ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام جلد 4

مشخصات کتاب

جزء چهارم از ناسخ التواريخ.

زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام.

تأليف:

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر.

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی.

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -

*(اسفند ماه 1352 شمسی)*

خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن

ص: 1

(بقیه) بیان پارۀ مجالس و مکالمات مهدی خلیفه عباسی و بعضی شعراء و مغنيان عصر خويش.

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی فرمود هزار جریب زمین عامر و هزار جریب زمین غامر در اقطاع تو مقرر داشتم، ابودلامه گفت معنی عامر را بدانستم اما معنی غامر را ندانستم مهدی فرمود غامر آن زمینی است که خشک و بی گیاه باشد.

ابو دلامه گفت اگر چنین است من صدهزار جریب زمین بیابان را با تو بخشیدم لکن از امیرالمؤمنین مسئلت می نمایم که در ازای هزار جریب يك جريب عامر من عطا فرماید، مهدی گفت آن کدام است؟ گفت از زمین بیت المال.

مهدی فرمود اموال بیت المال را بدیگر جای نقل کنید و آن زمين را يك جریب باو گذارید.

ابودلامه گفت یا امیرالمؤمنین گاهی که بیت المال از مال خالی شود آن نیز زمین غامر است. مهدی بخندید و گفت آیا حاجتی دیگر نیز داري؟ گفت آری گفت باین کار راهی نیست، ابودلامه گفت سوگند دستوری بده تا دست ترا ببوسم با خدای از هیچ حاجتی مرا باز نگردانیدی که از این آسان تر باشد.

در عقدالفرید از ابراهیم شیبانی مسطور است که شبی دختری برای ابودلامه متولد شد پس چراغی بیفروخت و خریطه بدوخت، و چون بامداد شد در میان انگشتان خود به پیچید و بامدادان بخدمت مهدی روی نهاد و رخصت بجست و او هر وقت -

ص: 2

خواستی مانعی نداشتی، پس این شعر را بخواند:

لو كان يق مدفوق الشمس من كرم *** قوم لفيل اقعدوا يا آل عباس.

ثم ارتقوا من شعاع الشمس في درج *** إلى السماء فأنتم أكرم الناس.

مهدی با ابودلامه گفت نیکو گفتی قسم بخدای بازگوی چه چیزت در این صبحگاه باین درگاه در آورده است؟ گفت ای امیر المؤمنين جاریه برای من متولد شده است، گفت آیا در حق او شعری گفته باشی گفت آری این شعر را انشاد کرده ام:

فما ولدتك مريم اُم عيسى *** ولم يكفلك لقمان الحكيم.

ولكن قد تضمك ام سوء *** إلى لياتها و أب لئيم.

ترا نه مادر عيسى علیه السلام بزائیده و نه لقمان حکیم پرورش داده است، بلکه در کنار مادری نکوهیده و پدری لئیم پرورده شدی.

مهدی بخندید و گفت چه می خواهی برای تربیت او بتو عطا کنم؟ گفت امير المؤمنین همی خواهم این را پرکنی و اشارت بآن خریطه که در میان انگشتان خود داشت بنمود، مهدی گفت در این خریطه مگر چه چیز بگنجد یعنی ظرفی بس مختصر است، ابودلامه گفت هر کس بچیز کم قانع نشود به بسیار نیز قانع نگردد.

مهدی بفرمود تا آن خریطه را از مال انباشته دارند، چون ابودلامه آن خریطه را برگشود صحن دار را فرو گرفت و چهار هزار درهم در آن اندر شد.

در جلد دوازدهم اغانی مسطور است که اتفاق چنان افتاد که مطیع بن ایاس را در خبری که از وی بخدمتش بعرض رسانیده بودند در مورد عتاب در آورد، مطیع گفت ای امیرالمؤمنین اگر آنچه از من بخدمت تو معروض داشته اند براستی مقرونست تقدیم معاذیر را چه فایدت، و اگر با طلست از اقاویل اباطیل چه زبان، مهدی عذرش را مقبول داشت و گفت مارا بكليه اقوال و جمله افعال تو نظر است و در مقام کشف اسرار تو نباشیم.

ص: 3

محمدبن قاسم مولای موسی هادی روایت کرده است که مهدی بخدمت ابی جعفر مکتوب نمود و خواستار شد پسرش موسی را بدو ،فرستد، ابو جعفر فرمان کرد تا موسی را بدو حمل کردند چون موسی نزد مهدی رسید خطیبان و شاعران عصر به تهنیت و مدیحت اوزبان برگشودند، و چندان فراوان بگفتند که مهدی را بیازردند و خشمناک ساختند، این وقت مطیع بن ایاس برخاست و گفت:

أحمد الله إله الخلق رب العالمينا *** الذي جاء بموسى سالماً في سالمينا.

الأمير ابن الأمير ابن الأمير المؤمنينا.

مهدی چون این اشعار بلیغ موجز را بشنید گفت بعد از این کلام مطیع ابن ایاس بسخن هیچ کس حاجتمند نیستم، این وقت مردمان از قرائت و انشاد نشر و نظم زبان بربستند و مهدی فرمان داد تا مطیع را جایزه بدادند.

و دیگر از ابو سمير عبدالله بن ایوب مرویست که چون مهدی از پایتخت خود بیرون، و در عقبه حلوان وارد گشت مکانی با صفا و نزهت فرادید، و در آنجا تغذى نمود وحسنه جاریه خود را بخواند و گفت آیا نگران خوشی و خوبی این مکان نیستی ترا بجان من سوگند است که برای من تغنی کن تا در اینجا قدحی چند بنوشم حسنه محکه را که در دست داشت برگرفت، و برفراز مخده باد و خد آنشین و موی مشکین این شعر را بتغنى بخواند:

أيا نخلتى وادى بوانة حبذا *** إذا نام حراس النخيل جناكما.

مهدی بر آن نواز شیرین و ناز نمکین بسی تحسین و آفرین گفت و فرمود همی خواستم این دو نخله را یعنی دو درخت خرما بن حلوان را بيفكنم، اما اين صوت که متضمن این خطاب باین دو نخله است مرا از این اندیشه بازداشت، حسنه گفت اى امير المؤمنین ترا بخدای پناه می برم که نحس باشی و میان این درخت ها جدائی افکنی، مهدی گفت این حکایت چیست، حسنه این اشعار مطیع را بر او بخواند تا باین بیت پیوست:

أسعداني وأيقنا أن نحساً *** سوف يلقا كما فتفترقان مالقه.

ص: 4

مهدی گفت سوگند با خدای نیکو گفتی و نیکو کردی که مرا بر این حال آگاهی دادی، سوگند با خدای هر گزایند و درخت را قطع نکنم و کسی را برگمارم تا چندانکه من زنده باشم بحفاظت و سقایت هر دو مشغول باش، و بدان گونه فرمان داد و تا مهدی در قید حیات بود آن دو درخت محفوظ و سیراب بودند.

از مداینی مرویست که منصور عباسی بدو درخت خرمای حلوان بگذشت و یکی از آن دو درخت در وسط راه شاخ و برگ بگسترده و طریق را تنگ ساخته بود، و از گذشتن احمال و اثقال مانع می گشت فرمان داد تا هر دو را قطع نمایند، یکی از حاضران شعر مذکور مطیع را بخواند، منصور گفت سوگند با خدای من آن شخص نحس که در میان ایشان جدائی افکند نخواهم گشت، و از آن اندیشه برگذشت.

اسماعیل بن داود حکایت کند که روزی مهدی عباسی گفت همانا شعرای روزگار درباره دو نخله حلوان فراوان شعر گفته اند، و بر آن اندیشه ام که بقطع هر دو امر فرمایم، این سخن او بمنصور پیوست و بمهدی نوشت، بمن رسیده است همی خواهی دو درخت حلوان را بیفکنی، برای تو فایدتی در قطع آن و زیانی در بقای آن نیست، و من ترا بخدای پناه می دهم که آن شخص نحس باشی که این دو درخت را بنگرد، و در میان آنها جدائی افکند، و منصور از این کلام اراده شعر مطیع بن ایاس را که مذکور شد نموده بود.

بالجمله شعرای زمان بسی اشعار در صفت این دو نخله بگفتند، و گاهی که هارون الرشيد بجانب طوس می رفت، و در حلوان خون در بدنش طغیان کرد برای معالجه یکی از آن دو را بیفکند و پشیمانی گرفت، چنانکه بخواست خداوند یکتا در مقام خود مذکور شود.

و نیز ابوالفرج اصفهانی در جلد سیزدهم اغانی در ذیل احوال ابى الحسن علي ابن خلیل کوفی مولی معن بن زائده شیبانی می نویسد، علی بن عمر و انصاری روایت -

ص: 5

کند که وقتی علی بن خلیل در پیشگاه مهدی عباسی حضور یافت، مهدی با او خطاب کرد و گفت ای علی بر آن حال معافرت (1) خمر و نوشیدن باده گلناری باقی هستی؟ گفت یا امیر المؤمنين سوگند با خدای چنین نیست، مهدی فرمود این حال چگونه است؟ گفت از شرب خمر توبه کرده ام، گفت پس این قول تو چیست؟

أولعت نفسى بلذتها *** ما ترى عن ذاك إقصارا.

و این قول بکجا رفته است؟

إذا ما كنت شاربها فسرأ *** ودع قول العوائل و اللواحي.

على بن خلیل گفت این اشعاری است که در ایام جوانی و اوان کامرانی گفته امو از آن پس می گویم:

على اللذات و الراح السلام *** تقضى العهد و انقطع الذمام.

مضى عهد الصبا و خرجت منه *** كما من غمده خرج الحسام.

وقرت على المشيب فليس مني *** به وصال الغانيات ولا المدام. (2)

وولى اللهو والقينات عنى *** بعدنا لها كما ولى عن الصبح الظلام. (3)

حلبت الدهر أشعاره فعندى *** لصرف الدهر محمود و ذام.

و در این اشعار باز نمود که روز جوانی و بهار امانی وسرود غوانی وشرب باده ارغوانی بگذشت، و زمان مشیب و هجران حبیب و شراب ناب و موی پرپیچ و تاب اندر رسید.

در كتاب حلبة الكميت مسطور است که وقتی از عبدالله بن مسلم بن جندب در خدمت مهدی مذکور گشت، مهدی او را بظرافت بستود، گفتند از ظرافت او چه ترا بشگفتی افکند؟ گفت وقتی مردی عراقی تاجر بمدینه آمد و جنس بزازی با خود داشت، -

ص: 6


1- عقار، شراب انگوری که باز می دارد انسان را از کار.
2- غانیه، زنیست که از خوبی حسن و جمال بی نیاز است، از آرایش و زینت کردن.
3- قینه، کنیز سرودگو، یا مطلق کنیز.

و آن جنس را بجمله از وی خریدار نمودندی مگر روی پوش های سیاه را که بجمله بواسطه کسادش برجای ماند، و آن تاجر از فروش آن مأیوس و یکباره مصمم شد که بشهر خود باز گرداند.

ابن جندب با او گفت اگر من تدبيري بسازم تا این جمله بفروش رسد مرا چه عطا کنی؟ گفت هر مقدار سود برم بتو ارزانی دارم، و بهمان اصل قیمت قانعم ابن جندب گفت تمام آن را نخواهم لكن هر چه منفعت کردی نصفش را با من گذار ، تاجر از جان و دل بپذیرفت، ابن جندب بمنزل خود برفت و این دو شعر بنظم درکشید:

قل للمليحة في الخمار الأسود *** ماذا فعلت بزاهد متعبد.

قدكان شمس للصلاة ثيابه *** حتى وقفت له بباب المسجد.

با ماهروی ملاحت آثار که در خمار أسود اندر است بازگوی ترا با زاهدی که خویشتن را عابد می نماید و جامه خویش را برای نماز برافراخته، چه می کنی.

پس برای این دو شعر لحنی بساخت که حکم الوادى نغنی نمود، چون این شعر فصیح و آواز خوش گوشزد اهل مدینه شد هیچ زنی آزاد یا غیر آزاد بر جای نماند جز آنکه خماری اسود بخرید، و چنان مشتری بجوشید که هر خماری را بوزن طلای سرخ بخرید و دست نیاورد، تاجر چندین برابر بهایش سودمند شد و بآنچه با ابن جندب شرط کرده بود بجای آورد.

و دیگر در چهاردهم اغانی در ذیل حال آدم بن عبدالعزیز اموی نوشته که ابوالعباس سفاح گاهی که بنی امیه را بقتل رسانید بر وی منت نهاد و او را نکشت مسطور است که زبیر بن بکار از عمش حدیث کند که روزی در خدمت مهدی این شعر را انشاد و در حضورش تغنی نمودند.

أنت دعها و ارج اخرى *** من رحيق السلسبيل.

مهدی گفت قائل این شعر کیست؟ عرض کردند آدم بن عبدالعزيز بن عمربن -

ص: 7

عبدالعزیز، مهدی او را بخواند و گفت وای بر تو زندقه را اختیار کردی، گفت یا امیر المؤمنین سوگند با خدای نه چنین است و کدام وقت مردی قرشی را دیدی که اختیار زندقه نماید، و محنت در این کار بتو راجع می شود، همانا طربی بر من چیره شد و در زمان جوانی شعری نیز در دلم فرود گشت، و بآن گویا شدم، مهدی او را رها ساخت.

و چنان بود که مهدی خلیفه او را دوست می داشت، و بواسطه ظرافت وطيب نفسی که در وی بود با او اکرام می ورزید.

مصعب زبیری و اسحاق بن ابراهیم موصلی روایت کرده اند که آدم بن عبدالعزیز خمر، می نوشید و در مجون و مزاح افراط می نمود، وبشعر و شاعری توانا بود، مهدی او را بگرفت و سیصد تازیانه اش بزد که بر زندقه اقرار نماید، گفت سوگند با خدای بقدر يك چشم بر هم زدن با خداى شرك نياورده ام، و كدام وقت دیدی که قرشی زندیق گردد، مهدی گفت پس این قول تو در کجا بود:

اسقنى واسق غصيناً *** لاتبع بالنقد ديناً. (1)

اسقنيها مرة الطعم *** تريک الشين زینأ.

گفت اگر من در این مقام بودم کدام کس برقائل این شعر بزندقه گواهی می دهد، مهدی گفت پس این قول تو در کجا است:

اسفنى واسق خليلي *** في مدى الليل الطويل.

قهوة صهباء صرفاً *** سيبت من نهر نيل. (2)

لونها أصفر صاف *** و هی کالمسک الفتیل.

فى لسان المرء منها *** مثل طعم الزنجبیل.

ريحها ينفح منها *** ساطعأ من رأس میل.

من ينل منها ثلاثاً *** ینس منهاج السبیل.

ص: 8


1- غصین: دانه های انگور است.
2- سیب: بمعنی روان شدن و رفتن بشتاب است.

فمتى ما نال خمساً *** تركته كالقتيل.

ليس يدرى حين ذاكم *** ما دبیر من قبيل.

إن سمعى عن کلام *** اللائمي فيها الثقيل.

لشديد الوقر إني *** غير مطواع ذليل.

قل لمن يلحاك فيها *** من فقيه أو نبيل. (1)

آدم گفت من جوانی از جوانان قریش بودم خمری آشامیدم و بر طریق مجون ومزاح بعضی چیزها می گفتم، سوگند با خدای نه هرگز بخدای کافر شدم، ونه در الوهيت او تشكيك كردم، مهدی چون این کلمات را بشنید او را رها ساخت وبر وی رقت گرفت.

اسحاق حدیث کند که مردی از اهل موصل که او را سلیمان بن المختار می نامیدند، در خدمت مهدی بود و او را ریشی بس عظیم بروئیده، روزی خواست سوار شود و چون پای برکاب درآورد ریشش در زیر قدمش در رکاب بماند، و بیشتر آن برکنده شد، چون آدم بن عبدالعزیز این داستان عجیب را بشنید این شعر بگفت:

قد استوجب فى الحكم *** سليمان بن مختار.

بما طول من لحيته *** جزأ بمنشار.

أو السيف أو الحلقة *** أو التحريق بالنار.

فقد صار بها أشهر *** من راية بيطار.

و این اشعار را عمربن بزیع در خدمت مهدی بخواند و او بخندید و این اشعار بهمه جا انتشار گرفت، و اسیدبن اسید که بشعری انبوه و ریشی وافر دچار بود چون بشنید گفت امیرالمؤمنین را شایسته چنانست که این ماجن را و کلمات و اشعار او را از مردمان ممنوع دارد، سخنان او را آدم بشنید و این شعر بگفت:

لحمة تمت وطالت *** لأسیدبن أسید.

كشراع من عباء *** قطعت حبل الوريد.

ص: 9


1- نبيل، كسي كه بزرگ وبا جوهر وتيز خاطر، و با ذکاوت باشد.

يعجب الناظر منها *** من قريب و بعيد.

هي إن زادت قليلا *** قطعت حبل الوريد.

و مهدی آدم را تربیت همی کرد و او را دوست می داشت و بخویشتن تقرب همی داد و این آدم همان کس باشد که باعبدالله بن علی در آن زمان که فرمان داد او را در زمره بنی امیه بقتل رسانند گفت پدر من چون پدران ایشان نبود، و تو خود می دانی مذهب او در حق شما برچه منوال بود، عبدالله گفت براستی سخن کردی و او رارها ساخت، می گوید آدم بن عبد العزيز مردى طيب النفس و متصوف بود، و بر حال قوبت و مذهب جمیل درگذشت.

و دیگر در کتاب مذکور در ذیل احوال حسین بن مطير شاعر گوید: عدبن عمران ضبی حکایت کند که مهدی عباسی با مفضل ضبی گفت ابیات حسین بن مطير اسدی مرا در این شب بیدار گذاشت، گفت یا امیرالمؤمنین آن اشعار کدام است؟ گفت این شعر اوست:

وقد تغدر الدنيا فيضحي فقيرها *** غنياً ويغنى بعد بؤس فقيرها.

فلا تقرب الأمر الحرام فانّه *** حلاوته تفنى و يبقى مريرها.

وكم قد رأينا من تغير عيشه *** واخرى صفا بعدا کدرار غدیرها.

این روزگار غدار و دنیای ختار که بهر ساعت رنگی نماید و بهر زمان آهنگی پیش آورد، با ابنای جهان بغدر و مکر بگذرد و جمله را در پهنه غرور و فریب درسپارد، گاهی فقیر را توانگری با بضاعت، و گاهی توانگری با مکنت را در یوزه بی استطاعت گرداند و چون حال این جهان فریبنده و دنیای فانی بر این منوال است با هیچ امری ناروا نزديك مشو که از حرام حلاوتی نپاید و مرارتش همواره بیاید، چه بسیار نگران شده ایم که این سراچه بازگون بهر زمانی دیگرگون شود، و چه عیش های مصفا را مکدر و چه زندگی های مکدر را مصفا سازد.

مفضل گفت ای امیرالمؤمنین امثال این کلمات حکمت آیات بباید ترا بیدار -

ص: 10

بدارد، و از خواب خوش بی بهره گذارد و بروایت ابي عكرمه ضبی مرقوم است که مفضل ضبی گفت بر در سرای خود نشسته و چندان تنگدست بودم كه بيك درهم حاجت داشتم، و ده هزار درهم فرض برگردن داشتم در اثنای این حال رسول مهدی بیامد و گفت فرمان امیر را اجابت نمای، با خود گفتم در چنین ساعت جز بواسطه سعایت سخن چینان و فتنه انگیزان احضارم نکرده است، و از خروج خود بیمناك شدم.

وابراهيم بن عبدالله بن حسن با من بود، پس بخانه درشدم و تطهیر بنمودم و دو جامه پاکیزه بپوشیدم و بسوی مهدی روان شدم، چون در خدمتش بایستادم سلام براندم، جواب سلام باز داد و بفرمود تا بنشستم.

چون سکون و آرام گرفتم با من گفت ای مفضل کدام شعر عربست که افخر باشد؟ پس ساعتی تفکر کردم و گفتم این شعر خنساء است چون مهدی این سخن را بشنید برپشت افتاده بود راست بنشست و گفت کدام شعر اوست؟ گفتم این شعر اوست:

وإن صخراً لتأتم الهداة به *** كأنه علم في رأسه نار.

مهدى باسحاق بن بزيع روی کرد و گفت من خود با تو چنین گفتم، من گفتم صواب همانست که امیرالمؤمنین فرموده است بعد از آن با من گفت ای مفضل برای من داستان بران، گفتم کدام حکایت در خدمت امیرالمؤمنين اعجب و مطبوع تر است؟ گفت حدیث و داستان زنان، پس از حکایات ایشان بدو عرضه داشتم تا گاهی که روز به نیمه رسید، آنگاه گفت ای مفضل شب گذشته این دو شعر ابن مطير مرا از خواب بازداشت، و آن دو بیت مذکور را بخواند، بعد از آن گفت آیا برای این دو بیت ثالثی هم هست؟ گفتم آری گفت چیست؟ پس او را بخواندم:

وكم قدر أينا من تغير عيشه *** واخرى صفا بعدا كدرار غدیرها.

این شعر نیز مذکور شد، و چنان بود که مهدی برقت قلب امتیاز داشت چون بشنید بگریست. بعد از آن فرمود: ای مفضل حال تو چگونه است؟ گفتم چگونه است حال کسی که ده هزار درهم از وی بخواهند، مهدی فرمان کرد سی -

ص: 11

هزار درهم بمن بدادند و گفت قرض خویش را بگذار و امور خود را اصلاح کن، پس آن دراهم را بگرفتم و از خدمتش بیرون شدم.

موسى بن مجمع حکایت کند که حسین بن مطير، این قصیده خود را که این اشعار را در آن جمله گفته است در مدح او بگفت، و در خدمتش قرائت کرد:

إليك أميرالمؤمنين تعسفت *** بنا البيد هو جاء النجاء جنوب (خبوب). (1)

ولو لم يكن تقدامها (مقدام) ما تقاذفت *** جبال بها مغبرة و سهوب. (2)

فتي هو من غير التخلق ماجد *** و من غير تاديب الرجال أديب.

علا خلقه خلق الرجال و خلقه *** إذا ضاق أخلاق الرجال رحيب.

إذا شاهد القواد سار أمامهم *** جرىء على ما يتقون و ثوب.

و إن غاب عنهم شاهدتهم مهابة *** بها يقهر الأعداء حين يغيب.

يعف و يستحبى إذا كان خاليا *** كما عف واستحيا بحيث رقيب.

چون این قصیده فریده را در مدح اخلاق و اوصاف حسنه مهدی و اطوار وافعال جمیله او برشته نظم درآورده بود، در خدمت خلیفه روزگار بعرض رسانید،مهدی بفرمود تا هفتاد هزار درهم و مرکبی راهوار عالی نژاد بدو بدادند.

ودیگر اسحاق بن عیسی حکایت کند که وقتی حسین بن مطير بخدمت مهدی درآمد و این شعر را بروی فروخواند:

لو يعبد الناس يامهدى أفضلهم *** ما كان في الناس إلا أنت معبود.

أضحت يمينك من جود مصورة *** لا بل يمينك منها صور الجود.

ص: 12


1- تعسف، باب تفعل بیراه رفتن و ظلم کردن، بید بفتح باه؛ رفتن و بریده شدن، وبكسر اول بیداه بر وزن حمراه است و بمعنی بیابان است. هوجاء، وزن جمع حمراء: بادیست که از شدت و تندی می کند خانه را، و بمعنی بی خردی و سبکی نیز آمده. نجاء، بر وزن سماء برهنه و رستن و خلاص شدن و رها کردن. جنوب بر وزن سرور جانب و پهلو است. و حبوب، بخاء معجمه و باء موحده: زمین نرم.
2- مهوب بیابان و زمین هموار نرم، و تقاذف بیکدیگر انداختن است چیزی را.

لو أن من نوره مثقال خردلة *** في السود طراً إذاً لا بيضت السود.

می گوید اگر چنان بودی که مردمان آن کس را که برایشان فضل و فزونی دارد پرستش نمایند، جز تو در میان ایشان استحقاق این کار را نداشت، شخص تو از بذل وجود مصور، بلکه جود از دست دریا نوال تو مجسم ومصور شده است، اگر از نور وجود و تابش جود تو باندازه خردلی بر جنس سواد و سیاهی بتابد، از ماه تا ماهی هر چه سیاه است سفید شود.

مهدی بفرمود تا در ازای هر بیتی هزار در هم بدو بدادند گمان چنان می رود که چون در این مدیحه افزون از حق ممدوح است که بر زبان آورده است دست منع غیب او را بی بهره گذاشته است و گرنه در چنین مدحی با این کثرت مبالغه وقلت شعر وجود مهدی، ببایستی با ضعاف این عطیت نائل شود.

احمد بن سلیمان ابی شیخ از پدرش سلیمان حدیث کند که گفت روزی مهدی عباسی از سرای خلافت بیرون شد و بشکار رهسپار گشت، حسین بن مطير اسدی خدمتش را دریافت و اشعار مذکور را بخواند، مهدی گفت ای فاسق دروغ می گوئی آیا بعد از این مدیحه که در حق معن بن زائده گفتی برای کسی جای مدحی باقی گذاشتی:

الما بمعن ثم قولا لقبره *** سقيت القرارى(الغوادی) مربعاً ثم مربعاً. (1)

آنگاه گفت او را بیرون کنید، پس حسین را بیرون کردند و بقیه این ابیات بلاغت آثار این است:

أيا قبر معن كنت أول حفرة *** من الأرض خطت للسماحة مضجعاً.

أيا قبر معن كيف واريت جوده *** وقد كان منه البر والبحر مترعاً.

بلى قد وسعت الجود والجود ميت *** ولوكان حياً صفت حتى تصدعا.

فتی عیش فی معروفه بعد موته *** كما كان بعد السيل مجر اه ممرعاً.

ص: 13


1- المام، از باب افعال فرود آمدن و نزديك شدن. قراری: چیزیست که شراب در او قرار گیرد و سفید است مثل شیشه.

أيا ذكر معن لن تموت فعاله *** وإن كان قدلافي حماماً و مصرعاً.

در ثمرات الاوراق مسطور است که چون مهدی این اشعار را قرائت کرد و آن کلمات را باز گفت، حسین بن مطير سر بزیرافکند و گفت ای امیرالمؤمنین آیا معن جز حسنه از حسنات تو است، مهدی از این جواب از وی خوشنود شد و دو هزار دینار بدو عطا فرمود.

و در ثمرات الاوراق این شعر در ابیات مدیحه مهدی باضافه آنچه مذکور شد مرقوم است:

من حسن وجهك تضحى الأرض مشرقة *** ومن بنانك يجرى الماء في العود.

و نیز این شعر در مدیحه معن بن زائده مسطور است:

فلما مضى معن مضى الجود والندى *** وأصبح عرنين المكارم أجدعا. (1)

در تاریخ طبری و جلد شانزدهم اغانی در ذیل احوال والبة بن حباب اسدى مسطور است که ابو عدنان سلمی شاعر حکایت نمود که مهدی عباسی باعمارة بن حمزه گفت: کدام کس از جمله مردمان از حیثیت شعر رقیق تر است؟ عماره گفت: والبة بن حباب اسدی است، و اوست که این شعر را انشاد کرده است:

ولها و لا ذنب لها *** حب كأطراف الرماح.

في القلب يقدح والحشا *** فالقلب مجروح النواحى.

مهدی گفت: سوگند باخدای براستی گفتی، عماره گفت: ای امیرالمؤمنین با این حال چه چیز باز می دارد ترا از منادمت او با اینکه عربی شریف و شاعر ظریف است، گفت: سوگند باخدای این شعر او مرا از منادمت و مصاحبت او ممنوع می دارد:

قلت الساقينا على خلوة *** ادن كذار أسك من رأسيا.

ونم على صدرك لى ساعة *** إلى امرؤ أنكح جلاسيا. (2)

ص: 14


1- عرنين، وزن قنديل، ناحیه بینی یا آنچه سفت و سخت است از آن و بمعنی مهتر بزرگ، وجدع، بریدن بینی و گوش است.
2- جلاس، بروزن رمان: همنشینان و هم صحبتان.

می گوید با ساقی سیم ساق خود گفتم گاهی که بخلوت اندر بودیم سرت را باسر من بدين گونه نزديك ساز، و براى خاطر من ساعتی سر بر زمین وسینه برخاك بسپار، زیرا که من مجالسان خود را در می سپوزم، آنگاه مهدی باعماره گفت آیا خواهان هستی که با اینگونه شرط وشريطه مجالس او باشی.

در جلد هفتم اغانی در ذیل حال محمد بن ذویب عمانی مسطور است که یکی روز مهدى بأسب تازى ومسابقت مشغول شد، از میان اسبها اسبی از مهدی که غضبان نام داشت بردیگر اسبها سبقت گرفت، مهدی شاعر ان را بخواست، جز ابودلامه شاعری حضور نداشت مهدی فرمود: «قلده یازند» ای زند بن الجون این اسب را طوقی برگردن درافکن، ابودلامه ندانست مهدی از این سخن چه اراده کرده است عمامه را برگشود و برگردن آن اسب درپیچید، مهدی گفت: «یا ابن اللخناء» من از تو بیشتر عمامه دارم خواستم شعری بگوئی و مقلدش گردانی.

پس از آن گفت: «یالهفی علی العمانی» افسوس که عمانی حاضر نبود تا آنچه خواسته ام بجا آورد، پس دیگر سخن نکرد تاعمانی پدیدار شد، و عرض کردند اينك عمانی است که می آید، مهدی گفت: این اسب را مقلد بدار، عمانی بدون اینکه توقف نماید گفت:

قد غضب الغضبان إذجد الغضب *** وجاء يحمى حسباً فوق الحسب.

من ارث عباس بن عبد المطلب *** و جاءت الخيل به تشكو التعب.

له عليها مالكم على العرب.

مهدی گفت: سوگند با خدای نیکو گفتی و بفرمود، تا ده هزار درهم بدو بدادند.

و دیگر در جلد هجدهم اغانی در ذیل احوال سرى بن عبدالرحمن شاعر مسطور است که مصعب زبیری از پدرش روایت کند که گفت: مهدی با من گفت، شعری در غزل برای من انشاد کن این شعر سری بن عبد الرحمن را بخواندم:

مازال فينا سقيم يستطب له *** من ريح زينب فينا ليلة الأحد.

مهدی از این شعر بسی عجب نمود و همی بفرمود قرائت کردند تا محفوظ نمود.

ص: 15

و دیگر در اغانی در ذیل احوال ابی محمد یحیی یزیدی مسطور است که ابو محمد گوید در شهر رمضان در بلدی از بلاد در خدمت مهدی بودم، در این حال چهار ماه پیش از خلیفتی او بود، کسائی نیز باما مصاحبت داشت، در این اثنا مهدی از علوم عربیه سخن کرد، شيبة بن الوليد عبسى عم دفاقه در خدمت مهدی حاضر بود. مهدی گفت: یزیدی و کسائی را حاضر می کنم.

و من در این روزها بایزید بن منصور خالوی مهدی و کسانی در منزل حسن حاحب می گذرانیدیم فرستاده مهدی از پی ما بیامد، و احضار نمود، بخدمت مهدی روی نهادم و کسائی را که بر من سبقت گرفته بر در حاضر دیدم چون مرا دید گفت: ای ابومحمد از شر تو بخدای پناه می برم، گفتم: سوگند با خدای تا از جانب تو چیزی ظهور نکند از طرف من نخواهد کرد.

چون بخدمت مهدی درآمدیم روی با من کرد و گفت: نسبت بسوی بحرین چگونه می دهند و می گویند بحرانی، و در نسبت بسوی حسنین می گویند حصنی و نمی گویند حصنانی چنانکه می گویند بحرانی.

گفتم: أصلح الله الامير اگر عرب در نسبت بحرین بحری گویند شناخته نمی آید که آیا اراده نسبت بسوی بحرین کرده اند یا نسبت بسوى بحر، لكن چون نسبت بحصنين خواهند دهند و موضعی دیگری نیست که جز این موضع موسوم بحصنین باشد حصنی گویند و مشتبه نمی شود و معلوم است که نسبت به حصنین است.

ابو محمد یزیدی می گوید: چون این سخن را بگذاشتم شنیدم کسائی با معمر ابن بزیع می گوید اگر امیر از من این پرسش را بنمودی علتی از این بهتر معروض داشتمی من گفتم: أصلح الله الأمير اين شخص يعنى كسائی گمان می برد اگر این سؤال را از وی می فرمودی جوابی نیکتر از آنچه من بدادم می داد، مهدی گفت هم اکنون از وی می پرسم.

کسائی گفت چون خواستند بحصنین نسبت دهند و حصنین دونون دارد یکی از دونون را ساقط کرده حصنی گفتند، لکن در بحرین يك نون نيست لاجرم -

ص: 16

بحرانی گفتند، گفتم أصلح الله الامير پس چگونه است در نسبت بمردی از بنی جنان که دونون دارد چه لازم می آید بر این قیاس کسائی بگویند جنی، و اگر کسائی بر اینگونه گوید نسبت بسوی بنی جنان وجن یکسان خواهد بود.

مهدی با من گفت در غیر این مسئله مناظرت نمائید تا بشنویم، پس در مسائل عدیده مناظرت کردیم تا بدو گفتم این عبارت را چه می گوئى «ان من خير القوم أوخيرهم نية زيد» كسائی مدتی بتفکر اندر شد و پاسخی نراند. گفتم اگر جواب بدهی و خطائی کنی و بیاموزی تاچاره آن خطا شود بهتر از این اطالت است، کسائى گفت: «ان من خير القوم أوخيرهم نية زيداً»، به نصب زيد.

گفتم: أصلح الله الامير رضا نمی داد که بغلط ولحن سخن کند، اما خطا کرد و غلط گفت، گفت چگونه؟ گفتم: «لرفعه قبل أن ياتى باسم إن ونصبه بعد رفعه» شيبة ابن الولید که حاضر بود گفت: که در این عبارت از لفظ أو اراده بل را کرده اند وزید را مرفوع آورده اند، زیرا که نمی شاید «بلخیر هم زیداً»، بنصب زید گفته شود.

مهدی چون این سخن را بشنید گفت: ای کسائی همانا با مسلمه نحوی و جز ایشان نزد من بیامدید، و هیچ ندیدم که مانند امروزت مصیبتی روی داده باشد، بعد از آن مهدی فرمود این هر دو تن عالم هستند، و جز اعرابی فصیح البیان که این مسائل را که این دو تن در آن اختلاف نموده اند بدو باز گویند و او جواب بازدهد درمیان ایشان نتواند حکومت نماید. پس بفرمود تا بروند و از فصحای عرب یکی را حاضر کنند.

ابو محمد می گوید: من سر بزیر آوردم تا اعرابی در رسد، و چنان بود که مهدی خالوهای خود را دوست می داشت و منصور بن يزيد بن منصور حضور داشت، گفتم: اصلح الله الامیر این بیت را که در این اشعار است چگونه انشاد می نمایند؟

يا أيها السائلى لأخبره *** عمن بصنعاء من ذوى الحسب.

حمير ساداتها تقر لها *** بالفضل طر أجحاجح العرب. (1)

ص: 17


1- جحاجح، بروزن دراهم جمع جحجاح بروزن سلسال است، بمعنی مهتر و بزرگ قوم است.

وإن من خيرهم وأكرمهم *** أو خيرهم نية أبو كرب.

مهدی گفت تو خود چگونه می خوانی؟ گفتم: «اوخيرهم ابو كرب» بنابر اعادة إن، گویا گفته است «أو إن خير هم ابو كرب» کسائی گفت سوگند با خدای این شعر را خودش در این ساعت گفته است، مهدی تبسم کرد و گفت تو این گواهی را بدون علم دادی.

در این حال آن اعرابی را که مهدی بخواسته بود حاضر کردند، و من آن مسائل را القا نمودم و اعرابی بر وفق جواب من جواب بداد، شادی و سرور چنان در من اثر کرد که قلنسوه خود را بر زمین برزدم و گفتم منم ابو محمد شيبه با من گفت آیا باسم امیر کنیت جوئی، مهدی گفت قسم با خدای در این کردار اراده مکروهی را ننموده است، لكن بواسطه این ظفر و فیروزی که بدو رسید کرد آنچه را که کرد، وبجان خودم ظفرمند گشت.

گفتم ايها الامير خداوند تعالی گویا ساخت ترا بآنچه سزاوار و شایسته آنی و ناطق گردانید غیر از ترا بآنچه در خور آن است، و امیدوارم که عاقبت این حال مکشوف گردد.

پس برفتم و آن شب را بپایان نیاوردم تا از اشعاری که بگفته بودم در رفاع متعدده بنوشتم و هیچ دیوانی را بجای نگذاشتم جز آنکه از ابیات خود پوشیده بفرستادم و چون بامداد شد مردمان بآن وقوف یافتند و در کوی و برزن و محافل بخواندند:

عش بجد ولا يضرك نوك *** أنما عيش من ترى بالجدود. (1)

عش بجد وكن هبنقة القيسي *** نوكاً أو شيبة بن الوليد.

شيب ياشيب ياجدى بنى *** القعقاع ما أنت بالحليم الرشيد.

غير ما أنك المجيد لتقطيع *** غناء و ضرب دف و عود.

ص: 18


1- نوك، بفتح وضم اول: گول و بی خردیست.

فعلى ذا وذاك يحتمل الدهر *** مجید له و غير مجيد.

و دیگر در اغانی در ذیل احوال ابی نخیله شاعر مسطور است که وقتی عقال این شبه مجاشعی بر مهدی درآمد، مهدی با او گفت: ای ابوالشيظم از عوالم حب و دوستی وصفت محبت چه برجای مانده است گفت: حب دخترهای آدم، کنایت از اینکه بواسطه فرسودگی روزگار از همه چیز قطع رشته محبت نموده ام مگر محبت زنان خوبروی مشک موی که از گردش زمان تغییری در آن نرفته است.

مهدى گفت: «وما يعجبك منهن هل التى عصبت عصب الجان، وجدلت جدل الفنان (1) واهتزت اهتزاز البان (2) أم التى بدنت (3) فعظمت و كملت فتمت» این عجب و شگفتی و شگفتگی تو از چیست نسبت باين جماعت.

گفت: ای امیرالمؤمنین محبوبترین از این دو صنف آنست که ابو نخیله توصیف کرده است، چه او را کنیزکی خردسال خوش خط و خال بوده است که عمت ابوالعباس سفاح بدوعطا کرده است، و هر وقت ابو نخیله باوی درآمیختی تامکر نخلش را ببار آرد، آن كودك لاغر میان از حمل آن بار گران بحالت اضطراب والتهاب درآمدی، پس ابو نخیله این شعر را بگفت:

اني وجدت الأبزان الكودكا *** غير منيك فابتغى منيكاً. (4)

شيئاً إذا حركته تحركا.

کنایت از اینکه این جاریه بواسطه خردسالی و ثقل احمال از حركت و تحريك بیچاره است.

ص: 19


1- فنان، بروزن شداد دویدن گورخر است.
2- بان، درختی است که از آن درخت دانه چربی است که برای کلف وبرس و سودا مفید است.
3- بدن، سالخورده و با نسب و نژاد است.
4- آبزان، معرب آب زنست بواسطه آنکه مثل حوض محل شست و شويست. وناك ينيك، يعنى جماع کرد. ابتغی، طلب کردم و جستم.

چون مهدی این شعر را بشنید جاريه كامله فائقه بدیعه دل برده دل داده کار افتاده آزمایش شده بدو ببخشید، و چون عقال آن روز را بشب و آن شب را با آن خوبروی سیمین غبغب بروز آورد، بامدادان بگاه از پی عرض لشگر بدرگاه مهدی آمد و از آن پس مهدی بیرون آمد و شانه بدست اندر داشت که موی ریش خود را بشانه می سپرد، و همی می خندید.

عقال دعا و ثنای او را بگذاشت و شکر آن نعمت ممتاز ولقمه از حوصله بیش را بجای آورد و گفت: ای امیرالمؤمنین این خنده از چیست، خداوند تعالی سرور و شادی ترا مستدام بدارد.

مهدی گفت: ای ابوالشيظم «انى اغتسلت آنفاً من شيء إذا حرکته تحرُک» همانا من در این ساعت از چیزی که چون حرکت دهم او را حرکت کند غسل نمودم، و این کلمه اشارت بشعر ابی نخیله و مباشرت بود و چون ترا دیدم کلام ترابخاطر آوردم و بخندیدم و از این پیش در ذیل احوال ابی نخیله باین شعر اشارت شد.

و دیگر در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال مؤمل بن اميل محاربی شاعر مسطور است که در آن هنگام که مهدی برای دو پسرش موسى هادی و هارون الرشيد بیعت بولایت عهد بگرفت، مؤمل بن اميل وحسين بن يزيد بن ابى الحكم سلولی بدرگاه او وفود دادند و ایشان را هاشم بن سعد حمیری از کوفه به پیشگاه مهدی خلیفه بفرستاده بود، پس هر دو تن در لشگرگاه مهدی بخدمت او بیامدند، و مؤمل اين شعر را بدو برخواند:

هاك بياعنا (متاعنا) ياخير وال *** فقد جد نا به لك طائعينا.

وعدلك يا ابن خير الناس فينا *** نبی الله خير المرسلينا.

فان أبا أبيك و أنت منه *** هو العباس وارثه يقيناً.

مهدی بفرمود تا هر يك را سی هزار درهم بدهند، پس آن دراهم را بیاوردند و در میان ایشان بیفکندند و ایشان بدره برداشتند و کیسه بکیسه از روی قسمت برداشتند تا هريك بقسمت خود نائل شدند.

ص: 20

ابو محمد یزیدی گوید مؤمل بن امیل با من گفت گاهی که مهدی در جرجان بود، بخدمتش روی نهادم و او را باین شعر خود مدح و ثنا گفتم:

تعز ودع عنك سلمى وسر *** حثيثاً على سائرات النعال.

إلى الشمس شمس بنی هاشم *** وما الشمس كالبدر أو كالهلال.

مهدی آن قصیده را پسندیده داشت و بفرمود ده هزار درهم بمن بدادند و این اشعار شایع گشت و در لشگرگاه نوازنده بود که اورا ابوالهوسات می خواندند پس این شعر را برای رفقای خود بسرود برخواند مهدی این خبر را بدانست و پوشیده او را بخواست، ابو الهوسات بخدمت وی درآمد و تغنی نمود، مهدی پنج هزار درهم بدو عطا کرد، و نیز بفرمود تاده هزار درهم دیگر بمن بدادند، و این داستان را صاحب البريد بخدمت ابى جعفر منصور مكتوب کرد.

و بقیه حکایت ابی جعفر و مؤمل از این پیش نگارش یافت و با این حکایت و صدر آن اختلاف و رزیده اند، و نیز در این خبر بر این روایت بیفزوده اند و نوشته اند.

چون منصور مؤمل را مخاطب داشت گفت بسوی پسری خردسال راه نوشتی و او را چندان بفریفتی که از مال خدا بواسطه شعر نا استوار تو بیست هزار درهم بتو بداد، و نیز از رقیق مسلمانان آنچه را كه مالك نيست بتو عطا کرد و همچنین از کراع و اثاث چندانت بداد که در آن اسراف و رزیدی، آنگاه گفت: ای ربیع هیجده هزار درهم از وی بستان و متعرض اشیاء دیگر او از اثاث ودواب و رقیق مباش چه غنا و توانگری تو در همین است.

سوگند باخدای آن دراهم را بهمان مهر و خاتم که مختوم بود از من بگرفت، و در خزائن بگذاشت، بدینگونه روزگار بسپردم تا مهدی بخلافت بنشست و بدینگونه این وقت در جرگه دادخواهان بخدمتش برفتم.

چون مرا بدید بخندید و گفت این مظلمه ایست که من خود بآن عارف و عالم هستم و هیچ حاجت بگواه نیست، و بفرمود تا آن دراهم را بهمان صورت که بود بعلاوه ده هزار درهم بمن بدادند.

ص: 21

مصعب زبیری گوید: چون این شعر مؤمل را در خدمت مهدی قرائت کردند:

قتلت شاعر هذا الحى من مضر *** والله يعلم ما ترضى بذا مضر.

مهدی از این شعر بخندید و گفت اگر می دانستم که آن معشوقه مؤمل را به تیر غمزه بکشته و شاعر مضر را نابود ساخته است، البته راضی نمی شدیم و در کار او غضب می کردیم و انکار می نمودیم.

و دیگر در اغانی در ذیل حال ابی دهمان غلابی شاعر بصری که دولت بنی امیه وبني هاشم را ادراك و مهدی رامدح نموده است، مسطور است که چون مهدی خلیفه ابو العتاهيه شاعر را بواسطه اظهار تعشق او باعتبه جاریه خیزران چنانکه مذکور شد بتازیانه بزد، ابو دهمان این شعر بگفت:

لولا الذى أحدث الخليفة في *** العشاق من ضربهم إذا عشقوا.

لبحت باسم الذى احب ولكني *** امرؤ قد تنانى الفرق. (1)

و دیگر در جلد بیستم اغانی در ذیل حال عبدالله بن مصعب زبیری، از احمد بن سلیمان بن ابی شیخ مسطور است که وقتی احیحی شاعر قصیده خود را که در مدح مهدی گفته بود بدو عرض می داد وعبدالله بن مصعب حضور داشت و از اقبال مهدی بر احیحی حسد می برد و مهدی او را دوست می داشت و همی مهدی را مخاطب می نمود و از بهرش حدیث می راند، آنگاه با احیحی گفت لب فروبند تا کلام تو مرا از وی مشغول ندارد، احیحی از قرائت شعر لب بربست، پس از آن روی با مهدی آورد و گفت:

عبد مناف أبو ابوتنا *** و عبد شمس و هاشم توم. (2)

بحران خر العوام بينهما *** فالتطما و البحار تلتطم.

کنایت از اینکه گوهر نسب عبد شمس و هاشم بن عبد مناف دریک رشته منتظم است، و هردو چون بحری متلاطم بودند، و عوام الناس درمیان ایشان انقلاب و اضطرابی درافکندند، و این حال از دریای بیکران عجب نیست، چه شان دریا اینست -

ص: 22


1- باح، ظاهر و آشکار کردن راز خود و آنچه درسینه او است.
2- توم، مخفف توأم است.

که بتلاطم اندر باشد.

مهدی گفت: این حال بر این موال است این معنی را بگذار و بآنچه سخن می رفت بازگرد، عبدالله از این سخن خجل گشت و در آن روز از خویشتن و مجاری افعال خود سودمند نگشت.

مسعودی در مروج الذهب نوشته است: هيثم بن عدی حکایت کرده است که وقتی در مجلس مهدی حاضر بودم در این اثنا حاجب بیامد، و عرض کرد مروان ابن ابی حفصه شاعر اجازه دخول می جوید، مهدی گفت او را اجازت مده زیراکه مردی منافق و دروغگویست، حسن بن ابی عطیه در کار او شفاعت کرد تا رخصت بداد، او را درآوردند، مهدی روی با او کرد و گفت ای فاسق تو آنی که در حق معن ميگوئی:

جبل تلوذ به نزار كلها *** صعب الذرا متمنع الأركان.

معن بن زائده شیبانی کوهی شامخ و جبلی باذخ و استوار و پایدار است که سر بگنبد دوار کشیده و شاهباز بلند پرواز خیال را از تصور رفعتش قصور افتاده، و قبایل و طوایف اعقاب نزار را پناه داده است، مروان گفت، بلکه من آن کس هستم که در حق تو ای امیر المؤمنین می گویم:

يا ابن الذي ورث النبي محمداً *** دون الأقارب من ذوى الأرحام.

و این قصیده را تا بپایان بعرض رسانید، مهدی از وی راضی شد و بصله و جایزه برخوردار ساخت.

و در عقد الفريد مسطور است که مروان بن ابی حفصه گفت بخدمت مهدی درآمدم مرا بقرائت شعر امر کرد، پس این شعر خود را که در حق او گفته بودم بخواندم:

طرقتك زائرة فحى خيالها *** بيضاء تبشر بالخباء دلالها.

قادت فؤادك فاستفاد ومثلها *** قاد القلوب إلى الصبا فأما لها.

و این ابیات را بخواندم تا باین شعر خود رسیدم:

ص: 23

شهدت من الأنفال آخر آية *** ببراءة فرجو تم إبطالها.

أو تدفعون مقالة عن ربه *** جبرايل بأنها النبي فقالها.

هل تطمسون من السماء نجومها *** بأكفكم أو تسترون هلالها.

و نیز آن قصیده میمیه را كه يك بيتش مذکور شد قرائت کردم، مهدی گفت، حق تو بر اين جماعت واجب شد و جماعتی از اهل بیتش حاضر بودند، من خود سی هزار درهم در حق تو فرمان کردم، و بر موسی پنج هزار درهم و بر هارون پنج هزار درهم و بر علی چهار هزار و برعباس چهار هزار و بر فلان کس فلان مقدار فرض نمودم و همچنان بفرمود تا حساب آن بهفتاد هزار درهم رسید.

آنگاه بفرمود، تا آن سی هزار درهم را بیاوردند و گفت آن دراهم را مأخوذ دار و بامدادان بگاه نزد این اشخاص برو ، و آن مبلغ را که در صله تو حکم داده ام بستان.

پس بخدمت موسی شدم پنج هزار درهم بداد، و نزد هارون شدم او نیز همان مبلغ را بداد و بخدمت علی بن مهدی رفتم گفت اگر پدرم مرا از دیگر برادرانم کمتر مقرر داشت و چهار هزار درهم فرمان داد من خود خویشتن را کمتر نگیرم او نیز بفرمود پنج هزار درهم بمن بدادند، و از سایرین نیز چنانکه فرمان کرده بود مأخوذ داشتم تا هفتاد هزار درهم گشت.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که سلم الخاسر این شعر را در اعتذار بخدمت مهدی بخواند:

إني أعز بخير الناس كلهم *** فأنت ذاك لماياني(يؤتى) ويجتنب.

و أنت كالدهر مبثوثاً حبائله *** والدهر لا ملجأمنه ولاهوب. (1)

ولو ملكت عنان الريح أصرفه *** في كل ناحية مافاتك الطلب.

فليس الا انتظارى منك عارفة *** فيها من الخوف منجاة ومنقلب.

در مستطرف مسطور است که عبدالعزیز بن ماجشون که از فقهای مدینه است -

ص: 24


1- بث، آشکار و پراکنده.

گفت مهدی با من گفت ای ماجشون گاهی که از احباب و دوستان خود مفارقت گرفتی چه گفتی؟ گفتم ای امیرالمؤمنین این شعر را بخواندم:

لله باك على أحبابه جزعاً *** قد كنت أحذر هذا قبل أن يقعا.

ما كان والله شؤم الدهر يتر كنى *** حتى تجر عنى من بعدهم جرعاً.

إن الزمان رأى ألف السرور لنا *** فدب بالبين فيما بيننا وسعى. (1)

فليصنع الدهر بي ماشاء مجتهداً *** فلا زيادة شيء من فوق ما صنعا.

خلاصه معنی اینکه روزگار در میان احباب جدائی افکند و از پیمانه لبریز زهر مفارقت بیاشاماند و هیچ کس را بحالت سرور برجای نگذارد، چنانکه با ما همین معاملت را بورزید، و حلاوت مصاحبت و وصال را بمرارت مباعدت و فراق مبدل ساخت، از این پس هر چه خواهد بجای بیاورد، و در مشقت ما کوشش نماید بگو چنان کند که خواهد، چه از آن بلیت و مشقت که برما فرود آورد برتر و سخت تر نتواند نمود.

مهدی چون این جمله را بشنود گفت: سوگند با خدای ترا از روزگار بی نیاز کنم، و ده هزار دینار سرخ بدو عطا کرد.

و نیز در مستطرف مسطور است که ابو العتاهیه و مروان بن ابی حفصه، هر دو تن بخیل و در صفت بخل مضروب المثل بودند، مروان می گوید هرگز بچیزی فرحناک نشدم که بیشتر و شدیدتر از آن فرحی باشد که مهدی صد هزار درهم بمن ببخشید، و چون در ترازو بسنجیدم یک درهم فزونی داشت و بآن درهم خریداری گوشت نمودم.

روزی مروان گوشتی یک درهم بخرید و چون بديگ درافکند یکی از دوستانش او را دعوت کرد چون مروان این حال را بدید؛ از نعمات غیر مترقبه شمرد آن گوشت را بقصاب رد کرد و دو دانق از قیمتی که داده بود بکاست و بگرفت، و قصاب همچنان -

ص: 25


1- دب، سخن چین و تمام و بمعنی نرم رفتاری و عدالت و پوشیده رفتار و موذی.

ندا می کرد و می گفت این گوشت مروانست.

روزی برزن اعرابیه بگذشت آن زن او را بمیهمانی نوازش کرد؛ مروان گفت، اگر امیر المؤمنين يکصدهزار درهم با من عطا کرد یک درهم بتو می بخشم چنان افتاد که در آن سفر هفتاد هزار درهم صله یافت، لاجرم چهار دانق که دو ثلث درهم است بآن زن بداد، و روح حاتم طی و معن بن زائده وعرابة بن اوس، و أجواد نامدار روزگار را شادان ساخت.

گویند اهل مرو بصفت بخل ممتازند و از جمله عادات ایشان چنانست که چون جماعتی در سفری در صحبت همدیگر همسفره شوند هريك پاره گوشتی می خرند و خیطی در آن می کشند، و تمام قطعات گوشت را در دیگی افکنده می افروزند و هر کسی سر آن خیط را که خود در قطعه گوشت درآورده بدست خود دارد، و چون به پخت هر کس بهره خود را بیرون کشیده آبگوشت را نیز بطوری که خردلی زیاد وكم نشود قسمت کرده با گوشت خود می خورد.

وقتی با مردی بخیل گفتند: شجاع ترین مردمان کیست؟ گفت آن کس باشد که صدای دندان مردمان را برکنار سفره خود بر طعام و نان خود بشنود و زهره اش برهم نشکافد.

وقتی کسی با کسی گفت آیا محمد بن یحیی ترا جامه نمی پوشد؟ گفت: سوگند با خدای اگر او را يك سرای وسیع از سوزن باشد، وحضرت يعقوب با تمام انبياء عظام با او بشفاعت و ملائکه گرام بضمانت بیایند، و يك سوزن برای دوختن پارگی پیراهن یوسف علیه السلام که زلیخا پاره کرده بود بعاریت بخواهند، البته نخواهد داد، چنین کس با چنین همت عالی و نظر بلند چگونه مرا بجامه می پوشاند و این مضمون را شاعری بنظم در آورده است:

لو أن دارك أنبتت لك واحتشت *** إبرا يضيق بها فناء المنزل. (1)

ص: 26


1- ابر، جمع ابره، بمعنی سوزن است.

وأتاك يوسف يستعيرك إبرة *** ليخيط قد قميصه، لم تفعل. (1)

سرایت گر بگردد پر زسوزن *** وز آن پس حضرت یعقوب آید.

بخواهد عاریت یکسوزن از تو *** يقين آن مسئلت مقبول ناید.

و متنبى شاعر معروف ببخل است، مردی او را مدیحه براند متنبی گفت، در این مدیحه که براندی از ما چه آرزو داشتی گفت ده دینار، متنبی گفت سوگند با خدای اگر پنبه زمین را با کمان آسمان بر چهره فرشتگان رسانی ، يك دانق از من نیابی.

وقتی مردی مروی از کثرت سرفه برنج سینه مبتلا شد، گفتند روغن و سویق بادام مفید است، چون بهایش را سنگین شمرد و صبوری بر آن درد را از شکیبائی برگرانی بادام آسان تردید، روزگاری بر درد بساخت و سرفه از پی سرفه و تیز از پی تیز بینداخت، و بیهوده بهای بادام را از کیسه همت برای رفع بلیت نباخت، چنان ساله صبر نمودی که صبر از وی ناشکیب ماندی و چنان بر درد ساختی که درد از وی شرمگین افتادی.

از خوشبختی در آن اثنا که ایام را بمماطلت و آلام بمدافعت می سپرد، یکی روز که صاحب بخت فیروز و ستاره یکتا مرد نیم روز بود، یکی از دوستانش بیامد و از آب نخاله برایش توصیف نمود و گفت سینه را شفا می بخشد، از این سخن چشمش روشن و عقده سینه اش برگشاده شد، و بفرمود تا نخاله را طبخ کرده آبش را بنوشید و درد سینه اش آرام شد و علاوه بر آن سد اشتها را بنمود، نعمتی جزیل وغذائی بی بدیل یافت.

و چون طعامش را بقانون دیگر ایام بیاوردند گفت حاجتی بان نیست، و از آن آب مرض سینه وجوع ساکن شد و این طعام را برای شبانگاه نگاه بدارند، و نیز با زوجه اش فرمان کرد که از این پس برای اهل بیت ما نخاله طبخ کنید، چه آب آن بمنزله طعام است و اشتها را مسدود می دارد، وسینه را صاف و گشاده -

ص: 27


1- قد، بریدگی و شکاف.

می گرداند، زنش گفت خداوند تعالی بواسطه این نخاله، دواء و غذا را برای تو فراهم ساخت، خدای را بر این نعمت حمد و سپاس باید فرستاد.

خاقان بن صبيح حکایت کند که یکی روز بمنزل مردی خراسانی برفتم شبانگاه چراغی برافروختند، فتیله در نهایت باریکی در آن نهاده بودند چندانکه دو نفر بدیدار یکدیگر برخوردار نمی شدند، و نیز چوبی را باخیطی از آن بیاویخته بودند، پرسیدم این عود را چه گناهی است که به آن مربوط داشته اند، گفت این چوب روغن بخورده است و اگر از میان برود و محفوظ نداریم برای برکشیدن فتیله بچوبی دیگر محتاج می شویم، ولابد آن چوب تازه تشنگی کهنه دارد می ترسم چوب چون متصدی خدمتی و زحمتی شود دیگر باره از این روغن بکشد، ضرری برتر از تصور بما برسد.

می گوید در این اثنا که من از تنگی نظر و سینه و این مرض بی درمان او بتعجب اندر، و از خدای از حصول چنین بلیت مسئلت عافیت می نمودم.

ناگاه شیخی مردی کهنسال کهن بخل کهن تجربه کهن آزمون، از بیرون باندرون آمد، و چون چشم نامحمودش به آن عود افتاد، و با زبان سرد از دل پردرد آه گشود و گفت:

ای مرد همانا در این تدبیرو ترتیب از بلیتی برستی، و بمصیبتی زیان کارتر دچار افتادی آیا نمی دانی که تابش آفتاب و وزیدن باد و قوه جذابه هوای نکوهیده بنیاد از همه چیز می کاهند و آنچه این چوب در این مدت از این چراغ دان تشنه جگر کشیده و از روغنش دماغ را تازه کرده بخود می کشند، و این زحمت ترا بباد فنا و آفتاب بلا می سپارند از چه روی در عوض این پاره چوب سوزنی آهنین علاقه نمی کنی چه حدید املس است و معذلك روغن بخود نمی کشد، و بهوا و آفتاب جهان آرا قسمت نمی بخشد، و براین برافزون بسیار می شود که چوب بیشرم وحيا را موئی از پنبه فتیله تعلق می گردد، و از روغن کاسته می آید.

مرد خراسانی چون این حکمت و دانش و سخن حکمت آیت را از آن نو رسید -

ص: 28

ناگهانی بشنید، از دل پردرد آهی سرد برکشید، و از گذشته بسی افسوس، واز فلك آبنوس بسی اندوه خورد و گفت، خداوندت ارشاد کند و مردمان را بوجود نازنینت سودمند فرماید، همانا من در این مدت از جمله مسرفان و زیانکاران بوده ام.

وقتی مردی از بخیلان خانه بخرید و در آن سرا انتقال داد، وسائلی بر در سرای او بیامد و گفت: «فتح الله عليك»، پس از آن سائلی دیگر بیامد و این سخن بگفت، سائل سوم نیز بدانگونه بایستاد و بگفت و هيچ يك را بهره نداد.

پس از آن روی با دختر آورد و گفت در این مکان چه بسیار سائل می ایستد وسئوال می نماید، دخترش گفت ای پدر گرامی گوهر، مادامی که تو باین کلمه متمسك باشی چه باک داری که بسیار باشد یا اندك، کنایت از اینکه آنچه البته بگوشت نرسد فریاد است.

محمد بن جهم از بخیلان روزگار یادگار است، وی همان کس باشد که می گفت دوست می دارم که ده نفر از فقیهان و ده تن از خطیبان و ده تن از شاعران و ده نفر از ادیبان عهد، مرا در زیر پای بسپارند، و دشنام مرا رخصت دهند، چندانکه در آفاق جهان منتشر گردد، لکن هیچ کس بمن دست آرزومندی دراز نکند، و روی امید بجانب من باز نگرداند.

روزی یاران او با او گفتند ما می ترسیم افزون از میل تو در خدمت تو بنشینیم چه خوب بودی علامتی مقرر می فرمودي که بدانیم چه نوبت بر تو ثقيل هستیم و از مجالست ما ملول هستی تا برخیزیم و ترا آسوده گذاریم، گفت علامت آن همانست که چون گویم ای پسر طعام را حاضر ساز این وقت باید بدانید که باید نمانید.

بالجمله از بدایت آفرینش تا زمان برانگیزش جواد و بخیل، وسخى ولئيم و شجاع و جبان و امثال این مردم بوده اند و خواهند بود، تفاوتی که هست در شدت وضعف آنست و در عهدی نسبت هر صفتی را چون در ضدش نگران شوند بیشتر -

ص: 29

محل اعتنا شمارند.

مثلا در زمان حاتم که صفت جود بجلوه مخصوص اندر بود بخیل را اگرچه چندان قوت نداشت مطمح انظار دارند و ممکن است در عهود دیگر که چندان صفت جود بحد كمال مشهود نگشته از بخیلی که از بخیل آن زمان بخلش بیشتر بوده نام نمی برند، و همچنین برعکس این.

وگرنه این بخلائی که صاحب عقد الفرید باندیشه و سلیقه خودش انتخاب و مندرج در کتاب داشته بر تقاضای آن عهود است که جود را نمودی بزرگ بوده است وگرنه بسی عهود را خوانده و شنیده ایم که بخل محمد بن جهم و امثال او را که در طی این کتب بیاد آورده ایم نسبت ببخل ایشان چندان رتبت و منزلتی نیست.

کاش پاره نویسندگان بودند و می خواندند و می شنیدند، درجه بخل ولامت پاره فرومایگان پست پایه بجائی می رسد که برسایه آفتاب رشك مي برند، تا چرا دیگری را براحت می سپارد، و آن درخت یا بنیان عالی و کوه متعالی را می خواهند از بن برآورند تا چرا باعث وجود ظل شمس شده اند، و بر شعشعه خورشید نور پاش بخل می ورزند تا چرا دیگران را فایده می رساند، یا فلان معدن وزرع و کشت را تربیت و نمو می دهد تا ببالند و برویند و بدرخشند و دیگران را بهره یاب بنمایند.

یا بردریا حسد می ورزند تا چرا صدف را نگاه می دارد و مروارید را در میانش می پروراند تا مردمان را سودمند گرداند یا ماهی و حیوانات بحريه را می پروراند تا دیگران منتفع شوند.

و بر معادن وجبال حسد می ورزند تا چرا لعل و گوهر می پروراند تا دیگران را سود رساند، و بر اثمار و اشجار و چشمه های کوهسار وحيوانات عالم حسد گیرند تا چرا دیگران را متنعم دارند و بر سحاب و ماهتاب حسد می برند تا چرا دیگران مستفیض و مستفید دارند، و بر رحمت خدای حسد می برند تا چرا شامل حال دیگر کسان می شود و بر هدایت و شفاعت پیغمبران حسد می برند تا چرا دیگران را از ورطه ضلالت و چاه سار عقوبت نجات می بخشند.

ص: 30

و برزنبور عسل و مار وجدوار حسد می برند که چرا بیرون از نیش و زهر و گزند بیش نشد و مهره حامل می شوند تا دیگران را بجز از گزند سودمند نمایند، و بر موی اندام خود حسد می برند تا چرا از رطوبات فضلیه ایشان برکشند و فرو ریزند، تا محتاج باستره و دلاک شوند و فیلسی بدو دهند، و اورا از این عمل بهره رسد.

و برزندگانی اولاد خود اگر چند پشیزی در مصارف او ندهند حسد می برند تا چرا در اندیشه اورسد که پس از مرگ ایشان مدعی وراثت شوند و میراث برند و بر پهنه اندیشه خود حسد می برند تا چرا نوبتی از صفت جود دیگران بیاد آورد و در ارکان بخل ایشان نمایشی از این صفت جلوه گر آید.

و بر بهشت برین حسد برند که چرا اینگونه پهناورو دارای تسنیم و کوثر وغلمان وحورالعین است که دیگران را نیز نعمت جاویدان بخشد.

و برعرش عظیم و کرسی و سماوات حسد ورزند تا چرا این عظمت و وسعت دارد که فرشتگان و ملائکه مقربین را در مراتب عالیه و مدارج متعالیه منزل دهد.

و براندام نازیبای خود حسد ورزند تا چرا جامه و لباس و عمارت و اساس و آهار و آماس جویند و ناچار در بها و اجرت و تلافی آن نفعی با بناء جنس رسد وحاجتمند حبيب و طبیب گردند و مخارجی در آن کار بناچار پدید آید وسودی لاعلاج بمعالج رسد، وكذلك غير ذلك.

این بنده و امثال او بدقايق و حقایق و لطایف و ظرایف خیالات و تدابیر ایشان نمی توانیم راه یابیم بلکه خیال وقوه وهمیه ما را آن وسعت و استطاعت و پرواز نیست که با کرکس اوهام ایشان انباز گردد باندازه فهم و دهم خود سخن رانیم ورنه خیالات و وهم کی رسد آنجا، یزدان تعالی بندگان خود را از این اوصاف نکوهیده که از تمام بلیات ناگوارتر است محفوظ فرماید.

طبری در تاریخ کبیر گوید: مهدی عباسی در سال یکصدو شصت و ششم هجری که مردمان دچار امساك باران و خشکی زمین و قلت زرع شده بودند، فرمان داد -

ص: 31

سه روز بروزه شوند تا روز چهارم در حضرت سبحان بطلب باران بیرون روند، چون شب سیم در رسید برفى عظيم بياريد، لقيط بن بکیر این اشعار را در این باب بگفت و مهدی را مخاطب ساخت:

يا إمام الهدى سقينا بك الغيث *** وزالت عنا بك اللاواء. (1)

بت تعنى بالحفظ والناس نو *** ام عليهم من الظلام غطاء.

رقدوا حيث طال ليلك فيهم *** لك خوف تضرع وبكاء.

قد عنتك الأمور منهم علي الغفلة *** من معشر عصوا و أساؤا.

وسقينا وقد قحطنا وقلنا *** سنة قد تنكرت حمراء.

بدعاء أخلصته في سواد الليل *** لله فأستجیب الدُعا.

بثلوج يحيى بها الأرض حتى *** أصبحت وهي زهرة خضراء.

و از این پیش حکایتی باین تقریب از مهدی مذکور و بدعای او اشارت شد.

و نیز طبری گوید: علي بن محمد حکایت کرده است که وقتی مردی از فرزندان عبدالرحمن بن سمره خواست از اراضی شام بتازد وفتنه برانگیزد، او را بگرفتند و بخدمت مهدی حمل کردند، مهدی او را رها گردانید و مکرم و معزز بداشت و باكرام و انعام بنواخت و مقام جلوسش را بخویشتن نزديك ساخت، و روزی با من گفت قصيده رائيه زهیر را که مطلعش این است برای من برخوان (لمن الديار بقنة الهجر) يس جمله آن قصیده را بعرض رسانیدم.

سمری که حضور داشت گفت سوگند با خدای آن کس که این گونه شعر در حقش گفته می شد برفت، کنایت از اینکه آن ممدوحان برفتند و صفحه جهان از امثال ایشان خالی گشت.

مهدی سخت در غضب شد و او را بجهل و نادانی منسوب و از حضور خویشتن مهجور و دور ساخت، لكن دچار عقوبت و مشقتی نگردانید، و مردمان چون این داستان را بشنیدند او را بحماقت و کولی نسبت دادند.

ص: 32


1- لاوی، از باب مفاعله: سختی و پیچیدگی و خشکی گیاه.

در زهر الاداب مسطور است که زمانی جواری و کنیزگان مهدی با مهدی گفتند چه باشد که اجازت دهی تا بشار شاعر بر ما درآید و با ما مؤانست و مجالست جوید، و برای ما انشاد اشعار نماید، چه او مردی کور است تو را در کار او غیرت و عصبیتی نیست، مهدی مسئول ماهرویان را به اجابت مقبول داشت.

بشار برایشان درآمدی و ایشان را از صحبت وظرافت او خوش افتادی و با او گفتندی سوگند با خدای دوست همی داشتیم ای ابو معاذ که تو پدر ما بودی تا هرگز از تو جدائی نجوئیم، بشار گفت، این حال در آن حال خوش و خوب باشد که ما برکیش کسری باشیم، کنایت از اینکه از گائیدن دختران مضایقه نکنیم چون مهدی این سخن را بشنید فرمان کرد تا آن شاعر کور در آن مجمع حور حاضر نشود.

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون بشار بن برد این شعر را چنانکه نگاشته گرديد انشا نمود:

لا يؤيسنك من مخبأة *** قول تغلظه و إن جرحا. (1)

عسر النساء إلى مياسرة *** والصعب يمكن بعدما جمحا. (2)

کنایت از اینکه از پرده اندر بودن و سخن درشت راندن زنان مأیوس نباید بود، و از وصال ایشان نومید نشاید نشست، چه رام کردن ایشان آسان است.

خبر بمهدی عباسی رسید سخت خشمگین گردید و گفت این کور در اینگونه اشعار که می سراید زنان را برفجور و نابکاری تحریض می نماید و کار را برایشان آسان می نماید.

خالدبن يزيد بن منصور حمیری که حضور داشت گفت: ای امیرالمؤمنین همانا این شاعر کور زنها را به اشعار خود در فتنه می افکند، و کدام زن باشد که این شعر بشنود و بفجور میل نکند:

ص: 33


1- خباء، زنی که از خانه بیرون نمی آید و پوشیده است.
2- جمح، سرکشی کردن زن بشوهر.

عجبت فطمة من نعنى لها *** هل يجيد النعت مكفوف النظر.

بنت عشر و ثلاث قسمت *** بين غصن و كتيب و قمر.

درة بحرية مكنونة *** مازها التاجر من بين الدرر. (1)

أذرت الدمع وقالت ويلتي *** من ولوع الكف ركاب الخطر. (2)

أمتى بدد هذا العبي *** ووشاحي حلة حتى انتشر.

قد عينى معه يا أمتى *** علنأ في خلوة نقضى الوطر.

أقبلت في خلوة تضربها *** و اعتراها كجنون المستعر.

بأبي والله ما أحسنه *** دمع عيسى غسل الكحل قطر.

أيها النوام هيوا ويحكم *** وسلوني اليوم ما طعم السهر.

چون این اشعار را که از مجالست و مباشرت این آفتاب سیزده ساله و ماه ده چهاری و درمکنون و گوهر مخزون حکایت داشت، مهدی بشنید فرمان داد تا بشار را از غزل سرائی و آنگونه گفتار شهوت انگیز لب فرو بندد، لاجرم بشار از آن کردار بر کنار شد و دیگر گونه اشعار را شعار ساخت.

و نیز وقتی بشار درخدمت حاضر شد و در این وقت یزیدبن منصور حمیری خالوی مهدی نیز حضور داشت، بشار قصیده که بنظم کشیده بود بعرض رسانید، یزید با او گفت ای شیخ صناعت تو چیست گفت مروارید را سوراخ می کنم، مهدی با بشار گفت آیا خالوی مرا استهزاء می کنی، بشار گفت ای امیرالمؤمنین آیا جواب من با آن کس که نگران پیری کور می باشد که انشاد شعر می نماید و آن وقت از وی می پرسد که صنعت تو چیست، چه خواهد بود.

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی مهدی خلیفه را بشار بن برد مدیحتی بنمود و هیچ چیز بصله نیافت، با بشار گفتند از مدح او جایزه نیافتی گفت، سوگند به خدای او را بشعری مدح کردم که اگر چنان مدیحه برای روزگار بیاوردم از همه -

ص: 34


1- ماز، یعنى بيك سوو جدا کرد.
2- اُذرى، از باب افعال یعنی پاشید و پرانید.

ابنای جهان روی بر می تافت و با حسان من می پرداخت، لکن چون در عمل و کردار دروغ رفتار کردم در امل و آرزومندی نیز با من بدروغ رفتند، کنایت از اینکه چون از حد مبالغه بیرون شدم بآنچه امید داشتم نرسیدم.

در زهر الاداب مسطور است که روزی مهدی با بشار گفت نسبت بکه می رسانی؟ گفت زبانم عربی است، و اما اصل همانا بجمله در شعر من می باشد، گفت چه گفته باشی؟ بشار این شعر را بدو برخواند:

و نبيت قوماً لهم اختة *** يقولون من ذا و كنت العلم.

ألا أيها السائلي جاهلأ *** لتعرفني أنا إلف الكرم.

نمت في المكارم بی عامر *** فروعى أصل قريش العجم.

و إني لاغنى مقام الفتى *** و اصبى الفتاة فلا نعتصم. (1)

بیان حال نصیب که از موالی أبی عبدالله محمد مهدی خلیفه عباسى است.

در جلد بیستم اغانی مسطور است که نصیب مولای مهدی بنده بود که در یمامه ببالید، و او را در زمان خلافت ابی جعفر منصور برای مهدی بخریدند، چون مهدی اشعار او را بشنید وجودت طبع او را بدید گفت: سوگند باخدای مقام و منزلت این نصیب فرودتر از مرتبت نصیب مولی بنی مروان نیست.

پس او را آزاد کرده و از جواری خود کنیزکی را که جعفره نام داشت باوی تزویج کرد و نیز او را ابو الحجناء کنیت داد، و از ضیاع سواد ضیعتی را در اقطاع او مقرر داشت و نصیب مدتی در جهان بیائید و بعد از مرگ مهدی نیز روزگاری چند بگذرانید، و هارون الرشید را بقصیده غراء مدح نمود، چنانکه با خواست خداوند منان در مقام خود مذکور شود.

محمد بن عبدالله بن مالك می گوید: پدرم با من حدیث نمود که مهدي خليفه -

ص: 35


1- واصبو الفتاة فلا تهتضم. خ ل.

غلام خود نصيب را بجانب يمن بفرستاد تا شتران مهریه از بهرش خریداری نماید و نيز يک تن از مردم شیعی را با او همراه ساخت و بعامل یمن بنوشت بیست هزار دینار برای خریداری شتر به نصیب بدهد.

چون بیمن شدند و نصیب سیاه را آن دنانير سرخ و دراهم سفید نصیب گشت کار را بکام و روزگار شاد کامی را بر وفق مرام یافت، دست با نفاق دنانير و صرف کردن دراهم برگشود و در اکل و شرب و خریدن جواری و تزویج گلرخان فرخاری در آزو سوز و سازی بساز نمود و روز و شبی بعیش و طرب بگذرانید.

مرد شیعی آن داستان را بآستان خلیفه روزگار برنگاشت، خلیفه فرمانی بنوشت تا نصیب را با بند و زنجیر آهنین بدر گاهش روان ساختند، چون او را در حضور خلیفه درآوردند، این شعر خود را در خدمتش فرو خواند:

تاو بنى نقل من الهم موجع *** فأرق عينى والخليون هجع. (1)

هموم توالت لو أطاف يسيرها *** بسلمى لظلت صمة تتصدع. (2)

و از جمله این قصیده است:

إليك أميرالمؤمنين ولم أجد *** سواك مجيراً منك يدنى و يمنع.

تلمست هل من شافع لى فلم أجد *** سوى رحمة أعطاكها الله تشفع.

لئن لم تسعنى يا ابن عم- محمد *** فما عجزت عنى وسائل أربع.

طبعت عليها صبغة ثم لم تزل *** على صالح الأخلاق والدين تطبع.

ففيهن لي إما شفعن منافع *** و في الأربع الأولى إليهن أفرع.

مناصحتى بالفعل إن كنت نائياً *** إذا كان دان منك بالقول يخدع.

و ثالتة ظني بك الخير غائباً *** و إن قلت عبد ظاهر الغش مسبع (مشتع).

ص: 36


1- تأويب، از باب تفعيل و تأوب از باب تفعل، بمعنى رجوع و برگردیدن است. وخلی بروزن غنی کسی که از برای او زنی نیست، خلیون جمع است وهجع، یعنی خوابیدگانند.
2- صمة، يعنى خاموش وساكت. تتصدع، یعنی پراکنده شد.

و رابعة إني إليك يسوقني *** ولائي فمولاك الذي لايضيع.

وإنى لمولاك الذي إن جفوته *** أنى مستكيناً راهباً يتضرع.

وإني لمولاك الضعيف فاعفني *** فاني لعفومنك أهل وموضع.

چون شعر او باین مقام رسید مهدی قرائت شعر را بر وی قطع کرد و گفت ای پسر کنیز سیاه، کدام کس ترا آزاد و بکار خود مختار ساخت؟ نصيب بموسى هادی اشارت کرد و گفت ای امیرالمؤمنین امیر مرا آزاد نمود، مهدی روی با موسی آورد و گفت ای پسرك من تو او را آزاد نمائی، گفت آری ای امیرالمؤمنین مهدی آن کار را ممضی بداشت و بفرمود تا بند و زنجیر آهن را از وی باز گشودند و چندین خلعت از وشی و خز و سواد و بیاض بدو بپوشانیدند، و نیز دو هزار دینار در صله او بداد و بعلاوه جاریه رخشنده روی فائقة الجمال زدوده موى پسندیده خوی که از میان جواری بسی امتیاز داشت، و او را جعفره نام بود بدو دهند.

چون نصیب صخیم سیاه، از پی آن نصیبه سفید ماه کلاه برفت قیم جواری گفت تا هزار درهم سفید بمن ندهی این ماهروی سیم اندام را با تو نگذارم، نصیب قصیده که مطلعش اینست بگفت:

أ أو ذن الحى فانصاعوا بترحال *** فهاج بينهم شوق و بلبال.

و در حضور مهدی بایستاد و قرائت کرد و چون باین شعر رسید:

مازلت تبذل لى الأموال مجتهدا *** حتى لأصبحت ذا أهل وذامال.

زوجتنى يا ابن خير الناس جارية *** ما كان أمثالها تهدى لأمثالى.

زوجتني بضة بيضاء ناعمة *** كأنها درة في كف لئال.

فسالنی سالم ألفاً فقلت له *** أنى لى الألف يا قبحت من سال.

هيهات ألفك إلا أن أجيء بها *** من فضل مولى لطيف المن مفضال.

و در این اشعار از وصول نعمت و مال و بضاعتها که مهدی با عنایت کرده و گوهری تابان و اختری درخشان چون سیم سفید و سرو آزاد باوی تزویج -

ص: 37

کرده، و اينك سالم هزار درهم از وی می طلبد و جز افضال مهدی دادرس او نیست حدیث نمود.

مهدی بفرمود هزار دینار سرخ به نصیب و هزار درهم بسالم بدادند، و نصیب را آسوده ساختند. ابن ابی سعد بروایتی دیگر مذکور می دارد که نصیب را مدتی دراز در یمن بزندان افکند، و بعد از آتش بدرگاه مهدی روان داشتند، یکی روز دخترش حجناء نزد پدرش بزندان آمد و او را در بندهای آهنین بدید بگریست نصیب این شعر را انشاد کرد:

لقد أصبحت حجناء تبكى لوالد *** بدرة عين قل عنه غناؤها.

أحجناء صبراً كل نفس رهينة *** بموت ومكتوب عليها بلاؤها.

أحجناء أسباب المنايا بمرصد *** فالأ يعاجل غدوها فمساؤها.

الى آخرها- ابن ابی سعد گوید گاهی که نصیب را مقیداً بر مهدی درآوردند ثمامة بن الوليد العبسی در خدمت مهدی حاضر بود، در حق نصیب سخن چرب وشیرین آورد و عذر او را مسموع همی گردانید و ملایم تکلم نمود و دل مهدی را بروی نرم ساخت چندانکه مهدی بفرمود بند از وی برگرفتند.

و این از آن روی بود که نصیب در سوابق ایام با برادر ثمامة بن وليد شيبه انقطاع داشت، و در تشکر این کردار ثمامة انشاد اشعار نمود، ابن ابی سعد گوید چون شیبه وفات کرد برادرش تمامه خیل و دواب او را بر مردمان متفرق می ساخت، در این اثناء نصیب بروی درآمد ثمامه بفرمود تا اسبی بدو دهند، نصیب ابا وامتناع نمود و سخت بگریست و این شعر بخواند:

ياشيبة الخير أما كنت لى شجناً *** آليت بعدك لا أبكى على شجن.

أضحت جياد ابن قعقاع مقسمة *** في الأقربين بلاحمد و لا ثمن.

ورثتهم فتعز وا عنك إذ ورثوا *** وما ورثتك غير الهم والحزن.

ثمامه و اهل خاندان او که حضور داشتند بسیار بگریستند، و اين شيبة بن -

ص: 38

الوليد و برادرش از جمله سرهنگان مهدی بودند، و این شیبه همانست که در مجلس مهدی با ابو محمد یزیدی در مسئله نحويه معارضه کرد و محمد یزیدی در حضور مهدی چنانکه از این پیش مسطور شد باین شعر اور اهجو کرد (عش بجد فلن يضرك نوك).

نضربن طاهر حکایت کند که نصیب مولی مهدی نزد عبدالله بن محمد محمد بن اشعث که در آن زمان از جانب مهدی حکمران صنعا بود بیامد و او را مدیحتی بیاورد و بجایزه برخوردار نشد، و نیز خواستار شد که او را جامه از برد یمانی دهد، همچنان شعار نیافت لاجرم این شعر در هجو او بگفت:

سأكسوك من صنعاء ما قد حرمتنى *** مقطعة تبقى على قدم الدهر.

إذا طويت كانت وضوحك طيها *** وإن نشرت زادتك طياً على النشر.

نضربن طاهر گوید: نصیب مردی ملعون بود و مردمان را هجای فراوان می راند وقتی اسبی برای ربیع بن عبدالله بن ربیع حارثی بهدیه فرستاد، ربیع پذیرفتار شد، و از آن پس پشیمانی گرفت چه می دانست بهائی سنگین دارد و هر چه نصیب را دهد اندك شمارد، از این روی زبان بعیب آن اسب برگشود، وبکندی وعجز و ناهمواری آن سخن همی راند، تامگر از مقامش بکاهد، چون نصیب این خبر بیافت این شعر بگفت:

أعبت جوادنا و رغبت عنه *** ومافيه لعمرك من معاب.

وما بجوادنا عيب و لكن *** أظنك قد عجزت عن الثواب.

ربیع چون این شعر بشنید در جواب گفت: (1)

رويدك لا تكن عجلا الينا *** أتاك بما يسوءك من جواب.

وجدت جواد كم قدماً بطيئاً *** فمالكم لدينا من ثواب.

در نکوهش ما عجلت مگیر تا جوابی ناخوش نیابی این اسب تو از پیشین زمان کند و بطى الحرکه بود و تو را نزد ما مزد و ثوابی نیست.

و چون روزی چند برآمد، نصیب آن اسب را در زیر پای ربیع بدید و این -

ص: 39


1- در نسخه اختلاط داشت، ظاهراً صحیح همین باشد که مرقوم شد .م.

شعر بگفت:

أحدت مشهر اً في كل أرض *** فعجل يا ربيع مشهرات.

يمانية تخيرها یمان *** منمنمة البيوت مقطعات.

وجارية أضلت والديها *** مولدة و بيضاً وافيات.

فعجلها وأنفذها إلينا *** و دعنا من بنات الترهات.

کنایت از اینکه اگر مرکوبی بردی، جاریه سیم تنی که مرا وعده نهادی برای مركوب من بفرست، و این ترهات را کنار بگذار، و هر چه زودتر آن ماهروی را در کنار من بسپار، ربیع این سخن چون بشنید این شعر در جواب بگفت:

بعثت بمقرب حطم إلينا *** بطىء الحضر ثم تقول هات.

یابوئی کند راه و درهم شکسته بما فرستادی و از آن پس می گوئی جاریه جوان باروی تابان بتوعوض فرستیم، نصیب این شعر را در پاسخ او بگفت:

في سبيل الله أودى فرسى *** ثم عللت بأبيات هزج.

كنت أرجو من ربيع فرجاً *** فاذا ما عنده لي من فرج.

می گوید از آن پس ربیع بطرف مکه معظمه بیرون آمد و چنان بود که با نصيب وعده نهاده بود که جاریه بدو دهد و عطا نکرده بود، لاجرم با پسرش فرمان کرد که هزار درهم بدو دهد، و او بداد، نصیب این شعر بگفت:

ألا أبلغا عنى الربيع رسالة *** ربيع بني عبد المدان الأكارم.

أغرت عليك البيض لما أزعتها *** فرغت إلى إعداد بيض الدراهم.

ألم تر أني غير مستطرق الغنى *** حدیث وإنى من ذوابة هاشم.

وانك لم تهبط من الأرض تلعة *** ولا نجوة إلا بعهدى و خاتم.

محمدبن زید نحوی گوید: نصیب روزی بسلام فضل بن ربیع بن یحیی بن خالد درآمد، گروهی از شعرا را که بمدح او انشاد اشعار کرده بودند در خدمتش حاضر ديد، وفضل بن ربيع هريك را برحسب مقام و منزلت جایزه وصله عطا -

ص: 40

می فرمود، و نصیب نه او را مدح رانده و نه در مدیحه او تهیه شعری نموده بود، اینکه در همان حال باخود تأمل نمود آنگاه اجازت عرض شعر بخواست، و قصیده خود را که اولش اینست بخواند:

طرقتك مية والمزار شطيب *** وتنئك بالهجران وهى قريب. (1)

الله مية خلة لوأنها *** تجزى الوداد بودها و تثيب.

و از این جمله است که در مدیحه گوید:

والبرمكي و إن تقارب سنه *** أو باعدته السن فهو نجيب.

چون این قصیده طویله را تا پایان بخواند فضل بن ربیع پسندیده داشت و بفرمود تاسی هزار درهم در صله نصیب بدهند، نصیب آن دراهم را بگرفت و برپای جست و همی گفت:

إني سأمتدح الفضل الذى حنيت *** منا عليه قلوب البر والضلع. (2)

جاد الربيع الذى كنا نؤمله *** فكلنا بربيع الفضل مرتبع.

كانت تطول بنا في الأرض نجعتنا *** فاليوم عند أبي العباس ننتجع. (3)

إلى آخرها، ابن ابی سعد گوید چون ام جعفر زبیده اقامت حج می نهاد، نصیب او را بدید از مرکب پیاده شد و این شعر بخواند:

سيستبشر البيت الحرام وزمزم *** بام ولى العهد زين المواسم.

ويعلم من وافى المحصب أنها *** ستحمل ثقل الغرم عن كل غارم. (4)

بنو هاشم زين البرية كلها *** وام ولى العهد زين لهاشم.

چون این ابیات را تا آخر آن بعرض رسانیده زبیده فرمان کرد تاده هزار -

ص: 41


1- طرق، زدن عود وچنگ و رباب است، و طرق بمعنی زدن پشم و غیر آن است. ومية نامی از نامهای زنان است و شطب، بمعنی دور شدن، و نای، از باب منع بمعنی دوری است.
2- ضلع، کعنب استخوان پهلو است و کوه کوچکی است جدا از کوهها.
3- ننتجع، از باب افتعال یعنی می آئیم از برای فیروزی و نیکوئی.
4- محصب، جای انداختن جمار است در منی.

درهم و يك اسب بدون زین به نصیب بدادند، و چون زبیده از مکه می کوچید او را بدید و این شعر را بگفت:

لقد سادت زبيدة كل حى *** وميت ماخلا الملك الهماما. (1)

و این شعر را قرائت کرد تا این بیت رسید:

واعطيت اللهى لكن طرفى *** يريد السرج منكم واللجاما. (2)

و در این شعر باز نمود که آن اسب بیزین و لگام بوده است، زبیده بفرمود تا آن هر دو را نیز بدادند، ابن ابی سعد گوید روزی مهدی از پی تنزه بیرون شد و در عیسی آباد مشغول، و در این اثنا نصیب بیامد و دخترش حجنا با او بود، پس بخدمت مهدی درآمد حجناء نیز با او حاضر شد آنگاه نصیب این شعر حجناء را که در مدیحه خلیفه زمان گفته بود بخواند:

رب عيش و لذة و نعيم *** وبهاء بمشرق الميدان. (3)

بسط الله فيه أبهى بساط *** من بحار وزاهر الحوذان. (4)

و از آن پس که تا بآخر بخواند مهدی بفرمود تاده هزار درهم به نصیب وده هزار درهم بدخترش حجناء بدادند، و از آن پس حجناء بر عباسه دختر مهدی درآمد، و این شعر را درخدمت آن ماه تابان بخواند:

أتيناك يا عباسة الخير لي حمى *** وقد عجفت ام المهاوى وكلت.

وما تركت منا السنون بقية *** سوى رمة منا من الجهد رمت.

فقال لنا من ينصح الرأى نفسه *** وقد ولت الأموال عنا فقلت.

عليك ابنة المهدى عودي ببابها *** فان محل الخير فى حيث حلت.

عباسه بفرمود تا سه هزار درهم باجامه و طيب بدو بدادند، حجنا چون این -

ص: 42


1- همام، وزن غراب، مهتر و بزرگ همت و سخی و دلیر است.
2- لهى، جمع لهيه بضم وفتح اول، بخشش یا افزون از بخشش است.
3- میدان، بمعنی دائره از زمین، و صفحه از زمین بی عمارت، وبكسر میم نیز آمده.
4- حوذان، بروزن سحبان گیاهی است.

عطیت بدید گفت:

أغنيتني يا ابنة المهدى أى غنى *** بأعجرين كثير فيهما الورق. (1)

می گوید، بعد از آنکه مهدي مرا بی نیاز کرده بود تو نیز مرا بدو کیسه پر درهم توانگر ساختی، ابن ابی سعد گوید: اسحاق بن صباح اشعنی با نصیب دوست بود، وقتی نصیب از حجاز بیامد و بر اسحاق درآمد و این وقت اسحاق جلوس کرده گندم و تمر بآنانکه بروی وارد شده بودند بذل می کرد، و آن جماعت می گرفتند و بر شترهای خود حمل کرده می بردند.

اسحاق چون نصیب را بدید جاریه نیکوروی و حسن الهيئة که او را مسرور می نامیدند بدو بخشید، نصیب چون آن نصیب گرامی را نصیب، و آن متاع نفیس را ردیف دید، بر مرکب خود برنشست، و او را در عقب خود ردیف ساخته راه بر گرفت و همی گفت:

إذا احتقبوا براً فأنت حقيبتي (2) *** من الشرفيات (المشرفيات) الثقال الحقائب.

ظفرت بها من أشعثى مهذب *** أغر طويل الباع جم المواهب.

الى آخر الابيات، و نیز ابن ابی سعید (3) گوید که هر وقت نصیب بحضور مهدی درآمدی قواد سپاه و بزرگان پیشگاه از مهدی خواستار می شدند امر بفرماید تا این جماعت را ملاقات نماید، مهدی نیز او را رخصت بداد، و نصیب بدیدار هريك برفت و جایزه یافت از جمله ایشان خزيمة بن خازم بود که نصیب را جایزه گرامی بداد، و نیز او را بر مرکبی راهوار برنشاند و نصیب این شعر در مدح او بگفت:

يا أفضل الناس عوداً عند معجمة *** إذا تفاضل يوماً معجم العود.

إني لواحد شعر قد عرفت به *** وذا خزيمة أضحى واحد الجود.

چون مهدی جنگ سمالو را می سپرد، نصیب التزام رکاب داشت، اسبش کندی -

ص: 43


1- أعجر، چیزیست که بافته می شود از لیف خرما مانند جوال.
2- احتقب، یعنی ذخیره کرد.
3- ابن ابی سعید را مؤلف سابق ابن ابی سمد نوشته، اشتباه شده یا آنکه دو نفرند حاشیه.

و توقف همی گرفت، و در این اثنا جعد مولی عبدالله بن هشام بن عمرو بروی بگذشت و در حضورش اسبی به جنیبت (1) می کشیدند نصیب با وی گفت نگران هستی که اسب من در زیر پای می ماند و راهسپاری چنانکه باید نمی کند، بفرمای اسب يدك را ساعتی بمن دهند تا اسبی که مرا زیر پای اندر است از حمل من آسوده و زمانی نفسی بآسایش برآورد، عبدالله بن هشام سکوت کرده و جوابی نراند، ونصیب این شعر در حق وی قرائت کرد:

انادى بأعلى الصوت جعداً وقديري *** مکاني و لكن لايجيب و يسمع.

ولم يرني أهلا لحسن اجابة *** ولا سوئها إلى إلى الله راجع (ارجع).

فلو أننى جازيت جعداً بفعله *** لقد لاح لى فيه من الشعر موضع.

ابو محمد اسحاق بن ابراهیم می گوید: این شعر ابوالحجناء نصیب را برای فضل ابن یحیی برمکی انشاد کردم:

عند الملوك مضر و منافع *** و أرى البرامك لاتضر و تنفع.

إن العروق إذا استسر بها الثرى *** أشر النبات بها وطاب المزرع.

فاذا نكرت من امرىء أعراقه *** و قدیمه فانظر إلى ما يصنع.

می گوید پادشاهان منشاء خیر وشر و نفع وضر هستند، و جماعت برامکه را سود و زیانی نیست یعني وجود وعدم ايشان يكسانست، (2) و هر کسی را باید از حسب او بشناخت نسب تنها کافی نیست، می گوید فضل را این سخن بشگفتی درافکند و گفت ای ابو محمد قسم بخدای گویا این سخن را جز در این ساعت نشنیده ام و او را حقی نزد من باطل نمانده مگر اینکه مکافات مدیحه او را ننموده ام، گفتم، اصلحك الله چگونه چنین فرمائی با اینکه سی هزار درهم بدو عنایت کردی، گفت: سوگند با خدای سی هزار دینار هم در پاداش او کافی نبود چگونه سی هزار درهم کفایت کند.

ص: 44


1- جنيب: اسب يدك را گویند.
2- این معنی خلاف ظاهر شعر است که در مقام مدح و ثنا است، بلکه ظاهر اینست که مي گويد: من می بینم برامکه را که ضرر و زیانی ندارند و همه وجودشان نفع وخير محضند.

راقم حروف گوید این نیز از جلالت و سماحت بنی برمکست وگرنه دیگران سه درهم را در صله سی شعر کافی می دانند.

احمد بن سليمان بن ابشیخ گوید: پدرم سلیمان این شعر نصیب را سخت ملیح می شمرد گاهی که گروهی بسیار از شعرا در درگاه فضل بن یحیی انجمن کرده بودند، نصیب بخدمت فضل اندر شد و گفت:

ما لقينا من جود فضل بن يحيى *** ترك الناس كلهم شعراء.

این بذل و بخشش و عنایت و تشویق و تربیت و ترویجی که ما از فضل بن یحیی می بینیم هیچ برنگذرد که تمام خلق جهان را طبع سخن سنج پدید، و بجمله شاعری شیرین بیان شوند.

سلیمان می گفت، نیکوتر از این معنی در عالم نیست، و بعلاوه اینکه نصیب مالی جزیل از برامکه حاصل کرد، لکن کم اتفاق می افتد که در طبقه او مانند او شنیده شده باشد.

بیان اخبار بصبص مغنیه جاریه ابن نفیس که بمهدی انتقال یافت

در مجلد سیزدهم اغانی مسطور است که این جاریه مغنیه که بصبص نام دارد یکی از مولدات ملاحت آیات مدینه منوره است، دیداری شیرین و سرودی دلنشين وصوتي جانفزا وصورتی مجلس آرا داشت، از سرود گران طبقه اولی اخذ علوم تغنی گرفت.

یحیی بن نفیس که مولای این مولاة ،بود دارای کنیزکان ماهروی شیرین زبان شیرین رفتار بود، اشراف و اعیان در منزل او فراهم می شدند، و از سرود و نوای کنیزگان او گوش هوش را لذت می بخشیدند، و از میان این ستارگان آسمان دلبری، و مشتریان گردون مشتری، بصبص بمنزله خورشید تابان و بدر فروزان بود، و در کار سرود و تغنی و فنون دلبری بر همه پیشی داشت.

ص: 45

ابن خردازبه گوید که: مهدی عباسی در زمان ولیعهدی این گوهر ریانرا پنهان از پدرش منصور به هفده هزار دینار سرخ خریداری کرد و چون آن گوهر تاسفته را بسفت گوهری رخشنده و اختری نوازنده، یعنی علیه دختر مهدی تولد یافت.

و دیگری این روایت را تخطئه کند و گوید: مهدی به آن مبلغ جاریه دیگر را بخرید، و علیه از وی پدید شد، و هارون بن عبدالملك زيات گوید که این القداح با وی حدیث راند و گفت: مكنونه جاریه مروانیه و نه آنست که از آل مروان بن حکم باشد، زوجه حسین بن عبدالله بن عباس، و از تمامت جواري مدينه در صباحت رخسار و ملاحت دیدار و چشم دلفریب و قامت دلربا فزونی داشت.

اما با این همه اسباب دلفریبی سرینی لاغر داشت، از این پاره کسان که با وی مزاح می راندند با او ببازی درآمدند و همی فریاد برکشیدند و همی گفتند: طشت طشتی، کنایت از اینکه سرینش چون طشت صاف و هموار است، و او را آن مایه که در دنبه بیاید نبود، اما چون مکنونه را صدر و شکمی زیبا و سفید و نرم و فربی بود، هر دو را می نمود و ابصار اولوالابصار امیر بود و همی گفت اگر سرین را چندان مایه نباشد اکنون سینه و شکم است که منظور اهل عالم است.

پس این سرو باغ دلربائی را در زمان زندگانی ابی جعفر منصور در یکصد هزار درهم برای مهدی بخریدند، و این ماهروی مشکموی خوش گوی خوشخوی چنان بر دل و جان مهدی مستولی شد، و چنان اختیارش را از دست بیرون کرد که خیزران جاریه مهدی با آن قرب و منزلت می گفت هیچ كنيزکي را مهدى مالك نشده است که از مکنونه بر من غلیظ تر آمده باشد.

بالجمله امر او را از منصور پوشیده همی داشت تا منصور بمرد، وعليه دختر مهدی از مكنونه تولد یافت، ابوالفرج می گوید روایت ابن خردازبه از این روایت اصح است، و در روایتی دیگر ابوغسان مولی منیره بصبص را به هفده هزار دینار برای مهدی خریدار شد.

ص: 46

عزیربن طلحه گوید: جمعی که در مدینه آمده بودند مثل محمدبن يحيى بن زيد وعبدالله بن يحيى بن عبادبن عبدالله بن زبیر و جز ایشان قرار دادند که در هنگام خروج از مدینه نزد بصبص جاريه ابن نفیس بیایند، و از سرود و دلربایش بهره ور شوند.

محمدبن يحيى که از اصحاب عیسی بن موسی بود عجله و شتاب داشت که بجانب کوفه بیرون شود، پس عبدالله بن مصعب این شعر بگفت:

أرائح أنت أبا جعفر *** من قبل أن تسمع من بصبصا.

تا آخر ابیات، و در این اشعار باز نمود که چگونه از چنین نعمتی چشم می پوشم، و از آن پیش که لذت غناء بصبص را دریابی می کوچی تواند شد که دیگر باین دولت جاوید کامکار نگردی.

و در بعضی روایات است که عبدالله بن مصعب ابو جعفر منصور را گاهی که حج بگذاشت و پس از انصراف از حج بمدینه بگذشت باین شعر مخاطب داشته است، نه ابوجعفر محمد بن يحيى بن زید را.

موسی بن مهران حدیث کند که در مدینه جاریه سرودگر از آل نفیس بن محمد بود که او را بصبص می نامیدند و مولای او صاحب همان قصر نفیس است که شاعر به آن اشارت کند، و گوید:

شاقني الزائرات قصر نفیس *** مثقلات الأعجازقب البطون. (1)

می گوید: عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر نزد بصبص می آمد و نیز جوانان قریش نزد او شدند و از سرود جانفزایش بشنیدند، و چون ابو جعفر منصور از سفر حج باز شد و بمدينه بگذشت عبدالله بن مصعب آن ابیات مذکوره را (أرائح انت أبا جعفر) را بخواند، چون این اشعار را ابوجعفر بشنید سخت درخشم شد و عبدالله را احضار کرده با او گفت:

«أما أنكم يا آل الزبير قديما ما قادتكم النساء وشققتم معهن العصا حتى صرت -

ص: 47


1- قب: باریکی تهیگاه ولاغری شکم است.

أنت آخر الحمقى تتابع المغنيات فدونكم يا آل الزبير وهذا المرتع الوخيم».

همانا شما آل زبیر از قدیم الایام زن باره و زناکاره بوده اید، وعنان اختیار خود را بدست اختیار ایشان بسپرده اید و بسبب ایشان شق عصا بنموده اید، و تو، آخرین این مردم احمق هستی که همواره بدنبال مغنیات می پوئی، ای آل زبیر هوش با خود بیاورید و از اینگونه مرتع وخیم و چراگاه ناپسند احتیاط نمائید و تخم شرف را در مرتع ومزرع الأمت ودنائت نيفشانيد.

و از پس این داستان در خدمت ابی جعفر منصور معروض شد که عبدالله بن مصعب با بصبص کار صبوحی بیاراسته و این شعر او را بصبص برای او تغنی می کرده است:

إذا تمردت صراحية *** كمثل ريح المسك أو أطيب.

ثم يغنى لى بأهزاجه *** زيد أخو الأنصار أو أشعب.

حسبت اني مالك جالس *** حفت به الأ ملاك والموكب.

فلا أبالى وإله الورى *** أشرق العالم أم غربوا.

چون ابو جعفر بشنید گفت: «العالم لا يبالون كيف أصبحت ولا كيف أمسيت»، کنایت از اینکه اگر تورا باکی در حال مردم روزگار نیست، ایشان را اعتنائی با تونیست، پس از آن ابو جعفر گفت: لکن چیزی که بیشتر مرا بشگفتی در می آورد اینست که شب گذشته که شتر چران در شعر ظریف عنبری برای من حدی می خواند و با آواز حدی شتر می راند از سرود بصبص در گوش من بیشتر الفت می گرفت و شایسته تر چنانست که اهل عقل این آواز را اختیار نمايند.

آنگاه بفرمود تا آن شخص حادی را بخواندند و آن حادی چنان حدی می خواند که شتران در زیر بارگران سر بصوت او می نهادند و منقاد او می شدند.

منصور از او پرسید درجه حسن حداء تو و انقیاد شتر تا بچه مقام پیوسته است؟ گفت سه روز و بقولی پنج روز شتر را تشنه می داری آنگاه به آب نزدیك می نمائی چون خواهد آب بنوشد من آوای حدی بر می کشم شتر از آب سر بر می دارد -

ص: 48

و بآواز من می گراید و به آب نزديك نمی شود.

راقم حروف گوید: از ابو نصر فارابی معلم ثانی اینگونه حکایت بر نگاشته اند چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف ميم مذکور نمودیم.

بالجمله چون شب در رسید آن مرد حادی شعری چند از بهر منصور بحدی برخواند. منصور بسی مسرور شد و گفت سوگند با خدای اینگونه آواز مروت را می انگیزد، و باهل ادب شبیه تر از غنای است، و بدین گونه ابو جعفر صبح نمود، این وقت دریای کرمش درخروش آمد و گفت: ای ربیع یک درهم بدو بده.

حادی را جهان در چشم تاريك شد و گفت ای امیرالمؤمنین من این آواز را برای هشام بن عبدالملك بسرودم و او بیست هزار درهم بمن داد و اينك تو يك درهم می بخشی.

ابو جعفر گفت إنالله چیزی را یاد کردی که ما هیچ پسندیده و محبوب نمی شماریم و از مردی ظالم توصیف کردی که مال الله را بیرون از راه حلال می گرفت و در جائی که بیرون از حق بود انفاق می نمود، ای ربیع هر چه سخت تر او را بگیر تا این اموال را بتو رد کند.

چون حادی این حکم را بشنید و خود را در چنان ورطه خطرناك دچار دید بگریست و گفت اى اميرالمؤمنين اكنون سالها بر این حکایت بگذشته ودیون خود را بآن دراهم بگذاشته ام و مخارج و نفقات چیزی از آن دراهم باقی نگذاشته است، قسم بآن کس که ترا بخلافت گرامی فرموده است هیچ چیز از آن دراهم باقی نمانده است.

پس از آن کسان و نزدیکان ابو جعفر چندان در کار او شفاعت کردند تا از وی درگذشت و شرط برنهاد در ایاب و ذهاب برای ابو جعفر حدی بخواند و هیچ چیز از وی نخواهد، و از این پیش در ذیل احوال منصور بلختی از این حکایت اشارت شد.

ص: 49

قاسم بن زید مدینی روایت کند که یکی روز عبدالله بن مصعب و محمدبن عیسی جعفری با جماعتی از اشراف مردم مدینه نزد بصبص جاريه ابن نفیس حضور داشتند، در این حال از مزید مدینی صاحب نوادر و بخل مشهور مذکور شد، بصبص گفت، من باشما شرط می کنم که فنی درکار بیاورم و یک درهم برای شما از وی تحصیل نمایم.

مولای او گفت اگر تو چنین کاری بزرگ را که دانایان سترك در انجام او حیران هستند از پیش برداری من از بهر توگردن بندی بصد هزار دینار سرخ و نیز جامه از وشی بهرطور که تو خود بخواهی می خرم و مجلسی در عقیق از بهر تو فراهم بیاورم، و شتری که هرگز پالان برپشت ندیده و کسی بروی سوار نشده از بهر تونحر بکنم و تو آزاد باشی.

بصبص گفت او را نزد من بیاور و د کار من غیرت را برکنار بگذار تا با او بطوری که خواهم رفتار نمایم و درهم را مأخوذ دارم.

ابن نفیس گفت، اگر تو هر دو پای خود را برافرازی یعنی او را از مباشرت خود نیز برخوردار داری، و من ترا بر این امر اعانت نکنم در راه خدا آزاد باشی، کنایت از اینکه هر گونه عشوه و تغمزی و سازوسوزی در کار او بیاوری حتی بوصال خودت نیز که اهل جهان بهزارها درهم و دینار خریدار هستند محظوظ بداری و در عوض یک درهم خواستار شوی کامکار نخواهی شد.

عبدالله بن مصعب میگوید: چون این شرط و پیمان را بدیدم نماز بامداد را در مسجد مدینه بپای بردم و ناگاه مزید مدینی را که بخلی مجسم بود بدیدم و گفتم ای ابو اسحاق آیا دوست نمی داری که بصبص جاریه ابن نفیس را بنگری.

گفت زنش مطلقه باد که اگر خدای بر من در کار او خشمگین نباشد، و اگر یک سال برنمی گذرد که دیدار او را از حضرت پروردگار مسئلت همی کنم و اجابت نمی فرماید، گفتم امروز چون نماز عصر را بگذاشتی مرا در این جا یابی، گفت زنش در طلاق باد اگر از اینجا حرکت کنم تا نماز عصر در رسد.

