ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم از ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلّام

تألیف مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -

*(دی ماه 1352 شمسی ) *

خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن

ص: 1

اشاره

بِسْمِ الله الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ

(تتمه) بیان پاره احکامیکه از حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام در بعضی چیزها وارد است

لکن از ائمه صلوات الله علیهم اجوبه شافیه در این موارد وارد است که رفع این اشکال را مینماید، و در طیّ این کتب بسیاری از آن مرقوم شده است، و در کلام حضرت کاظم علیه السّلام که میفرماید «اولئك الخلاقين» بصيغه جمع برسبیل مجاز است، یا این است که مراد بآندوملك دو نوع از ملك است و برای هر زنی دو شخص مقرر است ، و بموجب این دو اعتبار جمع و تثنیه در هر دو جایز خواهد بود.

و دیگر در سماء وعالم و تهذیب الاحکام از ابوجرير قمی مرویست گفت از عبد صالح علیه السّلام از مقدار دیۀ نطفه وعلقه ومضغه مخلقه ومايقرّ في الأرحام سؤال نمودم فرمود «انّه يخلق في بطن امّه خلقاً من بعد خلق ، يكون نطفة أربعين يوماً ، ثمّ يكون علقة أربعين يوماً ، ثمّ مضغة أربعين يوماً» مولود را در شكم مادرش حالات و درجات وباليدنها و نمايشها وفزايشها است، تا چهل روز نطفه میباشد ، یعنی بحال نطفگی باقی است و در همانصورت در حالت ترقی است ، و از آن علقه میگردد، و چهل روز علقه و در حال نمو است ، بعد از آن مضغه میشود و چهل روز در عالم مضغه بودن بحالت ترقی است .

«ففى النّطفة أربعون ديناراً ، وفى العلقة ستّون ديناراً ، وفى المضغة ثمانون ديناراً ، فإذا اكتسى العظام احماً ففيه مأة دينار» اگر کسی آسیبی بزن بارور در

ص: 2

رسانید چنانکه نطفۀ که در زهدان اندر دارد فرود افتد چهل دینار باید دیه آن سقط شده را بدهد، و اگر از آن آسیب علقه را تباه و ساقط سازد شصت دینار باید دیه بدهد ، و اگر در آنحال که مضغه شده است ساقط نماید باید هشتاد دینار دیه بدهد ، و اگر در آن حال که استخوانرا از گوشت پوشش رفته ساقط گرداند یکصد دینار باید دیه بدهد .

خداوند تعالی میفرماید پس از ایندرجات او را خلقی دیگر ایجاد نمائیم «فتبارك الله أحسن الخالفین» یعنی از شکم مادر بیرون آورده بهیکل بشر اندر شود، پس اگر نر باشد «ففيه الدّية و ان كانت انثى ففيها ديتها» باید هزار دینار دیه مذکر آزاد را بدهد ، و اگر زن آزاد باشد پانصد دینار که نصف دیه کاملۀ است دیه قتل و تباهی اوست اگر بدون عذر شرعی باشد.

و دیگر در کتاب سماء وعالم از عبدالرحمن بن حجّاج مرویست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام سئوال کردم که آیا میتوان با مروه یعنی سنگ سفید نیز براق که آتش از او برجهد و برافروزد و بانی و چوب میتوان حیوانرا ذبح نمود گاهی که حربه آهن موجود نباشد و کاردی بدست نیاید؟ فرمود «إذا فرى الأدواج فلا بأس بذلك، چون رگهای کردن بریده شود با کی در آن نیست.

مجلسی اعلی الله مقامه در باب تذکیه و انواع و اقسام آن و حکم ذبیحه بیانی مفصل میکند، و در فصل آخر میفرماید: مشهور بین اصحاب اینست که در ذبیحه و بریدن سرگوسفند و امثال آن قطع چهار عضو از حلق و گلو وارد است : يكي قطع حلقوم يعني خشکنای گلو که همان حلق است، و حلقوم مجری نفس و گذرگاه آنست دخولا وخروجاً ، دیگر مریء است بروزن امیر با همزه که عبارت از مجری طعام وشرابست، دیگر ودجان است که عبارت از دورگ میباشد در دو صفحه کردن که بر حلقوم احاطه کرده اند .

وابن جنيد بهمان قطع حلقوم اقتصار کرده است، و بحديث حضرت صادق علیه السلام بروایت زید شحام استناد جسته است. و بعضی بهمین حدیث مذكور بقطع

ص: 3

اوداج اكتفا مینمایند، و پاره اعتراضات را متذکر شده .

و در کیفیت ذکر اوراج که بصیغه جمع است بیانات فرموده و میگوید : صاحب مصباح نوشته است و دج بفتح و او و دال عبارت از رگ اخدعی است که چون قطع شود زندگانی وزندگی باقی نمیماند ، بعضی گفته اند در جسد حیوانی یك رگ به تنهائی است که هر وقت بریده شود صاحبش را رشتۀ زندگانی قطع میشود ، و این رگ را در هر عضوی اسمی است.

آنچه بگردن کشیده و دج و ورید گویند، و در پشت نیاط نام دارد ، و آن رگی است که در پشت حیوان ممتد و کشیده باشد ، دیگر ابهر است و آن رگی است که با باطن صلب وقلب اندر است و بدل متصل است، دیگر و تین است که در شکم است ، و نساء است که در ران است ، وأبجل است که در پای است، و أكحل است که بدست اندر است، و صافن است که در ساق است و گفته اند و ریدرگی کبیر است که در تمام بدن بگردیده است و بآن معانی مسطوره اشارت نموده اند آنگاه گوینده اینقول میگوید : ودجان دورگ غلیظ است که بدهنه گلو و نحر مكتنف باشند ، و جمع آن اوداج است.

و در نهایه در ذیل حدیث شهداء که فرموده اند «و اوداجهم تشخب ܵدماً» میگوید : اوداج عبارت از آن رگهائی است که بگردن احاطه کرده است ، وذبح کننده قطع آنرا کند واحد آن ودج بتحريك است، و بعضی گفته اند «الودجان عرقان غليظان من جانبي النقرة والنّحر» و از اينست حديث: كلما افرى الأوداج و بعضی اوداج را بر هر چهار رگ اطلاق کرده اند، و این اطلاق مجازی است که از فقهای عظام روی داده است، و در سماء و عالم مشروحاً مضبوط است حاجت بنگارش آنجمله نمیرود.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادر بزرگوارش حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام پرسید از کیفیت مردیکه بر جانب غیر از قبله ذبح نمايد فرمود «لا بأس إذا لم يتعمد و إن ذبح ولم يسمّ فلا بأس أن يسمّى اذا ذكر بسم الله

ص: 4

على اوّله وآخره ثمّ ياکل» اگر از روی عمد رو بسوی قبله ذبح نکرده باشد با کی در آن نیست، و اگر ذبح نماید و نام خدایرا نیاورد با کی در آنیست که نام بزد گاهی که بسم الله را بر اول و آخر آن مذکور دارد، و از آن پس مأکول نماید .

مجلسی میفرماید اجماع اصحاب بر اشتراط استقبال قبله است در حال نحر وذبح، و اگر بعمد از قبله منحرف کردند گوشتش حرام است مگر اینکه فراموش نمایند یا جاهل در مسئله باشند که آنهم در حکم ناسی میباشد چنانکه اخبار متعدده بر اینمعنی وارد است.

و دیگر در کتاب مذکور از راوی مسطور مرویست که از آنحضرت از کیفیت ذبیحه جاریۀ سئوال کرد ، یعنی اگر کنیز کی حیوانی را ذبح نماید حال آن چیست آیا صلاحیت دارد فرمود «اذا كانت لا تنخع ولا تكسر الرّقبة فلابأس» اگر در حال ذبح آن حیوان کارد را بمغز آن نرساند و گردن را در هم نشکند باکی در آن نیست، و فرمود برای اهل على بن الحسين سلام الله عليهما كنيزي بود که از بهر ایشان ذبح مینمود ، و از این پیش در کتاب احوال آنحضرت باین خبر اشارت نمودیم.

معلوم باد مشهور در میان فقها کراهت نخع ذبیحه است و نخع ذبیحه عبارت از آنست که کار درا بمغز برساند و آنرا قطع کند یا اینکه پیش از مرگش قطع آنرا نماید ، و نخاع خيط ابیض است که در وسط فقار واقع است، و از رقبه تاعجب ذئب یعنی اصل آن رسیده است و در خبر معصوم علیه السّلام وارد است «ولا تنخعها حتّى تموت» تاگاهی که جان از تن حیوان بیرون نشود قطع نخاع مکن ، و آن استخوانی است در گردن.

و نیز در همانکتاب از عبد الله بن حسن از جدش از علی بن جعفر مرویست که از برادرش جناب امام موسی کاظم علیه السّلام سئوال نمود که شتر قربانی را که در مکّه بخواهند نحر نمایند چگونه باید نحر کنند ایستاده یا خوابيده؟ فرمود «يعقلها وإن شاء قائمة وإن شاء بار كة» عقالش بر نهند آنوقت اگر خواهند ایستاده و اگر خواهند خوابیده اش نحر نمایند.

ص: 5

و دیگر در کتاب مزبور از راوی مسطور از امام مذکور علیه السّلام مرویست که از آنحضرت پرسید آیاذبیحۀ یهود و نصاری حلال است؟ فرموده كل ما ذكر اسم الله عليه» هر ذبیحه را که در هنگام ذبح نام خدا برا بر آن برده باشند بخور و میگوید از آنحضرت از ذبیحه نصارای عرب بپرسیدم، فرمود این جماعت اهل کتاب نیستند ذبايح ایشان حلال نیست.

معلوم باد اختصاص بنصارای عرب یا برای اینست که بمذهب صایتی بوده اند وملاحده ضارا باشند، یا برای اینست که بشرایط ذمه عمل نمیکرده اند، یا بعد از مسلمانی دین نصرانی گرفتند، و در جمله مرتدان اندر شدند.

و بعضي از علما گفته اند چون گوئیم ذبایح اهل کتاب و مخالفان اسلام را جایز نمیشماریم، ناچار ذبایح نصاری در جمله ایشان اندر خواهند بود ، در سماء وعالم اقوال علما وفقها و اخبار متعدده در این باب مسطورو مشروح است.

و دیگر در کتاب مذکور از موسی بن اسماعيل بن موسی از پدرش از جدش موسی بن جعفر از امام جعفر صادق از امیرالمؤمنین علیهم السّلام مردیست که فرمود «مالا نفس له سائلة، اذا مات في الادام فلا بأس بأكله» هر حیوانی را که دارای نفس سائله و خون جهنده نباشد، ، و در خورش و طعامی بمیرد خوردن آنطعام باکی ندارد.

معلوم باد اكل و استعمال مردار اجماعاً حرام است ، وده چیز از آن حلال است و متفق عليه جماعت است: پشم، وموى ، وكرك ، و پراگر از حیوان پرنده مرده بریده شود پاک است و اگر از بدنش بر کنند اصل و بیخ آنموی را که متصل بآن میته است بواسطه اتصال برطوبت آن باید غسل داد ، و دیگر شاخ ، و دم ، ودندان و استخوانست، و این هشت چیز از جهت استعمال مستثنى میباشد، اما از حیثیت خوردن ظاهر چنان است که از این جمله هريك مصّر بدن نباشد اکاش جایز است، چه اصل حکم بنیانش برجواز است مگر اینکه علتی پدید آید و مانع تجویز باشد.

و دیگر شحم است چون پوست اعلی بر صلب پوشیده آید وگرنه حکمش مانند

ص: 6

اشياء محرمه است ، و دیگر انفحه بكسر همزه وفتح فاء وحاءِ مهمله است، صاحب قاموس میگوید انفحه چیزی است که آنرا شیردان گویند از شکم بره و بزغاله شیر خورنده بیرون آورند ، وزرد است پس آنچیز را در پارچه پشمین فشرده تاستیر و مانند پنیر غلظت گیرد، و چون بره و بزغاله علف بخورد آنرا کرش (1) گویند شکنبه ، و از این پیش اشارت رفت، و در سماء وعالم تفصيلش مسطور است ، والله أعلم .

بیان وقایع سال یکصد و شصت و سوم هجری و جنگ رومیان و مسلمانان

در اینسال مهدی عباسی لشگری پرخاشجوی بساخت و جنگ با مردم روم را تصمیم عزم بداد ، پس با عزمی راسخ بیرون شد و خیمه و خرگاه وخیل و سپاه بیرون کشید، و در بروان لشگرگاه بکر دلشگریان خراسان و دیگر ولایات در آنجا فراهم و پهنه کارزار را ساخته پیکار آمدند ، چون لشگر گاهش بمردم شمشیر سپار نیزه گذار و پیاده و سوار مرتب گشت، از آنجا راه برگرفت .

و چنان افتاد که عیسی بن علی بن عبدالله بن عباس در ماه جمادی الاٰخره بسرای آخرت بشتافت ، و مهدی دیگر روز راه بر گرفت، و پسرش موسی ملقب بهادی را در بغداد بجای خود بر نشاند، و پسر دیگرش هارون الرشید را بملازمت ركاب خويش امر کرد ، وبموصل و جزیره برگذشت، و در طی این راه عبد الصمد بن علی را از امارت موصل و جزیره معزول نمود، و محبوس فرمود، و در سال یکصد و شصت و ششم رهایش کرد.

و چون باقصر مسلمة بن عبد الملك محاذى شد عباس بن محمّد بن علي در خدمت

ص: 7


1- کرش، بروزن کتف، از برای هر نشخوار کننده بمنزله معده است از برای مردم و بفارسی آنرا شکنبه میگویند

مهدی معروض نمود که مسلمه را برگردنهای ماذمه و حقی است ، چه در آنهنگام که محمّد بن علي بدو بگذشت مسلمه چهار هزار دینار بدو عطا کرد و گفت ، هر وقت این مبلغ را بمصرف رسانیدی دیگر باره از ما خواستار دینار و در هم شو ، و بواسطه حشمت ما خاموش بنشین، چون مهدی اینداستانرا بشنید فرزندان و موالی مسلمه را حاضر کرد، و فرمان داد تا بیست هزار دینار بایشان عطا کردند ، و نیز از برای ایشان رزق و روزی و وظایف مقرر داشتند.

همانا چون مردم هوشمند این حکایت و اشباه آنرا بشنوند بدانند این جهان کهن برنيك و بد نهفتن ، وحسنات و سیئات در اینسراچه پر آفات کنجور است و البته یکی روز بروز دهد ، و عوض آن بمحسن و مسیء بلکه باعقاب و اخلاف ایشان بازرسد ، و بیگمان وقتی در آید که (رازها را حق نماید آشکار) و چون جز این نیست (تاتوانی تخم بد هرگز مکار) .

بالجمله خلیفه روزگار رود فرات را در سپرد و بشهر حلب راه نوشت ، و در آنجا روزی چند بشب آورد و گروهی را در طلب مردمان زندیق بفرستاد ، وهر زندیقی در آن ناحیه بود حاضر ساخت و بعد از کشف حال و مذهب ایشان جملگی را بکشت وكتب آنجماعت را با کارد پاره کرد، و از آنجا بمشایعت پسرش هارون الرشید راه بر سپرد تا از درب بگذشت .

یاقوت حموی گوید چون لفظ درب را مطلقا استعمال کنند ما بين طرسوس و بلاد روم را خواهند ، چه آن راهي تنك مانند درب است .

بالجمله مهدی از درب بگذشت تا به جیحان پیوست «جيحان» بفتح جيم وسكون ياءحطى و حاء مهمله والف و نون نهری است که در مصیصه در ثغر شامی واقع است، مخرجش از بلاد روم و بشهری که قریب بمصیصه است میگذرد ، و نزديك یکی پل از سنگهای رومی بر آن بر کشیده اند، و این پلی عریض و قدیمی است، پس داخل مصیصه شود و چهارمیل راه مسافت را در سپارد، و در بحر شام فرو ریزد.

ص: 8

هارون بالشكريان روان گشت و عیسی بن موسی و عبدالملك بن صالح پس وربيع وحسن بن قحطبه و حسن و سليمان بن برمك ويحيى بن خالد بن برمك در ركاب او رهنورد شدند و در اینوقت امر لشگریان و نفقات و مخارج و مصارف ایشان و امر نویسندگی و جز آن بکف کفایت و لطف درایت یحیی بن خالد محول و موکول بود، پس با این ابهت و اجلال جانب راه گرفتند، و بر حصن سمالو فرود شدند ، هارون الرشید آنقلعه را سی و هشت روز در بندان داد ، و منجنيقها بر آن بر کشید، و بعد از طول مدت محاصره اهل قلعه امان خواستند ، و یزد انتعالی آنشهر را برای مسلمانان بر گشود، و هارون چنانکه مردم قلعه را امان داده بود بعهد خود وفا کرد ، و بیرون از فتح آن قلعه بفتوحات کثیره بر خوردار شدند و بخدمت مهدی باز گشتند.

و چون مهدی از کار این جنگها بر آسود بیت المقدس را زیارت نمود ، ویزید ابن منصور و عباس بن محمّد بن علی و فضل بن صالح بن على و علي بن سليمان بن علي ملتزم و رکابش بودند ، و مسلمانان سوای آنانکه شهید شده بودند بسلامت و عافیت مراجعت گرفتند، و در این ایام مسافرت و مراجعت، ابراهیم بن صالح را مهدی حکومت فلسطین معزول و نیز دیگر باره منصوب نمود.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و سوم هجری

در اینسال مهدی خلیفه پسرش هارون را با مارت تمام مغرب زمین و مملکت آذربایجان و ارمنستان نامدار گردانید، و ثابت بن موسی را در خدمت او بکتابت و نظم و نسق امور مالیات ؛ و یحیی بن خالد را که نویسنده تحریر و منشی بی نظیر بود بامور رسائل او مأمور نمود ، و در اینسال زفر بن عاصم را از امارت جزیره معزول و عبدالله بن صالح را بجای او منصوب فرمود.

و هم در اینسال معاذ بن مسلم را از فرمانفرمائی مملکت پهناور خراسان

ص: 9

و ایالت آن حدود و سامان ، عزلت داد، و مسيب بن زهير ضبّی را حکومت خراسان بداد ، وهم در اینسال یحیی حرشی را از امارت اصفهان برکنار ساخت ، و حکم ابن سعید را در مکان او بحکومت باز گذاشت ، و هم در این سال سعید بن دعلج را از فرمانگذاری طبرستان و رویان کناری داد ، و عمر بن العلاء را بجای او در آن دو ایالت امارت بخشید.

یاقوت حموی گوید: رویان بضم راءِ مهمله و و او ويا حطى و الف و نون شهری است بزرك از كوهستان طبرستان و کورۀ بس وسیع و بزرگترین شهرهاي جبال طبرستانست ، گفته اند بزرگترین شهرهای طبرستان که در زمین هموار واقع است آمل است ، و بزرگترین شهرهای کوهسار آنجا رویانست ، و در میان رویان و گیلان دوازده فرسنك بعد مسافت میباشد.

و بعضی چنان دانند که رویان در شمار شهرهای طبرستان نیست ، بلکه ولایتی است برأسها و تنها و واسع و کوههای بزرگ بر آن احاطه کرده است ، و ممالك عظیمه بر آنجا محیط است، و انهار مطّرده و بساتين متسقه وعمارات متصله دارد و در پیشین زمان از اعمال مملکت دیلم بود، و عمر و بن العلا که درری صاحب جوسق (1) بود اینشهر را مفتوح نمود، و در این اراضی واسعه بنیان مدینه فرمود ، و از این ولایات بیشتر از پنجاه مرد جنگی بیرون آمد، و خراج و باج آنچنانکه هارون الرشید تقریر داده چهار صد و پنجاه هزار در هم بود ، و در بلاد رویان شهری است موسوم به لحمه و دارالاماره ولاة رویان و مستقر حکومت ایشان همان شهر است ، و کوهستان رویان بکوهستان ری متصل میشود .

و نخست کسیکه رویان را فتح کرد سعید بن العاص در سال بیست و نهم یا سی ام هجری بود، در این هنگام سعید از جانب عثمان والی کوفه بود ، و از کوفه بدانوی روی نهاد ، و آنشهر را فتح نمود و از جماعتی علمای اعلام برویان منسوب هستند ، مثل ابوالمحاسن عبد الواحد بن اساعيل بن محمّد بن

ص: 10


1- جوسق، بروزن مغرب، بمعنی کوشك و قصر است، و کنایه از دوازده برج نیز هست

احمد رویانی طبری قاضی که از جمله ائمه جماعت شافعیه و وجوه اهل عصر و رؤس فتهای زمان خود بود.

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب بحال او و تصانیف و تواليف او و شهر رویان اشارت کرده است.

و دیگرا بو معمّر عبدالكريم بن شريح بن عبدالکریم بن احمد بن محمّد رویانی طبری است که قاضی آمل و طبرستان و امامی فاضل و متناظر و فقیه و نیکوسخن بود به نیشابور در آمد و مدتی در آنجا اقامت کرد، و در بسطام ابوالفضل محمّد بن علي بي احمد السهلكى و در طبرستان فضل بن احمد بن محمّد بصری، و ابو جعفر محمّد بن علي بن محمّد مناويلى، وابو الحسين احمد بن حسین بن ابی خداش طبری، و در ساوه ابو عبد الله محمّد بن احمد بن أحمد كامحی و در اصفهان ابوالمظفر محمود بن جعفر کوسج ، و در نیشابور ابوبکر محمّد بن اسماعيل تفلیسی، و فاطمه بنت ابی عثمان صابونی ، و ابو نصر محمّد بن محمّد رامشی از وی استماع حدیث کردند و در شهر رمضان سال پانصد و سی و یکم هجری مجاز ودر آمل قاضی گشت.

و دیگر بندار بن عمر بن محمّد بن احمد ابو سعید تمیمی رویانی است که بدمشق در آمد و در دمشق و دیگر بلاد حدیث براند ، و از ابو مطیع مكحول بن علي بن موسى خراسانی ، و ابو منصور مظفر محمّد بن نحوی دیتوری، و ابو محمد عبدالله بن جعفر حباری حافظ ، وعلى بن شجاع بن محمّد صيقلى ، و ابوصالح شعیب بن صالح روایت حدیث میکرد ، و نصر بن سهيل بن بشر ، وابو غالب عبدالرحمن بن محمّد بن عبد الرحمن شیرازى، وبكر بن عبد السلام المقدسي ، و ابوالحسن علی بن طاهر نحوی ازوی روایت مینمودند، از عبدالعزیز بخشی پرسیدند که استماع حدیث از وی چگونه است گفت از وی استماع مکن چه دروغگوی.

ورویان نیز از قراءِ صلب نزديك سبعين است و مقتل آفسنقر در آنجا روی داد عمرانی گوید در ری محله ایست که آنجا را نیز رویان گویند .

و نیز در این سال مهلهل بن صفوان از حکومت گرگان معزول ، و هشام بن

ص: 11

سعید بحکومت آن سامان برخوردار شد ، و در این سال جعفر بن سلیمان در مکۀ معظمه ومدينه طيبه وظايف ويمامه حکمران بود ، و اسحاق بن صباح در کوفه بحکومت میگذرانيد ، ومحمّد بن سليمان در ممالك بصره و فارس و بحرین و اهواز به امارت و ایالت سرافراز بود ، و نصر بن محمد بن اشعث در ایالت سند لوای امارت ميافراشت ، و محمّد بن الفضيل در موصل فرما نگذار بود.

و در این سال علی بن مهدی مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و نیز در این سال عبدالرحمن اموی صاحب مملکت اندلس که دارای احتشام و احتشادی کامل و استطاعت و قدرتی شامل بود لشگریان خود را بساخت تا بمملكت شام بیرون شود، و برحسب گمان خود دولت بنی عباس را محو و مطموس سازد و خون خود را از آن جماعت بجوید، امّا سليمان بن يقظان و حسين بن يحيى بن سعيد بن سعد بن عثمان انصاری، در سر قسطه بروی عصیان و طغیان ورزیدند ، کار ایشان بسی دشوار و سخت گشت، و عبدالرحمن بناچار از اندیشه خود فرو نشست .

و در این سال موسى بن علىّ بن رباح لحمى جانب دیگر جهان سپرد.

«علی» در اینجا بضم عین مهمله و فتح لام است که تصغیر علی است ، و رباح بياء موحده است ، و هم در این سال ابراهیم بن طهمان که مردی عالم و فاضل و از اهل نیشابور و بمذهب مرجئه میرفت در مکه معظمه جای بدیگر جهان برد ، و نیز در این سال ابو الاشهب جعفر بن حیان در بصره وفات کرد ، و هم در این سال بکار بن شريح قاضی موصل در موصل بدرود جهان نمود، مردی فاضل بود و چون وفات کرد ابوبکر زفهری که نامش يحيى بن عبدالله كرز بود بقضاوت موصل منصوب گردید، و هم در این سال بقول یا فعی در مرآة الجنان عيسى بن على عم سفاح و منصور بدیگر جهان رخت اقامت کشید، و در طی این کتاب و صدر وقایع این سال بحال او گذارش رفت.

ص: 12

بیان وقایع سال یکصد و شصت و چهارم هجری

در این سال عبدالکبیر بن عبد الحميد بن عبدالرحمن بن زيد بن الخطاب از درب الحدث جنك در افكند ، حموی میگوید «حدث» بفتح حاء و دال مهملتين وثاء مثلثه قلعه ایست استوار ما بين ملطیه و شمشاط ومرعش ، از سرحدات امادرب الحدث را یاد نکرده است، بالجمله ميخائيل بطريق وطار از ارمنی بطریق با نود هزار بدفع وحرب او بتاختند عبدالکبیر از آن لشگر بیشمار بیندیشید ، و مردما نرا از جنك وقتال ممانعت كرد، و جملگی را مراجعت داد ، مهدی خلیفه از کردار او بر آشفت، و بر آن عزم شد که او را از شمشیر تیز بگذراند ، جمعی زبان به شفاعت برگشودند مهدی از قتلش در گذشت ، و بحبسش در افکند.

و در این سال مهدی عباسی محمد بن سلیمان را از حکومت بصره عزل کرد ،و اعمال و اشغالی که بدست کفایت او میگذشت بستاند ، و صالح بن داود را بجای او امارت و حکومت داد.

و در این سال مهدی بآهنك اقامت حج راه بر نوشت و چون بعقبه رسید و کمی آبرا بدید، بر آن بترسید بر آن بترسید که آب را بضاعت حمل مردمان نباشد ، که بدستیاری مرکب و سفاین از آن بگذرند، و نیز مرض تب اورا بتعب آورد، و نیز بر اندیشید که مردمان در عرض راه دچار عطش کردند، پس بازگشت تا مگر از کثرت مردمان بکاهد، و برادرش صالح بن منصور را مأمور ساخت تا مردمان را حج اسلام بگذارد ، او برفت و در طی راه چنان مردمان تشنه ماندند که بیم همی رفت بهلاك رسند ، مهدی بریقطین خشم گرفت زیرا که چنانکه از این پیش مذکور شد، مصانع و آباد و آبگیرها در امارت و اشارت وی بود.

نادا و در این سال عبدالله بن سلیمان از امارت یمن معزول شد ، چه مهدی بر وی خشمناک شد و یکی را بسوی او مأمور ساخت تا متاعش را تفتیش و تفحص

ص: 13

نماید، و منصور بن یزید بن منصور را حکمران یمن گردانید ، و در این سال یزید بن حاتم فرمانفرمای مملکت افريقيه بود ، حكام وعمال ولایات همان کسان بودند که در سال گذشته نامبر دار شدند ، و محمّد بن فضل در موصل حکمران بود .

و در این سال عبدالرحمن اموی روی بسوی سرقسطه نهاد و اینحال بعد از آن بود که ثعلبة بن عبید را با لشگری گران بدانجانب روان ساخته بود ، وسلیمان ابن يقظان وحسين بن يحيى چنانکه از این پیش مذکور نمودیم، بر خلع طاعت و اظهار عصيان عبد الرحمن اتفاق کرده، و هر دو تن در سرقسطه جای داشتند ، و آتش فتنه و آشوب می افروختند.

بیان بعضی محاربات و فتوحات عبدالرحمن أموى و برخی سوانح سال یکصد و چهارم هجری

در این سال چنانکه اشارت رفت ثعلبة بن عبید با سپاهی بیکران از جانب عبدالرحمن بطرف سرقسطه راه برگرفت و از آن پس عبدالرحمن نیز بدانسوی روی نهاد، و ثعلبه با سلیمان و حسین بازار مکاوحت را بگردش در آورد و قتال و جدالی شدید بسپرد.

چنان اتفاق افتاد که یکی روز تعلبه بخیمه گاه خویش بازشد ، سلیمان این حالت غرّه و غرور او را مغتنم شمرده بسویش بیرون تاخت ، و ناگاه او را بگرفت و سپاهش را پراکنده ساخت، آنگاه سلیمان قازله پادشاه فرنك را خواندن گرفت و با او میعاد نهاد که شهر را و ثعلبه را بدو تسلیم نماید، و چون قارله بآن طمع بدو پیوست، جز ثعلبه بدو تسلیم نشد، پس ثعلبه را مأخوذ داشته و بجانب بلاد خویش بازگشت ، و بدان گمان بود که در عوض ثعلبه فدیه بزرگ و مالی بسیار بخواهد گرفت ، لکن عبدالرحمن اموی مدتی در آن کار با همال بگذرانید، پس از آن جماعتی را در آنجا بگذاشت تا تعلبه را از مردم فرنگ طلب نماید ، و ایشان ناچار او را از دست بگذاشتند .

ص: 14

و چون اینسال اندر رسید عبدالرحمن بسرقسطه راه نوشت و اولاد خود را بهر سوى متفرق ساخت تا مخالفانرا طرد و دفع کرده و چون از کار خود فراغت یابند ، بسر قسطه فراهم شوند، اما عبد الرحمن پیشتر از ایشان بسر قسطه در آمد، و در این وقت حسين بن يحيى ، سليمان بن يقظان را بقتل رسانیده خویشتن به تنهایی فرمانگذار سرقسطه بود، وعبد الرحمن براثر اینحال بدورسید و کار را بر مردم سرقسطه بسی سخت و دشوار گردانید ، و ایشانرا در بندانی سخت بداد .

و نیز در این اثنا فرزندان عبدالرّحمن از نواحی و اطراف بدو پیوستند ، و نیز هر کسرا که با ایشان از در مخالفت بیرون شده بود، با خود بیاوردند ، و از مراتب اطاعت و فرمانبرداری دیگران در خدمت عبدالرحمن بعرض رسانیدند ، چون حسین بن یحیی این ذلت مخالفان و گرفتاری ایشان و مطاوعت و انقیاد دیگر اترا بدید بمصالحت و اطاعت رغبت نمود ، و اذعان ورزید، عبدالرحمن نیز اجابت کرد و باوی صلح نمود و پسرش را بگروگان بگرفت و از سرقسطه مراجعت گرفت، و در بلاد فرنك جنك در انداخت و جمله را مقهور و مغلوب ومسخر ومنقاد نمود، و اموال ایشانرا بغارت ببرد ، و گروهی را اسیر و دستگیر گردانید.

و همی راه بنوشت تا بقلهره رسید «قلهره» بفتح قاف ولام مفتوحه وهاء مضمومه وتشديد راء مهمله مفتوحه از اعمال تطلیه در غربی اندلس است و شهر فکیره را برگشود ، و هر قلعه در آن ناحیه بود ویران ساخت، و بسوی بلاد بشكنس راه سپرد ، و بعضى حصونرا فتح کرده آنگاه بجانب ملاوتون بن اطلال طیّ براری وجبال نموده قلعه او را محاصره كرد ، و مردمان آهنك كوهستان آنجا را نمودند و در آنجا با آنجماعت بقتل و قتال در آمدند ، و آخر الامر آنقلعه را مالك شدند، وعنوة فروگرفتند و ویران ساختند و چون از اینکارها بپرداختند ، عبدالرّحمن کامروا و فیروز بجانب قرطبه بازگشت .

و در اینسال در میان مردم بر بر بلنسیه و بر بر شنت بریّه از زمین اندلس آشوبی عظیم وفتنه عمیم برخاست و جنگهای بزرگ و نبردهای دشوار درمیان

ص: 15

ایشان بگذشت، بسیاری مرد و مرکب از پای در آمدند، و از خون سواران جنگجوی روی زمین رنگین گردید، و از هر دو گروه جماعتی بیشمار بهارك ودمار پیوست ، و حروب ووقایع ایشان در متون كتب مذكور ، و در السنه اهل روزگار معروف و مشهور است.

و در اینسال شيبان بن عبد الرحمن مكنى بأبي معاويه تمیمی بصری نحوی از این سرای ایرمان بجهان جاویدان منزل و مأوی گزید، و هم در اینسال عبدالعزیز ابن عبد الله بن أبي سلمة الماجشون بدار بقا مقیم گردید .

معلوم باد ابن اثیر با ینصورت یاد کرده است که مسطور شد ، اما ابن خلکان در بیان حال او میگوید ابومروان و عبدالملك بن عبدالعزيز بن عبد الله بن ابی سلمه الماجشون ووفات او را در سال دویست و سیزدهم مینگارد ، و از عبدالعزیز نام نمیبرد، ممکن است ابن خلكان بحال عبد العزیز عنایتی نکرده باشد ، و پسرش عبد الملك را كه از جمله فقهای بزرگ مالکی است یاد کرده است، اما مینویسد عبدالملك در خدمت پدرش عبدالعزيز علم فقه بیاموخت، و معلوم میشود که عبدالملك از اساتید فقهاست.

«ماجشون بفتح ميم و بعد از الف جيم مكسوره وشين معجمه مضمومه وبعد از واو و نون ، بمعنی مورد است یعنی گلگون، و ممکن است معرب گلگون با مایگون باشد، و بعضی گفته اند بمعنی سرخ و سفید است ، و این از نخست لقب ابي يوسف بن يعقوب بن ابی سلمه مذكور عم بدر عبدالملك مذكور است،حضرت سكينه خاتون بنت حسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم اين لقب بدو عطا فرمود ، و در اهل بیت او و فرزندان و برادر زادگانش باقی بماند، و بعضی گفته اند اصل ایشان از اصفهان بودند، و چون خواستند بر همدیگر سلام فرستند میگفتند شونی شونی از اینروی ماجشون نام یافتند ، وراقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته است.

و هم در اینسال بروایت بافعی و ابن خلکان ابو يوسف يعقوب بن ابی سلمه دينار ، وبقولی میمون ملقب بماجشون قرشی تیمی از موالی آل مکندر از مردم مدینه

ص: 16

وفات کرد ، از عبدالله بن عمر بن خطاب سماع داشت ، و نیز از عمر بن عبدالعزیز ومحمد بن المنكدر و عبدالرحمن بن هرمز اعرج استماع نمود، و دو پسرش یوسف وعبد العزیز و برادرزاده اش عبد العزیز بن عبدالله بن ابی سلمه ، از وی راوی بودند.

یعقوب بن شیبه گوید ماجشون يعقوب بن ابی سلمه مولی هدیر بود و در آنزمان که عمر بن عبدالعزیز والی مدینه طیبه ،بود یعقوب در خدمت او بمحادثت رمؤانست میگذرانید، و چون عمر خلافت یافت ماجشون بهمان اندیشه بخدمت عمر فرمود ما بترك تو گفتیم چنانکه پوشش جامۀ خز را متروك نمودیم، کنایت از اینکه از لذایذ روزگار دیده فروبستیم، یعقوب چون اینسخن بشنید رشته طمع ببرید و از خدمتش انصراف گرفت.

و چنان بود که در میان ربيعة الرأی و ابوالزّناد که از فقهای زمان بودند عداوتی بود، و ماجشون بمعاونت وتحريض ربیعه میپرداخت، و ابوالزناد چون براین کردار نگران شد میگفت همانا مثل من و مثل ماجشون بآن گرگ شبیه است که بر اهل قریه درآمدی و کودکان ایشانرا بخوردی ، مردم قریه فراهم و در طلبش بیرون شدند گرك از چنك آنجماعت بگریخت آنمردم از طلبش دست بداشتند و از دنبالش فرونشستند مگر صاحب کوزه سفالین که در طلب كرك ابرام و اصرار همیکرد، گرگ چون این الحاح را از وی بدید بایستاد و گفت اگر این جماعت که اطفال آنها را خورده ام در طلب من کوشش کنند سزاوار است و در کردار خود معذور هستند ، اما ترا با من و مرا با تو چکار و کردار است، بخداوند سوگند هرگز ظرفی سفالین از تو نشکسته ام، حال من و ماجشون نیز چنین است هیچوقت دایره و بربطى وعودی از وی نشکسته ام ، کنایت از اینکه من و او در یکمقام و منزلت وحرفت نیستیم ، پس او را با من چکار و چه مناسبت است.

پسر ماجشون حکایت کند که چون روح از تن ماجشون بیرون شد، جسدش را برای غسل بر تخته بر نهادیم ، و با مردمان گفتیم شامگاهانش از جای حرکت دهیم و جنازه اش بیرون بریم، پس مرده شوی بروی در آمد تا او را غسل دهد ناگاه

ص: 17

رکی را در زیر قدمش در حرکت دید، و نزد ما بیامد و گفت عرقی را در حرکت بینم و جایز نمیدانم در غسل او عجلت نمائیم، ما بواسطه اینخبر احتیاط کردیم و مردمانرا بتعلل بازگردانیدیم، برفتند و صبحگاه باز بیامدند مرده شوی نیز بیامد و آنعرق را بهمان حال حرکت بدید، ناچار از مردمان معذرت خواستیم.

و ماجشون تا سه روز بر آنحال بماند از آن پس راست بنشست و گفت سویقی برای من حاضر کنید بس بدو بیاوردند، و ماجشون از او بیاشامید با او گفتیم بدانجه دیدی مارا خبر گوی .

گفت آری روح مرا عروج دادند و فرشتۀ روحم را همی صعود داد تا بآسمان دنیا رسید ، و آسمان گشوده شد و همی از آسمانی بآسمانی ببردند تا بآسمان هفتم رسید ، با فرشته گفتند با تو کیست گفت ماجشون ، گفتند فلان و فلانمقدار سال وماه وروز و ساعت از عمر او باقی است، و اجازت قبض روح او را نداده اند ، پس مرا فرود همی آورد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را بدیدم و ابوبکر از طرف راست و عمر از جانب چپ ، وعمر بن عبدالعزیز در حضور مبارکش جای داشتند، از آن فرشته که با من بود پرسیدم این مرد کیست ، گفت عمر بن عبدالعزیز است ، گفتم همانا بحضرت رسولخدای نزديك نشسته است گفت وی در زمان جور کار بحق کرد ، وابو بكر وعمر در زمان حق عمل بحق کردند ، یعنی اجرای امر حق در زمان عمر بن عبدالعزیز دشوارتر بود.

معلوم باد هر کس بر اینحکایت بگذرد بروی مکشوف میافتد که از اكاذيب اخبار است، و بجهات عدیده از درجه صحت بیرون است ، و ناقل آن از کمال مخالفت و شدت عصبیت بنگارش آن گذارش گرفته است ، و هیچ مردی خردمند این حکایت را باین غرابت و ترتیب غیر صحیح پذیرفتار نمیشود.

ابن خلکان میگوید یعقوب ماجشون را برادری بود که او را عبد الله بن ابی سلمه میگفتند ، و اورا و او را پسری بود که او را عبدالعزیز بن عبدالله میخواندند، و ابو عبدالله کنیت داشت، و این عبدالعزیز در بغداد وفات کرد، و مهدی عباسی بروی نماز

ص: 18

بگذاشت ، و در مقابر قريش مدفون شد و این قضیه در سال یکصد و شصت و چهارم روی داد.

و این روایت مؤید خبر ابن اثیر است که از این پیش در ذکر وفات عبدالعزيز بن ماجشون یاد کردیم، و معلوم میشود که عبدالملك بن عبدالعزيز ماجشون پسر عبد العزيز مذکور است که پس از پنجاه سال از فوت وی وفات کرده است یافعی در مرآة الجنان در وقایع سال یکصد و شست و چهارم هجری بوفات يعقوب ماجشون وعبد العزيز ماجشون اشارت کرده است و گوید: عبدالعزیز ماجشون مدنی فقیه قریش و از بزرگان محدّثین و نساك بود، و خود میگفت سیزده سال با حسن بصری مجالست کردم .

و نیز در اینسال عیسی بن على بن عبد الله بن عباس عم منصور از اینسرای غرور بيرون شتافت ، و بعضی وفات او را در سال یکصد و شصت و سوم دانسته اند چنانکه در ذیل سوانح آنال مذکور داشتیم .

و نیز در اینسال سعید بن عبدالعزیز دمشقی بار اقامت بسرای آخرت کشید و هم در اینسال سلام بن مسکین نمری ازدی مکنی بابی روح، جان از بدن بگذاشت، و برای جاویدان راه برداشت، و نیز در اینسال مبارك بن فضالة بن ابي اميه قرشی روزگارش بیایان و پیمانه زندگانیش لبریز آمد و ابو امیه مولی عمر بن خطاب بود.

بیان بعضی کلمات حکمت آیات حضرت امام همام موسی کاظم علیه السلام در بنی آدم و طبایع هوا و غیرها

در کتاب سماء وعالم مروى است «قال العالم علیه السّلام الخلق الله عالمين متّصلين، فعالم علویّ و عالم سفلىّ ، وركّب العالمين جميعاً في ابن آدم ، وخلقه کرویّآمدو را فخلق الله رأس ابن آدم كقبة الفلك ، وشعره كعدد النجوم، وعينيه كالشمس والقمر ومنخريه كالشمال والجنوب، واذنيه كالمشرق والمغرب ، وجعل لحمه كالبرق ،

ص: 19

وكلامه كالرعد ، ومشيه كسير الكواكب ، وقعوده كشرفها ، وغفوه كهبوطها، وموته كاحترافها .

وخلق فى ظهره اربعة وعشرين فقرة كعدد ساعات الليل والنهار ، وخلق له ثلاثين معاء كعدد الهلال ثلاثين يوماً ، وخلق له اثنى عشر وصلا كعدد السنة اثنى عشر شهراً ، وخلق له ثلاث مأة وستين عرقاً كعدد السنة ثلاثمأة وستين يوماً ، وخلق له سبع مأة عصبة و اثني عشر عضواً وهو مقدار ما يقيم الجنين في بطن امّه وعجنه من مياه أربعة ، فخلق المالح فى عينيه فهما لا يذوبان في الحرّ ولا يجمدان في البرد ، وخلق المر في اذنيه لكى لا تقربهما الهوام، وخلق المني في الظّهر لكيلا يعتريد الفساد، وخلق العذب في لسانه ليجد طعم الطعام والشراب، وخلقه بنفس و جسد و روح، فروحه التي لا يفارقه الاّ بفراق الدّنيا ، ونفسه التي تريه الاحلام والمنامات، و جسمه هو الذي يبلى و يرجع الى التراب».

امام موسى كاظم علیه السّلام فرمود خداوند تعالی دو عالم که با هم پیوستگی دارد بیافرید: یکی عالم فرازین ودیگر عالم فرودین، و این دو عالم علوی و سفلی یعنی آیات و علامات آنرا در نوع شریف آدمی ترکیب داد، و او را بهیئت کروی مدوّر بیافرید ، سرفرزند آدم را چون قبه فلك، و مویش را چون عدد ستارگان ، ودو چشم او را مانند آفتاب و ماه و هر دو منفذ بینی او را چون شمال وجنوب ، و هر دو گوش را بمنزله مشرق و مغرب ، و گوشت اندامش را مانند برق و گویائی او را در حکم خروش ابر ، و گام سپردن او را ، چون مسیر ستارگان، وقعود اور اچون حالت شرف و بلندی آنها ، وفروخفتن او را چون فرود شدن و هبوط آنها ، و فرو مردن آنرا مثل احتراق کواکب گردانید.

و در پشت او بیست و چهار فقره مثل عدد ساعات شب و روز مقرّر فرمود ، و برای او سی روده خلق نمود مثل عدد هلال که روز است ، و برای او دوازده وصل و پیوند بیافرید بر وفق عدد ماههای سال که دوازده ماه است، و برای او سیصد و شصت عرق بعدد ایام سال است که در سیصد و شصت روز میباشد ، و برای او هفتصد

ص: 20

پی و دوازده عضو خلق فرمود و او مقدار اقامت جنین است در شکم مادرش (1).

و او را از چهار آب بیافریده: آب شور را در دو چشم او قرار داده و با ينسبب پیه چشم او از گرمي هوا آب نشود و نگندد و در سرمای سخت منجمد نگردد ، و آب تلخ را در هر دو گوش مقرر ساخته تا جانوران بگوش او و مغز اواندر نتوانند شد ، و آب منی را در پشت او قرار داده تا فسادی بر آن چیره نشود ،و آب شیرین و گوارا را در دهان وی مقرر فرموده تا بدستیاری آن طعام خوردنی و و آشامیدنی را دریا بد ، و او را دارای نفس ناطقه، و جسد، و روح حیوانی گردانیده است روح وی همان است که از وی جدائی نجوید مگر وقتیکه از دنیا مفارقت کند ، و نفس او همان است که احلام و خوابها را بدو نمایش میدهد ، و جسمش همانست که میپوسد و دیگر باره بخاک باز میآید و خاک میشود .

معلوم باد که این حدیث را در سماء وعالم از اختصاص روایت کرده و مسند نداشته است، تواند چندان در نقلش اعتمادی نباشد، و اگر باشد در الفاظ و کلمات آن شاید تصحیفی و کم و زیادی باشد، چنانکه از تعبیر مجلسی نیز مفهوم میشود، ودر هو صورت حكما ومتكلمين و عرفا در این معنی تحقیقات و تدقیقات دارند ، وقريب بمضمون حدیث شریف بیانات کرده.

چنانکه شیخ محمود شبستری در رساله مرآة المحققين ميفرمايد آفاق وانفس باهم برابرند ، یعنی تن آدم با عالم ، و چون معلوم کردیم که تن آدمی نسخهٔ عالم است میگوئیم تن مشابه زمین و آسمان و سال یعنی زمان و شهر یعنی مکان است.

و مناسبت تشبیه آن بازمین آنست که اندر زمین کوههاست و در بدن مردم مانند آنها استخوانهاست، و در زمین اندر درختهای بسیار است و در سر وصورت اندام آدمی مویها مانند آنست خواه خرد و خواه کلان، و مجموع عالم را بر هفت اقلیم مقرر داشته اند و در بدن نیز هفت اندام است یکسر و دو دست و دوپای

ص: 21


1- مجلسی! اعلی الله مقامه میفرماید ( وهو مقدار ما يقيم) یعنی دوازده ماه چه بیشتر زمان حمل بنابر اشهر دوازده ماه است

و پشت واشکم، و زمین را زلازل باشد و مردها نرا عطسه زدن و خندیدن بجای آنست، و در زمین اندر جویهای آب روان و چشمه های جوشان است و بکالبد مردمان اندر رگها و رودهها بجای آنست، و چشمه های جهان پاره شور و برخی خوش و پارۀ ناخوش است؛ در تن مردم نیز چشمه گوش تلخ ، و چشمۀ چشم شور ، و بینی ناخوش و چشمه نوش شیرین.

و مشابهت تن مردم با افلاك اینست که در گردون گردان دوازده كوشك است مثل حمل وثور و دیگر بروج، و مردم را بتن اندر دوازده منفذ است چون دو چشم و دو گوش و دو بيني و يك سوراخ دهنو يكسوراخ ناف و دو پستان و دوعورت، و در فلك بيست و هشت منزل است چون شوله واجبه و طرفه الى آخرها، وبتن اندر بیست و هشت عصب است، وفلك را بسیصد و شصت درجه دورات تمام میشود ، و در تن مردم نیز سیصد و شصت رگست ، و چونانکه فلك را هفت اختر گردنده است ، تن مردمرا نیز هفت اعضای رئیسه باشد، و چنانکه در افلاك اندر كواكب ثابته بسیار است، در تن نیز قوتهای طبیعی و غیر از طبیعی بسیار است چون جاذبه و ماسکه و جز آن که در مقام خود مذکور است. و چنانکه گردونهای گردان بر عناصر واخشيكان احاطه دارد تن نیز بر اخلاط اربعه سوداء وصفراء وبلغم وخون احاطه دارد، و بیرون از اینجمله که بیاد آوردیم مشابهت بسیار است که درخور اینمقام نیست.

اما مناسبت مشابهت باسال و زمان اینست که هر سالی بر دوازده ماه مقرر است، و بتن اندر دوازده راه باشد، و هر سالی بر چهار فصل منقسم است و بتن اندر چهار اصل است، و ایام هفته بر هفت روز است تن مردم نیز بر اعضای سبعه انحصار دارد چنانکه مشهور و معلوم است .

اما مشابهت تن با شهر از آنست که بملك اندر پادشاه و فرما نگذار میباشد، و بعد از شاه وزیر، و بعد از وزیر شدند و امیر، و بعد از اوستاننده باج و مستخرج خراج، و بعد از وی رعیت وصنعتگر چون طباخ و فصاد و جز ایشان ، و پادشاه را

ص: 22

گنجور و پيغام سپر و پيك و پژوهشگر در خور است ، تن ما نیز چون یکی شهر و گوهر جان چون پادشاه ، و خرد چون دستور ، و نیروی خواهش چون باژ خواه، و نیروی خشم چون داروغه ، و قوای دیگر هريك برگونه کارگر و پیشه وری است ، و آلات دیگر رعیت هستند چنانکه قوه هاضمه طبّاخ معده، وقوّه مصوّره در حکم فصّاد ، وچشمها و گوشها جاسوسان و پژوهشگران اند که از اطراف وجوانب خبرها بروح که شهریار تن است بازرسانند ، و دیگر حواس هر یکی مشابه رسولی و جاسوسی باشند ، وقوتهای دیگر هر يك بمنزله صنعتگری هستند چون آهنگر و چوبگر وجز ایشان.

و مردمانرا صفاتی است که یزدانتعالی بدان صفات موصوف است، چون دانا وبينا و شنوا و گویا و با نیرو وزنده، لیکن مردمان در اتصاف باین صفات نیازمند بآلت هستند، و خدای بی نیاز است، و تاگاهی که مردمان اراده نکنند، زبان نجنبد و پای نرود و دست نگیرد و چشم نبیند، همچنین تامشیت و ارادۀ حقتعالی نباشد گردونها نگردند و ستارگان نتابند، واخشيکان مرکب نشوند، ومواليد موجود نگردد، برگزیدۀ خدا خواجه دوسر احمّد مصطفی صلّی اللهُ علیه وآله از این معنی خبر دهد و فرماید «تخلّقوا بأخلاق الله واتّصفوا بصفات الله».

و فرمان راندن الهی بلاتشبیه در عالم چون فرمانگذاری روانست بتن اندر مثلا اگر خواهیم چیزی برنگاریم نخست اراده و خواستاری روان ما بدل ما باز رسد تارگها بجنبش آید، آنگاه رگها انگشتانرا بجنبش اندر آورد ، سپس انگشتان خامه را بجنبش در آورد، تا آنچه را خواسته باشیم از عربی و فارسی و نظم و نشر برنگارد ، بر اینگونه خدای سبحان چون خواهد در این عالم چیزی پیدا کند اراده او بخرد نخست رسد ، و از او بعرش و از عرش فرشتگان و از فرشتگان بافلاك واز افلاك بستارگان و از ستارگان بعناصر و اخشیجان تا آنچه را حق اراده فرموده از نباتات و معدنیات و حیوانات در جهان پیدا شود.

ص: 23

و در این مثال که برزدیم ارادۀ روح بدل چون اراده حق بر عرش ، ورگها بجای فرشتگان ، و انگشتان بجای افلاك و ستارگان بجای قلم، و عناصر بجای مداد ، و موالید چون خطوط ، و شخص عارف چون باین مقام رسید همه چیزها را نيك بیند چه آفریدن موجودات کار حق است و بجمله نگار دست قدرت او هستند و با این ترتیب اگر نگارشی را گوئی بد هست نگارنده را بد گفته باشی (عیب صنعت هر که گوید غیبت صنعت گر است).

هر چیز که هست آنچنان میماند *** هر چیز که آنچنان نمیماند نیست

و در تطبیق آفاق و انفس چنان بیان کرده اند که مجموع این عالم بعضی ظاهر است و برخی باطن ، و آنچه ظاهر است عالم افلاك وعناصر و مواليد است، و آنچه باطن است از عوالم نفوس وعقول و ارواح است ، همچنین مردمانرا ظاهر و باطن است، ظاهر چون بدن، و قوای ظاهر چون چشم، و باطن چون آن قوتها و توانائیها که بدستیاری ادراك اشیاء نماید ، مثلا قوت بینائی و گویائی و شنوائی و غیر از آن هر چه یزدانتعالی فرموده است «سنریهم آياتنا فى الاٰفاق وفى أنفسهم حتّى يتبيّن لهم» (1)

مراد از آفاق عالم ظاهر میباشد ، یعنی عالم اجسام: و مراد از انفس عالم باطن است یعنی عالم ارواح ، و آن آیات نزد محققان آن آیاتی است که ایزد تعالى بموسى علیه السّلام عطا فرموده و میفرماید «ولقد آتينا موسى تسع آیات بینات» (2).

و بیان آن آیات نه گانه را چنین مینویسند در عالم ظاهر و باطن وعالم ظاهر را ملك خوانند ، وعالم باطن را ملکوت ، پس در حقیقت آن آیات ، هیجده میباشد، نه آیت در عالم ملك ، و نه آیت در عالم ملکوت و آن نه آيات عالم ملك يكى افلاك و چهار عناصر است ، ششم آن انسان ، هفتم حیوان ، هشتم ثبات ، نهم معدن است، و نه آيات ملکوت یکی نفس کل است که عبارت از ملکوت افلاک است و چهار

ص: 24


1- سوره فصلت آیه 53
2- سوره بنی اسرائیل آیۀ 103

ملك مقرب است که عبارت از جبرائیل و اسرافیل و میکائیل و عزرائیل است، و این چهار ملکوت چهار عنصر باشند، و ملکوت انسانی نفس اوست ، و آن نه مواليد ملكوت هر يك نفس اوست .

و چون گفته اند آدم نسخۀ عالم است و عالم در آدم موجود است ، پس این نه آیات در آدمي بباید باشد ، و نه آیاتی که در ظاهر آدمی است دو چشم و دو گوش و دو منفذ بینی و دو دست و یکدهان اوست، و این جمله بجای افلاك وعناصر ومواليد است، و نه آیات باطن: قوت بینائی و شنوائی و بوئیدن و چشیدن و سودن و بر اندیشیدن و از برداشتن و پندار نمودن و گمان بردن است است.

اکنون بباید دانست که ظاهر عالم را آفاق بزرگ ، و باطن عالم را نفس بزرك و ظاهر آدمی را آفاق كوچك و باطن او را انفس كوچك خوانند آنگاه آیات آفاق بزرك را با آفاق كوچك مطابق کنند تا هر دو یکی شوند آنگاه مشهود آید که آدمی بحقیقت اوست اما كوچك ، و عالم بحقیقت آدم است اما بزرك .

أتزعم أنّك جرم تقيل (صغير) *** و فيك انطوى العالم الأكبر

آدمی قبّه ایست آللّهی *** ليك از حبه نه آگاهی

ای کتاب مبین ببین خود را *** وز یکی بازدان تو این صدرا

خویشتن را نمیشناسی قدر *** ور نه بس محتشم کسی ایصدر

آنگاه از عالم کثرت بعالم وحدت رسیم، و معنی این آیه شریفه «هوالاوّل والاٰخر والظاهر والباطن وهو بكلّشی علیم» (1) را بازدانیم، و چون محققان باينمقام رسیده اند چنین گفته اند :

جان مغز حقیقت است و تن پوست ببین *** در کسوت روح صورت دوست ببین

هرچیز که آن نشان هستی دارد *** یا پرتو نور اوست یا اوست ببین

هر چیز اکنون باید دانست که بجای افلاک و اخشیکان چهار گانه پنج حسّ ظاهر است در وجود آدمی کوش بجای افلاك ، و چشم بجای آتش، و بینی بجای هوا ،

ص: 25


1- سوره حدید آیه 3

و دهان بجای آب ، و دست بجای خاك ، و برای این مناسبت دلایل بسیار است، از تمام، آن دلائل یکی آنست که اگر گردونها را گردش نباشد از آب حیوان حاصل نشود، كذلك اگر گوش که بجای افلاک است نباشد در ذائقه که بجای آبست نطق حاصل نگردد، چنانکه هر کس کَرِ مادر زاد باشد نيز كنك باشد ، زیرا که هر حدیثی تا از راه گوش اندر نشود از دهان بیرون نیاید، و از این باشد که هر گروهی همان زبان که بزبان کودکی اندر بشنیده اند همانرا دانند، فرزند عرب از زبان هندی آگاه نباشد ، وترك از لغت عرب دانا نیست، پس معلوم افتاد که تاسخن بگوش اندر نرود از زبان بدر نیاید، یعنی اگر گوش نباشد سخن نباشد ، و همچنین اگر افلاك نباشد حیوان نباشد .

و مناسبت چشم را بآتش چنین تصور کرده اند که اگر آتش نباشد روئیدنی از زمین نروید ، وجانب کمال نگیرد همچنین اگر چشم نباشد از دو دست کتابت نیاید ، و این خود در نهایت ظهور است. پس در اینعالم بزرگ بواسطۀ افلاك حیوان از آب بیاید و نبات بواسطه آتش بکمال رسد ، و این حالت بمیانجی هوا باشد همچنین در عالم كوچك بجهت وجود سمع وبصر ونطق کتابت حاصل شود ، و این بمیانجی گری بینی باشد و اگر بینی نباشد نمیتوان نفس برزد و این حالات میسر نگردد.

پس بدین برهان معلوم گردید که گوش بجای افلاک است ، و چشم بجای آتش و بینی بجای هوا، و ذائقه بجای آب، و دست بجای خاك .

و بباید دانست که مراتب اعداد افزون از چهار مرتبه ندارد که عبارت از آحاد وعشرات ومآت و الوف باشد .

عدد يك بجای انسان است *** عدد ده بجای حیوان است

عدد صد بجای نوع گیاه *** خود هزاران برابر کان است

چنانکه عدد يك از دیگر اعداد کمتر است، انسان نیز از سایر حیوانات در عدد کمتر است و چنانکه ده از صد کمتر است، حیوان از نبات کمتر است و بر این

ص: 26

قیاس نبات از معادن کمتر میباشد، پس معادن از نبات فزونتر و نبات از حیوان بیشتر ، و حیوان از انسان بر افزونتر است، و این فزونی در شماره باشد نه در مرتبه.

پس از اینجمله معلوم گردید که این نه آیت که در عالم بزرگ اندر است بانه آیت که در عالم كوچك است تطابق پیدا میکند، و در حقیقت اینعالم كوچك نسخۀ عالم بزرگ میباشد.

و همچنین فکر بجای عدد يك میباشد، و حفظ بجای عدد ده، و نطق بجای عدد صد ، وكتابت بجای عددهزار ، زیرا که چون چیزیرا در فکر وجود پیدا شود آنوجود را چندان بقائی نباشد، و چون بحفظ رسد آنچیز را وجود و بقا ده برابر گردد ، و چون بنطق رسد وجود و بقایش صدچندان گردد، و چون بکتابت رسد وجود و دوام آنچیز هزار برابر آن گردد که در فکر بود.

همچنین قوت نطق بجای جبرائیل است و کار جبرئیل وحی گذاردن است نطق نیز از عالم باطن خبر میدهد ، وقوت کتابت بجای عزرائیل میباشد و کار عزرائیل روح از تن جدا کردنست ، نیروی نگارش نیز لفظ را از معنی جدا مینماید ، و نیروی حفظ بجای میکائیل است و کار میکائیل حساب کردن و حفظ نمودن ارزاق است حافظه نیز هر چه بدو میرسد محافظت میکند، و فکر بجای اسرافیل است و کار اسرافیل بصور اندر دمیدن است تا مردگان سر از گور بیرون آورند فکر نیز در مقدمات تصرف نماید ، و نتیجه برانگیزاند و در تطابق ایند و عالم آنچه مذکور گشت در اینمقام کافی است.

و هم بباید دانست که اگر در عالم بزرك فرشتگان نباشند افلاك و عناصر را تأثیر و تصرف نباشد و بیکار بماند، و این چهار نفس نیز اگر نباشد از آب انواع حیوان پیدا نشود ، و اگر هم بشود بر مثال مردگان بیخبران باشند، همچنین در عالم كوچك نيز اگر چشم و بینی و دهان و دست نباشد این حواس نیز که سامعه وشامد و ذائقه ولامسة هستند فارغ و بیخبر گردند و از آنها هیچ کار نیاید، پس بقای حواس بأن قوتها ، وبقای قوتها بنفس انسانی است همچنین بقای عالم بزرك بواسطه

ص: 27

نفوس وعقول بواسطه ایزد متعال است، و همچنین اگر باعضا و حواس و نیروهای جسمانی بنگريم در يك شخص کثرت پدید شود با اینكه يك بيش نيست، بدينگونه نیز چون در عالم بزرك نگران گردیم کثرت بسیار بواسطه افلاك و عناصر ومواليد و جزويات ومركبات باشد، اما چون نظر بذات بیاوریم جمله را در تصرف مكذات بينيم .

این جماعت با این بیانات و اوهام و خیالات کاسده خود گویند در اینجا معنی وحدت وجود هویدا شد و شناخت ذات خداوند واجب الوجود در اینجا مشهود گشت، اگر در این مقام پروردگار خود را نشناختی هرگز نخواهی بشناخت و میگوید زنهار زنهار این سخن را دریاب و شناخت بهمرسان همانا بزرگان چنین گفته اند:

بدنيا اي پسر گر میتوانی *** کمالى كسب كن زينعالم خاك

که بیرون رفتن از عالم چنانست *** که بیرون آئی از حمام ناپاك

معلوم باد در ترکیب عالم کبیر در عالم صغیر که بنی آدم است در اخبار و آثار بيانات و کلمات عدیده و در السنۀ شعرای عرب وعجم بسیار از یاد بگذرانیده اند ، اما پاره تحقیقات بعضی ایشان که راجع بوحدت وجود و تناسخ و حلول و امثال آنست ، از خرافات و بیهوده سرائی این جماعت است که من حيث الحقيقه كفر وزندقۀ محض است.

در منهج الصادقین و پارۀ تفاسیر دیگر در ذیل معنی آیه شریفه مسطور است که زود باشد که با کفار مکه نشانهای قدری خود را در کنارهای جهان و در نفسهای ایشان یعنی مکه و نواحی آن بنمائیم تا ایشانرا روشن گردد که رسول ما بر حق است همانا اگر کفار منکر نبوت توشوند خداوند برای اقامت دلایل وحدت و آیات صحت نبوت تو برای تو کافی است.

مینویسند علما را در معني آفاق و انفس اختلاف بسیار است یکی همان معنی که مذکور شد.

دوم اینست که بنمائیم با مردمان حجج ودلائل توحید و قدرت خود را در آفاق عالم و اقطار آسمان و زمین از شمس و قمر و نباتات و اشجار و بحار و جبال ، و در

ص: 28

نفوس ايشان از لطایف صنعت و بدایع حکمت و حسن صورت و استواری خلقت ، باعصاب ورباطات وعروق و ایجاد قوای ظاهره و باطنه و جز آن تا مردمانرا آشکار گردد که خالق آفاق و انفس معبود بحقّ است و در الوهيت يكتا و در علم و قدرت بیهمتا است.

سوم اینکه بنمایم بایشان دلایل خود را بر صدق محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم وصحت نبوّت او در آفاق یعنی اقطار مکه از حیثیت فتح قری و حصون و قلاع و بلاد از بهر او و بنصرت و معاونت اجبّای اخیار که کرّار غیر فرار بودند ، و از آن پس برای تمامت مسلمانان چون غلبه یافتن ایشان بر بلاد یمن وروم و فارس و شرق و غرب عالم و تسلّط و تفوّق این جماعت بر جمیع اکاسره واقاصره و فیروزمندی مردمی قلیل از مسلمانان برگروهی کثیر از مشرکان ، وضعفای ایشان بر اقويا وانتشار دعوت اسلام در اقطار معموره و اکناف مشهوره ، وبسط دولت دین محمّدی صلّی اللهُ علیه وآله در اقاصی و نواحی بر آنوجه که خارق عادات است از دایره معهود بیرون.

ومراد به «في أنفسهم» فتح مكه است بعد از قحط وخوف وقتل ، و این فتح و نصرت آفاقی و انفسی بعلت آنست که تا ظاهر شود بر سکنه مکه و اقطار آن که قرآن حق است و از جانب خداوندیست که معبود مطلق است ، چه ایشان چون نگران شدند که رسولخدای با عدم معاون و ناصر ظاهر دارای این فتوحات و شئونات گشت و آنجمله اعدا وحسّاد دور و نزديك و خویش و بیگانه و غریب و قریب را مقهور ساخت ، بدانستند که از جانب یزدانتعالی مؤید است.

چهارم آنکه مراد بقى الاٰفاق، وقایعی است که بر اهم مکذّ به ماضیه نازل شد مثل خسف وغرق وصيحه و باد صرصر و جز آن ، و مراد بفى انفسهم واقعه روز بدر است.

پنجم آنکه مراد بآیات آفاقی آثار امم ماضی میباشد که تکذیب رسولان خود را کردند ، و آثار سایر مخلوقات که در تمامت بلاد بودند، و مراد از آیات

ص: 29

انفسى انتقال ایشان از نطفه بعلقه ، وعلقه بمضغه، ومضغه بعظام ورویانیدن گوشت بر آن و از آن پس انتقال ایشان از مرتبه جنین بودن بطفولیت ، و از طفولیت بشباب ، و ازشباب بکهولت ، و از کهولت بشیخوخیت، و از تزاید عقل و تمیز انسان وتنزل آن دروقت توغل ایشان در قرون و احوال .

ششم اینکه آیات آفاقی غلبۀ دین اسلام است در هنگام ظهور دولت میمنت آیت حضرت صاحب العصر والزمان و خليفة الرحمن صلوات الله عليه ، و مراد با نفسی آنچه از زمان پیغمبر صلِّ اللهُ علیه وآله روی داد از فتح مکه .

هفتم اینکه ضمیر جمع در «انفسهم» بجمله آدمیان راجع است و معنی چنانست که مینمائیم نمامت مردمانرا دلایل آفاقی که ویرانی بنیانها و آیات انفسی که هلاک ساختن ابدان است.

هشتم اینکه آفاقی اختلاف ازمنه و امکنه، وانفسی تفاوت کلی است در احوال و امزجه .

و مینویسند ارباب تحقیق و اصحاب تدقیق گفته اند آفاقی عالم کبیر است ، و انفسی عالم صغير ، و هیچ شهه در این نیست که هر چند از دلایل قدرت در عالم کبیر اندر است نمونۀ از آن در عالم صغیر موجود است ، از آنجمله اخلاط اربعه که از آیات انفسیه میباشد نمونه فصول اربعه: بهار و تابستان و پائیز و زمستان است ، که از آیات آفاقی است، و بر این قیاس قوای اربعه نمونه از ریاح اربعه است ، و عروق اربعه که اکحل وقيفال وباسليق و ابطيست ، مانند انهار اربعه است که سیحون و جیحون ونیل و فرات است ، و چشم مانند این است که گاهی گریان و اشک ریزان ، و گاهی نه بر آنحالست؛ و در این معنی نیکوسخن کرده اند.

في الاٰفاق شمس و قمر *** فی الانفس حس و فكر

فى الاٰفاق كوكب ونجوم *** فی الانفس عجائب و علوم

فى الاٰفاق سحاب و غموم *** فی الانفس عيون دامعة

في الاٰفاق جواهر و معادن *** فى الانفس ظواهر وبواطن

ص: 30

پس هر چه از روی تفصیل در عالم آفاق مندرج مجملش در نشاء انسان اندراج دارد ، از اینجاست که حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه ميفرمايد «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» و شبهۀ نیست که هر کس خویشتن را بهتر شناسد عرفان او بحضرت كبريا بيشتر خواهد بود، چنانکه فرموده اند «أعرفكم بنفسه أعرفكم بربه» کدام از شما خویشتنرا بهتر بشناسد بعوالم عظمت و کبریاء پروردگارش آگاهتر است .

راقم حروف گوید چنانکه از این پیش در دامنه این کتب در بعضی مقامات اشارت کرده ایم ، نه اینست که هر کس خویشتن را بشناسد خدایرا میشناسد .

اولا هیچکس خود را نمیتواند شناخت، چه میداند روح چیست و اخلاط چیست و پوست و گوشت و خون و دیدن و شنیدن و بوئیدن و چشیدن و سودن و بوسیدن و خوردن و نوشیدن و خفتن و بیدار بودن و سکون وحركت و استخوان وعقل و دانش و فکر و امثال این جمله از قوا و حسیات که در این قالب بشری اندر است و نیز عناصر اربعه في الحقيقة والماده چیست منتهای امر برای پارۀ کسان که صفای گوهر عقل و تصور و تفکر ایشان نسبت بیاره مردمان برتر است مراتب اعجاب ایشان بیشتر خواهد شد، و چون از تصور آیات و علاماتی که در پیکر انسان موجود است بآيات وعلامات و دلائل عظیمه آفاقیه که از وی بسی عظیم تر و عجیب ترند نسبت دهد بر اعجاب او در عوالم قدرت قادر مطلق خواهد افزود ، وعظمت و کبریای حضرت معبود را بیشتر از دیگران خواهد دانست ، و هرچه درجات معرفت بیشتر شود حالت تحیّر و تفکّر بیشتر میشود .

و اینکه میفرمایند هر کس خود را شناخت پروردگارش را شناخت بدو معنی است :

یکی اینکه هیچکس نتواند خود را بحقیقت بشناسد، با اینکه نسبت بهزاران هزارها عوالم موجوده، نهایت صغارت و حقارت رادارد، و نمونه ایست از کلّ پس چگونه در طمع شناختن پروردگار است.

ص: 31

دوم اینکه هر کس در خویشتن بتفکر و تعقل رفت بر مقامات قدرت خدای عارف تر از کسی است که دارای اینحال نباشد و بوجود صانع اقرار و اعترافش بیشتر از آن باشد که دارای این تعقل و تفکر نیست، بعلاوه چون از سیر عالم نفس خود بسیر عوالم علويه كبير منتقل شود اقرارش بوجود صانع و برتر درجه عظمت و قدرت و خلاقیت و قهاریت وازلیت و ابدیت او صریح تر و برتر خواهد شد، و نفس نفیس انسانی و گوهر بدیع عقلانی وجوهر شریف نورانی اورا آنمقام رتبت واستعداد و این هیکل را آندرجه لیاقت و قابلیت است که دارای آن شأن ورتبت و مستعّد قبول آنمدارج و معارج روحانیه و انوار الهیه میشود که چون امیر المؤمنين علیه السّلام بجائی میرسد که میفرماید «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً» .

حالا بباید تفکر کنیم که اینوجود مبارك وهيكل مقدس چند هزاران هزار عوالم و معالم ربانيّه صمدانیّه و آیات و دلایل سبحانیه علویّه وسفلیه خلقیه را به پیموده و از روی معرفت کامل بجزء وكلّ آنها با نظر بصیرت و دیدۀ بینش وفکر عمیق وعقل دقیق علم حاصل فرموده است که توانائی تنطق بچنین کلمتی را که تمام انبیای سلف و اولیا و اوصیای بر گذشته جرأت تكلم بآنرا نداشته ، و استعداد و نیروی احتمال آنرا نیافته اند ، حاصل فرموده است «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء» ، وصاحب اینکلمه طیبه میتواند در ملا عام بفرماید «سلوني قبل أن تفقدوني» از من از هر چه از گذشته و آینده از عوالم علویّه وسفلیّه و طبقات آسمان و زمین و آنچه در آنها و بر آنها وزیر آنها و اخبار و آثار و آیات وعلامات ما كان وما يكون و علوم معالم و فنون است، بپرسید که من اخبار آسمانرا بهتر دانم تا اخبار زمین را _إلى آخر الخبر .

و چنین کس میتواند فرمود (یا حار همدان من یمت برنی) و چنین کس میتواند در تمامت امور و علوم و فتاوی و احکام اظهار علم نماید و حکومت و قضاوت فرماید و ولی اعظم خداوند قادر گردد، و خدای خود داند چه ودیعه در این هیکل بشری و روح مقدس الهی بر نهاده که دارای چنین شأن و مقام و منزلت شده است .

ص: 32

ومات الشّافعیّ و ليس يدرى *** عليّ ربّه ام ربّهُ الله

و بهتر آنست که از این مقام بگذریم که این در یارانهایتی، و این بیدارا بدايتي ، و این مهر را کسوفی ، و این بدر را خسوفی ، و این گردو نرا سکونی و این سحابرا امساکی نیست.

و نیز در کتاب سماء و عالم و عیون از هاني بن محمّد بن محمود عبدی مرویست که وقتی حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما بر هارون الرشید در آمد رشید عرض کرد یا ابن رسول الله مرا از طبایع چهارگانه خبر فرمای، حضرت امام موسی سلام الله عليه فرمود: «أمّا الرّيح فانّه ملك يدارى، وأمّا الدّم فانّه عبد عارم وربما قتل العبد مولا ، وأمّا البلغم فانّه خصم جدل إن سددته من جانب انفتح من آخر ، وأمّا المرّة فانّها أرض اذاهتزّت رجعت بما فوقها».

مجلسی رفع الله درجته میفرماید: احتمال دارد که مراد بریخ که فرموده مرۀ صفرا باشد بواسطۀ حدَّت آن و لطافت و سرعت تأثیر آن از اینروی باید در حالت مدارات باشد تا مغلوب نشود و هلاک نیابد، و میشود مراد بآن روح حیوانیه باشد، ومقصود از مرّه صفراء و سوداء باهم باشند چه مرّه بر آن اطلاق میشود، و در اینجا اصطلاحی دیگر در طبایع و تقسیمی دیگر برای آن باشد ، وعارم بمعنی بدخوی و سخت است گفته میشود «عرم الصبي علينا» یعنی بشرارت و سرکشی و افساد پرداخت و میشود که معنی این باشد که وی خادم بدن و برای او نافع است لکن بسا میشود که غلبه او سبب هلاك میگردد،و از اینروی شایسته چنانست که بحالت اصلاح باشد، و آدمی از غلبه آن برحذر ماند، و اینکه فرمود «فانّه خصم جدل» کنایت از بطوء علاج خلط بلغم وعدم سهولت اندفاع آنس، و کلام آنحضرت «اذا اهتزَّت» یعنی غلبت وتحركت رجعت ما فوقها كما في حمّى النائبة من الغبّ والرّبع وغيرهما. چه این خلط چون غلبه کند بدن را بزلزله و حرکت اندر آورد، مجلسی میفرماید مانند اینکلام شریف را در کتب اطباء و حکماء پیشین زمان بدیده ام، ومعنى ظاهر حديث شریف اینست:

ص: 33

واما خون همانا بنده بدخوی و شدید و هر چند خدمتکار هیکل آدمی است، اما چون غلبه کند بسیار افتد که سایر اخلاط را مغلوب گرداند و آدمی را هلاک گرداند .

چون یکی زین چهار شد غالب *** جان شیرین برآید از قالب

پس این بنده وخادم چون فزایش گیرد مولای خود را میکشد، واما خلط بلغم دشمنی است که مجادلت میورزد یعنی چون غلبه و فزایش گیرد علاجش بسهولت ممکن نیست و با معالج وادویه مجادلت نماید و باید انسان از چنین خصم برحذر باشد ، واما مرّه چون جنبش و غلبه نماید بر هر چه مافوق آنست دست یابد و باز گرداند ، چنانکه در تب غبّ و ربع وغیر از این دو روی میدهد و از آن شدت وحدّتی که دارد بدن را بلرزش و اندام را بجنبش در میآورد .

چون رشید این بیانات حکمت آیات را بشنید عرض کرد یا ابن رسول الله از کنوز خدا و رسولخدا بر مردمان اتفاق میفرمائی یعنی اینگونه کلمات و بیانات جز از گنجینۀ علوم ربانی و پیغمبر سبحانی نتواند بود، و از اینکلام رشید علو مقام اینسخن مشهود میشود.

و دیگر در آنکتاب از كتاب كافي سند بمحمد بن سنان میرسد که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود «طبايع الجسم على أربعة فمنها الهواء الذي لا تجيء النّفس الاّ به وبنسيمه ويخرج ما في الجسم من داء و عفونة ، والأرض الّتی قد تولد اليبس والحرارة ، والطّعام ومنه يتولّد الدم ألا ترى انه يصير الى المعدة فيغذيه حتى يلين ثمّ يصفوفيأ خذ الطبيعة صفوته دماً ثم ينحدر الثفل، والماءهو يولد البلغم».

علامه مجلسی اعلی الله رتبته در بیان اینخبر شریف میفرماید: کلام امام علیه السّلام «طبايع الجسم على أربعة» يعني مبنای طبایع جسد انسان وصلاح آن بر چهار چیز است و احتمال میرود که مراد بطبایع آنچیزی است که آنرا در قوام بدن مدخلی است اگر چند از بدن خارج باشد ، و از این حیثیت معنی اینست که طبایع بر چهار قسم است و اینکه میفرماید «و يخرج ما في الجسم» دلیل بر آنست که در تحرك نفس

ص: 34

برای دفع دردها و رفع عفونات از جسد مدخلیتی است چنانکه ظاهر چنین است.

وكلام آنحضرت «والأرض» یعنی دوم از آن طبايع ارض و خاك است وخاك بر حسب طبیعت خودش تولید یبوست کند، و برحسب انعکاس اشعۀ آفتاب و كواكب عالمتاب تولید حرارت نماید، از اینروی ارض را در تولد مره صفرا و مره سودا مدخلیتی میباشد .

وطعام در این حدیث مقصود سوم از چهار است، و اینکه خون را فقط بسوی آن منسوب داشته برای اینست که در قوام بدن از سایر اشیاء بیشتر مدخلیت دارد باعدم مدخلیت اشیاءِ خارجه بسیار در آن.

وماء چهارم از آن طبایع اربعه است و مدخلیت آب در تولد بلغم ظاهر است.

بالجمله میفرماید بنای طبیعتهای جسدانی انسانی وصلاح آن بر چهار چیز است، از آنجمله هوائی است که نفس جز بوجود آن و نسیم آن نمیآید و هر درد وعفونتی را که بجسم اندر است بیرون میکند ، و دیگر زمین و خاکی است که مولد یبوست و حرارت است ، دیگر طعام که خون از آن تولید جوید مگر نمی بینید که چون طعام بمعده اندر شد اسباب تغذی میشود تا نرم ولین گردد و از آن پس صافی گردد و طبیعت خالص آنرا خون میسازد و ثفل آن منحدر میشود، یعنی صافی و خلاصه طعام بدل بخون میشود و تفلش از معده بیرون آید ، چهارم از آن چهار چیز که مبنای طبایع جسد انسان است آبست و آب تولید بلغم نماید.

و دیگر در کتاب سماء و عالم از اسحاق بن عمار مروی است که از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام پرسیدم آیا مردگان بملاقات اهل خود نایل میشوند؟ فرمود : آری، عرض کردم در چه مقدار مدت اهل خود را زیارت کنند؟ فرمود «فی الجمعة وفى الشهر وفى السنّة على قدر منزلته» ملاقات ایشان و زودی و دیری آن بر حسب منزلت و مقام امواتست، پارۀ در هر آدینه اهل و کسان خود را دیدار نمایند، و بعضی بهرماهی یکدفعه ، و برخی بهر سالي يك مره،عرض کردم بچه صورت و هیئت بدیدار اهل خویش میآیند فرمود «فى صورة طائر لطيف يسقط على جدورهم ويشرف

ص: 35

عليهم فان رآهم بخير فرح وإن رآهم بشرّ وحاجة حزن اِغتم» در چهره پرنده لطیف برفراز دیوارهای ایشان فرود آید و بر کسان خود مشرف شود ، اینوقت اگر اهل خویش را باخیر و خوبی مقرون و مشغول بیند شادان گردد ، و اگر گرفتار شری و حاجتی یا بداندوهگین شود.

و در روایتی دیگر که از اسحاق وارد است میگوید : عرض کردم بچه صورت ؟ فرمود در صورت گنجشکی یا کوچکتر از آن، و از اینگونه اخبار در کتبی که راجع بمسئله معاد است بسیار است و اینگونه اخبار برحقیقت روح و نفس واحوال هر دو دلالت دارد.

بیان وقایع سال یکصد و شصت و پنجم هجری و محاربه رشید بارومیان

در اینسال ابو عبدالله مهدی خلیفه پسرش هارون الرشید را در شهر جمادی الاٰخره بغزوه تابستانی رومیان روان داشت، نود و پنج هزار و نهصدو نود وسه مرد جنگی در رکابش آماده ساخت ، ربیع بن یونس را نیز ملازم خدمت اوگردانید، و در اینوقت با اینکه رشید جوانی خردسال و نورسیده بود باحدّت و سورتی بزرگوار بدشت و کوهسار رهسپار گشت و پیاده و سوار را در بلاد و حوالی و حواشی آنمرز و بوم در آورد.

از آنسوی چون اینخبر باهالی روم پیوست از پی دفاع آماده شدند، وسپاه نقیظا که قومس القوامسه بود با سپاه هارون روی در روی شدند ، یزید بن مزید شیبانی چون اسفندیار ثانی و بلای ناگهانی ، با مردم خود بمبارزتش مبادرت گرفته حمله ثقیل بروی در افکند، و مبارزتی سنگین بساخت ، و گروهی از جنگجویان روم را تباه گردانید ، چندانکه مردم روم پشت باجنك داده عار فرار را از جان و دل خریدار گردیده یزید بر لشکریان ایشان فیروزی یافت ، و به دمستق که صاحب

ص: 36

مسالح بود بتاختندد مستق برای رفع گزند ایشان یکصدو نود و سه هزار و چهارصد و پنجاه دينار سرخ و بيست و يك هزار با هزار و چهارده هزار و هشتصد در هم سیم مسكوك بلشکر گاه مسلمانان تقدیم کرد .

و رشید از آنجا برفت تا بخلیج قسطنطنیه رسید و در این هنگام عطسه زوجۀ اليون سلطنت مملکت روم داشت. چه الیون پادشاه روم بمرده و کودکی صغیر از وی در حجر تربیت مادرش عطسه بمانده، و عطسه به نیابت پسر خود سلطان روم بود چون رشید بخلیج رسید عطسه صلاح در صلح و فلاح در آشتی دید ، و در میان او و رشید کار بمصالحت رفت، بدا نشرط که فدیة دهند و در عرض راهی که رشید طی خواهد کرد آبادی و بازارها و دلیلها بر کشند، و این شرط از آن بود که یزید بمدخلى تنك وخوفناك اندر شده بود ، و احتیاط واجب مینمود.

عطسه این شرایط را پذیرفتار شد و مقدار فدیه را بهر سال هفتاد هزار دینار. مقرر داشتند، آنگاه رشید از آنجای بازگشتن گرفت ، و مدت این مصالحت تا سه سال تقریر یافت، و مقدار غنایمی که مسلمانانرا از بدایت مقاتلت تا نهایت مصالحت بدست افتاد پنجهزار و ششصد، و چهل و سه تن اسیر ، و از چهارپایان با ادوات و آلات آنها بیست هزار رأس بود ، و یکصد هزار رأس گاو گوسفند را سر بریده بودند ، و در این جنگها پنجاه و چهار هزار تن از مردم روم را بکشته بودند و دوهزار و نودتن اسیر را دست بسته بکشتند.

یافعی میگوید : در اینسال یکصد و شصت و پنجم هجری مسلمانان حرب نامدار روزگار را بسپردند، و هارون الرشید سردار آنلشکر جرار و کودکی بیموی و ساده روی بود ، و چندان مال و دولت و مواشی و دواب بغنیمت بردند که یکرأس اسب را بیکدر هم در معرض بیع در آوردند .

ص: 37

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و پنجم هجری نبوی صلى الله عليه وآله

در اینسال مهدی خلیفه عباسی خلف بن عبدالله را از فرمانگذاری کشور ری باز کرد و عیسی غلام جعفر را بجای او باز نشاند، و در اینسال صالح بن منصور که از این پیش نامش مسطور آمد مردمانراحج اسلام براند و فرمانگذاران عباد و حارسان بلاد همانکسان بودند که بسال گذشته بودند مگر اینکه روح بن حاتم متولی امر احداث وصلاة بصره بود ، و نعمان غلام مهدی خلیفه حکمران شهرهای دجله و بحرین و عمان و کسکر و اهواز و فارس و کرمان بود ، واحمد بن اسماعيل بن علي بن عبدالله بن عباس بحكومت موصل روز میگذاشت .

و هم در اینسال حسین بن یحیی که از این پیش باطاعت او در خدمت عبد الرحمن اموی اشارت رفت دیگر باره آغاز مکن وغدر بر نهاد ، و در سر قسطه سر بطغیان برکشید و سر از ربقه طاعت بیرون آورد و عهد و پیمان خود را که با عبدالرحمن بر نهاده بود در هم شکست.

عبدالرحمن چون بر اینداستان خبر یافت، غالب بن ثمامة بن علقمه را با لشکری گران بدفع او مأمور ساخت ، لشكر عبد الرحمن و مردم حسین میدان قتالزا به پهنۀ جدال اتصال دادند و بخون یکدیگر دست بیالودند ، و جماعتی از اصحاب حسین را اسیر ساختند، پسرش یحیی بن حسین نیز در جمله اساری بود و ایشانرا بجانب امیر عبدالرحمن ببردند ، عبدالرحمن بر هيچيك ترحم نورزید و جمله را بقتل رسانید، و ثمامة بن علقمه همچنان بمحاصره حسین میگذرانید.

و از آن پس امیر عبدالرحمن در سال یکصد و شصت و ششم خود بجانب سرقسطه جنبش کرده آنشهر را بحصار فرو گرفت ، و کار را بر مردم آنجا دشوار نمود، و سی وشش منجنیق و حسین را از آن پس که سر قسطه را بغلبه بگرفت و مالك گشت، بسخت ترین و زشت ترین عقوبت بکشت ، و مردم

ص: 38

سرقسطه را از منازل خود بیرون ساخته نفی بلد نمود، چه سوگند یاد کرده بود که هر وقت آنشهر را مفتوح نماید اهلش را بیرون نماید، و پس از چندی دیگر باره ایشانرا بجای خود باز آورد.

و در اینسال یزید بن منصور بن عبد الله بن شهر بن مثوب که از فرزندان شهير ذى الجناح حمیری و خالوی مهدی بود ، جانب دیگر جهان پیمود ، و در زمان زندگانی بولایت یمن و بصره و امارت حاج بر خوردار گشت.

به این و نیز در اینسال فتح بن و شاح موصلی که یکتن از زاهدان نامدار جهان بود از جهان جهنده بسرای پاینده شتابنده و جای گیرنده شد ، در تذکرة الاولیاء مسطور است که آن ستودۀ رجال و ربوده جلال از بزرگان مشایخ و دارای همت عالی و قدر رفیع و در مراتب ورع و مجاهده و حزن و خوف و انقطاع از جهانیان بآن میزان رسید که بر هیئت بازرگانان دسته کلیدی برهم بسته بهر جای که رفتی پیش سجاده بگذاشتی تا هیچکس ندانستی وی کیست و بچه شغل و روش اندر است، وقتی یکتن از اولیا بدو رسید و گفت با این مفاتیح که بر خود بستۀ چه میگشائی ؟ فتح جوابی بازنداد، وقتی از بزرگی پرسیدند فتح را هیچ علمی باشد گفت همینکه دنیا را بتمامت متروك ساخته علمی ستوده دارد.

ابوعبدالله جلاء گوید برای سرّی سقطی اندر بودم چون پاسی از شب بر آمد البسه نیکو برتن بیاراست و ردا بیفکند ، گفتم در این هنگام بی هنگام تا بکجا اندر شوی ، گفت بعیادت و باز پرسشی حال فتح موصلی ، چون در آندل شب از سرای بیرون رفت پاسبانانش بگرفتند و از هر رهگذر بیرون به زندانش جای ساختند، و چون بامداد بردمید فرمان شد تا زندانیان را بزنند و چون تازیانه نواز بزدن وی دست بر آورد، دستش در هوا بماند ، و نیروی جنبش نیافت و گفتند چرا نمیزنی گفت پیری در برابر من ایستاده و میگوید مزن دست من بفرمان من نیست نگران شدند تا آن پیر کیست دیدند فتح موصلی بود سرّی را بنزدیك وی بردند و دست از او بداشتند.

ص: 39

حکایت کرده اند هنگامی از فتح موصلی بپرسیدند صدق چیست؟ دست در کوره آهنگري در برد و پاره آهن تافته بیرون آورده بر کف دست بر نهاد و گفت صدق اینست .

و نیز از فتح روایت است که گفت حضرت امیر المؤمنين علىه السّلام را بخواب اندر دیدم عرض کردم ، مرا پندی بفرمای فرمود چیزیرا نیکوتر از تواضع و فروتنی نمودن توانگران نسبت بدرویشان بر امید نواب یزد انتعالی نیافتم ، عرض کردم بر زیادت بفرمای، فرمود نیکوتر از آن کبر درویشان است بر توانگران بواسطه اعتماد ایشان بر خداوند تعالى.

و دیگر حکایت کرده اند که فتح موصلی گفت وقتی با یاران خویش بمسجد اندر بودم جوانی را با پیراهانی کهنه نگران شدم ، گفت میدانی یار غریبان خداوند جهان است ، فردا در فلان محله از خانه من بپرس، همانا من مرده خواهم بود تنم بشوی و در این پیراها نم كفن ساز و بشکم خاك درسپار ، دیگر روز بدو رفتم چنان بود که بفرمود او را بشستم و در آن پیراهنش کفن کردم و بخاکش در سپردم ، چون خواستم بازشوم دامنم بگرفت و گفت ایفتح اگر مرا در حضرت ایزد متعال منزلتی بودی در ازای این حق که بر من داری ترا مکافاتی کردم آنگاه فرمود مرد چنان بمیرد که زیسته باشد این بگفت ولب بربست .

حکایت کرده اند که یکی روز فتح همی بگریست و سر شك خون آلود از دیده خود میپالود ، گفتند ای فتح چرا پیوسته گریانی؟ گفت چون از گناه خویش بیاد آورم از دیده ام خون روان شود که نباید گریستن من از روی ریا بود بلکه از راه اخلاص.

داستان کرده اند که مردی پنجاه درم برای فتح بیاورد ، فتح گفت در خبر است که هر کس را بی سؤال چیزی دهندا گر رد کند بر خدایتعالی رد کرده باشد پس یکدرم برگرفت و بقیه را بازداد .

و فتح موصلی میگفت با سی آن پیر طریقت صحبت داشتم و بجمله از جمله

ص: 40

ابدال بودند و همه یکسره گفتند از صحبت خلق بپرهيز وبکم خوردن اشارت کردند، و میگفت ایمردم هر که طعام و شراب از بیمار باز گیرد آیا نمی میرد گفتند آری بمیرد گفت بر این گونه است هر کس دل خود را از علم و حکمت و سخن مشایخ باز گیرد، آندل بمیرد، گفت وقتی از راهبی پرسش کردم که راه بخدایتعالی چگونه است؟ گفت و يحك آنجا كه روى بياوري آنجا است ، و میگفت اهل معرفت آنقوم هستند که چون سخن گویند از خدای گویند ، و چون عمل نمایند از برای خدای کنند، و چون طلب کنند از خدای کنند، و گفت : هر کس مواظبت و مراقبت دل کند در آنجا شادی دل محبوب پدید آید ، و هر کس خدایرا بر هوای نفس خود بر گزیند از آنجا دوستی خدایتعالی پدید آید، و هر کس بخدای آرزومند باشد از هر کس جز اوست روی بگرداند .

و گویند چون فتح بدرود جهان گفت او را بخواب دیدند ، گفتند یزدان تعالی با تو چه کرد گفت خدایتعالی با من فرمود از چه چندان کریستی ، گفتم بار خدایا از شرم گناهان خود، حق تعالی فرمود فرشته را که بر گناهان تو موکل فرموده بودم که برای همین گریستن فراوان تو بر تو گناه ننویسد ، والله اعلم .

و در اینسال بروایت یافعی عبدالرحمن بن ثابت دمشقی که مردی زاهد ومجاب الدعوه بود، از اینجهان برگذر بسرای جاوید رهسپر شد، و هم در اینسال بقول يافعي معروف بن مشکان که قاری اهل مکه بود و از عطا و دیگران استماع داشت ، خیمه اقامت بدیگر سرای بیفراشت، و هم در اینسال وهب بن خالد مصری وداع زندگانی گفت، و نیز در اینسال بروایت یافعی در تاریخ مرآة الجنان خالد بن برمك وزير ابي العباس سفاح جد جعفر برمکی بدرود حیات گفت.

راقم حروف گوید: از این پیش بآغاز امر خالد اشارت رفت .

ابن خلکان میگوید اول کسیکه در خدمت ابی العباس عبدالله سفاح پس از

ص: 41

قتل ابی سلمه حفص خلال وزارت كرد، خالد بن برمك از آل برمك است، و در سال یکصد و سی و ششم هجری مطابق روز یکشنبه سیزده شب از ذی الحجه گذشته چون سفاح بمرد و برادرش ابو جعفر منصور بجایش بر نشست، خالدرا بر امر وزارت مقرر داشت، و خالد یکسال و چند ماه بر امر وزارت بیائید.

و ابو ایوب موریانی که در اینوقت در خدمت منصور تقربی خاص و استیلائی مخصوص داشت، حیلتی بساخت و خالد را بدفع اکراد که در فارس غلبه کرده بودند بفرستاد، و چون خالد بیرو نشد ابو ایوب در امر وزارت استقلال یافت ، وفات خالد بروایتی در سال یکصد و شصت و سیم ، و بروایتی دیگر که در اینجا یادشد یکصد و شصت و پنجم روی داد .

بیان وقایع سال یکصد و شصت و ششم هجری و ولایت عهد هارون الرشيد

در اینسال ابو عبدالله مهدی خلیفه عباسی بزرگان پیشگاه و امرای درگاه و مهان کشور و سران لشکر را در انجمنی بزرگ حاضر ساخت ، و مجلسی بزرك بساخت و از مردمان برای پسرش هارون بیعت بولایت عهد بر گرفت که هارون پس از برادرش موسی هادی ولیعهد امور مسلمانان و خلیفه مردم جهان باشد ، و از آن بعد که این بیعت بگرفت او را ملقب برشید گردانید .

و هم در اینسال عبیدالله بن حسن عنبری را از قضاوت بصره معزول فرمود وخالد بن طليق بن عمران بن حصین را قضاوت بداد، لكن مردم بصره پذیرفتار نشدند.

ص: 42

بیان گرفتاری یعقوب بن داود و زیر مهدی و بعضی حالات او

در اینسال مهدی عباسی بر وزیر خود یعقوب بن داود بن طهمان خشمگین گشت و او را در مورد سخط در آورد ، و آغاز کار ایشان چنان بود که داود بن طهمان که پدر یعقوب است با برادران خود در خدمت نصر بن سیار بشغل نویسندگی روز مینهادند ، چون روزگار يحيى بن زيد شهيد عليهما الرحمه در رسید ، داود هر چه از نصر در حق یحیی میشنید یحیی را آگاه میگردانند.

و چون روزگار بگشت و صرصر حوادث مسند ظلم و عدوان جماعت بنی امیه را در نوشت ، و نوبت خلفای بنی عباس در رسید ، و ابو مسلم خراسانی نیرومند شد ، و در خراسان رایت فرمان بر افراشت و در طلب خون یحیی بن زید بر آمده داود بواسطه سابق خلوص نیت و صدق ارادتی که در خدمت یحیی بن زید رضوان الله تعالى عليهما داشت ، نزد ابو مسلم بیامد ، و ابو مسلم اورا امان بداد و بر جانش ایمن ساخت، اما اموال او را که در زمان نصر بن سیّار بدست کرده بود مأخوذ داشت.

و چون داود اینجهانرا بدرود نمود، فرزندانش همه عالم و بافرهنك وفاضل بیرون آمدند، و چون پدر آنها داود در زمان بنی امیه روز سپرده و در خدمت عامل ایشان نصر مشغول خدمت بود، بنی عباس را با آن دودمان عنایتی و عنوان احسانی نبود ، لاجرم اولاد او از خدمات ایشان طمع بربستند و عقیدت و مقالت زیدیه را عنوان حال خود گردانیده و دست آویز خود ساخته، و بآل حسین علیه السّلام و جماعت سادات تقرب گرفتند تا بدینوسیله روزگاری بآسایش در سپارند، چه گمان همی بردند که مر آنجماعت را دولت و سلطنتی بدست خواهد شد.

لاجرم یکتن از ایشان با ابراهیم بن عبدالله بن حسن مدتی مصاحبت نمود،

ص: 43

و در زمانیکه وی خروج نمود ، با برادرانش با او خروج نمودند ، و چون ابراهیم بقتل رسید ، منصور عباسی در طلب ایشان بر آمد، و يعقوب وعلي را بگرفت و بزندان در افکند، و ایشان در زندان بماندند تا منصور در جهان نماند ، و مهدی بن منصور بخلافت بر نشست ، و این دو تن را در جمله آنانکه از زندان رها نمود بیرون کرد ، و حسن بن ابراهيم با یعقوب وعلي بود و بر حسب گردش آسمان و سببی که مذکور شد یعقوب بخدمت مهدی پیوست، و بعضی گفته اند بدستیاری سعایت در حق آل على علیه السّلام بدو تقرب جست ، و در پیشگاه مهدی روز تا روز کارش بالا گرفت ، و مدارج و مقاماتش ارتفاع پذیرفت ، تا گاهی که مسند وزارت جای ساخت.

و مهدی میگفت در عالم خواب اوصاف یعقوب را با من باز نمودند و یکی میگفت او را بوزارت خود مقرر دار، چون در حال بیداری او را بدیدم دارای همان خلقت و شمایلش دیدم که با من صفت کرده بودند ، از اینروی بوزارت خود امتیازش دادم .

بالجمله چون یعقوب عزیز مصر وزارت گردید ، بهر سوی در طلب جماعت زیدیه بفرستاد و ایشانرا فراهم ساخته در مشرق و مغرب عالم بامور خلافت ومهام سلطنت دخیل و متولّی نمود، چنانکه بشار بن برد در این شعر باینحال اشارت نماید :

بني اميّة هبوا طال نومكم *** إنّ الخليفة يعقوب بن داود

ضاعت خلافتكم يا قوم فالتمسوا *** خليفة الله بين النّاى والعود (1)

میگوید ای خلفای بنی امیه سر از گور بیرون آرید و گردش روزگار و انقلاب جهان ناپایدار را بنگرید که خلافت را از دست شما بیرون کرد و امروز چون بحقیقت بنگرید یعقوب بن داود که نان از نویسندگی یکتن از عمال شما نصر بن سیار میخورد بر مسند خلافت و مقام و منزلت شما جای کرده و آن حشمت و شوکت سلطنت شما ضایع و بیهوده گشته آنکس را که او را خلیفة الله میخوانند

ص: 44


1- التمس ازباب افتعال یعنی جست و طلب کرد

امور خلافت را با پسر داود نهاده، و با نای و عود مأنوس شده است.

گویا بشار بن برد زمان یزید بن معاويه واولاد واعقاب عبدالملك بن مروان را فراموش کرده، و عهد یزید بن ولید را نادیده انگاشته است که چنین سخن میکند چه تمام ملاهی بنی عباس باندازه همین یزید نبوده است.

بالجمله چون یعقوب در کار وزارت مستولي شد و امور مملکت را بکفایت جماعت زیدیه محول نمود، وریشه استقلال و قدرت خود را در اطراف ممالك واکناف بلدان بردواند ، موالی مهدی عباسی بر حسب عادت روزگار بروی رشگ بردند و حسد ورزیدند و دشمن شدند و در خدمت مهدی زبان بسعایت برگشودند، و عرض کردند دست استیلا و احاطه يعقوب و اصحاب او در شرق و غرب مملکت خلیفۀ جهان دراز گردیده، و بر تمامت بلدان و امصار ممالک محروسه مستولی شده، و برای احدی راه نگذاشته است، و او را آنقدرت و کفایت حاصل گشته است که اگر کتابتی و اشارتی باین جماعت نماید یکباره چنان جوش و خروش نمایند ، و بدان كثرت وعدّت بیرون تازند كه بيك روز جهانرا فرو گیر گیرند.

این سخنان اندك اندك در دل مهدی کارگر شد و خاطرش را دیگرگون ساخت ، و چون مهدی عیسی آباد را بنانهاد و عیسا باد محله ایست در شرقی بغداد ، وبعيسى بن مهدی منسوب است، و مهدی قصر خود را که دارالسلام نامیده بود در آنجا بساخت ، یکتن از خدامش بد و آمد و گفت احمد بن اسماعيل بن على بامن میگفت آیا مهدی بنای نزهتگاهی کند، و پنجاه هزار بار هزار درهم از بیت المال در مصارف آن بکار میبرد مهدی این کلام ناگوار را بخاطر در سپرد، اما اسم احمد بن اسماعیل را از خاطر در سپرد ، و بدان گمان اندر شد که اینسخن را یعقوب برزبان بگذرانیده است.

تا یکی روز که یعقوب در حضرتش حضور داشت بناگاه او را در هم پیچیده بر زمین بر زد و گفت آیا نه تو آنی که گوینده چنین و چنانی ، یعقوب در عجب رفت و سوگندهای غلیظ بر زبان آورد که نه این سخن گفته ام و نه از گوش در سپرده ام ، و از آن

ص: 45

پس ساعیان بشبان اندر در خدمت مهدی از وی سعایت همیکردند و گاهی پراکنده میشدند که یقین داشتند مهدی بامدادان بگاه یعقوب را بدست عقوبت و پنجه نکبت در خواهد سپرد، و چون با مداد چهر میگشود و یعقوب در خدمت خلیفه روزگار حاضر میشد مهدی بر حال او میخندید و از حال او و گذارش شب او میپرسید .

و چنان بود که مهدی در معاشرت نسوان و مجالست ایشان جدّی وافی داشت، يعقوب نیز دل او بدست میآورد و در اینکارو کردار با او همراز و انباز میگشت از اینروی چون از مهدی مفارقت میجست خاطر مهدی از وی خرسند بود .

تا چنان افتاد که ستاره بخت و اقبال یعقوب از اوج ماه ، روی بحضیض چاه نکبت ووبال آورد ، و اورا مرکوبی بود که بر آن می نشست، چنان شد که روزی از خدمت مهدی بیرون شد و طیلسانی در برداشت که از نوی و تازگی لمعان و جنبش مینمود ، و آنمر کب را غلام یعقوب میداشت ، و در آنوقت بی هنگام که وی بیرون آمد غلامش سر در خواب داشت. یعقوب بر مرکب خود برآمد و خواست تا طیلسان خود را راست و مستوى بدارد ، ستور از قعقعه طیلسان نفور گرفت چنانکه يعقوب بزير افتاد، وآنحیوان لگدی برساق او بزد، چنانکه ساق یعقوب درهم شکست ، و قدرت سواری از وی برفت.

مهدی چون اینخبر بشنید بامداد دیگر بعيادتش حاضر شد، و از آن پس دیگر بدیدارش توجه نفرمود، بداندیشان و سخن چینانرا موقع فتنه و فساد بدست افتاد، و چندان در سعایتش زبان بگردانیدند که مهدی برایش یکجهت شد، و او را در مورد خشم و سخط در سپرد، و از آن پس در زندانش در افکند ، و عمال و یارانش را بگرفت و برنج و شکنج در آورد و بحبس باز داشت.

يعقوب بن داود حکایت کرده است که یکی روز در ایام اقبال من ، مهدی مرا بخواند، چون بحضورش در آمدم مهدی در مجلسی که بفرشی مورّ دو گلگون مفروش و آنمجلس در بوستان دلستانی که دارای اشجار بود ، و سرای آندرخت در صحن مجلس روی داشت ، و آندرخت را بشکوفه های رنگارنگ پوشش كرده بودند

ص: 46

جای داشت، هرگز هیچ چیز را از آن نیکتر ندیده بودم، و نیز در حضورش کنیزی ماهروی بود که مانند این فرش گلگون از دیبا و اکسون بر اندام لطیف داشت، و دوروزگار عمر چنان ماه رخسار چنان ماه رخسار سر و رفتاری ندیده بودم.

اینوقت مهدی با من گفت ای یعقوب بازگوی این مجلس ما را چگونه می بینی ، گفتم باعلی درجه حسن و خوبی و نزاکت و لطافت، خداوند امیرالمؤمنین را باین مجلس برخوردار کند، مهدی گفت این مجلس بی نظیر و این جاریه دلپذیر بجمله از آن تو باشد ، تا سرور و خرمی تو جانب اتمام گیرد ، چون اینسخن بشنیدم، زبان بدعا و ثنا بگشودم، بعد از آن گفت ای یعقوب مرا نیز باتو حاجتی است که دوست همیدارم قضای آنرا برخود بر نهی ، گفتم حکم و فرمان مخصوص بأمير المؤمنين واطاعت و انقیاد درخور من میباشد ، چون چنین گفتم مرا بخدایتعالی و بسر خودش سوگند داد ، من سوگند یاد کردم که بآنچه فرماید عمل کنم.

چون اینکار را استوار ساخت گفت اينك فلان بن فلان از فرزندان علی بن ابیطالب است و من دوست میدارم که این بار سنگین را از دوش من برداری، و مرا بهر چه زودتر از اندیشه او و مهمّ او فراغت دهی، یعنی او را بقتل رسانی گفتم آنچه فرمائی بجای آورم.

پس آنشخص علوی را بگرفتم و آن كنيزك خوب چهر و اشیاء نفیسۀ آنمجلس را بر گرفتم ؛ و مهدی بعلاوه اینجمله نیز بفرمود تا صد هزار درهم بمن عطا کردند ، از شدت وجد و سرور و شوق وحبوری که بآن سیم اندام ماه دیدار داشتم و نخواستم ساعتی از وی برکنار باشم، جای او را در منزل خویش مقرر داشتم، و در میان خودم و آن گلرخسار پرده در آویختم، و آن علویرا نزد خود حاضر ساختم و از حالش پرسیدن گرفتم، چون مرا از مجاری احوال و چگونگی روزگار خود حدیث براند، او را از تمامت مردمان عاقل تر دیدم ، و در اخبار از حالات خود در کمال وضوح و صدق یافتم.

ولی آن با من فرمود و يحك اى يعقوب خداوند دادار را دیدار خواهی

ص: 47

کرد گاهی که بخون من آلوده دامن باشی با اینکه مردی از فرزندان فاطمه دختر محمد صلّی اللُ علیه وآله وسلّم میباشم ، گفتم سوگند باخدای چنین نخواهد شد اکنون بفرمای از تو بمن چیزی میرسد ، گفت اگر تو با من بخیر و خوبی کار کنی مشکور گردی ، و در حق تو دعا و استغفار نمایم، گفتم بازگوی کدام راه و طریق را دوست تر میداری گفت فلان و فلانرا پس مالی بدو دادم و کسیرا که آن مرد علوی بدو وثوق داشت با او همراه ساخته روانه شدند.

و از آنطرف آنجاریه ماه سیما که مانند دنیا رعنا و بیوفا بود ، این داستانرا برای مهدی بیان کرد ،و او را از کار و کردار من و علوی بیاگاهانید .

و از این حکایت معلوم میشود که تشکیل آنمجلس و بخشیدن مهدی و جاریه و ما في المجلس را بیعقوب و امر نمودن بقتل علوی بجمله برای امتحان یعقوب و تحقیق صدق اخبار و کشف احوال ساعیان بوده است.

بالجمله چون مهدی از خبر با خبر شد جمعی را بآن راه بفرستاد تا علوی د رفیق او را بگرفتند، و با اموال ایشان بیاوردند و پنهان بداشتند ، و بامدادان بگاه مرا به پیشگاه جهان پناه بخواندند، چون در خدمت مهدی حاضر شدم از حال علوی پرسیدن گرفت، گفتم او را بکشتم مرا بخدای و سرخود سوگند داد که اینسخن براستی گذارم ، من در کمال اطمینان سوگند یاد کردم.

اینوقت مهدی گفت ایغلام آنچه در این بیت است بیرون بیاور غلام برفت وعلوی و صاحب او و آنمال را که من بدو داده بودم حاضر ساخت ، از دیدار اینحال گوئی آسیاسنگ بر سرم بگشت ، و حالت سخن از من برفت و پریشیده حال وكفيده بال و متحیر و سرگشته ندانستم چگویم و چه عذر پیش آورم ، مهدی گفت همانا ریختن خون تو بر من حلال گشت لکن اور ادر مطبق بزندان در اندازید و از این پس نباید کسی نام او را بر زبان بگذراند .

پس مرا در مطبق در آورده و بچاهی جای کردند و چندان در چاه زندان بماندم که مدتش را از خاطر بسپردم، و در پایان کار از سختی روزگار و تاریکی

ص: 48

و تنگی فضای و چاه هر دو چشمم تاریکی گرفت، و براینه وال روز بشب و شب بروز و ماه سال بگذرانیدم تا بناگاه مرا بخواندند و گفتند سلام کن بر امیرالمؤمنین، سلام براندم، گفت من کدام امیر المؤمنین هستم؟ گفتم مهدی، گفت خدا بیامرزد مهدیرا ، گفتم پس بر هادی سلام دادم گفت خدای رحمت کندها دیرا گفتم پس بر رشید سلام دادم، گفت آری اکنون حاجت خود بخواه.

گفتم همیخواهم در مکه اقامت کنم ، چه قوای من ضعیف گشته و متمنع نتوانم گردید ، و بهیچ مطلوبی بالغ و کامیاب نتوانم گشت ، رشید اجازت بداد و بمکه راه بر گرفتم.

و چون یعقوب بمکه در آمد روزگارش بطول مدت برخوردار نشد ، و در آنجا به حضرت پروردگار رهسپار گشت ، و چنان بود که یعقوب از آن پیش محبوس گردد در موضع خود در حال ضجر بود ، و اصحاب مهدی در خدمت او باده نوشی همیکردند، و یعقوب مهدی را از اینکار نهی همیکرد ، و او را بموعظت و پند و نصیحت در میسپرد، و میگفت تو برای این امر و اینگونه کردار مرا بوزارت خود اختصاص ندادی ، و من با تو اینگونه صحبت نداشتم که بعد از صلوات پنجگانه در مسجد جامع در خدمت تو شراب انگور بنوشند ، و اینسخنان پند آمیز که بجمله از راه خیر خواهی بود بر مهدی گران همیگشت ، چندانکه بعضی اینشعر بگفتند .

فدع عنك يعقوب بن داود جانباً *** وأقبل على صهباء طيبة النشر (1)

یعقوب را که مای خرمان از شادی و عیش و سرور است بیکسوی افکن، و با جام شراب ناب که حدیث از چشمه ماه و آفتاب کند کامیاب شو .

یکی روز مهدی خواست مبلغی گزاف در کاری بمصرف رساند يعقوب گفت سوگند با خدای سرف صرف است، مهدی گفت ويحك اى يعقوب سرف بأهل شرف نيكواست و اگر اسراف نبودی مکترون از مقلّون ممتاز

ص: 49


1- نشر، بوی خوش یا مطلق بوی است

نشدندی.

صاحب حبيب السير و روضة الصفا و بعضی از مورخین دیگر بحال یعقوب وحبس او در تک چاه اشارت كرده اند و گویند: شانزده سال در زندان جای داشت و موی اندامش مانند موی چهار پایان درشت گردیده بود ، و او مردی ندیم شیوه و شیرین سخن و دلربای و جانفزای بود، و از این پس انشاء الله تعالی بیاره حالات او اشارت میرود.

راقم حروف گوید: چون مردمان خردمند که بدرگاه پادشاهان جهان تقرب دارند بر اینگونه اخبار بگذرند بیایست از روی تفکر بنگرند ، و حال سلاطین و غیرت طبیعت و لطف اندیشه و جبلت و تدابیر و تزاویر ایشانرا که شأن مملکت داریست باز یابند ، بتقرب خود و الطاف متواتره ایشان مغرور و غافل نشوند ، که گاهی کوهی را کاهی ، و زمانی کاهی را کوهی بنگرند، بسا باشد که گناهان بزرگ را نادیده، و بسیار افتد که لغزشی اندک را کوششی بزرگ شمارند، بآن ننگرند و از این نگذرند، نه بخدمت بزرگ امیدوار ، و نه از زحمت اندك نوميد باشند، چه طبیعت و سرشت پادشاهان نه چون دیگر مردمان است، آنچه را بپسندند پاداش عظیم کنند اگرچه خورد باشد ، آنچه را با طبع ایشان موافق نیفتد كوچك خوانند اگر چه کلان بنظر آید.

و نیز از سستی پایه و مایۀ زنان بیاید باخبر بود، و بغفلت نرفت که درخت وفای ایشان هر چند سر بآسمان کشد ثمر نبخشد، و گیاه جفای ایشان هر چند نازک و کوتاه بالا باشد زیان برساند، اگر هزار سال در کمال عيش وسرور باتو شب بروز رساند ، بأندك كدورتی روزگاران برگذشته را نادیده انگارد وروزت بشب کشاند.

زن ارچند نیکوی و زیبا *** ابر بی وفائی چه دنیا بود

تعوذ بالله من شرورهنّ

ص: 50

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و ششم هجری نبوی صلى الله عليه وآله

در اینسال مهدی عباسی جانب جرجان گرفت و ابویوسف را در گرگان بقضاوت منصوب داشت ، و در اینسال نیز مهدی فرمان داد تا استر و اشتر بسیار مشخص کردند و در میان مکه و مدینه و یمن تقرير بريد و پيك ونوند (1) داد و از این پیش اینکار در آن اراضی و طرق استقرار نداشت .

و هم در اینسال مردم خراسان بر مسیّب بن زهیر بشوریدند ، مهدی چون این حال را بدانست مسیّب را عزل کرده ابو العباس فضل بن سلیمان طوسی را بحکومت خراسان منصوب داشت، . سجستانرا نیز ضمیمه ایالت خراسان داشت، وابوالعباس از جانب خود تمیم بن سعید بن دعلج را در سجستان حکومت داد.

و در اینسال مهدی خلیفه داود بن روح بن حاتم و دیگر اسماعیل بن مجالد و دیگر محمّد بن ابی ایوب مکّی و دیگر محمّد بن طیفور را که بزندقه منسوب بودند مأخوذ داشته و جمله را تائب گردانیده براه خود بگذاشت، و داود را بجانب پدرش روح که اینوقت عامل بصره بود بفرستاد و بتأدیب پسرش امر کرد.

