ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام جلد 6

مشخصات کتاب

جزء ششم از ناسخ التّواريخ

زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام

تأليف مورّخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای حاج سید ابراهیم میانجی

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1353

*(مرداد ماه 1353 شمسی)*

خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن

ص: 1

(بقیۀ) بیان پارۀ اخبار آنحضرت در باب تزویج

و دیگر در وسائل الشیعه مسطور است که درست بن عبدالحمید از حضرت ابی ابراهیم روایت کند که فرمود : رسولخدای صلّى اللهُ عليه وسلم فرمود : « تزوّجوا إلى آل فلان فانّهم عفّوا فعفّت نساؤهم ولا تزوّجو إلى آل فلان فانّهم بغوا فبغت نساؤهم وقال : مكتوب في التّوراة إنَّ الله قاتل القاتلين ، و مفقر الزّانين ، لاتزنوا فتزني نساؤكم كما تدين تدان».

با آل فلانشخص مزاوجت مواصلت کنید که ایشان مردمی عفیف و پاکدامن و پارسا هستند، ناچار زنهای ایشان نیز بجلیه عفت آراسته اند، و یا فلانطایفه آهنگ تزویج نکنید چه ایشان باغی و بی عفت میباشند ، لا جرم زنان ایشان نیز از گوهر عفت زینت ندارند.

و فرمود در توراة مكتوب شده است که خدای کشنده کشندگان و نیازمند نمایندۀ زناکار انست، زنا نکنید تا زنان شما زناکار نشوند ، هر چه کنید و پیشنهاد گردانید با شما هما نرا پیش میگیرند.

و دیگر در آنکتاب از یعقوب بن جعفر مرویست که از حضرت ابی عبدالله يا حضرت أبي إبراهيم علیه السّلام پرسیدند از مساحقه زنی با زنی ، آنحضرت تکیه کرده بود بنشست و فرمود:

«ملعونة ملعونة الرّاكبة والمركوبة ، و ملعونة حتّى تخرج من أثوابها الراكبة والمركوبة ، فإنّ الله وملائكته وأوليائه يلعنونها ، وأنا ومن بقى في أصلاب الرّجال وأرحام النّساء ، فهو والله ازنا الأكبر ، و لا والله ما لهنّ توبة ، قاتل الله

ص: 2

لاقیس بنت إبلیس ماذا جاأت به».

این دوزن بلعنت خداوند ذوالمنن دچار و هر دو آن تا گاهی که تن با نجامه دارند ، ملعونه هستند ، چه خدایتعالی و فریشتگان خدای اولیای خدای و من و هر کس که در اصلاب رجال و ارحام زنان باقی هستند و بجهان اندر آیند ایشانرا لعنت کنند ، سوگند با خدای این کردار و مساحقه زنای اکبر است ، سوگند با خدای برای ایشان توبتی نیست ، یعنی تو به ایشان پذیرفتار نمیشود ، خداوند بکشد لافيس دختر ابلیس را که اینکار را نمودار آورد.

آنمرد عرض کرد این کرداریست که مردم عراق نمودار کردند ، فرمود : «والله لقد كان على عهد رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله قبل أن يكون العراق، وفيهنّ قال رسول الله صلى الله عليه و آله : لعن الله المشبهات بالرّجال من النّساء و لعن الله المشبّهين من الرّجال بالنّساء » .

سوگند با خدای پیش از بودن عراق این عمل در عهد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله ظهور داشت ، و آنحضرت در حق این زنان فرمود: خدای لعنت کند آنزنانی که خویشتن را بمردان همانند گردانند،و خدای لعنت فرماید مردانی که خود را برگونه زنان بیاراین.

در جلد اول تفسیر برهان از حسين بن علي بن يقطين مرویست که گفت : از حضرت ابى الحسن علیه السّلام پرسیدم از اتیان مرد در خلف زن یعنی وطی در دیر زن فرمود : « أحّلها آية في كتاب الله قول لوط : هؤلاء بناتى هنّ أطهر لكم ، وقد علم أنّهم ليس الفرج يريدون » .

این کردار را آیتی از کتاب خدای حلال کرده است ، در آنجا که لوط پیغمبر علیه السّلام با قوم لا طی فرمود: اگر شما ارادۀ و طی در دبر دارید و با پسران میآمیزید اينك دختران من حاضر و از ایشان برای شما و این فعل و عمل نکوهیده شما پاکیزه ترند ، ولوط علیه السّلام میدانست که آنقوم جاهل لاطی را مقصود سپوختن در فرج نیست بلکه گائیدن دبر است.

ص: 3

و نیز در وسائل الشيعة از علي بن يقطين از حضرت أبي الحسن صلوات الله وسلامه علیه در ذیل حدیثی مرویست که از آنحضرت سؤال کردم از اینقول خدایتعالی «قل إنّما حرّم ربّى الفواحش ما ظهر منها وما بطن والائم والبغى بغير الحقّ» .

بگو ایمحمد با مشرکان جز این نیست که حرام فرموده است آفریدگار من فواحش را آنچه پیدا و آشکار است از آن و آنچه پنهانست ، و نیز حرام گردانید گناهی را که بر آن حدی مقرر نیست چون گناهان صغیره ، و حرام ساخت ستمکاریرا یا کبر را که بیرون از حق است و این بدیهی است که ظلم یا کبر بحق نخواهد بود و بعضی گفته اند. بغی در اصل لغت بمعنی طلب است ، و آن شامل حرام و حلالست از اینجهت مقيد بغير حق فرمود.

بالجمله امام در تفسیر این آیه شریفه فرمود «أمّا قوله : ماظهر منها فهو الزّنا المعلن ونصب الرّايات الّتي كانت ترفعها الفواحش في الجاهليّة، وأمّا قوله : وما بطن يعنى ما نكح الاٰباء فانّ النّاس كانوا قبل أن يبعث النّبی صلّی اللهُ علیه وآله إذا كان للرّجل زوجة ومات عنها تزوَّجها ابنه من بعده إذا لم تكن امّه ، فحرّم الله عزّ وجل ذلك _ الحديث».

مراد از فواحش آشکارا زنائیست که ظاهر و آشکار باشد ، و آن رایات و بيدقها نست که زنان فاحشه در زمان جاهلیت منصوب و افراخته میداشتند تا مردمان بدانند و بشناسند و در طلب مقصود بر آیند، و اما فواحش پوشیده و پنهان یعنی آمیزش بازنهای پدران چه مردمان پیش از بعثت از خاتم پیغمبران قانون چنان داشتند که چون مردی بمردی و زوجه اش بر جای بماندی پسرش بعد از پدرش او را تزویج نمودی اگر آنزن مادر آن پسر نبودی ، پس خدایتعالی آن کردار را حرام گردانید.

و در تفسیر این آیه شریفه معانی متعدده وارد است ، و در سورۀ شریفۀ انعام و اعراف مسطور است .

و هم در آنکتاب از یونس بن یعقوب مرویست که در حضرت أبى إبراهيم عليه السلام عرض کردم که مردی زیرا تزویج نمود و قبل از دخول بدو بمرد ، آیا

ص: 4

این زن به پسر او حلال است؟ فرمود « إنّهم يكرهونه لأنّه ملك لعقده » ايشان اینکار را مکروه شمرده اند زیرا که در عقد اوست.

صاحب وسائل میفرماید : کراهت در اینجا بمعنی تحریم است چنانکه اخبار دیگر بر آن دلالت دارد .

و هم در آنکتاب از محمّد بن اسماعیل مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن سؤال کردم از مردیکه او را جاریۀ باشد ، و آنجاریه را ببوسد آیا این جاریه برپسرش حلالست؟ فرمود: آن بوسیدن از روی میل و شهوت بوده است؟ عرض کردم: آری.

فرمود «ماترك شيئاً إذا قبّلها بشهوة، ثمّ قال ابتداء منه : إن جردّها ونظر إليها بشهوة حرمت على أبيه و ابنه» دیگر چیزی برجای نگذاشته است چونش بشهوت بوسیده است، و از آن پس آنحضرت بدایت کرد و فرمود اگر آنجاریه را برهنه کند و از روی شهوت بدو بنگرد آنجاریه بر پدر و پسرش حرام میشود عرض کردم اگر بجسدش بنگرد چگونه است؟

فرمود : «إذا نظر إلى فرجها وجسدها بشهوة حرمت عليه ، اگر از روی شهوت بفرج وجسد آنجاریه بنگرد بروی حرام میگردد .

و دیگر از حسن بن صدقه در ذیل حدیثی از حضرت أبي الحسن علیه السّلام مرويست كه فرمود« إذا اشتريت لابنتك جارية أو لابنك وكان الابن صغيراً و لم يطاها ، حلّ لك أن تقبضها فتنكحها» چون برای دخترت یا پسرت جاریه خریداری کنی و آن پسر كوچك باشد و آنجاریه را بسپوختن نسپرده باشد ، برای تو حلال است که آنجاریه را بگیری و بسپوزش بسپاری.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر علیه السّلام بپرسید که مردی بجار به پسرش حاجتمند میشود و با او آمیختن میگیرد اگر پسرش آنجاریه را وطی نکرده باشد، آیا این امر صلاحیت دارد؟

فرمود «نعم هى له حلال إلاّ أن يكون الأب موسراً فيقوّم الجارية ثمّ يردّ

ص: 5

القيمة على ابنه » آری در صورت احتیاج باینکار برای آنمرد حلال است مگر اینکه آنمرد دارای مال و بضاعت باشد ، ورفع حاجت خود را بدستیاری مال از جای دیگر بتواند نمود، در این وقت اگر جاریه پسرش را برای رفع نیاز در سپوزد بایست جاریه را در معرض قیمت در آورده آنچه بهای او را معلوم کرد با پسرش باز گرداند و آنوجه را با پسر تسلیم نماید .

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادر بزرگ مخبرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید که اگر مردی با زنی زنا نماید آیا پس آنمرد روا و حلالست که آنزن را تزویج نماید؟ فرمود: جلال نیست.

و نیز از آنحضرت پرسید که اگر مردی با دوزن زنا کند آیا میتواند یکی از آن دوز نرا تزویج نماید ، فرمود :«نعم لا يحرّم حلالا حرام » آری حرام نمیگرداند حلالی را حرامی .

و در همانکتاب از حضرت ابی عبد الله علیه السّلام مسطور است که اسحاق بن حریز از آنحضرت سؤال نمود که مردی با زنی فجور نمود ، و از آن پس مایل بتزويج او شد آیا اینحال برای او حلالست؟ فرمود: آری اگر از مقاربت آنزن چندان دوری نماید که مدت عدت آنزن باستبراء رحمش از آب فجور بپایان رسد برای او جایز است که آنزن را تزویج نماید بعد از آنکه بر توبت نمودن آنزن واقف شود.

و هم عبيد الله بن حلبی از حضرت أبي عبدالله سلام الله علیه روایت کند که فرمود: هر مردی بازنی فجور نماید و از آن پس بتزويج او اندیشه کند حلال است همانا آغاز این امر سفاح و پایانش نکاح است، و بر تمثال درخت خرمائی است که مردی از ثمر آن از روی حرام بهره یاب شود، یعنی از خرمایش بدزدد و از آنس آندرخت را بخرد و از بهرش حلال خواهد بود.

از ابو بصیر پرسیدند از کجا معلوم توانند کرد که آنزن تو به کرده است :گفت آنمرد که بحرامی باوی مقاربت میکرده است او را بکردار سابق بخواند، اگر آنزن از قبول آنفعل حرام امتناع نماید و در حضرت پروردگارش باستغفار

ص: 6

رود تو بهاش معلوم خواهد شد.

علي بن يقطين گوید: در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم زنهای مدینه فواسق هستند؟ فرمود: آری، عرض کردم از آن زنان تزویج نمایم ؟ فرمود : بلی.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید اگر زنی بشنود که شوهرش بمرده است ، و پس از آنکه عدّه اش بپایان رسد و شوهر برود، بدو خبر دهند که شوهر او زنده است ، آیا ازدواج او با آنمرد دیگر حلال است؟ فرمود: نیست .

و نیز در آنکتاب از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که گفت از حضرت ابی إبراهيم علیه السّلام پرسیدم که مردی از روی جهل و نادانی زنیرا در حال عدَّه اش تزویج نماید، آیا این زن در جمله آنزنان است که هرگز باوی حلال نمیشود؟

«فقال : لا ، أمّا إذا كان بجهالة فيتزوَّجها بعد ما تنقضي عدّتها ، و قد يعذر النّاس في الجهالة بما هو أعظم من ذلك ، فقال : بأىِّ الجهالتين يعذر ؟ بجهالته أنّ ذلك محرَّم عليه، أم بجهالته أنّها في عدَّة ؟ فقال : إحدى الجهالتين أهون من الاخرى الجهالة بأنّ الله حرَّم ذلك عليه ، وذلك بأنّه لا يقدر على الاحتياط معها ، فقلت : وهو في الأخرى معذور ؟ قال : معذور في أن يتزوَّجها ، فقلت : فان كان أحدهما متعمّداً والاٰخر بجهل ( يجهل ) فقال : الّذى تعمّد لا يحل أن يرجع إلى صاحبه أبداً».

فرمود: چون این کردار از روی جهالت و نادانی باشد میتواند بعد از انقضای عدت آنزن تزویجش نماید، آنگاه میفرماید مردمانرا چون جاهل باشند و بجهالت در امری اقدامی نمایند اگر از این امر هم بزرگتر باشد معذور میدارند ، عرض کرد: در این دو جهالت بكداميك معذور خواهد شد؟ به ندانستن و جهالت اینکه اینکار بر وی حرام است؟ یا در ندانستن اینکه آنزن در عدۀ خود باقی است و مدت عدّه اش بپایان نرسیده است ؟ (1) فرمود : معذور است در تزویج او ، عرض کردم

ص: 7


1- در ترجمه افتاده دارد صحیح اینست: « فرمود: یکی از این دو جهالت آسانتر از آن دیگری است، ندانستن اینکه اینکار بروی حرام است، زیرا که نمیتواند با او به احتیاط عمل کند ، پس عرض کردم: آیا او در آن جهالت معذور است ؟» _ م

این زن به پسر او حلال است؟ فرمود « إنّهم يكر هو نه لأنّه ملك لعقده» ايشان اینکار را مکروه شمرده اند زیرا که در عقد اوست .

صاحب وسائل میفرماید: کراهت در اینجا بمعنی تحریم است چنانکه اخبار دیگر بر آن دلالت دارد.

و هم در آنکتاب از محمّد بن اسماعیل مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن سؤال کردم از مردیکه او را جاریه باشد، و آنجاریه را ببوسد آیا این جاریه برپسرش حلالست؟ فرمود: آن بوسیدن از روی میل و شهوت بوده است ؟ عرض کردم: آری .

فرمود «ما ترك شيئاً إذا قبّلها بشهوة ، ثمّ قال ابتداء منه : إن جردّها ونظر إليها بشهوة حرمت على أبيه وابنه» دیگر چیزی برجای نگذاشته است چونش بشهوت بوسیده است، و از آن پس آنحضرت بدایت کرد و فرمود اگر آنجاریه را برهنه کند و از روی شهوت بدو بنگرد آنجاریه بر پدر و پسرش حرام میشود عرض کردم: اگر بجسدش بنگرد چگونه است؟

فرمود « إذا نظر إلى فرجها وجسدها بشهوة حرمت عليه» اگر از روی شهوت بفرج وجسد آنجاریه بنگرد بروی حرام میگردد میگردد.

و دیگر از حسن بن صدقه در ذیل حدیثی از حضرت أبي الحسن علیه السّلام مرویست که فرمود« إذا اشتريت لابنتك جارية أو لابنك وكان الا بن صغيراً و لم يطاها ، حلّ لك أن تقبضها فتنکحها» چون برای دخترت یا پسرت جاریه خریداری کنی و آن پسر كوچك باشد و آنجاریه را بسپوختن نسپرده باشد ، برای تو حلال است که آنجاریه را بگیری و بسپوزش بسپاری.

و هم در آنکتاب از علي بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر علیه السّلام بپرسید که مردی بجاریه پسرش حاجتمند میشود و با او آمیختن میگیرد اگر پسرش آنجاریه را وطی نکرده باشد، آیا این امر صلاحیت دارد ؟

فرمود «نعم هى له حلال إلاّ أن يكون الأب موسراً فيقوّم الجارية ثمّ يردّ

ص: 8

گوهرش حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید اگر زنی قبل از انقضای مدت عده اش بشوهر رود چگونه است؟ فرمود : « يفّرق بينها وبينه ويكون خاطباً الخطّاب» باید در میان آنزن و آنمرد جدائی افکنند و آنمرد در شمار خطبه کننده از خطبه کنندگان خواهد بود، یعنی آن تزویج باطل است ، و این مرد در کردار خود در جمله خطبه کننده گانست.

صاحب کتاب وسائل میگوید: این امر محمول بر جهل و عدم دخولست چنانکه دیگر اخبار بر این دلالت دارد .

و نیز علی بن جعفر میگوید : از آنحضرت سؤال کردم از زنی که شوهرش بمیرد و خودش آبستن باشد و از آن پس بار فرو گذارد و پیش از آنکه چهار ماه و ده روز بپایان رساند شوهر بگیرد ، چه حال دارد؟ فرمود:

«إن كان دخل بها زوجها فّرق بينهما فاعتدَّت ما بقى عليها من زوجها ثمَّ اعتدّت عدّة اخرى من الزّوج الأخر ثمَّ لا تحلَّ له أبداً ، وإن تزوّجت من غيره ولم يكن دخل بها فرَّق بينهما فاعتدَّت ما بقى عليها من المتوفّى عنها وهو خاطب من الخطّاب . »

اگر این مرد که آنزن را تزویج کرده است بدو دخول نموده است ، باید در میان هر دو جدائی انداخت و آنزن بقیه مدت عده شوی نخستین که بانجام نرسانیده شوهر اختیار کرده بود بپایان رساند، و بعد از آنکه آن بقیه أیام را با نجام رسانید عده دیگر برای شوهر آخر بیایان آورد ، و از آن پس هیچوقت باینمردی که او را تزویج کرده و قبل از اتمام مدت عده شوهر اول که مرده بود بدو دخول نموده حلال نمیشود.

و اگر اینزن بعد از مرگ شوهرش قبل از انقضای مدت عده بمردی دیگر تزویج نمود و آنمرد بر وی دخول ننموده باشد، در میان آنزن و مرد جدائی میاندازند و آن نکاح را باطل میشمارند و آنزن بقیه ایام عده را که برای شوهر مرده خود باید پاس دارد با نجام میرساند، و اینمرد که از وی مفارقت یافته بود در شمار یکی از خطبه کنندگانست، یعنی چنانکه دیگران او را میتوانند تزویج نمایند این مرد نیز میتواند .

ص: 9

و نیز در آنکتاب از أحمد بن محمّد بن أبی نصر مرویست که گفت از حضرت أبی الحسن علیه السّلام پرسیدم که اگر مردی زنیرا بعنوان متعه تزویج نماید آیا برای او حلالست که دختر آنزن را تزویج کند ؟ فرمود: حلال نیست .

و دیگر در کتاب وسائل از حسین بن سعید مرویست که گفت بحضرت أبي الحسن علیه السّلام مكتوب نمودم که مردیست که او را کنیزی بوده و باوی مقاربت میکرده و آنک نیز بمرد، یا آنمرد او را بفروخت ، و بعد از آن ما در آنکنیز را دریافت آیا برای او جایز است که مادر را نکاح نماید؟ در جواب مرقوم فرمود : برای او حلال نیست .

و دیگر در آنکتاب از اسحاق بن عمار مذکور است که از حضرت أبي الحسن علیه السّلام پرسیدم که مردی جاریه خود را که با وی سپوختن میگرفت بشوهر دخترش ببخشد ، آیا شوهر دخترش میتواند آن جاریه را وطی نماید؟ فرمود : با کی باین امر نیست.

و هم در آنکتاب از حسین بن خالد صيرفي مرويست که گفت شعیب عقرقوفی از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام پرسید از حال مردیکه او را جاریه بود و برای طلب فرزند با آنجاریه آمیختن میگرفت و از آنجاریه بفرزندی مرزوق نشد ، و آنجاریه را بیرا در خود بخشید، یا او را بفروخت، و آنجاریه از آنمرد فرزندانی بزاد «ایزوّج ولده من غيرها ولد أخيه منها» آیا میتواند فرزند آنمرد که از زنی دیگر بست با فرزند برادر او که از این جاریه است تزویج شود؟ آنحضرت فرمود : دیگرباره بر من اعادت کن ، پس دیگر باره این مسئله را بعرض رسانیدم فرمود : باكي باینکار نیست.

حسین بن خالد میگوید: از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه پرسیدم ، فرمود: بر من مکرر کن بآ نحضرت عرض کردم اگر مر اجاریه باشد و از من فرزندی نیابد و از آن پس او را بفروشم و آنجاریه از مردی دیگر فرزند بیاورد و مرا از زنی دیگر فرزند باشد، میتوانم فرزندی را که از زنی دیگر دارم بفرزند آنجاریه

ص: 10

ترویج نمایم».

فرمود : «تزوَّج ما كان لها من ولد قبلك» يعنى فرزند خود را با فرزند آنجاریه که پیش از تو بوده است تزویج كند « يقول قبل أن تكون لك » میفرماید با آنفرزندش که پیش از آنکه آن جاریه از آن نوشده و داشته است تزویج نمای ، و از این خبر میرسد که با آن فرزندی که بعد از آنکه از تو بوده از مردی دیگر آورده نمیشاید .

و دیگر در وسائل الشيعه مسطور است که أبو همام اسماعيل بن همام گفت حضرت أبي الحسن علیه السّلام فرمود :

« قال محمّد بن عليّ علیه السّلام في الرَّجل يتزوَّج المرأة ويزوّج إبنتها إبنه فيفارقها ويتزوَّجها آخر بعد ، فتلد منه بنتاً فكره أن يتزوبَّجها أحد من ولده ، لأنَّها كانت امرأته فطلقّها فصار بمنزلة الأب وكان قبل ذلك أباً لها».

محمّد بن علي صلوات الله عليهما میفرمود در حق مردیکه زنیرا تزویج نماید، و نیز دختر آن زنرا از بهر پسرش تزویج کند ، و از آن پس از زوجۀ خود جدائی جوید ، و پس از مدتی دیگری آنزن را تزویج کند و آنزن را از این شوهر آخر دختری پدید آید، مکروه میشمرد كه هيچيك از فرزندان وی آندختر را تزویج کنند ، چه آنزن از نخست زوجۀ او بوده است و او را طلاق داده ، لاجرم آنمرد بمنزله پدر آن دختریست که از شوهر دیگر است، و قبل از آنکه بخواهد یکی از فرزندان اینمردی که شوهر اول اوست آندختر را که از شوهر دیگر آن زنست تزویج نماید ، پدر آندختر بوده است ، یعنی در حکم پدر اوست ، و اولاد اینمرد در حکم برادران و خواهران اوباشند.

و دیگر در کتاب مسطور از مروان بن دینار مرويست كه بحضرت أبى إبراهيم عليه آلاف الصلاة والتسليم عرض کردم بجهت چیست که مرد نمیتواند در میان دو خواهر جمع نماید یعنی دو خواهر را در یکزمان در حباله نکاح داشته باشد «لتحصين الاسلام وفي ساير الاديان يرى ذلك» بواسطه تحصين وصیانت اسلام است و در سایر

ص: 11

ادیان نیز رعایت این امر را مینمایند.

و هم در آنکتاب از یونس مردیست که در ذیل مکتوب شخصی که بحضرت أبي الحسن علیه السّلام کرده بود نگران شدم که سؤال نموده بود که مردی زنیرا بعنوان متعه تزویج نموده ، و اجل در میان ایشان جدائی افکنده آیا اینمرد را حلالست که قبل از انقضاء مدّت عده زوجه مزبوره خواهر او را تزویج کند و نکاح نماید؟ جواب مرقوم فرموده بود : تزویج او حلال نیست تاگاهی که زمان عده آنزن منقضی گردد .

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مردیست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما سؤال نمود که زنیرا بر عمه وخاله اش تزویج نمایند یعنی زنی بشوهر عمه یاشوی خاله اش باذن آنها زن و شوی گردد و وسنی (1) خاله یا عمه شود؟ فرمود: باکی ندارد.

«وقال تزوّج العمّة والخالة على ابنة الأخ وابنة الاُخت ، ولا تزوّج بنت الأخ والاُخت على العمَّة والخالة إلاّ برضى منهما ، فمن فعل ذلك فنكاحه باطل » .

و فرمود : عمه وخاله میتوانند و سنی دختر خواهر یا دختر برادر شوند ، أما دختر خواهر و دختر برادر را نمیتوان و سنی عمه یا خاله نمود مگر با حصول رضای عمه يا خاله ، و هر کس بدون رضای ایشان چنین کاری کند نکاح او باطل است .

راقم حروف گوید : تواند بود از جهات این امریکی ملاحظه احترام عمه و خاله باشد ، چه اگر عمه مثلا در خانه کسی باشد و از آن پس دختر برادرش را بروی در آورند مخالف شأن اوست و اسباب خفت و ذلّت او میگردد، لکن اگر عمه را شوهری که برادر زاده او را در نکاح دارد تزویج کند و وسنی او گرداند كسر شأن و مقام او نیست، بلکه عمه پرستار او شود و باوی بمهر مادری باشد ، و این مسئله در کتب فقهیه در باب عدم تجویز تزویج دختر برادر برعمه و دختر خواهر

ص: 12


1- وسنى ، بفتح اول وسكون ثانی و زون کشیده بتحتانی دوزن که یکمرد داشته باشند یعنی یکشو هر داشته باشند هر يك وسنی یکدیگرند ، وبضم أول نیز آمده است

بر خاله نسباً ورضاعاً مگر باذن ایشان و بطلان آن تزویج وجواز عکس آن بدون اذن و اجازت ، مذكور ومشروح است.

و هم در آنکتاب مذکور است كه علي بن جعفر علیه السّلام از حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليه سؤال نمود که: مرد را جایز است که زنیرا وسنی عمه با خاله او گرداند ؟ فرمود : باکی نیست ، زیرا که خداوند تعالى ميفرمايد «و احلَّ لكم ما وراء ذلکم» بیرون از آن چه حرمتش معلوم است برای شما حلالست ، و این مسئله نیز محمول بر اذن و رضای عمه با خاله است.

و دیگر در آنکتاب از علي بن أبي حمزه مرويیست که گفت : از حضرت أبى الحسن علیه السّلام پرسیدم از قول خدای عزوجل « ولكن لا تواعد و هنَّ سرَّاً » .

فرمود « يقول الرجل ، أو اعدك بيت آل فلان يعرَّض لها بالرّفث و يرفت يقول الله عزَّ وجلَّ : « إلّا أن تقولوا قولا معروفاً» والقول المعروف التَّعريض بالخطبة على وجهها وحلمها « ولا تعزموا عقدة النّكاح حتّى يبلغ الكتاب أجله ».

و این دو آیه شریفه که در اینحدیث شریف اشارت بآن شده است چنین است « و لا جناح عليكم فيما عرّضتم به من خطبة النّساء أو أكننتم في أنفسكم علم الله أنّكم ستذكرونهنّ ولكن لا تواعدو هنّ سرّاً إلا أن تقولوا قولا معروفاً * ولا تعزموا عقدة النّكاح حتى يبلغ الكتاب أجله واعلموا أنَّ الله يعلم ما في أنفسكم فاحذروه واعلموا أنّ الله غفور حليم».

گناهی برای شما که راغبان نکاح هستید نیست در آنچه در خواستکاری زنان معتده تعريض و تلويح نمائید، یا آنکه در نفوس خود و قلوب خود پوشیده و مضمر دارید خدایتعالی بعلم قدیم خود میداند که زود باشد که آنزنان را یاد کنید و شکیبائی بر سکوت رغبت در ایشان از خوف اینکه دیگری بنکاح در آورد نیاورید ، یاد ایشانرا بكنيد ، لكن وعده ندهید ایشانرا بعملی که آنرا پنهان میکنید، مگر اینکه بگوئید سخنی نيكو وقصد مكنيد عقد نكاح ایشانرا تا برسد کتاب بپایان خود ، و بدانید که خدایتعالی میداند آنچه در دلهای شما است پس بترسید از عذاب

ص: 13

خدای و بدانید که خداوند آمرزنده مردم ترسنده است و بردبار است.

و در تفسیر آن نوشته اند که در آنچه بکنایه خبر دهید از خواستکاری زنانی که هنوز عدّه ایشان بپایان نرسیده از روی تعریض ، یعنی در خواستکاری او تصریح نکنید ، بلکه امثال اینسخنانرا بگوئید که تو بی شوهر نمیمانی ، یا مرا مثل تو زنی لازم است ، و چون مدت عدّه ات بسر رود مراخبرده و از تصريح بنكاح احتراز باید کرد.

پس گناهی نیست بر شما بآنکه برسبیل تعریض خطبه کنید ، یا اینکه در قلوب خود اضمار نمائید ، وبتصريح نام نبرید، خدا میداند که شما زود باشد که یاد آن کنید، و از بیم اینکه دیگری خواستاری نماید نیروی صبوری نیاورید ، لاجرم خطبه را برای شما مباح گردانید .

و در این عبارت یکنوع از توبیخ است یا معنی آن اینست که خدایتعالی میداند که شما ایشانرا در دل یاد میکنید، پس یاد کنید ایشانرا بزبان ، لكن وعده ندهید ایشانرا بعملی که پنهان میکنید ، یعنی مباشرت .

مراد آنست که برای ترغیب ایشان وعده مدهید ایشانرا بكثرت مجامعت یا بآنچه در شریعت مستهجن و قبیح است.

ایشانرا مواعده ندهید ، بلکه مواعده بقول معروف دهید ، وقصد مكنيد عقده نکاح ایشانرا تا گاهی آنچه خدای نوشته و فرض کرده برسد بپایان مدت خود ، و مدت او منقضی شود .

مفسرین عظام نوشته اند این آیه شریفه متضمن چند حکم است :

اول رفع حرج در تعریض خطبه زنهای عده دار ، و مراد بتعريض در اینجا کلامی است که رغبت نمودن در زنانرا بدون تصریح فهمیده دارد، مثل اینکه گوید بسیار کسان بتو رغبت دارند و توزنی جمیله هستی و خدایتعالی خیر را بتو میکشاند و امثال آن ، و نفی حرج در تعریض مستلزم ثبوت حرج است در تصریح بخطبه و این مجمل است و تفصیل و تبیین آن در کتب فقهیه از سنت شريفه موجود است

ص: 14

دوم قول خدا تعالى «علم الله أنّكم ستذكرونهنَّ» سراً في القلب فاذ كروهنَّ لأنَّ تركه غير مقدور ، بعد از آن از مواعده سراً نهی فرموده ، و مراد بسر جماع است، چه جماع در خلوت واقع میشود ، و نهی از مواعده آن برای اینست که آنکلامی است فاحش وقبيح ، پس خطبه بآن مطلقاً جایز نباشد ، و بعد از آن قول بمعروف را مستثنی نموده از قوله « ولا تواعدوهنَّ» أى لا تواعدوهنّ إلاّ مواعدة معروفة أو بقول معروف ، چنانکه مسطور شد.

در اینکه فرمود « ولا تعزموا عقدة النّكاح » نهی فرموده از عقد نکاح زنهائیکه در عده خود برجای هستند بنهی از لازم آن ، زیرا که عزم از لوازم فعل اختیاریست ، و نهی از لازم مستلزم نهی از ملزوم آنست ، واصل عزم بمعنى قطع است چه عازم قاطع است که تجویز نقیض مراد خود را نمی نماید ، و کتاب عده مكتوبه است و اجل آن منتهای آنست .

و در اینجا چند مسئله است : یکی اینکه مخطوبه بتحریم خطبه حرام نمیشود .

دوم اینکه اگر زنی معتده را در ایام عدّه عقد نمايد ، وبتحريم و عدّه عالم باشد حرام ابدی میشود مطلقاً ، و اگر بدون اینکه عالم باشد بلکه از روی جهالت این عقد را نماید و دخول هم نموده باشد همچنین حرام ابدی میشود ، و الاّ فلا.

سیم اینکه جماعت شافعیه آیه شریفه را بعدّه وفات اختصاص داده اند، و در عدّه فراق اختلاف کرده اند، اما امامیه را در این اختلافي نيست ، و اینکلام در اینمقام بپایان میرسد.

از سكينه بنت حنظله مرویست که حضرت امام محمّد باقر صلوات الله عليه نزد من تشريف قدم داد و این وقت بعدّه اندر بودم، با من فرمود قرابت مرا با رسولخدای صلى الله عليه و آله شناخته باشی، و حق پدران مرا و جدم علي بن ابيطالب علیه السّلام و تقدم وسابقه او را شناخته باشی .

عرض کردم: یا ابن رسول الله خطبه میفرمائید با اینکه بعدّه اندرم و تمام مردمان علم فقه را از تو میآموزند .

ص: 15

فرمود : سبحان الله من ترا خطبه نکردم بلکه حدیث جد و پدر و مرتبه و سابقه ايشانرا با تو گفتم ، نشنیده ای که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله گاهی که امّ سلمه در عده بود بدوشد و حدیث مرتبه خود و مکانت و منزلت خود را با او میفرمود ، و در آنجال بر دست خود تکیه فرموده چندانکه حصیر در دست مبارکش اثر کرد ، و هرچه او را فرمود خطبه نبود، مقصود اینست که بخطبه تصریح نفرمود.

و بعضی از مفسرین گویند ، و بمعنی جماع است و مراد از آن مباشرت است که بحرامی روی دهد ، و این چنین بود که مردی نزديك زن عده دار شدی و او را بگفتارهای دلنواز دلفریب خوش آیند نوید دادی ، و بدو گفتی بمباشرت من تمكين فرمای وکام من بر آر تا گاهی که زمان عده ات منقضی شود آشکار ا بنكاحت در آورم، یزدانتعالی این آیه شریفه بفرستاد، و اینگونه اقوال و افعال را نهی فرمود.

و هم در آنکتاب از عثمان بن عیسی مسطور است که در حضرت ابی الحسن اول صلوات الله عليه من الأول إلى الاٰخر ومن الاٰخر إلى الأول این مسئله را بپرسيدم یعنی در آنمسئله که مردی جاریه خود را با پسرش ببخشد ، و آن پسر از مباشرت وی بهره ور گردد ، و از آن پس آنجاریه ادعا نماید که پدر آن پسر باوی وطی کرده است و حال اینکه این جاریه را از این پسر فرزندان پدید شده است ، اینوقت بر این ادعا برآید و بگوید پدرت از آن پیش که مرا با تو ببخشد با من و طی نموده است ، تکلیف چیست ؟

فرمود «لا تصدّق إنّما تهرب من سوء خلقه » سخن جاریه را مقبول مدار ، چه آنجاریه بواسطه بدی خوی آن پسر میخواهد از وی بگریزد ، یعنی از تندی خوی آن پسر عرصه بر وی تنگ شده است و همیخواهد باین بهانه خود را بر پسر حرام شمارد و از وی نجات یابد.

چه اگر سخن او مقرون بصدق و عفت و دیانت بودی از آن پیش که از مباشرت آن پسر کامیاب شود داستان وطی پدر را آشکار میداشت چنانکه در روایت دیگر بهمین سند مذکور است که اینخبر را با جاریه بگذاشته گفت : قسم بخدای که

ص: 16

آنحضرت براستی فرموده ، فرار نمیکنم مگر از سوء خلق آن پسر.

و هم در آنکتاب از إبراهيم بن عبدالحميد مرویست که گفت : در حضرت أبى الحسن علیه السّلام سؤال كردم «عن القابلة تقبل الرَّجل أله أن يتزوّجها ؟ فقال ؟ إذا كانت قبلته المرّة والمرَّثين والثّلاثة فلا بأس ، وإن كانت قبلته وربّته وكفّلته فانّي أنهىٰ نفسى عنها وولدى ، و في خبر آخر وصديقي » .

آیا مردی تواند آن زنیرا که در هنگام تولد آنمرد قابله وی شده است یج نماید؟ فرمود: اگر یکدفعه یا دو دفعه یا سه دفعه در اوقات وضع حمل قابلگی او را کرده باشد با کی نیست، و اگر قابلگی اور انموده باشد و بعلاوه متحمل تربیت و کفالت وی نیز گردیده باشد، من خود و فرزندانم را از تزویج او باز میدارم، و در خبری دیگر فرمود خودم و فرزندانم و دوستم را از این امر باز میدارم .

و دیگر در کتاب مسطور است از محمّد بن فضیل مأثور است که حضرت ابی الحسن عليه السلام فرمود « لا يجوز نكاح الأمة على الحرّة ، ويجوز نكاح الحرَّة على الأمة ، فاذا تزوَّجها فالقسم للحرّة يومان ، وللأمة يوم».

نمیشاید که مردیکه زنی حره و آزاد را در نکاح دارد کنیزیرا با وی همدوش سازد، لکن شایسته است که آنکس که کنیزیرا بزوجیت دارد حرّه را تزویج نموده بروی در آورد، و اگر چنان کند باید برای حره دوروز و برای کنیز یکروز مقرر و منقسم گرداند.

و اصل مسئله اینست که تزویج کنیز باید باجازت حره باشد ، ورعایت این امر بدانجا میرسد که اگر مردی زنی حره داشته باشد و بدون اذن او کنیزیرا تزویج نماید ، باید در میان آنمرد و آن کنیز جدائی افکند ، و آنمرد را دوازده تازیانه بزنند و از وی مبلغی بستانند، وزن حره میتواند بأهل خود برود و بعد از انقضاء زمان عده اختیار شوهر نماید .

و این همه برای مراعات احترام و احتشام اوست چنانکه از علی بن حمزه مسطور است که از حضرت أبى إبراهيم عليه آلاف التحية و التسليم پرسیدند که

ص: 17

اگر مردی چهار زن داشته باشد، و یکی از ایشانرا طلاق گوید آیا دیگریرا آنزن بجای وی تزویج نماید ؟ « قال : لا ، حتّى تنقضى عدتها» فرمود تا زمان عده منقضی گردد .

در اینحدیث شریف نیز مکشوف میافتد که رعایت حشمت و حرمت آنجره را باید منظور داشت .

و دیگر در آنکتاب از رفاعه مرویست که از حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام پرسیدم که جاریه را بخریده ام و ماهی چند در سرای من بزیسته و نشانی از طمت نیافته، و این عدم طمث نه از روی سالخوردگی و روز کار بسیار است ، و اورا بازنان بنمودم ، گفتند آبستن نیست، آیا با این نیافتن طمث وعدم حمل میتوانم با او در موضع مخصوص معتاد او مقاربت جویم ؟

فرمود «إنّ الطّمث تحبسه الرِّيح من غير حبل ، فلا بأس أن تمسها في الفرج _ الحدیث» گاهی میشود که طمث بواسطه باد است نه بعلّت حالت حمل ، لاجرم با کی در مقاربت او نیست ، تا آخر خبر.

و هم در آنکتاب از رفاعه مسطور است که در حضرت أبي الحسن سلام الله عليه عرض کردم: جاریه را بخریده ام ناگاهی که سخن بدانجا رسید که عرض کردم دیگر زنها با من گفتند که آبستن است، چون خواهش من بجنبد بهره من از وی چیست ؟

فرمود « لك مادون الفرج » بیرون از فرج او باختیار تو است ، و از اینخبر مفهوم میشود که وطی در دبر تواند نمود.

و دیگر از تمد بن حکیم مرویست که حضرت عبد صالح علیه السّلام فرمود « إذا اشتريت جارية فضمن لك مولاها أنّها على طهر ، فلا بأس بأن تقع عليها» چون جارید را خریداری کنی و مولای او ضمانت کند از بهر تو که آنجاریه بر حالت طهر است در مقاربت تو با او باکی نیست.

و نیز از رفاعه مرویست که در حضرت ابی الحسن صلوات الله عليه عرض کردم که کنیزی از زنی است و او آن کنیز را می بخشد، فرمود : «لا بأس أن يطأها من

ص: 18

غير أن يستبرئها» باكى نیست که آنکس که این کنیز را بدو بخشیده اند باوی وطی نماید بدون اینکه از وی استبراء ومفارقت جوید، یعنی بلکه مستحب است .

و نیز در آن کتاب از رفاعة بن موسی مرویست که در حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما عرض کردم جاریه را بخریداری آورم تا بدانجا که گفتم اگر آبستن باشد و خواهش من حرکت نماید بهره ام از وی چیست ؟

فرمود « لك ما دون الفرج إلى أن تبلغ في حملها أربعة أشهر وعشرة أيّام ، فاذا جاز حملها أربعة أشهر وعشرة ايام فلا بأس بنكاحها في الفرج».

بهره تو از آن کنیز بجز وطی در فرج اوست تا گاهیکه چهار ماه و ده روز از مدت حملش بکران رسد ، و چون از این مدت تجاوز نماید با کی نیست که در فرجش مقاربت گیرند.

عرض کردم مغیره و اصحابش میگویند: برای مرد نمیشاید که بازن خود که بارور گشته و نشان حملش هویدا شده مقاربت نماید تا گاهیکه فرزند را از شکم بگذارد و فرزندش راه سپار شود، فرمود: این از افعال یهود است .

و دیگر از إبراهيم بن عبدالحميد مرويست که گفت از حضرت ابی الحسن سلام الله علیه پرسیدم که مردی جاریه را که آبستن باشد بخرد ، آیا با وی وطی مینماید؟ فرمود: « لا يقربها» با او نزدیکی نمیکند .

صاحب وسائل میفرماید : این حدیث را حمل کرده اند از وطی نمودن بعد از چهار ماه وده روز بر کراهت.

و دیگر از عید بن إسماعيل مرویست که گفت : در حضرت أبي الحسن علیه السّلام عرض کردم که جاریه را از مردی مسلمان بخرند ، و چنان دانند که وی استبراء از او نموده است، آیا اینحال جایز است، یا بناچار باید استبراء نمود؟ فرمود: «يستبرئها بحيضتين» در دو نوبت حیض باید از وی جدائی و استبراء ورزید.

عرض کردم: برای مشتری حلالست که با آنجاریه ملامست نماید؟ فرمود: آرى «ولا يقرب فرجها» مباشرت با فرجش نشاید.

ص: 19

و دیگر از اسحاق بن عمار که گفت از حضرت أبي الحسن علیه السّلام سؤال کردم از مردیکه جاریه آبستن را که حملش آشکار شده باشد بخرد ، و بادی و طی نماید؟ فرمود: بدکاری کرده است، عرض کردم: در حق این جاریه چه میفرمائید ؟ فرمود« عزل عنها أم لاء اینمرد در هنگامیکه با آنجاریه باردار مقاربت جسته است آب خود را از او باز گرفته یا بر حمش فرو ریخته ؟ عرض کردم: بهر صورت بوده است.

فرمود « إن كان عزل عنها فليتّق الله ولا يعد ، و إن كان لم يعزل عنها فلايبيع ذلك الولد ولا يورثه، ولكن يعتقه، ويجعل له شيئاً من ماله يعيش به، فانه قد غذاه بنطفته».

اگر نطفه خود را در حال انزال در رحمش نریخته است بیاید از معاودت با عمل کناری گیرد، و از خدای بترسد و با آن کنیز تجدید مقاربت نکند ، و اگر نطقه خود را در رحم آنجاریه فروریخته است چون آنفرزند متولد شود نمیتوان آنفرزند را بفروخت و نه او را چون دیگر فرزندان بوراثت بهره ور ساخت ، بلکه باید او را آزاد نمود، و از مال این مردیکه مادرش را خریده و در حالت حمل باوی در سپوخته و نطفه خویش را در شکمش جای داده و در حقیقت شريك با نطفه دیگر شده است، برای معیشت آنطفل باید داد، چه اینمرد آنطفلرا گاهی که در شکم مادرش بوده است از نطفه خودش غذا رسانده است .

و دیگر علي بن جعفر از برادر گرامی گوهرش موسی بن جعفر و آنحضرت از آباء عظامش علیهم السّلام روایت کند که: مردی غلام خودرا بحضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه آورد ، و عرض کرد این عبد من بدون اجازت من تزویج نموده است .

آنحضرت با مولای آنعبد فرمود: در میان عبد و آنزن جدائی افکن ، سید با بندۀ خود گفت « یا عدوَّ الله طلق» ایدشمن خدای اینزن را طلاق بگوی ، علی علیه السّلام با آنمرد فرمود چه گفتی با عبد؟ عرض کرد :گفتم: طلاق بده ، اينوقت أمير المؤمنين علیه السلام با آنفلام فرمود «أمّا الاٰن فان شئت فطلق ، وإن شئت فأمسك» اما اينك اگر خواهی آنزن را طلاق گوی ، و اگر خواهی بزوجیت خود نگاهدار.

« فقال السَّيد : يا أمير المؤمنين أمر كان بيدى ، فجعلته بيدغیری» مولای

ص: 20

آن بنده گفت : يا أمير المؤمنین امر طلاق اینزن را که بدست من بود بدست دیگری مقرر فرمودی .

«قال: ذلك لأنّك حين قلت له طلّق أقررت له بالنّکاح» فرمود اینکار برای اینست که چون با آن عبد خودت گفتی طلاق بده از بهرش اقرار بنکاح نمودی یعنی افرار بتزويج نکاح کرده باشی، و بعد از اجازه اختیار فسخ و مجبور داشتن بطلاق نیست.

و دیگر در وسائل از اسحاق بن عمار مرویست که از حضرت أبى إبراهيم صلوات الله علیه پرسیدم از کیفیت حال زنیکه فرج جاریه خودش را بشوهر خود حلال کرده باشد ، فرمود «إنّى أكره هذا كيف تصنع إن هي حملت» من اينكار را مکروه میشمارم ، چه خواهی (خواهد ظ) کرد اگر آنجاریه بارور شود.

عرض کردم آنزن میگوید: اگر اینجاریه از تو آبستن گردد خودجاریه از آن تو باشد، فرمود: با کی باین امر نیست ، عرض کردم: مرد نیز میتواند این معاملت را با برادر خود نماید؟ یعنی جاریه خود را باین عنوان بدو گذارد؟ فرمود: باکی باین امر نیست.

و دیگر علی بن جعفر در کتاب خود مینویسد که از برادرش حضرت موسی ابن جعفرعلیه السّلام سؤال نمود که مردی با مردی دیگر گوید: اینجاریه از آن تست مخیر ساختم ترا ، آیا فرج آنجاریه بآنمرد حلال میشود؟ فرمود «إن كان حلَّ له بيعها حلَّ له فرجها ، وإلاّ فلا يحّل له فرجها» اگر آنمرد فروختن این کنیز را با نمرد دیگر روا نموده باشد فرج آن کنیز نیز بدو حلال خواهد بود، وإلاّ حلال نيست .

صاحب وسائل میفرماید: اینخبر محمول بر تقیه است ، علاوه بر اینکه این مصرّح در تحلیل نیست چنانکه دیگر اخبار بر این دلالت دارد.

و دیگر از محمّد بن اسماعیل بن بزيغ مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال نمودم که زنی جاریۀ خود را بمن حلال مینماید ، فرمود « ذاك لك » از آن تو میشود.

ص: 21

عرض کردم اگر آنزن از روی مزاح و شوخی حلال نموده باشد چیست ؟ فرمود «فكيف لك بما في قلبها فان علمت أنَّها تمزح فلا» ترا از دل آنزن چه خبر است و اگر بصراحت بدانی که با تو مزاح ولاغ (1) نموده است بر تو حلال نیست.

و هم در کتاب وسائل از علی بن بقطين مسطور است که از حضرت ابی الحسن ماضی علیه السّلام سؤال نمود که مملوک میتواند کنیزیرا بدون تزویج وطی نماید گاهیکه مولایش بروی حلال کرده باشد؟ فرمود: او را حلال نیست.

صاحب وسائل میگوید: اخباریکه بر جواز این امر دلالت دارد وارد است شاید این منع که در اینخبر رسیده بعلّت کراهیت یا نقیه یا انکار باشد و بعضی تجویز کرده اند که اینخبر را یعنی منع را بر این حمل کنند که اگر جاریه غیر معیّنه را حلال نموده باشد وطيش بدون تزویج روا نیست. و هم در آنکتاب از إبراهيم بن عبد الحميد مرویست که گفت : از حضرت أبي الحسن علیه السّلام پرسیدم که زنی با مردی گوید : جاریه من فرجش بر تو حلال میباشد و آنمرد با آنجاریه مقاربت جسته و فرزندی از وی پدید آید.

فرمود : «يقوّم الولد عليه بقيمته» آنفرزند را در مقام قیمت میآورند ، یعنی در حکم عبد است .

و هم در آنکتاب از محمّد بن اسماعیل مذکور است که گفت بحضرت ابی الحسن عليه السلام عريضه نوشتم که پسر صغير من جاریه دارد، آیا میتوانم با آنجاریه مقاربت نمایم؟ در جواب مرقوم فرمود: «لا ، حتّى تخلّصها» تا گاهیکه آنجاریه را از قید عبودیت پسرت نرهانی باوی آمیختن نتوانی.

و دیگر از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که در حضرت أبي الحسن موسى سلام الله عليه عرض کردم که مرد برا کنیز کی از پسرش میباشد ، آیا اینمرد میتواند با آنجاریه در آمیزد ؟.

فرمود «يقوّمها على نفسه و يشهد على نفسه بثمنها أحبّ إلىَّ » اگر نزد

ص: 22


1- لاغ ، برورزن باغ : هزل وظرافت و خوش طبعی

خودش جاریه پسرش را قیمتی تقویم نماید و بر خویشتن بقیمت آن شاهد باشد محبوبتر میدارم، یعنی ضامن قیمت او بهتر شود.

و هم در آنکتاب از حسن بن صدقه مرویست که در خدمت أبي الحسن سلام الله عليه عرض کردم: بعضی از اصحاب ما روایت کرده است که برای مرد جایز است که جاریه پسر و جاریه دخترش را و طی نماید و مرا دختری و پسری است و دخترم را جاریه ایست که من آنجاریه را از صداق آندختر برای او خریده ام، آیا وطی اینجاریه بر من حلالست؟ فرمود: جز باذن آندختر حلال نیست .

حسن بن جهم که حضور داشت عرض کرد : بعضی اخبار در جواز اینکار وارد است ، فرمود : « نعم ذاك إذا كان هو سببه » آری این امر در وقتی است که وی سبب آن باشد.

بعد از آن بجانب من التفات و با انگشت سبابه مبارکش اشارت بسوی من کرد فرمود « إذا اشتريت أنت لا بنتك جارية أو لا بنك وكان الابن صغيراً ، ولم يطأها حلّ لك أن تقبضها فتنكحها ، وإلاّ فلا ، إلاّ بإذنهما».

اگر برای دخترت یا پسرت جاریه را خریداری کرده باشی ، و پسرت كوچك باشد و آنجاریه را وطی نکرده باشد ، برای تو روا میباشد که آنجاریه را بگیری و باوی مقاربت جوئی ، وگرنه جز باذن ایشان حلال نیست.

دیگر از محمد بن یزید مرویست که گفت بحضرت أبي الحسن علیه السّلام نوشتم: در این عصر مردیست که با جاریه خود مواقعه نموده، و از آن پس در فرزند آن جاریه دچار شك شده است، در جواب مرقوم فرمود «إن كان فيه مشابهة منه فهو ولده» اگر آنفر زند که پدید آمده است با آنمرد مشابهتی دارد از همان مرد است .

صاحب وسائل میفرماید: وجه این مسئله در دیگر اخبار موجود است ، احتمال تقیه هم دارد.

و نیز در وسائل مسطور است که علی بن جعفر از برادر بزگوارش حضرت موسى بن جعفر سلام الله عليهما سؤال نمود از مردیکه جاریه را و طی نموده قبل از

ص: 23

آنکه حایض گردد او را بفروخت و شخص خریدار در همان حال طهر با او وطی نموده ، جاریه برای آنمرد فرزندی بیاورد اینفرزند از آن کیست ؟

فرمود «الولد للّذى هي عنده ، فليصبر لقول رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله : الولد للفراش وللعاهر الحجر».

فرزند از آن مردیست که جاریه نزد اوست ، پس بیایست کار را بصبر و خویشتن داری بدارد، بواسطه اینکه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید : فرزند از فراش است وزناکار سنگسار میشود .

و نیز در آنکتاب از محمّد بن علي مسطور است که حضرت أبي الحسن علیه السّلام فرمود « إذا تزوَّج المملوك حرّة فللمولى أن يفرّق بينهما ، فان ( و إن ظ ) زوّجه المولى حرّة فله أن يفرّق بينهما».

اگر مملوکی حره را تزویج نماید مولایش را آن اختیار است که در میان ایشان جدائی اندازد، و اگر مولایش حره را با آنمملوك تزویج کند همچنان مختار میباشد که در میان آنها تفرقه اندازد .

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلامسؤال کرد از مملوکی که میان دو مرد باشد ، یعنی در ملکیت دو مرد باشد ، و یکی از آندو مرد آنکنیز را تزویج کند ، و آنمرد دیگر غایب باشد، آیا این نکاح جایز است؟

فرمود « إذا كره الغائب لم يجز النّكاح» اگر آنمرد غائب این نکاح را مكروه بشمارد نکاح جایز نیست.

و دیگر از علی بن یقطین مردیست که در حضرت عبد صالح سلام الله عليه عرض کردم از مردیکه جاریه را ببوسد ، و بدون آنکه بادی جماع داخل یا خارج نماید مباشر آن امر شود، آیا آنجادیه برای پسر آنمرد یا پدرش حلالست؟ فرمود : باکی نیست.

صاحب وسائل میگوید: این خبر بر بوسیدنی که بدون شهوت باشد حمل

ص: 24

میشود، چنانکه دیگر اخبار بر اینمعنی دلالت دارد.

و هم در آنکتاب از علی بن ابی حمزه مسطور است که از حضرت ابی الحسن سلام الله علیه پرسیدند از کیفیت مردیکه زنی حره را برای مملوک خودش بصد در هم تزویج نماید ، و از آن پس آنمرد آن مملو کرا از آن پیش که بر آنزن حره اندر شود بفروشد .

فرمود «يعطيها سيّده من ثمنه نصف ما فرض لها ، إنّما هو بمنزلة دين له استدانه بأمر سيّده» آقای آنفلام زر خرید باید نصف آنچه برای آنزن فرض کرده بود که پنجاه در هم میشود بآنزن از مال خودش بدهد، زیرا که اینوجه در منزلت دینی است که آنمملوك بفرمان مولا وسید خودش بوام گرفته باشد.

و نیز در کتاب وسائل از علی بن جعفر مسطور است که از برادر بزگوارش حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام پرسید که زنی از روی تدلیس خویشتن را بمردی واگذار نماید ، و آنزن رتقاء باشد ، یعنی نتوان با او جماع نمود.

فرمود «يفرّق بينهما ولا مهر لها» در میان ایشان جدائی افکنند و اینچنین زنرا کابینی نیست.

و دیگر از فضل بن یونس مرویست که گفت از حضرت أبي الحسن موسی علیه السّلام سؤال نمودم که مردی زنیرا تزویج نماید، و بدو دخول ننموده آنزن زنا نماید .

فرمود « يفرّق بينهما ، و تحدّ الحدّ (الزنا) ولا صداق لها ، لأنّ الحدث كان من قبلها» در میان ایشان جدائی میأفکنند و آنزن را حد زنا میزنند و او رصداقی نیست، زیرا که این حادثه قبل از دخول شوهرش روی داده است (1) .

و هم در آنکتاب از محمّد بن جرك مرویست که گفت بحضرت أبي الحسن علیه السّلام مکتوب نمودم از مردیکه جاریه را بعنوان بکریّست تزویج کند، و چون با وی آمیز کرد باکره نباشد ، بلکه ثیّبه باشد، آیا ادای تمام صدقاتش واجبست ؟ یا

ص: 25


1- صحیح در ترجمه ظاهراً این باشد: زیرا که حادثه از طرف خود زن انجام گرفته است - م

از آن مقدار مهریه که قرار داده اند کاسته میشود ؟ «قال : ينتقص» فرمود : کاسته میشود.

و هم در آنکتاب مسطور است که علی بن أبي حمزه از حضرت أبي إبراهيم علیه السلام سؤال نمود از کیفیت حال زنیکه او را زوجیست، و بعد از آنکه او را تزویج کرده است آشفتگی در خودش برسد یا جنونی بدو عارض گردد .

فرمود «لها أن تنزع نفسها منه إن شاءت» آنزن اختیار دارد که اگر بخواهد خویشتن را از آن شوهر نجات بخشد .

و دیگر در آنکتاب از عبدالله بن الحسن از جدش علی بن جعفر مروی است از برادرش حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام اگر مردی خصی با زنی تدلیس نماید یعنی خویشتن را غیر خصی خواند بر این خصی چه چیز وارد است ؟

فرمود «يوجع ظهره ويفرّق بينهما ، وعليه المهر كاملا إن دخل بها ، و إن لم يدخل بها فعليه نصف المهر» پشتش را مضروب و دردناک نمایند، واگر بر آنزن در آمده باشد باید مهر او را کاملا بدهد ، و اگر بروی در نیامده باشد بايد يك نيمه مهریرا که معین کرده است بآنزن بدهد .

و نیز در آنکتاب بهمین سند مذکور است که از برادرش موسی بن جعفر سلام الله علیه پرسید از مردی عنین که خویشتن را برای زنی بتدلیس رفتار نماید حالش چیست؟

فرمود «عليه المهر ويفرّق بينهما إذا علم أنّه لا يأتى النّساء » مهر بروى واجیست، و باید در میانه ایشان تفرقه افکنند گاهیکه معلوم باشد آنمرد را توانائی آمیختن بازنان نیست.

و نیز از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیه سؤال نمود از مردیکه زنیرا تزویج نماید، و با آنزن دخول نورزد، و زنانماید ، بر این مرد چه وارد است؟

فرمود «بجّلد الحدّ ، ويحلق رأسه ، ويفرّق بينه و بين أهله ، و ينفى سنة» حد زنا را بر وی جاری کنند، و سرش را بتراشند، و در میان او و زنش جدائی

ص: 26

اندازند، و مدت یکسالش او را منفی دارند.

و هم در آنکتاب از حسین بن خالد مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: بچه سبب پانصد در هم در کابین سنت گشت ؟

فرمود « إنّ الله تبارك وتعالى أوجب على نفسه أن لا يكبّره مؤمن مأة تكبيرة و يسبحه مأة نسبيحة ، ويحمده مأة تحميدة ، و يهلله مأة تهليلة ، و يصلّى على محمّحد وآله مأة مرّة ثمّ يقول : الّلهمّ زوّجنى من الحور العين ، إلاّ زوّجه الله حوراء عيناء ، وجعل ذلك مهرها.

ثمّ أوحى إلى النّبی صلّی اللهُ علیه وآله أن سنّ مهور المؤمنات خمسمأة درهم ، ففعل ذلك رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله ، وأيّما مؤمن خطب إلى أخيه حرّته فبذل له خمسماة درهم ، فلم يزوّجه ، فقد عقَّه و استحقَّ من الله عزّ وجلَّ أن لا يزوَّجه حوراء».

یزدانتعالی بر نفس اقدس خود واجب گردانید که هیچ مؤمنی خدایر اصد تكبير و صد تسبيح وصد تحمید و صدتهليل نفرستد و صد صلوات بر محمّد و آل او نفرستد و از آن پس بگوید خداوندا از حورالعین با من تزویج کن ، مگر اینکه خداوندش با حوری گشاده چشم تزویج فرماید، و آنصلوات و تسبیحات پانصدگانه را در کابین آنحوری مقرر گرداند .

پس از آن خداوند بسوی پیغمبرش و حی فرستاد که کابین زنهای مؤمنه را بیپانصد در هم سنت گذارد، و پیغمبر چنان فرمود و هر مؤمنی که خطبه نماید نزد برادر ایمانی خودش دختریرا ، و پانصد در هم در کابین او بذل کند ، و آن مؤمن با او تزویج نکند، همانا با این برادر مؤمن خود بد کرده است ، و در حضرت خدای عزوجل مستحق آن میشود که حورایی را با او تزویج نفرماید .

و هم در آنکتاب از احمد بن محمّد بن أبي نصر مرویست که گفت در حضرت أبي الحسن علیه السّلام عرض کردم وسؤال نمودم از مردیکه زنیرا به نسیه تزویج نماید.

فرمود « إنّ أبا جعفر علیه السّلام تزوَّج امرأة بنسيئة ، ثمّ قال لا بيعبد الله علیه السّلام : يا بنیّ ليس عندى من صداقها شيء أعطيتها إیّاء أدخل عليها ، فأعطني كساك هذا ،

ص: 27

فأعطيتها إيّاه فأعطاها ثمَّ دخل عليها».

همانا حضرت أبي جعفر باقر علیه السّلام زيرا به نسیه تزویج نمود ، پس از آن با فرزندش أبو عبد الله علیه السّلام فرمود: ای پسرك من برای صداق اینزن چیزی نزد من نیست که بدو عطا کنم و بروی در آیم، تو این کسای خود را بمن بده تا بدودهم ، حضرت أبي عبد الله کسای خود را در حضرت پدر تقدیم کرد و بآنزن عطا نمود و از آن پس بر او در آمد .

و هم در آنکتاب از احمد بن محمّد بن أبى نصر مأثور است که گفت : در حضرت أبي الحسن علیه السّلام عرض کردم: مردی زنیرا بصداق معلوم تزویج مینماید ، و قبل از دادن صداق بروی در میآید .

فرمود «يقدَّم إليها ما قلَّ أو كثر إلاّ أن يكون له وفاء من عرض إن حدث به حدث ادعَّى (ادّى ظ) عنه فلا بأس».

از نخست کم یازیاد از صداق او بدو تقدیم میشود مگر آنکه او را بضاعت واستطاعت در ادای آن و وفای بآن صداق اگر حادثۀ حدوث نماید باشد ، باکی ندارد.

و هم در آنکتاب از اسامة بن حفص مرویست که گفت : در حضرت ابی الحسن موسی علیه السّلام عرض کردم: مردی زنیرا تزویج نماید، و مهرش را نامبردار نکند ، و همینقدر در کلام او باشد که ترا بر قانون کتاب خدای وسنت پیغمبرش صلّی اللهُ علیه وآله تزویج مینمایم، و از آن پس آنمرد بمیرد یا بخواهد بر آنزن اندر شود ، برای آنزن چه مقدار کابین است ؟

فرمود: «مهر السنّة » یعنی پانصد درهم ، عرض کردم میگویند : برای آنزن باندازه مهریه زنهای آنمرد است، فرمود: مهرالسنّه است ، و بهرچه در حضرتش تکلم کردم فرمود مهرالسنّه است .

و نیز در آنکتاب از احمد بن محمّد بن أبي نصر مرویست که از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام پرسیدم از مردیکه دخترش را بشوهری تزویج کند، آیا برای او رواست که از صداق او بخورد؟ فرمود: « لا ليس له ذلك» برای پدر دختر روا نیست.

ص: 28

و هم در کتاب وسائل از منصور بزرج مرویست که در حضرت عبد صالح سلام الله علیه عرض کردم که مردی از موالی تو زنیرا تزویج نموده است ، پس از آن او را طلاق داده و آنزن از وی جدائی جست ، پس از آن اینمرد خواست دیگر باده باوی رجوع نماید ، آنزن ابا و امتناع ورزید مگر اینکه شرط کند و خدایرا گواه بدارد که نه او را طلاق بدهد و نه زنی دیگر را با بودن او تزویج کند ، آنمرد این عهد و شرط را بجای گذاشت ، و از آن پس بعد از تقریر آن عهد و شرط بدائی در امر تزویج از بهرش حاصل شد، بفرمای اینمرد چه باید بسازد؟ .

فرمود : «بئس ماصنع ، وما كان يدريه ما يقع في قلبه بالليل أو النَّهار ، قل له : فليف للمرأة بشرطها ، فانّ رسول الله صلّى الله عليه وآله قال : المؤمنون عند شروطهم » .

بد بود آنچه وی نمود مگر حالت خود و آنچه در قلب در شب یا روز وقوع میگرفت نمیدانست ، با او بگو: آنچه را که بآنزن شرط کرده است وفا نماید ، چه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید «المؤمنون عند شروطهم» مردمان مؤمن باید بشروط خود کار نمایند و وفا کنند. صاحب وسائل میگوید این مسئله را بر استحباب و تقیه حمل کرده اند.

و هم در آنکتاب از احمد بن محمّد بن أبي نصر مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم قول شعیب سلام الله علیه را که بموسی علیه السّلام میگوید ، چنانکه در این آیه شریفه مسطور است .

«إنّي أريد أن انكحك إحدى ابنتىَّ هاتين على أن تأجرني ثمانى حجج فان أتممت عشراً فمن عندك ».

من میخواهم یکی از این دو دختر خود را بنکاح تو در آورم مشروط باینکه خویشتن را در مدت هشت سال اجير من سازی، و اگر مدت هشت سالرا بده سال تمام آوری کاریست که تو بمیل خود نموده باشی.

کدامیک از ایند و مدت را بجای گذاشت ؟ فرمود « الوفاء منهما أبعدهما: عشر سنين» شرط دوم را که ده سال بود بجای آورد ، عرض کردم: موسی

ص: 29

قبل از انقضاء شرط بردختر شعیب در آمد یا بعد از انقضاء شرط ؟ فرمود پیش از از اینکه منقضی شود، عرض کردم: پس مردی زنیرا تزویج مینماید و برای پدرش اجاره دوماه را شرط میکند آیا اینکار جایز است ؟ .

فقال : إنَّ موسى علیه السّلام قد علم أنۀه سيتمّ له شرطه ، فكيف لهذا بأن يعلم أن سيبقى حتّى يفى، وقد كان الرّجل على عهد رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله يتزوّج المرأة على السّورة من القرآن ، وعلى الدّرهم وعلى القبضة من الحنطة».

فرمود : موسى علیه السّلام بعلم نبوت دانسته بود که زود باشد آنهد و شرطیرا که با شعيب علیه السّلام بر نهاده است بیایان و انجام میرساند ، اما اینشخص را آنعلم چگونه خواهد بود، و آنمقام را از کجا دارد که بداند در جهان بماند تا آنشرط را با تمام رساند ، و بسیار بودی که در زمان رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله زنیرا تزویج مینمود و کابین او را بقراءت و ثواب یکسوره قرآن یا یکدرهم یا یکمشت گندم تقدیم میکرد، یعنی اگرچه باین مقدار هم بود بیایست قبل از دخول تسلیم دارد.

و هم در آنکتاب از علي بن أبي حمزه مسطور است که از حضرت أبي إبراهيم علیه السلام سؤال کردم که مردی دختر برادرش را برای پسر خود تزویج مینماید و خانه یا خادمیرا در کابینش مقرر میدارد، و پس از آن اینمرد می میرد «یؤخذ المهر من وسط المال» کابین را از میانه و متوسط مال آنمرد میگیرند .

عرض کردم پس خانه و خادم چیست؟ یعنی آنچه را در زمان زندگی خود تقریر داده که بکابین گذارد برچه صورت است؟

فرمود «وسط من البيوت والخادم وسط من الخدّام» اگر از خانه مقرر کرده است حد وسط را باید از میان دیگر بیوت منظور نمود، و اگر از خادم تقریر داده است باید از میان خدام حد وسط را مأخوذ داشت ، یعنی بحسب قیمت باید حد وسط را گرفت .

عرض کردم سی چهل دینار و خانه نیز بهمینطور ، یعنی بهمین میزانها قیمت داشته باشد «قال : هذا سبعين ثمانين ديناراً مأة ونحو من ذلك» ، فرمود هفتاد

ص: 30

هشتاد دینار صددینار و مانند این مبلغ ها.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر سلام الله عليهما پرسید که مردی پسرش که صغیر هست با زنی تزویج مینماید ، و آن پسر از آن پس بزن خود داخل میشود، مهر آنزن بر عهده کیست بر پدر است یا بر پسر ؟

فرمود «المهر على الغلام وإن لم يكن له شيء فعلى الأب ، ضمن ذلك على ابنه أولم يضمن ، إذا كان هو أنكحه وهو صغير».

کابین بر عهده پسر است و اگر او را مالی و بضاعتی نباشد بر عهده پدر است این مهریه بر پسرش علاقه بگیرد یا نگیرد گاهی که پدرش آنزن را با وی بنکاح در آورد ، و آن پس كوچك باشد، یعنی چون پسرش را بضاعتی نباشد، بهر حال پدرش که بحکم ولایت این تزویج را در حال صغارت پس نموده باید مهریه را ادا نماید.

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم «عن رجل تزوّج امرأة على عبد له وامرأة للعبد ، فساقهما إليها فماتت امرأة العبد عند المرأة ، ثمّ طلقها قبل أن يدخل بها » .

مردی زنیرا با بنده خودش تزویج نمود، و آن عبد را نیز زنی بود ، پس آن عبد و آنزوجه را بسوی آترن بیاورد، و از آن پس زن آن عبد نزد آنزن بمرد، و از آن پس آنغلام آنزن را از آن پیش که باوی دخول نماید طلاق داد .

فرمود «إن كان قوّمها عليها يوم تزوّجها بقيمة ، فانّه يقوّم الثّاني بقيمة ، ثمّ ينظر ما بقى من القيمة الأولى التي تزوّجها عليها ، فتردّ المرأة على الزّوج ، ثمَّ يعطيها نصف ما صار إليه من ذلك: ».

اگر روزیکه او را تزویج مینموده اند قیمتی از بهرش مشخص کرده اند بیایست در ثانی او را بقیمتی در آورد، پس از آن معلوم نمود که از بهای نخستینی که او را بر آن تزویج کرده چه باقی است، آنگاه آنزن را با زوجش بازگردانند

ص: 31

نصف آنچه بآن عبد از آن قیمت میرسد بآن زن عطا نمود.

و نیز در آنکتاب از حسن بن مالك مرویست که گفت : بحضرت ابی الحسن علیه السلام در عریضه مکتوب نمودم که مردی دخترش را با مردی تزویج نمود ، و از نخست در این تزویج رغبت داشت، و از آن پس بیرغبت شد ، و دوست همیداشت که در میان آنمرد و دخترش جدائی افکند، لکن داماد پذیرفتار نگشت و در طلاق و فراق اتفاق ننمود ، لاجرم پدر دختر در صدد مطالبه مهر بر آمد تا داماد ناچار شود و دخترش را طلاق گوید، و مقصود این مرد این بود که از آن داماد خلاصی گیرد و چون مطالبه مهر را بنمود داماد بگفتن طلاق اجابت نمود .

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود «إن كان الزّهد من طريق الدّين فليعمد إلى التّخلّص ، وإن كان غيره فلا يتعرّض لذلك» اگر عدم رغبت پدر دختر از راه دین و آئین است ، یعنی داماد را در امر دینش تزلزل و عدم عنایتی است ، البته بایست بهر تدبیر که توانست راه نجات بدست کرد و از وی بحکم طلاق افتراق گرفت و اگر نه از طریق دین و مذهب باشد نبایست متعرض گشت .

و دیگر در آنکتاب از علي بن جعفر مسطور است که موسی بن جعفر از پدرش روایت فرمود که علی صلوات الله عليهم در باب مردیکه زنیرا تزویج نماید، و در عوض خادمی خورد سال بدو گذارد ، و آن وصیف نزد آنزن کبیر گردد ، و اینمرد بآن اندیشه رود که آنزن را قبل از آنکه بدو دخول نموده باشد طلاق گوید .

فرمود « عليها نصف قيمته يوم دفعه إليها لا ينظر في زيادة ولا نقصان» يك نیمه قیمت آن وصیف که آنروزی که او را بآنزن داده مشخص بود بر اوست ، هیچ ملاحظه فزایش و کاهش نمیشود، یعنی ملاحظه روز طلاق را نمی نماید که آیا آن وصیف قیمتش از آنروز که صغیر بود و بآنزن داده بودند فزونتر یا کمتر شده است، بلکه هر چه در آنزمان بها داشته نصفش را منظور میدارد.

و نیز در کتاب وسائل از علی بن رئاب مرویست که در حضور مبارك حضرت أبا الحسن موسى علیه السّلام تشرف داشتم که مردی از آنحضرت پرسید که مردی زنیرا

ص: 32

بیکصد دینار تزویج نماید بدان شرط که او را ببلاد خود ببرد ، و اگر آنزن با وی بیرون نشود و ابا نماید که در بلاد اوراه بر سپارد ، مهرش پنجاه دینار خواهد بود.

فرمود « إن أراد أن يخرج بها إلى بلاد الشّرك فلا شرط له عليها في ذلك ولها مأة دينار الّتى أصدقها إيّاها ، وإن أراد أن يخرج بها إلى بلاد المسلمين و دار الاسلام فله ما اشترط عليها ، والمسلمون عند شروطهم ، وليس له أن يخرج بها إلى بلاده حتّى يؤدّى إليها صداقها أو ترضى منه من ذلك بما رضيت ، وهو جايز له ».

اگر شوهرش بخواهد آنزن را بشهرهای کافران مسافرت دهد آنشر طی را که با آنزن بر نهاده مجری نیست ، بلکه باید همان یکصد دینار را باو بدهد، زیرا که خواسته است او را بکافرستان ببرد، و آنزن پذیرفتار نشده است ، لاجرم باید در حال فراق و طلاق تمام صداقش را تسلیم نماید ، و اگر خواهد زوجه خود را بمسلما نستان سفر دهد، و بدار اسلام ببرد، و او سرباز زند و کار بطلاق افتد ، باید همان پنجاه دينار كه يك نيمه كابين مقرر او بوده بدهد و بشرط خود بیاید «و المسلمون عند شروطهم» و برای آنمرد نمیشاید که چون خواهد آنزن را بیلاد خود مسافرت دهد مگر وقتیکه کابینش را بدو تقدیم کند، و گرنه آنزن برضا و خشنودی خاطر خود سفر نماید و این امر برای آنمرد جایز است.

یعنی اگر زوجه اش بدون اخذ صداق رضا بسفر دهد برای آنمرد روا باشد که بدون تسلیم صداق بآفاق مسلمانان و دیار اسلام همراهش بدارد.

و دیگر در کتاب مسطور از علي بن احمد بن اشیم مسطور است که در خدمت حضرت أبا الحسن علیه السّلام عرض کردم مرا خبر فرمای از مطلقه که واجب میشود بر شوهرش متعه كداميك از اقسام مطلقه را معفوه توان شمرد که پاره از موالی تو میگویند که: متعه برای آن مطلقه واجب میشود که او را بینونت افتد و شوهرش را اختیاری برای رجوع با وی نماند اما آنزنیکه شوهرش میتواند باو رجوع کند متعه از بهر او نیست .

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود «البائنة» صاحب وسائل میگوید : مراد

ص: 33

بائنه مطلقه قبل از دخول است .

و هم در آنکتاب از حضرت أبي عبد الله و أبي الحسن موسى علیهما السّلام مرویست که سائل از یکی از این دو امام والامقام سؤال نمود که مطلقه را چه مقدار از متعه باشد؟ فرمود «علی قدر مال زوجها » باندازه مال و استطاعت شوهرش .

و دیگر در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السلام پرسیدند که مردی زنیرا تزویج نماید و بروی در آید و در بر وی بر بندد و پرده بروی بر آویزد و گمان برد که او را مس نکرده است ، و آنزن هم او را بر آندعوی تصدیق نماید بر اینزن عده وارد است؟ فرمود : نیست.

عرض کردم «فانّه شیء دون شیء» کنایت از اینکه دخول کرده است اما انزال نشده است ، فرمود: «إن أخرج الماء اعتدَّت» اگر انزال شده و نطفه برحم او پیوسته است ، باید عده نگاهدارد، یعنی در صورتیکه آنمرد وزن در ایندعوی که مینمایند امین و صادق باشند .

و دیگر در آنکتاب از اسامة بن حفص مرويست که از حضرت موسی بن جعفر عليه السلام سؤال نمودم و عرض کردم مردی زنیرا تزویج مینماید و کابینی از بهرش نامبردار نمیکند ، فرمود « لها الميراث وعليها العدَّة ولا مهرلها » ميراث از بهرش مقرر وعده بروی لازمست ، لکن او را مهری نیست .

فرمود : آیا نخوانده باشی خدایتعالی میفرماید در کتاب خودش «و ان طلقتموهنّ من قبل أن تمسّوهنَّ وقد فرضتم لهنّ فريضة فنصف ما فرضتم» و اگر زنان خود را از آن پیش که می نموده باشید یعنی وطی کرده باشید طلاق گوئید و حال اینکه برای ایشان کابینی مشخص نموده باشید باید نصف آن کابین را بآنها بدهید، مقصود در اینجا اینست که اگر مردی بمیرد وزوجه خود را مس نکرده باشد ، حکمش چنانست که فرمود .

و نیز در آنکتاب از عبدالملك بن عتبه هاشمی مسطور است که گفت : در حضرت أبي الحسن علیه السّلام سؤال نمودم که مردیرا دو تن زنست و هم میخواهد بكيرا

ص: 34

بر دیگری در کوه و عطیه برگزیند ، آیا این امر صلاحیت دارد ؟ .

فرمود « لا بأس واجهد في العدل بينهما» باكى در این امر نیست و باید در عدل ورزیدن میان ایشان کوشش نماید.

و نیز از معمر بن خلاد مردیست که گفت از حضرت أبي الحسن صلوات الله علیه پرسیدم آیا مردی تواند پارۀ زنهای خود را بر بعضی دیگر فزونی دهد ؟ .

فرمود: نمیتواند « ولا بأس به في الاماء» اما باکی نیست که اگر خواهد در کنیزان خود یعنی کنیزکان خاصه خود چنین کند .

و هم در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادر گرامی گوهرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليه ما پرسيد «عن رجل له امرأتان ، فقالت إحداهما ليلتى ويومى لك أو شهراً أوما كان ، أيجوز ذلك ؟ قال : إذا طابت نفسها واشترى ذلك منها فلا بأس »

از مردیکه دارای دوزن باشد پس یکی از آند و زن گوید ، شب من و روز یا ماه من یا آنچه هست ، یعنی بهره و قسمت زناشوئی من است با تو از آن تو باشد آیا اینکار جایز است؟ فرمود: اگر آنزن این امر را از روی طیب نفس و میل خاطر نماید و این بهره و قسمت را از وی خریداری نماید با کی ندارد .

و دیگر در آنکتاب از علي بن أبي حمزه مسطور است که حضرت أبی الحسن علیه السلام در باب مردیکه غلامی زرخرید را بازنی حره بر یکصد در هم کابین تزویج نماید و از آن پس پیش از آنکه آنغلام بازن در آمیزد ویرا بفروشد.

فرمود « يعطيها سيّده من ثمنه نصف ما فرض لها ، إنما هو بمنزلة دين لو كان استدان باذن سيّده» باید آقای آنغلام از بهای آنغلام نصف صداقی را که از برای زن حره فرض و واجب گردانیده بدو بدهد ، زیرا که این مهریه بمنزله دین و وامی است که آنغلام باجازه آقایش بر گردن نهاده است.

راقم حروف گوید : اگر بهای آنغلام باندازه نصف کابین نشود ندانیم چه حکم دارد ، شاید باید سیدش هر چه بماند از اموال خاصه خود ادا نماید .

ص: 35

و دیگر در کتاب وسائل مذکور است که علي بن جعفر از برادر والاگوهرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهما سؤال نمود از مردیکه او را دو تن زنست، آیا برای او صلاحیت دارد که یکی از آندوزنرا بر دیگری فزونی دهد یعنی در همخوابگی تفاوت بگذارد؟

فرمود : « له أربع فليجعل للواحدة ليلة وللاخرى ثلاث ليال » مرد را چهار شب است یعنی چنانکه برای هر مردی آزاد چهار زن نکاحی شایسته است که بدارد، و هر شبی در بالین یکی سر بگذارد، و اگر کمتر بخواهد شبهای دیگر باختیار اوست ، لا جرم چون دو تن زن داشته باشد میتواند با یکزن یکشب بیای رساند ، و با آنزن دیگر سه شب در عیش و طرب باشد.

و دیگر در همانکتاب از علي بن أبي حمزه مرویست که گفت : از حضرت عبد صالح سلام الله علیه از اینقول خدای تبارك وتعالى بپرسيدم .«وإن خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكماً من أهله و حكماً من أهلها» واكر بترسید بر حسب امارات یا بدانید بر سبیل مشاهدت احکام شرع یا اولیاء زوجين که در میان زن و مرد ناسازگاری یا مخالفتی پدید آید ، پس بر انگیزانید برای تحقیق نشوز یا رفع آن حکمی از کسان آنمرد و حکمی از کسان آنزن .

«فقال يشرط الحكمان إن شاءا فرَّقا ، وإنشاء جمّعا ففرّقا أوجمعا جايز » کار را باختیار حکمین میگذارند اگر صلاح در تفرقه ایشان دیدند امر را بطلاق و فراق منتهی میسازند و اگر مصلحت در صلح و جمع ما بین دیدند چنان مینمایند و هر دو وجه جایز است .

و بقیه آیه شریفه اينست « إن يريدا إصلاحاً يوفّق الله بينهما إنّ الله كان عليماً خبيراً» اگر دو تن حکم بخواهند آنزن و مرد را بصلاح آورند خدای تعالی در میان شوهر و زوجهاش سازگاری میافکند ، بدرستیکه خدایتعالى بمصالح زوجین يا بتمام کائنات دانا و از مقاصد حکمین یا جمله جزئیات آگاهست.

در تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی این آیه کریمه مسطور است که اگر

ص: 36

خوف مخالفت ما بین زن و مرد پدید آید، برای تحقیق نشوز یعنی نافرمانی و تسلّط ایشان یا رفع نشوز برانگیزید میانجی و حکمی که صلاحیت حکومترا داشته باشد از قبیله مرد ، و میانجی دیگر که در خور حکومت باشد از قبیله و اقربای زن تا او نیز مکنون خاطر زنرا در میل او به مصاحبت و مقاربت بازداند، یا از نشوز و نافرمانی منع نماید، چه خویشاوندان بامور باطنیه وطلب صلح داناتر هستند .

و این امر بر طریق استحبا بست ، وگرنه بیگانگان نیز جایز باشند که میانجی وحکم واقع شوند ، و چون حکمین در صدد و قصد اصلاح برآیند ، یزدانتعالی نظر بحسن مساعی جمیله ایشان در میان زن و شوی الفت و موافقت افکند، و گرنه ایشانرا موفق نگرداند.

و در ذیل معانی این آیه شریفه چند مسئله مذکور است که در تفسیر مزبور مسطور ، و در این مقام بیرون از حاجت نگارش است.

و نیز در آنکتاب از علي بن حمزه مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال نمودم از اینقول خدا يتعالى «و إن امرأة خافت من بعلها نشوزاً أو إعراضاً » فرمود « إذا كان كذلك فهمّ بطلاقها فقالت له : امسكني و أدع لك بعض ما عليك وأحلّلك من يومى وليلتي ، حلَّ له ذلك ولاجناح عليهما ».

و بقیه آیه شریفه اينست « فلا جناح عليهما أن يصلحا بينهما صلحاً و الصّلح خير واحضرت الأنفس الشّح وإن تحسنوا وتتّقوا فانّ الله كان بما تعملون خبيراً» .

و اگر زنی بترسد یعنی بر حسب قرائن دریابد از شوهر خود که همیخواهد از صحبت زوجۀ خود بسبب کراهت از او ومنع حقوق او سر برکشد ، یا از مجالست و مکالمت اور وی بر تابد ، پس هیچ گناهی برایشان نیست که در میان یکدیگر صلاح افکنند ، خاطر وایقاع صلح نمایند ، باینکه زن مقداری از مهر خود را بشوی خود ببخشد ، یا نوبت خود را بزن دیگر شوهر خود بگذارد، و مرد نیز حقوق خدمت قدیمی را پاسداری کند و آنزن را از خویشتن جدا نسازد و صلح و آشتی بهتر است از مفارقت و خصومت .

در خبر است که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله سوده دختر زمعه را طلاق بداد ، سوده برسر راه آنحضرت بنشست تا آنحضرت برسید، پس بزبان تضرع عرض کرد یا

ص: 37

رسول الله بمن رجعت بجوی سوگند با خدای بدل اندرم مهر و دوستی مرد برجای نیست ، لکن همیخواهم بامداد رستاخیز در جلکه زنهای تو بشمار آیم ، ومن نوبت خود را بعایشه میبخشم ، آنحضرت بدور جعت فرمود و نوبت او را در خانه عایشه میگذرانید و این آیه در قصه وی نازل شد .

بالجمله میفرماید و حاضر گردانیده شده اند نفسها ببخل، یعنی بخل را نزد آن حاضر گردانیده اند چنانکه هیچش از آن انفكاك نيست ، زیرا که طبیعت انسانیه مقتضی شح است ، لهذا هر يك از زوجین در مسامحت و مروت بخل میورزند و بیایست هر دو در تکالیف و حقوق خود بر خلاف بخل حرکت نمایند ، و اگر نیکوئی ورزید در زندگانی ایکسانیکه مکلف هستید ، و از نشوز و اعراض و نقص حق و جز آن از امور منهیه، بدرستیکه خدایتعالی بآنچه از احسان و خصومت بجای میآورید دانا و بینا است.

بالجمله امام علیه السّلام در جواب سائل فرمود : چون چنین شود ، یعنی مرد بواسطه کراهتی بخواهد از زوجه اش کناری گيرد يا ترك او گوید و بطلاقش آهنگ جوید و آنزن با شوهر خود بگوید : مرا نگاه بدار و طلاق مگوی و من در ازاء این کردار تو بعضی از حقوق خود را که بر تو دارم دست باز میدارم ، و نوبت خود را که در شب وروز از بهرم مقرر است بتو حلال مینمایم، یعنی نوبت همخوابگی خود را بتو می بخشم تا بازوجۀ دیگر بگذرانی ، اینکار برای آنمرد رواست و گناهی بر آنزن و شوهرش در این امر نیست.

و دیگر در کتاب بیست وسوم بحار الانوار از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که علی صلوات الله وسلامه عليه فرمود :

«إنَّ رجلا من الأنصار دعا رسول الله صلّی اللهُ علیه و آله إلى طعامه ، فاذا وليدة عظيم بطنها تختلف بالطّعام ، فقال رسول الله صلّی اللهُ علیه و آله : ما هذه ؟ فقال : اشتريتها لي يارسول الله وبها هذا الحبل ، فقال النّبی صلّی اللهُ علیه وآله : هل تراها ؟ قال : نعم ، قال : لولا حرمة طعامك للعنتك لعنة تدخل عليك في قبرك ، أعتق ما في بطنها ، فقال : يارسول الله وبم استحقَّ

ص: 38

العتق ؟ قال : لأنّ نطفتك غذى سمعه وبصره ولحمه ودمه وشعره و بشره ».

مردی از انصار رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را بطعام خود دعوت کرد، در اینحال دختر کی با شکم بزرگ همی بیامد و برفت و طعام بیاورد و ببرد ، رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله با مرد انصاری فرمود : کیست این؟ عرض کرد : او را بخریدم گاهی که آبستن بود ، فرمود: آیا او را دیده باشی ، یعنی باوی مجامعت نمودۀ ؟ عرض کرد : آری، فرمود: اگر رعایت حرمت طعام تو منظور نبود لعنتی بتو فرستادم تاگاهی که بگور جای کنی با تو باشد ، طفلی را که در شکم دارد آزاد نکردی ؟ عرض کرد : از چه روی مستحق آزاد شد نست؟ فرمود : بعلّت اینکه نطفه تو تمام اعضای اینجنین را تغذیه نموده است.

و هم در کتاب مسطور مذکور است که علی بن جعفر از برادرش موسی ابن جعفر صلوات الله عليهما پرسید که: مردی میخواهد کنیز خود را آزاد کرده تزویج نماید ، و با او میگوید : ترا آزاد کردم و همان آزادی ترا صداق تو قرار دادم .

فرمود« عتقت وهى بالخيار إن شاءت تزوّجته ، وإن شاءت فلا ، وإن تزوّجته فليعطها شيئاً ، و إن قال تزوّجتك وجعلت مهرك عتقك ، كان النّكاح شيئاً واجباً إلى أن يعطيها شيئاً».

چون آنکنیز آزاد گردد باختیار او خواهد بود اگر خودش بخواهد زوجه آنمرد میشود ، و اگر بخواهد نمیشود ، و اگر زوجۀ آنمرد بشود باید آنمرد چیزی عطا کند، و اگر آنمرد با او گوید: ترا تزویج کنم و همان آزاد نمودن ترامهر تو گردانیدم نکاح چیزی واجب است تا گاهی که بآن کنیز چیزی عطا نماید.

و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که علی صلوات الله علیه فرمود «إذا تزوّج الرّجل حرة و أمة في عقد واحد فنكاحه باطل» چون مردی زنی آزاد و كنيز ير ادريك عقد تزویج نماید نکاح او باطل است .

و بهمين اسناد علي علیه السّلام فرمود « إذا تزوَّج الحرّ أمة فانّها تخدم أهلها نهاراً وتأتى زوجها ليلاً وعليه النّفقة ، وإذا فعلوا ذلك فان حالوا بينه وبينها ليلاّ فلا نفقة».

ص: 39

چون مردی آزاد کنیزی را تزویج نماید و او را زنی حره باشد آن کنیز باید روزها را در خدمتگذاری خاتون و اهل آنسرای بگذراند، و شبها را از کنار شوی بهره ور گردد و بر آنمرد نفقه وی لازمست ، و چون چنین نمایند پس اگر شبی را میان او و میان آنکنیز حائل شوند نفقه بروی نیست .

و بهمین اسناد مرویست که حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود:

«في بريرة أربع قضيّات أرادت عائشة شراها فاشترط مواليها إنَّ الولاءلهم فاشترتها منهم على ذلك الشّرط ، فصعد رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله فقال : ما بال أقوام يبيع أحدهم رقيقته ، ويشترط أنّ الولاء لهم ، إنَّ الولاء لمن أعتق وأعطى المال .

فلمّا كاتبتها عائشة كانت تدور فتسأل النّاس ، وكانت تاؤى إلى عائشة ، فتهدى إليها القديد و الخبز ، فقال النّبی صلّی اللهُ علیه وآله : هل من شيء آكله ، فقالت : لا إلاّ ما أنتنا به بريرة ، فقال صلّی اللهُ علیه وآله : هاتيه ، هو عليها صدقة ولنا هدَّية ، فأكله.

فلمّا أدَّت كتابتها خيّرها رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله ، وكان لها زوج فاختارت نفسها فقال النّبي صلّی اللهُ علیه وآله لها : اعتدى ثلاث حيض (حيضات خل)».

در بریره چهار قضیه است ، عایشه بآهنگ خریداری وی بر آمد ، موالی بریره شرط بر آن نهادند که ولاء بریره ایشانرا باشد ، پس عایشه او را بهمین شرط بخرید، لاجرم رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بر منبر برآمد و فرمود : چیست باك آن قومها که بنده و کنیز خود را میفروشند و شرط می نهند که ولاء وتوليت او با ایشانست همانا ولاء برای کسی است که آزاده کرده است و بذل مال نموده است .

و چون عایشه بریره را بمکاتبه آورد، یعنی باوی قرار داد که بکسب پردازد و خویشتن را از عایشه بخرد، بریره در کوی و برزن میگردید و بکدیه چیزی بدست میآورد، و از مردمان سؤال مینمود، و پایان وقت بخدمت عایشه باز میشد و منزل مینمود و گوشت و نانی که از مردمان بطریق سؤال میگرفت برای عایشه هدیه مینمود، از آن پس رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وقتی فرمود : آیا چیزی دارید که من بخورم؟ عایشه عرض کرد: جز آنچه بریره میآورد نداریم، رسولخدای فرمود همانرا

ص: 40

بیاور چه آنچه بریره بتکدّی وسؤال میگیرد از بهر او حکم صدقه دارد لکن برای ما که بریره بمیل خود تقدیم مینماید هدیه است، و عنوان صدقه ندارد ، پس رسولخدای از آن بخورد.

و چون بریره از بهای خود بپرداخت و ادای کتابت خود را بنمود ، رسولخدایش مختار فرمود ، و بریره را شوهری در بدایت امر بود، در اینوقت باختیار خود بر آمد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمان کرد تا پاس سه نوبت حیض اور ا بدارند .

در مجمع البحرين مسطور است که بریره با باء موحده و یاء حطی در میان دو راء مهمله وهاء هوز ، نام تنی زر خرید بود ، و شوهری داشت که او را مغيث مینامیدند ، عائشه او را بخرید و از آن پس آزاد گردانید ، پس رسولخدایش اختیار داد که اگر خواهد در خدمت آنحضرت بماند ، وگرنه مفارقت جوید.

و دیگر در کتاب مزبور از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مسطور است که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود :

« ما من امرأة تصدّقت على زوجها قبل أن يدخل بها إلاّ كتب الله تعالى لها مكان كلّ دينار عتق رقبة، قيل: يارسول الله فكيف بالهبة بعد الدّخول ؟ فقال صلّی اللهُ علیه وآله : إنّما ذلك من مودَّة الألفة».

هیچ زنی نیست که مهر خود را بشوهر خودش قبل از آنکه بروی در آمده باشد تصدق نماید ، مگر آنکه خدایتعالی در ازای هر دیناری ثواب آزاد کردن بنده را بدو کرامت نماید، عرض کردند: یا رسول الله اگر بعد از دخول موهوب دارد چگونه خواهد بود؟ فرمود: این کردار بر طریق مودتی و دوستی باشد که از راه الفت حاصل میشود.

و باین اسناد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآبله فرموده «إنّ الله غافر كلّ ذنب إلاّ رجلا اغتصب أجيراً أجره ، أو مهر امرأة» یزدانتعالی آمرزنده هر گناهست مگر مردیکه مزد اجیری یا مهر زنیرا غاصب شود.

و باين اسناد علي علیه السّلام در اینقول خدایتعالی فرمود « وآتوا النّساء صدقاتهنَّ نحلة» مهریه زنانرا از روی طیب نفس بدهید « اعطوهنَّ الصّدقات الذى استحللتم

ص: 41

به ، فروجهنَّ ، فمن ظلم المرأة صداقها الذى استحلّ به فرجها ، فقد استباح فرجها زنا» آن صدقات و مهریه را که بدستیاری آن بر فروج زنان راه میسپارید و بآنوسیله شما را مباح و حلال گردیده است، بایشان عطا کنید، پس هر کس صداق زیراکه با تواسطه فرجش را حلال ساخته است بدو ندهد ، همانا با وی زنا کرده است .

و نیز باین اسناد فرمود « إذا أرخى السّتر فقد وجب المهر كله ، جامع أولم يجامع » چون مردی بازوجه خود بخلوت برفت و پرده بر اغیار بیاویخت ، مهریه آنزن را بتمامت واجب است که برساند خواه مجامعت رفته باشد یا نرفته باشد.

و هم باين اسناد فرمود «في المكرهة لاحدّ عليها ، و لها مهر مثلها» زنیرا که بکراهت باوی زنا کنند ، حدی بر آن زن وارد نیست ، و همان مهر که زنی دیگر راست که مکرمه نباشد و بشوی رود، مقرر است که باینزن باید برسد.

و دیگر در آن کتاب از سماعة بن مهران از حضرت أبي عبد الله يا أبي الحسن صلوات الله عليهما مرویست که از آنحضرت از اینقول خدای عزوجل پرسیدند فان طبن لكم عن شيء منه فكلوه هنيئاً مريئاً» پس اگر ببخشند آنزنان از روی طیب نفس بخشی از کابین خود را با شما، پس بخورید آنچیز را آنچیز را بوجه حلال ، بدون اینکه گناهی یا رنجی در آن باشد .

« قال : يعنى بذلك أموالهنَّ التى في أيديهنّ ممّا ملكن» فرمود : مقصود باین آن اموال زنانست که بدست ایشان اندر است و بملکیت ایشان در آمده است.

و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که مردی در حضرت علي صلوات الله عليه عرض کرد اى أمير المؤمنين :

«إنّ امرأتي خدعتني وغرَّتني بنياب وخدم وغيرها ، فلمّا تزوَّجتها وأمهرتها مهراً ثقيلا كثيراً لم تكن الأشياء لها ، فقال عليّ علیه السّلام ، لاشيء لك إنّما أرادت أن تنفق نفسها ، وقال : أرأيت لوقلت لها إلى مأة ألف درهم فتزوَّجتها ، أتأخذك بأربعة آلاف درهم ؟ قال : لا».

همانا زوجۀ من با من خديمت ورزید و مرا بفريفت که جامه و خدم و اشیاء

ص: 42

بسیار دارد و چون او را تزویج نمودم و کابینی سنگین و بسیار از بهرش مقرر ساختم آن اشياء واثاث که بر میشمرد نداشت، علی علیه السّلام فرمود : نراچيزى وحرفي نميرسد چه آنزن خواست باین دست آویز خود را بشوهر رساند ، آیا چنان میبینی که اگر تو با او میگفتی دارای صدهزار در هم هستم، و از آن پس او راتزویج مینمودی آیا ترا بچهار هزار در هم مأخوذ میداشت ؟ عرض کرد : نه چنین است .

و هم در آنکتاب از علي بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما سؤال نمود که مردی خصی با زنی تدلیس نماید یعنی با او گوید : مردیست که کار مردان از او ساخته است ، و چون آنزنرا تزویج نمود معلوم شود که بیکاره است، بر چنین خصی چه وارد است ؟ .

فرمود « يوجع ظهره ، ويفرّق بينهما ، وعليه المهر كاملا إن دخل بها ، وإن لم يدخل بها فعليه نصف المهر» پشت او را باید مضروب و بضرب تازنانه دردناك نمود ، ودر میان او و آنزن جدائی افکند ، و اگر بر آنزن در آمده و اندامش را دیده و حظ نظر برده باشد باید تمام مهر را بدهد ، و اگر بر وی در نیامده باشد يك نيمه مهریه بر او واجب شود.

و میگوید: از آنحضرت سؤال نمودم از مردیعنین که با زنی تدلیس نماید و خود را عنین نشمارد ، حالش چگونه باشد؟ .

فرمود: « عليه المهر ويفرّق بينهما إذا علم أنّه لا يأتى النّساء» آنمرد عنين باید کابین آنزن را بدهد و در میان او و زوجه جدائی اندازند گاهی که بدانند او را قدرت مجامعت با آنزن نیست.

و میگوید: از آنحضرت سؤال نمودم از زنی رنقاء یعنی زنیکه باوی نتوان مقاربت کرد، لکن، با مردی چنان نماید که میتواند با او کامکاری نمود ، و بزوجیت وی اندر شود.

فرمود باید در میان ایشان تفرقه انداخت و برای آنزن کابینی نیست.

و نیز در مجلد بیست و سوم بحار الانوار از علي بن جعفر مرويست که از

ص: 43

برادرش حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما سؤال نمود از مردیکه زن خود را قبل از دخول بروی طلاق گوید و آنزن ادعا نماید که آبستن است ، حالش چیست ؟

فرمود « إذا قامت البينة على أنّه أرخى ستراً ثمَّ أنكر الولد ، لاعنها ثمّ بانت منه ، وعليه المهر كاملا» چون اقامت گواه شود که آنمرد باوی بخاوت اندر شده و پرده فروهشته و از آن پس آنمرد منکر آنفرزند شود کار آنزن بملاعنه افتد ، و از آن پس از آنمرد جدا میشود، و شوهرش باید مهر او را کاملا ادا نماید .

و هم در آنکتاب از موسى بن إبراهيم مرويست که حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما گفت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «الولد للفراش و للعاهر الحجر» فرزند از آن کسی است که بازن در يك رختخواب بخوابد و بيك بستر همسر شود و زناکار را باید سنگسار نمود، یعنی نسبت فرزند بصاحب فراش است .

سید میفرماید: این عبارت بر سبیل مجاز است بر یکی از دو تأویل، و آن اینست که مراد چنین میباشد که عاهر و زانیرا هیچ بهره در آنفرزند نیست، لاجرم از اینحال بحجر تأویل شده است ، یعنی برای عاهر از آنفرزند چیزیست که در داشتن آن حظی نیست، و از آن سودمند نمیشوند چنانکه بسنك در بعضی مقامات فایدتی نیست ، مثل اینکه گوینده با غیر از خودش گاهی که اراده اینمعنی را نموده باشد میگوید. ترا از این اندیشه و آرزوئی که داری جز سنگریزه و سنگياره و خاك و خاشاك بهرۀ نیست یعنی ترا چیزیست که در آن محصول و منفعتی نمیباشد .