ص: 50

عبدالله می گوید: از مسجد بیرون شدم و باصلاح امور و حوائج خویش برفتم تا هنگام نماز عصر رسید و بمسجد درآمدم و مزید را در آنجا حاضر یافتم، و دست او را بگرفتم و نزديك ياران شدم پس جملگی عصرانه بخوردند و از باده ارغوانی بیاشامیدند تا مست شدند و سر بخواب درآوردند.

این وقت بصبص با هزاران عشوه وغمزه دلفریب روی با ابو اسحاق کرد و گفت، ای ابواسحاق گویا نفس تو بسی مایل است که در این ساعت این شعر را از بهرت تغنی نمايم (لقد حثوا الجمال ليهربوا منا فلم يلوا) مزيد را چندان آن صوت روان پرور خوش افتاد که گفت زنش مطلقه باد اگر تو این صوت دلاویز و شعر شوق انگیز را جز از لوح محفوظ بیاموخته باشی.

عبدالله می گوید، بصبص چندی از بهرش تغنی نمود بعد از آن ساعتی درنك كرد و گفت: ای ابو اسحاق گویا نفس تو بسی خواهانست که از این جای که جلوس کرده بپای شوی و پهلوی من بنشینی و با من بیازی و نشکنج (1) پردازی و برای تو تغنی نمایم.

قالت و ابثثتها وجدى ابحت به *** قد كنت قدماً تحب الستر فاستتر.

ألست تبصر من حولى فقلت لها *** غطى هواك وما ألقى على بصرى.

چون این شعر و غناء نوید آمیز شهوت انگیز را مزید بشنید و آنچه در دل داشت بر زبان محبوبه جاری بدید گفت، زنش مطلقه باد اگر بآنچه در ارحام است آگاه نباشی، و آنچه را که نفوس روز دیگر کنند و بهر زمینی که در آنجا بمیرند عالم نباشی.

پس از آن دیگر باره بصبص بتغنی پرداخت چندانکه دل در سینه مزید برجای نگذاشت، آنگاه گفت ببایست پرده از راز برگرفت و بآشکارا از آنچه -

ص: 51


1- نشكنج، بكسرنون و سکون شین وضم کاف و فتح نون، گرفتن بعضی اعضاء دیگری باشد با سر دو انگشت.

دل می جوید سخن کرد، همانا من ليك می دانم که تو سخت مایل هستی که مرا ببوسی و از بوسه من برخوردار و از مصاحبت من کامکار شوی، ومن از بهر تو این شعر را بهرج تغنی نمایم:

أنا أبصرت بالليل *** غلاماً حسن الدل.

كغصن البان قد أصبح *** مسقياً من الطل.

چون مزید این صوت وصیت را که از اطرافش بوی عشق و وصال برمی دمید بشنید، هیجانی دیگر در دل و روانش پدید شد و گفت تو پیغمبری مرسله هستی آنگاه او را ببوسید و پیوئید.

و نیز بصبص در آن گرمگاه شوق و اشتیاقی که او را پدید شده بود از بهرش تغنی نمود، و در بین آن حال و آن شوق و ذوق گفت: ای ابواسحاق آیا از این جماعت که ترادر این مجلس حاضر کردند و مرا بنزد تو بیرون آوردند و در تشریف قدوم تو یک درهم در بهای یکدسته ریحان ندادند فرودتر و زبون تر دیده باشی هم اکنون ای ابو اسحاق یک درهم بياور تاریحان بخریم.

چون مزید آن سخن جانگاه رنج افزای را بشنید آنچه درسر داشت از خاطر بگذاشت و از جای برجست و نعره برکشید و همی گفت از سرور و آهنك بشرور و جنگ افتادیم، اى زانيه فلانت را در حفره بخطا بسپردی سوگند با خدای آن وحی که بتو می رسید انقطاع یافت.

این وقت آن جماعت بانك بر بصبص برکشیدند و بدانستند که بهرگونه حیلت که بپرداخت کاری نساخت، مزید مانند فراریان برفت و از آن پس بدیدار بصبص بازنگشت، و آن قوم بمجلس خود باز شدند، و در آن روز یکسره از حدیث مزید سخن می کردند، و بجمله می خندیدند. ابن ابی الزواید این شعر را در صفت حسن و سرود بصبص گوید:

ص: 52

بصبص أنت الشمس رزانة *** فان تبدلت فأنت الهلال. (1)

سبحانك اللهم ما هكذا *** فيما مضى كان يكون الجمال.

إذا دعت بالعود في مشهد *** وعاونت يمنى يديها الشمال.

غنت غناء يستفز الفتى *** حذقاً وزان الحذق منها الدلال.

و نیز عزیزبن طلحه این شعر را در هجو مولای بصبص گوید:

ياويح بصبص من حي لقد رزقت *** وجهاً قبيحا وأنفاً من جواميس.

يمج من فيه فيى فيها إذا هجعت *** ريقاً خبيثاً كأرواح الكرابيس. (2)

می گوید بصبص با مصاحبی یارشده است که گوئی دیوی با حوری و ماهی با غولي انباز گردیده است.

چنان بود که محمدبن عیسی جعفری را دل درکمند موی بصبص جاریه ابن نفیس گرفتار، و خاطرش بهوای آن جنس نفیس درشرار، و در پهنه عشقش سرگشته و پریشان و روزگاری بر این منوال بپایان برده بود و چون مدتی بر این و تیره بیای برد با یکی از دوستان جانی پرده از راز نهانی برگرفت و گفت همانا این ماهروی دلفریب، شکیب از من ببرده و در کانون عشقش بنار و لهیب درافکنده، و از هرکار و هرکس مشغول ساخته است، و اينك حالت هم و غمی و سکوتی در خویشتن مشاهدت کنم، بیا تا بدو شویم و این غم و اندوه را از دیدار یار غمگسار برکنار گذاریم بلکه مرا راحتی دست دهد پس هر دو تن نزد بصبص برفتند، چون بصبص شروع به تغنی نمود، محمدبن عیسی گفت آیا این شعر را می سرائی:

و كنت أحبكم فسلوت عنكم *** عليكم في دياركم السلام.

کنایت از اینکه روزگاری بدوستی شما دچار بودم و چون آثار مهر و محبتی -

ص: 53


1- رزن، جای بلندی که در آن آرمیدگی هست.
2- (كارياح الاكاريس ظ) مج، روان شدن آب دهن است از پیری و پرسالی. کرس، آن چیزیست که بنا کرده شده از برای بچه بزها و بمعنی سرگین و بولی است که چسبیده و بسته است بعضی بر بعضی.

نیافتم دل برصبوری بربستم و از دیار شما بر کنار شدم، و اينك شما را وداع و سلام گویم، بصبص گفت، این شعر تغنى نكنم لكن مي گويم:

تحمل أهلها عنها فبانوا *** على آثار من ذهب العفاء.

چون محمدبن عیسی این کنایت را که با ملاطفت انباز بود بشنید جان و روانی بتازه دریافت و مهر و عشق و شوق او بدو بر زیادت شد و ساعتی سربزیر افکنده آنگاه گفت: آیا این شعر را تغنی می کنی:

وأخضع بالعتبى إذا كنت مذنباً *** و إن أذنبت كنت الذى أتنصل.

چون بصبص اين شعر ومضمون لطيف و اشارت شریف را بشنید گفت: آری، و از این شعر بهتر می سرایم.

فان تقبلوا بالود نقبل بمثله *** و تنزلكم منا بأقرب منزل.

در این شعر نیز از خلوص و داد و حصول قرب و اتحاد و وصول وصال باز نمود.

راوی می گوید محمدبن عیسی و بصبص در دو شعر حکایت از مباینت و مقاطعت و در دو بیت، حدیث مصاحبت و مواصلت نمودند.

ابوایوب مديني از مصعب حدیث کند که ابو السائب مخزومی در مجلس حاضر شد که بصبص جاریه یحیی بن نفیس حضور داشت و در این شعر تغنی نمود:

قلبي حبيس عليك موقوف *** والعين ببرى والدمع مذروف.

والنفس في حسرة بغصتها *** قدشف أرجاؤها التساويف.

إن كنت بالحسن قد وصفت لنا *** فانسنی بالهوى الموصوف.

يا حسرتا حسرة أموت بها *** إن لم يكن لي اديك معروف.

ابو السائب را از استماع این اشعار و آن صوت جان پرور چنان حالت طرب فرو گرفت که همی نعره برکشید و گفت اگر مقدار احسان ترا نشناسم قدر نعمت های خدای را نشناخته باشم.

پس از آن روی پوش بصبص را از سرش برگرفت، و از شدت سرور و شغب -

ص: 54

و طرب همی لطمه برخود می زد و می گریست و با بصبص می گفت پدرم فدای تو باد، سوگند با خدای امیدوارم که بواسطه این شادی و سرور که بماراه دادی در حضرت خدای از آنانکه در راه خدای شهید شده اند افضل باشی، و این سخن می گفت فریاد برمی کشید، پناه بخدای می بریم از آنچه عاشقان را می رسد.

و همی از عثمان بن محمد لیث روایت کرده اند که گفت روزی در مجلس ابن نفیس بودم بناگاه جاریه او بصبص بنزد ما بیرون شد و در میان آن جماعت جوانی بود او را دوست می داشت، بصبص حاجتی از وی بخواست آن جوان بپای شد تا بدو بیاورد از شدت حیرت و مودت فراموش کرد نعل برپای کند و پای برهنه برفت، گفت ای جوان فراموش کردی نعل بپای کنی، آن جوان گفت سوگند با خدای حالت من چنانست که از این پیش گفته اند:

وحبك ينسيني عن الشيء في يدي *** ويشغلني عن كل شيء أحاوله.

بعين چنان بروی تو آشفته ام ببوی تو مست *** که نیستم خبر از هرچه در دو عالم هست.

بصبص این شعر را در جواب او قرائت و تغنی کرد:

و بی مثل ما تشكوه منى وإننى *** لأشفق من حب أراك مزاوله.

عشق تو شراره بجانم *** افروخت که سوخت استخوانم.

در هجر من ارندیم رنجی *** من نیز زهجرتت چنانم.

بيان حال أشعب بن حبير معروف بطماع که از جمله معاصرین مهدی عباسی است

از این پیش در ذیل سوانح سال یکصدو پنجاه و چهارم هجری بوفات اشعب و پاره حالات او اشارت رفت، و نیز باز نمودیم که پاره حالات او در مقامات آتیه مذکور خواهد شد.

در مجلد هفدهم اغانی مسطور است که اشعب بن حبير را شعیب نام وابو العلاء -

ص: 55

کنیت بود و مادرش را ام الخلندج وبقولى ام جميل می نامیدند، و این زن کنیز اسماء بنت ابي بكر و اسمش حمیده است پدر اشعب با مختار بن ابی عبیده خروج نمود، مصعب بن زبیر او را اسیر ساخته دست بسته کردن بزد و گفت تو غلام من هستی و بر من بیرون می تازی و چون حبیر را بکشتند، اشعب بن حبیر در مدینه طیبه در دیوان آل ابیطالب بالیدن گرفت، و عایشه دختر عثمان بن او را کفالت نمود.

از اشعب حکایت کرده اند که از مادرش داستان می کرد و می گفت در میان ازواج رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فتنه می کرد، و نیز گاهی با زن های زناباره زنا نمود.

او را بگرفتند و سرش را از موی بستردند و بهر سوی بگردانیدند، و او خود ندا بر کشیدی هرکس مرا باین حال سخت و روزگار ناهموار بنگرد زنا نخواهد کرد، زنی که بر وی و آن خواری و مشقت او نگران بود گفت: ای فاعله خداوند عزوجل مارا از این فعل شنیع نهی فرمود، و ما در حضرتش عصیان می ورزیم آیا اطاعت چون توئی را می نمائیم که بتازیانه ات بنواخته اند و بر شترت بهر سوی بتاخته اند.

ابراهيم بن مهدی حکایت کند که از عبیده پسر اشعب از اول و اصل ایشان بپرسید، عبیده گفت پدرش وجدش از موالی عثمان بودند، و مادرش مولاة ابی سفيان بن حرب بود و میمونه ام المؤمنین در آن هنگام که بزوجیت رسول خدای صلى الله عليه و آله وسلم افتخار یافت او را با خود ببرد.

و این زن بر زنان پیغمبر درآمدی و ایشان را از ظرافت او عجب افتادی، و از آن پس از این کار برکنار شد و احادیث پاره از ایشان را با پاره دیگر می گذاشت و بسخن چینی وفتنه انگیزی روز می نهاد، رسول خدای او را نفرین کرد تا بمرد.

واشعب در يوم الدار حضور داشت، و چون عثمان را محصور ساختند غلامانش از پی مدافعه شمشیرهای خود را برای قتال از نیام بیرون کشیدند و مستعد جنگ شدند، عثمان گفت هرکس تیغ خودرا در غلاف کند آزاد است، اشعب می گوید: چون این سخن را بشنیدم اول کسی که شمشیر درغلاف کرد من بودم.

ص: 56

فضل بن ربيع می گوید اشعب در سال یکصدو پنجاه و چهارم نزد پدرم بود و از آن پس بمدینه برفت و مدتي درنك ننمود که از مرگش خبر آوردند.

اصمعی گوید اشعب گفت من و ابوالزناد در حجر تربیت عایشه بنت عثمان روزگار می نهادیم و همواره ابوالزناد بلندی و من پستی گرفتم تا با این منزلت رسيديم.

محمدبن عثمان بن عفان گوید: با اشعب گفتم مرا بسوي تو حاجتی است، اشعب سوگند خورد که دختر وردان مطلقه باد که هیچ حاجتی از وی نخواهم مگر اینکه بجای بیاورد، گفتم، بازگوی مقدار روزگار تو چیست، چندان این سخن بروی دشوار افتاد که گمان همی بردم پلیدی خواهد کرد گفتم آسوده باش و با او سوگند خوردم که چندانکه اشعب زنده باشد سن او را با هیچ کس آشکار نکنم.

گفت چون چنین کنی بر من آسان باشد، سوگند با خدای در آن زمان که جدت عثمان را محاصره کردند من در آن سرای بهر سوی می شتافتم، زبیر می گوید پدرم او را دریافت، و نیز هیثم بن عدی گوید اشعب گفت در آن روز که عثمان را حصار دادند تیرهائی را که بسرای او می افکندند بر می چیدم و در ایام جوانی از کورخر وحشی در دویدن پیشی می گرفتم.

زوجه اشعب دختر وردان می باشد و وردان همان کس باشد که گاهی که عمرابن عبدالعزيز مسجد رسول را بنیان می نهاد قبر مطهر آن حضرت را بساخت، و اشعب از جمله قاریان قرآن بود و قرآن را با آوازی خوش قرائت می کرد و گاهی مردمان را بنماز پیشوائی می نمود و با آن کثرت ملاحت و نوادری که داشت چندین نوا را تغنی کردی و اصواتى نيكو بساختی، عبدالله بن مصعب این شعر درحق او گوید:

إذا تمررت صراحية *** كمثل ريح المسك أو أطيب.

ثم يغنى لى بأهزاجه *** زيد أخو الأنصار أو أشعب.

حسبت أنى ملك جالس *** حقت به الأملاك و الموكب.

و ما ابالى و إله الورى *** أشرق العالم أم غربوا.

ص: 57

اشعب گوید سالم بن عبدالله در بستان خود جای داشت من بدو شدم بر من مشرف شد و گفت ای اشعب از سؤال کردن روی برتاب، چه از پدرم عبدالله بن عمر شنیدم که گفت از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بشنیدم می فرمود:

«ليأتين أقوام يوم القيامة مافى وجوههم مزعة (1) لحم قد أخلقوها بالمسألة» در روز رستاخیز گروهی چند بیایند که در چهرهای ایشان پاره گوشتی نمانده است و بعلت خواهشکری کهنه و فرسوده ساخته باشند.

و نیز اصمعی از اشعب روایت کند که گفت: یکی از پسران سالم بن عبدالله در حضور پدرش سالم از من خواستار شد که از غناء رکبان تغنی نمایم، من از برای او انشاد کردم و سالم انکار نمی کرد.

هندبن حمدان ارقمی مخزومی از پدرش روایت کند که اشعب با چشمی کبود و کاژ وسری کل و موئی پیچیده بود، و می گفت در ایام فتنه عثمان بن عفان آبکشی می نمود، و چون هزار دستان آواز بر می کشید.

و نیز اصمعی حکایت کند که چون منصور عباسی زیادبن عبدالله حارثی را امارت مکه معظمه و مدینه طیبه ارزانی داشت اشعب می گوید، من او را در محقه بدیدم و بروی سلام براندم، بعد از آن طعام بامدادی بیاوردند و بزغاله بدو بهدیه فرستادند و از آن بزغاله طعامی با شیر ترش بساختند، و نیز شکنبه او را مملو از شیر و مأكولات دیگر کرده طبخ نمودند من با او برخوان طعام بنشستیم و بخورديم، و ملاحتها بکار آوردیم چه حال رفیق خود را شناخته بودم.

پس از آن شکنبه را بیاوردند پس آن را بشکافتم طباخ فریاد برکشید و گفت: إنالله شكنبه را بشكافتی، من از آنکار دست باز داشتم و چون فراغت یافتم، زیادبن عبدالله از آن خشم که در درون داشت گفت: ای اشعب اينك ماه رمضان فرا رسید و تو ناچار بباید زندانیان را نماز بسپاری، گفتم سوگند با خدای از کتاب -

ص: 58


1- مزعه، بکسر وضم اول پاره گوشت است یا پاره ایست از گوشت که گندیده می شود.

خدای جز بآنچه نماز خود را بآن بگذارم چیزی محفوظ ندارم، گفت چاره از اینکار نیست، گفتم اگر بزغاله را که مضیره شده باشد یعنی با نصفت که مذکور شد نخورم مرا معفو می داری، گفت اکنون که بزغاله درشکم تو اندر است چسازم گفتم راه دور است و همی خواهم بمدینه مراجعت کنم.

این وقت گفت ای غلام يك پر از دم خروس بیاور، چون حاضر ساخت آن پر را در حلق خود درآوردم تا آنچه خورده بودم بازگردانیدم، گفت اکنون چه حاجت داری؟ گفتم، در شهری که در آنجا صیحه و فریاد برکشند که شکنبه را پاره کردی نمی مانم، گفت: ترا بر سلطان وظیفه ایست و مکروه می دارم که آن وظیفه را بر تو کاسد گردانم، بگوی و از اندازه بیرون مپوی، گفتم نصف درهم که در کراء دراز گوش بدهم که مرا بمدینه برساند، می گوید آن نیم درهم را چنانکه جان بسپارد بمن بسپرد.

عبدالله بن شعیب گوید اشعب نزد ابوبکربن یحیی که از آل زبیر بود بیامد و از سختی روزگار خویش شکایت نمود، یحیی بفرمود تا يك صاع خرما بدو بدادند، و این وقت اشعب را جامه کهنه برتن بود، ابوبکر با او گفت: ای اشعب با این روزگار دراز و شهرتی که در آفاق داری با اینگونه حال بسؤال می آئی و خویشتن را پست می گردانی هم اکنون بحمام برو و خویشتن را بشوی و ریش خود را خضاب کن.

من بدانگونه که بفرمود رفتار بنمودم و از گرمابه بیرون آمده خدمت او شدم، پس جامه ها از صوف برتن من بياراست و گفت اينك بهرکجا خواهی از پی مسئلت مبادرت جوى.

و من با آن حال و هیئت نزد هشام بن ولید صاحب بغله که از آل ربیعه بود، برفتم و او مردی شریف و بخشنده بود، پس از حال خود شکایت کردم بیست دینار بمن عطا کرد آن دنانير را بگرفتم و بمسجد شدم.

ص: 59

و هرکس در حلقه جماعتی بیامدی و بنشستی با او می گفتم خدا ابوبکر یحیی را درپاداش احسانی که با من نمود خیر دهاد که از همه مردمان درکار سؤال کردن و خواهشکری داناتر است و با من چنین و چنان کرد و آموزگاری نمود و داستان او را باز می گفت، و این داستان با ابوبکر رسید گفت: ای کسی که دشمن جان خود است مرا درمیان مردمان رسوا داشتی آیا جزای من این بود.

محمدبن حسين بن عبدالحمید می گوید: شیخی با من حدیث راند که اشعب را در مکانی که فرع نام داشت بدید که چون ابر بهاران اشك از دیده می بارید وريش خود را با حناء رنگین داشته بود، آن مرد پیر گفت این گریستن از چه می باشد؟ گفت بر غربت ابن جناح می گریم، یعنی بر این بال که جفت ندارد، چه در فرع افزون از يك سرای نبود، و اشعب هر دو چشم را از آن گریان و دل را بریان داشت تا چرا سرای متعدد ندارد تا برای مسئلت کردن او اماکن عدیده باشید.

اسحاق بن ابراهيم بن عجلان فهری گوید که روزی اشعب در بعضی نواحی مدینه بعضی پارها را بدید که از شب مانده بود گفت گمان همی برم که این جمله از کساء گندمی بوده است که در این زمین فرو ریخته، چون در وسط آن رسید گفت سوگند باخدای گمان می برم که آنچه گمان برده ام براستی باشد، پس از کثرت طمع بنشست و همی دست بر زمین بسود.

و نیز درب سرای او را شکافی بود چون می خوابید دست خود را از آن سوراخ بیرون می کرد بدان طمع که مگر کسی بگذرد و چیزی در دست او گذارد.

عبدالرحمن بن عبدالله زهری گوید: روزی اشعب پهلوی مروان بن ابان بن عثمان بن عفان نماز می گذاشت و چون مروان جثه بزرك و كفلى عظيم داشت چون خواست بنماز بپای شود بانگی عظیم از منفذ زیرین او برخاست، اشعب از نماز منصرف شد و مردمان گمان همی بردند که صاحب آن گوز و نهوض اشعب است.

ص: 60

چون مروان بمنزل خود روی نهاد، اشعث چون بادوزان بیاد بادرعد كون او شتابان شد و گفت دیه بگذار، گفت چه دیه بدهم، گفت دیه آن گوزی را که بیفکندی و من بر ریش و پوز خود حمل کردم و این رسوائی را برخود بر نهادم، اگر ندهی ترا در میان خاص و عام رسوا می نمایم و دست از ریش مروان باز نداشت، تا از وی دیه کامله بگرفت.

معدی بن سلیمان منقری گوید که وقتی اشعث گفت بر قاسم بن محمد درآمدم و قاسم در راه خدای با من دشمن و من با او در راه خدای دوست بودم، چون مرا بدید گفت: چه چیزت بر من درآورد از من دورشو از این مکان بیرون برو، گفتم «أسئلك بالله لما جددت غدقاء» ترا بخدای سوگند همی دهم که دیگر باره ام از خرما وخوشه خرما بما عطا کنی، قاسم گفت: ای غلام او را دیگر باره بده چه بمسئلتی سئوال می نماید که هرکس رد آن را نماید هرگز روی رستگاری ننگرد .

ابوسلیمان ایوب بن عبایه می گوید: بهرسال یک دینار در حق اشعب برخویشتن برنهاده بودم، و چون آن هنگام می رسید می آمد و می گرفت، پس یکی روز در بطحان بیامد و در آنجا با من گفت تعجیل کن و دینار را بده، بعد از آن گفت یقین چنان گمان می بردی که من از خانه خود بیرون می آیم و بواسطه آنچه از این و از این و از این، می گیرم تا یک ماه باز نمی شوم، کنایت از اینکه اگر هزاران سئوال نمایم و از عمر و زید و فلان و بهمان بستانم از ادراك حقوق مقرره خود نیز محروم وغافل نخواهم نشست.

علی بن محمد بن نوفلی حکایت کند که پدرم از بعضی مدینین با من حدیث می نمود که اشعب را چون سال بسیار برسر برگذشت از آن ملاحت و مزۀ خوش که داشت بیفتاد و ظرافت او با برودت انباز شد، لاجرم مردمان از ملاقات و مقالات و اطوار و کردارش ملالت داشتند و مصاحبت معاشرتش را ناگوار می شمردند.

لکن پسرش ببالید و تغنی می کرد و می گریست و مردمان را بيمناك می داشت و کسان را گفتار و کردارش مطبوع گشت و او را طالب و راغب بودند، و پدرش را -

ص: 61

بازار از رونق بیفتاد و تنگدست و پریشان حال شد.

یکی روز با عجوزی بنشست و پسرش را بخواند او و زوجه اش بیامدند، این وقت اشعب روی با فرزند خود آورد و گفت: شنیده ام که تو تغنی و سرود نمائی و بمسئلت سخن کنی و مردمان را انذار نمائی و ایشان را با تو رغبت و میلان است، بیا تا تورا بیازمایم.

پسرش گفت: چنین کن، اشعب بتغنی درآمد لكن از کثرت پیری نتوانست از عهده برآید، بلکه بلرزیدی و در اتصال بانقطاع رفتی، و از آن پسرش با آوازی خوش وطرب انگیز تغنی نمود، و اشعب را بازار صناعت درهم شکست، آنگاه بانذار و خطبه رفتند، همچنان اشعب مغلوب شد.

اشعب را از مشاهدات این حال آتش در دل و جان افتاد و از جای برخاست و جامه های خود را بیفکند و گفت آری «فمن أين لك مثل خلقى من أين لك بمثل حديثي» از این کار و گفتار پسرش ر ا حالت انکسار پدیدار شد و آن عجوز و دیگران بروی نعره برزدند و او را منکسر و منفعل ساختند.

محمدبن حرب الهلالی که امارت شرطه محمدبن سلیمان را داشت گوید که: نزد جعفربن سلیمان شدم و این وقت اشعب نزد او داستان سرائی می نمود و می گفت دختر حسين بن علي نزد عايشه بنت عثمان بود و عایشه او را تربیت می کرد چندانکه بسن و سال و مقام زنان رسید.

و چنان اتفاق افتاد که خلیفه زمان حج نهاد، و از مردم قریش هیچ کس در مدینه بجای نمانده بود مگر اینکه بدیدار خلیفه برفت جز آن کسان که توانائی رفتن نداشتند، در این اثنا دختر حسین بن علي در مدینه بمرد.

عايشه دختر عثمان يك تن نزد محمدبن عمرو بن حزم والی مدینه بفرستاد.

و این ابن حزم مردی با عفت وحدت بود، وریشی عظیم و طویل داشت چنانکه یک تن کنیزک را آن شغل داده بود که چون خواهد ازار برتن برکشد، -

ص: 62

پاسبانی ریش او را بنماید که در زیر ازار آزار نیابد و ازارش فرو نگیرد و بیرون بیاورد، و هر وقت در مجلس امارت و حکومت جلوس می کرد آن ریش پریش را فراهم کرده در زیر ران خویش اندر می برد.

بالجمله عایشه بدو پیغام داد ای برادر من، همانا نگران هستی که چه مصیبتی عظیم در مرگ دخترم بر من فرود گشته است و اينك كسان من و كسان او بديدار خلیفه بیرون رفته اند و هيچ يك حاضر نیستند، و تووالی این شهر هستی در غسل و غسل و کفن و دفن او آنچه در خور زنانست من بدست و چشم خود کفایت می کنم و آنچه راجع بتوجه مردانست بیایست تو بجای گذاری.

و آن اینست که فرمان کنی دکاکین و بازارها را به بندند و در ترتیب حمل نعش او شرایط اعزاز و احتشام بجای بیاورند و جز فقهای قریش با تمام تعظیم و تفخیم وتوقير وسكينه ووقار، حامل نعش او نشوند، و تو خود برفراز قبرش بپای باش و جز خویشاوندان او که خردمند و فضیلت شعار باشند نباید او را در قبر گذارند.

فرستاده عایشه آن هنگام که ابن حزم مشغول خوردن طعام بود برسید و رسالت خود را بگذاشت، ابن حزم گفت دختر عثمان مظلوم را سلام برسان و بگو این خبر دهشت اثر را بشنیده ام و خواستم بدان سوی رهسپار شوم درنگ نمودم تا بدنش سرد شود، پس از آن بروی نماز بگذارم، هم اکنون نیز چنین کنم و آنچه بفرمودی بجای بیاورم.

آنگاه با دربان و امیر شرطه خود فرمانداد تا بازارها را بربندند، و پاسبانان را بخواست و گفت جملگی تازیانه بردارید، و مردمان را بجز آنانکه با این دختر خویشاوندی دارند از کنار نعش او دور دارید و با کمال سکینه و وقار رفتار نمائید.

چون این سخنان و دستورالعمل بگذاشت، سربجامه خواب نهاده بخفت، و پس از اندکی بیدار شد، و مرکوبش را زین برنهادند، و هرکس در مدینه جای داشت بردرسرای عایشه فراهم گشت و در هنگامی که نعش را بیرون آورده مردمان بدیدند، بسوی نعش روی آوردند، ابن حزم و حارسان او نتوانستند ایشان را -

ص: 63

دور بدارند.

و ابن حزم در دنبال نعش اسب برجهاندی و همی گفتی این غوغا فرو گذارید و بملایمت و رفق رفتار کنید، لکن هیچ کس بسخنان او گوش نمی نهاد، و بر این حال برفتند تا آن نعش را بقبر رسانیدند، این وقت ابن حزم برفراز قبر بایستاد و فریاد برکشید که از مردم قریش کدام کس در اینجا حاضر است، جز مروان بن ابان بن عثمان کسی حاضر نشد.

و ابن مروان مردی شکم گنده بزرگ جثه بود و چندان شکم او نحيف وعظيم بود که نمی توانست خم شود، پس مروان نمایان شد و هفت پیراهن برتن داشت که گوئی درج هريك از دیگری کوتاه تر است و نیز ردائی عدنی را که دو هزار درهم بها داشت بپوشیده بود، پس سلام براند.

و ابن حزم با او گفت سوگند با خدای تو از اقارب این میته هستی، لکن قبر تنك است و آن وسعت ندارد که بآن اندر شوی مروان گفت «أصلح الله الأمير انما تضيق الأخلاق»، ابن حزم گفت، اناالله هیچ گمان نمی بردم که این حال چنان باشد که می نگرم پس با چهارتن فرمان کرد تا بازوان او را بگرفتند تا درون گورش کردند.

بعد از آن خراء الزنج كه عثمان بن عمرو بن عثمان بود بیامد و گفت السلام عليك أيها الامير ورحمة الله، بعد از آن ناله برآورد و گفت و اسیدتاه وابنت اختاه، ابن حزم گفت سوگند باخدای مرا گفتند که این مرد مخنث است و هیچ نمی دانستم که این مقام را دریابد، او را بقبر سرازیر کنید چه او عروة می باشد و از مروان بن ابان در دفن کردن شایسته تر است.

چون هر دو تن بقبر درآمدند، مروان بإخراء الزنج گفت: چندی دور تر شو، خراء الزنج نیز با مروان گفت تو قدری کناری گیر، خراء الزنج گفت حمد خدای عالمیان را که سگ انسی بیامده و سگ وحشی را دور می کند، تواند بود که مروان این سخن را گفته باشد، ابن حزم با ایشان گفت خاموش باشید قبیح گرداند خدای -

ص: 64

شما را ولعنت خدا بر شما باد كدام يك از شما را می توان از انسی و وحشی باز شناخت، سوگند با خدای اگر خاموش نشوید فرمان می دهم تا هردو را در خاک مدفون دارند.

در این حال خالوی آن جاریه که وفات کرده و از حاطبیین بود بیامد، و بواسطه نقاهتی که از مرض داشت چنان نزار و نقیه شده بود که بر نگاهداری بعوضه توانائی نداشت، پس گفت اصلح الله الامیر پایم سخت باريك است، ابن حزم گفت سوگند با خدای عرقوب و ترقوه تو دقیق و باريك شده است، خاموش باش: وای بر تو.

پس از آن روی با اصحاب خود کرد و گفت و يحكم مرا خبر داده اند که این جاریه تنومند بود و اکنون مروان بواسطۀ بزرگی شکم نتواند خم شود، وخراء الزنج مخنث است و عالم بر سنت و دفن کردن نیست. و این حاطبی اگر عصفوري را بگیرد نتواند از شدت ضعف نگاهداری کند، پس كداميك اين جاریه را دفن بخواهد کرد، سوگند باخدای دختر عثمان مظلوم باینگونه با من امر نکرده است.

مجالسین ابن حزم با او گفتند سوگند باخدای در این شهر از مردم قریش هیچ کس نیست، و اگر در این دو سه تن که حاضر شده اند خیری بودی در مدینه بجای نمی ماندند، و بدیدار خلیفه می رفتند ابن حزم گفت از موالی قریش در اینجا کیست؟ ناگاه ابوهانی اعمی را که ظئر آن جازیه بود بدیدند.

ابن حزم گفت رحمك الله بازگوی تا کیستی، گفت من ابوهانی ظئر عبدالله بن عمرو بن عثمان هستم که احیاء و اموات ایشان را دفن می نمایم ابن حزم گفت در طلب چون تو کسی بودم رحمت خدا بر تو باد این زندگان را مدفون دار تا مردگان را برتو سرازیر دارند.

در خلال این حال مردی یزیدی که او را ابوموسی می گفتند بیامد، ابن حزم گفت تو نیز بازگوی کیستی، گفت من ابو موسى ظالمين و انا ابن السميط -

ص: 65

السميطين والسعيد سعيدين والحمد لله رب العالمين.

ابن حزم گفت سوگند بخداوند عظیم که تو پنجمین ایشانی، خداوندت رحمت کند ای دختر خلیفه رسول خدای همانا مرده خورانی بر مردار خنزیر و کلبی اینگونه اجتماع نورزیده اند که برجثه تو فراهم شده اند، فانا لله و إنا إليه راجعون، کنایت از اینکه این چند که بیامده اند در حکم لاشخور باشند و مانند سگان باشند که بر مرداری فراهم گردند.

يحيى بن محمد بن ابی فتیله روایت کند که اشعب طماع حیلتی بکار برد و بزغاله که داشت با زوجه خود دختر وردان گفت: دوست می دارم که این بزغاله را بشیر خودت شیر دهی و بپرورانی، او نیز چنان کرد، پس از آن بزغاله را نزد اسماعيل بن جعفربن محمد بیاورد و گفت سوگند با خدای این بزغاله پسر من است چه بشیر زوجه من ببالیده و اينك بتو ارزانی داشتم که هیچ کس را جز تو شایسته آن ندیدم.

اسماعیل بدانست که بفتنه از فتن روزگار دچار خواهد شد، بفرمود تا آن بزغاله را ذبح کرده مویش بستردند، و پوستش درآورده براي بريان آماده کردند، اشعب گفت عوض آن را بازده، اسماعیل گفت سوگند با خدای امروز نزد من چیزی موجود نیست، و تو ما را می شناسی و می دانی مکافات تو از میان نمی رود، وعوض آن بتو مي رسد.

چون اشعب از اسماعیل مأیوس شد از خدمت او بیرون آمد و بر پدرش جعفر این عمل درآمد و چندان نعره و شهيق و فریاد و ناله برکشید که استخوان های هر دو پهلویش برهم می خورد، و چون آن آشوب و نفیر را برآورد و جعفر را متحیر و پریشان و مبهوت ساخت، گفت مرا بخلوت با تو سخنی است گفت هیچ کس با ما نیست که سخن ترا بشنود و نه چشمی برتو نگرانست که ترا بازبیند.

گفت مختصر مطلب آنکه پسرت اسماعیل چون پلنگ خونخوار بر پسرم برجست و در پیش چشم من سرش را چون گوسفند قربانی ببرید.

ص: 66

چون جعفر این سخن بشنید بترسید و مانند بید از باد عید بلرزید و نعره برکشید وای برتو این سخن چیست و علت چه بود، بازگوی چه خواهی و اراده کنی؟ گفت هیچ اراده نکرده ام سوگند با خدای مرا در کار اسماعیل حیاتی نیست و این سخن را تاکنون هیچ کس از من نشنیده و از این پس نخواهد شنید خدای اسماعیل را جزای خیر دهاد.

این بگفت و اشك دیده چون قطرات سحاب فرو بارید و نفس سرد برکشید واظهار اندوه و افسوس از فلك آبنوس برگذرانيد.

جعفر گفت خدایت خیر دهد که این آتش فتنه و فساد عظيم را مشتعل نساختی، و این داستان را فاش و آشکارا نداشتی، آنگاه درون سرای شد و دویست دینار سرخ برای اشعب بیاورد و از وی معذرت بخواست و گفت این بدار از این پس نیز آنچه ترا محبوب افتد نزد ما موجود است دنانير را اشعب بگرفت و بیرون شتافت.

از آن طرف جعفر با حالتی پریش وقلبی ریش روان شد، و زمین و آسمان در نظرش یکسان همی نمود و اسماعیل را با خاطری آسوده و خیالی فراهم در مجلس خود نگران شد.

چون اسماعیل پدرش را بدانگونه مکدر و افسرده نگریست، سخت در عجب شد، وبخدمت او بپای شد جعفر گفت، ای اسماعیل آیا با اشعب اینگونه معاملت ورزیدی و پسرش را در پیش نظرش سر بریدی، اسماعیل را خنده فرو گرفت و گفت ای پدر گرامی اشعب بزغاله بدین صفت و نشان بیاورد و آن داستان را بجمله بگذاشت جعفر نیز آنچه را اشعب بر سرش وارد شده بود با اسماعیل بگذاشت و از حیات و مکیدت او باز گفت، هر دو تن در عجب رفتند.

و از آن پس هر وقت جعفر اشعب را می دید می گفت خدایت بوحشت و بیم در افکند چنانکه مرا ترسناک داشتی، اشعب می گفت قسم بخدای آن ترس و بیم که پسرت در ذبح بزغاله در من افکند از آن وحشتی که ترا در پرداختن دویست دینار -

ص: 67

پدیدار شد، بزرگتر و دشوارتر بود.

عبدالرحمن بن عبدالله بن ابي بكر بن سليمان بن ابی خیثمه که ملقب بعمير است می گوید: اشعب گفت نزد خالدبن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان شب هنگامی بسئوال برفتم، گفت تو بر طریقت و روشی هستی که من چنین کس و امثال او را چیزی عطا نمی کنم، گفتم آری خدای مرافدای تو سازد، آنگاه گفت بپای شو اگر چیزی مقدور باشد می رسد.

من برخاستم و در بعضی کوچه های مدینه راه می سپردم، ناگاه مردی مرا بدید و گفت: ای اشعب اگر چنان باشد که خدای تعالی بفضل و کرم خود رزق وروزی بتو بگشاید توچه می کنی؟ گفتم شکر خدای و شکر آن کس را که این کار را بجای می آورد بجای می آورم، گفت چند نفر عیال داری؟ بدو باز گفتم.

گفت همانا فرمان کردم چندانکه زنده باشی ترا وعيال ترا وظيفه ومرسوم بدهند، گفتم کدام کس ترا باین امر مأمور داشته است؟ گفت چندانکه آسمان برفراز زمین است با تو نمی گویم، گفتم این احسانی است که مشکور است، گفت آن کس که مرا باین کار امر کرده است شکر گزاری ترا اراده نکرده است، بلکه آرزوی او این است که مانند تو شخصی را صله و انعام بکند.

اشعب می گوید: مدتها آن وظیفه را می گرفتم تا گاهی که خالدبن عبدالله بمرد جماعت قریش و دیگر مردمان بر جنازه او حاضر شدند من بر جنازه اش حضور یافتم و آن مرد که وظیفه را بمن می رسانید مرا بدید و گفت: ای اشعب چندانکه توانی موی سر و ریش خود را در این مصیبت برکن، سوگند باخدای تو، این مرده همان مرد است که آنچه من بتو می رسانیدم درحق تو مقرر و مجری داشته بود، سوگند با خدای همیشه آرزو می نمود که از چون تو کسی دوری بجوید لکن کرم ذاتی وجود فطری او مقتضی گردید که گاهی که از وی سئوال کردی با تو اینگونه معمول داشت، اشعب می گوید از آن هنگام که این حال و این حرمان از آن مال را بدیدم از هیچ حلال و حرامی روی برنتافتم.

ص: 68

مدائنی گوید: روزی اشعب با كودكان گفت اينك عمرو بن عثمان است که مالي را قسمت می کند ایشان فریب او را بخوردند و برفتند، چون در مراجعت آنها درنگی افتاد گمان برد که این مطلب حقیقت دارد خود نیز از دنبال صبیان شتابان شد.

و نیز مداینی حکایت کند که روزی زیادبن عبيدالله اشعب را برخوان طعام بخواند، چون مشغول شدند بزغاله را بریان کرده در حضور زیاد بگذاشتند، اشعب چنگی بیفکند و از آن بریان مقداری بدهان برد.

زیاد مردی بخیل بود تحمل آن مهمان و دراز دستی را نتوانست نمود، سخت درخشم شد و با خدام خود گفت از زندانیان خبر باز دهید آیا برای ایشان پیشوائی هست که نماز بگذارد، گفتند: نیست و این اشعب از قاریان کتاب خدای بود، گفت: اشعب را بزندان درآورید و او را پیش نماز ایشان بگردانید، اشعب گفت: آیا راهی دیگر را می پذیری؟ گفت، کدام است؟ گفت اصلحك الله برای تو سوگند می خورم که هرگز بزغاله را نچشم، این وقت او را رها نمود.

دیگر مدائنی حکایت کند که روزی اشعب با مادر خود گفت چنان در خواب دیدم که تو اندامت را بعسل طلا کرده و من تن خود را با پلیدی بیندوده ام مادرش گفت، ای فاسق این علامت عمل خبیث تو است که خداوند عزوجل بآنت پوشش کرده است گفت در این خواب چیز دیگر هم بود، گفت آن کدام است؟ گفت چنان دیدم که که من از عسلی که تو در اندام داشتی لیسیدن گرفتم و تو از پلیدی که مرا باندام بود بلیسیدی، مادرش گفت: ای فاسق خدایت لعنت کناد.

و نیز چنان بود که اشعب را در مدینه با جاریه نیک روی، نیک خوی علاقه افتاده نزد او شدی و او را حدیث راندی، چون اینکار بسیار شد، روزی همسایگان آن جاریه با او گفتند چه باشد که از اشعب چیزی بخواهی که او را مالی بسیار است.

آن جاریه امیدواری گرفت و چون اشعب بدیدارش بیامد، گفت: همسایگان من با من همی گویند با این مهر و عطوفتی که اشعب با تو دارد از چه روی هیچ بتو -

ص: 69

نمی دهد، چون اشعب این سخن عجیب را بشنید از منزل او بحالت نفرت بیرون شد و تا دو ماه بدو نزديك نشد، و از آن پس یکی روز بیامد و بر درخانه جاریه بنشست. جاریه قدحی پراز آب بیاورد و با اشعب گفت این آب را بیاشام و از بیم و فزع بیرون شو، اشعب گفت: تو بیاشام و از طمع بیاسای.

و دیگر مدائنی حدیث کند که روزی اشعب بحضرت امام حسین صلوات الله علیه درآمد و این وقت اعرابی قبیح المنظر ومختلف الخلقه در حضور مبارکش حاضر بود، چون اشعب او را بدید تسبیح راند و با حسین علیه السلام عرض کرد: پدر و مادرم فدایت باد آیا رخصت می فرمائی بروی پلیدی کنم؟ اعرابی گفت آنچه خواهی چنان کن.

و با اعرابی کمانی و تیردانی بود، پس برای اشعب تیری برزه برنهاد و گفت سوگند با خدای اگر چنین کنی آخر پلیدی خواهد بود که برآنی، کنایت از اینکه ترا می کشم و روزگارت را به آخر می رسانم، اشعب چون آن پلنك تیر خورده را بدید برجان خود بترسید و بحضرت امام حسین صلوات الله عليه عرض کرد قربانت شوم همانا در این حال قولنج مرا فرو گرفت، کنایت از اینکه نیروی پلیدی ندارم.

در تاریخ یافعی مسطور است که از حکایات طمع اشعب اینست که وقتی در خواب چنان دید که او را قوچهاست و مردی می خواهد از او بخرد و سخن از قیمت می نمود و با اشعب گفت بچه قیمت می فروشی و او می گفت بفلان وفلان قیمت و بهائی گزاف نگفت، و آن مرد گفت بدو درهم می خرم و اشعب گفت نمی دهم، و در این اثنا از خواب بیدارشد دید نه قوچی است و نه درهمی غمگین چشم برهم نهاده و خود را بخواب زد، و از کثرت طمع دست دراز نمود و همی گفت: هات بیاور، یعنی درهم را بياور.

و نیز یافعی در ذیل احوال یزیدبن حاتم می نویسد که چنین بود که در شهر رمضان هنگام افطار بعضی مردم در مجلس تنی از حکام حاضر شده افطار می شکستند وقاضی را رسم چنان بود که در هر شب يك گوسفندی کباب کرده برخوان طعام می نهادند، و حاضران مشغول خوردن طعام می شدند، لكن هيچ يك را آن جرأت -

ص: 70

و جسارت نبود که طمع به آن گوسفند بریان اندازد و دست دراز کند، تا یکی شب طمع وطلب اشعب بجنبید و دست بی رحمی بآن حیوان بریان دراز کرده و مقداری برکند و بدهان افکند، قاضی خیره بدو درنگریست و از آن پس گفت ای جماعت در این شهر رمضان کدام کس جماعت زندانیان را امامت نماز می کند؟ گفتند: ای آقای ما هیچ کس ایشان را نماز نمی گذارد، اشعب بفراست بدانست که قاضی در تلافی آن کردار می خواهد او را پیش نماز اهل زندان کند گفت: اصلح الله القاضی آیا مصلحت جزاین نیست، گفت آن چیست؟ گفت توبه می کنم، کنایت از اینکه توبه می کنم که دیگر جسارت نکنم و از گوسفند بریان چیزی نربایم، قاضی ساکت شد، و از فهم و فراست اشعب خندان گشت و از آن پس اشعب بآن جسارت اعادت ننمود.

وقتی اشعب از حبی مدینیه شنید که می گفت بارخدایا مرا نمیران تا گناهان مرا بیامرزی، اشعب گفت: ای فاسقه تو از خداوند تعالی مسئلت مغفرت نمی کنی بلکه عمر ابدی، می طلبی، کنایت از اینکه خدای هرگز او را نمی آمرزد و اگر سرگ او مشروط بغفران او باشد هرگز نخواهد مرد.

و دیگر از مدائنی مرویست که روزی اشعب وضو بساخت و غسل پای راست را فرو گذاشت و بهمان شستن پای چپ برقانون اهل سنت کفایت ورزید، گفتند: از چه روی غسل پای راست را دست بداشتی؟ گفت: زیرا که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: «امتی غر محجلون من آثار الوضوء» امتان من بواسطه وضوئى که می سازند و هر دو دست و هر دو پای و چهره خود را در حال وضو می شویند، درمیان دیگر اهم چون اسبی نجیب و آزاده و میمون هستند که چهار دست و پای و پیشانی آن سفید، و علامت میمنت و نجابت و جلالت است، و من دوست همی دارم که دو دست و یکپایم غر محجل باشد و پای راستم مطلق و آسوده ماند.

و نیز مداینی حدیث نماید در آن حال که اشعب روزی مشغول تغذی بود جارية او اندر آمد، زوجه اشعب نیز با او طعام می خورد، چون اشعب او را بدید گفت: -

ص: 71

بتغذى بنشين، آن جاریه بنشست و ساق مرغ سنگ خواره را با اجزای آن که بر سفره نهاده بودند برگرفت، واهل مدینه این مرغ را عرقوب البيت نامند.

اشعب از این حادثه که بر سرش بیارید نیروی نشستن نداشت، برخاست و بیرون شد و بازگشت، و چون بیگانگان دربکوفت، زنش که بر مرض وغرض و سوز دل و اندوه خاطرش آگاهی داشت گفت: اى تاريك چشم ترا چیست؟ گفت: درون خانه بشوم، گفت: آیا اجازت میطلبی با اینکه تو خود صاحب خانه هستی، اشعب گفت اگر من صاحب خانه بودم عرقوب در پیش روی این جاریه نبود.

راقم حروف گوید: چنانکه از این پیش در طی بعضی از مؤلفات خود اشارت کرده ایم، وقتی یکی از امراء عظیم الشأن دولت علیه که مشغول بناي عمارتی بود و آن عمارت متصل بخانه مرحوم آقا محمد ابراهیم نواب طهرانی ملقب ببدایع نگار پسر مرحوم آقا محمد مهدی نواب بود در حال بنیان عمارت بدون اطلاع آن امیر مقداری از صندوقخانه مرحوم بدایع نگار را جزء آن بنای جدید کرده بود.

چون مرحوم بدایع نگار اظهار تظلم نمود آن امیر معظم چون مردی متدین بود بدون اینکه اخبار نماید یکی روز بسرای بدایع نگار آمد، بدایع نگار که در اندرون سرای بود در پذیرائی آن میهمان معظم سرعت نگرفت و پس از مدتی که بیامد، تعظیم و تکریم بجای آورد، امیر فرمود ما بخانه شما آمدیم و شما بدیدار من نمی آئید، گفت شما بخانه من نیامده اید گفت مگر این خانه شما نیست، گفت اگر خانه من است چگونه بی اجازت و قبول من صندوقخانه مرا داخل عمارت خود می کنید، آن امیر، منفعل و شرمسار شد و باستمالت خاطر بدایع نگار بپرداخت.

رحم الله معشر الماضین که اگر ظلمی می کردند و دانسته و ندانسته چیزی را غصب می نمودند، با قدرت کامل در صدد استمالت ورفع تكدر خاطر مظلوم بر می آمدند.

این بدایع نگار مردی ادیب و عالم و از طلبه علوم و منشی و مورخ وخوش -

ص: 72

صحبت و خوش محضر بود، کتاب فیض الدموع که در واقعه هایله کربلا است از تألیفات آن مرحوم است، سالها با پدر مغفورم میرزا تقی لسان الملك و بعد از ایشان با بازماندگان آن مرحوم طريق الفت و مصاحبت می سپرد، در شعر و شاعری نیز طبعی موزون داشت، متجاوز از شصت سال روزگار بگذرانید.

و در اواخر زمان سلطنت شاهنشاه شهید سعید ناصرالدین شاه ذوالقرنین اعظم اعلى الله مقامه بمرك فجأه درگذشت، و در جوار ابن بابویه رضوان الله عليه نزديك بمزار كثير الأنوار حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام پهلوی پدرش مرحوم آقا مهدی نواب مدفون شد عليهم الرحمة والغفران.

از عبدالله بن ابی بشر بن عثمان بن المغیره می گوید، همهمه عظیم و جمعی کثیر را از جانب بلاط که نام موضعی است در مدینه بشنیدم و بدان سوی شتابان شدم، دیدم زنی بس بلند قامت را درمیان گرفته اند و بهیکل او مشغول هستند، و اشعب نیز در میان ایشان دفی در دست دارد و می نوازد و می خواند و می رقصد و کفل خود را می جنباند، و این شعر را قرائت می نماید:

الاحى الذى خرجت *** قبيل الصبح فاختمرت.

يقال بعينها رمد *** ولا والله ما رمدت.

و بدین گونه می کوبید و می رقصید و می خواند و هر وقت از حاضران می گذشت دیگر باره بجانب ایشان باز می شد تا با ایشان مخلوط می گشت و بآن زن روی می آورد و در روی او تغنی می کرد، و آن زن از این حرکات تبسم می نمود و می گفت اکنون ترا کفایت کرد.

مردمان می گفتند این زن دراز بالا جاریه صریم مغنی بود و گاهی که صریم از این جهان سفر می کرد، اعتراف نمود که وی دختر اوست، و او را بخود ملحق داشت چون صريم بمرد ورثه او بحاكم بلد تظلم نمودند تا مگر او را از آن نسبت خارج نماید و میراثی بدو نگذارند.

جمعی درحق آن زن شهادت دادند که صریم او را دختر خود خوانده است.

ص: 73

لاجرم حکمران شهر او را از جمله ورثه مقرر داشت و ارث بدو بداد و این صریم از تمام مردم نیک تر غنا می نمود و در حجاز بدو مثل می زدند و می گفتند «احسن من غناء الصريميه» و از این پیش در ذیل وفات اشعب بپاره کلمات او در هنگام عبور جنازه صریم مسطور شد.

و دیگر در کتاب اغانی از احمدبن زهیر مسطور است که با اشعب خبر دادند که ناضری که یکی از ملحای روزگار بود بر طریقت و مذهب تو می رود، و بنوادر و حرکات و اطوار تو رفتار می نماید و جماعتی بصحبت و نوادر او رغبت کرده اند و گرد او فراهم می شوند.

اشعب بدانست که می خواهد دکه دربازار ظرافت و ملاحت او برگشاید و اسباب کساد متاع او گردد، لاجرم مراقب و مواظب او گردید تا بدانست که در مجلسی از مجالس قریش حاضر و ایشان را بحکایات و اطوار خود مشغول وخندان می دارد.

پس بآن مجلس روی نهاد و بجانب او شد و گفت: بمن رسیده است که باطوار و افعال من تأسى جوئى و جماعتی را که از من مستفیض و بمن مألوف بودند با خود مأنوس کرده هم اکنون اگر خود را مانند من می دانی همان کن که من می کنم، این بگفت ناگاه چهر خود را درهم کشید و پهن گردانید و مشنج ساخت، تا گاهی پهنای چهره اش از درازی بیشتر شد و بهیأتی اندر آمد که هیچ کس او را بدانگونه نمی شناخت.

بعد از آن عنان از عرض چهره بطول رها ساخت و بآن مرد گفت تو نیز چنان کن و چندان صورت خود را گردانید که همی خواست چانه اش از سینه اش بگذرد، و چنان گردید که کسی در شمشیر خود نگران شود یعنی چون کسی در تیغ آبدار بنگرد و صورت خود را در آن تیغ شفاف منعکس بیند ناچار باريك و دراز می نگرد.

پس از آن ثیاب خود را از تن فروافکند و خود را محدب و قوز دار نمود،

ص: 74

و قوزی چون کوهان شتر بنمود و قامتش باندازه يك شبر یا اندکی بیشتر گردید.

پس از آن إزار خود را بیفکند و همی پوست خایه خود را بکشید چندانکه پوست خصیتین او زمین را می سود، آنگاه خصیتین را رها کرده راهسپار شد و همی خمیده قدم می گذاشت و خایه های او زمین را درمی نوشت.

بعد از آن بایستاد و بلندی و درازی گرفت تا اینکه بطول قامت مردمان بس بلند بالا رسید، سوگند با خدای مردمان از این حرکات چندان خندان شدند که بیهوش بیفتادند، و ناضری سرگشته و پریشان لب از گفتار بربست، جز اینکه می گفت ای ابوالعلاء از این پس بچیزی که ترا مکروه نماید معاودت نجویم، من شاگرد دبستان تو و تربیت یافته عرصه آداب تو هستم، این وقت اشعب برفت و ناضری را در پهنه حیرت و تعجب ناظر ساخت .

نوشته اند اشعب را احوال مطبوعه بود: یکی اینکه از تمام مردم عصر خود از حیثیت عشرت اطیب بود، و از جمله ایشان در نوادر و حکایات ملاحت آیات داشت، دیگر اینکه در غناء و سرودی که شنیده بود، از تمامت مردمان نیکوتر باز می نمود، دیگر اینکه از جمله اهل دهر خود به حجج معتزله بهتر قیام ورزیدی و مردی فرزانه از ایشان بودی.

ابراهیم بن مهدی از عبیده پسر اشعب از اشعب روایت کند که گفت: بمن رسید که عبدالله بن عمر در نخلستانی که از آن او بود اثمارش را بصدقه می دهد، پس برشتری آبکش برنشستم و نزد او شدم و گفتم ای پسر امیرالمؤمنین ای پسر فاروق این شتر مرا از خرما گرانبار کن.

عبدالله گفت: آیا تو از جمله مهاجرین هستی؟ گفتم: خدایا می دانی از مهاجرین نیستم، گفت: از جماعت انصاری؟ گفتم: اللهم لا، گفت: آیا از زمرۀ تابعین باحسانی؟ گفتم: امیدوارم که آنچه بتو امید دارم مقرون براستی گردد، گفت آیا از ابناء سبیل باشی؟ گفتم نیستم، گفت: پس بچه جهت شترت را از تمر بارور گردانم؟

گفتم: برای اینکه سائل هستم و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود: اگر سائلی سوار -

ص: 75

بر اسبی نزد تو بیاید او را برمگردان.

ابن عمر گفت: اگر بخواهم که با تو بگویم که رسول خدای فرمود: اگر سائلی سوار برفرسی نزد تو بیاید و نفرمود اگر برشتری آبکش بسوی تو بیاید خواهم گفت؟ لكن من لب از این سخن فرو می بندم، چه حاجتی بآن ندارم، زیرا که با پدرم عمربن خطاب گفتم اگر مردی سوار براسبی نزد من بسؤال بیاید آیا بدو عطائی بکنم؟ عمر گفت: همین پرسش که تو از من نمودی من از رسول خدای کردم فرمود: در وقتیکه پیاده ترا درنیابد سوار را بده، یعنی چون سائل پیاده باشد برسوار مقدم است.

بعد از آن ابن عمر با من گفت: ای مرد اکنون پیاده را بسؤال حاضر داریم با این حال که تو بر شتری سوار هستی چگونه ترا چیزی عطا کنم.

گفتم: ترا بحق پدرت فاروق و بحق خداوند عزوجل و بحق رسول صلى الله عليه واله وسلم قسم می دهم که شتر مرا از بار خرما گران گردانی.

عبد الله با من گفت: ما این شتر ترا از خرماگران بار کنیم و اگر مرا بحق خدا و بحق رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم سوگند دهی سوگند ترا تصدیق می کردم و اگر مرا بحق پدرم سوگند دهی و بآن سوگند اقتصار جوئی تامگر یگدانه خرما بتو دهم، سوگندت را بجای نمی آوردم، چه از پدرم شنیدم می گفت: رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود: در هیچ مسجدی برای امید اجر و ثواب رهسپار نشوید، مگر بسوی مسجد الحرام و مسجد من که به یثرب است، و هرکس را جز بحق خدا وحق رسول خدا سوگند دهند آن قسم را نباید مقرون بصدق بگرداند.

بعد از این کلمات بآن جماعت سودان که درآن مال و نخلستان موکل بودند گفت: شتر اشعب را از خرما گرانبار کنید.

چون سیاهان آمدند بارگیری نمایند با خود گفتم این جماعت اهل طرب هستند، و از سرود و طرب خرسند می شوند، و اگر ایشان را درطرب آورم باری نیکو بار گیری کنند، و خرما خوب بمن دهند.

ص: 76

پس گفتم: ای پسر فاروق آیا اجازت غنا می دهی تا از بهرت سرود نمایم؟ گفت، باختیار تست، پس در نشیب (نصیب) سرود گرفتم گفت، این صوتی بدیع نیست و همه وقت شنیده و دانسته ایم، پس آوازی دیگر که از مخترعات طویس مغنی بود در این شعر بخواندم:

خليلى ما أخفى من الحب باطل *** و دمعي بما قلت الغداة شهير (شهید).

عبدالله گفت در این معنی احداث صوتی کرده است که معرفتی بآن نداشتم، پس این صوت ابن سریج را بسرودم:

ياعين جودي بالدموع السفاح *** وابكي على قتلى قريش البطاح. (1)

عبدالله گفت: ای اشعب این صوت همان آوازی است که «يحيق الفؤاد» مرادش «يحرق الفؤاد» بود، یعنی آتش در دل می افکند و چون عبدالله الثغ بود اینگونه گفت، و ألثغ آن کس را گویند که لام و راء را نتواند بر زبان بیاورد، اشعب می گوید، از آن وقت هر وقت عبدالله بن عمربن خطاب مرا بدیدی می فرمود این صوت را از بهرش اعاده کردم.

مصعب بن عثمان حکایت کند که اشعب سالم بن عبدالله بن عمر را ملاقات کرد سالم گفت هریسه از بهر ما مهیا کرده اند، هیچ می خواهی با ما شريك شوى؟ اشعب گفت پدر و مادرم فدایت باد البته می خواهم، گفت بمنزل من بیای.

اشعب از نخست بسرای خود شد و داستان را بگفت، زوجه اش گفت: عبدالله عمر ترا دعوت کرده است، گفت سفره عبدالله برگشاده و همیشه در دست حاضر است ، لكن دعوت سالم همیشگی نیست، غفلة و فلتة اتفاق می افتد، و مرا چاره نیست جز اینکه نزد وی شوم، گفت اگر چنین کنی و خلف وعده نمائی عبدالله با تو غضبناك می شود اشعب گفت نزد سالم می شوم و طعام می خورم و از آنجا نزد عبدالله می روم.

ص: 77


1- سفح، فرو ريختن اشك. و قریش البطاح، آنانند که فرود می آیند میان دو کوه در مکه.

پس بسرای سالم شد و چون طعام حاضر کردند اشعب درخوردن طعام مانند کسی که رنجور باشد و اشتهای کامل نداشته باشد غذا می خورد سالم گفت: ای اشعب چندانکه می توانی بخور و آنچه از تو باز ماند بمنزل خودت حمل کرده.

گفت پدرم و مادرم فدای تو بادمن نیز همین اراده را دارم، سالم گفت ای غلام این طعام را بمنزل اشعب بازرسان، غلام خوان طعام را برگرفت، اشعب نیز با او بمنزل خود روی نهاد، و آن طعام را بسرای خود برای زوجه اش ببرد.

زوجه اش مشتی برکله اش بزد و گفت مادرت بعزایت نشیند، عبدالله سوگند خورده است که تا یکماه با تو سخن نکند، اشعب گفت تو مرا با او بحال خود بگذار و مقداری زعفران بمن آر، زوجه اش زعفران را بیاورد، اشعب بگرفت و بگرمابه اندر شد، و آن زعفران را بصورت و هردو دست خود بمالید و در حمام درنك نمود تا مانند آبی زرد شد.

آنگاه با آن چهره و دست های زرد بیرون آمد و بر عصائی تکیه کرده مانند بیماری که بحصبه و یرقان دچار گردیده و چون به زرد گردیده همی بلرزید و پایکشان بسرأى عبدالله بن عمر درآمد.

چون دربان عبدالله اشعب را بآن حال و شکستگی و لرزه ورعده بدید گفت ويحك از رنجوری باین حال اندر شدی، پس بنزد عبدالله شد، و او را از اشعب بیاگاهانید، چون اشعب بمنزل عبدالله درآمد اتفاقاً سالم بن عبدالله نیز نزد او حضور داشت، این وقت اشعب بر رعده و لرزش خویش بیفزود، و قدم نزديك بقدم ديگر همی برداشت و نالان بنشست، و چنان بنمود که از شدت ضعف و نقاهت قدرت نشستن ندارد و همی از این پهلو بدان پهلو می شد.

عبدالله چون این حال را نگران گردید گفت: ای اشعب همانا برتو ستم نمودیم که ترا بخشم و غضب در سپردیم سالم که یک ساعت قبل از آن اشعب را درسرای خود صحیح و سالم مشغول خوردن طعام دیده بود، چون این حال و هیئت را در وی مشاهدت کرد از کمال استعجاب گفت: وای برتو مگر نه ساعتی قبل نزد من بودی -

ص: 78

و هریسه بخوردی.

اشعب با نهایت ضعف و آوازی باريك گفت: کدام خوردن طعام را در من بدیدی؟ شگفتی سالم بیشتر شد و گفت آیا با تو چنین و چنان نگفتم و تو با من چنان و چنین نگفتی، اشعب در نهایت استقلال و قدرت و سخت روئی گفت بر تو مشتبه شده است.

سالم را شگفتی و عجب برافزود و از شدت تحير گفت «لاحول ولا قوة الا بالله» من هرگز گمان نمی کنم شیطان رضا دهد که بتو همانند گردد، وای بر تو آیا آنچه گوئی از روی جد گوئی.

اشعب گفت اگر یکماه از این پیش تاکنون من از منزل خود بیرون شده ام چنین و چنان شرط برمن باد چون عبدالله بن عمر اصرار سالم و انکار اشعب را بدید برآشفت و گفت: ويحك دور شو مادر ترا مباد، آیا می خواهی او را باین تزاویر و تدابیر مبهوت سازی، اشعب گفت جز بحق و راستی سخنی نکرده ام سالم بیچاره ماند.

و عبدالله نیز راه سخن را مسدود دید و گفت ترا بزندگانی خودم قسم می دهم با من براستی سخن کن، و از خشم و غضب من در امان هستی، این وقت اشعب گفت من بصدق سخن نکردم قسم بجان تو سالم راست گفت، و از آن داستان خود را از آغاز تا انجام باز نمود، عبدالله چندان بخندید که بر پشت افتاد.

و دیگر اسماعيل بن جعفر بن محمد اعرج حکایت کرده است که اشعب با او گفت: وقتی جماعتی از جوانان قریش نزد من آمدند و گفتند از تو خواستاریم که سرودی از انواع تغنی را برای سالم بن عبدالله بن عمر بن خطاب فروخوانی و بآنچه با تو گوید ما را خبر دهی، و باین کار مبلغی خطیر که مرا فریب می داد مقرر داشتند.

من بأن عهد نزد سالم شدم و گفتم ای ابو عمر همانا مرا درخدمت تو حق -

ص: 79

مجالست و حرمت مودت و علو رتبت است، و من بترنم حريصم، گفت ترنم چیست؟ گفتم غنا و سرود است، گفت: در چه وقت؟ گفتم: در خلوت اما با برادران و مصاحبان جانی در نزهتگاه آمال و امانی و من دوست می دارم ترا بشنوانم اگر ترا مکروه افتاد لب فرو بندم.

این بگفتم و بتغنی پرداختم گفت در این صوت بأس و باکی نمی نگرم، پس از خدمتش بیرون شدم و آن حکایت را با جوانان قریش بگذاشتم، ایشان از آن حکایت در عجب شدند، و گفتند در چه چیز برای اوغنا را ندی؟ گفتم در این بیت:

قربا مربط النعامة منى *** لحقت حرب وائل عن حيالي.

گفتند این غنائی سرد و بارد است و حرکتی در آن نیست و باین کار راضی نمی شویم، چون نگران این سخن شدم و بیمناک گردیدم که آنچه برای من قرار داده اند از میان برود باز شدم و با سالم گفتم ای ابو عمر سرودی دیگر می نمایم، گفت مرا با تو چه سر وکار است.

او را مجال سخن ندادم و از بهرش تغنی کردم، گفت در این صوت نیز باسی نمی نگرم، پس بنزد جوانان رفتم و بگفتم گفتن : چه صوتی برایش بسرودی؟ گفتم این شعر را تغنی نمودم:

لم يطيقوا أن ينزلوا و نزلنا *** و أخو الحرب من أطاق النزالا.

گفتند این صوتی طرب انگیز و بهجت آمیز نیست، دیگر باره بدو شدم گفت: دیگر چیست؟ او را مجال امر و نهی ندادم و در این شعر تغنی نمودم:

غيضن من عبراتهن وقلن لى *** ماذا لقيت من الهوى ولقينا.

سالم گفت نهلا نهلا و تحسین نمود و بسکوت امر فرمود، گفتم سوگند باخدای چنین نتواند بود مگر اینکه فرمان کنی این زنبیل ممتاز خرمای مدینه را که از صدقه عمرو است با من گذارند، سالم گفت از آن تو باشد.

پس آن زنبیل را برگرفتم و با کمال وقار و دامن کشان و خرامان نزد جوانان قریش برفتم گفتند حکایت چیست و این خرام و تبختر از چیست؟ گفتم این بیت را -

ص: 80

برای شیخ تغنی کردم: (غیضن- الخ) بطرب اندر شد و آنچه درحق مغنیان می دهند عطا کرد، اما با ایشان بدروغ سخن کردم زیرا که سالم آنچه بمن داد برای سكوت من بود.

عبد الله بن مصعب گوید: وقتی جریر شاعر بمدینه آمد مردمان بگردش انجمن همی کردند، و ازوی خواستار قرائت اشعار شدند، و از اشعارش پرسش کردند، جریر برای ایشان انشاد می کرد و آن جماعت می شنیدند و می آموختند و می رفتند.

لكن اشعب از میانه ملازمت او را بیشتر و از وی جدا نمی گشت، جریر ملول شد و گفت جلوس تو از دیگران بیشتر وسؤال تو کثیرتر است، گمان می برم که از جمله ایشان حسبت لئیم تر است.

اشعب گفت یا ابا خرزه سوگند باخدای، منفعت من برای تو از دیگران بیشتر است، جریر گفت این حال چگونه است؟ گفت: من شعری را از تو بیاموزم ونیکو وجید می گردانم، گفت چگونه چنین کنی؟ پس این شعر او را تغنی نمود:

يا اخت ناجية السلام عليكم *** قبل الرحيل وقبل لوم العذل.

لو كنت أعلم أن آخر عهدكم *** يوم الرحيل فعلت ما لم أفعل.

می گوید چون این شعر و تغنی را بسرود، جریر را چنان حالت بگشت و در طرب رفت و از شدت طرب بگریست که همی چون کودکان بدو بغیژید (1) که زانویش بزانویش ملصق گشت و گفت گواهی می دهم که تو شعر مرا نیکو کنی، و تازگی بخشی، پس از اشعار خود چندانکه اشعب می خواست بداد و مبلغی زر سرخ وجامه بدو عطا فرمود.

مصعب حکایت کند که ام عمر دختر مروان اقامت حج نمود. و اشعب را حاجب خود قرار داد و گفت تو بمردم مدينه ومراتب ایشان شناسائی داری، هر -

ص: 81


1- غیژ، بروزن كيش بزانو و چهار دست و پا نشسته راه رفتن، طفلان و مردمان شل.

كس را باندازه مقام خود اجازت بده پس ایشان بیامدند و ام عمر جلوس کرد وسر فرو افکند تا هنگام قیلوله رسید و بآسایشگاه خود برفت.

در این حال طويس مغنی بیامد و با اشعب گفت اجازت بجوی تا بحضور ام عمر درآیم، اشعب گفت امروز مدتی بنشسته و اکنون خسته بأندرون شد، طويس گفت ای اشعب یکی دو روز بمنصب حجابت منصوب شدی و باندازه دو پشکل کار نکنی، و دو موي را نتوانی قطع نمود.

چون اشعب این کلمات را بشنید دربکوفت، ونزد ام عمر درآمد، و گفت ای دختر مروان ترا سوگند بخدای می دهم که خود را بشر زبان طويس كه اينك بر در ایستاده میفکن، مرا نیز بازبان او دچار مفرمای، ام عمر اجازت داد تا طويس درآمد و با ام عمر گفت:

«و الله لمن كان بابك غاقاً لقد كان باب ابيك فلقاء» سوگند باخدای اگر درب سرای تو بسته است در سرای پدرت برگشاده بود، پس از آن دف خود را بیرون آورد و بنواخت و باین شعر تغنی نمود:

ما تمنعى يقضى فقد تؤتينه *** في النوم غير مصرد محسوب.

كان المنى بلقائها فلقيتها *** فلهوت من لهو امرىء مكتوب.

ام عمر گفت كدام يك را بهتر خواهی صلۀ عاجل وفوری را یا صله که بمدتی دیگر بتورسد، گفت هر دو را ام عمر بفرمود تا پاره البسه بدو دادند.

مدائنی داستان می کند که ولیدبن يزيدبن عبد الملك چون زوجه خود سعده را مطلقه ساخت و بعد از آن در مفارقت آن ماه آسمانی پشیمانی گرفت، و باندوهی بزرگ دچار گردید.

اشعب را احضار نمود و گفت: ای اشعب دو هزار درهم بتوعطا می کنم بدان شرط که رسالت مرا بسعده بازرسانی، اشعب گفت مال را حاضر کن تا بنگرم، ولید بفرمود تا بیاوردند اشعب بگرفت و بردوش خود حمل کرد و گفت ای امیرالمؤمنین رسالت خود را بفرمای، گفت با سعده بگو ولید با تو می گوید:

ص: 82

أسعدة هل إليك لنا سبيل *** و هل حتى القيامة من تلاق.

بلى و لعل دهراً أن يؤانى *** بموت من خليلك أو طلاق.

فأصبح شامتاً و تقر عيني *** و يجمع شملنا بعد افتراق.

ای سعده آیا بعد از این مفارفت برای من و تو تا قیامت مواصلتی خواهد بود، و روزگار گردشی بخواهد کرد و شوهر ترا مرگی بخواهد رسید یا تر اطلاق بخواهد داد تا دیگر باره با هم فراهم شویم، و چشم من بچشم تو روشن گردد.

اشعب بدر سرای آن سرو سرای دلربائی بیامد وسعده را از آمدن اشعب خبر دادند، سعده بفرمود تا فرشی از دیبا و حریر برای آن حوری کاخ ملاحت و صباحت بگستردند، و چون ماه برج دلبری بر آن برنشست، و اجازت داد تا اشعب اندر آمد و آن شعر را که ولید بفرموده بود بروی قرائت نمود.

سعده با خدمه خود گفت این فاسق را بگیرید، اشعب گفت ای خاتون من این رسالت را در عوض ده هزار درهم بگذاشتم، سعده گفت سوگند باخدای یا ترا می کشم یا آنچه گویم بولید برسان، چنانکه هرچه گفت بمن تبلیغ کردی.

اشعب گفت در ازای تبلیغ این رسالت چه چیز بمن بخواهی بخشید؟ گفت این بساط را که بر آن برنشسته ام با تو گذارم گفت از فراز آن برخیز، سعده برخاست، واشعب آن بساط را برهم نوردید، آنگاه گفت فدایت گردم رسالت خود را بفرما، گفت با او بگو:

أتبكي على لبنى وأنت تركتها *** فقد ذهبت لبنى فما أنت صانع. (1)

کنایت از اینکه آن غزال رمیده و در دیگر مرتع چریده را امید بازگشت و خود کرده را تدبیر نیست، پس اشعب بیامد و بخدمت ولید درآمد و آن شعر را که حدیث از مفارقت ابدی کردی بخواند.

ولید را حال دیگرگون شد و گفت آه که مرا بکشتی، سوگند باخدای جان -

ص: 83


1- لبنی، بروزن بشری اسم زنیست و نام اسبی است.

از تنم بیرون کردی، و بهجر جانان دچار ساختی، اکنون ای پسر زانیه نگران هستی که با تو چه خواهم کرد، از سه کار یكی را اختیار نمای: یا اینست که ترا سرنگون بچاهی در اندازم یا از سر این قصر از سر بر زمینت بیفکنم، یا با این گرز که بدست اندر ضربتی بر فرقت فرود آورم.

اشعب باکمال قوت قلب گفت هيچ يك را معمول نخواهی داشت، گفت چگونه؟ گفت تو آن سر را که در آن دو چشم باشد که بر دیدار ماه سیمای سعده نگران گشته است آزار نمی رسانی، ولید گفت ای فرزند زانیه براستی سخن کردی از نظر من دور شو.

و بروایت هیثم بن عدی چون اشعب آن شعر وليدرا (أسعده - الخ) بخواند، سعده گفت لا والله هرگز اینکار نخواهد شد و چون این شعر را خواند (بلی) آری ممکن است اگر شوهر سعده بمیرد یا او را طلاق دهد. سعده گفت انشاء الله شوهرم نخواهد مرد، بلکه خدای ولید را بخواهد کشت و چون اشعب شعر سوم را (فأصبح) خواند سعده گفت بلکه شماتت و نکوهش بولید نصیب خواهد گشت الی آخر الخبر.

و از این پیش در ذیل احوال وليدبن يزيد بصدر این خبر اشارت رفته بود، و روایت ثاني مذکور نگشته از این روی در این مقام کاملا مسطور شد.

ونيز هيثم بن عدى حکایت کند که ولیدبن یزید فرمان کرد که اشعب را از حجاز بدستیاری اسب چاپار بخدمتش حاضر کنند، چون او را بحضور آوردند فرمان داد تا تنبانی بر عورتش برکشیدند و دم بوزینه برآن قرار دادند، و نیز زنگ های بسیار بر هردو پایش بربستند، و جلاجل برگردنش بیاویختند، آنگاه او را با چنین هیکل عجیب و هیئت غریب نزد ولید حاضر ساختند.

چون ولید او را باین صورت و سیرت بدید بخندید و از آن پس آلت رجولیت خود را نیز مکشوف نمود، اشعب می گوید نگران ایر او شدم گوئی نائی روغن مالیده بود بعد از آن گفت وای بر تو بر اصم یعنی بر آلتش سجده کن، پس سجده بنمودم و سر خود بلند کرده سجده دیگر بنمودم ولید گفت این سجده دوم چه بود؟

ص: 84

گفتم سجده نخستین برای اصم و دومین برای خصیتین تو بود.

ولید بخندید و بفرمود تا آن جلاجل و اجراس و تنبان و دم را از من برگرفتند و عطائی بزرگ با من نمود و از آن پس همواره در زمره ندیمان او اندر بودم تا گاهی که او را بکشتند، و از این پیش در ذیل احوال یزیدبن ولید باین داستان باندك تفاوتی اشارت رفت.

وقتی مردی با اشعب گفت برای زیادبن عبدالله حارثی قبه از پوست بیاوردند که ده هزار درهم قیمت داشت، اشعب گفت زنش مطلقه باد که اگر قبة الاسلام هم باشد ده هزار درهم بها ندارد، یکی گفت در میان آن جبه وشی ابریشمینه است که بیست هزار درهم قیمت آنست، گفت مادرش زانیه باد که اگر از پرو پرز لطیف بالهای فرشتگان در میان آن باشد بیست دنیار نمی ارزد.

مصعب بن عبد الله زبیری حکایت کند که پدرش گفت از اشعب شنیدم که مردی از فرزندان عامر بن لوی که از تمام مردمان عصر بخیل تر و ناخوشروی تر و دشوارتر بود والی مدینه شد، و روزوشب در طلب من ومصاحبت من مراقبت داشت.

اگر از وی فرار می کردم با جماعت شرطیان بمنزل من هجوم می آورد و اگر در موضعی دیگر بودم جمعی را در طلب من می فرستاد و مرا از حاجب آن سرای و آن منزل طلب می کرد و مرا مجبور می داشت که او را حدیث گذارم و بخندانم و هیچ وقت لب از حدیث فرو نبندم و او را جوابی و مرا راحتی نبود، و نه مرا اطعام و انعام و احسان می نمود.

از این روی در بلائی عظیم و مشقتی استوار گرفتار شدم و زمان حج در رسید، با من گفت بیایست ملازم رکاب من باشی گفتم پدر و مادرم فدای تو باد علیل و رنجورم و نیت حج نکرده ام، گفت ای اشعب مگر کعبه آتشکده است، سوگند با خدای اگر با من نیائی ترا بزندان جای دهم تا باز گردم.

ناچار با نهایت کراهت در ملازمت او راه برگرفتم چون در منزل فرود شدیم چنان نمود که بروزه اندر است و خود را بخواب اندر آورد تا من بدیگر کار -

ص: 85

مشغول شدم، پس از آن هر چه در سفره داشت بخورد و با غلام خود فرمان داد تا دو گرده نان با نمك بمن اطعام نماید.

من گمان کردم وی روزه است و یکسره منتظر مغرب بودم و افطارش را متوقع گردیدم، چون نماز مغرب را بگذاشتم با غلامش گفتم امیر چه انتظار دارد که افطار نمی کند؟ گفت مدتی است آنچه باید بخورده است گفتم مگر روزه نبود، گفت نبود، گفتم آیا بباید من گرسنه بمانم، گفت طعامی برای تو مهیا گردانیده است بخور.

پس آن دو گرده نان را با مقداری نمك نزد من بیاورد ناچار بخوردم و ازشدت گرسنگی چون مردگان بیفتادم، چون بامداد شد راه برگرفتم تا بمنزلی فرود شدیم، باغلامش گفت يك درهم در بهای گوشت بده و بیاور، چون حاضر کرد گفت پاره از آن را برای من کباب کن، کباب کرد و بخورد آنگاه دیگی بر اجاق برنهادند، چون بجوش آمد گفت پاره از آن را بیاور، آن را نیز بخورد، پس بدانگونه تمام آن گوشت ها را بگرفت و بخورد و من بدان نگران بودم و بهیچ وجه بمن چیزی نداد.

چون جمله گوشت را تناول کرد گفت، ایغلام اشعب را اطعام کن، و دو گرده نان بجانب من افکند نان را بگرفتم و نزديك ديك شدم، جز مقداری آب بی گوشت و استخوان نمانده بود، پس آن نان را بخوردم.

این وقت انبانه بیاوردند که مقداری میوه خشکیده در آن بود، مشتی از آن برگرفت و اندك بادامی با پوستش در دستش بجای مانده که هیچ دندانی بآن کارگر نبود، با جان خود بمن افکند و گفت ای اشعب بخور، خواستم يكي را بادندان بشکنم مقداری از دندانم را درهم شکست و در پیش رویم بیفتاد، وبجائی دیگر شدم تاسنگی بدست کرده آن لوز را بشکنم.

پس سنگی بیاوردم و بر آن بادام زدم با دام از زیر سنگ بپرید، من از پی آن دویدن گرفتم در این حال که در آنحال بودم ناگاه بنو مصعب یعنی پسر ثابت -

ص: 86

و برادرانش نمایان شدند، فریاد برکشیدم الغوث الغوث پناه بخدا و بشما می آورم ای آل زبیر بمن آئید و مرا دریابید.

پس بجانب من بتاختند، و چون مرا بدیدند گفتند ای اشعب وای برتو چیست ترا؟ گفتم مرا با خود برگیرید و از مرگ برهانید، پس مرا با خود حمل کردند، پس با دست خویش مانند جوجه که در طلب رزق از پدر و مادر بال زنان گردد همی بال افشان شدم، گفتند وای بر تو چیست ترا؟ گفتم اکنون وقت صحبت و حکایت نیست از آنچه باخود دارید بدهانم اندر افکنید، چه از رنج زحمت وجوع بمرده ام، و سه روز است باشکم گرسنه می گذرانم.

ایشان باطعام من پرداختند تا جانم بازگشت، و ایشان مرا در محملی حمل کردند، بعد از آن گفتند از داستان خود حکایت کن پس حدیث خود را از آغاز تا انجام بازگفتم و دندان شکسته خود را با ایشان بنمودم، بجمله بخنده درآمدند و همی کف بر کف زدند.

و گفتند وای بر تو چگونه بچنگ این مرد در افتادی این شخص بخیل ترین و زبونترین خلق خدایست من سوگند خوردم که اگر مادامی که این مرد حاکم مدینه باشد بشهر مدینه اندر شوم زوجه ام مطلقه باشد، و تا حکومت مدینه با او بود بمدينه نرفتم.

حماد بن اسحاق از پدرش روایت کند که زیادبن عبدالله حارثی از جمله بندگان یزدان بخیل تر بود، یکی روز برای یکی از فرزندان خود ولیمه ترتیب داد و مردمان طبقه بطبقه برخوان می نشستند لکن سیر نمی خوردند، و چون مردمان رنجور مأکول می داشتند چه بر بخل میزبان آگاهی داشتند.

و از جمله اطعمه که حاضر کردند بزغاله کباب کرده بود هیچ کس رغبت نمی کرد که بآن دست یازد و تا سه روز آن بزغاله را بر سفره طعام بگردانیدند، و هیچ کس دست بآن نیازید تاگاهی که مدت ولیمه بپایان رسید.

اشعب روی با یکی از مجالسین نمود و گفت: زنش مطلقه باد که اگر مدت عمر -

ص: 87

و بقای این بزغاله بعد از آنکه ذبحش کردند و کباب نمودند بیشتر از مدت قبل از ذبح آن نباشد، کنایت از اینکه اگر شش ماه یا یکسال زنده بود و در جهان بپائید بعد از آنکه کشته و کباب شد بواسطه بخل ولامت زیاد از آن مدت بیشتر بخواهد ماند و هیچ کس از خوف زیاد دست بآن نخواهد سود، آن مرد از این سخن بخندید و زیاد هم بشنید و بتغافل بگذرانید.

اصمعی حکایت کند که وقتی یکی از نویسندگان زیادبن عبدالله حارثی طعامی بدو بفرستاد و این وقت طعام بخورده بود سخت غضبناك شد و گفت با این طعام چسازم با اینکه شکم از غذا سیر کرده ام.

و از کمال خشم گفت اهل صفه را بخوانید تا از آن بخورند، کاتب زیاد گفت سبب احضار اهل صفه چیست؟ تفصیل را باز گفتند، گفت زیاد را آگاه کنید که در خوان و زنبیل طعام نان های شیرین و حلوا و مرغ وجوجه پخته اندر است، چون زیاد بشنید فرمان کرد تا سرپوش از آن برگرفتند و چون آنگونه اطعمه نفیس را بدید از کردار خود و احضار اهل صفه پشیمانی گرفت و بفرمود تاخوان طعام را برگرفتند و محفوظ داشتند.

و از آن طرف اهل صفه بیامدند و زیاد را از حضور ایشان خبر دادند، چون بهانه بدست نداشت گفت هريك از ایشان را بیست تازیانه بزنید و جمله را بزندان در افکنید، چه ایشان در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بادی ناخوش می دهند و نماز گذاران را آزار می رسانند، جمعی در حق ایشان زبان بشفاعت برگشودند و بعد از مکالمات بسیار گفت ایشان را سوگند بدهید که دیگر چنین کار نکنند آنگاه براه خود گذارید.

عمربن شبه از دیگران روایت کند که ابان بن عثمان از دیگر معاصران بیشتر مزاح کردی، و ببازی و عبث بگذرانیدی، و کار او در این ماده بآنجا کشیده بود که شباهنگام در اعالی مدینه بمنزل مردی که او را مردمان لقبی ناپسند -

ص: 88

برنهاده بودند و اگر بشنیدی بخشم و ستیز اندر شدی می آمد و می گفت: من ابان بن عثمانم و لقب او را با فریادی سخت بر زبان می راند، و آن مرد چون آن لقب مستهجن را می شنید آشفته می شد و بدشنام های خیلی ناخوش او را بر می شمرد و ابان می شنید و می خندید و بر قوت روح و جان و جسم و چشمش افزوده می گشت.

راقم حروف گوید: در میان مردم همیشه از این قبیل کسان بوده اند که در مذاق ایشان هیچ چیز از شنیدن دشنام گواراتر و لذیذ تر نیست، از بدایت بامداد برخیزند و یکسره انتظار برند که با چه تدبیری مفحوش واقع شوند.

و فرقه از دراویش را که ملامتی نامند شغل خویش را بهمین قرار داده اند که با فعالی اقدام و بهیئت و روشی پردازند که مردمان بدشنام وطعن و لعن و استهزای ایشان مبادرت نمایند، و ایشان را بفحش و ضرب درسپارند، بلکه جماعتی از کملین عرفا واهل حقیقت نیز بر این طریقت می رفته اند، چنانکه در ذیل احوال ایشان مسطور است.

و در این عصر نیز پاره کسان باین شیمت هستند چنانکه کربلائی عباسعلی گمرکچی که بعمل عشاری روز می گذاشت و چندیست مرحوم شده است، با قامتی بلند و هیکلی ارجمند و هیئتی باشکوه ولحيه انبوه و بضاعتی کامل همواره با مردمان بعنوانی در می آمد که شناخته یا نشناخته دشنام ها می شنید و دشنام می گفت، و اگر بمزاح يا بجد بمقصود خود نائل نمی شد متعمداً زیانی بشخص وارد می نمود تا دشنام بسیار می شنید و غرامت آن زیان را بالمضاعف می داد، و می گفت اکنون حالتی خوش دریافتم و طبعم شکفته گشت و سینه ام از تنگی برست.

و او را در زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم عمارت و بوستانی دلگشا و مطبوع است که زوار در آنجا سکونت گیرند و اجرت دهند.

راقم حروف نیز روزها و شب ها با کسان و اقارب در آنجا بگذرانیده و از تقبيل آستان ملايك پاسبان حضرت عبدالعظيم عليه التحيه و التسليم مأجور و مئاب -

ص: 89

و برخوردار گشته است.

و نیز پاره از محترمین تجار هستند که علیل المزاج و همیشه خشمگين وكره در جبین دارند و چون باین عنوان درآمدند، رفع نقاهت و کدورت ایشان می شود، گوئی مفرح یاقوت یافته و بساط انبساط یافته اند.

بالجمله راوی گوید یکی روز که نزد ابان نشسته اشعب نیز حضور داشت، ناگاه مردی اعرابی نمودار و شتری با او رهسپار بود، و این مرد اعرابی سرخ روی و موی و کبود چشم و با دیداری مهیب و همواره از شدت خشم و غضب افروخته و مانند پیچیده ناری در لهب و نشان شر و گزند از دیدارش پدیدار بود، هیچ کس بدو نزديك نشدی جز اینکه بدشنامش در سپردی و بروی نفیر برآوردی، و او را از پیش براندی.

اشعب چون آن شکل نامطبوع و دیدار ناخوش و خوی ناپسند و شمایل نامحمود و خوی درشت و کلام غلیظ و صدای ناخجسته را بدید و بشنید، با ابان بن عثمان گفت: سوگند با خدای سبحانی این عرب بیابانی و دور از مخائل انسانیت بباید اورا بخواند و صحبتی براند، و اخلاقش را باز دانست.

پس در طلب او برآمدند و گفتند بشتاب که امیر ابان بن عثمانت احضار فرماید، اعرابی بیامد و سلامی خشم آلود براند، ابان از نسبش بپرسید، اعرابی از پدرش و جدش باز گفت، ابان با زبانی چرب و بیانی گرم گفت ای خالوی من خداوندت زنده و دوستی ترا فزاینده گرداند، اعرابی چون مار گرزه از شدت خشم و ستیزه بالرزه ورعده بنشست.

ابان گفت ای بسا سالها که در طلب شتری مانند شترت بودم و باین نشان وصفت و رنگ وقامت و سینه و درك و اخفاف و اوصاف نیافتم شکر خدا که از مدد بخت کامکار برمنتهای مطلب خود کامران شدم، بر چنین شتری هموار، راهوار، ستوده روی، ستوده رفتار، ستوده موی، ستوده آثار از محبوبی، صباحت دثار، ملاحت شعار برخوردار گردیدم، آیا این شتر را می فروشی؟

ص: 90

گفت: ايها الأمير می فروشم، و آن شتری زبون و لاغر و شکسته حال بود و ده دینار ارزش نداشت، ابان گفت یکصد دینار از تو خریدارم، اعرابی چون نام صد دینار بشنید شادان شد و بادی در چهره نمایان کرد و آثار سرور و غرور در دیدارش نمودار گشت، و آیات طمع از جبینش آشکار آمد.

این وقت ابان روی با اشعب آورد و گفت وای برتو ای اشعب این خالوی گرامی و خال بیهمال من از اهل تو و اقارب تو است، یعنی در طمع و طلب با تو از يك پستان شیر و از یک جوی آب خورده، و از يك سبوی کامیاب شده آنچه داری برای او حاضر گردان.

اشعب گفت پدرم و مادرم فدای تو باد بلکه بر افزون، کنایت از اینکه طمع و طلبش بر من غلبه دارد.

ابان گفت ای خالوی عزیز دانسته باش که این شتر تو افزون از شصت دینار ارزش ندارد و من از روی علم و بصیرت بر زیادت رفتم، و این زیادت از آنست که وجه نقد موجود ندارم لکن پارۀ از اشیاء و متاع که مساوی یکصد دینار باشد بتو عطا کنم.

چون اعرابی این سخن بشنید بر طمعش بیفزود و یقین کرد امتعه که امیری بدو دهد البته دویست دینار بیشتر خواهد بود، پس با کمال شوق و شعف وقبول قلب و اجازت طبع گفت: ایها الامیر پذیرفتار هستم، این هنگام ابان سخنی پوشیده بأشعب بگفت، و اشعب چیزی سرپوشیده برآورد ابان گفت: آنچه بیاوردی بیرون بیاور.

اشعب عمامه از خز که از روزگار نوح طی صباح و صبوح کرده و چهار درهم بها داشت با کمال اعزاز نمودار کرد، ابان گفت ای اشعب حقیقت قیمت و بهایش را باز نمای.

اشعب گفت این عمامه را مختصر نتوان گرفت چه دارای مقامات عالیه و هنگامه است. امیر را بآن شناخته اند و دلها بآن باخته اند، امیر کبیر این عمامه خطیر را در -

ص: 91

اعیاد شریفه بر فرق شریف برنهاده، و جماعت ارکان و خلفای بزرگ روزگار را با عمامه که حافظ هامه اش بوده ادراک فرموده است، اگر چه بحقیقت نتوان قیمت نهاد، اما در ظاهر پنجاه دینار بها دارد.

ابان با اینکه چنان نمود که بس ارزان قیمت نهاده گفت بمبارکی در پیش روی خال گرامی بگذار، و با ابن زنیج که منشی و کاتب او بود گفت قیمتش را ثبت كن، و او بنوشت و عمامه را در حضور اعرابی بگذاشت.

اعرابی شرزاً نگاهی بنمود و فسادی بزرگ درکار بدید، و از سورت غضب همی خواست اجزای اعلا و اسفلش پاره بپاره اندر شود، اما نیروی سخن کردن نداشت.

آنگاه ابان گفت شب کلاه مرا بیاورید، برفتند و کلاهی دراز بیاوردند که از دکه روغن چراغ و دخمه کثافت و چرکینی رازها و سراغها داشت و وسخ و چربی تا نیمه آن را درنوردیده، و بسا سرها را سر پوش گردیده بیاوردند.

ابان با اشعب گفت آن شب کلاه پاره را که نیم درهم قیمت نداشت بقیمت درآر، اشعب گفت: سبحان الله تعالی این قلنسوه امیر بزرگ روزگار است، و این شب کلاه را آن رتبت جلیل و منزلت نبیل است که از کمال بخت و قوت سعادت بر کله کلانتر مردم جهان جای گرفته، و در روز ازل آن شرافت و قسمت یافته که امیر را سرپوش گشته، و نماز پنج گانه او را ناظر بوده، و امیر در مجلس حکومت و مقام امارت بر سر نهاده، حقیقت قیمت آن از اندازه وهم بیرون است، اگر قیمتی بر آن نهند محض رعایت ظاهر است، و امروز اگر سی تومان بردارند منفعت با مشتری است.

ابان در کمال وقر و وقار و اظهار جود و بخشش با کاتب گفت قیمتش را ثبت کن.

چون ثبت کردند و قلنسوه را با نهایت توقیر در برابر اعرابی بگذاشتند، اعرابی از نهایت خشم چهره اش دیگرگون و هر دو چشمش چون دو کاسه خون بیرون دوید -

ص: 92

و همی خواست چون سبع درنده برجهد و ایشان را بچنك و دندان درسپارد، دیگر باره خودداری کرد و همي به تقلقل و تزلزل و اضطراب و انقلاب درآمد و چون افعی پیچنده برخود به پیچید.

آنگاه ابان با اشعب گفت: جان بکن و هرچه داری بیرون بیاور، اشعب دو موزه کهنه فرسوده دریده برهم خشگیگه که از زمان «فاخلع نعليك» حديث مي راند، چون دو مشك خشكيده بیرون آورد، ابان گفت قیمت کن.

اشعب گفت چیزی را که بهائی نتوان گفت چگویم، و در این پهنه افزون از چه پویم و با پای لنگ و زبان گنگ بر مقامی عالی چگونه ارتقاء جویم، و چیزی بیرون از اندازه صفت را چگونه توصیف نمایم، همین قدر جرأت کنم و گویم این دو موزه ایست که این قدر و منزلت یافته که پایگاه امیر بلند جایگاه شد، امیر پای شریف را در آن درآورده و بروضه منور و منبر مطهر خیرالبشر برآمده، برای تقریر میزان ظاهر زبانم بریده باد و اسفلم چون اعلایش دریده، و رنگم چون رویش پریده، چهل دینارش بها و مشتری دارای سودی کامل و کالایی کامل است.

امیر گفت این را نیز در حضورش بگذار، چون نزد اعرابی بگذاشتند ابان بن عثمان با كمال عطوفت وعنایت با اعرابی گفت متاع خود را برگیر، و از آن پس با یکی از اعوان گفت شتر را مأخوذ دار، و با خادمی دیگر گفت با اعرابی برو و آنچه از بهای این امتعه از یکصد دینار افزون می شود و عبارت از بیست دینار است از اعرابی بازگیر.

این هنگام اعرابی را طاقت نماند و چون آتش افروخته و پلنگ زخم یافته از جای برجست، و آن قماش را برگرفت و بدون آنکه بداند بکجا می رسد و چه می کند بر چهره حاضران برزد، آنگاه از شدت خشم وجوش و خروش برآورد و با ابان بن عثمان گفت:

اصلحك الله هیچ می دانی از چه درد بی درمان می میرم گفت: ندانم، گفت: از این اندوه و دریغ بخواهم مرد که چرا زمان پدرت عثمان را درنیافتم تا سوگند -

ص: 93

با خدای در خون او شريك شوم که چون تو پسری از وی پدیدگشت ، بعد از آن چون دیوانگان بتاخت تاسر شتر خود را بگرفت، ابان و حاضران چندان بخندیدند که بر روی درافتادند.

و از آن پس هر وقت آن اعرابی اشعب را می دید چون غریونده می غرید و می گفت نزد من بیا ای پسر خبيثه تا کیفر ترا در عوض آن قیمتها که برای آن متاع می نمودی در کنارت نهم، اشعب می هراسید و از وی فرار می کرد.

راقم حروف گوید: مرحوم محمد جعفر خان کاشانی که از محترمین رجال وسالها در زمان خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار و ایام حکومت مرحوم مغفور على شاء ملقب بظل السلطان پسر خاقان مغفور در دارالخلافه طهران وزارت داشت و بعد از وفات خاقان رضوان مكان وطلوع ظل السلطان ودعوى سلطنت او و وصول موکب مسعود شاهنشاه غازی محمد شاه و جلوس بر تخت سلطنت و گرفتاری ظل السلطان اونيز مأخوذ ومؤاخذ و سالها در زاویه خمول بزیست تا معفو گردید.

مردی نیکو محضر و خوش منظر و صحبت و مزاح بود، و حکایات ملاحت آیات می نمود و همواره بسبب نسبت مصاهرتی که با مرحوم میرزازين العابدين مستوفی کاشانی صاحب خط ممتاز نستعلیق، و این خانواده داشت با اولاد مرحوم مبرور فتحعلی خان ملك الشعراء و اهل این طایفه و پدرم مرحوم مغفور میرزا محمدتقی سپهر لسان الملك مصاحب ومجالس بود، و در اوایل سلطنت شاهنشاه شهید ذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه با عاقبتی محمود بسرای خلود جای گرفت.

پسری از ام ولدی از وی باقی است که عبدالله خان نام دارد، جوانی قابل و هوشیار و از جمله صاحب منصبان نظام دولت ابد ارتسام است.

بالجمله محمد جعفر که در اواخر ایام زندگانی پریشان حال و تنگدست گردیده و مردی بقال شصت تومان بر طبق سند از مشارالیه از بابت اجناس متفرقه که به نسیه داده و طلبکار بود گاه بکاه خدمت خان شدی و مطالبه حق خود را بنمودی.

تا یکی روز خدمت خان را دریافت و قبوض خود را در حضورش بگذاشت و گفت این جمله را تقدیم حضور مبارك نمودم، بآن امید که اگر اقلأ تمام مبلغ را نیابد -

ص: 94

بیک نیمه قائل شود.

محمد جعفر خان با کمال وقار مهر از قبوض برگرفت و در بخاری بآتش بسوخت، آنگاه برخاست و با مرد بقال که نگران آن حال بود گفت بجای بنشین امیدوارم از شما خجل نمانم، بقال را شنیدن این سخن مسرور و شاکر گردانید و امیدوار زبان بدعا و ثنا برگشود.

وخان مشارالیه باندرون سرای برفت و پس از دقیقه چند غلامعلی بيك، پیشخدمت مخصوص خان با بقچه ترمه بمجلس درآمد و آن بقچه را در حضور بقال بگذاشت، بقال را گمان می رفت که یک طاقه شال بافته کشمیر که پنجاه شصت تومان کمتر بها ندارد در میان دارد، بقچه را برگرفته و بر سر نهاده ببوسید.

چون برگشود قبائی قدك فرسوده که ده درهم بهایش افزون نبود نگران شد از کمال یأس واندوه چون زن بچه مرده بگریست و سرشك نوميدى بر رخسار يأس روان ساخت، و چون بعد از پاره شدن قبوض چاره نداشت از هیچ بهتر دانست و یکی دو درهم بعنوان خلعت بها بغلامعلى بيك بداد، و در آن زمستان با قبائی تابستانی بدکه خویش بازگشت.

خدای گذشتگان قوم را رحمت کند که اقلا اگر بواسطه نکد (1) ایام واستيصال از اداء دین قصور داشتند، باری باین زبان معذرت و بذل موجود کار می کردند.

نه چون مردمی دیگر که با استطاعت کامل چون داینی در طلب دین برآید، او را دشنام دهند، و بضرب چوب و چماق مطرود و مردود دارند و بسیار افتد که این قدرت نیابند او را بتهمتی عظیم که موجب قتل یا حبس ابد یا نفی بلد است دچار گردانند، و باین تدبیر از اداء حقش فارغ گردند، چنانکه در طی این کتب از این قبيل حکایت مسطور شده است.

مدائنی گوید شیخی از مردم مدینه با من حکایت نمود که در مدینه زنی سال برده و روز برشمرده بود که از شوری بصر و شدت نظر بهرچه چشم بدوختی -

ص: 95


1- نکد، بشدت و تنگی زندگانی کردن.

و نیکو دانستی و خوب شمردی چشمش بدان کارگر شدی، و منظور را اگر در زمره زندگان بودی بگور فرستادی، واگر از دیگر اشیا بودی از سلامت و استقامت و رونق مهجور نمودی.

روزی بر اشعب درآمد و این وقت اشعب را سکرات موت بغمرات فنا درافکنده ومحتضر با دختر خود نظر داشت، و بوصیت می گفت: ای دخترک چون بمردم و جای بدیگر سرای بسپردم بر من بناله و گریه و مویه و فریادی که مردمان بشنوند و همی گوئی دریغ ای پدر آیا بر آن نمازها و روزه های تو ندبه کنم، یا برفقه و قرائت و تلاوت تو زاری نمایم سوگواری مکن، زیرا که مردمان بتکذیب توسخن کنند، و مرا لعن فرستند و طعن زنند.

در این حال که اشعب با کمال سخت حالی با دخترش وصیت و نصیحت می گذاشت، ناگاه التفاتی بدیگر سوی افکند و آن زن شور چشم را بدید، در ساعت با آستین خود چهره خود را بپوشید و گفت ای فلانه ترا با خدای سوگند می دهم که اگر از این حال ومنوال که من بدان اندرم چیزی را نیکو بنظر می آوری بر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درود بفرست، و مرا بهلاکت میفکن.

آن زن شور چشم سخت خشمناک شد و گفت دیده ات تاريك و رشته عمرت باريك باد ترا در این حال احتضار و این قوای نا استوار و این هیکل ناخوش و قالب ناپایدار چه چیز است که در نظر نیکو نماید، مگرنه آنست که بحالت جان سپردن و باد بازپسین بردمیدن هستی.

أشعب باحالى ضعیف و بیانی نحیف گفت، من خود می دانم لكن همی گویم شاید خفت موت و سهولت جان سپردن را در من نیکو شماری و بر این حال چشم زنی، و این سهولت و خفت بثقل و شدت، مبدل و کار مردن بر من دشوار آید.

آن زن از کنار اشعب بیرون شد، و همی او را دشنام بداد، و آنانکه برگرد اشعب حضور داشتند همی بخندیدند، و اشعب در همان آن جان بداد.

ابو عاصم النبيل گويد: اشعب را بدیدم که مردی از وی می پرسید طمع تو بچه -

ص: 96

مقام رسیده است، گفت هرگز هیچ عروسی را بسرای شوهر زفاف ندادند جز اینکه در سرای خود را باز گذاشتم بدان امید که او را برای من هدیه خواهند کرد.

زبيربن بكار حکایت کند که وقتی زوجه اشعب بخدمت ابى بكر بن محمد بن عمرو بن حزم از اشعب تظلم نمود و گفت از کثرت مجامعت مجال نمی دهد که ساعتی چشم برهم نهم، اشعب با ابوبکر گفت آیا مرا چنان می بینی که علف بدهم وسواری نکنم، یعنی این نفقه و کسوه که می دهم برای مجامعت و کامکاری است هر وقت دندان در دهانش نماند ایر من از وی طمع می برد.

و نیز می گوید روزی خال اشعب از زوجه خود بأشعب شکایت کرد و گفت در اموال من خیانت می کند، اشعب با کمال عطوفت و نصیحت گفت فدای تو شوم هرگز بر قحبه ايمن مباش، و او را امین مشمار، اگر چند مادرت باشد، آن مرد از وی روی برتافت و برفت و همی بدشنامش زبان برگشود.

همانا اشعب در این پاسخ که داد زوجه و مادر او را که خواهر خودش بود قحبه خواند با اینکه خواهر زاده اش از خیانت زوجه اش در مال خود شکایت نمود، نه در عرض و ناموس.

شعيب بن عبيدة بن اشعب حكايت كند که پدرش عبیده می گفت: حسن بن حسن بن على بن ابيطالب علیهم السلام با پدرم بسی ببازی و عبث می رفت و بسیار شدی که در حالت مزاح و شوخی با او چنان می نمود که سرمست است و بروی عربده می نماید، از آن پس با شمشیر کشیده بروی می تاخت و چنان می نمود که همی خواهد او را بقتل رساند و از اینگونه عبث و مزاح حالت های عجیب در میانه نمودارشد، و پدرم زمانی دراز از خدمت او کناری گرفت.

یکی روز در طی راه پدرم را بدید و فرمود ای اشعب همانا از من مهاجرت گزیدی و رشته مراودت بریدی، و بر عهدو پیمان من ندیدی، اشعب گفت: پدر و مادرم فدای تو باد اگر تو بیرون از شمشیر بُرآن با من عربده کنی هرگز از تو جدائی نجویم، لكن شمشیر شوخی بردار نیست.

حسن فرمود از این پس از اینگونه عربده با تو نپردازم، و هرگز اینکار را -

ص: 97

از من دیدار نکنی، و این ده دینار سرخ و دراز گوشی که بزیر پای اندر دارم بتو بخشم، بسوی من بیا و آنچه شرط کرده ام که هیچ شمشیر در سرای خود بجای نگذارم چنان کنم. اشعب گفت: سوگند باخدای پای بسرای تو نگذارم مگر آنکه از آن پیش که دست بطعام بریم هر چه تیغ بخانه اندر داری بی دریغ بیرون بری، گفت: اینکار باختیار تو باشد، پس پدرم بخدمت او شد و حسن آنچه وعده نهاده بود بدو ببخشید، و شمشیرهای خود را از خانه بیرون داد، لكن يك شمشیر را در سرای خود چنانکه پدرم ندانست پنهان بگذارد.

چون چندی بنشستند و بصحبت برآمدند حسن برخاست و درون سرای شد و بناگاه چون سام سوار و رستم دستان با تیغ کشیده درخشان نمایان شد و گفت ای اشعب این شمشیر را از آن بیرون آورده ام که درباره تو اندیشه خیری نموده ام. اشعب گفت پدر و مادرم فدای تو باد با شمشیر برنده کدام خیر و خوبی توأم است؟

آیا آنچه در میان من و تو بشرط افتاد از یاد بسپردی.

