ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم از

ناسخ التواريخ

زندگانی حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام

تألیف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -

*(آبان ماه 1352 شمسی )*

خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن

ص: 1

(تتمه) بیان پاره حکایات ابی جعفر منصور عباسی با بعضی اطباي زمان و معالجه مرض او

منصور گفت ای جورجیس از خدای بترس و مسلمان شو من ضامن بهشت تو باشم ، جورجيس عرض کرد من بردین و آئین پدران خود بمیرم، و هر کجا پدران، من هستند دوست دارم در آنجا باشم، خواه در بهشت. یا در جهنم.

منصور از سخن او بخندید و گفت از آنهنگام که ترا بدیدم تا این ساعت که بان اندرم بواسطه معالجات تو راحتی عظیم و آسایشى بزرك در تن خود بیافتم، و از امراضی که بر من چنگ در انداخته بود نجات یافتم.

جورجیس گفت هم اکنون عیسی را که تربیت کرده ام بجای خود در خدمت تو میگذارم.

اینوقت منصور فرمان کرد تاجور جیس بشهر خود رود، و نیز بفرمود ده هزار دینار بدو بدادند، و خادمی باوی همراه ساخت و گفت اگر جورجیس در طی راه حد بمیرد جسدش را بسوی منزلش حمل کن تا چنانکه خود خواسته است در آنجا مدفونش دارند، لکن جورجیس را زنده بشهرش باز رسانید.

و از آنطرف عیسی بن شهلا تا در خدمت خلیفه اختصاص گرفت و با نواسطه بر جماعت مطارنه و اساقفه دست تطاول در از کرد، و اموال ایشانرا برای خویشتن مأخوذ همیداشت تا بدانجا که مکتوبی بمطران نصیبین که قو فویان نام داشت نوشت، و از آلات بیعه چیزهای بزرگ مقدار بخواست ، و او را از تأخیر آن تهدید کرد، و از جمله مرقومات او بمطران این بود: آیا نمیدانی که امر ملك بدست اختیار و میل خاطر من است اگر خواهم او را مریض میگردانم، و اگر خواهم عافیت می بخشم.

ص: 2

چون مطران این کلمات را بدید حيلتها بنمود تاربیع را بدید و صورت حال خویش را بعرض رسانید، و آن مکتوب را بدو بر خواند ، ربیع آنداستان را در خدمت منصور معروض نمود، منصور سخت بر آشفت، و بفرمود تا تمام ما يملك عيسى ابن شهلانا را مأخوذ ، و او را از دارالخلافه بیرون کردند.

آنگاه باربیع فرمود از حال جورجیس تفحص کن اگر زنده است یکتن را باحضار او بفرست، و اگر مرده است پسر شر احاضر کن.

ربیع ابلاغ امر خلیفه جهان را بعامل جند نیشابور بنمود، و معلوم شد که در آن ایام جورجیس از فراز بامی بزیر افتاده و ضعفی عظیم دریافته بود، چون عامل شهر با جورجیس در آن باب سخن کرد گفت من طبیبی حاذق برای خدمت خلیفه میفرستم چنان که مطبوع وی گردد، پس شاگرد خود ابراهیم را حاضر ساخت، و امیر شرح حال جورجیس را بنوشت و با ابراهیم بخدمت ربیع بفرستاد، وربيع او را بآستان منصور در آورد.

منصور از وی پرسشها کرد و جوابهای صحیح و مطبوع بشنید و او را بخویشتن تقرب داد و اکرام و احسان ،نمود و خلعت وعطيت فراوان بنمود ، ومقداری مال بدو داد، و برای خدمت ومعالجه خويشتنش مخصوص بگردانید، و ابراهیم همواره مشغول خدمت بود تا منصور رخت از این سرای بربست.

و جورجيس را کتابهای مشهور است که حنین بن اسحاق از سریانی بعربی نقل نموده است، معلوم باد معنی بختیشوع عبدالمسیح است چه بخت در لغت یونانی بمعنى بنده ويسوع عيسى علیه السلام است.

در مختصر الدول مینویسد چون عیسی طبیب را بواسطه آن کثرت طمع وشره بطوری قبیح بیرون کردند، نوبخت منجم فارسی که مردی فاضل وحاذق و باقتران وحوادث كواكب خبير وبصير بود در صحبت منصور میگذرانید.

و چون بواسطه شیخوخیت استطاعت ملازمت خدمت نیافت منصور با او گفت پسر خود را حاضر ساز که در مقام توقیام جوید،نوبخت پسرش ابوسهل را در صحبت

ص: 3

منصور مأمور نمود.

ابوسهل میگوید چون در حضور منصور بایستادم یکی با من گفت نام خود را با امیر المؤمنین معروض دار گفتم نام من خرشان ماه طیماذاه ما باذار خسروا بهمشان میباشد، منصور فرمود تمام این کلماترا که یاد کردی نام تو است ؟ گفتم آری.

منصور تبسم نمود آنگاه گفت پدرت خوب کاری نساخته است، اکنون از من یکی از دو کار را اختیار کن، یا اینکه از این جمله اسامی که بر شمردی بر همان طیماذا اقتصار نمایم، یا برای توکنیتی مقرر بدارم که بجای اسم تو باشد، و آن عبارت از ابوسهل است،گفت کنیت را اختیار نمودم لاجرم آن کنیت بروی بماند، و نامش باطل گردید، و بهمان ابوسهل مشهور گشت.

بیان بعضی مکالمات پارۀ عرفا و زهاد جهان با ابو جعفر منصور عباسی.

در تاریخ اسحاقی و بعضی کتب دیگر از یحیی بن معاذ مسطور است که ابوجعفر منصور نشسته و بقولی در حالت اشتغال بخطبه که بر فراز منبرجای داشت، مگسی بر چهره اش همی بر نشست، هر چند منصور بدفعش میپرداخت دیگر باره باز میشد و او را آزار مینمود چندانکه منصور را خسته و ملول ساخت، و گفت بنگرید تا از علما و دانایان کدامکس بر در حاضر است، گفتند مقاتل بن سلیمان گفت او را حاضر کنید، چون حضور یافت منصور از کمال ضجرت و ملالت گفت هیچ میدانی خداوند تعالی مگس را بچه سبب بیافریده است، گفت آری میدانم، برای آن بیافرید که جبابره را بآن ذلیل گرداند.

یعنی جباران زمین که زمین و آسمانرا در چنگ قدرت خود میدانند و باد غرور در دماغ راه میدهند و بندگان خدایرا بچشم حقارت مینگرند، و خود را فعال ما يشاء و قادر بر ما یرید میخوانند و از کبر و عتوزمین و آسمانرا بيك ميزان میپندارند خداوند قاهر غالب حکیم دانا، مگس را که ضعیف ترین حیواناتست بیافرید تا

ص: 4

ایشانرا بیازارد وایشان با کمال قدرت و قهاریتی که در خود میدانند چاره اش را نتوانند، و از مرکب غرور و نخوت فرود آیند.

منصور چون آن جواب بشنید خاموش گشت و این مکالمه را از منصور بنا حضرت صادق علیه السلام مرقوم داشته اند، چنانکه در ذیل احوال آنحضرت مذکور شد و چنانکه در کتب عامه وخاصه مرويست اصلا بر جسد مبارك رسولخدای صلی الله علیه واله مگس عليه واله نمی نشسته است، و این معنی روشن است چه بدن انور وجسد اطهر و پیکر عرش آشیان همایونش را مجانستی با عالم خاك وخاكیان نبوده، و آنچه پاك نباشد با آن اندام همایون مجاورت نتواند گرفت.

در تاریخ ابن خلکان و بعضی کتب دیگر مسطور است که ابو عثمان عمرو بن عبيد بن باب متكلم زاهد مشهور از آن پیش که منصور برمسند خلافت جای نماید باوی دوست و مصاحبومجانسات و مکالمات ایشان بسیار است، چون ابو جعفر بخلافت نائل شد او را با خویش تقرب داد و با او بنشست و بصحبت بگذرانید.

اسحاق بن فضل گوید یکی روز که بر درگاه منصور حاضر بودم عبید بیامد و از دراز گوش خویش فرود شد، و در مکانی بنشست، ربیع بیرون شد و گفت ای ابوعثمان پدرم و مادرم فدای تو با داندر آی، چون نزد منصور حاضر شد بفرمود تا برای او و ساده پهلوی مسند خودش بگستراند، و او را در آنجا بنشاند، و سلام و تحیت براند.

بعد از آن گفت ای ابو عثمان مرا موعظتی بفرمای، عمرو بمواعظ او زبان برگشود، و موعظتی چند بفرمود از آنجمله این بود که فرمود «إن هذا الأمر الذي أصبح في يدك، لو بقى فى يدغيرك ممن كان قبلك لم يصل إليك، فاحذر ليلة تمخض بيوم لاليلة بعده».

این خلافت و امارت و سلطنتی که بدست تو با مداد کرده است اگر با آنکسان که پیش از تو بدست ایشان اندر بود بیائیدی هرگز بتو وصلت نمیداد، پس بترس از آن شبی که بروزی پیوسته آید که از پی آن شبی دیگر نباشد.

ص: 5

یعنی، بنوبت اند ملوك اندرین سپنج سرای هر کسی پنجروزه نوبت اوست، اگر جهانرا دوام و سلطنت جهان بر کسی مستدام بودی، و هر کس سلطان شدی تا پایان جهان از تخت سلطنت بتخته حسرت و تابوت مرگ نرفتی، چگونه دیگری از شهریاری برخورداری گرفتی، پس تو نیز روزی چند در اینسرای عاریت بخلافت جای میکنی، و شبی بروز و روزی بشب خواه در طرب خواه در تعب که در نظر عاقل طربش نیز تعب است میسپاری، و چیزی بر نیاید که عمرت سپری و سلطنت سرسری گردد، یاروزی را دریابی که شبش را نیابی یا شبی را سر بخواب نهی که روزش را شبی و نوش و نیشش را انقطاعی نیست، تغافل مكن وتجاهل مجوی، و براه سلامت وعافیت عاقبت بیوی، وسخن در آنچه بیاید بگویی، و جز گل عبرت و بصیرت، مبوی وغیر از تخم نیکی مکار، و جز کشت معرفت ونکوئی مروی.

که این چرخ و این گنبد آبنوس*** بسی یاد دارد ز بهرام و طوس

بجز خاك خوبان در ایندشت نیست*** بجز خون شاهان در این طشت نیست

منصور را حال بگشت و تخم اندوه در مزرع دل بکشت ، وراه حسرت وضجرت در نوشت ، و اشك خونين او از دیدار بر رخسار جاری گشت و چون عمرو بن عبید آهنك خروج نمود منصور گفت ده هزار درهم بجایزه تو فرمان دادم گفت مرانیازی نیست ، منصور گفت قسم بخدای که بیاید مأخوذ داری، گفت لا والله نمیگیرم.

مهدی پسر منصور که حضور داشت و اینگونه سخنان و عدم اعتنای عمرورا بدید ، آشفته خاطر شد ، و از روی خشم و تعجب گفت امیرالمؤمنین سوگند میخورد، و تو سوگند میخوری، کنایت از اینکه این جرأت و جسارت و تقابل از کجاست عمرو روی با منصور آورد و گفت اینجوان کیست؟ گفت ولیعهد روزگار پسرم مهدی است گفت:

«أما والله لقد ألبسته لباساً ما هو من لباس الأبرار وسميته باسم ما استحقه ومهدت له أمراً اتسع اوسع له ما يكون به أشغل مايكون عنه».

سوگند با خدای جامه بر آن او بپوشیدی که جامه مردمان نيك نيست و او را

ص: 6

بنامی نامیدی که استحقاق آنرا ندارد و تمهید امری بروی کردی که آنچه را بیشتر باید از آن اجتناب نماید و از سوء عاقبت بیندیشد و بطاعت و زهادت بپردازد ورد بهمان بیشتر مشغولش بگرداند، یعنی اشتغال بامور سلطنت از ادراك امور آخرت باز میدارد.

بعد از آن عمرو بمهدی روی آورد و گفت آری آری برادر زاده من چون پدرت سوگند یاد کند عم تو برخلاف آن میرود و خلاف آنسوگند را مینماید و کفاره اش را بروی میگذارد، زیرا که پدرت برادای کفارات ازعم تو نیرومندتر است.

چون اینسخنان بپایان رسید منصور با او گفت اگر حاجتی داری بفرمای، گفت در طلب من مفرست تامن خود بتو، آیم منصور گفت اگر چنین شود تو هرگز مرا ملاقات نمیکنی، عمر و گفت حاجت من همین است.

و بقولی گفت از تو خواستارم که مرا نخوانی تا خود بتو آیم، و مراچیزی عطا نکنی تا از تو مسئلت نمایم.

منصور گفت دانستم همانا مهدیرا ولیعهد خود گردانیده ام عمر و گفت دیأتیه الأمر يوم يأتيه و أنت مشغول » امر سلطنت و خلافت میرسد او را روزیکه بیاید برسد و تو بروزگار خویش مشغول و بحال مرگ و شدائد آن دچار باشی.

بعد از آنکه اینسخنان بگذاشت روی بمراجعت نهاد، منصور نظر بدوافکند و گفت: كلكم يمشى روید كلكم يطلب صيد غير عمرو بن عبيد کنایت از اینکه تمام شماها بهر لباس و هر صنعت و هیئت که اندرید و اظهار ورع وزهد و تقوی مینمائید، جز عمرو بن عبید در طلب صید هستید، و دکانی از روی ریا برگشوده خواهان رشوه و ریا هستید، و در فصل سابق از اشعار منصور درمرثیه عمرو مسطور شد.

ابن خلکان میگوید از هیچ خلیفه شنیده نشده است که در حق آنکس که از مقام وی فرودتر است مرثیه گوید، جز از منصور در حق عمرو.

ص: 7

در زهر الاداب مسطور است که روزی منصور با عمرو بن عبید گفت ای ابوعثمان، حکمت، سمات و اصحاب خود اعانت کن، گفت ای امیر المؤمنين أظهر علم الحق" يتبعك أهله، رأى حق را اظهار كن تا اهل حق بدنبال تو برآیند وبمتابعت تو اندر شوند.

و هم روزی برابو جعفر منصور در آمد منصور گفت مرا موعظتی بکن گفت ای امیرالمؤمنین خداوند تعالی دنیارا بتمامت با توعطا کرد، پس خویشتن را بپاره از آن خریدار شو ای امیرالمؤمنین اگر اینجهان برای یکتن از پیشینیان تو باقی میماند با تو نميرسيده ألم تر كيف فعل ربك بعاد إرم ذات العماده (1) نگران نیستی که پروردگار تو با قوم عاد چه کرد و بسانین و عمارات بهشت آئین را چگونه نابود ساخت.

منصور چنان بگریست که از اشگ دیده اش جامه اش ترشد و باعمرو گفت حاجت خویش بخواه و چنان بود که در هنگامیکه عمر و نزد منصور بیامد طیلسانی بر عمرو بیفکنده بود گفت همیخواهم این طیلسانرا از من بر گیرند، پس برگرفتند.

ابوجعفر گفت همیشه از ماجدائی جوئی گفت آری هیچ شهری من و تورا با هم نتواند داشت و هر وقت لازم شود نزد تو ،میآیم و هر وقت حاجتی مرا افتد بتو عرضه میدارم، لکن تو مرا چیزی عطا مکن تا من خود نخواهم، و هرگز مرا دعوت مکن تا من خود بخدمت تو بیایم منصور گفت اگر چنین باشد هرگز بدیدار ما نمیآئی.

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه بنصيحت عمرو بن عبيد نسبت بمنصور وسخن او بدو میگوید خدای دنیا را بتمامت با تو بگذاشت تا آخرت آن یاد کند، میگوید منصور سخت بيمناك و اندوهگین شد ربیع گفت آنچه گفتی برای تو کافی است همانا امیرالمؤمنین را اندوهگین ساختی.

عمرو با منصور گفت اینمرد بیست سال است با تو مصاحبت دارد هیچ او را

ص: 8


1- سوره فجر آیه 6 و 7

شایسته ندیدی و او را آنقدرت نبخشیدی که یکروز بنصیحت تو سخن یا بیرون از درگاه تو بکتاب خدای و سنت پیغمبر خدای عمل نماید.

در حديقة الافراح مسطور است که روزی عمرو بن عبید بر منصور درآمد وسوره مبارکه «والفجر» را تا« إن ربك لبالمرصاد» یعنی پروردگار تو در کمین است قراءت نمود منصور گفت در کمین کیست گفت در کمین آنکس که در حضرتش گناه ورزد، ای امیرالمؤمنین بترس از خدای همانا در پیش روی تو آتشی افروخته و آماده از بهر کسانیست که بکتاب خدا و سنت رسولخدا عمل نمیکنند. سلیمان بن مخالد که حضور داشت گفت ساکت شو که امیرالمؤمنین را در ورطه اندوه در افکندی، عمر و گفت وای بر تو بادای این مخالد هما نازبان از پند و موعظت امير المؤمنين فروبستی و اینک در میان او و ناصح او حایل میشوی.

آنگاه گفت ای امیرالمؤمنین از خدای بترس چه این مردم هیچوقت ترا سود نرسانند، و آنچه ایشان بجای آورند ترا مسئول و مؤاخذ گردانند، لیکن ایشانرا بآنچه توکنی مسئول ندارند، پس دنیای ایشانرا به تباه ساختن آخرت خودت اصلاح مکن، سوگند با خدای اگر عمال و حکام تو بدانند که از ایشان بجز عدل و اقتصاد نمیجوئی یکتن از ایشان در پیشگاه تو نماند، و آنکسانرا که بآهنگ ایشان نیستی و در طلب ایشان بر نمیآئی، بدستیاری عدل و داد بخدمت تو تقرب جویند. کنایت از اینکه اینجماعت که در پیرامون تو هستند همه دنیاطلب وظالم هستند، و چون نگران شوند که خوشنودی تو بعدل است از گردتو پراکنده شوند، و در اینوقت کسانیکه خواهان عدل و اکنون بواسطه شیوع ظلم در زوایای خمول روزگار میسپارند، بتو نزديك شوند.

و دیگر در تاریخ اخبار الدول اسحاقی مسطور است که روزی منصور باعمرو ابن عبید گفت بآنچه دیده باشنیده باشی مرا موعظت فرمای، گفت بلکه بآنچه خود دیدم ترا پند میدهم.

ص: 9

همانا عمر بن عبدالعزيز بمرد و یازده پسر از وی بماند و مرده ريك (1) او هفده در هم (دینارظ) بیش نماند و از این جمله پنجدینار در بهای کفن او و دو دینار در بهای زمین مدفن او بمصرف رسید ، و بهره پسران او هر يك هيجده قیراط از یکدینار رسید.

و هشام بن عبدالملك چون از جهان درگذشت یازده پسر از وی بماند ، و هر يك از ايشانرا هزار بار هزار دینار بهره افتاد ، و من یکتن از فرزندان عمر ابدیدم که در یکروز یکصد تن را بر یکصد اسب برای جهاد در راه خدای بر نشاند ، ونیز یکتن از پسران هشام را بدیدم که در کوی و برزن خواستار صدقه همیشد، و از این پیش در ذیل احوال عمر باینداستان اشارت رفت.

در مجموعه ور ام مسطور است یکی روز عمرو بن عبید در مجلس ابی جعفر منصور حضور داشت، منصور گفت دوات را بمن ده عمر و اطاعت امر ننمود ، منصور گفت در من چه چیز است که اجابت مسئول برادر مسلم را نباید نمود، گفت مکروه میشمارم که قلم تو بچیزی بگردد که حامل گناهی باشد و من در آن گناه اعانت نمایم.

گفت«إن السلطان سوق و إنما يجلب إلى كل سوق ما ينفق فيه، إن الله المية أتاك الدنيا فاشتر نفسك منه ببعضها» هماناپادشاهان مانند بازار هستند و در هر بازاری آن متاع را حمل نمایند که در آن بفروش برسد و اتفاق شود ، و خداوند تعالی دنیارا بتو ارزانی داشته است و خویشتن را بیاره از آنچه ترا داده است از حساب و عقاب خدای خریدارشو، یعنی از آنچه خدایت عطا کرده در راه او بادیگر همکنان خود ببخش تا از پرسش آنسرای آسوده شوی.

و هم در آنکتاب مرویست که منصور باخالد بن صفوان گفت اگر چیزی مأخوذ داری و اگر قرضی برگردن داشته باشی ادانمائی چه خواهد بود، خالد گفت هیچکس از هیچکس چیزی مأخوذ نمیدارد مگر اینکه ذلیل او میشود، و من مكروه میدارم که جز در حضرت خدای ذلیل دیگری شوم.

ص: 10


1- مرده ريك، مال و اسبا برا گویند که از کسی بعد از مردن مانده باشد که میراث باشد.

و نیز در آنکتاب مسطور است که منصور گفت مطر وراق را بگیرید، مطر گفت«إن بعد أخذتك هذه أخذة فانظر لمن تكون العاقبة» اگر امروز تو میگیری خداوندت در بامداد قیامت مأخوذ خواهد داشت، هم اکنون بنگر عاقبت نیکو بهره کیست.

و نیز در مجموعه ورام از عبدالحمید بن عبدالعزيز بن ابی رو اد مسطور است که چون منصور بمکه معظمه درآمد، از باب الصفا اندر شد و رئیس حارسان با او بود، از نمازگاه عبدالعزیز بن ابی رواد بپرسید، گفتند در حجر در زیر میزاب است، پس برفت تا در برابرش بایستاد و عبدالعزيز مشغول نماز چون از نماز فراغت یافت، ابوجعفر روي بدو آورد، وعبدالعزیز اوراسلامی که درخور عامه است بفرستاد.

رئیس پاسبانان بروی بانك زد اينك امير المؤمنين است بیای شو و او را بخلافت سلام بگذار، عبدالعزیز گفت او را نمیشناسم لكن از حالت ناز و نعمى که در وی مشاهدت مینمایم معلوم میشود ستمکاری جبار است، گفت آیا بدینگونه با امیر المؤمنین سخن میكنی.

عبدالعزیز گفت ای کسیکه بیلای دنیا مبتلا هستی از اینمرد و امثال او بر حذر باش چه بسیار کم میافتد که این مردم ترا از عذاب و عقاب خدای باز دارند،آنگاه عبدالعزيز بياي شد و بنماز بایستاد و ابوجعفر بازشد.

امير كشيك چيان عرض کرد ای امیرالمؤمنین آیا چنین مردی با اینگونه جسارت از چنگ تو میرهد گفت زبان بر بند هر کس اطاعت کند خدایر اعزیز میشود، اینست نشانه و آثار مؤمنان در اینجهان احتمال دارد که در آنجهان از این بیشتر باشد این بگفت و برفت و متعرض او نگشت.

در کتاب مستطرف مذکور است که اوزاعی در پاره کلمات خود با منصور گفت اي امير المؤمنين مگر ندانسته و نشنیده باشی که رسولخدای صلی الله علیه واله را جریده

ص: 11

خشك بدست اندر بود که با آن مسواك نمودی و دهان مبارك و دندان شریف را پاک ساختی، و منافقانرا بآن ردع ومنع فرمودی، جبرئيل بآنحضرت بیامد وعرض کرد اید این چوب جریده چیست که بدست اندر داری از دست بیفکن، ودل مردمانرا از ترس و بیم آکنده مدار.

پس اگر کار چنین دقیق و پروردگار نسبت بمخلوق باین اندازه رؤف و رحیم باشد، چگونه است حال کسیکه خون مسلمانانرا بریزد،و اموال ایشانرا تاراج نماید ای امیرالمؤمنین آنکس که گناهان گذشته و آینده اش را بیامرزیدند یعنی پیغمبر خدای، بواسطه يك خدشه و خراش که بدون تعمد بشخص اعرابی از وی رسید با او فرمود که مرا قصاص کن، ای امیرالمؤمنین اگر دلوی از آب حمیم جهنم را برزمین گذارند زمین را میسوزاند تا چه رسد بآنکس که آنرا فروکشد، واگر جامه از آتش را بر زمین گذارند تمام ارض را محترق نماید، پس چگونه است حال کسیکه آنجامه را پیراهان خود گرداند، و اگر يك حلقه از سلسله های جهنم را برکوه گذارند کوه آب شود، پس چگونه است حال آنکس که او را آن زنجیر بر نهند، و هر چه افزون آید بردوش او بگذارند.