چنانکه اینخبر که از رسولخدای صلّی اللهُ علی وآله مرویست «الولد للفراش و العاهر الأثلب» مؤيد همين معنی است، چه اثلب آن خاکیست که آلوده باريك باشد، و این شعر نیز مصدق این معنیست.

کلانا یا معاذ محبّ ليلى *** بفى و فيك من ليلى التّراب

شركتك في هوى من كان حظّى *** امام و حظك من تذكّرها العذاب

حق یعنی از این عشق و عاشق که من و تو با لیلی میورزیم جز تراب و عذاب

ص: 44

بهره نداریم .

واما تأویل دیگر که سخن را از حیّز مجاز بحیّز حقیقت میکشاند اینست که برای زانی جز اقامت حد که عبارت از رجم و سنگسار گردیدن اوست بهرۀ نمیباشد ، و در اینوقت لفظ حجر در این کلام اسم جنس است و بمعهود راجع نیست و اینحال در وقتی است که زنای محصنه در کار باشد که حدش رجم است .

و اگر غیر از محصن باشد اینوقت مراد بحجر در این مقام بر طبق قول بعضی عنف نمودن و غلظت و درشتی کردن بر زانیست ، با اینکه تمام حدی که وارد است که یکصد تازیانه باشد بروی فرود آورند.

و در اینقول بیرون از تعسف و استکراه نرفته اند اگر چند از باب مجازهم بیرون نشده اند، زیرا که غلظت ورزیدن بر کسیکه اقامت حد بر وی واجب شده است و بیاید او را بتازیانه نواخت نه بسنگ تعبیر از آن تازیانه را بحجر نمیشاید نمود، چه اینکار از سنن فصاحت و دخول در باب فقاهت بعید است، پس اعتماد بر تأویل اول اولی است، چه بطریق فصاحت و مقاصد فصحا شبیه تر و سزاوارتر است .

و نیز در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما مرویست که فرمود :

«وجد رجل مع امرأة أصابها ، فرفع إلى على علیه السّلام فقال : هي امرأتی تزوّجتها فسئلت المرأة فسكتت فأومى إليها بعض القوم أن قولى : لا ، فقالت : نعم فدرعلىّ علیه السّلام الحدّ عنهما ، وعزل عنه المرأة حتّى يجيء بالبيّنة أنّها امرأته».

مردیرا بازنی بحالت آمیزش بدیدند و داوری بحضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه آوردند ، آنمرد مدعی شد که وی زن من است و او را تزویج نموده ام پس از آن از زن بپرسیدند خاموش گردید ، پارۀ از حاضران بدو اشارت کردند که بگوی زن وی نیستم، آنزن گفت : آری، لاجرم علي علیه السّلام حدرا از هر دو دور ساخت و آنزن را نیز از آنمرد مهجور داشت، تا گاهی که آنمرد اقامت بینه نماید که وی زوجه اوست.

ص: 45

و نیز در همانکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از علی عليهم السلام مرویست که فرمود :

«لا يجوز للمسلم التّزوّج بالأمة اليهوديّة ولا النّصرانيّة ، لأنّ الله تعالى قال : من فتياتكم المؤمنات ، وقال : كره رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله التَّزويج بها ، لئلاّ يسترق ولده اليهوديیّ والنّصرانیّ ».

برای مرد مسلم جایز نیست که زن یهودیه یا نصرانیه را تزویج نماید ، زیرا که خداوند تعالی میفرماید : دختران و نوجوان زنهای مؤمنه را تزویج کنید ، و فرمود : رسولخدای علیه السّلام مكروه میشمرد تزويج كنيزك يهوديه يا نصرانيه راتا فرزند شرا یهود یا نصاری نر بایند و بکیش خود نخوانند.

راقم حروف گوید: اینکه میفرماید أمة ، یعنی نیز برای اینست که چون زن یا مرد ایشان بدست مسلمانان اندر آید در حکم غلام و کنیز میروند .

و نیز در مجلد بیست وسوم بحار الانوار از حضرت عبد صالح علیه السّلام مرویست که از حضرتش از اینقول خدایتعالی سؤال کردند « والمحصنات من الّذين اوتوا الكتاب من قبلكم» قال : « نسختها بعصم الكوافر » و حلال است عقد زنانیکه بایشان داده شده است قبل از شما ، فرمود: آیه : « بعصم الكوافر» ناسخ آن شد .

تمام آیه شریفه که در اوائل سوره مبارکه مائده این است « اليوم أحلّ لكم الطّيّبات و طعام الّذين أوتوا الكتاب حلّ لكم وطعامكم حلّ لهم والمحصنات من المؤمنات والمحصنات من الّذين أوتوا الكتاب من قبلكم إذا آتيتموهنَّ أجورهنّ محصنين غير مسافحين ولا متّخذى أخدان ومن يكفر بالايمان فقد حبط عمله وهو في الاٰخرة من الخاسرين ».

امروز یعنی روز نزول این آیه مبارکه حلال کرده شد شما را طعامهای لذیذ عموماً مکر آنچه بر حرمتش دلیلی اقامت شود، و طعام اهل کتاب یعنی یهود و نصاری برای شما حلال است، وطعام شما ایشانرا حلال است .

و با پنجهت برای ما جایز است که با ایشان در مطعومات بمبایعه و معاوضه

ص: 46

پردازیم، و اگر طعام ایشان ما را حلال نبودی یا طعام ما ایشانرا ، معامله ما در مطعومات میان ما و ایشان روا نمیبود، اما مراد بطعام غیر از ذبايح اهل کتاب و غیر از مایعاتی است که بآن مباشرت کرده باشند ، چه اینها نجس العین هستند و تصرف در آن حرام است ، و احادیث اهل بیت علیهم السّلام که بر این امر وارد شده است بر آن دلالت کند، و اینکه در عرف و شرع و لغة غالباً طعام را برجو و گندم غالباً اطلاق نمایند مؤید اینست .

صاحب کنز العرفان آورده که فقهای جمهور این آیه را بر عموم خود میگذارند و میگویند: ذبایح ایشان و غیر آن از مطبوخات و مایعات ایشان وغیر آن همه حلال است بر اهل اسلام .

و بعد از آن گفته اند : علي علیه السّلام انصاراى بني تغلب را از این حکم مستثنی و بعد از آن داشته، و فرموده است « ليسوا على النّصرانيّة ولم يأخذوا منها إلاّ شرب الخمر » جز خوردن می ناب بهره از دین نصرانی ندارند ، و گفته اند مجوس نیز از ملحق بأهل كتاب نیستند، اما علمای امامیه طعامرا بحبوبات و مانند آن از جامدات تخصیص داده اند.

بالجمله در کتب فقهاء عظام در این مسئله اقوال کثیره است ، میفرماید : و دیگر حلال کرده شده است برای شما زنان پارسای مؤمنه خواه آزاد خواه بنده ، و دیگر حلال است شما را زنان پارسای صاحب کتاب یعنی یهود و نصاری که اهل کتاب آسمانی هستند و پیش از شما بایشان کتاب داده اند خواه آزاد خواه بنده.

شافعی میگوید : مقصود از محصنات آزادگان باشند پس بمذهب شافعی امه کتابیه حرام است ، و حنفی گوید: مقصود زنهای عفیفه اند ، وبناء بر قول او اماء و حرایر و کتابیات یکسان میباشند و جمله را میتوان نکاح بست .

و اهل بيت صلوات الله عليهم تخصيص محصنات اهل کتابرا بزنانی کرده اند. که از نخست بر دین اهل کتاب بوده، و از آن پس ایمان آورده باشند ، و یا

ص: 47

تخصیص آنرا بنکاح متعه کرده اند یا بملك يمين گاهی که بردین خود باقی باشند .

و از حضرت باقر صلوات الله علیه مردیست که این آیه منسوخست بایه شريفه «ولا تنكحوا المشركات حتّى يؤمنّ » و حضرت کاظم صلوات الله علیه چنانکه مسطور شد ، میفرماید: این آیه شریفه بآیه مباركه « ولا تمسكوا بعصم الكوافر» چنگ مزنید بعقد و کابین زنان کافره منسوخ گردید، یعنی چنگ مزنید بعقد آنها مقصود اینست که باید میان شما و آنها علاقه زوجیت نباشد ، و اصل عصمت است ، و تسمیه نکاح بآن بجهت آنست که منکوحه در عصمت زوج وحباله اوست .

در خبر است که بعد از این نهی اصحاب رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله هر زنی کافره در نکاح داشتند مطلّقه ساختند.

و از جمله ایشان عمر بن خطاب دوزن در مکه معظمه داشت طلاق داد: یکی قرينه بنت أبى امية بن مغيره بود که پس از وی معاوية بن أبي سفيان او را زوجه خود ساخت و در آنوقت هر دو مشرك بودند ، دیگر ام كلثوم بنت عمرو بن جرول که از خزاعيه ومادر عبدالله بن عمر بود ، و بعد از آن ابوجهم بن حذاقه بن غانم که از قوم او بود او را بخواست، و هر دو بر مذهب اهل شرك بودند.

وطلحة بن عبد الله اروى بنت ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب را از آن پس که بمدینه مهاجرت کرده اسلام آورد از حباله نکاح خود بیرون ساخت، و اروی در مکه مشرفه بر حالت شرك خود برجای بماند، و پس از مدتی از مکه فرار کرده بحضرت پیغمبر آمد و اسلام آورد ، پیغمبر اور ابخالد بن سعید بن عاص بن امیه داد.

معلوم باد این آیه شریفه دلالت بر آن دارد که عقد نکاح کافره جایز نیست خواه حربیه باشد بازمیه، زیرا که شامل جمله کوافر است ، و تخصیص آن بپرستندۀ بت جایز نیست، زیرا که خصوص سبب مانع عمومیت آیه نمیشود چنانکه در كتب اصول مقرر گردیده است.

در منهج الصادقین مسطور است که مراد بقول بآیه شریفه مسطوره « والمحصنات من الّذين أوتوا الكتاب» زنانی هستند که بردین اهل کتاب بوده باشند

ص: 48

و از آن دین بدین اسلام آمده باشند، و مراد از « و المحصنات من المؤمنات ، زنانی هستند که در اصل مؤمنه باشند، یعنی بر دین اسلام متولد شده اند، زیرا که جماعتی از عقد زنانی که از دین کفر بدین اسلام اندر شده نحاشی میورزند، و خدایتعالی باین آیه شریفه نفی انکار را نمود.

بالجمله میفرماید اینزنان مذکوره بر شما حلال هستند با نطریق که مذکور شد ، چون مهر های ایشان بدهید، یعنی حلال بودن ایشان مقید است بایفاء مهرهای ایشان ، و اینکلمه برای تأکید وجوب آنست که افضل و اولی است، وگرنه بدون ایفای مهر ایشان نیز و طی ایشان جایز است در حالتیکه شما بدان نکاح عفت و صلاحیت را خواهنده باشید، نه زنا کنندگان ، و نه فراگیرندگان دوستان را به پنهانی .

«أخدان» جمع خدن بمعنی صدیق است و اطلاقش بر مردوزن یکسانست.

در خبر است که عربرا عادت بر آن بودی که مردی که زنیرا یا زنی که مردی بدوست گرفتی اینکار را بمنزلت نکاح شمردندی ، لاجرم یزدانتعالی باین آیه شریفه اینکار را منع فرمود ، و باز نمود که استمتاع ایشان بایستی بر سبیل نکاح باشد، نه بر طریق دوست گرفتن ، وزنا ورزیدن.

و میفرماید و هر کس کافر گردد بآنچه ایمان بآن واجب باشد ، از اصول و فروع ایمان ، و انکار شرایع اسلام را نماید، از حلال و حرام عمل او باطل و بیهوده است ، و ثوابی بر آن مترتب نمیباشد، زیرا که صحت اعمال فرع ایمانست و چنین کس در سرای آخرت از جمله زیانکاران است.

و بقیه این آیه شریفه دوم اينست « واسئلوا ما أنفقتهم وليسئلوا ما أنفقواد لكم حكم الله يحكم بينكم والله عليم حکیم» بجوئید از جماعت کفار آنچه را که در مهرهای کوافر بکار بسته اید، یعنی هر گاه زنان شما مرتد شدند و بکافران پیوستند ، مهری که بایشان داده اید از کفار مطالبه کنید اگر مانع انزنان بشوند و بیاید کافران آنچه خرج کردهاند از مهر های زوجات مهاجرات خود

ص: 49

از شما باز جویند.

یعنی چون در میان مرد مؤمن وزوجه کافره با میان کافر و مؤمنه عصمت زوجیت منقطع شد ، پس بیاید رد کند هر يك مهریرا که بصاحب خود داده اند ، تمامت آنچه در این آیه مذکور شد حکم خداوند است ، حکم میکند در میان شما بحكم خود، و خدایتعالى بمصالح شما دانا تر است ، و بآنچه مقتضی حکمت اوست حکم کننده است.

معلوم باد اگر مهر مهاجره بر چیزی حرام مانند خمر وخنزير واقع شده باشد ، یا زوج کافر چیزی بد و نداده باشد ، دفع مهر بروی واجب نیست ، ونیز ردّ مهر در صورتیست که زوج مطالبه مهر نماید، نه اقربای زوجه ، پس اگر پدر یا برادران زوجه مطالبه مهر را نمایند، واجب نیست که بایشان رد شود، و بر امام یا نایب اوست که مهر را از بیت المال بزوج کافر برساند.

و اگر این قضیه در شهری اتفاق افتد که امام یا نایبش در آنجا نباشند، مسلمانانرا واجب نگردیده است که مهر را بزوج بدهند که جمله این احکام در زمان هدنه میباشد ، پس اگر زنی بدون وقوع هدنه از بلاد ترك هجرت نماید، دفع مهر او واجب نمیباشد زیرا که زوج او حربی است، و حربی در مال وجان محقون نمیباشد.

و ابو حنیفه باین آیه شریفه استدلال کرده است بر صحت نکاح مهاجره بدون عده ، مگر اینکه حامله باشد، و این سخن مقرون بصواب نیست، زیرا که امکان اشتراط نكاح بعده همچنانکه قائل است در حق حامله ، و آیه دال است بر وقوع فسخ نكاح بمجرد اسلام زوجات بدون ايقاع طلاق ، لكن اگر اسلام ایشان قبل از دخول باشد در همانحال فسخ واقع میشود، و اگر بعد از دخول باشد فسخ بر انقضای عده موقوف است، پس اگر زوج در اثنای عده اسلام آورد ، بزوجه خود احق است.

و اینحکم در غیر کتابیین است، اما در خود ایشان چنانست که اگر اسلام

ص: 50

از جانب زوج باشد نکاح را فسخی نیست، و اگر از طرف زوجه باشد حکم آن بر طریق سابق است ، و در کتب فقهیه بقیه این احکام مذکور است .

و نیز در مجلد بیست و سوم بحار الانوار از علي بن جعفر مردیست که فرمود از حضرت امام موسی علیه السّلام سؤال نمودم از زنیکه اسلام آورده باشد و از آن پس شوهرش مسلمان گردد، آیا اینزن برای او حلال است؟ .

فرمود «هو أحقّ بها مالم تتزوّج، ولكنّها تخيّر فلها ما اختارت » آنمرد بانزن سزاوارتر است تا گاهی که شوی دیگر نرفته ، لكن بایست باختيار خود آنزن باشد تا هر کس خود خواهد بشوی گیرد.

میگوید همچنان از آنحضرت سؤال کردم از زنی که پیش از شویش مسلمانی گیرد ، و با مردی دیگر بتزویج رود ، حالش چگونه است ؟ فرمود «هی للذى تزوّجت ولا تردّ على الأوّل» اینزن از آن شوهریست که چون اسلام آورد بزنی اواندر شد ، و بشوهر نخست باز نمیگردد .

و نیز میگوید: از آنحضرت سؤال نمودم که مردیرا چهار تن زنست ، یکتن از ایشان وفات نمود آیا برای اینمرد صلاحیت دارد که قبل از آنکه عده زنی که بمرده است بپایان رسد زوجه دیگر را اختیار نماید؟ فرمود: چون بمرد« فليتزوّج متى أحبّ» هر وقت بخواهد زوجه دیگر را تزویج مینماید.

و نیز پرسیدم از مردیکه دارای چهار زن باشد و يك تن از ایشانرا مطلقه سازد، آیا او را صلاحیت هست که پیش از آنکه عده آنزن مطّلقه منقضی شود زنی دیگر برای خود تزویج کند؟ فرمود صلاحیت ندارد که زنی دیگر را تزویج نماید تا گاهیکه عده مطلّقه بپایان رسد .

و هم در آنکتاب مرویست که علی بن جعفر از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام پرسید از زنی که بدو پیوست که شوهرش بمرده است ، پس عده خود را بکمال رسانیده شوهر دیگر گرفت، و پس از تزویج بدو خبر دادند که شوهرش زنده است ، آیا این زن برای شوهر دیگر حلالست؟ فرمود: نیست .

ص: 51

و نیز سؤال کرد از اینکه زنی شوهرش بمیرد و آنزن آبستن باشد ، و فرزند را از شکم فرو گذارد ، و قبل از انقضای چهار ماه و ده روز با مردی دیگر تزویج شود حالش چگونه است ؟.

فرمود «لو كان دخل بها زوجها فرّق بينهما فاعتدّت ما بقى عليها من زوجها ثمّ اعتدَّت عدّة أخرى من الزّوج الاٰخر ثمّ لا تحلّ له أبداً ، وإن تزوّجت غيره ولم يكن دخل بها فرّق بينهما فاعتدَّت مابقى عليها من المتوفّا عنها ، و هو خاطب من الخطّاب».

اگر این مرد که زوج او گردیده بر وی دخول نموده باشد ، باید در میان هر دو جدائی افکند ، و آنزن هر چه از مدت عده زوجه مرده او بجای مانده است بجای گذارد، و از آن پس یکعده دیگر برای شوهر ثانی بپایان آورد، و از آن پس هیچوقت برای این شوهر حلال نخواهد شد، و اگر بعد از شوهر مرده خود و قبل از انقضاء چهار ماه و ده روز شوهری دیگر رفته باشد، و آن شوهر دوم بر وی دخول نکرده باشد، بیایست در میان ایشان جدائی انداخت و آنزن بقيه عده خود را که از شوهر مرده خود بر وی لازمست بپای رساند ، و اینوقت اینمرد که او را تزویج نموده و با او دخول نکرده است در شمار یکی از خطبه کنندگان خواهد بود ، یعنی با سایر مردمان که میتوانند اینزن را خطبه نمایند یکسان است و میتواند او را خطبه نماید، و آنچه در سابق گذشته بچیزی شمرده نمیشود .

و هم در آنکتاب از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که از حضرت أبى إبراهيم علیه السلام پرسیدم از اینکه مردی از روی جهالت زنیرا در زمان عده اش تزویج نماید، آیا اینجمله در شمار آنستکه هرگز بر اینمرد حلال نخواهد شد؟ .

فرمود : چنین نیست اما «إذا نكحها بجهالة فليتزوّجها بعد ما تنقضى عدّتها» بقيه خبر چنان است که از این پیش از کتاب وسائل مسطور شد، و چون اندك تفاوتی دارد در اینجا اشارت شد .

ص: 52

و هم در آنکتاب از محمّد بن فضیل مسطور است که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال نمودم که مرد میتواند بازن لخناء فاجره يكروز یا بیشتر تمتع جويد ؟ فرمود «إذا كانت مشهورة بالزّنا فلا ينكحها ولا يتمتّع منها ، چون مشهوره بزناکاری باشد نکاح و تمتع از او نمیشاید.

و هم در مجلد بیست و سوم بحار الانوار مسطور است از حضرت موسی بن جعفر که علی صلوات الله عليهم در حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله عرض کرد «امّی أستأذن عليها؟ » چون بدیدار مادرم شوم از وی رخصت طلبم ؟ یعنی چون مادرم در منزلی باشد و بخواهم بروی در آیم بایست رخصت طلبم ، فرمود : آری ، عرض کرد : یا رسول الله از چه روی ؟ فرمود : آیا مسرور میشوی که مادرت را برهنه

بنگری؟ عرض کردم: نمیشوم ، فرمود: پس اجازت اجازت بجوى.

و هم باین سند مردی در حضرت پیغمبر عرض کرد : یارسول الله خواهرم میشاید در حضور من موی خود را مکشوف دارد؟ فرمود: نمیشاید چه من بیم دارم که چون چیزی از محاسن و از موی و معصم او آشکار شود باوی مواقعه کنی یعنی چون بر این جمله نگران شویاندك اندك مهيج ومحرك تو شود ، و بكرداری ناروا اقدام کنی.

و نیز باین سند رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود : « إذا قبّل أحد كم ذات قد حاضنت اخته أو عمّته أو خالته ، فليقبّل بين عينيها و رأسها وليكفّ عن خدّها و عن فيها» چون یکتن از شما زنی را که با او محرمیت پیدا کرده خواهر باعمه یا خاله اینمرد را شیر داده باشد ببوسد، باید پیشانی او را ببوسد، و از بوسیدن روی و دهان آنزن دست بدارد .

و هم باین اسناد رسولخدای صلّى الله عليه وآله فرمود که : نباید بر زنان در آیند مگر باجازت اوليا.

و نیز در آنکتاب از حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام مرویست « إذا وعدتم الصغار فاء فوا لهم، فانّهم يرون أنَّكم أنتم الذين ترزقونهم و إنَّ الله لا يغضب بشيء

ص: 53

كغضبه للنّساء والصّبيان ، وقال أمير المؤمنين علیه السّلام : أطرفوا أهاليكم في كلّ جمعة بشيء من الفاكهة كي يفرحوا بالجمعة».

چون اطفال خردسال را میعادی بر نهادید بآنچه وعده داده اید وفا نمایید چه ایشان بواسطه عدم علم و احاطه و بصیرتی که دارند شما را روزی دهنده خود میشمارند ، و خداوند غضب نمیفرماید در چیزی مانند آن غضبی که در کار زنان و کودکان میفرماید ، و حضرت أمير المؤمنين علیه السّلام فرمود : اهل و اولاد خودتانرا در هر روز جمعه بچیزی از فواکه کامیاب کنید تا باینوسیله روز جمعه که عید اهل اسلام است فرحناك شوند .

راقم حروف گوید : بعد از آنکه میفرمایند شما را که اطفال صغار روزی دهنده خود میدانند میباید که هر چه بایشان و عده نهاده اید وفا کنید ، برای اینست که شأن و مقام نسبت رازقیت محفوظ بماند ، و خدای در کارتنگی امر معیشت و معاشرت زنان و کودکان که در حقیقت نظر ایشان با پدر و شوهر است ، غضب میافتد باز نموده میآید که رازق و خالق كل نسبت بمرزوق و مخلوق خود برچه صفت است.

از در بخشندگی و بنده نوازی *** مرغ هوا را نصیب ماهی دریا

جنون منك أن تسعى لرزق *** و ترزق في غشاءته الجنين

پس حرکت وسعی در طلب رزق افزون از آنچه در شرع وارد است بستی ایمان وضعف توکل و نهایت حرص دلالت دارد .

و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که پیغمبر رهبر صلّی اللهُ علیه وآله فرمود « الحامل المتوفّا عنها زوجها نفقتها من جميع مال الزّوج حتّى تضع» زنیکه از شوهر مردۀ خود آبستن باشد نفقۀ او بتمام مال شوهرش تعلق دارد تا گاهی که حمل خود را فرو بگذارد.

و نیز در آن کتاب از علي بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر علیه السّلام پرسید که : برای زن روا میباشد که از خانه شوهرش بدون اذنش

ص: 54

چیزی برگیرد ؟ فرمود « لا ، إلاّ أن يحلّلها ، جز آنچه بروی حلال کرده باشند نباید بردارد .

و هم در مجلد بیست و سوم بحار الانوار از عمرو بن سعید مرویست که گفت : در حضرت أبي الحسن علیه السّلام حضور داشتم که داود رفّی بخدمتش در آمد و عرض کرد فدایت کردم مردمان گویند چون شش ماه برزن آبستن بگذرد همانا خداوند از خلق آنطفل فراغت یافته، آنحضرت فرمود «يا داود ادع ولو بشقّ الصفا» ای داود بخوان و بخواه اگر چند بيك نيمه صفا باشد .

عرض کرد : فدایت شوم صفا چیست؟ فرمود « ما يخرج مع الولد فانّ الله عزّو جلَّ يفعل ما يشاء» آنچیزیست که با فرزند بیرون میآید ، بدرستیکه خدایتعالی هر چه را خواهد میکند.

و نیز در آنکتاب از سلیمان جعفری مرویست که موسی بن جعفر علیه السّلام فرمود « قال رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله : السّفرجل يصفى اللّون و تحسّن الولد» پیغمبر خدای صلّى الله علیه و آله فرمود خوردن بهی رنگ رخساره را پاك و فرزند را نیکروی و نیکخوی گرداند.

و هم در آن کتاب از موسی بن بکر مرویست که گفت از حضرت أبي الحسن علیه السلام شنیدم ميفرمود «أكثروا من البيض فانّه يزيد في الولد» تخم ما كيانرا فراوان بخورید، چه خوردن تخم مرغ فرزند را بسیار گرداند.

انسان ولیه و نیز در آنکتاب از داود بن فرقد مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم فرمود «أكل الجزر يسخن الكليتين و يقيم الذّكر ، خوردن زدرك هر دو کرده را گرم و مسخّن و آلت رجولیت پایدار و استوار میگرداند.

راقم حروف گوید: از این پیش در بعضی مقامات مناسبه اخباری بهمین معنی مذکور شد ، و اگر در این مورد تجدید شود بر حسب اقتضای موقع است.

بالجمله داود عرض کرد : فدایت شوم چگونه زردك بخورم با اینکه دندان ندارم ؟ فرمود «مر الجارية تسلقه و كله» با آنجاریه امر کن تا او را بکوبد و نرم

ص: 55

گرداند و تو بخور.

و هم در آنکتاب از رفاعه مرویست که در حضرت أبي الحسن علیه السّلام بعرض رسانیدم که مرد برا چند پس از يك مادر است ، آیا برتری میدهد یکیرا بر دیگری؟ فرمود «نعم لا بأس قد كان أبي علیه السّلام يفضّلني على عبد الله » آری باکی ندارد همانا پدرم سلام الله عليه مرا بر عبد الله فزونی میداد.

و هم در آنکتاب از حضرت أبى إبراهيم علیه السّلام مرویست که فرمود «گاز أبي يقول : سعد امرء لم يمت حتّى يرى خلفه من نفسه ، ثمّ قال : ها ، وقد أراني الله من نفسى ، و أشار إلى أبي الحسن ».

پدرم میفرمود نیکبخت مردیست که نمیرد تا جای نشینی از خویشتن یعنی فرزندی پسندیده بجای خود بنگرد ، پس از آن فرمود اينك فرزندم أبو الحسن که خدای تعالی از وجود من بمن نموده است خلف صالح و فرزند جای نشین و برومند من است .

و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء بزرگوارش علیهم السّلام مرویست كه علي صلوات الله علیه و آله فرمود : رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله نگران مردی شد که او را دو پسر بود و آنمرد یکی از ایشانرا ببوسید و آندیگر را بگذاشت ، فرمود: از چه روی در میان ایشان یکسان نرفتی.

و باین اسناد چون رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله ما را بجاریه بشارت آوردند عرض کردند خداوند دختری بآ نحضرت ارزانی فرموده ، میفرمود ریحانه است و روزی او بر خداوند عزوجل است.

و هم باین اسناد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود : «نعم الولد البنات ملطفات مجهدات مونسات مقليات مباركات» نيکو فرزندیست (دختران) که با پدر و مادر و اقارب و شوهر بكمال لطف وتحمل زحمت و مشقت و جمال انس و عنایت تجسّس و پاکیزه بودن و پاکیزه داشتن و میمنت و برکت معاشرت میورزند.

و دیگر در کتاب مزبور از علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام

ص: 56

مأثور است که گفت : از آنحضرت از عقیقه نمودن برای پسر و دختر بپرسیدم که چه باشد؟ فرمود : «سواء كبش لكبش ، ويحلق رأسه و يتصدّق بوزن شعره ذهباً أو ورقاً فإن لم يجد رفع الشعر أو عرف وزنه فاذا أيسر تصدّق به ».

وهم در آنکتاب مسطور است که یونس بن یعقوب گفت از حضرت ابی الحسن موسی علیه السّلام پرسیدم که عقیقه برای پسر و دختر یکسانست ؟ فرمود: آری.

و هم در آن از علی بن ابی حمزه از عبد صالح علیه السّلام مرویست که فرمود : « العقيقة واجبة إذا ولد للرجل فان أحبّ أن يسميّه في يومه فعل » چون مردیرا فرزندی پدید آید واجب است که از بهرش عقیقه نماید ، و اگر دوست بدارد که در همانروز او را بنامی نامدار نماید چنان کند .

و هم در بیست و سوم بحار الانوار از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست كه علي صلواة الله عليه فرمود : « وجدنا صحيفة أنّ الأغلف لا يترك في الاسلام حتّى يختن ولو بلغ مأتى سنة» در صحیفه دیدیم که شخص غير مختون هر چند دویست سال روزگار برد در زمره مسلمانان محسوب نباشد.

و هم از آنحضرت صلوات الله علیه مرویست که چون فرزندش امام علی السّلام متولد شد فرمود : بدرستیکه این پسر من مختون و طاهر و مطهر متولد شده است ، لكن مازود است که موسی یعنی تیغ موی تراش را برای اصابت سنت و اتباع حنفیّت بروی میگذرانیم .

و هم آنحضرت فرمود : « أىّ رجل لم يفعلها على ختان ولده فليفعلها من قبل أن يحتلم ، فان فعلها كفى حرّ الحديد من قتل أوغيره» هر کس اقدام نکرده برختنه اولادش باید اقدام کند پیش از آنکه احتلام بیند و چون اینکار بپای گذارد حرو سوزش آهن را از قتل و یا غیر قتل کفایت کرده باشد .

و هم در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیه ما از مولودی که در روز هفتم تولدش موی از سرش نسترده باشند بپرسيد، فرمود « إذا مضى سبعة أيام فليس عليه حلق» چون هفت روز بر گذرد بر آن

ص: 57

طفل سر تراشیدنی نیست .

و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود « إنّ أول ما ينحل أحدكم ولده الأسم الحسن فليحسن أحدكم اسم ولده» اول چیزیکه یکتن از شما با فرزندش عطا میکند اسم نیکو باشد ، بیایست بنام ستوده اش نام بگذاشت.

و بهمین اسناد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «نعم الأسماء عبد الله وعبد الرحمن الأسماء المعبدة وشرّ ها الهمّام وعبد الحارث وأكرمها مبارك وبشير وميمون لئلا يقال ثمّ مبارك ثمّ بشير ثمّ ميمون وقال : لا تسموّا شهاب فان شهاب اسم من أسماء النّار».

نامهای نیکی است عبدالله وعبدالرحمن که بر بندگی و عبادت خدای موصوف یعنی هر لفظ عبدی که در اسامی مضاف بر یکی از اسمهای الهی باشد ممدوح است، مثل عبد الرحيم وعبد الخالق وعبد المجيد وعبد الحميد و امثال آن، و نام بدی است همام و عبدالحارث ، و نام کریمی است مبارك و بشير و میمون و باهم مساوی است، و فرمود كسيرا موسوم بشهاب مدارید چه شهاب نامیست از نامهای آتش .

و از سلیمان جعفری مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود« و لا يدخل الفقر بيتا فيه اسم محمّد أو أحمد أو علي أو الحسن أو الحسين أو جعفر أوطالب أو عبد الله أو فاطمة من النساء» نیازمندی و بینوائی بخانه اندر نمیشود که در آنجا بنام محمّد يا احمد يا علي ياحسن يا حسين يا جعفر ياطالب یا عبدالله از رجال یا فاطمه از زنان موسوم باشد.

و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود « أربعة لا عذر لهم : رجل عليه دين فحارف في بلاده لا عذرله حتّي بهاجر فى الأرض يلتمس ما يقضى دينه، ورجل أصاب على بطن امرأته رجلا لا عذر حتّى يطلّق لئلا يشركه في الولد غيره _ الخبر».

چهار کس باشند که برای ایشان عذری نیست و معذور نخواهند شد: یکی مردیکه وامی برگردن داشته و در بارد خود بگذارند و ادای وام نتواند ، و این

ص: 58

چنین کسی را عذری نیست تا گاهیکه در زمین مهاجرت و گردش گیرد و بکاری پردازد که دین خود را بپردازد، دیگر مردیکه مردیرا بر شکم زن خود بنگرد چنین کسیرا عذری نباشد کار را بطلاق اندازد تا دیگری در فرزندش شريك نباشد _ الى آخر الخبر .

و نیز در همان مجلد بیست و سوم بحار الانوار از داود صرمي مسطور است که گفت از حضرت ابو الحسن علیه السّلام سؤال کردم « عن عبد كانت تحته زوجة ثمّ إنّ العبد أبق فطلّق امرأنه من أجل إباقه قال: نعم إن أرادت ذلك ».

از بنده که زوجه اش در تحت نکاحش باشد ، و از آن پس آن بنده بگریزد و پنهان گردد ، و بواسطه گریختن او زوجه اش را طلاق دهند ، فرمود : آری اینکار را میتوان کرد اگر خود آنزن خواسته باشد.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام پرسید ، حد طلاق چیست ؟ و چگونه میشاید برای مرد که طلاق گوید؟ فرمود :

« السنّة أن يطلّق عند الطهر واحدة ثمَّ يدعها حتّى تمضي عدَّتها فان بداله أن يراجعها قبل أن تبين أشهد على رجعتها وهى امرأته ، وإن تركها حتّى تبين فهو خاطب من الخطّاب إن شاءت فعلت ، وإن شاءت لم تفعل».

در سنت سنیّه چنین است که آنزن را در حال طهر یکبار طلاق گوید، و از آن او را بحال خود بگذارد تا زمان عدهاش بکران رسد ، و از آن بعد اگر آنمرد بخواهد دیگرباره باوی رجوع نماید باید بررجوع خود شاهدي بگيرد ، و اینوقت اینزن زن اوست، و اگر او را بحال خود بگذارد اینوقت اینمرد در حکم دیگر مردم است، و در شمار خطبه کنندگان آنزن میباشد اگر آنزن بخواهد خطبۀ او را می پذیرد، و اگر نخواهد پذیرفتار نخواهد شد.

علي بن جعفر میگوید: و از آنحضرت پرسیدم از مردی که زوجه اش بيك طلاق یا دو طلاق مطلقه گرداند، و از آن پس او را بگذارد تا عده اش منقضی شود ، حال اینزن چگونه خواهد بود؟

ص: 59

فرمود «إذا تركها على أنه لا يريدها بانت منه ، فلم تحل له حتّى تنكح زوجاً غيره، وإن تركها على أنّه يريد مراجعتها ومضى لذلك سنة فهو أحقّ برجعتها».

اگر این مرد آنزنرا مطلقه بيك طلاق یا بدو طلاق نماید ، و قصدش این باشد که دیگر باره با اورجوع نکند، اینزن از وی جدائی میجوید ، و تا در نکاح دیگری اندر نشود بشوهر خودش حلال نمیگردد، یعنی همین ارادۀ آنمرد که با وی رجوع نمیکند در حکم سه طلاقه است و تجدید تزویجش محلّل لازم دارد ، و اگر آنزن بآن قصد مطلقه نماید که دیگر باره با اور جوع خواهد کرد ، و یکسال بر آنمدت بگذرد این مرد بآتزن خود سزاوارتر است .

میگوید: و از آنحضرت پرسیدم از مردی که با زن خود گويد «إنّي أحببت أن تبينى فلم تقل شيئاً حتّى افترقا ما عليه ؟ قال : ليس عليه شيء وهى امرأته » من دوست میدارم که بینونت کنیم و آنزن چیزی نگوید ، براین مرد چیست؟ فرمود : بروی چیزی وارد نیست ، و آنزن زن اوست .

و دیگر در همان مجلد بیست وسوم بحار الانوار مرویست که محمّد بن سنان گفت در صحبت عطیه مدائني بحضرت ابی الحسن اول صلوات الله عليه مكتوب نموده و سؤال کرد که من گفتم :

«امرأني طالق على السنّة إن أعدت الصّلاة فأعدت ثمّ قلت : امرأتي طالق على الكتاب و السنّة إن أعدت الصلاة فأعدت ثمّ قلت : امرأتي طالق طلاق آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله على السنّة إن أعدت صلاتي فأعدت.

قال : فلمّا رأيت استخفا في بذلك قلت : امرأتى علىّ كظهر أمّى إن أعدت الصّلاة فأعدت ثمّ قلت : امرأتى كظهراًمّى إن أعدت الصّلاة فأعدت ثمّ قلت : امرأتى علىّ كظهرامّى إن أعدت الصّلاة فأعدت ، وقد اعتزلت أهلى منذسنين قال : فقال أبو الحسن علیه السّلام : الأهل أهله ، ولاشيء عليه إنّما هذا و أشباهه من خطوات الشيطان»

زن من مطلقه است بر وفق سنّت اگر اعاده نماز کنم، و پس نماز را اعاده کردم و بر اینگونه چندین کرت سخن کردم ، و همچنان اعاده نمودم .

ص: 60

و چون نگران استخفاف خود باینکلمات و عهود شدم سخت تر سخن کردم گفتم: زن من در حکم ظهر مادر من باد اگر اعاده نماز کنم ، و نیز چند دفعه براین پیمان سخت سخن آوردم و اعاده نماز کردم ، لاجرم چند سال بر میآید که از زوجه خویش کناری گرفته ام ، آنحضرت فرمود: آنزن زن اوست و بر اینمرد چیزی نیست ، همانا اینگونه افعال و اقوال از خطوات شیطانست.

و دیگر در آنکتاب از عبد الله بن فضاله مردیست که از حضرت عبد صالح علیه السلام والصّلاة سؤال نمودم از مردیکه زن خود را طلاق گوید بيك تطليق ، پس از آن باوی بمراجعه پردازد، و از آن پس در هنگام قرء وحيض سوم او را مطلقه کند ، و آنزن از وی کناری کند، آیا برای آنمرد میشاید که با او رجوع کند ؟ فرمود: آری.

عرض کردم: پیش از آنکه آنزن بزوجیت شوی دیگر اندر آید ؟ فرمود : آری.

بآنحضرت عرض کردم: پس مردی که زوجه اش را يك طلاقه نماید و از آن پس با اورجوع نماید، و بعد از آتش مطلقه دارد و از آن پس با او مراجعه نماید و پس از آن همچنانش طلاق گوید فرمود « لا تحلّ له حتّى تنكح زوجاً غيره» آنزن تا در نکاح شوهری دیگر نیاید با این شوهر حلال نمیشود، یعنی چون این طلاق دادن و رجوع باین اندازه برسد محلّلی لازم دارد.

و دیگر در کتاب تهذیب الاحکام مرویست كه علي بن يقطين گفت : از حضرت ابی الحسن ماضی علیه السّلام سؤال نمود از مملوك آیا او را حلال است که با کنیزی بدون تزويج و طی نماید گاهی که مولایش بروی حلال کرده باشد ؟

فرمود : « لا يحلّ له وينبغى أن يراعى في هذا الضرب من النكاح لفظة التحليل ، ولا يسوغ فيه لفظة العارية ».

برای او حلال نیست و شایسته اینست که در این نوع از نکاح مراعات لفظی که بر تحلیل نماید بشود و بلفظ عاریه نگذرد، و بر ایمنی اخبار دیگر

ص: 61

نیز دلالت دارد .

و هم در آنکتاب از ابراهيم بن عبدالحمید مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السّلام در باره زنیکه با مردی گفت: فرج کنیز من بر تو حلال است ، و آنمرد با آنجاریه و طی نماید و فرزندی بزاید؟ فرمود : « يقوّم الولد عليه بقيمة ، بهای آنولد را بروی تقویم نمایند.

و نیز در آنکتاب از سليمان بن جعفر الجعفرى مسطور است که حضرت ابي الحسن علیه السّلام فرمود «من أتى أهله في محاق الشهر فليسلّم بسقط الولد» هر كس بازوجه خود در اوقاتی که ما هر امحاق باشد مجامعت نماید ، باید مسلم بدارد که آنفر زند سقط میشود .

و نیز در تهذیب از محمّد بن قاسم بن فضیل از حضرت أبي الحسن علیه السّلام در باب مردیکه زنیرا بعنوان بکریت و دوشیزگی تزویج نماید ، و از آن پس او را نیبه و مرد دیده در یا بد پرسش نمود .

«أيجوزأن يقيم عليها ؟ قال فقال : تفتق البكر من المركب ومن النزوة» آيا برای آنمرد جایز است «أن يقيم عليها» فرمود : از مرکب یعنی از سوار شدن و از برجستن پردۀ بکارت پاره میشود.

یعنی بسا میشود که زنیرا که بعنوان دوشیزگی بسرای دیگری میبرند و معلوم میشود دوشیزه نیست، عدم بکارت از این حیثیت باشد نه از اینکه بفسق و فجور رفته و دوشیزگی او را مردی دیگر برده باشد ، پس بیایست در مشاهدت این مسئله دقت نمود و تحقیق کرد و بدون تحقیق عفیفه را آلوده تهمت و فضیحت نساخت.

و هم در آنکتاب از محمّد بن جزل مسطور است که گفت : بحضرت ابی الحسن علیه السلام مکتوب نمودم و از حضرتش سؤال کردم از مردیکه جاريه بكريرا تزویج نماید، و از آن پس او را نیبه بیند آیا ادای تمام مهر بر آنمرد واجب میشود یا کاسته میشود ؟

ص: 62

«قال : ينتقص » فرمود : کاسته میشود «وقال : من تزوّج امرأة على أنه حرّ ثمَّ ظهر لها أنّه عبد كان لها الخيار» هر کس زنیر ا بعنوان اینکه آنمرد آزاد است ترویج نماید و از آن پس آنزنرا مکشوف افتد که آنمرد عبد است اختیار بدست آنزن میباشد یعنی اگر خواهد با آنمرد راه میرود وگرنه جدائی میجوید.

و دیگر در همان کتاب از اسحاق بن عمار مسطور است که گفت : از حضرت ابي الحسن علیه السّلام سؤال کردم از عقیقه نمودن کسیکه مالدار باشد یا نباشد فرمود : «ليس على من لا يجد شيء» بر کسیکه چیزی ندارد تکلیفی بعقیقه نیست.

در کافی از اسحاق بن عمار مرویست که گفت از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه سؤال نمودم از اینکه مردی زن خود را در حال طهر بدون اینکه با وی مجامعت نماید طلاق گوید ، و از آن پس در همانروز با او مراجعه کند ، و از آن بعد او را دريك طهرسه طلاقه نماید، فرمود: مخالفت سنت کرده است ، عرض کردم پس اینمرد را نمیشاید که چون با آنزن رجوع نمود او را طلاق بدهد مگر در طهر دیگر ؟ فرمود: آری عرض کردم تا گاهیکه با آنزن جماع نماید ؟ فرمود : آری دیگرباره عرض نمودم «حتّى يجامع » فرمود : آری .

و نيز در كافي از محمّد بن ابی نصر مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال نمودم از مردیکه زوجۀ خود را از آن پس که او را در آمیخته باشد بگواهی دو شاهد عادل طلاق گوید ، فرمود « ليس هذا بطلاق» اینگونه طلاق را نمیشاید طلاق دانست .

عرض کردم: فدایت شوم طلاق السنّه چگونه است ؟ فرمود «يطلقها إذا طهرت من حينها قبل أن يغشيها بشاهدين عدلين كما قال الله عزّ وجل في كتابه ، فإن خالف ذلك ردّ إلى كتاب الله عزّ وجلّ».

آنزن را از آن پس که از دیدار خون حیض خود پاک گردد پیش از آنکه با وی آمیختن جوید با حضور دو شاهد عادل طلاق میدهد چنانکه خدای عزّ وجلّ در قرآن بیان کرده پس اگر مخالفت این نماید بآنچه خدای عزَّوجل در قرآن

ص: 63

حکم فرموده بر میگردد.

عرض کردم: پس اگر آنزن را در حال طهر بدون اینکه با وی جماع نموده باشد بشهادت یکتن مرد و دو تن زن طلاق گوید چگونه است؟ فرمود « لا يجوز شهادة النساء في الطلاق وقد يجوز شهادتهنّ مع غيرهنّ في الدّم إذا حضرته» كواهى دادن زنان در امر طلاق جایز نیست، و شهادت ایشان با غیر خودشان در کار خون گاهی که دیدار نماید جایز است .

عرض کردم: آیا شهادت دو تن مرد ناصبی بر طلاق صحیح است ، و آنطلاق را طلاق میتوان گفت ؟ فرمود « من ولد على الفطرة اجيزت شهادته على الطلاق بعد أن يعرف منه خير» هركس بر فطرت اسلام متولد شده باشد بعد از آنکه آثار خیر دروی پدیدار باشد گواهی او در امر طلاق تجویز میشود.

و هم در همانکتاب از محمّد بن أبي نصر مرویست که از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه پرسیدم مردی زن خود را در حال طهر بدون جماع طلاق گوید ، و در آن روز یکمرد را بشهادت گیرد ، پس از آن پنجروز درنگ نموده و از آن پس مردی دیگر را گواه گرداند.

فرمود « إنّما أمر أن يشهدا جميعا» فرمان چنانست که هر دو مرد بجمله گواه باشند ، یعنی در هنگام رهائی آنزن باید دو تن مرد حاضر وگواه گردند.

و نیز در آنکتاب از ابن سماعه مرویست که گفت : از محمّد بن ابی حمزه پرسیدم مردیکه از جای خود غایب باشد یعنی نزد زوجۀ خود نباشد ، چه هنگام میتواند آنزنر ا مطلقه دارد؟ گفت اسحاق با من حدیث راند که حضرت أبی عبدالله و ابی الحسن علیه السّلام فرمودند «إذا مضى له شهر » یعنى چون اراده طلاق آنرنرا نماید باید یکماه درنگ جوید.

و هم در کتاب کافی از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن سلام الله علیه پرسیدم که زنی آبستن را چون شوهرش مطلقه سازد و آن

ص: 64

زن سقط نماید تمام باشد یا نباشد یا اینکه مضغه از شکم فرو گذارد چگونه باشد؟ فرمود :

«كلّ شيء وضعته يستبين أنّه حمل تمَّ أولم يتمّ فقد انقضت عدّتها وإن كانت مضغة » هر چه از شکم فرو نهد که باز نماید که حمل بوده است خواه تمام یا ناتمام باشد همانا عده اش منقضی میشود اگر چند مضغه باشد.

و هم در آنکتاب از عبدالرحمن بن حجاج مرويست که گفت : از حضرت أبي الحسن علیه السّلام پرسیدم از مردیکه زنیرا تزویج نماید ، و اینکار از اهل آنزن پوشیده باشد ، و اینزن در منزل اهل خود باشد آنمرد بآهنگ طلاق او بر آید، و بدو دست نیاید تا بداند طمت او را گاهی که طمت بیند یا طهر او را گاهی که طهارت یابد .

فرمود « هذا مثل الغائب عنه أهله ، يطلقها بالأهلّة والشهور» حال اينزن در حکم آنز نیست که شوهرش از وی غایب باشد و بحساب اهله و شهور و پاس آن طلاق میدهد زن خود را .

عرض کردم: آیا چنان میبینی که اگر آنمرد در بعضی از منه بآنزن دسترس داشته ، و در بعضی اوقات بدودست نیابد ، تا حال او را باز داند چگونه اش طلاق میباید بدهد؟

فرمود : « إذا مضى شهر لا يصل إليها فيه يطلّقها إذا نظر إلى غرّة الشهر الاٰخر بشهود ، ويكتب الشهر الّذي يطلّقها فيه ، ويشهد على طلاقها رجلين فاذا مضى ثلاثة أشهر فقد بانت منه و هو خاطب من الخطّاب ، وعليه نفقتها في تلك الثلاثة الأشهر التي تعتدّ فيها».

چون یکماه بگذرد و در آن مدت بر آنزن نگذرد و او را مطلقه میتواند نمود گاهیکه نظر بغرّه دیگر در افکند، با حضور شهود و آن ماهی را که آنزن را در آنماه طلاق داده است بنویسد، و دو مرد را شاهد طلاق نماید، و چون سه ماه بر سپارد همانا آنزن از وی جدا گردیده است، و اینمرد در زمرۀ دیگر خطبه کنند گانست ، و نفقه آن سه ماه که آنزن در آنمدت بعدّه اندر بوده است

ص: 65

بر آنمرد است.

و دیگر در آنکتاب از سعد بن ابی خلف مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن موسى صلوات الله علیه پرسیدم از چیزی از طلاق.

فرمود «إذا طلّق الرّجل امرأنه طلاقاً لا يملك فيه الرّجعة ، فقد بانت منه ساعة طلّقها وملكت نفسها ولاسبيل له عليها وتعتدّ حيث شاءت ولا نفقة لها » .

چون مرد مطلقه سازد زن خود را بطلاقی که دیگر نتواند بآنزن رجوع نماید آنزن در هما نساعت که طلاق یافته است از آنمرد بینونت دارد ، و بهر کجا که خود خواهد پاس عدّه خود را مینماید ، و برای او نفقه نخواهد بود.

عرض کردم: آیا خداوند عزوجل نمیفرماید «لاتخر جوهنّ من بيوتهنّ ولا يخرجن» زنان مطلقه را از خانۀ خود بیرون نکنید و آنها نباید بیرون بشوند یعنی باید در همانجا پاس عده خود را بدارند.

فرمود « ان«ما عنى بذلك الّذى يطلّق تطليقة بعد تطليقة فتلك التي لا تُخ۫رج ولا تَخ۫رج ، مقصود آنزنیست که طلاقی از پی طلاقی یافته ، یعنی سه طلاقه نیست .

و اینچنین زنرا نباید بیرون کرد و نباید بیرون شود «حتّى تطلق الثالثة فاذا طّلقت الثالثة فقد بانت منه ولا نفقة لها ، و المرأة الّتي يطلّقها الرّجل تطليقة ، ثمَّ يدعها حتّى تخلو أجلها فهذه أيضا تقعد في منزل زوجها ، و لها النفقة و السّكنى حتّى تنقضى عَّدتها».

تا در دفعه سوم مطلقه گردد، و چون سه طلاقه شد از آنشوهو بینونت دارد داورا نفقه نخواهد بود ، و آنزني را که زوجش یکدفعه طلاق گوید پس از آن او را بگذارد تا مدتش بگذرد ، این چنین زن نیز در منزل شوهرش باید بماند واورا نفقه و مسکن باید بدهند تا زمانیکه عده او بپایان رسد .

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه پرسیدم زن مطلقه در کجا بایستی عده نگاهدارد؟ فرمود : در خانه شوهرش .

ص: 66

و هم در آنکتاب کافی از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که گفت از حضرت أبى إبراهيم صلوات الله وسلامه عليه شنيدم فرمود « إذا طلّق الرّجل امرأته فادّعت حبلا انتظر تسعة أشهر فإن ولدت ، وإلاّ اعتدّت ثلاثة أشهر ثمّ بانت منه ».

چون مردی زوجۀ خود را مطلقه نماید، و آنزن ادعای آبستنی کند باید نه ماه انتظار برد ، پس اگر فرزندی بزاید، و اگر نزاید سه ماه باید عده نگهدارد و از آن پس از شوهرش بینونت جوید .

و هم در كافي از محمّد بن حکیم مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم که زن جوانی که مانندش حیض می بیند شوهرش او را مطلقه سازد ، وحیض و بروایتی طمث آنزن مرتفع گردد، مدت عده او چه اندازه است ؟ فرمود: سه ماه.

عرض کردم: آنزن ادعا میکند که حمل دارد بعد از ثلاث شهر فرمود عده اش نه ماه است عرض کردم: بعد از نه ماه ادعای حمل مینماید فرمود بدرستیکه حمل نه ماه است ، عرض کردم تزویج او صحیح است؟ فرمود : « تحتاط بثلاثة أشهر» سه ماه احتیاط را منظور میدارند ، عرض کردم آنزن بعد از انقضاء سه ماه چنین ادعا مینماید ، فرمود « لا ريبة عليها تزّوج إن شاءت » بروی ریبه نیست اگر خواهد شوهر میرود .

و هم در آنکتاب از ابن حکیم مرویست از حضرت ابی ابراهیم یا پدر بزرگوارش علیهم السّلام که فرمود در حق مطلقه که شوهرش او را طلاق گفته است ، و آنزن میگوید آبستن هستم.

« تمكث سنة قال : إن جاءت به لأكثر من سنة لم تصدّق ولوساعة ّواحدةّ في دعواها» ويكسال بر آنحال درنگ مینماید ، فرمود: اگر افزون از مدت یکسال باشد عذر بهانه جوید اگر چند یکساعت باشد او را تصدیق نباید کرد .

و هم در كافي مسطور است که محمّد بن حکیم در حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه عرض کردم: زنی جوان که مانند او را حیض میرسد شوهرش طلاق میدهد

ص: 67

وطمت او مرتفع میگردد، مدت عده اش چیست؟ فرمود: سه ماه ، عرض کردم:

فدایت کردم همانا آتزن بعد از سه ماه شوهر یافته ، و از آن پس که او را بر شوهرش درآوردند آشکار شده است که آبستن است .

فرمود « هيهات من ذلك يا ابن حكيم، رفع الطّمت ضربان : إمّا فساد من حيضة فقد حلّ لها الازواج وليس بحامل ، وإمّا حامل فهو يستبين في ثلاثة أشهر لأنّ الله عزّ وجلّ قد جعله وقتاً يستبين فيه الحمل » .

ای پسر حکیم این اندیشه بعید است همانا رفع طمث بر دو گونه است: یکی بسبب فساد حیض است و چنین زن برای تزویج شدن و شوهر یافتن حلال است و آبستن نیست، و یا آبستن است و حالت حمل در این مدت سه ماه آشکار میشود ومجهول نمیماند چه خداوند تعالی این مدت سه ماه را مقداری گردیده است که اگر حملی برای زن باشد در عرض آنمدت ظاهر میگردد .

محمّد میگوید : عرض کردم: اینزن در حالت ریب و شك ميآيد ، فرمود : عده اش نه ماه است ، عرض کردم همچنان بعد از نه ماه بانحال اندر میشود ، فرمود : « إنّما الحمل تسعة أشهر» زمان حمل نه ماه است ، عرض کردم پس شوهر اختیار کند؟ فرمود: تا سه ماه احتیاط نماید .

عرض کردم: بعد از آنمدت نيز شك و ارتیاب دارد ؟ فرمود « ليس عليها ريبة تزوّج» بعد از انقضای اینمدت برای آنزن شك و ریبی باقی نمیماند بهرکس خواهد تزویج میشود .

و هم در آنکتاب از منصور بن یونس مرویست که گفت : از حضرت عبد صالح عليه صلوات الله وسلامه هنگامیکه در عریض بود پرسیدم و عرض کردم: فدایت گردم همانا زنیرا تزویج نموده ام و آنزن مرا دوست همیداشت ، و نیز دختر خاله خود را تزویج کرده ام و مرا از آنزن فرزندیست، پس ببغداد مراجعت نمودم واورا يك طلاقه ساختم، و از آن پس با اورجوع نمودم و دیگر باره اش در دفعه دوم مطلقه نمودم.

ص: 68

پس از آن دیگر باره با او مراجعه نمودم و همچنان از پیش او بآهنگ همین سفر بیرون آمدم تا گاهی که بکوفه رسیدم، و همیخواستم دختر خالوی خود بنگرم خواهر من و خاله من با من گفتند: سوگند با خدای هرگز روی او را نخواهی دید تا فلانه را یعنی آنزوجه دیگرت را مطلقه کنی گفتم : ويحكم سوگند با خدای مرا بطلاق آنزن راهی نیست، با من گفتند خود دانی حالا که ترا در طلاق او راهی نیست .

خدای مرا فدای تو سازد از آنزن در بغداد دختری دارم، و آنزن در بغداد است و اینزن در کوفه اندر است، و چهار روز از این پیش از نزد آنزن بیرون شده ام و اينك اينجماعت میگویند جز اینکه آنزن را سه طلاقه کنی چارۀ نیست ، فدایت شوم کار بر من دشوار شده است ، و همیخواهم با ایشان مدارا جویم،فدایت شوم .

پس آنحضرت مدتی طویل سربزیر افکنده آنگاه با حالت تبسم سربر آورد وفرمود « أمّا بينك وبين الله عزَّ وجلَّ فليس شيء ولكن إن قدّموك إلى السلطان أبانهامنك » در حضرت خداوند عزّ وجل مسئول نيستى لكن اگر ترا بدربار سلطان و حکمران که از حقایق احكام خداى مستحضر نيستند داوری برند آنزن را از تو دور مینمایند .

و هم در آنکتاب مسطور است که محمّد بن ابی نصر گفت : از حضرت أبي الحسن سلام الله عليه سؤال کردم که مرد برا زنیست، پس از آن آنمرد خاموش میشود و تکلم نمینماید، فرمود: آن مرد اخرس و گنگ است ؟ عرض کردم آری، و چنان معلوم میشود که او را نسبت بزنش بغضی و کراهتی است، آیا جایز است که ولی آنمرد آنزن را طلاق بدهد؟ فرمود: جایز نیست «ولكن يكتب ويشهد على ذلك» لكن مينويسد و شاهد بر آن طلاق میگیرد.

و عرض کردم له مینویسد و نه میشنود چگونه او را طلاق بدهد ؟ فرمود: «بالّذي يعرف به من فعاله مثل ماذكرت من كراهيته وبغضه لها» همانطور که فهم بغض و کراهت او را نسبت بزوجهاش نمودی، حالت میل او را بطلاق دادن

ص: 69

ادراك میکنی.

و نيز در كافي مسطور است که علي بن يقطين گفت : از حضرت عبد صالح صلوات الله وسلامه علیه سؤال نمودم که مردی جاریه آزاد را با عبد خود تزویج نماید، فرمود « الطلاق بيد الغلام » اختيار طلاق بدست غلام است .

میگوید : همچنان از آنحضرت سؤال نمودم که مردی کنیز خود را بمردی آزاد تزویج کند ، فرمود : طلاق بدست آزاد است .

و هم از آنحضرت پرسیدم از مردیکه غلام خود را با جاریه خود تزویج نماید فرمود : طلاق بدست مولی میباشد .

و هم سؤال نمود که مردی کنیزی را بخرد و او را شوهری که بنده است باشد ، فرمود « بيعها طلاقها » همان خریداری او طلاق اوست .

راقم حروف گوید : چون مردم دقیقه یاب در این گونه احکام نگران شوند دقايق ونكات لطيفه ومراعات آنرا بازدانند که در هیچ چیز فرو گذاشت نشده است مثلاً محض احترام حرّ وحرّه میفرماید : اختیار طلاق با اوست تا در میان بنده و آزاد تفاوت باشد و شئونات ایشان محفوظ بماند .

و دیگر در مجلد سوم وسائل از معمر بن خلاد مرویست که گفت : حضرت أبي الحسن علیه السّلام شنيدم ميفرمود « ينبغي للرّجل أن يوسّع على عياله لئلا ّيتمنّوا مونه» برای مرد شایسته است که در امر معاش اهل و عیال خود وسعت بدهد تا بضيق معیشت دچار و مرگ او را از حضرت دادار خواستار نشوند .

و این آیه مبارکه را تلاوت فرمود «و یطعمون الطعّام على حبّه مسكيناً ويتيماً وأسيراً ، فرمود اسیر عیال مرد است، شایسته است که چون بر نعمت افزوده شود در توسعه معاش اسیران خود افزوده نمايد _ إلى آخر الحديث .

و هم در آنکتاب از بکر بن صالح مرویست که گفت : در حضرت ابی الحسن صلوات الله عليه بعرض رسانیدم که مدت پنجسال است از طلب فرزند اجتناب میورزم ، زیرا که زوجه من این امر را مکروه میشمارد و میگوید تربیت ایشان

ص: 70

بواسطۀ قلّت بضاعت بر من سخت است چه میفرمائید؟ آنحضرت بمن مكتوب فرمود : « اُطلب الولد فإنّ الله يرزقهم» خواستار فرزند باش چه پروردگار روزی دهنده بآنها روزی میدهد .

و نیز در آنکتاب از هشام بن إبراهيم مرویست که در حضرت ابی الحسن سلام الله علیه از رنجوری خود بنالید و باز نمود که فرزندی از بهرش زائیده نمیشود ، آنحضرت او را فرمان داد در منزل خودش آوازش را بأذان بلند گرداند ، هشام میگوید: اینکار را بجای آوردم و خداوند تعالی رنجوری مرا از من ببرد و فرزندم بسیار شد.

راقم حروف گوید : تواند بود رفع صوت بأذان گذشته از فوائد حسنه باطنیه فایده طبیّه هم داشته باشد .

و دیگر در کتاب مزبور از یعقوب بن جعفر در ذیل حدیثی طویل از حضرت أبي إبراهيم علیه السّلام مرويست که مردی از رهبان بدست مبارکش اسلام آورد . تا بدانجا که میگوید _ پس از آن حضرت أبى إبراهيم بفرمود تاجبّه خز وقميصي قوهى وطيلسان و موزه و قلنسوه بیاوردند ، پس آنجمله را با آن راهب ببخشید ، و نماز ظهر را بگذاشت و فرمود : ختنه کن عرض كرد «ختنت في سابعي» همانا در هفتم خود مختون شدم.

و دیگر در همانکتاب مسطور است که علی بن جعفر در کتاب خود نوشته است که از برادرش موسی صلوات الله عليه سؤال نمود از مولودیکه اهل او تراشیدن موی سرش را در روز هفتم ولادتش ترک نموده باشند، آیا بعد از آن بر آنمولود حلق رأسش وصدقه بوزن مویش وارد است؟ فرمود: چون هفت روز بپایان رسد بر آنجماعت تراشیدن موی او نرسیده است ، همانا حلق موی و عقیقه و نام نهادن بروز هفتم ولادتست.

و دیگر در آنکتاب از اسحاق بن عمار مسطور است که گفت : از حضرت ابو الحسن عليه السّلام سؤال نمودم که غلامی دارم بر کنیز وجاريه من بتاخت ، واو را

ص: 71

آبستن ساخت ، و آن جاریه فرزندی بزاد و ما را بشیر او حاجت افتاد ، پس من کردار ایشانرا يعنی آن مباشرتی را که بدون اجازت من بیای برده حلال نمایم آیا شیر آنجاريه پاك وطيّب میشود؟ فرمود: آری،

و هم در آنکتاب از درست مرویست و درست بن وهم انصاری از اصحاب کاظم علیه السلام است که گفت: حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود: مردی از رسول خدای صلى الله علیه و آله سؤال کرد که حق پدر بر فرزندش چیست ؟ (حضرت فرمود :ظ) «لا يسميه باسمه ، ولا يمشى بين يديه ولا يجلس قبله ولا يستسبّ له » .

یکی اینکه نام خود را بروی نگذارد ، (بنام او او را نخواند _ م ) و دیگر آنکه در پیش روی پدر راه نرود یعنی حشمت اور اپاس دارد و از دنبالش راه سپارد ، و دیگر اینکه از آن پیش که پدرش بنشیند نه نشیند، (در پیش او ننشیند _ م) و بواسطه کردار او پدرش را دشنام ندهند، مثلاً پدر کسیر ادشنام ندهد تا دیگران پدر او را دشنام دهند، یا کرداری ناستوده از وی ظاهر و متواتر نگردد که آن علت زبان بدشنام و لمن پدرش بر گشایند.

و دیگر در کتاب وسائل از عبدالله بن ابان مسطور است که گفت : از حضرت أبي الحسن علیه السّلام از مقدار نفقه سؤال کردم ، فرمود « ما بين المكروهين الاسراف و الافتار» آنچه حدّ وسط وخير الاُمور است و از دو مکروه که اسراف و تنگی واقتار است خارج باشد، نفقه عیال را باید مقرر داشت.

و نیز در آنکتاب از محمّد بن سنان مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام در اينقول خداى عزّ وجلّ « الّذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ولم يقتروا» کسانیکه چون انفاق نمایند نه اسراف و نه تقتير نمايند « وكان بين ذلك قواماً» و درميان ايندوكار بقوام باشند، میفرمود :

«القوام هو المعروف على الموسع قدره و على المقتر قدره على قدر عياله ومؤنته التي هي صلاح له و لهم ، لا يكلف الله نفساً إلا ما آتيها » . قوام عبارت از آن احسانیست که هر کس باندازه استطاعت و بضاعت خود نسبت بعيال خود بطوریکه مطابق صلاح خود و عیالش باشد انفاق نماید ، چه خداوند

ص: 72

هیچکس را افزون از آنچه توانائی دارد مکلف نمیفرماید .

و دیگر در آنکتاب از ابو بصیر از عبد صالح علیه السّلام مردیست که فرمود «لوولّيت أمر الناس لعلّمتهم الطلاق ثمّ لم اوت بأحد خالف إلاّ أوجعته ضرباً» اگر والی امور مردمان بشوم یعنی در ظاهر والی گردم هر آینه طلاق دادن را بایشان تعلیم کنم، و از آن پس هر وقت کسیرا نزد من بیاورند که خلاف آن امر را بنمایند او را مضروب و دردناك سازم، یعنی طلاق نیز در سنت شریعت است چون لازم شد باید متابعت کرد و خلاف سنت موجب عقوبتست چنانچه اخبار متعدده بر این معنی وارد است .

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر صلوات الله عليه سؤال کرد که مردی زنش را در غیر عده طلاق گوید ، فرمود : ابن عمر در زمان رسولخدای تصلّی اللهُ علیه وآله زوجه خود را در حال حیض طلاق داد ، پس رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله او را بفرمود تا با آنزن رجوع نماید « ولم يحسب تلك التّطليقة.» و آنطلاقرا که در زمان حیض بود بچیزی محسوب نداشت .

و نيز اينحدیث از سماعة بن مهران مرویست که گفت : از آنحضرت سؤال کردم از اینکه زوجه خود را در يك مجلس سه طلاق گوید؟ فرمود: رسول خدای صلّى اللهُ عليه و آله بر عبدالله بن عمر که زن خود را در حال حیض سه طلاقه کرد برگردانید و آنگونه طلاقرا باطل ساخت و فرمود: چیزی با کتاب خدا و سنت مخالف باشد بوی کتاب خدا وسنت بر میگردد .

از إسماعيل بن عبد الخالق مرویست که گفت : از حضرت أبي الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود: عبدالله بن عمر زوجۀ خود را سه طلاقه ساخت ، پس رسولخدای صلّى اللهُ عليه و آله آنسه طلاق را یکی گردانید و بکتاب خدا و سنت باز آورد.

صاحب وسائل میگوید: اینخبر محمول بر آنست که ابن عمر زوجۀ خود را در زمان طهری که باوی مجامعت نکرده باشد طلاق داده باشد، و با آنچه مذکور است منافات ندارد ، چه احتمال دارد که او را دو مره طلاق داده باشد یکی در هنگام حیض

ص: 73

که آنطلاق باطلست ، و یکی در حال طهر پس هر دو طلاق يك طلاق خواهد بود ، و احتمال تقیه نیز در روایت هست .

و دیگر در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر در کتاب خود نوشته است که از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیهم السّلام پرسید از مردیکه بازوجۀ خود گوید توبر من حرامی ، فرمود :

« هو يمين يكفّرها ، قال الله تعالى لمحمّد صلّى الله عليه وآله : يا أيُّها النبیّ لم تحرّم ما أحلّ الله لك تبتغي مرضات أزواجك والله غفور رحيم * قد فرض الله لكم تحلّة أيمانكم والله موليكم _ فجعلها يميناً فكفّرها نبیّ الله ».

این سوگندیست که باید کفاره آنرا بدهد خداوند تعالی با محمّد صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید : ای پیغمبر بلند مرتبت از چه روی حرام میکنی بر خویشتن آنچه را که یزدانتعالی حلال گردانیده است بر تو باین تحریم خشنودی زنان خود را میجوئی و خدای تعالی آمرزنده است بتحقیق که خداوند تقدیر فرمود و بدید آورد برای شما ای بندگان گشودن سوگندهای شمارا ، و خدای متولی کار شماست و اوست دانای بمصالح بندگان صواب کار در هر چه کند، و فرماید امام علیه السّلام میفرماید اینکار را سوگند قرار داد، و حضرت پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله کفّاره آنرا بداد.

در تفسیر در شرح این آیه شریفه که در اول سوره مبارکه تحریم است مذکور است که بعضی گفته اند رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بعد از نماز بامداد کرد حجرات زنهای ظاهره خود برآمدی ، و از آن پس بامور شرایع واحکام قیام فرمودی .

وقتی زینب دختر حجش که از زنان آنحضرت بود مقداری عسل آماده داشت لاجرم بهر هنگامی که پیغمبر منزل او را منور ساختی ترتیب شیرینی را بهانه ساختی، و در حاضر ساختن او چندی در نگ و رزیدی ، تا باینوسیله توقف رسول پروردگار در خانه او بیشتر ، و تفاخر و سرورش بیشتر گردد.

اینحال بر پارۀ زنان رسول مختار دشوار شد، از میان آنها عایشه و حفصه با هم اتفاق کرده مقرر نمودند که آنحضرت بعد از آشامیدن عسل از منزل زینب

ص: 74

نزد ماهر يك تشريف قدوم دهد عرض کنیم از تو استشمام بوی مغافیر کنیم ، ومغفور درختی است که عرفط نام دارد و بوی ناخوش بردمد ، با دیگر زنان نیز در اینسخن هم پیمان شدند ، ورسولخدای صلّى اللهُ عليه و آله بوی خوش را بسیار دوست میداشت و از بوی ناخوش سخت پرهیز میفرمود ، تا چون جبرائیل بحضرتش بیاید بوی ناخوش احساس نکند .

بالجمله یکی روز که آنحضرت از شربت عسل نوشیده نزد سوده بنت زمعه تشریف فرما شد سوده با خویشتن همیگفت : سخن دروغ در روى مبارك پیغمبر بعرض رسانیدن سخت زشت و نکوهیده باشد ، و از این حیثیت چیزی بعرض نرسانید .

پیغمبر از خانه او بخانه عایشه در آمد، عایشه بینی خود را با آستین یگرفت ، فرمود: اینکار از بهر چیست؟ عرض کرد: بوی مغفور میشنوم، فرمود مغفور نخورده ام اما در خانه زینب شربت عسل بیاشامیدم ، عرض کرد زنبور این عسل بشکوفه عرفط چریده بود ، چون آنحضرت بخانه حفصه در آمد او نیز کردار و گفتار عایشه را بکار برد ، چون اینخبر مکرر بعرض رسید رسولخدای عسل را بر خود حرام ،ساخت لاجرم آیه شریفه مذکوره نازل شد.

بعضی گفته اند این حکایت بحفصه دختر عمر بن الخطاب راجع بود ، وحكايت چنانست که از مکه معظمه يك اندازه عسل برای حفصه بهدیه فرستادند ، و هر نوبت که پیغمبر بخانه وی اندر میشد تا شیرینی از عسل بآنحضرت نمیآشامید نمیگذاشت که رسولخدای از خانه اش بیرون شود، از اینروی در نگ آنحضرت در منزل او بیشتر میشد ، و عائشه از آن کثرت توقف پریشان خاطر همیگشت ، و با كنيز خود جويره حبشیه امر نمود که مراقب باش چون پیغمبر بمنزل حفصه میرود وی چه میکند و سبب توقف آنحضرت چیست، جویره برفت و معلوم کرد و بعایشه بگفت ، عائشه سایر زنان آنحضر ترا بیاگاهانید و آن معاهده مذکور را در میان آوردند.

و بعضی گفته اند : اُمّ سلمه سلام الله عليها شربت عسل را در حضرت پیغمبر صلّى اللهُ عليه و آله

ص: 75

حاضر میساخت، وروایت اشهر اینست که چنان بود که رسولخدای صلّى اللهُ عليه و آله روزها را در میان ازواج مطهره قسمت فرموده بود.

اتفاقاً یکروز که نوبت حفصه بود از پیغمبر اجازت خواست تا نزد پدرش عمر برود، آنحضرت ماریہ قبطیه را که مادر ابراهیم ابن رسول الله است و او را مقوقس سلطان اسکندریه برای آنحضرت تقدیم کرده بود آنحضرت او را در منزل حفصه بطلبید، و چون حفصه باز شد در خانه خودرابسته دید همانجا بنشست تارسولخدای بیرونشد ، وعرق از چهرۀ همایونش متقاطر بود، حفصه حکایت را بدانست و بگریست و عرض کرد: یا رسول الله در خانه من با این کنیز خلوت کردی و حرمت مرا رعایت نفرمودی و با دیگر زنان این معاملت روانداشتی.

فرمود: ایحفصه این کنیز من است و خدایتعالی با منش حلال ساخته ، و من او را برای رضای تو بر خود حرام ساختم اما این سخن است سرّی و نزد تو بأمانت است باید با کسی در میان نگذاری ، و در آن خیانت نورزی حفصه پذیرفتار شد .

لکن چون در میان او و عایشه مصادقت و مواخات بود ، در پس دیواریکه در میان او و خانه عایشه بود آنجا را بکوفت ، عایشه خبر یافت حفصه با او گفت : ایخواهر مژده باد ترا که رسولخدای ماریه را بر خود حرام گردانید ، و ما از تشویش او بر آسودیم.

چون پیغمبر بمنزل عايشه تشريف قدوم داد عایشه بر سبیل کنایت از آنحکایت باز نمود ، و اینسوره شریفه بر آنحضرت نازل شد که حرام میکنی برخود آنچه را که خدا بر تو حلال کرده است، یعنی ماریه قبطیه را .

و نیز بعضی گویند : رسول خدای در نوبت عایشه با ماریه خلوت فرمود ، وحفصه این مطلب را بدانست و پیغمبر با او فرمود این امر را از عایشه بپوش که من ماریه را برخود حرام کرده ام، حفصه این راز را با عایشه در میان نهاد _ الى آخر الحكايه .

مکشوف باد که این آیه را نه دلالت بر آن میباشد که صغیره یا کبیره از آنحضرت روی داده باشد ، زیرا که تحریم بعضی زنها يا مستلذّات دیگر بر نفس

ص: 76

خود با سبب یا بدون سبب قبیح و در تحت ذنوب است، بلکه متضمن هضم نفس وقطع مشتيهات والتزام ریاضت نفسانیست که موجب ثواب ابدیست ، بالجمله تأويلات عریضه و آیات مبارکه بعد از آن که متمم آنست با پارۀ حکایات دیگر در کتب تفاسير وتواريخ خصوصاً ناسخ التواريخ مسطور ومستغنی از نگارش است .

علی بن جعفر میگوید : و از آنحضرت پرسیدم بآنچه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله کفّاره و یمین خود را ، یعنی آن سوگندی را که یاد کرده بود که ماریه بر آنحضرت حرام باشد چه چیز بود؟ فرمود: اطعام ده تن مسکین ، عرض کردم اطعام هر مسکینی چه مقدار است؟ فرمود : مدّ مدّ و از این پیش مقدار مدّ معلوم شد.

میگوید: از حضرت کاظم علیه السّلام پرسید از این آیه « أو كسوتهم » للمساكين فرمود : «ثوب یواری به عورته» عبارت از جامۀ میباشد که عورت او را بپوشاند.

و نیز در آنکتاب از احمد بن محمّد بن ابی محمد بن ابي نصر مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از اینکه مردی او را زنی است که از حالت حیض پاك شده است، پس آنمرد نزد جماعتی بیاید و بگوید : فلانه مطلقه است این طلاق بر آنزن واقع است و آنمرد بآنجماعت نگوید شاهد باشید ، فرمود : آری « هذه شهادة » همانقدر که در حضور آنجماعت گفت فلانه زن مطلقه است شهادتی است.

و نیز در آنکتاب از إسحاق بن عمار مر ويست که گفت : در حضرت ابی ابراهیم علیه السلام عرض کردم مردی غایب که اهل خود را طلاق گوید ، مدت غیبت چه مقدار باید باشد؟ فرمود «خمسة أشهر ستّة أشهر» پنجماه وششش ماه ، عرض کرد حدی که فرود تر از این باشد ؟ فرمود: سه ماه.

صاحب وسائل میگوید: این عبارت را بر آنزن حمل کنند که جز درسه ماه يا ينح ماه پاشش ماه حیض نیابد ، و ممکن است که اگر سائل دیگر باره عرض و مراجعه مینمود بیکماه اکتفا میفرمود، چه در حدیث وارد است « لكلّ شهر حيفة».

و نیز در آنکتاب از حسن بن علي بن كيسان مردیست که گفت : بحضرت

ص: 77

رجل علیه السّلام نوشتم: مردیست که او را زنیست از زنهای این جماعت عامه ، و همیخواهد او را طلاق گوید ، و آنزن از بیم طلاق یافتن حیض وطهر خود را مخفی همیدارد ، در جواب مرقوم فرمود « تعين لها ثلاثة أشهر ثّم يطلقها » .

سه ماه برای آنزن تقریر مدت دهد آنگاهش مطلقه سازد.

و دیگر از علي بن سعيد مسطور است که در تلو عریضه که بحضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما معروض و از بسیاری از مسائل پرسش کرده بود ، و آن حضرت بجوابی که نسخه اش اینست پاسخ او را بازداد : بسم الله الرَّحمن الرَّحيم تا بآنجا که میگوید : از امهات اولاد و نکاح ایشان پرسیدم ، و از طلاق آنها سؤال نمودم :

« فأمّا اُمّهات أولادهم فهنّ عواهر إلى يوم القيامة ، نكاح بغير ولىّ وطلاق في غير عدّة ، فأمَّا من دخل في دعوتنا فقد هدم ايمانه ضلاله ويقينه شکّه » .

و هم در آنکتاب مسطور است که عبدالله بن محمّد بحضرت ابو الحسن علیه السّلام مکتوب نوشت .

« روى أصحابنا عن أبي عبد الله صلوات الله عليه في الرجل يطّلق امرأته ثلاثاً بكلمة واحدة على طهر بغير جماع بشاهدين أنه يلزمه تطليقة واحدة ، فوقّع بخطّه سلام الله عليه : خطاء على أبي عبد الله علیه السّلام إنّه لا يلزم الطلاق و يردّ إلى الكتاب والسنّة إنشاء الله تعالى». اصحاب ما از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام روایت همیکنند که مردیکه زنی را بيك كلمه در حال طهر او بدون مجامعت با او در حضور دو تن گواه سه طلاق گويد يك طلاق شمرده آید ، در جواب بخط مبارك رقم فرمود: این نسبت که بآنحضرت داده اند بخطا رفتهاند، چه این طلاق را طلاق نشاید گفت و بسوی کتاب خدای و سنت بازگشت گیرد انشاء الله .

و هم در آنکتاب از علي بن حمزه مسطور است که گفت : از حضرت از مطلقه که او را بیرون از حکم و طریق سنت طلاق داده باشند بپرسیدم که آیا میتواند مردی تزویجش نماید؟

ص: 78

فرمود : « ألزموهم من ذلك ما ألزموه أنفسهم ، وتزوّجوهنّ فلا بأس بذلك» ملزم سازید ایشانرا که در این امر آنچه نفوس خود ملزم میدارند و از آن پس اینز نانرا تزویج کنید پس باکی در آن نیست .

چنانکه از عبدالرحمن بصری روایتست که گفت : در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم که زنیرا بر غیر از سنت مطلقه ساخته باشند ، فرمود « تزوّج هذه المرأة لا نترك بغير زوج » اینزن را تزویج کن که بدون شوهر نماند .

و دیگر در وسائل مسطور است که اسحاق بن عمار گفت : در خدمت أبي الحسن علیه السّلام عرض کردم مردی زن خود را طلاق گوید پس از آن با حضور شهود بدو رجوع نماید ، و پس از آن او را طلاق گوید، و همچنان او را بدائی افتد و با حضور شهود مراجعه جوید، و از آن بعد او را در حضور شهود مطلقه سازد «فتراجعها بشهود تبين منه ؟ » و از آن پس بدو رجوع کند آنزن از وی جدا میگردد؟ فرمود: آری .

عرض کردم : تمام اینطلاقها ورجوعها در یکطهر است ، فرمود « تبين منه» بینونت بجوید از آنمرد، عرض کردم آنمرد این کردار را با زنی آبستن بجای آورده است ، فرمود « ليس هذا مثل هذا» زنی که حامل باشد با غیر حامل یکسان نیست.

صاحب وسائل میگوید: اینخبر را بر آن حمل کرده اند که طلاق حامل در مره ثانیه در سنت جایز نیست تا گاهی که بار حمل فروگذارد.

و هم از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : در حضرت ابی ابراهیم علیه الصلاة والتسليم عرض کردم: زن آبستن را شوهرش طلاق میدهد، و از آن پس باوی رجوع مینماید و دیگر باره اش مطلقه میسازد و همچنان با او بازگشت میجوید و در کرت سوم او را طلاق میدهد، فرمود « تبین منه ولا تحلّ له حىّ تنكح زوجاً غیره» از آنمرد بینونت میگیرد و آن زن تا شوهری دیگر نیابد با این مرد حلال نمیشود.

ص: 79

صاحب وسائل میگوید : این حدیث بر طلاق عده حمل شده است لکن احادیث دیگر بر طلاق السنّه اختصاص دارد .

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مر و یست که گفت : از حضرت ابی الحسن اول سلام الله علیه پرسیدم از حال زنی آبستن که او را شوهرش بدانگونه مطلقه سازد که تا آنزن زوجۀ دیگری نشود بروی حلال نمیشود، یعنی محلّل لازم میشود؟ فرمود: آری، عرض کردم: آیا با من تو خود نفرمودی چون مرد جماع نماید برای او نمیشاید که طلاق گوید ؟

فرمود : همانا طلاق «لا يكون إلاّ على طهر قدبان أوحمل قدبان و هذه قدیان حملها» جزیر طهری که آشکارا یا بر حملی که آشکار باشد نمیباشد و این حمل هم آشکاد بوده است .

و نیز اسحاق بن عمار روایت کند که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم از مردی که زن خود را در حال حمل طلاق گوید پس از آن با او رجوع نماید و از آن پس او را طلاق گوید ، و پس از آن با او مراجعه کند ، و بعد از آن او را در کرّت سوم در یکروز طلاق گوید « تبين منه ؟ » از وی جدائی میجوید ؟ فرمود: آری .

و هم در کتاب وسائل از عبدالرحمن مرویست که گفت : از حضرت موسی ابن جعفر سلام الله عليهما پرسیدم از مردیکه زن خود را طلاق گوید آخر طلاقها فرمود : «نعم يتوارثان في العدّه» آری در عده توارث میجویند .

صاحب وسائل میگوید: این امر مخصوص بمریض است چنانکه دیگر اخبار بر این دلالت دارد و مفهوم آن غیر از مراد است، و احتمال دارد که مراد بعده در اینجا بمعنی سنّت باشد ، چه آن عّده میراثست «والتّوارث مجاز لثبوته من إحدى الطرفين خاصّة» يا اينست که مراد بانطلاق غیر از ثالثه است مثل رابعه وخامسه یا بمعنی اینستکه هیچوقت رجعتش را اراده نشاید کرد والله اعلم .

و هم در آنکتاب از یحیی از رق مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود :

ص: 80

«المطلّقة ثلاثاً ترث و تورث ما دامت في عدّتها » زنیکه سه طلاقه باشد و شوهرش بمیرد مادامیکه در عدّه خود باقی است ارث میبرد ، و اگر خودش بمیرد ارث ازوی میبرند .

چنانکه در جلد دوم کتاب تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه «و اللاّئی ينسن من المحيض من نسائكم إن ارتبتم فعدّتهنّ ثلثة أشهر واللاّئى لم يحضن و اولات الأحمال أجلهنّ أن يضعن حملهنّ وإن كنَّ اولات حمل فأنفقوا عليهنّ حتّى يضمن حملهنّ فان أرضعن لكم فأتوهنّ أجورهنّ و أتمروا بينكم بمعروف و إن تعاسرتم فسترضع له اخري لينفق ذوسعة من سعته و من قدر عليه رزقه فلينفق مما آتيه الله لا يكلّف الله نفساً إلاّ ما آتيها سيجعل الله بعد عسر يسراً » .

صدر این آیه شریفه که در قرآن مجید است چنین است «و اللاّئى يشن من المحيض من نسائكم إن ارتبتم فعدۀتهن ثلثة أشهر واللاّئى لم يحضن و اولات الأحمال» تا آخر چنانکه مسطور شد شاید در قلم کاتب سهو شده باشد .

بالجمله میفرماید و آنزنانیکه نومید شده باشند از دیدار خون زنانه از جمله زنان اگر شک دارید که انقطاع اینخون بواسطه سالخوردگی است یا عارضۀ دیگر است ، پس زمان عدّه ایشان سه ماه است، و زنان آبستن را پایان عده ایشان آنست که حمل خود را فرو گذارند ، پس اگر شیر دهند اولاد را بعد از انقطاع علامت نکاح برای شما ای پدران از روی تبرّع فرزندانرا بایشان بازگذارید ، و اگر بدون اجرت رضا ندهند اجرت المثل شیر دادن را بایشان بدهید ، و در میان یکدیگر بسازگاری باشید ، و به نیکوئی بروید و اگر سخت گیر هستید و در ادای اجرت مضایقه کنید ، پس زود باشد که زنی دیگر فرزند را شیر دهد باید که نفقه دهد آنکس که توانگر است بقدر توانائی خود از آنچه خدای بدو داده است ، خدای تعالی مکلف نمیدارد هیچ نفسی را مگر باندازه که بدو عطا فرموده است، و اگر بقدر مقدور قصور نورزد خداوند بزودی تنگدستی او را بتوانگری و گشایش باز گرداند .

ص: 81

و همچنین در این آیه شریفه «و اّتقوا الله ربّكم لا تخرجوهّن من بيوتهنّ ولا يخرجن إلاّ أن يأتين بفاحشة مبيّنة» از سعد بن ابی خلف از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام مرویست که گفت سؤال نمودم از آنحضرت از مسئلۀ از مسائل طلاق .

فرمود : «إذا طلّق الرّجل امرأته طلاقاً لا يملك فيه الرّجعة فقد بانت ساعة طلّقها وملكت نفسها ولا سبيل له عليها وتعتدّ حيث شاءت ولا نفقة لها».

چون طلاق بگوید زن خود را بطورى كه مالك رجوع نباشد در هما نساعت که او را طلاق داده در میان ایشان بینونت و جدائی میافتد ، و آنزن مالك نفس خود است و برای آنمرد راهی بر آنزن نیست «و تعتدّ حيث شاءت» و برای آنزن نفقه نخواهد بود.

عرض کردم: مگر نه آنست که خدایتعالی میفرمايد «ولا نخرجوهنّ من بيوتهنّ ولا يخرجن» .

فرمود مقصود باین آن سخن است که طلاق داده شود تطلیق بعد از تطلیق ، پس چنین زنی بیرون نمیشود، و چون سه طلاقه شود همانا از آنمرد جدا میگردد و برای او نفقه نیست ، و آن زنیرا كه مرديك طلاقه نماید پس از آن او را بگذارد تا مدت آن بآخر رسد ، پس چنین زن عده میگیرد در خانه شوهر خودش ، ومراورا سکنی و نفقه میباشد تا مدت عده اش منقضی گردد.

يحيى ازرق از عبد الرحمن روایتی که مذکور شد و مؤید همین است باز گفت .

و نیز در آنکتاب از احمد بن زیاد مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم از مردیکه کنیز خود را با غلام خود تزویج نماید ، پس از این اینمرد را در امر کنیزش بدائی حاصل گردید و او را از غلام خودش کناری دهد ، پس از آن اورا استبراء نموده با او مواقعه نماید ، و از آن پس دیگر باره آن کنیز را بعبد خود بازگرداند، و همچنان از آن پس او را بدائی افتد و آن کنیز را از آنغلام عزلت

ص: 82

دهد، آیا این عزلت دادن سید و آقا جاریه را از زوج او بدو دفعه طلاقی است که از بهر او حلال نمیشود تا شوی دیگر گیرد؟ یا نیست ؟

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود: «ولا تحلّ له إلاّ بنكاح» جز آنكه شوى ديگر رود بروی حلال نمیشود.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام نام مرویست ، پرسید از یهودی یا نصرانی كه یك طلاق بدهد ، و از آن پس او وزنش هر دو مسلمان شوند ، حال ایشان چیست ؟ فرمود «ينكحها نكاحاً جديداً» بتازه آنزن را نکاح مینماید.

عرض کرد : اگر بعد از مسلمانی آنزن را دو طلاق گوید آیا آنزن باید عدّه طلاق قبل از اسلام خود را بگیرد؟ فرمود «لا تعتدّ بذلك» آن عدّه را نباید بگیرد.

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن حکیم مرویست که از حضرت ابی الحسن علایه السّلام پرسیدم که زنی ارتفاع حیض او بشود، فرمود: ارتفاع طمث دو نوع است : فسادی است از حیض، و ارتفاعی است از حمل «فبأيّهما كان فقد حلّت للأزواج إذا وضعت أومرّت بها ثلاثة أشهر بيض ليس فيهادم» پس هر يك از ايندو حال باشد ، چون وضع حمل نمایدیا سه ماه بیایان برد که خونی در خود ننگر دشوی گرفتن او حلال میگردد. و هم در آنکتاب از علی بن برادرش حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام سؤال نمود که مطلقه را میشاید سرمه بچشم کشد و خضاب نمايد يا جامۀ ألوان برتن بيا رايد ؟ فرمود : «لا بأس إذا فعلته من غير سوء» اگر با ندیشۀ ناصواب نباشد باکی ندارد .

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن فضیل مردیست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود: «طلاق الأمة تطليقتان، وعدّتها حيضتان ، فإن كانت قد قعدت عن المحيض فعدّتها شهر و نصف» طلاق کنیز دو طلاق است یعنی از بهر او سه طلاق نیست ،

ص: 83

و عدّه او باندازه دو نوبت حیض است ، و اگر از دیدار حیض افتاده باشد مدت عدّۀ او یکماه و نیم است، یعنی او را باحره تفاوت است.

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مردیست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسیدم از کنیزی که آقای او بمیرد یعنی خاصه وی باشد ، فرمود «تعتدّ عدّة المتوفّى عنها زوجها» باندازه زنی که شوهرش بمیرد باید عدّه بدارد _ الی آخر الحديث .

و دیگر در آنکتاب از علی بن ابی حمزه مسطور است که از ابی ابراهیم علیه السّلام سؤال کردم از مردیکه زن خود را طلاق گوید ، آیا خواهرش را تزویج مینماید؟ فرمود : تا مدت عدّۀ آنزن بپایان نرود نمیشاید.

میگوید: و همچنان از آنحضرت پرسیدم از مردیکه او را زنیست و آن زن هلاک شود، آیا خواهرش را تزویج مینماید؟ فرمود: اگر دوستدار باشد در همانساعت تزویج مینماید .

و دیگر در آنکتاب از علي بن يقطين مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود(عدّة) المرأة إذا تمتّع بها فمات عنها خمسة وأربعون يوماً» مدت عدّه زنيراكه بمتعه بدارند و آنمرد بمیرد چهل و پنج روز است.

صاحب وسائل میگوید: اینخبر محمول است برموت زوج درعدّه نه اینکه محمول بر مدت باشد، چنانکه اخبار دیگر بر این دلالت دارد.

و نیز در آنکتاب از موسی بن بکر مرویست که عبد صالح علیه السّلام فرمود : على صلوات الله عليه فرمود : «المختلفة يتبعها الطّلاق مادامت في العدّة» آنزنی که عوض مالی خود را از شوهرش خلع نماید طلاق از پی اوست چندانکه در عده خود باقی است.

و دیگر در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر گفت : از حضرت موسی ابن جعفر علیه السّلام پرسیدم از مردیکه از زنش مبارات و مفارقت جوید بآنشرط که هر

ص: 84

حقی که آنزن را بر آنشوهر است از آن شوهر باشد ، و از آن پس بآنزن معلوم شود که اگر سلطانی و حکمرانی بداند که این امر برچگونه و بیرون از علم او روی داده است ، پذیرفتار نشود، و هر چه شوهرش از وی مأخوذ داشته است بدو باز رساند، چکار باید بکند؟ا

فرمود «فليشهد عليها شهوداً علي مباراته إيّاها أنّه قد دفع إليها الذي لها ولاشيء لها قبله» ببایست آنمرد در هنگام مبارات شهودیرا بشهادت حاضر نماید که بر آن مبارات گواه آنزن باشند که آنمرد آنچه حق او بودید و باز گذاشت و پیش از آن چیزی برای آن زن نبود.

معلوم باد در کتب فقهیه در عنوان خلع ومبارات کتابی مخصوص است و اصل مسئله اینست که برای زوج خلع صحیح نیست ، و زوج را عوض حلال نمیشود تا گاهی که از طرف زن کراهتی ظاهر شود ، و چنانکه اشارت رفت مختلفه را بینونت نمیافتد تا گاهی که بعد از خلع بطلاق وی متابعت شود ، و برای شوهر زنی که خود را مختلعه سازد رواست که افزون از مهر آنزن مأخوذ دارد لكن ابن فزونی در مبارات نشاید.

و در خلع و مبارات لابد دو شاهد باید گواه باشد، و زن طاهر باشد در طهری که شوهرش باوی جماع نکرده یا حامله باشد ، و جایز نیست که زن را دچار اضرار نمایند تا ناچار گردد که خویشتن را از شوهر خود خریدار آید ، و نیز جایز نیست که زنرا در حالت اختیار بطلب خلع و طلاق اقدام آید ، و طلاق مختلفه باینست و رجوعی در آن نیست ، با عدم رجوع در بذل ، و نیز اگر مرد یا زن در زمان عده بمیرند نوارثی در میان ایشان مرعی نمیشود ، و اما اگر مختلعه رجوع در بذل نماید آنطلاق نیز رجعی میشود ، و برای شوهرش رجوع جایز میگردد.

و همچنین است حكم مبارات ، و شرط مبارات اينست كه هريك از زن و شوهر یکدیگر را مکروه شمارند، و طلاقی که در مبارات اتفاق افتد باینست و رجعتی در آن نشاید گاهی که زن ببذل باز شود، و میرانی در کار ایشان نیست

ص: 85

مختلعه و مبارات رعایت عده واجب است مثل عده مطلّقه ، و برای مختلعه عدّه ثابت نیست.

و برای شوهر مختلعه قبل از انقضاء عده مختلعه تزویج خواهر مختلعه جایز است ، و مختلعه را در ایام عدّه سکنی و نفقه نمیباشد، و شرط نیست که در مبارات حضور سلطانی و حکمرانی والازم شمارند، چنانکه حدیث سابق بر این امر اشارت داشت که اقامت شهود کافی است. در مجمع البحرین مسطور است «خلع الرّجل امرأته خلماً» یعنی او را از خود خلع نمود و بر کند ، خلع ، بضم خاء معجمه وسكون لام و بعد ازلام عين مهمله بمعنی آنست که مرد زن خود را طلاق گوید بدان شرط که آنزن مالی در عوض این کردار بشوهرش بذل نماید، و فائده این عمل ابطال زوجیت سابق است مگر بعقد جدید، و این لفظ در اینجا استعاره از خلع لباس است ، زیرا كه هر يك از زوجین لباس آندیگر باشد «هنّ لباس لكم وأنتم لباس لهنّ» و چون چنین گفته پس هر يك از ايشان لباس خود را از خود برکنده اند .

گفته میشود «اختلعت المرأة» گاهي از شوهرش طلاق بگیرد و در عوض آن طلاق چیزی بشوهرش بذل نماید «بار الرّجل امرأته» گاهی که با زن خود مفارقت جوید ، و معنی مبارات اینست که زن با شوهر خود گوید که مرا مالی است که بتو دهم بدا نشرط که مرا ترک نمائی ، و آنمرد او را باز گذارد و نظر از وی بپردازد ، همینقدر هست که آنمرد با آنزن میگوید : اگر ترا در این امر رجوعی باشد من در بضع تو اولی هستم.

بضع ، بضم باء موحّده بر عقد نکاح و جماع و فرج اطلاق میشود ، و جمع آن ابضاعست مثل قفل واقفال ، و مباضعه بمعنى مجامعه است. و در حدیث است «الكحل يزيد فى المباضعة» يعنى سرمه بر نیروی مجامعت میافزاید.

بالجمله شوهر را در مبارات حق اینشرط و دیگر شروطی که در محال آن مذکور است میباشد، از حضرت ابی عبدالله ال مرویست که خلع واقع نمیشود

ص: 86

مگر آنکه زن بشوهر خود گويد « لا أبّر لك قسماً» عهد و سوگند ترا بجای نیاورم ، و بدون اجازت تو بیرون میشوم ، و در فراش تو با مردی دیگر آمیزش جویم ، و غسل جنابتی از تو نکنم، یعنی ترا بمجامعت خود راه نگذارم تا آن غسل بر من واجب گردد.

یا اینکه با شوهر خود گوید: اطاعت هیچ امر ترا نکنم تا مرا طلاق گوئی و چون آنزن اینسخن نماید برای شوهرش حلال میشود که هر چه بآنزن داده از وی بازستاند و هرچه او را مقدور است از مال خودش بشوهر بگذارد.

پس اگر بر این امر رضا دادند در حال طهر با حضور شهود این زن بيك طلاق تا از آنمرد بینونت و جدائی گیرد ، و از آن پس در زمره یکی از خطبه کنندگان خواهد بود ، و آنزن اگر بخواهد او را بشوهر میگیرد ، و اگر نخواهد نمیگیرد و اگر آنمرد او را تزویج نمود آنزن نزد اوست و دو طلاق دیگر باقی خواهد ماند ، یعنی يك طلاق را که داده است محسوبست ، و برای آنمرد میشاید که در حال طلاقی که در اختلاع داد همانشروط را بر آنزن بنماید که صاحب مبارات نمود چنانکه مذکور شد.

میفرماید : «لا خلع ولامباراة ولا تغيير إلاّ على طهر من غير جماع بشهادة شاهدین عدلین» و نیز در ذیل این خبر است که اگر مختلعه شوهری دیگر بگیرد و از آن پس مطلقه شود شوهر اول نمیتواند با او رجوع نماید، و نیز در مبارات نمیتواند رجعت گیرد مگر اینکه برای آنزن بدائی رسد، و اینمرد هر چه از آنزن ستانیده است بدو باز دهد.

و از معنی مبارات از امام علیه السّلام سؤال کردند فرمود : زن را که از بابت مهر یا غیر مهر چیزی برگردن شوهر است و شوهرش پارۀ را بدو داده است ، پس آن هر يك از شوهر و زن یکدیگر را مکروه شمارند ، پس آنزن با شوهرش میگوید: آنچه از تو گرفته ام از آن من باشد ، و آنچه باقیست ترا باشد ، و من از تو مبارات و مفارقت میجویم و و آنمرد بآنزن میگوید : پس اگر در چیزی که باز

ص: 87

میگذاری رجوع نمودی من به بضع و نکاح او سزاوارترم ، و بهمین مضمون از حضرت ابی عبدالله و ابي الحسن علیه السّلام مسطور است .

و در آنکتاب وسائل و در کتاب بحار وغیره در عنوان باب ظهار مرویست که صفوان گفت : از حضرت ابی الحسن صلوات الله پرسیدم از مردیکه نمازهای خودرا میگذارد یا وضو میسازد و بعد از نماز ووضو شك آورد ، لاجرم میگوید : اگر اعاده نماز یا اعاده وضو نمایم، پس زوجۀ او بر او مانند پشت مادرش با، دیعنی چنانکه مادرش بروی حرام است زوجه اش نیز بروی حرام است ، و در استحکام این امر بطلاق نیز سوگند یاد میکند .

فرمود: «هذا من خطوات الشيطان ليس عليه شيء » این گفتار و کردار از خطوات ووساوس شیطان است، چیزی بر آنمرد نیست، و از این پیش حدیثی باین تقریب در باب طلاق مسطور شد.

ظهار . با ظاء معجمه و هاءِ هوّز و راء مهمله ، و مظاهره بمعنی این استکه مرد با زن خود گوید : « أنت علىّ كظهراُمّی» يعني چنانکه پشت مادرم بر من حرام است تو نیز بر من حرام هستی ، تظهیر از باب تفعیل ، و تظهر از باب تفعّل بهمین معنی است ، چه ظهار بر حسب معنى لغوى بمعنی سوار شدن برپشت است .

