ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام جلد 8

مشخصات کتاب

ناسخ التواریخ.

زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام.

تأليف:

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر.

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای حاج سید ابراهیم میانجی.

*حق چاپ و عکس برداری محفوظ*

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1353 -

*(مهرماه 1353 شمسی)*

موسسه مددکاری و خیریه امام زمان (عج) شهرستان بروجن

ویراستار دیجیتالی: سمانه جاوید

ص: 1

بیان اسامی پاره سادات موسوی نسب که در جمله أعيان زمان ماضی و حال می باشند

بسم الله الرحمن الرحیم.

اگر در اقالیم جهان تفحص کنند، بیشتر سادات عظام رجالا و نساء نسبت بحضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیه می رسانند، و مراقد و مشاهد منوره امامزادگان کرام غالباً بآن حضرت منسوب هستند.

و اگر بخواهیم باندازه تفحص کامل ضبط و ثبت نمائیم چندین کتاب مبسوط مفصل خواهد، لهذا بنام و سلسله معدودی که از جمله أجله ارکان روزگار و دارای مآثر جلیله هستند محض تیمن و تبرك اشارت می رود.

از آن جمله سلاطین صفوت آئین صفويه أنارالله براهينهم هستند و سلسله نسب شریف ایشان چنانکه در تواریخ و فضایل السادات مسطور است بر این وجه می باشد.

شاه عباس ثالث بن شاه طهماسب ثانی بن شاه سلطان حسین الحسيني الموسوى ابن شاه سلیمان بن سلطان صاحبقران شاه عباس ثانی بن شاه صفی الدین سام میرزا شاهزاده کامکار صفی میرزا ابن شاه عباس اول بن شاه سلطان محمدبن شاه سلطان حمزة بن شاه سلطان محمدبن شاه طهماسب بن شاه اسماعیل بن شاه طهماسب بهادرخان ابن شاه اسماعیل بن سلطان حيدربن سلطان جنيدبن سلطان شیخ ابراهیم ابن سلطان خواجه علي مشهور بسیاه پوش ابن سلطان شیخ صدر الدين موسى بن قطب الأفاق -

ص: 2

سلطان شیخ صفی الحق و الحقيقه والدين اسحاق الأردبيلي ابن سيد امين الدين جبرئيل بن سيد محمد صالح بن سید قطب الدین بن سید صلاح الدين رشيد بن سید شمس الدين محمد الحافظ بن سيد عوض شاه الخواص بن فيروز شاه زرین کلاه ابن سید نورالدین محمدبن سید شرف شاه بن سیدتاج الدين حسن بن سید صدرالدین محمدبن سید ابراهیم بن سید محیی الدین جعفربن سید معز الدین محمدبن سید مجدالدین اسماعيل بن سید ناصرالدین بن سید شاه فخر الدین احمدبن سيد محمد الأعرابي ابن سيد محمد قاسم بن ابو القاسم حمزة بن امام همام موسى الكاظم صلوات الله وسلامه عليه.

و بعلاوه نسب شريف سلطان فردوس مکان شاه عباس اول از جانب مادر بحضرت امام زین العابدين علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم منتهی می شود.

و درکتاب فضایل السادات اسامی آن سادات بزرگوار تا بحضرت سجاد سلام الله عليه مسطور است.

و بیان حال این سلاطين والانسب در تاریخ مخصوص خود ایشان و دیگر تواریخ مذکور و مشروح، و مستغنی از نگارش است.

و در این مقام بمناسبت مصاهرتی که یکی از اجداد بنده حقیر نگارنده کتاب را با حضرت شاه سلطان حسین صفوی روی داده اسامی چندتن از اجداد پدری را مذکور می دارد. کمتر بنده درگاه خالق مهروماه: عباسقلی ابن مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك صاحب ناسخ التواريخ ابن ملاعمل على إن ميرزا رفيع الدين بن ميرزا محمد علي ابن ميرزا رضا عضدالدوله متخاص بسيما ابن میرزا ابوالحسن بن ميرزا صادق بن ميرزا ابوالقاسم عضدالدوله متخلص بمينا ابن ميرزا اسحاق متخلص بصهبا ملقب بعضدالدوله ابن ميرزا عبدالوهاب ملقب بعضدالدوله متخلص بساغر ابن حاج عبدالله مجتهد ابن ميرزا عبدالأعلى بن ميرزا مسعود بن ميرزا مصطفى قلى بك قراقوينلو -

ص: 3

ملقب بميرزا عبد الأعلى.

و این اسامی باین ترتیب که مسطور شد درکتاب مرآت الفاسان مذکور است.

و میرزا مصطفى قلى بيك ملقب بميرزا عبدالأعلي اردبیلی از نبایر جهانشاه قراقوینلو، و در شمار اعیان دولت نواب شاه اسماعیل صفوی اعلی الله مقامه بوده و اين جماعت قراقوینلو شصت و سه سال فرمانروائی کرده اند، و شرح حال ایشان در تواریخ مسطور می باشد.

و میرزا مصطفى قلى بيك قراقوينلو ملقب بميرزا عبدالأعلى جد ميرزا عبدالأعلي مذكور، در بدایت حال سالکی آگاه و در پایان روزگار بسر منزل یقین راه برده.

از خدمت حضرت اعلی که جد اعلای شاه اسماعیل صفوی و قطب زمان و مرجع عرفا و پیشوای سالکان بود بمنزلت خلیفتی اختصاص يافت، وبعبدالأعلى ملقب و در حلقه صوفیان و تابعان صفویه از مشایخ طریقت و مظاهر حقیقت شمرده می شد.

و در بدایت عمر و آغاز امر و ابتدای سلطنت شاه اسماعیل صفوي، بكلانتری مملکت خوزستان مأمور، وسالها بأن امر مأمور.

و او را پنج پسر بود و از جمله ایشان حاج ملا عبدالله مجتهد در زمره تلامذه ملا عبدالواسع خراسانی.

و از وی چند پسر مختلف گردیده یکی میرزا عبدالوهاب عضدالدوله متخلص بساغر وزیر کرمان و سیستان و بلوچستان.

و پس از وی پسرش میرزا اسحاق عضدالدوله متخلص بصهبا بود که شاه طهماسب به نسلی او بسرایش تشریف قدوم سلطانی ارزانی داد.

و او را نیز چند پسر بود از جمله میرزا ابوالقاسم عضدالدوله متخلص بمينا -

ص: 4

در زمره اعیان دولت شاه عباس ماضی و پسرش میرزا صادق نیز در شمار اعیان بود و بحالت انزوا می زیست.

و چند پسر از وی بماند از جمله میرزا ابوالحسن در ضمن دبیران و اسرار نویسان خلوت بود، تا زمان شاه سلیمان صفوی بآن شغل بگذرانید.

پس از وی پسرش میرزا محمد رضای متخلص بسيما و بخطوط هفت گانه و اغلب کلمات و حکمت الهی و نظم و نثر عرب و عجم ماهر، و درسر رشته وسیاق یگانه آفاق.

و با میرزا مهدی خان وزیر نادرشاه افشار که خالو زاده اش بود، درخدمت معلم بتعليم اشتغال داشت، بعضدالدوله ملقب، و بسر رشته داری اصفهان مباهی.

و روز تا روز بمراتب عزت و مدارج جلالت ارتقا جست، تا بمصاهرت نواب شاه سلطان حسین صفوى أنارالله برهانه تشرف یافت.

و بدینگونه روزگار بگذاشت تا اشرف افغان بر مملکت اصفهان مستولی، و شاه سلطان حسین و عضدالدوله را بقتل رسانید.

و پسرش میرزا محمد علی در سن دوازده سالگی، با دودمان ملا محمد صادق مجتهد همدانی که با میرزا ابوالقاسم عضدالدوله جد او قرابتی داشت و ساکن اصفهان بود وصلت کرده در بیست و دو سالگی وفات نمود.

پسرانش میرزا رفیع الدین و میرزا تقی و میرزا علی اکبر شاهزاده، وميرزا محمد چون بحد رشد رسیدند، برحسب میل میرزا مهدیخان وزیر نادرشاه بکاشان انتقال دادند.

و این میرزا رفیع الدین جد پدرم میرزا تقی خان سپهر لسان الملك است و شرح این جمله را اگر خدای بخواهد در مقامی مناسب مذکور می دارد، اگرچه در طی تذکره ناصری مبسوط یاد کرده ام.

و هم اکنون نیز از نتایج ایشان از اقوام و اقارب این بنده که در کاشان هستند مثل مرحوم میرزا علی اكبر معروف بشاهزاده که از نبایر میرزا علی اکبر مذكور -

ص: 5

است و مرحوم میرزا عبدالكريم عمه زاده معروف بجناب، و مرحوم میرزا احمد نواب که در کرمانشاهان توقف داشتند و گاهی بطهران می آمدند، و در این سال با پسرش میرزا محمد علی منزل کردند، و نیز مرحوم میرزا محمد برادر میرزا احمد نواب که در کرمانشاهان بودند نسب بسلاطین صفویه می رسانند.

و میرزا احمد معروف مردی شاعر و ادیب، و از تواریخ و اخبار روزگار مطلع و خوش محاوره بود متجاوز از چهل سال قبل که برای اصلاح امر و جیبه خود بطهران آمده در این سرای مسکن داشت، و آن اوقات منصب صدارت عظمی با مرحوم میرزا محمد خان سپهسالار اعظم قاجار مفوض بود.

قصیده در مدح آن مرحوم انشاء كرده، اين يك شعر در خاطر این بنده بمانده.

اعظم سپاه سالار کز نعل مرکب او *** بر دست و پای دولت خلخال و یاره باشد.

و آنچه دراینجا ثبت شد محض عرض عنوان شرف و شرافت است.

چنانکه بحمدالله تعالی مرحوم پدرم میرزا محمد تقى لسان الملك از طرف مادر نیز شریفست چه والده ماجده اش سیده جلیله از انجاب اعرابست.

از جمله سادات بزرگوار موسوی مرحوم جنت مکان آقا سیدابراهیم بن آقا سید محمد باقر موسوی قزوینی است که در علم فقه و اصول و رجال یگانه روزگار و در تدریس استادی عالی مقدار بوده است.

چنانکه در قصص العلماء می نویسد در مجلس درس تا هزار تن علماء و فقهاء و مجتهدین بزرگ نامدار جلوس می کرده اند.

و این سید معظم و عالم عیلم در سال یکهزارو دویست و چهارم هجری در کربلای معلی بمرض وباء درگذشت، و در همان مکان فردوس نشان در بقعه نزديك سرايش مدفون نمودند، و نزديك شصت سال از عمر شریفش بگذشته بود.

و آقاسید علی قزوینی که مسلم اهل آن بلد بود از خویشاوندان این سید جليل القدر است.

دیگر مرحوم مبرور حاج سید محمد باقربن آقا سید محمد تقی موسوی شفتی -

ص: 6

وشتی ساکن اصفهان ملقب بحجة الاسلام است.

این سید بزرگ در زمان خود رئیس مطلق و أمين برحق و وحيد زمان و مقتدای خلق جهان و درحقیقت نایب امام و حاکم انام بود.

و در مراتب فقه و درایت، و علم عربیت و هیئت ورجال از مهره اعلام و اساتید نامدار، و در زهد و ورع و تقوی بیمثل ونظیر، و دارای تصانیف فائقه و ریاست تامه است و احکام او در بلاد داخله و خارجه نافذ، و خرد و بزرك مطيع و منقادش بودند.

و آن جناب دارای اوصاف و اخلاق کرامات و مناقبی است که از صدر اسلام تاكنون در هيچ يك از علمای روزگار من حيث المجموع فراهم نشده است، و کرامات و مشاهدات از وی نقل کرده اند.

در سال 1260 در سن هشتاد سالگی در اصفهان وفات کرده، در مکانی که در جنب مسجد خود باخته بود حسب الوصیه مدفون شد، عليه الرحمة والرضوان، و آن قيه شريفه اکنون زیارتگاه خاص و عام بلاد و امصار اسلام است.

و دیگر پسر ستوده سیرش مرحوم حاج سید اسدالله بن آقا سید محمدباقر حجة الاسلام مغفور عليهما الرحمه افتخار أقران و أماثل و در محامد اخلاق و تقاوت و زهادت و عبادت و فقاهت فريد عصر و زمان و ساکن اصفهان بود.

و در سال یکهزارو دویست و نودم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم، در سفر عتبات عالیات در منزل کرند وفات نمود، تقریباً شصت سال از عمر شریفش بگذشته بود.

و دیگر مرحوم آقا سید علی ملقب بسید نورالدین ابن علی بن ابی الحسن الحسينى الابراهيمي الموسوی علیه الرحمه است که در ذکاوت و فطاعت و فضل و تقوى و زهد و عبادت مشغله روزگار و مشغله لیل و نهار بود.

از برادر پدریش شمس الدين سيدته صاحب مدارك و از برادر مادری خود جمال الدين أبي منصور شیخ حسن بن شهید ثانی اجازه دارد و صاحب تألیفات جلیله است.

ص: 7

ولادتش در سال نهصدو هفتادم هجری، وفاتش در سال یکهزارو شصت و هشتم و توطن او در مکه معظمه بود.

و او را دوپسر بود: یکی سید جلال الدین که مردی عالم و فاضل و محقق ومدقق وشاعر و ادیب و مجاور مکه شد، و از آن پس بمشهد رضا صلوات الله عليه برفت و از آن بعد بحیدر آباد هندوستان ساکن و مرجع اکابر و افاضل شد.

و دیگر حيدربن سید نورالدین بن علی بن ابی الحسن موسوی عاملی جبعی ساکن اصفهان بود، و از سادات موسوی سید محمدبن سید علی بن ابی الحسن موسوی برادر سید نورالدین مذکور وصاحب مدارك، وملقب بشمس الدين و علم و قدس او اشهر از مقام انکار است، و او و صاحب معالم درخدمت مرحوم ملا احمد مقدس اردبیلی درس می خواندند.

سید نعمة الله جزایری در انوار نعمانیه می نویسد: صاحب معالم وصاحب مدارك در نجف اشرف بودند، همی خواستند بزیارت مشهد مقدس رضوی سلام الله عليه بخراسان بروند.

از بیم اینکه شاه عباس ایشان را نزد خود بخواند نرفتند، چه معاشرت سلطان را راغب نبودند و در نجف اشرف بماندند.

ولادت این سید جلیل چنانکه در ذیل احوال شیخ حسن بن زین الدین شهید ثانى صاحب معالم مذكور است، در سال نهصدو چهل و شش، و وفاتش در شب شنبه هیجدهم شهر ربیع الاول سال یکهزارو نهم هجری روی داده، و عمر شریفش شصت و دو سال و چند ماه می باشد.

و پدرش سید علی بن ابی الحسین موسوی عاملی جمعی از اعیان فضلای عصر خود بوده است، و در حضرت شهید ثانی تعلیم گذرانیده است، و سید محمد شمس الدین مذکور را تصانیف و حواشی مفیده است.

و پسرش سیدحسین عالمی فاضل وفقيهي كامل وجليل القدر و قبيل المقام و درخدمت پدرش صاحب مدارك، و جناب شیخ بهائى عليهم الرحمه درس می خوانده -

ص: 8

و بخراسان رفته و درآنجا ساكن، وأقضى القضاه بوده است، و در حضرت شریفه مشغول تدریس گردید.

و دیگر سید شمس الدين فخاربن معدبن فخار الموسوى الحايري است، عالم و فاضل و محدث و ادیب بوده است، و با ابن ابی الحديد شارح نهج البلاغه معاصر.

و کتابی بر رد آنانکه جناب ابیطالب علیه السلام را کافر خوانند نوشته است، و برای ابن ابی الحدید بفرستاد، و ابن ابی الحدید قصیده در مدح جناب ابیطالب عرض کرده در پشت آن کتاب مرقوم نمود، لكن اسلام آن حضرت را اختیار ننمود.

و دیگر مرحوم آقاسید محمدباقر موسوی خوانساری صاحب کتاب روضات الجنات، و از معاصرین این عصر است.

وشرح حال خود و زمان ولادت خود و پدر بزرگوارش حاج میر زین العابدین وجدش آقاسید ابو القاسم جعفربن فخر المجتهدين آقاسید حسین خوانساری استاد آقا مرحوم مبرور میرزا ابوالقاسم قمی صاحب قوانین و غیرهم یاد کرده است.

و مرحوم آقامیرزا محمدهاشم موسوی خوانساری اصفهانی معروف بچهار سوئی كه اندك وقتی است بجوار رحمت حق پیوسته، و سیدی عالم و فاضلی کامل و دارای فنون فضایل و مصنف مبانی الاصول و جز آنست با مرحوم آقاسید محمدباقر مذكور برادرند.

و دیگر مرحوم آقاسید ابوالقاسم جعفربن حسين بن قاسم بن محب الله بن قاسم بن مهدی موسوی جد اعلای ایشان و از فقهاء عاملین و ادباء و فضلاء و سعداء و ابدال و زهاد و نقاد و رجال و اخبار وضباط سیر و آثار، و صاحب کرامات و مقامات عالیه است.

در دارالسلطنه اصفهان متولد شد، و پس از چندی اشتغال بحدود خوانسار و گلپایگان انتقال داد، و بالتماس مردم آنجا با قامت جمعه و جماعت و ریاست و حکومت شرعیه زیست و تصانیف مفيده بنمود.

در روز اربعین سال یکهزارو نودم هجری متولد شد، و در سیزدهم شهر ذی -

ص: 9

القعدة الحرام سال یکهزارو یکصدو پنجاه هشتم وفات نمود.

شرح حال این سید جلیل در روضات الجنات مسطور است.

و دیگر سید بارع جليل بدرالدین حسن بن سید جعفربن فخرالدين الاعرجي الحسينى الموسوى العاملي الكركي، استاد شیخ شهید ثانى عليهما الرحمه.

شهید ثانی در مرقومات خود چون اشارتی بنام وی فرماید بسیار تجلیل و تبجیل کند، چنانکه در یک مقام می گوید:

«وأرويها أيضاً عن شيخنا الأجل الأعلم الأكمل، ذى النفس الطاهرة الزكية أفضل المتأخرين في قوتيه العلمية والعملية».

و در جای دیگر مي نويسد: «يقول شيخنا الفقيه الكبير العالم فخر السيادة و پدرها، ورئيس الفقهاء و ابو عذرها، السيد حسن بن السيد جعفربن السيد فخر الدين بن السيد حسن بن نجم الدين بن الأعرج الحسيني عن شيخنا الجليل نورالدين على بن عبدالعالي، بطرقه عن السيد بدرالدين حسن المذكور، جميع ما صنفه وأملاءه و انشاءه.

فيما صنفه كتاب المحجة البيضاء والحجة الغراء. جمع فيه بين فروع الشيعة والحديث والتفسير للآيات الفقهية، و غير ذلك».

وفات او را در روضات الجنات در سال نهصدو سی و سوم نوشته است.

و ديگر سيدالمحققين و سندالمدققين آقا سید حسین بن سید ضیاءالدین ابی تراب حسن بن سيدا بي جعفر محمد موسوی کرکی عاملی، معروف بامیر سید حسین مجتهد استاد شيخ شمس الدین محمدبن شيخ ظهیرالدین ابراهیم بحرانی و دختر زاده شيخ على محقق ثانی و بعداز وی درخدمت امراء وسلاطین نازل منزله محقق است.

مدتی در اردبیل سکون داشت، و از آن پس بفرمان شاه عباس اول باردبیل ارتحال گرفت، و تا زمانی که این جهان را بدرود نمود در اردبیل شیخ الاسلام بود.

و اوشته اند در سال یکهزارو یکم هجرى طاعونی عظیم در قزوین نمایان شد و این سید جلیل وفات کرد، شاید در اواخر عمر بقزوین باز شده باشد.

ص: 10

و در القاب او خاتم المجتهدین می نگاشتند، اگر چند علمای آن عصر درباطن قبول نداشتند.

و چون وفات نمود شاه عباس بفرمود جسد شریفش را بعتبات عالیات حمل کردند، و او را در فقه و كلام وحقیقت مذهب ورد بدع عامه تصانیف و رسائل نفیسه است.

و نیز او را صاحب کرامات دانسته اند، از جمله هلاك شاه اسماعیل صفوی ثانی است بمرك فجأه و این داستان چنانست که:

شاه اسماعیل ثانی شبی از پی عیش و طرب با معشوق خود درحال مستی و بیرون از شعور بکوی و برزن و بازار عبور همی داد و چنان بود که از آن پیش این سید معظم او را تهدید کرده و گفته بزودی دستخوش قتل وهلاك مي شوى.

درآن شب که او را بدین حال بدید بدعای علوی مصری که دعائی مشهور است بر وی نفرین کرد، و پس از زمانی قلیل دچار بلیت و مرك شد.

و منشاء این حال را چنین نوشته اند که بعضی از علماء سنت که در دولت دو پادشاه دین پرور عادل سلطان اسماعیل و پسرش طهماسب شاه صفوی که مروج حق و ناصر علمای حقه بودند، از جانب میرزا مخدوم شریفی ناصبی صاحب نواقض الروافض و جماعتی از قلندریه خبیثه که با شاه اسماعیل ثانی در زمانی که شاه اسماعیل بفرمان پدرش در قلعه قهقهه از قلاع قراداغ محبوس بود می گذرانیدند و مترصد طلوع نیر سلطنت او بودند، تا با علماء و سادات آنچه بتوانند بجای آورند.

حقد و حسد عظیم در دل جای داشت و همی خواستند این سید جلیل را خوار و ذلیل سازند.

شاه اسماعيل بوسوسه ايشان یكي را نزد این سید بفرستاد، و پیام داد که جماعت تبرائیین را که در آن زمان معمول بود در پیش روی شرفاء عهد راه می سپردند و سلام و لعن بر مستحق آن می فرستادند ممنوع دارد.

و گفت اگر این کار را بجای نیاورد دچار قتل و ضرر شدید خواهد شد -

ص: 11

آن سید معظم در پاسخ گفت: هرگز اینکار نکنم و بترك اين امر نفرمایم و اگر پادشاه می خواهد بقتل من فرمان دهد بدهد، تا از این پس جهانیان گویند یزید ثانی حسین ثانی را بکشت و او را لعن کنند، چنانکه یزید زنیم اول را لعن نمایند.

و نیز گفته اند چون شاه اسماعیل برآن عزیمت برآمد که سکه های پیشینیان را که بر آنها اسامی مبارکه ائمه طاهرين عليهم السلام نقش بود تغییر بدهد.

یکی روز حیلتی بیندیشید، و در محضر امرای دربار و سرهنگان سپاه گفت همانا این نقود بدست مردم کافر نجس می آید، و آنانکه متدین نیستند این اسامی را مس می نمایند بهتر اینست که نقش مسكوك را بگردانیم.

چون علماء و شرفاء آن عصر این خبر بشنیدند سخت محزون شدند، و افسوس خوردند، لکن آن نیرو نداشتند که جسارت نمایند، و حکم پادشاه را مردود خوانند.

تاگاهی که غیرت هاشمیه حرکت کرد، و این سید معظم برای مجادلت مبادرت فرمود و بطوری نیکو جوابی با صواب طرح کرد گفت:

اگر عذر پادشاه در آنچه فرمود همین است، پس ببایست ضرابین را بفرماید از این پس بر سکه ها نقش کنند چیزی را که در هر کثیفی افتد و بهر مکانی واصل شود ضرر نرساند، و آن بیت مولی حیرتی شاعر است و آن شعر در روضات الجنات مسطور است.

چون سلطان این کلا مرا بشنید، خشم و کین او بر سید برافزود، لکن از آن اندیشه که داشت فرو نشست.

چه از همه سوی راه بر وی مسدود شد، و همواره در دفع سید تدبیر می کرد و بقلع و قمع وی اندیشه می نهاد.

و یکی روز آن سید جلیل را در گرمابه بس گرم محبوس نمود، چندانکه گمان برد هلاک شده است، لیکن خداوندش نجات داد و شاه ظالم را هلاک ساخت.

ص: 12

و بقیه حالات این سید در کتاب مذکور مشروح است.

و دیگر سید ورع بارع ابوالمفاخر آقا سید حسین ابن سید جلیل ابی القاسم جعفربن حسین حسینی موسوی خوانساری، جد مؤلف روضات الجنات و از أكابر محققين اعلام و أعاظم علماء اسلام و كشاف معضلات دقایق و فتاح مقفلات حقایق و حسن التقرير و الانشاء و التحرير والاملاء، وجميل الأخلاق و زاهد و متفى و دیندار و مجتهد و فقیه و منزویست.

و معظم قراآت او درخدمت والد ماجدش سید ابوالقاسم، و از استادش مولی محمد صادق، و دارای کرامات عالیه می باشد.

شرح حالش در روضات الجنات مسطور است، وفاتش بعد ز ظهر روز یکشنبه هشتم شهر رجب المرجب سال یکهزارو نودو یکم هجری بوده است.

و دیگر سید اصیل و فاضل نبیل، خلف بن سید عبدالمطلب بن سید حیدر بن سید محسن بن سید محمد ملقب بمهدى بن فلاح موسوی حویزی مشعشعی.

بعضی گفته اند مشعشعی از القاب جدش علي بن محمدبن فلاح است که در جزائر و بصره حاکم بود، هردو مشهد مقدس را ویران، و مردم آنجا را مقتول، و هرکس بجای مانده اسیر و بدار الملك خودش که در بصره و جزائر بود در سال پانصدو هشتم هجری ساکن فرمود، مشهور است که گفته اند طایفه از مشعشعیه غالین شمشیر را می خورند.

در کتاب ریاض مذکور است که وقتی یکتن از ایشان در عصر ما بحضرت سلطان بیامد و این کار را درحضور مقربان پیشگاه بنمود و ندانیم معنی این کلام چیست.

بالجمله این مرد جلیل وسید نبیل از اجداد حکام این ناحیه است، مردی عالم و فاضل و متکلم و کامل و ادیب ماهر ولبیب عارف و شاعر مجید و محدث و مفید و محققين (محفوظ) جلیل و از معاصرین شیخ بهائی اعلی الله مقامهما است.

و دارای مصنفانست از آن جمله کتاب سیف الشیعه درحدیث و جز آنست،

ص: 13

و هم دو دیوان شعر فارسی و عربی دارد.

و سید علیخان مشهور پسر این سید مشکور است، در روضات الجنات بشرح حالش اشارت شده است، لکن این سید علیخان غیر از سید علیخان بن امیر نظام الدین حسینی شیرازی صاحب شرح صحیفه کامله است.

و دیگر سید صدرالدين محمدبن سيد صالح بن سید محمدبن سید زین العابدين موسوى عاملى الأصل البغدادى المنشاء الاصفهاني المسكن النجفى الخاتمة و المدفن است.

از افاضل علماء وقت و در مراتب فقه و اصول و حدیث و فنون ادب و عروض و علوم أوائل و غير ذلك مقامی جلیل دریافت.

سیدی خوش تقریر و تحرير ونفى السريره وكامل البصيره و دارای تصانیف جليله و مؤلفات جمیله است و از پدرش سید معظم اجازه داشت.

و در مجلس درس سید والانسب بحر العلوم عليه الرحمه حاضر می شد و مستفید می گشت و مدعی برآن بود که قبل از ادراک زمان بلوغ بمقام اجتهاد بالغ بود.

و در اواخر عمر از اصفهان که موطن اهل و عیالش بود با پاره امنای خود در اواخر ماه شوال سال یکهزار و دویست و شصت و دوم هجری بیرون شد.

و در أوائل ذى الحجة المباركه بكاظمين علیهما السلام نائل شد، و از آنجا بعتبات عالیات کربلا و از آنجا بنجف اشرف مشرف و درخانه برادرش سیدابوالحسن فاضل کامل مجاور غری فرود شد، و در آنجا بزیست.

تا درهمان زمین عرش قرین در شب جمعه چهاردهم شهر محرم الحرام که بامدادش باران رحمت متواتر بود، در سال یکهزارو دویست شصت و دوم هجری بجوار رحمت حق واصل شد، و دریکی از حجرات صحن مقدس دفن گردید.

و حاج میرزا مسیح معروف طهرانی نیز روزی چند پس از وفات این مرحوم وفات کرده، و درهمان حجره مطهره درخاك شد، رحمة الله على علمائنا الأبرار.

ص: 14

إلى يوم القرار شرح حالش درکتاب مزبور مذکور است.

و دیگر سید محدث جلیل سید عبدالله بن سید نورالدین علی ابن سید محدث علامه نبيل نعمة الله حسنى موسوی شوشتری جزایری است که می نویسند، از علماء زمان فترت و طغیان فتنه بعداز اجلال دولت صفویه بود.

و در علم حدیث و فقه و فنون ادب و عربیت یدی طولی داشت، چنانکه پدرش و جدش دارای مراتب سامیه بودند و او را تصانیف رشیقه است و در روضات الجنات مذکور است.

و دیگر سید شمس الدین فخاربن معدبن فخار الموسوی الحایری است که از این پیش بشرح خلاصه حالش اشارت شد.

و این سید را نبیره ایست که او را علم الدین مرتضى على بن السيد جلال الدين عبدالحميدبن سید علامہ شمس الدین ابی علی فخار موسوی می خواندند، و این سید جلیل از پدرش سید عبدالحمید از جدش سید مذکور سعید روایت می نمود.

و دیگر سید محمد مهدی بن سید حسن بن سید حسین موسوی خوانساری صاحب رساله مبسوطه در احوال ابی بصیر است.

و این سید در سال هزارو دویست و چهل و ششم وفات کرد، و شصت و هفت سال از عمرش برگذشته بود.

و دیگر برادر زاده اش سید اجل افخم اعلم سیدابوالقاسم بن سيدحسن مذكور وصاحب كتاب دره بحر العلوم است که باتمام نرسانید.

و در روضات الجنات در ذیل ترجمه برهان الفقهاء میرزای قمی علیه الرحمه بنام این دو سید جلیل گذارش رفته است.

و دیگر سید جلیل آقاسید محمدبن سید شرف الدین علی بن سید نعمة الله حسینی موسوی مشهور بسید میرزای جزایری، صاحب کتاب جوامع الكلم از فضلا و فقهاي روزگار و عباد و زهاد، جلالت آثار است.

ص: 15

احوال این سید بزرگوار در روضات الجنات مسطور است.

و دیگر سید نصرالله بن سید حسین حسینی موسوی حایری است که در روضه مبارکه حسینیه علیه السلام مدرس و بفهم وذكاء وحسن تقرير وفصاحت تعبیر مشهور بود.

شعر نيكو و دیوان اشعار پسندیده دارد و او را در تاریخ و مقطعات یدی طولی و نزد مؤالف و مخالف مطبوع و مرضی بود، و مکرر بعراق عجم سفر کرد.

و در سال یکهزار و پنجاه و چند سال بعد از هجرت شهید شد و کتابی چند تصنیف و تأليف فرمود بیان حالش در روضات الجنات مسطور است.

و دیگر مرحوم مبرور آقاسید مهدی موسوی قدس الله سره العزيز است که صاحب كتاب خلاصة الأخبارو از أجله فقها ومجتهدین عالی تبار و در جمله علمای ابرار است.

و ديگر جناب مستطاب حجة الاسلام والمسلمين ناصرالملة والدين سيد الفقهاء العاملين قدوة الزاهدين المحتاطين آقای حاجی سید اسماعیل صدر اصفهانی دام ظله العالي على رؤس الأعالى والأدانی است که:

امروز مفخر فقهای نامدار و علمای زهادت شعار و پیشوایان بزرگوار مسلمانان و در نجف اشرف مشرف و دارای مراتب ریاست و نیابت هستند.

تا انشاءالله تعالى خداوند توفیق عطا فرماید و مقامات عالیه ایشان در مقام خود مسطور آید.

دیگر سید جلیل نبیل سید نعمة الله بن سید اصیل سید عبدالله حسنی موسوی جزائری مشهور بشوشتری از اعاظم علمای متأخرین و فضلای روزگار و در علم عربیت و فقه و ادب و حدیث عدیل و نظیر نداشت.

در معارف و عوارف وقرائت بر اساتيد فنون و نصرت مجتهدین و اغلب اوصاف حسنه اعجوبه روزگار است.

وحفيدش سید عبدالله بن سید نورالدین در میلادش می گوید: در سال یکهزار و پنجاهم در یکی از قراء جزائر بود و در شب جمعه بیست و سوم شهر شوال المکرم -

ص: 16

در سال یکهزار و یکصد و دوازدهم هجری در قریه جایدر بدیگر جهان سفر کرد.

و وفات او دوسال بعداز وفات استادش مرحوم مغفور علامه مجلسی اعلی الله مقامهما روی داد.

جمعی از مشایخ و اساتید و فضلای روزگار را دریافت، و بهرها بدست کرد.

شرح حال او وسلسله نسبش درکتاب روضات الجنات و ديگر كتب رجال و عرفا مبسوطاً مشروح است.

و ديگر سيد هبة الله بن ابی محمد حسن موسوی است که سیدی عالم و صالح و عابد و كتاب مجموع الرائق از تصانیف اوست و احوال او درکتاب مزبور مذکور است.

و دیگر آقا سید محمد علی شوشتری از اولاد سید جلیل سید نعمة الله جزایری علیه الرحمه است که سالها در دارالخلافه طهران محل وثوق عامه مردم بود.

و در بیست و سوم ذى الحجة الحرام سال يكهزارو سیصدو ششم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم از این جهان فانی بسرای باقی ارتحال نمود.

و دیگر مرحوم مبرور آقاسید اسماعیل موسوی مجتهد بهبهانی اعلی الله مقامه است که در طراز اول فقهاء و ساكن دارالخلافه طهران، وبفضل و زهد و تقوى و حكم و فتوی امتیاز داشت.

سیدی ستوده خوی و هیکلی محترم بود، بمعاونت و معاضدت مرحوم مغفور حاج ملا علي كنى مجتهد بزرگ ایران بطهران آمد و مرحوم حاج ملا علي آن سید جلیل را ترویج و تفخیم نمود، چندانکه در زمره صاحبان مسند حکم و فتوی گشت و رساله عملیه اش منطبع و منتشر گشت.

مكرر ادراك خدمتش را نموده بودم، باپدرم مرحوم لسان الملك سپهر مراوده نامه داشتند، مردم آن عصر درخدمتش بعقیدت می رفتند و آن مرحوم را موافق و صاحب کرامت می شمردند.

مجلس تدریسش بجمعی کثیر از طلبه آراسته می شد و هیچکس را درخدمتش طعن و دقی نبود.

ص: 17

بیان اسامی پاره سادات موسوی و شرح مشروطه

و پسران رشید و سدید داشت مثل: میرعمادالدین وسید ناصرالدین در نجف اشرف بتحصيل علوم مشغول شدند و در بهار جوانی از این سرای آمال و امانی بسرای جاودانی راه بر گرفتند و تنی چند زنده و در اعیان علما نماینده اند.

و این سید بزرگوار اعلی الله مقامه در شب ششم صفر سال یکهزارو دویست و نودو پنج هجری در طهران بدرود جهان گفت، جنازه او را با حشمتی لایق حرکت داده در نجف اشرف مدفون ساختند، از معمرین فقها و مجتهدين عصر بود.

دیگر جناب آیة الله آقا سید عبدالله بن آقاسید اسماعیل بهبهانی، پسر ارشد و اكبر مرحوم مزبور است.

این سید اصیل بعداز وفات پدر ستوده سيرش حجة الاسلام آقا سيد اسماعيل طاب ثراه صاحب منبر و محراب، و مسند حکم و فتوی گشت.

سالها در زمان آن مرحوم بتحصيل علوم فقهيه واصولیه پرداخت، و درشمار معارف علمای دارالخلافه گردید.

مردى بلند خيال و طويل الذيل و امارت مآب و مشروطه طلب و باحلم وجود و خوش محضر و خوشخوی و صبور و دارای مجلس فتوی ورجوعات عامه و تدریس است.

با اعیان و ارکان دولت و ملت و حواشی سلطنت و معارف اصناف مخالطت و معاشرت می جوید.

و در حقیقت در این اواخر دارای مراتب عاليه ساميه بلکه جنبه ریاست دولتيه و ملتيه را حاصل کرد، و صاحب حكمى نافذ، و مرجعیتی افزون از عادت شد تا آنجا که بتأسیس اساس مشروطه پرداخت.

شاهنشاه حق شناس معدلت دستگاه خلدالله ملکه نیز نظر بفطرت پاك و سجيت عدالت آیت، و میل مفرطی که در آسایش تمام افراد مردم داشت.

و مدتها بود که پیشنهاد خاطر مبارکش بود که انتظام امور دولت بمشورت عقادی امین بصیر اصیل عالم آگاه، و بر وفق قانون مبارك اسلام كه جامع جميع قوانين حسنه است حوالت شود.

ص: 18

با این عنوان که این سید جلیل النسب و پاره علمای دیگر بعرض می رساندند مساعدت فرمود.

و مجلسی در تقریر این عنوان فراهم ساخت و از تمام بلاد و امصار ممالك محروسه و دارالخلافه طهران، جمعی را از جانب خود وکالت داده بمجلس شورای ملي بدارالخلافه طهران و باغ و عمارت بهارستان روانه کردند.

و البته در هر دولتی بنای انتظام امور بمشورت عقلای روزگار بگذرد، آثار ترقی و آبادی و انتشار علوم و ثروت مملکت موجود می شود.

و اگر بدقت ملاحظه فرمائید چنانکه بارها بر زبان این بنده گذشته مشروطه عين اسلام است.

و چون در این ایام اعلیحضرت اقدس همايون محمد عليشاه خلدالله ملكه بنام ولایت عهد در طهران بانتظام مهام مملکت حضور داشت پاس فرمان پدر بزرگوار را بداشت، و حفظ این اساس را دریغ نداشت.

بلکه بعد از ارتحال آن شاهنشاه رضوان جایگاه و جلوس بر اریکه سلطنت ابدآیت، محض تقویت بنیان عدل و داد و نصفت، و اقتصاد از آنچه از اندازه توقع دیگران و شرط سلطنت مشروطه بیرون بود، توجه فرمود.

و عمارات عالیه بهارستان را از ابنیه رفیعه منیعه وسیعه هزینه شریفه این عصر است، و می توان گفت پانزده هزار تومان در مصارف این بنا و اسباب و ادوات و ملزومات آن بکار رفته است.

برای جلوس وکلای ملت که بایستی از امنا و عقلاء و علمای عصر باشند مقرر گردانید.

بعلاوه محض بروز قوت و اقتدار این مجلس قریب دویست هزار تومان در وظایف وکلا و مصارف مجلس مشخص گردانید، که همه ساله در جزو جمع مخارج دولت از دفتر بگذرد.

ص: 19

و همچنین اقتدار ایشان را با مقدار ساخت که در امور مالیات دولت و خرج و تعديل مصارف ماليات و مخارج و مداخل مملکت، بلکه در تعیین و تقریر وزرای مسئول مملکت و اعمال و افعال ایشان، بلکه در اغلب امورات نظر می کردند.

و وزرای دولت را مجلس شورای ملی احضار می نمودند، و مقاصد خود را عنوان می کردند، و بعرض پیشگاه مبارك سلطنت عظمی می رسید.

و این شاهنشاه عادل باذل اگرچه اغلب آن عناوین را با آئین آن مجلس و شرط مشروطه موافق نمی دید، بلکه منافي استقلال سلطنت مشروطه نیز بود، و در سایر دول مشروطه نیز این عناوین را راه نبود.

برای اینکه در استقلال این مجلس ضعفی حاصل نشود و دماغ مجلسیان نسوزد، امضاء می فرمود.

و در تقویت و تفخيم اين جناب اسلامیان مآب و سایر علمای مجلس بذل عنایت و توجه ملوکانه را متواتر، و ابر کرم و سحاب نعم خسروانه را متقاطر می گردانید.

لکن از ادبار اهالی مملکت معایب و نواقصی را تولید نمود که آن گوهر فروزان عدل را که موضوع عدل و قانون اسلام، و موجب تأسیس این مجلس بود.

بگردو غبار و خس و خاشاك حوادث هواجس نفوس أماره تارو تاريك بلكه بنهان و مخفی داشت.

و بوسیله آن اسم گرامی جماعتی از کارفرمایان دولت و پاره حواشی مساند شریعت که سلطنت مشروطه را مانع اجرای مقاصد، و با قانون اسلام مخالف بلكه مخاصم و معاند بودند، وقتی بدست آورده.

و چون احفاد ابلیس بازار تلبیس را بنمایش و آیات تدلیس را بگذارش درآوردند و آنچه در خاطر مکنون داشتند و قدرت اظهار نداشتند، بتدبير تقرير انجمن که در ممالک مشروطه فراهم می شود، در قلوب مردمان وسوسه کرده محاسن و فواید معنویه آن را مكتوم.

و پاره معايب بالعرض را ظاهر و عوام را که «اولئك كالأنعام بل هم أضل».

ص: 20

بزبان و بیان فریب آمیز آشوب انگیز و عبارات و اشارات پاره نویسندگان فتنه جوی مسخر و متحیر گردانیده.

چندانکه هنوز اندکی برنیامد که در دارالخلافه طهران که فرضاً پانصد هزار تن جمعیت مرد و زن را حامل است، قریب دویست انجمن که می توان گفت شامل پنجاه هزار نفر از اصناف مختلفه خلق بودند فراهم شدند.

وغالباً ندانستند معنی انجمن چیست و شرط و ترتیب و تکلیف و اندازه و شئونات و تکلمات آن برچه میزانست همین قدر بود كه هيچ يك از چند نفر شياطين انسی خالی نبود.

غریب اینست که در بعضی پایتخت های ممالک متمدنه فرنگستان که می گویند متجاوز از هفت کرور جمعیت دارد، افزون از شش انجمن، آن هم با شرایط و تكاليفى معين و مخصوص منعقد نمی شود.

اما در پایتخت ایران که داراى يك كرور جماعت است در اندک مدتی چنین کثرتی که تمام طباع عقلا را از عنوانات و تکلیفات بیرون از حدود آنها نفرت است انعقاد، و روز تا روز بر ترتیب مبانی فساد اتحاد گرفت.

و آن اشخاص مغرض مفسد دشمن دین و آئین، مقاصد خود را بألسنه مختلفه جاری، و درمیان ایشان منتشر، و بقوت اتحادیه صوریه بی حقیقت و رویت و تعقل و تفکر ایشان ساری می گردانیدند.

و هر ساعتی بمجلس شورای ملی اظهار مطلبی می کردند و از مجلس بوزرای دولت اظهار، و با آنها بطريق محاجه و مجادله محاورت می رفت تا مجبورأ در کاری اقدام می شد، و برخلاف حق ترتیبی از نو می دادند و مفاسد دیگر بهمین علت بروز می نمود.

واگر نگران می شدند که بالطبیعه می خواهد نظامی در مملکت حاصل شود، چون می دانستند این انتظام اسباب انهدام بنای خیالات و مقاصد مفاسد انگیز ایشانست.

ص: 21

بهمین وسیله اسباب هیجان قلوب اهالی انجمن ها را فراهم ساخته تا آن بناها را برهم می زدند.

چه می دانستند اجرای مقاصد باطنیه ایشان که تخریب مبانی اسلام واحكام شريعت سيد الأنام، و اضمحلال قانون دین مبین خداوند علامست، جز بانهدام ارکان علمای آئین متدین.

و انعدام ايشان جز بانزوای وزرای امروز و افتای کارگذاران مملکت و انجام کار ایشان، جز بانصرام سلسله قدرت و استقرار سلطنت.

و انصرام آن جز بتقرير سلطانی دیگر و تبدیل علمای دیگر که از حلیه اصالت و نجابت و عقل و تدبير و تمكن و اقتدار معنوی و صوری عرى و زوال آنها آسان باشد، ممکن نخواهد شد.

این بود که با مردمان باز می نمودند که مملکت و رعيت جز بعدل و داد آباد نشود، و نشر عدل جز باشخاص و نفوسی که بدول خارجه رفته و از علوم خارجه بهره ور گردیده، و بقوانین ایشان راه یافته امکان پذیر نیست.

واگر علمای عالیه و وزرای قدیم بحالت اقتدار و اعتبار و اختیار خود باشند، يا بعضی امرای عالیه که از علوم و زاكون امروز بي خبر، و جز بقانون و قواعد اسلامیه پی سپر نیستند، حکومت نمایند.

یا پادشاه مملکت ایران که چندین سال است بسلطنت گذرانیده و بميل و اراده شخصيه كثيرالاقتدار خود روزگارها برگذرانیده، مقتدر و مسلط باشد، نشان ترقی و تمدن و عظمت و ثروت را نخواهند دید.

پس بهتر آنست بهیچ وجه ملاحظه سوابق خدمت و تجربت و شئونات و مرتبت و خبرت و بصیرت نشود.

و از این نو خواستگان قانون دان که بتازه زحمت کشیده، و از علوم سابقه ولاحقه بهره یاب گردیده اند، و نیز از پارۀ طلاب که دارای هردو علم شده اند، انتخاب کرده تا با کمال اقتدار برمسند حكومات عرفیه و شرعيه بنشینند.

ص: 22

و این قانون اسلام را با بعضی قوانین دیگر ممزوج نمایند و كسي را بنام سلطنت موسوم دارند که تمکنی در قلوب، و تصرفی در نفوس و تعقلی در امور و تفکری درحال جمهور، و پدری تاجور، و ثمری باج خواه نداشته باشد، تا بهر ساعت بخواهند تغییر بدهند.

شاهنشاه جوان جوانبخت حق شناس حق دوست عادل كه بيك اندازه برمکنون خاطر پارۀ کارگذاران دولت، و حواشی علمای اعلام آگاه بود.

و می دانست مقصود ایشان و اغلب حکام و عمال ولایات اینست که باین بهانه راه ادراك فوائد و عوائد خود و تضییع امنای دولت و رؤسای ملت و تخریب بنیان مشروطیت، و انهدام اركان سلطنت، و نهایت استقلال خود و ضعف حکام متدین شریعت را خواهند سکوت فرمود.

و از این امر دو چیز را بخواست: نخست معلوم داشتن مراتب و مقامات و استعداد و شئونات و حقایق و دقایق احوال کلیه مردم، خصوصاً رؤسای ملت و امنای دولت أبد مدت، و ثبات دوام پروردگان نعمت.

دیگر نشر عدل و داد، و آرامش عبادو بلاد.

اما این مردم فتنه جوی، حق نشناس، سست اساس، پست قیاس پاره از راه قصد و اندیشه که داشتند و بقیه مردمان که صبح را از ظهر و ظهر را از شام، و صحیح را از سقیم و بلید را از علیم فرق نمی گذارند.

بدون تصور عواقب امور و معایب نزديك و دور، هرچه این شاهنشاه جوان که یزدانش پشتیبان، و اختر اقبالش بر افسر اجلال فروزان باد.

بر مراتب حلم و صبر و طمأنینه و وقار و رأفت و عنایت و عطوفت و سکوت برافزود، آثار طغیان را ظاهر تر و آن گروه بی دانش که بالمره از قوه دراکه ممیزه و مقامات انسانیت بی بهره بودند بر ترویج خيالات واهيه، و تصورات بی فایده خود بیفزودند.

و ندانستند ریاست مطلقه شرعيه، و سلطنت بخواست حضرت احدیت،

ص: 23

و هردو نعمت از تفضلات و تقديرات خاصه نامتناهی الهی است که خود فرماید:

«يؤتى الملك من يشاء ويعز من يشاء و ذلك فضل الله والله أعلم حيث يجعل رسالته».

و تقرير اين مقام تا بآنجا می رسد که بحضرت خلیل الرحمن خطاب مي رسد که بر پادشاه کافر تقدم نجوید.

و معصوم می فرماید: علما در زمین چون ستارگان آسمان اند.

و دانایان حکمت بنیان می گویند: «سلطان غشوم خير من فتنة يدوم»، كه لازم معنی اینست که اگر پادشاه با احتشام نباشد، فتنه دوام گیرد، و عالم از نظام بایستد و عالمیان از نعمت معدلت محروم و مأیوس شوند.

و پیغمبر رحمت در نفرین بجهود عنود می فرماید: خدای ایشان را سلطان ندهد، چه پست ترین حالات هر جماعت محرومیت از وجود پادشاه و سلطنت است.

چنانکه گواه اینحال، ذلت و نکبت این گروه است در تمام روی زمین، و از اینست که می فرمایند: سلطان سایه یزدانست، باید تأمل نمود و دانست که فواید سایه یزدان چیست تا قدر سلطان را دانست.

و می گویند: پادشاه عادل از باران و ابل مفیدتر است، و دلائل وجوب سلطان عادل و عالم عامل در بعضی تحریرات دیگر بشرح و بسط آورده ایم.

پس خداوند تعالی هرکس را با این مقام رفیع برآورد، تا اندام ایشان را بحلیه برتری و رعیت پروری، و قوت مغز و قوای نغز، و استعداد کامل و استیلای شامل، و تدابیر وافيه، و تقارير شافيه، و هوش نامدار و عقل کامکار، و احتمال و فود حوادث و نظر دوربین، و اندیشه متین و حفظ دین مبین آراسته نگرداند، بر مملکتی عظیم حکومتی عمیم ندهد.

اگر جز این باشد از عدل خداوندی دور، و موجب استيحاش و انقلاب حال جمهور، و خرابی حدود و ثغور، و نوميدى نزديك و دور خواهد شد.

و خداوند قادر برای حفظ حوزه اسلامیه و ابقای سلطنت مشروطه، صورتی -

ص: 24

بنمود تا بدانستند اگر برحسب ظاهر از حفظ ظاهر تأنی می رفت، از حیثیت باطن در حفظ باطن آنی بغفلت نمی گذشت.

بلکه چنان ترتیبی در محافظت سلسلة باطنية مرعی می شد که در نظر عقل هوشيار وگذر فهم کامکار، رشته امور ظاهریه نیز استوارتر می شد، افسوس که این جماعت بی تجربت.

بی خبر بودند از حال درون *** أستعيذ الله مما يفترون.

(تو مو مي بينی و حق پیچش مو).

برحسب مشیت خدائی قلب پادشاه معدلت دستگاه، و علمای آگاه، انوار غیب، و اسرار بلاریب است.

قلوبی که اختیار آنها بدست خداوند قهار است و هرچه کنند خدا با ایشان یاوری نماید، چگونه مقهور کساني گردند که دین خدا را مضمحل، و آتش فساد را در خرمن عباد مشتعل خواهند.

مطلب دیگر این بود که بعداز تقریر اساس این مجلس، در تشخیص وکلای ملت که نهایت دقت درآن لازم بود، اهتمامی که بایست، بجای نیاوردند.

زیرا که حجج اسلامیه و امنای دانشمند دولت، از بیم اینکه اگر تاملی بسیار نمایند، مبادا مانعی روی دهد، کسانی که چندان باخبر نبودند، حاضر ساخته تعيين وكيل آن جماعت را از خود آن جماعت و باکثریت آراء آنها حوالت کردند.

مثلا از عدم مجال دویست نفر از فلان طبقه حاضر ساخته گفتند، از میان خودتان یکنن را اختیار نمائید.

و آن جماعت در حالتی که از مشروطه و بعضی شرایط آن تا آن زمان هیچ نشنیده و ندانسته بودند، بسلیقه یا اغراض شخصیه خودشان یکتن را از میان آن -

ص: 25

جماعت برگزیده و نامش را در جریده و کلای ملت ثبت کردند.

و همچنین هر صنفی باین طریقت تعیین وکیلی، از همکار خودشان نمودند، با اینکه نه منتخبین شایسته انتخاب بودند نه آن منتخب هم في الحقيقه برآن جماعت بی بصیرت امتیازی داشت.

و اگرچه می دانستند که مقصود اینست که برای هر صنفی یکتن از عقلا و متدینین و دانشمندان و اهل بصیرت و تجربت را باید اختیار نمود و نیز می دانستند که اکثریت آراء وقتی صحت می یابد که آراء صحیحه در کار باشد نه آراء سقیمه.

چنانکه اگر ده هزار تن مردم جاهل بی خبر در کاری تصدیق و تصویب نمایند محل اعتنا نیست، اما تصویب ده تن شخص دانشمند خبیر چون در کاری اقدام نمایند می توان قابل توجه دانست.

از این رو اغلب وکلا شایسته وکالت نبودند، و وجود ایشان سودی نرساند.

بلکه از پاره ایشان که بغرض شخصی و طریقتی، یا حفظ اموال غير مشروعه خود یا ورشکستگی، یا بقصد خوردن مال مردم یا برای انجام مطالب غیر صحیحه یا خیالات دیگر، یا آشوب در میان مردم افکندن و غير ذلك ضررها و خسارتها ظاهر شد.

و پاره دیگر که مردمی دانا و ملت خواه و متدین بودند، و همواره در اتحاد دولت و ملت سعی می کردند و می دانستند قوت این دو جز بمعاونت و مواحدت اینده ممکن نمی شود.

چون جماعتی معدود بودند نمی توانستند اجرای خیالات خود را نمایند و اگر خواستند از سایرین مخالفت می دیدند، و نوید عزل بلکه تهدید قتل می شنیدند، و معلوم است از چنین هیئت اجتماعیه چه توقع باید داشت.

دیگر اینکه چون معمول است که در دول مشروطه قلم و زبان آزاد -

ص: 26

است در این مملکت نیز صلای آزادی بآزاد، و بنده و گوینده و نویسنده بلند گشت.

و هرکس توانست قلمی برنامه دوانید، یا سخنی از دهانی پرانید، بآزادی آشفته و خیالاتی بیرون از جاده صواب را بدید و نوبت عرض مافی الضمير را دریافت.

پاره برای عرض هنر و مراتب فضل و دانش، بعضی برای تحصیل نام و آوازه، برخی برای نشر علم و قانون، گروهی برای اظهار مقاصد فاسده.

و جمعی برای هیجان قلوب و نفوس و طغیان فساد و فتنه و خرابی دین و دولت و ملت و آزادی اهل مملکت، و بروز هرگونه قصدو نیت.

و انبوهی برای تخویف مردم و اخذ رشوه و حق السکوت، و جماعتی برای خوار گردانیدن مردم بزرك والاحسب، و عزيز نمودن اراذل نکوهیده نسب.

و مردمی برای ادراک مشتهيات نفسانی و جلب زمام ریاست و امارت، وصنفی برای خصومت و تهمت و اضمحلال دیگران، و جمعی بواسطه تحريك و اشارت معاندان و دشمنان داخله و خارجه.

و ارباب اغراض مختلفه عموماً، خواه از ارکان دولت و اعیان ملت آنچه توانستند گفتند و نوشتند و در قلوب اهل مملکت وساوس گوناگون، و در نفوس بریت هواجس رنگارنگ در افکندند، و یک دفعه مملکتی را پریشان، وخلیقتی را بی سامان کرده.

و چون امنای دولت و ملت در مقام طرد و منع برآمدند، اهالی انجمن ها را محرك شده و آن جماعت پوشیده و آشکارا بحمایت و معاونت ایشان برآمدند، وزراء و امنای دولت و ملت را بیم قتل و نهب دادند.

چنانکه وزیری مثل شخص مرحوم میرزا علی اصغر خان اتابك اعظم را که برای اصلاح مطالب مجلس شورای ملی و تدارک انجام مقاصد ایشان، از جانب مراحم جواب شاهنشاه جمجاه اسلام پناه خلدالله ملکه بان مجلس بیامده بود.

ص: 27

شامگاهان که همی خواست بمنزل ییلاقی خود بازگردد و دست در دست جناب مستطاب آقای آقاسید عبدالله بهبهانی بانی مشروطه داشت بضرب گلوله از پای درآوردند.

و مرحوم قوام الملك را در شیراز، و مرحوم سعدالسلطنه را در زنجان بدیگر جهان سفر دادند، و از این افعال و اعمال قلوب نساء و رجال را متوحش گردانیدند.

و شاهنشاه بختیار حق جوی دین خواه بر این جمله بگذشت، و از این جمله درگذشت، شاید مقاصد مطلوبه و مطالب مقصوده، و آیات ترقی دین و دولت نمودار شود.

گاهی بعضی از مقربان درگاه و مخصوصان پیشگاه که قدرت صبوری و شکیبائی و دور اندیشی نداشتند.

دائما عرض تشکی و تظلم کردند، که این چند تن دشمن جان و مال و ناموس و عیال ما مردم و مجلس هستند، و جز زوال امنای دولت و زعمای ملت و علمای شریعت و خرابی مملکت را نمی جویند، و قدرت و عزت خود را در ذلت و نکبت دیگران می شمارند، به نیروی علم و حلم و صبر خدا داد تحمل فرمود.

بلکه بعضی اوقات بعضی مطالب بر زبان یا قلم آشوب شیم ایشان می گذشت، که غبارش بذیل حشمت و عظمت سلطنت می نشست، نادیده می شمرد، تا مگر گوهر مرغوب را از بحر مطلوب دریابد و اختر قوت ملت و ترقی دولت را در برج فروزان گرداند.

باز هرچه خواستند و مستدعی شدند دریغ نفرمود، و آنچه بعرض رسانیدند ممضی گردانید.

کار بدانجا رسید که بهر ماهی یا هفته عزل وزیری عالی تدبیر یا حکمرانی نافذ فرمان را خواهان شدند اجابت فرمود.

با اینکه می دانست اغلب مستدعیات ایشان باغوای پارۀ مغرضين و مفسدين -

ص: 28

است که جز تضییع حقوق دولت و شئون سلطنت و ذلت اعزه و اجله مملكت و عزت أذله و أخسه دولت را نخواهند، و ایشان باطن آنها را ندانسته یا دانسته بعرض استدعا می پردازند، قبول می فرمود.

از همه برتر و عجیب تر که در هیچ تاریخی در زمین ایران نمایان نشده است این بود که:

نوبتی بعزم تفرج از مقر سلطنت عظمی برنشست، و کسانی که از آب پدر و حفظ مادر و آبروی خود و نسل و اصل و دین و مذهب خود و خدا و پیغمبر خبر نداشتند، و دست پروردگان مسلم روزگار از ایشان بری و بیزار، و تا پایان جهان بر این فطرت خبیث و گوهر لئیم و پیکر زنیم و هیکل لئيم لعنت سپار هستند.

نسبت بچنين وجود مبارك ارجمند بقصد سوء و گزند برآمد، و نارنجک در شاهراهش بیفکندند، چنانکه بتراکید و جمعی از حاضران رکاب را از پیاده و سواره بهلاك و جراحت های سخت مبتلا ساخت.

و این بنده و جمعی در آن روز، که هرگز چنین روز مباد حاضر و مشرف بودیم که در همان حال که هیچ کس دارای قلب و جان نبود.

چگونه قلب و جان همایونش را آفریننده دل و جان نگاهبان گشت، و آن جان جهان را از چنان بلیتی ناگهان محفوظ بداشت و عنصر مبارکش را چنان نیرومند و صبور و متوکل بر خداوند غیور گردانید، که پیاده در میان جماعتی که حقیقت حال و باطن آنها مكشوف نبود، عبور فرمود، و بکاخ و عمارات سلطنتی که قرنهای بسیار برقرار باد باز آمد.

و جناب احتشام السلطنه رئيس مجلس مقدس حاضر شد، اگر بخواهم عرضه دارم که برای کافه اهالی مجلس معدلت دستگاه و چاکران پیشگاه که درآن حال از نخست آنحال وحشت اثر نمایان شد، و این حال که بسلامتی و اقبال باغ گلستان و قصر سلطنت بنیان جمال مهر مثالش فروزان گشت، چه حالی و چه مقالی -

ص: 29

روی داد شرحی مبسوط خواهد.

زیراکه علمای اعلام و عقلای ایام می دانستند که این حالت ترقی که برای این مملکت روی داده، و این درخت تناور و سایه گستر، معدلتی که بتازه خرم شده بقايش بواسطه این وجود مبارکست.

لاجرم مخالفین خارجه و داخله محرك پاره سفهای اشرار می شدند، تا اسباب و نجس قلب پادشاه و دیگران را فراهم کنند.

لکن با اینگونه جسارت که مشاهدت شد، آیات عفو از کلمات حکمت آیاتش نمودار آمد، چنانکه روز دیگر که جمعی از علمای اعلام بزیارت جمال مبارکش مشرف و شکر خدای را متواتر می گذاشتند، و بآن وجود مبارك دعاها می نمودند.

هم چنان در طی مکالمات میمنت علاماتش که جانها را توان می بخشید، جز شواهد عطوفت مشهود نشد، مگر اینکه بلفظ دُرر بار مبارك فرمودند، من تمام رعیت را دوست دارم من هم یکی از مسلمانان هستم، فرضاً اگر آسیبی بمن می رسانیدند چه سودی می بردند.

خداوند مرا حفظ فرمود، چنانکه دو دفعه دیگر نیز از خطرهای عمده محافظت فرموده.

حاضران عرض کردند: باید حتما تفحص کرد، و این ولدالزنای خدانشناس بی ناموس را بدست آورده جزایش را در کنارش نهاد.

فرمود: از کشتن یکی یا دو نفر چه حاصل، مگر آن چندین تن را که از این کردار نکوهیده مقتول و مجروح نمودند، مسلمان و بنده خدای نیستند، خداوند چگونه از خون ایشان می گذرد.

تمام حاضران بدعای بقای شاهنشاه جهان زبان برگشودند و برآن فرزند زنا و دشمن دین خدا، که تا قیامت در لعن و ملعونيت شريك ابليس و شهر و اشرار عباد و فرعون و شداد بلکه سیزدهم اهل تابوت باد، لعن و نفرین فرستادند.

ص: 30

این بنده روی با ایشان آورده عرض کردم اگر خدای تعالی بقای دین اسلام و مجلس شورای ملی ایران و علمای اعلام و مردم این مملکت را نمی خواست چنین خطری بزرگ ناگهان را از چنین وجود مبارك شاهنشاه جهان نمی گردانید.

معلوم می شود امروز این وجود مبارک را خدای تعالی برای دین و دولت و ملك و ملت واجب می داند، و باين علت و بواسطه دعای آقایان علماء باقی و محفوظ و اعدایش را فانی و منکوب می دارد.

چنانکه می فرمايد: «وأما ما ينفع الناس فيمكث في الأرض»، و از اين نوع عرایض فراوان شد.

و آن مجلس درآن حال بحضور حضرت آیت الله آقای آقاسید عبدالله، و جناب مستطاب آقای صدرالعلماء، و جمعی از علماء مزین بود.

بالجمله از علمای اسلام از سده گيتي مناص استرخاص حاصل، و داعياً و حامداً و شاكراً بأماكن خود مراجعت کردند، و شرح این خلاصه در روزنامه وكتب تواريخ دولت عليه بنگارش خواهد رفت.

با اینکه تمام مردم این شهر و این مملکت نظر بشاه پرستی مخصوص و منصوصی که دارند همه با سینه های پرخروش و روانهای پرجوش، درصدد تفحص و تجسس برآمدند، تا این گوهر ناپاک را از زیر هر مزبله و خاشاکی پیدا کرده بجزا و سخت تر عقوبت برسانند، و دور نبود باین بهانه جمعی کثیر را دچار تهمت و بلیت و زحمت می ساختند.

ذات ملکوتی صفات معدلت آياتش جز بتحقیق کامل و پژوهش، و تصدیق عقادی هوشیار دیندار کامل که محل وثوق و اطمینان و قبول عامه باشند تصدیق و اجازه نفرمود، بلکه سکوت فرمود.

غریب اینست که با مشاهدات این حالات ملکوتی آیات صفوت علامات که جز در صنف اولیای عظام متوقع نبودند.

پاره از مردم مفسد بلادت آیت در هر معبر بیانها، و در هر گوشه و گذر -

ص: 31

گذارش ها می نمودند که نمی شاید اصرار و ابرامی در پدید آوردن این اعدای گوهر عدل فروزان و بد خواهان اسلام و دشمنان سید الانام و مخالفین آئین ایزد منان نمود.

غریب تر اینکه بعداز آنکه بزرگان علمای انام و اصناف مردمان از حضرت سده سنيه سلطنت عظمی خواستار می شدند، و عجز ولابه و الحاح می کردند که ببایست جان و ناموس را حفظ کرد و این اشرار را که مرتکب این کردار ناهنجار شده اند از زمین و آسمان پدیدار، و بمکافات خود گرفتار کرد.

و شهریار حق شناس محض رعایت مستدعیات ایشان پاره کسان را که معتمد آستان گردون نشان بودند، بتفحص این امر فرمان داد و ایشان بتجس درآمدند.

همان مفسدين فى الأرض محرك انجمن ها شدند، و صداها و نداها و ناله ها برآوردند که گرفتاری مردم متهم بیرون از قانون مشروطه است، و مباشر این امر باید استنطاق شود تا این حرفها برطاق نسیان جای کند.

و از این کردار همی خواستار احکام مطاعه علمای اسلام را که نایب صاحب الأمر هستند از مرکز اجرا هابط نمایند، حقوق واجبه سلطنتی را ساقط سازند تا بمراد خود نائل گردند.

یاللعجب از اغلب دانایان که می دیدند و فریب می خوردند، و عاقبت این امر را محسوس نمی ساختند.

کار را بجائی رسانیدند که اگر از اهل مجلس مقدس یا علمای اقدس، یا مردم صاحب نفس پندی می داد، دچار بلیتی می گشت در حقیقت نوبت امتحان اشخاص بود.

و این جماعت خبیث هرکس را گمان می بردند ملت خواه یا وطن دوست یا مسلمان و خداشناس است در زوال و خمول و نفی و طرد او تدبیرها می کردند.

ص: 32

و شبنامه ها می نگاشتند، بلکه شب گردیها و فتنه و فسادها می نمودند.

و آن بیچارگان را در رختخواب خود آسوده نمی گذاشتند و مصرأ تبعید و نفی ایشان را از پیشگاه شاهنشاه کارآگاه خواستار می شدند، و اگر تأملی می رفت محرك انجمن ها می شدند.

و ذاکرین ایشان در منابر، و ناقلین ایشان در معابر، و رامین ایشان در جراید، و مخبرین ایشان در محافل، و ائمه ایشان در مساجد بأنواع بیانات و مرقومات شروع کرده.

چنان آشوبی در قلوب، و دهشتی در نفوس، و نفرتی در طباع، و غلغله در بقاع، و ولوله در قلاع، می افکندند که هیجانی بزرگ روی داده، دکاکین و اسواق را بسته فراهم می شدند.

و اگر گوینده می گفت: آسمان خراب باد می گفتند خراب باد، خضر والياس مرده باد، می گفتند مرده باد، زمین و زمان کنده باد می گفتند کنده باد، مشروطه و دولت پاینده باد می گفتند پاینده باد، عدل و انصاف زنده باد می گفتند زنده باد، ساعتی دیگر همان ذاکرین این جمله را بعکس سابق می گفتند، ایشان را نیز بدون چون و چرا و تصور و تفکر همانگونه مکالمت که موافقت داشت بر زبان می گذشت.

در حالتی که سبب آن ازدحام و آن کلمات و آن جوابهای موافق را از هرکس می پرسیدند نمی دانستند، و زبان حال هرکسی گفتی:

ندانم از چه سبب آمدم کجا رفتم *** دریغ و درد که غافل زکار خویشتنم.

هرچند علمای زمان و عقلای روزگار و خیر خواهان دولت و ملت، زبان بنصیحت ایشان می گشودند و وخامت عاقبت را می نمودند، در نفوس آنها اثر نمی کرد.

همانا حکایات ایشان بدان ماند که وقتی حضرت غالب كل غالب مطلوب كل طالب اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام رسولى بنزد معاوية بن ابي سفيان بشام فرستاد، و پیامی چند بداد.

ص: 33

چون آن فرستاده بدربار معاویه رسید، جمعی کثیر از رؤسای شاه را در نزد معاویه نگران شد، که بجمله در کار شتری ایستاده اند، شخصی زمام شتری را گرفته و دیگری ایستاده، و آن شخص مدعی است که این شتر از آن من است و آن دیگر خاموش است.

جماعتی از اعیان مشایخ شام بجمله شهادت بصدق دعوی مدعی دادند و معاویه حکم داد که بدو گذارند، چون کار باینجا کشید با آن کس که صاحب شتر بود گفتند: سخت خاموشی.

گفت: این سکوت برای اینست که این شتر نر نیست، بلکه ماده است و این جماعت هنوز ندانسته و ماده را از نر تمیز ناگذاشته گواهی دادند، و معاویه حکم براند.

حاضران و شهود و معاویه بسیار خجل و منفعل شدند، و معاویه با صاحب شتر گفت اگر من بخواهم حکم خود را دیگرگون نمایم مفتضح شوم، شامگاهان نزد من حاضر باش.

چون برفت از قیمت شترش بپرسید، گفت: پنجاه دینار است، معاویه دویست دينار بمالك شتر داد، و او را خاموش و مسرور مراجعت داد.

آنگاه رسول امیرالمؤمنین علیه السلام را بخواند و گفت: بودی و حال مردم شام را بدانستی بعلی علیه السلام بگوی با صدهزار تن مرد شمشیر زن بحرب تو می آیم که هنوز شتر نر را از ماده باز نشناخته اند.

و همچنین یکی روز احنف بن قیس درخدمت معاویه درآمد و آغاز مکالمه شد، احنف بدرشتی سخن می راند و پاس حشمت معاویه را منظور نمی داشت و معاویه بنرمی و ملاطفت تکلم می کرد تا گاهی که احنف برفت.

خواهر معاویه در پس پرده بود و این خشونت را نگران بود با معاویه گفت، اینگونه حلم و بردباری که امروز از امیرالمؤمنین نسبت بمردی زبون دیدم بتعجب اندر شدم.

معاویه گفت: این مرد احنف بن قیس و قائد قبیله است، چون خشم نماید صد -

ص: 34

هزار تن از بنی ثمیم بخشم او خشم گیرند، و با تیغ برهنه بیرون تازند، در حالتی که هیچ ندانند از چه روی بخشم اندر شده اند.

تا چند شبیه است حالت پارۀ از مردم با نمردم که زنده باد و مرده باد و کنده باد و پاینده باد و حرکت و سکون و خیالات و تصورات گوناگون و خشم و مهرو کین و قهر و ستیز و گریز و قرار و فرار و تصديق و تكذيب و تكفير و تسليم و نطق و سکوت ایشان هيچ يك بمأخذ و مقصد صحيحى استقرار نمی گرفت.

مانند طوطی که در پس آینه بدارید هرچه دیگران می گفتند، همان را گفتند، هرچه آنها پسند می کردند پسندیده می داشتند، هرچه را نکوهیده خواندند نکوهیده شمردند، «لا إلى هؤلاء ولا إلى هؤلاء»، بلكة «مذبذبون همج رعاع وإلى نهيق كل ناحق سراع».

شهريار روشن ضمير مبارك تدبیر چون حال این مشت مردم را چنان نگریست، تنی چند که فساد و عناد ایشان در دین و دولت روشن تر از آن بود که اقامت شاهد و برهان خواهد، و وکلای ملت و امنای دولت بر شرارت وفتنه جوئی ایشان تصدیق و تبعید و نفى ايشان را واجب می دانستند، مشخص فرمود.

و حکم فرستاد که این چندتن که همواره تخم فتن می افشانند و مایه آشوب مرد و زن هستند، ببایست از این شهر دور باشند، و اسباب انقلاب و اضطراب مواد اتحاد نگردند، ما نیز طالب اتفاق دولت و ملت هستیم.

اگر معلوم گردد که از چاکران آستان معدلت بنیان کسی هست که وجودش مورث فتنه و اختلافست نابود می شود.

چون این امر مبارك شرف صدور یافت جمله مجلسیان متشکر، و بر اجراي آن متفق شدند که:

چون مقصود بالأصاله اتحاد دین و دولت و ملك و ملت، و اتفاق رؤسای شرع مطهر با امنای دربار معدلت مدار، و ترقی و ثروت مملکت و رعیت است، تصدیق می کنیم که از هردو طرف چندتن نفی بلد شوند.

ص: 35

اما آشوب طلبان بصدای دیگر و آهنگی دیگر برآمدند، و میزان معاهدت و اطاعت را جوشکی دیگر بکار بستند، و از تصویب علمای اعلام روی برتافتند.

و همی گفتند حفظ اساس قانون اساسی بحضور ایشان و نفی دیگر کسانست و یکباره برای ویران کردن ارکان بنیان اعیان و ارکان و آشوب بلدان کمر بستند و حصول مقاصد و مطالب خود را در آن دیدند که:

چاکران دربار را از میان برگیرند، و زبون و ذلیل ارذال و اشرار سازند و از شئونات و مدارج ساميه خود بخاك ذلت و هوان فرود آورند.

تا باینوسیله در مراتب حشمت و عظمت رخنه بیندازند، چنانکه در اوایل استقرار مجلس بپارۀ عناوین و بهانه ها تیول و سیورغال مردم را برگردانیدند، و چنان پنداشتند در اینکار فوائد عالیه بدولت خواهد رسید.

أما چون بلاترتیب و قدری زود بود، چندان حاصل نبخشید، مواجب و مرسوم چاکران درباری باین علت بعضی در کیسه حکام ولایات بماند وپاره از رعیت مأخوذ نشد، و جمعي بدون هیچ علت و سببی پریشان حال شدند.

و این امر را خود می دانستند، لكن محض اضمحلال چاکران درگاه و ضعف قوت سلطنت می نمودند.

و پاره که نه بر این اندیشه بودند از همه جا بی خبر بودند، و مقصود دیگر ایشان نیز این بود که عموم چاکران و کارگذاران دولت را از مراحم شامله شاهنشاه کامیاب، مأیوس و رنجیده خاطر گردانیده.

اگر چه آقایان حجج اسلامیه آقای آقا سید عبدالله و آقای آقا میرزا سید محمد مجتهد طباطبائی، و آقای آقا میرزا محمد جعفر صدرالعلماء بهزار زبان نهی می فرمودند، مفید نمی گردید.

و نیز از طرفی دیگر درکسر حقوق و مواجب و مرسوم مردمان عنوان تعدیل جمع و خرج مداخلت کرده، مبلغی کثیر قطع کرده، لكن این نیز بیرون از نظم کامل بود، بلکه در تقدیم اینکار همچنان که باید دقیق نشدند.

ص: 36

دیگر آنکه جمعی از مفسدین که از دول خارجه محرك داشتند و بآنها عهد و پیمان بکار بسته بودند، از طرق عدیده درآمدند.

چندانکه پای اجانب را از جوانب بحدود و ثغور ممالك باز كرده، اسباب خرابی رعیت و نهب اموال و اسر نساء و اطفال و قتل رجال شدند.

و هروقت سخني بر زبانی می گذشت، و چون و چرایی درمیان می آمد، می گفتند بواسطه عدم اعتناء پادشاه و وزرای پیشگاه است.

و تا ایشان بمراتب قدرت و استقلال خود باقی و کارفرما باشند، توقع عافیت و سلامت و ترقی و آبادی و آسایش نباید داشت.

اگرچه بيك اندازه وزراء هم اهمال می کردند، لکن این سخن را نمی گذاشتند، لكن دنبال آن را نیز نمی گرفتند، بلکه جز انقلاب و اختلاط چیزی را نمی دانستند و نمی خواستند.

زیرا که در صورتی که از قانون کافی و وافي مسلم اسلام که امروز معمول به دول فرنگستان، و اسباب ترقی ایشان می باشد تجاوز کنند.

چگونه می توان مردم يك مملکتی کهن را که چندین هزار سال است بعادت و شیمتی مرتهن، و ملت پرستی ممتحن.

و هزارو سیصد سال است بقانون جامع كامل اشرف دین مبین اسلام رفتار می نمایند، و هنوز کامل نشده اند باندك مدتی تغییر، و ایلات و احشام و رعایای این مملکت را که هنوز بقانون اسلام واقف نشده اند بزاكون پارۀ دول متمدنه فرنگستان که بعداز هزار سال متدرجاً معمول شده است.

و معذلك همه روز جمعی مخالف آن می شوند، و آشوبها و خونریزی ها می نمایند. و از اطاعتش سر باز می کشند، مطیع و منقاد آن گردانند.

نه آنست که جماعت مفسدین نیز بر این حال آگاه نبودند، بلکه علم و اطلاع می داشتند.

ص: 37

و این بهانه برای ازدیاد آشوب و شورش اهل مملکت و طغیان و عصیان ایشان درحضرت سلطنت، و زوال دولت و ملت و رواج بازار فساد و عناد و خود سری و خود رائی، و تاخت و تاراج و آزادی خودشان بود.

پارۀ رؤسای مجلس نیز اگر می دانستند وقتی بود که نمی توانستند مخالفت نمایند، پاره برای حفظ جان، و بعضی از برای حفظ عیال، و برخی برای حفظ شأن و مقام، گروهی برای دریافت آسایش از انواع تهمت مساعد و تابع و برای بقاء خود و دوام دین و دولت ساکت بودند.

لکن درباطن همراهی نمی کردند و برآن آتش جهانگیر دامن افشان نمی شدند، و آن مردم بی خبر بودند که «العبد يدبر والله يقدر».

دین اسلام را صاحبی است، و شریعت خير الأنام را نگاهبانی است «و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه».

پادشاه اسلام ظل خداوند علام است، حافظ و ناصرش اوست، ستاره اش روشن، و نفسش قوی، و دولتش سرمدی، و شوکتش ابدی است.

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزو است *** بیچاره بر هلاك تن خويشتن عجول.

چون اندیشه های ایشان بیرون از صواب، و اقدامات آنها مایه هزاران اضطراب و انقلاب بود.

حرکتی چند از ایشان ظاهر شد که راجع به تغییر حدود الهی و احکام شریعت مطهره و بروز اغراض نامه نفسانيه، و جلب منافع، و خرابی بنیان فروز اسلام بود «والله متم نوره و لو كره الكافرون».

پس در حفظ مفسدین و تقویت با ایشان و مخالفت با امنای دولت و ملت بایستادند، و در عین اظهار مشروطیت علامات استبداد را سخت بنیاد کردند.

و در حال عدل طلبي آثار ظلم و طغیان را بآسمان رسانیدند، و علامات مخاصمت را نمودار ساختند تا برهمه کس هویدا شد که:

ص: 38

خیالات واهی هایشان اگرچه خود نتیجه را نمی دانند، جز ضعف دین، و برافکندن بنیان قواعد مملکت قدیم و دراز کردن دست خارجه را بداخله و اظهار مقاصد فاسده و مذاهب مختلفه، مقصودی بدست نخواهد آمد.

این وقت شاهنشاه اسلام پناه برای اجرای مقاصد عالیه، چاره آن جمله را در مدت چند ساعت تهیه بفرمود، هرکس را باید نفی، و هرکه را باید تأدیب، هرکه را باید محبوس.

و یکباره بنیان آن فساد را که نامی از مشروطه و عدل داشت و پاره کارها برخلاف آن بود، برافکند، و پیمان برآن برنهاد که برای فوت مشروطه اسلوبی صحیح و وکلای بتازه معین فرماید، تا بخواست خدا رفع آن فساد و آشوبها بشود.

مکرر از اشخاص خبیر شنیده شده است که درطی این مدت قليل نزديك یکصد هزارتن از نفوس اهالی این مملکت تباه، و هزار کرور تومان بأموال وزراعت و تجارت و حرفت این مردم خسارت وارد شده است.

و حیف و میل و ظلم و جور حکام و عمال ولایات از دیگر ازمنه و اوقات برافزون بوده است.

«اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً، اللهم أبد سلطاننا وجيشه، وأيد قهرمانه و عيشه، و انصر من نصرالاسلام، و اخذل من خذله بمحمد خيرالأنام صلى الله عليه و آله».

از جمله در این مقررات قرار برآن رفت که جناب حجة الاسلام آقای آسید عبدالله سابق الذکر و چند نفر دیگر برای اصلاح امور مزاجية، و رفع مشقت و نهایت امنیت خاطر چند گاهی بدیگر جای بگذرانند.

چنانکه هم اکنون با کمال احترام و آسایش خیال و فراغ بال، در قریه بدرودیه که از دهات ظهیر الملك و مابين كرمانشاهان و کردستانست، روزگار می سپارند، و از جانب دولت علیه لوازم آسایش و امور معاشیه ایشان -

ص: 39

منظم است.

چون در این مقام برحسب تقاضای کتاب بنام ایشان اشارت می رفت، خلاصه از این مطالب مرقوم شد، شرح و بسطش بتاريخ دولت عليه، و روزنامه دولت حوالت است.

و از جمله این احوال که از جانب سنی الجوانب ظهور گرفت، بحكم و اشارت گروهی از علمای بلاد، و أمصار ممالك اسلاميه و فقهای دارالخلافه، و سفرا و وزرای دول خارجه که پایتخت ایران اقامت دارند و خلاف آن را مخالف قانون نظام دولت و مملکت داري، و حفظ رعیت و عدالت گستري، و رعایت پروری دانستند و نوشتند روی داده است.

از آنجا که تقدیرات خداوند قادر قاهر برخلاف تخیلات و عقول مخلوق است، چنان اتفاق افتاد که چندی برنیامد دیگر باره مملکت برآشفت، و قوام از نظام برفت و تدابیر سخیفه پاره وزرا و امراء و پاره خائنين کارگر گشت.

تا بجائی که پادشاه عصر از سلطنت استعفا، و بممالك روسيه روى آورد، و این سید محترم و جمعی دیگر را که مهجور شده بودند با عظمت و حشمتی عظیم بدار خلافت و محل سلطنت وارد کردند.

و دیگر باره محضرش رونق گرفت و سرایش ملجاء کسان گشت و روز تا روز برجلالت و قدرتش برافزود.

و چون در این اوقات مردم دارالخلافه بمسالك و عناوین مختلفه می رفتند، و هر گروهی مسلکی را پیشنهاد، ویكی را پیشوا و مرشد خود قرار می دادند، و هرکس بر طریقت دیگر می رفت با وی خصومت می ورزیدند.

و این سید عالی منزلت با یک طایفه مخالفت می نمود، جمعی بخصومت و عداوتش برآمدند، و درشب نهم شهر رجب المرجب سال یکهزارو سیصدو بیست و هشتم هجری هنگامی که در پشت بام سرای خود مشغول نماز و تعقیب بود -

ص: 40

بعداز مغرب.

چند نفر بعنوان اینکه عرض پارۀ مطالب دارند ورود نمودند، آن سید جلیل را گلوله باران کرده، چندانکه چهارده گلوله برجسد نازپرورش کارگر گردیده بدرود جهان فرمود.

از سنین عمر شریفش هفتادو پنج سال برگذشته، و جسد مبارکش را در سرای خودش بأمانت گذاشتند، و چنان وجودی مسعود و سیدی محمود، از میان برفت.

و اندوهی ممتد و حسرتی جاوید، و خسارتی بزرگ برای مردم این مملکت بلکه تمام اهل اسلام باقی گذاشت، خداوندش با اجدادش محشور، و خدماتش را در دین اسلام مشکور فرماید.

و دیگر جناب مغفرت مآب آقا سید جعفربن ابی اسحاق دارایی مشهور بکشفی، از اجله علمای جامعین، و فقهای اسلامیین است، جامع مابين علم و ايقان و ذوق و عرفان بوده است.

و درفن تفسیر نظیر نداشته، تحفة الملوك از تصانيف او و شامل مطالب حکمت عملی و اخلاقی است، بطبع رسیده، و مطبوع طباع است و کرامات سامیه از آن مرحوم مبرور مذکور و مشهور است.

و دیگر پسر ارشد والا گهر این سید بزرگوار، حضرت مستطاب آقا سید ریحان الله دام ظله است.

در فنون فقاهت و علوم ریاضیه و ادبیات و رجال و تتبع و استقرای کامل و کمال ذکاوت و فطانت، و حکم و فتوی و زهد و تقوی و تراجم علمای فریقین و انساع دایره تفسیر و جلوس بر منبر و بیان مواعظ و نصایح و مواظبت در تلاوت و مناجات، از اجله مجتهدین بزرك بشمار می رود.

و پاره از مؤلفین نوشته اند از جناب آقا مرتضی برادر زاده مومى اليه شنیده اند که فرمود:

ص: 41

جد بزرگوارم کشفی را در پایان روزگار زندگانی پسری متولد شد، برحسب عادت از کلام الله مجید در تسميه او تفائل نموده آیه کریمه اول مایری این بود «روح و ريحان و جنة نعيم»، فرمود: نام این پسرم را روح الله بفتح راء مهمله بگذارید.

و خداوند سبحانی پسری دیگر بمن ارزانی خواهد فرمود، و نام او ریحان الله خواهد بود، و چون آن پسر بعرصه وجود آید عمر من بآخر می رسد، اتفاقا همین گونه اتفاق افتاد که استكشاف کرده و خبر داده بود.

هم اکنون جناب مستطابش مجتهد علام و حبر فمقام و فقیه ایام و ملجاء أنام و قبله خاص و عام است، سالها است از مسکن خود بروجرد بدارالخلافه طهران انتقال داده و اقامت گزیده است.

دارای مسند فتوی و حکومت و محراب امامت و جماعت و منبر موعظت و مدرس افادت و افاضت، و محضر مرجعیت و استفادتست.

سالهاست این بنده حقیر درخدمتش بارادت و مراودت و استفاضت می گذرانم، و هروقت فراغتی دست دهد، از ادراك شرف حضور فضایل دستورش مباهی می گردم.

این جناب مستطاب نیز نهایت توجه و عنایت و مساعدت با این بنده دارند، و بالفعل در خانه مرحوم مبرور سلمان زمان اسوء مجتهدین دوران، فاضل صمدانی مرضی پیشگاه یزدانی، جناب رضوان مآب حاجی میرزا ملا محمد اندرمانی که:

از زمره اول فقهای اعلام و زهاد و عباد و ائمه و پیشوایان دارالخلافه و بمسجد مرحوم میرزا محمدخان سپهسالار قاجار مجاور، و بمدرسه مرحوم حاج محمد حسين خان فخرالدوله مروی نزدیکست.

در حقیقت از کرامات مرحوم جنت مکان اندرمانی همین است، که بعد-

ص: 42

از ایشان سالی چند مرحوم رضوان مکان آیة الله حاج شیخ عبدالرحیم شوشتری عليه الرحمه که:

از فحول تلامذه رئيس الملة والدين، برهان الحق و اليقين، آية الله في العالمين الرضى المرضى حافظ ودایع باری، شیخ مرتضی انصاری اعلي الله درجاتهم و مشایخ فقهای عظام و عباد و زهاد اسلام بود، در این مکان مقدس بافاده و افاضه روزگار شمرد.

و بعداز آنکه بمحله دیگر انتقال داد مهبط انوار علمیه این سید بزرگوار و فرزندان والانبارش، جناب شریعت مآب آقای آقا سید محمد، و دیگر فرزندان گرامی ایشان و فقهم الله تعالی گردید.

و این جناب مجتهد الزمانی دائماً در امور اجتهاديه و تأليفيه و تصنيفيه و عبادت و اصلاح امور و دایع حضرت احدیت روزگار می سپارد، أدام الله توفيقاته و تأييداية و تسديداته.

معلوم باد این سید بزرگوار روز در شهر سال یکهزارو سیصدو بیست هشت هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم در دارالخلافه طهران در منزل شخصی خودشان كه نزديك بمسجد مرحوم میرزا محمد خان سپهسالار قاجار، و مسجد و مدرسه مروی و مسجد آقا محمود کرمانشاهانی.

و بدايت تعلق بمرحوم مغفور حجة الاسلام آقای حاجی میرزا ملا محمد مجتهد اندرمانی و يك مدتي محتد مرحوم مبرور حجة الاسلام آقای حاج شیخ عبدالرحیم شوشتری، و از آن پس منزلگاه این سید والانبار اعلى الله مقامهم، و درحقیقت دار فقاهت و اجتهاد و علم عمل است، در سن غير معلوم وفات کردند.

غالب ایام رنجوری ایشان از ادراك شرف حضور معالی ظهورشان بهره ور بودم و در هنگام وفات و تشییع جنازه شریفه ایشان حضور داشتم، ازدحام و احتشام بزرگ روی داد، و خاص و عام مصیبت زده و اندوهناك و نالان بودند.

ص: 43

و از اولاد امجاد ایشان آقای آقا سید محمد و آقای آقا موسی فرزند رشید عالم فاضل کامل آن مرحوم مبرور دودمان سیادت و سعادت و فقاهت را مشعلی فروزان، ونیری تابان هستند.

خداوند بر درجات عالیه آن مرحوم، و مراتب سامیه اعقاب ایشان بیفزاید.

بيان حال جناب مستطاب سيد الفقهاء و المجتهدین آقای حاج میرزا أبو طالب زنجاني

دیگر از اجله سادات موسوی، جناب مستطاب سيد الفقهاء والمجتهدين العظام آقای حاج میرزا ابو طالب موسوی دامت برکاته است.

چنانکه از پاره تحریرات خود جناب معزی الیه، و بعضی نویسندگان این مستفاد می شود پادشاه ایران شاه اسماعیل صفوی أنارالله برهانه همه ساله هشتاد هزار تومان تقديم خدمت محقق ثانی اعلی الله مقامه می داشت.

و از این مقدار هفت هزار دینارش را بخود آن یگانه عالم عالی مقدار اختصاص می داد و مکرر قدوم افاضت لزومش را بمملکت ایران خواستار می شد و پذیرفتار نمی شد.

چون نوبت سلطنت بپادشاه کامگار طهماسب ميرزا صفوی اعلي الله درجاته پیوست، برای تطبیق اعمال خود با احکام و قوانین شرع تجدید مطلع فرمود، و اقتضای ترویج شرع چنان افتاد که حضرت محقق پذیرفتار شد.

و چنانکه شیخ ابراهیم قطیفی مرحوم در رساله رضاعیه اشارت کرده است، آن عالم بزرگ روزگار جماعتی از اجله فقهاء عصر را در صحابت خود بایران آورد.

از جمله ایشان جد اعلای جناب معظم مرحوم رضوان مکان سید سند عالم مؤيد فقيه مسدد برهان الدین اعلی الله مقامه بود.

ص: 44

پس از توزیعات پاره قطایع ایران قطیعه را که خمسه و زنجان جزو آن بود بآن مرحوم مخصوص گردانید، و از آن هنگام تاکنون مسکن آن مرحوم و اعقاب او در این شهرستان و اراضی گشت.

و چون جهان را بدرود نمود اعقابی بجای گذاشت و سلسله فقاهت بوجود ایشان مسلسل و متصل بود.

و چو لزمان سلطنت شاه سلیمان و شاه سلطا نحسین صفوى أنارالله برهان همافرا رسید، مرحوم مغفور آقاسید محسن که از اعلام علمای که از اعلام علمای عصر و فضلای دهر بود، در ترویج شرع و طلاب علوم اشتغال داشت، و در سال یکهزارو یکصدو چهل و هشتم هجری از دارفانی بروضه رضوانی انتقال داد.

و این حال از آن پس بود که محمود افغان، اموال ایشان را بغارت برد. و خانه و عمارات او را بسوخت و سختیها ظاهر ساخت و میرویس سردار را بقتل ایشان مأمور کرد.

و مدتها آثار دود و آتش در عمارات ایشان نمایان بود، ومحض پاس حرمت و عزت تغییر نداده بودند.

از زمان مرحوم آقاسید محسن تازمان برهان الدین طاب ثراهما. اولاد و احفاد ایشان در کوچه علم و فقاهت می گذرانیدند، وصاحب تصانیف عالیه بودند.

و در تصانیف و تواليف و احکام و اوامر و نواهی کثیر الاحتیاط بوده اند، چنانکه از رساله عملیه ایشان معلوم میشود.

و چنانکه گفته اند طریقه این سلسله جلیله و طایفه بزرگوار، مانند طریقت و روش مرحوم مبرور علامه مجلسی اعلی الله مقامه بوده است.

مع الجمله پس از وفات ایشان و طلوع اختر سلطنت نادر شاه افشار، و انقلابات و حوادث عدیده که در طبقات مردم نمودار شد و یکباره عموم مردم دچار حروب و جنگ و جدال و قتل و قتال شدند، ایام فترقی بروز کرده و اولاد ایشان را از تحصیل علم محروم ساخت.

ص: 45

تا مرحوم آقاسید کاظم جد جناب آقای حاج ميرزا ابوطالب أطال الله عمره و أفضاله، نوادۀ آن مرحوم بسفر عتبات عالیات راه برگرفت و درخدمت عالم متبحر آقاسید علی صاحب ریاض و غيره بتحصيل علوم پرداخت.

و در قضيه وهابي وقتل عام کربلای معلا، در کربلا روزگار می شمرد، و امور عجيبه مشاهدت فرمود.

و پس از مراجعت از عتبات هشت سال در زنجان بوظائف و تکالیف خود روزگار نهاده، در سال یکهزارو دویست و سی و دوم هجری در عین جوانی برحمت حضرت سبحانی پیوست چنانکه در کتیبه مقبره آن مرحوم مرقوم است.

مرحوم مغفور سید جلیل فقيه نبيل صاحب محامد صفات مقتدر بالذات، حاج ميرزا ابو القاسم والد ماجد جناب معزى اليه طيب الله رمسه و قدس نفسه، مدت هفت سال از عمر شریفش پایان رفته بود، که پدر گرامی گوهرش بدیگر سرای رهسپر شد.

معذلك نظ ر بسعادت فطری و جلالت طبیعی از تحصیل علوم فرو ننشست ولادت با سعادت او در سال یکهزارو دویست و بیست و چهار هجری اتفاق افتاده است.

پس از تحصیل مقدمات سفر قزوین فرمود، و چهار سال در آنجا بود و در مجلس درس مرحوم مبرور حاج ملا عبدالوهاب قزوینی طاب ثراه که از مشاهیر علمای آن عصر بوده استفاضه نمود.

و از آن پس بمشهد مقدس مشرف گردیده مدتی اقامت کرده، آنگاه باصفهان راهسپار شد.

و در محضر عالم متبحر و مجتهد مسلّم و فقیه معظم مرحوم مبرورحاج محمد ابراهیم کلواسی و حضرت رئيس الملة والدين آية الله فى الأرضين مرحوم خلد آشیان حاج سيد محمد باقر حجة الاسلام و سایر علمای آن شهر أعلي الله مقامهم تحصیل کرده حائز درجه اجتهاد.

ص: 46

و با اجازات معتبره بطهران معاودت نموده، در سال یکهزارو دویست و پنجاه و پنجم هجری بزنجان تشریف قدوم بداد.

و این مرحوم از رؤسای بزرگ جعفری بوده و در مراتب علم و عظمت و اقتدار بردیگر علمای فضایل شمار برتری گرفت، در فتنه بابيه زنجان متحمل زحمات فوق العاده شد، و بدین و دولت خدمت های نمایان نمود.

در اغلب علوم متفرقه نیز مهارت تامه یافت، و مصنفات كثيره بیادگار بگذاشت، از آن جمله یکی مجمع المسائل که محتوی بر یکصد هزار بیت تحریر است.

دیگر رساله قلع الباب بمسحاة السنة والكتاب در جواب مكتوب ملا علي محمد باب، ديگر حجة الأبرار فى تحريم سين و شيخار، یعنی عرق و شراب در دین موسى علیه السلام، ديگر قرة الأبصار، ديگر فصل الخطاب.

دیگر عصا موسی الکلیم در رد علمای موصل که در باب امارت شرحی بآن مرحوم عرضه نموده بودند، دیگر نارالله الموقده در باب مقتل، ديكر لب الألباب في مسئلة الحبوه إلى غير ذلك.

وفات این سید جلیل بزرگوار پس از آنکه از سفر مکه معظمه مراجعت کرده، و از طرف دولت علیه عثمانیه احترامات و تشریفات فوق العاده مرعى شده بود، در ماه جمادى الأولى سال غير معلوم اتفاق افتاده بود.

و از این مرحوم سه تن فرزند ارجمند دانشور، در صفحه جهان نمایشگر شد.

نخست جناب حاج میرزا ابو طالب مجتهد که در کتاب کیمیای سعادت که از تصانیف فائقه خود ایشا نست، و بدست خود باین بنده حقیر عنایت فرموده و هر وقت فرصتی و سعادتی باشد، بمطالب آن مستفیض می گردد یاد کرده اند، چنین است: ابو طالب محمدبن ابى القاسم محمدبن محمد كاظم الموسوى.

ص: 47

و دیگر حاج میرزا ابو المكارم است و این جناب در زنجان در زمره اعيان علما و رؤسا و بعلاوه مقبول طباع و محبوب قلوب هستند.

دیگر حاج میرزا عبدالله، و هر سه برادر بزرگوار دارای مراتب عالیه و ریاست تامیه اند.

مسند شرعیات مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم در زنجان هم اكنون بقدوة العلماء العظام جناب شریعت مدار آقا میرزا ابو المكارم اختصاص دارد.

اما جناب سيد الفقهاء الأعلام آقای حاج ميرزا ابوطالب مجتهد سلمه الله تعالى، اعجوبه زمان واحدوثه دوران، و واقعه دهر و باقيه عصر و مخاطب به فيك انطوى العالم الأكبر، باید خواند. انشالله حلة مال از مرحوم مغفور آقاسید حسين ترك كوهكمرى مجتهد مشهور اعلی الله مقامه و اغلب اعیان فقهاى بزرك مجاز است.

و برافزون از مقام فقاهت و اجتهاد درفنون عصر جدید نیز دانشی بسزاویدی طولی دارد، فقاهت را با نباهت انباز، و دراست را با ریاست دمساز فرموده.

گذشته از مقام فقه و اصول بسایر علوم و فنون نامدار، و در اغلب آن معلمی مبارك عيار است، بممالك خارجه سفرها کرده و تحصیل مقامات و مراتب عاليه و فواید تامه فرموده. بیست و چهار جلد از رسائل و مبسوطات و غیره از قلم فضایل رقم بیرون آورده، و بجمله شامل فواید علمیه و مطالب عمده جمیله است و از آن جمله بعضی بطبع رسیده و منتشر گردیده است و پاره هنوز در حال مسوده باقی است.

عمده تحصیل این ملاذعلمای اعلام و ملاذ أهل اسلام، در نجف اشرف درخدمت مشايخ عظام که أعظم وأرفع ايشان حضرت قدوسي آيت، أفخم المشايخ مرحوم مبرور مشکور شیخ مرتضی انصاری قدس سره، و حضرت سید سند وتحرير مؤيد حاج سيد حسين طيب رمسه اتفاق افتاده.

مدت ده سال در آن ارض مقدس بگذرانیده و در آن هنگام هیجده -

ص: 48

ساله بود.

و چون بیست و هشت سال از عمر شریفش برگذشت مجبوراً مراجعت فرمود، و در این وقت احدی از مشایخ آن صفحات منکر مراتب فضل و علم ایشان نبود بلکه بر مقامات علم و اجتهاد و انفراد ایشان اقرار داشتند، اجازات ایشان را آنانکه دیده اند همه تصدیق دارند.

همانا سالها است بمجاورت و معاشرت این علامۀ زمان و فرید جهان و ذخیره فقهای دوران مباهی و برخوردار هستم.

در حقیقت هیکل مقدسش مجسمه علم و عقل و فهم و فضل و قدس و زهد و تقوی و اصالت و جلالت و سیادت و سعادت و امارت و انارت، و از مواهب سنیه خداوند دادار و بتمام معالی و مآثر و مناقب و مفاخر و عوارف و معارف و علوم عقلیه و نقلیه کامکار، و ذوالرياستين و الأمارتين و مقبول الفريقين است.

هرگز شنیده نشده است که حکمی بیرون از صواب از محضر انورش صادر شده یا امری را در حضرتش باشتباه گذرانیده یا بناسخ و منسوخی نظر کرده باشند.