در عقدالفرید مسطور است كه مالك بن انس گفت ابی جعفر منصور در طلب من و ابن طاوس بفرستاد، چون بمحضرش در آمدیم دیدیم بر بساطی بنشسته و نطعی چند بگسترده اند و شمشیر زنان با تیغ بران گردن همیزدند، چون مارا بدید اشارت کرد تا بنشستیم، پس چندی سربزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و باعبدالله بن طاوس گفت از پدرت مرا حدیث کن.

گفت آری از پدرم شنیدم میگفت رسولخدای صلی الله علیه واله را فرمود «إن أشد الناس يوم القيامة رجل أشركه الله في سلطانه فأدخل عليه الجور في حكمه سخت ترین معذبين روز قیامت آنمردی است که خداوند تعالی او را در سلطنت خود شريك نموده باشد و او در احکام الهی جود اندر آورد، ابو جعفر چون این خبر بشنید ساعتی سربزیر افکند.

ص: 12

مالک میگوید چون این حال را بدیدم یقین کردم که منصور او را بقتل میرساند و جامه های خود را از جامه های ابن طاوس منفصل ساختم که بخون او آلوده نگردد.

بعد از آن ابو جعفر روی با بن طاوس آورد و گفت با من موعظتی بران گفت. آری ای امیرالمؤمنين خدايتعالى ميفرمايد « ألم تر كيف فعل ربك بعاد* ارم ذات العماد *التي لم يخلق مثلها في البلاد* وثمود الذين جابوا الصخر بالواد» تا آنجا که ميفرمايد «إن ربك لبالمرصاد » (1) و از قراءت این آیه شریفه خواست بگوید منصور نیز مانند این جماعت طاغی است و خدای درکمینگاه او باقی است، مالک میگوید همچنان لباس خود را فراهم ساختم تا از خون ابن طاوس رنگین نشود.

منصور خاموش شد و چندان درنك بورزید که آنچه در میان ما و او بود فرو کشید.

بعد از آن گفت ای پسر طاوس دوات را بمن ده، ابن طاوس اجابت ننمود دیگرباره منصور گفت ایندوات را با من گذار، همچنان از قبول آن امر روی برتافت، منصور برآشفت و گفت چه چیزت باز میدارد که دوات را با من دهی گفت از آن میترسم که با ایندوات چیزی بر نگاری که معصیت خدای باری در آن باشد و من در آن معصیت با تو شريك باشم.

منصور از کمال خشم و ستیز بانگ بر آورد که از مجلس من بر خیزید و بیرون شوید ابن طاوس گفت مطلوب ما همین بود، مالك بن انس میگوید : از آنروز بر فضل و جلالت ابن طاوس عارف شدم.

و نیز در عقد الفريد مسطور است که محمد بن ابراهیم حدیث همیراند و گفت در مدینه گاهی که ابو جعفر در میان مردی از قریش و اهل بیت از مهاجرین نظر میورزید گفت ایشان از قریش نیستند آنجماعت گفتند در میان ما و این مردا بو نیب را حکم گردان، ابو جعفر با ابو ذؤيب گفت: در حق بنی فلان چگوئی؟

ص: 13


1- سوره فجر آیه 6 - 14

گفت اشراری از اهل بیت شراری باشند گفتند ای امیر المؤمنین این پرسش را از حسن بن زید بفرمای، ابو جعفر گفت وی بحق نمیرود و هوای نفس حکم میراند.

حسن گفت یا امیرالمؤمنین اگر از وی از نفس خودت برسی ترا بداهه میافکند یا دچار شری میگرداند ، گفت در حق من چگوئی گفت مرا از اینکار معقودار ، گفت ناچار بیاید باز گوشی گفت تونه در میان رعيت بعد التميروى ونه از روی مساوات تقسیم میکنی ، میگویدرتك ابو جعفر دیگرگون شد.

ابراهيم بن محمد بن على بن يحيى گفت صاحب موصل ما را بخون خودش مطهر ساخت، ابوجعفر گفت ای پسرك من بنشین که در خون آنکس که موحد باشد طهر و تطهیری نیست.

در این وقت ابن ابی ذریب تدارک کلامی بدید و گفت یا امیر المؤمنين ما را از این مبحث که در آن بودیم دست بدار یمن رسیده است که ترابری صالح و نیکو کار است در عراق، یعنی مهدی، منصور گفت همانا تو اینسخن میرانی مهدی شب نماز بیای و روز بروزه اندر است.

بعد از آن ابن ابی ذریب بیای شد و بیرون رفت و ابو جعفر گفت قسم بخدای بعقل وی وثوقی نباشد، چه در حق خویشتن آنچه نباید بگفت.

اصمعی گوید: ابن ابی ذویب از بنی عامر بن لوی و ازرك و ریشه خود ایشان بود.

و دیگر در آن کتاب مرویست که ابو جعفر سفیان ثوری را حاضر کرد، چون حاضر شد گفت با من موعظتی بفرمای، سفیان گفت: دو ما عملت فيما علمت فأعظك فيما جهلت در آنچه علم داری عمل ننمودی تا بآنچه نمیدانی ترا موعظت نمایم.

کنایت از اینکه بسیار چیزهاست که در کتاب و سنت و محامد اطوار و افعال میدانی و بآن عمل نمیفرمایی، از اینکه بر معلومات تو بیفزایم، و همچنان معطل

ص: 14

بداری چه سود خواهد بود ، منصور هیچ جوابی نتوانست بازداد.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که شبیب بن شبیبه بموعظت منصورزبان بر گشود و گفت یا امیرالمؤمنين «إن الله لم يجعل فوقك أحداً فلا تجعل فوق شكره شكراً» ای امیرالمؤمنین همانا خداوند تعالی هیچکس را بالاتر از تو نگردانیده است پس تو نیز شکریرا فراز شکرش مگردان.

یعنی همانطور که خداوند مقام خلافت را که برترین مقامات رفیعه اینجهان است، با تو مقرر و دیگران را فرودتر از تو ساخته است ، تو نیز باید چنانش سپاس بگذاری که شکر دیگران برتر از شکر تو نباشد چه شکر هر کس باید باندازه مقام او و آن نعمتی باشد که خدای بدو عنایت فرموده است.

و این معنی را باید دانست که شکر نعمتهای الهی نه بهمان لفظ شكر گزاری است چه این لفظ را هر کس میتواند در نهایت مبالغت ادا نماید ، بلکه معنی آن مقصود است که هر کس بهر نعمتی متنعم شد دیگر انرا از آن نعمت بهره یاب بگرداند.

مثلا اگر نعمت دولت یافته فقرا را از نعمت دولت بهره دهد، اگر نعمت علم و هنر یافته دیگر انرا بتعليم آن برخوردار دارد اگر نعمت تقوی و تنطق و حکمت یافته با دیگران بتعليم و موعظت پردازد ، اگر نعمت قدرت و توانائی و نیرومندی یافته ضعفا و فروماندگانرادستگیری نماید ، اگر نعمت ریاست و امارت را دار اگر دیده باغاثه مظلوم و ملهوف بکوشد ، اگر نعمت تقرب بدرگاه پادشاه را یافته تا میتواند حاجت مردمانرا برآورده و رفع ظلم از مظلوم بنماید.

اگر بنعمت سلطنت که برترین نعمتهاست متنعم شده باشد بباید روز و شب خویشرا در آرامش عباد و آسایش بلاد و رفع جور و حیف و ترویج احکام دین وملت و دین و دولت بگذراند ، و آحاد و افراد ملک را در حكم عيال و اهل و فرزند خود بداند و در اشاعه عدل و داد قصور نورزد، و آسایش رعیت را بر آسایش خود مقدم دارد، چه حقیقت آسایش او جز بآسایش رعیت حاصل نشود، و از

ص: 15

انتظام امور جمهور غفلت نورزد، تا بهر دوسرای کامکار شود.

و اگر جز این نماید کار او از تمام افراد این مملکت فاسدتر و مسئولیت او در پیشگاه حضرت یزدان دادگر برتر است، زیرا که چنانکه فرموده اند «کلکم راع وكلكم مسئول» هر کسی در اندازه خود راعی جمعی است و در کار آنها مسئول است و مسئولیت سلاطین باندازه خود ایشانست همانطور که بهره ایشان از دیگران بیشتر است، پرسش از ایشان نیز افزونتر و سخت تر است.

بالجمله شبيب بن شبيبه مردی طلیق و بلیغ بود چنانکه کلمات او از این پیش در حق صالح بن منصور در حضور منصور مسطور شد، و باز نمودیم چگونه بشيبة بن عقال تمیمی را خرسند و خویشتن را از شر مهدی نیز محفوظ داشت.

اما صاحب عقد الفرید آنكلمات را نسبت بشبيب بن شبیبه میدهد که نوشته اند وقتی شبیب از دار الخلاقه بیرون شد با وی گفتند مردمانرا بچه حال و مقال یافتی گفت رأيت الداخل راجياً، و الخارج راضياً، هر کس را که بانشهر اندر میشد امیدوار و هر کس را که از آنشهر بیرون میآمد خوشنود دیدم، و این کلام با کمال اختصار شامل جوامع مدح و تمجید است.

وقتی با یکی از خلفای عصر گفتند این عذوبت و فصاحت و ملاحت كلام شبیب از آنست که از نخست مرتب میدارد بعد از آن خوب و خوش تکلم میکند ، اگر فرمان کنی بدون خبر بر منبر شود مفتضح میگردد آنخلیفه بكيرا بفرستاد تا دست شبیب را بگرفت و بر فراز منبر ببرد، شبیب با کمال استقلال بپاس یزدان ذو الجلال و درود رسولخدای را بگذاشت و گفت:

«ألا إن لأمير المؤمنين أشباهاً أربعة فمنها الأسد الخادر ، و البحر الزاخر، والقمر الباهر، والربيع الناضر، فأما الأسد الخادر (1) فأشبه منه صولته و مضاره و أما البحر الزاخر فأشبه منه جوده وعطاؤه ، وأما القمر الباهر فأشبه نوره وضياؤه

ص: 16


1- خادر، بیشه است و اسدالخادر یعنی شیر بیشه

و أما الربيع الناضر فأشبه منه حسنه و بهاؤه».

بدانید که چهار چیز با امیرالمؤمنین همانند است یکی شیر غرنده بیشه و غریونده (1) و دیگر دریای جوشنده و دیگر ماه تابنده، و دیگر بهار سبز و خرم فروزنده، اما شیر بیشه را بصولت و تندی و گذرند کی او شباهت است، و اما دریای جوشان بجود و عطای امیر همانند است، و اما ماه تابنده بنور و ضیای او شباهت جوید و اما بهار سبز و خرم از حسن و بهای او خضارت و نضارت یا بد، این کلما ترا مرتجلا بگفت و از منبر فرودشد و زبان حاسد را بر بست.

و دیگر در عقد الفرید مذکور است یکی روز منصور با کوکبه خلافت سوار و رهسپار بود، فرج بن فضاله از یکسوی باب الذهب جلوس داشت، مردمان جمله بتكريم و تعظیم موكب منصوری بر پای شدند، اما فرج در مکان خود نشسته بود و اعتنائی بعظمت و حشمت منصور ننمود.

خلیفه جبار روزگار از دیدن آن اطوار چون شعله نار بردمید، و با کمال غیظ و غضب او را بخواند و گفت ترا چه چیز از آن بازداشت که چون مرا نگران شدی مانند دیگر کسان بپای نشدي.

گفت: «خفت أن يسئلنى الله تعالى لم فعلت، ويسئلك عنه لم رضيت، و قد كرهه رسول الله صلی الله علیه واله».

از آن ترسیدم که خدای از من بپرسد از چه بپای شدی، و از تو بپرسد از چه باینکار رضا دادی، با اینکه رسولخدای صلی الله علیه واله و این امر را مکروه شمرد، چون منصور این سخن را بشنید غضبش بنشست و او را نزديك بخواند و حاجاتش را بر آورد.

در تذکرة الاولياء شیخ فریدالدین عطار عطر الله مرقده در ذیل احوال ابی حنیفه کوفی نعمان بن ثابت مینویسد که از برکت احتیاط او بود که شعبی که استاد وی بود پیر شده بود.

ص: 17


1- غریونده فریاد و غوغا کننده برهان

خلیفه روزگار مجمعی از علمای نامدار بساخت و شعبی را احضار کرد و شرطی را فرمود تا بنام هر خادمی اراضی و دهات وضياع بنویسد، بعضی باقرار برخى بملك پاره بوقف، چون آنمکتوب با نجام رسید یکتن خادم نزد شعبی که قاضی بود بیامد و گفت امیر المؤمنین میفرماید گواهی خود بنویس، شعبی شهادت بنوشت و دیگر علما بدو اقتفا کرده مرقوم داشتند.

بعد از آن نزد ابو حنیفه آورد و گفت امیرالمؤمنین میفرماید گواهی بنویس گفت یکجا اندر است گفتند بسراي خلافت گفت یا باید امیرالمؤمنین باینجا آید يا من بدو شوم تا شهادت درست گردد، خادم آغاز خشونت و درشتی کرد و گفت قاضی شهر و فقهای دهر گواهی خود برنگاشتند تو اينك بفضول سخن ميافكني ابو حنیفه گفت « لها ما كسبت » کنایت از اینکه هر کس هر چند کند امرش را در یابد دین و احکام دین را چنانکه فرموده اند باید بجای آورد و خوش آمد و بد آمد خلق را وقع نباید گذاشت.

چون این سخن بعرض منصور رسید شعبی را حاضر کردو گفت در گواهی دیدار بکار است؟ گفت: آری گفت تو خود چون مرا دیدار نکردی چگونه نوشتی گفت: دانستم که بفرمان نست لكن دیدار ترا خواستن نتوانستم، منصور گفت این سخن از حق دور است، و با این پاسخ که بیار استی سزاوارتر چنانست که قضاوت را از تو باز گیریم.

بعد از آن همی بر اندیشید تا مگر قضا با چه کس گذارد و بمشورت همی سخن راند بر یکی از چهار تن که از فحول علمای آنزمان بودند اتفاق کردند: یکی ابو حنیفه، و دیگر سفیان، و دیگر شریح و دیگر مسعر بن کدام.

پس هر چهار تن را بخواندند ایشان در طی راه که با هم بودند با هم بسخن بر آمدند ابو حنیفه گفت من در امر هر يك از شما تدبیری کنم، گفتند آنچه کنی بصواب باشد گفت من بحيلتي و چاره قضارا از خود دور کنم، سفیان نیز از قبول آن بگریزد . و مسعر نیز خود را دیوانه سازد، و شریح قاضی گردد.

ص: 18

پس سفیان در راه بگریخت و بکشتی اندر پنهان شد و گفت مرا پوشیده بدارید که سرم را خواهند برید ، و این سخن را بتأویل این خبر رسولخدای من جعل قاضيا فقد ذبح بغير سکین» بگفت هر کس را قاضی نمودند بیکاردش سر ببرند ملاح آنرا پنهان کرد.

آنسه تن در پیشگاه منصور در آمدند، منصور با ابوحنیفه گفت بیاید قضاوت کنی ، گفت ايها الامیر من از عرب نیستم بلکه از موالی ایشان هستم ، و بزرگان عرب بحکومت من رضا نمیدهند، ابو جعفر گفت این امر را به نسب تعلق نباشد بلکه در قضاوت وجود علم شرط است، ابو حنیفه گفت من این امر را نمیشایم و در این سخن که میگویم اگر راست میگویم که از روی حق و راستی شایسته نخواهم بود . و اگر بدروغ سخن میکنم دروغگوی در خور قضاوت مسلمانان نیست ، و تو که خلیفه خدائی روا مدار که دروغگوئی را خلیفه خویشتن کنی و اعتماد خون و مال مسلمانان را بروی نهی ، این سخن بگذاشت و از آن بلیت برست.

چون نوبت بمسعر آمد پیش رفت و دست خلیفه را بگرفت و گفت بازگوی چونی و فرزندانت چگونه باشند ، منصور برآشفت و گفت ویرا بیرون کنید که از خرد بیگانه است.

آنگاه با شریح گفتند تو خود باید قضا برانی گفت من مردی هستم که سوداء بر من چیره است، و دماغ من ضعيف است منصور گفت بمعالجه پرداز تا عقلت کامل گردد پس قضاوت را با شریح بگذاشتند، و پس از آن ابوحنیفه او را از خویشتن دور و مهجور ساخت و هرگز باوی سخن نگفت.

راقم حروف گوید چنانکه از این پیش در ذیل احوال عمر بن عبدالعزيز ونيز در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ترجمه ابی وائله ایاس بن معاويه مذكور نمودیم این حکایت در میان قاسم بن ربیعه حرشی و ایاس روی داد، وقاسم سوگند خورد که من کار قضارا نشايم، و هم اکنون اگر این سوگند را براستی یاد نمودم باری

ص:19

خود قضارا سزاوار نیستم، و اگر بدروغ خوردم دروغگویرا چگونه بر مسند قضا جامی توان داد.

و هم در مشكوة الادب وكتب ائمه هدى سلام الله عليهم باز نمودیم که شریح ابن حارث قاضی مشهور که زمانی در از قضاوت کرد ، و عمر دیر باز دریافت در حدود سال هشتادم هجری باسالی چند افزون، در زمان خلافت عبدالملك بن مروان بدیگر جهان شتافت مگر این شریح جز آن شریح باشد .

و داستان قضاوت ابی حنیفه نعمان بن ثابت که در این کتاب بوفات او وشرح حال او اشارت رفت ، وبمكالمات او با منصور و مضروب شدن و بزندان رفتن او تا چرا قبول قضاوت ننمود مسطور شد ، و نیز معلوم ساختیم که ضرب او بواسطه فتوی او در خروج بر منصور بود.

در تاریخ الخلفا مسطور است که محمد بن منصور بغدادی گفت یکی از زهاد در حضور منصور بایستاد و گفت: «إن الله أعطاك الدنيا بأسرها فاشتر نفسك ببعضها واذكر ليلة تبيت في القبر لم تبت قبلها ليلة واذكر ليلة تمخض عن يوم لاليلة فيه».

خدایتعالی دنیا را بتمامت با تو گذاشت و تو خویشتن را از عقوبات آن جهانی بیاره نعمات اینجهانی که بدست اندر داری باز خر و بیاد آور آن شب را که بگور اندر بخوابی، و تا آنوقت هیچوقت در آن نخفته بودی و بیاد آور از آنشب که روزی از وی متولد و با دید آید که شبی از پس ندارد، یعنی بمیری و بشب نرسی.

منصور را راه سخن نماند و بفرمود تا عطیتی بدو کنند، گفت اگر بمال تو حاجتمند بودم ترا موعظت نمیکردم.

و این حکایت را چنانکه مسطور شد باندك تفاوتی نسبت بعمر و بن عبید داده اند که با منصور بپای کرد، و ممکن است هر دو اتفاق افتاده باشد.

ص: 20

بيان بعضي حكایات متفرقه که ابو جعفر منصور را با بعضی رویداده است.

در روضة الصفا و پاره کتب دیگر مسطور است که یکی روز ابو جعفر منصور بر بام قصر خود نشسته بود، ناگاه فراشی کهن سال را نگران شد که حوالی قصر را آب همی بزد، آن پیر را بخواند و گفت از چه روی فرمانگذاران جهانرا عمر بسیار برسر نمیگذرد، و روزگار زندگانی ایشان کوتاه است، لکن شما که مردی مفلوك و سخت گذران هستید طويل العمر میشوید.

آن پیرخردمند گفت ای امیر علت اینست که دولت یاران روزگار روزی خود را بیکبار از خزانه پروردگار و آشپزخانه کردگار میخورند، و روز و روزی ایشان که بهم پیوسته است قطع میشود، اما ما فقیران بتدریج بکار میبریم.

منصور را سخنان آن پیر هوشیار پسندیده آمد و او را تحسین گفت، وسيصد در همش ببخشید، چون يك هفته بر اینحال سپری شد منصور کودکی را دید که بکار آن فراش پیراشتغال داشت؟ پرسید تاکیست گفتند پسر آنفراش پیراست، از آن پسر پرسید که حال وی چونست گفت من پسر او هستم و او برحمت خدای واصل شد، منصور گفت پدرت براستی سخن کرد، زیرا که چون بهره خویش بیکباره ببرد بمرد.

در عقد الفريد مسطور است که گفت اوزاعی من بر منصور در آمدم گفت چه چیزت از خدمت من در نك داده است؟ گفتم یا امیر المؤمنین از ملاقات من چه خواهی ، گفت همیخواهم از تو اقتباس نمایم، یعنی از صحبت و نصیحت تو بهره ور گردم گفتم ای امیر بنگر تا چه میگوئی ، چه مکحول از عطيه بن بشير مراحديث همیکرد که رسولخدای صلی الله وعلیه واله فرمود:

«من بلغته عن الله نصيحة في دينه فهى رحمة من الله سبقت اليه فان قبلها من الله بشكر و إلا فهى حجة من الله عليه ليزداد إنما ويزداد الله عليه غضبا».

ص: 21

هر کس را از جانب خدای در دین و آئین پند و نصیحتی رسد آن نصیحت رحمتی است که از پیشگاه خدای بدو سبقت گرفته است پس اگر آن نصیحت را بعلاوه شکر و سپاس خدای مقبول نمود خوب، وگرنه آن نصیحت نیز حجتی است که از جانب یزدان تعالی بروی اقامت گردیده است تا آنکس در عدم قبول و اجرای آن برگناه خود بیفزاید، و خدایتعالی خشمش را بروی فزون سازد.

بعد از آن گفتم ای امیر المؤمنین همانا حمل امانت این امت را که بر آسمانها و زمین عرضه دادند و آسمان بآن آسمانی از حملش بیچاره ماندتو بنمودی ، وازجد تو عبدالله بن عباس در تفسیر قول خدا يتعالى «لا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا أحصيها» (1) هیچ گناهی خواه صغیر خواه کبیر نماند جز آنکه در حضرت کرام الکاتبین احصای بشود، وارد است که گفت: مراد از صغیره تبسم، ومراد از كبيره ضحك و خندیدن است.

یعنی باین درچه کار حساب و باز پرس دقیق است، پس چیست گمان تو در قول وعمل، یعنی بعد از آنکه تبسم وضحك بيرون از سبب یا از روی استهزاء یا غفلت از خدا در شمار صغایر و کبائر باشد، چون بمقام قول و عمل رسد چگونه احصا تواند شد.

پس پناه میبرم ترا بخداوند متعال که چنان بدانی که قرابت تو در حضرت رسولخدای ترا سود میرساند گاهی که فرمان او را مخالفت کرده باشی همانا رسولخدای صلی الله وعلیه واله میفرماید: ای صفیه عمه محمد صلی الله وعلیه واله و ایفاطمه دختر محمد صلی الله وعلیه واله نفوس خود را از خدای در طلب بخشش باشید چه من شمارا از عذاب و عقاب خدای بی نیاز نتوانم داشت.

و همچنین جد تو عباس از پیغمبر خواستار شد که او را امارتی بخشد فرمود «اى عم نفس تحييها، خير لك من أمارة لاتحصيها» اگر نفسی را زنده بداری یعنی بعلم و دانش زنده اش گردانی، و بافادت و افاضت روز بگذرانی، برای تو بهتر از

ص: 22


1- سوره کهف آیه 48

امارتی که وزرو و بال و مظلمه آنرا احصا نتوانی کرد.