و در اصطلاح شرع انور تشبه نمودن شوهر است که مکلّف باشد منکوحه خود را هر چند مطلقه رجعیه باشد در حال طهر، بظهر آنکس که محرمۀ ابدیه است ، از حيث نسب یا رضاع یا مصاهرت ، و بآن زن ميگويد : « أنت عليّ كظهر امّی» گفته اند: علت اینکه در این عبارت لفظ ظهر را اختصاص داده اند که پشت از دابّه محل رکوب است ، وزن را نیز در حال مجامعت سوار شوند و آنرا مرکوبه گردانند .

پس در این کلام ركوب امّ مستعار از رکوب دابه است ، و از آن پس تشبیه مینمایند رکوب وسواری زوجه را بسواری مادر که مقاربت وسواری بروی برای مقاربت ممتنع و حرام است ، پس گویا این شخص ميگويد : « ركوبك للنكاح

ص: 88

حرام عليّ» سوار شدن بر تو برای سپوختن در تو بر من حرام است .

و بعبارت دیگر معنی آن چنانست آن چنانست که اگر از این پس برای مجامعت بر تو بر آیم فعلی حرام نموده ام، و چنانست که با مادر خود این فعل را بجای بیاورم « ظاهر من أمر أنه ظهاراً مثل قاتل قتالا» در زمان جاهلیت ظهار همان طلاق بود ، و در اسلام نهی کردند که طلاق را باین عبارت که در جاهلیّت یاد میکردند مذکور دارند، و برای تغلیظ نهی واجب ساختند که هر کس در اسلام این لفظ را در عنوان طلاق استعمال نماید کفّاره بدهد.

در کتب تفاسیر و اخبار مسطور است که روزی خوله بنت ثعلبه که از انصار و از قوم خزرج و در خبری خوله بنت خویلد نماز میگذاشت ، و زنی نیکو اندام ونیکوجسم بود ، شوهرش اوس بن صامت که برادر عبادة بن صامت باشد ، در حال رکوع وسجود بر آن اندام دلارا وجسم دلفریب بنظاره اندر وغلبه شهوت شكيب از او در ربود ، لاجرم چون خوله از نماز بپرداخت اوس بن صامت خواست با او بپردازد، آن سیم اندام بعلتی از آن استمتاع امتناع نمود .

و چون اوس را خردی سنگین در کار نبود، آشفته حال گشت و با زوجۀ خود گفت « أنت علىّ كظهرامّی» تو بر من چون پشت مادر منی، یعنی حرامی، و این عبارت را ظهار گویند ، و حرمت وطی را مثمر است تا گاهیکه کفاره بدهند، و در زمان جاهلیت طلاق بظهار وایلاء واقع میشده است.

و از آنجا که اوس مردى سبك مغز بود چون اینکلمه را بر زبان بگذرانید هم در حال پشیمان شد ، و با خوله گفت كمان من چنانست که بر من حرام شدی ، خوله گفت همی باید در حضرت رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله استفسار نمود، اوس گفت شرم مانع است.

پس خوله خود بحضرت رسول برفت، و این هنگام عایشه سر مبارك آن حضرت را می شست ، عرضکرد یا رسول الله گاهی که اوس مرا بنکاح خود میبرد جوان بودم، و مال و عشیرت برزیادت داشتم، اکنون که خواسته مرا خورده فرزندان بیشمار از من بیاورده ، بامداد جوانیم بشامگاه پیری پیوسته ، و کسان من از من متنفر شده اند ، مرا مانند مادر خود گردانیده است، هیچ ندانم با فرزندانم

ص: 89

چسازم، اگر بدو گذارم بیهوده مانند، اگر با خودشان گذارم از گرسنگی بمیرند و اينك از ظهار پشیمان شده ، آیا در اینکار تدبیری که سبب اجتماع ومؤانست ما تواند بود میشاید ؟

فرمود: شما بر یکدیگر حرام شده اید، عرض کرد یا رسول الله لفظ طلاق واقع نشده است ، فرمود: گمان نمیبرم جز اینکه تو بر وی حرام باشی .

خوله از بسیاری کودکان و خوردی ایشان و مفارقت اوس سخت اندوهناك شد. دیگر باره در حضرت رسول اعاده سخن کرده همان جواب بشنید ، این وقت گفت : شکایت درویشی و سخت حالی و بیکسی خود را بحضرت خدای میبرم، رسولخدای فرمود: در ظاهر شرع بروی حرامی و خدای تعالی در باب تو چیزی نفرستاده .

و هر وقت رسول خداى صلّی اللهُ علیه وآله با خوله میفرمود تو بر او حرامی او میگفت : شکایت درویشی و شدت حال و تنهائی خود را بحضرت ذی الجلال میبرم ، و بعد ز آن روی نیاز بآسمان آورد و عرض کرد: بارخدایا بدرویشی و بیكسي من بنگر ، و آنچه راحت من در آنست بر زبان پیغمبرت فرو فرست، این بگفت و عایشه همچنان سر پیغمبر را میشست .

پس دیگر باره بحضرت آمد و عرضکرد یا رسول الله در کار من بیندیش و بر حال من رحمی نمای، عایشه گفت مجادله والحاح را کوتاه کن که بر رسول خدای وحی نازل گشته ، و علامت وحی آن حضرت این بود که در آنوقت سیاح بر آنحضرت عارض میشد ، چون عایشه نیمه سر آنحضرت را بشست با خود آمد و با خوله فرمود زوج خود را حاضر کن ، و بعد از این چهار آیه تلاوت فرمود :

« قد سمع الله قول الّتی تجادلك في زوجها وتشتكي إلى الله والله يسمع تحاور كما إنّ الله سميع بصير» يزدان تعالی سخن آنزن را که در کار شوهرش با تو مجادلت و بحضرت خدای شکایت میکرد بشنید بدرستیکه خدای تعالی شنوا و بینا است .

مرویست که چون عایشه این آیه شریفه را بشنید گفت بزرگوار است آن خدائیکه جمله آوازها میشنود، و هیچ آوازی در حضرتش پوشیده نیست ، همانا

ص: 90

زنی در گوشۀ خانه با رسول خدای بطریقی محاورت نمود که ما پارۀ از آنرا شنیدیم و هیچ چیز از آن مکالمات بر خداوند پنهان نیست. لمها بالجمله خداوند تعالی بعد از این آیه شریفه میفرماید:

«الّذين يظاهرون منكم من نساء هم ماهنّ أمّهاتهم إن امّهاتهم إلاّ اللاّئی ولدنهم و إنّهم ليقولون منكراً من القول وزوراً وإنّ الله لعفوّ غفور* والّذين يظاهرون من نسائهم ثمّ يعودون لما قالوافتحرير رقبة من قبل أن يتماسّا ذلكم توعظون به والله بما تعلمون خبير * فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل أن يتماسّا فمن لم يستطع فاطعام ستّين مسكينا ذلك لتؤمنوا بالله ورسوله وتلك حدود الله وللكافرين عذاب أليم». آنانکه ظهار مینمایند از زنان خود یعنی با زن خود گویند : تو بر من چون مادر من باشی، در حقیقت نه چنانست که این زنان مادران ایشان باشند، چه در میان زن و ما در مباینتی عظیم است، و بمجرّد تلفظ این کلمه زن مادر نخواهد شد ، و مادر ایشان جز همان زنان که ایشانرا بزاده اند نیستند ، لاجرم آن زنها در مقام حرمت مانند مادران ایشان نتوانند شد.

مگر زنانیکه خدای تعالی منزلت ما در داده یعنی در حرمت منزلت ما در یافته اند مثل زنان پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله ، و مرضعات که بر حرمت ایشان حکم سبحانی منصوص است،

پس معلوم شد که سبب تشبیه مذکور ، یعنی باین کلمه که بگوید : « أنت علىّ كظهر اُمّی » زوجه حقيقة مادر نمیشود .

وظاهر تعليل يعنى قول خدا يتعالى «إن امّهاتم» تا بآخر مشعر است برعدم وقوع ظهار اگر تشبیه زوجه بام رضاعی باشد ، بعلت عدم تولید واصبح اقوال وقوع آنست ، بواسطه آنکه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله ميفرمايد «يحرم من الرّضاع ما يحرم من النّسب.

وأما اگر تشبيه بغير امّ باشد از محرمات نسبیّه چون اخت وعمّه و جز آن بمذهب ابي حنيفه ظهار واقع میشود ، و بعضی دیگر ، لكن علمای امامیه گویند اگر بصیغه ظهر باشد واقع میشود ، وگرنه نمیشود ، بر خلاف شافعی که او برامّ بتنهائی اقتصار مینماید، وقتاده و شعبی نیز باین عقیدت باشند.

ص: 91

واگر تشبیه زوجه بمحرمات مصاهرت باشد ، خواه مؤبّد خواه غير مؤبّد ،بعقيدت علمای امامیّه ظهار وقوع نمیجوید ، وبعقیدت حنفی واقع میشود .

پس یزدان تعالی اظهار میکند و میفرماید مردان مظاهر سخنی منکر و ناشناخته و نادانسته در شرع میگویند، چه احکام شرعیه منکر آنست، و دروغ بیرون از حق میگویند ، زیرا که زوجه هیچوقت ما در نتواند بود ، وخدای آنکسانرا که از اينقول بتوبت روند میآمرزد بایجاب کفاره.

و باید دانست که ظهار در عرف فقهای امامیه عبارت از تشبیه زوجه دائمه یا منقطعه است بنابر قول قوی بمادر یا یکی از محرمات ، خواه از جهت نسب یا رضاع ، و صیغه آن اینست «أنت علىّ كظهر امّى ، ياهذه علىّ يازوجتى علىّ يامنّى ياعندى يا معي كظهر اُمّى يا مثل ظهر اُمّى .»

و همچنین جایز است كه ترك صله کرده گویند «أنت كظهر امّی» و اگر تشبیه بغیر از ظهر نمایندظهار واقع نمیشود، مثل اینکه بگویند «أنت علىّ كيد امّی يا كشعر اُمّى يا بطن امّی» یا امثال آن جهت اقتصار بر منطوق نص، زیرا که دیدار اینگونه اعضای مادر بر پسر حرام نیست و اگر گوید «کامّی یا زوج امّی» و قصدش «أنت كظهر امّی» باشد باجماع واقع نمیشود ، و بدون قصد نیز بر مذهب اصبح واقع نمیشود ، و اگر بازوجه گويد «يدك يارجلك ياتلتك يا نصفك علىّ كظهر امّی، واقع نخواهد شد.

واگر تشبیه کند زوجه را «بظهر رحمی» خواه نسبی و خواه رضاعی بقول مشهور ظهار واقع نمیشود ، اما بمذهب مخالفین واقع میشود به تشبیه زوجه بجزء مشاع ظهار یا عضوی از اعضاء میدارم که نظر کردن مردمان آن حرام باشد، خواه نسبی خواه رضاعی .

و در وقوع ظهار سماع دوشاهد عادل شرط است، و در مظاهر بلوغ وكمال عقل و اختیار و قصد نمودن ، و در مظاهر عنها طهری که مجامعت در آن واقع نشده باشد هر گاه بنّ من تحيض باشد و زوج حاضر یا در حکم حاضر

ص: 92

باشد ، و در اشتراط دخول ترّدد است ، و مردمی اشتراط است ، و در وقوع آن بمستمتع بها دو قول است، و اشهر قولین وقوع است، چنانکه معلوم گردید و همچنین موطونه بملك و در روایت وارد شده است که مملو که مثل جزء است.

و مخفی نیست که ظهار بواسطه وصف آن بمنکر حرام است در شرع ، لکن در دنباله آن رحمت و مغفرت مذکور شده است ، لاجرم ملحق بصغاير است که عفو میشود.

و خدایتعالی بعد از انکار ظهار در تبیین حکم آن میفرماید : و آنانکه در زمان جاهلیت عادت ایشان بر مظاهره بوده است از زنان خود پس بیایست بر حسب اسلام قطع آنرا بنمایند ، بعد از آن باز گردد بآنچه گفته اند ، یعنی بار دیگر آنرا اعادت کنند در زمان اسلام، یعنی بعد از اینکه اسلام آوردند همچنان بآن کردار جاهلیت اعادت نمایند، بر ایشا نست كه يك بنده آزاد کنند ، و بدستیاری این کفاره میتوانند دیگر باره بزن خود رجوع نمایند تا آنزوجه بروی حلال گردد ، و او بواسطه ظهار برخود حرام نموده بود.

شون آن انسان آذات من المعلوم باد که جماعت فقها و علما را در تفسیر عود اختلاف است : از قتاده مرویست که مقصود عزیمت بروطی است، و این موافق مذهب مالك است ، و ابو حنیفه گوید : مراد استمتاعست اگرچه بنظر شهوت باشد.

و در مذهب امامیّه عود عبارت از آنست که شوهر زوجۀ خود را بعقد باز یابد ، و ظهار را بطلاق تابع نسازد، زیرا که بسبب ظهار آهنك تحريم کرده است پس در این هنگام اگر طلاق را هم بآن متصل گرداند علاقه زوجیت مرتفع شود و کفاره لازم نیاید، و اگر بعد از ظهار خاموش شود در آنمقدار زمان که ممکن باشد که در آنمدت طلاق واقع شود ، پس این حال سکوت در این مدت دلالت بر ندامت کند و موجب کفاره گردد.

و استدلال او بر این روایت باشد که از ابن عباس مأثور است که عود بمعنی ندم است، یعنی پشیمان شدن آنمرد از اینقول و ميل رجوع بالفت .

ص: 93

و از ابو عالیه منفولست که عود تکرار لفظ ظهار است ، و این مذهب اهل ظاهر است و احتجاج ایشان بآن میباشد که ظاهر لفظ عود بر تكرير قول دلالت میکند.

و ابوعلی فارسی گوید که ادعای ظهور در این مقام غير ظاهر است، زیرا که تواند بود که گاهی عود بدون قبلیّت وجود آنچیز می باشد ، و از آنجاست که آخرت را معاد گویند، با اینکه هیچکس در دیگر سراى رنك زوال و بوى فنا نیابد تا بحال نخست که زندگی است بازگردیدن گیرد.

اما مذهب ائمه هدى صلواة الله عليهم در معنی این عود که در ظهار واقع میشود ارادۀ وطی یا نقض قول ظهار است، چه وطی و ابطال قول ظهار هيچيك روانیست مگر بعد از کفاره

و مراد برقبه مملوك است و در اشتراط ایمان در آن خلاف است ، حنفی شرطنمیکند و تجویز رقبه ذمیّه مینماید، و تمامت علماء بشرطیت ایمان یا آنکه در حکم ایمان باشد از اطفال مؤمنین قائل هستند.

و ادخال فاء سببیّه در کلمه تحریر برای تکرار وجوب تحرير بتكرارظهار است ، و این تحریر واجب است از آن پیش که مظاهر و مظاهر عنها مس یکدیگر نمایند و از همدیگر کامیاب شوند، یعنی مجامعت کنند پس جماع مظاهر عنها قبل از کفاره حرام است ، و اگر بدون ادای کفاره وطی نماید دو کفّاره لازم شود ، و اگر مکرّر وطی نماید در هر وطیی کفاره واجب است .

و اگر ظهار را بشرطی معلوم نکرده باشد بروی حرام است تا گاهی که مواقعه بدون کفاره کرده باشد، و اگر معلق بدون شرطی کرده باشد حرام نیست تاگاهی که شرط حاصل شود. و بر عقیدت بعضی تا زمانیکه مواقعه کند، و اگر مظاهره را بصيغه طلاق بگوید و در عده رجوع کند جز بكفّاره حلال نمیشود ، و اگر از عده بیرون رفته باشد و در مقام استیناف نکاح برآید در آن دو روایت وارد است اشهر عدم کفاره است.

ص: 94

خدای میفرماید این حکم دادن کفاره که بآن مأمور شدید پند داده میشوید بآن تا باین سبب از تلفظ باین لفظ منکر باز ایستادن بگیرید ، و خدای بآنچه میکنید دانا است.

و وجوب آزاد کردن بنده منوط باستطاعت و اقتدار مظاهر است بر آن، تا اینکه بتواند بخر دو آزاد نماید، و هر کس دارای قدرت و استطاعت نباشد ، بیایست دوماه پیاپی روزه بدارد.

امامیه گویند اگر مظاهر يكماه و يك روز بروزه باشد ، و از آن پس بدون عذر افطار کند میتواند بنا را بر همان بگذارد و استیناف لازم نيست ، لكن كناه کرده ، ووطی بروی حرام است تاگاهی که دو ماه روزه را بپایان رساند ، و اگر قبل از يك ماه و يكروز افطار نماید استیناف بروی واجب شود ، یعنی باید آنروزه را که گرفته محسوب ندارد، و دو ماه را از سر بگیرد و روزه بدارد، و اگر پاره از آندو ماه را روزه بدارد آنگاه بنده برای آزاد کردن بیابد ، رجوع بآن لازم نیست ، اما اگر رجوع نماید افضل است و بعضی بر آن رفته اند که رجوع بعتق لازم است.

و این روزه داشتن میباید پیش از آن باشد که مجامعت نمایند ، و آنکس که بعلتی نتواند این روزه را بدارد بیایست شصت تن درویش را اطعام نماید ، و هر يكيرا نصف صاع از غالب قوت شهر از گندم و آردونان بدهد و اگر قادر بر آن نباشد مدّی از آن بدهد ، و بعضی گویند با وجود قدرت نيز يك مد كافيست ، و اينقول علمای امامیه رضوان الله عليهم است.

و پوشیده نیست که این آیه شریفه در وجوب ترتیب کفاره تصریح دارد ، و کفاره مرتبه عبارت از آن کفاره ایست که منتقل بثانیه نشاید بشود مگر بعد از عجز از اولی ، و اینکه در اطعام شصت تن مقید بقبل از مسیس نیست، با اینکه قبل مسيس مقصود وحتم است، برای آنستکه اطعام بدل عنق و صیامی است که مقید بمسيس است .

ص: 95

معلوم بادچون مظاهر آزادای کفاره مذکوره بیچاره بماند ، عقیدت بعضی بر آنست که وطی مظاهر عنها حرام است تا گاهی که بر کفاره قدرت یابد، و بعضی دیگر استغفار را جایز دانند ، یعنی اگر از اداء كفّاره عاجز بماند باستغفار پردازد و همان استغفار را کفاره شمارد و منتظر وقت ظهور استطاعت و قدرت یکی از آن کفارات ثلاثه نشود، و اینقول در خدمت علمای امامیه اقوی است.

و هر وقت شرایط اظهار حاصل شود یعنی آنچه در ترتیب این امر وارد است، اگر زن در این امر یعنی قبول وطی و زناشوئی درنگ جوید بحثی در این کار نیست.

و اگر امر خود را بحاكم عرضه دارد حاکم مخیّر گرداند مظاهر را در طلاق یا امساك زوجه، اگر اختیار طلاق نماید آنطلاق رجعی است ، و اگر اختیار امساك را نماید باید امر کند او را باینکه قبل از عود کفّاره بدهد ، اگر کفاره داد زوجه بروی حلال میگردد ، و اگر از آن امتناع ورزد تا سه ماه او را مهلت دهد ، و بعد از انقضاء اینمدت یکبار دیگر او را بدادن کفاره امر نماید ، اگر در امتناع اصرار کند خوردن و آشامیدن بروى تنك سازد ، و او را بزندان بدارد تا یکی از ایندورا اختیار کند، و سایر مسائل ظهار وفروع و ادلّه هر يك از فقهای عظام در کتب فقهیه و اصولیّه مذکور است.

میفرماید: و اینکه فرض کرده است خدای بر شما برای اینست که تصدیق کنید و بخدای و رسولخدای تصدیق نمائید ، و این احکام حدود خداوند است که از آن نشاید در گذشت ، و هر کس از حدود الهی بیرون شود بعذابی درد ناک دچار گردد.

در خبر است که بعد از نزول این آیات مبارکات رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله اوس را مخیّر ساخت که اگر خواهد زن خود را طلاق گوید ، وگرنه بزنی خود بدارد، اوس شق ثانی را اختیار نمود ، رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود که در کفاره اينكار يك تن بنده آزاد کن، عرض کرد غیر از این رقبه _ و اشاره بخود نمود _ رقبۀ دیگر ندارم، فرمود

ص: 96

رقبه بخر، عرض کرد: یارسول الله مال من اندك و بنده گرانبهاست ، فرمود : توانی دو ماه پیوسته روزه بداری ، عرض کرد: نیرومند نیستم چه اگر بهر روزی دوبار روزی نخورم و نجور کردم و چشمم تاريك شود ، فرمود توانی شصت درویش را خوردنی دهی، گفت: سوگند با خدای در این خاندانها هیچکس را درویش تر از خود نمی بینم پیغمبر از مال زکاه پانزده صاع بدو بداد و او را فرمود بآنکسان که در خور باشند باز ده.

و در داستانی دیگر آنست که چون پیغمبر بدو فرمود شصت درویش را خوردنی بده، عرض کرد من این توانائی ندارم مگر گاهی که فرستادۀ خدا با من همراهی فرماید، فرمود پانزده صاع بتو میدهم و خدایرا بخوانم تا بآن فزونی دهد ، چون پانزده پیمانه اش بداد أوس گفت: ایفرستادۀ یزدان پاك ، نیازمندی و پریشانی روزکار من از این مردم افزونست که بآنها بخواهم رسانید، پیغمبر نیم خندی بر آورد و او را بفرمود تا در پیشگاه دادار خواستار آمرزش گردد ، و پس از استغفار آنزن و شویرا بهم پیوستگی داد.

و اینسخن بر آن نمایندگی دهد که در هنگام بیچارگی از پرداختن کفاره باستغفار نیز بس باشد تا بزن خود بازگردیدن گیرد چنانکه از پیشوایان دین که بر ایشان درود باد بر اینمعنی وارد است.

و برخی از دانشمندان امامیه گویند: اگر از اطعام شصت تن مسکین عاجز شود هیجده روز روزه بدارد، و پاره دیگر از این علماء هیجده روز روزه را بر اطعام مقدم میدارند، و بهمان مقدار روزه از اطعام اکتفا مینمایند، و اولی آنست که در صورت عجز از خصال و تکالیف منصوصه مذكوره باستغفار انتقال نماید.

معلوم باد در اینحکایت از حضرت ابی جعفر از جناب امیر المؤمنين صلوات الله عليهما روایتی وارد که میفرماید: زنی از مسلمانان حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم بیامد و عرض کرد یا رسول الله فلا نشخص که شوهر من است از من فرزندان بیاورده،

ص: 97

و من او را در کار دنیا و آخرتش اعانت کرده ام ، و هرگز مکروهی از من ندیده ، و اينك شكايت او را بحضرت خدای و پیشگاه تو آورده ام ، فرمود چیست شکایت تو از وی؟

عرض کرد امروز با من گفت : «أنت عليّ حرام کظهر امّی» و مرا از منزلم بیرون کرده است ، و اینحکایت تقریباً بطوریکه مسطور شد در اینخبر نیز مذکور است، تا بدانجا که آیات شریفه بر پیغمبر فرود شد، و پیغمبر آنزن را احضار کرده فرمود شوهرت را نزد من بیاور.

چون بیاورد پیغمبر فرمود آیا بازوجۀ خود گفتى «أنت عليّ حرام كظهر امّی» عرض کرد همین گونه گفتم، فرمود : خداوند در کار تو قرآنی فرود کرده است ، و از وقد سمع الله _ تا _ إنّ الله لعفوّ غفور» بروی قراءت کرد، و فرمود زن خود را با خود بدار ، همانا قولی منکر و زور گفته بودی ، وخدای از تو درگذشت ، و ترا بیامرزید ، پس دیگر عود مکن .

آنمرد باز شد و از آنچه بازن خویش گفته بود پشیمانی داشت ، و خدای از آن پس این کردار و گفتار را برای مؤمنان مکروه شمرد، و آیۀ شریفه «الّذين يظاهرون من نسائهم» الى آخرها را نازل ساخت .

یعنی آنانکه بگویند آنچه را که این مرد اوّل بازن خود گفته بود و خدای در حق او گذشت نمود و او را بیامرزید، باید بأداء یکی از کفارات ثلاثه مذکوره وطی او را اگر در اندیشه طلاق بر نیاید برخود حلال نماید.

و اینخبر با خبر اول منافات دارد چه در خبر اول چنانکه مذکور شد تقریر کفّاره در حق اوس است که این آیات مبارکه دربارۀ او نازل شد ، مگر آنکه گوئیم شخص اوّل که دارای اینداستان ظهار بود و این آیات شریفه در حق او فرود گشت دیگریست، و از آن پس اوس بآنکار اقدام کرد.

و بالص خبر باین تأویل رفتن بیرون از بعد و اشکال نیست ، چنانکه علی ابن حسین مرتضی در رساله محکم و متشابه خود از کتاب تفسیر نعمانی از حضرت

ص: 98

امير المؤمنين علي علیه السّلام نقل میفرماید که فرمود «و اما المظاهرة في كتاب الله» يعنى معنى مظاهره که در کتاب خدای رسیده است اینست که :

مردم عرب چون مردی از ایشان از زن خود مظاهرت میجست آنزن بروی حرام ابدی میگشت ، و چون رسول خداي صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم بمدينه طيبه هجرت فرمود .

مردی از جماعت انصار در مدینه بود که او را اوس بن الصامت مینامیدند ، و این اول کسی است که در زمان اسلام کار بظهار افکند ، و در میان او و زوجه اش کلامی جاری شد پس بازن خود گفت «انت عليّ کظهر امّی» و از آن پس بر آنچه از وی روی نمود پشیمان شد ، و بازوجۀ خود گفت و يحك قانون ما در زمان جاهلیت قبل از اسلام چنین بود که اگر چنین کلمۀ بازن خود میگفتم بر ما حرام میشد، چه باشد بحضرت رسول الله شوی و بپرسی .

آنزن بآنحضرت شد و بعرض رسانید، فرمود : کمان چنان میرود که بروى الى آخر الأبد حرام باشی، آنزن ناله بر آورد و بگریست و عرض کرداز مفارقت شوهرم بخداوند شکایت کنم. و خدای آیه شریفه مسطوره «قد سمع الله قول الّتی» را بفرستاد .

پس رسولخدای بآنزن فرمود با اوس شوهر خود بگوي بنده آزاد کند ، عرض کرد او را بنده در کجا باشد ، سوگند باخدای جز من خدمتگذاری ندارد فرمود پس دوماه پی در پی روزه بدارد.

عرض کرد: وی پیری سالخورده است نیروی روزه ندارد، فرمود: پس بدو امرکن شصت درویش را خورد خوراند .

عرض کرد صدقه از کجا دارد سوگند با خدای در میان اینشهر نیازمندتر از ما کسی نیست، فرمود پس اوس را بکوی تا نزد ام ّالمنذر شود و يك نصف وسق خرما از او بگیرد و بصدقه سپارد شصت مسکین را «وسق» بمعنی بار شتر و شصت صاع است.

معلوم باد چون بر اینگونه اخبار بگذرند، و اخلاق و آداب رسولخدای را

ص: 99

بنگرند ، شرافت دین اسلام و قانون این کیش بهی و آئین فرخی را باز دانند که :

پیغمبری با این عظمت و جلالت و سلطنت معنوی و صوریرا ، آن رأفت و عنایت و خضوع است که هر مردی یازنی یا سیاه یا سفیدی یا قريب يا بعيدي در جزئیات مطالب بحضرت عرش آیتش در هر ساعتی از روز و شب بدون حاجب و مانعی تشرف جویند ، و در کمال اطمینان و امیدواری بهرگونه عرض مبادرت نمایند و درد خویش را در حضور آن دانای کل و طبیب تمام نفوس و حافظ جمله نام و ناموس و مربی کل اشیاءِ باز نمایند.

ووجود مبارك رحمة للعالمين با آنگونه رأفت وشفقت و اشتغال بتمام عوالم و معالم لاهوتيه وملكوتيه وغيرهما ، درد ایشانرا چاره کند ، و مدتی از هزار پدر مهربانتر گوش بسپارد تا رفع هر گونه حادثه را بفرماید .

و اینجمله بتمامت برای تربیت و ترقی و تکمیل این نفوس عالیه و غیر عالیه و سماویه و ارضیه و فرشيه و لاهوتيه و ملکونیه و جبروتيه و ناسوتیه است ، با اینکه از عالم پاکست ، و بیرون اندازه ادراك زمين و افلاك ، و او را هیچ حاجتي بما سوى الله نیست ، و ما سوى الله را تمام حاجات بدو و اهل بیت اوست صلى الله عليه و آله و سلم.

ایدریغا که اگر بیچارۀ در نزد یکی از ما بیچارگان ذلیل و فرو ماندگان کلیل و افتادگان، از حادثۀ بس بزرگ و فوری العلاج بخواهد عرضه دارد ، چندان ستیز حاجب و در بان بیند که چون یخ بیفسرد ، و چون برگ خزان یافته بپژمرد، و چندان وصولش طول یابد که از دل و جان ملول شود ، و از قبول یا لا قبول مأیوس گردد.

و وقتی آنشخص را بنگرد که نوبت علاج بگذرد ، و جز غمز و همزولمز و طمع و طلب بیرون از علت ننگرد فرضاً آنچه جناب آقاخواسته اند تقدیم نماید

ص: 100

مدنی حکمی و فرمانی نیابد ، بعد از آنکه خطابی گرفت و بمخاطب رساند و بعضی تکلفات را نیز در آنجا متحمل شد، آنوقت آن حکمرا مجری ندارند (ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا) .

خوشتر آن باشد که سّر دلبران *** گفته آید در حدیث دیگران

دیگر در کتاب وسائل از عبدالله بن محمّد مر ويست که بحضرت ابي الحسن علیه السّلام نوشت : فدایت کردم بعضی از موالی تراگمان میرود که چون مردی بظهار سخن کند کفاره بروی واجب گردد خواه خلاف سوگند را نموده یا ننموده باشد .

و میگوید حنث و کلام او بواسطه ظهار است و اینکه این کفاره را بروی مقرر داشته اند ، برای عقوبت آنکلام اوست و پارۀ دیگر را گمان چنانست که آنمرد را تا در آنچه بر آن سوگند یاد کرده است خلافی روی ندهد کفاره لازم نمیشود ، اگر خلاف نمود کفاره بروی واجب است، وگرنه کفاره بروی نیست.

آنحضرت در جواب او بخط مبارکش رقم فرمود «لا تجب الكفارة حتى يجب الحنث» تا خلافی در سوگندش روی ندهد کفاره لازم نشود .

صاحب وسائل گوید: حنث در اینجا محمول بر ارادۀ مخالفت ظهار و قصد وطی است، چنانکه از سؤال ظاهر میشود ، و بعضی بر مجرد تعلیق بشرط حمل کرده اند ، و نیز حمل آن بر تقیه جایز است.

و هم در آنکتاب مسطور است که از علی بن جعفر مرویست که از برادر گرامی گوهرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید که : مردی بازن خود بظهار پرداخت ، و از آن پس بیکماه یا دوماه او را طلاق داد ، و آنزن شوهری دیگر نمود ، و از آن پس اینشوی نیز او را مطلقه ساخت و شوهر اول با او رجوع نمود، آیا بر اینمرد بواسطه آن ظهار نخست کفاره واجب است؟

فرمود: آری آزاد کردن بندۀ یا روزه یا صدقه .

ص: 101

صاحب وسائل گوید: این خبر را بر تقیه حمل کرده اند ، زیرا که مذهب قومی از مخالفین است.

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله عليه سؤال نمود که مردی جاریه خود را ظهار نماید فرمود آزاد و کنیز در این امر یکسان هستند.

و هم در آنکتاب ابی عبدالله یا ابا الحسن علیه السّلام دربارۀ مردیکه او را ده تن جاریه است و بيك كلام از جمله ایشان بظهار پردازد منقول است که فرمود : «عليه عشر كفارات» چنین مرد ده کفاره است، یعنی برای حلال شدن و طی با آنها.

و دیگر در آنکتاب مرویست که مردی بحضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کرد من بازن خود گفتم اگر از در حجره بیرون شوی بر من چون پشت مادرم هستی ، یعنی حرامی ، و آنزن بیرون شد.

فرمود: چیزی بر تو نیست، عرض کردم: استطاعت کفاره دارم، فرمود: چیزی بر تونیست ، عرض کردم: آن نیرو دارم كه يك بنده یا دو بنده بكفاره آزاد کنم ، فرمود : چیزی بر تو نیست خواه نیروی آنرا داشته یا نداشته باشی.

صاحب وسائل میگوید: این امر بر قصد یمین و اینکه کفاره منفیّه کفّارۀ یمین است محمول است ، و احتمال دارد که بر عدم لزوم کفاره قبل از اراده وطی حمل شود، زیرا که بمجرد حصول شرط واجب نمیگردد.

و دیگر در آنکتاب از قاسم بن محمّد زیات مرویست که بحضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کرد از زوجه خود ظهار جستم. فرمود: چگونه گفته باشی ؟ عرض کرد: گفتم تو بمن چو پشت مامی اگر کار چنان نموده باشی ، فرمود که بر تو چیز و عودی است «لاشيء عليك ولا تعد» به چيزى بكفاره بده و نه اینچنین مكالمت اعادت جوى .

و دیگر در آنکتاب از سعید اعرج مرویست که حضرت موسی بن جعفر

ص: 102

صلوات الله عليهما در حق مردی از زوجه خود ظهار ورزید پس وفانمود فرمود چیزی بر وی نیست.

و خلاصۀ احکام ظهار اینست که :

چون مردی بازن خود گوید «أنت علىّ كظهر امّی» و طی نمودن با آنزن با آن شرایط معینه بر اینمرد حرام میشود تا گاهی که کفاره بدهد ، و تلفظ بظهار نیز حرام است.

و ظهار واقع نمیشود مگر در ایام طهری که آنمرد با آنزن در آن اوقات مجامعت نورزیده باشد ، و گواهی دو شاهد عادل در کار باشد ، و این کردار در حال بلوغ وعقل و اختیار، روی نماید .

پس معنی ظهار اینست که مرد بازن خود در حالتیکه آنزن طاهر وياك باشد و با اوجماع نکند بگوید «انت علىّ حرام مثل ظهر امّی» و آنمرد در تکلم باین کلام اراده ظهار را نموده باشد، نه اینکه چیزی بر زبان بگذراند و قصدی در آن نباشد چه بدون قصد و اراده ظهار واقع نمیشود.

و مظاهر اگر تشبیه نماید زوجه را بیکی از محرمات بقصد ظهار آنزن بروی حرام میشود تاگاهی که کفاره بدهد مثل اینکه بگويد «أنت علىّ كظهر اختي يا بنتی یا خالتی یا عمتی» و یکی از زنانیرا که بروی حرام هستند نام برد ، و در اینسخن اراده نماید که آنزن را بر خود حرام گرداند که با او وطی نماید .

و ظهار قبل از تزویج واقع نمیشود ، و نیز ظهار بقصد خلف یا خوشنودی دیگر وقوع نمیگیرد، چنانکه در باب طلاق مذکور شد و نیز قبل از دخول ظهار واقع نمیشود ، و نیز ظهار در حال غضب و اضرار وقوع ندارد.

همچنین کفاره بر مظاهر واجب میشود بر مظاهر واجب میشود گاهی که اراده و طی نماید و آهنگ و طی کند ، و عدم استقرار آن ، و چون طلاق گوید کفاره ساقط میشود و از آن پس اگر رجوع نماید ادای کفاره واجب شود، و اگر آنزن از عده بیرون آید، و از آن پس آنمرد او را تزویج کند کفاره واجب نمیشود.

ص: 103

وظهار در حق حره و مملو که واقع میشود خواه از حیثیت تزویج باشد یا مملوك مظاهر باشد.

و ظهار درباره آزاد و بنده واقع میشود، جز اینکه اگر در حق عبد باشد باید نصف کفاره صوم را ادا کند که یکماه است، لکن آزاد کردن بنده یا اطعام شصت مسکین بروی نیست .

و هر کس با یکزن چند مره ظهار نماید در هر ظهاري يك كفاره برای طی بر آنمرد واجب است و هر کس زنهای متعدد را مظاهر شود اگر آنجمله را بيك کلمه ظهار نماید و از آن پس بخواهد با آنها و طی نماید برای هر يك از آنها کفاره بر آنمرد واجب میشود.

و اگر شخص مظاهر قبل از ادای کفاره عالماً جماع نماید کفاره دیگر نیز بروی واجب شود ، و از آن پس تا کفاره ندهد و طی آنزن بروی حلال نباشد.

و جایز است که ظهار را تعلیق بر شرط نمایند و بودن شرط همان و طی باشد و قبل از حصول آن شرط ظهار واقع نخواهد شد ، و چون آنزن کار خود را بحاكم کشاند و عرض حال بدورساند ، بر حاکم واجب است که مظاهر را مجبور نمایدبر کفاره ووطی اگر آنزن را طلاق نداده باشد ، و قدرت ادای کفاره را داشته باشد ، و عاجز نباشد.

و مظاهر تاسه ماه از زمان مرافعه و خصال کفاره و احکام آن نگذرد مجبور بر کفاره ووطی یا طلاق نمیشود

و اگر مردی زنیرا در يك كلمه در مقام ایلا وظهار در آورد ، بروى يك كفاره واجب است .

و ظهار طلاق و طلاق بر ظهار واقع نمیشود ، یعنی یکی از ایندو با اراده آندیگر واقع نتواند شد ، و اگر زن از مرد ظهار جوید و گوید «زوجی عليّ كظهر امّی» کفاره بر ایشان نیست و از این پس نیز بعضی احکام ظهار اظهار میشود.

ص: 104

و دیگر در کتاب وسائل و تهذیب و بعضی کتب دیگر در باب ایلاء مسطور است در مجمع البحرين وكتب لغه نوشته اند «ألى اليامثل أتى اتیا» گاهی که سوگند یاد کند، و آنکس را که سوگند میخورد مولی گویند ، و آلی بولی ایلاء گاهیکه مطلقا سوگند خورد ، و در شرع انور عبارت اینست که بر ترك وطى وجماع زوجۀ دائمه مدخول بها أبداً يا مطلقا سوگند خورند .

و فرق میان ایلاء و یمین اینست که در ایلاء ناچار باید ضرری بر زوجه برسد و بدون اندراج ضرر انعقاد نمیگیرد اما در یمین اینشرط نیست .

و ایلاء در هر موضعی که یمین منعقد گردد انعقاد جوید ، و گفته میشود «آلی من نسائه» یعنی سوگند خورد برزنان خود داخل نشود، و تعدیه بمن برای حمل بر معنی امتناع است .

در خبری که از حضرت صادق علیه السّلام به مأثور است اینست که ایلاء اینست که مرد بازن خود گوید «و الله لا اُجامعك كذا وكذا، والله لأغيظنّك، ثمّ يغاضبها، قانه يتربّص به أربعة أشهر» تا آخر خبر .

بالجمله عثمان بن عیسی از حضرت ابی الحسن علیه السّلام حکایت کند که از آنحضرت سؤال کردند از مردیکه از زوجه خود در مقام ایلاء برآید ، یعنی سوگند یاد نماید که با او مقاربت تجوید ، و او را بخشم در آورد، و از آن پس او را بغضب در آورد چه در میان ایشان جدائی میافکند؟

فرمود « إذا مضت أربعة أشهر وقف» چون چهار ماه از مدت ایلاء بگذرد و آنمرد را باز دارند ، عرض کردم کدامکس او را باز میدارد؟ فرمود: امام عرض کردم: پس اگر ده سال امام او را وقوف ندهد ؟ فرمود : آنزن زن اوست .

و در خبر یکه از امام رضا علیه السّلام وارد است فرمود: او را نزد سلطان مییر نده و سلطان او را چهار ماه باز میدارد، و از آن پس با او میگوید: یا اینزن را طلاق بده یا نگاه بدار.

حضرت ابی عبدالله علیه السّلام فرمود : ایلام عبارت از آنست که مرد با زنش سوگند

ص: 105

یاد میکند با او مجامعت نکند، اگر آنزن بر اینکار صبوری نماید شود او در آنست ، و اگر این حکومت بخدمت امام برد، امام شوهر او را چهار ماه مهلت میدهد، و از آن پس با او میگوید : یا بمناکحت رجوع کن ، یا طلاق بده ، اگر آنمرد إبا نمايد امام او را حبس ابدی نماید.

و خلاصه احکام ایلاء این است که :

ایلاء بدون سوگند واقع نمیشود ، اگر چه یکسال یا بیشتر از زوجه هجرت نماید، لکن چون چهار ماه از زمان ایلاء بگذرد شوهرشرا بروطی یا طلاق مجبور میدارند ، در صورتیکه آنزن صبوری نکند.

و مولی را یعنی آنمردیکه در مقام ایلاء برآید گناهی و حرجی در آن چهار ماه نیست ، و همچنین بعد از چهار ماه اگر زوجه خاموش و خوشنود باشد و با شوهر در مقام ترافع در نیاید .

و ايلاء جز بلفظ الله و اسماء خاصه خداوند واقع نمیشود، یعنی سوگند باید باین اسامی خورد ، و همچنین ایلاء بقصد اصلاح واقع نمیشود بلکه بقصد اضرار واقع میشود ، وهم ایلاء جز بعد از دخول وقوع نمیگیرد ، و درباره کنیز نیز ایلاء واقع نمیشود ، زیرا که کنیز را طلاق نمیباشد .

و آنمرد که از زن خود ایلاء نموده چون چهار ماه از زمان ایلاء بگذرد نه قبل از آن در صورتیکه زوجه اش در مقام مرافعه برآید باز داشته میشود و اگراز چهار ماه واپس افتد ، هر چند مدتی دراز باشد برای آنزن مرافعه جایز است، و توقيف آنمرد واجب است.

و بعد از آن مدت چهار ماه و ترافع زوجه باید آنمرد را مجبور نمود که یا وفا نماید و بمناکحت پردازد، یا طلاق گوید، و طلاق گفتن آنمرد نباید از روی کراهت باشد مگر بعد از مرافعه.

و برای آنمردیکه ایلاء نموده که طلاق رجعی یا باین دهد ، از اجتماع شرایط طلاق ناچار است.

ص: 106

و اگر مولى إبا نماید که بعد از انقضای مدت چهار ماه طلاق گوید ، و نیز بنكاح اقدام نکند ، اما او را باید محبوس دارد، و در مطعم و مشرب بروی تنگ بگیرد تا به تنگ آید و یکی از آند و کار را بجای گذارد .

و اگر إبا نماید امام راست که او را بقتل رساند چنانکه از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام روایت شده است که اگر بعد از آن امور ابا کند کردنش زده میشود.

صاحب وسائل میگوید: این خبر را حمل بر آن کرده اند که از قبول حکم امام امتناع نماید ، یعنی حکم قتل برای پاس عظمت و اطاعت فرمان امام است، چنانکه در روایت رسیده است که هر وقت پیشوای مسلمانان بآنمرد فرمان طلاق داد و او امتناع نمود، گردنش زده میشود تا چرا نسبت بامام مسلمانان در مقام امتناع برآمد.

چنانکه از حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه نیز مرویست که خطیره ازنی برآورد، و مردیرا که از زوجهاش ایلاء جسته بود بعد از آنکه مدت چهار ماه از زمان ایلاء برگذشت ، و آنمرد نه بنکاح و نه بطلاق اقدام میکرد ، و آنزن در مقام مرافعه برآمد ، در آن خطیره در انداخت، و فرمود یا بمناکحت مراجعت جوی ، یا طلاق بگوی ، یا این خطیره را بر تو میسوزانم .

و نیز از آنحضرت مرویست که چنین مردیرا در خطیره ازلی محبوس، و اورا از خوردن و آشامیدن ممنوع میداشت ، تا آنزن را طلاق میداد.

و چون مولی زوجه اش را طلاق گوید بر آنزن واجب است که عده بدارد، و اگر آنمرد دیگر باره بنكاح اقدام کند بروی واجب است که کفاره سوگندیرا که در حال ایلاء خورده است بدهد، و مدت این عده نیز چون عده مطلقه است ، و جز بعد از مدت چهار ماه مواقعه نشاید یعنی تا چهار ماه نگذرد حق تجدید نکاح ندارد و در بین اینمدت نمیتواند بمواقعه اقدام کند.

ص: 107

و دیگر در وسائل و کتب مذکوره در باب کفاره از کردویه همدانی از حضرت ابی الحسن علیه السّلام در معنى قول خدایتعالى« فتحرير رقبة مؤمنة» یعنی در این کفاره باید بندۀ مؤمن را آزاد نماید ، پرسیدند از کجا مؤمنه شناخته آید ؟ فرمود «على الفطرة» يعنى بر فطرت اسلام متولد شده باشد ، و در بعضی اخبار وارد است که اقرار بامامت نماید.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی ابن جعفر عليهما السلام پرسید آیا در ظهار و کفار آن آزاد نمودن كودك جايز است ؟ فرمود : «إذا كان مولوداً ولد في الاسلام أجزأه» اگر تولدش در اسلام شده باشد و بمسلمانی متولد گردیده است میتوان او را در کفاره ظهار آزاد نمود.

و دیگر در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السلام پرسیدم که کفاره یمین در قول خدای تعالی «فمن لم يجد فصيام ثلثة أيّام» برای هر کس موجود و ممکن نشود که ادای آن کفاره یمین را بنماید ، بیایست سه روز روزه بدارد، حد و اندازه کسی که دارائی ندارد چیست؟ چه بسیار میشود که مردی سائل بکف میباشد و چیزی در دست دارد.

فرمود : «إذالم يكن عنده فضل عن قوت عياله فهو ممّن لا يجد» چون از قوت عیالش بر افزون نداشته باشد چنین کس از جمله کسانیست که دار او متمکن بر کفاره سوگند خود نیست، و ببایست برای اداء کفارۀ یمین سه روز روزه بدارد.

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مسطور که از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام از اطعام ده تن مسکین یا شصت تن مسکین که در قرآن برای کفاره وارد است پرسیدم آیا قسمت ده تن یا شصت تن را میتوان بيك تن عطا نمود؟ «قال: لا ولكن يعطى إنساناً إنساناً كما قال الله تعالی» فرمود: نمیتوان بیکنفر داد بلکه باید تن بتن را ادا نمود چنانکه خدای تعالی بفرموده است .

عرض کردم: مرد بخویشاوندان خود عطا بکند ، یعنی این کفاره را میتوان بأقارب خود بداد اگر نیازمند باشد ؟ فرمود : آری _ الحديث .

ص: 108

صاحب وسائل گوید: این خبر حمل میشود بروجود جماعت، یعنی اینکه میفرماید باید تن بتن دادگاهی میباشد که جمعی مسکین موجود باشند، وگر نه بيكنفر نیز میتوان عطا نمود.

چنانکه امیر المؤمنين علیه السّلام اگر برای دادن کفاره بیرون از يك مرد یا دو مرد درویش بدست نیاوردی ، در حق آن يك يا دو تن تکرار صدقه فرمودی تا تكميل عشره شدی ، مثلا امروز عطافر مودی ، فردا نیز بدادی تا مقدار ده تن بپایان رسیدی .

و نیز در آن کتاب از یونس بن عبد الرحمن مرویست که از حضرت ابی الحسن عليه السلام پرسیدم مردی را که باید ده تن مسکین را در کفاره اطعام کند كوچك و بزرگ را یکسان وزن و مرد را بيك ميزان عطا کند ؟ یا کبار رابر صغار و رجال را بر نساء فزونی دهد؟

فرمود : «كلّهم سواء» هیچ فرقی در میان ایشان نیست در حق ایشان باید مساوات نماید و همه را بيك اندازه بخشد _الحديث .

صاحب وسائل گوید: این خبر محمول بر آنستکه صغار با کبار پیکجای جمع شوند وگرنه حکمی دیگر دارد، چنانکه در اخبار دیگر وارد است که دو صغير را بجاى يك كبير محسوب میدارند.

و شاید یکی از جهاتش این باشد که اگر جز این باشد آنکس که مثلا بده تن یا شصت تن باید در کفاره اطعام کند، برای صرفه حال خود بده تن يا شصت تن صغیر میپردازد که مقدار خوراک ایشان کمتر از کبیر است .

و دیگر در آن کتاب از یونس بن عبد الرحمن در ضمن حدیث کفاره از حضرت ابي الحسن علیه السّلام مرویست که فرمود : «ويتمّم إذا لم يقدر على المسلمين و عيالاتهم تمام العدّ التي تلزمه أهل الضّعف ممن لا ينصب».

چون شخصی که باید کناره بدهد بآن شمار در میان مسلمانان و عیالات ایشان نیابد ، میبایست اتمام کفاره را بنماید، و با عدم وجود مؤمن یکسانی دیگر

ص: 109

از غیر مؤمن که مستضعف باشند برسانند، لکن باید آن کس ناصبی نباشد.

و دیگر از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام از اطعام ده تن یا اطعام شصت تن مسکین سؤال مینمودم تا بدانجا که عرض کردم بضعفای غیر از اهل ولایت هستند میدهد ؟

فرمود : « وأهل الولاية أحبّ إلىّ» آرى ميتواند کفاره بکسانیکه دارای ولایت نیستند بدهد اما آنان که بولایت اهل بیت برخوردار باشد بحضرت من محبوبترند.

و دیگر در آن کتاب وسائل از جمیل بن صالح مرویست که حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام فرمود : «كل من عجز عن نذر نذره فكفّارته كفّارة يمين» هر کس از ادای نذری که آنرا نذر کرده بود عاجز بماند ، کفارۀ او موافق کفاره یمین است .

و دیگر در آن کتاب از ابراهیم بن محمّد مرویست که بحضرت فقیه علیه السّلام نوشتم ای مولای من نذر کرده ام که هر وقت نماز شب از من فوت شود بامداد همانشب روزه بدارم و این کار از من فوت شد اکنون چه باید ساخت آیا مخرجی برای این امر هست؟ و برای صوم هر روزی که ترک شده است چه مقدار کفاره باید داد؟ اگر اراده این کار و کفاره را بنماید؟

در جواب مرقوم فرمود :«يفرق عن كلّ يوم بمدّ من طعام كفّارة» در عوض هر روزی که روزه اش ترك شده يك مدّ طعام بكفاره بدهد.

صاحب وسائل میگوید: جماعتی از اصحاب در میان این خبر و سایر اخبار در صوم وارد است وارد است جمع کرده باینکه اگر منذور صوم باشد در حنث و خلاف آن کفاره شهر رمضان وارد وواجب است ، وإلاّ كفاره را بیاید داد _ و این نیکو است، و آنچه بمادون این متضمن صدقه باشد محمول بر عجز در افزون از اینمقدار است « أو على الاستحباب مع العجز عن الوفاء بالنّذر» .

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت امام موسی علیه السّلام سئوال نمود از مردی که با خدای در چیزی که بیرون از معصیت خدای

ص: 110

باشد عهدی بست، اگر بعهدش وفا نکند براوچه وارد است؟

فرمود : «يعتق رقبة ، أو يتصدّق بصدقة أو يصوم شهرين متتابعين» بنده را آزاد کند، یا بصدقه تصدق دهد، یا دوماه پیاپی روزه بدارد.

و هم در آنکتاب بهمین روایت مرویست که علی بن جعفر از آنحضرت پرسید از مردی که آزاد نمودن بنده بروی واجب است . اما او را مجوّز و محسوب است که غلامی یا بندۀ اعرج یا اشل را آزاد نماید؟

فرمود : «إن كان ممّن يباع أجزء عنه إلاّ أن يكون وقّت على نفسه شيئاً فعلیه ما وقّت» اگر این بنده قابل فروش باشد برای او کافیست ، مگر اینکه آنشخص نذری مشخص و مخصوص و معین کرده باشد ، اینوقت بروی لازم است که آنچه را موقت و معلوم نموده است بجای آورد .

و دیگر در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی ابن جعفر سؤال کرد از مردیکه مملوکی را بکشد بروی چیست ؟ فرمود «يعتق رقبة ، و يصوم شهرين متتابعين ويطعم ستين مسكيناً» يك بنده آزاد کند، و دوماه پی در پی روزه بدارد، و شصت تن درویش را اطعام نماید ، معلوم باد این در حالیست که عمداً مملوکی را بکشد.

و خلاصۀ احکام کفاره اینست که :

کفاره در ظهار آزاد کردن بنده است، و اگر از اینکار عاجز باشد باید دو ماه پیاپی روزه بدارد، و اگر از این امر نیز عاجز بماند باید شصت تن را اطعام نماید خواه این ظهار در حق حر و آزاد باشد یا کنیز .

دیگر اینکه «من تطوّع بكفّارة الظهار، وكفارة شهر رمضان عمّن وجبت عليه أجزئه، ويجوز أن يطعمه إيّاها هو وعياله مع الاستحقاق».

دیگر اینستکه «يجزى تتابع شهر و يوم و تفريق الباقى ، ولا يجزى أقلّ من ذلك ، و انّه لا يجوز صوم الكفارة في السفر ولافي المرض».

دیگر اینکه هر کس را روزه دو ماه پیاپی واجب شود شروع آن در ماه

ص: 111

شعبان نمیشاید مگر اینکه قبل از ماه شعبان روزه دارد اگر چند یکروز باشد.

دیگر آنکه هر کس شروع در روزه نمود پس از آن بر آزادی بنده توانائی گرفت، اتمام روزه برای او مجوز و محسوب است، و اختیار عتق برای او مستحب است، و کفاره ظهار بر عبد یکماه است .

دیگر اینکه هر کس بر اداء كفاره باقسام مذکوره عاجز بماند استغفار برای او کافیست ، و در ظهار و کفاره او همین حکم است، چنانکه در باب ظهار مذکور شد .

دیگر آنکه آزاد کردن طفل اگر در اسلام و مسلمانی متولد شده باشد ، جایز است، و همچنین در کفاره یمین ، لکن در کفاره قتل کافی و جایز نیست ، و رقبه مؤمنه که در تحریر و آزادی آن مذکور است آنکس باشد که مقر بامامت باشد.

دیگر اینکه هر کس از اداء كفارۀ ظهار عاجز ماند روزه داشتن هیجده روز برای او کافیست.

دیگر آنکه هر کس بنده خود را مدبّره سازد و از آن پس بمیرد و بالعتاق در آید کافی کفاره او لیست ، یعنی آزاد کردن بنده را که آقایش قرار داده بود که بعد از مردنش آزاد باشد ، آزادی او در ازای آن عتقی که بروی واجب است کافی نیست، بلکه بیاید بندۀ دیگر را آزاد نماید .

دیگر آنکه کفاره مرتبه در قتل خطا واجب است، خواه دیه مقتول را از وی گرفته باشند، یا بدو بخشیده باشند، خواه آن مقتول بنده باشد ، یا آزاد.

دیگر اینکه اگر زنی دوائی بیاشامد تا سقط نماید کفاره بروی واجب است.

دیگر اینکه کفاره مرتبه در مخالفت یمین اطعام ده تن مسكين يا كسوۀ ایشان یا آزاد کردن بنده واجب است ، و برای هر کس ممکن و موجود نشود بیاید سه روز روزه پیاپی بدارد، و اگر از این امر نیز عاجز باشد استغفار نماید .

دیگر اینکه حد عجز از آزاد کردن یا اطعام و کسوه در کفاره این است

ص: 112

که آنشخص را بیشتر از قوت عیالش ممکن نشود.

دیگر اینکه در کار اطعام کافی است که برای هر مسكيني يك مدّ بدهند و مستحب است که دومدّ بدهند، و خورش بر آن منضم گردانند ، و فرود ترین خورش نمك است و ارفع آن لحم است.

دیگر اینکه کسوه در کفاره برای هر مسکيني يك جامه است، و مستحب در جامه است .

دیگر اینکه هر کس مساکینی را که باید اطعام کند یا بپوشاند کمتر از ده تن یا شصت تن بیابد ، باید بر خود آنها تکرار طعام نماید تا مقدار کفارۀ خود را بپردازد، لکن هر کس بآنچه منظور اوست ادراك عدد کند جایز نیست که بتکرار بپردازد.

دیگر اینکه اطعام صغار در کفاره فرد بفرد جایز و کافی نیست ، بلکه باید دو صغير را بجاى يك كبير اطعام کند. وصغير وكبير و مرد وزن در اطعام کفاره یکسان هستند.

دیگر اینکه عطا کردن مستضعف را از کفاره با عدم وجود مؤمن جایز است لكن اعطای ناصبی روانیست .

دیگر اینکه کفاره یمین جز بعد از حنث و خلاف يمين واجب نمیشود دیگر اینکه اگر کسی ببرائت از خدای و رسول خدای سوگند خورد ، و بر خلاف سوگند رود . باید ده تن مسکین را اطعام کند، و هر مسکینی رامدّی طعام دهد، و در حضرت خداوند عزوجل استغفار نماید.

دیگر اینکه در کفاره یمین طعام مساکین را بگوشت قربانی کافی نباید شمرد، چه آنگوشت قربانی پیشگاه یزدانیست.

دیگر اینکه اگر کسی بازنی در حال حیض و طی نماید (یا زنی را در زمان عده اش تزویج کند _ ظ زاید) اگر این عمل در اول طمت اتفاق افتد باید یکدینار کفاره دهد، و اگر در وسط حیض باشد نصف دينار، و در آخر آن ربع دینار،

ص: 113

کفاره دارد .

دیگر کفاره خلف نذر است چنانکه بدان اشارت شد.

دیگر وجوب كفاره مخيره بخلف عهد است چنانکه مذکور شد .

دیگر هر کس را دو ماه پیاپی روزه واجب شود و بعلت مرضى يا حيض افطار کند، ابطال تتابع نمیشود، یعنی بعد از رفع علت از همانجا که افطار کرده است تجدید ، و هر چه روزه بداشته است محسوب بدارد، و استیناف و از سر گرفتن لازم نیست .

دیگر اینکه در کفاره ظهار آزاد کردن امّ ولد کافیست .

دیگر اینکه در کفاره جایز نیست کور وزمین گیر و مجذوم و ناقص _ العقلرا آزاد كند، لكن أشل وأعرج وأقطع وأعور را اگر آزاد کنند کافی و جایز است.

و دیگر اینکه واجب کفاره جمع در قتل مؤمن که عمداً وعدواناً باشد، یعنی اگر مؤمنی را عمداً بقتل رساند، و اولیای مقتول از وی در گذرند ، باید دیه بدهد، ويك بنده را آزاد کند و دوماه پیاپی روزه بدارد، و شصت تن مسکین را اطعام کند تا بحضرت خدای عزوجل توبت و بازگشت کند.

دیگر اینکه هر کس مملوك خود يا مملوك دیگری را عمداً بکشد همچنان كفارة الجمع بروى لازم شود یعنی بأقسام ثلاثه كفاره را ادا نماید و بعلاوه توبه هم بکند.

دیگر اینکه اگر کسی بندۀ مملوك خود را مضروب نماید اگر چند مستوجب آن هم باشد مستحب است که بکفاره آن عمل، او را آزاد نماید .

دیگر اینکه اگر کسی را پدر یا مادر یا برادر یا خویشاوندی جهان را بدرود کند کند و پیراهان در آن مصیبت چاك سازد چنانکه موسی بن عمران بمرگ برادرش هارون چاك زد ، باکی ندارد، اما پدر در مرگ پسر باید جامۀ خود را برتن چاك زند، و شوهر را در مصیبت زن نمیشاید، اما زن را در مصیبت

ص: 114

شوهرش رواست.

و اگر شوهری بر مرگ زنش یا پدری در مصیبت پسرش جامه چاک نماید کفاره آن همان کفاره است که در حنث یمین و خلاف سوگند وارد است، و این دو کس را نماز نشاید تا گاهیکه کفاره دهند، یا از کردار خود بتوبت گرایند.

و چون زنی در مصیبتی چهره خود را خراشیده با موی خود را ببرّد یا بر کند ، در کفاره بریدن موی بباید بندۀ آزاد کند، یا دو ماه پی در پی روزه بدارد یا شصت تن را اطعام نماید.

و در خراش روی اگر خون بیاید، و در کندن موی کفاره حنث يمين است أما در طپانچه بر روی زدن در مصائب سوای استغفار و توبه کفاره نباشد.

مملکت چنانکه حضرات زنهای فاطمیات در مصیبت حضرت امام حسین صلوات الله عليه كريبانها چاك نمودند ، ولطمها بر چهرها بزدند « وعلى مثله سلام الله عليه تلطم الخدود وتشقّ الجيوب»

دیگر اینکه کفاره غیبت راندن اینست که برای آنکس که او را غیبت کرده اند استغفار نمایند.

دیگر کفاره کسیکه در اعمال سلطان دخیل شود برآوردن حوائج اخوان و برادر انست، چنانکه کفارۀ افطار در شهر رمضان نیز همین است.

دیگر اینکه هر کس بخندد کفاره اش اینست که بگوید: «اللهمّ لا تمقتنی»

دیگر اینکه هر کسرا طيره افتد كفاره اش توکل بخداوند تعالی است .

دیگر کفاره کسیکه زنی را تزویج نماید و معلوم شود او را شوهری است، اگر در این امر به پیشوائی ترافع نجویند ، اینست که مقدار پنج صاع آرد در صدقه بدهد ، و در روایتی دیگر این صدقه را باید بعد از مفارقت از آن زن بدهد.

دیگر آنکه در کفاره مجالس وارد است که چون بخواهند از مجلس برخیزند گويند : « سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون وسلام على المرسلين و الحمد الله ربّ العالمين»

ص: 115

و بقيۀ كفارات و احکام آن در حجّ وصوم و ظهار وغیر از آن و نذر و عهود و أيمان و عتق وقصاص وغير ذلك در كتب فقهيه مسطور است ، و بعضی در طی این کتاب سبقت نگارش گرفت، و برخی نیز انشاء الله تعالی در مقامات مناسبه مذکور میشود.

و دیگر در کتاب وسائل در باب لعان از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما سئوال کرد که ملاعنه را ایستاده باید بجای آورد یا نشسته ؟

فرمود : « الملاعنة وما أشبهها من قيام» در کار ملاعنه با آنچه مانند آن است باید ایستاده بپای برد.

و در مجمع البحرين مسطور است ملاعنه بمعنی مباهله است که بمعنی لعن و نفرین است ، ولعان از این بابست . و در لغت بمعني طرد و بعد است، چه از این دو تن که در مقام ملاعنه اندر شوند لابد یکی از ایندو نفر ، یعنی شوهر با زن دروغگوی خواهند بود ، و گناه بدو ملحق میشود، و ابعاد و طرد بروی تحقق پذیرد.

و شرعاً مباهله در میان زن و شوهر در ازاله حدّ يا ولد است بلفظی مخصوص .

و اینکه این معنی را لعان نامیده اند برای اشتمال آنست بر کلمۀ لعن ، چه هر يك از متلاعنين دور میگرداند آن دیگر را باین کلمه ، وحرمت ابدی در میان ایشان می افکند ، «بهل» بمعنى «لعن » است.

از حضرت امامرضا علیه السّلام مرویست که در کیفیت ملاعند فرمود: امام مینشیند و پشتش را بقبله میگرداند و آنمرد را از طرف یمین ، و آن زن و كودك را از جانب چپ میدارد .

صاحب شرع لمعه میفرماید: لمان بر حسب معنى لغوى مباهله مطلقه با صیغه فعال از لعن یا جمع آنست ، و بمعنی طرد نمودن و دور داشتن از خیرات ، و در

ص: 116

شرع مباهله بين الزوجین در ازاله حد، یا نفی ولد است بلفظی مخصوص در خدمت حاكم.

و لعانرا دو سبب میباشد: یکی رمی زوجۀ محصنه مدخول بهاست بزنا بدخولی که موجب تمام مهر نبا (با) شد خواه آنر می بز نارا نسبت بدبر دهد یا قبل ، با دعوى مشاهدت زنا و سلامت آنزن از کری و کنگی یعنی اگر آنون که شوهرش این نسبت را بدو میدهد کریا کنگ باشد صحیح نیست ، زیرا که استماع آن تهمت یا نسبت را نمیتواند نمود، یا اگر بشنود و گنگ باشد از نفی و پاسخ و براءت خود عاجز میماند.

و اگر یکی از شرایط مقرره منتفی گردد حدّ ثابت شود بدون لعان مگر با عدم احسان که در اینوقت همان تعزیر و تأدیب کافیست.

سبب دوم انکار آن کودکی است که بر فراش اینمرد متولد شده است با شرایطی که در فقه مستطورت است.

اکنون بنکارش این چند آیه شریفه و شأن نزول آن اشارت میرود تا معانی سابقه و لعان معلوم گردد ، خدایتعالی در اوائل سوره مبارکه نور میفرماید :

«و الّذين يرمون المحصنات ثمّ لم يأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة ولا تقبلوا لهم شهادة أبداً و اولئك هم الفاسقون* إلاّ الّذين تابوا من بعد ذلك و أصلحوا فانّ الله غفور رحيم* و الّذين يرمون أزواجهم ولم يكن لهم شهداء إلاّ أنفسهم فشهادة أحدهم أربع شهادات بالله إنّه لمن الصادقين* والخامسة أنّ لعنة الله عليه إن كان من الكاذبين * ويدرؤ عنها العذاب أن تشهد أربع شهادات بالله انّه لمن الكاذبين * والخامسة أنّ غضب الله عليها إن كان من الصّادقين».

آنانکه زنهای خود را که محصنه هستند بزنا رمی مینمایند ، و در این حکم محکم مردمحسن نیز داخل است و تخصیص بزنهای محصنه برای اغلبيت وأشنعيت

ص: 117

است، ورمی بمعنی قذف و نسبت بزنا میباشد .

و احسان در این مقام عبارت از بلوغ و کمال عقل و حرَّیت و اسلام و عفت و در شخص رامی شرط است که مکلف باشد ، پس معنی چنین است که :

کس بدرجه تکلیف نایل باشد و مردی یا زنیرا که جامع این پنج صفت مذکور میباشد بزنا بر شمارد، و براثبات دعوی خود چهار شاهد عادل در خدمت أئمه يا ولات ايشان اقامت نکند، پس شما که حکام هستید هشتاد تازیانه باین رامی بزنید.

و در قذفی که غیرزنا باشد ، چون فاسق یعنی کسیرا که دارای آن صفت باشد فاسق شمارند، یا قذف برنا نسبت بغير محصن ، تعزیر است نه حدّ، وحدّ قذف از حدّ زنا وحدّ شراب خفیف تر است.

و از چنین مردمی که قذف کردند و گواه نیاوردند و هشتاد تازیانه بخوردند هرگز هیچ شهادتیرا در هیچ باب نپذیرید ، چه ایشان فاسق هستند و عدالت در شهادت شرط است.

و این آیۀ شریفه متضمن چند حکم است :

نخست اینکه رمی بمعنی قذف بز ناست، چه از پیش معلوم شد که ثبوت بزنا منوط بشهادت چهار گواه عادلست ، و از اینجاست که میفرماید «ثمّ لم يأتوا بأربعة شهداء» یعنی چهار گواه عادل را که از پیش مقرر داشته ایم حاضر ننماید پس معلوم میشود که مراد برمی قذف است بزنا ، و اجماع عامه نیز براینست.

دیگر اینکه در حد یعنی وجوب حد شرط است که مقذوفه عفیفه باشد چنانکه از کلمه محصنات باز نموده آید ، و مراد باحصان دارای زوج بودن است بجهت ثبوت اجماع بر وجوب حدَّ بقذف غير متزوّجه ، لكن در قذف غير عقيقه تعزیر واجب است، مگر اینکه مقذوفه چنان بز یا شهرت داشته باشد که از مخاطبه شدن بقذف استنکافی نداشته باشد ، در این وقت بر قاذف نه حدّ است ونه تعزير.

ص: 118

دیگر اینکه دیگر اینکه حد قاذف در صورتیست که قاذف در قذف که مینماید نتواند در خدمت حاکم اثبات زنا را بنماید، و ثبوت آن یا این است که چهار بار افرار کند، یا چهار تن شاهد عادل در مجلس واحد که متفرق نباشد ، و متفق باشد، بر فعل واحد بوصف واحد با اتحاد زمان و مکان گواهی دهند، و ابوحنیفه نیز بر اینست .

اما شافعی اتحاد مجلس شهود را شرط نمیداند .

و علمای امامیه بر آن رفته اند که زنا بشهادت سه تن مرد و دو تن زن ، یا دو مرد و چهار زن ثابت میشود، چنانکه در کتب فقهیه مذکور است.

و دیگر آنکه قاذف را هشتاد تازیانه بایست زد، خواه آزاد باشد یا عبد ، خواه مرد باشد یا زن، چه لفظ عموم دارد و تنصیف حد عبد جز در زنا جایز نیست ، و تا توبه نکند و از صفت فسق بیرون نشود هرگز در هیچ خبر نباید شهادتش را قبول نمود.

دیگر اینکه قاذفرا البته فاسق خوانند ، و محکوم بفسق شمارند ، و این دلیل بر آنست که قذف از معاصی کبیره است، چه صغيره منافی عدالت نمیباشد مگر در صورت اصرار بر آن.

دیگر اینکه اگر قاذف توبه کند شهادت او را علمای امامیه مقبول دانند.

و شافعی و بیشتر متابعانش بر این عقیدت هستند، و بآیه مبارکه بعد مستند میشوند که میفرماید: مگر آنانکه پس از این قذف توبه نمایند که دیگر قذف ننمایند خواه حدّ خورده باشند یا نخورده باشند ، و نیت خود را در ترك قذف وعزم بر استمرار ترك قذف بصلاح بیاورند تا اسم فسق از ایشان بر خیزد و مقبول الشهاده گردند.

و بعضی بر آن رفته اند که با وجود استمرار بر آن حال باید عمل صالح از قاذفی که تائب شده است صادر شود اگر چند اندك باشد، همانا یزدانتعالی آمرزنده گناه و مهربان بر توبه کنندگان است .

ص: 119

اما ابو حنیفه گوید : شهادت قاذف تا پایان عمر مقبول نیست مگر اینکه قبل از اقامه حد یا پیش از اینکه حد را تماماً بروی فرود آورند گواهی دهد چه کلمه «اولئك هم الفاسقون» برای استینافست ، و استیناف از فاسقین پس از تائب مرتفع گردد، و شهادت او بعد از تو به غیر مقبول است .

و قول ابو حنيفه مقرون بصواب نیست و قول اول حق است، و بزرگان صحابه و مفسرین و تابعین بر این عقیدت باشند، چون ابن عباس و مجاهد و زهری و مسروق و عطا و سعید بن جبیر و شعبی و شافعی و اصحاب شافعی و تمام فقهای امامیه ، و صحیحه ابی جعفر و ابی عبدالله علیه السّلام بر اینمعنی تصریح نماید .

سعید بن مسیب گوید که : عمر بن گوید که عمر بن خطاب با ابوبکر گفت گاهی که بر مغيرة این شعبه شهادت داد توبه کن تا شهادت ترا از این پس پذیرفتار شوند ، چه اگر تویه کنی مقبول الشهاده گردی ، ابو بکر از تکذیب خود امتناع نمود.

زجاج گوید جرم قاذف سخت تر از جرم کافر نیست و چون کافر مسلمانی گرفت مقبول الشهاده میشود، پس قاذف چون توبه کند بطریق اولی بايستي مقبول التهاده باشد.

و اینکه گفته اند جرم آنکس که بفاحشه سخن کند از جرم کسیکه مرتکب فاحشه گردد عظیم تر نیست ، و هیچ خلاف نکرده اند که عاهر بعد از توبه مقبول الشهاده است ، پس قاذف نیز چون توبه کند و از صمیم قلب بر نزع قذف یکجهت گردد واجیست که شهادتش پذیرفته گردد .

صاحب کنز العرفان میفرماید: در این آیه مبارکه چند فائده مرتب است : یکی اینکه در مقذوف فرقی نیست که مرد باشد یازن ، ولفظ تأنيث يعنى محسنات برای خصوص واقعه است .

دوم قذف بلواط نیز بدون هیچ فرقی در حکم قذف بزنا است ، یعنی نیست بلواط وزنا مساوی است ، سحق نیز در همان حکم است، اما قذف و نسبت بكفر وشرب و جز آن از معاصی موجب تعزیر است نه حد.

ص: 120

سیم آنکه مقذوف را باید در حالتیکه جامه بر تن داشته باشد تازیانه زنند، بر خلاف حدّ زنا که باید برهنه باشد، و بعضی بر آن رأی هستند که شخص زناکار را باید بهمان طریق که زنا کرده است تازیانه بزنند ، یعنی اگر برهنه زنا کرده است برهنه اش حدّ زنند، و اگر پوشیده بوده است و جامه بر تن زنا کرده است بآن صورتش حدّ زنند و تازیانه که در قذف زنند باید نه سخت و نه هموار بزنند، اما در زنا باید سخت بزنند، و مرد را ایستاده وزنرا نشسته باید حدّ بزنند.

چهارم حریت و بلوغ و اسلام در مقذوف شرط است و اگر بر خلاف این باشد باید تعزیر نمود نه اینکه حدّ بزنند.

پنجم اینکه حدّ قذف حدّی لازم است، و اقامه آن بر مطالب دنیویّه لازم است ، و بتوبت ساقط نمیشود مگر اینکه مقذوف عفو نماید قبل از ثبوت نه بعد از ثبوت ، ورضای مقذوف جزء توبه است.

وحد توبت إكذاب نفس است اگر کاذب باشد ، و تخطئه نفس است اگر براستی گفته باشد ، و بدون اینکار شهادت او مقبول نمیشود.

اکثر فقها بر آن هستند که حدّ قاذف اگر عبدیا امه باشد چهل تازیانه است ، اما فقهای امامیه در این امر میان آزاد و عبد فرق نمیگذارند ، و ظاهراً مقتضی اینست چنانکه عمر بن عبدالعزيز و قاسم بن عبدالرحمن را عقیدت بر اینست .

در خبر است که چون خداوند تعالی این آیۀ مبارك را فرو فرستاد عاصم ابن عدی رضی الله عنه عرض کرد: یا رسول الله خداوند مرا فدای تو گرداند همانا اگر مردی از ما بیگانه را بازن خود بیند و در طلب گواه برود تا گاهی که گرد آوری گواهانرا نماید آنکس از حاجت خود فراغت یافته است ، و براه خود رفته است، و اگر بدون گواه سخن نماید باید هشتاد تازیانه بخورد، معذلك فاسق و مردود الشهاده ميشود، اینحال چگونه خواهد بود؟

ص: 121

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود : ایعاصم خداوند تعالی بدینگونه حکم فرستاده است.

عاصم عرض کرد : صدق الله و صدقت يا رسول الله ، و از مجلس بیرون آمد . و عرض کرد « اللّهم افتح » در اینحال عزیمه پسر عمش بدو رسیده گفت: ای پسر عم همانا شريك بن سمحا را بر شکم زن خود خوله دیدم ، عاصم گفت واویلا از آنچه میترسیدم خود بدو رسیدم، پس باز شد و داستانرا بعرض رسول خدای رسانید .

آن حضرت خوله را طلب نموده پرسش فرمود، خوله انکار نمود و عرض کرد یا رسول الله ابن سمحانزیل ماست و در خانۀ ما فرود آمده ، و تعلم قرآن مینمود و بسیار میافتاد که شوهرم عزیمه او را در خانه میگذاشت و خویشتن بمهمی میرفت ، و اکنون نمیدانم که غیرت او را بر این داشته ، یا همیخواهد بطعام من بخیلی نماید .

شوهرش بخدای سوگند خورد که من شريك را بر شکم او دیدم ، خدایتعالی آیۀ شریفه را نازل نمود .

و بعضی روایت کرده اند که عویم عجلانی زوجهٔ خودرار می نمود، رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرموده «البيّنة والاّ حدّ في ظهرك» باید گواه بیاوری وگرنه بتازیانه مضروب میشوی و از آن پس آیۀ کریمه لعان آمد.

و پاره آنحکایت را با اختلافی اندك بسعد بن عباده که مردی غیور بود و مطلقه او را کسی جرأت نکاح نداشت دادهاند، و گفته اند پس از مکالمه با رسولخدای بسی بر نیامد که پسرعموی هلال بن امیّه از نخلستانی که داشت باز آمد ، و بخانه خود شد و نگران گردید که مردی بازنش بخفته وزنا میکند .

هیچ نگفت و در خدمت پیغمبر آمد، آنحضرت با اصحاب کبار نشسته بود هلال داستانرا بعرض رسانید، و عرض کرد این امر را بچشم خود دیدم و بگوش

ص: 122

خود شنیدم، آنحضرت از آن کلمات متغیر گردید و اثر کراهت در جبین همایونش آشکار شد.

هلال عرض کرد: یا رسول الله من میدانم که ترا اینسخن ناخوش آمد ، أما خدای میداند که من در اینسخن براستی و حق میروم و امیدوارم که خدایتعالی در این امر فرجی دهد .

رسولخدای قصد فرمود که او را حدّ زنند أصحاب جمع شدند و عرض کردند آنچه سعد گفت بآن رسیدیم و مبتلا شدیم، اگر هلال را حد بزنند گواهی او مقبول نشود و موجب بدنامی ما شود و این امری عظیم و محنتی شدید است که بر ما فرود میآید.

رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله در اینحال بود که آثار وحی بر آنحضرت آشکار شد ، اصحاب شادمان گشتند و گفتند انشاءالله فرجی در این امر میرسد.

چون رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله از غشی و حی باز آمد فرمود: خداهلال را فرج داد و شمارا از این حادثه خلاصی ارزانی فرمود ، پس آیه شریفه «والذين يرمون أزواجهم» که مذكور شد قراءت فرمود .

خدایتعالی میفرماید: و آنکسان که زنان خود را بزنا نسبت میدهند و ایشانرا گواهی جز خودشان نیست ، پس واجب است گواهی دادن یکی از ایشان چهار شهادت بخدایرا.

یعنی باید آنمردیکه زن خود را بزنا نسبت میدهد و جز خودش گواهی ندارد ، چهار دفعه خدایرا بگواهی یاد کند که در این نسبتی که بزن خود میدهد از راستگو یانست ، و بدینگونه سوگند یاد کند و گواهی پنجم اینست که بگوید : لعنت خدای بر من باد اگر در این نسبت زنانی که بزن خود میدهم دروغگوی باشم .

و دفع کند و باز دارد عذاب را یعنی حد قذف را از زن اینکه چهار دفعه گواهی دهد و سوگند یاد کند بخدا و بگوید شوهرش در آن نسبتی که باین زن

ص: 123

خود داده است از دروغگو یانست، و گواهی و سوگند پنجم اینست که آنزن بگوید : خشم خدای بروی باداگر شوهرش در آنچه بزوجه اش نسبت میدهد از راستگویان باشد.

خلاصه معنی ایندو آیه شریفه اینست که :

لعان عبارت از آنستکه آنشخص در خدمت حاکم شرع چهار دفعه گواهی دهد بخدا که من در آنچه رمی نمودم بزن خود از راست گویانم ، و دربار پنجم گوید : لعنت خدای بر من باداگر از دروغگویان باشم .

و لعان زن چنانست که چهار دفعه گواهی دهد بخدا که در آنچه مردر می کرد مرا بآن دروغ میگوید ، و در نوبت پنجم گوید : خشم خدای بر من باد اگر اینمرد در آنچه رمی نمود راستگوی باشد، و در هر بار اشارت بآنمرد نماید.

صاحب کنز العرفان گوید: در اینجا چند فائده است :

یکی آنکه کلام مذکور بر ظاهر خود نیست ، زیرا که دو مشاکله است وحذف، اما مشاكله بعلت آنکه مراد بشهادت در این مورد قسم است ، و تسميه قسم بآن برای قیام قسم است در مقام شهادت شهدا، چنانکه در باقی قضایای شرعیه و بسبب مطابقت آن باقول خداى « ولم يكن لهم شهداء» .

اما حذف برای اینکه تقدیر اینست «فان لم يكن لهم شهداء فشهادة أحدهم» یعنی یمین و سوگند او قائم مقام شهادتست .

و قراءت اربع برفع بنا بر آنست که خبر مبتدای مخدوفست ، یعنى دهي أربع» و ينصب بنا بر فعل مخدوف «اى يشهد أربع» و آنانکه بسیاق کلام ربّانی در حذف و اكتفا قائل هستند منکر اینحذف نیستند.

و صورت لعان اینست که از نخست مرد بگوید چهار دفعه «أشهد بالله إلى لمن الصّادقين فيمار میتهابه» پس از انجام این چهار دفعه يكدفعه بگويد «لعنة الله علىَّ إن كنت من الكاذبين فيمار ميتهابه» بعد از آن زن چهار مرتبه گوید «اشهد بالله انّه لمن الكاذبين فیمار مالی به» پس از آن یکبار بگويد «غضب الله علىّ إن كان من

ص: 124

الصّادقين فيما رمانی به».

و غیر از این صیغه لمان جایز نیست، بواسطه عمل بصورت نص ، لاجرم واجب است ايقاع لعان باين ألفاظ مذكوره بدون تغییر و تبدیل ، و بارعایت اعراب وترتيب وموالاة ، پس اگر تغییر کلمه نماید یا حرفی از آن لعان او صحیح نباشد، صحت نپذیرد ، و واجب است که بصیغه عربی باشد، و در خدمت حاکم شرع باشد و تعیین مرد نماید باشارت یا تسميه صريحه.

دیگر اینکه چون لمان بطریق مذکور تمام شود، در میان زن و مرد فرقت جدائی افتد، و حرام ابدی گردند و علمای امامیه گویند محتاج بطلاق حاکم یا حكم او بتفريق ایشان نیست.

شافعی نیز بر اینقول رفته است ، چه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید : «المتلاعنان لا يجتمعان أبداً» زن و مردیکه در مقام لعان بر آمدند هرگز بزوجیت یکدیگر فراهم نخواهند شد .

اما ابوحنیفه گوید : این تفرقه طلاق باین است و وقوعش بحکم حاکم میباشد و حرام ابدی نیست ، و عقیدت او چنانست که اگر زوج خود را دروغگوی بخواند جایز است که زوجه متلاعنه خود متزوّج گردد.

دیگر اینکه اکثر اصحاب بر این رأی هستند که در لعان شرط است که زن مدخوله و در عقد دائم باشد، پس اگر مدخوله نباشد یا منقطعه باشد حد قذف بروی لازمست والعان منتفی است، و استدلال ایشان بأحاديث مأثوره است .

و جمعی بعموم لفظ عمل کرده اند و قائل باین شرط نمیشوند ، چه «أزواجهم »جمع مضاف است که افاده تعمیم مینماید .

و تحقیق در این کلام اینست که اگر تخصیص كتاب بخبر واحد صحيح باشد قول اول را اعتبار است، و گرنه قول ثانی معتبر خواهد بود ، و این حکم مذکور در قذف بزنا میباشد ، اما در نفی ولددخول لازم نیست تا شرط امكان الحاق

ص: 125

حاصل شود.

دیگر اینکه زوجیت مقذوفه شرط است، یا دو حکم آن در حالت قذف پس اگر اجنبیه با مطلقه باینه را قذف نماید، حد واجب شود نه لعان .

اما در اینکه شرط باشد که مرمی به در حالت زوجیت باشد ، یا همان سبقت در نکاح کافیست، دو قول است منشاء آن از عموم آيه «و الّذين يرمون أزواجهم» است که اعم از سا بقست و جز آن، دیگر صدق قذف زوجیت در حال سابق مرمی به و از عموم «و الّذين يرمون المحصنات ثمّ لم يأتوا باربعة شهداء فاجلدوهم ».

و برحسب احادیث صحیحه اول اقوی است، پس اگر زوجۀ خود را قذف نماید، و بعد از آن طلاق باین گوید لعان بروی لازم گردد .

دیگر اینکه قول خدایتعالی که میفرماید «ولم يكن لهم شهداء إلاّ أنفسهم» دلالت بر آن دارد که عدم حصول شهدا شرط است، زیرا که این جمله حالیه است و معنی اینست که آنکسان که ازواج خود را رمی نمایند در حالی که دارای شاهدی نباشند مگر نفسهای خودشانرا، پس با وجود شهود لعان نتواند بود .

و در آن هنگام اگر از شهادت عدول نماید بنابر مذهب حق او را لعان نرسد، زیرا که مشروط منتفی میشود نزد عدم شرط ، و در اینجا مبتدا متضمن معنى شرط است.

و جهت دیگر اینکه لعان بر خلاف اصل است چه شهادت ایشان برای نفس خود یا یمین او برای خودش مقبول نیست، پس بیایست بر مورد نص اقتصار ورزید.

دیگر اینکه چون قذف نماید حد قذف بروی واجب شود ، پس اگر لعان گوید حدّ از او ساقط گردد، و برزن حدّ زنا واجب شود ، چه سوگند یاد کردن شوهر در حکم شهادت اربع است ، پس اگر زن ملاعنه نماید از وی ساقط شود ، چه خدای میفرماید «و پدرء عنها العذاب» و در اینمورد عذاب بمعنى حدّ است .

ص: 126

و اگر مرد خود را دروغگوی خواند و إکذاب نفس خویشتن کند ، حکم لعان زاید شود ، و در اینصورت خلاف ورزیده اند که او را حدّ قذف بباید زد یا نبایست زد، پارۀ گویند حدّ قذف بلعان ساقط گردد، و جماعتی گویند بواسطه زیادتی هتك و تكرار قذف ساقط نیست، و این قول قوی است.

و اگر زن با کذاب نفس خود سخن کند اشکال پیدا میشود ، و منشاء آن از کلمه « ويدرء عنهاء العذاب» است در وقت خود و از عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جایز» پس اگر زن چهار نوبت اقرار نماید حدّ بر او واجب گردد.

دیگر اینکه چون در اصول مقرر است که خصوص سبب مخصص نیست، و رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله میفرماید : «حكمى على الواحد حكمى على الجماعة» پس حكم آيۀ لعان عامه باشد، و مستمر وظهار نیز چنین است ، و بقيه احكام لعان در كتب فقهیه مشروح است.

در خبر است چون آیه شریفه نازل شد رسولخداى صلّی اللهُ علیه و آله عزيمه و بقول دیگر عویمه و بقول اشهر هلال را طلب کرده ، وزن مقذوفه ويرا بملاعنه امر کرد ، مرد قاذف عرض کرد: یا رسول الله بفرمای تا بچه طریق صیغه لعانرا باز گویم.

رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله هر دو تن را نزد خود روی بقبله بداشت و آنمرد را فرمود چهار مره بكوى «أشهد بالله إنّى لمن الصّادقين فيمار ميتهابه» مرد قاذف چهار بار بگفت.

اینوقت پیغمبر روی باو کرد و فرمود از خدای بترس همانا عذاب آخرت از عذاب دنیا یعنی از حد سخت تر و عقوبت خالق از عقوبت مخلوق صعب تر است اگر در آنچه میگوئی بیقین نیستی توبه کن ، چه در نوبت پنجم عذاب ولعنت بر دروغگوی خواهد بود، یعنی باید قاذف در مرّه پنجم برخود امنت کند اگر دروغگوی باشد ، قاذف گفت سوگند با خدای براستی سخن میکنم، و خدایتعالی مرابر اينسخن عذاب و عقاب نمیفرماید .

ص: 127

این هنگام رسولخدای با آنمرد فرمود بخویشتن اشاره کن و بگوی «لعنة الله علىّ إن كنت من الكاذبين فيما رميتها به» اگر در آن نسبت زنائی که بزن خود داده ام و چهار دفعه خدایرا بر صدق سخن خود گواه گرفته ام و سوگند یاد کرده ام دروغگوی باشم امنت خدای بر من باد، آنمرد این کلمه را بگفت.

چون سخنان وی بانجام رسید رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله روی بآنزن آورد و فرمود صیغه لعان میگوئی یا تصدیق شوهر را مینمائی ؟ عرض کرد : لعان میگویم .

فرمود چهار بار بگوى «اشهد بالله إنّه لمن الكاذبين فيما رمانی به» خدای را بگواهی میگیرم که این مرد شوهر بآنچه مرا بآن نسبت میدهد و قذف میکند از دروغگویانست .

در اینوقت رسولخدای او را موعظت و تخویف نمود و فرمود ایزن از خدای بترس که رسوائی دنیا از رسوائی آخرت آسانتر، و عذاب خدای از عذاب دیگران صعب تر است و بار پنجم موجب سخط و خشم خدا میباشد ، آنزن ساعتی درنگ نمود پس از آن سر بر آورد و گفت : شوهرم دروغ میگوید .

رسول خداى صلّی اللهُ علیه و آله فرمود: بگوی «غضب الله علىّ إن كان من الصّادقين فيما رمانی به» خشم خدای بر من باد اگر اینمرد در آنچه بمن نسبت میدهد از راستگویان باشد.

چون آنزن اینسخن را نیز بگفت رسولخدای فرمان داد تا در میان آنزن و مرد جدائی افکندند، و بفرمود اگر فرزند متولد شود بشوهرش نسبت مدهید، و زنرا نیز بدین سرزنش نکنید .

معلوم بادچون بتأمل بنگرند از دقایق و لطایف آیات قرآنی و احکام شرع ربانی و سنت رسول یزدانی آگاهی گیرند و باز دانند که :

خداوند رؤف و پیغمبر عطوف در حفظ آبرو و عزت و نام و ناموس برّیت و کتمان فسق و فجور جمهور، چگونه احکام دقیقه و آداب جميله مقرر داشته اند، و ابراز فسق و معاصی کبیره و صغیره را چه ترتیبات شدیده معین فرموده اند.

ص: 128

و کتمانش راچه ثوابها ، و اتهام مبرائی راچه عذابها ، و امر را تا چه اندازه باريك و مورث مباعدت و عتابها ساخته اند، و راه اغراض نفسانی را چگونه بر بسته اند ، تا به بیهوده وعبث و عداوت و غرض بآسانی نتوانند همدیگر را بمورد تهمت در آورند، و در میان جماعت دستخوش فضیحت ، و در تمام ايام عمر از اعتبار وعزت محروم و سرافکنده و خجل و منفعل سازند .

مثلا در نسبت بزنا چه ترتیبات سخت و تکالیف شدیده معین نموده اند، تا دیگری بآسانی نتواند دیگریرا بچنین نسبتی نکوهیده منسوب دارد ، و چون شوهر در حق زوجه غیور و باندازه که تواند درستر معایب او ولع دارد .

معذلك برای اینکه نبادا بعضی مردم جاهل يا نفوس لئيم ديّوث بيغيرت برای پاره اغراض که نسبت بآنزن یا اقارب آن پیدا کنند یا برای اینکه آنزن را دچار تهمت و بلیتی نمایند، و بدون پرداختن صداق فراق گیرند، یا بغرضهای دیگر که در نوع بشر است مسئله لعانرا بترتيبات مذکوره پیش آورده اند .

و آن نیز بطوریست که اگر طرف برابر تصدیق نمود حدّ بروی جاری میشود وگرنه چنانکه مذکور شد در میانه مفارقت میافتد، و اگر طفلی پدید آید آنفرزند را بقاذف منسوب نمیدارند.

حتی در خبریکه از حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله وارد است ملاحظه شباهت را نیز با پدر یا بآنکس که نسبت بزنای با آنزن دادهاند حکم میکنند، و تا مکشوف نشود آنزن نیز از نکوهش آسایش خواهد داشت .

و اگر شوهر به بیند و بداند و براهی که در شرع مقرر است اندر آید ،و بكتمان پردازد ، و پوشیده در اصلاح کار خود بکوشد ، دارای چگونه مثوبات خواهد بود، و تمام این مراتب برای حفظ مراتب مسلمانانست.

و نیز اگر دقیقه یابان در این آیه شریفه بنگرند ، واستفهام نمایند می بینند که خدایتعالی در باب لعان مقرر فرموده است که مرد در دفعه پنجم در حضور حاکم شرع باید بگوید اگر در این نسبتی که بزوجه داده ام دروغگوی باشم

ص : 129

لعنت خدای بر من ، و چون زن خواهد در نوبت پنجم در حضرت حاکم شرع سخن کند باید بگوید اگر آنچه اینمرد در آنچه بمن نسبت میدهد راستی باشد خشم خدای بر من باد .

و در این امر چند دقیقه لطیفه است یکی اینکه چون لعنت عبارت از دوری وراندکی از پیشگاه رحمت حضرت احدیت نعوذ بالله منها است ، و بدترین عذابها و بزرگترین شقاوتها و بدبختيها ومنحصر بجماعتى مخصوص و معاصی مخصوصه است، برای تنبیه قاذف که مرد است مقرر داشته اند تا در باطن نفس الامر بداند که در ارتکاب این نسبت تابچه اندازه اسباب بدبختی ابدی فراهم میشود تا خود را نيك بيابد و نفس خود را از بروز اغراض بازدارد ، و بدون علت تهمت نزند ، بلکه با وجود علت هم حتى القدره کتمان نماید ، و پوشیده اصلاح فرماید .

و چون زنرا آن بضاعت عقل و استقامت امساك نیست که مرد را میباشد، و بجهت ضعف بنیه وسستی مغز و وفور شهوت، غالبا دستخوش وساوس شیطانی و هواجس نفسانی گردد و مایۀ امتناع و تزهد مر در اندارد .

اینست که میفرماید زن باید در نوبت پنجم بگوید : اگر آنچه بمن نسبت میدهند مقرون بصدق و راستی باشد خشم خدای بر من باد .

معلوم است در میان لعن و غضب تفاوت بسیار است ، و از اینست که علمای عامه در کار لعن باين درجه باريك بين شده اند ، حتی در ماده ابلیس ملعون و آنانکه در قرآن یزدانی بلعن آنها تصریح شده است، امساك میورزند ، ورحمت را وسعت میدهند، چنانکه در ترجمه غزّالی در ذیل مجلدات مشكوة الادب و پارۀ مجلدات حالات ائمه اطهار صلوات الله عليهم مذكور نموديم .

و دیگر در کتاب وسائل از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش امام موسی علیه السّلام پرسش نمود که مردی مسلمان زوجۀ یهودیه یا نصرانيه يا كنيزی دارد ، و فرزندش را نفی و آنزن را قذف کرده است، آیا بر آنمرد لمان وارد است؟ فرمود: نیست.

ص: 130

صاحب وسائل میگوید: اینخبر محمول بر آنست که مردی بر فرزند اقرار نماید و از آن پس او را نفی نماید و در تهذیب باین خبر اشارت شده است.

و میگوید: اگر مردی زنی یهودیه یا نصرانيه یا کنیزیرا در تحت نکاح داشته و از آنزن فرزندی پدید آرد و از آن پس آنزن را قذف نماید آیا برآنمردلعانی وارد است؟ فرمود: نیست.

میگوید : وجه آن اینست که لعانی در میان ایشان نیست گاهی که آنمرد اقرار بولد نموده و از آن پس نفی ولد را نماید ، التفاتی بنفی او نخواهد بود ، و برای او لعان جایز نیست، و آنفرزند بآ نمرد ملحق خواهد بود.

و هم در آنکتاب مرویست که علی بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید از اینکه مردی زن خود را قذف کرده از آن پس او را مطلقه ساخت ، و آنزن بعد از طلاق قذفی را که آنزن را نموده بخواست.

فرمود : «إنّ هو أفرّ جلّد وإن كانت فی عدّتها لاعنها» اگر آنمرد اقرار کند باید تازیانه بخورد ، و اگر آنزن در حال عده خود باشد آنمرد او را باید ملاعنه کند.

و دیگر در تهذیب الاحکام از محمّد بن فضیل مسطور است که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم، مردی بازنش ملاعنه نمود ، و از قبول فرزندش امتناع ورزید ، و از آن پس خویشتن را در نسبتی که بآنزن داده تکذیب کرد، آیا آن فرزند بدو باز میگردد؟

فرمود : «إذا أ كذب نفسه جلّد الحدّ وردّ عليه ابنه ولا يرجع إليه امرأته أبدا» چون تكذيب خود را نمود یعنی گفت: این نسبتی را که بآنزن داده ام از روی دروغ بوده است، باید آنمرد را حدّ بزنند، و پسرش را با او بازگردانند ، و آنزن هیچوقت بزوجيت آنمرد باز نمیگردد.

صاحب تهذیب میفرماید کلام آنحضرت علیه السّلام که فرمود: آنمر در اتازیانه میزنند، مراد بآن اینست که آنمرد قبل از معنى لمان إكذاب نفس خود را بنماید، اما بعد

ص: 131

از مضی المان چیزی بروی نیست ، و فرزندش بد و ملحق میشود ، چنانکه اخبار دیگر بر این دلالت کند.

و دیگر در کتاب وسائل از علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام رقم کرده اند که از آنحضرت پرسید در ذیل حدیثی که مردی قبل اینکه برزن دخول نماید او را طلاق گوید ، و آنزن ادعا کند که آبستن شده است.

فرمود: « إن أقامت البيّنة على أنّه أرخى عليها ستراً ثمّ أنكر الولد، لاعتها ثمّ بانت منه وعليه المهر كملاً».

اگر اقامت گواه گرداند بر اینکه آنمرد بروی خلوت کرده و پرده بروی فروهشته است یعنی اقامت شهودی نماید که شوهرش باوی در تدارك مجامعت بر آمده است و از آن پس فرزند را منکر شود و گوید از آن من نیست ، باید با آنزن ملاعنه کند ، و از آن پس آنزن از وی جدائی جوید ، و آنمردیباید کابین آنزن را کاملا برساند.

و خلاصۀ احکام لعان اینست که :

چون شوهر نسبت زنا بزوجّ خود ، یازن نسبت زنا بشوهر خویش دهد ، باید در حضور حاکم شرع آنکلمات مذکوره را بآن صیع مسطوره با صحت اعراب ادا کند ، و در دفعه پنجم بلعن و غضب خدای سخن نماید .

ولعان دیگر بعد از دخول و حکم خلوت واقع نمیشود و اگر مردی زن خود را قبل از آن قذف نماید آنمرد را حدّ بیاید زد و درمیان او وزوجه اش تفریق نمیباید کرد.

و هر کس قبل از اتمام لعان نکول کند یا تکذیب خود را نماید خواه مرد باشد با زن باشد او را بیاید تازیانه زد، لکن در میان ایشان جدائی نمیأندازند.

در کس زوجۀ خود را قذف کند در میان ایشان اثبات لعانی نمیشود تا گاهی

ص: 132

که آنمرد مدعی شود که بچشم خود آنزن را در حال ز نادیده است ، پس اگر چنین ادّعا نکند با عدم بیّنه حد بر آنمرد لازم شود ، ولعانی در کار نخواهد بود.

و همچنین است اینحکم در صورتی که دیگری غیر از شوهرش آنزن را قذف نماید، خواه از اقارب یا اجنبی باشد.

دیگر اینکه لعان در میان حرّ وزوجۀ مملوکه و ميان مملوك وزوجۀ حرّه و میان بنده و کنیز و میان مسلم و ذمیه ثابت میشود ، اما در میان مرد آزاد و کنیز او ثابت نمیگردد.

دیگر اینکه کسیکه اقرار نماید که آنفرزند از آن اوست و او را نفی نکند تكذيب نفس خود را در آن قذفی که نموده است بنماید ، و اینحال بعد از لعان باشد حدبر او لازم نمیشود و آنزن بروی حلال نمیگردد ، و آنفرزند بدو پیوسته میشود ، و از پدرش ارث میبرد، اما اگر آنفر زند بمیرد پدرش از وی ارث نمیبرد، بلکه میراث او بمادرش و اخوالش میرسد.

دیگر اینکه مردی اقرار نماید که این دو فرزند که تو أمان متولد شده اند یکی از آن من است و آندیگر از آن من نیست ، از وی پذیرفته نمیشود ، ولعان در حال عده ثابت میگردد.

دیگر آنکه اگر زنی گنگ یا کر، یا مردی کی باشد و قذف نمایند لعان ثابت نمیگردد ، و ، و بمجرّد قذف حرمت ابدی حاصل گردد .

دد معلولية و دیگر اینکه لعان ثابت نمیشود مگر بنفی کردن فرزند ، یعنی آنفر زندیرا که از آنزن مقذوفه پدید آمده ، و حصول قذف بعلاوه دعوی اینکه زنا را معاینه کرده و با احتمال اینکه فرزند از شوهر باشد ، نفیش جایز نیست ، اگر آنزن در مورد تهمت باشد .

دیگر آنکه میان زوج و متعه لعان ثابت نمیگردد.

دیگر اینکه اگر چهار مرد بر زنای زنی گواهی دهند، و یکی از آن چهار تن شوهر آنزن باشد شهادت شهود مقبول است.

ص: 133

و در خبری دیگر وارد است که در اینگونه شهود باید شوهرش ملاعنه نماید ، و آنسه تن دیگر را تازیانه بزنند .

اما خبر اول را ترجیح داده اند، چه با ظاهر قرآن که میفرماید «والّذين يرمون أزواجهم ولم يكن لهم شهداء إلاّ أنفسهم» مطابق است، و نيز با احادیثی که بر ثبوت زنا بشهادت چهار تن مطلقا رسیده است بر این معنی دلیل است.