گفت آنچه گویم بشنو من این شمشیر بر تو نزنم و از این تیغ چیزی بتو نرسد که مکروه داشته باشی، همی خواهم ترا بخوابانم و بر سینه ات بنشینم، بعد از آن پوست گلوی ترا با انگشت بگیرم بدون اینکه پی یا رگ کردن یا شریانا بگیرم، و همان گلویت را با شمشیر ببرم و از آن پس از روی سینه تو برخیزم و بیست دینار با تو عطا کنم.

اشعب بترسید و بلرزید و گفت یا ابن رسول الله ترا بخدای سوگند می دهم که چنین کار نکنی، این بگفت و همی فریاد برکشید و بگریست و استغاثه بنمود، و حسن همچنان سوگند می خورد که او را نخواهد کشت و افزون از بریدن پوست گلویش بکار دیگر نخواهد پیوست و نیز او را بیم می داد که اگر از روی طوع قبول این امر را نکند او را مجبور خواهد داشت.

و چون این سخن در میانه ایشان فراوان گشت و حسن از مزاح کفایت می جست او را چنان می نمود که از وی بتغافل اندر است و با اشعب می گفت همانا اگر تو از روی طوع و رغبت پذیرای فرمان نشوی من می روم و ریسمانی می آورم، -

ص: 98

و هر دو بازویت را می بندم و آنچه خواهم بجای می آورم.

این سخن بگفت و راه برگرفت و چنان می نمود که گویا در طلب ریسمانی برفته است، چون اشعب او را چندی از خود دور بدید از کمال هول و هراس از دیواری که درمیان سرای حسن و برادرش عبدالله بن حسن فاصله بود برشد، و خود را از فراز دیوار بسرای عبدالله فرو افکند، چنانکه اعصاب و عروق پایش از هم در رفت و بیهوش بیفتاد.

و عبدالله از این حادثه ناگهانی ترسان بیرون شتافت، و پس از مدتی که او را بخویش آوردند، از چگونگی حالش بپرسید اشعب داستان خود را بگذاشت بیست دینار بدو داد و او را در منزل خود بمعالجت بداشت و کفالت حالش را بنمود تا صحت یافت، وحسن بن حسن سلام الله علیه از آن پس او را ندید.

راقم حروف گوید: از اینگونه مزاح وعبث اغلب ازمنه در اغلب بلاد معمول است خصوصاً مردم آذربایجان که بیشتر از سایر بلاد بکار برند، وحكايات عجيبه از ایشان مأثور است. و این کلمات حسن بن حسن علیه السلام که پوست گلویت را می برم و بمقتل تو کار ندارم و تو آسوده و مطمئن باش، سخت شبیه است بداستان مردی دژخیم (1) که سالیان چند از این پیش با مردی باز می نمود.

همانا چنان اتفاق افتاد که مردی واجب القتل بود و او را بدست دژخیمی بدادند که او را بقتل برساند و این دژخیم با آن مرد سالها بمودت و محبت روزگار می گذاشتند، از این روی بواسطه سبقت مودتی که با آن مرد داشت او را محکم و استوار نمی برد چه یقین داشت که حفظ سوابق محبت و مصاحبت را می نماید، وفرار نمی کند و دژخیم را گرفتار نمی گرداند.

اما غافل از آن بود که هیچ کس هیچ چیز را از جان خود گرامی تر نخواهد دانست، چون چندی او را ببرد غفلت کرده از پیشگاه بقعه امامزاده -

ص: 99


1- دژخیم، وزن قندیل بدطبیعت بدخوی و بدروی زندانبان و نگاهبان و جلاد و بمعنی بخیل و خسيس ولئيم و بفتح دال نیز صحیح است.

واجب التعظيم والتكريم عبور داد، مرد واجب القتل فوزي عظيم شمرده بناگاه خود را از چنگ و بال او رها کرده بآن بقعه شریفه فرار کرده پناهنده شد.

مرد دژخیم شکار را از دست خود رها دید و از دو جهت سخت آشفته مغز گردید، نخست اینکه مورد مؤاخذه و عقوبت شود، دیگر آنکه از اجر و مزد آن عمل محروم بماند.

پس با کمال افسوس و اندوه بیامد و در برابر آن مرد بایستاد و گفت: ای مرد مگر تو غیرت نداری آداب انسانیت نمی شناسی و حقوق ایام مودت و مصاحبت را بجای نمی گذاری، آخر من که با تو بد نکردم که هر دو بازویت را استوار نیستم و مهارت نکردم و در کوچه و بازار بطور سخت و خفت حرکت ندادم، آیا تلافی کار من اینست که با من نفاق ورزی و مرا بمؤاخذه و عقوبت دچار و از مزد و اجر بریدن سرت مهجور داری.

آن مرد این سخنان بیهوده را بشنید و خود را از مساعدت آسمان از بلای قتل آسوده دید در چنان مأمنی محترم پناهنده یافت.

گفت: ای احمق خونخوار این کلمات بیهوده کنار بگذار کدام کس از جان خود چشم برگرفته که من گیرم، اگر رعایت مودت وحق صحبت واجب است از چه روی تو خود مرعی نمی داری و برای ده دینار خون مرا می ریزی.

گفت: این سخن تو بجا و تلافی نیکی های تو برمن لازم است، هم اکنون من با تو شرط مي نهم که دشنه خود را چنان تیز و بُرآن نمایم که چون برگلویت گذارم چنان از پس گردنت بگذرد که گوشت خبر نشود و احساس درد و المی سخت نکنی و بخوبی راحت شوی.

گفت: من در طلب این راحت نیستم و از این مأمن محترم بدیگر جای نشوم سخن بسیار مکن که در گوش من چون باد در چنبر، و آب در غربال است.

چون میرغضب این جواب یأس آميز بشنید شروع باستغاثت وناله و التماس نمود و گفت: ترا بحق همین امامزاده واجب التكريم سوگند می دهم که از خر شیطان -

ص: 100

فرود آی و مرا دچار عقوبت سلطان مساز و بحیلت و مکیدت مپرداز.

آن مرد خنده تعجب آمیز برزد و گفت معجزه و کرامت همین امامزاده است که جان مرا از چنگ بلانجات داد از پی کار خویش راه برگیر و از این برافزون سخن مکن.

جون میرغضب این حال بدید، و آن سخنان بشنید یکباره مأیوس گردید و خود نیز در پهلوی او پناهنده شد و چون این داستان ملاحت توأمان بعرض آستان کیوان نشان رسید، از قتل آن شخص اغماض شد و دژخیم را نیز پس از مختصر سیاستی براه خود گذاشتند.

در همین سنوات مذکور شد که دژخیمی برحسب توقع کهن روزگار که او مورد عنایت نمی گشت، و همکاران او که تازه کار بودند و از شغل خود منافع می بردند، مغزش برآشفت و درخدمت رئیس خود زبان بشکایت و گله باز گشود، و گفت قیمت خدمت و هنر از میان رفته است، و نوبت این اشخاص تازه بدوران رسیده است که هنوز يك گوش را درست نمی توانند ببرند، اما من با اینکه سر را مانند گلدسته از تن جدا می کنم محل اعتنا و توجه و مورد مرحمت و تفضل نیستم.

رئیس او را نوازش کرده درهمی چند بداد و گفت اگر سخنی هست در پیری تو است نه در علم و استادی و هنرمندی تو، خداوند تعالی آفریدگان خود را از شر وسوسه نفس اماره ومردم خونخواره وانديشه خون باره محفوظ و بسلامت نفس و صفوت نیت و پاکی سجیت و مودت بریت و عدم آزار خلیفت محظوظ، وبحسن معاشرت و يمن عاقبت و صناعت مستسعد بگرداند.

زبیربن بکار می گوید: عم من با من حکایت کرد که نوبتی حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم الصلاة والسلام اشعب را بخواند، واشعب روزگاری چند درخدمتش بزیست، یکی روز با اشعب فرمود جگر این گوسفند مایل شده ام ، و آن گوسفندی چاق و مطبوع بود که حسن پرورش داده بود.

ص: 101

اشعب گفت پدرم و مادرم فدایت باد، این گوسفند را بمن بخش و من در ازای آن هر گوسفندی که در مدینه از آن فربه تر نباشد از بهرت می کشم، حسن از روی کمال استعجاب گفت: من با تو خبر می دهم که جگر این گوسفند را مایل هستم، و تو می گوئی فربه ترین گوسفندی که بمدینه اندر است می کشم، ای غلام ذبح کن، پس غلام آن گوسفند را ذبح کرده و از جگر آن و اعضای نیکویش را کباب کرده حسن بخورد.

و چون بامداد دیگر برآمد با اشعب گفت مایل شده ام که از کبد این شتر خودم که بس گرامی و با بها می باشد بخورم، و آن شتر را چند هزار درهم بها بود اشعب گفت: ای سید من سوگند با خدای در بهای این شتر توانگر می شوم، این شتر را با من ببخش سوگند باخداي از جگر هر شتری که در مدینه کشته می شود ترا اطعام می نمایم، حسن گفت من با تو می گویم خواهان جگر این شتر هستم و تو همی خواهی از جگر دیگر شتر بمن کباب دهی، ای غلام این شتر را نحر کن، پس آن شتر را نحر کرده جگرش را کباب ساخته حسن و اشعب سیر بخوردند.

و چون آفتاب دیگر روز سر برکشید حسن زبان بگردش درآورد و با کمال متانت وجد ومناعت روی با اشعب آورده گفت: ای اشعب سوگند با خدای مایل هستم که از جگر تو بخورم، اشعب از کمال اضطراب و دهشت و استعجاب گفت: بزرگست خدای آیا جگر آدمیان را می خوری، حسن گفت همانا تو را خبر دادم.

اشعب را هیچ شك و شبهت نماند که در همان ساعت او را می کشند و جگرش را کباب می کنند و حسن از آنچه گفته تجاوز نمی کند، و خیال خود را صورت خارجی می دهد، و چون دیوانگان از جای برجست و خود را از درجه عالیه بزیر افکند چنانکه پایش درهم شکست.

جمعی برگردش انجمن کردند و گفتند وای برتو آیا گمان می بردی که حسن تو را ذبح می نماید، اشعب در حال ناله و زاری و بی قراری گفت : سوگند با خدای اگر این حسن که من دیدم مايل بكبد من واكباد تمام عالم بشود با این عزم راسخ -

ص: 102

وقول ثابتی که دارد البته بخواهد خورد، و حسن آن کار را که با گوسفند و شتر نمود و جگر آنها را کباب کرده بخورد و متحمل آن خسارت گشت بجمله توطئه برای بازیگری با اشعب بود.

بیان اخبار ابی هارون عطرد که از مغنیان و نوازندگان عهد مهدی است

در جلد سوم اغانی مسطور است عطرد مکنی بابی هارون از نخست در شمار موالی جماعت انصار، و از آن پس مولی بنی عمرو بن عوف و بقولی هزینه مدنی شد، و در قباء منزل داشت، و مردى جميل الوجه، نيکو نواز، خوش آواز، نیکو صنعت، نيكو رأى ورويت وفقيه وقاری قرآن بود و مرتجلا تغنی می نمود، و دولت بنی اميه ادراك، وبكمال بعضی ایام رشید را نیز دریافت.

لكن خبر صریح تر اینست که در ایام دولت بنی هاشم به آل سلیمان بن علی انقطاع داشت، و جز این طایفه را خدمت نکرد و در خلافت مهدی وفات نمود و گفته اند در مدینه او را از عدول و شهادتش را مقبول می شمردند.

حماد بن اسحاق از پدرش روایت کند که چون سلمة بن عباد قضاوت بصره یافت و عطرد درآنجا مقیم و درخدمت آل سلیمان بن علی می گذرانید، یکی شب عبادبن سلمه پسر قاضی بصره با جماعتی از اصحابش که اصحاب قلانسی بودند، بر درسرای عطرد بیامد و دربکوفت، عطرد بیرون آمد، و چون ایشان را بدید بترسید، سلمه گفت هیچ بیم مکن و این شعر بخواند:

إني قصدت إليك من أهلى *** في حاجة يأتي لها مثلى.

برای حاجتی که مانند کسی از پی آن را هسپار می شود بیامده ام و آهنگ تو را کرده ام، عطرد گفت اصلحك الله آن حاجت چیست؟ گفت تغنی در این شعر است:

الا طالباً شيئاً إليك سوى *** حى الحمول بجانب العزل.

و چون عطرد این سخن بشنید و آن حاجت را بدانست گفت: با برکت خدای -

ص: 103

فرود شوید و یکسره این ابیات و جز این ابیات را برای ایشان تغنی کرد تا سفیده صبح برکشید، و این قصیده که مطلعش اینست:

حي الحمول بجانب العزل *** إذلا يوافق شكلها شكلي.

از امرالقیس بن عابس کندیست و از امرء القيس بن حجر کندی نیز دانسته اند لكن بغلط رفته اند، اسحاق روایت کند که روزی عطرد این شعر را برای سلیمان بن على تغنی کرد:

أله فكم من ماجد قدلها *** ومن كريم عرضه وافر.

با او گفتند این صوت را از لحن غریض مغنی که در این شعر صفت کرده است سرقت نموده ای:

يا ربع سلامة بالمنحنى *** فخيف سلع جادك الوابل.

عطرد گفت: سرقت نکرده ام لكن عقول باهم توافق نماید و سوگند یاد نمود که هرگز این صوت را نشنیده بود.

خالد بن كلثوم گوید در خدمت زبراء والی مدینه بودم، و زبراء نخست والی بود که از بنی هاشم یکی از بنی ربيعة بن حارث بن عبد المطلب ولایت مدینه یافته بود و او فرمان کرد تا اصحاب ملاهی را بزندان افکندند، عطرد نیز در شمار محبوسان بود و روزی جلوس نمود تا ایشان را بروی عرضه دهند، جماعتي درحق عطرد بشفاعت درآمدند و او را باز نمودند که عطرد دارای هیئت و مروت و دین و فتوت است، زبراء او را بخواند و براه خود بگذاشت، و فرمان داد تا هر حاجت دارد بجای آورند، عطرد دعای او را بگذاشت و بیرون شد و جماعت مغنیان را بدید که حاضر کرده اند تا بروالی عرض دهند.

دیگر باره بخدمت زبراء بازگشت و گفت: اصلح الله الأمير، آیا این جماعت را برای سرودگری محبوس می داری؟ گفت آری، گفت اگر چنین است با ایشان ستم مکن زیرا که سوگند باخدای هرگز در کار غنا و نوازندگی و خوانندگی نیکو نرفته اند، زبراء بخندید و جمله را براه خود بگذاشت.

ص: 104

و از این پیش در ذیل احوال وليدبن يزيدبن عبد الملك بن مروان بحكايت او و عطرد اشارت شد.

بیان پاره حالات أبي القاسم حمادبن أبي ليلى معروف به حماد راویه

در جلد ششم اغانی و ابن خلکان مسطور است، ابوالقاسم حمادبن ابی لیلی شاپور و بقولى مسيرة بن مبارك بن عبدالله ديلمى كوفى مولى بني بكربن وائل معروف بحماد راویه است، در ایام و اخبار و اشعار و انساب ولغات عرب داناتر از علمای عصر و ادبای دهر بود.

و ابو جعفربن نحاس گوید، سبع الطوال راحماد جمع نمود، و درخدمت خلفای بنی امیه مقامی رفیع داشت و او را احضار می کردند و برهمکنان مقدم و گزیده می داشتند و از ایام عرب و علوم عرب از وی پرسش می کردند، و او را باعطای اموال برخوردار می ساختند.

راقم حروف شرح حال او را در مجلدات مشکوة الادب و بعضى مكالمات و مجالسات او را در ضمن احوال خلفای روزگار مذکور داشته است و چون ولادت او را موافق پاره روایات در سال نود و پنجم هجری و وفاتش را در زمان خلافت مهدی نوشته اند، در این مقام بحال او گذارش رفت، ابن خلکان می گوید در فن عربیت قلیل البضاعه و در قرآن کریم در چندین حرف بتصحیف می رفت.

بيان أحوال أبي عمرو حمادبن عمربن يونس معروف بحماد عجرد از معاصرین مهدی عباسی

ابن خلکان در وفیات الاعيان و ابو الفرج اصفهانی در سیزدهم اغانی نوشته اند: ابو عمرو و بروایتی ابو يحيى حمادبن عمربن يونس بن كليب كوفى و بقولى واسطى مولى بني سواة بن عامربن صعصعه معروف بمجرد، از شعرای -

ص: 105

مشهور و در شمار مخضرمین است، که دو دولت بنی امیه و بنی عباس را ادراك نمود.

اما جز در زمان بنی عباس مشهور نگشت و با ولیدبن یزید اموی منادمت نمود و در زمان مهدی عباسی ببغداد درآمد و از جمله شعرای مجیدین و در میان او و بشاربن برد هجوهای فاحش بود، و او را در هجو بشار معانی غریبه بدیعه است و حماد تیر را نیکو می تراشید و بروایتی پدرش تیر تراش بود، و حماد را دیگر از هیچ صنعتی بهره نبود و مردی شوخ و ظریف وخليع و بزندقه متهم بود.

در كتاب طبقات الشعراء مسطور است که سه تن را در کوفه وارد شدند حماد می خواندند و ایشان را حمادون می گفتند، حماد عجرد، و حماد راویه ، و حمادبن زبرقان نحوی، و هر سه تن با هم معاشر و بزندقه مشهور و متهم بودند.

گفته اند: روزی حماد عجرد پسری ساده روی، زدوده موی تندخوی را نزد مطيع بن ایاس فرستاد و مکتوبی با غلام بدو ارسال داشت که بخدمت تو کسی را بهدیه فرستادم که فرو خوردن خشم را باوی بیاموزی، و از این پس پاره حالات او با امین مسطور خواهد شد.

رمانی نحوی گوید: مهدی عباسی قطرب نحوی را برای ادب آموزی فرزندان خود اختیار کرد، و حماد عجرد در آن طمع بود که مؤدب ایشان گردد، لکن بواسطة بدنامی که درمیان مردمان و معاصران او را از اشتهار اشعار بشار پدیدار شده بود اینکار از بهرش جانب اتمام نگرفت.

و چون قطرب بمعلمی اولاد مهدی متمکن شد، حماد را دل و درون چنان آشفته شد که مانند آن کس بود که بر ریگ های تافته تفيده اش بیفکنده باشند، لاجرم همواره قطرب را درمیان مردمان بناشایست برشمردی، آنگاه این شعر را در رقعه بمهدی برنگاشت:

ص: 106

قل للامام جزاك الله صالحة *** لا يجمع الدهر بين السخل والذئب. (1)

السخل غر وهم الناس فرصته *** و الذئب يعلم ما فى السخل من طيب. (2)

کنایت از اینکه قطرب چون گرگ و فرزندان تو مانند بره مطلوب و فربی هستند و گرگ می داند که چه خوبی و خوشی در بره خصوصاً در دنبه اوست.

چون مهدی این مکتوب را قرائت کرد گفت، نگران شوید این مؤدب لوطی نباشد، بعد از آن گفت او را از این سرای بیرون کنید، پس قطرب را بیرون کردند و مؤدبی دیگر بیاوردند و برآن مؤدب نودتن خادم برگماشتند که بنوبت محافظت آن كودك را نمایند، قطرب بواسطهٔ این تهمت و شهرت فرار کرده نزد عيسى بن ادريس بن ابی دلف شد و در کرخ با او ببود تا بمرد.

وفات حماد عجرد در سال یکصدو شصت و یکم در ایام خلافت مهدی و بقولی در یکصدو شصت و چهارم روی داد، و بروایتی حماد از مردم واسط بود و محمدبن سليمان بن علي عامل بصره در ظاهر کوفه در سال یکصدو پنجاه و پنجم بتهمت زندقه او را بکشت، و بقولی از اهواز بآهنك بصره بيرون آمد و در طی راه بمرد و در تلی که در آنجاست مدفون شد، و بقولی در سال یکصدو شصت و هشتم وفات نمود.

و چون مهدی عباسی چنانکه سبقت گذارش گرفت بشار شاعر را بکشت او را بیاوردند و پهلوی حماد عجرد درخاك كردند، ابوهاشم باهلی بر قبر ایشان بگذشت و این شعر را در آنجا بنوشت:

قد تبع الأعمى قفا عجرد *** فأصبحا جارين في الدار.

صارا جميعاً في يدى مالك *** في النار والكافر في النار.

ص: 107


1- سخله، بچه گوسفند است و جمع آن سخل وسخال.
2- «السخل يعلم أن الذئب يأكله»، ابن خلكان، مصرع فوق بجای این مصرع: السخل غروهم الخ نوشته است- کذا فی الهامش.

قالت بقاع الأرض لا مرحباً *** بقرب حماد و بشار.

«عجرد» بفتح عين مهمله وسکون جیم و فتح را و دال مهملتين لقب اوست، چه روزی مردی اعرابی بروی برگذشت و این وقت روزی سخت سرد و حماد با دیگر کودکان همسال خود عریان بازی می کرد، اعرابی گفت: «لقد تعجردت (1) یا غلام» ای پسر عریان هستی، متعجرد بمعنی متعری باشد، و نیز سببی دیگر برای این لقب نوشته اند.

«مخضرم» باضم ميم وفتح خاء معجمه وسكون ضاد معجمه وفتح راء و بعد از آن میم و بکس راء گفته اند. بر شاعری اطلاق می شود که ادراك عهد جاهلیت و اسلام را نموده باشد، مثل لبيد و نابغه جعدی و غیر از ایشان، و بعد از آن بر شاعرانی که ادراك دو دولت را نموده باشند نیز اطلاق نمودند.

و بعضی محضرم با حاء مهمله و فتح و کسر راء گفته اند، و چون راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب بتفصيل نام نموده است، در این مقام بهمین مقدار کفایت جست.

بیان پاره اخبار محمدبن امیه و برادرش علی بن امیه شاعر که از معاصرین مهدی عباسی هستند

در یازدهم اغانی مسطور است که از جعفر بن حجظه از نسب محمدبن امیه پرسیدم و گفتم مردمان می گویند: ابن ابی امیة بن ابی امیه است، جعفر گفت وی محمد ابن امیه بن ابی امیه است، و این محمد مردی نویسنده و شاعری ظریف و با ابراهیم ابن مهدی ندیم بود و گاهی با علی بن هشام معاشرت می نمود.

لكن انقطاعش بسوی ابراهیم بودی، و بسیار افتادی که در حضورش مشغول نگارش شدی و مردی نیکو خط و خوش بیان بود، و امية بن امیه درخدمت مهدى بكتابت بیت المال اشتغال داشت، و چون او را فضل و ادبی وافر بود، مهدی -

ص: 108


1- تعجردت، از باب تفعیل، یعنی برهنه هستی تو.

با وی انس داشت، و چهار دفعه ذهاباً و ایاباً با مهدی هم کجاوه گردید، و بقیه حالات او در مقام خود مسطور می شود.

بیان پارۀ احوال ابن أبى الزوائد سليمان بن يحيى شاعر مخضرم که از معاصرین مهدی عباسی است

در جلد دوازدهم اغانی مسطور است که نام وى سليمان بن يحيى بن يزيد ابن معبدبن ایوب بن عوف بن نضلة بن عصينة بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور است که نیز او را ابن ابی الزوائد گویند، شاعری قلیل الشعر است و در جمله مخضرمین می باشد که ادراک دولت بنی امیه و بنی عباس را نمود و مردمان را در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بامامت نماز می گذاشت.

احمدبن ابراهيم بن اسماعیل گوید: ابن ابی الزوائد در هوای جاریه سیاه مولاه صیبین روز روشنش سیاه، و در عشق او روزگارش تباه بود، و با او مراوده می کرد و آن کنیز در سایه نخلی جای داشت، و چون نوبت پیراستن آن درخت رسید این شعر بگفت:

حجيج أمسى جداد حاجزة *** فليت ان الجداد لم يحن.

و از آن جمله این شعر است:

لوقد رحلت الحمار منكشفاً *** لم أرها بعدها و لم ترنى.

ابو محمد جمحی با او گفت شعرا در اشعار خود می گویند شتر و اسب های نامدار را رهسپار نمودند و تو سخن از حمار می کنی، گفت: جز براستی نمی گویم، سوگند با خدای جز حمار چارپائی برای رحل نداشتم.

ابو عبيده بن عبدالله بن ربیعه با ابن ابی الزوائد صدیقی رفیق بود، چنان افتاد که ابو عبیده چیزی از وی بشنید و بدان سبب مهاجرت ورزید ابن ابى الزوائد اين شعر در هجو او بگفت:

قطع الصفاء ولم أكن *** أهلا لذاك أبو عبيدة.

ص: 109

لا تحسبنك عافلا *** فلأنت أحمق من حميدة.

حمیده نام زنیست در مدینه که در حمق بدو مثل می زدند، زبیربن بکار روایت کند که ابن ابی الزوائد، در ایام خلافت مهدی بشهر بغداد وفود داد و آنجا را ناخوش گرفت، و این شعر را در اشتیاق مدينه وخطاب محمدبن يحيی مکنی با بی غسان که بلاد نازل شده بود بگفت:

يا ابن يحيى ماذا بدالك ماذا *** أمقام أم قد عزمت الحياذا.

فالبراغيث قد تسور منها *** سامر ما تلوذ منها ملاذا.

الى آخرها- ابن دأب حکایت کند که من و برادرم یحیی و ابن ابی العلا ومصعب بن عبدالله نوفلی و ثابت و زبیر پسران خبیب بن ثابت بن عبدالله بن زبير وابن ابى الزوائد السعدى و ابن ابى الذئب برای تفرج و تنزه بجانب عقیق راه برگرفتیم.

و در آن مکان که نشسته بودیم شخصی بیامد و از وی از خبر مدینه بپرسیدیم گفت: نامه امیرالمؤمنين منصور بیامد و نوشته بود که منافیه را جز منافی تزویج نکند.

ابن ابی الذئب گفت: دراین صورت سوگند با خدای هیچ قرشی را خطبه نکند مگر آن کس که آن زن او را دوستدار نباشد، و میل و رغبت نکند، درحق کسی که در آن زن راغب نباشد از آن مردم که او را فضلی بر آن زن نباشد و ابن ابی ذئب را درحق بنی هاشم حسن رأی نبود، دو پسران خبیب نیز بدانگونه تکلم کردند.

و یکی از آن دو تن گفت: نسب ما با بنی عبدمناف دراز شده است، چه خوش که خدای رشته دیگر بدست دهد.

مصعب نوفلی از این سخنان بخشم اندر شد، و چون احول بودهر دو چشمش را از شدت غضب انقلابی روی داد و زبان بسخن برگشاد، و گفت:

اما تو را ای ابن ابی ذئب همانا سوگند با خدای نه زمان جاهلیت شرافت بخشید و نه اسلام رفعت داد تا کسی با تو اعتنا کند، و آنچه گوئی در خاطر خود بسپارد، واما شما ای دو پسر حبیب همانا بغض و کین شما با فرزندان عبدمناف کهنه و موروث و از پیشین روزگار است و هر وقت بیاد قتل زبیر می افتید تازه می شود، و شما از دو گل -

ص: 110

مختلف هستید یکی از آن دوگل از صفیه است که طینت ابطحیه سنیه است که هنگام نفير وفخر و مفاخرت بدان متوسل شوید و آن دیگر طینت عوامیه است که خود عارف بآن می باشید، و اگر من بخواهم بگويم البته مي گويم، لكن صفيه حائز وحاجز من است و نمی توانم بواسطۀ او آنچه را بباید گفت بگویم، پس شکر آن کس را که شما را رفیع گردانید بگذارید، و آن کس که شما را پست ساخت بر او ترجیح بدهید.

پسران خبیب گفتند آرام و ساکت باش، سوگند بخدای عهد قدیم ما در اسلام، از زمان قدیم توافضل و حظ و بهره ما در اسلام بواسطه زبیر از حظ تو افضل است.

مصعب در جواب گفت سوگند با خداوند در نسب خود جز بعمه من افتخار نجوئید، و در دین و آئین خود جز با پسر عمم صلی الله علیه واله وسلم فزونی نیابید، پس این مفاخرت مراست نه شمارا، بعد از آن متفرق شدند و ابن ابی الزوائد اين شعر بگفت:

لعمر كما يا ابني خبيب بن ثابت *** تجاوزتما في الفخر جهلا مداكما.

و أنكرتما فضل الذين بفضلهم *** سمت بين أيدى الأكرمين يداكما.

فانكما لم تعرفا إن سموتما *** إلى العز من آل النبي أباكما.

ولم تعرفا الفضل الذي قد فخرتما *** به فليس من العوام حقاً أباكما.

فلولا الكرام الغر من آل هاشم *** فلا تجهلا لم تدفعا من رماكما.

در این ابیات باز می رساند که حق بطرف مصعب نوفلی است، و هرگونه شرافت و جلالتي بدودمان عبدمناف راجع است، و اگر دیگران را بهره باشد همچنان بواسطه انتساب بایشان است، همچنان و اگر از دولت حشمت و جلالت ایشان نبودی شما را هیچ کس بجلالت و عظمت یاد نمی کرد و بفضل نامدار نمی شدید.

ص: 111

بیان احوال أبى شبابه ربيعة بن ثابت انصاری معاصر مهدی

ابوالفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی نوشته است ربيعة بن ثابت انصاری مکنی بابی شبابه و بقولی ابو ثابت است در رقه نزول می نمود، و مولد و منشأش در آنجا بود، از این روی او را رقی گفتند، چون بشعر و شاعری نامدار شد، بدرگاه مهدی عباسی احضار گردید، ومهدي را بقصايد عديده مدیحه راند و بعطایای کثیره برخوردار گشت. وی در زمره شعرای مکثرین مجیدین است از هر دو چشم نابینا بود.

دعبل گوید: با مروان بن ابی حفصه گفتم ای ابوالسمط درمیان شما جماعت محدثین کدام کس اشعر است؟ گفت: شاعرترین ما آن کس باشد که شعر فراوان دارد، گفتم وی کیست؟ گفت: ربیعه رقیست که این شعر می گوید:

لشتان ما بين اليزيدين في الندى *** يزيد سليم والأغر بن حاتم.

و این شعر در جمله قصیده ایست که ربیعه در مدح يزيدبن حاتم مهلبي وهجو یزیدبن اسید السلمی گوید، و بعد از آن بیت که مروان مذکور نمود این شعر است:

يزيد سليم سالم المال والفتى *** أخو الأزد للأموال غير مسالم.

فهم الفتى الأزدى إتلاف ماله *** وهم الفتى القيسي جمع الدراهم.

فلا يحسب التمتام أنى هجوته *** ولكنني فضلت أهل المكارم.

فيا ابن أسيد لاتسام ابن حاتم *** فتقرع إن ساميته سن نادم.

هو البحر إن كلفت نفسك خوضه *** تهالكت تها الكت فى موج له متلاطم.

اسید بن خالد انصاری گوید: با ابوزید نحوی گفتم اصمعی گفته است که نباید گفت «شتان ما بينهما»، بلکه باید گفت: «شتان ماهما» واین شعر اعشی را باستشهاد بخواند (شتان ما يومی علی دورها) گفت اصمعی دروغ گفته است گفته می شود: «شتان ماهما و شتان ما بينهما»، و این شعر ربيعة الرقی را برای من بخواند (لشتان ما بين -

ص: 112

اليزيدين فى الندى) وكلام او را حجت قرار داد.

راقم حروف گوید: در این باب در کتب نحویه برهمین طریق که ابو زید نحوی گفت یاد کرده اند، چنانکه شاعر گوید:

فشتان ما بين حاليهما *** طراد الأسود ولعب الغزال.

و در نثر ونظم غالباً باین وجه رسیده است و بآن وجه دیگر نادراً استعمال شده است، بالجمله می گوید، در استشهاد نمودن مانند ابوزید عالم نحو برای دفع قول مانند اصمعی ادیب فاضلى بشعر ربيعة الرقى برای تفضیل ربیعه کافی است.

عبدالله بن المعتز گوید: ربیعه از حیثیت غزل از ابونواس اشعر است زیرا که در غزل ابی تواس بردی بسیار است، وغزل ربیعه سالم وعذب وسهل است.

ابن ابی ذئب گوید: جواری مهدی مایل شدند که اشعار ربیعه را بشنوند، مهدی یكی را بفرستاد تا او را از مسجدش که در رقه داشت بگرفتند و بر چارپای بدرگاه مهدی بیاوردند و بخدمت او درآوردند.

ربیعه حس و حرکتی از پس پرده بشنید، گفت یا امیرالمؤمنین صدای حسی می شنوم، مهدی گفت یا ابن اللخناء خاموش باش، و آنچه می خواست از اشعار او بشنید، ربیعه و مهدی بخندیدند و آن زنها نیز خندان شدند، و این ربیعه رقی مردی لين العريكه بود، ابوالعتاهیه نیز برآن حال بود، پس از آن مهدی جایزه بزرگ بدو بداد، و ربیعه این شعر برای او بگفت:

يا أمين الله إن الله سماك الأمينا *** سرقوني من بلادى يا أميرالمؤمنينا.

سرقوني فاقض فيهم بجزاء السارقينا.

می گوید: ای کسی که امین خدای هستی مرا از بلاد خودم بدزدیدند تو آنچه سزای دزدانست در حق ایشان حکم بفرمای، مهدی گفت در حق ایشان حکم نمودم که ترا بآنجا برند که از آنجا آوردند، پس از آن بفرمود تا او را در همان ساعت با مرکوب چاپاری بسوی رقه حمل کردند .

مدائنی گوید: ربيعة الرقى قصيدة بس طويل درحق عباس بن محمدبن على بن -

ص: 113

عبدالله عباس بگفت که هیچ کس بآن خوبی نگفته است و از آن جمله است:

لوقيل للعباس يا ابن محمد *** قل لا و أنت مخلد ما قالها.

ما إن أعد من المكارم خصلة *** إلا وجدتك عمها أوخالها.

واذا الملوك تسايروا في بلدة *** كانوا كواكبها وكنت هلالها.

إن المكارم لم تزل معقولة *** حتى حللت براحتيك عقالها.

راقم حروف گوید: اگرچه این قصیده را از فراید قصاید یاد کرده أما كلمه «قل لا» بعد از «یا ابن محمد» که افتاده نفی نسب را متبادر بذهن می سازد پسندیده نیست.

بالجمله درصله این قصیده دو دینار برای ربیعه بفرستاد با اینکه ربیعه را یقین می رفت که دو هزار دینار درصله او عطا خواهد کرد، چون نظر بآن دو دینار افکند از شدت خشم همی خواست دیوانه شود، پس با رسول گفت این دو دینار را با تو بخشیدم بدان شرط که این رقعه را بحیثیتی که عباس نداند باو باز گردانی، رسول چنانکه ربیعه می خواست بجای آورد، ربیعه آن رقعه را بگرفت و یکی را امر کرد تا برپشت آن نوشت:

مدحتك مدحة السيف المحلى *** لتجرى فى الكرام كما جریت.

فهبها مدحة ذهبت ضياعاً *** كذبت عليك فيها و افتريت.

فأنت المرء ليس له وفاء *** كأني إن مدحتك قد زنيت.

بعد از آن این رقعه را برسول بداد و گفت چنانکه هیچ کس نداند این رقعه را بهمانجا که برگرفتی بگذار، رسول نیز بدانجا بگذاشت، چون روز دیگر برآمد عباس آن رقعه را برداشت، و در آن جمله نگران شد و چون آن چند شعر را بدید بخشم اندر شد، و در ساعت بخدمت رشید برفت، و بقیه این حکایت انشاء الله تعالی در ذیل حال رشید مسطور می شود.

ص: 114

بیان پارۀ اخبار أبي دهمان غلابی از شعرای عهد مهدی عباسی

ابوالفرج اصفهانی درجلد نوزدهم اغانی می گوید: ابودهمان غلابی مردی شاعر از شعرای بصره است دولت بنی امیه و بنی هاشم (عباس) را دریافت و مهدی خلیفه را ادراك نمود، وطبیبی ظریف و مليح النادره بود، وی همان کس باشد که چنانکه از این پیش اشارت رفت، چون مهدی خلیفه ابو العباس شاعر را بواسطة تعشق او با عتبه جاريه خيزران مضروب داشت این شعر بگفت:

لولا الذى أحدث الخليفة في *** العشاق من ضربهم إذا عشقوا.

لبحث باسم الذى احب ولكنى *** امرؤ قد ثنائى الفرق. (1)

حمادبن اسحاق از پدرش روایت کند که مردی با ابودهمان گفت آیا ترا بداستان ظریفی حدیث نکنم گفت حدیث کن، گفت نزد فلان شخص بودیم، پس پاي خود را بدانگونه بکشید و صدائی از منفذ اسفل بلند ساخت.

آنگاه خود این مرد راوی حکایت، پای خود را دراز کرده گوزی درافکند تا آن حکایت را مجسم دارد، ابودهمان گفت ایم رد همانا تو استادترین وحاذق ترین آفریدگانی در بیان حکایت و تبیان داستان.

در آن هنگام که ابودهمان حکمران نیشابور بود از کوچه می گذشت مردمان برعایت حشمت و پاس عظمت او برپای شدند، مگر مردی که نشسته و اعتنائی ننمود، ابودهمان با صدیق خود که مشغول مسامره و صحبت بود گفت آیا این مرد را نگران نیستی که با من بدینگونه نظر دوخته و برمن کبر و بزرگی می ورزد، گفت چگونه می تواند که بر توکبر فروشد با اینکه فرمانگذار این شهر هستی، ابودهمان -

ص: 115


1- بح، خالص و ساده و آشکار از هر چیز است، یعنی ظاهر می کردم. فرق بروزن فرس پراکنده و ترس.

بظرافت گفت: از اینکه مرا در آن زمان که پسری ساده روی بوده ام بگائیده است.

مدائنی روایت کند که وقتی ابودهمان دچار مرضی سخت شد چنانکه بیم مرگ بر وی می رفت، لاجرم وصیت خود بگذاشت و با نویسنده خود بفرمود تا بنوشت، و در جمله وصیت آن بود که غلامی را که در خدمتش ایستاده بود آزاد ساخت.

و چون از آنکار بپرداخت، غلام آن نوشته آزاد نامه را بامداد دیگر خاک آلود همی کرد، زیرا که چنانکه در حدیث وارد است و بآن اشارت کرده ایم، چون نامه را خاکسار کنند زودتر مؤثر شود، و اثر اینکار در این مقام این بود که ابودهمان بمیرد و وصیت او در آزادی غلام ممضی گردد.

و درآن حال که غلام بآنکار مشغول بود، ابودهمان بدو نگران بود و با غلام گفت: آری این نوشته را خاک آلود می کنی، ای پسر زانیه بدان امید که برای انجاح حاجت و مرگ من و آزادی تو زودتر اثر نماید، خداوند مرا بنعمت شفا و بهبودی برخوردار نگرداند اگر ترا بمراد خود بازرسانم، و درهمان ساعت بفرمود تا او را بفروختند.

بیان پاره أخبار ونسب عبدالله بن مصعب از شعرای معاصر مهدی عباسی

ابوالفرج اصفهانی درجلد بیستم اغانی می گوید: عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبيربن العوام بن خویلدبن اسدبن عبد العزى بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوی بن غالب، شاعری فصیح و خطیب وصاحب عارضه و بیان و اعتبار و کلمات بلاغت آثار بود.

ومحافل و مجالس را بوجود خود می آراست و با پیشینیان خلفای بنی عباس منادمت و مصاحبت جست و در اعمال ایشان عامل گشت، و گاهی که محمدبن عبدالله بن حسن، در مدینه بر ابو جعفر منصور خروج نمود و با آل زبیر باعانت او برخاست و چون محمدبن عبدالله مقتول شد، عبدالله بن مصعب از بیم منصور مستور شد تا گاهی که منصور اقامت حج نمود و مردمان را امان داد، این وقت آشکار گردید.

ص: 116

ربيع بن يونس بن محمدبن ابی فروه گوید: بر مهدی درآمدم و نگران شدم که بازغالی این ابیات عبدالله بن مصعب را بر زمین می نگارد:

فان يحجبوها أو يخل دون وصلها *** مقالة واش أو وعيد أمير. (1)

فلم يمنعوا عينى من دائم البكا *** ولن يخرجوا ما قد أجن ضميرى.

وما برح الواشون حتى بدت لنا *** بطون الهوى مقلوبة لظهور.

إلى الله أشكوما الاقي من الجوى *** و من نفس يعتادنی و زفیر. (2)

و همی گفت سوگند با خدای عبدالله بن مصعب این اشعار را سخت نیکو گفته است. و بعضی این ابیات را از مجنون دانسته اند.

چون عبدالله بن مصعب والی یمامه شد، روزی به حوأب مرور نمود که نام آبی است از بنی بکربن كلاب، و بر زبان مبارك رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، بگذشته «جمل أدبب وكلاب حوأب» فرموده و تفصیل آن در تواریخ مذکور است، در آن آبگاه جاریه باروئی صافتر از صافی آب و روشن تر از چشمه آفتاب، از بنی كلاب بدید و دل بدو یازید آن جاریه نیز از دل و جان خواهان وی شد و عبدالله این شعر بگفت:

ياجمل للواله المستعبر الوصب *** ماذا تضمن من حزن و من نصب.

أني اتيحت له للحين جارية *** في غيرما امم منها ولا كثب. (3)

جارية من بنى بكر كلفت بها *** ممن يحل من الحصباء والحوب.

من غير معرفة أن لا (ألا) تعرضها *** حيناً كذلك ان الحين مجتلبى. (4)

قامت تعرض لى عمداً فقلت لها *** يا عمرك الله هل تدرين ما حسبى.

بعد از آن بخطبه آن جاریه سخن کرد، و چون عرب را قانون چنانست که بآن -

ص: 117


1- واش، دروغگو و سخن چین و غماز.
2- جوی، خواستنی است در درون که دل می خواهد، و بمعنی اندوه است، و دردیست در سینه.
3- حين، بفتح اول بمعنى هلاك شدن و بمعنى آزمایش و امتحان است.
4- حين، بكسر اول بمعنی روزگار است، یا وقت مبهمی است که صلاحیت همه زمانها را دارد.

مردی که پیش از آنکه دختری را خطبه کند، بنام او در اشعار تشبیب نمایند، تزویج نمی نمایند، آن دختر را با عبدالله تزویج ننمودند، و چون آن دختر از عبدالله مزاوجت با او نومید شد این شعر بگفت:

إذا حدرت رجلي ذكرت ابن مصعب *** فان قيل عبدالله خف فتورها.

ألا ليتني صاحبت ركب ابن مصعب *** إذا ما مطاياه تلاقت صدورها.

لقد كنت أبكي واليمامة دونه *** فكيف إذا التفت عليه قصورها.

در این ابیات از نهایت عشق و شوق و اندوه خود از مهاجرت عبدالله بن مصعب باز نمود، و این جاریه را برادرانی تندخوی و غیور بودند، چون این حالرا از خواهر خود مشاهدت کردند او را بکشتند.

علي بن محمد نوفلی از پدرش حکایت کند که روزی عبدالله بن مصعب با مردی از فرزندان عمربن خطاب در حضور مهدی مخاصمت و رزید و گفت من پسر صفیه هستم، عمری گفت «هى أبعد منك من الظل ولولاها لكنت ضاحياً وكنت بين الفرث والحوية».

ای عبدالله پسر حواری نیستی و گفته اند مادر وی بهوای مردی که دراز گوشان را بکرایه می داد بود و او را وردان می نامیدند، از این روی هرکس می خواست عبدالله را سب کند و دشنام دهد، او را بوردان نسبت می داد و شاعر گفته است:

أتدعى حوارى الرسول سفاهة *** وانت لوردان الحمير سليل.

آیا خویشتن را از روی سفاهت حواری رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می شماری، وحال اینکه فرزندان وردان هستی، که دراز گوشان را بکریه می داد، و از این پیش در ذیل احوال عبدالله بن زبیر یاد کردیم که خود را پسر حواری پیغمبر می خواند.

بالجمله عبدالله گفت سوگند با خدای نه چنین است، همانامن از خرما بخرما وغراب بغراب بپدرم شبیه ترم، عمري گفت دروغ گفتی وگرنه با من بگوی از چه روی در رنگ و موی مجعد با آل زبیر شبیه نیستی و ایشان گندمگون و جعد موی باشند و تو سرخ رنگ و فروهشته موی باشی.

ص: 118

عبدالله برآشفت و با عمرزاده گفت با من چنین سخن می کنی ای پسر مقتول ابي لؤلؤ.

عمری گفت، ای پسر آن کس که بر راه ضلالت بدست این جرموز کشته شد، و مقصودش عوام جد او بود آیا مرا نکوهش می کنی که پدر مرا که امیرالمؤمنین بود در محراب عبادت نماز می گذاشت مردی نصرانی بکشت، با اینکه پدرت را مردی مسلم در ضفین بکشت گاهی که او را از باطل دفع می داد، و بحق می خواند، و من هم اکنون می گویم خدای رحمت کند ابن جرموز را و تو بگوی خدای رحمت کند ابولؤلؤ را یعنی اگر من برای وی طلب رحمت کنم که پدرت را بکشت سخنی بسزا باشد، چه ابن جرموز مسلمان بود و پدرت را در حال ضلالت بکشت، اما تو نتوانی قاتل پدر مرا که مسلمان و در حال نماز بود و کشنده اش نصرانیست برایش رحمت طلب کنی.

پس از آن شخص عمری با مهدی روی آورد و گفت ای امیرالمؤمنین هیچ نگران هستی که عاید الکلب یعنی عبدالله دربارۀ عمربن خطاب چه می گوید، وحال اینکه بعوالمی که او را باجدت عباس بن عبدالمطلب وجدش عبدالله بن زبیر با جدت عبدالله عباس بود آگاهی داری ای امیرالمؤمنین دوستان خود را بر دشمنانت یاری فرمای.

در این وقت مردی از آل طلحه از جای برجست و گفت ای امیرالمؤمنین آیا این دوسفیه فرومایه را از تعرض باعراض رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم باز نمی داری، و حاضران در میان ایشان فراوان سخن کردند مهدی فرمان داد تا زبان از عرض یکدیگر بربستند و ایشان را از هم جدا کردند.

نوفلی گوید: از این روی عبدالله بن مصعب زبیری را عاید الکلب لقب دادند که این شعر را بگفت:

مالی مرضت فلم يعدنى عائد *** منكم و يمرض كليكم فأعود.

وأشد من مرضى على صدودكم *** و صدود عبدكم على شديد.

می گوید: از چه روی چون رنجور شدم هيچ يك از شما بعيادت من نمی آید -

ص: 119

با اینکه اگر سگ شما رنجور و ناخوش گردد بعیادت آن سگ می آیم، و از بیماری من سخت تر روی برتافتن شماست از من و حال اینکه اگر یکی از بندگان شما برمن باین کار پردازد و از من روی بگرداند برمن سخت دشوار است، و احتمال آن را نتوانم کرد تا چه رسد بخود شما.

از آن پس که این شعر را بگفت او را عايد الكلب لقب دادند، و از این پیش به پارۀ مکالمات مهدی با عبدالله بن مصعب مسطور شد.

در این مقام احوال شعرای عصر مهدی و با آنانکه با او مصاحبت و مجالستی داشته و ادراك خلفای بعد از وی را نموده اند بپایان رسید، و از این پس انشاء الله تعالی پارۀ مکالمات مهدی در ذیل احوال ابراهیم بن مهدی و بعضی فرزندان دیگر او مسطور خواهد شد.

بیان بعضی اخبار و پارۀ احکام حضرت ملا ذالأفاخم معاذالأعاظم امام موسی کاظم علیه السلام

در کتاب سماء عالم از ابونصر برنظی از درست مرویست که گفت: از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه شنیدم می فرمود:

«مرض المؤمن أوحى الله عزوجل إلى صاحب الشمال لا تكتب على عبدى ما دام في حبسى ووثاقي ذنبا، ويوحى إلى صاحب اليمين أن اكتب لعبدى ما تكتب له في حسناته».

چون بنده مؤمن رنجور گردد یزدان تعالی با فرشته که برطرف يسار او موکل است وحی فرستد که تاگاهی که بنده من در محبس و بند مرض و رنجوری اندر است هیچ گناهی را بروی منویس، و به آن فرشته که برجانب راست او موکل است و حی می فرستد که برای بنده ام بنویس آنچه از حسنات در ایام صحتش بروی می نوشتی، و از این پیش این حدیث شریف بمناسبتی سبقت نگارش یافت.

و دیگر درآن کتاب سند بحضرت موسی بن جعفر به آباء عظامش عليهم السلام -

ص: 120

می رسد که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود:

«أتاني جبرئيل عليه السلام فقال: يا عمل كيف ننزل عليكم وأنتم لانستاكون، ولا نستنجون بالماء، ولا تغسلوا براجمكم».

جبرئيل بمن آمد و گفت چگونه برشما فرود آئیم با اینکه مسواک نمی کنید، و با آب تطهیر نمی نمائید و انگشت های خود را از چرکینی و وسخ پاک نمی دارید، و این اشارت بامت آن حضرت است.

و هم در آن کتاب از بکربن صالح از جعفری مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «الوضوء قبل الطعام وبعده ينبت النعمة (وبقولى) يثبت النعمة» شستن دست را پیش از طعام و بعداز طعام نعمت را فزایش می دهد، و بردوام می گرداند.

و دیگر از فضل بن یونس مرویست که چون حضرت ابوالحسن نزد من تغذى فرمود و برای شستن دست طشت بیاوردند، از نخست درخدمت آن حضرت که درصدر مجلس جای داشت بگذاشتند فرمود: «ابدء بمن عن يمينك»، به آن كس که از طرف راست تو است بدایت بگیر.

و چون یک تن دست بشست و غلام خواست طشت را برگیرد، آن حضرت فرمود: «انزعها».

علامه مجلسی می فرماید: معنی رفع طشت اینست که آبش را بریزند و گفته می شود «انزع الاناء» یعنی ظرف را از آب پر ساخت، و درکافی باین حدیث شریف از فضل بن مبارك اشارت رفته و نوشته است پس حضرت ابی الحسن علیه السلام با او فرمود طشت را بگذار و دست های خود را درآن بشوئید، بعضی گفته اند چون خادم خواست طشت را برگیرد تا بخدمت آن حضرت بیاورد امام علیه السلام او را نهی کرد و او را بفرمود تا دست های حاضران را بترتیب بشوید، تا بآن حضرت برسد، و معنی ظاهر تر است.

محقق اردبیلی بعد از ایراد این روایت می فرماید: در این حدیث دلالت بر -

ص: 121

آن موجود است که از نخست باید بصاحب منزل بدایت گرفت و بعد از طعام دست او را بشست، پس از آن شروع بطرف يسار او نمود، چه ظاهر اینست که آن حضرت دست مبارکش را غسل داد و خودش صاحب منزل بود، وطرف راست آن کس که مباشر دست شوئی بود، بسارش می باشد.

و احتمال دارد که مراد اراده این باشد که بدو بدایت گیرند، اما آن حضرت چنان نکرد و بفرمود که بغسل دست آنانکه در یسار آن حضرت نشسته بودند و طرف يمين غلام محسوب می شد پردازند تا موافق ما تقدم گردد.

مجلسی می فرماید: آن نسخه ناتندرست بود و کلمه عندی که مذکور شد که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام نزد من تغذی نمود در آن نبود، چنانکه بر این وجه نیز نقل شده، و از این روی احتمال دارد که آن حضرت صاحب منزل باشد، وگرنه پس ظاهر چنانست که راوی خبر صاحب منزل بوده است، و آن حضرت امتناع فرموده است که از نخست دست مبارك را غسل دهد، و فرمان داده است که خادم که آبدستان را بمجلس در می آورد باشخاصی که در طرف یمین او هستند شروع نماید.

و با این بیان دلالت برآن می کند که مراد بیمین باب در خبر سابق آن کسان هستند که برطرف یمین آن کس که وارد مجلس می شود واقع هستند، چه نسبت به آن کس که داخل می شود ایشان را طرف یمین شمارند، اگر چند بالنسبه بخارج شونده جانب يسار واقع می شوند و نیز اگر در را فرضاً مواجه شمارند این طرف يمين او خواهد بود، چنانکه فاضل اردبیلی اعلی الله درجاته بدینگونه تحقیق فرموده.

و بعد از روایت ابن عجلان می گوید: شاید مراد بیاب آن موضع باشد که در آن می نشینند و یمین طرف راست داخل شونده است، پس احتمال می رود در آن موضعی که بابی برای آن نیست مراد بیمین ابتداء مجلس باشد، بالنسبه بآن کس که داخل در آن می شود.

بعد از آن می فرماید: ممکنست برای جمع بین اخبار حمل کنیم روایت -

ص: 122

اولی را براینکه صاحب منزل پهلوی در مجلس نشسته، و این وقت یمین باب بسار او خواهد بود، یا بر عدم بودن او در مجلس حمل کنیم، یا بنابر تخییر باشد، مجلسی می فرماید قول به تخییر أوجه است.

و نیز در سماء و عالم مسطور است که سلیمان بن جعفر الجعفری گفت: حضرت ابی الحسن علیه السلام بسیار افتادی که خوان طعام بیاوردند و پاره از حاضران خواستند دست خود بشویند می فرمود: هرکس دستش پاك ونظيف باشد و نشوید باکی نیست که بدون اینکه دست خود را غسل دهد بخورد.

و دیگر از مرازم مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام چون قبل از طعام دست مبارك را می شست، بدستمال نمی سود، و چون پس از خوردن طعام دست بشستی دستمال را می فرمودی.

فضل بن یونس گوید: چون ابو الحسن علیه السلام نزد من تغذى فرمود منديلي حاضر ساختند تا بر روی دامان مبارکش بگستراند و آن حضرت از اینکار امتناع می فرمود، و نیز می گوید: حضرت ابى الحسن علیه السلام بمنزل من تشريف قدوم ارزانی داد و فرمود: «هات طعامك فانهم يزعمون أنا لا نأكل طعام الفجأة، فاتى بالطشت فبدأ، ثم قال: أدرها عن يسارك ولا تحملها إلا مترعة».

بیاور طعام خود را چه بعضی راگمان چنان می رود که ما طعامی را که به آن وارد شویم و مقدمه و تمهید و دعوتی از سابق در آن نباشد نمی خوریم، پس آبدستان بیاوردند و ابتدا دست مبارکش را بشست و فرمود بجانب يسار خود بگردان و دست بشویان، و جز مملو از آب حمل مکن آن را.

و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش عليهم السلام روایت فرماید که رسول خدای صلى الله عليه واله وسلم فرمود: «من سره أن يكثر خير بيته، فليتوضاً عند حضور طعامه»، هرکس شادان می شود که خیر و برکت منزلش فراوان شود. باید هنگام حاضر شدن طعامش دستش را بشوید.

و هم فرمود که: رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم فرمود: «من توضأ قبل الطعام عاش في سعة، وعوفى من -

ص: 123

بلوى فى جسده» هرکس قبل از خوردن طعام دست خود را بشوید بوسعت زندگی کند، و از اینکه جسدش را بلائی فروگیرد قرین عافیت باشد.

معلوم باد چنانکه از این پیش اشارت رفت لفظ ابی الحسن چون مطلقا در کتب اخبار مذکور شود غالبا بحضرت امام موسی کاظم سلام الله علیه راجع است مگر اینکه مقید یا بقرینه خارجيه معین شود که غیر از آن حضرتست.

چه حضرت امیرالمؤمنين و امام زین العابدین و امام رضا صلواة الله عليهم را نیز همین کنیت مبارك باشد، اما امیرالمؤمنین و امام زین العابدین را بکنیت کمتر یاد کنند، و همچون زمان ایشان با زمان این دو بزرگوار مدتی فاصله دارد بحسب رواة می توان شناخت.

اما حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام را که غالباً بكنيت مذکور می دارند و راوی اخبار ایشان بسیار باشد که ادراك خدمت و صحبت و اخبار هر دوتن را نموده است خالی از اشکال نیست که بتوان امتیاز داد، مگر کسانی که تتبع کامل داشته، و در حال رجال ورواة اقبال نقاد وخبیر کامل باشند، و متحمل زحمت انتقادی مخصوص گردند، والله اعلم بحقايق الاحوال.

و دیگر در آن کتاب از علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیهما السلام مرویست که گفت: از آن حضرت علیه السلام از کوزه و کوزه دسته دار از قدح و شیشه و ظرف های چوبین پرسیدم آیا از طرف دسته آن می توان آب خورد؟ فرمود از طرف دسته کوزه و ابریق و قدح نباید آب بیاشامند، و نیز از طرف دسته آن وضو نمی سازند.

و نيز على بن جعفر از برادر والا گوهرش موسى علیهما السلام پرسید اگر مسلمی عارف بخانه برادرش اندر شود و او را نبیذ و شراب بدهد و بیاشاماند و بآن عارف نباشد آیا شراب آن برای او بدون اینکه از وی از آن بپرسیده باشد صلاحیت دارد فرمود: «إذا كان مسلماً عارفاً فاشرب ما أتاك به إلا أن ينكره»، چون آن -

ص: 124

شخص مسلم عارف باشد هرچه بیاورد از آن بیاشام مگر گاهی که او را شناخته نداری.

و نیز بهمین سند از حضرت امام موسی علیه السلام مرویست که از آن حضرت پرسید سرمه را که با نبید عجین کرده باشند می توان بچشم درکشید؟ فرمود: صلاحیت ندارد.

و نیز باین سند مرویست که فرمود از آن حضرت پرسیدم که آیا دارو به نبیذ اصلاح می شود؟ فرمود نمی شود، سؤال کردم از طعامی که بر سفره یا خوانی که خمر بآن رسیده باشد بگذارند آیا بر آن سفره و خوان اكل طعام می توان فرمود اگر خوان خشك باشد؟ فرمود: باکی نیست.

در كتاب من لايحضره الفقيه مسطور است که علی بن جعفر از برادرش امام موسی علیه السلام پرسید: از خانه که برپشت بامش بول کرده و غسل از جنابت نموده باشند، و از آن پس بارانش درسپرده آیا می توان از آبش وضو ساخت و نماز گذاشت؟ فرمود: «إذا جرى فلا بأس به» اگر آب آن بام روا نشده باشد. باکی نیست.

و هم از آن حضرت پرسید از مردی که در باران بگذرد و خمری در آن بریزد و بجامه اش برسد، آیا می تواند در آن جامه نماز بگذارد، از آن پیش که جامه اش را غسل بدهد؟ فرمود: «لا يغسل ثوبه ولا رجله ويضلى فيه ولا بأس» نه جامه اش را باید بشوید و نه پایش را در آن جامه نماز می گذارد و باکی در آن نمی رود.

از ابوالحسن موسی بن جعفر علیهما السلام برسیدند از آن آب که از غساله مردمان در حمام فراهم می شود و بجامه می رسد، فرمود باکی بآن نیست.

«ولا بأس بالوضوء بالماء المستعمل، وكان النبى صلی الله علیه واله وسلم إذا توضأ أخذ الناس ما يسقط من وضوئه فتوضئوا به، والماء الذي يتوضأ به الرجل في شيء نظيف فلا بأس أن يأخذه غيره فيتوضأ به، فأما الماء الذي يغسل به الثوب أو يغتسل به من الجنابة أوتزال به نجاسة، فلا يتوضأ به».

ص: 125

و بآن آبی که استعمال شده باشد باکی نیست که از آن وضو بسازند و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم چون وضو ساختی مردمان از آن آب که از وضوی آن حضرت فرو ریختی می گرفتند و وضو می ساختند، و از آن آب که مردی در ظرفی پاك وضو بسازد باکی نیست که دیگری آن آب را برگیرد و از آن وضو بسازد، اما آن آبی که از آن جامه را شسته یا غسل جنابت از آن کرده باشند یا همواره نجاستی در آن باشد از آن وضو نمی شاید گرفت.

و نيز در من لايحضره الفقیه مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسی ابن جعفر علیهما السلام پرسید که اگر مردی جنب گردد آیا برای او جایز است که برای غسل جنابت در میان باران بایستد تا سر و تنش را بشوید با اینکه بر آبی دیگر قادر باشد؟ فرمود: «اذا غسل اغتسالة بالماء أجزأه ذلك» گاهي که با آب اغتساله بجای آورده باشد، اینکار آن کردار را روا می گرداند.

ونيز علي بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر صلوات الله عليهما سؤال نمود که مردی گوسفندی را ذبح نماید، و آن حیوان مضطرب گردیده خود را در چاه آب افکند درحالتی که از رگهای گردنش خون بریزد، آیا از این چاه وضو می سازند؟ فرمود:

«ينزح منها ما بين ثلاثين دلوا إلى أربعين دلوا ثم يتوضأ منها» سى دلو تا چهل دلو از آن چاه آب بیرون کشند، آنگاه از آب آن چاه وضو می سازند.

و دیگر کردویه همدانی از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما پرسید از چاهی که از آب رهگذر که در آن بول و پلیدی و بول و سرگین چارپایان و پلیدی سگ ها در آن باشد داخل گردیده است .

فرمود: «ينزح منها ثلاثون دلوا، و إن كانت مبخرة ولا يجوز أن يبول الرجل فى ماء راكد، فأما الماء الجارى فلا بأس أن يبول فيه».

سی دلو آب از آن چاه که با چنین آب آلایش گرفته بکشند، و اگر چند بخار از آن بردهد، و روانیست که مرد در آب ایستاده بول بیفکند، لکن در آب -

ص: 126

جاری اگر کمیز براند باکی نیست.

و دیگر درهمان کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما فرمود:

«للغسل صاع من ماء، وللوضوء مدمن ماء، وصاع النبي خمسة أمداد والمدوزن مأتين وثمانين درهماً، والدرهم ستة دوانيق، والدائق ست حبات والحبة وزن حبتين من شعير من أوسط الحب لا من صغاره ولا من كباره».

يك صاع و پیمانه آب برای غسل، و يك مد از آب برای وضو کافی است، و وزن صاع و پیمانه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم پنج مد، و مد بضم اول و تشديد دال مهمله بوزن دویست و هشتاد درهم و درهم، عبارت از شش دانق، و دانق عبارت از شش حبه، و حبه مقدار دو دانه جو از جویکه بحد وسط باشد نه دانه اش كوچك ونه بزرك باشد.

و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، می فرمود وضو یعنی آب وضو يك مد و آب غسل يعني مقدار آب غسل يك صاع است، و زود باشد که بعداز من اقوامی بیایند که «يستقلون ذلك فاولئك على خلاف سنتى والثابت على سنتى معى في حظيرة القدس».

اندك شمارند این مقدار آب را و این جماعت برخلاف سنت من هستند، و هرکس برسنت من ثابت و پاینده باشد در بوستان بهشت جاویدان بامن خواهد بود.

راقم حروف گوید: باین تقدیر یک صاع مقدار یکصد هزار هشتصد دانه جو متوسط است، معلوم باد درالسنه اخبار و آثار علما و فقهای اخیار و آثار در باب اوزان شرعیه برحسب ازمنه و اوقات اختلاف بسیار است، چنانکه در طی این کتب گاهی مذکور شده است.

صاحب مجمع البحرين مي نويسد: مثقال واحد مثاقيل الذهب است، ومثقال شرعي عبارت از بیست قیراط، و هر قیراطی عبارت از سه دانه جو، و هر دانه جو، عبارت از سه دانه برنج است، پس يك مثقال شرعی چنانکه مشهور و درحکم شرعی -

ص: 127

محل اعتناست عبارت از شصت دانه جو و یکصدو هشتاد دانه برنج است.

می گوید: پس مثقال شرعی بر این حساب عبارت از ذهب صنمی است چنانکه ابن اثیر برآن تصریح کرده و می گوید: اطلاق می شود در عرف بر دینار خاصه، و ذهب صنمی عبارت از سه ربع مثقال صیرفی است، برحسب اعتبار صحیح باین مقدار معروف شده.

وضبط درهم شرعی نیز از آن مضبوط است چه مشهور اینست که ده درهم هفت مثقال است و براین تقدیر چون عشره را بر هفت بسط دهيم يك مثقال عبارت می شود از یک درهم و خمس درهم و بحسب حساب دانه جو عبارت از چهل و دو دانه جو خواهد بود.

بالجمله صاحبان لغت در ذيل لغات أردب ومد وصاع ورطل ومثقال و من و درهم و دینار و مواقع دیگر باین اوزان اشارت کرده اند، و باختلاف سخن کرده اند چه در هر زمانی اختیار یک نوع وزن شده است، و اوزان مکی و مدنی و عراقی باهم تفاوت دارد و بیان آن بخواست خدا مسطور خواهد شد.

و دیگر در من لایحضره الفقیه مسطور است که عالم علیه السلام فرمود: «ثلاثة لا أتقى فيهن أحداً: شرب المسكر والمسح على الخفين، و متعة الحج»، سه چیز است که تقیه در آن نیست یکی شرب مسکر، دیگر مسح برموزه، دیگر متعه حج.

در جلد اول تفسیر برهان در آغاز سوره مبارکه أسرى مسطور است که اسحاق بن عمار گفت از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسیدم چگونه نماز را در یک رکعت دو سجده، و چگونه چون دو سجده مقرر شد، دو رکعت تقریر نیافت؟ فرمود: چون از چیزی بپرسیدی: « ففرغ قلبك تفهم»، دل بپاسخ بسیار تا نيك بفهمی.

بدرستی که نخستین نمازی که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بگذاشت همانا آن نماز را در آسمان در پیش روی خداوند تبارك و تعالی بجای آورد «فتجلى له عزوجل -

ص: 128

حتى رآه بعينه» چنانش نور تجلی بنمود که گوئی پروردگار خود را بعینه بدید.

فرمود: ای محمد «ادن من صاد فاغسل مساجدك وتحمدها (تغمدها) وصل لربك»، بچشمه صاد نزديك شو مساجد خود را بشوی و مطهر بدار و در حضرت پروردگار نماز بسپار.

پس رسول خدای بدان جای که پروردگار تبارك و تعالی او را امر فرموده بود نزديك و وضو بساخت، و وضوى خود را کامل و سیراب نمود و از آن پس ایستاده، خداوند جبار را استقبال نمود «فأمره بافتتاح الصلاة ففعل» پس از آن فرمود: ای محمد قرائت کن:

«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين إلى آخرها ففعل ذلك ثم أمره أن يقرء نسبة ربه تبارك و تعالى «بسم الله الرحمن الرحيم، قل هو الله أحد الله الصمد، ثم أمسك عنه القول»، پس رسول خداى فرمود: « كذلك الله ربي كذلك الله ربي».

چون این کلام را بگفت خدا فرمود: «اركع يا محمد لربك»، پس رسول خدای برکوع رفت، پس خداوند تعالی با آن حضرت درهمان حال رکوع، فرمود بگو «سبحان ربي العظيم وبحمده»، رسول خدای سه دفعه چنین کرد، بعد از آن فرمود بلندکن سرخود را ای محمد، رسول خدای چنان کرد، و در حضرت پروردگار راست بایستاد.

و پس از آن فرمود: سجود کن برای پروردگار خودت ای محمد، رسول خدای سر بر زمین آورد و خداى فرمود بگو: «سبحان ربي الأعلى وبحمده»، رسول خدای چنان کرد.

پس فرمود: راست بنشین ای محمد، رسول خدای چنان کرد «فلما استوى جالساً ذكر جلال ربه فخر رسول الله ساجداً من تلقاء نفسه لالأمر ربه جل جلاله» پس سه تسبیح نیز بگذاشت، پس خدای فرمود: راست بایست، و آن حضرت چنان كرد «فلم يرما كان من عظمة ربه جل جلاله» پس از آن فرمود: قرائت کن ای محمد و بکن چنانکه در رکعت اولی نمودی، و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم چنان کرد، و از آن -

ص: 129

پس يك سجده بگذاشت و چون سر برگرفت، تذکره جلال پروردگار خود تبارك و تعالی را ثانیه بنمود «فخر رسول الله ساجداً من تلقاء نفسه» از جانب خود این سجده را بجا آورد نه بأمر پروردگارش عزوجل" .

پس از آن تسبیح نمود و خدای فرمود: سر خود را بلند كن «ثبتك الله و اشهد أن لا له إلا الله، وأن عد أرسول الله، وأن الساعة آتية لاريب فيها، وأن الله يبعث من في القبور اللهم صل على محمد و آل محمد، وارحم عد أو آل محمد کما صلیت و بارکت و ترحمت و مننت علی إبراهيم وآل ابراهيم إنك حميد مجيد، اللهم تقبل شفاعته في امته وارفع درجته».

آن حضرت چنان کرد، پس از آن فرمود: «سلم يا محمد» سلام بران يامحمد و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم استقبال نمود، پروردگار خود را تبارك تعالى و تقدس درحالتی که «وجهه مطرقا» (1)، پس عرض كرد: «السلام عليك»، حضرت جبار جل جلاله جواب داد آن حضرت را و فرمود: «وعليك السلام يا محمد بنعمتى قويت علي طاعتی، وبرحمتى إياك اتخذتك نبياً وحبيباً».

پس از آن حضرت ابوالحسن علیه السلام فرمود و جز این نیست که آن نمازی را که امر به آن شد دو رکعت و دو سجده بود، و پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم «إنما سجد سجدتين في كل ركعة عما أخبرتك من تذكره لعظمة ربه تبارك و تعالى فجعله الله عزوجل فرضاً».

عرض کردم فدایت کردم آن صادی که خدای تعالی آن حضرت را امر فرمود که خود را از آن غسل دهد چه بود؟ فرمود: چشمه که منفجر می شود از رکنی از اركان عرش که آن را ماءالحياة خوانند «وهو ما قال الله عزوجل: ص والقرآن ذى الذکر»، بدرستی که خدای امر فرمود رسول خدای را که وضو بسازد و قرائت فرماید و نماز بگذارد.

و هم درآن کتاب من لايحضره الفقيه مسطور است که از حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیهما السلام پرسیدند از مردی که موزه اش پاره و شکافته باشد، پس -

ص: 130


1- اطراق: پیش انداختن چشم و نگریستن بزمین، و بمعنی خاموشی و سکوت نیز آمده.

دست خود را از آن شکاف درآورد و پشت قدم هایش را مسح نماید، آیا برای او جایز است؟ فرمود: آری.

مراد اینست که اگر کسی را موزۀ برپای باشد، و روی آن را شکافته باشند و چون برای نماز وضو بسازد و دست خود را از آن شکاف داخل کرده پشت قدم خود را مسح نماید چگونه است، فرمود: جایز است.

و از این پیش در باب مسح بر موزه و نهی از آن یاد کردیم، چه پاره از مردم غیر شیعی چون وضو سازند و موزه برپای داشته باشند بدون اینکه روی موزه را شکافی باشد بر روی خود موزه مسح کنند، بدون اینکه با پشت قدم مسح رسیده باشد، و این کار منهی است مگر اینکه موضع مسح قدمین مشقوق باشد.

و دیگر از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما مرویست که در جواب آن کس که از آن حضرت سئوال کرد که اگر دست مردی را از مرفق جدا کرده باشند، چگونه وضو بگیرد؟ فرمود: «يغسل مابقى من عضده»، آنچه را که از بازویش باقی است بشوید.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که علي بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر علیهما السلام سئوال کرد که اگر مردی چون بنماز شب برخیزد مسواك ننماید، و حال اینکه قادر بر مسواک است چگونه است؟ فرمود: «إذا خاف الصبح فلا بأس به»، اگر بيمناك باشد که صبح بر می دهد باکی برآن مسواك ننمودن نیست.

و نیز از آن حضرت پرسیدند که مردی وضو بسازد و از آن پس موضعی از صورتش را آب نرسیده باشد، فرمود: «يجزيه أن يبلله (يبله) عن (من) بعض جسده» برای او روا باشد که آن موضع را كه خشك مانده و آب درنیافته از آبی که به پاره اعضای او رسیده است تر گرداند. یعنی از پاره جسدش که آب وضو به آنها رسیده و آن نقطه روی تر نشده را تر نماید.

و دیگر از آن حضرت پرسیدند که اگر مردی را خواب دریابد درحالتی که -

ص: 131

نشسته باشد آیا بروی وضوئی باشد؟ یعنی باید تجديد وضو نماید، فرمود: «لا وضوء عليه مادام قاعداً إن لم ينفرج» بروى وضوئی نیست مادامی که نشسته باشد، اگر انفراجی روی ندهد.

و نیز درآن کتاب از ابوالحسن موسى بن جعفر علیهما السلام مرویست که در جواب کسی که از آن حضرت از گل باران بپرسید، فرمود: «إنه لا بأس به أن يصيب الثوب ثلاثة أيام إلا أن يعلم أنه قد نجسه شيء بعد المطر، فإن أصابه بعد ثلاثة أيام غسله، و إن كان طريقاً نظيفاً (و إن كان الطريق نظيفا ظ) لم يغسله» اگر گل باران سه روز بجامه رسد، یعنی گل بارانی که سه روز از مدت آن گذشته باشد بجامه برسد باکی درآن نیست، یعنی پاکست، مگر اینکه معلوم شود بعد از آنکه باران آمده چیزی آن گل را نجس کرده باشد و اگر گل بعد از سه روز که باران بآن رسیده بجامه برسد باید بشوید، اما اگر آن راهگذر که گل باران دیده درآنست نظیف است نباید بشوید، اگر چه افزون از سه روز از زمان باران گذشته باشد.

و دیگر از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسیدند از شخصی خصی که بول کند و دچار شدتی گردد و تری بعد از تری بنگرد فرمود: «يتوضأ ثم ينضح ثوبه في النهار مرة واحدة» چنین کسی وضو می سازد، پس از آن جامه خود را در مدت روز یک دفعه آب می کشد، یعنی نه آنست که بهر ترشدني یک دفعه بباید شست.

و دیگر علی بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر سلام الله عليهما از کسی که جامه اش بر سک مرده بیفتد، فرمود بآب کشد و در آن نماز بگذارد، باکی نیست.

و هم درآن کتاب مسطور است که از حضرت موسی بن جعفر پرسیدند از مردی که جاریه بخرد و یک ماه نزد آن مرد بماند و طمث نیابد، و این حال از کبر نباشد، و زنها هم بگویند آبستن نیست، آیا جایز است که آن جاریه را در -

ص: 132

سپوزند؟ فرمود:

«إن الطمث قد تحبسه الريح من غير حبل، فلا بأس بأن يمسها في الفرج و اذا احتبس على (عن) المرأة حينها شهراً فلا يجوز أن تسقى دواء الطمث من يومها.

لأن النطفة إذا وقعت في الرحم تصير إلى علقة، ثم إلى مضغة، ثم إلى ماشاء الله. وإِنَّ النطفة إذا وقعت في غيرالرحم لم تخلق منها شيء، فاذا ارتفع طمنها شهراً و جاوز وقتها التي كانت تطمث فيه، لم تسق دواء.

و إذا اشترى الرجل جارية مدركة ولم تحض عنده حتى مضى لذلك سنة أشهر وليس بها حبل، فان كان مثلها تحيض ولم تكن ذلك من كبر، فهذا عيب ترد به وليس على الحايض إذا طهرت أن تغسل ثيابها التي لبستها في طمنها، أو عرقت فيها إلا أن يكون أصابها شيء من الدم، فتغسل ذلك منها.

فان أصاب ثوبهادم الحيض فغسلته فلم يذهب أثره صبغته بمشق (1) حتى يختلط و يذهب، فان انقطع الحيض عن المرأة فخضبت رأسها بالحناء فانّه يعود إليها الحيض، ولا بأس أن تسكب الحايض الماء علي يد المتوضى وتناول الخمرة. (2)

ولا يجوز مجامعة المرأة فى حيضها، لأن الله عزوجل نهى عن ذلك فقال «ولا تقربوهن حتى يطهرن يعنى بذلك الغسل من الحيض.

فان كان الرجل شبقاً وقد طهرت المرأة و أراد أن يجامعها قبل الغسل أمرها أن تغسل فرجها ثم يجامعها، ومتى جامعها وهى حايض في أول الحيض فعليه أن يتصدق بدينار، فان كان في وسطه فنصف دينار، وإن كان في آخره فربع دينار».

گاهی چنان اتفاق می افتد که باد اسباب حبس خون حیض می شود بدون اینکه -

ص: 133


1- مشق: بفتح وكسر اول، گل سرخ است.
2- خمره: بوریای خورد است از شاخ خرما برای سجاده.

نشان آبستنی درکار باشد، با این حالت باکی نمی رود که او را بمجامعت سپارند و چون زني را يك ماه خون حيض حبس شود، روانیست که درهمان روز دوای طمث بکار برد.

زیرا که نطفه چون در رحم افتاد جانب علقه، و بعد از آن مضغه گیرد، و از آن پس بآنچه خدای بخواهد صیرورت گیرد، و چون نطفه جز در زهدان افتد هیچ چیز از آن مخلوق نیاید، پس اگر یک ماه طمث مرتفع شود و از وقتی که خون حیض می دید بگذرد و آن حال ندید، نباید دوائی بیاشامد.

و اگر مردی جاریه بخرد که ادراك بلوغ و حیض را نموده باشد، و نزد او تا شش ماه مدت حیض نیابد و حبلی نباشد، و امثال او حیض نبیند و این حالت از بابت كبر نباشد، همانا این عیبی است که او را درسپرده است، و بر حایض لازم نیست که چون پاک شد آن جامه هائی را که در زمان طمث پوشیده یا در آن عرق کرده بشوید؛ مگر وقتی که از خون حیض در او رسیده باشد، پس باید آن خون را بشوید.

و اگر جامه او را خون حیض رسیده باشد و بشوید و اثرش باقی مانده باشد و بشستن نرود، باید باطین احمر و گل سرخ رنگینش دارد تا بآن مخلوط شود و برود، و اگر از زن خون حیض قطع شود، و سرش را با حناء خضاب نماید دیگر باره حیضش بدو باز گردد، و باکی نیست که زن حیض یافته آب بردست متوضی بریزد و سجاده بدو دهد.

و روانیست زنی را که بآن حالت اندر است مجامعت نمایند، زیرا که خدای تعالی از این کار نهی فرموده است و می فرماید: بازنان مقاربت نجوئید تا پاک شوند، یعنی غسل حیض بجا آورند.

و اگر مردی شدید الشهوة باشد، و خود داری نتواند نمود، و زن از وصول خون پاک شده، لكن غسل ننموده باشد و بخواهد با او مجامعت نماید، باید بدو فرمان دهد تا عورت خود را بشوید، پس باوی درسپوزد، و اگر در حال حیض با -

ص: 134

او درآمیزد و در آغاز حیض باشد، بیایست یک دینار تصدق کند، و اگر در وسط حيض با او مقاربت کند، نیم دینار باید بصدقه دهد، و اگر درآخر حیض مجامعت کند باید ربع دينار بصدقه بدهد.

و روایت شده است که اگر بازن مجامعت کند و حایض باشد، باید مسکینی را باندازه که سیر گردد صدقه دهد، و هرکس کنیز خود را درحال حیض درآمیزد باید سه مد طعام تصدق دهد، و این درصورتیست که اگر از پیش روی سپوختن گیرد و اگر از راهی دیگر بروی درآید، صدقه بروی واجب نمی باشد.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که عبدالرحمن بن ابی نجران از ابوالحسن موسى بن جعفر عليهما السلام سؤال کرد که سه تن در سفری هستند، یکی از ایشان جنب، و آن دیگر میت، و سومین بیرون از وضوء است، و هنگام نماز در رسیده است ، و با ایشان آب باندازه ایست که یک تن از ایشان را كافيست، بايد كدام يك آب را بکار برند و باید چسازند؟ فرمود:

«يغتسل الجنب، و يدفن الميت بتيمم، و تيمم الذي هو على غير وضوء، لأن الغسل من الجنابة فريضة وغسل الميت سنة، و التيمم الأخر جايز».

آب را آن کس که جنب است بکار برد، و میت را با تیمم دفن نمایند، و هم آن کس که وضوء ندارد تیمم کند، زیرا که غسل از جنابت واجبست، یعنی در قرآن واجب گردیده، اما غسل میت سنت است، و نیز تیمم برآن کس که وضو ندارد و می خواهد اداء فريضه کند جایز است.

و دیگر درآن کتاب از حسن بن موسى بن جعفر عليهما السلام از مادر خودش و مادر احمد بن موسی علیه السلام حکایت کند که آن دوزن گفتند: درخدمت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما در بیابان بودیم و آهنگ بغداد داشتیم، روز پنجشنبه آن حضرت فرمود: امروز غسل فردای جمعه را بجای بیاوریده «فان الماء غداً بها قلیل» زیرا که در منزل فردا آب کم است، می گویند روز پنجشنبه به نیت روز جمعه غسل کردیم.

ص: 135

مصنف این کتاب مستطاب ابن بابويه عليه الرحمه می فرماید غسل روز جمعه بر زن و مرد در سفر و حضر واجب است، لکن برای زنان در اوقات سفر بسبب قلت آب رخصت داده اند که غسل جمعه را بجای نیاورند.

و هرکس بسفری اندر باشد و روز پنجشنبه آب بیابد و از آن بترسد که روز جمعه آب نیابد، باکی درآن نیست که در روز پنجشنبه غسل جمعه را بگذارد و اگر روز جمعه نیز آب دریاید غسل کند و گر نه همان غسل روز پنجشنبه کافی است.

و غسل روز جمعه سنتی است واجب، و از هنگام طلوع فجر روز جمعه تا نزديك بزوال شمس مي توان بجای آورد، و افضل ساعات غسل جمعه هنگامی است که قریب بزوال آفتاب باشد، و هرکس غسل جمعه را فراموش کند، یا بواسطه علتی از وی فوت شود، بباید بعد از عصر یا روز شنبه این غسل را بجای آورد.

و غسل عصر جمعه حکم غسل جمعه را دارد، و وضو درآن قبل از غسل است، و هرکس روز جمعه غسل کند، این دعا را باید بخواند «اللهم طهرنی و طهر قلبی وانق (أبق) علي و اجر على لساني محبة منك».

راقم حروف گوید: اینکه افضل اوقات غسل روز جمعه را هنگام نزديك بزوال شمرده اند، برای اینست که حادثه اسباب شکستن غسل نشود و نماز ظهر و عصر را درحال غسل نمایند، اما در حال طلوع ممکن است بهمان ادای فریضه بامدادی درحال غسل بگذرند و از ادای هشت رکعت نماز ظهر و عصر باز مانند.

و دیگر درهمان کتاب من لايحضره الفقيه مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر سلام الله عليهم سؤال کرد که مرده را می توان درفضاء و جای وسیع شست؟ فرمود: «لا بأس وإن ستر بستر فهو أحب إلى» باكي درآن نیست و اگر میت را بستری مستور دارند دوست تر می دارم.

و نیز درآن کتاب مسطور است که از حضرت موسى بن جعفر سلام الله عليه -

ص: 136

پرسیدند از مردی که از پوشش کعبه معظم خریداری کند، و بیاره از آن حاجت را برآورده نماید، و بعضی دیگر در دست او بجای ماند، آیا بیع و فروش آن صلاحیت دارد؟ فرمود: «يبيع ما أراد و وهب مالم يرده، و يستنفع به ويطلب ترکته ».

آنچه را که خواهد می فروشد و آنچه را که اراده نکرده است که بفروشد بخشد، و بآن طلب سود و برکت می نماید، عرض کردند: آیا جایز است که مرده را بآن کفن کنند؟ فرمود: نمی توان.

و دیگر درآن کتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش حضرت امام موسی کاظم سلام الله علیهما پرسید که مردی را درنده یا مرغی بخورد، و استخوانش درون گوشت باقی بماند، با آن استخوان چسازند؟ فرمود: «يغسل و يكفن و يصلى اليه ويدفن» می شویند و کفن می کنند و برآن نماز می گذارند و بخاک می سپارند.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که هشام بن الحكم گفت موسى بن جعفر عليهما السلام را نگران شدم که پیش از دفن میت و بعداز آنکه او را دفن نمودند، مصیبت زدگان را تعزیت می فرمود.

وهم درآن کتاب مرویست که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام بفرمود: «إذا دخلت المقابر فطأ القبور، فمن كان مؤمناً استروح إلى ذلك، و من إن منافقاً وجد ألمه».

چون بگورستان اندر شوی گورها را بزیر پای درنویس، پس هركس مؤمن باشد از این کردار آسایش و راحت طلبد، و هركس منافق باشد، درد آن کامزدن را در می یابد.

راقم حروف گوید: از این خبر می رسد که اگر کسی برفراز قبر منافقی بگذرد و او را بنفاق نشناسد، و باستغفار و اوراد وادعیه و آیات شریفه و صلوات علیهم بپردازد بدو سود نرساند، بلکه اثر و ثقل قدم او موجب دردو رنج مرده باشد.

ص: 137

و نیز درآن کتاب مسطور است که اسحاق بن عمار از حضرت ابی الحسن اول پرسید که شخص مؤمن کسان خود را زیارت می کند؟ فرمود: آری، عرض کرد درچه مدت؟ فرمود:

«على قدر فضائلهم، منهم من يزور كل يوم، و منهم من يزور في كل يومين، و منهم من يزور فى كل ثلاثة أيام، قال: ثم رأيت في مجرى كلامه أنه يقول: أدناهم جمعة فقال له: في أى ساعة؟ قال عند زوال الشمس أو قبيل ذلك، فيبعث الله معه ملكاً بربه ما يسر به ويستر عنه ما يكرهه، فيرى سرورا ويرجع إلى قرة عين».

ملاقات مردم مؤمن با کسان خود باندازه فضایل و مراتب ایشانست، در حضرت یزدان، پاره از مؤمنان هستند که همه روز کسان خود را نگران و شادان می شوند، بعضی یک روز در میان و برخی درهر سه روز، یک روز بدیدار کسان خود بهروز گردند، اسحاق می گوید: بعداز آن در گردش کلام حضرت کاظم علیه السلام چنان دیدم که می فرمود: آن مردم مؤمن که پست تر از سایر جماعت مؤمنان هستند، یعنی درجه ایشان از همه فرودتر است بهر جمعه یک دفعه بزیارت کسان خود می روند.

عرض کرد: درچه ساعت ایشان را می بینند؟ فرمود: هنگام زوال شمس یا نزديك بزوال، پس خداوند تعالی فرشته را با آن مؤمن می فرستد تا بدو بنماید آنچه را که او را مسرور بدارد، و آنچه را مکروه باشد از وی بپوشد، و آن مؤمن هرچه بیند اسباب سرور او باشد، و با روشنی دل و دیدار بازگردد.

راقم حروف گوید: از این خبر می رسد که مرد مؤمن که بدیگر سرای شود از تفضل خداوند تعالی جز حالت سرور برای او نخواهد بود، چه زحمت و تلخی او در این جهان بوده است، و درآن سرای جز سرور و شادی نصیبی ندارد، از این روی چون خواهد کسان خود را که در این دنیای غدار باقی هستند دیدار نماید، برای اینکه تلخ کام نگردد فرشته که با او موکل است اگر کسانش بحالتی خوش -

ص: 138

و بی غل و غش و زهد و تقوی و سفید روئی اندر باشند، بجمله را بدو بنماید، واگر برخلاف این باشد از وی مستور بدارد، تا در فرح و سرور او نقصی پدید نگردد.

و این خبر منافی پاره روایات است که چون مردگان بیایند و بازماندگان خود را درحال غرور و جهل و افعال شنیعه یا تنگی عیش و سخت حالی بینند مکدر و بدحال شوند، مگر اینکه راجع بآن اموات شماریم که از مقام و منزلت مؤمن فرودتر باشند، والله تعالى اعلم.

چنانکه در خبر صادق علیه السلام وارد است که مردم گاهی که اهل خود را زیارت کنند، آنچه ایشان را مکروه باشد بایشان نموده و آنچه دوستدار باشد از وی پوشیده گردد، صفوان بن یحیی گوید بحضرت ابى الحسن موسي بن جعفر عليهما السلام عرض کردم، بمن رسید که شخص مؤمن را چون زایری بیاید بدو انس گیرد، و چون از وی باز شود وحشت گیرد، یعنی در قبر خود متوحش گردد، فرمود «لا يستوحش» دچار وحشت نمی شود.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسیدند از اینکه مردی با پسرش یا دخترش می گوید « بابی أنت وأمى» پدر و مادرم فدای تو باد، یا می گوید «بأبوی»، که بهمان معنی است، آیا در این سخن نگران بأسی و باکی هستی؟ فرمود: «انا كان أبواه حيين فأرى ذلك عقوقاً، و إن كان قدما تا فلابأس» اگر پدر و مادرش زنده باشند و چنین سخن نماید با ایشان بد کرده است، و اگر مرده باشند باکی نیست که چنین بگوید.

و از این کلام مبارك معلوم می شود که رعایت حرمت و احتشام وعزت واحترام پدر و مادر بچه میزانست.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که از حضرت ابى الحسن اول صلوات الله علیه پرسیدند از اینکه مسجد یا خانه را که درآن نماز می گذارند، با کاهگل بیندایند؟ فرمود: باکی نیست.

ص: 139

و نیز پرسیدند از خانه که گچ درآن طبخ نمایند و عذره و پلیدی درآن باشد، آیا از چنین گچ می توان مسجد را بسفید کاری و گچکاری گرفت؟ فرمود: باکی درآن نیست.

و دیگر از آن حضرت پرسیدند که خانه که مدتی حش یعنی مخرج وحاجت بوده است مسجد قرار داد؟ فرمود: «إذا نظف واصلح فلا بأس»، اگر نظیف و پاك نمایند و اصلاح کنند باکی نیست.

در مجمع البحرين مسطور است که درحدیث وارد است که سؤال کردند مكان حش، برای مسجد صلاحیت دارد فرمود: اگر چندان خاک برآن بریزند که آن حش را پوشیده دارد، باکی نیست، حش بفتح حاء مهمله و تشدید شین معجمه و بضم حاءِ نیز آمده است، بمعنی مخرج و محل حاجت است.

و اصلش از حش است که بوستان را گویند، چه دربدایت حال بسیار شدی که عرب در بساتین پلیدی راندند و چون کنیف را بساختند، و بجای بوستان ها در کنیف آن داستان ها را بگذاشتند و بساتین را از آن کثافت آسایش و مغز را از آن روایح ناخوش آرامش دادند، همچنان این نام را برآن موضع مجازاً اطلاق کردند، وجمع حش حشان است مثل ضيف وضيفان.

و درحدیث عثمان عفانست که آن خلیفه مقتول را در حش کوکب مدفون ساختند، وحش کوکب، نام بستانیست در مدینه در خارج بقیع.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی ابن جعفر سلام الله عليهما پرسید از نماز گذاشتن در گرمخانه حمام، فرمود : «إذا كان الموضع نظيفاً فلا بأس»، اگر آن موضع نظيف و پاکیزه باشد، باکی درآن نیست.

ابن بابويه عليه الرحمه می فرماید: مقصود مسلخ است یعنی رخت کن حمام، و اماگورها را نمی توان قبله و مسجد قرار داد، و مادامی که از قبور قبله نگردانند نماز کردن در خلل قبور را باکی نیست، و مستحب اینست که در میان نماز گذار وقبور ده ذراع فاصله باشد، از هر جانبی، و در مسان طریق یعنی گذرگاه مردمان -

ص: 140

نماز کردن روانیست. و همچنین نماز کردن برجواد (1) روا نیست، واما برپشت هائیکه بین جواد است باکی ندارد.

و هم درآن کتاب از علی بن جعفر مذکور است که از برادر والا گهرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهما از آن خانه و سرائی که آفتاب گیر نباشد و در آن بول افکنند و غسل جنابت نمایند، آیا گاهی که خشک باشد می توان در این دو مکان نماز گذاشت؟ فرمود: آری و نیز از آن حضرت پرسید که نماز گذاشتن میان قبور صلاحیت دارد؟ فرمود: باکی بآن نیست.

و هم در من لايحضره الفقیه مسطور است که علی بن جعفر از برادر ستوده گوهرش موسى بن جعفر علیهما السلام پرسید که مردی برهنه باشد و هنگام نماز در رسد و جامه دریابد كه يك نیمه آن یا تمام آن خون آلود باشد، نماز در آن جامه بگذارد؟ فرمود: «إن وجدماء غسله، وإن لم يجدماء صلى فيه ولم يصل عریاناً»، اگر آبی بیابد بآبش بشوید و اگر نیابد درهمان جامه نماز بسپارد و برهنه نماز نگذارد.

صفوان بن يحيى بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشت مردی را دو جامه است، و یکی از آن دو جامه را بولی رسیده است و نداند كداميك نجس گردیده است، و هنگام نماز در رسیده و برفوت نماز بیمناک می باشد و آبی ندارد تکلیف او چیست؟ چه باید بکند؟ فرمود: «يصلى فيهما جميعاً» در هردو نماز بگذارد.

ابن بابویه می فرماید: یعنی در هريك منفرداً نماز بگذارد.

و دیگر علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام سئوال نمود که آیا برای مرد صلاحیت دارد که نماز بگذارد و پیش رویش مشجب (2) که بروی جامه باشد؟ فرمود: باکی درآن نیست.

و دیگر پرسید اگر در پیش روی مردی سیر یا پیاز باشد نماز می گذارد، فرمود: باکی نیست.

ص: 141


1- جواد، بتشديد دال، جمع جاده و آن راههای بزرگ وسیع است.
2- مشجب، چوبی است که سه پایه دارد و لباس روی آن می اندازند.

و نیز سئوال کرد که مرد می تواند بر روی یونجه خشکیده نماز بگذارد، فرمود: «إذا ألصق جبهته على الأرض فلا بأس»، گاهی که جبینش بر زمین بچسبد باکی درآن نیست، یعنی نمی شاید جبین را بر روی یونجه خشک بگذاشت، و نیز سئوال کرد از نماز کردن بر روی گیاه سبز روئیده یا برئیل نماز گذارد با اینکه زمین بی گیاه را تواند دریابد، فرمود: باکی نیست.

در مجمع البحرين مسطور است «ثیل» باثاء مثلثه و یاء حطی مشدده بروزن کیس نام گیاهی معروف است، و در حدیث وارد است «لا بأس بالصلاة على النيل» و دیگر سئوال کرد که برای مرد می شاید که نماز بگذارد و چراغ در پیش رویش در قبله باشد؟ فرمود: «لا يصلح له أن يستقبل النار» برای او صلاحیت ندارد که استقبال آتش را نماید.

ابن بابویه می فرماید: این اصل و عنوان اصلی است که واجب است با نعمل نماید و اما آنکه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام روایت کرده اند که فرمود: «لا بأس أن يصلي الرجل والنار والسراج والصورة بين يديه، لأن الذى يصلى له أقرب إليه من الذي بين يديه».

باکی درآن نیست که مرد نماز بگذارد، با اینکه آتش و چراغ و صورت درپیش رویش باشد، زیرا که آن خداوندی که برای او نماز می گذارد، از آنچه در حضور مرد است بدو نزدیکتر است.

این حدیثی است که از سه تن راوی مجهول باسناد منقطع روایت شده است، حسن بن علی کوفی که معروف است از حسین بن عمرو از پدرش عمرو بن ابراهیم همدانی که مجهول هستند روایت کند می گوید حضرت ابی عبدالله علیه السلام این را فرمود، ولکن این رخصتی است که با علتی که از ثقات رجال صادر شده افتران دارد، پس از آن براویان مجهول وانقطاع اتصال یافته، پس هرکس این خبر اخذ نماید بعد از آنکه بداند اصل همان نهی است اطلاق رخصت است، و رخصت رحمت است بخطا نرفته است.

ص: 142

و دیگر علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید که مردی نماز بگذارد و در حضورش چیزی از طیر باشد، فرمود: باکی ندارد.

و هم بپرسید که مردی نماز بگذارد و پیش رویش خرما بنی باردار باشد فرمود: باکی نیست. و از مردی که نماز گذارد در موزار باردار فرمود: باکی ندارد. وسئوال کرد از نماز گذاردن مردی که نماز گذارد و پیش رویش دراز گوشی ایستاده باشد فرمود: «يضع بينه وبينه قصبة أوعوداً أو شيئاً يقيمه بينهما ثم يصلى فلا بأس» نى یا چوبی درمیان خود و دراز گوش بپای دارد، پس از آن نماز گذارد باکی نیست.

و هم بپرسید از مردی که نماز بگذارد و با او دبه از پوست خر یا استر باشد فرمود: «لا يصلح أن يصلى و هى معه إلا أن يتخوف عليهاذها بأفلا بأس أن يصلى وهی معه» روا نیست که نماز بگذارد و دبه را با خود بدارد مگر اینکه بترسد اگر با خود ندارد از میان برود باکی نیست که نماز گذارد و دبه را با خود بدارد.

و دیگر سئوال نمود که مردی در حالت نماز پاره دندان هایش بحرکت اندرشود، چنانکه بخواهد فروافتد آیا باید برکند؟ فرمود: «إن كان لايدميه فلينزعه و إن كان يدمي فلينصرف» اگر خون پدید نیاید بکند، و اگر بکند خون درآید از این کار انصراف بجوید.

و سئوال کرد از مردی که نماز بگذارد و در آستین او مرغى باشد فرمود: «إن خاف عليه ذهاباً فلا بأس» اگر بيمناك باشد که آن مرغ از دستش بدرشود باکی نیست.

و دیگر پرسید از مردی که او را ثألول یعنی ازخ (1) که عبارت از دانه سخت بی دردیست که در اعضاء پدید یا جراحتی در او باشد، برای او صلاحیت دارد که درآن حال که در نماز خود هست قطع ثالول نماید، یا از آن جروح گوشتش را بکند -

ص: 143


1- آزخ و آژخ، بمعنی ثالول است که دانه های سخت است که از بدن بیرون می آید.

و بيفكند؟ فرمود: «إن لم يتخوف أن يسيل الدم فلا بأس و إن تخوف أن يسيل الدم فلايفعله»، اگر بیم نداشته باشد که از این کار خون جاری شود باکی ندارد والا نبايد بكند. و سئوال نمود که مردی درحال نماز است و مردی دیگر چیزی بدو افکند و او را بشکست و خون جاری شد، و آن مرد درهمان حال از نماز منصرف شد، و آن خون را بشست و هیچ سخن نکرد تا بمسجد بازگشت، آیا آنچه نماز گذاشته بود بچیزی شمرده می شود یا باید استقبال و تجدید نماز کند؟ فرمود: «بل يستقبل الصلاة ولا يعتد بشيء مماصلی» بلکه استقبال می کند نماز را و آن رکعات نماز را که قبل از آن حادثه بجای آورده محسوب نباید داشت.

و دیگر سئوال کرد از مردی که بنماز اندر است و درحالتی که در نماز است فضله مرغ یا غیر مرغ را در جامۀ خود می بیند، آیا درهمان حال نماز، آن فضله را ببايد حك نمايد؟ فرمود: باکی نیست، و نیز فرمود: «لا بأس أن يرفع الرجل طرفه إلى السماء وهو يصلى»، باکی نیست که درحال نماز نظر به آسمان افکند.

و دیگر پرسید از خلخال آیا برای زنان و کودکان لبس آن صلاحیت دارد؟ فرمود: «إن كن صماً فلا بأس، و إن كن لها صوت فلا يصلح» اگر بی آواز باشد، باکی در استعمال آن نیست وگرنه صلاحیت ندارد.

و دیگر پرسید که مردی نماز گذارد و نافه مشك در جيب ياجامه او باشد، فرمود: باکی باین نیست.

و دیگر برسید که آیا صلاحیت دارد که مرد نماز گذارد و در دهانش مهره و گوهر باشد؟ فرمود: «إن كان يمنعه من قرائته فلا، و إن لا يمنعه فلا بأس»، اگر اینکار اسباب این می شود که مانع قرائت نماز گردد، جایز نیست، وگرنه باکی ندارد.

و دیگر سلیمان بن جعفر الجعفرى از عبد صالح موسى بن جعفر عليهما السلام، سئوال کرد که مردی ببازار می رود و پوستینی می خرد، و نمی داند آن پوست پاک -

ص: 144

وذکی است یا ذکی نیست، یعنی نمی داند پوست حیوانست که بر طریق اسلام کشته اند یا بر طریقی دیگر ذبح کرده اند؟ آیا می تواند درآن جبه پوست نماز بگذارد؟ فرمود: آری «ليس عليكم المسألة، إن أبا جعفر علیه السلام كان يقول: إن الخوارج ضيقوا على أنفسهم بجهالتهم إن الدين أوسع من ذلك».

مسئلت برشما نیست یعنی شما بر سلیقه خود نمی توانید طرح مسئله نمود، حضرت ابی جعفر علیه السلام می فرمود: مردم خوارج برحسب آراء سقیمه خودشان تکالیفی پیش آوردند که بواسطه نادانی خودشان کار را برخودشان تنك نمودند، همانا دين خدای و احکام شریعت از این وسیعتر است.

و دیگر جعفر بن محمدبن یونس روایت کند که پدرش بحضرت ابی الحسن علیه السلام مکتوبی بنوشت و از آن حضرت پرسش کرد که پوستین یا موزه پوشیده و در آن نماز بگذارم و ندانم پاکست؟ در جواب رقم فرمود: باکی درآن نیست.

وهم درآن کتاب مسطور است که قاسم حناط گفت از حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما شنيدم مي فرمود: «ما أكل الورق والشجر فلا بأس بأن يصلى فيه، و ما أكل الميتة فلا يصلى فيه» از پوست حیوانی که برگ درخت یا درخت را بخورد، باکی در آن نیست که نماز در آن بگذارند و آن حیوان که مردار خوار باشد، از پوست آن ادای نماز نشاید.

وهم در من لايحضره الفقيه مسطور است که رفاعة بن موسی از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما پرسید از کسی که خضاب کرده و بتواند با حالت خضاب سجود و قرائت بنماید، آیا درآن حال نماز می گذارد؟ فرمود: آری «اذا كان خرقته طاهرة وكان متوضئاً، ولا باس بأن تصلي المرأة و هي مختضبة ويداها مربوطتان» چون آن خرقه که بر خضاب بسته است پاک باشد، و وضو داشته باشد، باکی درآن نیست که زن نماز بگذارد و خضاب کرده و هر دو دستش مربوط باشد، یعنی دستش را بواسطه خضاب بخرقه بسته باشد.

و دیگر علي بن جعفر و علي بن يقطين از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر عليهما -

ص: 145

السلام پرسیدند: که مرد وزن خضاب کرده باشند، آیا نماز می گذارند با اینکه بحنا و وسمه خضاب نموده باشند؟ فرمود: «إذا أبرزوا الفم و المنخر فلا بأس» چون دهان ومنخر را بیرون گذارند، یعنی خضاب مانع آنها نشود باکی نیست.

یاسر خادم گوید: حضرت ابی الحسن علیه السلام بمن برگذشت و من برطبری نماز می گذاردم (در مجمع البحرين مسطور است شاید مراد از طبری که درحدیث شریف وارد است کتانی است که بطبرستان منسوب است) .

بالجمله می گوید من برطبری نماز می گذاشتم و چیزی برآن افکنده بودم، با من فرمود: چیست ترا برطبری نماز نمی گذاری؟ آیا طبری از نبات زمین نیست.

ابن بابویه می فرماید: پدرم در رساله که بمن فرستاده بود مرا فرمود بر زمین و برآنچه زمین برویاند سجود بگذار، و بر حصیرهای مدنی سجود مکن، زیرا که دیواره آن از پوست است، و برموی و پشم و پوست و ابریشم و شیشه و آهن وصفر و برنج و ارزیز و مس و پر و خاکستر سجود مکن، و اگر در زمینی بس گرم بخواهی سجود کنی که بیمناک باشی که جبینت را بسوزاند، یا در شبی تاریک باشد که از کژدمی یا خاری بيمناك شوی که آزارت رساند، باکی نمی رود که بر کمت سجده گذاری از کتان باشد یا پنبه.

و اگر برجبهه تو دملی باشد، پس گودالکی بکن، و چون خواهی سجده نمائی دمل را در آن اندرآر و اگر برپیشانی تو دملی باشد که بعلت آن نتوانی سر بسجود گذاشت، بر قرن ایمن جبهه خود سجود کن، و اگر برطرف راست نتوانی، بر قرن ایسر از جبهه خود ساجد شو، و اگر بر این کار نیز قادر نباشی برپشت خود سجود بر.

و اگر بر این امر نیز توانا نباشی حضرت مهیمن را برذقن و چانه خود سجود بسپار، چه خدای تعالی می فرماید: (1) «إن الذين أوتوا العلم من قبله إذا يتلى عليهم -

ص: 146


1- سوده بنی اسرائیل، آیه 108.

يخرون للأذقان سجداً»، تا آنجا که می فرماید: «ويزيدهم خشوعاً»، و باکی در قيام ووضع هردو کف و هردو زانو و هردو شصت برغیر از زمین نیست.

و دیگر حسن بن محبوب از حضرت ابوالحسن علیه السلام پرسید از گچی که با عذره و پلیدی و استخوان مردگان پخته باشند، پس از آن مسجد را بآن سفید و گچکاری کرده باشند، آیا برآن سجود می توان نمود؟ آن حضرت بخط مبارکش بدو نوشت: «إن الماء والنار قد طهراه» آب و آتش آن گچ را مطهر وپاك ساخته اند.

ودیگر علی بن يقطين از حضرت ابی الحسن اول سلام الله علیه سئوال نمود از مردی که بر پلاس و بساط سجده نماید، فرمود: «لا بأس إذا كان في حال التقية، ولا بأس بالسجود على الثياب فى حال التقية» باكي درآن نیست که اگر در حال تقیه بر پلاس و بساط سر بسجده بگذارد، و نیز باکی نیست که در حال تقیه چون خواهد سجده کند پیشانی برجامه گذارد.

و دیگر درآن کتاب مسطور از علی بن ابی حمزه مذکور است که حضرت ابی الحسن اول علیه السلام فرمود: «إذا ظهر النز من خلف الكنيف (1) وهو فى القبلة يستره بشيء، ولا يقطع صلاة المسلم شيء يمر بين يديه من كلب أوامرأة أوحمار أوغير ذلك».

در مجمع البحرین مسطور است که «نز» بانون وزاء معجمه مشدده زهابی (2) است که از زمین بیرون جهد گفته می شود «نزت الأرض نزا» از باب ضرب گاهی که زهابش زیاد گردد، از قبیل تسمیه بمصدر است، و هم از معصوم علیه السلام سئوال کرده اند از دیواری که در قبله باشد و از بالوعه نم بردهد.

بالجمله امام علیه السلام می فرماید: چون از پشت کنیف که در قبله باشد نم آشکار -

ص: 147


1- كنيف، بروزن امیر، جایی است که خود را درآن می شویند.
2- زهاب، بروزن شهاب، تراویدن آب باشد از کنار رودخانه و چشمه و تالاب و امثال آن.

شود ببایست بچیزی بپوشند، و نماز مسلمان را چیزی که از حضورش بگذرد از قبیل، سگ یا زن یا دراز گوش یا غیر از اینها قطع نمی کند، ورسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نهی فرموده است که در قبله (مسجد) آب دهان بیفکنند، وقتی آب بینی در مسجدی بدید، پس با چوبی از خرمای تر بدان برفت و از آنجایش حك فرمود، بطریق قهقری بازشد و برنماز خود بنا نمود.

و نیز درآن کتاب در سبب تكبيرات سبعه نماز، از هشام بن الحکم از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما مرويست «ان النبي صلى الله عليه وآله لما أسرى به الى السماء قطع سبع حجب فكبر عندكل حجاب تكبيرة، فأوصله الله عزوجل الى منتهى الكرامة».