و رسولخدای محض شفقت و نظر عنایتی که با عمش داشت نخواست که او را ولایتی دهد و باندازه بال پشه از سنت او تجاوز کند و استطاعت آنرا نیابد که بدو نفعی رساند، وعقوبت او را از وی باز دارد چنین فرمود.

و هم رسولخدای صلی الله وعلیه واله میفرماید «و ما من ذاع ببيت غاشاً لرعيته الأحرم الله عليه رائحة الجنة» هيچ راعی و حاکمی نیست که شبی را بروز بگذراند گاهی که در کار رعیت و متابعان خود بغش و خیانت رفته باشد، جز اینکه یزدان تعالی بوی بهشت را بروی حرام گرداند، یعنی قصوری در اصلاح و پرسش حال رعیت نموده باشد حالش چنین است.

تو بروالی و اجبست که ناظر حال رعیت خود باشد، وعورات ایشان و معایب ایشانرا بقدر استطاعت مستور دارد و بر وفق احکام حق در میان ایشان قیام ورزد و با نیکویان ایشان بطغیان وظلم نرود، و با بدان ایشان بعدوان و غرض نگذراند واز روی عدل مکافات نماید.

همانا در دست مبارك رسولخدای صلی الله وعلیه واله جریده بود که بآن مسواك ومشر کانرا ردع ومنع فرمودى جبرئيل بآنحضرت بیامد و عرض کرد ای محمد این جریده که با خود داری چیست متروکش بدار، قلوب ایشانرا از رعب و ترس آکنده مکن، پس چیست گمان تو در حق کسیکه خون ایشانرا بریزد و استار ايشانرا قطع واموال ايشانرا تهب نماید ای امیرالمؤمنین پیغمبر خدای که گناهان گذشته و آینده اش آمرزیده شد، برای خدشه و خراشی که بدون تعمد بشخص اعرابی رسانده بود او را میخواهد تا بآ نحضرت قصاص نماید و این فقره اخیر این خبر از پیش مسطور شد.

بالجمله میگوید ای امیرالمؤمنین تمام آنچه از متاع و لذایذ این جهانی بدست داری معادل يك شربت آب جنت و يك ميوه از اثمارجنت نیست.

واگر یکجامه از البسه اهل دوزخ را در میان زمین و آسمان بیاویزند تمام مردمانرا بوی ناخوش آن فرو گیرد تا چه رسد بآنکس که از آنجامه پیراهن

ص: 23

برتن بر آورد.

و اگر يك دلو از حمیم دوزخ بر تمام آبهای دنیا ریخته شود تمام را بجوش در آورد، پس چگونه است حال کسیکه از آن بیاشامد واگر يك حلقه از سلاسل جهنم را بر کوهی بر نهند آنکوه را آب گرداند پس چگونه است حال آنکس را که در آنسلسله اندر کشند و آنچه فزون آید بردوش او بر نهند، این کلمات نیز در فصول سابقه مسطور شد.

و این حکایت را در مجموعه ورام بتفصيل ياد کرده است و از آن جمله مینویسد که:

اوزاعی گفت ابو جعفر در طلب من فرمان داد و اینوقت بساحل اندر بودم چون بخدمتش رسیدم و بخلافتش سلام فرستادم پاسخ بداد، و مرا بمجالست خود اختصاص بخشیده گفت ای اوزاعی چه چیزت از ادراك خدمت مادر نك ميدهد گفتم ای امیرالمؤمنین چه اراده کرده باشی، گفت همیخواهم ازشما مردم اخذ دانش و اقتباس،نمایم گفتم ای امیرالمؤمنین بنگر تا چیزیرا که با تو میگویم فراموش نکنی گفت چگونه فراموش و مجهول میشمارم و حال اینکه از تو سؤال میکنم و ترا برای همین احضار کردم و از راهی دور بدین سویت دعوت کردم گفتم اگر بشنوی و از آن پس بدانکار رفتار نکنی.

اینوقت ربیع حاجب که حاضر بود از اینگونه محاورات من برآشفت و نعره بر من برزد و دست به شمشیر برآورد منصور بروی بانك برزد که خاموش باش این مجلس مثوبت است نه مجلس عقوبت.

از این کردار و گفتار منصور آسایش گرفتم و در کلام انبساط دادم و گفتم ای امیر المؤمنين مكحول از عطية بن بشیر مرا حدیث راند که رسول خدا الله فرمود «أيما عبد جائته موعظة من الله عز وجل في دينه فانها نعمة من الله سبقت إليه، فان قبلها بشكر، وإلا كانت حجة من الله عليه ليزداد بها إثماً ويزداد الله بها سخطاء».

ص: 24

هر بنده که از جانب خداوندش موعظت و پند و علامتی در امر دینش برسد همانا این نعمتی است که از جانب یزدان بدو سبقت گرفته و موجب آسایش دنیا و دین و آخرت اوست، پس اگر پذیرای آن نعمت باشد و بکار بندد، شکر چنان نعمت بزرگ را بجای میآورد، وگرنه از حضرت خداوند حجتی است بر او تا بر معصیت خود بیفزاید و مورد سخط و غضب الهی گردد، ای امیر المؤمنين بدرستیکه یزدان تعالى قلوب مردمانرا برای شما نرم ساخت، وشما والی امور ایشان شدید بواسطه قرابتی که با پیغمبر خدای صلی الله وعلیه واله دارید.

یعنی این نیز نعمتی است که خداي با شما ارزانی داشته است، چه اگر قلوب مردمانرا نرم نمیساخت شما چگونه میتوانستید والی امور ایشان باشید، و این از برکت و حشمت پیغمبر است که نسبت به بندگان خدای تعالی برأفت و رحمت و ایشانرا با خود یکسان و در آنچه بدست اندر داشت مساوی میشمرد.

و شایسته چنان میباشد که هر کس متولی امور مسلمانان گردد، در میان ایشان کار بحق کند، و بعدل و اقتصاد رفتار نماید، و بحفظ نام و ناموس و عورات ایشانرا از دست نگذارد و درهای بر روی ایشان بر نبندد و دربان برایشان نگمارد، وبر نعمت ایشان ابتهاج گیرد، و بر نقمت ایشان بدحال گردد، ای امیرالمؤمنین همانا ترا مشغله شخصیه است که پژوهش احوال عامه مردمان از سیاه و سفید و مسلمان و کافر که مالک از مه مهام ایشان هستی مشغول میدارد، و هر يك از این مردم را بر توحقی است که در کار ایشان بعدل و عدالت رفتار فرمائی، پس بفرمای حال تو چگونه خواهد بود که در روز قیامت در پیشگاه عدل خداوندی ایستاده شوی، و تمام ایشان بواسطه بلیتی که تو برایشان وارد کرده ای یا ظلم و ستمی که بدستیاری تو بر ایشان روی داده است، از تو شکایت نمایند.

و آنوقت حدیث چوبدستی رسولخدای صلی الله وعلیه واله را که مذکور شد باز میگوید و بعد از آن میگوید:

مكحول از زياد بن حارثة بن مسلمه با من حديث راند که رسولخدای صلی الله وعلیه واله

ص: 25

برای يك خدشه که بیرون از تعمد بمردی اعرابی رسانیده بود او را بخواند تا قصاص نماید، پس جبرئیل علیه السلام بآنحضرت فرود آمد و عرض کرد ایمحمد خداوند ترا جبار و متكبر مبعوث نداشته است لاجرم رسولخدای صلی الله وعلیه واله آن اعراب را بخواند و فرمود: «اقتص منى» قصاص خود از من بجوی اعرابی عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد هرگز من چنین جسارت نکنم اگر چه در معرض هلاکت هم اندر شده باشم، پس خداوند را بخیر او بخواند.

خویشتن را برای خویشتن نرم و هموار دار، و نفسی سرکش را با قوامع تقوی و قوارع زهد و قناعت کوبیده و نرم بگردان.

باین علت از حضرت احدیت برای نفس ناپروا خط امان برگیر، و در آن جنتی که پهنایش بمقدار پهنای آسمانها و زمین است و رسولخدای در تمجید و توصیف آن میفرماید:

«القيب (1) قوس أحدكم من الجنة خير من الدنيا ومافيها» مقدار يك كمان تنی از شما از بهشت بهتر است از دنيا ومافيها رغبت بجوی ای امیرالمؤمنین اگر سلطنت برای آنسلطان که پیش از تو بود پاینده میماند بتو نمیرسید، همچنان برای تونیز پایدار نمیماند چنانکه برای دیگران نماند، ای امیرالمؤمنین هیچ میدانی تأویل این آیه شریفه از جد تو صلی الله وعلیه واله چه رسیده است؟

«ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة ولا كبيرة» (2) همانا مقصود از معصیت صغیره تبسم است، و از كبيره ضحك است و چون مطلب این چند باريك، وحساب وكتاب و پرسش این چند دقیق باشد آنکارها که از دستها بر آید، و آن سخنها که از زبانها بتراود، چه صورت دارد، ای امیر المؤمنين بمن رسیده است که عمر ابن خطاب میفرمود: اگر بزغاله نو رسیده در ضیعه در کنار فرات بمیرد میترسم که از آن مسئول شوم.

ص: 26


1- قاب میانه جای گرفتن کمان و جایی که خم بهمرساند و برای دوقاب میباشد و قاب بمعنی مقدار و اندازه است مثل قيب بكسر قاف
2- سوره کهف آیه 48

پس چگونه خواهد بود حال تو در حق آنکسان که در شهر در بساط تو هستند و از عدل تو محروم بمانند، ای امیرالمؤمنین هیچ میدانی تأویل این آیه شریفه از جدت صلی الله وعلیه واله چه رسیده است؟

«يا داود إنا جعلناك خليفة في الأرض فاحكم بين الناس بالحق ولا تتبع الهوى» (1) تأويلش اینست.

ای داود چون دو نفر بمخاصمه در حضور تو بنشینند، و ترابا یکی از ایشان میلی باشد پس بیاید در نفس خود آرزو نکنی که حق با او باشد، و بر آندیگر پیروز گردد، لاجرم نام ترا از اسامی پیغمبران و مقام نبوت محو نمایم، و از آن پس خلیفه من نباشی و برای تو کرامتی نباشد.

ای داود همانا پیغمبران خود را پاسبان و نگاهبان بندگان خود مقرر داشتم چنانکه ساربان مر شترانرا.

چه ایشانرا بپاسبانی علم و بسیاست رفق بایست تا هر شکستگی را جبران کنند، و ایشانرا برای خوردن و آشامیدن، و اصلاح حال معاش و معاد دلالت نمایند ای امیرالمؤمنین همانا تو بامری مأمور و نامور شدی که اگر قبول این امر یعنی حفظ ودایع الهی را بر آسمانها و زمین و کوهها عرض میدادند از حمل آن امتناع مینمودند و میترسیدند، ای امیر المؤمنين زيد بن جابر بن عبدالرحمن بن ابی عمرة الانصارى بامن حدیث راند که عمر بن خطاب مردی از انصار را بر امر صدقه متولی ساخت، و بعد از سه روز او را بدید که بمحل مقصود حرکت نکرده است.

و بجای خود مقیم است گفت چه چیزت مانع شد که برسر عمل خود نرفتی مگر ندانستی که ترا در ازای اینکار اجر و مزد کسی است که در راه خدای جهاد بورزد گفت نی، گفت این حال چگونه است گفت از آنکه مرا از رسولخدای صلی الله وعلیه واله را رسیده است که فرمود:

«ما من وال ولى شيئاً من أمور المسلمين إلا أتى الله يوم القيامة مغلولة يده إلى عنقه فيوقف علي جسر جهنم ينتفض به ذلك الجسر انتفاضة تزيل كل عضو منه عن

ص: 27


1- سوره ص آیه 25

موضعه، ثم يعاد فيحاسب فان كان محسنا ينجى (يحبى خ) باحسانه، وإن كان مسيئاً انخرق به ذلك الجسر فهوى في النار سبعين خريفاً».

هیچ والی نیست که متولی کاری از امور مسلمانان شود جز آنکه او را در روز قیامت در حالیکه دستش بگردنش مغلول باشد بحضرت خدای بیاورند، پس از آتش برپل دوزخ متوقف گردانند، و آنجس او را تکانی سخت بدهد که هر محنوش از موضعش برود و دیگر باره بجای خود باز آید و از آن پس حسابش را برسند، پس اگر نیکو کار باشد بواسطه احسانش نجات یابد، و اگر بدکار باشد آن جسر که بر آن ایستاده بگسلد و او را بجهنم در اندازد، پس مدت هفتاد خریف در آتش فرو افتد.

در مجمع البحرين مسطور است که خریف بمعنی هزارسال، و بقولی هفتاد سال است.

بالجمله عمر چون اینخبر بشنید با آنمرد انصاری گفت از کدامکس بشنیدی؟ گفت از ابوذر و سلمان، عمر بفرستاد و از ایشان بپرسید گفتند آری اینخبر را از رسولخدای بشنیدیم، عمرناله بر آورد و گفت واعمراه وای بر حال عمر، کدامکس قبول ولایت میکند با چنین بلیت که در آنست ابوذر گفت «من سلم الله أنفه و ألصق خده بالأرض» هر کس عبودیت شعار و خاکسار در حضرت پروردگار باشد.

چون منصور اینحکایت بشنید دستمال بصورت برگرفت و چندان بگریست و ناله بر کشید که مرا بگریه در آورد.

پس از آن گفتم ای امیر المؤمنين همانا جدت عباس از پیغمبر خواستار شد که امارت مکه یا طایف پایمن را با او گذارد، در جواب فرمود ای عباس ایسم رسولخدای «نفس تنجيها، خير من امارة لا تحصيها» کنایت از اینکه اگر در کار مسلمانان دخالت و حکومت نکنی و از پرسش روز جزانجات یابی، بهتر از امارت دو روزه این روزگار ناپایدار است.

ص: 28

و این کلام حکمت نظام را در پند و نصیحت عمش عباس بواسطه شفقت بروی بفرمود، و باز نمود که هر کس بعمل خود گرفتار باشد، واگر از عهده کار خود برآید از بهرش کافی است.

و عمر میگوید: جز کسیکه باعقل کامل وفقه شامل باشد، و هرگز زشت نام و بد هنجار نباشد، و در کار خدای از سرزنش نکوهشگران اندیشه نکند درخور امارت نیست.

و گفت چهار کس سلطنت توانند داشت و برچهار صنف باشند:

یکی امیری است که خود را و عمال خود را از طمع بمال مسلمانان باز دارد، و چنین کس مجاهد فی سبیل الله، باشد و رحمت خدای شامل حال او گردد.

و دیگر امیری است که سست و ضعیف باشد که خود را از مال مردمان باز دارد، لكن عمال او بواسطه ضعف حال او در خون و مال مسلمانان چنگ در اندازند و اینکس بر کرانه هلاکت دچار است مگر اینکه خداوند بروی رحم کند.

و امیری است که عمال خود را از مال مسلمانان نگاهبان است لکن خود میبرد و میخورد و میچرد، و چنین کس بسیار خوار و شکمباره ایست که رسول خدای صلی الله وعلیه واله میفرماید: «شر الرعاء الحطمة» بدترين راعیان و شبانان بسیارخوار و بسیار طلب است، و چنین کس خودش به تنهائی هلاک شود.

و امیری است که خودش و عمالش در اموال مردمان چنك تيز كنند و بخورند و بچرند، و ایشان بجمله در معرض هلاك وبوار گرفتار باشند.

و گفت ای امیرالمؤمنين عمر بن الخطاب عرض کردبارخدایا اگو تومیدانی چون دو نفر بمخاصمه در حضور من قعود نمایند خواه از نزديك يا دور باشند و در اجرای امرحق مبالات بجويم بقدر يك چشم بر همزدن مرا مهلت مگذار، ای امیر المؤمنين همانا سخت ترین سختی اینست که شخص در اجرای حق خداوندی قیام بورزد.

وکریمترین کرم در حضرت خدای تقوی و پرهیز کاریست، بدرستیکه هر کس بوسیله طاعت خدای در طلب عزت برآید خداوندش بلند و عزیز بگرداند، و هر كس

ص: 29

معصیت و نافرمانی خدا برا اسباب عزت خودگرداند، خداوندش دلیل و پست بفرماید اینست نصیحت و پند من نسبت بتو و السلام عليك.

پس از آن از جای بر جست، منصور گفت بکجا میشوی؟ اوزاعی گفت اگر خدا بخواهد باذن امیرالمؤمنین بشهر و وطن خود میروم، منصور گفت ترا اجازت داده و شکر پند و نصیحت ترا بجای آوردم و پذیرفتار شدم، و خداوند توفیق دهنده بکار خیر، و معین بر آنست و بر او توکل میجویم و هو حسبی و نعم الوكيل.

و از این پس چندانکه بتوانی مرا از مطالعت مکاتیب پند آمیز خود بی مگذارچه تو مقبول القول هستی، و در نصایح خود دست آلوده اتهام نباشی گفت انشاء الله تعالی چنین کنم.

محمد بن مصعب گوید: منصور بفرمود تا او را ببذل مالی در هما نساعت بهره یاب سازند، تا بآن در کار خود اعانت جوید، اوزاعی گفت اگر تمام دنیا را در ازای نصیحت بمن بخشند، پذیرفتار نمیشوم.

و نیز در عقد الفرید است که ابو جعفر سفیانرا احضار کرد، چون بروی در آمد گفت یا ابا عبدالله حاجت خویش از من بخواه، سفیان گفت یا امیرالمؤمنین حاجتم را بر میآوری؟ گفت آری گفت همیخواهم مرا نخوانی تا خود بتو آیم و چیزی با من عطا نکنی تا خود از تو بخواهم، این بگفت و بیرون رفت.

ابو جعفر گفت اسباب محبت را برای علما آماده کنیم، و و آنچه ما یه دوستی و مطلوب ایشانست یعنی زر و مال بایشان بیفکنیم و ایشان فرا گیرند مگر سفیان که چندان از قبول اینکار فرار میجوید که ما را خسته و درمانده میگرداند.

و نیز در آنکتاب مسطور است که وقتی ابو جعفر منصور در طواف بود وسفيان او را شناخته نداشت، پس دست خود را بر شانه سفیان بزد و گفت آیا مرا

ص: 30

میشناسی؟ گفت نمیشناسم لكن دستی بر من فرود آوردی که قبضه جبار بود.

گفت ای ابو عبدالله مرا موعظتی بگذار، گفت در آنچه بآن علم داشتیچه بجای آوردی تا در آنچه نمیدانی تعلیمت بدارم، گفت چه چیزت از خدمت ما باز میدارد، گفت خدایتعالی از ملاقات شما نهی کرده و فرموده است بآن کسان که ستمکاران هستند میل مکنید که بآتش دچار میشوید، ابو جعفر دست خود را بدست او بسود و همان کلمات مذکوره در باره علما را بگفت.

و نیز در عقد الفريد و بعضی کتب دیگر مسطور است که شیبانی میگفت که چنان بودی ابو جعفر منصور در زمان سلطنت و تغلب بني اميه بيمناك و همواره پوشیده روز میگذاشت، و در حلقه از هر سمان محدث در آمدی و پنهان شدی.

و چون روزگار بر گذشت و طومار و اقبال بنی امیه را در نوشت، و منصور بر مسند خلافت و امارت جمهور بر نشست، از هر نظر بسوابق ایام فرصت را غنیمت شمرد، و بخدمت او پیوست و ترحيب و ترجیب براند، منصور نیز اور ان بنواخت و گفت ای از هر بازگوی حاجت چدداری، گفت سرایم ویران شده و چهار هزار درهم بر گردن دارم و پسرم محمد را میخواهم بعیالش بازرسانم، منصور دوازده هزار درهم در صله او بداد و گفت ای از هر همانا حاجت ترابر آوردیم از این پس نباید در طلب چیزی بدرگاه ما روی کنی.

از هر آندراهم را بگرفت و کوچ نمود، و چون یکسال بر آنحال بر گذشت همچنان بخدمت منصور بازگشت، چون منصور او را بدید گفت ای از هر چه چیزت باینجا آورده است گفت برای تقدیم سلام بدرگاه خلافت ارتسام بیاه ده ام، گفت در خاطر امیر المؤمنین چنین خطور کرده است که برای طلب بیامدی گفت جز از بهر تسلیم نیامده ام، منصور گفت فرمان کردی دوازده هزار در هم بتو بدهند، از این پس نه برای طلب نه برای سلام بحضرت

ص: 31

ما رهسپار مشو.

از هر آن مبلغ را بگرفت و برفت، و چون یکسال برگذشت بدر بار منصور بازگشت گفت اي از هر چه چیز باعث آمدن تو شد؟ گفت شنیده ام امیرالمؤمنین را دعائیست که مستجاب میشود و آمده ام تا بنویسم.

منصور بخندید و گفت همانا آندعا را استجابتی نباشد، چه من خدایرا بسی باندعا بخواندم تا مرترا ننگرم و مستجاب نشد، هم اکنون فرماندادیم دوازده هزار در هم بتو عطا کنند آنجمله را بازگیر و هر وقت میخواهی بسوی ما بیا چه در کار تو بیچاره ماندم، و راه چاره را بر من بر بستی.

و هم در آنکتاب مسطور است که وقتی مردی بر منصور در آمد منصور گفت حاجت خود بخواه، گفت از خدای بقای ترا خواهم، گفت هر حاجت داری بگوی زیرا که هر وقتی ترا چنین مقام ممکن نشود و بعرض حاجت دست نیابی.

گفت: ای امیر المؤمنین نه عمر تو کوتاه است و نه بیم دارم که بخل تو مانع خيال من شود، همانا اعطای تو مایه شرف است، و پرسش و خواهش از تو موجب زینت است، و هر کس آبروی خود را در آستان تو بریزد برای او نقصی نیست و او را عیب و عاري نباشد.

منصور را از کلمات او مسرت روی داد و در حق او احسان ورزید و جایزه وصله بخشید.

در زهر الأداب مسطور است که روزی مردی با ابو جعفر منصور گفت: چه شد آنچه در ایام دولت بنی امیه همواره همیگفتی چون خلافت با انصاف و داد خواهی مظلومین و معاملت ورزیدن بعدل در میان رعیت و تقسيم فييء واموال مسلمانان و بهره ایشانرا بالسویه، مقابل نگردد، پایان آن بدمار و بوار منتهی گردد،و حکام و ولاتش را سوء عذاب در سپارد.

ص: 32

چون منصور این کلماترا بشنید نفسی سرد بر کشید بعد از آن گفت چنین است که میگوئی لکن ای برادر ما بمتاع دنیای فانی شتاب کردیم و از منافع آخرت چشم بپوشیدیم، و گویا این دنیا و زندگانی آن منقضی گردیده است آنمرد گفت پس نيك منتظر باش که انقضای آن بر چه حالی خواهد بود.

و نیز در آنکتاب مسطور است که منصور باجریر بن عبدالله گفت: همانا ترا برای کاری بزرگ آماده ساخته ام، گفت ای امیر المؤمنين «قد أعد الله لك منى قلباً، معقوداً بنصيحتك، ويداً مبسوطاً بطاعتك. وسيفاً مسلولا على أعدائك»

اگر تو بنظر عنایت والطاف در من نگران شدی، و مرا لايق مهمى بزرك دیدی، بخطا نرفتی، چه خداوند نیز برای تو مرا با قلبی معقود بنصیحت و اشارت تو و دستی مبسوط و توانا برای طاعت ،تو و شمشیری کشیده و برنده بر مفارق دشمنان تو، آماده و مستعد فرموده است.

و نیز وقتی جریر بن عبدالله بر منصور در آمد و منصور بروی کوفته خاطر بود، بدو گفت بحجت خویش سخن کن، گفت اگر مرا گناهی بودی از پی معذرت سخن میکردم، لكن عفو امير المؤمنین محبوبتر است برای من از براءت جستن خودم.