و اینخبر دوم را که باید شوهرش ملاعنه کند و آنسه تن را تازیانه زنند حمل برفسق شهود یا بعضی از شهود کرده اند .

دیگر اینکه اگر مردی زوجه خود را که آبستن باشد قذف نماید ، یا فرزندش را نفی کند ، لعان ثابت است ، اما آنزن را اگر نکول کند رجم نمیکنند تا گاهی که وضع حمل نماید.

دیگر اینکه چنانکه اشارت شد میراث فرزند زنیکه در مقام ملاعنه رسیده است ، حق مادر او یا نزدیکان اوست، و پدر را بهرۀ نیست .

دیگر اینکه اگر زنی قبل از لعان بمیرد ، یعنی برای ملاعنه نزد قاضی او را بیاورند ، و پیش از ملاعنه بمیرد ، و آنجماعت بآنمرد گویند ترا میرانی نیست، در چنین حال حکم معصوم علیه السّلام اینست که اگر مردی از اهل آنزن بجای آنزن قیام کند، و ملاعنه نماید میراثی برای شوهرش نیست، و اگر هيچيك از اولیای آنزن قیام در آنمقام را پذیرفتار نشد، شوهرش میراث را میگیرد.

دیگر آنکه بر حدّ قاذف لقيط ، و ابن ملاعنه ثابت است.

دیگر اینکه اگر مردی بازاش گوید : ترا دوشیزه نیافتم، در میان ایشان لعان ثابت نمیشود، بلکه آنمرد را تعزیر و تنبیه باید نمود.

دیگر اینکه هر کس زوجه خود را بعد از امان قذف کند بر آنمرد حد لازم شود و لمانی نباشد .

دیگر آنکه باید از زن و مردیکه در مقام ملاعنه در آمده اند دور بود ، و این

ص: 134

امر مستحب است چنانکه در خبر وارد است که هر وقت دو تن بملاعنه پردازند از ایشان دوری بجوی ، چه این مجلسی است که ملائکه از آن متنفر میشوند، چنانکه از این پیش بپارۀ از این اخبار اشارت شد، و بخواست خدای بیاره از اخبار دیگر گذارش خواهد شد.

در كتاب تهذيب الأحكام مسطور است که رفاعه گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از اینکه مردی کسیرا در جاریۀ که خود دارد شرکت دهد ، و گوید اگر در فروش آن سودمند شدیم یک نیمه سود از آن تواست ، واگر فرودتر از قیمتش باشد بر تو از این ضرر وارد نیست:

فرمود «لا أرى بهذا بأساً إذا طابت نفس صاحب الجارية» در این امر اگر موافق رضای خاطر وطيب نفس صاحب كنيز باشد، بأس و باکی نمی نگرم .

بیان وقایع سال یکصد و هشتاد و یکم هجری وولایت محمد بن مقاتل در افریقیه

در اینسال هارون الرشيد مملکت افریقیه را بامارت محمّد بن مقاتل بن حكيم عکّی تفویض کرد، و اینکار از آن پس روی داد که هرثمه بن اعین از امارت افریقیه استعفا کرده بود، چنانکه در وقایع سال یکصد و هفتاد و هفتم مرقوم شد .

ومحمّد بن مقاتل رضيع و همشیر هارون الرشید بود، و در اول ماه رمضان وارد قیروان شد، و هرثمه که از حکومت آن مملکت استعفا کرده بود بخدمت هارون الرشید باز گردید.

و از آنطرف چون محمّد در افریقیه استقرار و استیلا یافت ، بسيرتي محمود وشیمتی پسندیده رفتار نکرد ، لاجرم لشکریان آنسامانرا حال بروی بگشت ، چندانکه یکدل و یکجهت شدند که مخلّد بن مرّه ازدی را بر محمّد مقدم بدارند ، و گروهی انبوه از مردم سپاهی و جماعت بربر و دیگران انجمن شدند .

ص: 135

و چون محمد بن مقاتل اینداستانرا بدانست لشکرى بجنك مخلّد بفرستاد، ایشان برفتند و با مخلّد و مردم او جنگ در افکندند، و چندان بکوشیدند که لشکر او را منهزم ساختند مخلّد بگریخت و در مسجدی پنهان شد و از آن پس او را بدست آورده سرش را ببریدند .

و چون از این آشوب بر آسودند از طرف دیگر تمام بن تميم تمیمی با گروهی بسیار در تونس بر محمّد بن مقاتل خروج نمودند ، و در شهر رمضان سال یکصد و هشتاد و سیم بجانب فيروان شتابان شدند، محمّد بن مقاتل عکّی نیز با مردم خود بدفع او بیرون شد، و درمنية الخيل بقتال و جدال در آمدند ، و حربی سخت بپای بردند .

و در پایان کار محمد بن مقاتل بشهر قيروان منهزم شد، تمام نیز با لشکر خود راه بر سپرد ، و بقیروان در آمد و محمد بن مقاتل را امان داد بدا نشرط که از قیروان و افریقیه بیرون شود، ابن عکّی بناچار در شهر رمضان بجانب طرابلس رهسپار شد.

ابراهيم بن اغلب تمیمی چون اوضاع را بدید ، پسندیده نداشت ، و با گروهی بسیار بطرف قیروان روان گشت ، و آن کردار تمام را منکر شد .

چون بقیروان نزديك شد ، تمام از قیروان بار بربست و بجانب تونس برفت، و ابراهیم بقیروان درآمد، ومكتوبى بمحمد بن مقاتل در قلم آورد، وخبر بازداد و خواستار شد که محمّد بحکومت و عمل خودروی کند، محمّد نیز آسوده خاطر وفارغ البال بقیروان بازشد.

و اینحال بر مردم قیروان گران کشت و تمام اینداستانرا بدانست و فرصت غنیمت و طایر اقبال را در پرواز دید، و گروهی جنگجوی انجمن کرده بجانب قیروان روان شد، و گمان همیبرد که مردم قیروان حکومت محمّدرا خواهان نیستند و با او مساعدت و معاضدت مینمایند.

و چون بدانحدود وصول یافت، ابراهيم بن اغلب با محمّد گفت در آن هنگام

ص: 136

که مردمی معدود با من بودند، از من منهزم شد اکنون که تو بدین بلاد در آمدی چون چنان گمان برده است که مردم قیروان تراننها میگذارند و بنصرت تو بیرون نمیشوند ، بتازه بطمع و طلب در افتاده است ، و بدینسوی روی کرده است ، رأی صحیح و اندیشه استوار چنانست که من و آنانکه از یاران من با من هستند راه برگیریم ، و با او قتال دهیم.

پس چون شیر دلیر با مردم خونخوار خود بحرب تمام بشتافت ، و با او جنگی مردانه در انداخت، آخر الأمر تمامرا پای ثبات بلغزید ، و انهزام گرفته جماعتی از یارانش بخاك هلاك در افتادند، و تمام بشهر تونس پیوست ، و ابراهیم بن اغلب برای محاصره او راه در سپرد، تمام أمان خواست ، و أمان یافت .

بیان ولایت و امارت ابراهیم بن اغلب در مملکت افریقیه

چون بمساعدت و معاضدت ابراهیم بن اغلب، امارت مملکت افریقیه با محمّد ابن مقاتل استوار گشت ، و تمام تمیمی نیز با طاعت او اندر شد، و یکباره حکومت محمّد استقلال یافت ، مردم آن باد که همواره از حرکات او رنجیده خاطر بودند آشفته خیال گشتند، و ناگوار و دشوار شمردند ، و ابراهیم بن اغلب را بر آن بداشتند که بدرگاه هارون الرشید مکتوبی بکرد، و ولایت آن مملکت را از درخواستاری عرضه داشت نمود.

در آن اوقات مقرر چنان بود که بهر سال یکصد هزار دینار از مملکت مصر در معونه مملکت افریقیه تقدیم همیشد، ابراهیم شصت هزار از آنجمله را دست بداشت، و بخدمت هارون نوشت که چون حکومت افریقیه با او باشد افزون از چهل هزار دینار نمیخواهد .

ص: 137

هارون چون این مکتوبرا بدید معتمدان و موثقان خود را بخواند، و با ایشان استشارت نمود که کدامکس برای امارت افریقیه در خور است ، و کراهت مردم آن مملکت را در حکومت محمّد بن مقاتل باز نمود .

هرثمه بن اعین که از عقلای عصر و در امور افریقیه سبقت نظر داشت ، در حق ابراهيم بن اغلب سخنها براند، و از مراتب رزانت رأي و متانت عقل و نفاست تدبیر و درایت و کفایت و دیانت او معروض داشت ، و باز نمود که در ایام طغیان پارۀ خوارج افریقیه چگونه از جان و مال دریغ نداشت ، و در حفظ و نصرت محمّد ابن مقاتل والی آنمملکت نهایت شهامت و فتوت ظاهر ساخت .

چون هارون الرشید این کلماترا بشنید در شهر محرم سال یکصد و هشتادو چهارم هجری حکومت آن ملك و دیار را در قبضه اختیار و اقتدار ابراهیم بن اغلب مفوض نمود .

ابراهیم با دلی آگاه و خاطری روشن و تدبیری کامل و سیاستی شامل نهال شرّ و فساد و ریشه بغی و عناد را از بن برانداخت، و زمام امور را به نیکوتر وجهی بکف کافی در آورد، و تمام تمیمی و هر کس را که اثر شرارتی در نهاد ، و خروجی در بلاد ، و تخلفی از ولاة ، و توافقی باطغاة بود بدرگاه رشید بفرستاد.

از این حسن تدبیر و یمن سیاست عباد و بلاد در مهدامن و اقتصاد بر آسودند و با فراغ بال و رفاه حال بکار خویش بپرداختند ، و شکر یزدان عادل و آنعدل شامل را غافل نماندند .

و چون این اغلب از این امور فراغت یافت شهری از نو بساخت و عباسیّه نام گذاشت، و آنشهر نزديك بقيروان و دارای همه گونه عمارت و بنیان و باغ و بستان بود، آنگاه ابراهیم اهل و عیال و عبید و خدام خود را بانشهر انتقال داد ، و بدين گونه عمر بگذرانید.

و در سال یکصد و هشتاد و ششم مردی که او را حمدیس مینامیدند و از ابناء

ص: 138

عرب بود، در مدینه تونس بروی خروج نمود، و جامه سیاه را که شعار بنی عباس بود از تن بیفکند، جمعی کثیر بروی انجمن شدند .

ابن اغلب چون اینحال بدانست عمران بن مخلّد را با لشکری بیشمار و سپهی حرب سپار ، بسوی او روان داشت ، و او را فرمانداد که اگر بر آنجماعت دست یابد بر هیچکس ابقا نکند .

عمران با آنسپاه گران راه بر گرفت و صعب و سهل زمین را در نوشت ، تا با مردم حمدیس برابر شدند ، و از دو سوی مردم کارزار آمادۀ پیکار گشتند و صفوف حرب بر آراستند، و چون شیران شکاری و پلنگان کوهساری و بیر بیان و اژدهای دمان دمنده و حمله آورنده گردیدند، و تیغها و تیرها بکار بردند ، و از گردها و غبارها زمین و زمانرا ميغها و أبرها بنمودند.

یاران حمدیس همی گفتند بغداد بغداد و در میدان کارزار بهر سوی بشتافتند، و جگرهای تقیده را از خون دلها آب، و سرهای برتافته را از پیچ و تاب دشت نبرد پیچ و تاب دادند، و بر شدائد عرصه پیکار و مصائب پهنۀ کار زار صبوریها و شکیبائیها نمودند، و بکوشیدند و بجوشیدند و شربت اجل بنوشیدند و جامۀ فنا بپوشیدند، کشته ها بر کشته ها، زخمدارها بر زخمدارها، چون پشتها بر پشتها بیفتادند.

و در انجام کار لشکر حمدیس را پای ثبات بلغزید ، و نظر امید بدیده نومیدی بگردید،و جالب انهزام و انعدام گرفتند یکباره حمدیس و یارانش روی برتافتند.

لشکر عمران را از این لغزیدن قوتی دیگر و صرامتی دیگر پدید شد، با تیغهای آخته بر آنجماعت بتاختند، و ایشانرا بشمشیر تیز در نواختند چندانکه ده هزار تن را مقتول ساختند، این وقت عمران با دلی شاد، و روانی از اندیشه آزاد، بشهر تونس درآمد، و آنشهر را محکوم و مطیع ساخت .

د و بعد از این قضیه روزی چند بر نیامد که این اغلب را خبر بیامد که ادریس

ص: 139

ابن ادریس علوی که از این پیش نامش در سوانح سال یکصد و شصت و نهم در قضیه حسین صاحب فخ اشارت رفت، در اقاصی مغرب زمین دارای رتبت و تمکین شده و جمعیت او در آنحدود بسیار گردیده.

ابن اغلب همیخواست بآهنك او راه بر گیرد ، اصحاب و یارانش او را تهی کردند و گفتند چندانکه او را با تو کاری نباشد دست از وی باز دار ، و گرد آشوب مگرد.

ابن اغلب نصيحت نصاح را پذیرفتار شد ، لكن بحیلت و مکیدت پرداخت و با بهلول بن عبد الواحد که یکتن از اهل مغرب و امر و نهی امور ادریس بدست اختیار و اختبار او حوالت بود، آغاز مکاتبت نمود ، و بارسال متحف و مهدی خاطرش بدست همی آورد، و اینکار چندان متواتر نمود تا گاهی که بهلول از ادریس جدائی گرفت، و باطاعت ابراهیم در آمد ، و جماعتی که برگرد ادریس فراهم شده بودند پراکنده شدند .

چون ادریس اینحالرا بدید، و کار را دیگرگون نگریست ، بیچاره ماند، و مکتوبی با براهیم نوشت ، و مهر و عطوفت او را بخواست ، و ازوی مسئلت نمود که از آن ناحیه که ادریس بآنجا اندر است چشم بر گیرد ، و قرابت خود را در حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بدو یادآور شد ، ابراهیم نیز از آهنك او فرو نشست ، و هر دو جانب آسوده شدند .

و از آن پس چنان اتفاق افتاد که عمران بن مخلّد مذکور که از بطانه ابراهيم بن اغلب بود، و با ابراهیم در قصرش فرودشد ، روزی با ابراهیم سوار بود و او را داستان میراند.

و چون دل ابراهيم بأمرى مهم اشتغال داشت نفهمید تا چه گفت ، لاجرم از عمران تجدید حکایت را خواستار شد ، عمران از این کردار بر آشفت، و از ابراهیم مفارقت گرفت، و گروهی بسیار فراهم ساخته ، بر ابراهیم بر آشویت و در میان قیروان و عباسیه فرود شد و قیروان و بیشتر بلاد افریقیه بدو

ص: 140

اختصاص گرفت.

ابراهیم چون اینحالرا بدید خندقی برگرد عباسیه بر آورد ، و در آنجا خویشتن را محفوظ بداشت ، و آنحرب یکسال تمام در میان ایشان دایر بود ، و این خبر در پیشگاه رشید سمر گشت بفرمود تا اموالی بسیار برای ابراهیم بفرستادند .

چون آن اموال با براهیم پیوست بفرمود تا منادی ندا بر آورد ، هرکس از جمله سپاه امیر المؤمنین است بیایست برای اخذ مرسوم خود حاضر شود ، اصحاب عمران چون این ندا را بشنیدند از پیرامونش پراکنده شدند، و چون متفرق گردیدند، اصحاب ابراهیم بر آنان بتاختند و جمله را هزیمت ساختند .

اینوقت ابراهیم فرمان داد تا بامان ایشان ندا برکشیدند و گفتند برای اخذ عطیات خود حاضر شوند، آنجماعت شاد خاطر و آسوده بدار الحکومه در آمدند، ابراهیم فرمان داد تا مرسوم و وظایف ایشانرا بپرداختند، و هم بفرمود تا دروازه های قیروانرا برکندند و در باروی آنشهر رخنۀ چند در افکندند .

و از آنسوی عمران شتابان راه نوشت تا بزاب پیوست ، و در آنجا بزیست تا ابراهیم وفات کرد، و پسرش عبدالله بن ابراهيم بجایش برنشست ، وعمران را امان داد، و چون مطمئن شد بخدمت عبدالله بیامد.

عبدالله او را با خود مسکن داد ، و از آن پس بعضی از یاران عبدالله با عبدالله گفتند اینمردهمانکس باشد که بر پدرت بتاخت ، و چنان فتنه و آشوب در انداخت و ما از وی اطمینان نداریم، و او را بر تو امین ندانیم ، عبدالله چون اینسخن بشنید او را بقتل رسانید.

بالجمله از آن پس که عمران انهزام یافت، شر و فساد و آشوب افریقیه فرو نشست، و مردمان در جامۀ امن و امان بر آسودند، و بر اینحال خوش بگذرانیدند تا ابراهیم وفات نمود .

مرگش در شهر شوال سال یکصد و نود و ششم روی داد ، مدت عمرش در

ص: 141

اینجهان گذران پنجاه و شش سال بود ، و از این جمله دوازده سال و چهار ماه و ده روز بامارت افریقیه روز بشب آورد .

در مراصد الاطلاع مسطور است که عباسیه در چند مکان است و از آنجمله عباسیه است که ابراهیم بن اغلب امير افريقيه نزديك بقيروان بنیان نهاد ، چنانکه در اینجا نیز مسطور گشت.

از این پیش در ذیل وقایع سال یکصد و شصت و نهم و حکایات حسین صاحب فخ رضوان الله تعالی علیه اشارت نمودیم، از جمله کسانیکه در خدمتش حضور داشتند، یحیی و سلیمان و ادریس فرزندان عبد الله بن حسن بن حسن علیه السّلام بودند.

طبری در ذیل حوادث هما نسال گوید: ادریس بن عبدالله بن حسن بن حسن ابن علي بن ابيطالب علیه السّلام در وقعه فخ از شمشیر هادی عباسی نجات یافته بمصر در افتاد ، واضح مولی صالح بن منصور عباسی که مردی رافضی بود امیر برید بود.

چون ادریس را بدید او را بدستیاری برید بزمین مغرب روان کرد ، ادریس برفت، و در زمین طنجه در شهر یکه ولیله نام دارد جای گرفت ، و مردمانرا بخویشتن خواندن گرفت مردم ولیله و حوالی آنشهر دعوتش را اجابت کردند ، و ایشان از مردم بربر بودند.

صاحب مراصد الاطلاع مینویسد : ولیلی شهریست نزد يك طنجه خدای داند كداميك اصبح است.

بالجمله چون هادی این خبر را بدانست که ادریس را صالح از چنك او نجات داده است ، و اينك در مغرب بدعوت پرداخته خشمگین شد ، و کردن صالح را بزد ، و بدنش را از دار بیاویخت، و بعضی گفته اند هارون الرشید صالح را بکشت.

و نیز پوشیده با شماخ یمامی مولی مهدی فرمان کرد و مکتوبی بدستیاری او بسوی ابراهیم بن اغلب که از جانب رشید حکمران مملکت افریقیه بود بنوشت

ص: 142

و با غدر و کیدی کامل روان داشت .

شماخ از خدمت هارون راه بر گرفت تا بشهر ولیله درآمد، و چنان نمود که وی مردی طبیب و از دوستان بنی الحسن و اولیای خاصّ ایشانست ، و باین دست آویز خدمت ادریس را دریافت ، و تار بود تدلیس را همی بیافت، چندانکه دل او را با خود راغب و مایل ساخت ، و روز و شب با ادريس انيس و جليس گشت.

و ادریس را اطمینانی کامل بدو حاصل شد ، و شماخ در اعظام و احترام او سخت میکوشید، و چنان مینمود که در خدمتش ایثار جان و مال را با کفی آب و مشتی رمال همال میداند، و بدینگونه روزگار همی بر شمرد.

تا یکی روز چنان اتفاق افتاد که ادریس از درد دندان خود بدو بازگفت ، شماخ وقت را غنیمت شمرده داروئی از بهر دندانش بدو داد که زهر کشنده بود ، و گفت هنگام طلوع فجر همانشب را آن دارو را بکار برد ، چون نوبت طلوع فجر شد ادریس آندارو را در دندان بکار برد ، و همی بدهان برد و بدندان نهاد، و اینکار را بسیار کرد، از این سمّ ناقع جان از تنش بیرون شد .

چون اصحابش این حالرا بدانستند در طلب شماخ برآمدند ، و از هر کس پژوهش نمودند بروی دست نیافتند.

از آن طرف شماخ چون آنکار را بیای برد ، پوشیده و پنهان شتابان برفت تا بر ابراهیم فرود گشت، و حکایت خود را با این اغلب بگذاشت ، و از پس روزی چند از مرگ ادریس برای این اغلب خبر آوردند.

ابن اغلب آنداستانرا بخدمت رشید مکتوب کرد ، رشید در ازای این خدمت که از شماخ نمایان شد امارت برید مصر را و اخبارش را با او گذاشت ، ویکی از شعرای بلیغ این شعر را در این باب بگفت :

ص: 143

أنظنّ يا إدريس أنّك مفلت *** كيد الخليفة أو يفيد فرار

فليدركنّك أو تحلّ ببلدة *** لا يهتدى فيها إليك نهار

إنّ السّيوف إذا انتضاها سخطه *** طالت و قصّر دونها الأعمار

ملك كأنّ الموت يتبع أمره *** حتّى يقال تطيعه الأقدار

بیان ولایت و امارت عبد الله بن ابراهيم بن اغلب در مملکت افریقیه

ولمة چون چنانکه سبقت نگارش گرفت، ابراهیم بن اغلب والی افریقیه در تاریخ مذکور بدیگر سرای رخت کشید ، پسرش عبدالله بر حسب وصیت پدر دارای لوای امارت گشت، و در اینوقت نزد پدرش حاضر نبود ، و در طرابلس جای داشت و مردم بر بر او را محاصره کرده بودند ، و از این پس انشاء الله تعالی در ذیل وقایع سال یکصد و نود و ششم مذکور خواهد شد .

بالجمله چون ابراهیم را نوبت انتقال از اینسرای پر ملال نزديك شد، عهد ولایت افريقيه را با عبدالله گذاشت، و پسر دیگرش زيادة الله بن ابراهیم را بفرمود تا با برادرش عبدالله بامارت بیعت نماید، زیادة الله پس از مرگ پدرش مکتوبی زی (1) برادرش عبدالله بن ابراهیم در خانه آورده او را از مرگ پدرش ، و نیز فرمان فرمائی افریقیه آگاهی داد.

چون این خبر را عبدالله بن ابراهیم بدانست ، و از طرابلس در آمد و بقیروان اندر شد، و امر امارت بروی استوار گشت، و مهام أنا مرا در تحت انتظام بداشت و در تمام ایام حکومتش هرگز غبار شر و فساد برنخاست ، مردمان ساکن و آرام و با فراغت بال و رفاه حال روزگار میسپردند.

لاجرم بلاد آباد ، رعیت دلشاد، و خاطرها از بند هر گونه اندوه واندیشه آزاد ، بودند تا بدانند این خداوندان ملك برترین نعمتها برای آبادی مملکتها

ص: 144


1- زى بكسر اول بمعنی طرف و سوی

آسایش قلوب رعيتها و برّيتها است، بالجمله عبدالله روزگاری هموار بگذرانید تا در ذی الحجه سال دویست و یکم روز بسر رسانید .

بیان حال کسانیکه در مملکت اندلس بر صاحب اندلس بمخالفت در آمدند

در اینسال بهلول بن مرزوق معروف بابی الحجاج در ناحیه ثغر از بلاد اندلس بمخالفت و تخطی در آمد ، و بس قسطه اندر شد، و آنشهر را در حیطه تمليك در آورد ، و از آن پس عبدالله بن عبدالرحمن عم صاحب آنجا که حکم بود بر بهلول ورود داد و او معروف به بلنسی است، و در اینوقت بسوى فرنك آهنك داشت .

و هم در این سال عبيدة بن حمید در طلیطله سر بخلاف در آورد ، و حکم القائد عمروس بن یوسف را که در شهر طلبیره جایداشت بفرمود تا با مردم طلیطله جنگ در افکند ، جنگی سخت برفت و جمعی کثیر بقتل رسید ، و کار بر ایشان دشوار گردید.

و از آن پس عمروس بن یوسف با مردمی از اهل طلیطله که به بنی مخشی معروف بود ، مکاتبت ورزید، و خاطر ایشانرا مستمال ساخت ، لاجرم آن جماعت بر ابو عبیده بشوریدند و بتاختند، و او را بکشتند، و سرش را نزد عمروس بردند ، عمروس آنسر را برای حکم بفرستاد ، و بنی مخشی را نزد خود منزل داد.

و چنان بود که در میان ایشان و آنمردم بر بر که در شهر طلبیره جای داشتند تحول و کین دیرین بود ، لاجرم بربریان برایشان تازان شدند ، و آنجماعت را از تیغ و تیر بگذرانیدند .

پس از آن عمروس بن یوسف سرهای ایشانرا با سر عبيدة بن حميد ، برای حکم روا نداشت و این خبر را از بابی دیگر بدو بداد ، از اینروی هر کس از

ص: 145

ایشان داخل میشد او را بموضعی دیگر عدول میدادند و مقتول میداشتند، چندانکه هفتصد تن از آنجماعت کشته و آن ناحیه مستقیم و آسوده شد .

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع مینویسد : طلبيره بفتح طاء مهمله و لام و کسر باء موحده و یاء حطی و راء مهمله ، شهریست در اندلس از اعمال طلیطله که بر نهر باجه بضم جيم واقعست ، و از شهرهای قدیمست.

بیان پاره حوادث و سوانح سال یکصد و هشتاد و یکم هجری پیغمبر صلی الله علیه و آله

در اینسال هارون الرشید در زمین روم حرب ورزید ، و حصن صفصاف را بر گشود، و مروان بن ابی حفصه شاعر اینشعر را در باره این حصن مفتوح العنوه گويد :

إنّ أمير المؤمنين المصطفى *** قد ترك الصّفصاف قاعاً منصفا

هارون الرشيد قلعه صفصاف راچون بیابانی صاف گردانید.

و در اینسال عبدالملك بن صالح در ارض روم جنك نمود، و همى بتاخت و بکشت و برفت تا با نقره رسید ، و مطموره را مفتوح ساخت .

یاقوت حموی گوید: صفصاف بفتح صاد مهمله وسكون فاء وصاد دوم والف وفاء دوم ، درخت خلاف را گویند، و نام کوره ایست از ثغور مصيصه ، «انقره» بفتح الف و سکون نون وكسر قاف، نام شهر انکوریه از بلاد روم است . چون کسری پادشاه قبیله أباد را از بلاد خود بیرون کرد در انگوریه منزل گزیدند «مطموره» با میم و طاء مهمله و میم دیگرو واو و راء مهمله ، نام شهری است در تغور بلاد روم در ناحیه طرسوس.

و در اینسال گاهی که هارون الرشید برقّه نازل گردید مقرر داشت که در صدر كتب او بنویسند « الصّلاة على رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله». و هم در اینسال هارون الرشید مردما نرا حجّ اسلام بگذاشت ، و پس ازادای

ص: 146

مناسك حج معجلا باز شد ، و یحیی بن خالد از ملازمتش باز پس ماند ، و از آن پس در غمره بخدمتش پیوست ، و از ولایت امور استعفا کرد ، هارون نیز پذیرفتار شد، و دیگر باره خانم خلافت را بد و باز گردانید ، و نیز استدعا نمود که در مکه معظمه اقامت جوید، هارون او را اجازت بداد ، و یحیی در مکه انصراف گرفت .

و در مراصد الاطلاع مسطور است «غمره» باغین معجمه و میم وراء مهمله نام منهل و آبگاهی است از مناهل راه مکه ،مشرفه ، و در میان تهامه و نجد است ، و نیز نام کوهست.

و هم در اینسال جماعت محمره بر خراسان غلبه کردند ، و نیز در اینسال در میان مسلمانان و رومیان قرار بغداء دادند، و این اول فدائی است که در ایام بنی عباس مقرر شد، و قاسم بن هارون الرشید متولی این امر گردید، و فغفور پادشاه آنزمان بود.

مردمان از اینکار شادمان شدند، و هر اسیر برا که در بلاد روم بود فدا دادند، و تقریر فداء در لامس بر جانب بحر بود میان آن و طرسوس دوازده فرسنك فاصله است .

حموی گوید: «لامس» بالام و الف و ميم مكسوره و سین مهمله، از قراء فرغانه است .

بالجمله سی هزار تن از مرتزقه در آن زمین با ابو سلیمان فراهم شدند ، پس خادم متولی طرسوس و جمعی کثیر از اهل ثغور و جز ایشان از علماء و اعیان بیرون آمدند ، و شمار اسیران سه هزار و هفتصد تن و بقولی از این بیشتر بود.

و در اینسال حمزه بن مالك جان بمالك ارواح سپرد.

و نیز در اینسال حسن بن قحطبه که از سرهنگان و سرداران نامدار ، و خود و پدرش از بزرگان سپه داران ابو جعفر منصور بودند سر بگریبان خاك فرو برد، و ترکتازی را بعرصه قیامت در سپرد، هفتاد و چهار سال در این

ص: 147

سپنج سرای روز گار نهاد ، در طی این کتابها مکرر بحال او و پدرش اشارت رفته است.

و قدوم قحطبة بن شبیب را در حوادث سال یکصد و سی ام از خدمت ابراهیم امام بر ابو مسلم مروزی و روانه شدن او در مقدمه سپاه ابو مسلم و مسیر نیشابور ، و همچنین پاره مجاری قحطبه و پسرش حسن را که دو سردار شجاع با اقتدار مؤتمن بود، در مقامات عدیده باز نمودیم .

و هم در این سال عبدالله بن مبارك مروزی در شهر رمضان المبارك بديگر سرای روان گشت، وفاتش بهیت روی داد شصت و سه سال روزگار بر نهاده بود کنیت عبدالله ابو عبدالرحمن و مولی بنی حنظله و جامع بین علم و زهد بود ، در خدمت سفیان ثورى و مالك بن انس تفقه جست .

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب بترجمه اش گذارش گرفته است ، مدفنش در هیت بود «هیت» بكسرها و سكون ياءِ حطی و بعد از آن تاء مثناة فوقانی، شهریست که بر فرات واقعست ، بالای انبار از اعمال عراق است ، لکن در بیابان شام میباشد ، قبرش در آنجا ظاهر بود.

اشعث بن شعبة المصيصى :گوید هارون الرشید در رقّه در آمد، مردمان در عقب عبدالله بن مبارك ازدحامی عظیم نمودند، و بانك نعل بلند شد ، و غبار بر خاست .

یکی از کنیزان خاصه رشید برای تماشا بر فراز برجی بر آمد، چون نگران آن ازدحام و احتشام و هیاهو شد گفت :این چیست ، و این کیست ؟ گفت عالم اهل خراسان عبدالله بن مبارکست که برقّه میآید، گفت: سوگند با خدای پادشاه اینست نه هارون الرشید را پادشاه میتوان گفت که مردمانرا جز بدستیاری چوب و چماق شاطران و پاسبان نتواند فراهم نماید.

یافعی در تاریخ مرآة الجنان مینویسد که روزی آقای مبارك پدر عبد الله یا مبارك گفت : ایندختر مرا که بیالیده است جمعی کثیر خواستار میباشد باز گوی

ص: 148

تو کدام کس را برای مواصلت مقرون بصلاح و صواب میدانی ؟

مبارك گفت : ای آقای من همانا مردمان در اغراض مختلف میباشند ، أما آن مردمی که در زمان جاهلیت بودند مقصودی در کار تزویج جز حسب نداشتند، و أمّا يهود محض مال و دولت مواصلت ميجستند ، و أما جماعت نصاری زن از بهر جمال میخواهند ، و أمّا این امّت زن را برای دین خواهند.

یعنی اخیار و دین داران اهل اسلام در اختیار زوجه نگران دین و دیانت و امانت و عفت او باشند، با مال و جمال نظر ندوزند، همانا این چهار خصلت در خبر یکه از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله موارد است مذکور است .

چون آقایش این کلمات حکمت آیات را از مبارك بشنید از عقل و دانش او شکفتی گرفت.

و از آن پس با ما در آندختر گفت: سوگند باخدای برای ایندختر شوهری غیر از مبارک نمیشاید بود، و آندختر را بمبارك بداد ، و چون عبدالله فرزندی بزاد که دارای مراتب عالیه و خصال سامیه شد.

چندانکه پاره اصحابش که در خصال او بدقت نظر کرده اند، بیست و پنج نعمت بزرگ از علم و صلاح و کرم و شجاعت در راه جهاد و حسن خلق و عبادت و حسن خلوت و نجابت و فصاحت و حسن سخن سرائی در نظم و نشریافته ، واورا از اولیاء شمرده اند، و صاحب مقامات ظاهریه و باطنیه دانسته اند ، چنانکه شاعری گوید :

إذا سار عبد الله من مرو ليلة *** فقد سارعنها نورها و جمالها

یکی روز که عبدالله بن مبارك با لشکر اسلام بغزوۀ بیرون شده و گبری جنگجوی بمیدان قتال در آمده مسلمانانرا بمبارزت میخواند ، و جمعی تن بتن برفتند و بدست او کشته شدند، و در اینوقت شخصی که لثامی بر روی داشت بجنك او برفت و آن گیر را بکشت .

ص: 149

راوی گوید : سخت از شجاعت او در عجب شدم، و نزديك رفتم وليك نگران شدم دیدم عبدالله بن مبارك بود .

و در مقامات جود و کرم او نوشته اند که هر وقت عبدالله آهنگ حج فرمودى برادرانش بیامدند و خواستار شدند که در صحبت او باشند ، عبدالله با ایشان میفرمود نفقه راه خود را آنچه آماده کرده اید بیاورید .

چون حاضر میکردند میگرفت و نام صاحب هر یکرا بر آن کیسه مینوشت و در صندوقی میگذاشت و مقفّل میساخت .

پس ایشانرا با خود میبرد، و از زیارت بیت الله و اقامت حج بر خور دار، مینمود، و در رفتن و آمدن تمام مخارج ایشانرا از خود میپرداخت ، وطعامهای بس نيكو و لذيذ بانيها میخورانید، آنگاه از مدینه و مکه زادهما الله شرفاً برای ایشان هدیه و تنسوق میخرید .

و چون ایشانرا بانحال امن و روزگار خوش وارد وطن میکرد ، طعامی نفیس از بهر ایشان آماده میساخت، و سماطی عظیم گسترده میداشت.

نفیس چنانکه گفته اند : قدحهای بس بزرگ فالوده که در آن سفر سوای دیگر مأكولات و مشروبات بود در شمار آوردند بیست و پنج عدد برآمد آنگاه ایشانرا و دیگر فقرای صالح پارسا را دعوت کرده بر آنخوان می نشاند .

و چون از خوردن طعام فراغت حاصل میکردند ، آن برادران و یارانی که با او در سفر مکه بودند، و با او حج نهاده میخواند ، و جامه تازه بر ایشان میپوشانید ، بعد از آن میفرمود آن صندوق را میآوردند و میگشودند ، و هر کس را هر چه در آن بود بدو میدادند.

یافعی میگوید فالوده نوعی از حلوا میباشد که از گندم وعسل میپزند.

و اور اوسعت تجارت بدانمقام رسید که سالی صد هزار درهم بفقرا نفقه میداد و قانونش چنان بود که یکسال حج نهادی و سال دیگر بغزو و جهاد رفتی ، سفیان ثوری میگفت دوست میدارم که تمام ایام عمر من بمقدار سه روز عمر عبدالله بن

ص: 150

مبارك فضل و بها داشتی.

گویند بیست هزار حدیث از وی نقل شده است ، و دارای تصانیف کثیره كبيره بود .

شیخ عطار عليه الرحمه در تذکره الاولياء ميفرمايد: او را شهنشاه علماء میخواندند ، در علم و شجاعت نظیر نداشت، و از محتشمان طریقت بود ، و در شریعت نیز احترام داشت ، مشایخ بزرگ را دریافته و در خدمت همه مقبول بود.

نقل کرده اند که یکی روز عبدالله میآمد سفیان ثوری گفت : «تعال يا رجل المشرق» ای یگانه مرد مشرق زمین بیا ، فضیل بن عیاض که حاضر بود گفت : «و المغرب وما بينهما» یعنی عبدالله در مشرق و مغرب عالم مردیگانه و یکتای زمانه است ، و کسیرا که فضیل فضل دهد جلالت قدرش معلوم است.

سبب توبۀ او را چنین نوشته اند که در آغاز حال مفتون زنى نيكو جمال گشت و در عشق آن نگار قرار از وی برفت .

تا چنان شد که یکی شب در فصل زمستان در زیر دیوار معشوقه بانتظار آنماهروی گلعذار تا صبحگاه بایستاد و آنشب تار را بیاد آن خورشید چهر روشن تر از صفحه قمر شمرد، اتفاقاً در آنشب یکسره از آغاز تا انجام برف همی بارید، چون هنگام سحرگاهان بانک نماز بگذاشتند ، عبدالله چنان پنداشت که این بانگ نماز خفتن است.

چون روشنی صبح نمودار شد ، او را پدیدار گشت که تمام آنشب را چنان مستغرق آن معشوق مجازی بوده است که خفتن را با سهر و عراقی را از حجازی فرق نگذاشته و بآنحال بصبح رسانیده است .

پبا خود گفت: ای پسر مبارك شرمت باد که شبي چنين مبارك را برای هوای نفس خود بیای آوردی ( یکی بخفته بناز و تو ماندۀ بیدار) اگر امام در نماز بودی و یکی از سوره های دراز را قراءت کردی دیوانه میشدی ، و از نهاد بازگونت فریاد و نفیر بر آمدی .

ص: 151

پس در حال درد عبودیت بدلش جای گرفت ، و از گذشته بتوبت و انابت پرداخته، بعبادت مشغول شد .

تا گاهی که او را در مراسم بندگی آندرجه رسید که مادرش روزی بباغ اندر آمد و نگریست عبدالله خفته است و در سایۀ کلبنی بیاسوده و ماری شوخ ترکسی در دهان گرفته مکس از وی میراند، و این بدان داستان که شیخ سعدی میفرماید:

حکایت کنند از بزرگان دین *** حقیقت شناسان عین الیقین

که صاحبدلی بر پلنگی نشست *** همیراند رهوار و ماری بدست

هيچ شك و شبهتی نمیرود، زیرا چون از و کشتی همه چیز از تو گشت، اگر کسیرا در حضرت پادشاهی تقرّبی باشد ، و از دل و جان در خدمت سلطان بصدق نیت و رویت رود، تمام اعوان و اجزای پادشاه و لشکریان و جنگجویان و سلحشوران و مردمان خونخوار آدمی کش درنده وش كه باكبر پلنك وخوى نهنك آدمیرا با حشرات الأرض يكسان انگارند ، و بالطبیعه چون کردم آزار مردم خواهند، پاس او را از دست نگذارند، و از هر گونه آزار او برکنار شوند ، و رعایت صدق ارادت و رویت او را در پشگاه سلطنت منظور دارند .

سهل است شیر درنده و مارگزنده و سبع ضادّه را بسیار افتد که با نگاهبان و مألوف خودانسی پدید شود که جز انسانرا تزیید و با او آشنائی گیرند و اذیت نرسانند، بلکه در بعضی مواقع با او حمایت نمایند، یا اگر او را اتفاقی افتد نصرت کنند، یا اگر حاجتی یا مرضی یابد بیچاره و دوایش توجه کنند.

چنانکه در کتب تواریخ و حیات الحیوان و امثله و قصص و توحید مفضل و امثال آن بگذرند بنگرند، و معلوم فرمایند که اگر انسانی در حق حیوانی نیکی کرده باشد، او را عوض رساند، و پاداش کند.

بسیار شده است که اگر انسانی باحیوانی انس داشته ، و آن حیوان نیکی کرده و بمرده است، آنحیوان پس از وی چون مردم دیگر در حالت سوگواری و اندوه بوده، و مدتی از خوردن و خفتن کناری داشته، و بسیار افتاده است که از

ص: 152

جان خود چشم پوشیده، و صاحبش را نجات داده است.

در این اوقات جناب معتمد دربار معدلت مدار امیر شکار علي خان پسر مرحوم مصطفی قلیخان امیر شکار ، که مردی ادیب و با فضل و متتّبع و قوى القلب ورشيد و وسیع الصدر ، و از نجبا و قدماء پیشگاه سلطنت و مقربان آستان پادشاهی میباشند و پدر در پدر با این بنده بخلوص نیت و صدق رویت و حسن معاشرت روزگار سپرده اند حکایت فرمود که :

فرزند ارشد ایشان حسن خان که جوانی رشید و با جوهر ذاتی و غیرت طبیعی میباشند، در حوالی زنجان بر اسب خود سوار و در بیابان رهسپار بوده ، در اینحال چند نفر که با اینطایفه خصومت دارند، و در کمین او بودند ، بناگاه تیری از تفنك بقصد او می افکند ، گلوله و فشك بركفل اسب میرسد ، و از اندرون آنحیوان بالختی از جگرش از حلقش بیرون میآید .

معذلك آن اسب نازی نژاد بفر است میداند که صاحبش بهلاکت خواهد رسید ، بقدر نیمفرسنگ چنان شتابان میشود که چنان دوندگی را هیچوقت از آن حیوان نگران نشده بودند، هر چند خصم دنبال میکند بگردش نمیرسد تا حسن خانرا از شر دشمن نجات داده آنگاه می ایستد ، و حسن خان پیاده شده آن اسب فوراً هلاک میشود.

و از این قبیل حکایات را که در جهان اتفاق افتاده اگر بخواهند بجمله فراهم کنند ، چندین مجلد کتاب عالی میشود.

و چون حال این مردم و این حیوانات بحسب طبیعت چنین باشد ، البته هر کس در حضرت سلطان حقیقی و خالق كل بصدق عبودیت و اطاعت و محبت رود ، یقین است که مار پاسبان او شود، و زهر از بهرش انگبین و شکر گردد .

بالجمله میفرماید : عبدالله بن مبارك از مرو بکوچید، و در بغداد مدتی با مشایخ قوم روز نهاد ، آنگاه بمکه معظمه شد، و پس از مدتی بمرو بازگشت، و مردم مرو که پاره طریق فقر و برخی طریق روایت اخبار و حدیث میسپردند ، از

ص: 153

خدمتش بهره یاب میشدند.

گفته اند : درویشانرا خرما میداد بعد از آن استخوان خرما را میشمرد، هر کس بیشتر خوردی بشماره هر استخوانی یکدرم عطا میکرد.

گفته اند روزی با بدخوئی همراه بود، چون از وی جدا شد ، عبدالله بگریست گفتند: این گریه چیست ؟ گفت : آن بیچاره برفت و آن خوی بد همچنان بادی برفت .

حکایت کرده اند که روزی عبدالله بر اشتری سوار و در بادیه رهسپار بود، بدرویشی رسید و گفت: ایدرویش ما توانگر هستیم از اینروی ما را خوانده اند شما که طفیلی هستید بکجا میروید؟ درویش گفت: چون میزبانم کریمست طفیلی را بهتر میدارد، اگر شما را بخانه خود خوانده است ، باری ما را نزديك خود خوانده است،

عبدالله گفت : از ما توانگران وام خواهد، درویش گفت اگر از شما وام خواست از بهرما خواست ، عبدالله شرم زده شد و گفت : راست میگوئی.

از تقوای او نوشته اند روزی در طی سفری در منزلی بنماز مشغول بوداسی گرانمایه داشت ، در حال اشتغال عبدالله بکشتزاری اندر شد، چون عبدالله آنحالیا بدید، اسب را بگذاشت و پیاده بگذشت، وقتی از مرو بشام برفت تا قلمی را که در شام از کسی گرفته و باز نداده بود بازرساند.

حکایت کرده اند که روزی در دهه نخست ذی الحجه بصحراشد ، و در آرزوی حج میسوخت و گفت : چون در آنجا نیستم باری اعمال حج گذاران بجای آورم ، زیرا که هر که در ناچیدن ناخن و استردن موی متابعت حاجیان کند ، ثواب حاجیانش بخشند .

در این اثنا پیرزنی عصائی بدست و قدی چون کمان نمایان شد و گفت: ای عبد الله مكرت هوای حج است؟ گفت : آری، گفت: مرا برای تو فرستاده اند با من همراه شو تا بعرفاتت رسانم.

ص: 154

عبدالله گفت با خود گفتم: سه روز بیشتر بر جای نیست چگونه ام بعرفات میرساند ، پیرزن گفت : کسیکه سنت نماز بامداد را بسنجاب ، و فریضه را بر لب جيحون ، و نمایش آفتا برا در مر و نهاده باشد میتوان با او همراهی کرد گفتم: بسم الله .

پس پای در راه نهادیم و بهر آبی عظیم که کشتی بدستواری از آن میگذشت میرسیدیم میگفت : چشم فرو گذار ، چون بر میگشودم خود را در آن نیمه آب دیدمی نا مرا بعرفات رسانید.

چون حج بگذارديم و مناسك بسپارديم وداع م گفت: با من بیا که مرا پسریست که دیر گاهی است که بریاضت در غاری است او را دیدار نمایم ، بدانجا شدیم، جوانی زرد و ضعیف و نورانی بدیدم ، چون ما در شرا بدید در پایش بیفتاد ، و روی در کف پایش بمالید و گفت : میدانم که تو بخود نیامدۀ بلکه خدایت فرستاده است تا مرا تجهیز کنی که رفتن من نزدیکست.

پیرزن :گفت ای عبدالله در اینجا بیای تا او را دفن کنی ، پس در همانحال آنجوان وفات کرد و او را دفن نمودیم ، بعد از آن پیرزن گفت : مرا دیگر کاری نیست بقیت زندگانیرا برسر گوراو میگذرانم، توای عبدالله برو چون سال دیگر باز آئی مرا نیابی از دعای خیر یاد کن .

حکایت کرده اند که نوبتی عبدالله از حج فراغت یافته در حرم ساعتی بخواب رفته در خواب دید دو فرشته از آسمان فرود آمدند ، یکی از دیگری پرسید امسال چه مقدار مردم بحج آمده اند؟ گفت : ششصد هزار تن گفت از اینجمله حج چند کس را قبول کردند؟ :گفت از آن هیچکس را نپذیرفتند .

عبدالله میگوید: چون اینسخن بشنیدم سخت مضطرب شدم که چندین جماعت از اطراف و اکناف جهان با این چند رنج و تعب از هر راه دور و دراز و تناك و کشاد بیایند و بیابانها قطع نمایند، و بجمله ضایع ماند.

پس از آن فرشته گفت: در دمشق کفشکری است که علی بن موفق نام دارد

ص: 155

و او بحج نیامده است، اما حج او مقبول شده است، و این همه خلق را بدو بخشیدند .

چون اینسخن بشنیدم از خواب سر بر کشیدم، و گفتم بیایست بدمشق شد و علی را زیارت کرد ، پس بدمشق رفتم و خانه اش را بپرسیدم و بر در سرایش برفتم و آواز دادم : شخصی آمد گفتم : نام تو چیست ؟

گفت: علي بن الموفق ، گفتم مرا با تو سخنی است ، گفت : بگوی ، گفتم: کار تو چیست؟ گفت : پاره دوزی است ، پس داستان خوا برا با او بگفت.

گفت : ترا نام چیست؟ گفتم : عبدالله بن مبارك ، فریادی بزد و بیفتاد و از هوش بشد چون بخویش آمد گفتم: مرا از کار خود خبر گوی .

گفت : سی سال بر میگذاشت که آرزوی حج داشتم ، از پاره دوزی سیصد درم جمع کردم ، و امسال عزیمت حج داشتم .

روزی زنی پرده نشین که بسرای من اندر است و آبستن بود ، بوی طعامی از خانه همسایه بشنید ، و طبعش خواستار شد و با من گفت برو و پارۀ طعام از همسایه بستان ، برفتم و بخواستم، همسایه گفت هفت شبانه روز بود که اطفال من چیزی نخورده بودند ، امروز خری مرده را بدیدم پارۀ از گوشتش را جدا کردم اما برشما حلال نبود.

از اینسخن آتشی در جان من برافروخت، آن سیصد در هم را برداشتم و بدو دادم، و گفتم این جمله را در نفقه اطفال بکار برکه حج ما اینست.

عبدالله گفت فرشته راست گفت در عالم رؤیا و خدا براستی فرمود در قبول حج و قضا .

حکایت نموده اند عبدالله را غلامی مکاتب بود ، مکاتب آنست که مولایش با او قرار بدهد مبلغی بدهد و از قید عبودیت برهد ، یا بکاسبی برود ، و روزی مقداری معین بمولایش تسلیم کند.

ص: 156

روزی بعبد الله گفتند اینغلام نبّاشی کند ، یعنی گور مردگانرا بشکافد و کفن ایشانرا بدزدد و بفروشد و زر و سیم بتو بدهد ، عبدالله اندوهناك شد ، از دنبال او رفت تا بگورستان رسید، اگران شد غلام سر گوری را باز کرد در آنجا محرابی بود در آن محراب بنماز ایستاد، عبد الله از دور نگران بود آهسته نزديك شد دید غلام پلاسی بر تن کرده و غلی برگردن نهاده و همی روی در خاک میمالید و زاری مینمود .

عبدالله آهسته باز پس آمد و گریان در گوشه بنشست و غلام تا صبح در آنجا بماند، آنگاه بیرون شد و سرگور را بپوشانید، و در مسجد شد و نماز بامداد بگذاشت و گفت: الهی روز در رسید و خداوند مجازی از من درم خواهد مایۀ بخش مفلسان توئی ، از آنجا که خود دانی بده ، و در حال نوری از هوا بدرخشید و یکدرم سیم بر دست غلام بنشست .

عبدالله را دیگر طاقت نماند برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و همی ببوسید و گفت: هزارجان خواجه برخی چنین غلام باد ، کاش تو خواجه و من غلام بودمی.

غلام چون اینحال را بدید گفت : الهی پرده من دریده و رازم آشکار شد، و بدنیا اندرم راحت نماند، بعزت خودت که مرا فتنه نگردانی و جانم بستانی هنوز سر در کنار عبدالله داشت که جان از کالبد بگذاشت .

عبدالله او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد، همان شب در عالم خواب پیغمبر را نگران شد که ابراهیم خلیل صلى الله علیه ما با آن حضرت می آمد ، و هر یکی را براقی بزیر پای بود، فرمودند ای عبدالله از چه روی دوست ما و محبوب خدایرا در پلاس بخاك نهادی.

دیگر نوشته اند که یکی روز عبدالله با کوکبه و ازدحامی تمام از مسجد بیرون آمد و راه می سپرد، علوی زاده خرد سال بدو گفت: اي هندو زاده این چکار و بار

ص: 157

است ، من فرزند رسول الله باشم و درفش بزنم تا قوت بدست آورم ، و تو با این فروّ شکوه بگذری.

عبدالله گفت از آن باشد که من آن کنم که جد تو نمود و فرمود ، و تو چنان کنی، و بقولی گفت : ای آقا زاده ترا پدری بود و مرا پدری ، پدر تو مصطفی صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم ، وپدر من مردى بيراه، از پدر تو ، علم بميراث ماند، و من میراث ترا بردم و گرامی شدم، اما تو میراث پدر مرا بردی و خوارشدی .

آنشب عبدالله رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله ما را در خواب بدید بحالت تغيّر عرض کرد: یا رسول الله تغیّر چیست؟ فرمود: آری بر فرزند ما نکته گیری عبدالله بیدار شد، و در طلب آنعلوی بر آمد تا عذرخواهی کند.

علوی زاده نیز همان شب پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله را در خواب بدید که او را فرمود: اگر چنان بودی که بایستی او با تو این کلمه نمی توانستی گفت ، چون علوی زاده بیدارشد بمعذرت عبدالله رهسپار گشت، هر دو بهم رسیدند و ماجرا در میان نهاده توبه نمودند.

حکایت نموده اند که سهل بن عبدالله پیوسته بمجلس درس عبدالله بن مبارك حاضر میشد، یکی روز بیامد و گفت : از این پس بدرس تو نیایم ، چه امروز کنیزکان تو بریام بیامدند و مرا بخود بخواندند و گفتند: سهل من سهل ، چرا ایشانرا ادب نکنی .

عبدالله گفت ای یاران آماده شوید تا بر جنازه سهل نماز بگذاریم، سهل در همانحال بمرد ، و ایشان بروی نماز بگذاشتند ، آنگاه گفتند : ایشیخ تراچگونه اینحال معلوم افتاد؟ گفت : آن کنیز کان که گفت حوران بهشت بودند که وی را میخواندند چه مرا هیچ كنيزك نيست .

و دیگر حدیث کرده اند وقتی از عبدالله پرسیدند از عجایب جهان چه دیده باشی؟ گفت: راهبی را دیدم که از کثرت مجاهده ضعیف شده بود، پرسیدم راه بخدا چند و چیست؟ گفت: اگر او را بدانی راه بدو را هم بدانی، و من چگونه پرستم

ص: 158

کسی را که نشناسم و تو عاصئی در کسی که او را میشناسی، یعنی اقتضای معرفت خوفست و در تونشان خوف را نمی بینم، و اقتضای کفر جهل است و خود را از خوف بگداخته، سخن او پند من گشت و از بسیار کارهای ناکردنی باز داشت .

و دیگر حکایت کرده اند که عبدالله گفت: وقتی در شهر روم بجنك رفته بودم مردمی را نگریستم که در مکانی جمعیت کرده اند و یکی را بر عقابین کشیده اند و او را میگفتند اگر ذرّه تقصیر کنی بت بزرگ خصمت باد ، سخت زن و کم زن و آن بیچاره در چنان رنج عظیم آه بر نمیآورد . پرسیدم کاری بدین بزرگی و صدمتی بدین سختی که میبینی و آه نمیکشی بچه سبب میباشد؟ گفت: همانا جرمی عظیم از من بوجود آمده در ملت ما سنت است که تاکسی از هر چه دارد پاک نگردد نام بت بزرگ بر زبان نیاورد، همانا تو مسلمان مینمائی بدانکه من در میان دو پله ترازو نام بت بزرگ برده ام، این پاداش آنست .

عبدالله گفت: در ملت ما باری اینست که هر که او را شناسد او را نتواند یاد کرد «من عرف الله كلّ لسانه » هر کس خدای را شناخت زبانش گنگ شد، گویا علتش اینست که چون کسی خدایرا بشناسد، لابد از ما سوی روی بپردازد و يك باره روانش از حق پر گردد.

و چون چنین شود و جز او نجوید و نخواهد و نه بیند و نشنود و نخواند، البته زبانش کنگ خواهد شد ، وجز از حق نخواهد گفت، و بعالمی دیگر نخواهد پرداخت.

مگر اینکه مقام نبوت یا ولایت یابد که برای تربیت و تعلیم عوالم ومعالم دیگر بزبانی دیگر سخن کند، و برحسب جنبۀ يلى الخلفی توجّهی دیگر گیرد، او نیز نه بآن زبان است که خاص یزدان است، بلکه بزبانی است که بأمر حق خازن بیانی و ترجمان مخصوص است.

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی عبدالله بغزو رفته و با کافری جنگ مینمود

ص: 159

نوبت نماز در رسید، از کافر مهلت طلبید و نماز بگذاشت و بمحاربت اعادت گرفت، چون نوبت نماز کافر رسید مهلت بخواست و روی بابت آورده مشغول عبادت شد.

عبدالله گفت همانا بروی دست یافتم، با تیغی کشیده بدو تاخت تا او را بکشد آوازی بشنید ای عبدالله « اوفوا بالعهد إنّ العهد كان مسئولا» بآنچه پیمان نهاده اید وفا نمائید چون از وفای بعهد پرسش میرود.

عبدالله بگریست کافر سر برآورد عبدالله را با تیغی برّان گریان دید، گفت ترا چه افتاده است؟ عبدالله آن حکایت را بگذاشت که از بهر تو با من چنین عتابی برفت ، کافر نعرۀ بزد و گفت: بسی نا جوانمردی باشد که در حضرت چنین خداوندی کسی طاغی و عاصی شود که از بهر دشمن با دوست عتاب کند ، پس مسلمانی گرفت و در راه دین عزیز گشت.

و دیگر گفته اند که عبدالله گفت: در مکه جوانی صاحب جمال دیدم که همیخواست بکعبه رود، ناگاه بیفتاد و از هوش بگشت ، بدو رفتم بهوش آمد و کلمۀ شهادت بر زبان راند ، گفتم ای جوان تراچه بود؟ گفت: ترسا بودم خواستم تا به تلبیس خود را بکعبه در اندازم تا جمال کعبه بنگرم ، هاتفی آواز داد ، روا میداری بخانۀ دوست اندر شوی ، و دل با دوست دشمن داری .

دیگر نوشته اند روزی در زمستان سرد در بازار نیشابور میگذشت، غلامی را نگران شد كه يك پيراهن بر تن دارد و از رنج سرما میلرزد ، گفت: از چه با خواجه خود نمیگویی تا از بهرت جبّه بخرد ، گفت چگویم که او خود می بیند و میداند عبدالله را وقت خوش گشت و نعره بر کشید و بیفتاد ، پس از آن گفت : طریقت را از این غلام بیاموزید.

دیگر گفته اند که وقتی عبدالله را مصیبتی رویداد ، گروهی بتعزیت وی برفتند گبری نیز بتسلّی برفت و گفت : خردمند کسی است که چون سو کی بدو روی کند در روز اوّل همان نماید که جاهل بعد از سه روز خواهد کرد.

یعنی بعد از سه روز شخص جاهل هم بصبوری و سکون اندر شود ، پس دانا

ص: 160

باید روز نخست همان کند تا با جاهل یکسان نباشد، عبدالله گفت : این سخن را بنویسید که حکمت است.

وقتی از عبدالله پرسیدند کدام خصلت در آدمی سودمند تر است؟ گفت: عقلی وافر گفتند: اگر نبود؟ گفت: حسن ادب ، گفتند : اگر نباشد ؟ گفت : جودی کثیر ، گفتند: اگر نباشد؟ گفت: برادری مشفق که با او مشورت نماید، گفتند : اگر نباشد ؟ گفت : خاموشی دائم، گفتند : اگر نباشد؟ گفت : مرگ عاجل .

و دیگر میگفت هر کس ادب را آسان گیرد در سنّتهای او خلل افتد ، و از فرائضش محروم دارد، و هر کس فرائض را آسان شمارد او را از دولت معرفت محروم گردانند، و هر کس از معرفت محروم ماند میدانی حالش چگونه خواهد بود؟ گفتند: چون درویشان دنیا این باشند، درویشان حق چگونه باشند.

و میگفت : دل دوستان حق هرگز ساکن نشود، یعنی همیشه در طلب تحصیل مقام اصلی خود و ترتیب و تکمیل دیگران باشد . و میگفت ما باندکی ادب نیازمندتریم از بسیاری علم، و میگفت: اکنون در طلب بر میآئید که مردان ادیب رفتند .

و میگفت : ادیبان در معنی ادب بسیار سخن کرده اند ، و نزد من بمعنی شناختن نفس است.

و میگفت : سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضلتر است از بذل کردن آنچه در دست تست ، يعني چشم بر گرفتن از اموال دیگران و طمع باموال مردم نیفکندن فاضلتر از آنست که آنچه خود بدست داری ببخشی ، چه گاهی که از ایشان بگیری و ببخشی مال ایشانرا بخشیده باشی، و این شأن و رتبتی ندارد، پس مال خود آنها را بخود آنها بخش.

و میگفت: هر کس یکدرم بخداوند بازدهد دوست تر دارم از آنکه هزار درم صدقه کند، و هر که پشیزی از حرام باز گیرد از توکل محروم است ، و میگفت

ص: 161

توکل آن نیست که تو خود خویشتن را متوکل خوانی ، تو کل آنست که خدای عز وجل از تو تو کل داند .

و میگفت : اگر کسی بکسب بگذراند مانع تفويض و توکل نیست ، چون کسی در حال قوت کسب نماید شاید اگر بیمار شود نفقه نماید ، و اگر بمیرد کفن سازد .

و میگفت هیچ چیز در آدمی نیست که ذلت کسب را نکشیده باشد، و میگفت مروت خرسندی بهتر از مروت دادن است، و میگفت : معنی زهد ایمنی بخدایتعالی و دوستی درویشی است .

و میگفت : هر کس طعم بندگی نچشید دارای ذوق نباشد و میگفت : هر کسی قدرش نزد خلق بزرگتر باشد باید خود را پیش نفس خود کوچکتر بیند ، پرسیدند داروی دل چیست ؟ گفت : از مردمان دور بودن.

و میگفت بر توانگران تکبر کردن و با درویشان فروتن بودن از تواضع است.

وقتی نزد عبدالله بن مبارك سخن از غیبت میرفت ، گفت : اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت مینمایم ، چه ایشان باحسان من سزاوارترند.

یعنی چون دیگر انرا غیبت کنند البته نمیگذرند، و اگر آدمی از ارتکاب باین فعل مذموم خودداری نتواند کرد ، و این مرض را چاره نتواند ساخت . باری بایدر و مادر خود بجای آورد، چه ممکن است ایشان بواسطه مهر و عطوفت بافرزند در گذرند.

نقل کرده اند: روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار بگریست . و گفت : گناهی کرده ام که نمیتوانم از شرم بیرون بیایم ، گفت : بگوی تاچه کرده باشی؟ گفت: زنا کرده ام، عبدالله گفت ، ترسیدم که مگر غیبت کرده باشم.

نوشته اند عبدالله در زمان زندگانی خود اموال خود را بدر ویشان بذل مینمود وقتی او را میهمانی رسید و هر چه داشت خرج کرد و گفت : میهمان فرستاد

ص: 162

یزدانست، زنش باوی بخصومت درآمد، عبدالله گفت: زنی که با من بخصومت در آید در سرای من شاید کابینش را بداد و مطلقه اش ساخت.

خدایتعالی چنان قضا بر نهاد که وقتی دختری از بزرگ زادگان بمجلس وی در آمد، و سخنان شیرین عبدالله در مذانش خوش افتاد، و از پدر درخواست نمود که او را بزوجیت عبدالله گذارد، پدرش پنجاه هزار دینار بدختر داده اور ابا عبدالله نکاح بست، و عبدالله در خواب دید که با او گفتند زنیرا از بهرما طلاق دادی، اينك اينزن بعوض آن بتو ارزانی شد تا بدانی هیچکس در معامله که با ما کند زیان نیابد.

و در اینسال ابوالحسن علي بن حمزة بن عبد الله بن عثمان بن بهمن بن فيروز كوفي معروف بکسانی که یکتن از قراء سبعه مشهور است وفات کرد، در شمار ائمه نحات و علمای لغت و قراءت بود، و با اینحال در فن شعر بی بهره بود، و میگفتند در میان علمای عربیت هیچکس جاهل تر از کسائی نیست، امين بن هارون الرشيد را ادب آموز بود .

شرح او را این بنده در ذیل مجلّدات مشكوة الادب ياد كرده ام ، وفات او را در سال يكصد و هشتاد و نهم صحیح تر دانسته اند ، والله اعلم.

ابن اثیر میگوید بعضی وفاتش را در سال یکصد و هشتاد و سوم نگاشته اند.

و هم در اینسال مروان بن سليمان بن يحيى بن ابى حفصه شاعر مشهور بدرود زندگانی نمود، تولدش در سال یکصد و پنجم هجری وی داد، شرح حالش در ذیل مجلّدات مشكوة الادب مسطور است، و از این پس انشاء الله تعالى در ذیل احوال شعرای هارون الرشيد اشارت میرود .

و اندر اینسال ابویوسف قاضي مشهور رخت بگور کشید، نامش یعقوب ابن ابراهيم و بزرگترین اصحاب ابی حنیفه است، قاضی شمس الدين بن خلكان سلسله نسب او را مینگارد و میگوید: جدش سعد حليف بني عمر بن عوف

ص: 163

انصاری است .

وقاضی ابو یوسف از مردم كوفه و مردى فقيه وعالم بود، و از ابو اسحاق شیبانی و سلیمان تیمی و يحيى بن سعيد انصارى واعمش وهشام بن عروه وعطاء بن سائب ومحمّد بن اسحاق بن يسار، و اين طبقه استماع نمود .

وبامحمّد بن عبد الرحمن بن ابی لیلی و از آن پس با ابوحنیفه نعمان بن ثابت مجالست میورزید، و با ابوحنیفه در مسائل عديده مخالف بود، و محمّد بن حسن شیبانی حنفی و بشر بن ولید کندی و علی بن الجعد و احمد بن حنبل ويحيى بن معين ازوى روایت داشتند .

وابو یوسف در بغداد اقامت گزید، و برای سه تن از خلفای بنی عباس مهدی و هادى وهارون الرشيد بقضاوت روزگار نهاد ، هارون الرشید در تکریم و تجلیل او مبالغت مینمود ، و ابویوسف در خدمت رشید بمراتب و فواید عالیه برخوردار شد.

وی اول کسی است که بقاضی القضاة نامدار شد گفته اند اول کسی است که لباس علما را باین هیئتی که بآن اندر است بگردانید، و ملبوس علما را باین هسئتی که بآن اندر است بگردانید، و ملبوس علما از آن پیش بيك نمونه بود، و هیچکس را از این حیثیت امتیازی نبود.

حافظۀ استوار داشت ، در خدمت محدث حاضر شدی و در همان مجلس پنجاه يا شصت حديث بشنیدی و بپای شدی و مردمانرا فرو خواندی. مردى كثير الحديث بود ، لكن چون کار برای مینمود و در کار فروع واحكام برأى خود تفریح نمودی و با سلطان مصاحبت کردی ، و در شغل قضاوت بگذرانیدی ، جماعتی از محدثین از احادیث او اطمینان نداشتند، و دوری میگرفتند.

ابویوسف میگوید : در طلب علم حدیث وفقه بودم و در آن ایام بحالتی پریشان مبتلا بودم ، یکی روز پدرم نزد من آمد و این وقت در خدمت ابی _ حنیفه حضور داشتم، و با پدرم باز گشتم، با من گفت : ای پسرك من در خدمت

ص: 164

ابی حنیفه آمد و شد مگیر، چه کار معاش او منظم است ، و تو بأمر زندگانی نیازمندی ، چون این سخنانرا بشنیدم دست از طلب بر بستم و اطاعت پدر کردم.

ابو حنیفه چون روزی چند مرا در مجلس درس حاضر ندید به پژوهش من برآمد، و از حال من پرسید ، لاجرم دیگر باره در مجلس او حضور یافتم، با من گفت: چه شغلی ترا از محضر ما باز داشته بود ؟ گفتم: شغل معاش و فرمان پذیری پدرم .

پس در آنجا بنشستم، و چون حاضران از مجلس بیرون شدند کیسه زری بمن داد و گفت: باین زر کاری که در خور معاش میباشد بساز ، چون نظر کردم یکصد در هم در آن صرَّه بود آنگاه با من گفت ، از ملازمت حلقه درس من دوری مکن ، و هر وقت این دراهم را بکار بستی مرا بیاگاهان ، پس بملازمت حلقه پرداختم ، و چون اندك مدّتی برگذشت صد در هم دیگر بمن بداد.

و از آن پس هر وقت آنمبلغ بمصرف میرسید، ابو حنیفه همان مبلغ را بمن میداد گوئی میدانست چه وقت نیازمند میشوم، تا گاهی که مستغنی و متمول شدم.

خطیب در تاریخ بغداد گوید: از ابویوسف قاضی حکایت کرده اند که گفت : پدرم در ایام صغارت من بدیگر جهان رحلت گرفت و من در حجر حراست مادرم ببودم ، مادرم مرا بقصّاری سپرد، من بخدمت و اوامر قصّار میگذرانیدم، و گاهی بحلقه درس ابوحنیفه میگذشتم، و برای تمتع می نشستم، و مادرم از دنبال من میآمد و دست مرا میگرفت و از مجلس ابی حنیفه بدکۀ کازر میبرد.

و از آنطرف ابو حنيفه برحدّت ذكاء وشدت قوه حافظه و نهایت حرص وميل من بتعلّم نكران بود، و من چندانکه ممکن بود از ادراك آنمحضر غفلت نمیکردم.

چون مادرم این کثرت شوق و فرار مرا از دكّۀ قصّار بدید، خسته و رنجیده شد ، و از کمال خشم و ملالت با ابوحنیفه گفت: برای این كودك جز وجود تو اسباب فسادی نیست

ص: 165

این طفل يتيم است و او را هیچ بضاعتی و میرانی نیست، و من بدستیاری پنبه ریسی و زحمت غزل نان و آبی بدو میرسانم و همی آرزو میبرم که این طفل بمقداريك دانق کسب نماید تا مگر برای خودش معیشتی فراهم نماید.

ابو حنیفه گفت ایزن بیدانش سست خرد بگذار بکار درس بگذراند و عالم گردد ، نادر ازای نان خشك و طعام درشت حلوائی که با اشیاء لذيذه ودهنيات لطیفه مرتب میکنند و با روغن فندق بعمل میآورند بخورد.

مادرم روی از ابوحنیفه بر تافت و همیگفت: توپیر شده و خرف گردیده ای و عقل از کلّه ات بیرون شده است ، بعد از آنروز یکباره ملازمت خدمت و مجلس درس ابی حنیفه را اختیار کردم، و خداوند تعالی از برکت او دولت علم را بمن ارزانی داشت، و از آنکار سودمند شدم، و مرا بلند همیساخت تا متقلد امر قضا گشتم تا گاهی که مجالس و مصاحب رشید شدم و در خدمت او بر مانده او می نشستم و میخوردم.

تا چنان شد که یکی از ایام برای هارون حلوائی بهمان صفت که ابو حنیفه با من گفته بود، بیاوردند، هارون گفت: ای یعقوب از این پالوده بخور چه در هر روزی چنین حلوائی ترتیب نمیدهند، گفتم : ای امیرالمؤمنین این چیست ؟ گفت : حلوائیست که با روغن فستق مرتب داشته ام.

از اینسخن بخندیدم، هارون گفت از چه خندان شدی ؟ گفتم: خدای باقی بدارد امیر المؤمنین را خیر است؟ گفت: البته باید مرا خبر دهی و ابرام و الحاح نمود ناچار آنحکایت را از آغاز تا انجام بعرض رسانیدم .

رشید در عجب شد و گفت : قسم بیجان خودم علم و دانش در دنیا و آخرت نافعست ، و برابو حنیفه ترحم کرد و گفت : ابو حنيفه بقوه نظر عقل خود چیزها میدید که با چشم سر نمیدید.

بعضی در سبب اتصال ابي يوسف قاضی بخدمت رشید نوشته اند که ابویوسف بعد از مرگ ابو حنیفه بغداد اندر شد، اتفاق چنان افتاد که یکی از سرهنگان در سوگندی که یاد کرده بود خلاف نموده و در طلب مردی فقیه بر با مردی فقیه بر آمده بود که

ص: 166

از وی استفتاء نماید.

ابو یوسف را نزد وی بیاوردند ، آنخبر را بدو بگذاشت ، و ابو یوسف بدو فتوی داد که حنث و خلافی نکرده است، سرهنگ را خوش افتاد، و دیناری چند بدو داد، و نیز خانۀ نزديك سرای خود برای او بگرفت و او را در آنخانه منز داد.

و بر اینگونه بر گذشت تا یکی روز آن سرهنگ بررشید در آمد و او را اندوهناك بديد ، سبب بپرسید گفت : مسئله دینی روی داده و مرا محزون ساخته ، مردي فقيه را حاضر کن تا از او استفتاء نمایم آنسرهنگ برفت و قاضی ابو یوسف را بیاورد.

ابو یوسف میگوید: چون بگذرگاه میان سرای رسیدم جوانی نیکو روی که نشان شاهزادگی از جبین او هویدا بود بدیدم که در حجره محبوس است، چون مرا بدید با انگشت خود بمن اشارت کرد و استغاثت نمود ، اما ندانستم که چه اراده دارد.

چون مرا بخدمت رشید در آوردند سلام کردم و بایستادم گفت : چه نام داری ؟ گفتم : اصلح الله امیرالمؤمنین یعقوب نام دارم گفت : چگوئی در حق امامی که مردیرا بنگرد که زنا مینماید باید او را حد بزند؟ گفتم : نباید ، چون اینسخن بشنید فوراً بسجده در افتاد، مرا گمان همیرفت که پارۀ از کسان خود را در حال زنا دیده است ، و آنجوان که در محبس بمن استغاثه نمود همان زانیست.

بعد از آن رشید گفت: این فتوی از کجا میرانی ؟ گفتم : برای اینکه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید: «ادر أو الحدود بالشبهات» اگر مشاهدت امریرا نمودید که حد بر آن وارد است و در آن شبهتی برود دست از اجرای حدباز دارید، و این امر شبهتی است که حدّ بواسطه آن ساقط میشود .

هارون :گفت چون امام بچشم خود معاینه کرده باشد چه شبهتی باقی میماند؟

گفتم: معاینه اینکار بیشتر از علم یافتن با ينعمل نخواهد بود، و حدود

ص: 167

منوط بعلم نیست، یعنی بمجرد علم نمیتوان حدجاری ساخت ، و هیچکس را نمیرسد که بعلت علم خودش اخذ حق خودرانماید ، هارون دیگر باره سجده کرد و بفرمود مالی بسیار بمن بدادند، و بملازمت سرای خلافت بازدارند.

چون بیرون رفتم هدیه آنجوان و هدیه مادرش و هدایای کسانش بمن میرسید ، و اصل نعمت و مایه دولت من از آنروز شد و از آن پس خدام در بار خلافت پارۀ باستفتاء و بعضی باستشارت نزد من شدند، و همواره حال من در خدمت رشید قوت همیگرفت ، تا کار قضاوت را بمن حوالت کرد .

و اینحکایت مخالف آنست که ابو یوسف در زمان مهدی و هادی نیز قضاوت داشت.

یافعی میگوید: اینکه ابو یوسف گفت: «وليس لأحد أخذ حقّه بعلمه» مسلم نیست ، بلکه اگر او را بر کسی حقی باشد و او را گواهی بر آن امر نباشد و بمال آنکس دست یابد او را میرسد که بقدر حق خودش از آنمال برگیرد ، و اگر ابو یوسف میگفت «و ليس للقاضى ان يقضى في حدود الله بعلمه» مقرون بصواب بود.

و ابو یوسف اول کسی است که در اصول فقه بر مذهب ابو حنيفه وضع کتب نموده و املاء آن مسائل کرد و منتشر ساخت و در افطار زمین انتشار داد، عمار بن ابي مالك گويد: اگر ابو یوسف نبود ابو حنيفه ومحمّد بن ابی لیلی را هیچکس یاد نمیکرد .

محمّد بن حسن صاحب ابی حنیفه حکایت کرده است که ابو یوسف در زمان ابو حنیفه مریض شد و بر مرگ او تشویش میرفت ، ابو حنيفه بعيادتش بیامد ما نیز با او بودیم ، چون از بالین ابو یوسف بیرون شد دست بر در سرای ابویوسف بگذاشت و گفت : اگر اینجوان بمیرد در روی زمین هیچکس در علم او مانند او نیست.

ص: 168

ابو يوسف حکایت کند که وقتی اعمش مسئلۀ از من بپرسید جوابش را باز دادم گفت : این جواب از کجا گوئی ؟ گفتم از آنحدیث که تو خود با من براندی و آنحدیث را با او باز نمودم گفت :

ای یعقوب از آن پیش که پدرت با مادرت جمع شود و ترا پس اندازند اینحدیث را محفوظ داشتم ، اما تأویل آنرا تاکنون نمیدانستم .

و ابویوسف در حفظ تفسیر و مغازی و ایام عرب سعی مینمود ، وروزی چند در خدمت محمّد بن اسحاق میرفت تا مغازیرا بشنود ، و از مجلس ابی حنیفه غایب ماند ، چون نزد او حاضر شد ابی حنیفه بکنایت گفت: ای ابو يوسف صاحب رايت جالوت کدامکس بود ؟

ابو یوسف گفت : تو امامی و اگر از اینگونه پرسش امساك نجوئی سوگند با خدای در حضور این جماعت از تو میپرسم وقعه بدر پیشتر روی داد یا وقعه احد وتو نميداني كداميك بر آن يك مقدم بوده است، ابوحنیفه دیگر سخن نکرد و از آنگونه پرسش لب بر بست .

حکایت کرده اند که روزی قاضی ابو یوسف مکتوبی در قلم میآورد ، و از جانب يمين او مردی دزدیده نگران بود، و ابو یوسف بفطانت دریافت ، و چون از نگارش فراغت یافت با نمرد روی آورد و گفت : آیا بر آنچه مکتوب کردم خطائی نگریستی ؟ گفت «الا والله» حتّی در یکحرف آن خطائی نرفته بود.

ابویوسف گفت: خداوندت جزاء ليك دهد که ما را از زحمت قراءت آن کفایت کردی ، بعد از آن اینشعر را قرائت کرد :

كأنّه من سوء تأديبه *** أسلم في كتّاب سوء الأدب .

کنایت از اینکه این کردار و نگریستن در نامه دیگران از سوء ادب و قلت تربیت است .

روزی ابو حنیفه نشسته و ابو یوسف و زفر از جانب يمين ويسارش نشسته، و در مسئله مجادله مینمودند، و هر سخنی که ابو یوسف میگفت زفر فاسد میساخت ،

ص: 169

و آنچه زفر میگفت ابو یوسف فاسد میگردانید ، تا هنگام ظهر در رسید و بانك مؤذّن بلند گشت .

اینوقت ابو حنيفه سر بر کشید و دست برآورد و بر ران زفر زد و گفت : در شهریکه ابو یوسف بانشهر اندر است در طمع ریاست مباش ، و حق را با طرف ابی یوسف نهاد ، و در تمام اصحاب ابی حنیفه بعد از ابو یوسف هیچکس مانند زفر نبود .

طاهر بن احمد زبیری گوید: مردی در محضر ابی یوسف بیامدی و فراوان بنشستی و لب از لا و نعم فروبستی ، روزی ابویوسف گفت آیا هیچ نمیگونی و نمیپرسی گفت : آری میپرسم.

و بعد از آنکه در بحر عمیق اندیشه و علم بسیاری شناوری کرد لب بسخن باز کرد و گفت: روزه دار چه هنگام روزه خود را تواند گشاید؟ ابو یوسف گفت : چون خورشید پوشیده گردد، گفت اگر خورشید تا نیمه شب غایب نگردد چسازد؟

ابو یوسف از آن لطف ذکاوت بخندید و گفت : تو در سکوت خود بصواب رفتی و من در خواستاری نطق تو بخطا رفتم، آنگاه باین شعر تمثل جست :

عجبت لازراء العيىّ بنفسه *** ما وصمت الّذى قد كان بالقول أعلما

و في الصّمت ستر للعيىّ وإنّما *** صحيفة لبّ المرء أن يتكلّما

خلاصۀ معنی اینکه : نامرد سخن نگفته باشد. *** عیب و هنرش نهفته باشد

«المرء مخبوء تحت لسانه إذا تكلّم يعرف » از كلمات ابی یوسف است که میگوید: «من لا يخشى العار عار يوم القيامة» هر کس از ننگ نترسد در قیامت ننگین باشد.

و میگفت : رؤس النّعم ثلاثة: أوّلها نعمة الاسلام الّتی لا تتمّ نعمة إلاّ بها ، والثّانية نعمة العافية الّتی لاتطيب الحياة إلاّ بها ، والثّالثة نعمة الغنی الّتی لا يتم العيش إلّا بهاء».

رأس ورئيس و سرامتهای روزگار سه چیز است :

ص: 170

نخست نعمت اسلام و مسلمانیست که هیچ نعمتی جز بدولت اسلام جانب اتمام نمیگیرد، کنایت از اینکه نعمت منعم را اگر بخورند و صاحب نعمت را نشناسند و سپاس نعمت منعم را نگذارند آن نعمت بحقیقت عین نکبت و رنج و بلیّت است.

و چون کسی مسلمان نباشد بناچار از توحید و معرفت حق بی بهره است ، و آنچه در جهان بخورد و بپوشد وزر و و بال و عذاب و نکال او گردد، و إتمام نعمت وقتی است که شرایط آن بجای آید، و اسباب برخورداری ظاهر و باطن و دولت دنیا و آخرت باشد.

و چون نعمت ظاهر و دولت دنیا موجب فساد باطن و ازدیاد و یرانی سرای جاوید شود ، این نعمت هر چه بسیار و گرانبار هم در نظر آید ناقص، بلکه مورث نکیتهای بی پایانست ، چنانکه کفار را هر قدر نعمت دنیا بیشتر گردد بر تاریکی گوهر نفس ناطقه و ظلمت باطن و ازدیاد و بال و نکال و سؤال بیفزاید.

اما چون بدولت اسلام فائز گردد هر چه نعمتش فزونی جوید بر تصفیه نفس وتهذيب خلق و تحصيل مثوبات و تکمیل لذّات هر دو جهان برخوردار تر شود ، و سپاس منعم حقیقی را بیشتر گذارد، و شکر نعمت را بیشتر بجا آورد و خداوندش بروی گواراتر گرداند، و همان نعمت را اسباب فزایش اجر و ثواب و کفارۀ پارۀ معاصی و رفع عقاب فرماید .

دوم نعمت عافیت و تن آسایی که روزگار زندگانی جز بوجود عافیت نیکو نگردد.

سوم نعمت توانگری و دولتمندی است که جز بحصول آن زندگی و کامرانی تمام نگردد.

و دیگر ميگفت «والعلم شيء لا يعطيك بعضه حتّى تعطيه كلّك ، وأنت إذا أعطيته كلّك فهو من إعطائه البعض على غرر»

تا خویشتن را یکباره بدریای طلب غرقه نسازی بپارۀ از جواهر علم کامکار نشوی ، و با اینحال که خود را در ازای بعضی از آن تفویض و تقدیم نمائی بغرور اندر باشی ، یعنی چندان گوهر علم را بها و رونق و منزلت است که هر چه از آن

ص: 171

برتر نباشد در ازای آن تقدیم نشود و اندکی از بسیار عوض یابند، مغرور و بآن دولتیاری کامکاری و سرور یابند.

روزی ابو یوسف سوار بود و غلامش از دنبالش پیاده میدوید، مردی بدو گفت.

آیا روا میداری که غلامت از دنبالت دوان و شتابان باشد، از چه روی او را سوار نمیگردانی؟ گفت: آیا تو جایز میدانی که من غلام خود را بمردی مکاری تسلیم کنم؟ گفت : آری، ابو یوسف گفت: هم اکنون این غلام در رکاب من میدود چنانکه اگر مکاری گردد خواهد دوید.

يحيى بن عبد الصّمد گوید : شخصی در باب بستانی با هادی خلیفه در محضر قاضی ابو یوسف مخاصمه نمود، و در ظاهر چنان میرسید که حق بجانب هادیست، اما در باطن برخلاف آن بود.

هادی با قاضی گفت: در آن امریکه بمحض تو منازعه شد چکردی؟

گفت: خصم امير المؤمنین از من خواهش کرده است که امیرالمؤمنین را قسم بدهم و اقامت شهودی بر حق خود نموده است، هادی گفت: تو اینقسم را روا میدانی ؟ گفت : ابن ابی لیلی اینگونه حکم میکند.

چون هادی اینسخن بشنید و دانست که بیایست بناحق سوگند خورد گفت این بستانرا بآنمرد بازگردانید.

و قاضی ابو یوسف این حیلت را از اینروی در کار خلیفه بکار برد که میدانست هادی نمیتواند سوگند یاد کند، و گرنه آنمرد را این اندیشه نبود که او را سوگند دهد، و باین حیلت قاضی بحق خود واصل شد.

راقم حروف گوید: یکی از اعصار ظلم آثار روزگار عصر خلفای بنی عباس است، که البته مفاسد و معایب ایشان و خللی که در عهد ایشان در کار اسلام روی داده است چون بجمله بسنجند بیشتر از ایام بنی امیّه است.

و نیز در زمان بنی عباس چون نوبت بهادی و هارون رسید اقتدار سلطنتی ایشان و انهماك در لذایذ و مشتهيات نفسانی و تجاهر بفسق وفجور ووسعت مملکت

ص: 172

وكثرت نعمت و دولت ایشان عظمت و اشاعتی دیگر داشته.

معلوم است قاضی آنعصر خصوصاً مثل ابی یوسف که با ابوحنیفه پیوستگی داشت و در پیشگاه خلافت بتقرب و مزيّت و مصاحبتی خاص ممتاز ، و دهان آزش بنعمت و ناز اینجهان ناساز، چون سینه طاوس و باز باز و در حضور ایشان بهرسازی دمساز و بهر رازی انباز بود.

ترضیه خاطر ایشانرا هرگز از دست نمی نهاد ، وحصول آمال دنیائی خود را بتحصیل رضای ایشان موکول میدانست، و معذلك رعایت شرع انور و حدود واحکام الهیّه را چندانکه توانستند از دست نگذاشتند اگر خداوند را میکشتند اما خدا کو خدا جو همی تاختند،

و عوام الناس که «اولئك كالأنعام» امام حقیقی را نشناختند، و هر کس بر مسند خلافت مینشست او را واجب الاطاعه انگاشتند، و مخالفتش را از معاصی کبیره شمردند، چه نمیدانستند مراتب معنویه و مقامات روحانيه نورانيه ائمه هدی صلواة الله عليهم چیست، وحق بحقیقت با کیست.

وانگهی دارای عقیدت استوار و اسلام صحیح نبودند، وجاده مشتهيات نفسانیه را می پیمودند، و چون گاو و خر در پی خواب و خور و آخور بودند،

و اگر تنی چند خواص بودند ، و اختصاص ائمه هدى صلوات الله عليهم را میدانستند ، بواسطه قلت عدد وعدم استطاعت جز سکوت چاره نداشتند ، و اگر گاهی در سینۀ بعضی شعله برکشیدی و بجوش و خروش در آمدند ، وکرّ و فرّی نمودند، بدست طاغیان عصر بقتل رسیدند.

چنانکه زید شهيد، يا سادات بنى الحسن علیه السّلام ، يا حسين صاحب فيخ ، ردیگر داعیان تاخت و تازی کردند و بدرد دین خروج نمودند ، و بآنگونه سختیها و زحمتها دچار آمدند، و تمام مردمان ایشانرا خارجی میخواندند، و میگفتند: شق عصای مسلمانانرا مینمایند، و بر خلیفه زمان طاغی شده اند، و قتل ایشان واجب است .

ص: 173

و قضاة و علمای دنیا پرست آن از منه نیز برای حفظ مراتب دنیویه و مقاصد باطنیه خود ، بر قتل وقمع ايشان فتوی میراندند.

و این جمله برای این بود که ظاهر شرع را از دست نمیدادند، و اگر پارۀ از ایشان اعتنا نمیکردند تمام مردم برایشان بشوریدند ، و ایشانرا بقتل میرسانیدند چنانکه در احوال پارۀ خلفای بنی امیه و بنی عباس مذکور است.

سخت عجب میرود از مردم این عصر که خویشتن را مسلمان و شیعه اثناعشر میدانند، و پارۀ از این مردم سوگند دروغ را با شربت قند بيك نفس میخورند ، و عهد و پیمانرا هر چند در نهایت استحکام بگردانند ساعتی دیگر در طاق نسیان میگذارند ، ، و برای فلوس هزار مرتبه مهیمن قدوس را بر زبان میگذرانند.

هیچ روزی نگذرد که عهدی نبندند جز اینکه بشب نرسیده بشکنند، و هیچ شبی نیاید که سوگندی غلیظ یاد کنند و بصبح نرسیده حنث ننمایند و خلافش را آشکار نفرمایند.

گاهی گویند : دولتخواهیم و بضد دولت کمر بندند ، گاهی گویند ملت پرستیم و بخرابی آن میکوشند، وقتی گویند وطن طلبیم و ریشه وطن را از بیخ و بن میکنند.

گاهی کویند بجادۀ اسلامیت میرویم و بهزار جاده دیگر میروند ، هنگامی گویند مسلمانی خواهیم و براه زندقه و کفر اندرند.

زمانی گویند : درد دین داریم و بهیچ آئینی معتقد نیستند ، وقتی گویند : خواهان ترقی مملکت هستیم و جز در تنزل آن نکوشن.

وقتی گویند : برادری و برابری میجوئیم و از پدر و ماد و خواهر خود بیزارند زمانی گویند: آزادی و آبادانی میخواهیم و جز در عالم قیودات نفسانیه و ویرانی ارکان مملکت نکنند، زمانی گویند : عدل و داد خواهیم و جز سلسله ظلم و عناد را حامی نباشند.

گاهی گویند : آسایش بلاد و آرامش عباد را میطلبیم و جز در اتلاف نفوس

ص: 174

ونهب اموال و قتل و آزار نساء و رجال اندیشۀ نسازند.

گاهی سخن از مساوات ومواسات سازند، و جز تضييع حقوق ذوى الحقوق واخذ رشوه خیالی ندارند.

هنگامی گویند : بقصد ترویج دین و احکام شرع متین اندریم، و جز بر خلاف آنچه گویند رفتار نکنند .

زمانی گویند : در پی حفظ نام و ناموس و مال و خون و امنیت طرق وشوارع وتسهيل امور معاشيه واصلاح مطالب معادیّه و رواج احكام الهيّه و سنن نبويه و علوم دينيّه و معارف يقينيه و قوانین اسلامیّه رنج میبریم، و آنچه کنند و گویند همه بر خلاف همه است.

گاهی گویند : در صدد تربیت و تکمیل و تحصیل اطفال و نوباوگان عصر زحمت میکشیم و هر چه کنند بر ضدّ آنست، گاهی خود را دوستدار علمای زمان وفقهای اسلام شمارند و دشمن جان و مال و علم وفقه ایشان هستند.

ندانیم ایشان را مذهب چیست، و اندیشه چیست ، و دین و آئین چیست ، جز این نیست که روزی بر نیاید که از روز دیگر پریشانی اصناف مردم بیشتر نشود و امنای دولت و ملت را حالت تحیر و یأس بیشتر نگردد، و تضییع قوانین و توحید و توهین قواعد اسلام بیشتر نگردد، و رواج بازار مذاهب مختلفه فتنه خیز جهانسوز فزونتر نشود.

مملکتی منظم و آسود را از نظام و قوام بیفکندند ، و روز تا روز در تخریب ارکان دین بکوشیدند، تمام طرق و شوارع را از امنیّت بیفکنند.

اقلا در این یکسال مدّت بیشتر از صد هزار تن بهلاك و دمار پیوست ، و صد کرور تومان اموال مردم بنهب و غارت برفت ، و در استقلال امر دولت و ملت وامور تجارت وفلاحت وزراعت و منافع ملكيه فتورها روی داد.

و بدان دلخوش داشتند که در طی مکتوبات و مقالات خود از بزرگان دولت وملت بناستوده یاد کنند، و بحق یا ناحق و بموقع یا بیرون از موقع از حشمت

ص: 175

و حرمت ایشان بکاهند، و بهزار گونه نسبت یا نهمت آلوده سازند ، ومثالب ومعايب ایشان را انتقاد کرده در روی زمین منتشر نمایند ، و از محاسن ایشان نام نبرند.

و دائماً در صدد اضمحلال بزرگان و استقلال فرومایگان و تنزل آنان و ترقی ایشان و کساد بازار انجاب ، وأعزه و أركان دانشمندان و مجربان و رؤسای دین و دولت بکوشند ، و در صفحه روی زمین پراکنده سازند ، و بیگانگان را جری وجسور سازند، و خود را ضعیف و ذلیل و بیچاره و کلیل خوانند ، و دیگران را بر خود و مملکت خود حریص و دلیر سازند.

و این ندانند که زیان این کارها و کردارها بجمله بعموم اهالی مملکت عاید شود ، و آخر الامر سلطنت و مملکت بیاد زوال اتصال گیرد ، وذلّت و نکبت شامل حال تمام افراد مملکت گردد، و هنگامی پشیمانی گیرند که سودمند نباشد .

و این حال اوّل علامت ادبار مملکت است، چه ترقى أرذال و تنزل أبدال و انزوای عالم و اعتلای جاهل برای زوال ملك و ويراني بنيان عدل و داد و آسایش عباد و بلاد ، دلیلی روشن و حجتی مبرهن است « اللهم احفظنا من شرور أنفسنا، و اجعل عواقب امورنا خيراً»

ابو عبدالله یوسفی گوید: وقتی زبیده دختر جعفر که زوجه هارون الرشيد و دخترعم رشید و محبوبه او بود بقاضی ابو یوسف نوشت در فلان مسئله چه گوئی و بهترین چیزهای عالم که سخت دوست دارم اینست که بفلا نطور حق در این امر باشد .

ابویوسف همانطور که زبیده دوست میداشت فتوی براند، زبیده نيك شادان شد، و يك حقه بزرگ نقره که در آن چندین حقه بر روی هم بر نهاده، و در هريك يكرنگ از طیب بود ، و در جامی آکنده از دراهم که در وسط آن جامی دیگر مملو از دینار سرخ بود، برای قاضی بفرستاد. در اینوقت شخصیکه با قاضی جلیس بود گفت : رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرموده

ص: 176

است : «من أهديت له هديّة فجلساؤه شركاؤه فيها» هرکس را هدیه بفرستند هم نشینان او با وی در هدیه شريك هستند .

ابویوسف در جواب گفت: این در وقتی است که هدایا شیر و خرما باشد ، وبقولي دیگر هدیۀ امّ جعفر زبیده بسیاری البسه نفیسه لطیفه واشياء بدیعه بود، و چون آن حدیث را مذکور نمودندا بو یوسف بشنید و گفت : من از این حدیث باخبرم ، و هدایای آنعهد مبارك دوشاب و خرما و مویز بوده است نه از این قبیل اشیاء که اینك مینگرید ایغلام این جمله را بخزائن جای ده .

حکایت کرده اند که ابو یوسف قاضی در آن هنگام که همیخواست جان بسپارد، عرض کرد بار خدایا تو خود میدانی که هیچوقت در میان دو تن از بندگان تو حکمی که بیرون از حق باشد متعمداً جاری نساختم.

و در هر حکمی که راندم کوشش نمودم که موافق کتاب و سنت صلّی اللهُ علیه وآله باشد ، و در هر حکمی که بر من مشکل افتاده بود ابو حنیفه را در میان خود و تو قرار دادم ، چه ابو حنیفه را در جمله آنکسان دانستم که بأمر وحکم تو عارفست ، و از راه حق بیرون نمیشود، و بحق عالم است .

و از این پس انشاء الله تعالی پارۀ حالات و مکالمات و فتاوی قاضی ابو یوسف و پسرش قاضی یوسف در مقامات خود مسطور خواهد شد.

و هم در اینسال ابو عبدالله يعقوب داود بن عمر بن عثمان بن طهمان السلمي بالولاء مولى صالح بن عبد الله بن حازم سلمی والی خراسان راه بدیگر جهان سپرد، و از این پیش در ذیل همین کتاب مستطاب بشرح حال وايام وزارت واوقات حبس و بند و بعضی مقامات عالیه او اشارت رفت .

و هم در این سال هاشم بن برید رخت بدیگر سرای کشید «برید» بفتح باء موحده وكسرراء و یا حطی و دال مهمله است، و نیز در اینسال یزید بن زریع جامه هستی بسرای باقی برد.

و نیز در اینسال حفص بن میسره صنعانی جانب سرای جاودانی گرفت ، صنعا که

ص: 177

وی بآنجا منسوب است صنعاء دمشق است .

یاقوت حموی گوید : «صنعاء» با صاد مهمله مفتوحه و نون ساکن وعين مهمله و الف ممدوده ، دو موضع است : یکی در یمن است و آن صنعاء عظمی است .

و دیگر قریه ایست در غوطه دمشق و اهل یمن گویند نام قدیم اینشهر اوال بوده است ، و چون مردم حبش بآنجا آمدند و آن مکانرا حصین و استوار گفتند صنعاء است ، و معنی صنعاء یعنی محکم، باین سبب اوال را صنعاء نامیدند .

و صنعاءِ قصبه یمن است و بهترین شهرهاست بواسطه کثرت فواكه بدمشق تشبیه نمایند ، و اما آن صنعاءِ که در دمشق واقعست جماعتی از علماء و اعیان باینقریه منسوب هستند.

بیان بعضی اخبار که از حضرت کاظم علیه السلام در باب عتق و احکام آن رسیده است

در کتاب وسائل الشیعه مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی کاظم علیه السّلام سؤال کرد از مردی که جاریه خود را با برادر ياعم يا پسر عمش تزویج نماید ، و آنجاریه فرزندی بیاورد، حال آنفرزند چگونه است ؟ فرمود «إذا كان الولد يرثه من ملکه شیئاً عتق» اگر آنفرزند را از مال او ارثی باشد آزاد میگردد .

و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر علیه السّلام از برادر بزرگوارش موسى بن جعفر علیه السّلام سؤال کرد از بیع وفروش ولاء حلال است؟ فرمود: حلال نیست.

و دیگر در آنکتاب از احمد بن هلال مسطور است که گفت: بحضرت ابی الحسن علیه السّلام مكتوب نمودم که آزاد کردن بندۀ بر من واجب شده است، و مملوك فرار نموده و ندانم در کجاست ، آزاد ساختن او برای من کافیست؟ در جواب مرقوم :فرمود: آری .

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش امام موسی علیه السّلام

ص: 178

از اخذ جمل بنده گریخته یا گمشده بپرسید ، فرمود « لا بأس به» با کی باینکار نیست.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر از برادر فرخ سیرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما مرقوم است که گفت: از آنحضرت پرسیدم از مردیکه نصف مملوك خود را آزاد کند و صحیح باشد حالش چگونه است؟

فرمود «يعتق النّصف ويستسعى في النّصف الاٰخر يقوّمه قيمة عدل» يك نيمه او آزاد است و آنوقت آن بنده را از روی عدل و عادله قیمت میکند، و آنچه بهای او مقرر شد قیمت نصف دیگر او را که آزاد نشده است از خودش میخواهند که بهر عنوان تواند موجود کند و بپردازد ، و بهمه جهت آزاد شود .

«سعایه» بمعنی پاره از بهاء خود دادن مکاتب است برای آزادی خودش گفته است «استسعيت لعبد في قيمته»

در کتاب بیست وسوم بحار الأنوار از بزنطی وصفوان مرویست که از حضرت ابي الحسن علیه السّلام سؤال کردند از مردیکه از روی استکراه سوگند یاد کند بطلاق و عتاق و صدقه دادن آنچه را كه مالك آنست ، آیا ادای اینجمله بروی واجب میشود؟.

فرمود: نمیشود ، رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید : «وضع عن امّتى ما اكرهوا عليه ، ولم يطيقوا وما أخطأوا».

از امت من آنچه از که ایشان را از روی کراهت بر آن بدارند ، وطاقت نیاورند ، و آنچه را که خطا نمایند بر داشته اند ، یعنی آزاد و از اتیان آن معاف هستند.

و هم در آنکتاب از عالم علیه السّلام مرويست «إنّه لاعتق إلاّ لمؤمن ، من أعتق رقبة مؤمنة التي كانت أوذ كراً أعتق الله بكلّ عضو من أعضائه عضواً منه من النّار»

آزاد شدن جز برای مؤمن نیست، هر کس بنده مؤمنی را آزاد نمایدخواه زن باشد یا مرد خداوند تعالی در عوض هر عضوی از اعضای آن آزاد شده عضوی از آزاد کننده را از آتش جهنم آزاد فرماید .

ص: 179

و صفت كتاب عتق بر اینموال است :

«بسم الله الرّحمن الرحّيم (هذا من عنق فلان بن فلان) أعتق فلان أو فلانة غلامه أو جاريته لوجه الله لا يريد منه جزاء ولاشكوراً ، على أن يقيم الصلاة ويؤتى الزكاة ، ويحج البيت، و يصوم شهر رمضان ، و يتولّى أولياءّ الله ، و يتبرّء من أعداء الله».

فلان پسر فلان آزاد کرد فلان غلام خود یا کنیز خودرا خالصاً مخلصاً لوجه الله ، و در اینکار خود در طمع جزاء و تشکر نیست ، مشروط بر آنکه آنکس که آزاد شده نماز بگذارد ، و زكاة بدهد ، و حج بيت الله را بسپارد . و ماه رمضانرا روزه بدارد، و با دوستان خدا دوست، و از دشمنان خدا بیزاری بجوید.

«و لا يكون العتق إلاّ لوجه الله خالصة ، ولا عتق لغير الله، ولا يمين في استكراء ولا علي سكر ، ولا على عصبيّة، ولاعلي معصية» .

و آزاد کردن جز به نیت خالص و اراده وجه الله تعالی نیست ، و برای غیر از خدا عتقی نمیباشد ، و سوگند در حال استکراه یا در حالت مستی یا در معصیتی یا عصبیّتی نمیشاید، یعنی اگر در چنین موارد سوگند خورند مشروع نیست و مصداق يمين ندارد.