و در اینسال ابراهیم بن يحيى بن محمّد بن على بن عبدالله را عامل مدينه طيبه و حاکم آند یار ساخت، و در اینسال عبد الله بن قتم عامل مکه وظایف بود ، و در اينسال منصور بن يزيد بن منصور را از امارت یمن معزول و عبدالله بن سليمان ربعی را بجای او مستقر فرمود ، و در اینسال مهدی عباسی عبدالصمد بن علی را از محبس خود رها ساخت، و در اینسال ابراهیم یحیی والی مدینه مردما نر ا حج اسلام بگذاشت و در اینسال هاشم بن سعید در کوفه حکمران بود، و روح بن حاتم در بصره بامارت روز مینهاد، و خالد بن طليق بقضاوت بصره

نامدار بود.

ص: 51


1- نويد ، پيك شاطر و خبر آورنده و هر تیز رونده و تيز فهم

و در اینسال معلی غلام مهدی در شهرهای دجله و کسکر واعمال بصره وبحرين و اهواز و فارس و کرمان نافذ امر و صاحب فرمان بود ، و ابراهيم بن صالح در مملکت مصر فرمانفرما بود ، و یزید بن حاتم مملکت افریقیه را در تحت امارت داشت ، و یحیی حرشی در مملکت طبرستان و رویان و گرگان امارت میفرمود ، و فراشه مولی مهدی در دماوند و قومس رعایا و برا یارا فرمانگذار و داد رس مملکت ری و تختگاه منوچهر و کی را غلام دیگرش سعد در زیر بیدق امارت داشت ، و احمد بن اسماعیل هاشمی و بقولى موسى بن كعب خثعمی در موصل رایت امارت میافراشت، و علی بن مهران بن عمير بقضاوت موصل روز میگذاشت.

و چون در اینسال مسلمانانرا با مردم روم کار بصلح پیوسته بود بتابستان بازار رزم را گرم نساختند ، همانا چون مردمان خبیر و بصیر در این فصل بنگرند طول و عرض مملکت مهدی عباسی و استقلال و استیلای او را باز دانند که بر يك نيمه مملکت جهان قاهر و مالك بوده است، و غلامان او هريك در مملکتی عظیم حکمرانی میکرده اند ، و سعد غلام او در مملکت ری که ابن سعد ملعون در هوایش از آخرت بگذشت بکامروائی میگذرانید «فسجان من صير العبيد ملوكا ، و الملوك عبيداً ، لايزال برهانه ، ولايرام سلطانه».

وهم در اینسال جراح بن مليح الرواسی را از سفاین حیات برواسی ممات و از مزرع نبات بمستقر سماوات منزل و مأوى افتاد، وی پدر وکیع است که از جمله اعیان مردمان است ، و هم در اینسال مبارك بن فضاله جهانرا بدرود نمود و بحضرت و دود شتافت ، و نیز اندر اينسال حماد بن سلمة البصری که در فن حدیث دارای تصانیف است بمنزل آخرت رخت اقامت کشید .

و هم در اینسال عبد الرحمن اموی صاحب مملکت اندلس برادرزاده خود مغيرة ابن ولید بن معاوية بن هشام و دیگر هذيل بن الصميل و دیگر سمرة بن جبله را از شمشیر بگذرانید، چه ایشان با علاء بن حمید قشیری برخلع امیر عبدالرحمن اتفاق

ص: 52

کرده بودند، لاجرم برایشان پیشی جست.

و نیز در اینسال بروایت یافعی در مرآة الجنان صدقة بن عبد الله السّمين که از بزرگان محدثین و در دمشق دارای منزلت و تمکین بود ، جای در شکم زمین آورد و دیگر معقل بن عبدالله جزری که از بزرگان دانایان و کبار علمای جزیره بود بدریای فنا غرق گشت ، از عطاء بن ابی رباح و میمون بن مهران و بزرگان آن عصر و زمان استماع می نمود .

بیان وفات بشار بن برد شاعر مشهور روزگار و مختصری از حال او

در اینسال ابو معاذ بشار بن برد بن ير جوخ بن یزد کرد از شعرای نامدار روزگار جانب جهان جاوید گرفت ، جدش برجوخ از اهل طخارستان و از اسیران مهلب بن ابی صفره است ، محل و مکان رفیع بشار در اشعار و تقدم او در طبقات محدثین باجماع رواة و ریاست و برتری او بر شعرای محدثین جای هیچگونه خلاف واختلاف نیست در جمله شعرای مخضرمین است ، چه ادراك زمان دو دولت قویشوکت بنی امیه و بنی عباس را بنمود، و در هر دو دولت نامدار و بر خوردار بگشت ، مدح و هجا و نکوهش و ستایش بر زبانش بگذرانید و بجوائز سینه و صلات گرانمایه کامکار گردید و اغلب رواة نسبت او را بسلاطین عجم اتصال داده اند.

و راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مبسوط مرقوم داشته است، و چون بشار بمردم عجم نسبت میبرد در حق ایشان بسی تعصب میورزید و در اشعار خود باینحال اشارتها مینمود، و لقبش مرعث بود و بواسطه این شعرا و این لقب یافت :

قال مریم مرعث *** ساحر الطّرف و النّظر

لست والله نایلی *** قلت أو يغلب القدر

أنت إن رمت وصلنا *** فانج هل تدرك القمر

آن معشوق زیبا و غزال رعنا که بگوش گوشوار و بگوشه چشم فتنه خیز سحر

ص: 53

آمیز هزاران زلیخای مصر را گرفتار میکرد ، با من گفت بوصل من کامگار نمیشوی گفتم البته میشوم اگر چند بخواهی یا نخواهی.

و بشار از نور دیدار بی بهره متولد شده بود و چهرۀ نکوهیده داشت، و میگفت سپاس خداوندیر اسز است که نور از چشمم بر گرفت که آنانرا که مبغوض من هستند ننگرم و بعلاوه اینحال ضخیم و درشت اندام و درشت دیدار و آبله گون و دراز بالا بود ، و بیرون جسته چشم بود و گوشتی سرخ هر دو کاسه چشمش را فرو گرفته از اینروی از تمامت مردمان از حیثیت کوری قبیح تر و از جهت منظر فظيع تر بود، و چون آهنك انشاد اشعار مینمود هر دو دست برهم میزد و آب دهان از یمین و یسار می افکند، آنگاه شعر میخواند و از دهان آتش بار لؤلؤی آبدار فرو میریخت ، و جهانرا گاهی شرر بار ، و زمانی گوهر شعار میساخت ، و ابو هشام باهلی این شعر در هجو او گوید: و باز مینماند وی کور مادر زاد بود.

و عبدی فقاعينيك في الرحم ايره *** فجئت ولم تعلم لعينيك فاقياً (1)

ءاُمك يا بشار كانت عفيفة *** علىّ إذا أمشى إلى البيت حافياً

غلام من گاهی که تو در زهدان ما در جای داشتی مادرت را چنان دچار سپوز حمدان داشت که از ضرب سنان حمدان دیدگانت را در رحم مادر از نور بصر بیفکند، و با اینحال ای بشار اگر مدعی عفت مادر گردی سخت شایسته و در خور است گفته اند از آن هنگام که بشار باین شعر مهجو گردید تا پایان عمر همواره منكسر و منفعل بود.

اصمعی گوید: با اینکه بشار بی نور بصر بدنیا آمد و هرگز دنیا واشياء دنیا را نگران نگشت، بر حسب کیاست و فراست فطری بعضی چیزها را بیارۀ چنان تشبیه مینمود و بشعر خود یاد میکرد که چشم داران را ممکن نبود ، و چون

ص: 54


1- ناسخ کتاب یا مصحح «وقفا»، ضبط کرده و در حاشیه معنی نموده که ( قفا الله اثره یعنی نیست کرد خدا نشانهای (اورا) و این معنی با مضمون شعر هیچ مناسبت ندارد ، بلکه صحیح «فقا» است بتقديم فاء و ترجمه اش همانست که مؤلف مرحوم در متن آورده است .

این شعر را بگفت :

كأنّ مثار النقع فوق رؤسنا *** و أسيا فناليل تهادى كواكبه (1)

گویا گرد و غباریکه سرهای ما را در سپرد گاهی که شمشیرهای ما در بریق و لمعان بود، شبی تاریک بود که بدرخش اختران فروزان باشد باوی گفتند هیچکس از این نیکوتر تشبیه نکرده است بازگوی این دانش و بینش از کجا از بهر تو پدید شد با اینکه دنیا و اشیاء دنیا را هرگز ندیده باشی، گفت نابینائی ذکاءِ قلب را نیرو میدهد ، و از اشتغال بآنچه باشیاء دیگر نظر میکند باز میدارد، وحسّ وادراك و قریحه قلب را وافر میگرداند، و از آن پس اینشعر خود را قراءت کرد:

عميت جنيناً والذّكاء من العمى *** فجئت عجيب الظن للعلم موئلا (2)

وغاض ضياء العين للعلم وافداً *** بقلب اذا ماضيّع النّاس حصلا (3)

و شعر کنور الرّوض لاعمت بينه *** يقول إذا ما أحزن الشعر أسهلا (4)

و در اینشعر باز مینماید که از مادر بدون نور دیدار پدیدار آمد ، و این ذكاء قلب وفروز دیده دل بواسطه همان تاریکی دیده سر است، معذلك بشار و امثال او از اعاجب روزگارند ، زیرا که اجتماع خیال که اسباب فراغت قلب میشود و بر حافظه و حسّ وذكاءِ میافزاید شأنی و مکانی در جای خود دارد، و این در وقتی است که مردی بینا که جهان و جهانیان و اشیاء جهان والوان را دیده باشد، و از آن پس از بینش بی نصیب و خیالش جمع و آسوده و اشتغال قلبش اندك كردد ، البته هوش و فراست و کیاست و ذکای او فزایش و حافظه و ادراکش فزونی گیرد، چنانکه ابن عباس بعد از کوری گوید:

إن أذهب الله من عينىَّ نورهما *** فعين قلبي مضىء ما به ضرر

ص: 55


1- ناسخ یا مصحح «مثار» نوشته و در حاشیه معنی نموده (منارحقد و كينه وفساد و خشم) وهيچ يك از این معانی با مضمون شعر مناسب نیست و صحیح «مثار »، با تاء مثلثه و ترجمه اش همانست که مؤلف در متن متعرض شده است .م .
2- موئل: پناه و بمعنی قرارگاه سیل است
3- غاض : یعنی کم شد، رافداً بخشنده
4- لائمه : یعنی پیراسته و فیروز شد

أرى بقلبی دنیای و آخرتی *** والقلب يدرك مالا يدرك البصر

اما کسیکه از دیدار جهان و اشیاء جهان بیخبر باشد سخت مشکل است که در تشبيه اشياء وادراك مطالب دقیقه بتواند سخن براند، حمرانی گوید عمه ام با من گفت بملاقات یکتن از خویشاوندان خود که در بنی عقیل داشتم برفتم ناگاه پیری کور اینشعر بخواند :

من المفتون بشّار بن برد *** إلى شيبان كلّهم و مرد

فانّ فتاتكم سلبت فؤادی *** فنصف عندها والنّصف عندى

از جانب بشار بن برد که بعشق دوشیزه دلر با از جماعت شیبان دچار است بآنجماعت پیغام میرود که دختر سیم پیکر شما دل مرا مسلوب داشت اينك نصف دل من نزد او و يك نيمه دیگرش نزدمن بجای است.

همانا این بیان بشار نیز لطافتی دیگر دارد چه اگر مثل دیگران میگفت دلم را بجمله ببرد با عدم نور بصری که داشت بیاید یکباره از بینش چشم سر و سرّ هر دو بی نصیب ، و از شعور و ادراك بيخبر باشد ، وبالمرّه از شعر و شاعری و سخنوری و هوشیاری معزول باشد، راوی میگوید پرسیدم این شیخ کیست با من گفتند بشّار شاعر است .

بشار غالباً بهجوزبان میگشود نوشته اند سیزده هزار قصیده ممتاز گفته است و برای هیچکس از شعرای روزگار این بضاعت و استطاعت پدید نگردیده است، جاحظ گوید بشّار بدین آنانکه گویند چون آدمی بمیرد روحش بهیکلی دیگر اندر آید و رجعت کند متدین بود ، و تمامت امت را کافر میخواند، ورأی و رویت شیطان رجیم را تصویب مینمود در تقدیم آتش برخاك، در این شعر خود یاد کرده است :

الأرض مظلمة والنار مشرقة *** والنّار معبودة مذكانت النّار

و چون اینشعر کفر آمیز را بگفت بدو خبر دادند که ابو حذيفه واصل بن عطاء انکار قول و مذهب او را نموده ، و در حق او بناستوده زبان برگشوده است، لاجرم شعری چند در حق واصل بگفت و او را بكفر منسوب داشت ، و چون واصل این

ص: 56

حدیث بشنید این کلمات را در حق او بگفت، و اصل مخرج راء نداشت لاجرم حرف راء را در کلمات خود اندر نمیآورد.

«أما لهذا المشنف المكنّى بأبى معاذ من يقتله أما والله لولا أنّ الغيلة سجيّة من السجايا الغالية ، لدسست اليه من يبعج بطنه في جوف منزله أوفى حفلة ثمَّ كان لا يتولى ذلك إلا عقيلي أو سدوسيّ» .

آیا این گوشواره بگوش را که ابو معاذ کنیت دارد کسی ابومعاذ نیست که او را بقتل رساند، سوگند باخدای اگر غیلت کردن و بغفلت تاختن از سجايا ومخائل جماعت رافضه نبود کسیرا پنهان بدو میفرستادم که شکمش را در میان سرایش در میان اهل و عیالش پاره کند، و متولی این از مردم عقیل یا سدوس باشد.

جاحظ میگوید : چون واصل نیروی تکلم بحرف راء نداشت اینكلمات مسطوره را بدینگونه که مسطور شد بگفت، کنیت بشار را که ابومعاذ است یاد کرد و نامش را که بشار است و حرف راء دارد نگفت، و مرعث که لقب بشار و دارای حرف راء است نگفت و مشنف که بهمان معنی است بگفت ، و سجایا غالیه گفت و سجايا الرّافضه نگفت، وفي منزله بر زبان آورد وفی داره نگفت، و يبعج بطنه گفت ويبقر بطنه نگفت.

و واصل را در مقامات کلام آن اقتدار و تمکن بود که در کلام و خطب خود هر کلمه را که حرف راءِ داشت بر زبان نمیگذرانید، بلکه کلمۀ دیگر که دارای همان معنی و مقصود بود بجای آن مندرج میساخت.

سعید بن سلام گوید در بصره شش تن از اصحاب کلام بودند : عمرو بن عبید، وواصل بن عطا ، وبشار اعمي ، وصالح بن عبدالقدوس ، وعبد الكريم بن ابی العوجاء ، و مردی از طایفۀ ازد که گویند جریر بن حازم بود ، و ایشان در منزل جریر ازدی فراهم شده و نزد او مخاصمت میجستند، یعنی در سخن مجادلت میورزیدند .

اما عمرو و واصل هر دو تن بمذهب معتزله در آمدند، و اما عبدالکریم

ص: 57

وصالح بتوبه و انابت پرداخته تو به ایشان جانب صحت گرفت، اما بشار شاعر متحیر و کج اندیش و مخلط باقی ماند، و اما ازدی بقول و کیش نمیّه که یکی از مذاهب هندوانست برفت ، و در ظاهر بر آنحال که بود بزیست ، وعبد الكريم بفتنه و اشارت عمرو بن عبید در کوفه بدست محمّد بن سليمان بقتل رسید، و بشار در این اشعار خود باينجال حکایت نماید:

قلت عبد الكريم يا ابن أبي العوجاء *** بعت الاسلام بالكفر سوقاً (1)

لا تصلّى ولا تصوم و إن صمت *** فبعض النّهار صوماً رقيقاً

لا تبالي إذا أصبت من الخمر *** عتيقاً أن (أم) لا تكون عتيقاً

لیت شعری غداة حليّت فی *** الجيد حنيفاً حليت أم زنديقاً

أنت ممّن يدور فى لعنة الله *** صديق لمن ينيك صديقاً (2)

واز فساد مذهب او و ارتکاب معاصی و ملاهی و عدم مبالات او وغيرت او در هر گونه کردار باز میرساند.

ابوحاتم میگوید بشار بن برد بادیسم عنزی وصحبت اویسی رغبت و بحضور اویسی ولوع داشت و دیسم همواره از اشعار حماد و ابی هشام باهلی که در هجای بشار گفته بودند محفوظ داشت، و اینحکایت را بشار بشنید و این شعر را در حق دیسم بگفت:

أديسم يا ابن الذئب من اجل زارع *** أتروى هجائي سادر أعنه أقصر (3)

ابوحاتم میگوید اینشعر را برای ابوزید قراءت کردم و گفتم شاعر در اینشعر خود چه میگوید؟ گفت گویندۀ آن کیست؟ گفتم بشار در حق دیسم عنزی گفته است، گفت: بشار را خدا بکشد که تا چند بکلام عرب دانا و عارفست، بعد از آن گفت

ص: 58


1- سوق : خرید و فروش ارزان کردن
2- ناك ينيك : از باب ضرب يضرب ، بمعنى جماع
3- سادر: کسی است که بی پروا کار کند، اقصر: از باب افعال ، یعنی باز بایست، و کوتاه بیا

دیسم در لغت بچه گرك است كه از سك پديد شده باشد، و سگها را اولاد زارع گویند و عسبار بچه کفتار است که از گرگ پدید آید ، وسمع بچه گرك است كه از گفتار متولد شده باشد، و عرب را گمان چنان است که بچه گرك هرگز بمرگ طبیعی نمیرد و از باد تندتر و شتابنده تر است، و هلاك او منوط بغرضی از اغراض دنیائی است .

عمر بن شبّه گوید: در بصره مردی بود که او را حمدان خراط مینامیدند روزی جامی برای مردی بساخته و بشار نیز حضور داشت ، با او گفت برای من جامی بساز که در آن صورت طیری در طیران باشد ، خراط چنانکه خواسته بود بساخت و بیاورد ، بشار گفت چه صورت در اینجام بکار بردی گفت مرغی در پرواز ، گفت شایسته همی نمود که بالای اینمرغ مرغی از جوارح ، (1) بر میآوردی که گویا میخواهد این مرغ را شکار کند، و البته اگر چنین بود نیکتر مینمود ، خراط گفت ندانم، بشار گفت خوب میدانی لکن چون میدانی که من کور هستم و چیزی را نمی بینم چنین کردی، این بگفت و او را بگزند هجو تهدید نمود .

حمدان گفت بهجو من زبان باز مکن که سخت پشیمان میشوی ، بشار گفت این کردار تو برای تو بس نیست که بتهدید من نیز سخن میکنی، حمدان گفت آری چنین میکنم ، بشار گفت اگر ترا هجو کنم چکار توانی با من بیای آورد؟ گفت صورت ترا بر در خود نقش میکنم در آنحال که بوزینه ترا در سپوخته است تاهر کس بیاید و بگذرد بر اینحال بنگرد بشار چون این سخن بشنید برخود بترسید و سخن را دیگرگون ساخت، و عرض کرد خداوندا این مرد را رسوا بگردان که من با او از روی لاغ (2) و مزاح مکالمت کردم، و او جز از روی جدّ جواب نداد.

اجمعی با بشار گفت ای ابو معاذ همانا مردمان از اشعاریکه در مشورة

ص: 59


1- جوارح، شکار کنندگان از مرغان
2- لاغ بروزن باغ ، هزل و ظرافت و شوخی

میگوئی بعجب اندرند و سخت شگفت و بدیع میشمارند ، بشار گفت یا ابا سعید «انَّ المشاور بين صواب يفوز بثمرته أو خطاء يشارك في مكروهه» آنکس که مشاور گردد از دو حال بیرون نیست، یا از روی صواب سخن راند و راهنمائی گند واز كردار خود ثمر نيك برد ، یا بخطا رود و در آنچه مكروه باشد شريك باشد ، اصمعی گفت سوگند با خدای تو در اینسخن که آوردی از شعر خودت اشعر باشی.

ابو مسلم گوید وقتی غلام بشار در صورت مخارج و نفقات بشار که بدست او میگذشت ده در هم در اجرت جلاء و تصقیل آینه نگاشته بود، بشار بروی بانگ زد و گفت سوگند با خدا در دنیا از این عجب تر نیست که اجرت جلای آینه مرد کوری راده در هم بدهند، سوگند با خدای اگر چشمۀ خورشید چنان تار گردد که جهان بجمله تاريك گردد مزد آنکس که خورشید را جلا دهد بده درهم نمیرسد .

قدامة بن نوح حديث کرده است که بشار بن برد را عادت چنان بود که هر وقت میدان قافیه و معنی تنگ و دشوار میافتاد بچیزهای غریب که حقیقتی در آن نبود اشعار خود را قافیه و زینت و زیب میداد، از آنجمله اينست ( غنّنى للغريض یا ابن قتان) گفتند این ابن فتان کیست که او را نمیشناسیم و از جمله مغنیان بصره اش نشناخته ایم، بشار گفت اگر او را ندانید و نشناسید چه زیان میرساند آیا مدیون شما میباشد که همیخواهید از وی در مقام مطالبه بر آئید، یا خونی از شما بر گردن اوست که خونخواهی کنید ، یا من نزد شما از وی کفالتی کرده ام و حضورش را بر ذمت نهاده ام که اکنون که غایب شده او را میطلبید، گفتند ما را در این جمله با او سخنی نیست ، همیخواستیم او را بشناسیم ، گفت وی مردیست که از بهر من سرود گوید و هرگز از سرایم بیرون نشود ، گفتند تا چند از سرایت بیرون نیاید و از چه هنگام از بهر تو تغنی نموده و مینماید؟ گفت از روزیکه متولد شده تا روزیکه بمیرد.

حمادبن اسحاق از پدرش روایت کند که یکی از فرزندان سلیمان بن علی را

ص: 60

ببصره اندر زنی سرودگر بود سخت نیکروی و نیکخوی و پسندیده اخلاق ونيکو آواز، آیات ملاحت را بعلامات ظرافت ممتاز ، و امارات صباحت را با آثار وجاهت همراز، و روی خوش را با تغنی دلکش انباز ساخت، با چهره دلاویز بسی دلها را ربود و در هر تار موی مشکبیز بسیاری دلها را آویز داشت، بشار با مولای آن خاتون هر موالی رفیقی صدیق و صدیقی شفیق بود ، و او را مدح مینمود، یکی روز در مجلس وی حضور یافت و در آنوقت آن كنيزك ماهروی آنمجلس را بسرود بی انباز، و آواز دلنواز بساز داشت، مولای وی از حضور بشار بشارت گرفت ، و بر آن تغنی و سرود چندان باده ناب به پیمود که مست بیفتاد ، و بشار از جای برخاست ماهروی گلرخسار گفت ای ابو معاذ بسی دوست میدارم که اینحال و گذر امروز را که بدان اندریم در قصیده یادکنی ، لکن از نام من و آقایم مذکور نداری ، و آن قصیده را برای مولایم بفرستی، بشار برفت و بگفت و بفرستاد :

وذات دلّ كأنّ البدر صورتها *** باتت تغنّى عميد القلب سكراناً (1)

إنّ العيون التي في طرفها عور *** قتلننا ثمّ لم تحيين قتلانا

يا قوم اذني لبعض الحيّ عاشقة *** والاذن تعشق قبل العين أحياناً

ياليتني كنت تفاحاً مفاجة *** او كنت من قضب الريحان ريحاناً (2)

حتّى إذا وجدت ريحى فأعجبها *** ونحن في خلوة مثّلت إنساناً

و آن قصیده را برای آن كنيزك بفرستاد و جاریه برای آقایش تقدیم کرد و آقای او دوهزار دینار برای بشار ارسال داشت، و بآن اشعار سرور انگیز خرسندی گرفت.

هلال بن عطیه با بشار دوست و صدیق بود و گاهی با او سخن بشوخی میراند، یکی روز بشار در ضمن صحبتی با او گفت همیخواهم ترا بنصيحتي اختصاص دهم اما در آنچه گویم اطاعت میکنی، گفت آری، بشار گفت تو مدت زمانی خرمیدزدیدی

ص: 61


1- عمید کسی است که دل او را عشق شکسته باشد
2- تفلیج: قسمت کردن

و بعد از آن تائب و رافضی شدی ، هم اکنون بهمان عمل قدیم و دزدیدن خر بازشو، سوگند با خداوند آن کردار برای تو از رافضی بودن بهتر و نیکوتر است .

و بقولی این شخص که بشار را مخاطب بود ابن سبّابه بود، و چون پارۀ مکالمات در میانه برفت بشار با او گفت ای پسر سبابه «لونكح الاسد ما افترس» اگر شیر با آنحالت سبعیت و شجاعت و درندگی و جلادت گائیده شود دیگر کسیرا نمیدرد یعنی خجل میشود و بشار از اینروی بدانگونه سخن راند که ابن سبا به را مأبون میدانستند.

ابود همان غلال گوید روزی از کوچه بشار عبور میدادم و او را بر در سرایش نشسته و چوبدستی بدستش اندر و هیچکس باوی نبود و با آنچوب دست بازی همیکرد و طبقی از سیب و اترج در پیش روی نهاده بودند، چون او را تنها دیدم مایل بآن شدم تا از آنچه در حضور اوست بسرقت برم ، پس اندك اندك برفتم و بشار بحال خود مشغول بود، چون دست دراز کردم تا برگیرم چنان با آنچوب بر دستم بزد نزديك بود دستم بشکند، گفت یا ابن الفاعلة ،خداوند دستت را قطع کند آیا تو الاٰن کوری ، بشار گفت ای احمق حسّ وهوش کجا رفته است.

ابوشيل عاص بن وهب روايت کند که روزی حماري نزديك به بشار نهیقی برآورد ، در اینجال بشار را شعری در خاطر خطور کرد و گفت :

ماقام اير حمار فامتلأ شقاً *** الاّ تحرَّك عرق في إست تسنيم

هرگز ایر حماری برنخاسته و آهنك مباشرت نداشته جز اینکه رگی در است تسنیم متحرك شده است، راوی میگوید بشار اراده تسنیم را ننموده بود و نمیخواست هجو نمايد، لكن مصراع ثانى باين مقام رسيد «الاّ تحرّك عرق» با خود همیگفت در فلان کدام کس، در این اثنا تسنيم بن الحواری که با بشار دوست و رفیق بود بر بشار بگذشت و سلام براند ، بشار بخندید و گفت في إست تسنيم علم الله تسنیم گفت ويحان چه چیز در است تسنیم باشد ، بشار آنشعر را بخواند، تسنیم مغزش بر آشفت و گفت خداوندت لعنت کند آیا دوست تو با دشمن تو نزد تو یکسان باشد، چه چیزت

ص: 62

بر این امر بداشت چرا نگفتی در إست حمادی باد که تراهجو نمود ورسوا و درمانده ساخت، و تو قصیده میمیه انشاد نکرده بودی که در گفتن این لفظ تسنیم معذور باشی.

بشار گفت سوگند باخداي در تمام این جمله بصداقت سخن کردی، لکن چون اينشعر بخيال من در گذشت با خود همیگفتم در إست کدام کس ، در إست چه کس، و هیچکس بخاطرم خطور ننمود تا تو بر من بگذشتی و سلام راندی و این حمار روزی تو گشت ، تسنیم در عجب رفت و گفت اگر جواب سلام فرستادن بر تو اینست ، پس خدای برتو سلام و بر من که ترا سلام فرستادم نیاراد، بشاراز آنسخنان همی بخندید و دست بر دست همیزد، و تسنیم او را دشنام همیداد.

اسماعيل بن زياد طائی حدیث مینماید که از طایفه ما مردی بود که اور اسعد ابن قعقاع میخواندند، با بشار بن برد مصاحبت و بمزاح و مجانت معاونت داشت ، روزی در حال منادمت با بشار گفت ويحك اى ابو معاذ همانا مردمان ما را بزندقه منسوب میدارند ، هیچ روامیداری که ما را اقامت حج دهی تا از بدنامی بیاسائیم، بشار گفت نیکو اندیشه که ساخته باشی پس شتری و محملی بخریدند و مایحتاج سفر را آماده کردند جانب راه گرفتند.

و چون بزراره رسیدند سعد گفت و يحك اى ابو معاذ سيصد فرسنك راه كدام وقت میتوان در نوشت ، بهتر اینست ما را بزداره در آوری، تا در آنجا مشغول عيش وعشرت و ناز و نعمت شویم، و درنك جوئيم تا جماعت حاج باز آیند، این وقت در قادسیه با ایشان برخوریم و موی از سر بتراشیم، و چون چنین کنیم مردمان بجمله یقین دانند که از اقامت حج بپرداخته و باز گشته ایم.

بشار گفت تدبیری نیکو بساختی لکن اگر خبث زبان تو در کار نبودی چه بیم دارم که ما را رسوا کنی ، سعد گفت هیچ بیم مدار ، سعد گفت هیچ بیم مدار، پس هر دو تن بجانب زراره روی آوردند، و روزوشب بشرب خمر وعيش وطرب وفسق وفجور بگذرانیدند تا گاهی که مردم حجاج از مکه مراجعت کرده بقادسیه نزول کردند، سعد و بشار شتری و محملی بخریدند و موی از سر بستردند و روي براه آوردند، مردمان ایشانرا بدینحال

ص: 63

بدیدند و یقین نمودند که اقامت حج کرده اند، و ایشانرا تهنیت گفتند سعد اینشعر بگفت :

ألم ترنى و بشاراً حججنا *** و كان الحجّ من خير التّجارة

خرجنا طالبی سفر بعید *** فعال بنا الطّريق إلى زراة

فَاب النّاس قَد حجّوا وبرّوا *** وابنا موقرين من الخسارة (1)

و در این اشعار باز نمود که بقصد اقامت حج بیرون شدیم لکن پیك فجور ما را بزراره دعوت کرد و آن تجار ترا بخسارت مبدل ساخت.

عبدالله بن ابی بکر که جلیس بشار بود حکایت کند که ما را همسایه بود که او را ابوزید میخواندند، و با بشار دوستی و مودتی بکمال داشت، روزی بشار بكيرا بدو پیام کرد تا جامۀ چند بنسیه بدو دهد و آنچه میخواست نزد او نیافت ، ودر هجوش بگفت :

ألا إنّ أبازيد زنی *** في ليلة القدر القدر

ولم يرع تعالى الله ربّی *** حرمة الشّهر

ابوزید در شب قدر زنا کرد و رعایت حشمت آنماه را نکرد ، پس این شعر را در رقعه برنگاشت و برای ابوزید بفرستاد با اینکه ابوزید هرگز منسوب بشعر و شاعری نبود، بر پشت هما نورقه اینشعر را بنوشت :

ألا إنّ أبازيد *** له في ذلكم عذر

أتته امّ بشّار *** وقد ضاق بها الأمر

فواثبها فجامعها *** و ما ساعده الصّبر

اگر ابوزید در چنان شب و چنان ماه محترم زنا کرده است معذور است ، زیرا که مادر بشار بیرون از هنگام بروی درآمد و چنان مشتاق ایرو خواستار سپوختن بود که طاقت صبر نداشت، وابوزید بناچار بروی بتاخت و دروی در انداخت.

چون این ابیات را برای بشار قراءت کردند سخت خشمگین شد و همی

ص: 64


1- ابنا : بتقديم الباء على النون: اى رجعنا، وقر بمعنی خروار است و غرض بار سنگین است

پشیمانی گرفت تاچرا با مردی که دارای نباهت نبود متعرض گشت، و از کمال خشم و ندامت سر خود را بدیوار همی بزد، بعد از آن گفت تاکنون متعرض هجو هیچ مردی زبون و پست مانند این مرد نشده ام.

ابوالسّبل برجمی گوید روزی مردی با بشار گفت: مدایحی که در حق عقبة بن سلم انشاد کردۀ بر مدایحی که در حق دیگران انشا نمودۀ فزونی و برتری دارد گفت عطاهای او نیز که با من فرموده بر آنچه دیگران بمن مبذول داشته اند برتری دارد ، یکی روز بروی در آمدم و این شعر بخواندم:

حرّم الله أن يرى كابن سلم *** عقبة الخير مطعم الفقراء

ليس يعطيك للرّجاء ولا الخوف *** و لكن يلذّ طعم العطاء

يسقط الطّير حيث ينتثر الحب *** و تعشّى منازل الكرماءِ (1)

چون این اشعار را بشنید در ازای این سه شعر سه هزار دینار زر سرخ بمن عطا كرد ، واينك مهدی خلیفه روزگار و عبیدالله و زیر ذی اقتدارش را مدح کرده ام و یکسال بردر سرای ایشان توقف گزیده ام ، و هیچ چیز بمن عطا نکرده اند آیا با اینحال باید بر مدحی که در حق عقبه نموده ام ملامت یابم.

اسحاق موصلی در اشعار بشار طعن میزد و مقامی عالی برایش مقرر نمیداشت، و میگفت کلامش مختلف است و پارۀ بیارۀ بسته نیست گفتم آیا در حق کسیکه اینشعر گوید چنین گوئی:

إذا كنت في كلّ الامور معاتباً *** صديقك لم تلق الّذى لا تعاتبه

فعش واحداً أوصل أخاك فانّه *** مقارف ذنب مرّة و مجانبه

إذا أنت لم تشرب مرار أعلى القذى *** ظمئت وأىّ النّاس تصفو مشار به

صائب که از شعرای متأخرین است شعری باین مضمون گفته است :

پردر مقام تجربۀ دوستان مباش *** صائب غریب و بیکس و بی یار میشوی

ص: 65


1- تعشى باب تفعل خورد و خوراک میکند او

علی بن یحیی میگوید این کلامی است که هیچ کلامی در شعر فوق آن نتواند بود، و هیچ حشو و زایدی ندارد بالجمله در این اشعار حکمت شعار میگوید اگر بخواهی دوستان خود را در تمامت امور ممتحن و معاتب بداری هیچکس را نیابی که بروی راه عتابی ننگری ، یعنی هیچکس نیست که از تمامت معایب عاری باشد ، و با اینحال باید از دو حال بیرون نباشی یا از تمامت مردمان عزلت گیری و تنها بمانی ، یا از خطاها و گناهان کسان دمساز باشی ، چه ایشان گاهی با گناه مقرون و گاهی از گناه دور باشند، و اگر یکسره خواهی باعيش مهنا واصدقاء بی ریا باشی ، و هرگز آبی ناگوار ننوشی ، بیایست بیکس و تشنه بگذرانی ، چه هيچيك از اهل جهانرا آب و عیش و روزگار مصفا نیست .

دنیا با هیچکس همواره نسازد و همه وقت بر میل همه کس نگذرد گاهی شور گاهی شیرین ، گاهی تلخ گاهی سرد گاهی گرم گاهی زیر گاهی نرم گاهی بر وفق مراد گاهی بر خلاف مقصود میباشد، و چون بجمله میگذرد شخص عاقل دور اندیش باید نه بر گوارایش شاد نه بر ناگوارش اندوهناك باشد و اینچند بیت از جمله قصیده ایست که بشار در مدح ابن هبیره گفته بود و چهل هزار درهم صله و جایزه دریافت .

عباس بن خالد گوید : از جماعتی از مردم بصره شنیدم که وقتی زنی با بشار گفت چه مردی فرزانه بودی اگر موی ریش و سرت سفید نمیبود و سیاه میبود بشار گفت آیا ندانسته باشی که سفیدی باز پر بهاتر از سیاهی کلاغ است ، آنزن گفت اما سخن تو در گوش نیکوست، و کیست از بهر تو که سفیدی موی را در چشم نیکو گرداند، چنانکه قولت در گوش مستحسن است ، یعنی گوش تو میشنود و سخن نيك را از نکوهیده باز مینماید، اما دیده بینانداری که نيك را از بد باز دهی، بشار همیشه میگفت جز اینزن هرگز کسی مرا مجاب و خاموش نساخت.

ص: 66

ابو عثمان مازنی روایت کرده است که از بشار پرسیدند كدام يك از متاعهای جهان نزد تو برگزیده تر است گفت «طعام مزّ، وشراب مرّ ، و بنت عشرين بکر» خوردنی می خوش ، و می تلخ ، و دوشیزه بیست ساله .

ابو الحجاج نضر بن طاهر گوید بشار برای من حکایت کرد که روزی عقبة بن سلم مرا و حماد عجرد واعشی باهله را حاضر کرد و گفت شب گذشته بخاطر من چنین خطور نمود که اینمثل را که مردمان میزنند : خر در طلب دو شاخ برفت و بدون دو گوش بازگشت ، در شعر در آورید و هر کدام چنین کردید پنجهزار در هم جایزه یابید و اگر نه جمله شما را هر يك پانصد تازیانه میزنم ، حماد گفت ای امیر خداوندت عزیز بگرداند یکماه ما را مهلت بده ، واعشی گفت دو هفته بما مهلت گذار، از میانه بشّار ساکت بود و هیچ سخن نمیراند ، عقبه گفت خداوند دیده دلت را کور بگرداند از چه روی سخن نمیکنی ، گفت اصلح الله الامير شعري بخاطرم اندر آمده است اگر فرماندهی بعرض رسانم گفت بکو ، بشار بخواند :

شطّ بسلمى عاجل البين *** و جاورت اسد بني القين

ورنّت القلب لها رنّة *** كادت لها تنشق نصفين (1)

طالبها دینی فراغت به *** و علقت قلبي مع الدّین

فصرت كالعير غدا طالباً *** قرناً فلم يرجع باذنين

میگوید بشار با جایزه بازگشت، صالح بن عطیه گوید چنان بود که جماعتی از زنهای با ملاحت و ظرافت بهر هفته دو روز بمنزل بشار در آمدند و نزد او فراهم شدند و از اشعارش بشنیدند، یکی روز سخن دلپذیر یکی از ایشان را بشنید ، دل بدو بازید و از جان و جنان خریدار آنسر و جويبار جنان و رشك حور بهشت جاویدان گشت ، ويكيرا برای مواصلت بدو فرستاد، آنزن سیمین ذقن با فرستاده بشار گفت، بدو بگوی چون تو از نور بصر بی بهره هستی از تو

ص: 67


1- رن، بفتح اول وتشديد اون از باب ضرب یعنی صدا در آور و ناله کرد

برای من و از من برای تو چه سود ، و سودا حاصل است مرا نتوانی بدید ، تا حسن دیدار و مقدار نیکوئی و رخسارم که گلزار بوستان جنان از آن آیتی، و منبع چشمه خورشید درخشان از آن علامتی است باز دانی ، و چون ترا چهره زشت و دیداری نازیبا هست مرا چه فایدتی از مصاحبت تو خواهد بود ، کاش بدانستمی برای چه چیز در طلب وصال چون من نازنینی گلبدن هستی، این سخنان از لب شکرین بگذاشت از در استهزا نیز کلماتی دیگر ادا کرد.

فرستادۀ بشار آن سخنان نادلپذیر دلدار را بدو تبلیغ کرد ، بشار گفت بدو باز شو و این شعر بدر باز رسان :

ایرى له فضل على آيادهم*** و إذا أنط سجدن غير أواب (1)

تلقاه بعد ثلاث عشر قائماً *** مثل المؤذن شك يوم سحاب

وكأن هامة رأسه بطيخة *** حملت إلى ملك بدجلة جاب

کنایت از اینکه اگر مرا دیداری فرخنده و چهره زیبا نیست باری ایری پر نفیر دارم که نظیر ندارد، و اگر مکرر بدان کار فرمائی کنم از کار نیفتد، و خواتین نازک میانرا از میان بگذرد، و معلوم است سیمتن های لطیف اندام را کاری با دیدار نیست، بلکه در میان حرفی جز از آنچه سودی بمیان رساند ندارند.

محمّد بن حجاج گوید دختر بشار با بشار گفت ای پدر چیست ترا که مردمانت بجمله میشناسند و توایشانرا نمیشناسی؟ گفت : كذلك الأمير يا بنيّة ، اى دخترك من امرای روزگار چنین باشند، یعنی بواسطه استیلا و علو مقام و قدرت امارتی که دارند مردمان همه بدیشان گرایان هستند و ایشانرا میشناسند لکن ایشانرا با افراد مردمان نه حاجتی و نه طریق شناسائی و معرفتی است.

ص: 68


1- نط، از باب ضرب دراز کشیده قامت است، اوب ، یعنی قصد واراده و بمعنى راست ایستادن است

ابوعبیده گوید: برد پدر بشار مردی گلکار و بکارگل سازی حاذق بود ، و چون فرزندش بشار متولد گشت کور بود، و پدرش میگفت هیچ مولودی ندیده ام که این چند عظیم البرکه باشد ، چه گاهی که متولد شد دارای یکدرهم نبودم ، و یکسال هنوز بر نگذشته بود که دویست در هم دریافتم، و بشار در زمان زندگی پدرش زبان بشعر برگشود ، و در همان حال کودکی جماعتی را هجو نمود ، مردمان در خدمت پدرش شکایت میکردند، و پدرش او را سخت میزد ، و مادرش بدو میگفت تا چند اين كودك كور را میزنی آیا بروی رحم نمیکنی ، گفت آری قسم بخداي من بروی رحم میکنم لكن متعرّض مردمان میشود و ایشان از وی بمن شکایت میآورند.

بشّار این سخنان بشنید ، و در پدر و رأفت او طمع بر بست و گفت ای پدر شکایتی که از من در خدمت تو میآورند بواسطه گفتن شعر است و من اگر دنبال این کار را از دست نگذارم ترا و سایر کسان خود را بی نیاز گردانم اگر بعد از این از من بتو شکایت آورند با ایشان بگوی مگر نه آنست که خدای میفرماید بر کور حرجی نیست، چون آنجماعت نوبتی دیگر از بشار در خدمت پدرش شکایت کردند برد همان جواب را بگفت، ایشان بازشدند و همی گفتند فقه برد از شعر بشّار بیشتر مارا بغیظ و خشم اندر میآورد.

و نیز بشار را دو برادر بود یکی را بشر و آندیگر را بشیر مینامیدند و هر دو قصّاب بودند ، و بشّار نسبت بایشان بسی نیکی میورزید ، با اینکه خود او تنك سینه بود، و با اهل زمان ابرام مینمود و باصرار مأخوذ میداشت ، و همیگفت بار خدايا من بجان خود و مردمان متبرم هستم ، بار خداوندا از ایشان آسایش بده ، و برادران او جامه های او را بعاریت میبردند ، و از آن پس که چرکن و بد بوی مینمودند باز میآوردند .

روزی قمیصی که دارای دو جیب بود بگرفت و سوگند یاد کرد که از آن پس از البسۀ خود چیزی بایشان بعاریت بدهد، برادرانش بدون اجازتش میگرفتند

ص: 69

و چون بشار جامۀ از بهرخود میخواست و بد بوی میدید میگفت بهر کجاروی کنم سعد (سود) را مینکرم ، و چون سخت بیچاره میگشت با همان جامه بدیدار مردمان بیرون میشد، چون آنجامه چرك بد بوی را میدیدند میگفتند ای ابومعاذ این جامه چیست میگفت نمرۀ صله رحم اینست.

مروان بن ابی حفصه شاعر مشهور گوید ببصره درآمدم و قصیده که انشاء کرده بودم در خدمتش انشاد نمودم، و از وی خواستار نصیحت شدم. گفت بسی نیکو است این قصیده را ببغداد رسان همانا در صله آن ده هزار درهم بخواهی یافت من از اینسخن و آنمقدار قلیل دردناك شدم و گفتم مرا بکشتی گفت همانست که گفتم، از این مقدار بیشتر نیابی، من در بغداد شدم و چنانکه گفته بود ده هزار درهم در جایزه آن قصیده بیافتم.

و از آن پس توبتی دیگر بدو شدم و قصیده خود را که مطلع آن اینست (طرقتك زائرة فحىّ خيالها) بدو برخواندم گفت در جایزه این قصیده صد هزار درهم بتو بذل خواهد شد ، با آن قصیده در بغداد رفتم و صدهزار درهم صله یافتم ، و بسوی بصره بازشدم و داستان خود را بهر دو مره بدو باز راندم و گفتم از حدیث تو و علم وحدس صائب تو عجب تر ندیده ام ، گفت ای پسرك من آیا ندانسته هیچکس برجای نمانده است که از عم تو بغیب داناتر باشد.

اصحاب بشار میگفتند بسیار شدی که ما در خدمت بشار بودیم و چون زمان نماز در میرسید بیای میشدیم و مقداری خاک برجامه های او میریختیم تا معلوم داریم برای ادای نماز بپای میشود یا از جای نمیشود، و چون باز میآمدیم آنخاک همچنان برجامۀ او بود، و نماز نسپرده بود، و چون بشار متدین برجعت شد گمان میکرد تمامت مردمان بعد از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم کافر شدند .

محمّد بن حجاج گوید روزی در منزل بشار حضور داشتم مردی بدو واز بشار سراغ منزل مرد برا که از وی نام برده بود میپرسید، و بشار همی نام و نشان وی میداد و منزلش را مینمود ، و آنمرد کند فهم نمی فهمید، بشار خسته

ص: 70

و مانده شد و بناچار برخاست و دست او را بگرفت و چون مردی با بینش که مردی کور را قائد گردد او را بمنزل آنمرد میبرد و میگف:

أعمی يقودبصيراً لا أبالكم*** قد ضلّ من من كانت العمياء تهديه

پدر شما را مباد هیچ دیده باشد که کوری بینائی را راهنما گردد ، همان شمارا کسیکه کورانش راهنما گردند بسی گمراه خواهد بود ، پس آنمرد را همچنان ببرد تا بمنزل آنشخص باز رسانید آنگاه بد و گفت ایگور اینست منزل اینمرد.

و بشار را آن جودت قریحه و تابش ذهن وقّاد و تراوش خاطر نقاد بود که گاهی بدو عرض قصیده میدادند و او در همان ساعت قصیدهٔ بدان وزن و قافیت میگفت، وقراءت مینمود.

عافية بن شبيب گوید: بشار را مجلسی بود که شامگاهان در آنجا می نشست و آنمجلس را برذان نام کرده بود جمعی از زنان با ظرافت و لطافت بآ نمجلس در آمدند و از اشعارش آویزه گوش نمودند، بشار بیکی از آن سیمتنان ماه رخسار عاشق شد، و غلام خود را گفت این سیم اندام را از محبت من نسبت دو آگاهی بسیپر، و گاهی که بمنزل خود میرود از دنبالش راه بر سپار، غلام برفت و آنداستان بآنسر و بوستان بگذاشت ، آنزن بآنچه بشار مقصود داشت اجابت ننمود ، وتن بوصالش آشنا نساخت بشار را عشق ماهر خسار از صبوری و تحمل بازداشت ، وبمنزل او برفت وهمى مراوده نمود ، و با برام در طلب کام بر آمد، چندانکه گلعذار نازنین رخسار را بملامت در افکند و این شکایت را بشوهر خود در میان نهاد شوهرش گفت او را اجابت کن ووعده بده که بسرای تو اندر آید تا بسراچه ات راه یابد.

آنزن بفرمان شوهر کار کرد، و بشار شادخوار شد، و در هوای وصل آن بدر منیر مستنیر گشت، و با یکتن زن بسرای وی بیامد، و بمجلس آنمهر مجلس آرا داخل شد ، شوهر آن سیمبر نیز کناری بنشسته، و بشار خبر نداشت ، پس ساعتی با ماهروی حدیث براند و بظرافت سخنها بنمود و گفت پدرم فدای تو باد نامت چیست؟ گفت: أمامه، گفت :

ص: 71

أمامة قد وصفت لنا بحسن *** و إنّا لا نراك فالمسنا

ای امامه از حسن جمال وفرّ دیدار و رفتار تو بسیار شنیده ایم ، دریغ از اینکه دیده از دیدار این چهره دلپذیر و پیکر منیر محروم است، و بصر را نور پذیرائی آن نور بصر نیست، اما چون نیروی لامسه و مس بر جای است از مس آن اندام بديع وجنس منيع ما را محروم مفرمای.

چون این شعر را بخواند آنزن دست بشار را بگرفت و برایر شوهرش که نعوظ کرده چون تیری مینمود بر نهاد، بشار موضعی نرم و لطیف و اندامی فربه و شریف میطلبید، چون آن ایر پر نفیر را بدانخشونت و سختی و قوام و قیام دست سود بوحشتی بزرگ و دهشتی عظیم اندر شد، و از و از بیم آن برجسته برجست وخائف بایستاد و گفت :

علىّ أليّة مادمت حياً *** أمسّك طائعاً الاّ بعود (1)

ولا أهدى لقوم انت فيهم *** سلام الله الاّ من بعيد

طلبت غنيمة فوضعت كفى *** على اير أشدّ من الحديد

فخير منك من لا خير فيه *** خير من زيارتكم قعودى

عهد و پیمان و سوگند و میثاق بر نهادم که تازنده ام بگرد اینگونه اعمال بر نیایم، و با جماعتی که تو در میان ایشان باشی اهدای سلام خدا یراهم نکنم مگر از راهی دور و دراز ، و در طلب آن بودم که کف خود را از اندامی لطیف و جنسی شریف مملو دارم و غنیمتی خوب و مطلوب دریابم ، از اتفاق کف من برابری چون چماق التصاق، و جانم از شدت بیم و فزع بحال اتساق برآمد بهتر اینکه از این پس :

بنشینم و صبر پیش گیرم *** دنبالۀ کار خویش گیرم

اینوقت شوهر سیمبر برخاست و با بشار در آویخت و گفت همیخواهم در تو بسپوزم و رسوایت نمایم، بشار بیچاره ماند و گفت فدایت شوم آنچه با من بیای بردی

ص: 72


1- الى: بروزن غنی: بسیار سوگند خورنده _

برای من کافیست ، سوگند با خدای هرگز بجانب اینزن باز نشوم، آنچه بگذشت برای تو کافی است، اینوقت او را رها ساخت .

و در فقره مرك بشار باختلاف سخن کرده اند : ابو العالیه چنان میداند که بشار بخدمت مهدی در آمد و چون اجازت بخواست ربیع بدو گفت ترا اجازت داد بدان شرط که از غزل و تشبیب چیزی معروض بداری. بشار باینمهد در مجلس مهدی درآمد و اینشعر را قراءت نمود:

يا منظر أحسناً رأيته *** من وجه جارية فديته

بعثت إلىّ تسومنى *** برد الشباب وقد طويتها

والله ربّ محمّد *** ما إن غدرت ولا نويته

أمسکت عنک و ربّ ما *** عرض البلاء و ما ابتغیته

إنّ الخلیفة قد أبی *** وإذا أبی شیئاً أبیته

و نهانی الملك الهمام *** عن النّساء و ما عصیته

و بعد از قراءت این ابیات اشعار مدیحه خویش را که بدان تشبیب (1) انشاء کرده بود بعرض رسانید ، لكن مهدی بدو هیچ عطا نکرد و او را محروم ساخت با بشار گفتند البته اشعار ترا نپسندیده، بشار گفت سوگند با خدای او را بمدیحه مدح نمودم که اگر روزگار نا سازگار را آن مدح بیاورده بودم برهیچکس آزارش نمیرسید ، لکن چون در مدیحت او بدروغ سخن کردم آرزوی مرافرین دروغ گردانید ، آنگاه شعری چند در این باب بگفت ، عمر بن شبه گوید چون این شعر بشار بمهدی پیوست.

قاس الهموم تنل بها نجحا *** واللّيل إنّ وراءه صبحا

لا يؤيسنّك من مخياة *** قول تغلّظه و إن جرحا

عسر النّساءِ إلى مياسرة *** والصّعب يمكن بعد ما جمحا (2)

ص: 73


1- تشبيب بصيغه تفعيل ، غزل خواندن بزنان و اظهار تعشق پایشان است
2- جمح: سرکشی کردن زن بشوهر، و بمعنی توانائی و شتاب کردن

در این اشعار باز مینماید که از درك وصال زنان حوروش و ماهرویان دلکش هر چند در پس پرده عفت باشند و پاسخ طالب وصال را بخشونت و غلظت وخشم و ستيز دهند، نومید نباید بود، چه هر چند امر وصال زنان دشوار نماید بسهولت انجامد، و هر چند صعب و ناهموار و تند خوی و ستیزه جوی باشند ، رام و هموار میشوند ، ظلمت لیالی فراق بفروغ ايام وصال مبدل شود، چنانکه پس از شب ظلمانی صبح نورانی پدید آید .

بالجمله مهدی سخت غیور بود چون این مضامین را بشنید بر آشفت و بشار را دشنام بداد و گفت این حال مادر تو است آیا مردمان را بر فسق و فجور تحريض همی کنی و زنهای پاکدامن را که در پس پرده عصمت جای دارند تهمت میزنی، سوگند با خدای اگر از این پس يك بيت در تشبیب بگوئی جانت را از تن بیرون میکنم ، بشار شعری چند در این باب بگفت از آنجمله است :

والله لو لارضا الخليفة ما *** أعطيت ضيماً علىّ في شجن

و در این اشعار باز نمود که خلیفه روزگار او را از گفتن اینگونه مضامین ممنوع داشته است ، بعد قصیده دیگر خود را که اوّلش اینست (تحاللت عن فهر و عن جارتی فهر) بعرض رسانید، در این قصیده از ترک تشبیب بنام زنان باز نمود و خلیفه را مدح فرمود ، از این اشعار و مدایح نیز از مهدی خلیفه بصله و جایزه برخوردار نگشت ، وسینداش تنگ گشت و در هجو او گفت :

خليفة يزني بعمّاته *** يلعب بالدّبوق و الصّولجان

أبدلنا الله به غيره *** ودس موسى فى حر الخيزران (1)

خیزران نام زوجه مهدی است و دار الخيزران که در مکه است بدو منسوب است، و در و در این دو شعر از فسق وفجور خلیفه زمان و زنای با عمه های خود باز مینماید، و این اشعار را در محضر نحوی بخواند و گوشزد یعقوب بن داود گردید

ص: 74


1- دس، از باب نصر پنهان کردن چیزی را در چیزیست و کنایه است از آلت رجولیت وجر، اندام نهانی زن است

و چنان بود که بشار یعقوب را نیز باین شعر هجو کرده بود :

بني اميّة هبّوا طال نومكم *** إنّ الخليفة يعقوب بن داود

ضاعت خلافتكم يا قوم فالتمسوا *** خليفة الله خليفة الله بين الزق والعود

این شعر را در تحریض بنی امیّه و مردمان آن عهد میگوید که از این خواب گران بیدار شوید ، و این روزگار آشفته و سلطنت در هم رفته را بنگرید که خلیفه جهان روز و شبش بخمر و خمار، و آوای رود و موسیقار میگذارد، و اساس سلطنت و اوضاع خلافت دیگرگون گشته، و اينك يعقوب بن داود سلطان جهان وخليفه زمانست .

یعقوب چون این اشعار را بشنید بر مهدی در آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین همانا این کور زندیق ملحد بدکیش ترا هجو نموده است ، مهدی گفت: چه سخن در هجای من آورده ؟ گفت بیرون از حد فکر و تقریر من است ، مهدی گفت بجان می بیاید بر من فروخوانی، یعقوب گفت سوگند بخدای اگر مرا مخیر گردانی که آن هجورا بخوانم یا گردنم را بزنند گردن زدن را اختیار نمایم. مهدی را این سخنان بیشتر بهیجان آورد و او را در افشای آن امر سوگندها بداد که راه گریز وگزیر بروی نگذاشت ، و گفت من هرگز نتوانم باین کلمات تلفظ نمایم ، لكن بر می نگارم پس آن اشعار را بنوشت و بمهدی بداد.

مهدی چندان خشمگین شد که دلش در هم شکافتن میگرفت ، وعمداً آهنگ سفر بصره کرد تا در امور بصره بنگرد و نظم و نسق آن سامان را بداند لکن جز تلف کردن بشّار مقصودی نداشت ، چون بدانسوی روی نهاد ، و در بطیحه رسید که عبارت از زمینی پهناور میان واسط و بصره است و دارای قراءِ بهم پیوسته وزمینهای عامر بوده ، بانك أذانى را بیرون از وقت بشنید و گفت بنگرید تا این أذان چیست ، بناگاه بشار را دیدند که در حالت مستی اذان میگوید، پسر منصور چون آتش برافروخت و او را دشنامی زبون بداد و گفت عجب میداشتم که دیگر جز تو

ص: 75

مرتکب چنین کرداری قبیح شود، آیا بیرون از وقت نماز با أذان بازى كنى وسكران باشی، آنگاه ابن نهيك را بخواند و فرمان داد تا بشار را به تازیانه در سپارد .

س بشار را در حضور مهدی بتازیانه فرو گرفت و چنانش سخت بزدند که چون شمار به هفتاد و بقولی بسیزده رسید از حالت سکر بسکرات مرگ دچار گشت و بهلاکت پیوست ، و در حال ضرب تازیانه چون متالّم و دردناک میگشت میگفت حسّ ، و این کلمه را عرب در هنگامی که دردناک شود میگوید ، یکی از حاضرین گفت ای امیر المؤمنین بحالت زندقه وی بنگر که میگوید : حس، ونمی _گوید : بسم الله ، بشار گفت وای بر تو مگر تازیانه طعامی است که چون بخورند نام خدای برند ، دیگری گفت چرا نگفتی : الحمد لله ، گفت مگر نعمتی است که خدای را به آن سپاس گزارم و همی استرجاع بنمود، و چون شمار تازیانه بهفتاد رسید بمرد ، و جسد او را در بطیحه افکندند.

و بروایتی دیگر چون صالح بن داود برادر یعقوب بن داود وزیر مهدی والی بصره گشت بشار این شعر در هیچو او بگفت:

هم حملوا فوق المنابر صالحاً *** أخاك فضحّت من أخيك المنابر

این مردم برادرت صالح را در بالای منابر بصره برآوردند و تمام منابر از قعود ووجود صالح فریاد و نفیر برکشیدند.

چون این شعر به یعقوب رسید بخدمت مهدی در آمد و گفت ای امیر المؤمنين قدر و منزلت این گونه مشرك به آنجا رسیده است که امیر المؤمنین را هجو و بقیه حکایت بهمان صورت است که مذکور شد .

و بعضی گفته اند چون یعقوب خلیفه را بروی بر آشفت نمود که بخدمت مهدی بیاید و او را مدح کند و خلیفه از وی در گذرد ، لاجرم یکی را از پیش بفرستاد تا او را چندان بتازیانه مضروب ساخت تا مقتول گشت ، بالجمله در سبب قتل او اقوال دیگر نیز در اغانی مسطور است ، و چون بمرد کسانش بیامدند و جسدش را در بصره دفن کردند.

ص: 76

سالم بن علی گوید چون بشار بمرد و خبر مرگش باهل بصره رسید تمام مردم بیکدیگر بشارت میدادند و خدایرا حمد و سپاس میگذاشتند ، و فقراءِ و مساکین را صدقات میدادند که از گزند زبان او برستند ، و شعرها در نکوهش بگفتند، و برخی در اغانی مرقوم است.

محمّد بن قاسم بن مهرویه گوید چون مهدی خلیفه بشار را مضروب ساخت ، چون بزندقه متهم بود يكيرا به تفتیش و پژوهش منزلش بفرستاد ، در منزل او طوماری دیدند که در آن نوشته بود : بسم الله الرحمن الرحيم ، من همیخواستم آل سليمان بن علی را بواسطۀ بخل ایشان هجو نمایم قرابت ایشانرا با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم بخاطر آوردم ، و برای حشمت و جلالت آنحضرت از هجای ایشان زبان بر بستم ، علاوه بر این در حق ایشان گفته ام:

دینار آل سلیمان و در همهم *** کالبابلیّین حفت بالعفاریت

لا يبصران ولا يرجى لفاؤهما *** كما سمعت بهاروت و ماروت

میگوید درهم و دینار آل سلیمان بن علی چون گنج محفوف بعقرب و افعی است ، و مانند هاروت و ماروت نام آنها شنیده میشود لکن دیدارشان میسر نمیگردد.

چون مهدی این طومار را بدید بگریست و بر قتلش پشیمانی گرفت و گفت خدایتعالی یعقوب بن داود را بخیر و خوبی پاداش نفرماید چه گاهی که بشار او را هجو نمود گواهانی چند در خدمت من برای شهادت تلفیق داد و گفتند زندیق است من او را بکشتم، و از آن پس گاهی که پشیمانی سودمند نیست ندامت گرفتم.

نوشته اند چون بشار بمرد عمرش از شصت سال برگذشته بود ، و بعضی گفته اند وفاتش در سال یکصد و شصت و هشتم روی داد ، و اینوقت هفتاد و چند سال از عمرش سپری گشته بود، و او را اخبار بسیار است چنانکه از این پیش در بعضی مواقع

ص: 77

مذکور شد، و از این بعد نیز بخواست خدا مسطور میشود ، و اخبار او با عبده و حمّاد عجرد و ابوهاشم با هلی در مجلدات اغانی بتفصیل مرقوم است ، و در این کتب نیز بر حسب تقاضای مقام رقم یافته است و خواهد یافت.

همانا چون شعرای زمان و سخن پروران جهان براینداستان و امثال آن بنگرند و با نظر تعقّل و فکر عمیق در طول و عرض و عمق آن بگذرند، میدانند مطلقا خواه بنظم یا به نثر در نکوهش مردمان و معایب و مثالب ایشان سخن راندن بر حسب معنی با خالق عصیان ورزیدن است ، چه پدید آرنده ایشان اوست ، و آفریدگار ایشان بهر صورت و سیرت که اندرند اوست نکوهش نقش عيب نقش گر است ، وعيب مصنوع سر زنش صانعست زمین از او ، کشت از او ، آب از او، بذر از او ، کاشتن به نیروی او، درویدن بقدرت او ، روئیدن و بالیدن و تابش و نمایش بجمله باراده اوست.

چنانکه تو خودرا ، و کار و کردار و رفتار و گفتار و اطوار خود را ، مطبوع میشماری، دیگران نیز چنین هستند، جوادجود را دوست میدارد و امساکر از شت میشمارد ممسك خود را بیرون از سود میخواند و جواد را متلف میانکارد ، شجاع شجاعت را می پسندد وجبن را بیهوده میخواند، جبان شجاعت را لغود وتهور میشمارد وكذلك امثال آن پس هر کس دارای هر صفتی است آنصفت را پسندیده و خلافش را نکوهیده میخواند، و لطایف و دقایق این مسائل بر صاحبان ذوق سلیم پوشیده نیست ، و اگر بخواهیم شرح دهیم مطلب نازك و دقیق میشود و همه کس را استعداد شنیدن و دیدن نیست.

پس بباید دانست که زبان بهجو مردمان برگشادن و بسلیقت و پسند خاطر خود از مثالب و معایب کسان باز نمودن ، شایسته عقل سلیم و ذوق مستقیم نیست ، تا کسی از تمامت معایب آسوده نباشد چگونه دهان خود را بمثالب دیگران آلوده تواند داشت ، و بدیهی است هر کس از عیب و آك پاك باشد هرگز بعیب دیگری سخن نکند ، چنانکه سیره و طریقت انبیا و اولیاء و اوصیاء و بزرگان و پاکان جهانرا

ص: 78

بنگرید جز این نیابید.

و برحسب تجربه و قیاس دانسته ایم که هر ناظمی یا ناشری زبان و قلم بقدح و هجو مردمان برگشود، خود، او از همه کس استحقاق هجو و ثلب (1) بیشتر دارد بلکه همان عمل و اندیشه ناصواب او از مقام انسانیت و لیاقت و مطبوعتيش ساقط و بهیئت و صفت دیگر که نکوهیده و زشت است باز آورده است، چنانکه در شعرای پیشین زمان و سایر از منه و زماننا هذا و شمایل و مخايل وصفات و اطوار و اخلاق ایشان را چون بنگریم و بخوانیم و بشنویم ، جز این نیابیم که برنگاشتیم.

جریر و فرزدق و اعشی و بشار و امثال ایشان از شعرای عرب ، و سوزنی وانوری و امثال ایشان از شعرای عجم ، و همچنین اغلب شاعران از ترك وديلم وهند و چین و فارس و روم و غیر هم که در صفحات روزگار نامدار هستند ، ودرشمائل و مخائل و لامت و خویشتن پسندی و دیدار ناخجسته واطوار ناستوده و تندی خوی و درشتی سخن ، مبغوض مرد وزن هستند.

و در عین لآمت از قلت جود دیگران مینالند ، و درعین وقاحت از ضعف ملاحت دیگران اظهار انزجار کنند، با اینکه از صدممر و محل مدخل جویند، حتی از فروش ناموس مضایقه نکنند ، و ده يك مداخل مخارج نداشته باشند، و چندان براهل خويشتن كارتنك كنند كه بناچار جاده فسق را گشاد سازند ، آنوقت بهجو کسانی سخن نمایند که با کثرت خرج و قلت دخل وحشمت خانوادگی و رعایت حفظ آبرو و مخالطت با مردمان نوکیسه تازه ببضاعت رسیده دچار هستند و استطاعت حفظ مراتب ظاهر و آبرو و شئونات خود را ندارند ، و بتدابیر دقیقه يكنوع نگاهداری از خود مینمایند، و طوری آشکار میدارند که دارای همه چیز هستند، و باینوسیله بنحوی آبرومند حرکت میکنند.

اما خودشان چون دارای رتبه و مقامی نیستند، بانواع و اقسام مختلفه تکدّی

ص: 79


1- ثلب، ملامت و عیب و سرزنش و نکوهیدن

نمایند و چندانکه توانند برخود و اهل خود در امر معیشت سخت بگیرند ، ونهيه املاك و ذخایر نمایند، و از ابتدای روز تا انتهای شب چون گرگ بدوند ، و چون سك صدا بر کشند ، و چون مار و کردم مردم را بگزند.

برای يك پياله آب نیم گرم بسرائی اندر شوند، و از هجو مردی بزرگ تذکره کنند ، و از آنجا بهوای لقمه نانی بدیگر سرای روند ، و هجو میزبان نخستین را بصاحب سرای دومین فرو خوانند، و از آنجا برای صرف تنقلات بدیگر سرای روند ، و هجای صاحب سرای دومین را بصاحب خانه سومین قراءت کنند ، و از آنجا برای صرف طعام شب بخانه دیگری شوند و هجای صاحب خانه سومین را برای صاحب سرای چارمین فرو خوانند ، و از آنجا برای طلب فلسی چند یا کهنه لباس و پلاسی بدیگر خانه پویند و هجو آنچهار تن میزبان بیچاره را برای صاحب خانه پنجمین قراءت کنند، و از آنجا روی بخانه خراب بی آب و نان خود گذارند، و در طی راه و مرور بدکاکین هجای آنجمله را بر آنجمله بخوانند ، و هرچه بتوانند بستانند ، وحق نمك را ادا کنند.

و در پایان شب بسرای خویش اندر شده خانه را از خاتون خالی بینند، و چون تفحص نمایند خاتون بیچاره بسبب سختی حال خود و اولاد صغیر خود که هر يك را چند تن پدر است از پی کسب معاش بخانه دیگری شده تا جنسی بدیع بفروش رساند و نقدی تحصیل کند، در این اثنا که شاعر خسته و کسل بمنزل آمده تا مگر سربجامۀ خواب در آورد، و در بحار بحور شعر غوطه زند ، و هجای مردمانرا بنظم در کشد،و تدارك بامداد را بدست آورد، خاتون که حامل صد گونه ماء الرّجال است خسته حال بیاید و در همی چند بیاورد ، شوهرش آشفته خاطر بروی بر آشوبد .

کای بت هرزه گرد هر جائی *** میکشانی تو سر برسوائی

در این دل شب سینه بر کدام سینه و دل با کدام بیدل داشتی، و کدام تخم مخالف را در زمین موافق برداشتی، و آب کدام کس را در جویبار ناکس

ص: 80

گذر دادی ، و مرا خسته جگر ساختی.

خاتون با خاطری نژند مشتی چند برسر آن بدپیوند فرود آورده ، و فریاد که از صدمات ایر صغیر و کبیر یافته برآورد ، و گوید :

خاکت بر سر ودهن اى بي غيرت بیفتوت بی حمیت بی مروت پول خواد دیانت پناه اگر تو خود راست میگوئی و عصمت و عفت زن و دختر و پسر و خواهر میجوئی پس از چه روی همه روز از هنگام خواندن خروس تازمان نوای ناقوس ، بهرسوی میدوی ، و چون سك گرسنه و تشنه بیای و پر هر کس دچار میشوی ، و اززید و عمرو وبكر و خالد بانواع مختلف اخذ و جلب مینمائی ، و ناهار و شام خود را در دیگر خانه ها تدارک میکنی ، و چون کودکانت که بی پدر گردند گرسنه و بیچاره مانند، و بهر سوی از پی تو بتازند تا ترا بيك خانه در یابند و خورش و خوردنی خواهند، افزون از يك فلس که آنهم بدست خودت در بهای خوشه انگوررود و از آن خوشه نیز توشۀ از بهر خود اخذ کنی ندهی ، آیا نمیدانی من و اولادم شکم داریم، طعام و شراب خواهیم ، و اگر دو روز بهوای توکار کنیم از گرسنگی بمیریم ای هزاران خاك و خاكسترت بر این سر ناکس و مغز پرهوس باد .

آنگاه لگدی دیگر برپشت و پهلوی شوی برزند و گوید: هم اکنون از اينسراي برخیز ، و بهر جهنمی که خواهی بگریز، و ما را بهوای خود بگذار تا بحرف يا حريف ، بهار و خریفی بگذرانیم، و از خیال تو آسوده بمانیم .

شوهر بدگوهرش چون این ستیز و آویز بنگرد بر خود بترسد، و از راه دیگر بچاپلوسی بیرون شود و گوید :

ایخاتون نه مرا این تقصیر است که گمان میبری ، گناه من اینست که برای راحت تو و فرزندان تو سحرگاه از سرای بیرون شوم، و چون سك گيرنده و مار و کژدم گزنده، بادهانی پر از آتش بپای هر کس بچسبم ، و دوست و دشمن و صالح و طالح و غریب و بومی را از گزند آتش زبان خود بگذارم ، و باج زبان از مردمان بستانم ، وساعتی بیاسایم، و از خواب و خور مهجور بمانم، و برای

ص: 81

صرفه جوئی اگر روز و شبی پنج فرسنك باده فرسنك راه باز پیمایم ، و از شهر بکوه و دشت بیرون شوم، پیاده راه سپارم، و در همی برای راحت خود بکریه دابّه ندهم ، و بهر چهل روز مدت افزون از يك نوبت بگرما به بتن شوئي نشوم، ويكسره با بدن چرکن و پر خارش و جامه ناپاك و زبون بگذرانم، تا مبلغى ملك ومال براى اهل وعیال بذخیره گذارم، و اکنون در ازای این جمله این کلمات بشنوم ، اگر خدایرا خوش میآید و انصاف قبول میکند با من چنین گوی و چنین کن، و در این نیمه شب که چون سك گرسنه پاسها بر کشیده، وبسرای آمده ام تا ساعتی بیاسایم، و تهیه بامداد را بنمایم، با من اینگونه سلوك نمای .

خاتون مشتی بر سروی زند که خاکت برسر، ای بیغیرت گفته اند دروغ در شعر مستحسن است که در اقوال و اخبار ، توبجا يا بيجا الاٰن از این کسب و کار دارای مقدار کثیری ضیاع و عقار شدی ، و بسن کهولت رسیدی و از وظیفه و وجیبه ومداخل ملك ومنافع مرابحه ده برابر خرجت دخل کنی ، و اگر صد سال دیگر با اهل و عیالت بخوری و بپوشی و بنوشی و بخورانی و بپوشانی و بنوشانی و بعیش و سرور بگذرانی ، محتاج باحدی نیستی، و حاجت بعمرو و زید و تاختن بسرای بکر و خالد و خواستن از مرد و زن، نداری.

اگر راست گوئی پس این چه سختی و تنك گیری است که بر خود و دوسه نفر اهل وعیال خود روا میداری، نه دندان در دهن ، و نه نیرو در بدن ، و نه نور در بصر، و نه خبر از خبرداری ، نه ساعتی بعیش و راحت میگذرانی، پس اینمال برای کدام کس خواهی، اکنون که حال تو چنین و عادت و شیعت تو بر اینست، باری کار بکار مدار، ومارا بخيال خود بگذار تا از هر ممر که میدانیم کسب روزی نمائیم تا خداوند جهان جان ما را بگیرد، و از دست تو خلاص شویم.

و در طي اينكلمات روى باطفال خود کند و گوید: خدا کرده است که این پدر بی غیرت شما مکه هم رفته و از جمله حجاج هم شده ، خاکش برسر که از حجاج بدتر است، و خود را از سلمان و ابوذر با صدق و صفاتر میداند،

ص: 82

با اینکه بوی صدق وصفارا نشنیده است ، فرمساق دیوث ادّعای درویشی و عرفان هم میکند با اینکه هزار درویش و عارف را با یکشاهی برابر نمیشمارد.

چون این کلمات را بشنود بیشتر آزرده و خشمگین شود ، اما جز صبوری و شکیبایی که عادت مردم لئیم طمّاع ديوث است ، چاره ننگرد و گوید حالا آنچه خواستی گفتی و کردی ، ما را که با تو حرفی نیست ، تراچه حرف است بگذار باینحالت خود که دارم سر بجانب خواب مرگ در آورم، وروز بجانبی بگریزم.

خاتون گوید جز این هم مقصودی نداری، بدبخت و جان سخت من بودم که گرفتار مانند توئی شدم، بخواب که سر برنداری ، مشروط بر اینکه هر وقت بسرای بی صاحبت آمدی بهیچوجه چون و چرا در کار نیاوری.

اینوقت که نگران شود، خاتون از آن شورش و آشفتگی چندی فرو کشیده خنده بر کشد ، و سخنی چند بچاپلوسی بگذارد ، و گوید اکنون بفرمای خوردنی و آشامیدنی چه در سرای دارید تا نعشی نمائیم ، گوید خاکت بر سر آن برنجها وروغنها ومرغها و اقسام مأکولات که بیاوردی همه حاضر است ، اینوقت باحالی نژند و خفیف و ذلیل گوید: این کنایات لازم نیست، میدانم هیچ نیاورده ام و خجل و شرمسارم ، هر چه دارید بیاورید ، من كه بيك پاره نان كاره بسته قناعت دارم، شمارا چه حرفست ؟ گوید همه درد ما از بیدردی تو بی غیرت است، اگر خداوند ترا باینطور خلق کرده است بدیگران چه مناسبت دارد.

پس با کمال خشونت و غلظت طبقی پیش آورند و نان و خورشی حاضر سازند، چون بنگرد بخندد و شکر نماید و گوید خانم جانم منکه باین کمتر هم قناعت دارم، شما را چه فرمایش است، میخواستید پیش از این جنگها و جوشها بیاورید، و اینقدر خون بجگر من نیاورید پس خرم و خرسند بخورد، لكن در دل اندوهناك باشد تا چرا افزون از یکخورش بکار نیاورده اند.

آنگاه سر بخواب بسپارد و هنوز روشنی روز نمودار نگشته و زن و فرزند بیدار نشده برخیزد و بكسب خود برود، تاگاهی که جان از آن بگذارد و چون بنگرند

ص: 83

حاصل عمر ایشان چنین است در حقیقت معنی خسارت دنیا و آخرت همین است.

و این بدیهی است که روزگار اینگونه مردم جز این نتواند بود چه نفوس در حضرت مهیمن قدوس، عزیز و محترم است اگر محترم نبود محل توجه عنایات سبحانی و رتبه وجود نمیگشت، پس هر کس شیوۀ خود را بر قدح وذم و بدخواهی نفوس شریفه اگرچه حیوانات غير ناطق وحشرات الارض هم باشد منحصر بگرداند البته بزشت تر حالتی و ناخجسته تر معیشتی بگذراند و در انظار خلق خدا مبغوض ومكروه نمايد ، اللهمّ اجعل عواقب امورنا خيراً.

بیان پاره اخبار و احکامی که از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در باب دواب وارد است

در كتاب سماء وعالم وكافي وحلية المتقين سند بطيفور طبیب میرسد که گفت حضرت امام موسی کاظم صلوات الله وسلامه علیه با من فرمود بر چه چیز سوار میشوی عرض کردم بر الاغی . فرمود بچند خریدۀ ؟ عرض کردم سیزده اشرفی ، فرمود : «إنّ هذا لهو ّالسؤبف، أن تشترى حماراً بثلاثة عشر ديناراً وتدع برذونا» این اسراف باشد که دراز گوشی را باین قیمت بخری و یابوئی نخری.

عرض کردم ای آقای من همانا مخارج یابو از خرج حمار بیشتر است فرمود «انّ الذي يمون (1) الحمار يمون البرذون، أما علمت أنّ. من ارتبط دابّة متوقعاً به أمرنا ويغيظ به عدونا وهو منسوب إلينا أدرّ الله رزقه وشرح صدره وبلغه أمله و كان عوناً على حوائجه».

آنکس که خرج و روزی الاغ را میرساند خرج یا بورا هم میرساند، مگر نمیدانی که هر کس اسبی در که هر کس اسبی در آخور نگاهدارد و بانتظار خروج ما اهل بیت باشد، و دشمن ما را باین کردار بخشم اندر آورد، بواسطه نگاهداری

ص: 84


1- مأن القوم: احتمل مؤنتهم، اى قوتهم، وقد لا يهمز فالفعل مأن

آن اسب، یزدانتعالی روزیش را برساند و سینه اش را گشاه گرداند، و آرزوهایش را برآورد، و در آنچه حاجت دارد یاور او گردد، مقصود اینست که الاغ نگاهداشتن این معنی و مراد را نمیرساند.

و نیز در کتاب مسطور مذکور است که یعقوب بن جعفر از حضرت أبي الحسن موسی کاظم علیه السّلام روایت نمود که فرمود «من ارتبط فرساً عتيقاً محيت عنه ثلاث سيئات في كلّ يوم وكتبت له إحدى وعشرون حسنة ، ومن ارتبط فرساً ، ومن ارتبط فرساً هجيناً محيت عنه في كلّ يوم سيّئتان ، وكتبت له سبع حسنات، ومن ارتبط برذوناً يريد به جمالا أوقضاء حوائج أودفع عدوّ ، محيت عنه في كلّ سيّئة وكتبت له ستّ حسنات».

هر کس اسبی نجیب که که پدر و مادرش هر دو عربی باشند برآخور ببندد سه گناه از نامه عمل او روز محو و بيست و يك حسنه در حق او مكتوب و مرقوم شود، و هرکس اسبی ببند که از هر دو سوی عربی نباشد، در هر روز دو گناه را از نامۀ عملش محو نمایند، و هفت حسنه از بهرش بر نگارند، و هر کس اسبی در اصطبل بر آخور نگاه دارد که یابو باشد از بهر زینت خود و بر آوردن کارهای خود یا دفع دشمن خود بهر روز یکگناه از نامه عملش محو و شش حسنه برای او مرقوم شود.

و این فرمایش یکی از نکاتش اینست که اسب عربی خالص نگاهداشتن و برآخور علوفه دادن، علامت جهاد وقوت ناصرین دین مبین است و بعد از آن هجین است و اما دشمن را از سوار اسب عربی خالص بیم و دهشت بیشتر است .

معلوم باد عتیق بروزن امیر آن اسبی است که پدر و مادرش عربی باشند، جوهری میگوید عتق بمعنی کرم و جمال و عتیق کریم از هر چیز و مختار ازهر شییء است و هچین آن اسب را گویند که از جانب مادر عربی و نجیب نباشد، و مقرف آن اسب است که از طرف پدر نجیب نباشد ،و برذون بكسر باء موحده وذال معجمه مفتوحه آن اسبی است که پدر و مادرش هيچيك عربی نباشند.

دمیری در حیاة الحیوان گوید خیل بر دو نوع است عتيق وهجين ، وفرق در میان آنها اینست که استخوانهای یابو بزرگتر از استخوان اسب است،

ص: 85

لكن استخوان اسب از استخوان یا بوسخت تر و ثقیل تر است، و یا بو از اسب بیشتر بار میکشد، و اسب از یا بو دونده تر است :

عتيق بمنزلۀ غزال، وبرنون بمنزله گوسفند است، پس عتیق از خیل آن اسبی است که پدر و مادرش عربی باشند، و از اینروی عتیقش گویند که از عیوب محفوظ و از طعن ودق در اصالت و نجابت سالم است ، واگر بمعنی کهنه باشد نیز زیان ندارد، یعنی از قدیم الایام نجیب و از هر منقصتی سالم است، چنانکه در پارۀ مردمان نیز گویند قدیمی و کهن هستند، همین قصد دارند، یعنی بر حسب اصالت و نجابت صاحب قدمت هستند و اگر نه از راه دیگر نمیتوان این اطلاق را نمود . چه بنی نوع بشر بجمله از يك پدر و مادر باشند و همه قدیمی میباشند.

و دیگر در کتاب مرقوم مسطور است که سلیمان جعفری گفت از حضرت ابی الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود «من ارتبط فرساً أشقر أغرّ أو أقرح فان كان أغر سائل الغرَّة به وضح في قوائمه ، فهو أحب الىّ لم يدخل في بيته فقر مادام الفرس فيه ، ومادام أيضاً في ملكه لا يدخل في بيته حنق، (1) قال: وسمعته يقول من ارتبط فرساً ليرهب به عدواً أو يستعين به على جماله ، لم يزل معافاً عليه مادام في ملكه، ولا يدخل بيته خصاصة مادام في ملكه».

هر کس اسبی سرخ موی نگاه دارد که در پیشانیش سفيدى بسیار یا اندك باشد و اگر سفیدی پیشانیش تا بینی کشیده باشد و چهار دست و پایش سفید باشد، نزد من بهتر است، همانا در خانۀ که چنین اسب در آن بسته باشد فقر و پریشانی اندر نشود، و چندانکه آن اسب در ملك آنشخص باقی باشد ظلم و ستم در آن سرای اندر نشود.

ص: 86


1- «خنق خ» در حاشیه گوید: حنق بمعنی غیظ است، و در فقيه حيق باياء است ، و در قاموس گوید: حیق آنچیزیست از مکروه که برانسان برسد، و در محاسن و بعضی نسخۀ فقيه حيف، بافاء که بمعنی ظلم است وخصاصه در آخر حدیث بمعنی فقر است

و نیز از سلیمان جعفری مروی است که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود «اهدى امير المؤمنين علیه السّلام إلى رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله أربعة أفراس من اليمن فقال : سمّها لى ، فقال: هي ألوان مختلفة فقال أفيها وضح ؟ فقال نعم أشقر به وضح، قال : فامسكه علىّ ، قال : و فيها كميتان اوضحان قال اعطهما ابنيك، قال: والرّابع ادهم بهيم قال بعه واستخلف بثمنه نفقة لعيالك انّما يمن الخيل في ذوات الأوضاح».

امير المؤمنين علیه السّلام چهار اسب از یمن بحضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بهدیه آورد، رسولخدای فرمود نشان آنها را با من باز نمای، عرض کرد رنگهای مختلف دارند، فرمود آیا در میان آنها اسبی باشد که نشان سفیدی داشته باشد؟ عرض کرد، بلی اسب آل نشان دار است آنحضرت فرمود برای من نگاهدار، علی علیه السّلام عرض کرد در میان آنها دو اسب کهر نشان دار است فرمود برای دو پسرت حسن و حسین بازدار، عرض کرد از جمله این چهار اسب يك اسب سیاه يكرنك هست ، فرمود این اسب را بفروش و بهایش را در مخارج عیال خود بکار بر، همانا برکت و میمنت اسب در نشانهای سفید است، گویا در این حدیث شریف مراد از نشان دست یا پای سفید باشد.

راوی میگوید همچنان از حضرت ابی الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود « كرهنا البهيم من الدواب كلّها إلاّ الجمل والبغل ، وكرهت شية اوضاح في الحمار والبغل الألوان ، وكرهت الفرح في البغل الا أن يكون به غرّة سائلة ، ولا اشتهيها (أستثنيها) على حال».

مکروه میشماريم يكرنك بودن چهارپایانرا مگر درشتر و استر و بقولی الاغ واستر، و نشانهای سفید در استر و الاغ مکروه است ، و نشان سفیدی در استر کراهت دارد مگر اینکه سفیدیش تا بینی کشیده باشد، و آنهم چندان خوب نیست.

معلوم باد کلمه «سمتهالی» در حدیث سابق بتشدید میم است، یعنی صفهالی برای من صفت کن،و هم بتخفیف تواند بود که از وسیم است یعنی سمت و علامتش را برای من باز نمائی ، صاحب قاموس كويد: وضح بتحريك بمعنى غره وسفيدى

ص: 87

پیشانی و تحجیل (1) قوائم است، جوهری میگوید: کمیت از اسب مساوی است در آن مذکر و مؤنث و آن لون را کمیته گویند و آن سرخی است که حمرتی بسیار در آن باشد، و بقولی رنگی است ما بین سیاهی و سرخی ، و فرق در میان کمیت و اشقر برحسب کاکل و دم است. اگر دمب و کاکل هر دو سرخ باشد اشقر خوانند و اگر سیاه باشد کمیت است.

و گفته میشود «هذا فرس بهيم ، و هذه فرس بهيم » یعنی مصمت است ، يعني یکرنگ است و بهیچوجه رنگ دیگر داخل رنگش نیست ، و دهمه بمعنی سواد است ، و شية هر رنگی است که با معظم رنگ اسب یا جز اسب مخالف باشد ، وها عوض از واوی است که از اول این کلمه است و کلام آنحضرت که میفرماید: الألوان، يعنى جميع الالوان ، و در كافي الاّلون وارد است ، یعنی الاّلون و احد ، و ظاهر نیز همین است که چنین باشد .

و نیز در آنکتاب از آنحضرت مرویست که فرمود : « اذا عثرت الدّابة تحت الرّجل فقال لها تعسبت ، تقول : تعس وانتكس أعصانا لربّه» چون چهار پائی و مرکوبی در زیر پای مردی لغزشی نماید، و آنمرد گويد بمير وهلاك شو، دابّه گوید : بمیر و سرنگون گرد ، و گوید من ترا عصیان نورزیدم اما تو در این کردار با خدای عصیان نمودی.

و نیز از سلیمان جعفری مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود: « من خرج من منزله أومنزل غيره في اول الغداة فلقى فرساً اشقر به أوضاح فهو العيش وان كانت بدغرة سائلة فهو العيش ، كل العيش لم يلق في يوم ذلك الاّ سروراً وان توجّه في حاجة فلقى الفرس قضى الله حاجته»

هر کس از منزل خود یا منزل دیگری در اول روز بیرون آید و اسبی پیشانی سفید که در دست و پایش سفیدی باشد بنگرد ، در آنروز جز خرمی و خوشحالی

ص: 88


1- تحجيل سفیدی در چهار دست و پای اسب یا در دو پای و یکدست ، یا در دو پای فقط یا در یکپای و در دست بخصوص میباشد

ننگرد ، و اگر سفیدی پیشانی آنحیوان تا پایان بینی رسیده باشد نهایت خوشحالی و سرور در آنروز یابد، و اگر از پیکاری رود و چنین اسبی را باز بیند حاجتش بر آورده گردد . و در حلية المتقين اين حديث شريف وخبر چهار اسب امیر المؤمنين علیه السلام را بحضرت امام محمّد تقی علیه السّلام منسوب میدارد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که یکی روز حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام براستری برنشست ، یکتن از مخالفان عرض کرد این چه چهار پاست که سوار شدی، نه از پیدشمن میتوان بتاخت، و نه بر پشت آن جنگ میتوان نمود ، فرمود:

رفعت و سرافرازی را نصیب ندارد، یعنی اگر بر آن سوارشوند موجب غرور و خود را بلند داشتن نمیشود ، و مذمت الاغراهم ندارد، یعنی سواری برخر بیرون از مذمت و مذلت نیست و بهترین امور اوسط آنها میباشد.

و دیگر در سماءِ وعالم مسطور است که علي بن جعفر از برادرش موسى علیه السّلام پرسید که آیا صلاح میباشد بر چهره دابّه بزنند یا با آتش داغ و نشانش گذارند فرمود : باکی در آن نیست، اما در اخبار دیگر وارد است که بر چهرۀ دواب نباید زد و داغ نهادن بر چهره جایز نیست. و هم در آنکتاب از یونس بن یعقوب منقول است که از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام از خصی نمودن دابّه سئوال کردم، جوابی نفرمود، بعد از آن از حضرت امام موسى علیه السّلام پرسیدم ، فرمود : باکی در آن نیست .

و نیز از یونس بن یعقوب مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السّلام از خصی کردن گوسفند بپرسیدم فرمود باکی ندارد.

و هم در کتاب سماء و عالم و کافی از موسی بن اسماعيل بن موسى از جدش حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش عليهم السلام مرویست که وقتی مردی از قبیله نجران در غزوه در رکاب رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بود و اسبی باخود داشت ، و آن حضرت بصهیل آن اسب استیناس داشت، و چندی بر آمد صدای آن اسب را نشنید يكتن را به آن مرد بفرستاد و فرمود « ما فعل فرسك » اسبت چه شد ؟ عرضكرد

ص: 89

شغب و شهوتش فزونی گرفت لاجرم آن اسب را خصیّ کردم .

آنحضرت فرمود : « مثّلت به، الخيل معقود فى نواصيها الخير الى أن نقوم القيامة وأهلها معافون عليها أعراقها و قارها ونواصيها جمالها وأذنابها مذابّها» اين اسب را مثله کردی همانا خیل را خیر در پیشانی معقود است تا قیامت قیام گیرد، واهلش بروی آنها بحال خوش و راحت هستند و کاکلهای آنها وقار آنها، و پیشانی آنها جمال آنها ، و اذناب و دمهای آنها با دبیزنهای آنهاست .

و دیگر در آنکتاب مرویست که فرمود « على كلّ منخر من الدوّاب شيطان فاذا أراد احدكم ان يلجمها فليسمّ الله عزّ وجلّ ، در بینی هر چهارپائی شیطانی است هر وقت خواهی لگامش برزنید بسم الله بگوئید.

یعنی نباید از حرونی (1) او اطمینان داشته باشید و بی محابا در لجامش آورید تواند بود سر بر کشد و شری را برانگیزد ، پس هر وقت باندیشه لجام زدن بر آئید نام خدایرا بر زبان بگذرانید، تا نرم و فروتن شوند .

و هم در آنکتاب سند بحضرت موسی بن جعفر و آباء عظامش علیهم السّلام میرسد که علی علیه السّلام فرمود : «للدّ ابّة على صاحبهاست خصال: يبدء بعلفها اذانزل، ويعرض عليها الماء اذامرّ به ، ولا يضربها الاّ على حقّ، ولا يحملها الاّ ما تطيق ، ولا يكلّفها من السّير الأطاقتها ، ولا يقف عليها فواقا »

رعایت شش چیز در کار دابه بر صاحبش لازم است : یکی اینکه بعلوفه آن بدایت گیرد چون فرود آید ، و دیگر اینکه هر وقت در حال سواری بر آبگاهی بگذرد آن حیوان را به آشامیدن آب در آورد تا اگر تشنه باشد بنوشد، و بدون علت وسبب مضروبش ندارد، و افزون از نیرویش بار بروی نکند، و علاوه بر طاقتش رهسپارش

ص: 90


1- حرون بروزن صبور حیوانی است وقتیکه فرو گذاشت شد از رفتن و دویدن ایستاده شود.

ندارد و در آنحال که شیر از آنحیوان بدوشند بر پشتش توقف نکند .

و هم در آنکتاب مرویست که حسن بن حسین علوی گفت حضرت ابی الحسن عليه السلام فرمود : من مرّوة الرّجل أن تكون دوابه (سماناً) سميناً » از علامت مروت مرد اینست که چهار پایانش چاق و فربه باشند.

میگوید و از آنحضرت شنیدم میفرمود : «ثلاث من المروّة فراهة الدّابة ، وحسن وجه المملوك ، والفرس السّرى » سه چیز در شمار مروت است : یکی آنکه مرکوبش هموار و راهوار باشد، دیگر آنکه مملوکش چهره مطبوع داشته باشد دیگر آنکه اسبش نفیس و شریف باشد .

و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مردیست که از برادر والا گوهرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام سئوال نمود که برای مرد میشاید که بردا به جلجال وزنگ داشته باشد سوار شود؟ فرمود : « ان كان له صوت فلا ، وإن كان اصمّ فلا بأس : اگر در جلاجلی که بر آن بیاویخته اند صدائی باشد سواری بر آن نشاید، وگرنه باکی ندارد .

و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام فرمود «ما من دابّة يريد صاحبها أن يركبها إلاّ قالت اللّهم اجعله بی رحیماً» هیچ دابه نیستکه چون صاحبش خواهد بروی سوارشود جز اینکه میگوید بارخدایا صاحبم را بر من رحم بده، یعنی باید در حال سواری زحمت و صدمت و آزار و حرکت افزون از طاقت بروی نداد، و در کار آب و علوفه او غفلت نجست ، و از تیمارش دریغ ننمود.

و دیگر در آنکتاب از بکر بن صالح از جعفری مرویست که از حضرت ابي الحسن علیه السّلام شنیدم فرمود شنیدم «لا تصفر بغنمك ذاهبة وانعق بها راجعة» گوسفندان خود را هنگام رفتن صفیر نزنيد ، وصدا بزنید آنها را برای برگشتن.

و دیگر در حلیة المتقين از علي بن جعفر مردیست که از حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهم پرسید آیا میتوان بر اسبی بر نشست که زین و لگامش از نقره باشد؟ فرمود اگر رو کشی باشد که از آن جدا نتوان کرد باکی نیست ، و اگر

ص: 91

چنین نباشد سوار نمیتوان شد.

و نیز در آنکتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام فرمود هر کس چهار پائی بخرد باید بر جانب چپ او بایستد و موی پیشانیش را بدست بگیرد و سوره حمد وقل هو الله ومعوذتين و آخر سوره حشر «لوانزلنا هذا القرآن» تا آخر سوره شریفه ، و آخر سوره بنی اسرائیل: «قل ادعوا الله او ادعوا الرّحمن» تا آخر سوره و آیة الکرسی را بر سرش قراءت کند، و چون چنین نماید آن چهارپا از تمامت آفات ایمن بماند.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر از برادر والا گوهرش علیه السّلام روایت کند که از آنحضرت از کشتن مورچه بپرسیدم: فرمود ولا تقتلها الاّ أن تؤذيك» مورچه را مکش مگر وقتیکه ترا آزار رساند فردوسی علیه الرحمه میفرماید:

میازار موری که دانه کش است *** که جان دارد و جان شیرین خوش است

میگوید از کشتن هدهد از آنحضرت بپرسیدم فرمود «لا تؤذه ولا تقتله ولا تذبحه فنعم الطّير هو» نه آزارش کن نه مقتولش نمای و نه سرش را ببر که هدهد پرنده خوب و نیکوست.

و هم در آنکتاب از ابوالخطاب از عبد صالح علیه السّلام مردیست که فرمود «إن الناس أصابهم قحط شديد على عهد سليمان بن داود علیه السّلام فشكوا ذلك اليه وطلبوا اليه ان يستسقى لهم قال: فقال لهم: اذا صلّيت الغداة مضيت ، فلمّا صلّى الغداة مضى ومضوا فلمّا أن كان فى بعض الطّريق اذا هو بنملة رافعة يدها الى السّماء واضعة قدميها على الأرض وهى تقول : اللّهم انّا خلق من خلقك ، ولاغنى بناعن رزقك فلا تهلكنا بذنوب بنى آدم ، قال فقال سليمان علیه السّلام : ارجعوا فقد سقيتم بغير كم ، قال : فسقوا في ذلك العام ولم يسقوا مثله قطّ».

مردمانرا در زمان سلیمان بن داود علیه السّلام قحط سالی شدید در سپرد پس این شکایت بآ نحضرت آوردند و از وی خواستند تا در طلب باران بیرون شود فرمود چون نماز بامداد بگذاشتم بطلب باران میشوم، چون نماز صبحگاه را بسپرد

ص: 92

با مردمان برای خواستن باران برفتند ، و چون بیاره طرق در رسید مورچه را بدید که هر دو دو دست بجانب آسمان برافراشته و هر دو پای برزمین بر نهاده و همی عرض کند : بار خدایا ما مخلوقی از جملۀ آفریدگان تو هستیم و بدون رزق و روزی تو زنده نمانیم ، پس مارا بواسطۀ گناهان بنی آدم هلاك مکن، چون سلیمان علیه السّلام ایندعا و استغاثه را بدید با مردمان فرمود بمنازل خود باز شوید چه شمارا بواسطه مورچه سیراب ساختند ، و در آنسال چندان باران از آسمان بیارید که مانندش را ندیده بودند.

و دیگر در سماء وعالم وحلية المتقين مسطور است که از حضرت امام موسی علیه السّلام از کشتن مار سئوال کردند فرمود :رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود : هر کس ماررا برای آن نکشد که قتلش را گناه شمارد از من نیست، اما اگر برای این نکشی که حیوانیست و ترا آزاری نرسانیده است باکی نیست.

و دیگر در سماء وعالم از یعقوب بن جعفر بن ابراهیم جعفری مذکور است که گفت: در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السّلام از حسن طاوس مذاکره شد فرمود «لا يزيدك على حسن الدّيك الابيض بشيء» برحسن خروس سفید در هیچ چیز فزونی نیارد.

میگوید از آنحضرت شنیدم میفرمود: «الدّيك أحسن صوتاً . من الطّاوس أعظم بركة ينبّهك في مواقيت الصّلاة ، وإنّما يدعو الطّاوس بالويل بخطيئته التي ابتلاها».

آواز خروس از طاوس خوشتر، و برکتش از وی بیشتر است ترا در اوقات نماز بیدار و آگاه میگرداند ، اما بانك طاوس بواسطه آن گناه و خطیئتی که بآن در بهشت مبتلا شد بویل و وای ناله بر کشد، یعنی این دو صدا مساوی نیست باهم ، و اشارت بداستان طاوس و بیرو نشدن از بهشت است .

ص: 93

بیان وقایع سال یکصد و شصت و هفتم هجری نبوی صلّی اللهُ علیه وآۀه وسلّم و حرکت هادی بجانب جرجان

در اینسال پسر ابو عبدالله مهدی خليفه عباسى موسي هادى بالشكرى بس گرات و استعداد و تهیه و تجهیزی که در زمان هیچ خلیفه آنگونه ساختگی و پرداختگی و سپاه کینه خواه دیده نشده، از مقر خلافت خیمه بیرون زد. و بمحاربت و مقاتلت و نداد هرمز و دیگر هر دو تن شروین که هر دو تن احب و مالک مملکت طبرستان بودند روی بر نهاد ، مهدی خلیفه موسی بن ابان بن صدقه را متولّی امر رسائل هادی گردانيد ، ومحمّد بن جميل ونفيع مولي منصور را با مارت لشکر او مقرر ساخت. ونیز امر حجابت و دربانی او را نیز باختیار ایشان گذاشت، وعلى بن عیسی برهامان را امارت حارسان و پاسبانان او داد.

پس هادی با آن ساز و برگ و سپاه کند آور و کند آوران پرخاشگر، بسوی ایشان رهسپر گشت، و یزید بن مزید را سپاهسالاری لشکر بداد ، و راه در نوشت تا بایشان پیوست ، و هر دو امیر کبیر والی عظیم طبرستانرا بمحاصره در افکند.

ابن خلدون كويد اين دو ملك طبرستان سر بعصيان كشیدند ، مهدی ولیعهد خود موسی الهادیرا بالشکرهای بسیار بحرب ایشان مأمور ساخت، و محمّد بن حميدرا فرما نگذار سپاه، و نفیع مولی منصور را حاجب درگاه ، وعیسی بن ماهانرا امیر کشیکچیان، و ابان بن صدقه را منشی رسائل ساخت، و ابان بن صدقه بمرد و مهدی بجای او ابو خالد اجرد، و بقولی احول را بفرستاد.

موسى الهادی بدانسوی روی نهاد و لشکری در مقدمه روان ساخت و یزیدبن مرید را بر آنجماعت امارت داد، پس ایشانرا بحصار در افکندند ، تا گاهی که از آن انحراف باستقامت در آمدند و مهدی یحیی حریشی را از طبرستان عزل کرد، وعمر بن العلاء را بجای او نصب ،نمود و فراشه مولای خود را والی جرجان نمود، و از آن پس در سال یکصد و شصت و هشتم یحیی حریشی را با چهل هزار تن مرد

ص: 94

جنگجوی بجانب طبرستان روان ساخت.

و در اینسال عیسی بن موسی که از این پیش در مقامات عدیده بحال او اشارت رفت در کوفه وفات یافت ، روح بن حاتم قاضی و جماعتی را بر مرك او گواه ساخت و از آن پس مدفونش نمودند تا بعضی مردم حمل بر کشته شدنش ننمایند ، و در اینوقت شصت و پنجسال از عمرش برگذشته، و از اینجمله بیست و سه سال بولایت عهد برخوردار و نامدار بود، چنانکه ولایت عهد و عزلش سبقت نگارش گرفت.

و در اینسال مهدی خلیفه در گرفتاری گروه زنادقه جدّی موفور مبذول داشت ، ويزيد بن الفيض را بگرفت و او بزندقه اقرار کرد ، پس بزندانش در افکندند یزید بهر تدبیر که میدانست از زندان فرار کرده، هر چند در فحص حال او بر آمدند بروی دست نیافتند ، و در آن اوقات کلودانی متولی امر زنادقه بود.

و در اینسال مهدی خليفه ابو عبدالله معاوية بن عبیدالله را از دیوان رسائل معزول ساخت ، و ربیع را بجای او تولیت بداد.

و در اینسال بغداد و بصره را و بائی عظیم فرو گرفت و مردمان بسعال و سرفه سخت دچار شدند ، و در اینسال ابان بن صدقه کاتب هادی چنانکه مسطور شد بچنك اجل مزدور ، و ابو خالد احول بجای او بكتابت بنشست.

و در اینسال مهدی خلیفه فرمانداد تا بر مسجد الحرام و مسجد رسول خدای صلِّ اللهُ علیه وآله بیفزایند ، لاجرم چندین خانه داخل مسجد گشت ، و متولی این بنا یقطین ابن موسی بود و کارگران در آنکار برجای بودند تا مهدی بمرد .

یافعی در تاریخ خود میگوید: مهدی در اینکار اموالی بسیار بکار برد و سبب این بود که چون حج بگذاشت کعبه را در شق مسجد بدید، و در وسط آن نیافت، گفت سزاوار نیست که خانه خدای چنین باشد و بفرمود تا خانه های بسیار از جهت لشکریان خریداری نمایند ، پس آنجمله را با قیمتی گران بخریدند، و داخل مسجد ساختند میگوید : مهدی همان کس باشد که مسجد الحرام را با ساطين

ص: 95

رخام تعمیر کرد، والله تعالی اعلم، و در این مقام چنان بصواب میآید که آنچه بعد از اسلام بر مسجد الحرام بیفزوده اند یاد کنیم.

بیان کیفیت مسجد الحرام در زمان جاهلیت و اسلام و آنچه بعد از ظهور اسلام بر آن افزوده اند

در كتاب الاعلام بأعلام بيت الله الحرام، تأليف شيخ قطب الدین نهروانی مکی حنفی مسطور است که کعبۀ شریفه را چون حضرت ابراهیم علیه السّلام بنا نهاد، در حوالی و اطراف آن هیچ خانه و بنیان و دیواری نبود، و در ایام عمالقه وجرهم و خزاعه بر اینحال باقی بماند ، و هیچکس را آن جرأت نبود که در مکه معظمه خانه و دیواری بر کشد ، چه محض رعایت حشمت و حرمت این مکان مقدس باین امر مبادرت نمیکردند.

و چون امر اینخانه محترم بقصیّ بن کلاب اختصاص گرفت و بر کلیدداری کعبه مکرمه استیلا یافت ، قوم و عشیرت خود را فراهم ساخته فرمان داد تا اطراف چهارگانه کعبه بنای خانه ها نمایند، و تا آنزمان برعایت عظمت کعبه به بنیان عمارات و دخول بمکه در حال جنابت جسارت نمیکردند ، بلکه روز روشن در آنمکان محترم اقامت مینمودند و شب هنگام بطرف حلّ ورود مینمودند.

قصیّ فرمود چون در اطراف کعبه ساکن گردید مردمان از شما بهیبت اندر شوند و مقاتلت و مناقشت باشما را جایز ندانند، و برشما تاخت و تاز نیاورند ، پس بدايت بعمارت گرفت، و دارالندوه را بساخت، و باقی جهات را با قبایل قریش گذاشت تا در آنجا از بهر خود بنیان دور و قصور بنمودند، و درهای خانه ها را بطرف کعبه برگشودند، و در میان هر دو خانه مسلکی مقرر داشتند تا به بیت الله راه سپارند، و خانه و منازل بسیار شد.

تا زمان سعادت افران رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله ، و آنحضرت در شعب بنی هاشم

ص: 96

در نزدیکی محلی که اکنون بشعب علی موسوم است متولد گردید ، و در سرای سیدة النساء خديجه كبري رضوان الله عليها سكون بجست.

و چون نوبت خلافت بعمر بن الخطاب رسید، چنان بخواب نگریست که بر مسجد الحرام بیفزاید، و خانه چند در اطراف مسجد بخرید، و بر مسجد بیفزود تا اجتماع جماعات را کافی باشد ، و نیز دیواری کوتاه که بر مسجد محیط بود بساخت و چون در زمان عثمان جمعیت مردمان بسیار شد بتوسيع مسجد فرمان داد ، وخانه چند در پیرامون مسجد بخرید، و داخل مسجد ساخت.

و بنای عمر در سال هفدهم هجری در واقعه سیل ام نهشل بود که امّ نهشل دختر عبيدة بن سعيد بن العاصى بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی بن کلاب راسيل بر بود وهلاك ساخت، و در مسجد خرابیها بیفکند، و باین جهت آن سیل بنیان کن ها یل را سيل امّ تهشل خواندند ، و عمر اهتمامی بلیغ بفرمود ، و آن بنا را چنان استوار و مرتب بساخت که از زحمت سیل بر آسود ، و عمر بن خطاب نخستین کس بود که برگرد اینخانه محترم دیوار برآورد ، و این دیوار ارتفاعش کمتر از طول قامت بود ، و چراغ بر روی آن می نهادند .

و چون زمان طلوع سلطنت يزيد بن معاويه عليه اللعنة در رسيد وحصين بن نمیر بحرب ابن زبیر باینمكان مقدس مأمورشد و منجنیق ها بر کشید و در آنمکان مقدس خرابیها روی داد و بسیاری بسوخت، و در این اثنا يزيد بدوزخ شتافت ولشکر او متفرق شدند ، عبدالله بن زبیر تصمیم عزم داد که کعبه معظمه را ویران کرده، و بر قواعد ابراهيم خليل الرحمن علیه السّلام بر نهد ، و در اینکار جهدی بلیغ بکار برد، چندان که از صنعاء یمن گچ بیاوردند ، و بنای کعبه را بآن استوار داشتند و اینداستان در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السّلام و خلافت ابن زبیر مسطور گشت.

و چون ابن زبیر از آن بنای مبارك بپرداخت بمشك و عنبر داخلا و خارجاً مطیب ساخت، و از دیبا بپوشانید و فراغت او از عمارت آن بیت شریف در بیست و

ص: 97

هفتم شهر رجب سال شصت و چهارم هجری بود.

آنگاه با اهل مکه بصورت اعتماد بسوى تنعیم (1) بیرون شدند ، و ابن زبیر در آنروز یکصد قربانی در پیشگاه سبحانی ذبح نمود ، دیگران نیز يك بقدر وسعت تقديم قربانی کردند، و این روز عیدی مشهور گردید ، و این عمره تاکنون در میان اهل مکه سنّت گشت ، همه در آنروز برای اعتمار اجتماع کنند و هیچ سالی تخلف نورزند .

و چون مدارسال هجری بر هفتاد و پنج پیوست حجاج بن يوسف بعبدالملك ابن مروان نوشت که عبدالله بن زبیر در کعبۀ معظمه بیفزوده است آنچه از آن نیست ، ودری دیگر در آن احداث نموده است، عبدالملك درجواب نوشت که بر آنحال و صورت که در عهد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بود بازگردانداز جانب رکن شامی آنرا بقدرشش ذراع و چهار يك ذراع خراب کرده و بربنای قریش بر نهاد ، و باب شرقی را برکشید و غربی را مسدود ساخت، و دیگر تصرفی در آن بنا نکرد ، و اکنون آن بناى مبارك از سه جانب از بنیان عبدالله بن زبیر و جانب چهارم شامی بنای حجاج است .

و از آن پس عبدالملك نيز بر تعمیر و تزیین آن بیت شریف بر افزود و بر سر هر ستونی پنجاه مثقال زرسرخ بر کشید.

و چون نوبت بوليد بن عبدالملك رسيد و مسجد دمشق را بساخت بتوسيع مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله و بنای آن فرمان داد، و بتعمير مسجد الحرام اقدام کرد، و بنایی را که از عبدالملك بود ویران کرد، و هر چه محکم تر بنیانی بر نهاد چنانکه در ذیل احوال او مذکور نمودیم.

و او را قانون چنان بود که چون مسجدی بساختی مزخرف و مزین نمودی و اول کسی است که ستونهای سنك را نقل نمود و با چوب ساج مزخرف مسقف گردانید، و بر سرهای ستونها صفحه های طلا برکشید ، و ازاره مسجد را ازسنك

ص: 98


1- تنعیم جائی در سه میل پاچهار میل از مکه نزدیکترین کنارهای حل وغیر حرم است بسوی خانه کعبه و نامیده شده است باین اسم بجهت آنکه طرف راستش کوه نعیم، و طرف چپش کوه ناعم است

بساخت ، و سرادقات بدیعه برای مسجد مقرر داشت، و سی و شش هزار دینار زر سرخ برای خالد بن عبدالله قسیری والی مکه بفرستاد تاهر دو در کعبه و ناودان وستونهایی که در باطن کعبه و ارکانی که در جوف کعبه بود صفايح طلا آوردند.

گفته اند که آن حليۀ كه ولید بن عبدالملك در كعبه معظمه بكار برد همان بود که در مائده حضرت سلیمان علیه السّلام بکار رفته، و از طلا و نقره بود ، وحکایت مائده را از این پیش مرقوم داشتیم.

و چون روزگار غدار بساط ملك بني مروانرا بیاد فنادر سپرد ، و آنسلطنت قوی را بسرپنجه پهلوی در هم نوشت، و خیول قضا و قدر جیوش بطر و جفای ایشانرا درهم شکست ، و نوبت تقریر اساس سلطنت با بنی عباس رسید ، و مروان حمار احمر در گذشت.

و چون ابو جعفر منصور دوانیق بر مسند خلافت جای کرد در شهر محرم الحرام سال یکصد و سی و هشتم، و بقولی یکصد و سی و نهم فرمان داد تا بر مسجد الحرام بیفزایند ، پس در شق شامی آن که پهلوی دار الندوه است بیفزودند ، و همچنین در سمت اسفل آن تا بدانجا که بمناره که در رکن باب بنی سهم است زیاد کردند ، لکن در جانب جنوبی چیزی زیاد نکردند ، زیرا که بمسیل وادی اتصال داشت ، و بنای در آن صعب مینمود، و چون سیل زور آور میگشت ثبات نمیورزید، و باینسبب در اعلای مسجد نیفزودند، و بسیار خانه از مردم بخریدند و خراب کردند و داخل مسجد گردانیدند.

و اینوقت زياد بن عبدالله حارثی که از جانب ابی جعفر والی مکه بود بفرمان ابو جعفر متولی عمارت مسجد الحرام گشت، و سراى شيبة بن عثمان را داخل مسجد نمود، و بیشتر آن در جانب اعلی مسجد افتاد، و در این باب با زیاد سخن همیکردند که اندکی از آن بدیگر سوی میل نماید ، او نیز چنان کرد ، از اینروی در این محل از دراری (از درانی ) در مسجد حاصل شد، و ابو جعفر

ص: 99

منصور بعمارت آنجا امر کرد و بفرمان او کار کردند و آن بنادر اعلای مسجد بآنچه ولید بن عبد الملك عمارت کرده بود متصل شد .

و بنائی که ابو جعفر بپایان برده بود یکطاق بود که با ستونهای سنگ سخت برپای ، و بر صحن مسجد دایر بود، و آنچه بر افزوده بود، دو برابر بنای سابق بود، و مسجد را فسيفساء یعنی مهره های الوان که در درون بنا برای زینت بكار میبرند ، و همچنین باطلای سرخ و بانواع نقوش مزین و منقش ، و نیز حجر را با سنگ سفید مرخم نمود ، و تمام اینکارها بدست زیاد بن عبدالله حارثی که از جانب منصور والی حرمین وظایف بود بانجام رسید، و مدت اتمام اینکار دو سال ، و بقولی سه سال بر آمد.

و بر باب بنی حج که یکی از ابواب مسجد الحرام از جهت صفا میباشد نوشتند:

«بسم الله الرّحمن الرَّحيم محمد رسول الله أرسله بالهدى و دين الحقّ ليظهره على الدّين كله ولو كره المشركون انّ أوّل بيت وضع للنّاس للذّی يبكّة مباركاً وهدى للعالمين فيه آيات بيّنات مقام ابراهيم ومن دخله كان آمناً والله على الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً ومن كفر فان الله غنى عن العالمين».

و بعد از نگارش این آیات مبارکه مرقوم داشتند :

«أمر عبد الله امير المؤمنين أكرمه الله تعالى، بتوسعة مسجد الحرام و عمارته والزّيادة فيه نظراً منه للمسلمين واهتماماً بامورهم ، والّذي زاد فيه الضعّف ممّا كان عليه قبل ، وفرغ منه ورفعت الايدى عنه في ذى الحجّة سنة أربعين ومائة، وذلك بتيسير الله تعالى على أمير المؤمنين و حسن رعايته و كفايته و اکرامه له بأعظم كرامته ، فأعظم الله أجر أمير المؤمنين فيما نوى من توسعة مسجد الحرام، وأحسن ثوابه ، وجمع له بين خير الدّنيا والاٰخرة، وأعزّ نصره وأيّده».

میگوید: بفرمان ابو جعفر عبدالله منصور بروسعت مسجدالحرام دو برابر آنچه بود بیفزودند و اینکار در سال یکصد و چهلم هجری در ماه ذی الحجّه

ص: 100

بانجام پیوست.

میگوید در همین سال منصور باقامت حج رخت بر بست و از حیره محرم گشت و با آن بخل وخساست که بطبیعت اندر داشت، اموالی عظیم و کثیر بکار برد ، و اشراف قریش را بمورد بذل و احسان در آورد، و بهر يك نفر از ايشان يك هزار دینار زر احمر عطا نمود ، و مردم مدینه طیبه را آن چند بذل و عطا فرمود که از هيچيك از خلفای گذشته نیافته بودند.