و نیز در آنکتاب مرقومست که هیثم بن عدی گفت: چون عبدالله بن علی از شام انهزام گرفت، جماعتی از ایشان بدرگاه منصور وفود دادند و در خدمتش تکلم کردند، از آن پس حارث بیای شد و گفت اى امير المؤمنين «إنا لسنا وفد مباهاة، وإنما نحن وفد توبة ابتلينا بفتنة»

همانا مانه آنمردم هستیم که از برای مباهات باشیم، و وفد مارا مباهاتی شمارند، بلکه گروهی هستیم که برای توبت و انابت وفود داده ایم، وبفتنه و بلیت مبتلا شده ایم کریم ما باستخفاف رفت، وحليم ما بحلم و دانش نرفت، وما بر آنچه از ماپدید شد اعتراف داریم و از آنچه گذشته است معذرت میجوئیم.

اگر ما را عقوبت فرمائی همانا مجرم هستیم، و اگر از مادر گذری همانا چه بسیار روز کاران بوده است که با آنکسان که از ما بد کرده است احسان ورزیدی.

ص: 33

منصور با حرسی گفت این مرد خطیب این جماعت است، و بفرمود تا ضیاع اورا و املاك او را که در غوطه از وی ضبط کرده بودند بد و بازگذاشتند.

و هم در آنکتاب مسطور است که عیسی بن علی گفت: چون منصور دوانیق مرا بجانب مدينه بمحاربت عبدالله بن حسن میفرستاد بامن توصیه همیکرد وسخن بسیار میگذاشت، گفتم ای امیرالمؤمنین تا بکجا و چند بامن وصیت میفرمائی،

إنى أنا ذاك الحسام الهندي (1)*** أكلت جفنى وفريت غمدى (2)

فكل ما تطلب عندى عندي عندی

من همان شمشیر کار آزموده برنده جوهر دارم که از نهایت تندی و تیزی نیام خود را فرو خوردم، و هیچوقت جای در نیام نکنم و برهنه و بران در پی آشامیدن خون گردان میدان هستم و آنچه مطلوب و مقصود تو است با من است، کنایت از اینکه چالاك و بيباك ميروم، و دشمن را تباه میکنم.

حکایت مردی از عباد با ابوجعفر منصور در حال طواف

در عقد الفرید مسطور است در آنحال که منصور عباسی یکی شب در خانه خدای مشغول طواف بود ناگاه بگوش اورسید که گوینده همیگفت «اللهم إني أشكو اليك امور البغي والفساد في الأرض وما يحول بين الحق" وأهله من الطمع» بتو شکایت میکنم بارخدایا از ظهور بغی و فساد و ستم و فزونی و تباهی در بلاد و عباد و از آنچه بواسطه طمع حکام و فرمانگذاران در میان حق و اهل حق حایل و حاجز شده است.

چون منصور اینکلما ترا بشنید زمام شکیبائی را از دست بداد، و جز عناك شد و در گوشه مسجد به نشست و در طلب آنمرد بفرستاد آنمرد دو رکعت نماز بگذاشت و استلام رکن یمانی را بکرد، و با فرستاده منصور بیامد و منصور را بخلافت سلام براند.

ص: 34


1- حسام، وزن غراب شمشیر برنده است
2- نمدوجفن نیام شمشیر است

منصور گفت: آنسخن و شکوی چه بود که از ظهور بغی و فساد در زمین و آنچه درمیان حق و اهلش بسبب طمع حایل شده مینمودی، سوگند باخدای از این سخنان که بگوش من بسپردی مرا رنجور آوردی.

گفت ای امیرالمؤمنین اگر مرا امان میدهی ترا از اصول امور و ریشه آگاهی میسپارم، و گرنه از افشای آن زبان بر میبندم، وبخویشتن میپردازم که با صلاح آن بسی حاجتمندم، و اشتغال من بر آن بسی واجب است.

منصور گفت تو برجان خویش بزنهار باشی آنچه میخواهد دل تنگت بگوی.

گفت ای امیرالمؤمنین همانا آنکس که طمع در جانش و جسمش اندر شده، و اورا از اصلاح حال عباد و بلاد و بغی و فساد بازداشته، خود تو باشی.

منصور گفت و يحك چگونه چنین باشد، و چگونه طمع و طلب بر من دست یا بد با اینکه زروسیم روزگار در قبضه اقتدار من و شیرین و ترش ونيك وبد ودادن وستدن وعزل و نصب و بلندی و پستی در حیطه اختیار من است.

آنمرد گفت: آیا در هیچکس آن مایه طمع که در وجودتو اندر وموجود است داخل شده است هما نایز دانتعالی تراراعی و مختار امر بندگان خودساخته، واموال ایشانرا بحفظ و حراست تو موکول داشته است و تو از اصلاح امور ایشان بغفلت میروی، و اهتمام خود را در گرد آوردن اموال ایشان مصروف میداری، و در میان جز الثرات الاع خودت و ایشان حجابها از گچ و آهك ودرها از آهن بر کشیدی و حارسان و پاسبانان که بجمله با اسلحه و آلات قتاله هستند مقرر داشتی، آنگاه خویشتن را در میان آن بزندان در آوردی، و دور باشها برگماشتی و خود را از مردمان و متظلمان محجوب و پوشیده بگذاشتی، آنگاه عاملان و فرمانگذاران سخت کوش ستم پیشه بداندیشه خود را در جمع آوری اموال مسلمانان حکومت دادی، آنگاه تنی چند معدود ومشخص را بنام ونشان معين بخویشتن راه گذاشتی، و دیگرانراراه نگذاشتی، وامر نفرمودی که مردم مظلوم و ملهوف و گرسنه و برهنه و نه احدی از آنانرا که در در این اموال از بهر او حقی است بخدمت تو راه بگذارند.

ص: 35

و چون اینچند نفر که ایشانرا برای خویشتن منتخب و مخصوص نمودی، و بر رعیت برگزیدی و بفرمودی که بخدمت تو هر وقت خواهند اندر آیند، و برای آنها منع و حجابی نباشد نگران شدند که تو اموال مسلمانانرا بقهر و غلبه میستانی و در خزاین و دفاین خود فراهم میگردانی، با همدیگر گفتند اینمرد در حضرت خدای بخیانت میرود. و با این قدرت و استطاعت از اموال مسلمانان چشم نمی بندد، مارا چیست که باوی خیانت نورزیم.

لاجرم اندیشه بر آن بر نهادند که اخبار مردمان و حالات و مجاری اوقات و تظلمات ايشانرا بعرض تو نرسانند، و جز آنچه صرفه وسود خود ایشان در آنست از تو پوشیده بدارند، و هیچ عاملی از خدمت تو بعملی و امارتی بیرون نشود جز اینکه او را بخيانت متهم دارند، و او را از آنمقام و منزلتی که در خدمت تو حاصل کرده ساقط، و از پیشگاه تو منفی و مهجور دارند.

و چون این بیخبری و غفلت برای تو و این احاطه و استیاری نامه ایشان بر وجود تو گوشزد جهانیان گردید ناچار از ایشان در بیم و خوف شوند، و با ایشان بمماشات روند، و خاطر آنها را از تقدیم زرو مال و مشتهيات نفساني ايشان خرسند و بايفاد مهدى ومتحف قرين سرور و شعف گردانند، و هر چند بر بضاعت و استطاعت ایشان افزوده گردد قوت و قدرت ایشان در ظلم و بغی و طغیان و ستمکاری درباره رعایا و برا یا بیشتر گردد.

و این حال و افعال رواج گردد و مرتبا منتشر شود و از ارکان و اعیان دولت بخود رعیت نیز سرایت نماید چنانکه آن طبقه رعیت که نسبت بطبقات دیگر با ثروت تر است بتقديم رشوه وتحويل عشوه عامل و کدخدا و مباشر گردد، و بر آنجماعت که از وی فرود تر است ظلم وستم راند ، ومال و بضاعت خواهد.

و چون نيك بنگری میدانی که بواسطه آن طمع وطلب که ترا در نهاد است تمام بلاد وعباد یزدان تعالی را از ظلم و فساد بیا کنده و فرو گرفته و این جماعت که

ص: 36

باز نمودم در تسلط و قدرت تو شريك باشند، و تو از ایشان و افعال ایشان بغفلت اندری و از خیانت و خباثت ایشان بیخبری.

هر وقت مظلومی خواهد بداد خواهی بحضرت تو آید او را بتو راه نگذارند واگر خواهد حکایت خویش را مکتوباً بعرض تو برساند تو نیز اینراه را مسدود ساخته، زیرا که مردیرا مقرر داشته که در مظالم متظلمین نگران گردد.

پس اگر مظلومی بیاید و شکایت بنماید و خبر او باین اشخاص که بطانه و خواص درگاه تو هستند برسد، از آنکس که او را برای دفع مظالم برگماشته بخواهند تا مظلمه او را بعرض تو نرساند.

و چون از فتنه و فساد ایشان میترسد هرچند آنمظلوم بآستان او برود، وبدو پناه برد و شکایت و استغاثه ناله برآورد، سود نیابد، و او را بیرون کنند و جگر شرا پر خون گردانند.

و چون آنمظلوم این چند بی دادرس و محروم گردد و از کوشش بسیار جزرنج بیشمار نیابد ، ناچار از محضر حکومت و عدالت نومید و بیرون شود و منتظر شود تا کدام وقت تو از کوی و برزن بگذری.

و چون چنین زمانیرا دریافت از کمال اندوه و بیچارگی در حضور تو بناله و فریاد برآید، اعوان تو باشارت و میل بار یافتگان پیشگاه تو چندانش بزنند که نفس در سینهاش حبس شود، و دیگران چون بنگرند و بشنوند جرأت عرض حال نیابند، و تو بر آنحال نگران باشی، و کردار ایشانرا انکار نکنی، بفرمای چگونه وتوبر اسلام برجای بخواهد ماند.

اى امير المؤمنين من بمملکت چین مسافرت همیکردم، یکدفعه بچین اندر شدم و پادشاه ایشانرا گرانی و کری در گوش بود، روزی سخت بگریست آنانکه در خدمتش نشسته بودند او را بصبر و شکیبائی متذکر و یاد آور شدند، آن پادشاه عادل فرمود این گریستن من نه از این بلیتی است که بر من فرود گشته، لکن بر آن همیگریم که مظلومی در پیشگاه من ناله برآورد و صدای او را نشنوم.

ص: 37

بعد از آن گفت اگر گوش من از شنوائی برفت، باری قوت بینائی و دیدار من باقی است، در میان مردمان ندا بر کشند که هیچکس میگرستم یافته نباید جامه سرخ برتن بیا را ید، و از آن پس همه روز چاشتگاه و عصر بر فیل می نشست و نگران میگشت تا ستمدیده را بنگرد، ای امیر المؤمنین این پادشاه چین یکی از مشرکین است و کردار او با مشرکین چنین ورأفتش بارعيتش باین میزانست، و تو که ایمان بخدای سبحان داری، و از اهل بیت پیغمبر یزدانی حالت رأفت تو با مسلمين بدینگونه است.

بعلاوه آن بخل و حرص هم که در نهاد داری هم اکنون اگر این مالرا برای فرزندان خود گرد میکنی، همانا ایزد متعال چشم عبرت و تنبیهی ترا باز نموده است که تامل کنی، و تعقل نمائی که طفل چون از شکم مادرش برزمین میرسد از برای او در روی زمین هیچ مالی نیست.

و نیز هیچ مالی نباشد مگر اینکه مردی حریص و بخیل دست بر آن افکنده و هیچکس را در آن راه نمیگذارد و خداوند لطیف حکیم یکسره در امر آن كودك بلطف و رحمت میرود تاگاهی که بیبالد و رغبت مردمان بدو بسیار شود، و تونه آن کی باشی که ببخشی و عطا کنی، بلکه عطا کننده خداوند است.

و اگر کوئی این مالرا برای آن فراهم میسازی که امر سلطنت و اقتدار توسخت گردد همچنان خداوند تعالی در امر بنی امیه وزوال دولت ایشان برای تو عبرتی بر نهاده است که بدانی قوت و قوام و دوام سلطنت نه بتحمل وزرو و بال وكثرت تجمل وجمع وحبس اموال است، چنانکه آنجمله زر و سیم و بضاعت که آنجماعت فراهم ساختند، و آنهمه رجال و مردان آهنین کوپال، و لشکر و اسلحه و آلات جنگ وسواران تيز چنك و دليران پر خاشکر که فراهم نمودند گاهی که خدای زوال ملك و دولت ایشانرا بخواست، هیچ سود نداشت.

واگر گوئی این اموال را برای مقصود و فایدتی فراهم میکنم که از آنچه در آنی جسیم تر است، همانا سوگند بخداوند این نیز اندیشه نابصواب است، و برتر از

ص: 38

اندیشه تو و منزلت توجز يك منزلت نمیباشد که ادراک آن جز بر خلاف آنچه بر آنی نیست، ای امیرالمؤمنین آیا برای کسیکه با تو عصیان بورزد، سخت تر از قتل چیزی هست؟

منصور گفت: نیست.

گفت پس بازگوی چه خواهی کرد با خداوندیکه دنیا را بهره تو ساخت، و هیچ کس را بقتل عقوبت نمیفرماید ، بلکه بخلود در عذاب الیم معاقب میگرداند، یعنی آنعقوبت صدهزاران هزار درجه از قتل سخت تر است، و این خداوند قاهر غالب آنچه بدل اندر به پیوسته و آنچه جوارح تو بآن کار میکند میبیند و میداند، و بآنچه نظر بآن میدوزی و هر دو دست بآن میرود، و هر دو پای تو در آن گام میسپارد، آگاهی دارد، آیا از جمع کردن اموال و بخل و حرص كه در ملك دنيا ميورزی چون خواهد دنیا را از دست تو بیرون آرد و بمعرض حسابت اندر کشد آیا آنجمله ترا از آنورطه پرخطر میرهاند؟!.

چون منصور این کلمات را بشنید بگریست، و گفت ایکاش آفریده نشده بودم، ويحك چه چاره در کار خویشتن بنمایم.

گفت ای امیرالمؤمنین همانا مردمانرا اعلامی هستند که در دین خویشتن بایشان پناهنده شوند و کار دنیای خویش را نیز بایشان مرتب و منزه دارند، تو نیز ایشانرا بطانه خویش بگردان تا ترا بآنچه صلاح حال دنیا و عقبی است ارشاد کنند، و در کار خود با ایشان بمشورت سخن کن تا ترا براه هدایت وسداد ور شاد در آورند.

گفت باحضار ایشان فرستادم، و از من فرار کردند.

از آن ترسیدند که ایشانرا بهما نطریقت که خود بآن اندری حمل نمائی، لکن باب خود را برگشای، و حجابت را آسان کن، و مظلوم را نصرت بفرمای و ریشه ظالم را بر کن، وفييء وصدقاترا از محل حلال خود بستان و از روی عدل و داد وحق وراستى بأهلش قسمت كن، و من ضمانت میکنم که چون چنین کنی

ص: 39

و چنین پیشنهاد گردانی، همانکسان که خواهان ایشانی و از تو گریزان تمام ميل ورغبت بسوی تو آیند، و ترابر آنچه صلاح حال است در آنست مساعدت فرمایند.

چون سخن آنمرد باین مقام پیوست جماعت اذان گویان بیامدند و بنماز بانك بر كشيدند، منصور نماز بگذاشت و بمجلس خویش بازگشت، و آنمرد را طلب کرد، لکن آن را نیافتند.

دمیری در حیات الحیوان باینداستان در ذیل ترجمه فیل اشارت نماید و گوید چونکلمات آنمرد بآنمقام رسید منصور گفت انشاء الله بجای میآوریم ، و برای نماز بياي شد ، و بعد از نماز آنمرد را طلب کرد و نیافت با صاحب شرطه گفت در همین ساعت باید اینمرد را بیاوری.

چون در جستجوی او برفت او را نزدیک رکن یمانی بدید، و گفت فرمان امير المؤمنین را اجابت نمای، آنمرد گفت باین امر راهی نیست، گفت اگر نیائی گردن مرا میزند، گفت باینکار نیز قدرت نیابد، بعد از آن از توشه دانی که با خود داشت پاره پوست آهوئی که بر آن نگارش داده بودند بیرون آورده گفت اینرا بستان که دعای فرج در آنست هر کس ایندعا را صبحگاه بخواند و در آنروز بمیرد شهید مرده است ، و هرگاه شبانگاه بخواند و در آنشب وفات نماید شهید مرده است، و ایندعا را فضل و ثوابی جزیل و عظیم است.

صاحب شرطه آندعا را بگرفت و نزد منصور، شد چون منصور او را بدید گفت ويلك آيا سحر و ساحريرا نیکو میدانی گفت ای امیرالمؤمنین سوگند باخدای چنین نیست و آنداستانرا بعرض رسانید منصور فرمان کرد آندعا را نقل کردند و هزار دینار بصاحب شرطه بدادند.

راقم حروف گوید: این عطیت منصور نیز از اثر آندعای مبارك بود، و آندعا این میباشد:

«اللهم كما لطفت في عظمتك وقدرتك دون اللطفاء، وعلوت بعظمتك على

ص: 40

العظماء، وعلمت ما تحت أرضك كعلمك ما فوق عرشك، فكانت وساوس الصدور كالعلائية عندك، وعلانية القول كالسر في علمك، فانقاد كل شيء لعظمتك، وخضع كل ذي سلطان لسلطانك، وصار أمر الدنيا والأخرة كله بيدك، اجعل لى من غم و هم أصبحت أو أمسيت فيه فرجاً و مخرجاً.

اللهم إن عفوك عن ذنوبي و تجاوزك عن خطيئتي وسترك على قبيح عملى، أطمعنى أن أسئلك مالا أستوجبه منك مما قصرت فيه، فصرت أدعوك آمناً، وأسئلك مستأنساً، فانك المحسن وأنا المسيء إلى نفسى فيما بيني وبينك، تتودد إلى بالنعم، وأتبغض إليك بالمعاصي، فلم أجد كريماً أعطف منك على عبد لئيم مثلى، ولكن الثقة بك حملتني على الجرأة عليك فجد اللهم بفضلك و إحسانك على إنك انت الروف الرحیم».

بعضی گفته اند اینمرد عابد حضرت خضر علیه السلام بوده است، اما اگر خضر بود غایب میگشت و دیگرباره بدیدار نمیآمد، والله اعلم.

راقم حروف گوید بیان حکمت سمات این عابد در حقیقت مرآت حقیقت نمای تمام عهود،روزگار و دول عظیمه و سلاطین نامدار،است همیشه هر سلطانی خواه عادل یا جابر دچار این مردم نابکار بوده اند، و آخر الامر اسباب زوال سلطنت ومملکت ایشان شده اند، پادشاه را از مردم دور، و مرد مرا از پادشاه مهجور، واخبار حدودوثغور، وعرایض و مقاصد محروم و محسود را از حضرتش مستور، و او را بسخنان بیهوده و تمجيدات و تملقات بياندازه مغرود ساخته و معایب امور سلطنتی را باغراض خودشان بمحاسن بر شمرده اند، و نفرین خلقر ادعای خیر گفته اند، و مجاری امور را بر خلاف واقع بعرض رسانیده اند.

تا گاهی که چنان مفاسد بزرگ و فتنه عظیم شده است که پوشیدن آنرا قدرت نیافته اند، آنوقت خود را کنار کشیده اند و دیگر انرا که در آنمدت راه نمیگذاشته اند در نظر پادشاه جلوه داده اند و زمانی اصلاح امور را از وی خواسته اند که کار از دست بیرون، وجگرها پرخون، وقلوب اهالی مملکت و دانشمندان با بصیرت در حال

ص: 41

نفرت وضجرت بوده، و برزوال آندولت بهیچوجه فسوسی نداشته اند، و اگر قبول آن امروزحمت را برخود حمل کرده اند از آن پس بوده است که بسی خسارات وزحمات و تلفات و خونریزیها روی داده است که تا چند قرن اثرش باقی مانده است.

عجب اینست که اغلب سلاطین ووزراء و مقربین بر این نکات و دقایق باخبر هستند، معذالك بواسطه نكبت دولت عنایت نمیورزند، بر آنجمله میگذرند و نمیگذرند، و مینگرند و نمینگرند.

چنانکه منصور نیز بواسطه استیلای حرص و طمعی که در نهادداشت همچنان بجمع مال اشتغال میورزید، و در وصایای خود که با پسرش مهدی نمود او را يجمع وضبط اموال بسی موعظت فرمود اما چون در سایر مهام انام و قوام امور مراقبت مینمود، ضعفی در ارکان قدرتش حاصل نشد و اگر در پاره مواقع لازمه میرسید گنجهای بزرگ بمصرف میرسانید.

و برترین علامات زوال وفنای دولت اینست که بعنف وجوراز رعیت اخذمال ومنال، شود و آنوقت در آنجا که بسی در خورو واجب است از صرف مبلغی جزئی مضایقه رود، و در آنجا که واجب نیست بلکه هیچ شایسته نمیباشد و مضر است از انفاق مبلغهای گزاف دریغ نفرمایند. این کار و کردار نیز نتیجه دوری مردم از پادشاه، و بیخبری پادشاه است از حال مملکت و ملت.

بیان پارۀ اخبار متفرقه ابی جعفر منصور بپاره کسان.

در زهر الأداب مسطور است که ابو جعفر منصور محمد بن عبد الله را بکشت زنی بادو كودك بمنصور متعرض كشت، و گفت یا امیر المؤمنين من زوجه محمد بن عبد الله میباشم و ایند و طفل پسران او هستند که شمشیر تو ایشانرا یتیم گردانید وخوف و سطوت تو جان ایشانرا بكاهيده، وبضراعت در انداخته ترا بخدای سوگند میدهم یا در کار

ص: 42

ایشان بغلظت و خشونت و سخت روئی باش تا یکباره امید ایشان از احسان و انعام تو بریده گردد، با ملاحظه حفظ رشته نسب و رحمر ابنمای تا از عطوفت تو امیدوار، و آبیکه بگلو میفرستند خوشگوار آید.

منصور روی باربیع آور دو گفت ضیاع و املاک پدر ایشانرا با ایشان بازگردان. پس از آن گفت قسم با خدای سخت دوست میدارم که زنان بنی هاشم بر این شیمت باشند. در عقد الفرید مسطور است که یکی روز در خدمت منصور از محمد بن اسحاق وعيسى بن داب ومراتب ومقامات ایشان سخن کردند گفت اما محمد بن اسحاق از تمامت مردمان بسیره اعلم است، واما این داب همانا چون او را از تذکره حديث داحس وغبرا خارج گردانی هیچ چیز را نیکو نداند و نیکو از عهده برنیاید.

راقم حروف :گوید محمد بن اسحاق همان صاحب کتاب مغازی رسولخدای صلی الله وعلیه واله و مغازی ابن اسحاق از کتب مشهوره معتبره است، و از این پیش بشرح حال او و وفات او اشارت شد، و داستان داحس و غبرا و مسابقت آنها از اخبار و حکایات مسطوره، و در جلد دوم از کتاب اول از ناسخ التواریخ در ذیل احوال نعمان بن منذر مشروحا مسطور است.

و نیز در آنکتاب مسطور است که روزی منصور با سليمان بن معاویه مهلبی گفت: مردمان تا چند با قوم تو در مخاصمت سرعت دارند گفت:

إن العرانين (1) تلقاها محسدة *** ولن ترى للئام الناس حساداً

کنایت از اینکه چون قوم من مردی بزرگ و جلیل و اصیل و مطاع و امیر هستند، محسود جهانیان واقع شوند و مردمان از آتش حسدیکه از ایشان در دل نهفته اند، همواره از بهانه باشند که برایشان برجوشند و برخروشند اما مردم پست و لئیم را چون همان دنائت و لئامت و زبوني ايشان کافی است، کسیرا با ایشان بغض و حسد و خصومت و خروشی نباشد.

و نیز در آنکتاب مرویست که اصمعی گفت ابو بکر هجري بر منصور درآمد

ص: 43


1- عرنين بروزن قندیل مهتر و بزرگ است

و گفت ای امیرالمؤمنین همانا دهانم را زحمتی رسید و دندانی چند فرو ریخت.