و دیگر در کتاب وسائل الشیعه مسطور است که علی بن جعفر از برادر بزرگوارش حضرت امام موسی علیه السّلام پرسید از مردیکه بگوید اگر فلانرا بخرم او آزاد است، و اگر اینجامه را بخرم صدقه است ، و اگر فلان زنرا بجباله نکاح در آورم همانا مطلقه باشد ، یعنی در این امور بچنین بیان سخن کند.

فرمود : «ليس ذلك بشيء» اعتنائي باينگونه اقوال نیست یعنی اینگونه کلمات و عنوانات را عهود و شروط شرعیه نباید شمر تا وفای بآن لازم گردد.

و خلاصه احکام عتق این است که :

این فعل مستحب و ممدوح و فضل و ثواب آن مذکور شد ، خصوصاً آزاد کردن در شب و روز عرفه مستحب مؤکد است ، و آزاد نمودن عبد بر آزاد نمودن

ص: 180

کنیز افضل است ، و صحت عتق مشروط به نیت نقرب است ، و قبل از آنکه در حیطه تملك اندر باشد در امر عتق صحت حاصل نشود اگر چه بروی علاقه بگیرد ، ولا بد باید ملك بالفعل باشد.

و قرار دادن عتق را یمین و تعلیق آنرا بر شرطی ، یا آزاد کردن مملوك دیگریرا صحیح نیست، و مستحب است که برای عتق مکتوبی در قلم آورند چنانکه صورتش مرقوم شد .

و اگر مردى مالك یکی از آباء یا اولاد با یکی از زنهای محرمات باشد، مثل خواهر با خاله يا عمّه بالطبیعه آزاد میشوند لکن اگر برادر یا سایر خویشاوندان خود که مرد باشند مالک باشد ، در ملکیت او باقی بمانند.

و حکم رضاع در این باب حکم نسب است چنانکه از اسحاق بن عمار مرویست که از عبد صالح علیه السّلام پرسیدم از حال مردیکه او را خادمی است و از آن خدمتکار جاریه متولد شود ، و این خدمتکار پسر آنمرد را شیر بدهد ، و نیز امّ ولد آنمرد دختر آن خدمتکار را شیر بدهد، و این مرد از حیثیت رضاع پدر آندختر گردد که امّ ولدش بدو شیر داده، میتواند آندختر را بفروشد ؟

فرمود: آری اگر خواهد میفروشد مرضعه را و از بهایش سودمند میشود و اینخبر از این پیش مسطور شد و در این مقام باندازۀ حاجت اعادت رفت .

و اگر زن یکی از آباء يا امهات یا فرزندانرا مالك شود بالطبيعه آزاد شوند ، لكن سواى ايشانرا اگر مالك شود مملوك باشند.

و دیگر اینکه اگر مرد یا زوجهاش هر يك مالك آنديگر شوند عقد باطل و ملك ثابت شود ، و أمه حلال وعبد حرام گردد .

چنانکه در فقه وارد است که معنی عدم مالکیت زن شوهرش را اينست كه مالك نمیتواند بود با بقای زوجیت بلكه اگر مالك شوهر گردد عقد باطل و آنزن بروی حرام باشد مادامیکه شوهرش عبدش باشد، چنانکه در نکاح عبید و اماءِ مذكور و مسطور است.

دیگر اینکه اگر کسی مملوکی را آزاد نماید بدانشوط که خدمتی

ص: 181

معینه را بیایان رساند، آنشرط لازم میشود ، یعنی باید آن مملوك آزاد انجام آن خدمت را وفا نماید.

چنانکه حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه چند تن از غلامان خود را آزاد و خدمتی را تا مدت پنجسال برای ایشان مشخص ، ورزق وروزی ایشانرا در آنچند سال مقرر فرمود .

دیگر اینکه اگر کسی مملوکی را آزاد نماید و شرط کند که مدتی خدمت او را بجای آورد، و آنغلام فرار کند و پس از آن مولایش بمیرد خدمت وارث بر آن بندۀ آزاد شده لازم نمیباشد.

دیگر آنکه هر کس بندۀ خود را بدا نشرط آزاد نماید که دختر خود یا کنیز خود را با او تزویج نماید، لکن اگر آن بنده با آندختر یا کنیز در آمیزد دیگر باره در حیطه بندگی در آید یا یکصد دینار یا جز آن برگردن آن بنده وارد شود، و این امر را تجویز فرموده اند.

دیگر اینکه مکروه میباشد تملك ذوى الأرحامی که بالطبیعه بتوانند آزاد باشند خصوصاً اگر وارث باشند، و مستحب اینست که اگر ذوی الارحام مملوك واقع شوند ایشانرا آزاد کنند، چنانکه در خبریکه بروايت علي بن جعفر بود مذکور شد .

دیگر اینکه اگر کسی بنده را مالک باشد نفقه او بروی واجب است، واگر آن بنده را آزاد کند و او را در امر معاش چاره و راهی و کسبی نباشد مستحب است که از حیثیت برّ و احسان با مملوك، نفقۀ او را بدهد.

دیگر آنکه جایز است که کودکانرا آزاد نمایند ، و مستحب آنست که آنکس را که بیشتر بکار خدمات مولایش بر آید آزاد سازند ، و نیز جایز است

که ولدالزنا و فرزند ولدالزنارا آزاد کنند.

دیگر آنکه آزاد کردن مستضعف و لو فی الواجب جایز است ، و اگر مشرك یا ناصبی باشد نشاید.

ص: 182

دیگر آنکه اگر کسی مملو کیرا آزاد کند که شریکی دیگر هم در مالکیت وی باشد ، باید او را مکلف ساخت که قسمت شريك ديگر را نیز بخرد و آزاد کند، اگر آنکس موسر یا نصّار باشد ، وإلاّ خود بنده باید بقیه بهای خودرا تحصیل کرده و آزاد شود، و اگر او را ممکن نشود باید باندازه وحصه مملوکیت خود خدمت کند .

دیگر اینکه شرط چنان است که آزاد کردن از روی اختیار و رغبت باشد، و عنقی که از روي کراهت باشد صحیح نیست .

دیگر اینکه شرط عتق عقل است، و برای مجنون عقل نیست ، و نیز اگر در حال مستی آزادی و عتقی در کار باشد ، باطلست.

دیگر اینکه اگر مملوکی را مثله کنند یا در مورد نکال در آورند خودش آزاد میشود، اما اگر او را خصی نمایند آزاد نمیشود.

دیگر اینکه اگر مملو کی کوریا زمین گیر یا مجذوم شود بالطبیعه آزاد گردد ، اما اگر شل یا اعور یا اعرج گردد آزاد نمیشود .

دیگر اینکه اگر کسی بنده را آزاد کند و در هنگام آزاد نمودن مال آن بنده را مستثنی نگرداند، آنچه مملوك دارد از آن خود اوست. دیگر اینکه اگر کسی کنیزیرا به نسیه بخرد و او را آزاد کرده تزویج نماید، و از وی فرزند بیاورد و از آن پس بمیرد، و او را مالی و میراثی که اداء بهای آن کنیز یا نصف بهایش نباشد، آن کنیز و فرزندی که در شکم دارد ، بصاحب اول تعلق میگیرد.

دیگر اینکه اگر كسيرا مملوك مالی بدهد که او را بخرد و آزاد کند قبول آنمال برای او مکروه است، و همچنین اگر مملوکی مالی را بمولایش بذل نماید که او را بدیگری بفروشد، شاید مگر اینکه از مال خودش نیز اگرچه یکدرهم باشد بالمال مضموم گرداند.

ص: 183

دیگر اینکه اگر در زمان رخاء و وسعت اهل زمان باشد آزاد کردن بندگانرا بر فروش آن و بهای آنرا بصدقه دادن افضل است ، و اگر در زمان شدت حال و سختی روزگار مردان باشد و اجناس گران گردد، اختیار فروختن آن و بصدقه دادن بهایش بر آزاد نمودن وی ترجیح دارد، و نیز آزاد ساختن بنده را که فاسق یا شرب نماینده خمر باشد ، مکروه است .

دیگر اینکه چون کسی بندۀ خود را آزاد نماید، باید صیغه عتق را چنانکه مذکور شد جاری کند، و آزاد نمودن مملوك نيكو وصالح مستحب مؤكد و استخدامش کراهت دارد.

چنانکه در حدیث وارد است که حضرت ابی جعفر باقری علیه السّلام در بیت الخلاء در آمد و پارۀ نانیرا دریافت و بر گرفت و بدست مبارك غسل داد و بغلامی که با آنحضرت بود بداد و فرمود : باخود بدار تا چون بیرون آیم بخورم ، و چون بیرون شد فرمود آن لقمه در کجاست ؟ عرض کرد: یا ابن رسول الله بخوردم .

فرمود همانا این لقمه در شکم هیچکس استقرار نگیرد جز اینکه بروی واجب شود ، تو براه خود برو که آزاد هستی ، چه من مکروه میدارم که مردی از مردم بهشت را مستخدم سازم .

راقم حروف گوید : «الله أعلم حيث يجعل رسالته و امامته و ولایته» هرکس بر اینکونه اخبار بگذرد ، بر همه چیز گذشته است.

حضرت باقر علیه السّلام با آنهمه مقامات عالیه و فضایل فاضله و آن شئونات كثيره و آن نورانیت کامله که در کتاب آنحضرت مفصلاً نوشته ام و بگر ما به شدن و گفتن دیگران که چگونه میتوان نور را نگران شد، و آنجلالت و مطاعیت و بضاعت و آن لطافت و نظافت اینگونه معاملت میفرماید.

اگر چه خود میداند آنغلام میخورد و آزاد میشود ، اما حکم اخلاق حسنه عموم دارد خصوصاً بحضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم اختصاص دیگر میگیرد،

ص: 184

و چون تأمل نمایند مصداق «إنّك لعلى خلق عظيم» را در وجود مبارکش موجود بینند ، جز رسولخدا و اولیاء هدی هیچکس را این بضاعت و اخلاق کریمه در نهاد نتواند بود.

تا چند بیاید عجب داشت از اشخاص شکم بارۀ کثیف که درون ایشان زنبیل هر گونه زبیل، و چهرۀ ایشان زبون تر از غربال و بیل است، معذلك برای اظهار نظافت از حباب آب اجتناب گیرند ، و کوه برف و باران شکرف و بحر ژرف را پاك نشمارند .

با اینکه کثیف تر از هر کثیف ، و ناپسندتر از هر ناپسند ، و پلیدتر از هر پلید، و بلیدتر از هر بلید هستند، و بهر آبی و اسبابی بخواهند خود را پاك و پاکیزه دارند نمیتوانند .

غریب اینست که اشخاصی که خودشان دارای اینصفات هستند اظهار لطافت و نازک مزاجی و ظرافت بیشتر نمایند، و آنانکه در هیکل و رفتار برای هر گونه استهزاء مستعدتر هستند در غیبت و استهزاء خلق خدا روز و شب اشتغال دارند ، و آنانکه از محاسن اخلاق و محامد اطوار و مکارم شیم و فضایل و علوم بی بهره ترند.

بدار ایان این ذخایر جمله طعنه زنند و بسخره روند ، و دلیل بزرگ حمق فطری و خبث ذاتی است ، خداوند همه را از همه محفوظ ، و بآنچه پسند اوست محظوظ دارد بالنبیّ وأخلاقه و بالولى و أوصافه .

دیگر اینکه اصل در مردم حریت است یعنی بالفطره تمام مردمان آزادند تا گاهیکه رقیّت بموجب اقرار یا بیّنه ثابت شود ، و از آن پس مدعی حریّت گردد پذیرفته نشود مگر اینکه اقامت بینه و گواه نماید .

دیگر اینکه اگر کسی مملوک های قدیم خود را بجمله آزاد نماید هر مملوکی ادر ملکیت اندر شده باشد اگر چه شش ماه بر آن ملکیت بیشتر نگذشته باشد آزاد

ص: 185

میشود ، و همچنین اگر کسی در هنگام مردن خودگوید: مملوکهای قدیم من آرار هستند ، همین حکم را دارد .

دیگر اینکه اگر کسی نذر نماید که اول فرزندیرا که کنیز او بزايد آزاد باشد ، و آن کنیز دو فرزند بزاید هر دو آزاد خواهند بود .

دیگر اینکه اگر مملوكيرا حال مرک پیش آید ، و مولایش در آنساعت او را آزاد نماید مکروه است ، و مستحب اینست که چون مملوك مریض گردد آزادش نمایند پیش از آنکه دچار مرك شود ، و اگر در حال مرك اورا بهمان بندگی باقی گذارد ، از آزاد کردن افضلست.

دیگر اینکه اگر بندۀ مؤمن هفت سال خدمت نماید مستحب است که او را آزاد گردانند ، و استخدام او بعد از هفت سال مکروهست ، و بعد از گذشتن بیست سال مستحب مؤكد است ، و هر کس مملوكيرا مضروب دارد استحباب در عتق اوست :

دیگر اینکه هر کس مملوکیرا آزاد کند و بمیرد و مشتبه گردد تا کدام از غلامان و کنیز انرا اراده کرده است بر حسب قرعه بیرون آورند ، و برای قرعه کلام و دعائی معین است.

دیگر آنکه میراث و ولاء برای آنکس باشد که آزاد کننده است ، خواه مرد باشد یا زن .

دیگر اینکه هر کس کسیرا آزاد کند و آن عشق را سائبه گرداند ، یعنی با مملوك خود گوید بهر کجا خواهی برو از میراث تو مرا بهرۀ نیست ، و نیز از جریرت تو چیزی بر من نباشد، و دو شاهد بگذراند ، برای او ولائی و میرانی نیست .

دیگر اینکه ولاء ولد برای آنکس باشد که پدر و جد را آزاد کرده گاهی که ایشانرا غیر از مولای پدر و جد آزاد ننموده باشد، و اینکه ولاء از معتق مادر بمعتق پدر منجر میشود .

ص: 186

دیگر اینکه زن چون کسیرا آزاد نماید و از آن پس آنزن بمیرد آنولاء و تولیت که آنزن را بود بخویشاوندان آنزن منتقل میشود نه باولاد آنزن، خواه فرزندانش مرد باشند ،یاز،ن و همین حکم را دارد اگر آنزن بمیرد و در عتق بندۀ خود وصیت نماید، تولیت آن امر بأقارب آنزن انتقال جوید، و اولادش را ذكوراً و اناناً بهره در آنولاء نیست .

دیگر آنکه آزاد کننده چون بمیرد آنولاء و تولیت که او را بود بأولادش منتقل گردد اگر مرد باشد، و اگر بأمر دیگری آزاد نماید ولاء برای آمر خواهد بود.

دیگر اینکه آزاد کننده اگر بر طریق سائبه باشد چون ضامن جريرت وی شود ولاء و میراث آزاد کرده شده در صورت اینکه وارثی دیگر برای او نباشد مخصوص بدو باشد ، وگرنه ولاء وميراث او بامام اختصاص یابد .

بخيارة دیگر بيع ولاء و بخشیدن آن و اشتراط آن صحیح نیست چنانکه از داود صرمی مرویست که حضرت طيّب علیه السّلام فرمود : «یا داود إنّ النّاس كلهم موال لنا فحلّ لنا أن نشترى ولعتق » .

ای داود بدرستیکه تمام مردم بجمله غلام و کنیز ما میباشند و برای ما حلال است که بفروشیم و آزاد فرمائیم .

عرض کردم فدایت کردم همانا فلان شخص بغلام خود که «قد أعتقه، بعنی نفسك حتّى أشتريك» فرمود : «يجوز ولكن انّما بشتری ولائه» جایز است لکن ولای او را خریداری کرده است .

صاحب وسائل میگوید ، ولاء در اینجا محمول بر بودن آنست بصیغه ضمان جریرت یا بودن معتق سائبه ، چنانکه مذکور شد ، پس شراءِ در اینجا برسبيل مجاز خواهد بود ، و لفظ ناس نیز که مذکور شد در آن حدیث مذكور بمعنى الغير از جماعت مؤمنان چنانکه بسیاری از احادیث شریفه بر این معنی دلالت دارد، و بر این تأویل اشکالی وارد نخواهد بود.

ص: 187

و دیگر اینکه عتق واجب سائبه را برای هیچکس ولائی و تولیتی بر آن نیست مگر کسیکه ضامن جریرت شود امام باشد و همچنین اگر مولی از جریرش براءت بجوید. و نیز هر کس که بمملوك خود نکال نماید آن مملوك آزاد خواهدشد چنانکه سبقت گزارش گرفت.

دیگر اینکه اگر کسی بخواهد کسی را آزاد نماید و از سخن کردن عاجز باشد بهمان اشارت نمودن صحیح میباشد، و همچنین اگر زنی بنده خود را بخواهد آزاد گرداند بدون اینکه از شوهر خود اجازت بجويد صحت دارد وأمّا مستحب است که اذن بگیرد .

و اینکه اگر بندهۀ را در حال مرض او آزاد کند احسان ورزیده اند نه گاهی که او را بحال مرگ بنگرند، و در این وقت ترك عتق اولی است.

دیگر اینکه حرام است که مملوک فرار نماید .

دیگر اینکه فرار کردن باطل مینماید تدبیر را ، یعنی اگر بنده مدبّره گردد و فرار کند آن فرار کردن اسباب بطلان تدبیر میشود .

دیگر اینکه اگر بنده فرار کند لکن از آن شهر که به آن اندر است بیرون نشود ، او را نمیتوان آبق خواند، در خبر است که نماز بندۀ آبق مقبول نیست تاگاهی که نزد مولای خود باز گردد.

دیگر آنکه آزاد ساختن بنده را که فرار کرده باشد تا گاهی که مرگ او را ندانسته باشند حتی در کفاره واجبه جایز است.

دیگر اینکه هر کس از فرار کردن بنده یا شرش بيمناك باشند ، جایز است که او را بند بر نهند تا بروی وثوق گیرد. اما نفقه او را باید بدهد ، و او را سیر کند و بپوشاند .

دیگر اینکه هر کس بندۀ را که فرار کرده یا چیزی را که دزد برده باشد بگیرد تا بصاحبش بازگرداند و آن غلام فرار کند یا هلاک شود و آتشخص در آنکار افراط نکرده باشد، ضامن آن نیست .

ص: 188

دیگر اینکه حق الجعاله و اخذ جعل در کار بنده که فرار کرده باشد و همچنین برای ضالّه جایز است.

دیگر اینکه اگر بنده با مولای خود گوید: مرا بهفتصد بفروش و نیز من بتو سیصد میدهم، اگر آن بنده را مالی باشد باید آنچه شرط نهاده بجای آورد، و اگر بیچیز باشد چیزی بر او نیست .

دیگر اینکه اگر یکتن از ورثه بر آزادی مملو کی شهادت دهد ، گواهی او را در حصه او و باندازه ميراث او جایز است، اما در حصۀ سایر ورثه مجوز نباشد و این نیز در صورتیستکه آنکس که بر آزادی وی اقرار میکند مرضی باشد اینوقت شهادتش تجویز میشود، و باید آن بنده به نیروی کسب و پرداختن بهای خودش از سایر ورثه نیز خود را بخرد ، و بهرگونه تدبیر که تواند آزاد شود.

دیگر اینکه اگر کنیزی مملو که شوهرش بمیرد و آنمرد را وارثی نباشد، آن کنیز را از مال شوهرش میخرند و آزاد میکنند و اینوقت درارث شوهر خود وراثت یابد . و همچنین است غیر از او از ورثه .

دیگر اینکه اگر کسی بندۀ را آزاد گرداند و آن بنده را دینی بر گردن باشد . آن دین بر سیّد اولازم نشود، وسید او را در آزاد کردن وی بجز خیر و خوبی نیفزاید .

دیگر اینکه اگر مردی بمیرد ، و اور ادینی برگردن باشد ، و بنده خودش را در زمان حیات خود اذن داده باشد که تجارت کند ، و آن عبد را نیز دینی باشد ، از نخست باید به ادای دین سیّدش اقدام نمایند، و اگر بندۀ را بفروشند و او را دینی برگردن باشد، دین او برگردن کسی است که اور ابتجارت اذن داه ، و بهایش را خورده است یعنی برگردن مولای اوست.

دیگر اینکه چون کودکی را ده سال بر سر بر چمد، برای او جایز است که از مال خود بنده را آزاد نماید یا بصدقه دهد، یا اگر مردی بمیرد و کنیز کی از وی بماند که دختری از آن مرد پدید آورده باشد، و آن دختر خردسال و كوچك

ص: 189

باشد ، لكن سخن را روشن و آشکار بگوید ، و مادرش را آزاد کند ، جایز است.

دیگر اینکه اگر مردی نذر نماید که اول مملوك خود را آزاد کند و او را چندین مملوك قسمت شود باید در میان ایشان قرعه اندازد و هر يك بقرعه در آمد آزاد کند ، و نیز برای او جایز است که از میان آن مماليك خودش یکی را اختیار نموده آزاد نماید .

صاحب وسائل گوید: ممکن است که اختیار را بر قرعه حمل کنیم.

دیگر اینکه هر کس سه تن مماوك خود را آزاد کند و او را بیشتر از سه مملوك باشد و با او گویند مماليك خود را آزاد کردی ؟ و بگوید: آری ، جز همان سه تن آزاد نشوند ، یعنی بموجب اقرار بعتق مماليك خود كه لفظ جمع است و در جواب دیگری که از وی سئوال کرده است كه مماليك خود را آزاد نمودی واو بگوید : آری سایر مملوکهای او آزاد نشوند ، بلکه همان سه تن را که تصریح کرده است آزاد میشوند .

دیگر اینکه هر کس نذر کند که اگر کنیز خود را و طی نماید آزاد باشد و آن کنیز از آن پس از ملکیت او بیرون شود، آن نذر ويمين منحل میشود ، و چون دیگرباره او را بخرد میتواند با وی در آمیزد.

دیگر اینکه اگر کسی بسبب تقیه یا دفع زبانی اقرار کند که مماليك او آزاد است، مملوکهای او آزاد نخواهند شد.

دبگر اینکه اگر مملوکی ولد الزّنا باشد، بيع وشراء واستخدام و حج نهادن از بهای او جایز است، مگر اینکه جاریه لقیطه باشد که اشتراء آن نشاید.

دیگر اینکه لقیط آزاد است و خریدن و فروختن نشاید ، و بهر کس که بخواهد توالی جوید ، و از آن پس جریرت او ضمانت کند، و باید نفقه او را بدهد و لقیط آن کودکی است که در کوی و برزن افکنده باشند ، و دیگری او را بر گیرد و پرستاری و تربیت نماید، و اختیارش با خود اوست اگر خواهد ولاء

ص: 190

خود با آنان گذارد که او را تربیت کرده اند ، و اگر خواهد با غیر ایشان میگذارد.

دیگر اینکه هر کس آزاد کردن مملوك خويش را نذر کند ادای نذرش لازمست، و اگر چه آن مملوك عارف نباشد ، یعنی ناصبی باشد.

صاحب وسائل گوید: از این پیش عدم جواز عتق غير عارف بموجب اخبار متعدده مذکور شد، شاید در اینجا مخصوص بنذر یا مراد بغیر عارف آنکس باشد که ناصب نباشد .

دیگر اینکه هر کس پارۀ از مملوک خود را یعنی ثلث یا نصف ياربع او را آزاد نماید، تمام آن مملوک آزاد میشود مگر اینکه بآزاد کردن او وصیت نماید. و آنمرد را جز آن مملوک مالی نباشد، اینوقت با عدم اجازه وارث ثلث او آزاد میشود، و باید او را لابدَّ نمود که بقیه بهای خود را بکسب و آنچه داند فراهم کرده و آزاد شود ، اما اگر آنمرد دارای اموال باشد تمامش آزاد میشود.

دیگر اینکه هر کس بآزاد کردن بندۀ وصیت نماید، جایز است که جاریۀ از جانب او آزاد نمایند ، خواه این وصیت را مرد نماید ، خواه زن .

دیگر اینکه اگر پدری مملوک فرزند خود را آزاد کند ، صحیح نیست ، زیرا که برای آدمی نمیشاید که جز آنچه را که خودش مالك آن باشد آزاد کند.

و آنخبر یکه از زید بن علي بحضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بر خلاف این معنی مرویست ، بر معانی دیگر محمول، و در وسائل مذکور است .

دیگر اینکه اگر مملوکی از مال خودش بشخصی بدهد تا او را خریداری نماید ، برای او خریداری آن بنده و پرداختن تمام بهای آن بنده را از مال آن بنده صحیح نیست، بلکه باید از مال خودش نیز بآنمال مضموم دارد اگر چه یکدرهم باشد تا تولیت او بدو باشد، و آقای آن بنده را باین امر مجبور نمیتوان

ص: 191

داشت .

دیگر اینکه اگر کسی کنیزی آبستن را آزاد کند و بچه را که در شکم اوست مستثنی دارد نمیشاید، چه آن کنیز آزاد میشود و آنچه در شکم دارد آزاد است، زیرا که آنچه در بطن اوست از اوست ، أما فقهاء اسلاميه گویند : عتق حامل متناول حمل نمیشود «كما لا يتناوله البيع وغيره» پس یکی از آندو داخل مفهوم آندیگر نمیشوند خواه استثناءِ نمایند یا ننمایند و آنچیزیرا که مفهومش را مذکور داشتیم سندش را ضعیف دانند، و ظاهر شرا نیز بر تقیه حمل کنند.

دیگر اینکه فرزندی که صغیر باشد از حیثیت اسلام تابع پدر است ، خواه پدر بنده باشد یا آزاد، یعنی بایدش با سلام کشانید ، و اگر پذیرفتار اسلام نباشد بقتلش رسانید .

اما پدر تابع فرزند نشود، یعنی اگر پدری کافر باشد ، و پسرش مسلمان شود ، نمیشاید که او را بمتابعت فرزند و قبول اسلام مجبور ساخت .

و اگر کسیرا آزاد کردن بندۀ مؤمن بر کردن باشد ، و چنین بندۀ نباشد در ازای او کودکی را که یکی از پدر و مادرش مؤمن باشد ، میتواند آزاد سازد.

و از آن پس اگر آنطفل مؤمن گردد خوب ، و گرنه چیزی بر آنکس که او را آزاد کرده است وارد نیست، یعنی همانکار کافیست، و اگر آنطفل مؤمن نباشد، نباید بر حسب نذری که نموده است بندۀ مؤمن دیگر را آزاد نماید.

و دیگر اینکه اگر بنده با مولایش موافق ، و مولایش با او محسن باشد ، و خواستار گردد که او را بفروشند ، اجابت مسئولش واجب و مستحب نیست .

دیگر اینکه بندۀ که فرار کرده باشد، چون سرقت نماید و ابای از رجوع نماید ، دستش را نمیبرند، زیرا که کسی باشد که از اسلام ارتداد جوید ، لکن باید او را برجوع نمودن بوی موالی و دخول در اسلام دعوت نمود، پس اگر ابا و امتناع نماید که بسوی موالی خود باز آید، باید دستش را بسبب سرقت قطع نمایند و از آن پس بعلت ارتدادش بقتلش رسانند.

ص: 192

دیگر اینکه اگر بنده از شخص ذمی باشد که اسلام بیاورد، باید او را بمسلمانان بفروشند ، و بهایش را بصاحبش دهند ، و او را نزد صاحبش نگذارند.

دیگر اینکه مستحب است در حق بنده فرار کننده دعا بخوانند و بنویسند، چنانکه از حضرت ابیعبدالله علیه السّلام مرویست که گفت : حضرت ابیعبد الله علیه السّلام فرمود دعا کن برای آبق بایندها و در ورقه بنویس :

«اللّهم السماء لك ، و الأرض لك، و ما بينهمالك فاجعل ما بينهما أضيق على فلان من جلد جمل حتّى تردَّه علیّ و تظفرنی به ».

و باید در اطراف این مکتوب آیة الکرسی را مدوّر بنویسند ، و از آن پس نوشته را دفن کنند ، یا چیزی سنگین بر روی آن گذارند ، در همان موضعی که آن بنده شب هنگام بآنجا مأوى میجوید .

دیگر اینکه کسی بندۀ آزاد نماید ، و از آن پس میخواهد دیگر باره اش به بندگی باز آورد ، جایز نیست .

معلوم بادبیان و تأویل و تقویت و تضعیف پارۀ از این مسائل و اخبار وارده منوط است برجوع يكتب فقهيه ، مثل شرح لمعه و امثال آن .

تا بدانند فقهاء عظام اثنى عشريه كثر الله أمثالهم چگونه زحمتهای عظیم در مسائل و احکام دینیه و قوانین شرعیه ، و انتخاب اخبار و فنون اجتهاد را متحمل شده اند، و در حل مطالب دقیقه ، و اخبار عمیقه ، بدستیاری نور علم و فروز قلب بچه اندازه فائز و بهره یاب شده اند، و مرآت حقیقت آیات شرع مطهر را بصيغل انوار سبحانی بچه مقدار مصفّی داشته اند

خداوند رفتگان ایشانرا در بحار رضوان ،غریق و بازماندگانرا بوفور علم و حلم و طول عمر بر خوردار فرماید .

ص: 193

بیان اخباریکه از حضرت كاظم صلواة الله عليه در باب مدبره و مکاتبه وارد است

«تدبیر و تدّبر» از باب تفعيل و تفعّل بمعنی اینست که مولائی بنده را آزاد کند مشروط باینکه بعد از موت مولی آزاد باشد ، و چون وفات بعد از حیات و در دبر یعنی پس از حیات واقع میشود از این جهت تدبیر گویند که تفعیل از دبر است پس تدبیر عبارت از تعلیق آزاد نمودن مولائیست غلام یا کنیز خود را بوفات مولى يا زوج مملو که یا وفات مخدوم عبديا امه .

در کتاب وسائل از اسحاق بن عمار مرویست که در حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام عرض كردم مردى مملوک خود را آزاد میکند که بعد از وفاتش آزاد باشد ، و از آن پس بیهای آن نیازمند شود، فرمود : میفروشد اورا، عرض کردم : از بهای وی نیاز باشد .

فرمود : «إن رضى المملوك فلا بأس» اگر مملوك رضا دهد که او را بفروشد باکی ندارد .

و هم در آنکتاب از عثمان بن عیسی کلابی مرویست که از ابو الحسن اول علیه السّلام پرسیدم از زنی که جاریه خود را مدبره گردانیده باشد، یعنی قرار داده باشد که او را بعد از وفات آزادی باشد، و آن جاریه دختری نیکو رخسار و پاکیزه بزاید ، و آنزن نمیداند که آنمولوده نیز مدبره و آزاد خواهد بود یا مدیره نیست ؟

با من فرمود «متى كان الحمل بالمدّبرة ؟ أقبل ما دّبرت؟ أم بعد مادّبرت؟ آنجاریه مدبره پیش از آنکه آزاد شود حمل داشته ؟ یا بعد از آن ؟ عرض کردم: نمیدانم ، لکن در هر دو مسئله جوابرا بفرمای فرمود.

فرمود «إن كانت المرأة دبّرت وبها حبل ولم تذكر مافي بطنها، فالجارية

ص: 194

مدّبرة و الولدرقّ ، وإن كان إنّما حدث الحمل بعد التّدبير ، فالولد مدّ برفى تدبيرامّه».

اگر آنجاریه گاهی که مدبره و آزاد کرده حمل داشته و اظهار حمل خود را نکرده باشد ، پس آنجاریه مدیره و فرزندش بنده است، و اگر آنحمل بعد از تدبیر روی نموده باشد آنفرزند نیز در تدبیر مادرش آزاد خواهد شد .

و صدوق عليه الرحمه این خبر را مسطور و بر آن افزوده است که فرمود: زیرا که حدوث حمل بعد از تدبیر روی نموده است.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که گفت از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام پرسید از اینکه مردی گوید: چون من بمیرم فلانه کنیزم آزاد است، و از آن پس آنمرد چندان بپاید که آنجاریه فرزندی چند بزاید ، و بعد از آن بمیرد حال آن جاریه چیست ؟

فرمود «عتقت الجارية و أولادها مماليك» آن كنيزك آزاد شود و فرزندانش مملوك هستند.

و در روایتی دیگر علی بن جعفر عرض کرد از مردیکه با مملوك خودگوید: ای برادر من ای فرزند من آیا صلاحیت دارد؟ فرمود : باکی ندارد ، صاحب وسائل گوید: این محمول بر تقیه است.

و هم در این کتاب از علي بن يقطين مرويست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از فروختن بنده که مدیر شده باشد سؤال کردم.

فرمود : إذا أذن في (ببعه ظ) فلا باس به ، وإن كان على مولى العبد دين فدّبره فراراً من الدين فلا تدبير له، وإن كان دبّره في صحته وسلامته ، فلاسبيل للدّيان عليه و يمضى تدبيره».

گاهی که آن عبدیکه مدیر گردیده است اجازت در فروش خود بدهد باکی ندارد، و اگر مولای بندۀ مدیون باشد و برای فرار از ادای دین خود بندۀ خود را آزاد کند، بعد از وفاتش آزاد است که وامخواهان در عوض طلب خود نبرند ، این تدبیر جایز نیست، و اگر در حال صحت و سلامت از آن او را

ص: 195

آزاد نماید ، و امخواهان را راهی بروی نیست ، و تدبیرش ممضی است.

و هم در آنکتاب از حسن بن علي بن حمزه مرویست که گفت در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: پدرم بدرود جهان بگفت ، و او را دو جاریه بود ، یکی از ایشانرا مدیره نمود، و من از آنکسان هستم که بر این امر شاهدم ، و او را دین بسیار است ، رأی مبارکت چیست ؟

فرمود : «رضى الله عن أبيك و رفعه مع محمّد صلّی اللهُ علیه وآله و أهله ، قضاء دينه خير له إنشاء الله».

خداوند از پدرت خوشنود باد، و او را بدرجات عالیه با حضرت پیغمبر واهل او بلندگرداند قضای وام او بهتر است برای او بخواست خدا ، یعنی ادای دین بر تدبیر مقدم است .

و هم در آنکتاب از محمّد بن حکیم مسطور است که گفت از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام پرسیدم از اینکه مردی کنیز خود را با مردی دیگر تزویج نماید ، و با آن کنیز گوید : هر وقت شوهرش بمیرد وی آزاد است ، واز آن پس شوهرش بمیرد.

(فرمودظ) وإذا مات الزّوج فهي حرّة تعقدّ عدّة المتوفّى عنها زوجها ، ولا ميراث لهامنه ، لأنّها صارت حرّة بعد موت الزّوج» .

بعد از مرگ شوهرش آن کنیز آزاد میگردد ، وعده خود را باندازۀ عدۀ شوهر مردگان نگاه میدارد، و او را از آن شوهر میرانی نیست، زیرا که بعد از مرك شوهرش آزاد شده است.

در مجلد بیست و سوم بحار الانوار و كتب فقهیه مسطور است که صیغه تدبیر اینست که مردی با غلام یا کنیز خودش بگوید :

«أنت مدّبر في حياتي و حرّ بعد موتى» بر سبیل آزادی و مدّبر مملوك مدبر است ، و اگر آن بنده مؤمن باشد بیع او برای مولی جایز نیست ، و اگر مؤمن نباشد بیعش بطوری که مدیر بخواهد جایز است ، و مادامیکه وی زنده باشد

ص: 196

بر احدى راهی بروی لیست .

و در روایت است که بر مدبر لازم است که چون مدّبر را بفروشد برمدّبر شرط نماید که او بر مشتری شرط کند که آن بنده را در حال مرگش آزاد کند.

در شرح لمعه مسطور است که صیغه که در تدبیر جاری میشود اینست که بكويد «أنت حرّ يا أنت عتيق بعد وفانی» در مطلق ، یا اینکه بگوید «أنت حرّ يا عتيق بعد وفات فلان الزوج يا فلان المخدوم يا بعد وفاتي في هذه السنه يا في هذا المرض يافى سفرى هذا» و امثال آن در مقیّد.

و این صیغه در حالی صحت پذیرد که از روی غفلت یا سهويا در حال خواب یا کراهت نباشد، و در صحت تدبیر لازم نیست که نیت تقرب نماید ، و حصول ثواب را بر آن موقوف دارند.

و شرط صيغه تدبیر تنجیز است ، پس اگر بشرط یا صفتی معلق دارد مثلا بگوید اگر تا طلوع شمس اگر اینکار را بجای آوردی بعد از وفات من آزادی، باطل میشود.

و باید این تدبیر را بلافصل بعد از ممات مقرر دارند ، پس مثلا اگر بگوید تو یکسال بعد از مرگ من آزادی، باطل است ، و مباشر اینکار باید داراي کمال بلوغ و عقل و اختیار جواز تصرف باشد.

و خلاصه احکام تدبیر اینست :

بيع مدبر و عتق او و کراهت بيع او با عدم نیازمندی و رضای مدّبر در فروش خود اگر مولای او نیازمند نباشد و هبه و بخشیدن او واصداق او و وطی مدبره، جایز است.

دیگر اینکه جایز است که در تدبیر رجوع نمایند، چنانکه در وصیت نیز جایز است.

دیگر اینکه اجاره مدیر جایز است، یعنی خدمت او را چنانکه در خبر است که مردیکه جاریه را مدبّره نماید اگر بخواهد باوی و طی نماید یا او را

ص: 197

نکاح بندد یا خدمتگزاری آنجاریه را چندانکه خود آنمرد زنده است بدیگری بفروشد ، میتواند ، در خبر است که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله خدمت مدبّر را بفروخت أما رقبه او را نفروخت .

دیگر اینکه مکاتبه مدبّر جایز است، یعنی اگر کسی بنده خود را آزاد نماید ، و معلق بر بعد از وفات خود گرداند، و آن بنده بخواهد خود را در زمان حیات آن مولى و مالك خود بخرد، نیز جایز است.

دیگر اینکه اولاد مدبّره از جمله مملوك تدبیر کنندگان هستند گاهی که حمل بعد از تدبیر واقع شود، یا مولای آنجاریه مدبره وقتی که میخواهد او را مدبّره نماید حملش را بداند و مستثنی نگرداند.

دیگر اینکه چون مدّر را اولادی از مملو که او بعد از تدبیر متولد شود آن فرزندها نیز مدبّر خواهند بود، و چون پدر آنها قبل از مولی بمیرد ، تدبیر اولاد باطل نخواهد شد.

دیگر اینکه اولاد اگر تابع مادر گردند در تدبیر جایز است ، رجوع در تذبیر آنمادر ، و رجوع در تدبیر اولادش روانیست .

دیگر اینکه مدبر بعلّت موت مولایش از ثلث آزاد میشود .

دیگر اینکه هر کس مملوک خود را مدیر نماید و او را دینی بر گردن باشد دین بر تدبیر مقدم است، یعنی باید بهای او را در ازای دین گذاشت . دیگر اینکه اگر بنده که مدیر شده باشد فرار نماید تدبیر باطل میگردد و اگر در حال اباق و فرار خود فرزند بیاورد اولادش بحال رقیب اندر باشند .

دیگر اینکه جایز است معلق داشتن تدبیر را بر موت کسی که خدمت مملوکرا برای او مقرر داشته اند ، یعنی کسی خادمۀ خود را با کسی بگذارد یعنی مولای او گوید: این خادمه از فلانشخص است، و باید تا آنشخص زنده است او را خدمت کند ، و چون بمیرد اینخادمه آزاد است ، و آن کنیز قبل از موت آنکس فرار نماید تدبیرش باطل نمیشود ، و تعلیق تدبیر بر موت زوج

ص: 198

جایز است .

دیگر اینکه عتق مدبر در کفّاره مکروه است .

دیگر اینکه مدبّر تا زمانیکه آقایش بمیرد در مملوکیت خود باقی است و در حال حاجت بفروش میرسد .

دیگر اینکه اسلام در مدبّر شرط نیست چنانکه در مطلق وصیت شرط نیست، پس مباشرت کافر تدبیر را صحیح است اگر چه کافر حربی باشد ، یا منکر ربوبیت شود، پس اگر کافری حربی تدبیر کافر حربی دیگر را مانند خودش و یکی از ایشان بعد از تدبیر استراق نماید، با هر دو تن چنین کنند ، تدبیر باطل شود.

و اگر مدبّره از مملوکی بزنا آبستن شود «أو شبهة اوعقد علي وجه يملكه السيد» فرزندانش چون مادرش مدبّر شوند، لکن در فرزند زنا اشکال کرده اند ، زیرا که شرعاً بمادرش ملحق نمیشود ، لكن جماعتی اینحکم را مطلق شمرده اند .

و اگر آنجاریه مدبّره از سیّد و مولایش حمل بگیرد امّ ولد میشود ، و تدبیر باطل نمیگردد، و پس از موت مولایش از ثلث مولی آزاد میشود بسبب تدبير.

و اگر مولایی که تدبیر کرده است مرتد غیر فطری باشد ، تدبیر باطل نخواهد شد، و همچنین اگر بنده که مدبّر شده باشد مرتد گردد تدبیر باطل نمیشود ، مگر اینکه قبل از موت مولایش بدار الحرب پیوسته گردد ، زیرا که فرار کرده ، واگر بعد از موت مولی پیوسته گردد از ثلث مولی آزاد میشود .

و اگر مدبر در زمان زندگانی مولایش کسبی نماید، اختصاص بمولی دارد زیرا که قبل از موت مولایش در حال رقیّت باقی است ، و بواسطه تدبیر قید بندگی بیرون نشده است «و العبدو ما في يده كان لمولاه».

لکن اگر بعد از مرگ مولایش کسب فائده کند ، و از ثلث بیرون شده باشد، هر چه دارد از خود او میباشد، وگرنه بالنسبه بمقدار عتق اوست ، و بقیه

ص: 199

کسب او از وارث است.

و این در وقتی است که تدبیر او معلّق برموت مولای او باشد ، لکن اگر مولای او تدبیر او را بر موت دیگری معلق ساخته باشد ، و از وفات مولایش تأخر جسته باشد ، پس کسب او بعد از وفات مولایش مانند کسب اوست قبل از وفات مولایش ، چه بر رقیّت خود باقی است .

و اگر بعد از موت مولای خود مدعی تأخر كسب گردد، و وارث منكر باشد باید مدبّر سوگند بخورد بواسطه اصالت عدم تقدم ، يعنی چون اصل عدم تقدم کسب است پس در وقوع انکار وارث باید مدبّر سوگند یاد کند ، و شرح و دقایق این مطالب و اخبار شریفه در کتب فقهیه و اخبار مبسوطاً مسطور است .

بیان اخبار و احکامی که از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در مکاتبه و استیلاد وارد است

در کتاب وسائل از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام پرسیدم که مردى مملوك خود را بر وصف وصفتی معین مکاتب گرداند، و اینوصف را از وی ضامن شود، آیا صلاحیت دارد؟

فرمود: إذا سمّى خماسيّاً أورباعيّاً أوغيره فلا بأس» اكر در سن پنجساله یا چهار ساله نامبردار باشد با کمی در توصیف نیست.

معلوم باد اشتقاق كتابة از كتب بفتح اول بمعنی جمع و فراهم و گرد نمودن باشد ، برای انضمام بعضی نجوم ببعضی یعنی انضمام بدایت زمان ادای مال الكتابه بانتهای زمان آن ، و از این بابست «کتبت الحروف» یعنی فراهم و منضم نمودم حروف را بیکدیگر ، و قول خدا يتعالى «والذين يبتغون الكتاب» یعنی کسانیکه مایل بمکاتبه باشند.

ومكاتبه عبارت از اینست «يكاتب الرّجل عبده على مال منجماً عليه» يعني ماليرا

ص: 200

بر بندۀ خود مقرر ساخت که در همانزمان یا بتدریج ادا کند ، و خود را آزاد نماید _ و هر وقت آنمالرا تسلیم نمود آزاد است .

«مكاتب» بفتح تاء اسم مفعول است که آن بنده باشد که مینویسد و مکتوب میدارد بر نفس خودش بهایش را، و چون کوشش نمود و ادای آنمالرا نمود آزاد باشد و «مكاتب» بكسر تاءِ اسم فاعلست زیرا که آنشخص اینکار را مقرر داشته وفعل از وی صادر شده است .

واصل در باب مفاعله اینست که بین اثنین و بالاتر باشد، و هر يك با آنديگر همان کند که وی باوی کند، مثلا، مضاربة یعنی زدن دو تن بهمدیگر، پس هريك از این دو تن از حیثیت معني فاعل و مفعول باشند .

و در حدیث است که رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و با سلمان فارسی رضی الله تعالى عنه فرمود «كاتب مولاك» یعنی خریداری کن نفس خودت را از مولایت بتخمین یا بیشتر، و اینداستان در کتب تواریخ و اخبار وارد است.

جوهری گوید : تكاتب ومكاتبه سوی یکدیگر نوشته کردن، و بهای بنده را بروی بریده و قطع نمودن است، مکاتب آن بنده ایست که بهای خود را بر خود بریده و قطع نموده باشد ، ونجم آن زمانیست که بانتهای آن یا ابتدای آن قدر معینی از مال الكتابه با تمام مال الكتابه حلول میجوید و از این با بست حدیث شریف «ان عجز المكاتب أن يؤخّر النجم الى النجم الاٰخر .

و چنان بود که عرب در معاملات و محاسبات و تقررات خود بطلوع نجم تقریر وقت میدادند، چه بر حساب عارف نبودند، و اوقات سال را بانواء محفوظ میداشتند «نوء» بمعنى سقوط ستاره ایست از منازل خود هنگام فجر در مغرب و طلوع رقیب آنست در مشرق که در همانساعت با آن تقابل نماید، در هر شبی تا سیزده روز و همچنین هر ستارۀ تا پایان سال سوای جبهه که برای آن چهارده روز است.

و مردم عرب امطار ورياح و سرما و گرما را بستارۀ که سقوط گرفته مضاف گرداند ، و اصمعی گوید بستاره که طلوع نموده است مضاف سازد ، و میگویند

ص: 201

«مطرنا بنوء كذا» جمع آن أنواء ،و همچنین نوء آن مثل بطن و بطنان است.

از ابوعبیده نقل کرده اند انواء «بیست وظ» سی و هشت ستارۀ معروف المطالع است در أزمنۀ سال و در هر سیزده شب یکی از آنها در مغرب با طلوع فجر ساقط و آندیگر درهمانساعت در مقابل آن طالع میگردد ، وانقضاء این بیست و هشت ستاره موكول بانقضاء سال است.

و عرب در زمان جاهلیت چون از این بیست و هشت ستاره يكيرا سقوط و دیگریرا طلوع افتادی گفتند البته در این اتفاق باران میبارد ، و هر بارانیکه در این وقت میبارید بآن ستاره منسوب میداشتند، و میگفتند «مطرنا بنوء کذا».

و گوید: از اینرو نوء مینامیدند، زیرا که چون ساقطی از آنستارگان در مغرب سقوط یافتی ستارۀ دیگر در مشرق طلوع نمودی ، و این نهوض همان نوء، میباشد لاجرم آنستاره را نوع نامیدند ، وغالباً نجم براصل اطلاق میشود .

قانون عرب بود که میگفت : چون ستاره ثریا طلوع کند حق تراعطا مینمایم. داوقات را بنجم و نجوم تقسیم میکردند، و از آن پس نجوم را بر آنمال که بر مكاتب قرار داده اند و بر مدت اطلاق نمودند یعنی بر نفس مدت .

صاحب شرح لمعه گوید: نجم آن مالی است که در مدت مخصوصه ادا نمایند ، و بر نفس مدت نیز اطلاق شود.

و دیگر در کتاب وسائل از علی بن جعفر مردیست که از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید از بنده قومی که مکاتب شده و پارۀ از ایشان بهرۀ خود را آزاد کرده باشد ، و از آن پس مکاتب عاجز بماند، حالش چیست ؟

فرموده «يعتق ما يعتق ثمّ يستسعى فيما بقى» هر قدر بر حسب سهمیه آن موالی از وی آزاد شده است آزاد میباشد ، و از آن پس آن بنده را بر آن باز میدارند که می نماید و کوشش کند و آن مالی را که در بهای او معین داشته اند بپردازد و یکباره آزاد و آسوده گردد.

ص: 202

و نيز علي بن جعفر از آن حضرت صلواة الله علیه پرسش گرفت از بنده که مکاتب شده است ، و نصف آن مال مكاتبه يا بعضيرا ادا کرده باشد، و از آن پس بمیرد ، و فرزند و مالی بسیار از وی بماند.

فرمود : « إذا أدّى النّصف عتق ، وتؤدّى عنه مكاتبته من ماله و ميراثه لولده» چون نصف مال المکاتبه را پرداخته شد آزاد میگردد، و بقیه مال المكاتبه را از اموال او میدهند و میراث او مخصوص بفرزند اوست .

و نيز از علي بن جعفر از برادرش حضرت کاظم صلوات الله علیه از مکاتبی که جنایتی از وی روی داده باشد بپرسید که این جنایت بر کدامکس وارد است ؟ یعنی بر او یا بر مولایش وارد است؟ فرمود: بر مکاتب است .

و نیز از آنحضرت سئوال نمود مردی مکاتب گردانید مملوك خود را بر وصیفی یا اینکه ضمانت کرد از وی غیر از او آیا این امر صلاحیت دارد؟ فرمود: «إذا قال خماسياًّ أورباعياً أو غير ذلك فلا بأس» وباين خبر اخیر در صدر این فصل اشارت شد.

در کتاب تهذیب الاحکام مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام سئوال کرد که مردی مملوك خود را مکاتب نمود و بعد از آنکه او را مكاتب ساخت گفت: از مال کتابت که بر من نهادی قدری را بمن ببخش در ازای آن در پرداختن مال الكتابه تعجیل میکنم و زود تر میرسانم ، آیا این کار حلال است؟

فرمود : « إذا كان هبة فلا بأس و إن قال حطّ عنّى و اعجل لك فلا تصلح» اگر گوید با من هبه کن بأسی ندارد ، لكن اگر آن بنده مکاتب بعد از تعیین مال المكاتبه بگويد : مقداری از این مبلغ را از من برگیر (1) و من در ایصال بقیه آن عجله می نمایم صلاحیت ندارد.

و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادر گرامی گوهرش

ص: 203


1- یعنی اسقاط كن وتخفيف بده _ م

حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليه سئوال نمود که فطرۀ ماه رمضان بر مکاتب آن بنده ایست که آزاد شده، یعنی قرار داده اند فلان مقدار مال را در فلان مدت بپردازد، یا بر کسی است که او را مکاتب ساخته است و شهادت او مجوز میباشد ؟

فرمود : «الفطرة عليه ولا تجوز شهادته» فطریه ماه رمضان خودش را باید خودش بدهد، و شهادت او را تجویز نباید کرد .

وهم علي بن جعفر از برادرش حضرت کاظم روایت کند که رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّمفرمود : «فی رجل وقع علي مكاتبته فنال من مكاتبته فوطئها»

در بارۀ مردی که بر جاریه که او را مکاتبه کرده است مواقعه جوید، و از مکاتبت او بهره ور شود، و از آن پس با وی وطی نماید .

فرمود : « عليه مهر مثلها فان ولدت منه فهى علي مكاتبتها ، و إن عجزت فردّت في الرّق فهي من أمّهات الأولاد » .

کابین امثال آن جاریه بر آنمرد که او را مکاتب ساخته ، و بعد از آن با وی در آمیخته وارد است، و اگر از آنمرد فرزندی براید آن جاریه بر حال مکاتبت خود باقی است، و اگر از ادای مال الكتابه عجز بیدا کند بحالت رقیت باز شود و از جمله امّهات اولاد بشمار رود.

و در کتاب بیست وسوم بحار الانوار از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش از رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم را باین تقریب مرویست که اگر بندۀ مکاتب اداى مال الكتابه خود را بنماید، و مقداری از آن باقی بماند به بندگی خود بازگردانیده میشود.

و بهمین سند مرویست که علی صلوات الله علیه درباره جاریه مکاتبه که شوهرش بر اداء مال الكتابه اش او را اعانت نماید تا آزاد گردد، فرمود: «لاخیار لها» اختیاری برای آن جاریه مکاتبه نیست نیست .

و خلاصۀ احکام مكاتبه اينست :

مكاتبه مملوك مسلم اگر دارای مال یا کسبی باشد مستحب است، چنانکه

ص: 204

در تفسیر آیه شريفه «فكابتوهم إن علمتم فيهم خيراً» فرموده اند، یعنی اگر بدانید دارای دین و مال میباشند.

دیگر اینکه جایز است بلکه مستحب است مکاتبت مملوك اگرچه دارای مال هم نباشد، و سائل بکف گردد ، چه خداوند روزی دهندۀ بندگان است .

دیگر اینکه جایز است مکاتبت مملوك بر مماليك ، مع الوصف و تعيين السّن .

دیگر اینکه مکاتب مطلق آزاد میشود از وی باندازه آنچه از مال الکتابه را اداء کرده است ، و مشروط علیه همان چیزی است که به آن سخن رفته ، و اگر از أداء آنچه شرط شده عاجز بشود بحالت رقیّت خود باز میگردد، و تا تمام مال الكتابه را نپردازد آزاد نمیشود ، و تمام آنچه بروی شرط کرده اند اگر مخالف مشروع نباشد بر مکاتب لازم است .

دیگر اینکه حد عجز مکاتب این است که أداء نجمی را از محلش مؤخر نماید و برای مولی مستحب است که چون او را عاجز بیند صبوری کند.

و مراد بحدّ در این مورد علامت یا سببی است که دالّ بر عجز باشد ، نه حد مصطلح.

و مراد به نجم آن مالی است که باید در مدت مخصوصه أداء کند ، و نیز بر نفس مدت اطلاق میشود، چنانکه در این فصل مذکور شد .

و مراد بتأخير آن از محلّش عدم أداء نمودن آن مال است در أول وقت حلول آن، و در بیان حد مصطلح در کتب فقهیه پارۀ اشارات کرده اند ، و نیز در اینکه اگر بنده خالص و محض باشد وأداى مال الكتابه نماید با اینکه « العبدوما في يده كان لمولاه» چه حال دارد، بعضی بیانات کرده اند .

دیگر اینکه برای بنده که مکاتب شده است، جایز نیست که تزویج نماید یا اقامت کند حج کند یا در مال خودش افزون از قوتش تصرف نماید ، تاگاهی

ص: 205

که مال المکاتبه را بپردازد، مگر وقتی که بازن مولایش باشد.

و اگر جاریه را مولایش مکاتبه سازد و با وی شرط نماید که اگر از أداى مال الكتابه عاجز گردد، و آنجا ریه نصف آن مال را بپردازد، مولایش نمی _ تواند او را نکاح کند تا گاهی که جمیع آن مال را برساند.

دیگر اینکه مکاتب مطلق چون مقداری از خودش را آزاد کند از اولادش نیز بهمان مقدار آزاد میشوند تا آنچه باقی است بپردازند ، این وقت همه آزاد گردند، و بقدر حریت از وی ارث میبرند .

یعنی مثلا مردی بنده خود را مکاتب گرداند ، برأدای هزار درهم و مطاق میگرداند ، نه اینکه مشروط بر اینکه اگر از أدای آن مبلغ عاجز شود بحال رقیت خود باز میشود ، و آن بنده پانصد درهم بمولای خود میپردازد، و از آن پس می میرد وازوى مالى و يك پسری که بالغ باشدمیماند .

اینوقت آنچه از آن بندۀ مکاتب برجای بماند نصفش از آن مولای اوست که او را مکاتب ساخته است ، و نصف دیگرش از پسر آن بنده است . زیرا که آن بنده مکاتب در زمانی وفات کرده است كه يك نيمۀ او آزاد و نصف دیگر او بندۀ آن مولای اوست که او را مکاتب گردانیده است .

و پسر او نیز بهیئت پدرش میباشد، نصفش آزاد و نصفش بندۀ آن مولایست که پدرش را مکاتب ساخته است، و از آن پس اگر بقیۀ مال الكتابه را که بر پدرش وارد بوده ادا نماید خودش آزاد میشود ، و هیچکس را راهی بروی نماند.

دیگر اینکه جاریه مکاتبه بر مولایش حرام میباشد که با وی و طی نماید. پس اگر با وی و طی کند همان حد که در وطی حرّیت وارد میشود بروی لازم میگردد.

دیگر اینکه مستحب است برای سیّد و مولی که از آن مبلغ مال المکاتبه اصلی که در دل گرفته چیزی کم کند ،نه از آنچه بسبب وضع و کسر وضع زیاد کرده است

ص: 206

ووضع سدس آنمبلغ مستحب است قبل از آن مبلغ که برای مال الكتابه در خاطر نهاده وضع و بخشیدن شش يك آن ، وسهل كردن آن مقدار را بر آن بنده استحباب دارد، چنانکه حضرت باقر علیه السّلام از بندۀ که بیاید ششهزار بدهد يك هزارش را فرود آورد.

مثلا در ضمیرش قصد کرده است که هزار در هم مال الكتابه قرار داده، از همان میزان برای ثواب چیزیرا تخفیف دهد.

نه اینکه قصدش هزار درهم میباشد و آنوقت برای اظهار فضیلت و عطوفت بگوید هزار و دویست در هم باید بدهی ، و بعد از آن بگوید : دویست درهم بتو تخفیف میدهم، چه در حقیقت این دویست در هم افزون از حق الكتابه است، وموهومی را خواسته است ببخشد ، و بموهوم ممنون گرداند «انّما الأعمال بالنيات».

دیگر اینکه هر کس اعانت کند زوجۀ پدرش را یعنی جاريه منكوحۀ پدرش را که مکاتب بوده است براداي مال الكتابه او ، بشرط اینکه برای آنزوجه بر پدرش خیاری نباشد، آنشرط لازم میشود .

دیگر اینکه چون مولای مکاتب شرط نماید که اگر مکاتب از ادای آنمبلغ عاجز شود باید به بندگی بازگردد، آنشرط لازم میشود ، و هر چه از مال المكاتبه بمولایش داده از آنمولی خواهد بود.

دیگر اینکه اگر کسی نصف جاریه خود را آزاد کند ، و نصف دیگرش را مکاتبه گرداند.

یعنی مثلا باجاریه خود گوید: نصف بهایت را آزاد نمودم و يك نيمه بهای خود ترا بفلان مبلغ مقرر داشتم که در فلان مدت بدهی و یکباره آزاد باشی، و شرط نماید که اگر از ادای مبلغ عاجز ماند همچنان برقیت و بندگی خودش در آن نصف که آزاد نشده است باز آید، باختیار آنشخص است که خواهد آنجاریه یکروز خدمت او را کند، و یکروز باختیار خود باشد.

اگر او را مکاتب نگرداند، و تا تمام مال المکاتبه را نپردازد آقایش

ص: 207

نمی تواند او را تزویج کند.

دیگر اینکه اگر بندۀ که بمبلغی معین مکاتب گردیده که در زمانی معلوم برساند ، اگر بمولایش گوید: قدری از این مبلغ را بمن ببخش تا در أدای بقيه مال المكاتبه تعجیل نمایم و زودتر بتورسانم ، روا نباشد .

أما در صورتیکه بلفظ هبه و بخشش باشد نه بلفظ دیگر چنانکه مسطور شد.

دیگر اینکه اگر جاریه مکاتبه را آقا در سپوزد ، مهری که مانند آنجاریه را میسزد بروی لازم میشود ، و اگر آنجاریه بازور شود کتابت باطل نگردد ، و اگر از أدای آن مال عجز يا بد امّ ولد خواهد بود ، همان حکم را خواهد داشت.

دیگر اینکه اگر کسی بنده را مکاتب سازد و شرط نماید که میراث آن مکاتب به آن کس عاید شود، این شرط صحیح نیست .

دیگر اینکه اگر کسی بنده را مکاتب سازد و آن بنده شرط کند با مولایش که هیچکس را ولائی و تولیتی بروی نیست، و مولی باین شرط اقرار نماید، برای هیچکس بر آن مکاتب ولائي نخواهد بود ، و اگر مولایش ولای مکاتب را شرط کند و آن بنده را که مکاتب ساخته بر این امر اقرار باشد ، ولایش اختصاص گیرد.

دیگر اینکه آن بنده که مکاتب شده که در فلان زمان فلان مبلغ را بدهد اگر آن بنده بخواهد، در ادای مال الكتابه خود عجله نماید .

مثلا ششماه مدت را به ده روز یا کمتر یا بیشتر قرار بدهد ، اجابت مسئولش بر مولایش لازم نیست، بلکه قبول این امر مستحب است.

دیگر اینکه اگر کسی را بندۀ باشد که دارای مال باشد ، و آن بنده از صاحبش خواستار شود که او را مکاتب سازد، و مولایش گوید: باید بهایی گران بپردازی، میتواند و باختیار مولی است که آن بنده را بقیمتی که از بهایش بیشتر يا مساوی یا کمتر از آن باشد مکاتب سازد .

ص: 208

دیگر اینکه مکاتب چون مقداری از او آزاد شد ، و بمرد ، وارث او باندازۀ حریت او، ومولايش بقدر رقیت او حق میبرند.

یعنی اگر مالی از وی مانده باشد، باین حیثیت قسمت میشود ، و اگر از آن مملوك چیزی آزاد نشده باشد مالش از مولایش میباشد.

دیگر اینکه مکاتب مبعّض ارث میبرد وارث گذاشته و برده میشود بقدر حرّیت، و اگر وصیت کند یا در حقش وصیت نمایند ، برای او وصیت جایز تجویز میشود باندازۀ حرّیت و آزادی او ، و هر مبعّضی همین حکم را دارد.

دیگر اینکه جایز است که مکاتب را از مال صدقه و زکاة عطا کنند، یعنی اگر از ادای مال الكتابه عجز داشته باشد از مال صدقه از جانب او ادا می نمایند چنانکه در آیه شریفه « وفي الرّقاب» معیّن گردیده است .

دیگر اینکه اگر مكاتب را حدّى واجب شود بقدر آنچه از وی آزاد شده تازیانه میخورد، و مکاتب را باید فطره شهر رمضان از خودش بدهد، و شهادتش پذیرفته نمیشود .

أما عدم قبول شهادت مکاتب را بر تقیّه حمل کرده اند ، چنانکه از حضرت صادق علیه السّلام سئوال کردند که شهادت مکاتب در امر طلاق تجویز میشود؟ فرمود اگر مردی وزنی با او باشند شهادتش را مجوِّز باید دانست ، یعنی اگر آنمردوزن نیز شهادت دهند.

در کتب تفسیر در ذیل این آیۀ شریفه «والذين يبتغون الكتاب ممّاملكت أيمانكم فكاتبوهم إن علمتم فيهم خيراً».

و آن بندگان شما که در تحت ملکیت و قدرت شما هستند خواه غلام یا کنیز چون طلب مکاتبه نمایند پس مکاتب سازید ایشانرا ، و مکاتبه اینست که بنده را مولایش بگوید : « كاتبتك على كذابنجم» يعنی مکاتب ساختم بر این مقدار مال در مدت و نجم .

و چون آن بنده مال کتابت را در آن مدت ادا کند آزاد شود اگر دانسته

ص: 209

باشید در ایشان خیریرا از صلاحیت و امانت یا قوه اکتساب و قدرت بر أداءِ مالتا ناچار نشود که آنمال را از مردم سئوال کند، چه مکروه است که بنده بگدائی آنمال را اداء نماید .

مسطور است که جناب سلمان فارسی را بندۀ بود که خواستار مکاتبه شد، سلمان فرمود : مالی داری؟ گفت: ندارم، فرمود : قوۀ کسب داری ؟ گفت : ندارم، فرمود: همی خواهی از اوساخ و ادباس مردمان بخشائی ، من هرگز ترا مکاتب نگردانم .

و چون اغلب بندگان از ادای مال کتابت عاجز هستند ، این است که خدای تعالی بندگان منعم خود را یا موالی مماليك را فرمان داد «و آتوهم من مال الله الذى آتيكم» بدهید بندگان مکاتب خود را بعضی از اموال خدای را که بشما داده است.

چنانکه مرویست که خویطب غلام خود صبیح را برصد دینار مکاتب ساخت و بعد از شنیدن آیۀ مبارکه بیست دینارش را بدو بخشید .

و برای مولا جایز است که برای آزاد ساختن مملوك خود اگر چه غنی باشد اخذ صدقه واجبه نماید، چه اخذ آن باعتبار صدقه نیست، بلکه به اعتبار مال کتابت است .

مرویست که رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله فرمود : هر کس مکاتبی را اعانت نماید در فك رقبه ، يا غارمي را در حال عسرت او، با مجاهدی را در جهاد او ، خداوند تعالی چنین کس را در سایۀ عرش خود جای دهد ، در آنروز که هیچکس را سایه نباشد مگر سایۀ عرش خدای .

و مفسرین را در تفسیر این آیۀ مبارکه و فوائد آن بیانات مبسوطه است.

و در کتاب وسائل در باب استیلاد از عمرو بن یزید مرویست که در حضرت أبى ابراهیم علیه السّلام عرض کردم از تو سئوال میکنم ؟ فرمود : بپرس .

ص: 210

عرض کردم: از چه روی امیر المؤمنين صلوات الله عليه امهات أولاد را بيع میفرمود ؟ فرمود: «في فكاك رقابهنّ» درفكّ نمودن رقاب ایشان از طوق بندگی مخلوق . عرض کردم: کیفیت اینحال چیست ؟ فرمود : «أيّما رجل اشترى جارية أولدهائمّ لم يؤدّثمنها ولم يدع من المال ما يؤدّى عنه ، اخذولدها منها و بیعت وأدّی ثمنها، قلت: فتباع فيما سوى ذلك من الدّين قال : لا » .

هر كس جاریه را بخرد، و او را آبستن سازد، و از وی فرزند پدید آرد و از آن پس بهای آن جاریه را أدا نکند، ومالی بجای نگذارد که دین او را بگذارند ، فرزندش را از وی میگیرند، و بهای آن جاریه را میپردازند .

عرض کردم: اگر سوای این دین او ر ا دینی دیگر برگردن باشد آنجاریه را می توان فروخت و أداء دین نمود؟ فرمود: نمی شاید.

و در تهذیب از عمر بن یزید مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم امّ ولدوا برای أداء دین میفروشند؟ فرمود: آری در بهای رقبه خودش فروخته میشود .

و نیز در وسائل از ولید بن هشام مرویست که از مصر بیامدم و با من رفيقي بود و بعاشر یعنی راهدار که ده يك ميگرفت بگذشتم، از من بپرسید گفتم این بندگان بجمله آزاد هستند، آنگاه بمدینه آمدم، و این سخن را بحضرت ابی _الحسن معروض نمودم که با عاشر گفته بودم، فرمود: برای تو باکی نیست .

عرض کردم در میان ایشان جاریه ایست که با وی مواقعه شده و اوراحملی است « لا بأس أليس ولدها بالّذى يعتقها إذا هلك سيّدها من نصيب ولدها»

باکی نیست، آیا فرزندش همان نیست که چون سيّد آن جاريه هلاك شد و این جاریه نصیب و بهرۀ فرزندش گردید او را آزاد ساخت .

و هم در آن کتاب از علی بن جعفر مرو یست که از برادرش حضرت کاظم سلام الله علیه پرسید مردی میمیرد و او را امّ ولدی است و آنمرد را با او فرزندیست ، آیا صلاحیت دارد برای آنمرد که آن امّ ولد را تزویج نماید .

فرمود: خبر میدهم ترا بآنچه علی علیه السّلام وصیّت کرده است در بارۀ امهات

ص: 211

اولاد ؟ عرض کردم: آری، فرمود : «انّ عليّاً علیه السّلام أوصى أيّما امرأة منهنّ كان لها ولد فهى من نصيب ولدها».

همانا على علیه السّلام وصیت فرمود که هر زنی از امّهات را فرزندی باشد آن زن از قسمت و بهره فرزند خودش میباشد .

در کتاب مصباح المنير ومعيار اللغة درلغة ولد مسطور است «استولد تها أى أحبلتها» يعنى آن كنيزك يا آن زن را آبستن کردم ، و در اینجا استفعال بمعنى افعال است.

«وأما أولدتها» بألف بمعنى استولدتها ثابت نیست، بلکه بعضی لغويين تصريح بمنع آن کرده اند ، پس استیلاد بمعنی حامله ساختن و اراده آنست.

و خلاصه احکام استیلاد اینست که :

امّ ولد تا زمانی که آقایش زنده است بحالت مملوکیت باقی است .

دیگر اینکه جایز است امّ ولد را در بهای رقبۀ خودش بفروشند خصوصاً اگر مولایش در حالت اعسار و تنگدستی باشد .

دیگر اینکه هر جاریه که بچۀ را از آقایش در شکم دارد پس از موت مولایش اگر از شکم بیفکند وسقط نماید، آن جاریه امّ ولد می شود و آزاد می گردد .

دیگر اینکه هر کس کنیزی را تزویج نماید و از وی فرزندی بیاورد ،و پس از آتش خریداری نماید، این کنیز در حکم امّ ولد نیست ، و بيعش حرام نمیباشد تا گاهیکه بعد از تملکش از وی حمل برگیرد.

دیگر اینکه چون ام ولد فرزندش قبل از پدرش بمیرد ، خودش کنیز است و بسبب مرگ مولایش آزاد نخواهد شد و در اینحال فروشش جایز است.

دیگر اینکه وقتیکه فرزند ام ولد در زمان موت پدرش زنده باشد از بهره و نصیب فرزندش محسوب میگردد و آزاد میشود ، اگر سید و آقایش از آن پیش او را آزاد نکرده یا وصیت بعتق ننموده یا او را دین و وامی مستوعب باشد .

دیگر اینکه جایز است که امّ الولد را بر خدمتگذاری و شیر دادن فرزند

ص: 212

مجبور دارند، چه امّ ولد مملو که باشد و مادامیکه مولایش زنده باشد. بواسطه استیلاد آزاد نمیگردد.

دیگر آنکه چون مولاى ام الولد بمیرد ، وامّ الولد آزاد گردد، و از آن پس بدین نصاری اندر آید، وزوجۀ مردی نصرانی شود ، و فرزندی براید، آن فرزند از آن فرزند مولای او می شود ، و باید بروی اسلام را عرضه داد ، اگر از قبول اسلام امتناع نمود باید او را بکشت.

و توجیه این مسئله در کتب فقهیه در مسائل حدود و حدّ مرتدّ بعلاوه بعضی مسائل استیلاد مسطور است.

بیان وقایع سال یکصد و هشتاد و دوم هجری و بیعت با مأمون در ولایت عهد

در این سال هارون الرشید از مردمان برای پسرش عبدالله مأمون بیعت گرفت که بعد از پسرش محمّد امین ولی عهد باشد، و خراسان و مضافات آن سامانرا و آنچه بآن ایالت متصل است تا بهمدان با او گذاشت، و اورا بمأمون ملقّب ساخت ، وبجعفر بن يحيى بن خالدش بسپرد.

و این کردارهارون از عجایب امور دهور است، چه رشید نگران بود آنچه را که پدرش مهدی وجدش منصور بعیسی بن موسی بجای آورد ، و آن تدابیر را که معمول داشتند ، تاگاهیکه عیسی خود را از ولایت عهد خلع نمود ، و آنچه برادرش هادی با خود هارون مسلوك نمود تا مگر هارون الرشید خویشتن را از منصب ولایت عهد خلع کند، و اگر هادی دچار مرگ نشده بود البته هارون نیز خلع میشد .

معذالک خود هارون برای مأمون بیعت گرفت که بعد از امین ولایت عهد

ص: 213

و خلافت با او باشد.

وعلت اینست که چون کسی چیزی را بسی دوستدار شود این محبت او را کوروکر میسازد ، نه معایب آن چیز را می بیند نه آنچه دیگران در عیب آن گویند میشنود.

طبری گوید: این تقریر ولایت در زمان انصراف رشید از مکه و مسیر بجانب رقه بود ، و در آنجا از لشکریان بیعت گرفت ، و مأمون را بجعفر بن يحيى مضموم وبمدينة العلم روانه ساخت، و از اهل بیت او جعفر بن ابی جعفر منصور، وعبدالملك ابن صالح ، و از قواد سپاه علی بن عیسی با او بود .

وچون بمدينة السلام قدوم داد با او بیعت کردند ، وعيسى بن علي را از خراسان بخواستند، و دیگر باره از جانب مأمون بآنمكان رفت .

و هم در این سال دوشیزه خاقان پادشاه خزر را بسوی فضل بن يحيى حمل می نمودند ، و آن دختر در برذعه بدیگر سرای رهسپر شد، و آنکسان که در مصاحبت وی بودند بخدمت پدرش بازشدند و گفتند دختر او را غيلة بقتل رسانیدند خاقان برآشفت و آهنگ بلاد اسلام را تجهیز نمود، و در اینوقت سعید بن مسلم ابن قتبه باهلی در ارمنیه والی بود.

و هم در این سال عبد الرحمن بن عبدالملك بن صالح با مردم روم جنگ تابستانی را بپای برد ، چندانکه تا به افسوس رسید که مدینه اصحاب کهف است.

یاقوت حموی گوید: افسوس بضم الف وسكون فاء ودوسين مهمله وما بين آن واد ساکنه. شهری است در ثغر طر طوس ، بعضی گفته اند شهر اصحاب کهف است.

و هم در این سال مردم روم شورشی عظیم بر آوردند و بر پادشاه خود قسطنطنیه ابن اليون بتاختند، و بر هر دو چشمش میلی تافته بر نهادند، و او را کور ساختند.

و مادرش دینی را بجای او بر تخت سلطنت بر نشاندند ، و اورا اغطسه لقب دادند.

انقلاب جهان را از همینجا توان دانست که پسر را که نور چشم و قوت قلب مادر است کور سازند، و مادر غمگسارش را بر همان تخت که از آن مهجور

ص: 214

شده بر نشانند .

عجب نبود که ایندهر فسونگر *** نشاند گر بجای پور مادر

بسی کرده است این مام سیه روی *** عروسانرا خضاب از خون شوهر

ولی باشد عجب از خلق کیتی *** که باعين واُذن کور ندوهم کر

طبری در تاریخ خود لقب اینزن را اغطسه با همزه و غین معجمه و طاء مؤلفه مهمله وسین مهمله نوشته است، و بعضی اعطشه با عين مهمله و شین معجمه نوشته اند.

و در تاریخ مختصر الدول مسطور که بعد از قسطنطين بن لادن مادرش ایرانی را بنشاندند.

بیان حوادث سال یکصد و هشتاد و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در اینسال موسى بن عيسى بن موسى بن محمّد بن علي مردمانرا حج اسلام بگذاشت ، و در اينسال هرثمه بن اعین والی موصل بود، و در اینسال چنانکه اشارت رفت جعفر بن يحيى بجانب مدينة السلام انصراف گرفت .

و در این سال سلیمان بن عبدالرحمن صاحب اندلس بجانب بلاد اندلس از طرف شرق راهسپر شد ، و بحرب و جدال برادر زاده اش حكم بن هشام بن عبد الرحمن صاحب آن بلاد متعرض گشت.

چون حکم بن هشام اینداستانرا بشنید ، بالشکری بسیار وسپهی خونخوار بسویش روی نهاد، و در این وقت جمعی کثیر از اهل شقاق و آنانکه در پی فتنه و فساد بودند در اطراف سلیمان فراهم شدند.

پس هر دو گروه با هم باز خوردند، وصفوف قتال بیار استند ، در میانه جنگی سخت برفت ، وآخر الامر سليمان انهزام گرفت، و لشکر حکم از دنبالش بتاختند .

و دیگر باره در شهر ذى الحجه جنگ در افکندند، همچنان سلیمان را هزیمت افتاد و در جبال و تلال و جاهای سخت و صعب اعتصام جست، حکم بن هشام چون چنان

ص: 215

دید بازگشت.

و از آن پس سلیمان نیز معاودت نمود، و گروهی از مردم بربر را فراهم ساخت ، وبجانب التّجه روی نمود ، حکم بن هشام نیز چون پلنگ خون آشام یسوی ایشان شتابان شد، چندانکه دیگرباره هر دو گروه خونخواره را تلاقی افتاد.

و در سال یکصد و هشتاد و سوم هجری بمقاتلت بپرداختند ، جنگ سخت شد، و حربی عظیم در میانه برفت و در پایان کار سلیما نرا هزیمت نصیب گردید، و بیکی قریه پناهنده گشت ، حکم او را محاصره کرد، و سلیمان بحالت انهزام بناحيۀ قريش برفت .

و هم در اینسال سیلی عظیم در قرطبه برخاست و باروی شهر را از جانب قبلی فرو گرفت و غرفه ساخت، و بسیاری از آنرا ویران کرد ، و آنسیل بزرگ تاشقنده رسید.

و هم در اینسال جعفر طیالسی محدث از این سپنجی سرای ایرمان بسرای جاویدان شتافت.

و نیز در اینسال عمار بن محمّد ابن اخت سفیان ثوری که از این پیش بشرح حال سفیان اشارت شد، رخت بسرای باقی کشید.

وهم در اینسال عبد العزيز بن محمّد بن ابی عبید در آوردی مولی جهینه از این جهان جهنده بجهان پاینده شتابنده گشت ، پدرش محمّد از مردم دارا بجرد بود، نسبت بدار ابجرد را ثقیل دیدند که دارا بجردی گویند لاجرم در آوردی گفتند.

در مراصد الاطلاع مسطور است که در آورد بقولی همان دارا بجرد است ، چون ثقیل شمردند نامش را درآورد نهادند .

و ابن فحویه گفته است که بعضی گویند در آورد از خراسانست که آنجارا در آبجرد گویند، و بعضی گفته اند نام موضعی است در فارس .

و نیز در اینسال ابو السمح دراج و اسمش عبد الله بن السمح و بقولى عبد الرحمن

ص: 216

ابن السمح بن اسامه نجیبی مصریست از اینسرای بدیگر جهان راه برگرفت، تولدش در سال یکصد و بیست و پنجم هجری بود.

و هم در این سال عفیف بن سالم که از اهل موصل بود رخت بدیگر سرای کشید، و بمحل جاويد وصول و نزول گرفت.

بیان وقایع سال یکصد و هشتاد و سوم هجری و جنك مردم خزر در بلاد اسلام

در اینسال مردم خزر بسبب مرك دختر خاقان ترکستان از باب الابواب خروج کردند ، در آنحدود با مسلمانان و اهل ذمه جنگ در افکندند ، و افزون از صد هزار تن را اسیر ساختند، و چنان آسیبی باهل اسلام وارد نمودند که هرگز در زمان اسلام مانند آن امر عظیم روی زمین شنیده نشده بود.

چون این داستان عبرت انگیز بعرض هارون الرشید رسید، مملکت ارمنستان را باضافه آذر بایجان بیزید بن مزید مفوض نمود، و سپاهی عظیم نیز در تقویت او مقرر فرمود ، و او را با آن ساز و برگ بدفع مردم ترك كسيل ساخت ، وخزيمة بن خازم نیز برای دفع مردم ارمنیه در نصیبین نازل شد.

و بعضى علت خروج مردم خزر را نوشته اند که محمّد بن عبدالله حکایت کرده است که سبب دخول مردم خزر در ارمنیه در زمانهارون چنان بود که سعید بن مسلم گردن منجّم سلمی را با تبر بزد.

پسر مسلم چون اینحالرا بدید در بلاد خزر در آمده و آنجماعت را برسعید جوشیدن و شوریدن نمود.

آنجماعت از ثلمه بارمنیه اندر شدند، و زنان مسلمانانرا پردۀ عفت بدریدند، و هفتاد روز در آن حدود بماندند.

وهارون الرشيد خزيمة بن خازم ويزيد بن مزید را بجانب ارمنیه بفرستاد تا مفاسد ایشانرا با صلاح آورد، و مردم خزر را از آن اراضی بیرون و آن تلمه را

ص: 217

مسدود نمودند.

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد: خزر، بتحريك خاء وزاء معجمتين وراءِ مهمله، بمعنی انقلابی است که در حدقه از طرف لحاظ افتد چنانکه در حال نگریدن چنان نماید که گویا بمؤخر آن مینگرد.

و بمعنی تنگی و خردی چشم نیز هست و چون چشم را آنگونه حال انقلاب و لحاظ افتد قبیح ترین حول ها باشد.

وخزر بلاد ترك را گویند که در پشت باب الأبوابست ، و معروفت بدربند نزديك بسدّ ذى القرنين ، و بعضی گویند، این بلا در ابخزر بن یافث بن نوح علیه السّلام نامیده اند ، و بعضی گفته اند: خزر کوهیست که چشمه بسیار دارد.

دعيل بن على خزاعی علیه الرحمه در این اشعار خود که در مدح آل علی صلوات الله عليهم انشاء نموده است میگوید :

وليس حىّ من الأحياء يعرفه *** من ذي يمان ولا بكر ولا مضر

إلاّ وهم شركاء في دمائهم *** كما يشارك أنسار على جزر

قتل واسر و تخريق ومنهية *** فعل الغزاة بأهل الرّوم والخزر

احمد بن فضلان که از جانب مقتدر عباسی بمردم صقالبه رسالت داشت ، در طی رساله که مرقوم نموده و مشاهدات خود را در آن بلاد یاد کرده است میگوید:

خزر، نام اقلیمی است از قصبۀ كه إتل نام دارد، و إتل بكسر همزه و تاء مثناة فوقانی ولام. نهری است بزرگ و ناخوشگوار است که در بلاد خزر داخل میشود و در بلاد روس و بلغار میگذرد .

و بقولی نام بلدۀ از بلاد خزر است ، و آب رودخانه بآن نام موسوم است، و خزر اسم آن مملکت است ، نه اسم شهر و کوه ، ونام شهرش إتل است .

و آن دو قطعه است که یک قطعه که بر طرف غربی و شرقی این رودخانه که اتل نام دارد واقعست ، و طرف غربی از شرقی بزرگتر است ، و پادشاه این مملکت در جانب غربی مسکن دارد .

ص: 218

و آن پادشاه ذیشان را بزبان آنمردم ملك ، و بقولى باك يعني بيك نامند ، و این قطعه که در طرف غربی است یکفر سنگ طول دارد و باروئی بر آن احاطه دارد.

و این جماعت را خانه های چوبین است که آلاجیق نامند، و اگر ابنیه بنا کرده اند از گل است ، واسواق و حمامات دارند و افزون از ده هزار تن مسلمانان در آنسامانست ، وسی مسجد اسلامی دارند.

و قصر پادشاه از شط دور است، و بنایش از آجر است ، و جز این قصر هیچ بنائی را از آجر نساخته اند .

و جماعت خزر بعضی مسلمان ، و بعضى نصاری ، و برخی بت پرست هستند ، و مردم یهود در آنحدود اندکست، با اینکه پادشاه خزر یهود است .

وغالب اخلاق و اطوار ایشان بر طبق بت پرستان باشد. چنانکه در آنجا که خواهند كسيرا تعظیم نمایند بدو سجده میبرند، و احکام و قوانین مملکتی ایشان برخلاف مسلمانان و یهود و نصاری میباشد.

و جریده لشکر پادشاه دوازده هزار تن است ، و چون یکمرد از آنجمله بمیرد مردی دیگر بجایش باز دارند، و هرگز از آن شمار چیزی کم و زیاد نمیشود .

و اين لشكريانرا جيره ووجيبه کامل نیست، آنهم در زمان محاربه یا حادثۀ بزرگ است ، وغالب مالیات و منال دیوانی ایشان از عشر منافع تجارتی و بحر ونهر وطرق و شوارع است.

و نیز از اهل محال و نواحی از هر صنفی وظیفه از آنچه بآن حاجت دارند از طعام وشراب و غير ذلك ميبرند .

و پادشاه را نه تن حکام و قاضیان از صنف یهودو مسلمان و نصرانی و بت پرست است که چون مردمانرا حکومتی بیایستی این جماعت قضاوت میرانند، و اهل حوائج را بشخص پادشاه وصولی نمیباشد، بلکه این به آن میتوانند خدمت پادشاه برسند.

و در میان این نه تن و پادشاه در روز قضا و حکم راندن سفیریست که او را

ص: 219

بحضرت ملك ميفرستند، و امور وارده را بعرض میرسانند، و امر پادشاه بدستیاری آن سفیر بدیشان میرسد ، و این نه تن معنی میگردانند.

وغالب قوت وروزی ایشان برنج و ماهی است، و اشیاء دیگر را از مملکت روس و بلغار بزمین ایشان حمل مینمایند.

و در نیمه شرقی شهر خزر عظمای تجار و مسلمانان و متاجر فراهم است ، و زبان خزر غير از زبان ترك و فارسیه است ، و زبان هیچ جماعتی از امم جهان با ایشان مشارك نيست .

و نیز مردم خزر با اتراك شبيه نیستند، موهای ایشان سیاه است و دو صنف هستند يك صنف را قراخزر خوانند که سیاه چرده میباشند و از شدت سمرت بسیاهی رفته اند گویا صنفی از مردم هند هستند. و صنف دیگر سفید اندام خوش جمال نیکوروی باشند.

و گروهی که بت پرست هستند بیع فرزندان خود را جایز میشمارند ، و پاره از ایشان بعضی دیگر را به بندگی خود در میآورند.

اما مردم یهود و نصاری اینکار را حرام میدانند چنانکه مسلمانانرا نیز همین مذهبست .

و پادشاه خزر را خاقان میخوانند، و بهر چهار ماه یکدفعه برای تنزّه بیرون میآیند ، و او را خاقان کبیر میگویند .

وخليفۀ اوراخاقان به خوانند ، و او است که لشکر کشی کند و در کار مملکت تدبیر نماید ، و بنظام مملکت قیام ورزد، و همیشه آشکار باشد، و جنگ بورزد ، و همه روز بسلام خاقان اکبر بیاید، و نهایت تواضع و فروتنی و سکینه بنماید.

و جز با پای برهنه بخدمتش حاضر نشود، و بدستش چوب هیزم باشد و چون بر خاقان اکبر سلام فرستد، آن هیزم را در حضور او برافروزد ، و چون از افروختن فراغت یافت از جانب راست پادشاه بر روی تختش بنشیند .

ص: 220

و او را مردی که او راکندرخان گویند خلیفه باشد و کندرخان را نیز خلیفه ایست که او را جاو شیفر گویند .

و رسم پادشاه بزرگ اینست که برای حضور مردمان جلوس نکند، و با ایشان سخن فراند، و جز همین مردمی که یاد کردیم از حکام و خلفاء هیچکس بحضرتش حاضر نشود ، و تمام مهام ملك ومملكت به خليفۀ او خاقان به موکول است.

و نیز قانون ایشان چنین است که چون خاقان بزرگ بمیرد ، از بهرش سرائی بزرگ بنیان کنند که دارای بیست بیت باشد.

و در هر يك از آن بيوت قبری از بهرش حفر کنند، و سنگ را بشکنند و نرم نمایند ، چندانکه مثل سرمه شود ، و از آن سنگ کوبیده در آنگور فرش نمایند، و روی آنرا نوره پهن سازند، و نهری کبیر از زیر آن روان سازند، و قبر را روی آن نهر قرار دهند.

و در این کار بر آن عقیدت هستند که شیطان و انسان و کرم و جانوران را بدو راهی نخواهد بود.

و چون خاقان بزرگ را مدفون سازند گردن آنانرا که وی را دفن کرده است بزنند تا هیچکس نداند که قبر او از میان بیوت در کدام است ، و گویند : خان در بهشت رفت ، و آن بیوت را بتمامت از دیبای زر تار مفروش نمایند.

و رسم پادشاه خزر اینست که بباید او را بیست و پنج زن باشد ، و هر زنی دختر ملکی از ملوك مجاور باشد ، و آن دختر را طوعاً یا كرهاً بباید بگیرد .

او را از جواری سراری از بهر فراشش بیاید شصت دختر ماهروی فائقة الجمال باشد، و برای هر يك از این گلعذاران سیم تن یکتن خادم باید تا او را در پرده بدارد.

و هر وقت خاقان بزرگ بخواهد یکی از این نازنین نازک بدن را در سپوزد بوی آنخادم که حاجب اوست پیغام میدهد، و آنخادم در يك چشم بر همزدن آن آهو چشم نسرین آن را میآورد. و در فراش خان کبیر جای میدهد ، و خودش بر در

ص: 221

قبّۀ پادشاه میایستد.

و چون خان با خانون جهان در سپوخت و کامیاب گشت ، و خاتون نیز از آنچه خورد سیراب شد، خادم دستش را میگیرد و باز میشود ، و بعد از آن بقدر يك لحظه او را در آنجا بجای نمیگذارد.

و نیز هر وقت پادشاه بزرگ سوار شود سایر لشکریان بپاس ركوب اوسوار میشوند ، و در میان پادشاه و ديگر مواكب باندازۀ يك ميل فاصله است ، از اینروی هيچيك از رعایای او بدو ننگرند مگر آنکه صورت بخاك براهند و سر بر ندارند تا گاهیکه پادشاه بگذرد.

مدّت ملك ايشان چهل سال است، و اگر از آنمدت یکروز افزون شود وعیت و خواص پادشاه بقتل او برآیند ، و او را بکشند ، و گویند اینمرد از این پس عقلش ناقص ورأيش مضطرب است .

و هر وقت سريّه ولشکری بجائی برانگیز د قانون ایشان نیست که از معرکه روی بر تابند، و اگر انهزام گیرند هر کس از آنجماعت بخاقان باز آید او را میکشند.

و أمّا سرهنگان سپاه و خلیفه او که خاقان به باشد هر وقت هرگاه از لشکر گاهی فرار کنند ایشان را با زنان و فرزندان ایشان حاضر پیشگاه نمایند ، و جمله را در پیش چشم ایشان بدیگران می بخشد .

و آن سرهنگان و خلیفه باین حال نگران هستند، و همچنین چارپایان و امتعه و اسلحه و خانه های آنها را بدیگران می بخشد.

و بسا هست که خود ایشانرا بر دوپاره نماید و بردار زند ، و بسیار وقت باشد که بر قهر و غضب بیفزاید و ایشانرا از درخت بگردن بیاویزد .

و گاهی باشد که چون خواهد در حق ایشان احسان کند ، ایشان را آن مناصب ومراتب عاليه سايس و جلودار گرداند.

و پادشاه خزر را شهری است بزرگ بر نهر إتل و دو جانب دارد ، يك جانب

ص: 222

مسلمانان جای دارند ، و جانب دیگر ملك و اصحاب او باشند.

و یکی از غلامان پادشاه که خز نام دار و مسلمان است متولی احکام و امور آنجماعت مسلمانان است که در بلد خزر اقامت دارند، و آنانکه در امور راجعه بتجارت با ایشان مراوده دارند ، و در امور ایشان جز همین غلام مسلمانان قاضی و ناظر نیست.

و جماعت مسلمانان را در این شهر مسجد جامعی است که نماز در آنگذارند، و در روزهای آدینه در آنجا حاضر شوند، و منارۀ بس بلند و چند تن مؤذن داشت .

چون در سال سیصد و دهم هجری بپادشاه خزر خبر رسید که مسلمانان کنیسه را که در دار البابونج بود خراب کرده اند بفرمود تا مناره را خراب و مؤذنان را مقتول ساختند ، و گفت اگر مرا آن بیم نبودی که هر کنیسه را که در بلاد اسلام است ویران سازند، این مسجد جامع را خراب مینمودم.

و پادشاهان این جماعت بجمله یهود میباشند، و جماعت صقالبه و هر کس که با ایشان مجاور است با ایشان مطیع و منقاد است، و ایشان را بعبودیت خوانند و معبود شمارند ، وبطاعت او تدین گیرند ، و بعضی چنان دانند که يأجوج ومأجوج همین مردم خزر هستند.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و هشتاد و سوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در این سال چنانکه سبقت گزارش یافت هارون الرشيد علي بن عیسی را از خراسان بدرگاه خود حاضر ساخت، وسبب مكتوب رشيد بعلی بن عیسی و احضار او از خراسان این بود که: حکومت وی در خراسان بروی سنگین افتاده و مایه تحمیل شده ، بقولى على بن عيسى بمخالفت رشید آماده شده بود.

ص: 223

بالجمله على بن عيسی از جانب خودش پسرش یحیی را در خراسان بگذاشت رشید نیز يحيى در را آنجا استقرار داد، و علي بن عيسی با اموالی بسیار بدربار رشید بیامد ، و خاطر رشید را خرسند ساخت.

لا جرم دیگر باره رشید او را از جانب پسرش مأمون بخراسان باز گردانید ، و محاربه ابي الخصيب را با او محول ساخت.

چه در این سال ابو الخصيب وهيب بن عبدالله نسائی مولای حریش در نساء که از بلاد خراسان است خروج کرده بود .

و در این سال عباس بن موسى الهادی بن محمّد بن عبد الله بن حمد بن علي بن عبدالله ابن عباس بن عبدالمطلب هاشمی برادر زاده هارون الرشید مردمان را حج اسلام بگذاشت.

واندر این سال فتنه عظیم و حربی عظیم در میان سرداری بزرگ و سپهداری کبیر که او را ابو عمران میخواندند، و بهلول بن مرزوق که از اعیان اندلس بود، در اندلس روی داد، وعبدالله بلنسی که از زعمای عهد بود ، ابو عمران را معاونت و نصرت میکرد، از اینروی یاران بهلول در طريق انهزام عجول و جمعی کثیر از آنها بشمشير مصقول مقتول گردیدند .

و هم در این سال ابو عبدالرحمن يونس بن حبيب نحوى مولى ضبّه وبقولى مولى بنى ليث بن بكر بن عبد مناف بن كنانه ، و بقولی مولی بلا بن هرمی من بنى ضبيعة ابن بجالة که از مشاهیر علمای نحو و ادب و از مردم جبّل است رخت اقامت بسرای آخرت کشید .

ابن خلکان میگوید جبّل بضم جيم وضم باء موحده مشدّده است، وابو الخطاب جبلی شاعر مشهور از همین مکان است و از جمله اشعار او این شعر است:

كم جبت نحوك مهمها أولم يعن *** شوقى عليه لما قدرت أجوبه

وركبت أخطاراً إليك مخوفة *** و احبذا خطر إليك ركوبه

و این ابو الخطاب مذکور در ماه ذی القعده سال چهار صد و سی و نهم هجری

ص: 224

بدرود زندگانی نمود.

یاقوت حموی گوید: «جبّل» بفتح جيم و تشدید باء موحده مضمومه و لام شهری كوچك برجانب دجله ما بين نعمانيه وواسط است.

تولدش در سال نودم و بقولی سال هشتادم هجری بود، و چون بمرد افزون از یکصد سال عمر کرده بود ، و حجاج بن یوسف را در نظر داشت و از ابی عمرو بن العلاء و حماد بن سلمه ادب آموخت .

لكن علم نحو بروى غلبه داشت، و از غرب استماع نمود سيبويه عمروبن عثمان نحوی مشهور بسی از وی روایت کرده است، کسائی وفرّاء از وی سماع داشتند.

ویونس را در علم نحو قیاسات و مذاهبی است که بآن منفرد است ، و در فن ادب در شمار طبقه پنجم است، حلقه و مجمع درس و بحث او در بصره بود ، ادباءِ عصر و فصحاءِ عرب و بلغاء بادیه بآن مجلس در آمدند .

ابو عبيده معمّر بن مثنی گوید : چهل سال بخدمت یونس آمد و شد کردم، وهمه روز الواح خود را از محفوظات او برنگاشتم .

ابوزید انصاری نحوی گوید: ده سال در خدمت یونس بن حبيب جلوس داشتم، و قبل از من بیست سال خلف الأحمر در خدمتش مجالست و استفاضت داشت.

یونس میگوید: روابة بن حجاج با من گفت : تاچند از من از این بواطیل و زخرف آن میپرسی آیا نمی بینی که نشان پیری در موی ورویت نمودار شده است.

ویونس چندین کتاب تصنیف کرده است از جمله کتاب معانی قرآن کریم و كتاب اللّغات. وكتاب الأمثال، وكتاب النّوادر الصغير.

اسحاق بن ابراهيم موصلی گوید: یونس هشتاد و هشت سال در اینسرای پر ملال بگذرانید، و در این مدت نه زنی را تزویج نه متعه نمود و نه با کنیزی آمیز گرفت ، و در أيام ماه و سال جز بطلب علم ومحادثه رجال همّت نداشت.

یونس میگفت: اگر تمنای شعر گفتن را داشته باشم تمنی نمیکنم مگر اینکه مثل اینشعر عدی بن زید عبادی را بگویم :

ص: 225

أيّها الشّامت المعيّر بالدّهر *** أأنت المبرّة الموقود

و این شعر از جمله ابیاتی است که در میان ادباء ساير وحاوی مواعظ و عبر، و بعد از آن اینست :

أم لَديكَ العَهد القديم *** مِن الأيّام بل أنت جاهل مغرور

من رأیت المَنُون جاٰزَنَهُ *** أم مَن ذا عَليْه مِن أن يضام خفير

أين كِسْرى كسرى الملوك أنو *** شيروٰان أم أيْن قَبله سابور

وَبَنُو الأصفَر الكِرام مُلوك *** الرّوم لَم يَبْق مِنُهم مَذكور

وأخُو الحضر إذبناء و إذ دجلة *** نتجبى إلَيه والخاٰبُور

شادَه مرمَراً وجلّله كلاساً *** فَللطّير في ذراهُ وكُور

لَم يهبه صرف الزّمانِ فبادَ *** المُلْكُ عنهُ قبابُهُ مهجور

و تفكّر ربّ الخورنق إذ *** أشرف يوماً و للهدى تفكير

سرّهُ ملكَه وكثرةُ ما يملك *** والبحرُ معرضاً والسّدير

فارعوىٰ قلبه فقال وما *** غبطة حىّ إلى الممات يصير

ثمّ بعدَ القِلاعِ والمُلْك *** والّلامة وٰارتْهُم هُناكَ القُبورُ

ثُمّ صاروا كأنّهُم ورق جفّ *** فألْوَتْ بهِ الصّبا والدّبُور

جهان همچو بازیست با چنگ و بایر *** که در هر پرش صد کلاه کیانی ب

بهر پرش از خون جانان نگاری *** بهر چنگش از مغز میران نشانی

بهر پر هزاران خط و هر خطش را *** چو نیکو به بینی هزاران معانی

کنارش سراسر همه مار و کژدم *** فرازش همه اژدهای دمانی

دهانش چو غاری ببلعیدن ما *** و لیکن نیابی مر اورا دهانی

نمایاش چون طیلسانی بمردم *** تو بیچاره در زیر این طیلسانی

بهر که جهانت دوصد نقش بندد *** که ماند در آن مات از تنك مانی

جو بحریست مظلم جهان پر زآفت *** که بهرش نباشد کنار و کرانی

جو کیخسرو از ملك دنيا بكن دل *** چو کاوس تا کی بهاما وراني

ص: 226

جهان جهنده بسی یاد دارد *** ز اورنگ دارا و نو شیروانی

سکندر بسی دیده و کشته دارد *** بآورد لشكر که اسپهانی

یسی سرنگون کرده شدّ ادو فرعون *** که از کفرشان تیره آمد جهانی

فلك ديده بس دولت پیشدادی *** زمین دیده بس صولت بالكانی

جهان بود پرنام شیرین و خسرو *** مداین بدش منزل کامرانی

همی بارید با نکیسا بیزمش *** بزهره ببردند صوت چغانی

نه آن باربد ماند و نه آن نکیسا *** نه آنصوت و ساز و ره خسروانی

چو پرویز خسرو بعالم نیامد *** بملک و بگنجينۀ خسروانی

وریدش جگر پوراو چون بدرّید *** همان نامۀ رهبر آسمانی

چنان دولت بس کهن گشت کهنه *** ز آسیب دهر و سموم خزانی

گرفتم بصولت چو افراسیابی *** گرفتم بدولت ملک ارسلانی

پیونان زمین هستی اندر ارسطو *** بایران زمین همچو بن بختگانی

و یا در زمین مهتر از جمّشیدی ***و یا بر فلك برتر از نیّرانی

بسیم و زر و دولت گنج عالم *** چو شاهان پیشین اشکانیانی

و یا بهره ات آمد از دور گیتی *** همان دولت و حشمت اردوانی

و یا همچو گشتاسب برهم نهادی *** زمخزون بحری و مدفون کانی

و یا آمدی اندرین مرز گیتی *** بصولت چو اعقاب چنگیز خانی

و یا همچو قارون بگنج و دفائن **8 نه آخر بمیری نمانی بمانی

بزابل گذر کن بعبرت نظر کن *** بزال و زر رستم داستانی

یزابلستان ای بسا رامش او را *** برفت و بشد ساز کابلستانی

ز دامادیش بد سمنگان چو مینو **دژم شد ز سهراب و آن پهلوانی

و بشد ساز کابلستانی مینو *** دژم شد ز سهراب و آن پهلوانی

چو نقشی بر آبست کیتی سراسر *** بر این نقش ناچیز دل از چه مانی

زنحلت دوصد نیش بر دل رسیده *** بلب آوری انگبینی زشانی

ص: 227

بخواهی تن آسوده و این ندانی *** که بر دشنه های حوادث فسانی

سرانجام مغلوب گردی اگرچه *** هزارت بود رأیت کاویانی

زدور زمان بهره ات نیست إلاّ *** بچهره غبار و و بدیده دخانی

اسير بلائی وگر صد خورنق *** بر آری بر این سنگ و این خاک نانی

بشهر بلايا همه کاروانیم *** تو خوشدل که سالار این کاروانی

سحاب بلایا ببارد منایا *** بیام و تن تو چنان ناودانی

ایا ناودان بر جدار شکسته *** بر این بام پوشیده تا چند مانی

متاع جهان بار مکرو فریب است *** فریب جهان را تو بازار کانی

بر این زندگی شادی و چرخ گوید *** فسوسا بر اینروز و این زندگانی

بقبر اندرون کی توان بار بردن *** از این گمرک دهر و این راهبانی

اگر بود ثابت جهان بریکی ره *** چه بود این بهاران و این مهرگانی

سرانجام باید برفت و نهادن *** به پیشینیان کرد همداستانی

آنچت مقدّر بجمله بجمله بیاید *** نگیرد کم و کاست آن بتکانی

از اوّل ترا رشتۀ کار دادند *** بعهدیکه پایانش بر نگسلانی

تو عمر گرانمایۀ بیعوض را *** به بیهوده زینگونه چون بگذرانی

همه گوسفندان و گرگ نوائب *** بغار فنا مینماید شبانی

عجب زانکسان کاندر اینخوان ارمان *** بیایند روزی دو بر میهمانی

بدانند کاین آمدن راست رفتن *** نیابند زین میزبان شادمانی

ازین میهمانی و تفریق یاران *** بیاید هماره باندوه مالی

بناها بیا آوری بهر عشرت *** بنای فنا را بود چرخ بانی

بر اینخوان الوان تو تا بستۀ دل *** به پیمودن جام زهرش ضمانی

تن تو بود سایبان حوادث *** تو بر حادثات زمان سایبانی

توتا در فریب زمانه رهینی *** ههه نازلات زمانرا رهایی

ص: 228

دوام و بقا از چه جوئی بگیتی *** که نبود امانی بدار أمانی

نفوس جهانرا بفرمانت خواهی *** حکومت بنفست نداری زمانی

ترا گوش دل خوش بمضمار قربت *** ولی میرسد هر زمان از نهانی

ز چرخت بدل زخمه لن تصابی *** ز عرشت بگوش آیت لن ترانی

صفات نکوهیده از خود برون کن *** چه جایت شود جنّت جاودانی

خداوند دانا پی دانش تو *** بقرآن بقرآن فرستاد سبع المثانی

نه قرآن فراوان نهادی بمدرس *** نخواندی یکی آیتی از قرانی

همه علم قرآن بخود نسبت آری *** نکرده همه فرق سبع از ثمانی

بفرمان حق چونکمان کوزپشتی *** بکار جهان راست همچون سنانی

همه سر بسر کوی و بهرام گردون *** براینکوی هر که کند صولجانی

چو بادست خالی در آئی بمحشر *** بجز دین چه باشد ترا ارمغانی

کنون بایدت با دو چشم پر از خون *** زحق خواست آسایش آنجهانی

بباید بموئید با چشم خونین *** بر اعمال باقی بر أيّام فانی

خدایا بده رستگاری تو ما را *** از اینقوم شوم و ازین بدگمانی

تو قادر بر آنی کزین زشت مردم *** بياكيزه جانان عالم رسانی

مر اینمرغ جانرا از این تار کلخن *** سوی آشیان جنان بر پرانی

بزشتی ها داده ات را نگیری *** توکی دادۀ خویش از ما ستانی

این چند شعر از قصیده مطوّلی که از منشآت خاطر فاتر این بندۀ فانی است بر حسب مناسبت مقام مرقوم گشت.