یا تصور نمایند که می توان درحواشی و اصحابش بدستیاری مال و رشوه یا دیگر وسایط دست اندازی کرد، و حکمی بناحق بدست آورد.

حاوی معقول و منقول و جامع فروع و اصول و مراتب عاليه و علوم سامیه و کمالات نفسانیه اش موجب تحير نفوس و عقول، رأى رزين و عقل متين، حلال معضلات ملت و دولت است.

و با کمال استغنای طبع باصلاح امور خلق مشغول، و در مهام انام عرفية كان أو شرعية صاحب جودت خاطر و سلیقه مستقیم، و مستند بمیزان شرع قویم است.

در واقع یکی از نعمت های عنایت آثار خداوند دادار است، باید معاصرین این عصر شریف قدرو منزلت او را بدانند، و حتی الامکان ادراك حضور و محض -

ص: 49

منور فضایل مخبرش را از دست نگذارند و بقا و دوام و فروغ علم و فضلش را از خدای بخواهند.

ای بسا افسوس که این سید فقیه بی نظیر که می توان کمتر فقیهی بابن فطانت و دیانت و هوشیاری و ورع و تقوی برمسند حکومت و نیابت صاحب شرع شریف جلوس کرده است.

در سال یکهزارو سیصدو بیست و نهم هجری در شهر دارالخلافه طهران، در منزل شخصی خودشان که ببقعه شریفه حضرت امامزاده یحیی حسنى علیه السلام نزدیکست مرحوم.

و بصراحت معلوم نشد سبب موت ایشان چه بود، برحسب حکم دولت در مسجد سلطاني دارالخلافه مجلس ختم برپا شد.

دیگر سید فقیه کامل و نبيه فاضل و عالم و عارف عامل حاج سید علی شوشتری است، در مراتب زهد و ریاضات شرعیه و مخالفت نفس از مشاهیر علما و در زمره رؤسای مذهب از معاریف علما است.

حضرت ولایت رتبت آیت بزرگ پروردگار شيخ الطايفه استاد الكل شیخ مرتضی انصاری اعلی الله درجاته او را بر جمله اصحاب خود علماً و عملا ترجیح می داد.

بلکه پاره را عقیدت براینست که حضرت شیخ را نسبت بجناب سید مقام ارادت بوده است، طیب الله رمسهما وقدس نفسهما.

مرحوم مبرور حاج ملا فیض الله دربندی، عالم فقیه و واعظ نبیه که از اعاظم علما و فضلا و ادبا و واعظین روزگار خود بود، درحق این سید بزرگوار می فرماید.

مرحوم سيد أعلى الله مقامه. فقيه محض و مجتهد صرف بوده، و بمراتب عرفان عقیدت نداشته و از جماعت عرفا و صوفیه اجتناب می ورزیده است.

ص: 50

و چون عابد و زاهد و از دنیا و اهل دنیا روی بر می تافته است، عرفای عهد برای رواج بازار خود سید مزبور را از جمله خریداران متاع عرفان می شمردند. و او را منسوب باین علم می خواندند.

و معاذ الله حجة الاسلام مرحوم شيخ بزرگوار بأحدى ارادت ورزيده، ياغير از طریقت حقه فقاهت و سلوك طريقه متعارفه فقها و مشایخ اسلام را سپرده باشد و ساحت منبع این دو بزرگوار از آلایش ارادت و عرفان منزه و پاکست.

و دیگر مرحوم میرزا عبدالوهاب اصفهانی ملقب بمعتمدالدوله، متخلص بنشاط، از اجله سادات معارف آیات موسوی و وزرای محترم خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار است.

در علوم معقول و منقول وعرفان وفنون أدبيات و کمالات و فضایل نفسانی وحسن اخلاق معروف آفاق، ومرجع علماء و فضلا و حكما وعرفا و محققين و كملين روزگار خود بود.

با جدم فتحعلي خان ملك الشعراء متخلص بصبا مؤالف و معاشر، و با اولاد آن مرحوم و با پدرم مرحوم میرزا محمد تقى لسان الملك توجه و عنایتی مخصوص داشت.

در خط شکسته و رقاع و نستعلیق قدرتی کامل داشت، خصوصاً در خط شکسته پشت اساتید روزگار را سبز خط ماهرویان گلرخسار در هم شکست.

باین جامعیت و فضل و کمال وجود و افضال کمتر شخصی زینت بخش اعصار گردیده است.

در هر هفته غزلي بنام نامی حضرت صاحب قرانی بنظم آورده، با ظرفی از نبات سفید آکنده بعرض پادشاه جهان می رسانید، و جوایز سنیه درحقش مبذول می شد.

و در کمال زهد و قدس وتقوى مي گذرانيد، وملجأ أماجد أعيان ومشير ومشار پیشگاه خاقان بود.

و در سال یکهزارو دویست و چهل و چهارم هجری از این سرای ملال بحضرت ذي الجلال انتقال داد و با محمد و آل صلى الله عليهم اتصال یافت.

ص: 51

دیگر سید جليل و حكيم نبيل و عارف سالك آقاسید محمد باقربن آقا سید محمد موسوی است که، در زمان فتحعلی شاه قاجار أعلى الله مقامهما كتاب مستطاب بحر الجواهر را تصنیف فرموده است.

و دیگر شیخ عباس بن علي مكى حسينى موسوى است که مصنف کتاب نفیس نزهة الجليس است.

و دیگر مرحوم مبرور آقا میرزا صالح عرب مجتهد پسر مرحوم آقا میرزا حسن موسوی شیرازی الأصل، داماد مرحوم مغفور آقاسيد علي صاحب شرح كبير، داماد مرحوم آقای سید محمد معروف بمجاهد عليهم الرحمه است.

آقا میرزا صالح از فحول مجتهدین، و دارای تصانیف مفیده است، سالها در دارالخلافه طهران مشغول تدريس وافاضه، و صاحب حكم و فتوى، و سخت غيور و تندخوی و زود خشم، و با این خانواده و این بنده با عنایت و مرحمت و در مجالس خلوت با مزاح و شوخ و با حافظه و تقوى و عبادت.

و دارای چهار دختر بود، یکی از این صبایا زوجه مرحوم مبرور آية الله بهبهانی آقا سید عبدالله سابق الذكر.

و دیگری زوجه مرحوم آقا سید محمد باقر امام جمعه خرم آباد، پسر مرحوم مبرور آقا سید عباس ابن آقاسید محمد مجاهد.

و دیگری زوجه یکی از سادات رؤسای خدام آستانه حضرت عبدالعظيم علیه السلام، و این صبایای محترمه تاکنون زنده اند.

و آقای آقا سید صالح مجتهد در شب جمعه دوم شهر ربيع الثانى بمرض نوبه غشی، در نه ساعتی شب، در دارالخلافه طهران در سن نزديك بنود سال از این سرای پر ملال بسرای بیرون از زوال رخت کشید، و نعش شريفش را حسب الوصيه با احترامات فائقه بعتبات عالیات حمل کردند.

در این عشر اخیر، شهر صفر المظفر سنه 1340 که در دارالخلافه طهران، در -

ص: 52

مختصر سرای این بنده مجلس روضه خوانی و ذکر مناقب و مصائب حضرت خامس آل عبا و ائمه هدى صلوات الله عليهم، برحسب معمول همه ساله مقرر بود. سیدی از اهل کاشان آمد و گفت: آقاسید حسن نام دارم و موسوی هستم و در کاشان در محله که معروف بكوشك سفید است و قریب یکصد خانوار از این سادات هستند و از اغلب حوادث و تطرقات روزگار آسوده اند، ما نیز با اهل و عیال خود آسوده ایم.

بیان پاره مناظرات حضرت ابي الحسن كاظم علیه السلام و هارون الرشيد وبعضي خلفاء

در یازدهم بحار الأنوار وتحف العقول وتفسير برهان و عيون اخبار و بعضی کتب آثار سند بدامغانی می رسد که گفت:

حضرت أبي الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام با من فرمود: چون هارون الرشيد فرمان کرد مرا بگیرند و ببغداد برند، و مرا بر وی درآورند.

سلام بدادم پاسخ مرا نداد و سخت بر من خشمناك بود، و طوماری بسوی من افکند، و کلماتی در آن نوشته بودند که خدای می داند که مرا از آن برائت بود، و در آن رقم کرده بودند که:

جماعت غلاة شيعه خراج آفاق را بحضرت او می فرستند و او را امام مفترض الطاعه می دانند، و دین خدای را بر این می شمارند.

و چنان می دانند که تقدیم این اموال بخدمت او فرض و واجب خدائیست و بر همه کس این امر واجبست تا گاهی که جهان پایان گیرد و رستاخیز نمایان گردد.

و یقین می دانند که هركس كه ده يك مال را بحضرتش تقدیم نکند و حق امامت ائمه هدی را بجای نگذارد، و حج و جهاد را باذن و اجازه آن حضرت اقامت نکند و غنیمت را بخدمت او حمل ننماید، و حضرات ائمه را بر تمامت خلق جهان تفضيل ندهد، و طاعت ایشان را چون طاعت یزدان و خاتم پیغمبران واجب نداند کافر است،-

ص: 53

و مال و جانش مباح است.

و همچنان در آنها و مار مسائل بسیار که موجب تشنیع و نکوهش مسلمانان مثل متعه بلا شهود، و استحلال فروج بأمر و فرمان او اگر چند بیک درهم باشد و برائت از گذشتگان و لعن بر آنها در نمازهای خودشان مندرج بود.

و نوشته بودند چنان می دانند که اگر کسی از آنها تبری نجوید، زنش بر وی حرام گردد.

و هرکس نماز را از وقت خود بتأخير اندازد بواسطه این قول خدای تعالی که مي فرمايد «أضاعوا الصلوة واتبعوا الشهوات فسوف يلقون غیا» (1) نمازی از وی پذیرفته نیست، و چنان می دانند غی نام وادیست در دوزخ.

و آن طوماری بس طویل بود و من ایستاده بودم و قرائت می کردم و هارون خاموش بود.

این وقت سر برآورد و گفت، ای موسی بن جعفر آیا در یک زمان بدو خلیفه باج و خراج حمل می شود؟

گفتم: ای امیرالمؤمنین پناه می برم بخداوند که تو بکشتن من بگناه خود و گناه كشتن من بخدای بازگشت کنی.

زیرا که اقوال دشمنان ما را که بباطل سخن کرده اند و بر ضرر گفته اند قبول خواهی کرد.

و حال اینکه بعداز رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بر ضرر ما دروغها گفتند، و این مقداری که درحق من نزد تو بدروغ سخن کردند بر تو معلوم است.

و بقولی دیگر هارون بآن حضرت عرض کرد: بهمین خواندن تو اکتفا کردم، و اعادت مطلب دیگر نمی کنم، اکنون بگوى تا حجت و عذر تو چیست؟

گفتم: ای امیرالمؤمنين سوگند با آن کس که محمد صلی الله علیه واله وسلم را بحق و راستي به نبوت -

ص: 54


1- سوره مریم، آیه 60.

برانگیخت «ما حمل إلى درهماً ولا ديناراً من طريق الخراج.

لكنا معاشر آل أبي طالب تقبل الهدية التي أحبها الله لنبيه صلی الله علیه واله وسلم في قوله: لوا هدى لى كراع لقبلت، ولو دعيت لكراع لأجبت.

وقد علم أمير المؤمنين ضيق ما نحن فيه وكثرة عدونا وما منعنا السلف من الخمس الذى نطق لنا به الكتاب، فضاق بنا الأمر وحرمت علينا الصدقة، وعوضنا الله عزوجل منا الخمس، فاضطررنا إلى قبول الهدية، وكل ذلك مما علمه أمير المؤمنين».

بنام باج و خراج در همی و دیناری بسوى من حمل نشده است، لکن ما معاشر آل ابیطالب هدیه را که خداوند برای پیغمبر حلال فرموده، و رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم می فرماید: اگر برای من پاچه گوسفندی بهدیه فرستند می پذیرم، و اگر بپاچه گوسفندی بمیهمانی بخوانند اجابت می نمایم قبول می کنم.

و امير المؤمنین از تنگی حال و سختی امر معیشت و کثرت دشمنان ما و منع نمودن پیشینیان خمس را که خدای تعالی در کتاب خود از بهر ما مقرر فرموده از ما علم دارد.

لاجرم امر بر ما تنگ شد و از طرفی دیگر صدقه بر ما حرام است، و خدای تعالی عوض صدقه خمس را از برای ما معین ساخت، از این روی ناچار و مضطر شدیم که قبول هدیه نمائیم، و از این جمله امیرالمؤمنين بتمامت عالم است.

می فرماید: چون سخن من تمام شد، هارون ساکت گشت، از آن پس گفتم اگر امیرالمؤمنین اجازت دهد ابن عمش در حدیثی که از پدرانش از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم وارد است باز نماید.

گویا هارون این سخن مرا غنیمت دانست و گفت: اجازت داری بازگوی تا چه فرمائی.

گفتم: پدرم از جدش تا به پیغمبر می رساند که فرمود: «إن الرحم إذا مست رحماً تحركت و اضطربت».

چون دو تن که با هم خویشاوند هستند و عرق رحم با هم دارند، دست همدیگر را -

ص: 55

بگیرند و این رحم یکدیگر را می نمایند، حرکت و میل و عطوفتی بهمدیگر پیدا نمایند، هم اکنون اگر بصواب بینی دست خود باز دهی.

هارون اشارت کرد بدست خودش بسوی من و گفت: نزديك شو.

پس نزديك شدم، و با من مصافحه کرد، و مرا چندی در برگرفت «ثم فارقنی و قد دمعت عيناه» آنگاه از من جداشد گاهی که هردو چشمش را اشك در سپرده بود.

پس از آن گفت: ای موسی بنشین، هیچ باکی بر تو نیست راست گفتی و پدرت براستی سخن کرد، و پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم سخن بصدق فرمود.

چه در این مصافحه که نمودم خون من بجنبید و عروقم از رگ و ريشه بحرکت آمد، و بدانستم که تو خون من و گوشت من باشی و آنچه با من حدیث راندی صحیح بود.

و هم اکنون می خواهم از مسئله از تو بپرسم اگر جواب مرا براستی بگذاشتی می دانم با من بصداقت هستی، و از تو دست بدارم، و با تو احسان می ورزم، و ترا ثنا و ستايش مي نمايم، و آنچه را درحق تو گفته اند و نوشته اند تصدیق نمی نمایم.

گفتم: در آنچه مرا در آن علم باشد جواب می دهم.

گفت : از چه روی شیعیان خود را منع نمی کنید که شما را پسر رسول خدا می خوانند با اینکه شما پسر علی علیه السلام هستید، و فاطمه علیها السلام که مادر شماست حامل شما است و فرزند را با پدر نسبت می دهند نه بسوی مادر.

گفتم: اگر امیرالمؤمنین چنان می نگرد که مرا از این مسئله معفو دارد، چنان خواهد کرد.

گفت: معاف ندارم، و تا جواب نگوئی دست بردار نیستم.

گفتم: «فأنا في أمانك أن لا يصيبنى من آفة السلطان شيئاً»، مرا أمان مي دهي که آفتی نرسانی؟ گفت: در امان هستی.

ص: 56

گفتم: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، و وهبناله إسحق و يعقوب كلا هدينا ونوحاً هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و أيوب و يوسف و موسی و هارون و كذلك نجزى المحسنين * و زكريا و يحبى و عيسى (1) فمن أبو عيسى؟».

در رشته این پیغمبرانی که خدای در اینجا مذکور دارد، پدر عیسی کیست، یعنی این پیغمبران بزرگوار که در اینجا مذکور شده اند، پسرهای پدر هستند، و عیسی علیه السلام که بدون پدر متولد شده است، بچه مناسبت منسوب بایشانست؟

هارون گفت: عیسی را پدر نیست، بلکه بکلام خداوند عزوجل و روح القدس آفریده شده است.

گفتم: «إنما الحق عيسى علیه السلام بذراري الأنبياء من قبل مريم، و الحقنا بذراري الأنبياء من قبل فاطمة علیها السلام من قبل علي علیه السلام».

همانا خداوند تعالی عیسی علیه السلام را از جانب مادرش مریم سلام الله عليها بذراری پیغمبران عظام ملحق، و در اینجا مذکور داشته است، ما نیز از طرف فاطمه سلام الله عليها بذراری انبیا عليهم الصلاة و السلام پیوسته و ملحق شده ایم، نه از جانب علي صلوات الله عليه.

هارون گفت: «أحسنت أحسنت يا مولای زدنی من مثله» ای آقای من سخت نيكو بفرمودی، و شاهدی صادق اقامت کردی، گواهی دیگر مانند آن برای مزید عقيدت من بفرمای.

گفتم: «اجتمعت الأمة برها وفاجرها أن حديث النجر الى حين دعاء النبي صلى الله عليه واله وسلم إلى المباحلة لم يكن فى الكساء إلا النبى و على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام».

تمامت امت متفق هستند و نیکوان آنها و بدان آنها اجتماع برآن دارند-

ص: 57


1- سوره انعام، آیه 84- 85.

که نصرانی نجرانی را گاهی که پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم بمباهله بخواند، در زیر کسای یمانی جز پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام هیچ کس نبود، یعنی اصحاب کسا منحصر باین پنج تن هستند.

پس خداوند تبارك و تعالى فرمود: «فمن حاجتك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم ونساءنا ونساء كم وأنفسنا وأنفسكم». (1)

پس هرکس با تو ای محمد صلی الله علیه واله وسلم در این امر محاجه نماید، بعداز آنکه ترا از آن علم بیابد، پس در جواب بگوی، بشتابید بخوانیم فرزندان خودمان را و فرزندان شما را و زنان خودمان را و زنان شما را و نفسهای خودمان را و نفسهای شما را یعنی ایشان را در برابر همدیگر حاضر کرده مباهله نمائیم، ناحق آشکار و ذیحق نمودار و باطل نگون سار گردد.

«فكان تأويل أبناءنا الحسن والحسين، ونساءنا فاطمة، و أنفسنا على بن أبى طالب علیهم السلام».

در اینجا خدای تعالی حسن و حسین را پسران پیغمبر قرار داده است که از طرف فاطمه است که زن است، و علی بن ابیطالب را در مقام نفس پیغمبر صلوات الله عليهم خوانده است، و با این چنین دلیلی روشن و حجتی مبرهن معلوم می شود که ماها که ذریه فاطمه هستیم، فرزند رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم می باشیم.

هارون بر این جواب تحسین کرد، پس از آن گفت: مرا خبر گوی از این قول خودتان که می گوئید برای عم با وجود فرزندی صلبی میراثی نیست.

گفتم: ای امیرالمؤمنين ترا بحق خدای و حق رسول خدای مسئلت می نمایم که مرا از تأویل این آیه و کشف آن معاف بدار، که سالهاست نزد علما مستور مانده است.

هارون گفت: تو خود ضمانت کردی که هرچه از تو بپرسم پاسخ دهی، و من ترا معاف نمی دارم.

ص: 58


1- سوره آل عمران، آیه 56.

گفتم: پس دیگر باره تجدید امان را برای من بکن.

گفت: محققاً ترا امان دادم.

گفتم: «إن النبي صلی الله علیه واله وسلم لم يورث من قدر على الهجرة فلم يهاجر، و إن عمى العباس قدر على الهجرة فلم يهاجر، وإنما كان في عدد الأسارى عند النبي صلی الله علیه واله وسلم و جحد أن يكون له الفداء.

فأنزل الله تبارك وتعالى على النبي ويخبره بدفين له من ذهب، فبعث عليا عليه السلام فأخرجه من عندام الفضل، و أخبر العباس بما أخبره جبرئيل عن الله تبارك وتعالى.

فأذن لعلى علیه السلام و أعطاء علامة المكان الذي دفن فيه.

فقال العباس عند ذلك: يا ابن أخي ما فاتني منك أكثر و أشهد أنك رسول رب العالمين.

فلما أحضر على الذهب، فقال العباس: أفقرتني يا ابن اخي فأنزل الله تبارك و تعالى «إن يعلم الله في قلوبكم خيراً يؤنكم خيراً مما اخذ منكم ويغفر لكم». (1)

و قوله: «والذين آمنوا ولم يهاجر واما لكم من ولايتهم من شيء حتى يهاجرواء قال «وإن استنصر وكم فى الدين فعليكم النصر». (2)

پیغمبر بکسانی که استطاعت و توانائی هجرت داشتند و باختیار خود هجرت نکردند ارث نداد، همانا عمم عباس بر مهاجرت قادر بود و نکرد، و از آن جمله بود که اسیر شد و خواستند تا فدیه دهد و رها شود، و او پذیرفته نداشت و گفت: چیزی ندارم.

و این واقعه در وقعه بدر بود، و خدای تعالی پیغمبر خود را خبر داد از دفینه که عباس از طلا داشت و آن حضرت علی علیه السلام را بفرستاد تا آن ذهب مدفون را از زوجه اش ام الفضل بگرفت و عباس را از آن خبری که از خداوند جلیل بتوسط جبرئیل -

ص: 59


1- سوره انفال، آیه 72.
2- سوره انفال، آیه 74.

به پیغمبر رسیده بود مخبر ساخت، و آن علامت را باز نمود.

اینوقت عباس در حضرت رسول خدای عرض کرد ای برادر زاده من آنچه را از تو فوت شده است بیشتر از اینست.

یعنی آن گوهر ایمان را که در این مدت از حضرت تو مأخوذ نداشته بهایش از این ذهب بیشتر بوده است،چه معلوم شد تو رسول خدائی و در این یک چند مدت بغفلت رفته است اينك شهادت می دهم که توئی رسول پروردگار عالمیان.

و چون امیرالمؤمنين علیه السلام بموجب نشانی رسول سبحانی آن زر سرخ را بیاورد، و عباس نگران شد، بحضرت رسول عرض کرد: ای برادر زاده مرا فقیر ساختی، پس خدای تعالی آن آیات شریفه مذکوره را نازل ساخت.

حضرت کاظم علیه السلام می فرماید: چون این جمله برگذشت، بر چهره هارون آثار اندوه را نگران شدم، و بدانستم محزون گردیده است.

راقم حروف گوید: این اندوه گویا از آن بوده است که نتوانسته است راه قتل آن حضرت را بدست آورد.

و از آن پس گفت: از چه سبب می گوئید اگر آدمی خمس ندهد در نسب او از جانب مادر اختلال بهم می رسد، یعنی حرامزاده خواهد بود، اگر منکر آن باشد که باید خمس را باهلش رسانید.

گفتم: ای امیرالمؤمنين با تو خبر می دهم، بدان شرط که این باب را برای هیچ کس مکشوف نداری تامن زنده هستم، و بزودی خدای تعالی در میان ما و ظالمان ما جدائی می اندازد.

«وهذه مسئلة لم يسئلها أحد من السلاطين غير أمير المؤمنين»، و اين مسئله ايست كه تاكنون هيچ يك از سلاطين بجز اميرالمؤمنین پرسش نکرده است.

هارون گفت: از قبیله تیم وعدی و بنی امیه که پدران ما هستند هیچ کس این سؤال را ننموده است؟

ص: 60

گفتم: نه از من و نه از ابو عبدالله جعفربن محمد علیهما السلام این سؤال را نکرده اند.

هارون گفت: پس اگر بمن برسد که از جانب تو یا یکتن از اهل بیت تو کشف اين خبر را که با من می کنی بکند، از امان من بیرون هستی.

گفتم: آری، این شرط بر من باشد آنگاه فرمود (گفت ظ) «فان الزندقة قد كثرت في الاسلام، وهؤلاء الزنادقة الذين يرفعون إلينا في الأخبار هم المنسوبون إليكم فما الزنديق عندكم أهل البيت.

فقال علیه السلام: الزنديق هو الى اد على الله وعلى رسوله، وهم الذين يحادون الله ورسوله قول الله: لاتجد قوماً يؤمنون بالله واليوم الأخر يوادون من حادالله ورسوله ولو كانوا آباءهم أو أبناءهم أو إخوانهم أو عشيرتهم (1) إلى آخر الآية، وهما الملحدون عدلوا عن التوحيد إلى الالحاد.

فقال الرشيد: أخبرني عن أول من ألحد و تزندق و تزندق.

فقال موسی علیه السلام: أول من الحد وتزندق إبليس اللعين، فاستكبر وافتخر على صفي الله ونجيه آدم فقال اللعين: أنا خير منه خلقتني من نار وخلقته من طين. (2)

فعتى عن أمر ربه أمر ربه والحد، فتوارث الالحاد ذريته إلى أن تقوم الساعة.

فقال: ولا بليس ذرية؟

فقال: نعم ألم تسمع إلى قول الله: إلا ابليس كان من الجن ففسق عن أمر ربه أفتتخذونه وذريته أولياء من دوني و هم لكم عدو بئس عدو بئس للظالمين بدلاً * ما أشهد تهم خلق السموات والأرض ولا خلق أنفسهم وما كنت متخذ المصلين عضداً. (3)

لأنهم يضلون ذرية آدم بزخارفهم و كذبهم، و يشهدون أن لا إله إلا الله كما وصفهم الله في قوله ولئن سئلتهم من خلق السموات والأرض ليقولن الله قل الحمدلله بل أكثرهم لا يعلمون. (4)

ص: 61


1- سوره مجادله، آیه 22.
2- سورة أعراف، آیه 12.
3- سوره كهف، آیه 29- 50.
4- سورة لقمان، آیه 25.

اى إنهم لا يقولون ذلك إلا تلقينا و تاديباً و تسمية، ومن لم يعلم وإن شهدكان شاكاً حاسداً معانداً.

ولذلك قالت العرب: من جهل أمر أعاداه، ومن قصر عنه عابه و ألحد فيه، لأنه جاهل غير عالم».

گفت: همی دوست می دارم که برای من کلامی جامع و مختصر که دارای اصول و فروعی باشد که تفسیرش بآسانی فهمیده آید، و آن جمله را از ابوعبدالله علیه السلام شنیده باشی برنگاري.

گفتم: آری یا امیرالمؤمنین و بالای چشم من است.

گفت: چون از اینکار فراغت یافتی حاجات خود را باز نمای.

پس برخاست و یکتن را بحفظ و حراست من برگماشت و همه روز خوان مائده نیکو برای من بفرستاد، پس این عبارت را بنوشتم.

«بسم الله الرحمن الرحيم، جميع أمور الأديان أربعة. (1)

أمر لا اختلاف فيه وهو اجماع الامة على الضرورة التى يضطرون إليها والأخبار المجتمع المعروض عليها كل شبهة والمستنبط منها كل حادثة.

وأمر يحتمل الشك والانكار وسبيل استيضاح أهله الحجة عليه فما ثبت لمنتحليه من كتاب مستجمع على تأويله أوسنة عن النبي صلی الله علیه واله وسلم لا اختلاف فيها أوقياس تعرف العقول عدله ضاق على من استوضح تلك الحجة ردها ووجب عليه قبولها والاقرار والديانة بها.

ومالم يثبت لمنتحليه به حجة من كتاب مستجمع على تأويله أو سنة عن النبي صلی الله علیه واله وسلم لا اختلاف فيها أوقياس تعرف العقول عدله له، وسع خاص الامة وعامتها الشك فيه والانكار له كذلك هذان الأمران من أمر التوحيد فمادونه إلى أرش الخدش فما دونه.

فهذا المعروض الذي يعرض عليه أمر الدين، فما ثبت له (لك) برهانه اصطفيته، وما غمض عنك ضوئه نفيته، ولاقوة إلا بالله وحسبنا الله و نعم الوكيل».

ص: 62


1- در بحار الانوار، ج 48 ص 124: امور الدنيا أمران، اختلاف دیگری هم دارد.

تمام امور ادیان روزگار ناپایدار بر چهار گونه باشد.

یکی آنکار است که مردمانرا در آن اختلافی نمی رود و آن عبارت از اجتماع امت است بر کاری که بناچار بیاید بپای برد، و بسوی آن اضطرار دارند و اخبار مجتمعی که هر شبهتی بر آن معروض و هر حادثه از آن مستنبط است.

و کاریست که احتمال شك و انکار دارد، و راه و سبيل استيضاح اهل حجت برآنست.

پس هرچه ثابت شد برای آنانکه از قرآن و کتاب که مجتمع بر تأویل آن شده باشند باسنتی از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم که اختلافی در آن نرفته باشد، یا قیاس که عقول دانایان بر عدل آن عارف باشد، تنگ می شود بر کسانی که این حجت را در مقام استیضاح برآمده است رد آن و واجب می گردد بر وی قبول آن و اقرار و دیانت بآن.

و آنچه ثابت نشده است برای کسانی که آن بآن مذهب می روند، و خود را بآن نسبت می دهند، حجتی از کتابی که بر تاویل آن استجماعی حاصل شده یا سنتی از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را در آن رسیده باشد که مختلف فيها نباشد، یا قیاسی شده باشد که عقول برآن عارف شده باشد برای خواص است که عوام امت، طریق شك و انكار آن وسیع است.

همچنین این دو امر از امریست که راجع بتوحيد و مادون آن تا ارش خدش و مادون آن است، پس اینست آن معروض که امر دین بر آن عرض داده می شود.

پس هرچه برهانش برای تو ثابت و روشن باشد آن را برگزیده و مختار می داری و آنچه بر تو غامض و مکتوم باشد و نور وضوء آن چنانکه باید تابنده و نماینده نباشد، نادیده می انكاری ولاقوة إلا بالله حسبنا الله ونعم الوكيل.

پس از آن با آن کس که بر من موکل بود خبر دادم که از آنچه هارون را حاجت بود فراغت یافتم، چون هارون بدانست بیرون آمد و من این جمله را بر وی عرضه دادم.

ص: 63

هارون گفت: أحسنت همانا كلامي موجز جامعی است، هم اکنون ای موسی حوائج خود را برشمار.

عرض کردم: یا امیرالمؤمنين نخستين حاجت من بسوی تو اینست که اجازت دهی تا بکسان خود بازشوم «فانی تركتهم باكين آيسين من أن يرونى أبداً».

چه ایشان را بحال گریه و یأس از دیدار من بگذاشتم یعنی در آن حال ایشان را وداع کردم که یقین داشتند من کشته می شوم و از آن پس مرا نخواهند دید.

هارون گفت: اجازت داری که بازگردی.

گفتم: خداوند تعالی امیرالمؤمنین را برای ما معاشر بنی عمش باقی بدارد.

گفت: برافزای یعنی حاجتِ دیگر بخواه.

گفتم: عیال بسیار دارم و چشم ما بعد از خداوند تعالى بفضل اميرالمؤمنين و عادت او ممدود است.

هارون بفرمود: تا صدهزار درهم بمن دهند، و جامکی عطا نمایند و بر مرکبی مرا حمل کرده مكرماً بسوی اهل و کسان خودم برگردانند.

و در کتاب تحف العقول باين كلمات بلاغت آيات، باندك اختلافي اشارت كرده است، و در پایان آن برافزون برنگاشته است، بعد از کلمه «نفیته» می نویسد.

«فمن أورد واحدة من هذه الثلاث فهي الحجة البالغة التي بينها الله فى قوله النبيه «قل فلله الحجة البالغة فلوشاء لهديكم أجمعين». (1)

يبلغ الحجة البالغة الجاهل، فيعلمها بجهله كما يعلمه العالم بعلمه، لأن الله عدل لايجور يحتج على خلقه بما يعلمون، ويدعوهم إلى ما يعرفون لا إلى ما يجهلون وينكرون».

معلوم باد چنانکه فقها و امامیه در کتاب خمس یاد کرده اند، در هر جهادی که درخدمت امام یا نایب امام بپای گذارند و غنیمت بدست آرند، آن غنائم مخصوص امام است.

ص: 64


1- سوره انعام، آیه 150.

لاجرم این کنیزهائی را که در بلاد کفر اسیر می نمایند، و در جهاد شرعی نیست، یعنی آن جهادی که درخدمت امام یا نایب او بسپارند نیست، مال امام است.

پس تصرفی که در آن جواری بدون اذن امام یا نایب آن بشود حرام وزنا خواهد بود و اولادی که پدید آید ولدالزنا یا ولد شبهه می باشد، ولا اقل خمس آن، مال امام و سلطان عادل است، و چون حقوق ایشان داده ن شود، در اولاد خلل بهم می رسد.

بلی در احادیث بسیار وارد شده است مناکح را که همین گونه جواری باشند و متاجر و مساکن که تفسیر آنها در کتب فقهیه مسطور است، بشیعیان خود بخشیده اند و ایشان را مرخص فرموده اند.

و چون در این مورد منافی تقیه بود خصوصاً از مانند هارونی، لهذا حضرت کاظم علیه السلام از جواب اغماض فرموده بمطلبی دیگر گذارش گرفت.

و در عیون اخبار و بعضی کتب دیگر نیز نظیر خبر مذکور تا آنجا که حضرت کاظم علیه السلام از هارون امان طلبید باندك تفاوتی که در صدر نگارش همین خبر ممزوجاً مسطور نمودیم مرقوم است.

و آن خلیفه ظالم گفت: امان دادم بآن شرط که راست بگوئی و آن تقیه را که شما گروه بنی فاطمه خود را بآن معروف ساخته اید (فروگذاری ظ).

و من همی خواهم از خبری چند از تو بپرسم که مدتیست در سینه ام گردش همی گیرد، اگر پاسخ آن جمله را با من باز دادی ترا براه خود گذارم، و دست از تو بدارم و سخن هیچ کس را درباره تو نپذیرم و علی التحقیق دانسته ام که هرگز بدروغ سخن نفرمائی.

هم اکنون نیز هرچه از تو بپرسم با من براستی بفرمای، یعنی بواسطه تقیه پرهیز مدار، و جواب مسائل مرا پوشیده مگذار.

گفتم: بر آنچه علمش نزد من باشد ترا خبر می دهم، هم اگر تو مرا امان بخشی.

ص: 65

گفت: ترا ا امانست اگر با من بصداقت سخن کنی و آن تقیه را که شما گروه بنی فاطمه بآن معروف هستید فرو گذاری.

گفتم: البته امیر المؤمنين هرچه خواهد باید بپرسد.

گفت: با من بگوی از چه روی شما بر ما فضیلت دارید با اینکه ما و شما از شجرة واحده و ما و شما یکی هستیم، ما فرزندان عباس و شما فرزندان ابو طالب باشیم، و عباس و ابوطالب هردو تن عم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می باشند و قرابت ایشان بحضرت پیغمبر مساویست.

گفتم: ما نزدیکتر هستیم.

گفت: این حال چگونه است.

گفتم: زیرا که عبدالله و ابوطالب از يك پدر و مادر هستند، یعنی برادر اعیانی هم باشند، لکن پدر شما عباس نه از مادر عبدالله و نه از مادر ابو طالب است.

گفت: از چه روی شما مدعی هستید که وارث پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم می باشید، و حال اینکه عم مانع پسرعم است، یعنی در ارث مقدم است بر پسر عم، و رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم وفات کرد و ابو طالب قبل از آن حضرت بدرود جهان نمود و عباس عم رسول الله زنده بود، یعنی جد شما ابو طالب زنده نبود، وجد ما در زمان آن حضرت زنده بود، پس وارث پیغمبر او بود، و ما فرزندان عباسیم و بميراث او اولويت داریم.

گفتم: «إن رأى أمير المؤمنين أن يعفيني من هذه المسئلة و يسئلني عن كل باب سواه يريد».

اگر امیرالمؤمنین صلاح در آن نگرد که از این پرسش در گذرد، و از مسائل دیگر هرچه خواسته باشد بپرسد، چنان خواهد کرد.

گفت: جز اینکه پاسخ این مسئله را بازگوئی راهی نیست .

گفتم: پس مرا امان بده.

گفت: از این پیش که اینسخن در میان بیاید ترا امان داده ام.

ص: 66

گفتم: «إن في قول علي بن ابيطالب علیه السلام إنه ليس مع ولد الصلب ذكراً كان أو انثى لأحدسهم إلا للأبوين والزوج والزوجة، ولم يثبت للعم مع ولد الصلب ميراث ولم ينطق به الكتاب العزيز.

إلا أن تيماً وعدياً وبني امية قالوا: العم والد رأياً منهم بالاحقيقة ولا أثر عن النبي صلى الله عليه و آله وسلم، و من قال بقول على من العلماء قضاياهم خلاف قضايا هؤلاء.

هذا نوح ابن دراج يقول في هذه المسئلة بقول على علیه السلام وقد حكم به، و قدولاً ، أميرالمؤمنين المصرين الكوفة والبصرة، و قد قضى به فأنهى إلى أميرالمؤمنين».

علي بن ابيطالب علیه السلام می فرماید: چون کسی را فرزندی از صلب خودش هست خواه پسر باشد یا دختر میراث او بهمان فرزند صلبي اختصاص گیرد، و جز پدر و مادر و زوج و زوجه برای هیچ کس سهمی از میراث نیست.

و چون کسی را فرزند صلبی باشد چنانکه فاطمه عليها السلام فرزند صلبی پیغمبر می باشد، برای عم عموماً میراثی مقرر نیست، و در کتاب خدای آیتی نازل نشده است که بر آن دلالت نماید که با وجود فرزند صلبی برای عم در میراث سهمی قرار شده باشد.

یکی (مگر ظ) جماعت تیم وعدی و بنی امیه بقياس فاسد و رأی کاسد خود گفتند: عم بمنزله پدر است، یعنی چنانکه پدر سهم می رد او نیز می برد، و این رأی خود ایشان است و حقیقتی ندارد و از پیغمبر صلى الله عليه و آله وسلم حکمی و خبری که شاهد برآن دعوی باشد وارد نیست.

و جماعتی از علمای این عصر هستند که با علی علیه السلام متفق القول هستند، و آنچه در این باب حکم و فتوی می دهند برخلاف قضایای این جماعت تیم وعدی و بنی امیه است.

ص: 67

اينك نوح بن درآج که در این مسئله همان گوید که علی علیه السلام بفرمود، و برطبق همان فرمایش حکم براند و امیرالمؤمنین او را در دو شهر کوفه و بصره متولی امر قضاوت کرده و او بر اینگونه قضا رانده است، و درخدمت امیرالمؤمنين معلوم گردیده است.

هارون چون این کلمات را بشنید باحضار نوح بن دراج و احضار آنانکه خلاف قول نوح سخن کرده اند که از آن جمله سفیان ثوری و ابراهیم مدنی و فضیل بن عیاض بودند فرمان کرد و آن جماعت شهادت دادند که علی علیه السلام در این مسئله چنین می فرماید.

هارون گفت: از چه روی در این مسئله که پاره علمای حجاز یعنی حضرت کاظم علیه السلام بطوری که بمن رسیده است فتوی می راند و نوح بن دراج نیز همانگونه حکم می سپارد، شما بدانگونه فتوی نمی دهید.

گفتند: نوح جرأت نمود و بدانگونه قضا کرد، و ما بيمناك هستیم، یعنی از تو می ترسیم که فتوی بدهیم که با بودن حضرت فاطمه علیها السلام که فرزند صلبی پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم است، میراث بعم آن حضرت عباس نمی رسد.

و شما خلفای بنی عباس که می گوئید ما بوراثت صاحب مسند خلافت و ميراث آن حضرت هستیم و بنی فاطمه راحقی نیست، بدون حق سخن می رانید ، و وارث نیستید، و این مسند خلافت با بنی فاطمه اختصاص دارد.

چه اگر این فتوی را دهیم جان و مال و ناموس ما را بباد فنا می دهی.

همانا اميرالمؤمنين حكم و قضیه او را برطبق قول قدماء عامه امضا کرده است که از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم روایت نموده اند که فرمود: «على أقضاكم» در كار حکومت و امارت و قضاوت علی علیه السلام بر تمام شما داناتر است.

و همچنین عمربن خطاب فرمود : «على أقضانا، وهواسم جامع، لأن جميع ما مدح به النبي صلی الله علیه واله وسلم وأصحابه من القرائة و الفرائض والعلم، داخل فى القضاء».

ص: 68

و این کلمه قضا اسمی است جامع چه جمیع آنچه رسول خدای برای اصحاب خود از قرائت و واجبات علم و دانش بفرمود و این صفات محمود را شمرد داخل در امر قضاء است.

یعنی قضاوت وقتی صحت می گیرد و می تواند شخصی قاضی بشود و قضاوت و حکومت نماید که دارای این صفات حمیده باشد.

و اینکه فرمود علی علیه السلام از تمام شماها قاضی تر است، یعنی در قرائت قرآن و علم بأحكام و بطون و ظواهر و تفسیر و تأویل قرآن و معرفت و تقوی و عرفان بحقایق و دقایق مسائل و عرایض و حكومات من حيث المجموع، بر جمله خلق روزگار برتری دارد، و قضاوت حق اوست.

و بعداز وی حق اولاد او أئمه هدى صلوات الله علیهم است که دارای همین رتبت هستند، و با وجود ایشان و نواب ایشان دیگران را نمی رسد.

چه ترجیح بلا مرجح لازم می شود، و تا أعلم و أفضل باشد بعالم و فاضل رجوع نشاید کرد، و اگر بنمایند از استفاده آن و فواید و ثمر آن صدق حکومت وحق قضاوت محروم مانند.

و در حقیقت آن قضاوت ناقص و در باطن امر مقرون بحق و صحت نیست، و سقیم و بیرون از صوابست، بلکه راجع بمعصیت خواهد بود.

هارون روی با حضرت کاظم صلوات الله علیه آورد و عرض کرد: «زدني يا موسی» بر آنچه بیان فرمودی بیفزای.

(فرمود ظ) «المجالس بالامانات وخاصة مجلسك» مجالس عموماً و مجلس تو خصوصاً باید از نشر اخبار و مطالبی که محرمانه یاد می شود مأمون و محفوظ باشد و هرچه مذکور گردد محل خورده و موجب زحمت و بلیت نگردد.

هارون گفت: باکی برتو نیست.

گفتم: پیغمبر صلى الله عليه واله وسلم ارث نمی دهد کسی را که مهاجرت نکرده و برای او اثبات ولایتی نمی فرماید، تا گاهی که مهاجرت نماید.

ص: 69

گفت: بر این سخن چه حجت داری؟

گفتم: قول خدای تعالی که می فرماید: «والذین آمنوا ولم يهاجروا مالكم من ولايتهم من شيء حتى یهاجروا» (1) کسانی که ایمان آورده اند و هجرت نکرده اند یعنی در شمار مهاجرین با رسول خدای نیست، ولایتی ندارند تا گاهی که هجرت کنند، وعم من عباس هجرت ننمود.

هارون گفت: ای موسی از تو می پرسم آیا فتوی داده باشی باین امر با هیچ کس از دشمنان ما یا تنی از فقهاء را در این مسئله بچیزی یعنی با فقهای خاصه یا عامه در این مسئله که یاد کردی فتوی رانده باشی؟

گفتم: «اللهم لا ولا سألني عنها إلا أميرالمؤمنين» خدایا می دانی که نگفته ام و از این مسئله جز أميرالمؤمنين کسی از من نپرسیده است.

پس از آن گفت: از چه روی عامه و خاصه را تجویز می نمائید که شما را بحضرت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم منسوب دارند و بشما گویند: ای فرزندان رسول الله و حال آنکه شما فرزندان علی علیه السلام می باشید و مرد را با پدرش نسبت دهند نه با مادر، و پیغمبر از طرف مادری جد شما است.

گفتم: یا امیرالمؤمنین اگر پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم زنده شود «فخطب إليك كريمتك هل كنت تجيبه؟»، پس دخترت را خواستگار گردد، آیا باو می دهی و اجابت مسئولش را می نمائی؟ یا نمی کنی؟

گفت: سبحان الله چگونه اجابت نمی کنم، بلکه باین مواصلت بر تمام عرب و عجم و قریش مفاخرت می نمایم.

گفتم: «لكنه عليه السلام لايخطب لى ولا ازوجه»، أما پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم، نه دخترم را خطبه و خواستگاری می نماید، و نه من با او دخترم را تزویج می کنم.

هارون گفت: از چه روی؟ گفتم: «لأنه ولدنى ولم يولدك»، زيرا كه من از صلب -

ص: 70


1- سوره انفال، آیه 74.

آن حضرت پدید شده ام و فرزند او هستم، اما تو نیستی.

هارون گفت: أحسنت یا موسی، پس از آن گفت: چگونه می گوئید ما ذریه پیغمبر هستیم و حال آنکه پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم عقب نگذاشت، و عقب از پسر است نه از دختر، و شما فرزندان دختری می باشید و او را عقبی نیست.

گفتم: ترا بحق قرآن و بحق قرابت و این قبر مطهر و آن کس که در آنست یعنی قبر پیغمبر سوگند می دهم که مرا از این مسئله معاف بداری.

هارون گفت: ای فرزندان علی تا در این دعوی خود اقامت حجت نکنید ترا معاف نمی دارم، و تو ای موسی، بزرگ این جماعت و امام زمان ایشان هستی، چه بمن بهمین تو را نهی کرده اند و در هرچه از تو بپرسم تا در آن از کتاب خدای حجتی بپای نداری ترا معفو ندارم.

و شما گروه فرزندان علی چنان ادعا می نمائید که بر تمام معانی و ظواهر و بواطن قرآن حتی معانی حروف مفرده قرآن مثل واو و الف و جز آن اطلاع دارید، و تأویل و تفسیر آن نزد شما می باشد، و باین قول خدای عزوجل احتجاج می کنید «ما فرطنا في الكتاب من شيء» یعنی در قرآن هیچ چیزی را از احکام و بينات و علوم و حجج و براهین و شواهد و امثال و آیات و غيرها فروگذاشت و تفريط نفرموده ایم.

و شما مي گوئيد ما بر آنچه در قرآنست آگاهیم، و از رأی علما و فقها و قياسات ایشان استغنا می جوئید.

گفتم مرا در پاسخ دستوری می دهی؟ گفت: بیاور و بگو، گفتم: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم و من ذريته داود وسليمان و و أيوب و يوسف و موسى و هرون وكذلك نجزى المحسنين* و زكريا و يحيى و عيسى». (1)

پس از آن فرمود: اى اميرالمؤمنين «من أبو عيسى؟» پدر عیسی کیست؟ یعنی این پیغمبران که در اینجا یاد شده اند پدر دارند عیسی را که در زمره ایشان مذکور -

ص: 71


1- سوره انعام، آیه 84 - 85.

افتاده پدرش کیست؟

هارون گفت: عیسی را پدری نیست.

پس گفتم «إنما ألحقناه بذرارى الأنبياء عليهم السلام من طريق مريم عليها السلام، وكذلك ألحقنا بذراري النبي صلی الله علیه واله وسلم من قبل امنا فاطمة عليها السلام».

عیسی را بذراری انبیا از طرف مريم علیهم السلام ملحق می داریم یعنی نسبت عیسی بانبیای عظام از جانب مادر است نه پدر، همچنین ما نیز از جانب مادر خودمان فاطمه سلام الله علیها برسول خدای نسبت می بریم و فرزند او هستیم.

آنگاه فرمود: آیا بر این دلیل که آوردم بیفزایم؟ هارون عرض کرد: بیفزای، گفتم: قول خدای عزوجل «فمن حاجك فيه من بعد ماجاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا وأبنائكم و أنفسنا و أنفسكم و نساءنا ونسائكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين». (1)

و از این پیش درحدیث اول باین آیه مباهله و آیه سابقه اشارت شد.

بالجمله حضرت كاظم علیه السلام فرمود: هیچ کس ادعا نکرده است که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در هنگام مباهله نصاری جز علي بن ابيطالب علیه السلام و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در زیر کسا بودند، پس تأويل قول خداوند عزوجل «أبنائنا» حسن و حسین «ونسائنا»، فاطمه، «وأنفسناء» على بن ابيطالب صلوات الله وسلامه عليهم است.

علاوه بر این علما اجماع کرده اند که جبرئیل عرض كرد «وأنا منكماء» من نیز از شما هستم، یعنی از تو که پیغمبری و از علی بن ابیطالب می باشم، روز احد، یعنی در واقعه احد گفت: اي محمد «إن هذه لهي المواساة من على»، يعنى معنى و مقام مواسات همین است که تو و علی با هم دارید، و علی با تو بکار بست.

فرمود: «لأنه مني وأنا منه»، برای اینست که من وعلى يكي هستيم، جبرئيل گفت: «وأنا منكما، یا رسول الله»، من هم از شما دو تن هستم، ای فرستاده خدا.

پس از آن جبرئيل فرمود: «لافتى إلا على لاسيف إلا ذو الفقار».

ص: 72


1- سوره آل عمران، آیه 56 بتقديم نساءنا و نساءكم.

در کار خدای و دین خدای و تقویت خدای و تحصیل رضای خدای و رسول خدا و تمام اقوال و افعال و اوصاف حسنه علی بن ابیطالب اول جوانمرد عوالم امکانست، و آن شمشیر که بدست چنین مجاهدی باشد اول تیغ عالمست، پس جز علی از روي صدق و حقیقت جوانمردی و جز ذوالفقار او از حیث جهاد در راه خداي شمشیری نیست.

«فكان كما مدح الله عزوجل أن يقول «فتي يذكرهم يقال له إبراهيم». (1)

علی را خدای فتی خواند چنانکه ابراهیم را خدای فتی خواند و بفتوت مدح فرمود.

«إنا معشر بني عمك نفتخر بقول جبرئيل عليه السلام انه مناء» ما فرزندان عم تو افتخار مي جوئيم بقول جبرئيل علیه السلام که او از ما می باشد.

یعنی ما را آن جلالت مقام و عظمت منزلت می باشد که جبرئیل همی خواهد در زمره ما باشد و بر تمام ملائکه خداوند مباهات نماید.

هارون گفت: «أحسنت يا موسى ارفع إلينا حوائجك» نيكو جواب دادى، اي موسى حاجات خود را بما باز نمای.

گفتم: اول حاجت اینست که پسر عمت را اذن بدهی تا بحرم محترم جدش صلی الله علیه واله وسلم و عیالش باز گردد.

می فرماید، هارون گفت: انشاءالله تعالی در این امر نظری می کنم، و روایت کرده اند که آن حضرت را هارون الرشيد نزد سندی بن شاهك منزل داده، و چنان گمان برده اند که در منزل سندی وفات کرد، والله اعلم.

و درکتاب احتجاج باین حدیث شریف اشارت رفته است تا آنجا که هارون مي گويد: «لننظر إنشاءالله» و عبارات ديگر که راجع بسندی بن شاهک می باشد در آنجا مذکور نیست، والله تعالى اعلم.

و دیگر درکتاب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار از فضل بن ربیع و مردی -

ص: 73


1- سورة انبیاء، آیه 62.

دیگر مرویست که گفتند.

هارون الرشيد حج نهاد و بطواف شروع نمود و محض پاس حشمت و عظمت او عامه مردمان را از طواف باز داشتند، تا هارون در اینکار به تنهایی منفرد باشد و او را امتیازی خاص داده باشند.

و در این حال که هارون در خانه خداوند ذوالجلال بانحال طواف می داد، در این بین شخص اعرابی در خانه خدا شتابان شد، و با هارون مشغول طواف گردید.

حاجب گفت: ای مرد از پیش روی خلیفه روزگار برکنار باش.

آن اعرابی جماعت حجاج را بانگ بر زد «إن الله ساوى بين الناس في هذا الموضع» خداوند در این مکان مقدس در میان مردمان مساوات قرار داده.

و این پیشگاهی است که گدا و شاه و سفید و سیاه و بزرك و كوچك در آن یکسان هستند و فرمود بادی و عاکف در اینجا مساوی هستند، و همه را بيك چشم می نگرند «سواء العاكف فيه و الباد». (1)

چون هارون اینگونه احتجاج و مناظرت را بدید، بدانست او را زیان می رساند مفتضح می گرداند، فرمان داد تا حاجبان زبان بربستند، و چندانکه رشید طواف می داد همچنان آن اعرابی پیش روی او طواف می کرد.

این وقت رشيد بجانب حجرالأسود شتابان گردید تا ببوسد، اعرابی بر وی سبقت گرفت، و در تلثیم و تقبيل حجر الأسود پیشی گرفت.

بعداز آن هارون الرشید در مقام ابراهیم علیه السلام برفت تا نمار بگذارد، اعرابی پیش روی او بنماز ایستاد.

چون هارون از نماز فارغ شد، اعرابی را طلب کرد، حاجبان گفتند: فرمان امیر را اجابت کن.

فرمود: مرا بهارون حاجتی نیست که بدوشوم، بلکه اگر او حاجتمند است -

ص: 74


1- سوره حج، آیه 25.

شایسته تر است که برخیزد و نزد من بیاید.

هارون گفت: راست می گوید، و بپای خاست و نزد اعرابی حاضر شد، وسلام راند و جواب بشنید، و با اعرابی گفت: اذن جلوس دارم؟

اعرابی گفت: مکان از من نیست که رخصت جلوس از من می طلبی، اینجا خانه خداست که برای بندگان خود نصب کرده است، اگر دوست می داری بنشینی بنشین، و اگر خواهی بازگردی باز شو.

هارون بنشست و گفت: ويحك اى اعرابی مانند تو کسی مزاحم پادشاهان می شود، و ایشان را آزار می دهی.

گفت: آری، باید از من بشنوند و متحمل شوند.

هارون گفت: اگر چنین است من از تو می پرسم، و اگر از جواب عاجز شدی آزارت می رسانم.

اعرابی گفت: این پرسش از روی آموزگاری و استرشاد است، یا از راه تعنت و عناد؟

هارون گفت: از طریق تعلم و آموختن است.

اعرابی گفت: «اجلس مكان السائل من المسئول، وسل و أنت مسئول».

بآدایی که شاگرد درخدمت استاد و خضوعی که سائل درخدمت مسئول دارد بنشین و بپرس، و حال آنکه تو خود در قیامت در پیشگاه حضرت احدیت مسئولی، یعنی ترا در اعمال و افعالی که نسبت با رعايا و برايا داری مسئول می نمایند.

هارون گفت: آنچه بر تو واجبست، یعنی خدای برتو واجب و فرض ساخته چیست؟

گفت: «إن الفرض رحمك الله واحد، وخمسة وسبعة عشر، وأربع، وثلاثون، و أربع وتسمون، ومائة و ثلاث و خمسون، على سبعة عشر، ومن اثنى عشر واحد، و من أربعين واحد، و من مأتين خمس، و من الدهر كله واحد، -

ص: 75

و واحد بواحد».

خدایت رحمت کند آنچه خدای فرض و واجب گردانیده است که ببایست بنده بجای آورد، یکی است، و پنج است، و هفده است، و سی و چهار است، نودو چهار است، و یکصدو پنجاه و سه است، بر هفده و از دوازده یکی است و از چهل یکی است، و از دویست پنج است و از تمام روزگار یکی است، و یکی است در عوض یکی.

هارون چون این سخنان را بشنید بخندید و گفت: ويحك من از آنچه بر تو فرض است پرسش نموده و تو حساب را بر من بشمار می آوری.

اعرابی گفت: «أما علمت أن الدين كله حساب ، ولولم يكن الدين حساباً لما اتخذ الله للخلايق حساباً».

مگر ندانسته که دین خداوند وهاب بجمله حساب است، و اگر دین حساب نبودی گذرگاه خلایق بحساب نیفتادی و این آیه شریفه را قرائت فرمود:

«و إن كان مثقال حبة من خردل أتينا بها وكفى بناحاسبين» (1) از میزان حساب ما هیچ چیز اگر چه باندازه یکدانه خردل باشد بیرون نتواند بود.

هارون گفت: هم اکنون آنچه را که گفتی آشکارا بدار، وگرنه درمیان صفا و مروه بقتل تو فرمان می دهم.

حاجب با هارون گفت: او را محض رضای خدای و پاس حرمت این مقام ببخش.

اعرابی چون این سخن بشنید بخندید.

هارون الرشید گفت: این خندیدن از چیست ای اعرابی؟

گفت: «تعجباً منكما إذلا أدرى من الأجهل؟ هل الذى يستوهب أجلا قد أحضره والذي استعجل أجلالم يحضر؟».

این خندیدن من بجهت شکفتی از گفتار و کردار شماست، زیرا که نمی دانم-

ص: 76


1- سوره انبیاء، آیه 49.

كداميك از شما نادان تر هستید، آن کس که روز و اجل رسیده را خواستار بخشندگی است، و آن کس که شتاب در اجل نارسیده می نماید؟

کنایت از اینکه هردو تن احمق هستید، اگر زمان من و مدت زندگانی من بپایان رسیده است چگونه دربان تو خواستار می شود که بر من ببخشی، چه البته يك آن پیش و پس نخواهد شد، و اختیار آن بدست هیچ آفریده نیست، و اگر زمانم بپایان نرسیده است چگونه تو خواهی بکران برسانی و برخلاف تقدیر خداوند قدیر تدبیر جوئی.

اگر تیغ عالم بجنبد زجای *** نبرد رگی تا نخواهد خدای.

هارون گفت: آنچه را که گفتی تفسیر کن.

اعرابی گفت: اما اینکه گفتم فرض یکی است، همانا دین اسلام بجمله یکی است و در این دین مبین نمازهای پنجگانه در پنج وقت در روز و شب واجب است، و در شبانه روز هفده رکعت است، و سی و چهار سجده و نود و چهار تکبیر و یکصدو پنجاه و سه تسبیح است.

و اما اینکه گفتم: از دوازده یکی است مقصود روزه ماه رمضان است، یعنی از دوازده ماه سال یکماه آن مخصوص بروزه واجب است.

و اینکه گفتم از چهل تا یکی است، همانا هركس چهل اشرفی را مالك باشد، يك اشرفی را باید بزكاة بدهد، و خدای بر وی واجب ساخته است.

و اما اینکه گفتم: از دویست پنج، همانا هركس مالك دویست درهم گردد، خداوند بر وی واجب فرموده است که پنج درهم بزکاة بخشد.

و اما اینکه گفتم از همه روزگار یکی است، حجة الاسلام است، یعنی بر هر مسلمانی باحال استطاعت در تمام عمر يك اقامت حج واجب است.

و اینکه گفتم: یکی بیکی پس هرکس خوني بناحق بریزد، واجب است خون او را بریزند، خداوند تعالی می فرماید: «النفس بالنفس». (1)

ص: 77


1- سوره مائده، آیه 49. أن النفس بالنفس.

چون این سخنان بگذاشت رشید گفت: خیرو خوبی تو با خداى باد، و يك بدره زر بأو عطا كرد.

اعرابی گفت: ای هارون «قیم استوجبت منك هذه البدرة، ياهارون بالكلام أو بالمسئلة؟» از چه روی مستوجب شدم که این بدره زر را با من بخشی، بواسطة كلام بود یا بواسطه مسئله؟

گفت: بلکه بواسطه کلام بود.

فرمود: «فاني سائلك عن مسئلة فان أنت أتيت بها كانت البدرة لك تصدق بها في هذا الموع الموضع الشريف، وإن لم تجنبى أضف إلى البدرة اخرى لا تصدق بها على فقراء الحى من قومى».

همانا از تو از مسئله پرسش می کنم، اگر پاسخ آن را بدرستی بدادی، این بدره ترا باشد در همین موضع شريف تصدق کن، و اگر جواب ندادی بدره دیگر بر این بدره بیفزای تا من بفقرای قبیله از قوم خودم بتصدق بسپارم.

هارون بفرمود تا بدره دیگر اضافه کنند و گفت از هرچه خواهی بپرس.

فرمود: «أخبرني عن الخنفساء تزق؟ أم ترضع ولدها؟» با من باز گوی، جعل بچه خود را چون مرغان خورش و خوردنی بدهان می گذارد؟ یا شیر می دهد؟

هارون سرگشته و آشفته گفت: ای اعرابی رحمت بر تو باد، از من کسی از اینگونه مسائل می پرسند.

فرمود: شنیدم از کسی که از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم شنیده بود که می فرمود: هرکس والی اقوامی شود خداوندش باندازه عقول آن مردم رعیت بدو عقل می دهد، و تو اينك امام این امت هستی واجست که پرسیده نشوی از چیزی که راجع بامور دین تو و فرایض باشد مگر اینکه جواب آن را باز دهی، آیا جوابی برای این مسئله نزد تو هست؟

هارون گفت: خدایت رحمت کناد جوابی ندارم، هم اکنون آنچه را که پرسیدی برای من بیان کن و هردو بدره را بر گیر.

ص: 78

فرمود: «إن الله تعالى لما خلق الأرض خلق دبابات الارض من غير قوت ولادم خلقها من التراب، وجعل رزقها و عيشها منه، فإذا فارق الجنين امه لم تزقه ولم ترضعه، و كان عيشها من التراب».

خداوند تعالی چون زمین را بیافرید، پاره حیوانات را خلق الساعه و تکوین و تربیت آنها را بدون قوت و خون از زمین گردانید، و از خاک بیافرید و رزق و زندگانی آنها از خاک مقرر فرمود، و اين حيوان چون از شکم مادرش جدا شد، نه او را چون مرغان رزق و روزی بدهان می گذارد و نه شیر می دهد، بلکه، معیشت آن از خاک است از مقوله مگس و خنفساء و پشه و امثال آن.

هارون الرشید از کمال درماندگی و تعجب و خجلت گفت: سوگند باخدای تا بحال هیچ کس بچنین مسئله ممتحن و ملتفت نشده است.

آنگاه اعرابی هردو بدره زر را برگرفت و بیرون شد.

بعضی از حاضران از دنبال او راه برگرفتند و از نامش بپرسیدند، معلوم شد حضرت موسى بن جعفر بن محمد عليهم الصلاة والسلام است.

پس این خبر را باهارون بگذاشتند، گفت: سخت در عجب بودم، سوگند باخدای سزاوار همین بود که این ورقه از چنان درختی باشد، یعنی این علم جز از دودمان رسالت نتواند بود، و چنین عالمی جز از ذریه نبوت نیست.

راقم حروف گوید: چون در حقایق و دقایق اینگونه اخبار و آثار بنگرند، بپاره مطالب دقیقه بگذرند، و امام را از دیگران تمیز بگذارند.

چه معلوم می شود که آن طواف دادن و نماز گذاشتن و آنگونه پاسخها دادن برای این بود که هارون الرشید حاضر گردد و پاره او را ناظر شوند، و مقامات علوم عالیه امام علیه السلام و جهل او را بدانند.

و ایشان را معلوم افتد که نسبت هارون و امثال او که خود را أميرالمؤمنين و از فضلاء و علما و دانشمندان زمان می خوانند، باین بحار علوم یزدانی و شموس سماء حكم سبحانی چون قطره بهزاران هزارها دریا بارها، و ذره بهزاران هزارها -

ص: 79

آفتاب های جهان تابها است.

و با اینحال بدیهی است که امام کیست؟ و غاصب مسند امام کیست؟

غریب تر اینست که یکی از معاجیز انبیاء عظام و اوصیای کرام اینست که هرگز در هیچ کتابی دیده نشده است که از ایشان چیزی از روی حاجت و حجت بپرسند و ندانند و فوراً جواب بصواب ندهند.

یا ایشان برای اثبات حق و جهل دیگران از کسی سؤالی از راه حجت بفرمایند، و او را قدرت جواب بماند.

بلکه اگر می توانسته است و آن مایه را داشته است بمحض پرسش امام علیه السلام و آن استیلای حقیقی و احاطه معنوی وجود مبارك و اراده و اشاره مطاعش، چنان بر وجود ناقص مسئول چنگ می افکند که نداند چه می داند.

و جز بآنچه امام علیه السلام اراده فرموده حواس ظاهریه و باطنيه، بلکه روح و نفس و عقل را حسی و حرکتی نتواند بود.

اگر جز این بودی ببایستی از اول ایجاد عالم و نمایش بنی آدم، در تاریخی دیده و در خبری شنیده باشیم که در تمام این مدت یک دفعه از پیغمبری یا امامی یا خلیفه بحقی چیزی پرسیده باشند و او را جوابی بصواب در دست نباشد.

یا ایشان از کسی سؤالی از روی احتجاج فرموده باشند، و جوابی داده باشد.

و دیگر در بحارالانوار از سیدبن طاوس علیه الرحمه درکتاب نجوم از کتاب نزهة الكرام و بستان العوام تأليف محمدبن حسين بن حسن رازی مذکور است، و سيدبن طاوس مي فرمايد خط بعجمي بود و كسي را تكليف نمودیم تا بزبان عربی نقل کرد، و در اواخر جلد دوم این کتاب نزهة الكرام مسطور بود که:

هارون الرشيد كسي را باحضار حضرت موسى بن جعفر بفرستاد، چون آن حضرت در حضور هارون حاضر شد، هارون عرض کرد: ای بنی فاطمه همانا -

ص: 80

مردمان، شما را بعلم نجوم نسبت همی دهند و می گویند شما باين علم مهارت و معرفتی کامل دارید.

و حال اینکه فقهای عامه گویند: رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود: هر وقت یاد از اصحاب من کنند بقول آنها سکون جوئید، و هر وقت از قدر خداوند تعالی سخن در میان آورند سکوت ورزید، و بهر هنگام از نجوم یاد نمایند خاموش باشید.

و اميرالمؤمنين علي علیه السلام از تمام آفریدگان بعلم نجوم داناتر بود، و أولاد و ذریه آن حضرت که جماعت شیعه بامامت ایشان قائل هستند بعلم نجوم عارف هستند.

حضرت کاظم علیه السلام فرمود: «هذا حديث ضعيف، و أسناده مطعون فيه، والله تبارك و تعالى قد مدح النجوم، ولولا أن النجوم صحيحة ما مدحها الله عزوجل، والأنبياء عليهم السلام كانوا عالمين بهاء».

این حدیث فقهاء عامه ضعیف و سندش مطعونست، و خداوند تعالی مدح نجوم را فرموده، و اگر نجوم صحيح نبود خداوند عزوجل مدح آن را نمی فرمود، و پیغمبران یزدانی همگی بنجوم عالم بودند.

و خداوند تعالی درحق ابراهيم خليل الرحمن مي فرمايد: «و كذلك نرى إبراهيم ملكوت السموات والأرض وليكون من الموقنين». (1)

و در موضع دیگر می فرماید: «فنظر نظرة في النجوم* فقال اني سقيم». (2)

پس اگر ابراهیم عالم بعلم نجوم نبودی نظر درآن نمی کردی، و نمی فرمودی من بیمارم.

و ادریس علیه السلام در زمان خود از همه کس بعلم نجوم اعلم بود «والله تعالی قد-

ص: 81


1- سوره انعام، آیه 75.
2- سوره صافات آیه 87- 88.

أقسم بمواقع النجوم «و إنه لقسم لو تعلمون عظيم» (1) و در موضع دیگر می فرماید: «والنازعات غرقاً - قال الى قوله: فالمديرات أمراً». (2)

و مقصود از آن دوازده برج و هفت ستاره سیاره و آن ستارگان می باشد که بفرمان خدای در روز و شب آشکار می شوند.

و بعداز علم قرآن هیچ علمی اشرف از علم نجوم نیست، و این علم نجوم علم أنبياء و أوصيا و ورثه انبیائی است که خداوند می فرماید «و علامات و بالنجم هم يهتدون» (3) و ما عارف باين علم هستیم و مذكور نمی داریم.

هارون گفت: ای موسی ترا بخدای سوگند می دهم که این علم را با جماعت جهال و عوام الناس آشکار مدار تا بر تشنیع بمانند و بایشان نیاموز و بحرم جد خودت باز شو.

بعداز آن عرض کرد: ترا بحق قبر و منبر و آن قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم داری، با من بفرمای تو پیش از من می میری؟ یا من پیش از تو می میرم؟ چه تو بدستیاری علم نجوم بر این امر عالمی.

موسى علیه السلام فرمود: مرا أمان بده تا با تو خبر دهم، هارون گفت: ترا امانست، فرمود: من پیش از تو می میرم «وما كذبت ولا أكذب ووفاتی قریب» و هرگز دروغ نگفته ام و نخواهم گفت و مرگ من نزدیکست.

معلوم باد از اینگونه جوابی که آن حضرت می دهد باز نموده می شود که آن حضرت بعلم خود خبر می دهد، نه بواسطه علم نجوم.

هارون عرض کرد: مسئله دیگر باقیست مرا از آن خبرده، و ملال مگیر فرمود: بپرس، عرض کرد: خبر ده با من از اینکه شما می گوئید تمام مسلمانان غلامان و کنیزان ما هستند و اینکه می گوئید بر هرکس از برای ما حقی باشد و نرساند -

ص: 82


1- سوره واقعه، آیه 75.
2- سوره نازعات، اول سوره.
3- سوره نحل، آیه 17.

چنین کسی مسلمان نیست.

موسی علیه السلام در جواب او فرمود: «كذب الذين زعموا أننا نقول ذلك، وإذا كان الأمر كذلك، فكيف يصح البيع و الشراء عليهم، ونحن نشترى عبيداً و جواری و نعتقهم، و نقعد معهم، و نأكل معهم، واشترى المملوك ونقول له يا مني، وللجارية يابنتي، ونقعدهم يأكلون معنا تقرباً إلى الله سبحانه.

فلو أنهم عبيدنا وجوارينا ماصح البيع والشراء، وقد قال النبي صلی الله علیه واله وسلم لما خضرته الوفاة: الله الله في الصلاة، و ما ملكت أيمانكم يعنى سلوا وأكرموا مما ليككم و جواريكم، و نحن نعتقهم، و هذا الذي سمعته غلط من قائله ودعوى باطلة.

ولكن نحن ندعى أن ولاء جميع الخلائق لنا يعنى ولاء الدين و هؤلاء الجهال يظنونه ولاء الملك، حملوا دعواهم علي ذلك، و نحن ندعى ذلك.

لقول النبى صلی الله علیه واله وسلم يوم غدير خم: من كنت مولاه فعلى مولاه، وما كان يطلب بذلك إلا ولاء الدين و الذي يوصلونه إلينا من الزكاة والصدقة فهو حرام علينا، مثل الميتة والدم ولحم الخنزير.

و أما الغنائم والخمس من بعد موت رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، فقد منعونا ذلك، و نحن محتاجون إلى ما فى أيدى بنى آدم الذين لنا ولاؤهم بولاء الدين ليس بولاء الملك. فان أنفذ إلينا أحد هدية ولا يقول إنها صدقة نقبلها لقول النبي صلی الله علیه واله وسلم لودعيت إلى كراع لأجبت، ولو اهدى لى كراع لقبلت، و الكراع اسم القرية، و الكراع يدالشاة، وذلك سنة إلى يوم القيامة.

ولو حملوا إلينا زكاة، و علمنا أنه زكاة رددناها، و إن كانت هدية قبلناها».

دروغ گفته اند آنانکه گمان برده اند که ما چنین گفته ایم، و اگر این امر چنان باشد که ایشان گفته اند، یعنی ما اینگونه سخن کرده باشیم، و مسلمانان را غلامان و کنیزان خود بدانیم، خرید و فروش ایشان چگونه صحبت پذیرد.

ص: 83

یعنی چگونه روا خواهد بود که مردمان کنیزان و غلامان برای ما بخرند و ما از ایشان خریداری نمائیم.

و حال اینکه غلامان و کنیزان را می خریم و آزاد می کنیم و با ایشان از در مهر می نشینیم، و از راه عطوفت با اين جماعت بمؤاکلت می پردازیم و بندگان را می خریم و غلام را ای پسر من، و كنيز را ای دختر من خطاب می نمائیم و ایشان را نزد خود می نشانیم تا با ما بخورند و بحضرت خدای تقرب جوئیم.

پس اگر این جماعت غلامان و کنیزان ما بودند، خرید و فروش آنها صحیح نبود، و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در هنگام وفات درکار صلاة و مماليك تاكيد همی فرمود که نماز را بجای گذارید، و با زر خریدان و مملوکهای خود و کنیزان خود اکرام بورزید، و ما ایشان را آزاد می سازیم.

یعنی اگر بالطبیعه غلامان و کنیزان ما بودند این کارها نمی شایست، و آنچه تو شنیده باشی غلطی از قائل و دعوی باطل است.

لكن ادعای ما اینست که ولاء جميع خلایق برای ماست، یعنی ولاء دینی، و اين جماعت جهال گمان کرده اند که مقصود از این ولاء ملکی است، لاجرم دعوى خود را بر این معنی قرار داده اند.

و ما این ادعائی را که می نمائیم بسبب قول پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم است، در روز غدیر خم که فرمود: هرکس را من مولای او باشم علی مولای اوست، و رسول خدای از این كلام جز ولاء دینی مطلوب دیگر نداشت.

و در مسئله دیگر همانا آنچه از زکاة و صدقه بما فرستند و برسانند برما، مانند گوشت مردار و خون و گوشت خوك حرام است.

لكن از غنائم و خمس بعداز وفات پیغمبر چون ما را از آن ممنوع داشتند و حق ما را از ما باز گرفتند، و ما ناچار در این سرای ناپایدار بآنچه بدست مردمان که ولاء ایشان از حیثیت ولاء دين نه ولاء ملك با ما می باشد، نیازمند هستیم.

ص: 84

پس اگر چیزی را کسی بعنوان هدیه برای ما بفرستد و نگوید صدقه است قبول می کنیم، چه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: اگر مرا دعوت نمایند و بمیهمانی طلبند مرا بقريه هر آینه اجابت می نمایم، و اگر پاچه گوسفندی برای من بفرستند می پذیرم.

وكراع اسم قریه و کراع دست گوسفند است و این کار تا روز قیامت سنت است، و اگر زکاتی را بما حمل دهند و بدانیم زكاة است البته بازپس می دهیم و اگر هدیه باشد قبول می کنیم.

راوی می گوید: بعداز آن هارون آهنگ انصراف نمود، و بسوی رقه روی نهاد، و از آن پس مفسدین درحق آن حضرت چندان سعایت کردند که هارون آن حضرت را بازگردانید، و آن امام مظلوم را مسموم ساخت، صلی الله عليه.

معلوم باد خداوند تعالی بقدرت کامله خود، در کواکب آسمانی اثرات کامله نهاده است، و در قرآن مجید و اخبار انبیای عظام و اوصیای فخام و حکمای کرام بسی اشارات بآن شده است، و هیچ کس را نرسد که منکر آن گردد.

چه پاره اثرات آن از جمله محسوساتست، و اهل نجوم و ستاره شمران را نشاید بی خبر دانست، البته نسبت بکسانی که از این علم بی خبرند، عالم و عارف تر هستند.

حضرت امام رضا علیه السلام مي فرمايد: «إياكم و التكذيب بالنجوم فانه علم من علوم النبوة».

و نیز در خبر است که بحضرت امیرالمؤمنين علیه السلام عرض کردند: نجوم را اصلی است؟ فرمود: «نعم نبي من الأنبياء» يعنىی خبر دهنده ایست از خبر دهندگان.

یعنی چنانکه انبیاء عظام اخبار از غیب می نمایند، از نجوم نیز بعضی علوم -

ص: 85

و آیات استنباط می شود، و بواسطه آثاری که یزدان تعالی در کواکب و علویات مقرر فرموده، می توان احتمال حوادث بعد را داد.

مگر نه آنست که در عهدی جمعی بوده اند که بعلم نجوم آگاهی داشته و از آینده خبر می داده اند و از بعثت حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه واله وسلم داستانها کرده اند، اگر علم نمی داشتند از کسوف و خسوف و پارۀ آیات دیگر چگونه خبر می دهند.

علمی است که یزدان تعالی به پیغمبران و اولیای خود عطا فرموده است، و ایشان در مقارنه بعضی کواکب و سعد و نحس و اوقات پاره کارها و اقدامات بیانات فرموده اند.

و در جلد سماء و عالم وكتب نجوم مشروح و اغلب اثراتش، محسوس است.

و اگر حدیثی در تکذیب منجمین رسیده باشد و مقرون بصدق و صحت سند باشد، دلالت بر عدم تأثير كواكب يا نفى اين علم نمی کند.

بلکه برای اینست که منجم بمجرد علم نجوم، نبایستی مدعی برآن باشد که بر همه حوادث آگاهست، و اگر باشد در این دعوی کاذبست.

چنانکه از مکالمه حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام با آن مرد منجم که عرض کرد: از اقتران پاره کواکب اگر در این ساعت سفر فرمائید شکست یابید، فرمود: چنین است و برکوکب دیگر واقف نیستی، و من می روم و فتح می نمایم و همان بود که فرمود.

و این فرمایش عين تصديق بر تأثير كواكب و نقصان علم منجم است، نه نفی تأثیر یا تکذیب علم نجوم، والله تعالى اعلم.

در بحارالأنوار و بعضی کتب اخبار از تفسیر عیاشی و غیره از محمدبن سابق ابن طلحه انصاری مذکور است که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بر هارون الرشيد درآمد، هارون پرسید این خانه از کیست؟

فرمود: این سرای فاسقین است که خداوند می فرماید «سأصرف عن آياتي -

ص: 86

الذين يتكبرون فى الأرض بغير الحق و إن يرواكل آية لا يؤمنوا بها و إن يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و إن يرواسبيل الغي يتخذوه سبيلا». (1)

یعنی فاسقین آن کسان هستند که خدای تعالی درحق ایشان می فرماید: زود باشد که بگردانم از آیات خود و باز دارم آنان را که در روی زمین بدون استحقاق تکبر می ورزند و تفکر نمی کنند و اگر مشاهده راه رشد را بنمایند آن راه را پیشه خود نمی سازند و اگر راه سر کشی و غوایت را بنگرند در او سلوك نمایند.

کنایت از اینکه تو ای هارون از جمله این مردم باشی که بدون استحقاق کبر و فزونی جوئی، و راه رشد و صلاح را بگذاری، و طریق غوایت و ضلالت را در سپاری.

هارون گفت: پس این خانه از آن کیست؟

فرمود: از آن شیعیان ما می باشد، فطرة، و مال جز ايشانست، فتنة.

هارون گفت: اگر چنین است چرا صاحب خانه نمی آیدخانه خود را بگیرد؟

فرمود: «أخذت منه عامرة، ولا يأخذها إلا معمورة» این خانه را در آن حال که عامر بود از صاحبش بگرفتند و صاحبش جز بحالی که معمور باشد نمی گیرد.

هارون عرض کرد: پس کجا هستند شیعیان تو؟

حضرت أبي الحسن این آیه را قرائت کرد: «لم يكن الذين كفروا من أهل الكتاب و المشركين منفكين حتى تأتيهم البينة». (2)

آنانکه از اهل کتاب کافر بودند و شرکت آورندگان از کفر و معصیت منفك نمی شدند تا گاهی که حجتی مبرهن بایشان آمد.

یعنی بحال کفر و شرکت برجای بودند تا رسول خدای که حجت روشن خداوند هردو سراست بایشان آمد.

ص: 87


1- سوره اعراف، آیه 143.
2- سوره بینه، اول سوره.

يعني اكنون كه شما نيز منفك نمي شويد بواسطه کفر وشرك باطنی خودتانست و در این خانه تصرف می نمائید بهمان حیثیت است.

و ممکن است که مقصود از «بينه» امام عصر عجل الله تعالی فرجه باشد، و مقصود از آباداني آن در زمان پیغمبر و أميرالمؤمنين، و از ویرانی آن در زمان خلفای جور، و مقصود از خانه دایره فسحه اسلام و محل خلافت حقه باشد.

هارون عرض کرد: پس ماها کافر هستیم؟

فرمود: نی ولکن چنانید که خدای فرماید: «الذين بدلوا نعمة الله كفراً وأحلوا قومهم دارالبوار» (1) کسانی که تبدیل کردند نعمت خدای را که در ازل بآنها انعام کرده از هدایت اصلیه و نور استعدادی را بلذات حسیه فانیه دنیویه، و باقی ماندند در ظلمت دائمه و فرود آوردند قوم خود را بواسطه کفر و ضلالت بدوزخ که ناخوب ترین امکنه است.

چون کلمات امام علیه السلام باین مقام پیوست، هارون خشمناك شد و این حال بر وی درشت افتاد تا چرا حضرت ابی الحسن علیه السلام با وی بمانند این مقاله مقابلت ورزید.

و این خبر مخالف قول آن کس باشد که گمان برده است که آن حضرت بواسطه خوف و خشیت از وی هارب شد.

و دیگر در بحارالأنوار و مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب دیگر از كتاب اخبار الخلفا مرقوم داشته اند که:

هارون الرشيد بحضرت موسى بن جعفر علیه السلام عرض می کرد: فدک خود را بگیر تا بتو بازگردانم، و آن حضرت پذیرفتار نمی شد تا گاهی که هارون الحاح و اسرار بسیار نمود.

آن حضرت فرمود: «لا آخذها إلا بحدودها» فدك را جز با حدود آن نمی ستانم.

ص: 88


1- سوره ابراهیم، آیه 34.

عرض کرد: حدود آن کجاست؟

فرمود: اگر حدودش را باز نمایم رد نخواهی کرد.

گفت: بحق جدت چنان می کنم.

فرمود: حد اولش عدن است، از اين سخن رنك هارون دیگرگون شد و گفت دیگر چیست؟ فرمود: حد دوم آن سمرقند است، رنك هارون بگشت و عبوس گرفت، فرمود: حد سوم آن افریقیه می باشد، از این سخن رنگ هارون سیاه شد و عرض کرد: دیگر چیست؟ فرمود: حد چهارم سیف البحر باشد از آنجا که پهلوی ارمنیه است.

رشید گفت: پس برای ما چیزی دیگر باقی نمی ماند، هم اکنون بمکانی هم که نشسته ام تحویل بدهم، يعنى بقدر محل جلوس من هم برای من برجای نخواهد ماند.

حضرت کاظم علیه السلام فرمود: من ترا بیاگاهانیدم که حدود فدك را باز نمایم باز نخواهی گردانید، هارون از آن هنگام بر قتل آن حضرت عزیمت کرد.

و در روایت ابن اسباط وارد است که آن حضرت فرمود:

اما حد اول عريش مصر، و حد دوم دومة الجندل، و حد سوم احد، و حد چهارم سیف البحر است.

هارون گفت: این جمله کلش این دنیا است.

آن حضرت فرمود: اینها بعداز مرگ ابوهاله در دست یهود بود، و خداوند تعالى بدون زحمت خیل و ركاب، یعنی بدون جنك و قتال برسول خود بداد، و خداوند رسولش را فرمان داد تا بفاطمه سلام الله علیها بازگذارد.

راقم حروف گوید: از این خبر معلوم می شود که مقصود اینست که آنچه هارون را بچنگ اندر بوده است، در حكم فدك بوده است، همانطور که فدك را غصب کرده بودند خلافت و آن جمله ملك و اموال و اشیائی که بدست خلفای جور بوده حق امام است، و در دست آنها بغصب اندر می باشد.

ص: 89

بیان پاره مناظرات حضرت کاظم علیه السلام با بعضی خلفاء عهد همایون

در مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مسطور است که:

منصور عباسي بحضرت امام موسی کاظم علیه السلام پیغام فرستاد که در این روز جشن نوروز برای تهنیت و عرض تبريك بريت جلوس فرماى، و هرچه بعنوان تحف و مهدى بحضرتت تقدیم نمودند بازگیر.

آن حضرت فرمود: «إني قد فتشت الأخبار عن جدى رسول الله صلی الله علیه واله وسلم فلم أجد لهذا العيد خبر أو أنه سنة للفرس ومحاها الاسلام، ومعاذالله أن نحيى ما محاه الاسلام».

من اخبار جدم رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را تفتیش نموده ام، و برای این عید خبری نیافته ام، یعنی خبری که بر فضل و تمجید این عید رسیده باشد نیافته ام، و این عید را مردم فرس قدیم می گرفته اند و سنت ساخته اند و چون روزگار سعادت آثار اسلام مدار گرفت این روز را نابود نمود و پناه می بریم بخدای که آنچه را اسلام محو ساخته زنده بداریم.

منصور در جواب عرض کرد: ما این عید را برای سیاست و نظم و نسق امور لشکری و آراستگی و آمادگی ایشان می گیریم، ترا بخداوند عظیم سوگند می دهم و خواهش می کنم که جلوس بنمائی.

پس حضرت کاظم علیه السلام جلوس فرمود، و ملوك و امرا و لشکریان بحضرتش درآمدند، و تهنیت بگذاشتند و تحف و هدايا بحضور مبارکش حمل کردند.

و خادمی از منصور برفراز سرش ایستاده آنچه را که مردم تقدیم می نمودند بشمار می گرفت.

و در پایان مردمان مردی سالخورده و کهن روزگار درآمد و عرض کرد: ای پسر دختر پیغمبر، من مردی مفلوك و درویش هستم، و مالی ندارم که در -

ص: 90

حضور همایونت تحفه بگذرانم، لكن سه بیت را که جدم در مدیحه جدت حسین ابن علي علیهم السلام بعرض رسانیده تحفه پیشگاه مبارکت گردانیدم.

عجبت لمصقول علاك فرنده *** يوم الهياج و قد علاك غبار.

ولأسهم نفذتك دون حراير *** يدعون جدك والدموع غزار.

ألا تقصقصت السهام وعاقها *** عن جسمك الأجلال والاكبار.

حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هدیه ات را قبول کردم، بنشين بارك الله، و سر مبارك بسوی خادم منصور برکشید و فرمود: نزد منصور شو و او را از این مال که فراهم شده آگاهی بسپار تا چه باید باین مال کرد.

خادم برفت و باز آمد و عرض کرد: منصور می گوید: تمام این مال را من از جانب خود بتو بخشیدم و بهرکاری که میل مبارکت اقتضا نماید بآن معمول بدار.

این وقت حضرت امام موسی علیه السلام بآن شیخ فرمود: تمام این مال را برگیر که از جانب من بتو بخشیده شده است.

دیگر در بحارالأنوار از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که:

یکی از خلفا را مرض معض یعنی گسستن روده بزحمت رنجوری در افکند تا بآنجا که بختیشوع نصرانی که ماهرترین اطبای روزگار بود از معالجه بیچاره ماند.

پس جلیدی را یعنی آنچه از نم بزمین رسیده یخ می بندد و آن را پشك نامند بگرفت و با دوائی آب کرده از آن پس آبی بگرفت و با دوائی معقود ساخت و گفت طب صحيح اينست لكن دعائى مقرون باجابت خواهد که دعا کننده اش در حضرت خدای دارای مقام و منزلت باشد، و از بهر تو دعا کند تا شفایابی.

خلیفه گفت: موسی بن جعفر علیه السلام را نزد من حاضر کنید.

پس برفتند و آن حضرت تشریف شریف ارزانی داشت، و درطی راه انین و ناله آن حضرت را بشنیدند، پس در حضرت یزدان دعا کرد و آن مرض -

ص: 91

خلیفه رفع شد.

خلیفه درخدمت آن حضرت عرض کرد ترا بحق جدت مصطفی صلی الله علیه واله وسلم سوگند همی دهم که با من بفرمائی خدای را بچه دعایی بخواندی؟

فرمود: عرض کردم: «اللهم كما أريته ذل معصيته، فأره عن طاعتى» بار خدایا چنانکه ذلت معصیت او را بدو بنمودی، عزت طاعت مرا نیز بدو بنمای.

یعنی چنانکه او را معلوم گشت که نتیجه معصیت او در حضرت تو موجب نهایت ذلت است، همچنان ثمر طاعت من در حضرتت اسباب عزت و استجابت دعوتست، پس خداوند تعالی در همان ساعت او را شفا داد و آسایش بخشید.

ودیگر در بحارالأنوار از كتاب الاستدراك از تلعكبرى سند بحضرت کاظم علیه السلام می رسد که:

هارون با من گفت: آیا شما می گوئید که خمس از آن شما است؟ فرمود: آری، عرض کرد: خمس بسیار است، فرمود: «إنَّ الذى أعطاناه علم أنه لنا غیر کثیر» آن کس که خمس را بما بداد و از بهر ما مقرر ساخت، دانست که برای ما بسیار نیست.

در بحارالأنوار و کافی از علی بن اسباط مرویست که گفت:

گاهی که حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام بر مهدی درآمد نگران شد که مهدی برد مظالم مشغول است.

فرمود: اى اميرالمؤمنين «ما بال مظلمتنا لاترد» از چیست که مظلمه ما را باز نمی گردانی؟

عرض کرد: یا أبا الحسن آن مظلمه چیست؟

فرمود: «إن الله تبارك و تعالى لما فتح على نبيه صلی الله علیه واله وسلم فقدك وما والاها، لم يوجف عليه بخيل ولاركاب.

فأنزل على نبيه صلی الله علیه واله وسلم: و آت ذا القربى حقه، فلم يدر رسول الله صلی الله علیه واله وسلم من هم،-

ص: 92

و راجع جبرئيل بذلك، و راجع جبرئيل ربه، فأوحى الله إليه أن ادفع فدك إلى فاطمة عليها السلام.

فدعاها رسول الله صلی الله علیه واله وسلم فقال لها: يا فاطمة إن الله أمرنى أن أدفع إليك فدك فقالت: قد قبلت يا رسول الله من الله ومنك، فلم يزل وكلاؤها فيها حياة رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم.

فلما ولى أبوبكر أخرج عنها وكلاءها، فأنته فسألته أن يردها عليها فقال: ايتينى بأسود أو أحمر يشهدلك بذلك، فجائت بأميرالمؤمنين وام أيمن فشهدا لها، فكتب لها بترك التعرض. فخرجت و الكتاب معها، فلقيها فقال: ما هذا الذى معك يا بنت محمد؟ قالت: كتاب كتب لي ابن ابي قحافة».

گاهی که خداوند تعالى فدك و متعلقات آن را از بهر پیغمبرش مفتوح داشت، در این فتح زحمت لشکر و مرد و مرکبی لازم نشد، یعنی بقهر و غلبه و ستیز و آویز نگشودند، و خون پیاده و سواری نریخت، و کار زاری بپای نرفت، بلکه از روی مصالحت و مسالمت تسلیم گردید، و سایر مسلمانان را حقی برآن نبود.

پس خدای تعالی آیتی بر پیغمبرش فرود داد که حق صاحب قرابت و خویشاوندی را بازده رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم ندانست این خویشاوندان کیان و کدام کسان هستند، و از جبرائیل در مقام تبیین برآمد، جبرئیل از خالق جلیل در صدد تعیین شد، پس خداوند تعالی برسول خدای وحی فرستاد که فدك را بفاطمه سلام الله عليها باز گذار.

فاطمه عرض کرد: یا رسول الله از خدای و از تو قبول کردم و از آن هنگام تا گاهی که رسول خدای در این جهان باقی بود، عمال فاطمه در فدك بودند و فدك در تصرف فاطمه علیها السلام بود.

و چون رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درگذشت، و ابوبکر مسند خلافت را درنوشت -

ص: 93

و وکلای حضرت فاطمه را از فدك بیرون کرد، فاطمه با ابوبکر احتجاج ورزید، و خواستار شد تا فدك را بدو باز دهد.

ابوبکر گفت: شاهدی خواه سیاه یا سفید بیاور تا گواهی دهد که فدک از تست. فاطمه اميرالمؤمنين وام ایمن را بیاورد، و ایشان درحق آن حضرت شهادت دادند و ابوبکر مکتوبی بنوشت که متعرض فدك نشوند.

فاطمه علیها السلام با آن مکتوب از سرای ابوبکر بیرون آمد، اتفاقاً عمربن خطاب در عرض راه آن حضرت را بدید و عرض کرد: ای دختر محمد این مکتوب چیست؟ فرمود کتابی است که ابوبکر برای من نوشته است.

عمر می دانست چه مکتوبی است، عرض کرد: بمن ده آن حضرت پذیرفتار نگشت، و بخشونت و غلظت و بی آزرمی از دست آن حضرت بکشید و آب دهان درآن نوشته بیفکند و آنچه مرقوم داشته بود بسود و کاغذ را بدرید.

و با فاطمه عرض کرد این فدك را پدرت بزحمت محاربت و قتال و جدال مأخوذ نداشته، و صدمت سفر و حرکت سوار و پیاده ندیده است که از او باشد و ترا بخشد، و این کار چنان دشوار است که گوئی کوههای گران برگردن ما برنهند.

مهدی عباسی بحضرت کاظم علیه السلام عرض کرد: ای ابوالحسن حدود فدك را باز نمای.

فرمود: يك حد آن کوه احد، و حد دیگرش عريش مصر، و يك حد ديگر سيف البحر، و حد دیگرش دومة الجندل است، مهدی عرض کرد: این جمله حدود فدک است؟ فرمود: آری ای امیرالمؤمنين كل اینست از آن جمله که مردم آنجا با رسول خدای از در جنگ نیامده، و حرکت پیاده و سوار نداده اند، و از روی صلح تسلیم کرده اند، مهدی گفت: بسیار است باید در آن بنگرم.

راقم حروف گوید: هیچ ندانیم این خلفای عهد و فرمان گذاران روزگار را چه مقصود و مقصدی بوده است، و تا چند دل بدنیا پیوند می کرده اند و از خداوند -

ص: 94

قادر توانا غافل بوده اند.

و خود را با ثبات تر از کوه گران و با دوام تر از سنك و سندان، و پاینده تر از هور وكيوان، و شريك دهور و ادوار، و رفیق قرون و اعصار، و از تمام آفات محفوظ، و از سیلی حوادث و لطمه دواهی و صدمه نوائب و شکنجه مرك آسوده و بتمام لذائذ و نعم وسلامتها و عافيتها و اقتدارها و اعتبارها مخصوص و مستحق می دانسته اند.

و باین علت همه چیز را بخودشان شایسته و بایسته می شمردند و همه کس را از همه چیز مهجور و وارسته می خواسته اند، و فدك را محك خويش نموده ناله آن زمین مغصوب را از فلك بملك رسانیدند.

و این ندانستند که فاطمه زهرا علیها السلام را که بترك دنيا و ما فيها بلكه برتمام ما سوی گفته و یکباره از مخلوق بخالق پیوسته است، چگونه بدنیائی که سه طلاقه شوی حق جوی اوست دل بندد، و باقی را بفانی بفروشد، و زایل را بدایم عوض کند.

آنکه جست از جهت فلك چكند *** وانکه رست از جهان فدک چکند.

این فدك بهر تو محك كرده است *** نز پي فذلك اين فدك كرده است.

درکتاب تبصرة العوام سيد مرتضی داعی رازی حسینی در باب بیست و دوم مسطور است که:

خدا برسول خدا صلی الله علیه واله وسلم این آیه شریفه را فرستاد «و آت ذا القربي حقه» آن حضرت فاطمه صلواة الله عليها را فرمود: خداوند چنین می فرماید و می داند پدرت در زير فلك جز فدك ندارد، پس فدك را بتو بخشیدم.

و این حدیث را ابو سعید خدری روایت کند و می گوید: حدود فدك اول غربی او مصر، دوم دومة الجندل، سوم كوه احد مدینه، چهارم سيف البحر.

و این جمله بلاد غرب، و از حضرت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است، و رسول خدای بعد از نزول آیه مسطوره، بفاطمه سلام الله عليها بداد تا مدت سه سال در زمان -

ص: 95

زندگانی پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، عامل فاطمه زهرا علیها السلام درآنجا بود.

و بساتین آنجا بدین نام است: اول منبت، دوم صافیه، سوم دلال، چهارم حبی، پنجم برصفه، ششم عواقه، هفتم مشربه ام ابراهیم، و این جمله را ابوبکر فرو گرفت.

و چون حضرت فاطمه علیها السلام بیامد و فرمود: فدك را رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، در زمان زندگانی خود بمن بخشیده است، ابوبکر طلب گواه کرد و حال آنکه فدك در تصرف خاتون دنیا و آخرت بود.

و آن حضرت علی و حسنین علیهم السلام وام ایمن و قنبر را حاضر ساخت و ایشان گواهی دادند که رسول خدای در زمان حیات خود فدک را بفاطمه علیها السلام بخشید.

ابوبکر گفت: فاطمه مانند ثعلب است و شهودها ذنبها، علي شوهر تو است و گواهی شوهر را درحق زن مسموع نمی دارم و حسنین فرزندان تو هستند، و گواهی فرزندان را در باره مادر نمی پذیرم، و ام ایمن یکتن زن است و بقول يك زن فدك را با تو نمی گذارم و قنبر بنده است و شهادت او را بچیزی نمی شمارم.

همانا این حکم از چند راه باطل است، نخست اینکه ابوبکر از فاطمه که در فدك متصرف و صاحب ید بود گواه طلب کرد و از متصرف و صاحب یدگواه نباید خواست، بلکه اقامت شهود و اثبات حق بر مدعی وارد است و ابوبکر گواه از مدعى عليها بخواست، و این ظلم است.

دوم اینکه یزدان تعالی در این آیه شریفه «إنما يريدالله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهركم تطهيراً» (1) بر طهارت اهل بیت علیهم السلام گواهی داد و چون فاطمه سلام الله عليها بدلایل قاطعه بشرف عصمت امتیاز داشت، گواه از معصوم خواستن خطا است.

و امت اجماع نموده اند که حذیفه بن ثابت ذو شهادتین است و حال اینکه معصوم نبود و رسول خدای شهادت او را بجای دو گواه عادل نهاده بود، و حضرت -

ص: 96


1- سوره احزاب، آیه 34.

کلام سید مرتضی رازی حسینی در تبصرة العوام

فاطمه زهرا معصوم بود و دعوی باطل از معصوم محال است.

سوم آنکه خداوند تعالى آيتي فرستاد «و أنذر عشيرتك الأقربين» (1) خویشان خود را انذار کن، و نزدیکان خود را، هیچ کس برسول خدای از فاطمه نزدیکتر نبود، و این از دو حال بیرون نیست انذار کرد، پانکرد؟

اگر گویند انذار کرد هیچ کس از فاطمه اولی نبود، و اگر رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، فاطمه را انذار کردی و فرمودی واجب است که از پی حرام نروی و حلال از حرام بشناسی، و فاطه پذیرفتار نشد، از مقام عصمت بیرونست، و در خدا و رسول عصيان ورزيده، و شك نمی رود که این امر محال است، پس هرکس این معنی را بر فاطمه روا دارد و گوید آن حضرت طلب حرام کرد، بیشبهه کافر خواهد بود.

و اگر گویند: رسول خدای انذار نفرمود، تبلیغ رسالت نفرموده است، و هر کس تبلیغ رسالت نکند بحلیه رسالت آراسته نخواهد بود.

چهارم اینکه گواهی علی را درحق فاطمه مقبول نداشت، علی را این معنی معلوم بود یا نبود؟ اگر معلوم بود گواهی دادن در موضعی که قبول نشاید کردن کردار مردم خردمند نیست و چنین کس قضا را نشاید.

چگونه رسول خدای می فرماید علی قاضی ترین قاضیانست، و خبر دیگر «الحق مع على و علي مع الحق»، حق باعلى و على باحق است، و حق می گردد با علی هرکجا على بگردد و در این موضع بعقیدت و رأي ايشان حق نه با علی است و حال اینکه باتفاق جميع امت این هردو خبر مقرون بصحت و حق است، پس حکم ایشان باطل است.

پنجم در شهادت افاضه جهل است با علی و فاطمه و حسنین علیهم السلام، و همین قدر ندانستند که ایشان را حاضر کرد تا گواهی دهند، بلکه تکذیب قول رسول است.

ص: 97


1- سوره شعراء، آیه 215.

چه رسول خدای می فرماید: بدو هزار سال قبل از خلق آسمان و زمین لوای حمد بیافرید، و برآن نوشته بود «لا إله إلا الله محمد صلی الله علیه واله وسلم رسول الله وآل محمد خير البرية» و قومي كه بدين قدر عالم نباشند چگونه بهترین آفریدگان خواهند بود.

و چون این حدیث بدرستی و صحت توأم است دلالت برآن نماید که حق با ایشانست، و شهادت ایشان درست و مقبول، و رد قول ایشان ببطلان خود رد کننده باز می گردد، چه خدای تعالی ایشان را درقرآن مجید بطریق طهارت بستود.