و شما اهل بیت برکت هستید، چه بودی اجازت میدادی سرترا ببوسم شاید خدایتعالی از برکت و میمنت اینکار بقیه دندانهای مرا نگاه بدارد.

منصور گفت در اینکار یا گرفتن جایزه هر یکرا خواهی اختیار کن، ابوبکر گفت یا امیرالمؤمنین اگر در دهان من يك حانك و دندان نباشد آسانتر از آنست که یکدر هم از جایزه من کاسته گردد، منصور از سخن وی بخندید و بفرمود تا اورا جایزه بدادند.

راقم حروف گوید اما شرف تقبیل سر خلیفه روزگار بچه مقدار باید خریدار بود و بچه مبلغ باید از دست داد، بعضی از ظرفا و ادبا نوشته اند تقبیل پیشوایان در دست ایشان، و بوسیدن پدر در سر او و بوسیدن برادر در چهره او و بوسیدن خواهر در سینه او، و بوسیدن زوجه بدهان او حوالت است.

الصانا تخالفه اوت و دیگر در عقد الفريد مسطور است که چون خلافت بر منصور مقرر شد، وبر و ساده خلافت جای گرفت، تنی از اخوان او مکتوبی بدو کرد و این ابیاترا مندرج ساخت:

إنا بطانتك الا ولي *** عام ما کنانکاید ما تکايد

و تری فنعرف بالعدا *** صحوة والبعاد لمن تباعد

ونبيت عن شفق عليك (1) *** من دبيئة والليل هاجد (2)

هذا أوان وفاء ما *** سبقت به منك العوايد

من کنایت از اینکه چون با تو از يك اصل هستیم دولتخواه و اخلاصمند حقیقی تو باشیم، و بهرگونه کار کنی و هر خصلت که بگذرانی، ما نیز چنانیم.

چون این ابیات بمنصور رسید، در زیر هر بیتی نوشت، براستی سخن نمودی واعانت ورزیدی پس او را با برادران خود پیوسته ساخت.

ص: 44


1- نبیت، یعنی مطلع شدم
2- دبيئة بمعنی نگهبان

و هم در آنکتاب از محمد بن زید مردیست که یکی روز سرهنگی از سرهنگان منصور درخوان طعام حاضر، و با منصور مشغول خوردن طعام بود، و در آن روز محمد مهدى وصالح پسران منصور نیز بر آن مانده حضور داشتند.

و بر آنحال كه آنسر هنك چنگ در ترید داشت و میخورد و ایشان نیز مشغول خوردن بودند، پاره از طعام که بدهان اندر داشت از دهان او فرو افتاد، مهدی و برادرش چون اینکار را بدیدند از خوردن طعام با او بیزاری گرفتند.

همتی ابو جعفر همان طعامرا که از دهان وی بیرون افتاده بود بر گرفت و بخورد آن سرهنك بدو نگران شد و سخت در عجب و خجلت برفت و گفت ای امیر المؤمنين ترك دنیا را برای تو نمودن و از آن در راه تو برگذشتن چیزی اندک و بسی آسانست لكن سوگند با خدای برای خوشنودی و رضای خاطر تو دنیا و آخرت هر دو را از دست میگذارم.

راقم حروف گوید: اگر چه آخرت را بهیچ چیز نتوان از دست بداد، لکن باید دانست که کردار نیکو ولطف و احسان کار را بکجا میکشاند، و مردمانرا چنانکه گفته اند عبید احسانند بآنچه میزان رهین منت میگرداند.

و دیگر در آنکتاب از ابراهیم بن سندی نوشته اند که گفت جوانی از بنی هاشم بسیار وقت بخدمت منصور در آمدی، یکی روز بر منصور ورود داد، منصور او را نزديك طلبيد، و در مورد عنایت والطاف بنواخت، و از آن پس او را بخوردن طعام بامدادی بخواند، آنجوان گفت تغذی نموده ام بیع حاجب منصور چندانش مهلت نهاد که چنان گمان میرفت که خطیئت را نمی فهمد.

و چون آنجوان از خدمت منصور منصرف شد و بآنسوی پرده رسید، ربیع اطمه بر پشت گردنش برزد و آنجوان این شکایت با عمومه و کسان خود بگذاشت آنجماعت صبحگاه دیگر بدرگاه منصور ابی جعفر آمدند، و گفتند ربیع حاجب با اینجوان چنین و چنان کرده است. ابو جعفر گفت ربیع چنین کس نباشد که بدون حجتی بر چنین امری اقدام

ص: 45

نماید، هم اکنون اگر خواهید از این امر دست باز داریم و چشم فرو بندیم، واگر خواهید از وی بپرسم و شما را بشنوانم گفتند بلکه میخواهیم امیرالمؤمنین از وی پرسش نماید، وجواب او را بشنویم، منصور ربیع را بخواند و از آن کیفیت پرسش فرمود.

ربیع گفت اینجوانرا قانون چنان بود که همه روز بدر بار خلافت مدار میآمد و امیر المؤمنین را از دور سلامی میگذاشت و باز میگشت، چون روز گذشته بیامد، امیرالمؤمنین او را نزديك خواند چندانکه در حضورش حاضر و بنزدیکی او سلام براند، و امیرالمؤمنین او را بخوردن طعام بامدادی دعوت کرد، و اینجوان بجهل و نادانی بآنجا رسید که قدر چنین منزلت و مقام و موهبتی رفیع را باز ندانست و گفت تغذی نموده ام، و او را جز حمق و جهالت وجوع مفرط از مشارکت امير المؤمنين و ادراك اين شرف باز نداشت، یعنی جوع او جز در مائده خاندان خودش شکسته نمیشد، و چنین کسی را تنبیه قولی مفید نشود بلکه تنبیه فعلی لازم است.

آنجماعت چون آنجواب بشنیدند خاموش و منصرف گشتند.

بكر بن عبدالله گوید: سزاوارترین مردمان بخوردن يك لطمه وسيلی كسی است که برخوان طعامی که او را دعوت نکرده اند حاضر شود، و شایسته ترین بدو لطمه آنکس باشد که چون بسرائی اندر آید صاحبخانه گوید در اینجا بنشین و او گوید جز در آنجا ننشینم، و در خور ترین مردمان بسه لطمه و طپانچه کسی است که او را بطعامی دعوت نمایند و او بصاحب خانه گوید ربة بيت را بخوان تا با ما طعام بخورد یعنی چون کسی بخانه کسی برود یا مد عو گردد او را باید اطاعت صاحب سرای نمودن و بدستور العمل او را رفتار کردن بهر کجا گوید به نشیند و هر کس را که خود خواهد از زن و مرد و بزرك و كودك حاضر مینماید، حاجت باشارت ميهمان نیست، و پاره گفتارها و کردارها عین جهالت وفضول است.

ص: 46

دمیری در حیات الحیوان مینویسد موسی بن عیسی هاشمی زوجه خود را بسی دوست میداشت روزی با آن نوگل خندان گفت توسه طلاقه هستی اگر نیکوترازو ماه نباشی، آنزن فی الفور از وی در حجاب شد و شوهر را از دیدار آفتاب تابان بی بهره ساخت، و گفت من مطلقه شدم، وموسى بن عیسی آنشب را در رنج و تعبی عظيم و هجرانی دشوار بپایان آورد.

و چون روشنائی روز بردمید بخدمت منصور آمد و آن حکایت بگذاشت، منصور فرمود تا فقهای عصر را حاضر ساختند، و این مسئله را پرسش کرد، تمامت ایشان جزیکتن حکم بطلاق كرد، و آن يك فقیه گفت زوجهاش مطلقه نیست بدلیل قول خدایتعالی که میفرماید «لقد خلقنا الانسان في أحسن تقويم» (1) پس انسان از همه چیز نیکوتر است، منصور گفت مطلب چنانست که تو یاد کردی آنگاه يك نفر بفرستاد و زوجه اش را آگاهی داد، و اینجوا برا از شافعی نقل کنند.

دمیری گوید در این خبر بموسی بن عیسی راجع نموده اند نظریست بلکه گمان من عیسی بن موسی است، چه او ولیعهد بود و منصور او را خلع کرده پسرش مهدی را ولیعهد ساخت، و همچنین وفات شافعی در سال یکصد و پنجاهم بوده است چگونه میشاید که شافعی در اینواقعه فتوی بدهد، چه در زمان وفات منصور هشت ساله بوده است است، پس تامل لازم است.

میگوید زمخشری در تفسير قول خداى دويستفتونك في النساء» (2) مينويسد که عمران بن حطان خارجی سخت سیاه چرده و زوجه اش خوشروی ترین زنان روزگار بود، روزی آنماه منور وهور دلفروز مدتی مدید در چهره عمران نگران گردید و گفت: الحمد لله، عمران گفت تراچیست؟ گفت: خدایرا بر این سپاس میگذارم که من و تو هر دو در بهشت خواهیم بود.

گفت از اینکه تو بمانند چون منی مرزوق و بهره ورشدی، وخدایرا بر این

ص: 47


1- سوره تین آیه 5
2- سوره نساء آیه 127

دولت خدا داد سپاس گذار هستی و من بچون توئى مرزوق شده ام وصبوری مینمایم و خداوند تعالی بندگان شاگر وصابر خود را وعده بهشت داده است.

و این عمران بن حطان چنانکه در جلد احوال حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب از مجلدات ناسخ التواريخ مسطور است، یکتن از خوارج است وی همانکس باشد که ابن ملجم عليهما اللعنه را در کشتن امیر المؤمنين علیه السلام در این ابیات مدح کرده است، و چون قاضی ابو الطيب طبری بشنید این ابیات را در جواب او گفت :

إني لأبرء مما أنت قائله *** و ابن ملجم الملعون بهتاناً

إني لأذكره يوماً فألعنه *** ديناً وألعن عمران بن حطانا

عليك ثم عليه الدهر متصلا *** لعائن الله اسراراً وإعلانا

فأنتم من كلاب النارجاء لنا *** نص الشريعة برهاناً وتبياناً

در این شعر اخیر اشارت بقول پیغمبر صلی الله علیه واله نموده است که فرمود: الخوارج كلاب النار.

و دیگر در عقدالفرید مسطور است که چون ابراهيم بن محمد بقتل رسید، ابو جعفر منصور بسالم بن قتيبه مکتوبی بنمود که خانه های آنکسان را که با ابراهیم خروج کرده بودند ویران کنند، و نخلستان آنها را برافکنند.

سالم در جواب نوشت بکدامیک از این دو بدایت کنیم، از نخست بویرانی بیوت بپردازیم، یا برافکندن خرمابان.

منصور در جواب او نوشت اگر با تو امر کنم که خرما رستان ایشانرا تباه کنی مینویسی بكداميك بدایت گیریم آیا بخرمای صیحانی یا برنی ، وسالم راعرل وحمد بن سلیمانرا بجای او نصب کرد ، و از این پیش در ذیل احوال عمر بن عبد العزيز حکایتی قریب باینداستان از عمر وعامل اونگارش یافت.

ابن اثیر میگوید یزید بن عمر بن هبیره میگفت هیچ وقت مردیرا در جنك و رزمی و صلح و سلمی ندیدم که أنكر وأمكر و بيدارتر و هوشیارتر از منصور باشد همانا نه ماه مرا بمحاصره در افکنده بود و سواران جرار حرب سيار عرب بامن

ص: 48

بودند، هر قدر قدرت و توانائی داشتیم کوششها، بکردیم وسعيها بنمودیم تا مگر چیزی از لشگرگاه او بربائیم هیچگونه امکان نیافت، و چون مرا بحصار افکند یکسوی سفید بر سروروی و اندام نداشتم و گاهی که برای من زنهار آمد و بدو رهسپار شدم از کثرت هموم و اندیشه های گوناگون و تشویش خاطر یکموی سیاه بر سر نبودم.

گفته اند در آن اوقات که منصور ابن هبیره را بمحاصره در افکنده و کار حصار بر حصاریان دشوار و ایام در بندان ناهموار شده بود، یکی روز ابن هبیره منصور را بمبارزت خود دعوت کرد تا مگر هر دو سپاه آسوده شوند منصور بدو نوشت:

«إنك متعد طورك، جار في عنان غيك، يعدك الله ما هو مصدقه، ويمنيك الشيطان ما هو مكذ به، ويقرب بالله (ماهو) مباعده، فرويد ايتم الكتاب أجله»

همانا تو از اندازه وشأن و مقام خود بیرون تاختی، و بآنچه نه درخور تواست طمع بر نهادی، و در گمراهی و ضلالت خود راهسپار گشتی، خدا برای توامریرا بوعده نهاده، و میعادگاهی برای تو مقرر داشت، که خود آنچه خواسته مقرون بصدق میگرداند، و بعرصه ظهور میرساند و شیطان ترا به آرزوهای نابساز انباز داشته که خود او و مکاری و غداری و بیچارگی او تکذیب آنرا مینماید و بتو نزديك میشمارد آنچه را که خدای دور نماینده آنست، پس چندى بدرنك و تامل رويد، وعجله و شتابرا فرو بگذارید، چه آنمد ترا که خدای مقدر ساخته بانجام میرسد.

کنایت از اینکه خدایتعالی هزیمت و نکبت و مقهوريت شمارا و غلبه و نصرت ما را خواسته و آنچه خواسته چنان خواهد شد که خواسته و شیطان از روی کذب و وسوسه فتح و نصرت و غلبه را بتوجلوه گر داشته، وخود شيطان ومكر وحیلت و عجز او برای تکذیب آنچه جلوه گر داشته کافیست، و زود باشد که مدت شماسپری شود، و دچار نقمات عدیده گردید.

ص: 49

ومثل من ومثل تو چنان باشد که بمن رسیده است که شیری شرزه را با خوکی ملاقات افتاد، خنزیر باشیر گفت با من مقاتلت نمای.

شیر گفت تو خو کی مفلوك بيش نباشی، و با من همچنك وهمسنك و هم آهنك و شايسته جنك نيستى و هر وقت با تو قتال دهم و ترا تباه گردانم گویند شیری خنزیریرا بکشت و از این کار هیچ نامی و افتخاری برای من نیست، اما اگر از تو آسیبی وزخمی بمن رسد همیشه اسباب زشت نامی و عار و ننگ من خواهد بود.

خنزیر گفت اگر با من مقاتلت نورزی تمام درندگانرا بیاگاهانم که تو از چنگ من گریزان شدی.

شیر گفت احتمال عاروننگ دروغ تو بر من آسانتر است که چنگ و دندان خود را بخون تو آلوده گردانم، وشراب خود را بدان رنگین نمایم.

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که زیادی گفت در زمان ابی جعفر منصور قیلی را نگران شدم که همیگفتند این فیل در زمان شاپور ذوالاکتاف بوده، و بدو سجده برده، و اينك بابی جعفر سجده میکند.

معلوم باد از این پیش در ذیل شرح توحید مفضل از مجلدات احوال شرافت منوال حضرت امام جعفر صادق علیه السلام الا بعضى حكايات فيل و کیفیات این حیوان عظیم الجثه مسطور شد، و از قدرتهای الهی اینست که این حیوان عنيف قوی هیکل از گر به فرار میکند، چنانکه حیوان درنده از خروس سفید میگریزد و کژدم را چون وزغه بنگرد میمیرد.

و از حکیم بزرگ روزگار ارسطو یاد کرده اند که فیل چهارصد سال عمر میکند، و این تشخیص را از نشانی که مثلا در فلانعهد و فلان سلطان یا امیر در فیل دیده اند داده اند، و از این پیش در فصول این کتاب و حکایت ابو جعفر در طواف بدعائی مخصوص اشارت شد.

ص: 50

حکایت منصور با ابن مقفع.

و مکتوب او در امان عبدالله بن على وقتل ابن مقفع ابن ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل بیان این کلمات حکمت سمات علي علیه السلام «رب عالم قد قتله جهله وعلمه معه لم ينفعه» بسا دانائی که جهل او کشنده اوشد، و علمی که با خود داشت او را سودمند نگشت میگوید:

این حال بسیار اتفاق افتاده است چنانکه برای ابن مقفع با آنفضل و علم و حکمت او که مشهورتر از آنست که مذکور شود روی داد، و اگر او را بیرون از كتاب يتيمه تأليف وتصنیفی نبود برای اوکافی بود.

وقتی ابن مقفع با خلیل بن احمد نحوی عروضی ملاقات کردند و کلمات و بیانات همدیگر را بشنیدند ، از آن پس از خلیل از مراتب فضل و مقامات ابن مقفع بپرسیدند گفت علم او را از عقلش بیشتر دیدم، وبقول ابن خلکان در حال خلیل و علم او از ابن مقتع سؤال کردند گفت عقلش را از علمش فزونتر یافتم.

و حالت ابن مقفع بر آن نهج بود که خلیل در صفت او بگفت زیرا که ابن مقفع با آن مقام فضل وحكمت متهور و در امور مبالاتش اندك بود ، وهمين تهور موجب قتل او گردید، از جانب منصور مکتوبی در امان و زنهار عبدالله بن علي عم منصور بنوشت و در خدمت منصور معروض داشت تا منصور نیز بخط خودش در آن زنهار نامه چیزی بنگارد، و از جمله مسطورات این بود:

«ومتى عدد أمير المؤمنين بعمه عبد الله، أو أبطن غير ما أظهر، أو تأول في شيء من شروط هذا الامان، فناؤه طوالقودوا به حبس، وعبيده وإماؤه أحرار والمسلمون في حل من بيعته» و هر وقت امیرالمؤمنین در این امانی که بعمش عبدالله داده غدر وكيدى نماید، با باطنش با ظاهرش مخالف باشد، یا در آن شروطی که در امان او کرده تبدیلی دهد و تا ویلی نماید زنهای او مطلقه، و چهار پایان او مقید و محبوس

ص: 51

و کنیزان و غلامان او آزاد و مسلمانان از قید بیعت و خلافت او رستگار، وسلسله اطاعتش از رقبه جهانیان برداشته باشد.

چون ابو جعفر این امان نامه را با این مراعات دقایق و لطایف بدید سخت بروی دشوار افتاد و گفت کدامکس این امان نامه را برای عبدالله بنوشته است گفتند عبدالله بن مقفع كاتب دو عم توعیسی و سلیمان پسرهای علی در بصره نوشته است.

منصور از کمال خشم وكين بسفيان بن عيينه عامل بصره نوشت که ابن مقفع را بقتل برساند، وبقولي منصور گفت آیا کسی نیست که مرا از شر ابن مقفع آسوده نماید، ابوالحصیب چون این سخن را بشنید بسفیان بن معاویه ( عیینه ظ) مهلبی امیر بصره بنوشت.

و این سفیانرا با ابن مقفع کین دیرین مکین بود، وسبب این خشم وخصومت این بود که ابن مقفع همواره با سفیان همواره باستهزاء و بازی برفتی، وازوی خندان شدی، چون اینکار و کردار بسیار شد یکی روز سفیان از سخنان وی بر آشفت و سخنش را بروی برتافت، و بدروغش منسوب داشت ابن مقفع او را بزشتی و ناسزا برشمرد، و گفت ای پسر مغتلمه، و مغتلمه آن زنرا گویند که خواهش مجامعت چنان، بروی مستولی گردد که بی اختیار از مردمان خواستار اسپوختن و کامکاری شود، و چون ابن مقفع بعیسی وسلیمان پسران علی بن عبدالله بن عباس پیوستگی داشت، سفیان، چاره نتوانست کرد و برکین دیرین خود بیفزود.

لاجرم چون در قتل ابن مقفع بدو مکتوب کردند عزیمت برقتل او بربست ومنتهز وقت بنشست تا یکی روز جماعتی از اهل بصره که از جمله ایشان ابن مقفع بود اجازت خواستند تا بخدمت سفیان حکمران آنسامان اندر آیند، سفیان بفرمود تا ابن مقفع را قبل از اهالی بصره در آوردند، و او را در حجره که در دهلیز سرای بود بگردانیدند، و غلام ابن مقفع بر در سرای سفیان دابه او را بداشت، و بانتظار خروج وی بنشست.

ص: 52

جرا از آنسوی چون ابن مقفع را در آن حجره بردند ، سفیان و غلامان با تنوری که از آتش تافته افروخته بود دریافت و روزگار را دیگر گونه دید، اینوقت سفیان لب بسخن برگشود و گفت آیا فلانروز را بخاطر اندر داری که با من چنین و چنان گفتی و مادرم را مغتلمه و شهوت پرست خواندی، هم اکنون چنانت بقتل برسانم که هیچکس کسی را آنگونه نکشته باشد.

پس اعضای ابن مقفع را عضو بعضو از هم جدا کرده همی بر زمین افکند چنانکه ابن مقفع بر آن نگران بود، چون جمیع جسدش را پاره پاره ساختند آن تنور پر آتش را بر آنجمله برگردانیدند، و منطبق ساختند بعد از آن سفیان بن معاويه (عيينه ظ) در کمال وقر وسكون بدیدار مردمان بیرونشد و در امور ایشان سخن راندچون از خدمتش بیرون شدند.

غلام ابن مقفع همچنان در انتظار آقای خود ببود، چون مدتی برگذشت و بیرون نیامد، برفت و آنخبر را با عیسی بن علی و برادرش سلیمان بگذاشت ایشان با سفیان در مقام مخاصمه بر آمدند، وسفیان منکر شد که ابن مقفع در سرای او آمده باشد ، ایشان او را در خدمت منصور بردند و گواه عادل اقامت کردند که این مقفع زنده و سالم بسرای سفیان برفت و بیرون نشد.

منصور گفت در اینکار بخواست خدای فردا رسیدگی مینمائیم.

چون شب در رسیدسفیان بخدمت منصور در آمد و باو گفت ای امیرالمؤمنین از خدای در کار من بترس چه هرچه کردم بفرمان و اراده تو و متابعت میل تو بود نام با منصور گفت بيمناك مباش.

و چون روز دیگر در رسید و اقامه شهادت بشد و سلیمان و عیسی در طلب قصاص برآمدند منصور گفت آیا چنان می بینید و رأی میزنید که سفیان را در ازای ابن مقفع بکشم، و از آن پس ابن مقفع از ایندر بیرون آید، واشارت بآندر که در عقب سر او بود،بنمود کدام کس خویشتن را برای کشته شدن مهیا و منصوب میدارد تا او را در ازای خون سفیان بقتل برسانم، حاضران چون اینسخن بشنیدند

ص: 53

بيمناك و خاموش شدند، و منصور باینحیلت راه سخن را بربست و عیسی و سلیمان بعد از آن نام از ابن مقفع و خون او بر زبان نیاوردند، و یکباره خون اوهدر شد.

با اصمعی گفتند ذکاء و زیرکی و فطانت خلیل بیشتر است یا ابن مقفع؟ گفت ابن مقفع حكيمتر وفصيحتر، و خليل اديب تر وخردمندتر بود، اما در میان آن هوش و فطانتی که صاحبش را بقتل برساند یا آن زیرکی و فطانتی که صاحبش را بنسك و زهد كشاند، فرقی است بسیار.

خلیل پیش از وفاتش ناسك شده بود و راقم در ذيل مجلدات مشكوة الادب ترجمه خليل بن احمد باین کلمات نگارش داده است.

و هم ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه :گوید که یکتن از خواص منصور بيك روز قبل از قتل ابو مسلم با منصور گفت: امروز سه چیز در کار ابو مسلم بدیدم وبفال بد، گرفتم منصور گفت چه بود؟

گفت: چون سوار شد قلنسوه او از سرش بیفتاد، منصور گفت بزرگست خدای سوگند باخدای سرش از دنبال قلنسوه اش خواهد رفت، گفت دیگر آنکه مرکبش او را سرنگون همیداشت، منصور گفت خداوند بزرگست سوگند با خدای بخت و اقبالش برگردید و آتش چقماقش فرونشست، دیگر آنکه با یارانش گفت من کشته میشوم و بدرستیکه با نفس خویشتن خدیعت میورزم، در اینحال که اینسخنان میگذاشت مردی دیگر از بیابان صدا بر آورد امروز آخر مدتست ایفلان منصور گفت خداوند بزرگست انشاء الله تعالی مدت عمرش بپایان رفته و آثارش از دنیا بریده گشت، و در همانروز مقتول شد.