از عفو واغماض ناظرین متمنی است که اگر قراءت کنند از تصدیعش در گذرند و از میمنت گنجهای شایگان علم و حلم و عیب پوشی و ستّاری خود که همواره دوستان مفلس و محبّان تهیدست را برایگان بخشند اگر بر شایکانی بنگرند برایگانش بخرند، چه بجمله از اینسراچه برگذر و گذرگاه پرخطر درگذریم .

ص: 229

پس بهتر که چون بر معایب این نامۀ تباه ، و مثالب این بندۀ روسیاه نیز بگذرند در گذرند.

و تباهی نامه و سیاهی روی را در صفحه نفحّص تقرّب ندهند که هیچ ذخیره در این ایرمان سرای که البته بیاید از آن در گذشت از درگذشت شریفتر نیست.

محمّد بن سلام جمحی گوید : یونس نحوی میگفت : شعرای عرب در طی اشعار بلاغت آثار خود آنچه که بر ذهاب ایام جوانی و گذشت اعوام کامرانی بگریسته بر هیچ چیز نگریسته اند ، و من بپایان آن نرسیده ام .

منصور نمیری شاعر مشهور این معنی را متابعت کرده و در این قصیده که در مدح هارون انشاد کرده، این شعر را در این معنی گفته:

ما كنت أو في شبابي کنه غرته *** حتى انقضى فإذا الدّنيا له تبع

و هم یونس میگفت : عرب میگوید : « فرقة الأحباب سقم الألباب» واين شعر را قرائت میکرد:

شيئان لو بكت الدماء عليهما *** عينای حتّى يؤذنا بذهاب

لم يبلغا المعشار من حقيهما *** شرح الشباب وفرقة الأحباب

راقم حروف گوید: این شعر نیز در این معنی است :

يقولون إنّ الموت صعب على الفتى *** مفارقة الاحباب بالله أصعب

گفتمش جان سپردن آمد صعب *** گفت دوری دوستان أصعب

فرقت دوستان بدان سختی است*** که شود دور از طلب اشعب

ونیز یونس میگفت ، لبید عامری در زمان اسلام جز این شعر را نگفته است:

الحمد الله إذلم يأتني أجلى *** حتّى لبست من الاسلام سربالا

سپاس خدای راست که خیاط تقدیر پیراهن اجل را بر آن من لدوخت ، تا جامۀ اسلام بر بالایم بدوخت .

ابو عبيده معمر بن مثنی گوید: جعفر بن سلیمان عبّاسی از جانب مهدی خلیفه بیامد ، و بیونس پیغام فرستاد که من و أمير المؤمنين مهدی در این شعر که مشهور

ص: 230

است اختلاف و رزیده ایم :

والشّيب ينهض في السّواد كأنّه *** ليل يصيح بجانبيه نهار

این لیل و نهار که در اینشعر مذکور است چیست ؟ یونس گفت لیل همان ليل و نهار همان نهاری است که میشناسی، یعنی همان روز و شب معروفست، جعفر گفت: مهدی چنان میداند که لیل جوجه کروان و بهار جوجه حباری است.

ابوعبیده گوید: آنچه یونس در این بیت گفته است سخن همانست و آنچه مهدی گفته در لغات غریبه معروفست

جوهری میگوید: کروان بفتحتین اسم پرنده ایست و آنرا حباری گویند، و نیز چوبینه وشوات میخوانند، کراوین جمع آنست، کرواین بکسر کاف نیز جمعی است که بر خلاف قیاس بسته اند .

و دیگر یونس حكایت کرده است که جبلة بن عبد الرحمن بآشپز خود رقعۀ مینگاشت وپاره اطعمه را خواستار میشد، و در آن رقاع بعضى الفاظ غريبۀ وحشى بود.

وطبّاخ آن الفاظ غريبه وحشیه را نمیدانست بچه معنی است، ناچار نزد ابن ابی اسحاق وغیره میآورد و ایشان از بهرش تفسیر میکردند، آنگاه آنچه خواسته بود مرتب و حاضر میساخت .

روزی جبله با او گفت و يحك با این ترتیبی که تر است باید با تو روزه بدارم، طباخ گفت کلام خود را آسان کن ناطعام تر آسان برسد، جبله گفت یا بن اللخناء آیا بیایست بسبب کندی تو عربیّت خود را دست بدارم.

بالجمله یونس از اهل جبّل بود که مذکور شد لکن خوش نمیداشت که بآنشهر كوچك منسوب باشد .

یکی روز مردی از بنی عمیر او را بدید و گفت یا ابا عبد الرحمن در باب جبّل چه فرمائی آیا منصرف میتوان داشت؟ یونس او را دشنام داد، عمیری بهر سوی نگران شد، و هیچکس را نیافت که بر آنحال شاهد گردد.

ص: 231

تا بامدادیگر که یونس در مجلس خود بنشست و مجالسین او بیامدند عمیری بیامد و گفت یا ابو عبدالرحمن در جبّل چگوئی آیا منصرف است یا نیست ؟ و همیخواست یونس او را دشنام گوید، و آنجمع را بر دشنام گواه گرداند و ترافع نماید.

يونس بقطانت بدانست و گفت : جواب همانست که دیروز بتو گفتم، وحبيب اسم مادر یونس است از اینروی صرف نمی نمایند چه برای او پدری معروف نیست.

و بعضی گفته اند یونس در حال ملاعنه متولد شد و مسئله لعان در این کتاب مشروح گردید . و بعضی گفتهاند حبیب اسم پدر یونس است و منصرف است والله اعلم، محمّد بن حبيب نسّابه نیز همین حالرا دارد .

روزی یونس بمسجد در آمد و از کمال پیری و ضعف شیخوخیت در میان دو تن باعانت ایشان راه میسپرد.

مردی که در مودت یونس متهم بود گفت: ای ابو عبدالرحمن بآنچه می بینم رسیدی ، یونس گفت «هو الّذى ترى ما بلّغته» همانست که می بینی آن ترسی یعنی بسنّ پیری نائل نشوی .

اینمعنی را جماعتی از شعرا اخذ کردند، و در ابیات خود بنظم در آوردند .

ابو الخطاب زياد بن یحیی میگفت: یونس مانند کوزۀ سرتنگ است که چیزی جز بعسرت اندرون آن نمیشود، و چون داخل شد از آن بیرون نمیآید، یعنی یونس هر چه در خاطر بسپارد فراموش نمیکند.

ابن اثیر در تاریخ کامل نوشته است مدت عمر یونس از یکصد سال بر افزود .

و هم در اینسال موسى بن عيسى بن موسى بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عبّاس ابن عبد المطلب هاشمی که در طی این کتابها بحال او اشارت رفته است، جامه هستی برای باقی کشید.

واندر اينسال ابو العباس محمّد بن صبيح مذكر معروف بابن السماك خوابگاه خود را از مرکز خاك بذروۀ سماك رسانید.

ص: 232

در تاریخ یافعی مسطور است که ابن السماك سيدى جليل ومشكور وواعظی لبیل و مشهور ، وقاضی و از مردم کوفه ومولى بني عجل بود، از اعمش و جماعتی روایت داشت ، واحمد بن حنبل و نظرای او از وی راوی بودند .

از کلمات اوست که میگوید «من جرّعته الدّنيا حلاوتها لميله إليها جرّعته الاٰخرة مرارتها لتجافيه عنها».

هر کس را که دنیا بواسطه میلی که او را با دنیا باشد شیرینی خود را بدو بچشاند آخرت بسبب آنکه از آخرت روی بر تافته است مرارتش را بدو برساند .

وی مردی بسیار مقدار بود ، یکی روز بر هارون الرِّشید درآمد و او را بموعظت و تخویف در سپرد.

و چنان بود که مردمان متعلّق روزگار سوگند خورده بودند که هارون از اهل بهشت است، هارون در خدمت علماء عصر استفتاء نمود هیچکس فتوی نداد که وی اهل بهشت است.

در خدمت هارون عرض کردند که باید این فتوی را از ابن السماك بخواست هارون او را حاضر کرده این مسئله را بپرسید .

ابن السماك گفت آیا امیرالمؤمنین در ایام زندگانی بر معصیتی قادر شده و محض خوف حضرت سبحانی ترك نموده باشد؟ .

گفت : آری وقتی کنیز کی ماهروی سیم اندام از یکی از مردمان بود من بهوای او گرفتار شدم ، و در آنوقت بسنّ شباب اندر بودم ، تا چنین افتاد که :

وقتی بر آن ماه آسمان دلربائی دست یافتم، و همی خواستم با وی بفاحشه بگذرانم، از آن پس در عذاب جهنم و هول آتش دوزخ تفکر کردم، و بخاطر آوردم که زنا از معاصی کبیره است ، لاجرم بترسیدم و بعلت بیم از خداوند تعالی از آن کارکنار شدم .

ابن السّماك گفت : خداوند عزّوجلّ میفرماید: « وأمّا من خاف مقام ربّه و نهی النّفس عن الهوى فانّ الجنّة هي المأوى».

ص: 233

هر کس از پرسش روز جزا وعذاب خدا بترسد و نفس را از هوای خود باز دارد در بهشت مأوی یابد، هارون چون بشنید مسرور گردید .

یافعی گوید: در این استدلال هست آنچه هست، زیرا که ظاهر اینست که مراد باین خوف که در آیه شریفه وارد است استمرار خوف از خدا و نهی کردن نفس ناپروا از ارتکاب معاصی کبیره است تا پایان زندگانی.

چه اگر کسی یکدفعه از ارتکاب فاحشه بواسطۀ بیم از یزدان کناری گیرد و از آن پس مرتکب دیگر کبائر شود و خدا را در حالتیکه عاصی باشد دریابد و بعلاوه در حال موت در اسلامش شبهۀ رود ، در خطری بزرگ است .

و اگر العیاذ بالله تعالی بردین اسلام نمیرد قطعاً از اهل جهنم است چنانکه در اوّل آیه میفرماید : «فأمّا من طغی _ تا آخر آن _ نسئل الله تعالى التوفيق والغفران ونعوذ بالله من الزيغ والخذلان ».

گفته اند روزی ابن السّماك زبان بموعظت برگشود ، و از آن وعظ که نمود اندر شد، و از آن پس بمنزل خود بازگشت و بخفت و از قائلی شنید که این شعر را میگفت :

يا أيّها الّرجل المعلّم غيره *** هلاّ لنفسك كان ذا التّعليم

ابدأ بنفسك فانهها عن عينها *** فاذا انتهيت عنه أنت حكيم

و أراك تلفح بالرّشاد عقولنا *** قولا وأنت من الرِّشاد عديم

تصف الدّواء لذی السقام من الفناء *** ومن الضّناء كذاك أنت سقيم

لاتنه عن خلق و تأتى مثله *** عار عليك إذا فعلت عظيم

ابن السماك سر از خواب برگرفت و با خویشتن سوگند یاد کرد تا یکماه لب بموعظت برنگشاید.

در تذكرة الاولياء مسطور است که ابن السّماك از جمله زهّاد و حفاظ است ، معروف کرخی را از سخنان او گشایش افتاد ، هارون الرشيد چندانش تواضع کردی که همی گفتی ای امیرالمؤمنین تواضع او در شرف شریفتر است از بسیاری

ص: 234

شرف تو.

و میگفت : حق تواضع این است که خویشتن را بر هیچکس فزو اثر ندانی.

و میگفت : بیشتر مردمان دوائی بودند که با ایشان شفا می بافتند، اکنون همه دردی هستند که آنرا دوائی نیست ، پس طریق صحیح اینست که خدای عزّ وجلّ را مونس گیری، و کتابش را با خود همراز داری .

و میگفت: طمع دستی است در گردن ، و بندی است بپای ، بینداز تا برهى.

و میگفت: زمانی موعظت بر واعظان گران آمدی چنانكه اينك عمل بر عاملان ، و وقتی واعظان اندك بودندی چنانکه اکنون عاملان اندك هستند.

احمد دواری داستان کرده است وقتی ابن السماك رنجور شد ، قاروره اش را بر طبیبی ترسا میبردم.

در عرض راه پیری نورانی خوشبوی پاکیزه روی با جامۀ تازه پیش آمد و گفت : بکجا میروی؟ حال را باز گفتم ، گفت : سبحان الله دوست خدای از دشمن خدای یاری میجوید.

باز گرد و بنزديك ابن سماك تا دست بر موضع رنج یافته بگذارد و بخواند : «أعوذ بالله من الشيطان الرّجيم وبالحقّ _ أنزلناه بالحقّ نزل » .

پس بازگشتم و باز گفتم ، ابن سماک چنان کرد و شفاعت یافت ، و با من فرمود : او را بشناختی ؟ گفتم : نی ، گفت : خضر علیه السّلام بود.

چون ابن سماك را حالت نزع پیش آمد همی گفت : بارخدایا تو خود دانی که در آنوقت که معصیت میکردم اهل طاعت ترا دوست میداشتم، این را کفارۀ آن گردان.

گفته اند: وی زن در کنار نداشت، گفتند: از چه روی زن بجوئی :گفت از آنکه طاقت دو شیطان ندارم ، گفتند : چگونه ؟ گفت : مرا شیطانی است و او را شیطانی است بدست دو شیطان چگونه طاقت بیاورم.

ص: 235

بعد از مرگش بخوابش دیدند گفتند : خدای با توچه کرد ؟ گفت : بنواخت و خلعت و اکرام فرمود ، اما هیچکس را آن مقام و آبروی بأندازه آن جماعت نباشد که تن برنج و تعب در افکنده بار زحمت عیال بر دوش کشیده اند.

راقم حروف گوید: اینحال بواسطۀ حفظ رشتۀ توالد و تناسل است، و از این پیش در مشکوة الادب بشرح حال ابن سماك اشارت شد .

و نیز در این سال در ماه شعبان ابی معاویه هشیم بن بشر سلمی واسطی از این جهان روی بر کاشت ، وی محدث بغداد بود، از زهری و طبقۀ او روایت داشت.

یعقوب زاءِ گوید : هشیم حافظ بیست هزار حدیث بود ، یحیی قطان گوید بعد از سفیان ثوری و شعبه هیچکس از هشیم حافظ تر نیافتم، عمر بن عون گوید: ده سال از آن پیش که هشیم جای بپردازد نماز فجر را بوضوء عشا میگذرانید.

و نیز در این سال بروایت ابن اثیر یحیی بن زکریا بن ابی زائده قاضی مداین که در جهان گذران شصت و سه سال روزگار بر نهاده بود ، و مدتها در مداین قضاوت میکرد، بدیگر سرای جامه کشید.

و هم در این سال يوسف بن يعقوب بن عبدالله بن ابی سلمه ماجشون از این دنیای فانی بسرای جاودانی منزل ببرد، چنانکه در طى مجلدات مشكوة الادب نگارش یافت، ماجشون بجیم وشین معجمه معرب ما يكون است.

و نیز در این سال بروایت یافعی در تاریخ مرآة الجنان ، ابو المنذر نعمان ابن عبد السلام التيمي تيم الله ثعلبه که شیخ وعالم اصفهان بود ، جانب دیگر جهان گرفت مردی فقیه و پیشوا و زاهد و عابد و صاحب تصانیف بود، از سفیان ثوری و ابوحنیفه و آن طایفه اخذ علم نمود .

و هم در این سال ابو عبدالرحمن بن يحيى بن حمزه خضر می قاضی دمشق که در این سرای پر ملال هشتاد سال غدو بآصال رسانیده، و در دمشق حدیث میراند مرکب عزیمت بسرای آخرت راند.

ص: 236

بیان پاره اخباریکه از حضرت کاظم صلواة الله علیه در جعاله و یمین و نذر و عهد وارد است

دروسائل مسطور است که علی بن جعفر در کتاب خود نوشته است که از برادر والا گهرش حضرت كاظم علیه السّلام سئوال نمود، از اینکه . مردی با مردی گوید: ده در هم ترا میدهم که عمل خود را با من بیاموزی و با من مشارکت کنی، آیا این امر برای او حلال است ؟ یعنی گرفتن دراهم .

فرمود : « إذا رضی فلا بأس» اگر خودرضا دهد باکی ندارد ، و از این پیش خبری دیگر در این باب مسطور شد.

و دیگر در آن کتاب بسند مذکور مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید از مردیکه « يصرم أخاه أو ذا قرابة ممّن لا يعرف الولاية».

سوگند یاد نماید که از برادرش یا خویشاوندش که عارف بولایت نباشد قطع نمايد ، فرمود «إن لم يكن عليه طلاق أو عتق فليكلّمه» اگر طلاقی یاعتقی بروی نباشد بباید با او سخن کند.

صاحب وسائل گوید: این امر بر تقیه حمل میشود.

و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السلام پرسیدم از آنکه مردی گوید: با خدای عهد نهادم که اگر برای اهل خود چیزی به نسیه خرم پیاده بمکه روم.

فرمود: آیا اینکار برایشان یعنی اهل او دشوار میگردد؟

عرض کردم آری، اگر برای آنها چیزی به نسیه نگیرد بر ایشان سخت گذرد.

فرمود «فليأخذ لهم بنسيئة ولاشيء عليه» اگر چنین باشد بباید برای اهل خود به نسیه خریداری نماید و کار برایشان دشوار ندارد، و در آنچه عهد کرده است

ص: 237

چیزی بروی نیست ،

و هم در آنکتاب از احمد بن محمّد بن ابی اصر مردی است که حضرت ابی الحسن عیه السّلام فرمود.

«إنّ أبي كان يحلف على بعض امّهات أولاده أن لا يسافر بها، فان سافر بها فعليه أن يعتق نسمة تبلغ مأة دينار، فأخرجها معه و أمر لى فاشتريت نسمة بمأة دينار فأعتقها».

پدرم علیه السّلام در حق پاره از امهّات اولاد یعنی کنیز خاصه که او را کد با نوچه گویند سوگند خورد که او را مسافرت ندهد، و اگر بسفر برديك بندۀ که بهایش یکصد دینار باشد آزاد فرماید، پس آن امّ ولد را در خدمت خود بیرون برد و مرا فرمان داد بندۀ بیکصد دینار بخریدم و آنحضرت آزاد فرمود .

صاحب وسائل گوید: این مسئله بر استحباب محمول است ، چه آنحضرت کاریرا که مرجوح باشد بجای نمیآورد تا بمحرّم چه برسد مثل خلاف دو سوگند که موجب کفّاره است.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که برادرش حضرت موسی ابن جعفر صلواة الله عليهما فرمود:

« لا أرى للرّجل أن يحلف إلاّ بالله ، فأمّا قول الرّجل لاب لشانيك ، فانّه قول الجاهلية ، ولوحلف الناس بهذا وأشباهه لترك الحلف بالله .

وأمّا قول الرّجل ياهناه وياهناة فأنما ذلك لطلب الاسم ولا أرى به بأساً، وأما قوله لعمر والله ، وقوله لاهاه، فانما ذلك بالله عزّ وجلّ».

روا ندانم که مرد جز بخدا سوگند بخورد ، واما قول مرد پدر میاد برای نکوهشگر تو، اینسخن اهل جاهلیت است، و اگر مردمان باینسخن واشباه آن سوگند یاد کنند هر آینه سوگند یاد کردن بنام خدای متروك میشود.

واما قول مرد «يا هناه و ياهناة» این برای طلب نام است و با کی در آن نمی بینم، واما قول مرد «العمر والله» و قول او «لاهام» این سوگندی است که بخدای عز و جل یاد کند.

ص: 238

معلوم باد چنانکه در تحریر مرقوم است «لاب لشانيك» اصلش «لا أب لشانيك» بوده است، و بواسطه کثرت استعمال چنین گویند .

در مجمع البحرين مسطور است که سیبویه جایز میداند که الام اسم خدایتعالی باشد، و در احادیث عمره در حدیث علی بن حمزه از حضرت ابی الحسن علیه السّلام مروى است که :

فرمود «وحقك لقد كان منّى فى هذه السنة ستّ عمر » سوگند بحق تو که در اینسال شش عمره از من روی داد، صاحب وسائل گوید: این مسئله احتمال دارد اختصاص بآنحضرت علیه السّلام را.

و نیز در وسائل از اسحاق بن عمار روایتست که گفت: در حضرت ابی ابراهیم علیه السلام عرض کردم:

مردی میگوید : اگر چنین و چنان نکند یهودی یا نصرانی باشد .

فرمود «بئس ما قال وليس علیه شیء» آنچه گفته است ناخوبست لکن چیزی بر او نیست.

دیگر از محمد بن ابی الصباح در وسائل مسطور است که گفت :

در حضرت ابی الحسن سلام الله علیه عرض کردم مادرم بهرۀ را که از خانه داشت در صدقه من مقرر داشت .

با او گفتم : جماعت قضاة تجویز این امر را نکنند ، لکن از روی خریداری با من کتابت کن ، یعنی عنوان را چنین گردان تا صورت شرعش صحیح باشد و كسيرا مر من ادعائی نباشد .

گفت : چنان کنم که در اندیشه تو افتاده است و آنچه را که به بینی برای تو خوب و خوش خواهد بود.

پس چنان کرد و وفات نمود ، و بعضی از ورثه بر آن هستند که مراسوگند دهند که بهای آنرا پرداخته ام، و حال اینکه من چیزی بمادرم نداده ام، بفرمای

ص: 239

تا رأى مبارك چه حکم میفرماید؟

فرمود «احلف له» برای آنکس سوگند بخور همانا این سوگندی است که برای رسیدن بحق خود و دفع ظلم قاضیان جور تجویز کرده اند .

و هم در آنکتاب از عبد الرحمن بن حجاج مرويست که گفت ، از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه پرسیدم که :

زنی سوگند یاد نماید که بندگانش آزاد باشند، و اینکه پیاده بسوی بیت الله رود ، باینکه هرگز بسوی شوهرش بیرون نشود و شوهرش در شهری باشد که زنش در آنجا نباشد.

پس برای زوجه اش نفقه نفرستد ، و آنزن سخت نیازمند گردد، وحاجتی شدید پیدا نماید، و قدرت بر نفقه و مخارج نداشته باشد.

فرمود «إنّها وإن كانت غضباء فانها حلفت حيث حلفت وهي تنوى أن لا تخرج إليه طائعة و هى تستطيع ذلك ، ولو علمت أنّ ذلك لا ينبغى لها لم تحلف،فلتخرج إلى زوجها وليس عليها شيء في يمينها، فإن هذا أبر».

حاصل معنی آنزن اگر چه در آنحال که سوگند خورده است خشمناك بوده و از روی خشم و شعله غضب آنگونه قسم یاد کرده است، اما در آنمکان و زمان که این سوگند را خورده است بر آنقصد بوده است که از روی طوع بدو نشود، و آن استطاعت را در آنوقت داشته است، و اگر میدانست که برای او نمیشاید سوگند نمیخورد .

پس بیاید در این حال شدت حاجتمندی و عدم استطاعت نفقه بجانب شوهرش برود ، و در آن سوگندی که یاد کرده بود چیزی بر او وارد نیست، چه اینحال نیازمندی سخت و عدم قدرت بر امر معیشت قسم او را بجای آورده است ، و براستی توام داشته .

و نیز در آنکتاب از ابو بکر ارمنی مسطور است که بحضرت عبد صالح صلوات الله عليه مكتوب نمود .

ص: 240

فدایت شوم چند درهم از مال من برگردن مردی بود و منکر شد، و در همی چند از وی بمن پیوست ، اکنون از آن در اهم که بدست اندرم هست مال خود را برگیرم و اگر مرا بخواهد سوگند دهد سوگند بخورم که او را بر من چیزی نیست ؟

فرمود آری «فاقبض من تحت يدك ، وإن استحلفك فاحلف له، أنّه ليس له عليك شیء» از آنچه بدست داری حق خودرا برگیر و اگر او بخواهد تراسوگند بدهد از بهرش قسم یاد کن که او را بر گردن تو چیزی نیست.

و از علی بن جعفر در کتاب خودش از حضرت کاظم علیه السّلام حديثي بر اینمنوال مروی است بعلاوه اینکه:

فرمود «ولایز داد» از مال آنکس که حق او را منکر شده باندازه حقش برگیرد و منکر شود ، چنانکه وی منکر حق او شده بود ، و چیزی بر افزون از حق خود برنگیرد.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که مردی سوگند یاد کند و فراموش کند آنچه را گفته بود، فرمود «هو على مانوی» آنمرد باید بآنچه قصد کرده بود باشد .

صاحب وسائل گوید : ظاهر اینست که فراموش کند آنچه گفته بود، و بیاد آورد آنچه را که قصد نموده ، پس در اینوقت واجب میشود که آنچه را قصد کرده و بر آن سوگند خورده باشد بعمل بیاورد، چه معتبر همانست که نیت کرده بود در آنچه در عمل آن ظلم نباشد.

و ممکن است که مراد این باشد که فراموش نماید آنچه را که لفظا ومعنی گفته است ، و غرض از جواب این باشد که فی الواقع باطل نمیشود بلکه آنکس بر آنچه قصد کرده است باقی باید باشد، و هر وقت بیاد آورد باید بجای آورد .

و ممکن است که مراد این باشد که آنکس چون فراموش کرده باشد

ص: 241

وقصد نموده باشد که هر وقت بیاد آورد بسوگند خود عمل نماید مأجود خواهد بود وأداى واجب را کرده است، و اگر عدم عمل با ارا بعد از بیاد آوردن کرده باشد ، پس نباید بجای آورد ، والله تعالی اعلم .

و هم در آنکتاب از عبدالحمید طائی مسطور است که ابوالحسن اول سلام الله علیه فرمود: پیغمبر صلّى اللهُ عليه وآله وسلّم فرموده است :

«من قدّم غريماً إلى السّلطان يستحلفه و هو يعلم أنّه يحلف ، ثم تركه تعظيما لله عزّ وجلّ ، لم يرض الله له بمنزلة يوم القيامة إلاّ منزلة إبراهيم خليل الرّحمن صلوات الله عليه».

هر کس شخصی غریم و مدیون را بدرگاه حکمرانی بیاورد که سوگندش دهد ، و بداند که وی سوگند خواهد خورد، یعنی سوگند بدروغ خواهد خورد، لاجرم برای تعظیم یزدانتعالی از وی دست باز دارد، خداوند تعالی، در روز قیامت جز مقام و منزلت حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام را بر او مقرر نفرماید .

بنده نگارنده گوید: از جمله علل اینمسئله اینست که البته در میان دو تن که کار بخصومت و تنازع و ترافع و اختلاف کشد، یکی کاذب، و آندیگر صادق است.

وچون قسم را یاد کنند یکتن که ذیحق بوده و براستی قسم خورده است یا داده است پاس عظمت خدای و نام مبارك خالق خود را منظور نداشته ، و البته دچار نکبت و خسارت شود.

و آنکس که بکذب سوگند خورده و منکر حق واجب شده است ، یا دیگریرا سوگندی بیرون از حق داده است ، بعذاب خدای در هر دو جهان مبتلا شده است، چنانکه مجرب و معین گردیده است.

ایبسا کسان که سوگند بنا حق داده یا یاد کرده اند بچه ذلتها و نکبتها و بلاها وفناها دچار شده اند، بلکه خانمان ایشان از ریشه بر افتاده، و بأنواع محنتها ورنجوريها وفقرها وفاقتها در افتاده اند.

و آنکه بحق یاد کرده است همچنان بذلت و خسارت و پارۀ حوادث دچار

ص: 242

گردیده است تاچرا پاس عظمت یزدانرا نداشته و نیز بر آنشخص ظالم یا منکر که نگران شد قسم بناحق یاد میکند و بیاد فنا میرود و ترحّم باو نمینمایند .

اگرچه گویند سوگند بصواب موجب اجر و ثوابست ، لكن كمان اينست که این ثواب اخرویست، چه در ایندنیا بسیار دیده و شنیده شده است که سوگند بر است دادن و یاد کردن نیز نکبت و خسارت آورد.

وهر ذیحقی چون پاس سوگند را بدارد و بآن سبب از حق خود چشم بپوشد، خداوندش عوضهای هر دو جهانی عطا فرماید .

و آنکس که منکر شده است، و برای یاد کردن سوگند دروغ حاضر گردیده، وصاحب حق او را از قسم معاف داشته، و پاس سوگند را بر حق خود مقدم داشته، آخر الأمر دچار مرارتها وخسارتها وذلتها وندامتها وغرامتها گردیده است ، و روی خوش و بوی خوش و ساعت خوش از عمر خود نیافته است.

در مجلد بیست و سوم بحار الأنوار از على بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام سؤال نمود که :

مردی بر خویشتن بر نهاد که در کوفه یا مدینه یا مکه یکماه روزه بدارد، پس چهارده روز در مکه روزه بگیرد، برای او روا میباشد که بأهل خود بازگشت کند ، و هر چه از روزه بر ادوارد بود در کوفه بگیرد؟ فرمود: آری .

و دیگر از سعدان بن مسلم مرویست که بحضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما مكتوب نمودم که :

من برخود عهد و اذر بسته ام که یکماه در مکه و یکماه در مدینه و یکماه در کوفه روزه بدارم پس هیجده روز در مدینه روز بروزه سپردم، و آن یکماه روزه مکه و یکماه روزه بكوفه و بقیه روزه مدینه باقی است.

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود «ليس عليك شيء، صم في بلادك حتّى تتمه». چیزی بر تو وارد نیست در بالاد خود روزه بدار تا آنجمله را بپایان آوری.

و هم در آنکتاب که حضرت عالم علیه السّلام در باب سوگندی که مردی بر چیزی

ص: 243

بخورد، و از آ« پس چسز برادر یابد که از آنچه بر آن سوگند یاد کرده است بهتر باشد، لاجرم یمین را بگذارد بآنچه بهتر است رجوع نماید.

فرمود «لا كفّارة عليه وذلك من خطوات الشّيطان» چنین سوگند را کفّاره نباشد ، و اینگونه اعمال از خطوات ووساوس شیطانی و ترهات وهواجس نفسانیست،

و هم در آنکتاب مسطور است که جمعی از شیعیان بحضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما مكتوب کردند .

چه میفرماید عالم یعنی آنحضرت دربارۀ مردی که بگوید : نذر کرده ام برای خدای که هر بندۀ که از قدیم در حیطۀ رقیت دارم آزاد نمایم و آنمرد دارای جمعی عبید باشد ؟ جواب بخط مبارکش رسید «لیعنقنّ من كان في ملكه من قبل ستّة أشهر، والدّليل على ذلك قوله تعالى : والقمر قدّرناه منازل».

باید هر بندۀ که شش ماه قبل از آنزمان که بآهنگ آزاد کردن برآمده و گفته است ، بندگان قدیم من آزاد هستند، آزاد باشند ، و دلیل براین قول خدایتعالی است که میفرماید: برای ماه منازلى مقدر فرموديم _ إلى آخر الاٰيه.

وباينحديث نزديك باين معنی که در اینجا مسطور گشت اشارت رفت و علت آنرا در اخبار دیگر باین تقریب نموده اند که ماه را در هر شش ماه حالتی دیگر پدید آید.

وانشاء الله تعالى در ذیل معجزات حضرت كاظم علیه السّلام و در باب کسیکه سوگند خورد که مالی کثیر در راه خدای بصدقه دهد و آنحضرت عدد و میزانش بهشتاد و چهار مقرّر فرمودند ، مذکور میشود .

است و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که در خدمت حضرت ابی ابراهیم صلوات الله عليه عرض کردم: رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرموده است «لانذر في معصية » در کاری که راجع بمعاسی باشد نذری نشاید؟ فرمود: آری.

و دیگر در آنکتاب از صفوان بن یحیی و اسحاق بن عمار مرویست که گفت: از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه پرسیدم از کفاره ی يمين

که خدای میفرماید

ص: 244

وفمن لم يجد فصيام ثلاثة أيام».

هر کس چیزی نداشته باشد بایست سه روز بروزه باشد، حد و مقدار عدم داشتن چیست؟ و نیافتن چیست؟ چه مرد سائل بکف است و چیزی در یابد.

فرمود «إذالم يكن عنده فضل عن قوت عياله فهو لا یجد» چون از آنمقدار که قوت عیال اوست افزون نیابد مصداف نایافتن و ناداشتن را خواهد بود.

و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما مسطور است که رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرمود : «لايمين لامرأة مع زوجها ولايمين لولد مع والده ولا يمين للمملوك مع سيّده ، ولا يمين فى قطيعة رحم ، ولا يمين في معصية الخبر»، و از این پیش بهمین تقریب مذکور شد.

در کتاب تهذيب الاحكام از عبدالله بن وضاح مرویست که گفت : در میان من و مردی از یهود معاملۀ بود و آن یهود هزار در هم در معاملۀ من خيانت ورزید.

پس اورا بخدمت والی بردم و سوگندش بدادم ،و اوسوگند یاد کرد ، و من میدانستم که سوگند بدروغ خواهد خورد.

و از آن پس جنان شد که از وی منافع و دراهمی بسیار نزد من فراهم شد و بر آن اندیشه شدم که هزار در هم را که از من برگردن داشت و سوگند بخورد که نزد او نیست برگیرم .

لاجرم بحضرت ابى الحسن لیه السّلام مكتوب کردم، و آن حکایت را از آغاز تا انجام بعرض رسانیدم ، هم اکنون اگر دستوری میدهی که آن هزار درهم را برگیرم چنان کنم.

ال المدلل در جوب من مرقوم فرمود : « لا تأخذ منها شيئاً إن كان قد ظلمك فلا تظلمه ولولا أنّك رضيت بيمينه فقد مضت اليمين بما فيها».

از آنچه از وی ازد تو فراهم شده است، چیزی برمگیر اگر او با توستم رانده و در مال تو خیانت کرده است تو با اوستم مکن ، و اگر چه تو بسوگند خوردن او راضي نبودى لكن سوگند کار خود را کرده، و دفع نزاع ترا نموده است .

ص: 245

چون این حكم مبارك را زیارت کردم چیزی از آن مال بر نگرفتم و به آنچه مرقوم فرموده بود کار کردم.

و نیز در آن کتاب از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : از حضرت عبد صالح علیه السّلام سئوال کردم که مردی عهد میکند که اگر تا مدت یکسال جامۀ برای اهل خود به نسیه بخرد پیاده به بیت الله رود .

فرمود : این کار بایشان ضرر میرساند و بر آنها دشوار میگردد ؟ عرض کردم: بلی برایشان سخت میشود، فرمود: پس بیاید از بهر ایشان خریداری کند، و چیزی بروی نیست.

یعنی جامه از بهر عیال خود ورفع حاجت و سختی حال ایشان باید به نسیه بخرد ، و آن عهد و نذری هم که نموده است بر اولازم نخواهد شد ، و از این پیش حدیثی باین تقریب مسطور شد .

و دیگر در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که در حضرت ابی ابراهیم صلوات الله عليه عرض کردم:

مردی را اقامت حجة الاسلام ،باید و بدو گویند از نخست تزویج کن. و از پس حج بگذار ، و آنمرد گوید اگر قبل از حج نهادن تزویج تمایم غلامم آزاد باشد ، و از آن پس از آن پیش که حج بگذارد زنی را تزویج کند ؟ فرمود : غلامش را آزاد نماید.

عرض کردم: گاهی که ارادۀ آزادی او را می نمود وجه الله را قصد نکرده بود.

فرمود : إنّه نذر في طاعة الله، والحجّ أحقّ من التّزويج و أوجب عليه من التّزويج ».

این نذر را در راه طاعت خدای نموده است ، و اقامت حج از تزویج سزاوارتر وواجب تر است

عرض كردم : «فان الحجّ تطوعّ» ابن حجّ تعلوّعی است

ص: 246

فرمود : «وإن كان تطوّعاً ، فهى طاعة الله قد اعتق غلامه » اگر تطوعي هم بوده است آن نیز طاعتی است که خدای را باید نهاد .

و هم در کتاب تهذيب الاحكام از علی بن مهزیار مرویست که گفت: در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض كردم :

مردي بر خویشتن نذری را میبندد که اگر خداوند عزّ وجلّ حاجتش را بر آورده دارد ، در مسجد خود هزار درهم برسبیل نذر بصدقه دهد ، و خداوند تعالى حاجت او را برآورد، آنمرد آن دراهم را طلا گردانیده ، یعنی مبدّل بدينار سرخ داشت ، و بحضرت تو گسیل داشت، آیا این تبدیل جایز است؟ یا باز می گردد؟ فرمود : اعاده میشود.

و هم بحضرتش نوشت: ای سیّد من مردی نذر کرده است که چندانکه زنده بماند روزهای جمعه را روزه بدارد، و این روز جمعه با عید فطر یا اضحی یا ایّام تشریق یا سفر یا مرضی موافق شود ، آیا روزه داری این روز بر وی لازم است ، یا قضای آن؟ و گرنه چه باید بسازد ای آقای من ؟

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود : « قد وضع الله الصيام في هذه الأيّام كلّها ، ويصوم يوماً بدل يوم أنشاء الله تعالى»

خداوند تعالی روزه داشتن این ایّام را بجمله باز گرفته، باید بخواست خدا يكروز دیگر بدل این روز روزه بگیرد.

و هم به آنحضرت نوشت و سؤال کرد: ای سیّد من مردی نذر میکند که روزی را روزه بدارد، و در همان روز که بروزه میرود با زنش مواقعه میکند، او را چه کفاره وارد میشود؟

در جواب مرقوم فرمود : « يصوم يوما بدل يوم ، و تحرير رقبة مؤمنة » يكروز دیگر را بدل آنروز که نذر کرده و چنان اتفاق بیفتاده روزه بدارد، و هم بنده مؤمنی را آزاد نماید.

و هم در آن کتاب از حمل (جميل ظ) بن صالح مسطور است که حضرت ابی الحسن

ص: 247

موسى علیه السّلام فرمود : « كلّ من عجز عن نذر نذره ، فكفّارته كفّارة يمين».

هر کس از بجای گذاشتن نذری را که نذر نموده است عاجز باشد، همانا باید همان کفاره را بگذارد که در کفاره یمین لازم است .

و هم در آنکتاب از علی بن ابی حمزه مسطور است که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سئوال کردم که مردی بشکرانه اینکه خدایتعالی اگر او را از آن بلا که بآن مبتلا شده است عافیت بخشد، نذر مینماید که از کوفه احرام بندد، یعنی احرام حج را از آنجا بندد.

فرمود : «فليحرم من الكوفة» ببایست از کوفه احرام بندد .

و دیگر در آنکتاب از ابراهیم بن عبد الحمید مردیست که عباد بن عباد بصری از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سئوال نمود از اینکه مردی بر خویشتن نذر نماید که پیاده به بیت الله رهسپار شود، پس يك نیمه راه کمتر یا بیشتر در سپارد.

فرمود : « ينظر ما كان ينفق من ذلك الموضع فيت ذلك الموضع فيتصدّق به» باید بنگرد که انفاق ومخارج او از آنموضع تا مقصد چه میزان خواهد شد ، همان مبلغ را بتصدق بدهد .

و نیز در آنکتاب مسطور است که از علي بن جعفر از برادرش حضرت موسی ابن جعفر عليهما السلام سئوال کرد که:

مردی که عهدی با خدای بیرون از معصیت خدای بر بندد، اگر بعهد خود وفا نکند بر او چه وارد است؟

فرمود: بايد يك بنده آزاد کند، یا بصدقه تصدق نماید ، یا دوماه پیا پی روزه بدارد.

و هم در آنکتاب از حسن بن علی مردیست که گفت : در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرضکردم:

مرا جاریه ایست که غیر از منش مکانی و ناحیۀ نیست و احتمال فروش دارم جز اینکه در حق او سوگندی یاد کرده و گفته ام که با خدای عهد نمودم که او را

ص: 248

هرگز نفروشم، و اکنون مرا ببهای او حاجت افتاده است « مع تخفيف المؤنة»

فرمود : «ف الله بقولك له» بآنچه گفتۀ با خدای وفا کن ، و این خبر بر استحباب یا بر بودن عدم بیع از حج از جهات دیگر حمل می شود .

و نیز در آنکتاب مرویست که علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید که :

مردی میگوید : فلان وفلان را بکعبه اهدا نماید ، اگر بر آن امر قادر نباشد چیست براو ؟

فرمود: « إن كان جعله نذراً ولا يملكه فلاشيء عليه وإن كان ممّا يملك غلاماً أوجارية أو شبهه باعه واشترى بثمنه طيباً فيطيب به الكعبة ، و إن كانت دابّة فليس عليه شيء».

اگر آن هدیه را بطریق نذر قرار داده است ، و مالك آن نیست، چیزی بر او نمیباشد ، و اگر غلامی یا جاریه یا مانند آنرا مالکست بفروشد ، و از بهای آن طیبی بخرد و کعبه را بآن طیب مطیّب گرداند، و اگر دابّۀ را مالک باشد بروی چیزی نیست.

و دیگر در آنکتاب از محمّد بن بشیر مرویست که از عبد صالح صلوات الله علیه تا پرسیدم و عرض کردم :

فدایت گردم من با خدای قرار داده ام که از بنی عم خود صله نپذیرم، و متاع خود را در آن ایّام بیازار نبرم.

فرمود : « إن كنت جعلت ذلك شكر أفف به ، و إن كنت إنّما قلت ذلك غضب فلا شيء عليك».

اگر این کار را برای شکر خدای نموده که حاجت بایشان نداری، پس به آنچه عهد چه عهد کردۀ و قراردادی و فاکن، و اگر اینکار را از روی خشم و غضب کرده باشی چیزی بر تو نیست.

ص: 249

و دیگر در کتاب وسائل مذکور است که محمّد بن منصور از حضرت موسی ابن جعفر صلوات الله علیه برسید که :

مردی نذر نماید روزه بدارد، و از آن پس، روزه داشتن بروی گران گردد فرمود : «يتصدّق لكلّ يوم بمدّ من حنطة» در ازای هر روزی که نذر کرده بود و روزه نداشته يك مد گندم تصدق كند .

صاحب وسائل میگوید: با وجود عجز از آن روزه داشتن ادای واجب نمی شود ، و این خبر بنا بر استحبابست نه وجوب ، چنانکه اخبار دیگر بر این امر و عدم وجوب آن دلالت دارد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که علي بن جعفر از برادر فرازنده گوهرش حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام پرسید که مردی بگوید « علیَّ نذر» بر من نذری است و چیزی را نامبردار نکند، فرمود : « ليس بشيء» چنین نذر بچیزی شمرده نمیشود.

و خلاصه احکام جعاله اینست:

در مجمع البحرين مسطور است «جعل» بضمّ جيم وسكون عين مهمله، آن چیزیست که قرار میگذارند برای ایشان برای کاریکه بکند ، و چنین است جماله بفتح جيم وعين وبقولى بكسر است .

و جعاله در لغت آنچیزیست که برای آدمی در محلی قرار میدهند، وشرعاً موافق آنکه فقهاء و اهل علم قرار داده اند، صیغه ایست که ثمره آن تحصیل منفعت است بعوض با عدم اشتراط علم در عمل وعوض، وجمع آن جعالات است وجعائل.

و چنانکه سبقت گزارش گرفت باکی در حق الجعالۀ غلامی که فرار کرده یا چیزی که کم شده است نیست ، یعنی در پیدا کردن آن اجرتی و منفعتی یابند ،

دیگر اینکه مکروه است که حجام و نوحه گر و ماشطه و حافظه و مغنیه و هر کس لقطه را بدست آرد، شرط در اجرت نماید، أما اگر دیگری با آنها شرط نماید کراهت ندارد .

ص: 250

دیگر اینکه مردی متقبل عملی از کسی شود ، و از آن پس برای سود بردن از دیگری نقبل نماید ، و او را بدیگری باز گرداند، نمیشاید مگر اینکه برحسب قرار دادیکه نموده است کاری بکند .

دیگر اینکه برای دلال و سمسار باکی ندارد که حق الجعاله بخواهند .

دیگر اینکه جعل در مؤاکله از طعام خواه کم یا زیاد ثابت نیست چنانکه مثلا مردی با یارانش بخوردن گوسفندی پردازند، و با ایشان گوید: اگر این گوسفند را بخورید از آن شما است، و اگر نخورید فلان وفلان برعهده شما است باطل است.

دیگر اینکه بر تعليم عمل وبرشركت حق الجعاله میباشد ، چنانکه از این پیش حدیثش مسطور گشت، و این جعاله در عملیکه حلال باشد و عقلا پسندیده دارند ، روا میباشد.

لکن در اعمال محرمه یا اموری که مخالف عقل و اسباب خطر باشد جایز نیست.

و در اینکار بقبول لفظی حاجت نمیرود بلکه بجای آوردن آن کاریرا که خواستار شده اند ، حق الجعاله را ثابت کند.

و نیز واجب نیست که شخصی معین را مخاطب دارند ، پس اگر کسی بگوید هر کس بندۀ مرا باز آورد، یا جامۀ مرا بدوزد او را فلان مقدار بهره دهم، برای آنشخص که این امر را بأنجام دهد حق الجعاله ثابت است .

و شرط است که جاعل بكمال باوغ وعقل وعدم حجر رسیده باشد، لکن برای عامل این شرط نیست، و بقیه احکام جعاله در کتب فقهیه مشروح است .

وخلاصۀ أحكام ومعنى أيمان اينست :

يمين، بفتح ياء حطي وكسر ميم وسكون ياء ثانی ونون ، بمعنی سوگند است جمعش أيمن وأيمان ، بفتح همزه وسكون ياء است

ص: 251

بعضی گفته اند از اینروی این نام نهاده اند که قانون عرب چنان بود که هر وقت سوگند میخوردند هر یکی از ایشان دست راستش را بر دست راست صاحبش میزد.

و بعضی گفته اند: مأخوذ از یمین بمعنی قوه است ، چه شخص بواسطۀ خوردن سوگند قوت می یابد بر اینکه بکند آنچه را که به آن سوگند یاد کرده است، یا ترک نماید آنچه را که بر ترکش قسم خورده است.

و برخی گفته اند: مأخوذ از ایمن است بمعني بركت ، بسبب حصول تبرك در نام کردن یاد خدای ، و سوگند یاد کردن اگر چه از روی صدق هم باشد مکروه است، لکن حرام نیست.

دیگر اینکه اگر بر کسی ادّعائی کند، و آن ادّعا باطل باشد ، و کار بسوگند رسد آنشخص مدّعی علیه مختار است که غرامت بدهد و سوگند یاد نکند.

دیگر اینکه اگر مدّعا به سی در هم یا کمتر باشد مستحب است که آنمبلغ را بدهد و سوگند یاد نکند، لکن اگر بیشتر باشد مستحب است که خوردن قسم را بردادن مدعا به اختیار نماید، یعنی در صورتیکه آن ادّعا باطل باشد .

دیگر سوگند خوردن بدروغ گاهیکه ضرورت یا تقیّه در کار نباشد حرام است، و چنانست که با خدای مبارزت نماید.

دیگر آنکه اگر کسی در آنچه صحت ندارد بگوید: «الله يعلم كذا» یعنی چیزی را که وقوعی ندارد بگوید : خدا میداند چنین را حرام است ، و عرش خدا از اعظام اینکار و گفتار بحرکت می آید.

دیگر اینکه واجب است که بیمین شرعیه رضا دهند ، چنانکه در خبر وارد است که از بهر هر کس که بخدای سوگند خورند و رضا ندهد، چنین کس از خداوند عزّ و جل نیست .

دیگر اینکه اگر بحرام سوگند یاد کرد ببراءت از خدای و رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله خواه براستی باشد یا بدروغ اینگونه سوگند انعقاد نمیجوید و کفاره دارد.

ص: 252

در خبر است که رسولخدای شنید مردی میگويد : « أنا برىء من دين محمّد»

فرمود : وای بر توچون از دین محمّد بری باشی پس بر کدام دینی ، و از آن الله پس رسولخداي صلّی اللهُ علیه و آله با او تكلّم نفرمود تا بمرد. و هم رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله وسلّم فرمود: هر کس در سوگندی که یاد میکند از خدای برائت جوید خواه صادق باشد یا کاذب همانا را از خدای بیزاری جسته است .

و از معصوم علیه السّلام در توبت و کفارۀ حنث این قسم سؤال کردند ، فرمود : ده تن مسکین را اطعام کند برای هر مسکینی مدّی ، یعنی مقدار یکمد طعام دهد ، و در حضرت خداوند عزّ وجلّ استغفار نماید.

دیگر اینکه همانطور که سوگند یاد کردن ببراءت از خدای ورسولخدای صادقاً أم كاذباً حرام است ، سوگند یاد کردن ببراءت از ائمه هدى صلوات الله عليهم نیز حرام است .

دیگر اینکه سوگند یاد کردن بر ماضی و گذشته با تعمد کذب حرام است ، و کفاره به آن لازم نیست.

دیگر اینکه سوگند ولد ومرأة و مملوك ، با عدم اذن والد وزوج و سیّد منعقد نمیشود.

دیگر اینکه اگر در معصیتی مثل تحریم حلالی ، یا تحلیل حرامی ، یا قطع رحمی ، سوگند خورند ، انعقاد نمیگیرد.

دیگر اینکه جایز است سوگند بدروغ یاد کردن در مقام تقیه مثل دفع ظالمی را از خود نمودن ، یا از مال خود نمودن ، با دفع ظالمی را از جان مؤمنی یا از مال مؤمنی نمودن ، جایز است.

دیگر اینکه هر کس نذر کند یا سوگند یاد نماید که برای اهل خود چیزی نخرد جایز است که بخرد و بروی چیزی وارد نخواهد بود، و نخواهد بود ، و اگر چه اورا کسی باشد که کفایت او را کند، و در ترك آن ضرری بروی وارد نشود .

و همچنین اگر سوگند خورد که چیزی به اسیه نخود ، و در عدم خریداری

ص: 253

اسباب مشقت پیش آید ، جایز است بخرد ، و بروی چیزی یعنی کفارۀ نیست .

دیگر اینکه سوگند منعقد نمیشود بطلاق وعتاق و صدقه ، یعنی اگر اراده وجه خدای را نکرده باشند.

دیگر اینکه یمین منعقد بغیر الله یعنی اگر گویند «أقسمت یا حلفت» در سوگند نیست تا گاهیکه بگویند : « أقسمت بالله يا حلفت بالله»

دیگر اینکه سوگندی که در حال غضب یا جبر با اکراه بخورند انعقاد نمی یابد .

دیگر اینکه سوگند بدون قصد و اراده منعقد نمی شود.

دیگر اینکه هر کس قسم بخورد و از آن پس مخالفت آن قسم را بهتر از وفای آن بنگرد ، مخالفت آن سوگند برای او جایز و بلکه مستحب است و کفاره ندارد .

دیگر اینکه سوگند یاد کردن برترك طيّبات و چیزهای خوب و شایسته روانیست ، مثل اینکه سوگند یاد کنند که در هیچ شبی نخوابند، و هیچ روزیرا افطار ننمایند، یا هیچوقت مناکحت نکند، بلکه مخالفت اینگونه سوگند رجحان دارد.

دیگر اینکه سوگند بر نیّت مظلوم وقوع میگیرد نه بر نیّت ظالم.

دیگر اینکه وقوع یمین بر آنچه مقصود باشد میباشد گاهیکه لفظش مخالف نیت او باشد ، وظلمی بغیر او نشود.

دیگر اینکه حلف یا استحلاف جز بر علم آنشخص نشاید ووقوع آن مربوط بعلم است .

دیگر اینکه وقوع یمین بر فعل واجب است و ترك حرام است ، در اینحال اگر مخالفت آن سوگند را نماید کفاره باید داد .

دیگر اینکه یمین جز بر مستقبل منعقد نمی شود گاهیکه بر أرجح باشد پس اگر خلاف آنرا نمایند گناه کرده و کفاره لازم گردد، و اگر برترك راجح يا

ص: 254

بجای آوردن مرجوح سوگند خورند آن سوگند منعقد نخواهد شد.

دیگر اینکه استثناء مشية الله در یمین و جز آن در سخنیکه گویند مستحب است یعنی مثلا اگر سوگند یاد کنند که فلان کار را میکنم یا نمیکنم بگویند: انشاء الله

دیگر اینکه استحباب دارد در کتابتیکه مینمایند در هر موضعی که مناسب باشد استثناء مشية الله را بنمایند ، یعنی بنویسند انشاء الله . دیگر اینکه مستحب است استثناء و اشتراط مشية الله، یعنی کلمۀ اگر خدای بخواهد ، در مواعید و امثال آن.

دیگر اینکه هر کس مستثنی دارد مشیت خدای را در یمین منعقد نمیشود و کفاره در مخالفت آن وارد نمیشود.

مثلا کسی سوگند بخورد که اگر خدای بخواهد چنین میکنم یا نمیکنم، آن سوگند را انعقادی نیست ، و در مخالفت آن یمین ادای کفاره لازم نمیشود.

چنانکه علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما سئوال نمود که مردی سوگند بخورد و استثناء نماید یعنی بگوید انشاء الله حالش چگونه است ؟

فرمود : « هو على ما استثنی» بر استثناء خود باقی است ، و در مخالفت آن یمین کفاره لازم نمیشود.

دیگر اینکه مستحب است استثناء مشية الله در یمین برای تبرك چون بیاد آرند اگر چه بعد از چهلروز باشد گاهیکه فراموش کرده باشند.

دیگر اینکه جایز نیست حلف و منعقد نمیشود مگر قسم یاد کردن بالله و اسماء خاصّه خداوند و مانند لعمر والله ولاها الله ، چنانکه به آن اشارت شد .

دیگر اینکه منعقد نمیشود سوگند یاد کردن بكواكب و أشهر حرم و بمكه وكعبه وحرم و امثال آن چنانکه در زمان جاهلیت به آن جمله سوگند میخوردند.

دیگر اینکه کفار را نباید بغیر از خدای تعالی سوگند داد و به آنچه اعتقاد

ص: 255

دارند نباید قسم بدهند.

دیگر اینکه جایز است که ظالم را ببراءت از حول و قوه خدای سوگند بدهند، چنانکه در این کتاب بدان داستان گذارش رفت .

دیگر اینکه اگر کسی بگوید: وی یهود و نصرانی باشد اگر چنین و چنان نکند ، این سوگند بچیزی شمرده نیست.

دیگر اینکه اگر کسی سوگند بخورد که از شیر میشی که دارد نیاشامد و از گوشتش نخورد ، نباید بخورد، بلکه از شیر و گوشت بچه آن میش نباید بیاشامد و بخورد.

دیگر اینکه جایز است سوگند یاد کردن بر غير واقع جهراً واستثناء مشية الله سراً برای خدعه در جنگ .

دیگر اینکه هر کس سوگند یاد کند که بنده اش را بزند، جایز است که از وی در گذرد، بلکه مستحب است که عفو نماید.

دیگر اینکه هر کس سوگند یاد نماید که بندۀ خود را فلان عدد چوب بزند ، جایز است که چوبی چند فراهم کرده و او را یکدفعه بزند تا به آن حساب در آید . چنانکه در حکایت حضرت ایوب مذکور است .

دیگر اینکه هر کس سوگند یاد کند بپروردگار و ربّ مصرف ، آنسو کند منعقد میشود ، و اگر برخلاف آن سوگند برود يك كفاره در حنث او لازم است .

دیگر اینکه اگر کسی برای غریم و و امخواه خود سوگند یاد کند که جز بعلم و اطلاع او از آن شهر بیرون نشود، و در اینکار برای او ضرر باشد ، آن سوگند منعقد نمیشود.

دیگر اینکه اگر زنی مالی نزد کسی بودیمت بگذارد و در حال وفات گوید این مال از فلانه است ، و آنزن بمیرد و ورثه در طلب مال بیایند و این شخص آنزن را مأمونه بداند جایز است که سوگند یاد کند که نزد او مالی نیست .

ص: 256

دیگر اینکه اگر کسی بر دیگری سوگند یاد کند که چنین خواهد کرد آن سوگند منعقد نمیشود و هيچيك را چیزی لازم نگردد .

دیگر اینکه جایز است سوگند یاد کردن در دعوی برغیر واقع برای توصل بحق ودفع ظلم فاضيان جور.

دیگر اینکه اگر سوگند یاد کند که فرزندش را سر ببرد، یا سوگند بر ترك صلح بين الناس بخورد آن قسم منعقد نمیشود .

دیگر اینکه اگر زن سوگند یاد کند از بهر شوهرش که بعد از وی شوهر نگیرد، یا سوگند یاد کند که از آنشهر که بآن اندر است بسوی شوهرش بیرون نمیشود ، این سوگند منعقد نمیگردد.

دیگر اینکه اگر کسی بقدر مال خودش را که دیگری برده و منکر از مال او قصاص کند ، و آنمرد بخواهد او را سوگند دهد جایز است که قسم بخورد که از وی بروی چیزی نیست.

یعنی چون برحسب باطن اگر از مال او چیزی برگرفته بمقدار استيفاء حق خود میباشد ، پس مدیون و مسئول او حقيقة نیست ، و میتواند استحلاف او را پذیرفتار گردد و سوگند یاد نماید، چه سوگند خوردن بموجب نيت وما فى الضمير است.

دیگر اینکه اگر کسی شیفتۀ روی و موى جاريۀ عمّه خود شود ، و از گناه ورزیدن و بدو در آمیزیدن بترسد، و محض احتیاط و سلامت از وساوس نفس شیطانی سوگند یاد نماید که هرگز آنجاریه را می ننماید و بده نزدیکی نجوید، و از آن پس عمه بمیرد و آنمرد وارث آن جاریه گردد ، آیا بروی گناهیست که با آنجاریه وطی نماید یا نمیشاید ؟

میفرمایند آن سوگند منحل و آنجاریه حلال میگردد، چه آن سوگند که یاد کرده بود در هنگام حرمت آنجاریه بود، لاجرم میشاید که خداوند تعالی محض عفت آنمرد بروی رحم کرده و اور اوارث آنجاریه کرده باشد.

دیگر آنکه هر کسی سوگندی یاد نماید و فراموش کند، باید هر وقت

ص: 257

بخاطر آورد بجای آورد.

دیگر اینکه کفاره یمین پیش از حنث وخلاف آن واجب نشود ، بلکه بعد از حنث واجب میشود.

دیگر اینکه اگر کسی بداند مدیون او که منکر طلب اوست، برای خوردن سوگند دروغ باکی ندارد ، مستحب است که محض تعظیم خداوند عزوجل پاس قسم را بدارد، و از قسم دادن در گذرد .

دیگر اینکه کسیکه سوگند میخورد یا سوگند میدهد، باید بالغ و عاقل و در حال اختیار و قصد باشد.

وخلاصۀ أحكام ومعنى عهد و نذر اينست.

که عهد و نذر بمعنی پیمان بستن است، و نذر منعقد نشود تا نگويند «الله علىّ كذا» و آنچه را که نذر کرده اند بیاید نامبردار نمایند.

دیگر اینکه هر کس چیزیرا نذر بندد، و نام منذور را نبرد ، چیزی بروی لازم نمیگردد .

دیگر اینکه هر کس نذر نماید که مالی بسیار بصدقه بدهد ، واجب است که هشتاد در هم بصدقه تسلیم نماید.

دیگر اینکه هر کس نذر کند که طعامی یا گوشتی هدیه فرستد منعقد نمیشود، لکن اگر نذر کند که شتر قربانی یا امثال آنرا قبل از ذبح بمکه هدیه کند، آن نذر منعقد شود.

دیگر اینکه هر کس نذری نماید، و پس از آن بوقوع شرط قبل از نذر علم یابد چیزی بروی نیست، مثل اینکه جاریه را طمنش مرتفع شود ، و مولایش نذر کند در راه خدای اگر آنجاریه حایض شود ، و از آن پیش که نذر را مقرر دارد معلوم شود که حایض شد ، چیزی بروی نیست.

دیگر اینکه مکروه است واجب کردن چیزیرا بر خویشتن دائماً بموجب نذر و مانند آن.

دیگر اینکه هر کس نذر کند که قبل از تزویج اگر حج نکند غلامش

ص: 258

آزاد باشد ، وفای بآن بذر بروی لازم است، اگر چه آنحج ندب و تطوّع باشد.

دیگر اینکه هر کس نذر نماید که پیاده حج گذارد، یا با پای برهنه اقامت حج کند ، لازم میشود، و چون عاجز ماند سوار میگردد.

حج دیگر اینکه هر کس نذر کند در همی چند را تصدق کند، و آندرهم بذهب بگرداند اعادت بروی لازم است، و همچنین اگر تعیین فلانمکانرا برای ادای نذر کند، و بدیگر مکان افکند باید اعاده نماید.

و دیگر اینکه اگر کسی نذر نماید که روز معین را همیشه روزه بدارد ، و آنروز باروز نحر یا روزیکه روزه داشتن در آنروز حرام باشد موافق شود ، واجب است که آنروز را افطار کند ، و روزی دیگر قضا نماید .

دیگر اینکه اگر کسی نذر نماید که بدنه را نحر کند، اما نام نبرد که در کجا نحر کند باید در منی نحر نماید، و در میان مساکین تقسیم کند، لکن اگر مکان نحر را نامبردار نماید، باید در همانمکان نجر کند.

و هر کس نذر نماید که هدی کند، بروی و اجبست که ناقه را تقلید و اشعار ، و در عرفه وقوف دهد ، و هر کس نحر جزوری را نذر نماید هر کجا خواهد نحر خواهد کرد.

دیگر اینکه هر کس صومی را نذر کند، و از آنکار عاجز بماند ، دیگریرا باید قرار بدهد که در عوض او روزه بدارد ، و در عوض هر روزی دومدّ بدو بدهد.

و از این پیش حدیثی مسطور شد که در عوض هر روزي يك مدّ گندم تصدّق کند، و این در طریق استحبا بست نه وجوب.

دیگر اینکه هر کس روزه معیّن را نذر کند سفر کردن بروی حرام نگردد، بلکه مجاز است در افطار نمودن، و قضای آنروزه بعد از مراجعت بروی لازم است .

دیگر اینکه هر کس با خدای عهد کند که تمام مال وما يملك خود را بتصدق دهد ، و اینحال بروی دشوار افتد، جایز است که خانه وجميع ما يملك خويش را بقیمت در آورد، و در آنجمله متصرف گردد، و بدفعات بتصدق دهد.

ص: 259

یعنی آنچه قیمت شده متدرجاً در زمان حیات خود بتصدّق دهد، و اگر چیزی باقی ماند وصیت نماید، شرحش در حدیثی که از حضرت صادق علیه السّلام وارد است مسطور است .

دیگر اینکه اگر زنی بدون اذن شوهرش یا مملوكي بدون اجازت سیّدش یا فرزندی بدون اذن پدرش نذری نماید، روا نیست.

دیگر اینکه اگر کسی نذر کند که اگر پسری برایش متولد شود و بالغ گردد او را بحج رساند، یا از جانب او اقامت حج شود، و آن پدر بمیرد ، از متروکات آنمرد برای آن پسر اقامت اقامت حج میشود.

دیگر اینکه اگر کسی در معصیتی نذر نماید ، یانذری در مرجوحی کند. روا نیست ، واگر کسی نذری بشکرانۀ عافیتی نماید، باید بجای آورد . دیگر اینکه هر کس هدی را نذر کند که بر آن قادر نشود، بروی لازم نمیشود،

دیگر اینکه هر کس نذر کند فعل واجبی را يا ترك حرامی را، بروی لازم شود ، و اگر مخالفت آن نذر را نماید کفاره باید بدهد.

دیگر اینکه هر کس نذر نماید که پیاده اقامت حج کند و عاجز گردد، سوار باید بشود ، و بدنه را تقدیم کند.

دیگر اینکه هر کس نذر کند پیاده بمکه شود، و در بین راه عاجز شود، باید حساب کند که در بقیه راه چه اندازه مخارج دارد ، و آنمبلغ را بتصدق دهد.

دیگر اینکه هر کس دچار مرض شود و نذر کند که اگر خداوندش شفا دهد بفلان مبلغ خودش را از خدای بخرد، این مال که بخدای اختصاص داده بامام علیه السّلام تعلّق میگیرد، چه امام بصرف آن اعلم است.

دیگر اینکه نذریکه در حال غضب باشد منعقد نمیشود ، ولابد باید در آن نذر قصد قربت رود، پس برای خوشنود ساختن زوجه و امثال این امور نمیشاید.

دیگر اینکه هر کس نذر کند فرزندش را ذبح نماید این نذر منعقد نمیشود،

ص: 260

و مستحب است که در عوض فرزندش قوچی را ذبح کند

دیگر اینکه واجب است که عهدیرا که با خدای بسته باشند و فا نمایند ، واگر مخالفت کنند کفاره مخیّره ، یعنی یکی از اقسام کفاره را که خودش اختیار بروی واجب گردد .

و شرط کسیکه نذر می نماید اینست که بکمال بلوغ وعقل واختيار وقصد و اسلام و حرّیت موصوف باشد، و صیغه نذر و عهد اینست که بگوید «ان كان كذا فللّه على ّكذا».

بقيۀ أحكام در کتب فقهیه مضبوط است.

بیان حبس نمودن هارون الرشید خلیفه عباسی حضرت کاظم علیه السلام را

هارون الرشيد عليه ما علیه من الله المجید گاهی که در شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و نهم هجری از عمرۀ خود منصرف گردیده بمدینه طیّبه در آمد در ماه شوال همانسال حضرت ولیّ خداوند متعال وفروز بخش ماه وسال ، امام الأفاخم والأعاظم جناب امام موسی کاظم صلوات الله وسلامه علیه را ده روز از شهر شوال بجای مانده با خود از مدینه حمل نمود.

و از آن پس هارون برای اقامت برای اقامت حج راه بر گرفت و آنحضر ترا با خودش ببرد ، و از آن پس بر طریق بصره منصرف شده ، و امام أنام علیه السّلام را نزد عيسى بن جعفر محبوس گردانید .

و از آن پس آن امام والامقام علیه السّلام را در بغداد حاضر کرده نزد سندی بن شاهك حبس نمود.

ص: 261

بیان علت حبس نمودن هارون الرشيد حضرت کاظم علیه السّلام را و شرح احوال مختلفه

در سبب حبس نمودن هارون الرشيد حضرت سید البشر موسى بن جعفر صلوات الله عليهما را در کتب مختلفه باخبار و حکایات عدیده اشارت کرده اند، و ما ناچاریم بنگارش آنجمله بپردازیم تا از روی بصیرت نامّه و ادلّه و اضحه آنچه را مختار توان نمود اختیار و مسطور داریم .

ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبّیین مینویسد که روات متعدده با من حدیث کرده اند که سبب گرفتاری حضرت موسی بن جعفر عليه السلام والرّضوان بأمر هارون الرشید چنان بود که :

رشید فرزندش محمّد را در حجر تربيت جعفر بن محمّد بن اشعث مقرر و مرتب ساخته بود.

يحيى بن خالد بن برمك و زیر هارون الرشید بر اینکار حسد بود ، بترسید و با خود همی گفت اگر منصب خلافت بمحمد رسید دولت من و دولت پسرم را زوال رسد، یعنی شغل وزارت و استيلائي که در ممالك هارونی بدست اقتدار من محول است، اگر محمّد بن زبیده خلافت یا بد، ناچار این منصب نصیب جعفر بن محمّد شود ، و من و اولادم از این مقام و رتبت فرود آئیم ، و این نعمت و دولت که بآن اندریم از خاندان ما بدودمان جعفر انتقال گیرد.

لاجرم درباره جعفر همی اندیشه کرد و راه مکر و حیلت برگشود ، و جعفر ابن محمّد مذهب امامیّه بود، و مذهب ائمه هدی و امامت ایشانرا عقیدت داشت .

پس یحیی بن خالد چندان بمکر و خدیمت بپرداخت تا راه آمیزش جعفر را بدست کرده با او مجالس و مؤانس گشت، و ظاهر و پوشیده بمنزلش آمد و شد همیکرد، و در سرای او فراوان می نشست، و از اخبار و اسرارش وقوف یافته

ص: 262

در خدمت رشید باز مینمود ، بلکه بر آنجمله میأفزود، چندانکه دل رشید را بروی بر آشفت.

و چون مدتی یحیی بر اینموال بگذرانید یکی روز با پارۀ دوستان خود که محل وثوقش بود گفت :

آیا میتوانید مردی از آل ابو طالب را که واسع الحال و با دولت و نعمت کافی نباشد، با من بشناسانید، تا بآنچه از اخبار موسی بن جعفر حاجتمند هستم مرا بیا گاهاند؟

گفتند: علی بن محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد علیه السّلام دارای اینصفت است .

چون يحيى بن خالد بشنید خرسند گردید و مقصود خود را حاصل دید ، و مقداری مال بدو حمل کرده او را بنزد خود بخواند .

و چنان بود که حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام با علي بن محمّد بن اسماعيل مؤانست داشت ، و او را بجایزه و صله بر خوردار میفرمود، و گاهی از اسرار خود بدو باز مینمود.

چون علي بن محمّد را طلب کردند تا بنزديك يحيى بن خالد بفرستند ، حضرت امام موسی آن معنی را بدانست، و علی را احضار کرده فرمود «إلى أين يا ابن أخی ؟ ای برادر زادۀ من بكجا میشوی ؟

عرض کرد بجانب بغداد ، فرمود «و ما تصنع؟» در بغداد چه میکنی و چه کار داری ؟ عرض کرد: وامی برگردن دارم و اکنون درویش و بینوا گردیده ام .

فرمود : «فاني أقضى دينك وأفعل بك وأصنع» وام ترا فرو میگذارم و در حق تو احسان و اکرام میورزم.

جعفر (علی ظ) باين فرمایش گوش سپرد و مهیّای بیرون شدن شد حضرت ابی الحسن علیه السّلام او را بخواند و با او فرمود «أنت خارج» بناچار بیرون میشوی ؟ عرض کرد: آری این کار بناچاری بیایدم ساخت.

ص: 263

فرمود «انظر يا ابن أخى واتق الله إلىّ لاتونم اولادی» ای برادر زاده درست بنگر و نیکو بیندیش ، و از خدای بترس و گردکاری مگرد که بآن سبب مرا بکشتن دهی و اولادم را یتیم گردانی.

آنگاه بفرمود تا سیصد دینار سرخ و چهار هزار درهم بدو بدادند .

علي بن اسماعیل بن محمّد راه بر گرفت و طیّ منازل نمود تا نزد يحيى بن خالد رسید.

یحیی از حالات حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما از وی پرسش گرفت ، علی بن اسماعیل آنچه میدانست بعلاوه محض بغض و حسد خود و خوشدلی يحيي باز گفت .

يحيى آنچه او گفته بود بر آن افزود و بعرض رشید رسانید ، و از آن پس علي بن اسماعيل را بخدمت هارون الرشید واصل گردانید ، رشید نیز از مجاری احوال عمش حضرت کاظم علیه السّلام از وی پرسید.

علي بن اسماعيل آغاز سعایت و تفتین نموده ، هر چه خود میخواست بگفت و گفت : از مشرق و مغرب جهان اموال و منال بحضرت وی تقدیم میشود ، و آن حضرت را بیوت اموال است .

و چندانش مال و بضاعت و دینار و در هم و اقسام مسکوکات زر و سیم است که وقتی ضیعتی را بسی هزار دینار خریدار شد و نامش را یسیره (سیرَّیه) نهاد.

و چون صاحب آن ضیعت برای اخذ آنمال حاضر شد و آنوجه لقد را حاضر کرده تا تسلیم وی کنند گفت: از این پول نخواهم، بلکه از فلان وفلان نقدینه میخواهم.

حضرت کاظم بفرمود تا از آنگونه نقدی که وی خواسته بود بیاوردند، و بعینه بدو دادند و آن مالرا که از نخست حاضر کرده بودند بجای خود باز بردند.

ص: 264

رشید این جمله را بشنید و بفرمود تا دویست هزار در هم از هر کجا که علی ابن اسماعیل خواهد بدو دهند، علی از بلاد مشرق را اختیار کرده و فرستادگان خود را برای اخذ آنمبلغ بدان ناحیه بفرستاد.

از آنسوی یکی روز علی بن اسماعیل از پی تخلیه شکم روی به پلید گاه نهاد، و چون در کنیف بنشست زحیری او را دریافت، و اعضای اندرون و احشای او بتمامت با کثافت از منفذش بیرون آمد و فرو افتاد، هر چند جهد کردند تا مگر بجایش برگردانند ممکن نشد.

علي بن اسماعیل از آنرنج و شکنج و آن بلیت غریب و عجیب در حال مرگ بیفتاد و بجان کندن در آمد.

در اینحال برای افزایش حسرت و محنت و ندامت وی آنمالرا بیاوردند و در حضورش بگذاشتند، علی بن اسماعيل باكمال ضجرت و اندوه گفت : چون جان میدهم با اینمال چکنم .

و هارون الرشيد بأنجام خیال خود پرداخته در همانسال با قامت حج راه بر نوشت ، و از نخست در مدینه طيبّه مرقد مطهر و قبر منور حضرت سیّد الأنام صلّی اللهُ علیه وآله را زیارت کرده ، با زبانی چرب و جنانی مملوّ از نفاق و شقاق، عرض کرد :

یا رسول الله در حضرت تو از کاری که میخواهم بجای آورم معذرت میطلبم همانا با آن اندیشه هستم که موسی بن جعفر را بزندان جای دهم ، چه او میخواهد در میان امّت پراکندگی و خواریزی افکند.

و چون از این کلمات پرداخت فرمان داد تا آنحضرت را حاضر کنند، برفتند و حضرت کاظم علیه السّلام را از مسجد مأخوذ کرده نزد او بیاوردند پس از آن بفرمود تا دو استر که هر يك قبه روی پوشیده بر نهاده بودند بیاوردند ، و آنحضرت را در یکی از آند و قبّه جای دادند.

و هر قبه را جمعی از خیل و سوار مراقب و در گردش رهسپار ساخته،

ص: 265

و آندوقبه را یکیرا با همان مردم سوار و مستحفظين بطرف بصره ، و آندیگر را بجانب كوفه روان داشتند .

و اینکار را از آن کردند که امر را بر مردمان مشتبه دارند، و ندانند آنحضرت بکدام سوی برفت، و اسباب فتنه نشود و فسادی بر نخیزد .

و حضرت امام موسی علی السّلام در آنقیه که ببصره ببردند منزل داشت ، هارون الرشيد بفرستاده خود گفت: آنحضرت را بعیسی بن جعفر منصور که اینوقت والی بصره بود تسلیم نمایند.

آنجماعت آنحضرت را ببصره برده بعیسی بسپردند ، عیسی آن امام والامقام را تا يك سال نزد خود محبوس بداشت .

آنگاه نامۀ برشید نوشت که ویرا از من بگیر و بهر کس خواهی تسلیم کن ، وگرنه او را براه خویش میگذارم، چه در طیّ این مدت بسی کوشیدم و جدّ و جهد ورزیدم تا مگر حجتی بروی اقامت کنم و بهانۀ بدست آورم بهیچوجه قدرت نیافتم ، و راهی بدست نیاوردم .

حتی اینکه بسا اوقات که مشغول دعا بود گوش بسپردم مگر بشنوم که در حق من یا تو نفرینی نماید، هیچ نشنیدم مگر اینکه در حق خود دعا همیکرد. و از حضرت احدیت طلب رحمت و مغفرت مینمود .

رشید چون این مکتوب را بدید بدانست ماندن آنحضرت در بصره مفید فايدتي نيست، و مقصودش را بعمل نمیآورد ، لاجرم كسيرا بفرستاد تا حضرت موسی کاظم صلواة الله علیه را از عیسی بگرفت و ببغداد آورده نزد فضل بن ربیع بزندان جای داد .

و آنحضرت مدنی بسیار نزد او بماند و رشید همیخواست تا فضل بن ربیع آنحضر ترا بقتل رساند، فضل بن ربیع از قبول این امر امتناع ورزید هارون بدو نوشت که امام علیه السّلام را بفضل بن يحيى برمكي تسليم نمايد

ص: 266

فضل بن يحيى نيز آنحضرت را نزد خود بداشت و هارون همان مقصود را از فضل طلب میکرد فضل پذیرفتار نشد، و بهارون بنوشتند که حضرت موسی نزد فضل بن یحیی در کمال راحت و رفاهیت و آسایش میگذراند ، و در اینوقت ایشان در رقّه بودند .

رشید از کمال حسد و بغض و خصومت باطنی که داشت اندروش از آتش عدوان تافته، و دود از مغزش ناخته شد، و مسرور خادم را بچاپاری ببغداد بفرستاد و گفت :

بمحض ورود ببغداد بر موسی بن جعفر اندر شود ، از وضع حال او خبر گیر ، اگر بینی چنانست که بمن رسیده است و بحال رفاه و آسایش اندر است ، این نامۀ را که بعباس بن محمّد نوشته ام برسان، و او را بر امتثال امر نگران باش و نیز نامۀ دیگر بسندی بن شاهك شحنه بغداد نوشته بود که آنچه عباس بن محمّد فرمان کند اطاعت نماید.

پس مسرور مانند برق و باد جانب بغداد گرفت ، و چون آتش جوّاله بسرای فضل بن يحيى اندر شد، و هیچکس نمیدانست چه میخواهد و چه اراده دارد ، از آن بحضرت موسی علیه السّلام اندر شد و آنحضرت را بانحال و آن فراغت بال که رشید را گفته بودند بدید .

فوراً نزد عباس بن محمّد شد و سندی بن شاهك را دریافت و هر دو نوشتۀ رشید را بایشان بداد ، مردمان که نگران بودند .

هنوز درنگی نکرده بودند که فرستاده از جانب عباس بن محمّد بسراى فضل ابن يحيى شتابان برفت، و فرمان برسانید، فضل سوار شد و پریشان حال و دهشت زده و سرگشته بسرای عباس در آمد.

عباس في الفور از سندی بن شاهك سياط و عقابين بخواست ، سندی بدو بفرستاد آنگاه امر کرد تا فضل را برهنه ساخته از آن پس اور ابر عقابین بسته صد تازیانه بروی بزدند .

ص: 267

فضل بارنگ پریده و اندام آزرده و حالت ضعف بیرون شد ، و بر خلاف اوقات دیگر که با مردمان از روی کبر و تنمر نظر مینمود از راست و چپ مردمان سلام راندی ، و خضوع و خشوع کردی .

آنگاه مسرور خادم آنجمله را بنوشت و برای رشید نفرستاد، و رشید فرمان داد تا حضرت کاظم سلام الله علیه را بسندی بن شاهك تسليم كردند .

و خودش در مجلسی که بحضور اعیان و اركان و أعزه و أشراف و أصناف مردمان آراسته بود جلوس نمود .

آنگاه روی با ایشان کرد و گفت : ایمردمان بدانید که فضل بن یحیی با من عصيان ورزید و در طاعت من مخالفت گزید، لاجرم چنان بصواب دیدم که او را لعن کنم شما نیز او را لعن نمائید.

بمجرد اینکه اینسخن را از دهان بگذاشت یکباره از هر گوشه و کناره صدای مردمان چنان بلعن فضل بر خاست که تمامت آنخانه و سرایرا از آشوب بانك ايشان لرزان دیدند، و یکدهان گفتند : لعنت بر فضل باد .

و این خبر گوشزد یحیی بن خالد شد، و بدانست که اگر بر این رویت بگذرد حال نکبت و ذلّت بر او و دودمانش چنگ در افکند .

پس سوار شد و بسرای رشید راه بر گرفت ، و از دری دیگر که مردمان از آن اندر نمیشدند درآمد و برفت تا از پس سررشید حاضر شد ، و رشید بر آنحال مشعر نبود.

د از آن بناگاه بارشید گفت : یا امیر المؤمنين بجانب من ملتفت باش ، هارون الرشید با حالی خوفناک بدو گوش بسپرد ، یحیی گفت: فضل جوان و ناآزموده است ، من آنچه را که اراده داری بجای میآورم .

هارون چون اینسخن بشنید مسرور شد و رویش بر شگفت ، یحیی دیگر باره گفت یا امیرالمؤمنین همانا از آن لعن که در حق فضل براندی از قدر ومنزلت او بکاستی ، و او را پست و بیقدر ساختی ، هم اکنون بازالۀ اینکار بر شرف و

ص: 268

افتخارش بیفزای .

رشید دیگر باره روی مردمان کرد و گفت: همانا در فضل از خدمت من چیزی بعرض رسید که روا نمیدانستم و فساد مملکت من در آن بود ، بعد از آن در مقام تبیین بر آمدم و از اندیشه که در حق او رانده بودم بازشدم، و بدوستی او مبدل ساختم.

و بقولی روی با مردمان آورد و گفت: فضل در امری با من عصیان ورزید او را لعن كردم اينك بتوبت و انابت پرداخت و بطاعت من بازگشت نمود ، شما او را دوست بدارید .

بجمله :گفتند ما دوستان کسی هستیم که تو او را دوست بداری ، و دشمنان کسی باشیم که تو او را دشمن شوی ، و اکنون دوستدار او هستیم.

پس از آن یحیی بن خالد بنفس خویشتن بر مرکب چاپاری بر نشست و راه در نوشت تا ببغداد پیوست .

مردمان از این ورود بی هنگام مضطرب شدند و اراجیف بسیار و سخنان فتنه آمیز فراوان شد، و هر کس چیزی گفت و حدسی بزد.

اما یحیی چنان باز نمود که جای تعدیل عمل سواد و نظر در اعمال عمّال آمده است و بانکار نیز توجهی بنمود و مردمانرا دچار شبهت همیداشت و در باطن کار در تدارك شهادت آنحضرت استوار بود .

طبرسی در اعلام الوری باینخبر اشارت کند و گوید : چون آنحضرت را چنانکه مسطور نمودیم بفضل بن یحیی تسلیم کردند ، فضل آنحضرت را در عمارات خود بگذاشت ، و دیدبانان بر گماشت.

و امام علیه السّلام شبها را تا بامداد بعبادت و تلاوت قرآن و نماز بپایان آوردی، و بیشتر ایتام را بروزه بسپردی ، و روى مبارك از محراب عبادت برنتافتی .

چون فضل اینحالرا مشاهدت کرد، باکرام و توسعه احوال آنحضرت بیفزود و رشید بشنید و بروی بر آشوبید.

ص: 269

على بن عيسى اربلی در کشف الغمه بخبر مذکور گزارش نموده و گوید: چون هارون الرّشيد باقامت حج بیرون شد، و بمدينه نزديك آمد أجلّۀ اعيان و وجوه اركان باستقبالش بیرون شدند، حضرت موسی بن جعفر بر جمۀ ایشان مقدّم بوده، و استری در زیر پای مبارک داشت.

ربيع بآنحضرت عرض کرد این چه دابه و مرکوبی است که امیرالمؤمنین را بآن ملاقات میفرمائی و حال اینکه اگر در سواری این استر در طلب کسی رهسپر شوی دست بدو نیابی ، و اگر دیگران خواهند بر تو دست یابند از آنها رهایی نشاید.

یعنی چون اسب تازی دونده و در یابنده و گریزنده نیست، و پذیرای خلیفه روزگار را با اسب رهوار باید نمود .

فرمود «إنّها تطأطأت عن خيلاء الخيل ، وارتفعت عن ذلّة المير وخير الامور أوسطها».

و در مجمع البحرین مینویسد در حدیث ابی الحسن علیه السّلام که سوار بغله شده بود وارد است که فرمود «تطأطأت عن سموّ الخيل» .

مقصود اینست که اسب اسباب غرور و زحمت و شتر موجب ذلت است واستر میان ایندو میباشد و شخص را خاضع و فروتن کند، وذلت شتر سواری را ندارد ، واگر زلت بزاء هوز باشد یعنی لغزش و جنبش شتر را ندارد، اما ذلت بذال معجمه اولی است.

بالجمله صاحب كشف الغمه بخبر مذكور اشارت کند و گوید : چون اهل مدینه از استقبال رشید مراجعت کردند، وابو الحسن علیه السّلام على الرّسم بمسجد درآمد و رشید آنروز را تا شامگاه در مدینه بیامد.

آنگاه بزیارت قبر رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله تشرف جست ، و آن کلمات مذکوره را در معذرت حبس آن حضرت براند ، فرمانداد تا آنحضرت را از مسجد مأخوذه نزد وی حاضر نمودند.

ص: 270

آنگاه آنحضر ترابند بر نهاد و بنهجی که سبقت گزارش گرفت بجانب بصره روان داشت ، و یکسال در حبس عیسی بن جعفر بن منصور والی بصره بزیست.

و هارون بدو نوشت که خون امام علیه السّلام را بریزد ، عیسی بن جعفر بعضی خواص و ثقات خود را بخواند و در آنچه رشید اشارت کرده بود استشارت نمود.

بجمله گفتند گرد اینکار شنیع که فساد دنیا و آخرت را ضامن است مگرد، واستعفاء بجوی ، وعيسى بن جعفر برشید نوشت و استعفاء نمود.

و عیونی که عیسی بر آنحضرت گماشته بود میگفتند چه بسیار میشنیدند که حضرت کاظم علیه السّلام گاهی که نزد ایشان محبوس بود اینکلماترا در دعای خود عرض میکرد.

«اللّهمّ إنّك تعلم أنّى كنت أسئلك أن تفرغنى لعبادتك، اللّهمّ وقد فعلت فلك الحمد».

بار خدایا تو خود میدانی که من از پیشگاه تو خواستار همیشدم که مرا برای عبادت خودت فراغت بخشی و چنان فرمودی پس تراست حمد و سپاس.

راقم کلمات گوید : چون بر این عبارات بنگرند، بدانند که اینگونه مسئلت جز از منشاء رسالت و امامت تراوش نمیجوید .

ابن شهر آشوب در مناقب میفرماید: چون حضرت كاظم علیه السّلام در حق على ابن اسماعيل بن جعفر احسان و انعام فرمود و آنکلمات را براند، و او از اندیشه خود فرود نیامد، و از حضور مبارکش بیای شد فرمود :

«والله ليسعينّ في دمى ويؤتمن أولادى» سوگند باخدای در خون من بخواهد کوشید و سعایت بخواهد نمود و فرزندانم را یتیم خواهد گذاشت.

عرض کردند، با اینحال باوی عطا کنی وصله او را بجای آوری .

فرمود آری پدرم از پدرانش از رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم را با من حدیث کرد:

«إنّ الرّحم إذا قطعت فوصلت فقطمت قطعها الله» و بروایتی بعد از اینکلام فرمود «و إنّني أردت أن أصله بعد قطعه حتّى إذا قطعنى قطعه الله».

ص: 271

چون رشته خویشاوندی و سلسلۀ رحم را از یک جانب ببرند و دیگر باره از جانب دیگر وصل کند و همچنان دیگر باره قطع شود خداوندش قطع میکند و من همیخواستم بعد از آنکه وی قطع آنرا نمود وصل نمایم تاچون دیگر مرا از من ببرد خداوندش قطع نماید .

و از آن پس بهلاکت علی اشارت کند و میگوید: از آن پس ملك و دولت بر امکه زایل و ریشه ایشان از صفحۀ جهان برکنده شد .

و مینویسد : محمّد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیه السّلام در خدمت عم بزرگوارش حضرت کاظم سلام الله علیه برای شیعیانش در آفاق وا کناف نگارش مکاتیب مینمود.

چون رشید بمدینه آمد از عمّ معظم اوسعایت همیکرد، و گفت هیچ ندانسته ایم که در زمین دو خلیفه است و خراج ممالك بدرگاه ایشان تقدیم شود.

رشید آشفته شد و گفت: وای بر تو منو کدامکس دیگر؟ یعنی سوای من کدامکس خلیفه است و باج و خراج بدر گاهش حمل میشود؟ گفت: موسی بن جعفر وأسرار آنحضرت را بر او آشکار ساخت .

هارون آنحضرت را بگرفت و محمّد بن اسماعیل را مورد اشفاق والطاف داشت، و حضرت كاظم علیه السّلام در حق او دعائی کرد که درباره او واولادش مستجاب شد .

و بقولي ديگر محمّد بن اسماعیل بخدمت آنحضرت صلوات الله عليه تشرف جست و اجازت خواست، و اجازت یافت و عرض کرد: ایعم بزرگوار دوست همیدارم که مرا نصيحتي ووصيّتی بفرمائی .

فرمود « اوصيك أن تتّقي الله في دمى» ترا وصیت میگذارم که از خدای در خون من بترسی ، و از آن کیسه دیگر و کیسه دیگرش بداد ، و نیز بفرمود یکهزار و پانصد درهم بدو عطا کردند .

محمّد بن اسماعيل از پس نصایح وعطايا نزد رشید شد و در حق عمش سعایت کرد ، رشید صدهزار درهم بمحمد بداد، چون بمنزل خود در آمد در دل شب درد گلوئی سخت دروی دست افکند و هلاکش نمود .

ص: 272

و بروایتی چون هارون الرشيد بمدینه طیبه در آمد فرمان کرد تا حضرت کاظم علیه السّلام را بگیرند، و در آنحال آنحضرت در قبر مطهّر پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله بنماز بیای بود .

نماز آنحضرت را ببریدند و آنحضرت را حمل کردند، امام علیه السّلام میگریست و عرض میکرد ای رسولخدای بتو شکایت میکنم، پس آنحضر ترا بند بر نهادند إلى آخر الخبر.

و نیز ابن شهر آشوب گوید: که چون هارون الرّشید فرمان داد تا موسی ابن جعفر علیه السّلام را نزد او بیاورند ، و آنحضرت را بمجلس او در آوردند .

على بن يقطين برفراز سرهارون ایستاده و بر شمشیر خود تکیه بر نهاده و همی نگران آنحضرت بود که بدو اشارت کند، و ابن يقطين هارونرا از تیغ بگذراند، هارون بر اینحال هوشیار شد و گفت : این امر را بدانستم.

على بن يقطين بدانست که هارون بدانست فوراً گفت : ای امیر المؤمنين شمشیر خود را يکوجب بیرون کشیدم بآن امید که با من بآنچه خواهی در حق وی امر فرمائی ، و على بن یقطین باین مقاله از چنگ خشم وستيز هارون و هلاك خود نجات یافت .

و دیگر در بحار الأنوار مسطور است که علی بن محمّد بن سلیمان نوفلی گفت:

از پدرم شنیدم که میگفت که چون رشید بگرفتاری حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما فرمان کرد آنحضر ترا در حالتیکه بر فراز سر پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله بنماز ایستاده بود مقبوض ، و نمازش را بروی مقطوع داشتند، و آنحضرت را بدو حمل نمودند.

امام علیه السّلام میگریست و همیگفت: یا رسول الله بسوی تو شکایت میکنم از آنچه ملاقات مینمایم و مردمان از هر سوی بآنجا روی آوردند و ناله و گریه وضجّه و فریاد بر کشیدند.

و چون آنحضرت را نزد هارون الرشید در آوردند در حضرتش زبان بناشایست برگشود، و نسبت جنایت بآنحضرت بداد.

و چون تاریکی شب جهانرا فرو گرفت بفرمود تا دوقیه آماده کردند .

ص: 273

و حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام را پوشیده ، در یکی از آند و جای داد.

و آنحضرت را بحسّان السّروى بسپرد ، و او را فرمانداد که امام علیه السّلام را در آنقبه ببصره برده بعيسى بن جعفر بن ابی جعفر منصور والی تسلیم نماید .

و قبّه دیگر را در روز روشن علاليه بجانب کوفه روان داشت ، و جماعتی را بر آنقبّه بر گماشت تا مردمان بحقیقت امر واقف نشوند .

و حسّان آنحضرت را یکروز قبل از ترویه بمکه ( ببصره ظ) در آورد، وروز روشن بعیسی بن جعفر علانیه تسلیم نمود تا مردمان بشناسند، و حال آنحضرت بر جهانیان مكشوف افتد .

عيسى آنحضرت را در بیتی از بیوت مجلسی که خود در آن می نشست بنشاند و قفل بر آن بزد و از کار آنحضرت بدیگر امور مشغول ، و آنحضرت را بعبادت اشتغال بود، و جز در دو حالت در بر روی مبارکش باز نمیکردند ، یکی وقتی که برای طهور بیرون آمدی، و یکی زمانیکه طعام بحضور مبارکش میبردند.

فیض بن ابی صالح که مردی نصرانی و زندیق بود، و از آن پس اظهار اسلام نمود، و برای عیسی بن جعفر نگارش مینمود ، و با من اختصاص داشت با من گفت :

ای ابو عبدالله همانا این مرد صالح در این ایام در اینسر ای که در آن اندر است ، اقسام فواحش وانواع مناكير و اصناف لهويات که دل هر کس را میر باید بشنید که من میدانم بچه اندازه بود، اما هيچ شك ندارم که هیچ در خاطر مبارکش راه نکرده و میل همایونش را بدیگر راه منصرف نساخته است.

چنان شد که در آن ايام علي بن يعقوب بن عون بن عباس بن ربیعه در ضمن رقعه که بأحمد بن اسيد حاجب عيسى بن جعفر نوشته بود ، سعایتی از من کرده و حاجب آن آن رقعه بعرض عيسى بن جعفر بن أبي جعفر منصور رسانیده بود.

ص: 274

و علي بن يعقوب در شمار مشایخ بنی هاشم و از همه ایشان در سن و شمردن سال مهتر بود، و در آنرقعه نوشته بود که :

تو محمّد بن سلیمانرا در اجازت حضور بمجلس خود و اکرام و اعزاز بر ما مقدم ، و در تقديم ظرف مشك و استعمال طيب اختصاص می بخشی ، با اینکه در میان ما کسی باشد که از وی سال برده تر است، و با اینکه محمّد بن سليمان بدین و طاعت موسی بن جعفر که بحبس تو اندر است روزگار میسپارد .

و اين علي بن يعقوب با این کبر سن و شمردن روزان و شبان بسیار و دریافت روزگار بسیار شراب بیاشامیدی ، و أحمد بن اسید دربان عیسی را بمنزل خویش بخواندی ، و محفلی از بهر عیش و طرب از بهرش بیاراستي ، و پسران ساده روی سرود گر و دوشیزگان زد و ده موی مغنیه سیم بر ، حاضر ساخت تا دل او را بدست آوردى.

و اینجمله از آن کردی و بار این معاصی و فواحش بدان بر دوش بر نهادی تامگر احمد را از خویش خرم و خرسند و ممنون ، و خاطرش را مرهون سازد ، و در مقامی مناسب نامی از او در خدمت عیسی بن جعفر یاد کند، و بدین بشارت دلشاد سازد.

محمّد میگوید : یکی روز در عالم خواب و بیداری بودم ناگاه صدای جنبش حلقۀ در بر خاست .

گفتم: چه صدا باشد؟ غلام برفت و بیامد و گفت: اينك قعنب بن يحيى بر در اندر است میگوید بناچار در اینساعت بایدت ملاقات کند، گفتم جز این نیست که برای امری خطیر آمده است اجازت دهید تا بیاید.

قعنب بیامد و آنداستانرا از بدایت تا نهایت چنانکه فیض بن ابی صالح كاتب عيسى بن جعفر بدو باز نموده بود بمن باز گفت .

و نیز گفت چون فیض اینداستانرا بمن براند گفت با ابو عبدالله یعنی محمّد

ص: 275

ابن سلیمان در میان مگذار که اسباب اندوه او شود.

چه آنکس که رافع اینخبر بود و در خدمت امیر باز گفت فایدنی و مقصودی حاصل نساخت، زیرا که چون آنرفعه و آن حکایت را در خدمت امیر معروض داشتند، من با امیر گفتم آیا از این جمله که بتو معروض افتاد در خاطرت خطوری و اثری کرده است تا ابو عبدالله را در حضورت حاضر سازم و در خدمتت سوگند بخورد که هرچه گفته اند بدروغ بوده است.

امیر گفت : او را خبر مده تا موجب حزن و اندوه وی شود ، چه پسر عمش را حسد و بغض بر این باز داشته است که چنین تهمت بدو برزند.

چون این بشنیدم گفتم ايها الأمير تو خود بهتر میدانی که با هیچکس آنچند خلوت که با محمّد بن سلیمان میسپاری نمیسپاری ، آیا هیچوقت اتفاق افتاده است که در حق کسی سعایتی کند، و ترا بر آزار أحدى باز دارد؟ گفت : معاذ الله.

گفتم پس اگر بر مذهبی بیرون از مذهب مردمان بودی دوست میداشت که ترا بدان طریقت دلالت کند، عیسی گفت چنین باشد ، و معرفت من در حق اواز این جمله بیشتر است .

محمّد بن سلیمان چون بر این حکایت وقوف یافت مرکوب خود را بخواست. و در همان گرمگاه روز باتفاق قعنب روی بخدمت فيض بن ابيصالح نهاد ، و خواستار شد که او را ملاقات نماید.

فيض جواب فرستاد فدایت کردم همانا در مجلسی هستم که قدر رفیع و مقام منبع تو از آن ارفع و امنع است که بدان اندر آئی ، چه در مجلسی که بشراب آراسته بود جای داشت ، من بدو پیغام فرستادم سوگند با خدای ناچار باید با تو ملاقات کنم .