و چون از کار و چون از کار حج بپرداخت و زیارت را کاملا ادا کرد بزیارت بیت المقدس چنانکه از این پیش یاد کردیم روی نهاد، و از آن پس جانب شام راه بر نوشت ، و بعد از آن بسوی رقه روی نهاد، و در آنجا نزول نمود.

میگویدگاهی که منصور اقامت حج کرد قانونش این بود که از دارالنّدوه در پایان شب بطواف بیرون میشد، وطوف میداد و نماز میگذاشت ، و هیچکس بر اینحال آگاه نمیگشت، و چون طلوع فجر در میرسید بدار النّدوه باز میگردید، و اینوقت جماعت مؤذنان بخدمتش میآمدند و بروی سلام میدادند و برای نماز فجر بانك اذان بالا میگرفت ، و نماز بیای میگشت ، و منصور بیرون میشد و مردمانرا بجماعت نماز میگذاشت.

شبی هنگام سحر گاهان بیرون آمد و بطواف اشتغال جست ناگاه نزد ملتزم صدای مردیرا شنید که همیگفت : بارخدایا از ظهور فساد و بعی که زمین را در سپرده وظلم وطمعی که در میان حق و اهل حق حاجز و حایل گردیده ، بحضرت تو شکایت همیبرم ، و آنداستانی را که از این پیش در ذیل کتاب احوال سعادت منوال حضرت صادق صلوات الله علیه در ضمن سال یکصد و چهلم هجری مذکور نمودیم ، با اندك تفاوتی مذکور داشته و با عادت حاجت نیست .

عمر بن فهد معروف بنجم در ذیل حوادث سال یکصد و شصتم میگوید: در اینسال مهدی عباسی حج نهاد و محمّد بن سلیمان امیر چندان برف برای او حمل کرد که بمکه رسید، و اینکار برای هيچيك از خلفای پیشین ممکن نشده بود ،

ص: 101

و مهدی در دارالندوه فرود شده عبیدالله بن عثمان بن ابراهيم الحجبي هنگام نصف النهار که خلوت بود بخدمت مهدی شد و بحضور او حاضر گشت و گفت: با من چیزی است که از این پیش برای هیچ خلیفه تقدیم نشده این بگفت و آنسنگی را که صورت هر دو قدم مبارك حضرت ابراهیم خلیل الرحمن ابراهیم علیه السّلام در آن مرتسم بود در آورد ، و این همان سنگ است که در مقام ابراهیم زیارت میشود .

مهدی از دیدار آنسنك بسی شادمان گشت و ببوسید و برروی و چشم خود بمالید و مقداری آب بر آن بریخت پس از آن آب بیاشامید و از آن آب برای اهل و کسان خود بفرستاد، اولاد وعیال او نيز آنسنك مباركرا بر چهره بمالیدند و از آن آب بیاشامیدند، آنگاه آنسنك را حمل کرده بمقام ابراهیم سلام الله عليه اعاده دادند و عبیدالله بن عثمان را بجوایز سنیّه و صلات گرانمایه بنواخت، وضیعتی در بوادی نخله که ذات الفريع نام داشت بدو ببخشید ، وعبید الله از آن پس ضیعت را بهفت هزار دینار سرخ بفروخت .

در اینوقت چنانکه از این پیش مذکور شد دربان کعبه معظمه در خدمت مهدی عرض کردند که چندان پوشش های بسیار بر کعبه شریفه بر کشیده اند که بنیان را سنگین سخت و بیم آنست که دیوارها را از نقل آن لغزشی افتد ، مهدی بفرمود تا آن اکسید را برگرفتند چندانکه مجرد و برهنه گشت ، و از میانه آن پوششها کوتی که هشام بن عبدالملك بکار برده بود از دیبای بی ثقیل و تخین بود و بقیه پوششها بیشترش از ثیاب یمن بود، پس کعبه را از آنجمله مجرد ساختند و باغالیه و مشک و عنبر دیوارهایش از اندرون و بیرون بیندودند.

و کارگذاران سرای یزدانی برسطح کعبه برآمدند ، و شیشهای غالیه که بمشك خوشبوی داشته بودند از چهار طرف از دیوارهای کعبه فروریختند چندانکه تر و تازه ساخته، بعد از آتش با سه جامه از خز و دیبا و قماطی (1) (قباطی) پوشش کردند.

ص: 102


1- قماط بروزن کتاب ریما نیست که بسته میشود بآن، لكن قباط که سابق نوشته شده که بمعنی جامه و پارچۀ مصری است مناسبتر است

و چنانکه مسطور شد مهدی مردم حرمین شریفین را باموال كثيره برخوردار ساخت ، ومحمّد بن ارقص بن عبد الرحمن مخزومی را بخواند و او را بفرمود تا در اعلای مسجد خانههای چند بخرد و در مسجد الحرام داخل نماید ، و مالی بسیار عظیم برای اینکار مشخص نمود، پس قاضی تمام خانه هائیکه ما بين مسجد الحرام و مسعى بود بخرید و از آن خانه ها هر کدام در جمله صدقات و اوقاف بود در عوض آن برای مردمان مستحق خانه ها در فجاج مکه بخرید ، و مقدار يك ذراع كمتر در يك ذراع از اراضی که داخل مسجد بود به بیست و پنجدینار خریدار شد ، و آنچه در مسیل وادی واقع بود بپانزده دینار بخرید.

و از جمله سراهائیکه در این خرابی داخل مسجد شد ، سرای ازرق بود، و امروز آنسرای ملصق بمسجد الحرام است از جانب اعلای آن از طرف راست خارج از در بنی شیبه ، وقیمت يك ناحیه از آن هیجده هزار دینار برآمد، و بیشتر آنخانه در زمان ابن زبير داخل مسجد الحرام شده بود و نیز خانه خیره دختر سباع خزاعیّه داخل مسجد شد، و چهل و هشت هزار دینار بهای آن بود ، و تمام آن مبلغ را به آن زن بدادند، و همچنین سرائی از آل جبیر بن مطعم ، و سراى شيبة بن عثمان را بخریدند و تمام خانهها را خراب ساخته داخل مسجد الحرام ساختند .

و گاهیکه خلافت به هارون الرشيد رسيد و دار القوارير در اقطاع جعفر برمکی مقرر گردید آن دار را که رحبه ما بین مسجد الحرام و مسعی بود. این هنگام آنرحبه را سرائی بساخت ، و از آن پس آنخانه بحماد بربری رسید ، و حماد آن سرای را تعمیری بسزا کرد، و درونش را با قواریر و بلور ، وظاهرش را باستك و مهره مزین ساخت.

و از آن پس بقانون متداول روزگار كه « تلك الأيّام نداولها بين الناس » (هر کسی پنجروزه نوبت اوست) آنسرای مزین بهر مدتی بدست يكطبقه مرد

ص: 103

وزن بر آمد ، و هر کسی با امیدهای دراز در مجالس و محافل و سطح و بام وكوشك وقصور دلارامش بکام بنشستند، و بکامرانی بخفتند، و بکامیابی برخاستند . و براى يك آجرش خشتها برسینه و تیشه ها بر ریشه ها و نیشها بر پیکانها وخويشها بزدند گوئی تاقیامت محمّد استراحت و مرفد استمالت ایشان است ، ناگاه از آن قصور پرسرور بتاریکنای گورشدند ، و جز حسرت و ندامت نبردند.

تا گاهیکه آنسرای پرنگار دو کاروان سرای بهم پیوسته ، یکی معروف رباط مراغی ، و آندیگر برباط السّدره گشت ، و سلطان زمینهای این دو رباط را با مکانی دیگر معاوضه و مبادله فرمود، و مدرسه و رباطی بجایش بساخت ، و این حکایت در سال هشتصد و هشتاد و سوم بود ، و بعضى دكاكين و مستغلات در مکه معظمه وضياع وعقار در مصر بر آن وقف نمود.

میگوید این بنای تا بحال باقی و این صدقه جاریه برجایست ، و این زیادتی نخستین در طرف بالا و پائین مسجد از مهدی خلیفه است که تا باب بنی سهم پیوست ، و اکنون بباب العمره معروف است، و نیز بباب الحناطين رسید که اکنون بیاب ابراهیم مشهور است، و نیز بفرمان مهدی از جانب شامی بر افزودند ، و نیز در جانب یمانی بقیة الشراب رسانیدند که اکنون قبة العباس میخوانند بیفزودند، وبحاصل الزيت نیز پیوستند و در میان دیوارهای کعبه از جانب یمانی و دیوارهای مسجد الحرام که پهلوی صفا میباشد چهل و نه ذراع و نیم بود ، و از آنطرفش مسیل بود ، و این زیادت بجمله زیادت نخستین است که بفرمان مهدی خلیفه افزوده شد.

و بفرمود تا از مصر و شام ستونها حمل کرده از دریا بنزديك جده در موضعی که در زمان جاهلیت ساحل مکه و معروف بشعیبیه است فراهم ساخته ، و از آنجا بدستیاری گردون بمکه معظمه نقل نمودند و بعضی گویند پارۀ از آن ستونها را بادهای وزنده در زير ريك بپوشانید، و میگوید در سال نهصد و سی ام هجرى سیلی عظیم بیامد و آن سنگها را از ریگزار بیرون آورد و ما پایهای سنگها را

ص: 104

که بر دیوارهای بشکل صلیب بر نهاده بودند مشاهدت کردیم .

میگوید در سال یکصد و شصت و چهارم هجری مهدی خلیفه اقامت ودید کعبه معظمه در وسط مسجد واقع نیست، بلکه از یکسوی آنست ، و معلوم فرمود که مسجد الحرام از طرف بالا و پائین وسیع است ، لکن از طرف یمانی که بجانب مسيل واديست تنك است، و در آن اوقات که اکنون بیوت مردمان است مسیل بود ، و از مسجدالحرام در بطن بوادی و رودخانه ها سلوک می نمودند ، و از آنجا از کوچه های تنك راه می نوشتند ، و از آنجا بسوی صفا صعود میدادند ، و در آنروزگار مسعی در همان موضع بود که امروز مسجد الحرام است و در آن ایام درب سرای محمّد بن عباد بن جعفر عايذي نزد حدر کن مسجد بود که امروز نزد موضع مناره شارعه در نحر بوادی است ، و نشان سعی در آنجا بود، و از وادی درپاره مسالك و معابر مسجد الحرام که اکنون راه میسپارند بود .

پس بیشتر سرای محمّد بن عباد را خراب کرده مسعی و وادی را در آنجا مقرر ساختند، و پهنای وادی از میل اخضر ملاصق بماذنه که در رکن شرقی مسجد است، تا میل اخضر دیگری بود، که اکنون با رباط عباس التصاق دارد ، و طول این رودخانه تا آخر مسجد امروز است که سیل در آن جاری می شود ، و ملاصق بدیوارهای مسجد بوده ، و اکنون آنرودخانه بطن مسجد از جانب یمانی واقع است.

و چون مهدی نگران شد که تربیع مسجد الحرام برحسب استوار نیست و کعبه شریفه را در طرف یمانی مسجد بدید، جماعت مهندسانرا فراهم کرده و گفت همیخواهم در جانب یمانی مسجد بیفزایم تا کعبه معظمه در وسط مسجد واقع شود .

گفتند این کار امکان نیابد مگر آنخانهای که بر حافه مسیل در برابر این دیوارهای یمانی مسجد واقع است خراب شود ، وسیلگاه را بجانب این بیوت نقل دهند و مسیل در مسجد قرار گیرد، یعنی این رودخانه داخل مسجد شود، وسیل گاه را از موضع اول بگردانند ، و به آن بیوت که باید ویران نمود جاری سازند

ص: 105

و معذلك رودخانه ابراهیم راسیل های بنیا نکن در میرسد ، و رودخانه سرشار است ، میترسیم اگر این آب را از مکان خود برگردانیم اساس و پایه بنا در آن استوار نشود ، و به میمنه سیل از میان برود، و تا سیل فزایش گیرد و بلندي جويد ، در مسجد الحرام بریزد ، و اقدام در این امر عظیم موجب ویران کردن بسی خانها و احتمال مخارج ومصارف بیشمار است ، و شاید این کار با نجام نرسد.

مهدی گفت بناچار بیایست این زیادت شود اگر چه تمامت بیوت اموال و خزاین و دفاین اتفاق بشود ، پس یکباره تصمیم عزم داد و نیتش در این امر عظیم و رغبتش استوار گشت و چندان در انجام اینکار شیفته و حریص گردید که مهندسان در حضورش هندسه ورزیدند، و نیزه ها را بهم بربسته و بر بامهای سراها از اول رودخانه تا آخر آن نصب کردند و مسجد الحرام را از بالای اسطحه مربع نمودند ، و مهدی برکوه ابوقيس برشد و مشاهدت تربیع مسجد را بنمود و کعبه شریفه را در وسط مسجد الحرام چنانکه میخواست نگران شد. و آن خانه ها را که خراب کرده و مسیل قرار داده بودند بدید، و خشنود گردید و روی بعراق نهاد و در این اعمال اموالی بس عظیم بکار بسته بود، و این زیادت دومین بود که از مهدی خلیفه عباسی در مسجد الحرام موافق اخبار مورخان پدید گشت .

بالجمله شیخ قطب الدین در این مقام میرسد میگوید: در این مسئله اشکالی عظیم حاصل میشود ، و دیگران متعرض آن نشده اند ، و آن اینست که سعی ما بین صفا و مروه در جمله امور تعبّدیه است که خدای تعالی در این محل مخصوص بر واجب ساخته، و عدول و تخطی از آن برای ما شایسته و جایز نیست ، و عبادت جز در این مکان خاص که رسولخدای صلِّی اللهُ علیه وآله ته در آن سعی بجا آورده معتبر نمیگردد، و بنابر آنچه این نویسندگان یاد کرده اند این مسمی را در زمان مهدی داخل مسجد الحرام کرده اند، و بحرم شریف در آورده و این مسعی بسرای ابن عباد چنانکه یاد کردیم اندر آمد و اما آن مکانیکه امروز در آنجا سعی مینمایند محقق نیست که از آن مسعی باشد که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله با بزرگان دین در آن سعی

ص: 106

بجا آورده بودند ، و با این حال که از محل خود تحویل یافته است چگونه میتوان در آنجا سعی نمود ، و چگونه این سعی صحیح خواهد بود . میگوید: شاید جواب چنین باشد که مسعی در عهد رسولخدا عریض بوده است و از آن پس این خانها در پاره عرض مسعی قدیم ساخته شده ، و مهدی آنجمله را خراب نموده، و بعضی از آنرا داخل مسجد الحرام کرده باشد، و پارۀ را برای سعی نمودن در آن بجای گذاشته، و تحویل کلّی نداده باشد ، وگرنه علمای دین با اینکه بر این امر عالم هستند چگونه ساکت میمانند ، و اجماع ایشان بر اینکار دلیل بر صحت این سعی خواهد بود.

و اشکال در جواز ادخال چیزی از مسعی در مسجد الحرام باقی میماند که چگونه آنزمین مسجد تواند گشت ، و اعتکاف و حل در آن چگونه خواهد بود باینکه حکم مسعی را حکم طریق عام بگردانند.

میگوید: علمای اهل سنت و جماعت میگویند ادخال طریق در مسجد در صورتیکه زیانی باصحاب طریق وارد نیاورد و مسجد بگردد جایز و اعتکاف در آن صحیح است گاهی که ضرر بساعی نرساند ، و این مسئله ایست که من در بیان آن متفرد هستم .

بالجمله مهدى مساعي جمیله در اینکار بکار برد و چاهی که نزديك سرای ام هانی دختر جناب ابیطالب علیهما الرضوان بود و آنچاه را در زمان جاهلیت قصی ابن کلاب که یکتن از اجداد رسول خدای صلى الله علیه و آله است حفر کرده بود، داخل مسجد الحرام گردانید و در عوض آن در خارج باب الحزورة چاهی بکند که مردگان فقراء را آب آن چاه غسل میدادند.

اما پیش از آنکه عمارت مسجد الحرام بر آنوجه که مهدی اراده کرده بود بپایان رسد ، مهدی وفات کرد و از این پس انشاء الله تعالى هر تعمیر واحداث بنائی که در زمان خلفای بنی عباس در اینمکان عرش اساس کرده اند در جای خود مذکور میشود.

ص: 107

بیان پاره حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

و نیز در اینسال مهدی خلیفه بفرمود تا در مسجد جامع موصل بیفزودند ابن اثیر میگوید : لوحی در دیوار مسجد جامع در سال ششصد و سیم هجری بدیدم که آن تفصیل را در آن نوشته بودند، و تا اینوقت بر جای بود .

و در اینسال یحیی الحرشی را از امارت طبرستان و رویان و مضافات آن معزول و عمر بن العلاء را بجای او بر جای داشتند، و هم در این سال امارت گرگان را با فراشه غلام مهدی مقرر ساختند .

و هم در اینسال چون سه روز از ماه ذی الحجه بر گذشت ، جهان تاريك شد و چندان امتداد گرفت تا روز بلند شد در بعضی تواریخ نوشته اند که از بدایت روز تا نزديك ظهر چنان تاریکی گرفت که چراغها بیفروختند، و چنین ظلمتی در هیچ زمانی دیده نشده بود.

و در اینسال نظر بمصالحت و آشتی که با مردم روم تقریر یافته بود ، غزوه صایفه را بجای نیاوردند ، و در اینسال ابراهیم بن یحیى بن محمّد بن على بن عبدالله بن عباس که والی مدینه بود مردمانرا حج اسلام بگذاشت ، و چون بعد از اقامت حج روزی چند بگذرانید بدیگر جهان رخت کشانید ، و اسحاق بن عیسی بن علی بجای او در مدینه طیبه امارت یافت.

و در اینسال مردی بغیلت و غفلت خنجری بر عقبة بن مسلم الهمائى فرود وزخمی منکر بده ،بزد و عقبه در بغداد بعقبات سرای عقبی روی نهاد ، حموی در مراصد الاطلاع میگوید : هما بكسر اول نام موضعی است ، و نیز میگوید الهما نام موضعی است در نعمان ما بين طايف و مكه .

و در این سال سلیمان بن یزید حارثی در یمن رایت امارت میافراشت ، وعبدالله ابن مصعب زبیری در یمامه دارای عصا و عمامه و غالیه و شمامه و دهل و دمامه

بود

ص: 108

و محمّد بن سلیمان در بصره آمر امر و فرمان بود ، و عمر بن و عمر بن عثمان تمیمی بقضاوت بصره روز میشمرد، و احمد بن اسماعیل هاشمی و بقولی موسی بن کعب در امارت میباخت ، و حکام و عمال دیگر بلاد و امصار همانکس بودند که بودند.

و در اینسال ابو شیبه جعفر احمر بدیگر سرای سفر ساخت.

و هم در اینسال حسن بن صالح بن حبی همدانی فقیه اهل کوفه و عابد زمان روی بدیگر جهان نهاد ، ولیع میگوید حسن بن صالح در اعمال و افعال و مراتب خود بجناب سعید بن جبیر همانندی میگرفت ، و حسن و برادرش علی و مادر ایشان شب را سه قسمت کرده هر يك از ايشان يك ثلث شب را در پیشگاه حضرت احدیث جبين برخاك عبودیت مینهادند و چون مادر ایشان بدرود روان نمود این دو برادر شب را بر دو بهر گردانیده، هر يكي يك نيمه شب را در عبادت میگذرانیدند و پس از روزگاری که علی نیز وداع روزگار نمود ، حسن بن صالح تمام شب را بعبادت و اطاعت خالق اللیل و النهار میگذرانید، و تا آخر بمذهب تشیع بزیست ، و با دولت دین مبین و شریعت سیدالمرسلین در جنات نعیم جای گرفت.

و نیز در اینسال ابو محمد سعيد بن عبدالعزيز و بقولی سعید بن عبدالله بن عامر تنوخی عقال از جمال اقامت اینسرای پروبال برگرفت و کشت زارسرای عقبی را مناخ و خوابگاه جاوید را مهد ساخت، و این وقت نزديك هشتاد سال از عمرش بر گذشته بود ، مردی صالح وقانت و خاشع بود ، حاکم میگوید سعید برای مردم شام در حکم مالك است مراهل مدینه را.

و هم در اینسال حماد بن سلمه که حافظ و عالم اهل بصره بود از جهان ایرمان در گذشت ، و بسرای بقا راه در نوشت، از قتادة و ابو حمزه ضبعی و آنکسان که در این طبقه بودند استماع مینمود ، سیّد وقت و بزرگ روزگار خود بود ، و بعضی ده هزار حدیث از وی فرا گرفته اند، عبدالرحمن بن مهدی گوید : اگر با حماد بن سلمه گویند بی گمان بخواهی مرد ، در عمل و عبادت خود فزونی ندارد ، یعنی همواره چنان روز

ص: 109

و شب خود را بعبادت میسپارد که مانند آنکس باشد که یقین داشته باشد روز دیگر میمیرد ، و ناچار حتى الامكان والقدرة بعبادت کوشد ، وجامۀ سفر آنجهانی را بپوشد ، و در تقریر و بیان بفصاحت و ملاحت موصوف و در علم عربیت رتبتی عالی داشت ، و در فن حدیث تصانیف جلیله بیادگار بگذاشت ، بعضی او را در زمرۀ ابدال شمرده اند.

موسی بن اسماعیل میگوید: اگر بگوئی حماد بن سلمه را هرگز خندان ندیده ام البته بصداقت سخن کرده باشی ، چه او یا حدیث میراند ، یا به تسبیح خدای مشغول يا بقراءت و یا بعبادت میگذرانید ، روز خود را بر اینگونه تقسیم کرده بود.

صاحب طبقات النجاة ميگويد : حماد بن سلمة بن دينار مولى ربيعة بن مالك امام مشهور که امام حدیث و در فن عربیت شیخ اهل بصره بود در اینسال بمرد ، و شرحی در حال او مینگارد خدای بهتر داند ، همین حماد مذکور است یا دیگری است .

و هم در اینسال عبدالعزیز بن مسلم از اینجهان بجهان جاویدان جای بجست و نیز در اینسال بروایت یافعی در مرآة الجنان ابو حمزه محمّد بن میمون مروزی يشکری جانب سرای عقبی گرفت ، در علم حدیث و مراتب فضل و عبادت شیخ شهر و بزرك بلاد خود بود .

و هم در اینسال اشرار عرب و اجلاف آنجماعت در بادیه بصره در میان یمامه و بحرین دست بفتنه و فساد برکشیدند، و بندگان خدایر ادچار بلیت و زحمت نمودند وقطع طرق نمودند ، و بانتهاك محارم و اعتلای مآتم پرداختند، نماز واجب را متروك ، و افعال منهيد را معمول داشتند، چون این اخبار ناخجسته آثار، گوشزد مهدی خلیفه روزگار گشت لشگری جرار بدقع ایشان بفرستاد، و آن سپاه کینه خواه با مردم عرب بقتال در آمدند ، و جنگی سخت بیاوردند ، و مرد از مرد پدید و غبار میدانرا به پهنۀ کیوان بادید ساختند، چه جوانان بایال و کوپال که از یال

ص: 110

و کوپال بی نصیب وچه کند آوران آهنین چنگال که از فراز به نشیب، و از آتش نیغ آبدار در نار ولهيب، و از آب سنان آتش بار در بحر فنا غریق آمدند، دلیران عرب برشداید حرب و نوازل رزم دل بر سپردند، وشكيبائيرا كه علت بزرك قلی پیروزیها است پیشنهاد فرمودند، و آخر الاَمر برسپاه خلیفه دوران نصرت یافتند، و بیشتر آن لشکر را تباه گردانیدند، از این شکست فاحش و فتح نمایان برقوت شوكت ووفور شرارت ایشان بیفزود.

بیان وقایع سال یکصد و شصت و هشتم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در اینسال مردم روم نقض عهد کردند، و قرارداد خود را که تا مدت سه سال بصلح و آشتي روند و نام از جنگ و جدال وقتل و قتال نبرند، نادیده انگاشتند ، و از بدایت آن عهدیکه با مسلمانان بر نهاده بودند ، تا این وقت که رشته صلح و صفارا پاره ساختند ، سی و دوماه مدت برآمد که عبارت از مدت دو سال (کذا) باشد.

چون على بن سليمان والى جزیره قنسرین این کردار تا بهنجار را معلوم ساخت ، يزيد بن لبدر بن البطال را با جماعتی از ابطال رجال وخیل و سپاه بسوی ایشان مأمور داشت ، آنسپاه پرخاشگر برفتند و با آنمردم بد عهد جنگ در انداختند، و چیره گردیده با غنیمت بسیار وفتح و نصرت برخوردار شدند ، اما ابن خلدون در تاریخ خود میگوید ، چهارماه تا انقضای مدت باقی مانده بود که رومیان نقض عهد کردند.

و نیز در اینسال در زمین موصل مردی خروج نمود که نامش یاسین، و از مردم بنی تمیم بود ، لشگر موصل بفرمان والی آنشهر بدفع ایشان بیرون شدند، یاسین مانند شیر عرین با ایشان حرب داد و پس از مدتی جنگ و قتال آنسپاه را هزیمت داد ، و براکثر دیار ربیعه و جزیره چیره شد، و بمقاله و طريق صالح بن مسرّح

ص: 111

خارجی مایل و راغب بود ، چون این اخبار در خدمت مهدی مکشوف گشت، ابا هريره محمّد بن فرّوخ سرهنك وهرثمه بن اعين مولى بنی ضبّه را با گروهی بطرد ودفع او معین نمود ، و این دو نامدار سپاه راه بر گرفتند و با ياسين ومردم او حرب در افکندند ، یاسین در میدان حرب ثابت و مكين وصابر و رزین گردید، چندانکه با جمعی از یارانش بقتل رسید، و سایر اصحابش منهزم شدند.

بیان مخالفت ابو الاسود فهری در اندلس باعبدالرحمن اموی و انجام کار او

در اینسال یکصد و شصت و هشتم هجری ابو الاسود محمّد بن يوسف بن عبدالرحمن فهری در مملکت اندلس آغاز عصیان نهاد و سر بتاخت و تاز و آشوب و فساد بر کشید.

و اینداستان چنانست که ابوالأ سود مذکور از آن هنگام که پدرش یوسف فرار کرد و برادر عبدالرحمن چنانکه سبقت گذارش گرفت بقتل رسید، در زندانخانه قرطبه در حبس عبدالرحمن اموی ببود، پس تدبیری بیندیشید و چنان باز نمود که دیدارش از نور دیدار بیکار مانده و مانند کوران رفتار همیکرد چشم بچیزی نمیافکند و روزگاری در از بر اینحال ناساز انبازگشت، تا حال او و نابینائی او در خدمت امیر عبدالرحمن اموی مقرون بصحت افتاد.

بالای خلبانی الف چنان بود که در پایان زندان سردابی بود که بنهر اعظم می پیوست ، زندانیا نراهر گاه حاجتی روی دادی زندانبان ایشانرا بدانجا روان داشتی تا خویشتن را شست و شوی دادند و قضای حاجت بنمودند ، و چون ابو الاسود را از بینش بی نصیب میپنداشتند ، مو کلان زندانبان در حفظ و حراست او اهمال میکردند،و در کاراو اطمینان داشتند، و ابو الاسود هر وقت از سرداب بنهر شدی و باز آمدی همیگفتی کیست که این نابینا را بمکان وی راهنمائی کند.

و چنان بود که ابوالاسود را غلامی بود که در کنار رود خانه باوی محادثه همیکرد، و هنگامی باهم مواضعه نهادند که در وقتی معین مرکبی حاضر نماید تا

ص: 112

ابو الاسود بر سود بر آن نشسته فرار کند ، پس در آنروز که از سرداب بنهر رسید مولایش بانتظار او بود ، پس بدستیاری آب بازی و سباحت از آب بگذشت و بر مرکب بر نشست و راه بنوشت ، تا بطلیطله پیوست.

و چون در آنجا نازل شد جمعی كثير بدو فراهم شدند ، پس کار حرب بساخت و با آنجماعت بمقاتلت عبد الرحمن بتاخت، عبد الرحمن اموی نیز بدفع او شتاب کرد ، و بروادی احمر که در قسطلونه بود با هم روی در روی شدند ، و جنك بيار استند و کارزاری عظیم بیای بردند ، و قتالی سخت در میانه برفت تا گاهی که ابوالاسود انهزام گرفت ، و چهار هزار تن سوای آنانکه در نهر تباه شدند بقتل رسیدند، و عبد الرحمن اموی چون شیر شمیده و ها شمیده و پلنگ طعمه دیده از دنبال او بتاخت ، و بهر کس رسید بخونش در کشید تاگاهی که از قلعة الرباح تجاوز كرد.

وچون ابوالاسود بآن قلعه رسید دیگرباره جمعی فراهم ساخت و کار نبردرا بساخت ، و در سال یكصد و شصت و نهم بمقاتلت عبدالرحمن عنان برتافت ، و چون بمقدمة الجيش عبدالرحمن اموی برخورد اصحابش فرار کردند ، وی نیز با ایشان فرار کرد، عیال و بیشتر رجالش مأخوذ شدند، و ابو الاسود تا سال یکصد و هفتادم بجای ماند و در آنجا در قریه از اعمال طليطله هلاک شد، و پس از وی برادرش قاسم بجایش قیام ورزید ، و گروهی را بر پیرامون خویش انجمن ساخت، امیر عبدالرحمن با او جنك بداد ، قاسم بدون امان نزد او آمد و بدست امیر بقتل رسید.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و هشتم هجری نبوی صلی الله عليه و آله الله

در اینسال شیلون ملك جليقيه از تخت بتخته شد، جلیقیه باجیم و لام مشدده مكسورتين و ياء تحتانی ساکنه وقاف مكسوره و یا مشدده وهاء ، نام ناحيه نزديك ساحل بحر محیط از ناحیۀ شمال اندلس از طرف غربی آنست .

ص: 113

مع الجمله چون شیلون از روی زمین بزیر زمین سرنگون شد اذفونش در مكانش جای کرد، مورفاط بروی بتاخت و او را مقتول ساخت، از اینروی کار مردم آن نواحی انقلاب و اختلال گرفت، و نایب عبدالرحمن اموی که در طلیطله بود بالشگریان خود بر ایشان اندر آمد، و از آنمردم جمعی را بکشت، و بسیاری غنیمت و اسیر گرفت ، و از آن پس سالماً غائماً بمكان خود بازگشت.

و در اینسال ابوالقاسم بن واسول ، مقادم خوارج صفریّه که در سجلماسه بود در هنگام نماز عشاء واپسين بمرك فجأة در گذشت، مدت امارتش دوازده سال و یکماه برآمد، و پس از وی پسرش الیاس بریاست بر نشست.

و در اینسال مهدی عباسی سعید حرشی را با چهل هزار مرد کارزار بجانب طبرستان بفرستاد.

و هم در اینسال عمر کلوانی صاحب زنادقه ببارقه تباهی و طارقه دواهی مبتلا، و بدیگر سرای رهسپار شد و محمّد بن عیسی بن حمدو یه جای او را بگرفت، و جمعی کثیر از زنادقه را از تیغ بگذرانید ، و در اینسال علی بن المهدی که اورا ابن ربطه میخواندند مردمانرا حج اسلام بگذاشت.

و نیز در اینسال يحيى بن سلمة بن كهيل وفات كرد ، و نیز عبدالله بن حسن عنبری قاضی بصره از قضاوت این سرای با قاضی آنسرای دچار گشت ، و هم در اینسال مندل بن علی از پیمانه مرگ ملی گردید، و نیز در اینسال محمد بن عبدالله بن علامة ابن علقمه قاضی روی بدیگر سرای نهاد، و هم در اینسال بشر بن ربیع از اینجهان دورنك بدیگر جهان آهنگ نمود.

ونيز عبثر بن القاسم بجهان جاوید عازم گردید ، عبشر باعين مهمله و باءِ موحده وناءِ مثلثه وراء مهمله است ابن اثیر در تاریخ الکامل بدینگونه تصحیح کرده است، جوهری میگوید عبوئر عبثران بضم ثاء و فتح آن که بجمله چهار لغت میشود، بمعنی گیاه خوشبوی میباشد، فیروز آبادی در قاموس میگوید عبوثران و عبیئران بضم ثاء مثلثه گیاهی است که سحق کرده آنرا با شهد آمیخته ، چون زن بکار برد

ص: 114

اسباب حمل میشود ، وعبئران امر سخت و مکروه باشد، وعبيثر بروزن سفرجل نام مردیست، اما عبثر بروزن جعفر را مذکور نمیدارد که نام مردی است اگر چه در عنوان این لغت این لفظ را مسطور میدارد، اما در تاج العروس مینویسد عبیئر اسم مردیست و ابن درید این را در باب آنچه بروزن فعلل بفتح فاء آمده مذکور داشته است ، و میگوید عثبر بن قاسم بروزن جعفر اسم محدثی است ، و عبيتر بن صهبان قائد بصیغهً تصغیر است، و در ماده عثر میگوید عيثر باياء حطي بعد از عین بروزن حیدر ، پسر قاسم محدث است، و میگوید سخن صواب همان عنبر بروزن جعفر است که مسطور شد ، و نیز نام موضعی است .

و نیز در اینسال بروایت یافعی در مرآة الجنان، ابو الحجاج خارجة بن مصعب که از بزرگان محدثین خراسان بود وفات نمود ، و نیز قیس بن ربیع کوفی حافظ رخت از اینجهان بدیگر سرای برد ، و هم در اینسال امير عيسى بن موسى بن محمّد بن على بن عبدالله بن عباس که سفاح او را بعد از برادرش منصور ولا يتعهد داده و داستانش مسطور شد، بدرود جهان گفت.

و نیز در اینسال ابومحمّد حسن بن زيد بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السّلام که در زمان خود در جماعت بنی هاشم بعظمت و حشمت نامدار بود ، بجوار رحمت ایزدی پیوست، منصور عباسی جنابش را با مارت مدینه و اعراض مدينه منصوب نمود ، اول کس از علویین است که بسنّت بنی عباس جامه بر تن بیاراست ، و بمنصور میلان داشت ، و هشتاد سال زندگانی کرد، و زمان منصور و مهدی و بقولی زمان هادی و رشید را نیز دریافت، اما بر حسب روایات معتبر چنانکه در اینمقام مسطور میشود در زمان مهدی وفات کرده است احوال او در کتاب احوال حضرت امام حسن مجتبی صلوات الله علیه از مجلدات ناسخ التواريخ مسطور است.

ابن اثیر و بعضی از مورخین نوشته اند چون مدتی از امارت حسن بن زید در مدینه بگذشت منصور از وی بيمناك شد ، و پس از پنجسال که از روزگار امارتش بر گذشت اورا معزول و در بغداد محبوس گردانید ، واموالش را مأخوذ داشت.

ص: 115

و چون مهدی بر سریر خلافت جای کرد، او را از زندان بیرون آورده اموالش را بد و باز گردانید ، مردی بخشنده و جواد بود، جز اینکه از اهل بیت خود انحراف و بمنصور انعطاف داشت و از این پیش بعضی حالات او در ذیل احوال منصور مذکور شد، نوشته اند هفت پسر داشت، از جمله ایشان علی بن حسن بن زید است که ابوالحسن کنیت داشت، مادرش ام ولد بود که او را ام الحمید میخواندندا بوجعفر منصور او را با پدرش حسن در زندان جای داد و همواره با پدرش در حبس بریست تا از زندان اینسرای بدیگر سرای خرامید.

بیان حال سیده نفیسه

بعضی مثل یافعی نوشته اندسیّده نفیسه دختر حسن بن زید است و بعضی گفته اند دختر زید بن الحسن وخواهر حسن بن زید است ، ابن خلکان در وفیات الاعیان میگوید : سیده نفیسه دختر ابو محمّد حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب است ، با شوهرش اسحاق بن جعفر صادق علیه السّلام بمصر در آمده و بقولی با پدرش حسن بمصر درآمد و قبر حسن در مصر است.

لكن اينخبر مشهور نیست بلکه حسن از جانب منصور والی مدینه بود، و چون مهدی چنانکه مذکور شدحسن را از حبس بیرون آورد و اقامت حج بگذاشت حسن نیز با او همسفر بود، و چون بحاجر رسیدند حسن در حاجر بدیگر سرای رهسپر شد، واينوقت هشتاد و پنجسال از عمرش بر گذشته و علی بن مهدی بروی نماز بگذاشت، و حاجر در پنج میلی مدینه است، و بعضی گفته اند در بغداد وفات کرد و قبرش در مقبرة الخيزران است و صحيح آنست که در حاجر وفات کرده است.

و این خاتون بلند مقدار، زنی با تقوی و صلاح و بادین و ایمان بود ، نوشته اند گاهي که محمّد بن ادریس شافعی بمصر اندر آمد بخدمت سیَّده نفیسه حاضر شد، و از حضرتش استماع حدیث نمود، مردم مصر را در مقامات عالیه این خاتون بزرگوار عقیدتی بس عظیم، و تاکنون بر آن عقیدت باقی هستند و چون شافعی وفات کرد جنازه اش را

ص: 116

در حضرت او در آوردند، و آنسیّده جلیله در سرای خودش بروی نماز بگذاشت.

و این سیّده در همان موضع که مشهد شریفش هم اکنون میباشد منزل داشت، و یکسره در همانمكان ببود، تاشهر رمضان المبارك سال دویست و هشتم هجری بدیگر سرای خرامید، و چون بجنان جاویدان پیوست، شوهرش سید مؤتمن اسحاق بن جعفر صادق صلواة الله علیه عزیمت بر آن نهاد که جسد شریفش را بمدینه طیبه حمل کرده آنذخیره نفیسه را در آن مدفن نفیس مدفون سازد ، اهل مصر بجمله در خدمتش زبان بالتماس بر گشودند که در همانجایش دفن نماید ، لاجرم در همانمکان که امروز معروف بدوست میان قاهره و مصر نزديك ديگر مشاهد بخاك سپرد ، و آنموضع در آنروزگار معروف بدرب السبّاع است ، و از آن پس آن درب خراب شد و در و در آنجا جز مشهد وی باقی نماند.

و قبر سيّده نفيسه باجابت دعا مجرب است، نوشته اند وقتی مردم مصر از ظلم بن طولون وزير مصر بحضرتش شکایت آوردند ، فرمود کدام وقت سوار میشود ؟ عرض کردند بامداد دیگر ، پس آنخاتون با مقدار، رقعه بدو بنوشت ودر گذرگاه او بایستاد و فرمود : ای احمد بن طولون، چون احمد او را بدید بشناخت و برای رعایت حشمت و جلالتش از مرکب بزیر آمد، و آنرقعه را بگرفت و قراءت نمود، و اینکلمات در آن مرقوم شده بود.

«ملكتم فأسرتم، و قدرتم فقهرتم، وخوّلتم فسفتم ، وردت اليكم الأ رزاق فقطعتم ، وقد علمتم أنّ سهام الأسحار نافذة غير مخطئة لاسيّما من قلوب اوجعتموها، وأجساد اعريتموها ، اعملوا ما شئتم فانا صابرون ، وجوروافانّا مستجيرون، واظلموا فانّا الى الله مستظلمون وسيعلم الّذين ظلموا أیّ منقلب ينقلبون.»

خلاصۀ اینکلمات اینست که چون سلطنت و امارت یافتید و بر بلاد وعباد چیره شدید، جز بظلم و عدوان وجود و طغیان کار نکردید، اموال مسلمانان را پنهان ساختید ، وابواب راحت و معيشت را برايشان تنك و سخت گردانیدید، نه جامه برتن و نه قوت بر بدن بگذاشتید ، با اینکه میدانید:

ص: 117

تیر آه مستمندان در سحر *** صبح گیرد ظالمانرا در حصار

ما بر این جمله شکیبائی کنیم، و بخدای پناهنده گردیم و زود باشد که ستمکاران سزای اعمال خود را دریابند، چون احمد این کلماتمواعظ سمات را بشنید از جور و ظلم منصرف گردید.

راقم حروف گوید: در ذیل کتاب مشکوة الادب باز نمودیم که احمد بن طولون صاحب ديار مصریه و شاميه و ثغور ، در سال دویست و سیم متولد ، و در سال دویست و هفتادم وفات کرد ، با اینحال ملاقات و مقالات سیده نفیسه با او نمیشاید مگر اینکه با تنی از بنی طولون باشد که پس از وی در مصر ولایت داشته اند و الله تعالى اعلم .

صاحب نور الابصار مینویسد سیّده نفیسه دختر سید بزرگوار بزرگوار حسن الانور بن سيد زيد الابلج بن الحسن السبط بن على بن ابيطالب علیهم السّلام ، مادرش ام ولد بود ، و اسحاق بن امام جعفر صادق علیه السّلام سیده نفیسه را تزویج سیده نفیسه را تزویج کرد و اسحاق را اسحاق المؤتمن میخواندند ، ومردی باصلاح و خیر و فضل و دین بود، چندانکه از وی روایت حدیث میکردند.

و هر وقت ابن كاسب از وی حدیث میراند و بدو نسبت میداد میگفت : حدّثنی الثقة الرّضا اسحاق بن جعفر، واسحاق را بجز ازسیده نفیسه در مصر عقب نماند ، وسیده نفیسه دو فرزند از اسحاق بیاورد یکی قاسم و دیگر امّ کلثوم ، و از ایندو هيچيك فرزند نماند.

تولد سیده نفیسه در مکه معظمه در سال یکصد و چهل و پنجم روی داد ، و در مدینه طیبه در حال عبادت و زهادت بیالید روزها را بروزه بود و شبها را بنماز و عبادت بیای میبرد ، و از حرم پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله جدائی نمیگرفت ، سی دفعه اقامت حج نمودو بیشترش را پیاده راه بسپرد، و سخت میگریست و باستار کعبه شریفه میآویخت وعرض میکرد «الهی وسیّدی و مولای متّمنی و فرّحنى برضاك عنّى فلا سبب لی أتسبّب به يحجبك عنّى» .

زينب دختر یحیی متوّج که دختر برادر سیده نفیسه است میگوید : چهل

ص: 118

سال خدمت عمه خود نفیسه را بنمودم هرگز ندیدم شب بخوابد یاروز افطار کند، روزی در خدمتش عرض کردم آیا برجان خود نمی بخشی گفت چگونه با خود بمرافقت باشم با اینکه در پیش روی عقباتی است که جز جماعت فائزان نتوانند از آن بگذرند.

وقتی از زینب پرسیدند قوت سیده نفیسه چیست گفت بهر سه روز یکدفعه طعام میخورد، و چون بچیزی میل کند سبدی مصلای او آویخته است در آنسبد آنچه خواهد دریابد ، ومن نزد او چیزی در می یابم که بخاطرم خطور نمیکند ، و نمیدانم از کجا بدو میرسد ، از اینحال در عجب شدم با من فرمود ای زینب هر کس در حضرت یزدان استقامت گیرد زمام کاینات بدست او و در اختیار اوست ، و جز از اموال شوهرش از هیچکس چیزی مأکول نمیداشت ، و قرآن و تفسیر شرا محفوظ داشت.

و چون قراءت قرآن میکرد میگریست و عرض میکرد : بارخدایا زیارت خلیل خودت ابراهیم علیه السّلام را برای من میسر فرمای ، پس باشوهرش اسحاق مؤتمن خانه حضرت مهیمن راحج نهادند ، ومرقد شريف خلیل الرحمن را زیارت کردند بمصر معاودت کرد ، و در منصوصه در دار امّ هانی سکون جست.

و در جوار ایشان مردی یهودی بود که دختری زمین گیر داشت و آندختر نیروی ایستادن نداشت ، روزی مادرش با او گفت من بگرما به همیخواهم شدن و ندانم با تو چه سازم هیچ میخواهی ترا نیز با خود حمل دهم گفت استطاعت این امر را نداریم گفت آیا به تنهائی در خانه اقامت میکنی تا باز شویم گفت تنها نتوانم ماند اما ای مادر مرا در خدمت این شریفه که در همسایگی ماست بازدار تا باز شوی.

مادرش چون اینسخن بشنید در خدمت سیده نفیسه شد و از حضرتش خواستار قبول این امر را بنمود ، سیده اجازت داد ، و آن یهودیه دختر خود را بیاورد و در یکجانب سرای برزمین بگذاشت و برفت ، و چون هنگام نماز در رسید سیده نفیسه علیها الرحمه آبی برای وضو بیاورد و از آن آب مقداری بطرف آندخترك زمین گیر

ص: 119

و براعضای او رسید، شروع بگردش گرفت و عافیت یافت چون اهل او بیامدند آندختر بجانب ایشان بیای خود روان شد، ایشان در عجب شدند و از آنحال بپرسیدند آندختر آنداستان را جمله بیای ،گذاشت چون این کرامت بدیدند بتمامت مسلمانی گرفتند .

قدوم سیده نفیسه در سال یکصد و نود و سیم در مصر بود چون اهل مصر قدوم شریفش را بشنیدند ، چون عقیدتی مخصوص در حضرتش میورزیدند، زن و مرد باستقبالش بیرون شدند و حمل هوادج نموده و در حضرتش ملازمت داشتند تا بمصر درآمد ، و در سرای جمال الدّین عبدالله بن جصّاح که از کبّار تجار و مردم صلحای روزگار بود منزل ساخت، و مدتی بود منزل ساخت و مدتی در آنجا بزیست و مردمان از تمامت آفاق بحضرتش تشرف و بزیارتش تبرك جستند، و ممكن است از نخست باینسرای نزول کرده و از آن پس در منصوصه امّ هانی مسکن ساخته باشد.

مناوی میگوید سیده نفیسه در مصر درآمد و مزار دختر عمش كه نزديك دار الخلافه مصر است در آنجا واقع بود ، و او را نزدعام و خاص قبول تامه پدید کردید و در آنجا بعضی کرامات از وی ظاهر شد که هیچکس در مصر برجای نماند مگر اینکه بزیارت آنخاتون با قدر و جلالت بیامد، امرش عظيم وشأنش رفیع گشت ، و درگاه عفت پناهش ملجاء ومآب مردمان گردید.

و در اینوقت خواستار شد که بطرف حجاز کوچ کرده نزد کسان خود بیاید اینحال بر مردم مصر دشوار گشت و در خدمتش مستدعی شدند که در مصر اقامت فرماید ، سیده نفیسه از قبول این امر امتناع جست، چون مردم مصر اینحالرا مشاهدت کردند اجتماعی عظیم نمودند و بسرای سرّی بن الحکم امیر مصر انجمن کردند، و خبر عزیمت آنخاتون را بجانب حجاز معروض نمودند،

این خبر بروی نیز بسی دشوار گشت و نامه و رسولى بحضرتش بفرستاد و خواستار شد که از عزیمت خود باز شود، همچنان در خدمت سیده نفیسه مؤثر گشت امیر مصر خویشتن سوار شد و بدرگاه خاتون روزگار رهسپار آمد و با کمال

ص: 120

خضوع و فروتنی مسئلت اقامت کرد .

سيده عفيفه فرمود من خود خیال داشتم در اینشهر اقامت كنم لكن من زنى ضعیفه هستم و مردمان در حضرت من ازدحام مینمایند و این مکان که مسکن دارم احتمال جنجال را نکند ، و مرا از عبادت و اوراد و تحصیل توشۀ معاشم باز میدارند.

عرض کرد جميع این مسائل را اصلاح و خاطر عصمت سرائر را از هر رهگذر را آسوده میگردانم ، و بآنطور که موجب رضای طبع شریف است، مرتب میداارم، و سرائی بس وسیع که در درب السباع دارم بتو بخشیدم، و خدایرا برا ينحال گواه گرفتم ، و از تو خواستار میشوم که از من پذیرفتار شوی ، و در عدم قبول آن مرا شرمسار نفرمائی ، سیده فرمود آن سرای را از تو قبول کردم سرّی از قبول مسئولش سخت مسرور شد.

آنگاه فرمود با این مردم بسیار که بحضرت من وفود میدهند چسازم سری عرض کرد ضمانت اینکار نیز بعهده من است که مردمان در هفته افزون از دو روز بزیارت تو نشوند ، و بقیه ایام ترا بعبادت و خدمت مولای حقیقی خودت بفراغت بگذارند ، و آن دو روز یکی شنبه و یکی چهارشنبه باشد سیّده بر این نهج رفتار و این امر براینمنوال استمرار گرفت.

و هر وقت شافعی مریض شدی یکتن از اصحاب خود را مانند ربیع جیزی یا ربيع مرادی را بحضرتش میفرستاد و آنشخص سلام میراند، و عرض میکرد پسر عمت شافعی مریض میباشد ، و خواستار دعاست ، سیده در حق شافعی دعا مینمود و هنوز قاصد برنگشته شافعی عافیت مییافت.

و چون بمرض مرگ دچار گشت بر حسب عادتی که داشت یكیرا بخدمت سیّده بفرستاد نادعای صحت فرماید، اما چون سیده به نیروی کشف و کرامت میدانست که شافعی در این رنجوری بخواهد مرد ، با قاصد بفرمود خداوند تعالی شافعی را بنظاره بسوی وجه کریم خودش برخوردار فرماید ، چون قاصد بازشد و آنکلمات را بازراند، شافعی بدانست که بخواهد مرد، پس وصایای خود بگذاشت

ص: 121

ونيز وصیت نهاد که سیّده بروی نماز گذارد .

و چون شافعی در سال دو بست چهارم هجری رخت از جهان برگرفت ، جسدش را چنانکه مسطور شد برگرد سرای سیّده طواف دادند، و ابو یعقوب بویطی با مامت و سيده نفیسه بمأموميت بروی نماز بگذاشتند . و این ابو یعقوب یکتن از اصحاب شافعی بود .

و مرور جنازه شافعی را بر گرد سرای سیده بموجب حکم سری امیر مصر بود ، زیرا که سیّده نفیسه بر حسب وصیتی که شافعی با او گذاشته بود از امیر مصر خواستار شد که نعش شافعی را برگرد سرای اوطواف دهند، زیرا که خود سیّده بواسطۀ ضعفی که از کثرت عبادت یافته بود نیروی بیرون شدن از سراي وادراك جنازه شافعی را نداشت، یکنفر از صلحاءِ گوید: بعد از انقضاء صلاتین شنیدم گویندۀ گفت: خدا یتعالی هر کس را که بر شافعی نماز گذاشت از برکت شافعی بیامرزید، و شافعی را از برکت نمازی که سیّده نفیسه بروی گذاشت مغفور داشت .

حکایت کرده اند که در زمان سیّده نفیسه وقتی رود نیل بایستاد مردمان در خدمتش انجمن کردند و خواستار شدند که دعائی فرماید و آن بلیت را بگرداند، سیده نفیسه قناع خود را بایشان داد. پس آن مقنعه را بطرف دریا بیاوردند و در آن بیفکندند و از برکت آن هنوز بازنگشته بودند که رود فزایش گرفت و روان گردید.

و دیگر حدیث کرده اند زنی سالخورده بود و چهار دختر داشت ، و ایشان پنبه ریسی کرده از جمعه تا جمعه دیگر جمعه دوم آنچه رشته آنچه رشته بودند آن عجوز میگرفت و در بازار برده میفروخت و از يك نيمه بهایش کتان و از نیمی دیگر طعامی برای قوت ایشان میخرید .

روزی در آن اتنا که از کوی و برزن راه مینوشت و آن رشته را بر سر داشت ناگاه پرندۀ نیز چنگال از هوا بزیر آمد آن رزمه بافته را بر بود و بهوا بلند شد، آنزن از حدوث این حادثه مهیبه بیخویش بیفتاد ، و چون

ص: 122

بهوش گرائید گفت با دختران یتیم چسازم که اکنون بزحمت گرسنگی دچار هستند و همی بگفت و بگریست.

مردمان بر گردش انجمن شدند و از حالش بپرسیدند ، داستان خود را براند، او را بحضرت سیّده نفیسه دلالت کردند و گفتند بخدمت وی شو، و مسئلت دعا كن ، همانا خدایتعالی از برکت دعایش دفع اندوه ترا بخواهد فرمود پیرزن بحضرتش برفت و از گذشته بعرض رسانید و خواستار دعا گردید ، سیّده بر وی ترحم فرمود و عرض کرد :

«يا من ملك فقهر وعلا فقدر جبّر من امتك هذه ما انكسر فانهّن خلق وعيالك »چون اینكلمات را بگذاشت با آنزن فرمود بجای بنشین که خدایتعالی بر هر کار تواناست ، آنزن بر در سرای بنشست و بواسطه گرسنگی اولادش قلبش سوزناک بود.

و ساعتی بر نگذشت ناگاه جماعتی را بدید که بدوروی کرده اند ، پس بیامدند و از حضرت سیّده اجازت خواستند ، و چون بدو شدند سلام براندند ، سیده از حال ایشان بپرسید عرض کردند ما را حکایتی عجیب است.

ما مردمی سوداگر هستیم و بدریا سفر کردیم و خدای را بر سلامت و عافیت سپاس میگذاشتیم ، و چون نزديك بشهر شما رسیدیم آن کشتی که در آن نشسته بودیم گشودن گرفت و آب بآن اندر آمد، چندانکه مشرف بر غرق شدیم ، و همی آنمکانرا که آب از آن میجوشید مسدود میداشتیم و هر چه سعی میکردیم سودمند نمیگشت ، در اینحال استغاثه بحضرت احدیت آوردیم ، و بتو بحضرتش توسل جستیم، در این اثنا مرغی را نگران شدیم که خرفۀ را که در آن پنبه رشته بود بسوی ما افکند ، آن خرقه را که در آنمکان شکافته و آب از آن سیلان داشت گذاشتیم و باذن خدای و برکت وجود تو مسدود شد ، اينك بحضرت تو آمدیم و بشکرانه خداوند یگانه پانصد در هم نقره بیاوردیم .

سیده چون بشنید بگریست و عرض کرد «الهي ما أرأفك و ألطفك بعبادك»

ص: 123

بعد از آن پیر زنرا ندا کرد تا بیامد ، سیّده بفرمود رشته خود را در هر جمعه بچه مبلغ میفروختی ؟ گفت بیست درهم.

فرمود بشارت باد ترا که یزد انتعالی در ازای هر یکدر هم بیست و پنج درهم بتوعوض داد آنگاه آنقصه را بدو بازراند و آندراهم را بدو عطافرمود ، پیر زن شادان بسوی بچگان برفت و آنحکایت بگذاشت و الطاف خفیه ایزدی را باز نمود که از برکت سیده نفیسه حاصل شد .

او دیگر داستان کرده اند که وقتی مردی از اهل مغافر زنی را که از اهل ذمه بود تزویج نمود ، و از آنزن پسری آورد و آنجوان در شهر و دیار دشمنان اسیر گردید، آنزن از سوز مفارقت فرزند درون بیع میشد و میپرسید میشد و میپرسید آیا اسیران فرزند او را بیاوردند .

تایکی روز با شوهر خود گفت با من رسیده است که در اینشهر و دیار زنی است که او را نفیسه بنت الحسن گویند بحضرتش بیوی و از فرزند گمشده بگوی شاید در حق وی دعائی کند ، اگر فرزندم بیامد بدین و آئین او ایمان میآورم، آنمرد بحضرت سیده نفیسه بیامد ، و آنداستان را بعرض رسانید سیّده دعا کرد تا خداوند فرزندش را بدو باز آورد.

چون پرده شب صفحه جهانرا در سپرد ، ناگاه در سرای ایشانرا بکوبیدند، آنزن بیرون شتافت و فرزند خود را حاضر دید، گفت ای پسرك من از چگونکی حال خود بازگوی گفت ایمادر در فلانوقت بر در ایستاده بودم _ و این همانوقت بود که سیّده دعا فرموده بود _ و بخدمت خود اشتغال داشتم .

از همه جا بیخبر ناگاه دستی بر قید افتاد و شنیدم کسی میگفت او را رها کنید ، چه سیّده نفیسه بنت الحسن در حق او شفاعت کرده است ، پس از بند و غل رها شدم، و از آن پس هیچ و از آن پس هیچ شاعر نشدم مگر اینکه خود را در سر محله خودمان دیدم ، و بدر سرای رسیدم.

مادرش بسی شادمان شد، و این کرامت بهمه جا شایع گشت ، و در آنشب اهل

ص: 124

هفتاد سرای مسلمان شدند ، و اینحال از برکت دعای ای مسلمان شدند، و اینحال از برکت دعای سیده رضی الله عنها بود ، مادر آن پسر نیز مسلمانی گرفت، و از جمله خدام سیده نفیسه شد.

و دیگر از اتفاقات چنان بود که دختری با کودکان بیازی بود و قلنسوه بر سر داشت که چندی در هم و دینار بر آن بیاویخته بودند ، یکی از کودکانرا بآن قلنسوه طمع افتاد حیلتی نمود و آندخترک را ربوده و در قبرستانی بیاورد که سیده نفیسه تربتش در آنجا بود ، پس آندخترک را بدخمه در آورده سرش را ببرید و آنطاقیه را بر گرفت و برفت، چون کسان دختر او را ندیدند در تفحص و تفتیش آمدند خبری و اثری از وی نیافتند.

آخر الأمر ملهم شدند که آن کودکانرا که آندختر بملاعبه ایشان عادت داشت مأخوذ دارند ، پس جملگی را بگرفتند و بدار الحکومه بیاوردند ، حاكم ایشانرا تهدید کرده كودك بآنچه با دخترک بجای آورده بود اقرار بنمود ، پس او را بگرفتند و بجانب مقبره بردند و بآن قبر در آمدند و دخترک را زنده در یافتند که خون از موضع ذبح بایستاده بود .

پس گرد آن موضع را دیواری برآوردند و آنكودك زنده بماند ، و گفت چون آنكودك و يرا ذبح كرده برفت زنی نیکروی بروی در آمد و گفت ایدختر من بيمناك مباش و محل ذبح را دستی بسود چنانکه خون بایستاد و او را آب بداد ، پرسید تو کیستی گفت من سیّده نفیسه ام ، اینداستان را ابن ایاس در ذیل حوادث مانه دهم یاد کرده است.

و دیگر شیخ عبد الرحمن الاجهوری در مشارق الأنوار مرقوم داشته است که سیده جوهره جاریه سید نفیسه ابریق سیده نفیسه را از آب مملو ساخته بر زمین بگذاشت ، اژدهائی بیامد و سر بآن آب در آورد گویا بآن آب تبرك ميجست.

و در باب وفات سیده نفیسه قضاعی میگوید: سیده از آنسرای که با نجا فرود آمده بود بسرای ابوجعفر خالد بن هارون سلمی انتقال داد ، و این همان خانه است

ص: 125

که سری بن حکم امیر مصر در زمان خلافت مأمون چنانکه مسطور شد بسیده نفیسه موهوب داشت.

وسیده یکچند مدت در آنسرای بزیست تا زمان ارتحال از اینسرای پروبال در رسید و با دست شریف خود قبرش را در آنخانه بکند ، و در آنگور بسی نماز میگذاشت ، و یکصد و نود قرآن در آنجا قراءت کرد ، و بقولی دو هزارو بروایتی هزار و نهصد مرّه كلام الله مجید را در آنقبر تلاوت نمود،

زینب برادر زاده سیده میگوید عمه ام سیّده رنجور شد و در اول روز از شهر رجب دردناك بيفتاد ، ومكتوبی بشوهر خود اسحاق بن جعفر که در این هنگام در مدینه غایب بود بنوشت و او را نزد خود احضار نمود ، و بر اینحال ببود تا اول جمعه از شهر رمضان فرا رسید.

اینوقت درد والم بروی چیره شد ، وسیده بروزه روز میبرد ،اطبّای استاد وحاذق بعیادتش بیامدند، و برای حفظ قوه گفتند بیایست افطار نماید ، چه او را ضعفی در مزاج روی کرده بود ، فرمود سخت عجب است همانا سالست که از خداوند عزوجل مسئلت مینمایم که در حالتیکه بروزه اندر باشم جان مرا قبض فرماید اکنون افطار خواهم نمود ، معاذ الله پس از آن این اشعار را قراءت فرمود:

اصرفوا عنّى طبيبی *** و دعوني و حبیبی

زاد بی شوقي اليه *** و غرامي في لهيب

طاب هتكى في هواه *** بين واش و رقیب

لا أبالي بفوات *** حين قد صار نصیبی

ليس من الام بعذل *** عنه فیه بمصیب

جسدی راض بسقمی *** و جَفونی بنجيب

صاحب مآثر النفیسه گوید: این اشعار را بعضی از محمّد بن ابراهیم بن ثابت کیزانی شیعی دانند

راقم حروف گوید: در اینحکایت بی تأمل نشاید بود ، چه اگر مقرون

ص: 126

بحقیقت باشد روزه داشتن و مخالف آراءِ اطبّا بودن وحفظ بدن نافرمودن باحکم شریعت مباینت دارد مگر تاویلی دیگر داشته باشد که بر آن وقوف نداشته باشیم، و از قبیل (کار پاکانرا قیاس از خود مگیر) باشد ، والله اعلم .

بالجمله زینب میگوید سیّده بر آنحال ببود تا بعشر دوم شهر رمضان رسید، و بحالت احتضار اندر شدو بقراءت سورۀ مباركۀ أنعام استفتاح نمود ، و همچنان تلاوت فرمود تا باین آیه شریفه «قل لله كتب على نفسه الرّحمة» پیوست و روح مقدسش بعالم قدس بگذشت ، و بقولی زینب گفت چون باینقول خدایتعالى «لهم دار السّلام عند ربّهم و هو وليّهم بما كانوا يعملون» (1) رسید بیخویش گردید و من اورا بسينه خویش برگرفتم ، پس از آن بشهادت حق زبان بر گشود و روح شریفش بآشیان قدس پیوست.

و در همین روز شوهرش اسحاق مؤتمن بآنجا وصول یافت و گفت جسدش را بمدینه طیّبه حمل و در بقیع دفن کنم، و چنانکه اشارت شداهل مصر نزد امیر بلد فراهم شدند و او را باسحاق برانگیختند تا از آنچه اراده کرده است روی بر تابد، اسحاق پذیرفتار نشد ، ایشان اموالی بسیار برای او جمع کردند تا بگیرد و از آن اندیشه فرود آید و سیّده را در مصر دفن نماید، همچنان پذیرفتار نگشت مردم آنشهر و دیار آنشب را در مشقتی بزرگ بروز آوردند.

و چون با مداد کردند و در خدمت اسحاق فراهم شدند حال او را دیگرگون دیدند، گفتند همانا امروزت حالی دیگر است، گفت آری رسولخدای صلّی اللهُ ععلیه وآله را بخواب اندر دیدم که همی با من فرمود : اموال ایشانرا بایشان باز گردان، و سیّده را نزد ایشان دفن کن .

بالجمله سیّده را در مزار درب السبّاع دفن کردند، و آنروز از ایام مشهوده روزگار بود، از اطراف و بلاد و نواحی مردمان بیامدند، و بعد از آنکه در خاک شده بود بروی نماز میگذاشتند، و در آنشب شمعها بر افروختند و از هر خانه که

ص: 127


1- وره انعام آیۀ 127

در مصر بود صدای گریه میشنیدند، و تأسفی عظیم بروی پدید گردید.

دمیری میگوید: سیده نفیسه امیّه بود و قراءت نتوانست فرمود ، لکن از اهل خير وصلاح حديث بسیار بشنیده بود، و در پایان عمر چون از قیام بنماز عجز داشت نشسته نماز میگذاشت.

جماعتی از اولیا و صلحای قبرش را زیارت مینمودند، مثل ذي النون مصری، و ابی الحسن دینوری ، وابی علی رودباری، و ابوبکر احمد بن نصر دقاق، و بنان بر احمد بن محمّد بن سعيد حمال واسطى، وشقران بن عبدالله مغربي ، وادريس بن يحيى خولانی ، و فضل بن فضاله ، و قاضی بکّار بن قتیبه ، و اسماعیل مزنی صاحب شافعی، وعبد الله بن حكم بن اعين بن ليث بن رافع مصرى، ويسرش محمّد صاحب تاريخ مصر ، وعبد الرحمن بن حكم ، وابويعقوب بويطي وربيع بن سليمان مرادی، وجمعي كثير.

و آداب و کلمات زیارت سیده نفیسه در نور الابصار مسطور است و در آخر آنکلمات اینشعر را میخوانند:

يابنی الزّهراء والنّور الذی *** ظنّ موسی أنّه نار قبس

لا اوالى قطّ من عاداكم *** إنّهم آخر سطر في عبس

و نیز جماعتی از فضلا در مدح سیّده نفیسه رضوان الله عليها انشاد اشعار کرده اند از آنجمله است:

يا من لد في الكون من حاجة *** عليك بالسّيّدة الطّاهرة

نفيسة والمصطفى جدّها *** أسرارها بين الورى ظاهرة

في الشّرق والغرب لها شهرة *** أنوارها ساطعة باهرة

كم من كرامات لها قد بدت *** وكم مقامات لها فاخرة

يا حبّذا سيّدة شرّفت *** بها أراضی مصر والقاهرة

بنفسها قد حضرت قبرها *** حال حياة يالها حافرة

تتلو كتاب الله فى لحدها *** وهى لمن قد زارها ناظرة

ص: 128

حجّت ثلاثين على رجلها *** صائمة عن أكلها قاصرة

يسقى بها الغيث إذ امّ القُرى *** قد اجدبت من سحبها الماطرة

والشافعي قد كان يأتي لها *** سعياً الى دار بها عامرة

يرجو بأن تدعو له دعوة *** فیالها من دعوة وافرة

صلّت عليه بعد موت وقد *** أوصى بذا فهى له شاكرة

سبحان من أعلى لها قدرها *** لأنّها بین الوری نادرة

مقریزی گوید: چند موضع است که در مصر باجابت دعا معروف است: یکی قبر شریف سیده نفیسه است، و دیگر زندان یوسف علیه السّلام ، ومسجد موسى صلوات الله عليه، ومخدعی که در جانب چب مصلی در قبله مسجد الاقدام در قرافه واقع است، همواره اوقات مردم مصر چون دچار مصیبت یا فاقت یا بلیتی شدند همگی باین اماکن شریفه بیامدند و خدایرا خواندن گرفتند، و دعای ایشان مقرون باستجابت میگشت ، و اینحال بتجربه رسیده است ، وجامع ابن طولون که بجيل يشكر معروفست که محل استجابت دعاست گفته اند موسی علیه السّلام در آنجا با پروردگار خود بکلمه چند مناجات فرموده است.

گفته اند اول کسیکه برقبر سيّده نفيسه عليها الرّحمه بنای عمارت نهاد عبيد الله بن سری بن حکم امیر مصر بود میگوید: بر لوح سنگی که بر در ضریح سیده و آندر را با آهن مصفح داشته اند بعد از بسمله نوشته اند:

«نصر من الله وفتح قريب لعبد الله ووليّه معدّ بن ابى تميم الامام المنتصر بالله أمير المؤمنين صلوات الله عليه وعلى آبائه الطّاهرين وأبنائه المكرّ مين .

أمر بعمارة هذا الباب السّيد الأجل أمير الجيوش سيف الاسلام ناصر الانام كافل قضاة المسلمين و هادى دعاة المؤمنين ، عضد الله به الدّين و أمتع بطول بقائه المؤمنين ، وأدام قدرته وأعلى كلمته وشدّ عضده بولده الاجلّ الافضل، سيف الانام جلال الاسلام شرف الانام ، ناصر الدّين خليل أمير المؤمنين زاد الله في علائه و أمتع المؤمنين بطول بقائه في شهر ربيع الآخر سنة اثنتين وثمانين وأربعمائة».

ص: 129

و حافظ خلیفه در سال پانصد و سی و دوم هجری بتجدید قبه آن ضریح، و بسنگ آراستن محراب فرمان کرد، و سرّی بن حکم امیر مصر مذکور در مذکور در سال دویست و چهارم در زمان خلافت مأمون موافق سال وفات شافعی بمرد .

و نیز صاحب نورالانوار مینویسد: سید حسن الانور والد سیّده نفیسه و برادرش سیّد محمد انور پسران سیدزید ابلج بن حسن سبط بن علی بن ابیطالب علیهم السّلام هستند.

وسيّد حسن انور بمصر آمد و دختر عصمت پرورش سیّده نفیسه با او بود، و حسن ابن زید مردی همام وعظيم القدرو عالم و از کبار اهل بیت و در شمار تابعین و مجاب الدّعوه است ، اور شیخ الشیوخ گفتند، و او را بصفت کرم و حلم بسی مدایح سرودند، وی از جمله آنانست که از بنی الحسن ریاست بدو منتهی گردید.

و چون از جانب ابی جعفر منصور والی مدینه شد ، مردی فقیر بود که او را ابن ابی ذؤیب گفتند، حسن بن زید او را بخود تقرب داد و در حقش احسان بورزید و آنمرد را اموالی بسیار فراهم شد و ریاست یافت ، و حسن او را بخدمت منصور مقرب گردانید .

و چون کارش در خدمت منصور عظیم شد، در خدمت منصور درحق حسن سعایت همیکرد چندانکه با منصور گفت حسن در اندیشۀ خلافت است ، سخنان او در دل منصور کارگر شد، وحسن را از مدینه حاضر ساخت، و اموال و نعمتهای او را مسلوب نمود.

وپس از اندك مدتی معلوم شد که آنمرد دروغ رانده است ، اموال حسن را بدو باز داد، و با نعامی بلیغ متنعم گردانید و بر حسب عادت خود بمدينه اش فرستاد، چون حسن بمدینه آمد هدیه برای ابن ابی ذؤیب بفرستاد، و مالی جزیل بدو عطا کرد، و بر کردار او عتاب نفرمود.

چون پدرش زید بن الحسن از جهان برفت، چهار هزار دینار وام برگردن داشت ، و حسن در آغاز جوانی بود، سوگند یاد نمود که جز سقف مسجد رسولخدای صلى الله عليه و آله يا سقف خانۀ مردی که با او در حاجتی سخن کند بر سرش سایه

ص: 130

نيفکند تادین پدرش را فرو نگذارد ، و چنانکه سوگند یاد نموده بود بجای آورد.

وقتی جوانی شارب متأدب را بخدمت حسن آوردند و این وقت حسن عامل مدینه بود، آنجوان گفت یا ابن رسول الله دیگر باینکار عود نمیکنم، ورسولخدای صلى الله علیه و آله میفرماید «اقيلوا ذوى الهبات عثراتهم».

و اينك من پسر ابو امامة بن سهل بن حنيف هستم و حالت پدر مرا در خدمت پدر خودت میدانی چه بود، حسن فرمود براستی سخن کردی آیا دیگر باینکار عود میکنی؟ عرض کرد : لا والله ، حسن از مجازات او بگذشت و نیز بفرمود پنجاه دینار بدو بدادند و گفت باین دنانير زنیرا تزویج کن و نزد من بازآی ، آنجوان توبه کرد و حسن از آن پس همواره با او احسان میورزید.

وحسن مجاب الدّعوه بود گفتند : روزی حسن در ابطح جای داشت زنی بروی بگذشت و کودکش با او بود، عقابی بازرسید و کودکش را بر بود آنزن حسن خواستار شد تا خدای را بخواند و آن طفل را باز گرداند ، حسن هر دو دست به آسمان برکشید و خدای را خواندن گرفت، ناگاه دیدند عقاب بیامد و آن طفل را بدون اینکه هیچ آسیبی رسانده باشد بیاورد و مادرش بگرفت .

حکایت کرده اند که یکی روز شاعری در خدمت حسن شد و شعری چند در مدیحه او گفته بود ، و این مصرع را بخواند: ( الله فرد و ابن زید فرد) حسن سخت بر آشفت و گفت سنك و خاکت بردهان از چه روی نگفتی (الله فرد و ابن زید عبد ) و از تخت خود بزیر آمد، و برای عرض خشوع وخضوع صورت خود را برزمین بچسبانید.

میگویند سید حسن انور را نه تن اولاد ذكور بود : قاسم و محمّد و علي و ابراهيم وزيد وعبدالله ويحيى واسماعیل و اسحاق و دو دختر داشت ام كلثوم وسيّده نفیسه، مادر ایشان ام سلمه است نامش زینب ، دختر حسن عمش پسر حسن بن علی ابن ابی طالب علیهم السّلام است .

اما مادر سیده نفیسه چنانکه مسطور شد امّ ولد است، و پس از حسن عبدالله

ص: 131

ابن علی بن عبدالله بن عباس ام كلثوم را تزویج نمود.

میگوید زید ابلج پدر سید حسن انور رضی الله عنهما ، دست پسرش حسن را میگرفت و بقبر پیغمبر صلِّی اللهُ علیه وآله می آورد ، و عرض میکرد: ای سیّد من ای رسولخدا این پسر من حسن است ، و من از وی راضی هستم پس از آن باز میگشت و بکار خود میرفت ، یکی از لیالی چون بخفت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را در خواب بدید که میفرمود : ای زید من بواسطۀ رضا مندی تو از حسن از او خشنودم ، وخداوند سبحانه و تعالی راضی است از او بواسطۀ رضای من از او.

و چون حسن ببالید و سیده نفیسه را بمدینه آورد ، دست او را میگرفت و بقبر شریف رسولخدا می آورد، و عرض میکرد یا رسول الله من از دخترم نفیسه خشنودم، و باز میشد، و بر اینگونه کار میکرد تا پیغمبر صلِّ اللهُ علیه وآله را در خواب بدید که همی فرمود : ای حسن من خشنودم از دخترت نفیسه بواسطۀ رضای تو از او، و خداوند سبحانه و تعالی راضی است از او بسبب خشنودی من از او.

و مقبره حسن را پارۀ در مصر دانند، و بسنگی کهنه متمسك شوند .

و اما سيّد محمّد انور عم سيده نفیسه، در مشهد قريب بجامع ابن طولون از طرف دار الخلافه مدفون است ، و در درب آنجا بر لوحی از سنگ این شعر رارقم کرده اند :

مسجد حلّ فيه نجل لزيد *** ذلك الأنور الأجلّ محمّد

معلوم باد از این پیش مسطور شد که حسن بن زید را منصور از امارت مدینه طيبة معزول نمود و او را بیاورد، و در حضور مردمان بازداشت و اموالش را مأخوذ و خودش را محبوس فرمود ، وحسن در زندان او نبود تا منصور بمرد و خلافت به مهدی رسید ، وحسن را از زندان بیرون آورد و اموالش را بدو مسترد گردانید ، و او را بخود تقرب داد، و با این خبر که مسطور شد منافات دارد .

و نیز در ناسخ التواریخ و دیگر کتب مسطور است حضرت ابی الفضل عباس ابن علي بن ابي طالب عليهم السلام لبا به دختر عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب را تزويج

ص: 132

نمود، از شهادت آنحضرت زید بن حسن لبا به را در تحت نکاح در آورد ، و دو فرزند از وی پدید شد یکی حسن و دیگر نفیسه، و نفیسه را ولید بن عبدالملك تزویج نمود ، و بروایتی مادر حسن بن زید زجاجه نام داشت و رقرق لقب یافت .

و نیز نوشته اند نفیسه دختر حسن بن زید را عبدالملك بن مروان در حبالۀ نكاح در آورد ، و حاملا در مصروفات کرد، و مردم رشت که از محال مصر است اور را دارای مکانتی عظیم دانند و با او سوگند خورند ، و قبرش زیارتگاه است.

بالجمله بعضی در شمار اولاد حسن بن زید از نفیسه یاد نکنند ، تواند بود که زید و حسن را هر دو دختری بنام نفیسه باشد، و این نفیسه دختر حسن که زوجۀ اسحاق مؤتمن است دارای قدر و مکانت باشد ، چه اگر زوجۀ وليد بن عبد الملك باشد بمصرش عنایتی و با چنین مناسبتی نیست.

یافعی در مرآة الجنان میگوید : درب السّباع در اینزمان ویران شده، و در آنجا سوای آن مشهد بر جای نیست. و قبر سيده نفیسه معروف و زیارتگاه ومحل استجابت دعا است.

من خود به آهنگ زیارت مشهدش برفتم ، جمعی کثیر از مرد وزن و بیمار و کور را در آنجا دریافتم ، و ناظر را بر روی کرسی نگران شدم ، چون مرا بدید باحترام من بر پای شد، و من او را نشناختم و بقصد زیارت بگذشتم و بدو التفات نورزیدم و از آن پس شنیدم از کردار من رنجیده خاطر شده و بر من عتاب نموده است.

من در جواب او گفتم « انّى غير راغب فى الميل إلى أولى الحشمة و المناطب » مرا رغبتی باهل منصب و دولت و دارایان امر و حکومت و استطاعت نیست.

ص: 133

بیان بعضی اخبار و کلمات حضرت امام موسی کاظم علیه السلام که در باب حجب و نجوم و امثال آن وارد است

در کتاب سماء و عالم از عبد الله بن عبد الله دهقان مرویست که گفت: از حضرت ابي الحسن علیه السّلام شنيدم ميفرمود:» إنّ الله خلف هذا النّطاق زبرجدة خضراء فمن خضرها اخضرّت السّماء » خداوند را در پشت این نطاق زبرجدی سبز است که از سبزی آن آسمان سبز است. میگوید : عرض کردم نطاق چیست؟ فرمود: حجاب است « والله وراء ذلك سبعون ألف عالم اكثر من عدد الانس والجن وكلّهم يلعن فلاناً وفلاناً» وخدای را در پس آن هفتاد هزار عالم است از شمار انس و جن بیشتر است ، و تمام ایشان فلان و فلان را لعن می فرستند.

مجلسی میفرماید ممکنست مراد از نطاق همین کوههای محسوس باشد که نگران آن هستیم، و مراد از زبرجد کوه قاف باشد، یا اینکه مراد از نطاق همین کوه و مقصود از زبرجد پشت آن باشد ، و احتمال بعیدی دارد که آسمانرا اراده کرده باشند، و در بعضی کتب نطاف بافاء نوشته اند که جمع نطفه است و آن صافی است، یعنی در خلف بحار، و تفسیر آن بحجاب برای اینست که از وصول بماوراء خود مانع است ، لكن تأويل بعیدی است .

و دیگر در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از امیر المؤمنين عليهم السلام از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله مرویست که فرمود : جبرئیل با من گفت : سوگند بدان کس که ترا براستی به پیغمبری بر انگیخت.

«إنّ الله تعالى بنى فى السماء الرابعة بيتاً فقال له البيت المعمور، يدخله فی كل يوم سبعون ألف ملك و يخرجون منه ولا يعودون إليه الى يوم القيامة»

ص: 134

خداوند تعالی در آسمان چهارم خانه بنیان فرموده که بیت المعمورش خوانند روزی هفتاد هزار ملك به آنجا اندر و از آنجا بیرون می شوند و این هفتاد هزار ملك دیگر به آنجا عود نمی کنند تا روز قیامت، و یکی از اخباریکه بر کثرت عدد ملائکه اشارت می نماید این خبر است.

و دیگر در کتاب سماء وعالم از کتاب توقیعات عبدالله بن جعفر حمیری ، از احمد بن محمّد بن عیسی سند بحضرت امام موسی کاظم علیه السّلام منتهی میشود که معقلة بن اسحاق رقعة بعلى بن جعفر بنوشت و باز نمود که منجم زمان میلاد اور امکتوب نموده وعمر اورا بيك اندازه باز گفته است .

و اينك آنوقت نزديك شده ، یعنی هنگام مرگش قریب افتاده و برجان خود هر اسانست ، یعنی بر عقوبت و نکال آن سرای ترسانست ، و دوست همیدارد که او را بر عملی دلالت کند تا بدستیاری آن بحضرت خدای عزّ وجلّ تقرب جويد ، علىّ بن جعفر رقعۀ اورا بعينها تقدیم کرد و بدو نوشت :

«بسم الله الرّحمن الرّحيم متّعنى الله بك قرأت رقعة فلان فأصابني والله ما أخرجني (احوجنى ) الي بعض لائمتك سبحان الله أنت تعلم حاله منّا حقاً طاعتنا و امورنا ، فما منعك من نقل الخبر إلينا لنستقبل الأمر ببعض السّهولة أو جعلته انّه رأى رؤيا فى منامه أو بلغ سنّ اليه أو أنكر شيئاً من نفسه كان يدرك بها حاجته.

وكان الأمر يخف وقوعه ويسهل خطبه و يحتسب هذه الامور عند الله بالامس تذكره في اللّفظة بان ليس احداً يصلح لها غيره واعتمادنا عليه علي ما تعلم بحمد الله كثيراً و نستله الاقناع (1) بنعمته وبأصلح الموالى وأحسن الاعوان عوناً وبرحمته و مغفرته.

مرفلاناً لا فجعنا الله به ، بما يقدر عليه من الصيام على ما أصف إما كلّ أويوماً ويوماً لا أو ثلاثة في الشّهر فلا يخلو كلّ يوم أو يومين من صدقة على ستين مسكيناً أو ما يحركه عليه النية وما جرى وتمّ.

ص: 135


1- اقناع خوشنودی و راضی به بهره و نصیب بودن است

و يستعمل نفسه في صلاة اللّيل والنّهار استعمالا شديداً وكذلك في الاستغفار و قراءة القرآن و ذكر الله تعالى والاعتراف فى القنوت الذنوبه ويستغفر الله منها ويجعل أبواباً في الصّدقة والعتق عن أشياء يسميّها من ذنوبه و يخلص نيّته في اعتقاد الحق ، ويصل رحمه ينشر الخير منها.

ونرجو أن ينفعه مكانه منّا وما وهب الله من رضا ناعنه وحمدنا اياه، فلقد والله سائني أمره فوق ما أصف على أنّه أرجو أن يزيد الله في عمره ويبطل قول المنجم فما الطلعه الله على الغيب والحمد لله».

مجلسی علیه الرحمه این خبر را از عبدالله بن صلت مذکور میدارد ، و در پایان آن می نویسد که این حدیث را در کتاب التوقيعات عبد الله بن جعفر حميرى دیده ام که بحضرت کاظم علیه السّلام اسناد میدهد ، و این نسخه که حاوی این ورایت است سخت سقيم ومغلوط است ، و در جای دیگر هم این خبر را نیافته ایم که اصلاح نمائیم لاجرم بهمان صورت که بود باز گذاشتم.

و از این خبر چنان میرسد که علی بن جعفر رقعه معقلة بن اسحاق را بخدمت برادر بزرگوارش موسى بن جعفر عليهما السلام تقدیم کرده و آن حضرت جواب مطلب معقله را در ذیل جوابی که به علیّ بن جعفر رقم فرموده بازداده و خلاصه آن این است که میفرماید: خداوند بزندگی تو برخوردار فرماید، رقعه فلان یعنی معقله را قراءت کردم و حالتی مرا دست داد که همی خواستم ترا نکوهش نمایم تا چرا نقل خبر به حضرت ما نکردی تا بطور سهل چارۀ آن را بکنم ، همانا تو بحقیقت و اطاعت وی آگاهی.

همانا بدو فرمان کن تا آنچه که بتواند بطوریکه توصیف می نمایم روزه بدارد بهرماهی یا همه روزه را يا يك در میان یا در هر ماهی سه روز و بهر روز یکروز در میان صدقه دهد شصت مسکین را ، یا آنچه که نیّتش تقاضا كند،

و در نماز شب و روز مساعی جمیله مرعی دارد، و همچنین در استغفار و قراءت قرآن و یاد کردن حضرت خداوند را و اعتراف نمودن بر گناهان خود در حال قنوت

ص: 136

و در استغفار نمودن از آن و برای کفاره ذنوب چند که تواند ابواب صدقات و آزاد نمودن را برگشاید، و در اعتقاد حق نیت خود را خالص بگرداند، وصله رحم بفرماید و در اینکار انتشار خیر نماید.

و ما امیدواریم که آنمکان و منزلتی که او را در حضرت ما میباشد بدو سود رساند، ورضای ما از وی در حضرت خدای مفید گردد، سوگند با خدای امر او افزون از آنچه وصف نمایم در من اثر کرد، و امیدوارم که خدای در عمرش بیفزاید و سخن منجم را باطل سازد، خداوند منجم را بر علم غیب آگاه نفرموده است ، و حمد و سپاس مخصوص بخداوند است .

و هم در آن کتاب در این باب مکالمه از هارون الرشید در خدمت آنحضرت مرویست که انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور خواهد شد.

و دیگر در سماءِ و عالم از حضرت موسی بن جعفر از پدرش از جدش علیهم السّلام مسطور است فرمود :

كانت أرض بيني و بين رجل فأراد قسمتها وكان الرجل صاحب نجوم ، فنظر إلى الساعة الّتي فيها السّعود فخرج فيها ، ونظر الى الساعة التي فيها النحوس فبعث إلى أبي ، فلمّا اقتسما الأرض خرج خير السهمين لأبي ، فجعل صاحب النجوم يتعجب فقال أبي : مالك ؟ فأخبره الخبر. فقال له أبي: فهلا أدلك على خير ممّا صنعت إذا أصبحت فتصدق بصدقه تذهب عنك نحس ذلك اليوم وإذا أمسيت فتصدق بصدقة تذهب عنك نحس تلك الليلة».

زمینی در میان پدرم و مردی مشترک بود ، و خواست تا قسمت نماید و آنمرد بعلم نجوم عالم بود لاجرم باندیشه ساعتی را اختیار کرد که قرین سعادت بود در همانساعت بیرون شد و هم ساعتی دیگر را استخراج نمود که نحس مینمود در آنساعت بجانب پدرم بفرستاد ، باینخیال که سعادت ده او و نحوست قسمت پدرم خواهد شد ، و چون زمین را قسمت کردند بر خلاف مقصود او بهره بهتر با پدرم مقرر گشت.

ص: 137

و چون منجم اینالرا بدید سخت در عجب رفت .

پدرم با او گفت ترا چه میشود؟ داستانرا بعرض رسانید پدرم فرمود از چه روی ترا بر آنچه برای تو از آنچه کردی بهتر است دلالت نکنم، چون صبح کنی بصدقه تصدق نمای تا نحوست آن روز را از تو بگرداند ، و چون شام نمودی تا تصدق بر گرای تا نحوست آنشب را از تو بر باید.

از عبدالله بن سنان از حضرت ابیعبدالله علیه السّلام مرویست که زمینی ما بین پدرم و مردی بود و اراده قسمت آنرا نمود ، و بقیه خبر را چنانکه مذکور شد باز مینماید.

و در سماء وعالم و علل از محمّد بن علي بن ابراهيم مسطور است که از عالم علیه السّلام سؤال کردند چون جماعت جن در بهشت بروند بکجا خواهند بود؟ فرمود «إنّ الله جعل حظاير بين الجنة والنّار يكونون فيها مؤمن الجنّ و فسّاق الشيعة».

خداوند تعالی در میان بهشت و دوزح حظیرۀ چند مقرر داشته است تا مؤمنان جن و فاسقان شیعه در آنجا مسکن نمایند، و از اینجا شأن و مقام مردم شیعی معلوم شود که فاسق ایشان با مؤمن جنّ مساوی هستند ، همانا در خبر است که پرسیدند علت اینکه جن درون بهشت نمیشود چیست؟ فرمود: ایشانرا از آتش آفریده اند و بهشت نور است ، و اجتماع نورونار نمیشود.

و دیگر در کتاب سماءِ وعالم و احتجاج از حضرت موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش در اجوبه امیر المؤمنين علیه السّلام از مسائل یهودی در فضل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و بر تمام انبيا علیهم السّلام روایت میشود تا آنجا که میگوید یهودی عرض كرد اينك سليمان است که شیاطین مسخر فرمان او شدند و هرچه میخواست برای او از محاريب و تماثیل بعمل میآوردند .

علي علیه السّلام با او فرمود البته چنین بود، و پیغمبر صلی الله علیه و آله را افضل از این عطا کردند ، بدرستیکه شیاطین مسخر سلیمان شدند گاهی که بر کفر

ص: 138

خود اقامت داشتند ، و بدرستيكة شياطين براى نبوت محمّد صلى الله عليه و آله مسخر گردیدند با حصول ایمان.

و نه طایفه جن از اشراف ایشان از جن نصیبین و یمن از بنی عمرو بن عامر از احبجه بحضرتش روی آوردند از ایشان هستند : شماه و مصاه و الهملكان و المرزبان و المازمان وقصاه و هاصب و هاضب و عمرو ، و ایشان همان اند که خداوند تبارك و تعالی در حق ايشان ميفرمايد «و إذ صرفنا اليك نفراً من الجنّ».

و ایشان همان جماعت تسعه هستند «يستمعون القرآن» پس جن بدانحضرت روی آورد و پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله در بطن النخل بود پس ایشان بمعذرت در آمدند «بانهم ظنّوا كما ظننتم أن لن يبعث الله احداً» باینکه ایشان همانگونه گمان شماگ مان بردید که خدایتعالی هیچکس را مبعوث نخواهد فرمود ، یعنی اگر غفلتی کردند از اینعلت بود.

و هفتاد و یکهزار تن بحضرتش بیامدند و بر صوم و صلاة وحج وزكاة و جهاد وضح مسلمین با آنحضرت بیعت کردند، و بآن اعتذار جستند « بأنهم قالوا على الله شططا» باینکه ایشان گفتند بر خدای سخن دور از حق.

«و هذا أفضل ممّا اعطى سليمان ، سبحان من سخرها النبوّة محمّد صلى الله عليه و آله بعد أن كان ( نت ) تتمرد ، وتزعم أن لله ولداً فلقد شمل مبعثه من الجن والانس مالا تحصى».

و این أفضل از آنستکه بسلیمان عطا شد ، بزرگست خداوندیکه اینجماعت را بعد از آنکه متمرد بودند و گمان میبردند خداوند را فرزند است مسخّر آنحضرت گردانید ، و مبعث آنحضرت شامل چندین جن و انس است که از حداحصا و شمار بیرون است بیرون است.

معلوم باد این خبر شریف متضمّن آیتی چند از سورۀ مبارکه جن است در تفسير منهج الصادقين مرویست که گروهی از جماعت جن در بطن نخله بحضرت رسوا آمدند و استماع قرآن کرده ایمان آوردند و آنها نه تن و بقولی هفت تن بودند :

ص: 139

سه تن از اهل حرّان و چهار تن از نصیبین، و بروایتی ایشان از شیعیان بودند، واهل آن اعظم واكثر قبایل جن هستند ، و عامه لشکر ابلیس از ایشان است ، و چون بشرف اسلام نائل شدند در میان قوم خود آمدند و ایشانرا برایمان ترغیب کردند چنانکه خدایتعالی در آنسوره شریفه بر اینحال اشارت فرماید.

و از جمله اینسوره شریفه است «و انّه تعالى جدّ ربنا ما اتخذ صاحبة ولا ولداً و انّه كان يقول على الله شططاً» و بدرستیکه خداوند بلندتر و برتر است عظمت و جلالش از مجانست مخلوقات که زنی بگیرد چنانچه پاره از بنی مسیح گویند ، یا فرزندیرا چنانکه یهود و نصاری بآن اعتقاد دارند، و بدرستیکه ابلیس یا مرده جن میگوید بر خدایتعالی سخن دور از حد که نسبت صاحبه و فرزند است بخداوند.

و در آنجمله میفرماید «و انّهم ظنوا كما ظننتم» و بدرستیکه آدمیان یعنی کفار ایشان گمان بردند چنانکه شماگمان برده اید ایجن « ان لن يبعث الله احداً» اینکه هرگز بر نمی انگیزد خدای احدیرا، یعنی یکی از مردگانرا برای حساب و جزاء یا اینکه بعد از موسی و عیسی رسولی را مبعوث نخواهد داشت.

و دیگر در آنکتاب از یعقوب بن ابراهیم جعفری مرویست که گفت : از ابراهیم بن وهب شنیدم میگفت : بیرون شدم و بآن اراده بودم که حضرت ابی الحسن علیه السّلام را در عریض زیارت کنم، پس راه بر گرفتم تا بر قصر بنی سراة مشرف شدم.

پس از آن برودخانه فرود آمدم و آوازی شنیدم و شخصش را نمیدیدم همیگفت ای ابو جعفر صاحب تو پشت قصر نزد سدّة میباشد از منش سلام برسان ، چون نگاه کردم هیچکس را ندیدم، پس دیگر باره همان الفاظ و همان آواز را باز گردانید و از آن پس در دفعه سوم نیز چنان کرد از مشاهدت اینحال پوست تنم بلرزید.

و از آن پس بوادی اندر شدم و راه بنوشتم تا بوسط راهی که در خلف

ص: 140

قصر بود رسیدم ، و بقصر پای نگذاشتم و از آن پس بسوی سدّ در طرف سعرات بیامدم ، بعد از آن بقصد غدیر و آبگاه راه بر سپردم در آنجا پنجاه مار بدیدم که از کنار غدیر سربر کشده اند، پس از آن گوش بسپردم و بشنیدم ، و مراجعتش را بدانستم .

اینوقت نعل خود بر همزدم تا صدای کام زدن من شنیده بشود ، و در اینوقت ابوالحسن را بشنیدم که تنحنح میفرمود، من نیز تنحنح کردم و جواب آنحضرت را بدادم. پس آن شتابان شدم بناگاه ماریرا بساق درختی آویزان دیدم، آنحضرت فرمود بیم مدار در اینجا کسی نیست که زیانی بتورساند ، پس آنمار خود را برزمین انداخت بعد از آن بر منکب آنحضرت برجست ، پس از آن سرش را بگوش آنحضرت در پاسخ فرمود : «بلی قدفصلت بينكم ولا يبتغى خلاف ما أقول الاّ ظالم ، ومن ظلم في دنيا فله عذاب النّار في آخر ته مع عقاب شدید اعاقبه ایّاه وآخذ مالا ان كان له حتّى يتوب».

آری در میان شما حکومت بحق نمودم و جز کسیکه ظالم باشد خواستار خلاف آنچه گویم نمیشود، و هر کس در اینجهان ستم نماید در آنسرایش شکنج آتش است با عقوبتی سخت عقوبت میکنم او را و اخذ مال مینمایم اگر برای او باشد تاگاهی که بتوبت گراید.

عرض کردم: پدر و مادرم فدای تو باد آیا از بهر شما بر جماعت جن طاعتی لازم است؟ فرمود سوگند بدانکس که محمّد صلّی اللهُ علیه وآله را بنبوّت مكرّم وعلى علیه السّلام رابوصيت و ولایت مقرر ساخت ، آری طاعت ما برایشان واجب است و ايشان « لأ طوع لنا منكم يا معشر الانس و قليل ماهم» از شما گروه انس در خدمت ما مطیع تر هستند و تمام مطيعان انس و جن بالنسبه بمطيعان ما از سایر مخلوقات اندك هستند.

معلوم باد سراة بفتح سين جمع سرى بمعنى شریف و نام چند موضع است، و سمره بضم سین مهمله وميم وراء مهمله درختی معروف است.

و دیگر در کتاب مذکور از ابراهيم بن عبدالحمید مسطور است که حضرت

ص: 141

ابي الحسن علیه السّلام فرمود رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله میفرماید «اذار كب الرّجل الدّابّة فسمّى ردفه ملك يحفظه حتّى ينزل ، و إذا ركب ولم يسمّ ردفه شيطان فيقول له تغنّ فان قال له: لا احسن قال له: تمنّ فلا يزال يتمنّى حتّى ينزل».

چون مردی بر چهارپائی سوار شود و نام خدایرا بر زبان بگذراند فرشته او را ردیف گردد و او را محافظت نماید تاگاهی که از آن دا به فرود آید و اگر سوار شود و نام خدایرا یاد نکند شیطانی باوردیف شود و با او گوید تغنی کن و اگر گوید نمیتوانم گوید بتمنّی پرداز و او متمنی شود تا گاهی که از دابّه خود فرود گردد.

و دیگر در آنکتاب و کتاب کافی از ابوالمعز مرویست که از حضرت ابو الحسن علیه السّلام شنیدم میفرمود «ليس شيء انکالا (انکاءخ ل) لابليس وجنوده من زيارة الاخوان في الله بعضهم لبعض» هیچ نکالی و عقوبتی برای شیطان و سپاه او از زیارت کردن برادران دینی یکدیگر را در راه رضای خدای برتر نیست ، فرمود :

«وإنّ المؤمنين يلتقيان فيذكر ان الله ثمّ يذكر ان فضلنا أهل البيت فلا يبقى على وجه ابليس مضغة لحم الاّ تخدّر حتّى أنّ روحه لتستغيث من شدَّة ما تجد من الألم فتحس ملائكة السماء وخزّ ان الجنان، فيلعنونه حتّى لا يبقى ملك مقرّب الاّ لعنه فيقع خاسئاً حسيراً مدحوراً».

همانا دو تن مؤمن یکدیگر را دیدار نمایند و از خدای یاد کنند و فضایل ما اهل بیت را تذکره فرمایند و از این کردار چنان شیطان رنجور و نزار گردد که گوشت بر چهره اش نماند ، چندانکه جانش از شدت دردناکی بفریاد آید، فرشتگان آسمان و کنجوران بهشت جاویدان اینحالرا در وی احساس نمایند ، و بلعن او زبان برگشایند تا بدانجا که هیچ فرشته مقرب نماند مگر اینکه ابلیس را لعنت كند و شیطان از مشاهدت آنحال زیانکار و حسرت زده و مردود گردد.

و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از امیر المؤمنين عليهم السلام مرویست که فرمود: در حضرت رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله عرض کردند

ص: 142

یارسول الله چه چیز است که شیطانرا از ما دور میگرداند؟ فرمود :

«الصّوم لله يسوّد وجهه ، والصّدقة تكسر ظهره ، والحبّ لله تعالى والمواظبة على العمل الصّالح يقطع دابره، والاستغفار يقطع وتينه».

روزه داشتن برای خدا سیاه میکند روی شیطانرا و دادن صدقه میشکند پشت او را و دوستی در راه خدای و مواظبت داشتن بر عمل صالح قطع مینماید دنب او را و استغفار نمودن میبرد رك دل اور.

و دیگر در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «مارفع النّاس أبصارهم إلى شيء إلاّ وضعه الله» دیدار مردمان هیچ چیز را بلند نکند مگر اینکه خداوندش فرود آورد .

معلوم باد از نکات این کلام مبارک یکی اینست که چون در اینجهان کسیرا مقامی یا دولتی یا صنعتی با علم و عملى يا بضاعت و استطاعتی یا اهل و اولاد یا عبادت واطاعتي بلكه فسق وفجوری یا پریشانی و فقر و فاقتی دورنج و مصیبت و بلیت و آفت و مرض ورزیّتی که افزون از حد عادت وطبیعت عادیه باشد روی دهد :

یا اینست که اسباب طغيان وعتوّ و تمرّد و عصیان آنشخص میشود ، و نیز مردمان بدو رشك وحسد برند. و اگر از آنچه دارد بایشان بذل وصدقه نکند البته ایزد متعال مقرون بزوال گرداند، و اگر بالمره فانی نشود باری از مقدارش چندان بکاهد که از انظار و توجه مردم ساقط شود ، و مردمان بسبب نعمت و ازدیاد بضاعت او در حضرت احدیت شکایت برند، بلکه بآن قناعت نکنند و از در ناسپاسی در آیند.

و گاهی در دین و آئین و عقاید فتور افتد تا از چه روی یکی را آنمقدار مال و دولت باشأن ورتبت وعز و جلال و حسن و جمال و هنرمندی و بضاعت بیاید بهرء افتد ، و دیگر انرا نصیبی نیفتد و بسا باشد که یکبار از مشاهدت این امور از دین بیرون شوند و منکر خالق حکیم وصالع کریم گردند ، وملحد و زندیق شوند .

یا چندان افسرده و ملول شوند که از حال عبادت و پرستش و رعایت اهل و عیال

ص: 143

وكسب تحصيل مال باز مانند، و یکسره در اندوه و غم روزگار بسپارند، و از غم زن و فرزند و خویش و پیوند یاد نکنند ، و از اندیشه تحصيل علوم وتكميل فنون کناری گیرند، بلکه هر چند صاحب ذهن وقاد و جودت قریحه باشند ، جامد وصامت ومحصور ومحسور کردند.

يا از كثرت رشك وحسد باندیشه آزار و خرابی و خسران صاحب دولت برآیند.

و همچنین گاهی میشود که چون در کسی مصیبت و بلیّت و فاقتی عظیم ورنج و مصیبتی جسیم بینند، چنان کوفته خاطر و مستمند و پریشان حال شوند که براه ناسپاسی و کفران اندر آیند، تا چرا این بنده ضعیف دچار چنین آفات بزرك ورنجهای عنیف گشته، و اندك اندك بدانجا رسد که زندیق شوند .

یا آنکس که خود مبتلا گردیده چون از شدت ابتلا از حالت صبوری و احتمال دور گردد ، بدرد ناسپاسی و نمایش حرکات و کلمات ناصواب از اجر وثواب محروم ، بلکه بعذاب و عقاب دچار شود .

از اینستکه علما و فضلا که دارای گنجینۀ بضاعت معنوی هستند و از دیدار مردمان محفوظ و بواسطه نور علم از طغیان و عتوّ محروس میباشند ، کمتر دچار زخم دیدار مردمان میشوند اما مثلا فلان مرکوب یا دیگر حیوانات یا اشیاء نفیسه وعمارات بدیعه هر چه گوئی باش، چون درجه کمال یابد بنقصان و بال دچار آید و نامش را غالباً چشم زخم گذارند.

و البته در چشم اثر است، زیرا که بموجب هیجان قوّه حسديه يا اعجابيه حالتی در نفس و غلبه در اخلاط روی دهد که بروزش در چشم یا گوش یاقوه لامسه یاشامه بلکه واهمه وخیالیه ،اندر شود ، وطرف برابر را مؤثر گردد ، نه آنست که اینحال منحصر بزخم چشم باشد، بلکه غالباً از چشم است چه بدایع و نفایس و عجایب بیشتر از جمله مرثیات است و گرنه از گوش نیز ظاهر میشود .

چنانکه اگر صوتی بس مليح ، یا بس قبیح، یا بس مطرب، یا بسموحش که از حد توقع بیرون باشد شنیده گردد و سامع را هیجانی عظیم در نفس افتد البته مؤثر

ص: 144

گردد ، و بدان بضاعت نقصان رسد و همیگویند چشم زخم یافت و حال اینکه اصوات مرئی نیستند.

یا چیزی بس لطیف یا بس کثیف که از اندازۀ متعارف بیرون باشد ملموس آید و در طبیعت ، هیجانی مخصوص افتد همچنان از اثر آن هیجان نقصانی بدو راه کند و گویند چشم زخم بدو رسید با اینکه لامسه را مدخليتي بمرئيات و محسوسات نیست.

و همچنین اگر ہوئی خوش یا ناخوش از حد متعارف بگذرد و شامه را بر تابد و نفس را هیجانی خاص دهد البته در وی اثر نماید و بنقصان آورد، و همچنین گویند چشم زخم یافت با اینکه مشمومات از مرئیات نیست ، یعنی قوه شامه غیراز قوه باصره است، چنانکه شامه نتواند ادراك مرئيات نماید .

و همچنین گاهی میشود که قوه خیالیه متوجه امری که در خارج موجود است میشود اگر چند آنرا ننگرد یا صوتش را نشنود یا بویش را نیابد، لکن چندان در عالم تصور وخيالش خطير وعظيم بیاید و هیجانی در نفس و خاطر پدید آید که از اثر آن در آن موهوم موجوداثر و نقصان رسد ، و همچنان گویند چشم زخمی بدو رسید با اینکه ابداً چشم را از او خبری نبوده است .

مثلا اگر بشنوند در فلان اقلیم شخصی دارای فلان مقدار حسن و جمال وقد و قامت و چشم و ابرو و اعضای متناسب و اندام نیکوست که چون توصیف نمایند افزون از حد معتاد و حوصله پارۀ کسان باشد، ممکن است اندك اندك از استماع آن هیجانی و اعجابی در پاره نفوس پدیدگردد در آخر الامر آنصاحب جمالزا از سهام و نبال خیال و بالی رسد .

و همچنین اگر در حضور جمعی از خط خوش یا آوای دلکش یا کثرت و عظمت فلان بضاعت یا فلان حیوان با عمارت بلکه فلان باغ و بوستان دلارا و کوه و چشمه سار گذارا ، حدیث کنند و اوصافی مذکور نمایند که از حد معمول و متعارف خارج باشد، البته موجب هیجان و اعجاب پارۀ نفوس گردد تا بدانجا که نقصانی

ص: 145

در کمال آن راه کند ، و همچنانش چشم زخم شمارند، پس این نسبت از راه تغلیب و اکثریت است نه عموم.

و چون بیایست بخدای روی نمایند و از حالت طغیان و کفران و غرور بیرون شوند ، اینست که خداوند معوّذتین را بفرستاد ،و همچنان دیگر تعویذات وارد شد، تا از خدای بیخیر نباشند، و هر کمالی را از ایزد ذوالجلال شناسند.

و در دو سوره مبارکه معوذتین نامی از چشم زخم نیست بلکه پناه از کلّ ما خلق است چنانکه میفرماید «من شرّ ما خلق» یا میفرماید «من شرّ الناس» و نمیفرماید من شرأعين الناس ، و میفرماید «من شر حاسد اذا حسد» و این راجع بمطلق چشم نیست ، و ميفرمايد «من شر غاسق إذا وقب ومن شر النفاثات في العقد» اينها نيز بيرون از داستان چشم زخم هستند .

مثلا اگر کسی مشهور بشوری چشم باشد و مدتها از اثر شوری چشمش زحمتها یافته باشند، خیالش را پریشانی پدید آید، و بر هر چیز خطیر بدیعی بنگرد ابداً از چشم او زخمی بدو نرسد، زیرا که خیالش بدیگر جای متوجه بوده، و اگر این اثر در چشم او بوده است ، پس از چه روی در این موقع مؤثر نگردیده است .

پس معلوم میشود که این حالی باطنی است که از اثر هیجان نفس پدیدار میآید ، و مظاهر نفس چشم و گوش و قوّه لامسه و شامّه و واهمه و خیال است ، و العلم عند الله تعالى .

و هم در کتاب سماءِ و عالم از درست مرویست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام شنیدم میفرمود : « اذا مرض المؤمن أوحى الله عزّ وجلّ الى صاحب الشّمال ألاّ تكتب علي عبدى مادام في حبسى ووثاقي ذنباً ، ويوحى الى صاحب اليمين أن اكتب لعبدى ما كنت تكتب له في صحته من الحسنات».

چون بندۀ مؤمن در بستر رنجوری دچار گردد ، خداوند عزوجل بفرشته

ص: 146

بیان وقایع سال یکصد و شصت و نهم هجری و وفات مهدی درماسبذان و علت خروج او بآن سامان

در اینسال ابو عبد الله محمّد بن ابى جعفر منصور عبدالله بن على بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف قرشی ملقب بمهدی که از خلفای نامدار بنی عباس بود، از این کهنه دیر شماسی روی بدیگر سرای سواد عباسی بر نهاد، و در ماسبذان روان بسپرد .

ماسبذان بفتح ميم والف و فتح سین مهمله و باء موحده و ذال معجمه والف و نون ، اصلش ماه سبذان مضاف بقمر است و نام چند شهر است از آنجمله اریوحان است که آبش به بند نجین بیرون میشود، و از این شهر تارون ده فرسنك است و قبر

ص: 147

مهدی در آنجاست ، و نشانی در آنجا جز بنائی که رسومش نابود ، وجز نشانی چند برجای نمانده نیست.

و در سبب خروج مهدی در ماسبذان چنان نوشته اند که در سال شصت و نهم هجری مهدی عباسی عزیمت بر آن محکم ساخت که پسرش موسی هادی را از ولایت عهد خلع کرده، هارون الرشید راولایت عهد دهد، و او را برهادی مقدم بگرداند .

و این هنگام موسی در گرگان جای داشت، مهدی کسی را بدو فرستاد، و بدو پیام کرد که همیخواهد ولایت عهد رشید را بروی مقدم دارد ، هادی پذیرفتار نشد و آنحکم را مجری نداشت ، مهدی چون بر این انکار واقف شد ، هادیرا بآستان خلافت مدار بخواند، هادی برآشفت و فرستاده خلیفه روزگار را مضروب ساخت، وخوار براند و از اطاعت فرمان و حاضر شدن بآستان خلافت نشان روی بر تافت.

مهدی چون این طغیان و عصیانرا بدید، بیشتر خشمگين و متغيّر الاحوال گشت، و خویشتن بآهنگ او بجانب گرگان راه در نوشت، چون بماسبذان رسید، طعامی بخورد ، و بعد از فراغت گفت من بخلوتسرای اندر شوم و سر بخواب برنهم شما مرا بیدار نکنید ، تا هر وقت خود خواهم بیدار گردم ، و بحکم طبیعت سر از خواب برگیرم، پس بدانسراي اندر شدو بخفت و اصحابش نيز بخفتند، و بناگاه از بانگ ناله و زاری مهدی بیدار شدند و بحضرتش بشتافتند ، مهدی گفت مردی بر در بایستاد و گفت:

كأنّی بهذا القصر قدباد أهله *** وأوحش منه ربعه ومنازله (1)

وصار عميد القوم من بعد بهجة *** وملك الى قبر عليه جنادله

فلم يبق الاّ ذكره الا ذكره و حديثه *** تنادی علیه معولات حلائله

گويا باين قصر و بنا بینا همیباشم که زود *** اهلش زسنگ حادثه برکنده گشته در جهان

ص: 148


1- ربع ، يفتح راء، خانه و سرای است

سلطان زتخت خود نگون بر تختۀ مرگ زبون *** افتاده جان از تن برون با حسرت و با اندهان

فرزند و زوج نازنین بروی همی سازد انین *** جا کرده در زیر زمین جز نام از و ناید میان

سلطان عالم گر شوی میربنی آدم شوی *** چون موم و چون مرهم شوی از پتك مرگ ناگهان

مهدی پس از اینحال ده روز بزیست و بمرد. مسعودی در مروج الذهب مینویسد على بن يقطين میگوید: در ماسبذان در خدمت مهدی بودیم یکی روز با من گفت گرسنه با مداد کرده ام کرده نانی چند باگوشت سرد برای من حاضر کن بر حسب فرمان بجای آوردم از آن پس در ایوان خلوتسرای رفت و بخفت، ما نیز در رواق بخفتیم و چندی بر نیامد که از بانک گریه اش بیدار و بخدمتش شتابان شدیم گفت آیا ندیدید آنچه را که من دیدم گفتیم ما چیزیرا ندیدیم گفت مردی در حضور من بایستاد که اگر در میان هزار تن باشد صوت وصورتش بر من مخفی نخواهد ماند واينشعر که مسطور شد بخواند، علی بن یقطین میگوید: بعد از اینخواب افزون از ده روز بر مهدی سپری نشد تا بمرد .

مسعودی گوید مهدی در سال یکصد و شصت و نهم از مدينة السلام راه بر گرفت و ارادۀ بلاد قراسین را نمود که از بلاد دینور است ، و در خدمت اواز خوشی و خوبی آب و هوای ماسبذان که از اراضی بلاد شیروان و اریوحانست توصیف کرده بودند پس از عرض راه بموضعی که بارز الزَّان معروف بود ، عدول فرمود و در آنجا در قریۀ که رزین نام داشت، رخت بدیگر جهان برافراشت.

ص: 149

بیان علت مرگ ابی عبدالله محمد مهدی بن منصور خلیفۀ عباسی

در سبب مرگ مهدی خلیفه باختلاف سخن کرده اند.: بعضی گفته روزی مهدی در شکارگاه ماه سفیدان (ماسبذان) در طلب شکار بهر سوی رهسپار بود، سگهای شکاری آهوئی را دریافته بهر سوی براندند، و از دنبالش بتاختند، آهو از هول جان درون خرابه شد ، سگها نیز از پی آهو شتابان شدند داخل آن ویرانه شده، مهدی نیز که در طلب شکار اسب میتاخت اسب زمام اختیار از دستش بیرون کشیده، چنان در آنحالت تاخت و تازش از در خرابه اندرون برد که پشت مهدی را اندر چنان برهم بکوفت که هم در آنساعت که صید گرگ مرگ و شكار پلنك اجل گردیده بمرد.

و بقولی چون اسب در آن ویرانه راند از قوت وحدت شتابندگی اسب دستش بشدتی هر چه تمامتر بدربند رسید در هم شکست ، و مهدی از آنصدمت جانگاه در همان لحظه چشم فرو نهاده بمرد .

و بروایتی در همان حال که اسب بشتاب میتاخت از روی زین سرنگون بزمین افتاد ، وفوراً از پشت زمین در شکم زمین منزل گرفت .

و بروایتی یکی از کنیزکان مهدی که در خدمت مهدی بمعشوقیت و محبوبیت سرافراز شده بود ، وسنی از بهرش پدیدگشت و از آنجا که مطلق زنها شريك از بهر خود نمیخواهند خصوصاً شریکی و انبازی که موجب نقصان لذات نیم شبی ايشان باشد، آن كنيزك ظرفی از طعام زهر آگین تعبیه کرده برای هیو گسیل داشت، اتفاقاً مهدی حاضر و بر آن ظرف طعام که جاریه آن ماهر و از بهر هیو میبرد ، تا هنوز از گلو فرو نفرستاده جانش را بگلو کشاند ناظر بود ، چون بلای آسمان طومار عمرش را در مینوشت آن طعامرا بخواست ، وجاریه را حشمت وهيبت وخوف مهدی مانع گشت که جسارت نماید و بگوید این طعام مسموم و خورنده اش در

ص: 150

ساعت معدوم است بیاورد و در حضور مهدی چون اجل محتوم و مرگ جان آغال بگذاشت ، مهدی بخورد و جاریه بدید و نیروی تکلم نیافت، و در هما نساعت مهدیرا هلاک ساخت .

و بقولی دیگر حسنه که از جمله جواری حسنه مهدی بود ، امرودی چندرا در ظرفی بنهاد، و یکدانه را که از سایر امرودها بهتر و نیکوتر بود زهر آلود نمود ، و برای جاریه دیگر که در خدمت مهدی تقرّب و مقام تعلق حاصل کرده بود بفرستاد تا او را بکشد، و خودش در مراتب تعشّق و تعلّق انفراد گیرد، از قضا آنظرف و مظروف را از حضور مهدی بگذرانیدند ، و مهدی کمتری را بسی دوست میداشت ، بفرمود تا پیمانۀ مرگش را نزدش حاضر کردند، و چون فضای مبرم آسمان فرود گشته بود همان امرود مسموم را که از سایرین خوشتر مینمود برگرفت و بخورد ، و چون بأندرونش رسید همی از درد دل فریاد بر کشید، حسنه چون صدای او را بشنید بدانست آن تیر از روي خطا بشکاری دیگر و نگاری دیگر رسیده است، پس شتابان و نالان بیامد، و همی طپانچه بر سر و روی بزد، و از دو نرگس اشك خونين برگلعذار عارض روان ساخت، و همیگفت خواستم بتو انفراد واختصاص و امتیاز یابم و دیگریرا انباز نیابم، ترا کشتم، پس مهدی در همانروز بمرد.