راقم حروف :گوید: زجر طير وتفاؤل و طيره در عرب بسیار است.

و نیز ابن ابی الحدید مینویسد که ابن عباس المنتوف با منصور بسيار مزاح میراند و منصور با اینکه گفتار و کردار و رفتارش بجمله از روی جد بود از وی تحمل میفرمود .

روزی منصور برای اهل مجلس خود بطی چند که فربی (1) و پر روغن بود.

ص: 54


1- مرغابی چند که چاق و فربه است

حاضر ساخت، و حاضران از آنجمله همی بخوردند و چون مطبوخی نفیس و خوب و خوش بود منصور ایشانراهمی امر بخوردن و ازدیاد اکل مینمود.

ابن عباس گفت یا امیرالمؤمنین غرض ترا در اینکار و اصرار بدانستم همانا میخواهی این جماعت را بحجاب یعنی هیضه در اندازی و تا ده روز هیچ نتوانند بخورند حاضران خندان شدند.

بیان دعائی از سدیف مولی ابی جعفر منصور

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل شرح خطبه حضرت امیر المؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام «اللهم إليك أفضت القلوب» که در آنجمله میفرماید:

«اللهم إنا نشكو إليك غيبة نبينا وكثرة عد ونا، وتشتت أهوائنا، ربنا افتح بيننا وبين قومنا بالحق و أنت خير الفاتحين».

میگوید: سدیف مولی منصور این لفظه را اخذ کرده و در دعای خود میگفت «اللهم نشكو إليك غيبة نبينا، و تشتت أهوائنا و ماشملنا من زيغ الفتن و استولى علینا من عشوة الحيرة، حتى عادفيئنا دولة بعد القسمة وامارتنا غلبة بعد المشورة وعدنا ميراثاً بعد الاختيار للامة، واشتراء الملاهى و المعازف بمال اليتيم و الأرملة و رمى فى مال الله من لا يرعى له حرمة، وحكم في ابشار المؤمنين اهل الذمة، و تولى القيام با مورهم فاسق كل محلة، فلانويد يذودهم عن هلكة، ولاراع ينظر اليهم بعین رحمة، ولاذو شفقة يشبع الكبد الحرى من مسغبة، فهم اولواضرع وفاقة و اسراء فقر و مسكنة، و خلفاء كآبة (1) و ذلة».

«اللهم و قد استحصد زرع الباطل و بلغ نهايته، و استحكم عموده و استجمع طريده، و حذف ولیده و ضرب بجرانه فاتح له من الحق (الجور خ) بدأ حاصدة تجذسنامه

ص: 55


1- كآبة: بروزن سحابة: غم و بدحالی و شکستگی و اندوه

و تهشم، سوفه و تضرع قائمه، ليستخفى الباطل بقبح حليته، ويظهر الحق حسن صورته » ابن ابى الحديد بعد از نگارش ایندعا میگوید: این الفاظ را در دعائیکه منسوب بحضرت علي بن الحسين زين العابدین علیه السلام است بدیدم و میگوید ممکن است از کلمات آنحضرت صلوات الله علیه باشد و سدیف بآن دعا میکرده است.

بیان حکایات و مکالمات منصور با بعضی از معاصرین روزگار

در کتاب اعلام الناس مسطور است که منصوررا آن جودت قریحه و نیروی حافظه بود که چون قصیده را یکمره بشنیدی بخاطر در سپردی، و او را مملوکی بود که چون دو مره بشنیدی از بر کردی، و نیز جاریه داشت که چون قصیده را سه دفعه بشنیدی محفوظ ساخت.

و منصور را چنان بخل بود که او را ابوالدوانيق لقب کردند، از اینروی چون شاعری بدربار او بیامدی و قصیده حاضر ساختی بدو میگفت اگر این قصیده مطروق باشد، یادیگری انشاد نموده و قبل از تو قراءت کرده باشد و محفوظ دیگری باشد ترا عطائی نمیشود، و گرنه باندازه آنمکتوب که این شعر را در آن مندرج نموده زر سرخ یا بی.

تخلف شاعر بیچاره یقین داشت که آنقصیده از منشآت طبع اوست زحمتها کشیده تقلة و خیالها بهم افکنده و تفکرهای عمیق نموده تا تنمیق داده، لاجرم با اطمینان خاطر قراءت میکرد، و از تدبیر منصور بیخبر بود، و خلیفه آنقصیده را اگر چند بهزار بیت محتوی بود از بر میساخت و با شاعر میگفت از من بشنو، و تمام آنقصیده را بروی فرو میخواند، آنگاه با شاعر میگفت این مملوك هم که در اینجا حاضر است از بر دارد، و آنمملوك آنقصیده را دو مره بشنیده بود یکدفعه از شاعر

ص: 56

و دفعه دیگر از منصور لاجرم بجمله را فرو میخواند، آنگاه منصور گفت این مملوك اگر از بردارد عجب نباشد بلکه این جاریه که از پس پرده بنشسته است او نیز حفظ کرده است، و آنجاریه سه دفعه آنقصیده را بشنیده بود یکدفعه از قائل آن که شاعر باشد ، یکدفعه از خلیفه و یکدفعه از آن مملوك، پس آنقصیده را تمام و کمال قراءت مینمود و شاعر بینوا در کمال یأس و خیبت و افسردگی بدون صله و جایزه باز میگشت.

راوی گوید اصمعی از جمله مجالسین و مصاحبین منصور بود ، و بر اینحال وقوف یافت، پس ابیاتی که مشتمل بر الفاظی صعب و ناهموار وغير مستعمل ومصطلح و حفظش دشوار بوده انشاء کرده بر سنگ پاره نگار داده آنسنگ را در پارچه در پیچید، و بر پشت شتری بر نهاد و هیئت و جامه خویش را بصورت اعراب غریبه مرتب ساخته، و لنامی در آویخت چنانکه از چهره اش بیرون از دو چشمش چیزی پدیدار نمیآمد ، و بانحال بخدمت خلیفه آمد و گفت امیرالمؤمنین را بقصيده مدح کرده ام.

منصور گفت ای اعرابی اگر این قصیده از دیگری باشد ترا چیزی عطا نکنم و اگر از انشاء طبع خودت باشد بوزن همانچیز که آنقصیده را بر آن مکتوب داشته عطایابی، اصمعی اینقصیده را بر خواند :

صوت صفير البلبل *** هيج قلبي النمل (1)

الماء و الزهر معاً (2)*** مع زهر لحظ المقل (3)

و أنت يا سيددلی *** و سیددی و موللی

وكم وكم تيمني *** غزيل عقيقلي

ص: 57


1- ثمل بروزن کتف دوست دارنده و محركة مستى و سايه
2- زهر بفتح شكوفه و بضم زاء حسن و جمال و سپیدی
3- لحظ بدنباله چشم نگریستن. مقل بفتح ميم بمعنی نگریستن و فرو رفتن در آب

قطفت من وجنته *** باللثم رد الخجل

وقلت بس بسبسنی (1) *** فلم يجد بالقبل

وقال لا لا لللا *** و قدغدا مهرول

ية والخرد مالت طرباً (2) *** من فعل هذا الرجل

و ولولت ولولة *** ولی ولی یا ویللی

فقلت لا تولولی*** و بينى اللؤلؤ لى

لما رأته أشمطا (3)*** يريد غير القبل

و بعد ما يكتفى (4) *** إلا بطيب الوصللي

قالت له حين كذا *** انهض و جد بالنقل

و فتية سقونني *** قهيوة كالعسل

شممتها في انف في *** أزكى من القرنفل

ا فى وسط بستان حلى *** بالزهر والسرو لاى

و العود دندن دنلی *** و الطبل طبطبطبلى

و الرقص قد طبطبلي *** و السقف سقسقسقلى

شوا شوا و شاهشوا *** على ورق سفر جل

وغر القمرى يصيح *** من ملل في ملل

فلو تراني راكباً *** على حمار أهزل

يمشى على ثلاثة *** كمشية العمر نجل (5)

ص: 58


1- بس بتشديد سين طلب کردن و کوشش کردن در کار بتوانائی خود
2- خرد زن باحیا و دوشیزه خاموش وزن شرمگین پست آواز که همیشه پنهان ماند
3- شمط سفیدی موی سر است که آمیخته بسیاهی است
4- يكتفى، از باب تفعيل يعنی نرم و آهسته رفت و شانه خود را جنباننده بود
5- عرنجل، پاره از اسب و یا بورا گویند

و الناس ترجمجملی *** في السوق بالفلفلل

والكل كمكم كعكع (1) *** خلفى و من حوالي

لكن مشيت هارباً *** من خشية العقنقل (2)

إلى لقاء ملك *** معظم مجبل (مجللخ)

يأمرلى بخلعة *** حمراء كالدم دملی

أجر فيها ماشياً ***مبغداً (3) للذيل

أنا الاديب الالمعي ***من حى ارض الموصل

نظمت قطعاً زخرفت ***يعجز الأديللي

أقول في مطلعها ***صوت صفير البلبل

منصور بواسطه صعوبت الفاظ این قصیده را نتوانست از بر نماید و بآن مملوك و جاریه نظری از روی استعلام افکند هيچيك از ایشان نیز نتوانسته بودند بخاطر بسپارند.

ناچار بخاطری افسرده و دلی فکار گفت: ای اعرابی آن صفحه را که این قصیده را بر آن بر نگاشته ای بیاور تا بوزن آن عطا یابی، گفت ایمولای من ورقی بدست نیاوردم که بر آن بنویسم و پاره سنگی از زمان پدرم با من بود در جانبی افکنده و حاجتی بر آن نمیرفت، لاجرم بر آن نقش کردم.

خلیفه چون قول داده و عهد کرده بود چاره جز اعطای مال نداشت ، لاعلاج از خزینه همسنگ آنسنگ زر بدو بداد و اصمعی آنمبلغ را بگرفت و باز گشت چونروی برتافت منصور گفت در گمان من چنان میرسد که اینمرد اصمعی باشد،پس اور احاضر کرده چهره اش را برگشودند و بشناختند منصور از کار و کردار او بشگفتی اندر شد، و جایزه او را بقانون معمول بداد.

اصمعی گفت ای امیرالمؤمنین جماعت شعرا مردمی فقیر و بینوا و معیل

ص: 59


1- کمکع: بروزن قنفذ، بددل و سست و تنك روى و ترسیده
2- عقنقل، شمشیر است بزرك
3- مبغداً یعنی خود را مانند اهل جایی کردن

و محترم و آبرومند هستند و تو بواسطه شدت قوت حافظه خودت و این مملوك و این جاریه ایشانرا محروم میداری، اما اگر بقدر میسور با ایشان عطافرمائی تا در کار معیشت ایشان و عیال ایشان وسعتی حاصل شود، ترازیانی نمیرسد.

راقم حروف گوید: در بخل و امساك منصور جای تردید نیست، اما با آن عظمت و جلالت و فرعنت که او را بود، صدور اینگونه افعال از وی بیرون از غرابت نیست.

وانگهی با شغل و مقام او نمی سازد که اغلب اوقات خود را باین امر بگذراند و کرداری که از مقام منیع خلافت و سلطنت يك نيمه روی زمین بسی بعید است مرتکب شود، با اینکه چنانکه مذکور شد در مواقع لازمه از بذل اموال كثيره دریغ نمیفرمود.

و از بعضی رؤسای شعر ای عجم مانند همین داستان که مسطور افتاد مذکور داشته اند که هر شاعری که بدرگاه پادشاه آمدی و قصیده خود را از نخست در خدمت ملك الشعراء بعرض رسانيدى، او و غلامش از بر میکردند و تکذیب شاعر را میکردند و چون در آستان پادشاه بعرض قصیده میپرداخت از خود میشمردند، و بر پادشاه فرو میخواندند.

تا یکی از شعرای فصیح بیامد و چون بر حیات ایشان وقوف داشت قصیده بخواند و گفت: در مدیحه پادشاه بعرض رسانیده ام چون ملك الشعراء او را بحضرت پادشاه آورد و بازرسانید که من خود گفته ام، ، و با شاعر گفتند قصیده خود را معروض دار شاعر قصیده دیگر بعرض رسانید که او نشنیده و بخاطر نسپرده بود، و موجب انفعال او گردید.

مرحوم فاضل خان گروسی که ازاد با وفضلای نامدار روزگار و بقوت حافظه برخوردار بود، چنانکه از این پیش نیز بنام او اشارت رفت ، از آنجا که سرای جدم مرحوم فتحعلي خان ملك الشعرا که در زمان خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار

ص: 60

با نمنصب جليل، و بعضى مشاغل جلیله دیگر منصوب، ویکتن از وزرای اربعه بشمار میرفت، مأوای شعرا و ادبای عصر و در محله پای منار دارالخلافه طهران از ابنیه عالیه شمرده میگشت بملك الشعراء اختصاصی خاص و ارتباطی مربوط داشت.

و چون بفصاحت بیان و طلاقت لسان بامتیازی مخصوص منصوص بود، قراءت و روایت قصاید و اشعار شاهنشاه نامه و خداوند نامه ملك الشعراء را در آستان خاقانی بر عهده داشت.

از پدرم مرحوم میرزا محمد تقى لسان الملك، واز خال وخالوزادگانم مرحوم محمد قاسم خان و مرحوم محمود خان ملك الشعراء ومرحوم میرزا محمد خان ندیم باشی شنیده ام که فاضل خانرا آنقدرت حافظه بود که روزی مرحوم فتحعلی خان ملك الشعرا قصيده را که بتازه انشا کرده و در بالا خانه قراءت مینمود فاضل خان در مرتبه تحتانی میشنید، و بجمله را بخاطر بسپرد و چون در مرتبه فوقانی حضور یافت ملك الشعرا از قصیده خود تذکره فرموده بیتی چند برخواند.

فاضل خان بعرض رسانیده که عجب تصادف خیالین روی داده است، چه این قصیده رامن انشاد کرده ام و شاید شنیده باشید، و اکنون گمان چنان برده اید که خود گفته اید.

ملك الشعرا در مقام انکار و استعجاب برآمد، وفاضل خان تمام قصیده را قراءت نمود و بر استعجاب ملك الشعراء واهل مجلس بيفزود و در آخر کار بخندید و باز نمود که در آنساعت که جناب ملك الشعرا قصيده را قراءت میفرمود من بشنیدم و بخاطر بسپردم و اکنون قراءت کردم، این نیز برای اهل مجلس عجبي بر عجبي بیفزود والله قادر على كل شيء.

ص: 61

حکایت ابو جعفر منصور دوانیق با ابن ابی لیلا قاضی و داستان پیرزال.

و دیگر در اعلام الناس مسطور است که عبدالله البلتاجی گفت: ابن ابی لیلی برابو جعفر منصور در آمد و ابن ابی لیلی بمنصب قضاوت منصوب بود.

منصور گفت همانا از طریف اخبار و نوا در حالات مردمان در خدمت قضاة عصر وولاة دهر بسیار معروض میشود اگر خبری طریف و حکایتی لطیف با تو مکشوف افتاده است با من بازگوی، چه امروز بر من دراز و ملالت و خستگی دیر باز کشید.

قاضی گفت یا امیر المؤمنین سه روز قبل سوگند باخدای داستانی بمن پیوسته که تاکنون چنین افسانه غریب نشنیده ام، همانا پیرزالی کهن روزگار نزد من بیامد که از کثرت سالخوردگی چنین خمیده بود که نزديك بود چهره اش بر زمین بساید، یا از شدت انحناء برزمین بیفتد.

پس گفت بخدای و قاضی پناه میبرم و ملتجی هستم که حق مرا بازگیرد، ومرا بر خصم من اعانت فرماید، گفتم خصم تو کیست، گفت دختر برادرم، تنی را در طلب برادر زاده اش بفرستادم، پس از ساعتی زنی درشت اندام که از گوشت و شحم آکنده بود بیامد، و نفس زنان با تاسه و تلواسه (1) بنشست.

پیره زال خواست آغاز مقال نماید آن نوجوان بازبانی شیرین و بیانی نمکین گفت اصلح الله القاضی بفرمای تاوی خاموش باشد، ومن بحجت خود وحجت او سخن کنم اگر در مطلبی و عرض حكايتي بخطا وغلط رفتم بر من برگرداند، و اگر مرا اجازت میدهی پرده از چهره برگیرم و این سخن از آن گفت که با آن فربهی و اندام سمین آنقدرت نداشت که باروی پوشیده و نفس محبوس سخن نماید.

پیره زال گفت اگر این زن پرده از چهره چهره برافکند در حق او حکم کنی یعنی اگر دیدارت بر آندیدار افتد چنان دل از دست میدهی که هر چه گوید تصدیق

ص: 62


1- تلواسه بروزن چلپاسه اضطراب و بیقراری و اندوه

خواهی نمود.

گفتم روی برگشای چون برقع از روی ملمع برگرفت سوگند باخدای اورا بآندرجه حسن و جمال وغنج ودلال و روی دلاویز و موی مشکبیز و چهره تابنده و عشوه رباینده دیدم که گمان بردم مانند این ماه تابان و مهر فروزان مگر فروزان مگر در بهشت جاویدان نمایان شود.

پس زبان شیرین برگشود و مجلس را بقند و شکر بیالود، و با بیانی که خورشید درخشانرا از آسمان بزیر، وناهیه در فشانرا در چرخ گردان بنفیر در آوردی گفت اصلح الله القاضی این زن عمه من میباشد پدرم بمرد و مرا که دری یتیم هستم در کنار او یتیم بگذاشت، در تربیت من بکوشید و شرایط مهر را بپای آورد و من ببالیدم تا بسن و مقام زنان پیوستم روزی با من گفت ای برادر زاده من هیچ خواهان هستی تاترا بشوی دهم، گفتم ای عمه از اینکار کراهت ندارم، عجوز نیز تصدیق کرد.

چون بزرگان اهل کوفه اینحال را بدانستند در هوای من بر آمدند، وخطبه وخواستاري نمودند، این عجوز مسؤل هيچ يك را مقبول نداشت، و مردی صیرفی را اختیار کرده مرا با او تزویج کرد.

من بسرای او و آغوش او در آمدم، و مانند دو ریحانه باهم پیوسته و یکروی بودیم و گمان نمیبردم که خدای تعالی جزوی کسی را بیافریده است آن صراف همه روز بامدادان بگاه ببازار ود که خویش شدی و شامگاه باز آمدی، و آنچه خداوندش برزق وروزی بهره ساخته بیاوردی، و بدانگونه روزگاری بخوش بسپردیم، و شبی بعیش وعشرت بروز آوردیم.

چون این عمه من اینحالت وفاق و محبت و مقام مرا نزد او بدید، برماحسد برد و او را دختری بود آندختر را چون طاوس بهار و نگار فرخار و چشمه هور ولمعه حور بیار است، و در جائینکه شوهرم را معبر بود بازداشت.

چون شوهرم بیامد و آن نوگل خندان و سرو چمانرا بدید، دل از دست و مغز از عقل بپرداخت و گفت ای عمه هیچ میشاید دختر خود را با من تزویج کنی؟ گفت:

ص: 63

مشروط بشرطی تواند شد گفت آنشرط چیست گفت اختیار کار برادر زاده ام را با من بگذاری گفت امر او را با تو سپردم و عنان اختیار شرابدست تو بر نهادم.

عمه ام چون این اختیار واقتدار را حاصل کرد بمقصود خود وصول یافت شدم گفت اکنون او را سه طلاقه ساختم، بعد از آن دخترش را با شوهرم تزویج کرد، و شوهرم صبحگاه و شامگاه باوی بپای بردی.

چون اینحال پر ملال بدیدم با عمه ام گفتم آیا اجازت میدهی که از منزل تو بدیگر جای انتقال دهم؟ گفت آری پس از سرای او بیرون شدم.

و این عمۀ مرا شوهري بسفر اندر بود، و در این اوقات وارد شد، و چون در میان سرای برسید گفت از چیست که ربیبه خویشتن را نمیبینم، گفت شوهرش او را مطلقه ساخت و از منزل ما بدیگر جای شد، گفت حق او بر ما اینست که بواسطه این مصیبت و اندوه که بروی فرود گشته او را تسلیت گوئیم.

و از آنسوی چون از ورود او خبر یافتم آماده پذیرائی او شدم، و چون نزد من آمد، و مرا بر آن مصیبت تسلیت گفت و از آن پس گفت همانا ترا روزگار شباب و اوان جوانی باقی است، هیچ میخواهی ترا تزویج نمایم گفتم آری مکروه نمیدارم لكن منوط بشرطی است گفت آنشرط کدامست گفتم اینست که امر عمه ام را باختيار من گذاری گفت چنان کردم و اختیار کار او را بدست اقتدار تو گذاشتم، گفتم من او را سه طلاقه ساختم.

چون از اینکار بپرداختم آنمرد روز دیگر احمال و اثقال خود را باضافه شش هزار درهم که با خود داشت بسرای من در آورد، و تازنده بود با من بسر میبرد، و پس از چندی علیل گردیده جان بدیگر جهان ببرد.

و چون عده من بیای رفت شوهر نخستین من که همان مرد صراف باشد به تسلیت من بیامد، چون از آمدن او خبر یافتم تهیه دیدارش را بدیدم و خویشتن را آماده او ساختم، چون نزد من حاضر شد گفت ایزن تو خود میدانی که از تمام

ص: 64

مردمان نزد من عزیزتر و گرامی تر و محبوب تر و دلپذیرتر بودی، و رجوع حلال شده است، یعنی چون شوی دیگر نمودی محال حاصل شد.

گفتم از این امر کراهتی ندارم لكن باید اختیار امر دختر عمه مرا با من گذاری، گفت چنان کردم که خواستی گفتم او را سه طلاقه نمودم، اصلح القاضی الله دیگر باره بزوجیت زوج خود بازشدم، بفرمای چه ظلم و تعدی بر عمه خویش باز نموده ام.

عجوز گفت اگر من اینکار بيك مره نهادم تو مره از پس مره بگذاشتی گفتم خدای برای اینکار وقتی را مشخص و بر قرار نداشته و خود میفرماید «و من عاقب بمثل ماعوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله» (1) یکی در ازای آن يك، وبادي اظلم است یعنی آنکس که بجریرت و فساد و بدایت کرده است ستمکارتر است.

قاضی گفت برای شوهر عمه شایسته و جایز نبود که تاگاهی که در عده خود باقی است دختر برادر او را تزویج نماید، عجوز چون اینسخن بشنید خواست اختیار تفریق در میان آنزن و زوجه خود را بدست کند تا استیفای حق خود را نماید و او را بر کردارش بمجازات رساند، گفتم در میان شما تفریق افکندم بر خیز و بمنزل خود راه برگیر.

راقم حروف گوید: ندانیم حالت عجوز و عده او بچه معنی است.

حکایت ابوجعفر منصور خلیفه با مردیکه او را بدولت بنی امیه متهم ساختند

و نیز در کتاب مزبور و بعضی کتب دیگر مسطور است که احمد بن موسی گفت: هرگز هیچکس را پردل تر و با طمانینه و موقرتر و نیکو معرفت تر و روشن حجت تر از مردیکه در خدمت منصور او را متهم داشتند که از جماعت بنی امیه

ص: 65


1- سوره حج آیه 59

مقداری کثیر اموال و ذخایر نزد اوست، نیافته ام.

چون از حال او بعرض منصور رسانیدند، منصور در طلب او بفرستاد و حاجیش ربیع او را در خدمت منصور حاضر کرد منصور زبان بر گشود و گفت در خدمت ما باز نموده اند که از زعمای بنی امیه بسیاری ودیعه و اموال و اسلحه نزد تو موجود است هم اکنون میبایست آنجمله را بآستان ما در آوری تا در بیت المال انتقال دهیم.