و رسول فرمود: ام ایمن از اهل بهشت است، و اسمای بنت عمیس گواهی داده بود، و حال اینکه بر وی و ذریت وی دعا کرده است، و شهادت آن کس که رسول خدای گواهی دهد که از اهل بهشت است چگونه جایز نباشد.

و قصه فدك در میانه اصحاب مشهور بود، أما بواسطة نهاد معصيت بنياد، و عداوت با أهل بيت طهارت نهاد باتفاق کتمان شهادت کردند.

و ابو عبدالله نحوی سند بحضرت امام موسی رساند که عمر گفت:

چون رسول خدا بدرود این جهان نمود من و ابوبکر درخدمت علی علیه السلام شدیم و گفتیم در ترکه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم چگوئي؟ فرمود: ما برسول و ترکه او سزاوارتریم.

ابوبکر گفت: سوگند با خدای که این ممکن نیست، مگر وقتی که گردنهای ما را بزنند.

اگر رسول فرموده بودی ترکه من میراث نیست، ابوبکر را نیفتادی که بگوید اینکار، امکان ندارد مگر هنگامی که گردنهای ما را بزنند، بلکه گفتی رسول فرموده است که از انبیاء میراث نگیرند.

اگر گویند که اول دعوی کردند که رسول بزه را بخشیده است، و دیگر دعوی میراث نمودند و این فاسد است.

گوئیم مصطفى بزه را در هنگام زندگی خود داده بود، و چون آن جماعت از وی گواه خواستند و او گواهان بیاورد، ابوبکر رد بینه نمود -

ص: 98

آنگاه فاطمه سلام الله علیها فرمود: چون این درست نمی داری ترکه بحق میراث من است، پس ابوبکر از طریق دیگر بیرون آمد و در دفع زهرا سلام الله عليها بكوشيد.

صیاحی درکتاب اختلاف باسانید خود، از عروه و او از عایشه حدیث می نماید که:

على علیه السلام و عباس و فاطمه نزد ابوبکر آمده از خیبر و زمين فدك طلب ميراث نمودند، ابوبکر گفت: من از رسول شنیدم که از انبیاء میراث نگیرند و آنچه از ایشان بروزگار بماند صدقه باشد.

بخاری و مسلم روایت کنند که ابوبکر گفت: از انبیاء میراث نگیرند و ترکه انبیا صدقه باشد.

گوئیم این خلاف قرآن و اجماع است و رسول فرمود: هر حدیث که از من داستان کنند و مخالف قرآن باشد قبول نکنید.

و چون این حدیث مخالف قرآن و سنت و اجماع است، دلیل برآن باشد که موضوع است، و ابوبکر می خواست فدك را كه حق فاطمه است با او نگذارد.

اما مخالف قرآن می باشد چنانکه در آیه شریفه «و ورث سلیمان داود» و دیگر در قصه زکریا می فرماید «ويرثنى ويرث من آل يعقوب» و آیات مواریث در قرآن بسیار است، و این حال بر فساد ابوبکر دلالت می نماید.

و اگر گویند «و ورث سلیمان داود» مراد باین ارث علم را می خواهد.

می گوئیم این سخن باطل است، زیرا که علم بردو نوع است: یکی ضروری، دوم مكتسبى، هيچ يك از اين دو بميراث حاصل نشود.

و اگر گویند: علم لدنی نه ضروریست نه مكتسبی.

گوئيم: علم لدنی از مواهب الهی است، و آن نه بميراث باشد.

و اگر گویند: باین نبوت می خواهد، یعنی میراث نبوت بسليمان رسید، وهم -

ص: 99

از زکریا بیحیی میراث نبوت پیوست.

گوئیم: این نیز باطل است، زیرا که سلیمان درحال حیات داود نبی بود، چنانکه خدا می فرمايد: «و داود وسليمان إذ يحكمان في الحرث إذ نفشت فيه غنم القوم وكنا لحكمهم شاهدين ففهمناها سليمان». (1)

و نشاید که در زمان حضرت رسالت مرتبت حکمی از احکام وقوع یابد که رسول را معلوم نباشد، و غیر رسول را معلوم باشد.

اگر نبوت بمیراث بودی، هر نبی را که ده پسر و ده دختر بودی، همه را از آن نصیب بودی صالحاً و طالحاً، چنانکه در میراث مال، و هیچ عاقل از این معنی اطلاق نکند.

واقدی روایت کند که سلیمان اسب دوست داشتی و هر اسب نیکو که در عالم بود داود جمع کرده بود و چون وفات کرد صد اسب از او بسلیمان رسید و سلیمان گفت هیچ مال از داود بمن نرسید نکوتر از این اسبان، اگر دعوی بطلان ایشان خود این حدیث بودی کفایت شدی.

اما آنچه گفتیم که خلاف سنت است، احادیث در مواریث بسیار است و اکثرش عام است.

و آنچه گویند: رسول گفت هرچه از اصحاب فرایض باز ماند از عصبه باشد، و نزد ایشان رسول اصحاب فرض بود و وارثان هم عصبه نشاید که دفع میراث ایشان کنند از روی ظلم و تعدی مگر بدلیل قاطع.

زیرا که میراث بدلیل قاطع ثابت شده است از قرآن و اخبار و اجماع.

و این حدیث که ایشان دعوی می نمایند اگر درست بودی از احادیث خبر آحاد، نسخ بر آن جایز نبودى و نه تخصیص، پس تمسك بدان حديث فاسد باشد، و شاعر در این معنی گفته است:

فان صدقوا فيها رووا عن محمد *** فقد جعلوا فرقانه غير صادق.

ص: 100


1- سوره انبیاء، آیه 78.

اما آنچه گفتیم خلاف اجماع است، همانا امت را اتفاق برآنست که چون شخصی وفات نمود مال از آن ورثه باشد چون وارث نه کافر بود و نه قاتل و نه بنده.

و از زمان آدم صفی علیه السلام تا این زمان هیچ کس خواه از کافر یا مسلمان نگفت که چون کسی از این جهان بیرون رود، ترکه او را بفرزندان وی ندهند و بنزدیکان او روا ندارند و برجمله خلایق قسمت نمایند.

و چنین حکم مخالف حکم قرآن وسنت و اجماع است.

و ملل مختلفه کفار و دهریه و مجوس و یهود و نصاری، هیچ قوم نگفتند که چون کسی بدرود جهان نماید، و او را اقارب و نزدیکان باشد، مال و تركة او را با رعیت گذارند، نه اقربای وی.

و آنچه آن جماعت برای اثبات مدعای خود گفتند: ابوبکر شهادت علي و حسنین علیهم السلام را از بهر آن رد نمود که می گفت: در این شهادت منفعت خویش را می خواستند، و رسول فرموده است شهادتی که درآن جر منفعت باشد مقبول نمی باشد.

در جواب گوئیم: این سخن نیز باطل است، چه درآن حال، و هنگام نفقه فاطمه و حسنين بر على علیهم السلام بود، چگونه جر منفعت باشد، و چون جرم منفعت نباشد رد شهادت روا نیست.

و اگر گویند چون فاطمه از جهان بگذشتی ترکه از حسنین علیهما السلام بودی، و این جر منفعت است.

در پاسخ گوئیم بر این لازم آید که گواهی برادر درحق برادر و هم در حق برادر زاده، و برادر زاده درحق هم و همزاده دربارۀ عمزاده مقبول نگردد.

زیرا که هر کدام بمیرد، و دیگری نباشد میراث او برگیرد، و حال اینکه گواهی این قوم با جماع درست است.

ص: 101

پس قول ابى بكر مقرون بفساد است که شهادت حسنین را بآن مستمسك رد نمود که بیایست میراث فاطمه علیها السلام بدیشان برسد.

دیگر اینکه در تواریخ مسطور است که چون ابوبكر بأمارت نشست بهر روز ده مثقال نقره و دو گوسفند از بیت المال بر می گرفت.

پس اگر بدان سبب که میراث فاطمه بعلی می رسد، آن هم مشروط برآنکه علي علیه السلام بداند که فاطمه پیش از وی از جهان می رود، گواهی علی را درحق فاطمه نبایست پذیرفتار شد.

لازم می آید شهادت آن کس که همه روزه ده مثقال نقره و دو گوسفند از بیت المال مسلمانان برگیرد، درحق اصحاب بیت المال درست نباشد، چگونه خواهد بود حدیثی را که چنین کس روایت نماید.

ابو عبدالله همدانی سند بسليمة بن كهيل مي رساند که عمربن خطاب بیکی از شیعیان خود گفت: سیرت مرا چگونه می بینی، از هیچ چیز بر من می ترسی؟

یعنی در اعمالی که از من در این جهان سرزده است، برفساد آن جهان من بيمناك هستی؟

گفت: آری، از چهار چیز بر تو میترسم، یعنی برفساد آخرت تو می ترسم، از سه چیز بگذریم، چهارم آنکه فدک را از فاطمه باز گرفتی، با اینکه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، بوی داده بود، و علی و جمله بنی عبدالمطلب گواهی دادند و تو در شهادت همه با ایشان سفاهت نمودی.

عمر گفت: از چهارم مترس، آن مرد گفت: از چهارم بیشتر می ترسم تا از آن سه دیگر.

و این شخص شيعه عمر بود، معذالك برظلم عمر و ابوبکر در حضور ایشان گواهی داد.

ابراهيم ثقفی سند بابن عباس می رساند که فدك از آن قبيل بود که «ما يوجف -

ص: 102

عليه بخيل ولا رکاب»، یعنی از طریق صلح و سلم بحضرت رسول خدای پیوست، و مخصوص آن حضرت شد، و چون آیه «وآت ذا القربى حقه» نازل گردید، بفاطمه بخشید، و چون رسول بدیگر جهان خرامان شد، ابوبکر بظلم از فاطمه بگرفت.

و از ابوسعید روایت کند که چون آیه مذکوره فرود آمد، رسول صلی الله علیه واله وسلم، فرمود: اى فاطمه فدك از آن تو است.

اگر گویند: از چه این جماعت نزد ابوبکر گواهی ندادند؟

پاسخ همی سرائیم درحدیث نخست اندر یاد نمودیم که جمله بنی عبدالمطلب گواهی دادند، و عمر ایشان را خوار و خویشتن را خوار مایه ساخت.

و اما ابوسعید خدری می شاید بدان روزگار بمدينه اندر نبوده، و اگر بوده چون کردار عمر را با علي و حسنين و جمله بنى عبدالمطلب و قنبر و اسماء بنت عمیس و ام ایمن و رد گواهی چنان مردم و اقامت آیات و اخبار و اجماع امت را برصحت دعوی میراث و نپذیرفتن عمر را بدانسته بود.

دانست که گواهی وی مقبول نخواهد شد، لاجرم ادای شهادت نکرد.

و فاطمه سلام الله علیها را نیز معلوم بود که شهادت سعید را نیز سودی و مزیدی نخواهد بود.

سید رازی می فرماید: ای عجب که فدك را از دختر پیغمبر بازگرفتند، و ابوبکر همه ساله دوازده هزار درهم که هزارو هفتصد دینار خراجی باشد، از بيت المال بعایشه دختر خودش، و هزارو پانصد دینار بحفصه دختر عمر می رسانید.

و بسایر زوجات رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم اندک چیزی می داد.

و چون نوبت خلافت بعمر رسید بحفصه دختر خود مساوی عایشه می داد، و می فرمود: دختر من کمتر از دختر ابوبکر نباشد.

و چون عمر از این جهان بدیگر جهان طبل وحيل بكوفت، عثمان بأمارت مسلمانان بنشست، بعایشه و حفصه هیچ نداد و فرمود شما بچه استحقاق این مبلغ را از بیت المال می ستانید.

ص: 103

و این داستان را دامنه دراز است، و چون دقیقه پایان بنگرند، این سه تن که برمسند مصطفی بنشستند و خلق را مقتدی شدند، هیچ کس فعل آن یک را پسندیده نداشتند، و جملگی افعال عثمان را نکوهیده و ناستوده و بیرون از حق شمردند.

اما دوازده تن ائمه هدی هريك آمدند با افعال و اقوال پیشین موافق بودند، و جملگی در باطن و ظاهر روش پیغمبر را پیشنهاد ساختند، و ذره تخلف را حرام شمردند، و سخن از قیاس و التباس نیاوردند، و همه بريك رويت و طریقت و حقیقت و شیمت اساس داشتند.

با اینکه هریکی در مراتب فضل و بزرگواری و اجتهاد و عبادت و طاعت و انقیاد و عقل و دانش و اقتصاد، در هر عصر که بودند سرآمد تمام فضلای روزگار شمرده شدند.

معذالك بسليقت و اجتهاد خود کار نکردند، و همان کردند که امام پیش از وی کردی، و جملگی همان کردند و گفتند که پیغمبر کرد و فرمود.

و هیچ سندی برای صحت کار و استقامت امر و جلالت قدرو حقیقت نبوت و امامت و خاتمیت و ناسخیت و ابدیت نبوت و احکام شریعت، و دوام رسالت و امامت و وصایت از این برتر.

و برای عدم استقامت و حقانیت دیگران از افعال و اقوال خودشان و ضدیت با خودشان از این بزرگتر نتواند بود.

سید رازی می فرماید: سبحان الله در کدام آیه و خبر وارد است که عایشه و حفصه هريك هزارو هفتصد دینار خراجی از بیت المال بهره برند، و فدك را با فاطمه روا ندارند، و بغصب برند و داخل بيت المال نموده دخلش را بدختر های خود رسانند.

اگر نه عصبیت و خصومت با آل محمد صلی الله علیه واله وسلم بودی، چگونه این جفا بدختر مصطفی روا می داشتند.

ص: 104

از همه شگفت تر اینکه از زیدبن اسلم روایت نمایند که گفت: یکی روز اندر با عمر بنشسته و از هر در سخن پیوسته بودیم، زنی اعرابیه درآمد و گفت: اى عمر من دختر حفاربن أسما هستم، پدرم در حدیبیه درخدمت رسول بود.

عمر گفت: نسبت نزديك است پس بفرمود تا او را طعام و جامه چند و مبلغی زر دادند.

مردی از صحابه گفت: ای عمر بسیار بدو دادی.

عمر گفت: ويحك، پدرش در حدیبیه در حضرت رسول حضور داشته است، شاید در موضع دیگر نیز با پیمبر بوده است، وی را در این مال حقی بود، چگونه دخترش را نومید بازگردانم.

چه خوبست مرد خردمند بر این حکایت بگذرد، و بتعقل بنگرد، و بتعصب نگذرد که عجوزه اعرابیه را که ادعائی نماید، آیا صحیح یا ناصحیح که من دختر فلان شخص هستم که در حدیبیه بود، هیچ از وی بر صدق دعوی خود گواه نخواهد، و چندانش مال و بضاعت دهند که بر حاضران گرانبار آید و انکار نمایند.

لکن دختر مصطفی را با آن مراتب عالیه، و مقام عصمت تکذیب نمایند و از وی گواه طلبند، و چون جماعتی شهود عادل را حاضر نمایند مقبول ندارند.

بر هیچ خردمندی مؤمن مکتوم نیست که این ظلم محض است.

و قبیح تر از همه اینست که امت اجماع کرده اند که رسول خدای آن مرد اعرابی را از فیی مسلمانان بیرون کرد.

اگر آن عجوزه راست گفت و دختر آن اعرابی بود اگر پدرش هم زنده بودی از فیء بهره نیافتی تا برسد بآنجا که وی مرده باشد و بدخترش برسد.

و دختر پیغمبر خدا را که یزدان تعالی از برکت وجود مبارك او غنائم را بدیگران مباح فرمود، از ترکه پدرش محروم بدارند.

ص: 105

هركس را اندك هوش و عقلی باشد و تأمل نماید، از درون کار خبردار و حق را از باطل شناسا می شود.

ابو عبیده روایت کند که ابوبکر در حال جان کندن گفت: من نخواستم از بیت المال چیزی برگیرم، پسر خطاب نگذاشت و مبلغ شش هزار دینار برگرفتم، فلان بستان که در فلان موضع است در وجه آن باشد.

و چون ابوبکر جای بپرداخت، عایشه یکتن را بعمر فرستاد، و این معنی را بدو باز نمود.

عمر فرمود: نيك مردی بود ابوبکر که نخواست مظلمه هیچ کس بر ذمت او باشد، و چون اکنون من والی امر هستم بوستان را بتو بخشیدم.

اي عجب چگونه روا باشد که والی امر شش هزار مثقال نقره که از بیت المال در ذمت ابوبکر باشد و ابوبکر رد کند، قبول نکند، و بدیگری بخشد.

اما ترکه رسول را بدخترش ندهد، و به بیت المال ضم نموده بخورد و ببخشد و شیعه را گوید: از این ها مگوئید و مدانید، زهی خصومت با آل رسالت و مكابرة صریح، و هرکس این را انکار نماید و ناحق داند او را رافضی خوانند.

و چون عثمان بامارت بنشست، قهروز را که نام محلیست از بازار مدینه و آن محل را رسول خدای بر مسلمانان وقف ساخته بود، در اقطاع حارث بن حکم برادر مروان بن حکم نمود.

ابن قتیبه درکتاب المعارف یاد کرده است که عثمان بن عفان فدك را بمروان بخشید، و مروان چهار دانگش را بعبدالملك، و دو دانگش را بسلیمان بداد.

چون نوبت امارت بعمربن عبدالعزيز رسيد، فدك را بامام محمد باقر علیه السلام تسلیم کرده، عوض آن را بفرزندان مروان بداد، و فدک تا مدت چهل روز در تصرف حضرت باقر صلوات الله عليه ببود.

ص: 106

از آن پس ابن زرود و ابن قیس که هردو تن قضاوت داشتند نزد عمر شدند و گفتند: عیب شیخین را ظاهر کردی، گفت: خدای کرد، من نکردم.

و ایشان چند روز باوی سخن کردند و وسوسه نمودند و مبالغت ورزیدند که فضیحت و رسوائی دنیا قوی و غم آخرت اندکست، و چندان بکوشیدند تا عمر را بگردانیدند و فدك را از آن حضرت باز ستاندند.

اما چندانکه عمر زنده بود حاصل فدک را خود می گرفت و بخدمت آن حضرت تقدیم می نمود.

راقم حروف گوید: از این پیش درکتاب احوال حضرت باقر علیه السلام برد کردن فدك و خطبه عمر اشارت شد.

هیچ ندانیم معنی فضیحت دنیا قوی، و غم آخرت اندکست چیست؟ و عمر چگونه پاسخ نداد با اینکه مدلول آیات و اخبار شریفه برخلاف آنست، مگر اینکه برحسب ریاست دو روزۀ دنیا حمل نمائيم «و هو رأس كل خطيئة».

سید رازی درکتاب مزبور می فرماید: چون ابوبکر گواهی امیرالمؤمنين و حسنین علیهم السلام و دیگران را قبول نکرد، آن حضرت با ابوبکر فرمود: اگر دو تن از مسلمانان بدعوى نزد تو آیند از كداميك گواه می طلبی؟

گفت: از مدعی و اگر اقامت گواه نکند مدعی علیه را سوگند می دهم.

فرمود: پس از چه در امر ما برخلاف حکم مسلمانان حکم راندى؟

گفت: چه خلاف کرده ام؟

فرمود: فدك در دست فاطمه است بحكم هبه و اگر درست نمی دانی بحکم ميراث، و بموجب قول خدا و رسول قطعاً از فاطمه است، و تو و عمر دعوی می نمائید که از بیت المال است و از فاطمه گواه می طلبی و همچنان شهود او را قبول نمی نمائی.

ابوبکر را جای جواب نمانده شرمسار سر در پیش افکنده هیچ سخن نکرد.

ص: 107

و همچنین حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام با ابوبکر فرمود: ما را خبر ده اگر دو تن نزد تو آیند، و بر فاطمه بمعصیتی شهادت دهند با او چکنی؟

ابوبکر گفت: او را حد می زنم چنانکه همه مسلمانان را.

فرمود: اگر چنین کنی، از دین بیرون رفته باشی.

گفت: از بهر چه؟

فرمود: برای آنکه خداوند تعالی بر پاکی فاطمه گواهی داد و بطهارت او قرآن فرود آورد، و تو قول خدای را رد کنی، و قول مخلوق را مقبول شماری.

ابوبکر هیچ جواب نگفت، و از نهایت ضجرت و خجلت برخاست و بسرای خویشتن برفت و سه روز بیرون نیامد.

اگر گویند فاطمه علیها السلام مظلومه شد، و چنانکه شما را عقیدت برآن رفته و می گوئید روايت «نحن معاشر الأنبياء لانورث»، دروغ است، پس چگونه که در آن هنگام که علی علیه السلام خلیفتی یافت، فدک را بفرزندان فاطمه بازنگردانید.

گوئيم: شك نیست که فدك و خمس و خيبر بعداز فاطمه بأميرالمؤمنين على علیه السلام اختصاص یافت، و اولاد فاطمه زهرا سلام الله علیها و هرکس چیزی از وی غصب کرده باشند و از آن پس قدرت یابد بر استخلاص آن، اگر خواهد بازستاند، و اگر ترک نماید متضمن هیچ عیبی نخواهد بود، و ترك آن برهان عدم مغصوب بودن آن نیست.

و مقصود از بحث فدك اغلب این است که خواستند مظلومیت دختر مصطفی و بطلان عمل دیگران را بر جهانیان آشکار دارند.

چنانکه همین سؤال را از امیرالمؤمنین علیه السلام کردند فرمود: می خواهم خصم ایشان در پیشگاه خدا، مصطفی و فاطمه باشند.

یعنی از اول ایشان آغاز خصومت کنند از آن پس من و حسنين «ويل لمن خصماؤه شفعاؤه» و عذر ترك اين بود نه آنکه چنانکه نواصب گویند غصب نبود.

ص: 108

و آنچه گویند: نحن معاشر الأنبياء لانورث، دروغ است گوئیم ما از پیش یاد کردیم که این سخن بخلاف قرآن و سنت و اجماع است.

و اگر هیچ دلیل نبودی بر اینکه این حدیث موضوع می باشد قول فاطمه علیها السلام کافی است که در آن هنگام که از نزد ابوبکر بیرون آمد بفرمود.

و این حدیث چنانست که در خصال گروهی روایت نمایند که چون حضرت زهراء سلام الله علیها از نزد ابوبکر باز می گردید گفت:

«يا أبتاه لقد لقيت لما عهدت إلى من إضرارهم لى و ولدى من نكتهم على أعقابهم في وصيتك، وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون».

ای پدر، همانا بدیدم آنچه را فرمودی از رنجها وستمها که ایشان با من و فرزندانم رسانیدند و باز گردیدن ایشان از وصیت تو و زود باشد که بدانند کسانی که ستم ورزیدند بکدام گردشگاه باز می گردند.

اگر گویند: چون رسول با بتول فرموده بود ایشان بعداز رحلت من نقض وصيت من نمایند، وحق ترا باطل کنند از چه روی فاطمه زهرا از خانه بیرون آمد و در مجمع مهاجر و انصار از بهر فدک با ایشان در مقام مناظرت و خصومت برآمد؟

گوئیم: از بهر دو چیز: یکی آنکه حجت را برآن جماعت اثبات فرماید تا ایشان را هیچ حجت نماند، دیگر آنکه جماعت مهاجر و انصار را مکشوف گردد که ایشان برآن حضرت ستم راندند و عمالش را از فدك بیرون شدن فرمودند، و فدك را غصب نمودند.

لكن اگر فاطمه خاموش بودی باری قومی برآن گمان می ایستاده که مگر آن حضرت بر این کردار رنجیده خاطر نیست، که کار برخموشی می سازد.

و اگر خاموش رفتی و مردم آن روزگار را آشکار نیفتادی همچنان مردم دیگر روزگاران را پوشیده بماندی.

و چنان همی پندار بردندی که اینکار و کردار حضرت بتول را ملول نداشت -

ص: 109

بلکه در حضرتش مورد قبول یافت و تا پایان جهان بر این اندیشه و گمان توامان می زیستند و رشته پندارهای گوناگون می ریشتند.

اگر گویند تا آن هنگام بتول را این حدیث رسول «نحن معاشر الأنبياء لانورث»، مسموع نشده بود، و از این روی در فدك تصرف می فرمود، و حق و ملك خود می دانست و چون بشنید و بدانست، مسلم شمرد و بر تصرف دیگران سخن نفرمود و در مقام مطالبه برنیامد.

گوئیم: شما همواره بموضوعات تمسك جوئید، چه عدم دیانت واضع این حدیث بر هیچ خردمندی پوشیده نیست.

زیرا اهل خبر و حدیث و تواریخ و سیر بجمله اتفاق ورزیده اند که دختر پیغمبر با ابوبکر مناظره کرد و حجج و براهین خود را بر وی ثابت نمود و در آنجا که فرمود:

«أفي كتاب الله يا ابن أبي قحافة أم فى سنة الله أن ترث أباك ولا أرث أبي لقد جئت شيئاً فرياً».

هان ای پسر ابو قحافه آیا درکتاب یزدانی، یا در سنت پیغمبر سبحانیست که تو وارث میراث پدرت باشی و من از میراث پدرم بی بهره مانم، همانا چیزی منکر و عنوانی بی اصل و آراسته بدروغ بیاوردی.

و با این کلمات و اعتراضات و احتجاجات و تظلمات و تشکیات که در متون کتب دارای بطون شده است، هیچ خردمند منصف نگوید که فاطمه برگفتار و کردار ابوبکر خشنود بوده است.

و یکی از دلائل اینست که حضرت فاطمه از ابوبکر مهاجرت گزید و تا گاهی که از دنیا برفت با ابوبکر سخن نکرد و مفارقت ورزید.

و هنگام ارتحال بحضرت ذی الجلال با حضرت امیرالمؤمنين سلام الله عليه وصیت نمود که آن حضرت را بشب اندر بخاك بسپارند، چنانکه ابوبکر و عمر را از آن واقعه خبر نرسد و قبر شریفش را پنهان کنند، تا ایشان ندانند که مدفن -

ص: 110

مقدسش بکدام جای اندر است، و بر وی نماز نکنند.

و بخاری و مسلم و قشیری و اصحاب سیر وحدیث و ارباب تواریخ متفق هستند که فاطمه عليها السلام شش ماه بعداز وفات رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم زنده بود، و دعوی نمودن بر اینکه برکردار ایشان خشنود، و از ایشان راضی بود، جهل مرکب است.

و این امر از دو حال بیرون نیست، آنچه ابوبکر کرده بود، یا از روی حق است، یا باطل.

اگر از راه حق بود چگونه فاطمه منکر حق خواهد شد، و براین حال انکار بدیگر سرای رهسپار شود، و چون چنین باشد فاطمه عليها السلام ابوبکر را امام ندانسته باشد، و بعقيدت شما مردم بیرون از اسلام از دنیا رفته خواهد بود.

زیرا عمر این سخن گفته بود، که پیغمبر فرمود: هرکس بمیرد و امام زمان خود را نشناخته باشد جاهل مرده است، و اگر گویند برحال اسلام بمرد لازم آید که ابوبکر را امامت نباشد.

وجه دوم آنکه ابوبکر در منع فدك اگر بر طریق حق رفت لازم می شود که اميرالمؤمنين علیه السلام بمداهنه کار کرده باشد که بفاطمه سلام الله عليها نفرموده باشد که فدك حق بیت المال است و ترا نمی رسد، از چه روی از امام مسلمانان مهاجرت فرمودی و طلب حق دیگران را نمودی.

و چون علی علیه السلام این معنی را بفاطمه نگفته باشد و وصیت آن حضرت را بجای آورده بشب اندر او را دفن نموده، و صحابه را از نماز کردن برآن حضرت محروم داشته و رسول فرمود هر که بر فاطمه نماز کند از اهل بهشت باشد.

پس بقول شما على علیه السلام امامت را نشاید.

اگر گویند که چون فدك حق فاطمه سلام الله عليها بود، و شيخين غصب کردند، شما را لازم شود که جمله صحابه و امام مسلمانان را ضال گفته باشید و گمراه خوانده اید، این معنی را هیچ مسلمان درحق صحابه رسول روا ندارد.

ص: 111

گوئیم عقلا دانند که از دو دعوی متضاد یکی بالضروره باطل است، داگر کسی را در این شك افتد با وی سخن نباید گفت.

و چون شما از این دو دعوی یکی را درست نتوانید کرد.

چون گوئید که منع فدك حق بود، و ابوبکر کار بصواب کرد، و فاطمه بر باطل بود، و دعوی بدروغ راند و علي و حسنين و جمله بنو عبدالمطلب و أم أيمن و أسماء بنت عمیس گواهی بدروغ دادند، و فاطمه علیها السلام طلب حرام کرد، و خواست غصب بيت المال نماید، و علي علیه السلام مداهنه می فرمود گاهی که فاطمه در طلب مال حرام اصرار می نمود، و از پیشوای مسلمانان هجرت می گزید.

هرکه این معنی را بر وی جایز شمارد، اگر کسی در کفر او شك نماید وی نیز کافر باشد و تكذيب قول خدا و رسول کرده است که «إنما يريدالله ليذهب عنكم الرجس (أهل البيت) ويطهركم تطهيراً».

وقول رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را دروغ انگاشته که «إن الله يرضى لرضا فاطمة ويبغض لبغضها»، خداوند راضی می شود از آن کس که فاطمه از وی خشنود باشد، وخشمگین می گردد بواسطه خشمگین شدن فاطمه.

و دیگر فرمود: «فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانی و من آذاني فقد آذى الله و من آذى الله و رسوله فقد كفر».

یعنی فاطمه پاره ایست از من، هرکس او را برنجاند مرا رنجانیده، و هرکس مرا رنجانید همانا خدای را رنجانیده باشد و هرکس خدای و رسول را رنجانید البته کافر است.

و ایشان را از این طریق خلاص شدن ممکن نباشد، زیرا که هردو دعوی از جمله محالات است، و قول امامیه در خطای ابوبکر مقابل قول ایشان است در خطای اهل بیت نبوت و معدن رسالت و مهبط جبرئیل و منزل وحی و موضع طهارت و عصمت و پاره از نفس رسول.

و درکتاب شمع اليقين مسطور است که انفال و خمس را که بنص قرآن -

ص: 112

واجماع اهل اسلام باهل بیت پیغمبر صلوات الله عليهم مخصوص است، از ایشان قطع نمودند.

چنانکه در صحيح بخاری و مسلم و سایر کتب ایشان مرویست، و همچنین فدك و عوالی را که رسول بفرزندش بتول بخشید، یعنی بوحی جبرئیل بود.

ابوبکر بوقت خلافت خود آن دهات را از حضرت فاطمه بازگرفت، و شهادت على و حسنين عليهم السلام را که آیه تطهیر بطهارت و عصمت ایشان شهادت داده و ام ايمن و اسماء بنت عميس را که پیغمبر بهر دو تن مژده جنت عطا فرموده، گواهی هردو را مردود نمود، و گفت آنان برای خود جر نفع نمایند و اینان زنان هستند، بگواهی ایشان کار نمی کنم.

و حضرت فاطمه چون ناچار شد، فرمود: هرگاه تصرف من در این اراضی و دعوی بخشیدن آن را بمن و گواهی این جمله شاهدان را رد می کنی.

پس مال پدر من است و میراث او بمن می رسد، چنانکه خدای تعالی فرموده «يوصيكم الله في أولادكم» الخ، چون ابوبكر باين احتجاج دچار شد، میراث آن حضرت را نیز انکار کرد.

و چنانکه ابن قتیبه و ترمدی و بخاری روایت کرده اند، حضرت فاطمه علیها السلام فرمود: میراث تو با که خواهد بود؟ گفت با اهل و اولادم.

فرمود: هرگاه اهل تو از تو میراث می برند، پس من چرا از پدرم میراث نبرم.

گفت: از رسول خدای شنیدم فرمود: ما معاشر پیغمبران میراث نگذاریم، هرچه از ما بماند صدقه است.

حضرت زهرا فرمود: خداوند تعالی برخلاف این فرموده در آنجا که می فرماید «و ورث سلیمان داود» و نیز می فرماید در حکایت از زكريا «فهب لى ولياً برتنى ويرث من آل يعقوب».

آنگاه از ابوبکر و عمر اعراض و از هر دو آزرده خاطر گردید و برایشان -

ص: 113

خشم گرفت و سوگند خورد که هرگز با ایشان حرف نزنم تا گاهی که شکایت ایشان را بخدمت پدرم عرضه دهم.

و بعداز این بیانات بخطبۀ آن حضرت که در مسجد در حضور جماعت قرائت فرموده و احتجاجات حضرت زهرا و حضرت مرتضی گذارش می نماید و می گوید:

ابوبکر ملزم گردیده پاسخ نداد و بخانه خود برفت، و امیرالمؤمنين علیه السلامنيز بمنزل خود رجوع فرمود.

و این حکایت از چند جهت مشتمل بر بعضی مقامات ناستوده است.

اول اینکه چنانکه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام او را ملزم ساخت برخلاف حکم خدای و رسول خدا رفتار کرد و با وجود تصرف شاهد طلبید.

دوم اینکه قبل از ثبوت بطلان تصرف وکیل فاطمه را از فدك بیرون کرد و انتزاع متصرف فيه را نمود سوم اینکه با وجود طهارت عصمت، این چهارتن معصوم مطهر رد دعوی و شهادت ایشان را نمود و بیکی نسبت دعوای باطل و طمع در مال مردم، و بآن سه تن دیگر نسبت شهادت زور و جلب نفع بناحق داد.

چهارم اینکه رد شهادت الهی را بطهارت و عصمت ایشان نمود، چه نسبت معصیت رد عصمت است.

پنجم اینکه رد شهادت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را بصدق دعوای فاطمه، و صدق شهادت أميرالمؤمنين و حسنين صلوات الله عليهم اجمعین را کرد.

چه آن حضرت فرمود: أهل بيت من و کتاب خدای هرگز از هم جدا نشوند تا برسر حوض با هم نزد من آیند، زیرا که چون ایشان البته برخلاف قرآن نروند دعوی و گواهی ایشان نیز البته بحق باشد چه قرآن باطل نباشد.

و از جمله غرایب اینکه دعوای حضرت فاطمه را با شهادت اینگونه شهود عادل، و شهادت خدای، و شهادت رسول خدای را بطهارت و عصمت و عدالت ایشان -

ص: 114

رد می نمایند.

لكن حجرهای عایشه و حفصه را بمحض ادعای ایشان که گفتند پیغمبر بما عطا کرده قبول، و بعلاوه در هر سال مبلغی گزاف از بیت المال مسلمانان بایشان می دهد.

و همچنین جریربن عبدالله را بمحض ادعای اینکه آن حضرت فلان قدر از مال بحرین را بمن وعده نهاده می دهد، بدون اینکه از آنها شاهد و بینه طلب کند، و بخاری و مسلم و اهل تواریخ بر این حکایت رقم نموده اند.

ششم اینکه رد شهادت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را در شأن ام أيمن و أسماء بنمود، چه هرگاه ایشان گواهی بدروغ بسپارند و بر پیغمبر دروغ بندند، مستحق بهشت نیستند.

هفتم اینکه رد حکم و شهادت رسول خدای را بنمود گاهی که شهادت سایر مرد مرا بر شهادت حضرت علی علیه السلام ترجیح داد که او را رد کرد، و شاهد دیگر طلبید.

با اینکه از رسول خدای در شأن آن حضرت ثابت و متواتر و متفق علیه است، و فرمود اگر تمام مردم بطرفی روند، و علی بطرف دیگر تابع علی باش که او هرگز شما را بباطل دلالت نکند و از راه حق بیرون نبرد، و علی با قرآن و با حق متلازم هستند.

هشتم اینکه بر رسول خدای دروغ بست که گفت: ما گروه پیغمبران مرد ريك نگذاريم، يعنی وارث نگذاریم، و آنچه از ما بجای بماند صدقه است.

و بعداز اینکه ادله و براهین چند اقامه می کند می نویسد.

ابوبکر خودش بر نقض روایت خودش که انبیا را ميراث نيست حكم وعمل نمود، چه، آنگاه که حضرت فاطمه علیها السلام از آن جناب پرسید میراث رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بتو می رسد؟ فرمود: نه بلكه بأهلش می رسد.

دوم اینکه حجره فاطمه را بعنوان میراث بأو بداد.

ص: 115

سوم اینکه حجره های عایشه و حفصه را بمیراث بآنها بداد، و این شعر که بعایشه خطاب کرده اند (لك التسع من الثمن و فى الكل تصرفت) یعنی تو که عایشه و یک تن از نه زن پیغمبر هستی، چون میراث پیغمبر را قسمت کنند هر زنی را هشت يك مي رسد، و تو در جمله آن دست تصرف دراز نموده، شهادت برآن می دهد که آن حضرت را میراث بوده است و زنانش را چون زنان دیگر مسلمانان بهره می رسد.

و مخالفین برای عذر اینکه ابوبکر و عمر را در آن حجره دفن کردند، همین مطلب را سند کرده و گفته اند که بقدر حصه خودشان پدران خود را دفن نمودند.

دیگر اینکه عباس بن عبدالمطلب با امیرالمؤمنین نزد ابوبکر مرافعه نمود، و در پاره متروکات پیغمبر ادعا نمود و گفت: من عم پیغمبرم و از تو بآن حضرت نزدیکترم، و ابوبکر حکم داد که بعلی می رسد.

پس اگر متروکات پیغمبر میراث نبود حکم بمیراث در این صورچه بود؟.

و می گوید مرافعه اميرالمؤمنين و عباس برحسب حقیقت منازعه نبود، بلکه برای این بود که ابوبکر آگاه گردد و حدیث «لانورث» را بصدق نشمارد، چنانکه آن دو فرشته حضرت داود علیه السلام را متنبه نمودند.

و درآن هنگام که عثمان خلافت یافت و وظیفه عایشه و حفصه را از آن مقدار که عمر مقرر داشته بود بکاست، هردو تن در طلب وظیفه خود نزد عثمان رفتند و او پذیرفتار نشد.

گفتند: پس میراث ما را از باغهای رسول خدای بده.

گفت: شما پیش ابوبكر شهادت دادید، و مالك بن حويرث را كه ببول خود طهارت می کرد با خود شریک ساختید که پیغمبر فرمود: ما معاشر انبيا ميراث نمی گذاریم، ترکه ما صدقه است.

اگر این شهادت شما بحق است من هم با شما بهمان شهادت عمل می کنم.

ص: 116

و اگر شهادت شما باطل است، پس لعنت خدای و ملائکه و آدمیان برآن کس باد که شهادت باطل دهد، سوگند با خداى شك بدارم که شهادت شما باطل است، پس لعنت خدای لعنت خدای بر شما و بر کسی باد که شهادت شما را قبول نماید.

و ایشان از خدمت عثمان بیرون شدند و او را لعنت همی کردند، و همی گفتند سلطنت ما را صاحب شدی، و مال ما را بردی گفت: شما و پدران شما را چه حقی در سلطنت بود.

دیگر بسیاری از خلفای بنی عباس، و بنی امیه از کمال ظهور کذب این روايت فدك را باولاد حضرت فاطمه رد نمودند، و پس از ایشان دیگران از نهایت تعصب باز می گرفتند.

چنانکه عمربن عبدالعزيز رد کرد و يزيد بن عبدالملك باز پس گرفت. و سفاح رد نمود، و منصور مسترد ساخت و مهدی خلیفه باز داد، و هادی پس گرفت، و مأمون بداد و دیگران بازگرفتند و واثق خلیفه بداد و دیگری بگرفت و مستنصر بداد و دیگری مسترد نمود و معتضد بداد و دیگری بازستانید، و از آن پس راضی خلیفه تسلیم کرد.

و عجب اینست که شهود را رد می کردند و می گفتند جر نفع خود خواهند، اما خودشان بتمامت را منصرف می شدند.

حکایت کرده اند که مأمون هزارتن از علمای حجاز و عراق و دیگر بلاد را فراهم ساخت و تاکید نمود و امان داد که راست بگوئید و نترسید.

و ظلم ابی بکر را بر همه اثبات نمود و بر این معنی نوشته تمام کرد که در موسم جمعیت مردم آن نوشته را بآواز بلند برایشان می خواندند.

و كسي را مقرر فرمود تا فدك و عوالی را تعمیر و نسق کرده و حاصلش را همه سال در میان ورثۀ حضرت فاطمه سلام الله عليها قسمت می نمود.

و البته چون ابوبکر دعوای حضرت فاطمه و شهادت اميرالمؤمنين وحسنين و شهادت کتاب الهی و گواهی حضرت رسالت پناهی را بطهارت و عصمتشان رد نماید-

ص: 117

به نسبت تهمت جلب نفع.

البته روایت او را نیز بهمین نسبت رد می نماید و بر عناد او تعیین کنند.

دیگر اینکه ابوبکر در این رد شهادتی که از علی علیه السلام درباب فدك نمود آن حضرت را بیازرد، و متفق علیه می باشد که پیغمبر فرمود: ایذای علی ایذای من، و ایذای من ایذای خداوند است، و حالت اینگونه مردم در آیه شریفه «إن الذين يؤذون الله»، معلوم است.

و نیز اخبار دیگر در مسند احمد در این باب وارد است.

دیگر اینکه در این امر حضرت فاطمه را بیازرد و به غضب آورد چنانکه در صحیح بخاری و مسلم و واقدی مرویست که:

حضرت فاطمه علیها السلام تنی را نزد ابوبکر فرستاد، و میراث خود را از فیء و فدك و خمس خيبر بطلبيد، و او نداد و فاطمه آزرده شد، و تاگاهی که از دنیا برفت با ابوبکر سخن نفرمود، و على علیه السلام آن حضرت را شب هنگام دفن نموده، ابوبکر را خبر نکرد و خود برآن حضرت نماز گذاشت.

دیگر اینکه در این کردار حسنین علیهما السلام را بیازرده، و ظاهر است که ایذای ایشان، ایذای حضرت فاطمه و امیرالمؤمنین و رسول خدا و حضرت کبریا می باشد.

دیگر اینکه ام ایمن و اسماء بنت عمیس را در رد نمودن شهادت ایشان بیازرده و نسبت كذب و خیانت بآنها داده است و ایذای مؤمنین و مؤمنات در قرآن گناهی بزرگ است و این دو زن که اهل بهشت می باشند، بیرون از شهادت بحقی که داشتند گناهی نداشتند.

دیگر اینکه گرفتیم فدك نحله و عطا نیست، و داخل ترکه پیغمبر، و ترکه آن حضرت هم صدقه است، اولاد فاطمه و على علیهما السلام همه پریشان و افضل اهل ایمان بودند، پس از چه روی قدری از آن را بایشان نداد.

و این خود ظاهر است بر تقدیری که فدك صدقه هم باشد، نه آن چنان صدقه ایست -

ص: 118

که بر اهل بیت صلوات الله عليهم حرام باشد.

و مردم سنتی خود بر این اعتراف دارند که برای عذر مرافعه امیرالمؤمنین و عباس می گویند متروکات را بروجه صدقه بآن حضرت دادند نه بروجه میراث.

دیگر اینکه برآن تقدیر که ایشان صلوات الله عليهم درصدقه شريك نباشند.

چه می شد که از باب مروت و رعایت حرمت رسول خدای علیه السلام از جماعت مسلمانان خواهش می کرد، و يك ديه را بأهل بيت آن حضرت که در نهایت عسرت می گذرانیدند می داد، و دست تصرف از آن بر می داشت.

و هرگاه او این قدر اختیار می داشت که فدک را تنها خاصه خود بگرداند، و زیاده بر این هردو را از بیت المال باجرت خلافت برای خود سه در هم مقرر گرداند، و وظیفه عایشه را و حفصه را مضاعف سازد.

چرا اینقدر اختیار نداشت كه يك ديه را بدختر و اهل بیت آن حضرت واگذار نماید؟

چنانکه خود همراه بود در غزوه بدر نگران بود که چون خلاصی کفار بفدیه قرار گرفت، زینب دختر رسول خدا برای خلاصی ابوالعاص شوهر خواهر خود عقد مرواریدی که خدیجه باو داده بود، با اموال دیگر بفرستاد چون چشم مبارك پيغمبر بر آن افتاد متأثر شد، و از مسلمانان خواهش نموده آن را برای زینب بازپس فرستاد.

دیگر اینکه از تمام این مراتب گذشته بر تقدیر اینکه مسلم داشتیم که فدك صدقه است، این وقت تمام مسلمانان درآن شريك خواهند بود.

از چه روی بدون اجازه ایشان متصرف شد و همه را صاحب گشت، و بهیچ کس هیچ نداد.

چنانکه شیخ جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا نوشته است كه فدك حبوه ابی بکر بود، بعداز او عمر، بعداز عمر مروان از عثمان باقطاع گرفت، و شرحی -

ص: 119

مبسوط نیز در این باب می نگارد و بعداز آن می نویسد که:

ابن ابی الحدید نوشته که از علی فارقی که مدرس مدرسه غربیه بغداد بود، پرسیدم: که آیا فاطمه علیها السلام دعوای خود صادق بود؟ گفت: آری، گفتم: پس از چه روی ابوبكر فدك را باو نداد؟

تبسم کرد و گفت: اگر امروز فدك را بمحض دعوای فاطمه بفاطمه می داد، فردا می آمد و ادعای خلافت را از بهر شوهرش می کرد، و دیگر ابوبکر را ممکن نبود که عذر بیاورد و مدافعه نماید، زیرا که خودش بی بینه و شهود بصدق وی حکم نموده بود.

ابن ابی الحدید می گوید: اگر چه علی فارقی این سخن را از روی مزاح بگفت لكن راست بگفت.

معلوم باد که حضرت فاطمه علیها السلام نخست فدك را بعنوان اینکه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، بدو بخشیده است از ابوبکر طلب فرمود، و چون پذیرفتار نگشت مرتبۀ دیگر برای اینکه از همه جهت او را ملزم بگرداند، بوجه میراث طلب فرمود.

و باید دانست بعداز نبوت عصمت اهل بیت علیهم السلام هیچ محتاج بپاره ادله نشاید بود، بلکه آن چه دعوی کنند و گواهی دهند فوراً باید پذیرفت و اگر جز آن نمایند در حضرت خدای در سول خدای معصیت ورزیده اند.

و اینکه جماعت سنیان عصمت را شرط نمی دانند برای اصلاح پارۀ اعمال مشایخ خودشان است.

عجب اینکه نهایت تعصب صاحب مواقف کار را بآنجا کشانیده که عصمت رسول خدا را نیز رد کرده است تا قدح وذم پارۀ کسان را چاره نماید، با اینکه عصمت در عصمتش اعتصام جوید.

بخاری و مسلم روایت کرده اند که درآن هنگام که فاطمه علیها السلام در طلب فدك و خمس خيبر بأبوبكر پیام فرستاد -

ص: 120

گفت: اینها صدقات رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است، و سوگند یاد كرد كه هيچ يك از صدقات پیغمبر را از آنچه خود عمل می فرمود تغییر نمی دهم.

و در جمع بين الصحيحين روایت کرده است که ابوبکر قسمت صدقات را بآن طور که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم خودش می فرمود معمول می نمود، سوای اینکه بقرابت آن حضرت چنانکه خود آن حضرت قسمت می داد نداد.

و این خبر علاوه بر اینکه برخلف قسم دلالت دارد، دلیلی واضح بر عداوت نسبت بقرابت آن حضرتست.

علامه علی در کتاب کشف الحق و نهج الصدق باين حکایت اشارت کند، و از آن جمله فرماید که حضرت فاطمه علیها السلام با ابوبکر فرمود: ای پسر ابو قحافه آیا تو از پدرت ارث می بری و من ارث نمی برم.

و ابوبکر در جواب آن حضرت بروایتی که جز خودش از تمام مسلمانان راوی نبود، با آنکه قليل الروايه وقليل العلم وبعلاوه غریم نیز بود، با آن حضرت احتجاج ورزيد.

یعنی در این روایت که «نحن معاشر الأنبياء لانورث» که جز ابوبکر راوی آن نیست و آیات قرآنی برخلاف آن وارد است.

و همچنین اختلاف و مراوده امیرالمؤمنین علیه السلام درباب بغله و سيف و عمامه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نزد ابوبکر، و حکم کردن ابوبکر بر اینکه ارث امیرالمؤمنين است، و اگر ترکه رسول خدای صدقه بود، این حکم روا نبود.

بلکه بر ابوبکر واجب بود که از وی انتزاع نماید و لازم می آمد که اهل بیتی که خدای ایشان را تطهیر کرده مرتکب چیزی شوند که جایز نباشد، نعوذ بالله من هذه المقالات الردية والاعتقادات الفاسده- الى آخر الحكايه.

دركتاب مجالس المؤمنين مسطور است که فدك قریه ایست در حجاز که میان آن و مدینه دو روز و بقولی سه روز بعد مسافت است، و در آنجا چشمه آب روان و نخلستان فراوان بود.

ص: 121

و این تحدید مخالف آن تحدیدی میباشد که از حضرت کاظم علیه السلام مذکور شد، و هیچ شکی نمی رود که صاحب البيت أبصر بالبيت.

و از جمله شهودی که حضرت فاطمه علیها السلام نزد ابوبکر اقامت کرد جناب ام سلمه رضی الله عنها را می نویسد.

و می گوید: غرض ابوبکر و عمر از باز گرفتن فدك آن بود که اهل بیت رسالت درویش شوند و مردمان از پیرامون ایشان پراکنده کردند و قدرت ادعای خلافت را نیابند.

درکتاب طرائف مسطور است که بعضی اعیان مخالفین روایت نموده اند که چون فاطمه زهرا در باب فدك با أبوبكر سخن كرد. و فرمود پیغمبر بدو بخشیده.

ابوبکر گفت: مرا گمان آن بود که تو بعلت میراث پيغمبر در فدك متصرف شده و آن حضرت فرموده است: «نحن معاشر الأنبياء لانورث ما تركناه صدقة» لکن اگر رسول خدا قبل از اینکه از این جهان بیرون شود فدك را بتو بخشیده باشد ترا از آن باز نمی دارم.

و خواست درباب رد فدك نوشته بحضرت فاطمه تقدیم نماید، عمربن الخطاب او را از نوشتن آن منع کرد و گفت: وی زنی بیش نیست ببایست از او گواه طلب نمود.

حضرت فاطمه سلام الله علیها حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام و ام ايمن و أسماء بنت عمیس را بگواهی حاضر ساخت و ایشان شهادت بدادند.

و ابوبکر برای رد فدک چیزی نوشته بود، چون عمر را خبر کردند آن کاغذ را از دست فاطمه علیها السلام گرفته پاره کرد.

شخصی از اولاد برامکه از حضرت امام رضا صلوات الله علیه از این باب سؤال نمود که چه می فرمائی دربارۀ ابوبکر و عمر؟ فرمود: سبحان الله و الحمدلله ولا إله إلا الله والله أكبر.

ص: 122

سائل درکشف جواب الحاح نمود، فرمود: اینقدر می دانم که ما را مادری صالحه بود که وفات نمود، درحالتی که از ایشان آزرده و خشمناک بود، و بعداز وفات او خبری بما نرسیده است که از او راضی شده باشد.

می گوید: روایتست که چون ابوبکر حدیث موضوع «نحن معاشر الأنبياء لانورث ما تركناه صدفة» را در جواب فاطمه علیها السلام اظهار کرد.

فرمود: «ألم يرث سليمان داود ولقد جئت شيئاً فرياً»، اگر پیغمبران میراث نمی گذارند، چگونه داود پیغمبر میراث گذاشت و پسرش سلیمان پیغمبر علیهما السلام بوراثت ببرد.

چگونه این حدیث افترا نباشد، چه اگر مقرون بصحت باشد مؤدی باهمال و تقصیر رسول خدای است در انذار و تحذیر اهل بیت خود در آنچه باید و شاید.

و حال اینکه خداوند بآن حضرت خطاب می فرماید «وأنذر عشيرتك الأقربين» (1) کسان و نزدیکان و اهل بیت خودت را بآنچه نشاید آگاه، و از ارتکاب آنچه نباید بیمناک فرماى.

و نیز خدای می فرماید «يا أيها الذين آمنوا قوا أنفسكم وأهليكم ناراً» (2) ای کسانی که ایمان آورده اید خودتان و اهل خود تان را از ارتکاب آنچه اسباب عذاب بنار است نگاه داری کنید.

پس با وجود صدور این اوامر خداوندی چگونه تواند شد که رسول خدای بموجب نص صريح «و أنذر عشيرتك الأقربين»، از انذار عشیرت خود که بر وی واجب و بآن مأمور بود قصور ورزیده باشد، و ایشان را از عذاب نار حفظ نکرده باشد. و ایشان را نفرموده باشد که میراث از پیغمبر نمي برند.

حتی اینکه امیرالمؤمنين و عباس و ساير بني هاشم و ازواج خود را هيچ يك را از آن امر مخبر نگردانیده باشد، واحدی از ایشان و دیگر مردمان درمدت -

ص: 123


1- سوره شعراء، آیه 215.
2- سوره تحریم، آیه 7.

حيات حضرت رسول خدا این خبر را از آن حضرت نشنیده باشد.

و چندان از آن خبر بی خبر باشند که بعضی از ایشان طلب میراث نمایند و برخی بان مطلب راضی باشند، و بعضی بگواهی بیایند و شهادت دهند و حرامی را برخود حلال خواهند.

و این مسئله را رسول خدی با ابوبکر به تنهائی درمیان نهاده باشد، و بمخصوصان و أقارب و أولاد و أزواج خود که عشیرت نزديك آن حضرت هستند خصوصاً أميرالمؤمنين علی علیه السلام که تمامت اوقات درخدمت آن حضرت حاضر و از پوشیده و آشکار و اسرار آن حضرت مستحضر، و بنجوی آن حضرت منفرد بود، نفرموده باشد.

و چنان پیغمبر مشفق وعطوف و رؤف که نسبت بجمله مؤمنان آنگونه عنایت و ترحم و تلطف که در قرآن مذکور است، بدختر وعم و ازواج و سایر نزدیکان خود رعایت نفرماید.

عجیست که رسول خدای خزيمة بن ثابت را ذوالشهادتين خواند، و شهادت او را بمنزله دو شاهد عادل شمرد، اما ایشان شهادت چنین شهود را قبول نکردند.

اگر فدك چنانکه مسلم و متفق علیه تمام مورخین و محدثین فریقین است، بدون جنگ بدست پیغمبر آمد و خالصه آن حضرتست و آن حضرت بفاطمه بخشیده، و مدتها در زمان آن حضرت در تصرف فاطمه بود، از مواهب رسول خدای بدختر خودش بود، چه جای چون و چرا دارد.

اگر بقول خودشان ترکه آن حضرت صدقه است، چگونه حبوه ابوبکر می شود اگر حق همه مسلمانان بود، چرا ابوبکر به تنهایی متصرف شد، اگر دیگران را نیز صاحب حق می دانست، اهل بیت رسول خدا نیز از مسلمانی و مسلمانان بیرون نبودند، چگونه هیچ چیز را بآنها روا ندانست.

اگر خلیفه پیغمبر است از چه روی در این کار رعایت حشمت پیغمبر -

ص: 124

و مقامات عالیه اهل بیت آن حضرت و دختر آن حضرت را که مکرر از پیغمبر شنیده بود، سیدۀ نساء جهانیان و آزار او آزار من است، و بضعه ازمن است، نکرد.

و همان طور که رسول خدای درحق دختر دیگر خود زینب و فدیه شوهرش أبوالعاص رفتار کرد و قسمت مسلمان را از ایشان خواستار شد که عقد مروارید را با زینب گذارند.

ابوبکر نیز از مسلمانان التماس نکرد که اگر حقی در فدک دارند بگذرند و بفاطمه عليها السلام موهوب دارند، و البته با کمال منت چنان می کردند.

اگر آن حضرت را صاحب حق نمی دانست چگونه در رد فدك كاغذی بان حضرت بداد.

و اگر دانست و داد چرا بعداز آنکه عمر بگرفت و پاره کرد عمر را مؤاخذ و مسئول نداشت که چگونه چیزی را که من که خلیفه پیغمبر هستم و می نویسم و حکم می دهم، باز می ستانی و پاره می گردانی و مرا و حکم مرا بیهوده و خوار و بیرون از صحت می شماری.

اگر از عمر بیم داشت و قدرت تخلف نداشت، چرا در کار خالد كه مالك این نویر و جماعتی از مسلمانان را بدون اینکه ارتداد گرفته باشند بمیل ابوبکر بكشت، و اسیر کرد، و تاراج نمود، و عمر اصرار داشت که باید خالد را قصاص نمود، اعتنائی بقول و اصرار عمر ننمود.

و همچنین در بسیاری از دیگر مواقع با عمر مخالفت می کرد، و او را جز سکوت چاره نبود، و می گفت از تذویر ابوبکر می ترسم.

شارح مقاصد می گوید: اگر فاطمه را چنانکه شیعیان روایت می کنند، در قدك حقى بودی، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می بایستی در ایام خلافت خود فدك را تصرف کند.

در جواب گوئیم از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند، سبب چه بود که امیرالمؤمنين صلوات الله علیه در ایام خلافت خود در فدك متصرف نشد؟

ص: 125

فرمود اقتدا برسول خدای نمود که عقیل بن ابیطالب خانه آن حضرت را قبل از فتح مکه بغصب فروخته بود، و چون مکه مفتوح شد در آن اثنا پاره از اصحاب عرض کردند اکنون باید بخانه خود نزول نمود، پیغمبر فرمود: مگر عقیل برای ما خانه گذاشته، ما از آن اهل بیت هستیم که مالی را که از ما بظلم گرفته باشند بان باز نمی گردیم.

دیگر اینکه ایشان کراهت داشتند که حضرت فاطمه عليها السلام بغصه و اندوه چیزی بحضرت رسول خدای رود، و اولاد آن حضرت بآن چیز مسرور گردند، پس ایشان نیز بحضرت فاطمه علیها السلام اقتدا کردند.

علت دیگر برای دفع تهمت بود تا بر جهانیان مکشوف گردد که شهادت اميرالمؤمنين صلوات الله علیه برای جر نفع نبود، چنانکه این افترا را برآن حضرت زدند.

دیگر اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام می دانست بیشتر مردم بسیرت ابی بکر و عمر معتقد هستند، و اعمال و افعال ایشان را صحیح می دانند، نمی توانست کاری کند که دلالت بر فساد افعال و خلافت ایشان داشته باشد، و مردمان منافق و سست کیش آشوب و فساد برآورند.

چنانکه در منع نماز تراويح بانگ و اعمراه برآوردند، و آن حضرت نظر بمصلحت وقت، ایشان را بحال خود بگذاشت.

عجب آنست که فخر خوارزم که از اعیان اهل سنت و جماعت است از ابن عباس روایت کند که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، فرمود:

يا علي بدرستی که خداوند تعالی فاطمه را با تو تزویج نمود و تمام زمین را در صداق او مقرر داشت، پس هرکس بر روی زمین راه برود و بغض فاطمه را در دل بدارد آن راه را بحرامی سپرده است.

و چون مطابق این خبر تمام زمین در صداق حضرت فاطمه سلام الله علیها باشد، منازعه بعضی در زمین محقر فدك با آن حضرت نهایت بی مروتی و بی انصافی است.

ص: 126

بيان كيفيت فتح فدك

در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است که درآن هنگام که رسول خدا در سال هشتم هجری طریق خیبر می سپرد.

چون بدان اراضی نزديك ساخت، محيصة بن مسعود حارثی را بفدك فرستاد تا جهودان فدك را بجنگ یا بجزيه دعوت کند.

در جواب گفتند: عامر و یاسر و حادث و سید قبایل مرحب باده هزار مرد مقاتل، در قلعه نطاة حاضرند و هرگز گمان نمی رود که محمد برایشان چیره شود. و با این حال مطيع و منقاد نمي شويم.

محیصه پس از دو روز آهنگ مراجعت نمود، جهودان گفتند: چند روز بجای باش تا با بزرگان خود کنکاش کنیم و تنی چند را باتفاق نزد محمد فرستیم.

در این وقت خبر قتل اهل حصن ناعم رسید، و خوفی شدید بر مردم فدك مستولی گردید، و با محیصه گفتند:

این سخنان ما را که بیرون از ادب گفتیم پوشیده بدار تا در ازای آن زر و زیور بسیارت دهیم، گفت: نمی توانم چیزی از رسول خدای مستور بدارم.

لاجرم جهودان، نون بن یوشع را با جماعتی از صنادید قوم بحضرت رسول فرستادند، تا از راه مسالمت و مصالحت سخنی گویند، و خود آنها در قلاع خود بحصانت و استحکام پرداختند.

پیغمبر با فرستادگان ایشان فرمود: اگر شما را در این قلعه بگذارم و تمامت قلاع را بگشایم جزای شما چه خواهد بود؟.

گفتند: قتال با ابطال و گشودن حصن ما کاری سهل نباشد، چه مفاتیح ابواب را برداشته ایم، و حافظان دلاور بگماشته ایم.

فرمود: کلیدهای دروازه ها نزد من است، و ایشان را بنمود كه اينك کلیدهاست.

ص: 127

آن جماعت از کلید دار و دربان بدگمان شدند، و چنان دانستند که او خود خیانت کرده و مفاتیح را بحضور مبارکش فرستاده، چون پرسش کردند، گفت:

این کلید ها را در چند صندوق محکم کرده ام و چون این مرد را ساحر می دانستم و رفع سحر او را از کلمات تورية بر این مفاتیح قرائت نمودم سر صندوق را بمهر خود استوار ساختم.

گفتند: هم اکنون حاضر کن، چون دربان صندوق را بیاورد و مهر بر گرفت و برگشود آن مفاتیح را نیافت.

جهودان دیگرباره بحضرت رسول شتافتند و گفتند این مفاتیح را کدام کس نزد تو آورد؟

فرمود: آن کس که الواح را بموسی علیه السلام آورد، همانا جبرئيل بمن آورد. از این امر غریب چندتن ایمان آوردند و در حصار برگشودند، و کار بر مصالحت نهادند.

رسول خداى صلی الله علىه واله وسلم علی علیه السلام را بفرستاد تا کتاب مصالحت بدست مبارکش تقریر یافت، بدان شرط که حوایط فدك خاص رسول خدای صلی الله علىه واله وسلم باشد، و لشکر آهنگ فدك نكند.

و آن کس که ایمان آورد، رسول خدای خمس مال او را برگرفت و آن کس که از مسلمانی بگشت مالش بتمامی مأخوذ شد.

و چون فتح فدك بدستیاری لشکر سواره و پیاده نبود، بتمامت خاص پیغمبر گشت و آیه مبارکه:

«وما أفاءالله علي رسوله فما أوجفتم عليه من خيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء والله على كل شيء قدير* ما أفاءالله على رسوله من أهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى- إلى آخرها». (1)

ص: 128


1- سوره حشر، آیه 76.

و بعداز آن پیغمبر را جبرئیل بیامد و این آیه شریفه را بیاورد «فآت ذا القربى حقه» پیغمبر فرمود: این خویشان کدامند؟ عرض کرد: فاطمه علیها السلام است، حوایط فدك را با او گذار، وحق خویش را مطلب، چه خداوند نیز حق خود با او گذاشت.

و این فدك حصاری در نصیب خیبر بود، اگرچه باستواری حصار خیبر نبود، لكن خواسته و خرماستان هایش افزون بود.

لاجرم رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، فاطمه را طلب کرد، و این آیت را بر وی قرائت نمود و اموالی که از فدك بدست کرده بود تسلیم فرمود، و حوائط فدك را بدو گذاشت.

فاطمه عرض کرد آنچه بفرمان خدا بهره من گشت با تو گذاشتم.

فرمود این جمله را از بهر خود و فرزندان خود بدار، و دانسته باش که بعداز من این فدك را از تو بستانند، و با تو بمنازعت و مشاجرت پردازند.

آنگاه فرمود تا بزرگان صحابه را انجمن کردند، و در مجلس ایشان حوائط فدك را با هر ملك و مال که از آنجا مأخوذ داشت، بفاطمه تسلیم کرد، و وثیقه برنگاشت که فدک با این خواسته خاص فاطمه و فرزندان او حسن و حسین است.

پس حضرت فاطمه آن جمله را بتصرف درآورد، و آن اموال و انقال را بر مسلمانان پخش می فرمود، و بقدر قدرت خود برای خودش مأخوذ می داشت.

و در جلد دوم از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است که فاطمه علیها السلام با اندکی از منافع فدك رفع حاجت می فرمود، و آنچه برافزون بود بر مردم مستحق انفاق می فرمود، چه منافع فدك را سالی بیست و چهار هزار دینار و بقولی هفتاد هزار دینار رقم کرده اند.

بالجمله در این مجلد کتاب مسطور بعداز آنکه شرحی از اسباب بغضای ابوبکر بر فاطمه و حسد او بر علی علیه السلام بنا بروایت اهل سنت و جماعت مسطور -

ص: 129

و از خالصه بودن فدک برای پیغمبر و بخشیدن آن حضرت فدك را بحكم خداوند بدخترش فاطمه مرقوم گردیده نوشته اند که:

چون ابوبکر بر اریکه خلافت جای کرد، عمر چنانکه یاد کردیم با او گفت:

خلق جهان گروگان خواسته و بندگان این دنیای دون هستند، بباید بکوشی و خمس و فيء و فدك را از علی بازستانی، چه گاهی که شیعیان او این حال را بدانند روی از ایشان بر تابند، و ملازمت ترا اختیار نمایند.

این سخن در دل ابوبکر جای کرد و مأمور بفرستاد تا دست تصرف عمال فاطمه عليها السلام را از فدك قطع كرد.

و ابوبکر را در این باب پیام کرد، و او جوابها داد که متناقض است چنانکه ابن ابى الحدید گوید:

مرا از این حدیث عجب می آید، زیرا که فاطمه فرمود تو وارث رسول خدائی یا اهل او؟ ابوبکر گفت: اهل او، پس تصریح کرد که رسول خدا موروث است و اهل آن حضرت از آن حضرت ارث می برد.

و این خلاف قول اوست که می گوید «لانورث».

و بقيه حكايات فدك و خطبه حضرت فاطمه و جوابهای ابوبکر و مکالمات و احتجاجات شافيه مسکنه در مجلدات ناسخ التواريخ مسطور است، در اینجا حاجت باعادت نیست.

و ملا عبدالرزاق لاهیجی علیه الرحمه درکتاب گوهر مراد باین مسئله اشارت کرده و گوید:

ابوبكر مخالفت صریح کرد با نص خداوند تعالی در این آیه شریفه «يوصيكم الله في أولادكم- إلى آخر الأيه» (1) در منع فاطمه زهرا علیها السلام را از میران پدرش پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم.

ص: 130


1- سوره نساء، آیه 13.

و استناد او در این منع بخبری که خودش بروایت او منفرد بود که رسول خدای فرمود: «نحن معاشر الأنبياء لانورث ما تركناه صدقه».

با اینکه خود ابوبکر در این روایتی که به تنهائی راویست نیز مخالفت حکم را نمود، گاهی که علی علیه السلام و عباس نزد او منازعه و محاکمه آوردند، و درحق علی حکم داد که میراث حق اوست.

دیگر منع نمودن فاطمه زهرا علیها السلام را از فدك، وفدك چند قریه بود از خیبر.

و بعداز بیانی چند می گوید:

ظلم ابی بکر در منع کردن حق عصمت و طهارت اهل بیت، بسیار قبیح تر است، از منع فدك، چه تکذیب ایشان و رد شهادت ایشان مخالف با امر طهارت و عصمت است.

و می گوید: شارح مقاصد در جواب این مطلب می گوید: قضيه فدك مقرون بصحت نیست و می گوید: اگر صحت این مطلب را هم برگردن بگیریم، و قضیه فدك را هم صحيح بشماریم، بر حاکم نمی رسد بشهادت يك مرد و يك زن حكم نماید.

اگر عصمت مدعی و شاهد را هم فرض نمایند، حکم با حاکم است، یقیناً اگر چه شاهدی بآن امر شهادت نداده باشد.

می گوید: طرفه حالی است که منع صحت قضیه از هیچ کس منقول نگشته و اصحاب او با اینکه متواترات دیگر را مانند خبر غدیر و غیر آن را رد نموده اند منع قضیه مذکوره را نتوانستند بنمایند.

و طرفه تر اینکه با فرض عصمت مدعی و شاهد معلوم و یقینی بودن خلاف دعوى مدعى جز تجويز اجتماع نقیضین را شامل نخواهد بود.

پس بیایست عبرت کرد تعجب نمود که این بیچارگان با آنکه از علمای معقولند خویشتن را بچه نا معقولات بازی می دهند.

ص: 131

و عجبتر از همه آنکه بعداز جواب مذکور می گوید: قسم بجان خودم که قضیه فدك بنابر عقیدت و روایت رافضیان روشن ترین شواهد است، برانهماك آن جماعت در ضلالت، و افترای ایشان بر صحابه.

و بودن ایشان در اعلی درجات غوایت و وقاحت، از حیثیت بدگمانی ایشان دربارۀ مانند ابوبکر و عمر که ایشان حق سلاله نبوت و رسالت را از روی ظلم بگرفتند تا دیگران را سودمند سازند نه خودشان و نه بستگان خودشان.

و بمانند علی علیه السلام که با علمی که بحقیقت حال داشت، چون نوبت خلافت بخود آن حضرت رسید، رفع این ظلامه را نفرمود، و فدك را متصرف نشد.

و نیز بسایر صحابه بد گمان شدند که چنین ظلمی را دیدند و خاموش ماندند و هیچ نگفتند.

همانا این مکالمات و بیانات و تعرضات در صورتی صحیح است که قضیه مذکوره را ندانند، و صحتش را منع نمایند.

لکن بر مردم خردمند آشکار است که منع صحت خبر فدك در مرتبه منع وقوع خلافت ابی بکر است، چه هرکس خلافت ابی بکر را شنیده یا نقل کرده است خبر اخذ فدك را نیز شنیده و نقل کرده است، و این سخن قابل تعرض جواب نیست.

نهایت امر اینست که تعجب درآنست که گمان ظلم ابی بکر بر سلاله نبوت و افترای این ظلم بابوبکر چگونه باشد.

بر تقدير تسلیم صحت نقل با گمان کذب بسلاله نبوت و ادعای خلاف حق به بضعۀ پیغمبر و کمان شهادت زور و گواهی باطل بمثل على بن ابيطالب و حسنین علیهم السلام که نص قرآن بطهارتشان گواهی داده.

و تدین اهل بیت پیغمبر در چه میزانست نسبت بتدین ابوبکر و عمر که-

ص: 132

گمان ظلم دربارۀ ایشان بردن ضلالت و غوایت است، و گمان کذب و طلب ناحق باهل بیت رشد و هدایت و نهایت بی شرمی و وقاحت نسبت ظلم بابی بکر بیشتر باشد.

یا در منع عصمت سلاله نبوت و اهل بیت طهارت همانا ما از سر دعوی عصمت اصطلاحی بگذریم، و در منع آن مضایقه نکنیم، باری باعصمت و طهارت قرآنی چه می توان کرد، فاعتبروا یا اولى الأبصار.

و اما رفع نکردن علی علیه السلام ظلامة مذکوره را در زمان خلافت خود، جواب آن چنانکه مسطور شد اینست که:

خلافت آن حضرت بعداز خلافت خلفای ثلاثه آنگونه خلافت با اقتدار و بی مانعی نبود که بمقتضای علم خود عمل تواند کرد، چنانکه در رفع پارۀ مسائل دیگر نیز اقدام نکرد و بحال خود بگذاشت.

چه اگر اقدام می کرد و بابطال اعمال پیشینیان حکم می راند، در حقیقت بر ابطال خلافت آنها حکم فرموده بود.

و البته اسباب اضطراب نفوس و بروز آشوب و طوفان طغیان و انقلاب مردمان و خونریزی فراوان و ضعف دولت اسلام می گشت، لاجرم در برابر نفع کثیر از ضرر قلیل چشم برگرفت.

در ينابيع الموده در ذیل باب پنجم و ذکر آیه شریفه «و آت ذا القربي حقه» می گوید:

این آیه شریفه بأهل بيت اختصاص دارد، و چون آیه نازل شد، رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم با فاطمه علیها السلام فرمود: اينك فدكست:

«وهى معالم يوجف بخيل ولاركاب وهى لي خاصة دون المسلمين، و قد جعلتها لك لما أمرنى الله به فخذيها لك ولولدك».

و این فدك را بجنك و قتال و زحمت ابطال، و رنج پیاده و سوار فتح نکرده اند، که دیگران را درآن حقی باشد، و این مخصوص خود من است نه سایر-

ص: 133

مسلمانان، و من بفرمان خدای این ملک را برای تو مقرر داشتم، پس برای خودت و فرزندان خودت بتصرف بدار.

خلاصه مجلسی در مجلد فتن ومحن بحارالانوار بآیات و اخبار که درباب فدك وارد است.

و حکایاتی که دلالت برآن می کند که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بنفس نفیس خود بحکم خداوند یا باتفاق اميرالمؤمنين فدك را متصرف شده اند، بدون اینکه احدی از مسلمانان درآن امر شريك و نصیر و معاون و معاضد شده باشند.

و احتجاجات ابى بكر و فاطمه و حديث موضوع «نحن معاشر الانبياء لانورث ما كناه صدقة»، وشهادت دادن عایشه و حفصه و اوس بن حدثان که همیشه از حوادث حدثان حدث می راند، و برخویشتن کمیز می راند و از کمیز خود وضو می ساخت، و با احداث حدث نماز می سپرد.

و حکایت خالدبن ولید، و اندیشه قتل امیرالمؤمنين علیه السلام، باشارت أبي بكر و عمر و افتضاح و پلیدی او در مسجد از فشار دست یداللهی.

و داستان انتصار حضرت فاطمه از جماعت مهاجر و انصار، و عدم اجابت آنها.

و اخبار و ادله علمای عامه و جوابهای ایشان، و علتى كه أميرالمؤمنين على علیه السلام بآن واسطه فدك را در ایام خلافت خود ترك فرمود.

اشارات مفصله مبسوطه می فرماید که در اینجا حاجت بآن شرح و تفصيل نمی رود.

و بالجمله این حکایت درکتب امامیه و عامه و تفاسير فريقين مشروح و مفصل، و بدلايل عديده و براهین سدیده مدلل و مسدد است، اگر بخواهیم آن جمله را رقم نمائیم، خود کتابی مبسوط خواهد شد.

همین قدر گوئیم: چون در خالصه بودن فدك سخن نمی رود، و آنچه خالصه رسول خدای باشد البته در شمار میراث است.

و نیز مطابق آیات قرآنی ثابت شد که انبیاء عظام میراث می گذارند، -

ص: 134

و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، مکرر بحضرت علی بن ابیطالب علیه السلام می فرماید: تو وارث من و قاضی دین من و چنین و چنان هستی.

و البته وراثت على علیه السلام از رسول خدای بآن واسطه است، و آن اختصاص بفاطمه و بعداز آن حضرت بحسنین و سایر اولاد آن حضرت از امیرالمؤمنين علیه السلام، و خود اميرالمؤمنین از آن حضرت دارد.

و از این کلام پیغمبر نیز ثابت می شود که پیغمبر میراث می گذارد و فاطمه عليها السلام ارث می برد.

پس اگر چنانکه مشخص و روشن است، فدك را آن حضرت بفاطمه عليها السلام بخشیده است، از این حیثیت ملك فاطمه عليها السلام بود.

و اگر نبود چگونه سه سال در زمان پیغمبر در تصرف فاطمه و عمال فاطمه بود. چه راهی دارد که ابوبكر فدك را بعداز رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم از دست تصرف آن حضرت بیرون آورد.

و اگر بیرون آورد و آن حضرت در مقام استرداد برآمد، چگونه از متصرف اثبات و شاهد طلبيد.

و از آن پس که شاهد طلبید چگونه این طلب شاهد را با طهارت و عصمت فاطمه و فضایل و جهات قدس و تقوای آن حضرت مخالف ندانست.

و اگر ندانست چگونه رد چنان شهودی بزرگوار را مخالف امر مذهب و دین ندانست.

و اگر ندانست از چه روی در مورد منازعه آن حضرت ولايت رتبت با عباس حکم درحق حضرت امیرالمؤمنین داد، و میراث را بدو گذاشت.

و چگونه حجرات رسول خدای را بأزواج آن حضرت و بخود فاطمه برحسب میراث بداد و شاهد و بینه نخواست؟

پس در هر صورت خواه از حیثیت بخشش یا ارث باشد، فدك را نشاید از تصرف فاطمه بیرون آورد.

ص: 135

و اگر می گفت: پیغمبر فرمود هرکس در جای من بنشیند آنچه دارم بدو اختصاص دارد، و فاطمه و أميرالمؤمنين و حسنين سلام الله عليهم و سایر صحابه این خبر را صحیح می دانستند.

پس این منازعات از چه روی بود، کدام کس از ایشان شایسته تر است که وصیت پیغمبر را بجای آورد.

و اگر فاطمه عليها السلام، ابوبكر و عمر را خلیفه و امام می دانست، پس این خشم غضب و مهاجرت که از آنها یافت از چه بود.

چگونه مثل فاطمه معصومه مخالفت و مهاجرت و خشم و غضب با امام و خليفه زمان را جایز می شمارد.

و چگونه وصیت می فرماید که ایشان بر جنازه شریفش نماز نگذارند، و در دفن او حاضر نشوند، با اینکه مطلوب ترین امور حضور امام و خلیفه است در نماز جنازه و سپردن بگور.

و اگر این کردار آن حضرت نه از روی صحت و عصمت بود چگونه على علیه السلام، از آن وصیت تخلف نمی جست.

پس معلوم می شود که امیرالمؤمنین علیه السلام ایشان را خلیفه بحق نمی دانست، و فاطمه عليها السلام را معصوم و اجرای مقصودش را لازم و مقرون بحق می دانست.

و اگر جز این بود که شیخین را عنادی در نهاد بود، چه می شد که فدک را اگر چند از آن خودشان باشد با فاطمه گذارند، و رعایت حشمت پدرش پیغمبر را كه يك نيمه زمین را بدیشان گذاشت بنمایند، و حفظ مقامات عالیه فاطمه و چنان شهود بزرگوار را از دست ندهند، چنانکه درحق دیگران کردند آنچه خواستند و بخشیدند آنچه مایل بودند.

اگر حفظ مراسم اعمال و افعال پیغمبر شرط است، چگونه عثمان در ایام خلافت خود در بیت المال مسلمانان آنگونه بذل اموال کرد.

و در تقرير امارت و حكومت و عزل و نصب عمال و حکام بميل خود آنگونه -

ص: 136

مسالک درپیمود که انجامش بمخاطر و مهالك رسيد.

و نگفتند تو خلیفه و مقتدای روزگار نیستی، یا بدعت های عمر را مخالف امر خلیفتی او شمردند.

اما در آنجا که مایل نبودند این همه تعلل و تسامح بیرون از حق ظاهر می ساختند، و نبرد مخالفت و مناقشت را می باختند.

هرکس بر بدایت امر فدک و پیغام فرستادن رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و صلح طلبیدن را بنگرد، می داند عقل کل و عالم بسبل از نخست می خواست فدك بدون جنك و قتال و زحمت پیاده و سواره بطریق صلح وسلم بآن حضرت اختصاص گیرد ،و بهره فاطمه عليها السلام شود.

و این خود يك معجزه بزرگ رسول خدای و علم بمغیبات و اخبار از آینده است.

و نیز معلوم می شود که آن مقتدای جن و ملک، از تسليم فدك همي خواست دیگران را از محك امتحان بگذراند.

و این کردار في نفسه يك حجت و سند بزرگی برای ابطال دیگران، و اظهار ظاهر و باطن ایشان است، تا بر دیگر مردمان مکشوف افتد که:

آن مردمی که در یک قطعه محقر فدك، با اینکه حق آن حضرت و دختر آن حضرت است، این طور اغماض نمایند، و باغراض پردازند.

چگونه از امر خلافت روی زمین صرف نظر نمایند، و از چنان سلطنت عظیم دل بر می کنند، و بآن کس که خلیفه بحق است مسلم و محقق می شمارند.

و در حقیقت ایشان را اگر تعقل و تفکری کامل بودی، هرگز نبایست گرد فدك بگردند، و فدك را برای خود محك سازند، و همچنین افعالی را که با قول خودشان در همان مورد است مرتکب نشوند .

و نیز امیرالمؤمنين علیه السلام، به آن حالت کراهت و عنف برای اجابت دعوت -

ص: 137

بیعت حاضر نکنند، و بیعت خود را به آن چند مذلت و فضیحت مقرون نسازند.

مگر پیغمبر خدای با اینکه مأمور بسیف بود قبول دعوت را باین نهج می سپرد، اگر چنین است پس قبول جزیه چه بود، و از چه مردمی که جزیه می گذارند خون و مال ایشان محفوظ می ماند.

و بواسطه این ادله و براهين، و سد ابواب، عذر و بهانه ناچار می شوند که منکر عصمت شوند تا مگر از معصوم بر یکسوی شوند، و محکوم نگردند.

و گذشته از دلائل عقلیه و نقلیه که بر وجوب عصمت حضرات معصومین عليهم السلام وارد است، بتفکر و تعقل نمی روند که:

مردمان جد و جهد کافی می نمایند که حکمران ایشان عالم و عادل و فاضل و باذل و شجاع و بادل و بصير و خبير و اصیل و جلیل و تقی و پرهیزکار و مقرب درگاه شهریار زمان باشد.

و پادشاه زمان، در تمام این صفات بر تمام حکام بلاد و امصار خود، فزونی داشته، و در دربار پیغمبر و ولى و وصی تقرب حاصل نموده، خدا و خلق خدا از وی راضی باشند.

تا موجبات راحت و امنیت و فراغت بریت از چنان سلطنت معدلت آیت فراهم شود.

آیا چگونه باید رضا ندهند که امام و خلیفه پیغمبر ایشان که حاکم باطن و ظاهر و پیشوای دینی و دنیائی و ملجاء هردو سرای ایشانست.

بصفات حسنه کمالیه آراسته و از اوصاف رذیله و اخلاق ذمیمه پیراسته که موجب تقرب باستان كبريا، و اجابت دعا و آسایش و آرامش دنیا و عقبی و ماسوی، و نهایت مفاخرت و امنيت تابعين او و ثمره درخت طهارت و عصمت و نتیجه این صفت والارتبت است، نباشد.

همانا اینگونه تصور و خیال جز از راه جهالت و ضلال، و سستی عقیدت و پستی رویت و زبونی سجیت و تنگی نظر و گذر نیست.

ص: 138

بلکه در دعوى فدك و منع حضرت فاطمه و حبوه قرار دادن برای خود. بیرون از دیگر مسلمانان، جز این نبود که خود را مورد تهمت داشتند، و آن کس که مورد تهمت گردد و بأغراض خود کار کند، با امر خطیر خلافت چه خواهد کرد.

بعلاوه حدیثی مرفوع است که «من مات ولم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهلية».

بدیهی است حضرت فاطمه از همه کس امام زمان خود را بهتر می شناخت، و متابعتش را واجب، و مخالفتش را عین معصیت می دانست، و کردار و افعال او را مقرون بحق و صواب می شمرد، و بر افعال او خشمگین نمی شد و احتجاج نمی ورزید.

چنانکه نسبت بأميرالمؤمنین علیه السلام چنین بود، و همیشه در وصایت و خلافت و امامت او شهادت می داد و متابعتش را فرض و واجب می شمرد.

اگر دیگران را امام می دانست، البته شؤنات امامیه ایشان را محفوظ می داشت و از رأی ایشان تخلف نمی جست، و خشنودی ایشان را در همه چیز واجب می دانست، تا چه رسد بفدك.

و اگر گویند: مقصود از میراث پیغمبر، نبوت و علم و حکمت، نه ضياع و ملك است، کار بر ایشان بسی دشوار می شود.

چه معلوم است سیاست مدن و نظم عالم، و حفظ سلسله بنی آدم، و اصلاح امر معاش و معاد امم، بسته بعلم و حکمت است.

پس علي بن ابيطالب علیه السلام كه بتصديق مؤالف و مخالف، بلكه موافق و منافق و دوست و دشمن، أعلم و أقضى و أفضل و أتقى صحابه است، بخلافت پیغمبر اولی و أقدم است.

و چون اين يك را اذعان نمودند، امر فدك و امثال آن متضمن، و از فروعات آنست.

ص: 139

و درکتاب کشف الحق درباب مواریث و بعضی ابواب دیگر باین امر اشارات و استدلالات وافيه نموده است.

و در بحارالأنوار و كافى از على بن يقطين مرویست که: مهدی خلیفه عباسی از حضرت أبي الحسن علیه السلام پرسید.

آیا درکتاب خدای بحرمت خمر حکمی رسیده است، چه مردمان را همین قدر بنهی آن معرفت حاصل شده است، و بتحریم آن عارف نیستند.

فرمود: «بل هي محرمة في كتاب الله عزوجل»، یا امیرالمؤمنین خمر درکتاب خدای حرام است.

مهدی عرض کرد يا أبا الحسن، موضع حرمت خمر کجا درکتاب خدای عزوجل رسیده است؟

فرمود: «إنما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها وما بطن والاثم و البغى بغير الحق». (1)

حرام کرده است پروردگار من فواحش را آنچه آشکار باشد، و آنچه در باطن باشد، و گناه و سرکشی بغیر حق را.

«و أما قوله ما ظهر منها، يعنى الزنا المعلن و نصب الرايات التي كانت ترفعها الفواجر للفواحش في الجاهلية.

و أما قوله عزوجل: وما بطن يعنى ما نكح الأباء، لأن الناس كانوا قبل أن يبعث النبي صلی الله علیه واله وسلم إذا كان للرجل زوجة و مات زوجها تزوجها ابنه من بعده إذا لم تكن امه، فحرم الله عزوجل ذلك.

وأما الأئم، فانّها الخمر بعينها، و قد قال الله تعالى في موضع آخر: يسألونك عن الخمر والميسر قل فيهما إثم كبير و منافع للناس (2) فأما الأثم في کتاب الله فهى الخمر والميس، وإنمهما كبير كما قال الله عزوجل».

ص: 140


1- سوره اعراف، آیه 32.
2- سوره بقره، آیه 217.

و اما قول خداوند عزوجل آنچه ظاهر و آشکار از فواحش است، یعنی زنای آشکار، و نصب و برافراختن رایات و علمی که در زمان جاهلیت زنهای فاحشه بر پیشگاه خود بر می افراشتند، تا زناکاران ایشان را بشناسند و بکام راندن بخانه آنها اندر شوند.

و اما قول خداوند عزوجل و آنچه پوشیده باشد، از فواحش يعني نكاح کردن زنان پدران را، چه مردمان از آن پیش که خاتم پیغمبران مبعوث گردد، چون مردی را زنی بود و آن مرد وفات می کرد، پسر آن مرد که از زنی دیگر بود، زن پدرش را که مادر او نبود، نکاح می نمود و خداوند این کردار را حرام فرمود.

و اما اثم و گناه، همانا مقصود از گناه در این آیه شریفه خمر است، بعینها.

چه خداوند تعالی در معرض دیگر فرموده است که: می پرسند از تو کیفیت خمر و قمار بگو در این هردو گناهی بزرگ، و برای مردمان منافعی است، پس اثم در کتاب خدای خمر و میسر است، و گناه هردو چنانکه خدای فرمود بزرگست.

این وقت مهدی گفت: اى على بن يقطين سوگند با خدای این فتوی هاشمیه است.

علي گفت: اى اميرالمؤمنين سوگند با خدای براستی فرمودی، حمد خداوندی را که این علم را از شما اهل بیت بیرون نبرد.

علی بن بقطين می گوید: قسم بخدا مهدی درنگ نورزید، تا با من گفت: ای رافضی راست گفتی.

و از این پیش باین حدیث بتقریبی اشارت شد که حضرت کاظم علیه السلام در تفسیر این آیه شریفه فرموده بود.

ص: 141

بیان ورود حضرت کاظم علیه السلام در مجلس هارون باحضور مأمون

در مناقب ابن شهر آشوب و بحارالانوار و عیون اخبار و بعضی کتب آثار سند بسفيان بن نزار می رسد که گفت:

یکی روز برفراز سر مأمون ایستاده بودم، مأمون روی با حاضران کرد و گفت: هیچ می دانید کدام کس تشیع را بمن تعلیم کرد؟.

تمام ایشان گفتند: سوگند باخدای نمی دانیم.

گفت: حقیقت امر اینست که پدرم رشید این مذهب را بمن آموزگار گردید.

یکی گفت: اینحال چگونه است، با اینکه هارون الرشید اهل این خانواده را بقتل می رسانید.

مأمون گفت: این کردار رشید برای این بود که ملك عقيم است، یعنی هرکس بر تخت سلطنت دنیوی برآمد، و فریفته جاه و اقبال با زوال این جهان نکوهیده منوال گردید.

چنان مغرور و از راه مستقیم و طریق حق مهجور ماند که نظر دوربینش كور، و عقل دورانديشش بحنك ديو جهل و ضلالت مزدور آید که:

برای ذره قصور در سرور، یا رخنه در ارکان سلطنت و قدرت خویش هزاران فرزند و خویشاوند و پدر و مادر و پیشوای دین و امیر آئین و مصلحین خیر خواهرا بچاه هلاکت و قعر تباهی درافکند.

و چناش أبخره سلطنت و امارت و دولت و مملکت در دماغ راه یافته، و دیوارهای ظلمانی در پیش چشم بینش و دیدۀ دانش برکشیده که:

طالح را از صالح، و شقی را از متقی و نور را از بار، و مور را از مار، و سفید را از سپاه، و دیو را از ماه، و خادم را از خائن، و مشفق را از مبغض-

ص: 142

فرق نگذارد.

و خون همه را بيك مختصر تصوری در یك جوی بریزد، و چون مست طافح هیچ چیز را از هیچ چیز، و هیچ کس را از هیچ کس امتیاز ندهد.

چنانکه چون بر تواریخ جهان از ابتدای عالم بنگرند، تمام محاربات و مقاتلات و خرابیها و آبادیها و مفاسد و معایبی که نمایان شده است، علت عمده اش جز بواسطه امارت و حکومت و سلطنت و دریافت لذت و کامرانی این جهان آمال و امانی نبوده است.

و هرکس از پیغمبران سبحانی و اولیای یزدانی و عرفای صمدانی و مؤیدین آسمانی کشته، یا دچار بلیتی شده است، بهمین جهت بوده است.

و از اینست که فرموده اند: «حب الدنيا رأس كل خطيئة» چه هركس دچار دوستی جهان شد، بارتكاب هرگونه معصیتی گرفتار می شود «وقنا ربنا عذاب النار».

بالجمله مأمون می گوید: یکی سال درخدمت پدرم هارون الرشید باقامت حج برفتم.

چون بمدینه طیبه رسید، با دربانان و حاجبان فرمان داد که از مردم مدینه و مکه از مهاجرین و انصار و بنی هاشم و سایر بطون قريش هیچ کس نباید بر من اندر آید، جزاینکه از نخست نسب خود را باز نماید.

لاجرم چون مردی می خواست بمجلس وی اندر شود می گفت : من فلان بن فلان هستم، و جدم فلان است، خواه از هاشمی یا قرشی یا مهاجری یا انصاری.

آن وقت هارون الرشید برحسب مقام و منزلت و شرف او و هجرت آباء او از پنج هزار اشرفی و کمتر از آن تا دویست دینار باو عطا می کرد، و کامروا رخصت انصراف می داد.

تا یکی روز که من در حضور رشید ایستاده بودم، ناگاه فضل بن ربيع درآمد و گفت: یا امیرالمؤمنين اينك مردی بردر است و چنان داند که وی موسی -

ص: 143

ابن جعفربن محمدبن علي بن حسين بن علی بی ابیطالب عليهم السلام است.

در همین اثناء آن حضرت نمودار شد، و من و برادرم امین و مؤتمن و سایر قواد سپاه و بزرگان درگاه برفراز سر رشید ایستاده بودیم.

پس با ما روی کرد و گفت: خویشتن را نگاهدارید، و خودداری کنید، پس از آن گفت، اذن بدهید تا اندر آید، و باید جز از روي بساط من از مرکب خود بزیر نیاید.

پس در همین حال که بر این منوال بوديم «إذ دخل شيخ مسخد، قد أنهكنه العبادة كأنه شن بال قد كلم من السجود وجهه و أنفه».

ناگاه مردی سالخورد که از کثرت عبادت سنگین و زردچهر و مورم و لاغر، مانند انبانی خشکیده کهنه گردیده، و از بسیاری سجده صورت و بيني او مجروح شده بود، پدیدار شد.

و چون پدرم رشید را بدید خود را از فراز دراز گوش که برآن سوار بود بزیر افکند.

رشید نعره برکشید سوگند با خدای جز بر فرش و بساط من نباید از مرکب فرود آئی.

حاجبان چون چنان دیدند آن حضرت را نگذاشتند پیاده شود و بالجمله با جلال و اعظام او نگران بودیم و آن حضرت همچنان بر حمار خود سواره راه می سپرد تا بهمان بساط که رشید برآن نشسته بود رسید.

و حاجبان و دربانان بپاس عظمت و حشمتش بر پیرامون همایونش راه می نوشتند این وقت پیاده شد.

رشید تا آخر بساط بپذیرائی مقدم ولایت توأمش بدوید و چهره مبارك و هردو چشم همایونش را ببوسید و دست مبارکش را بگرفت و بیاورد تا آن وجود مسعود را در صدر مجلس قعود داد.

و خودش در همان مسند با آن حضرت بنشست، و همی از هر طرف با آن -

ص: 144

حضرت حديث نمود و يکباره روی بآن حضرت داشت و از چگونگی حال آن حضرت می پرسید.

پس از آن عرض کرد یا ابا الحسن جمعیت عیال تو چه مقدار است؟.

فرمود: افزون از پانصدتن هستند، عرض کرد: ایشان همه اولاد هستند؟ فرمود: نه چنین است بیشتر ایشان موالی و حشم می باشند، اما ولد بیشتر از سی نفرند، که پسران بفلان عدد و دختران بفلان شمار هستند.

هارون الرشید عرض کرد: پس از چه روی دختران را با پسران اعمام ایشان اكفاء آنها تزویج نمی فرمائی؟

فرمود: «اليد تقصر عن ذلك»، قلت بضاعت از تدارکات این کار مانع است.

هارون گفت: آن ضیعه و زراعتگاه در چه حال است؟.

فرمود: «تعطى في وقت و تمنع في آخر»، يك سال ریعانی در زراعت دارد، و سالی دیگر بقدر کفایت نمی رساند.

عرض کرد: آیا دینی و وامی برگردن داری؟ فرمود: آری، عرض کرد: چه مقدار است؟ فرمود: بقدر ده هزار دینار.

رشید گفت: ای پسر عم چندانت مال می دهم که پسران و دختران را بزن و شوهر تزویج، و قرض خود را اداء، وضياع را تعمیر فرمائی.

حضرت موسی بن جعفر فرمود: «وصلتك يا ابن عم وشكرالله لك هذه النية الجميلة والرحم ماسة، والقرابة و اشجة، و النسب واحد والعباس عم النسبي وصنوا بيه وهم على بن ابي طالب عليه السلام وصنو أبيه.

وما أبعدك الله من أن تفعل ذلك، وقد بسط يدك و أكرم عنصرك، و أعلى مجدك».

ای پسرعم صله رحم بجای آوردی، و این کردار پسندیده و نیت جمیله ترا خداوند مشکور بدارد، همانا رشته خویشاوندی بهم پیوسته و سلسله قرابت با هم بسته، و شجره نسب ما و شما یکی است، عباس که جد شما می باشد عم پیغمبر -

ص: 145

و برادر عبدالله پدر پیغمبر، وعم علي بن ابيطالب علیه السلام و برادر پدر او ابوطالب است.

و فعل جميل را خداوند از تو دور نداشته، یعنی با این نسب ارجمند که تراست شایسته این هستی که افعال تو پسندیده و دلپسند باشد.

و خداوند اسباب این کار را که بسط يد و عنصر كريم و أصل رفيع و مقام منیع باشد، از بهرت فراهم، فرموده است.

و با اینحال اگر بجای نیاوری، جز بواسطه غلبه شقاوت و چیرگی نفس اماره نخواهد بود.

هارون گفت: ای ابوالحسن با کمال اعزاز و اکرام بجای می آورم.

دیگر باره حضرت کاظم علیه السلام فرمود: ای امیرالمؤمنين.

«إن الله عزوجل قد فرض على ولاة عهده أن ينعشوا فقراء الأمة ويقضوا عن الغارمين، و يؤدوا عن المثقل، و يكسو العارى، و يحسنوا إلى العاني، و أنت أولى من يفعل ذلك».

خداوند عزوجل بر والیان عهد یزدانی و صاحبان مراتب خلافت و حکمرانی واجب گردانیده است که مردمان در یوزه را بدستیاری بذل و بخشش، از خاك خواری برگیرند، و بمقام رفیع توانگری و سبکساری برآورند.

و قرض غارمين و مقروضين را ادا نمایند، و مردمان معیل گرانبار را دستگیری نموده سبکبار فرمایند، و برهنگان را بپوشند، و با مردمان اسیر و دردمند پریشان احسان ورزند، و تو در قضای این حاجات از همه کس شایسته تری.

هارون گفت: یا ابا الحسن چنین می کنم.

این هنگام امام علیه السلام از جای برخاست، رشید نیز باحتشام آن حضرت برخاست، و هردو چشم حق بین و چهره بهشت آئینش را ببوسید.

و از آن پس روی با من و امین و مؤتمن آورد و گفت: ای عبدالله ای محمد ای ابراهیم، در پیش روی عم خود راهسپار شوید، و رکاب مبارکش را بگیرید و تا منزل شریفش در حضرتش مشایعت کنید.

ص: 146

و چون برخانه زین نشست اطراف جامه هایش را فراهم ساخته مستوفی بدارید، و تا بمنزلش پیاده در رکابش روانه باشید.

مأمون می گوید: چون روان شدیم آن حضرت با من بپوشیده بشارت خلافت بداد و با من فرمود چون مالك امر خلافت شدی با فرزندان من نیکی بکن.

و چون از مشایعت آن حضرت مراجعت کردیم، من از سایر اولاد پدرم درخدمتش جسورتر بودم.

چون مجلس خلوت شد، گفتم یا امیرالمؤمنين.

این مرد کدام کس بود که اینطور در توقیر و تفخیم و تعظیم و تجلیل او بکوشیدی، و چون او را بدیدی از جای خود برجستی، و باستقبالش بشتافتی، و در بالای مجلسش جای ساختی و خود فرود از وی بنشستی، و از آن پس، ما را فرمان دادی تا رکاب او را بگیریم و بمشایعتش امر کردی:

«قال: هذا إمام الناس وحجة الله على خلقه وخليفته علی عباده»، گفت: این مرد پیشوای اهل جهان و حجت ایزدمنان است، برجمله آفریدگان، و خلیفه خداوند سبحان است بر تمام بندگان.

گفتم: ای امیرالمؤمنین آیا تو دارای این صفات نیستی؟

گفت: من برحسب غلبه و قهاریت امام این جماعت از حیثیت ظاهرم و موسى بن جعفر امام بحق است.

«والله يابني إنه لا حق بمقام رسول الله صلی الله علیه واله وسلم منى و من الخلق جميعاً».

سوگند با خداوند که موسی بن جعفر بمقام خلافت رسول خدای از من و از تمامت خلق سزاوارتر است.