گاهی که خدای عزوجل پیغمبر را بآسمان سیرداد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، هفت حجاب را طی فرمود و درنورد هر حجابی تکبیری براند، و خدای تعالی بواسطه این هفت تکبیر او را به آخر درجه کرامت باز رسانید.

و دربیان علت تکبیرات سبعه که در نماز وارد است، از ائمه هدی صلوات الله عليهم بيانات عديده مذكور است، چنانکه بعضی از این پیش مسطور و بعضی از این پس مرقوم می شود.

و دیگر درآن کتاب از عبدالرحمن بن حجاج از ابو ابراهیم مرویست که گفت: با ابو عبدالله علیه السلام گفتم مردی نمی داند که دور کعت نماز بگذاشته یا سه رکعت یا چهار رکعت. گفت یک رکعت ایستاده نماز بگذارد، پس سلام دهد بعد از آن دو رکعت نشسته نماز کند.

راقم حروف گوید: شاید در این خبر مبارك ابو ابراهیم نیز از روات نباشد و مقصود حضرت کاظم علیه السلام است، و این پرسش از پدر بزرگوارش حضرت صادق سلام الله علیه نموده است، برای ترتیب و تکلیف ظاهر امر است و گرنه حضرات ائمه سلام الله عليهم در هر سن و هر مقام بر تمام این مسائل آگاه و مدرس و معلم هستند.

ص: 148

و تأیل صحیح نیز در این خبر همین است، و نسبت حدیث بخود آن حضرت اصرح وأصح است.

و دیگر علی بن ابی حمزه از عبد صالح علیه السلام روایت کند و گوید از آن حضرت سئوال نمودم از مردی که در رکعات نماز خود شک می نماید، و نمی داند آیا یک رکمت نماز بسپرده یا دو رکعت، یاسه رکعت، یا چهار رکعت، و نمازش بروی مشتبه می شود فرمود: «كل ذا؟» در جمله این ركعات بشك می رود؟ عرض کردم: آری، فرمود:

«فليمض في صلاته وليتعوذ بالله من الشيطان الرجيم فانه يوشك أن يذهب عنه» نماز خود را بجا می گذارد و از شیطان رجیم بخداوند پناه برد، چه بسبب این استعاده آن حالت تشكيك از وی می رود.

معلوم باد در این مسئله نیز اخبار متعدده وارد است، و نه آنست که مختلف باشد و صاحب سهو مختار است بهريك از این اخبار وارده عمل نماید، بصواب رفته است.

و هم از آن حضرت مرویست که فرمود که چون شك نمودى «فابن علي الیقین» بنای کار را بریقین بگذار، راوی عرض کرد اصل اینست؟ فرمود آری.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش امام موسی علیه السلام پرسید که صلاحیت دارد مردی که بنماز اندر است بدیوار مسجد تکیه کند، یا درآن حال که بنماز بپای است، دست بر دیوار گذارد بدون اینکه مرضی و علتی داشته باشد؟ فرمود: باکی ندارد.

و دیگر سؤال نمود از آن مردی که در نماز واجب اندر است پس در دو رکعت اول بایستد، آیا برای او صلاحیت دارد که بدون اینکه ضعف یا علتی سبب گردد يك جانب مسجد را بگیرد و بپای شود و باین کار برقیام استعانت گیرد؟ فرمود: باکی دراین کار نیست.

و نیز سهل بن الیسع از ابوالحسن اول علیه السلام سؤال نمود از مردی که بنماز نافله اندر باشد و نشسته نماز گذارد، با اینکه او را علتی نباشد خواه در سفر خواه در -

ص: 149

حضر؟ فرمود: باین امر باکی نیست.

و دیگر عبدالرحمن بن حجاج از حضرت ابى الحسن علیه السلام سؤال کرد که مردی را که غمز و فشار و پیچی درشکم پدید آید، و او را استطاعت صبر کردن باشد آیا براین حال نماز بگذارد؟ یا اینکه نگذارد؟ فرمود: «ان احتمل الصبر ولم يخف إعجالا عن الصلاة فليصل وليصبر» اگر بتواند صبر کند و از آن نترسد که نماز را مهلت نگذارد پس نماز کند و شکیبائی جوید.

و دیگر از ابوزکریای اعور مذکور است که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام را نگران شدم که ایستاده نماز می گذاشت و پهلویش شیخی سالخورده بود وعصائی باخود داشت و همی خواست برگیرد، پس آن حضرت علیه السلام، درآن حال که بنماز خود بپای بود انحطاط گرفت و عصا را بآن شیخ بداد، پس از آن بموضع خود بنمازش بازگشت.

و دیگر علی بن جعفر از برادرش حضرت کاظم علیه السلام پرسید از آن زن که او را بجزيك ملحفه نیست چگونه نماز بگذارد؟ فرمود «تلتف فيها و تغطى رأسها و تصلى فان خرجت رجليها (رجلاها) وليس تقدر على غير ذلك فلا بأس»، خود را در آن ملحفه درپیچید و سرش را بپوشاند و اگر دو پای او بیرون بماند باکی در آن نیست.

و نیز علی بن جعفر از برادر اعلا گوهرش بپرسید که مرد می تواند نماز بگذارد و او را سراویل و ردائی برتن اندر است؟ فرمود: باکی بآن نیست .

وحضرت ابي الحسن كاظم علیه السلام می فرمود: نماز کردن در صف اول مانند جهاد در راه خدای عزوجل است.

و نیز موسی بن بکر از حضرت ابی الحسن موسی بن جعفر سلام الله عليهما سؤال کرد که مردی تنهائی در صف نماز بایستد فرمود: «لا بأس إنما يبدو الصف واحداً بعد واحد» باکی نیست، صف نماز يك بيك نمايش مي گيرد.

ص: 150

و دیگر علي بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر علیهما السلام پرسید از مردی که پشت سر امام در نماز باشد و پیش نماز تشهد را طولانی سپارد و آن مرد را بول فرو گیرد یا از آن بیمناک شود که چیزی از وی فوت گردد یا دردی عارض او شود، چسازد؟ فرمود: سلام دهد و منصرف شود و امام را بگذارد و بر پیش نماز است که از مصلای خود برنخیزد تا آن کس که در پشت سر اوست نمازش را تمام کند، پس اگر قیام جوید باکی بروی نیست.

ابن بابویه علیه الرحمه می فرماید: درآن رساله که پدرم بمن نوشته بود مرقوم داشته بود که اگر از تو درحال نماز حدثی یا جز آن که موجب شکسته شدن وضوء است بروز کند، یاترا بخاطر اندر آید که وضو نداری، پس بهرحال که بنماز آمدی سلام بگذار و مردی دیگر را بجای خود مقدم دار تا بآن جماعت بقیه نماز ایشان را بپای دارد و تو خود وضو بگیر و نمازت را اعادت کن.

و دیگر علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام پرسید از پیش نمازی که در نماز احداث حدثی نماید و منصرف شود، و کسی را برای نماز مقدم ندارد حال آن قوم که بنماز اندرند چگونه است؟ فرمود: «لاصلاة لهم إلا بامام فليقدم بعضهم فيتم بهم ما بقى منها وقد تمت صلاتهم».

نمازی برای ایشان جز با حضور پیش نماز نیست، پس بیاید یکی از ایشان تقدم جوید و هرچه از آن نماز ایشان باقی است با ایشان تمام نماید.

و دیگر علی بن جعفر از برادرش حضرت کاظم پرسید که زنی پیشوائی نماز زنها گردد اندازه بلند کردن صدای او به تکبیر و قرائت چیست؟ فرمود: « قدر ما تسمع» باندازه که بشنوند.

و از علي بن يقطين مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام پرسیدم از نماز جمعه در سفر چه قرائت کنم درآن؟ فرمود: قرائت کن در آن قل هو الله احد را.

و دیگر عبدالرحمن بن حجاج از حضرت ابی الحسن علیه السلام پرسید که مردی -

ص: 151

در روز جمعه در جماعتی نماز می گذارد و چون امام برکوع رفت ازدحام مردمان او را بدیواری یا ستونی ملجاء گردانند، و او را آن قدرت نماند که به رکوع یا سجود رود تا گاهی که نماز گذاران سرهای خود را بلند گردانند، آیا باید این مرد برکوع و پس از آن بسجود رود و بصف ملحق شود و حال اینکه آن جماعت ایستاده شده اند یا کاری دیگر بسازد؟ فرمود: برکوع و سجود رود، پس از آن در صف بایستد باکی بآن نیست.

و دیگر اسحاق بن عمار از ابو ابراهیم موسی بن جعفر عليهما السلام سؤال کرد درحق مردی که مسافر باشد، پس از آن می آید و درون بیوت کوفه می شود، آیا باید نمازش را تمام بخواند یا باید قصر نماید تا بأهل خود بازشود؟ فرمود: بلکه باید بحالت قصر باشد تا بأهل خود اندر آید.

و دیگر علی بن یقطین از حضرت از ابی الحسن سؤال نمود که مردی بسفر اندر است و از آن پس گاهی که بحال نماز اندر می باشد آهنگ اقامت نماید، آیا چون این بدا برای او روی داد باید نمازش را تمام ادا کند؟.

و دیگر سؤال کرد از مردی که برادر خود را تا بآن مکان که بروی قصر نماز و افطار واجب می شود مشایعت نماید؟ فرمود: «لا بأس بذلك ولا بأس بالجمع بالصلاتين فى السفر و الحضر من علة ولا غير علة، ولا بأس بتأخير المغرب في السفر حتى تغيب الشفق، ولا بأس بتأخير المغرب للمسافر إذا كان في طلب المنزل إلى ربع الليل».

باکی دراین نیست و نیز باکی در جمع هر دو گونه نماز درسفر یا حضر بواسطه علتي باغير علتی نیست، و باکی نمی رود که درحال سفر نماز مغرب را تا گاهی که شفق غایب شود بتأخير اندازد، و باکی نیست که مسافر چون درطلب منزل باشد نماز مغربش چهاريك از شب رفته بتأخير افكند.

و ديكر على بن يقطين روایت کند که حضرت ابى الحسن اول صلوات الله عليه فرمود: «وكل منزل من منازلك لا تستوطنه فعليك فيه التقصير»، هر منزلی از -

ص: 152

منازل خود را که درحال سفر وطن نگردانی برتو است که نماز را قصر کنی.

و ديگر سماعة بن مهران از حضرت ابی الحسن اول سلام الله علیه پرسید از وقت نماز شب در سفر، فرمود: «من حين تصلي العتمة إلى أن ينفجر الصبح» از آن هنگام که نماز عشای واپسین و خفتن را بجا می آوری تا گاهی که روشنی صبح بردمد.

«عتمة» بضم عين مهمله وسکون تاء فوقانی، هنگام نماز خفتن و بعد از غیبت شفق از ثلث اول شب است.

علی بن جعفر از برادر بلند گوهرش حضرت موسى بن جعفر سلام الله عليهما پرسید از مردی که درکشتی جای داشته باشد، برای او جایز است که حصیری یا گیاه سبز و خشکی یا گل و گندم وجو وغیر از این جمله برمتاع ترتیب دهد، پس از آن برآن نماز بگذارد؟ فرمود: باکی درآن نیست.

و نیز در کتاب من لايحضره الفقيه از ابو حريز بن ادريس مرویست که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما فرمود: «صل صلاة الليل في السفر من أول الليل فى المحمل والوتر و ركعتي الفجر» درهنگام سفر نماز بگذار، نماز شب را از اول شب در محمل و نماز وتر و دو رکعت نماز با مداد را.

و دیگر عبدالله بن المغیره از حضرت ابی ابراهیم موسی بن جعفر صلى الله علیهما پرسید از مردی که نماز وترش فوت شود فرمود: «يقضيه وتراً أبداً» هر وقت نماز وترش فوت شود باید به نیت قضای نماز وتر نماز برگذارد.

و نیز درآن کتاب از ابراهیم بن ابی البلاد مسطور است که گفت درخدمت ابی الحسن يعنى موسى بن جعفر صلوات الله عليهما عرض کردم برای کسی که نماز کند، نماز جعفر را چیست؟ یعنی هرکس آن نماز را بجای آورد اجر و ثوابش چیست؟ فرمود: «لو كان عليه مثل رمل عالج و زبد البحر ذنوباً لغفرالله له».

صاحب مجمع البحرین می گوید: در دعا وارد است «ولا تحويه عوالج الرمال».

ص: 153

جمع عالج است که بمعنی ریگزار انبوه است که متراکم شده و پاره درپاره اندر آمده است، و نقل کرده اند که عالج کوه هائی که با یکدیگر متصل است و اعلای آن بدهناء كه نزديك يمامه و اسفل آن بنجد پیوسته است می باشد، و در کلام بعضی رسیده که رمل عالج بأكثر اراضی عرب احاطه دارد.

بالجمله می فرماید: اگر باندازه ریگهای بیابان و کف دریا گناه برگردن داشته باشد از برکت نماز آمرزیده می شود، می گوید عرض کردم آیا این ثواب برای ما می باشد، یعنی جماعت شيعيان؟ فرمود: «فلمن هي الألكم خاصة» جز از بهر شما مخصوصاً برای کدام کس خواهد بود.

عرض کردم چه چیز در این نماز قرائت نمایم، می گوید عرض کردم آیا باعتراض قرآن پردازم؟ فرمود: نی قرائت کن در این نماز «إذا زلزلت وإذاجاء نصرالله و إنا أنزلناه وقل هو الله»، یعنی این چهار سوره مبارکه را قرائت کن.

و حکایت نماز جعفر طیار علیه السلام و تعلیم فرمودن رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، این نماز را بجعفربن ابیطالب در کتب تواریخ، و شرح آن درکتب اخبار، وكتاب احوال حضرت صادق علیه السلام و فضایل و فواید این نماز که معمول به علمای ابرار و عباد و زهاد است مذکور است.

و دیگر در من لایحضره الفقیه سند بمزارم می رسد که گفت از عبد صالح حضرت ولایت منقبت موسى بن جعفر صلوات الله و سلامه عليهما روایت نمود که فرمود: «إذا فدحك أمر عظيم فتصدق في نهارك على ستين مسكيناً، على كل مسكين صاع بصاع النبي صلی الله علیه واله وسلم من تمرأوبر أو شعير، فاذا كان بالليل اغتسلت في ثلث الليل الأخير، ثم لبست أدنى ما يلبس من تعول من النياب، إلا أن عليك في تلك الثياب ازار.

ثم تصلى ركعتين تقر أفيهما بالتوحيد و قل يا أيها الكافرون، فاذا وضعت جبينك في الركعة الأخيرة للسجود، هللت الله وقدسته و عظمته ومجدته، ثم ذكرت ذنوبك فأقررت بما تعرف منها فلتسمى، و مالم تعرف به أقررت به جملة، -

ص: 154

ثم رفعت رأسك.

فاذا وضعت جبينك في السجدة الثانية استخرت الله مأة مرة، تقول اللهم إني أستخيرك بعلمك، ثم تدعو الله بما شئت من أسمائه و تقول يا كائنا قبل كل شيء ويا مكون كل شيء ويا كائنا بعد كل شيء، افعل بي كذا وكذا، وكلما سجدت فافض من كبتيك إلى الأرض وترفع الازار حتى تكشف عنهما، واجعل الازار من خلفك بين إليتيك و باطن ساقيك، فاني أرجو أن تقضى حاجتك انشاء الله تعالى.

و ابدأ بالصلاة على النبي صلی الله علیه واله وسلم و أهل بيته صلوات الله عليهم».

چون کاری بزرگ برتو سنگین و گرانبار گردد، پس بروز اندر بر شصت مسكين تصدق كن، و هر مسکینی را یکصاع موافق صاع پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، از خرما یا گندم یا جو صدقه بده.

وصاع پیغمبر چنانکه نوشته اند پنج مد است، و مشهور اینست که درعهد مبارك آن حضرت چهار مد بوده است، و بیان آن درکتب علما و فقها مشروح است.

بالجمله می فرماید: چون شب در رسید در ثلث آخر شب غسل کن، پس پست ترین لباس خود را که بگوئی پست تر است پوش، و دراین جامه ها ازاری برتو باشد.

پس از آن دو رکعت نماز بگذار و سوره مبارکه قل هو الله احد وقل يا أيها الكافرون را درآن قرائت کن، و چون پیشانی خود را در رکعت دوم بسجود برنهادی، خدای را تهلیل و تقدیس و تعظیم و تمجید نمای، پس از آن گناهان خود را متذکر شو، و بآنچه از گناهان خود عارف هستی و عارف نیستی بجمله اقرار کن، پس سر خود را بلند کرده، و چون پیشانی خود را در سجده دومین برزمین آوردی، صد دفعه از خدای طلب خير نماي و مي گوئى «اللهم إنى أستخيرك بعلمك» پس از آن خدای را بآنچه خواهی از اسامی مبارکه اش بخوان و بگو: يا كائناً قبل كل شيء، و يا مكون كل شيء و يا كائنا بعد كلشيء، با من چنین و چنان فرمای، و هر وقت سجده نهادی، هر دو زانویت را بر زمین بیاور و ازار را برکش چندانکه هردو زانویت نمایان شود و ازار را از پشت سر خود -

ص: 155

درمیان دو الیه و باطن دو ساق خود مقرر دار، همانا من امیدوارم که بخواست خدای تعالى حاجت ترا برآورده دارد.

و در صلوات بر پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم و اهل بیت آن حضرت صلوات الله عليهم بدایت گیر.

شكر أشكراً، حمداً حمداً، که دراین ظهر روز شنبه بیستم شهرذی القعدة الحرام يونت ئيل سعادت تحویل سال یکهزارو سیصد و بیست و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم، موافق چهاردهم جدی و چله بزرگ زمستان، جلد اول این کتاب مستطاب را باین مقام که سخن برنماز حاجت و قضای حوائج و توسل بأذيال مكرمت اتصال حضرت باب الحوائج صلوات الله وسلامه عليه من جميع الابواب و المناهج است، بختام خاتمت مختوم، وفي ختامه المسك را معلوم داشتیم.

هم اکنون امام حلیم علیم و پیشوای رحیم کریم جناب باب الحوائج و هادی المناهج كاظم كظيم حضرت ابی ابراهیم علیه اصناف التحيت والتسليم را که تمام حاجات در پیشگاه برآورنده حوائجش حاجتمند و گوهر نیازمندی دربحار گوهر بارش نیازمند و هرگونه نصیبی در درگاه نصیب پرورش نصیب جوی، و هر گونه نعمتی در حضرت نعمت پرورش نعمت یاب است.

در آستان خلاقیت نشان خداوند واهب العطيات، و قاضي الحاجات خداوند بی نیاز بنده نواز شفیع سازیم، و خیر دنیا و عقبی و سعادت هر دو جهانی و دولت توفیق سبحانی و تأیید آسمانی را با کمال ضراعت وانفعال خواستار شويم.

و قوت دین و آئین مبین و ترویج و تشیید احکام شریعت سید المرسلين صلى الله عليه وعليهم اجمعین را که برترین اسباب و بزرگترین وسیله فوز وفیض و صلاح و صواب و اجر و ثواب این جهان و آن جهانست مسئلت کنیم.

و شکوه دین اسلام و عظمت پادشاه اسلام را روز و شب از کردگار بی نیاز نیازمند گردیم، که قوتها از او نیرو خواهد، و نيروها بدوقوت يابد «وهو القادر على -

ص: 156

ما يشاء وفعال لما يريد».

ای کردگار بی انباز، ای آموزگار بی نیاز، از پیشگاه مبارکت خواهشگریم که این عبد عاصی و بنده جانی (عباسقلی کاشانی) را بافرهی روز، و فراوانی روزی و سلامت دین و سعادت بهروزی و صحت آن و نیروی قوا و استقامت اعضا وقوت مغز و صفای نیست و صدق رویت، و تابش بیان و جنبش خیال و خیر مآل بنگارش احوال شرافت منوال حضرات ولایت آیات امامت سمات ائمه هدی تا قائم ایشان صلوات الله علیهم اجمعین که برترین درجه آمال و آمانی است موفق داری که توئی بهترین توفیق دهندگان، و نیکوترین پذیرندگان، و بزرگترین اجابت کنندگان. (1)

ص: 157


1- آخر جزء اول، بحسب تجزيه مصنف أعلى الله مقامه.

بسم الله الرحمن الرحیم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لخالق الحمد والثناء، والشكر لبارى الشكر و النعماء، والعز لمن له الهيمنة والكبرياء، والأزل والأبد لمن إليه ينتهى الأنات وجواهر الأزمنة والساعات والبقاء.

والصلاة والسلام على من أرسله بالهداية والهدى، محمدالمصطفى، ووليه ووصيه ووزيره وأميره وتصير على المرتضى، وعلى أوليائه وأوصياله من أولاده، أئمة الهدى وآيات التقوى، وبدور الدجى، و شموس الدنيا، وهداة الأخرة والأولى، الذين ملات أنوارهم الأرض والسماء، سلاما عجز المحاسبون عن حسابها، وصلاة لا يقدر المحصون إحصائها.

همی گوید: بنده خداوند متعال، و چاکر شاهنشاه مهر مثال، وزیر تألیفات عباسقلی سپهر مستوفی اول دیوان اعلی، و وزیر دارالشورای کبری که:

چون بتوفيق ایزدمنان، و توجه پیشوایان دین خداوند سبحان، از نگارش جلد اول کتاب حضرت مولى الأماجد و الأفاخم، مقتدى الأعالى والأعاظم، ناظم كل مناظم جناب ابی ابراهیم (امام علیم حلیم، موسی بن جعفر كاظم) صلوات الله وتحياته وتسليماته عليهما، فراغت افتاد.

هم اکنون بتأييد خالق آسمانها و زمینها، و اعانت و نصرت یاوران آیات مبينها، واقبال شاهنشاه جمجاه اسلام پناه ناصر دین مبین، حامی شرع سیدالمرسلین صلوات الله عليهم اجمعين، ومروج احکام شریعت غراً، ومشيد اركان ملت بیضا خلدالله ملكه وسلطانه.

بتحرير جلد دوم شروع می نماید و از انوار مبارکه پیشوایان دین مبین متمنی است که این بنده حقیر را بر اتمام آن و سایر مجلدات حالات ائمه هدی تا قائم آل محمد صلى الله عليهم موفق بدارند، و رشته مجلدات كتاب ناسخ التواريخ -

ص: 158

تأليف پدرم ميرزا محمد تقی سپهر لسان الملك طاب ثراه را، بدست این عبد حقیر مسلسل فرمایند.

بیان کلمات حکمت آیات حضرت أبى ابراهيم امام موسی کاظم علیه السلام، با هشام بن حکم در باب عقل

کلینی علیه الرحمه در اصول کافی می فرماید: از ابوعبدالله حسین بن محمد اشعری، از هشام بن حکم مرویست که هشام گفت حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام با من فرمود:

يا هشام «إن الله تبارك وتعالى بشر أهل العقل والفهم في كتابه، فقال: فبشر عبادى الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه وأولئك الذين هداهم الله، و أولئك هم أولوا الألباب». (1)

يا هشام إن الله تبارك وتعالى أكمل للناس الحجج بالعقول، و نصر النبيين بالبيان، ودلّهم على ربوبيته بالأدله.

فقال: «وإلهكم إله واحد لا إله إلا هو الرحمن الرحيم إن في خلق السموات والأرض واختلاف الليل والنهار والفلك التي تجرى في البحر بما ينفع الناس وما أنزل الله من السماء من ماء فأحيا به الأرض بعد موتها و بث فيها من كل دابة وتصريف الرياح والسحاب المسخر بين السماء والأرض لأيات لقوم يعقلون». (2)

يا هشام قد جعل الله ذلك دليلا على معرفته بأن لهم مديراً، فقال: «وسخر لكم الليل والنهار والشمس والقمر والنجوم مسخرات بأمره إن في ذلك لآيات لقوم يعقلون». (3)

ص: 159


1- سوره زمر، آیه 20.
2- سورة بقره، آیه 160.
3- سوره نحل، آیه 12.

وقال: «هو الذي خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا أشدكم ثم لتكونوا شيوخا ومنكم من يتوفى من قبل ولتبلغوا أجلا مسمى ولعلكم تعقلون». (1)

وقال: «إن في اختلاف الليل والنهار وما أنزل الله من السماء من رزق فأحيا به الأرض بعد موتها و تصريف الرياح والسحاب المسخر بين السماء والأرض لأيات لقوم يعقلون». (2)

وقال: «يحيى الأرض بعد موتها قدبينا لكم الآيات لعلكم تعقلون». (3)

وقال: «وجنات من أعناب وزرع ونخيل صنوان و غير صنوان يسقى بماء واحد ونفضل بعضها على بعض فى الاكل إن في ذلك لآيات لقوم يعقلون». (4)

وقال: «حم والكتاب المبين إنا جعلناه قرآناً عربياً لعلكم تعقلون». (5)

وقال: «ومن آياته يريكم البرق خوفاً وطمعاً وينزل من السماء ماء فيحيي به الأرض بعد موتها إن في ذلك لآيات لقوم يعقلون». (6)

وقال: «قل تعالوا أتل ماحرم ربكم عليكم ألا تشركوا به شيئاً وبالوالدين إحساناً ولا تقتلوا النفس التي حرم الله إلا بالحق ذلكم وصيكم به لعلكم تعقلون». (7)

وقال: «هل لكم مما ملكت أيمانكم من شركاء فيما رزقناكم فأنتم فيه سواء تخافونهم كخيفتكم أنفسكم كذلك نفصل الآيات لقوم يعقلون». (8)

ص: 160


1- سوره مومن، آیه 70.
2- از سوره جاثیه، آیه 4 اقتباس است.
3- سوره حدید، آیه 16.
4- سوره رعد، آیه 5.
5- سوره زخرف، آیه 1-3.
6- سوره روم، آیه 24.
7- سوره انعام، آیه 153: افتاده دارد صحیحش اینست: احسانا ولا تقتلوا اولادكم املاق نحن نرزقكم واياهم ولا تقربوا الفواحش ما ظهر منها وما بطن ولا تقتلوا- الخ.
8- سوره روم، آیه 28.

ای هشام، همانا خداوند تبارك و تعالی درکتاب خود مردمان خردمند دانا را بشارت داده و فرموده است: پس مژده بده بندگان مرا آنانکه می شنوند گفتار حق را آنگاه پیروی می کنند نیکوترین آن را، یعنی عمل می کنند بآن قولی که بحق نزديكتر و بفوز وفلاح اصوبست، این جماعت که تابع سخنان نیکوتر هستند آنان هستند که خدای تعالی راهنمائی فرموده است ایشان را بمقصد نجات، وايشان بان هدایت یافته اند طریق صواب را که موجب وصول بحسن مآبست، و این مردم خداوندان عقول و خردی هستند که از شائبه اوهام فاسده و تخیلات باطله که از تسویلات شیطانی سانح می گردد صافی باشند.

ای هشام بدرستی که یزدان تعالی برای مردمان بدستیاری عقول مصفا و گوهر خرد راهنما، اکمال حجج فرمود، یعنی بوصول براهین ساطعه یا فرستادن انبیاء واوصياء عظام علیهم السلام، یا برحسب احتجاج و قطع عذر حجت خود را بر مردمان به اکمال رسانید و بنیروی بیان پیغمبران را نصرت فرمود، و بفروغ ادله ساطعه حیرت یافتگان پهنه ظلمانی جهل و نادانی را بعرصه نور بخش ربوبیت و سبحانی خود دلالت نمود.

و فرمود: بدرستی که خداوند شما خداوندیست یکتا وبی انباز و اوست رحمن و رحیم، همانا در آفریدن آسمانها که خیامی است بیستون برافراشته، و در آفرینش زمین که بساطی است گسترده، و آمدن شب وروز با اختلاف درازی و کوتاهی از پی یکدیگر، و نیز در وجود کشتی های گرانبار که بدون کشاننده خارجی می رود و در دریا بآنچه سود رساند مردمان را و سبب دیدن عجایبات دریاست، و در آنچه فرو فرستاد خدا از آسمان یا از ابراز آب باران پس زنده و تازه گردانید بآن آب صفحه زمین را بنمایش نباتات گوناگون و روئیدنی های رنگارنگ، از پس آنکه مرده و افسرده بود، و درآنچه پراکنده گردد در صفحه زمین از هرگونه جنبنده چون بهائم وسباع و وحوش و طيور وغیر از آن، و درگردانیدن بادها از هر جهتی چون باد شمال و دبور و جنوب وصبا و در سحاب فرمانبردار امر خداوند کردگار درمیان -

ص: 161

آسمان و زمین که فرود نمی آید و از هم جدا نمی شود تا گاهی که فرمان خدای بدو رسد، هر آینه این امور مذکوره وعلامات عاليه نشانها ودلالتها است که از کمال صنایع حکمت و نهایت قدرت حضرت احدیت، و احاطه علم و برهان وحدانیت او برای مردمی که دارای خرد و نظر تفکر آمیز دارند حدیث می نماید.

از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم مرویست که وای برآن کس که این آیت را قرائت کند و درآن تفکر نکند.

ای هشام بدرستی که یزدان تعالی این آیات و مصنوعات را برای شناسائی ذات کبریائی خود دلیل گردانیده که برای این جمله مدبریست و از آن پس می فرماید:

و رام گردانید برای سود بردن شما شب و روز را یکی برای آرایش، و یکی برای آسایش، و آفتاب و ماه را بجهت پختن میوه و پرورش زراعت و معرفت و حساب سال و ماه، وستارگان را برای شناختن راهها، وزینت و این جمله سود می رسانند شما را درحالتی که برای پذیره فرمان یزدان که پروردگار همه شماهاست رامشدگان می باشند، همانا در این جمله علامتها و دلالتها بر وحدانیت و قدرت و علم و ارادت حضرت احدیت است، برای آن گروهی که در احوال نباتات و جمادات تعقل کنند، و جمادات که متضمن منفعت بسیار و عجائب بیشمار است.

و فرموده است اوست کسی که بقدرت کامله خود بیافرید شما را یعنی آدم را که منشاء و اصل خلقت شما است از خاک، از آن پس شما را که فرزندان او هستید بیافرید از آب منی.

راقم حروف گوید: همین کار برقدرت پروردگار دلیلی کاملست که آدم علیه السلام را از گل بیافرید، و فرزندانش را از آب.

بالجمله می فرماید: پس از خون بسته که منی بعد از چهل روز بآن صورت متشکل می شود، پس بیرون می آورد شما را هريك از رحم مادر خود، درحالتی که کودک هستید، پس از طفولیت بقا می دهد شما را تامی رسید بسخت ترین قوه که نهایت سن جوانیست که عبارت از سی سالگی تا چهل سالگیست، پس بعد از ادراك سن چهل ساله باقی -

ص: 162

می گذارد شما را تا پیر می گردید، و برخی از شما آن کس باشد که پیش از شیخوخیت جانش گرفته می شود، و نقل می کند از سنی بسنی دیگر پیش از شیخوخیت تا برسد بمدتی نام برده شده که هنگام مرگ می باشد و تا شاید که تعقل کند در امر آفرینش خود در مراتب انتقال خود از هر درجه بدرجه، و باین تعقل بخالق خود عارف گردد.

و خدای تعالی فرمود: بدرستی که در آمد و شد شب و روز و آنچه خدای تعالی فرو فرستاد از آسمان از رزق و روزی یعنی آب باران که اسباب روئیدن نباتات و حصول ارزاق است، یا عین رزق و روزی چنانکه برای بنی اسرائیل از من وسلوى بفرستاد.

پس زنده ساخت بآن باران زمین را بعد از آنکه افسرده و مرده بود، و درگردانیدن بادها و ابرهای رام شده و فرمانبردار درمیان آسمان و زمین نشانها است مر گروهی را که تعقل نمایند، و بواسطه تعقل در مراتب خلقت و قدرت برخالق كل عارف شوند.

و می فرماید: و دیگر دلالت می کند برقدرت کامله خداوند یکتا اینکه در زمین بوستانها است از انگورهای بسیار و کشتها و خرمایان چند از يك ريشه درخت رسته و نه آنگونه بلکه متفرق الاصول، یعنی هريك شاخی از ریشه ای رسته.

آب داده می شوند، این اشجار و زروع بيك آب، و تفضیل می دهیم بعضی را بر بعضی دیگر در خوردن میوه برحسب شکل و رنگ و بوی و طعم، یعنی با اینکه این جمله همه يك آب می خورند صفات آنها گوناگونست.

این نیز دلالت کند بر وجود صانع حکیم، چه اختلاف آن باتحاد اصول و اسباب نیست، مگر بتخصیص قادر مختار، همانا در این جمله که مذکور شد هرآینه دلالتهای واضح است که تامل و تعقل کنند که اختلاف میوه ها بر اشجار با آنكه از يك آب پرورش می جویند جز باراده پروردگار مختار نتواند بود.

یکی از مفسرین گوید: این مثل بني آدمست در اختلاف الوان و هیأت -

ص: 163

و اختلاف اصوات و طول وقصر و توسط با اینکه پدر ایشان بجمله یکی است، مصلح الدین شیرازی می فرماید:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار *** هر ورقی دفتریست معرفت کردگار.

و خدای تعالی می فرماید: و از نشانهای حکمت اوست که می نماید بشما برق را برای خوفناکی مسافران از رسیدن صاعقه بایشان، و برای طمع مقیمان برسیدن باران و فرو می فرستد از جانب آسمان یا ابر آب باران را، پس زنده می گرداند بآن زمین را تا از آن گیاه تر و تازه بروید، از آن پس که افسرده و پژمرده بود، بدرستی که در برف و باران و نزول آن از آسمان هرآینه علاماتست بر قدرت الهی برای گروهی که تعقل نمایند تا کمال قدرت الهی در امر حادثی آشکار شود.

و دیگر خدای تعالی می فرماید: بگو ای مردمان بیائید و بشنوید تا فرو خوانم بر شما آن چیزی را که پروردگار شما بر شما حرام کرده است، از جمله آن اینست كه شريك مسازيد بخدا چیزی را، و نیکوئی کنید با پدر و مادر خود، نیکوئی کردنی و فرزندان خود را بعلت خوف درویشی و احتیاج مکشید، ما روزی می دهیم ایشان را و شمارا ، ونزدیکی مجوئید برزشتی ها و آنچه در شرع ناپسند است، خواه درظاهر یا درباطن، یعنی آشکارا و پنهان مرتکب کبائر نشوید.

و مکشید آن نفسی را که خدای تعالی آنرا حرام فرموده است مگر بواسطه قصاص یاقتل مرتد یا سنگباران کردن زناکار محصن، همانا خداوند تبارك باين چهار نهى ويك امر وصيت کرد، یعنی بنگاهداشت آن فرمان کرد، تا مگر دریابید که راه راست اینست.

و خدای می فرماید: آیا هست شما را ای آزادگان از آنچه ملك يمين شما گردید، از شریکان و انبازان درآنچه روزی کرده ایم شما را از اموال و اسباب، پس شما و ایشان درآن یکسان هستید، یعنی چنانچه شما در ملك و مال خود تصرف می کنید ایشان نیز می توانند که دست تصرف درآن دراز کنند، ترسید از ایشان که -

ص: 164

بواسطه تصرف کردن در آن استقلال گیرند، مثل ترسیدن شما از آن از نفسهای شما از شریکان آزاد که امثال شما هستند.

خلاصه سخن اینست که ای خواجگان آیا راضی هستید بآنکه بندگان خود را در ملك و مال خود شريك در تصرف آن گردانید، و در آن تسلط که شما دارید با ایشان مساوی باشد، و از استقلال ایشان ترسان شوید، چنانکه پاره از آزادگان از پاره هراسان هستند.

پس چون باین امر رضا نمی دهید، و شريك براى خود نمی پسندید، چگونه برای من كه رب الأرباب ومالك عبيد و احرار هستم، رضا می دهید که پاره از بندگان و آفریدگان مرا با من شريك مي خوانيد.

در بعضی تفاسیر مسطور است که چون رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم و این آیه وافی دلاله را بر بزرگان قریش فروخواند، همگی یک سخن گفتند حاشا و کلا هرگز اینکار نتواند بود فرمود: شما بندگان خود را در مال خود شرکت نمی دهید، پس چگونه آنان را که بندگان خدای هستند در ملك او شريك مي سازيد.

بالجمله می فرماید مانند این تفصیل و مبین می سازیم دلائل وحدت خود را برای گروهی که عقل خود را در تدبر مثلها کارفرمایند چه تمثيل كاشف معانی و موضح آنست برای اهل دانش زیرا که بمنزله تصویر معانیست.

«يا هشام، ثم وعظ أهل العقل ورغبهم في الآخرة فقال: «وما الحيوة الدنيا إلا لعب ولهو و للدار الآخرة خير للذين يتقون أفلا تعقلون». (1)

وقال: «وما اوتيتم من شيء فمتاع الحيوة الدنيا وزينتها وما عندالله خير وأبقى أفلا تعقلون». (2)

يا هشام، ثم خوف الذين لايعقلون عقابه فقال عزوجل :«ثم دمرنا الأخرين -

ص: 165


1- سوره انعام، آیه 33.
2- سوره قصص، آیه 60.

و إنكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل أفلا تعقلون». (1)

وقال: «إنا منزلون علي أهل هذه القرية رجزاً من السماء بما كانوا يفسقون ولقد تركنا منها آية بينة لقوم يعقلون». (2)

یا هشام، ثم بين أن العقل مع العلم فقال: «و تلك الأمثال نضربها للناس وما يعقلها إلا العالمون». (3)

يا هشام، ثم ذم الذين لايعقلون فقال : «و إذا قيل لهم اتبعوا ما أنزل الله قالوا بل نتبع ما ألفينا عليه آبائنا أولو كان آباؤهم لايعقلون شيئاً ولا يهتدون». (4)

وقال: «إن شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لايعقلون». (5)

وقال: «و مثل الذين كفروا كمثل الذي ينعق بما لايسمع الادعاء ونداء صم بكم عمى فهم لا يعقلون». (6)

وقال: «و منهم من يستمع إليك أفأنت تسمع الصم ولو كانوا لا يعقلون». (7)

وقال: «أم تحسب أن أكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلا كالأنعام بل هم أضل سبيلا». (8)

وقال: «لا يقاتلونكم جميعاً إلا في قرى محصنة أو من وراء جدر بأسهم بينهم شدید تحسبهم جميعاً و قلوبهم شتى ذلك بأنهم قوم لايعقلون». (9)

وقال: «و تنسون أنفسكم و أنتم تتلون الكتاب أفلا تعقلون». (10)

ص: 166


1- سوره صافات، آیه 138.
2- سوره عنکبوت، آیه 35.
3- سورۂ عنکبوت، آیه 43.
4- سوره بقره، آیه 166.
5- سورة انفال، آیه 22.
6- سوره بقره، آیه 171.
7- سوره یونس، آیه 43.
8- سورۂ فرقان، آیه 44.
9- سوره حشر، آیه 15.
10- سوره بقره، آیه 42.

يا هشام، ثم قددم الله الكثرة فقال: «وإن تطلع أكثر من في الأرض يضلوك عن سبيل الله» (1) وقال: «ولئن سئلتهم من خلق السموات والأرض ليق وان الله قل الحمدلله بل أكثرهم لايعقلون» (2) وقال: «ولكن أكثرهم لايعلمون» (3) وقال: «فأكثرهم لا يعقلون» (4) و أكثرهم لا يشعرون».

یا هشام، ثم مدح القلة فقال «و قليل من عبادى الشكور» (5) وقال: «وقليل ماهم» (6) «وقال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ایمانه أتقتلون رجلا أن يقول ربي الله» (7) وقال: «ومن آمن وما آمن معه إلا قليل». (8)

ای هشام، از آن پس مردمان خردمند را موعظت نمود و برای آخرت ترغیب کرد و فرمود: زندگانی این سراچه آمال و آمانی جز بازیچه و هزل نیست، والبته سرای جاوید برای مردم پرهیزکار بهتر است آیا دیده دانش و نظر تعقل در نمی یابند.

و فرمود: زندگانی یعنی اعمال و اشتغال این جهان پروبال جز لهو ولعب و بازیچه نیست که مردمان را از تحصیل مثوبات دائمه اخرویه که هیچش زوال و انقطاعی نیست باز می دارد.

ای هشام بعد از آن مردمانی که تعقل نمی کنند و آنان را که بنظر عقل و دانش -

ص: 167


1- سوره انعام، آیه 117.
2- سورة لقمان، آیه 31.
3- سوره انعام، آیه 38.
4- سوره مائده، آیه 103.
5- سوره سبا، آیه 13.
6- سورة ص، آیه 28.
7- سوره مؤمن، آیه 29.
8- سورة هود، آیه 40.

نگران آفرینش که دلیل برقدرت خالق است نمی نگرند و بصلاح وصواب نمی روند و به آنچه سعادت دنیا و آخرتست نمی گروند، از عذاب و عقاب خود خوفناک هستند.

و می فرماید: پس هلاك نمودیم دیگران را از قوم او و دمار از روزگار ایشان برآوردیم و دیار ایشان را ویران ساختیم و بدرستی که ای گروه فریش هرآینه برمنازل ایشان می گذرانید گاهی که تجارت شام می روید درحالتی که صبح و شام می کنید یعنی روز و شب در مواطن ایشان عبور می دهید، آیا بنظر عبرت تعقل نمی کنید و نگران پایان حال تکذیب کنندگان و معاندان نمی شوید که جز بهلاك ودمار نمی کشد از چه روی از کفر و معصیت اجتناب نمی گیرید.

و می فرماید: بدرستی که ما فرود آورندگانیم بر مردم این ده عذابی از آسمان یعنی سنگباران بسبب ارتکاب فسق و فجوری که می نمودند، و گذاشتیم در خرابی آن دیه نشانه روشن برای گروهی که تعقل کنند و عبرت گیرند، یعنی از آثار دیار خراب آن جماعت وحجارة من سجيل که درآن زمین می توان دریافت یا آبهای سیاه که هنوز باقیست.

ای هشام از آن پس خدای تعالی روشن گردانید و بیان فرمود که عقل با علم است و فرمود: این مثلها را بیان می کنیم برای مردمان تا از آنچه برآن می روند و بر طریق کفر و عصیان می پویند فسخ عزیمت نمایند و بتوحید و معرفت خالق بپردازند و در نمی یابند صحت ووجه حسن و فائده این امثال را مگر دانایان که تدبر نمایند درحقایق اشیاء چنانکه شایسته و بایسته است.

چه امثال و تشبیهات برای افهام و راه یافتن بمعانی محتجبه طرق مستقیمه هستند تا ابراز معانی و کشف آن و تصویر آن را بنمایند همچنان که مثل و تشبیه مذکور مبرز و مصور فرق است میان حال مشرك وحال موحد و این معنی براهل دانش مقصور و مخصوص است و دست جهال با ذیل آن نمی رسد.

مرویست که جهال و سفهای قریش می گفتند خدای محمد صلی الله علیه واله وسلم بمگس وعنكبوت مثل می زند و براین معنی می خندیدند و استهزاء می کردند، یزدان تعالی فرمود:

ص: 168

دقایق و لطایف این امثالرا جز مردم عاقل تعقل نمی کنند.

ای هشام بعد از آن خدای تعالی کسانی را که تعقل نمی نمایند مذمت کرد و فرمود: چون بایشان گویند پیروی کنید آنچه را که خدای فرستاده، می گویند بلکه پیروی می کنیم آنچه را که پدران خود را برآن یافته ایم، یعنی آنچه را که پدران ما می پرستیدند همان را می پرستیم، اگرچه پدران ایشان نه چیزی را تعقل می کردند و نه براه راست می رفتند.

و خدای فرمود: بدرستی که بدترین جنبندگان در روی زمین در حضرت یزدان یعنی بدترین حیوانات درحکم خدای سبحان آنان باشند که از شنوائی و گویائی سخن حق کرو گنگ باشند و حق را درنیابند، یعنی خود را برآن نمی دارند که درآن تدبر نمایند تا بحق هدایت یابند، و چون از جاده عقل و خرد که سبب تفضیل انسان است برسایر حیوانات روی برتافته اند و بهوای نفس ناپروا پرداخته اند لذا از تمامت بهائم بدتر هستند.

و خدای می فرماید: صفت خواننده کافران بتوحید مانند مثل کسی است که بانك می زند بجانوری که نمی شنود مگر خواندنی و ندائی و آوازی و از آن هیچ نمی فهمد یعنی زجر ومنع انبیاء و اولیاء را در گوش مردم کافر مانند آوازی و ندائی است که بچهارپائی کنند و از آن بهیمه جز بانگی از آن نفهمد، کافر نیز جز صدائی نشنود و حقیقت سخن او را نداند. چه از شدت عناد و استکبار تأملی درآن ننماید، پس این جماعت از این جهت همه از شنیدن کلام حق و گفتن سخن حق و رفتن براه حق کرو گنگ و کور هستند، و آنچه را که پیغمبر ایشان گوید درنیابند و بعقل نروند، زيرا كه ترك فكر و تأمل درآن را نموده اند.

و نیز خدای می فرماید: و از اهل شرك يا جماعت یهود کسانی هستند که چون تو قرآن می خوانی و احکام شرع را بامت تعلیم می نمائی گوش بسوی تو فرا می دهند تا بآن جمله استهزاء ،نمایند، آیا پس تو می شنوانی این معنی را بکسانی که درعدم شنیدن حق بمنزله کران و ناشنوندگان هستند.

ص: 169

مراد اینست که تو برشنوانیدن و سماع ایشان قادر نیستی، و اگرچه باوجود این کری بعقل در نمی آورند و در نمی یابند، یعنی عدم تعقل باکری ایشان منضم گشته و چون سمع و عقل هردو مفقود باشد معلوم و آشکار است که حال برچه منوال است.

و دیگر می فرماید: بلکه گمان می بری که بیشتر مشرکان با گوش هوش می شنوند یا بردلائل توحید تعقل می نمایند، و باین واسطه در پند ایشان طمع می بندی، نیستند ایشان مگر مانند بهائم که از عدم شنیدن کلام و عدم تدبر درآن سودمند نمی شوند، بلکه از بهائم گمراه تر باشند.

و دیگر می فرماید: مردم یهود واهل نفاق درحالت اجتماع با شما کارزار نمی نمایند مگر در دهاتی که بخندق و بروج و حصار استوار باشد، یا از پس دیوارها با تیر و سنگ و ایشان را آن قدرت وقوت نیست که از حصون بیرون آمده باشما روی بروی شوند و جنك دهند، و نه اینست که این کردار ایشان بسبب وخوف ايشان باشد، بلكه جنگ و ستیز ایشان در میان یکدیگر بسی سخت است.

لكن هر دلیری از ایشان که با رسول و اصحاب او جنك نمایند، یزدان تعالی دل او را از خوف و رعب پرکند و بدین سبب نیروی مقاتلت از وی برود، پنداری مردم یهود و اهل نفاق را که مجتمع ومتفق هستند از روی تدبیر وصلاح اندیشی با اینکه دلهای ایشان بواسطه افتراق عقاید و کثرت نفاق و حقد وحسد وشقاق: با یکدیگر پراکنده و پریشانست و در تدابیر و صلاح اندیشی بحالت اتفاق آراء نیستند.

این اختلاف و افتراق عقاید برای آنست که ایشان گروهی هستند که در لطایف و دقایق امور بتعقل نمی روند و آنچه را که صلاح حال ایشان درآنست در نمی یابند.

و خدای می فرماید: آیا فرمان می کنید مردمان را بخوبی و نیکوئی کردن و فراموش می نمائید خویشتن را یعنی درحق خودتان بجای نمی آورید و متروك می دارید با اینکه می خوانید تورات را که در صفت پیغمبر است و در تورات برعناد وعيد داده اند، و برترك نيكوئى و مخالفت گفتار را بکردار تهدید فرموده اند، آیا -

ص: 170

عقل را در قبح فعل خود کارفرما نمی گردانید تا از آن باز ایستید.

ای هشام پس از آن خدای تعالی ذم کثرت را می نماید و می فرماید: اگر پیروی کنی بیشتر آنان را که در روی زمین هستند، ترا از راه خدا گمراه می نمایند و دیگر فرمود که اکثر مردمان درنمی یابند و اکثر ایشان شعور ندارند.

معلوم باد درآیه شریفه قل الحمد الله بل اكثرهم لايعلمون می باشد، نه لایعقلون و این آیه در سوره مبارکه لقمان است ممکن است در قرآن اهل بیت علیهم السلام باین طور باشد و همچنین دراین قرآن که بدست اندر است و اكثرهم لايشعرون نیست ممکنست کلمه کلام امام علیه السلام باشد یا مضمون پارۀ آیات را ایراد فرموده باشد و ضمیر راجع بکفار قریش است که قائل بودند خالق آسمانها و زمین همان خداوند متعال است، لکن عبادت اصنام را از دست نمی دادند و با خداوند علام انباز می آوردند.

بالجمله فرمود: ای هشام پس از آن خداوند تعالی مدح قلت را نمود و فرمود: قلیلی از بندگان من شاکر و سپاسگزار هستند، و خدای می فرماید: آنانکه مؤمن هستند و عمل نیکو وصالح می سپارند بسیار اندک هستند.

و دیگر خدای می فرماید: و گفت مردی که بخدای ایمان و گرویدن داشت از خویشان فرعون یعنی خرقیل آیا می کشید مردی را یعنی قصد او را می نمائید تا چرا می گوید پروردگار من خداوند بحق است نه غیر از او.

از ابن عباس مرویست که از آل فرعون غیر از خرقیل که ابن عم فرعونست و آسیه که زوجه فرعون بودند هیچ کس با خدای ایمان نداشت، و چون خرقي دید که فرعونیان در تکاپوی قتل موسی علیه السلام هستند آن سخن را باز گفت.

و هم خدای می فرماید: درآورد در کشتی هرکسی را که بدو ایمان آورد و ایمان نیاورد بحضرت نوح علیه السلام مگر مردمی اندك.

«يا هشام ثم ذكر اولى الألباب بأحسن الذكر وحلاهم بأحسن الحلية فقال يؤتى الحكمة من يشاء ومن يؤت الحكمة فقد اونى خيراً كثيراً و ما يذكر إلا اولوا الألباب. (1)

ص: 171


1- سوره بقره، آیه 269.

وقال : «إن في خلق السموات والأرض واختلاف الليل والنهار لايات لاولى الألباب». (1)

وقال: «أفمن يعلم أنما انزل اليك من ربك الحق كمن هوأعمى إثما يتذكر اولوا الألباب». (2)

وقال: «كتاب أنزلناه إليك مبارك ليد بروا آياته وليتذكر اولوا الألباب». (3)

وقال: «ولقد آتينا موسى الهدى وأورثنا بنى اسرائيل الكتاب هدى و ذكرى لاولى الألباب». (4)

وقال: «وذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين». (5)

يا هشام، إنَّ الله يقول في كتابه: «إن في ذلك لذكرى لمن كان له قلب». (6)

یعنی عقل- وقال: «ولقد آتينا لقمان الحكمة» (7) قال: الفهم والعقل.

يا هشام إن لقمان قال لابنه: تواضع للحق تكن أعقل الناس، و إن الكيس لدى الحق يسير يابنى إن الدنيا بحر عميق وقد غرق فيه عالم كثير فلتكن سفينتك -

ص: 172


1- سوره آل عمران، آیه 19.
2- سوره رعد، آیه 20 وقال: «أمن هو قانت آناء الليل ساجداً وقائماً يحذر الآخرة ويرجو رحمة ربه قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لايعلمون انما يتذكر اولوا الالباب». (سوره زمر، آیه 9). این آیه شریفه از متن افتاده بود ولی در ترجمه هست، معلوم می شود که از ناسخ بوده، نه از حدیث. م.
3- سورۀ ص، آیه 29.
4- سوره مؤمن، آیه 57.
5- سوره ذاریات، آیه 55.
6- سورۂ ق، آیه 37.
7- سورة لقمان، آیه 12.

وحشوها الايمان وشراعها التوكل ، وقيمها العقل ودليلها العلم، وسكانها الصبر.

يا هشام إن لكل شيء دليلا ودليل العقل التفكر، ودليل التفكر الصمت ولكل شيء مطية ومطية العقل التواضع، وكفى بك جهلا أن تركب ما نهيت عنه».

ای هشام پس از آن یزدان تعالی دارایان خرد رزین و عقل متین را بطوری بس نیکو یاد کرده و ببهترین حلیه محلی داشته و فرموده است: خداوند حکیم بهرکس خواهد و سزاوار داند گوهر حکمت را می دهد، و هرکس را چنین گوهر فروزان ومتاع نفیس بدهند همانا خیر و خوبی بسیار بدو داده اند و پندپذیر نمی شوند به آنچه مذکور شد از آیات روشن و موعظهای حسن مگر خداوندان عقول خالص از متابعت هوی و هوس.

معلوم باد مراد از حکمت علمی است که بدستیاری آن نور پر فروغ القاء رحمانی را از وسوسه شیطانی تمیز می توان داد، و این نعمت بزرگ و دولت خداداد جامع خیر دنیا و عقبی است و ادراک این نعمت جلیل را بوسیله متابعت شرع مطهر می توان حاصل کرد.

از حضرت صادق علیه السلام مرویست که مراد بحکمت در این آیه شریفه علم قرآن وفقه است.

درخبر است که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود: که یزدان تعالی از حکمت قرآن را بمن عطا فرمود وهيچ خانه نباشد که از حکمت چیزی درآن نباشد، مگر اینکه ویران گردد، پس فقیه شوید در دین و تعلیم گیرید و نادان نمیرید.

بالجمله چون خداوند تعالی متاع این جهان را اندك خواند و فرمود: «قل متاع الدنيا قليل، و علم و دانش را بفزونی خیر صفت کرد و فرمود: «فقد ارتی خيراً كثيراً، پس شخص عالم بیاید که بملازمت اهل دنیا نکوشد و داغ خدمت ایشان را برجبین احوال خود نگذارد چه او را خیر فراوان و نیکی بسیار داده اند و مردم دنیا خواه را متاع اندک بخشیده اند.

ص: 173

و خدای می فرماید: بدرستی که در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد شب وروز هرآینه آیات و نشانهاست برای خداوندان عقول خالص از شائبه هواجس نفسانی.

آیا کسی که می داند که آنچه از جانب پروردگار تو بتو می رسد حق و راست است، مانند کسی است نابینا باشد، یعنی دیده قلبش تاريك باشد و انکار قرآن نماید، جز این نیست که پندپذیر می شوند، بقرآن خداوندان عقلهائی که از معارضه وهم وشبهت صافیست.

و خدای تعالی فرماید: آیا آن کافر معاند بهتر است، یا آن کس که همواره بوظایف عبادت و دعا و نماز قیام می جوید، در ساعت های شب که درنماز شب خدای را سجده می کند، و گاهی درحال قیام است و از عذاب آن سرای بترسد و برحمت پروردگار خود امیدوار است.

یعنی با وجود کثرت عبادت وطاعت درمیان خوف و رجا متردد هست و هيچ يك را بردیگری ترجیح نمی دهد چنانکه درحدیث وارد است که اگر خوف مؤمن را با امیدواری او بسنجند هر دو مساوی باشند.

بگو ای محمد آیا برابر باشند آنانکه بر دلائل توحید عالم هستند و بیگانگی خدای یقین دارند و آن کسان که بریگانگی خدای عالم نیستند و انکار می نمایند، جز این نیست که پندپذیر می شوند باین آیات و دلائل واضحات خداوندان عقول خالصه از شوائب شك و شبهت.

و نیز خدای تعالی می فرماید: این کتابیست که بسوی تو فرستادیم بسیار با سود و منفعت است تا تدبر کنند و اندیشه نمایند درآیات آن کتاب، و درحقیقت و تفسیر و تنزيل آن بر وفق مراد حضرت باری تأمل نمایند تا بمواعظ آن دارایان عقول پاکیزه پندپذیر شوند.

و دیگر خدای تعالی می فرماید: و میراث دادیم پس از موسی فرزندان یعقوب را که از توابع موسی بودند، یعنی باقی گذاشتیم درمیان ایشان تورات را که جامع -

ص: 174

أدله واضحه بود برای نمودن راه حق و پند دادن مرخداوندان عقول خالصه را چه عقلای قوم از آن مواعظ ودلائل واضحه مواعظ ودلائل واضحه بر وحدت و معرفت صفات حضرت احدیت سودمند می شدند نه غیر ایشان.

و دیگر می فرماید: زبان به پند و موعظت و تذکره برگشای، چه پند و نصیحت برای مردم مؤمن که با خدای و دین خدای گرویده اند سودمند است.

ای هشام، خدای تعالی درقرآن کریم می فرماید: در این یعنی در این آیات وعلامات و حوادث و غرائب وعجائب مخلوقات برای کسی که او را قلبی است، یعنی عقل و شعور و هوش و ادراکی است، پند و موعظتی است.

و دیگر خدای می فرماید: لقمان را حکمت دادیم یعنی فهم وعقل عطا كرديم.

ای هشام لقمان با پسرش می فرماید: در حضرت یزدان تواضع و فروتنی کن تا از خردمندترین مردمان باشی.

راقم کلمات گوید: معنی تواضع و فروتنی و اصل آن اطاعت اوامر و نواهی الهی است، و البته هرکس آنچه را که خدای آن امر کرده مرتکب، و از آن نهی فرموده مجتنب، و با احکام و اوامری که در شرع انور مقرر ساخته پیروی نماید، از خردمندترین مردمان خواهد بود.

زیرا که آنچه را که جمله عقول مردمان بآن حکم کند، شریعت مطهره بهمان حکم می فرماید، و هیچ دلیلی بر تفوق و فضیلت این شرع مقدس از این برتر نیست که صاحب این شریعت می فرماید: «كلما حكم به العقل حكم به الشرع» و هیچ صاحب شریعتی قبل از اسلام نتوانسته است مدعی این مطلب باشد.

زیرا که اگر شریعت پیغمبری دیگر صاحب این رتبت و مقام بودی البته منزلت خاتمیت و ناسخیت یافتی، زیرا که بعد از آنکه احکام شریعتی با تصديق عقول كل عقلاى تمام اعصار روزگار مزین گردد، و بهیچ وجه جهت نقصاني درآن شریعت و سبب نسخی برای آن طریقت و علت ظهور پیغمبری دیگر تصور نخواهد شد.

ص: 175

چنانکه عیسی علیه السلام می فرماید: من برای تکمیل تورات آمده ام اگر تورات جهات کاملیت را شامل بودی عیسی علیه السلام کتابی دیگر نیاوردی، و این سخن نفرمودی و اگر شریعت عیسی علیه السلام دارای مرتبه کمال بودی شریعت اسلام ناسخ آن نمی شدی.

و اگر دین و آئین اسلام دارای تمام مراتب و مقامات کاملیت و شاملیت نمی بودی، و برای تکالیف مكلفين و احکام جزئیات و کلیات امور و حدود جامعیت نمی داشتی و آنچه را عقول تمام عقلای روزگار تا انقراض روزگار برآن حکم می نماید حاکم نبودی، و نقصانی می داشتی، صاحب آن شریعت رتبت خاتمیت نیافتی و دینش ناسخ ادیان نمی شدی، و مدعی چنین مطلبی عمده و بزرگ و عجب نمی گردیدی.

و اگر مردمان زيرك خردمند عالم خبیر در این کلام معجز ارتسام رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بدیده تعقل و تفکر و تدقیق بنگرند، و بر این دعوی عظیم که یک نفر از پیغمبران و فرستادگان پیشین نکرده اند بگذرند، برایشان ثابت می شود که این وجود مبارك جز از جانب خدای نتواند بود، و بهوای نفس نتواند تکلم فرمود «إن هو إلا وحي يوحى». تا از خفایای امور بلکه از مکنونات و مستورات عوالم و معالم و باطن و ظاهر جزئیات و کلیات آگاهی نداشته باشد، و بر مفاسد و مصالح و مضار و منافع و حقایق اشیاء از ابتدای خلقت تا زمان قیامت عالم نباشد، و حقایق و دقایق ولطائف امور و معانی و مبانی مکنونات در حضرتش مکشوف نباشد، و جمله معقولات و منقولات در پیشگاه تصورش ممثل و مصور نگردد.

چگونه بچنین کلمه بزرگ و کثیر الفحوى که جبال راسيا ترا درهم می شکند، و دریا را صحرا و صحرا را دریا و ساکنان ملاء اعلی را متحیر می گرداند زبان برمی گشاید.

و عجیب اینست که این سخن را با حضور علمای بزرگ ادیان مختلفه -

ص: 176

و جمعی از مخالفین و منافقین بفرمود، و هیچ کس را با همه نوع حالت انکار راه فرار برجای نماند.

و از آن هنگام تا این زمان روز تا روز حقیقت آن روشن تر شود، و علماء وعقلاء تمام روی زمین بتصدیق آن یک جهت تر شوند، و احکام این شرع مطهر را برای ترقی مملکت و نظم و پیشرفت امور جمهور متابعت نمایند، و هر دولتی بیشتر متابعت می کند ترقی و تفوقش محسوس تر است، زیرا که بدیهی است که کاری بروفق عقل باشد هرگز از کوچه سلامت عافیت و سعادت دنیا و آخرت، بیرون نخواهد بود، و متضمن تمام فوائد ومنافع و فلاح و نجاح هردو جهان خواهد بود.

و از اینست که می فرماید: مردمی که درکار حق زيرك و هوشیار و دارای کیاست باشند اندک هستند.

و نیز لقمان با پسرش می فرماید: ای پسرك من همانا این دنیا دریایی ژرف و بحری عمیق و شگرفست، ای بسا جهانیان که در این دریای بیکران و ورطه غوایت و جهالت پاغوش خوردند و با هوشیاران که بغریب و فسونش بیهوش گشتند، پس بیایست کشتی نجات خود را برای خلاصی از این بحر عميق بتقوى و پرهیزکاری بگردانی، و حشو آن را با گوهر ایمان بیارائی و بادبانش را از سنگ گران سنگ توکل ثقيل سازی، و عقل را قیم آن و علم را دلیل آن، و صبر را ساکنان آن نمایی.

ای هشام بدرستی که برای هر چیزی دلیل و راهنمائیست، راهنمای عقل تفکر است و دلیل تفکر خاموشی از هرچه نشاید باشد و برای هر چیزی مطیه ایست و مطیه و بار کش عقل تواضع است، و برای علامت جهل و نشان نادانی تو همان بس که مرتکب چیزی شوی که ترا از آن نهی فرموده اند.

و از معانی این کلام حکمت ارتسام اینست که بآنچه صاحب شریعت امر، و از آنچه پیغمبر رحمت نهی فرموده است بجمله برای سود دنیا و آخرتست.

ص: 177

چه آنچه جماعت انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام فرمایند، همه از جانب حضرت علام الغیوبست که بر سرائر و خفایا و حقایق اشیاء عالم است، و سود بندگان خود را هزاران هزار درجه از پدر عطوف و مادر مهربان بیشتر خواهد و برای ترقی نفوس ایشان براه مستقیم که موجب ادراك جنات نعیم است، دلالت فرماید.

پس هرکس مرتکب چیزی شود که خدایش نهی فرموده است، بر جهالت و ضلالت او شاهدی کافی و برهانی وافی است.

«يا هشام، لو كان في يدك جوزة وقال الناس: لؤلؤة، ما كان ينفعك وأنت تعلم أنها جوزة. و لو كان في يدك لؤلؤة وقال الناس: إنها جوزة، ماضرك و أنت تعلم أنها لؤلؤة.

يا هشام ما بعث الله أنبيائه ورسله إلى عباده إلا ليعقلوا عن الله فأحسنهم استجابة أحسنهم معرفة، وأعلمهم بأمرالله أحسنهم عقلا، و أحكمهم عقلا أرفعهم درجة في الدنيا والأخرة.

يا هشام ما من عبد إلا وملك آخذ بناصيته، فلا يتواضع، الأرفعه الله، ولا يتعاظم إلا وضعه الله.

يا هشام، إن الله على الناس حجتين، حجة ظاهرة، وحجة باطنة، فأما الظاهرة فالرسل والأنبياء و الأئمة، و أما الباطنة فالعقول.

يا هشام إن العاقل الذى لايشغل الحلال شكره، ولا يغلب الحرام صبره

يا هشام من سلط ثلاثاً على ثلاث فكأنما أعان على هدم عقله: من أظلم نور تفكره بطول أمله، و محى طريف حكمته بفضول كلامه، و أطفأ نور عبرته بشهوات نفسه، فكأنما أعان هواه على هدم عقله، و من هدم عقله أفسد عليه دينه و دنیاه.

يا هشام كيف يزكو عندالله عملك و أنت قد شغلت قلبك عن أمر ربك، وأطعت هواك على غلبة عقلك» .

ص: 178

ای هشام اگر بدست تو گرد کانی اندر باشد و مردمان گویند گوهر آبدار است این سخن هیچت سودی نمی رساند، با اینکه تو می دانی گرد کان در مشت داری نه لؤلؤی غلطان، و اگر در دست تو مرواریدی رخشان باشد و مردمانت گویند گرد کانست هیچت زیان نمی رسد چون تو خود می دانی مروارید تر بدست داری نه گردوی خشك.

کنایه از اینکه تو دارای هر چه هستی خودت بهتر دانی، پس بمدح و قدح دیگران مغرور و شادان و یا غمگین و در اندهان نشاید بود.

ای هشام خدای تعالی پیغمبران و فرستادگان خود را بسوی بندگان از آن روی برانگیخت که ایشان را در مراتب نشناسی و سپاسگزاری و تفکر و تعقل و بر مراتب خلقت و صنایع حضرت احدیت و پاره والم و معالم که جز بدستیاری حال انبیا و رسل و انارت و ارائت ایشان میسر و مفهوم نمی شود، هدایت، و بکوچه معرفت دلالت نمایند.

پس از میان مردمان هرکسی نیکوتر پیروی پیغمبران و بهتر اجابت دعوت ایشان را بنماید، گوهر عرفان را نیکتر در گنجینه سینه ذخیره سازد، و داناترین ایشان بأمر خدای نیکوترین ایشانست از حیثیت عقل، و عاقلترین ایشان برترین ایشان می باشد از حیثیت درجات دنیویه و اخرویه.

ای هشام هر بنده را فرشته راقب و ملازم است، اگر بتواضع و فروتنی اندر شود خدایش بلند گرداند، اگر تکبر ورزد و خود را عظیم شمارد خداوندش پست نماید.

ای هشام خداوند تبارك و تعالى را بر این مردمان دوحجت روشن است: یکی ظاهر و آشکار، و آن دیگر در باطن و ناپایدار است، أما حجت آشکار رسولان و پیمبران و ائمه ابرارند، و اما حجت باطنه عقولست.

یعنی خداوند تعالی گوهر عقل و خرد را که از جواهر زواهر اعلای عالم بالا است در نفوس بشریت بودیعت بگذاشت تا ادراك نيك وبد و ضار و نافع و سعادت -

ص: 179

و شقاوت و هدایت وضلالت را بنماید و ممیز اشیاء باشد، و انبیاء ورسل را بفرستاد تا ایشان را از سیئات نهی و بحسنات امر کنند و ممیز آن را عقل بگردانید تا نتوانند بگویند قوه ممیزه که نتیجه قوه عاقله می باشد در ما نبود، از این روی خدای تعالی حجت خویش را تمام ساخت و راه جون و چرا و بحث و ایراد باقی نگذاشت، وجهات مسئولیت را کامل گردانید.

ای هشام، خردمند عاقل آن کس باشد که اشتغال بحلال دنیا او را از شکر خدای مشغول و محروم نسازد و حرام دنیا بر صبر او از محارم چیره ه نگردد.

ای هشام، هرکس سه چیز را برسه چیز مسلط سازد چنانست که بر ویرانی بنیان عقلش معین و یاری کرده باشد: یکی آن کس که فروغ گوهر فکر خود را بطول امل و آرزومندی های نابساز خود تاريك كند، و دیگر طرائف حکمت خود را بكلمات فضول و بیهوده خود محور و ناچیز سازد، دیگر فروز عبرت و نور اعتبار خود را بشهوات نفسانیه خاموش فرماید، و چنین کس که این سه را برآن سه چیرگی و نیرومندی دهد چنانست که هوای نفس خود را بر ویران ساختن بنیان عقل خود اعانت کرده است، و هرکس بنانی عقلش را ویران سازد، دین و دنیای خود را تباه گرداند.

ای هشام چگونه کردار تو در حضرت کردگار مزکی و پاکیزه خواهد بود با اینکه دل خودت را از کار پروردگارت مشغول، وهوای نفس خود را برچیرگی بر عقل خودت اطاعت کرده باشی.

«يا هشام إن الصبر على الوحدة علامة قوة العقل، فمن عقل عن الله تبارك وتعالى اعتزل أهل الدنيا والراغبين فيها، ورغب فيما عند ربه، وكان انسه في الوحشة، وصاحبه في الوحدة، وغناه فى العيلة، ومعزه في غير عشيرته».

ای هشام همانا شکیبائی بر وحدت و تنهایی نشان نیرومندی عقلست، یعنی دل و مغز آدمی بفروز گوهر خود روشن و نیرومند گردد اور امکشوف می افتد که هرچه از مردم جهان دوری جوید و بحق پوید، موجب سعادت مندی هر دو سرای -

ص: 180

و اسباب فراغت بعبادت و ياد کردن حضرت احدیت و تدارك سرای آخرت و تهذیب نفس و خلق و آسایش از اغلب بلیات و خطر انست از این بر وحدت دل نهد و شکیبائی گیرد.

پس هرکس را که خدای عقل بداد و معرفت ذات و صفات و احکام خدای و شرایع خدای برای او حاصل، و عقل او بدان میزان رسید که خدای تعانی علوم خود را بدون تعليم بشر بر وی افاضت نمود، از مردم روزگار و آنانکه بدنیا راغب هستند کناری گیرد و بآن منوبات و شئونات که در حضرت واهب العطيات موجود است مایل گردد.

و چون عقل و فروز خود با آدمی انباز باشد درحالت وحشت و تنهائی مونس وی و در هنگام وحدت و بی کسی مصاحب او گردد، و درحال درویشی و تنگدستی و عیالمندی او را توانگر گرداند و هرکجا باشد اگر چند در مکان غربت و بیرون از حمایت قوم وعشيرت هم باشد، بدولت خرد و مساعدت گوهر عقل عزیز و گرامی گردد، و اگر مردم دنیا بمال دنیا مستغنی شوند، دارای عقل بدولت ارائت عقل بخالق آسمان وزمین راه جوید، و بعنی بالذات توانگری یابد.

«يا هشام نصب الخلق لطاعة الله ولانجاة إلا بالطاعة، والطاعة بالعلم، والعلم بالتعلم، والتعلم بالعقل يعتقد، ولاعلم إلا من عالم رباني ومعرفة العالم بالعقل».

ای هشام خدای تعالی بدستیاری ارسال رسل و انزال کتب خلق را نصب کرده است تا در اوامر و نواهی الهی اطاعت نمايند، و نجات و رستگاری جز در اطاعت حضرت باری حاصل نشود، وحصول طاعت بنور علم است، و حصول علم بتعلم. و آموختن است، و آموختن و تعلم بسته بعقلست، و بعقل سخت و محکم می شود و بتصديق و اذعان قوت می گیرد، و علم جز با فاضت عالم ربانی حصول نیابد و معرفت عالم بعقلست.

غرض اینست که علم را از دو جهت بعقل حاجتست: یا برای فهم عالم-

ص: 181

بمتعلم افاضت می کند، یا برای شناسائی و امتیاز عالمی که می شاید از وی اخذ علم نمود.

«يا هشام قليل العمل من العاقل مقبول مضاعف، و كثير العمل من أهل الهوى والجهل مردود.

يا هشام إن العاقل رضى بالدون من الدنيا مع الحكمة، و لم يرض بالدون من الحكمة مع الدنيا، فلذلك ربحت تجارتهم.

يا هشام إن كان يغنيك ما يكفيك فأدنى مافى الدنيا يكفيك، وإن كان لا يغنيك ما يكفيك فليس شيء من الدنيا يغنيك.

يا هشام إن العقلاء تركوا فضول الدنيا فكيف الذنوب وترك الدنيا من الفضل وترك الذنوب من الفرض.

يا هشام إن العاقل نظر إلى الدنيا وإلى أهلها، فعلم أنها لا تنال إلا بالمشقة، ونظر إلى الأخرة فعلم أنها لا تنال إلا بالمشقة، فطلب بالمشقة أبقاهما.

يا هشام إن العقلاء زهدوا في الدنيا ورغبوا في الآخرة، لأنهم علموا أن الدنيا طالبة و مطلوبة، فمن طلب الآخرة طلبته الدنيا حتى يستوفى منها رزقه، و من طلب الدنيا طلبته الأخرة فيأتيه الموت فيفسد عليه دنياه وآخرته».

ای هشام عبادت و ریاضت عاقل اگر چه اندك باشد مقبول و بمضاعف محسوب شود، لکن از مردم جاهل که متابعت هوای نفس را کنند اگر بسیار هم باشد مردود می شود.

ای هشام اگر مردمان عاقل را دولت حکمت بسیار نصیب شود به بهره اندك از دنیا راضی شوند، یعنی آن قلیل بهره را برای سلامت تن و تحصیل حکمت خواهند لکن مردم خردمند هرگز رضا ندهند که تمام دنیا را داشته باشند، لكن صدر وسیع ایشان از جواهر حکمت بسیار سبکبار باشد، چه متاع دنیا بجمله فانی و خوار مایه، وجواهر حکمت باقی وگران پایه است، از این رویست که سوداگری حکمت پژوهان فواید و منافع جلیله می رساند.

ص: 182

ای هشام اگر آنچه ترا کافیست توانگرت دارد، همانا قلیلی از نصیبه های دنیائی تراکفایت خواهد کرد، و اگر دهان حرص و آز ترا آنچه از بهرت کافیست مستغنی نگرداند، همانا هیچ بهره از روزگار اسباب توانگری تو نخواهد شد.

کنایت از اینکه خدای تعالی بهره تمام مخلوق را باندازه کفایت ایشان در این دنیا برنهاده است. و اگر مردم جهان مساوات جويند و بحرص و طمع دچار نشوند، تمام ایشان بی نیاز باشند، و باندازه کفایت معیشت انباز گردند.

اما اگر ببلای حرص و طمع نابساز همراز شوند هیچ سد ابواب این جوع را نخواهد کرد، و اگر يك نيمه جهان را مالك شوند همچنین آواز «هل من مزید» ایشان گوش شمر و یزید و پسر سعد پلید را پاره گرداند.

ای هشام همانا مردم عاقل خردپیشه نازک اندیشه فضول و زیادتی دنیا را ترك نمایند، تا چه رسد بگناهان وذنوب، وترك نمودن دنیا از نعمت فضل است وترك ذنوب واجب و فرض، و البته شخص عاقل که آن يك را ترك نمايد اين يك را كه فرض است بطریق اولی متروك می دارد.

ای هشام مرد عاقل خردمند بادیده تعقل و نظر عاقبت اندیشی بدنیا و اهل دنیا می نگرند، و چون با نظر دوربین نگران شدند می دانند که دنیای دون بدون مشقت و زحمت بدست نمی آید، آنگاه نظر عقل آمیز بآخرت کنند و همچنان می بینند جز بمشقت حاصل نمی شود، آنگاه بدیده تفکر و نظر خریداری تامل و از اين دو هريك باقی تر و شایسته تر است طلب می نماید.

ای هشام مردم دانشمند عاقل از دنیا دل برگیرند و چشم و هوش بسرای آخرت و نعمت های باقی برگشایند، چه ایشان می دانند دنیا طلب کننده و طلب کرده می باشد، پس هرکس در طلب آخرت باشد دنیا در طلب او برآید تارزق و روزی خود را از دنیا بعد استيفا دریابد، و هرکس در طلب دنیا باشد آخرت بطلب او برآید و مرگ بروى چنك دراندازد، و دین و دنیایش را بروی تباه گرداند.

مجلسی اعلی الله مقامه دربیان این حدیث مبارک می فرماید: اینکه دنیا طلب -

ص: 183

کننده و طلب کرده شده و آخرت طلب نماینده و طلبیده شده است، اینست که دنیا در طلب مرد است تا آن رزقی را که خدای برای او مقدر ساخته بدو برساند، و طلب کرده شده است باین حیثیت که مردم حریص برای اینکه بر زیادت از آنچه باید در طلب دنیا رنج می برند.

و آخرت طلب کننده است باین معنی است که شخص را می طلبد تا اجل او را ناشوا ولمة که مقدر گردیده است بدو باز رساند، و طلب کرده شده است باین حیثیت که آن کسان که طالب سعادات اخرویه هستند بدستیاری اعمال صالحه در طلب آخرت برمی آیند.

«يا هشام من أراد الغنا بالامال، و راحة القلب من الحسد، و السلامة في الدين، فليتضرع إلى الله عزوجل في مسئلةه بأن يكمل عقله، فمن عقل قنع بما يكفيه، و من قنع بما يكفيه استغني، و من لم يقنع بما يكفيه لم يدركه الغنا أبدا.ً

يا هشام إن الله جل وعزحكى عن قوم صالحين انهم قالوا «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب» (1) حين علموا أن القلوب تزيغ و تعود إلى عماها ورداها، أنه لم يخف الله من لم يعقل عن الله، ومن لم يعقل عن لم يعقد قلبه على معرفة ثابتة يبصرلها (بها خ) ولم يجد حقيقتها في قلبه.

ولا يكون أحد كذلك إلا من كان قوله لفعله مصدقاً، وسره لعلانيته موافقاً لأن الله لايدل على الباطن الخفي من العقل إلا بظاهر منه و ناطق عنه.

يا هشام كان أميرالمؤمنين عليه السلام يقول: ما عبد الله بشيء أفضل من العقل و ماتم عقل امرء حتى يكون فيه خصال شتى:

الكفرو الشرمنه مأمونان، و الرشد و الخير منه مأمولان، و فضل ماله مبذول، و فضل قوله مكفوف، ونصيبه من الدنيا القوت، لايشبع من العلم دهر.

ص: 184


1- سوره آل عمران، آیه 8.

الذل أحب إليه مع الله من المزمع غيره، و التواضع أحب إليه من الشرف.

يستكثر قليل المعروف من غيره، و يستقل كثير المعروف من نفسه، ويرى الناس كلهم خيراً منه و أنه شرهم في نفسه، و هو تمام الأمر.

يا هشام إن العاقل لا يكذب و إن كان فيه هوا».

ای هشام هرکس در طلب توانگری و آسایش دل، از زنك و رنج حسد و سلامتی در دین باشد و این جمله را بدون مال و بضاعت خواهان باشد، پس ببایست در این مسئلت که در حضرت احدیت می کند از روی تضرع باشد، تا خدای عقلش را کامل گرداند، چه هرکس عاقل باشد بآنچه برای او کافیست قناعت نمايد، و هرکس بچیزی که او را کفایت می نماید قناعت کند بدولت توانگری کامیاب شود، و هرکس بآن مقدار قناعت نکند هرگز بوی توانگری بمشامش نرسد.

ای هشام بدرستی که یزدان تعالی از گروهی نیکویان و صالح حدیث فرماید که بحضرت کبریا عرض کردند: ای پروردگار ما دلهای ما را از کارحق و راه حق باز مگردان از آن پس که بفضل و رحمت خود بجاده مستقیم هدایت فرمودی، و ما را از حضرت خودت رحمتی ببخش که توئی بخشندۀ بی منت.

این استدعا را وقتی نمودند که بدانستند دلهای ایشان بکوری و ضلالت و هلاکت خود میلان گرفته، همانا کسانی که از جانب خدای بافاضت نور عقل و فروز دانش برخوردار نشده اند، از خدای بيمناك نشوند، و هرکس بگوهر عقل کامکار نباشد دل او با معرفت ثابته که موجب بصیرت او باشد معقود نگردد، و حقیقت معرفت و بصیرت را در دل خود نیابد.

و هیچ کس دارای این رتبت نشود مگر کسی که گفتار مصدق کردارش باشد و پوشیده و آشکارش موافق و یکسان باشد، یعنی شایسته چنین کس اینست که اولا بآنچه مأمور شده است بجای آورد، و از آن پس دیگر انرا امرونهی نماید تا قولش فعلش را تصدیق نماید، زیرا که عقل امریست که در وجود آدمی مخفی -

ص: 185

وجودش در شخص شناخته نمی شود مگر از حیثیت آنچه از آثار آن و افعال حسنه که از عقل ناشی می شود، بر جوارح ظاهر گردد و ممکن است که در اینجا مراد از عقل معرفت باشد.

اى هشام اميرالمؤمنين علیه السلام می فرمود: هیچ چیزی برای عبادت خدای افضل از عقل نیست، و تا چند خصلت در مرد نباشد عقلش تمام و کامل نیست:

یکی آنکه از کفر و شرارت او مردمان آسوده باشند و برشدو خیر او امیدوار شوند.

دیگر اینکه از اموال خود آنچه را که برافزون از حاجت خود داند بذل نماید و سخن بیهوده و بیرون از فایده نسپارد، و بهره او از جهان باندازه قوت باشد.

دیگر آنکه در تمام اوقات زندگانی از علم و تحصیل علم سیر نگردد.

دیگر آنکه آن ذلت و فروتنی را که در راه خدای دریابد، از آن عزتی که در صحبت دیگران یابد محبوب تر شمارد.

دیگر آنکه تواضع و فروتنی را از شرف بیشتر دوست بدارد.

دیگر اینکه اگر احسانی از دیگران بیند بسیار شمارد، و اگر خودش احسان بسیار با دیگران نماید اندك خواند.

دیگر آنکه تمام مردمان را از خودش بهتر بداند، و خود را در نفس خود از جمله کسان بدتر بداند، و چون کسی دارای این اوصاف باشد دارای عقلی کاملست.

ای هشام شخص عاقل دروغ نگوید اگرچه میل و هوای او درآن باشد.

کنایت از اینکه شخص عاقل گوهر نفس انسانی را از همه چیز با بهاترداند.

و اگر بمیل نفس اماره در کاری مایل و حصولش را بدروغ پندار کند، همچنان بآن کار اتصال نجوید، چه می داند دروغ را فروغی نیست، و از شرف نفس می کاهد و اگر بحسب پندار و خیال امید سودی بالفعل دارد زیان های بالمآل دارد که هزار -

ص: 186

درجه از درجه او می کاهد، و زیان دنیا و آخرت می رساند.

«يا هشام من صدق لسانه زكي عمله، ومن حسنت نيته زيد في رزقه، ومن حسن بره باخوانه وأهله مد في عمره.

يا هشام لا تمنحوا الجهال الحكمة فتظلموها، ولا تمنعوها أهلها فتظلموهم.

يا هشام كما تركوا لكم الحكمة فاتركوالهم الدنيا.

یا هشام لادين لمن الامرو قله، ولا مروة لمن لا عقل له، وإن أعظم الناس قدراً الذى لا يرى الدنيا لنفسه خطراً، أما ان أبدانكم ليس لها ثمن غير الجنة فلا تبيعوها بغيرها.

يا هشام، إن أميرالمؤمنين عليه السلام كان يقول: إن من علامة العاقل أن يكون فيه ثلاث خصال: يجيب إذا سئل و ينطق إذا عجز القوم عن الكلام، و يشير بالرأى الذى يكون فيه صلاح أهله.

فمن لم يكن فيه من هذه الخصال الثلاث شيء فهو أحمق، إن أميرالمؤمنين عليه السلام، قال: لا يجلس في صدر المجلس، إلا رجل فيه هذه أو واحدة منهن فهو أحمق».

در بحارالانوار این حدیث شریف باین طور مسطور و گویا اصح است، زیرا که آن کس که دارای یکی از این سه خصلت باشد (نباشد ظ) صاحب این رتبت و مستحق صدر مجلس نخواهد بود.

«يا هشام إن أميرالمؤمنين عليه السلام كان يقول: لا يجلس في صدر المجلس إلا رجل فيه ثلاث خصال: يجيب إذا سئل، و ينطق إذا عجز القوم عن الكلام، و يشير بالرأى الذى فيه صلاح أهله، فمن لم يكن فيه شيء منهن فجلس فهو أحمق».

ای هشام هرکس گفتارش از آلایش کذب پاک باشد کردار او پاكيزه و تابناك گردد، و هرکس با نیت و اندیشه نیکو باشد در رزق و روزیش افزوده آید و هرکسی احسانش با اخوانش بخوبی و نیکوئی توأمان شود و با اهل خود بنیکی کار کند، رشته زندگانیش دراز گردد.

ص: 187

ای هشام گوهر حکمت را با کسانی که با زنگ و غبار جهالت همچنان هستند عطا مکن، چه اگر چنین کنی و الماس گران قیمت را در مزبله کثیف بودیعت گذاری در حقش ظلم کرده باشی، و این گوهر ریان را از مردمی که استحقاق آن را دارند دریغ مفرمای که اگر چنین کنی و حق را از مستحق بازداری درباره آن جماعت ستم کرده باشی.

ای هشام چنانکه اهل دنیا باین متاع خسیس فانی این جهانی دل و دست یازیدند، و بگوهر با بقای با بهای حکمت نظر ندوختند و از بهر شما بیندوختند، شما نیز این متاع نفیس را مأخوذ دارید و آن متاع خسیس را با اهل دنیا بسپاريد.

ای هشام هرکس را که مروت و مرتبت انسانیت نیست دین و آئین نباشد،و هرکس را گوهر عقل نباشد مروت ندارد و بزرگترین مردمان از حیثیت قدر و منزلت آن کس باشد که دنیا را برای خود خطیر و جلیل ننگرد، دانسته باشد که برای ابدان شما جز بهشت بیرون از اندازه بها بهائی نیست، پس ابدان خود را بدیگر چیز نفروشید.

راقم حروف گوید: چنانکه از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله علیه و بیان شئونات جنت اشارت رفت، پاره از مفسرین گفته اند اگر خدای برای بهشت بهائی مقرر می داشت هیچ چیز کافی و هیچ کس به آن مقام جلیل نائل نبود، اینست که محض فضل و رحمت کامله عبادت و معرفت را بهای آن قرار داد.

و این معنی بدیهی است که خلقت بهشت برای نوع شریف انسانیت و عبادت واطاعت که موجب مزید معرفت است، آن نیز اسباب ترقی و تکمیل نفس نفیس انسانی و اسباب ادراك رضوان یزدانی، و دریافت مقامات سامیه جاودانی است.

و از اینجا درجات رحمت ارحم الراحمین معلوم می شود که چنین بهشت را می آفریند که هیچ چیزش بها نتواند بود آن وقت بهای آن را در چیزی مقرر می فرماید که آن نیز -

ص: 188

بربهای مشتری و خریدار می افزاید و تصفیه و تزکیه برای نفس انسانی حاصل می گردد، که لایق و شایسته و مناسب بهشت جاودانی گردد. (نوریان مر نوریان را طالبند).

و از اینکه می فرماید: بهای ابدان شما بهشت است، بشارتی دیگر است، چه بدن و این جسم ترکیبی را مقام و منزلتی نیست شرف و بهای آن حیثیت گوهر بی بهای روح و نفس ناطقه باقيه انسانيست.

پس از این کلام معجز ارتسام استشمام دو رایحه لطیفه شریفه می شود: یکی اینکه اثبات معاد جسمانی را می نماید، دیگر اینکه معلوم می شود بدن انسان کامل را مقامی از حیثیت تصفیه و لطافت و شرافت پذیر می شود که بواسطه اتصال با صاحبان نفوس قدسيه، وهياكل مقدسه إلهيه با أرواح شريفه لطیفه مجانست و مناسبت پیدا می کند، و آن مقام را درمی یابد که با روحانين بيك آئين مي رود، تبارك الله رب العالمين.

در مقام قدرت و مشیت پروردگاری را منکر ادراك هیچ چیز نمی توان گردید، و هر مقامی عالی را برای چنین بدیع آدمی معترف توان شد که خداوند سبحان می فرماید: «عبدى أطعنى حتى أجعلك مثلى».

و این مقامی است که فرشتگان آسمانی را حاصل نيايد «من غلب عقله على شهوته فهو أعلي من الملائكة».

بار دیگر از ملک پران شوم *** آنچه اندر وهم ناید آن شوم.

ندانم آن چیست و روی سخن با کیست «ربنا آتنا ما وعدتنا إنك لا تخلف الميعاد».

ای هشام امیرالمؤمنين علیه السلام می فرمود: درصدر مجلس نمی نشیند مگر آن کس که سه خصلت در وی باشد و بجمال این خصال آراسته باشد:

چون از وی بپرسند جواب گوید، یعنی در پاسخ هیچ پرسشی بیچاره نماند، و چون دیگران از سخن کردن در امری و صلاح و صواب دید و پاسخ مسئلتی اظهار عجز -

ص: 189

نمایند او از تراوش بحار علم و دانش اوعیه خواهش کسان را سرشار دارد، دیگر بأن رأى وصواب دید اشارت کند که صلاح امور اهل و کسانش درآن باشد و هرکس از این خصال کامیاب نباشد و بر بالای مجلس جلوس کند گول و نادان است.

«وقال الحسن بن علي علیهما السلام قال: إذا طلبتم الحوائج فاطلبوها من أهلها، قيل: يا ابن رسول الله و من أهلها؟ قال: الذين قص الله في كتابه و ذكرهم فقال «إنما يتذكر اولوا الألباب»، قال: هم اولوا العقول».

حضرت حسن مجتبی فرمود: چون در طلب حاجات خویش باشید از آنان بجوئید که شایسته و سزاوار آن باشند، عرض کردند ای پسر رسول خدا أهل این کار کیست؟ فرمود: آنان باشند که خدای در قرآن خود ایشان را مذکور داشته و می فرماید: دارایان الباب، یعنی عقول متذکر می شوند.

«و قال علي بن الحسين علیهما السلام: مجالسة الصالحين داعية إلى الصلاح، وأدب العلماء زيادة في العقل، و طاعة ولاة العدل (1) زيادة فى استتمام المال تمام المروة و إرشاد المستشير قضاء لحق النعمة، وكف الأذى من كمال العقل، و فيه راحة البدن عاجلا و آجلا».

حضرت امام زین العابدين صلواة الله وسلامه علیه فرمود: هرکس با علمای روزگار و دانایان زمان مجالست نماید، امور هر دو جهانش بصلاح وصواب، انجامد و بآداب علماء رفتن و بخوی و روش ایشان تعلّم نمودن و پیشنهاد ساختن گوهر عقل از زنگ و آلایش هواجس نفس ناپروا مصفی گرداند و نمایشش را بفزایش و تابشش را بگزایش آورد، و فرمانبرداری فرمانفرمایان با عدل و داد موجب تمام عز وعزت وفزوني خواسته و مالست تمام مروت وارشاد آن کس که از کسی در طلب شور برآید قضاء حق نعمت است، یعنی چون کسی را خدای عقل و تدبیری بدهد و دیگران از وی استشارت نمایند و چنانکه باید ایشان را براه صلاح و فلاح -

ص: 190


1- تمام العز، واستثمار المال تمام المروة (كذافي الكافي).

دلالت کند شکر خدای را که او را بچنین نعمت سرافراز داشته و برادر دینی خود را که او را عاقل و امین ولایق استشاره دانسته بجای آورده باشد.

و از اذیت و آزار کسان کناری گرفتن از کمال عقلست و آسایش بدن را در همه حال متضمن و آدمی را در هردو سرای از دولت آسایش بهره یاب گرداند، از این پیش این حدیث شریف را در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام یاد کردیم و در آنجا بجای استتمام المال استثمار المال مذکور شد.

«يا هشام، إن العاقل لا يحدث من يخاف تكذيبه، ولا يسئل من يخاف منعه، ولایعد ما لايقدر عليه، ولا يرجو ما يعنف برجائه، ولا يتقدم على ما يخاف قوته بالعجز عنه».

ای هشام بدرستی که مرد عاقل با آن کس که بترسد او را بكذب نسبت دهد حدیث نمی راند، و از کسی که از منع و بازداشتنش بیمناک باشد سؤال نمی کند، بچیزی که قدرت بر ادای آن ندارد وعده نمی دهد، و چیزی که امیدواری درآن عنف و دشواری داشته باشد آرزو نمی برد، و بکاری که از فوت آن بواسطه عجز و بیچارگی خودش خائف باشد اقدام نمی نماید.

این حدیث شریف و خطاب مبارک در اصول کافی تا باین مقام اختتام گیرد.

و مجلد اول و هفدهم بحارالانوار. وتحف العقول در دنباله آن مسطور است.

«كان أميرالمؤمنين علیه السلام يقول: اوصيكم بالخشية من الله في السر والعلانية والعدل فى الرضا والغضب، والاكتساب في الفقر والغنى.

وأن تصلوا من قطعكم، وتعفوا عمن ظلمكم، وتعطفوا على من حرمكم، وليكن نظر كم عبرا، وصمتكم فكراً، وقولكم ذكراً، وطبيعتكم السخاء، فانه لايدخل الجنة بخيل، ولايدخل النار سخى.

يا هشام، رحم الله من استحيا من الله حق الحيا، فحفظ الرأس و ماحوى، والبطن وماوعي، و ذكر الموت والبلى، وعلم أن الجنة محفوفة بالمكاره، والنار محفوفة بالشهوات».

ص: 191

حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام مي فرمود: شما را وصیت می کنم باینکه در پوشیده و آشکار از خداوند بترسید، و درحال رضا وغضب جز بعدل و اقتصاد کار نکنید، و در زمان نیازمندی و بی نیازی از اکتساب غفلت نکنید.

یعنی بسیار شود که شخص توانگر بمصارف و مخارج فوق العاده مبتلا شود، پس نبایست هیچوقت از اکتساب و رعایت جانب احتیاط خودداری کند.

وصله رحم را بجای آورید اگر چند از شما قطع کرده باشند و از کسانی که با شما ستم رانده اند درگذرید و با کسانی که شما را محروم داشته اند عطوفت نمائید، و چون نگران باشید نگریدن شما از روی عبرت باشد، و خاموشی شما از راه تفکر و سخنان شما از درپند و موعظت و یاد کردن حضرت احدیت، وطبیعت و سرشت شما بر سخاوت باشد، چه هیچ بخیلی داخل بهشت، و هیچ با سخاوت وجودی درون آتش دوزخ نمی شود.

ای هشام خداوند تعالی رحمت فرماید کسی را که از حضرت خدای چنانکه شایسته حیا ورزیدنست شرم و آزرم گیرد و تمام اعضای بیرون و اندرون خود را از ارتکاب مناهی و محرمات الهى محفوظ و بمأكولات ومشروبات حلال محظوظ دارد و از مردن و فرسودن درگور و مجاورت مارو مور فراموش نکند و بداند که ادراک بهشت در قبول مشقات و مکاره، این جهان و جای کردن در دوزخ بواسطه متابعت شهوات نفسانیه است.

«يا هشام، من كف نفسه عن أعراض الناس أقاله الله عثرته يوم القيامة، ومن كف غضبه عن الناس كف الله عنه غضبه يوم القيامة.

يا هشام وجدفي ذؤابة سيف رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و إن أعتى (أطغى) الناس على الله من ضرب غير ضاربه، وقتل غير قاتله.

و من تولى غير مواليد، فهو كافر بما أنزل الله على نبيه عمد، ومن أحدث حدثاً أو آوى محدثاً لم يقبل الله منه يوم القيامة صرفاً ولاعدلاء».

ای هشام هرکس خویشتن را از اعراض ناس بازدارد و متعرض عرض کسان -

ص: 192

نگردد، خداوند تعالی از لغزش و عشرت او که در دار دنیا کرده در روزگار قیامت درگذرد، و هرکس روی خشم و غضب خود را در این جهان گذران از مردمان باز دارد، خداوندش از غضب خود درآن جهان جاویدان آسوده بدارد.

ای هشام در ذوابه شمشیر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، رقم شده بود: سرکش ترین و درگذرنده ترین مردمان از حد خود در حضرت خدای آن کس باشد که کسی را بزند که او را نزده، وحق ضرب او را ندارد، و بکشد کسی را که قاتل او نیست.

یعنی دراندیشه قتل کسی برآید که خونی برگردن او نیست، یا اینکه اگر آن کس قاتل هم باشد این شخص وارث مقتول نباشد.

و آن کس که بتولای غیر از موالی خود برود بآنچه خدای تعالی بر پیغمبرش محمد صلی الله علیه واله وسلم نازل ساخته است کافر است.

یعنی آن کسی که آزاد شده باشد اما خود را بکسی که او را آزاد نساخته است نسبت دهد، یا آنکه صاحب نسب یقینی باشد و از نسب خود تبری جوید يا مقصود و معنی اینست که پیشوایان دین خود را از ائمه مؤمنین فرو بگذارد و دیگری را برای خود ولی بگرداند، یا امام خود بسازد، و بر معنی اخیر اخبار معتبره دلالت کند، و از این پیش باین حدیث شریف اشارت رفته است.

بالجمله می فرماید: و همچنین کسی که احداث بدعتی و امری تازه نماید (حدث بمعنى بدعت یا قتل آمده، چنانکه در خبر وارد است، یا مراد هر امریست منکر) یا پناه و مأوی دهد کسی را که بدعتی برنهاده است، خداوند تعالی هیچ توبت و فدیتی از وی نمی پذیرد.

در نهایه مسطور است که در حدیث مدینه وارد است «من أحدث فيها محدثاً أو آوى محدثا» همانا حدث بمعنى امر حادث منكریست که در سنت سنيه معتاد و معروف نباشد، و محدث در این خبر مذکور بکسر دال مهمله و فتح آن بنابر اینکه فاعل یا مفعول قرار دهند، می تواند بود.

اگر بکسر دال و بصيغه اسم فاعل قرائت شود بمعنی اینست که هرکس -

ص: 193

مردی جنایت و معصیت کار را نصرت کند و منزل دهد و او را از دشمنش پناه بخشد يا مانع وحايل گردد که قصاص کارش و کیفر کردارش را درکنار نهند.

واگر بفتح دال بصيغه اسم مفعول باشد، بمعنی امریست که فی نفسه مبتدع گردد، و این وقت معنی ایواء در محدث اینست که بآن رضا دهند و بر آن صبوری نمایند، چه گاهی که ببدعت رضا باشند و فاعل بدعت را بکار خود باز گذارند. و منکر کردارش نشوند، چنانست که او را پناه و مأوی داده باشند.

فیروز آبادی در قاموس می گوید، معنی صرف که در این خبر وارد است معنی توبه یا نافله است، و معنی عدل که در این خبر مبارکست بمعنى فريضه يا بعكس است، و نیز در بعضی اخبار بمعنی فداء است و هم عدل بمعنی وزن کیل است.

«يا هشام أفضل ما تقرب به العبد إلى الله بعد المعرفة به الصلاة، و بر الوالدين، وترك الحسد والعجب والفخر.

يا هشام أصلح أيامك الذى هو أمامك، فانظر أى يوم هو وأعد له الجواب فانك موقوف ومسئول، وخذ موعظتك من الدهر و أهله، فان الدهر طويله قصير فاعمل فانك ترى ثواب عملك لتكون أطمع في ذلك وأعقل عن الله وانظر في تصرف الدهر و أحواله فان ما هو آت من الدنيا كما ولى منها فاعتبر بها».

ای هشام برتر و بهتر چیزی که بدستیاری آن بحضرت باری تقرب توان گرفت، نخست معرفت و بعد از معرفت یزدان تعالی نماز، و دیگر نوازش پدر و مادر، وديگر ترك حسد و عجب و خویشتن بینی، ودیگر فخر و مباهات ننمودنست.

ای هشام خداوند ایام ترا اصلاح فرماید (اصلاح کن ایام خود را) که در پیش داری پس نيك بنگر آن روز که اصلاحش لازمست کدامست، یعنی روز قیامت است. پس جواب آن روز را آماده دار چه ترا درپای میزان حساب باز خواهند داشت و پرسش خواهند کرد و از انقلاب و گردش های گوناگون روزگار ختار پندو موعظت و عبرت برگیر، ، و از مردم جهان و حالات گوناگون و آمد و شد و تولد و مرگ ایشان بنظر اعتبار و دیده تفکر بنگر که روزگار هرچه دراز باشد کوتاهست،

ص: 194

و مدتش هر چه بسیار باشد اندکست، پس چنان کار و کردار بیار که گویا پاداش عمل خویش و ثواب خود را نگران و در جیب خود موجود می بینی، تاطمع تو در عبادت و اعمال حسنه فزایش گیرد و درکار خدای و اوامر و نواهی خدای کار بعقل كن، وبنظر عقل بنگر، و در تصرف دهر و حالات آن نيك نظر كن، چه هرچه از روزگار بیاید همانگونه است که برگذشته.

یعنی حالت روزگار را چون بنظر دقت بنگرند بجمله یکسانست، خواه یک روز خواه هزاران سالها، پس برای مردم دانشمند که با نظر دقیق و فکر ثاقب انباز هستند، بسیار و اندك و كوتاه و درازش يكسانست، و همان اعتبار که از هزار سال مدت يابند يك روز نیز بتفکر و تعقل توانند یابند.

«وعلى بن الحسين، و بروايتي حسين بن على صلوات الله عليهم فرمود: «إن جميع ما طلعت عليه الشمس في مشارق الأرض ومغاربها بحرها و برها و سهلها و جبلها عند ولى من أولياء الله و أهل المعرفة بحق الله كفيء الظلال.

ثم قال: أولاحر یدع الماظة لأهلها - يعنى الدنيا فليس لأنفسكم ثمن إلا الجنة فلا تبيعوها بغيرها، فانه من رضى من الله بالدنيا فقدرضى بالخسيس».

تمام اشیائی که آفتاب عالم تاب برآن می تابد و در مشارق و مغارب زمین و دریاها و بیابان و هموار و ناهموار و کوههای زمین درخدمت یک تن ولی از اولیاء خدای و کسانی که بحق خدای معرفت دارند، باندازه اندك سایه بیش نیست.

پس از آن فرمود: آیا مردی آزاد و آزاده نیست که این دنیای لماظه را از دست بگذارد، یعنی آنچه از این روی زمین و روزگار غدار از بهر تو میسر می شود بازپس مانده دیگرانست، پس همانگونه که از دیگران بتوماند از تو نیز بدیگران ماند، چه لماظه بمعنی باقی مانده طعامی باشد که بخورده اند و بشکم فرستاده اند و در دهان بجای مانده است.

پس چون حال دنیا و بی بهائی و بی قدری آن باین مقدار است و بقا و ثباتی ندارد، پس بهای نفوس باقیه شما جز جنت باقی نیست، لاجرم نباید نفوس خود را که -

ص: 195

درخور بقا است بچیزی غیر از جنت که دستخوش فنا است بفروشید، همانا هرکس که از خداوند عظیم جواد قدير بدنيا ومتاع دنيا رضا دهد بچیزی خسیس وزبون راضی شده باشد.

«يا هشام إن كل الناس يبصر النجوم و لكن لا يهتدى بها إلا من يعرف مجاريها ومنازلها، وكذلك أنتم تدرسون الحكمة ولكن لا يهتدى بها منكم إلا من عمل بها».

ای هشام بدرستی که تمامت مردمان ستارکان آسمان را نگران می شوند، لکن جز مردمی که بمجاری و منازل آنها عارف باشد هدایت نیابد، شما نیز بر این حال باشید حکمت را تدریس و قرائت می کنید، لکن از میان شما جز کسی که بحكمت رفتار و کردار آورد بآن هدایت نجوید، کنایت از اینکه گفتار را کردار بایست.

بیان این مطلب اینست که چون یکی از اسباب بزرگ سود یافتن از نجوم معرفت اوقات و جهت طریق است در اسفار و امثال آن، و معرفت این امور جز بکثرت تعاهد نجوم تمام نشود تا بمجاری و منازل و مطالع ومغارب ومقدار سير آن عارف شوند، حکمت نیز در این حکم است جز بکثرت تعاهد واستعمال حكمت صورت نیابد، تا برفوائد و آثار آن شناسا و عالم گردند.

«يا هشام إن المسيح صلى الله عليه قال للحواريين:

يا عبيد السوء يهولكم طول النخلة وتذكرون شوكها ومؤنة مراقيها، وتنسون طيب ثمرها و مرافقتها كذلك تذكرون مؤنة عمل الأخرة فيطول عليكم امده وتنسون ما تفضون إليه من نعيمها و نورها و ثمرها.

يا عبيد السوء نقوا القمح وطيبوه وأدق واطحنه تجدوا طعمه ويهنئكم أكله، كذلك فاخلصوا الايمان واكملوه تجدوا حلاوته و ينفعكم غبه.

بحق أقول لكم لو وجدتم سراجاً يتوقد بالقطران في ليلة مظلمة لاستضأ تم به، ولم يمنعكم منه ريح فتنه، كذلك ينبغي لكم أن تاخذوا الحكمة ممن وجدتموها معه ولا يمنعكم منه سوء رغبته فيها.

ص: 196

با عبيد الدنيا بحق أقول لكم لا ندركون شرف الأخرة إلا بترك ما تحبون فلا تنظروا بالتوبة غداً فان دون غد يوماً وليلة وقضاء الله فيهما يغدو و يروح.

بحق أقول لكم إن من ليس عليه دين من الناس اروح واقل هما ممن عليه الدين، و إن أحسن القضاء، وكذلك من لم يعمل الخطيئة أروح وأقل هماً ممن عمل الخطيئة وإن أخلص التوبة وأناب، وإن صغار الذنوب و محقراتها من مكائد ابليس، يحقرها و يصغرها في أعينكم فتجتمع فتكثر فتحيط بكم.

بحق أقول لكم إن الناس فى الحكمة رجلان: فرجل أتقنها بقوله وصدقها بفعله، ورجل أتقنها بقوله وضيعها بسوء فعله، فشتان بينهما، فطوبى للعلماء بالفعل، وويل للعلماء بالقول.

يا عبيد السوء، اتخذوا مساجد ربكم سجوناً لأجسادكم وجباهكم، واجعلوا قلوبكم بيوتا للتقوى، ولا تجعلوا قلوبكم مأوى للشهوات، إن أجز عكم عند البلاء لأشدكم حباً للدنيا، وإن أصبركم على البلاء، لأزهدكم في الدنيا.

ياعبيد السوء لا تكونوا شبيهاً بالحداء الخاطفة، ولا بالثعالب الخادعة، ولا بالذئاب الغادرة، ولا بالأسد العاتية كما تفعل بالفراس، كذلك تفعلون بالناس، فريقاً تخطفون و فريقاً تخدعون، و فريقاً تغدرون بهم.

بحق أقول لكم لا يغنى عن الجسد أن يكون ظاهره صحيحاً وباطنه فاسداً، كذلك لا تغنى أجسادكم التي قد أعجبتكم وقد فسدت قلوبكم، وما يغني عنكم أن تنقوا جلودكم وقلوبكم دنسة.

لا تكونوا كالمنخل يخرج منه الدقيق الطيب ويمسك النخالة، كذلك أنتم اونل تخرج الحكمة من أفواهكم ويبقى الغل في صدوركم.

يا عبيد الدنيا إنما مثلكم مثل السراج يضىء للناس و يحرق نفسه.

يا بني إسرائيل زاحموا العلماء في مجالسهم و لو حبوا على الركب، فان الله یحیی القلوب الميتة بنور الحكمة، كما يحيى الأرض الميتة بوابل المطر.