مسعودی گوید بقولی مهدیرا در خوشه انگور مسموم ساختند ، و چون از اینجهان رخت بیرون کشید حسنه و دیگر جواری و حشم وخدم او بجمله پلاس سیاه برسر کشیدند، و ابوالعتاهه در این باب گوید :

رجّنّ فى الوشي وأقبلن *** عليهن المسوح (1)

كلّ نطّاح من الدنيا *** له یوم نطوح (2)

لست بالباقی ولو *** عمرت ما عمر نوح

ص: 151


1- رجن از باب تفعیل بازداشته شدن در منزل ووشی، نقش و نگار کردن، و مسوح جمع مسح بالكسر ، یعنی پلاس
2- نطح یعنی شاخ زد

فعلی نفسك نح *** ان کنت لابدّ تنوح

همه کرده زدیبا جامه برتن *** همه پر عشوه و پرغنج و پرفن

بنور رخ فروزان همچو خورشید *** در ایوان طرب مانند ناهید

بناگاه از سموم جام آجال *** ز دست و پا برون اورنج و خلخال

بزیر آسمان آبنوسی*** گهی باشد عزا گاهی عروسی

اگر یکروز شادان بگذرانی *** بسی روزا که نالان بگذرانی

اگر چون نوح یا بی عمر بسیار *** در آخر کار بر خود میشوی زار

صاحب تاریخ الخمیس گوید: بقولی یکی از حظایای (1) مهدی که میخواست شریکی در خدمت وی نداشته باشد برای آن جاریه دیگر حلوائی مسموم مرتب ساخت ، ومهدى بدون علم و شعور بخورد و بمرد، و این قضیه ده روز از آن پیش بود که مهدی در خواب نگران شد که مردی قصرش را ویران کرد.

در تاریخ مختصر الدول مسطور است که چون مهدی یکباره عزیمت بر نهاد که بجانب ماسبذان بیرون شود، بحسنه جاریه خاصه خود پیام فرستاد که مهیای سفر گردیده در خدمتش راه برگیرد ، حسنه يكيرا بجانب توفيل بن توما نصرانی منجم رهاوی که رئیس منجمین مهدی بود پیام فرستاد، همانا تو اشارت کردی که امير المؤمنین این سفر کند و ما را بزحمت و مشقت در سپردن سفری که هیچ در شمار اسفار نبود دچار ساختی ، خداوندت هر چه زودتر مرك دهاد و مارا از گزند وجودت راحت بخشاد چون فرستاده حسنه آن پیام را بتوفیل تبلیغ کرد، با آن جاریه که این پیام آورده بود گفت : نزد حسنه بازشو و بگوی این اشارت از طرف من نیست ، و امادعا و نفرینی که در حق من نمودی که خداوندم زودتر بکشد ، این مطلبی است که قضای خداوندی آن جاری شده است و مرك من بسى نزديك شده است و تو گمان مبر كه مرك من بنفرین تو خواهد بود و دعای تو مستجاب گردیده است ، لکن خاکی

ص: 152


1- یعنی کنیزان

بسیار برای خودت آماده بدار تاچون من بمردم آنجاك را بر سر خود بریز.

و اینسخن توفيل بمرك مهدی تأویل داشت، چه حسنه را چه بود که در مرك توفيل خاك برسر کند و در حقیقت این منجّم عالم بصیر از مرك خودش و مهدی هر دو تن خبر داد، و چون این پاسخ بحسنه رسید در عجب رفت و همواره در توقع قول توفیل از آنروز که توفیل بمرد نبود تا پس از بیست روز مهدی جان بسپرد، و اینوقت صدق خبر او را بدانست ، و این توفیل بر مذهب موازنه که در کوه لبنان جای دارند از مذاهب نصاری روز میگذاشت، و تاریخی نیکو بنوشت و دو کتاب او ميروس شاعر را که مشتمل بر حکایت فتح ایلیون در پیشین روزگار است از زبان یونانی بزبان سریانی نقل کرد و نهایت فصاحت و بلاغت را آشکار ساخت .

چون خردمندان لطیفه یاب بر اینگونه داستان بگذرند بیایست از مکاید زنان و شدت خصومت و حسد ایشان خصوصاً در مقامی که زوجی دیگر نیز اختیار نمایند، سخت براندیشند چه سهل کاری که ایشان راست کشتن زوجه دیگر است، وگرنه از تباه ساختن شوی نیز چون عرصه را تنك و خود را دچار کنایت و اشارت وعار و تنك بينند ، دریغ نخواهند نمود.

بیان مدت عمر و سلطنت و شمایل و مدفن ابیعبد الله محمد مهدی خلیفه

در مدت سلطنت و عمر مهدی اختلاف بسیار نیست ، سيوطي در تاريخ الخلفا گوید ، در سال یکصد و بیست و هفتم، و بروایتی بیست و ششم در ایدج متولد شد ، مسعودی نیز در بیست و هفتم داند و گوید در شب جمعه هفت روزاز محرم الحرام سال یکصد و شصت و نهم هجری بجای مانده در قریه که رزین نام داشت بمرد، و اینوقت چهل و سه سال از عمرش بر گذشته، و بقولی چهل و چهار سال روزگار شمرده بود. سیوطی گوید هشت روز از محرم بجای مانده وفات کرد.

ص: 153

مدت سلطنتش را غالب مورخین ده سال و یکماه و پانزده روز نوشته اند، مسعودی نیز همین مقدار دانسته است لکن در پایان کتاب مروج الذهب که مدت سلطنت خلفا را از روی تحقیق و ترتیب مخصوص مینگارد ، ده سال و یکماه و پنج روز مرقوم داشته است و در تاریخ عجم و بعضی تواریخ دیگر مدت خلافتش را یازده سال و یکماه نوشته اند ، و ابن اثیر ده سال و یکماه دانسته و گوید بقولی ده سال و چهل و نه روز بود، صاحب تاریخ دول اسلامیّه نیز ده سال و یکماه میداند، وصاحب تاريخ مختصر الدول ده سال نوشته.

و پارۀ مدت سلطنت او را بیست سال و افزون از بیست نگاشته اند، و این غلط از کاتب است که لفظ عشر سنین را عشرین نوشته چه این مقدار با حساب جلوس و وفات او درست نمیآید، و در اخبار الدول ده سال و دو ماه و چند روز ضبط کرده است .

دمیری در حیوة الحیوان مدت عمرش را چهل و دو سال و نیم، و زمان سلطنتش را دسال و يکماه مینویسد، و میگوید چون مهدی خلیفه بدرود جهان گفت نعش و تختی نیافتند که بر آن حمل کنند، لاجرم جسدش را بر تخته دری بر نهاده حمل نمودند و بر زیر درخت گردکانی که در زمان حیاتش در زیر آن می نشست دفن کردند ، عظمت و قدرت خدای متعال را از این امور عجیبه توان دریافت که خلیفه بآن شأن وشوکت و جلال و ابهّت و عظمت و حشمت و قدرت چون میمیرد مانند مردی فقیر که در بیابانی بی آب و گیاه غریب و تنها بمیرد جسدش را بر تخته دری حمل کنند و در زیر شجری دفن نمایند.

مسعودی میگوید مرک مهدی در قریۀ بود که رزین نام داشت ، و چون وفات کرد پسرش هارون الرشید بروی نماز گذاشت، و پسر دیگرش که ولیعهد و ملقب بهادی بود در آنحال در گرگان مشغول جهاد با مردم طبرستان بود.

بالجمله چون مهدی از فراز تخت سرور به تخته گور شد ، سلم الخاسر این شعر در مرثیه او بگفت :

ص: 154

وباكية على المهدى عبرى *** كأن بها وما جنّت جنوناً

وقد خمشت محاسنها وأبدت *** غدائرها و اظهرت القرونا (1)

لئن بلى الخليفة بعد عزّ *** لقد أبقى مساعى ما بلينا

سلام الله عدَّة كل يوم *** على المهدى حين ثوى رهيناً

تركنا الدين والدنيا جميعاً *** بحيث ثوى امير المؤمنينا

سیوطی میگوید: مهدی مردی نمکین دیدار و پسندیده روی بود ، ابن اثیر گوید مهدی در از بالا و بقولی گندم گون و در یکی از دو چشمش نقطه سفید بود ، یافعی نیز بدینگونه رقم کرده است و سفید روی نوشته ، دمیری نیز میگوید مهدی نیکو روی و نیکوخوی بود، بالجمله مورخین عظام در حسن شمایل ومخايل و ملاحت دیدارش متفق هستند.

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که وقتی یکتن از معضلین (مغفلين) (2) شعر در روز جمعه بمسجد کوفه درآمد و اینوقت خبر مرك مهدی فاش گردیده و ایشان متوقع بودند که آنمرد شاعر در چنان حادثه قرآن برایشان قراءت کند ، پس با آوازی بلند گفت (مات الخليفة أيها الثقلان) گفتند وی اشعر مردمان است چه در يك نيمه شعر از مرگ خلیفه بسوی جن و انس خبر داد ، پس مردمان چشمها و گوشها بسوی او باز و دراز کردند و گوشها بدو برگشودند تا چگوید اینوقت گفت (فكأنّني أفطرت فی رمضان) چون بشنیدند جملگی بخندیدند و از آن پس آنمرد در حمق مشهور و مضروب المثل گشت.

طبری در تاریخ کبیر خود مینویسد ، مهدی مردی بلند قامت و لطیف اندام و با موی مجعّد و گندمگون و بروایتی سفید پوست بود، و در چشم راست اور بقولی چشم چپ او نقطه سفید بوده و او را در قریه از قراء ماسبذان که رذّ (رزین) نام داشت در زیر درخت گردکانی که همواره در زیر آن می نشست بخاک سپردند،

ص: 155


1- خمش، بمعنى مجروح کردن سر و صورت
2- معضلین ، سخت زيرك وزشت

و بکار بن رماح اینشعر را در این باب انشاد کرده است .

الارحمة الرّحمن في كلّ ساعة *** على رمّة رمت بماسبذان (1)

لقد غيّب القبر الذّى تمّ سودداً *** و كفّين بالمعروف تبتدران

بیان اسم و کنیت و لقب و اسامی پدر و مادر و فرزندان و وزراء مهدی خلیفه عباسی

نام این خلیفه روزگار محمّد است، و کنیتش ابو عبد الله ، و لقبش المهدى بالله، و پدرش ابوجعفر عبدالله منصور ، ومادرش ام موسی دختر منصور بن عبدالله بن سهم ابن ابی سرح از فرزندان ذی رعین از ملوك حمير ، صاحب حبیب السیر نوشته است از اولاد مهدی موسی هادی و هارون الرشيد و ابراهيم بن المهدی مشهورند ، واسامی فرزندانش در کتب متداوله مذکور نیستند.

راقم حروف گوید از دختران او سه تن نامدار باشند: یکی علیّه که در فن غنا و سرود نامدار شد ، دیگر عباسه میباشد که داستان او وجعفر بن يحيى برمكی در کتب تواریخ مذکور است ، و انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور میشود، و از کتاب اعلام الناس معلوم میشود که اسماء نام نیز در جمله دختران مهدی است ، و نیز در کتاب مستطرف بحكايت كاعب جاريه اسماء دختر مهدی با ابونواس اشارت رفته چنانکه انشاء الله تعالی مذکور خواهد شد .

و دیگر از کتاب عقد الفرید نموده میآید که حمدونه از اسامی دختران مهدی است ، چه مینویسد زنی اعرابیه بر حمدونه دختر مهدی در آمد، و چون بیرون شد از چگونگی حمدونه از وی بپرسیدند گفت سوگند باخدا « لقدر أيتها فما رايت إلاّ طائلا كان بطنها قربة، كان ثديها دبّة ، كان استهارقعة (2) كأن وجهها

ص: 156


1- رمه، استخوانهای کهنه شده پوسیده است
2- رقمه : بروزن همزة ، درخت بزرگی است که تنۀ او مثل چنار ، و برگ او مثل برگ کدو است

وجه ديك قد نقش (نفش) (1) كان عفريتة (2) يقاتل ديكا»

در آثار البلاد در لفظ استوناوند یعنی دماوند و فتح خالد بن برمك مينويسد بجريه دختر صمغان ملك دماوند بود، و نیز از خواهر دیگر او پسری دیگر آورد شاید بعد از وفات آن خواهر بزوجیت منصور در آمده است ، « والا باحكم ولا تجمعوا بين الاختين» جایز نیست و از این پیش در ذیل اولاد منصور خليفه مرقوم شد که نام یکی از ایشان یعقوب بود ممکن است اسامی اولاد مهدی سهو شده باشد یا بالعکس.

دیگر یاقوته است ، ابن اثیر گوید: یاقوته دختر مهدی بمرد و مهدی باین دختر بسیار فریفته بود و هیچ ساعت توانائی جدائی از وی نداشت ، و این حال براین منوال پیوست که او راجامۀ پسران برتن میکرد ، و بهر کجا میرفت او را با خود رهسپار میداشت، چون این یاقوت گرانبها از سنگ سار حوادث در هم شکست ، و آن رنك رمانی از ضرب سیلی مرگ ناگهانی زعفرانی شد ، مهدی در هجر او بیتاب شد و از سوز او خوناب بر جگر آورد و فرمان داد تا هیچکس را از حضور پیشگاه خلافت پناه محجوب و ممنوع ندارند هر کس خواهد بخدمتش اندر شود مجاز باشد ، لاجرم مردمان گروها گروه بحضرتش اندر آمدند ، و هر کسی بزبانی نثراً ونظماً بتعزيتش زبان برگشودند .

آخر الامر جملگی بر آن متفق و مجتمع شدند که هیچکس از شبیب بن شیبه تعزیتی بلیغ تر و موجزتر نگفت ، چه او گفت : « يا امير المؤمنين ما عند الله ممّا عندك خيرلها منك، وثواب الله خير لك منها وأنا أسئل الله أن يجزيك ولا يفتنك ،وأن يعطيك على ما رزيت أجراً ويعقبك صبراً ، ولا يجهدلك بلاء، ولا ينزع منك نعمة وأحقّ ما صبر عليه، ما لا سبيل الى ردّه»

ای امیرالمؤمنین آن ذخایر و نفایس و مراتب و مقاماتی که در حضرت خدای بر او موجود است از آنچه در خدمت تو برای او آماده بود بهتر است، و آن ثوابی

ص: 157


1- نقش ، منقار زدن ، و نفش گردآلود
2- أسد عفريت ، یعنی شیر توانا ودرشت خلقت

که در ازای این مصیبت از جانب خدای بهر تو شده است از وجود اواز بهر تو نیکوتر است ، و بعلاوه اینجمله من از پیشگاه خالق مهر و ماه، ومنور هور وماه مسئلت می نمایم که ترا در مرگ او محزون ومفتون نگرداند ، وتورا در عوض این رزیّت و مصیبت که فرا رسیده مأجور و بصبر و شکیبائی مرزوق بگرداند ، نه چندانت دچار بلای سخت گرداند که نیروی بر تافتن نتوانی ، و نه نعمت و دولت را از تو برگیرد تا قدرت تحمل حرمانش را نیاوری.

طبری در تاریخ کبیر خود مینویسد: علي بن محمّد از پدرش روایت کند که نگران مهدی شدم که از طرف سكة الفريش داخل بصره شد ، وراه مینوشت و با نوقه (یاقوته) در پیش روی او در میان او و صاحب شرطه رهسپر، و قبائی سیاه در بر، و شمشیر حمایل ساخته، بر هیئت پسران روان بود، و پستانهای او در سینه اش نمایان ، ومنزل مادر میان کوچه بود و چنان بود که هر کس والی بصره شدی از آنکوچه عبور نمیداد، چه بفال بد گرفته بودند ، کمتر اتفاق داده بود، که والی از آنجا بگذرد، و پس از اندک مدتی معزول نشود، و هیچ خلیفۀ جز مهدی در آنکوچه عبور نکرد، و عبور خلفا از کوچه عبدالرحمن بن سمره که برابر کوچه قریش بود روی میداد ، و من مهدی رادیدم که راه میسپرد و عبدالله بن مالك امير شرطه او باحر به در پیش روی او میگذشت و با نوقه دختر مهدی بدان صفت و شمایل در صورت پسران نوجوان روان ، و هر دو پستانش چون کوی عاج پوشش او را برافروخته میداشت ، و دوشیزه گندم گون و زیبا رخسار و نمکین دیدار و نیکو قامت و شیرین گفتار بود، و در بغداد وفات کرد، مهدی را در مرگ او چندان جزع و فزع نمودار شد که از هیچکس بر هیچکس پدیدار نگشت.

و شبیب بن شیبه در تعزیه او این کلمات بلاغت سمات موجز را بگفت : « یا امير المؤمنين الله خير لها منك ، وثواب الله خير لك منها، وأنا أسال الله ألاّ يحزنك ولا يفتنك»

و بروایت صباح بن عبد الرحمن شبیب بن شیبه این کلمات را در تعزیت و تسليت براند « أعطاك الله يا امير المؤمنين على ما رزئت أجراً وأعقبك صبراً

ص: 158

لا أجهد الله بلاءك بنقمة، ولا نزع منك ، ثواب الله خير لك منها ورحمة الله خير لها منك وأحق ماصبر عليه مالا سبيل الى ردّه » .

همانا این کلمات حکمت آیات شبیب با کمال فصاحت و اختصار و ایجاز و اعتبار متضمن بلاغتى بكمال است چه باز مینماید که اندوه جدائی و مفارقت دو تن از یکدیگر موقعی مخصوص دارد نه در چنین مواقع، زیراکه برای هر دو طرف نعم البدل بحد كمال موجود است .

اولا برای فرزند جگر بند تو که بمرد و از جهان بدیگر جهان سفر ساخت، بسی نعمتها و مقامات و درجات و مثوبات است که هزاران هزار درجه از نعمتها ومراتبی که تو برای او مهیّا میداشتی نیکوتر است .

و نیز مصاحبانی که اور است از رضوان و رضای یزدان و رفقای آنجهانی بسی از مصاحبت تو و دیگر مصاحبان دنیائی خوشتر است ، دیگر آن لذایذ بیرون از فنا ، و تنعمات بیرون از رنج و جفا ، و عافیتهای بیرون از سقم و بلا ، و عیشهای بیرون از طیش و عنا ، كه اينك او را فراهم است بر آن نعمتها و لذتها و عیش های ناقص منقص بسی اشرف است .

و ضمناً در این کلمات باز مینماید که دختر وی آمرزیده و در بحار رحمت و عنایت استقرار دارد ، و گرنه بر خلاف آن دچار عقوبات آنجهانی بودی که هر آتش با هزاران سال رنج و شکنج اینجهانی فزونی دارد .

و میگوید اگرچه فرزند گوهری نفیس و ذخری منیع و جوهری مطلوب ومایۀ سرور قلب و قوت جان و شادی خاطر و فروغ چشم و ابقای نسل و نام و یادگار گذشتگان و معین پدر و مادر و اقاربست ، لكن آن اجر و ثواب که در مصیبت او از برای تو در حضرت خدای فراهم شده است، هر مقدارش از هزاران فرزند دلبند گرامی تر و محبوبتر است .

و در این ضمن اثبات اجر و ثواب را برای خلیفه روزگار مینماید بعد از آن میگوید: علاوه بر اینجمله چون علقه و علاقه ابوت و بنوَّت مقامی عالی

ص: 159

و اتصالی معنوی و کامل دارد، و بهیچ پند و نصیحتی نتوانند محزون نباشند، من این موهبت را از حضرت واهب العطايا وكاشف الكروب ، از بهر تو مسئلت میکنم، تا در حزن او از سرور چند روزه این سرای غرور مهجور نمانی ، و از توجه بمهام انام که ودایع خداوند علام و موجب اجر جمیل و جزای جزیل است منصرف نشوى .

و نیز بدو مفتون نشوی چه از اینحال جز انقلاب حال و اضطراب خیال و تعطيل نظم و نسق امور نساء و رجال و نقصان اجر و ثواب ایزد متعال بهره نیابی.

و نیز مزید اجر ترا در این رزیت که ترا قسمت شد از خالق بریت و بخشنده هر گونه عطیّت مسئلت مینمایم.

و نیز از خدای میطلبم که بعد از این جمله ترا بدولت صبر و شکیبائی کامکار بگرداند ، تا موجب مزید درجات و مثوبات و حفظ رشته سلطنت و امارت گردد ، و هم از ایزد دادار خواستار میشوم که ترا در تمام ایام عمر و روزگار دچار بلائی سخت و مصیبتی پر مشقت نسازد که افزون از اندازۀ طاقت تو باشد ، زیرا که شاید چون بالاسخت و مصیبت عظیم گردد آدمی را نیروی احتمال نماند ، و در حضرت خدای ذوالجمال زبان بناسپاسی برگشاید، و این وقت اجر وثواب نیابد ، بلکه دچار رنج و عقاب گردد، و هو الخسران المبین.

و نیز از خدای طلب نمایم که سلب نعمتی از تو نفرماید ، چه اگر آدمی دارای هزار گونه نعمت باشد چون در یکی نقصان و زوال رسید بروی دشوار شود ، و دیگر نعمتها ناگوار گردد ، و شاید موجب ناسپاسی شود و سوء عافیت را متضمن آید.

بعد از این کلمات میگوید: در هر حادثه صبوری شرط است ، خصوصاً در جائیکه اگر چند نهایت ناشکیبائی و صبوری را هم اختیار کنند حاصل نبرند ، و بآنچه از دست رفته است و اصل نگردند چنانکه اگر هزاران سال در مفارقت

ص: 160

مرده بگریند و بنالند و ناشکیبائی نمایند، البته حاصل نبرند و بدو دست نیابند و از این پس انشاء الله تعالی پاره حالات اولاد مهدی در مقامات خود مسطور میشود.

و اما وزرای مهدی عباسی چنانکه از این پیش سبقت گزارش گرفت یکی یعقوب ابن داود بود که مردی ندیم پیشه و شیرین کلام و عالیمقام است ، و شرح حال او و انجام کار او مسطور گشت.

و دیگر موافق روایت صاحب دستور الوزراء و بعضی مورخین ، ابو خالد احول است که چند مدتی در پیشگاه خلافت پناه بسمت وزارت اشتغال داشت ، و در احیای آیات جود و علامات احسان مساعی جمیله ظاهر میکرد .

و دیگر بروایت آنراوى معاوية بن عبیدالله اشعری بر مسند وزارت مهدی متمکن بود ، و معاویه از آن پیش که مهدی خلافت یا بد کاتب او بود ، و از آن پس وزارت یافت، و چنانکه از این پیش مسطور شد مهدی یکتن از پسران ابوعبیدالله را بتهمت زندقه بکشت ، از اینروی در میان ایشان وحشتی افتاد ، ومهدی او را عزل کرد ، و ابوعبیدالله تا سال یکصد و هفتادم زنده بماند .

و نیز چنانکه مشهود میآید ربیع بن یونس که وزارت منصور داشت ، نیز بوزارت مهدی نائل بوده است .

و اما در جمله زنان مهدی : خیزران مادر هارون و هادی ، و حسنه نامدار و در تواریخ مذکور شده اند، و این دو زن در خدمت مهدی مقام و منزلتی عالی داشته اند ، و نیز از این پیش باز نمودیم که مهدی خیزران یمانیه را آزاد و تزویج نمود.

و از جمله زنان نامدار مهدی ام عبدالله دختر صالح بن علی است که در ذیل سوانح سال یکصد و پنجاه و نهم بتزويج او اشارت شد ، و نیز مطابق روایت ابو الفرج اصفهانی در جلد نوزدهم اغانی بصبص جاریه ابن نفیس را بخرید ، وعليّه بنت مهدی از وی متولد گردید و بروایتی دیگر مکنونه جاریۀ مروانیّه

ص: 161

بمهدی پیوست ، و علیه از وی تولد یافت، چنانکه از این پس انشاء الله شرح حال ایشان مسطور میشود .

بیان پاره اوصاف و اخلاق و آداب ابیعبد الله مهدی عباسی

مهدی عباسی بصفت جود و احسان و عدل و انصاف و خوی خوش و روی گشاده نامدار بود ، مردمان او را دوست میداشتند ، چه آنراحت و وسعت و خصب نعمت و امنيت وفتح بلاد وامصار و آبادانی بلدان و دیار و سرور جمهور و تمتع نزديك و دور و فراغ حال صغير وكبير و برناو پیر و بناهای در عرض طرق وشوارع واحداث عمارات و قنوات و عیون و آباد که در زمان او بهره مسلمانان گشت ، در دیگر ازمنه نیافتند.

خاص و عام را بحضرتش باربود و فضای حوائج را منع و سدّی نبود ، چه مهدی امر خود را برد مظالم افتتاح نمود ، و از قتل نفس چندانکه ممکن بود دست باز میداشت ، وقلوب خائفانرا آسوده و ایمن میساخت، وداد مظلوم را از ظالم میجست، و مردم زندیق را در صفحه زمین باقی نمیگذاشت ، و در اعطای اموال از گنجینهای کهن، قفل برگرفت ، و بزرگ و كوچك و سیاه و سفید مولی و عبید را بهره یاب گردانید.

چنانکه سبقت گزارش یافت آنچه پدرش ابو جعفر منصور در ایام خلافت بزحمت و مشقت فراهم کرد، و ببخل و لئامت ذخیره نمود، چون مهدی بر سریر خلافت جای کرد بجمله بپرداخت، و به مردم جهان انفاق کرد و چنانکه مسعودی و بعضی دیگر نوشته اند هزار و دویست کرور در هم و بیست و هشت کرور دینار بر آمد و این جمله سوای آن اموال و خواسته بود که در ایام سلطنت خود ببخشید ، میتوان حال این خلیفه و پدرش را ببهرام گورو یزدجرد انیم، باقا آن و چنگیز خان، با عبدالملك ووليد و یزید همانند شمرد.

ص: 162

مسعودی میگوید چون خزائن را از دفائن بپرداخت، و در بيوت اموال بجای زر ولئال جز مشتی خاك ورمال نماند گنجور وي ابو حارثة النهدي بيامد، و مفاتيح خزائن را در حضورش بیفکند و گفت گنجینه تهی را کلید چه بایست ، مهدی چون این سخن بشنید او را پاسخ نداد ، و بیست تن از خدام را برای جمع آوری مال و منال باطراف بفرستاد، مدتی بر نیامد که چندان اموال بیاوردند که ابو حارثه بواسطۀ فراهم ساختن آن تا سه شب وروز نتوانست ادراك خدمت مهدی را نماید.

همانا مهدی از اینکار خواست باز نماید که خزینه از انفاق نقصان نیابد بلکه خداوند تعالی چنان برکت دهد که هر چه از آن ببخشند بر آن بیفزاید، لكن اینحال در وقتی است که بمصارف لایقه و اهل استحقاق برسد، وگرنه با گنجها که با شکنجها فراهم ، و بارنجها ذخیره ساخته اند ، و از آن پس دست افراط و تفریط و اتلاف و اسراف برگشوده اند ، و بغیر مصارف لازمه بکار برده اند و آخر الامر از آن گنجهای پر زر ولئال، جز وزرو و بال بهره نداشته اند.

بالجمله چون ابو حارثه از پس سه روز به پیشگاه خلیفه روزگار درآمد فرمود سبب دورماندن از آستان چه بود؟ گفت: مشغله بتصحيح اموال ، مهدی فرمود همانا مردی اعرابی احمق و گول هستی، آیا چنان میپنداشتی که هر وقت ما را باموال حاجت افتد بحضرت ما حاضر نمیشود ؟! کنایت از اینکه چون مال از رعايا مأخوذ ، و هم در مواقع مناسبه بایشان مردود گردد از گنج پادشاه بیرون نیست ، بلکه در دست ایشان که باشد و بگردش در آید، فوائد حاصل کنند و بر آن بیفزایند ، و اگر در يك محل محبوس دارند البته جزو بال آن ننگرند، و با مشتی رمال برابر است (برای نهادن چه سنگ و چه زر ) .

ابو حارثه گفت: چون حادثه در مملکت روی کند که تدارك لازم شود چندانت مهلت نگذارد که تو جمعی را در طلب مال باطراف واکناف بفرستی و بدرگاه خویشتن حمل دهی، کنایت از اینکه شرط حزم و احتیاط را نبایست

ص: 163

از دست بداد، چه برای مملکت حوادث ناگهانی روی دهد که باید بمصارف و علاج آن اقدام نمود ، و اگر وقت بگذرد چاره نشود ، وجز بمال و مرد ومركب اصلاح نیابد ، و چون خزینه خالی باشد آن تدارك ممكن نشود و آخر الامر به خسارتی عظیم مبتلا شوند .

و نیز مسعودی گوید : گفته اند مهدی در مدت دو روز از صلب مال خود ده هزار بار هزار دراهم ببخشید، در اینوقت شبة بن عقال بر فراز سرش بخطبه بایستاد و گفت :

«وللمهدى أشباه : فمنها القمر الزاهر، والربيع الباكر ، والاسد الخادر و البحر الزاخر ، فأما القمر الزاهر فاشبه منه حسنه و بهاه ، وأما الربيع الباكر فأشبه منه طيبه وهواه ، وأما الاسد الخاد رفأشبه منه عزمه و مضاه ، و أما البحر الزّاخر فأشبه منه جوده و سخاه».

برای مهدی اشباه و نظایر چند است: یکی ماه تابان ، دیگر بهار فروزان دیگر شیر خروشنده ، دیگر دریای جوشنده، اما شباهت قمر زاهر در حسن و بهاء او ، وأما بهار با كر در خوشی آن و هوای آن ، و اما شیر عرین در عزم او و گذرندگی او،و اما دریای خروشان در جو داو و سخای اوست.

و چنانکه اشارت شدچون مهدی بر سریر سلطنت جلوس کرد محبوسین از زندان بیرون آورد مگر جماعتی را که خون یا مالی برگردن داشتند، صاحب حبیب السیر گوید مهدی اول خلیفه ایست که اهل بحث و گروه متکلمین را فرمود تاكتب راجعه بکلام را تصنیف کردند، و با قامت حجج ساطعه و ادله لامعه بر خصم غلبه یافتند، دمیری گوید : مهدی مردی جواد و ممدوح است رعیتش را دوستدار و رعیت نیز او را دوستدار بودند، گفته اند پدرش سیصد و شصت کرور در هم بجای گذاشته بود، تمام آنرا بمردمان عطا کرد، و شاعریرا صدهزار درهم و نیز بروایت يافعي شاعری دیگر را پنجاه هزار دینار زر سرخ عطا کرد.

در زهر الاٰداب مسطور است روزی شبیب بن شیبه (شبه) از سرای مهدی بیرون شد

ص: 164

گفتند حال مردمان را چگونه دیدی گفت : هر کس باین سرای خلافت انتهای اندر میشود امیدوار و خرسند است ، و هر کس بیرون میآید راضی و بر خوردار است ، ربيعة الرى این معنی را در این شعر خود تضمین نموده است :

قد بسط المهدىُّ كف الندى *** للنّاس و العفو عن الظّالم

فالرّ أحل الصّادر عن بابه *** في مبشّر للصّادر القادم

مهدی ابواب جود و عفو برگشود، و عموم مردمانرا از این دو نعمت بهره ور فرمود ، لاجرم هرگاه کسی از دربار او بیرو نشود با آنکس که بدر بار او میآید مژده و نوید میدهد ، و این بواسطه بود که بهمه کس صله و جایزه بداد.

صاحب مجالس المؤمنین او را در زمرۀ شیعیان منسلك داشته و گوید : مردی عاقل و کریم بود ، در اوایل امر بمقتضای کرم عام بسیار طوايف قريش حتى اولادتيم وعدى را بذل عطایا مینمود ، امّا در آخر کار ، سید اسماعیل حمیری که مداح اهل بیت بود مهدیرا در عطیت به تیم وعدی نکوهیدن گرفت ، و مهدی از گذشته پشیمان گردید.

و یکی روز مهدی صلای عام در داد و عامه طبقات ناس را بصلات و جوائز كثيره برخوردار ، و بدایت بطایفه بنی هاشم نمود. و بعد از آن بسایر طوایف قریش زرو دینار میداد، در این اثناسید حمیری در آمد و رقعه بدست کسی داده گفت : در اینرقعه نصیحتی است همیخواهم بامیر رسانی و در آنرقعه اینشعر مسطور بود :

قل لابن عباس سمىّ محمّد *** لا تعطينّ بنى عدىّ درهماً

و احرم بني تيم بن مرة إنهم *** شر البرية آخراً و مقدماً

إن تعطهم لا يشكروا لك نعمة *** ويكافئوك بأن تذّل وتشتما

منعوا تراث تجد أعمامه *** و بنيه وابنته عديلة مريما

وتأمّروا من غير أن يستخلفوا *** وكفى بما فعلو اهنالك مغرماً

لم يشكر والمحمد إنعامه *** فليشكرنّ لغيره إن أنعما

و الله منّ عليهم بمحمد *** فیدهم و اكسو ا ( وكسى) الجلود وأطعها

ص: 165

ثمّ ابدٶا لوصيّه ووليّه *** بالمنكرات فجرّ عوه العلقما

ابن جوزی گوید : اینقصیده بسیار طویل است و بواسطه قبح تعرضاتی که در آن رفته است بقیه را مذکور نداشتم.

بالجمله چون اینرقعه را از نظر مهدی بگذرانیدند فرمود باید سیّد اینرقعه را با بوعبد الله منصور برساند (1) و گوید عطایای بنی تیم و بنی عدیرا قطع نماید سیّد رقعه را رسانیده دیگر باره بمجلس مهدی باز آمد چون مهدیرا بدو نظر افتاد خندان شد و گفت ایسیّد همانا پند و نصیحت تراپذیرفتار شدیم، و از این پس باینجماعت هیچ چیز نخواهیم بخشید.

و مهدی میفرمود چون در مجلس عدل و رفع مظالم جلوس مینمایم، جماعت علما و قضاة رادر حضور من حاضر کنید اگر در حضور ایشان فایدتی جز آن نباشد بواسطه حیا و شرم از ایشان برّ و مظالم پردازم ، متضمن خیری کثیر است ، یعنی اگر از فواید علم و حکمت ایشان هم بهره بمن نرسد ، و دارای آنفیض هم نباشند بواسطۀ هیئت ظاهری ایشان شرم کنم، وردّ مظالم فرمایم و خیر یابم.

بیان پاره حالات و مکالمات و مجاری اوقات مهدی با پارۀ کسان

ابن اثیر نوشته است: مهدی عباسی چند مرّه با یکتن از قوّاد سپاه وسرهنگان در گاه که مکرّر عصیان ورزیده بود ، عتاب همی ورزید ، و در آخر دفعه گفت تا چند گناه میکنی، گفت همیشه بد کنیم و ترا خدای باقی بدارد تا از مادر گذری و ذنوب ما را معفو داری، چون مهدی اینسخن بشنید از وی شرم نمود و خوشنود گردید.

در تاریخ الخلفا مسطور است که اسحاق موصلی روایت کند که مهدی عباسی

ص: 166


1- از سیاق کلام همچو معلوم میشود سید حمیری در زمان ولیعهدی اواین قصیده را گفته و بذل و عطایش در زمان خلافتش بوده. كذا في الهامش

در آغاز خلافت خود تا مدت یکسال از ندما محجوب و در پس پرده بنشست، چنانکه پدرش منصور براین شیمت میرفت ، بعد از آن بایشان در انجمن حاضر و شاهد میشد، یکی از خواص او بد و عرض کرد بیایست با ایشان بيك مجلس مجالس نباشی و پرده در میان تو و ایشان آویخته باشد ، گفت لذت با مشاهدت ایشان مربوط است، و هم از مهدی بن سابق مرویست که یکی روز که مهدی باخيل و حشم عبور میداد ، مردی بدو صیحه برزد و گفت :

قل للخليفة حاتم لك خائن *** فخف الاله و اعفنا من حاتم

إنّ العفيف إذا استعان بخائن *** كان العفيف شريكه في المائم

در خدمت خلیفه بعرض رسان که حاتم در امر رعیت تو خائن است، و چون مردی عفیف بشخص خائن استعانت جوید در معصیت با او شریکست، مهدی چون اینشعر بشنید گفت در تمام ممالک هر عاملی که حاتم نام دارد معزول بگردانید.

از ابو عبیده مرویست که مهدی باما در مسجد جامع بصره بنمازهای پنجگانه امامت میکرد ، یکی روز که بنماز بیای ایستاد مردی اعرابی گفت من طاهر نیستم و همیخواهم با تو نماز بسپارم، مهدی بتمام حاضران فرمان کرد که بانتظار او بمانید و خودش داخل محراب شد، و چندان بایستاد که اعرابی بیامد، اینوقت تکبیر براند و مردمان از سماحت خوی او در عجب شدند.

در کتاب زينة المجالس مسطور است نوبتی مهدی عباسی بحج رفته ، چون بمدينه بیامد بر سر منبر رفته آغاز وعظ نهاد ، و بعد از بیانات مفصله شرحی از عدل و شرف خود مذکور داشت ، مردی اعرابی از میان حاضران بادی باصدا از منفذ سفلی رها کرد، او را بگرفتند و خدمت مهدی بیاوردند ، مهدی فرمود من پسر عمّ رسولخدا هستم و مرا باستهزاء میسپاری، اعرابی گفت این فضیلت را هیچکس انکار نکند، چندانکه سخن بوعد و وعید و پند و موعظت مینهادی میشنیدیم و تصدیق میکردیم ، چون از تزکیه نفس عدل پرور خود آغاز نهادی آن آواز بدادم ، چه بر مقام داستان بر آمدی، و بدروغ فروغ ساختی .

ص: 167

مهدی شرمگین شد گفت از کجا بر تو معلوم شد که بدروغ سخن کنم ، اعرابی گفت در عراق مزرعه نفیس داشتم وکیل تو بغصب ببرد هر چند داد جستم اثر نیافتم و حال دیگرانرا برقیاس حال خود انگاشتم، مهدی گفت من خليفه يزدانم وقبض و بسط امور مسلمانان بدست من اندر است ، هر چه از من روی نماید محض عدل وعين صوابست ، اعرابی گفت اگر سخن اول يك ضرطه جایزه داشت، اینسخن دوضرطه مهدی بخندید و بفرمود حکمی بررد مزرعه اعرابی بنوشتند.

آری چنین است که دانایان گفته اند:

رو مسخرگی پیشه کن و مطر بی آموز ***تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

اگر اعرابی گداز و سوز در میان آوردی اثر آنگوز را نمی بخشید ، و از آن يك و پوزدلش را فروزی نمیرسید.

حموی گوید قصر الوضاح قصریست که مهدی عباسی نزديك رصافه بنیاد نهاد و بعضی گفته اند در کرخ است ، مسّور بن مساور گوید چنان افتاد که وکیل مهدی با من ستم ورزيد وضیعت مراغصب نمود، من از ظلم وجور او در طی مکتوبی بخدمت مهدی شکایت کردم ، و گاهی که عمش عباس و محمّد بن علانه و عافیه قاضی در حضرتش حضور داشتند آنرقعه را بد و رسانیدم ، مهدی بعنایت و ملاطفت مرا بخود نزديك خواند، و از حالم بپرسید، داستانرا بعرض رسانیدم گفت، آیا بحکومت یکی از این دو تن رضا میدهی؟ گفتم آری پس چندان مرا نزديك خود بخواند تا بفراش چسبیدم، و با من بمحاکمه در آمد قاضی گفت ای امیرالمؤمنین این ملک را با او بازگذار گفت چنان کردم، اینوقت عمش عباس گفت سوگند باخدای اینچنین مجلس را از بیست هزار بار هزار در هم بیشتر دوست میدارم .

همانا چون خردمندان جهان و مردم با اقتدار یا سلاطین روزگار داستان بگذرند، معنی عدل و انصاف و فواید آنرا بنگرند ، و در این انصافی که خلیفه روزگار با آن کثرت اقتدار داد، و عمّش آنسخن بنمود نه آنست که زیانی برده باشد ، بلکه بر مالك و دولت و قدرت و شوکت خود و سلطنت خود افزوده

ص: 168

باشد ، زیرا که چون در مملکت کار بعدالت رود ، رعیت دلشاد و مملکت آباد گردد و پادشاه بمراد رسد.

معلوم است تاکسی پادشاه مملکتی است دارای همه چیز هست و هر چه بخواهد برای او میسّر است ، و اگر بظلم و ستم چیزی بستاند زیانی بس قدرت و بضاعت و مطاعیت و امنیت خود رسانیده، و تیشه بر ریشه خود فرود آورده باشد .

اگر زباغ رعيت ملك كند سیبی *** بر اورند بر آورند غلامان او درخت از بیخ

و چون سلطان که نگاهبان مملکت و شبان رعیت و حافظ اموال و ناموس بریت است ، دست بظلم در آورد، البته موجب جرأت و جسارت دیگران شوداگر یکدینار او بگیرد ، هزار دینار دیگران میر بایند ، اگر يك شبر زمین دیگریرا بغصب برد ، هزار جریب زمین بیچارگانرا دیگران برند ، و چون درست بنگرند این خسران و خرابی برخود او وارد است، زیرا که آبادی و سودمندی او بآبادی و تمول رعیت موکول است ، پس گنج آبادانی بیزوال پادشاه رعیّت است ، و حفظ و آبادی و بقای این گنج بشمول انصاف و عدالت، چه رعیت در حکم ریشه و پادشاه بمنزله درخت و سختی و بقاء و خرمی و فایدت بخشی درست باستواری ریشه است.

فضل بن ربيع حدیث کند که یکی روز شريك قاضی در خدمت مهدی حاضر شد ، مهدی فرمود بناچار از سه کار یکیرا باید اختیار کنی ، گفت یا امیرالمؤمنین این سه کدامست؟ :گفت یا متولی امر قضاوت شوی، یا اولاد مرا معلم باشی و ایشانرا حدیث سپاری ، يا يك خوراکی بخوری.

شريك ساعتی با خود باندیشه رفت و گفت خوردن خوردنی از همه سبك تر است. پس آنکار را اختیار کرد ، و از آنسوی مهدی بطباخ پیام داد که چندین رنگ از مخ (1) معقود بشکر طبرزد و عسل برای شريك بسازد ، چون بیاوردند

ص: 169


1- مخ ، مغز کله یا مغز خالص از هر چیز

و بخورد رئیس مطبخ گفت یا امیرالمؤمنین این شیخ بعد از این طعامی که خورد هرگز روی فلاح و فیروزی ننگرد ، یعنی چنین در ذائقه اش لطیف و مطبوع شود که نتواند از آن محروم شد، و ناچار بهر امری از امور دنیویه اش تکلیف کنند اجابت نماید.

فضل بن ربیع میگوید سوگند باخدای از آن پس شريك برای ایشان حدیث رانی و افسانه سرائی نمود، و فرزندان ایشانرا معلم گشت ، و نیز برای ایشان تولیت امر قضاوت کرد، و چنان شد که رزق و روزی ووظائف اورا بجهبد نوشتند، تا بپردازد، و جهبد از رزق او میکاست و کار را بروى تنك ميساخت، وشريك بلا و نعم سخن میراند ، جهبد بدو گفت گندم نفروخته ای که اینچند میکوشی و تادر هم آخر میطلبی ، شريك گفت آری سوگند باخدای از گندم بزرگتر فروخته ام ، همانا دینم را بفروختم.

حکایت مهدی خلیفه با مردی در بیابان و با مردی اعرابی در شکارگاه

روزی مهدی عباسی از پی تفرج وتنزّه سوار شد، عمرو بن ربیع مولای او نیز در خدمتش حاضر بود، پس در طلب صید بهر سوی اسب بیفکند چندانکه از لشکر جدا ماند، و از شدت تاختن گرسنگی بروی چیر و بدست جوع اسیر گشت، گفت آیا چیزی در نشانی نمودار است؟ گفتند خانۀ از نی پدیدار است، پس بدانسوی روی نهادند.

و در آنخانه مردی سیاه و نبطی را بدیدند که در پیش رویش سبزه زاری داشت، بروی سلام کردند، نبطی پاسخ سلام را براند گفتند آیا طعامی موجود داری گفت نزد من مقداری نانخورش و نان جوین و مقداری مویز و این بقل و کندنا حاضر است ، مهدی گفت اگر مقداری روغن زیت نیز حاضر داشته باشی اکرام را

ص: 170

با کمال آوردۀ ، گفت آرى يك اندازه که از خوردن ما فزون مانده موجود است.

آن مأكولات را برای مهدی و غلامش بیاورد، و ایشان فراوان بخوردند وسیر شدند، و مهدیرا چنان آنطعام خوش افتاد که چندان بخورد که چیزی برجای نماند، و با عمر و گفت در این باب و اینحال که ما بدان اندریم شعری انشاءِ کن ، عمرو اینشعر بگفت:

انّ من يطعم (الضّيف) بالزّبيب والزّيت *** وخبز الشّعير بالكرّات (1)

لَحةقيق بصَفعة أو بثنتين *** لسوء الصّنيع أو بثلاث (2)

کسیکه میهمانرا بازبيب وزيت وكراث و نان جو اطعام میکند ، شایسته آنست كه يك پس گردنی یا دو تا یاسه تا باو بزنند.

مهدی گفت سوگند با خدای بدگفتی، لکن نیکوتر از این اینست که گوئی :

لحقيق ببدرة او بثنتين *** لحسن الصّنيع أو بثلاث

شایسته اینست که در ازای این نیکوکاری و مهمان نوازی اويك بدره يادو بدره یاسه بدره بدو دهند، در این اثنا لشگر و خدم و حشم وموكب و خزائن فرا رسید ، مهدی بفرمود تا سه بدره زر بآن نبطی بدادند، آنگاه از آنجا روی برتافت.

و دیگر در مروج الذهب و بعضی کتب دیگر نوشته اند که مهدی روزی بشکار بر نشست، و بسیاری در طلب صيد بتاخت و بهر سوی اسب در انداخت و از لشکریان جدا مانده گرسنه و تشنه بخیمه مردی عرب رسید، و گفت: ای اعرابی آیا میزبانی و میهمان نوازی میکنی ، همانا من میهمان تو هستم .

اعرابی گفت تراجسیم و سمین و متنعم و دارای مقام عالی میبینم و چیزی که درخور تو باشد حاضر ندارم اگر بآنچه امثال مرا ممکن است قناعت میورزی کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تو است .

مهدی از شدت جوع وعطش گفت هر چه داری بیار، عرب مقداری نان و تره

ص: 171


1- کرات بروزن رمان تره ایست معروف که آنرا کند نا نامند
2- صفع یعنی زد به پشت گردن او

بیاورد ، مهدی بامیل ورغبت تمام بخورد آنگاه گفت دیگر چیزی موجود هست ، عرب قدری شیر بیاورد مهدی آنرا نیز آشامید، و همچنان در طلب خوردنی دیگر برآمد عرب از فضلۀ شراب انگوری که در کوزه داشت بیاور دو قدری خودش بخورد و قدحی بمهدی خورانید.

چون دماغ مهدی از جام باده قدری تازه شد با عرب گفت مرا میشناسی؟ گفت سوگند باخدای ترا نمیشناسم ، مهدی گفت من یکی از خواص خدام پیشگاه خلافت مدارم، عرب گفت خداوند بر تو مبارک گرداند و این مقام را بر تو پاینده بدارد، آنگاه اعرابی جامی دیگر برکشید، و نیز مهدیرا جامی سرشار به پیمود.

دماغ مهدی گرم تر و خویش نرم تر شد و گفت ای اعرابی مرا میشناسی گفت تو خود فرمودی از خواص خدام امیری گفت نه آنم، گفت پس کیستی؟ گفت یکی از سرهنگان مهدی هستم :گفت رحب دارك وطاب مزارك، برعمر و دولت ووسعت و جلالتت افزوده باد ، چون ایندعای خیر را براند قدحی دیگر بنوشید و نیز مهدیرا بنوشانید.

چون مهدیرا دماغ برتافته تر و نيك مست طافح شد گفت ای اعرابی مرا میشناسی؟ گفت تو خود گفتی من در شمار امراء مهدی هستم از آنجا که مستی موجب راستی است مهدی پرده از راز برگرفت و گفت من نه آنم ، اعرابی از روی فسوس وخنده و عجب گفت پس تو کیستی؟ گفت من امیر المؤمنین هستم.

اعرابی چون اینسخن بشنید فوراً کوزه شراب ناب را از حضور مهدی برداشت و سرش را محکم بر بست ، مهدی گفت پیمانۀ دیگر بمن باز پیمای ، اعرابی گفت سوگند باخدای ترا هیچ نمی چشانم و یکجرعه یا بیشتر نخواهی نوشید مهدی گفت آخر از چه روی گفت از اینکه چون جام نخست را بنوشیدی گفتی من یکی از خواص خدام مهدي هستم ، و من اینسخن را مسلّم داشتم ، و چون دوم بار پیمانه را شراب بنوشیدی گمان بردی یکتن از سرهنگان مهدی هستی اینسخن را نیز برخود هموار ساختم، چون پیاله سو مرا در سپردی چنان پندار نمودی که تو خود

ص: 172

امير المؤمنینی ، لا والله هیچ ایمن نیستم که اگر جام چهارم بنوشی کوئی من رسول خداوند عالمیان هستم، هیچ شایسته تو نیست که دیگر شراب بنوشی.

مهدی را از کلام او خنده دست داد و چندی بر نیامد که لشکریان و اصحاب و خدم و حشم و مرد و مركب از هر سوی بیامد ، و پادشاهزادگان در خدمت مهدی از باره بزير وسربخاك سودند ، اعرابیرا از مشاهدت این احوال دل در طپیدن افتاد و آرزوئی جز از رستن از بلیت نداشت، مهدی چون آنحالت خوف و هر اسرا دروی بدید گفت ترا هیچ باکی و بیمی نیست ، و بفرمود تا اعرابی را بصنوف احسان از جامۀ ديبا وحرير واشياء نفیسه و در هم و دینار شاد خوار ساختند .

چون اعرابی اینگونه بذل وعطیت را که از قوه تخیل او افزون بود بدید بی اختیار لب بسخن برگشود و گفت «أشهد أنّك صادق» گواهی میدهم که تو در دعوی خود راستگوی هستی «ولوادّ عيت الرابعة والخامسة لخرجت منها» و اگر ادعای درجه چهارم و پنجم را هم نمائی یعنی مقام نبوت والوهیت را از دعوی خود بیرون میآئی.

مهدی در اینهنگام سوار بود، چون اینکلماترا بشنید چندان بخندید که همیخواست از فراز زین برزمین ،افتد آنگاه برای او وظیفه و وجيبۀ مقرر و در زمرۀ خواص خود مشخص فرمود.

حکایت مهدی خلیفه در شکارگاه و سختی حال او و رفتن بخیمه اعرابی و احسان با او

یافعی در تاریخ مرآة الجنان ، و نیز پارۀ نویسندگان دیگر نوشته اند که مهدی خلیفه روزی برای تنزه و تفریح بشهر انبار رهسپار گشت ، در آنجا ربیع ابن یونس بروی در آمد، و پارۀ البانی در دست داشت که با خاکستر بر آن نوشته و مهری از گل که با خاکستر خمیر بود بر آن بر نهاده و بخاتم خلافت مطبوع بود .

ص: 173

ربیع عرض کرد یا امیرالمؤمنین همانا عجب تر از این نامه نیافته ام این رقعه بدست اعرابی اندر بود، و همی آواز بر کشید که این مکتوب امير المؤمنين است مرا بر این مرد که ربیع نام دارد دلالت کنید، امير المؤمنين با من فرمان داده است که این نوشته را بدو رسانم ، و اينك اين رقعه است.

مهدی آن پوست پاره را بگرفت، و سخت بخندید، و گفت این اعرابی براستی سخن کرده است این خط ّمن و این خاتم من است آیا از چگونگی این سرگذشت با شما داستان نکنم ، گفتند بهر طوری رأى امير المؤمنين علاقه یابد بخواهد فرمود.

مهدی گفت یکی روز که آسمان ابرناک بود از پی شکار سوار شدم چون در میان بیابان رسیدم غباری بزرگ و میغی عظیم از پی آن برخاست چنانکه از شدت آن یارانم را گم کردم و هیچکس از ایشانرا بدیده در نیاوردم ، و سرما و گرسنگی و عطش هر سه بر من چنان چیره شد که مقدارش را خداوند دادار داند، سر گشته و پریشان ماندم و ندانستم چاره ایندرد چیست.

در این اثنا بیاد آندعائی که از پدرم و او از جدّش ابن عباس بگوش اندر سپرده و در رقعه نوشته و با خود داشتم بیفتادم که هر کس چون صبح و شب نماید بگوید «بسم الله و بالله لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم» از سوختن و بآب فرو مردن و بزیر دیوار و سقف خراب تباه شدن و از هر گونه بلائی و قضائی ناخوش محفوظ و کفایت شده و شفا یافته گردد .

چون آندعا را قراءت کردم خدایتعالی روشنائی آتش افروخته را بمن باز نمود بدان سوی روی نهادم ، چون نزديك شدم این مرد اعرابیرا در خیمۀ خود بدیدم که در هما نساعت آتشی در پیش روی خود می فروخت ، گفتم ای اعرابی آیا قبول ضیافت میفرمائی؟ گفت فرود آی ، پس فرود آمدم، با زوجۀ خود گفت: این جو را بیاور، چون حاضر ساخت گفت آرد کن زوجه اش

ص: 174

شروع بطحن نمود .

گفتم مرا شربتی بنوشان مشکی شیر بیاورد شربتی از آن بیاشامیدم و در تمام عمر هیچ شربتی بآن خوشی و گوارائی ننوشیده بودم و نیز کلیمی نازك بمن بداد در زیر سر بنهادم و بخفتم خفتنی که در تمام ایام زندگانی بآن خوشی و راحت خوابی بچشم در نیاورده بودم .

و گاهی از خواب سر بر گرفتم که اعرابی میشی را بگرفت و سر ببرید ، بناگاه زنش پریشان حال بیامد و گفت روزت خوش همانا خودت و فرزندانت را بکشتن در آوردی ، چه معاش شما از این میش بود و اکنون که بکشتی راه معیشت شما از چه راه است، من گفتم ترا بر این گوسفند اندوهی نخواهد بود .

پس با کاردی که در موزه پنهان داشتم شکمش را بر شکافتم و جگرش را در آوردم، و بر هم پاره ساختم و بر آتش کباب کرده بخوردم ، بعد از آن گفتم چیزی در نزد توهست تا از بهرت رقم کنم، برفت و این پارۀ انبان را بیاورد و از خاکستری که در پیش روی داشت چون قلم بساختم و این کتاب را بنوشتم و باین خاتم مهر کردم و او را بفرمودم که بیاید و از ربیع پرسش نماید، و این مکتوب را بدو رساند ، چون در آن مکتوب مهدی گفت قسم بخدای جز پنجاه هزار درهم قصد نکرده بودم ، اما قلم بپانصد هزار جاری شده است و يك در هم از این مبلغ را نخواهم کاست اگرچه جز این مقدار در بیت المال نباشد ، هم اکنون این پانصد هزار درهم را بی کم و کاست بدو حمل دهید.

پس اعرابی با آنمال عظیم برفت و مدتي اندك بر آمد و اعرابی را شتر و گوسفند بسیار گشت و آنمکان چنان آبادان شد که در شمار یکی از منازل عامره گشت، وهر كس آهنك حج داشت در آنجا فرود میشد و آن منزل را منزل مضيف امیر المؤمنين مهدی نام کردند، و این کردار محمود تا قیامت مذکور است .

ص: 175

حکایت مهدی و معن بن زائده در باب مردیکه مهدی خونش را هدر ساخته بود

در عقدالفريد و بعضی کتب دیگر مسطور است که سعید بن مسلم گوید : مردی از اهل کوفه در مملکت و سلطنت مهدی و نظام وقوام دولتش فساد همی افکند و در این فتنه و آشوب کوشش مینمود، چون در خدمت مهدی مکشوف شد سخت بر آشفت، و خون او را هدر ساخت و مقرر فرمود که هر کس مهدیرا بر آنمرد دلالت کند یا آنمرد را بخدمت وی حاضر کند صد هزار درهم عطایابد.

آنمرد چون اینخبر بشنید پریشانحال و متخیر مدتی بزیست گاهی سرگشته کوه و بیابان ، و از مدتی بمدينة السلام بغداد در آمد ، اما ظاهری چون غایب و همواره بيمناك ومترقب هلاكت و بليّت بود تا یکی روز در آن اتنا که در یکی از نواحی بغداد راه میسپرد، ناگاه یکی از مردم کوفه را بدو نظر افتاد و او را بشناخت و بتاخت و اطراف جامه اش را در هم پیچیده پیش کشید و گفت مقصود امیرالمؤمنین همین شخص باشد، آنمرد یکباره تسلیم شد و مرگ را در پیش روی خود نظاره همیکرد.

و در آن اثنا که با نحال اندر بود بناگاه از پشت سر خود صدای سمّ ستوران بلند دید چون نظر کرد معن بن زایده را سوار بدید بی اختیار گفت يا ابا الوليد مرا پناه بده که خداوندت پناهنده باد .

معن عنان مرکب باز کشید و بایستاد و بآنمرد که بدو در آویخته بود گفت ترا با اینمرد بیچاره چکار است، گفت وی مقصود امیرالمؤمنین است که خونش را هدر ساخته و قرار داده است که هر کس امیرالمؤمنین را بروی دلالت کند صد هزار درهم عطا یابد.

ممن چون اینخن بشنید یکی از غلامانرا بانك بر زد و گفت از مرکب خود فرود شو و برادر ما را بر آن بنشان آنمرد چون بدید که اینشکار از دستش بیرون

ص: 176

میشود صیحه بر کشید و فریاد بلند ساخت و گفت ایمردمان دانسته باشید که آنکس را که امیرالمؤمنین مدتها است طلب کرده است اينك از دست من بیرون میبرند، معن فرمود بازشو و امیر المؤمنین را بگوی که اینمرد نزد من است.

پس آنمرد با نهایت آشفتگی و خشم و ستیز بدرگاه مهدی برفت و با حاجب سرای آنداستانرا بگفت حاجب برفت و آنداستانرا بخدمت مهدی بعرض رسانید، مهدی فرمان کرد تا آنمرد را بازداشتند و در طلب معن بفرستاد فرستادگان مهدی گاهی فرارسیدند که معن جامه خویش برتن کرده و مرکوبش را حاضر کرده بودند چون رسولان خلیفه بیامدند.

معن اهل بيت و غلامان خود را بخواند و گفت تا یکتن از شماها زنده است نباید اینمرد را از دست بدهید، آنگاه سوار شد و بدرگاه خلافت در در آمد و سلام بر مهدی براند ، مهدی پاسخ او را نداد ، وخشمناك فرمود ايمعن آيا بر من جرأت میورزی ، عرض کرد آری یا أمیر المؤمنين، گفت آری هم میگوئی و خشمش زیاد شد.

معن زبان برگشود و گفت یا امیرالمؤمنین در راه طاعت و خدمت شما در یمن یکروز پانزده هزار تن را بکشتم و هم روزگاران بسیار در خدمت و دولتخواهی شما جانفشهانیها کرده ام ، و بابلیات عظیمه مبتلا شده ام، و زحمتها و مشقتها برخود بر نهاده، هم اکنون بعد از این خدمات و زحمات بی پایان هنوز مرا شایسته آن ندانسته اید که یکمر درا که بمن پناه آورده است او را با من ببخشید.

مهدی چون این کلما ترا بشنید ساعتی طویل سربزیر افکنده بیندیشید آنگاه سر برکشید و آن خشم و ستیز از وی بیرون شده بود ، پس گفت ما پناه دادیم آنکس را که توپناه دادی، اینوقت معن بن زائده گفت اگر رأى مبارك امير المؤمنين علاقه یابد که صلۀ بدو بخشد و او را زنده و بی نیاز فرماید خواهد فرمود ، مهدی فرمود پنجهزار درهم در حق اوامر کردیم.

معن عرض کرد یا امیر المؤمنين همانا صلات رعايا باندازۀ جنايات رعايا میباشد ، و گناه اینمرد بسی عظیم است صله او را جزیل فرمای ، مهدی فرمود صد

ص: 177

هزار در هم بصلۀ اوامر فرمودیم، معن عرض کرد پس در اعطای آن عجله فرمای که افضل دعا را حاوی است.

پس از آن معن برفت و آندرا هم بدو رسید ، معن آنمرد را بخواست و با او گفت صله خویش را بستان و بأهل خويش ملحق شو ، و از مخالفت خلفاء الله تعالی و در افتادن در مساخط ایشان و مواقع خشم و ستیز ایشان بپرهیز ، یعنی همیشه راه رستگاری نیست.

همانا معن بن زائده يکتن از آنمردم است که در میان عرب بحمایت جار و نهایت جود و فتوت و بذل و مروت موصوفست ، مروان بن حفصه در اينشعر خود معن بن زائده را مدح مینماید، و مفاخر بنی شیبان و حفظ ایشان پناهندگان خود را وصف مینماید :

هم القوم إن قالوا أصابوا و إن دعوا *** أجابوا و إن اعطوا أطابوا و أجزلوا

هم يمنعون الجار حتى كانمّا *** كتيبة زور بين خافیتی نسر

حکایت نمودن شرقی بن قطامی برای مهدی خلیفه عباسی داستان غریبین و ندیمین را

مسعودی در مروج الذهب مینویسد ابو عیاش و ابن حدیث داستان کرده اند که در آنهنگام که ابو جعفر منصور پسرش مهدیرا در ری بحکومت بنشاند ، شرقی بن قطامی را که مردی عالم و فاضل و ادیب و باخبار و امثال و مجاری ایام عرب بینشی بسزا داشت با او مضموم ساخت، و او را بفرمود تا مهدیرا بحفظ اخبار ایام عرب و مکارم اخلاق و در است اسماء و قراءت اشعار ایشان مواظب بگرداند.

شرقی برحسب فرمان خلیفه غرب و شرق در خدمت مهدی مراقبتی تام بورزید، و چنانکه منصور فرمان داده بود او را بآن علوم و فنون و آداب آموزگاری همی نمود.

ص: 178

یکی شب که مهدی طبعش گرفته و خاطرش رنجور بود گفت ای شرقی داستانی نيكو و فرح انگیز بازگوی و جان مرا بیاسای ، گفت اصلح الله الامیر از باستان داستان آورده اند که :

در جمله پادشاهان مملکت حیره پادشاهی بود که دو تن ندیم داشت ، و آندو تن با طبع چنان یکسان افتاده بودند که بدل اندرش جای جان گرامی بودند، و ایشان در هیچ حالی از احوال که او را پیش آمدی از لهو و لعب و عیش و طرب وطيش و تعب و هنگام خفتن و بیداری و کوچیدن و اقامت از خدمتش مفارقت نمیکردند، ، پادشاه نیز هیچ امری از امور سلطنت را بی حضور ایشان تمشیت نمیداد و جز بصوابدید ایشان فیصل مهمی را بصواب نمیشمرد.

روزگاری دراز و زمانی دیر باز بدین نسق فلق بغسق و غسق بفلق بردند ، و از منادمت و مصاحبت لذتها و سودها یافتند، چون چندی جهان بر اینسان بگشت دنیا بر حسب عادت خود در برچیدن آنورق روی آورد ، و یکی شب که بقانون دیگر لیالی در خدمت پادشاه بشادی و سرور وعيش وحبور (1) میگذرانیدند ، و ملك حیره را از پیمودن جامهای پیاپی می دماغ برتافت ، و شاهباز خرد از مغزش پرواز گرفت.

از آنجا که باده خسروانی رنگهای ناگهانی میآورد پادشاه شمشیر خود را بخواست و از نیام بیرون کشید، و چون دیو دیوانه و شیر از بند جسته هر دو تن ندیم را بکشت ، و بساط را از خون ایشان لاله گون گردانید ، چون حکم قضا و قدر کار خود را بساخت ، خواب در چشمش چیر و در بستر آسایش اسیر گردید ، او در فراش پرنیان و آندو تن در خون خود غلطان بیامداد رسانیدند .

چون سپیده صبح چون خنجر آبگون جوهر بنمود ، پادشاه از حال ایشان بپرسید، پس او را بماجری خبر دادند، پادشاه سخت آشفته خیال و پرپشیده حال کفیده بال گشت ، و از شدت تأسف و جزع خود را بر زمین افکند، و زمین را

ص: 179


1- حبور، بروزن سرور، خوشحالی و سرور و نعمت و مجلس فسق

بدندان در سپرد ، و از مفارقت ایشان اظهار فزع و اندوه و اسف فراوان نمود ، و از خوردن و خفتن و آسودن کناری گرفت ، و سوگند خورد که تازنده ماندمشر و بی را که موجب زوال و نقصان عقل اوست نیاشامد.

بعد از آن بفرمود تا جسد ایشانرا با حشمت وحرمت در گور نهادند، و گنبدی برروی آن بر کشیدند، و آنرا غریبین نامید، و سنت چنان نهاد که هر کس بر آن مقبره بگذرد، از شاه و گدا بیایست بر آندو تن سجده کند.

و در آنروزگاران قانون چنان بود که چون پادشاهی در میان اهل آنمملکت سنتی بر نهد آنسنت را متوارثاً در میان خود معمول میداشتند ، و نام او و آنسنت را زنده میداشتند و نمیمیراندند، و آنکردار بر آنجماعت حکمی واجب وفرضی لازم بود ، و هر پدری میگذشت پسرش را با قامت آنسنت وصیت میگذاشت ، لاجرم مردمان سالهای بسیار بر آنحال بزیستند از صغیر و کبیر و سیاه و سفید زن و مرد هیچکس برگور ایشان نمیگذشت جز اینکه ایشانرا بسجده میگرفت . و اینکار سنّتی لازم و امری چون فرایض شرعیه گردیده بود ، و حکم چنان بود که هر کس سر از سجده ایشان برگیرد با او شرط کنند که دو خواهش او را هرچه خواهی باش اجابت کنند و سر از تنش بردارند.

اتفاقاً مردی کازر که با خود بستۀ جامه که در میان آن مدقّه بود بگور ایشان گذر کرد ، پاسبانان آندو گور گفتند ایشانرا سجده بر ، قصار پذیرفتار نشد ، آن انکار را مشاهدت کردند گفتند اگر سجده نبری البته بشمشیر پادشاه جهان كيفر بینی، کازر باین تهدید و تهویل عنایتی نکرد.

موکلان چون این سرکشی و امتناع را بدیدند بر حسب معمول بدرگاه پادشاهش حاضر و داستانشرا بعرض او برسانیدند ، پادشاه در غضب رفت و گفت از چه روی سجده نکردی ، گفت من سجده نمودم لکن ایشان بر من دروغ بر نهادند و جز باطل سخن نیاوردند، پادشاه چون معلوم کرد سجده نیاورده است گفت هم اکنون تراست که دو خصلت را طلب کنی و هر دو استجابت میشود و چون آندو مقصود

ص: 180

ترا بجای آوردم البته ترا میکشم.

کازر گفت بسخن این جماعت البته مرا بخواهی کشت گفت از اینحال گزیری و گریزی نیست، کازر چون این جد و جهد پادشاه را بدید گفت اگر چنین است و از قانون خود تجاوز نمیکنی و مرا بخواستاری دو خصلت مختار و مجاب میسازی حکم من بر اینست که با این مدقه بر گردن پادشاه بزنم، پادشاه گفت اگر اینحکم را در حق دیگران جاری داری از بهر تو شایسته تر است ، کازر سخت تر شد و گفت جز بزدن گردن پادشاه حکم نمیرانم .

ملك ناچار روی با وزرای پیشگاه کرد و گفت در این حکومت که اینمرد جاهل مینماید چه میگوئید و رأی شما چگونه میپذیرد؟ گفتند تو خودسنتی استوار در صفحه روزگار بر نهادی و میدانی در شکستن سنّت چه ننگها و عارها و نکبتها و بوارهاست، و گناهی بس بزرك متضمن است، و نیز چون تو که خود مقنن این سنّت هستی، چون بشکنی البته دیگری از پس دیگری بطریق اولی خواهد شکست و برای پس آیندگان تو هما نحال و نسق پدید شود که تراست ، و تو سنن را باطل کرده خواهی بود.

پادشاه بعد از اینسخنان راه نجات را مسدود دید و بناچار گفت قصّار را بخوانید تا بهرچه جز این طلب کرده است بخواهد، و مرا از قبول ضرب مدقّه معاف بدارد ، چه من هر چه از من بخواهد اگر چه يك نيمه مملکت خود باشد بدو ببخشم.

وزرای پیشگاه کازر را بخواستند و با او سخنها براندند و بأو مواعيد رغبت انگیز بدادند، کازر این جمله را بشنید گفت جز اینکه بیاید چنانکه خواسته ام مدقهّ خود را بر گردن پادشاه بزنم هیچ چیز نخواهم .

پادشاه چون اصرار قصّار را بدید چاره جز قبول بلیّت نیافت ، و مجلسی محفوف بصنوف خلقان بیار است و قصار را احضار نمود ،چون ملك را بدانحال بدید مدقّه خود را بیرون آورد و چنان بر گردن پادشاه بزد که از تخت بیهوش برزمین افتاد پادشاه برخاست و از شدت آنضربت شش ماه حلیف بستر و رفیق نشتر شد،

ص: 181

و آندرد چنان بالاگرفت که آبرا بدستیاری پنبه ریسه بگلو میرساند

و چون آنمدت بر گذشت و پادشاه از علت مهلك افاقت وعافیت یافت و بگفت و بخورد و بچشید و بنوشید ، از مرد کازر بپرسید، عرض کردند بزندان اندر است، بفرمود تا حاضرش کردند: و گفت ای قصار یکحاجت دیگر تو باقی است که بیایست بعرض رساني تا اجابت کنم و البته بعد از آن بکشتن میرسی.

قصّار گفت در این اختیار با من است حکم مینمایم ضربتی دیگر برطرف دیگر تو فرود آورم.

چون پادشاه آنخن جانگاه بشنید از شدت ترس وجزع خود را بر زمین افکند و گفت اگر این ضربت بر من فرود شود سوگند با خدای جانم از تن بیرون میشود،بعد از آن فرمود چیزیکه ترا سود نمیرساند فروگذار، و گفتار از خواستاریش برگیر چنانکه از گذشته نیز منفعت ندیدی ، و بخواهشی دیگر فرمان کن تاهر چه خواهد باشد بجای آورم.

گفت صلاح خویش را جز در ضربت دیگر ننگرم.

پادشاه بیچاره و متحیر ماند و با کمال انفعال و عجز باوزرای خود گفت در این امر چگوئید بجمله گفتند اگر باجرای سنت راه سپری برای تو اصلح است. ملك فرمود وای برشما از آن ضربت نخستین که برگردنم فرود آورد از این هیچ وقت نتوانم آب سرد بنوشم ، چه من خود میدانم که از آنضربت چه بر من فرود گشته است ، حاضران گفتند ما راحیلتی و چارۀ بنظر نمیرسد.

چون پادشاه بدید که مشرف بر مرك میشود با قصّار گفت آیا در آنروز که موکّلان ترا در حضور من حاضر ساخته از توهمی بشنیدم که گفتی سجده کردم،و اینجماعت بر من دروغ بستند گفتند سجده نکرد ، گفت این سخن راندم لكن بصداقت نگفتم، و از اینسخن خواست پادشاه را بخوردن ضربت دیگر مجبور سازد ، پادشاه گفت من میدانم سجده کردی ، گفت آری.

پادشاه چون اینسخن را بشنید جان خود را رهانید و از جای برجست وسر

ص: 182

قصار را ببوسید و گفت گواهی میدهم که براستی سخن بیاراستی ، و اینجماعت بجماله فاسق وفاجر و دروغگوی هستند ، و بر تو دروغ بستند ، هم اکنون آنمکان و منزلت ایشان و تولیت ایشانرا با تو گذاشتم، و تو میبایست هر دو تن را تأدیب فرمائی .

میگوید چون مهدی اینداستا نرا بشنید، چندان خندان شد که هر دو پا برا بر زمین بکوبید و گفت سوگند با خدای داستانی خوش سرودی ، و او را صله و احسان نمود

راقم حروف گوید: چونمردم هوشمند این قبیل حكايات بشنوند، بر عدم ادراك نامه پیشینیان وقوف یابند، و بدانند چون برای احتشام خود و اصحاب خود بخواهند قانونی بیرون از اندازه و قبول جماعت بگذارند ، تا نامی بصفحه روزگار برپای دارند و در آنقانون موجبات مشقات و خرابی بنیان تعیش و زندگانی و وجود آفریدگان ایزد سبحانی مندرج گردد، البته دست غیب مدد کند، و آنمقاصدلغو و بیهوده ایشانرا از پهنۀ زمین و زمان براندازد.

وهر کس که آن بدعت را بگذارد هر چند باستارۀ قوى وطالع نامدار باشد، آخر الامر از شرارۀ ستم یافتگان آتشی تابناك برجهد ، و برخرمن اقبالش در افتد و جمله را بسوزد و خاکسترش را بر باد و بال و زوال دهد.

حکایت مهدی عباسی با کسیکه ادهای نبوت میگرد و مردی مجنون که در زمان او ظاهر شد

در عقد الفريد مسطور است که در زمان مهدی مردیرا که ادّعای نبوت میکرد بگرفتند و در حضور مهدی حاضر ساختند ، مهدی گفت تو پیغمبری ؟ گفت آری ، گفت بسوی چه کس مبعوث شدی؟ گفت آیا مرا مجال گذاشتید که بسوی هیچکس بدعوت بروم، در هما نساعت که مبعوث شدم مرا در زندان جای دادید، مهدی از سخن او بخندید و رهایش گردانید.

و نیز مردی در ایام مهدی بدعوی نبوت برخاست. او را بگرفتند و به پیشگاه

ص: 183

مهدی در آوردند ، مهدی گفت تو پیغمبری؟ گفت آری ، گفت کدام زمان پیغمبر شدی ؟ گفت ترا بتاریخ چکار ، گفت در کدام موضع نبوّت بتو رسید ؟

گفت سوگند باخدای در مشغله بیهوده در افتادیم، اینگونه مسئله از مسائل انبیا نیست و با پیغمبران اینگونه مکالمت نمیکنند، اگر رأی تو بر آن علاقه میگیرد که بآنچه با تو گویم تصدیق کنی چنان کن و بقول من رفتار نمای ، و اگر بر تکذیب من عزیمت برنهادۀ مرا بگذار از خدمتت بدیگر سوی شوم .

مهدی گفت رها کردن تو جایز نیست، چه اسباب مفسده در دین میشود گفت و اعجبالك تو برای فساد دین خود غضب میکنی، و من برای فساد نبوّت خودم خشمگین نباید بشوم، سوگند باخدای قوت و نیرومندی تو جز بمعن بن زایده و حسن بن قحطبه واشباه و امثال ایشان از سرداران و سرهنگان لشکرت نیست.

در این وقت شريك قاضی از جانب یمین مهدی جای داشت ، مهدی گفت اى شريك در حق این پیغمبر چگوئی آنمرد با مهدی گفت با این مرد در کار مشاورت کنی لكن مشاورت با خودم را متروک میداری. مهدی گفت داری بیار ، گفت در آنچه پیغمبران پیش از من بیاورده اند با تو محاکمه میکنم، گفت راضی هستم.

گفت آیا مرا کافر میدانی یا مؤمن؟ گفت کافر ، گفت نزد تو کافرم خدایتعالی میفرماید «ولا تطع الكافرين والمنافقين ودع أذاهم» (1) اطاعت کفار و منافقانرا مکن و ایشانرا آزار مرسان ، تونیز اطاعت مرا مكن و بمن اذیت روا مدار و مرا بگذار پیش مردمان ضعیف و مسکین شوم ، چه ایشان اتباع انبیا هستند ، و ملوك وجبابره را فرو میگذارم که ایشان هیزم دوزخ میباشند .

مهدی از کلمات او بخندید و او را براه خود گذاشت .

خلف بن خلیفه گوید : مردی در زمان خالد بن عبدالله قسيرى مدّعی نبوت ومعارض قرآن ش، او رابخدمت خالد آوردند ، خالد گفت سخن تو چیست؟ گفت باقرآن معارضه کرده ام ، خدا يتعالى ميفرمايد «انّا أعطيناك الكوثر فصلّ لربّك

ص: 184


1- سوره احزاب آیۀ 47

وانحر انّ شانئك هو الأبتر» من آیتی گفته ام که از این بهتر است : انّا أعطيناك الجماهر فصلّ لربك وجاهر ولا تطع كلّ ساحر و کافر، خالد بفرمود تا گردنش را بزدند، و بر چوبی بر کشیدند، خلف بن خلیفه شاعر بروی بگذشت و گفت انّا أعطيناك العمود فصلّ لربّك على عود و أنا ضامن أن لاتعود.

و نیز خلف خلیفه گوید: در مجلس عبدالله بن خازم برجسر بغداد نشسته بودم، ناگاه جماعتی بیامدند و مردیرا که ادّعای نبوت میکرد بیاوردند ، عبدالله گفت تو پیغمبری گفت آری گفت بسوی کدام کسی بعثت یافتی؟ گفت اینسخن بر تو نیفتاده است ، بسوی شیطان مبعوث شدم ، عبدالله بخندید و گفت او را براه خود گذارید تا بسوی شیطان رجیم برود.

ثمامة بن اشرس گوید: در محبس جای داشتم مردی خوش هیئت و خوش جامه ونيك منظر را بر ما در آوردند . گفتم فدایت کردم کیستی و گناهت چیست؟ و اینوقت جامی در دست داشتم تا بیاشامم، گفت این مردم سفیه مرا باینجا آورده اند تاچرا از جانب پروردگارم امر حق آورده ام، همانا من پیغمبر مرسلم، گفتم جعلت فداك باتو دلیلی هست گفت آری بزرگترین ادله با من است ، زنی را بمن بیاورید تا او را برای شما آبستن سازم و فرزندی بیاورد و آن کودك بر صدق دعوى من گواهی دهد، چون اینسخن بشنیدم آنجا مرا بدو دادم و گفتم بیاشام، صلّى الله عليك.

معلوم باد از این قبیل اشخاص و دعاوی از صدر اسلام تاکنون در اغلب از منه و هست ، و بجمله بطلانش ظاهر و بمنطوقه «انّ الباطل كان زهوقا» در نهایت ذلت وخفت وسفاهت حکم معدوم یافته، در این عهود نیز مکرر اتفاق افتاده است:

چنانکه داستان کنند در اصفهان مردی بدعوی نبوّت چنانکه برخاست گفتند معجزۀ تو چیست؟ گفت علم برغیب دارم ، گفتند این سنگ را چه مقدار وزن است گفت یکمن چون بکشیدند چهار من بود گفتند چهار من در آمد گفت اگر من پیغمبر اصفهان

ص: 185

هستم میگویم یکمن است شما دیگر چگوئید.

و اینجمله اثبات دعوى خاتمیت حضرت خاتم الانبیا را صلّی اللهُ علیه وآله نماید وگرنه در عهود سالفه که پس از چندی بعد از پیغمبری پیغمبری دیگر مبعوث میشد، سلاطین زمان و معاصرین او در بدایت امر با او مخاصمات واحتجاجات میورزیدند، و آزار بدو میرسانیدند، و او بسی سالها متحمل میشد ، و معجزات باهره متواتره ظاهر میساخت ، و خداوندش از آن بلاها و مشقات که هر يك موجب هلاكت بود، رستگار میداشت ، تا گاهی که نبوتش مقبول و دعوتش پذیرفته میشد ، و مصداق «و الله متمّ نوره ولو كره المشركون» ظاهر میگشت صلّى الله على جميعهم الى يوم التّناد.

و هم در کتاب مذکور از عیسی مذکور است که گفت از ابوعبدالرّحمن بشر شنیدم میگفت، در زمان مهدی مردى صوفى وعاقل وعالم بود و برای اینکه امر بمعروف و نهی از منکر نماید رفتار مجانین را پیش گرفته ، و بهر هفته روز دوشنبه و پنجشنبه سوار برنی میشد، و چون در ایند و روز سوار نی میشد و در کوی و برزن راه مینوشت ، چنان کودکان فریفته چنان کودکان فریفته کلمات و اطوارش میشدند که سر از حکم ّمعلمّ و طاعت بر میتافتند ، و بدنبال او میتاختند.

و اینمرد بیرون میآمد و مرد وزن و کودکان با او راه سپار میشدند، آنگاه بر فراز تلّسی بر میامد و با آوازی بلند صدا بر میآورد و میگفت پیغمبران و فرستادگان یزدانی در چه حال هستید، آیا در اعلی علیین نیستید ، آنجماعت میگفتند آری .

میگفت ابو بکر را حاضر کنید، پس غلامی را میآوردند و در برابرش مینشانیدند او میگفت ای ابوبکر خداوندت در رعیت داری جزای خیر دهاد ، همانا بعدالت رفتی و بعدل بایستادی ، و محمّد صلّی اللهُ علیه وآله را بطوری ستوده خلافت کردی وحبل دین را بعد از آنکه باز شد و منازعتها روی داد بعروه استوارو نيكوتر ثقتى وصل نمودی آنگاه میگفت او را بأعلا عليّين بريد .

ص: 186

بعد از آن میگفت عمر را بیاورید، پس غلامی را میآوردند و در حضورش مینشانیدند بدو میگفت ای ابو حفص خداوند ترا در رعایت دین اسلام پاداش نیکو فرماید، بسی فتوحات بنمودی و شهرها بر گشودی وفییءِ مسلمانانرا فراوان ساختی ، و بر روش صالحان راه نوشتی ، و در میان رعایا وعباد بعدل و داد کار کردی ، او را با علا علیّین برسانید، و در برابر ابو بکر جای دهید.

آنگاه میگفت عثمان بن عفان را بیاورید، پس غلامی را در حضورش حاضر ساختند روی بدو میکرد و میگفت همانا در آن سالها که بر مسند خلافت جای داشتی سنت را با آراء خود مخلوط ساختی ، لكن خدایتعالی میفرماید «خلطوا عملا صالحاً وآخر سيّئاً عسى الله أن يتوب عليهم» (1) اعمال ستوده ناستوده را باهم مخلوط ساختند معذلك امید عفو هست، او را نزد دو صاحبش ابو بکر وعمر در اعلا علیّین کشانید .

میت بعد از این جمله میگفت علی بن ابیطالب علیه السّلام را بیاورید ، همچنان پسریرا در حضورش بیاوردند و بنشاندند بدو میگفت ای ابوالحسن خداوندت در رعایت و حراست امت جزای خیر و پاداش نيك دهاد ، همانا توئی وصیّ وولیّ نبی عدل و دادرا در جمله عباد و بلاد منبسط کردی ، و از دنیا و حکّام آن روی بر کاشتی، و بزهد رفتی و از ادراك فيیء کناری گرفتی ، و چنگ و دندانی در آن نیفکندی و بدرهم و دیناری طمع نیفکندی ، و توئی پدر ذریّه مبارکه و شوهر زكيّه طاهره ، بعد از آن میگفت ببرید او را بسوی اعلا علیّین فردوس برین .

بعد از آن سخن تازه میکرد و میگفت معاویه را بیاورید ، اینوقت کودکی خردسال در حضورش مینشاندند آنوقت آنمرد عالم بدو روی آورده میگفت توئی کشنده عمار بن یاسر ، وخزيمة بن ثابت ذوالشهادتين ، و حجر بن عدی کندی که از کثرت عبادت چهره اش فرسوده شده بود ، و توئی آنکس که امر خلافت را که عدل صرفست بسلطنت که ظلم صرفست تبدیل کردی، ومال مسلمانانرا بهره خویش

ص: 187


1- سورۀ توبه آیه 103

ساختی ، و بمیل و هوای نفس خود حکومت راندی، و از کثرت نعمت غرور و سرکشی و تجّبر گرفتی ، و تو اول کسی هستی که سنت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را دیگرگون نمودی، و احکام او را نقض کردی ، و به بغی و طغیان قیام ورزیدی، ببرید اور او باستمکاران وظلمه یکجای باز دارید .

آنگاه گفت یزید را حاضر کنید، آنگاه غلامی در حضورش حاضر شد، روی با او کرد و گفت ای قوّادتو آنکس هستی که اهل حرّه را بکشتی و مدّت سه روز مال وجان وناموس اهل مدینه را مباح گردانیدی ، و حرمت حریم رسول مکرّم صلى الله عليه وآله راهتك نمودى، و مردم ملحد بد كيش زشت آئین را منزل و مأوى دادی ، و خویشتن را بر زبان رسول صلّی اللهُ علیه وآله مستوجب لعن کردی، و باینشعر جاهلیت که ابن زبعری در جمله قصیده خود گوید تمثل جستی:

ليت أشياخي ببدر شهدوا *** جزع الخزرج مع وقع الاسل (1)

وحسين علیه السّلام را بکشتی ، و دختران رسولخدا یرا بر احقاب اشتران بر نشاندی،وشهر بشهر اسیروار بگردانیدی ، ویرا بدرك اسفل دوزخ بکشانید ، و همچنین خلفای بنی امیه را تن بتن نام میبرد و از مثالب ایشان یاد میکرد تا بعمر بن عبدالعزیز میرسید.

و میگفت عمر را بیاورید پس عمر را بیاورید پس غلامی حاضر میشد و در حضورش می نشست بدو میگفت، خداوند ترا در رعایت حدود اسلام پاداش نيك فرمايد ، عدل را بعد از آنکه بمرده بود زنده داشتی، و دلهای سخت را نرم داشتی، و عمود دین بعد از شقاق و نفاق بعدل و اقتصاد تو بیای ایستاد، او را ببرید و با صدیقان ملحق سازید.

آنگاه سایر خلفای بنی امید را نام میبرد و هر یک را بآنچه میشایست یاد میکرد تا بدولت بنی عباس میرسید اینوقت خاموش میشد، با او میگفتند اينك ابو العباس امير المؤمنین است، یعنی نوبت سلطنت بنی عباس رسید، و اول ایشان ابو العباس بود گفت اکنون امر ما با بنی هاشم رسید، قلم از حساب ایشان بجمله بردارید ،

ص: 188


1- خزرج بروزن جعفر شیر را گویند و نام قبیله ایست از انصار واسل بمعنی نیزه ها و تیرها

و تمام ایشانرا بآتش اندازید .

و معلوم باد چون بر این حکایت که در کتاب عقد الفريد ابن عبد ربه المالكي منقول از عیسی مسطور است ، و در زمان مهدی عباسی روی داده، و در حق هر يك از خلفای گذشته بیانی رفته و میگوید این مرد صوفی عالم و عاقل بود ، و متعمداً برنی سوار میشد آنوقت مسائل دقیقه را باز مینمود، با آن قرب عهد بر چیزی حمل میتوان کرد!؟، راوی از علمای سنت، ناقل از علمای سنت، قائل كذلك ، و در زمره کلمات او چون بنگرند می بینند خطاب او در محضر جماعت اهل سنت نسبت بامير المؤمنين علیه السّلام چگونه است کمالا يخفى على اهل المعرفة .

حکایت نجات جوان علوی که در محبس خلیفه مهدی اندر بود

در کتاب فرج بعد از شدت و پاره کتب دیگر مسطور است که مهدی خلیفه یکی از شبها در بستر راحت باستراحت دیده در خواب داشت ، ناگاه ترسناك پریشان اندیشه از خواب بر جست و صاحب شرطه را در آندل شب احضار کرد چون حاضر شد گفت دست بر سر من بسپار و بهرچه ترا سوگند میدهم یادکن که آنچه بفرمایم در این ساعت بپایان آوری، و دقایقی مسارعت و مبادرت از دست مگذاری و از تأخیر و توقف برحذر باشی .

صاحب شرطه را انقلابی عظیم فرو گرفت و عرض کرد مرا کجای آن پای و پایه و دست و مایه که بر آن سر که سروران جهان و سرافرازان زمان بر آستانه اش سر مینهند دست رسانم ، آنگاه قسمهای غلاظ و شداد که عظیمتر از آن از تو هم بیرون بود بر زبان براند که بآنچه فرمان رود در همانحال بیایان آورد.

مهدی گفت بسوی زندان راه برگیر و فلان شخص حسنی را طلب کن، چون بیابی بند از پایش بر گیر، و از زندانش بیرون آور، آنگاه او را در دو کار

ص: 189

مختار كن ، يا نزد ما اقامت جوید و در کمال تقرب و رفاه و احترام و بتكريم بگذراند ، یا بمدینه طیبه با اهل بیت و اقارب خود پیوسته گردد ، اگر سفر کردن بمدینه را اختیار کرد چندین مرکب و غلام و جامه و زر و آنچه درخور مسافرت است بدو تسلیم کن که او را کافی باشد، و اگر جوار و قربت ما را بر گزیند آنچه در بایست اقامت است از ترتیب سراها و عمارات عالیه و امتعه نفيسه و خدم ومخارج و مصارف و مستغلات وضياع و عقار مهیا ساخته بدورسان .

آنگاه مهدی بفرمود تا بروات که بتوقیعات مزین و بر ما يحتاج هر يك از این دو امر مشتمل بود بصاحب شرطه بدادند و او بروات را گرفته و بخزینه و اصطبل برفت و آنچه در بروات مذکور بودجمله را حاصل و حاضر کرده ، آنگاه بزندان برفت ، و زندان چاهی بود سر پوشیده، پس آنجوان علویرا طلب کرد جوانی در نهایت جمال و بها و کمال و دها بیرون آمد ، لكن از زحمت زندان بسي نزار و ضعیف گشته بود.

صاحب شرطه سلام و پیام خلیفه را بده بازرسانید ، آنجوان رفتن بمدینه را اختیار کرد، در هما نساعت چهار پایان و ادوات و آلات سفر و جوایز وصلات و ثیاب را بدو تسلیم کرد.

چون خواست جانب راه بر گیرد ، گفتم ترا بدانخدائی که از چنین بلا و چنین محبس ترا رهائی بخشید، اگر میدانی که چه باعث گردید که خلیفه بررها کردن و احسان بر تو ناچار شد با من بفرمای.

گفت در اینشب جدم پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله را در خواب دیدم چنان پنداشتم که مرا از خواب بیدار کرد و فرمود ای پسرك من همانا بر توستم راندند ، عرض کردم آری یا رسول الله فرمود بیای شو و دو گانه بپای گذار ، و چون از نماز بپرداختی ایندعا را بخوان «ياسابق الفوت و يا سامع الصّوت و يا كاسي العظام بعد الموت ، صلى الله (صلّ اللهمّ ظ) على محمّد و آل محمّد ، و اجعل لي من امرى فرجاً ومخرجاً ، إنك أنت تعلم ولا أعلم ، و تقدر ولا أقدر ، و تقدر ولا أقدر ، و أنت علام الغيوب،

ص: 190

برحمتك يا ارحم الراحمين .

چون از خواب بر خاستم وضو بساختم و دو رکعت نماز بگذاشتم چنانکه آنحضرت بفرموده بود ایندعا را بخواندم چون چند بار مکرر بنمودم صدای ترا بشنیدم که مرا آواز بدادی موجب رستگاری خود را جز این ندانم که باز گفتم .

صاحب شرطه نيك شادشد و خدایرا سپاس بگذاشت که این توفیق بیافت از حسنى سؤال بنمود و این دعا را محفوظ داشت، و چون جوان شادان برفت ، وی بخدمت مهدی بیامد و در همان ظلمت شب داستان خود را بعرض رسانید.

مهدی گفت سوگند با خدای بصدق سخن کرد چه من در فراش خفته بودم بناگاه زنگی (1) با گرزی آهنین که بر دوش داشت ، در شدت صلابت و هیبت بجانب من گرائید ، و بانگی مهیب بر من برزد که فلان علوی حسنی را که بزندان تو محبوس و ازرهائی مأیوس است رها کن تا آزاد و شاد گردد و گرنه بيك عمودی كه برسرت نوازم از پایت در اندازم و از وساده ات بر گیرم و هیچ بهانه را نپذیرم ، ترسان و پیچان از خواب برجستم چنانکه نیرو و آرام از من رمیده بود ، و قدرت معاودت بفراش نیافتم تا اکنون که تو بفراغت مراجعت کردی .

راقم حروف گوید: چنین مینماید که این حکایت راجع بحضرت كاظم علیه السّلام باشد چنانکه در جای خود مذکور شود ، و نیز ممکن است در هر دو موقع باشد.

بیان حکایت عبدالاولی جمعی و رفع پریشانی او بالطاف مهدی

هم در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که عبد الاعلى بن عبيد الله الجمحي حدیث نمود که در لشگر گاه مهدی جای داشتم و گردنم از بار وام خاص و عام سنگین شده چنانکه از اندیشه آن خواب شب و آسایش روز و تاب و سکون از

ص: 191


1- سياه حبشي

من دور شده بود ، یکی روز مهدی بر مرکبی سوار و از افاضل ندماءِ و دبیران و نویسندگان در موکبش ملازمت داشتند، من بر اسبی نزار و کندرو نشسته در آن موکب میراندم ، چنانکه مفاوضات ایشانرا می شنیدم.

در اثنای محاورات مهدی از ایشان پرسید در جمله ابیانی که شعرای عرب در نشیب و غزل سروده اند كداميك خوشتر و دلاویزتر میباشند ، و بیان عشق و صفت عشاق را کاملتر میرسانند؟

یکتن از ایشان گفت این شعر امرء القیس که متضمن این معنی است چون از دیده خونریز اشك خونین بر دیدار فتنه خیز بیاری ما را مجنون کنی ، چه از چشم تو بوی خون ما میآید ، و هر قطره که غمزه خونریز تو بریزد چون تيري است که بر دل ما بنشیند.

مهدی گفت گوینده اینشعر ساده و درشت گفته و چندان آبدار و دقیق و لطیف نیست .

دیگری گفت ای امیر در جمله ابیاتی که در نشیب گفته اند شعر کثیر خوشتر است که این معنی را میپروراند همیخواهم یاد لیلی را از خاطر بسپارم چه سود که کجا بگذرم چهره اش در برابر چشمم مصور است .

فرمود این نیز لطافتی ندارد، و این چه عشق بیمایه ایست که میخواهد معشوق را فراموش کند .

من از دور فریاد بر کشیدم ای امیرالمؤمنین آنچه میجوئی نزد من موجود است ، گفت اسب بتاز تا بما پیوسته شوی و معروض دار گفتم ایخلیفه روزگار، اسبم از کمال نزاری و کاهلی نمیتواند خود را بموكب خلافت کوکب برساند ، فرمود او را اسبی بر نشانید و بما رسانید، فوراً از اسبهای جنیبت خاص مرکبی بیاوردند بر نشستم و با خود گفتم این نخستین فتوح است ، چون بخدمت مهدی رسیدم فرمود بیار تا چه داری.

گفتم خوشترین و با ذوق ترین ابیات که در نشیب گفته اند اینشعر احوص

ص: 192

شاعر است که این معنی را حاکی است، با خویش همیگفتم که چوان یارم بدلداری دل دهد، این محنت و غمخواری که دار است از تیمار دلدار کم گردد، امّا ندانستم که از گرمی و حرارت رطل بار بر بیماری دل افزوده خواهد شد ، گفت آفرین كه بس نيك آوردی ، و من در طلب اینمعنی بودم حاجت تو چیست ؟ گفتم چندانم و ام بر گردنست که تاب احتمال آنرا ندارم گفت وام او را بگذارید ، در حال بر حسب فرمان مطاع تمام قروض را ادا کردند، و آسوده شدم.

بیان حکایت مفضل بن محمد ضبی و ادای دین او بامر محمد مهدی

و هم در کتاب فرج بعد الشدَّه مسطور است که مفضل بن محمّد الضبّی گفت: در زمان خلافت مهدی عباسی یکی روز بامدادان بگاه سر از خواب برگرفتم، سخت پریشانحال و تنگدل و پژمرده خاطر، ومبلغها وام برگردن داشتم و در ادای آن راه چاره مسدود و ندانستم تا چه سازم و علاوه بر این از مصارف مخارج يوميه عاجز شده حیران و سرگردان بودم، و نمیدانستم راه تدبیر چیست ، لابد از خانه بیرون آمدم و بر در سرای بایستادم، و در بحر غم و اندوه غوطه ور بودم .

بناگاه رسول خلیفه بیامد و گفت فرمان امیرالمؤمنین را اجابت کن، سخت بترسیدم و گفتم بروم و جامه بر تن کنم ، گفت اجازت نیست خوف و فزع فزایش گرفت و روح را در بدن آسایش برفت، و از آن بترسیدم که بواسطه اتصالی که بخدمت ابراهيم بن عبدالله الحسن داشتم مهدی بقصد جان من برآمده و بلائی بر من فرود خواهد کرد.

ناچار جامه بخواستم و همچنانکه بر در سرای بودم بپوشیدم و تجدید وضو کرده با رسول خلیفه روزگار را هسپار شدم، چون بخدمت خلیفه مهدی شدم و سلام بدادم پاسخ بداد و گفت بنشین، دانستم خیر است، بنشستم پس از آن گفت بازگوی بلیغ تر سخن که در مدح عرب گفته اند کدامست؟ ساعتی بیندیشیدم اما هیچ

ص: 193

بخاطرم نرسید که دلخواه باشد ناگاه بر زبانم جاری شد بر زبانم جاری شد گفتم قول خنساء .

چون مهدی نام خنساءِ بشنيد نيك افروخته روی شد و گفت کدام شعر او ؟ گفتم این شعر اوست (وان صخراً لموالين وسيدنا ) الی آخر ، و در این شعر میگوید برادرم صخر بزرگ و خداوند ما بود و همواره میهمان پذیر و سماطش گشاده و طعامش آماده است ، همه کس از همه جا بدوراه میبردو گوئی کوهی است بلند و سرافراز که بر فرازش آتشی برافروخته اند و از دور و نزديك نمايان و همه كس بسويش گرایا نست .

چون این اشعار را بخواندم نشان نشاط و عنوان انبساط در چهره مهدی نمایان شد، و گفت من خود نیز با این جماعت چنین گفتم و اشارت بجماعتی که در حضورش جلوس کرده بودند بفرمود ، گفتم آنچه امیرالمؤمنین رأی زده است بصواب مقرونتر است در آنچه فرموده است بعد از آن گفت ای مفضل سخن بگوی گفتم از چه باب؟ گفت از احادیث و حکایات عرب، من از آنگونه اخبار آنچه را می پسندیدم بعرض همیر سانیدم که مؤذن با نك نماز ظهر بركشيد.

اینوقت مهدی گفت حال تو چگونه است ؟ عرض کردم چگونه است حال آنکس که بیست هزار درهم قرض داشته و زحمت و امخواه داشته باشد ، چون این سخن بشنید فرمود بیست هزار درهم برای قرض او بدو دهید ، و بیست هزار درهم دیگرش دهید تا در تجهیز دختران خویش بکار بندد و بر وسعت معیشت اهل وعیالش بیفزاید ، و بیست هزار در هم دیگر نیز بدو دهید تا در اصلاح کار خویش بکار بندد.

آنگاه فرمودای مفضل ابن مظفر چگونه این شعر را که نقد الحال تست نیکو گفته است و قرائت فرمود :

وقد تغدر الدّنيا فتضحى غنيّها *** فقيراً ويغنى بعد بؤس فقيرها

وكم عيشة قدراً بياض يكدّر *** واخرى صفا بعد الكدور غديرها

روزگار غدار بر یکروش گردش نگیرد، و ابنای خود را بغدر و فریب در سپارد، و بسا مردم که شب هنگام با دولت یار و چاشتگاه خاکسار، و بسامردمان

ص: 194

که روزگار عیش و سرور ایشان تاریکتر از آب دیدۀ کور بود بناگاه روشن تر از چشمۀ هور گشت ، و بسا کسان که روز شادی و نعمت او خرمتر از بوستان بهشت بود بساعتی دیگر سیاه تر از انگشت گشت ، پس نه باقبال دنیا مسرور توان نشست ، و نه در ادبارش از وصول رحمت مهجور توان پنداشت .

حکایت احمد بن ابی خالد اول با ابو عبید الله وزیر مهدی عباسی

و هم در آن کتاب و بعضی تواریخ معتبره دیگر مسطور است که احمد بن ابی خالد گفت : پدرم احمد در آغاز جوانی با ابوعبیدالله وزیر مهدی که در آن روزگاران روز خود بمعلمی و مؤذّنی میسپرد مصاحبت و مودّت میورزید ، و در میان ایشان رشتۀ مؤالفت استوار بود، احمد بن ایوب نیز در قواعد دوستی با ایشان همعنان میگذشت.

پدرم روزی با من حدیث مینمود و فرمود مخائل ریاست را همواره از شمائل ابی عبیدالله مطالعت میکردم ، و امارات امارت را در افعال و اقوال او مشاهدت مینمودم، و هر وقت مجلسی بجماعتی آراسته میگشت او را مانند ماه در میان انجم میدیدم، و از آنچه رأی میزد پای بدر نمی نهادم.

تا یکی شب در اثنای صحبت و معاشرت با او گفتم، زود باشد که بادراك بمقام رفیع و مسند منبع صدارت برسی ، چه در اخلاق وشيم تو ادراك این منصب محتر مرا نگرانم، بفرمای اگر بخواست خداوند دوسرای آنچه حدس میزنم صائب گردد چه احسان با من میکنی گفت ترا خلیفه وقائم مقام خویش گردانم، آنگاه روی با احمد بن ابی ایوب کرد و گفت از تو نیز آنچه بخواهی دریغ نمیکنم.

احمد گفت استدعای من چنانست که امارت مملکت را تا هفت سال بلا انفصال با من گذاری، و در طی این سنوات جز بسال هفتم از من حساب نخواهی گفت چنین کنم .

ص: 195

از اینشب که ما را سر باین سخنان خوش بود روز و شبی بسیار بیایان نرفت که ابراز باران بکاست ، و آسمان از انزال رحمت بخل ورزید ، در زراعت خللی فاحش ، و در ریعان آن کاهشی بنمایش رسید، مردمانرا حالی سخت پیش آمد، و از خشکی زمین اشکها بر چهره ها روان شد، و در طلب باران روی بدرگاه خالق كلّ نهادند.

الطاف الهی و افضال نامتناهی مزرع آمال ایشان را مأیوس نگذاشت و باز نگذشته دعای ایشان مستجاب و آفتاب عالمتاب را سحاب حجاب و بارانی عظیم باریدن گرفت ، و دشت و کوهسار و باغ و راغ را در سپرد.

در آن اوان ثعلبه از جانب صالح بن علی امیری آن شهر را مي نمود ، با کاتب خود فرمود خبر قحط و استیصال وفزع واستسقاى خلق وفضل و رحمت خداوند متعال را بصالح بن علي مکتوب کن، چون کاتب بنوشت و از نظر ثعلبه بگذرانید.

امیر بلد آن الفاظ و معانی را در شرح چنان الطاف و مبانی نپسندید، و نامه را بدرید، وروی با حاضران کرده گفت آیا در میان شما کسی باشد که نامه نگاری بفصاحت و بلاغت بتواند و بجانب امیر برنگارد ، گفتند در این شهر مردیست ادیب و هنرمند و فاضل وعالم و عاقل وصاحب رأی رزین و اندیشه دور نگر که ابوعبیدالله کنیت دارد، مگر ارادۀ امیر را او تعهد انجام نماید .

ثعلبه بفرمود تا او را حاصر ساختند و گفت یکی نامۀ سوی امیر بنویس ، وحديث قحط وغلا و استسقاء وفضل خدا و اجابت دعا را با نیکوتر عبارت وروشنتر بیانی باز نمای.

ابوعبیدالله خامه برنامه براند و باندك فرصتی بیاض را بسواد رسانیده مختصری مفید ، و مکتوبی مقرون بفصاحت و بلاغت تقدیم کرد، ثعلبه را سخت پسند اوفتاد ، وبصالح بن علي بفرستاد، چون صالح قرائت نمود از رفت معنی و لطف اشارات وعذوبت الفاظ و بلاغت آن نامه در عجب رفت، و به ثعلبه نوشت نویسنده این نامه را در این ساعت بفرست و رخصت تسويف و توقف مده .

ص: 196

ثعلبه ابوعبیدالله را خدمت صالح بفرستاد، صالح بن علي او را بیازمود و آنرا مرتع علوم خاصه در ترسل و استیفاو فنون ادب کامل و امارات براعت را در وی ظاهر یافت ، بعلاوه برزانت رأی و متانت خرد و فضل وافر و کمال شهامت ممتاز نگریست و کتابت خود و دیوان انشاء را بدو بگذاشت، و ابو عبید الله در گردش و نمایش و نظم و ترتیب و اظهار آثار کفایت و درایت آیات جمیله را مشهود دور ونزديك يافت.

و چون بخط و املاء و انشاء او مکتوبی چند از طرف صالح بن علي بخدمت ابی جعفر منصور معروض گشت ، منصور چون بر آنگونه الفاظ و عبادات و خط وانشاء بگذشت فرمود: از این پیش مکاتبتی که از صالح بن علي بعرض ميرسيد فاسد و کاسد ، و با خطی پریشان و الفاظی نابسامان ، و بیانی مبهم و کلماتی در هم بلکه ملحون بخطا وزلّت بسیار مقرون بودی ، و اينك نوبتی چنداست که بر خلاف آن با خطی خوش و خوب و الفاظى مهذب و مرغوب و کلماتی دقیق و بیاناتی رقیق می بینیم کیفیت حال چیست و نویسنده این نامه ها کیست؟

تفصیل حال ابی عبید الله وكمال فضل و قدرت و استعداد و سلطنت او را در مملکت فصاحت و بلاغت، معروض نمودند ، منصور بفرمود تا باحضار او بنوشتند ، چون حاضر حضرت خلافت شد، ابو جعفر منصور در هر فنّی از فنون که او را بیاز مود از آنچه در پهنه اندیشه داشت بر افزون یافت ، لاجرم کتابت پسر خود مهدیرا با او گذاشت، و درجۀ اختصاص و اتصال او روز تاروز در خدمت منصور فزایش و مراتب عز و اقبال و عظمت و اجلالش نمایش گرفت.

و منصور یکباره در تربیت و ترقی و تکمیل او توجه فرمود ، و بوفور الطاف و مراحم خود مباهی ساخت، و ارتفاع مقام او بدانجا رسید که ربیع صاحب با آنحال قرب و محرمیت چند نوبت کمر بر بست تا مگر در ارکان اعتقاد منصور ثلمه افکند ، و ابو عبید الله را از آن مراتب ساقط گرداند ، ممکن نشد ، و آخر الأمر منصور گفت ایربیع چگونه مرا در تربیت شخصی ملامت میکنی که من خود هر چند

ص: 197

خواستم پسرم مهدیرا از لباس مردم عجم بیرون بیاورم نتوانستم ، اما بواسطه مصاحبت و برکت معاشرت با این مرد اکنون بجامۀ فقها و لباس افاضل علما اندر است.

بالجمله ابوعبیدالله در وفای بعهد و شرط خود که از علامات فضایل و مخايل و شمائل شريفۀ انسانی و لطایف عناوین شرف نفسانیست ، بر آمد ، و ابو خالد را نزد خود بخواند، و نیابت امور خود را بدو گذاشت ، و چون منصور از اینسرای غرور بگذشت ، و مهدی براریکه سلطنت متکی گشت ، و ابوعبیدالله بمقام وزارت بر خوردار شد، بر حسب میعادی که نهاده بود امارت مملکت مصر را با احمد بن ابی ایوب بگذاشت ، و تاگاهی احمد برجای بود از وی بازنگرفت .

همانا فوایدی که در مطالعه این خبر هست بر مردم بصیر مکتوم نیست ، و یکی از آنجمله اینست که ابو جعفر منصور در شرح مراتب و مقامات فضل و دانش ابو عبیدالله بر اینمسئله اکتفا فرمود که پسرش مهدیرا از لباس عجمیان بلباس فقها اندر آورد، و این یکخدمت را بر تمام خدمات مقدم و اشرف و انفع شمرد و چنان بود که گفت .

چه ابو جعفر در میان خلفای بنی عباس چنانکه مسطور شد به برتر درجه فضل و علم و دها و ذكاء و متانت عقل و کمال هوش و درایت و دوراندیشی و نباهت ممتاز بود ، و میدانست چون ولیعهد دولت از جامه و هیئت خویش و آباء خویش بگردد و روش دیگرانرا بپسندد، کاربآنجا میرسد که باطوار و افعال و اخلاق آنمردم و مخائل ایشان مایل میشود ، و عاقبت اینکار بضعف اساس و مبانی مملکت عرب و قوّت و قدرت ارکان دولت دیگران منتهی میشود، و در مراتب استبداد و استعداد مطلوب خود ایشان رخنه میافتد ، و مفاسد بزرك ظاهر میشود.

و مصداق کلام معجز نشان عقل کلّ و خاتم رسل صلى الله عليه و آله «من خرج عن زيّد قدمه هدر» در دودمان او موجود میگردد ، و به تباهی امتعه و کساد اقمشه دولت خود و زواج امتعه دیگران اتصال میجوید ، و چه خسارتها را وارد میسازد، از آنروی این بکرا نام برد و انتخابی صحیح فرمود .

ص: 198

چنانکه هم اکنون در این عهود و اعصار که باین حال دچاریم می بینیم بچه بلیّتها و خسارتها و مرارتها و اتلافها و اسرافها و تضييع مالها ووقتها و ذلتها گرفتاریم که شرح و بسط آن کتابی مخصوص ، و بیانی مبسوط خواهد ، ایزد متعال مگر بفضل وعنايت خود بطرق هدایت و رشادت و درایت ارشاد فرماید.

بیان حکایت متفرقه ابو محمد مهدی خلیفه عباسی با پاره کسان

یکی روز عبدالله بن مصعب زبیری بحضور مهدی در آمد مهدی گفت ای زبیری «دخلت على الخيزران فلمّا قامت لتصلح من شأنها نظرت الى حسنة» بر خیزران در آمدم چون بپای شد تا آماده معاشرت شود نظر بحسنه افکندم ، گفتم یا امیر المؤمنين همانا در این کردار ترا همان دریافت که مخزومی را دریافت در آنمقام و هنگام که اینشعر را گوید :

بينما نحن من بلاكث فالقاع *** سراعاً والعيس تهوى هويّاً (1)

خطرت خطرة علي القلب من ذكراك *** وهناً فما استطعت مضيّا (2)

قلت لبيك اذ دعانى لك *** الشّوق وللخادمين كرّ المطيّا (3)

کنایت از اینکه از بیم رقیب از دیدار حبیب بی نصیب بیاید بود، آنگاه مهدی بفرمود تا ستور و پرده ها را که مانند سحاب ، بر دیدار آفتاب احتساب حسنه احتجاب شده بر افراختند، نظری بحسرت بر آنماه خرگهی بیفکند، آنگاه ترسان و لرزان خود را بخمید و گفت و اسواتاه من خيزران ، و بسوى خیزران بازگردید.

ص: 199


1- بلاکث ، نام موضعی است در زمین حجاز و عیس ، شتر سفیدیست که آمیخته است بسفیدی او سرخی . وهوى ، یعنی افتاد، وهوى بروزن غنی افتادن از بلندی به پستی
2- وهن، سستی در کار است
3- مطیه و مطی، بارکیست که شتاب میکند در رفتن

چون اینحالرا بدیدم گفتم یا امیرالمؤمنین در اینحال و کردار دریافت ترا آنچه جميلرا ادراک نمود در آنجای که این شعر را بگفت:

و أنت الّتى حببّت شغباً الى بدا *** إلىّ و اوطاني بلاد سواهما

حللت بعذا حلّة ثمّ حلّة *** بهذا فطاب الواديان كلاهما

خطاب بمعشوقه خود نبیه کند و گوید تو آنکس باشی که شغب و بدارا که دو منزل هستند در میان مصر و شام و شام و مکه، محبوب من گردانیدی با اینکه هيچيك از منازل اوطان و بلاد من نیستند، یعنی چون تو در اینحدود منزل داری منازل و معابری که بسوی تست محبوب من است، گاهی بهوای تو در اینمزل و گاهی در آنمنزل فرود آیم، و این هر دو منزل بواسطۀ تو پاکیزه و نیکو گردیدند .

گفت معشوقی بعاشق کایفتی *** تو بغربت دیدۀ بس شهرها

خود کدامین شهر از آنها خوشتر است *** گفت آنشهری که کوی دلبر است

و اینشعر را در کتب شواهد یاد کنند چه در اینجا الى بمعنی خود نیست ، و بمعنی فاء است ای فبدا ، و اراده ترتیب شده است ، بدلیل شعر ثانی که میگوید ثم حلّة بهذا ، كه افادۀ ترتیب و تعقیب را با تراخی مینماید ، و بعضی ایند و بیت را از کثیر غره میدانند.

بالجمله میگوید مهدی بر خیزران در آمد و اندک مدتی بر نیامد که از نزدش در آمد، زبیری میگوید بخدمنش در آمدم مهدی فرمود مرا انشاد شعر کن پس این شعر را که از صخر بن جعد است بعرض رسانیدم.

هنيئاً لكاس حدّها الحبل بعدما *** عقدنا لكاس مؤثقاً لا نخونها

وإشماتها الاعداء لما تألّبوا *** حوالی واشتدت علىّ ضعونها

فان تصحبي وكلت عينّى بالبكا *** و اشمتّ اعدائي فقرّت عيونها

ص: 200

فانّ حراماً أن اخونك ما دعا *** بيليل قمرىّ الحمام وجونها

و ما طرد اللّيل النهار و مادعت *** على فنن و رقاءِ شاك ربينها

و در این اشعار مهدیرا نیز تبريک و تهنیتی در برخورداری و کامکاری از یارماه رخسار باز رسانید، مهدی بفرمود تا در ازاء هر يك شعريكه قرائت کرد هزار دینار احمر بدو بدادند، و این خیزران که ما در هرون الرشید و موسی هادی است ، و دیگر حسنه زوجۀ او از تمام زنان مهدی در خدمتش بیشتر تقرب داشتند ، و علاقۀ مهدی باین دو زوجه از دیگر زوجات بیشتر بود.

در حديقة الافراح از احوص مسطور است که گفت بخدمت مهدی بتسليم سلام در آمدم در ضمن صحبت گفت آیا پیش از ما در میان امم سالفه جماعت عشاق بودند گفتم ای امیرالمؤمنین بمن رسیده است که مردی از بنی اسرائیل که عبود نام داشت عاشق دختر عمّ خود شده چندان بکوشید تا او را تزویج نمود ، و چون او را در فراش خود بیاورد بمرد، وعبود روز و شب بر گور اوجای کرده میگریست ،

حضرت عیسی علیه السّلام بروی بگذشت ، و بپرسید و تفصیل را بعرض رسانید ، فرمود همانا روزش بپایان و روزیش بکران رسیده، اگر تو يك نيمه عمرويك نيمه روزی خود را بدو میگذاری من دعا میکنم تا خداوند زنده اش گرداند ، عبود قبول کرد ، و آنحضرت دعا نمود و آنزن زنده شد، عیسی فرمود اکنون دست اور ابگیر، عبود دستش را بگرفت و بجانب شهر برفتند، چون نزديك شدند عبود گفت همانا ما را امری عظیم روی داده است ، و اينك مرده را که سه روز از مرگش بگذشته بود بشهر میبریم، و من در اینمدت نه خورده ام و نه خفته ام و همیخواهم . ساعتی بخوابم تاجان و قوتی گیرم، زوجه اش گفت فرمان تر است ، پس سر شرا در دامان زوجه بگذاشت و بخفت.