«و والله لو نازعتنى فى هذا الأمر لأخذت الذى فيه عيناك فان الملك عقيم».

قسم بخدای اگر تو که فرزند جگر بند من هستی، در کار سلطنت با من بمقام منازعت برآئی سر از تنت دور می کنم، زیرا كه بانوى ملك عقيم است، فرزند و اهل و پیوند بلکه پیغمبر و خداوند نمی شناسد.

ص: 147

و چون رشید خواست از مدینه کوس کوچ بکوبد، و بسوی مکه معظمه راه بسپارد بفرمود تا کیسه سیاه که در آن دویست دینار بود بیاوردند.

پس از آن روی با فضل بن ربیع کرده گفت: این کیسه را بحضرت موسی ابن جعفر ببر و عرض کن امیرالمؤمنین می گوید: ما در حالت تنگی دچار شده ایم و زود باشد که از این پس احسان ما با تو همعنان می شود.

من تاب و طاقت نیاوردم، و بپای خاستم، و بسینه او برابر شده گفتم:

اى اميرالمؤمنين أبناء مهاجرین و انصارو سایر قریش و جماعت بنی هاشم و کسانی که دارای حسب و نسبی شناخته نیستند، پنج هزار اشرفی و کمتر از آن می بخشی، و موسی بن جعفر را با آن همه تعظیم و تجلیل که نمودی، دویست دینار می دهی، که پست ترین عطیتی است که با یکی از مردمان عطا فرمودی؟!.

هارون گفت: خاموش باش، مادرت در مرگت بنشیند، چه من اگر با این مرد آنچه بضمانت گرفته ام تقدیم نمایم، از آن ایمن نیستم که فردا صد هزار تن از شیعیان و غلامانش با تیغ عریان بر روی من بتازند.

همانا فقر و بی چیزی این مرد و اهل بیت او برای من و شما از وسعت و بسط يد داعين ايشان سالم تر است.

مأمون می گوید: چون کلام رشید باینجا کشید، مخارق مغنی را که حاضر بود از این گفتار و کردار رشید غیظ و خشمی شدید در دل فرو نشست، و بسوی رشید برخاست و گفت:

ای امیرالمؤمنین چون بمدينه اندر شدم بیشتر مردم مدینه از من چیزی می خواهند، و اگر اکنون از مدینه بیرون شوم و درمیان ایشان چیزی قسمت نكنم، تفضل أميرالمؤمنين نسبت بمن برایشان آشکارا نمی شود، و از مقام و منزلت من درخدمت او آگاه نگردند.

رشید بفرمود تا ده هزار دینار بدو دهند.

ص: 148

بعداز آن گفت: ای امیرالمؤمنین این مبلغ برای اهل مدینه است، و مرا قرضی است که بناچار بايد أدا نمایم.

هارون فرمان داد تا ده هزار دینار دیگر بدو عطا نمایند.

مخارق گفت: یا امیرالمؤمنین می خواهم دختران خود را شوهر بدهم،و بجهاز آنها نیازمندم.

هارون گفت: ده هزار دینار دیگر بدو بخشند.

بعداز آن گفت: یا امیرالمؤمنين لابد باید غله درحق من مقرر فرمائی که همه ساله کفایت من و عیال من و دختران من و شوهرهای ایشان را بنماید.

هارون فرمود: چند قطعه ملك بدو گذارند که قیمت غله آن أملاك بهر سالی ده هزار دینار باشد، و هم فرمان داد در همان ساعت آن جمله را بدو باز رسانند.

آنگاه مخارق از جای برخاست، و بخدمت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام رهسپار شد، و عرض کرد:

معامله این ملعون در حضرت تو و آنچه درحق تو امر کرده بود برسانند واقف شدم، و محض خدمت تو حیلتی بکار بردم، و سی هزار دينار بعنوان صله بعلاوه املاکی غله خیز که در هر سالی ده هزار دینار قیمت برداشت زراعت آن می شود، از هارون بگرفتم.

سوگند با خدای تعالی ای آقای من، حاجتی بیک دینار آن ندارم، و جز از بهر تو مأخوذ نداشتم، و شهادت می دهم که این اقطاع از آن تو است، و آن دنانیر را هم بحضرت تو حمل کرده ام.

فرمود: «بارك الله (لك) وفى مالك، وأحسن جزاك ما كنت لأخذمنه درهماً واحداً، ولا من هذا الأقطاع شيئاً، وقد قبلت صلتك وبرك، فانصرف راشداً ولا تراجعني في ذلك».

ص: 149

خداوند ترا و مال ترا فزونی و برکت دهد، و جزای نیکویت بخشد، من از این اموال یک درهم را مأخوذ نمی دارم، و از این اقطاع هیچ چیز نمی پذیرم، وصله ترا قبول و احسان ترا مقبول شمردم، اکنون راشداً باز شو و مجددا در آنچه گفتی با من سخن مکن.

مخارق را قدرت تجدید استدعا نماند، و دست مبارکش را ببوسید و برفت.

و نیز در عیون اخبار از ریان بن شبیب مرویست که گفت: از مأمون شنیدم می گفت:

همیشه این اهل بیت را دوست می داشتم، لکن درخدمت رشید محض اینکه بدو تقرب یابم اظهار بغض و عداوت ایشان را می نمودم.

و چون رشید اقامت حج نمود، من و محمد و قاسم درخدمتش ملازمت داشتیم، و چون بمدینه رسید، مردمان بار خواستند و بمجلسش درآمدند، و آخر کسی را که رخصت بداد موسی بن جعفر علیه السلام بود.

و آن حضرت داخل شد و چون رشید او را بدید، همی بحرکت اندر آمد و نظر بدو برکشید، و گردن بجانبش برافراخت، تا بآن خانه که هارون بآنجا بود اندر شد.

چون برشيد نزديك شد، هارون بر هردو زانو برجست، و با آن حضرت معانقه نمود، و از آن روی بحضرتش بیاورد و عرض کرد:

يا ابا الحسن حال تو و عیال تو و عیال پدرت چگونه است، چگونه اید شماها و چگونه است حال شماها؟ پس همچنان از اینگونه از آن حضرت سؤال می کرد و آن حضرت می فرمود: خیر و خوب است.

و چون خواست برخیزد، رشید خواست از جای برخیزد، حضرت ابا الحسن علیه السلام هارون را سوگند داد و بنشاند، و با او معانقه کرد و بر وی سلام فرستاد و با او وداع فرمود.

ص: 150

مأمون مي گويد: من از تمامت اولاد پدرم درخدمتش جسورتر بودم، چون ابوالحسن موسی بن جعفر علیه السلام از منزل او بیرون شد، با پدرم گفتم: یا امیرالمؤمنين همانا ترا نگران شدم که با این مرد رفتاری نمودی، و تعظیم و تکریمی فرمودی که با هیچ کس از ابناء مهاجرین و انصار و بنی هاشم مرعی نداشتی، بفرمای این مرد کیست؟.

گفت: ای پسرك من «هذا وارث علم النبيين، هذا موسى بن جعفربن محمد، إن أردت العلم الصحيح فعند هذا.

قال المأمون: فحينئذ الغرس في قلبي محبتهم».

این مرد وارث علم پیغمبران، این مرد موسی بن جعفربن محمد علیهم السلام است، اگر طالب علم صحیح می باشی، نزد این مرد جلیل است.

مأمون می گوید: پس در این هنگام نهال محبت و تخم مودت این اهل بیت در مزرع قلبم منغرس گشت.

و این خبر اخیر همانست که در مناقب ابن شهر آشوب نیز مرقوم شده است، و تمام این خبر درکتب اخبار باختلاف رقم شده است، بعضی بتمامت، و بعضی کمتر از آن نوشته اند.

در هر صورت خواه کم یا زیاد در صحت اصل خبر جای تأمل نیست.

چه در هر عصری که هر فردی از افراد ناس را در مراتب علم و قدس وفضل و تقوی و اصالت و جلالت و شرف نفس و شرافت نسب و حسب و عظمت دودمان نامی و نشانی و محل توجه أعالى و أداني باشد.

معاصرین او را که بدست قهر و تغلب و حیات و تقلب امارت و حکومت و بضاعت و استطاعتی بیرون از حق و استعداد حاصل گشته باشد.

بناچار با آن شخص عظیم بغض و بخل و حسد و خصومتی عمیم حاصل شود.

چه وجود او را مخل خیالات نفسانیه و اعتبارات دنیویه خود شمارند، چه می دانند بر جمله مردمان واضح است که آن جمله حق اوست، و آن دیگران غاصب -

ص: 151

هستند نه صاحب و مالك بحق.

لاجرم چندانکه می توانستند در اطفاء انوار جلالت و آیات حشمت ایشان و پراکندگی کسان از اطراف ایشان، و تخفیف و توهین و استیصال ایشان و ازدیاد عظمت و استطاعت و بذل و بخشش و جلب قلوب مردمان بخودشان، اهتمام می کردند.

و اگر از این کردار حامل مقصود نمی شدند، بقتل ایشان می پرداختند.

چنانکه در بدایت اسلام همین معاملت با علی بن ابیطالب و اهل بیت رسالت بجای آمد، فدك را غصب کردند، حقوق ایشان را قطع نمودند، در پریشانی ایشان بکوشیدند و چندانکه توانستند مردمان را بجانب خودشان مایل ساختند، و باطل را جلوه گر، و حق را مضمحل خواستند.

و چون بمقصود خود واصل نشدند، ایشان را قاتل شدند، و امام زمان را بکشتند و اهل و عیالش را اسیر کرده شهر بشهر بردند.

و چون نوبت بنی امیه بپای رفت، بنی عباس نیز همان قانون را پیشنهاد کردند و نه آنست که سایر عهود و دهور و اعصار جز این باشد، بلکه هرچه می گذرد، شقاوت بیشتر می شود، چون امامی حاضر نیست آنگونه نامدار می شوند.

و اگر جز این بودی، حضرت صاحب العصر عجل الله تعالى فرجه و نحن في عافية، ظاهر شدی و جهان را از عدل و داد بیاراستی.

بلکه می توان گفت، حالا پست تر از ازمنه سابقه است، زیراکه در آن زمان شمر و یزید و ابن سعد پليد، يا ملوك بنی امیه و بنی عباس را امیدها و اساس های بزرگ درکار بود.

همان ملك رى بأندازه يك مملكت عظیم دارای آب و چاه و بضاعت و دستگاه و گنج و سپاه بود.

یا مملکت بنی امیه و بنی عباس و آن اسباب و آلات عیش و عشرت و سرور و لذت و آن وسعت و قدرت مقابل يك نيمه روی زمین بود.

ص: 152

و اگر از آخرت چشم می پوشیدند، اقلا بدنیا ولذاید و تمتعات و آن همه اسباب و جلال و کامرانی دل خوش داشتند.

اما اگر امروز امام علیه السلام ظهور فرماید، شاید برای مقصدی جزئی و مقصودی اندك خونش را بریزند، و از خدا و رسول خدا نپرهیزند.

خداوند تعالى برما بندگان رحم فرماید، و در مورد امتحان در نیاورد که در مقام امتحان ندانیم بچه حال و مقال و فعال و خصال نمایش خواهیم کرد، آیا مقام ما در بهشت است یا در قهر آتش.

بیان پاره مناظراتی که آن حضرت را در بعضی اوقات با پارۀ حاضران روی داده است

در بحارالانوار و بعضی کتب اخبار از غور و درر سید مرتضی علم الهدی أعلي الله مقامه روایت کرده اند که ایوب هاشمی گفت:

مردی که او را نقیع انصاری می گفتند، در دربار رشید حاضر شد، و حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نیز که بر دراز گوش خود سوار بود نمودار گشت.

چون حاجب رشید آن حضرت را بدید نهایت تکریم و تعظیم بجای آورده و هرچه زودتر بشتافت و دستوری برای آن حضرت بخواست.

نقیع از عبدالعزيز بن عمر پرسید، کیست این شیخ؟

گفت: شیخ ابی طالب شیخ آل محمد است، این بزرگوار موسی بن جعفر عليهما السلام است.

نقیع گفت: از این جماعت عاجزار و زبونتر ندیده ام که این همه تکریم و تفخيم و مهربانی با مردی می نمایند که هر ساعت قدرت یابد ایشان را از فراز تخت سلطنت بتخته هلاکت فرود می آورد، هم اکنون با وی گفتاری ناخوش و کرداری ناخوب معاملت نمایم.

ص: 153

عبدالعزیز گفت: هرگز گرد این اندیشه ناروا مگرد، و خود را رسوای روزگار مساز، چه این گروه اهل بیتی هستند که کمتر وقتی می افتد که با ایشان کسی بخطائي متعوض شود، مگر اینکه نشانی در جواب بر پیشانی او می گذارند که ابدالدهر غبار ننگ و عار بر چهره اعتبارش پایدار بماند.

راوی می گوید: حضرت امام موسی علیه السلام بیرون آمد و نقیع انصاری لگام درازگوش آن حضرت را بگرفت و گفت: ای شخص بازگوی کیستی؟

فرمود: «إن كنت تريد النسب أنا ابن محمد حبيب الله ابن اسماعیل ذبیح الله ابن ابراهيم خليل الله.

و إن كنت تريد البلد، فهو الذى فرض الله على المسلمين وعليك إن كنت منهم، الحج إليه.

وإن كنت تريد المفاخرة، فوالله ما رضوا مشركوا قومى مسلمى قومك أكفاء لهم، حتى قالوا يا محمد اخرج إلينا أكفائنا من قريش.

وإن كنت تريد الصيت والاسم، فنحن الذين أمرالله بالصلاة علينا في الصلوات المفروضة تقول: اللهم صل على محمد وآل محمد، فنحن آل محمد صلى الله عليه و آله، خل عن الحمار».

اگر از این پرسش که نمودی می خواهی نسب شریف مرا بازدانی، همانا منم پسر محمد حبيب الله ابن اسماعیل ذبیح الله ابن ابراهیم خلیل الله.

و اگر می خواهی شهر و بلد مرا بدانی که من از کدام شهرم، همانا شهر من همان شهر است که خدای تعالی برجمله مسلمانان و بر تو اگر تو نیز مسلمان باشی فرض کرده است که بسوی آن شهر اقامت حج کنید، یعنی شهر مکه معظمه است.

و اگر خواستی اظهار مفاخرت کنی، همانا قسم بخدای رضا ندادند مشركان قوم من که مسلمانان قوم تو با آنها کفو و انباز باشند، چندانکه گفتند، ای محمد کسانی که از قریش کفو و قرین ما هستند بسوی ما بیرون فرست.

و اگر مقصودت صیت و آوازه و نام و نشان است، همانا مائیم کسانی که -

ص: 154

خدای تعالی فرمان کرده است که در نمازهای واجب بر ما درود فرستند، می گویی خداوندا درود بفرست بر محمد و آل محمد، پس مائيم آل محمد صلی الله علیه واله وسلم، و هم اکنون دست بدار از حمار.

نقیع دست بازداشت، و دستش می لرزید و خوار و ذلیل و رسوا بازگشت. عبدالعزیز گفت: آیا از نخست با تو آنچه بباید نگفتم.

در مناقب ابن شهر آشوب باین حکایت اشارت کرده و این دو بیت را در پایان داستان مرقوم نموده است، و از ابن معاذ می باشد:

سل بحال الامام يوم نقيع *** كيف أخزى اللعين وكفر.

هو للأولياء اسم و معنى *** وهو فى القلب للمحق مصور.

معلوم باد این کلام امام علیه السلام در طی این خبر، اشارت به آنست که در روز جنگ بدر عتبه و شیبه و ولید از صف خویش بیرون تاختند، و هم آورد خواستند، از آن سوی سه تن از جنگ آوران انصار بمقاتلت ایشان رهسپار آمدند.

چون جماعت مشرکان بدانستند ایشان از مردم مدینه هستند، آواز برکشیدند یا محمد همسران ما را بفرست و در حال شرك و كفر خود آنان را کفو خود نخواندند با آنکه مسلمان بودند.

دیگر در بحارالأنوار و کافی از حمادبن عثمان مرویست که:

در آن حال که موسی بن عیسی در سرای خودش که در مسعی و مشرف بر مسمی بود جای داشت، ناگاه نگران شد که حضرت ابا الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام بر استری سوار و از جانب مروه نمودار است.

پس با ابن هباج که مردی از اهل همدان بود، و بموسي بن عيسى انقطاع داشت، امر نمود که برود ولگام استر آن حضرت را بگیرد، و ادعا نماید که این استر از آن من است.

ابن هباج برحسب فرمان برفت و لگام را بگرفت، و بغله را ادعا کرد.

امام علیه السلام فوراً از فراز قاطر فرود آمد و با غلامان خود فرمود: زین استر را بگیرید و استر را بدو گذارید.

ص: 155

ابن هباج گفت زین نیز، از آن من است.

ابوالحسن علیه السلام فرمود: «كذبت عندنا البينة بأنه سرج محمد بن علي، وأما البغلة فأنا اشتريتها منذ قريب، و أنت أعلم و ما (بما) قلت».

در این ادعا بدروغ محض سخن کردی، چه ما را گواهان هستند که این زین از آن امام محمد باقر علیه السلام است ، و اما استر را نیز اندک مدتی است که بخریدم تو آنچه را می گوئی و ادعا می نمائی بهتر می دانی و داناتری.

مقصود اینست که تو در هر دو دعوی خود کاذب و باطل هستی، و چون در ادعائی که باستر می کنی باید کار را بمرافعه کشانید، شأن و شرف من أجل از آنست که با تو طرف مرافعه واقع شوم.

و با اینکه تو خود می دانی در دعوی خود کاذبی، و بعقوبت خدای گرفتار می شوی، و من نیز می دانم قریب مدتی است خریده ام، و مالك بحق آن هستم، معذالك بتو می گذارم و از معارضۀ مانند تو کسی اعراض می نمایم.

اما این زین که بقعود حضرت باقر علیه السلام تا کنون تشرف جسته و از ودایع آن حضرت، و جمعی برآن شاهد هستند و همه کس را آن سعادت و شرف نیست که برآن بنشیند با تو نمی گذارم، اگر چند درظاهر امر بهای استر بسیار از آن فزون تر است.

و نیز در بحارالأنوار از کافی مرقوم است که:

روزی عبدالصمد ابن عم منصور، بیرون آمد، و جماعتی بمصاحبتش رهسپار شدند، ناگاه نظرش بحضرت ابی الحسن علیه السلام بیفتاد که بر قاطری سوار، و بدانسوی روی آورده است.

عبدالصمد با مصاحبان خود گفت بجای خود باشید، تا شما را از گفتار و کرداری که با موسی بن جعفر می سپارم بخندانم.

پس برفت و چون بآن حضرت نزديك شد، عرض کرد، چیست این دابه؟ یعنی این استر که نمی توان برپشت او خصم را دریافت، و خونخواهی کرد، و نمی توان -

ص: 156

از چنگ دشمن نجات یافت.

آن حضرت فرمود: «تطأطأت عن سمو الخيل وتجاوزت قموء العير وخير الامور أوسطها».

یعنی نه رفعت و جبروت اسب را دارد که اسباب غرور گردد، و نه ذلت و صغارت حمار را دارد که موجب انکسار گردد، و بهترین امور حد وسط آن است.

عبدالصمد را گفتی اکامی بردهان زدند که ندانست پاسخ چه بیاراید و خاموش بماند.

و این عبدالصمدبن علي بن عبدالله بن عباس است و او را از اصحاب حضرت صادق علیه السلام می شمارند.

و دیگر در بحارالأنوار از علی بن ظاهر مرقوم است که گفت:

وقتی علی بن یقطین از مولایم حضرت کاظم اجازت خواست تا بترك خدمت سلطان گوید، آن حضرت او را اجازت نداد و فرمود:

«لا تفعل فان لنابك انساً ولاخوانك بك عزاً، و عسى أن يجبرالله بك كسراً و يكسر بك نائرة المخالفين عن أوليائه.

يا على كفارة أعمالكم الإحسان إلى إخوانكم، اضمن لى واحدة و أضمن لك ثلاثاً.

اضمن لى أن لا تلقى أحداً من أوليائنا إلا قضيت حاجته وأكرمته.

و أضمن لك أن لا يظلك سقف سجن أبداً ، ولا ينالك حد سيف أبداً، ولا يدخل الفقر بيتك أبداً.

يا على من سر مؤمناً، فبالله، بداً، و بالنبي صلی الله علیه واله وسلم ثني».

اینکار را مکن، چه بواسطه مصاحبت تو با سلطان ما را بعلت اینکار انسى است، و برادران ترا بسبب تقرب تو و اشتغال تو بخدمت سلطان عزی است،-

ص: 157

خداوند بواسطه تو جبران شکسته کند، و بواسطه تو نائره و آتش خشم و کین و ستیز مخالفان را از دوستان تو خاموش سازد.

ای علی کفاره اعمال شما همانست که با اخوان خود احسان کنید، تو برای من ضمانت يك چيز بکن، و من سه چیز را درحق تو ضامن می شوم.

تو برای من ضمانت نمای که هیچ کس از دوستان ما را نیابی مگر اینکه حاجتش را برآوری، و با او اکرام بورزی.

و من دربارۀ تو ضامن سه چیز می شوم: یکی اینکه هرگز در زندان نروی، دیگر اینکه هرگز آسیب شمشیر برآن نیابی، دیگر اینکه هرگز آفت فقر وفاقت بخانه ات راه نکند.

ای علی هرکس بنده مؤمنی را مسرور بدارد درحقیقت چنانست که از نخست خدای را مسرور نموده باشد، و از آن پس پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را.

ودیگر در بحارالأنوار و کافی از ابن ابی عمیر از علی بن يقطين از ابو الحسن موسى علیه السلام مرویست که گفت:

درخدمت آن حضرت عرض كردم «إنى قد أشفقت من دعوة أبي عبدالله علیه السلام على ابن يقطين و ما ولد.

فقال: يا أبا الحسن ليس حيث تذهب، إنما المؤمن في صلب الكافر بمنزلة الحصاة فى اللبنة، يجيي المطر فيغسل اللبنة فلايضر الحصاة شيئاً».

از نفرینی که حضرت ابی عبدالله علیه السلام بر ابن يقطين و أولادش فرمود، بيمناك هستم.

فرمود: ای ابوالحسن نه چنان است که تو پندار می کنی، و نه آن طریق است که تو مینوردی، همانا حال شخص مؤمن درصلب كافر بمنزله ریگهائی است که در خشت خام اندر است که چون باران ببارد آن خشت را بشوید و فاسد گرداند، لكن ریگها را زیان نرساند.

و هم درآن دو کتاب، از ابراهیم بن ابی محمود مروی است که علی بن -

ص: 158

يقطين گفت:

درخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم: در اعمال این جماعت چه می فرمائی؟ یعنی در ارتکاب عمل و خدمت خلفا و فرمانگذاران عصر چه فتوی می رانی.

فرمود: «إن كنت لابد فاعلا فاتق أموال الشيعة ، قال : فأخبر ان على أنه كان يجبيها من الشيعة علانية و يردها عليهم في السر».

اگر بناچار دخیل کار و عمل والیان روزگار می شوی، باری در کار اموال شیعه بپرهیز.

و هم درآن کتاب از علي بن يقطين مرويست که بحضرت ابی الحسن علیه السلام در تلو عریضه نوشت که:

قلب من از آنچه بر آن اندرم از کارهای سلطانی تنگ شده است، خداوند مرا بقربان تو بگرداند، اگر مرا اذن می دهی از وی فرار نمايم، و على بن يقطين وزیر هارون الرشید بود.

پس جواب آمد «لا آذن لك بالخروج من عملهم واتق الله» ترا اجازت نمی دهم که از اعمال ایشان دوری کنی، و از خدای پرهیز دار.

دركتاب عيون أخبارالرضا علیه السلام از عثمان بن موسی بن عیسی از اصحابش مرویست که:

ابو یوسف قاضی با مهدی عباسی در آن هنگام که موسی بن جعفر علیه السلام حضور داشت گفت: اجازت می دهی تا از موسی مسائلی بپرسم که علمی در آن نداشته باشد.

مهدی گفت: آری، آنگاه بحضرت امام موسى بن جعفر سلام الله عليهما عرض کرد: از تو سؤال بکنم؟ فرمود: آری.

عرض کرد: چه می فرمائی در تظلیل و سایه بان برای شخص محرم؟ فرمود: -

ص: 159

نیست، عرض کرد: پس آیا می شود خیمه در زمین برزنند و می شود داخل صحيح بیت شوند؟ فرمود: آری، عرض کرد: پس چه فرق است در میان این دو تظليل؟.

آن حضرت فرمود: «ما تقول في الطامث أنقضى الصلاة»؟.

در باب زن طامث چه می گوئی، آیا نماز خود را قضا می نماید و گفت: نمی نماید فرمود: روزه را قضا می نماید؟ عرض کرد: آری، فرمود: از چه روی؟ عرض کرد: بدینگونه رسیده است، یعنی حکم صاحب شرع بدین نهج وارد شده است.

حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «و هكذا جاء هذا»، در باب تظليل نیز بدین طور حکم رسیده است.

مهدی چون این مناظرت را بدید با ابو یوسف گفت: نمی بینم که از تو کاری ساخته شود، ابو یوسف گفت: ابوالحسن مرا سنگی شکننده بیفکند.

و دیگر در عیون اخبار و بعضی کتب مسطور است که:

وقتی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بمجلس هارون درآمد، هارون عرض کرد: یا ابن رسول الله مرا از طبایع چهارگانه خبرگوی.

فرمود: «أما الريح فائه ملك يدارى، و أما الدم فانه عبد غارم و ربما قتل العبد مولاه، وأما البلغم فانه خصم جدل إن سددته من جانب انفتح من آخر و أما المرة فانها الأرض إذا اهتزت رجعت بمافوقها».

اما ریح، یعنی هوا که باندرون انسانی می رود و اسباب حیات و زندگانیست، بمنزله سلطانیست که با رعیت بنرمی و مدارات کار کند، یعنی در سبب اصلاح مزاج برآید.

و أما خون بمنزله بنده زیانکار است، و بسیار می شود که بنده آقای خود را می کشد، یعنی چون طغیان نماید موجب هلاك می شود.

و أما بلغم بمنزله دشمنی است که در جدال و نزاع باشد، اگر از یکسوی راه را بر وی بسته گردانند، از جانب دیگر راه را برگشاید.

و أما صفرا بمنزله زمین است که چون جنبش گیرد بمقامی برتر در خود -

ص: 160

رجوع نماید .

هارون الرشيد عرض کرد: یا ابن رسول الله از گنج های علوم خدا و رسول خدا بر مردمان انفاق بفرمای.

در بحارالأنوار و مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که:

حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بیکی از قریهای شام بطوری که خود را شناسا نداشت اندر شد، و در حال فرار بآنجا آمد و بغاری در افتاد، و راهبی درآن غار بود که بهر سال یک دفعه دیدار می نمود.

چون آن حضرت را بدید هیبتی از وی در دلش راه کرد و گفت: ای شخص، همانا تو غریب هستی؟ فرمود: آری، گفت: از ما هستی یا بر ما باشی؟ فرمود: از شما نیستم، گفت: تو از امت مرحومه؟ فرمود: آری، عرض کرد: از علمای ایشانی یا از جهال آنها باشی؟ فرمود: از جهال ایشان نیستم.

عرض کرد: چگونه است درخت طوبی که اصلش در خانه عیسی است، و نزد شما در سرای محمد است و شاخهای آن در هر خانه ایست، یعنی چگونه حالت یک درخت بدینگونه خواهد بود.

فرمود: «الشمس قد وصل ضوؤها إلى كل مكان وكل موضع و هي في السماء».

آفتاب که در آسمان جای دارد نورش بهمه جا و هر مکانی واصل می شود، یعنی درخت طوبی نیز همین حال را دارد.

عرض کرد: در بهشت چگونه طعامش فانی نمی شود، و اگر هر چند از آن بخورند چيزي از آن کاسته نمی گردد، یعنی چگونه می شود چیزی را که از آن بخورند و برگیرند فانی و ناقص نشود.

فرمود: چراغ که در دنیا افروخته می شود از فروغش اقتباس می نمایند، و چیزی از آن کاسته نمی شود.

عرض کرد: در بهشت ظل ممدود است، یعنی همیشه سایه است و این حال -

ص: 161

چگونه تواند بود؟.

فرمود: آن ساعتی که قبل از طلوع آفتاب است تمامش ظل ممدود است، یعنی حالت بهشت مانند بین الطلوعین است، قول خداوند تعالى است. «ألم تر إلى ربك كيف مد. الظل».

عرض کرد آنچه در بهشت خورده و آشامیده می شود نه بول نه غایط می گردد، یعنی چگونه چنین تواند شد.

فرمود: كودك در شکم مادرش یعنی این نیز مانند آنست.

عرض کرد: اهل بهشت را خدمتکارانی هستند که بدون اینکه اهل بهشت امر نمایند خود ایشان هرچه را که آن را می خواهند برای آنها می آورند، یعنی چگونه بدون اینکه امری از اهل بهشت صادر شود و چیزی را خواستار گردند خدام ایشان حاضر می نمایند.

فرمود: «إذا احتاج الانسان إلى شيء عرفت أعضاؤه ذلك و يفعلون بمراده من غير أمره».

چون انسان را بچیزی حاجت افتد اعضای او حاجت او را بدانند، و بدون اینکه امری از وی صادر شود مراد او را بجای می آوردند.

و از این کلام مبارک چنان می رسد که قوه روحانیه مردم بهشتی چنان غلبه دارد که خدام ایشان در حکم اجزاء و اعضای ایشان هستند، لاجرم بهرچه اراده فرمایند، بدون اینکه امر نمایند حاضر می گردانند، راهب عرض کرد، کلیدهای بهشت از زر نابست یاسیم سفید؟ فرمود: کلید جنت زبان بنده است لا إله إلا الله، عرض کرد: راست فرمودی.

آنگاه راهب با آن جماعت که با او بودند اسلام آوردند.

در کتاب اعلام الوری از عبدالحمید مرویست که محمدبن حسن در محضر هارون الرشید از حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیهما السلام سؤال کرد که -

ص: 162

برای شخصی که احرام بسته است آیا جایز است که سایبانی برای محمل خود قرار بدهد؟

فرمود: در حالت اختیار برایش جایز نیست، عرض کرد: آیا جایز است که شخص محرم از زیر سایبان راه پیماید مختاراً؟ فرمود: آری، محمدبن الحسن از این سخن بخندید، حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: آیا از سنت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم تعجب مي روى واستهزاء می نمائی.

«إن رسول الله صلی الله علیه واله وسلم كشف ظلاله في إحرامه ومشى تحت الظلال وهو محرم، إن أحكام الله تعالى يا محمد لاتقاس، فمن قاس بعضه على بعض فقد ضل عن سواء السبيل».

رسول خدای سایبان خود را در حال احرام برافکندی، و در زیر سایبان درهمان حال که محرم بودى كام زدى، اى محمد أحكام خدای را نمی توان قیاس کرد، پس هرکس پاره را بپاره قیاس نماید از راه راست گمراه شده است.

محمدبن حسن خاموش شد، و راه جواب نیافت، و زبان از لاو نعم بربست.

راقم حروف گوید: یکی از معجزات و کرامات أئمه هدى صلواة الله عليهم، و اثبات حق و تفوق و تقدم ایشان اینست که:

هروقت هرچه از ایشان بپرسیدند بلا تأمل جوابي كه يصح السكوت عليه بود دادند، و حل مشکل و مبهم را فرمودند.

و اگر بطور احتجاج مكالمتی فرمودند البته طرف برابر را مجاب و ساکت و قانع و متحیر و بیچاره ساختند چنانکه راه سخن برای او نماند.

و برای سایر مخلوق اینگونه اتفاق روی نداده و شنیده و دیده نشده است که دوازده تن در تمام عمر بريك نهج بروند و همیشه غالب و محیط شوند، و برای خصم راه تکلم نگذارند، و اندیشه او را برتابند، و آنچه درحق ایشان اراده کرده بخودش برگردانند.

ص: 163

بیان حکایت شخص نصرانی با حضرت امام موسی کاظم علیه السلام و مناظره با آن حضرت

درکافی و بعضی کتب اخبار مسطور است که یعقوب بن جعفر بن ابراهيم گفت:

در عریض درخدمت موسی بن جعفر عليهما السلام بودم، که مردی نصرانی بحضرتش مشرف شده عرض کرد از شهری دور آمده ام، و رنج سفر بسیار کشیده ام، سال بر می آید که از یزدان تعالی مسئلت کرده ام که مرا ببهترین کیشها و برترین دانایان راهنمائی فرماید.

تا یکی شب بخواب اندر کسی نزد من بیامد، و برای من توصیف مردی را نمود که در بالای دمشق منزل دارد.

چون سر از خواب برگرفتم بدیدار مقصود راه برنوشتم تا او را دریافتم، و با او تکلم کردم.

گفت: من بدین و احکام آئین خود از غیر خودم داناتر هستم، و داناتر از من نیز بهم می رسد.

گفتم: مرا بآن کس که از تو اعلم است ارشاد فرمای، که من در طلب مطلوب خود از طی اسفار و رنج راه و زحمت سفر نیندیشم و من انجیل را بتمامت، و مزامير داود علیه السلام، و چهار اسفار از توراة را قرائت کرده ام، و ظاهر قرآن را نیز بخوانده ام چندانکه بعد استيعاب رسانیده ام.

آن شخص عالم با من گفت: اگر تو هم نصرانیه را خواهانی من از مردم عرب و عجم به آن علم اعلم هستم.

و اگر خواهان علم یهودی، باطى بن شراحيل عامری امروز از همه کس به آن داناتر است.

و اگر علم اسلام و علم توراة و علم انجيل و زبور و کتاب هود و هرچه بر -

ص: 164

پیغمبری، از پیغمبران عهد تو و غیر از عهد تو نازل گردیده، و هر خبری که از آسمان فرود گشته می طلبی، خواه کسی دانسته باشد یا احدی ندانسته باشد.

از آن علومی که تبیان هر چیزی در آن و شفاء خلق جهانیان و راحت راحت خواهان، و بصیرت بصیرت طلبان که خداوند تعالی خیری از بهرش مقرر ساخته به آنست، و اسباب انس بسوی حق است ترا بچنین شخصی ارشاد می کنم.

و تو در طلب چنین مطلوب مرغوب برآی اگرچه پیاده راهسپار کردی، و اگر برآن کار قدرت نیابی بر هردو زانوی خود راه بپیوسته و اگر اینکار را نیز توانا نباشی چون کودکان بغیژه برو (1)، و اگر براینکار نیز دست نیابی بر روی خود روان شو و با چهره خود در طلب مطلوب زمین را درنورد.

گفتم نه آنچنان است که تو گمان می بری، بلکه قدرت رفتن بپای خود و مال خود هردو را دارم.

گفت: پس در همین ساعت شتابان شو تا به يثرب رسی.

گفتم: ندانم يثرب کجا است.

گفت: بروتا بمدینه آن پیغمبری که در میان عرب مبعوث شده است، و نبی عربی هاشمی اوست اندر شوی.

آنگاه از بنی غنم بن مالك بن نجار که نزديك در مسجد مدینه است بپرس وجیبه و جامه نصرانیت را ظاهر ساز، و بزی و هیئت مسلمانان مباش چه حکمران مدینه بر مسلمانان سخت می گیرد و خلیفه از وی شدیدتر است.

پس از آن از بنی عمرو بن مبذول که در بقیع زبیر است پرسیدن بگیر.

و از آن پس از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بپرس، معلوم کن که منزلش کجاست، در سفر است یا در حضر، و اگر گفتند: بسفر رفته است بحضرتش ملحق شو، چه سفر آن حضرت از این اسفار طولانی که تو متحمل شدی نزدیکتر است.

آنگاه بخدمتش عرضه دار که مطران یعنی حبر و عالم نصاری که در علیاء -

ص: 165


1- غیژه: یعنی بچهار دست و پا راه رفتن چون طفل.

غوطه دمشق است، مرا بحضرتش راهنمایی کرده است، و او بتوسلام بسیار می رساند و عرض می کند که من در حضرت پروردگار خود بسیار مناجات می نمایم، که اسلام مرا بدست مبارك تو بگرداند.

پس این داستان را در حالتی که ایستاده و تکیه بر عصای خود داشت، در حضرت كاظم علیه السلام بعرض رسانید.

بعداز آن عرض کرد «أذنت لى يا سيدى كفرت لك و جلست»، دستور می دهی تا در حضور مبارکت با هردو دست برسینه برنهاده و در نهایت خشوع بنشینم؟.

فرمود: «آذن لك أن تجلس ولا آذن لك أن تكفر»، اجازت نشستن بتو می دهم، لكن رخصت دست بر سینه بستن نمی دهم.

پس بنشست و برنس خود را بیک سوی افکند، بعداز آن عرض کرد: فدای تو شوم مرا اجازت سخن کردن می دهی؟

فرمود: «نعم ماجئت إلا له»، بلى اجازت می دهم جز برای سخن کردن و سؤال نمودن نیامده ای.

نصرانی عرض کرد: جواب سلام رفیق مرا می دهی یا نمی دهی.

حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «السلام على صاحبك إن هداه الله فأما التسليم فذاك إذا صارفي ديننا»، سلام بر صاحب تو اینست که خداوندش بایمان هدایت فرماید، اما سلام کردن وقتی تواند بود که بدین ما اندر شود.

نصرانی عرض کرد: «أصلحك الله»، من از تو پرسش می کنم؟ فرمود: بپرس، عرض کرد: مرا از کتاب خدای که بر محمد صلی الله علیه واله وسلم فرود شده و آن حضرت توصیف فرموده بانچه فرموده و می فرماید: «حم والكتاب المبين إنا أنزلناه في ليلة مباركة إنا كنا منذدين فيها يفرق كل أمر حكيم» (1) خبر گوی تفسیر آن در باطن چیست؟

فرمود: «أما حم فهو محمد صلی الله علیه واله وسلم وهو فى كتاب هود الذي انزل عليه، وهو منقوص الحروف.

ص: 166


1- سوره دخان، آیه 1- 4.

و أما الكتاب المبين فهو أمير المؤمنين على علیه السلام، و أما الليلة ففاطمة صلوات الله عليها.

وأما قوله فيها يفرق كل أمر حكيم يقول: يخرج منها خير كثير فرجل حكيم و رجل حكيم، و رجل حكيم».

تفسير لفظ حم محمد صلی الله علیه واله وسلم است، و او درآن کتاب که بر هود علیه السلام نازل شده است می باشد، و منقوص الحروف است، یعنی پاره از اسم مبارك آن حضرت میم و دال است که در کلمه حم دال ندارد.

و اما كتاب مبين اميرالمؤمنین علی است، و اما ليله فاطمه عليهما السلام است، و اما قول خداى تعالى «فيها يفرق كل أمر حکیم»، می فرماید از حضرت فاطمه خیر بسیار نمودار می شود و فرزندانش بجمله حکیم دانشمند هستند.

نصرانی عرض کرد: شخص اول و آخر از این مردان را برای من صفت کن.

فرمود: «إن الصفات تشتبه، ولكن الثالث من القوم أصف لك ما يخرج من نسله وإنه عندكم لفى الكتب التي نزلت عليكم».

چون در اغلب صفات مشترك هستند در وصف کردن اسباب اشتباه می شود، لكن شخص سوم از ایشان را برای تو صفت می کنم آنچه از نسل او بیرون می آید، و همان شخص سیم درکتاب هایی که بر شما نازل شده است مذکور است.

«إن لم تغيروا وتحي فوا، وتكفروا و قديما ما فعلتم»، اگر تغيير ندهید و تحریف نکنید و کافر نشوید و مدتها است کافر شده اید.

نصرانی عرض کرد آنچه می دانم از حضرت تو مستور نمی دارم، و ترا تكذيب نمی کنم و تو صدق يا كذب سخن مرا بهتر می دانی.

«والله لقد أعطاك الله من فضله، وقسم عليك من نعمه مالا يخطره الخاطرون ولا يستره الساترون، ولا يكذب فيه من كذب».

سوگند با خدای که خداوند تعالی آن چندت از فضل خود عطا، و از نعمت های -

ص: 167

خود قسمت داده که بخاطر هیچ کس خطور نکرده و نمی کند، و هیچ کس نمی نتواند مستور داشت، یا بدستیاری تکذیب چاره نمود، لاجرم من جز براستی در حضرت تو سخن نکنم، و هرچه بعرض رسانم در حضرت تو مکشوف است.

اينوقت حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه با او فرمود: «اعجلك أيضاً خيراً لا يعرفه إلا قليل ممن قرأ الكتب» اكنون نيز خبری را با تو می نمایم که جز اندک مردمی که بر کتب آسمانی عارف هستند نمی دانند.

«أخبرني ما اسم ام مريم وأى يوم نفخت فيه مريم؟» با من خبرده که نام مادر مریم چیست و در چه ساعت نفخ روح در وی نمودند.

یعنی کدام وقت جبرئیل در وی در دمید و بحضرت عیسی علیه السلام بارور گردید، و این حال در کدام ساعت از روز روی داد، و در کدام روز مریم عیسی را از شکم بگذاشت؟ و تولد عیسی در چند ساعتی روز اتفاق افتاد.

نصرانی عرض کرد: نمی دانم.

ابو ابراهيم سلام الله عليه فرمود: أما مادر مریم را مرتا نام بود، و این نام زبان عبری است و بزبان عربی وهیبه است.

و اما آن روزی که مریم در آن روز حامله آمد روز جمعه هنگام زوال شمس بود، و این روزیست که در آن روز روح الامین، هبوط نمود بر پیغمبر ما و مسلمانان را عیدی از آن عظیم تر و شایسته تر نیست، خداوند تعالى و محمد مصطفى صلى الله علیه و آله وسلم، این روز را بزرگ داشته اند، و امر فرموده اند که این روز را عید قرار دهند و آن روز جمعه است.

و اما آن روز که مریم بجهان آمد، روز سه شنبه چهار ساعت و نیم از روز گذشته بود.

فرمود: آن نهری که مریم عیسی را بر آن از شکم بگذاشت کجا بود؟ عرض کرد: ندانم.

فرمود: «هو الفرات وعليه شجر النخل والكرم، وليس يساوى بالفرات -

ص: 168

شيء من الكروم والنخيل.

وأما اليوم الذى حجبت فيه لسانها، ونادى فيه فيدوس ولده وأشياعه، فأعانوه وأخرجوا آل عمران لينظروا إلى مريم فقالوا لها ما قص الله عليك في كتابه وعلينا في كتابه فهل فهمته قال: نعم وقرأته اليوم حديثاً، قال: إذا لا نقوم من مجلسك حتى يهديك الله».

آن نهر فراتست و بر اطراف و پیرامون آن نهر بزرگ درخت خرما و انگور بسیار است، و بهمین جهت هیچ نهری با نهر فرات برابری نتواند کرد.

و اما آن روزی که زبان مریم از تکلم فرونشست، یعنی امر خدای شد تا با هیچ کس سخن نکند، وقيدوس فرزندان و متابعان خود را بانگ برزد تا باعانتش بیرون آمدند، و آل عمران را بیرون آوردند، تا مريم را در بیرون شهر نظاره نمایند، و آنچه را که خدای تعالی در کتاب خودش با شما، و در قرآن حکایت کرده است با مریم بگفتند.

آیا می دانی و بفهمیدی؟ عرض کرد: آری، و در این روز بتازگی بخواندم. فرمود: در این حال از مجلس خود برنخاسته باشی که خدایت هدایت فرماید.

نصرانی عرض کرد: نام مادر من بزبان سریانی و زبان عربی چه بوده است؟

فرمود: نام مادرت زبان سریانی عنقالیه است، و نام جده پدرت عنقوره است، و نام مادرت بزبان عربی میة است و اما نام پدرت عبدالمسیح است، و در زبان عربی عبدالله است، و مسیح را بنده نتواند بود.

عرض کرد: راست و نیکو فرمودی، بفرمای نام جدم چیست؟

فرمود: اسم جدت جبرئیل است، و من او را در این مجلس عبدالرحمان نام نهادم.

عرض کرد: وی مسلمان بود؟

ابو ابراهیم علیه السلام فرمود: آری مسلمان بود، و شهید کشته شد، چه لشکری بر وی درآمد، و او را بحيله (غيله) و خدعه در منزلش بکشتند، و آن لشکریان از مردم شام بودند.

ص: 169

عرض کرد: نام من پیش از آنکه دارای کنیت شوم چه بود؟

فرمود: نامت عبدالصليب بود.

عرض کرد: تو چه نام بر من گذاری؟

فرمود: ترا عبدالله نام می گذارم.

عرض کرد: پس من بخداوند عظیم ایمان آوردم و شهادت می دهم که جز خداوند فرد صمدیگانه خداوندی نیست.

و این خداوند تبارك و تعالی نه بآن طور است که جماعت نصاری صفت و گمان می کنند، و نه چنان است که یهود توصیف می نمایند، یا سایر مشرکان صفت می نمایند.

و گواهی می دهم که محمد صلی الله علیه واله وسلم، بنده خدای و فرستاده خدای است، و خدای او را بحق و راستی رسول فرمود، و هرکس هدایت یافت بوجود مسعود او بود و جماعت مبطلان کور و نادان هستند و آن حضرت بتمامت خلق از سیاه و سفید از جانب پروردگار مجید رسول است و تمام خلق باید باطاعت او باشند.

«فأبصر من أبصر، واهتدى من اهتدى، وعمى المبطلون، وضل عنهم ما كانوا یدعون.

و أشهد أن وليه نطق بحكمته، وأن من كان قبله من الأنبياء نطقوا بالحكمة البالغة، و توازروا على الطاعة الله، وفارقوا الباطل وأهله والرجس وأهله و هجروا سبيل الضلالة، ونصرهم الله بالطاعة له، وعصمهم من المعصية.

فهم الله أولياء وللدین أنصار، يحثون على الخير، ويأمرون به، آمنت بالصغير منهم والكبير ومن ذكرت منهم ومن لم أذكر، وآمنت بالله تبارك و تعالى رب العالمين».

هرکس را سعادت یار بود، بدین بهی و آئین فرهی و راه راست و طریق مستقیم بینش یافت، و راه هدایت و درایت را از چاهسار غوایت و ضلالت بشناخت.

و هرکس را از سعادت بهره نبود بکوچه بطالت درافتاد، و دیدگان -

ص: 170

حقیقت بینش از ادراك سبيل رشد و فلاح کور، و بچنگ دیو جهل و نادانی مزدور افتاد.

و گواهی می دهم که ولی و وصی این پیغمبر گرامی که بحکمت و علم سخن کرد، و پیغمبرانی که پیش از وی بجهان اندر بودند، بحکمت بالغه و طاعت خدای گفتار و رفتار آوردند، و از باطل و اهل باطل بر یکسوی شدند، و از پلیدی و رجس و اهل رجس مفارقت، و از راه گمراهی مهاجرت ورزیدند.

و خداوند تعالی نیز ایشان را بواسطه طاعتی که نمودند نصرت داد، و از معصیت نگاهداری کرد.

و این جماعت گرامی اولیاء خدای و انصار دین خدا هستند، و مردمان را بکار نيك و عمل خیر انگیزش دهند، و بكار خير مأمور بدارند.

و من بكوچك و بزرك ايشان ايمان آوردم، خواه کسانی که مرا در خاط بودند و یاد کردم، و یا نام نبردم و ایمان آوردم بخداوند تبارك و تعالی که پروردگار عالمیان است.

چون این سخنان را بپایان رسانید، زناری را که بر کمر داشت و زی نصاری می باشد، برگشود و پاره کرد و نیز صلیبی را که از طلای احمر برگردن داشت قطع نمود.

و عرض کرد: مرا امر فرمای تا صدقه خود را در آن مکان که بفرمائی بگذارم.

فرمود: در اینجا ترا برادریست که او نیز دین نصرانی داشت، و او مردیست از قوم تو از قیس بن ثعلبه که مانند تو دارای نعمت است، با هم مواسات و مجاورت بجوئید.

و من حقوق شما را در دین اسلام منظور می دارم، و از شما نظر نمی پردازم.

عرض کرد : اصلحك الله، سوگند با خدای من بی چیز نیستم، و افزون از سیصد اسب و مادیان بجای گذاشته و هزار شتر از حقوق شما نزد من است، و تو ولی-

ص: 171

خدای و رسول خدای و دارای نسب عالی هستی.

پس در مسلمانی دارای مقامی عالی شد، و عقیدتی نیکو پیدا کرد، و زنی از قبیله فهر در تحت نکاح درآورد، و حضرت ابی ابراهیم علیه السلام صداق او را پنجاه دينار باندازه صداق فاطمه عليها السلام بصداق نهاد، و خادم و خانه نیز بدو بخشید.

و عبدالله جديد الاسلام مذکور در مدینه طیبه اقامت نمود تا گاهی که حضرت أبى ابراهیم علیه السلام را از مدینه بطرف بغداد بیرون آوردند، و بعداز بیرون آوردن آن حضرت، چون بیست و هشت شب برگذشت عبدالله از جهان درگذشت.

معلوم باد بعضی از عرفا و محققین در شرح این حدیث و تفسیر آیه مسطوره و كلمات حضرت کاظم علیه السلام بیانات کرده که حاجت بشرح آن نیست.

حکایت حضرت کاظم علیه السلام با راهب نصرانی و زن نصرانيه

درکتاب کافی و بعضی کتب اخبار از یعقوب بن جعفر مرویست که گفت:

در حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه حضور داشتم، و مردی از مردم نجران یمن که از جمله راهبان بود بازنی راهبه بحضرتش بیامدند.

فضل بن سوار از آن حضرت اجازت خواست تا ایشان شرفیاب شوند، فرمود چون بامداد شود ایشان را در چاه ام خیر بیاورید.

می گوید: چون روز دیگر در رسید بیامدیم و آن قوم را نگران شدیم که بیامده اند، پس آن حضرت بفرمود تا حصیری بگستردند و بنشستند.

و آن زن شروع پرسش نمود و مسائل کثیره بپرسید، و آن حضرت جواب آن جمله را بفرمود.

بعداز آن حضرت ابی ابراهیم علیه السلام مسئله چند از وی بپرسید و آن زن جواب -

ص: 172

هيچ يك را ندانست، و از آن پس آن زن مسلمانی گرفت.

بعداز آن آن مرد راهب روی آن حضرت بیاورد و سؤالها بنمود، و جوابهای شافی بشنود.

و عرض کرد: من در کار دین و احکام دین خود سخت نیرومند و توانا بودم و در تمام روی زمین هيچ يك از مردم نصاری را علم و دانش من نبود.

وقتی شنیدم که در مملکت هندوستان مردی است که چون بخواهد از آنجا در مدت یک روز و شب در بیت المقدس حج گذارد، و از آنجا بمنزل خود که در زمین هند است باز می گردد.

پرسیدم در کدام زمین از اراضی هنداست، گفتند بسندان، و از مقامات او پرسش کردم، گفتند:

بان اسمی که آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان علیه السلام دست یافت، و به نیروی آن تخت بلقیس را در يك چشم برهم زدن حاضر ساخت عالم است.

و آن اسمی است که خداوند تعالی در کتاب شما و همچنین در کتاب ما صاحبان أديان، بآن خبر داده است.

حضرت كاظم علیه السلام فرمود: «فكم الله اسم لايرد» خدا را چند اسم است که چونش بآن بخوانند رد نمی شود.

راهب عرض کرد: خدای را اسامی بسیار است، لکن از آن جمله اسمائی که محتوم است، و هرکس خدای را بآن سؤال نماید رد نمی شود هفت است.

فرمود: كداميك از آنها را می دانی؟

راهب عرض کرد: بحق آن خداوندی که توراة را بر موسی و انجیل را بر عیسی نازل کرد، و او را عبرت عالمیان و آزمایش شکر گذاری دانایان گردانید، و محمد را برکت و رحمت و علی را عبرت و بصیرت از بهر آفریدگان خود ساخت، و اوصیا را از نسل محمد و علي قرار داد نمی دانم.

و اگر می دانستم چه نیازی بحضرت تو داشتم، و هرگز از تو نمی پرسیدم،-

ص: 173

و بدرگاه تو این راه را نمی پیمودم.

فرمود: حکایت هندی را بپایان رسان.

عرض کرد: این اسماء را شنیده بودم، لكن معنی و شرح و باطن او را نمی دانستم، و نمی دانستم چیست و چگونه باید خواند، لاجرم تا بسندان هند راه برشمردم.

و چون بآنجا رسیدم از احوال آن مرد بپرسیدم، گفتند: در کوهی خارج از شهر دیری ساخته و در آن دیر روزگار می شمارد، و در عرض سال افزون از دوبار دیدار نمی نماید.

و گمان مردم هند چنان است که یزدان تعالی در دیر او چشمه روان داشته، و بدون زحمت زراعت و حراثت و تخم افشاندن و گاو راندن حاصل بر می دارد و روز خود بآن روزی بروزگاران می سپارد.

پس برفتم تا بدر سرای او رسیدم و سه روز در آنجا اقامت کردم و هیچ درنکوفتم، و بچارۀ آن کار برنیامدم.

چون روز چهارم در رسید، خدای تعالي فتح الباب نمود، و ماده گاوی که هیزم بار داشت و پستانش پر از شیر بر زمین همی کشید بیامد، و در را برگشود.

چون در بازشد و گاو بدرون باب رفت، من نیز از پی آن برفتم و آن مرد را ایستاده بدیدم که همی بآسمان می نگرد و می گرید و بزمین نظاره می کند و می گرید.

چون این حال را نگران شدم گفتم بزرگ است خدا، همانا مانند تو در روزگار ما اندکست.

آن مرد گفت: «والله ما أنا إلا حسنة من حسنات رجل خلفته وراء ظهرك».

سوگند با خدای من نیستم مگر حسنه از حسنات آن مردی که او را پشت سر خود گذاشته ای، یعنی حضرت کاظم علیه السلام.

ص: 174

گفتم: شنیده ام اسمی از اسامی خدای نزد تو می باشد که بطفیل آن نام همایون در یک شبانه روز از اینجا به بیت المقدس می روی و باز می گردی.

گفت: آیا بیت المقدس را می شناسی؟

گفتم: جز همان بیت المقدسی را که در شام است نمی شناسم.

گفت: بیت المقدس نه آنست، بلکه بیت المقدس خانه آل محمد صلی الله علیه واله وسلم است.

گفتم: اما آنچه تا امروز که بآن اندرم شنیده ام، همین بیت المقدس شام است.

گفت: این محاریب پیغمبرانست و آنجا را خطيرة المحاريب می نامیدند، تا گاهی که آن زمان فترت ما بين زمان عیسی و محمد اتفاق افتاد، و مشرکان را نوبت امتحان یزدانی در رسید و انتقام خداوندی در خانواده شیاطین حلول نمود، پس تبدیل و تحویل و انتقال دادند، این اسماء را.

و اینست که خدای تعالی فرموده و تفسیر باطن و ظاهرش راجع بآل محمد صلى الله عليه واله وسلم است.

«إن هى إلا أسماء سميتموها أنتم و آباؤكم ما أنزل الله بها من سلطان». (1)

این نامهائی است که شما و پدران شما بآنها نهاده اید، و خداوند برای آن و در این اسامی سلطنتی و اثرى نازل نساخته است.

عرض کردم: از راه دوری باین حضرت روی نهاده، و كوه و تل و صحراها و دریاها و بیابانها درنوشته و مشقتها و زحمتها برخویش برنهاده، و دچار اندوه و ترس و اندیشه بسیار گردیده.

روزها بشب و شبها بروز آورده ام، تا مگر در حضرتت تشرف جويم، وبحاجات خود فائز شوم.

با من فرمود: «ما أرى امك حملت بك إلا وقد حضرها ملك كريم، ولا أعلم أن أباك حين أراد الوقوع بامك إلا وقد اغتسل و جانها على طهر.

ص: 175


1- سوره نجم، آیه 24.

ولا أزعم إلا أنه قد كان درس السفر الرابع من سفره ذلك فختم له بخير ارجع من حيث جئت».

یقین دارم که مادرت بتو حامل نگشت مگر هنگامی که ملکی کریم و فرشته گرامی نزد او حاضر بود و پدرت چون خواست با مادرت مقاربت نماید، با غسل بود و مادرت نیز از لوث حيض پاك بوده است.

و در آن ماه که نطفه ات در شکم مادرت انعقاد یافت، پدرت سفر چهارم را خوانده بود، لاجرم عاقبت امرش بخیر انجاميد.

يعني اين حسن عاقبت و یمن سعادت که ترا بهره افتاد از اینست که شیرت پاك، و مادر و پدرت پاك و بعبادت خود مشغول بوده اند.

و پدرت سفر چهارم را که بأوصاف پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، مشحون است قرائت می کرده است.

و از برکت این احوال مانند تو فرزندی برای ایشان مقدر شد که در طلب کیش بهی و آئین فرهی و ادراك راه حق اینگونه متحمل زحمت و رنج راه می شود.

هم اکنون راه برگیر تا بمدینه محمد صلی الله علیه واله وسلم، که آنجا را طیبه می نامند، و نامش در زمان جاهلیت یثرب بوده است، فرود شوي.

و از آن پس بموضعی از مدینه طیبه که بقیع نام دارد آهنگ بکن، پس از آن از سرائی که آنجا را دار مروان می نامند بپرس، و در آنجا فرود شو، و سه روز اقامت کن.

و از آن پس از پیری سیاه دیدار که بر در آنجا است و حصیر بافی می کند و آن حصیر را در بلاد ایشان خصف می نامند پرسش کن.

و با آن پیر از راه ملاطفت و مهر و نرمي بگو: مرا نزیل و میهمان تو که در زاویه بیتی که در آن چهار چوب كوچك است فرود می آید، بتو فرستاده است.

آنگاه از آن پیر از فلان بن فلان بن فلانی سؤال کن، و بپرس مجمع او بكجا اندر است، و نیز بپرس در کدام ساعت بآنجا مرور می فرماید.

ص: 176

و آن پیر او را یعنی حضرت کاظم علیه السلام را بتو می نماید، یا صفت و شمایل او را بتو می گوید، تا آن حضرت را بصفت بشناسی، و من نیز زود باشد که صفت او را باتو باز نمایم.

گفتم: گاهی که آن حضرت را بنگرم چسازم؟

گفت: از ماکان و مایکون از وی بپرس، و از معالم دین گذشتگان و بر جای ماندگان سؤال کن، یعنی بر تمام احوال کائنات از بدایت خلق تا قیامت آگاه است.

حضرت ابی ابراهیم علیه السلام فرمود: همانا حاجت تو که او را ملاقات نمودی ترا پند داده است و نیک خواهی کرده است.

راهب عرض کرد: فدایت گردم نام وی چیست؟

فرمود: متمم بن فیروز، و از ابناء فرس و از جمله کسانی است که بخداوند یکتای بی انباز ایمان آورده است، و از روی اخلاص و ایمان او را عبادت کرده است، و از قوم خود گاهی که از ایشان بیمناک شد فرار نموده است.

«فوهب له ربه حكماً وهداه سبيل الرشاد، وجعله من المتقين، و عرف بينه و بين عباده المخلصين».

«وما من سنة إلا وهو يزور فيها مكة حاجاً، ويعتمر رأس كل شهر مرة، و يجيء من موضعه من الهند إلى مكة فضلا من الله وعوناً، وكذلك يجزي الله الشاكرين».

پروردگارش بدولت حکمت کامکار ساخت و براه رشد و رشاد هدایت فرمود، و او را از جمله پرهیزکاران بگردانید، و بما بندگان مخلص خود آشنا گردانید.

و هیچ سالی برنیاید مگر اینکه بزیارت مکه بیاید و بهر ماهی یک دفعه عمره سپارد، و از منزلگاه خودش که در هند است تا بمکه معظمه راه بسپارد، و این جمله از فضل و عون خداوند تعالی است، و خداوند تبارك و تعالى بندگان شاكر را بدينگونه پاداش نيك دهد.

چون سخن با این مقام رسید، شخص راهب مسائل بسیاری از آن حضرت پرسید و جواب آن جمله را بطور مقصود بشنید.

ص: 177

آنگاه آن حضرت از راهب بپرسید، و راهب جواب هيچ يك را ندانست، و حضرت کاظم علیه السلام جواب آن جمله نیز بفرمود.

آنگاه راهب به آن حضرت عرض کرد، خبر گوی مرا از هشت حرف که نازل شد، و چهار حرف آن در زمین آشکار گشت، و چهار حرف آن در هوا بماند.

این چهار حرف که در هوا باقی است، بر کدام کس نازل شد، و کدام کس تفسیر آن را نمود؟.

فرمود: «ذاك قائمنا فينزله الله عليه فيفسره و ينزل عليه مالم ينزل على الصديقين والرسل والمهتدين».

وی قائم ما است که خداوند آن را بر وی نازل کند، و آن حضرت آن جمله را تفسیر نماید، و خداوند تعالی نازل نماید بر وی آنچه را که بر صدیقین و پیغمبران و مهتدین نازل نکرده است.

پس از آن راهب عرض کرد: مرا از دو حرف این چهار حرف که در زمین است خبر فرمای چیست؟

فرمود: ترا بتمام چهار حرف خبر می دهم.

أول آنها «لا إله إلا الله وحده لاشريك له باقياً»، و دوم از آنها «محمد رسول الله صلى الله عليه وآله مخلصاً»، سيم آنها «نحن اهل البيت» و چهارم آن «شيعتنا منا و نحن من رسول الله، ورسول الله صلى الله عليه و آله من الله بسبب» می باشد.

این وقت راهب عرض كرد: «أشهد أن لا إله إلا الله وحده لاشريك له، وأن محمداً رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، وأن ما جاء من عندالله حق، و أنكم صفوة الله من خلقه، وأن شيعتكم المطهرون المستدلون، و لهم عاقبة الله، و الحمدلله رب العالمين».

بعداز گفتن كلتمين شهادتین گفت: گواهی می دهم که آنچه از جانب خدای رسیده است مقرون بحق و راستی است، و گواهی می دهم که شما از میان-

ص: 178

آفریدگان خدای برگزیده و صافی هستید، و شیعیان شما همه پاك و مطهر و براه راستی و درستی دلالت شده اند و بپایان نيك و عاقبت محمود برخوردارند، و سپاس این جمله مخصوص بخداوند پروردگار عالمیان است.

پس حضرت ابی ابراهیم علیه السلام بفرمود تا جبه خز و پیراهانی قوهی که عبارت از طیلسان و موزه و قلنسوه باشد بیاورد، و آن جمله را بدو عطا فرمود.

و نماز ظهر را بگذاشت، و گفت ختنه کن، گفت در روز هفتم ولادت ختنه کرده ام.

و دیگر علي بن عیسی و بعضی محدثین نوشته اند: مردی تمنای مرگ می نمود حضرت کاظم علیه السلام با او فرمود: آیا در میان تو و خدای قرابتی هست که ترا حمایت کند و بیامرزد؟

عرض کرد: نیست.

فرمود: آیا ترا حسناتی است که از پیش فرستاده باشی، و از سیئات تو بیشتر باشد، و از این روی خاطری جمع داشته باشی که خدایت می آمرزد؟

عرض کرد: نیست.

فرمود: پس از چه روی تمنای مرگ می کنی، چه آن دنیا را صدمات بیشتر است.

یعنی کسی باید آرزوی مرگ نماید که توشه سفر آن جهان را از پیش فرستاده و از همه جهت آسوده باشد، وگرنه باید بخدای تفویض کند تا خداوند تعالی بفضل و کرم خود هروقت مصلحت او را بداند از این جهان ایرمانش بیرون برد، و این حدیث بتقریبی مسطور شده است.

ص: 179

بیان برخی از معجزات و خوارق عادات حضرت كاظم صلوات الله عليه

مکرر در عنوان معجزات باهرات حضرات ائمه اطهار صلوات الله و سلامه عليهم اجمعین یاد کرده ایم که:

در انظار صاحبان أبصار تمام حركات و سكنات و اقوال و افعال بلکه وجود امامت خصال این مشاعل دبیرستان ولایت و شموس آسمان امامت، و درخشنده نور شبستان هدایت عین معجزه است.

چه معجزه آنست که دیگران از اتیان مثلش عاجز باشند، والبته تمام خلق جهان عاجز هستند که بتوانند بأخلاق و اوصاف و أطوار وأفعال، و أقوال وأعمال پیشوایان دین مبین سلام الله علیهم اجمعین توأمان گردند.

بلکه در هيچ يك از اوصاف ایشان بآن مقدار که ایشان راست نتوانند متصف شوند.

مثلا تمام شجعان روی زمین را که در زمان خود سرآمد أهل روزگار بوده اند، چون با شجاعت امیرالمؤمنين علیه السلام نسبت دهند عاجز باشند.

تمام متقیان روزگار را که در زمان خود نامدار شده اند، نسبت بتقوای مولای متقیان بچیزی شمرده نیایند.

تمام بخشندگان عالم از بنی آدم بجود و کرم موسوم هستند، نسبت بجود شاه مردان در شمار موجود نباشند.

تمام عباد جهان که در عبادت مشارالیه بالبنان شده اند، نمی توانند سجاده کش آن حضرت باشند.

تمام رزم آزمایان عرصه پیکار، نسبت بجنگ آوری آن حضرت با پیرزال شکسته بال همال گردند.

ص: 180

تمام فصیحای روزگار، در عرصه فصاحت آن حضرت، ألکن هستند.

تمام بلغای جهان، نسبت ببلاغت آن حضرت، أبكم شوند.

تمام خطبای زمانه، در میدان خطبه رانی آن حضرت، زبان از لاو نعم بربندند و بعجز و تحیر، همعنان باشند.

تمام حکمای عالم، در عرصه بی بدایت و نهایت حکمت آن حضرت، جاهل و ذاهل باشند.

تمام موحدین روزگار، در پهنۀ توحید آن حضرت، زبان از لاونعم بربندند.

تمام واصفین روزگار، در میدان توصیف رانی آن حضرت، كودك نادان هستند.

تمام قاضیان روزگار، در عرصه قضاوت آن حضرت، جز بیلادت و غباوت موصوف نشوند.

تمام نیرومندان جهان، در پهنه نیرومندی آن حضرت، باموري ضعيف أليف هستند.

تمام غیوران روزگار، در عوالم غیرت مندی آن حضرت، خبر از معانی غیرت ندارند.

تمام مهیبان روزگار، در مقام هیبت آن حضرت، در حکم لعبت باشند.

تمام خاضعين جهان، در عرصه خضوع آن حضرت، بی خبر از اوصاف فروتنی و خشوع هستند.

تمام حقگذاران روزگار، در پهنه حق گذاری آن حضرت، از حق آگاهی ندارند.

تمام قناعت ورزان جهان، در مقام قناعت آن حضرت، مردی حریص و شکمباره باشند.

تمام صديقان جهان، در معالم صدق آن حضرت، مصداقی ندارند.

تمام مردم آبات ضیمان جهان، در رتبه آن حضرت، بی رتبه اند.

ص: 181

تمام شب زنده داران روزگار، در میدان شب زنده داری آن حضرت، بخواب غفلت اندرند.

تمام حق نگران جهان، در مقام حق شناسی آن حضرت، متحیر و بیچاره اند.

تمام خریداران زحمت و مشقت جهان، در مقام پذیرائی زحمتها و مشقت های آن حضرت، در بالش راحت آسوده اند.

تمام فقیهان جهان، در عرصه فقه آن حضرت، در کوچه جهل سرگشته و پریشان خاطرند.

تمام خائفان و خاشعان جهان، نسبت بخوف و خشوعی که آن حضرت را در حضرت معبود است، بچیزی معدود نباشند.

تمام رؤفان وعطوفان جهان، نسبت برأفت و عطوفت آن حضرت، دارای بضاعتی نیستند.

تمام رحیمان جهان، نسبت برحمت آن حضرت، از معالم رحمت دورند.

تمام علمای جهان، در عرصه علم و دانش آن حضرت، چون كودك دبیرستان باشند.

تمام شدیدان عالم، در مقام شدت و صلابت آن حضرت، چون موم آفتاب یافته، بلکه در زمره معدوم هستند.

تمام خشمگین های جهان، در حال خشم و غضب آن حضرت، همچو برفند و آفتاب تموز.

تمام پارسایان عالم، در مقام پارسائی آن حضرت، بهیچ مقامی رسائی ندارند.

تمام عاملان جهان، در مقام عمل این جهانی و آن جهانی آن حضرت، دارای هیچ گونه عمل نیستند.

تمام مناجاتگران جهان، در مقام مناجات آن حضرت با پروردگار خود، مردمی نامحرم و دور از حریم محترمند.

تمام صابران روزگار، در عوالم صبر و شکیبائی آن حضرت، در زمره مردمان-

ص: 182

عجول هستند.

تمام حلیمان روزگار، در میدان حلم و بردباری آن حضرت، از شوائب حلم بی بهره باشند.

تمام سائان جهان، در ایوان سیاست و امارت آن حضرت، از رسوم و قوانین ملك داری و رعیت پروری و دادخواهی و دادگستری بی خبرند.

مختصر اینکه در هر صفتی مطلوب و شیمتی کریم که خدای تعالی بیافریده، حضرتش دارای حدکمال آنست، و موافق و مخالف اتفاق دارند که از بدایت آفرینش جهان تاکنون هیچ ذاتی والا صفات، دارای این مراتب و مقامات نشده است.

و از اینست که آن حضرت را مظهر الغرائب و مظهر العجائب خوانند.

در تفسیر اهل بیت و علمای اثنی عشری، نباء عظیم را به آن حضرت تأویل نمایند، و آية الله الكبريائش خوانند.

و در حقیقت از آغاز آفرینش تاکنون هیچ کس جز این حضرت مصداق این تأویل و تفسیر نتواند بود.

و چون بر این جمله بگذریم مکشوف می گردد که وجود مسعود مبارکش عين معجزه است، و مردم بصیر عاقل هیچوقت از آن حضرت درطلب اظهار معجزه نخواهند بود.

از قیامت هیچ کس قیامت نمی خواهد، و از آفتاب عالمتاب بی حجاب روشنایی نمی خواهد، چه وجود شمس عین فروغ و فروز است.

طلب معجزه از آن حضرت یا سایر ائمه هدی صلوات الله عليهم يا زمره از انبیای عظام علیهم السلام از قصور دانش و فتور بینش است، (این همه از نظر قاصر کوته بین است) والسلام على من اتبع الهدى.

چنانکه در کتاب زبدة التصانيف، سند بأبى اسحاق کاتب می رساند که گفت: من در جمله کسانی بودم که از جانب هارون الرشید بر حضرت امام موسی علیه السلام -

ص: 183

موکل بودم، جماعت موکلان می گفتند اگر بعداز پیغمبر، پیغمبری بودی آن کس موسى بن جعفر عليهما السلام بودى.

زیراکه وی بر عبادتی قدرت داشت که هرگز نشنیده ایم دیگری را این قدرت باشد، و از تمام خلایق اولین و آخرین بر اینگونه عبادت تاب و طاقت داشته باشد.

گفتند: چون نماز بامداد بگذاشتی به تعقیب بنشستی تا گاهی که آفتاب برآمدی، آنگاه بسجده اندر شدی و بسجده اندر بودی تا آفتاب را نوبت زوال درآمدی.

این وقت برخاستی و نماز ظهرین بیاراستی باسنت های آن، و ساعتی بتعقیب بنشستی، آنکه سر سر بسجده بردی و در سجده بودی تا نوبت نماز شام.

آنگاه برخاستی و نماز شام بسپاردی بانوافل، از آن پس روزه بگشادی بشیرینی یا شیر، آنگه نماز خفتن بگذاردی و ساعتی بتعقیب بگذرانیدی، آنگه بسجده شدی و بسجده بودی تا شب به نیمه رسیدی.

آنگه برخاستی و در آفاق نگریستی و پنج آیت از آخر آل عمران برخواندی، وآنگه در نماز تهجد بایستادی، و در دعا و اجتهاد و گریستن بنمودی، تا شب زایل شدی بر این حال در زندان بودی.

و آن حضرت عابدترین، و فقیه ترین، وفاضل ترین، و سخی ترین، وکریم ترین مردم روزگار خود بود.

و چون قرآن بخواندی، چنان با آواز خوش با حزن و اندوه قرائت فرمودی که شنوندگان از آوازش بگریستند، و مردم مدینه طيبه اش زين المتهجدين می خواندند.

و از این پیش باین حالات عبادات و أوصاف مبارکه آن حضرت اشارت شده است، و چون این حال را یکی از معجزات آن حضرت نوشته اند، در اینجا نیز مرقوم گشت تا مؤید آنچه مسطور افتاد بگردد.

ص: 184

و در احوال هريك أز أئمه هدى صلوات الله عليهم بنگرند همینگونه است، منتهای امر اینست که هريك در هر زمان برحسب تقاضای زمان بطوری متظاهر می شوند، و أوصافى مخصوصه را که مناسب وقت می دانند می نمایند، وگرنه همه دارای حد کمال می باشند.

در فصول المهمه و بحارالأنوار و مناقب ابن شهر آشوب و اغلب كتب عامه و خاصه مسطور است که عبدالله بن ادریس از ابن سنان روایت کرده است که:

هارون الرشید در یکی روز جامه های بسیار فاخر بتكريم و تشریف وزیر خود علی بن یقطین بفرستاد و از آن جمله دراعه سیاه که خاص خلفاء عباسی و منسوج بزر أحمر بود او را خلعت کرد.

علی بن یقطین چون نگران آن ألبسه فاخره و ثياب جلیله بدیعه گشت، جملگی را تقدیم حضور مبارك حضرت امام موسی کاظم علیه السلام نمود.

و امام علیه السلام آن جمله را بدو بازپس فرستاد و بدو مرقوم فرمود: «احفظ بها ولا تخرجها عن يدك، فسيكون لك بها شأن تحتاج معه إليها».

این جمله را محفوظ بدار، و از دست مده که زود است ترا بوجود آن کاری پیش آید که بآن واسطه باین اشیاء نیازمند شوی.

و بروایت صاحب اعلام الوری و بعضی دیگر، علي بن يقطين آن جامه ها را بحضرت أبي الحسن علیه السلام حمل کرده، و نیز آنچه معمول او بود از خمس أموالش که بحضرتش تقدیم می کرد، بر آن ثياب فاخره اضافه نمود.

و چون آن مال و آن احمال به حضرت کاظم علیه السلام رسید، آن اموال و ثیاب را بپذیرفت، لکن دراعه را بدست دیگری غیر از فرستاده ابن يقطين براى ابن يقطين بازپس فرستاد و کلمات مذکوره را باو برنگاشت.

علي بن يقطين از اين کردار باندیشه رفت، و ندانست سبب این کار چیست، و آن دراعه را نگاهداری نمود.

و چون روزی چند از این مقدمه برگذشت، اتفاقاً پسر يقطين را بر غلام خود-

ص: 185

که بخدمات او اختصاص داشت و محرم اسرارش بود، حالت بگشت، و او را آزرده خاطر و از خدمت خود مطرود فرمود.

آن غلام كين ابن يقطين را بدل اندر گرفت، و درخدمت رشید از وی سعایت کرد و گفت:

على بن يقطين بامامت موسی بن جعفر قائل است، و بهر سال اندر خمس أموالش را بدو می فرستد، بعلاوه آن دراعه را که امیرالمؤمنين بمفاخرت و اعزاز و در فلان وقت، بدو داد بخدمت موسی بن جعفر فرستاد.

رشید از شنیدن این داستان چون آتش شعله ورگشت و گفت: این مسئله را مکشوف می دارم، اگر چنین باشد که تو گوئی علی بن یقطین را در آتش می سوزانم، و بفرمود تا ابن يقطين را حاضر کردند.

چون در حضور رشید بایستاد گفت: آن دراعه را که بتو پوشانیدم چه کردی؟

گفت: ای امیرالمؤمنین هم اکنون آن در اعه در سبدی مهر شده و خوشبوی نزد من موجود است، و بهر صبحگاه آن سبد را می گشایم، و محض تبرك و ميمنت باو می نگرم و دیگر باره بجایش می گذارم، و در هر شامگاه نیز همین معاملت را مرعی می دارم.

هارون گفت: در همین ساعت باید دراعه را حاضر کنی.

گفت: چنین می کنم، و یکی از خدمتگذاران خود را گفت بفلان خانه برو و صندوق را برگشای و آن سبدی را که مهر من برآنست بیاور.

پس درنگی نرفت که آن غلام برفت و آن سبد مختوم را بیاورد، و در حضور رشید بگذاشت، مهرش را برداشتند، و هارون بهمان دراعه درهم پیچیده که در بوی خوش مدفون بود نظر افتاد.

پس شعله خشمش فرو کشید، و باعلي بن یقطین گفت: این دراعه را بجای خودش بازگردان و خود نیز راشداً بازگرد، همانا از این پس سعایت هیچ ساعی را -

ص: 186

در باره تو تصدیق نمی کنم.

آنگاه بفرمود تا جایزه بزرگ بعلی بن یقطین بدادند، و نیز فرمان داد تا آن غلام سعایت گر را هزار تازیانه بزنند، و چون پانصد تازیانه باو زدند جان از تنش بیرون شد.

و از این خبر چنان می رسد که حامل آن دراعه و أموال و أشياء همان غلام سعایت گر بوده است.

و چون حضرت کاظم علیه السلام برحال او آگاه بود، آن دراعه را بتوسط دیگری بعلی بن یقطین باز فرستاد تا آن غلام نداند، و بعداز آنکه از ابن یقطین نزد هارون الرشید سعایت نماید و رشید در کشف آن فرمان دهد و خلاف قول غلام را بداند، بر مراتب عاليه ابن يقطين بيفزايد.

پس در اینجا دو معجزه ظاهر شده است، یکی علم بمآل حال غلام، و دیگر رفع بلیت و تهمت على بن يقطين.

در مدينة المعاجزو عيون المعجزات و بعضى كتب دیگر نوشته اند که ابراهیم ابن حسن بن راشد گفت از علی بن یقطین شنیدم همی گفت:

وقتی در حضور رشید ایستاده بودم ناگاه هدایای نفیسه از جانب پادشاه روم بخدمتش بیاوردند، و دراعه دیبای سیاه زرتاری بود که در تمام اوقات زندگانی خود چیزی نیکوتر از آن ندیده بودم.

هارون الرشید در آن اثناء بجانب من نظر کرد و دید من نظر بآن دراعه دوخته ام، گفت: ای علی این دراعه ترا بعجب و شگفتی درافکنده است.

گفتم: آری والله یا امیرالمؤمنین، گفت: این دراعه را برگیر.

پس برگرفتم و در منزل خود بیاوردم و در دستمالی استوار پیچیدم، و برای حضرت کاظم علیه السلام بمدينه فرستادم.

و از اینحال شش ماه یا هفت ماه و بقولی نه ماه برگذشت، که یکی روز از حضور هارون الرشيد بازگشتم و طعام بامداد را نزد او خورده بودم -

ص: 187

چون بمنزل خویش آمدم خادمی از خدام من بیامد و مندیلی و کتابی سر بمهر بمن داد، و مهرش تازه بود و گفت این بوقچه و نامه را مردی در همین ساعت بمن آورد و گفت: این جمله را بمولای خودت بسپار.

من مهر از نامه برگرفتم مرقوم فرموده بود «يا على هذا وقت حاجتك إلى الدراعة»، اى على اينك هنگامی است که ترا باین دراعه حاجت خواهد افتاد.

پس گوشه مندیل را برگشودم، و هم در همان ساعت فرستاده هارون بیامد، و گفت: بخدمت امیر حاضر شو.

چون احضار بی هنگام بود، گفتم چه تازه ایست؟ گفت: ندانم .

پس با فرستاده خلیفه راه برگرفتم و بخدمت هارون درآمدم، و این وقت عمر ابن بزیغ در حضور هارون ایستاده بود.

چون هارون مرا نگران شد خشمناك گفت: اي علي آن دراعه را که بتو بخشیدم چکردی؟.

گفتم: آنچه اميرالمؤمنين بمن پوشانیده است، بیشتر از آنست که بدانم مقصود کدام است، از کدام دراعه پرسش می فرمائی؟

گفت: دراعه سیاه زربفت.

گفتم: مانند من کسی بمانند چنان دراعه که مرا بآن اختصاص داده اند چه می کند، چون با آن دراعه از سرای امیرالمؤمنين بمنزل خود مراجعت کردم، آن دراعه را حاضر کرده و بپوشیدم، و دو رکعت یا چهار رکعت نماز درآن بگذاشتم، و هم در این ساعت که فرستاده امیر در طلب من بیامد، آن دراعه را بخواسته بودم تا بهمان گونه بپوشم و نماز بگذارم.

عمربن بزيغ بخيره بمن نگران شد و با هارون گفت: بفرمای آن دراعه را حاضر سازد، رشید نیز بمن فرمان کرد، پس خادم خود را بفرستادم برفت و دراعه را بیاورد.

ص: 188

چون رشید نظر کرد و آن دراعه را بعین بدید، با عمر گفت: يا عمر ما را نمی شاید که از این پس سخن هیچ سعایت گری را درحق على مقبول شماریم.

و نیز فرمان کرد تا پنجاه هزار درهم بمن بدادند و من آن دراهم را با دراعه بمنزل آورده، در همان روز آن جمله بحضرت موسی بن جعفر علیه السلام ارسال نمودم.

و بروایتی چون دراعه را حاضر کردند، خلیفه سخت شرمسار شد، و با عمرابن بزیغ گفت: از این پس مأذون نیستی نام علی را در حضور من بر زبان بگذرانی، و اگر مذکور کنی آزار بینی.

پس از آن امر کرد همان دراعه را با پنجاه هزار درهم بخانه من حمل کردند.

و مرا پسر عمي بود که با من خصومت داشت، نزد عمربن بزيغ رفته و بتوسط او بخليفه عرض کرده بود، و شیطنت نموده بود، سپاس خداوند را که از برکت مولا و سید من روی او سیاه و راست او دروغ شد.

و اين حديث با حديث سابق قريب المضمون هستند، و راویان هر دو معتبر می باشند.

و در این حدیث شریف چند معجزه اتفاق افتاده است:

یکی اینکه آن حضرت در همان زمان که دراعه را بحضرتش رسانیده اند، می دانسته است که در فلان زمان از علی بن یقطین نزد هارون سعایت می کنند، واگر این دراعه را حاضر نداشته باشد او را بلیتی عظیم فرو می گیرد.

دیگر اینکه بهمین علت باستعمال یا اعطای آن دراعه توجه نفرمود، و در همان مندیلی که بود بجای گذاشت.

دیگر اینکه ملاحظه آن زمان را کرده، وقتی بفرستاد که در همان وقت لازم می شد، چه اگر در همان زمان که بحضرتش رسید، بازپس می فرستاد نزد علی بن يقطين برجای نمی ماند، و مقصود از میان می رفت، و رفع تهمت از وی نمیشد، لاجرم در حضرت خود بداشت تا نوبت آن رسید.

و دیگر در مدينة المعاجز و اعلام الورى و اغلب کتب تواریخ و آثار از -

ص: 189

محمدبن فضل مرویست که گفت:

اصحاب ما را در باب مسح نمودن هردو پای در حال وضو اختلاف افتاد که آیا باید ابتدا از انگشتان تا کمبین نمود، یا از کمبین تا انگشتان را مسح نمود.

على بن يقطين برای کشف این مسئله عريضة بحضرت موسى بن جعفر علیه السلام نوشت.

«جعلت فداك إن أصحابنا قد اختلفوا في مسح الرجلين، فان رأيت أن تكتب بخطك ما يكون عملى عليه، فعلت إنشاء الله».

یاران و اصحاب ما درباب ترتیب مسح رجلین اختلاف ورزیده اند، و کار برما مشتبه گردیده است. اگر رأى مبارك علاقه بگیرد و تصویب فرماید که بخط ولایت آیت حکم این امر را رقم فرمائی تا از این پس بدانگونه عمل نمایم انشاء الله تعالی، باین عنایت ارادت می فرمائی.

حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیه در جواب على بن يقطين مرقوم فرمود:

«فهمت ما ذكرت من الاختلاف في الوضوء، و الذى آمرك لا تغير شيئاً أن تتمضمض ثلاثاً، و تستنشق ثلاثاً، و تغسل وجهك ثلاثاً، و تخلل لحيتك، و تمسح رأسك كله، و تمسح ظاهر اذنيك و باطنهما، و تغسل رجليك إلى الكعبين ثلاثاً، ولا تخالف ذلك شيئاً إلى غيره».

آنچه را در باب اختلاف در امر وضو بر نگاشته بودی بدانستم، هم اکنون آنچه ترا بدان امر می فرمایم و نباید هیچ چیز آن را دیگرگون کنی اینست که:

سه بار مضمضه و بعداز آن سه دفعه استنشاق نمائی، و سه دفعه روی خود را بشوئی، چنانکه موهای ریش خود از بن و روی آن ترنمائی، و همه سر را مسح کنی، و ظاهر و باطن هردو گوش را مسح کنی، و سه بار هردو پای خود را -

ص: 190

از انگشتان تا کعب پای را مسح نمائی (1) و در آنچه نوشتم برخلاف آن مکن، و بوضعی دیگر مگردان.

چون این نامه مبارك بعلى بن يقطين رسيد، و بر مضمون آن واقف شد، سخت در عجب رفت که آنچه امام علیه السلام مرقوم فرموده است، برخلاف آن رسمی است که مردم شیعی درکار وضو معمول می دارد.

پس از آن گفت: مولاى من أعلم است بآنچه مقرر فرموده، و من آنچه را که امر کرده است امتثال و اطاعت می نمایم و از آن پس چون آهنگ وضو نمودی بهمان دستور وضو ساختی.

سال:

و از آن طرف پاره دشمنان علي بن يقطين که همواره بکیدوکین او اندر بودند، نوبتی یافته از وی نزد هارون الرشید زبان بسعایت برگشودند و گفتند: وی رافضی و با تو بمخالفت اندر است.

چون این سعایت بتکرار پیوست، رشید با پاره خواص و محارم خود گفت: در حق على بن يقطين و ميل او برفض فراوان سخن رانده اند، و من او را بتکرار امتحان کرده ام و چیزی که دلالت بر این امر نماید از وی نیافته ام.

گفتند: یکی از علامات رفض اینست که ایشان درکار وضو با عامه مخالف هستند، و وضو را تخفیف می دهند، و غسل رجلین نمی کنند، بهتر اینست که چنانکه وی نداند یکتن را بگماری تاحالت و وضع وضوء او را معلوم گرداند.

هارون الرشيد على بن يقطين را در سرای خلافت مشغول خدمت نمود، و او را معطل بداشت تا گاهی که نوبت وضو رسید و هنگام نماز درآمد.

و ابن یقطین را قانون چنان بود که چون زمان وضوء نماز رسید، در یکی از بیوت سرای خلوت گزیدی.

چون آن موقع در رسید و ابن یقطین در حجره خود اندر شد، رشید بنفس خود از پشت دیوار چنانکه ابن یقطین را دیدار می نمود، و ابن یقطین او را نمی دید -

ص: 191


1- ظاهر اینست: که بشوئی.

بر وی نظر دوخت.

پس ابن يقطين آب وضو بخواست و چنانکه امام علیه السلام او را امر فرموده بود موافق اهل سنت و جماعت وضو بساخت.

رشید چون اینگونه وضو را بدید، خود داری نیارست کرد، و برفراز بام برآمد چنانکه ابن يقطين او را بدید، و رشید بآواز بلند گفت: ای علی بن یقطین دروغ گفته است هرکس گمان کرده است که تو از رافضیان هستی.

و از آن پس بر مراتب تقرب و تفوق ابن يقطين افزوده شد.

و در همان آن مکتوب مبارك حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليه شرف وصول بخشید و ابتداء رقم شده بود.

«من الأن يا علي بن يقطين توضاً كما أمرك الله، اغسل وجهك مرة فريضة و مرة اخرى إسباغاً، و اغسل يديك من المرفقين كذلك، و امسح بمقدم رأسك و ظاهر قدميك من فضل نداوة وضوءك، فقد زال ما أخافه عليك والسلام».

هم اینوقت ای علی بن یقطین چنانکه خداوندت فرمان کرده، و وضوء صحیح است وضو بساز، و چهره خود را یکبار بآهنگ وجوب، و دیگر باره به نیت استحباب بشوی، و هردو دست خود را از مرفق آب بزن و بشوی، و پیش سر خود را مسح نمای، و پشت هردو قدم خود را مسح بنمای، از فزونی تری وضوی خود، چه آن خوفی که بر تو داشتم زایل شد.

در مناقب ابن شهر آشوب در پایان این خبر معجز اثر مسطور است که شاعری در این باب گفته است:

ثم حال الوضوء حال عجيب *** كيف أنباء بالضمير وخبر.

هو عين الحياة وهو نجاة *** ورشاد لمن قرا و تدبر.

هو سر الا له فى البأس *** والجود فطوبى لمن به يتبصر.

و دیگر در كتاب بحارالأنوار و بعضى كتب اخبار از اسماعيل بن سلام بن الحميد مرویست که گفتند:

ص: 192

على بن يقطين ديناری چند بما فرستاد و گفت این دنانیر را در بهای شتر بدهید، و این کتب و اموال را در مدینه بحضرت موسی کاظم علیه السلام تقدیم کنید.

پس شتر بخریدیم و از کوفه راه برگرفتیم تا ببطن الرمله رسیده، در آنجا قدری علف خریده شتر را بعلف بگذاشتیم و خود بخوردن طعام مشغول شدیم.

ناگاه حضرت امام موسی علیه السلام را نمایان دیدیم، حشمتش را بر پای شدیم و سلام براندیم، فرمود: آنچه با شماست بیاورید، پس آن جمله را بحضور مبارکش تسلیم داشتیم.

اینوقت نوشته چند از آستین همایونش بیرون آورده بما بداد و فرمود: این جمله را بگیرید که جواب آن مكتوب على بن يقطين است، و در امان خدای باز شوید.

عرض کردیم توشه ما بپایان رسیده، و اينك بمدينه منوره نزديك شده ایم اجازت فرمای تا بزیارت جدت رسول خدای صلى الله علیه و آله مشرف شده توشه نیز برگیریم.

فرمود: آیا از توشه شما چیزی برجای مانده است؟ عرض کردیم آری، فرمود بیاورید.

پس بیرون آوردیم آن حضرت بدست مبارک برگرفت و فرمود این توشه شما را بکوفه می رساند، در حفظ خدای بروید، پس مراجعت کردیم، سوگند با خدای آن توشه قليل ما را تا بکوفه کافی شد.

در این خبر متضمن چند معجزه است: یکی ورود حضرت کاظم علیه السلام در آن موقع.

یکى جواب على بن يقطين قبل از قرائت عرایض او.

یکی اجازت ندادن آن مردم را که بمدینه روند برای مطلبی که خود می دانست، و بباید آنها زودتر باز شوند.

ص: 193

یکی برکت دادن توشه آنها.

و دیگر در مدينة المعاجز از ابو جعفر محمدبن جریر طبرى سند بأعمش می رسد که گفت:

حضرت كاظم الغيظ علیه السلام را نزد رشید بدیدم، که رشید در حضرتش خضوع و فروتنی همی نمود.

عیسی بن ابان که حضور داشت، گفت: ای امیر این فروتنی را از چه نسبت با او می کنی؟

گفت: در پشت سر او افعی پیچان را نگران هستم که همی دندان برهم زند، و گوید: اطاعت او را پذیرفتار باش و گرنه ترا می بلعم، از این روی از افعی بترسیدم و موسى بن جعفر را اجابت نمودم.

و دیگر در همان کتاب بسند مذکور از اعمش مسطور است که:

موسى بن جعفر عليهما السلام هنگامی که در زندان رشید بود با ما بحديث می گذرانید، و در این اثنا نگران بودم که از زندان بیرون می شود و غایب می گردد، و از آن پس داخل زندان می شود بحیثیتی که هیچ کس او را نمی بیند.

راقم کلمات گوید: والی کارخانه یزدان را در هر آن و زمانی هزاران کار و کردار و در آسمان و زمینش گفتار است (یاحار حمدان من يمت يرني) چگونه در تنگنای زندانی محبوس و ممنوع خواهد ماند.

و هم درآن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که غالب گفت:

در مجلس رشید بودیم ناگاه حضرت امام موسی کاظم علیه السلام درآمد و خداوند برای آن حضرت چشمه را جوشان و درختی سبز نمایان کرد و آن حضرت از آن آب و میوه آن درخت می خورد و می آشامید و ما آن حضرت را تهنیت و تحیت فرستادیم.

و چنان بود که هر وقت پاره از اصحاب رشید وارد زندان می شد آن چشمه و درخت ناپدید می شد.

ص: 194

و نیز در آن کتاب و بعضی کتب دیگر از موسی بن ماهان مرویست که گفت:

نگران موسی بن جعفر علیهما السلام شدم گاهی که در زندان رشید جای داشت و مائده از آسمان برآن حضرت نازل می شد، و آن حضرت تمام زندانیان را اطعام میذفرمود، پس از آن مائده به آسمان بلند می شد، بدون اینکه چیزی از آن کاستن گیرد.

و دیگر درآن کتاب از رشیق غلام رشید مرویست که گفت:

هارون الرشيد مرا مأمور ساخت که بزندان بروم، و موسى بن جعفر علیه السلام را بقتل برسانم.

پس به آهنك قتل آن حضرت وارد زندان شدم، آن حضرت عصائی را که بدست اندر داشت بیفکند، بناگاه افعی پیچان شد، هارون الرشید را از آن هول و هيبت فرو گرفت و آن افعی برگردنش چنبر شد تا ناچار نزد من فرستاد، و آن حضرت را رها ساختم.

و هم درآن كتاب مذکور است که عمارة بن زید گفت:

ابراهيم بن سعد با من حدیث راند که درندگانی چند بر امام موسی درآوردم، تا آن حضرت را بدرند و بخورند، چون آن حضرت را بدیدند در حضرتش آغاز ضراعت کردند و بفروتنی دُم بر زمین مالیدند، و بآن حضرت پناهنده شدند. و او را بامامت دعا کردند، و از شر رشید بدو پناه بردند.

چون این داستان برشید رسید، آن حضرت را رها ساخت و گفت: بیم دارم که مرا و مردمان را و آنانکه با من هستند مفتون و فریفته سازد.

و هم درآن کتاب از وکیع از ابراهیم بن اسود مروی است که:

حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را نگران شدم که به آسمان صعود داد و فرود آمد، و حربه از نور با خود داشت و فرمود: آیا مرا باین می ترسانی اگر بخواهم او را باین حربه می زنم، این خبر را برشید باز رسان، رشید سه روز بیهوش -

ص: 195

بیفتاد و آن حضرت را رها کرد.

و دیگر در مدينة المعاجز و عیون اخبار و امالی و مناقب و بحار و بعضی كتب اخبار مسطور است که علي بن يقطين گفت:

یکی روز هارون الرشید مردی ساحر و کاهن را بخواست، و از وی خواستار شد که در مجلس هارون سحر و شعبده بکار بندد، که سخن حضرت ابی الحسن را قطع نماید، و کردارش را باطل، و خودش را منفعل گرداند.

آن مرد و امام علیه السلام را مجلس خود بخواند، و از هر در صحبت براند، و چون سفره طعام بگستردند و به طعام بنشستند.

آن مرد شعبده باز سحرو نیرنگی و ناموسی بکار برده چیزی بنوشت، و بر روی نان بگذاشت، چنانکه امام علیه السلام دست بسوی هر گرده نانی درآوردی، آن نان از مکان خود جنبش کرده چون مرغ پرواز می نمود، و هارون را فرح و سروری بزرگ روی داده دهان بخنده برمی گشود.

و حضرت ابی الحسن درنگی نفرموده، سر مبارك بركشيده، و با چهره شیری که در یکی پرده های آن مکان کشیده بودند فرمود: «یا أسدالله خذ عدوالله»، ای شیر خدای بگیر دشمن خدای را.

آن شير فوراً بفرمان سلاله أسدالله الغالب علي بن ابي طالب عليهم السلام، شیری بس عظیم گردیده برجست و غران و شتابان آن مرد نیرنگ باز را بچنگ و گاز درسپرد، و او را پاره پاره گردانید.

هارون و ندمای او از دیدار این حال عجیب و مهیب و بیم و خوف شدید بیهوش بیفتادند، و از آن هول و هیبت خود از مغز بگذاشتند.

و چون بعداز ساعتی بخویش برگشتند، رشید روی بحضرت امام علیه السلام آورده در کمال خضوع و خشوع و خشیت عرض کرد، از تو مسئلت می نمایم که بحق من برتو باين صورت امر بفرمائی این مرد را باز پس دهد.

ص: 196

تحقیق دانشمند محترم مصنف کتاب، در بیان معجزه

فرمود: «إن كانت عصا موسى ردت ما ابتلعته من حبال القوم وعصيهم فان هذه الصورة ترد ما ابتلعته من هذا الرجل».

اگر عصای موسی جماعت ساحران و آنچه را که ببلعیده بود بازپس می داد، این صورت نیز آنچه را که از اعضای این مرد فرو برده است پس می دهد.

و از آن پس هارون بر بغض و کین آن آحضرت بیفزود، و بر شهادت آن حضرت آهنگ نمود.

معلوم باد که هارون خود می دانست که معجزه غیر از سحر است، و سحر را دوام و قوامی نیست، و در این مسئلت همی خواست آن حضرت آن مرد ساحر را زنده گرداند، و باین وسیله هارون آن امر را بر مردمان مشتبه سازد، و معجزه آن حضرت را با نیرنگ آن مرد همسنگ شمارد، و محل اعتنا نگرداند.

و امام علیه السلام چون مکنون خاطرش را می دانست، همان جواب بدو داد که موسى بفرعون داد.

همانا جماعت محققین را در شناسائی امثال این معجزات اختلاف است که آیا برچگونه بوده است.

پاره برآن رفته اند که تمام معجزات از عالم مثال بوده است، و گویند امام علیه السلام بقدرت امامت در نفوس حاضرین تصرف می نمود، تا مشاهدت می نمودند شیری را و آن شیر ببدن مثالی بود.

و بیان آن اینست که هرکس را آن توانائی و استعداد هست که بخیال اندر آورد، در ذهن آنچه را که خواهد و در لوح ضمیر نقش بندد، و این قوه خلاقیت در نوع انسان موجود است. چنانکه محی الدین عربی که شیخ و پیشوای جماعت صوفیه است، درکتاب فصول الحكم می گوید: «بالوهم يخلق كل إنسان في قوة خيالية مالا وجود له إلا فيها وهذا هو الأمر العالم لكل إنسان».

به نیروی وهم و گمان، هر انسانی در عرصۀ قوۀ خیالیه خود، چیزی را به خلق-

ص: 197

و اندازه می آورد که جز در مخزن آن قوه وجودی برای آن نیست، و همین حال همان امر عالم است برای هر انسان.

و این کلمات مأخوذ است از خبر مروی «كلما ميزتموه بأوهامكم فهو مخلوق عليكم»، و أمام علیه السلام که قطب عالم امكانست، بعلت قوه نفسانی و نیروی یزدانی توانائی دارد که آن صورت حاصله در ذهن را در خارج ایجاد فرماید.

و دیگران را این قدرت نیست.

پس تصرف فرماید در حاضرین تا مشاهدت آن صورت را کنند، و این صورت ایجاد شده را ماده نیست و بدن مثالی آن شیء می باشد.

و بهمین تقریب حضرت امام موسی سلام الله علیه در نفوس اهل آن مجلس تصرف فرمود، شیری را در خارج ببدن مثالی ایجاد نمود تا آن ساحر را بدرید.