یا هشام مكتوب في الانجيل: طوبى للمتراحمين، اولئك هم المرحومون -

ص: 197

يوم القيامة، طوبى للمصلحين بين الناس، اولئك هم المقربون يوم القيامة، طوبى المطهرة قلوبهم، اولئك هم المتقون يوم القيامة، طوبي للمتواضعين في الدنيا اولئك يرتقون منابر الملك يوم القيامة».

ای هشام همانا مسيح صلى الله عليه باجماعت حواریین می فرمود:

ای بندگان ناخوب، بلندی درخت خرما و خار آن و دشواری برشدن برفراز آن شما را بترس وهول مي أفکند، اما میوه خوش طعم و لذیذ و خوب ولطیفش را از یاد می سپارید، همچنین زحمت اعمال و ریاضت مهام آخرت را یاد می آورید، از اين روي برشما مطول و مفصل مي نمايد، أما نعيم وثمر وعوض و انوار وازهارشر بخاطر نمی گذرانید.

ای بندگان نکوهیده گندم را پاک و پاکیزه می کنید، و در کمال دقت از آسیاب بیرون می آورید و نرم و گرم از تنور بیرون می آورید تا طعمش نیکو و خوردنش گوارا شود، چون چنین هستید باری جنس نفیس ایمان را نیز خالص بگردانید و کامل سازید تا حلاوتش را دریایید، و پایانش بشما سود رساند.

از روی راستی و حق با شما می گویم اگر چراغی را در شبی تار بنگرید که با قطران برافروخته اند، البته بفروغش فروز جوئید، و نگران بوی ناخوش آن روغن نشوید، همچنین حکمت را نزد هرکس بیابید مأخوذ دارید و بیاموزید، و بمحل منگرید، و از سوء رغبت او در حکمت متنفر نشوید. یعنی بمظروف بنگرید نه بظرف.

ای بندگان این جهان، از روی حق و راستی باشما می گویم که شرف آخرت و نعيم سراى اُخروی را جز بترك آنچه نفوس شما در طلب آن هوای آنست و محبوب می شمارید ادراک نمی توانید کرد، هرگز نوبت و انابت خویش را بفردا منتظر نگذارید، چه پیش از فردا یک روز و شب هست، یعنی آن روز وشب که در آن اندرید برجاي است، قضای خدا در این روز و شب بامداد و شامگاه می نماید.

ص: 198

یعنی چه دانید که قضای آسمانی درهمان روز یا همان شب که در آن هستید برشما بتازد و قبل از توبت بسرای آخرت نکشاند و گاهی پشمان گردید که سودمند نشوید.

از روی حق و راستی و نیک خواهی و دوستی باشما می گویم و شما را آگاهی می دهم که آن کس که از مردمانش برگردن قرض ووامی نباشد، البته آسوده تر و کم اندوه تر از کسی است که برگردن او وامی باشد، اگر چند قضای دین را نیکو بگذارد، یعنی قدرت و استطاعت اداء دین راهم داشته باشد.

پس همچنین است حال کسی که خطیئت و معصیت او گرانبارش نساخته باشد، آسایش و راحت او از کسی که خطیئتی از وی نمودار شده باشد بیشتر است اگر چند بتوبت و انابت خالص رفته باشد، همانا كوچك شمردن گناهان كوچك، و حقير خواندن آن را از مکاید شیطانست که در چشم های شما کوچک می نماید تاگاهی که معاصی و ذنوب فراهم گردد و بسیار شود و برشما احاطه نماید.

از روی حق و راستی باشما می گویم: مردمان بردو گونه باشند: يك مرد آن کس باشد که حکمت را که بسخن خود متقن و محكم و بفعل خود مصدق دارد و مصداق دهد، مرد دیگر کسی است که بحسب قول وسخن نمودن حکمت را استوار دارد، لكن بموجب سوء فعلش ضایع نماید، پس درمیان این دو حال تفاوت بسیار است، پس خوشا بحال آن علمائی که گفتار را با رفتار انباز دارند، و بدا بر حال دانایانی که بقول قناعت کنند و کردار درکار نیاورند.

ای بندگان بد و ناخوب، مساجد پروردگار خود را زندان اجساد و پیشانی های خود بسازید، و دلهای خود را خانها و قرارگاه پرهیزکاری و تقوی کنید، و قلوب خود را منزلگاه شهوات نگردانید، همانا جز عناك ترين شما درحال ورود بلیات آن کس باشد که دوستی او بدنیا و متاع دنیا بیشتر باشد و شکیباترین شما بر احتمال بلیات آن کس باشد که زهد و عدم میل و رکونش باين سراچه بوقلمون بیشتر است.

ص: 199

ای بندگان ناخوب، مانند غراب تیز چنگ نباشید که هرچه بینید خواه برای شما مفید باشد یا نباشد بربائید، و مانند روباه حیلتگر و گرگ درنده مکار، و شیر شریر تیز چنگ تیز آهنگ نباشید، که همان کار که بشکار خود می کند و هر حیوانی را بنگرد بدرد، شما نیز با مردمان همین معاملت بورزید، یک دسته مشغول ربودن، ويك فرقه بفريب دادن وخدعه انگیختن، و یک فرقه بمکاری و غداری کارکردن روزگار نگذرانید.

براستی و حق و حقیقت باشما می گویم: چنانکه برای جسد و اندام همان قدر کافی نیست که ظاهرش صحیح و باطنش فاسد و تباه باشد همچنین بی نیاز نمی گرداند شما را آن تنها و بدنهای نازپرور که شما را از فربهی و رونق ظاهرش که شمارا بشگفتی درآورده مستغنی نخواهد داشت، گاهی که قلوب شما فاسد و تباه باشد و شما را کافی نیست که پوست اندام و ظاهر جسد خود را پاک بدارید، لكن دلهای شما که مخزن اسرار و مهبط انوار است چرکین باشد.

و نباید که شما مانند منخل وغربال و پرویزن باشید که آنچه دقیق وخوب و نرم و خوش و لطیف است از آن بیرون آید، و نخاله را نگاهدارد، حال شما نیز بر این منوال است جواهر زواهر حکمت را از دهان های خود بیرون کنید، لکن غل و خیانت و کینه را در سینه های خود باقی گذارید.

ای عبید دنیا، همانا شما برگونه چراغ هستید که مردمان را روشنائی می بخشد و خویشتن را می سوزاند.

ای جماعت بنی اسرائیل، چند که توانید در مجالس علما ازدحام كنيد و از تنك ساختن مجلس و اقتحام ورزیدن اگرچه بر زانو نشستن و زمین سپردن باشد دریغ مورزید، و بتحصیل حکمت پردازید، همانا یزدان تعالی بنور و فروز حکمت دلهای مرده را زنده کند، چنانکه زمین مرده از باران شدید زنده می شود.

یا هشام در کتاب انجیل نوشته شده است خوشا بحال کسانی که در مقام ترحم -

ص: 200

با یکدیگر بیایند چه ایشان را در روز قیامت بنعمت رحمت برخوردار دارند.

خوشا بحال آن کسان که دراین جهان درمیان تمامت مردمان مشغول اصلاح باشند و در میان شما صلح اندازند، این جماعت درقیامت از جمله مقربان آستان یزدان باشند، خوشا بحال آن کسان که دلهای ایشان پاکیزه و از هر گونه مکروه و آلایشی مطهر باشد، چه ایشان در قیامت متقی باشند.

و تخصیص ایشان بروز قیامت از آن باشد که در آن روز تمام اسرار و بواطن امور آشکار می شود، متقیان نیز واقعاً و از روی حقیقت معلوم می شوند و از مجرمان ممتاز می گردند «ويحشرون إلى الرحمن وفداً». اما در دار دنیا بسیار می شود که متقی با غیر متقی مشتبه می شود.

خوشا بحال کسانی که در این جهان بتواضع و فروتنی روند، چه این مردم در زمان رستاخیز بر منابر ملك ارتقا گيرند.

«يا هشام قلة المنطق حكم عظيم، فعليكم بالصمت فانه دعة حسنة وقلة وزر وزحفة من الذنوب، فحصنوا باب الحلم فان بابه الصبر.

وأن الله عزوجل يبغض الضحاك من غير عجب، والمشاء إلى غير ارب، ويجب على الوالي أن يكون كالر أعى، لايغفل عن رعيته، ولا يتكبر عليهم.

فاستحيوا من الله في سرائركم كما تستحيون من الناس في علانيتكم واعلموا أن الكلمة من الحكمة ضالة المؤمن، فعليكم بالعلم قبل أن يرفع، ورفعه غيبة عالمكم بين أظهركم».

ای هشام کم گوئی حکمتی بزرگست، پس تا توانید خاموش باشید که نعمتی بزرگ، و راحتی عظیم و آسایشی نیکو و سبکی بار و خلاصی و دوری از ذنوبست. پس باب حلم و بردباری را حصین و استوار گردانید، و باب آن صبر و شکیبائیست.

و خدای تعالی کسی را که بدون دیدار امری شگفت سخت بخندد و یا بدون حاجت راه بسپارد، مبغوض می دارد، و بروالی و فرمان فرما واجب است که مانند شبان باشد چنانکه شبان از گوسفندان خود غافل نیست، او نیز از رعایای خود غافل -

ص: 201

ننشیند، و برایشان کبر و خویشتن بزرگ خواندن ننماید.

از خدای در افعال پوشیده و اسرار مکتومه خود شرم کنید، چنانکه از مردمان در امور آشکار خود شرم کنید و بدانید که سخن حکمت گم شده مؤمن است .

یعنی چنانکه اگر از کسی چیزی نفیس مفقود گردد، در تفتیش و پیدا کردن آن می کوشد، و بهرکجا می گوید و بهر طرف می پوید، و نشان آن را باز می نماید، مؤمن نیز باید در تحصیل گوهر حکمت که در حقیت حقیقتش از وی مفقود شده بکوشد، تا دریابد، و از محلش بجوید، تا بنور و فروزش بهره ور شود.

پس برشما باد بر تحصیل و تکمیل گوهر آن بهای علم از آن پیش که نتوانید دریافت، و بواسطه غیبت مرد حکیم دانشمند از میان شما آن گوهر بی بها نیز از دست شما بیرون شود، و از ادراك آن محروم و مهجور بگردید.

«يا هشام، تعلم من العلم ما جهلت وعلم الجاهل مما علمت عظم العالم العلمه، ودع منازعته، وصغر الجاهل لجهله، ولا تطرده، ولكن قربه وعلمه.

يا هشام إن كل نعمة عجزت عن شكرها بمنزله سيئة تؤاخذ بها.

و قال اميرالمؤمنين صلوات الله عليه: إن الله عبادا كسرت قلوبهم خشيته فأسكنتهم عن المنطق، و إنهم لفصحاء عقلاء، يستبقون إلى الله بالأعمال الزكية لا يستكثرون له الكثير، ولا يرضون لهم من أنفسهم بالقليل، يرون في أنفسهم أنهم أشرار، وأنهم لأكياس و أبرار».

ای هشام، آنچه را که از گوهر علم و گنج دانش مجهول می داری از پی آموزگاری آن برآی تا بیاموزی و مردم جاهل و نادان را به آنچه می دانی تعلیم کن، و دانشمندان را بواسطه شرف علم و مقام رفیع دانش بزرگ بدار، و با عالم ستیزه مجوى، و چون و چرا مكن، و جاهل را بسبب جهل و نادانى او كوچك بشمار لكن از خود دور مدار، بلکه او را بخود نزديك ساز و تعليم كن.

ای هشام هر نعمتی را که سپاس نگذاری و شکرش را ترک نمائی درحکم -

ص: 202

عملی ناستوده است که بر ارتکاب آن مؤاخذ گردی.

أميرالمؤمنين صلوات الله علیه می فرماید: خدای جهان را بندگانی است که از بیم و خوف خدای سبحان دلهای ایشان شکسته است، و ایشان را از سخن راندن خاموش کرده است، با اینکه مردمی فصیح و عاقل هستند، و بدستیاری اعمال زکیه و کردارهای پاکیزه بدرگاه کبریا سبقت می جویند.

اعمال حسنه و عبادات ایشان هرچند بسیار باشد بسیار نشمارند، و از نفوس خودشان باعمال و افعال حسنه اندك خشنود نشوند، خویشتن را اشرار می دانند با اینکه مردمی زيرك و ابرار هستند.

«يا هشام الحياء من الايمان والايمان في الجنة، والبذاء من الجفاء، والجفاء في النار.

يا هشام المتكلمون ثلاثة: فرابح وسالم وشاجب، فأما الرابح فالذاكرلله، وأما السالم فالساكت، وأما الشاجب فالذي يخوض في الباطل، إن الله حرم الجنة على كل فاحش بذى قليل الحياء لا يبالى ما قال ولا ما قيل فيه.

وكان أبوذر رضى الله عنه يقول: يا مبتغى العلم إن هذا اللسان مفتاح خير ومفتاح شر، فاختم على فيك كما تختم على ذهبك و ورقك.

يا هشام بئس العبد عبد يكون ذاوجهين و ذالسانين، يطرى أخاه إذا شاهده، ويأكله إذا غاب عنه، إن اعطى حسده ، وإن ابتلى خذله.

إن أسرع الخير ثواباً البر، وأسرع الشر عقوبة البغى، وإن شر عبادالله من تكره مجالسته لفحشه، وهل يكب الناس على مناخر هم في النار إلا حصائد ألسنتهم، ومن حسن إسلام المرء ترك مالا يعنيه.

يا هشام لايكون الرجل مؤمناً حتى يكون خائفاً راجياً، ولايكون خائفاً راجياً حتى يكون عالماً يخاف ويرجو».

ای هشام جوهر شرم از گوهر ایمانست، و گوهر ایمان در بهشت است، و سخت روئی وزشت گوئی از ناخوب کاری و دوری از آداب انسانی و جفاکاری است، و جفاء در آتش است.

ص: 203

ای هشام آنانکه بر سخن راندن توانائی دارند، و در زمره متکلمین اندرند و با این جماعت مجالست می ورزند، برسه صنف باشند: رابح و سالم و شاجب: اما رابح و سودمند و سودگر کسی است که همواره بیاد خدای باشد و بنام خدای رطب اللسان گردد، وسالم کسی است که مهر خاموشی بر زبان زند و دهان را بربندد و شاجب يعنى هالك و تباه شونده، کسی است که در باطل خوض نماید، بدرستی که یزدان تعالی حرام گردانیده است بر هر فاحش زشت زبان بیشرم بي حيائيكه باك ندارد از آنچه گوید و درآنچه درحق او گویند.

در حدیث وارد است «المجالس ثلاثة: فسالم، وغانم، وشاجب» یعنی مجالس برسه قسم است: یکی سالم از معاصی است، و دیگر غنیمت برنده اجر و مزد و ثواب و دیگر هالکست که بواسطه گناه تباه می شود.

می فرماید ابوذر علیه الرحمه می گفت: ای کسی که خواهان علم و دانش هستی همانا اين زبان کلید خیر و کلید شراست، پس بردهان خود مهر برگذار چنانکه برگنجینه زر و سیم می گذاری.

ای هشام بد بنده ایست آن بنده که دوروی و منافق باشد چون برادر خود را بنگرد در مدح و ثنای او از اندازه درگذرد، و چون از وی غائب شود، غیبت کند اور او چیزی که او را پسندیده نباشد در حقش بگوید، اگر برادر دینی چیزی او را عطا کند بروی حسد برد، و اگر دچار بلیتی گردد او را تنها گذارد.

سریع ترین خیر و خوبی از حیث اجر و ثواب نیکی است، و بدترین و سریع ترین شر از حيث عقاب بغى و سرکشی وستم و فزوني جوئی است، و شریر ترین بندگان یزدان آن بنده ایست که از بیم گزند زبانش مجالست او را مکروه شماری، آیا مردمانی که از مناخر خود برآتش می افتند دیگر کسانیست که صاحب کلمات نابهنجار هستند و از علامات حسن اسلام مرد اینست که آنچه را معنی و سود و قصدی و حاصلی درآن نیست متروك دارد.

ص: 204

ای هشام هیچ مردی را مؤمن نتوان خواند تا گاهی که از خدمتی دربیم و امید باشد، و در خوف و امید نمی باشد مگر وقتی که عالم و دانشمند باشد.

یعنی تا شخص بعظمت و جلال ورحم وغضب وثواب و عقاب و سایر صفات خداوند متعال دانا نباشد، از آفریننده سیاه و سفید و فروزنده ماه و خورشید، دربیم و امید نخواهد بود چه این جمله فرع خدا شناسی است.

«يا هشام قال الله عزوجل و عزتی و جلالی و عظمتی و قدرتی و بهائی و علوی فى مكاني، لا يؤثر عبد هواى على هواه إلا جعلت الغنى في نفسه، وهمه في آخرته، و كففت عليه ضيعته، وضمنت السماوات والأرض رزقه، وكنت له من وراء تجارة كل تاجر.

يا هشام، الغضب مفتاح الشر وأكمل المؤمنين إيماناً أحسنهم خلقاً، و إن خالطت الناس فإن استطعت أن لا تخالط أحداً منهم إلا من كانت يدك عليه العليا فافعل.

ياهشام عليك بالرفق، فان الرفق يمن والخرق شوم، والبر وحسن الخلق يعمر الديار ويزيد في الرزق.

يا هشام، قول الله هل جزاء الاحسان إلا الاحسان جرت في المؤمن والكافر، والبر والفاجر، من صنع إليه معروف فعليه أن يكافى به، وليست المكافات أن تصنع كما صنع حتى ترى فضلك، فان صنعت كما صنع فله الفضل بالابتداء.

ياهشام إن مثل الدنيا مثل الحية مسها لين وفي جوفها السم القاتل، يحذرها الرجال ذووا العقول، ويهوى إليها الصبيان بأيديهم.

يا هشام اصبر على طاعة الله واصبر عن معاصى الله فانما الدنيا ساعة، فمامضى منها فليس تجدله سروراً ولا حزناً، وما لم يأت منها فليس تعرفه، فاصبر على تلك الساعة فكأنك قد اعتبطت».

ای هشام، خداوند عزوجل می فرماید: سوگند بعزت و جلال و عظمت و قدرت و بهاء و ارتفاع و برتری مکان خودم، هیچ بنده میل و هوای مرا بر هوای نفس خود برگزیده نمی دارد جز آنکه گوهر توانگری و بی نیازی را در نفس او مقرر -

ص: 205

وقصد و آهنگ او را در اصلاح امور اخرویه او مصروف می گردانم، و کار معیشت و آسایش او را منظم، و از مخاطر و مهالکش محفوظ می دارم و از بلايا وحوادث ناگوار دور می گردانم و آسمانها و زمین را برای رسیدن رزق وروزی اوضامن می سازم، و او را بهرگونه سود و تجارتی برخوردار می نمایم.

ای هشام خشم و ستیز کلید شر و بدی است، و در جماعت مؤمنان هرکدام را خلق و خوی نیکوتر است ایمان او کامل تر است، و اگر با مردمان بمخالطت درآئی اگر استطاعت داری که با هيچ يك از ایشان اختلاط نجوئی مگر اینکه دستش بعطا کشیده باشد، چنان کن.

ای هشام، برتو باد بملایمت و رفق و نرمی که متضمن یمن و میمنت است. و سختی و ناخوب رفتاری شوم است.

ای هشام اینکه خدای می فرماید: «آیا جزای احسان جز احسانست» این کلام مبارك درحق مؤمن وكافر ونيكوكار و بدکردار جاریست.

یعنی هیچ کس از هیچ طبقه و از هیچ مذهب از این عنوان مستثنی نیست، هرکس از هرکس نیکوئی بيند البته باید نیکوئی کند، هرکس با کسی احسانی بورزد بروی لازمست که با او تلافی نماید.

ومكافات همان نیست که همان گونه احسان که یافتی درعوض بگذاری، بلکه باید احسان تو بر احسان او فزونی گیرد، و فضل تو نمایان شود، پس اگر همان کنی که دیدی، فضل وفضیلت با اوست که در احسان بدایت کرده است.

ای هشام مثل دنیا مثل مار است که ظاهری نرم و مستی لین دارد، و درونش از زهر جانگداز آکنده است، مردمان خردمند عاقل که برباطن کارش آگاهند، از وی حذر نمایند و فریفته نرمی جلدش نشوند و کودکانش ببازی دست یازند و فریفته ظاهرش گردند، و از باطنش خبر ندارند .

ای هشام بر زحمت طاعت خدای شکیبائی کن، و در اجتناب از معاصی الهی ولذت بازوال بیدوام آن نیز صبوری گیر، چه دنیا را از یک ساعت بیش نتوان -

ص: 206

خواند، چه هرچه از زمان جهان برگذشته نه سروری و نه حزن و اندوهی از آن دریابی، و آنچه هنوز نرسیده عارف برآن نیستی، پس برآن ساعت که در آن اندری صبوری نمای پس گویا بدون علت بمرده باشی یا در جوانی وداع زندگی کرده ای. (1)

در نهایه مسطور است «کل من مات بغیر علة فقد اعتبط، ومات فلان عبطة اى سالماً صحيحاً»، جوهری در صحاح اللغه نیز یاد کرده است.

«يا هشام مثل الدنيا مثل ماء البحر كلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتى يقتله.

يا هشام إياك والكبر فانه من كان في قلبه مثقال حبة من كبر لم يدخل الجنة، الكبر رداء الله فمن نازعه رداء أكبه الله في النار على وجهه.

يا هشام ليس منا من لم يحاسب نفسه في كل يوم، فان عمل حسناً استزاد منه، وإن عمل سيئاً استغفرالله منه وتاب إليه.

يا هشام تمثلت الدنيا للمسيح علیه السلام في صوره امرأة زرقاء فقال لها: كم تزوجت؟ فقالت: كثيراً، قال: فكل طلقك؟ قالت: لا بل كلا قتلت، قال المسيح علیه السلام: فويح أزواجك الباقين، كيف لا يعتبرون بالماضين».

اى هشام، دنیا ولذایذ و مشارب دنیا مانند آب دریا باشد که از کثرت شوری هر چند شخص تشنه از آن بیاشامد برتشنگی او افزوده می شود تا گاهی که از کثرت آشامیدن و زحمت عطش جان از تن بگذارد.

ای هشام از کبر و خویشتن بزرگ داشتن بترس و بپرهیز، چه هرکس را باندازه حبه از صفت کبر در دل باشد داخل بهشت نمی شود، همانا کبر رداء حضرت کبریا تبارك وتعالى است، و هرکس با خدای تعالی در رداء او منازعت جوید -

ص: 207


1- دانشمند محترم مؤلف مرحوم «اعتبطت»، را باعین خوانده و باین نحو ترجمه نموده است، لکن در اغلب نسخ باغین است و معنی اینست، پس برآن ساعتی که در او هستی صبر کن و غنیمت شمار تا شادمان و رشک برده باشی.م.

خداوندش برروی بآتش درافکند.

جزری می گوید: درحدیث وارد است که خدای تعالی می فرماید: «العظمة ازاری والكبرياء ردائی» از این کلام وضرب این مثل و این عبارت مثلی است برای انفراد ذات باری تعالى بصفت عظمت و کبریا، یعنی این دو صفت مثل سایر صفات نیست که مخلوق را مجازاً بآن موصوف دارند مثل رحمت و امثال آن.

و اینکه تشبیه فرموده است این دو صفت را بازار و رداء، برای اینست که هرکس باین دو صفت متصف شد، این دو صفت بروی شامل می شوند، چنانکه انسان را رداء شامل می شود و فرو می پوشد و نیز همانطور که دیگری در ازار ورداء او با وی شريك نمي گردد، پس خدای تعالی نیز بر این طریقه هیچ کس دراین دو صفت با او شريك نمي گردد.

ای هشام کسی که در هر روز حساب نفس خود را نکند از ما نیست، پس بباید همه روز حساب خویشتن را بنماید، پس اگر کرداری نیکو کرده است برآن بیفزاید و اگر عملی ناخجسته نموده است از خدای آمرزش خواهد و بحضرتش بتوبت و بازگشت رود.

ای هشام این دنیا درخدمت مسیح علیه السلام در صورت زنی کبود چشم نمایان شد، مسیح فرمود: چند شوی گرفته؟ گفت: بسیار، فرمود: بجمله ترا طلاق گفتند؟ عرض کرد طلاق ندادند بلکه جملگی را بکشتم، مسیح فرمود: شگفتا بر شوهران بازمانده تو که از شوهران گذشته تو عبرت نمی گیرند.

«يا هشام إن ضوء الجسد في عينه، فان كان البصر مضيئاً استضاء الجسد كله، وإن ضوء الروح العقل فاذا كان العبد عاقلا كان عالماً بربه و أبصر دينه، وإن كان جاهلا بربه لم يقم له دين.

وكما لايقوم الجسد إلا بالنفس الحية، فكذلك لا يقوم الدين إلا بالنية الصادقه، ولا تثبت النية إلا بالعقل.

ياهشام إن الزرع ينبت في السهل ولاينبت في الصفا، فكذلك الحكمة تعمر -

ص: 208

في قلب المتواضع ولا تعمر فى قلب المتكبر الجبار.

لأن الله جعل التواضع آلة العقل، وجعل التكبر من آلة الجهل، ألم تعلم أن من شمخ إلى السقف برأسه شجه، و من خفض رأسه استظل تحته وأكنه فكذلك من لم يتواضع الله خفضه الله، و من تواضع لله رفعه.

يا هشام ما أقبح الفقر بعد الغنى، و اقبح الخطيئة بعد النسك، و أقبح من ذلك العابد الله ثم يترك عبادته.

يا هشام لاخير فى العيش إلا لرجلين: لمستمع واع. و عالم ناطق».

ای هشام فروغ جسد بچشم اندر است، پس اگر دیده را روشنی باشد تمام جسد از آن فروز روشنائی جوید، و فروغ و فروز روح عقلست، پس اگر شخص عاقل باشد بپروردگار خود عالم خواهد شد، و چون بپروردگار خود عالم شود بردین و آئین خود بصیرت یابد، و اگر بپروردگار خود دانا نباشد دین او را قوام و قیامی نباشد.

و همان گونه که جسد جز بنفس زنده قیام نگیرد، دین و آئین نیز جز به نیت صادقه بپای نه ایستد، ونیت صادقه جز بگوهر عقل ثابت نماند.

ای هشام زرع و گیاه در زمین هموار و نرم می روید، و درسنك سخت نمی روید همچنین گوهر حکمت قلبی را که متواضع باشد آباد و روشن می گرداند، و در قلب متکبر جبار اثر نمی بخشد و زنده نمی گرداند.

زیرا که یزدان تعالی تواضع را آلت عقل قرار داده و تکبر را از آلت جهل گردانیده است، آیا ندانسته باشی هرکس در مسقفی سر برکشد و بلندی گیرد سرش از صدمت سقف بشکند، و هرکس فروتنی کند و سر فرود آورد از سایه آن سقف آسایش گیرد و او را در آنجا مسکن باشد، پس بر این وتیره هرکس در حضرت یزدان تواضع نکند و سرکشی نماید خداوندش فرود آورد و هرکس در راه خدای تواضع نماید خداوندش رفعت و برتری دهد.

راقم حروف گوید: در این کلام معجز ارتسام که «جعل التواضع آلة العقل،

ص: 209

وجعل التكبر من آلة الجهل» که در کلام نخست بدون «من» جاره و در عبارت دوم با «من» جاره استعمال شده است لطیفه ایست که فعل امر نخست اختصاصش بحضرت احدیت بیشتر می شود، چه مستحسن است چنانکه بر مردم دقیق پوشیده نیست.

ای هشام تا چند قبیح است نیازمندی بعد از توانگری، و نکوهیده است خطيئت بعد از نسك، و قبیح تر از این عابدیست که خدای را عبادت نماید و از پس ترك عبادت او را نماید.

ای هشام زندگی برای دو تن خوبست: یکی مردی که متعلم باشد و آنچه را که بیاموخت بگوش هوش و مخزن خاطر درسپارد، دیگر دانائی که ناطق و گویا باشد، در این کلمات حکمت سمات نیز اشاره باینست که فقر و نیازمندی مصیبتی بزرگ و بلائی سخت است، لكن برفقیر نکوهشی نمی رود، چه روزگار باوی مساعد نیفتاده و اقبال بال نداشته و باین درد دچار شده است، و باین جهت او را سوزش و شرمندگی مخصوص نباشد.

اماچون توانگری فقیر شود سرزنش و نکوهش دوستان و طعن و کنایت دشمنان او را فروگیرد.

پاره برعدم کفایت و درایتش بدو سرزنش کنند، بعضی گویند از اعمال سیئه خود باین بلا مبتلاشد، برخی گویند نیت او خوب نبود، پاره گویند از کثرت معاصی باین بلیت گرفتار شد، بعضی گویند بخشم خدای دچار گشته است، گروهی گویند از کثرت لامت است، جماعتی گویند درآنجا که باید وروا بود خرج نکرد و درآنچه حرام است اسراف و رزید، انبوهی گویند از کثرت ریا و بخل و خود نمائی بدین جا کشید.

از آن طرف خودش که همواره با عزت و جلال روزگار می سپرده است، چون از آن حال باین حال انتقال یابد معلوم است برچه حالت خواهد بود، و چگونه او مردم را و چگونه مردم او را نگران شوند.

دیگر آنکه مردم توانگر عادت بسخت گذرانی نکرده اند، یک شب سخت -

ص: 210

گذرانی ایشان با هزار شب دیگران مساویست.

دیگر آنکه اهل و عیال و بستگان ایشان سخت گذرانی روزگار نسپرده اند ناچار زبان بنکوهش او برگشایند، و روزگار را بروی تباه سازند.

دیگر اینکه توانگران را برحسب نیروی بضاعت مشتهيات نفسانی بسیار است که همواره بجای آورده اند، و در زمان تنگدستی نتوانند، اما فقراء عادت باین آرزوها ندارند.

دیگر آنکه مردم فقیر بر سختی حال و پریشانی و تندی و تلخی جهان عادت کرده اند، و تحمل بر این جمله برایشان بسیار دشوار است، اما برای توانگر که هرگز آنگونه روزگار ندیده و نشنیده، بسی دشوار است.

مثلا توانگر اطعمه لذيذه خورده، و البسه شریفه پوشیده و بر مرکب های رهوار و تخت و محمل برنشسته و زنهای نیکو بهم خوابگی داشته و فرزندان دلپسند تربیت یافته در حضور خود دیده و خدام مؤدب داشته و در عمارات نيكو منزل کرده و مردمان را با او آداب حسنه بوده، وارباب توقع داشته، و در هر مجلس ومحفل محترم، و کلماتش مسلم گردیده و از همه کس روی خوشی و آداب خوشی و سخن خوش و پذیرائی خوش دیده، و برحسب میل خود بلهو و لعب وعيش وطرب روز بشب آورده و همیشه دیگران دست حاجت بجانب او دراز داشته اند، وچون فقیر گردد یکباره این جمله برعکس شود، و معلوم می شود حال او چگونه تباه، و روزگارش چگونه سیاه می شود، و این جمله هيچ يك برای مردمی که از آغاز نیاز داشته اند انباز نیست.

اینست که فرموده اند بر کسی که توانگر بوده و از آن پس نیازمند گردیده رحم کنید.

و همچنین کسی که بعد از سال های عبادت و ریاضت بخطیئت و معصیت رود، سخت قبیح و وقیح است.

چه آن کسان که آغاز حالشان بعبادت منحصر نبوده است، اگر خطیئتی -

ص: 211

از ایشان نمایان شود چندان قبیح نمی نماید، و برجهل و حمق و عدم بصیرت و معرفت ایشان حمل شود.

اما مردمان ناسك عابد را که روزگاری بفنی مطبوع وشرع پسند و مقبول بیایان رفته و ممدوح همکنان بوده اند یکباره گرفتار وساوس شیطانی و هواجس نفسانی و اشارات جهالت گردند، تاچند قباحت و وقاحت دارند که از مقام عالی با سفلی دانی روی کرده اند.

آن چند که از دانی بعالی میل کردن ممدوح و دلیل اعتلای نفس است، صد چند از علو بدنو رغبت نمودن وقیح و مقدوح است و از این دو قبیح تر کسی است که عمر خویش را در عبادت خدای و تقرب باستان کبریا و سعادت هر دوسرا و ممدوحیت در ساکنان ملاء اعلی بگذراند، و از آن پس بقوه جذابيت جهل وضلالت و وسوسه وغوايت شيطان، از حضرت رحمن و بهشت جاویدان جانب دوزخ و نیران سپارد و ایام عمر خود را نادیده، و آن تفوق را بتنزل آورد.

و همچنین است حال کسی که بزحمت استماع را متحمل و در محفل علما حاضر شود، و عمر بیایان برد، لکن آنچه شنود بگوش نگذراند، و بهوش نسپارد و سودمند و سعادتمند نگردد و يك مقدار از عمر خود را بی ثمر گرداند.

و همچنین است حال عالمی که بگوهر علم و دانش برخوردار باشد، اما با زبان گوهر سنج از آن گنج انفاق نکند و مردمان را بهره ور نسازد، تا از جهان بیرون شود، چنانست که گوهری شاهوار در مزبله بماند تا فاسد گردد، و سودش عاید نشود.

«یا هشام ما قسم بين العباد أفضل من العقل، نوم العاقل أفضل من سهر الجاهل وما بعث الله نبياً إلا عاقلا حتى يكون عقله أفضل من جميع جهد المجتهدين، وما أدى العبد فريضة من فرايض الله حتى عقل عنه.

ص: 212

يا هشام قال رسول الله صلى الله عليه وآله: إذا رأيتم المؤمن صموتا فادنوامنه فانه يلقى الحكمة والمؤمن قليل الكلام كثير العمل، والمنافق كثير الكلام قليل العمل.

يا هشام أوحى الله تعالى إلى داود علیه السلام: قل لعبادى لا تجعلوا بيني وبينهم عالماً مفتوناً بالدنيا فيصدهم عن ذكرى وعن طريق محبتی و مناجاتي، اولئك قطاع الطريق من عبادى.

إن أدنى ما أنا صانع بهم أن أنزع حلاوة عبادتي و مناجاتي من قلوبهم».

ای هشام خداوند تعالی درمیان بندگان خود هیچ چیز را افضل از عقل تقسیم نفرموده است، خواب عاقل از بیداری جاهل افضل است، خداوند تعالی هیچ پیغمبری را برانگیخته نفرموده است جز اینکه با گوهر عقل امتیاز داشته، او از تمامت عباد و آنانکه در مراسم عبادت کوشش و اجتهاد می کنند فزونتر است، و تا آدمی بگوهر عقل کامکار نباشد، هیچ فریضه از فرایض خدای را بجای نمی آورد.

ای هشام رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: چون مؤمنی را خاموش و درحال سکوت بینید که اختیار صفت خموشی را کرده است بدو تقرب جوئید، چه از جواهر حکمتش بهره ور گردید، مرد مؤمن قليل الكلام وكثير العمل، و منافقان كثير الكلام و قليل العمل هستند.

ای هشام یزدان تعالی وتبارك باداود علیه السلام وحى فرستاد که با بندگان من بگو درمیان من و خودشان شخص عالم را که مفتون بدنیا باشد، واسطه نگردانند تا ایشان را از یاد من وطريق حجت من و مناجات من بازدارد، اینگونه علما قاطعان طريق و راهبر و راهزن هستند و بندگان مرا از راه من باز می دارند.

و کمتر کاری که من با ایشان بجای می آورم، اینست که شیرینی بندگی خود را و مناجات مرا از دلهای ایشان منتزع می گردانم.

«ياهشام من تعظم فى نفسه لعنته ملائكة السماء وملائكة الأرض، و من تكبر على اخوانه واستطال عليهم فقد ضادالله، ومن ادعى ما ليس له فهو اعتى لغير رشده.

ص: 213

يا هشام أوحى الله إلى داود علیه السلام الحذر وأنذر أصحابك عن حب الشهوات، فان المعلقه قلوبهم بشهوات الدنيا قلوبهم محجوبة عنى.

يا هشام إياك والكبر على أوليائى والاستطالة بعلمك، فيمقتك الله، فلا تنفعك بعد مقته دنياك ولا آخرتك، وكن في الدنيا كساكن الدار ليست له، إنما ينتظر الرحيل.

يا هشام مجالسة أهل الدين شرف الدنيا والآخرة، ومشاورة العاقل الناصح يمن (1) و بركة و رشد و توفيق من الله، فإذا أشار إليك العاقل الناصح فاياك والخلاف، فان فى ذلك العطب.

يا هشام إياك ومخالطة الناس والانس بهم إلا أن تجد منهم عاقلا مأموناً فأنس به، واهرب من سائرهم كهربك من السباع الضارية.

وينبغي للعاقل إذا عمل عملا أن يستحيى من الله، إذ تفردله بالنعم أن يشارك في عمله أحداً غيره.

وإذا مربك أمران لاتدرى أيهما خير و أصوب، فانظر أيهما أقرب إلى هواك، فخالفه، فان كثير الصواب في مخالفة هواك، وإياك أن تغلب الحكمة وتضعها في الجهالة».

ای هشام هرکس خویشتن را بزرگ بشمارد فرشتگان آسمان و فرشتگان زمینش لعنت فرستند، و هرکس بر برادران دینی خود فزونی و بزرگی طلبد و برایشان بلندی و تطاول گیرد با خدای تعالی ضدیت ورزیده است، و هرکس مدعی چیزی شود که در وی نیست و حق او نیست، همانا بر دیگری طغیان کرده، و او را برنج و زحمت درافکنده است.

ای هشام خداوند تعالی بداود علیه السلام وحی فرمود: یاران خود را از حب شهوات دور بدار و بيمناك ساز چه آن مردمان که قلوب ایشان بشهوات این جهانی آویزانست -

ص: 214


1- در متن و ترجمه «من» با باء موحده ضبط شده ولی صحیح «یمن» می باشد.م.

دلهای ایشان از حضرت من محجوبست.

ای هشام بپرهیز که با اولیای من و دوستان من تكبر جوئی، و بواسطه علم خود بلندی و تطاول خواهی، و باین جهت خدای برتو خشم گیرد، و از آن پس که در معرض خشم خدای اندر شوی دنیا و آخرت تو با تو سود نرساند، و در دنیا و این سرای ایرمان مانند کسی باش که درخانه باشد که ملك او نباشد و همواره دراندیشه کوچیدن از آن منزل باشد.

ای هشام نشستن با مردم دیندار و شریعت پرور اسباب شرف دنیا و آخرت، و مشاورت با عاقل ناصح باعث حصول من و برکت و رشد و توفیق از جانب خداوند است، پس اگر شخص عاقل ناصح که از وی مشورت خواستی ترا بچیزی اشارت کند بپرهیز از آنکه برخلاف اشارت او کار کنی که هلاکت در این مخالفت است.

ای هشام بپرهیز از مخالطت ومؤانست مردمان مگر وقتی که درمیان ایشان آدمی عاقل و امین یابی با چنین کس انس بگیر، و از سایرین چنین دوری بجوی که از درندگان تیز چنگ فرار می جوئی.

برای مرد عاقل شایسته است که چون عملی را بجای آورد از خدای تعالی شرم بگیرد که چون خدای درکار نعمت های گوناگون او را متفرد گشته و از هیچ کس بر وی منتی نگذاشته، درآن عمل که خود بجای می آورد دیگری جز خودش شريك آنکار باشد «ولا يشرك بعبادة ربه أحداً»، مصداق همین معنی است.

و چون دو امر برتو بگذرد که ندانی كدام يك بهتر و بصواب مقرون تر است، از روی دانش بنگر هريك را دیدی با هوای نفس تو نزدیکتر است برخلاف آن کارکن چه بیشتر صواب در مخالفت هوای تو است، و بپرهیز از آنکه عظمت حکمت را فروگذاری، وصدور جهال را منزلگاه گوهر نفیس گردانی، و چنین جنس بدیع را از تو بربایند.

هشام بن حکم می گوید: بحضرت کاظم علیه السلام عرض کردم: اگر مردمی را دریابم که طالب حکمت باشد لكن عقل او را آن وسعت نباشد که آنچه را که بدو -

ص: 215

القاء نمایم ضبط کند، تکلیف چیست؟ فرمود:

«فتلطف له في النصيحة، فإن ضاق قلبه فلا تعرضن نفسك في الفتنة، واحذر رد المتكبرين، فان العلم يذل على أن يحمل على من لايفيق».

از مسایل و مطالب حکمت از روی لطف و ملاطفت چیزی بروجه امتحان با او مذکور دار، اگر مخزن قلبش تنگی گرفت و استعداد قبول نیافت خویشتن را درمعرض فتنه میفکن، و از رد متکبران حذرکن، چه گوهر علم و جوهر دانش را شایسته نیست که برکسی حمل کنند که بغفلت بگذراند و در وی اثر نکند.

معلوم باد اینکه فرمود خویشتن را متعرض فتنه مساز، ممکن است مراد این باشد که چون مسائل حکمت را با مردمی که استعداد و ظرفیت آن را ندارند ظاهر سازند، البته بحقيقت آن مستدرك نشوند، و از جاده مستقیم منحرف شوند، و آن گوهر نفیس را خسیس سازند، و گوهر فروش را بفساد عقیدت منسوب دارند، و معلم ومتعلم درمعرض مخاطر ومهالك و تفسيق وتكفير و فساد مذهب درآیند.

هشام عرض کرد اگر کسی را نیابم که عقل سؤال از حکمت را داشته باشد چه سازم؟ فرمود:

«فاغتنم جهله عن السؤال حتى تسلم من فتنة القول، و عظيم فتنة الر واعلم أن الله لم يرفع المتواضعين بقدر تواضعهم، ولكن رفعهم بقدر عظمته ومجده.

ولم يؤمن الخائفين بقدر خوفهم، و لكن أمنهم بقدر كرمه وجوده، ولم يفرح المحزونين بقدر حزنهم، ولكن فرحهم بقدر رأفته و رحمته.

فماظنك بالرؤف الرحيم الذى يتودد إلى من يؤذيه بأوليائه، فكيف بمن يؤذى فيه، و ماظنك بتواب الرحيم الذى يتوب على من يعاديه، فكيف بمن ترضاه ويختار عداوة الخلق فيه.

يا هشام من أحب الدنيا ذهب خوف الأخرة من قلبه و ما اوتى عبد علمأ فازداد للدنيا حباً إلا ازداد من الله بعداً، وازداد الله عليه غضباً.

ص: 216

يا هشام إن العاقل اللبيب من ترك ما لا طاقة له به، وأكثر النواب في خلاف الهوى، و من طال أمله ساء عمله.

يا هشام لورأيت سير الأجل، لألهاك عن الأمل.

يا هشام إياك والطمع، وعليك باليأس مما في أيدى الناس و أمت الطمع من المخلوقين، فان الطمع مفتاح الذل و اختلاس العقل، و اخلاق المروات، وتدنيس العرض والذهاب بالعلم.

وعليك بالاعتصام بربك والتوكل عليه، وجاهد نفسك لتردها عن هواها، فائه واجب عليك كجهاد عدوك».

نادانی و جهل او را از سؤال و پرسش غنیمت بشمار تا از فتنه سخن کردن و آسیب فتنه برگردانیدن و رد نمودن سالم بمانی، و بدانکه یزدان تعالی آن مردمان را که فروتن و متواضع باشند نه آنست که باندازه فروتنی ایشان برتری و بلندی دهد، لكن ايشان را بقدر عظمت و بزرگی و مجد و برتری خودش رفعت دهد، یعنی بسي افزونتر از تواضع ایشان رفعت بخشد.

و مردمان خائف را که از خدای بیمناک باشند، و از معاصی و نواهی الهی اجتناب گیرند، بقدر خوف ایشان ایمنی ندهد، لكن باندازه کرم وجود خودش ایمنی بخشد، و آن کسان را که از غم آخرت اندوهناك يا از راه مظلومیت و محرومیت و مغصوبیت محزون باشند، باندازه حزن و اندوه ایشان فرح و شادی ندهد، لكن این جماعت را باندازه رحمت و رأفت خودش شادان و فرحان فرماید.

پس گمان تو چگونه خواهد بود درباره خداوند رؤف رحیمی که تودد می جوید بسوی کسی که بسبب آزاری که با اولیای خدا رسیده است او را نیز آزار رسیده باشد، پس چگونه است تودد و عنایت او درباره آن کس که در راه خدای آزار بیند.

و چیست گمان تو بمزد و ثواب خداوند رحیمی که با دشمنان خود نظر رحمت -

ص: 217

و قبول توبت وبذل عنایت می گشاید، شمول رحمت و عنایتش درحق کسی که برای خوشنودی خدای روزگار برنهاده و رنج و زحمت یافته است و از آن جهت دشمنی خلق را برگزیده است، ورضای خالق را برسخط مخلوق اختیار نموده است.

ای هشام هرکس دنیا را دوست بدارد و محبوب شمارد خوف آخرت از قلبش بیرون شود، یعنی اشتغال بامور دنیویه چنانش فرو می گیرد و از تفکر و تعقل مهجور می دارد که یاد از سرای آخرت و عقوبت آن و ترس از آن نمی کند، و هر بنده را خدای بدولت علم برخوردار فرماید و محبت دنیا در دلش افزون گردد از پیشگاه رحمت خدای دور، و بخشم و غضب خدای دچار می شود.

ای هشام مرد عاقل لبیب کسی است که آنچه را که توانائی حملش را ندارد فروگذارد، بیشتر ثواب در مخالفت هوای نفس است و هرکس رشته آرزویش دراز باشد عملش بد خواهد بود، یعنی این دو حال لازم و ملزوم یکدیگر باشند.

ای هشام اگر بدیده بینش بنگری، و مسیر اجل را نگران شوی و کوتاهی ايام عمر وزمان را بداني، ترك آمال و أمانى كنى.

ای هشام بپرهیز از طمع و برتو باد که از آنچه در دست مردمانست مأیوس باشی، ورشته طمع را از اهل روزگار قطع نمائی، چه طمع کلید ذلت و رفتن و ر بودن عقل وفرسود راه و روش انسانی و چرکین ساختن عرض و ناموس و بردن علم و دانش است.

و برتو باد که بحضرت پروردگارت اعتصام جوئی، و بر او توکل نمائی و بانفس اماره خود مجاهدت کنی چندانکه او را از هوایش برتابی، چه جهاد با نفس برتو واجب است چنانکه جهاد دشمن تو برتو واجب است.

هشام می گوید: عرض کردم از میان دشمنان كدام يك جهادش واجب تر است؟ حضرت امام موسی کاظم صلوات الله عليه فرمود:

«أقر بهم إليك ، وأعداهم لك و أخرهم بك، وأعظمهم لك عداوة، وأخفاهم لك شخصاً، مع دنوه منك، ومن يحرض أعداءك عليك.

ص: 218

وهو ابليس الموكل بوسواس من القلوب، فله فلتشد عداوتك، ولايكونن أصبر على مجاهدتك لهلكتك منك على صبرك، لمجاهدته، فانّه أضعف منك ركناً في قوته، و أقل منك ضرراً في كثرة شره إذا أنت اعتصمت بالله «ومن اعتصم بالله فقد هدى إلى صراط مستقيم». (1)

يا هشام من أكرمه الله بثلاث فقد لطف له: عقل يكفيه مؤنة هواه، و علم يكفيه مؤنة جهله وغنى يكفيه مخافة الفقر.

ياهشام احذر هذه الدنيا و احذر أهلها، فان الناس فيها على أربعة أصناف: رجل متردي معانق لهواه.

ومتعلم متقرى كلما ازداد كبراً يستعلى بقراءته وعلمه على من هو دونه.

وعابد جاهل يستصغر من هو دونه في عبادته يحب أن يعظم ويوقر.

وذى بصيرة عالم عارف بطريق الحق يحب القيام به، فهو عاجز أو مغلوب، ولا يقدر على القيام بما يعرف، فهو محزون مغموم بذلك، فهو أمثل أهل زمانه و أوجههم عقلا.

يا هشام اعرف العقل وجنده والجهل و جنده تكن من المهتدين».

آنکه نزدیکتر بتو و دشمن تر با تو و زیانکارتر برتو و عداوتش از همه کس عظیم تر و خودش با اینکه بتو بسيار نزديك است شخصش از همه کس برتو پوشیده تر است، و دشمنان ترا برتو تحریض و تحريك مي نمايد.

و این شخص ابلیس که بر وسوسه قلوب متوکل است، بیایست بنیان عداوتش را استوار گردانی، و بر مجاهدت او صبوری و توانائی جوئی، و کوشش او را برتابی و خود را بچنك مكيدت و مجاهدتش بهلاکت نیفکنی، گاهی که بحضرت خدای اعتصام و باذيال حفظ و حراست و قدرتش متوسل شوی، ابلیس را با همه قوت وكثرت شرارت که در نهادش اندر است با تو نیروی مقاومت نماید «و با اعتصام بخدای براه راست هدایت شوی».

ص: 219


1- سوره آل عمران آیه 101، در قرآن يعتصم است.

ای هشام هرکس را که یزدان تعالی بسه صفت مکرم داشته باشد درحقش بلطف و عنایت رفته است: نخست عقلی که هوای نفس ومؤنت هوا را کافی باشد، دیگر علمی که مؤنت جهلش را کفایت نماید، و دیگر توانگری که او را از مخافت فقر و نیازمندی کافی گرد.

ای هشام از این دنیای غدار و مردم نابکارش برکنار باش، چه مردمان در این جهان بر چهار صنف باشند:

يك صنف آن جماعت هستند که بدون اندیشه و تعقل خویشتن را در مخاطر و مهالك دراندازند ، و با هوای نفس نا فرجام صبح بشام سپارند.

و دیگر جماعتی باشند که از پی کسب علم و عبادت وفقه ونسك وقرائت باشند، و هرچند بر علم ایشان فزایش رسد برکبر و خود بینی و خود پسندی بیفزایند و به نیروی فقاهت و قرائت بر زیر دستان تطاول گیرند.

صنف سوم مردمی هستند که بعبادت بگذرانند لکن جاهل باشند، و هرکس را که در مراتب عبادت از خود فرودتر بینند كوچك شمارند، و دوست بدارند که مردمان در تعظیم و توقیر ایشان غفلت نورزند.

صنف چهارم کسی است که صاحب بصیرت و عالم وعارف براه حق باشد، وقيام بکار حق را واجب داند و چنین کس یا بیچاره یا مغلوبست و چنانکه می خواهد نمی تواند قیام بآنچه عارف بآنست بنماید و باین سبب محزون و مغموم است، و چنین کس افضل اهل زمان خود و عقل او از تمام عقلا وجیه تر است.

ای هشام بشناس عقل را ولشکر عقل را، و جهل را و لشگر جهل را، تا از جمله راه یافتگان و هدایت شدگان باشی.

هشام می گوید: عرض کردم نمی شناسم مگر آنچه را که تو بما بشناسانی و بآن عارف گردانی، حضرت کاظم صلوات الله وسلامه عليه فرمود:

«إن الله خلق العقل وهو أول خلق خلقه الله من الروحانيين عن يمين العرش -

ص: 220

من نوره، فقال له: أدبر فأدبر، ثم قال له: أقبل فأقبل فقال الله جل وعز: خلقتك خلفاً عظيماً وكرمتك على جميع خلقى.

ثم خلق الجهل من البحر الاجاج الظلمانى فقال له: أدبر فأدبر، ثم قال له: أقبل فلم يقبل، فقال له: استكبرت فلعنه.

ثم جعل للعقل خمسة وسبعين جنداً، فلما رأى الجهل ما كرم الله به العقل وما أعطاه أضمر له العداوة.

وقال الجهل: يارب هذا خلق مثلى خلقته و كرمته وقويته، وأنا ضده ولا قوة لى به أعطني من الجند مثل ما أعطيته فقال تبارك وتعالى نعم فان عصيتنى بعد ذلك أخرجتك وجندك من جوارى ومن رحمتى، فقال: قدرضيت فأعطاه الله خمسة وسبعين جنداً».

یزدان تعالی گوهر عقل را که اول مخلوقی است که خداوندش از روحانیین خلق نموده از جانب راست عرش از نور خودش این وقت با عقل فرمان کرد روی بگردان عقل چنان کرد، فرمود روی بازآور اطاعت و فرمان نمود، خداوند تعالی فرمود: ترا بیافریدم آفریدنی و برتمام آفریدگان خود گرامی داشتم.

پس از آن جوهر جهل از دریای شور تاريك بيافريد، آنگاه با جهل فرمود: روی بتاب، چنان کرد بعد از آن فرمود: روی بازآور جهل از اطاعت فرمان روی برتافت، خداى فرمود: استکبار ورزیدی، پس جهل را لعن فرمود و از پیشگاه رحمت دور ساخت.

پس از آن هفتاد و پنج لشگر برای عقل مقرر داشت، چون جهل نگران شد که خدای تعالی این اکرام و عطیت را با عقل بفرمود، دشمنی او را در خود مستور و مضمر داشت.

و عرض کرد: ای پروردگار من، همانا عقل مانند من است که او را بیافریدی و مکرم و نیرومند ساختی، و من ضد عقل هستم و برای من قوتی نیست، مرا نیز همان لشكر عطا کن که عقل را فرمودی.

ص: 221

يزدان تبارك وتعالى استدعایش را قبول نمود و فرمود اگر بعد از این با من بمعصیت شوی ترا و لشکرت را از جوار رحمت و عنایت خود بیرون کنم، جهل گفت بدین کار راضی هستم، پس خدای هفتاد و پنج لشكر بدو عطا فرمود.

و از جمله هفتاد و پنج لشگر عقل خیر است و خیر وزیر عقل است، و ضدش شر است و شر وزیر جهل است.

وجنود عقل و جهل بدین ترتیب است:

«ایمان» کفر، «تصدیق» تكذيب، «اخلاص» نفاق، «رجاء» قنوط، «عدل» جور، «رضی» سخط ، «شكر» كفران، «يأس» طمع، «توكل» حرص، «رأفت» غلظت، «علم» جهل، «عفظ» تهتك، «زهد» رغبت، «رفق» خرق، «رهبت» جرأة، «تواضع» كبر، «تؤدة» عجله، «حلم» سفه، «صمت» هذر، «استسلام» استكبار، «تسليم» تجبر، «عفو» حقد، «رحمت» قسوت، «يقين» شك، «صبر» جزع، «صفح» انتقام، «غنی» فقر، «تفکر» سهو، «حفظ» نسیان، «تواصل» قطيعه، «قناعت» شره، «مواساة» منع، «مودت» عداوت، «وفاء» غدر، «طاعت» معصیت، «خضوع» تطاول، «سلامت» بلا، «فهم» غباوت، «معرفت» انکار، «مدارات» مکاشفه، «سلامة الغيب» مماكرت، «کتمان» افشاء، «بر» عقوق، «حقیقت» تسويف، «معروف» منكر، «تقيه» اذاعه، «انصاف» ظلم، «تقی» حسد، «نظافت» قذر، «حياء» قحه، «قصد» اسراف، «راحت» تعب، «سهولت» صعوبت، «عافیت» بلوی، «قوام»مکاثرت، «حکمت» هوی، «وقار» خفت، «سعادت» شقاء، «توبت» اصرار، «محافظت» تهاون، «دعاء» استنكاف، «نشاط» کسل، «فرح» حزن، «الفت» فرقت، «سخاء» بخل، «خشوع» عجب، «صون حدیث» نمیمت، «استغفار» اغترار، «کیاست» حمق.

يا هشام لا تجمع هذه الخصال إلا لنبى أو وصى نبى أو مؤمن امتحن الله قلبه للايمان.

وأما ساير ذلك من المؤمنين فان أحدهم لا يخلو من أن يكون فيه بعض -

ص: 222

بیان کلمات آن حضرت در خلقت عقل

هذه الجنود من أجناد العقل، حتى يستكمل العقل ويتخلص من جنود الجهل فعند ذلك يكون فى الدرجة العلياء مع الأنبياء والأوصياء عليهم الصلاة والسلام، وفقنا الله وإياكم لطاعته».

این خصال جز برای پیغمبری یا وصی پیغمبری یا مؤمنی که خداوند قلبش را برای ایمان امتحان فرموده فراهم نشود.

واما سایر مؤمنان همانا تنی از ایشان خالی از آن نیست که پاره از این جنود از لشگریان عقل در وی باشد تا استكمال عقل او شود، و از جنود جهل خالص گردد و در چنین حال با جماعت انبیاء و اوصياء عليهم الصلاة و السلام در درجه عليا ومقام بلند جای نماید، خداوند ما را و شما را برای طاعت خودش موفق گرداند.

معلوم باد از این پیش درکتاب حضرت صادق علیه السلام در ضمن بیان عقل بمعنی عقل وجنود عقل و جهل اشارت شد.

درمجلد اول بحارالانوار سند بحضرت موسی بن جعفر وآباء عظامش از اميرالمؤمنين صلوات الله عليهم می رسد که رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم فرمود:

«إن الله خلق العقل من نور مخزون مكنون في سابق علمه الذى لم يطلع عليه نبی مرسل ولاملك مقرب، فجعل العلم نفسه، والفهم روحه، والزهدر أسه، والحياء عينيه، والحكمة لسانه، والرأفة همه، والرحمة قلبه.

ثم حشاه وقواه بعشرة أشياء باليقين، والايمان، والصدق، والسكينة والاخلاص، والرفق، والعطية، والفنوع، والتسليم، والشكر».

یزدان تعالی عقل را از نوری مخزون و مکنون در سابق علمش که هیچ پیغمبری مرسل وملك مقرب برآن مطلع نبود بیافرید پس علم را نفس عقل وفهم راروح عقل وزهد را سر آن و حیا را دو چشم آن و حکمت را زبان آن و رأفت راهم آن، ورحمت را قلب آن گردانید.

پس از آن عقل را بده چیز آکنده و قوی گردانید: نخست بیقین، و ایمان، -

ص: 223

وصدق وسكينت، واخلاص، ورفق، وعطيت، وقنوع، وتسليم، وشكر.

«ثم قال عزوجل: أدبر فأدبر ثم قال له: أقبل فأقبل، ثم قال له: تكلم، فقال: الحمد لله الذى ليس له ضد ولاندو لا شبيه ولا كفو ولا عديل ولامثل، الذى كل شيء لعظمته خاضع ذليل. فقال الرب تبارك و تعالى: وعزتي و جلالی، ما خلقت خلقاً أحسن منك ولا أطوع لى منك، ولا أرفع منك، ولا أشرف منك، ولا أعز منك، بك أوحد، وبك أعبد، وبك أدعى، وبك أرتجي، وبك ابتغى وبك أخاف، وبك أحذر، وبك النواب و بك العقاب.

فخر العقل عند ذلك ساجداً فكان في سجوده ألف عام، فقال الرب تعالى: ارفع رأسك وسل تعط و اشفع تشفع.

فرفع العقل رأسه فقال: إلهى أسئلك أن تشفعني فيمن خلقتني فيه.

فقال الله تعالى لملائكته: أشهدكم أني قد شفعته فيمن خلقته فيه».

پس از آن خداوند تعالی با عقل فرمود: روی برتاب عقل اطاعت نمود، فرمود: روی بازگردان چنان کرد، بعد از آن فرمود تكلم كن، عقل بسخن آمد و گفت: سپاس خداوندی را که ضدی و انبازی و مانندى وشريك وعديلي و مثلى برای او نیست، تمام اشیاء موجودات در پیشگاه عظمتش خاضع و ذلیل است.

پس پروردگار تبارك وتعالى فرمود: قسم بعزت و جلال من که هیچ چیزی را نيكوتر ومطیع تر، ورفیع تر، وشريف تر، و عزیزتر، از تو نیافریدم، بواسطه ایجاد تو مرا توحید و عبادت کنند و مرا بخوانند، و بمن امیدوار شوند، و مرا بخواهند، و بواسطه تو از من بترسند، و از عقاب من بپرهیزند، و ثواب وعقاب بتو می باشد.

این وقت عقل سجده شکر را برگذاشت و هزار سال درحال سجود بود، پس از آن پروردگار تعالی فرمود: سر برگیر و بخواه تا عطا یابی، و شفاعت کن تا شفاعت تو پذیرفته شود. پس عقل سر برگرفت و عرض کرد: الها از تو خواستارم که مرا درحق هر -

ص: 224

کس که مرا در وی خلق فرمودی شفاعت دهی.

خداوند تعالی فرمود: ای ملائکه شما را گواه می گیرم که من او را شفیع گردانیدم درحق هرکسی که عقل در وی بیافریدم.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید: بعضی بیانات و تحقیقات که درفهم این خبر ممکن است استعمال شود در مقام خود مسطور است، و نور عبارت از چیزیست که سبب ظهور چیزی گردد.

وعقل از انوار خاصه الهیه ایست که خداوند تعالی بیافریده و برای کشف معارف برخلق مقدر داشته، یعنی خدای خلق کرده است عقل را از جنس و سنخ نور یا از ماده نور، یعنی ماده اش چیزی است نورانی که درخزائن عرش مخزونست، و علم نفس عقل است بواسطه شدت ارتباط عقل است بعلم، چه فائده فضیلی عقل علم و تكمل آنست بدرجه علیا پس گویا علم نفس وعين عقل است، و او بدون فهم مانند جسد بیروح است.

وزهد سرعقل است يعني افضل فضائل عقل و ارفع آنست، چنانکه سر اشرف اجزاء بدن است، یا اینکه منتفی می شود با نتفاء زهد، چنانکه شخص می میرد گاهی که سر از تنش جدا شود.

وصفت حياء معين بران کشاف امور حقه است برآن، یا برآن کس که متصف بان باشد، مثل هر دو چشم، و حکمت معبر عقل است مانند زبان برای انسان.

رأفت ورحمت دو سبب باشند برای افاضت حقایق برعقل از جانب خدای و دو طریق و راه آن باشند مانند قلب و سجود کردن عقل یا کنایت از استسلام آن وانقیاد کسی است که متصف بعقلست در حضرت یزدان تعالی، یا مراد سجود بردن یکی از دو متصف به عقل است.

بالجمله چنانکه از اغلب اخبار معلوم می شود، بیشتر اجزاء این خبر و اینگونه اخبار بحضرات ائمه هدى و انوار مقدسه ایشان راجع است چنانکه می فرمایند: «بنا عبدالله بنا عرف الله» تا آخر آن، ورسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را عقل کل نامند.

و این معنی معین است که انوار طیبه رسول خدا و ائمه هدا صلوات الله وسلامه عليهم بر تمامت ماسوى تقدم رتبت وخلقت دارد، وعقل یکی از جمله اشیاء است.

ص: 225

و نیز معلوم است که تمام محاسن امور و عظائم مقررات و جلائل مكاشفات بطفیل انوار مقدسۀ ایشان نمایانست و از همه برتر مراتب توحيد وتقديس وعبادت حضرت احدیت می باشد، چگونه تواند شد که بروز و ظهور آن جز بواسطه وجود مبارکه انوار مقدسه ایشان که مظاهر خداوند متعال هستند، مقرر گردد.

مگر اینکه از حیثیت اسامی و الفاظ تغییری رود، گاهی عقل کل گویند و این انوار مقدسه را خواهند، گاهی نور مطلق و نورالأنوار حق گویند، و گاهی صادر اول یا امثال آن بر زبان گذرانند، و در هر صورت راجع بایشان و از طفیل وجود مبارك ايشانست (ورنه زاین ذات مقدس نی نشان باشد نه نام).

و از این پیش در ذيل كتب ائمه هدى صلوات الله عليهم باين مسائل اشارت رفته، وبعقل ومعنى وماده وتفسير وتعبير آن برحسب ادراک افهام بیان شده است، حاجت باعادت نمی رود.

بيان خلافت أبي محمد موسى بن مهدى ملقب بهادى، در سال یکصدو شصت و نهم هجرت

چنانکه سبقت گزارش یافت مهدی عباسی در ماسبذان بدیگر جهان راه برگرفت، و چون بمرد درهمان روز با پسرش موسی هادی که در این وقت در گرگان اقامت، و با مردم طبرستان مقاتلت داشت، بخلافت بیعت کردند.

و در آن وقت که مهدی وداع سریر خلافت را نمود، پسرش هارون الرشید نیز درخدمت او در ماسبذان روز می گذاشت، و لشگریان درآنجا حضور داشتند، و ربیع مولای مهدی در بغداد از جانب مهدی به نیابت اقامت داشت.

چون وفات مهدی را خواص درگاه بدانستند، موالی و قوادسپاه بدرگاه پسرش هارون انجمن شدند و گفتند اگر مردم سپاهی از وفات خلیفه روزگار آگهی یابند از هیجان ایشان و زحمت جوانب و اطراف آسوده نتوان بنشست، رأى اینست که بار کوچ بربندند و لشکریان را ندا کنند تا بکوچند، تابجانب بغداد -

ص: 226

راه برگیر، و جسد مهدی را پوشیده درخاک بپوش.

هارون چون این سخنان را بشنید گفت: پدرم یحیی را نزد من حاضر سازید چنان بود که هارون الرشید یحیی بن خالد برمکی را پدر می خواند، و چنان بود که مهدی عباسی پسرش هارون را بر تمام بلاد مغرب از انبار تا افریقیه ولایت داده و یحیی بن خالد را درآن جمله تولیت داده بود و اعمال و دواوین آن سامان بدست تدبیر و اختیار او می گذشت تا وداع جهان گفت.

بالجمله یحیی درخدمت هارون حاضر شد هارون گفت: ای پدر در این مطلبی که که عمربن بزيع ونصیر و مفضل می گویند، چه گوئی؟ یحیی گفت: چه گفته اند؟ هارون تفصیل را باز گفت.

یحیی گفت این رأی را ستوده نمی دانم، گفت: از چه روی؟ گفت: زیرا که مرگ مهدی را پوشیده نمی توان داشت، و من ایمن نیستم که چون لشگریان بر این قضیه دانا شوند بر اموال و اثقال خلافت بتازند و گویند نمی گذاریم حرکت دهند تا حقوق سه ساله و بیشتر ما را بپردازند، و بنای تحکم و سختی را گذارند.

رأى من اینست که جسد مهدی رحمه الله را درهمین زمین مدفون سازیم، و نصیر را بخدمت امیرالمؤمنین هادی با یکتن و قضیب خلافت و تهنیت و تعزیت بفرستیم، و چون امارت برید با نصیر است هیچ کس خروج او را منکر نمی شود.

و نیز فرمان دهی تا این لشگریان که درخدمت تو حاضر هستند، بهريك دویست درهم جایزه دهند، و ایشان را بحرکت نمودن ندا برکشند، چون لشگر این دراهم را بگیرد جز رفتن ببغداد و دیدار اهالی و دیار و اوطان خود آهنگی نکنند و بهیچ چیز متعرض نشوند.

هارون برحسب صوابدید یحیی کار کرد و سپاهیان چون آن دراهم را بگرفتند، یکسره بغداد، بغداد بر زبان براندند، وروی بدان سوی آوردند، و از ماسبذان جنبش کردند و نام از مهدی و حیات و ممات او نبردند و یاد نکردند.

ص: 227

بیان حرکت کردن هارون الرشید با لشکریان از ماسبذان و ورود ببغداد

چون هارون الرشيد برحسب صوابدید يحيى برمکی لشکریان را ببذل دراهم بنواخت، و رخصت مراجعت باوطان بداد آن جماعت جانب راه گرفتند، و شادان شتابان شدند تا ببغداد رسیدند و این وقت از مرگ مهدی خبر یافتند.

طبری در تاریخ کبیر خود می نویسد: فضل بن سلیمان روایت کند که لشكريان بجوش و خروش آمدند، و در بغداد بر ربیع بتاختند و هرکس بزندانش اندر بود بیرون کردند، و درهای سرایش را که در میدان واقع بود بسوختند، و در طلب ارزاق فریاد و نفیر برکشیدند، وغوغائی عظیم برآوردند.

اين وقت عباس بن محمد وعبد الملك بن صالح ومحرز بن ابراهیم حاضر شدند، و عباس بن محمد چنان بصلاح نگریست که آن جماعت را دل بدست آورد، و ایشان را خرسند و خوشحال گردانیده ارزاق ایشان را عطا کرده، آن مردم را متفرق سازد، و آن آتش افروخته را بآب احسان خاموش نماید.

پس آن جمله را بان جماعت بذل کرد، و عهد و ضمانت رفع حاجات ایشان را بنمود، اما ایشان راضی و بآن ضمانت مطمئن نشدند، تا محرز بن ابراهيم ضمانت کرد، این وقت بضمانت او قناعت کردند، و از آشوب وغوغا فرو نشستند، وبأماكن و مقاصد خود متفرق شدند.

محرز نیز آنچه را که ضامن شده بود وفا کرد و رزق و روزی هیجده ماه ایشان را بپرداختند، و تمام این حالات پیش از آن بود که هارون الرشید ببغداد اندر آید.

و چون هارون وارد بغداد شد و این وقت خلیفه موسی هادی بود و ربیع درخدمت او وزارت داشت و این خبر منافی آن خبر است که ربيع در بغداد جای داشت، و از جانب مهدی خلیفه و نایب بود.

ص: 228

بالجمله چون هارون وارد شد جماعتی را ببلاد و امصار بفرستاد، و از مرگ مهدی خلیفه اهالی ممالک را بیاگاهانید، و برای موسی هادی بخلافت، و برای هارون بولایت عهد پس از هادی، بیعت بگرفتند.

و چون آن مردم بولایات برفتند، و مردمان را از مرگ مهدی آگاهی دادند، و بیعت بگرفتند، هارون نیز امور بغداد را درتحت ضبط و انتظام درآورد، امور انام ومهام دولت و ملت در کمال نظام وقوام بایستاد، و بالاد و عباد بآسایش درآمدند.

نوشته اند از آن سوی خیزران چون آن شورش لشکریان و انقلاب بغداد را بدید، ربيع و يحيى بن خالد را احضار کرد تا با ایشان بمشورت سخن کند، ربیع اجابت فرمان مادر خلیفه زمان را بنمود و بخدمت او حاضر شد، اما يحيى بن خالد اجابت نکرد و بآستانش حضور نیافت، چه از شدت غیرت موسی آگاهی داشت خیزران اموال بسیار فراهم نمود و رزق دوساله لشکریان را بداد، و آن جمله خاموش شدند.

و اين خبر نیز منافی خبر سابق نیست، چه ممکن است عباس و دیگران باشارت خیزران کرده باشند.

بالجمله این خبر بموسی هادی پیوست، سخت آشفته شد و مکتوبی بربیع نوشت و او را تهدید بقتل داد و نیز مکتوبى بيحيى بن خالد فرستاد، و او را بشمول مراحم و احسان امیدوار گردانید، و درآن مکتوب رقم کرد که یحیی بآن امور و خدمات هارون که همواره قیام داشت، اشتغال جوید، و اعمال و مشاغل سابقه را كما كان متولی باشد.

بيان خبر يافتن ابو محمد موسى هادی از مرگ مهدی و آمدن آن بسوی بغداد.

ربیع از مردم بغداد بخلافت هادی بیعت گرفت و رشید در این باب بآفاق -

ص: 229

و اطراف بنوشت، ونصير وصیف چنانکه مسطور شد با اساسه و آلات خلافت از ماسبذان بگرگان برفت؛ و درهمان روز که مهدی بمرد بدان سوی شتابان شد، و خدمت هادی را دریافت، و بتعزیت و تهنیت سخن کرد و امانت خلافت را تسلیم نمود.

هادی درهمان ساعت فرمان کوچ بداد و درهمان حال بر اسب های آزاده رهوار برید برنشست و از اهل بیت او ابراهیم و جعفر، و از وزراء او عبيدالله بن زياد كاتب که صاحب رسائل هادی بود، و دیگر محمدبن جميل لشکر نویس او در رکابش ملازمت داشتند و بدینگونه راه درنوشتند تا نزديك بشهر بغداد رسيدند.

از آن طرف چون آن نامه تهدید آمیز هادی بربیع رسید، بوحشت اندر شد و چون با يحيى بن خالد از قدیم الایام دوست و یکرنگ بود، و بدوستی و صوابدید او وثوقی کامل داشت، یک نفر را بدو فرستاد و پیام داد ای ابوعلی درکار من چه می بینی، زیرا که مرا طاقت بند و زنجیر وحدت تیغ و شمشیر نیست.

یحیی در جواب گفت رأی من چنانست که از جای خود حرکت نکنی، و پسرت فضل را با هدایای نفیسه و طرایف بدیعه باستقبالش بفرستی، و چندانکه ممکن است در تقدیم هدایا قصور نجوئی، و من امیدوارم که بخواست خداوند تعالی پسرت فضل با بشارت و اطمینان قلب و سرور خاطر باز آید، و از آنچه بیمناک هستی آسوده شوی.

در این وقت که ربیع و یحیی مشغول نجوی بودند، ام الفضل دختر ربیع در مکانی حضور داشت که سخنان ایشان را می شنید، باربیع گفت سوگند باخدای تعالی يحيى بنصيحت و خیر خواهی تو سخن کند.

ربیع با یحیی گفت دوست می دارم با تو وصیت گذارم، چه ندانم پایان کار من بکجا انجامد، یعنی آیا مقتول می شوم یا نمی شوم، یحیی گفت من هرگز آنچه را که هرگز خیر تو در آنست فروگذار نمی کنم و از خیر خواهی درحق هیچ کس زبان بر نمی بندم، لکن در امر وصیت تو پسرت فضل و این زن را با خود شريك مي سازم، چه این زن هوشیار و زیرکست، و این استحقاق را از تو دارد، ربیع بصوابدید یحیی برفت و باهر -

ص: 230

سه تن وصیت نهاد.

بالجمله از آن سوی موسى هادى چون نزديك بمدينة السلام رسيد، اهل بغداد پذیرائی مقدم خلافت توأم را از بزرگ و كوچك جانب راه گرفتند، و هادی را درکار ربیع و توجیه وفودی که داده و اعطای ارزاق لشکریان را که قبل از قدوم هادی نموده خشم افتاده بود.

و چنانکه مذکور شد، ربیع پسرش فضل را با تحف و مهدی بخدمت هادی روان داشته بود، فضل با آن هدایای وافره پذیرائی موکب هادی را بهمدان برفت.

هادی چون خبر او را بدانست مسرور شد و او را بخواند و بخویشتن تقرب داد و گفت: مولای مرا درچه حال بگذاشتی؟ یعنی ربیع را، فضل از این حکایت با پدرش بشارت نوشت، ربیع باستقبال هادی راه برگرفت، هادی زبان بعتاب او برگشود، ربیع باعتذار سخن کرد و سبب آن کار و کردار را بعرض رسانید.

هادی عذر او را بپذیرفت، و او را در مکان عبیدالله بن زیاد بن ابی لیلی وزارت داد، و نیز مشاغل ومناصب عمربن بزيع را بدو تفویض کرد.

بيان ورود أبي محمد موسى الهادي بمدينة السلام بغداد و خلافت و احوال او

چنانکه طبری و دیگران نوشته اند ابو محمد موسی هادی بن ابی عبدالله مهدی ابن ابی جعفر منصور عباسی ده روز از شهر صفر سال یکصدو شصت و نهم بجای مانده از گرگان بجانب بغداد راه نوشت، و در نهایت سرعت حرکت کرده، در مدت بیست روز وارد بغداد شد و در قصری که موسوم بخلد بود نازل گشت و یک ماه در آنجا بزیست، و از آن پس به بستان ابو جعفر تحویل داد، و پس از چندی به عیسی آباد انتقال نمود.

علي بن حمد نوفلی از پدرش حکایت کند که موسی هادی را جاریه بود ماهروی مشک موی که سخت او را دوست می داشت، و هوایش در دل جای داده، و روان -

ص: 231

بروی و مویش شادان همی ساخت، آن خورشید دیدار نیز در هوای موسی بی قرار و بکنند مهر و عشق چهرش گرفتار بود.

اما چون موسی بفرمان پدرش مهدی که خلیفه زمان و فرمانش واجب الانعان بود، در جرجان جای داشت از کنارش برکنار و بهجرانش دچار گشت، و روز از شب نمی دانسته و جاریه را تاب وطاقت نماند و این شعر را بگفت و نزد هادي بجرجان فرستاد.

يا بعيد المحل ام--- سى بجرجان نازلا.

چون مهدی وفات کرد و خبر مرگ او بهادی پیوست، و با رتبت خلافت، بدار الخلافه بغداد درآمد در تمام طی راه جز ملاقات آن ماه و آن موی سیاه اندیشه و آهنگی نداشت، عند الورود بدیدار آن روی محمود بشتافت، و آن جاریه در آن اشعار خود بسرود و تغنى اشتغال و خاطرش بدیدار آن چهر آتشین اشتغال داشت.

هادی چون ماه و مهر برآن خوب چهر درآمد، و از آن پس که با احدی از آحاد مردمان ملاقات کند آن روز و شب را در کنار آن ماه چهر سیمین غبغب اقامت جست، و از گذر عمر خود لذت برد و از آن پس با کمال سرور بترتيب امور جمهور و رعایت حال نزديك و دور پرداخت.

و چنانکه مسطور شد وزارت خود را بانضمام مشاغل عمربن بزيع باربيع گذاشت، وخراج شام وحوالی و مضافات آن را در تحت ریاست و تدبیر و تولیت عبدالله ابن زیاد مقرر داشت، و علی بن عیسی بن ماهان را ریاست حارسان و امارت دیوان لشكريان بداد، وعبدالله بن مالك را در مكان عبدالله بن حازم امارت شرطه داد، و خاتم خلافت و نگین سلطنت را در دست امانت و ریاست علی بن يقطين مقرر ساخت، و امور انام و مهام بریت را در تحت رویت بداشت.

مسعودی در مروج الذهب گوید، چون هادي خبر مرگ مهدی را بشنيد بر اسب چاپاری ببغداد آمد، و این وقت برادرش رشید برای او از مردمان بیعت بگرفته بود و پاره از شعرا این شعر را در این باب گفته:

لما أنت خير بني هاشم *** خلافة الله بجرجان.

ص: 232

شمر للحرب سرابيله *** بؤای لاغمر ولاوانی.

درتاریخ الخلفاء سیوطی مذکور می باشد که صولی کمید سلم لخاسر این شعر را که جامع بین تعزیت و تهنیت است درباره هادی بگفت:

لقد قام موسى بالخلافة والهدى *** و مات اميرالمؤمنين محمد.

فمات الذى عم البرية فقده *** وقام الذي يكفيك من يتفقد.

مروان بن ابی حفصه نیز بر این منوال این شعر را بگفت:

لقد أصبحت تحتال في كل بلدة *** بقبر أميرالمؤمنين المقابر.

ولولم تسكن بابنه بعد موته *** لما برحت تبكى عليه المنابر.

ولولم يقم موسى عليها لوجعت *** حنيناً كما حن الصفايا العشائر.

ونیز سلم بن الخاسر در این مورد گفت:

تخفى الملوك لموسى عند طلعته *** مثل النجوم لقرن الشمس إذ طلعا.

وليس خلف يرى بدراً وطلعته *** من البرية إلا ذل أوخضعا.

و نیز می گفت:

لولا الخليفة موسى بعد والده *** ما كان للناس من مهديهم خلف.

ألا ترى امة الأمى واردة *** كأنها من نواحي البحر تغترف.

من راحتى ملك قدعم نائله *** كأن نائله من جوده سرف.

بيان وفات ربیع بن يونس وزیر موسی هادي و بعضی وقایع متفرقه

ابوالفضل ربيع بن يونس بن حمدبن عبد الله بن ابی فروه، واسم ابی فروه کیسان مولی حارث حفار مولی عثمان بن عفانست، ربيع مذکور حاجب ابی جعفر منصور و بعد از ابو ایوب موریانی درخدمت منصور وزیر و دستور گشت، ابو جعفر با او عنایتی خاص و میلی مخصوص و اعتمادی کامل داشت.

ص: 233

از این پیش بپاره حالات و مكالمات او اشارت و در ذیل مشكوة الادب ترجمه او مسطور شد، قطيعة الربیع که محله بزرگیست در بغداد بربيع مذکور منسوبست و از این روی این نام یافت که منصور در اقطاع او مقرر داشته بود.

ابن خلکان وفات او را اول سال یکصدو هفتادم نوشته، اما طبری و بعضی دیگر در سال یکصدو شصت و نهم دانسته اند.

وعلت وفاتش را در عقدالفرید و بعضی کتب دیگر نوشته اند که بواسطه زهری بود که هادی خلیفه درکار او برد و سبب این کردار جاریه بود که هادی بربیع بخشیده و از آن پیش از ربیع بود.

طبری درتاریخ خود نوشته است که ربیع را جاریه بود که امة العزیز نام داشت جمالی بکمال و دیداری آفتاب تمثال، وغنج و دلالی دلربای، وصباحت و ملاحتی جان فزای قامتی چون سرو نورسته، و پستانی چونکوی عاج برجسته و قوام وقيام و نظامی دلپذیر داشت، پس آن سرو سهی را بمهدی بخشید.

چون مهدی آن روی و موی دلفریب را بدید گفت برای موسی مناسب تر است و بدو بخشید، و ان جاریه محبوبه موسی و از تمامت آفریدگان در دل و جانش گرامی ترگشت، و فرزندهای رشید و نامدار از وی متولد شد، از آن پس یکی از دشمنان ربیع با موسی گفت که از ربیع شنیدم می گفت درمیان خود و زمین هیچ چیز را مثل امة العزيز فرو نگذاشته ام.

موسی را از این سخن غیرت بجوشید و سوگند خورد که ربیع را بخواهد کشت و چون خلیفه شد ربیع را در یکی از ایام طلب کرده با او تغذی نمود، و شرایط تکریم بجای آورد و جامی که مملو از شراب عسل بود بدو بداد.

ربیع می گوید بدانستم که درخوردن او جانم تباه می شود، و اگر خواهم ردکنم گردنم را می زند و نیز می دانستم که بواسطه رفتن من نزد خیزران مادر او و آنچه از من بدو گفته اند خاطرش بر من آشفته است، و هرگونه عذری بیاورم نمی پذیرد ناچار دل از جان شیرین بشستم و جام انگبین را بنوشیدم.

ص: 234

بالجمله ربیع بعد از پیمودن پیمانه مرگ بمنزل خود باز شد، و فرزندانش را فراهم ساخت و گفت بجمله بدانید که من بخواهم مرد، خواه امروز یا فردا، پسرش گفت فدایت شوم این سخن را از چه راه می گوئی؟ گفت: موسى هادی شربتی زهر آلود بمن بخورانید، و درهمان حال اثرش را در وجود خود محسوس یافتم، پس از آن وصیت خود را بگذاشت و در همان روز هلاک شد، و بعضی گفته اند هشت روز رنجور شد، و از آن پس جانب گور گرفت.

درکتاب زهر الاداب وثمر الالباب مسطور است که چون ابوجعفر منصور بدیگر سرای راه نوشت، ربیع بن یونس با کمال فراست و کیاست مرگ او را مستور داشت، و از جانب منصور بتجدید بیعت مهدی پرداخت و تنی چند را بر منصور درآورد و ایشان را از دور بازداشت، و جسد منصور را با البسه خلافت بیاراسته، و كسي را پنهان درکنارش بازداشته تا دست او را چنانکه دیگران ملتفت نمی شدند حرکت همی داد، بدانگونه که گوئی بآن مردم اشارت همی کند.

حاضران از این کردار او یقین نمودند که منصور زنده است، از این روی هیچ کس در امر تجدید بیعت مهدی مخالفت ننمود و از آن پس مهدی عباسی چون برسرير خلافت جای کرد شکر نیکو خدمتی ربیع را بگذاشت.

و از این پیش باین حکایت باندك تفاوتی اشارت نمودیم، ابونواس شاعر مشهور در این شعر که در مدح فضل بن ربیع گوید باین معنی اشارت نماید:

ابوك جلى عن مضر *** يوم الرواق المحتضر.

والحرب تفرى و تذر *** لمارأى الأمر اقمطر.

قام كريماً فانتصر *** كهزة العضب الذكر.

مامس من شيء هبر *** و أنت تعتاف الأثر.

من ذى جهول و غرر.

گاهی که پادشاه شهید سعید ذوالقرنين اعظم ناصرالدین شاه قاجار در بعداز ظهر روز جمعه هفدهم ذی القعدة الحرام سنة 1213 درحال طواف ضریح مقدس -

ص: 235

امامزاده محدث عليم، واجب التعظيم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام بضرب گلوله طپانچه میرزا رضای کرمانی خبیث بفراديس جنان جاویدان مسکن گرفت.

وزیر بی نظیر صافي تدبير خردمند پاك ضمير عالم آگاه اشرف الصدور و ارفع الوزراء فى الأفاق والدهور، جواد مؤید امیر ممجد اكرم افخم اسعد اعظم آقا میرزا علی اصغرخان امین السلطان، لازال مؤيداً بتأييدات السماويه.

که درآن اوقات بمقام صدارت عظمی و امارت کبری نامور، وحل وعقد تمام امور جمهور و نظام کشور و لشکر دولت علیه ایران، بسرانگشت تدبیرش مقرر بود.

در کتمان این قضیه هایله که در افشایش بسی خونها ریخته وفتنه ها انگیخته و رشته ناموس ها گسیخته و اموال كثير بنهب وغارت بباد فنا رفته و در تمام ممالك محروسه و سرحدات وثغور و شهر دارالخلافه طهران فسادها ظاهر می گشت، که سال های بسیار تدارك اصلاح و تلافی آن خسارات وارده ممکن نمی شد.

چنان حسن تدبیر و لطافت خیال و نزاکت اندیشه وظرافت پندار وفر فراست ولطف کیاستی بکار بست که مدیران جهان و عقلای زمان را در بحر اندیشه، و بیدای تحیر و پهنه تخیل متفکر گردانید.

در محل و مقامی که چند هزارتن، حاضر و چاکران حضرت و خواص و محارم پیشگاه سلطنت ناظر بودند با اینکه پادشاه اسلام درهمان آن بدیگر جهان برفت چنان بنمود که مختصر صدمتی بپای مبارک رسیده و بهیچ وجه موجب هیچ گونه تشویش و خطر نیست.

یکی دو تن نیز که از وفات پادشاه درحال شك و اشتباه بودند، و از خویشتن بی خویشتن می شدند، چنان برايشان بانك برزد و تسكين و تامین داد که فورأ ساكن و آرام شدند.

و درهمان ساعت جسد پادشاه اسلام را بطوری حرکت و در کالسکه سلطنتی جای داد، و از حضور چنان جمعیت کثیر بهیئت و آداب مردم زنده بگذرانید و قاتل را -

ص: 236

در میان ازدحام بدست آورد که هیچ کس پادشاه را جز درحال حیات ندانست.

و با همان تجملات و تشریفات سلطنتی کالسکه را بحرکت آورده خود درکنار شاه بنشست و با بادبزن باد زدن گرفت، و گاهی جام لبریز آب بدهانش نزديك ساخت، و چنان بنمود که پادشاه کامیاب آب طلب کند، و آن جسد شریف را درمیان چنان جم غفیر بدارالخلافه و سرای سلطنت درآورد و یک فرسنگ و نیم مساحت را بدانگونه طی فرمود.

عجبتر اینکه چون آن کالبد بی جان را از کالسکه فرود آورد و در تخت و صندلی بحياط معروف بحياط صندوقخانه درآورد، امرای قاجار که برفراز سر شهریار حضور داشتند، پادشاه را زنده و درخواب می دانستند.

مرحوم محمد حسین خان معظم الملك ابن احمد خان بن محمد حسین خان بن قاسم خان رحمهم الله تعالى قاجار قوينلو رئيس طايفه قزل أباغ که از اعاظم امرای قاجار، و همواره مورد توجه آن پادشاه کامکار، و از جمله نجباء خوانين اين طایفه جليله و یکی از صبایای آن مرحوم مادر اولاد راقم حروفست، بر روی پای مبارک پادشاه افتاده همی بوسه می زد و می گریست که چرا اندک زحمتی بپای همایون رسیده، و جناب اشرف اسعد صدر اعظم مسجد می فرمودند ناله نکنید، مبادا شاه از خواب بیدار گردد و متوحش شود. بالجمله نویسنده حروف درپایان جلد اول کتاب احوال شرافت اتصال حضرت امام زین العابدین علیه السلام بكيفيت شهادت آن شاهنشاه، و جلوس فرزند برومندش اعلی حضرت مظفرالدین شاه اعلی الله مقامهما که در شب چهارشنبه بیست و چهارم شهر ذي القعده الحرام یونت ٹیل سال یکهزارو سیصدو بیست و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم، بعد از ده سال و کسری سلطنت بدیگر جهان انتقال.

و تخت و تاج کیان را بفرزند ارجمند ارشد کامکار نامدار خود، اعلی حضرت قوی شوکت اقدس همایون شاهنشاه فلك بارگاه خورشید پیشگاه السلطان محمد علیشاه خلدالله ملکه و سلطانه تحويل وتسليم فرمود.

ص: 237

بیان کشتن هادی زنادقه را

و مراتب تدابیر حسنه این وزیر بی نظیر که اکنون مدتی است در صفحات ممالك فرنگستان مشغول تفنن و سیاحت و استطلاع قوانین و قواعد آنها هستند گذارش گرفت، خداوندش در همه حال یار و یاور و دولت ایران را از نمرات این درخت تناور بهره ور فرماید.

در تاریخ طبری و پاره تواریخ دیگر مسطور است که در این سال برحسب وصیتی که مهدی کرده بود، هادی خلیفه درطلب زنادقه و گرفتاری آن گروه خبیث سخت گشت، و جمعی را بدست آورده کشت و از جمله یزدان بن بادان نویسنده يقطين و پسرش علی بن يقطين از مردم نهروان بود.

حکایت کرده اند که این خبیث پلید اقامت حج نمود، و مردمان را در حال طواف بهروله نگریست گفت این مردم را جز بگاوی که درگرد خرمن بگردد وخرمن بكوبد همانند نتوانم کرد، وعلاء بن حداد اعمی درحق او گوید:

أيا أمين الله في خلقه *** و وارث الكعبة والمنبر.

ماذا ترى في رجل كافر *** يشبه الكعبة بالبيدر.

و يجعل الناس إذا ما سعوا *** حمر أتدوس البر والدوسر.

دراین اشعار خطاب بموسی هادی کند که ای کسی که درمیان مخلوق خدا امین خدا ووارث كعبه ومنبر هستی چه می بینی درحق مردی بدکیش و کافر که کعبه معظمه را بخر من شبیه کند، و مردمان را درحال سعی و طواف بگاو و خرخرمن كوب تشبیه نماید، موسی آن ملعون را بکشت و او را بردار زد.

از خباثت او چوب دارش بر مردی از حاجیان فرود آمده او را و حمارش را بکشت، اما ابن اثیر در تاریخ کامل می نویسد از جمله مقتولین على بن يقطين بود، اما خبر اول صحیح است و از جماعت بنی هاشم يعقوب بن فضل را بکشت.

علی بن محمد هاشمی گوید: چنان بود که پسر داود بن علی را به نسبت زندقه بخدمت مهدی بیاوردند و نیز یعقوب بن فضل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب را که متهم بزندقه بود، در حضورش حاضر ساختند، و هريك را جدا -

ص: 238

از یکدیگر دريك مجلس درآوردند، مهدی با هریکی از ایشان بریک منوال سخن کرد، و این بعداز آن بود که اقرار بزندقه نمودند.

يعقوب بن فضل گفت من این اقرار بزندقه را گاهی که درخدمت تو تنها باشم می نمایم لکن درمیان مردمان اگر تنم را با مقراض از هم فرو ریزند اقرار نمی کنم.

مهدی با او گفت وای برتو اگر درهای آسمان را برتو برگشایند و کشف حجب نمایند، و این امر چنان باشد که عقیدت تو چنانست ترا شایسته و سزاوار است که درحق محمد ودين محمد صلی الله علیه واله وسلم تعصب ورزی، چه اگر محمد صلی الله علیه واله وسلم نبودی تو چه بودی جز آن بودی که درشمار یکتن از مردمان بودی.

یعنی این عزت و آبرو و جلالت و شرف که ترا رسید بواسطه انتساب بآن حضرت است، وگرنه بر هیچ کس فزونی نداشتی، در این صورت اگر برتو مکشوف هم افتد که عقیدت تو بر حق است، حق تو آنست که در دین آن حضرت تعصب بجوئی و از دیگر مذهب سخن نگوئی.

سوگند با خدای اگر نه آن بودی که برخویشتن عهد برنهاده ام که اگر خلافت یابم از مردم بنی هاشم هیچ کس را نکشم، یک ساعت ترا مهلت نمی دادم، و بقتلت می رسانیدم.

آنگاه نگاه با پسرش موسی هادی روی کرد و گفت: ای موسی ترا بحق خودم قسم می دهم که اگر بعد از من بمنصب خلافت منصوب شدی، این دو تن را يك ساعت مهلت و فرصت مده.

پسر داودبن علی پیش از وفات مهدی عباسی در زندان بمرد، اما يعقوب بن فضل زنده بماند تا مهدی وفات کرد، موسی هادی از جرجان بیامد و درهمان ساعت که وارد شد، وصیت پدرش مهدی را بخاطر بگذرانید، و یکتن را بفرستاد تا فراشی بر روي يعقوب بیفکند، و چند تن مرد بر روی آن فراش بنشستند تاجان از تنش بیرون شد.

ص: 239

و هادی بواسطه ترتیبات امور خلافت و تشدید امر بیعت وسلطنت خویش، از کار یعقوب منصرف شد، و این روزی سخت گرم بود و مرده یعقوب همچنان برجای بماند تا مقداری از شب بگذشت.

این وقت یکتن از حاضران عرض کرد: ای امیرالمؤمنين همانا بدن يعقوب آماس کرده و بوی ناخوش از وی برمی دمد، همی گفت جسد او را نزد برادرش اسحاق ابن فضل حمل کنید، و او را بگوئید در زندان بدیگر جهان شتافته است.

پس جسد او را بر زورقی برنهاده و بسوی اسحاق حمل کردند، اسحاق چون دروی نظر کرد موضعی برای غسل ندید، لاجرم جسدش را درهمان ساعت در بستان خود مدفون ساخت.

و چون صبح بردمید جماعت بنی هاشم را از وفات یعقوب خبر داد، و بجنازه او دعوت نمود، و فرمان داد تا چوبی را باندازه قامت انسان بساختند و از پنبه بپوشیدند و کفنها بروی پوشش ساختند، آنگاه آن هیکل را بر تختی حمل کردند، از این روی هرکس به تشییع جنازه حاضر شد هیچش گمان نرفت که این قالبی مصنوع است.

و این یعقوب را چند تن فرزند بود: عبدالرحمن، ودیگر فضل، ودیگر أروى، وديگر فاطمه، أما فاطمه را آبستن دیدند و اقرار کرد که از یعقوب حامله شده است.

علي بن محمد گوید: پدرم با من حکایت کرد که فاطمه و زوجه یعقوب را که هاشمیه نبود و خدیجه نام داشت برهادی یا پیش از وی بر مهدی درآوردند، این هر دوزن بر زندقه اقرار کردند و نیز فاطمه اقرار نمود که از پدرش یعقوب بارور است، ایشان را بسوی ریطه دختر ابوالعباس فرستاد.

ریطه هردو تن را با چشم سرمه کشیده و هردو دست و پای خضاب کرده دید، ریطه زبان بنکوهش هردو برگشود، و مخصوصاً فاطمه را بیشتر نکوهش فرمود، فاطمه گفت: یعقوب بکراهت این معاملت بنمود، و مرا ناچار گردانید، ریطه -

ص: 240

گفت اگر این کار را مکروه می شماری سبب سرمه و خضاب و سرور چیست، آنگاه هر دو تن را لعنت فرستاد.

حکایت کرده اند که این هردو تن را با آلتی که رعبوب نام داشت برسر بزدند ایشان از آن ضربت چنان بیمناک شدند که جان از کالبد بسپردند، اما اروی باقی بماند، و پسر عمش فضل بن اسماعیل او را تزویج نمود.

و این فضل مردی پاکدین و ستوده آئین بود، و در این سال بروایت طبری در تاریخ کبیر خود و نداهر من صاحب مملکت طبرستان بآستان هادی با حال امان بیامد، همی او را صله بزرگ بداد و بطبرستان بازگردانید.

بیان احوال پارۀ سادات بنی حسن علیهم السلام در زمان مهدی خلیفه و موسی خلیفه عباسی

دراین مقام که از شهادت حسين بن علي بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه عليهم حدیث می رود، چنان بصواب می نگرد که از حالات بعضی از سادات حسنی که آغاز ایشان در زمان مهدی و تسلسل وقایع ایشان بزمان هادی وشهادت حسين مقتول بفخ نیز درآن زمان روی داده است اشعار نماید.

تاسلسله روایت و حکایت اتصال یابد و مطالعه کنندگان را علم و استحضاری از روی ترتیب حاصل شود و بهمین جهت از نگارش احوال پاره از ایشان که در زمان مهدی اتفاق افتاده درآن موقع امساك نمود.

همانا از این پیش در ضمن وقایع ایام خلافت مهدی عباسى بتفسير محبس حسن بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی علیهم السلام، و نیز از حبس و بند يعقوب وزير بسبب نجات علوی اشارت کردیم، هم اکنون عرضه می داریم که ابوالفرج درکتاب مقاتل الطالبیین می نویسد که:

ابو الحسن على بن عباس بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب سلام الله عليهم که مادرش عایشه دختر محمد بن عبدالله بن محمدبن عبدالرحمن بن ابي بكر -

ص: 241

بود ببغداد درآمد و مردمان را با بیعت خویشتن دعوت نمود جماعتی از زیدیه دعوتش را اجابت کردند.

و این خبر در پیشگاه مهدی عباسی سمر گشت، جمعی را نامور کرد تا او را بگرفتند و در زندان درافکندند، علی بن عباس درآن زندان روز بشب همی بگذرانید تا گاهی که حسین بن علی معروف بصاحب فخ بیامد، و بشفاعت او درخدمت مهدی سخن کرد و از مهدی خواستار شد تا علی را باو بخشد، مهدی مسئولش را باجابت مقبول نمود، و علی را بدو بخشید.

و چون خواست او را از محبس بیرون آورد، مهدی شربتی از زهر جانگاه پنهان بدو فرستاد، علی بیاشامید و آن زهر در جسم و جانش کارگر شد، و روز تا روز از وی بکاست تا گاهی که بمدینه درآمد و گوشت بتنش تباهی گرفت، و اعضایش فروریخت، و از آن پس دوسه روز در مدینه اقامت کرد وفات نمود.

و دیگر ابویحیی عيسى بن زيدبن على بن الحسين بن على بن ابيطالب علیهم السلام است تاگاهی که زید شهید در طریق خویش راهسپر بود، مادر عیسی نیز با او همسفر گشت، در عرض راه بدیر مرد نصرانی نزول فرمود، اتفاقاً درآن شب که فرود شد باليلة الميلاد موافق افتاد و هم درآن ساعت مادر عیسی را درد زادن فرو گرفت، و پس از ساعتی عیسی را از شکم فرو بگذاشت.

لاجرم پدرش زیدبن علی علیه السلام او را بنام مبارك حضرت مسيح سلام الله عليه عیسی موسوم ساخت.

وعيسى با محمدبن عبدالله بن حسن و برادرش ابراهیم در محاربه باسپاه منصور دوانیق حاضر بود و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد و دیگر کتب ائمه هدى سلام الله عليهم بشرح حال عیسی بن زید که او را مؤتم الأشبال لقب دادند و درضمن خروج آن سادات بزرگوار در زمان منصور و مهدی اشارت شد.

و سبب پوشیده شدن او و آوردن حاضر حاجب او دو پسر او را بعد از وفات او نزد هادي خليفه سبقت گذارش یافت.

ص: 242

و نیز در سبب پنهان گردیدن و متواری شدن عیسی نوشته اند که ابراهیم بن عبدالله قتیل با خمری در بصره بر جنازه نماز بگذاشت، و چهار تکبیر براند، عیسی ابن زید که حضور داشت منکر این کردار شد و گفت از چه روی پنج تکبیر نراندی ويك تكبير را بكاستی، با اینکه بر مقدار تکبیر اهل بیت خودت واقف هستی.

ابراهیم فرمود، این کردار برای این مردم جامع تر است و ما باجتماع این مردم نیازمند هستیم، و در این يك تكبير که من برای انجام مقصود متروك دارم انشاء الله تعالی زیانی نخواهد بود.

عیسی چون این سخن را بشنید از وی دل بگردانید و مفارقت گرفت و اعتزال جست.

و این حکایت با ابوجعفر پیوست و سخت مسرور گشت و بدو پیام فرستاد که هرچه خواهد بدو عطا می کنم، بدان شرط که جماعت زیدیه را از اطراف ابراهیم دور بدارد، اما این امر درمیان ایشان باتمام نرسید تا گاهی که ابراهیم بقتل رسید و عیسی از کردار خود شرمسار گردید.

این وقت بعضی درخدمت ابی جعفر منصور عرض کردند آیا درطلب عیسی برنیائی فرمود: سوگند با خدای بعد از محمد و ابراهیم احدی از این جماعت را طلب نکنم تا باین واسطه نام و آوازه برای ایشان درجهان بگذارم.

و بعضی گفته اند عيسى درخدمت ابراهیم بیامد تازمانی که ابراهیم شهید شد. از آن پس متواری شد.

عيسى بن عبدالله بن محمدبن عمربن على روايت کند که عیسی در میمنه سپاه ابراهيم بن عبدالله بن حسن، و نیز در میمنه لشكر محمدبن عبدالله بن حسن جاى داشت.

و نیز علی بن محمد نوفلی از پدرش حکایت کند که عیسی وحسین دو پسر زید شهید علیه الرحمه باشد و ابراهیم دو پسر عبدالله بن حسن در محاربات ایشان با سپاه منصور بودند، و در کار قتال از تمام جنگ آوران سخت تر و بصیرتر بودند.

ص: 243

چون داستان ایشان را با ابو جعفر بگذاشتند منصور همی گفت مرا و پسران زید را با همدیگر چکار است، و این خشم و کین از چه بکار می برند آیا کشندگان پدر ایشان را نکشتیم، وخون پدرشان را نجستیم، و سینه ایشان را از آتش کین دشمنان ایشان بهبودی ندادیم.

عيسى بن عبدالله بن محمدبن عمر گوید عیسی بن زید با حمدبن عبدالله بن حسن بود و با او م یفرمود: هرکس با تو مخالفت کند و از بیعت تو از آل ابی طالب تخلف نماید، مرا بروی نیرومندی بده تا گردنش را بزنم.

على بن سالم بن ابی واصل گوید، گاهی که بهزیمت رفتیم نزد عیسی بن زید شدیم، ایستاده بود درگرد او فراهم شدیم و اندکی پای صبر بفشردیم، عیسی گفت درنگ و رزیدن بعداز این هزیمت جز بار ملامت نیاورد، این بگفت و بقصری ویران شد، ما نیز با او برفتیم، و برآن عقیدت بودیم که باعیسی بن موسی بیاید، و چون شب به نیمه رسید، عیسی بن زید را نیافتیم از این روی رشته کار ما در هم شکست.

و چنانکه از این پیش یاد کردیم عیسی بن زید درمراتب دین و علم و زهد و نفاست نفس و شدت بصیرت در امر خود و مذهب خود بر تمام اهل بیت خود فزونی داشت، وبوفور علم و کثرت روایت مزیت داشت.

و از آغاز تا پایان عمرش از وی اخذ روایت می نمودند، و از پدرش زید و جعفربن محمد و برادرش عبدالله بن حمد وسفيان بن سعيد ثورى، وحسين بن صالح، وشعبة الحجاج ويزيد بن ابي زياد و حسن بن عماره ومالك بن انس و عبدالله بن عمر العمرى، و جمعی کثیر که از نظراء ایشان بودند روایت می نمود.

و چنانکه یاد کردیم عهد چنان نمودند که اگر برادر محمدبن عبدالله ابراهیم را آسیبی رسد، ولایت عهد با عیسی بن زید باشد، اما چون محمد وابراهیم شهید شدند، عیسی بن زید در کوفه در سرای علی بن صالح بن حی برادر حسن بن صالح متواری شد و دختر او را تزویج کرده و از وی دختری پدید شد، و آن دختر در زمان زندگی عیسی بمرد.

ص: 244

و از این پیش با شعار دالیه عيسى بن زيد عليهما الرحمه درکتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام وذيل احوال منصور و مهدی اشارت کردیم مطلعش اینست.

والله ما أطعم طعم الرقاد *** خوفاً إذا نامت عيون العباد.

شردنى أهل اعتداء وما *** أذنبت ذنباً غير ذكر المعاد.

آمنت بالله ولم يؤمنوا *** فكان زادی عندهم شر زاد.

الى آخرها- ابوالفرج اصفهانی می گوید: علی بن سليمان اخفش این شعر را از مبرد از عیسی بن زید برای من انشاد کرد و درآن جمله می گوید:

شردنی فضل و يحيى وما *** أذنبت ذنباً غير ذكر المعاد.

آمنت بالله و لم يؤمنا *** وطر داني خيفة في البلاد.

وروایت اول اصح است زیرا که عیسی ادراک زمان اقبال و جلال و قدرت وبسط يدآل برمك را ننمود و پیش از طلوع نیر وزارت و امارت ایشان بدیگر جهان روان شد.

خصیب وابشی که از اصحاب زیدبن علی علیه السلام و از مخصوصان عیسی بن زید و در ضمن حکایت خود می گوید که در ایامی که عیسی پنهان شده گاهی در صحرا برای مردی کوفی راویه آب می کشید با او مصادف می شدیم، باما می نشست و حدیث می راند و می گفت:

سوگند باخدای سخت دوست می داشتم که از این مردم شریر بر شما ایمن باشم و باشما بسیار مجالست نمایم و از صحبت وحدیث شما و نظاره بشما توشه برگیرم، سوگند باخدا بسیار شوق دیدار شما را دارم و در خلوات خود و هنگامی که برفراش خود سر بجامه خواب می برم از یاد شما بیرون نیستم، هم اکنون از نزد من انصراف گیرید تا مکان و موضع شما مشهور و امر شما مذکور نشود و باین علت زحمت وصدمتی برشما فرود آید.

مختار بن عمرو گوید: خصيب وابشی را دیدم که دست عیسی بن زید را می بوسید -

ص: 245

عیسی دست خود را بکشید و او را ممنوع همی داشت، خصیب بعیسی عرض کرد دست عبدالله بن حسن را ببوسیدم منکر آنکار نشد.

علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام که او را على العابد می گفتند. و پدر حسين بن على صاحب فخ است بأحمدبن عمر الفقمی می فرمود: همانا هنگامی ما را دیدار نمودی که متوافر هستیم، و درمیان ما هیچ کس بهتر از عیسی بن زید نیست، محمدبن عمر فقمی گوید: عیسی بن زید نزد عبدالله بن جعفر والد على مدائنی قرائت می کرد، و از بزرگان محدثين وقراء قرآن مبین بود.

منذر بن جيفر العبدی از پدرش حدیث کند که پس از شهادت ابراهیم قتیل باخمری، باحسن و علی پسران صالح بن حى و عبدربه بن علقمه، وجناب بن قسطاس و جناب عيسى بن زيد عليهما الرحمه برای اقامت حج راه برگرفتیم و عیسی برهیئت وزی شتربانان خود را بیاراسته، درمیان ما راه می نوشت.

یکی شب در مکه معظمه در مسجد الحرام انجمن کردیم و عیسی بن زید وحسن بن صالح پاره چیزها را از سیره حدیث کردند، و در مسئله باهم مخالف شدند، چون روز دیگر درآمد، عبدربه بن علقمه برما درآمد و گفت همانا شفای درد شما باز رسید و چاره اختلاف شما بدست آمد، همانا این ساعت سفیان ثوری در می رسد.