در اینحال یکی از پادشاهزادگان بنی اسرائیل بروی عبور داد و از آنروی فتنه خیز و موی دلاویز دل از دست بداد ، و چندان باوی سخن کرد و عرض تعشق و تعلق نمود که او را رام ساخت و فرمان داد تا وی راه بر گیرد، آنرن بیوفا سرعبود را

ص: 201

بر زمین نهاده باوی چون سرو روان و ماه فروزان خرامان شد.

چون عبود بیدار شد ویار را در کنار ندید گریان و نالان شد ، و بجماعتی برگذشت گفتند اگر مقصود تو آنزن میباشد که پسر پادشاه او را بگرفت ، گفت آری، گفتند اينك در پیش روی تو میرود، عبود بشتافت تا بدروازه شهر رسید ، وزوجه خود را در کمال میل و شعف در هودجی دریافت، و بهودج در آویخت بانك برزدند تاچه خواهی گفت مرا نزد اینزن امانتی است که همیخواهم بازگیرم آنوقت بهر کجا خواهد برود.

آنزن بی حقیقت ووفا از پشت پرده گفت آن امانت چیست ؟ عبود گفت يك نیمه روز و روزی من، آن نابکار از کمال شعف و شغف و میل بشاهزاده گفت من بتو باز دادم وحاجتی بآن ودیعه ندارم.

چون اینسخن بگفت چون از عمر و رزق جز آنمقدار که پسر عمّش از خودش بدو قسمت نموده بود برای او باقی نبود فی الفور ميان هودج خود مرده بیفتاده، و آنمرد بازگشت و از آن پس مردم عرب ضرب المثل کرده اند و گفتند نام نومة العبود.

میدانی در مجمع الامثال عبود با باء موحده مشدّ ده مینویسد ، و میگوید : وی با اهل خود گفت برمن ندبه کنید تا بدانم بعد از مرگم چگونه میکنید ، ایشان بعد از وی بندبه و ناله در آمدند و عبود در همانحال بمرد، وبقولى ،بمرد، وبقولی غلامی سیاه بوده است و حدیث او چنانست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود اول کسیکه داخل بهشت شود بنده ایست اسود که او را عبود گویند .

و این حکایت چنان میباشد که خدایتعالی پیغمبريرا باهل قریه برانگیخت و هیچکس جز این مرد سیاهروی بدو ایمان نیاورد قوم او چاهی بکندند و پیغمبر خدایرا در آن افکندند سنگی بر سر چاه بگذاشتند ، آن اسود همه روز میآمد و هیزم میکند و میفروخت و نان و آبی فراهم کرده بآنچاه میآمد و بیاری خدا سنك را برگرفته و طعام و شراب را بچاه میفرستاد .

ص: 202

ویکی روز آن اسود مقداری هیزم برکنده برای راحت بنشست و بشق ایس بیفتاد و هفت سال بخفت ، و چون بیدار شد گمان میبرد که در آنروز افزون از یکساعت نخفته است ، پس هیزم خود را بر دوش کشیده بر آنقریه در آمد و بفروخت و بکنار آنچاه بیامد و آن پیغمبر را در آن چاه ندید، چه در آنمدت هفت سال قوم او را بدائی روی داده پیغمبر را از چاه بیرون آورده بودند ، و پیغمبر از اسود پرسش میکرد عرض میکردند ندانیم کجا میباشد ، لاجرم در میان عرب برای هر کس که بسیار بخوابیدی ضرب المثل شد و گفتند: أنوم من عبود.

و نیز در زهر الاداب مرویست که شبی مهدی چون پاسی از شب بگذشت بطواف بیت الله بیرون شد ، و در آنحال که مشغول طواف بود شنید زنی اعرابیه از یکجانب مسجد بحالی نژند و دل و جانی مستمند با حضرت بی نیاز خلوتی بساخته و با سوز و نیاز میگوید:

«قوم متظلمون، تبت عنهم العيون، و قدحتهم الدّيون، وعضّتهم السّنون ، باد رجالهم وذهب مالهم وكثر عيالهم ، أبناء سبيل وأنضاء (1) طريق ، وصيّة الله ووصيّة رسول الله صلّی اللهُ علی وآله ، فهل آمر بخير كلاه الله في سفره و خلّفه في اهله »

گروهی ستمدیده گانند که با صلاح حال ایشان نظری ، و بپژوهش امور ایشان گذری نیست ، دیون کثیره ایشانرا گرانبار ساخته و روزگار قحط و غلا برگردن مراكب معیشت و آسایش ایشان سنگین بر آمده، دست فرسود مردم زمانه مردان ایشانرا در پایکوب بلایا تباه گردانیده، و اموال ایشانرا اهوال حوادث پایمال نموده ، عیال ایشان بسیار ، مال ایشان اندك، روز ایشان تاريك ، و رشتۀ امید ایشان باريك ، همه دچار فقر و گرفتار سبیل در یوزگی و دچار طریق نزاری و بیچارگی شده اند، خدای و رسولخدای را در حق اینگونه جماعت و ِابناءِ سبیل وصیتی است آیا کسی هست که بخیر و خوبی و رعایت بیچارگان امر فرماید تا خداوندش در سفرش محروس و اهل و عیالش را در غیابش بشمول رحمت و حفظ عمر

ص: 203


1- نضو: کهنه بودن جامه وبرهنه ولاغر بودن

وصحت و تسهیل امور معیشت خلافت نماید .

چون مهدی اینسخنانرا بشنید نصر خادم را فرمان کرد تا پانصد در هم بد و بدادند.

و هم در زهر الاداب مسطور است که مصعب بن عبدالله زبیری گفت زیاد حارثی بدرگاه مهدی که در این هنگام در مملکت ری بامارت و ولایت جای داشت وفود داد ، و دو سال در خاک ری و مسکن کاوس و کی اقامت کرد، شاید از دست دريا نوال مهدی ببذل مالی برخوردار شود، عدم مساعدت روزگار شاد خوارش نساخت و بمهدی دست نیافت، و بحضرتش راه نجست، با اینکه در تمام اینمدت ملازم خدمت ابیعبدالله دبیر و کاتب مهدی بود، چون مدت بسیار و صبر و اقامت ناگوار گشت ، بناچار روزی بخدمت ابی عبیدالله در آمد و اینشعر قرائت نمود.

ماخلت حولين مرَّا من مطالبة *** ولا مقام لذی دین و لا حسب

لئن رحلت ولم أظفر بفائدة *** من الامين لقد اعذرت في الطّلب

میگوید: در اینمدت دو سال در حسن طلب و خواری خواستاری قصور نورزیدم و از خدمت مانند تو دارای دین و حسب واصل و نسب غفلت نکردم و اگر بر زبان مقال نیاوردم بر لسان حال بگذرانیدم ، لاجرم اگر از این ولایت کوس حرکت و کوچ بکوبم ، و از طرف امیر بسود و فائده و قرار و قاعده بهره ور نشوم ، و در مقام مطالبه آیم معذورم کنایه از اینکه اگر زبان بهجو برگشایم، و بدرشتی و غلظت طلب نمایم برمن ایرادی وارد نیست.

ابو عبید الله در جواب نوشت، يصنع الله لك، خدای از بهرت میسازد ، زیاد اینشعر بدو نوشت و بفرستاد :

ما أردت الدّعاء منك لأنّى *** قد تيقّنت أنّه لا يجاب

أيجاب الدّعاء من مستطيل *** جلّ تسبيحه الخنا والسّباب (1)

بعد از اقامت این مدت طویل از تو متمنی دعا نبودم، زیرا که یقین دارم تیر دعای

ص: 204


1- خنا ، از باب نصر بمعنی فحش است

تو بهدف اجابت جایگیر نیست، آیا چگونه مستجاب میشود دعای مردی سرکش و مغرور که بیشتر تسبیح او بیهوده لائی و دشنام را ندنست.

در کتاب مستطرف مسطور است که روزی مردی اعرابی در خدمت مهدی درآمد ، مهدی فرمود درچه مهم بیامدی؟ گفت پیامی بحضرت بیاورده ام، فرمود بازگوی، گفت شخصی در عالم خواب نزد من بیامد و گفت اینشعر را در حضرت امير المؤمنین معروض بگردان :

وإن الدّرّ زاد حسن وجوه *** كان للدّرّ حسن وجهك زيناً

و تزیدین ( تزيدنّ ) اطيب الطيب طيباً *** إن تمسيه ( تمسّته) اين مثلك ايناً

اگر در ریان موجب فزایش حسن و جمال خوبرویان میشود (توزیبارخ چنان هستی که گوهر را بیارائی) و اگر نازنین بدنهای روزگار روی وموی و اندام دلارام رابطيب وعطر معطر دارند (ترا آن بوی خوش باشد که هر طیبی کنی خوش بوی) پس کجا مانند تو پدید میشود.

مهدی چون این شعر را بشنید گفت ایغلام جواهر زواهر حاضر کن ، پس چندان گوهر شاهوار بدهان اعرابی جای داد که همیخواست بر هم شکافد ، بعد از آن فرمود اینشعر را بنویسید و در دفتر درس کودکان ما جای دهید.

و هم در آن کتاب مسطور است که مهدی از صباح بن خاقان از طایری که برای او از آفاق غابه بیاورده بودند بپرسید ، صباح گفت ای امیرالمؤمنین «لولم يين بحسن الصورة» اگر از حیثیت حسن صورت هویدا نتوان داشت از جهت حسن صفت آشکار است.

مهدی گفت برای من صفت کن ، گفت آری ای امیرالمؤمنین «فدّ فدّ (1) الجلم (2) و قوّم تقويم القلم، ينظر من جمرتين ، و يلفظ بدرّتين، ويمشى على عقيقتين

ص: 205


1- قد ، آواز و صدای درشت
2- جلم ، نوعی از آهو و گوسفند است

يكفيه الحبّة ويرويه الغبّة ، إن كان في قفص فلقه (1) ، أو تحت ثوب خرقه إذا أقبل فديناه ، وإذا أدبر حميناه» در صفات این طایر و شمایل آن از سر تا بقدم اینکلمات فصیحه مذکوره را بعرض رسانید.

یاقوت حموی در جلد چهارم معجم البلدان در ترجمه ارحای بطریق مینویسد، ابوزکریا گفت : روزی بخدمت ابی العباس فضل بن ربیع در آمدم و یعقوب و منصور دو پسران مهدی خلیفه در یمین و یسار او و نیز فرزند خودش یعقوب بن ربیع و پسر دیگر او قاسم از طرف بسار منصور جای داشتند ، پس من سلام براندم ، فضل بادست اشارت ببازگشت نمود .

و از عادات وی این بود که هر وقت خواستی یکی از اهل بیت او یا مجالسان او با او تغذی نماید با غلام خودش ابو حیله امر مینمود که آنشخص را بمجلسی دیگر در سرای فضل باز میگردانید تا گاهی که نوبت تغذی وی میرسید و آنشخص را برای خوردن طعام میخواند . ابوزکریا میگوید من بآنمجلس برفتم و عیسی بن موسی کاتب فضل رادر آنجا بدیدم و با او بنشستم تا طعام بامدادیرا حاضر کردند و فضل مرا بخواند وكتّاب خود را که چهار تن باین نام بودند: عیسی بن موسی بن ابی روز ، و عبدالله ابی نعیم کلبی ، و داود بن بسطام ، و دیگر محمّد بن مختار را بخواند، و چون از مأكول بپرداختیم طبقهای فواکه بیاوردند ، و از جمله طبقی از خرما بود پس فضل از آن خرما برگرفت و بیعقوب بن مهدی بداد و گفت : این خرما از بستانی است که منصور خليفه بپدرم ربیع بخشیده بود.

یعقوب گفت خداوند پدرت را بیامرزد همانا دیروز گاهی از پل برارجای بطریق میگذشتم بیاد او اندر شدم و جائی بس نیکو دیدم ، و سراها در زیر و بازارها بالای آن و آبی بسیار و تند گذر بنظر آوردم، بعد از آن بفضل فرمود : این بطریقی که این آسیاب بد و منسو بست چه کس باشد، آیا از موالی یا اهل دولت

ص: 206


1- فلق شکافته شدن

یا از مردم عرب است.

فضل گفت : من داستان آنرا بتو باز مینمایم، چون منصب خلافت با پدرت مهدی پیوست بطریقی که پادشاه روم به تهنیت او فرستاده بود بخدمت وی رسید ، مهدی با حاجب فرمود باین بطریق یعنی سرهنگ بگو بسخن لب بگشاید ، ربیع اینکلام را با ترجمان در میان نهاد.

بطریق گفت از دین خود که حنیف مسلم است بری و بیزار باشم که در طلب دیناری یا در همی یا غرضی از اغراض دنیویه آمده باشم ، بلکه این آمدن برای شوق دیدار خلیفه است، چه ما در کتب خود دیده ایم که سومین از آل پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله زمین را از عدل و داد پر میسازد چنانکه از جور پر بود ، از اینروی ما برای اشتياق بملاقات او بیامدیم .

اورا از طرف ربیع ترحيب و ترجیب بگفتند ، و با قامت آن بلاد چندانکه خواهد بخواندند ، و منزلي نيك و نزلى نيکو مقرر داشتند، آن بطریق یکماه بزیست و روزی بگردش براثا و اطرافش بر نشست ، و در مراجعت از پل برگذشت و چون بمكان ارحارسید ساعتی بایستاد و بهر سوچشم بدوخت تا آنانکه با او بودند گفتند: درنگ و رزیدی اگرت حاجتی است با ما بفرمای ، گفت در امری متفکر شدم.

چون بازگشت شب هنگام نزد ربیع وزیر برفت و گفت : پانصد هزار دینار بمن بقرض بده ، گفت برای چکار است ، گفت میخواهم برای امیرالمؤمنین مستغلی بنا کنم که بهر سال پانصد هزار دینار بدو بدهد و عاید شود ، ربیع گفت بحق خلیفه گذشته و سوگند بزندگانی خلیفه حالیه اطال الله بقاه، اگر از من بخواهی که اینمبلغ را بغلام تو ببخشم هنوز از اینجا بیرون شده این مبلغ با او خواهد بود ، لکن این امریست که ناچار باید بعرض خلیفه برسد ، و تو خود میدانی که چنین است که میگویم آنگاه بحضور بیامد و بگفت .

مهدی گفت هزار بار هزار درهم و آنچه میخواهد بغیر از مؤامره بدو بده ،

ص: 207

ربیع آنمبلغ را به بطریق بداد، و بطریق آن آسیابانها را بساخت که معروف با رحاء بطریق است ، مهدی امر کرد تا غله آنها را بدو بدهند ، و تاسال یکصد و شصت و سوم بدو حمل کردند ، و چون در آنسال بطريق بمرد آنمبلغ منضم بمستغارات مهدی گشت، و نام آن بطريق طاراب بن ليث بن العيزار بن ظريف بن القوق بن مروقا بود ، و مروق در زمان معاویه پادشاهی روم داشت ، و یکی از شعرا این شعر را گفته است.

وبنهر عيسي أو بشاطى دجلة *** مع أو بالصراط إلى رحا البطريق.

در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که روزی شريك بن عبدالله قاضي بر مهدی در آمد ، مهدی خواست او را ببخوری تبخیر دهد و بر تکریم او بیفزاید ، با خادم فرمود برای قاضی عودی حاضر کن ، خادم ندانست مقصود چیست برفت وعودیرا که بدان مینوازند بیاورد و چنانکه برای عود نوازان قانون است بر دامان قاضی بگذاشت بگمان اینکه قاضی مردی عود نواز است.

شريك از مشاهدت اینحال مضطرب و آشفته گشت ، و گفت یا امیرالمؤمنین این چیست؟ مهدی در کمال زیرکی و حاضر جوابی گفت : این عود را در شب گذشته رئیس پاسبانان مأخوذ داشته است، و ما دوست داشتیم که شکستن آن بدست قاضی باشد ، شريك گفت یا امیرالمؤمنین خداوندت پاداش نیکو کند آنگاه بأحادیث دیگر پرداختند تا قاضی آن امر را فراموش کرد .

اینوقت مهدی با قاضی گفت چه فرمائی در حق مردی که وکیل خود را امر نماید که چیزی بعینه بیاورد، و او چیز دیگر بیاورد ، و بسبب این خطا آنچیز تلف شود گفت یا امیرالمؤمنین آن وکیل ضامن آنست ، مهدی با خادم گفت آنچه را که تلف کردی ضامن آنی بایستی از عهدۀ غرامتش بر آئی .

و دیگر در مستطرف مسطور است که یکی روز عبدالله بن مسلم هذلی از جمله جماعت قراء بخدمت مهدی در آمد و ده هزار در هم بگرفت، و بعد از آن با گروه تیر اندازان اندر آمد، و ده هزار در هم مأخوذ داشت ، پس از آن با طبقۀ

ص: 208

مغنیان و نوازندگان اندر شد همچنان ده هزار در هم نصیب یافت، و از آن پس با جماعت قصاص بحضور مهدی در آمد و بده هزار در هم کامیاب گردید.

مهدی چون این حال و جامعیّت را بدید گفت مانند امروز ندیده ام ، چه خدای این علوم و فنون و صنایع که در تو به تنهائی موجود کرده است در هیچکس فراهم نکرده است .

و نیز در مستطرف مسطور است که عبدالله بن مرزوق از جمله ندماء مهدی عباسی بود ، یکی روز از باده ناب سرمست و خراب شد، چنانکه نماز واجب از وی فوت گردید ، جاریه که داشت بیامد و آتش تافته بیاورد ، و بر پایش بر نهاد ، و عبدالله در آنحال ساز و سوز که از همه راه بیخبر بیفتاده بود از سوزش آتش بيمناك و مذعور بخویش آمد .

جاریه گفت چون بر آتش اینجهان شکیبائی نتوان داشت ، بر آتش آخرت چگونه صبوری فرمائی؟ عبدالله از آنحال غفلت بخویش افتاد و نورهدایت او را فرو گرفت و نماز گذاشت و تمام ما يملك خود را بصدقه بداد و برفت ، و بسبزه فروشی روز نهاد .

فضيل و ابن عينيه بروی در آمدند و نگران شدند که خشتی خام در زیر سر دارد و هیچش در زیر و روی نباشد ، گفتند هیچکس چیزیرا در راه رضای خدای نداده است مگر اینکه خداوندش بدلی بدو عوض داده است ، بفرمای تا در ازای آنچه در راه خدا بدادی خداوندت چه عوض بداد؟ گفت همانر ضامندی و خشنودیرا با آنحال که بآن اندرم.

همانا اینسخن عبدالله را لطفی مخصوص است چه حصول حالت رضا که از هر متاع با بهاتر است نتوان دریافت، چون خداوند از روی فضل و کرم بهرۀ بنده فرماید تمام خیرات دنیا و آخرت و سعادات هر دو جهان نصیب او میشود ، و شرحش مقامی مخصوص طلبد ، اللهمّ ارزقنا الرضا بحق المصطفى والمرتضى صلوات الله و سلامه عليهم .

ص: 209

در تاريخ الخلفا مسطور است که صولی حکایت کرده است که روزی زنی در معبری با مهدی متعرض شد و گفت یا عصبة رسول الله (1) در حاجت من چشم عنایتی بر گشای ، مهدی گفت تاکنون اینکلمه را یعنی خطاب بعصبة رسول الله را از هیچکس نشنیده بودم آنچه حاجت دارد بر آورده دارید، و بعلاوه ده هزار درهم بدو دهید.

و این جمله از قدرشناسی آنخلیفه است که چون يك كلمه با جلالتي وجيدي از زنی ناشناخته میشنود اینگونه باوی بعنایت و احسان میرود.

و هم در آنکتاب از قریش ختلی مسطور است که صالح بن عبدالقدوس بصری را بدرگاه مهدی بیاوردند ، و اومتهم بزندقه بود مهدی خواست او را بکشد گفت أتوب الى الله و این شعر را از انشای خود بخواند :

ما يبلغ الأعداء من جاهل *** ما يبلغ الجاهل من نفسه

و الشيخ لا يترك أخلاقه *** حتّى يوارى في الثرى رمسه

آن بلیت و مصیبت که بشخص نادان از خود او بدو میرسد از دشمنان بدو نمیرسد ، و مردم شيخ و كهن روزگار بترك عادت خویش نگویند تاگاهی که بگور مستور شوند .

مهدی او را باز گردانید، و چون نزديك افتاد که از سرای خلافت بیرون شود او را دیگرباره باز خواند و گفت آیا تو خود نگفتى (والشيخ لا يترك أخلاقه) گفت آری ، فرمود پس تو نیز اخلاق خود را از دست نمیگذاری تا بمیری یعنی از دین فاسد خود بر نمیگردی اگر چند تو به نمائی، آنگاه بفرمود تا او را بقتل رسانیدند.

و نیز در آنکتاب از زهیر مروی است که ده تن از جماعت حدیث گذار انرا بحضرت مهدی در آوردند، فرج بن فضاله وغياث بن ابراهیم از جمله ایشان بودند ، و چنان بود که مهدی کبوتر را دوست میداشت ، چون غیاث را در خدمتش حاضر

ص: 210


1- عصبة ، آن جماعتی هستند که وارث میشوند از طرف پدر

کردند گفتند برای امیر المؤمنین حدیث بگذار ، پس غیاث حدیثی را که با ابو هریره مستند داشت که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «الاسبق الاّ في حافر و نصل» و در آن بیفزود (او جناح) مهدی بفرمود ده هزار در هم بدو بدادند ، و غیاث اینکلمه را از آن بیفزوده که میدانست مهدی کبوتر پرانی را دوست میدارد ، خواست بگوید در حدیث نیز مسابقه با کبوتر وارد است.

و چون غیاث برخاست مهدی گفت : «أشهد أنّ قفاك قفا كذاب ، و إنما استجلبت ذلك ( بذلك) رضانا» گواهی میدهم که این حدیث بدروغ راندی و خواستی بخوشنودی و جلب رضای من و سود خود گفته باشی، من نیز از تو پذیرفتار شدم و بعطایت کامروا داشتم آنگاه بفرمود تا آن کبوتر را سر بریدند .

و نیز در تاریخ الخلفا مسطور است که حمدان اصفهانی گفت : نزد شريك قاضی حضور داشتم یکتن از پسران مهدی بیامد و پشت بداد و از حدیثی بپرسيد ، شريك التفاتى ننمود، دیگر سؤال کرد همچنان اعتنائی نیافت ، لاجرم آشفته شد و گفت گویا تو با فرزندان خلفا بنظر خفت مینگری و همی خواهی ایشانرا خفیف گردانی .

شريك گفت : چنین نیست اما شأن و مقام علم از آن برتر است و نزد اهلش از آن مزین تر است که ضایعش بگذارند ، اینوقت بردو زانوی ادب بنشست ، شريك گفت بدینگونه و آداب در طلب علم و دانش بر میآیند.

حکایت مهدی خلیفه و سوار صاحب رحبه سوار از شخصی کور و چگونگی حال

در کتاب مستطرف و ثمرات الأخلاق مسطور است که محمّد بن قاسم انباری روایت کند که سوار صاحب رحبه سوار که از جمله مشاهیر است گفت: یکی روز از سرای مهدی خلیفه بیرون آمدم، چون بمنزل خود اندر شدم طعام بخواستم، بعد از آنکه حاضر کردند نفسم قبول ننمود، گفتم خوان مانده را برداشتند ، پس

ص: 211

از آن جاریه را که سخت دوست میداشتم بخواندم، و بسی طالب حدیث او بودم ، گفتم برای من حدیث همی براند و بآنکار اشتغال یافتم، و نیز نفس من خوش نگشت و هنگام قیلوله در رسید بجامۀ خواب شدم خواب نیز بچشمم در نیامد.

ناچار از جای برخاستم و بفرمودم تازین بر بغله ام بر نهادند و سوار شدم و چون از منزل خود بیرون شدم ، وکیل من باستقبال من بيامد و مالی باخود داشت، گفتم اینمال چیست ؟ گفت دو هزار درهم است که از مستغل تازه تو بیاورده ام ، گفتم با خود بدار و با من راهسپار پس زمام استر را رها کرده از جسر بگذشت.

و از آنجا در شارع دار الرقیق راه بسپردم تا به بیابان رسیدم آنگاه بیاب الانبار بیامدم ، و بدر سرائی نظیف رسیدم که درختی در آنجا سبز بود و خادمی بر در سرای توقف داشت تشنه شدم و با خادم گفتم آیا آبی داری تا مرا بیاشامی گفت آری درون سرای شد کوزه پاکیزه خوشبوی بیاورد که مندیلی بر آن پیچیده بودند پس بمن داد تا بیاشامیدم و هنگام نماز عصر در رسید ، بمسجدی که در آنجا بود در آمدم و نماز بگذاشتم.

و چون از نماز بپرداختم ناگاه شخصی کور را بدیدم که التماس همیکند، گفتم ایمرد چه میخواهی؟ گفت ترامیجویم، گفتم حاجت تو چیست بیامدو بیکسوی من بنشست و گفت : از تو بوئی خوش میشنوم گمان کردم از مردم متنعم روزگاری خواستم از خبری با تو حدیث کنم گفتم بازگوی ، گفت آیا نگران در این قصر نیستی گفتم آری.

گفت این قصر از پدرم بود ، بفروخت و بجانب خراسان روان گشت ، من نیز با او بر رفتم، پس هر نعمت که با ما بود دست خوش زوال روزگار شد ، و من نیز کور شدم و با ینشهر در آمدم و نزد صاحب اینسرای شدم تا مرا چیزی بخشد ، و بدست یاری آن خدمت سوار اتصال جویم چه سوار با پدرم دوست چه سوار با پدرم دوست هستند گفتم پدرت كيست ؟ گفت فلان بن فلان.

او را بشناختم و آنمرد از تمامت مردمان با من دوست تر بود پس با کمال

ص: 212

شگفتی گفتم ایمرد همانا خدایتعالی سوار را در اینجا در حضور تو حاضر ساخت او را از خوردن و خفتن و قرار و آرام بازداشت تا او را بیاورد و در پیش روی تو بنشاند آنگاه وکیل را بخواندم و آن دو هزار در هم را بگرفتم و بدو دادم و گفتم چون با مداد شود بمنزل من روی گذار گذار .

این بگفتم و جانب راه گرفتم و با خود گفتم هیچ حدیثی برای امیرالمؤمنین ظریفتر از این نخواهم داشت، پس بدرگاه خلافت برفتم و دستوری بجستم و بخدمت مهدی در آمدم و آنحکایت را بعرض رسانیدم، سخت در عجب شد، و بفرمود تا دو هزار دینار نزد من حاضر کردند و گفت این دنانیر را بآن کور بده چون خواستم بپای شوم گفت بنشین بنشستم گفت آیا ترا وامی برگردن هست گفتم آری، گفت چه مقدار ؟ گفتم پنجاه هزار درهم.

پس ساعتی با من حدیث براند آنگاه فرمود بمنزل خود باز شو پس جانب سرای خویش گرفتم و در همانحال خادمی را نگران شدم که پنجاه هزار در هم با خود داشت ، وگفت امیرالمؤمنین میفرماید با ایندراهم دین خود را ادا کن، پس آندراهم را بگرفتم ، و چون صبح بردمید مدتی بانتظار اعمی بنشستم و او در آمدن دیر کرد.

در اینحال رسول مهدی در طلب من بیامد بخدمت خلیفه شدم با من گفت دوش در امر تو بتفکر اندر بودم، و با خود میگفتم دین خود را ادا میکند، و دیگر باره محتاج بقرض میشود هم اکنون فرمان کردم تا پنجاه هزار درهم دیگر بتو بدهند.

پس آندراهم را نیز بگرفتم و بسرای خود برفتم، اینوقت آن اعمی بیامد، پس آندو هزار دینار را بدو بدادم، و گفتم خداوند تعالى بكرم نامتناهی خود روزی ترا بداد و احسان پدر ترا در حق تو مکافات کرد ، و نیز مرا بواسطه احسانی که با تو بجای آوردم پاداش فرمود ، آنگاه مقداری از اموال خود بدو نیز بدادم بگرفت و خوش و کامیاب برفت ، والله تعالى هو المستعان

ص: 213

حکایت مزنه زوجه مروان حمار با مهدی خلیفه و بعضی از جواری دیگر با خلیفه

اگر چند از این پیش در ذیل احوال مروان حمار و انقراض حال او بداستان زوجه او مزنه اشارت رفت ، لکن چون در این روایات با آن روایت مباینتی است، و از جمله حکایاتیست که بمهدی خلیفه و زمان او ارتباط دارد ، بتجدید نگارش پرداخت.

در تاریخ مسعودی و ثمرات الاوراق وعرايس المجالس و غیرها مسطور است که ابوموسی محمّد بن فضل بن يعقوب كاتب عيسى بن جعفر مرویست که گفت: پدرم مرا حدیث راند و گفت من بخدمت زینب دختر سلیمان بن على بن عبدالله بن عباس مراوده ، و از وی سودمند، و بخدماتش اشتغال داشتم ، روزی برای انجام خدمات او برفتم با من گفت بنشین تا تر احدیثی از دیروز از گذارم که همی بیایست بر اوراق بر نگاشت.

همانا روز گذشته در خدمت خیزران بودم بودم وعادت چنانست که چون بدو شدم در برابر خیزران جلوس میکردم و در بالای مجلس برای مهدی محلی مخصوص بود که در آنجا می نشست ، و مهدی هر هنگام بر ما ورود میداد اندکی می نشست و بر میخاست، و خیز را نرا عادت چنان بود که بر عتبۀ باب در برابر وی جلوس مینمود، و این مجلس در یکی از بیوت قصر خلافت بود و آندار را اساس مینامیدند، و مادرهای فرزندان خلفا و جز ایشان از دخترهای بنی هاشم در خدمت خیزران مادر هارون و موسی بودند، و خیزران بر فراز بساطی ارمنی و آنان بر نمارق ارمنیه سکون میکردند، و زینب دختر سلیمان بن علي بر همه برتر جای داشت.

یکی روز که در اینحال اندر بودیم ناگاه جاریۀ از جواری خیزران که بدربانی اشتغال داشتند بیامد و گفت خدایتعالی خاتون را گرامی بدارد همانا زنی باروی دلاویز و موی مشکبیز که گوئی منبع خورشید درخشان از چهرۀ نورافشانش پرتوی

ص: 214

است بالباس فرسوده و کهنه و حالی سخت و نژند بر در ایستاده، و اجازت دخول میخواهد ، از نامش بپرسیدم از اظهار نام خود امتناع نمود و گفت جز در حضرت خانون مکشوف نمیدارم.

و چنان بود که با خیزران فرمان کرده بود که از ملازمت خدمت زینب بنت سلیمان غفلت نجوید ، و از آداب و اخلاق او فرا گیرد ، چه سالخورده ترین زنهای طايفۀ ما اوست، و ادراك اوایل ما را بنموده و تجربتها حاصل کرده و خلفا و کسان ایشان و بزرگان زمانرا بشناخته ، و آداب و اخلاق حسنۀ ایشانرا بیاموخته است.

زینب میگوید خیزران بمن اشارت کرد و گفت ترا رأی چگونه است؟ گفتم از در آمدن او ما را زیانی نمیرسد ناچار متضمن فایدتی یا ثوابی خواهد بود ، خیزران اجازت داد تا اندر شود.

پس او را رخصت بدادند پس زنی باجمالي بكمال و نور و بهائی بسیار ، با جامه هائی کهنه و روزگاری پریشیده اندر آمد، و بریکسوی در بایستاد، و سلام براند بازبانی بس فصیح و بیانی بس ملیح سخن براند ، گفتم تو کیستی ؟ گفت: من مزنه زوجه مروان بن محمّد، وبقولی گفت مزنه دختر مروان بن عبدالملك بن محمّد اموى هستم، اما صحيه صحیح همان روایت اوّلست.

بالجمله گفت من مزنه ام که دست گردش روزگار ناپایدار ، و تصرف دهر ختار باین روزم در افکنده است ، سوگند باخدای این جامه های کهنه نیز که بر تن دارم بعاریت گرفته ام ، و چون شما در کار سلطنت بر ما فیروز شدید، و ما را باینروز نشا ندید، و از هر گونه نعمت و دولت بی بهره از مخالطت عامه بر خود بيمناك بودیم که مبادا در اینحال بینوائی که بآن اندریم ضرر بنام و ناموس ما رسانند و عزو شرف از ما زایل گردد، لاجرم آهنگ شما را نمودیم تا در پردۀ حرمت و حشمت شما بهر حال که خواهی باش اندر باشیم، تا گاهی مرک هر کس که رسیده است در رسد.

چون اینسخنان فصیح و بلیغ را ادا کرد هر دو چشم خيزران را اشك فرو

ص: 215

گرفت، اما زینب که در اینوقت تکیه بر بالش ناز و اقبال جایداشت راست بنشست و هیچ از انقلاب زمان و تصاريف زمان بیداری نجست، و بخشونت و درشتی گفت: مزنه توئی.

« قاتلك الله ولا حياك ولارعاك ولاسلّم عليك، ولا خفف الله عنك ، فالحمد لله الذى أزال النّعمة عنك ، وهتك سترك و أهانك بين الناس ، أتذكر ين يا عدّوة الله حين أتاك نساء بنى العباس يسألنك بالله أن تكلّمى اباك _ وبقولى صاحبك .

و بروایتی گفت: وقد دخلت إليك بحران وأنت على هذا البساط بعينه ، فكلّمتك في دفن جثة ابراهيم بن محمّد الامام ، فوثبت عليهن ، و أسمعتهن أخشن الكلام وأغلظ القول ، و خرجن علي الحالة التي علمت بها _ وبقولى _ فانتهرتنی و امرت باخراجی وقلت ماللنساء و الدخول على الرجال في آرائهنّ ، فوالله لقد كان مروان أرعى للحق منك ، لقد دخلت إليه فحلف أنه ماقتله و هو كاذب ، وخيّرني بين أن يدفنه أو يدفع إلىّ جنته و عرض على ّمالاً فلم أقبله ».

بکشد خداترا و ترافرین تحیت و رعایت و سلام و سلامت نفرماید ، و این بلا و رنج و عذاب را که بآن اندری خفیف نگرداند ، سپاس خداوندیرا که نعمت سلطنت و جلالت را از توزایل گردانید، و پردۀ حشمت و عظمت ترا چاك داد ، و در میان خاص و عام خوار و زبون فرمود .

ایدشمن خدای هیچ بیاد داری که در حرّ ان بازنان بنی عباس نزد تو بالتماس و درخواست بیامدیم و تو بر همین بساط جای داشتی ، و با تو در کار دفن جثه ابراهیم امام سخن کردیم ، تو با کمال خشونت و غلظت برما بتاختی و مارا بیرون کردی و گفتی زنانرا با امور و آراء مردان چکار و کردار ، سوگند باخدای مروان از تو بیشتر رعایت حق کرد، و انصاف داد چه بروی در آمدم و او سوگند خورد که ابراهیم را نکشته است اگر چه بدروغ قسم یاد کرد، و مرا اختیار داد که یا او خود بدن ابراهیم را دفن نماید، یا جثه اش را با من سپارد، و نیز مقداری مال بمن تقدیم کرد و من پذیرفتار نشدم.

ص: 216

چون این سخنان بشنید از کمال حیرت و تعجب لب بخنده بر گشود و دندان چون گوهر غلطان بسود ، سوگند با خدای آن خندیدن و سپیدی دندان وروی رخشان و بلندی صوت او را که بقهقهه بلند ساخت هرگز از خاطر نمیسپارم .

بعد از آن گفت «يا بنت العمّ أىّ شيء أعجبك من حسن صنيع الله بي العقوق حتى أردت أن تتأسى بى فيه ، والله إنى فعلت بنساءِك ما فعلت فأسلمنى الله لك ذليلة جائعة عريانة ، وكان ذلك مقدار شكرك الله ما أولاك بی؟!

ثمّ قالت: السلام عليكم ثمّ ولّت مسرعة وبقولى گفت : أى بنية عمّى أىّ شيء أعجبك ممّا صنع الله بي حتى أردت أن تسوئى بى ، والله لقد صنعت بنساء أهلك ما قد ذكرت ولكن حقّ على الله تعالى ان تكلميني ذليلة جائعة عريانة، أفكان هذا شكرك الله على ما أولاك ؟! » .

و بروایتی گفت «والله ما تظن هذه الحالة أدتنى إلى ما ترينه إلاّ بالفعال الذى كان منّى ، وكأنك استجبته (استحسنته) فحرّضت الخيزران على فعل مثله ،إنّما کان یجب أن تحضّيها على فعل الخير وترك المقابلة بالشر ّ، لتحرز بذلك نعيمها، و تصون بهادینها.

ثمّ قالت لزينب: يا بنت عمّ كيف رأيت صنيع الله بنا في العقوق فأحببت التأسّى بنا، ثمّ ولّت باكية».

ایدختر عم روزگار بر شمرده و سرد و گرم جهان و تلخ و شیرین و پست و بلند و بست و کشاد و عزت و دولت و توانگری وفاقت و خوشی و ناخوشی آن بگذشته ، و خبرها و اثرها یافته و دیده و دانسته و شنیده و فهمیده ، چندی بتفکر نگر ، و بتعقل تأمل فرمای، و با نظر دانش و عبرت بگرای .

آیا در ازای اعمال نکوهیده و افعال ناستوده که از من ظاهر گشت خداوند منتقم مگرچه جزائی نيك و عوضى نيكو با من عطا فرمود كه تو خود نيز چنك و دندان طمع تیز کنی و پیمانه شربتهای گوارای پاداش و حرص و آمال را لبریز خواهی ، و در اینحال پر ملال که من بآن اندرم با من بیدی مبادرت گیری و خیزرانرا

ص: 217

-بآن کردار ترغیب و تحریض نمائی .

مگرنه آنست که خداوند تعالی بواسطه همان کردارهای نابهنجاری که از من پدیدار شد در عاقبت کار اینگونه خوار و بینوا و گرسنه و عریان و پریشان ساخت ، و از اینجمله سخت تر و وخیم تر و جانگاه تر اینکه چنان ابواب نجات و امیدواری و طریق معیشت را بر من که خانون بزرگ يك نيمه اهل جهان وملكۀ عالیمقدار اهل و زمان ، و دارای ثروت و عظمت و تجمّل وحشمت و دستگاه و شوکت و اقتدار و ثروت سلاطین دوران بودم ، و شما را بقول خودتان بدانگونه در آستان خود پدر و شوهر و اقارب و فرزند کشته و خوار و ذلیل و مقهور و منهوب دیده ام .

اکنون بیایست لابد ولاعلاج جان بر لب سپارم و بر جگر گذارم و همی بمیرم وزنده شوم ، و در بحر عرق خجلت غرق گردم، و باین ایوان و اساس و کریاس شخصی و موروثی خود که اکنون از دست فرسود دهر جفاکار از ما ربوده و بدست شما افتاده ، وحسرتش در دل و جان ما باقی مانده ، روی سپارم، در هر حالتی که در هر قدمی نشترها بر جگر و خنجرها بر حنجر و تیرها بر تخمۀ دیده ، و نیزه ها بردل اندوه کشیده فرا میرسد، و مرگ خود را از خالق موت و حیات و حاکم بند ونجات ميطلبم.

ای یگانه خاتون جهاندیده انقلابات دنیای ختار را شناخته تو همی بیایست، چون مرا دیدى و كيفر اعمال مرا نگران ،شدی و پستی من و بلندی خود را دريك اندک زمانی برعکس آنچه بود بدانستی، شکر و سپاس منتقم حقیقی را بجای بیاوری ، و آنچه من کردم و جزای خود دیدم بر خلاف آن ظاهر کنی ، تا بر خلاف آنچه من دیدم بنگری، و خیزرانرا نیز بآنگونه ترغیب نمائی تا از خواب غفلت بیدار شود، و کرداری پیشه نماید که موجب حفظ و دوام ورونق و قوام دولت و نعمت و شوکت و عزت او گردد ، نه اینکه او نیز در اندك فرصتي بروزگاری چون امروز من دچار شود، و آنچه من دیدم و میبینم بازبیند.

ص: 218

چون مزنه از اینسخنان بپرداخت، بادل بریان و دیده گریان و آه سوزان بازگشت.

از کلمات حکمت آیات مؤثرانه او حال خیزران و زینب و حاضران دیگرگون شد، و اضطراب و انقلابی عظیم در ایشان راه یافت، و خیزران از جای برجست و کنیزکان خود را از دنبالش بفرستاد، و فریاد برکشید که تو باجازت من در آمدی هم باجازت من ببایست بیرون روی، برفتند و بزحمت او را بازگردانیدند خیزران بدوشد تا معانقه نماید مزنه گفت در این جامه و اندام ناپاکیزه من موضع معانقه نیست.

پس او را بمقصوره ببردند و گرما به را از بهرش آماده ساختند آنگاه پس خیزران بفرمود تا آنسر و بوستان دلربایی را با جماعتی از جواری بحمام برده اسباب طهارت و نظافت فراهم کرده چنانکه باید آن اندام کلفام را شست و شوی داده ، مشَّاطه نیز بفرستاد تا چهره قمر تمثالش را از محاق موى فزونی پاك ، وچون آفتاب تابناك ساخت.

و چون از گرما به بیرون آمد اقسام جامۀ حریر و دیبا وزر تارو پر نگار حاضر ساخته بودند هر يك را خود بپسندید برتن بیار است، و از هر گونه عطر و طیب که خود اختیار نمود استعمال فرمود ، و چون طاوس بهشت و گوهر ریّان و حور جنت و سرو خرامان بیرون خرامید.

صحن وفضای سرای خلافت را از نور جمال روشن، و کاخ و ایوان مخصوص سلطنت را از غنچه لب و لالۀ رخسار آراسته گلشن نمود ، گاهی بشکر خنده جهانيرا بنده، و زمانی بعشوه و غمزه عالمیرا زنده فرمود.

خیزران بپای شد و چو نماه دلربای با آنحور جانفزای دست در آغوش آمد، لب نوشخند ببوسیدن یکدیگر برگشادند، و از عطر زلف مشکسای زمین و زمان وفضا و هوا را مشکبیز گردانیدند ، گفتی مقارنت هور و ماه گاهی جهانرا از فروغ دیدار روشن ، و گاهی از تیرگی زلف سیاه تاريك هميدارد .

پس از معانقه بسیار او را بیاورد و در صدر مجلس در همانمکان که بمهدی

ص: 219

اختصاص داشت چون آفتاب تابنده و ماه فروزنده جای داد و گفت هیچت بطعام رغبتی است؟ گفت: سوگند با خدای هيچيك از شما بخوردن طعام چونمن حاجت نباشد ، هر چه زودتر حاضر کنند.

پس خوان طعام بیاوردند و جمله بخوردن بنشستند، مزنه بدون بیگانگی بخورد، و چون دست از شستن بپرداختند خیزران با او گفت کدام مکان و منزلرا خواهانی؟ گفت مرا جز در اینسرای با هیچ منزلی نسبت و مناسبتی نیست.

خیزران سخت خرسند شد و گفت چون رأی شریفت بر این علاقه دارد زهی عزّ وشرف ، هم اكنون تو خود برپای شوتا در عمارات اینسرای گردش کنیم و از این مقاصیر سلطنتی هر مقصوره را که خود خواهی از بهر خود اختیار بفرمای، و بآنچه میل داری و حاجتمندی از آلات و ادوات اشارت فرمای تا در عمارت خاصۀ خودت حاضر کنند آنگاه بسلامتی و کامروائی مسکن جوى ، و در این سرای در صحبت همدیگر روزگار سپاریم ، تا روزگار گذاریم .

مزنه برخاست و با خیزران در تمام عمارات و قصور گرفت و از میانه سرائی که از همه وسیعتر و منّزه تر و باصفاتر بود اختیار فرمود ، و از آنجا بدیگر جای پای نگذاشت تا تمام مایحتاج آنمکان را از فرش و پرده و اسباب تجملات سلطنتی بیاوردند، و چون روضه رضوان برای آنرشگ حور و غلمان مرتب و منظّم گردانیدند، و مزنه چون مزن رحمت و سحاب میمنت و برکت آن منازل و قصور را بقعود خود آباد و معمور ساخت .

زینب میگوید: اینوقت او را در مکان خود بگذاشتم و بیرون آمدیم، خیزران گفت اینزن حشمت دیده بزرگی یافته را روزگار ناسازگار باینحال و سامان در آورده است و همیشه عادت بمال و دولت و بذل و بخشش داشته است ، و چرکینی قلب اوراجز در هم و دینار مصقول نمیشوید، هم اکنون پانصد هزار درهم بحضرتش حمل کنید ، پس آنمالرا نیز بدو تسلیم کردند.

ص: 220

و چون شب در رسید مهدی بیامد و مهدیرا قانون چنان بود که شبها با خواص خدم خود بيك جای انجمن میشدند، و اینوقت که مهدی بیامد زینب حاضر نبود.

چون مهدی در مکان خود بنشست خیزران سر گذشت مزنه را عنوان کرد، و چون از مکالمات زینب باز گفت و حالات مزنه را باز نمود، مهدیر اخشم در سپرد، و از جای برجست و با خیزران گفت مقدار شکر خدای بر نعمتهای او چنین بود ، و حال اینکه خداوندت بر اینزن درمانده در اینگونه حال که او راست قدرت و تمکن داد، سوگند باخدای اگر نه از آن بودی که ترا در قلب من محلی خاص و مهري مخصوص است سوگند میخوردم که هرگز با تو بيك كلمه تكلّم نكنم.

خیزران گفت یا امیرالمؤمنین از او معذرت جستم ، و چنین و چنان تکریم و احسان و دلجوئی بجای آوردم.

مهدی خیالش بر آسود، و با آنجاریه که از نخست از دنبال مزنه برفت و او را بازگردانید فرمود: چون از پی او برفتی تا بجانب مقصوره اش باز آوردی از وی چه بشنیدی ؟ گفت در فلان گذرگاه بدو رسیدم، و او را نگران شدم که میگریست و از آن بیرون شدن و بحالت یأس در آمدن مینالید، و این آیه مبارکه را میخواند:

«وضرب الله مثلا قرية كانت آمنة مطمئّنة يأتيها رزقها رغداً من كلّ مكان فكفرت بأنعم الله فأذاقها الله لباس الجوع والخوف بما كانوا يصنعون» (1)

در تمثل باین آیه شریفه مزنه باحوال خودشان اشارت کند که خدای ایشانرابناز و نعمت و دولت و سلطنت و کامکاری و تن آسائی برخوردار گردانید، بر یکقسمت جهان سلطنت داد و از اطراف و اکناف عالم انواع نعمت بجانب ایشان حمل میشد و بآرامش میخوردند و بآسایش میخفتند و برخلق جهان امارت و حکومت میراندند ، لكن قدر نعمت ندانستند و شکر شرا بجای نیاوردند و کفران ورزیدند و ظلم و طغیان آغازیدند لاجرم آن نعمتها از ایشان مسلوب و آن برکتها و تن آسائیها از ایشان زایل گشت، و بروزگاری نابساز انباز شدند و بفقر و فاقت و ذلت و نکبت دچار گردیدند، و اینجمله را

ص: 221


1- سوره نحل آیۀ 133

در کیفر اعمال ناخجسته خود دریافتند .

مهدی با خیزران گفت قسم با خدای اگر اینکار را باوی منظور نمیداشتی هرگز با تو سخن نمیگفتم، وسخت بگریست، و عرض کرد بارخدایا بتو پناه میبرم از زوال نعمت ، و کردار زینب را نیز منکر شمرد، و فرمود اگر به آن بودی که زینب از تمامت زنهای ماسال برده تر و رعایتش لازمست قسم میبردم که در تمام عمر باوى متكلّم نشوم .

آنگاه با خادمی که با او همراه بود گفت یکصد بدره زر بخدمت مزنه حمل کن و بحضرتش اندرشو و از من بدو سلام برسان، و بگو ایدختر عمّ سوگند با خدای هیچ روز چون امروز مسرور نشده بودم و اينك خواهران تو نزديك من فراهم هستند، و اگر نه این بود که من پسرعم تو هستم و احتشام تو مانع است من بسلام تو حاضر میشدم و قضای حقّت را مینمودم چه اکرام تو بر من واجب است .

چون مزنه این پیام را بشنید مقصود و مراد مهدیرا بدانست ، و اینوقت زینب نیز در مجلس مهدی حضور داشت، پس چون خورشید درخشان و بدر فروزان برخاست و مانند سرو خرامان دامن کشان با کمال وقار و جلال بخدمت مهدی روان گشت ، و مهدیرا بخلافت سلام بگذاشت و شکر و سپاس احسانش را ادا نمود، و از خیزران بسیاری اظهار رضامندی و خشنودی نمود ، و او را بصفات حسنه ومخائل ستوده بستود.

مهدی او را امر کرد تا در مکانی برتر از مکان زينب بنشست وزبان بترحيب و ترجیب او برگشود، و دل نازکش را باز جای آورد، و خاطر آشفته اش که از گیسوی تا بدارش پریشان تر بود بر آسود، آنگاه لب بحدیث برگشودند و از اخبار اسلاف خودشان و ایّام ناس و انقلابات این کریاس بلند اساس و تصاریف گردون گردان و تغايير عهد و زمان و گردش دولتها و تنقل حالتها سخن در میان آوردند.

مزنه چون ابر بارنده و سحاب فزاینده از هر در سخن براند و مروارید تر از دهان پرشکر بیارید، و داد بلاغت و فصاحت و ملاحت و خبرت و بصیرت بداد،

ص: 222

چنانکه برای هيچيك از اهل مجلس راه سخن نگذاشت، تمام حاضران گوش و هوش بحشمه نوش او سپردند .

مهدی را دل برفت و هوش نماند و با کمال افسوس گفت ایدخترعم گرامی اگر نه آن بود که شایسته نمیدانم که با آن قوم که تو از ایشانی طریق اختلاط و ارتباطی برگشایم ، البته تو را در بند تزویج و حبل نکاح در می آوردم، لکن هیچ چیز در این زمان برای حفظ و صیانت بهتر از حجاب من و بودن تو با سایر خواهرانت در قصر من بهتر نیست، برای تو است هر چه برای ایشانست همه یکسانید، و در سود وضرر همعنان، و براینگونه بخواهی زیست تا گاهیکه امر آنکس که امر و فرمان بدو اختصاص دارد بتو برسد ، و در آنچه بر خلق خود حکم رانده است فراگیرد یعنی تا گاهینکه مرگ در رسد و در میانه جدائی افکند.

مزنه زبان بشکر و سپاس و دعا برگشود، چنانکه باید او را بعظمت و جلالت بستود ، و گفت مرا در خدمت امیر المؤمنين رعایت حشمت و شأن بیگانگان نشاید ، چه من در عداد حرم محترم او هستم.

نماز غم مهدی همان مرسومات و مقررات که در حق خیزران و امثال او مشخص بود در حق مزنه تقریر داد، و خدمه و کارگذاران او را معیّن ساخت ، و جایزه وصله بداد.

مزنه از خدمت مهدي بمنازل مخصوصه خود برفت ، و چون خاتونی بزرگ و ملکه با اقتدار منزل ساخت، و مانند خیزران در منازل و جواری دستگاه خلافت تصرف مینمود، و در نهایت عظمت و نيك بختي وسعادت میگذرانید ، و با خیزران شاد و دیگران در کمال مصادقت و مصافات روز بشب میرسانید .

تا گاهیکه زمان مهدی بپایان رسید و موسی هادی بر سریر خلافت متمکن گردید ، همچنان با آن عزوسامان بگذرانید، و بعد از مرگ هادی یکچند مدت در ایام خلافت هارون با عظمت و اقبال بپایان برد.

و چون نوبت او نیز چون دیگران بگران پیوست ، و بار اقامت از اینجهان

ص: 223

گذران بسرای جاویدان بر بست ، رشید و خدم بروی بسی بگریستند ، و بموئیدند و در کار غسل و کفن و دفن او شرایط اعزاز و تکریم بجا آوردند ، و در این مدت که در زمان رشید زنده بود، هارون الرشید بهیچوجه در میان او و زنهای با احترام و احتشام بنی هاشم تفاوت نمیگذاشت .

چه خوبستکه چون مردمان دولتیار ، یا مفلسان نکبت شعار ، بر اینگونه افسانه ها و اخبار بگذرند نه بر اقبال زمانه، و نه بر ادبار جهان خرسند و نژند نگردند، چه نه آنرا دوامی و نه این را قوامی است .

نه مزنه را از باران نکبت اثری برجای ، و نه خیزران را از سحاب دولت خبری برپای ، و نه او را در تجدید نعمت تفاوتی در کنار ، و نه اینرا در استقرار ثروت نتیجه بر بکار است ، همه میگذرد و گردش گردون گردان، و خورشید تابان بر آن جمله میخندد، و آخر الامر گوشت و پوست و استخوان و آثار ایشان بچنك تاب و دهره (1) قهر دهر، بی نشان و بی بهره و فرسوده و تباه و نابودگردند ، وجز نامی از ایشان نماند.

اگر بخوردند بدنی فاسد را روزی چند بر آسودند، اگر باهل استحقاق ببخشیدند ذخیره برای یوم المساق والمیثاق بر نهادند، اگر خواسته جهان را بخواستند و در دفاین بیفزودند و محبوس ساختند ، برای دشمنان خود بذخيره بر نهادند ، و و بال و وزرش را با خود بردند و نامی نکوهیده بیادگار گذاشتند، توشۀ از بهر خود بر نداشتند (تا کدامین را تو باشی مستعد ) .

ص: 224


1- دهره ، بروزن بهره حربه ایست دسته دار و سرش مانند داس باشد، و بعضی گویند شمشیری است كوچك و دو دمه و سر آن مانند سنان باريك و تیز باشد

حکایت مهدی و پارۀ جواری او و ابو نواس و ابوالعتاهیه با جاریه مهدی

در کتاب مستطرف مسطور است که خیزران جاریه مهدی خلیفه زنی شعر گوی و یا ادب و فرهنگ بود ، یکی روز مهدی خواست دوائی بخورد خیزران جامی از یلور صافی با مشروبی که از بهر مهدی اختیار کرده بود بدست دختری بکر که جمالی بكمال و دیداری آفتاب تمثال و تنی چون سیم و عاج و خراج عالمیرا در ازای خال و خلخال بیاج داشت ، بدو بفرستاد و این شعر بنوشت:

إذا خرج الامام من الدّواء *** و أعقب بالسلامة والشفاء

و أصلح حاله من بعد شرب *** بهذا الجام من هذا الصّلاء

فينعم للّتی قد أنقذته *** إليه بزورة بعد العشاءِ

در این اشعار باز نمود که چون خلیفه روزگار این دوای تلخ از دست این ساقی شیرین دهان بنوشید ، و مزاج شریف را قرین سلامت و قوی راندیم قوت بساخت ، و از نماز عشاء بپرداخت از شربت وصال این دلارام کاهش شیرین و جانش تازه خواهد شد .

مهدی سخت مسرور شد و جاریه ماهر و در نظرش بسی نیکو افتاد ، و بزیارت خیزران برفت ، و دوروز با آن ماه دلفروز شب بروز آورد .

و هم در آن کتاب مرویست که داود بن روح مهلبی جاریه نیکوجمال زدوده موی ستوده روی برای مهدی تقدیم کرد، و در خدمت مهدی مقامی رفیع یافت ، و مهدی دل بدو بپرداخت و آن جاری با مهدی عهد نهاد که شبی با او بروز رساند و شبش را از وصال خود روشن ، و کامش را از جام وصالش شیرین سازد ، اتفاقاً آن خون که در عادت گلعذاران لاله گون است مانع شد ، مهدی در حال انتظار این شعر بدو نوشت :

لأهجرنّ حبيبا خان موعده *** وكان منه لصفو العيش تكدير

ص: 225

میگوید از حبیبی که بوعده وفا نمیکند و عیش ما را مکدّر میگرداند، باید دوری گزینم و رنج مهاجرت را بر خود بر نهم ، چون این شعر بآن خوب چهر رسید و رنجش خاطر مهدی را بدانست، این شعر را در جواب نوشت :

لا تهجرنّ حبیباخان موعده *** ولاتذّ من وعداً فيه تأخير

کنایت از اینکه از محبوبه که بواسطۀ مانعی مخصوص از ایفای بوعده منصوص بازمانده ، و مدتی قلیل بتأخیر افکنده دلتنگ و مهجور نباید بود، چه در اندک فرصتی رفع مانع میشود و تلافی مافات را بطور اتم و اجمع مينمايد الصّبر مفتاح الفرج .

و دیگر در کتاب مستطرف و اعلام الناس وغير هما مرویست که اسماءِ دختر مهدی را جاریه بود که اور اکاعب مینامیدند، و آن جاریه شانزده ساله و بقولی سیزده ساله و دارای حسن و جمالی نامدار و با پستانی برجسته چون کوی عاج در خم گیسوی تابدار و اندامی چون قطعه بلور ، و دیداری چون صفحۀ نور بود، ابونواس او را بسی دوست میداشت او نیز دلش در هوای ابو نواس بوسوسه و و سواس بود.

يکي شب ابونواس با آن حورشب فروز بملاعبت در آمد ، و مباشرت همی _ خواست ، و آن ماهروی پذیرفتار نگشت ، از اینروی در قلب ابونواس مهرش بیفزود و هر وقت ابونواس با وی در آویخت تا در آویزد ، روی برتافت و او را ناکام گذاشت.

تا یکی شب ابو نواس آن ماه ملاحت اساس را در یکی از نواحی قصر خلافت بخلوت دریافت ، و با او سخت در آویخت ، ماهروی از هر راه بیچاره ماند و بگریست و گفت مرگ از اینحال خوشتر است ، اگر بمیرم سر تسلیم پیش نیاورم .

ابونواس با خود گفت این گریستن عادت ابکار و دوشیزگان استار است ، پس دست از او باز داشت و مدتی گرد او نگشت تا چنان افتاد که یکی شب ابو نواس از قصر بیرون شد ، و در آن تاریکی شب نظرش بر فروغ دیدار آن ماه رخسار افتاد که هست و بیهوش بیفتاده است .

صید را در دام و بارۀ مرام را در لکام دید، بدو نزديك و ازار از پایش

ص: 226

بیرون کشید ، و با وی در سپوخت ، ودید بکارتی در آن نگار نیست ، سخت بترسید و گمان برد که خونی اور ادریافته است، از آن نیز خبری نیافت، پس از کنارش بر خاست و از کردار خود پشیمانی گرفت، و شروع بقراءت این ابیات نمود و گفت :

و ناهدة الثديين من خدم القصر *** مر قرفة الخدّين ليليّة الشعر

کلفت بهاد مراً على حسن وجهها *** طويلا و ماحبّ الكواعي من أمرى

فمازلت بالأشعار حتى خدعتها *** روّضتها و الشعر من خدع السحر

أطالبها شيئاً فقالت بعبرة *** أموت به داء ودمعتها تجرى

فلمّا تعانقنا توسّطت لجنّة *** غرقت بها ياقوم في لجج البحر ف

صحت أغثني يا غلام فجائنی *** و وقد زلفت رجلي ورحت الى الصدر (1)

ولولا صياحي بالغلام و انّه *** تداركني بالحلّ رحت إلى القعر

ة لفل 2 ولاسرت طول الدهر إلا على الظهر

فأقسمت عمرى لا ركبت سفينة *** ولا سرت طول الدهر إ لاّ علی الظهر

حدیث از آنجاریه کند و گوید : دختری نار پستان که پستانش چون کوی عاج برجسته ، و پریچهره که چهره اش چونخورشید درخشان و آئینه چین روشن و باصفا و مویش در سیاهی شب دیجور و تار گیسویش چون گیسوی خود با بدنی کلفام و دو چشمی چون بادام ، و قصر خلافت را در شمار خدّام است ، روزگاری در از گرفتار دیدار و رفتار پر عشوه و ناز و قامت دلجوی و دو پستان چون کویش بودم، با اینکه هرگز مرا با جنس زن محبت و تعشقی نبود، کنایت از اینکه با پسران آفتاب جمال اتصال میجویم.

پس مدتی به نیروی شعر و شاعری که نشان سحر و ساحری است با او بمعاشقت و معاشرت پرداختم ، و دلش را بدست آوردم، چونش رام کردم و زمام مرام بدست آوردم، از جنس بدیع ومتاع نفیسش بحس طلب در آمدم که مگر باوی در آمیزم واز وصالش کامیاب شوم ، و نسفته درش را بسفتن گیرم، دو چشم نازنین را با اشك خونين بیار است و معذرت بخواست که اگر بمیرم خوشتر از اینکه متحمل این بار و عار گردم

ص: 227


1- زلق، از باب نصر و فرح : يعنى لغزيد

و همی مرواریدتر بر چهره فرو ریخت .

بدین حال گذشت تا شبی که او را ببادۀ ناب سرمست و خراب بدیدم ، و چون آفتاب شب افروزش در کناری نور افشان نگران شدم از وصول علامات اقبال شمردم و بند از سراویلش بگشودم و بدو نزديك شدم ناگاه خود را در چاه عزازیل یافتم ، و چون بدخمه اش سپوختن گرفتم گفتی بنداز سیل گاه برگرفتم و باجه غرق شدن گرفتم.

غلام خود را باستغاثت و استعانت فریاد بر کشیدم گاهی در رسید که تاسینه در آن سفینه پر خطر رهسپر بودم ، و اگر نه لطف غلامم دستگیر شدی تا سر اندر شدم، وسر از معجر در آوردم ، از اینروي بجان خود سوگند خوردم که از آن پس با پیش این جماعت خویش نشوم ، و با پسران سیم عذار کوهسپار گردم ، وبلجه بلا غرقه نگردم.

معلوم بادسخت بعید مینماید که در آغاز دولت بنی عباس که هنوز رعایت احتشام اسلام و غیرت و عصبیت را فراموش نکرده بودند ، باخدمه قصر ایشان اینگونه معاملت شود ، و قصر سلطنت و قرارگاه خلافت را اینگونه رعایت نام و ناموس از دست بشود که چنان مینماید که آندختر محبوبۀ ابو نواس را در همان اوقات ولیالی که مست و بیخود بوده است ، شخصی دیگر در مکانی در یافته و مهر دوشیزگی او را بر گرفته است .

و اگر جز این نه بودی چه بودی که در کام دادن ابو نواس آنگونه گریه و التماس ظاهر ساختی ، و کسیکه بر بکارت خود مطمئن نباشد این هول و هراس وفزع و التماس از چیست .

هر که خواهد کوبیا و هر چه خواهد کوبکن *** کامدن با نامدن را فرق نبود در میان

مسعودی در مروج الذهب و نيز پارۀ مورخین دیگر نوشته اند که خیزران زوجۀ مهدی را جاریه بود که او را عتبه مینامیدند، و آنجار به را آن درخش روی

ص: 228

و درفش (1) دیدار و سیاهی موی و لطف گفتار بود که ماه و هور را در عتبه سرایش راه جلوس نبود ، کوی زنخدانش بر کوی نورافشان خورشید طعنه میزد ، و چاه زنخدانش منبع هور نور افشانرا نور بخشی مینمود.

ابوالعتاهیه که از شعرای نامدار آنروزگار و بلطف طبع ولطافت الفاظ و معانی ممتاز بود ، در هوای اینماه خرگهی همیخواست قالب از روح تهی سازد، و چون بدوراه نداشت و بوصالش دست نیافت، بهمین قناعت ورزید که دهانش را بنام او شیرین سازد لاجرم در اشعار خود بنام آن نگار تشبیب مینمود و اشعار شرا بنام او زینت می بخشید و نام او را چونماه و خورشید در همه جا سایر و دایر گردانید .

خیزران چون این حکایت را بدانست و عتبه از گفتار و کردار ابوالعتاهیه و نکوهش و شناعتی که از بردن نام او بدو ملحق شده است ، بخاتون خود خیزران شکایت برد.

و در این اثنا مهدی با ندرون سرای بیامد ، و عتبه را چونماه تابان در خدمت آن هور درخشان گریان بدید ، سبب را بپرسید خیزران از آن سوز و ساز راز برگشود و داستان ابو العتاهيه و تذکره نام عتبه را در اشعار خود معروض داشت ، مهدی خشمناك از حرمسرای بیرون شد و باحضار ابو العتاهیه فرمانداد ، پس برفتند و او را در خدمتش حاضر کردند، مهدی گفت توئی که اینشعر در حق عتبه گوئی:

الله بيني و بين مولانی *** ابدت لی الصدّ واللامات

خدای در میان من و خاتون حكم بفرماید که راه وصال را بر من مسدود و طریق ملامت را بر کشود ، کدام وقت با تو بوصلت اندر آمد که اکنون از مهاجرت او شکایت کنی ، گفت یا امیرالمؤمنين من آنم که این شعر گویم :

ياناق جيئي بنا ولا تهني *** نفسك فيما ترين راحات

حتى تجيء بنا إلى ملك *** توجّه الله بالمهابات

يقول للرّيج كلماعصفت *** هل لك ياريح في مباراتي

ص: 229


1- درفش ، فروغ و روشنی و چیزی که درخشان باشد

عليه تاجان فوق مفرقه *** تاج جمال و تاج اخبات

و در این اشعار که از همان قطعه است مهدی را بمدایحی رفیع المقدار کرده است ، چون مهدی این ابیات را بشنید چندی سر بزیر افکند و با قضیبی که بدست اندر داشت بازمین ملاعبه کرد، آنگاه سر بر گرفت و با ابوالعتاهیه گفت توئی گوینده اینشعر:

األا مالسيدتي مالها *** أدلّت بأجمل أدلالها

و جارية من جوارى الملوك *** قد أسكن الحسن سر بالها

و در اینشعر از حسن و جمال و غنج و دلال و مایه و پایه مافی السربال آن نونهال بوستان دلربائی اشارت کند، و بالصراحه باز نماید که مرتع این غزال در سرای خلافت و کاخ سلطنت است، و از آن پس پرسشی چند از ابوالعتاهیه بنمود و راه جواب بروی مسدودساخت ، آنگاه بفرمود چنانکه کسیرا حدّ شرعی بزنند او را بتازیانه در سپردند و با آنحالت مجلود بیرون آوردند ، عتبه را در آنحال بروی نظر افتاد ، ابو العتاهیه اینشعر را قرائت کرد:

بخّ بخّ ياعتب من مثلكم *** قد قتل المهدي فيكم قتيلا

خوشا و خنکا ای عتبه ترا باد که مهدی کسیرا که در راه عشق شما کشته شده بود بکشت ، چون عتبه اینشعر و آنحال را بشنید و بدید دل نازکش بدرد و هر دو چشمش را چنان اشك فرو گرفت که بر چهره گلگونش روان شد ، و مهدیرا در همانحال نزد خیزران بدید، مهدی گفت عتبه را چیست که میگرید گفتند ابو العتاهیه را در آنحال که از ضرب تازیانه بیحال بود بدید ، و ابو العتاهيه با او چنین و چنان گفت.

مهدی بفرمود تا پنجاه هزار درهم برای ابوالعتاهيه حمل کردند ، ابو العتاهيه جمله آندراهم را بر کسانیکه بر پیشگاه توقف داشتند ببخشید و متفرق گردانید.

این خبر را بخدمت مهدی مکشوف ساختند بدو پیام کرد که ترا چه بر آن

ص: 230

بداشت که من ترا بکرامتی مکّرم داشتم و تو بقسمت بپرداختی ، گفت من کسی نیستم که بهای محبوب خود را مأکول دارم، مهدی پنجاه هزار در هم دیگر بدو بفرستاد و او را سوگند داد که پراکنده نسازد، ابو العتاهیه بگرفت و برفت .

مبرّد گوید : ابو العتاهيه در روز نوروز مظروفی که عبارت از جامۀ مشك آلود بود ، در ظرف چینی برای مهدی بهدیه فرستاد، و اینشعر را با غالیه در آن بنوشت:

نفسى بشيء من الدنيا معلقة *** الله والقائم المهدى يكفيها

إنّی لأ يأس منهاثمّ يطمعنی ** فيها احتقارك للدنيا وما فيها

میگوید جان من در اینجهان گروکان قوت دل و نیروی روانیست که خداوند تعالی و مهدی خلیفه زمان میتوانند درمان ایندرد بیدر مانرا بکنند ، و من از ادراك ایندرمان مأیوس میشوم ، و میدانم که محال است که حاصل کنم این درمانرا لكن چون مینگرم که دنیا و آنچه در آنست در نظر بلند تو بسی حقیر است بطمع و طلب اندر میشوم .

مهدی چون این شعر را بشنید بآن اراده شد که عتبه را بدو گذارد ،عتبه چون قصد او را بدانست دلش بدرد آمد و گفت یا امیرالمؤمنین با آنحرمت و خدمت که مراست همیخواهی مرا با کسیکه بکوزه فروشي و شعر سرائی کار معیشت خویش را مرتب میگرداند بازگذاری.

مهدی چون اینسخن بشنید ابو العتاهیه را پیام فرستاد که دانسته باش ترا بعتبۀ عتبه راهی ، و بآن ماه خرگاهی امید نگاهی نیست ، لکن فرمان دادیم تا بوزن این برنیه چینی بتوزر وسیم دهند ، عتبه خرسند بیرون شد و دیدا بوالعتاهيه بمكتوب خلیفه نگرانست و همیگوید مهدی فرمان کرده است باین وزن و اندازه دینار سرخم دهند ، و آنان میگفتند در هم سفید فرموده است ، و در این مطلب سخن کردند عتبد گفت اگر تو عاشق عتبه بودی و عشق تو از روی حقیقت میبود مدتی برای تمیز دینار از در هم مشغول نمیشدی.

ص: 231

همانا ابو العتاهيه کوزه فروشی کردی ، و برجمله مردمان بروزن کلام قادر تر بودی ، و الفاظی شیرین بکار بردی، و او را آنقدرت بود که نشر را نظم، و نظم را نثر ادا کردی، روزی ابو نواس با جماعتی پیکجای فراهم شدند یکی از ایشان شربتی آب بخواست و بیاشامید و گفت (عذب الماء وطابا).

بعد از آن با حاضران گفت نیمه دیگر این شعر را بگوئید ، هیچکس نتوانست چیزی بگوید که در سهولت و قرب مأخذ با آن مصراع نزديك باشد ، تا گاهی که ابو العتاهیه بیامد ، و پرسید بچه کار اندرید ، پس ایشان آنحکایت بگذاشتند ابوالعتاهیه گفت (حبّذا الماء شراباً) .

و از جمله اشعار برگزیده ابو العتاهیه که در حق عتبه گفته اینشعر است :

بالله ياحلوة العينين زورينی *** قبل الممات و إلا فاستز يريني

هذان أمران فاختارى أحبهما *** إليك أولا فداعى الموت يدعوني

إن شئت موتاً فأنت الدهر مالكة *** روحى وإن شئت أحياء فأحييني

يا عتب ما أنت إلا بدعة خلقت *** من غير طين وخلق الناس من طين

إني لأعجب من حبّ يقربنی *** ممّن يباعدنى عنه ويقصينی

لو كان ينصفنى ممّا كلفت به *** إذا رضيت و كان النصف يرضيني

با أهل ودّى إلى قد أطفت بكم *** في الحبّ جهدى ولكن لا تبالوني

الحمد لله قد كنا نظنّكم *** من أرحم الناس طراً بالمساكين

أما الكثير فلا أرجو منك ولو *** و أطمعتني في قليل كان يكفيني

از مختار اشعار ابي العتاهيه در حق عتبه است أيضاً :

ألا ياعتب يا قمر الرّصافة *** و یا ذات الملاحة و النظافة

رزقت موّدتی و رزقت عطفی *** و لم ارزق فدیتك منك رافة

وصرت من الهوى دنفاً سقيماً *** صريعاً كالصريع من السلافة

أظلّ إذا رأيتك مستكيناً *** كأنك قد بعثت علىّ آفة

محمّد بن يزيد مبرّد گوید: که ربطه دختر ابو العباس سفاح بعبد الله بن مالك

ص: 232

خزاعی پیام کرد ، تا بندۀ بخرد تاوی آزاد کند ، و جاریۀ خود عتبه را که از نخست از ربطه بود ، و بعد بخیزران اتصال یافت فرمان داد که حاضر آنکار باشد ، عتمه در آنجا نشسته بود بناگاه ابو العتاهیه در جامه وزیّ اهل تنسك در آمد ، و باعتبه گفت :

خدای مرا فدای تو گرداند مردی سالخورده و ضعیف و شکسته حال و پیر و قادر بر خدمت نیستم، خدایت عزیز و گرامی بدارد اگر بصواب می بینی که مرا بخری و آزاد فرمائی چنان کن تا اجر وثواب یابی.

عتبه روی با عبدالله کرد و گفت همانا هيئتي جميل و سخنی جلیل و ضعفی ظاهر وزبانی فصیح و مردی بلیغ مینگرم ، او را بخر و آزاد کن ، عبدالله گفت چنین کنم ، اینوقت ابوالعتاهیه را وقتی بدست آمد و گفت اصلحك الله آیا رخصت میدهی تا بشکرانه اینکار دستت را ببوسم ، عتبه اجازت داد و ابوالعتاهیه برآندست لطيف بوسۀ بر نهاد و برفت.

عبدالله بن مالك از کردار او بخندید ، و با عتبه گفت آیا این شیخ را بشناختی گفت نشناختم گفت : اینمرد ابو العتاهیه است و باین هیئت و حیلت اندر شد، تا دست ترابوسۀ بر نهاده باشد.

مسعودی میگوید اگر ابو العتاهیه را بیرون از این ابیات و اشعاریکه در صدق وفا و اخوت و صفای خالص گفته است، شعری نبود برای تقدم او کافی بود:

إنّ أخاك الصّدق من كان معك *** و من يضرّ نفسه لينفعك

و من إذا ريب الزمان صدّعك *** شتت شمل نفسه كي يجمعك

میگوید کسیکه از روی صدق و صفا و حقیقت و وفا و محبّت خالص و مودت بیریا با تو اظهار برادری و یکرنگی نماید، وقتی در دعوی خودصادق است که در همه حال و همه وقت از تو جدائی نگیرد ، و اگر لازم افتد برخویشتن قبول ضرر کند

ص: 233

تاترا سودمند سازد .

و کسی است که چون ریب منون و حوادث سنون و نوازل این گردنده گردون ، ودواهی روزگار غدار بر تودست و چنگال افکند و در هم اندازد و دچار سختی و شدت گرداند، از آسایش خویش چشم فروپوشد و راحت و بضاعت و جمعیت خود را متروك دارد ، تاکار ترا بسامان و پریشانی و پراکندگی ترا بآرامش و جمعیت مبدل گرداند.

مسعودی میگوید اینصفت در عصر ما معدوم است و وجودش مستحيل وحصولش متعذر است .

راقم حروف گوید: این مضمون اغلبش از کلمات ائمه هدى صلوات الله عليهم و بزرگان باستانست و آنها مراتب اخوّت و صدق مودَّت را بفرود تر از اینمراتب هم قانع شده اند و موجود نیافته اند ، غریب اینست که مسعودی با چنان علم و احاطه بتواريخ و سیر و تجارب شخصیه میفرماید در عصر ما ممکن نمی شود ، مگر در کدام عصر موجود شده است که باید انحصار بیکی از اعصار داد .

معلوم میشود در زمان مسعودی بوئی از وفا و نشانی از صدق اخوّت و صفا میرسیده است که باین طمع و امید بوده است، وگرنه اخوت باین منزلت هرگز در میان دو تن اگرچه برادر اعیانی یا دوست جانی هم بوده اند، دیده و شنیده نشده است .

حضرت ابى البشر علیه السّلام از عدم صدق و وفای اهل جهان وظلمت معنوی صفحۀ کیهان نالیده است، و در زمان آنحضرت رشتۀ اخوت ظاهری پاره گردید و اگر از روی دقت بسنجید این معنی و مقام جز در میان خاتم الانبياء وامام الاصفيا عليّ مرتضى من حيث المجموع فراهم نشد ، و از آن پس در میان ائمه هدی صلوات که همه بريك بسيج و منوال و نسيج اتصال داشته اند ، و بعد از آن در میان جمعی مخصوص از شهدای کربلا سلام الله علیهم که برحسب معرفت بشهادت رسیده اند، در میان دو تن حتی در اصحاب خاص رسولخدا و ائمه هدی باین درجه

ص: 234

مصداق نیافته است.

اگر در میان اجواد عرب و غیر عرب هم دیگریرا بر خود مقدم داشته اند ، و ازجان بگذشته اند چنانکه در این کتب گاهی به آن اشارت رفته است ، برای این بوده استکه از جان خود مأیوس بوده اند، و بجرعۀ آب اطمینان حیات نداشته اند ، مگر حیات مهستی وجدهاش پیره زال و بقولی مادرش را نشنیده ایم .

بی بلا نازنین شمرد او را *** تا چون بالا دید در سپرد او را

یاد استان بوزینه و بچه اش را در حمام برای اینکه باز نمایند هیچ حیوانی خواه صامت یا ناطق هیچکس و هیچ چیز را برجان عزیز خود ترجیح نداده و نمی _ دهد ، فراموش شده است کدام نویسنده خواه بنظم خواه به نثر جز بشکایت ابناء زمان وفقدان شرایط اخوت و مروت وصدق وفتوت ووفا میگوید و چون طرح سخن می افکند ، از عدم وفاق و ظهور نفاق نمی نالد ، مکر جبلی غرجستانی نمیگوید :

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا *** وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیر کی سفه *** شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

آمد نصيب من زهمه مردمان دو چیزا *** از دشمنان خصومت و وز دوستان ریا

مقدار آفتاب ندانند مردمان *** تا نور او نگردد از چشم ها جدا

چیزی که هست اینستکه در کلیۀ امور روزگار شدت و ضعف ، و پست و بلند و سخت و سستی موجود است، تا بخت و اقبال مردم هر عصری چه پیش آورد ، دیکدان زرین عنصری چگويد، و ناله های جانگاه فردوسی چه حدیث نماید ، و هر دو در يك عصر بودهاند و زحمت و اثر حکیم فردوسی معلوم است چه مقدار بر دیگر شعرای آن زمان فزونی دارد ، امّا ستاره هر يك حكمى نمود ، و البته هر متاعی در یکزمانی رونقی دارد.

زمان سلطان محمود غزنوی و سلاطین بنی سامان قدر شعر و شاعری ، ، بلكه اغلب علوم وفنون براغلب از منه افزون بوده است ، و در عهد سلاطین دیالمه مقدار علماء و فقها وحكما را ترقی دیگر بوده است، و همچنین در هر دوره يك طبقه

ص: 235

از علما وعلم را شأن و بهائی عظیم بوده است ، در دولت بنی امیه و بنی عباس مراتب ادبیات و شعر و شاعری و بعضی علوم ریاضیه و کلام و حکمت را بهائی بزرگ بوده است پس از هيچيك شکایت نمیتوان کرد، بلکه این حکومت برحسب تقاضای زمانه و ستاره است.

آن اما میتوان گفت اگر مسعودی در این روزگارها بودی هرگز از اشعار ابی العتاهیه که متضمن آنگونه معانی و مبانی است ، تذکره نمیفرمودی، بلکه هیچوقت در خاطر نمیگذراندی.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که یکی روز مهدی برای شکار بیرون شد و از مردی شنید که باین شعر تغنی میکند:

يا من تفرَّد بالجمال فماترى *** و عينى على أحد سواه جمالا

أكثرت في قولى عليك من الرقی *** با وضربت في شعرى لك الأمثالا

فأبيت إلاّ جفوة وقطيعة *** و أبيت إلاّ نخوة و دلالا

الى آخرها ، مهدی گفت: این مغنی را حاضر کنید ، چون حاضر شد پرسید این شعر از کیست؟ گفت از اسماعيل بن قاسم أبي العتاهیه میباشد که در حق عتبه جاریه مهدی گفته است ، مهدی گفت دروغ گفتی اگر جاریه من بود بدو می بخشیدم يزيد معنی گوید ابو العتاهیه از من خواستار شد تا در خدمت مهدی در کار عتبه سخنی کنم، بلکه او را با ابوالعتاهیه گذارد ، گفتم مرا آنقدرت نیست که در چنین امری سخنی بجسارت بگذارم، لكن شعری بگوی تا برای مهدی بسرایم .

ابو العتاهيه اشعار مسطوره : ( نفسي بشيء من الدنيا معلقة ) را بنظم در آورد ، و من به آن وزن سرودی مخصوص ترتیب دادم، و برای مهدی تغنی کردم گفت این شعر از کیست، داستان ابو العتاهیه را بعرض رسانیدم، مهدی فرمود در کار او نظری خواهم افکند، این حکایت را با ابو العتاهیه در میان نهادم و از آن پس چون چندی برگذشت نزد من آمد و گفت آیا خبری معلوم شد گفتم نشد گفت این شعر را برای مهدی بسرای:

ص: 236

لیت شعری ماعندكم ليت شعری *** إنّما آخر الجواب الأمر

ما جواب أولى ، بكلّ جميل *** من جواب يردّ من بعد شهر

یزید میگوید: این شعر را برای مهدی بسرودم گفت: عتبه را نزد من بیاورید، چون حضور یافت مهدی گفت ابو العتاهیه در کار تو با من سخن کرده است و برای او و تو آنچه در خدمت من محبوب شمارید موجود است ، عتبه گفت مولایم امیرالمؤمنین میداند که خانون مرا آن حق بر گردن من استوار است که این خبر در خدمتش معروض دارم ، مهدی گفت چنین کن .

و من این خبر را با ابو العتاهیه در میان نهادم ، و روزگاری بر این گذشت، ابو العتاهیه را خبری نرسید از من خواهشمند شد که دیگر باره در خدمت مهدی مذاکره نمایم، گفتم تو خود راه و ترتیب اینکار را بدانستی ، هم اکنون نیز شعری در این تقاضا بسرای تا من در خدمت مهدی سرودن گیرم، ابوالعتاهیه این شعر بگفت :

أشربت قلبي من رجاء ك ماله *** عنق إليك يخبّ بي ورسيم (1)

وأملت نحو سماء صوبك ناظرى *** أرعى مخائل برقها وأشيم

ولربّما استيأست ثمّ أقول لا *** إنّ الّذي ضمن النّجاح كريم

و خلاصه اینکه میگوید : مدتها چشم امید به آستان خلافت نشان بدوختیم تا مگر محبوبم در کنار و روزگارم شاد خوار گردد و خبری نشد ، و بسیار وقت افتاد که مأیوس شدم، و دیگر باره گفتم مأیوس نشاید بود ، چه آنکس که ضامن نجاح و فلاح من گردیده است کریم است ، و کریم چون وعده نماید وفا کند .

این ابیات را برای مهدی بسرودم فرمود عتبه را بیاورید ، چون حاضر شد گفت چکردی؟ گفت این خبر را بخاتون خود عرض کردم اظهار امتناع و کراهت فرمود ، امیرالمؤمنین بهرچه اراده دارد چنان کند ، مهدی گفت : من کاربرا که

ص: 237


1- عنق اليك ، یعنی مایلند و چشم دارنده اند بسوی تو ، خب، فریب دادن و حیله و رسیم، نشان و علامت که بعد از رفتن باقی ماند

موجب کراهت او باشد نمیکنم، این داستان را با ابوالعتاهيه مکشوف داشتم، چون از این جمله خبر یافت این شعر را بگفت :

قطّعت منك حبائل الأمال *** وأرحت من حلّ و من ترحال

ما كان أشام إذ رجاؤك قادنی *** وبنات وعدك يعلجنّ ( يعتلجن) ببالي

بالجمله میگوید: مهدی خلیفه چنانکه مذکور نمودیم، ابو العتاهیه را یکصد تازیانه بزد تاچرا اینشعر را انشاد کرده است:

ألا إنّ ظبياً للخليفة صادنی *** ومالی على ظبي الخليفة من عدوى

میگوید: یکی از آهو چشمان سرای خلافت مرا صید کرده است ، و مرا التعال بآهوی خلیفه دسترس نیست ، مهدی سخت بر آشفت و گفت تا چند متعرض حرم من میشود و زنان مرا بیازی میگیرد ، پس او را بزد و بکوفه نفی فرمود ، ابودهمان اینشعر را در باب ضرب ابی العتاهیه گوید :

لولا الذى أحدث الخليفة للعشّاق *** من ضربهم إذا عشقوا

لبحث باسم الذى أحبّ و لكنّى امرؤ قدثنانى الفرق (1)

میگوید اگر نه این احداث مهدی در ضرب عشاق بودی که چون اظهار عشق کردند مضروب شدند ، نام معشوقه خود را آشکار میکردم، و ابو العتاهیه در آن ایام که در کوفه جایداشت و اخراج بلد شده بود، عتبه و عشق او را یاد میکرد ، لكن نامش را بکنایت مذکور میداشت، از آنجمله اینشعر است :

قل لمن لمست اسمى بأبی انت وامىّ *** بأبى أنت لقد أصبحت من أكبر همّى

ولقد قلت لأهلى إذ أذاب الحبّ لحمى *** وأرادوالى طبيباً فاكتفوا منّى بعلمى

من يكن يجهل سقمى فانّ الحب سقمى *** إنّ روحى ببغداد و في الكوفة جسمى

و او را در این باب اشعار وابيات بس لطيف و رقیق است، و چون عتبه بغداد آمد، ابو العتاهيه نیز با او بیامد ، و چندان به تلطف کار کرد ناگاهی که بخدمت رشید در همان ایام خلافت پدرش مهدی پیوست، و در خدمت رشید دارای قدر و تمکن گشت،

ص: 238


1- فرق، بروزن کتف وقتی که ترسیده باشد از چیزی

و خبر او بمهدی رسید، مهدی او را احضار کرده فرموده «ای بالس انت مقتّل» (1) آنگاه از حال او بپرسید، ابو العتاهیه اینقصیده خود را که در آنجمله اینشعر گوید بخواند :

أنت المقابل والمدابر *** فى المناسب والعديد

بين العمومة والخؤلة *** والأبوَّة والجُدود

فاذا انتميت إلى أبيك *** فانت في المجد المشيد

واذا انتمى خال فما *** خال باكرم من يزيد

از یزید مقصودش یزید بن منصور است، چه از این پیش مسطور نمودیم مادر مهدی امّ موسی دختر منصور حمیری است، و نیز پاره اشعار دیگر در مدح مهدی انشاء کرده بدو عرض داد تا باین ابیات رسید :

أتته الخلافة المنقادة *** إليه تجرّر أذيالها

فلم تك تصلح إلاّ له *** ولم يك يصلح إلاّ لها

ولو رامها أحد غيره *** لزلزلت الارض زلزالها

ولولم تطعه بنات الملوك *** لما قبّل الله أعمالها

چون مهدی این اشعار آبدار فصاحت شعار را بشنید گفت اگر خواهی ترا بضربی بی دردناك مضروب ومؤدب داریم، تاچرا بر آنچه از آن نهی فرمودیم اقدام کردی ، و سی هزار درهم بجایزه مدیحه که در حق ما معروض داشتی بتو بخشیم، واگر خواهی فقط از تو درگذریم یعنی نه مضروب و نه بصله و جایزه محظوظ گردی.

ابو العتاهيه گفت : بلکه امیر المؤمنين عفو کریم و معروف جمیل خود را در حق من مضاف بدارد، چه دو مكرمت از يك مكرمت بیشتر و برتر است ، وامير المؤمنين باتمام نعمت و اکمال معروف از همه کس سزاوارتر است.

مهدی فرمود تاسی هزار در هم با ابو العتاهیّه عطا کردند، و نیز از جریرت

ص: 239


1- مقتل از قلوب : رام و نرم شده ایست که کشته است اور اعشق ، بلس کسی استکه نیکوئی نزد او نیست ، و سرگشتگی و بدی نزد او هست، و نومید است از آنچه در دل او هست

او و ضرب و تأدیب او در گذشت.

در زهر الاٰداب مسطور است که مهدی خلیفه عیسی بن داب را جاریه وعده نهاد و از آن پس بوعده وفا کرد، و آنجاریه را بدو ببخشید ، عبدالله بن مصعب زییری که حاضر خدمت و ناظر نعمت بود این شعر مضرّس اسدی را در حسن طلب برخواند:

فلا تيأس من صالح أن تناله *** و إن كان قدماً بين أيد تبادره

کنایت از اینکه من نیز از ادراک چنین مطلوبی مأیوس نیستم، مهدی بخندید و گفت فلانه جاريه مرا بعبدالله بسپارید ، عبد الله بن مصعب بشکرانه این عنایت این شعر را قراءت کرد:

أنجز خير النّاس قبل وعده *** التي أراح من مطل و طول كدّه

بهترین مردمان از این پیش که وعده نهاده باشد بعطیت مسابقت گرفت وزحمت مماطلت و مشقت سؤال را نداد ، ابن دأب چون اینشعر بشنید گفت چیزی بديع نگفتی از چه روی این شعر نخواندی:

حلاوة الفضل بوعد ينجز *** لاخير في العرف كنهب ينهز

مهدی گفت : الوعد أحسن ما يكون إذا تقدمّه ضمان ، لذیذترين مواعيد اينست که متضمن ضمانتی باشد.

بیان بعضی کلمات و خطب و اشعار و روایاتی که در کتب تواریخ و خبر، بمهدی عباسی منسوب است

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا نوشته است که سند با صمعی رسد گفت بر فراز منبر بصره از مهدی شنیدم گفت : «إنَّ الله أمركم بامر بدأ فيه بنفسه وثنّى بملائکنه» خداوند تعالی امر فرمود شما را بچیزی که از نخست بذات اقدس خودش بدایت گرفت و فرشتگانرا دوم گردانید.

و آن اينست كه فرمود «إنّ الله وملائكته يصلّون على النّبي يا أيّها الذين آمنوا صلّوا عليه وسلّموا تسلیما» خداوند از نخست و بعد از آن ملائکه او بر پیغمبر

ص: 240

صلى الله علیه و آله صلوات میفرستند، ایکسانیکه ایمان آورده اید بروی صلوات وسلام بفرستید سلام فرستادنی ، خدایتعالی رسول الله را از میان رسل باین امر برگزید گاهی که شما را نیز از میان دیگر امتها باینکار اختصاص داد.

سیوطی میگوید اول کسیکه اینکلام را بر زبان بگذراند مهدی بود، وخطبه خود را باین مقدمه مزین داشت، و از آن پس دیگر خطیبان تا امروز بآن سنت رفتار مینمایند .

در کتاب عقد الفرید مسطور است که مهدی عباسی این خطبه را قراءت کرد :

«الحمد لله الذي ارتضى لنفسه ورضى به من خلقه، أحمده على آلائه ، وامجّده لبلائه ، وأستعينه واو من به واتوكل عليه توكّل راض بقضائه ، و صابر لبلائه ، وأشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له ، وأنّ مجمّداً عبده المصطفى ، و نبيّه المجتبى ، ورسوله على خلقه ، وامينه على وحيه، أرسله بعد انقطاع الرّجا ، وطموس العلم ، واقتراب من السّاعة ، إلى امّة جاهليّة مختلفة اميّة ، أهل عداوة وتضاغن، وفرقة وتباين ، قد، استهوتهم شياطينهم ، وغلب عليهم قرناؤهم، فاستشعروا الرّدى، وسلكوا العمى ، يبشّر من أطاعه بالجنّة وكريم ثوابها، وينذر بالنّار من عصاه و أليم عقابها، ليهلك من هلك عن بيّنة ، و يحيى من حىَّ عن بيّنة ، وإن الله لسميع عليم .

اوصيكم عباد الله بتقوى الله ، فانّ الاقتصار عليها سلامة، والتّرك لها ندامة ، وأحثّكم على إجلال عظمته وتوقير كبريائه وقدرته والانتهاء إلى ما يقرّب من رحمته ، وينجى من سخطه ، وينال به مالديه من كريم النّواب ، وجزيل المآب .

فاجتنبوا ما خوّفكم الله من شديد العقاب واليم العذاب و وعيد الحساب ، يوم توقفون بين يدى الجبّار، و تعرضوان فيه على النار .

يوم يأت لا تكلّم نفس الاّ باذنه فمنهم شقىّ وسعيد، يوم يفرّ المرء من اخيه وامّه وابيه وصاحبته وبنيه لكلّ امرء منهم يومئذ شأن يغنيه، واتّقوا يوماً لا تجزى نفس عن نفس شيئاً ولا يقبل منها عدل ولا تنفعها شفاعة ولاهم ينصرون ، يوم لا يجزى عن ولده ولا مولود هوجاز عن والده شيئاً إنّ وعد الله حقّ فلا تغرنّکم الحيوة

ص: 241

الدنيا ولا يغرنّكم بالله الغرور .

فانّ الدنيا دار غرور و بلاءِ وشرور و اضمحلال وزوال وتقلّب وانتقال، قد أفنان قبلکم. و هی عائدة عليكم وعلى من بعدكم ، من ركن اليها صرته، وثق بها خانته، ومن أمّلها كذبته ، من رجاها خذلته، عزّها ذلّ وغناها فقر، والسّعيد من تركها ، والشّفىّ فيها من اثرها ، والمغبون فيها من باع حظّه من دار آخرته بها.

فالله الله عباد الله والتّوبة مقبولة والرّحمة مبسوطة وبادروا بالاَعمال الزّكية في هذه الأيام الخالية قبل أن يؤخذ بالكظم، وتندموا، فلا تنالون النّدم في حسرة وتأسّف وكابة و تلهّف ، يوم ليس كالأيّام ، وموقف ضنك المقام.

إنّ أحسن الحديث وأبلغ الموعظة كتاب الله ، يقول الله تبارك و تعالى « واذا قرىء القرآن فاستمعوا له وأنصتوا لعلّكم ترحمون» اعوذ بالله العظيم من الشّيطان الرّجيم بسم الله الرّحمن الرّحيم الهيكم التّكاثر حتى زرتم المقابر الى آخر السّورة اوصيكم عباد الله بما أوصاكم الله به وأنها كم عمّانها كم الله عنه وأرضى لكم طاعة الله وأستغفر الله لي ولكم».

سپاس خداوندیرا که در آفرینش آفریدگان و نمایش مصنوعات و مبدعات و آوردن از عدم بوجود و اختصاص مخلوقاترا عموماً بظهور رحمت وجود ذات مقدس خود را محمود و معبود ساخت، و از مخلوق خود بسپاس وحمدی که بر نعمتهای ارگذارند خوشنود شد ، یعنی اینجمله از اوست آفرینش از او آفریدگان از او، نعمت از او ، حمد و ثنا از او ، استعداد و قدرت أداء حمد و سپاس بر آلاء او از او .

و معذلك از حمدیکه بندگان و آفریدگان گذارند خوشنود شود ، و از کمال فضل وجود همان حمد را مایه فزایش نعمت گرداند، لاجرم او را بر نعمتهای ظاهری و باطنی او حمد گذاریم، و بر آنچه محض حکمت و عنایت و تکمیل ما را بیازموده و دچار بلیّات ساخته تمجید کنیم، از اویاری طلبیم بدو ایمان بیاوریم، بروی تو کل جوئیم ، توکل آنکس که بر قضای اوراضی و بربادی او صابر است.

ص: 242

گواهی میدهم بوحدانیت خدا و نبوت محمّد مصطفی و پیغمبر مجتی و فرستاده او بسوی آفریدگان ، و امین او بروجی او گاهی که رشته امیدها از سعادتها و انوار ساطعه هدايتها ودلالتها قطع ، و آثار علم مطموس، و بساعت موعود نزديك شدند .

این پیغمبر بر گزیده را بسوی امتی که بجهل و نادانی وظلمت غفلت و عدم بصیرت وعدم ترقی و تکمیل دچار، و بعداوت و کینه وری و بخل و تفرقه و تباین که عادات و روش سباع و بهایم است گرفتار و در بوادی غوایت و ضلالت رهسپار بودند.

شیاطین و اشباه شیطان صفت ایشان برایشان مستولی، و در بیداری عمی سال و در پهنه تباهی هالک بودند ، رسول ساخت تا بهدایت ایشان و رستگاری و سعادتمندی دنیا و آخرت آنها قیام ورزید، مطیعانرا بهشت جاوید ونواب لايزال بشارت داد، و گناهکارانرا بنار جحيم و عذاب اليم بيمناك فرمود ، و حجّت را تمام ساخت تا هیچکس بدون جهت و علت مستوجب زندگی جاوید و هلاك سرمدی نشود .

ای بندگان خدای شما را به تقوی و پرهیز کاری از حضرت باری پند میدهم، همانا اقتصار بر تقوی موجب سلامت، و ترکش اسباب ندامت است ، و شما را تحریض میکنم بر اینکه عظمت حضرت احدیت را بزرگ شمارید، و کبریا و قدرتش را توقیر کنید.

و بآنچه برحمت او پیوسته میشود دست بیازید ، و آنچه را که وسیلۀ رستگاری از خشم وسخط اوست از دست مگذارید، و ثواب کریم و مآب جزیلش را دریابید، و از عقاب شدید و عذاب الیم ووعيد حساب آنروز که در پیشگاه خداوند جبّار ایستاده شوید و شما را بر آتش جهنم عرضه دهند و خدای از اینجمله شما را تخویف داده و پیغمبرش خبر داده است، اجتناب گیرید .

همانا آنروزی است که هیچکس را قدرت و استطاعت نیست که جز بدستوری خداوند غفور سخن کند و لب از لب برگشاید، و بمطلبی و مقصودی راز سپارد، و این مردمان بعضی بسعادت ابدی برخوردار ، و گروهی بشقاوت سرمدی دچارند .

روزی است که هیچ نفسی را پاداش نفس دیگر نیست ، یعنی هر کس بسزاء و جزاء روزگار دشوار خود دچار است و کار بعدل میرود و حقّ هر کس بخودش عاید

ص: 243

میشود ، روزی است که از شدت هول و گرفتاری آن روز برادر از برادر فرار میکند تا مبادا با بلیّت او شريك شود ، و از مادر و پدر میگریزند و بکار ایشان بر نمی آیند، و مرد از زن و فرزندش دوری میکند تا مبادا بگرفتاری ایشان دچار بشود ، هیچکس بیاد هیچکس نیست ، و سزای هر کس بخود او میرسد ، و از هیچ چیز عدل و عدول پذیرفته نمیگردد.

هر کس را شأنی و حالی و گرفتاری و اضطراب و انقلابیست که از بهرش کافیست و نمیگذارد بکار دیگر و شخص دیگر بپردازد ، پدر را در عوض پسر، و پسر را در ازای پدر نمیپذیرند، و جزای او را با آن يك نمیگذارند، آنچه خدای وعده داده و از حال و آثار آنسرای و در کات و درجات آن خبر داده بحق و راستی است ، پس نبایست بزندگانی اینجهان فانی مغرور شوید، ودرحضرت خداوند غیور غرور ورزید.

همانا دنیاسرای غرور و بلا و شرور و اضمحلال و زوال و تقلب و انقلابست، چه بسیار مردمانیرا که پیش از شما بودند دستخوش فنا و پایکوب قوارع تباهی و زوال گردانید، و اینحال شما را و آنا نرا که پس از شما بجهان اندر آیند و بعرصه وجود نمود گیرند در خواهد سپرد، هر کس باینجهان ناپایدار سکون و میلان گرفت از سیلان دواهی و دوران ادوار نامتناهی بچاه سار تباهی در افتد، و هر کس با ينسراچه بی دوام و حطام بی قوامش و ثوق گرفت، و اطمینان یافت البته باوی خیانت کند ، و بر خلاف آنچه امیدوار بود ظاهر سازد ، و هر کس رشته آز و آرزو را باینجهان ناساز پیوسته دارد، و او را بصدق رویت شمارد، باوی بدروغ رود و کذبش را بروی آشکارا بدارد، و هر کس باینسرای نابساز امیدوار گردد و انباز شود او را مخذول و تنها گذارد .

عزت اینجهان عین ذلت ، و توانگری و بضاعتش عین فقر وفاقت است ، خوش و سعید کسی است که تارك اینجهان باشد، و شقی و بدبخت آنکس باشد که این دنیا را برای خود برگزیند ، و مغبون و زیانکارترین مردمان کسی است که

ص: 244

این سرای ایرمانرا اختیار کند، و بهرۀ اخروی خود را بنصيبه بیدوام دنيا بفروشد، و در هوای اینجهان جهنده از سرای اخروی چشم بپوشد.

پس ای بندگان خدای، دیده دور بین برگشائید، و خدایر ادر همه حال در نظر بیاورید، وتوبت و انابت را زمان پذیرفتن باقی است، و رحمت خدای رحیم مبسوط است ، غنیمت شمارید ، و از دست مگذارید، و بأعمال زکیّه و افعال مرضیه در این ایام خالیه مبادرت کنید از آن پیش که بعذاب و عقوبت مبتلا شوید ، و چند که توانید به نیروی علم و بردباری خود را رستگار کنید، وگرنه پشیمانی گیرید، و در آن روز که جز حسرت و تأسف واندوه و تلهّف در کار نیست ، از ندامت سودمند نشوید همانا آنروز چون دیگر ایام نیست ، و موقفی بس سخت و مقام بس تنگ و دشوار است .

همانا بهترین احادیث و بالغ ترین مواعظ کتاب خدایتعالی است ، خدای تبارك و تعالی میفرماید : چون قرآن را قرائت کنند گوش هوش برگشائید و یکباره بدو بپردازید ، و از دیگر چیزها لب فرو بندید و دل بدو سپارید شاید از رحمت پروردگار برخوردار شوید ، پناه میبرم بخداوند عظیم از شر شیطان رجیم بنام خداوند بخشانیدۀ مهربان، همانا تکاثر ببازی گرفته است شما را بآن تفاخر گیرید تا هنگامیکه در مقابر جای گیرید آنوقت هر چه را که باید بازدانید و در آنچه بگمان بودید معيّن كنيد ، الى آخر السورة .

ای بندگان خدای وصیت میکنم شما را آنچه خدای پند داده است شمارا بآن و نهی میکنم شما را از آنچه نهی کرده است شما را خدایتعالی از آن، و خشنود میشوم از شما بطاعت نمودن شما خدای را ، و از خدای برای خود و شما طلب آمرزش مینمایم.

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی جماعتی از یکی از عمّال مهدی در خدمتش شکایت مکتوب کردند ، مهدی در جواب نوشت « لو كان عيسى عاملكم قدناه إلى الحق كما يقاد الجمل المخشوش» اگر پسرم عیسی بن مهدی عامل شما باشد و بخواهد بیرون از حق و عدل کار کند و کام زند و کام گیرد ، او را بهر نحو که

ص: 245

خواهی باش براه حق میکشانیم چنانکه شتری که مهار کرده اند بدست هر کودکی و شخص ضعیف بهر طرف که خواهند میکشانند.

وقتی فرمانفرمای ملکت ارمنیه بخدمت مهدی شکایت نوشت در جواب او نگاشت : « خذ العفو والمر بالعرف وأعرض عن الجاهلين» این آیت شريفه جامع مراتب اخلاق و حكم و آدابست ، میفرماید بعفو و اغماض با مردمان کار کن، و بخوبی و احسان و معروف امر فرمای، و از اعمال جهالت آمیز جاهلان روی برتاب ، همانا هر کس بخصوص اُمرا و فرمانگذاران جهان باین اوصاف متّصف باشند ، خیر و سعادت دنیا و آخرت را دریابند.

و نیز هنگامی از والی خراسان اظهار مطلبی بدو کردند ، مهدی بدو نوشت: «أنا ساهر وأنت نائم» ، من در هر امر و هر كار بصير و بیدارم و توغافل و بخواب غفلت اندری.

و هم وقتی در خدمتش بعرض رسانیدند که قومی بقحط وغلا مبتلا شده اند نوشت : « فدرلهم قوت سنة القحط والسنّة التي تليها» رزق و روزی آن سال قحط یافته و سال بعد از آنسال را برای ایشان مقرر و مشخص کنند ، و اینرا از آن که میدانست سال دیگر نیز از خستگی و زحمت بلیّت قحط فارغ نشده اند و بیاید رعایت ایشان را بنمود تا آسوده شوند، و بکار کسب و زراعت اشتغال ورزند، و دولت بتواند از ایشان بمال و منال وخراج مستفید شود.

و نیز بشاعری که او را مدح کرده و گمان میرود که مروان بن ابی حفصه شاعر معروف باشد نوشت : « أسرفت فى مديحك فقصرنا في حبائك» » چون در مدح ما افزون از اندازه ما سخن کردی و اسراف و رزیدی لاجرم در جایزه وصله شعر تو قصور ورزیدیم تا از این پس در مدح و تمجید بیرون از اندازه نتازی .

او در حق مردیکه دچار وام و طلبکار بود، نوشت: «خذ من بيت مال المسلمين ما تقضى به دينك وتقرّ به عينك» از گنج خانه مسلمانان آن مقدار برگیر که دین

ص: 246

خود را ادا و عین خود را روشن بداری .

و نیز وقتی مردی از حاجت خود بدو شکایت نوشته بود ، نوشت « أتاك الغوث ، فرياد بتورسيد ، یعنی مال و وجهی که چاره دردت را نماید از بهرت فرستادم .

و نیز مردیکه از جمله خواص و بطانه او بود و همیخواست خدمتش را در یابد نوشت «ليت اسراعنا إليك يقوم بابطائك عنّاء» كنايت از اینکه بملاقات تو بسی شوقمند هستم.

و در جواب مردمی که از عامل خودشان بخدمت او شکایت برده بود و مستدعی گردیده بودند که آنعامل را بدرگاه خود احضار فرماید ، نوشت «قدأ نصف القارة من راماها» معلوم باد قاره باقاف وراء مهمله نام قبیله ایست و مردم این قبیله از عضل و دیش پسران هون بن خزیمه باشند، و اینجماعترا بسبب اجتماع و الصاق قاره نامیدند یکتن از ایشان میگوید :

دعونا قارة لا تنفرونا *** فيجفل مثل إجفال الظليم (1)

و اینطایفه در کار تیراندازی و کمانداری نامدار بودند ، در خبر است که یکتن قاری با مردی دچار شد قاری گفت: از سه کار بكيرا اختیار کن: اگر خواهی با تو بمصارعت و کشتی اندر شوم، و اگر خواهی با تو بمسابقت و دویدن پردازم، و اگر خواهی با تو بمرامات و تیراندازی پردازم . آنمرد مرامات را اختیار کرد، قاری گفت همانا بامن بانصاف رفتی،و هم در اینوقت اینشعر را بخواند و باین حکایت اشارت نمود :

قد أنصف القارة من راماها *** انّا اذاً مافئة تلقاها

نردّ اوليها الى أُخريها

و تیری بدو برگشاد چنانکه از قلبش بگذرانید ، میدانی در مجمع الامثال

ص: 247


1- جفل : بمعنی پوست کندن و بمعنی پراکنده کردن و باد سخت و تند ، وظليم ، خاك زمینی است که کنده میشود در غیر جای کندن

گوید چون شداخ براین اندیشه رفت که این جماعت را در بنی کنانه متفرق سازد شاعر ایشان گفت :

دعونا قارة لا تنفرونا *** فنجفل مثل اجفال الظّليم

کنایت از اینکه بگذارید تابحالت اجتماع والتفاف خود باقی بمانیم ، از اینروی ایشانرا قاری گفتند، ابو عبیده گوید اصل قاره مکه است و اصلش قور است ، ابن واقد گوید اینکه گفته اند (قد أنصف القارة من راماها) در حدیث حربی است که در میان قریش و بكر بن عبد مناف کنانه روی داد، و قاره با قريش بودند و ایشان در کمانداری و تیراندازی قدرتی بکمال داشتند ، چون النقای فریقین شد آنجماعت برابر نیز با ایشان بمرامات آمدند ، و دست به تیر اندازی برآوردند ، لاجرم بعضی گفتند همانا این جماعت بانصاف کار کردند که با اینگروه که فنّ ایشان تیراندازی است تیر افکنی را پیش گرفتند .

بالجمله مهدی از اظهار این مثل خواست بگوید با نصاف رفتید که از من خواستار شدید که این عامل جابر را بدرگاه خود حاضر کنم .

و نیز وقتی در باب مردیکه خونی ریخته و محبوس شده و داستانش را بخدمت مهدی بعرض رسانیده بودند ، نوشت «ولکم فی القصاص حيوة يا اولى الألباب» (1) کنایت از اینکه همانطور که خدای امر فرموده و حکمتش را باز نموده است او را قصاص کنید ، چه در امتثال این امر زندگانی شما اندر است ، چه چون بدانند در مکافات خونریزی خون خود ریختن است پرهیز بکنند؛ و چون پرهیز کردند نه کسی دیگریرا میکشد و نه خودش بقصاص آن کردار بکشتن میرود، از امتثال این امر موجب حیات و زندگی است .

و نیز وقتی والی خراسان از غلاء اسعار و گرانی غلاّت و حبوبات بمهدی مکتوب کرد، در جواب نوشت «خذهم بالعدل في المكيال والميزان» بامردمان بترازو و پیمانه کار بعدل بسپار، یعنی چون در این امر بظلم و عنایت نرفتند

ص: 248


1- سوره بقره آیۀ 176

خداوند برایشان رحم کند و گرانی بارزانی مبدل فرماید ، و چون توانگر با فقیر مساوات جوید برکت و رحمت از سماوات خیزد.

و نیز گاهی که یوسف رومی بر خراسان فیروزی یافت، مهدی بدو نگاشت «لك أماني و مؤکّد ایمانی» ترا امان می دهم و در آنچه با تو گویم و و عهد نمایم بسوگند سخت و ایمان مؤكّد مغلّظ دارم، این کلام را گاهی گفته باشد که خود بر خراسان ظفر یافته است.

محمّد بن شاکر کتبی در کتاب فوات الوفیات نوشته است که اینشعر از انشای خاطر مهدی عباسی است، و طبری در تاریخ کبیر خود نوشته است که این ابیات را در حق حسنه جاریه خود گفته است:

أرى ماء و بي عطش شديد *** ولكن لا سبيل إلى الورود

أما يكفيك أنّك تملكينی *** و أنّ الناس كلّهم عبيدى

وأنك لو قطعت يدى ورجلى *** لقلت من الرّضا أحسنت زيدى

آبی زلال و دلارامی با غنج و دلال میبینم و سخت تشنه آب وصالم ، اما هزاران دریغ که راهی بآنماه ندارم .

ای سیمتن سیاه گیسو *** کز فکر سرم سپید کردی

آیا برای تو همين كافي نيست كه تومالك من شدی با اینکه تمام مردمان مملوك و بندۀ مطيع من هستند و کار عشق من و فرمانروائی تو در وجود من بآنمقام رسیده است که اگر دست و پای مرا قطع کنی با کمال رضا و وفا گویم آفرین برتو بر جفای خود بیفزای.

و دیگر وقتی مهدی در بوستانی دلارا بتفرج برفته بود ، پس این شعر را بجاریه خودش خیزران نوشت:

نحن في أفضل السّرور ولكن *** ليس الاّ بكم يتمّ السرور

عيب ما نحن فيه يا أهل ودّی *** أنكم غبتم و نحنُ حُضور

ص: 249

فاغذوا المسير بل ان قدرتم *** أن تطير وامع الّنسيم فطير وا (1)

اگر چند در بوستانی دلارا و محفلی دلپذیر بسرور و خرمیاندريم لكن (هرجا که توئی تفرج آنجا است).

بیتو گل بو نمیتوان کردن *** بچمن رو نمیتوان کردن

جز بحضور شما ، سرور و نشاط را انبساطی نباشد، وباغیبت شما حضور مارا جبوری (2) نرسد پس بشتابید و ما را دریابید بلکه اگر توانید با کمال صفوت وصفا مانند نسیم صبا بدینسوی شتابان گردید ، وعيش وعشرت مارا مهيا و مهنّا گردانید .

در کتاب عقد الفرید مسطور است که وقتی یکی از جواری مهدی که روئی چون ماه ده چهاری و بوئی چون گلرخان فرخاری ، و چشمی چون آهوان تتاری داشت ، خوشبوی و خوشرنگ که نشان از سیب ذقن و خبر از بوی بدنش میداد، بمهدی فرستاد و نوشت:

هديّة منّى الى المهدىّ *** تفاحة تقطف من خدّی

محمرّة مصفرّة طيّبت *** كأنّها من جنّة الخلد

این سیب آذرگونرا که از بوستان چهرۀ لاله گون خودم چیده شده بحضرت مهدی بهدیه فرستادم ، چون خدّم سرخ و چون چهرۀ هجرت زده ام زرد است، و چون ورد دیدارم خوشبوی است گوئی از میوه های بهشت برین وسیبهای باغستان فردوس جاوید است ، چونمهدی را نظر بر آنسيب و آنرنك و بوى که از بوی رنك حبيب خبر میداد و آنشعر دلربای قوّت باه افزای بیفتاد ، در جواب اینشعر را برنگاشت :

تفّاحة من عند تفّاحة *** جاءت فماذا صنعت بالفؤاد

والله ما أدرى أأبصرتها *** يقظان أم أبصرتها في الرّقاد

ص: 250


1- غذا از باب نصر یعنی روان شد و شتاب کرد
2- حبور: وزن سرور بمعنی شادی و سرور است

(آنچه می بینم به بیدار پست یارب یا بخواب)

یکی سیبی زمحبوبی گلندام *** چنان گوی زنخدانش بدیدم

یجان و دل بمن آن کردز انجان *** که انگشتان بدندان می مزیدم

چنان حالم دگرسان شد از آنسیب *** که با اینکه بچشم خود بدیدم

ندانستم به بیداریست اینحال *** و یا در خواب آندیدم که دیدم

در تاریخ الخلفاء جلال الدّین سیوطی مسطور است که صولی اینشعر را از اشعار مهدی انشاد کرده است:

ما يكفّ النّاس عنّا *** مايملّ النّاس منّا

إنّما همّتهُم أن *** ينبشوا ماقد دفنّا

وسكنا باطن الأرض *** لكانوا حيث كنّا

وهم إن كاشفونا *** فی الهوى يوماً بحنّا

معلوم باد چنانکه از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ترجمه احوال جعفر بن يحيى برمکی یاد کردیم، و از این پس انشاء الله در مقام خود مذکور میداریم، در آنشب که هارون الرشید یاسر خادم را بقتل جعفر بفرستاد، چون یاسر یامد ابو بکار اعمی طنبوری از این اشعار مذکوره دو بیت نخست را برای جعفر بتغنّی میخواند ، تواند بود که از همین اشعار مهدی بوده است و در آنوقت تذکره کرده است ، اما اندک تفاوتی با آنچه در اینجا مرقوم گشت دارد والله اعلم .