و این قول را پاره از جماعت صوفیه و محققین پسندیده اند، لکن پاره از حكما استوار ندانند و معرفت این مطلب بمعرفت بدن مثالی تعلق دارد، و در بیان آن گویند: که عوالم برسه گونه است:

عالم جبروت و ملکوت اعلی که از ماده و صورت مجرد هستند.

دیگر عالم ناسوت است که بماده و صورت و مقدار افتران دارد، چون عالم عناصر و افلاك.

دیگر عالم مثال است که بصورت بلاماده مقترن می باشد، و از جهت بلاماده بودن بعالم جبروت و عقول مجرده شباهت دارد، و از حیثیت صورت بعالم طبع و ناسوت همانند است، و این عالم مثال را عالم برزخ و هور قليا و عالم فرق و خيال منفصل و ملكوت اسفل گویند.

جماعت حکمای مشائین که معلم اول ارسطا طالیس، قبل از اسلام رئیس ایشان و در زمان اسلام ابونصر محمدبن ترخان فارابی، معلم ثانی رئیس ایشان و شیخ الرئيس ابوعلی حسین بن سینا تابعین ایشان هستند، منکر این عالم باشند و گویند: صورت و مقدار بلا ماده ممکن نباشد.

ص: 198

صوفیه و حکمای اشراق و اهل شرع از جماعت متكلمين و گروه فقها بعالم مثال قائل می باشند، و مکاشفات عرفا و اخباری که از ائمه هدى عليهم السلام مأثور است بوجود عالم مثال تصریح می نماید.

چنانکه از این پیش در مجلدات احوال حضرت صادق صلوات الله عليه مسطور نمودیم که از آن حضرت پرسیدند آیا روح مؤمن پس از جدایی از تن اخشیجی در چینه دان پرنده ایست در پیرامون عرش؟

فرمود: روح مؤمن از آن جلیل تر است که در حوصله مرغی بگنجد «ولكن في أبدان كأبدانهم»، در تنهایی است مانند تنهای دنیوی ایشان.

و نیز فرمود: «فاذا قبضه الله عزوجل. صير تلك الروح في قالب كقالبه في الدنيا فيأكلون ويشربون، فاذا قدم عليهم القادم عرفوه بتلك الصورة التي في الدنيا».

و چون خداوند عزوجل روح او را قبض نمود، این روح در قالبی مانند قالب دنیائی او می گردد، و ایشان می خورند و می آشامند، و چون کسی برایشان قدوم نمود او را باین صورتی که در دار دنیا داشت می شناشند؟

و نیز از حبه عربی مرویست که گفت: درخدمت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه به پشت کوفه رفتم و آن حضرت ابدان مثاليه مؤمنین را بمن باز نمود، چنانکه آنان را شناختم.

و بر این تقریب از اصبغ بن نباته نیز روایت شده است.

اما در این مسئله که بدن مثالی ماده دارد یا ندارد، در میان محققان اختلاف رفته است، بیشتر از حکمای اشراقیین و عرفا گویند بهیچ وجه در ابدان مثاليه ماده نیست، و گروهی از متأخرین مدققین بر این عقیدت هستند که بدنهای مثالی را از عالم خودش ماده است، و حق آنست که از عالم خود دارای ماده باشد.

حکما گویند صورت و ماده بتركيب اتحادی مرکب هستند، چنانکه صورت عالم طبعیی ترقی نماید، و مثالی شود، ماده او نیز همین حال را دارد، -

ص: 199

جهتی ندارد که صورت را مقام ترقی باشد، لکن ماده در مقام ترقی برنیاید.

و این روایت که سید مرتضی أعلى الله مقامه درکتاب غرر و درر مذکور می دارد که امیرالمؤمنین علیه السلام در بیان عالم علوی فرمود: «صورة عالية عن المواد عارية عن القوة والاستعداد»، عوالم بالا صورتهائی هستند که برترند از ماده و عاری هستند از نیازمندی بقوه و استعداد.

مقصود از عدم ماده همان ماده عنصری دنیوی، و از قوت و استعداد او نیز همان قوت و استعداد دنیویست، نه اینکه اصلا دارای هیچگونه ماده نباشند.

بالجمله بهر نحو و عنوان که باشد اینکه گویند امام علیه السلام که قطب عوالم امکان است، در نفوس حاضران تصرف نمود و بدن مثالی شیری را خلق کرد گویند.

شیر مثالی با آن لطافت بدن چگونه بدن عنصری را با آن کثافات بخورد، لطیف را با کثیف چه مناسبت؟

بلکه چنانکه اهل بینش می گویند: امام علیه السلام بالاتفاق قوه خلاقیت دارد، همان طور که ما صورتی را در ذهن ایجاد می کنیم، امام ایجاد می فرماید، در هردو عالم مثال و ناسوت، و نبایست به عالم مثال به تنهائی اختصاص داد.

و برای امام علیه السلام فرقی ندارد، چه قوت نفس و تصرف ایشان در حد کمال است، چنانکه ایشان را آن توانائی هست که توانند هزاران هزار صور مثالی در خارج ایجاد نمایند، در يك آن تصرفی در نفوس بفرمایند که آن را مشاهدت کنند.

چنانکه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در حال موت هرکس مشاهده می نماید، بیدن مثالی است نه ناسوتی، چه اگر ناسوتی باشد همه مردم باید ببینند.

همین طور قدرت دارد که صد هزار بدن عنصری را در يك آن و یک زمان در خارج ایجاد کند.

چنانكه علي علیه السلام در یک شب در هفتاد جای به میهمانی حاضر شد چه اینکار -

ص: 200

با بدن مثالی نبود، زیراکه بدن مثالی اغذیه و اطعمه و اشربه را که از عناصر مركب است نمی تواند بخورد.

و ایجاد صور مثالی مشکلتر خواهد بود تا بدن ناسوتی، چه عالم مثال بالاتفاق اقوی است.

و برای وجود مبارك امام علیه السلام منقصت دارد که با آن درجه کمال و نهایت قابلیت و استعداد تصرفش بايجاد بدان مثالی اختصاص داشته باشد.

بلکه اقتضای رتبه و مقام اعلای امامت اینست که در هردو عالم مثالی و ناسوتی متصرف باشد، و شیر مثالی آدمی مثالی را می خورد و شیر ناسوتی آدمی ناسوتی را.

اگر گویند: در آن واحد ایجاد بدن عنصری نشاید، چه جمع کردن اخشیجان چهارگانه زمانی خواهد و پدر و مادر و حرکت ایشان بدون زمان و مدتی نمی تواند از حالت نطفه بحالت مضغه برسد، تا گاهی که بجهان آید، و حال اینکه معجزه و امثال این معجزه در يك آن ظهور می گیرد.

جواب اینست که مر این امور را معداتی هستند که شیء را برای قبول اثر مهیا می کنند.

مثلا انسان یکی از علل معده او پدر و مادر است، و روا می باشد که از جهت حصول معلول از علت معداتی مختلف باشد که پاره از آنها بحكم مشاهدت و جاری شدن عادت از بهر ما معلوم است، و بعضی معلوم نیست، و عدم علم بچیزی مستلزم انتفاء آن شیء نیست و این امور ممتنع عادی است نه ممتنع عقلی.

و اگر پذیرفتار نشوند ایراد توان نمود که عادت بر حرکت پدر و مادر جاری شده است، با این حال چگونه عیسی علیه السلام بدون پدر متولد شد، و این مسئله متفق عليها است که او را پدری نیست.

پس هرچه ممتنع عادی باشد، نشاید ممتنع عقلی خواند، بخصوص گاهی که بركمال استعداد و قابلیت وجود مبارك امام علیه السلام و نیروی خلاقیت در وجود مسعودش اقرار داشته باشند.

ص: 201

راقم کلمات گوید: آنچه ما مردم که دارای نفوس قدسیه و ملکي و صاحب مقامات و مکاشفات عاليه و رياضات سامیه نیستیم، تصور و تفكر و تخيل و توهم و تعقل نمائیم، باندازه عالم نفس و عقل بشری خودمان است.

و این عقل و هوش و قوه دراکه و فکریه که در ما نهاده اند باندازه است، که آنچه را از ما خواسته اند، و مکلف برآن داشته اند که:

عبارت از توحید باندازه فهم خود و اصلاح امر معاش و معاد و کسب معارفست دریابیم، و گلیم خود را از آب بیرون کشیم، و توشه برداشته بسلامت بمنزلگاه عافیت برسیم.

و این افعال و تصورات و تفکرات برحسب قوه و استعداد آن روحی است که در ما نهاده اند، لاجرم از عالم خود و درجه روحانی خود بیرون شدن نتوانیم.

چنانکه آن مخلوقی که فرودتر از ما هستند، نتوانند ادراك مراتب و معلومات ما را بنمایند، اگرچه در میان هر صنفی نیز بواسطه لطافت و عدم آن تفاوتست.

چنانکه مثلا اگر عالم خراطین را با عالم ميمون بسنجند بسیار تفاوت دارد، و او را مشاعریست که خراطین را نیست.

بلکه بروایت و حکایت پارۀ عرفا مراتب حیوانیت از خراطین تا نسناس که برزخ میان حیوان و انسانست قریب به هیجده هزار بار هزار است.

لكن از عالم حیوانی خود بیرون نمی تواند شد، و مدرکات بلیدترین آدمیان را نتواند آگاه شود.

و اگر فرضاً لانه و خانه و آشيانه و مخزن و معبری ترتیب دهد، یا ذخیره برنهد، يا بمأكول و مشروب پی برد، یا از مخاطر و مهالك بگريزد، از حیثیت مشاعر و طبیعت حیوانی است، نه تصور و تعقل روح و طبیعت انسانی.

مثلا اگر شیری را در قفسی آهنی جای دهند، گاه باشد که بدون تعقل پنجره آهنین را با چنگ و دندان بشکند و بركند، و بیرون جهد، وگاه بشود که اگر پرده حریر را حایل سازند از آن پرده بیرون نتازد و گمان کند که از آن پرده -

ص: 202

بیرون نشاید شد.

و در میان آدمیان که دارای نفس ناطقه و گوهر عقل هستند، با اينكه يك صنف می باشند، معذلك تفاوتست.

مثلا آن تصورات و تعقلات و توهمات و تخیلات و تفکرات و ترتیبات ذهنیه كه أبونصر فارابی، یاشیخ الرئیس و امثال آن دارند، با آنچه فلان شخص زنگباری يا الوار بیابانی و امثال ایشان دارند بسیار فرق دارد.

و آنچه اهل ریاضت و مکاشفه دارد، ایشان ندارند، اگرچه همه دارای يك روح و يك نفس هستند، اما تفاوت از دیگر جهات حاصل است.

آئینه جنسی است معلوم، اما مثلا آینه شفاف حلب با دیگر مرآتها تفاوت دارد، أما يك جنس است، و آنچه در آئینه حلب که پاک و صیقلی یافته است منتقش گردد، در دیگر آئینه ها نشود یا اینکه شأن او می باید یکسان باشد.

مرآت ذهن آدمی و قوه دراکه او همین حکم را دارد، اما متفاوت باشند، و آنچه در آئینه ذهن و تصور خواجه نصیر و امثال او انتقاش یابد، در دیگران منتقش نگردد.

و آنچه در قلب سلمان و ابی ذر پذیرفته شود، در قلب دیگران که دارای آن درجه تصفیه و روح و نفس ناطقه و گوهر عقل و بینائی هستند، انعکاس و انتقاش نگیرد، حتی آنچه را قلب سلمان تواند ادراك و حمل کند، ابوذر نتواند از اینست که فرموده اند «لو علم أبوذر ما في قلب سلمان الكفره».

زیراکه قلب ابوذر را آن قدر بضاعت و استطاعت حفظ اسرار و معارف نبود، چنانکه با سلمان می فرمودند بعضی چیزها را با ابوذر درمیان نگذارد.

و بسیار چیزهاست که در بعضی عقول و نفوس و معالم تصورات و عوالم تقررات و تفکرات ممتنع می نماید، که در دیگر عقول ممکن می نماید، یا ممکن می نماید و دیگران ممتنع می شمارند.

ص: 203

چنانكه مثلا شريك باري در نفوس قدسيه الهيه و عقول صافیه ایشان برحسب حقیقت و يقين و علم صحيح و فهم صريح ممتنع است، و در نفوس و عقول مردمان بلید که دارای رتبت عالي و علم يقين نيستند، جهت امکانش یا امتناعش معلوم نیست.

و اگرچند اقرار دارند که ممتنع است، لکن برحسب عادت و تعلیم گویند، نه از راه یقین و صریح، چه دارای علم و فهمی نیستند که بموجب اقامت ادله و براهین قاطعه بدانند و تجاوز نکنند.

از اینست که آن درجه توحیدی که سلمان و ابوذر و امثال ایشان دارند، فرودترین ایشان ندارند، و آن معلومات و محسوساتی که ایشان راست دیگران را نباشد.

بسیار چیزهاست که ایشان ممتنع و محال نشمارند، و مادون ایشان بشمارند.

چنانکه حیوان غیر ناطق که دارای عقل و قوه ناطقه نیستند، آن اعمال و افعال و عاقبت اندیشی ها و دوربینی ها که آدمی دارد در میدان مشاعر و مدرکات آنها ممتنع و عجیب بلکه محال می نماید، و هرچه بخواهند در حیطه تصور خود درآورند نمی توانند، چه دارای آن مزایا و مراثی و محسوسات نیستند.

اسب و شتر و استر و حمار، جو و کاه و میوه می خورند، و از سرما و گرما بدستیاری جل و نمد و سایبان محفوظ، و از بعضی امراض بپارۀ معالجات و ادویه استراحت می جویند. لكن اكر بأنها بگویند جو و کاه و میوه و پوشش و ادویه و روشنائی و تاریکی و بنای اسطبل و آشیان و دخمه و آغل چگونه حاصل می شود هرگز ندانند.

پشه کی داند که این باغ از کی است *** او بهاری دید و مرگش در دی است.

جو چگونه کاشته، و خرمن جو و گندم و کاه برداشته، و درخت میوه چگونه -

ص: 204

بعمل و تربیت می رسد تا برك و بار آن را بخورند.

يا مایۀ فروغ شمس و ماه و مشعل و چراغ چیست، و پنبه چگونه بعمل می آید و پیه چگونه با پنبه امتزاج گرفته، روشنائی می بخشد.

و از موی و پشم و كرك و پوست و روده و شاخ خود آن حیوانات چه البسه و أقمشه و پوشش ها و پوستين ها و أفسارها و جلها و نمدها و طنابها مرتب و آماده می سازند و فرش ها و پوشش ها و جز آن بکار می آورند.

اگر بخر بگویند این کاه و جو و پوست و میوه که می خوری، و این چراغ که بفروز آن می گذرانی، و این آخور و توبره و جل و نمد و دهنه و افسار و پای بند که تراست، تدبیر و ترتیب و صنعتش چنین چنانست، هرگز شاعر برآن نگردد، و در عالم خود ممتنع و محال شمارد.

بلکه خراطین که از ضعف شعور و غلظت روح در شکم زمین جای دارد، و خاك خور، و از دیدار صحرا و أفلاك بي خبر است، نداند مشاعر و مآكل و مشارب خر و قاطر چیست، از سیر عالم و رتبت و درجه خود بیرون نتواند تاخت.

و خر از پارۀ عوالم و مشاعر اسب که نسبت بدو دارای فراستی دیگر است بی خبر است.

و اسب از پاره مدرکات و احساسات بوزینه که نسبت بفرس أفرس است آگاه نیست.

از اینست که در اغلب مأكولات و مشروبات و مشاعر نزديك بانسان می شود و پاره احساسات دارد که مخصوص بانسانست، با اینکه دارای نفس ناطقه نیست، و اگر بعضی حسیات بوزینه را باخر در میان آورند، انکار نماید و قوه ادراك آن را نیاورد.

در نفوس ناطقه و عقول ناسوتیه درجات و تفاوتست، أما برحسب واقع يك جنس می باشد، منتهای مطلب برحسب تصفیه خارجیه تفاوت دار.

ص: 205

پس می توان گفت کلیه نفوس که در تحت فلك قمر هستند، من حيث الطبيعه یکسان هستند، و از حیثیات خارجیه دیگر متفاوت می شوند، و أبداً نمی توانند سیر ساكنان فلك قمر را نمايند، هلم جراً.

در عقول و نفوس عشره و فلکیات همین حکم است، و مدرکات هر طبقه از مدرکات طبقه بالاتر از خود بی نصیب است، مگر اینکه برحسب تصفیه و ریاضت تفاوت کند.

یا از تفضلات و حکم خداوندی در يك موجودی روحی باضافه روح خودش از عالمی برتر از عالم خودش عنایت شود، تا به نیروی آن از محسوسات آن عالم نیز باخبر شود، و آنچه را که در عالم خودش انکار یا اقرار داشت برعکس آن بداند. اگرچه مخلوق و نفوس عالمی که برتر از آن عالم هستند نیز همین صفت را نیز خواهند داشت.

پس هر عالمي و برزخی و مرکزی با هم تفاوت دارند، و محسوسات و متصورات و مدركات مخلوق هريك با آن يك متفاوت و متغایر است.

اگر از جنین بپرسند عالم دنیا چیست، هرگز نتواند دریابد، با اینکه از اهل دنیا است، یا از غیر بالغ عالم بلوغ را بپرسند نتواند بازگوید، با اینکه خود بان عالم می رسد، یا اهل دنیا را از عالم قبر بپرسند، چه می تواند باز نماید با اینکه مدرك آنست.

در سایر برازخ و عوالم و مقابر نسبت بهر نفسی همین حالتست، و جملگی در عالم خود درحال ترقی هستند، تا بعالمی برتر از آن عالم برسند، و این برحسب میزان تصفیه و تنقیه باندازه ریاضتست.

اینست که پارۀ مردم چون سراز خواب برگیرند، جز از خوردن و نوشیدن و پوشیدن و کوشیدن و جوشیدن و خروشیدن و جنبیدن و سپوزیدن و برآسودن و خفتن که از شئونات بهائم است چیزی در نظر نیاورند.

و بعضی که روح ايشان ألطف است، سير مراتب جاه و مال و جلال و مناصب -

ص: 206

عالیه و حشمت و ازدیاد بضاعت و ریاست کنند و از پی مأكولات و مشروبات لذيذه باشند.

و بعضی که لطیف تر هستند، چندان عنایتی بمشتهيات نفسانيه و لذائذ أطعمه و اشربه ندارند، بلکه بحشمت و بضاعت و دولت بسیار عنایت دارند.

و بعضی که ألطف هستند باندوختن أموال توجه نکنند، بلکه ریاست و مال خواهند تا بمردمان بذل و اتفاق نمایند.

و پاره که براین گروه فزونی دارند، باین معنی نیز توجهی کامل ندارند، بلکه در تحصیل تقرب بکوشند تا بفلان رئیس یا حکمران یا سلطان نزديك باشند.

و برخی که از این گروه نیز الطف هستند، نظربه تکمیل صنایع نمایند.

و آنانکه از ایشان برتری دارند، در تحصیل علوم پردازند، تا در آن مقام ریاست و فزونی یابند.

و گروهی که بر این گروه نیز فزونی دارند، درطلب ریاست نیز نباشند، بلکه رجوع بعلوم عقلیه نمایند.

و آنان که برایشان نیز فضیلت دارند، بکار عبادت و اصلاح امر آخرت پردازند.

و آنها که بر آنها أفضل هستند، بحالت انزواء و ریاضت و تحصیل مکاشفات روز سپارند.

و آنها که بر این مردم فزونی دارند، درطلب عالمی که برتر از عالم خودشان است، رنج برند و چون دارای آن روح شدند، مهیای تکمیل و ترقی نفوس شوند.

و چون از این مقام فراغت یافتند و خلیفه گذاشتند درطلب رضوان، و از آن پس خواستار تقرب بحضرت یزدان، و از آن پس فنای در عشق محبوب حقیقی، و از آن پس انفصال از ماسوی و اتصال بحضرت کبریا که مرتبه اعلي و برترين مراتب -

ص: 207

است خواهند و یابند.

و درطی هر مرتبه و عالمی آن بینند و آن را انکار و اقرار کنند، یا ممتنع یا ممکن شمارند، که در عالم سابق جز آن را می دانستند و می پنداشتند.

از اینست که جماعت أنبيا و أئمه هدى و أوليا و أوصيا علیهم السلام كه صاحب أرواح مكرمه قدسيه و نفوس مقدسه لاهوتيه، و مقامات و مراتب الهیه اند، و برای تکمیل و ترقی ماسوی، توجهي بديگر عالم دارند.

هرچند در عالم دنیا و با اهل دنيا محشور، و بأخلاق و أوصاف ايشان مرعى می شوند.

اما دارای صد هزاران هزار ارواح و عقول و نفوس و مراتب و معارج و معقولات و معلومات و محسوسات و مفهومات و مدرکات هستند، که دیگران را بهره نیست.

و چون مأمور بتكميل و ترقی مخلوق می باشند، ببایست بعضی اوقات عناوینی بنمایند که مخالف قدرت و توانائی نفوس و تصورات ایشان باشد، تا آن را معجزه و خارق عادت شمارند و اطاعت نمایند.

تا همان طاعت کردن، و پیروی نمودن اسباب ترقی و تکمیل مطلق نفوس گردد.

چه بدون ظهور معجزه و خوارق عادات مطیع نگردند، و تا مطیع نشوند و بآنچه می فرمایند عمل نکنند، مقام تکمیل و ترقی و عرفان که علت غائی ایجاد است درنیابند، و اگر در نیابند، علت ایجاد موجودات چه خواهد بود.

چه علت خلقت معرفتست، و حصول معرفت باطاعت و عبادتست، و حصول این دو بتعليم است، و قبول تعليم بتحكم است، و قبول تحكم بدیدار معجزه و خارق عادتست.

و از اینست که پاره نفوس غلیظه که باندازه از درجه بصیرت و بینش بیرونست و چندان در تیه ضلالت و غوایت و جهل متحیر و سرگشته است که از دیدار معاجیز -

ص: 208

نیز ناچیز است.

بشمشیر تیز ناچیز گردد، تا دیگر باره طی درکات و برازخ و دوزخ نماید، و زر وجودش چندان تابش بیند تا اوساخ غوایت را که پرده هدایت است برگیرد، و لیاقت تعلیم و ترویج و ترقی و تکمیل را دریابد.

پس بعداز این مقدمات، می توانیم بگوئیم هرکس دارای رتبه و مقام و روحی باشد که در مادون آن نباشد، لابد أغلب أعمال و أفعال و أوصاف او نسبت بأو حكم معجزه دارد.

چه آن کس که از وی فرودتر است، از اتیان آن عاجز است، زیراکه آن اسباب و أوصاف که در اوست در وی نیست، و آنچه تواند نمود و دانست و دریافت وی نتواند.

و چون این صفت قوت گیرد، پاره کسان بواسطة قياسات خودشان ممتنع شمارند، و برای طفره از آن، پارۀ عنوانات و بیانات و أمثله و تحقيقات رشيقه لطیفه درمیان آورند که مدعی قبول نمی کند و معطل و متحیر می گردد.

تا بدانجا که سحر و شعبده و مسخره می شمارد، چه عقل او از پذیرفتن آن بیچاره است، ناچار بآن کار می پردازد.

اما اگر بداند آن عالم و معلومی را که صاحب معجزه دارد، وی ندارد، آسوده می شود، و کار بر وی آسان می گردد، و منکر نخواهد شد.

کار پاکان را قیاس از خود مگیر *** گرچه باشد در نوشتن شیر شیر.

جمله عالم زین سبب گمراه شد *** کم کسی زابدال حق آگاه شد.

هم سرى أنبيا برداشتند *** زانکه او را همچو خود پنداشتند.

گفته اینک با بشر ایشان بشر *** ما و ایشان بسته خوابیم و خور.

این ندانستند ایشان از عمي *** هست فرقی در میان بی منتها.

هر دونی خوردند از يك آبخور *** آن یکی خالی و آن يك پرشکر.

این خورد زاید همه بخل و حسد *** وان خورد آید همه نور أحد.

ص: 209

هر دو صورت گر بهم ماندرو است *** آب تلخ و آب شیرین را صفاست.

سحر را با معجزه کرده قیاس *** هر دو را بر مکر بنهاده اساس.

زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف *** زین عمل تا آن عمل راهی شگرف.

هرچه مردم می کند بوزینه هم *** آن کند کز مرد بیند دمبدم.

او گمان برده که من کردم چو او *** فرق را کی داند آن استیزه خو.

آن منافق با موافق در نماز *** از پی استیزه آید نی نیاز.

زر قلب و زر نیکو در عیار *** بی محك هرگز ندانی ز اعتبار.

هرکه را در جان خدا بنهد محك *** هر یقین را باز داند او زشک.

چون بسی ابلیس آدم شکل هست *** پس بهر دستی نشاید داد دست.

آن مثال آورد ابلیس لعین *** تا که شد ملعون حق تا يوم دین.

این مثال آورد فرعون از غلط *** تا که اندر آب دریا شد سقط.

این مثال آورد هر بدبخت دون *** تا که شد در قعر دوزخ سر نگون.

کی رسد تا این مثلها ساختن *** سوی آن درگاه پاک انداختن.

آن مثل آوردن از آن حضرتست *** که بعلم سر و جهل و آیت است.

چون غلط شد چشم موسی در مثل *** چون شود موتش فضولي مدخل.

ما همان قدر می دانیم که عیسی بن مریم علیه السلام که نسبت بحضرت خاتم رعيت است مرده زنده کند، و کور شفا بخشد، و مریض را صحت رساند، و اعمال و افعال و اوصافی از وی نمودار آید، که در تصور و تعقل ما نگنجد، هرگز انکار آن و تأویل و تفسیر و قیاسی درآن نباید.

بلکه همان قدر که بداند وی دارای آن روح و نفس و مقام و قوت و قدرت و عنایت که او راست نیست، برای قبول و سکوت و تصدیق و تسلیم و ایمان و افرادش کافیست.

پس می توانیم گفت بسا مطالب و اشیاء است که ما ممتنع يا محال می دانیم و تصديق مي كنيم، لكن تعبداً مي پذيريم، أما برحسب واقع نفس الأمر تصديق-

ص: 210

نداریم و منکریم.

و آنچه از اینگونه تأویلات و تفسیرات و تصدیقات بیاورند، اگرچه محض حفظ ایمان و اصلاح آن امر، بصحت آن قائل می شویم، لكن چون بباطن خود رجوع کنیم آن نیز مزید بر علت و انکار خواهد شد.

زیرا که او را آن روح و عقل و تمیز و درجه نیست که بتواند آن مقامات را دریابد، و در حوصله و ضمیر خود راه دهد، لاجرم منکر خواهد بود.

اما وقتی که بداند، ديده بصيرتش تاريك يا کشکول گدائی بدست دارد و نتواند فروز شمس را دریابد، یا بحر محیط را در ظرف خود جای بخشد، منکر نشود که آنانکه چشم روشن دارند یا ظرفی بس بزرگ می توانند روشنی آفتاب را بدید، یا از بحر بی پایان نصیبی بزرگ دریافت.

و این معنی نیز روشن است که معجزات انبیاء عظام علیهم السلام نیز برحسب درجات و مقامات خودشان و استعدادات امت خودشانست، چنانکه در احولات ایشان رجوع نمایند معلوم می شود.

و از اینست که معاجيز تمام انبیا را با حضرت خاتم الأنبيا بسنجند برابر نشود، و همچنین خوارق عادات و کرامات و پاره معجزات أوصياى ایشان را با معجزات أئمه هدى علیهم السلام برابر کنند مساوی نخواهد بود، و همان قوانین و احکام و آثار ایشان از تمام معاجیز ایشان برتری دارد.

چیزی که هست اینست که چون عامه مردم را استنباط و استدراك پاره مقامات و مطالب نیست، چشم و گوش بدیگر معجزات دارند، اما خواص اصحاب را هرگز طلب اینگونه معاجيز نيست.

اویس قرن کدام وقت بشرف حضور مبارك رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم افتخار جست و معجزه خواستار شد، اما از اغلب خواص اصحاب آن حضرت ایمان و تصدیقش فزونی داشت.

چه خداوندش صفائی در روح و نور و ادراك پاره مقامات معنویه بخشیده -

ص: 211

بود که محتاج بدریافت پاره عوالم ظاهریه نبود.

اما ابوجهل و ابولهب و ساير منافقين و مشركين حاضر بودند، و می دیدند و می شنیدند، و بیشتر بر درجات کفر و ظلمت و طغیان وکین و عدوان و حسد خود می افزودند، و در عرصه جهالت و ضلالت و درکات غوایت و درجات عتو و مخالفت راه می پیمودند.

و این از آن بود که ظلمت جهل ایشان بر نور عقل ایشان چیره، و چراغ هدایت و درایت ایشان را تیره گردانیده بود، و از دیدار این انوار ایزدی بواسطه آن غوايت سرمدی بحال ایمان و اقرار نمی آمدند.

متهم نفس است نی عقل شریف *** متهم حس است ني نور لطيف.

نفس سوفسطائی آمد می زنش *** کش زدن سازد نه حجت گفتنش.

معجزه بیند فروزد آن زمان *** بعد از آن گوید خیالی بود آن.

در حقیقت بودی آن دید عجب *** پس مقیم چشم بودی روز و شب.

پس هر چشمی را آن شأن و بها نیست که قابل دوام دیدار و مستعد کمال استناره باشد، بلکه:

آن مقیم چشم پاکان می بود *** نی قرین چشم حیوان می شود.

پس نمايشها بأندازه گنجایش بینشها، و فزایش ها بمقدار ظرفیت دانش ها و گذارش ها برحسب استعداد گوش ها، و استفاضات مطالب معنويه بموجب استدراك هوش ها، و خطاب ها بميزان شأن مخاطب ها است.

قوم موسی را استعداد دیدار معجزات موسی، و امت عیسی را لیاقت معجزات عيسى، و امت حضرت خاتم الأنبيا را رتبت معجزات مصطفى.

و موسی و عیسی را در حضرت كبريا يك اندازه تقرب و خطاب، و التفاتي، و مصطفی را تقرب دیگر و تکلمی دیگر است.

امت موسی و عیسی را لیاقت دیدار معجزات امت مصطفی نیست، و موسی -

ص: 212

و عیسی را استعداد تقرب و تكلم و محرمیت و حفظ اسرار و شئونات رسالت و تبلیغ احکام حضرت احدیت، بمقدار و میزان مصطفی نیست.

آن معجزات که از رسول خدای تواند نماید از ایشان نشاید، چه آن روح که در مصطفی است، در دیگر انبیاء نیست.

بلکه اگر مصطفی بخواهد حقیقت خود را چنانکه حق اوست بنماید، تمام انبیای عظام از دیدارش پریشان و سرگشته شوند، بلکه روان از کالبد بگذارند.

چنانکه درحدیث وارد است، آن تجلی که بطور نمود، و موسی و قوم او و کوه طور را آن حال و آن روزگار نمودار شد، ذره از انوار سید ابرار و آل اطهارش بود.

و آن اسرار را که وجود مبارك آن حضرت حمل فرمود، تمام ماسواه از احتمالش عاجز و قاصرند، و آن تقرب ها و خطاب ها که از ایزد وهاب یافت، جمله آفریدگان و عقول از قبولش بیچاره و درمانده اند.

بلکه اگر بنگرند و بشنوند، جزفنا و بعداز مقام خودشان بهره نیابند.

بر قرین خویش مفزا در صفت *** كان فراق آرد یقین، در عاقبت.

نطق موسی بود با اندازه ليك *** هم فزون آمد زگفت يار نيك.

آن فزونی با خضر آمد شقاق *** گفت رو تو مکثرى هذا فراق.

موسیا بسیار گوئی درگذر *** چند گوئی در وصال آمد بشر.

موسيا بسیار گوئی دور شو *** ورنه با من گنك باش و كور شو.

رو بر آنها که هم جفت تواند *** عاشقان و تشنه گفت تواند.

آب جو نسبت با شتر، هست کم *** ليك باشد موش را او همچو یم.

آن یکی تا کعبه حافی می رود *** آن یکی تا مسجد از خود می شود.

چشم تو بیدار و دل و خفته بخواب *** چشم وی خفته دلش در فتح باب.

مردنش را پنج حس دیگر است *** حس او را هردو عالم منظر است.

ص: 213

تو ز ضعف خود مکن در وی نگاه *** بر تو شب بر وی همان شب چاشتگاه.

بر تو زندان بر وی آن زندان چو باغ *** عين مشغولی و را گشته فراغ.

همنشینت نیست او سایه ویست *** بر تر از اندیشه ها پایه ویست

زانکه او زاندیشه ها بگذشته است *** خارج از اندیشه پویان گشته است.

قاصداً زیر آید از چرخ بلند *** تا شکسته پایگان بر وی نهند.

خداوند تعالی می فرماید: نیافریدم جن و انس را مگر اینکه مرا عبادت کنند و بشناسند، یعنی جز این نخواهد شد.

و برای انجام این مقصود أرواح مكرمه أنبياى عظام را در اجسام لطیفه شبیه بأجسام مردمان از آسمان بلند و آشیان قدس بمركز خاك بفرستاد تا ایشان را برحسب مواد و استعداد و لیاقت و قابلیت آنها بمقام نورانیت برسانند، و بأنوار توحيد و معرفت متصل و بهره یاب فرمایند.

و ایشان این اطفال دبستان را برحسب استعدادات و مدركات ايشان دعوت نمایند.

هر کدام جوهر وجودشان از غل و غش صافی تر باشد، زحمت امتحان کمتر بینند و زودتر به آنچه باید رسید برسند، و اگرچه تمام مخلوق دارای آن مقام برحسب باطن هستند.

چنانکه می فرمايد: «وإن من شيء إلا يسبح بحمده» و فرموده اند: «کل مولود يولد على الفطرة».

اما موانع مختلفه متباینه دست در دست دهند و زنگار آئینه فطرت و مرآت عقل شوند.

و این پیغمبران گرامی که طبیب حقیقی نفوس هستند، بمعالجه پردازند و هرکس را بمقدار زنگارش در مقام دوا و علاج برآیند.

بعضی را بنمايش أنوار رسالت چاره سازند، برخی را بظهور بینات و بیانات -

ص: 214

حکمت آیات هدایت فرمایند، گروهی را بآیات و کتب آسمانی از بند جهل برهانند.

انبوهی را بصیقل بروز معجزات و خوارق عادات دارو گذارند، و روح ایشان را از پلیدی های نفس اماره آسوده سازند، و بفراخور حال هرکس اتیان معجزه فرمایند.

و چون پرده ظلمت را غلظتی باشد، بهول و هیبت شمشیر و پرداختن جزیه و قبول ذلت دلالت نمایند.

چون غلظت آن عظیم تر از این گردید که باین جمله نیز چاره نشود، بآتش دوزخ چندانش آزمایش دهند تا از آن آلایش آسایش بخشند، و بردای کرامت آرای توحید و معرفت آرامش دهند و جان پاکش را بمركز افلاك و مقام املاك درآورند.

چه ایشان مالك ارواح ایشان هستند، و بایستی مملوك خود را از قید ظلمت جهل و خبث ضلالت نجات، و بحيات ابدی که عبارت از عرصه توحید سرمدی است ممتاز و سرافراز گردانند، و حق را بمرکز برنشانند.

و از اینست که حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام با ابن ملجم می فرماید:

غم مخور فردا شفیع تو منم *** مالك روحم نه مملوك تنم.

و با امام حسن علیه السلام می فرماید با اسیر خود مدارا کن و از آنچه بمن می دهی او را بخوران، و اگر من زنده بماندم او را معفو بدارم، و اگر تو نیز از وی درگذری نیکوتر است.

چه حضرت اسدالله الغالب، و ولى خداوند سبحان، و حکمران دائره امکان و قاسم نارو جنان، مالك ارواح است نه مملوك ابدان و اشباه.

بیایست ارواح را از هرگونه آلایشی برهاند و بمقام رفیع خود برساند، و تمام ماسوى را چندان در بوته امتحان بسپارد تا بزر وجود ایشان را از هرگونه -

ص: 215

عيب و آك (1) پاك سازد.

تا بدانجا برسند که مصداق «حتى أجعلك مثلي» گردند، و آن لیاقت یابند که چون بگوید «کن» حاصل «یکون» را بنگرند.

حالا این تصفیه و تنقیه چه مقدار است، خود و پروردگارشان می دانند.

از اینست که طی درکات و برازخ و عقبات و حسابها و عذابها و عقابها مختلف است، تا گاهی که آن گوهر روح از هرچه بآن آلوده شده است و در میان او و محبوب لايزال حایل گردیده است، پاکیزه و پرداخته آید.

و تا باين درجه نرسد البته از دست تصفیه و تربیت مربی و طبیب و استاد ماهر قاهر بیرون نتواند شد.

از اینست که جماعت بزرگان مؤمنان و اهل یقین بلکه صدیقین که در دار دنیا روزگار می برند، و بنعمت ها و علایق این جهان که مانع ادراك مراتب معنويه و مقامات روحانیه است می باشند، اگرچه دچار معاصی صغیره نیز نباشند.

برای اصلاح همان حال نیز گاهی تب کنند، گاهی محنت ها و غم ها و مصیبت ها یابند، گاهی زحمت ها و مفارقت ها و خسارت ها یابند، پاره محنت جان سپردن بینند.

و بعضی مدتها رنجوری ها یابند تا آئینه سراپای وجود و عقول ایشان یکباره از زنگار آن آلودگی ها پاك، و لایق پرواز بمقامات قدس گردد.

و این همه محض کمال لطف و فضل و بخشندگی و بنده نوازی و مقام کبریائی و خلاقیت و عنایت خداوندی و رعایت مراسم جود و بنده پروریست، بهیچ وجه در مبداء فيض مطلق راهی برای بخل نیست.

قهرش عين لطف، و عذابش عين صواب، و غضبش عین رحمت، و تبعیدش محض تقريب، و جحيمش عين نعيم، و رنجش عين عافيت، و مرضش عين صحبت است.

ص: 216


1- آك بر وزن چاك. بمعنی عیب و آسیب است.

و بجمله از روی حکمت است، پس ببایست نیش او را نوش و زخم او را مرهم، و درد او را عین صحت، و غیش (1) او را اسباب غوش دانست.

نی که ما را دست فضلش کاشته است *** از عدم ما را نه او برداشته است.

ای بساکز وی نوازش دیده اند *** در گلستان رضا گردیده اند.

از که خورده شیر؟ جز از شیر او *** که مرا پرورد؟ جز تدبیر او.

گر عتابی کرد دریای کرم *** بسته کی گردند دریای کرم.

اصل نقدش لطف و داد و بخشش است *** قهر بر وی چون غباری از غش است.

از برای لطف عالم را بساخت *** ذره ها را آفتاب وی نواخت.

فرقت از قهرش اگر آبستن است *** بهر قدر وصل اول دانستن است.

می دهد جان را فراقش گوشمال *** تا بداند قدر ایام وصال.

در بلا هم می چشم لذات او *** مات اويم مات اويم مات او.

خود اگر کفر است اگر ایمان او *** دست باف حضرتست و آن او.

و از آنجا که گفته اند:

پس بد مطلق نباشد در جهان *** بد بنسبت باشد این را خود بدان.

می توانیم در مخیله خود بگذرانیم تمام موجودات همه نمایش و مظهر جلال و جمال و قدرت و عظمت و مشیت قادر متعال است، و آنچه حکیم مطلق و حاکم برحق کند، بجمله خوب و مطبوع، و عین لطف و احسانست.

چه زبان دارد که ابوجهل و امثال او بلکه شیطان و اشباه او که یکسره آفریده خداوند سبحان و پرورش یافته سماط احسان او هستند، و بواسطه پاره استعدادات یا حکمت ها یا جهات دیگر خداوند حکیم علیم می داند.

در غشاوه غباوت و ضلالت و بغى و عصيان و أشباك شره و طغیان چنان دچار شده اند که:

زنگاری بس غلیظ در آئینه عقل ایشان استیلا یافته است، که از دریافت -

ص: 217


1- غيش بر وزن كيش، اندوه و بدحالی فراوان.

فروز هدایت بازداشته است.

چندان بصیقل عقوبت و عذاب در بوته آزمایش گداخته شوند، و هزاران هزار سالها بنكالها و شکنجها دچار آیند، تا آن پرده بس غلیظ نفس شیطانی از گوهر بس لطيف عقل رحمانی زدوده گردد، و دیگرباره قابل فروز هدایت و فروغ درایت و شمول رحمت و عنایت گردند.

آن را که جنس عقل و گوهر خود را عیب و نقصی و غوایت و غباوتی نیست، بلکه عین نور عبودیت و توحید و تقدیس و تحمید است، و البته مستحق بهشت و عنایات لم یزلی است.

و اگر از خارج حادثه از بهر او روی دهد او را مقلوب و مقهور نماید، برحسب معنی گناهی بر وی نباشد.

پس اگر دیدار جهانی کند که نامش را قهر و غضب الهی گذارند، در باطن عین عطوفت و عنایت سبحانی جل شأنه، و لطفه و صنعه است که همی خواهد:

این گوهر گرامی را از هزار لجن زار ضلالت و مزبله غوایت، بیرون آورد و از مرکز عناصر سفلی بمعارج علوی ارتقا بخشد، و بمدارج قرب و رضوان که عين ترقی و تکمیل و بقای صرف و بقای محبوب حقیقی است برساند.

اینست که برای او فنائی نخواسته است:

من چگویم هوش دارم پیش و پس *** چون نباشد نور یارم پیش و پس.

نور او در یمن و يسر و تحت و فوق *** بر سر و بر گردنم مانند طوق.

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود *** آینه غماز نبود چون بود.

آینه ات دانی چرا غماز نیست *** زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست.

آینه کز زنك آلايش جداست *** پر شعاع نور خورشید خداست.

رو تو زنگار از رخ او پاك كن *** بعداز آن آن نور را ادراک کن.

نور حق ظاهر بود اندر ولی *** نيك بين باشی اگر اهل دلی.

ص: 218

آفتاب آمد دلیل آفتاب *** گر دلیلت باید از وی رخ متاب.

آفتاب کز وی این عالم فروخت *** اندکی گر بیش تابد جمله سوخت.

و از این روی باشد که در حدیث وارد است که چون عذاب کفار بپایان رسید، در زمین دوزخ علف جرجير رويد.

و این وقتی است که تمام این آلایشها به نیروی این فرسایش ها از چهره گوهر بدیع برخیزد و پاك و بی عیب و آك بحضرت خالق پاک پیوندد.

و دوگانه و سه گانه و شرك و علاقه پرستی بگذارد، و فرزانه و یگانه شود و یکباره یگانه بشناسد، و یگانه پرستد، و مقام روحانیت یابد، و از جسمانیت کنار شود، و جز حق نگرد، و بحق واصل شود.

چنانکه در اخبار است که نگران شدند مصطفی را مرتضی، و مرتضی را مصطفی دیدند.

و از اینست که فرمودند: ما انوار واحده هستیم، و چندین هزار سال قبل از خلقت مخلوق اشباحی نورانی در تحت عرش سبحانی بعبادت حضرت یزدانی مشغول بودیم.

و این از آنست که ایشان از آلایش این عناصر کثیفه محفوظ، و نور محض بودند، و البته عقل مجرد گوهری است پاك و تابناك، و بیرون از فنا و زوال، و مربوط بنور مطلق خداوند متعال، تعالى الله عما يصفون.

و از اینست که می فرماید:

و مات من مات منا وليس بميت *** ويبلى من بلى مناوليس ببال.

و از این باشد که می فرماید: موت وحیات ما یکی است، و خواب و بیداری ما یکی است.

چه مرگ عبارت از آنست که روح بواسطه ظهور پاره علل از تصرف در بدن بی بهره، و خواب بعلت اثرات جسم عنصری است، تا روح را بيك اندازه از خستگی آن زندان اخشیجی فراغتی و با دیگر مراکز مصاحبتي افتد، و با مجانس -

ص: 219

خود بپروازی آید.

و چون این علت در میان نباشد، و نور و عقل محض باشند، مرگ را راهی و خواب را سببی نیست.

و از آنجا که ملائکه و سکان ملاء اعلی را ترکیب بند عنصري، و اختلاط بأخلاط نیست، و روح محض می باشند، امام حسین علیه السلام در شب عاشوراء در ضمن كلمات معجز آیات می فرماید: اهل زمین می میرند، و اهل آسمان باقی نمی مانند.

و برای آسمانیان نسبت مرگ نمی دهد، چه ایشان ارواحی بلا أجساد و أجسام كثيفه غليظه هستند، و باین واسطه ایشان را روحانیان گویند.

و چون از عناصر اربعه مرکب نیستند تا برحسب ضدیت و غلبه بعضی بر بعضی فسادی در آنها پدید آید، و دست تصرف روح کوتاه و آن کالبد تباه گردد، آن مرگ و موتی که در ابدان عنصری پدید می شود، در ایشان راه ندارد.

و تمام این گردشها و انتقالها که برای این گوهر مجرد است، از آن هنگام که در صلب پدر است تا گاهی که نمایشگر محشر است، محفل ترقی و تکمیل است.

و از اینجا می توان بنكته لطیف اشارت کرد و گفت، چنانکه گفته اند:

روح لطيف شريف بواسطه رفعت مقام وحالت تجرد و تنزه و انتخابی که در پیشگاه کبریا حاصل کرد، دارای سیر و ارتفاع و إحاطه و تصرفاتي و مناظر و مسالکی شد که سائر ملائکه مقربین و گروبین را پدید نشد.

و طبقات ملك را در احوال و اوصاف او تحیر و تحیّری پدید شد، و او را خود نیز غرور و تکبری نمودار شد.

لاجرم خداوند تعالی او را از مقامات عالیه و آشیان های قدس زمین آورد، و در کالبد عنصری محبوس و گاهی در بعضی عوالم که برای او در قفس اخشیجی روی داد، خواه در عالم خواب یا خلسه، یا بعضی عوالم دیگر، رخصت تفرج در -

ص: 220

رياض قدس و انس بداد، تا زمانی که نوبت رهایی از این قفس را دریافت، و بمراكز عاليه بشتافت.

و با این حال بیایست هر غیر مجردی چندان در بونه تجرد آزمایش بیند تا بمجرد برسد، و بعالم ارواح که عالم تجرد و بقا می باشد اتصال گیرد، و در جمله عالمها مقام نورانیت حاصل کند.

مثلا چندان آفتاب و ماه بتابد و كره غليظ و ضخیم و ثقیل و ظلمانی خاک را حسب ولوج روح طبیعی و جمادى و نباتي و حيواني و نفسانی و عقلانی در مراتب تصفیه و تنميه و ترقی و تکمیل درآورد.

و بحسب طى درجات ترکیب عنصری، و خلقت مخلوق مصفا بگرداند، تا یکباره غلظت و کثافت این کره از میان برود، و خالص و مصفای آن بعالم صفا و بقا برسد.

و این دعاى مبارك حضرت امام موسی کاظم علیه السلام که از این بیش در این مجلد مسطور گشت.

«يا سيدى نجني من حبس هارون، و خلصنى من يده، يا مخلص الشجر من بين رمل وطين، ويا مخلص اللبن من بين فرث و دم، و یا مخلص الولد من بين مشيمة ورحم، ويا مخلص النار من بين الحديد والحجر، ويا مخلص الروح من بين الأحشاء والأمعا خلصنى من يدهارون».

می نماید که ثبات وگل محبوس و از حالت ترقی بعید، وشیر که اسباب ترقی حیوان است، در خون و فرث محبوس، و نار که از جنس نور است در میان آهن و سنگ گرفتار، و روح که مایه بقا و آیت دوام است در میان امعاء و احشاء دچار.

و رستگاری و خلوص و ویژگی و ترقی آنها وقتی است که از آن عالم و برزخی که در آن هستند بیرون آیند، و هريك در مقام ارتقا، بیایند تا حالت روحانیت یابند.

ص: 221

و روح را ترقی و نجات و خلوص هنگامی حاصل گردد که به آشیان قدس حاصل گردد.

و امام علیه السلام را فوز كامل و فیض شامل زمانی است که عرصه زمان و مکان و سیر عوالم ناسوت، و توجه بممكنات و علاقة عوالم بشريه بعالم ملكوت و لاهوت ولامكان و ادراك حضرت سبحان ارتقاء بخشد.

و اطفال دبستان را بدبیرستان علم حقیقی و بوستان معارف سرمدی باز رساند، و تا نرساند حق ولایت و امامت خود و تربیت و ترقی ایشان را ادا نفرموده باشد.

چنانکه اگر کسی با چشم دور بین نظر کند، و بدیده تعقل و تفکر بنگرد، می نگرد که از امتزاج عناصر اربعه که اسباب ظهور حيوانات است، چه حالات پدید می شود تا پیکر آدمی موجود می گردد و روح در وی ولوج می گیرد.

اگر آدمی از گوشت حیوانات و انواع نبات و فواكه و مشروبات نخورد چگونه دارای نطفه تواند شد.

اگر حیوانات از نباتات بالحوم نخورند چگونه جنبش و نمایش توانند گرفت؟

اگر نباتات از آب و خاک نخورند چگونه برومند و نمو گیرند، چنانکه می نگریم که در زمینی که زراعت شود از خاک آن جزو نبات شود، و پس از زراعت پوك و سبك گردد.

مثلا اگر قطعه زمینی تا يك شبر قطر و عمقش باشد، و چون بمیزان آورند هزار خروار باشد، بعداز آنکه مزروع و زراعتش برداشته گشت، البته اگر بمیزان آورند به مقدار آن زرع که قدری از آب و قدري از آن خاك بخورده و نمو نموده است کسر خواهد کرد.

و از طرف دیگر چون هیزمی را بسوزانند اگر صدمن بوده باشد هویداست که خاکسترش چه اندازه است، و چه مقدار آن جزو هوا گردیده و مجدداً بزمین -

ص: 222

بر می گردد، و چه مقدارش که ناریت صرف دارد بفلك اثير مي رسد.

و از اینست که چون زمینی را زراعت کنند و بدروند یکسال مهلت گذارند و تجدید زراعت نمایند، و گویند بی قوت است.

و این از بهر همانست که از آن کاسته گشته و پوك شده است، لاجرم ببایست بارانها برآن بیارد و پایکوب حوادث گردیده بر روی هم بخوابد.

و در ازای آن خدمت و نقصانی که در آن راه یافته است بكوت و خاشاك مدد بیند، و دیگر باره مستعد زراعت شود.

و اگر در زمینی زراعت کنند، و چند سال پیاپی بکارند، و بردارند البته کود شود، و نقصانش محسوس گرد.

و بلاشك اگر در زمینی که مثلا بیست فرسنك در بيست فرسنك باشد، و ناچار از خودش بخودش در فلاحت و زراعت مدد می رسد، و از خارج مدد نمی رسد بنگرند، شاید در مدت صد سال هزاران هزار خروارها از وزن و مقدارش کاسته شده است.

و از اینجا معلوم می شود که بهمین ترتیب این خاك گران پایه برحسب دوران افلاك و تبدلات مختلفه متلونه، و دستیاری روح پاك بعوالم بقا و تابناك پیوسته.

و فيوضات معنويه روحانيه عقلانيه إلهيه را، نور معرفت و حق بینی محض و خالص از هر علاقه است بایسته و لایق شود، و گوهر مجرد و جوهر موبد گردد، چنانکه «یوم تبدل الأرض»، شاهد بر اینست.

حالا اگر بخواهیم بدانیم مدت این حال چه مقدار کرور سالها است تا طبقه بعد طبقه بیایند، و از این آب و خاک یا دیگر کرات ببالند، و مصفای آنها بعالم پاك برشود، وجوهر مجرد گردد.

و با مجرد بلکه آنچه در وهم ناید آن شود و چند هزار قیامت های صغری بگذرد، تا جمله کاینات حالت نورانیت خالص یابد، ولایق مصاحبت با نور فروزان -

ص: 223

ایزدی و بقای سرمدی شود و قیامت کبری را دریابد.

و آنچه در شرع انور و دین مبین رسیده است بدون کسر و نقصان بنگرد و دریابد، و به آن مقام رضوان آید که آنچه اراده کند بدون اینکه بر زبان بگذراند، حاضر بیند.

و یکباره جنبه روحالیت صرف يابد، و فواكه و أطعمه روحانی خورد و لذات روحانی برد.

چه اگر فواکه جنت چون فواکه این جهانی بودی بمحض اراده و بدون امتداد زمان رسیده و ساخته و پخته و آماده نشدی، ولذت و نعمت نبخشیدی.

هرگز نتوانیم دانست جز خدای و راسخون فی العلم ندانند، و نیز اگر خواهیم تصور کنیم مقدار و شمار این زمین یعنی کره زمین و تبدل آن و درك ترقیات آن چیست.

و چند کرور هزارها زمین خلق شده، و در مرور دهور و أدوار كثيره که اندازه آن را خدای داند. بعالم ترقی درآمده تا جزء جزءش لايق عوالم عاليه ساميه نورانی گردیده.

و بمقام عقل ولايق ادراك فيوضات و ترقيات كثيره گردیده، و بجای آن زمینی دیگر خلق شده و در آغاز امر صلبیت فلز داشته، و حالت استفاضه نداشته.

تا بمرور روزگار حالت لينت و استعداد افاضه و استفاضه حاصل کرده، و منشاء ظهور موالید گردیده، و آنچه خدای خواسته از وی ظاهر شده، خواه نور خواه نار در وی ظهور کرده.

با هزاران هزار ظهورات و معالم که از تصور ما بیرون در وی و از وی نمایش گرفته است، هرگز نتوانیم، آن را نیز (جز- ظ) خالق خلق علام مغیبات کسی نداند.

تو پنداری جهانی غیر از این نیست *** زمین و آسمانی غیر از این نیست.

ص: 224

چو آن کرمی که در پیله نهانست *** زمین و آسمان او همان است.

از جمله پاره اشعار بنده نگارنده است:

قدرت حق چون تقاضائی کند *** از میان سنگ گلها بردمد.

هم زسنگ آهن برون آرد همی *** ز آهن آتشها برون تازد همی.

از درخت سبز آتش بردمد *** هم ز آتش برکشد خرم درخت.

آب و آتش را بهم سازد رفیق *** نار را با آب گرداند شفیق.

صدهزاران عرش و کرسی دردمی *** از کف دریا نماید بی نمی.

ای بسا قرن و بسا دهر كثير *** بگذرد برخاك و این چرخ اثیر.

تا شود ذرات خاك مستمند *** در ترقی برتر از چرخ بلند.

همچنين چرخ أثير كامكار *** نور گردد بسپرد جلباب نار.

عرش در نسبت بفرش آمد جلیل *** ليك در ما فوق خود آمد قلیل.

گفت صادق کردکار لایزال *** آنکه او را نیست خود شبه و مثال.

صد هزار اندر قناديل جسیم *** خلق کرده زانسوی عرش عظیم.

عرش و فرش و آسمان و نور و نار *** نه سپهر و مهر و ماه و مور و مار.

جمله خلقان چه از بالا چه پست *** در یکی قندیل بنهاد از الست.

و همچنین تبدیل آسمانها نیز خواهد شد، چنانکه در تفاسیر این آیه شریفه و تبدل زمین و آسمان بیانات مفصله کرده اند.

و اینکه می فرماید زمین قیامت نقره خام یازر خالص است، یا آسمانها هريك از ياقوت یا زمرد يا الماس یا لعل و امثال اینهاست اشارت باینست که بحالت تجرد است که موجب بقا و دوام است.

پس می توان گفت، افلاك و ساکنان نیز هريك بفلکی برتر از خود همین حال را دارد، و هريك تجردش کمتر است ببایست برحسب گذر زمان چندان در مقام تصفیه درآید تا بآن فلك دیگر که از وی مجردتر است یکسان شود، تا بمقام خلوص محض برسد.

ص: 225

و از اینست که فرموده اند: سوای این خورشید که بر ما می تابد خورشیدهای دیگر است.

و می توان گفت، آن خورشید که برتر از این خورشید است منورتر و خالصتر و جرمش صافی تر است تا بمقام آن نور برسد، که هیچش جرم نیست.

و نور خالص و مستعد بقای ابدیست که عبارت از نورالأنوار سرمدى محمدی است که صادر أول و دور أول و عقل أول و واسطه میان خدا و ما سوی است.

و اگر نور احمدی را این مقام رفیع و فروز منیع ابدی و سرمدی نبودی، چگونه در میان او و خالق واسطه نبودی.

و چگونه می فرمود: من از پروردگار خودم یکسال کوچکترم، یعنی هیچ کس از من بزرگتر و بمقام قرب نزدیکتر نیست.

پس مربی تمام ما سوی من هستم، و ترقی و تكميل جمله مخلوق بطفيل نور مبارك من است که دارای رتبه خاتمیت و نبوت و ولایت خاصه و رسالت مطلقه كافة دائمه و نور مخصوص إلهيه و صاحب تأييدات بلند آیات خاصه یزدانی، و افاضات منصوصه مخصوصه سبحانی، و بقای بیرون از فنای ابدی هستم.

و تمام ذرات آفرینش را بنور حکمت، و أنوار علم خود بمقامات عاليه ترقی و بقا می رسانم، و بمقام قرب ارتقا می دهم.

از اینست که می فرمایند: زمین و قصور و أوالى و أشجار و بيوت و ريگها و أبنيه بهشت از زر و گوهر و جواهر و امثال آنست.

از اینست که می فرمایند: آسمانها انشقاق و زمین مطوی و دیگرگون و بدیگر زمین مبدل می شود، و ملائکه آسمانها باقی می مانند، ويبقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام.

چنانکه خدا فرماید: «فاذا النجوم طمست* و إذا السماء فرجت* وإذا الجبال -

ص: 226

نسفت» (1) «و إذا الشمس كورت*و إذا البحار سجرت» (2) «وإذا الأرض مدت». (3)

يا اينكه «و إذا السماء كشطت» (4) و نیز فرمايد: «يوم تكون السماء كالمهل وتكون الجبال كالمهن». (5)

و می فرماید: «و حملت الأرض و الجبال فد كتادكة واحدة». (6)

و فرمايد: «وإذا شئنا بدلنا أمثالهم تبديلاء». (7)

و نيز «وألفت ما فيها و تخلت* وأذنت لربها وحقت». (8)

درمواقع عدیده محافظت نفس است، و حکایت بقا از نفس است، و انسان نیز همان نفس ناطقه است.

چنانکه می فرماید:

«يا أيتها النفس المطمئنة ارجعي إلى ربك». (9)

و این نفى بقاء نفس مطمئنه را نمی کند، چنانکه خلود و دوام در جنان و یا نیران بر بقای هردو دلالت کند.

و مي فرمايد: «إن كل نفس لما عليها حافظ» (10) و مي فرمايد: «يا أيها -

ص: 227


1- سوره مرسلات، آیه 9 - 11.
2- سوره تکویر، آیه 2 و 7.
3- سوره انشقاق، آیه 4.
4- سوره تکویر، آیه 12.
5- سوره معارج، آیه 9 و 10.
6- سوره حاقه، آیه 15.
7- سوره دهر، آیه 29.
8- سوره انشقاق، آیه 5 و 6.
9- سوره فجر، آیه 29.
10- سوره طارق، آیه 5.

الانسان إنك كادح إلى ربك كدحاً فملاقيه». (1)

پس اگر مقصود اینست که بلقا منحصر بذات كبريا است، معنی حشر و نشر و قیامت و بهشت و دوزخ چیست، و طرف خطاب و حساب کیست، و لفظ وجه چیست.

اگرچه در تغییرش بذات تعبیر و تأویل کرده اند، لكن بابقا و دوام ابدی اشیاء منافی است، و اگر خدای جز بقای خود را اراده نکرده بود می فرمود: «و يبقى ربك»، پس كلمه وجه برای افاده معنی دیگر است، و راجع ببقای مظاهر است، منتهای امر اینست که برای عموم موجود است.

چنانکه می فرماید: «كل من عليها فان» (2) و از این عام تر «کل نفس ذائقة الموت» (3) مرگی بطوری که صفت آن را نموده اند مقرر است.

وفنا برای اجساد و اجسام است، لکن وجه خدا که عبارت از نور و روح باشد هرگز فنا نپذیرد، اما تغییر لباس و کالبد دهد.

چنانکه چون این کالبد عنصری را بگذارد، بقالبی لطیف تر و مرکزی شریف و وسیع تر و صافی تر اندر و جلوه گر آید که:

بعضی قالب مثالی و بعضی چیزی دیگر خوانند و بعضی گویند در حواصل مرغهای سبز اندر آید، و امام علیه السلام می فرماید: روح مؤمن از آن برتر است که در حوصله مرغي بگنجد.

و این همانست که حضرت صادق علیه السلام می فرماید: در قبر بجای می ماند و فنا نمی جوید.

و اصل این خبر در ذیل مجلدات احوال آن حضرت مسطور شد، و این گوهر باقی درطی هر مرکزی سیرها کند، که در مرکز سابق نکرده و از اندیشه او -

ص: 228


1- سوره انشقاق، آیه 7.
2- سوره الرحمن، آیه 27.
3- سوره آل عمران، آیه 183.

بیرون بود.

چنانکه در آن هنگام که در پشت پدر بود از تصور عالم رحم عاجز بود، و در رحم نیز تا گاهی که بدنیا پیوست، برحسب طی مراتب در هر مرتبه از تصور چگونگی مرتبه دیگر بیچاره است.

و چون مستوى الخلفه گشت، از تصور عالم دنیا عاجز است، با اینکه تمام آن مراتب را که سیر نموده است مراتب دنیویه است.

و چون بدنیا آمد از تصور احوال بلوغ بی خبر است، با اینکه باندك فرصتي بآن می رسد، و در طی هر مرتبه که می نماید از آن مرتبه که داشت بیرون می آید.

و در حقیقت حکم بیرون را دارد، لکن برحسب صورت باشد، نه معنی، چه بآن مرتبه دوم که رسید زندگی تازه یافت، که برتر از حیات رتبه نخستین است.

و در هر حالی برای او حشری است، که از حشر نخستین برتر است، و ناچار باید برای ترقی هم زمانی ادراك برزخی دیگر نماید.

هرکه سازد زین جهان آب حیات *** زوترش از دیگران آید ممات.

تو از آن روزی که در هست آمدی *** آتشی یا خاك يا بادی بدی.

گر بدان حالت ترا بودی بقا *** کی رسیدی مر ترا این ارتفا.

از مبدل هستی اول نماند *** هستی دیگر بجای او نشاند.

همچنین تا صد هزاران هست ها *** بعد یکدیگر دوم به زابتدا.

آن مبدل بین وسایط را بمان *** کز وسایط دور گردی زاصل آن.

این بقاها از فناها یافتی *** از فنا پس رو چرا بر تافتی.

زان فناها چه زیان بودت که تا *** بر بقا چفسیده ای بینوا.

چون دوم از اولینت بهتر است *** پس فنا جوی مبدل را پرست.

صدهزاران حشر دیدی ای عنود *** تاکنون هر لحظه از بدو وجود.

ص: 229

از جمادی بیخبر سوی نما *** و زنما سوى حيات و ابتلا.

بازسوی عقل و تميزات خویش *** باز سوی خارج این پنج و شش.

تالب بحر این نشان پایهاست *** پس نشان پا درون بحر لاست.

نیست پیدا اندر آن ره پا و کام *** نی نشانست آن منازل را نه نام.

هست صد چندان میان منزلین *** آن طرف از این تا بالای این.

هین بده ای زاغ جان و باز باش *** پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می گیر و کهن را می سپار *** که هر امسالت فزونست از سه پار.

و چون در معنی بدل ما يتحلل بنگرند، بقاي آن و ترقی خود و مأكول و مشروب را بازدانند، اما تصور طي اين مراتب را نمی توانند نمود.

پس چگونه توقع باید داشت که تصور حالات و کیفیات عوالمی را نماید که از آن خارج است.

آب و آتش دو عنصریست که امتزاجش باهم نشاید، آب آتش را بفرساید و از اثری که در آن است بیندازد، و همچنین آتش آب را فرو خورد.

اما در بدن حیوانات باهم می باشد، تا گاهی که نوبت فنای آن جسم شود، و یکی بر دیگری چیره گردد و از کار بیندازد، و کیفیت مرگ را ظاهر سازد.

پس اگر گویند خداوند را فرشتگانیست که نیمی از برف و نیمی از آتش است، نشاید منکر شد.

یا اگر گویند در بهشت آفتاب و ماه نیست، أما روشن است نشاید انکار نمود، زیراکه جرم شمس نیست، بلکه نور پاک و صاف و بي جرم است.

مگر در زمین دو دریا نیست که بهم متصل است، و معذلك نيمى شيرین و نيمي شور است، چنانکه خدا فرماید:

«وما يستوى البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه وهذا ملح أجاج، و من -

ص: 230

كل تأكلون لحماً طرياً وتستخرجون حلية تلبسونها». (1)

دیگر در زمین ساعت بين الطلوعين را نگران نیستید، چنانکه خدا فرماید: «لا يرون فيها شمساً ولازمهريراً». (2)

اگر گویند بهشتیان یا دوزخیان درجات همدیگر و درکات یکدیگر را می نگرند و اهل بهشت دوزخیان را در درکات خود می بینند و دوزخیان بهشتیان را نظاره کنند و حسرت برند نباید منکر گردید.

زیراکه حجاب غليظ موجب عدم رؤیت ماورای آن است، و چون چنین نباشد مانعی نخواهد بود.

ستارگان آسمان را که هر زمرۀ در کوه هستند، و تا كره خاك كرورها فرسخ فاصله دارند، بواسطه صفای حجب پدیدار آیند، اما از پس صفحه کاغذ نمی توان آنچه از پس آنست دیدار نمود.

و چون عالم دنیا و انظار دنیویه چنین باشد، عوالم نورانیه اخرویه و جنتیه و جحیمیه که نور و نار صافی بیدخان و جسم هستند.

و ابصار مردم آن جهانی با آن قوت و نورانیت چه حالت خواهد داشت، طول و عرض و عمق نسبت بعالم اجسام است و در عالم انوار که این کیفیات نیست.

از اینست که در عالم قبر فشار قبر یا پرسش یا ورود ملائکه نقمت یا رحمت یا آن وسعتها که در اخبار است موجود است، بدون اینکه در جسد میت اثر هیچ چیز محسوس نگردد، و همچنین برزخهای دیگر که بعداز عالم قبر است «و ما يستوى الأحياء ولا الأموات إن الله يسمع من يشاء وما أنت بمسمع من في القبور إن أنت الانذير». (3)

ص: 231


1- سوره فاطر، آیه 13.
2- سوره دهر، آیه 13.
3- سوره فاطر، آیه 21.

مگر نه آنست که در عالم خواب چیزها بنگرند، و مثالها و حزنها و شادیها والمها و فضاها و شهرها و دیارها و مکالمات و مصاحبات و مجامعات و امثال آن احساس کنند که بهیچ وجه با عالم بیداری مشابهت ندارد، (این همه باشد نشان آن همه).

و چون تصور کیفیات و احوال عوالم دیگر که خارج از این عالمی است که بآن اندریم، از مقدار عالم ما و مدرکات عقول ما بیرونست.

پس می توان گفت، در مقام قدرت الهی اگر چیزی را بشنویم که افزون از ادراك ما باشد، نبایست محال بدانیم، بسا باشد که آنچه را که ما محال می دانیم ساکنان آن عالم محال ندانند.

چنانکه غیر بالغ کیفیات بلوغ و حلم را نمی تواند تصور نمود، چه ادراك آن مقام را نکرده است، لکن چون بالغ شود و آن عالم بلوغ را دریابد، تصدیق می نماید زیرا دارای آن استعداد شده است.

پس اگر گوئيم عالم كوچك نشود، و بيضه مرغ بزرگ نگردد، و ما امروز محال می دانیم که درآن بگنجد ممکن است، در بعضی عوالم دیگر که ساکنانش دارای روح و ادراک دیگر هستند محال و ممتنع ندانند.

چنانکه امام علیه السلام در جواب سائل مثل بمردمك ديده و آسمان و کوه می زند که در آن می گنجد.

این نیز برای مدرکات اهل این عالم است، چه اهل این جهان نتوانند مدرکات اهل دیگر عوالم را احساس و ادراک نمایند.

و چون چنین باشد در امر معجزات انبیاء عظام و اوصیاء کرام نیز قائله بهمین مقالات باید شد، و راه انکار و چون و چرا را مسدود ساخت، و آنچه را از اندازه تصور بیرون شمرد، بر قصور فهم و ادراك خود باید حمل نمود.

البته اگر گویند آیا ممکن است دیروز را نیامده، یا زمان گذشته را -

ص: 232

نگذشته، یا موجودي را غير موجود تصور نمود، بهیچ گونه بتصور نمی آید و محال و ممتنع می شمارند.

اما معین است که ادراک این مطالب گاهی که در تحت فلك قمر که نماینده زمان يا كره خاك و جز آن که دارای مکان است بشود، از تصورش عاجز شوند.

اما درپاره عوالم روحانی که دارای زمان و مکان نیست و اگر باشد جوهر آنست، چه زیان دارد ساکنانش محال ندانند و تصورش را بتوانند.

و البته نباید گفت که اگر چنین است چه ضرر دارد که شریکی از بهر باری قرار دهیم و تصور کنیم، و اگر از تصورش عاجز باشیم گوئیم تواند بود که دیگران که از این عوالم بدیگر عوالم عالیه هستند بتوانند تصدیق نمایند.

چه این جمله که ما در آن سخن راندیم در مراتب مخلوقات و ممکنات است نه درکار خالق موجودات، چه در آنجا موجب ظهور مفاسد کلیه می شود که تباهی جمله کاینات درآن خواهد بود.

و تمام زحمات و صدمات و اقدامات و توجهات و تعليمات أنبيا و مشقات ایشان برای اینست که مردمان را موحد گردانند.

و از ظلمتکده جهل و غوايت بمقام انوار توحید و هدایت رسانند و مدعوین را استعداد ایشان دعوت کنند.

اگرچه برای انجام این مقصود بآتش سجین در آورند تا باعلی علیین کشانند

و آن گوهر پاك عقل و روح را بمقام خود جای دهند

و از اینست که شیطان در تمام اعضای آدمی راه جوید، جز در قلب او که جای دیگری و ودیعه خاص خداوند صمد است.

قلب را من کی سیه رو کرده ام *** صیر فیم قیمت او کرده ام.

نيکوان را رهنمائی می کنم *** مر بدان را پیشوائی می کنم.

نيكوان را پیشوا و مأمنم *** شاخهای خشك را بر می کنم.

ص: 233

هر کجا بینم درختی میوه دار *** تربيتها می کنم من دایه وار.

هر کجا بينم درخت تلخ و خشك *** می ببرم تا رهد از پشك و مشك.

و از اینست که خداوند تعالی در خطاب با ابلیس مي فرمايد: «و إن عليك لعنتى إلى يوم الدين» (1) و این لعنت و دور باش از پیشگاه عنایت را بزمانی معین

اختصاص داد.

و بهمین دلیل است که در خبر است که رحمت خدای چنان شامل و وسیع گردد که ابلیس نیز امیدوار گردد.

مولوی معنوی در مثنوی *** می سراید از زبان آنغوی.

از چنین روئی چنان قهر اي عجب *** هر کسی مشغول گشته در سبب.

من سبب را بنگرم کوحادث است *** زانکه حادث حادثی را باعث است.

ترك سجده از حسد گیرم که بود *** این حسد از عشق خیزد نه از جحود.

این حسد از دوستی خیزد یقین *** که شود با دوست غیری همنشین.

هست شرط دوستی غیرت پزی *** همچو شرط عطسه گفتن دیر زی.

چونکه بر نطعش جز این بازی نبود *** گفت بازی کن چه دانم در فزود.

آن یکی بازی که بد من باختم *** خویشتن را در بلا انداختم.

در بلا هم می چشم لذات او *** مات اويم مات اويم مات او.

چون رهاند خویشتن را ایسره *** هیچ کس در شش جهت در شش دره.

هر که در شش او درون آتش است *** اوش برهاند که خلاق شش است.

خود اگر کفر است اگر ایمان او *** دست باف حضرتست و آن او.

و از اینست که می فرماید و خطاب عام می نماید که از رحمت خدای مأیوس نباشید، چه خدای تمام گناهان را می آمرزد.

يعنى آخر الأمر بمقامی می رسد و چندانش بهر نوع که مصلحت خدائی هست -

ص: 234


1- سوره ص، آیه 80.

معالجه می کند که مستوجب غفران و رستگاری از نیران، و برخورداری بجنان جاویدان گردد.

و این خطاب مستطاب وقتی عمومیت می گیرد، که علت غالی ایجاد در تمام موجودات نمایان شود، و اگر جز این باشد و گوهر معرفت حاصل نگردد، از عذاب آن یا نواب این بروز چه حکمتی خواهد بود، و خدای را در این حال چه شمول رحمتی است.

چه برترین رحمتها اینست که مخلوق او دارای گوهر معرفت شوند که از بهر آن آفریده شده اند.

فرضاً اگر صد هزاران کرورها سالها در بهشت بگذرانند، و بأنواع نعمتها و لذائذ خوردن و خفتن و مقاربت کردن و امثال آن متنعم شوند، این وقت دارای مرتبه حيوان غیر ناطق خواهند داشت و از مقام خود تنزل خواهند داشت.

خداوند تعالی می فرماید: «إنا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج نبتليه فجعلناه سميعاً بصيراً* إنا هديناه السبيل إما شاكراً وإما كفوراً». (1)

پس سمیع و بصیر گردیدن انسان برای اینست که براه معرفت هدایت شوند، و این نتیجه وجود و نمود اوست، اگر بر این امر شاکر و عارف شد ادراك مراتب عاليه معهوده خود را می نماید.

و اگر بواسطه مواقع خارجیه بعید ماند، چندانش در بوته آزمایش فرسایش دهند تا زر وجودش را خالص و دهدهی، و لایق ادراك آن رتبه فرمایند.

نه اینکه او را بهمان حال بگذارند و بگذرند، چه خداوند می فرماید: شما را عبث نيافريدم.

یعنی کارها با شما داریم، و تا آن مراد حاصل شود از شما فرو گذاشته -

ص: 235


1- سوره دهر، آیه 2 و 3.

نمی شود و بواسطه شمول آیه رحمت است که شیطان نیز امیدوار است.

حالا اگر بخواهیم بدانیم نوبت امیدواری او و مقدار عذاب و عقاب و فرسایش او تا گاهی که تصفیه یابد، و بمقام خود و دریافت رحمت حضرت احدیت وصول گیرد، چه اندازه و میزانست؟.

یا معیار بلیت و مصیبت و تهمت و نکبت و خذلان و خسران او در دوری و مطرودیت از پیشگاه رحمت کردگار قهارش، تا چه حد است؟

جز خدای و رسول خدای نمی داند، و اینکه می فرماید: «سبقت رحمتی علی غضبی» یا در خبر است «سبقت رحمته غضبه» حکایت از این معنی کند که:

از نخست نور رحمتش چنان پرتو افکند که نار غضبش را در تحت الشعاع خود درافکند، بلکه غضب او نیز عین رحمت شود.

چه صیغه ماضی و خبر از ماضی دلالت بر این معنی کند، و اگر جز این بود بفعل حال یا استقبال استعمال می فرمود، و اگر هردو را خواستی می فرمود رحمت من افزون از غضب من است.

پس این غضب نیز رحمتی مخصوص است تا به نیروی آن هر موجودی را برحسب حکمت و مشیت خود بهر قسم که صلاح بداند، بمقام نورانیت و رحمت برساند و او را مظلوم نگرداند.

و اینکه بعضی از حکما بر این عقیدت رفته اند که اهل نار را بعداز آنکه بسیاری در آتش جحیم مقیم ماندند، و بسوختند، و معذب و معاقب گردیدند، در آخر کار حالتی پدید آید که جنس آتش گردند، و دیگر ألم سوختن نیابند.

شاید اگر بباید تصدیق این معنی را نمود، از آن حیثیت باشد که:

پس از اینکه انتقام خود را دریابند و نوبت دستکاری از عذاب و تصفیه ایشان و شمول رحمت و عنایت شود، در عین دچاری بنار مقام نورانیت یابند.

وگرنه چگونه آتش کار خود نکند و ایشان ادراك آلام ننمایند، و از مقام-

ص: 236

جنسیت و سنخیت خود برهند.

و اگر برهند مظلوم و محروم و از مرتبه وجودی خود رسته باشند، و دارای حالتی خواهند بود که بیرون از عالم موجودیت و مخلوقیت ایشان است.

و در این وقت خواه عذاب یا عقابی درکار باشد، دخل بسرشت که طینت و روح آنها است، نخواهد داشت.

و این حال با عالم خلقت ایشان و اراده در خلقت و علت غائی خلقت ایشان و معرفت منافات دارد، و هیچ رحمتی از آن بالاتر نیست که بنور معرفت واصل شوند.

و تعلیمات و زحمات انبیاء و معجزات و خوارق عاداتی که می نمایند، برای تکمیل این مخلوق، و ارتقای بمقام معرفت است که علت غائی خلقت است.

گفت پیغمبر که حق فرموده است *** قصد من از خلق احسان بوده است.

آفریدم تا زمن سودی کنند *** تا ز شهدم دست آلودی کنند.

پس ارسال رسل و ایفاد کتب برای اظهار این معنی است، تا بطوری که از جانب حق مأمورند، و عهد و زمان و استعداد اهل زمان تقاضا نماید ایشان را چنانکه می شاید و بآنچه می باید بخوانند.

و اگر از حوادث مانعی در ایشان باشد بطوری که حکمت ایشان صلاح می داند مرتفع سازند تا مستحق احسان ایزدمنان شوند.

لطف سابق را نظاره می کند *** وآنچه آن حادث دوباره می کند.

و بهر تدبیر و تعلیم و تربیت که بدانند چاره می فرمایند، خواه تعلیمات این جهان کافی باشد یا نباشد.

و چون کافی نگردد بدیگر جهانش حوالت کنند تا گاهی که آن غلظت ظلمت جهالت و ضلالت را برگیرند، و بآنجا که بیاید دلالت فرمایند.

و جهل و اعلم و ضلالت را هدایت و نار را نور و كور را بينا، و كر را شنوا و کول را عارف سازند، و سراچه توحید را از آنچه منافی اوست بپردازند، و در -

ص: 237

جنان و اسان جزحق را نشناسند.

يك زمانی موج لطفش بال تست *** آتش قهرش دمی حمال تست.

قهر او را ضد لطفش كم شمر *** اتحاد هر دو بین اندر اثر.

اما اگر عقول ناقصه حالیه این جهانی ما نتواند دریافت پاره معانی کند باکی بر معانی نیست، و قصور از ادراك خودمان است.

عقل ما باندازه امروز خودمان و حاجتمندی ما بآنست، اما در مقام عالی دیگر کاری از وی نشاید، و در آنجا متحیر و عاجز بماند.

ای ببرده عقل هديه تا إله *** عقل آنجا کمتر است از خاک راه.

و چون بر اینحال باشد، البته در عالمی دیگر عقل و روحی دیگر بخشند که لایق بزم حضور باشد، و فنا و زوالی از بهرش نباشد، چه از آنچه سبب فنا و زوال و مورد تباهی و نیستی است رسته اند، و بجائی که بقای ابدی و هستی سرمدی است پیوسته اند.

پس کسانی کز جهان بگذشته اند *** لانیند و در صفات آغشته اند.

در صفات حق صفات جمله شان *** همچو اختر پیش آن خود بی نشان.

بی نشان از خویش و با آن دلنشین *** از کمال قرب معنی همنشین.

مرده از خود پیش آن شه زنده وم *** زنده جاوید در کوی قدم

گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون *** خوان «جمیع هم لدينا محضرون».

محضرون معدوم نبود نيك بين *** تا بقای روحها دانی یقین.

و چون مردم بهشتی که اهل ایمان و صاحب روح الايمان و روح القدس و ارواح دیگر هستند، مقام خلاقیت یابند.

اینست که هرچه بخواهند و بدل بگذرانند، بدون اینکه اظهار کنند یا بخدام بهشتی فرمان دهند، فوراً حاضر و آماده شود.

و خدام نیز بدون اینکه فرمان یا بند انجام دهند، تا آن زحمت یا منت فرمان دادن و خواستار شدن برای مؤمنان نباشد.

ص: 238

و اینحال می تواند بود که بواسطه همان مقام خلاقیت و ادراك رتبه کن فيكون باشد، و بمحض اراده بدون اشاره موجود و برای ایشان ممکن و حاضر گردد.

و این خود يكنوع تشریف و تکریم و تفوقی بزرگ است که خداوند تعالى بأهل بهشت عنایت می فرماید، لکن برای دیگر طبقات میسر نیست.

چه تا دارای روح الايمان و ديگر أرواح مقدسة إلهيه نباشند، این مقام نیابند، چنانکه اهل دوزخ هرچه را خواهند نیابند، چه صاحب این ارواح و قوه و تصرف نیستند و استعداد آن خریداری و آن متاع را ندارند.

در هر بازاری باندازه خریدارش متاع بیاورند، و در بازار مس فروشان مس بیاورند، و در بازار گوهر فروشان عرض گوهر دهند، و در آنجا که پشک می باید، پشك نمایند، و در آنجا كه مشك مي بايد مشك گذارند، و در آنجا که گوهریست باید طبله آن را گشایند و در آنجا که پربها و غالی می شاید از آن پرده برگیرند.

تفاوت و تعدد عقول از اینست، و فزونی و کاستی ارواح از این، هر کالبدی روحی جوید، و هر محضری عقلی طلبد.

پس بصورت عالم أصغر توئی *** پس بمعنى عالم أكبر توئي.

ظاهر آن شاخ اصل میوه است *** باطنأ بهر ثمر شد شاخ هست.

گر نبودی میل و امید ثمر *** کی نشاندی باغبان أصل شجر.

پس بمعنی آن شجر از میوه زاد *** گر بصورت از شجر بودش نهاد.

مصطفی زین گفت کادم و أنبيا *** خلف من باشند در زیر لوا.

بهر این فرموده است آن ذو فنون *** رمز «نحن الأخرون السابقون».

گر بصورت من ز آدم زاده ام *** من بمعنى جد جد افتاده ام.

کز برای من بدش سجده ملك *** وز پی من رفت بر هفتم فلك.

پس زمن زائید در معنی پدر *** پس ز میوه زاد در معنی شجر.

ص: 239

اول فکر آخر آمد در عمل *** خاصه فکری کو بود وصف ازل.

حاصل اندر یک زمان از آسمان *** می رود می آید اندر کاروان.

نیست بر این کاروان این ره دراز *** که مفازه زفت آمد یا دراز.

دل بکعبه می رود در هر زمان *** جسم طبع دل بگیرد از امتنان.

این دراز و کوتهی مرجسم راست *** چه دراز و کوته آنجا که خداست.

چون خدا مر جسم را تبدیل کرد *** رفتنش بی فرسخ و بی میل کرد.

صد امید است این زمان بردار کام *** عاشقانه اي فتى خل الكلام.

مگسل از پیغمبر ایام خویش *** تکیه کم کن بر فروبر کام خویش.

زیرا که تو دارای عقل جزوی هستی، و عقل جزوی تالب گور را بیشتر نتواند دریافت، و بدید از این روی محتاج بعقل کلی هستی، و مجموع عالم صورت عقل کل است.

پس بیایست دست توسل بذيل عنايت هادي سبل و عقل کل که هزاران هزارها خورشیدها از فروز نور عقلش درایست برزده تا درطی ظلمات جهل و درکات غوایت مشعلی فروزان دریابی و بعرصه بی بدایت و نهایت معرفت و توحید که حیات ابدیست در رسی.

و اگر جز این باشی ابدالدهر درطی ضلالت و کلخن جهالت بماني.

زین قدم دین عقل رو بیزار شو *** چشم غیبی جوی و برخوردار شو.

این خرد از خاک کوری نگذرد *** وين قدم عرصه عجایب نسپرد.

پیش بینی خرد تا گور بود *** وان صاحب دل بنفخ صور بود.

عقل جزوی هم چو برق است و درخش *** در درخشی کی توان شد سوی رخش.

گر بفضلش پی ببردی هر فضول *** کی فرستادی خدا چندین رسول.

و چون تو خود پیغمبر نیستی و ره شناس و رهبر نباشی، لاجرم بگفتار پیغمبر رهبر کار کن، و هر و سرای خود را آباد ساز.

ص: 240

و یاوه و بیهوده با پای لنك و مركب افسرده کند رو اندیشه نور دیدن چنان فضاهای بی مبتدا و منتها مکن، و آنچه پیغمبر دانا و پیشوای کامل و مقتدای عادل بگوید همان کن، و هرچه از وی دیدی تصدیق نما.

و در خوارق عادات و معجزاتی که از او بینی و عقل تو نتواند دریافت، براه انکار اندر مشو، و بر قصور و ضعف عقل و ادراك خويش حمل كن.

چه وی قبل از آنکه این خلق مخلوق و این آسمان و زمین و ماه و خورشید پدید آیند، و از کتم عدم بجامه هستی اندر شوند، در آن دبیرستان تعلیم یافته.

و آن معانی مشهود ساخته که جز خالقش برآن آگاهی نداشته، و دارای آن ارواح و عقول شریفه گشته که بهره دیگری نگشته.

و شایسته آن بینش ها و دانش ها و گردش ها و پژوهش ها و فزایش ها و نمایش ها و معقولات و محسوسات و معلومات و بضاعت ها وصناعت ها و مال التجاره ها و ماده و پایه و مایه و کفایت ها و درایت ها و تعلمات و تعلیمات و تدبیرات و تقریرات و تقررات و تمكلمات و تعینات و تفضلات هست که:

در خور استعداد و توانائی و قدرت و قوت و لیاقت و حواس و احساس جز او نیست.

پس در مقام اوامر و نواهی و رد و قبول و دعوات و اخبارات پیغمبران جز کلمه «آمنا و صدقنا» در جنان و لسان مگذران که:

جز خسران دنیا و آخرت، و دوری از بارگاه عنایت و رحمت. و مصفی گردیدن بهزاران گونه عقوبت و مشقت.

و عقب ماندن از ادراك مقامات قرب و رضوان و نعیم جنان جاویدان، و مراتب عالیه و مدارج سامیه توحید و معرفت یزدان، و رسیدن بآن مرتبه که برای آن آفریده شدی، در دست و جیب نخواهی داشت، و آنچه بکاشته جز آن نخواهی برداشت.

ص: 241

این جهان خود جنس جان های شماست *** همین روید آن سو که صحرای شماست.

این جهان محدود آن خود بی حد است *** نقش و صورت پیش آن معنی صد است.

صد هزاران طب جالينوس بود *** پیش عیسی و دمش افسوس بود.

این سرا و باغ تو زندان توست *** ملك و مال تو بلای جان تست.

روح می بردت سوی چرخ برین *** سوی آب و گل شدی در اسفلین.

اندر این وادی مران تو بی دلیل *** «لا احب الأفلين»، گو چون خلیل.

یار چون بایار خوش بنشسته شد *** صد هزاران لوح سر دانسته شد.

لوح محفوظ است پیشانی یار *** راز کونینش نماید آشکار.

هادی راه است یار اندر قدوم *** مصطفی زین گفت «أصحابی نجوم».

چه اوصیای آن حضرت علیهم السلام مانند ستارگان فروزنده آسمان، نماینده را هدایت و طریق سلامت هستند و بهر نوع که دانند، و طرف برابر را مستعد بدانند قبول زحمات و مشقات فرمایند، و بروز کرامات و معجزات دهند تا ایشان را بمقام اصل وصل و بآنجا که وطن حقیقی ایشانست ارتقا بخشند.

چون که دل غیب است خواهی زد مثال *** جنبش برکت بگوید وصف حال.

مستی دل را نمی دانی که کو *** وصف او از نرگس خمار جو.

چون زذات حق بعیدی وصف ذات *** بازدانی از رسول و معجزات.

معجزاتی و کراماتی خفی *** برزند بردل ز پیران صفی.

معجزه کان بر جمادی کردائر *** با عصايا بحر ياشق القمر.

گر اثر بر جان زند بی واسطه *** متصل گردد به پنهان رابطه.

بر جمادات آن اثرها عاریه است *** آن پی روح خوش متواریه است.

تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر *** حبذاران بی هیولای خمیر.

برزند از جان كامل معجزات *** بر ضمیر جان طالب چون حیات.

معجزه بحر است و ناقص مرغ خاك *** مرغ خاکی رفت دريم شد هلاك.

این اثرها بر مشاعر ظاهر است *** وين اثرها از مؤثر مخبر است.

ص: 242

قوای کان در درونش مضمر است *** چون بفعل آید گواه و مظهر است.

چون بآثار این همه پیدا شده است *** چون نشد ظاهر بآثار ایزد است.

این سببها و اثرها مغزو پوست *** چون بجولي سر بسر آثار اوست.

دوست گیری چیزها را از اثر *** پس چرا زآثار بخشی بی خبر.

چون بيك شب مه برو ابراج را *** از چه منکر می شوی معراج را.

صد چو ماه است آن عجب در یتیم *** كه بيك ايماء او شد مه دو نیم.

آن عجب کو در شکاف مه نمود *** هم بقدر فهم حس خلق بود.

کار و بار أنبياء و مرسلون *** هست از افلاك و اخترها برون.

تو برون شو هم ز افلاك دوار *** وانگهی نظاره کن آن کار و بار.

در میان بیضه چون فرخها *** نشنوی تسبیح مرغان هوا.

می فروشی هر زمانی زرکان *** می ستانی همچو طفلان گردکان.

در خیال صورتی جوشیده *** همچو جوزی وقت دق پوسیده.

گر تو اول بنگری در آخرش *** فارغ آئی از فریب فاترش.

تاچه سرمه است آنچه یزدان می کشد *** کز پس صد پرده بیند جان رشد.

چشم سید چون بآخر بود و جفت *** پس بآن دیده جهان را جیفه گفت.

گر ترا باشد دو چشم نور بار *** یار را بینی پس از چندین جدار.

و بواسطه همان نور و فروز ایزدی، و بصیرت و نظر ولایتی است که امیرالمؤمنين علیه السلام می فرماید: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً».

چه این پردها برای دیگران است که دیده ایشان بنور حق و فروز مطلق روشن نیست، و این استار می تواند ایشان را حایل دیدار گردد.

نه آن کس که فرش و عرش را در نوشته و بحق پیوسته و بر ما سوی محیط گردیده است، و سترات علایق را برشکافته، و همه را روی بدو و او را روی بوحده لا إله إلا هو است (زهىی پرده دارو زهی پرده در).

ص: 243

چشم خود بگذاشت چشم حق گزید *** هوش خود بگذاشت قول حق گزید.

و چون چنانکه می فرماید: (چون ازو گشتی همه چیز از تو گشت).

لاجرم صادر اول و عقل کل و اوصیای کرام او یکباره از همه چیز بگستند و بخدای پیوستند، ماسوی بلا استثنی از ایشان گشت، و آنچه را ببایست در آخر دید و فهمید، در آغاز امر بدیدند و بفهمیدند.

و معلم و پیشوا و مربی و کار فرمای أنبياى عظام و طبقات أنام على حسب مقاماتهم و استعداد هم شدند.

«كنت مع الأنبياء سراً و مع محمد جهراً»، إفاده همین معنی را کند، چه بودن درسر و قبل از ظهور در این جهان همان معنی را دارد که نمودیم.

چه در اخبار آن حضرت نیز وارد است که: من ايشان را از مواقع خطرناك، و بلیات نجات دادم.

پس باید بر آنها در هر صفتی فزونی داشته باشد و اصلاح امور معنویه باطنیه ایشان را بنماید، و بر تمام ایشان سبقت خلقت آن حضرت معلوم می شود.

و أما بودن آن حضرت درخدمت مصطفی صلی الله علیه واله وسلم برحسب آشکارا دلالت بر آن دارد که مصطفی مخدوم آن حضرت می باشد، و آن حضرت بأمر و نهی آن حضرت کار می کند و بر سول خدای در مقام اخوت و نصرتست.

چنانکه «أنا عبد من عبيد محمد» بر آن معني، و مواخات رسول الله با آن حضرت بر این معنی دلالت دارد.

و چون هوا بگذارند و بعروة الوثقی هدایت و ولایت اعتصام جويند، و مقام روحانیت دریابند، و از علاقه این جهان که تن و روح را رنج است و اندهان بر آسایند.

فراغ ها در فراغ ها، و چراغ ها از پی چراغ ها، و باغ ها از پس باغ ها، و راغ ها از دنبال راغ ها، و دریاها از عقب دریاها، کوهها از پی کوهها، و قصورها از دنبال قصورها، و هورها در عقب هورها، و نورها متصل بنورها، و حورها در جوار حورها -

ص: 244

و لذات از پی لذات، و نعمت ها از پی نعمت ها، و راحت ها از پس راحت ها، وقربها از پی قربها، و شادی ها از پی شادی ها، و آبادی ها از پی آبادی ها، و مناظر از دنبال مناظر دریابند که:

بهیچ وجه وصفش را در این عالم نشاید باز نمود، بلکه در این مرکز عنصری نشاید از آن راز گشود، و اگر آنانکه توانند باز گویند نشاید گوش نمود.

آسمانها است در ولایت جان *** کار فرمای آسمان جهان.

در ره روح پست و بالا هاست *** کوههای بلند و صحراهاست.

غیب را ابری و آبی دیگر است *** آسمان و آفتابی دیگر است

ناید آن إلا كه بر خاصان پدید *** باقيان «في لبس من خلق جديد».

هست باران از پی پروردگی *** هست باران از پی پژمردگی.

نفع باران بهاران بوالعجب *** باغ را باران پائیزی چو تب.

آن بهاری ناز پروردش کند *** وین خزانی ناخوش و زردش کند.

همچنین سرما و باد و آفتاب *** بر تفاوت دان و سر رشته بیاب.

همچنین در غیب انواعست این *** در زیان و سود در رنج و عنين.

این دم ابدال باشد زان بهار *** در دل و جان روید از وی سبزه زار.

فصل باران بهاری با درخت *** آید از انفاسشان با نیکبخت.

گر درخت خشک باشد در مکان *** عیب آن از باد جان افزایدان.

باد کار خویش کرد و بروزید *** آنکه جانی داشت بر جانش گزید.

وانکه جامد بود خود واقف نشد *** وای آن جانی که او عارف نشد.

آن خزان نزد خدا نفس و هو است *** عقل و جان عین بهار است و بقاست.

مر ترا عقلی است جزوی در نهان *** كامل العقلى بجو اندر جهان.

جزو تو از کل او کلی شود *** عقل کل بر نفس چون غلی شود.

پس بتأويل آن بود كانفاس پاك *** چون بهار است و حيات و برگ تاك.

ص: 245

و چون بحقیقت بنگرند، همان باد خزانی نیز آیت تجدید زندگانی است، و آن پرداختن برگ و شاخ را از درخت علامت سبزی و خرمی همان برگ و شاخ است.

و آن باغبان دانا و بوستان ساز توانا، آن برگ و شاخ خشك را به نیروی بوستان بانی خود در شکم خاك و كنار آب پرورش و نمایش دهد، و بروح طبیعی استعداد بخشد، و بقوت روح نباتی برویاند و بدستیاری نفحات نسیم ترقی و تابش آفتاب تربیت برکشاند، و طراوت و خضارت و ثمر و اثر بخشد.

پس آن خزان عین بهار، و آن بهار نشان خزان، و هردو برحسب معنی حیات جاویدان است.

چنانکه مردن بدایت زندگی، و بیداری ابدی است، مرده را در گور نهند و برآن بنالند و بگریند، با اینکه اگر بدانند ببایست خرم و شادان و خندان گردند که بتازه تخمی در خاک نهاده اند، و بتازه حیاتش بخشیده اند.

و اگرچه در ظاهر از وی مفارق و مهجورند، اما در باطن با او نزديك و محشورند.

زیراکه تا در این سراچه نیستی و محل فنا هستند، از هم جدا باشند، چه در اینجا بعاریت و بدیگر سرای بمجاورت خواهند بود.

مجاورت این جهانی عین مباعدت، و وصال این سرای ایرمانی أصل فراق است.

لكن هوا و علاقه بدنيا و غلبه نفس ناپروا، چشم و گوش و هوش و ایشان را کور و کر و خرف و بی اثر گردانیده است.

و تا گاهی که دست بدامان ولایت نزنند و بهادی سیل و مرشد کل توسل نجویند و پای بند هوا باشند، البته از تیه رنج و ضلالت، و بادیه شکنج و غوايت بیرون نشوند.

دست کورانه بحبل الله زن *** جز بأمر و نهي يزداني متن.

ص: 246

خلق در زندان نشسته از هواست *** مرغ را پرها ببسته از هواست.

ماهی اندر تابه گرم از هواست *** رفته از مستوریان شرم از هواست.

خشم شحنه شعله نار از هواست *** چار میخ و هیبت و نار از هواست.

شحنه اجسام دیدی بر زمین *** شحنه أحكام جان را هم ببين.

روح را در غیب خود اشکنجهاست *** ليك تانجهی شکنجه در قفاست.

آنکه در چه زاد و در آب سیاه *** او چه داند لطف دشت و رنج چاه.

چون رها کردی هوا از بیم حق *** در رسد مغراق (1) از تسنیم حق.

«لا تكن طوع الهوى مثل الحشيش *** إن طل العرش أولى من عريش».

و این هوا و غلبه نفس نا پروا و سكوت أوليا نيز برحسب حکمت و عنایت است، که اگر جز این بودی و این غفلت نبودی و اولیای حق یکباره پرده از راز برگرفتندي، و با پخته و ناپخته و رسیده و نارسیده، يك روش گذارش فرمودندی، آن ترتیب که در تربیت و آن تدریج که در ترقی خلقت است، از میان برخاستی.

لاجرم از میان آفریدگان با هرکسی برحسب استعداد او سخن کردند، و امر و نهی فرمودند، و باندازه ادراك او متاع معرفت در دکان توحید بنمودند.

و هر کودکی را بمقداری که سزاوار است، سبق از ما سبق برگشودند، و ورق از پی ورق بیاموختند، تا گاهی که متدرجاً بدرجات عاليه عرفا، و علم ارتقا دهند.

و همواره خمیر مایه او را از حالتی بحالتی بگردانند، و مایه و پایه بخشند، و از آنچه شاید پاک سازند، تا رفيق ساكنان أفلاك سازند.

حالا آن تدابیر چیست؟ و آن تصفيه و أدويه، و معالجات و معاملات، و ترتيب عبارات و بیانات و تعلیمات و نمایش معجزات و خوارق عادات و فرسايش -

ص: 247


1- کوزه.

بعقوبات، و گذر دادن از درکات، و ارتقای بدرجات، و درآوردن بمقام قرب، و بیرون کشیدن از شرات تا بجائی که شایسته «حتى أجعلك مثلی» گردد، چگونه؟ و چون است؟

علمش با حضرت بی چون و ائمه دین و پیشوایان راسخون است، و اگر جز این بودی:

این جهان ویران شدی اندر زمان *** حرص ها بیرون شدی از مردمان.

استن این عالم ای جان غفلت است *** هوشیاری این جهان را آفت است.

هوشیاری زان جهانست و چو آن *** غالب آید پست گردد این جهان.

و از این روی و از این غفلت و جهالت است که از گوهر عقل بی خبر مانده اند و ببهائی پست بفروخته اند، و گمان همی برند که گنجی گران اندوخته و حلیه بس پربها براندام فانی دوخته اند، و ندانسته اند.

دیده این هفت رنگ جسم را *** ور نیابد زین نقاب آن روح را.

سهل دادی زانکه ارزان یافتی *** در ندیدی حقه را نشکافتی.