آنمرد در کمال قوت قلب وثبات جنان و جمعیت خاطر و آراستگی خیال گفت یا امیرالمؤمنین آیا تو وارث بنی امیه هستی، گفت نیستم گفت چون تو وارث و وصی ایشان نباشی، پس بچه حجت مطالبه اموال ایشانرا که بدست من اندر است مینمائی؟

منصور چون این سخن را بشنید ساعتی سر بزیر افکنده بعد از آن گفت همانا جماعت بنی امیه در حق مردمان بظلم و عدوان رفتند و اموال مسلمانانرا بغصب بردند.

آنمرد چون اینسخن بشنید گفت امیر المؤمنین در این عنوان که میفرماید حاجتمند است بگواه و بینه که حاکم ملت پذیرفتار شود، و گواهی بخشد که آن مالی که مرینی امیه راست همانست که بدست من اندر است، و این مال همان مالی است که ایشان از مردمان بغصب برده اند، و برای بنی امیه سوای آنچه از مردمان غصب کرده اند چنانکه امیرالمؤمنین این تهمت برایشان میزند مالی از خویشتن نداشته اند.

چون منصور این کلام بلاغت ارتسامرا بشنید همچنان بتفكر ساعتي سربزیر آورده و خاموش بود، بعد از آن سر بر کشید و گفت ای ربیع این مرد براستی سخن میکند و ما را بروی حقی واجب نمیشود.

بعد از آن با نمرد گفت آیا ترا حاجتی باشد، گفت آری منصور فرمود آن کدام است؟ گفت اینست که بفرمائی مکتوب مرا بدستیاری برید باهل وعیال من باز

ص: 66

رسانند، چه از حال من بتشویش اندرند، و حاجت دیگرم اینست که فرمان کنی مرا با آنکس که از من در خدمت توسعایت کرده است فراهم دارند، ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای از جماعت بنی امیه هیچ مالی و سلاحی نزد من نیست، و اینکه در حضور تو حاضر شدم بدانستم که در نهاد تو عدل و انصاف ومتابعت بحق و اجتناب از مظالم موجود است، لاجرم یقین دانستم که آن سخنی از من بروز نماید برای نجات من و اصلاح حال در آنچه از من پرسیدن کنی سودمندتر است.

منصور فرمود ایربیع آنمرد ساعی را باوی فراهم ساز، چون او را حاضر کردند آنمرد گفت ای امیرالمؤمنین همانا این مرد که از من بآستان توسعایت کرده است پانصد دینار از من برگردن دارد و مکتوب و مسطور شرعی از وی بدست دارم، و برای همین کار از نزد من فرار کرده است کار از نزد من فرار کرده است.

منصور کیفیت اینحالرا از آن يك بپرسید، و او بر آنمال اقرار نمود، منصور گفت با اینحال چه چیزت بر این سعایت بداشت و بر آنخبر دروغ مجبور ساخت ؟ گفت همیخواستم او را متهم دارم و بکشتن در افکنم تا این مبلغ برای من خالص شود.

چون آنمرد این اقرار و اعتراف را بشنید گفت ای امیرالمؤمنین برای پاس حرمت وحشمت وقوف من در حضور تو وحضور من در مجلس و محضر تو این پانصد دینار را بدو ببخشیدم، و نیز پانصد دینار دیگر بدوعنایت کنم منصور گفت اين يك از چه روی؟ گفت برای تشکر مکالمه تو با من ، منصور کردار او را بسی پسندیده داشت و او را مکرم و معزز بشهر و دیار خود رهسپار فرمود.

ومنصور را هر وقت فرصت و فراغت افتادی از آنداستان تذکره کردی و گفتی هرگز مانند این شیخ با آن قوت قلب ندیدم، و هیچکس چون وی بر من حجت ننموده، و هیچوقت بحلم و مروت او كسيرا ندیدم.

راقم حروف گويد: نيك باید نظر کرد و بدید که ابو جعفر منصور با آنحالت حرص و بخل و سفاکی و بیباکی و خصومت باتن وروان و اثر و نشان بنی اميه

ص: 67

و آن میل مفرط در جمع مال و ذخاير، معذلك رعایت عدل و انصافرا از دست نداد، و چنان پادشاهي عظيم الشأن و الشوكة والسطوة، مدتى بسخنان مردى مجهول و بیچاره و متهم در محاجه و مجادله مانند دو تن که همسنگ یکدیگر باشند گوش نهاد، و آخر الامر انصاف داد و آنمرد را خرسند و شاکر باز جای فرستاد و بعلاوه همیشه با مجلسیان از آنداستان باز مینمود و بر حق او تصدیق میکرد. اما بدا بر حال آنکسان که بمحض اینکه از بیچاره سعایتی نمایند، و او را بداشتن مالی و ذخیره متهم سازند، در معرض سیاست حاضر کنند و اگر سخنی بر طهارت ذیل خود گوید او را بدشنام و آزار بیرون، و بأنواع شکنجه و عذاب جگرخون دارند، و اگر از آن صدمت جان بدر برد بعد از آن باشد که آنچه داشته است از وی گرفته و چندانش عذاب کرده اند که امیدی بزندگانی او نداشته اند، آنوقت او را چون مرده بیرون افکنده اند که پس از سالها بحالت خود باز شده است که با اینحال خود را عادل و منصف و عالم و عطوف و مسلمان و امین اهل اسلام میشمارند.

بیان بعضی مکالمات و حکایاتیکه در میان منصور و معن بن زائده رویداده است

در كتاب ثمرات الاوراق و بعضی کتب دیگر مسطور است که چنان افتاد که منصور عباسی خون مردیرا که با خوارج در کار فساد دولت اوسعایت همیکرد، و از مردم کوفه بود، هدر ساخته و مقرر داشته بود که هر کس نشان آنمرد را با منصور بگذارد یکصد هزار درهم صله یابد و آنمردمدنی پوشیده بزیست، و پس از چندی در بغداد آشکار شد.

و در آن اثنا که در بعضی از نواحی بغداد، او بطور مخفی راه مینوشت،

ص: 68

ناگاه یکتن از مردم کوفه را بروی نظر افتاد و او را بشناخت و بدو تاخت و دست بینداخت و او را بنواخت ، و جامه های او را بر گرفت و در هم پیچید و گفت این همانکس باشد که امیرالمؤمنین در طلب اوست.

در اینحال که آنمرد گرفتار بر آنحال بود ناگاه صدای سم اسب و سواران بلند شد چون آنمرد نگران گردید، معن بن زائده با عظمت و حشمتی لایق نمودار شد، گفت ای ابو الولید مرا زنهار بخش که خدایت زنهار دهاد.

معن چون اینسخن بشنید بجای بایستاد و با آنکس که با او در آویخته بود، گفت ترا باوی چکار است گفت این همان مرد است که امیرالمؤمنین از هر سوی او را میجوید، و خونش را هدر ساخته است، و مقرر نموده است که هر کس ویرا بخدمت او برد یکصد هزار درهم عطا یابد، معن گفت دست از وی باز دار، و با غلام خود گفت از مرکب فرود شود اینمرد را بر آن بر نشان.

آنمرد دیگر مردما نرا آواز داد و فریاد همیکشید و گفت آیا در میان من و میان آن کس که امیرالمؤمنین او را طلب کرده است حایل میشوید، معن بدو گفت بخدمت امیرالمؤمنین شو و معروض دار که اینمرد در نزد من است، آنمرد با کمال خشم و ستیز و همهمه و نفیر بدر بار خلافت مدار برفت، و آنداستان را بعرض رسانید.

منصور معن را احضار نمود، چون رسول منصور در طلب معن بیامد، معن اهل بیت خویش را فراهم ساخته و گفت بر شما حتم میکنم که مکروهی باینمرد نرسد، و تا در میان شما یکتن باشد که چشم بر همزند نباید چشم زخمی او را در سپارد آنگاه بخدمت منصور برفت و سلام براند.

منصور از شدت خشم و علامت ظهور غضب و عدم امن و امان او سلامش را پاسخ نراند کنایت از اینکه بر تو سلام و سلامتی نباشد و غضبناك گفت ای معن آیا بر من جرأت میجوئی و بجسارت میپوئی، گفت: آری ای

ص: 69

امیر المؤمنین، گفت آن بس نیست که آری هم میگوئی، و نایره خشمش افروختن فزود.

معن گفت ای امیر المؤمنین چه روزگاران بسیار در راه خدمت و دولتخواهی برسر سپردم ، ورنجها و بلیات از سر بگذرانیدم و شما بر آنجمله عارف وواقف هستید، بعد از اینجمله هنوز مرا داراي آنشان و رتبت و شایسته آنمقام و منزلت ندانسته اید که یکتن را که در میان جماعت مردمان بمن پناه آورده و مرا از زمره بندگان امیر المؤمنین دانسته، و من نیز چنینم که او گمان برده است،بمن ببخشید، اکنون بهرچه میخواهی امركن اينك در حضور تو حاضرم.

منصور چون اینکلماترا بشنید، ساعتی بتفكر سر بزیر افکند، آنگاه سربر کشید و اینوقت آن آتش خشم که دروی مشتعل بود فرو کشید و گفت ايمعن هر کسرا که تو پناه بخشی ما پناه دادیم.

معن گفت اگر امیرالمؤمنین صلاح در آن میداند که دارای دو اجر باشد امر میفرماید صدقه بده دهند تا او را زنده و بی نیاز کرده باشد، منصور فرمود در حق او به پنجاه هزار درهم فرمان کردیم، معن گفت یا امیرالمؤمنین صله و جایزه خلفا بقدر جنایت رعیت است، و گناه اینمرد بسی عظیم است جزا وصله او را بزرك بفرمای، منصور گفت فرمان کردیم صد هزار در هم باوی عطا شود، معن گفت یا درهم امیرالمؤمنین در این عطیت عجلت بجوی چه بهترین نیکوئیها در تعجیل آن باشد منصور بفرمود آنما لرا حاضر کردند، و معن با آنمال بازگشت و با آنمرد گفت صله خویشرا بستان، و بأهل خویش باز شو لکن از مخالفت خلفاء و افتادن در معرض سخط ایشان سخت بپرهیز و در امور ایشان بیندیش.

با اني لست عالیه راقم حروف گوید چون بر اینفصل بگذرند مقام عقل و رعایت جانب منصور معلوم میشود و میدانند او در موارد مناسبه بخل و امساک نمیورزیده، و با آنحالت شدت و سفاکیت رعایت حقوق خدمت خدام را در هیچ حال از دست نمیداده است، اما از تبذیر و اتلاف و اسراف اجتناب داشته است، و اینحالی مذموم

ص: 70

نیست، بلکه مذموم افراط و تفریط است که در مواقع غیر لازمه جود کنند، و در آنجا که لازم است امساك جويند و بخشش وامساك ايشان بجمله بهوای نفس باشد ، و خدمت خدامرا نفهمند و ندانند و بخدمت قیمت نگذارند.

و نیز در آنکتاب و جز آن مسطور است که یکی روز معن بن زائده بخدمت منصور در آمد، منصور گفتهان ای معن گمان نمیکنم که آنظلم وجور و اعتسافی که از تو نسبت بأهل یمن یاد میکنند جز از روی حق و صدق باشد، معن گفت یا امیر المؤمنین اینحال چگونه باشد؟ گفت مروان بن ابیحفصه شاعر را برای این شعر که در مدح تو گفته است صدهزار درهم بذل میکنی.

معن بن زائدة الذى زادت به *** شرفاً على شرف بنوشیبان

معن عرض کرد یا امیرالمؤمنین هرگز این عطیت را از اینروی باوی نکردم بلکه در این شعر او بود:

مازلت يوم الهاشمية معلناً *** بالسيف دون خليفة الرحمن

فمنعت حوزته وكنت وقاية *** من وقع كل مهند وسنان

در شعر نخست میگوید: معن بن زائده آنکس باشد که بواسطه عظمت و جلالت او مردم بنی شیبا نرا که از طایفه او هستند شرف بر شرف افزود، و در دو بیت دوم میگوید معن در وقعه يوم الهاشمیه که با خلیفه دوران بجنك و عدوان در آمدند و همیخواستند او را بقتل رسانند، با شمشیر بران بحفظ و حراست او بایستاد و دشمنانرا از وی بر تافت.

منصور چون بشنید گفت بنشین خدایت رحمت کند، و گفت ای معن سوگند با خدای بسی نیکو گفتی و نیکو کردی و بفرمود تا جایزه بسیار و خلعتهای گران بها بدو بدادند.

و دیگر در عقد الفرید مسطور است که یکی روز ابو جعفر منصور با معن بن زائده شیبانی گفت: ای معن همانا پیر و کبیر شدی گفت در طاعت توای امیر المؤمنين گفت بجلادت ممتازی، گفت بر دشمنان تو، گفت هنوز در توبقیه باقی است، گفت

ص: 71

آن نیمه جان نیز برای تو است ای امیر المؤمنين، منصور فرمود دولت بنی امیه ترا محبوبتر بود یا دولت ما؟ معن گفت تصدیق این امر بسوی تو راجع است، اگر نیکی تو بر نیکی ایشان فزونی جوید دولت تو نزد من محبوبتر از دولت ایشانست کنایت، از اینکه اگر بیشی نجوید محبوتر نخواهد بود.

ابن خلکان در تاریخ خود بآن مکالمات منصور و معن اشارت کند و میگوید چون آنسخنانرا با عبدالرحمن بن زید باز نمودند که در میان اهل بصره بصفت زهد ممتاز بود گفت: ویج همانا معن برای پروردگار خودش چیز باقی نگذاشت.

و از این پیش در کتاب مشكوة الادب بشرح حال معن بن زائده اشارت نموده ایم.

بیان حکایات عمارة بن حمزه با ابو جعفر منصور ابوالدوانيق

در مستطرف مسطور است که اصل ریاست علو همت است و از جمله کسانیکه دارای علو همت بود و نفس خویش را شریف میداشت، عمارة بن حمزه است.

حکایت کرده اند که روزی بمجلس منصور در آمد و در آنجا که بیایست و مقرر بود بنشست، در آن اثنا مردی بیای خاست و گفت یا امیرالمؤمنین بر من ستم رفته است گفت کدامکس بر تو ظلم رانده است؟ گفت عمارة بن حمزه ضيعت مرا بغصب برده است، منصور فرمود ایعماره بیای شو و با خصم خود در یکمقام جلوس کن، عماره گفت وی خصم من نیست چه اگر این ضیعه از آن او و حق اوست که مرا در آن ضیعه نزاعی نمیباشد و اگر ملک و حق من است همچنان آن ضیعه را بدو بخشیدم و از این مقام که امیرالمؤمنین مرا بآنجا تشریف کرده بپای نمیشوم و این بلندی که مرا عنایت کرده از دست نمیدهم و برای ضیعتی بجائی فزودتر از آن جای نمیسازم.

ص: 72

روزی سفاح با زوجه اش ام سلمه در نزاهت نفس و علو همت و کبروتيه عماره حدیث میراند ام سلمه گفت او را بخوان و من این سبحه که بدست دارم و پنجاه هزار دینار بهای آنست بدو میبخشم اگر پذیرفتار شد مارا معلوم میشود که او رانزاهتي نيست ، پس يكيرا بفرستادند و عماره را حاضر ساخته، ام سلمه ساعتی باوی بصحبت بگذرانید و از آن پس آنسبحه را بد و افکند و گفت این سبحه از اشیاء طرفه و بدیع روزگار است و با تو بخشیدم.

عماره آنسبحه را در پیش روی بگذاشت پس از آن بپای شد و سبحه را بجای بگذاشت و برفت، ام سلمه را گمان چنان رفت که فراموش کرده است بر گیرد، پس آنسبحه را بتوسط خادمی بدو فرستاد، عماره با خادم گفت این سبحه را با تو گذاشتم، خادم باز شد و با ام سلمه گفت این سبحه را بمن بخشید، ام سلمه هزار دینار بخادم بداد و سبحه را باز گرفت.

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در آنجا که از مردم متکبر باتیه حکایت میکند میگوید : عمارة بن حمزه میمون مولى بني العباس در تيه وكبر مثل بود، چنانکه گفته اند «أتيه من عمارة» و توليت دواوين سفاح و منصور بدو اختصاص داشت، و از کمال کبر و خویشتن ستائی هر وقت خطائی در قلم و اعمال و ظاهر میشد بر آنخطای خود استبداد میورزید و ممضی میداشت و برجوع رضا نمیداد، و میگفت در یکحالت نقض و ابرام نمیشاید، و زیان بردن برخطا از تغییر حال آسانتر است.

ام سلمه مخزومیه زوجه سفاح در خدمت سفاح بمفاخرت قوم خود سخن میراند و بر بنی مخزوم مباهات همیورزید و در تیه و کبر بایشان مثل میزد، سفاح گفت من در همین ساعت بدون ترتیب مقدمه و تهیه یکی از موالی خود را حاضر مینمایم تا بدانی در تمام قوم تو مانند اوئی نیست.

پس در طلب عماره بفرستاد و با فرستاده گفت هر چه زودتر او را حاضر گردان و مجال تغییر جامه و هیئت بدو مگذار، رسول برفت و او را در حالی

ص: 73

که جامههای مشکین زر تار بر تن داشت و ریش خود را بغالیه بیندوده بود حاضر کرد.

سفاح از نخست روغن دان طلای خود را که از طلای احمر بود برای اظهار عنایت و مکرمت بدو افکند، عماره بدو التفات نکرد و گفت آیا در موی ریش من موضعی میبینی که استعمال غالیه را مستعد باشد.

آنگاه بحکایت آن عقد آن جواهر اشارت کند و گوید: چون عماره آنرا بخادم بخشید، ام سلمه ده هزار دینار از وی بخرید، و میگوید عماره با اینکه از موالی خلفا بود هرگز در خدمت ایشان ذلیل و هموار نمیگشت و بر ایشان تکبر میورزید.

وقتی مردی بمهدی خلیفه نظر کرد و دید دست او در دست عماره است، و هر دو تن با هم راه میسپارند، آنمرد گفت یا امیر المؤمنين كيست اينشخص؟ مهدی محض عنایت و ملاطفت فرمود وی برادرم و پسر عمم عماره است، چون آنمرد رو د. روی برتافت مهدی بانکلمه دیگر باره سخن کرد، چنانکه گوئی مزاح میورزد و عماره بر آشفت و گفت سوگند با خدای منتظر بودم بگوئی مولای من است یعنی هیچ متوجه اینسخن نبودم و از آنکه گفتی خود را فرودتر ندارم دست خود را از دست من بیرون بیاور مهدی تبسم نمود.

معلوم باد عمارة بن حمزه از اولاد عکرمه مولی ابن عباس است ، و عكرمة است ابن عبدالله اصلش از بربر از اهل مغرب و از حصین بن خیر عنبری بود، گاهی که ابن عباس از جانب حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه والى بصره بود، عکرمه را بدو بخشید، و عکرمه را در خدمت ابن عباس مقامی بلند در علم حاصل شد، و در سال یکصد و پنجم هجری وفات نمود.

راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشکوة الادب مذكور داشته است، و این عماره نبیره اوست، و از کمال کبر و تیهی که داشت همواره موي

ص: 74

سر و ریش خود را بمشك میاندود و روی بدیوار می نشست.

و نيز بحكايت ابو العباس فضل بن يحيى برمكى و عماره در ذیل مجلدات مشكوة الادب اشارت كردیم، و چون عماره مردی کریم و بلیغ و فصیح و اعور بود با آنحالت تیه و کبری که داشت در خدمت ابی جعفر منصور و پسرش مهدی نویسنده و منشی بود و ایشان او را مقدم میداشتند، و بواسطه فضل و بلاغتی که او را بود، حمل اخلاقش را مینمودند، و پاس حق او را منظور میداشتند، و اورا امارتها و ایالتهای بزرگ میدادند، و عماره را رسائل مجموعه ایست از آنجمله رسالة الخمیس است که برای بنی عباس قراءت میشد.

بالجمله صفت مناعت طبع و علو همت و نزاهت نفس، بسی ممدوح است و در پاره اشخاص که موجود شده است، اسباب عظمت و ابهت ایشان گردیده است.

از یکی از وزرای کبار حکایت کرده اند که در مجلس سلطان بر کرسی مخصوص جلوس مینمود، روزی یکتن بتظلم سخن کرد و گفت بیست هزار دینار سرخ از وی طلب دارم، و در ادای آن مسامحت میورزد، سلطان فرمود بیای شو و باوی در یکمقام بایست و جواب او را بازگوی، عرض کرد منکر طلب نیستم و بیست هزار دینار را حواله داد تا بد و بدادند، آنمرد بگرفت و برفت.

سلطان از آنگونه عرض عارض وسرعت قبول در عجب رفت، و فرمود من از کردار شما در عجب هستم، اگر اور احقی نبود پس از چه روی بمحض اظهار تسلیم کردی، اگر بود جهت آن انکار و تعویق چه بود که در پیشگاه من معروض گردد؟

وزیر گفت سلطان جهان از عمر و سلامت برخوردار باد، این مرد بهیچوجه از من طلبکار نبود پادشاه عجب کرد و گفت این جواب تو عجب تر است، اگر حقی نداشت از چه روی مبلغی گزاف بدو دادی؟ عرض کرد من اینمالرا برای حفظ مقام و رعایت علوشان خویش میخواهم، بعد از آنکه ببایست با مردی مجهول مقابل ومساوی شوم از مال و دولت چسود، من این زر شایگان بدادم و مقام خود را برایگان از دست نسپردم.

ص: 75

پادشاه و دیگران بروی تحسین کردند و از آن پس در نظر پادشاه و بزرگان پیشگاه شأنی دیگر و مناعت مقامی دیگر حاصل کرد، و از اتفاقات بواسطه همین کردار و فزونی جاه و اعتبار هفته بر نگذشت که افزون از آنمبلغ از آنجا که معمول و مشخص نبود بدو عایدشد، و نام علو طبع و نزاهت نفسش در همه جاسایر و در صفحه جهان دایر گشت.

گاهی که عبدالله بن طاهر والى مصر شد عبيد الله بن سری که از امرای نامدار گاهی و بکثرت بضاعت و دولت برخوردار بود، یکصد تن خدمتگذار گلعذار كه با هريك هزار دینار سرخ ضمیمه داشته بود شب هنگام بد و فرستاد، عبدالله آنجمله را باز پس فرستاد و بدو نوشت اگر هدیه تو را شب هنگام قبول نمائیم در روشنی روز نیز می پذیریم «فما آناني الله خير مما آتاكم بل أنتم بهديتكم تفرحون» (1)

سبب فتح نمودن معتصم عباسی شهر عموریه را این بود که زنی از مردم سرحد را اسیر کردند، او فریاد بر کشید و امحمداه وامعتصماه، چون اینخبر بمعتصم پیوست در هما نساعت بر نشست و بیرون تاخت و از آن پس لشگریانش از پی اوشتابان شدند و برفتند و عموریه را برگشودند آنوقت معتصم گفت «لبيك أيتها النادية».

سعيد بن عمرو بن عاص مردی با همت و متکبر بود، وقتی در بستر بیماری در افتاد و در شدت مرض نه بنالید، و نه رجوع بطبيب نمود ، بدو گفتند راحت مریض در دو چیز است: یکی بر کشیدن ناله و دیگر باز نمودن شرح حال، خویشتن را با طبيب.

سعید گفت اما ناله وانین نشانه جزع است، وجزع نمودن عاروننگ باشد، سوگند با خدای که خدایتعالی انین مرا نخواهد شنید تا در حضرتش جزوع باشم ، واما صفت کردن و شکایت بردن از رنج و آلام خود بطبيب همانا جز ذات مقدس کبریا هیچکس را در جان من حکومت نیست، اگر بخواهد جانم را در تنم باز میدارد،

ص: 76


1- سوره نمل آیه 36

اگر نخواهد از تنم میرباید.