و دیگر صولی از محمّد بن عمّاره حدیث کند که مهدیرا جاریۀ بود که چون ماه شب چهارده مایۀ روشنی چشم و جان مهدی بود ، بسی او را دوست میداشت، واو نیز بهوای مهدی آکنده و روان اندر عشق او تابنده داشت ، لکن بسیار از کنار مهدی برکنار میرفت و چنانکه شرط مهر و حفاوت است در صحبت الفت نمیچست.

مهدی از اینحال بیندیشید و خواست تار از درون آن نازنین را باز داند که آنگونه محّبت چیست و اینگونه مباعدت از چه راه. پس یکیرا پوشیده بدو نامزد کرد تاییهانه و تدبیری لطیف باز داند که باطن کار او چیست .

ص: 251

چون برفت و در امتحان و استفسار برآمد گفت «اخاف أن يملّنی ويدعنى فأموت» از آن ترسم که اگر در صحبت مداومت گیرم خلیفه روزگار از من کوفته خاطر و بیزار گردد ، و از من چشم برگیرد و روی بر تابد و مرا در بند مهاجرت و متارکت در سپارد ، و نظر از من بپردازد و نادیده ام انگارد، و من از زحمت مهاجرت و محنت متارکت بهلاکت رسم، لاجرم در مصاحبت مداومت نگیرم و بر این محنت بسازم تا بآن بلیت دچار نشوم .

چون مهدی این معنی لطیف و بیان شریف را بشنید این شعر را در این باب بگفت:

ظفرت بالقلب منّی *** غادة مثل الهلال (1)

كلّما صحَّ لها ودّى *** جاءت باعتلال

لا يحبّ الهجر منّى *** والتّنائي عن وصال

بل لأن أبقى على حبّي *** لها خوف الملال

و در این اشعار از کثرت حبّ خود بآنجاریه وعذر آنجاریه حکایت میکند، و نیز اینشعر را مهدی در حق ندیم خود عمرو بن بزیع میگوید :

لرب تمّم لی نعیمی *** بأبي حفص ندیمی

إنما لذة عيشى *** فی غناء وكُروم

و جوار عطرات *** و سماع و نعيم

خلیفه روزگار که خویشتن را والی شرع و امّت احمد مختار صلّی اللهُ علیه وآله میداند ، در دعای خود بحضرت قاضی الحاجات مسئلت مینماید که نعمت وسرور وعيش وعشرت مرا بوجودا بي حفص نديم من تمام فرمای، همانا لذت زندگانی من در اینسراچه آمال و آمانی در غناء غوانی و باده ارغوانی و ملاقات کنیز ماهروی و مشکبوی و سماع سرورهای جان پرور و نشاط آور و ناز و نعیم روان افزایست.

سیوطی میگوید اشعار و ابیات مهدی از شعر پدرش و اولادش بسی رقیق تر و لطیف تر است.

ص: 252


1- غاده : زن نازك نرم

و نیز ضولی از ابو کریمه حکایت کند که روزی مهدی عباسی غفلة بحجره یکی از جواری سیمتن فر به بدن اندر شد و نگریست که آنماهروی جامه از اندام نازنین بیرون آورده است تا اندام کلفام را بلباس دیگر مزین بفرماید ، و تمام تن و بدن و عورت او نمایان بود، و مهدی بر آنجمله نگران و از مایه و معنی که در میان داشت حیران بماند. جاریه ناگاه نگران شد و آن طارق لیل را سارق نهار یافت ، خواست تا آنحقۀ سیمین را با کف و پنجه نازنین مستور دارد ، غافل از اینکه از آن فربی تر و مایه دارتر است که بمشت و انگشت از دیدۀ دلدار پوشیده بدارد ، چون کفش از سترش قصور گرفت ، و از شکاف انگشتان بیرون دوید و مهدی بر دی بر آنجمله بدید و چاره را از دست آن نگار خارج یافت ، بخندید و اینشعر بخواند :

أبصرت عيني لخين *** المنظراً يجلب شينى (1)

در اینشعر بآنحال بکنایت اشارت کرد، پس از آن بیرون شد و بشار را بدید و خبر براند و گفت بقیه این شعر را انشاء کن ، بشار گفت:

سترته إذ رأتني *** بين طىّ العكنتين (2)

فبدا لى منه فضل *** لم يسع في الرّاحتين

بتصريح و تلويح باز گفت بنمود که آنجاریه چون مهدیرا بدید حقه سیمین را که بسی فربی بود خواست با کف دست بپوشاند ، معذلك مقداری که از هر دو کف دست فزونی داشت مرا نمودار شد، و از هارون الرشید و زبیده نیز حکایتی بهمین تقریب نوشته اند در جای خود مرقوم میشود .

محمّد بن جریر طبری در تاریخ کبیر خود مینویسد که علیّ بن محمّد از پدرش روایت کند که مهدی عباسی یکی روز بیکی از سراهای خود اندر شد ، ناگاه جاریه نصرانيه بدید که چون ماه تابان گریبانش باز وسینه چون

ص: 253


1- لخین ، سفیدیست در ختنه گاه و کند کی کس و کند کی بندان و یکسر پاره گوشت است
2- عکنة،بضم اول چیزیستکه دوته شده از گوشت شکم فربهی

صفحه بلور و دو پستان چون کوی عاج درخم گیسوی تا بدار ، نمودار ، و صلیبی از طلای سرخ در میان آندو پستان آویزان داشت .

مهدیرا از دیدار آنصلیب سرخ در میان دو پستان سفید آنحبیب خوش آمد و بسی نیکوشمرد ، و دست بدو دراز کرده یار دلنواز را پیش کشید، وصیلب را نیز بر کشید، آنرعنا حبیب بر آن زیبا صليب بترسید و ولوله برآورد ، مهدی چون آنحال و آنروز و آندلبر دلفروز و آنسینه و پستان و آنصليب وولوله ماهروی ترسانی را بدید این شعر را بگفت :

يوم نازعتها الصّليب فقالت *** ويح نفسى أما تحلّ الصّليبا

در آنروز که صلیب را از آندلبر ترسائی بر کشیدم ناله برآورد و گفت وای بر من آیا میگشائی صلیب را.

آنگاه مهدی بیکی از شعرا پیغام فرستاد تا بقیۀ آنشعر را بیتی چند انشاد کرد ، و مغنیان را فرمان کرد، تا آن ابیات را بنواختند ، و در آنصوت بسی شگفتی میگرفت.

و نیز چنان شد که مهدیرا بیکی از جواری خود که موئی چون مشك سیاه و روئی چون مهر و ماه و قامتی چون سرو و رفتاری چون تذرو داشت و تاجی که در آن نرکسی از طلا و نقره تعبیه کرده بودند بر سر ، و عالمی را از خود بیخبر داشت ، نظر بیفتاد تاج و تاجدار در چشمش بسی نیکو افتاد و گفت (حبّذا النرجس في التاج ) .

و از اینمصراع نیز خرسند شد و گفت در بارگاه کیست؟ گفتند عبدالله بن مالك ، او را بخواند و گفت یکی از جواری خود را بدیدم و تاجی را که بر سر داشت ، بپسندیدم و گفتم « حبّذا النرجس في التاج» آیا میتوانی بر این مصرع بیفزائی گفت ای امیرالمؤمنین میتوانم لكن مرا بگذار بیرون روم و تفکر نمایم ، گفت چنان کن که خواهی.

پس عبدالله بیرون شد و با مردیکه مؤدب فرزندانش بود پیام داد که مصرع

ص: 254

دیگر را بگوید و او گفت (على جبين لاح کاالعاج ) و آنجمله را بچهار بیت اتمام داد، عبدالله آن ابیات را بخدمت مهدی تقدیم کرد ، مهدی چهل هزار درهم برای او بفرستاد ، عبدالله چهار هزار در هم بمؤدب فرستاد، و بقيه را خويشتن مالك شد و در این اشعار غنائی معروف تقریر دادند.

و دیگر در تاریخ الخلفا مسطور است که این چند حدیث از مرویات مهدی است ، صولی میگوید، احمد بن محمّد بن صالح نمار از یحیی بن محمّد قرشی از احمد ابن هشام از احمد بن عبدالرّحمن بن مسلم مدائنی که مردی ثقه و راستگوی بود مار احدیث راند که گفت:

از مهدی در حال خطبه راندن شنیدم گفت که حدیث راند مارا شعبه از علی ابن زید از ابو نضره از ابوسعید خدری که گفت رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله خطبه راند ما را بخطبۀ که از هنگام عصر تا نزديك بغروب شمس امتداد یافت، از بر کرد و آنخطبۀ مبارکه را هر کس از بر نمود ، و فراموش کرد هر کس که فراموش ساخت پس فرمود «ألاانّ الدنيا حلوة خضرة» الحديث بطوله .

و دیگر صولی گوید اسحاق بن ابراهيم الفراز از اسحاق بن ابراهيم بن حبیب ابن الشهید از ابو يعقوب بن حفص خطائی ما را حدیث نمود که از مهدی شنیدم میگفت : پدرم از پدرش از علی بن عبدالله بن عباس از پدرش با من حدیث راند که وفدی از عجم بحضرت رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله و سلّم در آمدند «و قدأحفوا لحاهم و أعفوا شواربهم» و ایشان از موی ریشهای خود کاسته و شار برا بسیار کرده بودند . رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «خالفوهم اعفوا لحاكم واحفوا شواربكم» موى محاسن و ریشهای خود را انبوه بدارید ، وشوارب خود را پشت بردارید و از آن بكاهيد «احفاء شارب» بمعنی برگرفتن آن موی سبلت است که بر لب فرو افتد ، و چون مهدی اینحدیث براند و باین مقام رسید دست بر هر دو لب خود بر نهاد تا مردمان مقصود را بدانند.

و دیگر منصور بن مزاحم و محمّد بن يحيى بن حمزه از یحیی بن حمزه حدیث

ص: 255

کند که مهدي عباسی ما را نماز عصر بگذاشت و بسم الله الرحمن الرحیم را بجهر برخواند گفتم با امیر المؤمنین اینکار چگونه است یعنی جهر بسم الله الرحمن الرحیم از چه بود گفت حدیث کرد مرا پدرم از پدرش از ابن عباس که حضرت پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله بسم الله الرحمن الرحیم را در این نماز بجهر قرائت کرد ، بمهدی گفتم آیا این خبر را از تو ضبط و ثبت کنم؟ گفت آری.

ذهبی میگوید اینخبر متّصل است لکن هیچکس را نیافته ام و ندانسته ام که در احکام شریعت بقول وروایت مهدی یا پدرش منصور اقامت حجت نماید وحجّت شمارد، محمّد بن ولید مولای بنی هاشم باین امر متفرد است ، ابن عدی گوید وضع حدیث مینمود ، سیوطی میگوید در اینکلام ابن عدی متابعی هم هست .

راقم حروف گوید اینخبر موافق مذهب شیعی است ، و از علامات پنجگانه مؤمن يكى جهر ببسم الله الرحمن الرحيم است.

و دیگر طبری در تاریخ کبیر میگوید: سلیمان بن داود میگوید: از مهدی شنیدم که ما رادر محراب مسجد بشتاب نماز میگذاشت و بر لحن يتيم قراءت کرد «ألم تر إلى الذين أوتوا نصيباً من الكتاب يؤمنون بالجبت والطاغوت».

بیان بعضی دواها و کلمات و تضرعات مهدی در پیشگاه خداوند قاضی الحاجات وحكايت او

در تاریخ ابن اثیر مسطور است که حسن وصیف گفت در زمان مهدی خلیفه بادی سخت و صرصری عاصف ما را فرو گرفت چنانکه از شدت تندی و هیبت همی بردیم ما را بعرصۀ محشر میدواند، و به پهنۀ رستاخیز میکشاند، باکمال هول هراس و بیم و تلواس در طلب مهدی بیرون شدم و نگران شدم که با کمال خضوع واستغاثت وخشوع واستكانت صورت برخاك مذلت نهاده و همی عرض میکند:

«اللّهم احفظ محمّداً فى امتّه، اللّهم لا تشمت بنا أعداء نا من الامم ، اللهمّ ان كنت أخذت هذا العالم بذنبي فهذه ناصيتي بين يديك».

ص: 256

بار خدايا رحيما داورا شأن و مقام و منزلت و دین و شریعت محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم را در حفظ امتش حفظ کن، بار خدایا چنان بلا و دواهی را بر ما چیره و روز ما را بدست منايا وحوادث تیره مگردان که دشمنان ما بر ما بنکوهش زبان برگشایند، و ازمیان سایر امتها بنکوهش در آورند، بارخدایا اگر این مردم را بسبب گناهان من بدست قهر و غضب پایمال بلاها بخواهی فرمود این من و این ناصیۀ خاکساری وعبوديت شعارى من است که در پیشگاه جلال وجبروت حاضرم ، یعنی مرا بهر گونه عقوبت که خواهی بفرمای و امت پیغمبر را پایکوب مراكب نوازل وقوارع دواهي واسنه السنه نکوهش اسیر مفرمای.

حسن میگوید اندکی درنگ نکردیم تا آن بلیت برخاست و آن باد وزنده عاصف بایستاد، و از آن هول و هیبت و بیم و خشیت که ما را فرو گرفته بود برستیم .

و هم در آنکتاب مذکور است که چون قاسم بن مجاشع تمیمی را که از اهل مروروز وفات برسید، مهدیرا و صی گردانید، و در وصیت نامه خود نوشت:

«شهد الله انّه لا إله الاّ هو والملئكة واولوا العلم قائماً بالقسط» (1) تا آخر آیه پس از آن نوشت و القاسم يشهد بذلك ويشهد أن محمداً عبده ورسوله وأنّ علىّ ابن ابیطالب وصیّ رسول الله ووارث الامامة من بعده».

و چون این وصیت نامه را بدست مهدی بدادند و این بعد از مرگ قاسم بود، و مهدی آن مکتوبرا قراءت کرد وچون باينموضوع يعنى باين مقام که بنام مبارك امير المؤمنين ووصايت ووراثت آنحضرت گواهی داده بود نظر کرد از دست بیفکند و در آن نظر ننمود.

اما راقم حروف را گمان چنانست که مهدی نه از حیثیت عقیدت باطنی چنان کرد، چه با آن فضل و منافی که در حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام بيقين داشت میدانست وصایت ووراثت مخصوص بآ نحضر تست، لكن برای حفظ ظاهر وسکوت

ص: 257


1- سوره آل عمران آیۀ 17

دیگران و طمع و طلب علویان چنین کرد .

ربیع حکایت کند که شبی که جهان بنور ماه روشن بود ، مهدیرادر ایوان مخصوص و خلوتسرای مخصوص و خلوتسرای خاص خودش بنماز مشغول دیدم از فروغ دیدارش هیچ ندانستم آیا مهدی نیکوتر است یا آن ایوان یا ماه فروزان یا جامه های الوان او، پس این آیه شریفه را قرائت فرمود «فهل عسيتم إن تولّيتم أن تفسدوا في الأرض وتقطّعوا أرحامكم » (1) .

و از قرائت این آیت بکنایت باز رسانید که چون در زمین خدای سلطنت وولایت یافتید نمیشاید در زمین فتنه افکنید و قطع رحم نمائید .

مهدی نماز خود را تمام کرد پس روی باز آورد و گفت ای ربیع گفتم لبيك گفت موسی را با خود بیار گفتم آیا کدام موسی را قصد کرده باشد آیا پسرش موسی را قصد کرده ،یا موسی بن جعفر علیهما السلام را که نزد من محبوس بود، پس چندی بیندیشیدم و با خود گفتم جز موسی بن جعفر را قصد نکرده است .

پس رفتم و آنحضرت را در آنجا حاضر کردم، مهدی نماز خود را قطع کرد و گفت ای موسی این آیه مبارکه را قراءت کردم و سخت بيمناك شدم که من رحم ترا قطع نموده باشم، با من پیمان کن که خروج نفرمائید، فرمود آری و اور اوثوق داد، مهدی آنحضرت را براه خود گذاشت .

محمّد بن عبد الله بن محمّد بن علی بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب روایت کرده و گوید: در پایان سلطنت بنی امیه چنان بخواب دیدم که گویا داخل مسجد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله و سلّم اندر شدم، پس سر برافراختم و در مکتوبیكه برسنك با مهره (2) در مسجد نقش کرده بودند نگران شدم ، در آن رقم شده بود « ممّا أمر به أمير المؤمنين وليدبن عبدالملک»

و در همین اثنا شنیدم کویندۀ گفت: این کتابت را محو میکنند و بجای آن اسم مردی از بنی هاشم را مینگارند که او را محمّد مینامند گفتم : کدام محمّد؟ منهم از

ص: 258


1- سوره محمد (ص) آیه 34
2- مهره ، بضم اول وفتح ثانی، چکش است

بنی هاشم هستم و نامم محمّد است این محمّد پسر کیست؟ گفت : پسر عبدالله است گفتم: منهم پسر عبد الله میباشم ، عبدالله پسر کیست؟ گفت پسر محمّد است ، گفتم منهم پسر محمّد هستم او پسر کیست؟ گفت پسر علی است، گفتم منهم پسر علي هستم علي پسر کدام کس می باشد؟ گفت: پسر عبدالله گفتم منهم بعبدالله میرسم، عبد الله پسر کیست ؟ گفت : پسر عباس است ، و اگر بعباس منتهی نمیگشت هيچ شك نمیبردم که من صاحب آن امر خواهم بود.

میگوید من آنزمانرا همی تذکره میکردم و مهدی را نمیشناختم تا گاهیکه زمانه گردشها کرد و نوبت خلافت بمهدی رسید و مهدی بمسجد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم در آمد ، وسر بسقف در افکند و نام ولید را بدید گفت نام ولید را تا امروز برقرار می بینم، پس بفرمود تا کرسی بیاوردند، و در صحن مسجد بگذاشتند و گفت از اینجا بیرون نشوم تا نام ولیدرا محو نمایند، و بجای او نام مرا نقش کنند، آنجمله را بپای بردند و مهدی همچنان در آنجا نشسته بود.

وهم ابن اثیر گوید که مهدی میگفت: « ما توسّل احد الىّ بوسيلة هي أقرب من تذكيرى يداً سلفت منّى إليه اتبعها اختها واحسن ربّها ( تربها ) ، فانّ منع الأواخر يقطع شكر الأوائل»

هیچکس در خدمت من بهیچوسیله تقرّب و توسل نجسته استکه از آن برتر و نزدیکتر باشد که از احسانیکه سابق با او کرده ام مرا یاد آورد تا بتجدید احسان نمایم ، و به آن دست که با واحسان کرده ام دست دیگر خود را متابع سازم ، چه اگر اینکار نکنم و بتجديد جود نپردازم و او را بتكرير احسان ممنوع احسان دارم شکر احسان اول را قطع خواهم نمود ، پس هر چه احسان را مکرو کنند موجب احیای شکر و احسان سابق میشود.

همانا از این پیش این کلمات مسطور گشت و باز نموده شد که تراوش آن از زبان معجز نشان و چشمه سارعيون بلاغت و فصاحت و امامت و ولایت است ، شاید

ص: 259

مهدی عباسی هم در این مقام برای استشهاد بعمل خود عین این کلمات حکمت آیات را تذکره نموده باشد .

بیان پاره احکام این ها و بعضی کلمات و بیانات مهدی عباسی در بعضی مواقع

ثلث جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد که ابراهیم بن نافع حکایت کرد که گروهی از مردم بصره در باب نهری از انهار بصره در خدمت مهدی بتنازع رفتند، و داوری جستند ، مهدی در جواب گفت : « انّ الارض الله في ايدينا للمسلمين فمالم يقع له ابتياع منها يعود ثمنه علي كافتهم وفى مصلحتهم ، فلا سبيل لأحد عليه»

زمین مطلقاً بخداوند ارض و سما اختصاص دارد، و اکنون که بدست ها اندر است مخصوص بمسلمانانست ، پس از این اراضی و جبال و بحار وطلال آنچه در صورت ظاهر بفروش نرسیده و در معرض بیع و شری نیفتاده و صاحبی معین پیدا نکرده است ، بهای آن حق کافه مسلمانان و مصالح ایشانست و هیچکس را راهی برای تمليك و تصرف آن نیست .

قوم گفتند این نهر بحکم رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله حق ماست چه آنحضرت فرمود: «من أحيى ارضاًميتة فهى له ، هر کس زمینی مرده ولم يزرع وازکار سود افتاده را احیا نماید از آن اوست و این زمین موات است .

چون مهدی نام پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله را بشنید از جای برجست و بتواضع و تفخیم صورت خود را بر خاك بچسبانید و گفت به آنچه فرمود گوش بسپردم و اطاعت کردم آنگاه بمكان خود بازگشت و گفت این مطلب باقی است که بیاید مبرهن داشت که اینز مین همانست تا در آن متعرض نشوم ، و چگونه این زمین را موات میتوان شمرد با اینکه آب از اطراف و جوانبش بر آن احاطه دارد اگر بر این ادعای خود اقامت بینه بکنید تسلیم می نمایم.

مسعودی در مروج الذهب نوشته است قعقاع گوید : در مجلس مهدی حاضر بودم

ص: 260

سفیان ثوری بیامد و چون برمهدی وارد شد سلامی چنانکه بر وفق سلام علمه است براند و بعنوان خلافت او را سلام نفرستاد، ربیع بر فراز سرمهدی حاضر بود و بر شمشیر خود تکیه داشت تا بآنچه فرمان رسد بیدرنك بامضا رساند .

مهدی باروئی گشاده و خوئی آزاده با سفیان چهر کشود و عطوفت و مهر فزود و گفت ای سفیان از خدمت ما بآنجا و آنجا فرار میکنی و گمان میبری که اگر ما در حق تو اندیشه ناخوبی کنیم بر تو قادر نیستیم ، هم اکنون بر تو قدرت داریم آیا از آن بیمناک نباشی که بآنچه خود خواهیم در حق تو فرمان کنیم ، سفیان گفت اگر در حق من حکمی برانی پادشاهی قادر و غالب که فارق بین حق و باطل است در حق توحکم بخواهد فرمود.

ربیع چون اینگونه مکالمت را مشاهدت کرد موی بر تنش سندان گشت ، و گفت یا امیرالمؤمنین آیا اینمرد نادان را میزیبد که در حضرت تو بدینگونه مکالمات استقبال نماید ، رخصت فرمای تاهم اکنون گردنش را بزنم.

مهدی با او گفت «اسكت ويلك ما يريد هذا و أمثاله إلا أن تقتلهم فنشقي بسعادتهم، وای برتو خاموش باش و گرد اینگونه خیال مگر دچه سفیان و امثال اورا اراده جز آن نیست که ما ایشانرا بکشیم و ایشان بدولت شهادت سعادت یابند و ما بخونریختن ایشان دچار بد بختی ابدی و شقاوت گردیم.

هم اكنون حكم قضاوت كوفه را بنام او بنویسید و شرط نمائید که هیچکس را آنحق نیست که در هیچ حکمی بروی اعتراض کند ، پس فرمان قضاوت کوفه را بروی بنوشتند و بدو دادند، سفیان بگرفت و بیرون شد و بدجله در افکند ، و از آن بلاد فرار کرد د و در هر شهر و دیاری در طلبش بر آمدند نشانی از وی نیافتند، و چنانکه مسطور شد سفیان ثوری در بصره در زمان خلافت مهدی وفات کرد .

در كتاب فوات الوفيات مسطور است که روزی ابن خیاط مکّی بخدمت مهدی در آمد و دست مهدیرا ببوسید و مديحۀ بعرض رسانید ، مهدی پنجاه هزار در هم صله بدو بخشید، چون ابن خیاط آندرا هم کثیره را بگرفت بر مردمان بپراکند

ص: 261

و این شعر بگفت :

لمست بكفّى كفّه أبتغي الغنى *** ولم أدر أنَّ الجود من كفّه یعدی

فلا أنا منه ما أفاد ذوى الغنى *** أفدت و أعداني فضّيعت ما عندى

کنایت از اینکه چوندست خود را بدست او سودم توانگری کامل وجودی شامل میجستم که از آن پس بهیچکس حاجت نیابم ، وچون بمقصود نرسیدم آنچه بمن رسید ضایع گردید .

چون این خبر بمهدی رسید در ازای یکدر هم یکدینار بدو ببخشید ، یعنی پنجاه هزار دینارزر سرخش عطا فرمود .

و هم در آنکتاب مسطور است که مهدی یکروز بنشست و بارعام بداد در آنحال مردی بحضور بیامد و مندیلی همراه و در آن مندیلی نعلی ملفوف داشت و گفت یا امير المؤمنين اينك نعل مبارك رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله است که در خدمت تو بهدیه آورده ام ، مهدی بگرفت و ببوسید و آن نعل را بر هر دو چشم خود بگذاشت و ده هزار در هم باآنمرد عطا کرد.

چون آنمرد از مجلس بیرو نشد مهدی با جلسای خود گفت بمن چگونه مینگرید من نيك ميدانم که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله این نعل را ندیده ایست تا چه رسد باینکه بیای مبارك در آورده باشد ، لکن اگر تکذیب اینمرد را میکردیم با مردمان همیگفت که من نعل رسولخدا برا برای امیرالمؤمنين بياوردم و او بمن رد کرد و مصدقين او افزونتر از مکذبین او میشدند.

چه از شئونات عامه یکی اینست که باشکال و امثال خود بنگرند ، وضعیف را بر قوی نصرت دهند اگر چند آن ضعیف ظالم باشد ، لاجرم شر زبانش را باین دراهم خریدار شدیم، و هدیه اش را بپذیرفتیم، و سخنش را تصدیق کردیم، و اینکار که کردیم و این تصدیق که بنمودیم رجحان داشت ، و برای فلاح و نجاح نيك تر بود .

ص: 262

حکایت مهدی با ابراهیم و یحیی و یکی از اقارب خود مهدی عباسی

در تاریخ نگارستان مرقوم است که چون مهدی بن منصور در سال یکصد و شصتم هجری ، عیسی بن موسی عباسی را که بر حسب وصیت سفاح و منصور بعد از مهدی ولیعهد بود بتفصیلی که در این کتاب مذکور شد ، از آنمنصب عالی معزول و مهجور ساخت ، و پسر خودها دیرا آنمقام و منزلت بداد و او را بایالت ولایت جرجان بفرستاد.

پس از چندی متواتراً از اضطراب و انقلاب مملکت جرجان و طغیان اهالی آنسامان بعرض مهدی میرسید ، و بعضی غمازان و مفسدان نسبت این فتنه و فسادرا بابراهیم که نایب الحکومه موسی هادی بود بدادند ، چندانکه خاطر مهدی را بروی بر آشوفتند و فرمانی در طلب ابراهیم بهادی صدور گرفت .

هادی چون بروی بیمناک بود در فرستادن اوتهاون و تسامحی بکار میبرد، مهدی از این مسامحه و مماطله خشمناک شد ، و بموسی نوشت اگر در روانه داشتن ابراهیم عجلت نورزی ترا از ولایتعهد خلع میکنم، موسی را مجال درنك نماند ، و ابراهیم را بدرگاه مهدی بفرستاد، چون بحضور مهدی حاضر شد و پرسشها و پژوهشها و کاوشها در میانه برفت، و راه سخن بر ابراهیم قطع گردید ، بر قطع گردنش سخن قطع شد . چون ابراهیم را بمعرض سیاست در آوردند، مهلتی طلب کرده تا در حضرت پروردگار بی انباز دو رکعت نماز بسپارد، پس غسل بکرد و بنماز در ایستاد و چون از ادای دو رکعت بپرداخت زبانرا بشهادتین بگردش آورد و مترصد کشته شدن گشت.

در همانحال از حرمسرای خلافت آواز نوحه وزاری برخاست ، و نعره و نفیر

ص: 263

بفلك اثير برسيد و چنين معلوم افتاد که تنی از جواری مهدی بایکی از سراری او رشك برده خواست اور از هر بخوراند، و زهره بترکاند و خود بی انباز و شريك بماند لاجرم طبق امرودی از بهر او گسیل داشت، و از میانه امرودی که از سایر بزرگتر و چشم گیرتر بود بزهر بیالود و بر فراز همه بگذاشت، مهدیرا از کاخ خود نظر بدان افتاده بمایه هلاك خود رغبت کرده بخواست ، و همان امرود را بخورد و بمرد ، و مردن او اسباب نجات و زنده ماندن ابراهیم شد.

و نیز در آنکتاب و کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که یحیی گفت در زمان خلافت مهدی روزگاری پریشانتر از زلف بتان و معیشتی تنگتر از دهان ماهرویان داشتم ، روزی چون گیسوی بتان قندهار تار و شبی چونشب هجرت زدگان تلخ و ناهموار و چشمی چون انهار اشکبار ، و جسمی چون تار نزار بودم کار بدانجای انجامید که پیراهن از بدن بیرون کردم و بفروختم و در کار معاش بکار بردم.

از اینحال پر ملال و روزگار کثیر الاختلال شمۀ با بی خالد احول که در آن اوقات كاتب ابيعبيدالله اشعری وزیر مهدی بود در میان نهادم ، گفتی میخی برسنك و نقشی بر آب بود هیچ کارگر نشد و بمن التفاتی ننمود ، خویشتن را بملامت در سپردم و اندوهی بنهایت دریافتم، تا چرا عرض خویش بگذاشتم ، و بار عبوس وعدم عنایت برداشتم ، و مأيوس بنشستم .

اما او در اندیشه اصلاح حال من میبود ، و من نمیدانستم چنانکه در آن ایام در يك معامله سی هزار درهم بمن عاید گشت، و بعلاوه از من معذرت بجست چنان دانسته ام که آن ما یه معاش سبب انتعاش یحیی گشت، و بقیه اینداستان در مواقع خود مسطور میشود .

و هم در آنکتاب مسطور است که مهدی عباسی با اینکه در صله ارحام و احسان خویشاوندان جدوجهدی مشهور و تفقد وجودی مشکور داشت، یکتن از اقاربش

ص: 264

از عقارب حوادث روزگار نیشها برجگر ، و از گزند سهام تنگدستی و بینوائی خونها بردل داشت ، مقربان در گاه خلافت دستگاه را دل بر او و روزگار ناهموار او در تاب ، و از سختی حالش بیتاب گردید، شمۀ از حال و کلال وايام سخت منوالش بعرض مهدی رسانیدند ، و او را از وخامت عاقبت قطع صله رحم تحذیر کردند .

فرمود برشما معلوم گردانم که در کار او مقصر و قاصر نیستم بلکه برحق و محقم آنگاه بفرمود تا بدره زر سرخ بر سر جسر بر نهادند آنگاه آن مرد بدبخت را برای انجام کاری بدانسوی بفرستادند، آنمرد سیه روزگار از جسر عبور و بهیچوجه نظر بآن کیسۀ زر نگشود و بی بهره بازگشت.

از سبب اینحال از آن پریشیده احوال بپرسیدند گفت در آنحال که جسر را در میسپردم با خود همی براندیشیدم و گفتم اگر کور از فروغ دیده مهجور و بطلب نابینائی مزدور باشی باری از این جسر چگونه در گذری ، لاجرم محض امتحان و آزمایش در هنگام ذهاب واياب هر دو چشم بر هم نهاده و ابواب محنت و بلیّت را بر چهره خود برگشادم و بگذشتم.

مهدی گفت خدا یر ا حمد و سپاس که قیاس کار و حقیقت حال و کردار او را بدانستید، همانا اقوام بر مثال موی اندام هستندپارۀ را معطر بباید داشت، و برخی را از خویشتن دور بیاید ساخت، چون موی زهار و بغل ، و بعضی در بودن و نابودن یکسان میباشند ، چون موی سینه و دست.

واگر بحقیقت روند و در این حکایات بنظر عمیق و فکر دقیق بنگرند، مکشوف میافتد که همه از راه قدرت نمائی قادر کل و خلاق عالم است، که چون خواهد کسیرا محروم بدارد اگرچه خویشاوند یا فرزند دلبند پادشاه جهان و دارای نعمت کیهان باشد بی نصیب فرماید ، وتفقّد سلطان و توجّه اعیان سودی نرساند ، بلکه دلیری آهنین چنگا لرا در کنار گنج قارون برای گرده نانی جگر خون سازد.

و چون خواهد کامیاب و برخوردار نماید، زالی نکوهیده حالرا که مبغوض

ص: 265

سلطانی با اقتدار ،باشد و سلطان خواهد خون او را در عوض آب بنوشد ، محفوظش بدارد، و در برابر چشم او و خدم و حشم او از انواع نعمتهای او بهره یابش گرداند، و اگر جای در سراب داشته باشد مانند دریای بی پایاب کامیابش گرداند، تا بدانند (آنچه خواهد حاکم مطلق همان خواهد شدن).

و اگر بخواهیم برای این جمله بعرض حکایات عجیبه و قصص غریبه پردازیم كتابها آراسته و نامها پرداخته آيد «وهو القادر على ما يشاء يؤتى الملك من يشاء وينزع ممّن يشاء» بلكه هیچ حاجت بحکایت نمیرود، در تمام عهود و اعصار و ایام روزگار آثارش موجود و محسوس است.

خون دل و جام می هریك بکسی دادند *** در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

خدا کشتی آنجا که خواهد برد *** اگر ناخدا جامه برتن درد

کلیم بخت کسی را که بافتند سیاه *** بآب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

بیان پاره مکالمات و محاورات مهدی عباسی با پارۀ معاصران رد

در کتاب عقد الفرید مسطور است که ابراهیم بن سلم مهدی خلیفه را وبقولی موسی هادی را در باب پسری که از وی بمرده بود و سخت بروی جزع و فزع مینمود و نالۀ و بیقراری میکرد تعزیت و تسلیت نمود و گفت «أيسرّک وهو بليّة وفتنة ويحزنك وهو صلوات ورحمة» آیا این پسر که وجودش برای تو موجب بلیّت وفتنه بود مسرور میدارد که زنده بماندی، و محزون میگردی که وفات او برای تو موجب صلوات و رحمت است.

و این هر دو اشارت بآيه شريفه «إنّما أموالكم واولادكم فتنة لكم» (1) وآيه مباركه «الّذين إذا أصابتهم مصيبة قالوا انّا لله وانّا اليه راجعون * اولئك عليهم

ص: 266


1- سوره تغابن آیۀ 16 و«لکم» ندارد

صلوات من ربّهم ورحمة واولئك هم المفلحون » (1) .

و دیگر در آنکتاب مسطور است که شريك قاضی باربیع صاحب شرطۀ مهدی کینه ور و بخصومت اندر بود ، یکی روز بخدمت مهدی در آمد،

مهدی با او گفت چنان شنیده ام که در قوصره متولد شده.

یاقوت حموی گوید قوصره بفتح قاف وسکون و او وصاد مهمله جزیره ایست در بحر الروم در میان مهدیه و جزیره صقلیه خراب و ویران گردید ، جوهری میگوید قوصره با تشدید راء و نيز بتخفيف راء مهمله زنبیل خرما میباشد .

شريك عرض كرد ای امیرالمؤمنین من در خراسان متولد و قواصر در آنجا عزیز است ، مهدی گفت ترا فاطمی و خبیث می بینم گفت سوگند باخدای فاطمه و پدر فاطمه صلّی اللهُ علیه وآله را دوست میدارم .

مهدی گفت من نیز ایشانرا دوست میدارم لكن من ترا در خواب دیدم که روی خود را از من برتافته بودی ، و اینحال جز بسبب آن نیست که تو با ما دشمنی و مارا مبغوض میداری ، و تو مرا جز قاتل خودت نمی بینی، چه تو زندیق هستی.

شريك در جواب گفت «انّ الدّماء لا تسفك بالأحلام وليس رؤياك رؤيا يوسف النّبي صلّى الله عليه وأمّا قولك بانّی زنديق فانّ للزّ نادقة علامة يعرفون بها»

خون مسلمانانرا بدست خواب نتوان ریخت خواب تو نیز خواب یوسف پیغمبر علیه السّلام نیست که سند توان کرد، کنایت از اینکه تو همه شب مست لا يعقل وشکم آکنده از خمر و انواع اغذیه کثیفه سرعفلت بخواب ضلالت میسپاری، با این صورت خواب تو چیست که آن اعتماد و اعتقاد بورزی ، و آیت صدق رؤيا شماری و اماقول تو که مر از ندیق شماری همانا مردم زندیق را علامتی است که بان نشان شناخته میشوند .

گفت آن نشان چیست ؟ گفت خوردن خمر و نواختن طنبور ، مهدی را نیروی سخن راندن نماند و گفت ای ابو عبدالله بصداقت سخن کردي، و تو بهتر از آنکس

ص: 267


1- سوره بقره آیه 152 _ 153 و در قرآن «المهتدون» است

باشی که تو را بدرگاه من حمل کرد، و از اینسخن ربیع را اراده کرده بود .

در کتاب زهر الاداب و ثمر الألباب مسطور است که مهدی عباسی با فضل بن ربیع گفت «انّی قد ولّيتك ستر وجهى وكشفه فلا تجعل السّتر بینی و بین خواصّی سبباً لضغنهم بقبح ردّك و عبوس وجهك وقدّم أبناء الدّعوة فانهّم أولى بالتّقديم و تنّ بالأولياء، واجعل للعامّة وقتّاً إذا دخلوا اعجلهم ضيقه عن التلبّث، وصرفهم عن التمكّث».

پردۀ خلوت و کشف آن دیدار من و عدم آنرا بتو واگذار کردم، وترا والی این امر ساختم پس کار بعقل و تدبیر کن وستر در میان من و خواص مرا بسبب قبح ردّ خود و عبوس چهره ات اسباب کینه و دشمنی ایشان مگردان، و ابناء دعوت یعنی آنانرا که بنام و نشان دعوت کرده اند بر دیگران مقدم بدار ، چه ایشان بتقديم سزاوارترند ، و از آن پس اولیارا نمره دوم بدار، و برای عامه مردمان وقتی مشخص کن، و چنان مقرر بدار که از درنگ و رزیدن بسیار برکنار باشند، و از مکث فراوان منصرف شوند.

همانا چون در این دستور العمل مهدی خلیفه با اقتدار روزگار بگذرند میدانند چه فواید بزرگ را نگاه با نست چه حاجب و در بان چون خوشخوی و خوشروی ونيكو اخلاق وشیرین کلام و شیرین اطوار و آگاه و عالم وفاضل و حکیم نباشد ، تمام زحمات و تدارکات پادشاه و وزراءِ عظام را بهدر میدهد.

زیرا که بسیار وقت شد که پادشاه را مهام عالیه در پیش، یا با مورات شخصیه ومزاجيّه ومستورۀ خود مشغول است، و نمیشاید که بارگشاید، و هر کس خواهد در آید ، باید حاجب سرای بر آنجمله واقف باشد، و کسانیکه دیدار پادشاه را خواهند و نمیتواند اشتغال پادشاه را باز گوید، بطرزی خوش و طرحی دلکش و زبان و بیانی گرم و نرم ایشانرا باز دارد، و خود را بطوری نیکو معذور نماید ، نه ایشان رنجیده خاطر و کینه ور شوند ، و نه مأیوس و خفیف گردند، نه پادشاه از مهام خود مهجور بماند، و نه رازش آشکار و مشهود گردد، و به نهجی رفتار کند که مردمان خرسند و امیدوار و ازدل و جان خواستار شهریار باشند.

ص: 268

و از اینستکه قانون سلاطین روزگار همواره بر آن بود که در بار خود را از ادباء و فضلا و نجبا واهل دانش و بصیرت، و از اخبار وتواريخ وسير سلاطين و فرمانروایان روزگار با اطلاع و بصیرت ، و گشاده روی و گشاده صدر و نیکوروش و پسندیده منش و منشی و دلر با قرار میدادند، تا همۀ مواقع را نیکو محافظت کنند و اجر پادشاه را بیهوده وضایع نگذارند

نه آنکه بغرض یا طمع شخصی با هر کس مایل باشند او را در همه حال از دیدار پادشاه بهره یاب سازند، و بسا باشد در اوقاتیکه مناسب نیست و متضمن كشف اسرار و بروز مفاسد است آشنایان خود را بحضور پادشاه بار میدهند.

و چون دیگر انرا که خود را بر آنجماعت برتر و سزاوارتر میدانند بغرض شخصی از حضور پادشاه مهجور گذارند، موجب کین و بغض و حسد ایشان میشود ، و هر نوع عنايت و مرحمت و بضاعت و شئونات ومراتب و فوائدی که در ایام عمر خود بلکه آباء و اجداد خود از پادشاه و پدران او یافته اند، بهمين يك سبب نادید میانگارند و در مقام خصومت و مفاسد بزرگ و خرابی سلطنت و مملکت بر می آیند ، و تمام زحمات و نعمت هائیکه پادشاه متحمل شده است بهدر میرود ، و چون علت را بجویند از حرکات جهالت آمیز و اغراض شخصیه یکنفر حاجب میشود.

دیگر اینکه اگر بپارۀ ملاحظات در مقام افساد و اخلال و انهدام مبانی سلطنت هم بر نیایند، البته از دولتخواهی و اموریکه موجب فواید و قوام و نظام دولتست لب فرو میبندند ، اینهم که نباشد کمتر از این نخواهد بود که از آستان پادشاه کناره کنند ، و از خوب و بدسخن ترانند، و دولت و مملکت از تدابیر حسنه ایشان محروم بماند ، و پادشاه نیز بواسطۀ دوری ایشان از اسرار و اخبار مملکت بی خبر بماند ، و نتایج حسنۀ تجارب و تدابیر ایشان از دستش بیرون شود.

و اینکردار و رفتار حجّاب و بوّاب و مقربان در گاه پادشاه را جهات عدیده است یکی اسباب حصول دخل فراهم کردن .

دیگر بیم داشتن از اینکه اگر مردمان بپادشاه راه یابند از خیانت افعال ذمیمه

ص: 269

وتقلبات ايشان بحضرت پادشاه مکشوف داشتن و تدلیسات و تلبیسات و اشتباهکاری و خیالات طمع انگیز ایشان را آشکار ساختن ، و ایشانرا مورد خشم وسخط پادشاه و دوری از آستان خلایق امید گاه نمودن .

دیگر اینکه بسا میشود که خودشان دارای علم ومقام معنوی و احاطه مراتب سیاست و تدبیر مملکتی نیستند ، بیم دارند که اگر مردمی مردمی آگاه و دانشمند وخبير وبصير و با تدبير و مجرب ومهذّب بحضرت پادشاه راه جویند ایشان از جلوه بیفتند، و از مقاماتیکه بتدلیس و تلبیس و شعبده تحصیل کرده اند ساقط و هابط شوند.

از اینجهت چندانکه در قوت بازو وحیل مختلفه دارند اسباب فراهم آورند تا آنگونه مردم را از اطراف پادشاه پراکنده دارند ، و بسا باشد که اگر به آن تدبیر نتوانند بمقصود برسند ، و آنمرد مرا مطرود نمایند ، آن اشخاص دولتخواه بیگناه را بخیانت و جریرتهای بزرگ و فتنه و فساد متهم دارند، و واجب القتل شمارند ، و اگر پادشاه رحم بفرماید و از قتل و سیاست ایشان در گذرد باری مردود و معزول ومنكوب ومخذول فرماید، و بسا باشد که رزق و مرسوم ومواجب و وظائف ایشان را قطع فرموده نفی بلد فرماید .

و معلوم است چونحال این مردم خیر خواه بیگناه باین صورت کشید، یکباره از پادشاه و آن سلطنت مأیوس شوند، و کینه ور گردند و با اعادی دولت پوشیده و آشکار یارو یاور گردند و هنگامی پادشاه خبر شود که فتنه های عظیم در مملکت او راه کرده ، و ثلمه های بزرگ ارکان ملک را در سپرده ، که با هزاران لشگر وزحمت و بذل اموال چاره پذیر نگردد، چه دست غیب نیز در چنین اوقات با این مردم مدد گردد.

دیگر اینکه این جماعت که اطراف پادشاه را فرو گرفته اند همیخواهند تا بتوانند از دیگران خالی بدارند، و در این اندیشه بهر کس از نخست به پادشاه نزدیکتر است بدایت گیرند ، مثلا شروع با قارب نمایند و فرزند و برادر وعم وعم

ص: 270

زادگان و دیگر اقارب را بیشتر سعی کنند تا دور دارند ، چه ایشانرا از همه کس پادشاه دوستی و بغمخواری مملکت مستحق تر دانند .

پس در طرد ایشان سعی بسیار کنند تا منافع و فوایدی که از شخص پادشاه حاصل توان کرد خواه از زر و گوهر يا املاک و مستغلات و مناصب و درجات امتيازات وادراك شئونات و حکومت و ریاسات بخودشان تعلق گیرد و آن بهره بخود آنها اختصاص گیرد ، و دیگران شريك و سهیم نشوند.

این نیز معلوم است تا چه اندازه موجب ضرر دین ودنيا ومملكت وسلطنت است ، چه ایشان را آن استعداد ولیاقت و کفایت نیست که دارای این چند مناصب و منافع و فواید و مشاغل و مراتب گردند ، و مردمان نجیب اصیل عالم امین دولتخواه دیندار رضا نمیدهند که باین چند مقهور و مغلوب ومنكوب ومحکوم اینچنین کسان ناکس گردند ، لابد در مقام مخالفت ایشان و انهدام بنیان مشاغل ایشان شوند و دیگران را نیز محرک گردند، از اینروی آنمردم نتوانند آن مشاغل را فیصل دهند و در تحت نظم و نسق در آورند.

بعلاوه اگر مدعی هم در کار نباشد از حوصله و استطاعت خود ایشان افزون باشد ناچار در اندک فرصتی آن مناصب و مشاغل ضایع و بیهوده ، ومهام انام مختل و نفير رعایا بلند گردد ، و پادشاه و کارگذاران در گاه گرفتار مفسدۀ عظیم و خللهای بزرگ شوند .

و از آنطرف آنمردم با کفایت و درایت که می توانند بتدابیر حسنه فواید عظیمه بدولت رسانند ، بی شغل و بی عمل در خانهای خود در حال اعتزال و تعطیل بگذرانند، و پادشاه بزحمت بسیار باج و خراج از مملکت خراب و رعیت بی استطاعت بستاند و با نمردم بدهد ، و هیچ فائده از مخارج خود و تدابیر ایشان نبرد ، و دچار نتایج و خیمه گردد که سالها بازحمات فوق العاده اصلاحشرا متمکن نشود ، تا چند نفر پیدانش خائن دارای بضاعت و اموال شوند و مملکتی خراب و پریشان گردد .

دیگر اینکه این جماعت میخواهند مردم را از پادشاه دور دارند تا جمله را

ص: 271

بعدم كفايت وعلم ودرايت ووفور خیانت متهم سازند ، تا بر تقرب وحصول مقاصد ایشان بیفزایند، و میدانند چون راه یابند در اندک زمانی خیالات فاسده ایشان ظهور گیرد، ومقدار و محلی برای ایشان نماند، و بلبلان خوش الحان صحن باغ و گلستان را فروگیرند ، و زاغان سیاهروی را رونق و بهائی نماند.

بعلاوه پادشاه بر آن مدت مفارقت از چنان مردم دانشمند عالم آگاه افسوسها خورد ، و این تقصیر را بر آن جماعت فرود آرد ، و دچار غضب و سیاست و تبعید شوند .

دیگر اینکه چون اینگونه مردم بیدانش بیبینش ندیم و مصاحب و راهنمای پادشاه شوند ، چون از فضائل وعلم بهره ندارند ، البته پادشاه را به آنچه خود دانند راغب گردانند، و از امور عاليه وعلوم جميله متنفر ، وبلغویات و لهويات که با مراتب سلطنت مخالفت و مباینت فطری دارند مایل سازند.

اینحال نیز معلوم است دارای چگونه وزر و و بال است ، و پادشاه مملکت که باید از همه فواضل و فضایل و تجارب وسیاسات ملکیه و اوصاف و اخلاق ملکی با بهره و عالم باشد، بعد از آنکه فاقد این جمله و دارای آن اخلاق رذیله گشت بدیهی است چگونه نتیجه خواهد بخشید، و البته چنان سلطنت منقرض و مضمحل خواهد شد.

و دیگر اینکه این مردم چون مقام و رتبتی عالی ندارند ، و در اعیان و اشراف و فرو وقعی را تحصیل نکرده اند، میخواهند حضور پادشاه را بخود اختصاص دهند، و از دیگران مهجور نمایند تا مردمان بزرگ با لعرض مقهور ایشان شوند ، و ایشانرا بنظر حقارت ننگرند و بایشان محتاج گردند تا بر خودشان تقدم وتفوق بخشند.

دیگر آنکه بسیار میشود که بعضی از وزراء و امرای دولت در انجام مهام انام بطمع و خیانت کار کنند، و از كشف اعمال خود بيمناك شوند، لاجرم با این جماعت که محرم پادشاه میباشند يكرنگ شوند تا ایشان همواره از محاسن اعمال ایشان

ص: 272

عرض پادشاه رسانند ، و دیگرانرا بحضرت پادشاه راه نگذارند ، تا مقام خلوتی دریابند، و از اعمال ایشان و خیانت ایشان پادشاه را آگاه دارند .

از اینروی مدّتی اینحالرا بر پادشاه مکتوم دارند، و خودشان باینوسیله هر مقصودیکه دارند از وزرای خائن نائل گردند، و هر چه از پادشاه طلب کنند و پادشاهرا گران نماید مستدعی رجوع بوزراءِ شوند و چون پادشاه بایشان رجوع کرد ایشان چون گروگان آنمردم هستند ناچار تصدیق نمایند و تصویب کنند.

از یکطرف خودشان در ارکان مملکت خلل بیفکنند و دهان حرص و و آز برگشایند و ببلعند، از یکسوی برای حفظ خودشان انجام مقاصد آنجماعت را تصویب نمایند ، از یکجانب بواسطه کثرت طمع وطلب این طبقه دیگر کسان از فواید والطاف پادشاه محروم شوند، از یکراه روز تاروز مملکت خراب و رعیت پریشان وفقير و بیچاره .

از یکطریق تهیّه استعدادات حربيّه معطل ومواجب ووظائف مردم سپاهی وحارسان سرحدات و ثغور بی محلّ، از راه دیگر شرائط نظم و نسق مملكت و املاك خالصه ووصول خراج و ایصال حقوق رؤسای ملت و دولت و علمای دین و آئین بر زمین بماند، و باینواسطه طمع و طلب مجاوران حدود و ثغور جنبش گیرد ، و از اطراف وجوانب اشرار داخله و اعیان خارجه در حر کت آیند.

مملکتی پریشان ، و دولتی بیسامان ، و پادشاهی بیخبر ، و خائنانی مقتدر ، و دولتخواهانی خون جگر ، و رعیتی گدا ، و متاعی کاسد و بی بها، و دشمنی بی پروا، و خزانه تهی و سپاهی گرسنه، و سرهنگان و سردارانی دل مرده، ورؤساء وامرائی افسرده ، واراضی و جبال و مراتعی پژمرده ، و نجبا و علمائی مخذول، و كفات ودهانی معزول ، و اشراری منصوب و دودمانهائی منهوب ، و املا کی مغصوب، و قلوبی مبغوض ، و أموالى مقبوض ، وارکانی مکدر واقبالی مدبر ، و ادبارى مقبل موجود ، وعلامات فلاح و نجاح مفقود ، بنگریم پایان اینحالرا چه صورت است.

از صفايح تواریخ دول منقرضه لوایح بدایع موجود است بخوانند تا بدانند

ص: 273

از آغاز سلطنت پیشدادیان چون رجوع کنند، و جهات انقراض دولتهای قوی بنیاد را قرائت نمایند، بدانند که سبب ترقی دولتی ، وزوال مملکتی و طلوع سلطنتی چه بوده و

چیست .

یقین است اگر بخوانند و بر نگارند جز آنچه نوشته شد سببی دیگر نخواهد داشت انقراض پیشدادیان و کیان و اشکانیان و ساسانیان ، و فراعنه ، و نمارده، وقياصره ، وتبابعه، وملوك چين و هند ، و خلفای بنی امیه و بنی عباس ، و بنی سامان، و غزنويه وسلاجقه ، ودیالمه و مغول ، وخوارزميه ، وصفویه ، و افشاریه، و زندیه و سلاطین دول اروپا و پروس و فرانسه و امثال آنها ، وضعف سلطنت ایران، و کلیه انقلابات ممالك، جهان، وضعف سلطنت روسیه وزوال سلطنت هندوستان و ترکستان چون نظر کنند آخر الامر همه از مستور داشتن پادشاه ، و بیخبری او از حال مملكت ، و اشتغال باقوال ودلالت آنگونه مردم جاهل بی تجربه بی تدبیر ، و دور داشتن دانایان و نیکخواهان را از حضرت پادشاه و عنایت وزراء حريص طمّاع ومصاحبت دادن پادشاهرا با جماعتی اجلاف و جاهل بی ناموس است .

و اینکار اخیر برای اینست که چون خواهند پادشاه را مشغله در کار باشد تا بیارۀ خیالات ملك داری و نظم مهام و انتظام امور انام اندر نشود، پارۀ جوانان ساده روی دلفریب و مردم نادان بذله گوی را، برگردش فراهم کنند تا بمیل ایشان سخن نمایند، و پادشاه را بکلمات و حركات وملكات خود مشغول دارند و آنچه حجاب و بواب ووزرای خائن خواهند در حضرت پادشاه جلوه دهند، و پادشاه را از انقلاب و اضطراب و ناله و نفیر اهل ملكت و مملکت مشغول دارند.

و چون چندی پادشاه بیخبر ماند، و مملکت را آشفتگی بسیار شود، و وزرای خائن نگران شدند که مملکت را آشفتگی بدانجا رسیده که یکباره بخواهند شورید و البته پادشاه آگاه میشود، و بعد از تحقیق معلوم میگردد که این تقصیر از این جماعت خائن بوده است که در اینمدت براي سود و انجام مقاصد و اکمال فوائد

ص: 274

خود اینگونه رفتار کرده اند، و پادشاهرا بیخبر گذاشته اند تا گاهی که مملکت او را چنین آشفته و خراب ، و رعایا را دشمن و مخالف ساختند.

البته ایشانرا در مورد مؤاخذه و سیاست عظیم در میآورد و نیز میدانند اعیان واركان ملت را رنجیده خاطر و با همه کینه ور ساخته اند و اکنون در خمود و اطفاء این نیران جهان سپار با ایشان یار و یاور نخواهند شد، بلکه هر چه بتوانند دامن بر ازدیاد شعله بخواهند افشاند.

ناچار میشوند که برای حفظ جان و مال خود با دشمنان مملکت ودول مجاور پناه برند، و ایشانرا بآنمملکت تطمیع نمایند.

و پادشاه یکدفعه از خواب بیدار میشود ، و می بیند که اهالی مملکت همه مخالف ، و اعیان و ارکان همه دشمن، و آن وزرای مقرب همه با همسایگان مملکت ساخته، و ایشانرا بحدود وثغور مملكت دعوت کرده اند ، و بهیچوجه اسباب دفع وطرد ایشان موجود نیست ، نه لشگری نه بضاعتی ، نه مدبری نه استطاعتی، پس با خاطر نژند و خاطر پریشان بیاید چشم از مملکت و سلطنت موروث بپوشد.

و اگر نهایت اقبال را داشته باشد بسیاری از ممالك اطراف را بسلاطين اكناف تسلیم نماید، و خود با مملکتی خراب و رعیتی فقیر و جمعی پریشان و خزانه تهی برجای بماند ، تا بعد از آن تقدیر چه رفته باشد.

اگر خداوند متعال زوال آنسلطنت را خواسته باشد که البته از آنجا که «إذا أراد الله شيئاً هیّأ اسبابه» مجال تفکر و تامل نیست آن سلطنت با آن اسباب حاضر زایل خواهد شد.

واگر برای قدرت نمائی یا اسباب دیگر یا حکمتهای دیگر بقای آنرا بخواهد ناچار باید وزرای دیگر و امرای دیگر بیابند، و مقربان در گاه را بجمله باشخاص عالم عاقل فاضل امین دولتخواه آگاه باتدبیر اصیل خبير بصير نمایند، و بساطی از نو طرح نمایند، و سالها زحمت ها کشند و کوششها نمایند .

ص: 275

و تدابیر حسنة بكار برند، ناگاهی که امید رستگاری و آبادی مملکت و نجات پادشاه و اهالی مملکت را صورت دیگر بکار آید.

و علت دیگر که این مردم جاهل خائن که بدرگاه پادشاه تقرب یافته و ندیم و مصاحب و مواظب حضرت گردیده اند ، مردمانرا از آستان پادشاه دور بلکه بعبوس و حرکات ناپسند و جسارتها و غلظتها که با دیگران ظاهر میکنند ، همه را متنفّر و مأیوس میدارند ، و از گرد پادشاه دور میشوند و آرزوی دیدار شهریار را نمیکنند.

اینستکه میخواهند هر يك دارای چند شغل و منصب باشند، و چنان در حضرت پادشاه جلوه گر مینمایند که عرصه مملکت از مردمان کافی دولتخواه خالی است ، و بیرون از ما چندتن که حاضر حضرت هستیم کسیکه لایق رجوع خدمت و مشاغل باشد نیست، و باین سبب هر يك دارای چند منصب بزرگ میشوند كه هريك براى يك وزير عالي مقدار عالی تدبیر کافی است.

و چون اینگونه اشخاص که در خور اشتغال بيك شغل كوچك نيستند ، دخيل مشاغل عديده عظيمه شدند، ناچار در تمام آن مشاغل ومناصب عاليه انقلاب وضعف شدید حاصل میشود ، و از نظم و نظام میافتد ، و موجب پریشانی حال جمعی كثير که در تبعیّت ایشان اندر آمده اند میگردد ، و آن نتایجی که از آنمشاغل خواسته اند ،باطل و آنفواید که باید عاید شود عاطل، بلکه در ازای آن مفاسد بزرگ حاصل میگردد.

وایند و علت دارد: یکی عدم کفایت و درایت ولیاقت این صاحبان مناصب، دیگر تحريك وتخريب و تفتین و افساد اعیان و ارکان دولت که همه صاحب مناصب و مردمی كافی و عاقل و مدیر بوده اند، و اينك معزول و مبتذل در خانهای خود مخذول و معطل نشسته اند.

و در حقیقت پادشاه مبلغها مواجب و وظایفی که باین دو طبقه میدهد هر دو فساد دولت و ضرر شخص اوست. زیرا که این طبقه هرچه بگیرند از بابت جهالت

ص: 276

و عدم تجربتی که دارند در مواردی که جز ضرر دولت نتیجه نمی بخشد به صرف میرسانند و أنطبقه بواسطه کینه و خصومتی که با دولت پیدا کرده اند هر چه مواجب و وظایف برند در خرابی و اضمحلال آنجماعت و تخریب بنیان ایشان بکار برند که آن نیز ضرر و خسارتش بدولت و سلطنت عاید میشود.

غریب اینست که خداوند تعالی با آن قدرت و قهاریت کامله که او را هست ملائکه خود را با آنعظمت وقوت و قدرت و حالت روحانیت در عوالم روحانیه افزون از يك منصب نمیدهد ، جبرائيل حامل وحي، وميكائيل واسطۀ ارزاق ، و اسرافيل دارای صور ، وعزرائیل قابض ارواح است .

معذلك براى عزرائیل اعوان و انصار بیشمار مقرر داشته فرشتۀ باد را با فرشته باران و خازن دریاهای آسمانی و همچنین سایر مناصب آسمانی هر یکرا فرشته علیحده است و هيچيك را با دیگری کاری نیست ، و همچنین مشاغل اهالی جنت هر يك باملكي مخصوص موکول است ، و دوزخ را نیز فرشتگان بسیار در کار و هر یکرا مشغلۀ عليحده است و هر یکرا مقامی معین است که تجاوز نتوانند کرد و« مامنا الاّ له مقام معلوم» (1) .

رضوان که دربان بهشت است بخوی و خلق و اوصافی است که بهشتیا نر است است مالك دوزخ نیز دارای خلق و خوی و غلظت و مهابتی است که دوزخیانرا زیبد ، اگر مالك دوزخ در بان بهشت بودی مردمان از بهشت میگذشتند، اگر رضوان جنان دربان نیران میشدی مردمان تمنّای دوزخ میکردند.

پس بیایست حاجب پادشاه را اخلاق و شیمتی باشد که مردمان جز حضرت پادشاه را آرزومند نباشند ، نه اینکه با وصافی نامطبوع متّصف باشد كه بترك همه چیز پردازنده و گویند: عطایش را بلقایش بخشیدیم .

اگر کوه بدخشان لعل گردد *** به دلیل بدیدار بدخشانی نیرزد

اگر شاه جهان باشد فرشته *** بناخوش خلق دربانی نیرزد

ص: 277


1- سوره صافات آیۀ 165

انبیای عظام علیهم السّلام نیز بر این ترتیب بوده اند، و خلفای ایشان بر روش ایشان رفته اند، و اگر بر خلاف سیرۀ ایشان کار کرده اند مفاسد عظیمه آشکار شده است.

اما در اینزمان امرا و وزرای روزگار را این ترتیب در کار نیست ، هر يك خواهند به تنهایی دارای مشاغل ملكي ومملكتي وصاحب منافع ومداخل تمامت دولت و ملت باشند ، اینست که نتیجه چنین است.

باور اگرت نیست بر این جمله مسائل *** روزنامۀ شاهان جهانرا همه برخوان

حسن بن سهل که از وزرای دانا و ادبای بینای اهل روزگار است میگوید:

« اذا كان الملك محتجباً عن الرّعية ولم ينزل الوزير نفسه منزلة تكون وسائل النّاس اليه انفسهم واستحقاقهم دون الشفاعات والحرمات (1) حتّى يختصَّ الفاضل دون المفضول و يترتبّ النّاس علي اقدارهم و اوزانهم و معرفتهم ، امتزج التدبير و اختلّت الامور ، و لم يميّزبين الصدور والأعجاز و النواصي والأذباب، وكان الناس مساوياً فوضى و وهت اسباب الملك وانتقضت مرائره (2) وشاعت سرايره .

وإنّ أقرب ما أرجوبه صلاح ما أتولاه ، استماعى من المتنسمين با نفسهم المتوسلين بافهامهم، المتوصلين بكفايتهم ، و ابتذال نفسى لهم ، و صبرى عليهم ، و تصفّحی ماتوسّلوابه ، و انتحلوه من العقول و الأداب و الحماية و الكفاية .

فمن ثبتت له دعواه انزلته تلك المنزلة و لم أتحيفه حقه ولا نقّصته حظه، و من قصر عمّا ادّعى كانت منزلته منزلة المقصّرين ، ولم اخيّب امله من مقدار ما يستحقّه».

حاصل معنی اینکه چون پادشاه از رعیت پوشیده و مستور بماند، و وزیر و پیشکار ملک را آن مخائل و تدبیر نباشد که با مردمان با روی گشاده و خوی آزاده

ص: 278


1- حرم، ناروا و ناشایست، حرمات جمع آنست
2- مريره ، ریسمان محکم و بمعنی عزت نفس و عزیمت بر کار ، و جمع مريره مراثر بروزن قوافل است

معاشرت نماید، و در انجاح مقاصد ایشان مساعی جمیله مرعی بدارد ، و فاضلرا از مفضول بازشناسد ، و مقدار شأن و استطاعت و استعداد هر کس را بداند ، و مردمانرا هر يك باندازه لیاقت ایشان منزلت گذارد، و بر حسب کفایت و درایت شغل ومنصب دهد ، ووسائل را جز بلیاقت و قابلیت محمول ندارد ، و مال و جمال و وسایط مختلفه را شفیع نشمارد .

چه اگر جز این باشد تدابیر درهم ، و امور مختل شود ، و هیچکس در تحت قاعده و نظام اندر نرود ، وزشت از زیبا، و بزرگ از كوچك ، و بلند از پست ، وهوشیار از مست ، و فاضل از مفضول ، و راجح از مرجوح ، و عالم از جاهل ، ونبيه از احمق و خائن از خادم ، و خردمند از سفیه شناخته نیاید، و هرج و مرج شود و مردمان بجمله یکسان گردند ، ورئیس از مرؤس ، وحاکم از محکوم نشناسند ، وكار ملك بيسامان و اسباب انتظام مهام ملک پریشان و رشته در هم تافته استوار ملك داری از هم گشوده ، و اسرار سلطنتی بهمه جا مکشوف و پراکنده گردد . و هیچ چیز برای اصلاح حال عمّال از آن بهتر نیست که در خدمت دانایان و مدّبران و اهل علم و بصیرت در کمال خضوع و استكانت استفهام حلّ وعقد امور نمایند ، وبعقول و نفوس عاليه جليله ايشان متمسك گردند.

تا بآراء صائبه ایشان بدقایق مطالب و حقایق مآرب راه یابند ، و باصلاح امور بپردازند، و بآداب و اخلاق ستوده ایشان متخلق و متأدب گردند ، و باشارت ایشان امارت و حکومت بخشند، تاهر کاریرا باهلش گذاشته باشند ، و نزد خدا وخلق خدا مقصر نباشند .

ايدريغ که اغلب امرا و وزرای روز گار خلاف این خواهند و نجبا، و ادبا، و فضاد و دانشمندان زمان و امنای عصر را از تمام مشاغل و مناصب و منافع بی بهر خواهند کرد.

و اینجمله براي اينست که خود دارای مراتب جلیله نفسانیه و اصالت و نجابت و درایت ولیاقت نیستند، و از نخست بدستیاری مال و جمال و آنگونه شفعاء

ص: 279

نادان جاهل که بحضرت سلطان تقرب یافته اند دارای مناصب و مقامات شده اند، ولیاقت و استعداد و استحقاق نداشته اند، لاجرم از این قبیل، مردم متنفر و منزجر هستند . و امثال خود را خواهان میباشند.

و عجب اینست که پادشاه از معاشرت و مصاحبت آنگونه معاشران و مصاحبان چنان از حقایق امور و شئونات اشخاص بیخبر ، و باین نوع وزراء و مقربان آستان اتکال یافته است که میگوید بدون توسط و توسل بایشان هیچ مقصود و مرادی برای احدی حاصل نیست ، و جز بدستیاری ایشان هیچ عرضی بدرگاه من مجاز نمیباشد .

از اینروی چنان راهرا بر مردم و عرایض شفاهیه و کتبیه مردم مسدود دارند که سالها بگذرد و هیچکس نتواند مطلبی را بپادشاه برساند ، و اگر بزحمتها ووسائل مخفيَّه بعرض برساند ایند و طبقه مردم خائن اسبا بها فراهم کنند ، و آن بیچاره را که بدولتخواهی اظهار مطلبی کرده است بپارۀ خیانتها و فسادها منصوب دارند که کمتر سزای او قطع مرسوم و مواجب و بیرون کردن از لانه وو طن و ابطال شئونات و درجات شخصیه و خاندان او ، و در انداختن بمخاطر ومهالك است.

غریب تر آنکه باین اندازه پادشاه را احاطه و مشغول نمایند که مجال آن نیابد که خیال بفرماید اگر کسی از خود این وزرا و امناء ستم یافته باشد، و در مقام تظلم برآید و راه عرض حال و استغاثت را مسدود یابد ، تکلیف او چیست و داد جوی او کیست ، وحالت چنین مملکت و ملك وسلطنت چگونه ، و عاقبت امرش بر چه منوال خواهد بود.

و چون مردم را اینگونه بیچاره و محروم و رانده و در مانده بدارند ، آیا در مقام چاره کار خویش بر نمی آیند، یا بالمرّه از ترتیب امر معاش و نظم امور زندگانی و حفظ آبرو و مراتب خویش چشم پوشیده اند، و از نام و ناموس و احترام واحتشام خود و دودمان خود میگذرند اگر بر اینحال اطمینان دارند ، و این مردم را با مردگان

ص: 280

و حيوانات بيابان وحشرات الارض مساوی می شمارند ، البته آنچه کرده اند کم است پادشاه سر از خواب وقتی برمیدارد که جز افسوس و دریغ و تنفر خلق وخرابي ملك چیزی بدستش نیست ، آری :

چوپرده دار بشمشیر میزند همه را *** کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

اما این خائنان غافل هستند که هاتف غیب بهر ساعت به آن بیچارگان بزبان حال ایشان میگوید:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند *** چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

اگر چه در در نظر شاه خاکسار شدم *** رقیب نی رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

پس با این شرح و بیان بر پادشاه لازم است چنانکه حكما و دانایان سلاطين جهان گفته اند و عمل کرده اند در تقریر در بان و نگارنده و رسول و پیشکار مملکت چندانکه ممکنست دقیق گردد، تا مردمی عالم و اصیل و فاضل و نجیب و متدین و بصیر و خوشروی و خوشخوی و خوش زبان و خوش بیان و منيع الطبع و قانع وغيور و دولتخواه وخدا شناس و مملکت دوست و ابناء وطن خواه و مردم دیده و شناخته نه و آزمایش نموده، انتخاب فرماید .

تا از نتایج افعال و اعمال و اقوال واطوار حسنه ایشان فواید و عواید حمیده اخذ کند ، بلاد آباد ، عباد دلشاد دولتخواهانرا قدم و قلم و افکار عالیه آزاد و پادشاه در عین راحت و آسایش، و رعیت در مهد امنیت و آرامش ، خدای راضی خلق خدای شاکر و خوشنود و داعی شوند، ابوالسّمط که از نتایج مروان بن ابی حفصه است خوب میگوید :

فتى لا يبالي المدلجون بنوره *** إلى بابه أن لا تضىء الكواكب

له حاجب في كلّ خير يعينه *** وليس له عن طالب العرف حاجب

اگر از مقالات عقلا و حکمای روزگار که در این مسئله نثراً و نظماً بیان کرده اند ، بحیّز نگارش و دفتر گزارش در آوریم ، چندین رساله از بیاض بسواد رسد ، و مجلدات عدیده بانجام رسد.

ص: 281

در زهر الاداب مسطور است که چون مهدی خلیفه بریعقوب بن داود _ چنانکه از این پیش در این کتاب مسطور شد _ خشمگین گشت ، و آن وزیر عالی تدبیر را در مقام عتاب و خطاب در آورد و فرمود ای یعقوب ، گفت :

«لبيك يا امير المؤمنين تلبية مكروب حزن لم وجدتك ، وشرق بغصتك ، قال : ألم ارفع بقدرك وانت حامل ، و انشر ذكرك و انت هامل، وألبسك من نعم الله تعالى و نعمى مالم اجد عندك طاقة لحمله ، ولا قياماً بشكره ، فكيف رأيت الله تعالى أظهر عليك، وردّ كيدك إليك »

جواب میدهم ای امیر المؤمنين ولبيك ميگويم تلبیه کسی که برای رنجش خاطر تو مكروب و اندوهناك ، و در اندوه خاطر تو دچار غم و غصه است ، مهدی گفت آیا قدر و منزلت ترا رفیع نساختم گاهی که خامل الذکر و گمنام بودی ، و نام ترا بهمه جا معروف و مشهور نداشتم با اینکه در شمار چیزی نبودی و مهمل وسر گشته بودی، و ترا از نعمتهای خدای تعالی و الطاف خود بهره نگردانیدم و چندانت محقوف بعواطف متواتره ننمودم که افزون از حوصله تو و ترا طاقت حمل آن وقيام بشکر آن نبود ، قدر آن ندانستی و سپاسش را بجا نیاوردی ، و برخلاف آنچه باید برفتی و کار کردي، اکنون نگران شدی که یزدان تعالی مرا بر تو نیرومند بفرمود و كيد تو، و مکرترا بتو بازگردانید.

یعقوب گفت ای امير المؤمنين «ان كنت قلت هذا بتيقّن وعلم فانّی معترف و ان كان بسماية الباغين ونمايم المعاندين فأنت اعلم بأكثرها ، و أنا عائذ بكرمك وعميم شرفك»

این سخن که میفرمایی و این نسبت که بمن میدهی از روی یقین و علم تو است ، من بر این جمله اعتراف و تصدیق می نمایم، و اگر از روی سعایت باغیان و تمامی معاندانست، تو خود بر آنحال داناتری، و من بكرم تو وشرف عميم تو پناهنده ام.

مهدی گفت : « لولا الحسب ( ألحفت ) في دمك لا لبستك قميصاً لا تشدّ عليه

ص: 282

ازراراً » (1) از آن بفرمود تا او را بزندان بردند.

پس يعقوب روی برتافت و همی گفت : « الوفاء با امير المؤمنين كرم، والمودّة رحم و ما على العفو ندم، و أنت بالعفو جدير و بالمحاسن خلیق » ای امیر المؤمنين وفاکردن کرم است ، و مودت ورزیدن رحم است ، و بر عفو و گذشت پشیمانی نیاید، و تو بعفو و گذشت سزاوار و بمحاسن شایسته و لایقی.

بالجمله چنانکه مسطور شد یعقوب در زندان بماند، تا هارون الرشید بخلافت نشست ، و او را پس از سالیان دراز از زندان بیرون ساخت ، و ابو تمام طائی کلام مهدى (لألبسنك قميصا) إلى آخرها را در این شعر خود تضمین نمود و گفت :

طوّقته بالحسام طوق ردی *** اغناه عن مسّ طوقه بيده

و چون مهدی یعقوب را بگرفت و ابوالحسن نمیری میل مردمان را برگزند او نگران شد گفت :

يعقوب لا تبعد و جنّبت الردى *** فلٲ بكين كما بكى الغصن النّدى

لو أنّ خيرك كان شرّاً كلّه *** عند الّذين عدوا عليك لما عدا

و یکی از محدّثین این معنی را اخذ نمود و گفت :

لو أنّ هجرك كان وصلا كلّه*** ممّا أقاسي منك كان قليلا

و دیگر در عقد الفرید مسطور است که مهدی خلیفه عباسی با ربیع بن ابو الجهم والى مملكت فارس فرمود ای ربیع «آثر الحقّ، والزم القصد، و ابسط العدل وارفق بالرعيِة، واعلم أنّ أعدل النّاس من أنصف من نفسه وأجورهم من ظلم النّاس لغيره».

در همه حال و همه کار حق را برگزین و کار بحق کن ، و اقتصاد و میانه رویرا را از دست مگذار ، و عدل و داد را گسترده ساز و بعدل و داد کار بلاد و عباد را در تحت آسایش و نظام و آرامش و قوام بدار، و با رعیت برفق و ملایمت پرداز و با ایشان باندازه استطاعت و قدرت ایشان بساز، و دانسته باش که عادل ترین مردمان کسی است که از نخست در کار خود و امور راجعه بشخص خود از روی انصاف رود ، وجائر ترین کسان کسی استکه مردمان را برای خوش آمد و سود بردن

ص: 283


1- زر ، بكسر تکمه پیراهن است، جمع آن ازرار ، بروزن اشجار است

دیگری دستخوش ظلم وستم و پايكوب جور و نقم بگرداند .

و هم در آن کتاب مسطور است مهدی خلیفه از مطر بن دراج پرسید « أیّ الخيل أفضل؟» كدام مركوب أفضل است گفت : « الذى إذا استقبلته قلت نافر، وإذا استدبرته قلت ذاخر ، وإذا استعرضته قلت زاجر » (1) آن اسبی است که چونش استقبال کنی گوئی نافر است الخ مهدی گفت از آنجمله کدام افضل است؟ گفت « الذي طرفه أمامه وسوطه عنانه » آن مرکبی استکه طرفش امام او و تازیانه اش عنان او باشد ، یعنی از شدت تندی و تیزی طرف او پیش روی او نماید ، و از اصالت گوهر و چالاکی طبعی هرگز محتاج بنمودن بتازیانه نباشد، بلکه باشارت عنان چون باد وزان شتابان گردد.

و نیز در آنکتاب از عتبی مسطور است که در میان شريك قاضي وربيع حاجب مهدی معارضه بود ، و ربیع همواره در خدمت مهدی از وی سعایت کردی و بر شريك ترغیب نمودی ، اما مهدی باین سعايتها التفات نميفرمود.

تا یکی شب مهدی چنان در خواب دید که شريك قاضی رویش را از مهدی برتافته و پشت بدو کرده است ، چون سر از خواب برگرفت ربیع را احضار کرده داستان خواب خود را بدو بازراند، ربیع را موقعی بدست افتاد و گفت ای امير المؤمنين همانا شريك باتو مخالف است و فاطمی محض و خالص است ، مهدی فرمود او را نزد من حاضر کن .

چون شريك در خدمت در آمد گفت اى شريك بمن رسیده است که تو فاطمی هستی ، شريك گفت ای امیرالمؤمنین ترا بخدا پناه میبرم که فاطمی نباشی مگر اینکه مقصودت فاطمه دختر کسری باشد ، مهدی گفت من فاطمه دختر محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّمرا میگویم، گفت ای امیرالمؤمنين آيا باين فاطمه صلواة الله عليها لعن ميكني.

مهدی گفت معاذ الله که چنین سخن از دهان من بيرون آيد، شريك گفت

ص: 284


1- نفر، بمعنی غلبه و خبرگی و نا شکیبائی چارپا است و آن حیوانرا نافر گویند. ذخر ، بمعنى اصیل، ذاخر، اسبی است که باقی دارد تك خود را بعد از انقطاع تکی اسبان دیگر. وزجر، یعنی منع کرد و نهی نمود اورا و آن حیوانرا زاجر گویند

پس درباره کسیکه این جسارت نماید چگوئی؟ گفت لعنت خدای بر چنین کس باد گفت اگر چنین است و بر این عقیدت هستی پس اینمرد یعنی ربیع را لعن کن چه اینمرد این مرد آنحضرت را بناسزا یاد کند و لعنت خدای برربیع باد .

ربیع گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای من هرگز بچنین جسارت مبادرت نکنم، شريك گفت اى حاجب اگر چنین است که میگوئی پس چیست ترا که از نام مبارك خاتون عالمیان و دختر سیّد مرسلان در مجلس رجال یاد میکنی.

مهدی گفت مرا از اینگونه سخنان مسپار چه من ترادر خواب خود بدیدم گویا رویت از من برتافته وقفای تو بسوی من است، و اینحال جز از آنراه نیست که با من بمخالفت اندری ، و هم در خواب بدیدم که گویا زندیقی را بکشته ام .

شريك گفت یا امیرالمؤمنین خواب تو در حکم خواب یوسف صدیق صلوات الله على محمّد وعليه نيست ، وخون مسلمانانرا بدست آویز خواب نمیتوان حلال شمرد، و نیز زندقه و بدکیشی را علامت و نشانی معیّن است ، مهدی گفت آن چیست گفت شراب انگوری خوردن و در حکومت رشوه گرفتن، و از مال بغی وظلم کابین بستن و مقصود شريك از اينكلمات خود مهدی بود، و کارگذاران پیشگاه او ، مهدی گفت سوگند باخدای ای ابو عبدالله بصداقت سخن کردی سوگند با خدای تو از آنکس که ترا بخدمت من حمل نمود یعنی ربیع بهتری.

و از این پیش بمکالمه مهدى وشريك بتقريب اینداستان نگارش رفت و معلومست هر دو یکی است منتهای امر اینحکایت از آن يك مشروح تر است .

و نیز در آنکتاب مذکور است که یکی روز شريك بخدمت مهدی اندر آمد. ربیع با او گفت در مال خدای و امیرالمؤمنین خیانت ورزيدى، شريك گفت «لو كان ذلك لأناك سهمك» اگر چنین است که تو گوئی و من در مال خدای و امیر بخیانت کار میکردم قسمت تو نیز بتو میرسد.

کنایت از اینکه اموال تو که بتو اختصاص یافته همه بخیانت جمع شده است.

ص: 285

چه توبا مردم خائن سهیم و شریکی و با ایشان همراهی کنی تا بهرۀ خود را دریابی، من نیز اگر بخیانت میرفتم با من باعانت میرفتی تا بهرۀ ترا نیز بتو تقدیم کنم.

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی مهدی فرمان کرد تا مردیرا گردن زنند ابن السّماك حاضر بود، برخاست و در حضور مهدی بایستاد و گفت اینمرد واجب القتل نیست و نباید گردنش را بزنند مهدی گفت پس بروی چه چیز واجبست گفت بیاید از وی عفو نمود «فان كان من أجر فهولك دوني، و ان كان من وزر كان علىّ دونك».

اگر در این عفو و گذشت اجر و ثوابی است بتو اختصاص خواهد یافت و مرادر بهره نیست ، چه تو از وی در گذشته باشی، و اگر در گذشتن از خون او وزر وو بالی باشد بجمله بهرۀ من میشود و ترا هیچ نمیرسد، چه من شفاعت کرده ام تا از خونش در گذري.

چون مهدی اینکلام منظم و عنوان مربوط را بشنید از خون آنمرد در گذشت و بفرمود تا او را براه خود گذاشتند ، و از این پیش باین مکالمت بتقریبی گذارش رفت.

و نیز در عقد الفرید مسطور است که عتبی گفت از یکی از آل شبیب بن شبّه پرسیدم از کلمات شبیب چیزی محفوظ داری؟ گفت: آری همانا روزی شبیب با مهدی عباسی گفت ای امیرالمؤمنین :

«إنّ الله اذا قسّم الاقسام في الدّنيا جعل لك أسناها وأعلاها، فلاترضى لنفسك فى الأخرة إلاّ مثل مارضى لك به من الدّنيا، فاوصيك بتقوى الله، فعليكم نزلت ومنكم أخذت ، و إليكم تردّ».

بدرستیکه یزدان تعالی گاهی در دنیا تقسیم اقسام بنمود و هر کسی را بهره و نصیبه مقرر فرمود، بهتر و برترین قسمتها را بهره نوساخت، یعنی خلافت و مملکت وسلطنت و ریاست عامه خلق جهان را که افضل اقسام است با تو عطا فرمود، پس بیایست مقدار خویش را بدانی و چنانکه در اینسرای دارای بهره عظیم و عالی و سنّی

ص: 286

گشتی ، رضاندهی که در آخرت نیز خدایتعالی کمتر از اینکه در اینجهان از بهر تو بخواست بخواهد ، لاجرم وصیت میکنم تو را بتفوی و پرهیز کاری از خداوند تعالی ، چه تقوی برشما یعنی بررسولخدا که شما از آنسلسله هستید نازل شد ، و از دودمان شما بدیگران پیوست، و بشما باز میگردد ، یعنی کلید ابواب سعادتمندی وشرف دنیا و آخرت تقوی است، از این جهت ترا بتقوى وصیت میکنم.

بیان بعضی مکالمات مهدی عباسی با ابوعبیدالله وزیر خود، و بعضی کلمات او

از این پیش بپارۀ حالات ابو عبید الله وزیر مهدی و قتل پسر او اشارت شد ، وی مردی سخن آور و هوشيار وبليغ وفصيح و دبير وخبير بود ، نامش معاوية بن عبدالله بشار است، و کلمات بلیغه در کتب از وی مأثور است.

در زهر الاداب مسطور است که وی میگفت : «إنّ نخوة الشّرف تناسب بطر الغنى ، والصّبر على حقوق الثروة أشدّ من الصّبر على ألم الحاجة، و ذلّ الفقر يسعى على حرّ الصّبر ، وجود الولاية مانع من عدل الانصاف، الاّ من كان بعيد الهمّة».

همانا ناز و تکبری که از عرض شرف و بلندی خیزد با طغیان وسر کشی که از نیروی توانگری پدید گردد مناسب است ، و صبوری ورزیدن بر حقوق ثروت و مکنت سخت تر است از شکیبائی برالم حاجت . وذلت فقر بر حرارت صبر چنگ در چنك و هم آهنگ میشود، وجود ولایت مانع از عدل در انصاف و نصفت است مگر کسیکه همتی دور و دراز داشته باشد.

و از سخنان اوست «السّلطان عزمه قوّة على شهوته» عزيمت سلطان موجب نیرومندی شهوت و میل اوست.

و ميگفت «لا يكسر رأس الاّ فى أخسّ زمان وأرذل سلطان، ولا يعيب العلم إلاّ من انسلخ عنه و جزع مند» شکسته نشود سری مگر در پست ترین عصری ورذل ترین سالانی، وعیب نمیکند علم را مگر کسیکه دارای علم نیست، و بواسطه عدم استعداد

ص: 287

از دریافت آن در جزع و از علماء در فزع است.

و میگفت «حسن البشر علم من أعلام ورائد من روائد» بشارت وجه و طلاقت دیدار نشانی از نشانهای سعادت و جلالت واقبال و میمنت ورائدی و پیکی از رواند نیکبختی و روشنی روز گار و بلندی و سعادت ستاره اجلال است. و چه خوب میگوید زهیر شاعر در این شعر خود در اینمعنی :

تراه إذا ما جئته متهلّلا *** كأنّك تعطيه الّذى أنت سائله

چنانش در هنگام ملاقات گشاده روی و آزاده خوی رخشنده دیدار و شیرین گفتار می بینی که گویا آنچه تو از وی میجوئی بدو عطا میکنی ، یعنی چون از وی خواستار چیزی میشوی چنانش خوشخوی و خوشروی بینی که گوئی او از تو مسئلت کرده است و تو بدون منت عطيتي بزرك نسبت بدو بجای بیاوردی .

و از آن پس که مهدی پسرش را بر تهمت بکشت روزی با ابو عبیدالله گفت : «لا يمنعك ماسبق القضاء في ولدك من تقديم نصحك ، فانّی لا أعرض لك رأياً على تهمة ولا أوخر لك قدماً عن رتبة».

اگر بواسطه اتهام پسرت بزندقه قضاء آسمانی اورا بقتل کشانید ، نباید از مراتب دولتخواهی و نصیحت و اشارت و صوابدید قصور جوئی ، چه من هر چه تو بیندیشی و رأی زنی مورد تهمت نمیدانم ، و بخیانت نسبت نمیدهم ، و ترا يكقدم از آن رتبت و منزلت که داری فرودتر و مؤخرتر نمیدارم .

یعنی اگر پسرت را به بد کیشی بقتل رسانیدم میدانم که تو خود علت آنرا میدانی، و تصویب هم مینمائی، در اینصورت هیچ گمان مبر که عقیدت من در دولتخواهی و خیر اندیشی تو تغییر و فسادی یافته است ، و گمان نمیبرم مکه تو باما بكينه وعداوت هستی، و اگر دائی زنی و تدبیری بکار بری ، موافق خير وصواب نخواهد بود ، و ترامتهم خواهم شمرد، بلکه بهمان عقیدت راسخۀ که در رأی صوابنمای تو داشتیم باقی هستم، و آنچه رأی بکار بری بجمله برای خیر خواهی و حق شناسیست.

ابو عبید الله در جواب گفت: ای امیر المؤمنین «انّما كان من نبت من احسانك

ص: 288

أرضه ، و من تفقدك سماؤه ، و أطاع أمرك و عبدنهيك و بقية رأيك أحسن الخلف عندی، کسیکه زمین زندگی و مرتع امید او از آب احسان تو سبز و خرم گردیده، و تفقد و تلطف نو باران رحمت اوگر دیده، و مطیع و منقاد امر و بندۀ نهی و بقیت رأى جلیل است، این جمله بهترین خلف است برای من .

و دیگر میگفت : «العالم يمشى البرّ آمنا ، والجاهل يهبط الغيطان كامناً، (1)و برای خدای باد، خیر و خوبی زهیر که میگوید:

السترون الفاحشات و ما ***بلقاك دون الخير من ستر

ابو عبید الله گوید : ابو جعفر منصور در امر حسن بن قحطبه با من سخن کرد و گفت از تمامت مردمان نزد من موثق تر و بقلب من نزدیکتر بود، ناگاهی که با ابو حنیفه ملاقات نمود آنحالت را دیگرگون ساخت و نکث افتاد ، در جواب گفتم «إن بدت نيّته فسيضعه الباطل كما رفعه الحق ، وتشهد مخائله عليه كما شهدت له ، فنعدل فى امره من شكّ إلى يقين ثمّ قال لي : اكتم علىّ ما ألقيت إليك».

اگر حسن بن قحطبه رانیت ناستوده و نا استواری آشکار آید ، البته همان امر باطل موجب آن میشود که او را پست بگرداند چنانکه کارحق او را برکشید و رفیع گردانید ، و مخايل و اوصافش برزیان و خسارت او گواهی خواهد داد چنانکه کار حق و امر حق و متابعت حق بر سود و منفعت او شهادت میداد ، و در کار او از شك بيقين عدول ميكنيم .

یعنی اگر تاکنون او را دولتخواه و صدیق و موفق میدانستیم نه از روی یقین بود ، و اگر او را منافق هم میشمردیم نه از راه ایقان بود، لکن اکنون که امیرالمؤمنین در حق او میفرماید بر خلاف و نفاق او جانب یقین میسپاریم منصور چون اینكلماترا بشنید گفت بآنچه ترا گفتم مکتوم بدار و با دیگر کس، درمیان مگذار.

عمران بن شهاب میگوید: در امر خود بیکی برادران ابی عبیدالله در خدمت او

ص: 289


1- غيطان : پست و هموار زمین. کامناً : پنهان شونده

استعانت نمودم و چنان بود که از آن پیش در حق خود در خدمت ابی عبیدالله مسئلتی کرده بودم ، ابو عبيد الله با من فرمود :

«لولا أنّ حقّك لا يجحد ولا يضاع لحجبت عنك نظرى، أظننتني أجهل الأحسان حتّى اُعلّمه، ولا أعرف موضع المعروف حتى أعرفه ، لو كان لا ينال ما عندى إلاّ بغيرى لكنت مثل البعير الذلول يحمل عليه ، ولا يملّه الثقيل ، إن قيد انقاد، وإن أنيخ برك لا يملك من نفسه شيئاً».

اگر نه آنست که نشاید حق ترا انکار نمود، و نبایست، ضایع و بیهوده شمرد نظر عنایت و مکرمت را از تو باز میگرفتم آیا گمان میبری که من احسانرا فراموش میکنم، و نادیده میشمارم که باید بمن معلوم دارند، یا مقام و منزلت معروف و نیکی را شناخته ندارم تا بمن بشناسانند، اگر چنین بودی که جز بدستیاری وسایط از من ببهرۀ و عنایتی نائل نتوان شد ، من در حکم شتری ذلول و رام بودم که هر چه خواهند بدو حمل کنند ، و از ثقیل و سنگین ملول نشود، اگر بکشند او را منقاد و کشیده شود ، و اگر بخوابانند برجای بیفتد و در هیچ حال و هیچ چیز مالك نفس خود نباشد .

کنایت از اینکه من خود قدر هر کس و احسان و خدمت یا بدی و خیانت کس را میدانم ، و سزا و جزایش را میرسانم، و بآن حاجت نیست که در خدمت من بوسایط و وسایل توسل جویند، و بهره ور شوند، من از خود رأی دارم و میزان هر چیزیرا میشناسم .

عمران میگوید : چون اینسخنانرا بگذاشت گفتم معرفت و علم تو بمقام و موضع صنایع از معرفت هر کس ثابت تر و استوار تر است ، و من نه آنست که فلا نشخص را در خدمت تو شفیع ساخته باشم، بلکه خواستم یادآور باشد گفت :

«وأىّ إذكار أبلغ عندى في رعى حقّك من مسيرك الىّ وتسليمك علىّ ، أنّه متى لم يتصفح المأمول أسماء مؤمّليه غدوة ورواحاً ، لم يكن للأمل محلاً ، وجرى عليه الغدر المؤمّليه بما غدر ، وهو غير محمود على ذلك ولا مشكور.

ص: 290

و مالی امام بعد وردى من القرآن إلاّ أسماء أهل التأميل حتى أعرضهم على قلبي ، فلا تستعن على شريف إلا بشرفه ، فانه يرى ذلك عيباً لعرفه».

کدام تذکره و یاد آوری در خدمت من برای اعانت تو از آمدن تو نزد من وسلام راندن بر من بالغ تر و برتر است ، همانا کسیکه محل امید و آمال مردم باشد اگر بهر صبحگاه و شامگاه أسامی آرزومندان و سائلین را تصفح و تفحص نکند بهیچوجه شایسته آن نیست که محل امید و آمال مردمان باشد و چنانکه در حق آنکسان بغدر و مکیدت و زمانه سازی و دروغ رفتار نماید، با او نیز همین معاملت خواهد و آنچه کند عوض یابد، و چنین کس ستوده و بر کردار و افعال خود محمود ومشكور نيست.

و مرا بعد از آنکه بهر صبحگاه و شب هنگام آیتی چند از قرآن مجید تلاوت کردم ، هیچ چیز جز اسامی اشخاصیکه مسئلت کرده اند و آرزومندی دارند در نظر نمیآید ، و از نخست اسامی ایشان بخاطر اندر آید و بر قلب خود عرضه میدهم تو بر هیچ شریفی جز بشرف ذات او استعانت مجوی ، چه اینکس اگر آمال مردما نرا بجای نیاورد، و خود بآن اندیشه روز بشب و شب بروز نیاورد ، و محتاج بیاد آوری و شفاعت دیگران باشد، این حالر ا برای شرف خود منقصت شمارد ، پس اینشعر را قراءت نمود :

و ذاك امرء إن تاته فى عظيمة *** إلی بابه لاتأته بشفیع

این مرد بزرگی است که اگر برای امری عظیم یا جریرتی بزرگ بدرگاه او ی کنی ، حاجت بشفیع نیست، یعنی او خود بدون منّت شفعاء آنچه باید بعفو وكرم و بذل اقدام کند میکند ، و هیچکس را حاجتمند شفیع وواسطه نگرداند .

و از جمله توقیعات | بيعبيد الله زير است «ألحقّ يعقب صلحاً و ظفراً ، والباطل يورث كذباً و ندماً» سخن حق و كار حق صلح وظفر بیارد، امر باطل دروغ و پشیمانی بکار میآورد .

وقتی مردی بدو نوشت «و النفس مولعة بحبّ العاجل، جان مشتاق بحبى است

ص: 291

که هر چه زودتر دریابد .

ابو عبيد الله در پاسخ او نوشت «لكنّ العقل الذي جعله للشّهوة زماماً و للهوى رباطاً، مؤكل بحبّ الاٰجل، مستصغر لكلّ كثير زائل» اما عقل و خرد را که زمام شهوت و رباط هوا و هوس گردانیده اند موکل بحبی است که بدرنك و تأمل ساخته و آماده شود ، و هر بسیار زائلی را صغير و كوچك میشمارد .

کنایت از اینکه هر چیزیرا باید از روی تأمل و درنك ترتيب داد ، و اگر اندك باشد از آن زیاد که بدون تأمل بدست آید و زود زوال پذیرد بهتر و فزونتر است.

و دیگر در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که از آن پس که مهدی خلیفه ابوعبیدالله را از دواوین معزول ساخت بحضرت مهدی نگاشت :

«لم ينكر أمير المؤمنين حالى فى قرب المؤانة وخصوص الخلطة من حالى عنده قبل ذلك في قيامى بواجب خدمته الّتى أدنتنى من نعمته و وطدت (1) قدمی من کرامته ، فلم ابدّل أعزّ الله أمير المؤمنين حال التّبعيد (التبعّد) والتقريب (والتقرب) في محل الاقصاء ، وما يعلم الله منّى فيما قلت إلاّ ما علمه أمير المؤمنين فان رأى أكرمه الله أن يعارض قولى بعلمه بدءاً وعاقبة ، فعل انشاء الله.

فلمّا قرأ كتابه شهد بتصديقه قلبه فقال : ظلمنا أبا عبيد الله فليردّ إلى حاله ويعلم ما تجدّ دله من حسن رأيي فيه».

در خدمت امیر المؤمنين احوال و اطوار من در هیچ حال پوشیده نیست خواه در حال تقرب بآستان و انجام اوامر و خدمات مرجوعه ، یا در زمان دوری از آستان که همیشه خادم و مطیع یا دعا گو و دولتخواه بوده ام، و آنچه میگویم و خدایتعالی بر آن عالم است، در خدمت امیر المؤمنين نيز مكشوف است، یعنی باطن و ظاهر و پوشیده و آشکارم بروی معلوم است، هم اکنون اگر امیرالمؤمنين اكرمه الله تعالى صلاح میداند که اینقول و بیان مرا با علم خودش بسنجد تا صدق قول من مكشوف گردد انشاء الله

ص: 292


1- وطد ، یعنی همیشه و ثابت

تعالی چنان خواهد کرد.

چون مهدی این مکتوب را قراءت کرد از روی قلب بتصديق قول او تصديق کرد و گفت با ابو عبید الله ستم و رزیدم ، هم اکنون باعمال و مشاغل خود باز گردد، و بداند که رأى و اندیشه نیکوئی که همیشه دربارۀ او داشتیم تجدید گرفت ، و كما كان ثابت گشت.

و نیز در عقد الفرید مسطور است که این کلمات از کاتب مهدیست «ما أحوج ذا القدرة والسّلطان الى قرين يحجزه، وحياء يكفّه ، وعقل يعقله، بتجربة طويلة، وعين حفيظة ، وأعراق تسرى اليه وأخلاق تسهّل الامور عليه، وإلى جليس شفيق وإلى تبصّر العواقب و قلب يخاف الغير ، ومن لم يعرف ذمّ الكبر لم يسلم من فلتات اللّسان ، و لم يتعاظمه ذنب و إن عظم، ولاثناء وإن سمع» .

مردمان با قدرت و سلطنت بسی حاجتمند هستند، بقرين و همالیکه ایشانرا از افعال ذمیمه و اموریکه موجب فساد رعیّت و بریت و مملکت است بازدارند ، و در میان ایشان و پارۀ حالات حاجز و حایل شود ، و نیازمندند بشرم و حیائیکه ایشانرا از ملاهی و معاصی و مخايل ناستوده بازدارد، و بعقلی که ایشانرا از حرکات و سکنات غیر معقوله در عقال کشد ، و محتاج هستند بتجربتهای بسیار که در ازمنه طولانی حاصل شده، و بعین و دیده و دیدبانی با حفظ و صیانت که ایشانرا از امور ناصواب و افعال ناپسند نگاهبان باشد، و نیز حاجتمند باشند بأعراق وعروقیکه در پاره مواقع لازمه بسویش سرایت کند تا بغیرت و عصبیت کار نماید .

و نیازمندند با خلاقی حسنه و اوصافی سعیده تا بدستیاری آن امور جهان برایشان آسان گردد، و محتاج هستند بسوی جلیسی شفیق و مشفق و بدیده دور بین عواقب اندیش ، و بقلبی که از تغییر روز کار و تبدّل احوال بيمناك باشد ، و هر كس از نم کبر آگاه و عارف نباشد از فلتات لسان و لغزش زبان سالم نماند، و هیچ گناهی را که از وی ظاهر شود اگر چند ذنبی عظیم باشد یا از دیگران نمایان گردد بزرگ

ص: 293

نشمارد ، و هیچ ننائی را اگر چند مسموع باشد در شمار چیزی نیاورد ، و اینجمله همه از صفت کبر و خویشتن بزرگ خواندن متولّد و ناشی گردد .

بیان کلمات مهدی عباسی با مردی و حکایت ابی قریش صید لانی طبیب

در کتاب زهر الاداب مسطور است که وقتی مردی بمهدی گفت یا امیر المؤمنین نصیحتی با تو دارم ، مهدی گفت این پند و نصیحت برای کی میباشد ، آیا فائده اش برای من است یا برای عامّه مسلمانان یا برای خودت ؟ گفت مخصوص بتو است، مهدی فرمود :

«ليس السّاعى باعظم عورة ولا أقبح حالا ممّن قبل سعايته، ولا تخلو أن تكون حاسد نعمة فلانشفى غيظك ، أو تعادى عدوّاً فلا تعاقب عدوّك».

آنکس که از مردمان سعایت و سخن چینی نماید و مرتکب چنین عملی قبیح و امری وقیح گردد ، وقاحت وقباحتش از کسیکه قبول سعایت نماید و گوش بساعی و تمام دهد بزرکتر نیست ، یعنی این سعایت که تو میکنی و بار تکاب چنین فعلی قبیح میپردازی اگر من دل با تو گذارم و بسعایت تو گوش بسپارم از تو وقیح تر خواهم بود .

و این نصیحت که بعقیدت خود با من میخواهی گذاشت و در خلوت میخواهی پرداخت ، یا اینست که بر نعمت کسی حسد میبری و همیخواهی بسعایت سلب نعمت از وی نمائی و بر آفت حسد و خشم خود داروئی رسانی ، ماهرگز سلب نعمت کسیرا نکنیم و بر درد بیدرمان حسد و بخل و بغض تو درمان نیاوریم وشفا نبخشیم، یا اینست که با کسی عداوت و دشمنی داری و همیخواهی بدستیاری سعایت از پایش در افکنی، اینکار را نیز نمی پذیریم و برای دشمنی و غرض تو کسیرا دچار عقوبت نسازیم .

آنگاه مهدی روی با مردمان آورد و گفت : «لا ينصح لنا ناصح إلاَّ بما فيه رضاً الله وللمسلمين صلاح ، فانّما لنا الأبدان وليس لنا القلوب، ومن استتر عنّالم نكشفه ومن بادانا (بارانا) طلبنا نوبته ، ومن اخطا أقلنا عنرته، فانّى أرى التّاديب بالصّفح

ص: 294

أبلغ منه بالعقوبة ، والسّلامة مع العفو أكثر منها مع المعالجة، والقلوب لا تبقى لوال لا ينعطف إذا استعطف، ولا يعفو إذا قدر، ولا يغفر إذاظفر، ولا يرحم إذا استرحم».

هیچ نصیحت گری در آستان ما نباید اب بنصیحت برگشاید مگر وقتیکه رضای خدايرا حامل، وصلاح حال مسلمانانرا شامل باشد ، چه ما بظاهر مردم حکومت داریم نه بر سرائر قلوب ایشان ، یعنی تا فعلی بظهور نرسد ما نتوانیم حکمی نمود کار ما با قلوب و نیّات کسان نیست، و حکم شرع بر ظاهر است نه بر باطن وهر کس مقصود خود را آشکار نکند و از ما بپوشد در مقام کشف آن نباشیم، و هر کس با ما بدایت جوید توبت او را طلب کنیم، و هر کس بخطائی رود لغزش او را معفو داریم ، چه من در تجارب روزگار بدانسته ام که تادیب و تنبیه بعفو وصفح نظر از تأدیبی که بعقوبت رود ابلغ است، و سلامت در عفو و اغماض از سایر معالجات مفیدتر است و از عجلت ورزیدن پسندیده تر.

و چون والی وحکمران بر استعطاف مردمان گرایان نشود، و چون ازوی خواستار عطوفت شوند و مساعدت نکند ، قلوب مردمان از وی بر مد و متنفّر گردد و نیز اگر قدرت یابد بعفو و غفران کار نکند یا از وی در طلب رحم و رحمت شوند و عنایت و توجهی در ترحم نکند، مردمان از وی دوری خواهند و دل و خاطر از وی بازگردانند، و توجه معنوی را از وی بر تابند.

همانا در این فصل از کلمات مهدی خلیفه فصولی از حکمت و فنونی از آداب ریاست و سیاست و مدنیت و امارت مندرج است، زیرا که اوّلا اغلب مفاسد عظیمه که در کار پادشاه و پیشکار پیشگاه و سایر امرا و حکام و عمال بلکه در اصناف وطبقات خلايق، على قدر مراتبهم وشؤناتهم ومشاغلهم ، حاصل میشود ، از سعایت ساعیان و نمیمت تمّامانست.

و این مطلب مبرهن است که ساعی جز اشتعال نوایر فساد و اطفاء شعله بغض وغرض وكينه ومرض و خصومت و حسد خویش را نمیجوید، و اگرچه در ضمن سخنی بصدق گوید و مصلحتی بسزا اندیشد، چون متضمن اغراض شخصیه اوست

ص: 295

سودی نبخشد ، بلکه زبانش از سودش بیشتر است. چه اگر آنکس که والی يا سلطان یاوزیر است گوش بدو سپار دو بسخنان او کار کند، هزار مفسده را باید متابعت كند تا بيك مصلحت برسد و در اینکار و قبول ساعی دل او با مردمان تباه شود ، و دوست و دشمن را با هم فرق نگذارد، و برهیچکس اطمینان نجوید، لاجرم امور و مهام او در تحت تعویق و تعطیل اندر شود ، و چنانش سوء ظنّ حاصل گردد که بر پدر و پسر و زن و دختر خود مطمئن نماند.

و نیز بواسطه گوش سپردن بقول سعایت گر و باور نمودن اخبار اور ادائماً در مقام دفاع و انتقام و آزار مردمان بیگناه برآید، وجهانیرا برخود تباه، وروز خود و جمعی را سیاه سازد، و روز تاروز دشمن او بسیار ، و در مقام خصومت استوار و دوستان او از وی رمیده وزوالش را خواهان گردند ، و تمام امثال واقران اورشته مؤالفت را از وی قطع کنند، و از او بدگمان کردند ، و او را منافق و بدخواه شمارند، و در صدد تخریب بنیان جلالت و عظمت و امارت او برآیند ، معلوم است عاقبت روزگار چنین سلطان یا وزیر یا حکمرانی چگونه است .

از آنطرف آنمرد ساعی برای اینکه کذب و سعایتش بروز نکند و تمام مقاصدش برزمین بماند ، همینگونه از وی با دیگران سعایت کند تا آنجماعت را نیز بروی بر آشوبد، و ناچار پارۀ اعمال و اقوال غیر مترقبه از ایشان بروز نماید، واينوقت سخنان ساعی را نزديك بحقیقت شمارد، و بیشتر دل بدو بسپارد، و صلاح حال را از فتنه و فساد او جوید، و باز فسادش را رونق و بها زیاد گردد ، و مشغله و پریشان حالی جانبین فزونی جوید.

و این ساعی مدتها در هر دو طرف بمقاصد خود نائل شود و چنان رشته سعایت را استوار و سلسله خصومت را محکم سازد که سالها آتشها افروخته و کینه وريها اندوخته ، وخونها ریخته و مالها پرداخته و حبل المتین و داد و اتحاد گسیخته گردد تا خدا کدام وقت بخواهد ، و مصلحی خیراندیش در میانه در افتد و در مقام اصلاح برآید ، و فساد وفتنه و سعایت مفسد را باز نماید.

ص: 296

وقتی آن خصومتها بمودتها باز گردد که سالها نائره خصومت را اشتعالها و بجنگها وجدالها اشتغالها وعمرها برباد ومالها برتلف رفته ، و از اصلاح امور ملکی و شخصیه بازمانده اند ، و آنساعی دارای فواید عظیمه گردیده است ، و جز افسوس و دریغ حکم ویرلیغی در کار نباشد.

و اینکه میگوید : ما را حکمران ابدان کرده اندنه قلوب ، این نیز برای پادشاه و بزرگان در گاه بلکه طبقات ناس فایدنی عظیم و حکمتی عمیم دارد ، چه اگر جز بأفعال و اعمال مردمان حكم كنند خرابیها وفسادها پدید شود.

زیرا که اگر بخواهند بحدس و توهمی که خود دارند و گمان و مظنه سست نا تندرستی که هر کسر است ، بر عقود قلوب و سرائر ضمائر حکم کنند ، البته ندانسته و نشناخته حکومت خواهند کرد ، بساقلوب است که اوعیه مطالب حسنه و خیالات شریفه است ، و هیچکس نداند تا گاهی که عملی از وی بروز نماید ، وكذالك بالعكس والعكس.

پس اعمال و افعال و اخلاق را میتوان مظهر قلوب و آئینه مصقل آن دانست، چه تا دل بچیزی اراده نکند جواهر را حرکتی نیست، و اگر بر خلاف آنچه دل خواسته بناچار رفتاری آشکار گردد ، آن حرکات و افعال بر مردم هوشیار ظاهر است که نه از روی باطن است، چنانکه اغلب افعال مردمان منافق بر این و تیره و روش است و بر روشن ضمیران صافی قلب لایح است .

و بیشتر مردمان ساعی که سند صحیحی برای افساد در دست ندارند ، نزد آنکس که سعایت میبرند میگویند: فالانکس در این اندیشه و خیال است و بدل اندر باشما خصم عداوت سکال است ، و خبر از قلب و ضمیر دهند، واگر خصومت او راسندی در خارج باشد خبر آورنده را ساعی نگویند، بلکه اگر بعداوت خبر دهد مفسد است و اگر برای استحضار خاطر طرف برابر گوید مخبر است، و اگر برای اصلاح حال هر دو طرف، و دفع ماده مناقشت و منافست گوید مصلح است.

اینست که مهدی میگوید تا گاهی که کسی خیالات باطنیه خود را پوشیده

ص: 297

دارد ، و از اندیشه بظهور نرساند، ما در مقام کشف آن نیستیم، و علت همانست که مسطور شد.

و میگوید هر کس بخطائی رود لغزش او را می پذیریم، چه صفح را از هر گونه تأدیبی بهتر دیده ایم ، این نیز یکی از امور ملک داری است ، چه اگر بخواهند مرد مرا بخطاها و لغزشهای ایشان فرو بگیرند کار دشوار شود و مردمان گریزان وقلوب ایشان متنفر و متوحش شود.

چه انسان در معرض خطا و هدف سهام لغزش است، چگونه از خطا و خلل و لغزش وزلل آسوده و مبرّی تواند بود، و باید همه روز در مواقع سخط وخشم و ستيز اندر شوند ، و معلوم است پایان حال آنسلطان و این مردم چگونه خواهد بود.

اما چون پادشاه از خطا و لغزش در گذرد اگر خاطی از مردم نجیب و خردمند است خجل و منفعل شود و تا بتواند خود را از لغزش و خطا پاسبان باشد، و اگر اصیل و خردمند نباشد دیگرانش چندان به تیر نکوهش و نصیحت در سپارند که از خواب غفلت بیدار شود ، و اگر پس از چندین خطا و لغزش تأدیبی بیند آن تأدیب را مهر و عطوفت پدر مشفق نیکتر شمارند، خود او نیز برای معالجه خود صحیح بداند ، و بدل اندر کینه ور نگردد.

لکن اگر جز این باشد، موجب تولید کینه و خصومت گردد و همیشه در اندیشه آن باشند که بهر نحو بتوانند فسادی در کار مؤدب و ملك در افكنند، و جز این هم نخواهد شد، چه هر وقت مجال و فرصت یا بند خیالات باطنیّه خود را بمقام ظهور برسانند .

و همچنین بر سلاطین وولاة روزگار واجب است که هر وقت در پیشگاه ایشان در طلب عطوفت و رحمتی شوند، دریغ نکنند چه اگر جز این باشد البته مردمان مأیوس شوند و از وی روی دل بر تابند ، و بجانبی روی آوردن خواهند که مقصود خود را در یابند.

در تاریخ مختصر الدول مسطور است ابوقریش معروف بعيسى صيدلاني طبيب

ص: 298

مهدی بود، و نه آنست که اور اور زمرۀ اطبّا بشمار بیاورند، زیرا که بیاره صنایع دیگر ماهر بود و اینکه او را در جرگه طبیبان یاد میکنند، برای خبری ظریف و عبرتی که در آن و حسن اتفاقی است که روی داده است .

و اینداستان چنانست که این ابو قریش مردی صیدلانی است، و سخت ضعیف الحال بود، چنان اتفاق افتاد که خیزران جاریه مهدی عباسی که سخت مهدی او را دوست میداشت رنجور شد، و این خیزران از مولدات مدينه بود با كنيزك خود گفت قاروره مرا نزد طبیبی غریب که شناسا نباشد بنمای.

و چنان بود که ابو قریش نزديك قصر مهدى منزل داشت چون جاریه اور اغریب نگریست طبیبی غیر معروف دانست و بدو بنمود، ابوقریش گفت این آب از آن کیست ؟ گفت از زنی ضعیف الحال است، ابوقریش گفت بلکه از ملکه جلیله عظيمة الشأنست که بپادشاهی آبستن است، و اینسخن که ابو قریش براند برسبیل رزق ومزاح و شیّادی بود که چون آبرا بدید از دهان افکند جاریه چون اینسخن بشنید شتابان بازگشت و با خیزران باز گفت، خیزران شادمان شد و گفت شایسته چنانست بسی که بردکان اینمرد غریب نشانی بگذاری تاچون آنچه گفته مقرون بصحت باشد او را از جمله اطبّای مخصوص و پزشکان منصوص خود مقرر داریم .

و از اتفاقات میمنت آثار آبستنی در خیزران نمایان شد مهدی سخت شادان و فرحان گشت و خیزران دو خلعت بس فاخر ، وسیصد دینار زرسرخ برای ابوقریش بفرستاد، و پیغام داد که باین دنانیر در کار خود و روزگار استعانت بجوی ، واگر آنچه گفتی بصحت پیوندد و از من پسری بوجود آید ترابطبابت خود اختصاص میدهم.

ابوقریش از این حسن اتفاق در عجب رفت و گفت این فضل و موهبتی است که از جانب یزدان رسید ، چه من آنچه با آنجاریه گفتم از روی توهمات وهواجس نفسانی بود ، و اصل و معنی نداشت.

و چون مدّت حمل خیزران بپایان رسید و موسی هادی را بزاد افزون از اندازه سرور گرفت و مهدی سخت شاد و فرحناك گردید، این وقت خیزران داستان ابو قریش را

ص: 299

بگذاشت ، مهدي او را احضار کرد و با او از فنون طبابت سخن کرد و او را در آن صناعت دارای مهارت ندید مگر اینکه از علم صیدله (1) با بضاعت یافت، اما بواسطه آن حکایت که از وی ظاهر شده بود اور ابطبابت و مصاحبت خود برگزید ، و مورد اکرام نام داشت ، و ابوقریش در خدمتش دارای محلی منبع گشت.

در کامل مبرّد مسطور است که مهدی را نگران شدند در حالیکه دست عمارة ابن حمزه بدستش اندر بود ، مردی گفت ای امیرالمؤمنین اینمرد کیست گفت برادرم و پسر عمّم عمارة بن حمزه است ، چون آنمر دروی برتافت و برفت مهدی مانند کسیکه مزاح نماید و عمّاره را بشوخی در سپارد اینسخن را با او بگذاشت : عماره گفت من منتظر بودم که بآنمرد بخواهی فرمود مولای من است، تراقسم بخدای دست خود را از دست من بیرون بیاور، مهدی از کلام او بخندید .

و این عمّارة بن حمزه از اشخاصی است که بصفت کبروتيه معروف است، و بعضی حالات او در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور ، و از این پس در مقام خود مذکور میشود .

بیان مشاورت مهدی خلیفه با اهل بیت در محاربه اهل خراسان

كتاب عقد الفريد مسطور است که این فصلی است مبتنی بر شرح مشاوره مهدی خلیفه عباسی با اهالی و وزراء و امراء پیشگاه خود در محاربه اهل خراسان.