پس بجملگی برخاستند و نزد سفیان که دراین وقت در مسجد نشسته بود بیامدند، وسلام براندند از آن پس عیسی بن زید از آن مسئله که درآن تنازع داشتند از سفیان بپرسید، سفیان گفت این مسئله ایست که از پاسخ آن من عاجزم چه در هر مطلبی زیانی برحکمران زمان می رساند، حسن بن صالح باسفیان گفت پرسنده این مسئله عیسی بن زید است.

سفیان از کمال تعجب نظری بجانب جناب بن قسطاس افکند و همی خواست از وی استفهام و استطلاع نماید، جناب گفت: آری وی عیسی بن زید است، سفیان از جای برخاست و درحضور مبارك عيسى بنشست و باعیسی معانقه نمود، و از نکد ايام و گذر روزگار سخت بگریست، تا چرا ببایست دست تغلب و تطاول ستمکاران -

ص: 246

دوران بجائی رسد که ذراری پیغمبران بزرگوار از بیم گزند و طغیان ایشان نتوانند بلباس و اساس خود آشکار شوند، آنگاه از آنگونه خطاب و رد سؤال عیسی معذرت بخواست و گریان پاسخ مسئله او را بداد پس از آن روی باما کرد و گفت:

«إن حب بنى فاطمة عليهم السلام، والجزع لهم مماهم عليه من الخوف والقتل والتطريد ليبكي من فى قلبه شيء من الايمان».

دوستی فرزندان فاطمه زهراء صلوات الله عليهم وجزع وزاری نمودن برآن مصيبات و بلیات و ترس و کشته شدن و مطرود گردیدن ایشان موجب آن باشد که هرکس را اندکی از نور ایمان در دل و روان باشد اشکش را جاری نماید.

چون سفیان این سخنان را بپایان آورد باعیسی گفت پدرم فدای تو باد برخیز و خویشتن را مخفی بگردان مبادا از این جماعت آسیبی ترا در رسد که از آن بیمناک هستم، می گوید بجملگی برخاستیم و متفرق شدیم.

على بن جعفر احمر گوید: پدرم جعفر با من داستان نهاد که چنان بود که من و عیسی بن زید و حسن و علی پسرهای صالح بن حی واسرائيل بن يونس بن ابی اسحاق وجناب بن قسطاس با گروهی از جماعت زیدیه در شهر کوفه درخانه اجتماع می نمودیم، و از هر در سخن می راندیم.

این خبر را بمهدی عباسی بگذاشتند و آن خانه را باز نمودند، مهدی بعامل کوفه نوشت که جمعی را بدیدبانی ما برگمارد و هر وقت اجتماع مارا بدانست برما بتازند و جمله را مأخوذ و بدرگاه مهدی روان دارند.

یکی شب که ما بآن سرای فراهم بودیم خبر ما را با حاکم کوفه بگذاشتند، امیر کوفه با گروهی برما هجوم نمود، و چون آن جماعت در مرتبه فوقانی سرای جای داشتند ایشان را از دور بدیدند و هرکدام بجانبی فرار کرده نجات یافتند، أما مرا بگرفتند و بدرگاه خلیفه زمان روان ساختند.

چون مهدی مرا بدید مرا دشنام بداد که تو بمذهب رأی و قیاس هستی، یعنی بردین آن کسان هستید که در احکام دینیه قیاس می نمایند، و در آنجا که حدیثی -

ص: 247

و خبری نیست برأى واندیشۀ خود کار می کنند.

و با من گفت ای پسران بدکار، باعیسی بن زید انجمن می کنی و او را بر خروج نمودن و مخالفت کردن بر من انگیزش می دهی و مردمان را بدو می خوانی، از سخن او برآشفتم و گفتم ای شخص آیا از خدا حیا نمی کنی و پروا نداری و نمی ترسی که زنهای محصنه عفیفه را دشنام می دهی و بفاحشه نسبت کنی، و حال اینکه ترا سزاوار و دين ومنصب ترا اقتضا چنانست که اگر سفیهی و خوارمایه را بنگری که چون سخنان تو بر زبان می راند بروی حد زنی.

چون مهدی این کلمات را بشنید چون آتش افروخته شعله ور شد، و دیگرباره زبان بشتم و دشنام من برگشود، و از آن پس از کثرت خشم از جای برجست و خویشتن را بر روی من بیفکند، و با هردو دست خود سرو مغز مرا بکوفت و بآن اکتفا نکرد و با هردو پای خود اعضای مرا سخت بکوفت، و مرا در زیر دست و پی درنوشت و همی دشنام بداد.

گفتم تو مردی شجاع و دلیر و سخت خواهی بود که برمن پیری فرسوده نیرومندی خواهی، و او را بضرب و شتم درسپاری و او نتواند خویشتن را از چنگ تو برهاند، و کسی را بنصرت خود باز طلبد.

مهدی فرمان داد تا مرا بزندان درآورند، و بربند و حبس من سخت گیرند، پس بندی گران برمن برنهادند، و سالی چند بزندانم درافکندند، تا گاهی که خبر وفات عيسى بن زید را بدو بگذاشتند.

این وقت مرا نزد خود حاضر کرد و گفت: از کدام مردم هستی؟ گفتم از مسلمانانم گفت: آیا عربی باشی؟ گفتم نیستم، گفت: پس از کدام مردمی؟ گفتم: پدرم بنده یکی از مردم کوفه بود، مولایش او را آزاد کرد گفت: عیسی بن زید بمرد؟ گفتم: مصیبتی عظیم روی داد خداوندش رحمت کند، همانا مردی عابد و باورع و در طاعت خدای ساعی و مجتهد بود، و درکار خدای از سرزنش و نکوهش گران نمی ترسید.

ص: 248

مهدی گفت آیا از این واقعه خبر نداشتی؟ گفتم باخبر بودم گفت: پس از چه روی مرا از وفات او مسرور نداشتی؟ گفتم: هیچ دوست نمی دارم که ترا بامری مسرور دارم که اگر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم زنده بودی و در حضرتش معروض افتادی او را ناخوش گشتی.

مهدی مدتی سر بزیر افکند آنگاه با من گفت: در جسم و تن تو گوشت و پوستی برای عذاب و عقوبت نمی نگرم و بیم دارم اگر اندام ترا بشکنجه و عذابی درسپارم درهمان ساعت بمیری، و اينك شر دشمن خود را کفایت کردم، و بآزار تو نیازی ندارم، هم اکنون در غیر حفظ خدای بهرجای که خواهی برو، سوگند با خدای اگر با من رسد که دیگر باره باعمال و اطوار سابقه خود باز شدی گردن ترا می زنم.

من از بلیت او نجات یافته بکوفه بازگشتم، این وقت مهدی با ربیع گفت آیا نگران قلت خوف و شدت قلب او نیست، سوگند باخدای این مرد را اهل بصیرت توان دانست.

و نيز علي بن جعفر حکایت کند که پدرم با من گفت: با اسرائیل بن يونس وحسن وعلي پسران صالح بن حی و جماعتی از یاران خودشان درخدمت عیسی بن زید انجمن کردیم، حسن بن صالح با عیسی گفت: تا چند ما را بخروج میعاد دهی و رخصت ندهی با آنکه در دیوان و دفتر تو نام ده هزار تن مرد جنك آور ثبت ضبط شده است.

عيسى فرمود: ويحك آيا کثرت اسامی را با من باز می نمائی با آنکه من بحال ایشان شناسا هستم، سوگند با خدای اگر درمیان ایشان سیصد تن دریابم و بدانم که خدای عزوجل را می جویند و نفوس خودشان را در راه خدای بذل و در طاعت خدای با دشمن خود ستیزه کنند، از آن پیش که صبحگاهان نمایان شود خروج می نمایم و در راه خدای از جان می گذرم تا درکار دشمنان یزدان و اجراء امر مسلمانان برسنت خدای و سنت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم معذور باشم، و چیزی را فرو -

ص: 249

گذاشت نکرده باشم.

لکن بهیچ گونه برکسی وثوق ندارم و بیعت هیچ کس را در راه خدای عزوجل و مقاومت او را درمیدان حرب اطمینان ندارم، چون حسن بن صالح این سخن بشنید چنان بگریست که بیهوش بر زمین افتاد.

و هم علي بن جعفر از پدرش حکایت کند که درخدمت عیسی بن زید درآمدم، عیسی نان و خیار می خورد، پس دو کرده نان و دو دانه خيار بمن داد و گفت بخور، يك گرده نان و نیم دیگر و یکدانه خیار و نیم دیگر بخوردم و سیر شدم، و بقیه نان و خیار را بجای بگذاشتم.

و چون روزی چند برگذشت دیگر باره بخدمت او شدم، عیسی آن پاره نان و پاره خیار که کهنه شده بود برای من درآورد و گفت بخور، گفتم در این پاره نان و پاره خیارچه چیز بود که برای من پنهان نمودی، فرمود من آن دو گرده نان و دو خیار را بتو عطا کرده بودم، وحق تو گشت، پاره را بخوردی و بعضی را بگذاشتی هم اکنون اگر خواهی بخور اگر خواهی تصدق کن.

ابو نعیم گوید کسی که درخدمت عیسی بن زید گاهی که از وقعه با خمری باز می گشت حاضر بود، با من خبر داده که در طی راه ماده شیری با شیر بچگان خود راه را بر مردمان بربست و همی برایشان حمله ور می گشت، عیسی چون این حال و آن شیر تیز چنگال را بدید از مرکب خود فرود شد، و سپر و شمشیر را برگرفت و چون نره شیر ژیان برماده شیر غران حمله ور شد و شیر پر ستیزه را از شمشیر نیز بگذرانید.

یکی از غلامانش بلطافت گفت ای آقای من شیر بچگان را یتیم بگذاشتی، عیسی بخندید و فرمود آری من یتیم کننده بچه شیران هستم، لاجرم از آن پس یاران عیسی هر وقت از حضرتش سخن می نمودند بکنایت می گفتند مؤتم چنین گفت و چنین کرد از این روی امرش را مخفی می داشتند و نامش را بالصراحه نمی بردند.

ص: 250

يموت بن مزرع این داستان را در ذیل قصیده خودش که در مرثیه اهل بیت گفته یاد نموده و نیز شمطی که از بزرگان شعرای امامیه بود دراین قصیده که در نکوهش آنانکه از زیدیه خروج کرده اند گفته است اشارت نموده:

سن ظلم الامام للناس زيد *** إن ظلم الامام ذو اعقال.

و بنوالشيخ و القتيل بفح *** بعد يحيى ومؤتم الأشبال.

و از این پیش باین لقب إشارت شد.

علي بن محمدبن سليمان توفلی حکایت کند که: چون عیسی بن زید پس از شهادت ابراهیم از باخمری بازشد و در خانهای پسر صالح بن حی متواری گشت منصور دوانیق در طلب او برآمد، لکن چندان کوشش نمی کرد، و چون نوبت به هدی رسید در تفحص او بکوشید و بر وی دست نیافت، فرمان کرد تا بأمان او ندا برکشند تامگر بشنود و بیرون آید عیسی بیرون نیامد.

و نیز خبر سه تن داعیان عیسی بمهدی پیوست و ایشان ابن علاق صیرفی، و حاضر مولی ایشان، و صباح زعفرانی بودند، حاضر را بدست آورده محبوس و بروی سختی نمود تا از مکان عیسی بازگوید، حاضر کشف راز ننمود مهدی او را بکشت و این خبر موافق آن خبریست که حاضر بعد از وفات عیسی بن زید دو پسرش را بخدمت هادی آورد و آسوده بزیستند.

بالجمله در زمان زندگی عیسی همواره صباح و ابن علاق را طلب نمودند، و بر ایشان دست نیافتند.

و چون عیسی وفات کرد صباح با حسن گفت آیا نگران این عذاب و زحمتی که بیرون از معنی و معنویت بآن اندريم نيستي، اکنون عیسی بن زید بمرد و براه خود برفت، و دراین مدت که درطلب ما بودند از بیم او بود، و چون مرگ او را بدانند از آسیب او ایمن شوند و دست از ما بدارند، اکنون مرا بگذار تا نزد این مرد یعنی مهدی شوم و او را از وفات عیسی خبر گویم تا از این طلب کردن و بیم یافتن آسوده شویم.

ص: 251

حسن گفت سوگند با خدای هیچ نمی شاید که دشمن خدا را از مرك ولی خدا و پسر پیغمبر خدا بشارت دهیم و چشمش را روشن سازیم، و او را بشماتت او درآوریم، قسم با خدای یک شب که درخوف از وی بپایان برم از جهاد و عبادت یکسال دوست تر می دارم، و حسن بن صالح دوماه پس از وفات عیسی بن زید رضوان الله عليهما بمرد.

صباح زعفرانی می گوید، این وقت احمدبن عیسی و برادرش زید را ببغداد حمل کرده در منزلی که اطمینان داشتم جای داده، از آن پس جامه کهنه و فرسوده بپوشیدم، و بسرای مهدی برفتم و خواستار شدم که مرا بمهدی دلالت کنند تا نصیحت و بشارتی که دارم با او گذارم و خلیفه از آن بشارت مسرت گیرد.

مرا نزد ربیع درآوردند گفت نصیحت تو چیست؟ گفتم: غیر از محضر خلیفه نگویم، گفت راهی باین امر نیست جز اینکه با من بازنمایی که آن نصیحت چیست، گفتم جز درحضور خلیفه نگويم، لكن با خليفه خبرده که من صباح زعفرانی داعيه عیسی بن زید هستم.

اين وقت ربيع مرا نزديك خواست و گفت ای مرد از دو حال بیرون نتواند بود یا راستگوی هستی یا درغگوی، و درهر صورت و برهر حالت بکشتن می روی.

چه اگر بصدق سخن کنی و تو خود صباح زعفرانی باشی از سوء آثار خودت درخدمت خلیفه و طلب کردن او ترا بآن شدت و حرص که بر پیدا شدن تو دارد آگاهی، بمحض اینکه ترا بنگرد بقتلت می رساند.

و اگر در دعوی خودت کاذب باشی و همی خواهی باین تدبیر بأو راه یابی تا حاجت خود را برآورده داری از این کردار تو خشمگین می شود و ترا می کشد، هم اكنون من ضامن حاجت تو هستم هرچه خواهد باشد، و هیچ چیز را از آن مستثنی نمی گردانم.

گفتم سوگند با آن خدای که جز او خدائی نیست من صباح زعفرانی هستم -

ص: 252

و هیچ حاجتی با او ندارم و اگر تمام ما يملك او را بمن عطا کنی، نمي خواهم وقبول نمي كنم، اينك بخدمت تو آمدم اگر او را خبر دادی خوب، وگرنه از راهی دیگر این خبر بدو می رسانم.

ربیع چون این سخنان را بشنید گفت خداوندا گواه باش که من از خون وی بری می باشم، بعد از آن تنی چند را برمن موکل ساخته خود برخاست و بخدمت مهدی شد، و هنوز گمان نمی کردم که خدمت مهدی رسیده است که ندا برخاست صباح زعفرانی را بیاورید.

پس مرا بخدمت خلیفه درآوردند با من گفت توئی صباح زعفرانی؟ گفتم آری، گفت خداوندت زنده و شادان نگرداند و بآباداني نزديك نفرماید، ای دشمن خدای توئی که درکار دولت من و دشمنان من و انگیزش اعیان اعدای من کوشش همی کردی؟ گفتم سوگند با خدای من همان کس هستم، و هرچه را گفتی چنان باشد.

مهدی گفت پس تو خود همان خائن هستی که بپای خود بمهلکه درآمدی، آیا بر این جمله اعتراف کنی با آن اعمال و افعال که از تو بمن رسیده است، واينك در کمال امن و آسودگی خاطر مرا جواب می دهی.

گفتم من بخدمت تو آمده ام که ترا بشارت گویم، و تعزیت دهم، گفت بچه چیز بشارت دهی، و بکدام کسی تعزیت کوئی؟ گفتم أما بشارت بوفات عيسى بن زيد، و اما تعزیت نیز در مصیبت اوست چه عیسی پسر عم تو و گوشت و خون تو بود.

این وقت مهدی روی خود را بجانب محراب آورد و سجده بگذاشت و خدای را حمد و شکر نمود، از آن پس روی با من آورد و گفت چند وقت است که بمرده است؟ گفتم: دو ماه است گفت پس از چه روی تا این زمان بمن خبر ندادی؟

گفتم: حسن بن صالح مرا منع می نمود و از سخنان او چندی را بعرض -

ص: 253

رسانیدم، گفت حسن چه کرد؟ گفتم: بمرد و اگر نمرده بود تا مدتی که زندگانی داشت این خبر بتو نمی رسید.

مهدی سجده دیگر بنمود و گفت سپاس خداوندی را که مرا از کار او کفایت فرمود، چه از تمامت مردمان بر من سخت تر بود و شاید اگر زنده می ماند او نیز بیرون از عیسی بر من خروج می نمود، اکنون هر خواهش داری از من بجوی سوگند با خدای ترا بی نیاز گردانم، و هرچه بخواهی مردود نسازم.

گفتم قسم باخدای مرا حاجتی نیست و جزيك حاجت از تو نمی جویم، گفت کدامست؟

گفتم فرزندان عیسی هستند، قسم باخدای اگر بضاعتی می داشتم که از ایشان نگاهداری کنم درکار ایشان از تو سؤال نمی کردم، و ایشان را نزد تو نمی آوردم اطفالی هستند که از گرسنگی می میرند و تلف می شوند و هیچ چیز ندارند که بآن بگذرانند، پدر ایشان آبکشی می کرد و ایشان را نگاهداری می نمود، اکنون هیچ کس نیست که این اطفال را کفالت کند غیر از من، و من نیز از کفالت آنها عاجز هستم و ایشان در کمال سخت حالی نزد من می باشند، و تو از تمامت مردمان بحفظ و صیانت ایشان و رعایت حال ایشان سزاوار تری، زیرا که این کودکان درمانده گوشت تو و خون تو و یتیمان تو و اهل تو می باشند.

چون مهدی این سخنان را بشنید چندان بگریست كه اشك چشمش جاری شد و گفت در این حال این اطفال سوگند با خداوند بمنزله فرزندان من هستند و اولاد خود را در هیچ چیز برایشان ترجیح نمی دهم، ای مرد خداوندت جزای خیر دهد و از من و ایشان پاداش نیکو فرماید که حق ایشان و حق پدر ایشان را بگذاشتی و باری گران از من برداشتی و سروری عظیم در دل من جای دادي.

گفتم اکنون برای ایشانست امان خدای وامان تو وذمه تو و ذمه پدران تو در نفوس ایشان و اهالی ایشان و اصحاب پدر ایشان که در حق هيچ يك آزاری نرسانی، و در طلب آزار ایشان نباشی.

ص: 254

گفت این جمله برای تو و ایشانست از امان خدا وامان من وذمة من وذمة يدران من.

پس آنچه می خواستم شرط نهاد و من تمام شرایط را با او بنمودم تا چیزی دیگر برجای نگذاشتم.

آنگاه مهدی فرمود ای حبیب من چه گناهی است ایشان را که اطفالی صغار هستند، سوگند با خدای اگر پدر ایشان در موضع ایشان بودی و بمن بیامدی یا بروی دست یافتمی جز نیکی از من نیافتی، تاچه رسد باین کودکان، ای مرد خدایت جزاى نيك دهد، برو وايشان را نزد من بیاور، وترا بحق خودم قسم می دهم که از من پذیرفتار صله شوی که بر معاش خود استعانت بجوئی.

گفتم اما این امر را قبول نمی کنم چه من یکی از مسلمانانم هرچه ایشان را باید مرا باید، آنگاه برفتم و اطفال را بیاوردم.

مهدی ایشان را در برگرفت و فرمان داد تا جامه و منزل وجاریه برای حضانت و مملوکی چند برای خدمت ایشان مقرر ساختند و در قصر خود منزلی مخصوص برای ایشان معین نمود. و از آن پس من در پژوهش حال ایشان بودم، و ایشان همواره در سرای خلافت آسایش و آرامش داشتند تا گاهی که محمد امین کشته شد، این وقت ایشان از آن سرای خلافت با هرکس که در آن جای داشت متفرق شدند، و احمدبن عیسی بیرون رفت، و پنهان و متواری گردید، و برادرش زیدبن عیسی از آن پیش مریض گشته وفات کرده بود.

فضل بن حماد کوفی که از اصحاب حسن بن صالح بن حی بود این حکایت را بر خلاف حکایت مسطوره نموده و گوید: عیسی بن زید نزد حسن بن صالح پنهان ببود تا در زمان مهدی وفات نمود.

حسن با اصحابش گفت نباید احدى بموت عيسى خبر یابد تا بسلطان رسد و سلطان از مرگ او شادان گردد، بلکه سلطان را بگذارید تا بهمان خوف و ترس -

ص: 255

ولرزی که از وی و اسفی که بروی دارد بگذراند تا بمیرد، و هرگز او را بوفات او مسرور ندارید تا از آسیب او ایمن و آسوده خاطر شود.

لاجرم مرگ عیسی مکتوم بود تا حسن بن صالح بمرد، این هنگام مردی که او را این علاقه صیرفی می گفتند و خلیفه نام او را و یاری او را نسبت بعیسی شنیده بود، بسوی مهدی راه برگرفت، و چون بر درسرای خلافت بایستاد دربان رخصت او را بخواست و او را بخدمت مهدی درآورد.

حسن (1) بخلافت بروی سلام براند و گفت: ای امیرالمؤمنین خداوندت در مصیبت پسر عمت عیسی اجر عظیم دهد، مهدی از کمال شگفتی گفت و يحك چه می گوئی گفت: سوگند با خدای براستی می گویم مهدی گفت کدام وقت بمرد؟ حسن بازنمود گفت چه چیزت از آن بازداشت که از این پیش با من خبر دهی، گفت حسن بن صالح مرا باز می داشت.

این وقت تصدیق قول او را نمود و گفت قسم بخدای اگر بصدق سخن نموده باشی صله ترا نیکو دهم و ترا مقامی رفیع دهم که مردمانت ملجاء و مآب شمارند، گفت من نه این مقصود را داشتم بلکه چون دانستم تو دركار او بشك اندرى و از آن ایمن نبودم که مردمان ترا درکار باندیشه درآورند، لاجرم دوست همی داشتم که بر خبر او واقف باشی و براحت اندر شوی و دیگران نیز آسوده باشند.

مهدی گفت همانا دو بشارت بمن آوردی که خطر هر دو بزرگ بود: یکی مرگ عیسی و دیگر مرگ حسن بن صالح و هیچ ندانم فرح من بكداميك از اين دو بیشتر است، هم اکنون حاجت خود را معروض دار.

گفت فرزندان او را محافظت فرمای، سوگند با خدای دارای هیچ نیستند.

و چنان بود که حسن بن عیسی بن زید در زمان پدرش وفات کرده بود، وحسین دختر حسن بن صالح را تزویج نموده بود، پس احمد و زید دو پسر عیسی را -

ص: 256


1- حسن ظاهراً در اینجا نام ابن علاقه باشد، نه حسن بن صالح.م.

نزد مهدی بیاورد.

مهدی برای ایشان و وجیبه وظیفه مقرر داشت و هردو تن باذن و اجازت مهدی بمدینه رفتند، زیدبن عیسی در مدینه بمرد، و احمد تا زمان خلافت رشید ويك چند از بدايت خلافتش زنده بود، ظاهر و آشکار روزگار می برد.

و از آن پس درخدمت رشید بعرض رسید که احمد تنسك اختيار كرده و درطلب حدیث است و جماعت زیدیه در اطرافش انجمن کرده اند، رشید بفرستاد تا او را بگرفتند و مدتی در زندان بماند تا او را قدرت بیرون شدن از زندان پدید شد، چنانکه در جای خود مذکور شود.

محمد بن ابي العتاهيه از پدرش حدیث کند که ابو العتاهیه گفت چون زبان از شعر و شاعری بربستم، مهدی خلیفه بخشم اندر شد و فرمان داد تا مرا درآن زندان که مجرمان را محبوس می داشتند حبس کردند، پس مرا از حضور او بزندان بردند.

چون درون زندان شدم دهشت و وحشت گرفتم، وطایر عقل از آشیان سرم پرواز همی گرفت و منظری هولناك بديدم، و بهر سوی چشم درافکندم تا مگر موضعی دریابم که به آن پناه برم یا مردی را دریابم که بمجانستش مؤانست گیرم.

در این حال پیرمردی نیکو شمایل و پاکیزه جامه بدیدم که نشان خیر از جبین او پدیدار بود، پس بدون اینکه بروی سلام برانم یا از کار او بپرسم نزد او بنشستم و از کثرت جزع و حیرت آن جمله را فراموش نمودم، پس برآن حال درنگ نمودم و همچنان سربزیر افکنده درحالت تو بتفکر اندر بودم، این وقت آن مرد این دو شعر را بخواند:

تعودت مس الضر حتى ألفته *** وأسلمنى حسن العزاء إلى الصبر.

وسيرتي يأسي من الناس واثقاً *** يحسن صنيع الله من حيث لا أدرى.

این دو شعر را سخت نيکو شمردم و بفال نیکو گرفتم و عقلم بمغزم بازگشت، پس روی به آن مرد آوردم و گفتم خداوندت عزیز بگرداند این دو شعر را دیگر -

ص: 257

باره اعادت فرمای.

با من گفت ای اسماعيل ويحك - و مرا بكنيت نخواند، یعنی ابو العتاهيه خطاب ننمود- تاچند بد ادب هستی و کم عقل و كم مروت می باشی برمن درآمدی و چنانکه شرط مسلمان با مسلمان است با من سلام نفرستادی.

چنانکه رسم و قاعده است که چون مبتلائی بر مبتلائی بنگرد دردناک شود اظهار وجع نکردی، و چنانکه شرط پرسش وارد بر مقیم است از من پرسش نکردی تاگاهی که آن دو شعر را اگر محض ادب نبودی خیری درآن نگذاشته از من بشنیدی، با اینکه راه معاش تو در گفتن شعر است، و از این جمله که از تو فوت شد معذرت نجستی تا گاهی که ابتدا بسخن قرائت این دو بیت را از من بخواستی، گوئی درمیان ما انسی از قدیم و معرفتی از گذشته روزگاران و صحبتی دیر باز است که چنین سوز و ساز دارد.

گفتم عذر من بپذیر و بر من بتفصیل بنگر، چه از این بلیت که بدان اندرم کمتر هم موجب دهشت و پریشانیست.

گفت ترا چه دهشتی است؟ چه گفتن شعر را که جاه و منزلت تو نزد خلفا درآنست و راه معیشت تو متعلق بآن می باشد متروك نمودی، و محبوس شدی تا انشاد شعر نمائی و تو بلابد شعر بخواهی گفت و رها می شوی.

لکن مرا در این ساعت می خوانند و عیسی بن زید بن رسول الله صلى الله عليه واله وسلم را از من می جویند اگر نشان او را بازگویم خدای را ملاقات خواهم کرد گاهی که خون عیسی برگردن من خواهد بود، و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم خصم من خواهد شد، و اگر مکان او را باز نگویم کشته می شوم و با این حال که مراست شایسته تر از توهستم که بحیرت اندر باشم و تو بر احتساب وشكيبائى من نگران باشی.

گفتم: خداوندت کافیست و از شرمساری سربزیر آوردم.

این وقت با من گفت: نکوهش و منع از شنیدن شعر را بر و فراهم نکنم، آن دو شعر را بشنو و بخاطر سپار.

ص: 258

پس هر دو شعر را چندین دفعه بر من بخواند تا از برکردم، و ساعتی برنیامد که درطلب من و او بیامدند، چون بر پای شدیم گفتم أعزك الله بفرمای تاکیستی؟ گفت: حاضر صاحب عيسي بن زید می باشم.

يس ما را بمجلس مهدی درآوردند چون در حضورش بایستادیم، با حاضر گفت: عیسی بن زید بکجا اندر است؟

گفت: مرا چه راه بود که بدانم درکجا است، تو او را طلب کردی ومن او را پنهان ساختم، و عیسی از بیم تو در بلاد و امصار فرار نمود، و تو مرا بگرفتی و بزندان درافکندی من در این حال که محبوس هستم چگونه بر موضع و منزل کسی که از تو فرار کننده است، واقف توانم شد.

مهدی گفت: پس درکجا متواری شد؟ و آخر عهدتو با او کدام وقت بود؟ و او را نزد کدام کس ملاقات کردی؟

گفت: از آن هنگام که پنهان گردیده او را ندیده ام، وخبری از وی ندارم.

مهدی گفت سوگند باخدای باید مرا بروی دلالت کنی و گرنه درهمین ساعت گردنت را می زنم.

حاضر گفت هر چه می خواهی بکن من تو را بر پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم دلالت خواهم کرد تا او را بکشی، و من خدای و رسول خدای را ملاقات می نمایم، گاهی که هردو مطالبه خون او را از من نمایند، سوگند با خدای اگر درمیان جامه و پوست تنم اندر باشد او را آشکار نمی کنم.

مهدی خشمناك شد و فرمان کرد تا گردنش را بزدند، آنگاه مرا بخواند و گفت آیا شعر می گوئی یا ترا بدو ملحق بگردانم؟ گفتم شعر می گویم گفت: او را رها کنید، محمدبن قاسم بن مهرویه گوید: آن دو شعر را که از حاضر بشنید اکنون در جمله اشعار ابي العتاهيه مندرج است.

و بعضی گفته اند حاضر مذکور داعيه احمدبن عیسی بن زید است و این حکایت که او را با ابو العتاهیه روی داد در ایام هارون الرشيد اتفاق افتاد و رشيد -

ص: 259

بسبب احمدبن عيسى بن زید و طلب کردن احمد را از وی یا مطالبه دلالت نمودن بر احمدبن عیسی او را بقتل رسانید، اما خبر اول صحیح تر است، بالجمله چنانکه مسطور شد وفات عیسی در زمان هادی روی داد.

بیان احوال حسین صاحب فخ و بعضی سادات که در ایام خلافت موسی هادی بقتل و ابتلا دچار شده اند

ابو عبدالله حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام، پدر بزرگوارش را بواسطه کثرت عبادت علي العابد ذوالثفنات مي خواندند وعلي پسر حسن مثلث است، ابوالحسن کنیت داشت.

منصور دوانیق او را با اهلش در زندان جای داد تا گاهی که درآن حال که سر بسجده داشت بدیگر جهان شتافت، و چون او را حرکت دادند مکشوف افتاد که از زندان این جهان بفضاگاه جنان جاویدان شتافته است، و بروایتی او را در زندان شهید ساختند.

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین گوید: هر وقت خواستند اولاد امام حسن علیه السلام را درحبس خانه از زحمت قید و بند نجات بخشند رضا ندادند و گفتند: همی خواهیم خدای را با این قید و بند که بآن اندریم بنگریم، وعرض کنیم از دوانیق بپرس از چه روی ما را ببند کشیده است.

وعلي عابد را روح صالح نیز می خواندند و او را چهار دختر و پنج پسر بود، و مادر ایشان زینب دختر عبدالله محض بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام است، و مادر زینب هند دختر ابو عبيدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود، خواهر محمد و ابراهيم وموسى از جانب پدری و مادری ایشانست.

و از جمله پسران علی عابد مذکور ابی عبدالله حسین است و چنان بود که زینب مذکوره پسرش حسین را درآن حال که بچه و کودک بود و برادرش حسن را ترقص می داد و قرائت می فرمود:

ص: 260

تعلم يا بن زينب بن هند *** كم لك بالبطحاء من معد.

من خال صدق ماجد وجد.

و این زینب و شوهرش علی بن الحسن را زوج الصالح گفتند، چه هردو تن در مراتب عبادت درنهایت مراقبت و مواظبت بودند.

و چون ابو جعفر منصور پدر زینب و برادرش و اقارب واولاد ایشان و شوهر را بکشت، این زن مصیبت زده پلاس برتن می نمود و در زیر آن پیراهانی نرم نمی پوشید و آن پلاس درشت بر اندامش ملصق بود تا بخداوند عزوجل پیوست و در ایام زندگانی همواره برآن کشتگان ناله و زاری می کرد تا بیهوش می شد.

لکن در حق ابی جعفر سخنی نکوهیده نمی فرمود و از آنگونه گفتار برکنار می بود، و از کمال زهد و تقوی و قدس که او را بود نمی خواست برای اینکه کلمه زشتی بر زبان راند و شفای نفس خویش را بدست کند، و بواسطه فحش و دشنام ارتکاب گناهی نموده باشد.

و جز این نمی فرمود «يا فاطر السموات والأرض يا عالم الغيب والشهادة الحاكم بين عباده احكم بيننا وبين قومنا بالحق و أنت خير الحاكمين».

راقم حروف گوید: چون کسی بر این کلمات و این استغاثه و تظلم بنگرد می داند هر کلمه اش از صدهزار دشنام مؤثرتر و آسیبش برای ظالم بیشتر و شفایش برای قلب رنجور مفیدتر، و بطريق صابران و متوکلان نزدیکتر است.

بالجمله موسى بن عبدالله بن موسی گوید: عمه ام رقیه دختر موسی با من گفت: عمه ام زینب دختر عبدالله از درع شقایق مفارقت نجست تا بخداوند پیوست، چنان می نماید که درع شقایق نام مکانی باشد اگر چه حموی در کتاب معجم و مراصد یاد نکرده است.

ص: 261

بیان پاره اخباری که بر مراتب فضائل و جلالت و شهادت حسین صاحب فخ دلالت دارد

حموی در مراصد الاطلاع می گوید: فخ، بفتح فاء و تشدید خاء معجمه نام وادی در مکه معظمه مقابل وادی زاهریه است که حسین بن علی بن حسین علوی در يوم الترويه سال یکصدو شصت و نهم در آنجا با جماعتی از اهل بیتش شهید شد، وعبدالله بن عمرو جماعتی از صحابه در این وادی مدفون گشتند.

نیز فخ اسم آبیست که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در اقطاع عظیم بن حارث محاربی مقرر فرمود. بروایت مسعودی از فخ تا مکه معظمه شش فرسنك راهست.

يافعي گويد: این لفظ را از عوام مکه بافاء وخاء معجمه شنیده ام، و در بعضی تواريخ بافاء وجيم دیده ام که اسم مکانیست درطرف چپ آن کس که از مکه خارج می شود برای عمره، و آن مکان بطرف پائین حل نزدیکتر است تا از آنجا بمکه، و در این موضع حسین با صدتن از یارانش کشته شدند.

حموی می گوید: فج با جیم اسم موضعی یا کوهیست در دیار بنی سلیم، و همچنین فج بمعنى جائى برگشاده میان دو کوهست.

اما اصح همانست که فخ با خاء معجمه باشد، چنانکه می دانی در مجمع الامثال درآنجا که از ایام مشهوره عرب سخن می نماید می گوید: یوم فخ باخاء و فاء معجمه روزیست که عباسیه را با آل ابیطالب جنگ افتاد وآل عباس فيروز شدند، و هرکس باجیم روایت کرده است تصحیف نموده است.

میر مصطفی که از سادات جلیل القدر تفرش عليهم الرحمه است درکتاب نقدالرجال می نویسد حسین بن علی صاحب فخ درشمار روات و ثقات است.

ابوالفرج اصفهانی درکتاب مقاتل الطالبیین می نویسد، حکم بن جامع ثمالى از حسین بن زید حدیث کند که حسین گفت مادرم رابطه دختر عبدالله بن محمدبن حنفیه با من حدیث فرمود، و چنان بود که حسین بن زید، رابطه را مادر خود نامید، اما -

ص: 262

مادرش نبود، بلکه مادر برادرش یحیی بن زید بود.

بالجمله رابطه از یحیی بن زید حکایت می کرد که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم به موضع فخ رسید، درآنجا چنانکه بر جنائز نماز گذارند اصحاب را نماز بگذاشت و فرمود: «يقتل ههنا رجل من اهل بيتى فى عصابة من المؤمنين، ينزل لهم بأكفان وحنوط من الجنة، تسبق أرواحهم أجسادهم الى الجنة».

دراین زمین مردی از اهل بیت من با گروهی از مؤمنان بقتل می رسند، کفن و حنوط ایشان از بهشت برایشان فرود آید، جان های ایشان بر اجساد ایشان بجانب جنت سبقت گیرد، و رسول خدای از فضایل ایشان چیزها بفرمود که رابطه درخاطر نسپرد.

و دیگر از محمدبن اسحاق از حضرت ابی جعفر امام محمد باقر صلوات الله عليه حدیث کند که فرمود:

«مر النبي بفخ فنزل فصلى ركعة، فلما صلى الثانية بكى وهو في الصلاة فلما رأى الناس النبي صلى الله عليه واله وسلم يبكى بكوا، فلما انصرف قال: ما يبكيكم؟ قالوا لما رأيناك تبكى بكينا يارسول الله، قال: نزل على جبرئيل لما صليت الركعة الأولى، فقال: يا محمد إن رجلا من ولدك يقتل في هذا المكان، وأجر الشهيد معه أجر شهیدین».

رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بفخ بگذشت و درآنجا فرود شد و یک رکعت نماز بگذاشت و در رکعت اول (دوم ظ) درآن حال که بنماز اندر بود بگریست، چون مردمان نگران گریه آن حضرت شدند بگریستند و چون رسول خدای از نماز بپرداخت با اصحاب فرمود از چه روی بگریستید؟ عرض کردند: چون برگریه تو نگران شدیم گریان گشتیم، فرمود: جبرئیل بر من نازل شد گاهی که رکعت اولی را گذاشتم پس گفت: أى محمد همانا مردی از فرزندان تو در این مکان شهید می شود، و هرکس با او بعز شهادت نائل شود اجر دو شهید یابد.

نصر بن قرواش حدیث می کند چارپایان خود را از مدینه طیبه بحضرت امام -

ص: 263

جعفر صادق علیه السلام بكرایه دادم چون از بطن مر بکوچیدیم فرمود: ای نصر، چون بفخ رسیدیم مرا آگاه کن.

عرض کردم آیا برآن مکان شناسائی نداری؟ «قال بلى ولكن أخشى أن تغلبني عینی» فرمود: می دانم لکن از آن بیم دارم که خواب چشمم را دریابد.

چون بفخ رسیدیم نزديك بمحمل شدم آن حضرت را درخواب دیدم سرفه برکشیدم و تنحنحی برآوردم آن حضرت بیدار نشد، این وقت محمل را حرکتی بدادم امام علیه السلام بنشست، عرض کردم بفخ رسیدیم، فرمود: محمل مرا بگشای، بگشودم (فرمود ظ) «صل القطار» مهار شتران را باهم بربند، چنان کردم.

آنگاه آن حضرت را از جاده بیک سوی آورده شترش را بخوابانیدم، فرمود: آبدستان و کوزه آب را بیاور، پس وضو بساخت و نماز بگذاشت و از آن پس برنشست.

عرض کردم فدایت گردم نگران شدم که کاری بجای آوردی، یعنی دراین مکان بیامدی و نماز بگذاشتی آیا این کار نیز از مناسك حج است؟ «قال: لا، ولكن يقتل ههنا رجل من اهل بيتى فى عصابة تسبق أرواحهم أجسادهم إلى الجنة».

فرمود: از مناسك حج نيست، لكن دراینجا مردی از اهل بیت من با گروهی کشته می شوند که ارواح ایشان بر اجساد ایشان بجانب جنت پیشی می گیرد.

حسين بن حکم گوید: حسن بن حسین گفت با پدرم بسفر حج شدیم، چون بفخ رسيديم محمدبن عبدالله شتر خود را بخوابانید، پدرم با من گفت با محمد بگوی شتر خود را از این مکان جنبش دهد، فرمانش را اطاعت کرد.

بعد از آن با پدرم گفتم از چه روی فرود شدن در این مکان را مکروه می شماری؟ گفت: در این مکان مردی از اهل بیت من کشته می شود، و مردم حاج او را فرو گیرند.

با خود همی گفتم وی هم ان کس باشد، ابو نصر بخاری از حضرت امام ابی جعفر محمد جواد ابن على الرضا سلام الله عليهم حدیث نماید که فرمود: «ولم يكن لنا بعد الطف مصرع أعظم من فخ».

ص: 264

برای ما اهل بیت بعد از قضیه هایله و وقعه ناگوار کربلا هیچ قتل گاهی بزرگتر از حادثه فخ روی نداده است.

راقم حروف گوید: اگر چه درقضیه زید شهید و یحیی بن زید از ائمه هدی صلوات الله عليهم اخبار بسیار وارد است، لكن باين سياق مذکور ننموده اند.

بیان جود و سخاوت وشجاعت وفضل أبي عبدالله حسين بن علي العابد علیهما الرحمه

در مقاتل الطالبیین مسطور است که علي بن حسن حضر می گفت: از حسن ابن هذیل شنیدم می گفت: باغستانی را بچهل هزار دینار از حسین بن علی صاحب فخ بخریدم، تمام آن دنانیر را در پیشگاه سرای خویش بر مردمان مستمند و درویش قسمت کرد، و از تمام آن جمله يک دينار بأهل وعیال خود نبرد، و جمله آن دنانیر را مشت مشت بمن می داد و من برای فقراء مدینه می بردم.

علي بن ابراهيم مؤذن مسجد مالك اشتر عليه الرحمه گفت: حسن بن هذیل با من حدیث راند که حسین صاحب فخ با من فرمود: چهار هزار درهم برای من قرض کن، نزدیکی از دوستان خود شدم دو هزار درهم بداد و گفت چون بامداد شود نزد من بیا تا دو هزار درهم دیگر را نیز گرفته تسلیم نمایم.

پس از نزد او بیرون شدم و آن دو هزار درهم را در زیر حصیری که حسین بن علی بر آن نماز می گذاشت بگذاشتم و چون روز بردمید برفتم و آن دو هزار درهم دیگر را نیز گرفته بیاوردم و درطلب آن دو هزار درهم که بزیر حصیر اندر نهاده بودم برآمدم و چیزی نیافتم.

عرض کردم یا ابن رسول الله آن دو هزار درهم را چه کردی؟ فرمود: از آن پرسش مکن و عذری بیاورد و گفت مردی اصفر از مردم مدینه بدنبال من افتاد گفتم آیا حاجتی داری گفت نه لکن دوست می دارم که در کنف حمایت و پناه و عزو جاه تو بگذرانم، من آن دراهم را بدو بدادم.

ص: 265

اما گمان من چنانست که اجری دراین کار ندارم، چه حبی برای آن نمی یابم. و خدای عزوجل می فرماید: «ولن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون» بر و نیکی را نایل نشوید تا گاهی که از آنچه محبوب دارید انفاق کنید، یعنی با این صورت مرا چه اجریست چه دینار و درهم را دوستدار نیستم و طلا و نقره را باخاك یکسان می دانم.

يحيى بن سليمان گوید: حسین بن علی صاحب فخ دو جامه بخرید، يكي را با ابو حمزه که او را خدمتگذار بود بپوشانید و آن يك را ردای خود گردانید.

در طی راه سائلی بدو در رسید و حسین بجانب مسجد می رفت، با ابو حمزه فرمود: اى ابو حمزه جامه خود را بدو عطا کن، گفتم آیا بدون رداء راه بسپارم چندان با من تجدید سخن کرد تا بسائل بدادم و آن سائل درخدمت حسین ملازمت داشت تا حسین بمنزل خود رسید وردای خود را از تن درآورده بدو داد، و فرمود: ردای ابو حمزه را ازار کن و اين يك را رداء بگردان.

من از دنبال سائل برفتم و هردو را بدو دینار خریداری کردم و بخدمت حسین بیاوردم، فرمود چند بخریدی؟ گفتم دو دینار، حسین بفرمود تا برفتند وسائل را بیاوردند، با حسین گفتم زن من مطلقه است اگر این رداء را بدو باز گردانی یا او را بخوانی، چون کار بسوگند و عهد رسید از خواستن او روی بپرداخت.

هاشم بن قریش گوید: مردی نزد حسین بن علی صاحب فخ شد، وزبان بمسئلت برگشود فرمود چیزی ندارم که با تو عطا کنم، اما در اینجا بنشین زود است که برادرم حسن بیاید تا برمن سلام دهد، چون آمد بپای شو و حمار او را بگیر.

ساعتی برنیامد که حسن بیامد و از حمار بزیر شد، و چون نابینا بود غلامش عصایش را می کشید، حسین بآن مرد اشارت کرد که حمار را بازگیر، سائل برخاست و برفت تا دراز گوش حسن را بگیرد و ببرد، غلام حسن مانع -

ص: 266

شد، حسین با او اشارت کرد که حمار را بسائل دهد، غلام حمار را بداد، سائل بگرفت و ببرد.

و حسن یک چند مدت درخدمت برادرش بماند و از هر طرف صحبت بگذاشتند، چون حسن برخاست و با غلام گفت که حمار را بیاور، گفت فدایت شوم برادرت با من بفرمود تا آن حمار را بمردی بدادم.

حسن روی خود را با برادرش حسین آورد و گفت فدایت گردم آیا این حمار را بعاریت دادی یا بخشیدی، اما سوگند با خدای می دانم مانند تو کسی حمار را بعاریت ندهد، غلام عصای مرا بکش، کنایت از اینکه می دانم حمار را بخشیده و باید پیاده بمنزل خود روم.

حمدون فراگوید: حسین بن علی صاحب فخ را وامی بسیار برگردن افتاد، با طلبکاران و غرماء خود گفت: مرا بدر سرای مهدی برسانید، یعنی چندان صبوری کنید تا من بدانجا شوم.

پس بیرون شد و بر در سرای مهدی آمد و دربان را فرمود با مهدی بگوى اينك پسر عم بلیغی تو برباب سرای است، و این وقت حسین سوار شتری بود، مهدی چون خبر ورود او را بدانست با دربان گفت وای برتو، او را برهمان شتر که سوار است بر من درآور.

پس حسین را با جمل که برآن برنشسته بود بیاورد، و چون بر وسط سرای مهدی رسید شتر را فرو خوابانید.

مهدی از جای برجست و بروی سلام راند و معانقه کرد، و آن جناب را پهلوی خود بنشاند، و ترحیب و ترجیب براند و همی از احوال اهل و عیالش بپرسید بعد از آن گفت ای پسر عم گرامی چه چیز اسباب زحمت قدوم شد؟ گفت: ترا نیامدم درصورتی که یکتن در عقب من مانده باشد که یک درهم بمن بدهد، مهدی گفت از چه روی بمن ننوشتی، فرمود دوست داشتم که عهد خود را با تو تازه کنم.

ص: 267

مهدی درساعت بفرمود دینار و درهم حاضر کردند چندانکه ده بدره زر و ده بدره سیم و ده جامه دان مملو از جامه فراهم شد؛ مهدی آن جمله را درخدمتش تقدیم کرد.

حسین بیرون شد و تمام آن را در سرائی در بغداد طرح کرد، غرما و طلبکارانش بیامدند، حسین با هريك فرمود تراچه مبلغ برگردن ما می باشد، گفت فلان و فلان، حسین آن مقدار را بدو می داد و می گفت این نیز از جانب ما صله ایست که بتو می رسد.

و براین حال بگذرانید تا از آن مال اندکی بیش نماند، آنگاه بطرف کوفه بآهنگ مدینه برفت، و در قصر ابن هبیره در کاروانسرایی فرود آمد، با صاحب خان گفتند این شخص مردی از فرزندان رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است.

خانبان ماهی برگرفت و کباب کرده با چند دانه نان نازک درخدمت حسین آورد و عذر بخواست، و عرض کرد یا ابن رسول الله ترا نمی شناختم، حسین با غلام خود فرمود از آن مال چه مقدار نزد تو باقیست، عرض کرد چیزی اندك باقی و راهی دور و دراز در پیش است، حسین بفرمود تا آن مبلغ را بخانیان بداد.

طبری درتاریخ کبیر خود گوید: علی بن محمدبن سليمان بن عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب گفته است که یوسف البرم که مادرش مولاة فاطمه دختر حسن بود با من حدیث راند که:

در ایامی که حسین بر مهدی درآمد درخدمتش حضور داشتم، مهدی چهل هزار دینار در حضرتش تقدیم کرد، حسین آن جمله را بتمامت در بغداد و كوفه بر مردمان پراکنده ساخت.

و سوگند با خدای از کوفه بیرون نشد که مالك چيزى باشد كه برتن کنند مگر پوستینی که آستر نداشت، و ازاری برای فراش، و درطی طریق -

ص: 268

خود تا بمدینه طیبه برای مؤنت و معیشت خود و کسانش از موالی خود قرض می نمود.

و نیز درکتاب مقاتل مسطور است که حسن بن هذیل گفت درخدمت حسین ابن على صاحب فخ بمصاحبت می گذرانیدم، وقتی ببغداد آمد و ضیعتی را که داشت به نه هزار دینار بفروخت، و از آن بیرون شدیم و در سوق اسد که جائیست درکوفه فرود شدیم، پس بر در کاروانسرا بساطی برای ما بگستراند.

این وقت مردی بیامد که سبدی با خود داشت و با حسین گفت با این غلام بفرمای این سبد را از من بگیرد، حسین گفت تو کیستی و چکار کنی؟ گفت: طعامی نیکو ترتیب دهم و هروقت مردی از اهل مروت باین قریه اندر شود این سبد را با اين طعام بدو هدیه کنم.

حسین فرمود ای غلام این سله را از وی بگیر و با مرد فرمود نزد من باز شو تا سله خود را بازگیری.

می گوید از آن پس مردی با ما روی آورد که جامه های کهنه برتن داشت و گفت از آنچه خدای بشما روزی کرده است با من عطا فرمائید، حسین با من فرمود این سله را بدو بده، و با سائل فرمود هرچه بدین سبد اندر است بردار و ظرف را بگذار.

بعداز آن با من روی آورد و فرمود چون این مرد سائل سله را رد کرد پنجاه دینار بدو ده و چون صاحب سبد بیامد یکصد دینارش عطا کن.

این کردار برمن سخت و دشوار گشت و گفتم فدایت کردم ضیعتی را بفروختی تا قرضی را که برگردن داری ادا فرمائی، این وقت سائلی از تو سؤال کرد و تو مقداری کثیر طعام که برای او کافی بود بدو عطا کردی، و راضی نشدی تا فرمان نمودی پنجاه دینار بدو دهند، و مردی يك مقدار طعامی درخدمت بیاورد و با خودش گمان نمی برد از یک دینار تا دو دینار عوض یابد، اينك صد دينار بدو عطا می کنی؟!

ص: 269

حسین فرمود، ای حسن همانا ما را پروردگاریست که بر حساب عارفست، چون سائل آمد یکصد دینار بدو بده، و چون صاحب سبد آمد دویست دینار بدو عطا کن، سوگند بآن کس که جانم درقبضه اوست همی می ترسم که این کردار را از من نپذیرد. چه زر و سیم و خاك نزد من بيك منزلت و میزانست.

راقم حروف گوید: چه مناسب است اینگونه حکایات و این مردم بخشنده و جواد با حکایات پاره کسان که اگر ظرفی از طعام یا اشیاء دیگر درخدمتش تقدیم کنند ظرف را با مظروف می برند، و رنج آن کس را بدشنام بلکه بضرب چاره می نمایند.

شنیده شد شخصی بمنصب و شغلی با رتبت و منفعت منصوب شد، آنانکه در تبعیت و مرؤسيت او اختصاص داشتند هريك درمقام تقدیمی برآمده و از کمال فلاکت هرچه حاضر می کردند به نسیه می گرفتند و از نهایت فاقت ظرف و سرپوش و روپوش و مجموعه را از همسایگان بأمانت گرفتند و بسرای رئیس جدید بیاوردند و تسلیم کردند.

و پس از روزی چند بمطالبه ظروف فرستاده یکی دو روز پاسخ نیافتند، گاهی رئیس درسرای نبود، گاهی بتفرج، گاهی درحمام، گاهی درخواب، گاهی درخلوت، گاهی مشغول محاسبه می گذرانید.

آخر الأمر گفتند قانون این رئیس چنین نیست که ظروف را رد نماید، آن بیچاره ها عجز والحاح پیش آوردند و از مسکنت و فقر خود بنالیدند و گفتند از همسایگان بودیعت و امانت گرفته ایم، بهیچ وجه مؤثر نشد.

و بعد از دشنام زیاد بایشان پیام فرستاد که اگر دیگر باره تجدید این مطلب کنید، شما را از شغل و منصب معزول و مواجب و وظایف شما را مقطوع می گردانم و آتشی برجان ایشان افکند که از هیچ توپخانه و قورخانه متوقع نبودند.

ص: 270

آخر الأمر آن بیچارگان ناچار شدند و آنچه داشتند بگرو بگذاشتند و استقراض نموده تاوان و غرامت دادند.

بیان علت ظهور جناب حسین بن على العابد عليه الرحمه مشهور بصاحب فخ

درکتاب مقاتل الطالبیین و تاریخ کبیر طبری و ابن اثیر مسطور است که سبب خروج حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب علیهم السلام اين بود که: موسی هادی خلیفه عباسی اسحاق بن عيسى بن علی را والی مدینه طیبه گردانید، و بقولی مهدی عباسی اسحاق بن عيسى بن علی را ولایت مدینه داده بود.

و چون مهدی خلافت را بگذاشت و بدیگر جهان بشتافت و نوبت با موسی هادی پیوست، اسحاق برای تجدید عهد و تبريك خلافت بدرگاه موسی بمملکت عراق روی نهاد، و عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالله بن عمر بن خطاب را از جانب خود در مدینه بنشاند.

و بروایت فضل بن اسحاق هاشمی، اسحاق بن عیسی بن علی از حکومت مدینه در زمان هادی استعفا نمود و استدعا کرد او را اجازت دهد تا ببغداد اندر آید، هادی مستدعیات او را بپذیرفت، و عمربن عبدالعزیز را بجای او حکومت مدینه داد.

محمدبن موسی خوارزمی گوید: درمیان موت مهدی و خلافت هادی هشت روز بود، می گوید: از مرگ مهدی بدو خبر رسید گاهی که در جرجان جای داشت و حکومت آن سامان را، و از آن وقت تا خروج حسین بن علی بن حسن و قتل حسين، نه ماه و هیجده روز مدت بود.

بالجمله چون عمربن عبدالعزيز ولایت مدینه یافت، بروایت حسین بن محمد ابو الزفت حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن، و مسلم بن جذب شاعر هذلي معروف، و عمربن سلام مولا آل عمر را بگرفت، و درمیان مردمان شایع بنمود که شراب -

ص: 271

خورده اند و فرمان کرد تا حسن بن محمد را هشتاد تازیانه، و مسلم بن جذب را پانزده تازیانه و عمربن سلام را هفت تازیانه بزدند.

آنگاه بفرمود تا ایشان را با پشت برهنه رسن برگردن افکنده درکوی و برزن مدینه درمیان مرد و زن بگردانند، و از اینکار و کردار همی خواست ایشان را رسوا بگرداند.

این وقت بروایت ابوالفرج اصفهانی هاشمیه که درایام محمدبن عبدالله دارای رایت سیاه بود بعمر پیام کرد، ترا سلامت و کرامت مباد، این سلوکست که بابنی هاشم پیش گرفتی، و ایشان را درمقام شناعت درآوردي، مردی ظالم و ستمکار باشی، چون عمری این پیام بشنید دست از ایشان باز داشت و براه خودشان بگذاشت.

و بقولى ابن اثیر و طبری چون خبر ایشان شایع شد، حسین بن علی صاحب فخ نزد عمری شد گفت: همانا ایشان را مضروب داشتی با آنکه حق ضرب نداشتی، چه اهل عراق باین قسم شراب بأس و باکی ندارند، دیگر از چه روی فرمان دادی تا ایشان را در کوی و بازار بگردانند، و خوار وزار نمایند.

عمربن عبدالعزيز بفرمود تا ایشان را باز گردانیده بزندان جای دادند و یک روز و شب در زندان بزیستند و بشفاعتی بعضی رها شدند.

و بروایت ابن اثير حسين بن علي و يحيى بن عبدالله بن حسن كفيل كار حسن بن محمد گردیدند، و عمری ایشان را از زندان بیرون آورد.

و ازآن طرف عمربن عبدالعزیز بعدواتی که در طبیعت داشت، بابني هاشم سلوکی ناخوب مرعی همی داشت و کار برایشان دشوار همی گردانید و در مورد زحمت در می آورد و در این کار افراط همی جست و همه روز فرمان می داد تا ایشان را عرض دهند، و ازسان بگذرانند، و ایشان را همه روزه در مقصوره حاضر کرده عرضه دادند و نام يك بيك بازگفتند، و هريك از ايشان را بكفالت قرین و نسیب خود مقرر داشتند.

ص: 272

و حسين بن علي عابد و يحيى بن عبدالله بن حسن چنانکه مسطور شد، ضامن حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن بودند و در اثنای این احوال پیشروان مردم حاج نمایان شدند، و قریب هفتاد تن مردم شیعی وارد گشتند، و در سرای این افلح در بقیع فرود شدند، و اقامت جستند، و با حسین بن علی ملاقات همی کردند.

و این حکایت بعمری پیوست، و ستوده ندانست، و درکار عرض و سان بنوهاشم سختی و غلظت گرفت، و مردی را که او را ابوبکر بن عیسی جولاه می گفتند، و از موالی انصار بود بر طالبین موکل ساخت، و از آن پس در روز جمعه ایشان را در معرض عرض درآورد، و از آن پس که از سان بگذشتند، ایشان را اجازت انصراف نداد تا اوائل مردمان نمایان شدند که روی بمسجد همی آوردند، از آن پس ایشان را اجازت بداد.

و ازآن بعد منتهای کار و کردار ایشان همان بود که بامداد نموده، وضو بسازند و آماده اقامت نماز شده جانب مسجد سپارند، و چون از ادای نماز فراغت می گرفتند آن جماعت را در مقصوره باز می داشت تا هنگام عصر بعد از آن ایشان را تن بتن بنام و نشان سان می داد و چون نام حسن بن محمد را بردند حاضر نبود.

و چنان بود که حسن مولاتی از آن جماعت را که سیاه و دختر ابولیث مولی عبدالله حسن بود تزویج کرده گاه بگاه نزد او شدی و اقامت نمودی، از این روی روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه غایب ماند، و در معرض عرض درنیامد.

چون نایب عمری در شب جمعه ایشان را عرض داد، حسين بن علي ويحيى بن عبدالله را بگرفت و از حسن بن محمد پرسش نمود، و چندی درشتی و غلظت ورزید بعداز آن نزد عمری شد و خبر ایشان را بگذاشت و گفت اصلح الله الامير سه روز برمی گذرد که حسن بن محمد غایبست.

عمربن عبدالعزيز گفت هم اكنون حسين ويحيى را نزد من حاضر کن، برفت و هردو تن را درآورد، عمری گفت حسن بن محمد بکجا اندراست؟ گفتند: سوگند با خدای نمی دانیم، روز چهارشنبه او را ندیدیم، چون روز پنجشنبه در رسید ما را خبر دادند که حسن مریض است، و چنان گمان می بردیم که امروز که -

ص: 273

جمعه است اقدامی بعرض نمی شود.

عمری برآشفت و ایشان را سخنان درشت بگفت و تهدید بداد، این وقت حسین در روی عمری بخندید و گفت ای ابوحفص همانا خشمناك هستی، عمری خشمگین تر شد و گفت: آیا با من بفسوس و مزاح و استهزاء مي روى، و مرا بكنيت خطاب کنی.

حسين گفت همانا ابوبکر و عمر هردو از تو بهتر بودند و مردمان ایشان را بكنیت می خواندند، و ایشان را انکاری نبودی، اما تو کنیت را مکروه شماری و همی خواهی بولایت مخاطب شوی، یعنی ترا والی بخوانند.

عمری گفت آخر سخن تو بدتر از اول سخن تست، حسین گفت پناه بخدای می برم، خداوند ابا دارد برای من این کار را، و مرا با چنین نسبت چه مناسبت است، عمری گفت آیا ترا نزد خود درآوردم تا برمن مفاخرت جوئی، و آزار رسانی.

يحيى بن عبدالله درغضب رفت و با عمری گفت: پس از ماچه خواهی؟ گفت همی خواهم حسن بن محمد را نزد من حاضر کنید، گفتند ما را بروی دست نیست، چه او نیز درپارۀ مشاغل که مردمان را می باشد هست، تو بفرمای تا آل عمربن الخطاب را بتمامت فراهم کنند و همانگونه که ما را جمع کردی ایشان را جمع کن، و از آن پس مرد بمرد ازسان بگذران، اگر نگران شدی که غایب ایشان افزون از غیبت یک نفر حسن از تونیست همانا با ما انصاف ورزیده باشی.

عمری برخشم وستيز بيفزود، و بر طلاق زوجه و تمام مماليك خود بحريت و آزادی خود سوگند یاد کرد که اگر درآن روز و شب حسين بن علي، حسن بن محمد را نزد او حاضر نکند برنشیند و بازارچه او را خراب کند یا بآتش بسوزاند، و حسین را هزار تازیانه بزند و نیز براینگونه سوگند قسم یاد کرد که اگر چشمش بر حسن بن محمد بیفتد، درهمان ساعت او را بقتل برساند.

این هنگام يحيى بن عبدالله خشمگین برخاست و گفت: من با خدای عهد برنهادم و هر مملوکی دارم آزاد باشد اگر امشب چشم بخواب درآورم تا گاهی که -

ص: 274

حسن را نزد تو بیاورم، و اگر او را نیاورم درسرای ترا بکوبم تا بدانی من بنزد تو بیامدم، این بگفت و هردو تن از حضور عمری بیرون شدند، و سخت خشمگین بودند، عمری نیز خشمناك بود.

چون قدمی چند برفتند حسين بن علي با يحيى بن عبدالله گفت سوگند با خدای کاری ناخوب کردی که سوگند یاد نمودی که حسن را نزد او حاضر سازی از کجا حسن را دریابی.

یحیی گفت هرگز اراده نکردم که حسن را بدو آورم، و اگر چنین باشد همانا از نسل رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم منفی هستم، بلکه چنان اراده نمودم که خواب در چشم نبرم تا گاهی که درسرای او را بکوبم، وشمشیر درآن با من باشد، تا بر وی دست یابم و او را بقتل رسانم.

حسین گفت این نیز نه کاری شایسته است، و مناقض آن عهد و پیمانیست که درمیان ما واصحاب ما تقریر یافته چه ایشان قرار برآن نهاده بودند که در منی و مکه در موسم ظهور نمایند.

يحيى گفت چگونه امر ترا در هم بشکنم و حال آنکه درمیان من و آن میعاد ده روز بیشتر نمانده است، تا تو بمکه راه برسازی.

این وقت حسين كسي را بحسن بن محمد فرستاد و پیام داد ای پسرعم بدان البته آنچه درمیان من و این فاسق با تو پیوسته است، هم اکنون بهرکجا دوست می داری راه برگیر. حسن در جواب گفت: لا والله ای پسرعم هرگز چنین کار نمی شاید، بلکه در همین ساعت نزد تو می آیم تا دست خود را در دست عمربن عبدالعزیز گذارم.

حسین در جواب فرمود: هرگز چنین نخواهد شد که خداوند تعالی در من بنگرد، گاهی که بحضرت محمد صلی الله علیه واله وسلم آمده گاهی که رسول خدای درکار تو با من خصومت کند، و احتجاج بورزد، لكن من جان خود را فدای تو می کنم، شاید خدا مرا از آتش جهنم نگاهداری کند.

ص: 275

بیان ظهور و خروج جناب حسین بن علی عابد صاحب فخ

چون حسین و یحیی را سخن بدانجا پیوست حسین راه برگرفت و یحیی و سلیمان و ادریس پسران عبدالله بن حسن بن عبدالله بن حسن، و دیگر عبدالله بن حسن افطس و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا، و عمربن حسن بن علي بن حسن بن حسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي، و عبدالله بن جعفر بن محمدبن على بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم، بخدمت حسین حاضر شدند، وجوانان و موالی خود را طلب کردند و بیست و شش تن از فرزندان علي علیه السلام، و ده تن از مردم حاج و تنی چند از موالی اجتماع کردند.

وبقول ابن اثير يحيى وحسین، درآن شب تهیه کار خود را بدیدند، و در پایان شب خروج کردند و یحیی بیامد و در سرای عمری را بکوفت، و او را نیافت.

و بقول طبری بسرای مروان بیامد و اندر سرای را بر عمربن عبدالعزيز بكوفت و او را نیافت، و بمنزل خودش در سرای عبدالله بن عمر بیامد و درآنجا نیز او را بدست نیاورد، چه از ایشان پنهان شده بود.

ابوالفرج گوید: چون مؤذن اذان نماز صبح را بگذاشت، ایشان بمسجد درآمدند و ندای واحد احد برکشیدند.

آنگاه عبدالله بن حسن افطس برآن مناره که بر طرف بالای قبر مطهر پیغمبر و سر مبارك آن حضرت صلی الله علیه واله وسلم نزديك موضع نهادن جنائز است برشد، و با مؤذن گفت بكلمه حي علي خير العمل اذان بگوی، چون مؤذن نگران او و شمشیری که بدست اندر داشت بشد به آن کلمه اذان براند.

و عمری بشنید و احساس شر نمود و بدهشت و بیم اندر شد، و از شدت اضطراب -

ص: 276

فریاد برکشید استر را بر در آویزان کنید «وأطعمونی حبتى ماء»، و مرا دو دانه آب بخورانید.

علي بن ابراهيم درضمن حدیث خود می گوید: تاکنون فرزندان عمری در مدینه طیبه معروف به «بنی حبتی ماء» می باشند.

پس از آن بسرای عمربن الخطاب اقتحام ورزیدند، و عمری در کوچه های معروف بزقاق عاصم بن عمر بیرون شد و درآن پست کوچها برفت و از آن پس روی بفرار نهاد، و شتابان گوز بداد تا از برکت گوز و ضرطه سر و جان و ریش و اندامی از آن ورطه روان سوز بیرون کشید و پك و پوزى بسلامت ببرد.

و حسین مردمان را نماز بامداد بگذاشت، و آن شهود عدول را که عمربن عبدالعزیز بروی گرد ساخته بود که حسن را نزد او بیاورد بخواند و حسن را نیز حاضر ساخت و با شهود گفت اينك حسن است که او را بیاوردم، شما نیز عمری را بیاورید، وگرنه سوگند باخدای من از سوگند خود و از آنچه برخود برنهاده بودم بیرون شدم.

بالجمله هيچيك از طالبين از حسين بن على تخلف نکرد مگر حسن بن جعفر بن حسن بن الحسن که از حسین خواستار شد که او را معاف نماید، و حسین او را مجبور نداشت، و دیگر حضرت امام همام موسی بن جعفربن محمد علیهم السلام با او متابعت نفرمود.

بیان کلمات حضرت امام موسی کاظم علیه السلام با حسین و خطبه حسین در منبر

درمقاتل الطالبيين مسطور است سند بعنيزة القصبانی می رسد که گفت: حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را بعد از نماز خفتن بدیدم که نزد حسین صاحب فخ تشریف قدوم بداد، و مانند رکوع نمودن بروی روی آورد، و فرمود:

ص: 277

«احب أن تجعلنى فى سعة وحل من تخلفى عنك»، دوست می دارم از این تخلف نمودن من از تو مرا معذور داری.

حسین مدتی طویل سر بزیر افکند و آن حضرت را پاسخی نمی داد، پس از آن سرخود بسوی آن حضرت برآورد و عرض کرد «أنت فيسعة» تو بهرطور خواهی و مصلحت بدانی مختاری.

و نیز عنیزه قصباتی گوید که حسین درکار خروج در حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليه معروض داشت، فرمود:

«إنك مقتول بأحد الضراب، فان القوم فساق يظهرون ايماناً و يضمرون نفاقاً وشكاً فانا لله وإنا إليه راجعون، وعندالله عزوجل أحتسبكم من عصبة».

البته تو بيك ضربت مقتول می شوی، چه این قوم یعنی این مردم که با تو بیعت و متابعت می نمایند مردمی فاسق هستند که درظاهر خود را مؤمن می نمایند و در باطن شك و نفاق را می پرورانند، پس بازگشت ما بخداوند تعالی است، و اجر مصیبت شما گروه قوم و عشیرت را در حضرت احدیت محسوب می دارم.

می گوید چون حسین از نماز خود فراغت یافت، خدای را حمد و ثنا بگذاشت و فرمود:

«أنا ابن رسول الله صلى الله عليه واله وسلم على منبر رسول الله صلى الله عليه واله وسلم وفي حرم رسول الله صلی الله علیه واله وسلم أدعوكم إلى سنة رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، أيها الناس أتطلبون آثار رسول الله صلی الله علیه واله وسلم في الحجر والعود تمسحون بذلك و تضيعون بضعة منه».

منم فرزند رسول که بر منبر رسول خدا و در حرم رسول خدا جای کرده ام، و شما را بسنت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، می خوانم، ای مردمان آیا آثار پیغمبر را در سنگ و چوب می جوئید و مسح می نمائید اما فرزند او و پاره تن او را فرو می گذارید.

و این هنگام حسین را عمامه سفید برسر بود، راوی می گوید: با خویشتن سخنی همی گفتم، و در حضرت ذوالمنن می پوشانیدم «إنا لله» این مرد باجان خود چه کرد.

ص: 278

پیرزنی فرتوت در پهلوی من جای داشت که از مردم مدینه بود گفت وای برتو خاموش باش آیا این سخن را پسر رسول خدای نمی فرماید، گفتم خداوندت رحمت کند این سخن را جز از راه شفقت نگفتم.

و از آن سوی صبحگاه مردمان بمسجد بیامدند و با حسین بقانون کتاب خدای و سنت پیغمبر خدای برای مرتضی از آل محمد صلی الله علیه واله وسلم بیعت کردند.

طبری می گوید: قبل از اذان صبح مردمان بمسجد همی شدند، و چون آن جماعت را درمسجد بدیدند باز شدند و نماز نگذاشتند و چون حسین، نماز بامداد را بگذاشت، مردمان همی بیامدند و بطریق مسطور با او بیعت کردند، و برجمعیت بیفزودند.

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل می نویسد که محمدبن مروان از ارطاة روایت کند که حسین بن علی صاحب فخ گاهی که خواستند با او بیعت نمایند، این کلمات را بر حاضران بازگفت:

«اُبايعكم على كتاب الله وسنة رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، وعلى أن يطاع الله ولا يعصى، وأدعوكم إلى الرضا من آل محمد صلی الله علیه واله وسلم وإلى أن تعمل فيكم بكتاب الله وسنة نبيه صلی الله علیه واله وسلم. والعدل في الرعية والقسم بالسوية، وعلى أن تقيموا معنا و تجاهدوا عدونا، فان نحن وفينالكم وفيتم لنا، وإن نحن لم نف لكم فلا بيعة لنا عليكم».

من باشما بقانون فرقان یزدان و سنت ختم رسولان و اطاعت فرمان خداوند منان وعدم عصيان درحضرت یزدان و دعوت برضای از آل محمد صلی الله علیه واله وسلم، و درمیان شما باحكام كتاب وسنت نبی الله کار کردن و با رعیت بعدل رفتن و بالسويه تقسیم نمودن و پایداری شما با ما و جهاد ورزیدن شما با دشمنان ما بیعت می جویم، پس اگر ما در این جمله که عهد کردیم وفا نمودیم، شما نيز باما وفا نمائيد، و اگر وفا نکردیم هیچ بیعتی و عهدی از ما بر شما نخواهد بود.

ص: 279

بیان آغاز محاربت و مجادلت حسين بن علي صاحب فخ با مخالفان

اشاره

دراین وقت کماد بریدی و بقولی حماد بریدی که از جانب سلطان در مدینه سلحشور و نگاهبان اسلحه بود با جامه جنك نمایان شد، و ياران او با وي همعنان بودند تا بآن درب مسجد که باب جبرئیل می نامیدند فرارسیدند.

راوی می گوید: درای نحال نگران یحیی بن عبدالله شدم كه بآهنك كماد برآمد و شمشیری بدست داشت.

کماد چون او را بدید خواست تا از مرکب فرود شود، یحیی بر وی پیشی جست و تیغی بر پیشانی او فرود آورد و با اینکه کلاه خود ومغفر و قلنسوه برسر داشت تمام آن جمله را بر هم شکافته پاره سرش را بیفکند، و کماد از مرکب بزیر افتاد، و يحيى بر یاران او حمله ور شد جملگی متفرق و پراکنده شدند.

ويقول ابن اثیر و طبری خالد بربری که همواره با دویست تن در مدینه طیبه اقامت داشت و سرهنگ آن دویست مرد بود با سپاهیان خود روی بمسجد نهاد، و عمری و وزیر بن اسحاق ازرق و محمدبن واقدالشروی بیامدند و جمعی کثیر با ایشان بودند، از جمله ایشان حسین بن جعفر بن حسین بن حسین سوار بر حماری رهسپار بود.

و خالدبربری بر حبه اقتحام و ازدحام ورزید، و دو جوشن برتن و شمشیری الماس كون بران شفاف و عمودی برکمر داشت و همی حسین را فریاد برمی زد، منم كسكاس، خداوند بکشد مرا اگر نکشتم ترا، این بگفت و برایشان حمله ور شد تا بان جماعت نزديك شد.

این هنگام یحیی و ادریس پسران عبدالله بن حسن بدو برخاستند، و يحيى چنان شمشیری برکلاه خود او فرود آورد که بشکافت و بینی او را درهم برید، و خون بچشم های او بر دوید و هیچ نتوانست دید و زانو درآمد، و درآن حال -

ص: 280

نابینائی به نیروی تیغ دفع شر از خود همی کرد.

ادریس از دنبال او بیامد و ضربتی بروی بزد و او را بیفکند، این وقت ادریس و یحیی با شمشیر های کشیده او را بقتل آوردند و یاران ایشان هجوم آورده هردو زره را از تن خالد بیرون کشیدند، و همچنین شمشیر و گرز او را مأخوذ داشته خالد را کشان کشان بیاورده پس از آن فرمان داد تا جسد او را بسوی بلاط بکشیدند.

«بلاط» بفتح وكسر باء موحده ولام و الف و طاء مهمله درچند موضع ازجمله موضعی است در مدینه که مبلط و سنگ فرش و مابین مسجد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم و بازار مدینه واقع است.

بالجمله آن جسد را بجانب بلاط کشیدند و بر اصحاب او حمله ور گردیده، آن جماعت را بهزيمت بتاختند. عبدالله بن عمد انصاری راوی خبر می گوید: این جمله را بچشم خود نگران بودم.

و هم او گوید که خالد ضربتی بر یحیی بن عبدالله فرود آورد چنانکه برنس او را ببرید، و آن ضربت بدستش رسید و مجروح ساخت، و يحيى ضربتی بر روی خالد بزد و مردی اعور از اهل جزیره جولان نموده از دنبال خالد بیامد و تیغی بردو پایش افکند، و دیگران با تیغ های برآن کارش را بساختند.

و هم او گوید: جماعت مسوده گاهی که حسین بن جعفر برحمار خود در مسجد نمودار شد، برایشان درآمدند و گروه مبیضه بسختی و شدت ایشان را بیرون کردند، حسین با آن جماعت فریاد برزد، با این شیخ یعنی حسین بن جعفر بمرافقت و ملایمت کار کنید.

آنگاه بیت المال بغارت درسپردند، و نوزده هزار دینار که از عطا برافزون مانده دریافتند و بقولی هفتاد هزار دینار بود که عبدالله بن مالك ازباج و خراج مردم خزاعه تقدیم نموده بود. راوی می گوید: مردمان پراکنده شدند و مردم مدینه ابواب خود را بر -

ص: 281

ایشان بربستند، و چون دیگر روز چهر گشود آن جماعت اجتماع کردند یاران بنی عباس نیز انجمن کردند، و در بلاط مابین رحبه سرای فضل و زوراء بمحاربت و مقاتلت درآمدند.

و جماعت مسوده شیعۀ عباسیان برگروه مبيضه شيعه حسين بن علي حمله می بردند تا ایشان را بر حبه دارالفضل می رسانیدند، و مبیضه برایشان حمله ور می آمدند تا گروه مسوده را بزوراء می دوانیدند، و براینگونه جنگ دادند و زخمدار در دو گروه بسیار گشت و تا هنگام ظهر قتال دادند، و از آن پس متفرق شدند.

بیان رسیدن مبارك تركي و عباس بن محمد و قوت كار حرب

چون پایان روز دوم که روز یکشنه بود فرا رسید، مردم مدینه را خبر آوردند که مبارك تركي بقصد اقامت حج بیامده، و در بئر المطلب فرود گردیده، از این خبر در نشاط و انبساط شدند، و بخدمت او بیرون آمدند و خواستار گشتند که بحمایت ایشان بیاید.

مبارك روز دیگر جانب راه گرفت تا به ثنيه رسید، و شیعه بنی عباس و آن کسان که آهنگ قتال داشتند درحضورش فراهم شد، و در بلاط تا نیمه روز جنگی سخت و حربی بس شدید بپای رفت، بعد از آن پراکنده گردیدند.

یاران حسين بمسجد انجمن کردند، و دیگران بخدمت مبارك شتافتند که دراین وقت در خانه عمربن عبد العزیز در ثنيه منزل گرفته استراحت می نمود، و با ایشان وعده داد که شبانگاه تجدید قتال و جدال می شود.

و چون مردمان از گردش پراکنده شدند و از وی غفلت کردند، بر مراکب و رواحل خود برنشست و راه خود را درنوشت و چون نوبت غروب آفتاب رسید مردمان نزد او شتابان شدند و او را نیافتند، و تا مغرب با یاران حسین قتال دادند -

ص: 282

و متفرق گردیدند.

ابوالفرج و ابن اثیر می گویند: مبارک ترکی دراین سال حج نهاد، و از نخست بمدینه طیبه روی کرد، و خبر حسین بن علی را بشیند، شب هنگام بدو پیام فرستاد:

سوگند باخدای دوست نمی دارم من بتو و تو بمن مبتلا شوی، قسم بخدای اگر از آسمان فرود افتم، و مرغان شکاری مرا بربايند و بچنك و منقار مرا تباه گردانند، برمن از آن آسانتر است كه يك خاری براندام شریفت برسد يا يك تار موی از تنت کم کنم، لكن ناچار باید عذر و بهانه بدست من اندر آید.

چون چندی از شب برشود برمن بشبیخون پرداز اگر چه باده نفر باشد، چه من باین دست آویز منهزم شوم، و فرار برقرار برگزینم، و شب تار را علت فرار گردانم.

حسین چند تن از مردم خود را با حسن بلشگرگاه او بشب بتاخت، چون ایشان بآن لشگر رسیدند صیحه برکشیدند و تکبیر برآوردند و آشوب درانداختند، مبارك برحسب عهدی که برنهاده بود با یاران خود انهزام گرفتند، و دلیلی بدست آوردند تا ایشان را از راه غير معتاد بمکه رسانید.

و حسین و اصحابش روزی چند درمدینه مشغول تجهیز شدند، و مدت اقامت ایشان درمدینه یازده روز بود، و هم دراین اوقات عباس بن محمد و سليمان ابن ابی جعفر و موسی بن عیسی حج نهادند، و مبارک با ایشان پیوست.

و چون از داستان حسین بن علي وكيفيت ظهور داستان درمیان آمد، بعلت همان شبیخون معذرت جست.

ص: 283

بیان خروج حسين بن علي عابد علیه الرحمه بجانب مكه معظمه و رسيدن بفخ و قتال با اعادی

چون مبارك تركي برحسب میعاد منهزم شد، روز دیگر حسین بن علی بجانب مکه روی نهاد، و از متابعان و اهالی و موالی و اصحابش برکابش پیوستند، و سیصدتن بشمار آمدند، آنگاه دنانیر خزاعی را از جانب خود امارت مدینه داد و درآنجا بنشاند، و خود روی بطرف مقصود آورد.

و چون بفخ و بلدح رسیدند، لشگریان عباسی با ایشان روی با روی آمدند «بلدح» با باء موحده و لام و دال مهمله وحاء مهمله، نام وادیست مقابل مکه از طرف مغرب.

طبری گوید: حسین روز بیست و چهارم شهرذی القعده از مدینه بیرون شد و چون از آن شهر بیرون رفتند، مؤذنها باز آمدند و اذان بگذاشتند، و مردمان بمسجد روی نهادند، و در آنجا استخوان هائی که از مطعومات ایشان بجای مانده بود بدیدند، و ایشان را نفرین نمودند.

نصيربن عبدالله بن ابراهيم جمحی گوید: که چون حسین گاهی که آهنگ مکه داشت ببازار مدینه رسید، روی با اهل مدینه کرد و فرمود خدای شما را بخیر و خوبی برخوردار نگرداند، اهل مدینه و بازار نیز پاسخ او را بدانگونه ظاهر ساختند.

و نیز طبری بعضی روایات می نماید که دیگران با وی یک سخن نیستند و می گوید اصحاب حسین پرده های مسجد را برگرفته پوشش خود گردانیدند.

می گوید یاران حسین درمکه ندا برکشیدند، که هر بنده نزد ما بیاید آزاد است، چون غلامان این ندا را بشنیدند نزد او حاضر شدند، راوی گوید از این جمله غلامی که بندۀ پدرم بود، چون حسین اراده خروج نمود، پدرم درخدمت حسین برفت و گفت این غلام مملوك من است بفرمود تا او را رد کردند، -

ص: 284

و دو غلام دیگر را نیز بتوسط او بصاحبش گذاشتند.

در این خبر نیز دیگران اشارت نکرده اند، و اگر مقرون بصدق باشد، و جناب حسين اقدام کرده باشد، برای آنست که ایشان را مالك شرعی نمی دانسته است.

و چون این اخبار گوشزد مهدی گشت و داستان خروج حسین بن علی عابد را بدانست، و چنان افتاده بود که دراین سال جماعتی از اهل بیتش باقامت حج بیرون شده، و از جمله آنها محمدبن سليمان بن علی، و عباس بن موسى بن عيسى، سوای دیگر جوانان بودند و سلیمان بن ابی جعفر ریاست موسم داشت.

هادی فرمان داد تا فرمانی بنام محمدبن سلیمان برنگاشتند، و امارت محاربت حسین و اصحابش را با او گذاشتند، بعضی گفتند عم تو عباس بن محمد نیز حاضر است، هادی گفت سوگند باخدای در امری که راجع بمهام مملکت داریست فریب نمی خورم و جز بطریقی که عقل سلیم حکم کند کار نمی کنم.

پس آن مکتوب را بنام محمدبن سلیمان بن علی در هم آورده بدو فرستادند و گاهی که ایشان از مکه انصراف جسته بودند آن مکتوب فرا رسید، و محمدبن سلیمان در این سفر که بسپرده بود جماعتی مردم سلحشور جنك آور ملتزم ركابش بودند، و احتیاط خطرناکی راه و قطاع الطریق را داشتند، و عرب بهرکجا دست بردی می آوردند.

و حسین در اندیشه حفظ و حراست و استعداد این کار نبود، و وقتی خبر ایشان بدو پیوست که بنزدیکی او فرود شده بودند، ناچار حسین بن علی باخدام و برادران و یارانش بیرون شد.

بیان صف آرائی سپاه عباس و حسين بن علي صاحب فخ علیه الرحمه

چون حسین بن علی رحمة الله علیه بیرون آمد، دراین هنگام موسی بن علي -

ص: 285

ابن موسی در بطن نخل حوالی مدینه جای داشت، این خبر بدورسید، برادران وجواری او با او بودند، و نیز خبر این حادثه بعباس محمدبن سلیمان پیوست و بجانب مکه روی کردند و بمکه درآمدند.

محمدبن سلیمان که برای عمره احرام بسته بود چون بمکه رسیدند، طواف بدادند و حل احرام عمره را نمودند و بذی طوی فراهم شده درآنجا لشکرگاه بساختند و سلیمان بن ابی جعفر با ایشان بود.

و دراین ایام هرکس از پیروان بنی عباس و موالی و سرهنگان ایشان حج نهاده بود بایشان پیوستکی گرفت، و دراین سال مردمی بسیار اقامت نمودند.

بعد از آن محمدبن سلیمان تدبیری بساخت و درآن جماعتی که با او بودند برای نمایش حشمت و عظمت ترتیبی بداد، و نود سر چارپای از اسب و استر از پیش روی روان ساخت، و خود برشتری قوی هیکل برنشست، و چهل شتر سوار از دنبال خود راهسپار ساخت، که برآن جمله بارها و رحلها استوار بود، و از عقب شتر سواران جماعتی خر سوار بودند، سوای آنانکه از رجاله و دیگران راه می سپردند، و باین ساز و ترتیب درچشم مردمان اردوئی عظیم می نمودند، و گمان می بردند که چند برابر آنچه بودند می باشند.

و بقول طبری با این هیئت درخانه خدای طواف داده سعی ما بین صفا و مروه را داده، احرام عمره را برگشودند، آنگاه بذی طوی آمده فرود گشتند، و این حال روز پنجشنبه بود.

این وقت محمدبن سليمان ابو كامل مولى اسماعيل بن علی را با بیست و چند سوار در روز آدینه بجانب ایشان روان داشت، و او برفت و ایشان را دریافت.

و در جمله یاران او مردی بود که او را زید می خواندند، و او با بنی عباس انقطاع يافته و چون مردی عابد بود، محمدبن سلیمان او را با خود با قامت حج بیاورده بود.

ص: 286

چون زید حسین و یارانش را بدید سپر و شمشیر خود را بازگون کرده، گاهی که دربطن مر بودند بآنها پیوست، و از آن پس گاهی که اندامش از ضربت عمودها درهم شکسته بود بروی دست یافتند.

و چون شب شنبه فرا رسید پنجاه سوار فرستادند و اول کسی که او را برای اینکار بخواندند، و معین ساختند، ابوالذیل صباح و پس از وی دیگری و دیگری و پنجمين ايشان ابو خلوة الخادم مولى محمد بودند.

و ایشان نزد مفضل مولی مهدی فراهم شدند و همی خواستند او را امیر خود نمایند، پذیرفتار نشد و گفت این کار نشاید، لكن جز من دیگری را این سرهنگی دهید، من نیز با ایشان باشم.

پس عبدالله بن حمیدبن رزین سمرقندی را که درآن زمان جوانی بسال سی بود برخود پیشرو ساختند و راه برگرفتند و بجمله پنجاه سوار بودند، و این واقعه در شب شنبه بود.

پس آن قوم نزديك آمدند و خیل باز شد و مردمان ساختگی کار نمودند، و عباس بن محمد و موسى بن عیسی در میسره و محمدبن سلیمان در میمنه جای کردند، و معاذبن مسلم درمیانه محمدبن سلیمان و عباس بن محمد بود، و چون نزديك روز رسید حسین بن علی با یارانش بیامدند.

سلیمان بن عباد گوید: چون حسین علیه الرحمه جماعت مسوده را بدید، مردی را باشتر خودش با خودش بنشاند، و او را شمشیری درخشان بود، و حسین این کلمات را حرف بحرف بر وی املاء می نمود و می گفت: ندا کن، و آن مرد ندا می کرد.

ای گروه مردمان، ای گروه مسوده، این مرد پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و پسر عم اوست، شما را بكتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم می خواند.

اسحاق بن ابراهیم گوید: از حسن در شب جمعه می شنیدم و ما این هنگام -

ص: 287

در بیت مرو عبيدبن يقطين و مفضل وصیف را با هفتاد سوار بدیدیم، و حسین بر درازگوش ادریس بن عبدالله سوار بود و همی گفت:

ای مردم عراق همانا دو خصلتی که یکی از آن بهشت جاویدانست بسیار شریف باشند، سوگند با خدای اگر با من جز من کسی نباشد با شما بحضرت خدای عزوجل محاکمت نمایم تا باسلاف خود پیوسته شوم.

ابوالفرج می گوید: لشکریان در فخ با حسین بازخوردند، و عباس بن محمد و موسى بن عيسى و جعفر و محمد دو پسر سلیمان و مبارك تركي، و مناره و حسن و حاجب و حسین بن یقطین ساخته قتال وی شدند، و از خدای شرم نکردند.

بیان جنگ مردم عراق با حسین صاحب فخ و قتل یاران آن جناب

سلیمان بن اسحاق قطان گوید: ابوالقرنا جمال با من حدیث نهاد که موسی ابن عیسی او را بخواند و گفت هرچه شتر داری نزد من بیاور، پس یکصد شتر بدو بیاوردم، موسی برگردن جمله خاتم برزد و با من گفت: پرهیز دار که یک موی از اینها کم نشود که سر از تن تو بر می گیرم.

آنگاه مهیای سفر کردن بجانب حسین صاحب فخ گشت و راه درنوشت تا به بستان بنی عامر رسیدیم، درآنجا فرود شد و با من گفت بلشگرگاه حسین راه برگیر تا او را بنگری و خبر او را با من باز گذاری.

پس برفتم و اطراف خیام و منازل ایشان را بگشتم، و هیچ خلل و فللی و سستی و ضعف قلب و اختلاف آرائی درمیان آن جماعت نیافتم و ایشان را جز درحال نماز با حالت ابتهال یا تلاوت قرآن یا اصلاح سلاح ندیدم.

پس با استطلاع کامل نزد موسی بیامدم و گفتم: این قوم را جز مردمی فیروزمند و منصور نیافتم، گفت: ای پسر زن زانیه این سخن از چه راهست؟ او را از -

ص: 288

احوال و اوصاف ایشان باز گفتم، چون بشنید از روی دریغ و افسوس دست بردست همی زد و بگریست چندانکه با خود گفتم زود باشد از این اندیشه درگذرد، و از حرب حسين منصرف شود.

پس از آن گفت قسم باخدای ایشان از تمام آفریدگان یزدان کریمتر و بآنچه ما را بدست اندر است از ماسزاوارتر هستند، لكن عروس ملك عقيم است و خویشاوندی و عطوفت و سابقه ولاحقه را نگران نیست، اگر صاحب این قبر یعنی رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم با ما درکار ملك منازعت بورزد سر از تنش برگیریم، و باتیغ تیز با وی درآویزیم ای غلام كوس جنك را برزن.

آنگاه روی بایشان کرد، سوگند با خدای این جمله در قتل ایشان در وی اثر نکرد، بالجمله زودتر و به هنگام نماز بامدادان در زمین فخ آماده قتال شدند، و بکشتن ذراری برگزیده خداوند باری یکدل و یک جهت گردیدند.

موسى بن عيسي باكمال شقاوت و قساوت فرمان تعبیه سپاه و ساختگی حرب بداد، پس سپاه را برصف بداشتند، محمدبن سلیمان در میمنه، و موسی در میسره برصف و سليمان بن ابى جعفر و عباس بن محمد در قلب لشكر جنك سپر آمدند، و اول کسی که در میدان مقاتلت نمایش و آثار شقاوت را فزایش گرفت موسی بن عیسی بود.

اصحاب حسین بر وی حمله بیاوردند، موسی از روی مکر و خدیعت چندی خود را واپس گرفت و خود را منهزم نمود تا ایشان بفرودگاه رودخانه درآمدند، و جای برایشان تنك شد، و محمدبن سلیمان از طرف دیگر برایشان حمله ور گردید، و از دنبال ایشان بتاخت، و یک دفعه ایشان را در گرداب بلا و آسیاب فنا درسپرد، چنانکه بیشتر اصحاب حسین را در این حمله مکر آمیز تباه ساخت.

و این هنگام جماعت مسوده با حسین صیحه بر می کشیدند، ای حسین از بهر تو امانست، و او می فرمود امان را می خواهم و اراده امان را ندارم، یعنی در طلب امن و امان و آسایش اهل جهان از ظلم و تعدی شما هستم، اما خواهان زینهار یافتن از شما نیستم.

ص: 289

این هنگام یحیی برآن گروه شقاوت پژوه حمله ور شد، سلیمان بن عبدالله بن حسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن الحسن بیاری او حمله دادند، و حربی نامدار بدادند، و جملگی شهید شدند.

و حسن بن محمد را تیری برکاسه چشم بنشست و او آن تیر را بیرون نکشید، و همچنان چون شير وپلنك جنك بداد، و حربی سخت بپای برد و نشان جلالت و جلادت و شجاعت و بسالت در صفحه جهان نمایان ساخت.

این هنگام محمدبن سلیمان او را ندا برکشید و گفت: ای پسر خال من از خدای برجان گرامی خود بترس و از این کشش و کوشش و ستیز و آویز کناری بگیر که ترا امان است حسن فرمود: سوگند با خدای امان شما صحت ندارد، لكن من برای اتمام حجت از شما می پذیرم، تیغ هندی برآن سرافشان خود را که بدست اندر داشت در هم شکست، و در میان ایشان درآمد.

پسر محمد عباس که غلیظ تر از قنعاس و شریرتر از وسواس، ودليرتر از هرماس ومزور تر از عسعاس، وسرکش تر از خناس بود، چون عباس بن مرداس و طاعون عمواس درآن پهنۀ خونخوار بانك برکشید و با پسرش عبدالله نعره و نفير برآورد، خدایت بکشد اگر حسن را نکشتی آیا بعداز یافتن نه زخم او را باقی بباید گذاشت.

موسى بن عيسى نيز شقاوت برقساوت بیفزود و گفت: آری سوگند باخدای زودترش از پای درآورید، پس عبدالله که جوهر شقاوت و اختر نحوست بود، درچنان حال برآن جناب بتاخت و نیزه بروی بزد، و عباس با دست خود سر او را دست بربسته از تن بیفکند.

و پس از این درمیان عباس بن محمد و محمدبن سليمان جنگ درگرفت و آتش خشم ونزاع بلند شد و محمد گفت پسر خال خودم را امان داده و شما او را بکشتید، ایشان گفتند: ما مردی از عشیرت را با تو گذاریم تا در عوض او بقتل رسانی، و احمد ابن حرث گوید: موسی بن عیسی گردن حسن بن محمد را بزد.

ابن اثیر گوید: چون بانك امان برکشیدند ابوالزفت حسن بن محمدبن عبدالله -

ص: 290

بیامد، و پشت سرحدبن سلیمان بایستاد، موسی بن عیسی و عبدالله بن عباس بن محمد آن جناب را برگرفتند و بقتل رسانیدند، و محمدبن سلیمان سخت درخشم شد.

بیان شهادت أبي عبدالله حسين بن على بن حسن عليه الرحمه

طبری گوید: چون قبل از طلوع فجر چنانکه مسطور شد، حسین و اصحابش در زمین فخ درمیدان جنگ درآمدند، سه تن از موالی سلیمان بن علی که یکتن از ایشان زنجویه غلام حسان بود، درنهایت شدت و جلادت مبادرت کردند، و يك سر بریده بیاورده در پیش روی محمدبن سلیمان بیفکندند، چه پیمان نهاده بودند که هرکس یک سر بیاورد پانصد درهم جایزه یابد.

و اصحاب محمد بیامدند و ساق شتران را زدند، پس بارها و محامل آنها فرود افتاد، آنگاه با آن جماعت قتال دادند، و آن جمله را بهزیمت افکندند.

و چنان بود که این هنگام آن جماعت از پشتها بیرون شده بودند، و آنانکه بیرون آمده بودند از آن دسته بودند که از جانب محمدبن سلیمان درآمدند، و از دیگران کمتر بودند، و بیشتر ایشان از طرف موسی بن عیسی و اصحاب او درآمدند، لاجرم صدمت و زحمت با آنان افتاد.

قاسم بن ابراهیم روایت کند که نگران حسین صاحب فخ شدند که درآن گرمگاه حربگاه چیزی را درخاک مدفون ساخت، گمان بردند که مگر چیزی گران قیمت است، و پس از شهادت او چون آن موضع را بکاویدند پاره از گوشت صورت شریفش بود که از تیغ اعادی بیفتاده بود، و حسین آن پاره را دفن کرده دیگر باره چون شیر دلیر و پلنگ نخجیر جوی برایشان بتاخت.

زيرك بن عبدالله فارسی گوید: حماد ترکی از آن جماعت بود که در وقعه فخ حاضر شده بود درغلواى جنك بانك بركشيد و بالشکریان گفت: حسین را با من باز بنمائید، آن جناب را با او بنمودند، حماد شقاوت آیت تیری بجانبش -

ص: 291

بیفکند و او را بکشت.

محمدبن سلیمان در ازای این ایمان فروختن، و آخرت از دست نهادن صدهزار درهم و صد جامه بدو بخشید، وموسى بر مبارك تركي غضب کرد، تا چرا از حسین انهزام گرفت، و سوگند یاد کرد که او را سایس بگرداند، و مقام جلوداری و اسب کشی دهد.

و نیز محمد بر موسی غضب نمود تا چرا حسن بن محمد را دست بسته بقتل رسانید، و اموال هردو تن را مأخوذ نمود و همی گفت هر وقت فاطمه خواهر حسین بن علی را دریابد او را با جلودار گذارد، اما از آن پیش که او را دریابد بدوزخ شتافت.

اما طبری گوید: چون محمد بن سلیمان از محاربت آنانکه درجانب او بودند فارغ شد، و پیش روی ایشان بازگشت، و نظر کردند آن جماعت را که موسی بن عیسی را فرو گرفته بودند بجمله مانند کروهه ریسمان فراهم شده، و قلب و میمنه برایشان پیچیده گشته بود آنگاه بجانب مکه روی نهادند، و ندانستند حال حسین ابن علی بکجا پایان گرفت.

و گاهی که در ذی طوی یا نزديك بآنجا بودند از همه راه بی خبر، ناگاه مردی خراساني را ديدند كه بانك البشرى، البشرى بركشيد و گفت اينك سر حسین است پس آن را بیرون آورده چون نگران چهرۀ شریفش شدند ضربتی از طول و ضربتی دیگر برپشت گردن یافته بود.

و چنان بود که لشکر عباسی گاهی که از حرب ایشان در فزع و بیم افتاده بودند، ندا بأمان بر می آوردند، وحسن بن محمد نیز چنانکه مشروح گشت دراین حال بیامد، و شهید شد، و محمدبن سلیمان از طریقی و عباس بن محمد از طریقی دیگر بمکه درآمدند، وسرها را از تنها جدا کرده افزون از یکصد سر بود، و سر سلیمان بن عبدالله بن حسن درمیان آن رؤس اندراج داشت و این واقعه در روز ترویه اتفاق افتاد.

و خواهر حسين بن علي را که با حسین همسفر بود بگرفتند، و نزد زینب -

ص: 292

دختر سلیمان جای دادند و آنانکه انهزام یافته بودند با مردم حاج مخلوط شده برفتند، و چون سلیمان بن ابی جعفر رنجور بود، درمیدان قتال حاضر نگشت، وعيسى بن جعفر در این سال ادراك حج را بنمود، و با اصحاب حسین مردی کور بود که ایشان را داستان می راند، او نیز کشته شد و از آن جماعت هیچ کس دست بسته مقتول نگشت.

حسين بن محمدبن عبدالله گوید: موسی بن عیسی چهار تن از مردم كوفه ويك تن از موالی بنی عجل ومردی دیگر را اسیر کرد.

مفضل بن محمدبن مفضل بن حسين بن عبدالله بن عباس بن علی بن ابی طالب علیهم السلام حکایت کند که حسين بن علي بن حسن بن حسن در این روز این شعر را درباره آن کسان که با او عهد کرده بودند که درخدمتش خروج نمایند و با او پیوسته شوند، أما تخلف نمودند و حاضر نشدند متمثلا قرائت کرد:

من عاذ بالسيف لا فى فرصة عجباً *** موتاً على عجل أوعاش متصفاً.

لا تقربوا السهل إن السهل يفسدكم *** لن تدركوا المجد حتى تضربوا عنقاً.

عبدالله عبدالرحمن بن عبدالرحمن بن عیسی بن موسی حکایت کند که: علاء با او گفت چون هادی خلیفه خبر خلع و طغیان اهل فخ را بشنید، آن شب را یکسره مشغول نگارش مکاتیب بود، و جمله را خود می نگاشت.

موالی و خواص آستانش از خلوت او وآن چند نگارش اندوهناك شدند، و یکی از غلامان او را بفرستادند و گفتند بنگر تا این خبر بکجا می رسد، می گوید، پس بموسى نزديك شد، چون او را بدید گفت ترا چیست عذر و علتی باز نمود، پس چندی سر بزیر افکنده آنگاه سر بدو برکشید و گفت:

رقد الأولى ليس السرى من شأنهم *** وكفاهم الادلاج من لم يرقد.

اصمعی حکایت کرده است که محمدبن سلیمان در شب وقعه فخ با عمربن ابی عمر و مدنی که تیراندازی نامدار و ممتحن بود گفت: تیر بیفکن، گفت: سوگند باخدای فرزند رسول خدای را تیر نمی افکنم، همانا من با تو مصاحبت کردم که درمیدان -

ص: 293

حربگاه با معاندان دین تیراندازی کنم و با تو مصاحب نشدم که مسلمانان را به تیر درسپارم، می گوید: با مخزومی گفت: تیر بزن، و او بزد و جز با مرض برص نمرد.

بیان آوردن سر شريف حسين بن علي صاحب فخ و دیگر سرها را نزد موسی هادی خلیفه

چنانکه مسطور شد، سرها را که افزون از یکصد سر و از آن جمله سرحسین ابن علي عابد، وسر حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام بود، با شش تن اسیر بدرگاه هادی خلیفه بیاوردند و يقطين بن موسى، سرشريف حسین را در پیش هادی بگذاشت.

هادی آشفته گشت و گفت: سو کند با خدای چنان پندارید که سر طاغوتی از طواغیت را بیاورده اید، همانا کمتر کیفر شما اینست که از جوائز و عطایای خود محروم بمانید، و آن جماعت راهیچ چیز عطا نفرمود و مأيوس ومحروم خسر الدنيا والآخره شدند.

و چون حسین مقتول شد، هادی این شعر را بر سبیل تمثل بخواند:

قد أنصف القارة من را ماها *** انا إذا فئة نلقاها.

نرد اولاها الى اخراها.

در جمله امثله عرب است و از این پیش درطی کتب مسطوره باين مثل و شرح آن اشاره شد، همانا این کردار و گفتار هادی و اعوان او در زمین فخ، با اطوار و اقوال يزيدبن معاويه واعوان او در وقعه طف سخت همانند است، چنانکه حدیثی که از این پیش درصدر این خبر مذکور مؤید آنست.

ابوالفرج می گوید: چون لشگریان سرهای شهیدان را نزد موسی و عیسی بیاوردند، واین وقت جماعتی از فرزندان حسن و حسین علیهم السلام درآنجا حضور داشتند، از هیچ کس از ایشان پرسش ننمود مگر از حضرت موسی بن جعفر عليهم السلام که به آن حضرت عرض کرد: این سر حسین است؟

ص: 294

فرمود: آرى «إنا لله وإنا إليه راجعون مضى والله مسلماً صالحاً صواماً آمراً بالمعروف، ناهياً ناهياً عن المنكر، ما كان في أهل بيته مثله».

سوگند با خدای درآن حال که مسلمان و نیکوکار و روزه دار و امر کننده به عروف و نهی نماینده از منکر بود، و در میان اهل بیتش مانندی نداشت، درگذشت.

هیچ کس در جواب آن حضرت بهیچ چیز سخن نکرد و اسیران را بدرگاه هادی روان کردند و درجمله ایشان عذافر صیرفی و علی بن سائق قلانسی، ومردی از فرزندان حاجب بن زراره بود.

عمربن خلف باهلی از پاره طالبیین حکایت کند که چون اصحاب فخ مقتول شدند، موسی بن عیسی در مدینه جلوس نمود، و مردمان را حکم داد تا آل ابی طالب را بدو عرض دهند، و ایشان چنان کردند تا هیچ کس باقی نماند، گفت: کسی باقی هست؟ گفتند: موسی بن عبدالله.

و موسى بن عبدالله براثر این سخن بیامد و مدرعه و ازاری درشت برتن و دو نعل از پوست شتر برپای داشت و غبار آلود بود، پس با مردمان بنشست و بر وی سلام نراند، ويسرى بن عبدالله از فرزندان حارث بن عباس بن عبدالمطلب درکنار او جای داشت.

پس با موسی بن عیسی گفت: مرا بگذار تا حال موسی بن عبد را مکشوف دارم و او را بدو بشناسانم، گفت: از وی برتو بیم دارم، گفت: مرا بگذار، پس او را رخصت داد گفت: ای موسی آیا بشنیدی، پس بگوی گفت: چگونه یافتی مصارع بغی و عدوانی را که برای بنی عم خود که شما را نعمت دادند بجای نگذاشتید، موسی گفت در این باب می گویم:

بنو عمنارد وا فضول دمائنا *** تنم ليلكم أولائمتنا اللوائم.

فانا وإياكم وما كان بيننا *** كذى الدين يقضى دينه وهو راغم.

در مجلد بیستم بحار در باب ادعیه حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در ذیل خبری -

ص: 295

مسطور است چون حسین بن علی صاحب فخ شهید، و سر شریفش را با جماعت اسیران نزد موسی هادی بیاوردند، و موسی نظر بایشان افکند، این اشعار را قرائت نمود:

بنى عمنا لا تنطقوا الشعر بعد ما *** دفنتم بصحراء الغميم القوافيا.

فلسنا كمن كنتم تصيبون نيله *** فنقبل ضيماً أو نحكم قاضيا.

ولكن حكم السيف فينا مسلط *** فنرضى إذا ما أصبح السيف راضيا.

وقد ساء بي ماجرب الحرب بيننا *** بنی عمنا لو كان أمراً مدانيا.

فان قلتم إنا ظلمنا فلم تكن *** ظلمنا ولكن قد أسانا التقاضيا.

و بقیه این حکایت انشاء الله تعالی در ذیل ادعیه حضرت كاظم علیه السلام مذكور می شود، پسری گفت: سوگند باخدای بغی و سرکشی جز ذلت بر شما نیفزود، و اگر شما نیز مثل بني عم خود بودید سالم می ماندید، و مانند او می شدید، یعنی مثل موسى بن جعفر علیه السلام، چه او بني عم خود یعنی بنی عباس و فضل ایشان را برخود بشناخت، و چیزی را که از او نبود طلب نفرمود، موسی بن عبدالله در جواب او این شعر را بخواند:

فان الاولى تثنى عليهم تعيبني *** اولاك بنو عمى وعمهم أبي.

فانك إن تمدحهم بمديحة *** تصدیق و إن تمدح أباك تكذب.

و دراین شعر آنچه باید سزایش را بگذاشت.

محمدبن داود گوید: موسی بن عیسی خبر داد و گفت باشش تن اسیر بخدمت هادی درآمدم، هادی با خشم و ستیز گفت: همانا اسیر مرا کشتی، يعني از چه روی حسن این محمد را بدون اجازت بقتل رسانیدی و او را زنده نزد من نیاوردی تا بآنچه خود بدانم درحقش حکم نمایم.

گفتم ای امیرالمؤمنين من در کار او بیندیشیدم و با خود گفتم چون او را زنده بدرگاه تو بیاورم، عایشه و زینب نزد مادر امیرالمؤمنین می آیند و گریه می کنند و عجز و لابه می نمایند و درخدمت امیرالمؤمنین از وی شفاعت می شود، -

ص: 296

و او را رها می فرماید.