حقه سربسته جهل تو داد *** زود بینی که چه غبنت اوفتاد.

ای هزاران دریغ و افسوس که غفلت ما بیش از اندازه، و چیرگی نفس ما بر عقل ما و حرص و طمع ما برآنچه ما بآن احتیاج داریم فزون تر است.

از این روی بآنچه می توانیم تزکیه نفس کنیم و از نفوس مقدسه و دانایان راز بهره یاب گردیم، نمی پردازیم.

و دورباش علم و دانش ایشان را نمی توانیم با خود مهربان گردانیم تا مگر از هزاران حجاب پرده چند را بسپریم و بمقام فیض نزدیکتر گردیم.

نه اینکه اگر استدعائی کنیم و بزبان حال تقاضائی نمائیم، در جواب گویند:

تلف ما جو واقف گشته ایم از چون و چند *** مهر بر لبهای ما بنهاده اند.

تا نگردد رازهای غیب فاش *** تا نگردد منهدم نظم معاش.

ص: 248

تا ندرد پرده غفلت تمام *** تانماند ديگ حكمت نیم خام.

برنیفتد از طبق سرپوش غیب *** تا نبیند دیدنی را چشم ریب.

این جهان دریا و تن ماهی و روح *** يونس محجوب از نور صبوح.

گر مسبح باشد از ماهی رهید *** ورنه در وی هضم گشت و ناپدید.

ماهیانی جمله روح بی جسد *** نی در ایشان کبر و کین ونی حسد.

ماهیان را گر نمی بینی پدید *** گوش تو تسبیحشان آخر شنید.

تا زلالا می گریزی وصل نیست *** زانکه لالا را زشاهد فصل نیست.

و این اتصال جز بتمسك بأذيال لطف و عنايت محمد و آل محمد صلى الله عليهم في الغدو والأصال که شیدان شید (1) پهنه ایجاد، و راهنمای جمله عباد، و هادی طریق سداد ورشاد، و واسطه میان خالق و مخلوق، و روزی رساننده تمام مرزوق، و معطي حق بذيحق، و حكمران مطلق، و مایه ایجاد تمام آفرینش، و شفیع روز بر انگیزش هستند.

و اطاعت نمودن أوامر و نواهی و قبول بينات و بیانات و معجزات ایشان هرگز حاصل نخواهد، و وصال معشوق حقیقی و محبوب لايزال، محال است.

تو فسرده درخورایندم نه *** با شکر مقرون نه گرچه نیی.

رخت عقلت با تو هست و عاقلی *** وز «جنوداً لم تروها» غافلي.

خوشتر از هردو جهان آنجا بود *** که ترا با او سر و سودا بود.

مسکن یار است و شهر شاه من *** پیش عاشق این بود «حب الوطن».

از خداوند بخشنده هوش و روان و فروزنده نور قلب و بینش دانشوران و فرازنده آسمان ولایت و نمایندۀ خورشید هدایت، مسئلت همی کنیم که:

بفضل قديم، و من عمیم خود، مرآت عقول ناقصه، و أفهام قاصره وسامعه و باصره و حواس باطنه و ظاهره ما را، از آلایش زنك و غبار این فریبنده دنیای -

ص: 249


1- شید، بمعنی نور باشد.

غدار، و نمایش و فروغ پر دروغ این جهنده جهان ختار که بهر ساعتش برای لغزش ما هزاران رنگها، و بهر زمانش از بهر آزمایش ما بسی آهنگها است بشویاند.

و نفس اماره را که زاینده امنیات، و خواهنده لذات است، بر خرد دوراندیش نشوراند، و در مرتع قلوب پژمرده ازهار معرفت را بر أشجار توحید برویاند.

ای خدای پاک بی انباز و یار *** دستگیر و جرم ما را در گذار.

هم دعا از تو، اجابت هم زتو *** ایمنی از تو، مهابت هم زتو.

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن *** مصلحی تو، ای تو سلطان سخن.

این چنین میناگری ها کار تو است *** این چنین اکسیر ها زاسرار تو است.

ای دعا ناکرده از تو مستجاب *** داده دل را هر دمی صد فتح باب.

گوش ماگیر و درآن مجلس کشان *** کز رحیقت می چشند این سرخوشان.

از تو نوشند از ذکور و از اناث *** بی دریغی در عطا اى مستغاث.

چند حرفی نقش کردی از رقوم *** سنگها از عشق آن شد همچو موم.

ای قدیم راز دان ذوالمنن *** در ره تو عاجزیم و ممتحن.

ای مبدل کرده خاکی را بزر *** خاک دیگر را نموده بوالبشر.

کار تو تبدیل اعیان و عطا *** کار ما سهو است و نسیان و خطا.

سهو و نسیان را مبدل کن بعلم *** ما همه جهلیم بخشا صبر و حلم.

ای که جان خیره را رهبر کنی *** وی که بیره را تو پیغمبر کنی.

ای که خاک تیره را تو جان دهی *** عقل و حس را روزی و ایمان دهی.

گل ز گل صفوت زدل پیدا کنی *** پیه را بخشی ضیاء و روشنی.

ای دهنده قوت و تمكين و ثبات *** خلق را زین بی ثباتی ده نجات.

اندر آنکاری که دارد آن ثبات *** قائمی ده نفس را بخشش حيات.

وز حسودی بازشان خرای کریم *** تا نباشند از حسد دیو رجیم.

ص: 250

در نعیم فانی و مال و جسد *** وارهان ما را از آسیب حسد.

بیان برخی از معجزات حضرت کاظم علیه السلام

مکشوف باد که در این مقام مبحثی طویل درگذشت، و شرحی مبسوط رقم گشت، چون بجمله از تراوش فهم نارسا، و علم ناقص خویش بود، و با سخنان پاره پیشینیان آشنا و خویش وهم اندیش بلکه بر يك مذهب و كيش نبود.

از نگرندگان آن خواهان است که چون بگذرند اگر نکوهشی درآن بینند با نظر عفو درگذرند، و با قلم اصلاح چاره فساد و عیبش را درسپرند.

و اگر مقرون بصحت بینند و پسندیده شمارند، بدانند این جوی خود را از هیچ چشمه ساری جز چشمه دل ، و خاطر این بنده حقیر که البته از بحار سرشار غیبی مدد یافته است امداد نشده است.

چه بر دانایان دقایق مطالب روشن است که این بیان و سخن تاکنون مذکور و مسموع و مسطور نشده است، و اگر شده است این بنده را بگوش نرسیده، و در هیچ دفتری و نامه و کتابی ندیده است.

در هر صورت عیبش با من است و نکوهشش برمن، و حسنش از کمترین بنده حقیر است، و خداوندش دستگیر. والله على ما نقول خبير و بصير.

در کتاب مدينة المعاجز از محمدبن علي صوفی مسطور است که وقتی ابراهیم جمال رضی الله تعالى عنه اجازت خواست تا بخدمت أبي الحسن على بن يقطين وزير اندر آید، وزیر او را بار نداد.

اتفاقاً هم درآن سال على بن يقطين عازم تقبيل خانه رب العالمین گردید.

و چون بمدينة الرسول رسید هم درآن ساعت ورود به آهنگ تقبیل امام همام موسى بن جعفر عليهما السلام را به پیشگاه مبارکش رهسپار گشت، رخصت تلثيم آستان واجب التعظیم نیافت دیگر بار بیامد و بار نیافت.

دفعه سوم بار یافت و از شعشه انوار امامت دیده اش روشن گردید، و عرض کرد: یا سیدی مرا چه گناهی است که از حضرت خود مهجور داشتی و اجازت عنایت نفرمودی.

ص: 251

فرمود: «حجبتك لأنك حجبت أخاك إبراهيم الجمال، وقد أبى الله أن يشكر سعيك أو يغفر لك إبراهيم الجمال».

بدان سبب که ابراهیم جمال را بار ندادی، و یزدان شکور حج ترا مقبول و مشکور نخواهد داشت، تا گاهی که ابراهیم جمال گناهت را درگذرد، و از تو خشنود شود.

على بن يقطين عرض کرد: «یا سیندی و مولائي من لي بابراهيم الجمال في هذا الوقت، و أنا بالمدينة وهو بالكوفة».

ای آقای من، ای مولای من، چگونه ابراهیم جمال را دریابم در اینوقت با اینکه من اكنون بمدینه اندرم و او جای در کوفه دارد.

فرمود: «إذا كان الليل فامض إلى البقيع وحدك من غير أن يعلم بك أحد من أصحابك وغلمانك واركب نجيباً هناك مسرجأ».

چون شب در رسد بگورستان بقیع اندرشو، به تنهایی بدون اینکه هیچ کس از یاران و غلامان تو آگاه شوند، و اسبی زین کرده در آنجا حاضر است، برآن برنشین.

چون روز بپایان و تاریکی شب نمایان گشت، على بن يقطين جانب بقيع گرفت، و بر آن اسب سوار شد، و باندازه يك چشم برهم زدن بر درخانه ابراهیم جمال حاضر شد، و در سرای را بکوبید و گفت: اينك على بن يقطين هستم.

ابراهیم از اندرون سرای آواز برکشید، علی بن يقطين وزیر را بخانه من چکار و چه مناسبتی است و با خانه من چه می کند.

على بن يقطين بانك بركشيد، اى مرد، أمر من بزرگ است و او را سوگند داد که اجازت باز دهد.

چون درون سرای آمد گفت: ای ابراهیم همانا مولای من علیه السلام عذر و توبه مرا قبول نمی کند، تا از من درنگذری و خوشنود نشوی.

ابراهیم گفت: خداوند از تقصیر تو درگذرد، چه من تو را بحل کردم.

ص: 252

از ابراهیم خواستار شد که چهره بر نعل او بساید.

ابراهیم نمی پذیرفت، على بن يقطين مكرر او را سوگند داد تا قبول کرد، و علی همچنان چهرۀ برخاك نعل او مي سود، و ابراهیم بر چهره اش پای می سپرد و ابن يقطين عرض همی کرد خدایا گواه باش و می گریست.

و چون از این کار بپرداخت، بیرون شد و برآن اسب برنشست و هم در آن ساعت بر در سراى مبارك حضرت كاظم علیه السلام بمدينه فرود آمد، و بحضور مبارکش تشرف جست، آن حضرت او را دعای خیر بگفت و توبه اش را بپذیرفت.

و دیگر در مدينة المعاجز از محمدبن عيسى مرویست که حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام فرمود:

«إن الله عزوجل غضب على الشيعة فخير ني نفسي أوهم فوقيتهم والله بنفسي».

یزدان تعالی بر جماعت شیعه غضبناك گشت تا مگر ایشان را ببلا مبتلا گرداند، من محض رأفت و عنایتی که با ایشان داشتم آن بلیت را برجان خود برگزیدم و جان ایشان را از آن بلیت بخریدم.

و در این خبر علم آن حضرت بر ما يكون و اراده ایزد بی چون آشکار می شود.

و دیگر درآن کتاب از محمدبن يعقوب عليه الرحمه در داستان بریه سند بهشام بن حکم می رسد که:

در آن هنگام که هشام با بریه بحضرت ابی عبدالله علیه السلام تشرف جست، نزد آن حضرت أبي الحسن موسى بن جعفر صلواة الله عليهما را ملاقات کرد، و هشام آن داستان را درخدمت آن حضرت معروض همی داشت.

چون فراغت یافت ابوالحسن سلام الله علیه با بريه فرمود: «كيف علمك بكتابك؟» دانش تو بنامۀ دینی تو بچه میزانست؟

عرض کرد: من بآن کتاب علم دارم.

فرمود: «كيف ثقتك بتأويله؟»، وثوق و اطمينان تو بتأویل آن چگونه است؟

ص: 253

یعنی خود را دارای آن علم در ثبت دانش می دانی که بتأویل آن جرأت نمائی؟.

عرض کرد: بعلم خود وثوق بسیار دارم.

اينوقت حضرت كاظم علیه السلام بقرائت انجیل بدایت گرفت، چون بریه آن علم و بلاغت و بینش و فصاحت را نگران شد، عرض کرد: پنجاه سال است که ترا یا آن کس که مانند تو باشد می جستم.

آنگاه بریه ایمان آورد، و ایمانش صحیح و نیکوشد، و نیز آن زن که با او بود ایمان آورد.

و از آن پس هشام و بربه و آن زن به آستان ابو عبدالله علیه سلام بیامدند و هشام تفصیل آن کلام را که در میان ابوالحسن علیه السلام و بریه بگذشته بود، در حضرتش معروض داشت.

ابو عبدالله فرمود: «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم» همه خورشید آسمان ولایت و بدر فلك امامت و نور واحد و عقل کامل هستیم.

بریه از نهایت شگفتی عرض کرد: کتاب توراة و انجيل و كتب پیغمبران از کجا بشما پیوست؟ یعنی چگونه برکتب آسمانی واقف و عالم شدید.

فرمود: «هي عندنا وراثة من عندهم نقرؤها كما قرءوها، إن الله لا يجعل حجة في أرضه يسأل عن شيء فيقول لا أدرى».

این کتب از انبیاء عظام بوراثت نزد ما می باشد، و ما کتاب هر پیغمبری را چنانکه خود قرائت می کرد و بر مطالب او آگاهی داشت قرائت کنیم، و بر حقایق آن دانائیم، همانا یزدان تعالی کسی را در زمین خود حجت نمی گرداند که چون از وی چیزی را پرسش کنند بگوید نمی دانم.

يعنى شأن و مقام حجت خدای اینست که بر تمام علوم اولین و آخرین و انبيا و مرسلين و أخبار سماوات و ارضين و ملائکہ مقربین، و عرش برین و اعلی علیین تا یوم الدین دانا و بر تمام ما سوابینا باشد، نه اینکه اگر از چیزی بپرسند نداند، یا برکاری و کرداری عاجز بماند.

ص: 254

و دیگر در آن کتاب از ابو جعفر طبری از خالد خزاز مروی است که گفت:

بحضرت ابى الحسن علیه السلام درآمدم و این وقت آن حضرت در پهنه سرای خود جای داشت، و در آن روزگار در زبید می گذرانید.

چون نظر بآن حضرت افکندم با خویشتن همی گفتم پدرم و مادرم بقربان این آقای من باد، که مظلوم و مغضوب و مضطهد و مقهور است.

بعداز آن بحضرتش نزديك شدم، و پیشانی همایونش را ببوسیدم، آنگاه در حضور مبارکش جلوس كردم، بجانب من التفات نمود و فرمود: ای خالد.

«نحن أعلم بهذا الأمر فلا يضيقن هذا فى نفسك»، ما بكيفيت و حكمت و علت این امر که تو پندار همی کردی و اندوهناك همی هستی داناتر هستیم، نباید این اندیشه اسباب تنگی سینه و روان تو باشد.

عرض کردم: قربانت بگردم، سوگند با خدای در این اندیشه، اراده چیزی را نکرده ام.

فرمود: «نحن أعلم بهذا الأمر من غيرنا، وأن لهؤلاء مدة وغايه لابد من الانتهاء إليهاء».

ما باین امر از دیگران داناتریم، و برای این جماعت خلفا و ایام سلطنت ایشان مدت و نهایتی است که ببایست چنانکه تقدیر شده است، ادراك آن مقدار زمان و روزگار سلطنت را بنمایند.

عرض کردم: هرگز باین اندیشه باز نمی شوم، و هیچ در جان و دل خود مضمر نمی دارم.

و در این خبر چند معجزه است: یکی اینکه از اندیشه خالد و حزن و اندوه او از نخست باز نمود

و نیز چون خالد طفره زد، ديگر باره اعاده نمود، و تجدید کلام فرمود،

ص: 255

و از باطن او خبر داد.

دیگر اینکه از اخبار آینده خبر داد که خلفای عباسی را مدتی و مهلتی است که حکمت خدای اقتضا کرده است، و ناچار بایست آن مدت را دریابند، و تا آن مقدار زمان بپایان نرود، قدرت و حکومت ایشان منقضی نخواهد شد.

و هم باز نموده آید که بر این حکمت و مشيت إلهى و علت آن نیز آن حضرت را آگاهی است، لکن مصلحت دربیان آن نیست، چه بیان آن و اظهار آن موجب ظهور پاره مفاسد است که خدای تعالی و آن حضرت دانند.

و نیز در آن کتاب و اغلب کتب اخبار داستان شفیق بلخی، و آن حضرت در بیابان مسطور است، و چون از این پیش مذکور نمودیم، با عادت مبادرت نمی کنیم.

دیگر در مناقب ابن شهر آشوب از کتاب معرفة الرجال از حمادبن عيسى مرویست که گفت:

بحضرت أبي الحسن اول سلام الله عليه تشرف جستم، و عرض کردم قربانت گردم درحق من دعای فرمای تا خداوند سرائی و زوجه و فرزندی و خدمتکاری و اقامت حج نمودن در هر سالی بمن روزي گرداند.

آن حضرت عرض کرد: «اللهم صل على محمد و آل عمد و ارزقه داراً و زوجة وولداً و خادماً والحج خمسين سنة».

می گوید تمام این جمله برخوردار شدم، و از آن پس که حماد پنجاه حج بگذاشت باقامت حج بیرون شد، و با ابوالعباس نوفلي قصير هم كراوه شدند، چون بموضع احرام رسیدند برودخانه درآمد تا غسل نماید و در آن آب غرقه شد.

و نیز در مناقب و بعضی کتب دیگر از خالد سمان در ذیل خبری مروی است که:

وقتى هارون الرشيد مردي را که او را علي بن صالح طالقانی می نامیدند-

ص: 256

طلب کرد و گفت: تو خود آن کسی که می گوئی، ابر ترا برخود نشاند، و از شهر چین بطالقان آورد؟

گفت: آری.

گفت: این داستان را بما باز ران.

گفت: چنان افتاد که کشتی من در میان دریا برهم شکست، خدا خواست تا دچار هلاکت نشوم، بر تخته پاره برآمدم و تا سه روز موج دریا مرا در می سپرد و برهم می زد.

و در پایان حال امواج بحر مرا به بیابانی درانداخت، ناگاه نهرهای جاری و درخت های سبز و خرم نمودار شد، از نهایت خستگی و درماندگی، در زیر درختی بخفتم و سپاس خدای بگفتم.

در آنحال که بحال خواب اندر بودم، بانگی هایل بشنیدم و از فزونی بیم از خواب برجستم، سخت ترسناك بودم.

در آن وقت دو دابه بهیئت اسب نگران شدم که از توصیف آنها عاجزم، و هردو جنگ و مقاتله می نمودند، چون مرا بدیدند بدریا اندر شدند.

و در این اثنا که بر این حال می گذرانیدم، پرنده بزرگ اندام را بدیدم که پر زنان بیامد تا نزديك بغاری که در شکم کوهی بود فرود آمد.

پس بپای شدم و در زیر درخت ها همچنان پوشیده برفتم تا بدو نزديك شدم تا نيك اورا بنگرم.

چون مرا بدید بر پرید و در اثرش همی برفتم، چون در برابر آن غار بایستادم تسبیح و تکبیر و تهليل و تلاوت قرآن همی بشنیدم.

پس از درون غار منادی مرا بخواند و گفت: اى علي بن صالح طالقاني، خداوندت رحمت کند اندر آی.

بحضور مبارکش مشرف شدم و تقدیم سلام نمودم، و دیدم مردیست بس فخیم و ضخیم و سطبر بازو و بزرگ اندام و فربه شکم و با چشم درشت -

ص: 257

و بروايتي بلند بالا.

پس بجواب سلام کامیاب شدم، و فرمود: اى علي بن صالح طالقانی.

«أنت من معدن الكنوز، لقد أقمت ممتحناً بالجوع و الخوف لولا أن الله رحمك فى هذا اليوم، فأنجاك وسقاك شراباً طيباً.

ولقد علمت الساعة التي ركبت فيها، وكم أقمت في البحر وحين كسربك المركب، وكم لبنت تضربك الأمواج.

و ما هممت به من طرح نفسك في البحر لتموت اختياراً للموت، لعظيم ما نزل بك، و الساعة التي نجوت فيها.

و رؤيتك لما رأيت من الصورتين الحسنتين، و اتباعك للطائر الذي رأيته واقفا (صافقأ خ) فلمار آك صعد طائراً إلى السماء، فهلم فاقعد رحمك الله».

همانا از معدن کنوز عجایب هستی و بمعدن های گنج ها رسیده و برنج و زحمت و گرسنگی و تشنگی و ترسناکی مبتلا گشته، و خداوند تعالی بر تو رحم فرمود و از چنان بلیات نجات بخشید و بآب خوشگوار و أشجار و أثمار برخوردار ساخت.

و نيك می دانم بچه ساعت بکشتی برنشستی و دریا درنوشتی، و چند روز در بحر توقف داشتی، و در چه ساعت کشتی تو درهم شکست، و چند روز بر روی تخته پاره افتاده بودی، و موج دریایت برهم می سپرد.

و دفعه چند از شدت هیبت آن نازله و صولت امواج همی خواستی خویشتن را بدریا دراندازي تا مگر هلاك شوى، و از آن حادثه پر خطر نجات یابی، و از آن ساعتی که نجات یافتی. و آن دو صورت نیکو را که بدیدی و آن مرغی که پر زنان نزد تو آمد، و بپرواز برخاست، و تو از دنبالش روان شدی تا گاهی که باینجا رسیدی، هم اکنون بیا بنشین خداوندت رحمت فرماید.

چون این سخنان را بشنیدم مبهوت و سر گشته شدم و گفتم ترا بخدای -

ص: 258

سوگند همی دهم که این علم و اخبار را از کجا یافتی؟

فرمود: «عالم الغيب والشهادة و الذى يراك حين تقوم وتقلبك في الساجدین» دانای پنهان و آشکار و آن کس که ترا بهرحال که بآن اندری می نگرد مرا بیاگاهانید.

آنگاه فرمود: همانا گرسنه باشی و لبهای مبارك را اندك حركت بداد، بناگاه خوانی از طعام که دستمالی برآن افکنده بودند حاضر دیدم.

دستمال را از آن برگرفت، و فرمود: بیا و از این رزق و روزی که خداوندت عنایت کرده بخور.

چون بخوردم در تمام مدت عمر طعامى بآن لذت نخورده بودم، و از آن پس شربتی آب بمن داد که در تمام ایام روزگار بآن خوشگواری نچشیده بودم.

بعداز آن دو رکعت نماز بسپرد و چون فراغت یافت فرمود:

ای علی آیا دوست می داری که بشهر خویش باز شوی؟

عرض کردم چگونه می توانم برسم؟

فرمود: «وكرامة لأولياءنا أن نفعل بهم»، محض تکریم دوستان خودمان و رعایت جانب ایشان بر ما واجب است که ایشان را مشمول عنایت و پاره إكرامها نمائیم.

آنگاه لب بدعا برگشود و دعائی چند بنمود و دست مبارك بآسمان برکشید، و فرمود: «الساعة الساعة».

بناگاه ابرهای پاره پاره بر در غار سایه بیفکندند، و هر پاره ابری باز رسیدی گفتی «السلام عليك ياولى الله وحجته».

و آن حضرت در جواب می فرمود: «و عليك السلام ورحمة الله و بركاته أيها السحابة السامعة المطيعة».

سلام و رحمت خداي بر تو باد، ای ابری که گوش برحکم و چشم بر فرمان -

ص: 259

داری، یعنی بهر کجای که از جانب خدای مأمور شوی اطاعت کنی، و آن چند که از یزدان فرمان یابی بباری گاهی بارانت از روی رحمت است، و زمانی برای نقمت.

پس از آن با آن پاره ابر می فرمود: آهنگ کجا را داری؟ عرض می کرد: فلان زمین را، فرمود: «لرحمة أوسخط» باران رحمت بآنجا بباری یا خشم و نقمت؟

و او باز می نمود که برای رحمت است یا غضب.

و همچنان ابرها بیامدند، و از حضور مبارکش بگذشتند، و عرض حال بنمودند، تاگاهی که پاره ابری نیکو و سفید و روشن پدیدار شد، و عرض کرد: «السلام عليك يا ولى الله وحجته» .

و آن حضرت پاسخ سلامش را بهمان نهج مسطور بگذاشت، و فرمود: بکدام سوی اراده داری؟ عرض کرد: بزمین طالقان، فرمود: برای رحمت یا سخط؟ عرض کرد: برای رحمت.

فرمود «احملي ما حملت مودعاً من الله»، بردار آنچه را که بحمل آن مأمور هستی و امانت خدای است.

عرض كرد: «سمعاً وطاعة». آنگاه با ابر فرمود: باذن خدای بر روی زمین استقرار بگیرد و آن ابر پهن شد، و بر روی زمین مستقر گردید، و آن حضرت پاره از بازوی مرا بگرفت، و مرا بر آن ابر برنشاند.

در آن حال که ابر در حال بر شدن برآمد، گفتم: از تو بحق خداوند عظیم و بحق پیغمبر خاتم النبيين وعلي سيد الوصيين وأئمه طاهرین، سؤال می کنم بفرمائی کیستی؟ چه سوگند با خدای کاری بس بزرك بتو بخشیده اند.

فرمود: ويحك اى علي بن صالح «إن الله لا يخلو أرضه من حجته طرفة عين إما باطن وإما ظاهر -

ص: 260

أنا حجة الله الظاهرة، وحجته الباطنة، أنا حجة الله يوم الوقت المعلوم، و أنا المؤدى الناطق عن الرسول، أنا فى وقتى لهذا موسى بن جعفر».

همانا یزدان عزوجل زمین خود را هیچوقت بقدر چشم برهم زدنی از حجت خود خالی نگذارد، خواه آن حجت در باطن و مستور باشد، یا در ظاهر و مشهود.

اينك منم حجت ظاهر و حجت باطن خدای در زمین، منم حجت خدای در يوم الدين، و منم حبیب خدای و امام ناطق، که از جانب پیغمبر تبلیغ اوامر و نواهی الهی را بخلق خدای می کنم، و منم حجت خدای در اینوقت خود و موسی ابن جعفر هستم.

چون این کلمات بشنیدم، بیاد امامت آن حضرت و بیاد امامت پدران بزرگوارش افتادم.

و آن حضرت با ابر فرمان کرد تا طیران نماید، و ابر برخاست، و چون مرغ پرواز گرفت، سوگند با خدای نه دردی و نه بیمی برمن دست افکند و بقدر یک چشم بر همزدن مرا در شهر طالقان، در همان شارع من که اهل و عقار من در آنجا بود در کمال سلامت و عافیت فرو گذاشت.

چون رشید این داستان عجیب را بشنید بفرمود: تا او را بقتل رسانیدند، و گفت: نباید هیچ کس این حدیث را بشنود.

و این حدیث شریف مشتمل بر چند معجزه است:

یکی اطلاع از شکستن کشتی و نجات صالح.

دیگر اطلاع از تمام جزئیات حالات او تا گاهی که بر در غار رسید.

دیگر بودن آن حضرت در غار.

دیگر خبر از اندیشه صالح که اختیار موت را می نمود تا مگر از آن بلیات نجات يابد.

دیگر خبر دادن از گرسنگی وجوع صالح.

ص: 261

دیگر حاضر شدن طعام آسمانی باشاره ولی یزدانی.

دیگر سیراب کردن او را از آب خوشگوار.

دیگر احضار سحاب.

دیگر آمدن ابرها و عرض مأموریت خود را.

دیگر رسیدن آن ابر مخصوص و پهن شدن بر زمین.

دیگر برنهادن صالح را بر ابر.

دیگر برداشتن ابر او را.

دیگر وارد ساختن او را بمحل و مأوای خودش بسلامتی و عافیت.

دیگر سلام کردن سحاب بر آن حضرت.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب بداستان فرستادن هارون الرشید آن كنيزك نيكو روی را در زندان بخدمت آن حضرت و نمودن آن حضرت خدمت گذاران بهشتی را بدو تا آخر خبر از این پیش مذکور شد.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب دیگر مسطور است که:

علي بن ابي حمزه بطاینی گفت: در عرض طریقی درخدمت حضرت ابي الحسن علیه السلام بودم، ناگاه شیری شرزه، روی با ما آورد، من از دیدارش سخت بترسیدم و آن حضرت را باکی نبود.

و نگران شیر شدم که درخدمت آن حضرت دم لابه همی کرد و همهمه نمود، دستش را بر کفل قاطر آن حضرت نهاد، امام علیه السلام برای او توقف کرد، گوئی بهمهمه او گوش می نهاد.

از آن پس آن شیر بیک سوی راه روی نهاد، و حضرت ابی الحسن علیه السلام روى مبارك را بجانب قبله آورده، دعائی همی نمود، که من نفهمیدم چه می فرماید.

بعداز آن با دست مبارك بآن شیر اشارت فرمود که برو، و آن شیر همهمه بسیاری می نمود، و آن حضرت می فرمود آمین آمین و آن شیر برفت.

ص: 262

آن وقت بآن حضرت عرض کردم: فدایت شوم از معاملت این شیر در حضرت تو سخت در عجب شدم.

فرمود: «إنه خرج إلى يشكو عسر الولادة على لبوءته، وسئلني أن أسئل الله أن يفرج عنها ففعلت ذلك، و ألفى فى روعى أنها تلدذكراً، فخبرته بذلك.

فقال لي: امض في حفظ الله، فلاسلّط عليك وعلى ذريتك ولا على أحد من شيعتك شيئاً من السباع، فقلت: آمين».

این شیر بحضرت من آمد و از سختی زادن ماده شیرش شکایت آورد، و خواستار شد که خدای را بخوانم تا این امر را بر ماده شیر آسان کند، و بدانستم که ماده شیر، نره شیری می زاید، و بآن شیر خبر دادم.

با من گفت: در حفظ خداي راه برگیر، همانا خداوند تعالی هیچ درنده را بر تو و بر ذریه تو و بر هيچ يك از شیعیان خالص العقيده تو مسلط نگردانیده است.

و این خبر مشتمل برچند معجزه است:

یکی آمدن شیر و تذلل او درخدمت آن حضرت.

دیگر عرض حال خود را درخدمت آن حضرت.

دیگر استدعای دعای آن حضرت را.

دیگر دعای آن حضرت در رفع عسر ولادت.

دیگر خبر دادن آن حضرت که آن مولود شیر نر خواهد بود.

دیگر عدم تسلط سباع بر آن حضرت و ذریه آن حضرت و شیعیان آن حضرت. و این در صورتی است که داخل النسب یا شیعه غیر خالص نباشند.

و دیگر در بحار و مناقب و خرائج و بعضی کتب اخبار و معاجيز از عیسی شلقان مرویست که گفت:

بحضرت ابی عبدالله علیه السلام تشرف جستم، و همی خواستم از آن حضرت از ابوالخطاب -

ص: 263

بپرسم، و آن حضرت از آن پیش که بنشینم با پرسشی کنم، ابتدا بسخن کرده فرمود :

چه چیزت از آن باز می دارد که پسرم موسی را ملاقات کنی و از تمام آنچه می خواهی از وی بپرسی.

پس بحضرت عبد صالح علیه السلام روی آوردم، و آن حضرت در دبستان نشسته و نشان مداد بر هر دولب مبارکش پدید بود، و از آن پیش که چیزی بعرض برسانم، فرمود: ای عیسی:

«إن الله أخد ميثاق النبيين على النبوة، فلم يتحو لواعنها، وأخذ ميثاق الوصيين على الوصية فلم يتحو لواعنها أبداً، وإن قوماً ايمانهم عارية وإن أبا الخطاب ممن اعير الايمان فسلبت».

همانا یزدان تعالی عهد و پیمان پیغمبران را بر نبوت، یعنی بر رعایت آداب و شرایط و احکامی که خدای از بهر پیمبران مقرر فرموده بگرفت، و ایشان از آنچه خدای فرموده و شرایط نبوت است تحول و انصراف نجستند، و حذو النعل بالنعل رفتار نمودند، و ذره انحراف نورزیدند، و تکالیف مقرره خود را بجمله بجای آوردند.

و عهد و پیمان جماعت اوصیا را بر وصیت یعنی برآنچه تکالیف مقرره وصایت و حفظ شریعت آن پیغمبری است که وی را وصی خود ساخته مأخوذ داشت، ایشان نیز ذره تخلف نورزیدند و به آنچه بآن مأمور بوده بپای بردند.

و گروهی هستند که ایمان ایشان بر سبیل عاریت است، یعنی استقرار ندارد و در پایان امر این حلیه گرامی از آنها سلب می شود، و ابوالخطاب نیز از همان کسان است که او عاریتی بود و از او مسلوب گشت.

عیسی می گوید: چون این کلمات را از آن خورشید آسمان امامت بشنیدم، او را در بغل کشیدم و پیشانی همایونش را ببوسیدم و این آیه مبارکه را بخواندم «ذرية بعضها من بعض» این همان گوهر دریای علم لدنی و مهر سپهر امامت -

ص: 264

و ولایت است که بجمله از يك نور هستند.

پس از آن بخدمت حضرت صادق علیه السلام مراجعت کردم، فرمود: چکار کردی؟

عرض کردم: بخدمت موسی علیه السلام شدم و موسی پیش از آنکه در حضرتش لب بسخن برگشایم و پرسشی بکنم، ابتدا بسخن کرد و جمیع آنچه را می خواستم با من خبر داده، لاجرم بر من معلوم و مبرهن شد که صاحب این امر یعنی دارای رتبت امامت ولایت اوست.

فرمود: «يا عيسى إن ابني هذا الذى رأيت، لوسئلته عما بين دفتي المصحف لأجابك فيه بعلم»، ای عیسی پسرم موسی را دیدار نمودی، اگر از تمام علوم ظاهریه و باطنیه قرآن از وی بپرسی از روی علم و دانش جوابت را می دهد.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی اخبار از ضمیر عیسی.

دیگر اخبار از میثاق خدا با أنبيا و أوصياء.

دیگر اخبار از تکالیف مقرره ایشان.

دیگر اخبار از متابعت و موافقت ایشان بتكاليف نبوت و وصايت.

دیگر اخبار از عدم تحول و انحراف ایشان.

دیگر امر فرمودن سائل را که بخدمت امام موسی علیه السلام برود، و با اینکه حضرت جعفر صادق امام ناطق بود، آن جوابها را حضرت كاظم در سن اندك بفرمود، و از عهد خدا و حال أنبيا و أوصياء راز گشود.

و دیگر خبر داد که اگر از آن حضرت از تمام علوم فرقانیه که بر ما كان و ما يكون دلالت دارد پرسش نمایند، جواب مقرون بعلم و صواب خواهد داد.

بالجمله عیسی می گوید: در همان روز حضرت صادق پسر بلند گوهرش کاظم عليهما السلام را از دبیرستان بیرون آورد، یعنی در عالم ظاهر نیز آن حضرت را حاجتی بمعلم و دبستان نبود.

ص: 265

و دیگر در بحارالانوار از علی بن ابی حمزه مرویست که:

یکی روز مردی از موالی حضرت کاظم سلام الله عليه بحضرتش تشرف یافته و عرض کرد فدایت شوم دوست می دارم که نزد من طعام بامداد تناول فرمائی.

حضرت ابی الحسن علیه السلام از جای برخاست تا با او راه برسپارد، و بدان سرایاندر شد، و تختی در آن خانه بدید، پس بر روی آن تخت برنشست.

و در زیر آن تخت دو کبوتر نر و ماده بودند، کبوتر نر با ماده گفت: ای آرام جان و دل، و ای عروس منزل من، سوگند با خدای در تمام روی زمین هیچ چیز و هیچ کس از تو نزد من گرامی تر نیست، مگر صاحب این سریر.

و در این وقت آن مرد برای حمل طعام برفته بود و امام علیه السلام از گفتار کبوتر خندان بود.

و چون آن مرد بازگشت و امام را در آنحال بدید، عرض کرد: خداوندت خندان بدارد، بر چه می خندی؟

فرمود: این کبوتر نر بر ماده صفیر زند و گوید: «يا سكنى و عرسى والله ماعلى وجه الأرض أحد أحب إلى منك ما خلاهذا القاعد على السرير».

عرض کرد: فدایت گردم، ائمه هدی صلوات الله عليهم زبان طیور را می دانند؟.

فرمود: آری، «علمنا منطق الطير واوتينا من كل شيء» كلام طير را می دانیم، و بر همه چیز واقفیم.

و دیگر در بحارالانوار و بصائر الدرجات از حمادبن عبدالله فراء مرويست که معتب با او خبر داد که:

چنان بود که برای حضرت ابی الحسن علیه السلام گمان بقاء فرزندی نمی رفت.

پس یکی روز اسحاق و محمد برادران آن حضرت بخدمتش بیامدند ابوالحسن سلام الله علیه بزبانی جز عربی تکلم می فرمود.

و از آن پس غلامی سقلابی بیامد، و امام علیه السلام بلغت او با او سخن کرد، و او برفت و فرزندش علی بن موسی سلام الله عليهما را بیاورد، و با برادرانش فرمود:

ص: 266

اينك على پسر من است .

ايشان يك بيك آن گوهر عمان ولایت و مهر آسمان امامت را در بغل کشیدند و او را ببوسیدند، پس با آن غلام بزبان خودش تکلّم کرده، و امام رضا عليه السلام را ببرد.

و پسر دیگرش ابراهیم بن موسی را بیاورد، پس با آن غلام بکلامی تکلم نمود، و آن غلام ابراهیم را در بغل گرفته ببرد.

و آن حضرت همچنان غلامی را بعداز غلامی احضار کرده با هريك بزبان خودشان تکلم کرده.

تاگاهی که پنج تن از فرزندان آن حضرت را بیاوردند، و آن غلامان همه در جنسیت و زبان و لغت مخالف یکدیگر بودند، یعنی هر کدام از ولایتی جداگانه بودند، و بزبانی مخصوص سخن می راندند.

و دیگر از ابن ابی حمزه در بحارالانوار و بعضی کتب اخبار مرویست که:

مردی از موالی حضرت امام موسی علیه السلام با من دوست و صدیق بود، روزی با من حکایت کرد که یکی روز از منزل خود بیرون شدم.

بناگاه زنی ماهروی و مشکبوی و مشکین موی، مانند سرو روان و مهر فروزان روان و زنی دیگر را نیز با وی همراه و همعنان دیدم.

دل از دست بدادم، و بار طلب در پایش برگشادم، و از دنبالش برفتم و گفتم هیچ تواند که بود که مرا از وصل خود کامیاب بداری، و بزنی من اندر آئی؟.

با هزاران کرشمه و ناز و غنج و دلال روی بمن آورد و خال و خلخال بنمود، و گفت اگر در سرای خود مانند ما و همجنس ما در کنار داری هرگز از وصال ما برخوردار نشوی، و اگر زوجه نداری ما را بسرای خود اندر بر.

گفتم: مرا زوجه در سرای و چنین جنسی بدیع در حجره نیست.

پس با من بیامد تا بدر منزل رسیدیم، و آن زن اندر شد، و چون یک موزه از پای درآورد و خواست موزه دیگر بیرون آورد، ناگاه در سرای بکوبیدند.

ص: 267

فوراً بیرون شدم، و موفق مولای حضرت کاظم علیه السلام را بدیدم، پرسیدم خبر تازه چیست؟ گفت: خیر است، ابوالحسن علیه السلام می فرماید: این زن را که با خود بخانه اندر آوردی بیرون کن، و او را نزدیکی مجوی.

فوراً بخانه درآمدم و گفتم: ای زن، هم در این زمان از خانه بایدت بیرون شدن، موزۀ خود بپای درآور و راه برگیر، آن زن، موزه بپای درآورد و برفت.

و من بیرون شدم و موفق را بر در سرای ایستاده بدیدم، گفت: در سرای بربند، بربستم.

سوگند با خدای زمانی برنگذشت، و من از پشت در گوش فرا داده، نظر همی کردم تا چه پیش آید، دیدم مردی آن زن پرکرشمه و فن را بدید، و آتش فتنه و فساد از کانونش بر دیدارش پدیدار بود، گفت: تراجه بود که با این سرعت و شتاب بیرون آمدی، مگر نه آنست که ترا گفتم بیرون میا.

گفت: فرستاده این ساحر در رسید و این مرد را فرمان کرد که مرا از خانه بیرون نماید، او نیز مرا بیرون نمود.

شنیدم آن مرد می گفت برای او شایسته همین کار بود و چون معلوم نمودم، جماعت بنی امیه طمع در مالی که نزد من بود بربسته بودند.

و چون هنگام عشا در رسید بخدمت ابي الحسن علیه السلام باز شدم، با من فرمود: دیگر بچنین کار عود مكن.

چه این زن از جماعت بنی امیه است که اهل بیت لعنت هستند، ایشان همی خواستند او را از سرای تو مأخوذ دارند.

یعنی می خواستند باین تدبیر بمنزل تو بریزند، و ترا متهم ساخته اموالت را بغارت برند، پس خداوندی را شکر بگذار که این بلیت را از تو بگردانید.

آنگاه با من فرمود :دختر فلان مرد را تزویج کن، که مولی ابو أيوب بخاری و بسی نیکو بود «فاتها امرأة قد جمعت كل ما تريد من أمر الدنيا والأخرة».

چه وی زنی است که خیر و سعادت دنیا (و آخرت ظ) در وجودش موجود -

ص: 268

است، من برحسب فرمان آن حضرت او را تزویج کردم و بدانگونه بود که فرمود.

و دیگر در بحارالانوار و خرائج مسطور است که علی بن ابی حمزه گفت:

حضرت أبي الحسن علیه السلام مرا از پی انجام حاجتی بفرستاد، پس بیامدم و معتب غلام آن حضرت را بر در بدیدم و گفتم: مولای مرا از آمدن من خبر ده.

پس معتب درون سرای شد تا خبر مرا بعرض برساند، در اینحال زنی نيكو جمال بر من بگذشت، با خود گفتم اگر معتب درون سرای نشده و مولایم را از حال من خبر نکرده بود البته از پی این ماهپاره می رفتم و از وصالش کامیاب می شدم.

در این اثنا معتب بیرون آمد و گفت: اندر آی.

چون درون سرای شدم، آن حضرت بر مصلای خود جای داشت، و در زیرش مرفقه بود، پس دست مبارك برکشید و از زیر مرفقه کیسه بیرون آورده بمن داد و فرمود:

«ألحق المرأة فاتها في دكان العلاف، وتقول يا عبدالله فقد حبستنی».

بآن زن ملحق شو، هم اکنون در دکان علاف است و می گوید: ای بنده خدا مرا از کامیابی بازداشتی.

علی بن ابی حمزه از کمال غرابت عرض کرد: من این کار کنم؟ فرمود:

آری، پس برفتم و آن زن را ببردم و از وصالش کامکار شدم.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از مکنون خاطر ابن ابی حمزه.

دیگر خبر دادن از مکان آن زن، و ملحق شدن بدو و اعطای آن مال را برای مصارف زناشوئی.

و دیگر خبر دادن از سخنان آن زن.

ص: 269

دیگر در همان کتاب از بکار القمر مرويست که گفت:

چهل دفعه اقامت حج نمودم و در نوبت آخر از نفقه و توشه من چیزی باقی نماند، لاجرم بمکه معظمه بیامدم و در نهایت عسرت بگذرانیدم، تا گاهی که، ساير مردم حاج بأماكن و أوطان خود بازگشتند.

سپس اندیشه برآن نهادم که بمدینه طیبه سفر کرده، بزیارت مرقد مطهر رسول خداى صلى الله عليه و آله وسلم فائز، و بديدار مبارك سيد و مولایم حضرت أبي الحسن موسى صلوات الله علیه برخوردار گردم.

و شاید بدست خود عملی و حرفه بپای گذارم و بضاعتی حاصل کرده بدست یاری آن توشه، سفر کوفه را بدست آرم.

پس از مکه معظمه بمدینه طیبه راه برگرفتم، و بزیارت و تحیت رسول خدای صلى الله عليه و آله وسلم فایز شدم.

و از آن پس بمصلی بموضعی که عمله در آنجا می ایستادند برفتم و اقامت کردم، بدان امید که خداوند مجید سببی سازد و کارگری و مزدوری نموده کسب روزی نمایم.

در آن حال که باین حال بودم ناگاه مردی را دیدم که بیامد، و جماعت کارکنان در اطرافش انجمن کردند، من نیز بیامدم و با آن جماعت بایستادم و آن مرد جماعتی را برای کارگری با خود ببرد، من نیز با او برفتم و گفتم: ای بنده خدای، همانا مردی غریب هستم، همی خواهم مرا با این مزدوران و گل کاران با خود ببری و بکاری مأمور بداری.

گفت: تو از مردم کوفه هستی؟ گفتم: آری، گفت: با من بیا.

پس با او برفتم تا بسرای بزرگ رسیدم که بتازه می ساختند، پس روزی چند در آنجا مشغول کار بودم.

و عادت ایشان بر آن بود که کارکنان را بعداز یک هفته کار کردن مزد می دادند و من نگران بودم که کارکنان چنانکه باید کار نمی کردند و ایشان را -

ص: 270

ترغیب می کردم.

تا یکی روز با وکیل آن جماعت گفتم مرا بر این جماعت عامل بگردان، تا ایشان را بکار کردن بازدارم و من نیز با ایشان کار کنم.

گفت: ترا عامل این عمل کردم ، پس من خود کار می کردم و آنها را نیز بکار کردن باز می داشتم.

تا چنان شد که یکی روز برفراز نردبانی ایستاده بودم ناگاه دیدم حضرت ابي الحسن علیه السلام نمودار شد، و من بر نردبان همان سرای بودم.

پس از آن سر مبارك بسوى من بلند کرد و فرمود: ای بکار بسوی ما آمده فرود آی.

پس از نردبان فرود آمدم و آن حضرت بگوشه برفت، و با من فرمود: در اینجا چه می کنی؟

عرض کردم: فدایت شوم آنچه داشتم بمصرف رسید، و سخت بی بضاعت شدم و در مکه معظمه اقامت کردم تا جماعت حاج برفتند، آنگاه بمدینه آمدم، و به مصلی رفتم و با خود گفتم از پی مزدوری برآیم، در آن حال که به آن خیال ایستاده بودم، وکیل شما بیامد و جمعی را با خود ببرد، از وی خواستار شدم که مرا چون دیگران بکاری باز دارد.

فرمود: امروز بکار خود باش، من چنان کردم.

و چون بامداد روز دیگر در رسید، و این همان روز بود که مزد کارکنان و گل کاران را می دادند، آن حضرت بیامد، و بر باب سرای بنشست و از آن پس وکیل آن حضرت کارکنان را تن بتن می خواند و مزد او را می داد، و من هروقت نزديك مي شدم تا اجرت خود را بگیرم با دست خود بمن اشارت می کرد بجای باش، تا گاهی که تمام کارگران را مزد بداد.

اینوقت مرا بخواند و کیسه که پانزده دینار سرخ در آن بود بمن بداد، و گفت این مبلغ را بگیر و برای نفقه تو تا بگوفه کافی است.

ص: 271

آنگاه گفت امام می فرماید: آیا فردا بیرون می شوی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم، چه آن قدرت و استطاعت نداشتم که برخلاف فرمانش رفتار نمایم.

پس آن حضرت برفت و رسول آن حضرت بمن نزديك شد و گفت: حضرت ابی الحسن علیه السلام می فرماید از آن پیش که بروی نزد من بیا، روز دیگر در رسید، بحضرتش مشرف شدم.

فرمود: «اخرج الساعة حتى تصير إلى فيد، فانك توافق أقواماً يخرجون إلى الكوفة، وهاك هذا الكتاب فادفعه إلى على بن أبى حمزه».

در این ساعت از مدینه بیرون شو تا بفید بازرسی، «فید» با فاء و ياء حطى و دال مهمله از قراء مدینه است، در فید چند قوم را دریابی که بجانب کوفه بیرون می روند، و این مکتوب را بگیر، و بعلی بن ابی حمزه برسان.

من در همان ساعت جانب راه گرفتم، سوگند با خدای احدی از مخلوق خدای مرا ندید تا گاهی که بفید رسیدم.

ناگاه قومی را نگران شدم که آماده شده بودند که دیگر روز بکوفه راه برگیرند، پس شتری بخریدم و در صحبت ایشان بکوفه رهسپار گردیدم.

و شب هنگام بکوفه درآمدم، و با خود گفتم نخست بمنزل خویش می شوم، و این شب را به آسایش می سپارم و بامدادان بگاه مکتوب مولای خود را بعلی بن حمزه می رسانم. پس بمنزل خود برفتم و مرا خبر دادند که چند روزی قبل از ورود من جماعت دزدان بحانوت من در آمده اند، و بعضی چیزها را بسرقت برده اند.

چون صبح شد نماز فجر بگذاشتم، و در آن حال که در آن اشیاء مسروقه بفکر اندر بودم، ناگاه در سرای را بکوفتند، بیرون شدم، و على بن أبي حمزه را بدیدم با وی معانقه کردم و او بر من سلام براند.

بعداز آن گفت: اى بكار مكتوب مبارك مولای مرا بیاور، گفتم: آری، همين ساعت عزیمت خدمت داشتم، گفت: من خود می دانستم که شب هنگام -

ص: 272

بیامدی.

پس آن مکتوب را بدو دادم بگرفت و ببوسید، و بر هردو چشمش بگذاشت و بگریست گفتم: چه چیزت بگریستن آورد؟ گفت: این گریه شوق بدیدار مولایم بود.

آنگاه نامه را برگشود و بخواند، و صدا برکشید و گفت: ای بکار دزدها بسرایت درآمده اند گفتم آری، هرچه در حانوت من بوده است برده اند، گفت: خداوندت عوض عطا کرده است همانا مولای تو و مولای من، بمن امر فرموده است که آنچه از تو برده اند عوض دهم.

پس چهل دینار بمن داد، بکار می گوید: چون اشياء مسروقه را بقیمت درآوردیم، چهل دینار برآمد آنگاه آن مکتوب مبارك را برای من بازگشود، در آنجا مرقوم فرموده بود.

«ادفع إلى بكار قيمة ما ذهب من حانوته أربعين ديناراً»، قیمت اشیائی را که از دكان بکار برده اند، و چهل دينار سرخ است باو بازده.

و این خبر مشتمل برچند معجزه است:

نخست تشریف فرمائی آن حضرت بآن سرای برای رفع حاجت بکار.

دیگر خواندن او را از فراز نردبان و باز نمودن با بکار بآنچه در ضمیر او بود در باب ملاقات آن حضرت.

دیگر عطا فرمودن پانزده دینار سرخ و معلوم داشتن اینکه مخارج راه او تا بکوفه همین مبلغ است.

دیگر فرمان کردن او را که در همین ساعت از مدینه باید بیرون شوی در قريه فيد جمعی را دریابی که ایشان نیز آهنگ کوفه دارند.

دیگر خبر دادن از دزدان و سرقت اموال او را از دکان.

دیگر مشخص فرمودن بهاء أشياء مسروقه أو را که چهل دينار است.

و دیگر در فصول المهمه و بحار و پارۀ کتب اخبار از عیسی مداینی مروی-

ص: 273

است که:

سالی از سالها بسفر مکه معظمه بیرون شدم، و در آن مکان مقدس بمجاورت اقامت گزیدم، پس از آن با خویش همی گفتم، بسوی مدینه می شوم و یکسال در آنجا مقیم می گردم، چنانکه همین مقدار در مکه جای کرده بودم، چه این کردار برای اجر و ثواب من اعظم است.

پس بمدینه درآمدم و در پهلوی مصلی نزديك بسرای ابوذر عليه الرحمه فرود آمدم و منزل کردم.

و چندان که توانستم از ادراك حضور مبارك مولى الموالي و الأعاظم موسى الكاظم صلوات الله عليه تقاعد نورزیدم.

اتفاقاً شبی از شبها که باران همی بارید و در حضور مبارکش مشرف بودم، ناگاه فرمود: ای عیسی بپای شو که خانه بر متاع تو فرود و ویران شد.

پس بپای شدم و برفتم و نگران شدم آن خانه بر متاع من فرود و خراب شده بود.

جماعتی را اجیر ساخته تا بیامدند و خاك و خاشاك از روی متاع من برگرفتند، و تمام اشیائی که داشتم بیرون آوردند و هیچ من پنهان نمانده بود، مگر سطلی که از بهر وضوی من بود.

و چون بامداد دیگر بحضرتش مشرف شدم فرمود: «فقدت شيئاً من متاعك فندعو الله لك بالخلف»، چیزی از متاع خود را مفقود کرده بودی و ماخدای را بخواندیم تا پیدا شود.

عرض کردم غیر از سطلی چیزی کم نشده است و بآن سطل وضو می ساختم.

آن حضرت اندکی سر مبارك بزير انداخته، آنگاه سر برکشید و فرمود: چنان می بینم که تو آن سطل را نزد جاریه صاحب خانه فراموش کرده باشی، از وی بپرس و با او بگو آیا سطل را در بیت الخلا بردی فراموش کردی رد کن، و آن جاریه -

ص: 274

زود باشد که بتو باز دهد.

من بفرموده آن حضرت رفتار کرده، آن جاریه آن سطل را بمن باز داد.

در این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی اخبار از ویرانی سرای عیسی.

دیگر فرود آمدن بر متاع و اشیاء او.

دیگر بی عیب ماندن در زیر آن همه بارهای خاك.

دیگر خبر دادن از سطل.

دیگر معلوم داشتن موضع آن را.

دیگر مطالبه از آن جاریه.

دیگر خبر از رد نمودن آن جاریه آن سطل را.

و نیز در بحارالأنوار و بعضی کتب اخبار مسطور است که عثمان بن عیسی گفت:

بمدينه اندر بودم حضرت موسی کاظم علیه السلام مکتوبی بابراهيم بن عبدالحميد مرقوم فرمود: که منزلت را خالی کن، و اسباب خودت را بدیگر خانه نقل بده، همانا آنچه را با تو گفتم از بهرت غنیمت است.

و منزل ابراهیم در میان مسجد و بازار بود و در نقل اسباب مسامحت همی ورزید، تا گاهی که امام علیه السلام سه دفعه او را پیام فرمود: كه البته نقل مكان بكن و ابراهیم در طلب منزل برفت.

و من صبحگاه ابراهیم را در مسجد بدیدم گفت: هیچت از حال من خبر باشد گفتم: بی خبرم، گفت: چون از خانه خود بخانه دیگر تحویل دادم بالاخانه و اطاقهای پائین آن خانه یک دفعه فرود آمد، یزدان تعالی ما را براهنمائی امام موسی علیه السلام نجات داد.

و دیگر در همان کتاب از عثمان بن عیسی مرویست که مردی کنیزکی را به پسر خود ببخشید، و آن جاریه از آن آقازاده پسری بزاد، و یکی روز با آقا -

ص: 275

زاده گفت: پدرت از آن پیش که مرا بتو بخشد با من نزدیکی نمود.

در حضرت امام موسی علیه السلام از این مسئله پرسش کردند، فرمود: این زن بدروغ سخن کند، همانا شوهرش یعنی آقازاده اش بدخویست، همی خواست باین وسیله از وی فرار کند.

چون این داستان را با آن جاریه در میان نهادند گفت: سوگند باخدای براستی سخن فرمود، و من از بدخوئی این جوان می خواهم از وی فرار کنم، و این وسیله را دست آویز ساختم.

در فصول المهمه وكشف الغمه و ساير كتب اخبار مرویست از عثمان بن عیسی که:

حضرت امام موسی کاظم علیه السلام با ابراهيم بن عبدالحمید هنگام سحرگاهان گاهی که ابراهیم بطرف قبا راهسپار و آن حضرت بمدینه اندر می شد، فرمود: ای ابراهیم بکجا می شوی؟

عرض کرد: بسوی قبا می روم، فرمود: درچه کار و چه چیز؟ عرض کرد: ما در هر سالی از اینجا تمر خریداری کنیم، هم اکنون می خواهم در این سال بدیدار مردم از انصار بروم، و درخت خرمائی بخرم.

حضرت امام موسى علیه السلام فرمود: «و قدأمنتم الجراد» از ملخ و ملخ خوراکی اطمینان دارید، آنگاه از ابراهیم جدائی گرفت.

و این کلام معجز نظام در لوح سینه ابراهیم ارتسام جست، و هیچ چیز نخرید و افزون از پنج روز از آن مقدمه برنیامد که یزدان تعالی ملخ بفرستاد و تمام نخلستانها را فرو خورد.

و در این خبر دو معجزه است:

یکی دانستن ضمیر ابراهیم را و پرسش از او.

و دیگر خبر دادن از ملخ خوراکی.

و دیگر درکتاب خرائج و بحار و بعضی کتب اخبار از صالح بن راقد طبری -

ص: 276

مرویست که گفت: بحضرت موسی بن جعفر علیه السلام مشرف شدم فرمود: ايصالح «انه يدعوك الطاغية يعنى هارون فيحبسك في محبسه و يسألك عنى، فقل إني لا

أعرفه.

فاذا صرت إلى محبسه فقل (من أرادالله أن يخرجه أخرجه فتخرج باذن الله خ) من أردت أن تخرجه فاخرجه باذن الله تعالى».

ترا این طاغیه یعنی هارون الرشید می خواند، و در زندان خانه اش محبوس می گرداند، و از من از تو پرسش می کند، در جواب بگو من او را نمی شناسم.

و چون ترا بمحبس او بردند بگو، اگر خدای بخواهد مرا از زندان بیرون می آورد.

صالح می گوید: هارون الرشید مرا احضار نمود، من از طبرستان بآستانش روان شدم گفت: موسی بن جعفر چه می کند، چه بمن رسید که وی نزد تو می باشد، گفتم: من چه می دانم موسی بن جعفر كيست تو اى امير المؤمنين باو و بمكان او داناتری، هارون گفت او را بزندان برید.

سوگند با خدای پاره از شبها در زندان نشسته بودم و سایر زندانیان خفته بودند، ناگاه حضرت امام موسی علیه السلام را در زندان بدیدم که فرمود:

ای صالح «السلطان سلطاننا كرامة من الله أعطاناها» سلطنت باقوام و مستدام که هرگز انقطاع ندارد، از جانب خدای بما عطا شده است.

عرض کردم: ای سید من، بکجا شوم که از دیدار این طایفه پوشیده بمانم.

فرمود: «عليك ببلادك فارجع إليها فاته لن يصل إليك» بر تو باد که بشهرهای خود شوی و بوطن و بلاد خویش بازگردی چه هارون هرگز دست بتو نیابد.

صالح می گوید: بطبرستان بازگشتم، سوگند با خدای هارون و دیگران بهیچ وجه از من سراغ نکردند، و ندانست مرا حبس کرده است یا حبس نکرده است.

ص: 277

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن بصالح که هارون ترا احضار می کند.

دیگر ترا در محبس خودش نه دیگر محبس محبوس می دارد.

دیگر از من از تو پرسش می نماید.

دیگر آنکه فرمود تو چنین و چنان بگو.

دیگر آمدن آن حضرت در آن شب که صالح نشسته و دیگران بخواب اندر بودند.

دیگر بیرون آوردن صالح را از زندان.

دیگر خبر دادن از سلطنت دائمه مستقله خودشان.

دیگر امر فرمودن بصالح که بیلاد خودش برود.

دیگر خبر دادن از اینکه هارون و اعوان او را هرگز بروی دست نخواهد بود.

دیگر برتافتن دست اندیشه و تفکر و خیال هارون و کسان او را که هیچوقت از وی یاد نکنند و نپرسند.

دیگر سلب علم هارون را که ندانست صالح را بزندان افکنده است.

و دیگر در بحارالانوار و خرائج و غیرهما از اسحاق بن عمار مرویست که:

ابو بصیر درخدمت حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام از مکه معظمه به آهنگ مدینه طیبه می آمدند و آن حضرت در موضعی که زباله نام داشت و در یک منزلی مدينه واقع است نزول فرمود.

و علی بن ابی حمزه بطاينی را که تلمیذ ابی بصیر بود بخواند و در حضور ابی بصیر با او بپاره امور وصیت و دستور العمل می راند، و می فرمود: اى علي چون بکوفه رفتم (رفتی ظ) در فلان کار پیشی بجوی.

ابو بصیر از این کردار در خشم و از حضرتش بیرون شد و همی گفت: لا والله، این کرداری بس عجیب است که از این حضرت نمودار می شود، مدتها در خدمتش -

ص: 278

بمصاحبت می گذرانم، و اکنون آنچه باید بمن بفرماید بپاره غلامان من فرمان می دهد.

و چون بامداد شد، ابوبصیر را در زباله ب فرو گرفت، پس علی بن ابی حمزه را بخواند و با من (او ظ) گفت از آنچه از مولایم بخاطر من خطور کرد استغفار کنم، تا چرا نسبت به آن حضرت سوء ظن یافتم.

چه آن حضرت علیه السلام می دانست که من می میرم و بكونه نمي رسم، و چون من بمردم با من چنین کن و درحق من چنین و چنان بپای رسان، و از آن پس ابوبصیر در زباله وفات کرد.

و دیگر در کافی و بحار و بصائر و بعضى كتب أخبار مرویست که اسحاق بن عمار گفت:

وقتی از حضرت أبي الحسن علیه السلام شنیدم مردی را از مرگ او خبر داد، و فرمود: ای فلان تا یکماه دیگر بخواهی مرد.

با خویشتن گفتم این حضرت می داند که مردی از شیعانش در چه هنگام می میرد.

حضرت کاظم علیه السلام مانند شخصی که بخشم رفته باشد، بجانب من نگران شد، و فرمود: چرا انکار این امر را می کنید، یعنی از چه روی در عجب می شوید که ما بأجال مخلوق دانا باشیم.

«قدكان رشيد الهجرى يعلم علم المنايا والبلايا، والامام أولى بعلم ذلك».

رشید هجری که مستضعف و از خدام امیرالمؤمنین صلوات الله عليه بود، بعلم منايا و بلایا دانا بود، و امام بدانستن این امر سزاوارتر است.

بعداز آن فرمود: «يا إسحاق اصنع ما أنت صالع فان عمر ك قدفنى، وإنك تموت إلى سنتين و إخوتك و أهل بيتك لا يلبثون بعدك إلا يسير أحتى تتفرق كلمتهم و يخون بعضهم بعضاً و يصيرون لاخوانهم ومن يعرفهم رحمة حتى يشمت بهم عدو هم و كان هذا في نفسك».

ص: 279

و بروایتی فرمود: «يا إسحاق تموت إلى سنتين و يتشتت أهلك وولدك وعيالك و أهل بيتك و يفلسون إفلاساً شديدا».

اى اسحاق وصيت خویش بگذار و امور خود را در تحت نظم بدار، چه روزگار تو جانب زوال گرفته، و تا مدت دو سال دیگر از این سرای پرملال بدیگر جهان انتقال خواهی داد.

پس از تو برادران و أهل و عیال و فرزندان و کسان تو جز اندکی بحال خود درنگ نیابند و بجمله پراکنده و مخالف و منافق و پاره بپاره خائن شوند، و چنان پریشان روزگار و متفرق شوند که دشمنان ایشان بشماتت و سرزنش ایشان زبان برگشایند، و بسیار مفلس و درویش گردند، و این در نفس تو بود.

و این کلمه شامل دو معنی تواند بود.

یکی آنکه تو خود بر أحوال و أخلاق أهل بیت خود دانا بودی، و از صفات ایشان و نفاق و شقاق و خیانتی که در ایشان است می دانی که بعداز تو باین حال در می آیند، و جز تو که امیر و پدر و بزرگ ایشان هستی دیگری دانا نیست.

دیگر اینکه از روی استفهام انکاری باشد، یعنی آیا تو که با ایشان مصاحب و برایشان امیر و بر اخلاق ایشان واقف هستی، بر این جمله که من گفتم دانا هستی.

یعنی نیستی بلکه من که امام هستم و خبر نخست را بگفتم و موجب تعجب تو شد بر امثال این خبر آگاهی دارم.

اسحاق می گوید: گفتم من در حضرت خدای از آنچه در سینه ام عارض شد استغفار می کنم.

و اسحاق بعداز آن مجلس جز اندک زمانی درنگ ننمود تا بدرود جهان بگفت، و نیز مدت زمانی اندک برآمد و چنانکه آن حضرت بفرموده بود بنی عمار بجمله متفرق و مخالف و مفلس و سائل بكف وانگشت نمای مردمان شدند.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

ص: 280

یکی خبر دادن از موت آن مرد (دیگر تعیین مدت يك ماه- ظ زايد).

دیگر علم بمافی الضمير اسحاق بن عمارة.

دیگر القای آن شبهه را بخاطر إسحاق تا آن جواب را بشنود تا بر ایقان و ایمان او بیفزاید.

دیگر خبر دادن از انجام عمر اسحاق.

دیگر تعیین مدت دو سال.

دیگر خبر دادن از تشتت و تفرق بازماندگان اسحاق.

دیگر خبر دادن از خیانت پاره با پاره.

دیگر خبر دادن از پاره بازماندگان اسحاق بصورتی که مسطور شد.

دیگر افلاس ایشان.

دیگر شماتت دشمنان ایشان بایشان .

دیگر خبر دادن از ضمیر اسحاق که تو خود میدانی و از اخلاق و اوصاف ایشان معلوم کرده که بعد از تو دچار اینگونه پراکندگی و پریشیدگی خواهد شد.

و دیگر در اعلام الوری و بحار و دیگر کتب اخبار مرویست که رافعی گفت:

مرا پسر عمی بود که او را حسن بن عبدالله می خواندند، مردی زاهد و از جمله اهل روزگارش بیشتر عبادت کردی و زهادت ورزیدی و از كمال جد و اجتهادي كه در امور دینیه داشت، سلطان آن عصر از وی ببیم و پرهیز می رفت، و بسیار شدی که با سلطان در اوامر و نواهی برابری کردی و در امر بمعروف و نهی از منکر او را ببغض و كين افكندى.

یکی روز بمسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درآمد، و اين وقت ابوالحسن موسى علیه السلام در مسجد حضور داشت، و بحسن اشارت نمود، حسن بحضرتش حاضر شد به او فرمود:

«يا أبا على ما أحب إلى ما أنت فيه وأسر لى به إلا أنّه ليس لك معرفة -

ص: 281

فاطلب المعرفة».

ای ابوعلی بآن کار و آن حال که تو اندری سخت محبوب من است و به آن مسرورم، جز آن که ترا معرفتی نیست، پس در طلب معرفت باش.

حسن عرض کرد: فدایت کردم، مقصود از این معرفت چیست؟

فرمود: «اذهب تفقه واطلب الحديث»، در طلب فقه و حدیث برای.

عرض کرد: از کدام بیاموزم؟

فرمود: از فقهای مدینه «ثم اعرض علی الحدیث» ، از آن پس که علم فقه بیاموختی در حضرت من بعرض حدیث پرداز.

حسن برفت و در طلب حدیث برآمد، و برنگاشت و بحضرتش بیامد، و عرضه بداشت، امام علیه السلام آن جمله را قلم بطلان برکشید، و از آن پس او را فرمود: «اذهب فاعرف» برو و در طلب معرفت برآی.

وحسن مردي بود که بامور دینیه خود عنایتی کامل بداشت، و اهتمامی نام می ورزید، و ضمناً مترصد ادراك شرف حضور مبارك حضرت كاظم صلوات الله عليه بود.

تا یکی روز که بضیعه خود بیرون شد، در عرض راه بحضرتش مشرف شد، و عرض کرد: فدایت گردم من در حضور حضرت خداوند کبریا با تو احتجاج می ورزم، یعنی اگر مرا براه حق دلالت نفرمائی با تو احتجاج می جویم، پس مرا دلالت کن بآنچه معرفتش واجب است.

لاجرم حضرت کاطم او را به امیرالمؤمنین و حق آن حضرت، و أمر حسن و حسين و محمدبن علي و جعفربن محمد صلوات الله عليهم خبر داد، یعنی از امامت و مقامات ایشان باز نمود و ساکت شد.

حسن عرض کرد: فدایت گردم، بفرمای امروز امام کیست؟

فرمود: اگر با تو باز نمایم پذیرفتار می شوی ؟ عرض کرد: آری، فرمود: من همان امام هستم، عرض کرد: تا چه دلیل و حجت باشد که بآن استدلال نمایم؟

ص: 282

فرمود: نزد این درخت شو، و اشارت بپاره درخت ام غیلان نمود، پس بآن درخت بگو موسی بن جعفر بتو می گوید بیا.

حسن بسوی آن درخت برفت، و می گوید: سوگند با خدای آن درخت را نگران شدم که خود را بر زمین می کشاند، تا بحضور مبارکش بایستاد، بعداز آن امام علیه السلام بآن درخت اشارت فرمود تا باز شود و باز شد.

چون حسن بر این معجزه بزرگ نگران شد، نور سعادت او را در سپرد و بسکوت و عبادت ملازمت گرفت، چنانکه از آن پس هیچ کس او را در تکلم ندید.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی آنکه حضرت کاظم علیه السلام از سعادت ازلی حسن و استعداد هدایت یافتن او دانا بود، لاجرم او را بخواند و آن سخنان براند.

دیگر آنکه او را بطلب معرفت اشارت نمود.

دیگر آنکه احضار درخت را بخود او حوالت کرد.

دیگر اینکه بعداز ایمان او وصافي شدن گوهر وجود او در وی تصرف و بسكوت و عبادت دلالت فرمود.

و دیگر در اعلام الوری و اغلب کتب اخبار از ابوبصیر مرویست که گفت:

در حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام عرض کردم: فدایت شوم بچه چیز می توان امام را شناخت؟ یعنی چه اوصاف و آیات می باشد که علامت امامت است.

«قال: بخصال أما اولا من فاته بشيء يتقدم فيه من أبيه و إشارة إليه لتكون حجة، ويسأل فيجيب، وإذا سكت عنه ابتدأ، ويخبر بما في غد، و يكلم الناس بكل لسان ثم قال: يا أبا محمد اعطيك علامة قبل أن تقوم».

و این حدیث شریف از این پیش در مقام خود و تکلم آن حضرت بزبان فارسی و علم امام بزبان هر ذی روحی مسطور شد.

و اینکه می فرماید خبر دهد به آنچه در فردا خواهد بود، یعنی باید عالم -

ص: 283

بما يكون باشد تا روز قیامت، زیراکه برای هر فردای امروزی، فردای دیگر است، که انتهای آن بتمام ایام این جهانی است.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه می باشد:

یکی اخبار از خصال امام كه هريك معجزه مخصوصی است.

دیگر اینکه فرمود از آن پیش که از جای خود بپای شوی علامتی بتو می نمایم، و از آن پس مرد خراسانی وارد شد.

دیگر سخن فرمودن بزبان فارسی.

دیگر خبر آن حضرت با مهدی عباسی است، گاهی که آن حضرت را احضار نمود و آن داستان از این پیش سبقت نگارش گرفت.

و در این خبر چند معجزه متضمن است.

یکی خبر دادن از اینکه در این سفر از این جماعت بیمی بر من نمی رود.

دیگر خبر دادن از اینکه در فلان روز و فلان ماه و فلان ساعت در فلان مکان نزد تو حاضر می شوم، و چنانکه فرمود همان شد.

دیگر خبر دادن از اینکه باری دیگر بدیشان می شوم.

و دیگر خبر دادن از اینکه در آن سفر دیگر از چنگ ایشان خلاصی نخواهم داشت.

و در کتاب خصال از احمدبن محمدبن ابی نصر بزنطی مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال کردند، بچه چیز امام را بعداز امام می توان شناخت؟

فرمود: «إن للامام علامات أن يكون أكبر ولد أبيه بعده و يكون فيه الفضل و إذا قدم الراكب المدينة قال إلى من أوصى فلان؟ قالوا إلى فلان والسلاح فينا بمنزلة التابوت فى اسرائيل يدور مع الامام حيث كان».

برای امام یعنی صحت و اثبات امامت او علاماتی است، یکی اینست که از دیگر اولاد پدرش بعداز پدرش بزرگتر باشد، و دیگر فضل و فزونی در او باشد.

و چون سواری به آن شهر مدینه که مقر و محتد امام سابق بوده اندر آید،

ص: 284

و بگوید امام سابق بکدام کس وصیت کرد؟ بگویند فلان کس را وصی خود ساخت.

و سلاح در میان ما بمنزله تابوت است در بنی اسرائیل، در هر کجا امام باشد آن سلاح نیز با اوست.

در کتاب کشف الغمه و بعضی احادیث و اخبار از هشام بن حکم مرویست که گفت:

همی خواستم در منی جاریه خریداری کنم، در این باب عریضه بحضرت أبى الحسن علیه السلام معروض و از حضرتش مشاورت کردم، جوابی بمن نرسید.

و از آن در هنگامی که در طواف بودم بر من مرور نمود، در حالی که بر حماری سوار و رمی جمار می فرمود پس بسوی من و آن جاریه از میان دیگر جواری نظر افکند، و از آن پس مکتوب آن حضرت بمن رسید و مرقوم فرموده بود.

«لا أرى بشرائها بأساً إن لم يكن فى عمرها قلة» در خریداری این جاریه بأسی و باکی نمی نگرم، اگر اندك روزگار نباشد.

چون این کلام معجز نظام را نگران شدم با خود گفتم: لا والله این حرف را آن حضرت با من نمی فرماید، مگر وقتی که چیزی در اینکار است، سوگند با خدای این كنيزك را نمی خرم.

می گوید: از مکه معظمه بیرون نشدیم تا آن کنیزك را در خاك كردند، و أثر فرمایش قضا نمایش امام علیه السلام آشکار شد.

و نیز درآن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که علی بن ابی حمزه گفت:

در حضرت ابی الحسن علیه السلام نشسته بودم، بناگاه مردی از اهل ری که جندب نام داشت بیامد، وسلام براند و نشست.

ابو الحسن سلام الله علیه بسیاری از وی بپرسید، بعداز آن فرمود: ای جندب برادرت چکرد؟

یعنی در چه حال و روزگار است، عرض کرد: بخیر و خوبی اندر است، و در حضرت تو سلام فرستاد.

ص: 285

«فقال عظم الله أجرك في أخيك» خداوند بزرگ بگرداند اجر و مزد ترا در مصیبت و مرگ برادرت .

عرض کرد: سیزده روز است که از سلامت او مکتوبش از کوفه خبر می دهد.

فرمود: ای جندب «إنه والله مات بعد كتابه إليك بيومين، و دفع إلى امرأته مالا وقال لها: ليكن هذا المال عندك، فاذا قدم أخى فادفعيه إليه.

وقد أودعته في الأرض فى البيت الذى كان (نت ظ) تسكنه، فإذا أنت أنيتها فتلطف لها وأطمعها في نفسك فانها ستدفعه إليك».

سوگند باخدای دو روز بعداز آنکه نامه بتو برنوشت بساط عمرش را درنوشت، و مقداری مال نزد زوجه خودش بگذاشت، و او را گفت این مال نزد تو باید بماند، تا گاهی که برادرم از سفر باز آید، آنگاه این ودیعت را بدو سپار.

و آن زن این مال را در زمین درآن خانه که مسکون اوست، دفن کرده است، پس چون تو از سفر مراجعت کردی و نزد آن زن شدی با وی آغاز گرمی و نرمی و ملاطفت کن، و چنان بنمای که او را از بهر خود می ستانی و کامیابش می گردانی، و چون چنان دانست آن مال را بزودی بتو تسلیم می نماید.

علی بن ابی حمزه می گوید: جندب مردی جمیل و نیکو روی بود، و نیز می گوید: بعداز شهادت حضرت ابی الحسن علیه السلام جندب را بدیدم، و از آنچه ابو الحسن با وی بفرموده بود بپرسیدم گفت: ای علی، سوگند باخدای آنچه آقا و مولایم أبو الحسن بمن فرموده بود بجمله مقرون بصدق گردید، و هیچ زیاد و کم درکتاب و آن اموال نبود.

و این خبر بر چند معجزه اشتمال دارد:

یکی خبر دادن از مرگ جندب.

دیگر خبر دادن از زمان وفات او.

دیگر خبر دادن از مال او.

ص: 286

دیگر خبر دادن از ودیعت سپردن بزوجه خودش.

دیگر خبر دادن از محلی که آن مال را در آنجا گذاشته است.

دیگر دستور العمل دادن در مکالمه و ملاطفت با آن زن.

دیگر خبر دادن از اینکه آن زن بزودی آن مال را بتو می دهد.

و نیز در کشف الغمه از خالد مسطور است که گفت:

بیرون شدم و آهنگ خدمت حضرت ابى الحسن علیه السلام را داشتم، پس بحضرتش درآمدم و آن حضرت در عرصه سرای مبارکش نشسته بود، سلام براندم و بنشستم.

و برای آن بخدمتش بیامده بودم که از آن حضرت از مردی از اصحاب خودمان که حاجتی از وی خواسته بودم و بجای نیاورده بود، پرسش کنم.

امام علیه السلام پیش از آنکه مطلبی بعرض رسانم، روی بجانب من آورد و فرمود:

«ينبغي لأحدكم إذا لبس الثوب الجديد أن يمر يده عليه ويقول: الحمدلله الذي كساني ما اواری به عورتی و اتجمل به بين الناس.

و إذا أعجبه شيء فلا يكثر ذكره فان ذلك مما يهده.

و إذا كانت لأحدكم إلى أخيه حاجة أو وسيلة لا يمكنه قضاؤها، فلا يذكره إلا بخير، فان الله يوقع ذلك في صدره فيقضى حاجته».

چون تنی از شما جامۀ تازه برتن بپوشد، شایسته چنان است که دست خود بر جامه خود برکشد و بگوید: سپاس خداوندی را که مرا بپوشانید بچیزی که عورت خود را با آن پنهان کنم، و در میان مردمان بآن تجمل ورزم.

و هروقت چیزی او را بعجب و شکفتی درافکند، فراوان یاد نکند، چه اینکار از وقار او بکاهد، و هیمنه و مقامش را پست نماید .

و هروقت یکتن از شما را با برادر کیشی او حاجتی افتد و وسیله برای -

ص: 287

او بجهت برآوردن آن حاجت ممکن نباشد، ببایست جز بخیر و خوبی بیاد او سخن نکند، چه خدای این کردار او را در سینه او بیفکند، از این روی حاجتش را برآورده دارد.

خالد می گوید: چون گفتار غریب را از آن حضرت بدیدم، و علم او را بباطن خود بدانستم سر برکشیدم و همی گفتم: لا إله إلا الله، اين وقت آن حضرت بسوى من روی نمود و فرمود: اي خالد «اعمل ما أمرتك» آنچه فرمودم بجای گذار.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از مافی الضمیر خالد که او را بیکی از برادران دینی او حاجتی بود، و بجای نیاورد و خالد از وی شکایت دارد.

دیگر خبر دادن از عدم استطاعت آن مرد برای قضاء حاجت خالد.

دیگر دستور العمل دادن بخالد که او را بخوبی یاد کند، و خدای ذکر خیر او را در سینه او می افکند و حاجت خالد را بر می آورد.

دیگر فرمودن بخالد که آنچه گفتم بجای آور، یعنی چون چنان کنی بحاجت خود می رسی.

و هم در کشف الغمه و بعضی کتب اخبار از وشا مروی است که گفت:

حسن بن علي با من حدیث راند و گفت: من و خال من اسماعيل بن الياس اقامت حج نموديم، و من عريضه بحضور مبارك حضرت ابى الحسن اول علیه السلام بعرض رسانیدم.

و نیز خالوی من اسماعيل بحضرت وى مكتوب نمود، که مرا دخترانی هستند و پسر ندارم، و رجال ما بقتل رسیده اند، و اينك زوجه خویش را آبستن بگذاشته ام، خدای را بخوان تا این فرزند را پسر گرداند، و نام او را بگذار .

پس در آن مکتوب بخط مبارك نوشت «قد قضى الله حاجتك قسمه محمداً»، خداوند حاجت ترا روا کرد، نام این فرزندت را محمد بگذار.

پس بكوفه بیامدیم، و برای اسماعیل پسری شش روز قبل از رسیدن ما -

ص: 288

بكوفه متولد شده، و ما روز هفتم تولدش وارد کوفه شدیم.

ابو محمد می گوید: سوگند با خدای امروز آن پسر که محمد نام دارد، مردی مردانه، و دارای فرزندان فرزانه است.

و هم در آن کتاب از اسماعیل بن موسی مرویست که گفت:

در رکاب مبارك حضرت ابى الحسن علیه السلام برای اداء عمره بسفر رهسپر بودیم، و در طی راه بیکی از قصور امراء فرود شدیم، و از آن پس فرمان کوچ دادند، پس محملها استوار ساختند.

و حضرت ابی الحسن سلام الله علیه در خانه مخصوص منزل داشت، بیرون آمد و بر باب منزل بایستاد، و فرمود: «حطوا حطوا» بارهای خود را فرود بیاورید.

اسماعیل عرض کرد: آیا چیزی را نگران شدی؟

فرمود: «إنه ستأتيكم ريح سوداء مظلمة تطرح بعض الابل» زود است که چنان بادی سیاه شما را در سپارد که شتری را از کار بیفکند.

اسماعيل بن موسی می گوید: گواهی می دهم که حاضر بودم شتری را نگران شدم که بروی کنیسه که از من بود برنهاده، و من و برادرم احمد در آن می نشستیم، و آن شتر بایستاد و از آن پس بر پهلوی خود بیفتاد ، و کنیسه را بيفكند.

و در این خبر چند معجزه اندراج دارد:

یکی بیرون آمدن آن حضرت از منزل خود، در آن حال با اینکه نشانی از باد نبود.

دیگر فرمان دادن بفرو نهادن بارها.

و دیگر خبر دادن از سقطة بعضى اشتران.

دیگر اخبار از رسیدن باد سیاه را .

و نیز در کشف الغمه و اغلب كتب اخبار مروی است که اصبغ بن موسی گفت:

ص: 289

مردی از یاران ما یکصد دینار در صحبت من بحضرت امام موسى علیه السلام بفرستاد، و نیز مرا بضاعتی از خویشتن و بضاعتی از وی همراه بود.

چون بمدينه اندر شدم، آب برخود بریختم و بضاعت خود و بضاعت آن مرد را بشستم، و قدرى مشك برآن بیفشاندم و از آن پس دنانیر آن مرد را بشمار آوردم نود و نه دینار بود و دیگر باره بشمردم، بدانگونه یافتم.

پس یک دینار از مال خود برگرفتم، و بر آن جمله بیفزودم تا عددش یکصد دینار باشد، زیراکه در نظر داشتم که آن مرد یکصد دینار بمن داده بود.

پس آن جمله را شست و شوی داده، مشك افشانش کرده و دیگر باره در کیسه بریختم چنانکه بود، و شب هنگام بخدمت امام علیه السلام تشرف حاصل کرده عرض کردم، فدایت شوم با من چیزی است که بدستیاری آن همی خواهم بخداوند تعالی تقرب يابم، فرمود: بیاور.

پس آن دنانیر را بحضور مبارکش تقدیم کرده عرض کردم: فدایت گردم، فلان مولای تو بدستیاری من چیزی تقدیم حضور امامت ظهور نموده، فرمود: بازده.

پس آن کیسه و دنانير را بآن حضرت بدادم، فرمود: فرو ریز، پس آن جمله را بر زمین ریختم و آن حضرت با دست مبارک پراکنده ساخت، و آن دینار مرا از میان آن جمله بیرون آورده.

پس از آن فرمود: «إنما بعث إلينا و زناً لا عدداً»، همانا این دنانير را وزناً بتو داد نه عدداً.

و در این خبر چند معجزه است:

یکی اینکه چون امام علیه السلام از باطن امر با خبر بود، فرمود کیسه دنانير را بر زمین فرو ریز.

دیگر بیرون آوردن آن دینار اصبغ بن موسی را از میان آن همه دنانیر.

دیگر خبر دادن از اینکه آن مرد این دنانیر را بحسب وزن تقدیم کرده -

ص: 290

نه عدد، پس اگر یکی کمتر باشد وزنش صحیح است.

و هم در کشف الغمه و بعضی کتب دیگر از هشام بن احمر مرویست که:

تاجری از مغرب زمین بیامد و با او چند كنيزك بود و آن جواري را بحضرت أبي الحسن علیه السلام عرض داد، و امام علیه السلام هيچ يك را اختیار نکرد، فرمود: دیگری را بنمای.

عرض كرد: نزد من يك جاریه دیگر هست و رنجور است، فرمود: چیست ترا كه آن كنيزك را عرضه نمی دهی، آن تاجر از نمودن آن جاریه ابا و امتناع نمود.

و از آن پس آن حضرت برفت و صبحگاه دیگر مرا به آن سوداگر بفرستاد و فرمود: بدو بگوی آخر درجه مقصود تو در بهای این كنيزك چيست، آن تاجر گفت: از فلان و فلان قیمت چیزی نمی کاهم، گفتم آن جاریه را از تو گرفتم، و آن مبلغ را بتو دادم.

گفت: این جاریه از آن تو باشد، لکن بگوی آن مرد که خریدار این جاریه است کیست؟ گفتم: مردیست از بنی هاشم، گفت: از کدام طایفه بنی هاشم؟ گفتم: از این بیشتر ندانم، گفت: همانا ترا از این وصیفه خبر می گویم.

این جاریه را از اقصی بلاد مغرب بخریدم، و زنی از اهل کتاب، یعنی زنی که بر کتب آسمانی با خبر بود از آن پس مرا بدید و گفت: این وصیفه که با تو می باشد چیست؟ گفتم او را برای خویشتن بخریدم.

گفت: نمی شاید که چنین دوشیزه با مانند توئي باشد، بدرستی که شایسته چنان است که چنین جاریه نزد بهترین اهل روزگار باشد، و چندان درخدمتش درنگ نجوید تا پسری از وی بزاید که در تمام شرق و غرب عالم مانندش نباشد، و تمام اهل جهان باطاعت و انقياد او اندر شوند.

می گوید از آن پس آن كنيزك را بخدمت حضرت موسی بن جعفر بیاوردم، و آن جاریه پس از اندک زمانی حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله و سلامه -

ص: 291

عليهم اجمعین را بزاد.

و این حدیث شریف در ذیل احوال والده ماجده حضرت رضا سلام الله عليهما مفصلا مسطور است.

و هم در کتاب کشف الغمه و پاره کتب اخبار از ابوحمزه مرویست که گفت:

از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه شنیدم می فرمود: «لا والله لايرى أبو جعفر بيت الله أبداً» ، سوگند با خدای نخواهد دید ابوجعفر بيت الله الحرام را هرگز.

پس من بكوفه اندر شدم و این خبر بیاران خود بگذاشتم و از این کلام معجز چیزی برنیامد که ابو جعفر برای زیارت بیت الله خیمه بیرون زد.

اصحاب ما در این راه سپاری ابو جعفر بسخن آمدند، یعنی این کار او موافق آن خبر نخواهد بود، گفتم نه چنین است که شما را بگمان می افتد، سوگند با خدای هرگز ابو جعفر بیت الله را نخواهد دید.

چون ابو جعفر طی راه کرده نه بستان رسید، اصحاب ما بمن آمدند و گفتند: آیا بعداز این نیز چیزی باقی است، یعنی هیچ نمانده است که بمحل مقصود برسد.

گفتم: لا والله هرگز ابو جعفر بیت الله را نخواهد دید، یعنی آنچه امام علیه السلام خبر داده است جز آن نمی شود.

چون ابو جعفر در بشر میمون فرود شد، بحضرت أبي الحسن علیه السلام مشرف شدم، و آن حضرت را در حال سجود بدیدم، و سجده طولانی بگذاشت.

و از آن پس سر برداشت که با من فرمود: بیرون شو و بنگر مردمان چه می گویند. بیرون شدم و دیدم مردمان از مرگ ابو جعفر سخن می کنند، پس بآن حضرت باز شدم و بعرض رسانیدم.

فرمود: «الله أكبر ما كان ليرى بيت الله أبداً»، بزرگست خدا هرگز ابو جعفر بزیارت بیت الله نائل نمی شد.

ص: 292

و دیگر چنانچه در کشف الغمه و ساير كتب اخبار مسطور است، نشستن حضرت کاظم علیه السلام در میان آتش تابناک است و این خبر از این پیش مرقوم شد.

و نیز در کشف الغمه و بعضی کتب اخبار مسطور است وقتی اسحاق بن عمار، بخدمت حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما درآمد و بنشست.

و در این حال مردی خراسانی رخصت بخواست و بحضرتش تشرف جسته، بکلامی که هیچ کس مانند آن لغت و سخن نشنوده و گوئی کلام مرغ است با آن حضرت تکلم می نمود.

اسحاق می گوید: امام علیه السلام بر همانگونه که او سخن می راند و بهمان لغت که او تکلم می نمود.

تکلم می فرمود، تا گاهی که مقاصد او برآورده شد و از خدمتش بیرون رفت.

عرض کردم: هر گزمانند این کلام را نشنیده ام، فرمود: این کلام قومی از اهل چین است و تمام کلمات اهل چین، مانند این نیست.

بعداز آن فرمود: آیا از کلام من در عجب هستی؟ عرض کردم: موضع عجب است.

فرمود «اخبرك بما هو أعجب منه إن الامام يعلم منطق الطير، و نطق کل ذی روح خلقه الله، و ما يخفى على الامام شيء» خبر دهم بچیزی که عجب تر از دانستن زبان این مرد است، همانا امام بمنطق طير و منطق هر جانداری که خداوند بیافریده عالم است، و بر امام هیچ چیز پوشیده نیست.

و هم در آن کتاب و اغلب كتب اخبار مسطور است که علی بن ابی حمزه گفت:

روزی حضرت موسی بن جعفر دست مرا بگرفت و از شهر مدینه طیبه بجانب بیابان، بیرون شدیم.

و در این حال مردی مغربی را در عرض راه بگریه بدیدیم، و دراز گوشی مرده را -

ص: 293

در پیش روی او و بارش را بر زمین افتاده نگران شدیم.

حضرت کاظم علیه السلام به آن مرد فرمود: شأن و کار تو چیست؟

عرض کرد: با رفقای خویش ارادۀ اقامت حج داشتیم، و حمار من در این مکان بمرد، و من در این جای بجای ماندم و اينك يارانم بگذاشتند و بگذشتند، و پریشیده و سر شکسته ام بهاوند و بارکشی ندارم تا بارم بر او گذارم.

حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: شاید حمار نمرده باشد.

عرض کرد آیا بر من رحم نکنی و مرا ببازی در سپاری.

فرمود: «إن عندى رقية جيدة»، دعاو رقیه تازه نیکو دارم.

عرض کرد آیا همین حال که بآن اندرم برایم کافی نیست، که هم اکنون مرا استهزاء مي كنى.

این وقت موسى بن جعفر علیه السلام به آن حیوان نزديك شد، و چیزی بخواند که نفهمیدم آنگاه چوبی را که بر زمین افتاده بود برگرفت، و به آن حیوان بزد، وانگهی برآن کشید، و حمار از جای برجست، و صحيح و سالم بايستاد.

پس از آن فرمود: اى مغربي «ترى هيهنا شيئاً من الاستهزاء ألحق بأصحابك» در اینجا چیزی دیدی که دلالت بر استهزاء نماید، همین ساعت بیاران خود پیوسته شو، از آن پس او را بگذاشتیم و بگذشتیم.

علي بن أبي حمزه می گوید: روزی در کنار زمزم ایستاده بودم، ناگاه آن مرد مغربی را در آنجا بدیدم.

چون مرا نگران شد، بسوی من شتابان بیامد و از روی کمال سرور و فرح مرا ببوسید، گفتم: حالت حمارت چگونه است؟

گفت: سوگند با خدای صحیح و سالم است، و هیچ ندانم خداوند تعالی از کجا و بدست کدام کس این منت بر من نهاد، و حمار مرا بعداز آنکه بمرده بود، زنده فرمود.

گفتم : همانا بحاجت خود رسیدی، دیگر از آنچه نمی توانی به آن معرفت

ص: 294

یابی مپرس.

و این خبر مشتمل بر دو معجزه است:

یکی دانستن آن حضرت بعلم امامت که حمار آن مرد مغربی در فلان بیابان مرده است، و برای رفع بیچارگی او آهنگ صحرا فرمودن.

دیگر زنده فرمودن حمار را، و چون ائمه هدى صلوات الله عليهم را حالت اتصال و تقربي مخصوص بمبدء فيض است، و واسطه درمیان ندارند، از اینست که بهرچه امرو نهی و توجه فرمایند، چنان است که خدا کرده است «و ما يشاؤن إلا أن يشاء الله».

و باین جهت حاجت به آن نمی رود که بفرمایند باذن خدای چنین و چنان باش، چه از حق جدا نیستند و انفصالی از واجب ندارند.

و نیز در کشف الغمه و سایر کتب اخبار از هشام بن سالم مروی است که گفت:

من و محمدبن النعمان صاحب الطاق بعداز وفات حضرت ابی عبدالله علیه السلام در مدینه طیبه حضور داشتیم، و این وقت تمامت مردمان يكدل و يك جهت بودند، عبدالله بن جعفر بعداز پدر بزرگوارش حضرت ابی عبدالله والى ولايت و صاحب رتبه امامت است، و بجمله بر وی انجمن می ورزید.

پس بدو اندر آمدیم و مردمان درخدمتش حضور داشتند، در مسئله زكاة از وی بپرسیدیم که در چه مبلغ و میزان واجب می شود.

گفت: چون بدویست دینار برسد پنج در هم زكاة باید داد، گفتم درصد درهم چیست؟ گفت دو درهم و نیم، گفتند: سوگند با خدای جماعت مرجئه هم این حرف را نمی زنند، گفت: سوگند بخداوند، نمی دانم مرجئه چه می گویند.

چون این سخن بشنیدیم بالمره مأیوس شده، پریشان حال از حضور او بیرون آمده، و نمی دانستیم چه سازیم، و عرض مطلب بکجا بریم، و گمراه را می نوشتیم.

از آن پس من و ابو جعفر احول حیران و سرگردان در پارۀ کوچه های مدینه -

ص: 295

بنشستیم و بگریستیم، و نمی دانستیم نز کدام کس برویم، و کدام کس را در امور دینیه خود محل اعتماد شماریم، و بعداز حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه، نزد کدام کس مسائل و احکام دینیه خود را بعرض برسانیم.

و من با خود همی گفتم نزد جماعت مرجئه یا گروه قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج برویم.

پریشان بودیم

در این اثنا که این طور سرگشته و حیران و تنگدل و پریشان بودیم، مرد پیری را که نمی شناختیم نگران شدیم که بدست خود بما اشارت همی کرد که بیائید.

بيمناك شديم که مبادا جاسوس ابو جعفر منصور دوانیق باشد، چه ابو جعفر جمعی کثیر را در مدینه بجاسوسی مقرر ساخته بود که در کوچه ها گردش کنند، و بهرکجا یکی از شیعیان امام جعفر صادق علیه السلام را بنگرند گردن بزنند.

پس ابو جعفر احول را گفتم: از من دوری بجوی، چه این شخص بمن اشارت همی کند، و ترا نمی خواهد گویا ترا ندیده است. لاجرم چندی دوری بجوی تا اعانت بر هلاکت خود نکرده باشی.

ابو جعفر قدری از من دور شد و من از دنبال آن مرد پیر برفتم، و چنان گمان می بردم که نمی توانم خود را خلاص نمایم.

پس همچنان در متابعت آن پیر برفتم و یکسره مرگ را در نظر همی آوردم،تا بدر سرای حضرت ابی الحسن علیه السلام رسیدم.

این وقت آن مرد پیر مرا بگذاشت و بگذشت، و در همان حال خادمی بر در بود، با من گفت: خداوند رحمت کند اندر آی.

پس بدرون سرای شدم و ابوالحسن علیه السلام حضور داشت، ابتداء بمن فرمود: «ولا إلى المرجئة، ولا إلى القدرية، ولا إلى المعتزلة، ولا إلى الزيدية، ولا إلى -

ص: 296

الخوارج» از ضمیر من خبر داد و فرمود: بسوى هيچ يك ازين طوایف روی نباید آورد.

عرض کردم: فدایت بگردم، پدر بزرگوارت بحضرت پروردگار برفت؟ فرمود: آرى، عرض كردم: بمرك طبیعی درگذشت؟ فرمود: آری، عرض کردم: بعداز وی برای ما کیست؟ یعنی امام ما كيست.

فرمود: «إن شاءالله أن يهديك هداك»، اگر خدا بخواهد ترا هدایت و راهنمائی بفرماید، می کند.

عرض کردم: فدایت شوم همانا برادرت عبدالله گمان می برد که بعداز پدرش امام است، فرمود: «عبدالله يريد أن لا يعبدالله» يعنى عبدالله می خواهد که عبادت خدای را نکند، یا مردمان عبادت یزدان را نکنند.

چه اگر بصیغه معلوم باشد، معنی اینست که خودش می خواهد عبادت خدای را نکند، و اگر صیغه مجهول باشد، یعنی می خواهد مردمان عبادت یزدان را نکنند.

چه عبادت یزدان بمعرفت و اطاعت امام زمان راجع است، و هرکس بر طریقه دیگر بخواند، چون براه جهل و ضلالت است، از این حیثیت بیرون خواهد بود، چنانکه فرموده اند «بنا عبدالله».

بالجمله می گوید: عرض کردم فدایت کردم، بعداز ابو عبدالله علیه السلام کدام کس امام ما خواهد بود؟

فرمود: اگر خدای بخواهد ترا هدایت کند می کند.

عرض کردم: فدایت شوم، آیا توئی آن امام؟ فرمود: این سخن را نمی گویم، پس با خود طریق سؤال را بر صواب نپوئیدم.

آنگاه عرض کردم: فدایت گردم، آیا دیگری امام تو می باشد؟ فرمود: نیست، یعنی من خود امام هستم، از این کلام امامت ارتسام آن چند هیبت و اعظام -

ص: 297

و بزرگی و هیمنت آن حضرت در دل من راه کرد که جز خداوند قدیر مقدارش را نمی داند.

و بروایتی بیشتر از آن بود که هروقت در حضور مبارك پدرش می رسیدم ادراك مي نمودم.

راقم حروف گوید: اینحال سائل از آن بود که چون حضرت کاظم علیه السلام خواست او را بامامت خود دانا بکند، ذره ای از ذرات انوار امامت بدو نمایان شد، تا مصداق امامت ظاهر گردد.

بالجمله می گوید: گفتم فدایت گردم، سؤال بکنم از تو از آن مسائلی که از پدرت می پرسیدم؟

فرمود: «سل تخبر، ولا تذع فان أذعت فهو الذبح»، بپرس تاجواب بشنوی، و جوابی که شنیدی فاش مکن، که اگر فاش گردد موجب سر بریدن شود.

پس زبان بپرسش مسائل برگشودم و دیدم دریائیست که پایان و کرانی ندارد.

عرض کردم: فدایت گردم، شیعیان پدرت بجمله سرگردان و گمراه مانده اند، یعنی نمی دانند امام ایشان کیست، این داستان را بایشان القاء نمايم، و ايشان را بحضرت تو دعوت بکنم؟ چه با من شرط و عهد فرمودی که این امر را مکتوم و پوشیده دارم.

فرمود: «من آنست منه رشداً، فألق إليه، وخذ عليه الکتمان»، از این جماعت را هرکس را صاحب رشد و لیاقت و زیرکی دیدی بدو باز رسان، و از وی عهد برگیر که پنهان بدارد.

«فان أذاع فهو الذبح»، چه اگر شایع و فاش نماید سر بریدنست، و اشارت بحلقوم مبارك نمود.

یعنی هرکس اسرار ما را فاش نماید، سرش از آن جدا گردد.

هشام می گوید از حضور مبارکش بیرون آمدم و ابوجعفر اخول را از آن -

ص: 298

امام والامقام خبر دادم، و نيز مفضل بن عمر و ابو بصیر را مستحضر ساختم.