فيض بديدار من آمد، و پیراهایی نازک و ازاری گلگون بر تن داشت، پس آنچه بمن خبر رسیده بود بدو باز گفتم .

ص: 276

روی با قعنب کرد و گفت پاداش نيك نيابی آیا از نخست ترا نگفتم با ابو عبدالله از اینداستان که غمگین شود مگو ، آنگاه با من گفت : هیچ باکی نیست ، چه از این جمله هیچ چیز در دل امیر جایگیر نیست .

میگوید از آن پس روزی چند بر نیامد تاگاهی که موسی بن جعفر علیه السّلام را پوشیده ببغداد آوردند و بزندان بردند، و از آن پس رها کردند. و بعد از آن دیگر باره حبس نمودند و بسندی بن شاهك داروغه بغداد تسلیم کردند ، و سندی آنحضرت را حبس کرده و کار را بر آنحضرت تنك و دشوار گردانید.

در عیون اخبار باینخبر اشارت کرده و گوید : سبب آوردن موسی بن جعفر علیه السّلام را ببغداد این بود که:

هارون الرشيد بأن آهنگ شد که ولایت عهد را با پسرش محمد بن زبیده که امین باشد باز گذارد، او را چهارده پسر بود.

از میان ایشان سه تن را برگزید: یکی محمّد بن زبیده که او را ولیعهد نمود دیگر عبدالله ملقب بمأمون که قرار داد بعد از محمّد بن زبيده ولایت عهد با او باشد ، دیگر پسرش مؤتمن بود که قرار داد ولایت عهد خلافت بعد از مأمون با او حوالت باشد .

و همیخواست این امر را استوار و در میان خاص و عام مشهور گرداند .

لاجرم در آنسال یکصد و هفتاد و نهم هجری با قامت حج راه بنوشت و بأطراف ممالك نامه کرد تا جمله فقهاء وعلماء وامراء در ایام موسم بمکه معظم حاضر شوند، و خودش از راه مدینه طیبه رهسپار شد.

و سبب سعايت يحيى بن خالد برمکی در خدمت رشید از آن حضرت این بود که چنانکه سبقت نگارش یافت.

هارون الرشید پسرش محمّد بن زبیده را در حجر جعفر بن محمّد بن اشعث مقرر

ص: 277

داشته، و یحیی را از این امر، حالی آشفته روی داد ، و با خود همیگفت: چون رشید بمیرد و خلافت بمحمد رسد دولت من و فرزندانم منقضی گردد ، و امروزارت و امارت بجعفر بن محمّد و اولادش محول گردد ، لاجرم در خدمت رشید از وی سعایت همی نمود .

لكن رشید بپاس نصرت و خدمت جعفر و پدرش محمّد در کار خلافت و رفعت مقام ایشان شتابی در انقلاب حال جعفر نمیورزید.

و گاهی بأندیشه آزار او بر میآمد، و گاهی منصرف میشد ، لكن يحبى را باکی نمیرفت که جعفر را دچار خطبی عظیم و خطری عمیم گرداند ، لکن این قدرت نداشت .

تا یکی روز جعفر بخدمت هارون در آمد، هارون در حقش اظهار ملاطفت و اکرام نمود.

و اتفاقاً درمیان جعفر و یحیی بعضی سخنان در میان آمد و بحرمت جعفر و پدرش پیوسته میشد ، هارون در اعزاز او مبالغت کرد ، و فرمانداد تا در آنروز بیست هزار دینار بدو دادند دادند .

یحیی دیگر سخن نکرد و زبان از لا و نعم کوتاه داشت تا شب در رسید آنگاه با رشید گفت:

یا امیر المؤمنين من بسيار افتادی که در خدمت تو از جعفر و مذهب او بعرض رسانیدم و تو تکذیب فرمودی ، و در این موقع چیزی بدست اندر است که حق را از باطل باز مینماید ، و حقیقت امر را مکشوف میدارد.

هارون گفت چیست ؟ یحیی گفت: همانا هر مالی از هر جهتی از جهات برای جعفر برسد خمس آنرا بخدمت موسی بن جعفر میفرستد، و من يقين دارم که از این بیست هزار دیناری که امروز بجعفر بن محمّد عطا فرمودی ، خمسش را تقدیم کرده است .

هارون گفت: اینسخن که گوئی حاکم این قضیه است ، پس هارون الرشید

ص: 278

در همانشب كسيرا نزد جعفر بفرستاد تا حاضر شود.

و چنان بود که چون جعفر از سعایت و فتنه انگیزی یحیی بن خالد در خدمت هارون آگاه بود از اینروی آشکارا با هم خصومت و عداوت میورزیدند احتیاط خود را از دست نمی نهاد.

لاجرم چون فرستادۀ رشید در آنشب هنگام در سرایش بکوفت سخت بيمناك شد که مگر رشید سخنان را در حق وی باور کرده ، و اينك او را طلب کرده است که بقتلش رساند.

پس خویشتن را غسل داده و مشك و كافور بخواست و حنوط نمود و برد خود را روی جامه بپوشید ، و بسوی رشید راه گرفت.

چون رشید او را بدید و بوی کافور بشنید و آن برد را بر تنش بدید گفت ايجعفر این چه حالست ؟

جعفر گفت : ای امیرالمؤمنین من دانسته ام که در خدمت تو از من سعایت میکنند چون فرستاده تو در اینساعت باحضار من در رسید ایمن نشدم از اینکه سعایت ساعی در قلب تو اثر نکرده باشد، و مرا بخواسته ای تا بقتل رسانی.

هارون گفت: هرگز چنین اراده نکرده ام، لكن بمن خبر داده اند که هر مالی که بتو میرسد خمس آنرا برای موسی بن جعفر میفرستی ، و از این بیست هزار دینار نیز خمسش را بدو فرستاده دوست همیداشتم که اینحالرا بدانم.

جعفر گفت : الله اکبر هم اکنون از خدام خود يکيرا بفرمای تا برود و تمام آن کیسه های زر را با همان مهر و نشان حاضر سازد .

رشید با یکی از خدمه گفت: أنگشتری جعفر را بگیر و در اینساعت برو و آن کیسه ها بیاور، جعفر نام آن کنیز خود را که آن دنانير نزد او بود با آن خادم بگفت.

خادم برفت و آندنانیر را بتمامت از جاریه بگرفت و در حضور رشید

ص: 279

حاضر گردانید، جعفر گفت این اول دفعه ایست که دروغ سمایتگر در خدمتت نمایشگر شد.

رشید گفت : براستی سخن آراستی هم اکنون در نهایت امن و امان بسرای خود باز شو ، و دانسته باش که سخن هیچکس را در حق تو مقبول نمیدارم .

اما یحیی از عالم کید و کین خود فرو نمی نشست، و یکسره حیله میورزید تا مگر جعفر را از مقام خود ساقط نمايد _ الى آخر الحكايه.

در كتاب تذكرة الائمه در ذیل این حکایت مینویسد که چون هارون بمدینه آمد، آنحضرت در روضۀ منوره جد بزرگوارش بود فرمانداد تا امام علیه السّلام را بگرفتند و ببصره فرستادند.

و در هنگام گرفتاری آنحضرت هارون علیه السّلام میگفت: یا رسول الله میدانم وی کیست و رتبه و مقامش را میدانم، اما چکنم که ملك عقيم است ، و خانه آنحضرت را کاوش کردند حصیری و شمشیری و قلیل زری یافتند _ الى آخرها .

کشّی نیز با ينخبر عنایت کرده ، و سند بعلی بن جعفر بن محمّد العالم علیه السّلام میرساند که گفت : محمّد بن اسماعيل بن جعفر بمن آمد و خواستار شد که از حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام مسئلت نمایم تا او را اذن دهد بسفر عراق شود ،و خاطر مبارکش از وی خوشنود باشد، و او را بوصیتی وصیت فرماید .

علی بن جعفر میگوید چندان در نك نمودم تا آنحضرت از کار وضو فراغت یافت و بیرون شد، و این وقتی بود که برای من آماده میشد تا با آن حضرت خلوت نمایم، و لب بسخن برگشایم.

پس عرض کردم برادر زاده ات محمّد بن اسماعیل از تو خواستار است که او را اجازت فرمائی که بجانب عراق بیرون شود و او را وصیتی و نصیحتی بفرمائی آنحضرت او را اذن داد .

و چون بمجلس مبارکش بازشد ، محمّد بن اسماعیل برای خاست و عرض کرد

ص: 280

اى عم گرامی دوست میدارم مرا وصیتی بگذاری .

فرمود : بتو وصیت میکنم که از خداوند در خون من بترسی ، محمّد گفت : خداوند لعنت کند کسیرا که در خون تو ساعی باشد، پس از آن عرض کرد با من وصیتی بفرمای، فرمود : بتو وصیت و پند میدهم که از خدای در خون من بترس.

میگوید: بعد از آن حضرت ابى الحسن علیه السّلام يك كيسه كه يكصد و پنجاه دینار در بود بمحمد بداد، محمّد بگرفت و آنحضرت دفعۀ دیگر کیسۀ دیگر بهمان مقدار نیز پس از آن کیسه دیگر بهمان مبلغ بدو عنایت فرمود که بجمله چهار صد و پنجاه دينار برآمد.

محمد آن زر را بگرفت پس از آن فرمانداد تا یکهزار و پانصد درهم که در حضرتش موجود بود بدو بدادند .

من در حضرتش سخن کردم و آنمال را بسیار شمردم که آنحضرت با آن کیفیت بدو عطا کرد.

فرمود: «هذا ليكون أو كد بحجتّي إذا قطعنى ووصلته» چون من صله اورا بجای گذارم و او قطع نماید بیشتر حجت بروی تمامست.

و بروایتی دیگر چون بیرون شد آنحضرت فرمود سوگند باخدای درخون من سعى کند و اولادم رایتیم گرداند، عرض کردند: پس اینگونه عنایت و مرحمت از چیست ؟ و جواب حدیث سابق را بشنیدند.

بالجمله ميگويد محمّد بطرف عراق راه نوشت، چون بدرگاه هارون رسید همچنان از گرد راه بسرای هارون آمد .

و از آن پیش که آن از جامه سفر بپردازد و از مرکب خود بزیر آید ، از دربان در پی اجازت دخول در آمد و گفت: با امیر المؤمنين بگوى اينك محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد بر در است :

حاجب گفت : از نخست فرود شو و جامه سفر را تبدیل کن و دیگر باره

ص: 281

باز آی تا بدون اذن و اجازت بروی در آورم ، چه در این وقت امیرالمؤمنین بخواب اندر است .

محمّد گفت : با امیر المؤمنین میگویم که حاضر شدم و تو مرا اجازت ندادی ، حاجب ناچار نزد هارون شد، و سخنان محمّد بن اسماعیل را معروض داشت ، هارون بفرمود تا او را در آورد .

چون محمّد نزد هارون شد گفت : یا امیر المؤمنين اكنون دو تن امير المؤمنين در صفحه زمین است : موسی بن جعفر در مدینه است که خراج بحضرتش حمل میشود ، و تو بعراقی و باج بتو میآورند.

هارون گفت : سوگند بخدای چنانست که تو میگوئی؟ گفت: سوگند بخدای چنین است ، هارون بفرمود: صد هزار درهم بدو بدادند .

چون محمّد آندراهم را بگرفت و بمنزل خود حمل کرد ، درد گلوئی سخت بروی دست افکنده در همان شب بمرد و آن اموال را روز دیگر به بیت المال تحویل کردند، و خسارت دنیا و آخرت از بهرش ذخیره بماند .

در کافی از علی بن جعفر مسطور است که محمد بن اسماعيل نزد من آمد ، واينوقت عمره رجب را اعتمار نموده در مکه بودیم گفت :

ای عم همیخواهم جانب بغداد گیرم، و دوست میدارم که با عم خود ابوالحسن يعنى موسى بن جعفر علیه السّلام وداع نمایم و همی خواستارم که تو با من به آن حضرت بیائی .

پس باتفاق او بخدمت برادرم روی نهادیم، و در این وقت آنحضرت در سرای خود که در حوّیه بود حویه بود جای داشت، و این هنگام مدتی اندک بعد از مغرب بود .

پس در سرای بکوفتم برادرم جواب بداد و فرمود کیست این ؟ عرضکردم: علي است ، فرمود : « هوذا أخرج» در اینجا بباش بیرون میآیم و آنحضرت بطيء الوضو بود عرض کردم شتاب باید کرد، فرمود : عجله میکنم .

پس بیرون آمد و ازاری معشق بر آن مبارك داشت که برگردن شریف بسته

ص: 282

بود ، و بیامد تا در تحت عتبۀ در بنشست.

من خود را به آنحضرت افکندم و سر مبارکش را ببوسیدم و عرضکردم : برای امری بخدمت تو بیامده ام اگر بصواب بنگری خداوند توفیقی در آنکار داده است، و اگر بیرون از صواب باشد خطاهای ما بسیار است .

فرمود: آن چیست ؟ عرض كردم اينك برادرزادۀ تو است همیخواهد ببغداد رود و با تو وداع گوید فرمود: او را اذن بده .

پس محمّد را بخواندم ، و محمّد متنحّی بود بیامد و بآنحضرت نزديك شد، و سر مبارکش را ببوسید ، و عرض کرد: فدایت شوم مرا وصیتی و نصیحتی بفرمای، فرمود: ترا وصیت میکنم که از خدای بترس وخون مرا بريختن مده.

محمّد بر هر کس که ارادۀ ناخوبی در حق آنحضرت کند نفرین نمود ، و دیگر باره سر مبارکش را ببوسید و عرض کرد: ای عم بزرگوار مرا وصیت گذارو آن حضرت همان سخن را براند.

محمّد گفت : هر کس در حق تو ارادۀ بد کند خداوند با او چنین و چنان نماید.

و دفعۀ سوم نیز سر مبارکش را ببوسید و همان سخن براند و همانجواب بشنید و همانكلمات بگفت ، و از آن پس از حضرتش دور شد.

من نیز با او برفتم ، امام علیه السّلام با من فرمود: اى علي در مکان خود بیاش .

من در همان جای بایستادم و آنحضرت بمنزل خود برفت و از آن پس مرا بخواند، من بخدمتش در آمدم ، پس کیسۀ که یکصد و پنجاه دینار داشت بمن بداد و فرمود: با برادر زاده ات بگو باین زر در کار سفر خود استعانت جوید .

من آن زر بگرفتم و در دامن رداء خود به پیچیدم ، آنگاه کیسۀ دیگر بداد و فرمود: این را نیز بدو ده ، ونیز کیسۀ دیگر بمن عطا کرد و فرمود :

این کیسه را نیز بدو بده.

عرض کردم: فدایت بگردم چون چنانکه فرمودی از وی بیمناکی از چه روی او را برجان خود معاونت میفرمائی

ص: 283

فرمود : چون من با او وصل نمایم و او قطع نماید خداوند مدتش را قطع میفرماید آنگاه مخدّه از پوست که سه هزار در هم تازه سکه در آن بود بمن داد و فرمود: این را نیز بدو بده .

من نزد محمّد شدم و كیسۀ نخست را بدو دادم بسیار شاد شد و عمش را دعای خیر بگفت ، پس کیسۀ دوم و سوم را بدو دادم چندان شاد گشت که مرا گمان میرفت که از عزیمت آن سفر منصرف شود و به بغداد بیرون نشود .

و از آن پس آن سه هزار در هم را نیز بدو بدادم بگرفت و برفت و تا ببغداد به پیوست و خسارت دنیا و آخرت را چنانکه اشارت رفت بخرید _ الى آخر الحكايه .

و از خبری که در کتب رجال از علی بن جعفر مرویست که گفت: برادرم موسى بن جعفر عليهما السلام با من فرمود : « إليك ابني أخيك فقد ملئاني بالسفه فانّهما شرك شيطان».

مینویسد مقصود آنحضرت سلام الله علیه یکی محمّد بن اسماعيل ودیگر علي بن اسماعيل بن جعفر علیه السّلام است ، معلوم میشود هر دو تن در شهادت آنحضرت سعایت کرده اند .

و از این پس انشاء الله تعالی در ذیل اصحاب كاظم علیه السّلام مذکور میشوند ، ور کتب رجال در ترجمه محمّد بن اسماعيل بن جعفر صادق علیه السّلام نیز حکایت آنسعایت و ذم ایشان تصریح شده است.

معلوم باد مجلسی و دیگران نوشته اند چنانکه در طی این روایات مسطور شد. در پاره نسخ بنام محمّد بن اسماعیل ، و در بعضى علي بن اسماعيل اشارت کرده اند .

و ممکن است که اینکار دو دفعه روی داده باشد ، و نسبت بهريك از ايندو تن مقرون بصحت باشد

ص: 284

و هم در عیون اخبار باین حکایت و سایت اشارت کند و گوید : علی بن جعفر حکایت کرد که محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد عليهما السلام نزد من آمد ، و با من حديث نمود که :

محمّدبن جعفر بر هارون در آمد، و او را بخلافت سلام راند، و گفت گمان نمیکردم که در روی زمین دو تن خلیفه باشد تا گاهی برادرم موسی بن جعفر را نگران شدم که مردمان بردی بخلافت سلام میراندند.

میگوید : و از جمله کسانیکه از حضرت موسی بن جعفر عليهما السلام سعایت نمودند یعقوب بن داود بود که بر مذهب زیدیه میرفت .

صاحب فصول المهمه نیز بگرفتاری آن حضرت و فرستادن آن حضرت را نزد عيسى بن جعفر والی بصره و توقف یکسال در محبس عیسی اشارت کند ، گوید :

از یکسال رشید به عیسی نوشت که خون موسى بن جعفر عليهما السلام بریزد و او را از وی آسوده سازد ، عیسی پس از استشارت و اشارت که اشارت رفت نامۀ برشید نوشت.

ای امیرالمؤمنین در بارۀ اینمرد بمن مكتوب کردی همانا در طی این مدت که در حبس من اندر بود از کسیکه او را بدیدبانی وی برگماشته و نهایت وثوق و اعتماد بدرایت و معرفت و صدق او داشتم ، و چنان بود که من خود باشم، بسی اختبار و استفسار نمودم تا از حال و کار و چاره کری و امرا و مستحضر شده به من بازگویند .

چندانکه پژوهش کردند و نظر بر دوختند و گوش بگشودند، هر گز کرداری و گفتاری ناستوده از وی مشاهدت نرفت، و هرگز امیر المؤمنین را جز بخیر و خوبی یاد نفرمود ، و بولایتی با امارتی و خروجی و اموری که راجع بدنیا باشد عنایت نداشت .

و هیچوقت در حق امیر المؤمنین با احدی از مردمان نفرین ننمود، و جز

ص: 285

برای مغفرت و رحمت دربارۀ خود و تمامت مسلمانان دعایی نکرد.

معذالك همواره بروزه و نماز و عبادت بگذرانید، هم اکنون اگر امیر المؤمنين چنان بنگرد که مرا از کار او معاف دارد، یا دیگری را امر کند که وی را از من بگیرد، یا او را رها کرده براه خویش گذارم .

چه من در کار او در نهایت حرج هستم ، و نیز همان دعای مذکور ومناجات مسطور را در فصول المهمه مرقوم نموده است _ تا آخر حکایت.

و شیخ اشبلنجی در کتاب نور الابصار باینخبر اشارت نموده و گوید: سبب گرفتاری آن حضرت بدست رشید این بود که :

جماعتی از آنحضرت نزد رشید سعایت کردند و گفتند: اموال از تمامت جهات و اخماس وزكاة بحضرتش حمل میشود، وضیعه بخریده است و بسیره نام کرده ، و سه هزار دینار در بهای آن بداده است _ الى آخر الخبر .

در تذكرة الأئمه و بعضى كتب ديگر نيز با ينخبر گزارش گرفته اند، و نوشته اند که هارون الرشید به یحیی بن خالد گفت: یکی از علویه را که بحال موسی بن جعفر باخبر باشد نزد من حاضر كن _ الى آخر الخبر.

و در كتاب ينابيع الموده مینویسد : هارون الرشيد آنحضر ترا ببغداد طلبيد و محبوس ساخت ، تا در حبس او وفات کرد.

وا ينخبر متفق علیه است، و هیچکس را در آن تردیدی نیست ، و در اغلب کتب تواریخ و اخبار بر این منوال یاد کرده اند .

بیان حبس و رهائی حضرت کاظم صلوات الله علیه در زمان هارون و بعضی خلفای دیگر

مجلسی اعلی الله مقامه در بحار و جلاء العیون میفرماید: خلافت آن حضرت در بقيه سلطنت منصور دوانیق بود ، و منصور در زمان امارت خود ظاهراً متعرض حضرت کاظم علیه السّلام نشد .

ص: 286

بعد از منصور چون نوبت سلطنت بمهدی رسید و ده سال و کسری امتداد یافت آنحضرت را بعراق طلب کرده محبوس ساخت، و مدتی در حبس بداشت و از دیدار کثرت معجزات جرأت بر آزار آنحضرت نداشت.

چون نوبت سلطنت بهارون الرشيد رسید امام علیه السّلام را ببغداد طلب کرده مدتی محبوس نمود ، و در سال پانزدهم خلافتش آ نحضر ترا بزهر شهید گردانید.

در بحار الانوار و كافي از ابو خالدز بالی مسطور است که چون حضرت کاظم علیه السلام را در دفعه اول نزد مهدی طلب کردند ، و جماعتی از اصحاب مهدی با آنحضرت بودند ، مهدی آنجماعت را فرستاده بود که امام علیه السّلام را بسوی او برند، و آنحضرت بمن نفرموده بود که بعضی چیزهائی را که محل حاجت بود خریداری کنم . و بمن نظر فرمود و مرا غمگين بديد ، و بقولی چون بزباله رسیدیم و با آنحضرت حدیث میکردم و مغموم بودم فرمود: ای ابو خالد چیست مرا که ترا غمگین مینگرم؟

عرض کردم: فدایت بگردم اينك ترا باين طاغیه میبرند و از شر او برتو ایمن نیستم ، و چگونه غمگین نباشم و حال اینکه نمیدانم چه حادثۀ از وی بر تو بخواهد رسید .

فرمود : ای ابو خالد «ليس علىّ منه بأس، إذا كانت سنة كذا وكذا، و شهر كذا وكذا، و يوم كذا وكذا فانتظر فى في اول الميل فانّي اوافيك إنشاء الله».

از اینمرد بر من باکی و آزاری نمیرسد، چون سال فلان و فلان و ماه فلان وفلان و روز فلان وفلان در رسید بیا و در اول میل بانتظار من بباش، همانا بخواست خداوند در آنجا ترا در یابم.

ابو خالد میگوید : چون اینسخن بشنیدم دیگر برای من جز شمردن ماه و روز قصدی و اندیشۀ باقی نماند.

تا آنروز که بفرموده بود در رسید و برفتم و بمیل رسیدم و همچنان در آنجا بانتظار بماندم تا نزديك بغروب آفتاب رسید و آن آفتاب عالمتاب طلوع نفرمود .

ص: 287

و همی سینه ام تنگی گرفت و شیطان وسوسه افکند و بیم داشتم که مبادا دچار شك و شبهت شوم .

در آن اثنا که بآنحال و تأمل در آنمقال اندر بودم ناگاه نظرم بر سواری افتاد که از ناحیۀ عراق نمایان شد، باستقبال ایشان بشتافتم، وحضرت ابی الحسن علیه السلامرا در پیش روی قطار بر قاطری سوار دیدم.

فرمود «ايهاً یا با خالد» ای ابو خالدبگوی تا چگوئی عرض کردم «لبّيك يا ابن رسول الله» فرمود «لا تشكنّ ودّ الشيطان انّك شككت» همانا بوساوس شيطاني بشك افتادی . عرض کردم قربانت بگردم اینحال چنین بود و از خلاص شدن آنحضرت سخت مسرور شدم ، وعرض کردم سپاس خداوندیر است که ترا از گزند ایشان رهائی بخشید ، فرمود : اى ابو خالد «إنّ لى إليهم عودة لا أنخلّص منهم» براى من بسوى ایشان معاودتی دیگر خواهد بود که در آن عودت از دست ایشان نجاتی نیست .

در کشف الغمه نیز باینخبر اشارت رفته است، و در بعضی کتب نوشته اند که مدت حبس آنحضرت نزد مهدی عباسی یکسال طول کشید و از آن پس رها شد.

و دیگر در کتاب عمدة الطالب و بحار الأنوار مرویست که موسی هادی آنحضرت را بگرفت و بزندان در آورد، امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه را در خواب بدید که میفرمود « ياموسى هل عسيتم إن تولّيتم أن تفسدوا في الأرض وتقطعوا أرحامكم» ای موسی بر آن عهد و عقیدت بودید که چون بسلطنت رسیدید در زمین فساد افکنید و قطع رحم نمائید؟ موسی از خواب برجست و بدانست که مراد آنحضرت جناب موسی بن جعفر علیه السّلام است و فرمانداد آن حضر ترا رها کردند، و از آن پس دیگر باره باندیشۀ خود باز شد، اما از آن پیش که بحضرت کاظم علیه السّلام آزاری برساند بهلاك ودمار رسيد.

در كتاب ينابيع المودّه مسطور است که مهدی بن منصور آنحضرت را از مدینه ببغداد طلبیده در آنجا بزندان جای داد، و شب هنگام علی علیه السّلام را در خواب بدید که آن آیه شریفه «فهل عسيتم» را قرائت فرمود.

ص: 288

ربیع وزیر میگوید : مهدی عباسی شب هنگام که مرا طلب کرد ، چون بروی در آمدم نگران شدم که همان آیه شریفه را قرائت میکند، و مهدیرا آوازی دلکش و از تمامت معاصرین خود نیکتر قرائت قرآن مینمود، با من گفت موسی بن جعفر را حاضر ساز ، من برفتم و در آندل شب آنحضر ترا نزد مهدی حاضر کردم.

مهدی با امام علیه السّلام معانقه کرد و پهلوی خود بنشاند و گفت : ای ابوالحسن جدت امیر المؤمنين علي علیه السّلام را در خواب بدیدم که این آیه را بر من قراءت فرمود از اینروی ترا از زندان آزاد ساختم آیا مرا ایمن میگردانی که بر من با هيچيك از فرزندان من خروج نفرمائي ؟ فرمود «ما فعلت ذلك ولا هو من شأني» اينكار را نکرده ام و نه اینکار از شأن من است.

عرض کرد راست گفتی پس سه هزار اشرفی و بقول جنابذى ده هزار اشرفی در حضرتش تقدیم کرده و بسوی اهلش بمدینه طیبه باز گردانید.

و در کتاب کشف الغمه نیز بحكايت طلبیدن مهدی آنحضر ترا و مکالمۀ با ابو خالد زبالی بطوریکه نگارش رفت گزارش نموده است .

و نیز مینویسد مهدی آن حضرترا ببغداد آورد و از آن پس دیگر باره بمدینه بازگردانید ، وحضرت کاظم علیه السّلام در مدینه بزیست تا نوبت سلطنت رشید رسید، آنگاه آنحضرترا با خودش ببغداد آورده در آنجا محبوس بداشت، تا بدیگر جهان خرامید. در کتاب ریاض الشهاده نیز بحكايت مهدی عباسی اشارت کرده است و گوید: ربيع حاجب گفت :

چون مهدی گفت: سه هزار اشرفی باین حضرت بده و در همین شب او را روانه مدینه کن ، من نیز همت کرده در همانشب تدارك ديده آنحضر ترا چنان بشتاب روانه کردم که صبحگاه در عرض راه بود، از بیم اینکه مبادا دیگر باره مانعی فراهم شود.

دیگر در بحار الأنوار، وفصول المهمه و بعضي كتب اخبار مرويست در حضرت موسی الکاظم علیه السّلام عرض کردند که هادی خلیفه پسر مهدی عباسی در آن

ص: 289

اندیشه است که آسیبی باین وجود مبارك برساند .

آنحضرت با اهل بیت و نزدیکان خود فرمود «ما تشيرون علىّ من الرّأى؟» رأى شما در کار من برچه میرود؟

عرض کردند چنان مینگریم که از وی دوری و پوشیدگی بگیری ، چه از شرش نمیتوان براین وجود مسعود ایمن ببود حضرت كاظم علیه السّلام تبسمى بفرمود. واينشعر را بخواند :

زعمت سخينة أن ستغلب ربّها *** و ليغلبنّ مغالب الغلاّب

کنایت از اینکه هادی پنداری سخیف و اندیشه ناهمواری مینماید که میخواهد با کردگار قهار در عرصه خویشتن داری و قدرت نمایش بگیرد، و البته قهر و غلبه باخداوندیست که بر هر غالبی غالب است، و بروایت ابن شهر آشوب در مناقب خود ، چون آنحضرت آن شعر را قرائت نمود این شعر را نیز بخواند:

زعم الفرزدق أن سيقتل مربعاً *** ابشر بطول سلامة يا مربع

این نیز اشارت بهمان مضمون است ، پس از آن دست مبارك بآسمان برکشید و عرض کرد:

« إلهى كم من عدوّ شحذلي ظبة مديته، وأرهف لى شباحدّه وداف لي قواتل سمومه. ولم تنم عنّى عين حراسته، فلمّا رأيت ضعفى عن احتمال الفوادح. وعجزى عن ملماّت الجوانح ، صرفت ذلك عنّى بحولك وقوّتك، لا يحولي وقوّتي وألفينه فی الحفيرة الّتی احتفر هالي ، خائباً ممّا أمّله في دنياه، متباعد أعماّ یرجوه في اخراء

فلك الحمد على قدر ما عمّتنى فيه من نعمك ، و ما تولّيتنى به من جودك وكرمك اللهمّ فخذه بقوّتك، و افلل حده عنّى بقدرتك، واجعل له شغلا فيما يليه، وعجزاً به عن ما ينويه، اللهّم و أعدنى عليه عدوة حاضرة تكون من غيظى شفاء ، ومن حنفى عليه وقاداً ، وصل اللهمّ دعائى بالاجابة، وانظم شكايتي بالتغيير، وعرّفه عما قليل ما وعدت به من الاجابة لعبيدك المضطرّين ، انّك ذو الفضل العظيم

ص: 290

و المنّ الجسیم».

و بروایتی که در کشف الغمه و بعضى كتب وارد است فرموده « و عرّفه عما قليل ما وعدت الظالمين ، وعرّفنى ما وعدت في اجابة المضطرّین».

خلاصۀ معنی و مختصر مفهوم این کلمات شریفه اینست : ایخداوند دانندۀ قاهر ، ای معبود غایب و حاضر ، چه دشمن ها که برای هلاك من شمشیرهای آبدار تیز ، و دشتهای آتش بار برفسان آوردند ، وزهر جانگداز خود را برای گدازجان بسودند ، و بآب فنای من بیالودند ، و هیچوقت از دیدبانی من نظر آزار را بخواب غفلت نسپردند .

بلکه در تمام دقایق و آنات ليل و نهار از اندیشۀ قتل من نیاسودند، و چون تو كه علاّم الغيوب وكشاف الكروبی نگران ضعف و بیچارگی من شدی، و بدیدی که مرا نیروی دفع بلیت ورفع منیّت و چارۀ وفود حوادث و نوازل نیست ، بحول و قوت یزدانی خودت نه بنیروی نفسانی من، آن بلیات را از من بگردانیدی، و دشمن مرا در همانچاه که از برای هلاك من بر آورده ، در آوردی و دستخوش نومیدی و خیبت حاله ویأس و نقمت بداشتی، و از دنیا و آخرتش بی نصیب فرمودی پس تر است حمد و سپاس براین نعمتهای بزرگ، و عافیتها و سلامتیهای شامل .

بار خدایا هم اکنون این دشمن غدار را بدست قدرت خود مأخوذ دار ، و شر او را از من بگردان، و در آنچه اندیشه کرده و از آنچه در دل گرفته مشغولش بفرمای .

و آنرا بدانگونه سزائی در کنار بگذار که موجب شفای اندوه دل من باشد، و ایندعای مرا باجابت مقرون ، وشكایت مرا بر شحات تغيير مشحون. و مرا واورا در آنچه در حق مظلوم و ظالم مقرر فرموده ای شناساگردان ، بدرستیکه توئی صاحب فضل بزرگ و منّ كريم .

على بن يقطين راوى خبر گوید: چون ایندعا بپایان رسید حاضران پراکنده

ص: 291

شدند ، و از آن پس فراهم نشدند مگر در زمانیکه عریضۀ که از مرگ موسی بن مهدی بآنحضرت معروض شده و وصول یافته بود باز رسید، اینوقت بجمله در خدمتش حاضر شدند و آنخبر تعجب اثر را بدانستند.

و یکی از اهل بیت آنحضرت ابنشعر را بگفت :

وسارية لم تسر فى الأرض تبتغى *** محلاّ ولم يقطع بها السّير قاطع

سرت حيث لم تحدى الرّكاب ولم تنح *** لورد و لم يقصر لها البعد مانع

تمرّ وراء اللّيل واللّيل ضارب *** بجمانه فيه سمير و و هاجع

تفتّح أبواب السماوات دونها *** إذا قرع الأبواب منهنّ قارع

إذا أوردت لم يورد الله وفدها *** على أهلها والله راء و سامع

و إنّی لأرجو الله حتى کأنما *** أرى بجميل الظن والله صانع

خلاصه معنی اینست که دعای مستمند و تیر نفرین مظلومانرا بی منت ركاب و زحمت ذهاب وخيبت اياب و دور باش حاجب ويأس راغب ورنج مسافرت وشكنج مباعدت بهمه جا راه ، و در هر موقع کارکرد بدون فاصله از سماوات گذرد ، و در سینۀ ستمکارانش اثر است، نه روزش مانعی ، و نه شبش دافعی است شعر :

تیر آه مستمندان در سحر *** صبح گیرد ظالمانرا در حصار

کشف الغمه میگوید : در صفت دعای مستجاب از اینشعر نیکوتر گفته نشده است

و دیگر در مهج الدعوات ابن طاوس وبحار و رياض الشهاده و بعضى كتب مسطور است که :

پس از شهادت حسین بن علی صاحب فنخ که در طی این کتاب مذکور گردید و تفرقۀ مردمان او سر مبارکش را با جمعی کثیر که از اصحاب وی بودند نزد موسی الهادى خلیفه عباسی آوردند ، شعری چند قراءت کرد :

بنى عمّنا لا تنظفوا الشعر بعدما *** دفنتم بصحراء الغوير القوافيا

فلسنا كمن كنتم تصيبون سلمه *** فيقبل قيلا أو تحكّم قاضياً

ص: 292

ولكنّ حدّ السيف فيكم مسلّط *** فنرضى إذاما أصبح السيف راضياً

فان قلتم إنّا ظلمنا فلم نكن *** ظلمنا ولكنّا أسأنا التقاضيا

و مفهوم و مقصود این اشعار چنان مینماید که در اذیت ما بدایت نمودید ، لاجرم چون مسلّط شدیم و دست یافتیم فرصت از کف نگذاشتیم، و شما را از پای در آوردیم .

کاش اینخصومت و عداوت در کاری بود که چاره اش ممکن میشد و بقتل و اسر نمیکشید، أما چسازیم که در سر ملك عظيم است ، و ملك عقيم است ، و جز این تدبیری و چارۀ ندارد.

بعد از آن یکتن از اسیرانرا بنکوهش بسپارد (بسپرد) و سر از تنش برگرفت ، و نیز جمعی از فرزندان امير المؤمنين علي علیه السّلام را بقتل رسانید .

آنگاه بأولاد أبطالب شروع کرد ، و آنحضرت را بناسزا یاد نمود، تاگاهی که نام مبارك حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهم را بدشنام بر زبان راند، و گفت :

حسین آنچه کرد جز باذن او نبود، چه حسین نیز تابع و مریدوی بود ، و در این خانواده وصی و خلیفه موسی است ، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم .

از جمله قاضی ابو یوسف که در سخن راندن بسیار با جرأت بود گفت : بگویم؟ یا خاموش بمانم ؟

دیگر باره موسی گفت : خداوند بکشد اگر از وی در گذرم ، و اگر نه آن بودی که از مهدی شنیده ام که از منصور نقل همیکرد که میگفت.

جعفر یعنی حضرت صادق علیه السّلام مردی سخت فاضل و دینداری بود، و همچنین ابو عبدالله سفّاح او را بفضل ترجیح میداده است ، البته خبرش را میشکافتم و جسدش را آتش میزدم.

ابو یوسف گفت: جمله زنهای من مطلقه و تمامت بندگانم آزاد و آنچه ما

ص: 293

يملك دارم بصدقه و چهارپایان و همه حیواناتم محبوس باشد و با پای برهنه به بیت الله بروم اگر مذهب و اندیشه موسى بن جعفر خروج يارأی او یا یکی از فرزندانش برفتنه و فساد افکندن باشد .

بلی یکطایفه از این سادات بودند که رئیس و بزرگ ایشان زید بن علي بن حسین علیهم السّلام بود ، و جمعی او را امام میدانستند.

و مذهب ایشان اینست که هر سیدی از فرزندان فاطمه سلام الله عليها عالم باشد و خروج بسیف نماید مستحق امامت است ، و رؤساي آنطایفه بجمله کشته شدند.

و از آنها جز همین حسین و طایفه که با او خروج نمودند هیچکس باقی نمانده بود ، و حمد خدایرا که امیر برایشان فایق گردید ، و دیگر معاندی و مفسدی برای خلیفه بر جای نمانده است .

و بر اینگونه سخنان براند تاخشم موسی فرونشست ، وعلي بن يقطين صورت واقعه را بحضرت موسی بن جعفر علیه السّلام بنوشت.

و چون آن مکتوب وصول یافت اهل بیت و شیعیان خود را احضار فرموده در مقام شود بر آمد که شما چه مصلحت می بینید ؟

عرض کردند که : ما چنین بصواب مینگریم که خود را دورگیری و پوشیده بداری و از شر این طاغي جبار با اینهمه تهدید و وعیدی که داده است ایمن بگردانی.

امام علیه السّلام تبسمی کرده و آن يك شعر مذکور را قراءت فرموده و فرمود: خوشحال باشید که اوّل مکتوبی که شما را از عراق برسد خبر مرگ این طاغی جبار را خواهد داشت، و بحرم صاحب این قبر که در همین روز مرده است.

چه من در مصلای خود نشسته و از اوراد فراغت یافته بسته و پینکی اندر بودم که جدّم رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله ظاهر شد، از موسی بن مهدی و آنچه از وی صادر شده در کشتن اهل بیت و بیمی که از او بر خود داریم شکایت کردم.

ص: 294

فرمود : خاطر آسوده دار ایموسی که موسی را بر تو راهی نیست ، آنگاه دست مرا بگرفت و فرمود : خدا دشمن ترا هلاک ساخت شکر خدایرا بگذار .

بعد از این کلمات که باز گفت حضرت موسی بن جعفر روى مبارك را بسوى قبله آورد و هر دو دست بآسمان برکشید و دعائیرا که مشهور بجوشن صغیر و در کتب ادعیه مسطور است بخواند، و جماعتی از اصحاب که حضور داشتند تخته های آبنوسی بر آورده آنچه میفرمود مینگاشتند.

و چون فارغ شد روی بیاران آورده فرمود اعتراف کنید بنعمت پروردگار و توبه کنید از گناهان خود، همانا خدایتعالی دوست میدارد شکر گذارندگانرا .

اینوقت براى أداء نماز برخاستیم و پراکنده شدیم ، سوگند باخدای دفعۀ دیگر در آن محضر مبارك فراهم نشدند مگر برای قراءت مکتوبی که رسیده و برمرك موسى بن مهدی حکایت، و از بیعت هارون اشارت داشت.

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که چون با مهدی عباسی بخلافت بیعت کردند، در نیمه شب حمید بن قحطبه را بخواند و گفت : همانا خلوص نیت و صدق عقیدت پدرت و برادرت در خدمت ما از آفتاب تابنده و نماینده تر است ، أما حالت تو بر من مکشوف نیفتاده است . حمید گفت : جان و مال خود را فدای تو میکنم ، مهدی گفت اینکاریست که دیگر مردمان میکنند ، یعنی عالم خواص جز این درجه است ، حمید گفت: جان و مال و زن و فرزند خود را برخی تو میسازم ، مهدی پاسخی بدونداد .

اینوقت از دنیا و آخرت خود دل بر گرفت و گفت : مال و جان وزن و فرزند و دین خود را یکباره فدای تو میکنم ، مهدیرا از اینگونه گذشت و قبول خسران هر دو جهان خوش آمد و گفت : خیر و خوبی تو باخدای باد.

پس در اینسخن باوی عهد و پیمان استوار ساخت، و او را فرمانداد که سحر گاهان هنگام سحر گاهان برود و حضرت کاظم علیه السّلام را بکشد.

آنگاه مهدی سر بخواب برد، و بخواب اندر علي علیه السّلام را بدید که بدو

ص: 295

اشارت میفرماید ، و این آیه شریفه را که از این پیش مذکور شد «فهل عسيتم» تا بآخر قراءت فرمود .

مهدى بيمناك و پریشان سر از خواب برگرفت ، و حمید را از آنچه فرمان داده بود نهی کرد، و در حق حضرت کاظم سلام الله علیه اکرام ورزید وصله بداد .

و نیز در مناقب و غیره مسطور است که چون هارون الرشید حضرت امام موسی کاظم صلوات الله علیه را جای در زندان داد ، و شب پردۀ تاریکی بر افکند ، آن حضرت از جانب هارون بیم داشت که او را بقتل رساند ، تجدید طهور فرمود ، و روى مبارك بقبله آورد و چهار رکعت نماز بگذاشت و عرض کرد:

«يا سيّدى نجّني من حبس هارون ، و خلّصنى من يده ، يا مخلّص الشّجر من بين رمل وطين ، و يا مخلّص النّار من بين الحديد و الحجر ، ويا مخلّص اللّبن من بين فرث ودم ، ويا مخلّص الولد من بين مشيمة و رحم ، و يا مخلّص الروح من بين الأحشاء والأمعا، خلصنى من يدهارون الرشيد».

ای آقای من مرا از زندان هارون و از دست او رهایی بخش ، ای کسیکه درخت را از میان ريك و گل بیرون میآوری، و آتش سوزانرا از میان آهن وسنك نمایان کنی، وشیر سفید را از میان فرث تیره و خون سرخ باز مینمائی ، و فرزند برومند را از میان تنگنای مشیمه و رحم بعرصۀ نمایش میرسانی، وروان تابناك را از میان احشاءِ و امعاء بأفلاك ميكشانی ، نجات بده مرا از دست هارون الرشید.

چون ایندعاى مبارك را قراءت فرمود، هارون را در عالم خواب مردی سیاهروی با شمشیری بر کشیده نمودار شد که بر فراز سر هارون بایستاد، و همیگفت: ای هارون موسی بن جعفر علیه السّلام را رها کن و اگر رها نکنی با این شمشیر گردنت را میزنم .

هارون از هول و هیبت آنمرد سخت بترسید ، و در بان خود را طلب کرده گفت:

هم اکنون بزندان شو ، و موسی بن جعفر را رها کن . حاجب برفت و در

ص: 296

زندان را بکوفت زندانبان پرسید کیست و چیست ، گفت : حاجب خليفه ام فرمان داده است موسی بن جعفر را از زندان بيرون بياور ورها كن .

و در روایت فضل بن ربیع وارد است که هارون گفت بمحبس ما برو ، وموسى ابن جعفر را بیرون بیاور، و سی هزار در هم با حضرت باپنجدست خلعت نفیس بده و اورا سه مرکب سواری تسلیم کن ، و مخیر دار، اگر خواهد نزدما مقام کند، وگرنه بهر شهری که خود دوست میدارد برود. چون آن خلاع فاخره را بحضرتش عرض دادند از قبولش امتناع فرمود .

و بروایت دیگر چون فرمان هارون بزند انبان رسید ، زندانبانها صدا بر کشیدند ، ایموسی خلیفه ترا بخوانده است .

امام علیه السّلام ترسناك و محزون بود که مگر آنحضرت را در آن نیمه شب باندیشه آسیبی خوانده باشد ، غمناک و از زندگانی نومید نزد هارون حاضر شد، و ارکان بدن مبارکش مرتعش بود، پس سلام براند و فرمود : سلام علي هارون و جواب بشنید .

و هارون بآنحضرت عرض کرد ترا بخدا سوگند میدهم آیا در این نیمه شب دعائی بخواندی؟ فرمود: آری، عرض کرد: آندعا چیست ؟ فرمود : تجدیدوضو نمودم و چهار رکعت نماز بگذاشتم و روی خود بر آسمان برافراشتم و ایندعارا «ياسيدى» الى آخره بخواندم .

هارون گفت : خدای دعای نرا مستجاب کرد ، ایحاجب او را دست بدار آنگاه آن حضرترا نزد خود بخواند، و بفرمود تاسه جامّه فاخر از بهرش بیاوردند، و امام علیه السّلام را بر اسب خود بر نشاند ، و اکرام نمود و ندیم خودساخت ، و عرض کرد دعارا بمن بياموز ، آنحضرت بدو تعلیم فرمود .

بالجمله هارون میکنن را در خدمت آنحضرت مصاحب نمود تا در کمال تکریم و تشریف بسرای خودش برساند ، و ملاقات آنحضرت باهارون در روزهای

ص: 297

پنجشنبه روی دادی .

و از آن پس آنحضرت نزد هارون در نهایت تو قیر و تفخیم بگذرانیدی و حسب المقرر در هر روز پنجشنبه بمجلس وی در آمدی، و هارون آن نعمت را از دست نمی نهاد تا گاهی که آنحضرت را بسندی گاهی که آنحضرت را بسندي بن شاهك بسپرد و بقتل رسانید.

و بقول صاحب ریاض الشهاده آنحضرت را مکرم و معزّز در سرای خلافت منزل داد و ندیم خود نمود، تا بهر روز پنجشنبه نزد هارون تشریف ورود ارزانی فرمود .

تا دیگر باره حب سلطنت و دنیا و شقاوت فطری او را بر آن داشت که آن حضرت را محبوس و شهید ساخت .

معلوم باد ایندعای مبارك را میتوان گفت جز از لسان نبوّت و امامت نمیتواند تراوش نماید ، و این مضامین از ألسنۀ دیگران نمایش نگرفته. چه أولا بر كمال قدرت و عظمت خدا دلالت مینماید که آتش را که از اجزاء علویه است در اضداد سفلیه اسیر مینماید .

و فرزند را که دارای روح و عناصر اربعه و اخلاط اربعه است از چگونه محلی خارج و در چگونه مقامی تربیت مینماید .

و روح را که گوهر افلاکی است در مرکز خاکی اسیر میسازد ، و نور امام را که از انوار سبحانیه لاهوتیّه است در حبس هارون محبوس میفرماید .

و آنجسم و جانیرا که جولانگاه عرصه امکانش در گنجانیدن قاصر است ، و وسعت گاه هر دو کیهانش که تنگنا زندانست در تنگنا زندان بغدادش منزل میدهد.

و دعای آنحضرت و طلب کردن نجات از دست هارون نه بآن معنی است که دیگر کسان خواستار میشوند ، بلکه معنی دیگر دارد که اهل نظر ملتفت آن میباشند .

ص: 298

این چه زندان و چه زندانیست که زندان و بند و زنجیر و روح زندانبان وهارون و تمام ارواح وأجسام دريد تصرف اوست .

و هر ساعت بدر دو داد هزارها زندانیان صوریه و معنویه میرسد، و در تمام عوالم و معالم امکانیه نظر و گذر دارد.

و اگر نظر توجه بر گیرد بجمله از شأن و مقام منظریت و منظوریت خارج میشوند ، جز خداوند هیچکس او را و شئونات عالیه او را نشناسد و نداد.

و اینخبر در کتاب عیون و امالی و مناقب باین ترتیب مسطور شده است ، و بعد از این تفصیل در عیون مذکور است که در مرتبه دوم نیز هارون آنحضرت را حبس کرد و رها ننمود تا بسندی بن شاهك تسليم كرد ، و سندی آنحضرت را شهید ساخت .

راقم حروف گوید: از این خبر میرسد که حضرت کاظم علیه السّلام را که در بغداد باز میداشته اند نه آن بوده است که همواره در محبس جای داشته است .

بلکه منزل مخصوص داشته و خلفای عصر برای خوف زوال ملك خود وطغيان شیعیان و اصحاب آنحضرت و مدعیان دستگاه خلافت، صلاح خود را در آن میدانسته اند که آنحضر ترا از وطن خود دور نمایند ، و از اندیشه بر آسایند ، وراه فساد آشوب طلباترا مسدود سازند .

در عیون اخبار در ذیل اینخبر مینویسد: چون زندانبان فریاد بر کشید ایموسی خلیفه ترا میخواند، آنحضرت بيمناك و دهشت زده بیای خاست، و همی فرمود: در ایندل شب مرا نمیخوانند مگر برای شرّی که هارون در حق من بیندیشیده است.

اینخبر و امثال آن در صورت صحّت آن نباید موهوم بعضی خیالات شود و پاره مردم ساده لوح سست پایه را تردیدی رسد و گویند :

امام علیه السّلام را که بر تمام خفایای امور عالم میدانیم و میگوئیم بر زمان مرك

ص: 299

خود و دیگران و حوادث جهان دانا میباشد ، و در اینشب که بزندان در آمد ، و ایندعا را بخواند که بر استجابت دعای خود یقین دارد و میداند ، هنگام وفات و شهادت او بکدام روز و ساعت مقرر است.

پس از چه روی چون زندانبان فریاد میکشد که ترا خلیفه میخواند آن اظهار فزع را مینماید، و آنکلمات را بر زبان مبارک میگذراند ، و ترسان و لرزان نزد هارون میآید.

با اینکه ما را عقیدت آنست که آنخواب را که هارون بدید ، میداند بلکه باشارت آنحضرت آنگونه خواب برهارون چیره میشود ، تا اقتضای حال و حکمت امر از میان نرود.

جواب اینگونه مطالب همانست که میفرماید «حديثنا صعب مستصعب» (كار پاکانر اقیاس از خود مگیر) مدیر کارخانۀ عوالم امکان هستند، و در هر وقتی بهرچه اقتضا نماید توجّه میفرمایند .

گهی بر طارم اعلا نشینند *** گهی برپشت پای خود نه بینند

دیدن و ندیدن و شنیدن و نشیندن و خفتن و نخفتن و دانستن و اظهار ندانستن ، همه اختیار خودشان میباشد و هیچکس را حد تأمل و چون و چرا نمیباشد، با اینکه این حالات مختلفه را میدیدند بعضی بخداوندی آنحضرت قائل بودند.

و دیگر در بحار الأنوار از فضل بن ربیع مرویست که:

یکی شب با یکی از جواری خود در جامۀ خواب خفته بودم، چون نیمه شب در رسید حرکت در قصر را بشنیدم و بترسیدم، جاریه این بیم و دهشت را چون بدید گفت : تواند بود که این جنبش در اثر و زایش باد باشد .

اندکی بر نیامد که در همان منزل که در آن خفته بودم، باز و مسرور کبیر را که از خدام خلیفه بود با خود هم آواز دیدم ، و سلام بر من نراند . از جان خود نومید ، و بيقين اندر شدم که البته جز بکشتن من مأمور نباشد

ص: 300

و با اینکه بجنابت اندر بودم آن جرأت نکردم که برای غسل جنابت مهاست طلبم .

جاریۀ همخوابه چون این تحیر و وحشت را در من معاینت نمود گفت: بر خداي توکل کن و بپای شو ، برخاستم و تن بجامه بیاراستم و با مسرور راه بر گرفتم تا بقصر امیرالمؤمنین در آمدم ، و سلام براندم.

هارون در فراش خواب بود پاسخ مرا بداد از شدت دهشت بیفتادم گفت : مگر بخوف ورعب اندری، گفتم: بلی با امیر المؤمنین ساعتی درنگ نمود تابیم من بنشست.

آنگاه گفت: هم الآن بحبس ما برو وموسى بن جعفر بن محمّد را بیرون بیاور وسی هزار درهم بدو بده ، و هم او را به پنج خلعت مخلع و برسه مرکب برنشان ، واورا مخیّر بساز که اگر خواهد نزد ما بیاید یا بهر شهری که خود خواهد برود.

من از کمال استعجاب گفتم : ای آقای من عهد و نشان ميان من و تو چيست؟

گفت : در همین خوابگاه که در آن خفته ام ناگاه شخصی سیاه که هرگز در میان سیاهان از آن بزرگتر ندیده ام بمن بتاخت ، و برسینه ام بنشست ، و چنگ بر حلقم بیفکند ، و گفت موسی بن جعفر را از روی ظلم و ستم بزندان افکندی .

چون اینحال ناهموار را بدیدم گفتم او را رها مینمایم و خلعت میدهم ، پس از من عهد و پیمان یزدان عزوجل را بگرفت و از سینه ام برخاست، و نزديك همیبود که جان تنم بیرون شود.

فضل بن ربیع میگوید: از خدمت هارون بیرون شدم، و بحضرت موسی بن جعفر علیه السّلام که بزندان اندر بود برفتم، و نگران شدم که آن حضرت بنماز ایستاده است.

بنشستم تا سلام براند، از آن پس سلام امیر المؤمنين را بعرض رسانیدم، واز آنچه فرمان داده بود باز نمودم، و عرض کردم آنچه بصله فرستاده است حاضر است.

فرمود: اگر بجز این مأموری چنان کن، عرض کردم بحق جدت رسول الله صلى الله عليه و آله بجز اینکه عرض کردم مأمور نیستم، فرمود: مرا حاجتی باین

ص: 301

خلعت و مرکب و مال نیست، زیرا که حقوق امت در آنست .

عرض کردم نرا بخدای سوگند میدهم که این جمله را باز مگردان که موجب خشم و غیظ هارون میشود ، فرمود هر چه دوست میداری چنان نمای .

پس دست آنحضرت را بگرفتم و از زندان بیرون آوردم. آنگاه عرض کردم يا ابن رسول الله بامن بفرمای چه موجب آن گردید که از این مرد باین کرامت رسیدی ؟ همانا حق من برتو واجب است.

چه این بشارت را من بآ نحضرت تقدیم کردم و خدایتعالی این امر خیر را بدست من جاری ساخت، یعنی بواسطه این حق با من بیاموز.

صلى الله فرمود در شب چهارشنبه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را در خواب بدیدم، فرمود: ایموسی تو محبوس مظلومی؟ عرض کردم: آری یارسول الله محبوس مظلومم .

و اینمطلب تاسه دفعه مکرر نمود، و بعد از آن این آیۀ شریفه را قرائت نمود « و إن أدرى لعلّه فتنة لكم و متاع إلى حين».

و فرمود اینروز را که با مداد ،میکنی، روزه بدار و پنجشنبه و جمعه را که بعد از آنست بروزه باش، و از آن پس چون هنگام افطار در آید دوازده رکعت نماز بگذار، و در هر رکعت یکسوره حمد و دوازده سوره قل هو الله احد را بخوان ، ر چون از آن دوازده رکعت چهار رکعت را بجای آوردی بسجده برو ، و عرض کن

«يا سابق الفوت ، ياسامع كلّ صوت ، يامحيى العظام بعد الموت ، أسئلك باسمك العظيم الأعظم أن تصلّى على محمّد عبدك ورسولك ، وعلي أهل بيته الطاهرين، وأن تجعل لى الفرج ممّا أنا فيه».

پس چنین کردم «فكان الذي رأيت» حاصلش این بود که ذیذی.

و این روایت را در کتاب اختصاص یاد کرده و بعلاوه میگوید: هارون فرمان کند داد تا هشتاد هزار درهم بآنحضرت تقدیم کند.

و چنان مینماید که صحیح تر باشد، چه آنجا که حضرت کاظم علیه السّلام فرمود «لاحاجة لی فی الخلع والحملان والمال إذ كانت فيه حقوق الامة» دلالت بر این دارد

ص: 302

که رزرو سیم نیز بوده است.

در ينابيع المودّه مسطور است که هارون الرشید گفت: حسن مجتبی علی السّلام را در عالم خواب دیدم که حربه با خود داشت و با من فرمود :

در همین ساعت موسی را رها کن و گرنه با همین حربه سر از تنت دور میکنم، وسی هزار درهم باو بده و او را بگوی اگر دوست میداری که در بغداد باشی هر چه ترا محبوب باشد از بهرت موجود است، و اگر میخواهی مدینه باز شوی همچنان اختیار با تو است.

هارون از خواب بیدار شد و آنحضرت را رها ساخت ، و سی هزار در هم در حضرتش تقدیم کرد ، و آنحضرت رفتن بمدینه را اختیار نمود . مینویسد حضرت کاظم فرمود رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله و سلّم را در خواب دیدم فرمود : ایموسی مظلوم بزندان شدی ، این کلمات را بگوی، چه تو اینشب را بزندان نخواهی ماند ، عرض کردم پدر و مادرم فدایت باد چه بگویم ؟ فرمود: بگو : «يا سامع كلّ صوت ، ویا کاسی العظام لحماً ومنشرها بعد الموت ، أسئلك باسماءك الحسنى ، وباسمك الأعظم الاكبر المخزون الذى لم يطلع عليه أحد من المخلوقين، ياحليماً ذا أناة لا يعرى احد أحد عن أناته ، وياذا المعروف الذى لم ينقطع أبداً ولا يحصى عدداً فرّج عنّى».

صاحب ینابیع المودّه میگوید اگر این روایت صحیح باشد حبس باشد حبس آنحضرت در دومرّه اتفاق افتاده است .

و دیگر در بحار وعيون الأخبار وبعضي كتب آثار مرویست: که عبدالله بن فضل گفت: پدرم با من گفت: من در بان هارون الرّشید بودم روزی هارون روی با من آورد در حالیکه غضبان بود و شمشیر برّان در دست داشت، و از شدت خشم وستیز همی میگردانید. پس از آن روی با من کرد و گفت: ايفضل سوگند بشرف قرابتی که با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم دارم، اگر پسر عم مرا نزد من حاضر نسازی سراز پیکرت بر میدارم. گفتم: کدامیکس را حاضر نمایم؟ گفت: این حجازیرا ، گفتم : کدا مکس از مردم حجاز را خواهی؟ گفت: موسی بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن

ص: 303

علی بن ابیطالب را . فضل میگوید: از خداوند عزوجل بترس اندر بودم اگر آنحضرترا نزد آن سخت دل در آورم، ولیز در نعمت و نقمت و مفاسد عدم اطاعت بیندیشیدم، و گفتم آنچه فرمائی بجای میآورم.

دیگر باره گفت : دو تن تازیانه زن و دو تازیانه و دو نطع حاضر کن ، آنجمله را بياوردم و بمنزل أبي ابراهيم موسى بن جعفر سلام الله عليهما راه برگرفتم «فأتيت الى خربة فيها كوخ من جرايد النخل» .

معلوم باد در پارۀ نسخ «خرمه» باخاء معجمه وراء مهمله ومیم و هاء ، و در بعضی خریه ، بباء موحده مرقوم است، خرم بضم خاء معجمه بمعني بيني ساركوه و دماغه کوه و جائیست که از کوه شکافته باشد، و بریدگی بینی سارکوه را گویند،

«كوخ» بضم کاف، کازه و خانه ایست که از نی یا جریددرخت خرما بر آورند، و نیز خانۀ نی بدون رخنه را گویند، جمعش اکواخ است.

«خربه» با باء موحده معرو فست که عبارت از خراب و ویران باشد .

أما چنان مینماید که مناسبت کوخ که غالباً در دامنه و فراز دره های کوهستان بپای میدارند. مقصود این باشد که در آنجا رفتم و آنحضرت را در کوخ دریافتم چه آنحضرت گاهی که محبوس نبود معزز و مکرم میگذرانید، جهت نداشت که در ویرانه در چنان منزلی از نی و چوبین بگذراند.

از آنطرف در حوالی بغداد کوهستاني نزديك بشهر نيست که در تابستان یا دیگر اوقات در آنجا بگذرانند .

واگر چنین بودی خود هارون الرشید نیز برای رفع سورت گرما به ییلاق میسپردی، و هر دو مسئله بیرون از اشکال نیست .

دیگر اینکه گوئیم: شاید در آن ایّام هارونرا بر آنحضرت خشم رفته و در خرابه منزل داده است، یا خود آنحضرت ویرانه را در منازل خود برای عبادت اختیار فرموده باشد.

بالجمله فضل میگوید: در آن خربه برفتم، و در آنجا خانۀ از جراید درخت

ص: 304

خرما بود، و غلامی سیاه را بدیدم و گفتم : خدایت رحمت کند از مولایت اجازت بخواه تا بحضرتش تشرف جویم، با من گفت تو خود داخل شو ، چه آنحضرترا نه حاجبی به دربانی است .

پس بحضرتش در آمدم و غلامی سیاه را نگران شدم که مقراضی بدست دارد و آن پینها و گوشتهای فزونی پیشانی مبارک او بالای بینی شریفش که از کثرت سجود پدید گردیده بود ، میچید .

عرض کردم: السلام عليك يا ابن رسول الله ، فرمان رشید را اجابت فرمای، فرمود: «ماللرّشيد ومالى أما تشغله نعمته عنّی» رشید را با من و مرا با او چکار است آیا آن کثرت نعمت و انهماك در لذائذ دنیویه او را از یاد من مشغول نمیدارد.

پس از آن سریعاً از جای برخاست و براه اندر شد، و فرمود: اگر نه آن بودی که در خبری از جدّم رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم شنیدم ،

«إنّ طاعة السّلطان للتقيّة واجبة، إذاً ما جئت» فرمانبرداری سلطان برای تقيه واجب است نمی آمدم .

عرض کردم ای ابو ابراهیم مستعدّ عقوبت باش، خداوندت رحم کند ، فرمود:

« ألیس معى من يملك الدّنيا والاٰخرة ، ولن يقدر اليوم على سوء بي إنشاء الله تعالی» مگر آنکس که مالك دنيا و آخر تست با من نیست ، هارون را امروز انشاء الله تعالى بر من قدرت و نیرویی نیست.

فضل بن ربیع میگوید: که نگران شدم که آن حضرت سه دفعه دست شریف خود را بر دمید، و در دور سر مبارك و اعضای همایون بگردانید، پس من آنحضرترا بگذاشتم و نزد رشید برفتم، و او را چون زنی فرزند مرده ایستاده و متحیّر بدیدم.

چون مرا بدید با من گفت: ايفضل گفتم : لبيك گفت: پسر عمّم را آوردی؟ گفتم: آری، گفت: مبادا آ نحضر ترا بوحشت آورده باشی گفتم: نیاوردم .

گفت مبادا او را آگاهانیده باشی که من بر او خشمناك ميباشم چه من خویشتن را بکاری که از نخست ارادۀ آنرا نداشتم آماده ساختم ، یعنی برخلاف اندیشۀ آزار

ص: 305

او بر آمدم ، اذن بده تا اندر آید .

من آنحضرت را اجازه دخول دادم ، چون هارون او را بدید بپای جست ، و بحضرتش بشتافت و معانقه کرد و گفت «مرحبا بابن عمّى و أخي و وارث نعمتي» خوشا وخرّما به پسرعم من و برادر من وبوارث نعمت من .

آنگاه هر دو زانوی ادب خود را بجلوس امامت مأنوس آن برگزیده خالق بی نیاز ، سرافراز ساخت، و هر دو را نرا مجلس آن خلاصه عالم امکان نمود .

و عرض کرد : چه چیز است که ترا از دیدار ما باز داشت، و خورشید آسمان ولایت را از این رعایت منصرف گردانید ؟

فرمود «سعة مملكتك وحبّك للدّنيا» وسعت مملکت تو و محبت بادنیا باعث این حرمانست ، یعنی دنیا و آخرت را با هم نمیتوان جمع آوری نمود.

هارون گفت حقه غالیه را بمن آورید، و با دست خودش محاسن مبارکش را بغالیه بیندود ، آنگاه فرمان کرد تا خلاع فاخره با دو بدره زر که بیست هزار اشرفی باشد، در حضور مبارکش حمل کردند .

حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود «و الله اولا أنّي أرى أن زوّج بها من عزاّب بنى أبي طالب لئلاّ ينقطع نسله أبداً ، ما قبلتها».

سوگند باخداي اگر نه آن بودی که میخواهم کسانیرا که از بنی ابیطالب عزب هستند تزویج نمایم تا هرگز نسل وی منقطع نشود، این جمله را نمی پذیرفتم آنگاه روی مبارک برتافت و همیگفت ، الحمد لله رب العالمين.

بعد از آنکه آنحضرت از محضر هارون يرفت فضل با هارون گفت: بآن اندیشه بودی که او را عقوبت کنى، لكن خلعت دادی و اکرام نمودی .

گفت : ایفضا در آن وقت که تو برفتی که آ نحضر ترا نزد من بیاوری، اقوامی را دیدم که بر سرای من احاطه کردند، وحربه ها در دست داشتند که در اصل دار فرو نشانده و همی گفتند :

ص: 306

اگر هارون بفرزند رسولخدای اذیت برساند او را بزمین فرو میبریم، واگر با آنحضرت احسان بورزد از آسیبش منصرف میشویم، و بحال خودش باقی میگذاریم.

پس از آن از دنبال آنحضرت برفتم و عرض کردم چه بود که میفرمودی ناکار رشید را کفایت نمودی؟ فرمود :

دعای جدّم علی بن ابیطالب علیه السّلام است که هر وقت دعا میفرمود بهیچ لشکری بیرون نمیشد مگر اینکه آن لشکر را هزیمت میداد ، و بهیچ سواری مبارز نمیگشت جز اینکه او را مقهور میگردانید و این دعاى كفاية البلاء است .

عرض کردم: آندعا کدام است؟ فرمود :گفتم: «اللّهمّ بك اساور، وبك احاول ، وبك احاور ، وبك أصول، وبك أنتصر، وبك أموت ، و بك أحيا ، أسلمت نفسى إليك، وفوّضت أمرى إليك، ولاحول ولا قوّة إلاّ بالله العلىّ العظيم.

اللّهمّ إنّك خلقتني ورزقتنى و سترتني عن العباد بلطف ما خوّ لتني، أغنيتني وإذا هويت رددتني ، وإذا عثرت قوّمتنى. وإذا مرضت شفيتني ، وإذا دعوت أجبتني، ياسيّدى ارض عنّى فقد أرضيتنی».

مقصود اینست که عرض میکند: قدرت و قوت و مجادلت و مدافعت و توانائی و غلبه و نصرت و مردگی و زندگی و رزق و روزی و حفظ از شرّ عباد و غنا و توانگری و رفع هر گونه فروماندگی و فرو افتادگی و رفع هر نوع مرض و اجابت هر قسم دعا، بحضرت یزدان تعالى منوط و مربوط است.

پس باید در تمامت مطالب و مهمات بآ نحضرت قاضی الحاجات و ولى المهمّات روی آورد ، و از ماسوی روی برتافت، چه هیچ نیرو و قوتی جز بخداوند احدیّت حاصل نیست، و هیچ چیز چون طلب مرضات إلهى نیست .

ص: 307

بیان حالت عبادت حضرت ولی کردگار امام موسی کاظم صلوات الله عليه

و دیگر در بحار الأنوار، وعيون اخبار، ورياض الشهاده و بعضى كتب ديگر از احمد بن عبدالله غروی از پدرش مرویست که گفت :

وقتی بخدمت فضل بن ربیع در آمدم، و این وقت بر فراز بامی نشسته بود، چون مرا دید گفت : نزديك بيا ، پس بد و نزديك شدم تا با او محاذی گردیدم. گفت باین بیت که در این سرایست نگران شو .

پس از آنمکان باین بیت مشرف آمدم، گفت: بازگوی در اینجا چه می بینی؟ گفتم: جامۀ مطروح است، گفت خوب نظاره کن.

پس بتأمّل و نهایت دقت نظر کردم مرا معلوم شد که مردی بسجده اندر است، گفت: میشناسی اورا؟ گفتم: میشناسم گفت: مولای تو است. گفتم: کیست مولای من؟ :گفت: آیا تجاهل میکنی؟ گفتم تجاهل نمیکنم ، لكن مولائی برای خود شناخته نمیدارم.

گفت: اينك ابوالحسن موسی بن جعفر علیه السّلام است در این مدت بسیار روزها وشبها بتفقّد وتفحص حال حضرتش بر آمده ام، در هیچ وقتی از اوقات جز اینحالی که ترا مستحضر نمودم ندیدم .

این حضرت نماز فجر را میگذارد و ساعتی بعد از ادای نماز بتعقیب میپردازد تا گاهیکه آفتاب طلوع میکند ، پس از آن سجده بجای می آورد، و همانطور بحال سجده اندر است تا آفتابرا نوبت زوال آید، و یکتن را موکل گردانیده است که مترصد و مراقب وقت زوال شمس باشد.

أما من نميدانم کدام وقت آن غلام عرض میکند که آفتاب را زوال رسید همینقدر میدانم که در اول وقت از جای بر میجست، و بدون اینکه تجدید وضو نماید شروع بنماز میفرماید، همینقدر دانسته ام و مرا معلوم افتاده است که در حال

ص: 308

سجود خواب بچشم مبارکش آشنا نشده است ، یعنی اگر از طلوع آفتاب و بعد از ادای نماز سر بسجده برده و تا هنگام زوال شمس و نماز ظهر خوابی بردیده مبارکش چیره شدی . البته برحسب تكليف شريعت بتجديد وضو میپرداخت .

میگوید: آن حضرت بر اینحال میگذرانید تا از نماز عصر فراغت میجست و چون از نماز عصر فارغ میشد سر بسجده میگذاشت و یکسر مساجد بود تا آفتاب را نوبت غروب میرسید، و زمان نماز مغرب و عشا نمودار میشد .

و بر اینگونه از طلوع فجر تا فراغت از نماز عتمه دائماً در حال نماز و سجده و تعقيب وخاکساری وعبوديت وعبادت میگذرانید .

و بعد از نماز واپسین از بریانیکه بر آن حضرت مرتب ساخته بودند و میآوردند افطار میفرمود بعد از آن تجدید وضو مینماید و از آن سجده شکر الهی را بجای آورده سر مبارك از خاك برگرفته ، اندکی میخوابد.

زمان را نیش مینا و از آن پس بر میخیزد و بتجديد وضو اقدام میفرماید ، و تمام شب را تا طلوع فجر نماز میگذارد تا نوبت طلوع فجر میرسد . و من هیچ نمیدانم و بفهم نمیآورم که کدام وقت غلام از طلوع فجر بعرض حضور مبارکش میرساند، همینقدر می بینم بناگاه برای نماز فجر از جای بر میجهد و بنماز می ایستد ، وروش و ترتیب کار این حضرت از آنزمان که بمن تحویل شده است اینست .

گفتم: از خدای بترس و بپرهیز که از تو باین حضرت حادثۀ نمودار شود که موجب زوال نعمت و عافیت تو گردد، چه ترا معلوم افتاده است که هیچکس بهيچيك از این خاندان معظم آسیبی نرسانده است مگر اینکه نعمت او را زوال افتاده است.

گفت : بدفعات عدیده بمن پیغام کرده اند و امر نموده اند که او را بقتل رسانم و من اجابت امر ايشان يعني خلیفه را نکرده ام و در جواب گفته ام اگر مرا بکشند

ص: 309

مرتکب چنین امری عظیم نمیشوم .

میگوید چون زمانی از این مقدمه برگذشت آنحضرت را بفضل بن يحيى بر مکی سپردند ، فضل آنحضرت را نزد خود محبوس گردانید .

و دیگر در بحار الانوار وعيون اخبار از ثوبانی مسطور است گفت حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام را افزون از ده سال برآمد که بهر روز بعد از طلوع فجر (آفتاب ظ) بسجده رفتی و تا زمان زوال شمس آن آفتاب آسمان امامت سر بسجده داشتی.

و بسیار افتادی که هارون الرشید بر فراز بامی بر آمدی، و بر آن مجلس که آنحضرت در آنجا محبوس بود مشرف شدی، و ابوالحسن علیه السّلام را بحالت سجود بدیدی ، و با ربیع بگفتی :

ای ربیع چیست این جامۀ که همه روز در این موقع می بینم ؟

ربیع گفت : ای امیرالمؤمنین این نه جامه است بلکه موسی بن جعفر علیه السّلام است که در تمام ایام بعد از طلوع آفتاب تا هنگام زوال سجده اش بطول می انجامد .

هارون گفت : دانسته باش موسی بن جعفر از رهبان بنی هاشم است.

گفتم: پس ترا چیست که در باره چنین کسی اینگونه در زندان کار را بروی تنگ و دشوار میگیری ؛ گفت: «هیهات لابدّ من ذلك » ناچار بیاید چنین باشد .

یعنی چون گمان میبرم که در این چند روزه سلطنت این جهان شاید ضعفی در امور دنيويه و مآرب نفسانيه من حاصل شود، چنین امامی والا مقام را در چنین تنگ زندان میاندازم، و بدینگونه روزگار همایونش را سخت و ناهموار میسازم ، و آخرت خود را دچار خسارت و ندامت می گردانم.

و دیگر در بحار و بعضی کتب اخبار از عبدالله بن مالك خزاعی مرويست که گفت :

ص: 310

وقتى هارون الرشيد مرا بخواند و گفت : ای ابو عبدالله بازگوی در حفظ سرّ بچه مقدار و مقام اندری ؟

گفتم : ای امیر المؤمنين من جز بندۀ از بندگان تو نیستم.

گفت : باین حجره اندرشو و هر کس را در آنجا دیدی بگیر و او را نزد خود بدار تا گاهیکه از تو او را بخواهم.

من بدرون آن حجره شدم و حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام را در آنجا بدیدم.

چون نظر مبارکش بر من بیفتاد بر آن حضرت سلام کردم و او را بر مرکب خود سوار کرده بمنزل خود در آوردم ، و در اندرون سرای خود و حرم خودم جای داده بر در آن حجره حجره قفل بزدم و کلید را با خود بداشتم و خودم متحمل خدمت آنحضرت شدم.

و براینگونه روزها بر آمد تا یکی روز از همه جا بی خبر فرستادۀ رشید درآمد و گفت: فرمان امیر المؤمنین را اجابت کن .

پس از جای برجستم و برفتم و بر هارون در آمدم، دیدم نشسته است ، و دو فراش از یمین و یسار اوست، او را سلام براندم .

هارون چیزی در جواب نیاورد، جز اینکه گفت : با آن ودیعه و أمانت چه کردی؟ گویا من آنچه را که گفت نفهمیدم، گفت: صاحب تو در چه حال است؟ گفتم نیکو است .

گفت: هم اکنون نزد اوشو، و سه هزار درهم باو بده و او را بمنزل خودش و اهلش بازگردان .

بیای خواستم و آهنگ الصراف نمودم با من گفت : آیا میدانی سبب اینکار چیست و این جماعت کیستند؟ گفتم: ای امیر المؤمنين نمیدانم. گفت: بر این فراش که از جانب راست من گسترده است خفته بودم، پس در عالم خواب دیدم که گویندۀ با من گفت: ای هارون موسى بن جعفر را رها کن .

از خواب بیدار شدم و با خود گفتم شاید این خواب از آنروی بوده است

ص: 311

که من بأندیشه آن حضرت اندر بودم، پس از آن جامه خواب باین فراش دیگر در آمدم و بخفتم .

و نیز در عالم خواب همان شخص را بعینه بدیدم که حربه در دست دارد که أول آن حربه در مشرق و پایان آن بمغرب اندر است، و با آن حربه بمن اشارت کند و گوید : ای هارون سوگند با خدای بیچون اگر موسی بن جعفر را رها نسازی این حربه را چنان برسینۀ تو میسپارم که از پشتت بیرون بیاید.

از هول و هیبت خواب سر بز کشیدم و در طلب تو فرستادم هم اکنون آنچه ترا بفر مودم بشتاب، و این داستان را با هیچکس در میان مگذار که ترا میکشم بر جان خود بنگر و این راز را مکشوف مدار .

میگوید : بمنزل خود بازشدم و در حجره را باز کردم، و نگران شدم که حضرت موسی بن جعفر بر آن حال که در حضرت یزدان متعال سر بسجده بر نهاده بود، بخواب رفته است .

بنشستم تا گاهیکه بیدارشد و سر مبارک بلند کرد و فرمود: ای ابوعبدالله آنچه بدان فرمان داده اند بجای گذار .

عرض کردم ای مولای من ترا بخدای و بحق جدت رسول الله مسئلت میکنم آیا در این روز در حضرت خداوند عزوجل برای گشایش و فرج دعائی بفرمودی؟

فرمود : «أجل إني صلّيت المفروضة وسجدت وغفوت في سجودى، فرأيت رسول الله صلى الله عليه وآله فقال : يا موسى أتحب أن تطلق؟ فقلت : نعم يا رسول الله»

فریضۀ خود را بجای آوردم و سر بسجده بر نهاده و در حال سجود چشمم بخواب گرم شد ، رسول خدای صلى الله عليه وآله را بدیدم فرمود: ای موسی آیا دوست میداری رها گردی ؟ عرض کردم: آری یا رسول الله ، فرمود : دعا کن باين دعا .

پس از آن دعا را مذکور داشت ، و من خدای را به آن دعا بخواندم و رسول خدای تلقین میفرمود تا گاهیکه وصول ترا بشنیدم. عرض کردم خداوند آن دعا را در حق تو مستجاب ساخت ، پس از آن آنچه

ص: 312

رشید بهمن فرمان کرده بود بعرض رسانید،م و آن مبلغ را تقدیم نمودم.

دیگر در بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مرویست که مهدی عباسی شبی در عالم خواب نگران شد که شريك قاضی رویش برتافته شده است ، چون صبح بردمید آنخواب را با ربیع باز نمود .

ربیع گفت : چون شريك نسبت با تو بمخالفت اندر است و با أولاد فاطمه سلام الله عليها عقیدت کامل دارد، در خواب خلیفه جهان برگشته روی بنظر آمده است .

مهدی بفرمود تا شريك را حاضر نمایند، چون شريك در خدمتش حاضر شد ، مهدی گفت: مردمان همیگویند تو فاطمی هستی ؟

شريك كفت : بخدای تعالی پناه میبرم که خلیفۀ زمان فاطمی نباشد مگر اینکه دوست نداشته باشی فاطمه بنت محمّد را .

مهدی گفت : مقصود من فاطمه بنت رسول الله نيست .

شريك عرض کرد ای خلیفه آیا تو فاطمه را لعن میکنی؟ گفت : پناه میبرم بخدای که از من چنین کرداری نمودار آید گفت : چگوئی در حق آن کس که او را لعنت کند ؟ گفت: خداوند هر کس را که رعایت این حرمت را منظور ندارد ملعون گرداند.

شريك گفت : آیا ربیع باینگونه جسارت نسبت به آنحضرت جرأت میورزد.

ربيع سخت مضطرب و دیگرگون شد و گفت ای امیر المؤمنين قسم بخداوند که من چنین کار نمیکنم، شريك گفت : ای دیوانه پس ازچه روی در مجالس نسبت به آن حضرت بد میگوئی.

اینوقت مهدی روی با شريك آورد و گفت تعبیر این خواب من چیست ؟

شريك گفت : من چه میدانم مگر خواب تو خواب حضرت یوسف پیغمبر خدا است که باید مقرون بصدق باشد، اگر همیخواهی مرا بقتل رسانی باری خون من

ص: 313

برای دیدن اینگونه خواب حلال نیست .

پس از آن مرد را نزد ربیع بیاوردند و گفتند : در حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله عليها بدشنام سخن میکند ، گفت : یا ابن غانم با وی چه باید معمول داشت؟ گفت : بیایدش حدّ زد.

فضل گفت: ما در ترا لعن نکرده است که او را باید حدّ بزد، پس بکوشید و ایستادگی نمود تا آنخبیث را هزار تازیانه بزدند و بردارش کشیدند . از آن پس مهدی حمید بن قحطبه را در نیمه شب بخواست و چنانکه مذکور شد بقتل حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام فرمان کرد، و آنخواب مذکور و آیۀ: «فهل عسيتم » را بشنید، و حمید را از انجام آن امر منع نمود .

بیان پارۀ حالات و معجزات و اوصاف حمیده که از حضرت کاظم علیه السلام در محبس روی داده است

در کتاب بحار الانوار ومناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مرویست که ابوالازهر بن ناصح بن عتبه گفت :

با چند تن در مسجدی که محاذی سرای سندی بن شاهك بود نشسته و به صحبت و محادثه اندر بودیم و همیگفتیم از میان ما كداميك بفصاحت بيان و بلاغت کلام برتری داریم.

از میانه یکتن با ما بود که او را نمیشناختیم، گفت: صحت دین بر فصاحت زبان ترجیح دارد، بپای شوید تا دین خود را که منحرف است صحیح گردانید .

سخن در میانه بسیار شد، و از هر طرف فراوان حدیث راندیم تا آنجا که گفتیم آیا امام وقت کیست ؟

آنمرد گفت: فاصله میان شما و امام زمان بجز این دیوار چیزی نیست ، گفتیم : مقصود تو موسی بن جعفر است؟ گفت : آری، گفتیم : ما نمیدانیم که

ص: 314

اوست امام زمان، هم اکنون از اینجا برخیز که بر آن همیترسیم که بسبب توما نیز گرفتار شویم.

گفت : سوگند با خدای نا نخواهد چنین کار را نمیتوانند نمود ، بدرستیکه امام موسی ها را نگرانست و آنچه میگوئیم میشنود ، و اگر مسئلت نمائیم وخود بخواهد سوگند باخدای جز بفرمان خودش چیزی باشما باز نگفتم نزد ما حاضر میشود .

بمجرد اینسخن مردی بمسجد ورود داد دانستیم امام والامقام است و از نور جمالش نزديك بود عقل از سرما بیرون شود، فرمود: منم، این مردمانرا حال درنك نماند و بی اختیار پذیرای مقدم مبارکش را باختیم.

پس صدای مهیبی بشنیدیم بناگاه سندی بن شاهك شتابان با جماعتي بمسجد در آمدند، و ما آنچه را که دیده بودیم باز گفتیم که مردی با ما بود ، و ما را بغلان و فلان بخواند ، وفوراً این مردیکه نماز میگذارد در آمد ، و آنمرد بیرون شد، و دیگر او را ندیدیم .

بفرمود تا ما را نگاه داشتند، و خودش خدمت امام موسی کاظم علیه السلام برفت و آنحضرت در محراب ایستاده بود، سندی از پیش روی مبارکش در آمد و ما میشنیدیم که همیگفت :

يا ويحك تاچند به نیروی سحر و حیلت از پشت درها و أغلاق و أقفال و بند و زندان بیرون میشوی ، و من از دنبال تو باید بتازم اگر یکباره فرار کنی و براه خود اندر شوی دوست تر از این دارم که بجای خود توقف جوئی ، ایموسی آیا اراده فرمودۀ که خلیفه مرا بکشد.

میگوید : سوگند بخدای که همی بشنیدم آنحضرت میفرمود :

«كيف أهرب منكم والله في أيديكم أجل موقّت لي يسوق إليها أقداره ، وكرامتى علي أيديكم، في كلام له».

ص: 315

مقصود اینست که تقدیر خداوند متعال بر این رفته است که در زمانیکه مقرر فرموده است بدست شما شهید شوم ، وبكرامت الهى فائز کردم، با این حالت چگونه از دست شما فرار مینمایم.

اینوقت سندی دست مبارك آنحضر ترا بگرفت و راه بر نوشت و جمعی را فرمان داد که از دو جانب طریق صف بر کشند ، و هیچکس را نگذارند مرور نماید تاسندی و آنحضرت وارد سرای شوند.

و دیگر در کتاب بحار الانوار ومناقب ابن شهر آشوب و اغلب کتب اخبار مسطور است که :

هارون الرشید تدبیری بساخت در آن اوقات که حضرت ولی خداوند ذوالجلال موسى بن جعفر علیه السّلام جای بزندان داشت ، جاریه درخشنده روی مشکین موی ماه دیدار سیم اندام سروقد دلارام را برای خدمت سپاری آن حضرت بزندان بفرستاد .

شاید آنحضر ترا که هزاران حور العین و غلمان بپرستاری تنی از غلمانش آرزومندیها و افتخارهاست بانجاریه رغبتی افتد، و از عظمت مقام و مراتب زهد و قدس آنحضرت در انظار شیعیانش بکاهد.

چون آنجاریه را بزندان آوردند و عرض کردند خلیفه برای خدمات این حضرت بهدیه فرستاده است، آن حضرت این آیه را بخواند و فرمود بهارون

بگو:

«بل أنتم بهديّتكم تفرحون» شما باين هدايا و لذائذ دنیویه شادان میشوید «لا حاجة لى فى هذه ولا فى أمثالها» لكن مراكه علت ايجاد مخلوق هستم و از هر چیزی بجز خدای روی بتافته ام ، در این چیزها و امثال آن حاجتی نمیرود .

چون فرستاده هارون باز شد و آنجواب را بهارون باز گفت.

رشید از شدت خشم و نرسیدن بمقصود خود، چون آتش تافته شد و گفت : بنزد موسی بن جعفر بازشو و بگو ترا برضای تو حبس نکرده ایم، و همچنین بدون

ص: 316

رضای تو اینجاریه را بخدمتگذاری نو امر نموده ایم، آنگاه این جاریه را نزد او بگذار و بازشو .

فرستادۀ هارون برفت و آنجاریه را در خدمت آنحضرت بگذاشت و بازگشت و از آن پس هارون از مجلس خود بر خاست و یکنفر از خدام را گفت: بمحبس برو و بنگر حال آنجاریه برچه منوال است و خبر بازگردان.

خادم برفت و نگران شد که آنجاریه در حضرت پروردگار بسجده اندر است و همیگوید «قدّوس سبحانك اللّهم سبحانك» .

چون از این خبر مستحضر شد گفت: سوگند با خدای که موسی بن جعفر این جاریه را به نيروي سحر خود سحر کرده است، او را نزد من حاضر کن ، پس برفتند و جاریه را بیاوردند که همی بلرزیدی، و چشم بجانب آسمان بدوختی ، هارون گفت : حال و شأن تو چیست ؟ گفت : شأن من شأن بدیعی است.

همانا در خدمت آنحضرت ایستاده و آنحضرت روز و شب بنماز برپای بود، و چون از نماز فارغ و به تسبیح و تقدیس مشغول بود .

عرض کردم: آیا ترا حاجتی هست که بجای آورم ؟ فرمود : چه حاجتی است مرا بتو، عرض کردم: مرا برای انجام حوائج تو بر تو در آورده اند ، فرمود «فما بال هؤلاء» پس کار این جماعت چیست؟.

پس نگاه کردم بوستانی پر از گل و باغستانی سبز و خرّم نگران شدم که نه اولش پیدا بود و نه آخرش بنظر میآمد، و در آنروضه دلکش مجلسهای آراسته که از فرش دیبا مفروش.

و خدمتگذارانی آفتاب روی که هرگز بحسن منظر و لطف مخبر وألبسۀ نفیسه بدیعه ندیده بودم بدیدم که صفها بر کشیده و لباسها از حریر سبز و تاجها از درّ ویاقوت بر تن و بر سر داشتند، و طشتها و ابریقها و دستارها در دست گرفته حاضر بودند.

و أنواع أطعمه لذيذه و فواكه موجود بود، از دیدار آنحال بسجده در

ص: 317

افتادم و بسجده اندر بودم تا گاهی که این خادم بیامد و اينك خود را در اینجا که بودم مینگرم .

هارون گفت اي خبیثه شاید در سجده بودی و بخواب رفتی و این جمله را در عالم خواب بدیدی ، گفت : ایمولای من سوگند با خدای آنچه دیدم قبل از این بود که بسجده بروم.

هارون بر آشفت و با خادم گفت این خبیثه را نزد خود بدار ، باید اینحکایت را هیچکس نشنود .

میگوید: آنجاریه از آن پس بنماز و عبادت توجه کرد و هر وقت از آن داستان باوی سخن میکردند، و از آن نماز گذاشتن میپرسیدند میگفت : عبد صالح علیه السّلام را باین حال نگران شدم که پیوسته مشغول نماز بود ، من نیز نماز میگذارم و چون آن امر را معاینه کردم ، جواری مرا ندا کردند ، دور شو از عبد صالح .

یعنی هر وقت میخواستم بدستورالعملی که داده بودند آنحضرت را بخود دعوت نمایم آن ندا را میشنیدم که میگفتند : ما برای خدمت آن حضرت هستیم نه تو .

گفتند این نامرا یعنی عبد صالح را تو از کجا برای آن حضرت معین کردی ؟

گفت : آنحوریان و کنیزان و خادمانی که در آن باغها در برابر آنحضرت ایستاده بودند ، و مرا صدا میزدند میگفتند: از عبد صالح دور شو که ما برای خدمات او مأموریم، و نمیگذاریم بحضرتش نزديك شوى ، لاجرم دانستم که نام مبارکش عبد صالح است .

و آنجاریه از آن پس پیوسته بنماز و نیاز اشتغال داشت تا گاهی که از دنیا رحلت نمود، پس از چند روز از وفات او آنحضرت صلوات الله علیه را شهید ساختند.

معلوم باد بدیهی است ، ادراك عوالم و ارواح بلکه اجسام لطیفه که بیرون

ص: 318

از این عالم است، برای ارواح و اجسام کثیفه غلیظه دنیویه در نهایت بینونیت و مخالفت طبیعت است ، و مركز خاك را با محتد افلاك مقام آشنائی نباشد.

زیرا که این ارواح دنيويه لياقت مصاحبت و مؤانست أرواح لطيفه قدسیه را ندارد ، چنانکه ارواح جمادیه و نباتيه و حیوانیه نتوانند ادراك روح انسانی یا همدیگر را نمایند .

برای هر روحی و جسمی درجه و مقامی است که بهیچوجه با عالمی دیگر که با برتر از آنعالم است مؤالفت و مشابهت و مجانست ندارد ، هرگز شخص کور نمیتواند ادراك فروغ نور را بنماید ، یا مرد كر نتواند ممّیز و مدرك أصوات گردد، بلكه در همان نوع و جنس خودشان تفاوتها باشد .

مثلا گوسفند و بوزینه و خراطین و مارو خرس و کفتار و اسب وخر ،اگر چه بجمله نوع حیوان هستند .

أما در مدرکات و مشاعر آنها چندان تفاوت است که میتوان گفت آنروحی که در بوزینه و اسب و کفتار و مار است ، با روحی که در گوسفند و خراطین و خرس وخر است، تفاوت بسیار دارد.

یا روحی که مثلا در بقراط و أرسطو و افلاطون و فارابي و أبي على بن سينا و امثال ایشانست ، با روحی که در هبنّقه و دغه و امثال آنها است، چه بسیار تفاوت دارد.

حالا بنگریم که این جاریه هارون الرشید که مطلقا در عرصه تلذذات وتغنيّات و تعشقات دنيويه و لذات نفسانیه و در محتد خوابگاه خلافت ظاهریه که فی الحقیقه جوهر دنیا پرستی و سیر در عالم سفلیه بوده اند تربیت شده است ، و أبدان بلکه ارواح جمادیه و نباتیه و طبیعیه و حیوانیه ایشان ، در زمین غفلت و عشرت و لهو و لعب و طمع وطلب بگودالهای ظلمت و غلظت و غفلت و کثافت جای گرفته است .

چگونه میتواند از عالم بهشت برین و غلمان و حور العین و فواكه ورياحين

ص: 319

بهشتی با خبر شود، با اینکه با این مواقع و حواجز و حجب که در کار است سخت بعيد ، بلکه محال مینماید .

أما نايش أنوار ولايت ، و تصرف اشماس امامت ، و جذبۀ أرواح قدسّيه، وأنفاس ملكوتيّه ولاهوتيّه ، أرواح آن جاریه را چنان لطیف و شریف و مصفّا و منقّا میگرداند که بعالم بالا و مرکز أعلایش معدّ و مستعدّ میفرماید، تا به نیروی چشم حقیقت، و صفای دیدۀ باطن و ظاهر ، ادراك بهشت عالم بالا را مینماید .

و این تصرّف در نفوس مخلوق بأولياء عظام علیهم السّلام اختصاص دارد .

چنانکه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در پشت کوفه بخواصّ حضرت خود عالم برزخ را بنمود.

يا حضرت صادق یا ائمه دیگر علیهم السّلام حال بهشتیان یا دیگر عوالم را بپارۀ خواص نمایان کردند، بعد از آن بود که در نفوس دنیویه ایشان تصرف کردند ، و بر درجه ایشان بیفزودند.

و اگر نه خود ایشانرا آن قوّه نباشد که به نیروی خودشان بتوانند مشاهدت نمایند.

أما در همین نفوس بشريه بعد از آنکه بتوجهّات عنایت آیات دارایان أرواح مقدّسه علویه تشرف گرفتند، و بعوالم ریاضت و اطاعت پرداختند ، و تصفیه روح را حاصل کردند، میتوانند بمقام مکاشفه برسند .

چنانکه در احوال خواص اصحاب رسولخدا يا أئمه هدى صلوات الله عليهم و اغلب شهداء کربلا و غيرهم رضوان الله عليهم مشهود است . چنانكه در مدينة المعاجز باسناد معتبره، و نیز در بعضی کتب اخبار مرویست که موسی بن ماهان گفت :

در خدمت حضرت امام موسی صلوات الله علیه گاهی که بزندان بود نگران شدم که از آسمان برای آنحضرت مائده نازل شدی، و امام علیه السّلام از آن طعام

ص: 320

بزندانیان عنایت میفرمود ، و از آن طعام چیزی کم نمیشد، و بآسمان بر میشد .

در صورت صحت سند و اتقان خبر وقتی را وی میتواند بنگرد، و اهل زندان میتوانند بهره یاب شوند که نظر تصرف ولایت و امامت در وجود آنها شامل گردد ، وگرنه کجا توانند دید و خورد و آشامید و شنید .

و بیاید دانست که دریافت این عوالم و معالم و مراتب را نيز برحسب نفوس و عقول و ارواح مدارج و معارج متفاوته است .

مثلا مدركات أرواح و عقول و نفوس و انوار نبوت و امامت و ولایت ، غیر از دیگران است .

اگر حضرت سلمان و مقداد و ابوذر و امثال ایشان که بنظر تصرف نبویه و ولائيه و امامیّه اختصاص و امتیاز ولیاقت یافته اند، بپارۀ عوالم و مدارك بر خوردار شده اند .

نه آن است که آنچه را متصرفین دریابند بتوانند دریافت نمایند ، و بآن حقیقت که ایشان راه یافته اند راه یابند .

چه آن روحیرا که خداي در آن هیاکل مقدسه مقرر داشته است در ایشان نیست ، و جز خداوند تعالی هیچ آفریده نتواند مخلوقیرا دارای آن استعداد نماید.

حضرت خاتم الانبیاء صلى الله عليه وآله وسلّم که صادر اول و عقل کلّ است و میان او و خالق واسطه نیست ، و آن اتصالی که او را بمبدء كلّ است، هیچ آفریده را مقدور نباشد ، و با آن قوّت و قدرت متصرفه تکمیلیه که در تمام نفوس عوالم امکان دارد.

نمیتواند دیگر برا از روی حقیقت و تمامت آیات وجودیه مانند خودگرداند چه آن ارتقاء و امتياز و كمال منحصر بمشيت مهیمن متعال است.

و از این حیثیت است که امیر المؤمنين علیه السّلام با آن نور ولایت مطلقه و نفس قدسی و آن لطایف و حقایق وجود میفرماید « أنا عبد من عبيد محمّد».

چنانکه خداوند تعالی را با آن قدرت خلاقیت کامله مشیت بر ایجاد مثل

ص: 321

خود محال و ممتنع میباشد که علاقه بگیرد .

و اینکه خطاب با بندگان خود میفرماید که ای بندۀ من اطاعت کن مرا تا ترا مثل خود گردانم، تا اگر بگوئي كن فيكون ، چنانکه بهشتیان را این مقام حاصل است ، و هر چه اراده کنند دریابند، نه آنست که مخلوق مقام خالق در یابد .

بلکه مراد اینست که ترا آن رتبت میدهم که أفعال و اعمالی از تو صادر شود که برتر از مقاماتی باشد که متوقع از امثال و أقران تو است.

بلکه انتساب بمراتب قدرت و اشارت خلاقیت دارد، یعنی آنمقام تصرف را بتو عطا میفرماید اما بهر حالت آن بنده ایست مخلوق و محاط «ما للتراب و ربّ الأرب».

مگر نه آنست که حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله وسلّم و با آن روح مقدس و مقام اقدس و اتصال کامل چون از جانب خالق کلّ و قادر قهّار وحی بدو رسیدی آن گونه دیگرگون شدی ، و آنحالات بوجود مبارکش راه یافتی .

و این از حیثیت جنبه یلى الخلقی و مقام مخلوقیت و مخاطبیت است ، نه آنست که در این مقام که علت ایجاد مخلوقاترا اینحالت پدید آید توانیم گفت جبرئیل علیه السّلام را آن نیروی حمل وحی بودی که آنحضرت را نبودی بلکه :

أحمد أربگشاید آن پر جليل *** تا أبد مدهوش ماند جبرئيل

مگر نه آنست که در شب معراج جبرئیل را عروج در مقام مقرّر و معلوم خود افتاد ، و از ملازمت آن حضرت و ارتقاء بمراتب سامیه دیگر باز ماند عرض کرد:

اگر ذرّه بیشتر بر پرم *** فروغ تجلّی بسوزد پرم

بلکه این حالت از عظمت و نقل و هیبتی بود که از حقیقت باطن وحی اخطار مینمود ، و جز صادر اول را مستفاد امیگشت.

ص: 322

بعبارتی دیگر جبرئيل حامل الفاظ بود، و آنحضرت مدرك معنى ، واگر مقداری از آن ثقل و عظمت بر تمامت ما سوی حمله میآورد بجمله از هم متلاشی میشدند (کوه مست و خرّ موسی صعقا) .

آری چون : دمدمه تاقور و آواز دهل نسبتی دارد بآن ناقور كل.

و این عالم عنصری نسبتی بدیگر عوالم دارد ، اینست که ، اینست که بموجب ریاضت و عبادت و اطاعت يكمقدار تصفیه در روح و نفس و جسم حاصل میشود که میتواند بر آنچه امثالش که طی آنمقامات ریاضیه را نکرده اند بنگرد و بشنود و ادراك نماید که دیگران نتوانند.

چنانکه اگر کافری هم ریاضتی کشد چون تصفیه در او پدیدمیشود میتواند مراتب برتر از رتبه عالیه خود را در یابد .

و بسا باشد که مسلمانیرا که انهماکی در معاصی یا عدم تصفیه نفسانی باشد آن محسوسات که او را حاصل شده نشود.

و این نه از حیثیت امور باطنیه معنویه است، بلکه از حیثیت تصفیه ظاهریه است ، و بهر حالت که باشد آن ظلمت و جهل و غفلت کفر بجای خود باقی و ثابت و آن نور و فروغ اسلام در محلّ خود باقی است.

منتهای امر اینست که مثلا فلزّ غليظ كثيف وجود آنکافر ، بصيقل ریاضت تصفیه و جلائى بحسب ظاهر یافته است که میتواند بعضی چیزها در آن منتقش گردد ، یا اینکه ببعضی مراتب ظاهريه بعلت لطافت صوريه راه يابد ، أما استعداد و تصفیه کامل ندارد .

و مسلمان بهر حالت که باشد گوهر وجود و زر دهدهی (1) نمودش، و مقامات شرف و عزت خود باقی است.

منتهای امر اینست که بزنگار معاصی تاريك شده است ، و قابل انعکاس و انتقالش نمیباشد، اما لایق همه گونه صیقل یافتن و تصفیه شدن میباشد.

چه جوهری لطیف و محفوظ از اختلاط اشياء كثيفۀ ثقيلة سريع

ص: 323


1- دهدهی ، بروزن ابلهی، زر خالص بی عیب تمام عیار

و آئینه مصفی و سراپا نماست، و بمجرد یکمقدار ریاضت واطاعتی چنان صفا و جلا می پذیرد که مصداق .

(و فيك انطوى العالم الاكبر) «و عبدى أطعمنى حتى أجعلك مثلى» ميگردد و اینحال در صد هزار سال ریاضت برای کافر حاصل نمیشود .

مگر نه آنست که با اینکه چون جن كه يك صنف از مخلوق است از بنی آدم الطف و اصفی است ، از نظرها محجوب است، و ما از او محجوب نیستیم ، و بواسطه لطافت خود پارۀ اشياء غلیظه را چنان تصفیه مینماید که بجائی که امثالشرا نتوان در آورد میآورد .

مثلا خربزه را از سقف پوشیده پدید میگرداند، لکن اگر آدمی را که بر نوع جن اشرف است تصفیه پدید شود ، جن را می بیند بلكه ملك را که جن استعداد ادراکش را ندارد خواهد دید، چنانکه گفته اند : (رو مجرّد شو مجرّ در اببین) .