آنگاه با من گفت: اسیران را حاضر کن، گفتم با ایشان عهد و پیمان بس نهاده ام که رها و آزاد گردند، گفت بیاور ایشان را، چون حاضر شدند دو تن را فرمان کرد تا بکشتند و بقول ابوالفرج عذافر صيرفي و علي بن سائق قلانسی و مردی دیگر از اولاد حاجب بن زراره را که مذکور داشتیم بکشت، طبری گوید، سیم را شناسا نبود.

موسی گفت ای امیرالمؤمنین این مرد در آل ابوطالب داناترین مردمانست، اگر او را بجای گذاری بهرکس که مطلوب تست دلالت نماید، آن مرد گفت: آری ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای امیدوار هستم که بقای من از بهرتو مفید باشد.

هادی چندی سر بزیر افکند آنگاه گفت: قسم با خدای نجات یافتن تو از چنك من بعد از آنکه بدست من درافتادی بسیار سخت می نماید و او همچنان با هادی سخن می راند تا بفرمود او را عقب برند، و مطالبش را بنویسند، و از دیگری درگذشت.

و هم بفرمود تا جسد عذافر صيرفي وعلى بن سائق فلاس کوفی را از دار بیاویزند، پس هردو تن را در باب جسر بردار زدند، و بر مبارك تركي غضب فرمود، و فرمان داد تا اموالش را گرفتند، و او را در زمره سایسین دواب درآوردند و بر موسی بن عیسی نیز غضب کرد تا چرا حسن بن محمد را بکشت، و بفرمود تا اموالش را مقبوض داشتند، و این منافی روایت نخست است.

ابوالفرج گوید: چون هادی آن سه تن را بکشت، در حضورش مردی دیگر از اسیران بود، آن مرد گفت، ای امیرالمؤمنين من مولای تو هستم، گفت مولای من برمن خروج می کند و کاردی با او بود و گفت سوگند با خدای بند از بند ترا با این دشنه از هم جدا می نمایم.

دراین حال مرضی که او را بود بر وی چیره شد، و مدتی طویل بدانگونه -

ص: 297

بگذرانید، و از آن پس بمرد، و آن حسرت بگور دربرد، و آن مرد که از عمر خود مأیوس و بدانگونه رنج منتظر آسوده گشت، و از حضورش برفت «فسبحان من لا يزول ملكه وسلطانه و عزه و قهرمانه».

چه خوبست مردم خردمند و دقیقه یاب بر چنین فصول و ابواب بگذرند، و نتایج اعمال و افعال و اطوار و اقوال را بنگرند و عواقب امور را دریابند، و این چند بدنیای فانی و نعمت با زوال آن دل نبندند، و از اصلاح امور اخرویه باز نمانند، و هرگز از یاد خداوند دادار غافل نشوند، و دولت باقی را بنعمت فاني نفروشند «فما متاع الحيوة الدنيا إلا متاع الغرور».

مسعودی در مروج الذهب می گوید: درآن جیش که با حسین بن علی صاحب فخ جنگ نمودند، جماعتی از بنی هاشم بودند، از جمله ایشان سلیمان بن ابی جعفر، و محمدبن سليمان بن علی، و موسی بن علی، و عباس بن محمدبن علی، با چهار هزار سوار کارزار بودند و حسین و بیشتر یارانش را بکشتند، و سه روز ابدان ایشان را درمیان افکنده بود، و پوشیده نداشتند تا درندگان و پرندگان آنها را بخوردند.

و برای عبدالله بن الحسن بن على، و حسین بن علی امان بگرفتند، و هردو تن را نزد جعفربن يحيى بن خالدبن برمك، حبس كردند، و بعد از آن بقتل رسیدند.

و چون آن کسان که حامل سرها بودند، اظهار سرور و استبشار نمودند، هادی بگریست و آن جماعت را منزجر ساخت و گفت بمن بشارت آورده اید، گويا سر مردی از ترک یا دیلم را آورده اید، همانا این سر مردی از عترت رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم است تا آخر خبر مسطور.

مسعودی می گوید: یکی از شعرای آن زمان این شعر را در مرثیه حسین بن علی صاحب فخ انشاد کرده است:

فلا بكين على الحسين *** بعولة و على الحسن.

ص: 298

وعلى ابن عائكة الذى *** آثوه ليس له كفن

تركوا بفخ عدوة *** فى غير منزلة الوطن.

كانوا كراماً قتلوا *** لا طائعين ولا جبن.

غسلوا المذلة عنهم *** غسل الثياب من الدرن.

هدى العباد بجدهم *** فلهم على الناس المنن.

و دراین اشعار که بجلالت و جلادت و مناعت و عبادت و دین خواهی و رشادت و هدایت و ارشاد ایشان اشارت می کند، از ابدان ایشان و مدفون نساختن آنها را که خوراک جانوران شوند چیزی مذکور نمی دارد.

طبری می گوید: عیسی بن دأب نزد موسی هادی گاهی که از فخ باز گشته بود بیامد، و موسی را از آن کردار نابهنجار خود که موجب غضب و سخط پروردگار و ملامت و خصومت مردم روزگار بود ترسان نگریست، که همی خواست مگر عذری از قتل آنان را که بقتل رسانیده بجوید.

عیسی گفت اصلح الله الامير، شعری از بهرتو بخوانم که یزیدبن معاويه بأهل مدينه نوشت، و ازقتل حسین بن على صلوات الله عليهما معذرت جست، گفت بخوان، پس بخواند:

يا أيها الراكب الغادى لطيته *** على عذافرة في سيرها قحم.

أبلغ قريشاً على شحط المزاربها *** بيني و بين حسين الله والرحم.

و موقف بفناء البيت انشده *** عهد الاله و ما ترعى له الذمم.

عنقتم قومكم فخراً بالمكم *** ام حصان لعمري برة كرم

هي التي لا يداني فضلها أحد *** بنت النبي وخير الناس قد علموا.

وفضلها لكم فضل و غيركم *** من قومكم لهم عن فضلها قسم.

إني لأعلم أو ظناً كعالمه *** والظن يصدق احياناً فينتظم.

أن سوف يند ككم ما تطلبون بها *** قتلى تهادا كم العقبان والرخم.

يا قومنا لا تشبوا الحرب اذ خمدت *** ومسكوا بحبال السلم واعتصموا.

لا تركبوا البغي إن البغى مصرعة *** وإن شارب كأس البغى يتخم.

ص: 299

قد جرب الحرب من قد كان قبلكم *** من القرون و قدبادت بها الأمم.

فأنصفوا قومكم لا تهلكوا بذخاً *** قرب ذى بذخ ذلت به القدم.

چون موسی این اشعار را بشنید از آن حالت اندوه و خوف که بآن اندر بود چندی بکاست.

بیان شهادت سليمان بن عبدالله که درخدمت حسين بن علي صاحب فخ بود

اکنون ابتدا می کنم بقتل آنانکه از اهل بیت حسین صاحب فخ بودند، از جمله ایشان سلیمان بن عبدالله بن حسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است، مادرش عاتکه دختر عبدالملك بن حارث شاعر ابن خالدبن عاص بن هشام بن مغيرة بن عبدالله بن عمربن مخزوم است.

و این عاتکه همانست که درآن هنگام که ابوجعفر اقامت حج نمود باوی سخن کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین یتیمان تو پسران عبدالله بن حسن بجمله فقیر و بیچیز هستند، ابو جعفر بفرمود تا آنچه از اموال ایشان مأخوذ داشته بودند بآنها رد کردند. و از جمله ایشان حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب سلام الله عليهم است که چنانکه مذکور شد، بعد از وقعه فخ، او را دست بگردن بسته گردن زدند، مادر او ام سلمه دختر محمدبن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است.

ودیگر عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن الحسن بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم است، مادرش رقیه دختر عبدالله بن الحسن بن الحسن بن على بن ابیطالب سلام الله عليهم است، وی همان کس باشد که او را جدی و بقولی جدری می خواندند و در وقعه فخ بشهادت پیوست.

ص: 300

بیان کسانی که درخدمت حسین بن علی صاحب فخ خروج نمودند رحمة الله علیهم

ابو الفرج در مقاتل الطالبیین می نویسد: مداینی حکایت کرده است که با حسین ابن علی عابد از اهل بيتش يحيى وسليمان و ادریس فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن وعلى بن ابراهيم بن حسن درمکه و ابراهیم بن اسماعيل طباطبا، وحسن بن محمدبن عبدالله بن حسن بن حسن و عبدالله و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسين، و عبدالله بن إسحاق بن ابراهيم بن حسن خروج کردند، و این اشخاص کسانی هستند که مداینی درصدر خبر حسين بن على مذكور داشته است.

وسعد بن خثیم گوید: من و علی بن هشام بن بريد، ويحيى بن يعلى باحسين صاحب فخ بودیم، علی بن احمد ثانی گوید، از محمدبن ابراهيم صاحب ابي السرايا در کوفه شنیدم با عامربن کثیر سراج می گفت: باحسين بن على صاحب فخ خروج کردی؟ گفت: آری.

علی بن عباس از ابراهیم بن اسحاق قطان ما را حدیث نمود که از حسین بن على و يحيى بن عبدالله شنیدم می گفتند: خروج نکردیم تا گاهی که با اهل بیت خود مشاورت کردیم، و از حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام استشارت نمودیم، پس ما را فرمان کرد، خروج نمائیم.

راقم حروف تصدیق نمودن و امر فرمودن حضرت کاظم علیه السلام سخت بعید می نماید، چنانکه در ذیل این خبر مسطور شد که از حسین بن علی استعفا نمود، و با او فرمود: شماها کشته می شوید.

بالجمله می گوید: ابن ابی لیلی محمدبن عمران می گوید: نصر خفاف با من حدیث راند و گفت: گاهی که با حسین صاحب فخ بودیم، ضربتی بمن رسید که گوشت و استخوان را ببرید، و درآن شب از درد و رنج آن زخم خواب در چشم -

ص: 301

نیاوردم و نيز بيمناك بودم که براثر صدا و ناله بیایند و مرا بگیرند و درخلال این خیال خواب برمن چیره شد، و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را درعالم رؤیا بدیدم که بیامد و استخوانی برگرفت و بر بازوی من برنهاد، پس بامداد کردم گاهی از آن درد بهیچ وجه کم و زیاد درخود ندیدم.

و دیگر از مداینی از عمربن مساور اهوازی مسطور است که گفت: یکی از موالی محمدبن سليمان با من حکایت کرد که چون محمدبن سليمان را حالت احتضار ورفتن به بئس القرار پیش آمد، جمعی که بپرستاری او برفراز بالینش حضور داشتند او را تلقین شهادت همی نمودند، و او همی گفت:

الاليت امي لم تلدنى ولم أكن *** لقيت حسيناً يوم فخ ولا حسن.

ای کاش مادر مرا از زهدان بزندان این سرای نمی نهاد تا در زمین فخ با حسین وحسن ملاقات نمی کردم و با خون ایشان ممتحن نمی گشتم، و این شعر را همچنان بر زبان می راند و مکرر قرائت می کرد، تاروان از کالبد بسپرد و بغضب کردگار دچار گشت.

ابوالفرج میگوید: بعضی از مشایخ ما این حکایت رامذکور نموده، لكن بيت مذكور را باين صورت قرائت فرمود:

الاليت امي لم تلدنى ولم أكن *** شهدت حسيناً يوم فخ و لاحسن.

میگوید: هر وقت محمد برادرش جعفر را ملاقات می کرد شعر مسطور را می خواند وهم ابوالفرج درمقاتل می نویسد که مداینی گوید: ابو صالح فزاری با من حدیث نمود که در آن شب که حسین صاحب فنخ رضوان الله تعالى بعز شهادت فیروز شد، در تمام مياه غطفان از هاتفی شنیدند که این شعر را می خواند:

ألا يالقوم للسواد المصبح *** و مقتل أولاد النبى ببلدح.

ليبك حسيناً كل كهل وأمرد *** من الجن إن لم يبك من إنس نوح.

فاني لجنى وإن معرسى *** لبا البرقة السوداء من دون زجرح.

مردمان این اشعار را می شنیدند و نمی دانستند خبر چیست تاگاهی که -

ص: 302

از شهادت حسین بایشان آگاهی رسید.

و نیز این اشعار درمرثیه شهدای فخ گفته اند، بعضی از پسر سلیمان بن داود بن علی عباس، و بعضی از پدر موسی بن داود سلمی دانسته اند.

ياعين بكى بدمع منک منتهن *** فقد رأيت الذي لاقى بنوحسن.

صرعى بفخ تجر الريح فوقهم *** أذيالها و غوادي دلج المزن.

حتى عفت اعظم لو كان شاهدها *** محمد ذب عنها ثم لم تهن.

ماذا تقولون و الماضون قبلهم *** على العداوة والبغضاء و الاحن.

لا الناس من مضر حامو او لا غضبوا *** ولا ربيعة والأحياء من يمن.

ماذا تقولون انقال النبى لهم *** ماذا صنعتم بنا في سالف الزمن.

يا ويحهم كيف لم يرعوا لهم حرماً *** وقدر على الفيل حق البيت ذى الركن.

هیچ ندانیم این مردم با داعیه اسلام و عرض تدین و اظهار حمیت و غیرت و رعایت اطراف و حواشی و اقوام و اقارب چگونه جایز می شمارند که خود را غیور و عادل و عالم شمارند، و غیرت را شرط اسلام و توحید و از صفات حمیده خداوند غیور مجید دانند.

و اگر نسبت بایشان و شئونات و مراتب و حقوق و مقاصد ایشان بلکه بستگان و بندگان و خدام آستان ایشان اندك خللی رسد، جهانی را بسوزانند، و جهانیانی را نابود گردانند، و گویند نسبت بوالی امت یا حکمران مسند شریعت و خلافت بیرون از حد ادب رفته اند، و حاکم حوزه اسلام را از شأن و احترام بکاسته اند.

آيا هيچ يك از این جمله را برای نفس نفیس حضرت خاتم الأنبياء و أولاد آن حضرت صلوات الله عليهم و خلفای او درشمار نیاورند، با اینکه اصل دین و آئین و منشأ غیرت و حمیت و عدل و انصاف و رعایت هرگونه حقوق ایشان هستند، غیرت از غیرت ایشان غیور گردد، صبر از صبر ایشان صبور شود، عدل از عدل ایشان معدلت خواهد، دین از آئین ایشان تدین جوید.

چگونه رضا می دهند که نسبت بفردی از افراد امت تعدی شود، قانون عدل و انصاف و مروت و اقتصاد و مساوات و مواسات و قصاص و مکافات و احقاق حق -

ص: 303

و مجازات و رعایت مراتب وشئونات ونظام و قوام عالم و امم را ایشان آورده اند، و حدود و احکام را ایشان برنهاده اند، و درمقام رعایت حدود الهی سید قرشی و سیاه حبشی را یکسان قرار داده اند.

اما دیگران چنان می دانند که از راه تقلب و تغلب و نیرنگ و فسوس و خدعه و چاپلوس خود را نایب و خلیفه پیغمبر شمارند، و بآن وسیله والی امر امت و سلطنت و باج و خراج و دماء و فئ وناموس مسلمان شوند.

وآن وقت بهرطور که نفوس اماره خونخواره معصیت باره ایشان تقاضا نماید رفتار نمایند، و اموال مردمان را بجور وعنف فراهم نمایند، و در خزائن خود مکتوم گردانند، و جمعی دنیا جوی را برگرد خود انجمن سازند، تا بر وفق نيات وخیالات واهیه ایشان تصدیق و سخن رانند، و در مشتهيات نفسانی و مناهی ربانی صرف نمایند، و ذوى الحقوق را محروم فرمایند.

وآن وقت برای اظهار قدرت و مطاعیت خود و اسکات و تمکین دیگر کسان در عرضه ظلم و بیداد اندر آیند و هرکس را طبعاً مخالف خیالات فاسده خود دانند، از پای درآورند و اولاد پیغمبر را که صاحب مسند حقیقی هستند، بگمان اینکه بیشتر از دیگران مخل مقاصد ناخجسته ایشان هستند، بأي نحو كان مقتول و مطرود گردانند و از هر جهت مظلوم و محروم سازند.

آن وقت گمان برند که این افعال و اعمال ایشان را مکافاتی نیست، با اینکه ایشان خود حاکم رد و قبول و قاسم نارو نعيم و مالك از مه تمام امور و شفيع يوم الدين و واسطه ثواب و عقاب هستند.

عجبا كل العجب که تمام این جمله همه از هواجس نفس اماره، و وساوس ابلیس ستمکاره، و فریب این دنیای دون و سراچه نامیمون، و گردش چرخ بوقلمونست، خداوند رحمن رحیم تمام مخلوق را از شرور نفس و غرور طباع و حرص و آز این سرای فنا انجام فریب آغاز، بدولت قناعت و نعمت قدس و زهادت و ورع و هدایت و هوش و درایت ممتاز، و بأوصاف حمیده و اطوار سعیده انباز و در -

ص: 304

دنیا و آخرت سعید و سرفراز فرماید.

در تاریخ طبری و مقاتل الطالبیین مسطور است که چون حسین بن علی صاحب فخ در مدینه خروج کرد چنانکه سبقت گزارش گرفت عمربن عبدالعزیز عمری والی مدینه بود و در آن از خوف حسین مخفی گردید، همچنان درمقام حسین در مدینه پنهان می زیست، تاگاهی که حسین درمکه خروج فرمود.

و چنان بود که درآن سال هادی خلیفه، سلیمان بن جعفر را برای تولیت و امارت موسم مامور کرده و از اهل بیت خود هركس آهنگ حج داشت با او همراه ساخت.

و عباس بن محمد و موسى بن عیسی و اسماعيل بن عیسی بن موسی از راه کوفه، وعبدبن سلیمان و چندتن از فرزندان جعفر بن سلیمان بر طریق بصره راهسپر شدند و از موالی مبارک ترکی و مفضل وصيف وصاعد مولى هادی بیرون شدند، و امارت با سلیمان بود.

و از وجوه معروفين يقطين بن موسى و عبيد بن يقطين و ابوالورد عمربن مطرف روی براه آوردند و این جماعت درهمان مکان که خبر توجه حسین را بشنیدند که روی بمکه آورده، فراهم شدند، و سليمان بن ابی جعفر را که والی بود برخود رئیس کردند.

و چنان بود که ابو کامل مولی اسماعیل را امیر طلایع نموده بودند، و او را در فخ ملاقات کردند و عبدالله بن قتم را برای نظم امور مکه و اهالی مکه بگذاشتند.

و چنان بود که عباس بن محمد حسین و یارانش را که آن حادثه را برانگیخته بودند امان دادند، و نیز متعهد شده بود که با آنها احسان بورزد و صله رحم بجای آورد، و مفضل خادم رسول درمیان ایشان بود، لکن آنها پذیرفتار نشدند تا کار ایشان بآنجا که باید پیوست.

و پس از شهادت ایشان و فرار و نجات بعضی، یحیی و ادریس دو پسر عبدالله -

ص: 305

حسن نیز از آن مهلکه خلاص شدند.

ادریس بزمین تاهرت از بلاد مغرب رفت، و بأهل آنجا پناه برد، مردم آن سرزمین او را نيك بزرك شمردند و مدتی درمیان ایشان بزیست تا بحیلت و نيرنك شهيد شد، و پسرش ادریس بن ادریس درجای او بماند، و از این پس انشاء الله تعالى احوال او و بعضی سادات دیگر که از فخ نجات یافتند در ضمن وقایع ایام خلافت هارون الرشيد مسطور می شود.

مفضل بن سلیمان می گوید : چون حسین صاحب فخ شهید شد و این خبر در مدينه طيبه سمر گشت، وعمربن عبدالعزيز عمری علیه ماعلیه، بدانست فرصت غنیمت دانست، و آن شقاق و نفاق و کین و عداوت که درنهاد داشت ظاهر ساخت، و باجماعتی بسرای حسین بن علی و سرای جمعی از اهل بیت او و سرای آنانکه در ركاب او بیرون تاخته بودند، چون گرگ درنده و بلای ناگهانی تاخت، و آن عمارات را ویران و نخل های ایشان را بسوخت، و هرچه بجای مانده و نسوخته بود برگرفت و در انبارها و خزائن مدینه بگذاشت.

و اگر بدقت بنگرند معلوم می شود که چنین قضیه هائله جگر سوز همه از کین دیرین فتنه اندوز عمری ظاهر شد، چنانکه بیشتر مفاسد يوم الطف که بآن مقام پیوست از شقاوت ابن زیاد عليه اللعنه روی داد.

چه یزید پلید را آن قوت قلب و استعداد و قدرت نبود که تصور نماید می تواند بآن درجه برسد، اگر چه طبعاً مایل بود و از نخست گمان می برد که اگر با خاندان پیغمبر بدانگونه رفتار نماید البته بمخاطر عدیده دچار و بقتل ونهب و ذهاب سلطنت گرفتار می شود، از این روی چون بشنید سخت بترسید و همی اظهار برائت کرد و پسر مرجانه علیه اللعنه را لعنت فرستاد.

و چون برآسود با ابن زیاد و دیگر اشقیاء اظهار ملاطفت نمود و با ایشان دريك مجلس بنشست، و بطرب اندر شد، و از يك جام شراب پیمود، لعنة الله عليهم اجمعين.

ص: 306

بیان حوادث و سوانح سال یکصدو شصت و نهم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم

دراین سال معیوف بن یحیی از درب الراهب غزوه صایفه را بپای برد.

چنان بود که مردم روم از آن پیش با بطریق خودشان بسوی حدیثه بتاخته بودند، والی حدیثه و مردم بازاری فرار کردند، و رومیان بحدیثه درآمدند، معيوف بن یحیی بآهنگ آن جماعت بتاخت، و بمدينه اشنه پیوست، و بقتل و غارت پرداخته غنیمت دریافت، و اسیر ببرد.

«صایفه» با صاد مهمله والف وياء حطى وفاء وهاء بمعنى خواروبار تابستانیست. و نیز غزوه روم را گویند، چه حرب مسلمانان با رومیان همیشه در فصل تابستان بوده است، «اشته» بضم همزه و سکون شین معجمه وضم نون وهاء، شهریست در طرف آذربایجان از جهت اربل درمیان آن و ارمیه دو روز راه و مابين آن و اربل پنج روز مسافت می باشد.

اما طبری گوید: معیوف در اراضی رومیان بجانب حدث بتاخت، ياقوت حموی گوید: «حدث» محركة و در آخر ثاء مثلثه قلعه استوار درمیان ملطیه و شمشاط ومرعش از ثغور است پیوست و قلعه آن برفراز کوهیست که اجیدب نامند.

وحدیثه درچند موضع است، یکى حديثة الموصل که درجانب شرقی دجله نزديك زاب اعلى واقع است و حد عراق از طرف موصل است، گویند قبر عبدالله ابن عمربن خطاب در آنجاست، اما صحیح نیست چه عبدالله در مدینه بدرود جهان کرد.

و دیگر حدیثه فراتست و آن حديثة النوره است که بالای هیت واقع است وقاعه استوار دارد که در وسط فراتست، و آب برآن احاطه دارد.

ص: 307

و از آن جمله قریه ایست در غوطه دمشق که آن را حديثه حرش باشین معجمه، و بقولی باسین مهمله خوانند، اما چنان می نماید که معيوف بتلافي تاختن مردم روم بحدث که از ثغور است بزمین ایشان شهر اشنه که نزديك آذربایجان است تاخته باشد، چنانکه از کلام طبری که می گوید: معیوف نیز در زمین دشمن بتاخت چنین مفهوم می شود.

و دراین سال سلیمان بن ابی جعفر منصور مردمان را حج اسلام بگذاشت: و دراین سال عمربن عبدالعزیز عمری در مدینه حکمران بود، و عبدالله بن قتم درمکه معظمه وظایف بامارت می گذرانید، و ابراهیم بن سلم بن قتیبه در یمن والى مهام مرد وزن بود، وسويد بن ابی سوید قائد خراسانی در یمامه و بحرین حکومت می کرد و حسن بن نسیم دواری در عمان نافذ فرمان بود، وموسى ابن عیسی در کوفه ولایت داشت و محمدبن سلیمان در بصره والي بود، و حجاج مولي هادی در جرجان دارای امر و فرمان بود، و زیاد بن حسان در قومس بامارت روز را بشب می برد، و صالح بن شيخ بن عميره اسدى والى ملك طبرستان بود، و طيفور مولى هادی در ملك اصفهان آمر مهام جمهور بود، و هاشم بن سعید بن خالد در موصل حکمرانی می نمود.

و چون اهالی آنجا از سوء سیرت و ناخجستگی سریرت او بنالیدند، هادی او را عزل کرد و عبدالملك بن صالح هاشمی را بحكومت آنجا نصب فرمود.

و دراین سال حمزة بن مالك خزاعي در جزيره خروج کرد و در این وقت منصور بن زیاد متولی امر خراج جزیره بود، پس لشکر بساخت و بدفع خارجی بفرستاد، و آن دو گروه در باعر بایا، از شهر موصل باهم برابر شدند، خارجی چون شیر و پلنگ برایشان بتاخت و جمله را هزیمت داده، اموال آن مردم جنگجوی را بغنیمت ببرد و به نیروی آن خواسته کارش نیرومند و آراسته شد.

و از آن پس دو تن مرد بیامدند و بتدبير و نيرنك با او مصاحب و یار شدند و پس از چندی او را غافل ساخته بکشتند.

ص: 308

حموی در مراصد الاطلاع می گوید: «عربايا» بفتح عين مهمله و راء مهمله وباء موحده و بعد از الف ياء مثناة تحتانی موضعی است، گویا از بلاد شام است اما ابن اثیر «باعر بایا» مرقوم داشته باضافه با اول، والله اعلم.

و دراین سال ابو عبیدالله معاوية بن عبدالله بن بشار اشعری که مولی آن جماعت و وزیر مهدی بود و بشرح حال او اشارت شد بمرد، و بعضی وفات او را در سال يکصدو هفتادم دانسته اند، چنانکه یافعی نیز درآن سال می نویسد، در هر صورت از اخیار وزراء روزگار وصاحب علم و فضل و عبادت و صدقات جاریات بود.

و دراین سال ابو رویم و بقولى ابوعبدالرحمن نافع بن عبدالرحمن بن ابی نعیم مولى جعونة بن شعوب الشجعى المقرى المدنى كه يكتن از قراء سبعه و صاحب قرائت مخصوصه بود، رخت بدیگر جهان کشد.

ابن خلکان گوید، وی پیشوای مردم مدینه و آن کس باشد که بقرائت او افتفا کردند، و باختیار باز شدند چهره سخت سیاه داشت، و مولی بنی لیث بود و بدعابه و مزاح می رفت و نافع را مقام بدانجا رسید که مالك درخدمت او تكميل قرائت می نمود.

اصمعی گوید: نافع با من گفت: اصل من از اصفهان بود، و درخدمت ابی میمونه مولی ام سلمه زوج رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم قرائت قرآن آموخت، وفات او در سال يكصدو شصت و نهم اتفاق افتاد. و بقولی پنجاه و نهم، و بروایت دیگر گفته اند اما صحیح همان روایت اول است، وفاتش در مدینه طیبه روی داد.

و درکنیت او اختلاف ورزیده اند: ابو رویم و ابوعبدالرحمن که مذکور شد، و دیگر ابوالحسن، و بقولی ابو عبدالله، و بروایتی ابونعیم.

«جعونه» بفتح جيم وسكون عين مهمله وفتح واو ونون و بعد از آن هاء ساکنه است و این لفظ در اصل بمعنی مرد کوتاه است. پس از آن برای مرد، نام نهادند اگر چند کوتاه نیز نباشد و علم بروی قرار دادند، و این جمونه، حليف حمزة بن عبد المطلب، وبقولى حليف عباس بن عبد المطلب عليهما الرحمة -

ص: 309

و بروايتي حلیف بنی هاشم بود.

«شعوب» بفتح شین معجمه وضم عين مهمله وسکون واو و بعد از واو باء موحده است. و این لفظ دراصل اسم منیت است «شجعی» بكسر شین معجمه وسكون جيم و عين مهمله نسبت با بنی شجع است، و ایشان از بنی عامر بن لیث است.

و هم دراین سال ربیع بن یونس حاجب منصور که مولای بود بدیگر جهان راه پیمود، ابن اثیر با اینکه در ذیل بیان خلافت هادی بوفات او اشارت کرده است، در اینجا نیز اظهار نمود اما منافاتی ندارد، چه در ذیل بیان سوانح همان سال مسطور می باشد، وما بشرح حال او و بیان اختلاف در سال وفات او درهمان موقع گزارش نمودیم.

و هم دراین سال مطیع بن ایاس بشر کنانی شاعر مشهور وفات کرد، و بخواست خدا عنقریب شرح حال او مذکور خواهد شد.

بیان پارۀ اخبار و کلمات معجز آثار که از حضرت کاظم علیه السلام در شرف علم وارد است

درطی این مجلدات که بفضل خدا و توجه ائمه هدى صلوات الله وسلامه عليهم تاکنون از قلم بنده خاطی جانی عباسقلی وزیر تألیفات سپهر کاشانی، بلغه الأمال والأماني بحيز رقم درآمده است، در اغلب مواقع برحسب تقاضای مقام و استعداد موقع اشارت بشرف علم و تعلم و تعلیم شده است.

و باز نموده ایم که اینکه قوه ناطقه و رتبت نطق ممیز نوع شریف انسان از دیگر حیواناتست، مقصود علم است وگرنه مجرد گفتن والف و باو تاء بهم پیوستن موجب این امتیاز نیست، بلکه آدمی بقوه عاقله و ظهور و بروز این گوهر بدیع که مدرک معقول و محسوس است، بدستیاری علم است.

و هرچه مرآت جهان نمای علم صاف تر و پاکتر و عرض و طولش بیشتر، -

ص: 310

و مغز و مایه اش گرانمایه تر باشد، استعداد قبول اشعه انعکاس آفتاب نور بخش عقل را بیشتر خواهد داشت.

و مطلقاً خداوند جلیل از آنجا که فیاض مطلق است این دو گوهر جلیل را در نوع شریف آدمی زاد برنهاده، و بدستیاری آن راه معرفت که علت غائی خلقت خليقت است هدایت فرموده، و کلید این گنجینه نفیس را قوه نطق ساخته است، و هیچ کس نیست که بقوه عقل و گوهر علم ممتاز نباشد.

و اگر عقل را عطا نفرماید به رتبت انسانیت ارتقاء نداده اند، و اگر علم نباشد اسباب نمایش اثر عقل موجود نیست، منتهای امر عقول برحسب معیار و میزان و بها و نور علوم متفاوت است.

فلان شخص سوداگر یا نجار یا زرگر یا نقاش یا صورتگر یا معمار یا دیوارگر یا دهقان یا برزگر و امثال این اشخاص را که درعمل خود و ترتیب امر معاش خود برحسب تقاضای وقت و زمان کار کنند و از عمر و عمل خویش بهره یاب شوند، عاقل گویند، برای علمی است که در امور راجعه بفن خود دارند.

یا پادشاه و وزیر پیشگاه و امرای دولت و امنای سپاه را که در امور دولت و جمهور و نظام لشكر و قوام کشور افعال و اعمال و تدابیر حسنه بکار برند، خردمند گویند، برای اینست که در کارهای دولت و مملکت و حفظ حدود آثار کفایت و درایت و معدلت ظاهر ساخته و درآنچه از ایشان مطلوب است قصور ننموده اند.

یا فلان عابد و زاهد و پرهیزکار در ترتیب اصلاح امور دین و اخرویه خود آیات تکالیف عبادت و زهادت و تقوی را ظاهر کرده اند، و ایشان را نیز بواسطهٔ صدور این اعمال که ظهورش بدستیاری علم است عاقل شمارند.

يا فلان پیشوا و مقتدا و مدرس و فقیه را که در ریاست و امارت مردمان بر حسب طبیعت بدون بذل مال و منصب و مشاغل و مواجب و وظائف امتیاز یافته اند، و بر رؤسای دولت تفوق گرفته اند، بسبب اینکه مردمان را از ورطهٔ گمراهی و جهالت بعرصه علم و بصیرت درآورند عاقل، بلکه اعقل وافضل خوانند، برای اینست که:

ص: 311

خداوند بنور علم ودیعتی در وجود ایشان مقرر داشته است که نیر فروزنده عقل را بر سپهر پهناور علم تابنده تر و نماینده تر می گردانند و نتایج و فواید آن را بهتر ظاهر می سازند.

چه اسباب حصول فوائد و مقاصد ساميه دنيويه واخرويه وتصفيه روح و ارتقاء گوهر روان را بمراكز ومراتب ارواح مکرمه بیشتر فراهم کنند.

و از این طبقه که بگذریم نوبت بجماعت انبیاء واولياء واصفياء عظام علیهم السلام می رسد که ایشان را اعقل تمام عقلای روزگار خوانند.

چه ایشان بدستیاری علوم موهوبه و انوار شريفه لطیفه دانش آسمانی گزارش آن مقام و رتبت یابند که از مقام و منزلت بنی آدم بواسطه آن صفوت و صفای قلب و وجود كه هياكل بشريه، ایشان را لطیف تر از ارواح سایر بشر ساخته، و با عوالم قدس و ملكوت مجانست بخشیده، و بگوهر عرفان امتیاز داده است که از طفيل وجودات مقدسه سامیه خودشان گمشدگان بوادی ضلالت و نیه غوایت و تشنگان پهنه جهالت و نیه حیرت را بسر چشمه هدایت و درایت و نباهت و سعادت و سلامت و رشادت ابدی برسانند، و ترتیب و تهذيب وتشريف و در مقام تکمیل نفوس ناقصه و ترقی آن و اصلاح حال دنیا و آخرت آن برآیند.

و حقوق ایشان از تمامت آفریدگان بر مخلوق خداوند سبحان بیشتر است، چه آنچه ایشان برای ارتقاء نفوس بشريه و ودائع الهيه متحمل زحمت و مشقت و دچار وجودات ناقصه و نفوس تیره و خیره آدمی زاده می شوند.

و آن نفوس أبيه را که در ظلمات غوایت دچار، و بطغیان و سوء امتاره و حکمران شده و بالمره از درجات عالیه ترقی و تنزیه محروم گردیده، در لومات انوار شریفه مضیئه خود فرو می گیرند، و باندازه استعدادات ایشان درمقام تصفیه و تنقیه و تکمیل و ارتقاء بر می آیند، ناحق بمن له الحق عاید گردد، و در تکالیف نبوت و رسالت و ولایت و امارت وارشاد خود قاصر نمانده باشند، هیچ آفریده احتمال نتواند کرد.

ص: 312

و این حال و مقام نیز در انبیاء عظام برحسب امتیاز علوم ایشان متفاوت است.

و این است که چون حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله وسلم اعلم و افضل و اكمل تمام پیغمبران و فرستادگان است و مردم را بدرجه ارتقاء می دهد که سایر انبیاء را آن قدرت و استطاعت و بضاعت علم و عرفان نیست، و آن آثار از علوم الهیه و قوه کمالیه و اکمالیه او در صفحات ارض وسماء و دنيا و عقبی موجود گردیده که از ماسوی الله ممکن نیست، حضرتش را عقل کل و فروز نخست و صادر اول گویند.

و چون بر این حیثیات بنگرند نمایش این جمله نیز از افزایش علم و گذارش دانش است، و علم بجميع علوم از علامات وصفات و خواص پیغمبر و امام است چه باید برتمام مايحتاج ناس اگر چه در غیر علوم دینیه هم باشد عالم باشند.

از هشام بن الحکم که از جمله خواص و اجله اصحاب امام جعفر صادق صلوات الله علیه است، روایت رسیداه ست که گفت در يك مجلس از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پانصد مسئله در علم کلام پرسیدم و در تمام آن بجواب رسیدم، از نهایت حیرت که دست داد گفتم: فدایت کردم علم بكتاب خدا وسنت و شرايع بر امام واجب است، أما امثال این علوم چه لازم است.

فرمود: تو گمان داری که خدای تعالی شخصی را بر مخلوق حجت بگرداند و آنچه را که خلق به آن محتاج باشد نزد او نباشد.

و از آن جمله علم بجميع علم انبيا وعلم بجميع كتب منزله از سماء وبجميع ما في القرآن من الأحكام وغيرها ومن التفسير والتأويل است، و از این پیش درکتاب احوال حضرت صادق و بعضی ائمه هدى سلام الله عليهم بمعنى علم اشارت رفت.

درجلد اول تفسیر برهان از سماعه مرویست که از حضرت ابو الحسن موسى علیه السلام پرسیدم آیا همه چیز درکتاب خدای وسنت پیغمبر خدای هست «أو يقولون فيه» فرمود: «بل كلشي، في كتاب الله وسنة نبيه».

یا اینکه در این باب جای سخن است فرمود: بلکه هر چیزی درکتاب خدای -

ص: 313

و سنت پیغمبرش هست.

و هم درآن کتاب از یعقوب بن جعفر مرویست که گفت درخدمت ابی الحسن علیه السلام، درمکه بودم مردی به آن حضرت عرض کرد همانا تو تفسیر می فرمایی از کتاب آنچه شنیده نشده است، یعنی دیگران نکرده اند.

فرمود: قرآن برما نازل شده است پیش از مردمان، و برای ما تفسیر شده است پیش از آنکه «یفسر فی الناس» که برای مردمان تفسیر شود، پس ما می دانیم حلال آن وحرام آن، و ناسخ آن و منسوخ آن، وسفریه و حضريه آن را «وفي أي ليلة نزلت من آية وفيمن نزلت» و درکدام شب آیتی نازل و درحق کدام کس نازل شده است.

بقیه امضت افحاته

«فتحن حكماء السر فى أرضه وشهداء على خلقه»، و چون ما برقرآن و حیثیات و کیفیات آن عالم هستیم، لاجرم حکمای الهی باشیم در زمین خدای، و گواهان یزدان هستیم بر آفریدگان خدای سبحان.

درمجلد اول بحارالانوار از حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام مرویست که رسول خدای صلى الله عليه واله وسلم فرمود: «لا خير في العيش إلا لمستمع واع أو عالم ناطق»، بهره زندگانی جز برای آن کس که بتحصیل علم پردازد و آنچه بشنود بگوش هوش بسپارد، یا عالمی که ناطق باشد و مردمان را از علم خود مستفیض گرداند، نیست.

دراصول کافی از ابراهیم بن عبدالحمید مرویست که حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام فرمود:

«دخل رسول الله صلى الله عليه و آله المسجد فاذا جماعة قدأ طافوا برجل، فقال: ما هذا؟ فقيل: علامة، فقال: و ما العلامة؟ فقالوا له: أعلم الناس بأنساب العرب و وقايعها وأيام الجاهلية والأشعار والعربية.

قال فقال النبي صلی الله علیه واله وسلم: ذاك علم لا يضر من جهله ولا ينفع من علمه، ثم قال النبي صلی الله علیه واله وسلم: إنما العلم ثلاثة: آية محكمة، أو فريضة عادلة، أوسنة قائمة، و ما خلاهن فهو فضل».

ص: 314

رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بمسجد درآمد و جمعی را برگرد مردی فراهم دید، فرمود این کیست؟ عرض کردند علامه و بسیار داناست، فرمود علامه چیست؟ عرض کردند در انساب عرب و وقایع عرب و ایتام و روزگار زمان جاهلیت و اشعار وعلم عربیت از تمام مردم داناتر است.

فرمود: این علمی است که زبان نمی رساند کسی را که جاهل بآن باشد، سودمند نمی گرداند کسی را که عالم بآن نباشد (باشد ظ)، بعد از آن فرمود سه گونه است علم، يكى علم بمحكمات، دیگر علم بفريضه عادله، دیگر علم بسنت قائمه، و بیرون از این علوم ثلاثه را فضل توان گفت.

علامه مجلسی اعلی الله مقامه درجلد اول بحار در معنی این حدیث شریف می فرماید: علامه با تشدید لام بروزن فهامه صیغه مبالغه است، یعنی کثیر العلم، و تاء برای مبالغه است.

و کلام رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم كه فرمود ما العلامة، يعنی حقیقت علم او که بآن موصوفست و بآن سبب او را علامه گویند چیست، و از چه روی این اطلاق بر او نمایند. همانا علم یعنی علمی که با سود و نافع باشد سه چیز است:

یکی آیتی است محکمه یعنی واضح الدلاله یا آیتی که منسوخ نباشد، چه آنچه متشابه و منسوخ باشد بسیار باشد که من حيث المعنى از آن انتفاع نیابند.

دیگر فریضه عادله است. ابن اثیر درنهایه می گوید: فریضه عادله مراد عدل در قسمت است، یعنی معدلة على السهام المذكورة فى الكتاب والسنة بدون اینکه جوری درآن رفته باشد، و احتمال دارد که مراد این باشد که از کتاب خدا و سنت استنباط شده باشد، پس این فریضه معادل باشد و تعدیل نماید بآنچه از کتاب و سنت اخذ کرده باشند.

و ظاهر اینست که مراد مطلق فرایض یعنی واجبات یا آنچه وجوب آن را -

ص: 315

از قرآن معلوم کرده باشند بوده باشد و تأویل اول اظهر است برای مقابله آیه محکمه و وصف آن بعادله چه متوسط میان افراط و تفریط است، و بعضی گفته اند مراد بآن چیزیست که متفق علیه مسلمانان باشد، و بعد این معنی مخفی نیست.

و مراد بسنت مستحبات یا آنچه می باشد که بسنت معلوم شود و اگر چه واجب باشد و بر این تأویل ممکن است که آیه محکمه مخصوص باشد بآنچه متعلق باصول يا غیر آن از احکام باشد.

و مراد بقائمه باقیه غیر منسوخه است و اینکه فرمود سوای این سه علم آنچه باشد فضل است، یعنی زاید باطل است و نمی شاید عمر را درتحصیل ضایع و باطل نمود.

و نیز دربحار از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از آباء عظامش از رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم مرویست که فرمود:

«سائلوا العلماء و خالطوا الحكماء وجالسوا الفقراء» از علماء سؤال کنید و با حكماء مخالطت و با فقراء مجالست جوئید.

از این کلام معجز نشان چنان استنباط می شود که مطلقا از علماء دین بایست سؤال کرد و بیاموخت و مسائل و احکام دینیه را محفوظ داشت، و پس از اینکه در علوم دینیه دانشمند و با بصیرت شد، برای استدراك پاره لطایف و مطالب و تأیید و علوم شرعیه با حکمای ابرار که بر نهج شرع انور هستند مخالطت گرفت تا از مخزن فراید و خرمن معارف ایشان بهره یاب، و بر دقایق و حقایق برخوردار گشت.

و هم درآن کتاب از یونس مرویست که از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام سؤال کردند، برای مردمان آن وسعت و اجازت هست که از آنچه بآن محتاج هستند ترك مسئلت نمایند؟ فرمود: نیست.

و هم در آن کتاب از یحیی بن حسن بن حسین علوی از اسحاق از پدر بزرگوارش -

ص: 316

موسی از جدش از محمد بن علي از علی بن الحسین از حسین بن علی از امیرالمؤمنین على بن ابيطالب صلوات الله عليهم مرویست که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم فرمود:

«المتفون سادة، و الفقهاء قادة، و الجلوس اليهم عبادة» آنانكه متقى، و پرهیزکار هستند سید و بزرگ و آقا باشند، و آن کسان که فقیه و دانا می باشند رئیس و امیر و سرهنگ و مرجع قصد و آهنگ می شوند، و نشستن با ایشان عبادتست.

از معانی این کلام معجز نظام اینست که هرکس متقی باشد، و درحضرت باری بپرهیزکاری رود، و بأوامر إلهي كار كند، و از نواهی اجتناب نماید و همه وقت از خدای بترسد، و رشته امیدش را از دیگران ببرد، و از متاع جهان چشم بپوشد و بتحصیل رضای خدای بکوشد، و از جام وحدت بنوشد، و لباس تقوی بپوشد، و با این خلق جهان چندان نجوشد، و با آنانکه جز خدای را نجویند بجوشد، و جز از خداوند نخواهد، و بقناعت کار کند، طبعاً بر دیگران مقام بزرگی و سواد گیرد.

چه ذلت در طمع، و فروتنی در خوف از افعال و اعمال نابهنجار، وحقارت در مسئلت است وقتی که این حال درکسی نباشد البته برعکس آن خواهد بود.

و مردمان فقیه دانشمند، عالم باحکام شریعت و آیات قرآنی که محل استفاضه دیگران می شوند، البته بر سایرین که از آن مراتب برخوردار نیستند بالطبیعه سردار و سرافراز، می شوند زیرا که محل استفاده و حاجت و رجوع خلایق می شوند، و مجالست با ایشان البته درحکم عبادتست.

چه تا کسی کسب علم و معارف نکند چنانکه باید، بحقیقت توحيد وتقديس و تحمید را نیابد و چنان عبادت را شأن و رتبت نباشد، و کسب علم و معارف جز بمجالست و مدارست خدمت فقها و علمای ابرار حاصل نشود.

پس با فقهاء نشستن و از حضور ایشان و فواید و علوم ایشان بهره ور گردیدن درحکم عبادتست.

ص: 317

و دیگر درآن کتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما فرمود:

«محادثة العالم على المزبلة، خير من محادثة الجاهل على الزرابي».

اگر با شخص عالم درمزبله جلوس نمایند، و بمحادثه پردازند، بهتر از آنست که با شخص جاهل بر روی بالش و وساده نرم و ظریف بنشینند و حدیث گذارند.

یعنی چون درآن محادثه اسباب تهذیب و تکمیل نفس و لذت روح انسانی موجود، و در محادثه مردم جاهل برخلاف آن حاصل می شود، و از بهای نفس و صفای روح و رونق مغز می کاهد، درحقیقت آن مزبله نیست اگرچه درظاهر مزبله نماید، اما چون بمعنی بنگرند از حریر و استبرق اشرفست، و این بالش اگرچه درظاهر بالش نرم و لطیف نماید، اما چون بدقت نظر شود بسیار کثیف وضخیم و وخیم و ضریم ولئیم است.

فرش در زیرت حریر است و ظریف *** از جلوسش تن شده زفت و کثیف.

فرش تو باید که تار و پود آن *** مر ترا هر دم نماید سود آن.

گر برآن سازی تو عمر خویش صرف *** طرفه بربندی از آن صرفت تو طرف.

نی چو برخیزی چنان گاو خراس *** نی شعورت باشد و حس و حراس.

همچو دیو و دد بگیری هروله *** که بتازه تاخته از مزبله.

پس از این باشد که پیغمبر بگفت *** آن زمان که گوهر معنی بسفت.

گر تو با عالم بروی مزبله *** در حدیث او نشینی یکدله.

به که با نادان کولی و غریر *** جای سازی بر زرابی و حریر.

و هم درآن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود:

«النظر إلى وجه العابد حباً له عبادة» چشم گشودن و نگریدن بچهره شخصی که عابد باشد از روی محبت با او عبادتست.

ص: 318

و این معنی بدیهی است که حقیقت عبادت جز بعلم صورت نمی بندد و نگریستن بچنان عالم عابد که از راه محبت باشد، البته این محبت بواسطه دیدار عمل اوست و محبت داشتن بچیزی عین خواستاری آنست، پس نظر کردن بعابد از راه محبت وقتی مصداق صحیح خواهد بود که دوستدار فعل او که عبادتست باشند، و از دل وجان درطلب آنکار برآیند و چون چنین باشد آنگونه نظر را عبادت می شمارند.

و هم درآن مجلد بحارالانوار وكتاب احتجاج سند بحضرت ابی محمد عسکری می رسد

که فرمود: موسی بن جعفر صلوات الله عليهم می فرماید:

«فقيه واحد ينقذ يتيماً من أيتامنا المنقطعين عنا وعن مشاهدتنا بتعليم ماهو محتاج إليه، أشد على ابليس من ألف عابد، لأن العابد همه ذات نفسه فقط و هذا همه مع ذات نفسه ذات عباد الله وإمائه، لينقذهم من يد إبليس و مردته، فذلك هو أفضل عندالله من ألف ألف عابد وألف ألف عابدة».

يك فقيه دانشمند که یتیمی از یتیمان ما را که از ما دور و از حضور ما مهجور مانده اند، بتعليم و آموختن آنچه از احکام و اوامر و نواهی شریعت بآن حاجتمند هستند از پهنۀ جهل نجات بخشند، این چنین فقیه عالم از هزارتن عابد برای شیطان شدیدتر و سخت تر است، زیرا که عابد در آن عبادت که می نماید جز فوائد نفس خود را مقصود و منظور ندارد، ولكن شخص فقيه عالم صلاح حال خود و بندگان خدای را خواهد، تا ایشان را ذكوراً واناثاً از چنگ سکر و تلبیس ابلیس و مرده و اعوان ابلیس باز رهاند، و این کردار ستوده عاقبت و این فقیه خجسته رویت از هزار بار هزار تن عابد، و هزار بار هزار تن زن عبادت گذار افضل است.

و دیگر درآن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش علیهم السلام،مرویست که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم فرمود:

«من تعلم في شبابه كان بمنزلة الرسم في الحجر، ومن تعليم وهو كبيركان بمنزلة الكتاب على وجه الماء».

هرکس در ایام جوانی آموزگاری نماید و بکسب علم پردازد، چون نقش در -

ص: 319

حجر است، و هرکس در حال سالخوردگی از پی تعلم شود بمنزلت کتابت بر روی آیست.

و از نکات این کلام مبارک اینست که چون درعالم شباب قوای آدمی را قوت و نعومتی دیگر، و حواس را جمعیتی دیگر و مغز را طاقتی دیگر است، و عرصه خیالات گوناگون و أوهام رنگارنك را چندان وسعت، و پهنه متمنيات و علایق را عرض وطولی بسیار نیست، و غالباً پدر و مادر کفیل امور معاشیه و متحمل زحمات و مشقات و ترتيب مهام هستند و آدمی برای تحصیل علو مقام و شأن و رتبت و ادراك مقاصد عاليه سعی و کوششی دیگر دارد، آنچه بیاموزد و بنگرد و بشنود، در مرآت قلب و خاطرش چنان ارتسام گیرد و دوام پذیرد که نقش برسنگ.

اما چون سالخورده و از لطمات جهان افسرده و از زحمت علایق پژمرده، و قوایش روی بانحطاط و حافظه و ضابطه اش جانب ضعف، وقلب و امیدش روی بانقطاع نهد، و خیالاتش بسیار، وحواسش سست و متفرق شود، و آئینه قلبش غبار آلود وزنگدار، و بانعکاس عکوس متشتته تیره و تار گردد، البته آنچه بشنود و بنگرد هرچه زودتر محو و زایل شود، چنانکه رقم و علامتی که بر آب گذارند زوال بگیرد.

و دیگر درآن کتاب از حضرت کاظم علیه السلام مرویست که فرمود:

«من تكلف ماليس من علمه، ضيع عمله وخاب أمله»، هرکس درآنچه شایسته علم و آموزگاری او نیست رنج و زحمت برد، کار خود را بیهوده و ضایع ساخته و بآنچه آرزو دارد خائب و بی بهره ماند.

و از جهات این کلام حکمت سمات اینست که برای هر نفسی استعدادی و قبوليست، و هر علمي را فایده و سودیست، چون کسی در علمی رنج برد، و امید فایدتی در تحصیل آن داشته باشد که طبیعت و قابلیت آن مستعد نباشد آن علم را تکمیل نتواند کرد، و از آنچه استعداد تکمیلش را بازماند و آن فوایدی را که آرزومند است ادراك نكند و عمر و وقت گرامی را بیهوده صرف نماید، یا در علومي -

ص: 320

رنج برد که برای آخرت و اصلاح امر دین و دنیای مفید نباشد، همچنان روزگار خود را بیهوده بپایان برده، و از آنچه سود اوست ممحروم گردیده باشد.

و دیگر درآن کتاب از عبد الحميد بن ابی العلا از حضرت موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم مرویست.

«من انهمك في طلب النحو، سلب الخشوع» هرکس درطلب نحو انهماك وانغمار گیرد سلب خشوع نموده باشد.

علامه مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید، ظاهر اینست که مراد از نحو علم نحو باشد، ومنافی تجدد این علم و اسم نیست، بسبب علم آن حضرت صلی الله علیه واله وسلم باینکه بزودی تجدید می شود و احتمال دارد که مراد باین توجه بسوی قواعد نحويه درحال دعاء باشد، ونحو درلغت بمعنى طريق وجهت و قصد است و هيچ يك از این معانی مناسب این مقام جز بتكلف تام نیست.

راقم حروف گوید: تواند بود که مقصود این باشد که چون کسی درعلم نحو انهماك جوید و بسیار درقواعد و اقوال مختلفه جماعت نحويين که برخلاف یکدیگر سخن کرده اند نظر کند، موجب اخلال خیال او شود، از این روی در تعلم خدمت عالم بترديد رود، و چون و چرا درمیان آورد و آن خشوع که درخدمت عالم و معلم شایسته است فرو گذارد.

یا درعرض دعا شرایط خشوع وخضوع را منظور ندارد، چه تکمیل مراسم خشوع و اذعان بحقايق خضوع در علوم دینیه و فقهیه است، نه در علوم نحویه که قشر صرف و منحصر بذكر اسم و فعل و حرفست.

و نیز ممکن است که بآن معنی باشد که چون کسانی که استاد فن نحو شدند، و کلمات و تلفیقات عرب را عموماً بقواعد نحويه صحيح شمارند، بپاره آیات قرآنی و احادیث و اخبار پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، چون بگذرند و بیرون از قواعد نحویه بینند، درباطن خود مقرون بصحت اعراب و موافق قواعد نحویه نخوانند، و آن تسلیم باطنی را ننمایند، لهذا از اذعان قلب وقبول کامل محروم شوند.

ص: 321

و چون چنین باشند از جاده خشوع بریک سوی رفته باشند، با اینکه علم نحو و صرف تابع آیات قرآن و احادیث و اخبار شریفه صحیحه است، و استنباط قواعد کلیه آن از آیات و احادیث و اخبار فصیحه و اشعار و کلمات فصحای روزگار است.

و دیگر درآن کتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از آباء عظامش از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم روایت کند که فرمود:

«إن من البيان لسحراً، و من العلم جهلا، ومن الشعر حكما، ومن الفول عدلاء».

بعضی از بیانات است که سحر است و پاره از علم است که جهل است و برخی از اشعار است که حکمت است و شطری از اقوالست که عدلست .

این کلمات نیز مؤيد مطالب سابقه است و لطایف آن پوشیده نیست.

و نیز درآن کتاب و امالی شیخ از حضرت ابی محمد از موسی بن جعفر علیهم السلام مرویست که فرمود:

«من أعان محباً لنا على عدو لنا فقواه وشجعه حتى يخرج الحق الدال على فضلنا بأحسن صورته، ويخرج الباطل الذي يروم به اعدائنا و دفع حقنا في أقبح صورة ينبه الغافلين، ويستبصر المتعلمون، و تزداد في بصائرهم العاملون.

بعثه الله تعالى يوم القيامة في أعلى منازل الجنان و يقول: ياعبدى الكاسر لأعدائى، الناصر لأوليائى، المصرح بتفضيل عمل خير أنبيائى، وبتشريف على أفضل أوليائى، ويناوى من ناواهما، وسمى بأسمائهما وأسماء خلفائهما، و يلقب بألقابهم.

فيقول ذلك و يبلغ الله جميع أهل العرصات، فلا يبقى كافر ولا جبار ولا شيطان، إلا صلى على هذا الكاسر لأعداء محمد صلی الله علیه واله وسلم، ولعن الذين كانوا يناصبونه في الدنيا من النواصب لمحمد وعلى صلوات الله وسلامه عليهما».

هرکس اعانت کند دوست مارا، و یاری نماید او را بردفع دشمن ما و دوست ما را تقویت و تشجيع نماید، تا بتواند آن حقیرا که برفضل ما و فزونی دلالت دارد، -

ص: 322

بصورتی بس نيكو و ترتيبي بس جمیل نمایان دارد، و آن باطلی را که دشمنان ما برای دفع حق ما قصد می نمایند بزشت تر صورتی آشکارا سازد و آنان را از فضایل ما غافل و از افعال اعداء ما و ترتيبات باطله ایشان بیخبر هستند از خواب غفلت و جهل بیرون آورد، و برآنچه مقرون بحق وصدق است و مستحضر شوند و متعلمین را چشم بصیرت برگشاید، و دربصائر ایشان برافزاید، و از روی علم و دانش فضایل ما و رذایل اعدای ما را آشکار کند و بحقایق مراتب و دقایق مطالب عالم گرداند.

خداوند تعالی او را در روز قیامت در برترین منازل بهشت برین برانگیزاند و با او فرماید که ای بنده من در هم شکننده دشمنان من و یاری کننده دوستان من، و تصریح کننده بتفضيل محمد، بهترین پیغمبران من، وتشريف على فاضل ترین اولیاءمن و قصد نماینده و دشمن هرکس که پیغمبر و علی قصد او کنند، و دشمن او باشند و نام گذارندش باسماء ايشان واسماء خلفاء ایشان، و لقب گذارند بألقاب ایشان.

پس این را بگوید و یزدان تعالى جميع اهل عرصات را ابلاغ کند، و بهمه برساند، و هیچ کافری و جباری و شیطانی برجای نماند، مگر اینکه بر این کاسر دشمنان محمد صلی الله علیه واله وسلم، درود فرستد، ولعنت فرستد آن کسان را که او را ناصبی بودند، از جمله ناصبیان محمد وعلى صلوات الله عليهما.

و دیگر دربحارالانوار از مفضل مرویست که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليه با من فرمود:

«أبلغ خيراً وقل خيراً، ولا إمشعة، قال: ما الامشعة؟ قال: لا تقولن أنا مع الناس، وأنا كواحد من الناس، إن رسول الله صلی الله علیه واله وسلم قال: أيها الناس، إنما هو نجدان: نجد خير ونجد شر فما بال نجد الشر أحب إليكم من نجد الخير».

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید: «امشعه» بکسر همزه و شین معجمه مشدده وعين مهمله آن کسی باشد که او را رأی مستقیم نباشد، و برأی و اندیشه هرکس متابعت نماید و بهرکس برسد گوید با تو هستم و هاء درآن برای مبالغه است.

ص: 323

امشع بدون هاء نیز گفته می شود، و در حق زن امشعه نمی گویند و همزه آن اصلی است، وافعل وصفی نیست.

و درحدیث ابن مسعود وارد است «لا يكونن احدكم إمشعة»، گفتند امشعة کیست؟ گفت: آن کس باشد که می گوید من با مردمان هستم و هرکس را بنگرد گوید با تو می باشم. «نجد» بانون وجيم و دال مهمله بمعني طريقست که واضح و مرتفع باشد و حاصل اینست که درمیان حق و باطل واسطه نیست، لاجرم خروج کردن از حق برای متابعت مردمان بسوی باطل پایان گیرد.

در مجمع البحرين مسطور است که در خبر وارد است «كن عالماً أو متعلماً ولا تكن امشعة».

بالجمله فرمود ابلاغ خیرکن وسخن بخیر بگو، وامشعه نباش، عرض کرد امشعه چیست؟ فرمود: با مردم بگو من با مردمان هستم و من مانند یکی از مردمان می باشم، رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود: ای مردمان راه از دو راه بیرون نیست، یا راه خیر است، یا راه شر، وشق ثالث ندارد، پس از چه روی باید راه شر را از راه خیر محبوب تر شمارید.

و دیگر در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، مرویست که فرمود:

«الفقهاء امناء الرسل مالم يدخلوا في الدنيا، قيل: يارسول الله ما دخولهم فى الدنيا؟ قال: اتباع السلطان، فاذا فعلوا ذلك فاحذروهم على أديانكم».

مردمان فقیه امنای فرستادگان خدای تعالی هستند، چندانکه داخل دنیا نشده اند، عرض کردند: یارسول الله معنى دخول ایشان در دنیا چیست؟ فرمود: متابعت سلطان عهد است، و چون با سلطان همراهی و متابعت کردند از ایشان بر دین خود حذر کنید.

و دیگر درآن کتاب از بزنطی مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود:

ص: 324

«من علامات الفقه الحلم والعلم والصمت إن الصمت باب من أبواب الحكمة، إن الصمت يكسب المحبة، إنه دليل على كل خير».

از نشان های فقاهت یکی بردباری، و دیگر علم و دانشمندی، دیگر خاموشیست، بدرستی که خاموشی درییست از درهای حکمت، بدرستی که خاموشی کسب محبت کند و بر هرگونه خیری دلالت نماید.

و هم درآن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از رسول خدای صلى الله عليه و آله وسلم مرویست «من ترك قول لا أدرى اصيب مقاتله» هرکس سخن نمی دانم را ترک نماید، سرش از تنش جدا و بعرصه هلاك دچار می شود.

یعنی هرکس از هرچه بپرسند جواب گوید، در ورطه هلاك و دمار دچار آید، و درپاره نسخ اصیبت کلمته بتقديم موحده است، یعنی میل می نماید کلمه او در جواب بسوی جهل، چنانکه درکلمات حکمت سمات وارد است: نگوی چیزی را که نمیدانی، بلکه نگوی آنچه را که می دانی، زیرا که خدای تعالی برجوارح و بتمامت فرایض فرض کرده است که در آن جمله در روز قیامت برتو احتجاج فرماید.

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مرویست که رسول خدای صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:

«من أفتى الناس بغير علم لعنته ملائكة السماوات والأرض»، هركس بدون علم صحيح باحکام شریعت و قرآن مردمان را فتوی دهد ملائکه آسمانها و زمینش لعنت نمایند.

و از این قبیل اخبار که در این موارد وارد است درطی کتب ائمه هدی صلوات الله عليهم مذکور شده است و بخواست خدای هر دو سرای از این پس نیز در ذیل این کتاب و سایر کتب در مقامات خود مسطور می شود.

ص: 325

بیان وقایع سال یکصدو هفتادم هجری و آهنگ هادی در خلع هارون الرشید از ولایت عهد

هارون الرشید راکیاستی وافر، و مخبری مطلوب، ومحضري مرغوب، و كمال بجمال بود، از این روی پدرش مهدی او را بر برادرش هادی فزونی می داد.

و بیرون از این حال و منوال چنان شد که مهدی شبی درخواب چنان دید که گویا چوبي بفرزندش موسی هادی و چوبی دیگر بفرزند دیگرش هارون الرشید بداد و آن چوب که موسی را بداد چند برگی اندک از بالایش سبز شد، اما قضیب هارون از ابتدا تا پایانش برگهای خرم برکشید.

چون سر از خواب برگرفت، رؤیای خود را بابوسفیان با حکیم بن اسحاق صیمری که در زمان خود درتعبیر خواب ممتاز بود درمیان نهاد.

حکیم گفت: گزارش خواب چنین است که موسی و هارون هردو تن سلطنت یابند، اما مدت سلطنت موسی اندك باشد، لکن زمان خلافت و فرمان فرمائی هارون بسیار گردد و تا پایان زندگانی برمسند حکمرانی جای کند، و روزگار سلطنتش روز روزگار و ماه و سال دولتش خوش ترین لیل و نهار گردد.

هادی از این خواب نیز مستحضر بود، و بربغض و کین او نسبت با برادرش هارون بیفزود، لاجرم چون بر اریکه خلافت نشست یکباره برخلع رشید و نصب پسر خود جعفر بن موسی متصمم گشت، و مقصود خود را با بزرگان پیشگاه و سران سپاه درمیان نهاد.

یزیدبن مزید شیبانی، و عبدالله بن مالك، وعلى بن عیسی و جز ایشان فرمانش را اجابت و اطاعت کردند، و هارون را از ولایت عهد خلع نمودند، و با جعفربن موسى بیعت کردند و پیروان خود را برآن داشتند تا در این مهم سخن راندند، و درمجلس جماعت از مقامات او کاستن گرفتند و گفتند ما بولایت عهد هارون رضا نمی دهیم لاجرم کار ایشان دشوار شد.

ص: 326

و چون هادی براتفاق ایشان و ضعف امر رشید نگران شد، برخیالات خود استیلایش افزون گشت، و در تقریر و تقویم مراد خود تصمیم عزم داد، و بفرمود تا چنانکه از آن پیش براي حشمت ولایت عهد نسبت بهارون معمول می داشتند، در پیش روی هارون حمل حربه نکنند و آنگونه احتشامات را متروك دارند.

مردمان چون نگران این حال شدند یکباره از خدمت هارون کناری گرفتند و سلام راندن بر ولایت عهد او را دست بداشتند.

دراین وقت پارۀ مفسدین که از تدابیر یحیی بن خالدبن برمك برخود خوفناک بودند، درخدمت هادی زبان بسعایت برگشودند، و عرض کردند از طرف برادرت هارون خلافی و عصیانی نمی رود، بلکه یحیی او را بفساد می اندازد.

هادی کسی را بیحیی پیام داد، و او را تهدید و بکفر منسوب فرمود، و از آن پس شبی درطلب یحیی بفرستاد، یحیی سخت بترسید و وصیت بگذاشت و حنوط بنمود و درخدمت هادی حاضر شد، هادی او را بمورد عتاب و خطاب درآورد، و گفت ای یحیی مرا با تو چکار است.

یحیی گفت: بنده را درخدمت مولایش جز اطاعت و تسلیم چکار باشد گفت: از چه روی خود را درمیان من و برادرم بیفکنی و او را برمن فاسد گردانی، یحیی گفت : من کیستم و چیستم که بتوانم خود را درمیان شما و کار شما دراندازم، همانا پدرت مهدی در زمان خودش فرمان داد درخدمت هارون باشم، و چون نوبت خلافت با تو رسید همچنان فرمان دادی در امور هارون قیام بورزم لاجرم بآنچه امر فرمودی اطاعت و اقدام کردم.

از این کلمات آتش خشم و ستیز هادی از حال اشتعال فرو نشست، و چنان بود که از این پیش هارون در خلع از ولایت عهد کراهتی نداشت، بلکه راغب بود، و يحيى او را از این اندیشه منع نمود.

و چون یحیی را هادی احضار کرد و در خلع هارون سخن نمود، يحيى -

ص: 327

گفت: ای امیرالمؤمنین اگر تو مردمان را برنقض عهد و نکث ایمان و پیمان بازداری، از این ایمان و پیمان و شکستن آن بر ایشان آسان شود، اما اگر ایشان را به همان حال که با برادرت پیمان بسته اند و بولایت عهد بیعت کرده اند باقی گذاری، و بعد از هارون برای پسرت جعفر بولایت عهد بیعت ستانی، اینکار برای بیعت استوارتر و مؤکدتر است.

هادی چون این سخن را بشیند بتعمق و تعقل بیندیشید، و بصواب و صلاح مقرون دید و گفت براستی گفتی و از خلع رشید خاموش شد.

و چون آن کسان که با جعفر بیعت کرده بودند این خبر را بدانستند براندیشیدند، و جماعت بزرگان سپاه و شیعیان بنی عباس دیگر باره نزد هادی بیامدند، و او را برآن بازداشتند که دیگر باره رشید را خلع نماید، هادی یحیی را حاضر کرده بزندان جای داد، یحیی از محبس مکتوبی بهادی فرستاد که مرا نصیحتی است، یحیی (هادی ظ) او را نزديك آورد.

یحیی گفت: یا امیرالمؤمنین اگر آن امری که از ظهور آن بخدای پناه می بریم و امیدواریم هرگز آن روز و آن حال را ننگریم، و پیش از آن بمیریم و به آن ترسیم و خدای عمر و بقای امیرالمؤمنین را بسیار گرداند، و ما را برخی او گرداند روی دهد، یعنی مرگ تو در رسد آیا چنان می بینی که مردمان امر خلافت را با جعفربن امیرالمؤمنین که هنوز بالغ نشده تسلیم خواهند نمود، و او را در امور نماز و روزه وحج و جهاد خود، پیشوا خواهند ساخت؟!

هادی گفت گمان نمی برم چنین کنند.

گفت از آن ایمن هستی که بزرگان اهل بیت تو بکار خلافت دست نیفکند و این منصب عالی را از اولاد پدرت بغیر از ایشان انتقال دهند، و تو خود مردمان را بر نكث پیمان حمل کنی، و أيمان و ميثاق ایشان را برایشان خوار و هموار داری، أما اگر بیعت برادرت را برحال خود بازگذاری و بیعت جعفر را بعد از وی مقرر داری محکمتر می شود و چون بسن رجال رسید از برادرت خواستار شوی که -

ص: 328

او را برخودش مقدم دارد، البته می دارد، سوگند با خدای اگر مهدی امر ولایت عهد را با برادرت استوار نمی داشت و این نوشته را برهم نمی بست، شایسته چنان بود که تو از بهر برادرت منعقد سازی، تا چه رسد که مهدی کرده باشد، و تو خواهی دیگرگون سازی.

هادی چون این سخنان متین و رأی رزین را بشنید و بدید گفت: سوگند با خدای مرا بر امری راه نمودی، و بیداری دادی تاکنون متنبه نشده بودم، یحیی می گوید: هيچ يك از خلفا را بعقل و درایت هادی ندیدم.

اما بروایت مسعودی و ابن اثیر، از آن پس نیز باغوای مفسدين و تحريك مغرضین، دیگر باره برخلع رشید یک جهت گردید، خواه رشید راضی باشد یا مکروه شمارد، و بفرمود تا در بیشتر امور رشید کار را بروی تنك و دشوار ساختند و یحیی را از حبس رها کردند.

چون روزگار رشید باین مقام جانب سختی گرفت، راز خود با یحیی درمیان نهاد.

یحیی گفت: از هادی رخصت بجوی تا ترا اجازت دهد بشکار رهسپار شوی، و چون از این شهر بیرون شدی باید دوری گیری و دفع الوقت کنی و از حضور بدرگاه خلافت تعلل بورزی، زیرا که مدت عمر موسى برحسب اقتضای زائجه ولادت کوتاهست.

رشید برحسب صوابدید یحیی رخصت حاصل کرده بطرف قصر بنی مقاتل برفت، و چهل روز درآنجا بزیست و در شاطی فرات از بلاد انبار و هیت روز بپای می رسانید «هیت» در بیابانی که از طرف سماوه است واقع است.

بالجمله هادی از طول توقف رشید بیمناک شد و آن کردار را مکروه و ناگواز شمرد و مکتوبی در معاودت او بدو نوشت، رشید به تعلل پرداخت، هادی چون کثرت تعلل او را بدید زبان بدشنام رشید برکشید، موالی و سرهنگان و اعیان -

ص: 329

دولت ها دیرا فرصت بدست آمد، و همی درخدمت هادی بسعایت رشید زبان برگشودند.

و دراين وقت فضل بن يحيی از جانب پدرش یحیی و از طرف رشید در پیشگاه خلافت برجای مانده بود، پس داستان غلظت و خشم هادی را برشید بنوشت.

و چون این كار بطول انجامید، خیزران مادر هادی و رشید و عاتکه دایه هارون را نزدیحیی بفرستاد، عاتکه برفت و درحضور یحیی گریبان خود را از چاک بچاك رسانید، و همی بگریست و گفت: سیده با تو می فرماید از خدای درکار پسرم بپرهیز، و او را بقتل مرسان و بگذار بآنچه برادرش هادی از وی می خواهد و اراده دارد اجابت نماید، همانا بقاء او را از تمام دنیا و مافیها دوست تر می دارم.

یحیی چون کردار و گفتار را بدید، صیحه برعاتکه برکشید و گفت: ترا با اینگونه کلمات چکار است، اگر آنچه را که می گوئی همان باشد، همانا من و فرزندانم و کسانم بزودی بقتل می رسیم، و پیش از هارون بدمار و هلاك دچار می گردیم، همانا اگر من درکار ریشه مهم باشم باری برجان خود و کسان خودم متهم نیستم، کنایت از اینکه آسوده باشید رشید را آسیبی نخواهد رسید.

و چون مدت مکث رشید طول کشید باز گردید، و چون هادی نگران شد که یحیی بن خالد از مراتب دولت خواهی هارون چشم نمی پوشد، و آن جمله اکرام و اقطاع وصله ها دیرا بچیزی نمی انگارد، کسی را بدو پیام کرد که اگر از آن حال فرو ننشیند کشته خواهد شد.

و همواره یحیی براین حال خوف و خطر می گذرانید، و مادر يحيى وفات کرد، و این وقت یحیی درخلد جای داشت، و خلد در بغداد بود، چه هارون درخلد نزول می داد و یحیی درخدمت هارون که ولیعهد بود می گذرانید، و روز و شب باوی ملاقات می نمود.

ص: 330

محمدبن عمرو رو می گوید: موسی الهادی بعد از آن که سلطنت یافت در آغاز خلافتش جلوس مخصوص بنمود، و ابراهيم بن جعفر بن ابی جعفر، و ابراهيم بن مسلم بن قتیبه، و دیگر حرانی را حاضر ساخت، و ایشان از جانب چپ هادی بنشستند و خادمی سیاه چرده با ایشان بود که او را اسلم می نامیدند، و ابوسلیمان کنیت داشت، و هادی بدو مطمئن بود، و او را تقدم همی داد.

در این اثنا صالح صاحب مصلی بیامد و گفت: اينك هارون بن مهدی است، هادی گفت او را اجازت بده، هارون بیامد و بر هادی سلام براند، و هر دو دستش را ببوسید و از طرف راست او از دور بگوشه بنشست.

موسى مدتی دروی نگران بود، پس از آن با هارون روی کرد و گفت گويا من بتو نگرانم و اندیشه ترا می دانم که تو از آن خواب با خویشتن حدیث می کنی، و آنچه را که از آن دور هستی امیدوار می باشی «و دون ذلك خرط القتاد».

کنایت از اینکه جامه خلافت از بهر تو ندوخته اند و آن چوب را برای پالان تو نتراشیده و نیندوخته اند، و معذلك آرزوی خلافت کنی.

از امثله عربست «دون ذلك خرط القتاد» «خوط» باخاء معجمه وراء وطاء مهملتین، کشیدن پوست است از درخت با کف دست، «قتاد» درختی است که خار بسیار مانند سوزن دارد، و این مثل را درکاری زنند که مانع دارد.

و هم در مثل دیگر وارد است «دون غلیان خرط القتاد» غلیان نام محلی است، و در شعر أبى العلاء با عين مهمله است.

إذا أنا عاليت القنود لرحلة *** فدون عليان القتادة و الخرط.

گفته اند علیان فحلی از کلیب بن وائل بوده، و چون کلیب ناقه همسایه خودش جساس را عقر کرد جساس گفت: فردا فحلی راکه بزرگتر از شتر تو است می کشد، و این خبر گوشزد کلیب شد، گمان کرد مقصود فحل اوست که علیان نام دارد، پس گفت «دون علیان خرط الفتاد»، أما مقصود جساس که گفت فردا فحلی -

ص: 331

عظیم تر از آن را خواهد کشت، خود کلیب بود.

بالجمله چون هادی این سخنان را بگفت، هارون آشفته گشت، و بر دو زانو بنشست و گفت:

«اي موسى إنك إن تجبرت وضعت، و إن تواضعت رفعت، و إن ظلمت ختلت وإن أنصفت سلمت».

اگر تجبر و تنمر جوئی پست می شوی، و اگر تواضع و فروتنی پیشه سازی برکشیده گردی، و اگر ستمکاری کنی مختل می گردی، و اگر بعدل و انصاف کار کنی سالم بمانی، و امیدوارم که بر مسند خلافت برآیم و هرکس را که تو بروی ستم کرده ای داد بدهم، و هرکس را قطع رشته رحم نموده باشی صله رحم بگذارم و فرزندان ترا بر اولاد خود برگزینم و دختران خود را با آنها تزویج نمایم و حق امام مهدی را باز رسانم.

چون موسی آن سخنان را بشنید گفت: ای ابو جعفر درحق تو جز این گمان نمی رود، بمن نزديك شو، هارون بدو نزديك شد، و هردو دستش را ببوسید و بازشد تا درجای خود بنشیند، موسی گفت: بآنجا بازنشو بحق شيخ جليل وملك نبيل يعنى پدرت، جز با من در یک جای نبایست بنشینی.

پس هارون را در بالای مجلس با خود بنشانید، بعد از آن گفت: ای حرانی هزار بار هزار دینار برای برادرم حمل کن.

و چون نوبت حاملان خراج در رسید، نیمه این مبلغ یعنی پانصد هزار دینار دیگر بدو حمل نمای، و تمام اموال مارا که در گنجینه هاست با آنچه از اهل بيت لعنت یعنی بنی امیه گرفته شده است، بروی عرض بده، تا هرچه بخواهد برگیرد، پس آن جمله را بپای بردند.

و چون هارون خواست بیرون شود، موسی با هارون گفت: مرکب سواری هارون را نزديك به بساط بیاور.

عمرو رومی گوید: هارون را با من مؤانستی بود، بخدمتش برخاستم و گفتم -

ص: 332

اي سيد من آن خواب که امیرالمؤمنین با تو گفت چه بود؟ هارون خواب مهدی را که مذکور شد با او گفت.

و نیز عمرو رومی حکایت کند که خلافت بهارون رسید، و حمدونه دختر خود را با جعفربن موسی و فاطمه را با اسماعیل بن موسی تزویج کرد، و بآنچه وعده کرده بود وفا نمود، و روزگار دولتش بهترین ایام جهان، و دهرش زیباتر از دهور کیهان گشت.

طبری درتاریخ کبیر خود می گوید: چون مردمان با جعفربن موسی بیعت کردند و از بیم موسی هیچ کس را آن جرأت نبود که رشید را سلام فرستد، يا بدو نزديك شود، جز یحیی بن خالد و فرزندان او که درخدمت رشید می زیستند، و در هیچ حال از وی مفارقت نمی جستند.

صالح بن سلیمان گوید: اسماعيل بن صبيح كاتب يحيى بن خالد بود، و خالد دوست همی داشت که او را در موضعی مقرر همی دارد که از وی استعلام اخبار نماید، و این وقت ابراهیم حرانی درخدمت موسی مقام وزارت داشت، و اسماعیل را بكتابت بداشت، و خبر بسوی هادی می رسید.

و این حکایت بيحيى بن خالد پیوست، اسماعیل را فرمان کرد بجانب حران برفت، و چون ماهی چند برآمد، هادی از ابراهیم حرانی پرسش نمود کاتب تو کیست؟ گفت: فلان شخص کاتب و نامش را مذکور نمود، هادی گفت: مگر بامن نرسیده است که اسماعیل بن صبيح كاتب تست، گفت: ای امیرالمؤمنين اين خبر باطل است، و اسماعیل در حرانست.

و چون هارون خواست برحسب اراده هادی امر ولایت عهد را از خود بگرداند، یحیی او را مانع شد، هارون گفت: مگر نه آنست که چون چنین کنم هادی آنچه خواهم عطا کند و مرا بعيش باقی گذارد تا با دختر عم شادمان روزگار سپارم.

و چنان بود که هارون با دختر عمش ام جعفر بسیار شایق و مایل بود، و همواره -

ص: 333

بعشق او می گذرانید، یحیی گفت این عیش و عشرت بلذت خلافت چگونه می رسد و تواند بود که تو امر خلافت را از دست نگذاری، تا آن نیر از دست بیرون نشود و از هردو عیش محروم نمانی.

صالح بن سلیمان گوید: هنگامی که هادی در عیسی آباد بود، شبی درطلب يحيى بفرستاد، يحيى سخت بيمناك شد و بخدمت هادی بیامد، و این وقت هادی در خلوتی جای داشت، پس مردی را که او را از خود بيمناك داشته بود و آن مرد از وی پنهان گشته طلب کرد، و هادی همی خواست یحیی با او منادمت جويد، أما يحيى را آن مکانت و مرتبت که درخدمت رشید داشت از قبول این امر مانع بود.

را آنمکانت و مرتبت که در خدمت رشید داشت از قبول این

لاجرم آن مرد ندیم هادی بود، و یحیی درکار او سخن کرد و هادی او را امان داد، و انگشتری که از یاقوت سرخ نگین و در انگشت داشت بدو داد و گفت: این نشان امانست.

یحیی از خدمت هادی بیرون شد و آن مرد را درطلب برآمد، و بخدمت هادی بیاورد، هادی بآن کردار مسرور شد بعضی گفته اند آن مرد را که هادی درطلب او بود، ابراهیم موصلی است.

روزی هادی باربیع گفت: يحيى بن خالد باید بعد از آنکه تمام مردمان برمن درآمدند حاضر شود، ربیع فرمان خلیفه را با یحیی تبلیغ کرد، و چون روز دیگر هادی جلوس فرمود، و رخصت بار بداد، و جمله بزرگان آستان در حضورش انجمن شدند یحیی نیز درآمد و عبدالصمدبن علی و عباس بن محمد و بزرگان اهل بیت او و سرافرازان پیشگاه حاضر بودند.

هادی چون یحیی را بدید او را نزديك همی خواند تا در پیش روی خود بنشاند و با او گفت: همانا با تو ظلم نمودم و کفران ورزیدم، مرا بحل كن.

مردمان از اکرام و اقوال هادی نسبت بيحيى بن خالد درعجب شدند، و یحیی دست هادی را ببوسید، و شكر الطاف او را بگذاشت، همی گفت: ای یحیی -

ص: 334

کدام شاعر است که این شعر درحق تو گفت؟

لويمس البخيل راحة يحيى *** لسخت نفسه ببذل النوال.

اگر مردی بخیل ولئيم كف دست یحیی را مس نماید از اثر آن کفراد وطبع جواد هرچه دارد ببخشد، یحیی گفت: این کف مبارك تو است يا اميرالمؤمنين، نه کف بنده ات.

راقم حروف می گوید: می توانست یحیی بگوید شاعر گفته است (لويمس البخيل_الخ).

بیان رنجورى أبو عبدالله موسى هادى و اشتداد مرض و انجام کار او

چنان شد که موسی هادی بحديثه موصل برفت، و درآنجا مریض گشت، و مرض او روز تا روز جانب اشتداد گرفت، ناچار بار بربست و بمکان خود بازگشت، و از این پیش باز نمودیم که حدیثه در چند موضع است و از آن جمله حدیثه موصل است.

بالجمله عمرو یشکری که از جمله خدام پیشگاه خلافت اندراج داشت گفت: هادی از آن پس که بتمام عمال و حكام ممالك خود شرقاً وغرباً مكتوب نمود، وایشان را بدربار خلافت مدار احضار فرمود، از حدیث بیرون آمد.

و گاهی که از گرانی بیماری سنگین شد، آن جماعت که با جعفر پسرش بیعت کرده بودند، فراهم شدند، و با خود گفتند اگر امر خلیفتی با هارون و وزارت با یحیی رسد، یحیی ما را می کشد و یک نفر از ما را برجای نمی گذارد.

پس بر آن عقیدت شدند که بعضی از ایشان بعنوان اینکه هادی فرمان کرده است، بروند و یحیی را گردن بزنند بعد از آن بیندیشیدند و گفتند، شاید هادی از بیماری افاقت یابد مارا درخدمت اوچه عذر و بهانه خواهد بود، لاجرم ساکت و ساکن شدند.

و از آن طرف خیزران مادر هادی و رشید چون سنگینی و ثقل هادی را بدان مثابه بدید، يکتن را نزد يحيى فرستاد و بدو پیام کرد که هادی درحالی سخت اندر است -

ص: 335

وامید بهبودی نیست، ترا بایست که درآنچه شایست اقدام کنی و مستعد گردی.

و چنان بود که خیزران در عرض آن مدت بر امر رشید و تدبیر خلافت استیلاء داشت تاگاهی که هادی بمرد.

چون یحیی بن خالد پیام ملکه روزگار را بشنید بفرمود جماعت نویسندگان را حاضر کرده، در منزل فضل بن یحیی فراهم ساختند و درهمان شب مکاتیب عدیده از جانب هارون الرشيد بعمال وحكام ولایات بنوشتند، و از وفات هادی خبر دادند و نیز با ایشان باز نمودند که هارون الرشید آن جماعت را چنانکه سابق بودند بر عمل و حکومت و امارت خود ولایت داد.

پس تمام این مکاتیب و احکام را صادر و حاضر ساختند، و بمجرد وفات هادی بدستیاری برید و چاپار بأكناف ممالك رهسپار نمودن.

بیان علت هلاكت أبي محمد موسى هادی ابن محمد مهدی خلیفه عباسی

در سبب مرگ و هلاکت هادی خلیفه عباسی اقوال و اخبار مختلفه وارد است.

درتاریخ طبری و ابن اثیر و بعضی دیگر مسطور است که يحيي بن الحسن گفت: چون هادی بر مسند خلافت بنشست با مادرش خیزران براه منابذت و منافرت می رفت و از وی دوری و کناری می گرفت.

یکی روز خالصه نزد هادی شد و گفت: مادرت از تو جامه می خواهد، هادی بفرمود تا یک خزانه مملو از انواع البسه بدو دادند، با اینکه در منزل خیزران هیجده هزار باردان جامه وشی بود.

و چنان بود که خیزران درآغاز خلافت موسی الهادی در امور مملکت داری باندیشه و رأی خودکار می کرد و همی خواست چنان باشد و او را آن استیلا و اقتدار و تسلط که پدرش مهدی را در زمان حیاتش برهادی بود باشد و در امر و نهی و رتق و فتق امور جمهور مستبد گردد، و بی تمشیت و ارادت او بهیچ کاری -

ص: 336

فیصل پذیر نگردد.

چون این اندیشه و خیال با انتظام مهام انام وغيرت وحفاظت و صیانت ملك و ملکداری و عفت و مستوریت زنان و جواری همسایگی نمی جست و توافق نمی پذیرفت، موسی را حال بگشت، و از غیرت سلطنت و صیانت آن صورت بدو پیام کرد.

از چه روی آنچه زنان را می شاید و شأن ایشان اقتضا دارد نمی روی، و آن کیاست و حراست که درخور رجال است دنبال می کنی، و در امور ملك و سياست مملکت مداخلت می نمائی، ترا باید که بنماز و تسبیح کردگار بی نیاز و انقطاع از دنیای فانی و اتصال بحضرت سبحانی پرداختن، وكوس عبادت و زهادت نواختن وچون چنین کنی همان طاعت که امثال ترا واجبست، یعنی طاعتی که مادران را بر پسران لازم است معمول می شود.

و چنان بود که خیزران در زمان خلافت پسرش هادی بسیار افتادی که در حوائج مردمان سخن ساخت، و هادی تمام مسؤلات او را بجای آوردی، تاچهار ماه بر این حال بگذشت و مردمان بطمع بیفتادند، و از اطراف و جوانب در سرای او انجمن شدند، وعرض حاجات کردند، و پیشگاه سرایش از مردو مرکب و اعیان واركان ومواكب صبحگاه و شامگاه آگنده، و چون دربار سلطنت مطاف جماعت بود.

خيزران نیز اهتمامی در رفع حوائج وقضای حاجات ایشان می ورزید، و مسؤل ایشان را درخدمت هادی مقبول می خواست.

تا یکی روز باهادی درکاری و اجابت مسؤلی سخن کرد که هادی اجابت آن را در شریعت ملکداری و طریقت فرمانگذاری ممکن نمی دانست، لاجرم در قبول آن تعلل ورزید، و علتی برشمرد.

خیزران گفت بناچار باید پذیرفتار شوی، هادی گفت اینکار را نمی کنم، خیزران گفت من برای عبدالله بن مالک انجام این امر را ضامن شده ام.

این وقت هادی را خشم فرو گرفت و گفت وای بر این پسر زن زانیه، من خود دانستم عبدالله صاحب این حاجت است، سوگند باخدای این شفاعت را نمی پذیرم -

ص: 337

و این حاجت را برای تو بجای نمی آورم.

خیزران برآشفت و گفت: اگر چنین باشد قسم با خدای از این پس هرگز از تو درطلب حاجتی بر نمی آیم. هادی گفت در این وقت من هم باکی نخواهم داشت و سخت درغضب شد، خیزران نیز خشمناك برخاست.

هادی گفت: سخن مرا بشنو و درگوش بسپار، سوگند با خدای از قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم دارم منفی باشم، اگر از این پس خبر برسد که یک نفر از سرهنگان يا يك تن از خواص من يا خدام من، بر درسرای تو متوقف گردد گردنش را می زنم و اموالش را مأخوذ می دارم، هم اکنون هرکس می خواهد درباب سراى تو التزام جويد بجوید.

این مواکب و مرکوبات چیست که در هر صبحگاه و شامگاه بر درسرای تو انجمن می شوند، آیا مغزل و دوکی برای تو موجود نیست که ترا از این امور مشغول و معزول دارد، یا مصحفی که بقرائت آن اشتغال گیری و مراقبت جوئی، یا خانه که ترا صیانت و حفاظت نماید، بپرهیز و سخت بپرهیز که در سرای تو برای ملی یا ذمی مفتوح شود.

خیزران از استماع این کلمات چنان خشمناك و دیگرگون گشت که چون برفت آسمان را از زمین نمی شناخت و ندانست قدم برکجا می گذارد و کدام زمین را در می نوردد، و از آن پس تا هادی زنده بود يك كلمه درخدمت او از تلخ و شیرین روزگار سخن نکرد، و بلا و نعم زبان نگردانید.

يحيى بن حسن گوید: از خالصه شنیدم که با عباس بن فضل بن ربیع می گفت که: هادی مأکولی از برنج مرتب ساخته، برای مادرش خیزران بفرستاد، و پیغام داد که من این طعام را خیلی مطبوع یافتم، و از آن بخوردم و اينك نزدتو بفرستادم تا از آن بخوری.

خالصه گوید: گفتم درخوردن آن امساك بجوى تانيك بنگرى و حال آن را بازدانی، چه من بیم دارم که چیزی درآن باشد که ترا مکروه نماید.

ص: 338

پس خیزران بفرمود تاسگی را بیاوردند، آن سگ از آن طعام بخورد و از اثر سمیت آن گوشت اندامش فرو ریخت و بمرد.

و پس از ساعتی چند هادی کسی را نزد خیزران بفرستاد که آن طعام را چگونه یافتی؟ گفت: سخت نيكو ديدم.

هادی دیگر باره پیام فرستاد که از آن نخوردی، و اگر بخوردی من از شر وجودت راحت می گرفتم، چگونه رستکار می شود و بوی فلاح می شنود خلیفه که دارای مادر باشد، یعنی تا او را مادر باشد همی خواهد برای خود و صوابدید خود که بیرون از راه عقل و تدبیر ملک داریست رفتار نماید، اگر پسرش خلیفه روزکار بميل او رفتار نکند موجب رنجش خاطر او و آه و سوز اوست، و اگر بکند رشته امور ملك و سلطنت گسیخته می گردد.

بعضی از بنی هاشم حدیث کرده اند که سبب مرگ هادی این بود که چون در خلع برادرش هارون از ولایت عهد و بیعت کردن با پسرش جعفر اهتمام بلیغ منظور همی داشت، و خیزران برحال هارون بيمناك شد، و همواره در تزلزل بود.

و در آن اثنا که هادی مریض و حلیف بستر گردید، چندتن از کنیزکان خود را پوشیده بهادی فرستاد تا چنانکه در جامه بیماری خفته بود، بر روی صورت او بنشستند و منفذ خود را بر دهانش برنهاده، نفس بر نفس پیوسته راه تنفس بروی مسدود ساختند تا بآن حال بمرد.

آنگاه خیزران کسی را بیحیی بن خالد فرستاد که این مرد یعنی هادی بمرد، درکار خود، یعنی در ترتیب امر خلافت رشید بكوش و تقصیر مکن.

محمد بن عبدالرحمن بن بشار می گوید: فضل بن سعید از پدرش با او حدیث نهاد که درخدمت موسی الهادی از وصول بزرگان درگاه و سران سپاه، بسرای مادرش خبر دادند که ایشان برای انجام حوائج و مقاصد خود در سرای او انجمن کنند، تا در کار ایشان توسط و شفاعت نماید.

و خیزران همی خواست که بدانگونه که در امر مملکت و سلطنت شوهرش -

ص: 339

مهدی استیلا یافته بود، در عهد پسرش هادی نیز چیره ، و دارای امر و نهی باشد. هادی درمقام منع بر می آمد و می گفت: زنان را نمی رسد که در کار رجال بجواب و سؤال گرایند.

و چون اخبار اجتماع قواد در سرای او بسیار شد، روزی آن جماعت را فراهم ساخته با ایشان گفت: آیا من بهترم یا شما؟ گفتند: یا امیرالمؤمنین البته تو بهتر از ما هستی، گفت: آیا مادر من بهتر است یا مادرهای شما؟ گفتند بلکه مادر تو بهتر است ای امیر المؤمنين، گفت: كدام يك از شما دوست می دارید که مردمان اجنبی از مادرش سخن کند و بگوید مادر فلان چنان کرد، و مادر فلان چنین کار بساخت و مادر فلان چنین سخن بگفت؟ گفتند: هيچ يك از ما دوستدار اینحال نیست.

هادی فرمود: پس مردمان را چه می رسد که نزد مادر من انجمن کنند، و از گفتار و کردار او در محافل و مجالس سخن نمایند.

چون حاضران این کلام را بشنیدند یکباره از سرای او روی برتافتند، دیگر بدان سوی راه نسپردند و خیزران را اینکار بسی دشوار شد و از ملاقات هادی اعتزال گرفت، و سوگند یاد نمود که با او سخن نکند و از آن پس دیگر بدیدار هادی نیاید تا گاهی که هادی را زمان مرگ در رسید و بحالت احتضار اندر شد.

اما در روضة الانوار مسطور است که چون هادی بیمار و اطباء نزد او جمع شدند گفت: شما مال بسیار و جایزه بی شمار می گیرید، و در زمان سختی تقاعد می ورزید، ابو قریش که یکی از اطباء بود گفت: برما می باشد اجتهاد، و سلامت را خدای عزوجل بخشد.

هادی خشمناك شد و با ربیع گفت: بعرض ما رسانیده اند که در نهر صرصر طبیبی است ماهر که او را عبدیشوع گویند، باحضار او بفرست، و این طبیبان را گردن بزن.

ص: 340

ربیع چون می دانست هادی از شدت مرض عقل او زایل است اینکار نکرد، و بفرستاد تا عبديشوع را حاضر ساختند، چون نزد هادی بیامد گفت: قاروره را دیدی؟ گفت : بلی یا امیر المؤمنين اينك دوائیست ترتیب می دهم که استعمال شود و پس از نه ساعت از این مرض آسوده شوی.

این بگفت و بیرون آمد و با اطباء گفت دل مشغول ندارید که امروز بخانهای خود می روید و هادی امر کرده بود که ده هزار درم برای خریداری دوا باو بدهند.

عبديشوع آن دراهم را بگرفت و بخانه خود فرستاده ادویه را حاضر کرده طبيبان را نزديك نشيمن خلیفه جمع نموده گفت: شما همی بگوئید تا خلیفه بشنود، و نفس او ساکن گردد که شما در آخر روز خلاص می شوید، و خلیفه او را می طلبید و از دوا می پرسید، و او می گفت می شنوید که می کوبند، خلیفه ساکت می شد، چون نه ساعت برگذشت خلیفه درگذشت و طبیبان رستگار شدند.

در روضة الصفا از حمدالله مستوفی قزوینی حکایت می کند که: یکی روز هادی خلیفه در عیسی آباد در ایوان قصر نشسته تیر و کمانی بدست اندر داشت. فراشی از دور ایستاده بود، هادی با مجالسین خود گفت: می توانم تیر از چله برسینه این فراش چنان برگشایم که از پشتش بیرون رود، گفتند: خلیفه قوی بازوتر و تیرش از این پرانتر است لکن دست با خون بی گناهی نشاید آلود.

هادی اعتنائی بسخن ایشان نکرد، وتیری بسینه فراش روان داشت، چنانکه روان از آشیان روانش بآشیان روان روان گشت و هم در زمان از سرآوردن زمانش پشیمان شد، و کسان و خویشاوندان آن بیگناه تباه را بهرگونه استمالت وجود و نوال مستمال گردانید.

اما تیر خشم خدای و سهم عدل ایزد رهنمای از کمان قدر و چله قضا بیرون جست، و بمقام امضاء پیوست، ستاره اقبال هادی را خیره، و روزگار -

ص: 341

کامرانی او را تیره نمود، برپشت پایش شیره پدیدار شد، هرچند بخاریدند آن خارش را تسکین نیفتاد، و باکثرت خارش والم ورم کرده از بوی ناخوشش دماغها را متنفر گردانید، آخر الأمر از همان ورم بچاهسار عدم روی نهاد، و از تير قضا راه فنا درنوشت.

آنکه با تیر خدنگش صیدها کردی شکار *** تیر و پیکان حوادث بر تنش آمد شعار.

هر فعالی را سزائی هست از دور جهان *** خواه در راس خیال و خواه در قعر بحار.

گر جز این باشد که گفتم مر ترا ای هوشمند *** دور باشد از کمال رحم و عدل کردکار.

گرشوی مظلوم روزی بعد ظلم بی حساب *** دادجوئی و نیابی دادکردی هوشیار.

چون بیابی لذت فریاد از فریاد جوی *** خود بقای دادخواهان جوئی از پروردگار.

داد مظلومان چودادی حق دهد داد ترا *** وزنهاد عدل کردی در دوگیتی کامکار.

ور بظلم اندر سپاری روزگار خویشتن *** ظلمت ظلمت كند روز ترا تاريك وتار.

دل مگردان خوش که کیفر نیست در دارفنا *** در دو دنیا ظالمان را کیفر است اندر کنار.

هیچ موجودی نماند بیجزا از فعل خود *** خواه انسان خواه حیوان خواه مورو خواه مار.

فعل نيك وفعل بد را خواه كوچك يا بزرگ *** كاتبان آسمانی آورند اندر شمار.

گر بقدر خردلی باشد ترا کردار زشت *** از صراط المستقیمت نیست فرمان گذار.

سخت بندیش و بپرهیز از نهادظلم وجور *** کاین جهان یا بی دمار و آن جهان مانی بنار.

تاتوانی گرد نیکی گرد کین گردنده چرخ *** از تن و جان بداندیشان برانگیزد شرار.

نيك انديش مهان باش و نکوخواه کهان *** آن یكی را کن شعار و اين يكي را كن دثار.

تا بفر نیکی و نیکو سگالی از سپهر *** نيكوئي ها بینی و زآفات گردی رستگار.

هرثمه بن اعین گوید: در رشته خدام خاص هادی انتظام داشتم، لكن پیوسته از ظهور و بروز خشم وستيز اوخائف ومجتنب بودم، اتفاقاً در وقتی که معهود نبود، پیکی از دارالخلافه باحضار من بیامد، هول و هراس بیقیاس درمن راه کرد، شتابان روان شدم مرا از منزلي بمنزلی می بردند تا بحرم سرای هادى نزديك شدم.

ص: 342

هادی بفرمود تا هرکس در مجلس حضور داشت بیرون رفت، و با من فرمود، در حجره را بربند و نزد من بیا بیم من زیادتر شد، و نزد او برفتم.

فرمود: نگران يحيي بن خالد هستی که با من برچگونه زندگانی پیشه ساخته، و همواره مرا رنجیده خاطر دارد و مردمان را بولای برادرم هارون مایل می سازد، قصدو غرض او اینست که من کشته شوم تا رشید را بر تخت خلافت بنشاند، هم اکنون بایست امشب بدو بازشوی و بهرطور که میسر گردد سر هارون را نزد من بیاوری.

چون این سخن بشنیدم گفتم: ای امیر اگر اجازت فرمائی آنچه مرا بخاطر می رسد معروض دارم، گفت: بگوی، گفتم: رشید برادر اعیانی تست، از پشت يك پدرو زهدان يك مادر بیرون آمده اید، و اينك ولایت عهد با او تعلق دارد، اگر بدون جرم و جنایتی او را بکشم در دنیا نزد خلق، و درآخرت نزد خالق چه عذر پیش آورم.

گفت ترا جز فرمانبرداری و اطاعت من تکلیفی نیست، اگر آنچه را فرمودم بجای نیاوری گردنت را می زنم.

گفتم: ای امیر آنچه فرمایی چشم برحکم و گوش برفرمان.

گفت چون از کار هارون فراغت یافتی باید بزندان بروی، وآل ابیطالب را که درآنجا محبوس هستند بیرون آورده از تن برگیری، و اگر عدد ایشان بسیار باشد در دجله بآب فنا غرقه دهی.

و چون از این امر نیز بپرداختی با متابعان خود و گروهی از سران سپاه بکوفه روی کن، و هرکس از جماعت عباسیه و متابعان ایشان را درآنجا یابی از شهر بیرون کن، آنگاه آتش بکوفه درافکن و آن شهر را با خاک یکسان بگردان.

گفتم: ای امیر همانا این امری بس عظیم است.

گفت: از آنچه بفرمودم گریز و گزیری نیست، چه هر آفت و فسادی در مملکت من راه می کند از این شهر است، آنگاه فرمود، در این مقام توقف کن و از آن پس بآنچه فرمان دادم بترتیب قیام نمای.

ص: 343

چون این سخنان را بگذاشت بحرم سرای اندرشد، من درهمان مکان متوقف گردیده، اندیشناک بودم که این توقیف من برای کشتن من است و آن کار را با دیگری محول کند، چه من دو نوبت بر او اعتراض ورزیدم، و خاطرش را برآشفتم، پس با خود قرار دادم چون از سرای خلافت بیرون شوم غربت اختیار کرده بیکی از نقاط عالم بروم که هیچ کس مرا نشناسد.

بالجمله هادی نزد زنان بماند، و من دست از جان شسته نشسته بودم، تا شب به نیمه رسید. این وقت خادمی از امیر بیامد که امیرت می خواند، کلمه شهادت برزبان براندم، و چشم از روان پوشیده روان شدم، تابجائی که سخن زنان را می شنیدم همان مکان بایستادم خادم گفت: اندرون برو گفتم سوگند باخدای تا آواز امیر را نشنوم که اندر آی، قدم از قدم بر نمی دارم و باین خانه اندر نمی شوم.

در خلال این حال صدای زنی را بشنیدم که گفت: وای بر تو ای هرئمه هادی بمرد، و خداوند ترا و جمله مسلمانان را از خشم وسخط او نجات بخشید.

همانا چون هادی نزد ما زنان بیامد از اندیشه او در قتل هارون و دیگران آگاه شدم، نزد او شدم و سر خود را برهنه کرده بگریستم در وی اثر نکرد و گفت: دست از این التماس بازدار، و اگر نه یقین بدان که تو خود نیز هلاک می شوی، از سخن او سخت ترسان و لرزان گردیده در حضرت بنده نواز بنماز ایستادم و بتضرع وزاری زبان برگشودم و اشک از دیدگان بیالودم، ناگاه هادی را سرفه سخت فرو گرفت و دور و دراز بسرفید و بگردید کوزه آب بدو نزديك بردم، سودمند نگشت و از خویش بگشت، و جان از تن بگذاشت، و از این جهان بگذشت، هم اكنون يحيى بن خالد را از کماهی آگاهی سپار، تا از آن پیش که این قضیه انتشار جويد بتجدید بیعت هارون بپردازد.

من هرچه زودتر باز بانی شاکر، و جنانی شادان روان شدم، و یحیی را از مرگ هادی خبر دادم، درهمان شب خلافت با رشید رسید.

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء، می نویسد در سبب مرگ هادی اختلاف -

ص: 344

کرده اند: بعضی گفته اند یکی از ندیمان خود را از شکم بر ریش ها و اصول نی فرو انداخت که بریده بودند، ندیم بآن اصول درآویخت و فرو افتاد و قصبه آن در منخر هادی فرو شد، و هادی و ندیم با هم بمردند.

و بقولی قرحه در شکم هادی پدید شد و او را هلاک ساخت، و بروایتی گاهی که هادی آهنگ قتل رشید را نمود تا ولایت عهد را با پسر خود گذارد، مادرش خیزران او را مسموم ساخت.

و بحدیثی چون هادی چنانکه مسطور شد طعام زهر آلود برای مادرش بفرستاد و سگی را از آنطعام بخورانیدند و درحال گوشت اعضایش از اثر زهر فرو ریخت و خیزران قصد پسر را بدانست، چون هادی را تب فرو گرفت جمعی از کنیزکان را فرمان داد تا بساطی بر روی هادی بیفکنده بر روی آن بنشستند تا نفس از دیگر منفذش بیرون شد و اصح اقوال در مرگ هادی همین قولت.

چنانکه در تاریخ الدول الاسلامیه گوید: چون هادي فرمان كرد هيچ يك از امراء و اعیان دولت بر در سرای خیزران راه نگیرند، وعرض حاجت نکنند، بروی گران افتاد و درکمین ببود تا روزی هادی را در خلوتگاه او بی مانع و دافع دریافت، و با جماعتی از کنیزکان خود بدو تاخت و آن جماعت را فرمان داد تا هادی را بگرفتند و بیفکندند، و فرشی درشت و غلیظ بر رویش بینداختند و چندانش فشار دادند تاجان از تنش بیرون شد، بعد از آن برادرش هارون را طلب کرده او را از مرگ هادی خبردار ساخت و مردمان باهارون بیعت کردند.

اگر چه مورخین معتبر درکتب تواریخ و سیر اینگونه شرح داده اند، لکن از مادر با پسر بعید می نماید، مگر از ترس جان خود چه خیزران را معلوم افتاد که البته هادی بهر وسیله باشد در صدد هلاکت او بر می آید، لاجرم از ترس هلاك خود و خشم عزلت خود پسر را از پای درآورد.

تا بدانی که نیست در شمری *** هیچ چیزی زجان عزیزتری.

ص: 345

بیان مرگ ابو محمد موسى الهادى و مدت عمر و خلافت و دفن او

طبری و ابن اثیر و بعضی دیگر نوشته اند که فضل بن سعید گفت: پدرم با من حدیث کرد که خیزران سوگند یاد کرد که با پسرش موسی هادی تکلم نکند و از خدمت او انتقال داد، چون هادی را حالت احتضار نمودار شد، و کسی بیامد و خبر با خیزران بگذاشت، خیزران از راه خشم گفت: با او چکنم؟ خالصه گفت: ای زن آزاده برخیز و نزد پسرت راه بسپار، چه این نه هنگام تعتب و تغضب می باشد.

خیزران گفت آبی برای وضوی نماز بیاورید، پس از آن گفت : همانا بما حدیث کرده اند که در این شب خلیفه بمیرد، و خلیفه مالك مسند خلافت شود، و خلیفه متولد گردد، و چنانکه گفته بود موسی خلیفه بمرد و هارون بر مسند خلافت بنشست و پسرش مأمون متولد شد.

فضل گوید: این داستان را با عبدالله بن عبیدالله درمیان آوردم، او نیز برآنگونه که پدرم حکایت کرده بود داستان نهاد، گفتم: خیزران را این علم از کجا حاصل گشت، گفت: خیزران از اوزاعی شنیده بود.

يحيى بن حسن گوید: از محمدبن سلیمان بن علی شنیدم گفت: عمه ام زینب با من حدیث کرده و گفت: خیزران این خبر با من نهاد و ما چهار تن زن بودیم، من و خواهرم و ام الحسن و عایشه دختران سلیمان و ریطه ام علی نیز با ما بود.

دراین حال خالصه بیامد خیزران با او گفت: مردمان بچه حال اندرند؟ گفت: ای خاتون من، موسى بمرد و او را دفن نمودند، خیزران گفت : اگر موسی بمرد، باری هارون باقی است، سویقی برای من بیاور.

پس مقداری سویق بیاوردم خیزران بیاشامید و ما را بیاشامانید، بعد از آن -

ص: 346

گفت: برای این خاتون های من چهار هزار دینار حاضر کن، آنگاه گفت: پسرم هارون چه کرد؟ گفت: سوگند یاد کرده است که نماز ظهر را جز در بغداد نسپارد.