ایشان بحضرتش مشرف شدند و کلمات ولایت سماتش را بشنیدند، و برامامت آن حضرت یقین کردند.

و از آن پس فوج فوج شيعيان را می دیدم و بحضرتش می فرستادم، و هرکس می رفت و مشرف می شد، جز با بصیرت کامل و یقین کردن با مامت آن حضرت بیرون نمی آمد.

مگر طايفه عمار ساباطی و اصحاب او که با ضلالت و گمراهی خود بجای ماندند، و جز معدودی نزد عبدالله نمی رفتند.

و چون عبدالله پرسید از چه روی مردمان حاضر نمی شوند، گفتند: بواسطه هشام بن سالم است که مردمان را بحضرت برادرت موسى مایل ساخته، و جملگی باستان مبارکش مشرف می شوند.

عبدالله بخشم رفت و جمعی را در مدینه بر سر راه من بكمین بگذاشت تا مگر مرا بگیرند، و اذیت و آزار رساند.

در اینخبر دو معجزه است:

یکی آگاهی از استخبار از امام و مأمور شدن آن پیرمرد برای آوردن هشام بن سالم بدر سرای آن حضرت.

و دیگر خبر دادن از مافی الضمیر هشام، و دلالت او را بامام عصر علیه السلام که وجود مبارك خود آن حضرت بود.

در کتاب کافی و کتب اخبار مسطور است که عبدالله بن مغیره گفت:

حضرت عبدصالح علیه السلام در منی بزنی بگذشت که می گریست، و کودکانش در پیرامونش انجمن داشتند و ماده گاوش بمرده بود.

بدو نزديك شد و فرمود: چه چیزت بگریستن آورده است ای کنیز خدا؟

گفت: ای بنده خدای، همانا ما را کودکانی بی پدر هستند، و مرا ماده گاوی بود که امر معیشت من و معیشت کودکانم از شیر آن گاو بود، و آن گاو

ص: 299

بمرد، من درکار خود و فرزندانم پریشان و سر گردانم و چاره و تدبیری ندارم.

فرمود: ای کنیز خدا آیا می خواهی آن گاو را از بهرت زنده سازم؟ به آن زن إلهام شد که عرض نمود آری.

پس آن حضرت بر یک سوی کناری گرفت و دو رکعت نماز بگذاشت، پس از آن اندکی دست مبارك بركشيد و هردو لب مبارك را جنبش داد، و از آن پس بپای خاست و بانگی بر بقره بر زد و با چوبی بر وی اشارت کرد، یا اینکه با پای مبارك بدو برزد، آن گاو بر روی زمین بایستاد.

چون آن زن را نظر بگاو خود که زنده شد (افتاد) فریادی برکشید و گفت:

سوگند با خدای کعبه که این مرد عیسی بن مریم است، و از آن پس در میان مردمان مخلوط شد و آن حضرت بگذشت.

درکتاب خرائج و غیره از داودبن کثیر مرویست که:

مردی از خراسان که او را ابو جعفر کنیت بود، خواست از خراسان سفر سازد، گروهی از مردم خراسان بر وی انجمن کردند و از وی خواستار شدند که اموال و أمتعه ایشان را با خود حمل کند، و نیز مسائلی که در فتاوی و مشاورت دارند بدانجا که باید عرضه دهد و جواب جوید.

ابو جعفر بار سفر بربست و کوه و کمر درسپرد و صحرا و شهر درنوشت تا بکوفه وارد شد، و در آنجا منزل گزید و بزیارت قبر مطهر حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه فایز همی گردید.

و در ناحية مزار كثيرالانوارش مردی را بدید که جلوس کرده است، و جماعتی با او هستند.

چون از کار زیارت فراغت یافت، بسوی ایشان برفت و معلوم نمود بجمله از جمله شیعیان و فقیهان هستند و از آن شیخ پرسش مسائل می نمایند.

ص: 300

پرسید تا این شیخ کیست، گفتند: ابو حمزه ثمالی است.

می گوید: در آن حال که نشسته بودیم ناگاه مردى أعرابي روی نمود و گفت: از مدینه بیامده ام، و حضرت امام جعفربن محمد باقر علیهما السلام بدرود جهان و آهنگ روضه رضوان فرمود.

چون ابوحمزه این سخن بشنید، نمره سختی از جگر بکشید، و همی دست بر زمین برزد و از اعرابی پرسید «هل له بوصية» آیا آن حضرت وصیتی بفرمود، وكسي را بخلافت بنمود.

گفت: با پسرش عبدالله و فرزندش موسی و دیگر بمنصور دوانیق وصیت نهاد.

حمزه گفت: «الحمدلله الذى لم يضلنادل على الصغير وبين على الكبير، وستر الأمر العظيم».

و این خبر از این پیش در ذيل أحوال أولاد حضرت صادق و وصایای آن حضرت علیه السلام مسطور شد، حاجت باعادت نیست.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی احضار ابی جعفر را بتوسط غلام سیاه.

دیگر اشارت فرمودن بآن کیسه که درهم شطیطه در میان آن بود، و بیرون آوردن آن در هم مخصوص را.

دیگر خبر دادن از کلام شطیطه که گفته بود «إن الله لا يستحيى من الحق».

دیگر نمودن انوار فضایل و جلالت که بر امامت دلالت داشت.

و دیگر خبر دادن از مکالمات ابی حمزه.

دیگر خبر دادن از اینکه ایشان زوار امیرالمؤمنین علیه السلام بوده اند.

دیگر رد کردن اموال جماعتی را که بدستیاری ابو جعفر- تقدیم کرده بودند و پس از چندی ،معلوم شد که آن جماعت فطحیه شدند و آن حضرت قبل الوقت -

ص: 301

می دانست که انجام حال آن چه خواهد بود.

دیگر عطا فرمودن بشطیطه باندازه چند روزی که از اندازه روزگارش بجای مانده، و آن حضرت از آن مدت خبر داده بود، و مخارج آن چند روزه و کفن و دفنش را باز نموده، و چنان شد که بفرموده بود.

دیگر در مدينة المعاجز و بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و غیرها از ابو علي بن راشد مسطور است که:

جماعت شیعیان در نیشابور در زمان سعادت بنیان حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه انجمن شدند، و محمدبن علی نیشابوری را برگزیدند.

و سی هزار دینار سرخ و پنجاه هزار درهم، و دو هزار شقه بدو تسلیم کردند، شطیطه نیز که پیره زنی با فضل و کمال و از شیعیان نیکو اعتقاد بود، بیامد و يك درهم صحيح و يك شقه خام که بدست خود ریسیده بود، و چهار درهم ارزش داشت بیاورد و بداد و گفت:

«إن الله لا يستحيى من الحق» کنایت از اینکه با بضاعت اندك ببازار خریداری یوسف آمده ام، و بقدر میسور تقدیم می نمایم.

ابن راشد می گوید: درهم شطیطه را دوته کردم، آنگاه آن جماعت جزوی را که حاوی بر هفتاد ورقه و هر ورقه يك مسئله را نوشته، و بقیه ورقه را برای اینکه در زیر مسئله جوابش را بنویسند، سفید گذاشته بودند، بمن بدادند.

و بروایتی شطیطه یک در هم صحیح که وزن آن درهمی و دو دانق بود بیاورد، و گفت: بیرون از این حقی بر مال من نیست، یعنی زکاة و مال امام از این افزون بر من نیست، همین را بمولایم تقدیم کن.

گفتم: ای زن، من حیا می کنم که یک درهم و شقه بطاله، در حضرت ابی عبدالله علیه السلام بگذارم.

گفت: چنين مباش «إن الله لا يستحيى من الحق»، از مال من بیش از این حق ندارند، این بضاعت را حمل کن، و اگر خدای را ملاقات کنم و حقی از مال امام علیه السلام -

ص: 302

خواه کم خواه زیاد نزد من نباشد، دوستتر می دارم که هنگامی که بحضرت یزدان شوم از جعفربن محمد صلوات الله عليهما حقی برگردن من باشد.

پس آن درهم را معوج ساخته در میان کیسه، که در آن چهارصد درهم از مردی که به خلت بن موسى اللؤلؤی معروف بود بیفکندم.

و آن شقه را نیز در بقچه که در آن سی جامه و از دو تن برادر بلخی که بدو پسر نوح مشهور بودند، برآوردم.

و جماعت شیعه چنانکه مسطور شد آن جزو و اوراق هفتاد گانه مسائل را آورده، هردو ورقه را سه پاره کرده و بر هر پاره خاتمی برزده و گفتند:

این نقود مسكوكه و أموال و ثياب و اوراق را بخدمت امام برده، این جزو را بدو بده و یک شب نزد او بگذار، دیگر باره بدو باز شو و از وی بازی گیر.

اگر نگران شدی که خاتم بحال خود باقی است، و شکسته نیست و درآن شکافی نرفته، يك مهر از آن جمله را بشکن و جواب مسئله را بنگر.

اگر دیدی جواب بداده و مهرها را نشکسته، همانا وی امام است، پس هرچه با خود برده بحضرتش تسلیم کن، و اگر جز این بینی اموال ما را برای ما باز گردان.

ابو جعفر می گوید: ساز سفر طراز و راه کوفه را نشیب و فراز درسپردم، تا بكوفه درآمدم، و بدایت بزيارت حضرت امیرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه نمودم.

بر در مسجد شیخی از خودمان را که از فراوانی سال شمردگی ابروانش بر هردو چشمش فرو هشته، و گونه اش از گوشت بی بهره شده، و بردی را ازار و بردی دیگر را وشاح ساخته در پیرامونش گروهی انجمن کرده، از مسائل حلال و حرام سال از وی پرسش همی نمودند، بدیدم که همی بر مذهب أميرالمؤمنين علیه السلام فتوى مي راند و پاسخ پرسش می داد.

ص: 303

از حاضران پرسیدم این شیخ کیست؟ گفتند: ابو حمزه ثمالی است، بر وی سلام فرستادم، و در حضورش جلوس کردم.

از کار من بپرسید، داستان خود را بیان نمودم، از دیدارم شادان شد، و مرا بخویش بچسبانید و پیشانیم ببوسید و گفت: اگر تمام جهان را تقديم آستان مبارك ایشان نمائی هنوز أداى حقوق ایشان را ننموده باشی، و زود باشد که خدمت ایشان و جوار عنایت ایشان را ادراک نمائی.

از این بشارت که مرا بداد، درهای شادی بر چهره ام برگشاد و این نحست فایدتی بود که در زمین عراق دریافتم، و با حاضران بحدیث بنشستم.

ناگاه هردو چشم خود دار برگشود، و بجانب بیابان نگران گردیده فرمود: آیا می بینید آنچه را من می نگرم؟ گفتند: چه چیز را می بینی؟ گفت: شخصی را برناقه سوار می بینم.

ما بآن موضع نظر کردیم و مردی را سوار بر شتری بدیدیم، پس بیامد و شترش را بخوابانید و ما را سلام فرستاد و بنشست.

ابو حمزه از وی پرسیدن گرفت و گفت: از کجا می آئی؟ گفت: از يثرب، گفت: خبر چه داری؟ گفت: جعفربن محمد علیه السلام وفات کرد.

از شنیدن این خبر پشتم درهم شکست، و رشته امیدم از هم برگسست، و همي با خود گفتم، بکدام سوی روی کنیم.

این وقت ابوحمزه گفت: بکدام کس وصیت فرمود؟

گفت: بسه تن: اول ایشان ابو جعفر منصور، و دیگر با پسرش عبدالله، و دیگر بسوی پسرش موسی، وصیت کرد.

ابو حمزه بخندید و بسوی من روی آورد و گفت: غمگین مباش که امام را شناختم.

گفتم: أيها الشيخ چگونه؟

گفت: «أما وسيته إلى أبي جعفر المنصور فستر على الامام، و أما أوصيته إلى ابنه-

ص: 304

الأكبر والأصغر فقد بين عن عوار الأكبر، و نص علي الأصغر».

اینکه آن حضرت بابو جعفر منصور وصیت نهاد، برای این بود که امام را مستور و از گزند او محفوظ بدارد، چه معین است که آن حضرت منصور را وصی نمی گرداند، لکن اگر چنین نمی فرمود و امام را آشکار می داشت منصور بقتلش کمر می بست.

و اینکه پسر بزرگ و كوچك را وصی گردانید، خواست تا معلوم فرماید چون پسر بزرگش أعور و ناقص است، شایسته امامت نیست، و دخالت پسر کوچکتر در این مقام دلالت بر امامت او دارد.

می گوید گفتم: چه چیز است که اسباب و ثوق باین مطلب باشد؟

گفت: این کلام پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم است «الامامة في أكبر ولدك يا على مالم يكن ذاعاهة».

منصب والای امامت در بزرگتر فرزندان تو است، ای علی مادامی که در وى عاهة و آفتی و نقصانی نباشد.

و چون ما نگران شدیم که حضرت ابی عبدالله علیه السلام بسوی دو تن پسر اکبر وأصغر خود وصیت نهاد، بدانستیم که آن حضرت عوار کبیر را باز نموده، و برصغیر که موسی علیه السلام است، تنصیص فرموده است.

یعنی اگر در عبدالله که فرزند اکبر است عامتي و عواری نبود، البته برطبق حدیث نبوی امام او بود، و چون چنین بود و فرزند کوچکتر را با وی مضموم داشت، معلوم فرمود که فرزند اصغر ولی خداوند اکبر است.

هم اکنون بحضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما راه برگیر چه صاحب امر امامت و ولایت اوست.

ابو جعفر می گوید: با ابو حمزه وداع کردم و بجانب مدینه راهسپار شدم، و بار خود را دریکی از خانات بگذاشتم و آهنگ مسجد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم را نموده بزیارت مرقد مطهرش فائز شدم، و نماز بگذاشتم، و بیرون آمدم.

ص: 305

و از مردم مدینه طیبه پرسش همی کردم که جعفربن محمد عليهما السلام كدام کس را وصی ساخته؟ گفتند: پسرش عبدالله افطح را.

گفتم: حکومت و فتوی می راند؟ گفتند: آری.

لاجرم آهنگ او را نموده و بدر سرایش بیامدم، پیشگاه سرای را شسته و روفته، و چندان غلامان و خدمتگذاران برآن در نگران شدم، که بر در سرای فرمان فرمای شهر فراهم نمی شدند.

چون این ازدحام و اوضاع را نگران شدم منکر شمردم و با خود گفتم: امام را این عنوانات نیست، و دیگر باره با خود گفتم با امام نمی شاید چند و چون نمود، آنگاه اجازت ادراك خدمت طلبیدم.

پس غلامی اندرون سرای برفت، و بیرون آمد و گفت: تو کیستی ؟ این سخن را و پرسش را نیز منکر شمردم، یعنی امام هرکس را بر در سرای آید نادیده می شناسد و اینک از من می پرسند کیستی، و با خود گفتم، سوگند با خدای این شخص صاحب من یعنی امام نیست.

پس از آن با خود گفتم شاید این کار را از جهت تقیه می کند، آنگاه با غلام گفتم بگو: فلان مرد خراسانی هستم.

پس آن غلام درون سرای شد، و دستوری بجست و مرا بسرای اندر آورد، نگران شدم که عبدالله چون فرمان فرمایان جهان برفراز مسندی کلان برنشسته و در پیش رویش غلامان صف از پی صف ایستاده اند.

با خویشتن همی گفتم، چون عظمت امام بسیار شد، بر روی مسند می نشیند، پس از آن با خود گفتم، این نیز از جمله فضولی است که بدان حاجت نمی رود، هرچه خواهد می کند.

آنگاه بروی سلام براندم، مرا بخود نزديك ساخت، و با من مصافحه نمود، و نزديك بخودش بنشاند.

بعداز آن گفت: برای چکار آمده باشی؟ گفتم: مسئله چند است که همی -

ص: 306

خواهم پرسش کنم، و آهنگ اقامت حج دارم، گفت: از هرچه می خواهی بپرس.

گفتم: چون نقره بدویست درهم برسد چه مقدار زکاة دارد؟ گفت: پنج درهم، گفتم: زکاة یکصد درهم چیست؟ گفت: دو درهم و نیم.

گفتم: ای مولای من نیکوست ترا بخدای پناه می برم، یعنی از آنچه برخلاف حکم شرع باشد.

بازگوی چه می گوئی در حق مردی که با زنش بگوید: بعداد ستارگان آسمان مطلقه هستی؟ گفت: کفایت می کند او را از رأس الجوزاء که سه ستاره است.

اینوقت با خود گفتم: این مرد از فنون مسائل بطور کامل آگاه نیست، برخاستم و گفتم: بامداد دیگر بخدمت آقای خود باز می گردم، گفت: اگر ترا حاجتی باشد در انجاح قصور نمی کنیم.

پس از خدمتش بیرون شدم و بضريح منور پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم بیامدم، و بر سر قبر شریفش بگریستم، و از خیبت و خسارت و نومیدی سفر خود شکایت کردم.

و عرض کردم یا رسول الله پدرم و مادرم فدایت باد در این جمله که با خود دارم بسوی کدام کس برم؟ بسوی یهود شوم؟ بسوی نصاری؟ بسوی مجوس؟ یا بسوی فقهای نواصب بروم؟ بکجا بروم، ای رسول خدا؟

پس همچنان می گریستم و بحضرتش استغاثت می ورزیدم، بناگاه انسانی را دیدم که مرا جنبش همی دهد.

پس سر از روی قبر مطهر برافراختم و غلامی سیاه نگران شدم که پیراهانی کهنه بر تن، و عمامه کهنه بر سر داشت، با من گفت: اى أبو جعفر بسوى من، نه بسوی یهود، و نه بسوی نصاری، نه بسوی مجوس، و نه بسوی دشمنان ما از جماعت نواصب ، همانا منم حجت خدا.

بدرستی که جوابهای ترا از آن جمله در جزء است و بجميع آنچه محتاج الیه است از همان دیروز بدادم، آن جزء و درهم شطیطه را که درآن درهمی و دو -

ص: 307

دانقی است که در کیسه چهارصد در همی لؤلؤی است، و آن شقه شطیطه را که در بقچه آن دو تن برادر بلخی است بمن بیاور

از این سخنان عقلم پریدن گرفت، پس نزد بار خود رفتم و برگشودم، و آن جزء و کیسه و رزمه را بگرفتم و بدو آمدم، و او را در سرایی ویران نگران شدم که بر در سرایش هیچ کس نیست.

و ناگاه آن غلام را بر در سرای ایستاده بدیدم، چون مرا بدید در پیش روی من راه برگرفت، پس باتفاق آن غلام درون سرای شدم وسید و آقای خود را نشسته بر روی حصیر دیدم.

چون نظر مبارکش بر من افتاد بخندید و فرمود: «لم تقنط ولم تفزع، إلى لا إلى اليهود والنصارى والمجوس، أنا حجة الله و وليه، لم يعرفك أبو حمزة على باب مسجد الكوفة جرى أمرى».

از چه روی نومید هستی، از چه روی بفزع اندری، بسوی من باید شد، نه بسوی یهود و نصاری، و مجوس، منم حجت خدای و ولی خدای، مگر نه آنست که ابوحمزه ثمالی از این پیش بر در مسجد کوفه از امامت و ولایت من بتو شناسائی داد.

از این کلمات معجز آیات بر بصیرت و دانائی من برافزود و امر امامت او بر من محقق گردید.

پس از آن با من فرمود: «هات الكيسة » آن کیسه دراهم را بیاور، پس آن کیسه را بحضرتش تسلیم کردم.

پس کیسه را برگشود و دست مبارك بكيسه درآورد، و درهم شطیطه را از آن کیسه بیرون آورد و با من فرمود: اینست در هم او؟ عرض کردم: آری، و نیز آن بقچه را بیرون آورد و باز کرد و شقه پنبه تا بیده را که بیست و پنج درازی آن بیرون آورد.

و با من فرمود: سلام بسیار بشطیطه برسان «وقل لها جعلت شقتك في أكفاني و بعثت هذه إليك من أكفاننا، من قطن قريتنا صيدا قرية فاطمة عليها السلام وبذر -

ص: 308

قطن كانت نزرعه بيدنا لأكفان ولدنا، وغزلت أختى حكيمة بنت أبي عبدالله عليه السلام وقصارة يدها لكفنها فاجعليها في كفنك.

ثم قال: ياشيث جئنا بكيس مؤ ناتنا، فجاء به وطرح درهماً فيه، وأخرج منه أربعين درهماً و قال:

اقرأها منى السلام، وقل لها ستعيش تسع عشرة ليلة من دخول أبي جعفر ووصول هذا الكفن وهذه الدراهم فأنفقى على نفسك ستة عشر درهماً، واجعلى أربعة وعشرين درهماً صدقة عنك، وما يلزم عليك.

و أنا أتولى الصلاة عليك فاذا رأيتني يا أبا جعفر فاكتم على، فان ذلك أبقى لنفسك.

ثم قال: واردد الأموال إلى أصحابها، و افكك هذه الخواتيم على الجزو وانظر هل أجبناك عن المسائل أم لا من قبل أن تجئنا بالجزو فانك رسول».

و او را بگوی آن شقه را که فرستاده بودی در جمله أكفان خود نهادم، و این شقه را که بتو فرستادم، از جمله أكفان ما از پنبه قریه ما صیدا می باشد، که قریه فاطمه علیها السلام و پنبه دانه است، که (ما بدست خود زراعت کرده برای کفن فرزندان مان خ) آن حضرت بدست مبارکش زراعت فرموده، برای کفن فرزندانش، و خواهرم حکیمه خاتون دختر حضرت أبي عبدالله علیهم السلام بدست خودش برای کفنش بریست، تو نیز در جمله کفن خود مقرر بدار.

آنگاه فرمود: أى شيث كیسه مؤنات و مخارج ما را بیاور، برفت و بیاورد و درهمي درآن بیفکند، و چهل درهم از آن بیرون آورد و فرمود:

شطیطه را از جانب من سلام برسان، و بگو بعد از دخول ابی جعفر و وصول این کفن و این دراهم نوزده روز زنده بخواهی ماند، از این جمله شانزده درهم را درکار خود انفاق کن و بیست و چهار درهم دیگر را بصدقه خود و ملزومات خود مقرر بدار.

ص: 309

و من خود بر تو نماز خواهم گذارد، و چون مرا دیدی پوشیده دار چه این کتمان برای ابقای تو که ابو جعفر هستی نیکوتر است.

و پس از آن فرمود: این اموال را بصاحبانش باز گردان، و این مهرها را از این جزو بردار و بنگر از این مسائلی که اظهار کرده اند، از این پیش که این جزو را بما بیاوری جواب داده ایم یا نداده ایم چه تو رسول هستی.

ابو جعفر می گوید: در آن خوانیم در کمال دقت نظر کردم بجمله صحیح و بی عیب بود، و از وسط آن مهری را بر گشودم در زیر آن دیدم نوشته اند:

«ما يقول العالم في رجل نذرالله عزوجل لاعتقن كل مملوك كان في ملكي قديماً، وكان له جماعة من المماليك».

حضرت ولایت آیت عالم آل محمد صلی الله علیه واله وسلم موسی کاظم صلوات الله عليه، چه حکم می فرماید در حق مردی که در پیشگاه خالق مهر و ماه نذر نماید و بگوید آزاد نمودم هر بنده زر خریدی را که از قدیم در قید ملکیت من بوده است، و او را جماعتي از بندگان زر خرید بوده باشد.

یعنی این اطلاق قدیم بر چگونه مملوك او اطلاق می جوید.

بخط مبارك آن حضرت بدینگونه جواب شرف صدور یافته:

«ليعتقن من كان في ملكه من قبل ستة أشهر ، و الدليل على صحة ذلك قوله تعالى «و القمر قدرناه» الآية (1) و الحديث من ليس له ستة أشهر».

از غلامان زر خرید این مرد آزاد می شود، آن غلامانی که پیش از شش ماه از این نذر در ملک او در آمده اند.

یعنی این کلمه او که گفت: آن زر خریدانی که از قدیم در ملکیت بوده اند آزاد می نمایم، یا آزاد کردم، بر آن غلامانی اطلاق می شود که شش ماه از آن پیش خریداری کرده است.

اما آن غلامانی که مدت خریداری ایشان کمتر از آن مدت باشد، آزاد-

ص: 310


1- سوره پس، آیه 39.

نخواهند بود، و دلیل بر صحت این بیان آیه مبارکه و حدیث مذکور است.

و چون از این پیش در جلد ثانی این کتاب مستطاب (چاپ سابق) در ذیل احكام عشق و مماليك باين خبر اشارت شد، حاجت باعادت نمی رود.

می گوید: مهر دوم را برگرفتم و در پائین ورقه نوشته دیدم «ما يقول العالم في رجل قال: والله لا نصد فن بمال كثير فما يتصدق؟».

چه می فرماید حضرت عالم بر ظاهر و باطن علیه السلام درباره مردی که بگوید: سوگند با خدای مالی بسیار بصدقه می دهم، بچه مقدار باید تصدق نماید؟

جواب بخط مبارکش در زیر سؤال نوشته بود:

«إن كان الذى حلف من أرباب شياة، فليتصدق بأربع وثمانين شياة، وإن كان من أصحاب النعم، فليتصدق بأربع وثمانين بعيراً، وإن كان من أرباب الدراهم فليتصدق بأربع وثمانين درهماً.

والدليل عليه قوله تعالى «ولقد اصركم الله فى مواطن كثيرة» (1) وعدوا مواطن رسول الله صلى الله عليه واله وسلم قبل نزول تلك الآية، فكانت أربعة و ثمانين موطناً».

اگر آن کسی که سوگند یاد کرده است مال فراوان بتصدق دهد، صاحب گوسفندان است، پس ببایست که هشتادو چهار گوسفند بصدقه بسپارد، و اگر دارای انواع چهار پایان است باید هشتادو چهار شتر تصدق نماید، و اگر دارای دراهم است، بیاید هشتاد و چهار درهم بصدقه گذارد.

و دلیل بر این قول خدای تعالی است: شما را در مواطن كثيره نصرت فرمود، علم محال و چون مواطن و غزوات رسول خدای صلى الله عليه واله وسلم را قبل از نزول این آیه شریفه بشمار آوردند، هشتاد و چهار موطن بود که لفظ کثیره بر آن اطلاق شد.

و از این پیش باین خبر نیز اشارت شد.

می گوید: مهر سوم را بشکستم و در پائین ورقه مرقوم شده بود:

«ما يقول العالم علیه السلام في رجل نبش قبر ميت و قطع رأس الميت و أخذ الكفن».

ص: 311


1- سوره توبه، آیه 26.

چه می فرماید، عالم ربانی و حکیم سبحانی مولی الاعاظم حضرت كاظم صلوات الله علیه، در مجازات مردی که گوری را بشکافد و سر مرده را از آن جدا گرداند و پوشش مرده را برگیرد.

جواب این مسئله بخط مبارکش مرقوم شده بود:

«يقطع يد السارق لأخذ الكفن من وراء الحرز ، و يلزمه مأة دينار لقطع رأس الميت.

لانا جعلناه بمنزلة الجنين في بطن امه قبل أن ينفخ فيه الروح، فجعلنا في النطفة عشرين ديناراً، وفى العلقة عشرين ديناراً، و فى المضغة عشرين ديناراً، و في اللحم عشرين ديناراً، وفي تمام الخلق عشرين ديناراً.

فلو نفخ فيه الروح الزمناه ألف دينار على أن لا يأخذ ورثة الميت منها شيئاً، و يتصدق بها عنه أو يحج ويغزى بها، لأنها أصابته في جسمه بعد الموت».

دست سارق را بسبب دزدیدن کفن از این سوی حزر قطع باید کرد، بعلاوه بیاید یکصد دینار در کیفر بریدن سر آن مرد مرده بر وی ملزم داشت.

چه ما این دیه را بمنزله جنینی که در شکم مادرش پیش از آنکه روح در وی دمیده باشد، مقرر می داریم و برای دیه نطفه بیست دینار، و در علقه بیست دينار، و در مضغه بیست دینار، و در لحم بیست دینار، و در تمام الخلقه بیست دینار برقرار نموده ایم.

بالجمله می گوید: جواب تمام مسائل معروضه را بدون اینکه از نظر مبارك گذرانیده یا خاتم او را برگشوده باشد، بهمان نهج بعلم و استیلای امامت و تصرفات خاصه ولایت مرقوم فرموده بود.

و چون ابو جعفر با اجوبه شافیه و بصیرت تامه بخراسان رسید، نگران شد که آن کسانی که امام علیه السلام اموال ایشان را قبول ننمود، و بخودشان مردود فرمود، ارتداد گرفته اند، و افطحیه شده اند، یعنی بمذهب عبدالله افطح درآمده اند.

ص: 312

اما شطيطه بر دین و مذهب حق پایدار و استوار بود، لاجرم سلام امام را بدو باز رسانید، و آن کیسه و شقه را که از پیشگاه ولایت عنایت شده بود، بدو بداد.

و شطیطه همان طور که حضرت کاظم سلام الله عليه خبر داده بود، بهمان مقدار زنده بماند.

و چون وفات کرد، امام علیه السلام سوار بر شتری شرف حضور یافت، و چون از تجهیزش بپرداخت، برشتر خویش برآمد و راه بیابان درنوشت، و با ابو جعفر فرمود:

«عرف أصحابك واقرأهم منى السلام، وقل لهم إنى و من يجرى مجراى من الأئمة علیهم السلام لا بدلنا من حضور جنائزكم في أي بلد كنتم، فاتقوا الله في أنفسكم».

با یاران امین خود این حال را بنمای، و ایشان را از من سلام برسان، و بگو من و ساير أئمه هدى صلوات الله عليهم را لابد است که، بر جنازه شما در هر شهری که باشید حاضر شویم، پس از خداوند تعالی در نفوس خود بترسید.

یعنی برخلاف دین حق نروید، و اوامر و نواهی امام علیه السلام را اطاعت کنید، و در اسراری که نباید فاش کرد زبان مگشائید، و جز با کسانی که ایمان صحیح داشته باشند اظهار ننمائید، و اعمال حسنه بجای بیاورید، تا ما را برخلاص کردن خودتان معین، و در رهائی خودتان از آتش دوزخ یاور باشید.

معلوم باد این خبر در کتب متعدده مختلفاً مسطور است، لکن در مدينة المعاجز از دیگر كتب أكمل وأتم و هم در آنجا باین کیفیت اشارت رفته است.

و از این پیش در خبر سابق بمعجزات عدیده که از حضرت کاظم علیه السلام سمت ظهور نموده است، گذارش رفت.

و در این خبر، حضور آن حضرت را بر جنازه او و نوشتن جواب مسائل معروضه را که بدون فك خواتيم و مطالعه مسائل ایشان بیان فرموده، مندرج است.

ص: 313

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و کتب دیگر از علی بن ابی حمزه مروی است که گفت:

یکی از سالها در مکه معظمه بودم، در همان سال صاعقه بس بزرگ مردمان را در سپرد، و جمعی کثیر را بکشت.

پس بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام مشرف شدم و بدون اینکه سخنی برانم و چیزی بعرض برسانم فرمود:

«ياعلي ينبغي للفريق والمصعوق أن يتربص به ثلاثاً إلى أن يجيء منه ريح يدل على موته».

ای علی شایسته چنانست آن کس را که به آب غرق شده یا بصاعقه دچار گردیده و مرده اش انگاشته اند، تا سه روز او را بخاك نسپارند، تا گاهی که از وی بوی مرگ و بادی که بر مرگش دلالت کند برخیزد.

عرض کردم: فدایت گردم چنان می نماید که خبر می دهی که مردی بسیار زنده بگور شده اند.

فرمود: آرى، اى على «قد دفن ناس كثير أحياء ما ماتوا إلا في قبورهم».

بسیاری از مردمان را بهمان گمان که مرده انگاشته اند، در قبر جای داده اند، و ایشان زنده بوده و در قبر خودشان بمرده اند.

و هم در آن کتاب و دیگر کتب از علی بن ابی حمزه مرویست که گفت:

حضرت ابی الحسن سلام الله عليه مرا بسوى مردی که طبقی در پیش روی داشت، و فلس بفلس می فروخت بفرستاد و فرمود:

این هیجده درهم را بدو بده و او را بگوی که ابوالحسن با تو می فرماید: بهمین دراهم سودمند شو، چه این جمله تا گاهی که بمیری ترا کافی است.

چون آن دراهم را بآن مرد بدادم بگریست، گفتم این گریستن از چیست؟ گفت: چگونه گریه نکنم، با اینکه از مرگم خبر می رسد.

گفتم، آنچه در حضرت خدایست، بهتر است از آنچه در نزد تو است، پس -

ص: 314

خاموش شد، و گفت: ای بنده خدای، تو کیستی؟ گفتم: علی بن ابی حمزه ام.

گفت: سوگند با خدای، مولای من و آقای من بدینگونه مرا فرموده است که: من با علی بن ابی حمزه رسالت خود را بتو می فرستم.

علی بن ابی حمزه می گوید: نزديك بيست شب درنگ نمودم، و از آن پس نزد آن مرد شدم و او را بیمار دیدم، گفتم هرچه دوست داری وصیت کن، که من از مال خودم بجای می آورم.

گفت: چون من بمردم، دخترم را با مردی دیندار تزویج نمای، و بعداز آن سرای مرا بفروش، و بهایش را بحضرت ابى الحسن علیه السلام تسلیم کن، و در کار غسل و دفن و نماز بر من حاضر باش.

می گوید: چون آن مرد را بخاك بسپردم، دخترش را بمردی مؤمن تزویج نمودم، و سرایش را بفروش رسانیده بهایش را بحضور مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام آوردم.

آن حضرت تزکیه آن مال را بنمود و برآن مرد ترحم کرده فرمود: این دراهم را بازگردان و بدخترش بازرسان.

و در مدينة المعاجز این خبر با اندک تفاوتی مسطور است.

دیگر در بحار و مناقب و کتب اخبار مسطور است که علی بن ابی حمزه گفت:

حضرت ابی الحسن علیه السلام مرا نزد مردی از بنی حنیفه بفرستاد و فرمود: او را در میمنه مسجد بخواهی یافت.

پس بدو شدم و مكتوب مبارك امام علیه السلام را بدو دادم، خواند و گفت: فلان روز بمن آی تا جواب نامۀ آن حضرت را تقدیم نمایم.

روز موعود بدو شدم، جواب مكتوب را بداد، پس از آن یکماه درنگ نمودم، بدو شدم تا او را سلام دهم، گفتند آن مرد، مرده است.

ص: 315

وسال دیگر بمکه آمدم و حضرت ابی الحسن علیه السلام را بدیدم، و جواب مكتوب آن حضرت را بدادم، فرمود: خداوند او را بیامرزد.

بعداز آن فرمود: ای علی از چه روی بر جنازه او حاضر نشدي؟ عرض کردم، از من فوت شد.

و دیگر در مناقب و بحار و مدينة المعاجز و جز آن از شعیب عقر قوفی مسطور است که گفت:

مبارك، غلام خود را بحضرت أبي الحسن علیه السلام فرستادم، و دویست دینار و مكتوبی در صحابت او بود.

مبارك با من مذکور می نمود که برفتم و از حضرت أبي الحسن سلام الله عليه پرسش گرفتم، با من گفتند: بجانب مکه بیرون شد، با خود گفتم در این شب هنگام ظلمانی در میان مکه و مدینه راه بخواهم نوشت.

در این حال هاتفی بر من بانگ برزد، اى مبارك غلام شعیب عقر قوفی، گفتم: کیستی ای بنده خدای، گفت: من معتب هستم، حضرت أبى الحسن سلام الله عليه ترا می فرماید آن کتابت را که با تو است، و آنچه با خود آورده ای، بسوی من بازده.

پس از محمل خود فرود آمدم، و بجانب منی شدم، و بخدمت آن حضرت تشرف یافتم، و آن دنانیری که با خود داشتم، در حضور مبارکش فرو ریختم.

پاره از آن دنانیر را بسوی خود کشید، و پاره را بدست خود رد فرمود، و بعداز آن گفت: اى مبارك.

«ادفع هذه الدنانير إلى شعيب وقل له: يقول لك أبو الحسن ردها إلى موضعها الذى أخذتها منه، فان صاحبها يحتاج إليها. فخرجت من عنده و قدمت إلى سيدى وقلت ما قصة هذه الدنانير».

این دینارها را بشعیب بازده و با او بگو: ابو الحسن فرمود: اینها را بهمان موضع که از آنجا برگرفتی بازگردان، زیرا که صاحبش بآن حاجتمند است.

پس از حضرتش بیرون شدم، و بخدمت سیدم شعیب راه برگرفتم، و و گفتم:

ص: 316

داستان این دنانیر چیست، که مرا از این امر و کار او چیزی بخاطر خطور نموده است که خداوند می داند و بس.

گفت: از خواهرم فاطمه پنجاه دينار بخواستم تا مبلغ دنانير کامل باشد، فاطمه امتناع ورزید، و گفت: همی خواهم باین دنانير قراح فلان را خریداری نمایم، من آن دنانير را پوشیده و پنهان از وی برگرفتم، و به سخن او التفاتی نورزیدم.

پس از آن شعیب بفرمود تا ترازوئی بیاوردند و آن دنانیر را از میزان در سپرد، پنجاه دينار بدون کم و زیاد بود.

گفت: سوگند باخدای، اگر سوگند یاد کنم که این همان دنانير فاطمه بعینها می باشد، بصدق رفته ام.

شعیب می گوید: با مبارك گفتم: قسم بخدای تعالی حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليهما همان امامی است که خداوند اطاعت او را بر جهانیان فرض کرد است، و حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه امام ابن امام، نیز با من همین فرمود.

معلوم باد «قراح» با قاف و راء مهمله و الف وحاء مهمله آن مزرعه ایست که بنائی و عمارتی در آن نباشد، و انبوه بدرخت باشد، و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی بانگ زدن معتب غلام حضرت کاظم علیه السلام در آن شب ظلمانی و آن بیابان پهناور، مبارك غلام شعیب را بآن نام و نشان و خواستن مکتوب را، و اشارت کردن آوردن دنانیر را بمنی.

دیگر جدا کردن آن حضرت بعضی دنالیر را از بقیه دنانیر.

دیگر باز نمودن حکایت امتناع فاطمه خواهر شعیب را.

دیگر حاجتمندی فاطمه را بآن دنانير.

دیگر رد فرمودن عين دنانير فاطمه.

ص: 317

دیگر موافق بودن وزن آن دنانیز، بهمان میزان که از فاطمه رسیده بود.

و دیگر در بحار و خرائج و کتب دیگر از خالدبن نجيح مسطور است که گفت:

در حضرت موسی بن جعفر عليهما السلام عرض کردم، همانا أصحاب ما از کوفه بیامده اند و می گویند مفصل بدردی سخت دچار است، خدای را در حق او بخوان، یعنی دعا كن عافيت يابد.

فرمود: «استراح»، از زحمت و محنت این سرای برآسود، و این کلام معجز نظام سه روز از پس مرگ او شرف صدور یافت.

و نیز در کتب مسطوره از بیان بن نافع تفلیسی مروی است که گفت:

پدرم نافع را با حرم او در موسم بگذاشتم، و به آهنگ حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام راه برداشتم.

چون بآن حضرت نزديك و مهیای تقدیم سلام شدم، روى مبارك آورد بمن و فرمود: «بر حجك يا ابن نافع أجرك الله فى أبيك فانه قد قبضه إليه في هذه الساعة».

ای پسر نافع حجت مبرور وخداوند غفورت در اندوه مرگ پدرت مأجور بفرماید، چه در همین ساعت جانش را بحضرت خود برکشید، هم اکنون برگرد و در تجهيز او مشغول باش.

از کلام آن حضرت متحیر ماندم چه گاهی که از پدرم جدا شدم، هیچ رنجی و علتی نداشت، فرمود: ای پسر نافع آیا ایمان نیاوردی.

پس بازگشتم و نگران شدم کنیزکان طپانچه بر روی می زنند، گفتم خبر چیست؟ گفتند: پدرت از این جهان مفارقت گرفت.

ابن نافع می گوید: بحضرتش بازگشتم، «أسأله عما أخفاه وأرانى، فقال لى أبد ما أخفاه وأرا».

پس از آن فرمود: ای پسر نافع «إن كان في امنيتك كذا و كذا أن تسأل عنه -

ص: 318

فأنا جنب الله، وكلمته الباقية وحجته البالغة».

اگر در آرزو و اندیشه تو است که از مقامات عاليه من بازدانی، همانا منم جنب الله و كلمه باقيه خدا و حجة بالغة خدا.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از مرگ نافع.

دیگر تعیین زمان مرگ او.

دیگر خبر دادن از ضمیر بیان بن نافع که در خبر دادن آن حضرت بتحیر درآمده بود.

دیگر خبر دادن از ضمیر او که می خواست از مراتب آن حضرت بداند.

و در این سه کلمه که در جواب ابن نافع بفرمود تمام مقامات و شئونات امامت و خاتمیت حضرت خاتم الانبياء مندرج.

چه از کلمۀ جنب الله باز می رسد که ایشان را بحضرت کبریا اتصالی است که برتر از آن برای احدی ممکن نیست، و واسطه میان خلق و خالق و مبلغ اوامر و نواهی الهی هستند. و از کلمۀ باقیه می نماند که دین و احکام ایشان تا قیامت باقی است.

و از حجت بالغه می رسد که خداوند دین و آئینی را بدستیاری ایشان برنهاده، و چنان کامل و بالغ گردانیده است که تمام آنچه محتاج اليه مخلوقات اوست خواه در کار دنیا خواه در امر دنیا (آخرت ظ) در آن مندرج و آن دین مبین بر آن مشتمل است، و بهرچه حکمت و مشیت خدای علاقه گرفته است بالغ است.

و دیگر در مدينة المعاجز و مناقب ابن شهر آشوب و غیر هما مسطور است که:

وقتي هارون الرشيد خفتی با حضرت که عزیز پروردگار است، فرود آورد لاجرم بحاجب خود فرمان داد تا در استخفاف آن امام ذى العز والاحترام اهتمام نماید.

ص: 319

حاجب بآن حضرت عرض کرد، همانا مردمان بدون حجت و برهانی مفتون تو شده اند، همی خواهم این دو شیر که بر این مصور هستند مرا بخورند، یعنی اگر دارای رتبت امامت و متصرف در اشیائی فرمان کن این صورت شیر، مجسم و جاندار گردند و مرا بخورند.

امام علیه السلام به آن دو صورت اشارت فرمود: «خذا هذا» بگيريد اين را.

پس هردو صورت تجسم یافته او را بگرفتند و بدریدند و بخوردند، و از آن پس عرض کردند، فرمان چیست آیا هارون الرشید را بگيريم، فرمود: «لاعودا إلى مكانكما»، او را نگیرید بمكان خود عود کنید.

و هم در آن کتاب از احمدبن عمربن الحلال مرویست که گفت:

از اخوص شنیدم که حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما را بناخجسته یاد می کرد، لاجرم دشنه بخریدم و با خود گفتم، سوگند با خدای چون از مسجد بیرون بیاید او را می کشم.

و بهمین خیال و اندیشه و سکال بنشستم و از هر راه بی خبر ناگاه نگران شدم که رقعه از جانب امامت جوانب حضرت کاظم علیه السلام چون بدر تابان نمایان شد و در آن مکتوب بود.

«بحقي عليك لما (لا) كففت عن الأخوص و إن الله ثقتى وهو حسبى».

ترا بحقی که من بر تو دارم سوگند می دهم که از گزند اخوص برکنار باشی، همانا وثوق من بخداوند است، و از همه چیز از بهر من کافی است.

می گوید: روزی چند برنگذشت و اخوص از جهان درگذشت.

و این خبر مشتمل بر دو معجزه است:

یکی اخبار از اندیشه احمد.

دیگر از مرگ و هلاك اخوص.

و هم در آن کتاب مرو.یست که خالد بن نجيح گفت:

حضرت ابی الحسن علیه السلام با من فرمود: «افرغ فيما بينك وبين الناس في سنة أربع وسبعين ومائة حتى يجيثك كتابي، فاخرج و انظر ما عندك و ابعث إلى ولا -

ص: 320

«تقبل من أحد شیئاً».

در سال یکصد و هفتاد و چهارم هجری با خالد فرمود: معاملات و محاسباتی که با مردمان داری از همه بپرداز و فراغت حاصل ساز، تا گاهی که نامه من بتو برسد، از آن پس بیرون شو و بنگر آنچه نزد تو هست بسوی من بفرست، و از هیچ کس هیچ چیز پذیرفتار مشو.

یعنی اگر شیعیان چیزی از مال امام یا جز آن از دیگر مردم بتو بدهند، قبول مکن که مدت تو بپایان رفته است.

بعداز آن امام علیه السلام بجانب مدینه بیرون شد، وخالد در مکه معظمه بماند و پانزده روز بزیست و بمرد.

و دیگر در کتاب مذکور از عبدالرحمن بن حجاج مسطور است که گفت:

وقتی حضرت ابی الحسن علیه السلام از ابن شهاب بن عبدربه مالی را بقرض بخواست و مکتوبی بنوشت و بمن بسپرد و فرمود: اگر حادثه برای من روی داد این نوشته را بشهاب برسان.

عبدالرحمن می گوید: بطرف مکه بیرون شدم، و گاهی که در منی بودم، حضرت ابی الحسن علیه السلام مرا ملاقات کرده فرمود: آن مکتوب را پاره کن.

پاره کردم و بکوفه بیامدم، و از شهاب پرسش گرفتم، معلوم شد در همان وقتی که آن حضرت بدریدن مکتوب فرمان کرده بود وفات کرده است.

و دیگر در مدينة المعاجز و غيرها از علي بن يقطين مرویست که:

خواستم بحضرت ابی الحسن علیه السلام مكتوبى بعرض برسانم، که مرد را می شاید در حال جنابت تنویر نماید، آن حضرت مکتوبی بمن بفرموده و چیزهای چند در آن مندرج بود، و بدون اینکه مکتوب من بآن حضرت معروض گردیده باشد، بدایت کرده و نوشته بود.

«النورة تزيد الرجل نظافة ولكن لا يجامع و هو مختضب، ولا تجامع امرأة وهى مختضبة».

مرد را تنویر بر نظافت میافزاید، لکن گاهی که بحال خضاب باشد نباید-

ص: 321

مجامعت نماید، و همچنین با زنی که درآن حال باشد جماع نمی شاید.

و دیگر در مدينة المعاجز از كتاب ثاقب المناقب مرويست که:

هارون الرشيد را بازی سفید بود که بسیارش دوست می داشت، و در آشیان قلبش منزل می ساخت.

اتفاقاً یکی روز که هارون از پی شکار بکوه و هامون رهسپار بود، باز پرواز داد، چندانکه از چشم حاضران پوشیده ماند.

هارون از اندوه اين حال فرمان داد تا در آن بیابان قبه از بهرش برافراختند، و در آنجا منزل ساختند، و قسم یاد کرد که از آن مکان بدیگر جای نشود تا آن باز را بخدمتش باز آرند.

پس امرای سپاه و بزرگان پیشگاه در طلب باز رهسپر و دمساز شدند، و دو منزل و سه منزل بهر سوی راه نوشتند.

و چون روز دوم هنگام غروب آفتاب در رسید، آن باز بلند پرواز بدست هارون فرود شد، و حیوانی جنبنده بچنگ اندر داشت که مانند تیغ آبدار در آفتاب تابان لمعان داشت.

هارون آن حیوان را بملایمت از چنگال باز گرفت، و بسرای خلافت بازشد، و بطشتی زرین باز افکند، و اشراف زمان و أطباى حاذق و حكما و فقها و قضاة و حکام دانشمند را احضار نمود و گفت، در میان شما کسی هست که چنین حیوان را در مدت عمر خود دیده باشد.

گفتند: هرگز چنین چیزی را ندیده ایم و ندانیم چیست، گفتند: ما را راهی بعلم آن نیست.

از میانه ایشان ابن اکثم قاضی و ابو یوسف قاضی گفتند، غیر از امام رافضیان موسى بن جعفر حلال این مشکل نیست، بدو فرست و او را با جماعتی از روافض حاضر ساز، و از وی پرسش گیر، اگر بدانست که ما را از علم او معرفتی بدست می شود، و اگر ندانست نزد اصحابش که او را می گویند عالم بغیب است و در آسمان ملائکه را -

ص: 322

نگرانست رسوا می شود.

رشید گفت: قسم بخاك پدرم مهدی، نیکو رأى زدید.

آنگاه یکتن را بخدمت آن حضرت فرستاد که مسئلت اینست هم در این ساعت، با آنانکه درخدمتت حاضر هستند در این مجلس حاضر شوید.

پس حضرت ابی الحسن و جماعتی از شیعیان حاضر شدند، رشید عرض کرد: يا أبا الحسن از کمال شوقی که بحضور مبارکت داشتم خواستار شدم شرف حضور بخشی.

«فقال: دعنى من شوقك ألا إن الله تعالى خلق بين السماء و الأرض بحراً مكفوفاً عذباً زلالاً كف بعضه على بعض من جوانبه لأن لا يطغى على خزنته فينزل منه مكيال فيهلك ما تحته.

وطوله أربعة فراسخ مسيرة مأتى عام للراكب بخفافه الصافون المسبحون من الملئكة الذين قال الله تعالى «و إنا لنحن الصافون* و إنا لنحن المسيحون». (1)

«وخلق له سكاناً أشخاصاً على مثل السمك صغاراً وكباراً فية، فأكبر مافيه من هذه الصورة شبر وكسر: ورأس مثل رأس الأدمى وله أنف و اذنان و عينان، و الذكورله سواد في وجهه اللحى، والاناث لها شعور على رأسها كما للنساء.

لها أجساد كأجساد السمك، وفلوس مثل فلوس السمك، و بطون مثل بطونها و مواضع الأجنحة والأرجل مثل أيدى الناس وأرجلهم تلمع لمعاناً عظيماً لأنها متبرجة بالأنوار يتغشي الناظر حتى يزدجر.

اتخذوها للتقديس و التهليل والتكبير فاذا قصر أحدها في التسبيح سلط الله عليها البزاة البيض فأكلتها وجعلت رزقها، وما يحل لك أن تأخذ من هذا البازى رزقه الذي بعثه الله إليه ليأ كله».

ص: 323


1- سوره صافات، آیه 166و 167.

فرمود: سخنان شوق آمیز خود را فرو گذار، کنایت از اینکه ترا با من اشتیاقی نیست، و همی خواهی از این حیوان عجب که بازت بشکار آورده پرسش كنى، و اينك اشتياق خود را بهانه می کنی.

همانا یزدان تعالی در میان آسمان و زمین دریائی مکفوف گوارا و صافی بیافرید.

و طول آن چهار فرسخ در چهار فرسخ بمیزان فرسخ های فرشتگان است، که هر فرسنگی بمقدار دویست سال راهسپاری سواری تیز رو می باشد، و این فرشتگان بجمله صافون مسبحون از جمله آن ملائکه هستند، که خدای تعالی می فرماید: و بدرستی که مائيم صافون و مائيم تسبيح گذاران.

و برای این دریا ساکنانی بیافریده که برکردار ماهی می باشند كوچك و بزرگ و بزرگترین آن از این صورت باندازه يك شبرو كسرى است، و سر آن مثل سر آدمی و او را بینی و دو گوش و دو چشم و نرینه آن را سوادی در روی مانند ریش، و مادینه آنرا موی ها برسر مانند زنان است.

و جسدهای آنها مثل اجساد ماهیان و فلوس مانند پولك ماهيان و شكم برسان شکم ماهیان و مواضع اجنحه و بالها مانند كفها و پایها مانند دستهای مردمان و پایهای آنها درخشانست و درخشی بزرگ دارد، زیرا که متبرج بأنوار است، چشم بینند کان را خیره می گرداند.

و آن جمله برای تقدیس و تهلیل و تکبیر خلق شده اند، و چون یکی از آنها در کار تسبیح قصور نمایند، خداوند تعالی بازهای سفید را بر آنها مسلط گرداند و آن را بخورد و خداوند این را رزق آن باز بگرداند، و ترا نمی شاید که این حیوان را که خدای تعالی روزی این باز گردانیده است از وی بازداری.

رشید چون این کلمات معجز آیات را بشنید گفت: آن طشت را بیرون بیاورید چون حاضر کردند، آن حیوان را از آن طشت بیرون آورد و بدیدۀ تأمل در آن نگران شد، حضرت کاظم علیه السلام در تمام آن علامات که مذکو رشد فرموده بود در-

ص: 324

هيچ يك بخطا نرفته بود.

آنگاه بازگشت و رشید آن حیوان را بباز افکند، باز پاره پاره کرد و بخورد و از آن خوبی نمودار نشد، و چیزی از آن ساقط نماند.

اینوقت هارون الرشید با جماعت هاشميين گفت «إنما لوحدثنا بهذ الكنا نصدق». اگر برای ما چنین حدیثی می راندند، ما تصدیق می کردیم.

کنایت از اینکه اگر آنچه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام با ما فرمود و بمعاینه دریافتیم و تصدیق نمودیم، چگونه اگر معاینه نمی کردیم باور می نمودیم.

یا اینکه اگر ما این حدیث را می راندیم و مشاهدت نمی کردند از ما نمی پذیرفتند.

یا اینکه نظر بكمال اعتمادي كه بأحوال آن حضرت داریم اگر ما این حدیث را می فرمود و معاینه نمی کردیم قبول می نمودیم.

و این حدیث مبارك بر چند معجزه اشتمال دارد:

یکی خبر دادن از ضمیر هارون الرشید که او را اشتیاقی بملاقات آن حضرت نبود، بلکه حاجتمند شد و آن حضرت را حاضر، و اشتیاق را بهانه ساخت.

دیگر خبر دادن از بحر مکفوف در میان آسمان و زمین و چگونگی آن.

دیگر خبر دادن از مقدار طول آن.

دیگر خبر دادن از مقدار طول فرسخ ملائكه صافون مقربون.

دیگر خبر دادن از ساکنان آن بحر.

دیگر خبر دادن از هیئت و هیکل و صورت آن حیوان و تکلیف آن.

دیگر خبر دادن از قصور آن در اداى تكليف خود.

دیگر خبر دادن از مکافات آن و مسلط شدن باز سفید بر خوردن آن.

دیگر امر فرمودن باینکه باید آن حیوان را ببازی باز داد تا مرزوق خود را مأکول دارد.

ص: 325

عجب اینست که هارون الرشید با معرفتی که بحال امام و استیلا و تصرف او در تمام موجودات داشت، برای سلطنت دو روز این جهان فانی اینگونه طرح می افکند و بطفره و تعلل چاره کار می ساخت، و اگر بدقت نظر می افکند و بتعقل راه می نوشت می دانست که همان حرکت باز و مدتی مفقود شدن و باز آمدن و آن چنان صید را آوردن و بدو افکندن، خود از توجه آن حضرت و اتمام حجت و اظهار معجزه و دلالت و عرض راهنمائی و هدایت بوده است، ای دریغ که لهم قلوب لا يعقلون بها، ختم الله علي قلوبهم و علي أبصارهم و علي آذانهم غشاوة.

و دیگر در مدینةالمعاجز از مرازم مرویست که گفت:

من و عبدالحميد طائی، و محمدبن حکیم، بدرگاه رشید حاضر شدیم، و عبدالحمید را درون سرای بردند، و درنگی ننموده بودیم که سر او را به تنهایی بیاوردند، و برزمین افکندند.

از هول و هیبت رنگهای ما دیگرگون شد و با خود گفتم کار ما گذشت.

چون بر رشید درآمدم او را خشمناك بديدم، و سیاف در حضورش ایستاده و شمشیرش بدستش اندر، و شخص علوی در عقبش ایستاده بود، بدانستم که این مصیبت از وی بر ما روی کرده است.

پس گفتم یا امیرالمؤمنین از خدای در خون من بپرهیز، چه خون من بدون اقامت حجتی روشن، و دلیلی ساطع حلالت نباشد، و قول این فاسق را درباره ما پذیرفتار مگرد.

علوی گفت: آیا مرا فاسق می خوانی، با اینکه از این پیش از کمال محبتی که با من داشتی در مدینه بدست خودت پالوده بهمن می خورانیدی، رشید چنانکه او بشنید (گفت ظ) با این حال حق او را بجای می آوردی، یعنی با او ارادت می ورزیدی و بعقیدت او می رفتی.

گفتم: یا امیرالمؤمنین آیا با این شخص نمي گوئی، من در مدینه سرائی را -

ص: 326

می فروختم، و این علوی از من خواستار شد که بدو بفروشم، و موسى بن جعفر را در این مسئلت بشفاعت برانگیخت، معذالك بدو نفروختم و شفاعت موسی را پذیرفتار نشدم و بدیگری بفروختم.

رشید از علوی پرسید چنین است که می گوید؟ گفت: آری.

رشید برآشفت و گفت برخیز که خدایت نکوهیده بگرداند، تو همی گوئی مرازم قائل بربوبیت و خداوندی موسی بن جعفر است، و از آن طرف گوئی شفاعت موسی را در فروختن سرائی مقبول نداشت.

پس از آن روی با من آورد و گفت، بازشو راشدا، پس بیرون آمدم، و دست رفیق خود را بگرفتم و گفتم راه درسپار که خداوند ما را رها ساخت و عبدالحميد را آمرزیده داشت، و آنچه گذشته بود بدو باز گفتم.

با من گفت: چه چیزت از قبول شفاعت أبو الحسن علیه السلام بازداشت.

گفتم: آن حضرت خود این امر را بمن فرمود و گفت: من نزد تو شفاعت می کنم و تو شفاعت مرا قبول مكن.

و دیگر در کشف الغمه وبحار وديگر كتب اخبار مسطور است که:

یکی از غلامان حضرت أبي عبدالله علیه السلام گفت، گاهی که حضرت ابی الحسن علیه السلام را ببصره می بردند، درخدمت آن حضرت بودیم، چون بآن شهر نزديك شدیم بدریا نشستیم، و موجها از پس موجها بلند همی شد.

و از دنبال ما کشتی دیگر بود که عروسی را بشوهرش حمل همی کردند، در این حال بانگها و فریادها بلندگردید، فرمود: این هیاهو و جلبه چیست، عرض کردیم: عروس را حمل می نمایند.

درنگی نکردیم که صیحه برخاست فرمود: این فریاد از چیست؟ عرض کردند: عروس برفت تا آب برگیرد دست او راجن زرین او بآب درافتاد ، از این روی صیحه برکشید.

فرمود: کشتی را باز دارید و با کشتیبان ایشان نیز بگوئید کشتی را باز -

ص: 327

دارد، چنانکه بفرمود، رفتار نمودیم.

آن حضرت برکشتی تکیه نمود و اندکی آهسته بفرمود و فرمود: با کشتی بان ایشان بگوئید فوطه و لنگی را ازار کرده بیاید و دست او رنجن را برگیرد.

پس بجمله نگران شدیم و آن دستبند را بر روی آب بدیدیم، و ناگاه آب را اندك نگریستیم.

پس ملاح فرود شد و دست برنجن را برگرفت، فرمود: این دست بند را به آن عروس بده و بگوی خدای را سپاس بگذار، پس از آن بر آب روان شدیم.

برادرش اسحاق عرض کرد: فدایت شوم آن دعائی را که بخواندی بمن تعلیم کن، فرمود: آرى «ولا تعلمه من ليس له بأهل، ولا تعلمه إلا من كان من شيعتنا».

این دعا را به آن کس که اهلش نباشد نیاموز، و بغیر از شیعیان ما تعلیم مکن، ، پس از آن فرمود: بنویس و انشاء بر من، املاء نمود.

«يا سابق كل فوت يا سامع كل صوت قوى أو خفى يا محيى النفوس بعد الموت، لا تغشاك الظلمات الهندسية، ولا تشابه عليك اللغات المختلفة ولا يشغلك شيء عن شيء.

يا من لا يشغله دعوة داع من السماء، يا من له عند كل شيء من خلقه سمع سامع و بصر نافذ يا من لا تغلطه كثرة المسائل.

و يامن (1) يبرمه الحاح الملحين يا حي حين لاحى في ديمومة ملكه وبقائه يامن سكن العلى واحتجب عن خلقه بنوره، يا من أشرقت لنوره دجى الظلم.

أسئلك باسمك الواحد الأحد الفرد الصمد الذى هو من جميع أركانك صل على محمد وأهل بيته».

پس از قرائت این دعا حاجت خود را بخواه، و این خبر مشتمل بردو -

ص: 328


1- لا يبرمه، ظ.

معجزه است:

یکی بر آمدن دست بند طلا بر روی آب.

يكى اندك شدن آب بطوري كه بتوان با فوطه درآن برفت.

و نیز در کشف الغمه و بحارالانوار از حافظ عبدالعزیز مرویست که گفت:

عيسى بن محمدبن مغیث قرطی که نود سال روزگار سپرده بود، حکایت کرد که در موضعی چند از حوابیه در کنار چاه آبی، که آن چاه را ام عظام می نامیدند، مقداری خربوزه و خیار و هندوانه و کدو زراعت کرده بودم.

چون هنگام فایده رسید، و زراعت بلند و با ثمر گشت، ملخی بیامد و تمام آن زرع را فاسد ساخت، و بهای دوشتر و یکصدو بیست دینار غرامت بکشیدم.

در این حال که بچنین حال نشسته و متفکر و متحیر بودم، ناگاه نور ولایت و امامت موسی بن جعفر سلام الله عليهما آن مکان را فروگرفت، و سلام براند، و فرمود: بچه حال اندری؟

تساع مثل مناعة

عرض کردم «أصبحت كالصريم»، از آتش غم و اندوه سوخته ام ملخ بیامد، و آن چند که بکاشته بودم بخورد، فرمود مقدار غرامت تو بچه اندازه است؟ عرض کردم: یکصدو بیست دینار بعلاوه بهای دو شتر.

می گوید: بعداز آن فرمود: «یا عرفه إن لأبي الغيث مائة وخمسين ديناراً فربحك ثلاثون ديناراً، والجملان» ای عرفه یکصدو پنجاه دینار که از ابوالغيث است تراست، پس سی دینار سود تو است، و دوشتر نیز بتو عطا می شود.

عرض کردم: ای وجود مسعود مبارك، دعا کن که مرا در آن برکت رسد، پس بآنجا درآمده و دعا نمود، و از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم از بهرم حدیث نمود که فرمود: «تمسكوا ببقاء المصائب».

مجلسى أعلى الله مقامه در بیان معنی این حدیث شریف می فرماید: «لعل المراد عدم الجزع عند المصائب والاعتناء بشأنها فانها غالباً من علامات السعادة وتمسكوا بالله عند بقائها».

ص: 329

شاید مراد این باشد که نبایست در ورود مصائب و وفود نوائب جزع نمود، و بشأن آن اعتنائی فرمود، چه غالباً وصول مصائب از علامات سعادت و امارات نیکبختی و حسن عاقبت است، و باید در هنگام بقاء مصائب بذيل ألطاف خفيه الهيه متمسك شوند، و زوال آن را از حضرت لایزال خواستار گردند.

و دیگر در بحار و بعضی کتب اخبار از وصی علی بن السرى مرویست که گفت:

در حضرت أبي الحسن موسى علیه السلام عرض کردم: علی بن السرى وفات کرد، و مرا وصایت داد فرمود: خداوندش رحمت کناد.

عرض کردم پسرش جعفر با ام ولد پدرش علی مواقعه نموده بود، از این روی علي بامن وصیت کرده است که او را از میراث محروم بدارم.

با من فرمود: او را از میراث خارج کن «و إن كان صادقاً فسيصيبه خبل» و اگر این خبر مقرون بصدق باشد، زود است که او را رنج دیوانگی درسپارد.

پس از خدمت آن حضرت بازگشتم، جعفر چون چنین دید، مرا بسرای ابو يوسف قاضی برد و گفت: أصلحك الله اينك جعفر پسر علی بن سری هستم، و این مرد وصی پدرم هست او را بفرمای حق مرا از میراث پدرم باز دهد.

قاضی با من گفت: چه می گوئی؟ گفتم: آری، وي جعفر است، و من وصی پدر او هستم.

گفت: پس مال او را بدو بازده، گفتم: همی خواهم با تو سخنی معروض دارم، گفت: نزديك بيا.

پس بدو نزديك شدم چنانکه هیچ کس سخن مرا نمی شنید و با قاضی گفتم: این جوان با ام ولد پدرش درآمیخته است، و پدرش با من امر نموده و وصیت کرده است که او را از حد میراث خارج کنم و هیچ چیز بدو ندهم، لاجرم در مدینه بخدمت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام شدم و داستان را بعرض رسانیدم، و تکلیف خود را پرسش کردم، فرمود: او را از میراث خارج کنم و هیچ چیز از ارث -

ص: 330

بدو نگذارم.

قاضی گفت: همانا ابوالحسن علیه السلام ترا چنين بفرموده است؟ گفتم: آری.

قاضی سه دفعه بمن سوگند داد و گفت: هرچه آن حضرت بفرموده است بجای گذار، چه سخن همانست که آن حضرت فرموده است.

آن شخص وصی می گوید: جعفربن علی را از آن پس مرض جنون و خبل فرو گرفت، و حسن بن وشا می گوید: جعفر را بر همان حال بدیدم.

و این خبر از این پیش در ذیل بعضی احکام مسطور شد.

و دیگر از معجزات آن حضرت تكلم در گاهواره است، و مساره حضرت صادق با آن حضرت عليهما السلام، و خبر دادن از نام دختر و حكم فرمودن بتغيير آن نام، چنانکه از این پیش سبقت گزارش گرفت.

در بحار الانوار و دیگر کتب اخبار از زکریا بن آدم مرویست که گفت:

از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم می فرمود: «كان أبي ممن يكلم في المهد» پدرم موسی علیه السلام از جمله کسانی است که در گاهواره تکلم می نمود.

و دیگر از بحار و بعضی کتب اخبار منقول است که علی بن ابی حمزه گفت:

در آن سال که حضرت ابی عبدالله علیه السلام از جهان درگذشت، بحضرت ابی الحسن موسى عليهما السلام درآمدم و عرض کردم، چند سال از عمر مبارک بگذشته؟ فرمود: نوزده سال.

عرض کردم: پدرت علیه السلام با من سری درمیان نهاد، و از حدیثی با من حدیث راند، بفرمای تا چه بود؟ فرمود: با تو چنین و چنان بفرمود، و تمام آنچه را که حضرت ابی عبدالله علیه السلام با من بفرموده بود بازگفت.

و دیگر در بحار و بعضی کتب اخبار از حمدويه و ابراهيم پسرهای نصیر از هشام بن حکم مرویست که گفت:

براه مکه اندر بودم و همی خواستم شتری بخرم، در این اثنا حضرت ابوالحسن -

ص: 331

علیه السلام از من بگذشت، چون آن حضرت را بدیدم رقعه برگرفتم و بحضرتش مکتوب کردم: فدایت بگردم همی خواهم این شتر را بخرم تاچه فرمائی؟.

آن حضرت نظری بآن شتر افکنده فرمود: در خریداری آن باکی نمی بینم «فان خفت عليه ضعفاً فألقمه»، و اگر ضعفی و سستی در حمل بار در این شتر نگران شدی و بر ضعفش ترسیدی، لقمه چندش بخوران.

پس از آن شتر را بخریدم و برآن بار نهادم و راهسپار شدم، و حالی منکر و ناخوب در آن ندیدم.

تاگاهی که نزديك بمنزلی از منازل كوفه رسیدم، و اینوقت باری گران برآن شتر حمل شده، ناگاه خود را بر زمین افکنده، و اضطراب مرگ را ظاهر ساخت.

غلامان بشتافتند تا آن بار از وی فرود آرند، در این حال بیاد آن حدیث و فرمایش امام علیه السلام افتادم.

پس فرمان کردم تا لقمه چند بیاورند و افزون از هفت نواله اش نخورانیده بودند که با باری که برپشت داشت برخاست.

و دیگر درکتاب کشی و بحارالانوار مسطور است که، بخط جبرئیل بن أحمد نگران شدم که نوشته بود: محمدبن عبدالله بن مهران از محمدبن علي صیرفی از ابن البطاینی از پدرش با من حدیث نمود که گفت:

بمدینه درآمدم و در این حال به بیماری دشوار دچار بودم، بآن درجه که یاران ما بر من در می آمدند و از شدت مرض هيچ يك را نمی شناختم، چه تبی سخت مرا فرو گرفته و عقلم را برده بود.

و اسحاق بن عمار با من خبر داد، دو سه روز در مدینه برفراز سرم اقامت نموده بود و هیچ گونه شک نداشت که از مدینه بیرون نخواهد شد، مگر وقتی که مرا دفن کرده نماز بر من خواهد گذاشت.

و بعداز سه روز اسحاق از مدینه بیرون شد، و پس از بیرون شدنش افاقه یافتم، و با اصحاب خود گفتم، کیسه مرا برگشائید و یکصد دینار بیرون -

ص: 332

آورده در میان اصحاب ما قسمت کنید.

وحضرت أبي الحسن علیه السلام قدحی که در آن آب بود برای من بفرستاد، و فرستاده آن حضرت با من گفت: حضرت أبي الحسن سلام الله علیه می فرماید: این آب را بیاشام، چه شفای تو بخواست خدا در اینست.

پس آن آب را بیاشامیدم و شکم مرا اسهالی فرو گرفت، و هر آزاری که بشکم اندر داشتم بیرون شد، و بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام درآمدم فرمود: « أما أجلك قد حضر مرة بعد مرة» مرگ تو دفعه پس از دفعه حاضر شده بود.

از آن پس بجانب مکه رفتم، و اسحاق بن عمار را بدیدم، گفت: قسم بخدای سه روز در مدینه بماندم و هیچ شك نداشتم که بزودی می میری، هم اکنون داستان خود را بازگوی. پس به آنچه کردم خبر بازدادم و آنچه حضرت أبي الحسن علیه السلام با من فرمود: با اینکه مرگ تو چند دفعه برسید، خداوند واپس افکند بدو باز گفتم.

بعداز آن گفتم: ای اسحاق همانا أبو الحسن امام پسر امام است، و امام بدینگونه شناخته می شود.

و دیگر در بحارالانوار و خرائج و دیگر کتب اخبار از شعیب عقر قوفی وابو صلت هراوی از حضرت امام رضا مرویست که فرمود:

پدرم موسى بن جعفر سلام الله عليهم با شعيب، بدون اینکه سؤالی نماید متبداء فرمود، و بقولی با علی بن حمزه گفت: «غداً يلتماك رجل من أهل المغرب يسألك عنى فقل له: هو الامام الذى قال لنا أبو عبدالله الصادق عليه السلام، فإذا سألك عن الحلال والحرام فأجبه منى».

با مداد مردی از اهل مغرب با تو ملاقات می نماید و از کیفیت حال من از تو پرسش می نماید، بگو اوست همان امامی که حضرت أبي عبدالله علیه السلام با ما خبر داده و معلوم فرموده بود، و چون از مسائل حلال و حرام از تو پرسش کند از-

ص: 333

جانب من بدو جواب بازده.

عرض کردم: قربانت گردم نشان این مرد چیست؟

فرمود: مردیست دراز بالا و تنومند که او را یعقوب بن یزید می نامند، و چون ترا بیابد، بر تو نیست که بر جمیع سؤالات او پاسخ دهی، چه او یگانه قوم خود می باشد، و اگر دوست بدارد که او را بر من درآوری چنان کن.

شعیب می گوید: سوگند با خدای من در حال طواف بودم که بناگاه مردی بلند بالا و تناور ترین مردمان بمن بیامد، و با من گفت: همی خواهم از تو احوال صاحبت پرسش نمایم. گفتم: کدام صاحب؟ گفت: از فلان بن فلان، گفتم: نامت چیست؟ گفت: یعقوب، گفتم: از چه جائی؟ گفت: از اهل مغرب، گفتم: از کجا مرا بشناختی؟

گفت: شخصی در عالم خواب بمن بیامد و گفت: شعیب را ملاقات کن و از تمام مایحتاج خود از وی بپرس، لاجرم، چون بیدار شدم از مکان تو پرسش نمودم و مرا بر تو دلالت کردند.

گفتم: در همین مکان بنشین، تا از طواف خود فارغ شوم، و بخواست خدا نزد تو آیم.

پس طواف بدادم و از آن پس بدو آمدم، و تكلم نمودم و او را مردی عاقل یافتم، پس از آن از من خواستار شد که او را بحضرت ابی الحسن علیه السلام درآورم، دستش را بگرفتم و اجازه طلبیده بحضرت ابی الحسن علیه السلام درآمدیم، چون امام علیه السلام او را بدید فرمود: ای یعقوب «قدمت أمس، ووقع بينك وبين أخيك شر في موضع كذا وكذا، حتى شتم بعضكم بعضاً، وليس هذا ديني ولادين آبائی، ولا يأمر بهذا أحداً من الناس.

فاتق الله وحده لا شريك له، فانكما ستفترقان بموت أما إن أخاك سيموت في سفره قبل أن يصل إلى أهله، وستندم أنت على ما كان منك وذلك إنكما تقاطعتها فبترالله أعمار كما».

ص: 334

دیروز بیامدی و در وقت آمدن در فلان موضع درمیان تو و برادرت خصومتی و شری روی داد، چندانکه پاره بپارۀ دشنام دادید و دین و آئین من و پدران من اینگونه کار نیست، و بهيچ يك از مردمان باینکار فرمان نمی کنیم.

پس از خداوند بی همتا بترس و گرد چنین امور مگرد، چه زود است که مرگی در میان شما جدائی خواهد افکند، دانسته باش که برادرت در این سفر که بان اندر است زود باشد که از آن پیش که بأهل خود برسد بمیرد، و زود است که تو برکردار خود پشیمان می شوی، چه شما قطع صله رحم کردید، خداوند عمر شما و رشته زندگانی شما را کوتاه کرد.

اين وقت يعقوب عرض کرد: فدایت شوم، مرگ من در چه هنگام است؟

فرمود: «أما إن أجلك قد حضر حتى وصلت عمتك بما وصلتها به في منزل كذا وكذا، فزيد فى أجلك عشرون».

همانا مرگت رسیده بود، لکن چون صله عمه خود را در فلان منزل بگذاشتی بیست سال بر مدت عمرت افزوده شد.

شعیب می گوید: آن مرد یعنی یعقوب در حالتی که در حالت حج بود با من خبر داد که برادرش بأهلش نرسید و او را در عرض راه مدفون ساخت.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن با شعیب از ملاقات با یعقوب مغربی و اختصاص بفرد.

یکی خبر دادن از پرسیدن او از حال آن حضرت.

یکی خبر دادن از جواب دادن باو.

یکی خبر دادن از پرسش او از مسائل حلال و حرام.

یکی باز نمودن علامت او را.

يكي باز نمودن نام او را.

یکی خبر دادن باینکه از هرچه بپرسد بباید تو جواب او را باز دهی، چه یگانه قوم خود باشد و باز نمودن علم و عقل او را.

ص: 335

یکی خبر دادن اینکه یعقوب دوست می دارد بزیارت آن حضرت بیاید.

یکی خبر دادن از آمدن یعقوب و برادرش در روز گذشته.

دیگر خبر دادن از واقعه شر آمیز میان آنها.

دیگر خبر دادن از دشنامی که در میان ایشان روی داده است.

دیگر خبر دادن باینکه مرگ در میان ایشان جدائی خواهد افکند، در همان سفر که راه می سپردند.

دیگر خبر دادن از عدم وصول او بأهل خودش.

دیگر خبر دادن از پشیمان شدن یعقوب.

دیگر خبر دادن از علت کوتاهی عمر ایشان.

دیگر خبر دادن از بجای آوردن صله رحم عمه.

دیگر خبر دادن از اینکه اینکار در فلان منزل بود.

دیگر خبر دادن از بیست سال فزودگی بر عمر يعقوب.

در بحارالأنوار از عبدالله بن يحيى كاهلي مروی است که گفت:

اقامت حج نمودم و بخدمت حضرت أبي الحسن علیه السلام درآمدم فرمود: در این سال که به آن اندری عمل خیر نمای، زیراکه اجلت نزديك شده است.

از این سخن بگریستم فرمود: چه چیزت گریان داشته؟ گفتم: فدایت گردم، از مرگ من خبر می دهى، فرمود: «ابشر فانك من شيعتنا و أنت إلى خير» مژده باد ترا که از شیعیان مائی و پایان کارت بخیر و خوبی است.

اخطل کاهلی که راوی این حدیث است می گوید: عبدالله کاهلی بعداز این کلام معجز ارتسام، اندکی درنگ نمود و بمرد.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبردادن از مرگ عبدالله و فرماندادن او را بارتكاب عمل خير.

دیگر خبر دادن از شیعه بودن او.

دیگر اخبار از حسن عاقبت و سیر او بسوی خیر و خوبی.

ص: 336

و دیگر در بحارالانوار و كافى و بعضى كتب مسطور است که محمدبن حسین گفت: که یکی از اصحاب ما مکتوبى بحضرت أبى الحسن علیه السلام معروض داشت، و از نماز سپردن بر شیشه پرسش کرد، یعنی سجده بر شیشه.

چون مكتوب من بدو رسيد بتفكر اندر شدم، و همی با خود گفتم که شیشه از چیزهائیست که از زمین می روید و مرا نمی شاید که از آن حضرت بپرسم، می گوید بمن مرقوم فرمود:

«لاتصل على الزجاج ، و إن حدثتك نفسك أنه مما أثبتت الأرض ولكنه من الملح والرمل وهما مسوخان».

بر روی شیشه نماز مسپار و اگرچه چنان در پندار آورده که زجاج از جمله چیزهائی که زمینش می رویاند، لکن شیشه از نمك و ريك بعمل آید، و آن دو مسخ شده اند.

و این خبر مشتمل بر سه معجزه است:

یکی خبر دادن از مسئول.

و دیگر از مافی الضمير.

و دیگر خبر دادن از مسخ بودن آنها.

و نیز در بحارالانوار از سلیمان بن عبدالله مرویست که گفت:

در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام مشرف بودم، و در این حال زنی را بیاوردند که روی او برپشت سرش برگشته بود.

آن حضرت دست راست خود را بر پیشانی او، و دست چپ خود را بریشت آن بگذاشت، پس از آن رویش را از طرف راست فشار داد بعداز آن فرمود:

«إن الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بأنفسهم» پس صورتش بحالت نخست بازگشت.

آنگاه بآن زن فرمود: «احذرى أن تفعلين كما فعلت» پرهیز کن که از این پس چنین کنی که کردی.

ص: 337

عرض کردند: ای پسر رسول خدا چه می کرد؟ فرمود: این مطلب مستور است، مگر اینکه بآن تكلم رود، آن جماعت از خود آن زن بپرسیدند گفت: ضره دوستی مرا بود، پس بنماز بایستادم، آنگاه کمان بردم که شوهرم با اوست، لاجرم در حال نماز روي با نزن آوردم دیدم نشسته است، و شوهر با او نیست، از این روی چهره ام بدان حال برگشت.

و این خبر مشتمل بر دو معجزه است:

یکی شفای آن زن.

دیگر خبر دادن از قضیه او.

و در بحارالانوار از علی بن جعفر مرویست که گفت:

جاریه از حضرت أبي الحسن علیه السلام که خدمتگزاری بود با صدق و کار رضوی آن حضرت را می ساخت، با من حدیث کرد که:

یکی روز آن حضرت بر منبر بود و من آب بر او می ریختم، و آب بر میزاب جاری شد، در این حال دو گوشواره از طلا که در هريك گوهری غلطان نمایان شد، که هرگز از آن بهتر نیافته بودم بدیدم.

آن حضرت روی بمن آورد و فرمود: آیا دیدی؟ عرض کردم: آری، فرمود: در خاک بپوش و با هیچ کس خبر مده.

می گوید، در خاك بنهفتم و هیچ کس را نگفتم، تا گاهی که حضرت کاظم صلی الله عليه وعلى آبائه ورحمة الله و بركاته وفات کرد.

و هم در آن کتاب از عثمان بن عیسی مرویست که درخدمت ابی الحسن اول سلام الله علیه عرض کردم، حسن بن محمد را برادرانیست از پدر خودش، و هر فرزندی که او را متولد می شود می میرد از خدای بخواه که فرزندش بماند، فرمود: حاجتش برآورده شد، و او را دو پسر پدیدار شد.

و نیز در کتاب مزبور از محمدبن حسین از علی بن جعفر مرویست که گفت: طیلسانی طرازی کبود بیکصد درهم بخریدم، و آن طیلسان را با خودش بحضرت -

ص: 338

أبو الحسن اول علیه السلام حمل کرد و هیچ کس بآن آگاهی نداشت.

ومن با عبدالرحمن بن حجاج که در آن اوقات کارگذار وقيم حضرت كاظم علیه السلام بود بیرون شدیم، و عبدالرحمن هرچه با خود بیاورده بحضرتش فرستاد، آن حضرت مرقوم فرمود که برای من ساجی طرازی کبود بخواهید.

لاجرم در مدینه درطلب آن برآمدند، و نزد هیچ کس نیافتند، گفتم: این مطلوب شما با من موجود است، و جز برای تقدیم حضور مبارکش نیاورده ام.

پس آن طیلسان را بحضور مبارکش بفرستادند، وعرض کردند این جامه را نزد على بن جعفر يافتم.

علی بن جعفر ناجیه می گوید، سال دیگر نیز طیلسانی بهمان صفت خریداری کردم، و احدى بآن عالم نبود، چون بمدینه طیبه آمدیم، آن حضرت بآن جماعت فرستاد که طیلسانی مثل آن طیلسان که با آن مرد بود برای من بفرستید، ایشان از من بپرسیدند، گفتم: این طیلسان بهمان گونه سال سابق با من است، پس تقديم خدمتش نمودند.

فیروز آبادی در قاموس اللغة می گوید: طراز بكسر راء مهمله آن مکانیست که البسه جيده نیکو در آن بافند، و نام محله ایست در مرو و اصفهان، و شهریست نزديك استيجاب، و می گوید: ساج طیلسان سبز یا سیاه است.

و نیز در آن کتاب از علی بن جعفر ناجیه مرویست که عبدالرحمن بن حجاج گفت: از غالب مولای ربیع شش هزار درهم بقرض گرفتم و بضاعت من به آن اتمام یافت.

و نیز چیزی بمن داد که بحضرت أبي الحسن اول علیه السلام تقدیم نمایم، و گفت چون حاجت خود را از این شش هزار در هم بجای آوردی، آن دراهم را نیز بحضرت أبي الحسن علیه السلام تسليم كن.

چون بمدینه آمدم آنچه با خود داشتم، و آنچه را غالب داده بحضور مبارکش بفرستادم، آن حضرت کسی را بمن بفرستاد که آن شش هزار درهم کجاست؟ عرض -

ص: 339

کردم آن دراهم را از وی قرض کردم و با من فرمان داد که آن را بحضرت تو تقدیم نمایم، و چون متاع خود را بفروش برسانم، آن دراهم را بحضور همایونت می فرستم.

آن حضرت دیگر باره بمن فرستاد که در تقدیم آن دراهم تعجیل کن، چه بآن حاجتمند هستم، پس آن دراهم را بحضرتش بفرستادم.

و هم درآن کتاب از محمدبن حسين از علي بن حسان واسطی از موسی بن بکر مرویست که:

ابو الحسن اول علیه السلام رقعه بمن افکند، که پاره حوائج د آن مرقوم بود، و فرمود آنچه در این رقعه مرقوم است کار کن.

من آن رقعه را در زیر مصلی بگذاشتم، و بتوانی و تأمل گذرانیدم، و چون براه اندر شدم، آن رقعه را در دست مبارکش دیدم، آن حضرت از آن رقعه از من بپرسید، عرض کردم در خانه است.

فرمود: اي موسى «إذا أمرتك بالشيء فاعمله وإلا غضبت عليك» چون تو را فرمان بفلان چیز دادم بجای بیاور، والا برتو خشمناك مي شوم، پس بدانستم آن رقعه را پاره از کودکان جن بحضرتش داده اند.

و این خبر مشتمل بر دو معجزه است:

یکی دانستن توانی موسی را در انجام فرمان.

دیگر بر گرفتن رقعه را از منزل او.

و نیز در بحارالانوار از عثمان بن عیسی مرویست که:

حضرت ابی الحسن ماضی علیه السلام را در حوضی از حوض های مابین مکه و مدینه بدیدم، که ازاری برتن داشت، و آن حضرت در آب بود، و همی آب بدهان مبارک می برد، پس از آن بیرون می افشاند، و از آن پس صفیری بر می آورد.

من با خود گفتم: وی بهترین کسانی است که در زمان خودش خلق شده اند و چنین می کند.

پس از آن در مدینه طیبه بر آن حضرت درآمدم، با من فرمود: بکدام جای فرود -

ص: 340

شدی؟ عرض کردم: من و رفیقم در سرای فلان شخص منزل کردیم.

فرمود: «بادروا وحولوائيا بكم واخرجوا منها الساعة» بشتابید و جامه های خود را بگردانید و همین ساعت از آنخانه بیرون شوید.

می گوید بشتافتم و جامها برگرفتم و بیرون آمدیم، چون از سرای بیرون شدیم، آن سرای را آب بجوشید.

و دیگر در آن کتاب از مرازم مرویست که گفت: بمدینه طیبه درآمدم، و جاریه را در آن سرای که بآنجا منزل کرده بودیم بدیدم، و از حسن و جمال او بشگفتی اندر شدم، و همی خواستم از وصلش کامیاب شوم، از تزویج با من امتناع نمود.

و بعداز نماز بازپسین بسرای باز شدم، و در بکوفتم و همان جاریه در برگشود، پس دست خود برسینه اش برنهادم، آن جاریه پیش از من بشتافت تا درون سرای شدم.

و چون بامداد کردم بحضرت ابو الحسن علیه السلام درآمدم، فرمود: ای مرازم «ليس من شيعتنا من خلائم لم يرع قلبه»، کسی که خلوتی بنگرد و دلش را نتواند نگاهداری نماید، و بیم خدای نداشته باشد، در زمره شیعیان ما نیست.

و دیگر در بحارالانوار از عثمان بن عیسی از ابراهیم بن عبدالحمید مروی است که:

از مدینه طیبه حضرت ابی الحسن علیه السلام بمن مرقوم فرمود، و عثمان بن عيسى گوید: من در مدینه حاضر بودم که مرقوم فرمود، از منزل خود بدیگر جای تحویل بده، ابراهیم غمناک شد و منزلش، منزل وسطی میان مسجد و بازار بود، و از آنجا حرکت نکرد.

پس دیگر باره رسول آن حضرت بیامد که از منزل خود بدیگر منزل برو، و ابراهیم همچنان بجای بود، و رسول بدفعه سوم بیامد که از منزل خود بدیگر-

ص: 341

جاى نقل كن.

ابراهیم در طلب منزل بیرون شد و من در مسجد بودم، و ابراهیم جز در هنگام نماز بازپسین بمسجد نیامد، با او گفتم چه چیزت از حضور مسجد باز داشت؟ گفت: هیچ نمی دانی امروز بر من چه رسید؟ گفتم ندانم گفت:

برفتم تا از چاه آب بیرون کشم و آن دلو که بچاه اندر کردم مملو از نجاست بیرون آمد و حال اینکه ما بهمین آب خمیر کرده و نان پخته بودیم.

لاجرم چون چنان دیدیم نانها را بدور افکندیم: و جامهای خود را غسل دادیم و اینکار و مشغله از آمدن بمسجد ما را مشغول داشت، و متاع خود را بمنزلی که بکریه گرفته بودم نقل کردم، و در آن منزل جز کنیزکی در این ساعت ندیدم، و دست مرا بگرفت گفتم: بارك الله لك، پس از آن از هم جدا شدیم.

و چون هنگام سحرگاهان در رسید بمسجد بیرون شدیم، و ابراهیم آمد گفت: نمی بینید چه حادثه در این شب روی داده، گفتم ندانم گفت: سوگند باخدای منزل من از بالا و پائین فرو افتاد.

و دیگر در بحار از امیة بن علی عیسی مرویست که گفت:

من وحماد بن عيسى بخدمت آن حضرت علیه السلام بمدينه درآمدیم تا با حضرتش وداع نمائیم، با ما فرمود: بیرون نشوید و تا فردا اقامت کنید.

چون از حضرتش بیرون آمدیم، حماد گفت: من بیرون می روم چه بار و اثقال من بیرون شده است گفتم: أما من در اینجا اقامت می کنم.

حماد در همان شب برفت و شب هنگام رودخانه را سیل فرو گرفت و حماد غرق شد و قبرش در سیاله است.

و دیگر در تحفة المجالس و سایر کتب اخبار مروی است که ظبیان بن جعفر تمیمی گفت:

یکی روز درخدمت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام هنگام ظهر در مسجد رسول خداي صلی الله علیه واله وسلم نشسته بودیم.

ص: 342

در این اثنا جواني از اهل شام بحضرتش حاضر شد، و سلام براند و تحیت و دعا و درود بگذاشت و عرض کرد: مشکلی دارم باز گشای، فرمود: مشکل خود را باز گوی.

عرض کرد: پدرم دوستدار آل ابوسفیان و آل مروان و دارای اموال بسیار بود، ومن بسبب دوستي با خاندان شما منکر او بودم و پیوسته با وی در بحث و نزاع می گذرانیدم، باین علت با من دشمن گشت.

و چون حالت مرگ بر وی چیره شد، در حالت وصیت مرا بر بالین خود نگذاشت، و آنچه نقدینه داشت در مکانی مدفون ساخت، و هیچ کس را بر آن مطلع ننمود.

هم اکنون استدعا دارم که به نیروی نور علم ولایت حق را بمرکز خود جای دهی، و جمعی را از آن دفینه بهره ور داری، چه حالت غلامزادگان مقرون بفقر و فاقت است.

امام علیه السلام بعداز شنیدن آن کلمات مکتوبی در قلم آورده، بدست آن جوان داده فرمود:

این نوشته را بر گیر و در شب چهارشنبه بگورستانی که پدرت در آنجا مدفون است برده شکیبائی کن، تا نیمی از شب برگذرد، از آن پس آواز کن ای ذرجان.

شخصی می آید بر وی سلام کن، و این مکتوب را بدو بده تا پدرت را حاضر نماید، و چون پدرت را بدیدی احوال آن مال را از وی باز پرس و آنچه گوید بدان عمل كن.

ان جوان مكتوب امام علیه السلام را برگرفت و برفت، و شب چهارشنبه بگورستان بیامد، و پس از آنکه شب از نیمه برگذشت، ذرجان را ندا کرد.

و در حال مردی پیدا شد و گفت: ذرجان منم، باز گوی تا چه گوئی، می گوید نامۀ آن حضرت را بدو دادم، چون نظر بآن خط مبارك افكند گفت: در اینجا بپای تا بیایم.

ص: 343

بعداز اندك زمانی بیامد و خرسی سیاه را با زنجیری که بگردن داشت بیاورد و گفت: اينك پدر تو می باشد گفتم: سبحان الله پدرم سفید و بصورت انسان بود، چگونه خرس سیاه پدر من است.

و در این سخن بودند که بقدرت خداوند قدیر و معجزه امام ولایت تخمیر علیه السلام آن خرس بزبان آمد و گفت: آری، من پدر تو هستم.

اما بسبب دشمنی و عداوتی که با اهل بیت حضرت أميرالمؤمنين علیه السلام و دوستی که با آل مروان داشتم، از شدت عذاب باین صورت اندر آمدم، و جزای خود دیدم و خواهم دید، سخت پشیمان هستم و اکنون پشیمانی را سودی نباشد، و در این حسرت و نکال بمانده ام.

أما تو برو و دست از دامان امام موسی علیه السلام برمدار، چه محبت و خدمت ایشان باعث سرافرازی دنیا و آخرت است، و بغض و عداوت ایشان سبب مسخ و عذاب آخرت. اکنون برو، در زیر حجره که جلوس می کردم از طرف قبله زمین را بشکاف، دویست هزار درهم دمشقی در آنجاست، بردار و پنجاه هزار دینار حق حضرت امام موسی سلام الله علیه است بحضرتش تسلیم کن، و باقی از آن تو است صرف مايحتاج خود بکن.

و دانسته باش که آن حضرت احوال بهشت و دوزخ را می داند و امام برحق و حجت خداوند است بر تمام آفریدگان.

و هم دانسته باش که روزی هفتاد مرتبه مروان و معاویه و یزید و بنی امید را با متابعان ایشان در آتش دوزخ می سوزانند، و این سیاهی من از این علت است، این بگفت و ناپدید گشت.

مرویست که آن جوان چون آن موضع را بشکافت، آنچه را بود بدون زیادت و نقصان در آن موضع دریافت، و پنجاه هزار دینار را بحضرت موسي بن جعفر سلام الله عليهما تقدیم کرده بقیه را خود متصرف شد.

ص: 344

ودیگر در بحارالأنوار و خرائج و بعضی کتب دیگر از علی بن ابی حمزه مرویست که گفت:

در حضرت أبي الحسن علیه السلام حضور داشتم، بناگاه سی تن مملوك حبشی را که برای آن حضرت خریداری کرده بودند درآوردند.

از میانه غلامی جمیل بکلامی تکلم کرد، و آن حضرت بلغت او با او سخن فرمود، و پاره از آن غلامان می گفتند، وی از ما بلغت ما فصیح تر است، و از این پیش باین خبر اشارت رفت، و در اینجا باشارتی کفایت جست.

در بحار و بصائر الدرجات از یعقوب بن ابراهیم جعفری مرویست که گفت: از ابراهیم بن وهب شنیدم می گفت:

بیرون شدم و آهنگ خدمت ابی الحسن علیه السلام را در عریض داشتم، پس راه برنوشتم، تا بر قصر بنی سراة مشرف گشتم، و از آن پس بجانب رودخانه فرود آمدم.

در این وقت آوازی شنیدم و شخصش را ندیدم که همی گفت: ای ابو جعفر همانا صاحب تو پشت قصر در کنار سد است، او را از من سلام برسان، بهر سوی نظر کردم هیچ کس را ندیدم، دیگر باره همان آواز برخاست و همان کلمات بگذاشت و اینکار تا سه بار بپای رفت.

از دیدار اینکار پوست براندامم بلرزید و از آن پس برودخانه فرود شدم و راه نوشتم، تا گاهی که بوسط راهی که در پشت قصر بود درآمدم، اینوقت شنیدم کسی سخنی می راند و مراجعه می نمود.

پس همچنان برفتم و در قصر گردیدم، و از آن پس بطرف سد بجانب سرات راه نوشتم، و از آنجا بآهنگ آبگاه روانه شدم، اینوقت پنجاه عدد مار نگران شدم که از طرف آبگاه بیامدند.

پس از آن گوش فرا دادم، شنیدم کسی سخنی می راند، و دیگری پاسخ -

ص: 345

می گفت، پس نعل خود بر نعل بسودم، تا صدای راه رفتن مرا بدانند، و سخنی در میان آورند.

این هنگام آوای تنحنح حضرت ابوالحسن علیه السلام را بشنیدم، من نيز بواجبی تنحنح نمودم، از آن پس بدان سوی روی آوردم و ماری را بر ساق درختی آویزان دیدم.

پس گفت (لا عسى ولاضایر- هكذا) این مار خود را فرو افکند و از آن پس خود را بر زانوی آن حضرت بینداخت، و بعداز آن سرش را در گوش مبارکش در برد و بسیاری صفیر برآورد.

و آن حضرت در جوابش فرمود: «بلی قدفصلت بينكم ولا يبغى خلاف ما أقول الأظالم، و من ظلم في دنياه فله عذاب النار في آخر ته مع عقبات شديد أعاقبه إياه و آخذ ماله إن كان له حتى يتوب».

آری، در میان شما فصل دادم و هیچ کس طالب مخالفت فرمان من نیست، مگر اینکه ظالم باشد، و هرکس در دنیای خود ستمکار باشد، در آخرت خود بعذاب آتش دچار گردد، و عقبات شدیده دریابد، او را عقاب می کنم و مال او را اگر دارای مال باشد می ستانم تا گاهی که بتوبت گراید.

چون این حال عجب و کردار شگفت را بدیدم عرض کردم: پدرم و مادرم فدایت باد آیا شما را برای ایشان طاعتی است؟

گفت: آری، سوگند بآن کس که محمد صلی الله علیه واله وسلم را به پیغامبری مکرم، و علی را بوصایت و ولایت معزز فرموده است «إنهم لأطوع لنا منكم يا معشر الأنس وقليل ماهم».

اين جماعت أجنه از شما گروه آدمیان در پذیرایی احکام مطیع تر هستند، مگر قلیلی از جماعت انس که در اطاعت فرمان کوی سبقت از دیگر مخلوق می ربایند.

و دیگر در بحارالأنوار از اسود بن رزین قاضی مرویست که گفت:

ص: 346

بحضرت ابی الحسن اول صلوات الله علیه درآمدم و آن حضرت هیچ وقت مرا دیدار نفرموده بود، فرمود: «من أهل السد أنت» تو از مردم سدى؟

عرض کردم: از اهل باب می باشم، در دفعه دوم فرمود: تو از اهل سدی؟ عرض کردم: من اهل الباب، فرمود: از مردم سدی، عرض کردم: آری، آن سدی است که ذو القرنين بساخت.

عالی و دیگر در بحار و كتب اخبار مرويست از علي بن حکم از پاره اصحاب ما که گفت:

ان بحضرت ابى الحسن ماضی صلوات الله عليه تشرف یافتم، و آن حضرت را تب فرو گرفته و روی بسوی دیوار داشت، پس از پاره کسانش سخن راند و او را بخوبی یاد نفرمود.

با خود گفتم این بزرگوار در زمان خودش بهترین آفریدگان یزدان است، و ما را به نیکی نصیحت می کند، و در حق مردی از اهل بیتش اینگونه سخن می فرماید.

می گوید، چون این خیال را در ضمیر براندم آن حضرت روى مبارك بگردانید و فرمود: «إن الذي سمعت من البر إني إذا قلت هذا لم تصدقوا قوله على، وإن لم أقل هذا صدقتم قوله علي».

کنایت از اینکه شما می باید بآنچه می گویم رفتار کنید، و در حق هرکس، هرچه فرمایم تصدیق نمائید، برأی و اجتهاد خودتان نروی.

و دیگر در بحار و بصائر الدرجات از هشام بن سالم مرویست که:

چون بخدمت عبدالله بن ابی عبدالله صلوات الله علیه درآمدم، و بعضی سؤالات از وی بنمودم، و علم و فقهی در وی ندیدم، چندان غم و اندوه و اندیشه در دلم جای گرفت که خداوند بآن دانا است.

پس با خود گفتم، از آن بیم دارم که حضرت ابی عبدالله علیه السلام را خلیفتی نباشد.

پس بسوی قبر مطهر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بیامدم، و در بالای سر مبارکش جای -

ص: 347

کردم و گفتم، خوبست بقول و مذهب زنادقه اندر شوم.

و از آن پس دیگر باره بفکر اندر شدم و در اقوال و عقاید ایشان تعقل نمودم، و فساد قول و عقیدت ایشان را بدانستم و با خود گفتم، بعقیدت ایشان نمی روم و قول خوارج را پذیرفتار می شوم، و بآن مذهب امر بمعروف و نهی از منکر می کنم و بشمشیر می زنم و می کشم تا کشته شوم.

همچنان در اقوال و مذهب ایشان و واردات مذهب و اقوال و طرق ایشان متفکر شدم، و با خود گفتم کیش و آئین جماعت مرجعه را پیشنهاد می نمایم.

و نیز در مذهب و عقیدت و اقوال ایشان بیندیشیدم، و فساد عقاید و مذاهب آنها را معلوم داشتم.