و اینداستانرا آغاز چنانست که در آن هنگام که مردم خراسان دچار تعدی و سنگين بارى عمال واحتشام حکام شدند ، ناز و غرور و مکانت و استطاعتی که ایشانرا بود بر آن باز داشت که بیعت خود را نکث، و رشته عهد و پیمان استوار خود را نقض ، وعمال و کار گذاران مملکت خراسانرا مطرود ، و پرداختن خراج و اموال

ص: 300


1- سیدله ، پیله و عطار دوره کرد

بيت المالرا موقوف دارند .

و از آنسوی خلیفه عاقل باذل عادل دانشمند روزگار مهدی عباسی با آن عظمت و اقتدار، و ابهّت و اعتبار ، بر این حرکات نابهنجار ایشان تنگریست . و چنانکه خود میخواست و دوست میداشت بصلاح حال ایشان کار کرد و رنج و شکنج ایشانرا پسندیده نداشت. از عثرت ایشان نظر بپوشید، و بتلافی زلّت ایشان بکوشید ، و ناز و دلال ایشانرا بخرید، و اخلال و اختلال ایشانرا بچیزی نشمرد ، تا در فضیلت وفضل تطول جويد ، و بعفو و اغماض اتّساع و تقدم گیرد، وحجت را برایشان تمام گرداند و در سیاست طریق رفق و ملایمت سپارد، و بر ترحم و تفضّل مداومت يابد.

و باینعلت بود که از آنگاه که خداوند سبحانی بسلطنت اینجهانیش موفق، و بقلاده نظام عالم و مهام انا مش تقلد فرمود ، بمدار سلطانش رفیق ، و بافعال و اعمال اهل زمانش بصیر و شفیق بود، بساط عدل و احسانرا برای رعایا و برایا بر گشود ، تا در کنف و عنایتش ساکن و در بساتین عفو و کرم وخوى وخصال او مأنوس ، وبحلم و بردباریش امیدوار و موفق شوند .

و چندانکه میشایست و زیانی بملك و دولت و دین و ملت و خللی بارکان امارت و سلطنت و ثلمه با عیان ریاست و میمنت نمیرسانید، از این شیمت انحراف نداشت و بصفت عفو و اغماض ، و حلم وسكون اتصاف داشت.

لکن گاهیکه این حلم وعفو و صبوری و احتمال اسباب تضييع حقوق واجبه و منع قيام بعدل ومنا فى عزم و حزم میگشت، دروی آثار نرمی و هوادت (1) و چشم فروبستن و مداهنت مشهود نمیگشت . و چون مردم خراسان آنگونه صفت رحم و عفو و کرم و حلم و اغماض و ملایمت را دروی مشاهدت کردند، جسور شدند و غرور گرفتند چندانکه بر آنمقام بر آمدند که از خراج کسر نمایند، و عمّالرا طرد و دفع نمایند و افزون از حق

ص: 301


1- هواده ، بروزن سحابه: بمعنی نرمی و چیزیست که بسبب آنچیز امید صلاح باشد

خود بجویند، و بیرون از جاده مطاوعت و انقیاد بپویند ، و آنوقت کار بخیلت و مکیدت و تدبیر افکنند ، و در حال احتجاج باعتذار پردازند، و در عین خصومت باعتراف ، و در کمال اغترار جانب انقیاد و اقرار را بنمایند ، طغیان را با طاعت مخلوط، وعصيانرا با موافقت مربوط گردانند.

چون این اخبار و این هنجار زشت شعار بخدمت مهدی اشتهار گرفت، عقل رزین و خرد دوربین را دثار ساخت و بهترین وسائل را در شوراء باعقلای قوم و دانایان پیشگاه وزعمای جماعت بدانست.

پس خلوتی خالی از بیگانه و اغیار مرتب ساخته ، و تنی چند از اقارب و پیوستگان ووزراء دانشمند مجرّب خود را بخواند ، و آنحال را با آنها باز گفت و خواستار شد تا آنچه میدانند در صلاح ملك و رعیّت بدو باز گویند ، و اراءت نمایند.

و از نخست روی سخن را با موالی افکند و استشارت و استنارت را از ایشان اختیار کرد ، و از میانه روی با عباس بن محمّد آورد و گفت ای عم گرامی دنبالۀ سخن ما را از دست مگذار ، و در میان ما حکم باش ، و هم بفرمود تا پسرانش موسی و هارون را حاضر ساختند و ایشانرا نیز در مشورت و اظهار رأى و عقیدت شريك ساخت ، و محمّد بن لیث را بفرمود تا هر يك از حاضران نطقی کند ، و سخنی بر زبان بگذراند ، بر نگارد.

اینوقت سلام صاحب مظالم لب بكلام برگشود و گفت «أيها المهدى إنّ في كلّ أمر غاية ، ولكل قوم صناعة استفرغت رأيهم و استغرقت أشغالهم، واستنفدت أعمارهم وذهبوا بها وذهبت بهم ، وعرفوا بها وعرفتهم.

ولهذه الامور الّتي جعلنا فيها غاية وطلبت معونتنا عليها ، أقوام من أبناء الحرب وساسة الامور وقادة الجنود ، و فرسان الهزاهز، واخوان التّجارب ، وأطفال الوقايع ، الذين وشحتهم سجالها ، و فيأتهم ظلالها ، وعقتّهم شدائدها ، و قرّ منهم نواجذها.

ص: 302

فلو عجمت ما قبلهم ، وكشفت ماعندهم ، لوجدت نظائر تؤيّد أمرك ، و تجارب توافق نظرك ، و أحاديث تقوى قلبك ، فأما نحن معاشر عمّالك و أصحاب دواوينك فحسن بنا وكثير منا أن نقوم بنقل ما حملتنا من عملك ، و استودعتنا من أمانتك ، وشغلتنا من إمضاء عدلك وإنفاذ حكمك و إظهار حقّك».

ای مهدی همانا در هر کاری پایانی ، و برای هر قومی کاری و صناعتی است ، که آراء خودشان باصلاح آن راجع ، و اشغال ایشانرا بترتیب آن مستغرق میدارند و عمرهای ایشانرافانی میسازند ، و ایشانرا بانحال میبرند و آنها نیز آنجمله را میربایند، و ایشان بآن امر و آنکار بایشان شناخته و معروف میشوند .

اما برای اینگونه امور که متضمن جهات ملك داری و مملکت آرائی ، و نظم و نسق حدود و ثغور ، وحفظ بلاد وعباد ، و مایۀ معاش و انتعاش است ، گروهی چند هستند که از پستان حرب شیر بنوشیده اند، و بدامان شجاعت و قتال و جلادت بیا سوده اند، سلسله این امور را در دست داشته، لشکرها را سردار ، و محاربات را سزاوار ، سواران میدان پیکار و فتنه های بیدار و برادران تجارب و نبرد ، و نونهالان عرصۀ وقایع و آورد که روزگار ایشان بجنگ و جدل بگذشته ، و بارها در میدان جنگ با شیران پهنه و غا برابر شده، و چنگ و دندان تیز مردم ستیز را پذیرا گشته اند.

بیایست با ایشان راه سخن برگشائی و از تجارب ایشان و علوم ایشان دریابی، تا در آن اندیشه هستی راه صواب بنمایند، و نظر دوربین و اندیشه متین ترا مؤيد و موافق باشند، و از آنچه بر سر بر نوشته اند تر احدیث کنند، تا از اخبار ایشان آئینه خاطر حکمت مظاهر را تصفیه دیگر حاصل گردد.

اما ما مردمی هستیم که در زمره عمال و اصحاب دواوین تو اندر بوده ایم ، و بیرون از آنچه به آن اشتغال داشته ایم و عمر طی کرده ایم ، دانشی بسزا و تجربتی مفید نداریم، و تو در همین مشاغل وامور که با ما راجع داشتۀ و ما را بحفظ آن امین دانستۀ، و به نظم و تربیت آن شایسته شمردۀ ، با ما کفایت فرمای، تا بتوانیم

ص: 303

در امضای عدل تو، وإنفاذ حكم نو، و اظهار حق و شرایط امانت و دیانت و کفایت و درایت را آشکار ، وخاطر تو را از این رهگذر آسوده و ترا در این حیثیات کامکار بداریم .

مهدی در جواب صاحب مظالم گفت : «انّ في كلّ قوم حكمة ، ولكلّ زمان سياسة ، و في كلّ حال تدبيراً يبطل الأخر الاولّ ، و نحن أعلم بزماننا و تدبير سلظاننا».

در هر قومی حکمتی بودیعت، و هر زمانی را سیاست و تکلیفی مقرر، در هر حال تدبیری لازم است که این جمله حکمت و سیاست و تدابیر که در این زمان اخیر است ، حکمت و سیاست و تدابیر زمان سابق را باطل میکند .

یعنی هر زمانی را تقاضائی است و هر گروهی در عهدی استعدادی دارند که باید پادشاه یا زعمای آنزمان بر حسب اقتضای آنروزگار و حکمت مردم آنزمانه بتدبیر امور وسیاست جمهور کار کنند، و البته تدابیر و سیاساتی که بعد از آنزمان بیاید کرد، غیر از زمان سابق و مبطل آنست ، و ما امروز چون بر تقاضای عهد خود و حالات معاصران خود ، ووضع روزگار خود آگاهی داریم، لاجرم بتقاضای عصر خود و تدبير امورات ومهمام سلطنت خود و سیاست ملک خود از گذشتگان و معاصران خود که خارج از کار هستند ، داناتر هستیم.

چون صاحب مظالم این جواب را بشنید گفت آری چنین است « أيّها المهدی أنت متّسع الرّأى وثيق العقدة (1) قوىّ المنّة (2) بليغ الفطنة، معصوم النّية، محضور (محصور) الرّوية، مؤيّد البديهة، موفّق العزيمة، معال بالنّظر، مهدىّ الى الخير ، إن هممت ففي عزمك مواقع الظنّ، وان اجتمعت (اجمعت) صدع فعلك ملتبس الشّك، فاعزم يهدى الله إلى الصّواب قلبك ، وقل ينطق الله بالحقّ لسانك فانّ جنودك جمّة ، وخزائنك عامرة ، ونفسك سخيّة و أمرك نافذ».

ص: 304


1- عقدة ، جای گره است و بمعنی بیعت معقوده
2- منة ، بضم ميم بمعنی قوت است

ای مهدی همانا پیشگاه رأی رزین، و میدان اندیشه متین ، و جولانگاه فکر عمیق تو وسیع است ، و خیالات و افکار و تدابیر تو چون بهم پیوند جوید ، ته گردد استوار و وثیق است، و در ترتیب امور و تدبیر مهام جمهور ، دارای قوتی قوی ، و قدرتی قادر ، وفطنتی بلیغ، و زیرکی و هوشیاری دقیق ، و نیّتی از هر نقص و نقض وعيب و خطا محفوظ ، ورویّتی با صلاح حال بلاد و اندیشه در ترويح قلوب عباد نزديك و محظوظ ، وبديهتي بتأييدات غيبيّه ، وتوفيقات سماويّه، مؤیّد و موفّق ، و عزیمتی بادراك فيروزى وظفر معان ومنصور ومسلم ، وبدريافت اقسام خیر هدایت یافته.

پس بارادت رأی رزین ، و انارت عقل متین و اندیشه دوربین ، و فکر دقیق، وذهن عميق ، عزيمت استوار کن، و در آنچه عزم فرمودی راه توهم و شک و گمانرا مسدود بدار ، همانا خداوند تعالی قلب ترا براه صواب هدایت میفرماید، و در صلاح حال مملکت و رعیت زبان بسخن برگشای که خداوند باری زبانت را بحق جاری فرماید ، همانا دارای لشکری بسیار و آراسته ، و گنجینه های آکنده و پیراسته، و نفسی سخی، و فرمانی نافذ، و سلطانی بدون منازع باشی.

مهدی دیگر باره زبان بگردن آورد، و بیانرا تابشی دیگر داده گفت: «المشاورة والمناظرة بابارحمة ، ومفتاحا بركة ، لا يهلك عليهما رأى، ولا يتفيّل (1) معهما حزم، فأشيروا برأيكم ، وقولوا بما يحضر كم فانّى من ورائكم ، و توفيق الله من وراء ذلك » .

با دانایان بمشاورت و مناظرت در آمدن، و با خردمندان بسخن کردن پرداختن دو باب رحمت بر چهرۀ بخت برگشادن، و کلید ابواب برکت و میمنت بدست آوردن است ، با ادراک این دو امر هیچ رأیی و تدبیری تباه و فاسد نگردد ، و بدستیاری ایندو کار هیچ حزمی سست و بضعف منسوب نیاید، پس بجمله فهم

ص: 305


1- تقيل ، بخطا نسبت دادن رأی بر کسی وسست بودن رأی

گرد آورید و به نیروی رأى استوار وخرد كامكار و مغز هوشیار ، آنچه میدانید ظاهر سازید ، و بآنچه بصواب میشمارید اشارت کنید، و بآنچه در میدان اندیشه و بادی نظر و جولانگاه فکر و عرصه پندار و خیال شما ظاهر و حاضر میشود ، سخن بسپارید، چه من نیز با خاطر مجموع و دانش محفوظ باشما انباز شوم، و از آنجا که «یدالله مع الجماعة» توفيق خدای نیز با ما دمساز آید.

این هنگام ربیع بن یونس که بوفور عقل وصدق اندیشه ورأى صواب کامیاب بود ، زبان به بیان بگردن آورد و گفت «أيتها المهدىّ إنّ تصاريف وجوه الرأى كثيرة ، و إنّ الاشارة ببعض معاريض القول يسيرة ، و لكن خراسان أرض بعيدة المسافة ، متراخية الشقّة، متفارقة السّبيل ، فاذا ارتأيت من محكم التّدبير، ومبرم التّقدير، ولباب الصّواب رأياً قدأ حكمه نظرك وقلّبه تدبيرك، فليس ورائه مذهب طاعن ولادونه تعلّق لخصومة غائب ، ثمّ أصبت البرديه وانطويت (1) الرّسل عليه، كان بالحرىّ أن لا يصل إليهم محكمه ، وقد حدث منهم ماينقضه.

فالسّر أن ترجع اليك الرّسل، وترد عليك الكتب بحقايق اخبارهم ، وشوارد آثارهم ، ومصادر امورهم تحدث رأياً غيره، وتبتدع تدبيراً سواه ، قد انفرجت الحلق، وتحلّلت العقد، واسترخى الحقان، وامتدّ الزّمان، ثمّ لعلماً (ثمّ أعلم أنَّ ظ) موقع الاٰخرة كمصدر الاُولى .

ولكن الرّأى لك ايّها المهدىّ وفقك الله ، أن تصرف إجالة النّظر، وتقليب الفكر فيما جمعتناله ، واستشرتنا فيه من التّدبير لحربهم ، والحيل في امرهم ، إلى الطّلب الرجل في دين فاضل ، وعقل كامل وورع واسع، ليس موصوفاً بهوى فى سواك ، ولا متّهماً فى أثره عليك، ولاظنيناً على دخلة مكروهة ، ولامنسوباً إلى بدعة محذورة ، فيقدح فى ملكك ويريض الأمور لغيرك .

ثمّ تستند إليه امورهم، وتفوّض اليه حربهم ، وتأمره في عهدك ووصيّتك

ص: 306


1- طوی، در نوردیدن و قطع کردن راه است

إيّاه بلزوم أمرك ما ألزمه الحزم ، و خلاف نهيك إذا خالفه الرّأى عن الامور واشتداد الاحوال الّتى ينقض امر الغايب عنها، ويثبت رأى الشّاهدلها، فانّه إذا فعل ذلك فوائب (فواظب) أمرهم من قريب ، و سقط عنه ما يأتي من بعيد ، تمّت الحيلة ، و قويت المكيدة ، ونفذ العمل ، وأحد النّظر إنشاء الله تعالى».

ای مهدی همانا تصاريف وجوه رأی بسیار، و گردش گاه انواع فکر و اندیشه بیشمار است ، اشارت بیاره معاریض سخن و نمایشهای مقصود آسانست، میتوان در کاری سخنی براند، و در هر حادثه بیانی بنمود، لكن مملکت خراسان زمینی است که تا اینمکان که مائیم مسافتی دور و دراز، و محل اختلافات بسیار و تعقيد عقاید مختلفه و سبل متفارقه و طرق متباینه است ، و چون رأیی محکم و تقدیری مبرم ، ولباب صواب درکار آید که نظر دور بین تواش استوار داشته ، و تدبیر تواش زیرو روی کرده ، و بمیزان عقل بسنجیده باشد، و مقرون بصواب شمرده باشد ، هیچکس را از حاضر و غایب راه سخن و چون و چرا نماند.

و چون يك رأى ويكدل شدی ، البته از نخست تا ممکن است بارسال رسل و ازدیاد کتب بدایت گیر، و ایشانرا در حال اطاعت و مخالفت بسنج، ومقصود ایشانرا از اظهار مخالفت بازدان ، و سببش را بازشناس، تواند بود تدبیری بکار آوری ، واندیشۀ استوار سازی ، ورشتۀ محكم سازی ، معذلك حادثه از ایشان نمایان گردد که آن بستد را باز ، و آن بافته را برگشاید، و آن همه مقدمات بی نتیجه بماند، و چون فرستادگان تو بروند و اخبار ایشانرا بحقیقت مكشوف، و شوار و آثار و مصادر امور ایشانرا بدرستی بازدانند، و بعرض تو برسانند، رأیی دیگر احداث کنی، و تدبیری دیگر بیرون از آن تدبیر بکار بندی.

کنایت از اینکه این تدابیر و تصاویر که قبل از استخبار حقایق اخبار و استعلام دقایق مقاصد ایشان میشود، ممکن است بعد از تحقیق اخبار و حالات ایشان بیفایده بماند و تدبیر و تصویری دیگر بطلبید ، و چون چنین باشد هر چه امروز بهم بافته و در هم پیوسته ، و اندیشه بآن بیاراسته اید ، کافی و وافی نماند ، و تدبیری

ص: 307

دیگر و ترتیبی دیگر خواهد .

همانا رأى صحيح اینست که اکنون در اینکار که ما را فراهم و اختیار کردۀ، و برای حرب ایشان و تقریر سوار و پیاده و سپاه کینه خواه اندیشه میپردازی، با نظر دقیق و اندیشه دقیق، و خاطر جمع و خیال بی جنجال برای اصلاح امر مردم خراسان ورفع فتنه و فساد ایشان ، مردیرا برگزینی که بزینت دین فاضل وحليۀ عقل كامل، وزیور ورع واسع موصوف و محلّی باشد، و جز بهوا خواهی تو و طلب خوشنودی میل تو معروف نباشد ، و هوای ترا برهوای نفس خود ترجیح دهد ، و بعملى مكروه و دخله مكروهه شناخته نباشد، و ببدعت محذوره منسوب نگردیده باشد تا قدحی در ملك تو بیفکند، و ترتیب امور را برای غیر از تو بیاراید.

چون اینگونه مردیرا در نظر دوربین حقیقت شناس در آوردی ، و بدون شك وریب ، اختیار فرمودی، امور اهل خراسانرا بدو گذار وحرب ایشان را بدو تفویض فرمای، و در آنچه عهد و پیمان استوار ساخته، و وصیّت و نصیحت بگذاشته او را فرمانروا کن، و او را بفرمای که تا حزم اقتضا کند آنجمله را بدون تخلف بکار بندد ، و اگر صورتی دیگر پیش آید که خلاف آنرا بصواب شمارد، و معلوماتی پیش آید و اشتدادی در امور روی دهد که حاضر بر آن آگاه و غایب از آن بیخبر است، و باید بعلم خود و ظهور امر جدید کار کند، مختار باشد.

و چون چنین شخص دارای چنین مقامات معنويّه ، و اختیار و اقتدار گردد، کارها را بسامان کند، و در هیچ امری معطّل و پریشان نشود ، و در تکلیف خود متحیّر نگردد، و هر تدبیری بکار بندد استوار ، و هر کاری بیای گذارد از روی صواب، و هر چه در نظر آورد بخواست حضرت داور مقرون بصحت وحدّت هوش باشد.

اينوقت فضل بن عباس آغاز سخن کرد و گفت «أيّها المهدىّ إنّ ولىّ الأمور دسائس الحروب، ربّما نحّى جنوده وفرّق أمواله فى غير ضيق امر حربه، ولا ضغطة (1) حال اضطربته ، فيقعد عند الحاجة إليها ، وبعد التفرقة لها ، عديماً منها

ص: 308


1- ضغطه، فشار دادن بسیار

فاقداً لها ، لا يثق بقوة ، ولا يصول بعدّة، ولا يفزع الى ثقة.

فالرّ أى لك أيّها المهدىّ وفّقك الله أن تعفى خزائنك من الانفاق للاموال وجنودك من مكابدة الاسفار و مقارعة الخطار و تغرير القتال ، و لا تسرع للقوم، في الاجابة إلى ما يطلبون ، والعطاء لما يسألون، فيفسد عليك أدبهم، ويتجرّىء من رعيّتك غيرهم.

ولكن اغزهم بالحيلة، وقاتلهم بالمكيدة ، وصارعهم باللّين ، و خاتلهم (1) ، بالرّفق ، وابرق لهم بالقول، وارعد نحوهم بالفعل، وابعث البعوث ، و جنّد الجنود ، وكتّب الكتائب ، واعقد الالوية، وانصب الرّايات، وأظهر أنّك موجّه اليهم الجيوش، مع احنق (2) قوّ أدك عليهم ، و أسوئهم أثراً فيهم.

ثمّ ادسس (3) الرّسل و اثبت الكتب، وضع بعضهم على طمع من وعدك، وبعضاً على خوف من وعيدك ، وأوقد بذلك واشباهه نيران التّحاسد فيهم، واغرس اشجار ول التّنافس (4) بينهم، حتّى تملأ القلوب من الوحشة ، و تطوى الصّدور على البغضة ، و تدخل كلاّ من كلّ الحذر والهيبة .

فانّ مرام الظّفر بالغيلة، والقتال بالحيلة، والمناهبة (5)بالكتب، والمكايدة بالرّسل ، والمقارعة بالكلام اللّطيف المدخل في القلوب، القوىّ الموقع من النّفوس المعقود بالحجج، الموصول بالحيل، المبنىّ علي اللّين الّذى ، يستميل القلوب ويسترق العقول ، والاٰراءِ ، ويستميل الأهواء ، ويستدعى الموانات ، أنفذ من القتال بظبات (6) السّيوف ، وأسنّة الرماح.

ص: 309


1- ختل ، فریب دادن
2- أحنق ، خشمگین تر
3- دس ، از باب نصر پنهان کردن چیزی است در چیزی می شوند
4- تنافس ، بایکدیگر نبرد کردن
5- مناهبه، برابری کردن دو اسبست در دویدن و غارت کردن
6- ظبات، جمع ظبه: تیزی دم سمشیر و نیزه

كما أنّ الوالى الّذي يستنزل طاعه رعيّته بالحيل، ويُفرّقُ كلمة عدوّه بالمكايد، أحكم عملا وألطف منظراً ، وأحسن سياسة، من الّذي لا ينال ذلك إلاّ بالقتال، والاتلاف للأموال ، والتّعزير (1) والخطار (2).

وليعلم المهدىّ أنّه إن وجّه لقتالهم رجلا لم يسر لقتالهم إلاّ بجنود كثيفة، تخرج عن حال شديدة ، وتقدم على أسفار ضيّقة ، و أموال متفرّقة، وقوّاد غششة إن ائتمنهم استنفذوا ماله ، وإن استنصحهم كانوا عليه لاله».

ای مهدی همانا آنکس که والی امور و سردار حروب است بسیار میشود که بدون حصول حاجت و تنگ شدن کار وضغطه و فشارش، حالی که موجب اضطرار او باشد ندانسته و نسنجیده، و بیرون از جهت لازم و سبب واجبی لشکر خود را بأطراف پراکنده و اموالش را متفرق میسازد ، و چون حاجتی پیش آمد و زمان حرب و طرد و دفعی نمودار شد، بیمال و لشکر با دست بسته و خیال آشفته و خاطر انديشناك برخاك مذلت و زمين عجز جلوس میکند، و بهیچکار و هیچ راه قادر نماند نه بقوتی موثّق ، و نه بعدّتی قادر وواصل و نه بآنکس که محلّ وثوق و اطمینان باشد دسترس بخواهد یافت، عاجز و زبون و بیچاره و پیرهنمون در کنج ذلت و انکسار جای خواهد گرفت.

ای مهدی خداوندت موفق بدارد رأی صحیح و بیرون از اعوجاج و رنجوری اینست که گنج اموالرا اکنون در این اندیشه پراکنده نسازی ، و ابطال رجال و جنگجویان آهنین سربال را دچار مکایدۀ سفار و مقارعت خطار و خطر جنگ و قتال بزحمت و محنت نیفکنی، و نیز در آنمقاصدیکه مردم خراسان عنوان کرده ، و در آنچه خواستار شده اند شتاب نورزی، و عطا نفرمائی ، چه اگر بر وفق خواهش ایشان رفتار فرمائی از جادۀ ادب و طاعت و فروتنی و تسلیم بیرون شوند ، وموجب جرأت و جسارت وطمع وطلب سایر رعایای تو خواهد شد.

ص: 310


1- تعزیر: ضرب کمتر از خداست یا اشد از حد است
2- خطار: جمع خطر نزديك بهلاك شدن را گويند

لکن با ایشان بحیلت و تدبیر و مکیدت و تزوير جنك و قتالرا نمایش ده ، وبنرمى ولينت بخاك مسكنت در آور ، وبرفق و ملایمت در عرصۀ فریب به نشیب آور و با درخش سخن و تیغ زبان با ایشان سخن کن، و به بیم و تحیر اندر آر ، و باجوش وخروش کار کن .

نخست چون برق و بریق کردارت چون رعد و حریق باشد، تشکر ها را آماده كن ، وكار حرب وطعن وضرب را ساخته باش، الویه نبرد را بر پای و رایات میدان آورد را منصوب، و آلات و ادوات پهنه کارزار را مهیّا بفرمای، و خود را مستعدّ ستیز و آویز بنمای ، و خیال مقاومت ایشانرا از قتال و جدال از آئینه ضمیر ایشان بزداي.

و چنان ظاهر کن که لشکری گران و سپاهی بیپایان که در پهنۀ نبرد متولّد و از پستان حرب شیر یافته ، با سرداری خونخوار که از تمامت آفریدگان آفریدگار بایشان دشمن تر و کینه ورتر است، و اگر با ایشان حرب کند نشانی از ذلّت و خواری و نهب وقتل وسبكساری ، در میان ایشان بگذارد، که تا قیامت بیاید، بجانب ایشان روان میداری، که در اول حمله و نخست و هله میدان جنگ را از خون ایشان سرخ رنك نمايند، ومال وعیال و فرزندان و اطفال و خاندان و دودمان ایشانرا تاراج و اسیر و گرفتار و دستگیر و ویران و بی نشان گردانند.

و چون اینکار را بدین شیمت بیاراستی، و اسباب تهويل وتخويف وتهديدرا بدین رویّت مرتب ساختی ، پوشیده بارسال رسل و نشر کتب بپرداز، و علامات فتنه و آیات نفاق در میان ایشان بینداز ، پارۀ را بمواعيد حسنه بطمع درافکن، و بعضی را به بیم و وعید بترسان.

و باین کردار و اشباه آن، نیران حسد و خصومت را در عشایر و اقوام و قبایل و طوایف ایشان فروزان ساز، و اشجار تنافس را در بساتین پندار ایشان بنشان، تا باین تدابیر مفيده قلوب آنجماعت را از شعله وحشت و دهشت آکنده کنی ، و صدور ایشانرا

ص: 311

از شراره بغض و عداوت آغنده داری، چندانکه هیچکس را از هیچکس اطمینان نباشد، و همه از یکدیگر در حذر و هیبت اندر شوند.

همانا ادراك ظفرمندی و فیروزی در غیلت و کار جنگ و قتال و حرب بحیلت است، و مواجهت و مناهبت بكتب و مكايدت برسل و مقارعت بکلامی که لطیف المعرض در قلوب وقوى الموقع در نفوس ، و معقود به حجج و موصول بحيل ، ومبتنی برلین و نرمی که موجب استمالت قلوب ، و استراحت عقول و آراء ، و استمالت اهواء و مستدعی مؤانات باشد ، از مقاتله با شمشیر برّان و سنان آتش نشان، نفوذش بیشتر و اثرش استوارتر است.

چنانکه هر حکمران و فرما نگذاریکه بدستیاری تدبیر و حیلت رعیت خود را بحیزّ اطاعت در آورد ، و کلمه دشمنش را بانواع مكيدت متفرق سازد ، عملش محکم تر ، و منظرش لطیف تر ، و سیاستش پسندیده تر از آن فرمان گذاریست که این مقاصد را جز بدستبارى جنك و قتال و اتلاف اموال ، و در افکندن بمخاطر فیصل ندهد.

و بیاید مهدی بداند که اگر مردیرا برای قتال ایشان منتخب و روان دارد که او را جز بلشکرهای بیشمار نتوان مأمور داشت ، دچار روزگار سخت و حالی ناهموار ، و پذیرائی اسفار ضيقه و اموال متفّرقه و سرداران و لشکر کشانی مغشوش خواهد شد، اگر بایشان اطمینان جوید، و ایشانرا امین خواند، و دست ایشانرا در پرداختن اموال مطلق گرداند ، مال و منال را تلف کنند، و هرچه موجود باشد نابود سازند، و اگر از ایشان نصیحت طلبد ، و در امری تصویبی جوید آنچه گوید برضرر اوست نه بر سود او.

چون مهدی این بیان حکمت بنیانرا بشنید گفت: «هذا رأى أسفر نوره ، وأبرق ضوءه ، و تمثل صوابه للعيون ، و تجسّد حقّه في القلوب ، ولكن فوق كلّ ذي علم عليم».

این رأی و اندیشه روشنی است که نورش فروز گرفته، و روشنائیش بریق

ص: 312

ولمعان یافته، و صحت و صوابش در نظر هوشمند ممثّل گردیده ، حقیقت و درستی و راستی آن در قلوب جایگیر و چسبنده شده ، ولکن دست بالای دست بسیار ، ودانا برتر از دانائی دیگر بیشمار است .

پس از آن نظر به پسرش علی آورد و فرمود تو چگوئی؟ گفت:

«أيّها المهدى إنّ أهل خراسان لم يخلعوا عن طاعتك ، ولم ينصبوا من دونك أحداً يقدح في تغيير ملكك ، و يربض الامور لفساد دولتك ، ولو فعلوا لكان الخطب أيسر، و الشّأن أصغر ، والحال أدلّ ، لأن الله مع حقه الذي لا يخذله ، و عند موعده الذي لا يخلفه .

ولكنهم قوم من رعيّتك ، وطائفة من شيعتك ، الذين جعلك الله عليهم والياً و جعل العدل بينك وبينهم حاكماً ، طلبوا حقّاً ، وسألوا انصافاً.

فان أجبت الى دعوتهم ، ونفست عنهم قبل أن يتلاحم منهم حال ، و يحدث من عندهم حنق، أطعت أمر الرب ، وأطفأت نائرة الحرب، و وقرّت خزائن المال ، وطرحت القتال ، وحمل الناس محمل ذلك على طبيعة جودك وسجية حلمك واسجاح (1) خليقتك ، و معدلة نظرك ، فامنت أن تنسب إلى ضعفة ، و أن يكون ذلك فيما بقى دربة .

و ان منعتهم ماطلبوا ، ولم تجبهم إلى ما سألوا، اعتدلت بك وبهم الحال ، وساويتهم في ميدان الخطاب .

فما أرب (2) المهدى أن يعمد الى طائفة من رعيته ، مقرّ ين بمملكته ، مذعنين بطاعته ، لا يخرجون أنفسهم عن قدرته ، ولا يبرؤنها من عبوديته ، فيملكهم أنفسهم ويخلع نفسه عنهم ، ويقف علي الحيل معهم ، ثمّ يجازيهم السوء في حدّ المقارعة، ومضمار المخاطرة .

أيريد المهدىّ وفقه الله الأموال؟! فلعمري لا ينالها ولا يظفر بها إلاّ بانفاق أكثر

ص: 313


1- اسجاح : نيكوئی طبیعت و سرشت و معتدل و نرم بودن خوی
2- ادب گشایش چیز بسته است و بمعنی حاجت

منها ممّا يطلب منهم ، وأضعاف مايدّعى قبلهم ولونالها فحملت إليه ، أو وضعت بخرائطها (1) بين يديه، ثمّ تجافى لهم عنها وطال عليهم بها ، لكان ممّا إليه ينسب ، و به يعرف ، من الجود الّذی طبعه الله عليه ، و جعل قرّة عينه و نهمة (2) نفسه فيه.

فان قال المهدىّ هذا رأى مستقيم سديد فى أهل الخراج الّذين شكوا ظلم عمّالنا ، وحامل ولاتنا ، فأمّا الجنود الّذين نقضوا مواثيق العهود و أنطقوا لسان الأرجف (المرجف) وفتحوا باب المعصية وكسروا قيد الفتنة ، فقد ينبغي لهم أن أجعلهم نكالا لغيرهم ، وعظة لسواهم .

فيعلم المهدى انّه لوانى بهم مغلولين في الحديد ، مقرّ نين في الاَصفاد ، ثمّ اتّسع لحقن دمائهم عفوه ، ولاقالة عثرتهم صفحه ، واستبقهم لما فيه من حربه (واعتقهم من حزبه) أولمن بارائهم ( باراهم) من عدوّه ، لما كان بدعاً من رأيه ، ولامستنكرا من نظره .

لقد علمت العرب أنّه أعظم الخلفاء والملوك عفواً ، و أشدّها وقعاً، و أصدقها صولة، وأنّه لا يتعاظمه عفو ، ولا يتكادّه صفح ، و إن عظم الذّنب وجلّ الخطب.

فالرأى للمهدىّ وفقه الله تعالى أن يحلّل عقدهم الغيظ بالرجاءِ ، لحسن ثواب الله فى العفو عنهم ، و أن يذكر أولى حالاتهم وضيعة عيالاتهم عيالاتهم برّاً بهم ، و توسعاً لهم ، فانّهم اخوان دولته ، و أركان دعوته ، وأساس حقّه الذين بعزّ تهم يصول ، و بحجّتهم يقول.

و إنّما مثلهم فيما دخلوافيه من مساخطه وتعرضواله من معاصيه ، و انطووا فيه عن اجابته ، ومثله في قالت ما غيّر ذلك من رأيه فيهم، أو نقل من حاله لهم ، أو تغيير من نعمة بهم.

ص: 314


1- خريطه : کیسه و ظرفیست از چرم که بسته میشود بر آنچه در آنست از نوشته و غیره
2- نهمة : خواستن و آرزوی در چیزیست که حریص آنست

كمثل رجلين أخوين متناصر بن متوازرين ، أصاب أحدهما خبل عارض ، ولهو حادث ، فنهض إلى أخيه بالأذى ، وتحامل عليه بالمكروه ، فلم يزدد أخوه ، الأاّ رقة له ولطفاً به ، و احتيالا لمداواة مرضه ، و مراجعة حاله ، عطفاً عليه و برّ آبه و مرحمة له ».

ای مهدی همانا مردم خراسان از فرمان توسر برنتافته، و بیرون از تو دیگریرا بفرمانفرمائی بر پای نداشته اند، و رای اینکه ملك و مملکت را از تو بگردانند قدحی بکار نبرده ، و آتشی نیفروخته، و نشانی آشکار نساخته و امور جمهور را در آنچه موجب فساد ، دولت تو است ترتیب نداده اند.

و اگر چنین کردندی و راه مخالف بسپردندی ، و آتش فتنه و فسادی بر افروختندی ، و بنا فرمانی سر بر داشتندی، و تخم عصیان می افشاندی ، و خرمن خصومت و مناقشت میدرویدندی، و بار مواجهت و محاربت برگرفتندی ، خطب و خطرش آسانتر و شأن و تکلیفش کوچکتر، و حال و منوالش دلالت آورنده تر بود ، چه خدای حق خود را مخذول نفرماید و مورد خود را تخلف نورزد.

یعنی اگر گرد عصیان و طغیان میگردیدند، و آثار مخالفت را آشکار میساختند ، و عهد و بیعت را میشکستند، کار ایشان و تأدیب و تنبیه ایشان آسانتر و معذور تر بود، و خدای نیز برای حفظ حق و عهد او میعاد خود یاری میفرمود.

لکن درد کار اینست که ایشان سر بطغیان برن بطغيان بر نکشیده ، و عرض عصیان نداده ، و طریق خلاف نه پیموده اند ، قومی از رعیّت و طایفه از شیعت تو هستند که یزد انتعالی ترا بر ایشان والی گردانیده، و عدل و اقتصاد را در میان تو و ایشان حکمران فرموده است، و اینمردم حقّی را مطالبه کنند ، و انصافی را مسئلت نمایند.

هم اکنون اگر از آن پیش که از ایشان فتنه انگیخته و علامت مخالفتی بروجنات حال ایشان آویخته، و آتش حربی افروخته ، و خونی در میانه ریخته،

ص: 315

و تخم کینی در لها اندوخته، دعوت ایشانرا اجابت کنی ، و بر جراحت ایشان مرهم نهی ، و چاره اندوه و ستوه ایشانرا بفرمائی، فرمان یزدانرا اطاعت کرده و نائره حرب را خاموش ساخته باشی، و گنجهای مال و خواسته را موفّر و آراسته سازی و بساط کارزار را بیکسوی افکنده ، و سماط عدل و آشتی را بگسترده.

و مردمان اینحال و گفتار و کردار را جز بر طبیعت جود و سجیت حلم وسجاحت خلقیت و صفای طینت و صدق رویت و نهایت معدلت تو حمل نکنند ، و هیچت بضعف و سستی منسوب ندارند، بلکه اینجمله را بر حلم و لطف و امتحان و شیمت پسندیده و خوی آزاده تو نسبت دهند . و اما اگر آنچه را که طلب کرده اند و تخفیف منال و تغییر عمّال و تفریح حال و تبدیل منوالی را که خواستار شده اند، اجابت نکنی و ایشانرا از ادراك این مقاصد ممنوع داری ، باری در حضرت باری چه عذر داری ، و اینوقت تو و ایشان بر یکحال و يكمنوال میروید، و بيك سنگ سنجیده میشوید، و در میدان خطاب مساوی میگردید.

مهدیرا چه حاجت است که با یکمشتی از رعیت خویش که بداندیش نیستند و از عمّال خود و سنگینی احمال افسرده دل و پشت ریش ، و از جور حکام خود خاطر پریش گردیده اند، و در چنبر (1) اطاعت اندرند ، و گردن بریسمان انقیاد در آورده اند، و با طاعت فرمان اذعان دارند، و خویشتن را از حوزه اطاعت او بیرون نتوانند کشید، و از سلسلۀ عبودیتش سر بیکسوی نتوانند کشید .

از در ستیز بیرون آید، و لشکر بحرب ایشان و خرابی ایشان و خسران ایشان که بخرابی و خسارت خود او راجع است بفرستد، یا بمکیدن و حیلت و تزویر ورزیدن با این مردم مبادرت کند، و در این اقدام که بفرماید جماعتی را که مملوك و مطیع و محکوم بوده اند، براه خود گذارد، و مختار نفوس وحکمران مهام خود

ص: 316


1- چنبر، بروزن قنبر: محیط دائره را گویند، و بمعنی حلقه نیز آمده است

گرداند ، و خویشتن را بدست خویشتن خلع و عزل نماید.

و چون خواجه تاشان و مردمان هم افق و همشان بارعایای خود کار بحیلت و تزویر افکند ، و چون دست یابد ایشانرا دچار زحمت و رنج و مشقت و شکنج نماید.

آیا مهدی که خدایش موفق دارد از این اعمال و افعال در خیال بدست آوردن مال است؟ اگر چنین است بجان خودم بادراک این آمال و دریافت اموال نائل نخواهد شد ، مگر آنچه بعد از اینکه او دخل کند اول خرج نماید ، و اضعاف آنچه سود یابد زیان برد.

واگر فرضاً نایل گردد، و اموال آنجماعت به در گاهش واصل شود، و دیگر باره برایشان رحمت آورد و بایشان ببخشد امری تازه و شگرف نیست ، زیرا که مهدی بر حسب طبیعت و سجیت که خدایش عطا فرموده بجود طبیعی و کرم ذاتی ممتاز ، و روشنی چشمش در اکرام و افضال و اعطاء اموال است .

و اگر مهدی اینرأی را بپسندد، و بفرماید این رأیی مستقیم و اندیشه استوار است ، لکن در حق آنرعایا و مردم خراج گذاریست که از تطاول عمال و تحامل حکام مازبان بشکایت برگشایند، و داوری طلبند. البته ببایست با این مردم بکرم وكرامت وفضل و عطوفت کار کرد.

اما آن جنود عنود که مواثيق عهود را نقض کردند، و بأراجیف زبان برگشودند و راه شقاق را در پیمودند، و باب معصیت را مفتوح ساختند ، وقيد فتنه را بشکستند ، شایسته و سزاوارند که بموجب تقاضای نظم مملکت و حفظ اقتدار بیاساسند ، وسزا وجزا بينند ، تا موجب نکال و عبرت و تنبّه دیگران کردند، و سایر رعایای مملکت از دیدار عقوبت ایشان پند و موعظت یابند.

بباید مهدی بداند که اگر این جماعت را در بند و زنجیر و غل آهنین بدرگاه او حاضر نمایند ، آنگاه ، آنگاه عفو شامل و رحم كامل وصفح جميل و لطف جليل او از خون ایشان در گذرد، و افعال و اعمال ایشانرا نادیده شمارد ، هیچ از اخلاق حمیده وصفات سعيده و خوی ستوده و شیمت پسندیده او عجب نیست.

ص: 317

چه مردم عرب بدانسته اند که مهدی از تمامت خلفای روزگار، وملوك با اقتدار از حیث عفو بزرگتر ، و در موقع وقع و موضع نکال و مورد قتال شديدتر، و در مراتب صولت و جلادت صادق تر است، و اور افطرت جواد وسجیّت کریم که هیچگونه عفو و گذشتی در حضرتش عظیم، و هیچگونه صفح نظری در خدمتش نقیل نیست ، هر چند گناه طرف برابر بزرگ ، وخطب عظیم باشد ، باعفو عمیم و لطف جسیم او بچیزی شمرده نباید.

پس رأی و اندیشه و صواب برای دولت و سلطنت مهدی چنانست ، که آن غیظ و خشم که در مردم خراسان جای کرده، و عقده شده است بامیدواری و وعدۀ احسان چاره، و آنرشتۀ حقد و کین را پاره فرماید، تا در این کردار و رفتار از خداوند تعالی جزائی جمیل و اجر جزیل دریاید.

و نیز بباید در خاطر بگذراند که اگر بآنگونه در عقوبت و نكال ، و جنك وجدال ایشان اقدام فرماید حالت ایشان و اهل و عیال وملك و مال ایشان چگونه خواهد بود، لاجرم از در نیکی و احسان با ایشان اندر شد، و بر وسعت نعمت و راحت و امنیت ایشان بر افزود، چه ایشان اخوان دولت و ارکان دعوت و اساس حق او هستند که صولت او بعزت ایشان ، و سخن آوری او بحجّت ایشانست.

و مثل ایشان در این داخل شدن بمساخط خلیفه دوران ، و تعرّض در موارد عصیان ورزیدن با پادشاه زمان، و سرپیچیدن از اجابت امر او و مثل مهدی در عدم اعتناي بکردار ایشان، وتغيير حال و سلب نعمت و امنیّت ایشان.

مانند دو مرد است که با هم اخوّت دارند و بنصرت یکدیگر و حمل وزرو نقل یکدیگر روزگار میسپارند، و یکی از ایشانرا جنونی عارض شود و حالت سهوی حادث گردد، و باینواسطه بسوی برادر خود باذیت و آزار نهضت گیرد ، و اورادچار مکروه و زحمت سازد.

اما برادرش چون میداند این کردار و رفتار او از روی عقل و صفای مشاعر

ص: 318

نیست بروی رفت گیرد، و هر چه آزاد بیند بر لطف و شفقت بیفزاید، و در بهبودی او ودفع اينمرض تدبیر کند ، ومحض نهایت عطوفت و نیکی و مرحمت برخود زحمت بر نهد، نامگر او را بحال نخستین اندر آورد.

مهدی فرمود: اما علی همانا در رعایت اهل خراسان و حفظ جانب ایشان و گذشت از گذشته ایشان، سخنی در میان نیاورد «لكلّ نباء مستقرّ» ، آنگاه روی با پسرش موسی هادی آورد و فرمود ای ابومحمّد تو چه می بینی؟ موسی عرض کرد:

«أيّها المهدىُّ لا تسكن إلى حلاوة ما يجرى من القول على ألسنتهم و أنت ترى الدّماء تسيل من خلل فعلهم ، الحال من القوم ينادى بمضمرة شرّ ، وخفية حقد قد جعلوا المعاذير عليها ستراً، واتّخذوا العلل من دونها حجاباً، رجاء أن يدافعوا الأيّام بالتّأخير ، والامور بالتّطويل . فيكسروا حيل المهدىّ فيهم، ويفنوا (ينفوا)جنوده عنهم ، حتّى يتلاحم أمرهم وتتلاحق مادتهم وتستفحل حربهم، و تستمرّ الأمور بهم، والمهدىّ من قولهم في حال غرّة ، ولباس أمنة قدفترلها و أنس بها وسكن اليها.

ولولا ما اجتمعت به قلوبهم ، و بردت عليه جلودهم من المناصبة بالقتال، والاضمار للقراع ، عن راعية ضلال أو شيطان فساد ، لرهبوا عواقب أخبار الولاة، وغبّ سكون الامور.

فليشدد المهدىّ وفّقه الله أزره لهم، ويكتب كتائبه نحوهم، وليضع الامر على أشدّ ما يحضره فيهم، وليوقن أنّه لا يعطيهم خطّة يريدبها صلاحهم إلاّ كانت درية إلى فسادهم ، وقوّة على معصيتهم، وداعية الي عودتهم، وسبباً لفساد من بحضرته من الجنود ، ومن ببابه من الوفود الّذين إن أقرّهم، مع تلك العادة ، وأجراهم على ذلك الارب، لم يبرح فى فتق حادث، وخلاف حاضر، لا يصلح عليه دين ، و ولا تستقيم به دنيا ، وإن طلب تغييره بغير استحكام العادة ، و استمرار الدّربة ، لم يصل الى ذلك إلاّ بالعقوبة المفرطة ، والمؤنة الشّديدة.

والرّأى المهدىً وفقه الله أن لا يقيل عثرتهم ، ولا يقبل معذرتهم حتّى تطأهم الجيوش ، وتأخذهم السّيوف، وتستحرّ بهم القتل ، ويحدق بهم الموت ، و يحيط بهم

ص: 319

البلاء ، و يطبق عليهم الذّلّ.

فان فعل المهدىُّ بهم ذلك كان مقطّعة لكلّ عادة سوء فيهم ، وهزيمة لكلّ عادة سوء فيهم ، و احتمال المهدى فى مؤنة غزوتهم هذه تضع عنه غزوات كثيرة ، ونفقات عظيمة ».

ای مهدی باینسخنان شیرین دلفریب که بر زبان این اشخاص جاری گردیده سكون ودرتك مكير ، با اینکه تو خود نگرانی چه خونها از خلل افعال وزلل اعمال ایشان جانب سیلان گرفته، و از وجنات احوال مردم خراسان و مضمرات خاطر ایشان بانك شرّ وغرور از مضمار غرّه وشرور ، و اوتار حقد وكين وآثار ضغن وخصومت میان ایشان بلند، و بگوش مردم هوشمند زيرك ميرسد .

پارۀ معاذیر را پرده معایب امور خود ساخته، و تمسّك ببعضى علل موهومه را حجاب خلل موجوده خویش گردانیده اند ، بآن امید که ایام را تأخیر و تعطیل، و امور را بتسويف وتطويل بپایان برند، و باین تدابیر از خشم و ستیز خلیفه روزگار برکنار مانند، و باین مماطلت راه تدبیر و چاره مهدیرا در کار خودشان مسدود ، وعلامات حیلت او را در دفع خیالات خودشان در هم شکسته ، و از هم گسسته دارند.

و لشکریان اورا بواسطه تأخير وتسويف خسته و مانده و تباه ،سازند تاگاهی که امر ایشان استوار و مادّه فساد ایشان با هم اتّصال گیرد، و محاربت با ایشان دشوار گردد، و امور نزديك و دور با ایشان استمرار پذیرد، و در آنحال که مهدی در اقوال ایشان در حال غرّه و جامۀ ایمنی اندر، و بآن عوالم مانوس و ساکن است ، کار ایشان قوت گیرد و بر انجام مقاصد خود قدرت یابند .

و اگرنه این بود که مردم خراسان بر مخالفت و عصیان و مقاتلت و طغیان و شیطنت وفساد وضلالت ومناقشت يكجهت و یکدل نبودند، بیایست از پایان وخیم اخبار ولاة وسکون و حرکت امور بترسند ، و اینگونه جسور و مغرور نباشند.

پس لازمست که مهدی و فقه الله تعالی کار قتال و دفاع و تادیب و تنبیه ایشانرا سخت بگرداند، ولشگرها بجانب ایشان روان دارد، و امر را برایشان هر چه سخت تر

ص: 320

جلوه گر نماید ، ونيك بداند که هر چند در اصلاح ایشان اقدام کند ، و ترتیب اسباب دهد موجب ازدیاد فساد و قوّت عصیان و طغیان آنها گردد، و مورث عودت ایشان بر مخالفت ، و نیز سبب فساد نیّت و رویّت آن لشکریان که در پیشگاه او حاضر هستند خواهد شد.

و از این پس چنان این لشکر را حال فساد، و اندیشه تباه پیش آید که بهیچوجه نتوان بوجود ایشان انجاح مرام و اصلاح مهام ، و دفع دشمن کرد، یا بدستیاری ایشان اسباب اصلاح دین یا استقامت امر دنیا را آرزومند شد ، و اگر بخواهد بدون استحکام این امور و عادت تغییری در اینحال بدهد جز بعقوبت سخت ومفرط ومؤنت دشوار و شدید ممکن نخواهد شد.

ورأى و اندیشه صحیح در این امر این است که مهدی وفقه الله تعالی لغزش ایشانرا نادیده نشمارد ، و معذرت ایشانرا پذیرفته نگردد ، تاگاهی که زمین ایشانرا پایکوب سواران جنگجوی، و کند آوران حرب جوی بسازد، و شمشیر مکافات در ایشان بگذارد، و خون ایشانرا بریزد، و ایشانرا در پهنۀ مرگ فرو گیرد، و از جهات شش گانه اقسام بلیت برایشان احاطت دهد، و ایشانرا در زیر چتر ذلت جایگیر کند .

اگر مهدی با اینمردم چنین کرد از این پس دیگر بچنین عادات نکوهیده آیات ، روی نیاورند ، و هر گونه اخلاقی ناپسندیده و اطواری ناخجسته را متروك دارند و سر در چنبر اطاعت و گردن در طوق عبودیّت در آورند ، و یاد از مخالفت و معصیت نکنند، و هر مقدار مخارجی و مصارفی که مهدی در جنگ ایشان و اصلاح امر ایشان متحمل شود، موجب این خواهد بود که از غزوات کثیره و نفقات عظیمه آسوده میماند .

چون کلمات موسی هادی باین مقام اختتام ورشتۀ بیاناتش باین ترتیب انتظام گرفت مهدی باعمّش عباس بن محمّد رو کرد و فرمود اى اباالفضل سخنان اینقوم را

ص: 321

بدانستیم، و هر کس بعقیدت وسلیقت خود سخنی براند، واندیشۀ بنمود ، اکنون تو حکم فرمای ، عباس گفت :

«أيّها المهدیّ أمّا الموالى فأخذوا بفروع الرّأى وسلكو اجناب الصّواب (1) وبعّدوا اموراً قصر نظرهم عنها ، إنّه لم تأت تجاربهم عليها.

وأمّا الفضل فأشار بالأموال أن لا تنفق، والجنود أن لا تفرّق ، و بأن لا يعطى القوم ماطلبوا ، ولا يبذل لهم ماسالوا ، وجاء بأمر بين ذلك استصغاراً لأمرهم، واستهانة بحربهم ، وإنّما يهيّج جسيمات الامور صغارها».

ای مهدی همانا موالی بفروع دست افکندند و از اصولش دست بداشتند، و از طریق صواب بعید ماندند ، و اموریرا که در نظر ایشان قاصر مینمود ، و در میزان تجارب ایشان در نیامده تذکره کردند.

واما فضل بن عباس را رأی چنان افتاد که نبایست اموال را انفاق ، و خود را بحرب مخالف متفرق ساخت و نیز آنچه را که اهل خراسان طلب کرده اند عطا نباید کرد ، و آنچه را که مسئلت نموده اند بذل نباید نمود ، و میانه اینرا باید گرفت تا امر ایشانرا صغير وحرب ایشانرا خوار مایه باید انگاشت با اینکه امور كوچك مهيج کارهای بزرگ و جزئیات مسائل محرك كليات میشود.

«وأمّا علىّ فأشار باللين وأفرد الرّفق، واذا جرد الوالي لمن غمط أمره وسفه حقّه اللّين بحثاً و الخير محضاً، لم يخلطهما بشدّة تعطف القلوب على لينه، ولا بشرّ يحثّهم الى خيره ، فقد ملكهم الخلع لعذرهم، و وسّع لهم الفرجة لتنى اعناقهم .

فان أجابوا دعوته ، وقبلوا لينه من غير خوف اضطرّ هم ولا شدّة ونزوة في رؤسهم ، يستدعون بها البلاء الى أنفسهم ، و يستصرخون بها رأى المهدى فيهم ، وما قد يشبه أن يكون من مناهم .

لأنّ الله تعالى خلق الجنّة وجعل فيها من النّعيم المقيم والملك الكبير ومالا يخطر على قلب بشر ولا تدركه الفكر ولا تعلمه نفس ، ثم دعا النّاس إليها ورغّبهم فيها فلولا أنّه خلق ناراً جعلهالهم يسوقهم بها إلى الجنّة، لما اجابوا

ص: 322


1- یعنی طی کردند خلاف صوابرا

ولا قبلوا» گوید و اما علی را رأی و اشارت بر آن رفت که یکباره کار را بر رفق ومدارات و نرمی سپارند، و با مردم خراسان جز بملایمت نروند، لکن چون والی و فرمانگذار در حق کسانیکه فرمانشرا پست وسست ، وحقش را خوار شمرده اند، بمحض نرمی و ملایمت وخير بدایت گیرد، و نرمی و لینت را با خشونت و شدت مخلوط نگرداند تا بواسطه آن شدت و صلابت قلوب بنرمی و ملایمت او مایل ، و بواسطه شر او بخیر اومایل شوند.

چنین والی خود بدست خود زمام اختیار را بدست ایشان داده، ومالك خلع خود گردانیده ، و راه مخالفت را برایشان برگشاده، و طریق مناقشت را از بهر ایشان وسیع نموده ، و اگر دعوتش را اجابت کنند، و لینت او را بدون خوفی که ایشانرا بیچاره سازد ، و شدتی که طالب نر می گرداند، بپذیرند تا بآنسبب ومقاسات آن شدت و غلظت هرگونه بلیّه را برخود خریدار ، و برای رفع آن بخدمت مهدی ناله و فریاد برآورند، شأن و رتبتی و فایدتی نخواهد داشت.

میتوان از بهر ایشان بدینگونه مثل آورد که خدایتعالی بهشت را بیافرید و نعيم مقيم وملك كبير بدا نمقام ومقدار و مراتب وكميات و کیفیّات که در قلب هیچ بشری خطور ، و در پهنه هیچ فکر فکوری نمیرسد ، و هیچ نفسی بر آن علم ووقوف نمي يابد، پس از آن مردمانرا بچنین بهشت دعوت میفرمود، و در آن نعمتهای باقی راغب میگردانید ، اگر نه چنان بودی که دوزخ را نیز بیافریدی ، و محض رحمت ایشانرا به بهشت براندی، ، اجابت نمیکردند، و پذیرفتار نمیشدند.

یعنی اگر بیم دوزخ نبودی بمحض نوید بهشت و نعیم مقیم آن روی از معاصی نمیتافتند، و باطاعت سر در نمیآوردند ، بلکه قبول اطاعت و ادراك بهشت از بیم نار شرر بار است، و تا نقمت و شکنج نباشد قدر نعمت بی رنج را ندانند.

«وأما موسى فقد أشار بإن يعصبوا بشدّة لالين فيها، وأن يرموابشرّ لاخير معه، وإذا اضمر الوالي لمن فارق طاعته ، وخالف جماعته الخوف مفرداً والشرّ مجرداً ، ليس معهما طمع ولالين يثنيهم ، اشتدّت الامور بهم ، وانقطعت الحال وانقطعت الحال منهم إلى

ص: 323

أحد أمرين .

إمّا أن ندخلهم الحميّة من الشدة والانفة من الذلّة والامتعاض (1) من القهر، فيدعوهم ذلك الى التّمارى فى الخلاف ، والاستبسال (2) في القتال والاستسلام للموت.

وإمّا أن ينقادوا بالكره ، ويذعنوا بالقهر على بغضة لازمة ، و عداوة باقية، تورث النّفاق وتعقب الشّقاق ، فاذا أمكنتهم فرصة ، أو نابت لهم قدرة ، أو قويت لهم حال ، عاد أمرهم إلى أصعب و أغلظ و أشدّ ممّا كان».

رأی و اشارت موسی الهادی بر آن بود که با اهل خراسان بسختی و درشتی و خشونت و صلابتی که هیچ ملایمت و نرمی در آن نباشد کار کنند، و ایشانرا بشرّی که متضمن خیری نباشد گرفتار نمایند، و چون شخص والی در حق آنکس که از طاعتش مفارقت و از جماعت و جمعیت او مخالفت ورزید، خوف منفرد و شر مجرد را در خاطر سپارد ، و هیچ طمعی نرمی و مداراتی را با خوف وشر ممزوج نگرداند، طرق را برایشان مسدود نماید، و ایشانراچنان پریشان و مستاصل سازد که حال ایشان از دو صورت بیرون نباشد.

یا اینست که از مقاسات شدت و ذلّت و مقهوریّت حمیتی با ایشان اختلاط پذیرد که ایشان را بتماری (3) در مراتب خلاف ورزیدن، و استبسال و خویشتن را در مهلکه قتال خواه بکشند یا کشته شوند، در افکندن ، و خود را در چنگ مرگ تسلیم کردن دعوت نماید.

و یا اینست که بالفعل وفی الحال از راه ناچاری و عین کراهت منقاد و مطیع وازحیثیت مقهوريت اذعان و قبول مینمایند، لکن، در این تکلیف و ترتیب کینه ها در خاطر و دشمنیها در دلها بسازند که همیشه باقی و مورث نفاق و برجای نهنده شقاق گردد ، و چون فرصتی در یابند و قدرتی حاصل کنند و قدرت و نیروئی در حال

ص: 324


1- امتعاض؛ خشمناك شدن
2- استبسال يعنى در جنگ انداخت خود را برای کشتن یا کشته شدن
3- تماری از باب تفاعل گمان و خیال کردن در حاشیه چنین معنی کرده و مؤلف مرحوم بهمین نحو در اینجا و در متن ضبط نموده است، و شاید هم از ناسخ باشد، ولی ظاهراً «تمادی» با دال باشد که بمعنی نافرمانی و ستیزه کردن است

خود در یابند، امر ایشان و مخالفت و خصومت ایشان بصعب تر و غلیظ تر و شدیدتر مقامی از آنچه در سابق بود، بازگردد.

وچون اینکلماترا بگذاشت ، در جمله آنچه ابوالفضل اندیشه ساخته و رأی داده بود گفت ايها المهدی کافی تر دلیل و واضح تر برهان و آشکار اتر خبر اینست که رأی و رویت و حزم نظر او را که ارشاد نمود بفرستادن لشکرها بسوی ایشان وتوجيه بعوث بجانب ایشان اینکار را با عطا کردن مسئولات حقه و اجابت مسئلت ایشانرا که در عدل بود، جمع نمائی ، یعنی این رأی ابوالفضل را بپذیری.

اما اینکه گفت در اعطای مسئولات ایشان و اجابت آنچه طلب کرده اند سرعت مجوى ، مقبول نداری بلکه این يك را با آن يك مخلوط بداری تا شامل خوف ورجا باشد ، و نیز مردمان دیگر ممالک نگویند مسئولات ایشانرا که همه از روی حق بود نپذیرفتند ، و لشکر بحرب و زیان ایشان بفرستادند.

اما چون چنین باشد بهرکسی التجا برند ایشانرا پذیرفتار نشوند و گویند بعد از آنکه مطالب حقّه شما را قبول کردند، و باشما بحكم عدل مهدی چون کلمات اباالفضل عباس بن محمّد را بشنید پسندیده داشته و گفت این رأیی است. اینوقت پسرش هارون الرشید از گنج دانش قفل برگرفت و گفت «خلطت (خالط) الشدة أيتّها المهدى باللّين، وانتظم أمر الدنيا بالدين، فصارت الشّدة أمرّ قطام (1) لما تكره، وعار اللّين أهدى قائد إلى ما تحبّ ، ولكن أرى غير ذلك».

ای مهدی شدت و سختی را بالین و نرمی مخلوط ،بدار و امر دنیا را به نیروی دین منتظم بگردان، و چون چنین کردی با شدت رشته مکروها تر اقطع کنی و با عار و ننک لین و نرمی نمودن بآنچه دوست میداری بازرسی ، لكن من بیرون از آنچه گفته اند میدانم، و جز آراء ایشان مینگرم.

ص: 325


1- قطام، بروزن سحاب : بریدن و جدا کردن

چون مهدی این سخن را بشنید و نگران گردید که هارون آراء هيچيك را پسندیده نداشت گفت « لقد قلت قولا بديعاً ، و خالفت به أهل بيتك جميعاً ، والمرء مؤتمن بما قال ، وظنين بما ادّعى حتّى يأتي ببيّنة عادلة، وحجّة ظاهرة ، فاخرج عما قلت».

سخنی و بیانی تازه و بدیع بیاوردی، و در آنچه گفتی مخالفت جميع اهل بیت را خواستی ، و هر مردی بآنچه گوید مؤتمن و بآنچه ادّعی نماید ظنین و محل تهمت است ، تاگاهی که بر سخن و دعوی خود گواهی عادل و شاهدی صادق وحجتی ظاهر و برهانی باهر اقامت نماید، هم اکنون از آنچه گفتی بیرون آی ، و در آنچه ادعا نمودی اقامت حجت بنمای.

هارون گفت «أيّها المهدى إنّ الحرب خدعة ، والأعاجم قوم مكرة ، وربّما اعتدلت الحال بهم، واتّفقت الأهواء منهم، فكان باطن مايسترون(يسرّون)، على ظاهر ما يعلنون، وربّما افترقت الحالان ، وخالف القلب اللّسان، فانطوى القلب على محجوبة تبطن واستتر (استسر) (1) بمدخولة لا تعلن والطّبيب الرفيق بطبه البصير بأمره، العالم بمقدم يده و موضع ميسمه، ، لا يتعجّل بالدّواء حتّى يقع على معرفة الدّاء.

فالرّأى للمهدىّ وفقّه الله أن يفر (2) باطن امرهم فرّ المسنّة ، و يمخض ظاهر حالهم مخض (3) السّقاءِ بمتابعة الكتب، ومظاهرة الرّسل، و موالاة العيون. حتّى نهتك حجب عيونهم ، و تكشف أغطية امورهم ، فان انفرجت الحال وافضت الامور به الى تغيير حال اوداعية ضلال، اشتملت الاهواء عليه ، وإنفاذ الرّجال اليه، وامتدت الاعناق نحوه بدين يعتقدونه ، وإنم يستحلّونه، غضبهم بشدّة لالين فيها، ورماهم بعقوبة لاعفو معها.

ص: 326


1- استسر از باب استفعال یعنی پنهان کرد.
2- فر، گشادن دهن برای دیدن دندان که سن او را بفهمد
3- مخض : جنبانیدن دلو است در چاه

وان انفرجت العيون واهتصرت (1) السّتور ورفعت الحجب والحال فيهم مريعة (2) والامور بهم معتدلة في ارزاق يطلبونها، واعمال ينكرونها ، وظلامات يدّعونها، وحقوق يسئلونها بمانّة (3) سابقتهم ودالّة صحّتهم ، فالرّ أى للمهدىّ وفقه الله أن يتّسع لهم بما طلبوا ، ويتجافى لهم عمّا كرهوا ، ويشعب (4) من أمرهم ما صدعوا (5) ويرتق من فتقهم (6) ما قطعوا، ويولّى عليهم من أحبّوا، ويداوى بذلك مرض قلوبهم وفساد امورهم.

فانّما المهدىّ و امتّه و سواد أهل مملكته بمنزلة الطّبيب الرفيق ، والوالد الشّفيق، والراعى الجرب الّذى يحتال لمرابض غنمه وضئال (7) رعيّته، حتى يبرىء المريضة من داء علّتها ، و يردّ الصّحيحة إلى انس جماعتها.

ثمّ إنّ خراسان بخاصّة الدّين لهم دالّة محمولة ومائة مقبولة ، و وسيلة معروفة ، وحقوق واجبة، لأنّهم أيدى دولته، وسيوف دعوته ،وانصارحقّه، و أعوان عدله.

فليس من شأن المهدىّ الاضطغان (8) عليهم ، ولا المؤاخذة لهم، ولا التّوعّر بهم (9) ، ولا المكافاة باسائتهم ، لأنّ مبادرة حسم (10) الامور ضعيفة قبل أن تقوى ، و محاولة قطع الاصول ضئيلة قبل أن تغلظ ، أحزم فى الرّأى و أصحّ في التّدبير من التأخير لها والتّهاون بها، حتّى يلتئم قليلها بكثيرها، وتجمع (تجتمع) أطرافها إلى جمهورها».

ص: 327


1- اهتصار: برداشتن و رفع کردن و شکستن است
2- مريعة : يعنى راستى وصواب و ترس در سینه او است
3- مانة : پیوند و نزدیکی
4- شعب: اصلاح کردن
5- صدع : شکافتن
6- رتق : بستن، فتق: گشودن
7- ضئال: زارونزار و خورد و حقیر
8- اضطغان : در نوردیدن در کینه
9- وعر : دشوار و سخت
10- حسم : بریدن است

اى مهدى كار جنك وعمل حرب بخدعه و خدیمت و کید و مکیدت است، و مردم عجم یعنی مردمی که غیر از عرب هستند و ایشانرا عموماً عجم گویند، و از آنجمله مردم خراسان هستند، مردمی مکار و حیلت گر خدیعت شعار باشند، بسیار باشد که حال ایشان و روزگار ایشان قرين اعتدال، وخيالات وهوا و هوس ایشان قرین اتّفاق و باطن و ظاهر ایشان یکسان شود ، یعنی روزگار بدانگونه با ایشان مساعدت نماید.

و آنچه در باطن دارند ظاهر سازند یعنی چنان قوت و قدرت یابند که هر کینه و بغض و عداوتی که در دل دارند آشکار سازند، و برحسب اقتضای آن کار کنند، و سر بطغیان در آورند، و بدون توهم میدان مخالفت و مقاتلت را بیارایند، و بدون تحاشی بسیار کارهای نابهنجار و امور بیرون از بندار از ایشان ناشی شود.

و بسیار باشد که بموجب اقتضای حال زبان حال و مقال ایشان یکسان نباشد و بسی چیزها در خاطر مکنون و بسی خیالات فاسده در درون مکنون دارند ، ومقام اظهار ندانند ، و منتظر وقت باشند، پس در مراتب اطاعت و مراسم و مستقیم نشوند ، بلکه علیل و سقیم باشند .

لاجرم باید با اینگونه مردم کلیل علیل بطور رفق و ملایمت رفتار نمود ، و آنکس که طبیب عالم و حاذق و در عمل طبّ جانب رفق سپارد و در کار خود بصیرت داشته باشد، و به نبض مریض دانا و باصلاح حال او توانا باشد، تا درد را نشناسد و مرض را تمیز ندهد در بادی نظر در کار دوا عجلت نورزد ، و کار را دشوار و ناهموار نگرداند.

هم اکنون مهدي وفقه الله تعالی نیز که برموز مطالب آگاه ، و در اصلاح حال مملکت مطلع و با انتباه است، باید بدستیاری نتابع کتب و ارسال رسل ، و فرستادن عیون و جواسیس ، در مقام کشف باطن حال و ظاهر احوال ایشان بر آید ، و درون و بیرون ایشان را باز داند، و مقاصد ظاهریه و باطنیه ایشانرا معلوم بگرداند.

ص: 328

و چون بر این جمله چنانکه بایست واقف شد اگر در خدمتش معلوم شد که ایشان از راه ضلالت و گمراهی، بمتابعت هواجس نفسانی و وساوس شیطانی پرداخته و بمخالفت و طغیان و منافقت و عصیان تکیه انداخته، و از اطاعت و انقیاد دل بیرورانیده ، و بساط مناقشت و منافقت بگسترانیده اند، البته بیایست با ایشان با كمال سختی و شدت مواجهت نمود، و جانب رفق ولین و نرمی را بهیچوجه مرعی نداشت، و ایشانرا بسهام عقوبت وسيوف نقمت فرو گرفت ، و شرایط عفو و اغماض را رعایت ننمود.

و اگر بعد از انکشاف ستور و رفع حجب نزديك و دور ، معلوم افتاد که ایشانرا جز اصلاح امور معاشیه و طلب ارزاق و رفع تعدى عمّال و احقاق حقوق و ابطال بدع حکام و دادرسی و دادخواهی که در مدتهای طویل دچار بوده اند ، مقصودی و مرادی نیست.

شایسته و بایسته آنست که مهدی و فقه الله تعالى مطالب إيشانرا بجاى ، ومطلوب و مقصود ایشانرا مرعی ، و از آنچه ایشانرا مکروه و ناگوار است تجاقی کند ، و فسادیکه در امور ایشانست مرتفع، و رخنها که در ارکان آسایش و آرامش در افتاده اصلاح فرماید، از وظائف و مقررات ایشان هر چه قطع شده دیگر باره مقرّر دارد ،و هر کس را که محبوب شمارند بر ایشان ولایت دهد ، و بر اینکار و کردار امراض قلبیه ایشانرافرین بهبودی ، و مفاسد امور ایشانرا اصلاح افتد.

همانا مهدی و امت او و سواد اهل مملکت او بمنزلۀ طبيب رفيق و والدشفيق و آن راعی و شبان اشترجربناک است که برای اشتران و گوسفندان و خوابگاه آنها چاره جوئی کند ، و در نزاری و لاغری و مرض آنها بنگرد ، و بداروی آن اقدام کند، تا هر يك را مرضی و آفتی است بهبودی رسد ، و بتواند داخل گله و جرگه شود ، و از داخل شدن در میان آنها ترتیب فسادی نشود ، و مورث مرض دیگران نگردد

ص: 329

و پادشاه نیز با اعوان او و دولتخواهان او در حکم طبیب هستند ، چون فسادی در مملکتی و مرضی در نفوسی از غرض ، یا از حیثیت تعدی حکام و عمّال یا از پریشانی احوال ، یا از در طغیان و عصیان پدید شود، و از مخالطت ایشان با یکدیگر رعایا پرهیز باید نمود، تا ایشانرا نیز هوا و هوس آنها موجود نشود.

بیایست از نخست بتجسس و تفحص حال ایشان برآید، و مرض ایشانرا بشناسد و بظهور پارۀ حالات فریفته نگردد ، و فوراً بمرضی مخصوص و دوائی مشخص حکم نکند ، وعجلت نورزد تاچون بدقت مرض را شناخت دوا بر نهد ، و آنچه تقاضای حال مرض ومريض بدوا وغذا و دیگر وسائل است اقدام نماید ، تا رفع علت شود ، و از مخالطت ایشان با دیگر رعایا فساد و تباهی پدید نگردد.

بعلاوه مردم خراسانرا ناز و نازشی علیحده و بجا و سزا ، و دین و آئینی از هرگونه نقص و نقصان منزه ومبرّی است ، دارای وسیله معروفه و حقوق واجبه اند چه ایشان دست دولت مهدی ، و سیوف دعوت او ، و انصار حق او ، و اعوان عدل او باشند .

یعنی از نخست ایشان اسباب ظهور و طلوع دولت بنی عباس شدند ، و طلوع دولت بنی عباس در آن مشرق آفتاب عزت و اقبال بود، ابو مسلم در میان ایشان زبان دعوت برگشود ، و ایشان او را اجابت و در هر کار معاونت و نصرت کردند .

از اینروی نمیشاید که مهدی با چنین مردم در مقام کینه وری برآید ، و ایشانرا در مواقع اخذ و بند و وحشت و دهشت در اندازد ، تا اگر از اینجماعت إسائتی نمودار گشته بمكافات و کیفر ایشان مبادرت فرماید، چه از آن پیش که امری قوت گیرد، و چاره اش واجب شود، اگر در شکست آن سبقت گیرند کاری سست وضعیف است، و محاوله قطع اصول نفاق و خلاف از آن پیش که غلیظ گردد، رنجور و نزار است.

یعنی از نخست بباید بتدبیر نرم و پرسش کرم پرداخت ، و بدانگونه چاره

ص: 330

و علاج کرد ، نه اینکه در بدایت امر بغلظت تمام و خشونت سخت و لشکر کشیها و اتلاف اموال و خونریزی وقتل رجال وخرابيها اقدام نمود ، و امریرا که بسهولت میتوان منظم ساخت بدشواریها شروع نمود .

هم اکنون کار را از روی حزم و صحت تدبیر بپای گذار ، و تأخیر را جایز مشمار ، و بتسامح و تهاون مگذار ، تا این مایه قوّت نگیرد ، و این جمع قلیل کثرت نیابد ، و آنچه را امروز بسهولت میتوان اصلاح نمود ، دشوار نشود ، و با تلاف اموال بسيار وقتل جمعى كثير وزحمت بسیارّ انجرار نیابد .

چون هارون الرشید اینسخنان بگذاشت و اینفصل بپرداخت مهدی گفت «ما زال هارون يقع وقع الحيا حتّى خرج خروج الفدح ممّا قال وانسلّ انسلال السيف فيما ادّعى ، فدعوا ماسبق موسى فيه إنه هو الرأى (وثنی بعده) ومن بعده هارون ، ولكن من لاعية الخيل وسياسة الحرب وقادة النّاس أن أمعن بهم اللجاج و افرطت بهم الدّالّة».

همیشه هارون بحالت تلطف و عطوفت و ریزش باران رحمت و سحاب برکت و عنایت روی کند ، و چون نوبت برسد و روزگار اقتضا نماید مانند تیر گذار از آب بیرون ، و در آن ، و در آنچه ادعا نماید چون شمشیر بران و تیغ درفشان از نیام حلم و بردباری کشیده ، گردد ، رأی صحیح همانست که موسی ، و پس از وی هارون بگذاشتند ، لكن شأن و حال خیل و سپاه راندن و کار حرب ساختن و سیاست جنك ولشكر کشی نمودن ، اینست که عاقبت آن بلحاج انجامد و بنازش و بالیدن پیشی جویند.

اینوقت صالح زبان برگشود و گفت : « لسنا نبلغ ايّها المهدى بدوام البحث وطول الفكر أدنى فراسة رأيك ، و بعض لحظات نظرك ، وليس ينقص عنك من بيوتات العرب و رجالات العجم ذودين فاضل ، و رأى كامل ، و تدبير قوىّ ، تتقلّده (تقلّده) حربك و تستودعه جندك ممّن يحمل (يحتمل) الامانة العظيمة، و يضطلع بالأعباء الثقيلة.

ص: 331

وأنت بحمد الله تعالى ميمون النقيبة مبارك العزيمة ، مخبور التجارب ، محمود العواقب ، معصوم العزم فليس يقنع (يقع) اختيارك ولا يقف نظرك على احد تولّيه أمرك وتسند ( تسدّ) اليه ثغرك، إلاّ أراك الله ما تحبّ ، و جمع لك ما تريد»

ای مهدی هر چند سخن در سخن افکنیم، و مدتهای دراز در زیر و روی امور کاوش گیریم ، و با فکر عمیق بیندیشیم ، بکمتر فراستی که در رأی و اندیشه تو تراوش گیرد ، و در نظر دقیق و آئینه پندار رقیق تو نمایش پذیرد ، بازرسیم ، فکر ثاقب ورأى صائب ادراك دقايق و حقایقی نماید که دست اندیشه ما بأذيال آن نرسد ، وپيك خیال ما بپایان آن نگذرد ، و هیچ منقصتی بتو نمیرساند که از خانوادهای عرب و مردان کار آزموده عجم که دارای دین فاضل و رأی کامل و تدبیر قوی و بازوی پهلوی ، و تجارب روزگار و آزمون لیل و نهار باشد، یکتن را اختیار کنی و زمام حرب و سلسلۀ جدال و قتال را بدست اختیار و تدبیر استوار او باز گذاری ، و لشگر خود را بودیعت او باز سپاری، و او را آن لیاقت و فرخنده عیاری ولیاقت و خجسته شعاری باشد که حامل این امانت عظیم گردد و قادر بحفظ این حمل تقيل آيد .

و تو بحمد الله تعالی میمون النقيبه ، ومبارك نفس و خجسته دیدار و ستوده کردار و پسندیده گفتار و با عزیمتی همایون ، و عواقبی محمود وعزمی از هرگونه خطا و خلل معصوم ، وتجربتي مسعود هستی، هیچکس را اختیار نکنی، و هیچکس را بتوليت امر خود و حفظ سرحد مملکت خود بنظر حقایق منظر در نیاوری ، جز اینکه خدایت به آنچه ترا محبوب افتد بتو بنماید ، و به آنچه اراده کنی برایت فراهم فرماید . چون این سخن را بگذاشت مهدی گفت: «إني لأرجوذلك لقديم عادة الله فيه ، وحسن معونته عليه ، ولكن أحب الموافقة على الرّأى والاعتبار للمشاورة في الأمر مر المهمّ».

من نیز از حضرت باری بر این امیدواری هستم ، چه خدای را عادت قدیم

ص: 332

بر این رفته و همواره حسن معونتش یارو یاور بوده است ، لكن من دوست میدارم که در امور مهمّه بمشاورت کار کنم، و با آراء عقلای قوم موافقت نمایم .

چون این سخن بدین مقام ارتسام گرفت محمّد بن لیث قفل از مخزن نطق بر گشود و گفت : « أهل خراسان أيّها المهدى قوم ذووعزّة ومنعة وشياطين خدعة زروع الحمية فيهم نابتة، وملابس الانفة عليهم ظاهرة ، فالروية عنهم عازبة، (1) والعجلة عنهم

(فيهم) حاضرة تسبق سيولهم مطرهم، وسيوفهم عذلهم (2) لانّهم بين سفلة لا يعدو مبلغ عقولهم ومنظر عيونهم ، و بين رؤساء لا يلجمون إلاّ بشدّة ، ولا يفطمون إلاّ بالمرّ.

و إن ولّى المهدى عليهم وضيعاً لم تنقد له العظماء ، و إن ولّی أمرهم شريفاً تحامل على الضعفاءِ.

و إن أخّر المهدى أمرهم، و دافع حربهم حتّى يصيب لنفسه من حشمه ومواليه أو بني عمه أو بنى أبيه ناصحاً يتّفق عليه أمرهم وثقة تجتمع له املاؤهم (آرائهم) بلا نفة تلزمهم، ولا حميّة تدخلهم ولا مصيبة تنفّرهم، تنفست الأيّام بهم وتراخت الحال بأمرهم، فدخل بذلك من الفساد الكبير والضياع العظيم مالا يتلافاه صاحب هذه الصفة، و إن وجد لا يستصلحه، وان جهد الاّ بعد دهر طويل وشر ّكبير.

وليس المهدىّ وفقه الله فاطماً عادتهم ، ولا قارعاً صفاتهم ، بمثل أحد رجلين لا ثالث لهما ولاعدل في ذلك بهما.

أحد هما لسان ناطق موصول بسمعك ، ويد ممثّلة لعينك، و صخرة لاتزعزع و بهيمة (همة) لا تثنى، ونازل لا يفزعه صوت الجلجل (3) نقىّ العرض نزيه النفس جليل الخطر اتضعت الدنيا عن قدره ، وسما نحوه الاخرة بهمته ، فجعل الغرض الاقصى لعينه نصباً ، والغرض الادنى لقدمه موطئاً، فليس يقبل عملا ولا يتعدى أملاء،

ص: 333


1- عازب کسیکه دور باشد
2- عذل ، ملامت و سرزنش
3- جلجل : سختی صدای رعد است ، وجلجل بضم: زنك

وهو رأس مواليك وأنصح بنى أبيك ، رجل قد غذى بلطيف كرامتك ، ونبت في ظل دولتك، ونشأ على قوائم أدبك .

فان قلّدته أمرهم أو حمّلته نقلهم واشتدّت اليه ثغرهم ، كان قفلا فتحه أمرك و باباً أغلقه نهيك ، فجعل العدل عليه وعليهم اميراً والانصاف بينه وبينهم حاكماً ، و اذا أحكم النصفة وسلك المعدلة فأعطاهم مالهم وأخذ منهم ماعليهم، غرس في الذى بين صدورهم، وأسكن لك في سويداء داخل قلوبهم ، طاعة راسخة العروق ، باسقة (1) الفروع ، متماثلة في حواشي عوامهم، متمكنة من قلوب خواصهم ، فلا يبقى فيهم ريب الأّ نفوه ، ولا يلزمهم حق إلاّ أتوه . وهذا أحد هما .

والاٰخر عود من غضيتك (غضتك) وتبعة من ارومتك فتى السن كهل الحلم راجح العقل محمود الصّرامة مأمون الخلاف يجرّد فيهم سيفه ، ويبسط عليهم خيره بقدر ما يستحقّون وعلى حسب ما يستوحبون.

وهو فلان أيّها المهدى فسلّطه أعزّك الله عليهم ووجّهه بالجيوش اليهم، ولا تمنعك صراعة سنّه وحداثة مولده، فانّ الحلم والثقة مع الحداثة، خير من الشك والجهل مع الكهولة .

وإنّما أحدائكم اهل البيت ، فيما طبعكم الله عليه و اختصّكم به من مكارم الاخلاق ومحامد الفعال ومحاسن الامور و صواب التدبير وصرامة الانفس ، كفراخ عتاق الطّير المحكمة لأخذ الصّيد بلاتدريب والعارفة لوجوه النقع (2) بلا تأديب.

فالحلم والعلم والعزم والحزم والجود والتؤدة والرّفق ثابت في صدوركم ، مزروع في قلوبكم ، مستحكم لكم متكامل عندكم بطبائع لازمة و غرائز ثابتة »

ای مهدی مردم خراسان مردمی عزیز و صاحب مقامی منیع هستند ، در مراتب خدیعت شیاطین زمان باشند، و در کشتزار حفظ و حراست و نگاهبانی ایشان زراعتهای

ص: 334


1- بسق : باسق میوه ایست و ابر سفید صاف و كار بزرك سخت
2- نقع: گرد و غبار و کسیکه آزموده است کارهای سخت را

حمیت روئيده ، و ملابس ننگ و عار وشين و شنار (1) بر تنهای ایشان آشکار است، نه از نکوهش نکوهشگران پرهیز دارند ، و نه از پستی مقام و زشتی کلام و شکست در جنگ ننگ شناسند.

از اینروی رویت از ایشان دور و عجلت ورزیدن و شتابزدگی در امور در مزاج ایشان حاضر است، سیول فتنه و فساد ایشان در قطرات بارانشان سبقت گیرد و سيوف ایشان بر سرزنش و عذل بیشتر بکار آید .

یعنی در هر امری بسهولت و نرمی ولینت کار نکنند ، بلکه گرهی را که بدست گشودن بتوان، بزحمت دندان پردازند، و آنکار را که بدون سخن نکوهش آمیز چاره اش ممکن است ، فیصلش را جز از شمشیر بران و نوك پيكان نجویند.

و اينحال ومنوال وعادت و نکوهیدگی خصال ایشان از آنروی میباشد که اهل این سرزمین در میان گروهی سفله هستند که مبلغ عقول و منظر عیون ایشان را مقداری برقرار نیست ، و دارای خردی کامکاری و نظری پیش بین و هوشی نامدار نیستند، و با جماعتی از رؤسای خود روزگار بسپارند که هیچوقت مرکب خود را جز از بهر سختی و شدت لگام بر نزنند ، واطفال خود را جز بتلخی و تندی از شیر باز نگیرند.

و با این حالت و خوی و عادت که ایشان را است اگر مهدی مردی پست و وضیع را برایشان والی بگرداند عظمای قوم سر با طاعت و حکومتش در نیاورند ، و احکامش را نافذ نگردانند، و اگر شخصی شریف را حکمران ایشان بفرماید بر ضعفا تحامل و میلان گیرد .

و اگر و اگر در اقدام باصلاح وحرب ایشان تأخر گیرد ، و جنگ و تنبیه ایشان را بدفع الوقت گذراند ، تا گاهی که بتأمل و فرصت یکتن از حشم وموالى يا بنی عمّ یا برادرانش که ناصح و شایسته باشند بکار آید، و کار ایشان را بدو سپارد ، بدون

ص: 335


1- شنار بروزن چنار: نامبارك وشوم وعاد و در عربي بمعنی دشمنی کردن و باکسی بد بودن

اینکه آن جماعت را بتأديب و تنبیه و حادثه و مصیبتی در سپارد ، بواسطه این تراخی و توانی کار آنها سخت گردد ، و آنگونه فساد بزرگ شود وضياع عظیم روی نماید که تلافی و تدارك واصلاح آن با زحمت و مشقت بسیار حاصل نشود مگر بعد از طی روزگار بسیار ، وشر بزرك.

و مهدى وفقه الله تعالی اصلاح اینحال و قطع سلسله این عادت و رویت و صفات نکوهیده ایشانرا بمانند دو تن که ثالثی از بهر ایشان نیست نتواند بنماید.

یکی زبانی گوینده است که بسمع تو موصول و دستی است که در نظر تو ممثل وسنگی است که متزعزع و بهیمه ایست که در حمل هیچ بارخم نشود ، و نازلی که از آواز جلاجل فز عناك و متزلزل نگردد ، با عرضی پاك و نفسي تابناك وخطرى جلیل باشد که دنیا را در ترازوی مقدار خود بچیزی نشمارد ، و بواسطه همتعالی و عزم استوار سرای اخروی را خریدار باشد ، أقصى غرض را نصب العین نماید ، وأدنى فرض را در زیر پای کفایت و تیقظ در پیماید ، هیچ عملی را از دست فرو _ نگذارد ، و از هیچ عملی تعدّی نجوید ، و این چنین مرد رأس مولى و ناصحترين فرزندان پدرت هست که بلطف کرامت تو تغذّی نموده، و در سایه دولت تو بروئیده و بر قوائم ادب تو ببالیده .

این چنین مرد را با چنین اوصاف کریمه و آیات عظیمه مقلّد امور مردم خراسان کنی، و اثقال حملات ایشانرا بروی حمل فرمائی، وحفظ سرحد ایشانرا بدو استوار شماری ، این شخص قفلی است که فرمان و امر نافذ تواش مفتوح ودری است که نهی توأش مغلق داشته است .

یعنی در هیچگاه بدون میل و اجازت تو اقدام نکند و آنچه کند همه بر وفق میل خاطر و مطابق سلیقه تو خواهد بود ، و در این وقت عدل را بر او و بر آنمردم امير ، وانصاف را در میانۀ او و ایشان حکمران ساخته باشد .

و چون اینجمله بپای رفت و كار بمنصفت ومعدلت استوار شد ، واهل خراسان در تحت اطاعت و انقياد وقبول نصفت و معدلت در آمدند و آنچه حق ایشانست بایشان

ص: 336

بداد ، و آنچه بایست تسلیم نمایند از ایشان گرفت ، ریشه اطاعت را در قلوب خود غرس کنند، و برگ و شاخ عبودیت و انقیاد را در صدور خود سبز دارند، و آيات اطاعت و تمكين و ضراعت و انکسار در عوام و خواص ایشان متمکن گردد . و در اینحال هر گونه شك وریب که در دل داشتند بیرون کنند ، و از روی ایقان مطیع فرمان کردند ، و هر گونه حقی که بر گردن دارند در کمال منّت و ارادت تقدیم نمایند، باج و خراج را تسلیم کنند، و اطاعت و پذیرائی فرمانرا پیشه سازند این شرح احوال یکی از آندو مرد است.

آندیگر اینست که از بیشه جلالت و درختان نبالت خودبچه شیری خونخوار و نو نهالی شجاعت شعار ، که بسن و سال خردسالان، و علم و عقل سالخوردگان ، و باعقلى راجح و صرامتی محمود ، و از هر گونه شائبه خلاف وحادثه مخالفت مأمون باشد ، اختیار بفرمای، تا بآن روی کند و تا آنچه که صلاح بداند و علاج شمارد ایشانرا با تیغ تیز در سپارد و گاهی که استحقاق بنگرد بساط خیر بگسترد.

و اینمرد فلانکس باشد ایمهدی خداوندت عزیز بگرداند، ویرا بر اینگروه مسلط کن و او را بالشگری گران بسوی ایشان روان بدار ، و خردسالی وحداثت سنّ وی موجب آن نشود که ترا از اندیشه تأمیر او باز دارد و از تحکیم او ممنوع گرداند ، چه جوانی که بردبار و هوشيار ومحل وثوق واعتبار باشد ، از پیری که دستخوش شک و جهل باشد بسی نیکتر است.

همانا شما اهل البيت را یزدانتعالی بمکارم اخلاق و محامد افعال و محاسن امور وصواب تدبير وصرامت انفس اختصاص داده ، وشاهین بلند پرواز و باز قوی چنگال آسمان جلادت و شجاعت و صرامت گردانیده ، و بگرفتن صید و شکار کامکار داشته.

پس نبات میمون علم وحلم وعزم وحزم وجود و سختی و درشتی و رفق و ملایمت در صدور شما روئیده و ثابت، و در قلوب شما مزروع ، و برای شما مستحکم،

ص: 337

و در مزاج شما متكامل ، وبطبايع لازمه وغرائز ثابته استوار است .

چون كلمات محمد بن لیث در این مقام اختتام گرفت معاوية بن عبدالله از گنج گھر لولوء تر بر زبان آورد و گفت :

«فتاء أهل بيتك أيّها المهدى فى الحلم على ماذكر ، و أهل خراسان في حال عزّ على ما وصف ، ولكن إن ولّى المهدىّ عليهم رجلا ليس بقديم الذكر في الجنود ، ولا بنبيه الصّوت فى الحروب، ولا بطويل التّجربة للامور ، ولا بمعروف السّياسة للجيوش والهيبة في الأعداء ، دخل ذلك أمران عظيمان و خطران مهولان .

أحدهما أنّ الأعداء يعتمزونها منه و يحتقرونها فيه و يجترؤن بها عليه فى النّهوض به ، والمقارعة له ، والخلاف عليه، قبل حين (ما تعين) الاختبار لأمره والتكشف لحاله ، والعلم بطباعه.

والأمر الاٰخر أنّ الجنود الّتى يقود ، والجيوش التّی يسوس إذا لم يختبروا منه البأس والنجدة ، ولم يعرفوه بالصّوت و الهيبة، انكسرت شجاعتهم، وما نت نجدتهم، واستأخرت طاعتهم إلى حين اختبارهم و وقوع معرفتهم ، و ربّما وقع البوار قبل الاختبار .

و بباب المهدىّ وفقه الله ، رجل مهيب حنيك (1) صيّت له نسب زاك ، و صوت عال ، قد قاد الجيوش وساس الحروب، وتألّف أهل خراسان، واجتمعوا عليه بالمقة (2) ووثقوا به كلّ الثّقة ، فلوولاّه المهدىّ أمرهم لكفاه الله شرّ هم».

ای مهدی ، جوانان اهل بیت تو در حلم و بردباری بهمین شأن و مقدارند که یاد کرد، و عزت مردم خراسان بهمان منزلت و مقامست که توصیف نمود ، لکن اگر مهدی مردیرا برایشان ولایت دهد که بجنگ آوری و لشکر کشی و مردم کشی وجنك آزمودگی و كثرت تجربه و طول آزمایش امور و دانائی بسپاه بردن و لشکر تاختن وظهور هیبت او در أعادى معروف و مشهور و نزديك جمهور نامدار نباشد دو خطر

ص: 338


1- حنيك: با تجربه و آزمایش
2- مقة : نگاه داری کردن

بزرگ و دوامر جسيم هولناك نمودار گردد .

یکی اینست که دشمنان او را در مورد همن و غمز در آورند ، و بدو طعن ودق زنند و او را در کار حرب حقیر شمارند، و در مخاصمت و نهوض و مقارعت با او و خلاف ورزیدن نسبت بدو جسورو جری شوند، و او را از آن پیش که بیازمایند و مایه و پایه اش را بازدانند ، و حالش را مکشوف نمایند، وطبیعت و سرستش را معلوم دارند، خوار مایه و سست پایه شمارند.

امر دیگر اینست که آن سپاهبرا که وی سردار و مختار شود و بخواهد بدفع اعادی جنبش دهد و در سهل وصعب زمین براند ، و بمیل خود حرکت دهد. چون مسبوق بيأس و نجدت وطیش و صلابت او نیستند و آوازۀ صولت و هیبت اورا نشنیده اند ، شجاعت خودشان و جسارت وجرأت ایشان بواسطۀ عدم علم بحال آن سردار در هم شکند ، و نجدت و بسالت ایشان از میان برود .

و چنانکه باید اطاعت نکنند و نتایج و لوازم اطاعت را ظاهر نسازند، و بتأمل و تعطیل بگذرانند ، تا بر مراتب و مدارج او آگاه شوند، و باینسبب مدتی در حال تسويف وتسامح بگذرانند ، و بسیار باشد که قبل از اختبار حالت بوار پیش آورند.

و اينك در درگاه مهدی وفقه الله مردی با مهابت و صلابت ، و برموز و فنون حرب آگاه و با معرفت با نسبی پاك و گوهری تابناك و آوازۀ بلند و نامی ارجمند حاضر است ، که لشکر کشیها کرده ، و جنگها از سر بگذرانیده و نبردها بیازموده و با مردم خراسان ملفوف بوده و اهل آنسامان بروی اجتماع ورزیده ، و اورابریاست، و برتری پذیرفته ، و نهایت وثوق و اعتماد را با او داشته اند ، اگر خلیفه روزگار امر ایشانرا بدو راجع گرداند خدای شر ایشانرا از وی کفایت کند.

چون اینسخنان بدین میزان پیوست مهدی گفت «جانبت قصد الرّمية، وأبيت إلاّ عصبيّة ، إذ رأى الحدث من أهل بيتنا كر أى عشرة حلماءِ من غيرنا، و لكن أين تركتهم ولىّ العهد».

جز بعصبیت سخن نراندی، و تیر را بر هدف ننشاندی، چه آنچه جوانی از اهل

ص: 339

بیت مارأی زند و اندیشه بر آن بگذراند ، مساوی آراء ده تن مردم حلیم است که از دیگر طبقات باشد، بازگوئید ولیعهد را بکجا بگذاشتید؟ یعنی چگونه است که برای اصلاح امر خراسان از وی نام نبردید.

«قالوا: لم يمنعنا من ذكره إلاّ كونه شبيه جدّه ، و نسيج وحده، و من الدّين وأهله بحيث يقصر القول عن أدنى فضله ، ولكن وجدنا الله عزّوجلّ حجب عن خلقه، وستر من دون عباده علم ما تختلف به الأيّام ، ومعرفة ما تجرى عليه المقادير من حوادث الأمور ، وريب المنون المخترمة (1) الخوالى القرون ، و مواضيء (2) الملوك،

فكرهنا شسوعه عن محلّة الملك ودار السّلطان ومقرّ الامامة والولاية ، وموضع المدائن والخزائن ومستقرّ الجنود ومعدن الجود ومجمع الاموال الّتی جعلها الله قطباً لدار الملك ومصيدة لقلوب النّاس، ومثابة لاخوان الطّمع وثور الفتن، ودواعى البدع وفرسان الضّلال، وأبناء الموت.

وقلنا: إن وجّه المهدىّ ولىّ عهده ، فحدث في جنوده ماقد حدث بجنُود الرّسل من قبله ، لم يستطع المهدى أن يعقّبهم بغيره الاّ أن يتّهد اليهم بنفسه، وهذا خطر عظيم وهول شديد إن تنفّست الأيّام بمقامه، واستدارت الحال بامامه، حتّى يقع عوض لا يستغنى عنه ، أو يحدث أمر لابد منه، صار ممّا بعده مما هو أعظم هولا، وأجلّ خطراً له تبعاً و به متّصلاه ».

عرض کردند: هیچ چیز ما را از نام بردن و یاد کردن ولیعهد را از برای اصلاح امر خراسان باز نداشت، مگر اینکه او را شبیه جدّ خود و یگانه عهد خود و از دین ر آئین و اهل آن یافتیم، و آن مزايا و مفاخر و مدارج ومآثر دروی بدانسته ایم که زبان از توصیف عشری از اعشارش قاصر است، لکن ماچون دریافته ایم که خداوند عزّ وجلّ از مخلوق خود محجوب و از بندگان خود مستور است ما نیز چون بگردش های گوناگون روزگار ، و حوادث اینجهان غدّار، و صدور دواهی که در قرون بر گذشته

ص: 340


1- مخترم، یعنی بریده شده
2- مواضی نیکوئی و پاکیزگی است

وسلاطین جهان در نوشته، بموجب مقادیر آسمانی علم یافتیم و بدانستیم این چرخ گردون و آسمان بوقلمون بهر ساعت گردش از نو بنماید و رنگی دیگرگون بیاراید که عقل عقلا و هوش هوشمندان بر آن آگاهی و معرفت نیابد.

لاجرم مکروه شمردیم که ولیعهد دولت و نایب خلافت از محله ملك ودار السّلطان دار السلطنه ومقرّ امامت وخلافت، وموضع مدائن ومخزن خزائن ومحلّ استقرار جنود ومعدن جود ومجمع اموالی که خداوندش قطب دار الملك و صیدگاه قلوب مردمان و اسباب تسکین اخوان طمع و ثوران فتن و دواعی بدیع و فرسان ضلال ، و آنانکه خود را در ورطه قتال بمرگ تن آغال دچار میسازند گردانیده دور افتد.

و با خویش همی گفتیم اگر مهدی ولیعهد ونائب سلطنت و قائم مقام خلافت خود را با نحدود مأمور بسازد، و از چشم زخم روزگار و مکاند دشمن نابکار در لشکریان و مردمان سپاهی او حادثۀ حدوث گیرد ، و لطمۀ از لطمات دواهی فرود آید، چنانکه پیش از این بلشکری که میفرستادند اتفاق افتاده است.

جز این نیست که مهدی در چنین وهله بیایست بمانند ولیعهد کسیرا برای اصلاح چنین حادثه مأمور دارد ، وگرنه خود خلیفه روزگار بنفس خویشتن را هسپار شود، و این خطری بس عظيم، وداهيۀ بس عميم، وهولی شدید، و دهشتی جسیم است که گردش ایام و تابش ستاره و خورشید کار را بمقامی برساند که هیچکس و هیچ چیز نتواند عوض این امر بشود، یا امری حادث گردد که ناچار بایست قبول این حالرا بنمود ، و آنچه از آن پس ظهور گیرد هولش عظیم تر و خطرش جلیل تر ، و بهم دیگر متصل خواهد بود.

مهدی در پاسخ ایشان فرمود : «الخطب أيسر ممّا تذهبون إليه ، و على غير ما تصفون الأمر عليه ، نحن أهل البيت نجرى من أهل البيت نجرى من أسباب القضايا ومواقع الاُمور على سابق من العلم ومحتوم من الأمر قد أثبات به الكتب ، و تنبّأت عليه الرسل، وقد تناهى

ذلك بأجمعه إلينا وتكامل بحذافيره (1) عندنا ، فبه ندّبر و على الله تنوكّل

ص: 341


1- خدافیر: جمع حذفره بمعنی پر کردن، و زمین سافکه در آن سنگریزه ها باشد

انّه لابد لولیّ عهدى وولىّ عهد عقبى بعدى أن يقود إلى خراسان البعوث (1)ويتوجّه نحوها بالجنود .

أمّا الأوّل فانّه يقدم اليهم رسله ويعمل فيهم حيله، ثمّ يخرج نشيطاً (2) إليهم حنفاً عليهم ، يريد أن لا يدع أحداً من إخوان الفتن و دواعي البدع وفرسان الضّلال إلاّ توطّاء بحرّ القتل، وألبسه قناع القهر ، وقلّده طوق الذلّ ، ولا أحداً من الّذين عملوا في قصّ جناح الفتنة وإخماد نارالبدعة ونصرة ولاة الحقّ إلاّ أجرى عليهم ويم (3) (دیم) فضله، وجداول نصله ، فاذا خرج من معا به ( بمن معه) مجمعاً عليه لم يسر إلاّ قليلا حتّى يأتيه أن قد عملت حيله و کدحت (4) كتبه، و نفذت مكايده، فهدأت (5)نافرة _القلوب ، ووقعت طائرة الاهواء ، واجتمع عليه المختلفون بالرّضا ، فيميل نظر الهم و برّاً بهم وتعطّفاً عليهم إلى عدوّ قد أخاف سبيلهم وقطع طريقهم ، ومنع حجّاجهم بيت الله الحرام، و سلب تجارهم رزق الله الحلال.

وأمّا الاٰخر فانّه يوجّه اليهم ثم تتقدّمه الحجة عليهم باعطاء ما يطلبون، وبذل ما يسألون ، فاذا سمحت الفرق بقراباتها له، وجنح أهل النّواحى بأعناقهم نحوه، فأصغت اليه الأفئدة ، واجتمعت له الكلمة ، وقدّمت عليه الوفود، قصد لأوّل ناحية نجعت بطاعتها وألفت بأزمّتها ، فألبسها جناح نعمته ، وأنزلها ظل كرامته، وخصّها بعظيم حبائه (6) .

ثمّ عمّ الجماعة بالمعدلة، وتعطّف عليهم بالرحمة ، فلاتبقى فيهم ناحية دانية ، ولا فرقة قاصية ، إلاّ دخلت عليها الشقاّء، وتستحيلهم الأهواء ، فتستخفّ بدعوته ،

ص: 342


1- بعث: لشکر را گویند و جمع آن بعوث بروزن سرور
2- نشیط :خوشحال و شاد شدن نفس برای کردن و بجا آوردن آن کار
3- دیم: بمعنى فزونی و بلندی است
4- کدح: کوشش کردن در کار خوب یا بد
5- هدأ : ساکن شدن و آرام گرفتن
6- حیاء: بمعنی بخشش و عطا

وتبطىء عن إجابته ، ونتناقل عن حقّه ، فتكون آخر من يبعث ، وأبطأ من يوجّه .

فيصطلي عليها موجدة، ويبتغى لها علّة لا يلبث أن بحّ (تلبث أنّ الحق) يلزمهم ، ولأمر يجب عليهم ؛ فتستلحمهم الجيوش ، وتأكلهم ، ويستحرّ بهم القتل و يحيط بهم الأسرو يفنيهم التّبع، حتى يخرب البلاد ويوثم الأولاد.

وناحية لا يبسط لهم أماناً ، ولا يقبل لهم عهداً ، ولا يجعل لهُم ذمّة لأنّهم أوّل من فتح باب الغرفة وتدرّع جلباب الفتنة و ركض (1) في شقّ العصا.

ولكنه يقتل أعلامهم ، ويأسر قوّادهم ، ويطلب هرابهم في لجج البحار و قلل الجبال، وخمل (2) الأودية، وبطون الأرض ، تقتيلا وتغليلا وتنكيلا، حتى يدع الدّيار خراباً ، والنّساء أيامي ، وهذا أمر لا نعرف له في كتبنا وقتاً ، ولا نصحّح منه غيرما قلنا تفسيراً.

وأمّا موسي ولىّ عهدى ، فهذا أوان توجّهه الى خراسان؛ وحلوله بجرجان وما قضى الله له من الشّخوص إليها ، والمقام فيها، خير للمسلمين مغبّة (3) .

وله باذن الله عاقبة من المقام ، بحيث يغمر في لجج بحورنا، و مدافع سيولنا، ومجامع أمواجنا، فيتصاغر عظيم فضله، وينداب (ويندلب)مشرق نوره ، ويتقلّل كثيراً ما هو كائن منه ، فمن يصحبه من الوزراء و يختار له من الناس».

اینکار آسانتر از اینست که شما گمان میبرید ، یا بآن شأن وصفت باشد که شما یاد میکنید، همانا بدستیاری اخبار کتب سماويّه و اخبار فرستادگان سبحانی که بجمله بما پایان گرفته ، وكلا وجمعاً نزد ما مكشوف افتاده است . ما اهل بیت از سابق علم و امور محتومه و قضایای آسمانی اطلاع یافته، و باین علم و بصیرت که داریم میدانیم که :

وایعهد من وليعهد فرزند من که بعد از من بجهان خواهد آمد، بناچار بیایست

ص: 343


1- ركض: برانگیختن اسب است برای دویدن
2- خمل: پوشیدن نام و ذکر است، یعنی گمنام شدن
3- غب : سرانجام کار است و آمدن بآب است روزی و تشنگی روز دیگر

که بجانب خراسان ارسال رسل بنمایند، و بالشكرها بدانسوی رهسپار گردد.

أما أول همانا فرستادگان و رسولان خود را بسوی ایشان روان کند ، و در کار آنها بحیلت و چاره یابی کار کند ، و از آن پس بجانب ایشان جنبش گیرد، و برایشان در کمال خشم و کین باشد ، و بآن آهنگ رود که یکتن از مردم فتنه جوی و دواعی فتن و فارسان ضلالت و غوایت را بجای نگذارد ، و جمله را دستخوش شمشیر آتش فشان سازد ، و در قناع قهر و غلبه در آورد ، وطوق ذلت بر گردن گذارد .

و نیز آنمردمی را که پروبال فتنه را بر کنده و بریده اند، و آتش بدعترا خاموش کرده ام، و والیان حق را نصرت نموده اند ، بسحاب فضل و کرم و جویبار جود و نعم خود در سپارد، و چون کار بروی استقرار گرفت ، و مردمان بروی اتّفاق کردند هنوز طی مسافتی بسیار نکرده باشند که در خدمتش معلوم گردد، که امر تدبیر و چارۀ که بکار برد کارگر، و مکاتیبی که در ترتیب مهام نوشت مثمر ثمر، و مکایدی که بعمل آورد بجمله نافذ گشت .

قلوبی که بنفرت اندر بود رام شد، واهواء مختلفه که در هواهای گوناگون در طیران و دوران بود سکون یافت ، و مردمی که در خدمتش موافق نبودند و بروی اختلاف میورزیدند، و بدولتخواهی و سلطنت جوئى وعقیدت او اطاعت نداشتند، باوی اتفاق گرفتند ، و از در مهرورضا ووفق ووفا بیرون آمدند.

چون اینحالرا از ایشان نگران شود بعطوفت بسوی ایشان گرایان گردد، و در مقام نیکی و احسان در آید، و بر آن عزیمت شود که با دشمنان ایشان که اسیاب خسارت و مرارت ایشان بودند، و طرق وشوارع و سبل و مسالك ايشانرا از مقام امنیّت خارج کرده، طریق ایشانرا قطع نموده ، حاجیان ایشانرا که اقامت حج همیخواستند از زیارت بیت الله الحرام ممنوع ، وسوداگران ایشانرا از کسب رزق حلال محروم ساخته بودند ، روی بیاورد، و ایشانرا از شرّ آن اشرار بر آساید .

وأما وليعهد ديگر همانا باينجماعت ارسال رسل وایفاد كتب و ابلاغ صايح

ص: 344

کند، و در اعطای مطالب و مقاصد و مآرب ایشان و بذل آنچه مسئلت کرده اند مساعدت فرماید، چندانکه رشته حجّت و سلسله برهانش برایشان و پیوسته گردد ، وطریق عذر وسبیل بهانه را بر آنمردم مسدود سازد.

و چون طوایف وقبایل مختلفه بحضرتش اتفاق گیرند ، واهل نواحی و اطراف در خدمتش فروتن و سرافکنده شوند ، و دلها باطاعت فرمانش سپرده آید، و بساط انقیاد در پیشگاهش گسترده گردد، و تمام قبایل بامارت ریاستش یکسخن کردند، و از اکناف و نواحی بآستانش روی نیاز بیاورند، و اظهار خشوع و فروتنی نمایند، آهنگ نخست ناحیتی را نماید که بطاعتش مبادرت کردند ، و بتعظیم و تکریمش پیشانی برخاك سودند، و زمام اختیار خود را بدست كفایتش تسلیم نمودند.

پس ایشانرا در جناح نعمت و بال عطوفت و برکت خویش در سپارد، و درسایه کرامت وظلّ عنایت خود جای دهد، و ببخشش عظیم وجود عميم مشمول و متنّعم فرماید ، و جملگی را در مكمن معدلت و مصدر مرحمت ومنشاء جودو مخزن سود خودبرخوردار سازد ، و تمامت ایشانرا خواه دور یا نزديك يا رفيع يا وضيع را رضیع پستان برکت ، وربيب دبستان مکرمت کند ، ومنافع و فواید خودرابهر کجا که باشند بایشان عاید دارد.

در یوزگان و فقرای ایشانرا توانگر و مستغنی کند ، و شکستگان و افتادگان ایشانرا بانواع عنایت جبران و دستگیری نماید، وضيع ايشانرا بلند ، و رفيع ایشانرا ارجمند سازد.

مگر ، مردم دو ناحیت را که شقاوت و بدبختی برایشان چیره ، و روزگار سعادتمندی ایشان تیره ، و بهواهای ناخجسته خود دچار، و بعصیان و طغیان رهسپار شده اند، و دعوت او را خفیف و امر اور ضعیف، و در اجابت حكمش در نك و توانى گرفته اند ، و در ادای حق او سنگین شده اند، و در انجام مقاصد او کندی گرفته اند، و بفرستادگان او اعتنا نورزیده اند.

لاجرم ایشانرا بآتش خشم و شعلۀ ستیز در سپارد، و افعال و اطوار ایشان

ص: 345

بطوری ناخجسته و معلول و از ادای حق مشغول بوده است که مستوجب اقسام عقوبت شده اند، پس جیوش پرخروش بحرب ایشان برانگیزد ، و ایشانرامشنه (1) شمشیر آبدار و طعمه سنان شرر بار گرداند، و بقتل ذريع (2) بگذراند، و بنهب اموال واسر نساء ورجال بپردازد ، چندانکه بالا درا ویران، و اولا درایتیم و بلیت را عمیم گرداند.

و ناحیت دیگر را که مردمش در مراتب عصیان ، و مراسم طغیان شدیدتر وجسورتر است، یکباره بساط امان را از ایشان برچیند، و هیچ عهد و پیمانرا از ایشان نپذیرد، وذمه و پناهی برای آنها مقرر نفرماید، چه ایشان آنمردم هستند که باب فرقت را برگشودند ، وابواب اتحاد و اجتماع و اتفاق را بر بستند، و بجلباب فتنه تن بیار استند ، و در کمینگاه فساد بنشستند ، وشق عصای مسلمانانرا بنمودند ورشتۀ موافقت و معاهدت ایشانرا بر گسیختند و کلمه اختلاف در افکندند.

لاجرم اعلام ایشانرا از تیغ بگذراند ، وسرداران و سرهنگان آنجماعت را اسیر سازد ، و فراریان ایشانرا در مقام طلب و دستگیری بیاید ، و ایشانرا در لجج بحار وقلل جبال و درخت زارها و مغاکهای رود بارها و بطون زمین بدست آرد. دستخوش قتل و عقاب ، و پای بند غل و نکال بگرداند ، تا گاهیکه دیار ویران، و ازدیّار خالی، وزنها بیوه و از شوهر بیخبر مانند ، و این امریست که در کتب ما برای آن وقتی معلوم و جز آنکه گفتیم تفسیری معین نیست.

وأما موسى ولیعهد من همانا اکنون زمان توجّه او بجانب خراسان و فرود آمدن اوست بگرگان و آنچه خدای مقدّر فرموده است که موسی بدانسوی راه بسپارد، و در آنملك اقامت گیرد، سود و خیرش برای مسلمانان بسیار است .

و هم او را باذن خداوند تعالی در مقام کردن بآنزمین عاقبتی محمود است، که در لجج بحور وتدافع سيول و مجامع امواج ما انغمار گیرد ، وفضل عظيم او را صغير شمارند ، و مشرق نورش را نادیده انگارند و مقامات عالیه كثيره او را قليل و كوچك

ص: 346


1- مشنه: زدن بشمشیر است که باز میکند پوست را
2- ذریع: بروزن امیر: مرگی است که پراکنده است

شمارند ، هم اکنون از جمله وزراء خردمند کدامکس باوی مصاحبت، و از مردمان کدام گروه برای او اختیار میشود.

چون این کلمات غرابت آثار و بیانات تعجب آمیز از دهان مهدی بگذشت محمّد ابن لیث گفت:

«أيّها المهدىّ إنّ ولى عهدك أصبح لامتّك و أهل ملتك علماً ، قد تتنّت نحوه أعناقها ، ومدّت سمته أبصارها، و قد كان لقرب داره منك و محلّ جواره لك ، عطل الحال ، غفل الأمر ، واسع العذر.

فأمّا إذا انفرد بنفسه وخلا بنظره ، وصار إلى تدبيره فانّ من شأن العامّة أن تتفقّد مخارج رأيه وتستنصت (1) المواقع آثاره ، و تسأل عن حوادث أحواله في برّه ومرحمته ، وأقساطه ومعدلته ، وتدبيره وسياسته ، ووزرائه وأصحابه ، ثمّ يكون ماسبق إليهم أغلب الأشياء عليهم، وأملك الامور بهم ، وألزمها لقلوبهم، وأشدّها استمالة لرأيهم، وعطفاً لأهوائهم.

فلا يعلم المهدىّ وفقه الله ناظراً له فيما يقوّى عمد مملكته، ويسدّد أركان ولايته ، ويستجمع رضا امّته، بأمر هو أزين لحاله وأظهر لجماله، و أفضل مغبّة لأمره، و أجلّ موقعاً في قلوب رعيّته ، وأحمد حالا في نفوس أهل ملتّه.