و ملائکه نیز بر حسب مقامات و شئونات خودشان که «و مامنّا إلاّ له مقام معلوم» ادراك مراتب توانند کرد، نه آنست که تمام ملائکه را صعود و مدرکات جبرئیل باشد ، وكذلك غير ذلك .

کودکی که در رحم است، چندین مرتبه مضغه و علقه و غیرهما را باید طی کند، و در هر مقامی که هست تا حال تصفیه باطنیه را حاصل نکند ، بمقام دیگر نرسد.

و چون هیکل بشریت خود را بکمال رسانید تا بتصفيه باطنیه که قابل ادراك محسوسات دنیویه است فائز نگردد، آنجا نمیتواند پیوست.

و چون بدنیا آمد، با اینکه دارای قوه عاقله و نفس ناطقه هست ، تا بمقام تصفيه معنویه این هر دو نائل نگردد، مستعد ادراك عوالم معقوليه نتواند گردید.

ص: 324

و ترقیات مراتب نفسانيه جز بریاضت و عبادت و توجه بحق موجود نشود ، و ارتقاء و ادراك مسائل و منازل و حالانیکه بیرون از عوالم دنیویه است ، جز بنظر تأثر و تصرّف نبی و ولی و امام و مرشد مرتاض کامل حاصل نمیشود.

از خداوند متعال و مدد انفاس قدسيه هياكل مقدّسه تصفیه نفس و نیروی پرواز بعوالم قدس را مسئلت می نمایم .

جان گشاید سوی بالا بالها *** تن فکنده در زمین چنگالها

كاين تعلق با همین دنییستش *** ره بهفتم آسمان برنیستش

جان ز هجر عرش اندر فاقۀ *** تن ز عشق خار بن چون ناقۀ

عشق خواهد کین سخن بیرون بود *** آئینه غمّاز نبود چون بود

روتو زنگار از رخ او پاك كن *** بعد از آن آن نور را ادراك کن

در نیابد حال پخته هیچ خام *** پس سخن کوتاه بابد والسّلام

بیان بعضی حالات حضرت کاظم علیه السّلام در ایام حبس باهارون و کسان هارون

در کتاب خرائج و بحار وفصول المهمّه وكتب اخبار مرویست که :

در آن اوقات که حضرت کاظم علیه السّلام در زندان بغداد بود ، ابو يوسف و محمّد ابن حسن که هر دو بمذهب اهل سنت و از تلامذه ابی حنیفه و در شمار مجتهدین عصر بودند.

شب هنگام در زندان بآنحضرت در آمدند و سلام براندند ، و در حضرتش جلوس کردند ، و همیخواستند پارۀ مسائل و اخبار را استفسار نمایند ، و مکان و منزلت امام علیه السّلام را در مراتب علم و دانش آزمایش کنند .

چون بجای خود بنشستند یکی از آنکسان که بر آنحضرت موکز بود بیامد و عرض کرد: همانا نوبت من بپای رفته است و همیخواهم بخواست خدا تا بامدادان

ص: 325

از اینجا انصراف جویم ، اگر فرمایشی و حاجتی داری بفرمای تاچون فردا دیگر باره باز شوم بجای آورم.

فرمود: «مالی حاجة انصرف» مراحاجتی نیست برو .

چون برفت امام علیه السّلام با ابو يوسف و محمّد بن المحسن گفت : «انّی لأعجب من هذا الرجل يسئلنى أن اكلّفه حاجة يأتينى بها معه غداً إذا جاء ، و هو ميّت في هذه الليلة ».

از این مرد بشگفتی اندرم که از من خواستار میشود که حاجتی را بدو تکلیف نمایم که فردا با خودش انجام داده بیاورد ، و حال اینکه در این شب می میرد.

ابو یوسف و محمّد از استماع اینكلام بشکفتی اندر شدند، و مبهوت گردیدند، و بدون هیچ سخن بیای خاستند، و بدون پرسش برفتند و گفتند.

ما همیخواستیم از مسائل دینیه و فرایض و سنن از وی بپرسیم، اما او از غیب با ما سخن کرد ، سوگند با خدای واجب چنانست که مردیرا بفرستیم تا بر در سرای آنمرد بیتونه کند، و نگران شویم تا چه خبر بما رسد .

پس شخصی را از جانب خودشان بدر سرای آنمرد روانه کردند ، چون چندی از شب برآمد بانگ ناله و زاری و فریاد از سرای آنمرد برخاست ، از اهل سرای پرسیدند خبر چیست گفتند : صاحب خانه بمرد .

پس آنمرد بنزد ابو یوسف و محمّد باز شد و ایشانرا از آنداستان خبر داد از استماع این خبر در نهایت استعجاب شدند .

در كشف الغمه باينخبر اشارت کند و گوید : چون فرستاده ابو يوسف و محمّد ابن حسن باز شد و خبر داد که آنمرد بمرك فجأه بدون علتی بمرد ، هر دو تن بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السّلام بیامدند و عرض کردند: برما معلوم و مکشوف است که علم فرایض و حلال و حرام را کاملا ادراک فرمودۀ اما از کجا بر تو روشن شد که این مرد موکل در اینشب بخواهد مرد ؟

ص: 326

فرمود : «من الباب الّذى كان أخبر بعلمه رسول الله عليّ بن ابيطالب عليهما السلام».

از همان باب که رسولخداى صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم علي بن ابيطالب علیه السّلام را بعلم خود خبر داد، چون ایشان این جواب را بشنیدند، چنان حیران و بیچاره ماندند که قدرت سخن نیافتند .

راقم حروف گوید: چون کسی بر اینخبر وقوف ،یا بد میداندحالت آنحضرت در علم غیب چیست.

بلکه میتوان گفت آمدن ابو يوسف و محمّد بن حسن در چنان موقع و اندیشه پرسش مسائل از آنحضرت باجازه و اشارت آنحضر تست.

چه امام علیه السّلام بر مردن آنمرد باخبر بود، لاجرم برای مزید بصیرت ایشان حضور آنها را و پرسش موکل را دستوری داد.

در بحار الانوار ومناقب ابن شهر آشوب و پارۀ کتب اخبار مسطور است که بشار مولی سندی بن شاهك گفت:

از تمامت مردم جهان بآل ابیطالب كين و بغض و دشمنی من افزون بود .

یکی روز سندی بن شاهك مرا بخواند و گفت: ای بشار همیخواهم امام موسی را با تو سپارم ، و ترا برانکس امین گردانم که هارون مرا بروی امین ساخته است و حفظ و حراستش را با من موکول داشته است.

گفت : در هر چه مقرر سازی اطاعت میکنم، گفت : اينك موسى بن جعفر است و بمن سپرده اند و من او را بتو میسپارم که هر چه بهتر حراست نمائی.

آنگاه سندی بن شاهك امام علی السّلام را بخانۀ نزديك بسرای خودش بیاورد و محبوس امود ، و مرا بر آنحضرت موکل ساخت.

من چند قفل بر آندر برزدم و بهر زمان که مرا کاری پیش آمدی که از پی آن راه بر گرفتمی زنیرا بپاسداری میگذاشتم و میرفتم تا گاهی که باز میشدم .

ص: 327

لكن يكدفعه یزدانتعالی آن بغض و کین را که بسالها بدل اندرم مكين بود، بمحبت و دوستی مبدّل و محول فرمود و یکی روز آن حضرت مرا بخواست ، و فرمود :

«يا بشّار امض إلى سجن القنطرة فادع لى هند بن الحجّاج ، و قل له أبو الحسن يأمرك بالمصير إليه فانّه سينهرك و يصيح عليك .

فاذا فعل ذلك فقل له أنا قد قلت لك و أبلغت رسالته ، فإن شئت فافعل ها أمرنى ، و إن شئت فلا تفعل و اترکه و انصرف».

أى بشار بسوى سجن القنطره راه برگير ، وهند بن حجاج را بحضرت من بخوان ، و بگو ابوالحسن بفرموده است که بخدمتش راه بسپاری، هماناچون این پیام بهندگذاری با تو بر آشوبد و ترا بانك برزند و براند، و بر تو نعره برکشد و ابا و امتناع نماید .

و چون چنین کرد با او بگوی من آنچه باید با تو بگفتم و تبلیغ رسالت بنمودم، و تو اگر خواهی آنچه مرا امر فرموده است بجای آور ، و اگر خواهی بجای نگذار و او را بحال خود بگذار و منصرف شو .

من بآنچه فرموده بود معمول داشتم و درها را بر بستم، و چنانکه مرعی مینمودم قفل برزدم ، وزن خود را بر در محبس بنشاندم، و گفتم از اینجا بدیگر جای مشو تا من بتو باز آیم.

و بسجن الفنطره روی نهادم، و بجانب هند بن حجاج بآن زندان برفتم، و تبلیغ رسالت بنمودم، هند بر من صیحه بر کشید، و مرا براند گفتم : من آنچه رسالت داشتم با تو بگذاشتم، هم اکنون اگر خواهی چنان کن ، وگرنه بجای نگذار .

این بگفتم و او را بحال خود بگذاشتم و بازگشتم، و بحضرت ابی الحسن سلام الله علیه بیامدم، و آنخبر را در حضرتش بعرض رسانیدم.

:فرمود بای هند نزد من بیامد و بازگشت، پس نزد زنم بیامدم و گفتم بعد از

ص: 328

من کسی بیامد و باین در اندر شد؟ گفت سوگند با خدای هیچکس نیامد و من از ایندر مفارقت نکردم و قفلها را هيچيك بر نگشودم تا تو بیامدی.

روایت کرده اند چون هند بن حجاج در خدمت امام علیه السّلام آمد و خواست باز شود آنحضرت با او فرمود:

« إن شئت رجعت إلى موضعك ولك الجنّة ، و إن شئت انصرفت إلى منزلك».

اگر میخواهی بموضع خودت یعنی زندان بازگرد و بهشت از بهر تو است ، و اگر خواهی بمنزل خود باز شو، یعنی اختیار هر یکرا که نمایی من بجای میآورم هند عرض کرد بموضعی که در زندان دارم باز میشوم ، و این هندبن حجاج رضی الله عنه از اهل صیمره است.

بیان آهنگ هارون الرشيد و تدابیر او برای قتل حضرت کاظم علیه السلام و مرعی نشدن

در بحار و مناقب و بعضی کتب اخبار مسطور است که چون هارون الرشید حضرت ولی خداوند عظیم جناب ابی ابراهیم موسی بن جعفر عليهما التصلية والتسلیم را محبوس نمود ، و از امام زمان در آن زندان چندان دلایل و معجزات نمایان شد که هارون حیران و در پهنۀ بهت و سرگشتگی سرگردان گشت .

نفس بروى تنك و حسد و بغض در نهادش هم آهنگ گردید ، و از روی ضجرت و حسرت و عداوت يحيى بن خالد بر مكي را بخواند ، و پرده از راز بر گرفت و گفت :

ای ابوعلي آیا نگران نیستی که ما را از بروز این عجایب آثار و ظهور این غرائب اطوارچه برسر میگذرد آیا در کار اینمرد تدبیری نمیکنی که از اثر آن مارا از غم و اندوه کار او بر آسائی .

يحيى بن خالد گفت : ای امیر المؤمنين مصلحت حالا در آن مینگرم که بر آنحضرت منت گذاری ، وصلۀ رحمش را مرعی بداری ، و قلوب مردمانرا برما

ص: 329

نرم بگردانی.

و چنان بود که یحیی آنحضرت را دوست میداشت و بتولایش روز میگذاشت و هارون بر این امر علم نداشت ، و با یحیی گفت :

بسوی موسی راه بر گیر و از من او را سلام برسان و زنجیر از وی بر گير و بگو .

پسر عمّت میگوید که من از این پیش در کار تو سوگند خورده ام که دست از تو باز ندارم تاگاهی که اقرار کنی که با من اساءت ورزیدی و از من خواستار عفو بشوی ، و از آنچه از تو روی داده خواستار گذشت و عفوشوی ، و در این اقرار که نمایی عار و ننگی بر تو نیست، و در این مسئلت عفو و گذشتی که از من بجوئی برای تو نقصانی و کسر مقامی نخواهد بود.

و اينك يحيى بن خالد است که محل وثوق من و وزیر من و صاحب امر و نهی من است ، بآن اندازه که مرا از سوگند من بیرون بیاورد از وی بجوی وراشداً باز شو .

محمّد بن غياث مهلبي گويد : موسى بن يحيى بن خالد با من گفت که حضرت ابی ابراهیم عیه السّلام در جواب من فرمود :

«يا أبا على أنا ميّت و إنّما بقى من أجلى اسبوع اكتم موتى ، و التنى يوم الجمعة عند الزوال ، وصلّ علىّ أنت وأوليائي فرادى .

و انظر إذا سار هذا الطّاغية إلى الرّقة وعاد إلى العراق لا يراك ولانراه لنفسك ، فانّي رأيت في نجمك و نجم ولده و نجمه أنه يأتي عليكم فاحذروه.

ثمّ قال : يا أبا علىّ أبلغه عنّى يقول لك موسى بن جعفر: رسولى يأتيك يوم الجمعة، فيخبرك بما ترى ، وستعلم غداً إذا جانيتك بين يدى الله، من الظالم والمعتدى علي صاحبه ، والسلام».

اى ابو علي من بخواهم مرد، و افزون از یکهفته از روزگار زندگانی من بر جای نیست ، و تو اکنون از مرگ من داستان مران، و روز آدینه هنگام

ص: 330

روی بر کاشتن آفتاب بمن بيا، و تو و دوستان من تن بتن بر من نماز بگذارید .

و نگران و بیدار باش که هر زمان هارون الرشید بجانب رقه راهسپار شود، و آهنك مراجعت بعراق نماید، احتیاط را از دست مگذار ، و چنان باش که نه تو اورا و نه اوترا بنگرد، و بپرهیز که تراگزادی بجان رسد ، چه از تو و سلسلۀ تو منحرف گردیده .

و من در ستارۀ تو و ستارۀ فرزند او و ستارۀ او نگران شدم و معلوم شده است که وی بر شما بتازد، و آسیب رساند، از وی بر حذر باشید ، و بقولی فرمود ایمن از کردار خود مباشید .

پس از آن فرمود : ای ابو علی هارون را از من ابلاغ کن که موسی بن جعفر با تو میگوید: فرستادۀ من واخبر من روز جمعه بتو میرسد، و زود باشد که بدانی در آنزمان که بامداد قیامت گاهی که در پیشگاه خالق مهر و ماه با تو زانو بزاتواندر میشوم ، ظالم و مقصر بر صاحبش کیست ، و خداوند نیکو حاکمی است ، و السلام .

یحیی از خدمت آنحضرت بیرون شد گاهی که از شدت گریه هر دو چشمش چون دو کاسه پر خون شده بود، پس نزد هارون برفت و پیغام آنحضرت را بگذاشت.

هارون گفت اگر تا چند روز دیگر دعوی نبوت ننماید خوبست ، و چون روز جمعه در رسید آنحضرت شهید گردید.

ابن جوزی و علی بن عیسی اربلی و اغلب مورّخین عظام در کتب خود مسطور داشته اند که :

حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما مكتوبی از زندان بهارون الرشید فرستاد، و در آن مرقوم فرموده بود:

«لن ينقضى عنّى يوم من البلاء إلاّ انقضى معه عنك يوم من الرّخاء ، حتّى

ص: 331

نمضى جميعاً إلى يوم ليس له انقضاء ، هناك يخسر المبطلون».

هیچ روزی از من در بلیت بپایان نمیرسد مگر اینکه با آنروز که بر من ببلاء سپری گشته یکروز از مدت عمر تو بنعمت و آرامش بیای میشود تا گاهی که هر دو با نجام رسد و بروزی برسد که هیچش پایانی نیست.

و در آنروز که زوالی ندارد هر کسی بسزای خود میرسد ، و آنانکه بباطل رفته اند و بظلم وستم و غفلت و شقاوت و معصیت و سرکشی بگذرانیده اند ، دچار خسارت و ندامت کردند .

کنایت از اینکه «وسيعلم الذين ظلموا أیّ منقلب ينقلبون» هارون اين کتابرا بدید و جوابی نداد .

و در بحار الانوار و رياض الشهادة و بعضی کتب دیگر مسطور است که جماعت برامکه با آنشدت و بغض که با اهل بیت داشتند .

امّا از زوال ملك و فنای دولت و نعمت خود ترسناك بودند ، و اگر چه خودشان باعث حبس آنحضرت بودند ، أما جرأت برقتل آنحضرت و إقدام بأن أمر شنیع نمی نمودند.

و آن حضرت چند دفعه از زندان بیحیی بن خالد پیغام فرستاد که چه چیز باعث شد که مرا از وطن و بلاد خود دور داشتی، و میان من و عیالم را تفرقه انداختی؟

يحيى قسمهای سخت یاد کرد که مرا در کار تو تقصیری نیست .

دیگر باره پیغام فرستاد که همانطور که مرا بحبس افکندی تدبیری در نجات من بنمای ، وگرنه در حضرت خدای شکایت کنم ، و دانسته باش که نفرین من از تو در نمیگذرد.

و آخر الأمر چنان شد که فرمود، و شناعت عمل یحیی بآنجا رسید که ریشۀ او از صفحه زمین بر کنده شد، و بنیان وجود آنجماعت را با شناعت و قباحتی

ص: 332

از جای بر آوردند که :

تا امروز هیچکس را بگوش نرسیده است که دودمانی در اول شب در تمام امور و مهام يك نيمه ملکت جهان بدانگونه دست تصرّف و اختیار و اعتبار داشته باشند ، و صبح آنشب با خاک زمین یکسان باشند.

معلوم باد اینخبر و پارۀ خبرهای دیگر با خبر یکه مسطور شد دلالت بر تولاً و محبت یحیی بن خالد با آنحضرت و دودمان رسالت داشت ، منافی است.

و اغلب اخبار وارده ضدّ خبر سابق و عداوت با آن حضر ترا مینماید ، چنانچه در ذیل اخبار شهادت آنحضرت مذکور گردد ، و صحیح نیز همین است .

زیرا که اگر يحيى بن خالد و اولاد او را عالم محبت و خلوص نیتی نسبت بحضرات ائمۀ هدى صلوات الله عليهم اجمعين بودی ، در سالیان دراز در خدمت هارون آنگونه تقرب و استقلال نبودى ، و بر ممالك عظيمه او این چند استيلاء نیافتی ، و محرم راز و اسرار او نشدی .

و نیز اگر دچار نفرین امام علیه السّلام انگشتی بآندرجه بهزار گونه رنج و بلیّت و زوال نعمت مبتلا نشدی ، و آثار ایشان در مدنی بس قلیل از پهنه گیتی بر نیفتادی و مصداق «فقطع دابر الّذين ظلمواء» نگردیدی .

در بحار الأنوار و بعضی کتب از داود بن زربی مرویست که در آن هنگام که حضرت ابی الحسن علیه السّلام در زندان جای داشت ، مرا احضار فرمود .

«فقال : انت هذا الرّجل ، يعنى يحيى بن خالد ، فقل له : يقول لك أبو فلان : ما حملك على ما صنعت أخرجتني من بلادی و فرقت بینی و بین عیالی ».

فرمود: نزد این مرد یعنی یحیی بن خالد برو و بگوابو فلان یعنی ابوالحسن میفرماید: چه چیزت بر آن بداشت که اینکار بنمودی ، مرا از بلاد خودم بیرون آوردی ، و در میان من و عیالم جدائی افکندی.

من بخدمت يحيى شدم و فرمایش امام علیه السّلام را تبلیغ کردم.

ص: 333

یحیی گفت زبیده یعنی زوجهاش مطلقه با دو قسمهای غلاظ و شداد یاد کرد که من دوست دارم در هام (1) دو هزار بار هزار بدهم و تو از زندان بیرون آئی.

من بحضور همایون آنحضرت مراجعت کردم و آنچه گفته بود بعرض رسانیدم.

فرمود : بدو بازگرد «فقل له : يقول لك : والله لتخرجنى أولاً خرجنّ» کنایت از اینکه ترا شقاوت بر آن داشت که اسباب گرفتاری مرا فراهم کردی . و اگر سعادت بر توروی نکند و البته نخواهد کرد، و در چاره کردار و تلافی رفتار خود برنیائی ، و البته بر نمیآئی.

ریشۀ ترا و دودمان ترا از صفحۀ جهان بر میاندازم، والبته برحسب تقاضای شفاوت تو وعدم توفیق تو بر میاندازم.

در بحار الأنوار و بعضی کتب اخبار از بزنطی از حضرت امام رضا صلوات الله وسلامه علیه در ذیل حدیثی طویل مسطور است که گفت :

«فلولا أنّ الله يدافع عن أوليائه ، و ينتقم لأوليائه من أعدائه . أما رأيت ما صنع الله لاٰل برمك و ما انتقم الله لأبي الحسن علیه السّلام، و قد كان بنوا الأشعث على خطر عظيم، فدفع الله عنهم بولايتهم لأبي الحسن علیه السّلام » .

مجلسی اعلی الله مقامه در اینکلام آنحضرت «فلولا أنّ الله» (گويد ظ) جزاى شرط محذوفست «ای لاستؤصلوا» و نحوه .

اگر نبودی که یزدان تعالی شر دشمنانرا از اولیای خود بر نمیتافت، و انتقام اولیای خود را از دشمنان خود نمیکشید ، اولیای خدا در چنگ دشمنان دین مستأصل میشدند ، وروی آسایش نمیدیدند .

مگر نگران نیستی که خداوند تعالی با آل برمك چه كرد و چگونه انتقام ابي الحسن علیه السّلام را از آل برمك بكشيد.

أما بنو الأشعث با اینکه از خصومت آل برمك در خطری عظیم بودند وسلسله جعفر بن محمّد بن اشعث هستند بواسطه موالات و اخلاص خالص که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام داشتند چگونه خداوند تعالی ایشانرا از تمام آن خطرها و فتنه ها

ص: 334


1- درهام، بروزن فرجام . بمعنی در هم باشد. و آن زریست رایج روز نیست معروف

محفوظ بداشت، و اینطایفه جلیله با عاقبت محمود و عزت محسود و شرافت دنیا و آخرت از این جهان بدیگر جهان رخت بر کشیدند .

ونیز نفرین امام رضا علیه السّلام در حق بر امکه در جای خود مسطور میشود .

و دیگر در بحار الأنوار و رياض الشهاده و بعضی کتب اخبار مسطور است که چون هارون از شدت بغض و حسد و دیدار کرامات و معجزات و فضایل باهرات ودلایل قاطعات حضرت ولی خالق ارضین و سماوات أبي الحسن موسى كاظم صلوات الله عليه، صفحه جهان بروی تنگ تر از تنگ زندان ، وچشمۀ خورشید تابان تاریک تر از چهرۀ زنگیان شد، بآهنگ قتل آنحضرت برآمد.

و در انجام این مقصود ناپسند با هر يك از مردم سپاهی آرزومند شد عرصۀ اندیشه و قبول هر کدام را از ارتکاب این کردار شنیع منيع ، وروز تاروز مقام جلالت و شوامخ نبالت آن حضرت ولایت آیت را در انظار جهانیان رفیع دید .

از کثرت هیجان قوه شقاوت دل بر آن بر نهاد، و عزیمت بر آن بر بست که مگر از جماعت کفار استعانت جوید و بر مراد خود نصرت یابد .

پس بعمال و حکامی که از جانب او در بالاد فرنگ بودند بنوشت که :

جماعتی را که خدای و رسول خدای و پرسش روز جزای و گذارش آنسرای را نشنیده و ندانسته و خاطر بر آن بر نبسته اند برای من بخوانید،و بدرگاه من روانه کنید که من همیخواهم در انجام امری با من اعانت کنند .

انجماعت تفحص و پژوهش کردند و پنجاه مرد را که نه از دین اسلام خبری و نه بر لغت عرب معرفتی داشتند بدرگاه هارون بفرستادند.

هارون با ایشان بسی اکرام و انعام بورزید، و دل ایشانرا از همه جهت باخود آورد، آنگاه از آنها پرسید پروردگار شما و پیغمبر شما کیست؟ گفتند : هیچوقت از بهر خود خدائی و پیغمبری نشناخته ایم .

چون هارون بر احوال ایشان مطلع شد مطمئن گردید و ایشانرا در آنخانه

ص: 335

که امام موسی علیه السّلام در آنجا محبوس بود در آورد ، تا آنحضرت را شهید سازند ورشید از روزنه آنخانه نگران گردید .

چون آنجماعت را بر هیکل ولی خداوند بیمانند، و انوار ساطعه امامت نظر افتاد، نور سعادت برایشان بر تافت، و پرده ظلمانی شقاوت را از قلوب غافله و أذهان ذاهله آنجماعت برافکند

آیات نیکبختی جلوه کرد ، علامات شقاوت و وخامت مرتفع، وديده بصیرت باز، و چشم عبادت فراز گشت .

یکباره دیگرگون شدند و اسلحه از دست بیفکندند، و اندام ایشانر الرزیدن در سپرد و بجمله بخاک افتاده و از نهایت رحمت و شفقتی که درباره آنحضرت یافتند سر بسجده بر نهاده ، چون باران بهاران اشک حسرت بر چهره ندامت روان ساختند .

امام علیه السّلام دست مرحمت برسرهای ایشان بسود ، و ایشانرا بلغت خودشان مخاطب فرمود، و آنمردم همچنان میگریستند.

هارون چون اینحالرا بدید، بدانست ساعتی برنیاید اعلام دولت و بخت و اقبالش باژگون شود ، و دچار فتنه های عظیم گردد .

از سویدای قلب نمره بر کشید و با وزیر خود گفت: هم در اینساعت اینجماعت را بیرون کن .

پس بیرون آمدند ، و بپاس عظمت و اجلال و تفخيم امام علیه السّلام را بطور قهقری راه مینوشتند .

و چون از آنخانه بیرون آمدند بدون اینکه از پیشگاه خلافت اجازت طلبند بر مرکبهای خود بر نشستند، و راه بلاد خود را در نوشتند.

و دیگر در کتاب بحار ورياض الشهاده و بعضى كتب اخبار از مهج الدّعوات از فضل بن ربیع مسطور داشته اند که: یکی روز هارون الرشید حاجب خود را بخواند و گفت: هم ایدون بزندان شو ، و موسی بن جعفر را بیرون آورده در آنجا که

ص: 336

درندگانرا جای داده ایم بیفکن .

هر چند التماس و الحاح کردم که از این اندیشه در گذر ، پذیرفتار نشد، و خشمش فزودن گرفت ، تا بدانجا که گفت اگر او را نیندازی تراخواهم انداخت.

ناچار بخدمت آنحضرفت برفت و فرمان ها رونرا بعرض رسانید ، فرمود بهر چه مأمور شدی بجای آور .

پس آن حضرت برخاست و دعائی بخواند و بر خود بردمید، و با تفاق آنحضرت بیامدیم تا بآنمکان که درندگان بودند رسیدیم.

پس آنحضر ترا در آنجا در آوردم ، چهل شیر درنده و دیگر جانوران غریونده در آنجا مسکن داشتند ، و از آن کردار افسوسها خوردم تاجر اقتل چنان بزرگواری بدست من حوالت رفت، و بمنزل خود بازگشتم، و از شدت اندوه وضجرت خواب از چشمم دور شد .

چون شب به نیمه رسید رسول هارون در آمد، با او نزد هارون در آمدم گفت:

مگر در اینشب کرداری ناستوده و امری شنیع از من روی داد که بخواب اندر جماعتی را با اسلحه نگران شدم که بر من در آمدند ، و در میان ایشان مردی چون ماه تابان نمایان شد، و هیبتی عظیم از دیدارش مرا در سپرد.

یکی گفت اينك امير المؤمنين على بن ابيطالب علیه السّلام است ، پیش دویدم تا پای مبارکش را ببوسم ، مرا از خود دور کرد و فرمود :

«فهل عسيتم إن تولّيتم أن تفسدوا في الأرض وتقطّعوا أرحامكم» آنگاه روی مبارکش را برتافت و از دیگر در بیرون شد، من از شدت بیم و خشیت بیدار شدم.

فضل گوید: گفتم مگر نمیدانی چکاری ساختی گفت: ندانم گفتم: دیشب فرمان دادی امام موسی را بردیم و در بر که جانوران انداختیم گفت: وای بر حال تو انداختی؟ گفتم بلی سوگند با خدای انداختیم او را. گفت : هم اکنون بشتاب و بنگر تا حال آنحضرت برچگونه است .

پس چراغی بر گرفته برفتم، و آنحضرت را بنماز ایستاده و آن حیواناترادر

ص: 337

پیرامونش فراهم دیدم، و بازگشتم و هارو برا باز گفتم.

اینخبر شکفت را تصدیق نکرد و خود بیامد ، و امام علیه السّلام را در آنجال دید ، پس بخدمت آنحضرت بدوید و عرض کرد. ای پسر عم سلام بر تو باد .

آنحضرت او را پاسخی فراند تا از نماز فارغ شد، آنگاه فرمود : السلام عليك ای پسر عم ، امید نداشتم که در چنین مکانی بر من سلام فرستی .

هارون گفت خطا کردم از من در گذر که با روی سیاه عذر خواهم ، فرمود سپاس خداوند را که ما را نجات داد بکرم خود، هارون فرمان داد تا آنحضر ترا بیرون آوردند .

و چون امام علیه السّلام بیرون آمد، آن درندگان بجای بایستادند ، و از دنبالش بیرون نیامدند ، اینوقت هارون با آنحضرت معانقه کرد و برجای خودش بنشاند و عرض کرد اگر میل داری با کمال عزت و احترام در اینجا بمان و اينك در حق تو و کسان تو بمال و خلعت امر کردیم .

فرمود بمال و خلعت تو نیازی نیست، لكن جمعی از نیازمندان قریش هستند که اگر در حق ایشان اعانتی نمائی بد نیست ، پس هر کسرا آنحضرت فرمان کرد هارون بداد .

بعد از آن امام موسی علیه السّلام خواستار شد که معجلا بمدینه رود ، هارون الرشید آنحضر ترا بر آن استرهائی که بچاپاری بر آخور بسته بودند سوار کرده بجانب مدینه رهسپار ، و مرا بمشایعت آنحضرت امر نمود .

در اثنای راه در خدمت آنحضرت ملتمس شدم که آندها را با من بفرماید امام علیه السّلام بفرمود ومن بر صفحه کاغذی نوشته در دستمالی پیچیده در آستین خود نگاهداشتم .

از برکت آندعای مبارك در هر شدت و فرج و هر سفری حرز من بود ، وحاجات من بر آورده میگشت، و ایندعای شریف مفصل ومطول و در مهج الدعوات مسطور و تمامش اینست .

ص: 338

«بسم الله الرّحمن الرّحيم لا إله إلاّ الله وحده وحده ، أنجز وعده و نصر عبده و أعّز جنده، وهزم الأحزاب وحده فله الملك وله الحمد ، الحمد لله ربّ العالمين.

أصبحت و أمسيت في حمى الله الذى لا يستباح ، وستره الّذى لا تهتكه الرياح ولا تخرقه الرّماح ، وذمّة الله الّتی لا تخفر ، وفی عزّ الله الّذى لا يستذل ( يذل ) ولا يقهر و في حزبه الّذى لا يغلب ، و فى جنده الّذي لا يهزم. (وحريمه الّذى لا يستباح)

والله استفتحت واستنجحت وتعزّزت وانتصرت و تقوّيت واحترزت واستعنت بالله و بقوة الله ضربت على أعدائى ، و قهرتهم بحول الله ، و استعنت عليهم بالله، فوّضت أمرى إلى الله ، حسبى الله و نعم الوكيل .

و تريهم ينظرون إليك و هم لا يبصرون ، شاهت وجوه أعدائى فهم لا يبصرون صمّ بكم عمي فهم لا يرجعون .

غلبت أعداء الله بكلمة الله ، إنّ من يغلب يغلب بكلمة الله، فلجت حجّة الله علي أعداء الله الفاسقين ، و جنود إبليس أجمعين .

لن يضروّكم إلاّ أذى و إن يقاتلوكم يولوكم الأدبار ثمّ لا ينصرون ضربت عليهم الذّلة أينما ثقفوا أخذوا وقّتلوا تقتيلا، لا يقاتلونكم جميعاً إلاّ في قرى محصّنة أومن وراء جدر ، بأسهم بينهم شديد تحسبهم جميعاً و قلوبهم شتّى ذلك بأنّهم قوم لا يعقلون.

تحصنّت منهم بالحسن الحسين فما استطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً ، فآويت إلى ركن شديد ، و التجأت إلى الكهف المنيع الرّفيع ، و تمسّكت بالحبل المتين، وتدّرعت بدرع الله الحصينة ، و تدرّفت بدرقة بهيبة أمير المؤمنين و تعوذت بقوّة سليمان بن داود علیه السّلام، واحترزت (ونختّمت خ) بخاتمه.

فأنا أين كنت كنت آمناً مطمئناً وعدوى في الأهوال حيران قد حفّ بالمهابة ، وألبس الذّل ، وقتع ( فمع) بالصّغار.

و ضربت على نفسى سرادق الحياطة، و دخلت في هيكل الهيبة ، و تتوجّت

ص: 339

بتاج الكرامة ، وتقلّدت بسيف العزّ الّذى لايفلّ، و خفيت عن الظّنون ، وتواريت عن العيون ، و أمنت علي روحى ، وسلمت من أعدائى ، وهم لى خاضعون ، و منى خائفون ، وعنى نافرون كأنّهم حمر مستنفرة فرّت من قسورة .

قصرت أيديهم عن بلوغى ، و صمت آذانهم عن استماع كلامي ، وعميت أبصارهم عن رؤيتي ، و خرست ألسنتهم عن ذكرى ، و ذهلت عقولهم عن معرفتي، وتخوّفت قلوبهم ، و ارتعدت فرائصهم من مخافتى .

و انقلّ جندهم ، و انكرت شوكتهم ، و لكست رؤسهم ، و انحلّ عزمهم ، و تشتّتت جمعهم ، و اختلفت كلمتهم ، و تفرّقت امورهم وضعف جندهم ، و انهزم جيشهم ، و وألوامدبرين ، سيهزم الجمع ويولون الدّبريل السّاعة موعدهم والسّاعة أدهى وأمرّ .

علوت عليهم بمحمّد بن عبد الله صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم ، و بعلوّ الله الذى كان يعلو به علي صاحب الحروب، متنكّس الفرسان ، و مبيد الأقران، و تعززّت منهم بأسماء الله الحسنى وكلماته العليا و تجهزّت علي أعدائى ببأس الله بأس شديد ، و أمر عتيد ، وأذللتهم و قمعت رؤسهم ، و وطئت رقابهم، فذلت أعناقهم لى خاضعين .

خاب من ناوانى ، وهلك من عاداني ، و أنا المؤيّد المحبور ، المظفّر المنصور ، قد كرّمتني كلمة التقوي ، و استمسكت بالعروة الوثقى، و اعتصمت بالحبل المتين .

فلن يضرّ في بغى الباغين ، ولا كيد الكائدين ، ولاحسد الحاسدين، أبد الاٰبدين فان يصل إلىّ أحد، وان يضرّ بي أحد ، ولن يقدر عليّ أحمد ، بل أنا أدعوربّى ، ولا اشرك به أحداً .

يا متفضّل تفضّل علىّ بالأمن والسّلامة من الأعداء، وحل بيني و بينهم بالملائكة الغلاظ الشّداد، ومدّنى بالجند الكثيف، والأرواح المطيعة يحسب و نهم بالحجّة البالغة ، ويقذفونهم بالشّهاب الثّاقب ، و الحريق الملتهب ، و الشواظ

ص: 340

المحرق و النّحاس النّافذ ، و يقذفون من كلّ جانب دحوراً ولهم عذاب واصب.

ذلّلتهم و زجرتهم ببسم الله الرّحمن الرّحيم ، بطه و الذاريات و الطواسين ، و تنزيل و الحواميم وكهيعص و حمعسق وق و القرآن المجيد وتبارك ون و القلم وما يسطرون ، وبمواقع النّجوم ، و بالطّور وكتاب مسطور في رقّ منشور والبيت المعمور و السّقف المرفوع و البحر المسجور إنّ عذاب ربّك لواقع ماله من دافع.

فولّوا مدبرين ، وعلى أعقابهم ناكصين، وانقلبوا صاغرين ، و اُلقى السّحرة ساجدين فوقيهم الله سيّئات ما مكروا ، و مكروا ومكر الله والله خير الماكرين ، الّذين قال لهم النّاس ، إنّ النّاس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايماناً و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل فانقلبوا بنعمة من الله وفضل لم يمسسهم سوء واتّبعوا رضوان الله والله ذو فضل عظيم.

اللهمّ إنّي أعوذ بك من شرورهم ، و أدروبك في نحورهم، وأسئلك من خير ما عندك، فسيكفيكهم الله وهو السّميع العليم.

جبرئيل عن يميني ، و ميكائيل عن يسارى ، وإسرافيل من ورائي ، و محمّد صلّی اللهُ علیه وآله شفيعي من بين يدى، و الله مظلّ علىّ .

يا من جعل بين البحرين حاجزاً احجز بيني و بين أعدائى ، فلن يصلوا إلىّ بسوء أبداً، بينى و بينهم ستر الله الّذى ستر الله به الأنبياء عن الفراعنة ، و من كان فى ستر الله كان محفوظاً .

حسبى الله يكفيني مالا يكفيني أحد من خلفه ، و إذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بين الّذين لا يؤمنون بالاٰخرة حجاباً مستوراً ، إنا جعلنا في أعناقهم أغلالا فهى إلى الأذقان فهم مقسحون ، وجعلنا من بين أيديهم سدّاً ومن خلفهم سدّاً فأغشيناهم فهم لا يبصرون.

اللّهم اضرب عليّ سرادق حفظك الّذى لا تهتكه الرّياح ، ولا تخرقه الرماح و وقّ (لقّ خ) روحي بروح قدسك الّذى من ألقيته عليه كان معظماً في أعين النّاظرين

ص: 341

وكبيراً في صدور الخلق أجمعين ، و اصرف عنّي قلوبهم من شرّ ما يضمرون إلى ما لا يملكه أحد غيرك .

اللهم أنت ملاذى فيك ألوذ ، و أنت معاذي فبك أعوذ .

اللّهم إنّ خوفى أمسى و أصبح مستجيراً بوجهك الباقى الّذى لا يبلى ، يا أرحم الرّاحمين .

سبحان من لجّج البحار بقدرته ، وأطفأ نار إبراهيم بكلمته ، و استوى على العرض بعظمته ، و قال لموسى أقبل ولا تخف إنك من الاٰمنين إنّي لا يخاف لدىّ المرسلون ، ولاتخاف دركاً ولا تخشى ، ولا تخف إنّك أنت الأعلى.

و ما توفيقي إلاّ بالله عليه توكّلت وإليه اُنيب ، و من يتّق الله يجعل له مخرجاً و يرزقه من حيث لا يحسب ، و من يتوكّل على الله فهو حسبه إنّ الله بالغ أمره قد جعل الله لكلّشيء قدراً، أليس الله بكاف عبده، لاحول ولاقوة إلاّ بالله العلىّ العظيم ، ما شاء اللله کان».

معلوم باد در شرح اینحدیث که راوی میگوید : هارون بحضرت کاظم علیه السّلام سلام کرد و آنحضرت در حال نماز بود و او را پاسخ نداد تا گاهی که از نماز فراغت یافت بعد از آن فرمود السلام عليك يا ابن عم ، بی تأمّل نشاید بود.

زیرا که جواب سلام کسیکه مسلمانست اگر چه ظاهر الاسلام هم باشد اگر چه در حال نماز هم باشد واجب است مگر اینکه پاسخ هارونرا داده باشد ، و بعداز فراغت از نماز آنکلمات دیگر را میفرماید ، و العلم عند الله .

و دیگر در خلاصة الأخبار و بعضى كتب دیگر مسطور است که حمید طوسی گفت :

وقتي هارون الرشید مرا طلب کرد و گفت: از تو خواهانم که بزندان اندر شده موسی بن جعفر را بقتل برسانی، اطاعت فرمانرا جانب زندان برفتم .

چون بزندان در آمدم هنگام نماز پیشین بود نگران شدم که آن حضرت بنماز مشغول و دوشیر غرنده از یمین و یسارش ایستاده اند ، سخت بترسیدم و مراجعت

ص: 342

کرده حکایت را با هارون بگذاشتم.

هارون مرازجر و توبیخ نموده با چند تن از معتمدان پیشگاه خود دیگر باره بانمکان بفرستاد، جملگی آندو شیر را بدیدیم و بآهنك هلاكت ما بر آمدند، و در نهایت دهشت فرار کرده هارونرا داستان نمودیم، سوگند یاد نمود که اگر این حکایت را با احدی در میان گذارید شما را سیاست کنم، و تازنده بود بهیچکس باز نگفتیم.

بیان جواب عرضه داشت علی بن سوید که حضرت کاظم علیه السلام از محبس بدو رقم فرموده است

در بحار الانوار و روضه کافی و بعضی کتب اخبار از محمّد بن منصور مرویست که گفت:

علي بن سعيد (سوید ظ) گفت: گاهی که حضرت ابى الحسن موسي صلوات الله عليه بمحبس اندر بود ، مکتوبی حضرتش معروض داشته از چگونگی حال آن انحضرت و مسائل كثيره سؤال کردم .

چند ماهي جواب بمن ترسید ، بعد از آن جواب مرا مرقوم فرمود و نسخه آن این است .

« بسم الله الرّحمن الرّحيم الحمد لله العلىّ العظيم الّذي بعظمته و نوره أبصر قلوب المؤمنين، و بعظمته و نوره عاداه الجاهلون ، وبعظمته و نوره ابتغى من في السماوات ومن فى الأرض إليه الوسيلة بالأعمال المختلفة، والأديان المتضادّة، فمصيب مخطىء، وضالّ ومهتد ، وسميع وأصمّ ، و بصير وأعمى حيران.

فالحمد لله الّذى عرّف ووصف دينه محمّد صلّی اللهُ علیه وآله،

أمّا بعد فانّك امرؤ أنزلك الله من آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم منزلة خاصّة وحفظ مودّة ما (الماخ) استرعاك من دينه ، وما ألهمك من رشدك ، وبصرك من أمر دينك، بتفضيلك إيّاهم

ص: 343

وبردّك الأمور مور إليهم، كتبت تسئلنى عن امور كنت منها في تقيّة، ومن كتمانها في سعة ،

فلمّا انقضى سلطان الجبابرة ، وجاء سلطان ذي السّلطان ، بفراق الدّنيا المذمومة إلى أهلها ، العناة على خالقهم ، رأيت أنا فسّر لك ما سئلتني عنه مخافة تدخل الحيرة على ضعفاء شيعتنا من قبل جهالتهم، وخصّ بذلك الأمر أهله، واحذر أن تكون سبب بليّة الأوصياء ، أو حارشاً عليهم بافشاء ما استودعتك ، وإظهار ما استئمنتك (استكتمتك) ولن تفعل إنشاء الله :

إنّ أوّل ما أنهى إليك انّى أنمى إليك نفسي في لياليّ هذه ، غير جازع ولا قادم ، ولا شاكّ فيما هو كائن مما قد قضى الله عز ّوجلّ وحتم .

فاستمسك بعروة الدّين آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم ، والعروة الوثقى الوصىّ بعد الوصىّ، والمسالمة لهم ، والرّضاء بما قالوا ، ولا تلتمس دين من ليس من شيعتك ، ولا تحبّن دينهم ، فانّهم الخائنون الّذين خانوا الله و رسوله و خانوا أماناتهم.

و تدرى ما خانوا أماناتهم ائتمنوا على كتاب الله فحر فوه و بدّلوه، و بدّلوا، و دلّوا على ولاة الأمر منهم ، فانصرفوا عنهم ، فأذاقهم الله لباس الجوع والخوف بما كانوا يصنعون .

و سألت عن رجلين اغتصبا رجلاً مالاً كان ينفقه على الفقراء والمساكين وأبناء السّبيل وفي سبيل الله فلمّا اغتصباء ذلك لم يرضيا حيث غصباه حتّى حماره إیّاء كرهاً فوق رقبته إلى منازلهما ، فلمّا أحرزاه توّليا إنفاقه، أيبلغان بذلك كفراً !!

فلعمرى لقد نافقا قبل ذلك ، ورداً على الله جلّ وعزّ كلامه. و هزنا برسوله صلّى الله عليه وآله ، وهما الكافران عليهما لعنة الله والملائكة والنّاس أجمعين.

والله مادخل على قلب أحد منهما شيء من الايمان منذخر وجهما من حالتيهما (عن جاهليتهما) وما ازدادا إلاّ شكاً كانا خداعين مرتابين منافقين، حتّي توفّتها الملائكة العذاب إلى محلّ الخزى فى دار المقام .

ص: 344

وسألت عمّن حضر ذلك الرّجل، وهو يغصب ماله و يوضع على رقبته منهم عارف ومنكر ، فاولئك أهل الرّدة الأولى من هذه الامّة ، فعليهم لعنة الله والملائكة والنّاس اجمعين.

وسألت عن مبلغ علمنا ، وهو على ثلاثة وجوه : ماض وغابر و حادث، فأمّا الماضى فمفسّر ، وأمّا الغابر فمكتوب، و أما الحادث فقذف في القلوب ، و نقر في الأسماع ، وهو أفضل علينا ، ولا نبىّ بعد نبينا محمد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم.

وسألت عن امّهات أولادهم وعن نكاحهم وعن طلاقهم، فأما أمّهات أولادهم فهنّ عواهر إلى يوم القيامة ، نكاح بغير ولىّ ، وطلاق بغير عدّة ، وأمّامن دخل في دعوتنا فقد هدم ايمانه ضلاله ، و يقينه شکّه .

وسألت عن الزّكاة فيهم ، فما كان من الزّكوات فأنتم أحقّ به، لأّنا قد أحللنا ذلك لكم من كان منكم و أين كان .

وسألت عن الضّعفاء ، فالضعيف من لم ترفع إليه حجّة ، ولم يعرف الاختلاف، فاذا عرف الاختلاف فليس بضعيف .

وسألت عن الشّهادات لهم ، فأقم الشهادة لله عزّ وجلّ ولو على نفسك أو الوالدين والأقربين فيما بينك وبينهم ، فان خفت على أخيك ضيماً فلا.

وادع إلى شرايط (صراط) الله عزّ ذكره بمعرفتنا من رجوت إجابته ، ولا تحضر ( حضور نا ظ) ( ولا تحصّن بحسن رياء) حصن زنا ، ووال آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم.

ولا تقل لما بلغك عنّاو ( أو ) نسب إلينا هذا باطل وإن كنت تعرف منّا خلافه فانّك لا ندري لما (بم) قلناء وعلى أىّ وجه وضعناء (وصفناه)، آمن بما اخبرك ، ولا تفش ما استكتمناك من خبرك.

إنّ من واجب حقّ أخيك أن لا تكتمه شيئاً تنفعه به لأمر دنياه وآخرته ، ولا تحقد عليه و إن أساء ، وأجب دعوته، إذا دعاك، ولا تخل (نخلّ) بينه و بين عدوّه من النّاس

ص: 345

وإن كان أقرب إليه منك ، وعده في مرضه .

ليس من أخلاق المؤمنين الغشّ ، ولا الأذى ، ولا الخيانة ولا الكبر، ولا الخنا ولا الفحش ، ولا الأمر به (ولا آمر به خ).

فاذا رأيت المشوَّه الأعرابي في جحفل جرّار، فانتظر فرجك و لشيعتك المؤمنين، فاذا انكسفت الشّمس فارفع بصرك إلى السّماء، وانظر ما فعل الله عزّ وجلّ بالمجرمين.

فقد فسّرت لك جملا مجملا (جملاً) وصلّى الله على محمّد و آله الأخيار».

میفرماید: حمد و سپاس یزدان کریم و خلاق علیم را مخصوص است که از عظمت انوار ساطعه اش دیدۀ دلهای مؤمنان را بیناگردانید، یعنی کسانیکه بر حسب تقاضای سرشت انسانی و نیروی حس نفس ناطقه ، بدولت ایمان کامیاب شده اند بادراك معارف ربانيه ومعالم يقينيه بافاضات تجلّیات سبحانیه برخوردار گردانیدند.

ونيز بعلت عظمت وفروغ اور او کسانیکه در ظلمت جهل گرفتار هستند، با خالق نور بمعادات برآمدند .

یعنی چون نور مطلق حقّ را هرگز انقطاع و انفصامی و زوال وانفصالی نیست که ضد آنرا که ظلمت باشد بنگرند ، یا فصل و قطعش را دریابند، اینست که گمان میبرند که این عالم را صانعی نیست.

چنانکه اگر خورشید همیشه روشن بودی و هر وقت غروب نکردی جهان تاريك نشدی ، هیچکس از جهال را باور نمیگشت که اور عالم بوجود آفتاب گردون تابست.

و چون آفتاب عالم وجود را استمرار افاضت در کار است، بواسطه این نظام مستمر مردم جاها را چنال بخیال خام میرود که بذات خود باقی است و بلامانع و بلا مدیر است .

و هر چند از برکت اور اوست که ساکنان زمین و آسمان بدستیاری اعمال مختلفه

ص: 346

و ادیان متباينه بحضرتش وسیله بجویند، و همه خواه بصواب يا بخطا برحسب فطرت در طلب آنحضرت هستند.

لکن از عظمت و ظهور آن نور مطلق متحیر و سر گردان هستند ، و بهر طریق و بهر رفتار خواه بدانند یا ندانند پدیدارندۀ خود را خریدار و خواهانند.

کفر و دین از پیش همه پویان *** وحده لاشريك له كويان

«وإن من شيء إلاّ يسبّح بحمده»

خواه خاطی خواه مصیب، خواه شنوا خواه کر، خواه بینا خواه کور ، در این عرصۀ بی بدایت، و پهنه بی منتهی در شش در حیرت اندر «وكلّ حزب بما لديهم فرحون »

پس حمد و سپاس مخصوص بخداوندیست که عزیز و متعال است ، و محمّد صلّی اللهُ علیه و آله را بر دین خود عارف ساخت ، یا آنحضرت بر دین او عارف شد.

یعنی چون طریقت حقه حقیقیه منورۀ إلهيه دين اسلام واصل حقیقت تمام أديان ، و تدین بآن دین مبین موجب ظهور انوار ساطعه سبحانیه در قاوب مخلوق و موجب بصیرت و معرفت نامه و صلاح امر دنیا و آخرت است .

و خداوند بر حسب حکمت بالغه و رعایت استعداد نفوس، تا زمان حضرت خاتم الأنبياء صلّی اللهُ علیه وآله و سلّم نوبت انکشاف این شمس الشموس نجاح و فلاح ، و نورافزای مسا و صباح نبود ، و از بركت وبود و انوار نمود صادر أول و آفتاب نور بخش تمام ذرات آفرینش ، وشفيع روز برانگیزش ، باین دولت ابدی و نعمت سرمدی کامکار، و بهر دو گیتی رستگار آمدند:

محمد آله ثم حمد اله *** على ما كسانا رداء الكرم

وشكر أله ثم شكر اله *** على ما هدانا سبيل النعم

بعد از ستایش خالق آب و آتش میفرماید تو مردی هستی که خدارندت رتبتی عال و سعادتی کامل عطا فرموده و در آستان شرافت بنیان محمّد و آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم، و حفظ اسرار ایشان و امور دینیه و بصیرت تامه رشد و شرف کامل کامیاب ساخته

ص: 347

و آن سعادت و بینائی و معرفت عنایت کرده است که رشد و سعادت خود را بدانستی و یکباره از خویشتن برستی ، و بایشان پیوستی ، و امور دنیا و آخرت خود را بایشان تفويض ساختی ، و از دیگران بپرداختی .

و اينك از امری چند سؤال کردی که در آنزمان که بمن رسید بنفيه اندر بودم، و مدتی از عمر من بجای بود، و زمان کتمانش را وسعتی داشتم.

لكن اینوقت که نوبت رستن از ایندنیای نکوهیده و مفارقت از سلاطین جبابره اینجهان ، و این تنگنا زندان و پیوستن بحضرت خداوند منان در رسید ، و از این پس رعایت تقیّه بر من لازم نمی نمود ، چه وفات من نزديك شده است .

صلاح در آن دیدم که آنچه از من بپرسیدی از بهرت تفسیر نمایم، تا مبادا ضعفای شیعیان ما را بواسطۀ جهالت ایشان حالت حیرت دست بدهد ، یعنی بحال شك و ريب که موجب ضعف دین و سستی عقیدتست دچار نشوند.

و تو از خدای بترس که این بیانرا با اغیار در میان گذاری ، و جز با اهلش بسیاری ، و بر حذر باش که اسباب بلیّت و زحمت اوصیا نگردی .

و بواسطه افشاء آن اسراریکه با تو بودیعت میگذارم ظالمان و جابر اترا بر أوصياء وأولياء و آزار وضررایشان تحريش و تحريض نمائى ، والشاء الله تعالى هرگز چنین نمیکنی.

و نخست چیزیکه بتو الهی (1) مینمایم، اینست که از مرگ خود در این چند شب بتوخبر میدهم، و در گذشتن از اینسرای قالی بجزع و فزع اندر نیستم و پانچه خداوند عزوجل حکم رانده و بر بندگان خود حتم کرده است ، یعنی مرك بشك وريب اندر نباشم.

پس برده دین وعروة الوثقى أوصياى محمّد صلّی اللهُ علیه وآله از بی یکدیگر میآیند ، و تسلیم بایشان و رضای بآنچه فرمان میکننداستمساك بجوى ، و بدیگر راه، و دیگر کس مپوی .

چه ایشان با خدای و رسولخدای و امانات خود خیالت ورزیدند، و هیچ

ص: 348


1- انهی ، از باب افعال ، داستان و خبر

میدانی چه خیانت کردند، همانا بر کتاب خداى و أحكام و أوامر و نواهی آن امین گردیدند ، و بمیل خود تحریف و تبدیل نمودند ، و بأولياى بزدان وولاة أمر دلالت یافتند .

اما بسبب أغراض نفسانيه وأمراض باطنيه، از ایشان منصرف شدند لاجرم بعذاب و نکال خداوندی دچار شدند .

و بعد از این کلمات در باب منافقان و ستمکاران و غاصبان حقوق ووخامت عاقبت این جماعت و دوری از پیشگاه رحمت آنچه باید میفرماید ، آنگاه میفرماید :

از مبلغ و اندازه علم ما بپرسیدی و این علم برسه نوع است :

یکی علم برگذشته است پس مفسر باشد.

و دیگر علم بر آینده است و آن مزبور و مسطور است.

و یکی حادث است و این علمی است که دائماً در قلوب ألمه وأولياء بدستيارى وحی و فرشته و الهام افکنده میشود ، و در گوشهای ایشان نفر مینمایند ، و این علم برترین درجات علم ما میباشد و پیغمبری از این پس بعد از پیغمبر ما نخواهد آمد.

یعنی از اینکه گفتم ملك برأئمه نازل میشود نبايد توهم نمائيد كه إلقاء ملك مستلزم نبوّت است، بلکه برای ائمه هدی صلوات الله عليهم که مقام نبوت ندارند القاء ملک میشود.

و دیگر سؤال کردی از امّهات اولاد ایشان، یعنی از آن اسیران که مسلمانان غیر از جماعت شیعه بدست کرده اند، و با ایشان در آویخته و در آمیخته و فرزند از ایشان در یافته، یا بنکاح و طلاق در آورده است .

اما امّهات اولاد ایشان تا قیامت زانیه هستند نکاحی است بغیر ولی ، و طلاقی است در بیرون از عدّه .

احتمال دارد که قضاتی که ادعای ولایت مینمایند یعنی خود را ولی شرعي

ص: 349

میشمارند آن نکاح شرعی بالغه بجای نیاورده ، و نیز ملاحظه زمان عده وطهر ومواقعه و جز آن از احکام شرعیه را مرعی نداشته باشند.

و ممکن است بگوئیم چون بر حسب حقیقت خمس و غنیمت وفيء حق جماعت مسلمانا نیست که اثنا عشریّه باشند، و اگر دیگران قسمت برند بیرون از تكليف و حق شرعی است .

لاجرم جواری و اسرائی که بدست ایشان اندر آید چون اسلام ایشان صحت ندارد، برایشان حلال نیست، و تصرفات ایشان در آنجمله روا نباشد.

از اینروی عقد و نکاحی که از این حیثیت مالکیت نمایند ، و بعنوان اینگونه ولایت عامل این عمل شوند باطل است ، و آن زناشوئی زنا کاریست ، چه مصداف و موضوع شرعی در این ماده موجود نیست .

پس آن نکاح شایسته و حلال نیست ، و آنطلاق را صورت شرع نباشد، و چون تولاّی اهل بیت موجود گردد ، این مفاسد مرتفع میشود . چنانکه میفرماید هر کس بهر دعوت ما اندر آید، همانا نور ایمانش ار کان ظلمتکده ضلالش را ویران نماید، وقوت یقینش ابواب شك و ارتيابش را مسدود میگرداند.

میفرماید : و دیگر پرسش کردی در باب اعطاى زكاة بجماعت مخالفين ، یعنی آنانکه شیعه نیستند، همانا هر مالی که از زکاه باشد شما که جماعت شیعه هستید بآن سزاوارتر باشید، زیرا که ما اینمالرا بر شما حلال کرده ایم ، یعنی بر فقراء شیعه، هر کس خواهی گوباش، و بهر کجا که خواهد باشد.

و اینمعنی برای اینست که این اموال خمس یا زكاة يافيء يا مخصوص بخدا و رسول خدای و اوصیای رسول خدایست، با اختصاص بفقراء دارد، و در حیز صدقانست ، و تقسيم و إعطاى آن راجع بحكم رسول و امام و نواب امام است که علماء و فقهاء شریعت مطهره وولاة وقضاة مسند جماعت اماميه باشند، لاجرم باید بفقرای شیعه برسانند، و ایشانرا سزاوارتر و ذیحق تر بدانند .

ص: 350

و سؤال نمودی از جماعت ضعفاء و تکالیف ایشان داى المستضعفين المرجون لأمر الله » .

پس ضعیف آنکس باشد که حجتی بدو مرفوع شده و اختلاف را عارف نگردیده باشد ، و چون اختلاف را بشناسد ضعیف نخواهد بود ، یعنی چون دلیل و برهانى «يا ما يوجب عليهم حجّة» برایشان مرفوع نشده.

«و إن كان محض العلم بالاختلاف فانّه يحكّم في عقلهم بلزوم التجسّس حتّى يظهر عليهم الحق فى ذلك ، فان لم يفعلوا فقد ثبت عليهم الحجة»

و سؤال نمودی از شهادات از برای ایشان، پس اقامت شهادت نمای برای خداوند عزوجل و اگر چند بر نفس خودت با پدر و مادرت یا خویشاوندانت باشد در آنچه در میان تو و ایشانست.

ممکن است مراد این باشد که اگر چه شهادتی باشد که جز خداوند هیچکس بر آن عارف نباشد و تو خود بدانی، البته باید در مقام حاجت کتمان نکنی اگرچه برای خودت یا پدر و مادرت یا اقاربت ضرر داشته باشد، لکن اگر بدانی که در اظهار آن شهادت ظلم و ستمی در حق برادر ایمانی و دینی تو حاصل میشود ، جایز نیست ، و اگر کسی را در یابی که چونش دعوت کنی اجابت نماید او را بشرایط خداوند عزوجل بمعرفت ما بخوان.

یعنی بآنشرایطی که خداوند بر مردمان بسبب معرفت ائمه بر مردمان بر نهاده از حيث تولاّى بايشان و تبرّی از دشمنان و مخالفين ايشان دعوت بكن .

و هرگز بسبب ملامت و نکوهش مردمان در حصن أمان ربائيه متحصن مشو ، یا اینکه در حسن زنا حاضر میکرد، و آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم را دوست بدار ، و بولایت ایشان روز بگذار .

و چون بر خبری یا حدیثی که از ما بشنوی بگذری مگوی که این خبر باطل است اگر چند خلاف آنرا از ما دانسته باشی ، چه تو ندانی که از برای چه گفته ایم و برچه وجهی وصفش را نموده ایم، یعنی حديثنا صعب مستصعب». و بآنچه ترا

ص: 351

خبر میدهیم ایمان بیاور، یعنی بهمانطور کار کن و بشك وريب اندر مشو، وتخلف منمای ، و هرگز افشای اخبار و اسرار مکن. ی

و یکی از حقوق واجبه برادر دینی تو اینست که هیچ چیزیرا که در امور دنيويه واخرويه او بدو سود رساند از وی مکتوم نداری، و با وی حقد وکین نورزی اگر چه با تو بد کرده باشد، و چون ترا دعوت کند دعوتش را اجابت کن .

و مراقب باش که هرگز ترادر دینی خود را دست باندزاری و دشمنان دین و مال او را بروی راه نگذاری اگر چه دشمن او از وی بتو نزدیکتر باشد ، و چون مریض گردد او را عیادت کن .

و مردمان مؤمن از اوصاف غش و دغل و اذیت و آزار و خیانت و کبر و بیهوده رائی و دشنام سرائی و امر باین امور را نبایستی بهرۀ باشد ، یعنی هر کس بحليه ایمان اندر باشد از چنین خوی و خصال مبرّی خواهد بود.

و اینوقت بپارۀ علامات آخر الزمان و ظهور قائم آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم اشارت کند و فرماید .

بهر هنگام مشوّه و نکوهیده دیدار و ناخجسته و ناقص اندام اعرابی در لشکری جرّار دیدار کنی، منتظر فرج و گشایش امور واحوال خودت و شیعیان ما که مؤمن باشند بباش .

و هر وقت آفتاب را کسوف افتد چشم بآسمان برکش و بنگر آنکه خداوند عز وجل باجماعت مجرمان چه خواهد کرد.

ممکن است مراد از اعرابی که در این حدیث شریف مذکور است سفیانی باشد ، و گاهی اعرابی اطلاق میشود بر آنمردم عجم که در بادیه مسکن دارند.

ومقصود بكسوف شمس الكساف آفتابست در غیر زمان مقرّر و معمول آن و اینگونه انكساف بیرون از عادت و زمان معین از علامات ظهور حضرت صاحب العصر والزمان عجل الله تعالی فرجه و سهل الله مخرجه واحن في عافية، ميباشد.

و حضرت کاظم علیه السّلام بعد از این بیانات معجز سمات میفرماید: جمله چندرا

ص: 352

بطریق اجمال برای تو و مزید بصیرت تو تفسیر کردم، وصلى الله على محمّد وآل محمّد.

همانا در اینخبر شریف چون بنگرند بر چند فقر معجزه و حکمت بگذرند.

یکی اینکه تعویق جواب مسائل علی بن سوید برای این بود که چون امام عليه السلام بعلم امامت و نور ولایت میدانست كه يك چند مدتی در محبس اینجهان فراخ باقیست ، و اگر او را پاسخ دهد موجب مفسده و خطر خواهد بود .

در نگارش پاسخ او تأمل فرمود تا نوبتی که میدانست رحلتش بدیگر سرای نزديك شده است لاجرم از نخست از خبر وفات خود اشارت و بعد از آن بجواب او رقم دلائل قاطعه بیان فرمود.

و نیز در پایان خبر از پاره علامات غرایب آیات ظهور حضرت قائم آل محمد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم مكشوف فرمود.

بیان اقدامات و اهتمامات هارون الرشيد در اسباب شهادت حضرت کاظم علیه السّلام

مسلم است که زندانیان کالبد عنصری که بهواجس نفسانی و وساوس شیطانی دچار ، و بزرق و فریب و فسون و فسوس این گنبد آبنوس و نمایش رنگارنگ اینجهان غدّار گرفتار. و در بحار غفلت پاغوش میخورند.

هرگز در خواب و خیال و عرصه پندار و پهنه آمال خود نمیگنجانند که طبقات اهم جز ایشان دیگریرا در خور امارت و ریاست و سلطنت و خلافت شمارند و بدو بگروند، و از و بگذرند.

و از آن پس نتواند بر حسب مشتهيات نفسانی کار کند، و بر گردن مردم سوار گردد، و أنوار سلطنت سبحانی و آیات خلافت یزدانی او را مخذول ، و از لذائذ اینجهانی و متابعت نفس نا پروا و مقاصد هوس و هوا ممنوع آید.

خصوصاً اكر أضغان و أحقاد خویشاوندی که موجب تولید لجاجها

ص: 353

وعنادها، واطفاء روشن چراغ رشادها و سدادهاست، بر افزون شود ، وكلمه «النار ولا العار» را بر زبان حرص و دهان آز و دل پرکین و خاطر نکوهیده آئین بگذراند.

و بعلاوه اگر حالت کبر و خودستائی و خود خواهی وحق نخواستن و بظلمت غباوت و شقاوت و جهل گرفتار بودن هم اضافه گردد که دیگر مجال قبول أوامر و نواهی حق و فرستادگان حق و پیشوایان حق را امیدوار نشاید بود.

چنانکه شیطان رجیم را در پیشگاه یزدان کریم همین صفت ، و قیاس از چنان کریاس بلند أساس بأسفل السافلين وسوسه ووسواس ، و لعن جاوید و طرد شديد إله الناس در افكند ، و أبد الاٰبدين ملعون حضرت ربّ العالمين نمود .

و چون آدمیزاد را بر حسب نفسی نفسی که امّاره بسوء است شیطانی همراز است که اگر بنور عقل خرد بروی چیره نگردد، از تحكمات و تمويهات نفس امّاره البته بیچاره و خیره ماند، و بفریب و مکر اینجهان اریب ، در هزاران آسیب افتد.

و چنان سرگشته و حیران بماند که راه فوز و فلاح را از دست بگذارد ، و بچاه شقاوت و جهالت اندر اوفتد ، و یکباره از حق و نور مطلق بیخبر

و محروم شود.

و چنان محکوم نفس و هواجس نفسانی شود که أبداً بأوامر و نواهی یزدانی و احکام و اشارات قرآنی گوش نسپارد ، و هر چه را برای انجام مطلوب خود بنگرد بزوال و اضمحلال او که عین و خامت و وبال خودش میباشد اقدام کند.

لا جرم خلفا و سلاطين مفتون جهان که جز دریافت مقاصد خود را در نظر نمیآورند بسبب این چند روزه زندگانی این سراچه پر از آفات و امانی، بر اشارات و انارات قلبیه پشت پای زدند، و بأمارات و خرافات نفس اماره دل و دين بسپردند .

و کردند آنچه نباید کرد، و نکردند آنچه باید کرد ، متابعت نمودند آنچه

ص: 354

متابعت نباید نمود ، و مشایعت کردند آنچه نشاید کرد .

با پیغمبر سبحانی مجادلت ، و با ائمه سبحانی مقاتلت نمودند تا چشیدند آنچه چشیدند ، و خریدند آنچه خریدند، و دیدند آنچه دیدند، و کشیدند آنچه کشیدند ، و رسیدند بآنجا که رسیدند .

خداوند تعالی از اینگونه چشیدنها و خریدنها و دیدنها و كشيدنها ورسیدنها محفوظ ، و بادراك مرضات خود محظوظ بگرداند.

از جمله محروم از رحمت خداوند حمید هارون الرشید که هزاران شیطانش در یکموی ، و هزاران شقاوت و غباوت و جهالتش در یكخوى ، و هزاران إطفاء نور حق و إظهار آيات ظلم و شقاوت مطلقش در آرزوی ، و بهر ساعتش شیطان نفس أمّاره روی با روی بود .

و آنگونه در بحار غفلت و لذائذ نفسانیه دنیویه و ادراك مشتهيات و عرصات عیش و طرب و ضغن وحسد منهمك و منسلک ميشد كه هر چه را مانع مهام وخیمۀ خود میدانست، خواه امام أنام ، يا مفتى أيام، ياولى أيز دعلام ، یا بر عکس آن میدید بنیان وجودش را از پهنۀ نمود بر میکند .

لاجرم چنانکه از عمر بن واقد مسطور داشته اند چون صفحات زمین و آسمان بلکه دوائر امکان را از انوار فضایل و آثار فواضل و آیات ولایت

وبّينات امامت حضرت آیت بزرگ پروردگار و نور مطلق یزدان آفریدگار ، درخشنده و نمایان .

و عقاید راسخه صحیحه جماعت شیعیانرا نسبت بآن امام انس و جان ، وتشرف ایشانرا بآن استان ولایت ارکان نگران شد ، و سلب عقاید مردمان و بيم زوال ملك و فنای جان ، و ذهاب سلطنت ولذت خود را بر اندیشید .

یکباره چشم از آخرت بپوشید، و دل بر این سپنجی سرای آکنده رنج بر بست.

حرص جهان دیدۀ دور بینش را کور ، و محبت دنیای فریبنده نفس ناطقهاش در چنك ديوجهل و شقاوت مزدور ساخت، بهرچه جز خدای بود دل بر بست ،

ص: 355

واز خداى بما سوای خدای خاطر به پیوست ، و یکباره دل در قتل و هلاك حضرت ولی خالق قادر اندیشه همیساخت، و در شش در بدبختی جاودانی مهره همیباخت، و نرد مخالفت و مخاصمت همیباخت .

چنانکه در بحار الأنوار و عيون اخبار ورياض الشهاده از عمر بن واقد مذکور است که :

چون جهان فراخ بر هارون الرشید از ظهور فضایل موسی بن جعفر و عقاید و مراوده شیعیان آنحضرت در آستان مبارکش تنگ شد، و بترسید که مملکت و سلطنت او را زوال برسد، اندیشه بر آن نهاد که آنحضر ترا بزهر شهید نماید.

پس مقداری خرما بخواست و دانۀ چند بخورد ، پس از آن سینی بخواست و بیست دانه خرما بر آن بر نهاد ، و سوزن رشتۀ طلب کرده بزهر بیالود آنگاه رشته زهر خورده را از آندانه های رطب بگذرانید تا بجمله مسموم شد .

آنگاه خادمی را بخواند و گفت: این مجموعه را نزد امام موسی بیر و بگو امیرالمؤمنین از این خرما بخورد و مقداریرا بخدمت تو تقدیم کرده است ، و ترا سوگند میدهد بآنحقی که بر تو دارد که تمام این رطب را تناول فرمائی ، و هيچيك را برجای نگذاری، و بهیچکس خورانی ، چه من بدست خود از بهر تو اختیار و انتقاد کرده ام.

و از خبری میرسد که هارون سوزن و رشته حاضر کرده و آنوشته را مسموم و از سوراخ سوزنی بگذرانید بیکدانه از آن بیست دانه خرما بردوانید و مسموم نمود ، بعد از آن با خادم آنسخنان بگفت و بآ نحضرت آن سینی خرما را تقدیم کرد.

و در ریاض الشهاده مرقوم نموده است که هارون بعد از سؤالی چند که در امور فقهیه از آنحضرت نمود و امام علیه السّلام را مرخص گردانید. و چون آنحضرت برقه رسید دیگر باره دشمنان بسعایت پرداخته هارون دیگر دفعه امام علیه السّلام را بازگردانید و مسموم ساخت.

و چون بدانست که در آن یکدانه زهر سرایت نموده است بخادم بداد و گفت این سینی خرما را بموسی بن جعفر بیر و بگو خلیفه میگوید:

ص: 356

و طبي بس لطیف برای من بیاورده بودند خواستم بیتو بخورم و بدست خود این چند دانه را جدا نموده بخدمتت بفرستادم باید بخوری ، و هیچکس ندهی.

چون خادم برفت و سینی را در حضور مبارکش بگذاشت ، امام علیه السّلام خلالی طلب فرمود و خادم در حضور مبارکش ایستاده، و امام مشغول خوردن رطب گردید با آنخلال رطب بر میگرفت و تناول مینمود.

هارون الرشید سگی شکاری داشت که سخت بآن تازی مأنوس بود ، و بسی آنسك را دوست میداشت ، قلاده مرصع و زنجیری طلا برگردنش بر بسته بود .

در آنحال باعجاز آنحضرت آنحیوان خود را از بند رها نموده وزنجیر خود را برزمین همی بر کشید و بیامد و در برابر آنحضرت در زندان ایستاد. امام علیه السّلام آندانه خرمائی را که بزهر آلوده بود با خلال بر گرفت بسگ أفكند، سك بخورد و در همانساعت خود را بر زمین افکنده فریاد و ناله برکشیده پاره پاره شد، و امام سلام الله عليه بقيه خرما را تناول فرمود غلام آنسینی را بر گرفت و بنزد رشید بیاورد.

گفت آنرطب را تا بآخر بخورد؟ گفت : آری ای أمير المؤمنين گفت : حالتش را چگونه دیدی؟ گفت : تغیری در او ندیدم، بعد از آن داستان آنسك وهلاکتش را برشید باز گفتند .

رشید را از هلاكت سك و شنیدن آن امر عجیب چنان حالت قلق واضطراب و انقلابی دست داد که همیخواست جان از تن بگذارد ، و آنداستانرا بسی بزرگ شمرد، و بیامد و لاشه سگ را بدید که از شدت قوت زهر مانند گوشت پخته از بریخته است .

از کمال خشم و اضطراب خادمرا حاضر کرده و شمشیر و اطعی از بهرش آماده ساختند گفت : باخبر رطب را از روی صدق و راستی با من بگذار یا کشته شدن را پذیرا باش .

خادم گفت ای امیر المؤمنين رطب را بخدمت موسی بن جعفر حمل کردم

ص: 357

و سلام ترا تبلیغ نمودم، و در حضورش بایستادم، از من خلالی بخواست آنخلال را بهر يك از آنخرماها در آورده تناول میفرمود تا آنسك بآنجا بگذشت .

آنحضرت آنخلال را بیکدانه از آنخرماها در برده بسك افكنده آندانه راسك بخورد و بقیه خرماها را تناول کرد، اينك حال بر اينموال است ، که نگرانی .

رشید از کمال اندوه و افسوس آهی سرد بر کشید ، و گفت : مارا از موسی سودی نرسید مگر اینکه خرمای تازه و خوب خود را بأو بخورانیدیم ، و زهر خود را بیهوده ساختیم، و سك شكارى ما را هلاك افتاد، ما را در کار موسی حیلتی و چارۀ نباشد.

و از آن پس حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما را بخواند، و اینکار سه روز پیش از وفات آنحضرت بود ، و مسیب را بر آن حضرت موکل ساخته بودند .

بالجمله فرمودای مسیّب، عرض كرد: لبيك اى آقای من ، و پارۀ وصايا بدو بگذاشت که در مقام خود مذکور میشود ، و از مرگ خود بعد از سه روز خبر فرمود .

و دیگر در بحار و عیون اخبار و بعضی کتب دیگر در پایان خبر علی بن محمّد این سلیمان نوفلی که در گرفتاری آنحضرت مذکور شد مسطور است که از آن پس روزی چند بر نیامد تا موسی بن جعفر صلوات الله عليهما را پوشیده ببغداد حمل کردند، و محبوس نمودند ، و دیگر باره رها ساختند.

و از آن پس خرمایی زهرا کنده برای آنحضرت بفرستاد، و امام علیه السّلام را در تناولش مجبور نمود، و آنحضرت بخورد و از آن پس بمرد .

و نیز در بهار و عیون و دیگر کتب اخبار از غياث بن اسید مرویست که چون پانزده سال از زمان سلطنت رشید بر گذشت ، حضرت ولی خدای هر دوسرای

ص: 358

موسى بن جعفر سلام الله عليهما مسموماً شهید شد ، و آنحضر ترا سندی شاهك بفرمان رشید در زندان معروف بدار المسيب در باب الكوفه که درخت سدره در آن بود زهر خورانید .

در مجالس المؤمنين مسطور است که هارون بطمع ملك دنياى دون همواره در اندیشه شهادت حضرت کاظم علیه السّلام بود و بهانه ها میانگیخت ، و چون از هیچ راه امکان نیافت آن امام والامقام علیه السّلام را بداعية خروج متهم ساخت .

و از مفتیان مفتخوار عهد خود که از آنجمله بهلول را میشمردند استفتاء قتل آنحضر ترا نمود ، جمعی که طالب دنیا و منکر آخرت بودند فتوی دادند .

بهلول بخدمت آنحضرت رفت و آنواقعه را بعرض رسانید ، و ملتمس ارشادی گردید :فرمود خود را گسسته مهار و دیوانه و بیوقار بنمای، بهلول باینوسیله از چنك رشيد نجات یافت .

و نیز در بحار وعيون و امالی و کتب اخبار در ذیل خبری که از عبدالله غروی در حکایت فضل بن ربیع و حبس آنحضرت و شرح عبادت آنحضرت که از این پیش مذکور شد مأثور است که:

بعد از آنکه امام علیه السّلام را بمنزل فضل بن يحيى برمکی تحویل دادند ، روزی چند در خانۀ او محبوس بود، و فضل بن ربیع در هر شبی مانده در حضرتش میفرستاد، و قدغن کرده بود که برای آنحضرت از جانب دیگری طعام نبرند ، و آنحضرت جز از آنمانده که فضل میفرستاد نمیخورد ، و افطار نمیفرمود، تا از اینحال سه روز و سه شب بر گذشت .

چون شب چهارم در رسید مائده فضل بن یحیی را در حضور مبارکش بیاوردند آنحضرت دست مبارك بجانب آسمان بر کشید ، و عرض کرد:

«يارب إنّك تعلم أنّى لو أكلت قبل اليوم كنت قد أعنت على نفسی» ای پروردگار من تو خود میدانی که اگر من پیش از امروز این طعامرا میخوردم بر هلاکت خود معاونت کرده بودم.

ص: 359

یعنی قبل از امروز که مدت عمرم بیای رفته و باختیار خود بودم اگر این طعام مسمومرا میخوردم خویشتن را بدست خود به تهلکه در افکنده بودم .

أما امروز مجبور هستم که حتماً بخورم، و اگر نخورم اینمرد بدکیش حق نشناس بداندیش بصورتی از این سخت تر و بلّیتی ناگوارتر و نکوهیده تر شهیدم میسازد، لاجرم بناچار بیایست بخورم ، و از اینجهان در گذرم ، پس از آنطعام بخورد و مریض شد.

و نیز در بحار الأنوار و بعضی کتب اخبار در خبریکه از محمّد بن حسن علوی در سبب گرفتاری حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليه و ضرب فضل بن يحيى يحيى برمکی ببغداد، چنانکه سبقت نگارش گرفت مسطور است که :

چون يحيى ببغداد در آمد، و چنان نمود که برای تعدیل سواد و نظم عمال آمده است و بپارۀ آن امور اشتغال گرفت ، بعد از روزی چند سندی بن شاهك را پوشیده بخواند، و در شهادت آنحضرت بدو فرمان داد ، و سندی امتثال امر او را نمود و آنحضرت را شهید کرد.

و دیگر در مدينة المعاجز از ابو جعفر محمّد بن جریر طبری مرویست که حضرت امام موسی علیه السّلام را يحيى بن خالد بفرمان هارون در خرما و ریحان زهر بداد.

ودر بحار الأنوار و بصائر الدرجات و بعضی کتب اخبار مسطور است که ابراهيم بن ابی محمود از پاره اصحاب ما روایت کند که گفت.

در حضرت امام رضا علیه السّلام عرض کردم: امام بر مرگ خود باخبر است ؟ فرمود: «نعم يعلم بالتعليم حتّى يتقدّم في الأمر» آری بر حسب تعلیم از جانب خدا میداند تاگاهی که در آن امر تقدّم بجوید.

عرض کردم: ابوالحسن علیه السّلام از رطب و ریحانی که هر دو مسجوم بود و یحیی ابن خالد بآ نحضرت بیاورد (با خبر بود (ظ) فرمود آری ، عرض کردم ، پس آن زهر آلوده را بخورد و با اینکه میدانست مسموم است ؟

ص: 360

فرمود : «أنساء لينفذ فيه الحكم» آنطعام مسموم را فراموش کرد تا آنچه در حقش حكم تقدیر رفته است نافذ شود.

و بروایت دیگر گفت : بحضرت امام رضا علیه السّلام عرض کردم: امام میداند چه وقت میمیرد؟ فرمود: آری، عرض کردم در آنزمان که یحیی بن خالد رطب و ریحان مسمومرا برای آنحضرت بفرستاد بآن دانا بود؟ فرمود : آری .

عرض کردم پس آنخرما و ریحانرا بخورد و میدانست که زهر آلود است در اینصورت معین بر نفس یعنی بر هلاك خویش بوده است.

«فقال لا، يعلم قبل ذلك ليتقدم فيما يحتاج اليه ، فاذا جاء الوقت ألفي الله على قلبه النّسيان ليقضي فيه الحكم».

فرمود : اعانت بر هلاك نفس خود نفرمود و قبل از آنکه تناول فرماید میدانست که میخورد و شهید میشود ، تا آنچه بیایست برای سرای آخرت پیشنهاد فرماید مقدم بدارد ، اما در آن وقت شهادت یافتن خداوند فراموشی بر قلبش مستولی نمود تا بشهادت نائل شود، و حکم قضا امضا پذیرد .

مجلسی اعلی الله مقامه در بیان ایندو خبر میفرماید.

یکی از وجوهی است که جامع میان آنچیزی که دلالت مینماید بر علم حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم بآنچه امرایشان بآن مؤّول میگردد ، ومر آن اسبابيرا كه هلاك ایشان مترقب بر آنست بعلاوه تعرض ایشان آن ، و میان عدم جواز القاء نفس را بتهلكه است.

و ممکن است که گفته شود با قطع نظر از ایندو خبر که احتراز از امثال این امور وقتی صورت می بندد، و در حق کسی مصداق میگیرد که جمیع اسباب حتمیه ، یعنی اجل حتمی را بداند .

و اگر نه این بودی بایستی هیچ از تقدیرات مکروهه بر ائمه هدی صلوات الله عليهم جاری نشود، و این چیزیست که صورت پذیر نمیشود. میفرماید: حاصل کلام و مطلب اینست که احکام شرعیه ایشان منوط بعلم

ص: 361

ظاهر است نه بعلوم الهیه.

و همانطور که حالات ایشان در بسیاری از امور با احوال ما مباينت دارد، همچنین تکالیف ایشان با تکالیف ما مغایرت دارد.

و علاوه بر اینکه ممکن است در مراتب علم ایشان گفته شود که میدانستند که اگر اینکار را نمیکردند یعنی قبول آنگونه شهادت و قبول امر سلطان ظالم جابر را نمیکردند آنمردم ستمکار بدکیش بوجهی شنیع تر بهلاك ايشان اقدام مینمودند ، لاجرم هر کدام را سهلتر و از شناعت دورتر میدیدند اختیار میفرمودند.

و از آنطرف همینقدر که ما علم داریم بعصمت و جلالت و جریان جمیع احوال ايشانرا بر وفق قانون حق و صواب، کافیست که نباید متعرض بیان حکمت خصوصیت احوال ایشان بشويم .

چنانچه در باب شهادت حضرت امیرالمؤمنین و حسنين صلوات الله عليهم بعضی ادلّه و بیانات مذکور شده است .

بندۀ نگارنده عرضه میدارد از جمله اخبارات متواتره صحیحه که جماعت امامیه را از جمله معتقدات مذهبیه است اینست که :

حضرات أئمه هدى صلوات الله عليهم را علم ماکان و مایکون است، چنانکه در اغلب اخبار خودشان و علامات امامت مذکور است ، و بأدلّه كثيرة ثابت شده است که جز این نشاید بود .

و آنکس را که بسمت عصمت موصوف ، و واسطه میان خلق و خالق و نگاهبان شریعت پیغمبر ایزدمنان، و عالم بر تمام معانی و بواطن قرآن ، ومتصرف در عوالم امکان، و مصلح امور معاشیه و معادیه آفریدگان یزدان ، و امامت هر دو جهان ، و مبّین تکالیف دینیه، و نماینده طريق مستقيمه فلاحيّه، وآمر بتمام اوامر ، و ناهی از تمام نواهی، و بانی مبانی دین، و حافظ اركان يقين ، و حاضر

ص: 362

شونده بر هر مولود و متوفى ، و أولى بتصرف در نفوس و اموال عبد و مولی، و قاسم نار و جحيم و کوثر و تسنیم ، و ارزاق مخلوق خالق رزاق، و مختار حضرت خلاق هستند ، و ذهاب و ایاب و عذاب و ثواب بحضرت ایشان و ارادۀ ایشان است.

و از مقامات و شئونات عالیۀ ایشان یکی اینست که همه وقت بر همه چیز عالم و ناظر باشند، و هیچ چیز برایشان غیر مکشوف نباشد.

و اگر نسبت سهو یا فراموشی یا سلب علم بایشان بدهند خلاف عقل و حکمت و منزلت و مکانت ایشانست .

چنانکه میفرماید «لو کشف الغطا ما ازددت يقيناً» و همچنین سایر اخباریکه در شئونات سامیه ایشان در تمام کتب اخبار و احادیث و تواریخ وارد است، و بجمله مؤید همین عنوان مذکور است.

لاجرم نمیتوان گفت فراموشی این شموخ شبستان علوم الهيه، وشموس آسمان معارف لاهوتيه ، مشابه ومماثل نسیان دیگر کسانست.

همانطور که خودشان در صورت بشر و غیر از بشرند ، احوال واخلاق و اوصاف ایشان نیز غیر از دیگران است «و علىّ بشر كيف بشر» .

اگر مظاهر جلال و جمال خداوند متعال با دیگر مردمان که از خود بیخبرند در یکصفت و منوال باشد ، چکونه مظهر توانند بود.

مگرنه آنست که مظهر غرایب و مظهر عجایب هستند، اگر همان غرایب و عجایب را مظهر و مظهر باشند که دیگر کسانرا نیز استعداد بروز و ظهور آن میباشد، چه امتیاز و تفوق خواهند داشت .

و چگونه قابل نزول وحی و تنزیل ، و الهام پروردگار جلیل که سماوات وارضین و ملائکه مقربين وعرش عظيم را تاب أحمال جزئی از اجزای آن نیست خواهند بود.

پس همان طریق که دست خود از ادراك معرفت این ارواح مقدسه و ارواح مجسمه کوتاه است، از شناسائی حالات وصفات ایشان قاصر است .

ص: 363

مگر نه آنست که میفرمایند «كلامنا صعب مستصعب».

مگر آنست که میفرمایند «لنا مع الله حالات نحن هو وهو نحن» بعد از آنکه مقام اتصال بایندرجه رسید، راه شناسائی و سخن راندن را چگونه میتوان در یافت.

مگر نه آنست که میفرمایند «نكلّم الناس على قدر عقولهم».

پس اگر اخبار وارده گاهی موافق نشود، بعلت حکمتهائیست که خود دانند يا بأندازه فهم و ادراك و مقامات مخاطب و تقاضای وقت و رعایت آسایش شیعیان ورفع هیجان دشمنان و جبابره زمان وظلمۀ روزگار است، زهر را اثر از کیست، برندگی شمشیر و خنجر را اجازت از کیست . مگر نه آنست که مکرّر تیغها راندند و برایشان کارگر نشد، و چه بسیار زهرها دادند و اثر نمود .

چرا شمشير وخنجر شمر برگلوى نازك ولطيف حسین بن علی علیه السّلام قاطع نشد.

چرا شیران و پلنگان درنده و غرنده در حضرت ایشان خاشع وخاضع شدند.

چرا كراراً با دوستان و شیعیان ایشان تیغ آبدار و زهر شرربار و درندگان بیابان آسیب نرسانیدند، بلکه بر خلاف اثر ذاتی خود بنمودند.

چرا بيك اشارت ایشان شير شادروان درنده تر از شیر نیستان ، و جدوار جانگدازتر از زهر کژدم اهواز گشت .

ما نمیگوئیم خداوند تعالی بر همه چیز و همه کار و بر اعدام تمام ماسوی قادر نیست.

بلکه گوئیم ایزد متعالرا با مخلوق مشابهت ومجانست نتواند بود، و این مخلوق را برای بقای نوع و صلاح امر دنیا و آخرت واسطه در میان آنها و خالق لازمست که دارای جنبه «یلی الربّي ويلى الخلقی» باشند .

بناچار ، بیاید اشرف این انواع ، دارای ارواحی دیگر ، و اشباحی دیگر، ومناهجی دیگر ، و مسالکی و عوالمی دیگر، و معارفی دیگر ، ومعالمی دیگر باشند.

ص: 364

و چون بیایست دارای صفات و مقاماتی گردند که جز ایشان هیچ آفریده را لیاقت و توان آن نیست ، و با ينسبب آیات و امارات و خوارق عادات و معجزاتی را برای تقریر مطاعیت و مسلمیّت و امارت و ریاست باطنیه و ظاهریّه خود ظاهر فرمایند که از حیّز قدرت و استطاعت سایر مخلوق بیرون باشد ، و بآن وسیله آئین حق و احکام دین و تکاليف مكلفين وأوامر و نواهی يزداني را ساری و جاری گردانند.

و این مخلوق را آن استعداد ولیاقت و نیرو و بضاعت نیست که اینگونه آیات عجيبه وعلامات غريبه وعلومات فاخره را از وجوداتی که در صورت با ایشان همانند هستند مگر از خداوند متعال پذیرفتار شوند، و باین علت و سبب عالی گروهی واله وغالی شوند ، و ایشانرا خدا خوانند و از ماسوی جدا شمارند.

از اینروی گاهی کشته شوند تا بدانند خدا نیستند ، آنگاه از سر بریده ایشان تلاوت آیات و ظهور بینات بینند تا در مراتب عالیه ایشان و مراسم شقاوت اعدای ایشان تشكيك نرود.

و گاهی پای در بند و زنجیر نهند و جای در زندان کنند تا حالت مخلوقیت و ابتلاءات ایشانرا بنگرند ، و گاهی زنجیر و بند را از خود خلع کرده از بغداد بمدینه سفر سازند، و دیگر باره بمحبس بازشوند تا حق را از باطل بنمایند .

و گاهى بأعداى خود معجزات و کرامات ظاهر سازند تا قدرت خود و ضعف آنها و وخامت حال ایشانرا بخودشان بنمایند و اتمام حجت فرمایند . چنانکه در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که علی بن حمزه گفت :

هارون الرشید با خدام خود قرار بر نهادند که مراقب و مهیا باشند گاهی که حضرت کاظم علیه السّلام از مجلس وی بیرون شود بقتلش رسانند.

و آنجماعت بآهنگ آن حضرت مبادرت میکردند ، لكن هیمنه و هیبت امام علیه السّلام چنان بر ایشان مستولی میشد که مدهوش میماندند و نیروی اقدامی نمی یافتند .

و چون اینکار بطول انجامید هارون حيلتي ديگر بکار آورده فرمانداد

ص: 365

تمثالی از چوب بساختند، و صورتی شبیه بحضرت موسی بن جعفر بر آن تمثال مقرر داشتند، و امر مینمود آنجماعت خدّام را از باده ارغوانی میخوراندند .

و چون مست و از خرد و اندیشه دور میشدند ، فرمان میداد که آن نمثالرا یا کاردهای بر آن ذبح میکردند، و همواره اینکار را مکرّر می داشت تا بآن کردار عادت و جرأت نمایند .

تا پس چندی یکی روز ایشانرا در همان موضع معهود فراهم ساخته بجمله مست طافح و از همه کار بیخبر، اینوقت امام علیه السّلام را بسوی ایشان بیاوردند.

چون آنجماعت آنحضرت را بدیدند بر حسب رسم و عادتی که پیدا کرده بودند بآهنگ قتل آنحضرت بتاختند، چون امام علیه السّلام بر اراده آنها نگران شد بزیان خزریه و ترکیه با آنجماعت محاورت نمود .

آنجماعت یکباره کاردها را از دست بیفکنده خویشتن را بر پای مبارکش انداخته ، همی ببوسیدند و در حضرتش بتضرع و خشوع در آمدند ، و از عقب آن حضرت راه برگرفته بمشایعتش روان شدند، تا آنحضرت بآن منزل که در آنجا فرود میشد باز رسیدند.

ترجمان از حال و کردار ایشان سؤال کرد ، گفتند :

این مرد بزرگوار در سر هر سال بما میآید و قضای احکام ما را میفرماید ، و در میان ما الفت و مودّت میافکند ، هر وقت در شهر ماقحط وغلا پدید آید از برکت وجود همایونش سیراب میشویم، و بهرهنگام دچار نازله شویم بحضرتش پناهنده گردیم، دچار آن بلا را بنمائیم.

پس هارون الرشید با ایشان عهد بر نهاد که ایشانرا هرگز بچنین امری مأمور نخواهد داشت، پس بجمله بجای خود مراجعت نمودند.

پس معلوم شد تمام اعمال و افعال ایشان بجمله از روی حکمت و حفظ دین و سلسلۀ آفرینش و صلاح حال خلق جهان در هر دو سرای و رعایت تقاضای وقت

ص: 366

و زمانست.

و بباید دانست که شهادت یافتن ائمه هدى سلام الله عليهم را بهر صورت که تصوّر نمایند یا از اخبار بازدانند هرگز نشاید که در اندیشه احدی بگذرد که الفاى بتهلكه را در آنجا راهی است .

زیرا که معصومرا هیچوقت گفتاری و کرداری بروز نمیآید که محل ایرادی باشد و ما تشاؤن إلاّ أن يشاء الله».

چندانکه بیایست برای نظام عالم امکان در اینجهان پایند ، و از بدسگالی و ازدحام هیچ حادثه اندیشناك نباشند، و اگر گاهی اظهار اندوه یا خوفی نمایند آن نیز بتقاضای حکمت است .

و چون بر حسب حسب مشیت خدای از انجام مهام این جهانی فراغت یابند ، و نوبت لقای پروردگار سبحانی شود ، نظر بكمال تعشق بمعشوق حقیقی چنان در عرضه عشق و محبت مهیا شوند که تیغ و خنجر و زهر جانگزای را از هر چیزی گواراتر خوانند ، و بر دل و جان خریدار آیند.

و چون یقین فرمایند که برای ادراک مقام اصلی و آشیان قدس بدائی نخواهد بود ، مسرور وخندان «فزت وربّ الكعبة» راگويان گردند . اگر ایشانرا نسیانی بودی تکلم باین کلمه از چیست.

آري برای توفیق بعضی اخبار متباینه میتوان گفت شايد براي قبول عقول ناقصه وافهام قاصره وترتيب صورت ظاهر که پاره مستضعفین را حالت ضعف عقیدت و شك وریبی که اینگونه مردمرا دست میدهد که چگونه امام علیه السّلام خود را بتهلکه میاندازد ، آنگونه جوابرا بفرمایند که در آنحال فراموش میفرمایند .

و از این برافزون در آندقیقه و آنی که نوبت تصرفات و توجهات ظاهریه ایشان که با یتعالم اختصاص دارد با مامی دیگر انتقال ، و توجه ایشان بدیگر جهان اتصال گرفت، حواس بشریه عنصریه اینجها نرا که در خور کالبد عالم ناسوتی است،

ص: 367

برحسب صورت ظاهر دست بدارند، و بدیگر سوی بپردازند ، اما علوم و حواس باطنيه اماميه و ولائيه ايشانرا هرگز نقص و قصوری پدید نخواهد شد .

عجب اینست که خود حضرت کاظم علیه السّلام در ماده رشید هجری میفرماید ، رشید که از مستضعفین بود بعلم منایا و بلایا عالم بود ، «فالامام أولى بذلك، يا إسحاق اصنع ما أنت صانع فعمرك قد فني _ إلى آخر الخبر» و از این پس اینخبر در ذیل معجزات آنحضرت سلام الله علیه مذکور خواهد شد ، و آنچه در این مقام و بیان اینمسئله مسطور شد برای مقصود کافی است .

و دیگر در بحار الانوار از حسن بن احمد مالکی از عبدالله بن طاوس مطور است که گفت :

در خدمت حضرت امام رضا علیه السّلام عرض كردم : يحيى بن خالد پدر بزرگوارت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما را زهر خورانید؟ فرمود: آری «سمّه في ثلاثين رطبة» آنحضرت را درسی دانه خرما مسموم نمود .

عرض کردم: آنحضرت نمیدانست که آنخر ما مسموم است؟ فرمود «غاب عنه المحدّث» در آنحال محدث از آنحضرت غایب شده بود .

عرض کردم : محدث كيست ؟ فرمود «ملك أعظم من جبرئيل وميكائيل، كان مع رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم ، وهو مع الأئمّة علیهم السّلام ، وليس كلّما طلب وجد».

فرشته ایست که از جبرائیل و میکائیل بزرگتر است ، اينملك بارسولخداى صلى الله عليه و آله بود و با ائمه علیهم السّلام است، و چنان نیست که هر وقتش طلب کنند دریابند.

بعد از آن فرمود «انّك ستعمر» همانا تو روزگاری در جهان بپایان میبری، و او صد سال بزیست.

و در اینخبر چون بنگرند معلوم میشود که امام رضا صلوات الله عليه بر طبق ادراك مخاطب ودفع ايراد او سخن فرموده است ، و البته آنچه فرموده اند مقرون بصدق و صحت است.

ص: 368

أما كلمات و اخبار ائمه هدی سلام الله عليهم را معانی و بواطن عدیده است که خود ایشان میدانند، و نیز چون آنحضرت مخاطب را بیرون از يك اندازۀ مقام و معرفت نمیداند از طول مدت عمر او خبر میدهد .

بلکه از لفظ «ستعمر» چنان بر میآید که بعد از آن سؤال که کرده است آنحضرترا اراده بر آن رفته است که مقداری کثیر عمر بنماید .

وضمناً در یابد امامی که از درازی زندگانی او خبر میدهد، چگونه بر زمان وفات خود و علت آن باخبر نیست، و هم در آنمدت متمادی عمری که خواهد کرد برپارۀ معارف و حقایق ، و بعضی مدارج ساميه ائمه سلام الله عليهم آگاهی بدست کند، و در همان مقام خیلی متوسط باقی نماند، و اگر نه، میفرمود تو روزگاری دراز عمر میکنی .

و هم در آن کتاب و کتاب عمدة الطالب و بعضى كتب اخبار مسطور است که :

چون هارون برمسند خلافت بنشست در تعظیم و تکریم حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام بکوشید ، پس از آن امام علیه السّلام را بگرفت و نزد فضل بن یحیی بزندان افکند.

و بعد از چندی آنحضر ترا از آنجا بیرون آورده بسندی بن شاهك تسليم كرد، ورشيد بجانب شام برفت .

پس از آن یحیى بن خالد سندی بن شاهك را بقتل آنحضرت فرمان داد ، و بقولی سندی بآنحضرت زهر بداد ، و بروایتی آنحضرت را در بساطی پیچیده و در نوردیدند تا وفات کرد، و اینوقتهارون حضور نداشت .

ممکن است در آنزمان هارون الرشید در رقه بوده است که منزلی است در نزدیکی بغداد ، و سر راه شام .

یا اینکه هارون بیحیی آن امر را کرده است و برفته است، زیرا که بدون من هارون يحيي را اینقدرت نبود.

و میگوید: بعد از شهادت آنحضرت جسد مبارکش را در میان مردمان نمایان

ص: 369

کردند و محضری در قلم آوردند که آنحضرت بموت طبیعی در گذشته است.

در عمدة الطالب مسطور است که یحیی بن خالد بفرمان هارون الرشيد برسندی بن شاهك وارد شد، و او را امر کرد تا آنحضرت را در بساطی پیچیده داشتند، و چند تن فراش نصرانی بر چهره مبارکش بر نشستند تاوفات نمود، و مینویسدهارون از بغداد بطرف شام حرکت کرد ، ويحيى بن خالد را بآن امر مأمور ساخت .

و در كتاب لب الألباب و بعضی کتب دیگر نیز باینوجه یاد کرده اند .

در جلاء العیون مسطور است که چون سندی بن شاهك رطب زهر آلود برای آنحضرت بفرستاد خود او نیز در حضور مبارکش حاضر شد تا بنگرد تناول فرموده یا نفرموده است.

هنگامی بیامد که آنحضرت ده دانه از آنخرمای زهر آلود را تناول فرموده بود، عرض کرد باز تناول کن، فرمود در آنچند که خورده ام مطلب تو بعمل آمد، و برزیادت حاجت نیست .

شیخ مفید نیز در کتاب ارشاد برطب و طعام زهر آلود و هم بعضی محدثین دیگر اشارت کرده اند .

و بعضی وجوه دیگر در شهادت آنحضرت صلوات الله علیه مسطور نموده اند که چندان معتبر ندانست و مذکور نداشت .

در همین جا جزء ششم این کتاب از این چاپ جدید بپایان رسید.

تاریخ 28 شهر صیام 1394 بتصحيح و تهذيب اينجانب سید ابراهیم میانجی _ عفى عنه وعن والديه

ص: 370

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109