و در این اثنا که در بحر تحیر و تفکر اندر و در پهنه سر شکستگی و پریشان خیالی گرفتار بودم و راه می نوشتم.

ناگاه یکی از غلامان حضرت ابی عبدالله علیه السلام بمن برگذشت و گفت، هیچ دوست می داری که از حضرت ابی الحسن علیه السلام از بهر تو اجازت طلبم و بحضرتش درآورم؟ گفتم: آری.

غلام برفت و درنگی ناکرده باز شد و گفت: برخیز و بخدمتش اندر آی.

چون حضرت ابي الحسن بر من نگران شد، بدون اینکه مطلبی بعرض برسانم و ازما في الضمير معروض دارم مبتدءاً فرمود: يا هشام «لا إلى الزنادقة، ولا إلى الخوارج، ولا إلى المرجئة ولا إلى القدرية، ولكن إلينا».

بسوى هيچ يك از این جماعت که اندیشه می نمودی راه مجوی، بلکه بحضرت ما بپوی، و هرچه می خواهی بگوی.

چون این معجزه بزرگ را بدیدم و علم آن حضرت را بر باطن خود بدانستم، عرض کردم: صاحب من و مقصود و مراد و امام و مقتدای من توئی، پس از آن از هرگونه مسئله سؤال کردم و از هرچه می خواستم جوابهای مقرون بصواب بشنیدم.

و نیز در آن کتاب قریب باین مضمون از ابن عمیر حدیثی از هشام بن سالم -

ص: 348

مرویست که نگارش آن موجب اطنابست، و از این پیش خبری مفصل در این باب مسطور گشت.

و دیگر در بحارالانوار و بصائر الدرجات از عثمان بن عيسي از خالد مرویست که گفت:

در خدمت حضرت ابی الحسن در مکه معظمه بودم فرمود: از یاران شما چند تن در اینجا هستند؟ هشت نفر را بشمار آوردم.

فرمان داد تا چهارتن را بیرون نمایند، و از نام بردن چهار تن دیگر سکوت اختیار فرمود، و آن روز بفردا رسید، چهار تن بمردند، و چهار تن دیگر سالم بماندند.

و بروایت دیگر عثمان گفت، هنوز روز بشب نیاورده بودیم که آن چهارتن را که باخراج ایشان فرمان داده بود در خاک سپردیم، و من بیرون شدم و بعافیت شب بصبح آوردم، و این سالی بود که در مکه مرك عام بود.

و هم در بحارالانوار از ابوخالد زبالی مرویست که گفت:

حضرت ابی الحسنی علیه السلام در روزی سخت سرد و سالی پر قحط وغلا بمنزل ما درآمد، و ما را آن قدرت و استطاعت نبود که پاره چوبی را بدست آورده بر افروزیم.

آن حضرت فرمود: ای ابو خالد هیزمی برای ما بیاور تا برافروزیم و گرم شویم، عرض کردم: سوگندم با خدای در این موضع بیک عدد چوب راه بردار نیستم فرمود: «كلاً يا أبا خالدترى هذا الفج خذفيه، فانك تلقى أعرابياً معه حملان حطباً فاشتر همامنه ولاتماكسه».

چنین نیست که می دانی، این فج و زمین پست را می بینی بدانجا راه برگیر، مردی اعرابی را می بینی که دوبار هیزم با خود دارد، هردو بار را خریدار شو، و در بهای آن چندان چانه مزن و مداقه مکن.

پس دراز گوش خود را برنشستم، و بهمان فجی که آن حضرت توصیف کرده -

ص: 349

بود راه گرفتم، بناگاه اعرابی را با دو بار هیزم بدیدم، و از وی بخریدم و بحضرتش بیاوردم، و تمام آن روز را از آن هیزم برافروختند و گرم شدند، و نیز از بهترین اطعمه که داشتیم بحضرتش حاضر کردیم و از آن بخورد.

بعداز آن فرمود: «يا أبا خالد، انظر خفاف الغلمان وتعالهم فأصلحها حتى تقدم عليك في شهر كذا وكذا».

ای ابوخالد، موزه ها و نعلین غلامان را بنگر و اصلاح کن تاگاهی که درفلان شهر نزد تو بیائیم.

ابوخالد می گوید، تاریخ آن روز را بنوشتم، و چون آن روز را که آن حضرت وعده نهاده بود دریافتم، بر دراز گوش خود سوار شدم، و راه برگرفتم تا بيك ميل رسیدم، و در آنجا فرود شدم.

بناگاه سواری پهلوی قطار بجانب خود رهسپار دیدم، بجانبش روان شدم، ناگاه دیدم آن حضرت صدائی بمن برکشید و فرمود: ای ابو خالد، عرض کردم لبيك فدایت کردم.

فرمود: «أتراك وفيناك بما وعدناك» آیا بآن چه ترا وعده نهادیم وفا کردیم، بعد از آن فرمود: ای ابو خالد، با آن دو قبه که در آن نازل شدیم چه کردی؟ عرض کردم: فدایت شوم هردو را برای قدوم مبارکت آماده ساخته ام، و در خدمتش راه سپردم تا در آن دو قبه که در آنها نازل می شد درآمد.

بعداز آن فرمود: حال موزه ها و نعال غلامان چیست؟ عرض کردم: اصلاح نمودم، و جمله را بعرض حضور مبارکش برسانیدم، فرمود: ای ابوخالد، حاجت خود را از من بخواه.

عرض کردم: بآن مذهب که بآن اندر بودم ترا خبر می دهم، همانا من زیدی المذهب بودم، تاگاهی که تو بر من قدوم دادی، و از من هیزم خواستی، و از آمدن خود در فلان روز خبر دادی، این وقت بدانستم توئی آن امامی که خداوند طاعتش را واجب ساخته است.

ص: 350

فرمود: «يا أبا خالد من مات ولا يعرف إمامه مات ميتة جاهلية وحوسب بما عمل في الاسلام».

ای ابو خالد، هرکس در زمان اسلام بمیرد و امام و پیشوای خود را نشناسد، چون مردمی که در زمان جاهلیت بمرده اند خواهد مرد، لکن چون در زمان اسلام وفات کرده است بهرچه در اسلام کار کرده است حسابش را در آخرت می کشند.

و در این خبر اظهار چند معجزه شده است:

یکی نشان دادن هیزم را.

دیگر نشان دادن اعرابی.

دیگر خبر دادن از دوبار.

دیگر وعده فرمودن در مراجعت فلان روز و وفای بوعده.

و نکته باطنی اینست که امام علیه السلام چون می دانست ابو خالد بمذهب زیدیه است، و هم از سعادتمندی فطری او خبر داشت، نخواست بر مذهب باطل بیاید.

و دچار شقاوت و عقوبت اخروی گردد، لاجرم بمنزل اوشد، و هیزم بخواست و آن معجزات را ظاهر ساخت، و او را از ورطه جهالت بیرون و بعرصه درایت و هدایت جای داد.

و دیگر در بحارالانوار از علی بن ابی حمزه مرویست که گفت:

در مسجد کوفه معتکف بودم، بناگاه ابو جعفر احول درآمد، و کتابی مختوم از جانب حضرت ابی الحسن سلام الله علیه بمن داد، چون آن مکتوب مبارک را قرائت کردم، مرقوم فرموده بود:

«إذا قرأت كتابي الصغير الذى في جوف كتابى المختوم فاحرزه حتى أطلبه منك» چون نامه كوچك مرا كه در جوف مكتوب مختوم من می باشد قرائت کردی، محفوظ بدار تا از تو طلب کنم.

علي بن ابي حمزه مکتوب شریف را بگرفت، و در بیتی که بعضی اجناس -

ص: 351

و ثیاب درآن بود، در صندوقی مقفل در جوف کتابدانی و آن قمطر را در جوف حقه چند محفوظ ساخته، در خانه را نیز قفل برزد، کلیدهای این قفلها را در حجره خود بداشت.

و چون شب هنگام در می رسید، و آن مفاتیح را در زیر سر خود جای داده بود، در بیت البز هیچ کس جز او داخل نمی شد، و بدینگونه در حفظ و حراست می کوشید.

و چون هنگام موسم فراز آمد، بجانب مکه بیرون شد، و آنچه آن حضرت فرمان کرده بود، و بدو مکتوب نموده حاضر ساخته.

و چون بخدمت آن حضرت تشرف یافت، جناب عبد صالح صلوات الله عليه بدو فرمود: آن کتابت كوچك را كه در حفظ آن بتو مکتوب نمودم چه کردی؟

می گوید: آن حکایت بتمامت بحضرتش معروض داشتم، فرمود: آیا اگر مكتوب را بنگری نمی شناسی؟ عرض کردم: می شناسم، این وقت آن حضرت جای نمازی که در زیر پای داشت برافراخت، دیدم همان مکتوب را بیرون آورد.

پس از آن فرمود: «احتفظ به فلو تعلم مافيه لضاق صدرك»، این مکتوب را نيك محفوظ بدار، اگر بدانی در آن چیست هر آینه سینه ات تنگ می شود.

پس از آن بکوفه بازگشتم، و آن مكتوب با من بود، پس آن را در درون جیب خود در زیر بغل محفوظ ساختم، بالجمله آن کتاب در مدت زندگانی وی با او بود.

و چون وفات یافت، محمد و حسن دو پسر علی گفتند، ما را هیچ همتی و مقصودی جز آن مکتوب نبود، اما چون خواستیم برگیریم مفقود شده بود، لاجرم بدانستیم که آن مکتوب بحضرت ابی الحسن علیه السلام دیگر باره بازگشته است، و بقولی گفتند، آن مکتوب در جبه او دوخته و محفوظ بوده است.

و این روایت در کتب اخبار باختلاف رسیده است، و در مناقب ابن شهر آشوب می گوید: آن حضرت فرمود: این مکتوب را محفوظ بدار، چه اگر بدانی -

ص: 352

در آن چه می باشد، سینه ام تنگ می گردد.

و چنان می نماید که از این خبر چیزی ساقط شده باشد، چنانکه بر متفطن مكتوم نيست، والعلم عندالله تعالى.

و دیگر در مدينة المعاجز از ابو جعفر طبری مروی است که، احمدبن محمد معروف بغزال گفت:

در خدمت أبي الحسن علیه السلام در حایطی که از آن حضرت بود نشسته بودم، که بناگاه گنجشکی بحضرتش بیامد، و در حضور مبارکش بیفتاد و همی صیحه و فریاد بسیار برکشید، و اضطراب نمود.

فرمود: آیا می دانی این عصفور چه می گوید؟ عرض کردم: خدای و رسول خدای و ولی خدای داناتر هستند.

فرمود:می گوید ای مولای من همانا ماری می خواهد جوجه های مرا بخورد که بخانه اندر است، هم اکنون با ما برخیز تا آن حیه را از این گنجشك و جوجگانش برگردانیم.

و ما درون بیت شدیم ماری را نگران شدیم که در آنجا جولان می دهد، پس آن حیه را بکشتیم.

و نیز در آن کتاب از حسن بن موسی مرویست که: محمدبن جعفر عم من مريض شد، چنانکه بر مرگش بیمناک شدیم، هنگامی که برفراز سرش فراهم بودیم.

بناگاه حضرت أبي الحسن سلام الله علیه درآمد و بگوشه بنشست، و اسحاق عم من، پهلوی محمد نشسته می گریست، و آن حضرت اندکی بنشست و برخاست.

من از عقبش برفتم و عرض کردم: فدایت شوم، برادران تو و اهل بیت تو نکوهش می کنند ترا، می گویند بر عم خود که درحال مرگ بود درآمدی، و بیرون برفتی.

فرمود: «إذن أجزاك رأيت هذا الباكى سيموت و سیبکی علیه»، زود است که اسحاق که اکنون بر عم من شد می گرید می میرد، و محمد که مریض است عافیت -

ص: 353

می گیرد و بر وی خواهد گریست.

حسن بن موسی علیه السلام می گوید: محمدبن جعفر علیه السلام از آن مرض بصحت پیوست و اسحاق بیمار شد، و محمد بر وی بگریست.

و نیز در مدينة المعاجز از داودبن زربی مرویست که گفت:

وقتي مال بحضرت ابی ابراهیم علیه السلام تقدیم نمودم، پاره را برگرفت و پاره را بگذاشت، عرض کردم أصلحك الله، از چه روی این مال را نزد من بگذاشتی؟ فرمود: «إن صاحب هذا الأمر يطلب منك»، بدرستي كه صاحب این امر از تو طلب می نماید.

چون خبر مرگ این شخص برسید، حضرت ابی الحسن علیه السلام پسرش را بسوی من فرستاد، و او از آن مال از من سؤال کرد، و من بدو دادم.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مرویست که عبد صالح علیه السلام فرمود:

چون پدرم علیه السلام را هنگام مرگ در رسید، فرمود: ای فرزند من غسل مرا جز تو هیچ کس متولی نمی شود، چون من پدرم را غسل دادم، و غسل داد پدرم پدرش را، و حجت غسل می دهد حجت را.

آنگاه فرمود: «فكنت أنا الذي غمضت أبى و کفنته و دفنته بیدی»، پس من پدرم حضرت ابی عبدالله علیه السلام را هردو چشم بربستم و کفن کردم و مدفون ساختم.

«فقال يا بني إن عبدالله أخاك يستدعى الامام بعدى، فدعه و هو أول من يلحق بي من أهلي».

فرمود: ای فرزند من همانا برادرت عبدالله زود است که ادعای امامت نماید، و پس از من خود را امام بخواند و مردمانش امام شمارند، او را بحال خود بگذار، چه اول کسی که از اهل من بمن پیوندد اوست.

معلوم باد، امامت و ولایت از جانب حضرت احدیت و پیغمبر است، پس اینکه می فرماید او را امام خواهند خواند و او را بخود بگذار، البته متضمن بعضى حكمتها است.

ص: 354

نه اینست که حضرت امام موسی علیه السلام که منصوص بامامت و مخصوص بولايت است، ببایست در تکالیف خود فروگذار فرماید، و مهام انام را مبهم و معطل گذارد.

شاید اگر حضرت امام موسی بعداز رحلت پدر بزرگوارش متعرض عبدالله می شد، بعضی جاهل یا فتنه جوی یا منافق اسباب مفسده فراهم می کردند، و اسباب اختلال امر مسلمانان می شدند، و نفاق و عنادی در میانه می افکندند، که مصلحت وقت نبود.

یا بعضی جهال که او را امام می پنداشتند، اگر حالات عبدالله برایشان مکشوف نمی گشت، بر عقیدت خود راسخ می شدند، و او را مقهور و محروم می شمردند.

و نیز از آنجا که «تعرف الأشياء بأضدادها» در همان مدت قلیل که عبدالله زنده بود، و پاره کسان بدو گرونده می شدند، و عرض مسائل می کردند، و جواب بصواب نمی شنیدند، و محل آن را از حضرت كاظم علیه السلام معلوم و محسوس می ساختند.

عقاید ایشان از عبدالله بر می گشت و نسبت بحضرت کاظم استوارتر می شد، و این حال بیشتر اسباب ظهور و بروز مطالب عالیه آن حضرت و بطلان داعيه عبدالله و متابعان او می گشت.

و از این جمله برافزون این بود که، مدت عمر عبدالله اندکی بیش نبود، و حاجت بعرض مخاصمت و مناقشت و ایضاح بطلان و افتضاح او و وجوب شداید عقوبات اخرویه نمی رفت.

چنانکه در بقیه خبر مسطور است که چون حضرت ابی عبدالله علیه السلام از این جهان درگذشت، حضر ابی الحسن علیه السلام در برخود فراز کرد، و عبدالله مردمان را بخویشتن بخواند.

ابوبصیر با حضرت کاظم علیه السلام عرض کرد: فدایت شوم، ترا چیست که در این سال اقامت حج می فرمائی، و عبدالله شترهای جوان و کلان نحر می کند.

یعنی تو می بایست بعداز وفات پدر بزرگوار بامامت بنشینی، و مردمان را دعوت فرمائى، أما اينك از مدینه بمکه راه می نویسی و عبدالله متصدی اموریست -

ص: 355

که تکلیف امام وقت است.

فرمود: «إن نوحاً لما ركب السفينة وحمل فيها من كل زوج اثنين حمل كل شيء إلا ولدالزنا، وقد كانت السفينة مأمورة، فحج نوح فيها وقضى مناسكه.

قال أبو بصير فظننت أنه عرض بنفسه وقال: أما إن عبد الله لا يعيش أكثر من سنة».

گاهی که نوح علیه السلام بکشتی درنشست، و از هر حیوانی برای بقای نفس، یك زوج نر و ماده بکشتی حمل نمود، همه چیزی را بغیر از ولد زنا بکشتی درآورد، و کشتی بدریا می گذشت و نوح علیه السلام در کشتی حج بگذاشت، و مناسك حج را بجای آورد.

ابوبصیر می گوید: از این کلام گمان بردم که آن حضرت متعرض نفس خود است و فرمود: عبدالله افزون از یکسال زندگی نمی کند، پس اصحابش برفتند تا گاهی که مدت یکسال بپایان رسید، آن حضرت فرمود: در این سال عبدالله می میرد، ابوبصیر می گوید: در همان سال عبدالله وفات کرد.

در بحارالانوار مسطور است که از جمله معجزات حضرت امام موسى علیه السلام اینست که ابن الفاء بغدادی در قصیده خود بنظم آورده است:

وله معجز القليب فسل عنه *** رواة الحديث بالنقل تخبر.

ولدى السجن حين أبدى السجان *** قولا في السجن والأمر يشهر.

ثم يوم الفساد حتى أتى الأسى *** إليه فرده و هويذ عر.

ثم نادى آمنت بالله لاغير *** و أن الامام موسى بن جعفر.

و اذكر الطائر الذى جاء *** بالصك إليه من الامام وبشر.

ولقد قدموا إليه طعاماً *** فيه مستلمح أباء وأنكر.

و تجافى عنه وقال حرام *** أكل هذا فكيف يعرف منكر.

و اذكر الفتيتان أيضاً ففيهما *** فضله أذهل العقول و أبهر.

ص: 356

عند ذاك إستقال من مذهب *** كان يوالى أصحابه و تغير.

همانا در این اشعار بپاره معجزات کاظم علیه السلام که پاره مذکور شد اشارت نموده است.

و دیگر در کتاب مسطور از امام رضا علیه السلام مرویست که گفت:

پدرم موسی علیه السلام با حسين بن أبي العلا فرمود: جاریه نوبیه برای من خریداری کن.

حسین عرض کرد: سوگند با خدای، جاریه نوبیه نفیسه که از تمام بس جواری که از نوبه دیده ام بهتر است می شناسم، و اگر خصلتی در کار نبود شایسته حضور مبارك بود.

فرمود: این خصلت کدام است؟ عرض کرد: آن جاریه بکلام تو و تو بکلام و زبان او شناسائی ندارید.

آن حضرت تبسمی کرده بعداز آن فرمود: بیا تا آن جاریه را خریداری کنیم، چون آن جاریه را بحضور مبارکش بیاوردند، بزبان و لغت آن جاریه فرمود: نام تو چیست؟ عرض کرد: مونسه.

فرمود: «أنت لعمرى مونسة قد كان لك اسم غير هذا، كان اسمك قبل هذا حبیبة».

بجان خود تو مونسه هستی، و نام تو از این پیش حبیبه بود، عرض کرد: براستی فرمودی.

پس از آن فرمود: اى پسر ابو العلاء «إنها ستلدلي غلاماً لا يكون في ولدى أسخى ولا أشجع ولا أعبد منه».

زود باشد که این جاریه پسری از بهر من بزاید که در میان فرزندان من از وی بخشنده تر و دلیرتر و عابدتر نباشد.

حسین عرض کرد: نام این پسر را چه می گذاری تا بشناسم؟ فرمود: اسمش -

ص: 357

ابراهیم است.

علي بن ابي حمزه می گوید: در خدمت امام موسی علیه السلام در منی بودم، بناگاه رسول آن حضرت بیامد و فرمان آورد که در ثعلبیه بمن پیوسته شو.

برحسب فرمان مطاع در آن مکان بآن حضرت ملحق شدم، و عیال آن حضرت و خادمش عمران درخدمتش بودند.

آنگاه فرمود: كداميك تراخوشتر است، اقامت در اینجا؟ یا ملحق شدن بمکه؟ عرض کردم: محبوبتر از این دو، آن يك باشد که ترا محبوب است، فرمود: مکه از برای تو بهتر است.

آنگاه مرا بمکه برانگیخت، و حال آنکه من چون بحضرتش درآمدم، نماز مغرب را بگذاشته بود، پس بخدمتش درآمدم، پس از آن فرمود: هر دو موزه را از پای درآور که در وادی مقدس هستی، پس نعل از پای درآوردم، و با آن حضرت بنشستم.

پس از آن خوانی که در آن خبیص یعنی چنگال، که عبارت از روغن و نان باشد بیاوردند، پس من و آن حضرت بخوردیم، پس از آن خوان طعام برخاست، و من درخدمتش حدیث می راندم.

و پس از آن نعاسی و پینگی مرا فرو گرفت، با من فرمود: برخیز و بخواب، تا من بپای شوم برای نماز شب، پس خواب مرا در ربود، تا گاهی که آن حضرت از نماز شب فراغت یافت. و از آن بعد آن حضرت بیامد و مرا از خواب برانگیخت و فرمود: بپای شو و وضو بساز و نماز شب را خفيفاً بسپار، چون از آن نماز بپرداختم نماز فجر را بگذاشتم.

از آن پس فرمود: اى على «إن أم ولدى ضربها الطلق فحملتها إلى الثعلبية مخافة أن يسمع الناس صوتها، فولدت هناك الغلام الذي ذكرت لك كرمه وسخائه و شجاعته».

ص: 358

آن ام ولد مرا حالت زادن روی داد، لاجرم او را بثعلبيه حمل دادم تا صدایش را مردمان نشنوند، در ثعلبیه آن پسر را که توصیف کرامت و سخاوت و شجاعتش را از بهر تو می کردم یعنی ابراهیم را بزاد.

علي مي گويد: سوگند با خدای، آن غلام را دریافتم و بر همان اوصاف بود که حضرت كاظم علیه السلام توصیف نمود.

و مجلسی می فرماید: کلام حضرت کاظم سلام الله علیه که فرمود در میان فرزندان من هيچ يك از وی سخی تر و شجاعتر نیست، يعني سائر أولاد أمجادش سوای امام رضا صلوات الله عليه و این خبر در مدينة المعاجز با اندك تفاوتى مسطور است.

راقم گوید: مقام امامت از آن والاتر است که با دیگر اخوان و دیگر کسان مماثلت و مشابهت، و برحسب معنی مجانست داشته یا محل تردید باشد که بباید مذکور یا مستثنی داشت، و نظر بهمین علت نام مبارکش را در این موقع مذکور و مستثنی نفرمود، و این عدم یاد فرمودن دلیل بر کمال ایضاح و برتری و سیادت و سواد و بزرگی و فزون تری است.

و این خبر مشتمل بر معاجز عدیده است:

یکی آهنگ خریداری جاریه نوبیه چه می دانست که دارای عفت و طهارت و نجابت و أصالت است.

دیگر علم بزبان او.

دیگر علم بنام او.

دیگر خبر دادن از پدید آمدن پسری از او.

دیگر خبر دادن از اوصاف حمیده آن پسر.

دیگر باز نمودن نام آن پسر را.

دیگر رسانیدن راوی را در مکه معظمه در چنان مدت و وادى المقدس.

دیگر رسیدن خوان طعام و خوردن از آن و برخواستن خوان.

دیگر حالات عبادت آن شب.

ص: 359

دیگر خبر دادن از تولد مولود مذكور.

و دیگر از معجزات باهره آن حضرت، کرامتی است که پس از شهادت آن حضرت از قبر مطهر ظاهر شد، چنانکه از این پیش سبقت نگارش گرفت.

و دیگر در بحارالانوار از عیون المعجزات و پاره کتب اخبار مرویست که داود رقی گفت:

در خدمت حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه عرض کردم از دشمنان اميرالمؤمنين صلى الله عليه و على أبنائه العظام و اهل بيت نبوت سلام الله عليهم با من حدیث فرمای.

فرمود: «الحديث أحب إليك أم المعاينة؟» داستان ایشان و حدیث ایشان را شنیدن نیکوتر است، یا دیدار خودشان را بآن حالت که به آن اندرند؟.

عرض کردم: دیدن آنها محبوب تر و مطلوب تر اس.

پس بر ابو ابراهیم موسی علیه السلام فرمود: آن قضیب را بمن بياور، آن حضرت برفت و قضیب را بیاورد.

فرمود: ای موسى «اضرب به الأرض وأرهم أعداء أميرالمؤمنين علیه السلام وأعدائنا».

این چوب را بر زمین برزن، و دشمنان امیرالمؤمنين علیه السلام و ما را بدو بنمای.

پس آن حضرت یک دفعه آن چوب را بر زمین برزد، پس زمین برشکافت و دریائی سیاه بنمود، پس از آن قضیب را بدریا بزد و دریا برهم شکافت و سنگی سیاه نمودار شد، پس از آن قضیب را بآن سنگ سیاه برزد و از آن ستك بابی برگشاده شد.

اینوقت دشمنان ایشان که از کثرت آنها شماره آنها ممکن نبود نمودار شدند، روی های ایشان سیاه و چشم هایشان کبود، هريك از ایشان را بسیخ های آتشین بركشيده، و در يك سوى سنك دست بربسته و همی ندای محمد بر می کشیدند، و زبانیه و شعله آتش چهره های ایشان را در می سپرد و با ایشان می گفتند: دروغ گفتید، نه محمد از آن شما و نه شما از آن او هستید.

از نهایت شگفتی عرض کردم: فدایت گردم، این جماعت کیستند؟

ص: 360

فرمود: «الجبت والطاغوت واللعين بن (من) اللعين» و همچنان آن جماعت را از اول تا آخر نامبردار ساخت، تا بأصحاب سقیفه و أصحاب فتنه و بنى الأزرق والأوزاع و بني اميه جد والله عليهم العذاب بكرة وأصيلا رسيد.

آنگاه آن حضرت علیه السلام با آن صخره سیاه فرمود: «انطبقى عليهم إلى الوقت المعلوم» بر اين جماعت تا روز قیامت سر پوش باش.

مجلسى عليه الرحمه می فرماید: ممکن است که مقصود از اصحاب فتنه، بطلحه و زبیر و اصحاب ايشان و از بنى الأزرق بمردم روم، یا اینکه معاویه و اصحاب او اشارت باشد، و بنو زریق طایفه از انصار و اوزاع جماعات مختلفه هستند.

و دیگر در بحارالأنوار مسطور است که برسی درکتاب مشارق الأنوار نوشته است که صفوان بن مهران گفت:

سيد من أبو عبدالله علیه السلام روزی با من فرمود: که ناقه آن حضرت را بر در سرای حاضر کنم، پس شتر را بیاوردم و باز داشتم.

در این حال حضرت ابی الحسن موسى علیه السلام شتابان بیرون آمد، و این وقت شش ساله بود، و این وقت برپشت ناقه برنشست و ناقه را برانگیخت، و از دیدارم ناپدیدار گردید.

حالتم دیگرگون شد و گفتم: إنا لله وإنا إليه راجعون. آيا جواب مولای خود را چگویم؟ چون بیرون آید و آهنگ ناقه فرماید.

می گوید: چون ساعتی از روز برگذشت، آن ناقه چون شهاب نمایان شد، و عرق همی ریخت، و آن حضرت از فراز ناقه بزیر آمد، و درون سرای برفت، و خادم از سرای بیرون آمد و گفت: ناقه را بمکان خود برده، بخدمت مولای خود باز آی، ناقه را بجای خود باز گردانیدم، و بحضرت صادق علیه السلام مشرف شدم.

ص: 361

فرمود: ای صفوان، همانا ترا بحاضر کردن ناقه فرمان دادم تا مولایت ابو الحسن علیه السلام برآن سوار شود و تو در پیش خودت چنین و چنان گفتی.

«فهل علمت يا صفوان أين بلغ عليها في هذه الساعة، إنّه بلغ ما بلغه ذو القرنين و جاوزه أضعافاً مضاعفة و أبلغ كل مؤمن ومؤمنة سلامي».

ای صفوان آیا دانستی که ابوالحسن برفراز این ناقه در این ساعت بکجا رسید، همانا بهر کجا که ذوالقرنین در مدت زمان خود رسیده بود باز رسید، و چندین برابر از وی فزونتر در سپرد و سلام مرا بهر مردی مؤمن و زنی مؤمنه ابلاغ نمود.

و از معجزات و جلالت مقامات آن حضرت حکایت یزیدبن سلیط در طریق مکه و سؤال از آن حضرت و پاسخ یافتن است، چنانکه از این پیش در باب نصوص آن حضرت مسطور و از این پس نیز در موقع خود مذکور می شود.

و این خبر در مدينة المعاجز برحسب اختلاف روايات بشرحي مبسوط و مفصل مذکور است.

دیگر در مدينة المعاجز از ابو عقیله از احمد تبان مرویست که گفت:

بر فراش خود بخواب اندر بودم و احساس چیزی نمی کردم، جز اینکه مردی مرا بپای خود بزد و گفت: ای مرد شیعه آل محمد صلی الله علیه واله وسلم می خوابد.

ترسان برخاستم و آن شخص مرا در برکشید، دیدم حضرت ابى الحسن موسی بن جعفر علیهما السلام است. پس مرا فرمود: ای احمد برای نماز وضو بساز.

وضو بساختم و آن حضرت دست مرا بگرفت، و مرا از در سرایم بیرون برد، گویا در سرای بسته بود، ندانستم از کدام در مرا بیرون برد.

در این حال شتری را نگران شدم که از آن حضرتست و عقال بر زانو دارد، پس بند از زانوی شتر برگشود و سوار شد و مرا با خود ردیف ساخت، و بسیاری راه نسپرده مرا در موضعی فرود آورده، با من بیست و چهار رکعت نماز بگذاشت.

ص: 362

پس از آن فرمود: ای احمد می داني بكدام موضع اندرى؟

عرض کردم: خدای و رسول خدای و پسر رسول خدای داناترند.

فرمود: اینجا قبر جدم حسين بن علي سلام الله علیهما می باشد، پس از آن اندکی راه برسپرد تا بکوفه رسید، و این وقت سگها و پاسبانها بكشيك ايستاده، لكن هیچ سگی و هیچ پاسبانی چیزی را ندید.

پس مرا بمسجد درآورد و آن مسجد را من نشناختم، پس هفده رکعت نماز بگذاشت، آنگاه فرمود: ای احمد، می دانی بکجائی؟.

عرض کردم: خدا و رسول خدا و پسر رسول خدا داناتر هستند.

فرمود: این قبر جدم علي بن ابيطالب علیه السلام است.

پس از آن اندکی مرا سیر داده فرود آورده فرمود: بكجا اندرى ؟ عرض کردم خدا و رسول خدا و پسر رسول خدا داناترند، فرمود: این قبر ابراهیم خلیل علیه السلام است.

پس راهی اندك مرا برسپرد و بمکه درآورد، و من بيت و مكه و بئر زمزم و بیت الشراب را شناسا نبودم، پس فرمود: ای احمد می دانی بکجائی؟.

عرض کردم: خدا و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و پسر رسول خدا داناتر می باشند.

فرمود: این مکه و این بیت و این زمزم و این بیت الشراب است.

پس از آن راهی غیر بعید درسپرد و مرا بمسجد رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و قبر منورش درآورد، و با من بیست و چهار رکعت نماز بسپرد، و آنگاه فرمود: بکجایی؟

عرض کردم: خدای و رسول خدای و پسر رسول خدای اعلم هستند.

فرمود: مسجد جدم رسول الله صلى الله عليه واله وسلم است.

و از آن پس راهی غیر بعید درنوشت و مرا بشعب ابی خبیر درآورد.

آنگاه فرمود: «تريد أراك من دلالات الامام»، می خواهی از دلالات و علامات امامت بتو بنمایم؟ عرض کردم: آری، فرمود: «ياليل أدبر» اي شب تار برگرد،

ص: 363

پس شب برگشت، پس فرمود: ای روز باز آی، پس روز با فروغی بزرگ و آفتاب تابان ما روی کرد، چندانکه روشن و پاک و صاف نمود، پس نماز زوال را بگذاشتم.

آنگاه فرمود: ای روز برگرد، ای شب روی کن، پس شب بر ما چهر برگشود، تا نماز مغرب را بگذاشتم، فرمود: ای احمد دیدی؟ عرض کردم: یا ابن رسول الله کفایت کرد مرا.

پس از آن روان شد تا بکوهی که بر دنیا احاطه داشت رسید، و دنیا نسبت بآن کوه مانند زینی که بر مرکبی برنهند می نمود، فرمود: می دانی کجائی تو؟.

عرض کردم: خدای و رسول او و پسر فرستاده او داناتر باشند.

فرمود: کوهی است که بر دنیا محیط است، و ناگاه خود را با جماعتی دیدم که لباسهای سفید پوشیده اند، فرمود: ای احمد ایشان قوم موسی علیه السلام هستند، بر ایشان سلام بران.

عرض کردم: یا ابن رسول الله نعاس بر من چیره شد، فرمود: می خواهی بر فراش خود بخوابی؟ عرض کردم: آری.

پس با پاى مبارك بزد، پس از آن فرمود: برخیز و در همان حال خود را در منزل خود درنوم بدیدم، پس وضو ساختم و نماز بامداد را در منزل خود بجای آوردم، و معجزات عدیده در این خبر مسطور است که بر اهل نظر ظاهر است.

ودیگر در مدينة المعاجز از حسین بن موسی بن جعفر از مادرش مرویست که گفت:

حضرت ابی الحسن برفراز بام مستقبلا بخواب اندر بود، پس پای مبارکش را غمز کردم مبادراً و مسرعاً با حرارت و گرمی بایستاد، پس از دنبالش برفتم.

در اینحال دو تن غلام آن حضرت را بدیدم که با دوتن جاریه او سخن می -

ص: 364

راندند، و در میان ایشان دیواری بود که آن غلام ها بآنها نتوانستند برسند.

آن حضرت بسخنان آنها گوش بسپرد، آنگاه بجانب من التفات نمود و فرمود: چه وقت باینجا آمدی؟

پس عرض کردم: همان هنگام که از خواب بپای خاستی و بشتافتی ترسناك شدم، و از دنبال تو بیامدم، فرمود: آیا استماع سخن نکردی؟ عرض کردم: شنیدم.

چون بامداد شد، آن دو غلام را بشهری و آن دو جاریه را بشهری دیگر فرستاد و جملگی را بفروختند.

و از این خبر معلوم شد که برای امام خواب و بیداری و دور و نزديك و حايل و بدون حایل و روشنائی و تاریکی و قعر زمین و فوق آسمان برین یکسانست، در همه وقت و همه حال و همه جا همه چیز را می بیند و می شنود و می فهمد و می داند و می سنجد و از کیفیات و كميات همه چیز در طبقات زمین و صفحات آسمان و کلیه جهات سته خبير و بصیر و آمر و امیر است.

و دیگر در کتاب مزبور از محمدبن فضیل صیرفی مسطور است که گفت:

بحضرت أبي الحسن علیه السلام درآمدم، و از مسئله چند بپرسیدم و همی خواستم از آن حضرت از سلاح بپرسم، لكن باغفال گذرانیدم و بیرون شدم، و نزد ابوالحسن بشر درآمدم.

در همان حال غلام آن حضرت را بدیدم که بیامد، و رقعه باخود داشت و مرقوم فرموده بود: «بسم الله الرحمن الرحيم أنا بمنزلة أبى ووارثه وعندى ما كان عنده».

من بمنزلت و مقام پدرم هستم و وارث او می باشم و نزد من است آنچه نزد او بود، یعنی اسلحه و اثاثیه خاصه امامت بجمله بوراثت با من است.

و دیگر از محمدبن حمزة بن قاسم در همان كتاب مرویست که ابراهيم بن موسی با من گفت:

درحضرت أبي الحسن علیه السلام در باب چیزیک ه از حضرتش خواستار شده بودم الحاح می ورزیدم، و آن حضرت بمن وعده می فرمود.

ص: 365

پس یکی روز آن حضرت باستقبال والى مدينه بیرون شد، من در خدمتش مصاحبت داشتم، تا نزديك قصر فلان بیامد و در موضعی در سایه درختانی فرود شد، من نیز فرود شدم و ثالثی با ما نبود.

اینوقت خلوتی دریافتم و عرض کردم: فدایت شوم، این عبد با ما مماطله می نماید، و سوگند کند با خداوند مالك يك درهم و جز آن نيستم.

در این هنگام با تازیانه خودش زمین را سخت بخراشید، پس از آن دست مبارکش را دراز کرده و از زمین سبیکه زری بگرفت و فرمود: «استنفع بها واكتم ما رأيت» ، باین سبیکه طلا سودمند شو، و آنچه را که دیدی بپوشان.

و از این خبر معلوم می شود که آن حضرت در تعطیل قضای حاجت سائل می خواست در موقعی که خود مصلحت بداند معجزه بدو بنماید، و بر مراتب ایقانش بیفزاید.

و دیگر در کتاب مزبور از عبدالکریم عمر و خنعمی از حبابه و البيه مسطور است که گفت:

در حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه عرض کردم: علامت امامت چیست، خداوندت رحمت فرماید؟ فرمود: این ریگها را بمن بياور و با دست مبارك اشارت بحصاتی کرد.

پس مشتى ريك بياوردم، پس برای من ريك را خاتم برنهاد، چنانکه نقش خاتم در ريك بنشست.

پس از آن فرمود: ای حبابه، هر وقت کسی مدعی امامت شود و او را قدرت آن باشد که نقش خاتم را چنانکه دیدی بر روی ريك برزند، پس بدانکه وی امام مفترض الطاعه است «والامام لا يعزب عنه شيء يريده» و امام کسی است که هرچه را بخواهد از وی پنهان نماند.

حبابه می گوید: آنگاه از خدمتش باز شدم، تا گاهی که حضرت أميرالمؤمنين علیه السلام شهید گردید.

ص: 366

این وقت بحضرت امام ممتحن حسن علیه السلام مشرف شدم، و آن حضرت در مجلس أميرالمؤمنين صلوات الله عليه حضور داشت، و مردمان درخدمتش بسؤال مسائل مشغول بودند.

پس فرمود: ای حبابه والبيه، عرض کردم: نعم یا مولای، فرمود: آنچه داری با خود بیاور، پس بخدمتش بیاوردم، و آن حضرت خاتم خود را در آن سنك ریزه نقش کرد، چنانکه امیر المؤمنين علیه السلام بفرموده بود.

پس از شهادت امام حسن بحضرت امام حسین علیهما السلام تشرف جستم، و آن حضرت در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم جای داشت.

چون مرا بديد نزديك بخواند و ترحيب نمود، و بعداز آن فرمود: «إن في الامامة دليلا على ما تريدين، أفتريدين دلالة الامامة؟».

همانا برای امامت دلیلی می باشد چنانکه می خواهی، آیا می خواهی دلالت امامت را بازیابی؟

عرض کردم: آری ای سید من، فرمود: آنچه داری بمن بياور، پس آن سنك ریزه ها را بحضرتش تقدیم کردم، و در آن جمله برای من خاتم برنهاد، و نقش خاتم درآن جای کرد.

حبابه می گوید: بعداز آن حضرت، بخدمت علي بن الحسين عليهما السلام بيامدم، و این هنگام از سالخوردگی رعشه داشتم، و یکصدو سیزده سال عمر بر سپرده بودم، و حضرت سجاد را در حال رکوع و سجود و بعبادت مشغول بدیدم، و از پرسش دلالت نومید گشتم.

آن حضرت با انگشت سبابه بمن اشارت کرد، و فوراً جوانی من به من بازگشت.

پس از آن عرض کردم: از مدت روزگار چه مقدار برگذشته؟ و چه اندازه باقی است؟

فرمود: «أما مامضى فنعم، و أما ما بقى فلا»، آنچه بگذشته می شاید با تو باز گفت، و آنچه برجای مانده نمی شاید.

ص: 367

پس از آن فرمود: آنچه داری با خود بمن آور، پس آن ریزه سنگ ها را بدو دادم، و برای من بدو نقش خانم برنهاد.

و بعداز آن حضرت، بخدمت حضرت باقر سلام الله علیه شدم و آن حضرت برای من نقش نمود.

پس از آن حضرت، بحضرت ابی عبدالله علیه السلام مشرف گردیدم، همچنان آن حضرت برای من خاتم برنهاد.

و چون حضرت صادق جهان را بدرود فرمود، بحضرت أبي الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهم مشرف شدم، و از بهر من در آن سنگ ریزها خاتم برنهاد.

و بعد از شهادت آن حضرت، شرفياب حضور مبارك حضرت امام رضا صلوات الله علیهم اجمعین گردیدم، آن حضرت نیز همان معجزه آشکار ساخت، و در آن حصات خاتم برنهاد، و نقش خاتم در آن حصات بگذاشت.

و موافق روايت محمدبن هشام، حبابه والبيته بعداز آن نه ماه دیگر در جهان بگذرانید، و از جهان گذران بساط عشرت در جنان جاویدان بگسترانید، و از این پیش در کتاب حضرت سجاد و ائمه هدى عليهم السلام باین داستان اشارت شد.

و هم در کتاب مدينة المعاجز از محمدبن سنان مرویست که گفت:

در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام یکسال از آن پیش که آن حضرت را بجانب عراق بکوچانند درآمدم، و جناب امام رضا علی بن موسی فرزند برومندش در حضور مبارکش حاضر بود.

پس با من فرمود: ای محمد، عرض كردم: لبيك، فرمود: «إنه سيكون في هذه السنة حركة فلا تجزع منها» همانا زود باشد که در این سال حرکتی روی خواهد داد، چون آن اتفاق بیفتد جزع مكن.

پس از آن سرمبارك بزیر افکنده با انگشت بر زمین همی نکت نمود، و سر مبارك بلند کرده همی فرمود: «يضل الله الظالمين ويفعل الله ما يشاء».

خداوند تعالي ستمكاران را برحسب استعداد فطارت خودشان براه گمراهی -

ص: 368

در اندازد، و هرچه می خواهد می کند.

عرض کردم: فدایت شوم، داستان چیست؟ و چه بود؟ فرمود: «من ظلم ابنى هذا حقه وجحد إمامته بعدى ، كمن ظلم على بن أبي طالب وجحد إمامته من بعد محمد صلی الله علیه واله وسلم».

هرکس در حق پسرم علی رضا ستم براند و پس از من منکر امامتش گردد، مثل آن کس باشد که در حق علی بن ابی طالب سلام الله عليه ستم راند و امامت آن حضرت را بعد از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم انکار نمود.

این وقت بدانستم که آن حضرت از وفات خود خبر می دهد، و بر امامت فرزند ارجمندش علي رضا علیه السلام تنصيص و دلالت می فرماید.

پس عرض کردم: گواهی می دهم که علی بعداز تو حجت خداوند است بر آفریدگان خداى، و جهانیان را بدین یزدان دعوت می فرماید.

حضرت کاظم سلام الله عليه فرمود: اى محمد «يمد الله في عمرك و تدعو إلى إمامته وإمامة من يقوم متمامه من بعده».

خداوند روزگارت را داز گرداند، و تو مردمان را بامامت امام رضا و امامت کسی که در مقام او قیام می ورزد دعوت خواهی نمود.

عرض کردم: قائم مقام او کیست؟ فرمود: پسرش محمد است، عرض کردم: فالرضا والتسليم.

فرمود: «نعم كذلك وجدت في كتاب أمير المؤمنين علیه السلام أما أنك في شيعتنا أبين من البرق في الليلة الظلماء».

آری در کتاب أميرالمؤمنین علیه السلام چنین یافته ام، دانسته باش بودن تو در میان شیعیان روشن تر از برقیست که در شب تاريك بدرخشد.

پس از آن فرمود: اى محمد «إن المفضل كان انسى و مستراحى و أنت انسهما ومستراحهما، حرام على النار أن تمسك أبداً».

همانا مفضل مونس من و اسباب راحت من بود، تو نیز همان حال و مقام داری، -

ص: 369

و بر آتش جهنم حرامست که ابداً ترا درسپارد.

و این خبر بروایت کشی اندك اختلافی دارد، چه در آنجا مذکور است که محمدبن سنان عرض کرد: سوگند باخدای، اگر خداوند تعالی عمر مرا دراز گرداند حق امام رضا علیه السلام را بدو تسلیم نمایم، و بامامتش و ائمه اقرار کنم.

گواهی می دهم که آن حضرت بعداز تو حجت خداوند است برخلق او و دعوت کننده بدین اوست، و آن حضرت آن کلمات مسطوره را در پاسخ بفرمود.

و بعداز آن فرمود: «المفضل أنسى وحسين أخى وأنت أنسهما وحسين يحبهما حرام علي النار أن تمسك أبداً» و برحسب ترتيب و نظم و کلام آنچه در کشی مسطور است، اصح است.

و در این خبر چند معجزه ظهور یافته است:

یکی اخبار از امامت امام رضا علیه السلام.

دیگر خبر از وفات خود.

دیگر اخبار از ظلم و انکار حق امام رضا سلام الله علیه.

دیگر خبر دادن از طول عمر محمدبن سنان، بلکه اجازت فرمودن بطول عمر او بعد از اقرار او.

دیگر خبر دادن از امامت امام محمد تقی سلام الله عليه.

دیگر خبر دادن از ادراك محمدبن سنان زمان مبارك حضرت تقي علیه السلام را.

دیگر خبر دادن از اقرار او بامامت آن حضرت.

دیگر خبر دادن از تشیع صادق و خالص ابن سنان.

دیگر خبر دادن از اینکه آتش جهنم او را مس نمی کند ابداً.

و در مدينة المعاجز از سليمان بن حفص مروزی مسطور است که گفت:

بخدمت أبي الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام تشرف جستم و همی خواستم از آن حضرت از کسی که بعد از آن حضرت بر خلق خدای حجت است پرسش کنم.

پس پیش از آنکه سؤال نمایم بدایت بسخن کرده فرمود: ای سلیمان بدرستی که پسرم علی وصی من است، و بعد از من حجت خداوند است بر آفریدگان-

ص: 370

خدای، و افضل فرزندان من است.

«فان بقيت بعدى فاشهدله بذلك عند شيمتى وأهل ولايتى والمستخبرين عن خليفتي من بعدى».

اگر بعداز من در جهان برجای بماندی، نزد شیعیان من و آنانكه بولايت من اقرار دارند، و از کسانی که از خلیفه من بعد از من در مقام استخبار برآیند بامامت و وصایت او گواهی بده.

و هم در کتاب مزبور از احمدبن حنبل مرویست که گفت:

در بعضی روزها بر حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام درآمدم، تا بحضرتش قرائت کنم، در این حال اژدهائی را نگران شدم، که دهانش را برگوش مبارکش برنهاده، مانند کسی که حدیثی را بحضرتش معروض می دارد.

و چون اژدها فراغت یافت، موسی علیه السلام او ر ا حدیثی بگذاشت که نفهمیدم، پس از آن ، آن ثعبان بازشد.

آن حضرت فرمود: ای احمد «هذا رسول من الجن قد اختلفوا في مسئلة فجائنى يسألني عنها، فأخبرته، فبالله عليك يا أحمد لا تخبر بهذا إلا بعد موتى».

وی فرستاده جماعت جن است، که در مسئله اختلاف ورزیده اند، و اينك نزد من آمد، پس او را از آن مسئله خبر دادم، ای احمد ترا بخدای سوگند می دهم که باین داستان مگر بع از مرگ من هیچ کس را خبر مده.

احمد می گوید: این حدیث را با هیچ کس باز نگفتم مگر بعد وفات آن حضرت.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است: یکی آمدن جن بصورت اژدها بخدمت آن حضرت.

دیگر پرسش از مسائل دینیه.

دیگر پاسخ دادن آن حضرت بکلامی که احمدبن حنبل ندانست.

دیگر خبر دادن از بقای احمد پس از وفات آن حضرت علیه السلام.

دیگر در مدينة المعاجز از علي بن حسن بن زید مسطور است که گفت:

مریض شدم و از شدت مرض شب هنگام، طبیبی را بیالین خود درآوردم، -

ص: 371

ص: 372

إلا جوداً و كرماً حتى تنقطع النفس، ثم قل: يارب الأرباب أنت أنت أنت الذى انقطع الرجاء إلا منك، يا على يا عظيم».

این کلمات را بهمین ترتیب مذکور چندان بازگوی که نفس قطع شود.

زیاد می گوید: پس خدای را بهمین کلمات بخواندم، و خدای برای من گشایش رسانید و مرا براه خود بگذاشت.

دیگر در مدينة المعاجز از حبیب بن معلی مروی است که گفت:

در مسجد الحرام بودم و ما مجاور بودیم و چنان بود که هشام بن احمر با ما در مجلسی جلوس می نمود، و در آنحال که یکی روز در آن مجلس نشسته بودیم، سعید ازرق و ابن ابی الأصبغ نزد ما بیامد.

«فقال هشام إنى قد جئتك في حاجة وهى يد تتخذها عندى وعظم الأمر، وقال: هو معروف أشكرك عليه ما بقيت».

هشام گفت: در اینجا بباش، گفت همی بایست از حضرت أبي الحسن علیه السلام اجازت طلبی تا بحضرتش مشرف شوم، و از آن حضرت استیذان حاصل کنی که بخدمتش واصل گردم، گفت: آری من ضامن این امر برای تو هستم.

چون سعید بر ما درآمد، و شبیه بکسی که واله باشد با او گفت: چیست ترا؟ گفت: هشام را برای من بخواه، گفتم: بنشین که می آید، گفت: من دوست نمی دارم که او را ملاقات نمایم، و درنگی ننمود و هشام بیامد.

سعید با او گفت: اى أبو الحسن همانا از تو مسئلت کردم چیزی که می دانی گفت: آری، گفت: با صاحب تو تكلم نمودم، سعيد گفت: همانا باز شدم، جماعتی از جن بمن آمدند و گفتند، چه اراده کردی باینکه هشام را طلب نمودی که در حق تو با امام سخن نماید، اراده قربت بسوی خدای نمودی، باینکه در وی درآوردی آنچه را که او را مکروه باشد، و بدو تکلیف نمائی آنچه را که واجب نباشد. و پسند خاطر مبارکش نیست.

همانا بر تو می باشد که اجابت کنی وقتی که ترا بخواند، و هر وقت در سرایش را -

ص: 373

برگشود استیذان حاصل نمائی وگرنه.

«جرمك فى تركه كه أعظم من أن تكلف مالا يجب، فأنا أرجع فيما كلفتك فيه ولا حاجة فى الرجوع إليه ثم انصرف، فقام لنا هشام أعلمت يا أبا الحسن بها؟ فقال: إن كان الحايط كلمنى فقد كلمنى أو رأيت فى الحايط شيئاً فقد رأيت في وجهه».

و دیگر در مدينة المعاجز از تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام مرویست که:

موسى بن جعفر علیه السلام گاهی که فقیری مؤمن از آن حضرت صد فاقه و فقر و پریشانی خود را مسئلت می نمود، در رویش بخندید و فرمود:

مسئله از تو می پرسم اگر بصواب جواب آوردی ده برابر آنچه خواستی بتوعطا مي كنم، و اگر اصابت ننمودی همان را که مسئلت کردی بتو می دهم.

و آن مؤمن فقیر صد درهم از آن بحر جود وكان سخا و معدن بذل و منشاء صفا طلب کرده بود، که در بضاعت گذارد و بدستیاری آن زندگانی نماید.

پس عرض کرد: سؤال بفرمای، حضرت موسی کاظم علیه السلام فرمود: «لو جعل عليك التمنى فى نفسك ماذا كنت تتمنى؟».

اگر با تو مقرر دارند که تمنی کنی بآنچه خواهی، یعنی این تمنی را باختیار تو گذارند چه می خواهی؟.

عرض کردم: تمنی آن نمایم که در دین خود بتقيه مرزوق شوم، و حقوق برادران دینی خود را بجای گذارم.

فرمود: «فمالك تسئل الولاية لنا أهل البيت» چيست تراکه ولایت ما اهل بیت را خواستار شوی.

عرض کرد: ولایت شما را بمن عطا کرده اند، و این یك را نداده اند، و من خداي را بآنچه بمن عطا فرموده است شکر می سپارم، و از پروردگار عزوجل آنچه را که ممنوع شده ام مسئلت می کنم.

ص: 374

آن حضرت فرمود: «أحسنت» نیکو گفتی، دو هزار درهم بدو بدهید، و فرمود: «اصرفه في كذا يعنى العفص»، این دو هزار در هم را در فلان چیز یعنی العفص بکار بند.

«فانه متاع بائر وسيقبل بعدما أدبر فانتظر به سنة و اختلف إلى دارنا وخذ الأجر في كل يوم».

زیرا که عفص یعنی آن چیزی که جبر و سیاهی یعنی مرکب از آن می گیرند (1) متاعی بائر است، و از نخست تباه می نماید، لکن بعد از ادبار اقبال می کند، پس تا یکسال منتظر آن باش و بخانه ما آمد و شد بکن، واجر و مزد خود را بگیر.

وی چنان کرد، می گوید: چون یکسال بر این امر قيام ورزیدم در بهاي عفص، برای هريك پانزده برابر بیفزود، و آنچه را که بدو هزار درهم خریده بودم، سی هزار درهم بفروختم.

و دیگر در مدينة المعاجز از حسن بن علي بن بنت الياس مرویست که:

حضرت امام رضا علیه السلام با من ابتداء فرمود: «إن أبى كان عندي البارحة» پدرم علیه السلام شب گذشته نزد من بود.

از کمال تعجب عرض کردم پدرت؟ فرمود: پدرم، دیگر باره عرض کردم، پدرت؟ فرمود: پدرم، دفعه سوم عرض کردم: پدر بزرگوارت؟ یعنی می فرمائی پدر بزرگوارت بعداز وفات زنده و نزد تو بود؟ فرمود: پدرم.

فرمود: «في المنام إن جعفراً كان يجيء إلى أبي فيقول: يابني افعل كذا يا بني- افعل كذاء».

همانا امام جعفر صادق در عالم خواب بسوی پدرم می آمد و می فرمود: ای فرزند من چنین کن، ای پسر من، چنین نمای.

حسن بن علي مي گويد: پساز آن بخدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم، فرمود: اي حسن «منامنا و يقظتنا واحد» خواب و بیداری ما یکی است.

ص: 375


1- عفص، بافتح، بمعنى مازو است.

راقم حروف می گوید: در اخبار وارد است که موت و حیات امام یکیست «ومات من مات منا وليس بميت».

چنانکه خبر اميرالمؤمنين علیه السلام با جنازه خودش، و کلمات آن حضرت با امام حسن سلام الله عليه، و نیز نشان دادن امام حسن جمال مبارك آن حضرت را بعداز ممات بأصحاب، و همچنین اخبار دیگر بر این معنی دلالت کند.

تواند بود که چون سائل را حال استعجاب و تحیر روی داد، و مکرر بپرسید و مقام ایقان کامل نداشت، حضرت امام رضا سلام الله علیه روی سخن را بگردانید و دیگر گونه باندازه فهم و ادراك و ايمان او تكلم نمود، والله تعالى أعلم.

و هم در آن کتاب از سلیمان بن حفص مروزی مروی است که گفت:

از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر عليه السلام بشنيدم مي فرمود: «إن ابني علياً مقتول بالسم ظلماً، و مدفون إلى جنب هارون بطوس، من زاره كمن زار رسول الله صلی الله علیه واله وسلم».

بدرستی که پسرم علی را بستم و سم می کشند، و او را پهلوی هارون در طوس مدفون می دارند، هر کس او را زیارت نماید چنان است که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را زیارت کرده باشد، یعنی همان درجه و مزد دارد.

و نیز در آن کتاب از يحيى بن حسن حسینی مرویست که گفت:

على بن يقطين با من حدیث راند که یکی روز حضرت امام رضا بر پدر بزرگوارش حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیهم السلام عبور داد، و اینوقت جوانی نو رسید و آفتابی جهان آرا بود، و سایر فرزندان حضرت کاظم سلام الله علیه در پیرامونش حضور داشتند.

فرمود: «إن ابني هذا يموت فى أرض غربة، فمن زاره مسلماً لأمره عارفاً بحقه كان أجره عندالله جل و عز كشهداء بدر».

علی رضا در زمین غربت بخواهد مرد، پس هر کس او را زیارت نماید و بأمر -

ص: 376

او تسلیم و بحقش عارف باشد، در حضرت خداوند عزوجل درجه و اجر آن کسان دارد که در وقعه بدر در ركاب مبارك رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم شهید شده باشد.

و این خبر مشتمل بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از وفات آن حضرت در زمین غربت.

یکی خبر دادن از امامت و ولایت او چه تسلیم بأمر وعرفان بحق او علامت امامت است.

دیگر درجه و ثواب زائران قبر مطهرش.

و هم در آن کتاب از صفوان بن مهران شتربان حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه مرویست که گفت:

حضرت أبي عبدالله علیه السلام با من فرمان کرد که ناقه آن حضرت را که شعلاء نام داشت، بر در سرای مبارکش حاضر کرده رحلش را بر آن بگذارد.

پس شتر را پالان و جهاز برنهاده، بر در سرای بیاورده، مترصد صدور فرمان همایونش بایستادم.

در این اثنا حضرت أبى الحسن موسى علیه السلام را نگران شدم شتابان ان شدم شتابان بیرون آمد، و در این وقت شش سال از عمر شریفش برگذشته و برده یمانیه پوشیده، و گیسوانش بر هردو کتفش می رسید.

پس بر پشت ناقه برآمد و ناقه را بر انگیخت، و از عظمت و جلالت و هیبتش قدرت جسارت در منع و غیبتش نکردم، و آن حضرت از نظرم ناپدید شد.

پس با خود همی گفتم: انشالله، هم اکنون در پاسخ آقایم ابو عبدالله چه خواهم گفت، چون بیرون آید و بخواهد سوار شود، و همچنان متململ بجای ماندم تا ساعتی برگذشت.

در این حال نگران شدم ناقه را دیدم که از تندی و چالاکی فرود آمد، گوئی از آسمان بزیر می آید و عرق از اندامش می ریزد، و حضرت أبي الحسن علیه السلام-

ص: 377

از پشتش بزیر آمد، و بسرای اندر شد و هم در آن ساعت خادم بیامد و گفت: ای صفوان مولایت فرمان می دهد که رحل از ناقه بزیر آورده، و بمربط خودش بازگردان.

چون این امر را بنمود خرسند شدم، و با خود گفتم: شکر خداوند را امیدوارم که مرا بر سواری حضرت ابی الحسن ملامتی نرود.

پس رحل از شتر باز گرفتم و بجای خود جای دادم و بر در سرای بایستادم، اینوقت اذن دادند تا بحضرت آقایم أبو عبدالله سلام الله علیه درآمدم.

فرمود: ای صفوان سرزنشی بر تو نیست، در آنچه امر فرمودم ترا در حاضر ساختن ناقه و بر نهادن رحلش را بر آن، و اینکار جز برای سوار شدن ابوالحسن موسی نبود آیا بدانستی ای صفوان که ابوالحسن در این مقدار این ساعت در پشت آن ناقه بکجا رسید؟ عرض کردم: خدای بهتر می داند و تو ای مولای من.

فرمود: رسید بآنجا که ذوالقرنین رسید، و اضعاف مضاعف تجاوز نمود، وهر مؤمن و مؤمنه را بدید و خویشتن را بدو بشناخت و سلام مرا بدو بپرداخت و بازگشت، هم اکنون بخدمت او برو، چه بآنچه در نفس تو بود و آنچه من با تو گفتم خبر می دهد.

صفوان می گوید: بخدمت امام موسی علیه السلام مشرف شدم، و آن حضرت جلوس فرموده، و در حضور مبارکش میوه بود که در آن زمان و آن فصل چنان میوه معهود نبود، پس با خویشتن گفتم: لا إله إلا الله، در کار خدائي عجب نمی شاید کرد.

فرمود: اي صفوان، لا إله إلا الله، در كار خدا عجب مكن.

ای صفوان گاهی که من تاقه را سوار می شدم، با خود گفتی: إنالله با سیدم ابو عبدالله چون بیرون می آید تا سوار ناقه شود و ناقه را نیابد چگویم، و خواستی مرا از سوارى ناقه منع كنى أما جسارت نكردى.

ص: 378

و همچنان متململ بودی تا گاهی که فرمان آن حضرت با تو پیوست که رحل از ناقه برگیر، این وقت با خود گفتی، سپاس خداوند را امیدوارم که مرا بر سوار شدن أبو الحسن بر ناقه نکوهشی نرود، و مغيث خادم بتو بیرون آمد و ترا اجازت دخول داد.

پس درون سرای شدی، و پدرم با تو فرمود: اي صفوان نکوهشی بر تو نیست، آیا بدانستی موسی در مقدار این ساعت بکجا رسید، در جواب عرض کردی: خداوند و تو بهتر می دانید.

پس بتو فرمود: که من بآنجا که ذوالقرنین رسید برسیدم، و اضعاف مضاعف تجاوز کردم، و هر مؤمن و مؤمنه را مشاهدت نمودم و خویشتن را بدو بشناختم، و از جانب پدرم بدو سلام رساندم.

و پدرم با تو فرمود: بر موسی درآی، چه او بآنچه در نفس خود داشتی، و آنچه من با تو گفتم، و تو با من گفتی با تو خبر می دهد.

صفوان می گوید: شکر خدای را سر بسجده برنهادم، و عرض کردم: ای مولای من، این فاکهه که در حضور مبارك تو در غیر ر مبارک تو در غیر از وقت و زمان و اوان آنست مانند من کسی می خورد.

فرمود: «نعم إذا أكل من هو مثلك بعدى و بعد أبي أتاك منها رزقك» آرى، چون پس از آنکه من و پدرم و کسی که مانند تو می باشد، از این فاکهه بخورد رزق تو از آن می رسد.

از خدمتش بیرون شدم، و مولايم أبو عبدالله سلام الله عليه با من فرمود: اي صفوان «ما زادك كلمة ولا نقصك» موسى از آنچه بايد يك كلمه زیاد و کم نیاورد.

عرض کردم: لا والله يا مولای، با من فرمود:

«كن في دارك حتى آكل من الفاكهة واطعمه و اطعم اخوانك، و يأتيك رزقك منها كما قال ووعدك موسى».

ص: 379

در سرای خود باش تا من از این فاکهه بخورم، و موسی و برادران دینی ترا از آن اطعام نمایم، و چنانکه موسی گفت و با تو وعده نهاد رزق تو از آن بتو برسد.

گفتم «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم» (1) پس بمنزل خود شدم، و هنگام نماز ظهر و عصر باز رسید پس نماز بگذاشتم.

در این حال طبقی از همان فاکهه بعینها بیاوردند، و فرستاده آن حضرت گفت: مولایت با تو می فرمايد: «كل فماتر كنا ولياً مثلك إلا أطعمناء على قدر استحقاقه» از این میوه بخور و هيچ يك از اولیا را که مانند تو است بقدر استحقاقش از این میوه محروم نداشتیم.

و از این پیش صدر این خبر باندك تفاوتی در همین باب معجزات حضرت کاظم علیه السلام مسطور شد.

و این خبر بهجت اثر بر معجزات عدیده شامل است:

یکی سواری حضرت کاظم در سن شش سالگی بآن تندی و چالاکی.

یکی مراجعت فرمودن آن حضرت، چنانکه گوئی در آسمان بوده و اينك بزمین می رسد.

دیگر سیر فرمودن در چنان مدت بس قلیل، چنان مسافت های بس کثیر را.

دیگر شناختن هر مؤمن و مؤمنه را بامامت خود، و تبلیغ سلام حضرت ابی عبدالله علیه السلام را بفرد فرد ایشان.

دیگر خبر دادن از مافی الضمیر صفوان و آنچه او در چند موقع با خود گفته و حالتی که او را دست داده بود.

دیگر خبر دادن از آنچه حضرت ابی عبدالله با صفوان فرموده بود.

دیگر داستان فاکهه و خبر دادن از آنچه صفوان با خود گفته بود «لا إله

ص: 380


1- سوره آل عمران، آیه 34.

إلا الله لا عجب من أمرالله».

دیگر خبر دادن ابو عبدالله علیه السلام از آنچه صفوان گفته، و حضرت کاظم علیه السلامبدو فرموده بود.

دیگر تقسیم فاكهه بآن نهج که خبر داده بود.

ابن شهر آشوب در مناقب در فصل استجابت دعا و معجزات حضرت کاظم علیه السلام می نویسد که:

خطیب در تاریخ خود از علی بن خلال روایت می کند که گفت: هیچ وقت امری و حادثه مرا مهموم و مغموم نگردانیده است، مگر اینکه آهنك قبر منور حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما را نمودم، و بآن حضرت توسل جسته، یزدان تعالی از برکت آن مکان مقدس، آن دشوار را بر من آسان، و آن حاجت را بقضای آن توامان ساخت.

وقتی در بغداد زنی را بدیدند که تهرول می کند و می رود، او را گفتند: باین حال بکجا می روی؟ گفت: بسوی موسی بن جعفر علیه السلام برای درد بی درمان خود می روم، چه پسرم را بزندان در افکنده اند.

مردی حنبلی گفت: آن حضرت در محبس وفات کرد.

آن زن روی بحضرت ذی المن آورده گفت: بحق این کسی که در زندان بقتل رسید، ترا قسم می دهم که قدرت خود را بمن باز نمائی.

پس در همان حال پسر خود را بدید که رها کرده بودند، و پسر آن کس را که استهزاء کرده بود، بجنایت او مأخوذ نموده بودند.

معلوم باد در بعضی کتب اخبار نوشته اند معجزات حضرت كاظم صلوات الله علیه افزون از هزار است، و تحقیق همانست که در ابتدای این باب معاجیز آن حضرت راقم حروف ذكر نمود، اگر بحقیقت بنگرند از شمار بیرون است.

ص: 381

بیان پارۀ مناظرات هشام بن حکم با پاره دانایان عصر

در كتاب بحارالانوار و بعضی کتب اخبار از یونس بن عبدالرحمن مرویست که:

يحيى بن خالد البرمكی بعلت طعنی که هشام بن حکم بر جماعت فلاسفه و حکمای قدیم الایام می زد بر وی خشمگین شده، و در آن اندیشه بود که هارون را بر وی برآشوید و بقتل او برانگیزد.

یونس می گوید: چنان بود که هارون بواسطه پارۀ مسائل که از هشام بدو رسیده بود، با او میل حاصل کرده بود.

و این کیفیت چنانست که یکی روز هشام نزد یحیی بن خالد در باب ارث پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم و بکلامی متکلم شد، و آن سخن را بعرض هارون رسانیدند، و هارون از آنگونه سخن راندن بشکفتی و اندیدن درآمد

و از آن پیش یحیی یکسره در خدمت هارون در شکست کار هشام می گذرانید، و اگر کسی هشام را آزاری می رساند، و هارون بآن اندیشه می رفت که غرامت آن آزار را از آن شخص بنماید و سزایش را بگذارد، یحیی تدبیر همی نمودی تا قلب هارون را دیگرگون کرده از آن اندیشه بگرداند.

لاجرم نزد هارون همی گفت: هشام شیعه است، و من امر او را معلوم کرده ام، و او را عقیدت چنانست که خداوند متعال را در زمین او غیر از تو امامی دیگر است، که طاعتش بر جهانیان فرض است.

هارون از کمال استعجاب گفت: سبحان الله یعنی هرگز چنین امری را باور نمی توان کرد.

يحيى گفت: آری چنین است که می گویم، و هشام را عقیدت چنان است که -

ص: 382

اگر آن امام او را فرمان خروج دهد خروج نماید، و برخلیفه روزگار برآشوبد.

هارون گفت: پس نیکو چنانست که در نزد خودت مجمعی از جماعت متکلمان پیارائی، من نیز از پس پرده درآیم، چنانکه مرا ننگرند و از حضور من مستحضر نشوند، تا بواسطه هیبت و پاس عظمت من مكنونات خاطر خود را چنانکه بایست مستور ندارند، و عقاید خود را چنانکه شایست آشکار ندارند، و پرهیز نمایند.

يحيى بفرمان رشید مجلسی عظیم برکشید و متکلمان عصر را بخواست و حاضر ساخت.

و ضراربن عمرو، وسليمان بن حريز و عبدالله بن يزيد اباطي، ومؤيد بن مرید، و رأس الجالوت که از فحول آن جماعت شمرده می شدند، حضور یافتند و طرح مسائل نموده، ابواب کلام برگشودند.

و از هر در سخن راندند و صداها در صداها درافکندند، و راه تکافو و تناظر و محاورات مختلفه برگشودند، تا به مشاذی از مشاذ کلام باز رسیدند، سخنها دقیق و بیانها رقیق گشت.

هر کس با صاحب و رفیق خود همی گفت، چنانکه باید جواب نیاراستی و او همی گفت: پاسخ بدادم و چیزی فروگذاشت نکردم.

و اینکارها بجمله از حیلت و نیرنگ یحیی بود که هشام فریب بخورد و آنچه نباید و تقیه بباید بی پرده بگوید و بیاراید.

چه هشام از طرح آن مجلس باخبر نبود، و یحیی این مجلس را برای انجام مقصود خود مغتنم همی شمرد تا مگر هشام را دستخوش خشم وسخط خلیفه ایام نماید.

و چون جماعت متکلمین بآن مقام و معنی رسیدند و از محادت بمشاجرت کشیدند، یحیی با کمال حیلت و مکیدت و فطانت گفت: آیا رضا می دهید که هشام بن حکم را در این مسئله که مطرح ساخته و محل نزاع افتاده است، درمیان شما حکم بگردانم؟

گفتند: ايها الوزير رضا مي دهيم، لكن هشام عليل المزاج می باشد، چگونه -

ص: 383

بدو دست یابیم، یحیی گفت: من بدو می فرستم تا حاضر شود.

چون پیام یحیی بدو رسید، در جواب گفت: که راه سپردن برای من دشوار است دیگر باره یحیی بدو فرستاد و حضورش را خواستار شد و گفت: اینکه از آغاز مجلس در طلب تو بر نیامدم بملاحظه رنجوری تو است.

لکن چون متکلمین را در پارۀ مسائل و اجوبه آن اختلاف افتاده است، و رضا داده اند که تو در میان ایشان حکم باشی، اگر سزاوار می دانی که قبول رنج و زحمت فرموده قفل از گنج فضل و دانش برگشائی، وجوابهای مسکت بیارائی، منتی بر ما نهاده باشی.

يونس بن عبدالرحمن که راوی این خبر است می گوید:

چون در این مره رسول یحیی بنزد هشام بیامد، هشام با من گفت: ای یونس همانا قلب من این سخن و این پیام یحیی را منکر است، و من هیچ ایمن نیستم که در آن مجلس امری باشد که بر آن واقف نباشم.

چه این ملعون یحیی بن خالد مطالب و امور حقه را پراکنده ساخته و دیگر گون نموده، و من عزم کرده بودم که اگر خدای مرا از این علت راحت بخشد يكباره بكوفه و ملازم مسجد و عبادت شوم، و باب کلام و تکلم را مسدود، و برخود حرام سازم تا از آن پس از دیدار این ملعون یعنی یحیى بن خالد بر آسایم.

گفتم: فدایت شوم خیر و خوبی نخواهد بود، تا آن چند که امکان داری بپرهیز، یعنی از تکلم بکلامی که مخالف رأى مخالفين و معاندين و موجب زحمت و صدمت تو خواهد شد بر زبان مگذران، و راه تقیه را درسپار.

گفت: ای یونس «أترى التحرز عن أمر يريدالله إظهاره على لساني، أنى يكون ذلك، ولكن قم بنا علي حول الله وقوته».

آیا چنان می بینی و تجویز می نمائی که از آن امری که خدای خواسته است بر زبان من ظاهر گردد، تحرز و خودداری می توان کرد، وسخن حق را مکتوم می توان داشت، چگونه اینکار تواند شد، لکن به نیروی حول و قدرت خدای مرا -

ص: 384

بدانجا ببر.

پس هشام بر آن استری که رسول یحیی بیاورده بود برنشست، و من نیز بر حمار هشام سوار شدم و برفتيم، و بمجلس يحيى که مشحون بجماعت متكلمين بود درآمدیم.

هشام بجانب يحيى برفت، و بر او و بر خاضران سلام براند، و نزديك به يحيى بنشست، من نیز در پایان مجلس جلوس کردم.

يحيی بعداز ساعتی روی بهشام آورد، و بعد از اظهار تلطف و اعزاز بسیار گفت:

این قوم در این مجلس حضور یافته اند و ما با حضور چنین جماعت دوست همی داشتیم که تو نیز حاضر شوی، نه برای اینکه ابواب مناظرت ومجادلت مفتوح گردد، بلکه خواستم بحضور تو مأنوس و مسرور شویم، اگر آن علت و مرضی که در تو روی کرده بود ترا از مناظرت مانع شده باشد، لكن شکر می کنیم خدای را که تو سالم و صالحی و مرضی نداری که ترا از مناظرت بازتواند داشت، و این قوم رضا داده اند که در میان ایشان حکم باشی.

هشام گفت: چه موضع و مقامی بود که مناظرت بآنجا کشید.

پس هر قومی از متکلمان از موضع مقطع خود بدو خبر داد، و پاره قرار داده بودند که ثالثی در میان باشد و حکم نماید و از جمله محکومین علیه حریز بود که بر هشام کینه ور شد. بعد از آنکه آن سخنان در میان آمد، يحيى بن خالد با هشام گفت:

پیش از این روز از مناظره و جدل روی برتافته بودیم، لکن اگر روا میدانی در این مبحث که تعیین نمودن مردمان کسی را بامامت مقرون بصواب نیست و فاسد است، و امامت مخصوص بأهل بيت رسول الله صلی الله علیه واله وسلم است و نه دیگران بیانی بفرمائی.

هشام گفت: ايها الوزير، همانا مرضی که بر من چیره چیره است، مرا از تکلم در این مواد باز می دارد و بعلاوه شاید معترضی بنای اعتراض گذارد، و از مناظرت -

ص: 385

بخصومت پردازد.

یحیی گفت برای هیچ معترضی اجازت نیست که چون تو باب سخن برگشائی از آن پیش که بمواد و غرض بازرسی در میان سخن تولب باعتراض برگشاید.

بلکه باید در طی کلمات و احتجاجات تو هر مقامی را که محل طعن و اعتراض، در ذهن خود بسپارد و باز دارد تا گاهی که تو از بیانات و تكلمات خود فارغ شوی، آن وقت اگر اعتراضی دارد بکند، و تا سخن می کنی رشته کلامت را قطع ننماید.

این وقت هشام آغاز کلام نمود و رشته سخن را بآن مطرح کشانید، و بطول انجامید و مختصر و محل حاجت اینست که:

چون از آنچه بسخن کردن آغازیده بود که اختیار نمودن مردمان بميل و رأی و عقیدت خود شخصی را بامامت منجر بفساد می شود، يعني تعيين و تقرير امام بأمر خدا و رسول خدا باید باشد، نه باختیار و انتخاب مردمان.

يحيى بن خالد با سلیمان بن حریث گفت: از ابو محمد چیزی را که مناسب این بابست، بپرس.

سلیمان گفت: مرا خبر گوی که علی بن ابی طالب مفروض الطاعه است؟

هشام گفت: آری.

سلیمان گفت: اگر آن کسی که بعداز آن حضرت امام است ترا فرمان دهد که در خدمتش شمشیر برآوری و خروج نمائی چنان میکنی و اطاعتش را می نمائی؟

هشام گفت: با من امر نمی فرماید.

گفت: از چه روی نمی کنی، با اینکه طاعتش بر تو فرض است و بر تو واجب است، که او را اطاعت کنی.

هشام گفت: از این مقام درگذر، چه جواب آن روشن است.

سلیمان گفت: پس چگونه ترا امر خواهد کرد، در حالی که گاهی او را اطاعت می کنی و گاهی نمی کنی، و چگونه در يك هنگام مطیع می شوی و در یک وقت -

ص: 386

مطیع نمی شوی.

هشام گفت: و يحك با تو نگفتم که او را اطاعت نمی کنم که تو می گوئی اطاعتش فرض است، بلکه با تو گفتم او مرا امر نمی کند.

سلیمان گفت: من جز به نیروی جدل از تو نمی پرسم، بر من واجب نیفتاده است که او تو را امر نمی کند، یعنی اینکه طفره زدی که امام با من امر نمی کند و راز درون خود را آشکار نمی داری، که البته اگر امر کند اطاعت می کنم، بر من واجب نیست که باین سخن ساکت و قانع شوم.

بلکه از راه جدل می گویم فرضاً اگر حکم کند بازگوی اطاعت خواهی کرد یا نخواهی کرد؟

هشام گفت: «كم تحول حول الحمى» تا چند بدور آنچه فرق کرده اند می گردی، و از آنچه نباید سؤال کرد می کنی، یعنی باید تقیه کرد و چیزی که اسباب فتنه و هلاکت شخص می شود بر زبان جاری نساخت.

آیا از این بالاتر خواهد بود که چون اصرار کنی و مرا ناچار سازی با تو خواهم گفت که: اگر فرضاً با من امر نماید چنان می کنم، و بانقطاعی قبیح خواهد کشید، و ترا برافزون از این جواب نخواهد بود، و من داناترم بآنچه قول مرا جوابست و بآنچه جواب من بآن می رساند.

می گوید: چون سخن باین مقام رسید، روی هارون دیگر گون شد و گفت: همانا هشام مطلب را روشن ساخت، و مردمان بپای شدند، و هشام غنیمت شمرد و از آن مجلس بیرون شد، و راه مداین درسپرد.

یونس می گوید: بما خبر دادند که هارون در همان حال يحيى بن خالد را گفت ببایست هشام و اصحاب او را بگرفت و نیز کسی را بفرستاد تا موسی بن جعفر عليهما السلام را محبوس نمودند، و سبب حبس آن حضرت یکی این بود سوای دیگر اسباب-

ص: 387

ويحيى بن خالد از این کردار همی خواست هشام فرار کند و مخفی و پوشیده بماند، و بمیرد تا دچار ستیز و آویز هارون نگردد.

و هشام از آن پس بکوفه برفت و دچار رنج و تعب بود، و در کوفه در سرای ابن شرف برحمت خدای پیوست چنانکه از این پیش مسطور شده.

حضرت امام رضا علیه السلام با احمدبن ابی نصر فرمود: شما از پدرم عبرت نمی گیرید و نگران نمی شوید که هشام چه بر سر پدرم وارد آورد، و هرچند پدرم بدو پیام فرستاد که خاموش باش و سخن مگوی، سودمند نگشت تا خودش و آن حضرت را دچار هلاك ساخت.

یالجمله یونس راوی این خبر می گوید:

کیفیت مکالمات و مناظرات این مجلس، و مکالمات هشام به محمدبن سلیمان نوفلی، و ابن میثم که هردو در زندان هارون جای داشتند رسید.

نوفلی گفت: چنان می نگرم برای هشام استطاعت و امکان داشت که اعتلالی بجوید، یعنی می توانست تعلل بورزد، و در جواب سلیمان بن حریز بطوری سخن نماید که باین وضوح نرسد و موجب مفسده و ستيز هارون و دیگران نگردد.

ابن میثم گفت: بچه چیز استطاعت داشت که بطفره وتعلل بگذراند، وحال اینکه واجب است و طاعت امام از جانب خداوند تعالی مفروض است.

گفت: باین جواب بهانه و تعلل می جست که می گفت من شرط امامت او را بان می دانم که تا زمانی که منادی از آسمان ندا نکند، هیچ کس را بخروج دعوت ننماید.

پس هر کس از آنانکه قبل از وقت مدعی امامت و خروج شود چنین کس امام نیست، و از اهل بیت پیغمبر کسی جستجو خواهم کرد که نه خروج نماید ونه امر بخروج فرماید تا گاهی که منادی از آسمان ندا نماید، یعنی ندای بخروج کند، این وقت می دانم که وی در دعوی خود براستی سخن می راند.

این میثم چون این سخن و اعتلال بشنید گفت: این جوابی ناستوده و خبیث ترین -

ص: 388

خرافات وحديثي نامطبوعست، کدام وقت در عقد امامت مشروط و منوط باین شرط و ندای آسمانی نموده اند.

و این روایتی است و علامتی است که در ظهور و دعوی حضرت قائم آل محمد صلى الله علیه و آله نموده اند، و هشام از همه کس در این باب جد و جدلش بیشتر است و این مراعات را بیشتر می نماید.

علاوه بر اینکه باین درجه که تو می گوئی و شرط می نمائی پرده از روی سخن برنداشته و مطلب را آشکار نداشته است.

بلکه گفته است اگر آن کس که بعداز علی علیه السلام امام است، و طاعتش مفروض می باشد، اگر مرا فرمانی دهد بجای می آورم، و نگفته است این امام کیست و جز دیگری است چنانکه تو می گوئی.

اگر با من گفته بود دیگری جز او را طلب می کردم، یعنی معنی این شرط تو اینست که بالصراحه می گوئی آن امام هارون نیست.

لكن اگر هارون با هشام مناظرت می کرد و می گفت: مفروض الطاعه کیست، و هشام می گفت تو هستی، نمی توانست بهشام بگوید پس اگر من ترا امر بخروج با شمشیر نمایم تا با دشمنان من مقاتلت کنی غیر از من دیگری را طلب خواهی کرد و منتظر ندای آسمانی خواهی.

یعنی این جواب و شرط تو مقتضی اینست که هارون اینگونه بهشام جواب دهد، وهشام را مجاب سازد، چنین جوابی و چنین سخنی را با چون هارونی نمی توان درمیان نهاد.

شاید اگر تو با هارون بمناظرت پردازی اینگونه سخن بطرازی، یعنی شخص زيرك خردمند دقیقه یاب با چون هارونی هوشیار خونریز پر ستیز بدین گونه سخن نمی کند و خود را در پنجه تباهی می افکند مگر تو چنین باشی و چنین گوئی.

پس از آن علی بن اسماعيل ميثمى گفت: «إنا لله وإنا إليه راجعون»، اگر -

ص: 389

هشام کشته شود و گنجینه علوم نفیسه و جواهر فنون بديعه او در زیر خاك پنهان گردد و از دست ما بیرون شود.

همانا هشام بازوی توانا، و استاد دانای ما، و در میان ما چشمها بعلم و فضل او روشن بود، و خاطره ها بكلام او و ازهار بیان او گلشن بود، لاجرم اگر از این سرای برود علم كثير ما را با خود ببرد.

راقم حروف گوید: در آن جواب که هشام بگفت، و هارون خشمناك شد و بگرفتاری و قتل جماعتي يك جهت گشت، از آن بود که:

او را معلوم گردید که هشام مقصودش اینست که: آن کس که بحق امام است در چنین وقت و زمان وضعف شیعه و کثرت و قدرت مخالفين، امر بخروج بسيف نمی فرماید، چه زمان تقیه و غلبه معاندين و تقلب فاجران و فاسقان است.

لاجرم هارون که با این قدرت و استيلا و استطاعت و حشمت و دولت و عظمت و نافذ الامر است و همه روز و همه وقت براي نفوذ أمر و حفظ ممالك و ضبط مسالك و رعایت مشتهيات نفسانیه خود، لشکرها می کشد، و مردم ها می کشد، و اموال کسان را منهوب، و حقوق جهانيان را مغصوب، و بخروج با سیف امر می نماید امام نیست.

چه افعال و اقوال و عقاید او بجمله فاسد و مقرون بهوای نفس اماره و مردی شکم باره و خونخواره است.

از این روی گفت: هشام مطلب را روشن ساخت، یعنی باز نمود که امام دیگری است و مرا امامتی نمی باشد.

و دیگر در اکمال الدین و بحارالانوار و بعضى كتب اخبار از علي اسواری مرویست که:

يحيى بن خالد برمکی، در روزهای یکشنبه در سرای خود مجلسی می آراست، و جماعت متکلمین و اهل حکمت از هر فرقه حاضر می شدند، و در ادیان و مذاهب خود مناظرت و محاورت می کردند، و پاره با پارۀ احتجاج می ورزیدند.

و این داستان بهارون الرشید رسید و با یحیی گفت: ای عباسی این مجلسی -

ص: 390

که در منزل خود فراهم می سازی و گروه متکلمان در آنجا حاضر می شوند چیست؟

گفت: ای امیرالمؤمنين، تمام نعمات وكرامات و ألطافی که امیرالمؤمنین در حق من فرموده، و مرا سرافرازی و برتری بخشیده، موقعش از این مجلس نزد من نيكوتر نیست.

چه در این مناظرات مذاهب این مردم معلوم می شود، و با همدیگر احتجاج می ورزند، و هرکس برحق باشد معلوم، و فساد هر مذهبی مکشوف می شود.

رشید چون این حدیث بشنید گفت: دوست می دارم که باین مجلس حاضر شوم و کلمات ایشان را بشنوم، و در مکانی باشم که ایشان بحضور من واقف نشوند، و بسبب احتشام من مذاهب خودشان را مخفی نگردانند.

یحیی گفت: بميل و اختیار امیرالمؤمنین است، هروقت خواهد و بهرکجا فرمان دهد.

هارون گفت: دست بر سر من بگذار و سوگند بخور که ایشان را از حضور من آگاه نسازی.

یحیی چنان کرد که هارون بفرمود، و این خبر گوشزد جماعت معتزله گشت پس با همدیگر بمشاورت بنشستند، و از هر در سخن بیاراستند.

و چون هروقت با هشام بمناظرت می پرداختند مجاب و ملزم و خجل و منفعل می گشتند، بغض و کین او را در دل داشتند.

لاجرم بجمله يك سخن و یک جهت گردیدند، و عزیمت بر آن نهادند که در آن مجلس جز در مسئله امامت با هشام سخن نرانند.

چه بر اصرار و تعصب رشید و انکار و خشم او بر کسی که بامامت قائل باشد دانا بودند.

پس بجمله در روز موعود بمجلس یحیی حاضر شدند، هشام و عبدالله بن یزید اباضی که از تمام مردمان با هشام بن حکم دوست تر، و در تجارت و محاذرت با او شراکت داشت، نیز حضور یافتند.

ص: 391

و چون هشام حاضر شد از میان دیگران بعبدالله بن يزيد سلام براند، و بنشست.

و یحیی پس از ساعتی با عبدالله بن یزید گفت: ای عبدالله امروز با هشام در آنچه در امر امامت اختلاف داريد تكلم بجوى.

هشام گفت: أيها الوزير براى اين جماعت جوابی از بهر ما نیست، و سؤالی نتوانند نمود.

چه این جماعت قومی هستند که با مادر امامت یعنی وجوب امامت متفق و يک رأی بودند و از آن پس بدون علم و معرفتی با ما جدائی جستند، و نه آن هنگام که حق را بشناختند و نه هنگامی که مفارقت گرفتند برکردار خود از روی علم بودند، لاجرم ایشان را باما سؤال و جوابی نخواهد بود.

از میان حاضران بنان که از جمله خوارج حروریه بود زبان بر گشود و گفت:

ای هشام، از تو می پرسم از اصحاب علی علیه السلام در روز حکمین مؤمن بودند یا کافر؟.

هشام گفت: بر سه صنف بودند: يك صنف مؤمن، و يك صنف مشرك، و يك صنف گمراه بودند.

أما آنها که ایمان داشتند کسانی بودند که چنان گویند که من می گویم که علی علیه السلام از جانب خداوند عزوجل امام است، و معاویه صلاحیت آن را ندارد و ایشان بآنچه خداوند عزوجل در حق علی علیه السلام بفرموده بود ایمان آوردند، و اقرار کردند.

و أما مشركان قومی هستند که علی علیه السلام را امام می دانند و می گویند، معاویه نیز صلاحیت امامت را داشت، پس بواسطه اینکه معاویه را در کار امامت با علي علیه السلام درآوردند، مشرك شدند.

یعنی چون امامت علی علیه السلام بفرمان خدای بود و ایشان برأی و عقیدت -

ص: 392

خودشان معاویه را نیز داخل در این امر کردند، و شراکت دادند، مشرك شدند.

و أما گمراهان آن قوم هستند که بواسطه حمیت و عصبیت قبایل و عشایر خودشان خروج نمودند، و معنی این امر و خروج خودشان را ندانستند، و ایشان گروهی جاهل و نادان باشند.

بنان گفت: پس حالت اصحاب معاویه چگونه است و چه صنف بودند؟ گفت: اصحاب معاویه نیز برسه صنف هستند: صنفي كافر، و صنفی مشرك و صنفی گمراهان.

أما کافران آن قوم هستند که می گویند معاویه امام است، و علی برای امامت صلاحیت ندارد.

و این جماعت از دو راه کافر شدند، چه از یک طرف امامی را که از جانب خدای عزوجل مقرر و مشخص شده است منکر شدند، و از یک طرف کسی را که از جانب خدای برقرار نگردیده است بامامت منصوب ساختند.

و أما مشركان كسانی هستند که گفتند: معاویه امامست و علي نیز برای این امر صلاحیت دارد، پس معاویه را باعلي علیه السلام شريك نمودند.

و اما گمراهان بر سبیل گمراهی، همان کسان هستند که بیاس حمیت و عصبیت قبایل و عشایر خروج نمودند.

چون سخن باین مقام پیوست، بنان از بیان لب فرو بست و سخن راندن نیارست.

این هنگام ضرار بگفتار آمد و گفت: ای هشام من از تو در این باب پرسش می کنم، هشام گفت: بخطا رفتی، گفت: از چه روی؟

گفت: از این علت که شما بجمله بر دفع امامت من اجتماع ورزیده اید، و بنان از این مسئله از من پرسیدن گرفت و شما را نمی شاید که این مسئله را دیگر باره بیارائید و بپرسید تا گاهی که من ایضرار از مذهب تو بپرسم.

ص: 393

گفت: آیا تو می گوئی خداوند تعالى عادل است و جایز نیست؟ ضرار گفت: آری خدا عادل است، وجور نمی کند.

هشام گفت: پس اگر خداوند عزوجل شخصی زمین گیر را امر فرماید که بمساجد برود و در راه خدای جهاد ورزد و شخص نابینا را بخواندن مصاحف و کتب مکلف بگرداند آیا او را عادل با جایر می بینی؟

ضرار گفت: خداوند چنین کاری نمی کند.

هشام گفت: می دانم که خدای این امر را نمی فرماید، لكن برسبیل جدال و خصومت می گویم، اگر چنین تکلیفی را بچنین کسان بفرماید، آیا در این کردار خودش جایز نیست که چنین کسی را بتکلیفی مکلف ساخته است که او را قدرت انجام آن امر نیست، لاجرم او را اذیت رسیده است.

ضرار گفت: اگر چنین کاری را بکند، یعنی تکليف بما لايطاق بفرمايد، جایر خواهد بود.

هشام گفت: با من بگوی و از خداوند عزوجل خبر بده که بندگان خود را بيك دین و آئینی که در آن اختلاف نیست مکلف دارد، و جز همان دین را که بایشان تکلیف فرموده متدین باشند، و اختیار نمایند، هر دینی را بیاورند از ایشان پذیرفتار نخواهد شد.

گفت: آری، جز این نیست.

هشام گفت: آیا برای بندگان خود و مکلفین دلیلی بر وجود این دین مقرر داشته یا ایشان را بچیزی تکلیف نموده است که دلیلی بر وجود آن نیست، و این وقت بمنزله کسی خواهد بود که شخص كور را بقرائت كتب و زمین گیر را برفتن بسوی جهاد و مساجد مكلف بگرداند.

ضرار چون این کلمات را بشنید ساعتی خاموش گردید، پس از آن گفت: بناچار باید راهنمایی باشد لکن صاحب تو نباشد، یعنی امیرالمؤمنين علیه السلام آن کس نباشد، بلکه دیگری است.

ص: 394

چون این سخن بشنید بخندید و گفت: يك نيمه تو به تشیع درآمد، بالضروره جانب حق بگرفتی و بر وجوب وجود راهنما و دلیل و امام با ما هم سخن شدی.

و اکنون در میان من و تو اختلافی برجای نمانده است، مگر اینکه بدانی آن شخص کیست و بچه نام و نشان است.

ضرار گفت: هم اکنون من رشته کلام را بر تو بر می گردانم، و در این مسئله هشام گفت: بگوی تا چه میگوئی.

ضرار گفت: عقد امامت برچه کیفیت است؟

هشام گفت: بر همانگونه است که خدای عقد نبوت را بربسته.

ضرار گفت: اگر چنین است که می گوئی، پس ببایست این شخص نیز پیغمبر باشد.

هشام گفت: یکسان نیست، زیرا که عقد نبوت را اهل آسمان می بندند، یعنی خداوند با ملائکه خود این حال را باز می نماید، لکن عقد امامت در زمین می شود.

یعنی امام را پیغمبر در زمین با اهل زمین باز می نماید، پس، عقد نبوت با حضور ملائكه، و عقد امامت بأمر پیغمبر است، و این هردو عقد بفرمان خداوند عزوجل أنجام می رسد، و فرق این دو همانست که مذکور شد: یکی با ملائکه و آن دیگر با پیغمبر حاصل می شود؟

ضرار گفت: دلیل بر این امر چیست؟.

هشام گفت: بعلت اضطرار بوجود دلیل و امام است.

ضرار گفت: از چه روی باین امر اضطرار دارند؟

هشام گفت: در این امر از سه وجه کلام خالی نتواند بود.

یا باید خداوند عزوجل بعد از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم تکلیف را از این مخلوق -

ص: 395

برداشته باشد، و ایشان را بهیچ تکلیفی مکلف نفرموده و مأمور و منهی نفرماید، و این وقت حالت آدمیان مانند درندگان و چهارپایان و بهائمی خواهد بود که تکلیفی برآنها نیست، و تو آیا که ضرار هستی می گوئی بعد از وفات پیغمبر تکلیف از این مردمان برداشته شده است؟

گفت: چنین سخنی نمی کنم.

هشام گفت: وجه دوم اینست که بازدانیم که مردمان مکلف، بعداز پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم جملگی دارای آن علم شده اند که باندازه و حد علم رسول باشد تا بنور علم خودشان هیچ کس بهیچ کس محتاج نباشد، و بجمله بهمان علم شخص خود مستغنی باشند، و آن درجه حق را که هیچ اختلافی درآن نرود دریافته باشند.

آیا تو می گوئی این مردمان این درجه علم را دریافته و در مطالب علوم دینیه بحد و اندازه رسول خدا رسیده اند، و هیچ کس بعلم هیچ کس نیازمند نیست، و در اصابة حق بهمان علوم شخصیه خودشان از غیرشان بی نیاز می باشند؟

گفت: من چنین نمی گویم، بلکه ایشان بغیر از خودشان محتاج هستند.

هشام گفت: پس وجه سوم باقی است، و آن اینست که بعداز تقریر و تبیین این مطلب، و وجوب وجود چنین شخص دلیل و امام لابد و ناچار است که این مردم را پیشوائی عالم و بهمه چیز دانا باشد، که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم او را برپای داشته باشد، که سهو نکند و بغلط نرود و ستم نورزد و از گناهان معصوم و از خطا مبری باشد، مردم بدو نیازمند، و او از ایشان بی نیاز باشد.

ضرار گفت: دلیل و علامت چنین شخص چیست؟

هشام گفت: هشت دلالت دارد: چهار دلیل در نعت و تعریف نسب اوست، و چهار دلیل و علامت دراعت در نفس اوست.

اما آن چهار که در نعت نسب او راقمست:باید معروف الجنس و معروف القبيله و معروف البيت باشد، و از صاحب آن ملت یعنی پیغمبر که صاحب ملت و دعوتست -

ص: 396

بامامت و وصایت او اشارت شود، و او را معین و منصوص فرماید.

وچون بتحقیق و تدقیق رفتیم هیچ جنسی از این خلق را اشهر از جنس عرب که صاحب این ملت و دعوت که در هر روز در مشرق و مغرب عالم پنج مرتبه در صوامع عالم باسم مباركش بكلمة أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً رسول الله مذکور و گوشزد هر جماعتی از نیکویان و فاجران و دانایان و نادانان و مقران و منکران می شود ندیدیم.

واگر چنان بودی که حجت از جانب خدای بر این خلق از جانب او در غیر این جنس عرب بودی، ببایستی برای آن کس که طالب مرتاد است، روزگاری بپاید که غیر از این جنس را بیابد، و این جنس را نیابد.

یعنی در تمامت ازمنه روزگار، با زحمت های مخالفان جز این نبوده است، و نیز ببایست جایز باشد که از اجناس این خلق از جماعت عجم و غیر ایشان چنین کس را طلب نمایند. و نیز باید جایز باشد که آنچه را که خدای تعالی برای صلاح حال معاد و معاش این خلق اراده کرده برخلاف آن بشود، و منجر بفساد گردد.

و در حکمت خداوند جل جلاله و عدل او هرگز روا نخواهد بود که فریضه را بر خلق خود مفروض گرداند که موجود نباشد.

و چون این امر جایز نیست، همچنین جایز نخواهد بود که این امام در غیر این جنس باشد، چه او را بصاحب این ملت و دعوت اتصالست، و نمی شاید که این جنس جز در این قبیله باشد، زیراکه نسب او باین قبیله که قریش هست نزدیکست.

و چون سزاوار نیست که این جنس یعنی این امام جز در این قبیله باشد، شایسته نیست که از این قبیله جز در این خانواده باشد، بعلت قرب نسبش بصاحب ملت و دعوت.

و از آن طرف چون اهل این خانواده رسالت را در باب امامت بسبب علو و شرف امامت مشاجرت بسیار شد، و هريك از ايشان مدعی آن امر می گردید.

ص: 397

لاجرم واجب گردید که از صاحب ملت و دعوت بآن شخص که از جانب وی بامامت مقرر است بدو و نام او و نسب او بعينه اشارت و تخصیص شود، تا دیگری از اهل آن خانواده بامر امامت طمع نیاورد.

و أما آن چهار علامت که باید نفس او آن علامات موصوف و منعوت باشد.

یکی اینست که از تمامت خلق جهان بفرایض و سنت و احکام خدای اعلم باشد، تا در این جمله هیچ دقیقی و جلیلی مخفی نباشد، و باید از تمام گناهان معصوم باشد، و شجاع ترین روزگار، و سخی ترین مردم روزگار باشد.

این وقت عبدالله بن یزید اباضی گفت: از چه روی می گوئی که این شخص داناترین مردمان ببایست باشد؟

هشام گفت: بدان علت که اگر امام بجميع حدود إلهى و أحكام إلهى و شرايع إلهى و سنن إلهى دانا نباشد، بر وی نمی توان ایمن بود، از اینکه حدود خداوندی را دیگرگون نماید.

لاجرم در آنجا که باید حد بزد قطع نماید و بر آن کس که قطع دستش واجب است حد بزند.

لاجرم حدود إلهيه چنانکه خدای تعالی برای صلاح حال بندگان مقرر و اراده فرموده است، دیگرگون شود و بفساد منتهی گردد.

عبدالله گفت: از چه روی می گویی باید این کسی که بمقام امامت نایل است از معاصی معصوم باشد؟.

هشام گفت: بعلت اینکه اگر این شخص از تمام معاصى صغيره و كبيره معصوم نباشد، بخطا اندر می شود، از این روی از او ایمن نتوان شد که معصیت و گناهی که از خودش یا دوستانش یا خویشاوندان خودش روی نماید، پوشیده دارد، و خداوند تعالی بمانند این کس بر آفریدگان خود حجت نمی جوید.

ص: 398

ص: 399

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109