چون خیزران این سخن (شنید ظ) گفت: محمل ها بربندید و بارها بر مرکبها حمل کنید، از این پس جلوس من در اینجا نشاید با اینکه هارون ببغداد برفته است، پس برنشست و در بغداد باهارون پیوست گشت.

اما مسعودی در مروج الذهب می گوید: موسی هادی نسبت بمادرش خیزران بسیار مطیع و منقاد بودی، و آنچه خیزران در حاجات مردمان باهادی درمیان نهادی، بجمله را قرین قبول و اجابت داشتی، از این روی آستانش مرجع نساء و رجال و مهبط جمال و بغال بود، و ابو معافی شاعر در این شعر اشارت باین حال کند:

يا خيزران هناك ثم هناک *** إن العباد يسوسهم أبناك.

ای خیزران گوارا باد برتو که دو پسر تو، سایس عباد و حارس بلاد شدند، بعداز آن بمکالماتی که درمیان هادی و خیزران روی داد و هادی او را از شفاعت منع نمود تا بدانجا که خیزران با خشم برفت و دیگر لب بسخن برنگشود، اشارت نماید.

و بعد از آن می گوید: چون هادی بحدیثه موصل برفت و مریض شد و باز گشت و مرضش ثقیل و سنگین گردید، هیچ کس را جرأت و جسارت نبود که بروی درآید مگر خدام صغیر، بعد از آن هادی آنان اشارت کرد که مادرش خیزران را حاضر کنند.

خیزران بر بالین پسرش سلطان يك نيمه روی زمین بیامد، هادی چون مادر را بدید آهی سرد از جگر گرم برکشید و گفت: ای مادر همانا در این شب من بخواهم مرد، و هم در این شب برادم هارون خلیفه می شود، و تو می دانی که قضا درحق او چگونه رفته است، اصل مولد من در ری بود.

ص: 347

و من ترا بپارۀ چیزها امر و از برخی کارها نهی نموده، و دراین کار برحسب اقتضای سیاست ملك و مملکت داری بود، نه اینکه نیکی ورزیدن با ترا که از موجبات شرع است بخواهم فرو گذارم که با تو بدی کنم، و نسبت بتو عاق باشم، بلکه خواستم حفظ مراتب وصله ترا نموده باشم.

چون این سخنان بگفت برآن حال که دست خیزران را برسینه خود برنهاده بود، جان از کالبد بسپرد.

تولد هادی در ملک ری بود، طبری گوید: تولدش در سیروان از زمین ری بود، حموی در مراصد الاطلاع گوید: سیروان باسین مكسوره مهمله وراء مهمله وواو والف و نون شهریست در جبل و بقولی نام کوره ایست که عبارت از کوره ماسبذان باشد، و بقولی کوره دیگر و ملصق بماسبذان است، و هم نام قریه ایست از قراء نسف، و نیز نام موضعی است نزديك ری، طبری و دیگری نوشته اند وفات هادی در عیسی آباد بود، و نیز مدفنش در عیساباد کبری مقرر شد.

یاقوت حموی گوید: عیساباد نام محله ایست در شرقی بغداد، بعيسى بن مهدی منسوب است، مهدی قصر خود را که بقصر السلام موسوم داشت درآنجا بساخت، اما بعیسی آباد کبری اشارت نمی کند، وصاحب جنات الخلود ولادت هادی را درکوفه می نویسد، ومخالف خبر جمهور است.

مسعودی گوید: تولدش در فساباد روی داد که نزديك بمدينة السلام است، اما حموى بفساباد بافاء و سین اشارت نکرده است مگر اینکه تصحیف عیساباد باشد.

بالجمله طبری گوید: چون هادی بدرود جهان نمود، برادرش هارون الرشيد بر وی نماز بگذاشت و او را در عیسی آباد کبری در باغ خودش مدفون ساختند.

می گوید ابو معشر گوید: وفات هادی در شب جمعه نیمه شهر ربیع الأول در سال یکصدو هفتادم هجری اتفاق افتاد، وافدی گوید: موسی در عیساباد در نیمه ماه ربيع الأول وفات کرد.

ص: 348

هشام بن محمد گويد: هلاکت موسی الهادی چهارده شب از شهر ربیع الاول بپای رفته در شب جمعه درسنه مذکوره نمودار شد، و بعضی گفته اند شب جمعه شانزده شب از ماه مذکور گذشته بگذشت، و دیگری گوید: روز شنبه دهم ربيع الأول ياشب جمعه بدرود زندگانی نمود، مسعودی گوید: دوازده شب از شهر ربيع الاول سال مذکور جای بگور گرفت.

در تاریخ الخميس نوشته است بعضی گفته اند: وفات هادی در نیمه شهر ربیع الاخر سال مسطور در عیسی آباد اتفاق افتاد، و در جنات الخلود وفاتش را در شب جمعه هفدهم ربیع الاول سال مذکور می نگارد، و ساير مورخين نيز بهمين تقريب که یاد کردیم یاد کنند.

مسعودی گوید: هفت روز از محرم بجای مانده با هادی بیعت کردند، واین وقت بیست و چهار سال و سه ماه از عمرش برگذشته، و روز بیعتش صبحگاه سه شنبه بود، مطابق سال یکصدو شصت و نهم هجری، و در مقدار عمرش از بیست وسه سال و بیست و چهار سال و بیست و پنجسال تا بیست و شش سال نوشته اند، وزمان خلافتش را یکسال و سه ماه.

طبری گوید: هشام می گوید: مدت خلافتش چهارده ماه، ومقدار زندگانی او دراین سرای فانی بیست و شش سال، وبقول واقدى ايام ولايتش يكسال و يکماه و بیست و دو روز و بقولی یکسال و یکماه و بیست و سه روز، وسنش بیست و سه سال بود.

صاحب جنات الخلود گوید: مدت حکومتش چهارده ماه و بیست و یک روز، یا یکسال و یکماه، یا یکسال و چهار ماه بود، اما روایت اول موافق اخبار مورخین دیگر نیست، و می گوید: مولدش در سال یکصدو چهل و نهم روی داد، و با این حال مقدار عمرش بیست و دو سال می شود.

در تاریخ سیستان مسطور است: هادی در عیساباد روز جمعه چهارم ربیع الاول -

ص: 349

سال یکصدو هفتادم وفات کرد، و بیست و پنج سال زندگانی نمود، و سیزده ماه و بیست و چهار روز بر اریکه خلافت جای داشت.

بیان شمایل موسی هادي و اسم مادر و پسران و دختران و نقش خاتم او

موسی مردی دراز بالا و تناور و سفید پوست و گلگون و جمیل بود، ولب بالایش را برجستگی و لب زیرینش کوتاه تر بود، از این روی او را موسى أطبق می خواندند، زیرا که پدرش مهدی خادمی را بروی موکل داشته که همی با موسی گفتی «موسی أطبق» اي موسى لب برلب بگذار، و او لبش را بر لب دیگر مضموم همی ساخت، از این روی او را موسى اطبق لقب همی نهادند.

کنیتش را ابو محمد، و نیز ابو جعفر نوشته اند و لقبش الهادى بالله، و مادرش ام هارون خیزران بنت عطا است، و او ام ولدی حرشیه بود که هادی و رشید دو خلیفه بزرگ جهان از وی متولد شدند.

سیوطی درتاریخ الخلفاء گوید: صولی گوید: هیچ زنی شناخته نشده است، که مادر دو خلیفه باشد، مگر خیزران که مادر هادی و رشید است.

و دیگر ولادت عبيته دختر عباس زوج عبدالملك بن مروان مادر وليدبن عبد الملك و سليمان بن عبدالملك، و دیگر شاهین دختر فیروز بن يزدجرد بن کسری است که از ولیدبن عبدالملك يزيد ناقص و ابراهیم را بزاد، و هردو تن خلیفه شدند.

سیوطی می گوید: برافزون از این چند زن یاری خاتون سریه متوکل اخیر می باشد که عباس وحمزه را بزاد و هردو متولی امر خلافت شدند، و دیگر گزل سریه اوست که داود و سلیمان از وی متولد شدند و هردو ولایت یافتند.

صولی بعد از این بیان می گوید: هیچ خلیفه را ندیده ایم که بربرید راه سپرده باشد مگر هادی که از جرجان ببغداد آمد.

ص: 350

اما فرزندان هادی را بدینگونه رقم کرده اند، در تاریخ الخلفاء گوید: از هادی هفت پسر بجای ماند، طبری گوید: نه تن فرزند بماند، هفت پسر و دو دختر.

اما پسرهای او یکی جعفر است که هادی همی خواست هارون را از ولایت عهد عزل وقبای منصب والاى خلافت را ببالای او بیاراید، در بعضی کتب مسطور است که جعفر بن موسى هادی را جاريه عود نواز بود که او را بدر کبیر می نامیدند، درآن زمان هیچ زنی را آن روی و موی و خلق و خوی و بالای بلند و اندام دلپسند، و تغنی وعلم موسيقى وظرافت و لطافت وملاحت و جمال و کمال مانند او نبود.

محمد امین بن زبیده صیت صورت و صوت او را بشنید و فریفته گردید و از جعفر خواستار شد که بدو بخشد و بهایش بگیرد، جعفر گفت: تو خوب می دانی که مانند من کسی را نزیبد که جاریه فروشی کند، و اگر در سرای من تربیت نشده بود تقدیم خدمت می کردم، و هیچ بخل نمی ورزیدم.

محمد امین یکی روز برای عیش و طرب بسرای جعفر برفت جعفر آنچه مناسب قدوم آن میهمان عظیم بود مرتب ساخت، وهم امر کرد تا بدر كبير برای امین تغنی نماید، و او را بطرب آورد، بدر كبير آلات سرود را مرتب کرد با نغمه که بسی طرب انگیز بود بنواخت، امین نوای خسروانی را با باده ارغوانی همساز کرده و با ساقیان سیم ساق اشارت کرد که چندانکه توانند جعفر را بنوشانند.

چون جعفر از خویش بیخویش شد و مست طافح بيفتاد، امین آن كنيزك ماهروی را با خود بسرای خود ببرد، لکن دست بدو دراز نکرد، چون بامداد دیگر روی نمود جعفر را بسرای خود بخواند، و شراب ناب بگردش درآمد، وهم بفرمود تا بدر کبیر از پشت پرده بسرود درآمد، جعفر بشنید و بشناخت و خشمگین شد و محض شرف و علو همتی که داشت سخن نکرد و در حال منادمت تغییری نداد.

و چون آن مجلس منقضی شد، محمد امین فرمان داد تا آن زورقی را که جعفر درآن نشسته بود از دراهم و دنانير و اصناف جواهر و یاقوت وثياب فاخره و اموال باهره -

ص: 351

آگنده گردانید، و ایشان هزار بدره زر و هزار گوهر که قیمت هر دانه بیست هزار درهم بود و انواع تحف درآن جای دادند، چندانکه ملاحان از تنگی جای بفریاد آمدند، و آن جمله را بسرای جعفر حمل کردند.

و دیگر عباس، و دیگر عبدالله و دیگر اسحاق، و دیگر اسماعیل، و دیگر سلیمان، و دیگر موسی بن موسی است که وی کور بود، و بجمله ایشان از امهات اولاد متولد شدند و پسرش موسی که بنام پدرو کور بود، بعد از مرگ پدرش موسی متولد شد.

و دو دختر او یکی ام عیسی است که در سرای مأمون بود، و آن ديگر ام العباس بنت موسی است که نونه لقب داشت.

صاحب تاریخ الخمیس گوید: او را هفت پسر بود. و از دخترانش نام نمی برد، ابن اثیر نیز مطابق روایت طبری فرزندان هادی را هفت پسر و دو دختر بهمان اسامی و ترتیب که مذکور شد می نگارد.

اما صاحب عقدالفرید می گوید: هادی امة العزیز را تزویج کرد و از وی عیسی بن موسی پدید شد، پس از وی رحیمه را تزویج نمود و از وی فرزندش جعفر متولد شد، بعد از او سعوف را تزویج نمود و عباس از وی بعرصه وجود آمد، وجاریه خود حسنه را بهزار بار هزار درهم بخرید، وحسنه شعر نیکو می گفت.

و از وی چند دختر متولد آمد از آن جمله: ام عیسی بود که مأمون او را تزویج نمود، وعبدالله و اسحاق و موسی اعمی پسران هادی از امهات اولاد متولد گشتند، وعبدالله بن موسی در فن شعر و سرود و ظرافت ممتاز بود، و آخر الأمر بدست هادی خلیفه مأمون مسموم شد و پس از این انشاء الله تعالی در ذیل شعر او مغنیان عصر بنام و نشان او اشارت می رود.

در عقد الفرید از قاسم بن معن مسعودی مرویست که گفت: با عیسی بن موسی گفتم: ايها الأمیر از آن هنگام که ترا بشناختم سودی از تو نبردم و از آن زمان که با تو مصاحبت ورزیدم چیزی بمن نرسانیدی.

ص: 352

گفت: آیا در فلان کار تو با امیرالمؤمنین سخن نکردم، و فلان چیز را از بهر تو از وی نخواستم؟ گفتم: چنین است اما بفرمای آیا آنچه وعده نهادی بجای آوردی و آنچه را بخاطر گذرانیدی تمام گردانیدی؟ گفت: در این میان پاره موانع و عوایق پدید شد که قاطع رشته مقصود گشت.

گفتم: ای امیر «فمازدت على أن انبهت العجز من رقدته، واثرت الحزن من ربضته، إن الوعد إذالم يشفعه إنجاز يحققه كان كلفظ لا معنى له، وجسم لاروح فيه».

از این برافزون ناوردی که جوهر عجز را از خوابگاه خود بنمودی، و بیدار ساختی، و نشان حزن را از مقام خود ظاهر کردی، اما چون وعده را بوفا مقرون ندارند، مانند لفظ بی معنی و تنی بی جانست.

نقش نگین موسی هادی بقول سیوطی در تاریخ الخلفاء: الله ثقة موسى وبه يؤمن، وبقول صاحب عقدالفريد: الله ربی بوده است.

و می گوید: ربیع و پس از وی یونس و بعد از او عمر بن ربیع درخدمت هادی وزارت کردند، و فضل بن ربیع را بمنادمت خود امتیاز داده بود و ابو یوسف يعقوب را بمنصب قضاوت برکشید، پس از وی ابراهیم را در جانب غربی و سعید بن عبدالرحمن جمحی را در طرف شرقی قاضی گردانید.

و از این پیش در باب وزارت پاره درخدمت هادی در امور ملك اشارت شد، وبقول صاحب عقدالفريد ابراهيم بن ذكوان حرانی کاتب هادی بود.

بیان پاره از اخلاق و سیر و أوصاف و آداب أبی محمد موسی خلیفه عباسی

درتاریخی که موسوم بتاريخ عجم و فهرست مانند است مسطور است که هادی مردی زشت سخن و بدخو بود، در زمان او سماع بن عبدالقدوس، و عبدالله بن داود، وعبدالله هاشمی خواستند نقیض قرآن کریم را انشاء نمایند، و مدتی در این کار رنج -

ص: 353

بردند و نتوانستند، و جملگی در دست هادی بقتل رسیدند.

در تاریخ الخمیس مذکور است که: هادی مردی فصیح و ادیب و بر فنون کلام قادر، وعلامات هيبت وسطوت و شهامت در چهره اش مشهود بود، با اینکه همواره در شرب مسكرات مشغول وعيش وطرب و لهو و لعب را دوستدار بود، درظلم وجبروت وقساوت قلب امتیاز داشت.

و بر حماری تند رفتار سوار می گشت و ابهت و حشمت خلافت را بکار نمی بست و هم او را بصفت شجاعت و جلادت و فرهنگ دوستی و شدت و بسالت و سخاوت می ستایند.

طبری نوشته است ابراهیم مؤذن می گوید: که هادی با دو زره که برتن داشت برفراز مرکب بر می جست و مهدی او را ریحانتی نام کرده بود.

هيثم بن عروه انصاری گوید: که حسین بن معاذ بن مسلم که همشیر موسی الهادی بود می گفت: هر وقت با موسی تنها و بخلوت اندر هستم هیچ مهایت از وی نمی بینم چه با من بصحبت و مزاح و انبساط می رود، و با من بکشتی پردازد، من نیز با او کشتی می گیرم، و او را بر زمین می افکنم، و هیچ بیمی و هیبتی از وی ندارم.

و چون بجامه خلافت اندر می شود، و درمجلس امر و نهی جلوس می کند، سوگند با خدای چنان هیبت او در من اثر می کند که از شدت رعده ولرزه و هیبتی که از وی درمن پدید می گردد، قدرت خودداری از من می رود.

در تاریخ طبری مسطور است که: بعد از وفات ربیع بن يونس که منصب حجابت هادی با او بود، پسرش فضل بن ربیع بجای پدر حاجب دربار خلافت مدار شد، موسی با او گفت:

«لا تحجب على الناس، فان ذلك يزيل عنى البركة، ولا تلق إلى أمراً إذا كشفته أصبته باطلا، فان ذلك يوقع الملك و يضر بالرعية».

مردمان را از ادراك حضور من مهجور مدار، چه دوری ایشان از خدمت -

ص: 354

وصحبت من موجب زوال بركت است از من. و هرگز امری و کاری را در آستان من با من مگذار که چون در مقام انکشاف آن برآیم باطل یابم، چه اینکار موجب ضعف وحادثه ملك و زيان رعایاست.

و چون براین کلام بگذرند که هادی در سن شباب گفته است برکمال عقل و متانت رأی و اندیشه صواب او تصدیق نمایند و او را با کهنسالان خردمند همال دانند، چه دیدار مردمان اسباب مزید تجربت و وفور عقل و استحضار از امور جمهور است، دیگران نتوانند بهوای نفس خودشان امور را درخدمت پادشاه مشتبه و كار ملك و رعیت را فاسد گردانند.

و نیز ملاقات مردمان اسباب دلالت بفوائد و منافع كثيره و خرسندی تمام قلوب از پادشاه است، و همچنین عرض مطالبی که مقرون بصحت نباشد، از رونق ملك وسلطنت می کاهد، وموجب خسارت رعیت می شود.

دركتاب عقدالفرید مسطور است که: موسی الهادی بحسن بن قحطبه درکاری که فرمان کرده و حسن مراجعه آن را خواسته بود نوشت «قد أنكرناك منذلزمت أبا حنيفة كفاناه الله».

در تاریخ الخلفاء باین اوصاف اشارت کند و گوید: مردى جبار و اول خليفه بود که مردان دلیر با شمشیرهای درخشان آبدار و تیر و کمان و پیکان آتش بار و گرزهای گران در پیش رویش روان می شدند، عمال و حکام او نیز بمتابعت او رفتند و همان سلوك را پیش گرفتند، و سلاح در عصر او بسیار شد.

وقتی بر مردی غضب کرد جمعی درخدمتش بشفاعت سخن آوردند، هادی از وی خوشنود شد، و آن مرد خواست زبان بمعذرت برگشاید، هادی گفت: «إن الرضا قد كفاك مؤنة الاعتذار» خود آن خوشنودی که مرا از تو حاصل شد زحمت اعتذار را از تو برگرفت، کنایت از اینکه تو این زحمت معذرت و زحمت عذر خواستن را برای آن متحمل شوی که من از تو راضی شوم، و اکنون که راضی

ص: 355

هستم ترا از اینکار آسوده داشت.

و می گوید: این شعر از جمله اشعار موسی الهادی است که درآن هنگام که هارون از خلع خود امتناع نمود درحق او بگفت:

نصحت لهارون فرد نصيحتي *** وكل امرء لا يقبل النصح نادم.

وأدعو للأمر المؤلّف بيننا *** فيبعد عنه وهو في ذاك ظالم.

ولولا انتظارى فيه يوماً إلى غد *** لعاد إلى ماقلته و هو راغم.

با هارون پند دادم یعنی گفتم خود را از ولایت عهد خلع نماید و او پذیرفتار نشد، و هر مردی که پذیرنده نصیحت نشود پشیمان بشود، و او را برای امری که درمیان ما تألیف شده بخواندم، وهارون از آن امر دوری گرفت، و در آن دوری نمودن ستم ورزید و اگر نه آن باشد که در کار او انتظار و بقبول او امیدوارم، البته او را بآنچه تکلیف نمودم بعنف و قهر باز می دارم و بینی او را برخاك می مالم.

و درتاریخ ابن اثیر مسطور است که: ابراهیم بن مسلم بن قتیبه نیبه را درخدمت هادى مقام و منزلتی بس عظیم بود، چنان افتاد که یکی از فرزندان ابراهیم که سلم نام داشت بمرد، و هادی خود بتعزیت او رفت و با او فرمود:

«يا إبراهيم سرك وهو عدو وفتنة، وحزنك وهو صلاة و رحمة»، اى ابراهيم وجود او که اسباب دشمنی و فتنه بود ترا مسرور می داشت و مرگ او که اسباب صالاة و رحمت است ترا محزون می دارد، کنایت از اینکه هیچ عاقلی بر وجود دشمن خود و اسباب فتنه روزگار خود مسرور و بروفات آن کس که در مصیبت او برای او اجر و ثواب و رحمت حاصل می شود محزون نمی شود.

ابراهیم هم چون ان کلام حکمت فرجام را بشنید گفت: ای امیرالمؤمنین هیچ جزئی و عضوی از من که در آن حزبی بود باقی نماند، جز اینکه از اثر این کلام تعزيت ارتسام مملو از تسلیت گشت، می گوید چون ابراهیم وفات کرد آن منزلت و مکانت که او را بود با سعیدبن مسلم اختصاص گرفت.

درتاریخ طبری مسطور است که: ابوموسی هارون بن محمد بن اسماعيل بن موسى -

ص: 356

الهادی حکایت کرده است که علی بن صالح او را حدیث نمود که یکی روز برفراز سر هادی ایستاده، و این وقت علی پسری نو رسیده بود، و این وقت سه روز بر می گذشت که هادی بمجلس مظالم نمی نشست.

در این وقت حرانی بیامد و گفت: ای امیرالمؤمنین عامه مردم نمی توانند بدینگونه که تو کار می کنی بگذرانند و منقاد باشند، از چه روی سه روز برمی گذرد و در مظالم و دادخواهی مردمان نگران نمی شوی، می گوید: هادی بمن نگران شد، و گفت اى على «ائذن للناس بالجفلى لا بالنقرى» مردمان را عموما بخدمت من بار بده نه خصوصاً.

این سخن هادی را نفهمیدم و از خدمت او بیرون شدم، و شتابان می رفتم، پس از آن بایستادم و ندانستم با من چه گفت و با خود گفتم خدمت امیرالمؤمنین بازگردم و بپرسم خواهد گفت آیا تو حاجب من باشی و کلام مرا ندانی، بعد از آن بفکر من رسید و مردی اعرابی را بخواندم و او از جمله وافدین بود، و از معنی جفلی و نقری ازوی بپرسیدم، گفت: جفلی جفاله است و نقری آنست که خواص ایشان را بخوانند.

پس فرمان کردم تا پرده ها را برکشیدند و درها را برگشودند و مردمان بجمله درآمدند، و هادی در عرایض و مظالم ایشان از صبحگاه تا شامگاه نظاره کرد و احکام براند.

و چون مجلس در هم شکست و خلوت گشت، در حضور هادی بایستادم گفت: ای علی گویا می خواهی چیزی را مذکور داری؟ گفتم: آرى يا اميرالمؤمنين با من بکلامی سخن راندی که از آن پیش نشنیده بودم و بیم کردم که از تو بپرسم و بفرمائی تو حاجب من هستی و نمی دانی معنی کلام من چیست، لاجرم مردی اعرابی را که نزد ما می باشد حاضر و پرسش کردم و معنی کلام را با من باز نمود، هم اکنون اى اميرالمؤمنين مكافات او را از جانب من بگذار.

گفت: آری یکصد هزار درهم بر او حمل کن، گفتم: ای امیرالمؤمنين این مرد اعرابی جلف است ده هزار درم او را توانگر کند و کافی باشد، هادی گفت: -

ص: 357

وای بر تو ای علی من می بخشم و تو بخل می ورزی.

جوهری در صحاح اللغه می گوید: هرچه را به بسیاری وصف کنند جفل گویند، گفته می شود دعوتهم الجفلى والأجفلى، و این کلا مرا معنی آنست که مردمان را عامة بطعام خود بخوانی.

و گفته می شود «دعی فلان في النقرى لا في الجفلى والاجفلى»، يعنى فلان شخص را در زمره خاصه دعوت کردند نه عامه، و گفته می شود «جاء القوم اجفله و از فله وجاؤا باجفلتهم وازفلتهم» يعني آن قسم بجمله بیامدند.

و بعضی گفته اند: اجفلی و ازفلی بمعنی جماعت از هر چیزیست، ازفله بازاء معجمه نیز بمعنی جماعت است، گفته می شود «دعوتهم النقرى» یعنی دعوت کردم ايشان را خاصة، و گويند نفرت به، یعنی او را از میان جماعت مخصوصاً دعوت نمودم.

على بن صالح حدیث کرده است که روزی هادی برنشست تا مادرش خیزران را که رنجور شده بود عیادت کند، در عرض راه عمر بن بزیع باری بازخورد و گفت: ای امیرالمؤمنین آیا ترا بر وجهی راهنمایی نکنم که برای تو از اینکار لازم تر است، گفت: ای عمر بازگوی تاچه باشد، گفت: مظالم است که سه روز است نگران آن نشدی.

هادی چون بشنید با اعوان خود بفرمود تا بدار المظالم روی آوردند، بعد از آن یکی از خدام را نزد خیزران فرستاد تا از وی از تخلف هادی معذرت جوید، و بدو گوید :که عمربن بزيع از حقوق خداوندی چیزی را با ما خبر داد که از رعایت حق تو برما واجب تر بود، از این روی بدان سوی روی آوردیم، و اگر خدا بخواهد فردا بعيادت تو مي آئيم.

بنده نگارنده گوید: چون بر این اخبار بگذرند می دانند که امثال این سلاطین که بشقاوت و قساوت قلب و فسق و فجور موصوف بوده اند و برخلاف شرع حرکت می کرده اند و غاصب مسند خلافت می شده اند.

معذلك بواسطه توجه برد مظالم و عدل و دادخواهی وجود و اغماض و رعایت -

ص: 358

پارۀ حدود و مواظبت دراوصاف حسنه، و فضل و ادب ارکان دولت و دربان حضرت و پژوهش حال عباد و کار بلاد با نهایت استقلال و استبداد روزگار می شمرده اند و بهوای نفس کار می کرده اند و درخون ومال و ناموس مردمان تصرف داشته اند.

بیان پارۀ حکایات و مجالسات ابی محمد موسی هادی با معاصران و معاشران خود

اشاره

عبدالله بن مالك می گوید: در زمان مهدی خلیفه امارت و تولیت شرطه او با من بود. و مهدی مرا بسوی ندماء و سرودگران و مغنیان هادی می فرستاد، و بضرب ایشان فرمان می داد، من بانجام فرمان اقدام می کردم و هر چند هادی از من درخواست می کرد که با آنها بنرمی و رفق و ملایمت کار کنم، و رعایت رفاه حال آنها را بنمایم، التفاتی بسخن او و مسئلت او نمی کردم، و بآنچه مهدی فرمان کرده بوده اقدام می نمودم، و فرمانش را بجای می آوردم.

چون روزگار مهدی بپایان رفت و سریر خلافت مسیر بجلوس هادی تقریر پذیرفت، يقين كردم كه بهلاك ودمار دچار می شوم، تایکی روزم احضار کرده بخدمتش درآمدم و کفن بر تن و حنوط نموده بودم، و او را بر روی تخت و شمشیری کشیده و نطعی گسترده پیش رویش بدیدم، سلام براندم.

هادی با کمال خشم گفت: هرگزت از خدا سلام مباد، هیچ بخاطر داری روزی را که امیرالمؤمنين مهدی درحق ابراهيم حرانی و تادیب او با تو فرمان کرد و تو او را بزدی و بزندان افکندی، و من هرچه در کار او شفاعت کردم بسخن من وقر و وقعی نگذاشتی، و درحق فلان و فلان از ندیمان و مجالسین من چنین و چنان کردی.

پس اسامی ندیمان خود را که من بفرمان مهدی بتأدیب و تنبیه ایشان پرداخته و بشفاعت هادی اعتنا نکرده بودم همی برشمرد و آثار غضب در چهره وی افزوده همی شد.

ص: 359

چون این حالرا براین دستور بدیدم گفتم: چنین است که می فرمایی، ای امیرالمؤمنین آیا اجازت می دهی من نیز حجت خود را اقامت نمایم؟ گفت: بگوی.

گفتم: ای امیر المؤمنین ترا باخدای سوگند می دهم آیا خوشنود می شوی از اینکه تو مرا بان شغل که پدرت مشغول داشته بود منصوب داری، بعد از آن بچیزی مرا فرمان دهی، و از آن پس یکی از فرزندان تو بمن پیام فرستد که بر خلاف آنچه تو با من فرمان دادی اقدام نمایم، و در امتثال فرمان تو کوتاهی بورزم، و در فرمان او متابعت و در امر تو مخالفت کنم؟

گفت راضی نشوم، گفتم: پس همین حالی است که مرا نسبت درکار پدر تو و امر تو بود، و تو نیز درآن وقت همان حال را داشتی، و پدرت رضا نمی داد که در انجام امر او عصيان ورزم و فرمان ترا بر امر او ترجیح دهم.

چون هادی این سخن را بشنید مرا نزديك خود بخواند، پس برفتم و دستش را ببوسیدم آنگاه بفرمود تا خلاع گران مایه بیاوردند، و برتن من بیفکندند و گفت: من نیز ترا بهمان منصب که داشتی تولیت دادم، اکنون راشدأ درکمال امن و امان باز شو و در شغل خود اشتغال جوی.

پس از خدمتش بیرون شدم و بمنزل خود درآمدم و درکار خود و كار او اندیشه ناك بودم و همی با خود گفتم، هادی جوان است و اينك درحال مستی سخنی بر زبان برانده است و آن مردمی که در امر او در کار ایشان و ضرب و حبس ایشان می کوشیدم اکنون ندیم و جليس و وزیر و نویسنده او هستند.

گویا نگران ایشان هستم گاهی که شراب برایشان دست یافت، و دماغ ایشان را برتافت رأی و اندیشه او را درحق من دیگرگون نمایند و او را درکار من برآنچه مکروه می شمارم و از آن بيمناك هستم بازدارند.

و من دراین حال و این اندیشه و خوف و بیم نشسته و دخترك من در پیش روی من و کانونی از آتش نهاده و نان را با آبکامه آلوده در آتش گرم همی کردم و او را بخورانیدم -

ص: 360

ناگاه چنان فریادی سخت و آشوبی بزرگ و غوغائی عظیم برخاست که توهم نمودم که از صدای سم چارپایان و کثرت ضوضا و شدت غوغا دنیا از جای برکنده و زمین را سر بسر زلزله فروگرفت، گفتم: سوگند با خدای همانست که گمان می بردم و از آنچه می ترسیدم بآن رسیدم.

و دراین حال در سرای بکوفتند و برهم زدند و خدم و حشم وارد شدند و زمین و زمان را فرو گرفتند، بناگاه امیرالمؤمنین هادی را بدیدم که سوار بر حمار خود اندر رسید، و درمیان آن جماعت نمودار گردید، بیخود و پریشان از جای جستم و بشتافتم و دست و پای او را وسم حمار او را ببوسیدم.

هادی گفت: ای عبدالله چون ترا رخصت انصراف بدادم درکار تو بیندیشیدم و با خود گفتم در دل تو چنان خواهد که من چون شراب خوردم و دشمنان تو در اطراف من جای دارند آن حسن رأی را که درحق تو دارم دیگرگون و زایل گردانند، و قلب مرا با تو بشورند، و تو از این اندیشه مضطرب و متوحش خواهی شد.

لاجرم بمنزل تو بیامدم تا با تو انس بگیرم، و ترا بازنمایم که هرچه از این پیش از تو درخاطر داشتم برزدودم، هم اکنون از آنچه می خوردی مرا اطعام کن، تا از آن بخورم وحق نمک خوارگی ثابت گردد و بسرای تو مأنوس شوم، وخوف و وحشت تو زایل شود.

پس مقداری نان و پیاله آب کامه حاضر کردم، از آن بخورد و باقی را بخدام بداد، بعد از آن گفت: آن سبد آنچه از منزل خود برای عبدالله آوردیم بیاورید، گفت: چهارصد استر است که از دراهم گرانبار است.

هادی فرمود این سبدیست که برای تو تهیه شده است و بقولی فرمود: از اقمشه و دينار است، این جمله را در مصارف خود و امر معیشت خود بکار بر، و این استرها را نزد خود برای من بدار، شاید من روزی براي پارۀ اسفار خود بآنها محتاج شوم آنگاه فرمود: خداوندت در ظل رحمت و خیر بدارد، و مراجعت نمود.

موسى بن عبدالله گوید: پدرش بستانی را که در وسط سرایش بود بدو -

ص: 361

بخشید و در اطرافش آخورها و معالف برای آن فاطر ها بساخت، وعبدالله امیرآخور آن جمله بود، و در تمامت ایام هادی متولی بود.

حکایت موسی الهادی با علی بن الحسين که ملقب بجزری بود

طبری و ابن اثیر نوشته اند عمر بن شبته روایت کرده است که علی بن الحسين بن على بن حسين بن علی بن ابیطالب علیهم السلام را جزری لقب داده بودند.

چنان بود که رقیه دختر عمر عثمانیه را که از نخست در تحت نکاح مهدی بود، بعد از مهدی تزویج نمود، چون این خبر بهادی پیوست و این وقت ابتدای خلافت هادی بود آشفته گشت، و بعلی بن حسین پیام فرستاد و او را بنادانی و جهالت برشمرد و گفت: ترا از تزویح دیگر زنان راهی بدست نبود تا بیایست زن امیرالمؤمنین را تزویج کنی.

على بن الحسين در جواب گفت: خداوند تعالی جز زنان جدم پیغمبر صلى الله عليه واله وسلم بر مخلوق خود حرام نساخته، اما زنان دیگران را حرام نگردانیده است، و کراهتی در اینکار نیست.

هادی از این سخن سخت برآشفت و با عصایی که بدست اندر داشت چنان بر وی بزد که سرش را بشکافت، و بفرمود تا او را پانصد تازیانه بزدند، پس او را بدان شماره تازیانه زدند و همی خواست آن را طلاق گوید و علی بن الحسین با آن حال پذیرفتار نشد.

پس علي بن الحسین را که از شدت ضرب بیهوش بود در نطعی انداخته از پیش روی هادی حمل کردند و بگوشه درافکندند، و انگشتری با بهائی خادمی درانگشت او بدید، و این وقت مغشی علیه بیفتاده بود، خادم بطمع درآمد و دست برد تا خاتم را برباید، علی بن الحسین در چنان حال دست خادم را چنان بیفشرد و درهم بکوفت که همی خواست خرد گردد.

ص: 362

خادم فریادی سخت برکشید و نزد موسی دوید و دست شکسته خود را بنمود، موسی از کمال خشم چون آتش تافته گشت و گفت علی بن الحسين باخادم من چنین می کند با اینکه پدرم را خفیف ساخت و با من بدان گونه مکالمه کرد.

پس یکی را بعلی بن الحسین فرستاد که چه چیزت برچنین کار بداشت، علی گفت: با موسی بگوی از این خادم از کیفیت حال بپرسد، و او را فرمان دهد تا دست بر سرش بگذارد و سوگند خورد و با تو براستی سخن نماید.

موسی از خادم بپرسید و بدانگونه بجای آورد خادم تفصیل خاتم و کیفیت کار خود را بگذاشت، و تصديق على بن الحسين را بنمود، موسی چون بشنید گفت: سوگند با خدای نیکو کرد من خود گواهی می دهم که علی بن الحسین پسر عم من می باشد، و اگر اینکار نمی کرد من از خویشاوندی او منفی بودم و بفرمود او را رها کردند.

بیان حکایت موسی هادی با مردی مغنی در حدود جرجان

ابراهيم بن عبد السلام ابن اخي السندی ابوطوطه گوید: سندی بن حدیث کرد که من با موسی هادی در جرجان بودم ناگاه از مرگ مهدی و خلافت او خبر آوردند، پس هادی بر مرکب چاپاری جانب بغداد گرفت و سعيدبن سلم با او بود و مرا بخراسان فرستاد.

سعيد بن سلم بامن حکایت کرد که روزی با هادی در ابیات و بساتین جرجان گردش می نمودیم دراین حال از یکی بوستان های آواز مردی را بتغنی بشنید. با صاحب شرطه خود گفت در همین ساعت این مرد را نزد من حاضر کن، من بدانستم آن بی گناه دچار هلاك و دمار می شود، گفتم:

یا امیرالمؤمنین چه اندازه قصه این مردخائن با داستان سلیمان بن عبدالملك -

ص: 363

شبیه است گفت: چگونه؟ گفتم: سليمان بن عبد الملك روزی در نزهتگاه خود با حرم خود جای داشت، از بستانی دیگر آواز مردی را بتغنی و سرود بشنود، امیر شرطه خود را بخواند و گفت صاحب آواز را نزد من حاضر کن.

چون او را بیاوردند و درحضورش بایستاد، سلیمان از روی عتاب خطاب کرد و گفت: چه چیز ترا بر غناء و سرود بداشت، با اینکه پهلوی من جای داشتی، و حرم من با من است، دیگر نمی دانی چون حیوان مادینه صدای نر را بشنود بدو میل نماید، ای غلام این مرد را خصی گردان، پس آن مرد را خصی کردند.

و چون سال دیگر در آن هنگام رسید سلیمان بهمان نزهتگاه بیامد و درهمان مکان که جلوس می نمود بنشست و بیاد آن مرد و آنچه با او کرده بود بیفتاد و با صاحب شرطه خود گفت آن مردی را که در سال گذشته خصی کردیم نزد من بیاور، برفتند و او را بیاوردند.

چون در حضورش ایستاده شد گفت: با آنچه از تو برفته باما بفروش تا وفای بهایش را با تو بنمائیم، یا درگذر تا مکافات ترا بگذاریم، سوگند باخدای آن مرد سليمان را خلیفه نخواند و بعنوان خلافت یاد نکرد و گفت:

ای سلیمان از خدای بترس و خدای را بنگر نسل مرا قطع کردی و آبروی مرا ببردی و مرا از لذت خود محروم داشتی، اکنون می گوئی یا بفروش یا ببخش تا تلافی کنم، سوگند با خدا هرگز چنین نکنم تا گاهی که در پیشگاه عدل خدای ایستاده شوم.

چون موسی این داستان را بشنید گفت: ای غلام بشتاب و صاحب شرطه را باز گردان، چون بازشد موسی گفت: متعرض این مرد مباش.

بندۀ نگارنده داستان سلیمان بن عبدالملك و شخص مغنی را و خصی گردانیدن او را، و حکایت ذلفاء جاریه سلیمان را از این پیش مرقوم نمود.

ص: 364

حکایت مهدی خلیفه با پسرش موسی هادی و وصیت او در کار زنادقه

در تاریخ طبری از محمدبن عطاء بن مقدم الواسطى مسطور است که: پدرش با او حدیث کرد که روزی مردی از زنادقه را نزد مهدی عباسی بیاوردند، مردی خواست او را از اینکار و عقیدت توبه دهد، آن مرد از قبول توبت امتناع ورزید لاجرم مهدی بفرمود تا گردن او را بزدند و جسد پلیدش را بردار کشیدند.

آنگاه روی با پسرش موسی آورد و گفت: ای پسرک من اگر امر خلافت باتو استقرار گرفت، خویشتن را آماده برافکندن این جماعت یعنی اصحاب مانی بكن، و ريشه وجود ایشان را از صفحه زمین برانداز .

چه ایشان فرقه هستند که مردمان را بظاهری نیكو ومستحسن دعوت کنند، چنانکه گویند از فواحش باید اجتناب کرد و در دنیا زهد ورزید و بکار آخرت مشغول بود، بعد از آن بتکالیف دیگر درآیند.

مثل اینکه گویند گوشت حرام است، و مس آب پاك حرام است، و قتل هو امرا تحرجاً وتحوباً بايد ترك نمود، پس از آن از این حال براهی دیگر بیرون آورند، و مردمان را بدو خالق و عبادت دو خداوند که یکی خالق نور، و آن دیگر خالق ظلمت است بخوانند.

و چون این کار را نیز استقرار دادند، نکاح خواهران و دختران و اغتسال مبول و سرقت اطفال را از طرق و شوارع مباح گردانند تا ایشان را از خلال ظلمت بهدایت نور بیرون کشند.

پس آماده قلع و قمع ايشان بشو، ودارها نصب کن و شمشیر درمیان ایشان بگذار و در این کردار بخدای تعالی تقرب جوی که او را شریکی نیست، چه من جدت عباس را در خواب بدیدم که مرا بدو شمشیر مقلد ساخت و بقتل آنانکه دو خالق و فاعل معتقدند فرمان داد.

ص: 365

بالجمله چون مهدی از جهان درگذشت و موسی برتخت برنشست و ده روز از ایام سلطنتش بپایان رفت گفت: سوگند با خدای اگر زنده بمانم این فرقه را چنان بشمشیر در سپارم که یکتن از ایشان را بر صفحه زمین برجای نگذارم.

و گفته اند فرمان داد تا هزار شاخه درخت خرما که تناور بود مهیا دارند که دار نصب کنند و گفت: در فلان ماه باین امر اقدام نمایم و نشان این جماعت را برافکنم، اما مدت نیافت و پس از دوماه بدیگر سرای شتافت.

حکایت ابی محمد موسی الهادی دربارۀ دو جاریه ماهرو و قتل ايشان

طبری درتاریخ کبیر خود می نویسد: علي بن محمد از على بن يقطين حكايت کند که گفت: یکی شب باجماعتی از خواص در حضور هادی بودیم ناگاه خادمی بیامد و درگوش او سخنی پوشیده براند.

هادی از جای برجست و با حاضران گفت از جای خود بدیگر جای نشوید و خود برفت و مدتی درنك كرده نفس زنان بازگشت، و خسته و کسلان خود را برفراش خویش بیفکند و ساعتی همچنان نفس بر می زد، تا گاهی که از آن حالت برآسود و خادمی با او بود و طبقی در دست داشت که با مندیلی بپوشیده بودند، هادی در حضور او بایستاد و همی بلرزید و ما از افعال او در عجب بودیم.

پس از آن بنشست و با خادم گفت: آنچه باخود داری بر زمین بگذار، خادم آن طبق را فرو گذاشت، هادی فرمود: مندیلی را از زیر طبق برگیر، چون برگرفت نگران دو سر بریده از دو تن ماهروی شدیم.

سوگند با خدای در تمام ایام زندگانی نه چهره بدان صباحت وزیبائی و نه موئی بدان لطافت و سیاهی دیده بودم، و گیسوهای تابدار آن ماه دیدار را با جواهر آبدار پکانده بودند، و بوئی بس خوش از هردو بر می دهید و ما این حال را سخت بزرگ شمردیم و از غرائب اتفاقات روزگار بشمار آوردیم.

ص: 366

این وقت هادی زبان برگشود و گفت: آیا می دانید کیفیت حال ایشان چیست؟ گفتیم: ندانیم، گفت: بما خبر دادند که این دو جاریه با هم دوستی مخصوص پیدا کرده، و هردو تن برای کردار زشت و فاحشه دریک جای فراهم شوند، لاجرم، باين خادم فرمان کردم تا مراقب حال ایشان باشد، و اخبار ایشان را با من عرضه دهد.

این بود که امشب بیامد و خبر آورد که هردو تن دریک جای اجتماع نموده اند، و من برفتم و هردو را در زير يك لحاف برحالت فاحشه دریافتم، و هر دو را بکشتم.

و چون هادی از بیان داستان بپرداخت با خادم گفت: این هر دو سر را برگیر، و از آن پس هادی بحدیث و کارهای خود بازگشت و با آرامي قلب و خیال جمع، صحبت می ساخت، و مجلس می گذرانید که گوئی هیچ کاری نساخته، و خون پشه را نریخته است.

حکایت ابی محمد موسی با ابن داب که از ادبای بزرگ آن عصر است

و نیز در تاریخ طبری مسطور است که ایوب بن عنابه حدیث نموده است که: موسى بن صالح بن شیخ با او حدیث نمود که عیسی بن داب در فنون ادب وعذوبت الفاظ و بلاغت بیان و فصاحت بر مردم عراق و ادبای ،آفاق فزونی داشت.

از این روی درخدمت هادی این مقام و منزلت حاصل کرده بود که هیچ کس از معاهدینش را بهره نیفتاده بود، تا بدانجا که هروقت ابن داب درمجلس هادی حاضر می شد، هادی می فرمود تا متکائی برای تکیه گاه او بیاوردند، و این تشریف و تکریم را درحق احدی مرعی نمی داشت.

و همواره با او می گفت: هرگز در هیچ روز و شبی معاشرت تو بر من ثقيل نیفتاد و مجالست تو بر من طويل نگردید، و هیچ وقت اتفاق نیفتاد که تو ساعتی -

ص: 367

از حضور من غایب بمانی، جز اینکه آرزومند بودم که جز تو دیگری را ننگرم.

و این جمله برای این بود که ابن داب مفاکهتی لذیذ و مسامرتی خوش و خوب و حکایاتی شیرین و دلنشین داشت و از نوادر اخبار و غرایب اسمار و بدایع اشعار و عجایب آثار بسیار می دانست، و از آن جمله هرچه مطبوع تر و نمکین تر بود انتخاب و انتقاد می فرمود، وهادی بصحبت و مجالست او یکباره دل باخته و از دیگران وصحبت ایشان خلوت دل را بپرداخته.

و یکی شب که از معاشرتش نيك درطرب شد فرمان داد تا سی هزار زر سرخ بدو دهند و چون صبح بردمید، ابن دأب خادم خود را نزد حاجب خلیفه بفرستاد و گفت: با او بگوی این مال را که خلیفه بفرمود برای ما بفرست فرستاده، ابن داب حاجب را بدید و پیام را بگذاشت، حاجب تبسمی بنمود و گفت: انجام این امر با من نیست هم اکنون نزد صاحب توقیع شو تا مکتوبی بدیوان فرستد، و تو بدینوسیله از دیوان دریافت نمای، و از آن پس چنین و چنان کن، و دستور العمل مطولی بداد.

آن خادم نزد این داب باز شد و آنچه حاجب گفته بود بگفت، این داب گفت: از این سخن لب فروبند و دیگر متعرض آن مباش، و از هیچ کس پرسیدن مگیر، و این حال بگذشت.

تا یکی روز که هادی بر عمارتی رفیع در بغداد جای کرده، و آن عمارت بهمه جا مشرف بود، ناگاه ابن داب را بدید که می آید، و جز یکتن غلام با او نیست.

با ابراهیم حرانی گفت: هیچ نگران ابن دأب هستی که بهیچ وجه تغییری درحال خود نداده و خود را مزین نداشته است که با وضعی مطبوع بخدمت ما بیاید، با آنکه دیروز آنگونه عطیت درحقش نمودیم، تا اثر عطای ما را بر او بنگرند.

ابراهیم گفت: اگر امیرالمؤمنین فرماندهد در این امر با اوسخنی درمیان آورم، گفت: چنین مکن، چه بکار خود و تکلیف خود اعلم است، پس ابن داب درآمد و بصحبت و حدیث خود مشغول شد.

درمیان صحبت موسی در مطلبی باوی بسخن آمد و گفت: جامه ترا شسته همی -

ص: 368

بینم، و اکنون زمستان پیش می آید و بجامۀ تازه نرم حاجت می رسد، ابن داب گفت: ای امیرالمؤمنین دست من بآنچه بآن محتاج هستم کوتاه است، موسی درعجب شد و گفت: این حال چگونه می باشد با اینکه عطیتی نمودیم که بگمان ما برای اصلاح کار تو کافی است.

ابن داب گفت: آن عطیت بمن نرسید و مقبوض نداشتم.

هادی در همان ساعت حاجب بیت مال خاصه را بخواند، و فرمود در همین ساعت سی هزار دینار برای ابن دأب حاضر کن، پس گنجور برفت و آن دنانير کثیره را در حضور هادی حاضر ساخت و همچنان از حضور هادی برای این داب حمل کردند.

حکایت ابی محمد موسی الهادی با حسن بن خالق در عیسی آباد

و نیز طبری درتاریخ کبیر خود می نویسد: روزی حدیث کرد که پدرش حسن با او گفت: وقتی بآهنگ ملاقات فضل بن ربیع آباد شدم، و موسی هادی امیرالمؤمنین را که این وقت خلیفه بود، و من او را نمی شناختم بدیدم که غلاله بر تن داشت.

وغلاله جامه ایست که در زیر جامه وزره پوشند، و بكسر غين معجمه است، و در فارسی ساماکچه گویند، و هم ساماخچه خوانند وسینه بند زنان را نیز گویند.

بالجمله می گوید: هادی ساماکچه در تن و بر اسبی قوی هیکل برنشسته و نیزه بدست اندر داشت، و هیچ کس را درنیافتی جز اینکه طعنه بروی فرود آوردی، چون مرا بدید گفت: ای پسر زن زشت کردار.

می گوید چون نظاره کردم انسانی را چون بت بدیدم و او را در شام دیده بودم، ودوران او چون دوران شتر بود. چون آن سخن را بشنیدم برآشفتم و دست بر قبضه شمشیر برآوردم، در این وقت مردی گفت: وای برتو باد اينك اميرالمؤمنین است.

ص: 369

از شنیدن این کلام وحشت ارتسام مرکب راهوار خود را که فضل بن ربیع بمن داده، و بچهار هزار درهم خریداری کرده بودم، بحرکت درآورده چون برق جهنده و باد وزنده شتابان بتافتم و بسرای محمدبن قاسم امير كشيك چیان اندر شدم.

هادی نیز از دنبال من بیامد، و همان نیزه بدست اندر داشت، و همی گفت يا ابن الفاعله بيرون بيا، ومن بیرون نیامدم، هادی از آنجا بگذشت و برفت بعد از آن بافضل گفتم: همانا اميرالمؤمنین را بدیدم و حکایت من با او چنین و چنان بود.

فضل گفت: برای تو هیچ کاری و هیچ صورتی درنظر نمی آورم، جز در بغداد چون برای نماز جمعه بیامدم بملاقات من باز آی.

می گوید: از آن پس تا موسی هادی زنده بود، هرگز بعیسی آباد قدم نگذاشتم.

حکایت موسی هادی با علی بن عیسی

محمدبن عبدالله بن يعقوب بن داود بن طهمان سلمى گوید: پدرم با من خبر داد که علی بن عیسی بن ماهان مانند خلیفه غضب می کرد، و چون خلیفه خوشنودی می گرفت، و آن حقی که علی بن عیسی برگردن من دارد هیچ عربی و هیچ عجمی بر من ندارد.

زیراکه درآن هنگام که من بزندان اندر بودم، روزی بمحبس درآمد، و تازیانه بدست اندر داشت، و با من روی کرد و گفت: امیرالمؤمنین موسی با من امر فرموده است که ترا صد تازیانه بزنم، از این سخن بسی در بیم و وحشت اندر شدم و مرگ را معاینه کردم، پس علی بن عيسى بمن نزديك شد، وهمى آن تازیانه را بر دست و شانه من بسود تا عددش بیکصد پیوست، و برفت.

هادی با او گفت: با این مرد چه کردی؟ گفت: هرچه فرمان دادی بجای آوردم، گفت: حال او چگونه است؟ گفت: از ضرب تازیانه بمرد، هادی سخت اندوهناك -

ص: 370

شد و گفت إنا لله وإنا إليه راجعون، وای برتو سوگند باخداوند که مرا در میان مردمان رسوا ساختی.

چه این مردی صالح و نیکو کردار بود، از این پس مجلس ها بیارایند و گرد هم بنشینند و صحبت بیارایند، و همی گویند خلیفه یعقوب بن داود را بقتل رسانید، چون علی بن عیسی شدت جزع هادی را بدید و خاطرش را آن چند پریشان یافت، گفت: ای امیرالمؤمنين يعقوب زنده است و نمرده است، هادی مسرور شد و گفت: خداي را براین حال سپاس می گذارم.

حکایت موسی هادی خلیفه عباسی با خال خودش غطریف

و نیز در تاریخ مسطور است که عبدالله بن محمد بواب گفت: به نیابت فضل بن ربیع بدربانی هادی اشتغال داشتم، یکی روز که هادی نشسته و من بسرای او اندر بودم، وطعام بامدادی بخورده بود و نبیذ بخواست، و از آن پیش نزد مادرش خیزران رفته بود، و خیزران از هادی خواستار گردید که حکومت یمن را با غطریف که خالوی مهدی بود تفویض نماید و هادی با خیزران گفت که از آن پیش که مشغول آشامیدن نبیذ شوم بمن یاد آور باش.

لهذا چون هادی بشرب نبیذ عزم کرد، مادرش خیزران منیره یا زهره را برای یادآوری بدو فرستاد، هادی گفت نزد خیزران بازشو و بگو طلاق دختر غطريف عبیده نام داشت با حکومت یمن هر کدام را خواهد برای غطریف اختیار کند.

آنجاریه کلام هادی را بتمامت نفهمید جز همان کلمه را که گفت اختیار کن برای غطریف، چون خیزران این سخن را بشنید گفت : ولایت یمن را اختیار برای او نمودم. وهادی بر حسب عهدی که برنهاده گفت: اگر ولایت یمن را خواهد دخترش را طلاق می دهد.

ص: 371

چون اختیار کردن ولایت یمن را بدانست، دختر خالویش عبیده راطلاق دهد.

چون این خبر در حرمسرای رسید صدای صیحه و ناله برخاست، هادی گفت: شما را چیست؟ خیزران سبب صیحه و ناله را باز نمود، هادی گفت تو خود طلاق دختر غطریف را برأی اختیار کردی، خیزران گفت: پیغام ترا اینگونه با من بگذاشتند.

چون هادی این سخن را بشنید صالح صاحب مصلی را فرمان داد تا با شمشیر آخته برفراز سر ندیمان بایستد، و ایشان را ناچار گرداند که زن های خود را طلاق گویند، چون سایر خدام این حکم را بدیدند نزد من آمدند، تا هیچ کس را اجازت دخول ندهم، یعنی ندیمان و اصحاب را بمجلس راه نگذارم، تا صالح این معاملت با ایشان نماید.

در این حال مردی بر در ایستاده و خود را در طیلسان خود پیچیده بهرطرف کام می زد، در این وقت دو شعر بخاطر من رسید و قرائت کردم.

خليلي من سعد ألما فألما *** على مريم لا يبعد الله مريما.

وقولا لها هذا الفراق عزمته *** فهل من نوال بعد ذاك فيعلما.

آن مرد که در طیلسان اندر بود گفت «فنعلما» بانون گفتم در این یعلما با تعلما چه فرق دارد، گفت: شعر را معنایش اصلاح کند، و نیز معنایش تباه سازد، ما راچه حاجت است که مردمان بر اسرار ما واقف شوند، یعنی اگر يعلما بصیغه مغایب باشد معنی اینست که مردمان از آن نوال دانا گردند، اما اگر تعلما بصيغه متكلم مع الغير باشد معنی اینست که ما خود بدانیم، گفتم من از تو بشعر داناترم گفت: این شعر از کیست؟ گفتم از اسود بن عماره نوفلیست، گفت: اگر چنین است من خود اسود بن عماره هستم.

اين وقت بدو نزديك شدم و از داستان موسی و فرمان او که هرکس را در اینجا یابند مجبور دارند که زنش را طلاق دهد خبر دادم، و از آن مکالمت و مراجعت که با او نمودم معذرت جستم.

ص: 372

چون آن داستان و فرمان خلیفه دوران را بشنید، چارپای خود را بحرکت آورده گفت: سزاوارتر منزلی که باید متروك نمود اینجا است.

داستان موسی هادی خلیفه با مردی خارجی و کشته شدن خارجی بدست او

چنانکه درتاریخ اسحاقی و اعلام الناس مسطور است: یکی روز هادی خلیفه از پی تنزه و تفرج در بوستانی بر حمار خود سوار و بهر سوی رهسپار بود، و از آلات چیزی با خود نداشت، و این وقت جماعتی از خواص پیشگاه و اهل بیتش در پیرامونش حضور داشتند.

در این اثنا حاجب سرای بیامد و با او خبر داد که مردی خارجی که شجاع و دارای بأس و مكايد است، و یکی از سران سپاه بروی دست یافته و گرفتار کرده است اينك بر درحاضر است، هادی گفت: او را اندر آورید، پس خارجی را درحالی که دو مرد زورآور قوی هیکل هردو دست او را گرفته بودند، و هريك از يك جانبش حراست می کردند بحضور هادی درآوردند.

چون هادی را مرد خارجی بدید در قصد و طمع هلاك او درافتاد و هردو دست خود را از دست آن دو مرد بیرون کشید و نیز شمشیر یکی از آنها را از نیام درآورده، و چون شیر شرزه و اژدهای پیچیده جانب هادی شتابنده شد.

آنانکه در اطراف هادی بودند بجمله از صوات و هیبت آن پلنك از بند جسته فرار کردند، و هادی تنها بماند، و چون باره استوار بر حمار درنگ ورزید.

چون خارجی بدو نزديك شد و خواست او را با تیغ شررباره چهار پاره نماید، هادی گفت ای غلام بزن گردنش را، خارجی را یقین افتاد که غلامی از پس سر اوست و اينك سرش را از تنش می افکند، روی برگردانید تا او را دفع کند.

ص: 373

هادی فرصت نداد و چون برق و باد از فراز حمار بزیر آمد، و اتباع هادی بدو نگران بودند، که مانند رستم دستان و سام نریمان گردن خارجی را بگرفت و شمشیر از دستش بیرون کشیده باهمان شمشیر سر از تنش جداساخت.

وفي الفور برپشت حمار نشست و اصحابش بدو نگران بودند، وهمی سر و گردن بجانبش می کشیدند، وقلوب ایشان از شرم و رعب پر شد و ندانستند تاچه عذر پیش آورند که خلیفه روزگار و ولی نعمت خود را بچنگ خارجی و شمشیر او بگذاشتند، و پنهان شدند.

اما هادی چنانکه گوئی نه خارجی را دیده، و نه دست به تیغی بسوده، و نه خونی ریخته بهیچ وجه اعتنائی نکرد و آن جماعت را در این کار و کردار نابهنجار مورد عتاب و خطاب نداشت، اما از آن پس هیچوقت بدون حربه نبود، و جز بر اسب های آزاده سوار نگشت.

همانا هرکس این داستان بشنود، پای مردی و ثبات قلب و نیروی مغز ملوك را بنگرد در عجب می شود.

زیراکه بسیار کمست پادشاهی اینگونه کار کند، یکجا حمله خارجی را بچیزی نشمارد، یکجا از فرار حاضران لغزشی پیدا نکند، یکجا با اینکه بر حمار سوار باشد و حالت فرار نماند، خاطرش پریشان نشود، یکجا درآن حال که شمشیر بقتل او سرافشان گردد خود را نبازد، و چنان تدبیری بسازد.

یکجا آن نیرومندی و توانائی و چالاکی را داشته باشد که فوراً از حمار بزیر آمد و گردن چنان مرد نیرومند را که از نهیبش همه حاضران فرار کردند و پنهان شدند بگیرد، و تیغ تیز را از کفش بیرون کشد، و با همان شمشیرش از پای درآورد.

یکجا ابداً با مصاحبان خود که سالها از نعمت او بالیده اند، وفوايد وعطايا و مناصب و مشاغل برده اند، و از مجالست او بهرها ولذتها و شرافت ها یافته اند، و در چنین وقت و چنان دشمن با اینکه افزون از یکتن نبود، خلیفه را در آن مهلکه -

ص: 374

بگذاشتند، و آنگونه شرمسار و بیمناک شدند هیچ سخن نكند، و هيچ يك را در مورد عتاب و مؤاخذه درنیاورد.

والبته جز او هرکس بود آن جماعت را سیاستها می کرد بلکه خون ایشان را می ریخت، و اگر نه بعد از عقوبت و عذاب بسیار واخذ و قبض اموال ایشان جملگی را از درگاه خود بلکه از آن شهر و دیار اخراج نموده، جمعی را از نو بجای آنها اختیار می نمود.

حکایت هادی باجاریه خود غادر که بعشق او دچار بود و عهد او با رشید

و نیز درآن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که عبدالحق گفت: از جمله اموری که هادی خلیفه بآن مبتلا گردید و دچار محبت و عشق افتاد آن بود که گرفتار مهر موی و چهر جاریه که او را غادر می نامیدند گشت.

و آن جاریه را روئی چون آفتاب، وموئی چون مشك ناب، وقامتى بلاخیز، و سرودی بهجت انگیز بود، بهر مویش هزاران دل دربند، و بهر سویش هزاران خاطر آشفته مستمند بود، و موسی الهادی در بهای آن مطلوب حاضر و بادي ده هزار دینار زر سرخ بداده و با آن سیمتن نسرین سرین شبی بروز و روزی بشب می آورد، و بازار عیش و طرب می آراست.

یکی شب که با ندیمان خود بشرب باده گلناری، ویاد آن ماهرخ فرخاری می گذرانید از آنجا که این جهان غدار هیچ کس را در مراسم شادمانی با هرگونه خیال که باشد برقرار نمی دارد، ناگاه ساعتی در بحر تفکر غوطه زد.

و چون از آن پاغوش بهوش گرائید، رنگش که از شراب ارغوانی سرخ تر سیب بوستانی بود زعفرانی شد، و با آن میل و شره که بشرب شراب داشت، شراب ناب را بخوناب دل مبدل ساخت، بساط شراب را برچیدند و اساس عیش و عشرت را فرو گذاشتند از میان ندیمان یکتن گفت: امیرالمؤمنین را چه رسید -

ص: 375

که کار مجلس عیش و سرور باینجا کشید؟

هادی گفت: در عین سرور و غرور ناگاه بدلم رسید که من بخواهم مرد، و برادرم هارون بر اریکه خلافت و چار بالش سلطنت جلوس خواهد نمود، و غادر را که لقمه حاضر و درخشنده حوری در چادر است ، از دست نخواهد گذاشت و او را تزویج بخواهد کرد، از این روی از آن روی باین روی روی آوردم، و از آن علت از این عشرت باین کربت درافتادم، هم اکنون بشتابید، و سر هارون را نزد من بیاورید.

و چون این سخن از دهان بگذاشت دیگر باره از آن اندیشه روی برکاشت و بفرمود تا هارون را حاضر ساختند، و از راز دل و سوز خاطر خود را با او باز نمود.

هارون از روی نرمی و ملایمت از هرگونه سخن درمیان آورد.

هادی گفت: تا آنچه من ترا سوگند ندهم سوگند نخوری، از این خیال آسوده و از تو خوشنود نشوم، باید سوگند یاد کنی که اگر من بمیرم او را تزویج نکنی.

هارون بآنچه گفته رضا بداد، وقسمهای سخت یاد کرد، چندانکه هادی را از ورطه آن اندیشه آزاد ساخت.

آنگاه هادی برآن جا ریه درآمد او را نیز برآنگونه سوگندهای غلیظ بداد و خیالش از آن رهگذر برآسود. و پس از این سوگند یکماه بیشتر برنیامد که عمر هادی بپایان رفت، و از طرب افزای تصور و معاشرت آن رشگ ماه و هور به تنگنای گور، و مجاورت مار ومور مأمور گشت.

و هارون الرشید بر وساده خلافت جای کرده، البته در هوای آن سرو آزاده ناشکیباشد، و در طلب تزویجش پیام کرد، جاریه با کمال میل و رغبت باطن و لطافت و ظرافت ظاهر، در جواب گفت: یا امیرالمؤمنين باسوگندی که یاد کردیم چه سازیم؟ هارون گفت: من برای وصال آن ماه پاره بادای کفاره چاره کنم، کفاره آن سوگند را از جانب تو و خود می دهم.

و بروايت صاحب ثمرات الأوراق هارون الرشيد کفاره آن جمله را که یاد -

ص: 376

کرده بود از جانب خود و معشوقه بگذاشت، و نیز بر حسب قسمی که یاد کرده بود که اگر آن ماه را تزویج نماید پیاده حج بگذارد، درآن هنگام پیاده بمکه معظمه برفت، و اقامت حج نمود، و از آن پس او را تزویج نمود و از کنارش کامکار شد.

و آن ماه آسمان و حورجنان چنان در دل و جانش جایگیر آمد، و چنان بروی و بویش متعشق و ببویش مستغرق گشت که از عشق و محبتی که هادی برادرش باوی داشت عظیم تر و فزونتر شد.

و مقام مهر او و عشق چهرش بجائی پیوست که آن ماهروی از بادۀ ناب سرمست و خراب ، سر بدامن هارون نهاده بخواب می رفت، هارون برای آسایش او و خواب او هیچ حرکت نکردی و پای از پای نگردانیدی و روی باروی آن رشك آفتاب و دست با آن موی پرپیچ و تاب داشتی.

تا یکی شب که آن خوب چهر سر بردامان هارون خفته بود بناگاه فزعناك و ترسان از خواب شیرین برجست، هارون بوحشت درآمد و گفت جانم فدایت چیست ترا که اینگونه از خواب بیدار شدی؟ گفت درهمین ساعت برادرت هادی را درخواب بدیدم که این اشعار را بر من فرو خواند:

أخلفت عهدى بعد ما *** جاورت سكان المقابر.

و نسيتني و حنثت في *** أيمانك الزور الفواجر.

و نكحت غادرة أخي *** صدق الذي سماك غادر.

لا يهنك الألف الجديد *** ولا تدر عنك الدوائر.

ولحقتني قبل الصباح *** وصرت حيث غدوت صائر.

در این اشعار بخلاف عهد و تغییر حالت که خوبان را بعادت است اشارت کند و گوید:

با آن ایمان مغلظ و پیمان مؤکد و میثاق مؤبد که با من بربستی مرا بآتش سوزان نشاندی و ننشستی در جهان تاگاهی که ناظر بودم و مجلس عیش و نشاط را حاضر داشتم با من انیس و همصحبت بودی، چون با ساکنان مقابر مجاور گشتم -

ص: 377

و در وادی خاموشان هوش بگذاشتم، هیچ از ایام مصاحبت و معاهدت یاد نکردی و با برادم در فراش مناکحت جای کردی، و آن دل که با من داشتی با او بگذاشتی و از من خاطر بپرداختی و دل و جان بدو باختی، هرکس ترا غادر نامید بصدقست چه جز غدر و مکیدت درنهاد نداری، آیا این ندانی که از آن پیش که صبح بردمد روزت بپای رود و جانت بجانانت پیوسته آید؟!

می گوید: چون هادی این اشعار را قرائت کرد روی از من برتافت، و این اشعار چون نقشی بر سنك افتد، در قلبم جای کرد، چنانكه يك كلمه از آن را فراموش نکردم.

هارون گفت: ای یار جانی، این خوابیست شیطانی محل عنایت نیست گفت: سوگند باخدای ای امیرالمؤمنین نه چنین است، پس از آن در حضور هارون الرشید مانند ماهی که برخاك افکنند اضطراب و انقلاب گرفته، درهمان ساعت روان از کالبد بسپرد.

و هیچ کس از آن حال و آنچه بهارون الرشید بعد ازوی رسید نپرسید، یعنی آن مصیبت و بلیت و مفارقت بدانگونه غم انگیز و شگفت بود که هیچ کس را نیروی پرسش نبود.

حکایت موسی الهادی با ابن داب در باب بنی امیه و فضل مصر و نيل مصر

مسعودی در مروج الذهب می گوید: شب هنگامی که بیرون از عادت معمول بود، هادی مرا احضار کرد، پس بسرای او شدم و او را در خانه كوچك زمستانی نشسته و دفتری در حضورش برگشوده دیدم که در آن نگران همی شد.

چون مرا بدید گفت: اى عيسى، گفتم: لبيك يا اميرالمؤمنین، گفت: امشب خواب از چشم من برفت و هموم بسیار و اندیشه های گوناگون بر من چیره شد، و از افعال -

ص: 378

بنی امیه از بنی حرب و بنی مروان در ریختن خون ما اهل البیت یاد همی آوردم.

گفتم: یا امیرالمؤمنین چرا نمی نگری که عبدالله بن علی در کنار نهر آبی فطرس از بزرگان و اعیان آن جماعت جمعی کثیر را خون بریخت و نام بیشتر آنها را یاد کردم و عبدالصمد بن علی در یک روز در حجاز بهمان مقدار که عبدالله بن على بقتل رسانیده بود بکشت، وعبدالصمد همان کس باشد که بعد از ریختن خون های ایشان این شعر بگفت:

ولقد شفى نفسى وأبرء سقمها *** أخذى بثارى من بني مروان.

ومن آل حرب لیت شیخی شاهد *** سفكى دماء بني أبي سفيان.

نفس خود را از ریختن خون بنی مروان و خون خواهی از ایشان از هزار گونه آلام واسقام كهن شفا دادم و جان خود را از مکافات بنی حرب و بنی ابی سفیان شادان ساختم.

چون هادی این بیانات و این ابیات را بشنید شاد شد، و آثار سرور در وی نمودار گشت، و گفت: ای عیسی گوینده این شعر و کشنده آن جماعت که در حجاز بقتل رسیدند، داود بن علی است، همانا تو داستانی را با من بخاطر آوردی که گویا من نشنیده ام، گفتم: یا امیرالمؤمنین بعضی گفته اند که این شعر را عبدالله بن علی در کنار نهر آبی فطرس گفته است، هادی گفت: آری چنین هم گفته اند، ومقصود هادی این بود که این شعر از داودبن علی است و من بر این حکایت واقف هستم.

ابن داب می گوید: بعد از این حکایت سخن از هر طرف میان آمد تا بأخبار مصر و عيوب و فضایل مصر و اخبار رود نیل مصر کشید، همی با من گفت: فضائل مصر از معایب آن بیشتر است.

گفتم: یا امیرالمؤمنین این دعوی اهل مصر است بدون اینکه بر دعوی خود دلیل و برهانی اقامت کنند و بر مدعی اقامت بینه و شاهد لازم است، و مردم عراق بر این دعوی مدعی هستند، و می گویند: عیوب مصر از فضایلش بیشتر است.

ص: 379

هادی گفت: مثل چه چیز؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین از جمله عيوبش اینست که درآنجا باران نمی آید، و چون بیارد برایشان مکروه و ناگوار افتد و در حضرت خداوند رحمان بتضرع و استعانت شوند، با اینکه خداوند کریم می فرماید: خدای همان کس باشد که بادها را برای مژده رسانیدن رحمت خود که باران باشد می فرستد.

و این رحمت واسعه را برای بندگان خود جلیل و بزرگ خوانده اما اهل مصر ناخوش می شمارند و باران رحمت الهی که برای تمام اهل جهان مطبوع ومفيد است، برای اهل مصر زیان دارد و موافقت ندارد، زیرا که زراعت اهل مصر از نزول باران ریعان نگیرد، و مرغوب نشود، و اراضی ایشان از ریزش سحاب خرم و کامیاب نمی گردد .

و از جمله معایب مصر باد جنوبی آنست که مریسیه نامند، و این نام را از آن روی برنهاده اند که اهل مصر اعالی سمت صعید را تا ببلاد نوبه مریس می نامند و بادی را که از آن جانب و زانست مریسیه خوانند و گویند چون باد مریسیه بوزد که باد جنوبست، و سیزده روز و زایش آن در فزایش باشد، اهل مصر آماده مرگ شوند و كفنها بخرند و حنوط آماده کنند و گیاههای خوشبوی که مردگان را بآن آلایش دهند مهیا سازند، و بر وصول وبای قاتل و حصول بلای شامل يقين نمایند.

و از جمله عيوب مصر اختلاف هوای آنست و از آن باشد که مردم مصر دریک روز از بدایت ناخاتمت آن چند دفعه جامه خود را تغییر دهند، و بهر ساعتی اقتضای جامۀ دیگر نماید، يك دفعه بايك پيرهن اكتفا نمایند، دفعه دیگر قبای بطانه دار برتن بیارایند، دفعه دیگر قبای پنبه دار بپوشند.

واین جمله بواسطه اختلاف جواهر ساعات و مغایرت محل وزیدن بادهای آن در سایر فصول سال و شب و روز آنست، و طعام از آنجا بیرون نمی برند، بلکه بآنجا می آورند و اگر خوردنی از آنجا بیرون برند مردمش از گرسنگی هلاک می شوند.

ص: 380

او در نهر فرات و دجله و بلخ و سیحون و جیحون نهنگ وجود ندارد، اما در رود نیل موجود و مضر و بلا منفعت است.

أظهرت النيل هجراناً ومقلته *** إذقيل لي إنما التمساح في النيل.

فمن رأى النيل رأى العين من كثب *** فما أرى النيل إلا في النواقيل.

از آن هنگام که با من گفتند در رود نيل نهنك پر آهنگ است دوری گرفتم، واگر دیگران رود نیل را از ریگزارها مشاهدت کرده اند منجز درکوزه ها ندیده ام.

هادی گفت: ويحك نواقیل که رود نیل را از آن می بینند چیست؟ گفتم: سبوها و كوزها است که اهل مصر نواقيل نامند، گفت: مراد شاعر در این توصیف که نموده است چیست؟ گفتم: مقصودش اینست که من از بیم نهنگ که مردمان و دیگر حیوانات را بدهان فرو می کشد هرگز در کنار رود نیل نمی روم، و از آب نیل جز بدستیاری سبو و کوزه کامیاب نمی گردم.

هادی گفت: وجود اینگونه حیوان اسباب این شده است که مردمان را از فوائد آن باز داشته است، ومن همیشه مشتاق بودم که بتماشای رود نیل بهره ور گردم، لکن از این توصیف که تو از آن بنمودی از آن شوق و رغبت باز شدم.

بعداز آن هادی از من پرسید که از شهر دنقله که دار الملك توبه است تا اسوان چه مقدار مسافت است؟ گفتم: گفته اند چهل روز در کنار نیل مسافت است که بجمله در عمارات و آبادیست.

حموی می گوید «اسوان» باضم الف وسكون سين مهمله و واو و الف ونون و بعضى بدون همزه گفته اند، شهری بزرگ و کوره ها پهناور است در پایان صعید و اول بلاد نوبه درکنار نیل و طرف شرقی نیل است، و ستونهای سنگ اسکندریه از کوهستان آنجا می باشد.

«دمقله» بضم دال مهمله ومیم و ضم قاف ولام و بعضی بفتح دال و قاف نیز گفته اند، شهری بزرگست در بلاد نوبه و تختگاه پادشاه نوبه در آنجا واقع است،

ص: 381

و این شهر درکنار رود نیل است و دیوارهای بس بلند دارد که هیچ کس قصد آن را نتواند كرد و باسنك بنا کرده اند، وطول بلاد نوبه که بجمله در کنار نیل است هشتاد شب مسافت دارد.

عبد الله بن سعد بن ابی سرح در سال سی و یکم هجری در زمان خلافت عثمان بن عفان با مردم آن شهر جنگ درافکند ، و درهمان جنك چشم معاوية بن خديج را آسیب رسید، و مسلمانان با مردم دمقله حربی عظیم بپای بردند و مردم شهر خواستار مصالحت شدند و کار بصلح بگذشت، چنانکه شاعر مسلمان در این شعر می گوید:

لم ترعينى مثل دمقلة *** والخيل تعدو بالدروع مثقلة.

یزید بن حبیب گفته است: پدر من از سبایای دمقله است، و دنقله بانون همان دمقله است، دنكله با نون وكاف نیز مضبوط است.

ابن داب می گوید: این وقت هادی با من گفت یا این داب قصه مغرب و اخبارش را کوتاه کن، و از فضایل كوفه و بصره و آنچه هريك از حیثیتی بر دیگری فزونی دارد بازگوی.

گفتم چنانکه حکایت کرده اند عبدالملك بن عمير حدیث کرد و گفت که: احنف بن قیس در کوفه باتفاق مصعب بن زبیر برما درآمد، و من هیچ شیخی را زشت چهر ندیده بودم مگر اینکه نشانی از هريك در أحنف نگران شدم.

سرش بيموی و باريك با دو گوش بزرگ و هر دو چشم فرو رفته و یکی کور و هردو گونه بیرون جسته و دهان کج و دندان های برهمدیگر سوار، و عارضهای خفیف و هر دو پای کج بود، لکن چون زبان در دهان بسخن گردان نمودی بجمال عقل کلام و ملاحت بیان و اطلاعات وافره و تدابیر وكمال بلاغت وعذوبت الفاظ وافيه خویشتن را بزرگ داشتی و تمام آن معایب را بپوشیدی، و بمحاسن مبدل ساخته، ومصداق «جمال المرء بأصغریه» را آشکار فرمودی.

ص: 382

یکی روز زبان برگشود و برما ببصره مفاخرت فرمود: ما نيز بكوفه بر وی مفاخرت همی کردیم، من گفتم کوفه بفراوانی اطعمه و گوارائی مأكولات و وسعت خاک و خوشی هوا بهتر از بصره است، دراین حال مردی بسخن آمد و گفت:

«والله ما أشبه الكوفة إلا بشابة صبيحة الوجه كريمة الحسب الامال لها، واذا ذكرت ذكرت حاجتها فكف عنها طالبها».

سوگند باخدای کوفه را جز بنوجوان زنی خوش و ستوده حسب که جز دولت جمال و نعمت خصالش مالی دیگر نیست همانند نمی کنم، و چون بیادش اندر شوند و بی چیزی و نیازمندیش را بخاطر بگذرند از طلبش دست بدارند و صاحبش را بعدم بضاعتش چشم بپوشند.

«وما أشبه البصرة إلا بعجوز ذات عوارض موسرة فاذا ذكرت ذكرت يسارها وذكرت عوارضها فكف عنها طالبها».

و بصره را جز پیرزنی شکسته حال که دارای امراض وعوارض و دولت و بضاعت است تشبیه نمی نمایم، و چون کسی درطلب او برآید دولت خود را عرض دهد، و از آن عوارض و امراض خود را نیز معروض دارد، از این روی هرکس طالب آن باشد دست از طلب بدارد و از مال او بواسطه نکوهیدگی حال و خصالش چشم برگیرد.

چون احنف بن قیس این کلمات را بشنید بسخن اندر شدو گفت: «فأما البصرة فان أسفلها قصب، وأوسطها خشب، وأعلاها رطب، نحن أكثر ساجاً و عاجاً وديباجاً ونحن أكثر قنداً ونقداً، والله ما آتى البصرة إلا طائعاً، ولا أخرج منها إلا كارهاً».

اما بصره از طرف پائین آن نیستان و وسطش درختستان و بالایش نخلستانست، ما از شما از حیثیت عاج وساج و دیباج فزونتر و درقند و نقد بیشتریم، سوگند با خدای هرکس ببصره روی می کند از راه میل و رغبت است و هرکس از آنجا بیرون می رود درنهایت کراهت است (1) یعنی چندان مطبوع و مرغوب است که اگر کسی بناچار از آنجا بار بربندد، بر وی ناگوار است.

در ای نحال جوانی از جماعت بكربن وائل بجانب احنف بپای شد و گفت:

ص: 383


1- ظاهر اینست که عبارت متکلم وحده باشد نه فعل ماضی - م.

ای ابو بحر بچه چیز و چه علت رسیدی بآنجا که رسیدی، سوگند باخدای تو از دیگران جمیل تر و شریفتر و شجاعتر نیستی.

نفقال: يا ابن اخى بخلاف ما أنت فيه، قال: و ماذاك؟ قال: بتركي ما لا يعنينى كماعناك من أمرى مالا ينبغي أن يعنيك».

احنف گفت: ای برادر زاده این مقام و منزلت که درمیان مردمان یافتم از آن روی بود که برخلاف آنچه در آن هستی می روم، آن جوان گفت: چیست آن؟ گفت: آنچه را که مقصود من نبود و فائده نداشت دست بازداشتم، چنانکه درکار من بچیزی که جز زحمت از بهرتو نداشت و فائده نمی بخشد درآمدی. یعنی همین سخن که بیرون از ادب و فایدت بود با من بگذاشتی، و از مقام و منزلت خود بکاستی.

و این کلام احنف از کلمات پیشوایان دین علیهم السلام مأخوذ است، مسعودی می گوید: ابن داب را با هادی اخبار نیکو است که بیانش موجب تطویل است، و بنای ما در این کتاب بر اختصار است و اهل بصره و مردم کوفه و آنانکه از دجله آب می نوشند، در باب آبها ومنافع و مضار آن با هم مناظرات بسیار دارند.

از آن جمله آنست که اهل کوفه مردم بصره را سرزنش کنند و گویند «ماؤ کم ماء كدر زهك زفر» آب شما آبیست تار و ناصاف و بدبوی و ناگوار است.

مردم بصره در جواب اهل کوفه گفتند: آب ما چگونه ناصاف است با اینکه آب دریا صاف و آبی که از میان ريك بگذرد صاف می باشد.

مردم کوفه گفتند: از طبیعت آب شیرین گوارای صافی اینست که چون با آب دریا مخلوط شود هردو مکدر و تار گردد و بسیار افتد که آدمی آبی را چهل شب در شیشه بدارد و بعد از آن مدت تار شود و کف برآورد.

واهل کوفه بر مردم بصره بواسطه آب خودشان که فرانست بر آب دجله و آب بصره افتخار نموده اند و گفته اند: آب ما از تمامت آبها شیرین تر و گواراتر و معتدل تر و برای صحت اجسام و ابدان از آب دجله بهتر است و آب فرات از آب نیل بهتر می باشد.

ص: 384

واما آب دجله قاطع شهوت رجال وبانك صهيل خيول را می برد، و رفتن صهیل چهار پایان جز بسبب ذهاب نشاط و نقصان قوای آنها نمی تواند بود و اگر آن جماعت غربا که بر آن آب نازل می گردند در آشامیدن آن احتیاط بجای نیاورند، و اندك نیاشامند، استخوانهای ایشان را سستی و فرسودگی درسپارد، و پوست ایشان خشکیده شود.

اما چون سایر مردم عرب در کنار دجله فرود آیند تا می توانند اسبهای خود و چارپایان را از آب دجله سیراب نمی کنند، بلکه از چاه ومشك وحوض آب می دهند، و اینکار بواسطه اختلاط آبها و اختلاف انواع آبهای آنجا می باشد، زیرا كه يك آب نیست بلکه از چندین موضع آب بدجله می ریزد، مثل آب زاب اعلی، و زاب اسفل، وغیر از این دو آب.

و حال آنکه سبیل مشروب غير از سبيل مأكولست، زیراکه اگر در مأکول اختلاف افتد زیانی نمی رساند، اما اختلاف مشروبات مثل خمر و نبيذ خرما و سایر اقسام نبیذ را چون آدمی بیاشامد، ضرر می رساند.

و چون فضیلت آب ما بر آب دجله باین مقام باشد گمان توچه خواهد بود درفضیلت آب ما بر آب بصره، با آنکه آب بصره با آب دریا و آب غبار آلود بیخ نيها و نيزارها و خرمابنها اختلاط و امتزاج گرفته، و خدای تعالى مي فرمايد: «هذا عذب فرات وهذا ملح اجاج» این آب شیرین گوارا، و این آب شور تلخست و فرات از حیثیت عذوبت و گوارائی از تمام آبها گواراتر است، و آب فرات راجز بواسطه اشتقاق از فرات کوفه فرات نخوانند.

و نیز اهل کوفه مردم بصره را مورد طعن و نکوهش کرده اند و گفته اند: عمارات و ابنیه مردم بصره از عمارات دیگر بلاد زودتر خراب شود، و خاکی نکوهیده و خبیث دارند، و زمین ایشان بواسطه پستی و گودی از سایر اراضی بآسمان و استضائه آفتاب و كسب تربیت دورتر، و بهمین علت بغرق شدن سریعتر است.

ص: 385

واهل بصره نیز زبان کوتاه نداشته و پاسخ اهل کوفه را كما ينبغي بداده اند، و ایشان را سرزنش نموده اند، و همچنین آن جماعت که شرب ایشان از آب دجله است مردم کوفه را بنکوهش درسپرده اند، و عیوب کوفه و اثر آب و خاك و هواى کوفه را درنفوس کوفیان درصفت بخل وشره در مأكولات و مشروبات و غداری و مكارى وقلت وفاء وامثال آن یاد کرده اند.

و شرح و بسط این مطالب درکتب تواریخ و جغرافيا، وغدر و مكر و عدم وفاء ایشان که گفته اند الکوفی لایوفى در ألسنه اخبار و احادیث و حکایات اهل جهان مشهور و معروف است و حاجت به تبیان آن نمی رود.

حكايت أبي محمد الهادی در دادخواهی مردی سندی از غلام او

مسعودی در مروج الذهب نوشته است که عیسی بن داب حکایت کرده است که: وقتی درخدمت موسی هادی عرض کردند:

مردی از اشراف ورؤسای بلاد منصوریه از اراضی سند که از طایفه آل مهلب ابن ابی صفره غلامی سندی یا هندی را تربیت کرده، و چون آن غلام ببالید دل بخاتون سرای که سیمائی آفتاب آب داشت ببازید، و در وصال آن نونهال بوستان جمال نیروی احتمال نیافت، راز دل با آن دلجوی درمیان نهاد، و از آن نوگل بهاری درطلب کامکاری برآمد.

آن سرو روان نیز محبوبی جوان و با توشه و توان بدید، از دل و جان بدو پرداخت در کنارش کشید، و با او خوش بیارمید کامش بداد و کامیاب از جامه خواب چون ماه و آفتاب سر بیرون آورد.

در این هنگام و آن هنگامه گرم خواجه بیامد، و آن فراش را بوجود هردو تن نرم وگرم نگریست، بر روز و روزگار خود بری است، آلت غلام را که بتازه

ص: 386

از ضیافتگاه آندلارام سر بیرون آورده از بن ببرید، و او را خصی ساخته، آنگاه بمعالجه او پرداخته تا غلام از آن آلام و استقام آرام گرفت.

و مدتی بر این حال بگذرانید و راه عیش و لذت زندگانی را مسدود دید، بادلی پرکین و خاطری اندوهگین درکمین ببود، ومنتهز فرصت بزیست.

خواجه را دو پسر یکی در سن طفولیت و آن دیگر را حالت بالیدن رسیده بود، یکی روز که خواجه از منزل خود غایب گردیده بود، غلام نابکام هردو را بگرفت و بر بلندترین بام برآورد و بداشت تا مولایش بسرایش بازشد، و هردو پسر خود را در چنك غلام برآن بلند بام بدید، قصد غلام را بدانست و ناله برکشید: ای غلام پسران مرا در معرض هلاك درآوردی.

غلام گفت: این سخنان بیهوده را کنار بگذار، سوگند باخدای تو برجان من نبخشیدی و هم اکنون نیز از جان خودچشم بپوشیدم، قسم باخدای اگر آلت مردی خود را در پیش چشم من قطع نکنی، هر دو پسر ترا از فراز بام بفرود زمین می افکنم.

خواجه گفت: از خدای بپرهیز و خدای را در کار من و کودکان من نگران باش غلام گفت: یاوه مگوی و بدیگر راه مپوی که افکندن این دو پسرت از نوشیدن يك جرعه آب بر من آسانتر است، این سخن بگفت و هردو را سرازیر کرد تا فرود افکند، خواجه چون این حال را بدید چاره جز در امتثال امر غلام ندید، بدوید و کاردی آورده برکشید و آلت خود را ببرید

غلام چون نگران شد که خواجه باخود چنان كرد، هر دو كودك را نیز از فراز بفرود افکند، و هر دوپاره پاره شدند، و با خواجه گفت: آن قطع آلت تو در عوض آن کردار تو بود که با من بپای آوردی و کشتن این دو پسر هم اضافه برآنست.

هادی از این داستان خشمناك شد و فرمان داد تا آن غلام را بسخت تر عقوبتی که ممکن است بقتل رسانیدند، و نیز بفرمود تا هر غلامی سندی که در مملکت او بود بیرون ساختند.

از این چندان بهای غلام های سندی در ایام هادی ارزان شد که باندک قیمتی

ص: 387

بفروش می رسانیدند، و اگر خواجه دور اندیشی کردی غلام را بعد از آنکه خصی نمود و آلت لذتش را قطع کرد، در سرای خود نمی داشت تا چون وقت یابد چنین بلا بروی فرود آرد.

بیان بعضی حكايات متفرقه مختصر هادی خلیفه باپاره کسان

در مروج الذهب وتاریخ طبری مسطور است که: یکی روز یکی اولیای دولت را که مرتکب جرمها و معاصی کثیره شده بود در پیشگاه مکافات هادی بداشتند، هادی او را مخاطب داشته گناهانش را شمردن گرفت.

آن مرد را که جوابی مسکت در دست نبود سخن بدینجا رسید که گفت: اى اميرالمؤمنين «اعتذارى بما تقر عينى به رد عليك واقرارى بما ذكرت يوجب ذنباً» اگر در مقام عذر جوئی برآیم و ادله برگشایم که چشم خود را برآن روشن کنم، برسخن تو رد کرده باشم و اگر بآنچه یاد فرمودی اقرار نمایم موجب گناه است.

در این کلام لطیف لطافتی بکار برد و باز نمود که اگرچه مرا در حضرت تو روسیاه ساخته و بذنوب كثيره منسوب داشته و بر تو مدلل ساخته اند، لكن من از آن جمله بری هستم و اگر بخواهم بر بطلان آن اقامت برهان کنم آسانست، اما چون بر زبان تو بگذشته است رد آن بیرون از رعایت ادبست، و اگر برعایت ادب اقرار کنم آن نیز موجب اینست که خود را در خدمت تو عاصی شمارم، و خود را بگناه نسبت دهم، و این حال را نیز هرگز طالب نیستم که بچنین امری منسوب بشوم لکن در جواب می گویم:

فان كنت ترجو في العقوبة راحة *** فلا تزهدن عند المعافاة في الأجر.

اگر امیدوار هستی که در عقوبت فرمودن آرام و آسایش گیری اما از آن اجر که در عفو است بیزاری و عدم رغبت مجوی، هادی چون این کلمات را بشنید -

ص: 388

او را رها ساخت وصله عطا کرد.

و در مستطرف مسطور است که: این مرد از اصحاب عبدالله بن مالك بود، و چون او را بتوبیخ برشمرد گفت: ای امیرالمؤمنین اگر اقرار نمایم گناهی را که نکرده ام مرا ملزم شود، و جرم و جریرتی که بر آن وقوف نیافته ام بمن ملحق شود، و اگر اقرار ننمایم برآنچه تو فرمائی رد کرده و با تو معارضه نموده ام، لكن من همی گویم (فان كنت) تا آخر شعر مذکور.

هادی در جواب گفت: باخدای باد خیروخوبی تو در این اعتذار که جستی خواه مقرون بحق یا باطل باشد، همانا زبانی کارگر و دلی ثابت دار، پس از وی درگذشت، و او را براه خود بگذاشت.

و نیز در آن کتاب از هیثم بن عدی حکایت کرده اند که مهدی خلیفه شمشیر عمرو بن معد يكرب را که صمصامه نام داشت به پسرش هادی بخشید، و چون هادی برمسند خلافت بنشست آن شمشیر را بخواست، صمصامه را بیاوردند و درحضورش بگذاشتند، آنگاه پیمانه که از دینار سرخ پر بود درخدمتش بیاوردند، بعد از آن با حاجب گفت: اجازت بده تا شعرا اندر آیند، چون حاضر شدند با ایشان امر نمود که در صفت آن شمشیر انشاد شعر نمایند، ابن یامین بصری سبقت گرفت و گفت:

حاز صمصامة الزبيدى عمرو *** من جميع الأنام موسى الأمين.

سیف عمرو و كان فيما سمعنا *** خيرها اغمدت عليه الجفون.

أوقدت فرقة الصواعق ناراً *** ثم شابت به الزحاف المنون.

وإذا ما شهرته بهر الشمس *** ضياء فلم تكد تستبين.

وكان الفرندو الجوهر الجارى *** في صفحته ماء معين.

ما يبالي إذا الضريبة حانت *** أشمال سطت به أم يمين.

شمشیر نامدار عمرو بن معديكرب زبیدی را از تمام مردم جز موسی امين صاحب نشد، همانا این صمصامه عمرو است که تاکنون بهتر از این تیغ را هیچ نیامی پوشش نگشته است، چون میدان جنك گرم شود و آتش حرب فروزان گردد -

ص: 389

این شمشیر آتش بار صواعق آتش برافروزد و از آن پس آن صاعقه شرربار را از زهر مرگ تن ادبار شعار بخشد.

و چون این تیغ درخشان را از سحاب نیام بیرون کشی، فروزش بر فروغ شمس فزونی گیرد، و آفتاب درخشان را مجال فروغ نگذارد، گویا آن صفا و جوهر که در صفحه آن نمایانست آبی روانست درهنگام کار فرمائی، و اثر نمائی هیچ تفاوت ندارد که با دست چپ بکار برند یا بدست راست ضربت زنند.

یعنی اثر درخود آنست و کار فرمودن با دست راست یا چپ مساویست و اين قطعه شعری چند است.

چون هادی این اشعار را بشنید با ابن یامین گفت: این شمشیر و این پیمانه اشرفی از آن تو باشد. ابن یامین آن جمله را برگرفت، لکن با دیگر شاعران تقسیم کرد و گفت: شما بامید عطا با من بیامدید، اما بسبب من محروم مانديد، و شمشیر برای من کافیست و چنان بود که خود بگفت.

چه هادی از آن پس در طلب شمشیر بفرستاد و صمصامه را از ابن یامین بخرید و پنجاه هزار درهم بدو بداد.

معلوم باد صمصامه عمرو بن معديكرب از شمشیرهای معروف روزگار است، از سایر تیغها سنگین تر و بزرگتر بوده است، و مكالمه عمربن خطاب در باب صمصامه با عمرو بن معد يكرب مشهور است.

در عقدالفرید مسطور است که: عمربن خطاب بعمرو بن معديكرب فرستاد که شمشیر خودش را که معروف بصمصامه است بدو فرستد، عمرو برای عمر بفرستاد، چون عمر آن شمشیر عمرو را کار فرمائی کرد چنان تند و تیز و کارگر نیافت که شنیده بود، در این باب بعمرو بنوشت، عمرو در جواب عمر نوشت که من شمشير را برای امیرالمؤمنین فرستادم اما آن بازوی توانا را که بآن شمشیر می زنم نفرستادم، یعنی این شمشیر را نیروی بازوی من کارگر و نام آور نموده است.

ص: 390

در کتاب مستطرف مسطور است که: صمصام عمرو مشهورترین شمشیر عرب است، چنانکه نهشل در این شعر خود بآن تمثل جسته و گفته است:

أخ ماجد ماخاننى يوم مشهد *** كما سيف عمرو لم تخنه مضاربه.

و چون عمرو آن شمشیر را بخالدبن سعيدبن العاص که عامل رسول خدای صلى الله علیه و آله وسلم در یمن بود بخشید، شعری چند در این باب بگفت از آن جمله این بیت است:

و ودعت الصفى صفى نفسى *** على الصمصام أضعاف السلام.

و آن شمشیر درمیان آل سعید نبود تا خالدبن عبدالله قسرى بمبلغی بسیار بخرید، و این خریداری برای هشام بود، و هشام در خریداری آن بدو نوشته بود، بعد از آن سفاح و منصور و مهدی او را طلب کرده و بدست نیاوردند، و چون نوبت بهادی رسید چندان درطلبش بکوشید تا بآن دست یافت و این شعر را بر آن مکتوب کرده بودند:

ذكر على ذكر يصول بصارم *** ذكر يمان في يمين يماني.

و درتاریخ الخلفا مسطور است: سند بمطلب بن عكاشة المری می رسد که گفت درباره مردی که جماعت قریش را بناسزا یاد کرده و بنام مبارك رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نیز تخطی کرده بود، برای گواهی بحضور هادی خلیفه درآمدیم، هادی مجلسی بساخت وفقهای عصر را حاضر کرد، و آن مرد را احضار فرمود، بالجمله بر گفتار آن نابکار گواهی بدادیم.

رنك هادی بگشت: و چندی سربزیر انداخته دیگر باره سر برآورد و گفت: از پدرم مهدی شنیدم که او از پدرش منصور، ومنصور از پدرش محمد و محمد از پدرش علی و علی از پدرش عبدالله بن عباس حدیث نمود که «من أراد هوان قريش أهانه الله» هركس آهنك خواری و هوان جماعت قریش را نماید خداوندش خوار و ذلیل فرماید.

و تو ای دشمن خدای بهمان قدر راضی نشدی که قریش را دشنام راندی، چندانکه -

ص: 391

بیاد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، نیز تخطی نمودی، و فرمود تا گردن آن مرد را بزدند و این حدیث از طریق دیگر نیز وارد است.

در عقدالفرید نیز مسطور است که وقتی سعیدبن سالم درخدمت موسی الهادی سوارشد، وحربه در دست عبدالله بن مالك بود، و بادی تند مي وزيد و خاك بر مي افشاند و غبار غلیظ بر می خاست و عبدالله همواره نگران موضعی بود که موسی راه می نوشت، و چون مکلف که در برابر موسی راه سپارد و اگر در محاذات او حرکت می کرد آنگرد و خاک متعرض موسی نیز می شد.

و چون این حال بطول انجامید موسی گفت: ای سعید هیچ نگران هستی که از این خائن برما چه می رسد، یعنی گرد و خاك مركبش مارا فرو می گیرد، گفتم: ای امیرالمؤمنین این مرد در شرایط کوشش قاصر نیست، لکن محروم از توفیق می باشد، یعنی آنچه که می تواند سعی می کند که غباری بجانب تو برنخیزد، اما باد تند راه بدو نمی گذارد.

و در تاریخ نگارستان مسطور است که یحیی بن خالد برمکی روزی از حضور هادی خلیفه بیرون آمده و برجان خود نومید بود، زیراکه چنانکه سبقت گذارش یافت، هادی با یحیی تکلیف می نمود که هارون را محرك شود تا خود را از ولایت عهد خلع نماید، و هادی ولایت عهد را با پسر خود گذارد، و یحیی سوگند می خورد که من شرايط سعی و کوشش را منظور میدارم و رأی می زنم، اما هارون پذیرفتار نمی شود و هادی می گفت: براستی سخن نمی کنی. و گمان می برد که یحیی هارون را برخلاف آن دلالت می کند، و باین علت یحیی برجان خود بيمناك بود.

چون بسرای خود اندر شد و در اثنای آن پریشانی حواس باغلام خود سخن می گفت، از غلام بکلمه برنجید و طپانچه بر روی غلام بزد، چنانکه حلقه انگشتری که در انگشت داشت در هم شکست، و نگین او بیرون جست، و بیهوده گشت.

یحیی از مشاهدت این حال اندوهناك شد و آن حال را بفال نیکو نمی شمرد، و سخت بيفسرد، در این حال شاعری بیامد و بر صورت واقعه خبر یافت، برای تسکین آن حال -

ص: 392

شعری انشاء و قرائت نمود که با این مضمون شعر فارسی موافق است:

انگشتری از شکست و افتاد نگین *** زنهار بدین سبب نباشی غمگین.

این حلقه گشاده گشت و این بند شکست *** فاليست نكو نيك بينديش درين.

يحيی چون این شعر را بشنید، آن حزن و اندوه که چون سنگ و کوه بردل داشت زایل گشت.

بیان پاره مجالس و مكالمات موسى الهادى با شعراء و مغنيان روزگار

درجلد ششم اغانی مسطور است که حکم الوادى مغنی مشهور گفت: ميل و رغبت هادی بدانگونه سرود و غنا بود که در حالت توسط باشد، و ترجيعش بسیار نباشد، شبی سه بدره حاضر ساخت و گفت هرکس مرا در طرب آورد این بدرها او راست.

پس ابن جامع و ابراهیم موصلی وزبیر بن دحمان از بهرش انواع تغنی کردند وکاری نساختند و من چون مقصود او را می دانستم در این سرود ابن شریح تغنی نمودم:

غراء كالليلة المباركة القمراء *** تهدى أوائل الظلم.

أكنى بغير اسمها و قد علم *** الله خفيات كل مكتتم.

كأن فاها إذا تبسم عن *** طيب شم و حسن مبتسم.

يستن بالضر و من براقش *** أوهيلان أو يانع من العتم.

هادی چون این شعر نابغه و این سرود را بشنید از نهایت طرب از فراش خود برجست و دو دفعه گفت: أحسنت أحسنت، سوگند با خداى نيك خواندی، آنگاه گفت: مراسقایت کنید، پس او را سقایت کردند و من یقین کردم که آن سه بدره از آن من است، پس برخاستم و برفراز آن بنشستم ابن جامع نیز آن محضر را تحسین کرد و گفت: سوگند باخدای نیکو خواند، چنانکه امیرالمؤمنین نیز بفرمود وحكم الوادي محسن و مجمل است.

و چون هادی آرام گرفت فراشها را فرمان کرد تا آن بدرها را با من حمل -

ص: 393

کنند، من با ابن جامع گفتم: مانند تو کسی است که بواسطه شرف و نسبی که تراست اینگونه کارو گفتار نیکو بکار آورد، چه بودی که بر تشریف و تکریم من بیفزودی، و یکی از این سه بدره را قبول فرمودی.

گفت: قسم با خدای چنین نمی کنم، سوگند با خدای دوست همی داشتم که بر این جمله ات بیفزاید، و از خدای می خواهم که آنچه بتو رسید برتو گوارا گرداند.

دراین حال ابراهیم موصلی بمن رسید و گفت: ای حکم از این جمله مأخوذ بدارم، گفتم: لا والله بلکه یک درهم بتو نمی دهم، زیرا که تو تحسین آن محضر را ننمودی.

و هم درآن کتاب از مصعب بن عبدالله مسطور است که گفت: طراز که برید فضل بن ربیع بود با من حدیث کرد که: فضل دیناری چند بمن بداد و گفت: بمكه شو و ابن جامع را در قبه حمل کرده نزد من بیاور، و احدي را از این حال مطلع مساز، پس برفتم و چنانکه بفرمود بجای آوردم و نزد خود منزل دادم، و جاریه از بهرش خریداری کردم، چه ابن جامع از مصاحبت نسوان شکیبائی نداشت.

تا چنان شد که شبی موسی هادی نام او را یاد کرد، چه ابن جامع و حرانی در ایام مهدی عباسی بموسی انقطاع داشتند، و مهدی هردو تن را مضروب و مطرود گردانیده بود، پس موسی با مجالسین خود گفت: آیا درمیان شما کسی باشد که بابن جامع بفرستد و بجانب او رسول گردد، چه مکان و منزلت او را درخدمت من می دانید.

فضل بن ربيع گفت: ای امیرالمؤمنين سوگند با خدای، ابن جامع نزديك من حاضر است، و آنچه را که تو اراده فرموده بودی از نخست بجای آوردم.

پس بفرستاد ابن جامع را حاضر کرده شبانگاه او را بخدمت هادی حاضر گردانید، هادی چندان از اینکار و کردار مسرور و خوشنود گردید که فضل بن ربیع را ده هزار دینار سرخ بداد، و منصب دربانی خود را با او گذاشت.

ونیز درآن کتاب از زبیربن بکار مرویست که گفت: فلفله با من حدیث -

ص: 394

نمود که روزی موسی امیرالمؤمنين طالب دیدار ابن جامع شد، و پانصد دینار بفضل ابن ربیع بداد و گفت: راه برسپار و ابن جامع را برنشان و بدرگاه بیار، و نیز آنچه در بایست ابن جامع بود برایش بفرستاد.

فضل برفت و او را سوار کرده بیاورد و بگرمابه درآورده، جامه فاخر درپوشانیده و او را درخدمت موسی حاضر ساخت، ابن جامع برای موسی تخنی کرده او را چندان در عجب نیاورد،

چون ابن جامع بیرون رفت فضل گفت، غناء خفيف را بگذاشتی و ثقيل را بکار آوردی، یعنی هادی طالب خفیف است، ابن جامع گفت: دفعه دیگر مرا بخدمت خلیفه درآور، فضل او را نزد هادی بیاورد و ابن جامع بخفیف تغنی کرد، موسی را نيك مسرور داشت و با این جامع فرمود: حاجت خود بازگوي، و سی هزار دینار بدو عطا کرد.

درجلد هیجدهم اغانی مسطور است که ابن ابی عیینه شاعر مشهور در جرجان با پسر عمش خالد روز بپایان می برد، و از پسر عمش اسائت و جفا بدید، و او را در زمره لشکریان خالد دو تن دوست از اهل بصره بودند، یکی از ایشان مهلبی، و آن دیگر مولی قبیله ازد بود، و ایشان بجمله اشعار باظرافت انشاد می نمودند، و اعيان جرجان و سراة آن سامان را مدح می کردند، و بقدر كفاف و معیشت صله می گرفتند.

در این اثنا موسى الهادی برتخت خلافت جای کرده، ابن ابی عیینه قصیده دربیان حال خود انشاء کرده و بمردمی که از کسان او درخدمت خلفا ملازمت داشتند بفرستاد، این شعر از آن جمله است:

كيف صبری و منزلی جرجان *** والعراق البلاد والأوطان.

نحن فيها ثلاثة حلفاء *** و ندامى على الهوى اخوان.

وإذا ما بكى الحمام بكينا *** لبكاه كأننا صبيان.

واتخذ خالداً عدواً مبیناً *** ما تعادى الانسان والشيطان.

ص: 395

أولم تأته الخلافة طوعاً *** طاعة ليس بعدها عصیان.

فهى منقادة لموسى و فيها *** عن سواه تقاعس و حران.

فاكفنا خالداً فقد سامنا *** الخسف رماه لحتفه الرحمن.

چون موسی این اشعار بشنید و شکایت ایشان را از خالد بدانست، فرمان کرد تا ابن ابی عیینه را صله و جایزه بدادند، و آنچه از رزق و وجیبه او باقی مانده عطا کردند، و هم او را از جیش خالد جدا کردند.

درکتاب زهرالأداب مسطور است که: ابراهیم موصلی که ندیم هادی خلیفه بود، و روزی از بهر هادی تغنی سخت نمود که هادی را در طرب و عجب درآورد.

با هادی گفت: هرکس را آن محل و مکانت که مرا درخدمت امیرالمؤمنین حاصل گردیده بدست آید، و اسباب انبساط خاطر آثارت مظاهر و تقدم درمنادمت باشد، این دو حال و دو مقام او را درعالم طلب و حالت امید واری باز می دارد.

وهم اکنون این تقرب و این مکانت که در این آستان بدست کرده ام برآن می دارد که بمسئلت درآیم و در حضورش بکامکاری امیدوار باشم، هادی گفت: هرچه می خواهی شفاهاً بازگوی، چه من خویشتن را برای اجابت مسئلت تو پذیرا گردانم، پس ابراهیم چیزی از هادی بخواست که پنجاه هزار درهم بها داشت، هادی بفرمود تا صد هزار درهم بدو عطا کردند.

در همین جا جزء چهارم کتاب از این چاپ جدید، در تاریخ هشتم جمادی الاولی سنه 1394 - بتصحیح و ترتیب اینجانب «سید ابراهیم میانجی» بپایان رسید، والحمدلله أولا وآخراً.

ص: 396

ص: 397

ص: 398

ص: 399

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109