ولا أدفع مع ذلك باستجماع الأهواء له ، وأبلغ في استعطاف القلوب عليه ، من مرحمة تظهر من فعله ، ومعدلة تنتشر عن أثره، ومحبّة للخير واهله، وأن يختار المهدىّ وفّقه الله خيار أهل كلّ بلدة وفقهاء أهل كلّ مصر أقواماً تسكن العامة إليهم إذا ذكروا ، وتأنس الرِّعية بهم إذا وصفوا ، ثمّ تسهل لهم عمارة سبل الاحسان، وفتح باب كما قد كان فتح له و سهّل عليه».

ای مهدی همانا ولیعهد توموسی در میان امت تو رایتی سرافراز و آیتی بلند آواز گردیده ، سرهای سرافرازان و گردنهای و گردنکشان بتعظيمش سرازیر ،

ص: 347


1- نصت: خاموش شدن استنصات باب استفعال طلب خاموشی کردن

و چشمهای دوربینان بطرفش باز است، تا از این آیت منیع و رایت رفیع و نونهال بوستان خلافت و نور چراغ شبستان سلطنت چه ثمر و فروز بینند ، و بچه نشانی دلفروز روز گذارند ، با اینکه اکنون در تحت الشعاع عظمت و هيمنت تو در افتاده، و بمقر خلافت و مجاورت سلطنت واقع شده، و چندان محالّ توقع و بیم و امید نیست و عذرش پذیرفته و حالش پوشیده، و سرّش مکتوم، و مراتبش غير معلومست .

اما چون فی نفسه حالت انفراد و مقام اختصاص گیرد ، و امور را بنظر و تدبیر خود حوالت کند ، و شخص شخیص و مطاعی شاخص گردد ، عادت و حالت و شان و رویّت عامه مردمان بر آن میرود که مقامات رأى ورويت و تدبیر و سجیّت اورا پژوهش نمایند ، و بمواقع آثارش گوش هوش بسپارند، و از حوادث احوالش پرسش گیرند، و نکوئی و مرحمت و عدل و نصفت و تدبیر و سیاست وزراءِ و اصحاب و کارگذاران و سبك امارت و حکومت او را بازدانند .

و از آن پس آنچه در قلوب ایشان جای کرد، و او را بدانصفت و شیمت بشناختند، در خاطر ایشان بماند، و در انظار ایشان بیاید و هر صفت و شیمتی را که در آغاز امر در کسی شناخته دارند، هرگز از دل بیرون نشود ، وقلوب ایشانراملزم گردد ، و در استمالت اهواء ایشان استوارتر از هر چیز باشد، و امر اور محکم ورشتۀ کارش را سخت سازد .

ویقین میرود که مهدی وفقه الله تعالی چون در کار او بنگرد ، و بنظر عنایت و مرحمت نگران شود، برای تقویت ارکان مملکت او، و تشدید علامات ولایت او ، واستجماع رضای امت او ، هیچ چیز برای اصلاح حال و اظهار جمال او و نظم امر او و موقع یافتن در قلوب رعیت او، و پسندیده حال تر در نفوس اهل ملت او، و برای رفع استجماع اهواء مختلفه که موجب فساد است در کار او ، و بالغ تر برای استعطاف قلوب بحضرت او، از مرحمتی که از افعالش ظاهر، و معرفتی که از آثارش نمودار و محبّت داشتن باعمال خيريّه و مردم ،خیر بهتر و مزین تر را پسندیده تر نیست.

لاجرم صلاح در آنست که اکنون که ولیعهد دولت و نایب مناب مقام

ص: 348

رفيع خلافت بمملکتی دیگر رهسپر شود، مهدی وفقه الله تعالی از مردمان نیکو و ابرار هر بلد ، وفقها و دانشمندان هر شهر و دیار ، جماعتی را اختیار ، و بخدمت ولیعهد حاضر کند که هر وقت نام ایشان مذکور آید، موجب سکون و آرامش قلوب عامّه گردد.

و چون رعیت بشنوند و اوصاف ایشانرا باز دانند ، با ایشان مأنوس شوند ، واز وحشت بیرون آیند ، و از آن پس برای ایشان عمارت سبل احسان آسان گردد، وفتح الباب معروف کماکان برای او سهل آید، و چنانکه از آن پیش چنان بود مفتوح آید.

مهدی فرمود: بصداقت گفتی و نصیحت کردی ، از آن پس پسرش موسی را حاضر ساخت و فرمود :

«أى بنىّ إنّك قد أصبحت لسمت وجوه العامّة نصباً ، و لثنى (1) اعطاف الرّعية غاية ، فحسنتك شاملة ، وإسائتك نائية ، و أمرك ظاهر ، فعليك بتقوى الله وطاعته ، فاحتمل سخط النّاس فيهما ، ولا تطلب رضاهم بخلافهما . فانّ الله عزّ وجلّ كافيك من أسخطه عليك ايتارك رضاه ، وليس بكافيك من يسخط عليك ايتارك رضا من سواه .

ثمّ اعلم أن الله تعالى في كلّ زمان فترة من رسله ، وبقايا من صفوة خلقه، وخبايا لنصرة حقّه ، يجدّد جبل الاسلام بدعواهم ، ويشيّد أركان الدّين بنصرتهم ويتّخذ لأولياءِ دينه أنصاراً ، وعلى إقامة عدله أعواناً ، يسدّون الخلل ، ويقيمون الميل، و يدفعون عن الأرض الفساد .

وإنّ أهل خراسان أصبحوا أيدى دولتنا ، وسيوف دعوتنا ، الّذين تستدفع المكاره بطاعتهم ، و نستصرف نزول العظائم بمناصحتهم ، و ندافع ريب الزّمان بعزائمهم، وتزاحم ركن الدّهر ببصائرهم .

فهم عماد الأرض إذا اُرجفت كنفها ، وخوف الأعداء إذا أبرزت صفحتها ،

ص: 349


1- ثنی: بازگردانیدن نیکوئی است دوبار یا زیادتر، و بمعانی دیگر نیز آمده

وحصون الرّعية إذا تضايقت الحال بها، قدمضت لهم وقایع صادقات، ومواطن صالحات، أخمدت نيران الفتن نيران الفتن ، و قصمت دواعي البدع ، و أذلّت رقاب الجبّارين ، ولم ينفكّوا كذلك ماجروا مع ريح دولتنا ، وأقاموا في ظلّ دعوتنا ، واعتصموا بحبل طاعتنا ، أعزّ الله بها ذلّتهم ، ورفع بهاضعتهم (1) وجعلهم بها أرباباً في أقطار الارض وملوكا على رقاب العالمين بعد لباس الذّل و قناع الخوف، واطباق البلاء ومخالفة الاسى (2) و جهد البأس والضّر.

فظاهر عليهم لباس كرامتك ، و أنزلهم في حدائق نعمتك ، ثمّ اعرف لهم حقّ طاعتهم، و وسيلة دالّتهم ، ومائة سابقتهم ، و حرمة مناصحتهم بالاحسان اليهم، والتّوسعة عليهم ، والاثابة لمحسنهم ، والاقالة لمسيئهم اى بنیّ ثمّ عليك العامّة فاستدع رضاهما بالعدل عليها ، واستجلب مودّتها بالانصاف لها ، تحسن بذلك لربّك، وتوثق به في عين رعيّتك.

واجعل عمّال العذر وولاة الحجج ، مقدمة بين يدى عملك ، و نصفة منك لرعيّتك ، وذلك أن تأمر قاضى كلّ بلد وخيار أهل كلّ مصر أن يختار والأنفسهم رجلا تولّيه أمرهم، و تجعل العدل حاكماً بينه وبينهم ، فان أحسن حمدت ، وإن أساء عذرت.

هؤلاء عمّال العذر وولاة الحجج ، فلا يسقطن عليك مافي ذلك إذا انتشر في الأفاق ، وسبق الى الأسماع من انعقاد ألسنة المرجفين وكبت(3) قلوب الحاسدين، وإطفاء نيران الحروب ، وسلامة عواقب الامور .

ولا ينفكّن في ظلّ كرامتك نازلا ، وبعراحبلك متعلّقاً رجلان :

أحدهما كريمة من كرائم رجالات العرب، و أعلام بيوتات الشرف، له أدب

ص: 350


1- ضعة : فرود آوردن از قدر و منزلت
2- اسی وزن عصا: یعنی دارو کرد جراحت را واساء بروزن کتاب دوا ومرهم است و آسی بروزن قاضی پزشك و طبيب است
3- کبت یعنی انداخت او را برو، و باز گردانید دشمن را از خشم

فاضل، و حلم راجح.

والاٰخر له دین غیر مغمور ، و موضع غیر مدخول ، بصير بتقليب الكلام وتصريف الرّأى وأنحاء العرب ووضع الكتب ، عالم بحالات الحروب وتصاريف

الخطوب ، يضع آداباً نافعة وآثاراً باقية من محاسنك وتحسين امرك وتحيّة ذكرك، فتستشيره في حربك وتدخله في أمرك ، فرجل أصبته كذلك فهو يأوى إلى محّلتي ويرعى في خضرة جناني.

ولا تدع أن تختار لك من فقهاء البلدان وخيار الأمصار أقواماً يكونون جيرانك وسمژارك وأهل مشاورتك فيما تورد ، واصحاب مناظرتك فيما تصدر.

فسر على بركة الله أصبحك الله من عونه وتوفيقه دليلا يهدى الى الصژواب قلبك، وهادياً ينطق بالخير لسانك ، وكتب في شهر ربيع الآخر سنة سبعين و ومائة ببغداد.

ای پسرك من همانا از عون یزدانی و مدد آسمانی، بر آنحال اقبال و شیمت میمنت شب بروز بیاوردی که نصب العین تمام مردمان هستی،و روی امید همه بجانب تو است، و برای اطاعت و فرمانبرداری و تعظیم و تکریم کردن بتو پایان گیرند ، و نهایت پذیرند ، و هیچکس را در بزرگی و ریاست برتر از تو نشناسند ، صفات حسنه در پیکر تو شامل ، و اوصاف نکوهیده از وجود تو برکنار و امر جلالت و اصالت و تفوّق وتقدّم و برتری و مهتری تو چون خورشید آسمان هویدا و آشکار است .

پس بر تو باد که در حضرت باری بپرهیزکاری ، و در پیشگاه احدیّت باطاعت روی. و در کار تقوى وطاعت ، سخط و خشم مردمان را احتمال کن، ورضای ایشانرا بر خلاف این هر دو طلب مکن ، یعنی در اجرای امر حق و عدل و اقتصاد و انتقام ظالم وانتصار مظلوم و اجرای حدود الهی و طلب مرضات او و پرهیز از معاصی و مخالفت از مناهی رضای خدایرا بجوی، و بسخط مردمان و شکایت ایشان و خواهشهای بیرون از حدود خداوندی ایشان عنایت مورز .

چه خداوند عزّ وجلّ چون برای برگزیدن رضای او دیگران بر تو خشمگین

ص: 351

و کینه توز شوند، ترا از آسیب ایشان کافی باشد، لکن چون رضای دیگران جوئی ومورد سخط وغضب يزدان شوی هیچکس نتواند کفایت اینکار را کنند، و از غضب پروردگار نگاهبان شود.

و بعد از اینجمله دانسته باش که یزدانتعالی را در هر زمانی فترتی در فرستادگان اوست ، یعنی چون پیغمبری فرستدمدتی بهمانگونه و شریعت همان پیغمبر بگذرد تا پیغمبر دیگر آید تا زمان سعادت اقتران حضرت خاتم الرّسل صلى الله علیه و آله و علیهم که پس از وی پیغمبری دیگر نیامد.

و در ایام فترت بقایائی از صفوت و برگزیدگان آفریدگان و اوصیا و اولیاء او و جماعتی پوشیده و از مردمان پنهان برای نصرت حق او هستند که بدعوی خود تجدید حبل اسلام کنند، و بنصرت نمودن در امر حق به تشیید ارکان دین پردازند، و برای دین او انصار و یاوران بدست کنند، و برای اقامت عدل او اعوان و یاوران اقامت نمایند ، تا هر گونه خللرا مسدود ، وعلامات دین بهی و آئین الهی را بر پای دارند، و زمین را از لوث فتنه و فساد پاك سازند.

همانا مردم خراسان بیاوری و نصرت ما صبحگاه آوردند ، دولت ما را تقویت کردند ، ودعوت مارا اعانت و با تیغ بران معاونت نمودند ، و ما به نیروی طاعت و متابعت ایشان دفع مكاره نمودیم ، و بمناصحت و مساعدت ایشان از نازلات عظیمه بر آسودیم ، وروی آنرا از خود بگردانیدیم، و بدستیاری عزیمت ایشان حوادث روزگار و دواهی گردون دوّار را چاره سازیم، و بدور بینی و بصیرت ایشان از صدمات دهر ولطمات عصر بيا سائيم .

چون زمین را جنبشی ، وزمانه را گردشی بیرون از آمال و مقصود پدید آید، وفتنه و فسادی بادید شود ، یادشمنی نابکار آشکار ، یا کار بر رعیت دشوار و بسختی روزگار دچار شوند، اهل خراسان ستون زمین و مایه بیم و خوف دشمن پرکین ، و حصن های حصین رعیت اندوهگین هستند.

چه بسیار جنگهای بزرگ کرده اند ، و از روی دولتخواهی جان نثاری نموده اند،

ص: 352

و امتحانات داده اند و آزمایش ها دیده اند، و با ینسبب آتش فتنه ها خاموش، و اهل بدعت بيهوش ، و مردم جبّار ستمکار خوار و مخالفان دولت نگو نسار شده اند، و چندانکه باد مراد بر پرچم دولت سخت بنیادماوزان بوده و هست، بر این شیمت رفتار کرده اند، و در سایهٔ دعوت ما اقامت کرده اند و بحبل دولت و طاعت ما اعتصام یافته اند، آن حبل المتینی که خداوند تعالى بسبب میمنت آن ذلژت ایشان را بعزّت، و پستی ایشانرا برفعت مبدقّل ساخت ، و ایشانرا بدستیاری آن در اقطار زمین ارباب با تمکین فرمود .

و از آن پس که مدتها بجامه ذلتها و پوشش خوف و اطباق بلاها ، ومخالفت علاجها و داروها ، وسختى يأس وضررها اندر بوديم، مالك ازمّه امور ، وسلطان مالكر قاب جمهور شدیم.

پس تو نیز ایشانرا بجامه کرامت خویش آراسته دار ، و در بوستان های نعمت خود برخوردار فرمای، و از آن پس رعایت حقوق طاعت ایشان را منظور بدار ، وسوابق خدمت وحرمت مناصحت و دولتخواهی و خیر اندیشی ایشانرا بوفور احسان و توسعۀ معاش ایشان و پاداش نیکویان ایشان، و گذشتن از بدان و بدخواهان ایشان، تلافی نمای.

ای پسرك من چون از این جمله بپرداختی بر تو باد که بمراعات حال عامه ناس بپردازی ، و بساط عدل و انصاف بگسترانی، و خاطر ایشانرا بشمول عدل خشنود ، و مودّت ايشانرا بظهور انصاف مجذوب داری ، و پروردگار خود را در اینکار و کردار راضی ، و در حضرتش بظهور این اعمال باحسان رفته باشی، و در حفظ و حراست رعیت خود بنصرت او وثوق یابی، و در حضور خویش بتقرير عمال عذر وولاة حجج و تقدیم ایشان انصاف ایشان انصاف رعیت بجوی .

و این حال چنانست که قاضی هر شهر و برگزیدگان هر بلد را فرمان کن ، تا بمیل و سلیقه خودشان کسیرا اختیار نمایند که تولیت امور ایشانرا بدو گذاری و عدل را در میان او و ایشان حکمران سازي ، اگر نیکو رفت و نیکو رفتار نمود ترا محمدت گذارند، و اگر بد رفتار کرد تو معذور هستی، چه او را خودشان برای خودشان اختيار ، و تولیت او را از تو خواستار شده اند، معنی و مصداق عمال عذر

ص: 353

وولاة حجج این کسان باشند.

و چون کار را بر این منوال تقریر دادی ، و در آفاق انتشار گرفت و بگوشها از رسید ، السنۀ مردمان بیهوده گوی و اراجیف ایشان بر تو دراز نمیشود ، و بتو نمی چسبد ، و قلوب حاسدین پژمرده و افسرده میشود ، و آتش حرب خاموش میشود و عواقب امور بسلامت منتهی میگردد.

و همواره در ظلّ کرامت تو نازل ، و به حبل المتین معدلت تودو مرد متعلق باشند:

یکی کریمۀ از کرائم مردان عرب و اعلام بيونات شرف و خاندان شرافت که دارای ادب فاضل ، وعلم راجح ، و بردباری چون کوه گران سنگ و دین صحيح باشد.

و آندیگر مردیکه دارای دین غیر مغمور ، وموضع ومقام سالم وغير مدخول و بصير بتقليب كلام و تصریف و گردش رأی و انحاء عرب و عالم بحالات حروب، و تصاريف خطوب باشد ، آداب نافعه و آثار باقیه از محاسن تو و تحسین امروکار تو و تحیّت نام و یاد تو بر قرار دارد، پس با او در کار حرب مشورت کنی، و او را در امور خود وفيصل مهام خود اندر آوری ، پس مردی که او را باین صفت یابی در محله من مأوى کند، و در بساتین سبز و خرم من چراگاه یابد .

و هیچ از دست مگذار که از بهر تو از دانایان بلدان و برگزیدگان امصار اقوامی را اختیار نماید تا با تو مجاور و مسامر باشند، و در آنچه بر تو وارد شود با تو مشاور گردند، و در هر چه از تو صادر میشود ترا یار ومناظر شوند .

هم اکنون با برکت خدای راه برگیر، و بطرف مقصود سفر کن، خداوندت ازعون و توفیق خودش دلیلی با تو مصاحب کناد، و دل ترا براه صواب راهنمائی ، و زبان ترا در نطق بخیر گویائی دهاد، و این مکتوب در شهر ربیع الاخر سال یکصد و هفتادم هجری در بغداد مسطور افتاد .

ص: 354

مکشوف باد چنانکه سبقت گزارش یافت، موسی هادی در سال یکصد و شصت و هفتم هجری بفرمان مهدی با لشگری عظیم برای محاربت و نداد هرمز و شروین که هر دو مالك طبرستان بودند ، بجانب جرجان برفت و یزید بن مزید را بمحاصره ایشان بفرستاد، تا هنگام وفات مهدی در جرجان جای داشت ، و مهدی به آن اندیشه بود ، که موسی را از ولایت عهد خلع نماید ، و فرزند دیگرش رشید را ولایت دهد، ولا يتعهد رشید را بر موسی مقدم بگرداند، و این مطلب را بموسی پیام فرستاد وموسى پذیر فتار نشد ، و مهدی خود روی بجرجان نهاد ، و در ماسبذان پس از چند روز وفات کرد ، ووفاتش در هشتم محرم سال یکصد و شصت و نهم که آخر سال شصت و هشتم هجری و آغاز سال شصت و نهم بود ، روی داد ، و خلافت بموسی پیوست و از جرجان ببغداد آمد، و در ربیع الاول سال یکصد و هفتادم وفات کرد چنانچه بخواست خدا مذکور آید یکسال و چند ماه خلافت نمود .

و با اینصورت چگونه مهدی این مکتوب را در سال یکصد و هفتاد نگاشته و او را بخراسان مأمور ساخته است، مگر اینکه در تعیین سنه سهوی در قلم نساخ رفته باشد ، و در همان سال که از این پیش مذکور شد مهدی را بخراسان و از آنجا بجرجان مأمور ساخته، و از آن پس سفر خراسان موقوف و بجرجان روی نهاده ، تا دشمنان ایشانرا از میان برگیرد و خدای تعالی به حقایق علوم واخبار اعلم است.

همانا چون دانایان خردمند هوشیار بر این فصل بگذرند ، وترتیب این مجلس مشورت را نگران شوند، میدانند در مشاوره با عقلای قوم و دانایان عصر چه فوائد و شئونات دارد، و اگر جز این بودی خداوند تعالى عقل كل وهادى سبل وواقف برسرائر اخبار و حقایق آثار را بر این امر مأمور نمیداشت ، و چون فخر كائنات وعلّت غائی موجودات مأمور باشد دیگران با عقول ناقصه افهام رنجور چگونه معذور توانند بود و اگر معذور باشند چگونه خود را بدست دیو جهل و غرور مزدور نخواهند شمرد .

هر کس در مقام خودخواه از سلاطین کامکار نامدار روزگار ، با ارکان نامدار

ص: 355

جهان، با علما وحكما وعقلاء وعرفا تا بكدخدا ورئيس فلان ده و رعیت فلان قریه چون خواهد بامری اقدام نماید، خواه آن امر معظم باشد یا نباشد یا محل اعتنا باشد یا نباشد ، چندانکه ممکنست اگر با کسی بمشورت رود عاقبتش محمود تر است ، اگر چه طرف برابر خردسال و کم تجربه باشد.

چه بسا باشد در کلمات و بیانات او بر حسب اتفاق مطلبی کشف شود که از پیری جهاندیده نشود ، و از غلامی سیاه فایدنی مترتب گردد که از مرشد خانقاه نگردد، بجززن که بواسطه نقصان عقل و کجی استخوان و کجی سلیقت استثناء شده است با هر کس مشورت کنند منفعت یابند ، اگر طرف برابر با خردی بسیار ممتاز نباشد، و کلماتی بیرون از صواب بازگوید اقلا تذكرۀ آن موجب اجتناب از آن خواهد شد.

از آغاز جهان تمام سلاطین بزرگ جهان در امور خود بمشورت میگذرانیده اند اگر در مجاری حالات ایشان بنگرند بازدانند، چنانکه جمشید جم که از عظمای سلاطين عجم است اوقات شب و روز خود را بر چهار بهره ساخته يك قسمتش بحضور عقلا و مجالس و محاورت با علما اختصاص داشت ، انوشیروان با آن عقل و دانش اغلب اوقاتش با حکمای خردمند و وزراء ارجمند و مشاورت ایشان به پایان میرفت.

و همچنین سایر طبقات سلاطین روزگار که بجمله دارای وزیر و مؤبد و مشاور بوده اند.

سلاطین و خلفای اسلام نیز بر این و تیره بوده اند، ابوبكر وعمر وعثمان ومعاوية بن ابی سفیان و خلفای بنی امیه و بنی عباس و سایر سلاطین که بعد از زمان اسلام آمده اند، از هر طبقه و هر سلسله حتی سلاطین مغول که بر صفت دیو و غول بوده اند ، کنکاش داشته اند ، و یاسا وقانون بگذاشته اند .

امّا باید مردمی که بمشاورت حاضر میشوند، بدون غرض و طمع و بیم و خوف و با عقل و دین و علم و اصالت و نجابت و خبرت و بصیرت ، و از تواریخ

ص: 356

و تجارب روزگار و قوانین و آداب دول و ملل آگاه باشد، و خود دارای مناصب و مشاغل نباشد که در حال شور غرض و صرفه خود را بکار بیاورد، و اگر چنین باشد در آن مشاورت سودی نیست، بلکه خسارت باشد ، و اگر از روی ملاحظه و بیم سخن کنند جز خسران و زیان نمیبرند.

چنانکه از این مجلس مشاورت خلیفه مهدی عباسی با آن کثرت اقتدار و بضاعت ، و قوت و استطاعت و مكنت بسيار ، وتمكين مردم روزگار و انتساب بخلافت پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله و شجرۀ نبوت که در حقیقت دارای سلطنت و قدرت دولتی و ملّتی وظاهری و معنوی هر دو بود ، و مردمان اطاعتش را چون عبادت حضرت احدیت واجب و مخالفت اوراعین معصیت میدانسته اند.

دريك فقره انقلاب جزئی که در مردم خراسان افتاد ، و در آنزمان مملکت خراسان با آن طول و عرض و کثرت جمعیّت و سپاه نسبت بممالك عظيمه و سيعه خلیفه عباسی بچیزی شمرده نمیگشت ، و با آن عقل کامل و بذل شامل و قوت نفس و شجاعت و بسالت و جلادت و احاطتی که او را بود ، و تمام خردمندان عصر بر عقل وجمال فهم و وفور ذكاء و نهایت دهاء او اتفاق داشتند.

معذلک در این حادثۀ خراسان آنگونه مجلس بیار است ، و آنگونه اشخاص دانشمند را حاضر ساخت، سیاه و سفید و مولی و عبيد را بيك ميزان و يك نظر بديد و سخنان جمله را بشنید ، و فصول بیانات مفصله را تا آخر بگوش بسپرد ، و عقل و هوش را حکمران ساخت.

و از میانه عباس بن محمّد را حکم گردانید، و حاضران مجلس هر کس در کمال صدق و قدرت آنچه میدانست بعرض میرسانند و ملاحظه دیگرانرا نمیکرد ، مثلا فلان وزیر یا فرزند خلیفه یا خود خلیفه سخنی براند ، و رأیی بزند با ملاحظه یا فلان امیر و رئیس ملاحظه کند که مبادا من سخنی بگویم که مخالف کلام خلیفه بشود ، و در مقام ویران کردن بنیان آبرو و عزت وجان ومال و مرسوم و منال من گردد، یا خلیفه را خشم و غضب فرو گیرد و بسیاست نفی من امر فرماید، یا پسر خلیفه کینه من در دل سپارد و عاقبت کار زیانی

ص: 357

در جان و مال من در اندازد

هيچيك از این ملاحظات در کار نبوده است، و جز خیر خواهی محض ورضای خالق و آسایش خلق مقصودی نداشته اند ، و هر چه میدانسته اند بدون خوف و رجا میگفته اند ، و چون سخنان ایشان بیایان میرود و خلیفه روزگار بتوسل بعلوم باطنّیه مخزونه در فرستادن پسرش موسی مجاز میگردد ، و او را بآن سفر رهسپر میکند.

آنگونه کلمات و نصایح در رعایت مردم داری و نیکوئی باخلقو تعليم تقرير حکام و عمّال و تقوی و پرهیزکاری و عبادت و اطاعت حضرت باری آن شرح وبسط که مذکور شد ، با او میگذارد.

و این خلفا و سلاطین چندانکه بر این شیمت و آیین بوده اند ، بر تمام ملوك روی زمین فزونی داشته اند ، و مالکر قاب عالمین بوده اند ، و چون در آداب و سنن خود تغییر داده اند ، در تفوق و تقدّم و اقتدار و ارتفاع خود و مملکت خود تغییر یافته ، وجانب انکسار سپرده اند.

هم اکنون در دول معظمه روی زمین در هر دولتی کار مشورت را رواج بیشتر است ، قدرت و آبادی مملکت و بضاعت و مکنت و سرافرازی مملکت برتر است ، و هر کجا رواجش کمتر است پست تر است .

چنانکه مملکت انگلستان را که تمام امور ملکی و ملتى بتصويب عقول و آراء صحیحه عقلای نامدار مملکت ووزراء ووكلاء عاليمقدار دولت و ملت میگذرد آنگونه بضاعت و استطاعت و مكنت وقدرت و صنایع عاليه وعلوم وفنون متعالیه در حفظ نفوس و سر حدات و ثغور و ازدیاد باج و خراج و جمعیت و آبادي ممالك عدیده و شخصیّه و متصرّفه و شیوع آداب و اطوار و اخلاق انسانیّت پدیدار گردیده است که از همه حیثیت برترین ممالك روزگار ، و عبرتگاه اولوا الأبصار است، و اينروز کار هیچ مملکتی بآن آبادی و ثروت و جمعیت وصفت نیست، فاعتبروا يا اولى الأبصار .

ص: 358

بیان پاره مجالس و مکالمات مهدی خلیفه عباسی و بعضی شعراء و مغنیان عصر خویش

ابوالفرج اصفهانی در جلد سوم اغانی در ذیل احوال عطرد مینویسد که مردی جميل الوجه وخوش ساز ، و خوش آواز و نیکو صنعت ونيكورأى و نيكو مروت و فقیه و قاری قرآن بود ، و مرتجلا تغنّی مینمود ، و دولت بنی امیه را دریافت و تازمان خلافت رشید بزیست ، و در ضمن احوال او میگوید :

ابراهيم بن خالد معیطی گفت بخدمت مهدی در آمدم و از حسن ساز و نواز و سوز و گداز من در خدمتش معروض داشته بودند ، چون مرا بدید گفت حالت غناء تو وعلم تو بنوازندگی چیست؟ پس برای او از هر در بنواختم و او را مجذوب ساختم با من گفت تغنی نواقيس را قادری گفتم آری صلیبانرا نیز تغنی میکنم مهدی بخندید و نواقيس لحنی است که معبد اختراع کرده بود ، و مردم حجاز آنصوترا نواقيس نام کرده بودند ، و آواز ناقوس مشهور است و بر وزن اینشعر موزونست .

سلادار لیلی هل تبين فتنطق *** و أنّى ترّد القول بيداء سملق (1)

میگوید، چون آنجواب را بگفتم مهدی خندان و شادان گفت اینصوت را تغنی کن، ، و من از بهرش بسرودم، و در حق من بصلۀ جزیل و خلعتی گرانمایه امر کرد و رخصت انصراف بداد، و از آن پس بمن خبر دادند که مهدی فرموده بود این مغنی معیطی است و من با او انس نگیرم و بدو نیازمند نیستم تا او را بخلوت خود راه دهم ، چه با اوانس نمیجویم.

و هم در در آنکتاب مسطور است که یکی روز مهدی خلیفه برای حضور شعرا و انشاد مدایح و اشعار ایشان جلوس کرد و اجازت داد تا ایشانرا در آورند پس ایشانرا حاضر کردند بشار بن برد و اشجع نیز در میان ایشان جای داشتند ، و چنان بود که

ص: 359


1- سملق ، بروزن جعفر زمین هامون نرم است

اشجع از مضامین بشار مأخوذ میداشت، و در تعظیم و تکریم او میکوشید ، ابوالعتاهيه نیز با جماعت شعرا اندراج داشت .

میگوید چون بشار کلام ابوالعتاهیه را بشنید گفت یا أخاسلیم آیا این مرد همان کوفی مقلّب است ؟ گفتم آری، گفت خداوندش از ما جماعت که با اوئیم پاداش نیکو ندهد ، بعد از آن مهدی با ابوالعتاهیه گفت انشاد شعر کن ، چون بشار اعمی بشنید آهسته با من گفت آیا این کوفی را قبل از ما اجازت قراءت شعر نیز میدهند ، گفتم چنان است که مینگری ، پس ابوالعتاهیه این اشعار را قراءت همی نمود:

الا مالسيّدتى مالها *** ادلاً (1) فأجمل ادلالها

و إلاّ فقیم تجنّت وما *** جنيت سفى الله أطلالها

ألا إنّ جارية للامام *** قد أستكن الحبّ سر بالها

مشت بين حور قصار الخطا *** تجاذب فی المشی أکفالها

وقد أتعب الله نفسى بها *** أتعب باللوم عذالها

اشجع میگوید : بشّار چون این شعر بشنید با من گفت و يحك يا اخا سلیم ندانم از کدام امر عجب بنمایم، آیا از مشتی اشعار ابي العتاهيه، یا از تشبیه او بجاريۀ خلیفه که بگوش او میرساند، و در حضورش میخواند، و چون ابوالعتاهيه باينشعر رسید.

أتته الخلافة منقادة *** إليه تجرّر أذيالها

تا آخر آن که از این پیش در ذیل احوال مهدی بر نگاشتیم، بشار در حالتیکه از شنیدن این ابیات چنان در طرب شده که همی جنبش میکرد با من گفت ويحك يا اخابنی سلیم آیا نگران هستی که خلیفه بواسطه این اشعاریکه این مرد کوفی آورده از کثرت طرب از فراز فرش خود پرواز نگرفته باشد.

محمّد بن موسى بن حماده گوید یکی روز مهدی با ابوالعتاهيه گفت : « أنت انسان

ص: 360


1- ادلت خ ال دلالا خ ل

متحذلق معته» (1) لاجرم لفظ أبو العتاهيه ، از اینكلمات اور اکنیت شد، و بر نامش که اسماعیل بن قاسم است غلبه جست، و مردمان بجمله او را باین کنیت مذکور داشتند و درباره مردی که متحذلق است یعنی دعوی زیرکی می نماید، میگویند عتاهیه است چنانکه مردی را که طویل باشد شناجیه میگویند ، و ابوعتاهيه باسقاط الف ولام نیز استعمال میشود .

جوهری گفته «حذق» بكسر وحذاقت بفتح اول بمعنی زیر کیست ، و حذلقه وتحذلق بمعنی دعوي زيرکی نمودنست «عته» ، بفتح وضم و تعته بمعنی دل شدگی و بی عقلی است ، رجل عتاهیّه ، یعنی مردی است احمق.

و دیگر ابوخیثم عنزی حکایت کند که ابوالعتاهیه با من داستان کرد و گفت یکی روز مهدی عباسی از پی شکار سوار و مرا نیز با خود رهسپار داشت ، چون بیرون شدیم بسیاری شکار پدیدار شد ، و اصحاب مهدی در طلب صيد اسب بر جهانیدند ، مهدی نیز بطریقی دیگر جز آنراه که سوارانش پیش گرفتند روی نهاد ، و لشگریان او ملتفت نشدند ، و در طی براری و صحاری رودخانه در پیش روی ما پدید شد ، و در اینحال آسمان را ابری در نوشت و زمین را بارانی در سپرد.

سخت متحیّر و سرگردان شدیم، و ندانستیم بکدام سوی روی نهیم ، ناچار بر فراز رود بار بر آمدیم، و ملاّحی را بدیدیم که مردمان را از رودخانه میگذراند آن ملاح بجانب ما آمد تا از باران بیارامد ، از وی پرسش نمودیم تا راه را بما باز نماید.

چون حکایت ما را بشنید زبان بملامت باز گشود ، و ما را بستى رأى وعقل برشمرد، تا چرا در چنین هوائى ابرناك ومنقلب بیرون شدیم،و در طلب شکار از خون و جان خود چشم بر گرفتیم، و چندان بهر سوی شتابان شدیم و چندان بهر سوی شتابان شدیم که از مکان و مأوای خود اینچند بعید افتادیم، بر اینگونه ما را بگزند زبان و انواع نکوهشی در سپرد

ص: 361


1- معته ، وزن معظم دانای راست آفرینش، و دیوانه بی آرام و حماقت وکول

تا در کوخی یعنی کازه (1) که از نی بیای کرده بود در آورد.

و در اینوفت مهدی را چنان سردی هوا فرو گرفته بود که همی خواست روان از کالبد بگذارد ، ملاح چون آن حال را در وی مشاهدت کرد گفت آیا میخواهی ترا باینجبّه خود بپوشانم گفت آری، پس جبۀ خود را بر مهدی بیفکند ، مهدی اندك مدتي بگذرانید و بخواب اندر شد.

از آنطرف غلامان و اصحاب مهدی در پژوهش حال او بر آمدند و نشانش را از پی برشدند تا بدانجا پیوستند، چون ملاح کثرت آن جماعت را بدید بدانست خلیفه روزگار را بزیر جبّه اندر دارد سخت بهراسید و بگریخت ، غلامان بشتافتند و آن جبه را از روی مهدی بیکسوی بیفکندند، و پوششهای خز و دیبا و وشی برافکندند

چون مهدی سر از خواب برگرفت با من گفت و يحك ملاّح چكرد؟ همانا سوگند با خدای حقش برما واجب گشت ، عرض کردم قسم بخدای از بیم آن مخاطبات قبیحه که با ما نمود فرار کرد، مهدی گفت إنا لله سوگند بخداوند میخواستم او را از مال جهان بی نیاز کنم، مگر ما را بچه چیز مخاطب داشت، سوگند با خدای ما مستحق بودیم که از آن قبیح ترخطاب بینیم ، ترا بجان خودم قسم میدهم که البته مرا هجو کن، گفتم ای امیرالمؤمنین چگونه نفس من رضا میدهد که تراهجا نمایم، گفت سوگند، با خدای چنین کن، چه من مردی سست رأی و بشکار حریص هستم، پس این شعر را بگفتم :

يالا بس الوشي علي ثوبه *** ما أقبح الأشيب في الرّاح (2)

گفت : ترا به زندگانی من قسم است که بر این بیفزای گفتم:

ص: 362


1- کاز ، فارسی است، و آن خانه باشد از علف ونی، و یا خانه که زیر زمین برای گوسفندان و غیره سازند، و بعضی گویند صومعه باشد که سرکوه ساخته باشند
2- وشى ، رنك ونقش و نگار کردن جامه

لوشئت ايضاً جلت في خامة *** وفى و شاحين وأوضاح (1)

گفت : وای بر تو این معنی زشتی است و مردمان از توروایت خواهند کرد ، و من خود را اهل و شایسته آن میدانم، بر این فزودن بگیر، گفتم میترسم بخشم اندر شوی ، گفت : لا والله ، پس گفتم.

كم من عظيم القدر في نفسه *** قد نام في جبّة ملاّح

گفت معنی بدی است لعنت خدای بر تو باد ، پس برخاستیم و سوار کشتیم و بمكان خود بازگشتیم.

و نیز در آن کتاب از یحیی بن ربیع گفت وقتی ابوعبیدالله بخدمت مهدی خلیفه در آمد و چون از وی داستانی به آستانش معروض و اورا بروی آشفته داشته بودند ، مهدی چون چشم بدو برگشود سخت خشمگین شد و او را به دشنام فرو گرفت ، و از کمال غیظ فرمان داد تا پای ابو عبید الله را بگرفتند و کشانکشان زندانش در کشیدند، و از آن پس مهدی مدتی دراز در اندیشه سر فرو داشت، و چون نیران غضبش فرو کشیدن گرفت ، ابو العتاهیه این شعر را بدو قرائت نمود :

أرى الدّنيا لمن هي في يديه *** عذاباً كلّما كثرت لديه

تهين المكرمين لها بضرّ *** وتكرم كلّ من كانت عليه

إذا استغنيت عن شيء فدعه *** و خذما أنت محتاج اليه

میگوید هر کس را مال و منال اینسرای و بال و سراچۀ بلیت اتصال بیشتر بچنگال است ، عذاب و نکالش فزونتر باشد ، آنانکه ایندنیا را عزیز و گرامی گیرند دنیا ایشان را خوار کند، و هر کس دنیا را خوار شمارد دنیایش گرامی بدارد پس بهتر و بسلامت نزدیکتر آنست که هر کس در اینسرای ایرمان روزی چند ميهمانست چندانکه نیازمند است و بیرون از آن نتواند زندگانی نمود از اشیاء

ص: 363


1- وشاح ، بكسر واو وضم واو دورشته است از مروارید و جواهر که بطریق چپ و راست بگردن می آویزند، و وصف میکنند زن باريك میانه را بوشاح ، واوضاح جمع وضح : پیرایه ایست از نقره و روشنی و سفیدی صبح و سفیدی پیشانی و خلخال را وضح گویند

عاریتی آن برگیرد ، و چون بی نیاز باشد بجای بگذارد و زحمت وعذاب حفظ و آفات آنرا بر خویش نسپارد.

مهدی چون این کلمات را بشنید بخندید و با ابوالعتاهیه گفت نیکو گفتی.

اینوقت ابو العتاهیه بپای شد و گفت سوگند با خدایای امیرالمؤمنین هیچکس را ندیده ام که از اینشخص که در اینساعت پایش را بگرفتند و بزندان کشیدند، یعنی ابو عبیدالله وزیر در اکرام دنیا و صیانت آن و حرص بر آن سخت تر باشد، همانا ساعتی پیش من به حضرت امیرالمؤمنین در آمدم او نیز اندرشد گاهی که از تمام مردمان عزیز تر بود ، و زمانی بر نیامد و من از این مجلس بیرون نشده بودم که او را از تمام کسان خوارتر نگریستم و اگر بمتاع و منال اینجهان به آنچه که اوراکافی میبایست راضی و قانع میگشت حالش همواره بر یکسان میگذشت ، و هیچ تفاوتی و فراز و نشیبی ظاهر نمیگشت.

مهدی از سخنان ابو العتاهیه خندان شد و أبو عبیدالله را احضار نمود و از وی شد ، از اینروی همواره ابو عبید الله متشکر این احسان و متذکر نیکوکاری ابو العتاهيه بود.

و دیگر أبوغزيّه قاضی مدینه روایت کند که اسحاق بن عزيز عاشق عبّاده بود ، و این عباده کنیز کی مهلبیه است و بخیزران زوجه مهدی پیوسته بود، یکی روز اسحاق سوار شد و عبد الله بن مصعب نیز در صحبت او اراده خدمت مهدی را داشتند ، در طی راه عباده را بدیدند اسحاق با عبدالله گفت ای ابوبكر اينك عبّاده است که مانند سر و آزاده است ، پس مرکب خود را رهوار داشت چندانکه بر عباده پیشی گرفت و دیده بدیدارش روشن ساخت ، و عبدالله بن مصعب از کردار او در عجب می بود.

و همچنان برفتند تا بخدمت مهدی پیوستند ، عبدالله بن مصعب داستان عشق وعاشقى اسحاق و کردار و گفتار او را بعرض رسانید ، مهدی گفت ای اسحاق من عبّاده را از بهر تو خریداری میکنم ، آنگاه نزد خیزران شد و عبّاده مهلبیّه را

ص: 364

بخواند و پنجاه هزار درهم در بهای آن گوهر با صفا بخيزران بداد ، خيزران گفت ای امیرالمؤمنین اگر عباده را برای خویشتن خواهی خداوند او را فدای تو نگرداند، کنایت از اینکه چندان در خدمت تو بماند و تو با او لذت برانی که پیر شود و فدای تو گردد ، و اينك از تو باشد ، مهدی فرمود همیخواهم او را با اسحاق بن عزيز بگذارم .

چون عباده این سخن را بشنید از دو چشم شهلا قطرات اشك بر چهره گلگون روان داشت ، و عرض کرد میخواهی اسحاق بن عزیز را بر من برگزیده داری ، و خیزران را که بمنزلۀ دست و پای و زبان من در تمامت حوائج من است از من دور فرمائی.

خیزران در اینحال با عباده گفت چه چیزت میگریاند سوگند باخدای ، پسر عزیز بتو دست نخواهد یافت آیا او را این مقام و منزلت حاصل شده است که بکنیزکان مردمان اظهار تعشق نماید.

مهدی چون این حالرا بدید بیرون شد و اسحاق را از آنداستان خبر داد و فرمود من در بهای عباده پنجاه هزار درهم عطا میکردم هم اکنون این دراهم را باتو میدهم ، و بفرمود تا بدو دادند، اسحاق در عوض آن گوهر بی بها آندراهم معدودرا بگرفت و خاموش شد ابوالعتاهیه چون بر اینحکایت واقف شدا ينشعر را در سرزنش اسحاق بگفت:

من صدق الحبّ لأحبابه *** فانّ حب ّابن عزيز غرور

أنساه عبّادة ذات الهوى *** و أذهب الحبّ الّذی فی الضمير

خمسون ألفاً كلها راجح *** حسناً لها في كلّ كيس صرير

اگر محبت دیگر مردمان با محبوب خود از روی صداقت و حقیقت است اما دوستی پسر عزیز از روی کذب و غرور است، چنانکه پنجاه هزار در هم سنگین وزن را چون بدو دادند عشق دیدار عباده و حسن روی مهوش او را از خاطرش بر زدود و او را بآندراهم بفروخت.

ص: 365

و دیگر ابو العتاهیه حکایت کند که وقتی دختری از مهدی وفات کرد و مهدی در هجران او چندان اندوهناك شد که از خوردن و آشامیدن محروم شد ، و من شعری چند در تسلیت و تسکین او بگفتم.

و چون در خدمتش رسیدم او را خندان و آسوده خاطر و مشغول خوردن طعام دیدم که همیگفت ناچار بر آنچه چاره در آن نیست شکیبائی بیاید نمود و اگر بر آنکسان که از دست بیرون و از نظر ما مفقود میشوند تسلّی جوئیم باری آنکسان که بمرك ما و فقدان ما دچار آیند تسلی خواهند گرفت ، و روز و شب بر هیچ چیز نگذرند مگر آنکه او را فرسوده و کهنه گردانند.

چون اینکلمات حکمت آیا ترا از مهدی شنیدم گفتم ای امیر المؤمنين آیا اجازت میفرمائی شعری بعرض رسانم ؟ فرمود باز گوی ، پس این شعر را بخواندم

ما للجديدين لا يبلى اختلافهما *** و كلُّ غضّ جديد فيهما بال (1)

یا من سلاعن حبیب بعد ميتته *** كم بعد موتك ايضاً عنك من سال (2)

کأنّ کلّ نعیم أنت ذائقه *** من لذة العیش یحکی لعمة الاٰل (3)

لا تلعبن بك الدّنيا و أنت ترى *** ما شئت من عبر فيها وأمثال

ما حيلة الموت إلاّ كلّ صالحة *** و أولا فما حيلة فيه لمحتال

کنایت از اینکه بنائی است که البته خلل خواهد یافت، هیچکس را بجز ذات خداوند ذوالجلال امید بقای در این سرای فنا نیست ، و هر کس در مرگ حبيبي تسلیت نیابد پس از مرگ خودش بسا کسان که گریبان چاک نمایند ، وپس از روزی چندش از یاد بسپارند و بر خاکش بگذرند و نامش بر زبان نگذارند، پس بیایست دل از دنیا و متاع دنیا و بقای دنیا برکند و همواره مترصد مرگ و ترك دوستان و معاشران و اموال و مخلفات بنشست ، و فریب دنیای ختّار را

ص: 366


1- غض بفتح اول تازه زائیده شده
2- سلا ، یعنی فراموش کرد و خردمند و بیغم شد
3- آل سراب است که آنرا آبنما گویند

نخورد و چشم دور بین و گوش بر کشود و بر اقبال و ادبار روزگار خرسند واندوهمند بنشست که اگر ایندهر خونخوار و زمین خون او بار (1) راز بر گشاید.

کنارش پر از تاجداران بود *** برش پرز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش *** پراز خوبرخ چاک پیراهنش

مهدی چون این اشعار عبرت آثار را بشنید گفت ويحك نيكو گفتی و آنچه مرا در دل و جان بود ظاهر ساختی و موعظت کردی و مختصر آوردی، پس از آن فرمان داد تا در ازاء هر بیتی هزار درهم بمن عطا کردند.

و نیز در اغانی در ذیل عبدالله بن عاصم ملقب و مشهور باحوص شاعر مسطور است که عبدالاعلی بن عبدالله بن محمد بن صفوان جمحمی گفت: دینی برگردن داشتم و برای ادای آن بلشکر گاه مهدی رفتم، یکی روز مهدی بر نشست و ابوعبیدالله وزیر و عمر و بن بزيع در یمین و یسارش و من از دنبالش سوار بودیم، و در موکب او راه میسپردیم، و من در اینوقت بریا بوئی کند راه بر نشسته بودم ، در اینحال مهدی فرمود کدام شعر از اشعار یکه مردم عرب گفته اند و بعشق وعاشقی و تشبيب متضمن است برتر است؟ ابو عبید الله گفت اینشعر امرء القیس است :

و ماذرفت عيناك الاّ لتضربي *** بسهميك في اعشار قلب مقتّل

مهدی فرمود امرء القيس اعرابی قح است و شعرش ساده و خالص است ،عمر بن بزیع گفت ای امیر المؤمنين اينشعر كثير غرّه است:

اريد لانسى ذكرها فكأنمّا *** تمثل لى ليلى بكلّ سبيل

مهدی گفت اینشعر رار تبتی عالی نیست زیرا که در مقام عشق و محبت ازچه روی باشد که خواهد یا دلیلی را از خاطر بسترد تا در هر راه در نظرش متمئّل

ص: 367


1- اوبار بروزن افسار چیز بکلو فرو برنده و بلع کننده و هر جانوری که جانور زنده را فرو برد

گردد.

چون این سخنانرا بشنیدم گفتم ای امیرالمؤمنین مقصود تو نزد من است فدایت شوم ، فرمود بمن پیوسته شو ، گفتم با این مرکب کند قدم که مرا است نمیتوانم بتو پیوسته گردم ، مهدی گفت او را بر مرکبی بر نشانید با خود گفتم این اول فتح و فیروزیست ، پس مرا بر چارپائی راهوار بر نشانیدند و بمهدی ملحق شدم، فرمود چه چیز داري؟ عرض کردم اینشعر احوص شاعر شامل مقصود است :

إذا قلت إني مشعف بلقائها *** فحمّ التّلاقي بيننا زادني سقماً (1)

مهدی فرمود سوگند با خدای خوب گفته است، آنگاه بفرمود تا آنچه دین بر گردن داشتم بدادند، و از این پیش حکایتی باین تقریب مسطور شد.

و دیگر در کتاب اغانی در ذیل احوال ابی سعید معنی شاعر مسطور است که اسحاق گفت روزی مهدی با ابو سعید گفت که اینشعر را از بهرش تغنی نماید :

لقد طفت سبعاً قلت لمّا قضيتها *** ألاليت هذا لاعلىّ ولاليا

ابوسعید از بهرش نسرود و امساك نمود، زيرا كه ناسك شده و از این تغنّی وسرود دست باز کشیده ، مهدی با اوچنان از راه رفق و ملایمت و ملاطفت درآمد و او را بخویش نزديك ساخت که مکر بسرایدا ، ابو سعید گفت ای امیرالمؤمنین اگر خواهی از این نیکتر تغنی کنم ، مهدی گفت تو خود دانی ، پس گفت :

إنّ هذا الطويل من آل حفص *** نشر المجد بعد ما كان ماتا

و بناه على أساس وثيق *** وعماد قد اُثبتت اثباتاً

مثل ما قد بنى له أو لوه *** و كذا يشبه البناة البناتا

و این شعر و غنا از ابو سعید است ، و سخت نیکو است ، مهدی چون بشنید گفت ای ابوسعید نیکو خواندی هم اکنون شعر مذکور «لقد طفت» را برای من تغنی بکن ، گفت از آن بهتر بخوانم، گفت باختيار تست ، پس گفت:

قدم الطويل فأشرقت و استبشرت *** أرض الحجاز و بان في الاشجار

ص: 368


1- شعف کسی است که رسیده است دوستی بر دل او

إنّ الطويل من آل حفص فاعلموا *** ساد الحضور وساد في الأسفار

در اینشعر وتغنی نیز نیکوسرود مهدی فرمود «لقد طفت » را برای من فرد خوان ، گفت آیا نمیخواهی از آن بهتر از بهرت سرودن گیرم، گفت تغنی کن، پس اینشعر را بخواند :

أيّها السّائل الّذى يخبط الارض *** دع النّاس أجمعين وراكا

وائت هذا الطّويل من آل حفص *** إن تخوّفت عيلة أو هلاكاً

در این تغنی نیز نهایت حسن سرود، و استادی بکار برد، مهدی همچنان گفت «لقد طفت سبعاً» را بخوان، همانا در این جمله اشعار که تغنی کردی نیکو بسرودی، لیکن مادوست میداریم آنچه را که خود بفرمودیم برای ما سرود نمائی.

اینوقت ابوسعید گفت ای امیرالمؤمنین راهی باین امر نیست، زیرا که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله و سلّم را در خواب بدیدم و بدست مبارکش چیزی بود که ندانستم چیست و آنرا بلند ساخت تا مرا بآن مضروب دارد، و همی فرمود ای ابوسعید «لقد طفت سبعاً لقد طفت سبعاً سبعاً طفت ما صنعت بامتّى فى هذا الصّوت» ترا با اينصوت چکار و با امت من چه میسازی ؟ عرض کردم پدرم و مادرم فدای تو باد سوگند بآنکس که ترا بحق برانگیخت و به نبوت برگزید هرگز باین آواز تغنّی نخواهم کرد، اینوقت دست مبارکش را برگردانید و فرمود خدای ترا معفوّ بدارد ، پس از آن از خواب بیدار شدم و من هرگز آن عهدیرا که در عالم خواب با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله نهاده ام در بیداری دیگرگون نکنم.

مهدی بگریست و گفت ای ابوسعید نیکو گفتی خداوندت احسان فرماید ، هیچوقت باین تغنی عود مکن، آنگاه با او انعام و اکرام ورزید و خلعت بداد، و بفرمود تا او را بحجاز باز گردانند. این هنگام ابوسعید گفت ای امیر المؤمنين لکن اینصوت را از منّه جاریه برامکه بشنو.

ابوالفرج میگوید گمان میبرم که هر کس این حکایت را بمهدی نسبت داده است بغلط رفته است زیرا که منّه جاریه بر امکه در زمان مهدی نبوده بلکه در

ص: 369

ایام خلافت رشید ببالید و در میان مردمان شناسا گردید .

و دیگر در اغانی در ذیل احوال فليح مغنى مسطور است که فضل بن ربیع روایت نمود که مهدی از پس پرده می نشست و سر و دگران و نوازندگان بجمله حاضر میشدند و مینواختند و میسرودند ، لكن بدیدار مهدی برخوردار نمیشدند، و پرده در میان ایشان و مهدی حاجز و حایل بود چنانکه ابو جعفر منصور را نیز عادت بر این منوال بود.

اما فليح بن أبي العوراء که از جمله سر و دگران خاص دولت بنی عباس و دارای امتیاز و اختصاص بود، مقام و منزلتی یافت که بدون حجاب از دیدار مهدی کامیاب و مفتخر میگشت، ودیگر مغنیّان در مجلس خاص حاضر میشدند و از آنسوی پرده مینشستند و مینواختند، و روی مهدیرا نمیدیدند .

و سبب اینحال این بود که عبدالله بن مصعب زبیری از اشعار خود که در مدایح مهدی انشاد گرد فلیح بدو عرضه میداد و در آن تغنی مینمود، وقتی ایندو شعر را در ضمن آنها بخواند :

يا أمين الاله في الشّرق والغرب *** على الخلق وابن عمّ الرّسول

مجلساً بالعشىّ عندك فى الميدان *** أبغى والاذن لي في الوصول

و در اینشعر تقاضای آنرا نمود که اجازت یا بدتا بمحضر خلیفه زمان حاضر باشد و باین شرافت نایل گردد ، فلیح ایند و شعر را در خدمت خلیفه بسرود ، مهدی بافضل گفت مسئول عبد الله بن مصعب را با جابت مقرون دار و گاهیکه اهل و موالی من در مجلس انس من در حضور من حاضر میشوند او را نیز بادراك مجلس خاص اختصاص بده، بلکه بر مقام و منزلت رفعتش بیفزای، وراویه او فلیح را با او درون پرده در آر

فضل بموجب امر مهدی هر دو تن را درون پرده اندر آورد، و فلیح اول مغنی بود که روی و چهره مهدی را در آنگونه مجلس معاینه کرد.

و دیگر در اغانی از ابوسلمه غفاری از پدرش مرویست که گفت باجماعتی از مردم مدینه بخدمت مهدی در آمدیم، یوسف بن موهب نیز در جمله وافدین بود،

ص: 370

و این یوسف در شمار رجال بنی هاشم از بنی نوفل میرفت ، ابراهيم بن على شاعر معروف بابن هرمه نیز با ما مصاحبت داشت.

یکی روز بردکانی که برای مسجدی آماده و غیر مسقّف بود در لشکرگاه مهدی نشسته بودیم، ووزراء و بزرگان در گاه سلطانرا نگران همیشدیم، و ایشان نیز ما را میشناختند و در برابر ما مردی شکرینه بر طبق نهاده میفروخت ، روزی زمستانی و سخت سرد بود، و آنمرد با طبری بر آن میزد و پاره چند بهر سوی پریدن گرفت.

ابن هرمه روی با ما آورد و با یوسف گفت ای پسرعم رسولخدای آیا درهمی با خود داری تا از این شکرینه بخوریم، گفت کدام وقت معهود تو بوده است که من حمل دراهم نمایم، من گفتم با من هست ، پس در همی سبك بدو بدادم و این هرمه از آنحلوا مقداری کثیر بخرید و باز شد، و خودش به تنهائی مضع همی نمود، و با ما حدیث براند و بخندید .

در این اثنا موكب ابی عبیدالله وزیر با یعقوب بن داود بر ما برگذشت ، و آنمرد شکرینه فروش دیگرباره مطرقه را بیاورد تا بر آن بر زند ما گفتیم خداوندت بکشد، بزرگان و اصحاب ایشان روی بما آورند و این طبق شکرینه را در حضور ما بینند و گمان برند که ما با تو میخوریم.

ابن هرمه گفت سوگند باخدای ای پسرعم رسولخدای هیچکس در ستاریت بر اصحاب خود و تقلید بلیت از تو شایسته نیست، این طبق را نزديك خودت بگذار تا این گمان نبرند، گفت دور شو که خداوندت نکوهیده بگرداند ، گفت پس توای پسر ابوذر غفاری سزاوار اینکاری.

ابو سلمه آشفته شد و گفت من میدانم که باین امر مبتلا نمیشود مگر فلان، و خود را بدشنامی چند در سپرد ، پس از آن طبق را بدست خود برگرفت و حمل نمود ، واهل آن موکب را بدان هیئت ملاقات نمود ، و هر کس میگذشت اور ابدان حال مینگریست ، و با او بمزاح سخن میراند تا تمام آنقوم بگذشتند و او را بدانصورت

ص: 371

در نوشتند.

در عقد الفريد مسطور است که این هرمه در خوردن شراب ناب بیتاب بود ، همواره باده ارغوانی بنوشیدی ، و از امیران مدینه حد شرب خمر بچشیدی، چون اینکار مکرر شد و امر بروی دشوار گشت ، روی بخدمت مهدی آورد و قصیده خودرا که اینشعر در آنجمله است بعرض رسانید.

له لحظات في خفاء سريره *** إذا كرها منها عقاب ونائل

لهم طينة بيضاء من آل هاشم *** إذا اسودّ من لوم التّراب القبائل

إذا ما أتى شيئاً مضى كالّذي أتى *** وإن قال إنّی فاعل فهو فاعل

مهدی از شنیدن این اشعار آبدار و مضامین بلاغت آثار بعجب اندر شد، و با کمال رغبت گفت حاجت خود باز گوی، ابن هر مه گفت بعامل مدینه فرمان بده تا مرا بخوردن شراب حدثزند، مهدی فرمود وای بر تو چگونه بچنین کار امر میکنم اگر از من خواستار شوی که عامل مدینه را معزول و ترا در مکان او منصوب نمایم ، اجابت میکنم.

گفت ای امیرالمؤمنین اگر امیر مدینه را عزل و مرا بامارت مدينه مقرر فرمائی آیا جز این خواهد بود که مرا بواسطۀ شرب خمر عزل و دیگریرا نصب خواهی فرمود ، مهدی گفت چنین است ، گفت در اینحال من بحال نخستین خود خواهم بود، یعنی شراب میخورم و حد بر من جاری میکنند.

مهدی روی با وزرای خود آورد و گفت در این مسئلت ابن هرمه چگوئید و شما را در اینکار چه تدبیر است؟ گفتند ای امیرالمؤمنین چیزیرا از ما میطلبد که راهی بآن نیست چه میخواهد حدی از حدود واجب خدائيرا اسقاط نماید .

مهدی گفت چون شما از تدبیر اینکار عاجز ماندید من برای او چارۀ بدست آوردم، بعامل مدینه مینویسد هر کس این هر مه را در حال مستی نزد تو آور دهشتاد تازیانه که حدّ شرب خمر است بر این هرمه فرود بیاور ، و نیز آنکس را که ابن هرمه را نزد تو بیاورده است یکصد تازیانه بزن.

ص: 372

پس مکتوبی با نمضمون بعامل مدینه بنوشتند، و این هدمه بگرفت و بمدينه برفت ، و بعامل بداد و از آن پس هر وقت این هرمه در حال مستی در کوی و برزن مدینه میگذشت میگفت کدام کس صدرا بهشتاد خریدار است ، کنایت از اینکه کدامکس مرا نزد عامل مدینه میبرد تا خودش یکصد تازیانه بخورد و مرا بهشتاد تازیانه مبتلا سازد.

راقم حروف گوید: ندانیم این تدبیر و حیلت که خلیفه روزگار در اسقاط حد شرب خمر نمود برچه مأخذ است این نیز لازم نبود زیرا که «النّاس علی دین ملوكهم» و از این پیش در ذیل احوال ابی جعفر منصور حکایتی باین نمط با این هرمه مسطور شد، و چنان مینماید که در زمان مهدی مقرون صحت باشد، چه منصور در رعایت حدود إلهيّه دقيق بود، و از فسق و فجور مهجور تر میزیست، و علاوه بر این اکثر آن گزارش در زمان او روی داده ، و ابن هرمه بآن تدبیر از اجرای حدّ آسوده زیسته بود، این تفکّر و تحیّر مهدی و وزرای او و این حیلت گری مجدّد از چه بود، بر همان سیره و نسق که منصور نهاده بود رفتار میشد ، و مهدی همانرا امضا مینمود.

و دیگر در جلد پنجم اغانی از ابو اسحاق ابراهیم بن مهدی از سعید راویه و ابوایاد مؤدب که مؤدّب ابراهیم و پس از روی مودب معتصم گردید و روزگاری فراوان دریافت و جماعت دیگر مرویست که گفتند: در سرای امیرالمؤمنین مهدی در عیسا باد حضور داشتیم، در این وقت جمعی از راویان و آنانکه با ایام و آداب و اشعار و لغات عرب عالم بودند اجتماع کرده بودند .

در اینحال یکتن از اعوان حاجب بار نمودار شد، و مفضل ضبّی راویه را احضار کرد، و مدتی بر نیامد که آنخادم با مفضل و حماد از خدمت خلیفه بیرون آمدند، و از چهره حماد آثار اندوه و انکسار ، و از دیدار مفضل نشان سرور و نشاط نمودار بود.

و از آن پس حسین خادم با ایشان بیامد و صدا بر کشید و گفت ای جماعتی

ص: 373

که از علمای روزگار حاضر هستید، همانا امير المؤمنين شمارا آگاهی میسپارد و میفرماید که حماد شاعر را بواسطه جودت شعر بیست هزار درهم عطا کردیم، و روایت او را در اشعار مردمان باطل فرمودیم، چه حماد شعري چند در اشعار مردمان روایت و زیادت کند که از ایشان نیست، و مفضل را پنجاه هزار درهم صله بداد ، چه در روایت خود بصدق و صحت اندر است، از این پس هر کس از شما بخواهد شعر جيد محدث بشنود بیاید از حماد استماع نماید، و هر کس بخواهد روایت اشعار یکه مقرون بصحت باشد بشنود و نسبتش بصدق باشد ، از مفضل اخذ نماید.

ما از سبب وكيفيت اینحال بپرسیدیم گفتند چون مهدی مفضل را تنها احضار کرد فرمود نگران شده ام که زهیر بن ابی سلمی این قصیدۀ خود را با ينشعر افتتاح کرده است (دع ذا وعدّ القول فی هرم) و حال اینکه قولی و سخنی پیش از آن تقدم نگرفته بود که بگوید این سخن را بگذار، و سخن در پیری بسیار آنچه سخن بوده است که خویشتن را بترك آن امر کرده است .

مفضل گفت ای امیر المؤمنین در این معنی و علت اینکلام چیزی نشنیده ام که بعرض برسانم مگر اینکه گمان میکنم که زهیر در آنحال بوده است که برای گفتن کلمه ای تفکر میکرده است یا با ندیشه گفتن شعری بوده است در اینحال از آنخیال بمدح پیری عدول کرده است و گفته است اینسخن با این اندیشه انشارا بگذار و سخن در پیری بسنج ، یا اینکه در امورات خود متفکر بوده است و بيك ناگاه از آنخیال منصرف شده و گفته است (دع ذا یعنى دع ما أنت فيه من الفكر وعدّ القول فى هرم).

مهدی دیگر سخن نکرد، و حماد را احضار نمود و آنگونه که از مفضل بپرسید از حماد سؤال فرمود ، حماد گفت ای امیرالمؤمنین زهیر نه چنین گفته است گفت پس چه گفته است ؟ حماد اینشعر بخواند :

لمن الديار بقنّة الحجر *** أقوين من حجج ومن دهر

ص: 374

قفر بمندفع النجائب من *** صعری إلاف الضّئال و الدّر

دع ذاوعدّ القول في هرم *** خير الكهول وسيّد الحضر

چون مهدی این اشعار را بشنید چندی سر بزیر افکند و خاموش ببود، آنگاه روی باحمّاد آورد و گفت خبری از تو با امیر المؤمنین پیوسته است که از سوگند دادن تو بر صدق يا كذب آن ناچار است ، آنگاه حماد را بسوگند بیعت و هر گونه سوگندی سخت قسم بداد که از هر چه از وی پرسش کند، بگوید حماد بآن سوگندها که اسباب وثوق مهدی بود قسم یاد کرد.

اینوقت مهدی گفت از حال این ابیات و آنکس که بر افزوده است بصداقت بازگوی ، حماد اقرار کرد که این شعر را خودش گفته و بر آنقصیده بیفزوده است از اینروی خلیفه در حق حماد و مفضل بدانگونه حکم براند تا مردمان رجال ایشان آگاه شوند .

راقم حروف گوید : چون در این مسائل بنگرند حالت اطلاع و احاطه خلفای روزگار را بر علم ادبیه و ترتیب و تشویق ایشانرا معلوم میدارند.

و دیگر در جلد ششم اغانی در ذیل احوال عبد الله بن وهب معروف بسياط مغنی که استاد ابن جامع و ابراهیم موصلی است، مذکور است ، که یکی روز مهدی عباسی در حالیکه مشغول شرب خمر بود باسلام ابرش گفت : سیاط و عقاب و حبال را حاضر ساز ، حاضران این کلمات را بمعنی آنکه تازیانه و غیر آنست حمل کردند و سخت بترسیدند و بجمله گمان بردند که مهدی همیخواهد تمام ایشان یا بعضی از ایشانرا در معرض عقاب و نکال در آورد.

چندی بر نیامد که سیاط مغنی و عقاب مدنی که در مورد عذاب افتاد با حبال زامر را حاضر ساختند، اهل مجلس چون ایشانرا بدیدند از آنوحشت و دهشت بیرون آمدند، و همی بدشنام ایشان لب کشادند که چرا باید این نام و لقب برخود گذارند تا موجب بیمناکی شنوندگان گردد، و مهدی همی بخندید.

و دیگر در آنکتاب و تاریخ کبیر طبری مسطور است که اصمعی حکایت کند

ص: 375

که حکم الوادی را که از نوازندگان نامدار روزگار است در آن هنگام که مهدى بجانب بيت المقدس راه میسپرد نگران شدم که حکم السوادی در طیّ طريق بدو باز خورد و دف خود را بر گرفت و همی بر نواخت و او را موئی چند بر سر و کوتاه بود و گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای منم که میگویم:

و متى تخرج العراوس *** فقد طال حبسها

قددنا الصبح أو بدا *** وهى لم تقض لبسها

این عروس ملوس کدام وقت از خلوتگاه ناز بیرون میشود ، و دیده عشاق را از انتظار بیرون میآورد ، همانا طول کشید بیرون نیامدن او، و بسیار شد درنك او، و فراوان گشت انتظار ناظران.

حارسان و كشيك چيان بدو بتاختند تا مطرود و ممنوع دارند ، مهدی گفت دست از او بدارید و گفت وی کیست عرض کردند حکم الوادی است، مهدی بدو احسان کرد وبصله و جایزه برخوار دار کرد.

و نیز در اغانی مسطور است که علی بن احمد باهلی گفت از مصعب بن عبدالله شنیدم میگفت در خدمت مهدی معروض افتاد که این جامع و موصلی نزد موسی هادی میروند ، فرمان کرد تا هر دو تن را حاضر ساختند، و بفرمود تا موصلی را سخت بزدند و بنگالی سخت دچار ساختند ، این جامع چون اینحال و این اطعام ناگوار را بدید بمهدی گفت بر مادرم ترحم کن ، مهدی بروی رقت گرفت و گفت خداوندت قبیح بگرداند که مردی از قریش باشی و سرود گری کنی و او را مطرود فرمود، و چون موسی بخلافت بنشست او را حاضر ساخت و گفت جز تو هیچکس اینکار را نمیکند.

و دیگر در جلد هفتم اغانی در ذیل احوال سیّد حمیری مسطور است که چونمهدی عباسی برای دو پسرش موسی هادی و هارون الرشید بیعت گرفت سیدّ اینشعر را قرائت کرد:

ص: 376

ما بال مجرى دمعك السّاجم *** أمن قذى بات بها لازم (1)

أم من هوى أنت له ساهر *** صبابة من قلبك الهائم

آليت لا أمدح ذائائل *** من معشر غیر بنی هاشم

أولتهم عندى يد المصطفى *** ذى الفضل و المنّ أبي القاسم

جزاؤها حفظ أبي جعفر *** خلیفة الرَّحمن و القائم

وللرّشید الرابع المرتضی *** مقنرض من حقّة اللازم

ملکهم خمسون معدودة *** برغم أنف الحاسد الرّاغم

لیس علینا ما بقوا غیرهم *** فی هذه الامة من حاکم

حتّی یردُوها إلی هابط *** علیه عیسی منهم ناجم

و دیگر در مجلد هشتم اغانی مسطور است که ابو غزينة الانصاری گفت : در پیشگاه مهدی حاضر بودم در این اثنا حاجب مهدی بیرون آمد و گفت ابن دأب در کجا است، گفت اينك در اینجا حاضرم، گفت اندر آی ، پس بمجلس مهدی برفت و بیرون آمد و بنشست ، گفتم یا ابن دأب در میان تو و امیر المؤمنین چه بگذشت، گفت با من فرمود شعری چند از اشعر شعرای که عرب گفته است برای من بخوان، بدان اراده شدم که شعر صاحب توابی صرمه انصاری که در این جمله اینشعر را گفته است قرائت نمایم :

لنا صور یؤل الحقّ فیها *** وأخلاق يسودبها الفقير

و نصح للعشيرة حيث كانت *** إذا ملئت من العشق الصدور

وعلم لا يصوب الجهل فيه *** و إطعام إذا قحط الصّبير

بذات يد على ما كان فيها *** يجود به قليل أو كثير

اما از قراءت انصراف جستم و عرض کردم أشعر و أرفع شعری که عرب گفته است اینشعر شمّاخ است :

ص: 377


1- قذى : چرك کردن و آب از چشم ریختن

و أشعث قدقدّ السّقار قميصه *** يجر شواء بالعصاغير منضج (1)

دعوت إلى ما نابني فأجابني *** كريم من الفتيان غير مزلّج

فتى يملاءِ الشيزي ويروى سنانه *** ويضرب في رأس الكمي المذحج

فتى ليس بالراضى بأدنى معيشة *** ولافي بيوت الحیّ بالمتولج (2)

مهدی چون این اشعار را بشنید آفرین بر من فرستاد ، و از آن پس روی با عبدالله بن مالك آورد و گفت ای ابوالعباس این جمله که در این اشعار یاد کرده اند صفت و شیمت تواست ، چون عبدالله اینگونه ملاطفت و تفخیم از طرف خلیفۀ روزگار نسبت بخود بدید، خود را بر مهدی بیفکند و همیگفت و سرش را بوسید ای امیر المؤمنين خداوندت بخیر و خوبی یا دو مذکور دارد، ابوغزینه میگوید با ابن دأب گفتم سوگند با خدای آن ابیات ابی صرمه را که متروك داشتی از آنچه قراءت نمودی اشعر است.

و در عقد الفريد مسطور است که مهدی روی با عبدالملك بن مالك خزاعي حاضر بود آورد و فرمود اى ابو العباس این صفت تو است ، گفتم ای امیر المؤمنين توئی دارای این صفات حسنه گفت برای من انشاد شعر کن ، اینشعر سمولرا بخواندم :

إذا المرء لم يدنس من اللوم عرضه *** فكلّ رداء يرتديه جميل

و إن هو لم يحمل علي النفّس ضيمها *** فليس إلى حسن الثناءِ سبيل

مهدی گفت احسنت حاجت خود را بخواه گفتم ای امیرالمؤمنین در حق سی مرد از اهل بيت من مقرر فرمای وظیفه و وجیبه بنویسند، فرمود چون وعده نهم چنین کنم، گفتم ای امیر المؤمنين تو بوعده نهادن تمكّن داری و هرچه خواهی کنی هیچکس مانع تو نخواهد بود در اینصورت تعین وقت و زمان لازم نیست ، مهدی نظری با بن دأب بنمود گویا از وی میخواست که سخنی در باب موعد گوید ،

ص: 378


1- منضج : پخته و رسانیده شده
2- متولح: دوست یا معتمد یا دخیل در کار.

ابن داب گفت :

حلاوة الفعل بوعد ينجز *** لاخير في الفعل كنهب ينهز

مهدی از اینشعر بخندید و گفت : « الفعل أحسن ما يكون إذا نقدّمه ضمان».

و دیگر در مجلد نهم اغانی در ذیل احوال ابی دلامه مسطور است که چون خلفا را رغبتی بسیار در ملاعبه و مزاح با او بود ، مهدی خلیفه یکنفر حرسی را معین کرده بود که او را حاضر پیشگاه گرداند، اینکار برا بو دلامه بسی دشوار افتاد و بخدمت خیزران که محبوبۀ خورشید توأمان مهدی وابوعبیدالله وزیر و هر کس را که میدانست در خدمت مهدی تقرب دارد جزع و فزع نمود تا در خدمت مهدی لب بشفاعت برگشانید و ابودلامه را از این قیام معاف گردانند ، ایشان هر چند در حضور مهدي سخن کردند بجائی نرسید ، آخر الأمر ابو عبيدالله گفت هر کس کسیرا بکاری خیر راهنمائی کند چنانست که خود آن نیکی را در حق وی مسلوك داشته باشد بازگوی شکر و سپاس تو چگونه خواهد بود ، ابو دلامه گفت شکری نمایم که از آن تمامتر نباشد ، ابوعبیدالله گفت ریطه را بشفاعت بر انگیز چه مهدی شفاعت او را میپذیرد ، و آنچه بخواهد مردود نمیدارد، ابودلامه گفت براستی گفتی ، آنگاه رقعه بخدمت ریطه بنوشت و این اشعار را در آن مندرج نمود:

أبلغا ريطة أنّى *** كنت عبداً لأبيها

فمضى يرحمك الله *** وأوصى بى إليها

و أراها نسيتنی *** مثل نسیان أخیها

جاء شهر الصوم يمشي ***میشي ما أشتهیها

قائداً لى ليلة القدر *** کأنی اُبتغیها

تنطح القبلي شهراً *** جبهتی لاتأتلیها (1)

و لقد عشت زماناً **** فی فیافیّ وجیهاً

ص: 379


1- تنطح یعنی میزند و نطح شاخ زدن دو گوسفند است بیکدیگر و ائتلاء باب افتعال کوتاهی کردن و درنگ نمودن و گردنکشی کردن

فی لیال من شتاء *** کنت شیخاً أصطلیها (1)

قاعداً اوقد ناذاً *** لضباب استویها

و صبوح و غبوق *** و علاب أحتسیها (2)

ما ابالی لیلة القدر *** و لا تسمعنیها

فاطلبی لی فرجاً منها *** و أجری لك فیها

فيها در این اشعار میگوید: من از این پیش بنده پدر ربطه بودم، و گاهی که از اینجهان در میگذشت در حق من و رعایت حال من بدو وصیت گذاشت، و هم اکنون چنان مینگرم مرا فراموش کرده است ، چنانکه برادرش نیز مرا فراموش کرده است . اينك شهر صیام در میرسد و کامی میگذارد که بکام من مساعدت ندارد ، وليلة القدر برای من فرو نشسته گوئی از دیر باز بدو نیازی داشته ام، در اینماه بیاید جبهه مرا از سجود و سودن برخاك صدمت رسد ، و شاخ در شاخ و آخ در آخ باشد . روزگاری بآسایش و آرامش بگذرانيديم ، واينك در این شبهای زمستانی دچار این فرمان آسمانی شده ایم، و پیش از این در چنين ليالي آتشها برافروختیم، سوسمارها کباب کردیم، و با مداد و شبانگاه بشراب ناب مست و خراب بودیم ، از ليلة القدر مرا چه باكست، و تونیز نشنیده باشی که لیلة القدر چيست ، و مرا هيچ مبالاتی در آن نمیرود ، هم اکنون راه گشایش و نجاتی برای من طلب فرمای، وخاطر مرا از رهگذر بیاسای .

چون ریطه این رقعه را قراءت کرد بخندید ، و ابودلام ، را پیغام فرستاد که چندان درنگ نمای تالیلة القدر در رسد.

ابودلامه بدو نوشت من از تو خواستار نشده ام که در حق من در خدمت مهدی شفاعت کنی که سال دیگر مرا از محنت اینماه معفوّ دارد ، و چون ليلة القدر

ص: 380


1- اصطلی: از باب افتعال یعنی خواست گرم شود
2- غبوق وزن سبور آنچه آشامیده میشود در شام، علاب، بر وزن کتاب ، علامت و نشانی است. احتساء باب افتعال آشامانیدن آبگوشت و اشکنه

بگذرد ماه رمضان بپایان رفته است، و این شعر را نیز در تحت رقیمه مکتوب کرد :

خافي إلهك في نفس قد احتضرت *** قامت قيامتها بين المصلّينا

ماليلة القدر من همّى فأطلبها *** إنّى أخاف المنايا قبل عشرينا

ياليلة القدر قد كسّرت أرجلنا *** ياليلة القدر حقّاً ما تمنّينا

لا بارك الله في خير أؤمّله *** في ليلة بعد ما قمنا ثلاثينا

میگوید از خدای در جانیکه بحالت احتضار وقیامتش در میان نماز گذاران برپای است بترس و بفرياد او برس ، مرا باليلة القدر وليلة القدررا با من چکار است که در طلب آن برآیم و ادراکش را خواهان باشم ، من از آن پیش که روزگار عمرم به بیست سال برسد همیشه از اینگونه بلایا و وفود منایا میترسیدم و پرهیز مینمودم.

اى ليلة القدر همانا چندان ما را بنماز و عبادت بر پای داشتی که پایهای ما را در هم شکستی هرگز از روی حق و راستی نه تو متمنّی ما و نه ما متمنّی تو باشیم ، و هیچ خیر و خوبی را خدای برکت ندهد که بعد از آنکه سی شب باینحال بگذرانیم آرزومند آن باشیم.

چون ریطه این ابیات را بشنید لب شکرین بخندۀ نمکین برگشود ، و در خدمت مهدی شد و بشفاعت او زبان بگردانید و هر دو شعر را بر او بر خواند ، مهدی چندان بخندید که بر پشت افتاد و ابودلامه را بخواند، و در اینوفت ریطه با مهدی در حجله جای داشتند، جون ابودلامه حاضر شد مهدی سر بسویش بیرون آورد و فرمود ریطه در حق تو شفاعت کرد، و بفرمودیم هفت هزار درهم بتو بدهند.

ابود لامه گفت اما شفاعت خاتون من در حق من تامرا معفوداشتی خداوند او را از آتش دوزخ معفو بدارد و اما هفت هزار درهم همانا از این کردار تو سخت در عجب هستم یا بر آن بیفزای تاده هزار در هم شود با دو هزار در هم بکاه تا پنج هزار در هم شود، چه من حساب هفت را دوست نمیدارم .

ص: 381

مهدی گفت پنجهزار در هم گردانیدم ابو دلامه گفت ترا بخدا پناه میبرم که از این دو حال پست ترشرا اختیار فرمائی و حال اینکه تو توئی، مهدی ساعتی با او بمزاح وعبث سخن کرد، اینوقت ریطه در حق او سخن و آنمبلغ را بده هزار در هم مقرر گردانید .

راقم حروف گوید ندانم با اینگونه اخبار چه سازیم که رواة آن علما ومورّخين اهل سنت و جماعت مانند ابوالفرج وابن خلکان و ابن عبدربّه و امثال ایشان هستند، و بالصّراحه مینویسند امیرالمؤمنین و نایب پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله در فرایض وحدود واجبه الهى اینطور سهل میگیرند، و بعلاوه آن مبلغها از بیت المال مسلمانانرا مبذول میدارند.

و هم در آنکتاب مسطور است که وقتی ابودلامه بر کنیز فروشی بگذشت که از کنیزکان ماهروی و سیمین بران مشکبوی که جانرا میر بودند و دل را میفریفتند نزد او بديد، واندوهناك بخدمت مهدی بیامد و اینشعر را بدو قراءت کرد:

إن كنت تبغى العيش حلواً صافياً *** فالشّعر أعذبه و كن نخّاساً (1)

تنل الطرائف من ظرائف نهّد *** يحدثن كلَّ عشيّة أعراسا(2)

والرّبح فيما بين ذلك راهن *** سمحا بيعك كنت أو مکّاساٌ

دارت على الشّعراءِ حرفة نوبة *** فتجرّعوا من بعد كأس كأساً

وتسربلوا قمص الكساد فحاولوا *** بالنّخس كساً كسباً يذهب الافلاسا

میگوید اگر خواهان عیشی صافی وزندگانی شیرین وافی هستی نخّاس باش

ومتاع نفيس كنيز كان خورشید دیدار مشك موى گلعذار وجنس بديع سيمين ساقان و متاع نفیس کنیزگان خورشید دادر مشك موی گلعذار و جنس سیمین ساقان سر و رفتار را فروشنده و خریدار باش ، و از شعر و شاعری برکنار باش که خون جگر خورند و جام مشقت و رنج پیاپی نوشند ، مهدی از استماع این ابیات همی بخندید.

ص: 382


1- عذب، بازداشتن و دست برداشتن است
2- ال، بمعنی حاجب و بوسه است نهد: بر خواستن و ظاهر شدن پستان زن

ابن نطاح گوید : چونمهدی از ری بیامد ابو دلامه بروی درآمد و بخواند:

إنّی نذرت لئن أتيتك سالماً *** بقرى العراق و أنت ذووفر

التصلّين لتصلين على النّبي محمّد *** ولتملانّ من الدّراهم حجري

نذر و پیمان بر نهاده ام که چون با کمال عظمت و حشمت وافر ، از ری بعراق شوی و ترا بسلامت بنگرم بر پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم درود فرستی و دامان مرا از درهم مملو بگردانی.

مهدی گفت اما شرط اول را بجای میآورم ، صلى الله عليه و آله، أما در باب دراهم پذیرفته نمیدارم ،ابود لامه گفت تو از آن اکرم هستی که در میان ایندو پیمان تفرقه بیندازی، و آنگاه هر کدام را که آسانتر باشد برگزینی.

و هم در در آنکتاب مسطور است که این نطاح گفت وقتی در زمان مهدی که شهر رمضان با تابستانی بس گرم و سخت مصادف شده بود، و ابودلامه را مهدی بفرموده بود جایزه بدهند، و در ادای آن تأخیر رفته، ابودلامه این اشعار را بمهدی بنوشت و از شدت گرما و سختی صوم شکایت نمود :

أدعوك بالرّحم التّی هي جمعّت *** فی القرب بين قريبنا والأ بعد

ألاّ سمعت و أنت أكرم من مشى *** من منشد يرجو جزاء المنشد

جاء الصيّام فصمته متعبّداً *** أرجو رجاء الصّائم المتعبّد

ولقيت من أمر الصيام وحرّه *** أمرين قيسا بالعذاب المؤصد

وسجدت حتّى جبهتى مشجوجة *** ممّا يناط حنى الحصا في المسجد

فامنن بتسريحى بمطلك بالّذى *** أسلفتنيه من البلاء الموصد (1)

میگوید ترا میخوانم و سوگند میدهم برشتۀ خویشاوندى كه دور و نزديك را با هم پیوسته میدارد که بآنچه میگویم گوش بازدهی ، چه تو از هر کس که امروز بر روی زمین کام میزند کریمتری، آیا هیچ مدّاحی در پاداش مدح خود چشم انتظار میگشاید، و بآنچه بصله او امر شده است منتظر میگذارند ، با اینکه در این

ص: 383


1- مطل ، عقب انداختن وعده و وام است

هوای گرم و شدّت حرارت متعبداً روز بروزه و شب بسجده و عبادت میسپارم و دچار مشقتّی عظیم گردیده ام، هم اکنون بر من منّت بگذار و آنچه وعده فرمودی وفا کن ، و مرا از این رنج و شکنج آسوده کن.

چون مهدی رقعۀ او را بخواند بر او را بخواند بر آشفت و او را بدشنام بر گرفت و گفت در میان من و تو کدام رشته خویشاوندی و علقۀ قرابت است ؟

ابودلامه گفت رحم آدم وحوّاء است، مگر فراموش کرده ای امیرالمؤمنین اینوقت مهدی بخندید و گفت فراموش نکرده ام و بفرمود تا آنچه را بصلۀ او امر کرده زود برسانند و بر آن بیفزایند .

عبدالله بن ضحاك حدیث کند که روزی ابودلامه باهر دو چشم گریان و دل بریان بمجلس مهدی در آمد، مهدی گفت از چه گریان هستی گفت: مادر دلامه وفات کرد و اینشعر را از خویشتن در مرتبه او بخواند :

وكنّا كزوج من قطافي مفازة *** لدى خفض عيش ناعم مؤنق رغد

فأفردنى ريب الزّمان بصرفه *** ولم أرشيئاً قطّ أوحش من فرد

دست تطاول روزگار در میان ما دو یار وفادار جدائی افکند، و هیچ چیز از تنهائی بیشتر وحشت ندارد، مهدی بفرمود تا مقداری جامه و طیب و مبلغی زر سرخ بدو دادند ابودلامه بگرفت و بیرون رفت.

از آنسوی امّ دلامه زوجه ابی دلامه بخدمت خیزران باندرون سرای خلافت در آمد و گریان و زاران و موی کنان و مویه کنان گفت ابودلامه بمرد، خیزران بسیار اندوه یافت و افسوس خورد، و همان مقدار که مهدی با ابودلامه عطا کرده بود او نیز بزوجه اش بداد.

چون مهدی و خیزران یکدیگر را بدیدند مهدی داستان وفات زوجه ابی دلامه را با خیزران در میان نهاد و اظهار افسوس فراوان کرد ، خیزران گفت لعنت بر او باد که هم اکنون زوجۀ او نزد من آمد و از مرگ آبی دلامه بنالید و مرا اندوهناك گردانید، چون حیلت و مکیدت آنزن و شوهر را بدانستند مهدی

ص: 384

و خیزران همی بخندیدند و از کردار ایشان در عجب ماندند .

مداینی گوید وقتی ابو دلامه بخدمت مهدی اندر آمد و اینوقت اسماعیل بن محمّد وعيسى بن موسى وعباس بن محمّد ومحمّد بن ابراهيم امام و جماعتی از بنی هاشم در محضر مهدی حاضر بودند، مهدی گفت من عهدی باخدای بر نهاده ام که اگر از اینجماعت که در اینخانه اندرند یکتن را هجو نکنی زبانت را قطع کنم، و بقولی گفت گردنت را بزنم، حاضران نظر با بی دلامه کردند و ابودلامه بهريك نظر مینمود بچشم اشارت میکرد و معلوم میداشت که زبان از هجو او بر بندد تا از وی خشنودی حاصل نماید و عطا یابد .

ابودلامه میگوید چون من اینحال و آن اجتماع ارکان و اعیان و آن فرمان خلیفۀ دوران را بدیدم بدانستم دچار شرّی عظیم شده ام، و نیز مهدی در اجرای این مقصود عزیمتی سخت کرده است، و از آن گزیر و گریزی نیست ، پس تفکر نمودم و هیچکس را بهجو نمودن از هجو نمودن نفس خودم سزاوارتر و بسلامت و عافیت نزديك تر و برای رهائی از آنحادثه نیکتر نیافتم ، پس اینشعر را بخواندم:

ألا أبلغ إليك أبا دلامة *** فليس من الكرام ولا كرامة

إذا لبس العمامة كان قرداً *** وخنزيراً إذا نزع العمامة

جمعت دمامة وجمعت لوماً *** كذاك اللّوم تتبعه الدّمامة (1)

فان تك قد أصبت نعيم دنيا *** فلا تفرح فقد دنت القيامة

میگوید ابودلامه را بازرسان که نه از زمرۀ کرام است و نه دارای کرامت، چون عمامه بر سر گذارد بوزینه مجسم و چون فرو گذارد خوك مشخص است، تمام اخلاق نکوهیده را جامع ، و هرگونه صفات ستوده را فاقد است.

حاضران همه بخندیدند و از حسن تدبیرش مسرور شدند ، و هیچکس در آن مجلس برجای نماند جز آنکه او را جایزه بداد، و ابودلامه باین حیلت از آن بلیّت

ص: 385


1- دمامه بروزن صباحه: بدی کردن و خشم و زشتی کردن. لؤم ، بفتح لام نكوهش و سرزنش کردن است.

برست و بچنان نعمت پیوست.

و نیز چنان اتفاق افتاد که یکی روز مهدی بعزم شکار سوارشد ، و على بن سلیمان نیز ملتزم رکاب بود ، و در خلال اینحال یکدسته آهو نمودار شد سگها از پی آنها روان و مرکبها شتابان ساختند، مهدی تیری بآهوئی بیفکند و بر زمینش انداخت ، علی بن سلیمان نیز تیری پرتاب ساخت چنانکه بر سگی از سگهای شکاری رسید و آنگ را بکشت ، ابودلامه بالبديهه اینشعر بخواند :

قدرمى المهدّى ظبياً *** شكّ بالسّهم فؤاده

وعلىّ بن سليمان رمى *** كلباً فصاده

فهنيئاً لهما كل *** امرىء يأكل زاده

میگوید : مهدی خلیفه تیری بآهوئی بیفکند چنانکه دلش را در هم شکافت وعلى بن سليمان نيز تيرى بجانب آهوئی پرتاب ساخت و آن تیر سگی را بینداخت پس گوارا باد ایشانرا همانا هر مرد زاد و توشۀ خود را میخورد .

مهدی از شنیدن این اشعار چندان بخندید که همیخواست از پشت زین بر روی زمین افتد و گفت سوگند با خدای ابودلامه بصداقت سخن راند، و در حق وی بجایزه بزرگ امر فرمود ، و علی بن سلیمان بی شرمسار گشت و ابودلامه از وی منحرف بود. و صاحب عقد الفرید این حکایت را از ابو دلامه نسبت بیزید بن مزید داده است گاهی که یزید از ملک ری بیامده ، و ابودلامه عنان مرکب او را بگرفته وا ينشعر را بخوانده و چندان در اهم در دامانش بریختند که نمیتوانست از جای حرکت کند .

و دیگر هیثم حکایت کند که سالی خیزران زوجۀ مهدی حج نهاده چون بعزم سفر بیرون شد، ابو دلامه صیحۀ بدو برزد، خیزران گفت از وی سؤال کنید چه مقصود دارد، چون از ابو دلامه پرسش کردند گفت مرا بمحمل خاتون روزگار نزديك سازيد ، خیزران اجازت بداد .

چون ابودلامه نزديك شد گفت ای خاتون زمان همانا من پیری فرتوت و اجر

ص: 386

تو در کار من بزرگ است، خیزران گفت بازگوی چه باید کرد گفت همیخواهم یکتن از جواری خود را بمن ببخشی که با من مؤانست و مرافقت و موافقت کند وازشرّ پیره زالی نکوهیده خصال کهن سال که مال مرا بخورد و جان مرا تباه و روزگارم را سیاه ساخت، و پوستش پوست مرا ناچیز گردانيد ، و اينك دورى او را آرزومند و فقدانش را نیازمندم ، راحت بخشد .

خیزران بخندید و گفت زود باشد که بآنچه تمنّی کردی فرمان کنم، چون خیزران از سفر حج بازشد ابودلامه بدیدن او برفت و آنچه وعده بر نهاده بود مذاکره کرد و در رکاب او ببغداد بیرون شد و چندان اقامت کرد تا از طول اقامت و عدم ادراك مطلوب ملول شد، پس نزد امّ عبیده دایه موسی و هارون برفت و رقعۀ بدو بداد و آن مکتوب را که بخیزران نوشته، و اینشعر را در آن مندرج ساخته بود:

أبلغى سيّدتى بالله يا امّ عبيدة *** أنّها أرشدها الله و إن كانت رشيدة

وعدتني قبل أن تخرج للحج وليدة *** فتأنيّت و أرسلت بعشرين قصيدة

كلما أخلفن أخلفت لها أخرى جديدة *** ليس في بيتي لتمهيد فراشي من قعيدة

غير عجفاء عجوز ساقها مثل القديدة *** من وجهها أقبح منحوت طرىّ في عصيدة

ما حياة مع انثى مثل عرسي بسعيدة

میگویدای ام عبیده ترا بخدای سوگند میدهم که عرض حال مرا بخدمت خاتون من خیزران برسان که از این پیش که عزیمت اقامت حج فرموده بود مرا وعده فرمود که دختر کی جوان سال بمن عطا فرماید که با او بعشرت پردازم و او با من مؤانست و از من پرستاری نماید، و مدتی است این امر بماطلت میگذرد و مرا جان بلب و روان در تعب رسیده، و با پیرزالی شکسته بال که پوستی خشکیده و اندامی بر هم چسبیده و ساقی چون شاخه درخت انگور ، و چهرۀ بس بی نور دارد شب بروز میسپارم.

چون خیزران این ابیات را بخواند بسیار بخندید و کلمه «حوت طریّ فی عصيدة» رامكرر قرائت نمود.

ص: 387

آنگاه یکی از کنیزکان خود را که بکمال جمال و چهره مهر مثال بی عدیل و نظیر بود بخواند و فرمود هر چه در قصر من بتو اختصاص دارد برگیر ، آنجاریه آنجمله را بر گرفت بعد از آن یکی از خدام را بخواند و گفت این جاریه و آنچه را دارد با بودلامه تسلیم کن ، خادم سرای خلافت آن نوگل بوستان ملاحت را با بضاعت او بسرای ابو دلامه ببرد، اتفاقاً ابو دلامه در سرای خود حاضر نبود و بختش بیدار نبود .

زوجه اش چون شاخۀ موی نیمسوخته و فرسوده انباز در سپوخته و پوسیده مشکی خشکیده نشسته ناگاه آوای درای برخاست ، و عروسی نیکروی و جهیزی کامل بسرایش اندر آمد ، هیچ ندانست چیست و از کجاست ، متحیّر و مبهوت ماند تا خادم خاتون روی زمین بیامد و گفت چون ابو دلامه باز گردد این سرو خرامان و ماه دلفروز را بدو بسیار و بگو خاتون روزگار با تو میفرماید باوی نکوئی کن و صحبت این جاریه و اگزامی و مغتنم بدار همانا تراباین جاریه برگزیدگی دادیم.

پیرزال گفت آری چنین کنم، چون خادم خیزران بیرون رفت ، دلامه پسر آن پیرزال اندر آمد و مادرش راگریان نگران شد، از آن گریستن پرسیدن گرفت حکایت بینوائی و روز تباه را بدو بگذاشت، و گفت اگر خواهی در تمام روزگار خود یکروز با من نیکوئی کنی چنان کن.

دلامه گفت هر چه میخواهی بپرس و بخواه تا همان کنم ، گفت همیخواهم بر این جاريه بديعة الجمال اندر شوی و او را چنان باز نمائی كه مالك او توئی آنگاه باوی در سپوزی تا بر پدرت حرام گردد و گرنه چون بیاید و این حور جنان و هور آسمانرا بنگرد عقل از سرش بپرد، و از این پس با من و تو جز بجفا و آزار نرود.

چون دلامه این سخن را بشنید نعمتی غیر مترقّبه و دولتی بیخون دل کنار، و متاعی نفیس و جنسی بدیع را بیزحمت کوی و بازار حاضر

ص: 388

و اطاعت فرمان ما در پیر را واجب دید، مایل و مشتاق جانب رواق گرفت، و ماه آفاق را در پرده عفت در محاق دید، پرده اش از روی بر

افکند و آفتابی بی حجب سحاب بدید.

آنجاریه نیز که مدتها در اندرون سرای خلافت تشنه آبی زلال ، و همخوابه ماه تمثال بود ، چشم بر گشود و حجره را از نور دیدار یارماهرخسار و نوجوان تنومند ملاحت دیدار، چون حجله شیرین و عشر تگاه خسرو و پیشگاه ماه و پروین منور ، و رنگین یافت ، دل بدو پرداخت و جنس شریفش را بدو تسلیم ساخت.

دلامه بروی در آویخت و در اول حمله و نخستین ضربت خونش را بریخت ، و آن ماهروی از آنگونه دلاوری و ضربت جانی تازه گرفت ، ورخش چونگل نو بهاری بر شگفت ، چون دلامه از کار او فراغت یافت بیرون آمد و مادرش را بشارت بگذاشت.

از آنطرف ابو دلامه داستان شمول مراحم خیزران و فرستادن نوعروس چونماه فروزانرا با جهیز کامل بشنید، با دلی شادان و حمدانی چون تیر قیان «این العروس و این الفراش» گویان شتابان ومتنعظاً بسرای اندر ، و از آنسیم بر بپرسید.

زوجه اش با چشمی نمناك ، و خاطری بیباک زبان بر گشود و گفت در فلان مکان اندر است بشتاب وعروس را دریاب و وقت را غنیمت بشمار (بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس).

دلامه در هوای آنماه بدیع و نوگل منیع و دولت خداداد و نعمت جاوید بنیاد ، چون حماری گسسته افسار ، و هیونی (1) بریده مهار ، با نهیقی کامل، وشهيقى شامل بتاخت ، وحجره را از نور دیدارش روشن تر از ایوان کیوان و میدان خورشید تابان بدید، و بدو چنگ و ناخن در انداخت

ص: 389


1- هیون، بروزن زبون بمعنی شتر باشد، و بعضی هر حیوان بزرگی راهیون گویند

ماهروی نظر کرد و دیوی نکوهیده خصال، و پیری شکسته بال و شمرده ماه و سال را نگران شد، و دل از دست رفته بسویش گرایان (1) و چون ستاره نحس ببرجش کرایان و بدرجش شتابان گشت.

و چون خواست لفجه شترین بر لب شیرینش گذارد، و از چهرۀ تازه عروس بوسی برباید ، ماهروی شیرین دیدار نمکین گفتار بارونی ترش و سخنی تلخ زبان برگشود و گفت ایشیخ نکوهیده با منت چکار ، و دیورا باماه و ظلمت را با نور چه مصاحبت و موافقت است، از من دور شو و گرنه چنانت لطمۀ بر زنم که بینی تو در هم شکند و مغزت آشفته شود.

ابودلامه از آن گفتار و کردار درشت در شگفت آمد، و گفت آیا خاتون جهان وسیّده دورانت بدینگونه وصیت فرموده.

گفت خاتون من مرا بجوانی برومند با اینصورت و سیرت و صفت وصفوت بفرستاد، و ديري بر نگذاشت که از کنارم کامیاب بر خاست ، و در برج من درجم را در هم شکافت و در ظرفم سیماب در افکند، و ماهی خود را سیراب بیرون کشید و برفت.

ابودلامه بدانست چه هنگامۀ روی داده، و دلامه و مادرش چه قیامتی بر سرش بر آورده اند و خون او را بریخته و جگر ویرا پرخون ساخته ، پس با خاطري آشفته و دلی افسرده و روانی پژمرده و آلتی خفته و خشمی بیدار، بیرون آمد، و پسرش را بعد از تفحص بسیار دریافت، و با او در آویخت ولطمۀ چندش بنواخت ، و دامان و آستینش را در هم پیچیده سوگند یاد کرد جز در پیشگاه مهدی از وی دست باز ندارد.

پس همچنان صیحه زنان و دامن کشان او را ببرد تا بدرگاه مهدی بایستاد ، در خدمت مهدی عرض کردند ابو دلامه با پسرش باین حال و اینصفت بیامده اند و داوری میخواهد.

ص: 390


1- كرايان : آهنك ورغبت و خواهش

مهدی امر کرد تا ایشانرا در آوردند، و با ابو دلامه گفت وای بر تو ترا چیست و این آشوب و فریاد را چه علّت است؟ گفت ایخلیفۀ روزگار این پسر زن خسته با من کاری کرده است و در صفحۀ روزگار عاری بر چهرۀ من بیادگار نهاده است که هیچ پسری با پدرش بجای نیاورده است ، هم اکنون فرمان ده تانطع وتیغ حاضر کنند چه او را تا بقتل نرسانی مرا خشنود نمیگردانی ، مهدی گفت ويلك حکایت خود را بازگوی و از کردار او باز نمای.

ابو دلامه آنداستان جگر سوزش را از آغاز تا با نجام بعرض رسانید ، و از کامکاری پسر و نا کامی پدر باز نمود، مهدی از شنیدن اینداستان ملاحت بنیان چندان بخندید که بر پشت افتاد، و از آن پس بنشست ابو دلامه گفت کردار این خبیث ترا بعجب می افکند و میخندی ، مهدی فرمود تیغ و پوست بیاورد.

اینوقت دلامه گفت ای امیرالمؤمنین حجت ويرا بشنیدی هم اکنون بحجت من گوش برگشای ، گفت بازگوی .

گفت: این فرتوت کهن سال از تمام مردمان بیشرم تر و سخت روی تراست زیرا که چهل سال است با مادر عجوزم میسپوزد و با جوالدوزایرش چوز و پوزش را بهم میدوزد ، هرگز از کردارش غضب نکردم و دادخواهی از بیداد این بیدادگر ونره (1) این نرّه خر ننمودم ، امامن بینوا در تمام عمر و طغيان هوا يك دفعه جاریۀ او را در سپوختم و در جش را مایه در اندوختم ، اینگونه خشمناك و بادو دیده نمناك با من چنین کند که نگرانی، چنین پدر نکوهیده سیر هیچکس را مباد، و دَرِ شادی و بهروزی را بر چنین کس ناکس مگشاد.

مهدی از شنیدن اینجواب افزون از دفعه نخستین بخندید، آنگاه فرمود ای ابودلامه این جاریه را با دلامه بگذار، و من از این جاریه نیکتر و پسندیده ترت

ص: 391


1- نره بفتح اول وثانى مشدد و غیر مشدد بمعنی زشت و کریه و ناهموار

ابود لامه گفت مگر آنجاریه را در میان آسمان و زمین منزل دهی، و گرنه سوگند باخدای این پسر خبیث بی آزرم او را نیز چنانکه ویرا بخواهد گائید، و تخم نومیدی و نامرادی و اندوه در مرتع آرزو و مزارع آمال و پیمانه نیازم بخواهد کارید.

مهدی بادلامه عهد نهاد که دیگر بچنین کار و کردار بازگشت نگیرد، و سوگند یاد نمود که اگر باینگونه معاملت اعادت گیرد او را بخواهد کشت ، و چنانکه وعده نهاده بود جاریۀ دیگر با بودلامه بداد.

و دیگر این نطاح حکایت کند که روزی ابودلامه بمجلس مهدی درآمد و شاعری در خدمتش حضور داشت و انشاد اشعار مینمود، مهدی گفت در حقّ این شاعر چکوئی ؟ ابودلامه گفت «انّه قد جهد نفسه لك فاجهد نفسك له» این مرد سخن سنج در مدح تو رنج برده وجدّ و کوشش ورزیده تو نیز در تلافی کار و احسان او بکوش.

مهدی چون اینکلام بدیع را بشنید گفت بجان خودت کلمۀ بکر است که از توشنیدم و گمان میبرم که بر آن شناسا بودی، ابودلامه گفت سوگند با خدای نشناخته و از هیچکس نشنیده ام ، ومن جز بحق سخن نمیکنم، مهدی بفرمود تا ابودلامه و شاعر را هر دوتن بيك ميزان جایزه بدادند تا تلافی حسن محضرش و سلامت طویّت او را نموده باشند.

و نیز چنان شد که وقتی فیلی را بدرگاه مهدی بهدیّه آوردند، چون بودلامه آنرا دید روی برتافت و فرار کرد و گفت :

يا قوم إنّی رأيت الفيل بعد كم **** لا بارك الله لي في رؤية الفيل

أبصرت قصراً لمعين يقلّبها **** فكدت أرمی بسلحى في سراويل (1)

میگوید ایمردم نگران فیل و هیئت عجیب و مهیب او شدم و از بیم و خوف

ص: 392


1- صلح و سلاح بروزن غراب سرگین را گویند

نزديك بود آنچه در شکم داشتم بسر اویل در افکنم .

و نیز چنان افتاد که ابودلامه قاطری حرون (1) و ناهموار بخرید و از آن استر دچار شرّ و ضرر گشت ، و بخدمت مهدی در آمد و اینشعر بخواند .

أتاني بغلة يستام منّى *** عريق في الخسارة والضّلال

الی آخرها _ و در این اشعار از خریداری آن استر و فروش آن باز نمود، مهدی گفت از بلائی عظیم نجات یافتی، گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای یکماه درنگ نمودم و همی انتظار میبردم که صاحبش بیاید و این قاطر را باز گیرد و اینشعر را بخواند:

فأبدلني بها ياربّ طرفاً *** يكون جمال مرکبها جمالی (2)

مهدی چون این بیت را بشنید با امیر آخور خود فرمود: ابودلامه را درمیان دو مرکوب مختار گردان تا هر يك را خواهد بگیرد، ابو د لامه گفت ای امیر المؤمنین اگر این اختیار را با من گذاری دچار شّری شوم که از شرّ استر فزون تر گردد ، لکن این اختیار را با امیر آخور بگذار ، مهدی بفرمود تا از بهرش مرکبی راهوار برگزیدند.

هیثم بن عدی گوید: روزی ابو دلامه بر مهدی در آمد و ساعتی حدیث راند و او را بخنداند، آنگاه مهدی فرمود آیا از کسان من هیچکس برجای مانده است که ترا صله نبخشیده باشد؟ گفت: اگر مرا امان میدهی خبر میدهم ، و و اگر از این پرسش معفوّ بداری دوست تر میدارم.

مهدی گفت باید با من خبردهی و ترا امان باشد، ابو دلامه گفت تمام اهل بیت تو بمن صله داده اند جز حاتم بني عباس گفت : وی کدامست؟ گفت عم تو عباس ابن محمّد است ، مهدی با خادمی که بر فراز سرش ایستاده بود گفت کردن این مادر فلان وفلانرا بيفشار.

ص: 393


1- حرون وزن صبور: چهار پائیکه از دوانی و دویدن ایستاده است
2- جمال خوبی در خوی و طبیعت و در آفرینش

چون خادم بدو نزديك شد ، ابودلامه صيحۀ باو برزد و گفت دور شو ای بنده نکوهیده ، سوگند مولای خود را دیگرگون و عهدش را دیگرسان مگردان، مهدی بخندید و خادم را بفرمود تا از وی دور شد آنگاه با ابودلامه گفت ويلك سوگند باخداى عمَّ من بخیل ترین مردم است ، ابودلامه گفت بلکه سخی ترین مردمانست .

مهدی گفت سوگند باخداوند اگر بمیری هیچ چیزت نمیدهد ، گفت اگر بدو شوم و مرا جایزه بخشد چه باشد؟ گفت هر در همی را که از و بتورسد سه درهم بجایش دریایی ، پس ابودلامه برفت و قصیدۀ در حق عباس بگفت و بامداد دیگر بخدمت عباس شد و بعرض رسانید :

قف بالدّيار و أىّ الدّهر لم تقف *** على المنازل بين الظّهر والنّجف

وما وقوفك في أطلال منزله *** لولا الّذى استدرجت من قلبك الكلف

ان كنت أصبحت مشغوفاً بساكنها *** فلا وربّك لا يشفيك من شغف

دع ذاوقل في الّذی قدفاز من مضر *** بالمكرمات و عزم غیر مقترف

هذي رسالة شيخ من بني أسد *** بهدى السّلام الى العباس في الصّحف

تخطهّا من جوارى المصر كاتبة *** قد طال ما ضربت في اللاّم والألف (1)

الى آخر الابيات _ و در این اشعار باز نمود که بعشق جاریۀ ماه رخسار سر و رفتار عاج پستان آکنده ران گلبدن فر به سرین سیمین تن دچار شد، و اورا بدو هزار درهم بخرید و بخانه در آورد، و اينك صاحبش از پی بهاء آن گوهر بی بها بیامده است، و ابودلامه را کیسه از دینار و در هم تهی ، و روز عیش و نوشش رو بکوتهی است، اگر آنمبلغ را نیابد و آنجاریه را صاحبش ببرد جان از تنش بیرون میشود ، و اگر از جانب تو عطیتی رود از این ورطهٔ غم و اندوه نجات یابم جان رفته بقالبم بازگردد .

عبّاس چون این کلمات را بشنید بخندید و گفت و يحك آيا بصداقت و راستی

ص: 394


1- خط بمعنی راه است، و بمعنی نوشتن، و قسمی از جماع است

سخن کنی، گفت سوگند با خدای بصدق گویم، عباس گفت ایغلام دو هزار درهم که بهای این جاریه است بدو بده، ابو دلامه آن مبلغ را بگرفت ، عباس گفت باید با من در این جاریه بشراکت روی.

و هههه ابو دلامه گفت چنان میکنم اما منوط بر شرطی است گفت کدام است؟ گفت: شرکت جز از راه مفاوضت نتواند بود، پس تو نیز جاریۀ دیگر خریداری کن تا هريك از من و تو با صاحب خود با آنکس که نزد اوست ببازی رود و آندیگر در شب دیگر جای او را بگيرد، يك شب تو باجاريه من بپاى بر، و يك شب من باجاريۀ تو بعشرت بگذرانم .

عباس گفت خداوند نکوهیده بدارد ترا و قبیح دارد آنچه را که بیاوردی بگیر در اهم خود را که خداوندت برکت در آن ندهد، و براه خود بازشو، ابودلامه با آندراهم بخدمت مهدی بیامد و داستان خود را و حیلتی که بکار برده بود بعرض رسانید ، مهدی فرمود چنانکه وعده نهاده بود شش هزار درهم بدو بدادند .

ابوالشبل عاصم بن وهب برجمی گوید: وقتی ابو د لامه بخدمت مهدی در آمد وسلمه (1) وصیف (2) در حضور مهدی ایستاده بود.

ابود لامه گفت ای امیرالمؤمنین کرّه اسبی برای تو بهدیه بیاورده ام که هیچکس را چنان کرّه نیست، اگر بر من منّت نهی و مرا بقبول آن شرافت بخشی چه باشد ، گفت اندر آور ، ابودلامه برفت و چارپائی سالدار و نزار و کوفته و ناهموار که بزیر پای اندر داشت بحضور مهدی بیاورد .

روزی مهدی گفت وای بر تو این چیست مگرنه آنست که تو گمان بردی که مرکبی خردسال و کرّه بی همال است.

ابودلامه گفت آیا این سلمه وصیف نیست که در حضور تو بایستاده است واورا وصيف وجوان مینامید، و اکنون هشتاد سال روزگار برده و در خدمت تو

ص: 395


1- سلمه اسم است، وزن نرم و نازک بدن را گویند
2- وصیف مرد و زن چاکر را گویند

وصیف است، اگر سلمه وصیف جوان است این یا بوی سالدار نیز کرّه است.

چون سلمه این کلمات را بشنید زبان بدشنام ابودلامه برگشود و او را بناسزا در سپرد ، و مهدی بخندید ، پس از آن با سلمه گفت این یا بورا خواهر هاست که از وی پدید شده است و گاهی بمحفل حاضر میکند، پس بخندید، و ابودلامه با مهدی گفت سوگند با خدای سلمه را رسوا میکنم ، چه از موالی توهیچکس نیست که مرا صله نبخشیده است مگروی، قسم باخدای هرگز يك شربت آب او را نخورده ام .

مهدی گفت من او را حکم نمودم که عرض خود را بهزار درهم از تو خریدار شود تا از چنگ تو نجات یابد، سلمه گفت چنین میکنم بدان شرط که دیگر بآزار من باز نگردد ، مهدی با ابودلامه گفت چگوئی؟ گفت من نیز چنین کنم، و اگر نه آن بود که در طیّ اینمدت هیچ از وی نیافته ام ، باوی چنین معاملت نمیکردم ، پس سلمه برفت و هزار در هم برای ابودلامه بفرستاد .

و دیگر احمد بن ابراهيم بن اسماعیل از پدرش حدیث کند که مردی از بنی مروان در خدمت مهدی حضور داشت، در اینحال گیری را بدرگاه مهدی حاضر کردند ، مهدی با آنمرد مروانی فرمان کرد تا گردن او را بزند، و مروانی شمشیری برگرفت و بیای شد و گبر را بنواخت ، شمشیر کندی کرد و کاری نساخت.

مروانی بر آشفت و آن شمشیر را دور افکند و گفت اگر از شمشیرهای ما بودی کندی نکردی مهدی اینسخن را بشنید و چندان خشمگین شد که رنگش دیگرگون شد.

يقطين برخاست و آن تیغ برگرفت و آستین از هر دو ساعد بر کشید و بر آن گبر ضربتی فرود آورده سر شرا چون کوی بیفکند، بعد از آن گفت ای امیر المؤمنين اين شمشیرهای طاعتست جز در دست دوستان بکار نیاید، و در دست اهل معصیت کارگر نشود.

پس از آن ابودلامه برخاست و گفت ای امیرالمؤمنین دو بیت در ذهن من حاضر

ص: 396

شده آیا باز گویم؟ فرمود بگو ، پس اینشعر را انشاد کرد:

أيّها ذا الامام سيفك ماض *** و بكفّ الولىّ غير كهام (1)

فاذا مانبا بكفّ علمنا *** أنّها كفّ مبغض للامام (2)

مهدیرا آنخشم و ستیز و کدورت خاطر مرتفع شد، و از مجلس خود برخاست و در بانانرا بقتل مرد مردانی فرمان داد، پس او را بکشتند.

و در بعضی نسخ ابن خلکان مسطور است که هنگامی ابودلامه بر مهدی در آمد مهدی فرمود حاجت خویش بجوی گفت ای امیر المؤمنين سگی با من ببخش. مهدی بر آشفت گفت من با تو میگویم حاجت خود را از من بخواه و توگوئی سگی بمن ده.

ابو دلامه گفت ای امیر المؤمنين بفرمای من صاحب حاجت هستم یا توئی گفت: حاجت تر است گفت اگر من حاجتمندم بفرهای تاسگی شکاری بمن بدهند، مهدی امر کرد باو دادند .

ابودلامه گفت اي امیرالمؤمنین آیا چون خواهم بشکار اندر شوم باید پیاده بروم؟ گفت مرکبی نیز باو بدهید ، گفت ای امیرالمؤمنین کدام کس نگاهداری دابّة را مینماید؟ فرمود غلامی نیز برای خدمت بدو بدهید ، گفت ای امیر المؤمنين بشكار رفتم و صیدی بیفکندم و بیاوردم کدامکس برای من بخداهد پخت ؟ فرمود جاریه باو بدهید، گفت ای امیرالمؤمنین آیا اینجماعت در بیابان منزل میکنند؟

مهدی فرمود خانۀ نیز بدو بدهید، ابودلامه گفت ای امیرالمؤمنین یکدسته عیال برگردن من بر آوردی قوت و روزی این جمع از کجاست ؟

ص: 397


1- کهام: شمشیر و زبانی است کند، و اسبی است و مردیست کند و مانده شده
2- نبا السيف ، یعنی کند شد شمشیر

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109