و مردم عرب را در کار جوار و پناه دادن مذنبان اهتمامی شدید بوده است، چنانکه متون کتب باین اخبار مشحون است و نگارش آن کتابی مخصوص ميطلبد، و همچنین در علو طبع و سماحت وجود از دیگر طبقات ناس فزونتر باشند. جعفر بن ابیطالب رضوان الله عليهما با پدرش عرض میکرد ای پدر گرامی شرم میدارم که طعامی برای خود ترتیب دهم و همسایگان من نتوانند مانند آنرا ترتیب دهند، پدرش ابوطالب میفرمود ای پسر امید دارم که در تو نشانی از عبدالمطلب باشد و از وی یادگار باشی، و از آن دودمان جلیل از اینگونه اخبار و آثار افزون از حد شمار است.

و این کلام جناب جعفر بسیار عالی و برانصاف و جلالت جود و سماحت فطرتش دلیلی بزرگست، چه دیگر مردمان اگر چند وسیع الصدر وعظيم المقدار وكريم و عالی الهمه ورؤف باشند، و بسی برعایت همسایه رغبت داشته باشند اما عمده مقصود ایشان اینست که مقام و بضاعت و استطاعت و بذل ورعایتی در آن باشد که محمود مجاورین گردند و اگر ترتیب امری دهند که همسایه ایشانرا نیز قدرت آنکار باشد وقعی نگذارند، بلکه صرف نظر فرمایند و گویند پوشیدن اینجامه و خوردن این طعام و داشتن اینخانه و ترتیب این تجملات را رتبتی و شانی نیست چه همسایگان ما نیز همین کار کنند و بر اینگونه بپوشند و بنوشند و بگذرانند. واينسخن جعفر رضوان الله علیه جز از چشمه سار نبوت و ولایت تراوش نکند و این طبیعت جز از آن سرشت همایون پرورش نجوید.

وقتی ملخی نزديك بخانه یکی از اعراب در افتاد، اهل قبیله بیامدند و بدو گفتند بآهنگ جار تو و پناهنده تو بیامده ایم، آن مردچون این طیبت را بشنید غيرتش بجنبید و گفت اما چون این ملخ را پناهنده بمن دانسته اید، سوگند باخدای بدو دست نیابید، و در حراست و پناهندگی آن حیوان چندان بکوشید که او را

ص: 77

«مجير الجراد» نامیدند، و بعضی گفته اند این مرد ابو حنبل بوده است.

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید: ابوالربیع غنوی مردی اعرابی جافی تیاه (1) شدیدالکبر بود در کامل مبرد مسطور است که جاحظ گفت، بایکتن از بنی هاشم بودم و ندا بر آوردم ابوالربیع در اینجا است، وی بسوی من بیرون آمد و میگفت مردی که اکرم مردمانست بسوی تو بیرون میآید چون آنمرد هاشمی را بدید شرمسار شد و گفت «أكرم الناس حليفاً وأشرفهم رديفاً» مقصودش ابومرند غنوی بود که ردیف رسولخدای صلی الله وعلیه واله و حلیف ابی بکر گردید، پس ساعتی بصحبت بگذرانیدیم و آنمرد هاشمی برفت.

آنوقت با ابوالربیع گفتم بهترین آفریدگان کیست گفت سوگند با خدای از همه بهتر طبقه مردمان هستند، گفتم بهترین مردمان کیست گفت قسم بخدای مردم عرب هستند، گفتم بهترین عرب کیست گفت قبیله مضر گفتم بهترین مضر کیست گفت سوگند با خدای مردم قیس بهترند، گفتم بهترین قیس کیست گفت سوگند با خدای بهترین ایشان بعصر است، گفتم بهترین مردم بعصر کیست گفت قسم بخدای طایفه غنی بهترین قبیله یعصر هستند ، گفتم بهترین غنی کیست گفت سوگند با خدای بهترین طایفه غنی آنکسی است که مخاطب تو است ، گفتم پس تو بهترین مردم باشی؟ گفت: آری والله، گفتم آیا ترا مسرور میدارد که دختر یزیدبن مهلب در تحت نکاح تو باشد، گفت لا والله، گفت بعلاوه هزار دینار هم بتو بدهند گفت لا و الله، گفتم دو هزار دینار گفت نی قسم بخدای، گفتم بهشت را نیز با تو بخشند، اینوقت ساعتی سر بزیر افکنده بعد از آن گفت به آن شرط که از من فرزندی نیاورد و این شعر بخواند:

تأبى ليعصر أعراق مهذبة *** من أن تناسب قوماً غير أكفاء

فان يكن ذاك حتما لامرد له *** فاذكر حذیف فانی غیر ابائی

ص: 78


1- تباه، متکبر، وغلو کننده

از این کلام حذيفة بن بدر فراری را که در زمان خود بزرگ قیس بوده اراده نمود.

با حکیمی گفتند آن چیزی را که نمیشاید گفت اگر چه بحق باشد، چیست ؟ گفت: مدح نمودن شخص است خویشتن را.

حکایت معن بن زائده و اختفای او از منصور و داستان او از مردی عالی الهمه

در تاریخ ابن خلكان و بعضي كتب ديگر مسطور است که ابو جعفر در استیصال بنی امیه و امرا وولاة و دولتخواهان ایشان اهتمامی بلیغ مرعی مینمود، و هر يكرا بدست میآورد از پای میانداخت و ابوالوليد معن بن زائده در دولت بنی امیه امارتها یافتی، و از شهری بشهری انتقال دادی، و بیزید بن عمر بن هبیره فرازی امیر عراقین اتصال و انقطاع داشتی.

چون دولت بنی امیه با بنی عباس انتقال جست، و در میان ابوجعفر منصور و یزید بن عمر مذكور، و محاصره او در شهر واسط وقایع و حروب روی داد که در جای خود مذکور شد، معن بن زائده در آنروز در رکاب یزید جنگهابداد و جلادتها بنمود و زخمها برداشت، و چشمها بدنبال خود بگذاشت و آتش کین و بغض خود را در دل منصور بینباشت.

چون یزید بقتل رسید معن از شدت و سطوت ابيجعفر منصور سخت بیندیشید و مدتی از وی پوشیده کردید، و در مدت استتارش اتفاقات غریبه برای او روی همیداد از این جمله اینداستانست که مروان بن أبي حفصه شاعر مشهور که از مداحان معن و خواص او بود، داستان همینمود و گفت:

معن بن زائده آن ایام که والی یمن بود، با من حدیث راند، و فرمود در آن اوقات که منصور در طلب من جدی موفور بجای میآورد، و برای هر کس که او را بر من دلالت نماید مالی جزیل و بسیار وعده نهاد، و مردمان در طلب من

ص: 79

همی بکوشیدند، و از آسمان و زمین در جستجوی من همی بر آمدند، شدت طلب ایشان چندان مرا مضطرب و منقلب گردانید که همه روز در هنگام شدت گرمی وحدت هوا در آفتاب میشدم و خویشتن را مقابل شمس میگرفتم، تا بر من همی بتافت، و رنك من از تندی فروغش دیگرگون، و هر دو گونه ام نزار گشت آنگاه جبه پشمین برتن بیاراستم، و بر ناقه بر نشستم، و یکباره هیئت و جامه و مرکب من از نهج سابق بگشت، و بیرون شدم و به بیابان روی نهادم، تامگر در بیابان اقامت کنم و چندی راحت گیرم.

چون از باب حرب که یکی از دروازه های بغداد است بیرون رفتم ، و چندی راه نوشتم ، مردی سیاه روی که شمشیری حمایل ساخته بود، از دنبال من همی راه برسپرد و چون من از پاسبانان و انظار ایشان غایب همیگردیدم، شتابان بیامد و مهار ناقه را بگرفت و فرو خوابانید و دست مرا بگرفت. گفتم ترا چیست گفت تو همان کسی هستی که امیرالمؤمنین در طلب تست، گفتم من کیستم تا مطلوب وی باشم گفت تو معن بن زائده هستی، گفتم ای مرد از خدا بترس من کجا و معن کجا، گفت این سخنان بگذارچه سوگند باخدای من ترا از خودت بهتر میشناسم.

مثال نان چون آنگونه جد و جهد را از وی بدیدم گفتم این عقد گوهریست که با خود حمل کرده ام، و بهای آن چندین برابر آنمالی است که منصور برای کسی که مرا بد و برد مقرر داشته است از من بگیر، و سبب ریختن خون من مباش گفت بیاور، پس آنعقد را بیرون آوردم و بدو دادم.

ساعتی در آن نگران شد و گفت در قیمت آن براستی سخن آراستی، و من اینرا از تو پذیرفتار نمیشوم تا گاهی که از تو پرسشی نمایم اگر جواب مرا بصدق آوردی ترا رها مینمایم. گفتم بفرمای.

گفت مردمان ترا بصفت جود موصوف همیدارند و نام تو در جود و کرم بلند آواز است، با من خبرکوی هرگز اتفاق افتاده است که در يك مجلس تمام اموال

ص: 80

خود را بخشیده باشی، گفتم نی، گفت يك نيمه مال خود را موهوب داشته باشی گفتم نی، گفت ثلث اموالت را بخشیده ای گفتم نبخشیده ام، پس باین ترتیب همی بپرسید و گفتم نی تا گفت هرگز عشر اموال خود را عطا نموده ای شرمسار شدم که بگویم نبخشیده ام گفتم گمان دارم چنین بخششی نموده باشم.

آنسیاه گفت این امرى بزرك نباشد سوگند با خدای من مردی راجل و پیاده رو باشم، و رزق و روزی من از دفتر ابی جعفر بهر ماه بیست درهم همیباشد و این گوهر رخشنده چندین هزار دینار سرخ قیمت دارد، اينك من این گوهر را با تو بخشیدم و هم از تو در گذشتم و بواسطه سمت جود مأثوری که در میان داری ترا بجودت بخشیدم، تا بدانی که در ایندنیا شخصی هست که از تو جودش بیشتر است، و از این پس خویشتن ستائی نکنی، و بنفس خود عجب نگیری، و بعد از این روز هرگونه جودیرا که نموده ای حقیر شماری، و در مراسم جود و کرم توقف نیابی، و بر اینصفت ممدوح قيام بجوئى.

تماني او اینسخنان بگفت و آنعقد گوهر را در دامن من بیفکند ، و مهار شتر را از دست بگذاشت و بگذشت، من فریاد بر کشیدم و ناله بر آوردم و گفتم ایمرد سوگند با خدا مرارسوا ساختی و ریخته شدن خون از این معاملت که تو با من ورزیدی بر من آسانتر است، باری این عقد گوهر را از من بازستان که مرا نیازی بان نیست.

آنسیاه لب بخنده بر گشود و گفت همیخواهی مرا در آنچه گفتم تکذیب نمائی سوگند با خدای این گوهر را نمیگیرم و نیز هرگر در ازای کرداری ستوده و احسانی که با کسی کرده باشم بها و عوض نمیستانم، این بگفت و براه خویش برفت.

معن میگوید سوگند باخدای بعد از آنکه ایمن شدم و روزگار با من اقبال نمود، بسی در طلب او بر آمدم، ومبلغها برای آنکس که مرا بروی دلالت نماید قرار دادم

ص: 81

خبری از وی نیافتم گفتی زمین دهان بر گشود و او را بلع نمود، بالجمله معن بدانگونه پوشیده میگذرانید تا در وقعه يوم الهاشميه كه مذکور نمودیم امان یافت.

حکایت ابو جعفر منصور با ابوبکر بن عبدالله بن محمد بن ابی سیره عامل بنی اسد

در تاریخ نگارستان و بعضی کتب مسطور است که ابو بکر بن عبدالله در قبایل بنی اسد و طی عامل بود ، و چون محمد بن عبدالله بن حسن بر ابو جعفر منصور چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام مسطور شد خروج نمود، ابو بکر آنچه از مالیات و باج قبایل طی و بنی اسد فراهم ساخته بود، بیست و چهار هزار دینار برآمد، آنجمله را بخدمت محمد بن عبدالله تقدیم کرد، ومحمد را از آنمال وافر در کار خروج نیروئی کامل حاصل شد.

و چون عیسی بن موسی محمد بن عبدالله را در مدینه بقتل رسانید، با ابوبکر گفتند اينك جاى در نك نيست بجانبی بگریز و پنهان باش، گفت مانند من كسيرا نمیشاید که فرار نماید و چون کوه گران در جای خود ثبوت ورزید تا گاهی که او را بگرفتند و اسیر ساختند و در محبس مدینه طیبه محبوس گردانیدند، و عیسی بغیر از اینکه او را بزندان افکند از راه دیگر بدو متعرض بدو متعرض نگشت و منصور فرمانداد تا دیگر باره مردم مدینه بیعت خویش را تازه ساختند.

عیسی بن موسی چون از مدینه بیرون شد عبدالله بن ربیع حارثی را با فوجی لشکر در مدینه بگذاشت، و جماعت لشکریان در مدینه اندر فسادها کردند وظلمها از ایشان حادث میگشت، آخر الامر ارازل و اوباش و سودان مدینه بر ایشان بیرون تاختند و بیشتر از آن لشکر را بکشتند و اموال آنها را بغارت بردند و عبدالله بن ربیع بهزیمت برفت.

ص: 82

و مردم غوغائی زندان را بشکستند و ابوبکر بن عبدالله را از زندان بیرون آوردند و بر منبر رسول خدای را بنشاندند ، و ابوبکر خطبۀ ادا نمود و آن مردم شورش پژوه را به پند و اندرز باز جای آورد، وباطاعت خلیفه بخواند، و از نافرمانی نهی کرد با او گفتند امامت کن و نماز بگذار، ابو بکر گفت اسیر را نماز جمعه روانیست و بازگشت و بحبس خود برفت، و بند برپای خود برنهاد .

این خبر با ابوجعفر پیوست، منصور جعفر بن سلیمان را بامیری مدینه گسیل ساخت و او را گفت که میان من و ابوبکر بن عبدالله قرابت رحم است، اگر در موقعی بدکرد در مقامی دیگر نیکی نمود، چون بمدینه رسی او را از زندان بیرون بیار و با او باحسان و نیکی روزگار بسپار.

جعفر بن سلیمان بمدينه بیامد و او را از زندان بیرون ساخت، ابوبکر نزد جعفر بیامد و از وی خواستار شد که در حق من بمعن بن زایده که اکنون در یمن است توصیه بنویس تا مگر مرا بشمول احسانی در سپارد، جعفر بن سلیمان بر طبق مسئول معمول داشت.

چون ابو بکر از مدینه بجانب یمن راه بر گرفت رایحی شاعر را ملاقات کرد و گفت هیچ رغبت داری با من عمره بگذاری گفت جز در طلب رزق و روزی عیال خود که امروز چیزی در خانه ندارند بیرون نیامده ام، ابو بکر گفت اخراجات ایشان را کفایت کنم، پس در بایست ایشان را آن مقدار که در آن مدت بیایست بفرمود تا بدادند، رایحی و او باتفاق بعمره بیرون شدند، چون از عمره و زیارت و طواف خانه بپرداختند ابو بکر گفت با من بدیدار معن موافقت نمیکنی، رایحی نیازمندی عیال را علت ساخت، ابوبکر مخارج عیالش را کفایت کرد، و در مرافقت یکدیگر بخدمت معن بن زایده برفتند.

و ابن ابی سیره نامه جعفر بن سلیمان را به معن داد، چون برخواند گفت جعفر در احسان ورزیدن با تو از من قادر تر باشد، باز کرد که ترا نزد من هیچ نیست ابو بکر دل تفته و مأيوس بازگشت .

ص: 83

و چون نوبت نماز پیشین در رسید، معن در طلب ابوبکر بفرستاد و او را بخواند و گفت ترا چه بر آن داشت که نزد من بیامدی، با آنکه خلیفه با تو بخشم اندر است، ابوبکر گفت احسان بی پایان و کرم نمایان تو، معن گفت تراچه مقدار وام برگردن است گفت چهار هزار دینار، معن بفرمود تا آن مبلغ را حاضر کرده بدو تسلیم نمودند، آنگاه بفرمود دو هزار دینار دیگر بدو دادند و گفت قرض خویش را ادا کن و این دو هزار دینار را در مصالح خویش بکار بند.

ابوبکر شش هزار دینار را بمنزل آورده داستان خود را با رایحی شاعر بگذاشت، رایحی نیز بخدمت معن بیامد و گفت منم ابوالولید و شعری چند در مدح او و تمجید جود و سخا و بذل وعطا ووسعت صدر و رفعت نظر معن بعرض رسانید، معن خرسند شد و بفرمود تا هزار دینار بدو بدادند.

رایحی با آن دنا نیز نزد ابو بکر بیامد، وحدیث خود باز گفت، و هر دو تن به مکه معظمه بازگشتند و چون در آن مکان مقدس رسیدند ابوبکر با رایحی گفت آن چهار هزار دینار که معن به من داد برای قضاء معن به من داد برای قضاء دین است و در آن تصرفی نکنم، اما این دو هزار دینار دیگر مشتر کست و یکهزار دینارش را برایحی بداد و هر يك بحق خویش باز رسیدند.

و این خبر بعرض ابی جعفر منصور رسید مکتوبی به معن نوشت که ترا چه بر آن داشت که در حق ابی بکر بن ابی سیره احسان ورزیدی، با اینکه خود میدانستی که مرتکب چه عمل شده است، معن در جواب نوشت جعفر بن سليمان در حق او بمن سفارش نوشت که با او احسان کنم، مرا یقین افتاد که اگر تو از وی خوشنود نبودی جعفر این توصیه را در حق وی نمیکرد.

منصور بجعفر نوشت و او را به نکوهش در سپرد که دشمن مرا تربیت کنی جعفر در جواب ابی جعفر نوشت امیر مرا وصیت فرمود که با وی نیکوئی کن کمتر از آن نتواند بود که در رعایت او بیکی از بندگان تو بنویسم.

ص: 84

بیان کلمات و حکایات متفرقه ابی جعفر منصور در بعضی مواقع

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید: هر وقت ابی جعفر منصور از جماعت بنی امیه مذاکره مینمود میگفت عبدالملك مردى جبار بود و میکرد مبالات نداشت، وولید بن عبدالملك مردى ديوانه بود، و سلیمان بن عبدالملك را قصدی و مطلوبی جز خوردن و سپوختن نبود، و عمر بن عبدالعزیز در میان این خلفای کوردل مردی يك چشم بود، یعنی نسبت بایشان بینشی داشت لكن نه آنکه تامه داشته باشد، و هشام بن عبد الملك از میان ایشان مردی فرزانه بود، اما از پسر عاتکه یعنی یزید نام نمیبرد.

و هشام با اینکه منصور او را از آن جمله مستثنی و ممتاز شمرده است او را احوال سراق میخواندند، چه اندیشه خویش را در آن تدبیر و حیلت مصروف همیداشت که ارزاق وظایف لشگریان را ماه در ماه و شهر در شهر در هم آورد تا باین ترتیبات غیر مشروعه باندازه یکسال رزق خویشتن را ذخیره میساخت.

در عقد الفرید مسطور است که سعید بن مسلم بن قتیبه گفت: روزی منصور ربیع را بخواند و گفت هر چه میخواهی از من بخواه، همانا چندان سکوت ورزیدی که من بسخن در آمدم، وسبك آمدی که سنگین شدی، و قلت پذیرفتي که بسیار گشتی.

ربيع گفت ای امیر المؤمنين سوگند باخدای از بخل تو نترسیدم و مدتت را قصير نشمردم و فضل ترا صغیر نخواندم و مال ترا مغتنم ندانستم، و امیدواری من بفضل امروز تو برتر از دیروز تو، و آرزومندی من بفردای تو فزونتر از امروز تو است، واگر روا بودی که شکر نماید ترا مانند من کسی بغیر از خدمت ومناصحت، در این کار هیچکس بر من سبقت نمی جست.

منصور فرمود براستی سخن کردی و بواسطه علمی که مرا برحال تو است.

ص: 85

ترا باين محل ومنزلت رفیع بازرسانیده است، هم اکنون آنچه میخواهی از من مسئلت كن.

ربيع گفت: از تو خواستار میشوم که بنده خودت فضل را نقرب دهی و گزیده داری و او را دوست بداری.

منصور گفت دوستی با کسی باختیار و میل نیست، مالی نباشد که موهب دارند، و رتبه نیست که مبذول فرمایند محبت را اسبابی دیگر است که باید فراهم شود، وقلب را رایگان گرداند، ربیع گفت از بهر من راهی بسوی این کار قرار بده که عبارت از تفضل در حق وی باشد، منصور گفت این سخن را براستی بگذاشتی و من صدهزار درهم بدوصله دادم، و تاکنون جز عمهای خود را این صله گرامی نداده ام، تا بدانی مقام عنایت من نسبت با پسرت فضل تا چه پایه است، و این کردار من اسباب محبت بدو شود، آنگاه با ربیع گفت چگونه برای او خواستار محبت شدی، گفت زیرا که محبت کلید درهای هر گونه خیر و مغلاق هرگونه شر است، و چون با وی محبت گیری عیوب او را از تو میپوشاند، وذنوب او را در حکم حسنات میسپارد، منصور گفت براستی سخن کردی و بآنچه اراده داشتی اقامت برهان نمودی.

از این پیش بلخت اول این داستان که قریب باین مضمون بود از شخصی با منصور مرقوم شد، و حکایت ربیع نیز بصورتی دیگر مسطور افتاد.

در جلد ششم اغانی در ذیل اخبارا بن جامع مغنی مشهور روزگار مسطور است که فضل بن ربیع از پدرش ربیع حکایت نمود که گفت که ما پنجاه تن خدمتگذار که ما را برای منصور بهدیه فرستادند، و بخدمت گذاری وی اختصاص یافتیم، و من در صحبت یاسر که متولی امر وضوء منصور بود مقرر شدم، و نگران کردار یا سر بودم که مرتکب کاری میشود که مقرون بخطاء است، چه یا سر در آن هنگام که منصور در مستراح از تخلیه مافی البطن میپرداخت ابریق را بدو میداد، یعنی در آنهنگام که خلیفه زمان بدانگونه باحال كثيف برحفره كنيف

ص: 86

نشسته بود، ابریق را بدو میرسانید و بآنچنان حالش نگران میشد، و در آنمکان می ایستاد و بجای دیگر نمیشد تا گاهی که خلیفه از تطهیر فراغت یافته بیرون میشد.

و یکی روز یا سر با من گفت تو امروز در مکان من در پایان مستراح بایست اما من ابریق را بدو میدادم، و هر چه زودتر بیرون میشدم، و چون فراغت حاصل میکرد بدو باز میشدم.

منصور گفت و يحك چه بسیار بر دل من سبك آمدی یعنی باز شدی و مرا بخویش بگذاشتی و متزلزل نداشتی ، پس از آن بقصری از قصور در آمد، و دیوارهای آنرا آکنده از اشعار دید که بر آن نگاشته بودند ، و در آنحال که نگران آن ابیات بود مکتوبی به تنهائی بدید و بخواند و اینشعر را بدید:

و مالى لا أبكى وأندب ناقتي *** إذا صدر الرعيان نحو المناهل

و كنت إذا ما اشتد شوقى رحلتها *** فسارت بمحزون طويل البلابل

و در زیر آن نوشته بود آه آه منصور ندانست مقصود شاعر چیست، اما من بفطانت بدانستم و گفتم یا امیرالمؤمنین من بدانستم چه معنی را خواسته است گفت باز گوی، عرض کردم شعر بگفته است و از پی هم تاوه نموده و آه آه گفته و از آن بعد تأوه و تنفس و تأسف خود را نگاشته، منصور از کمال شگفتی و عطوفت گفت خدایت بکشد ترا چیست همانا ترا آزاد کردم، و مکان یاسر را با تو گذاشتم، یعنی ترا محرم اسرار خود ساختم.

و دیگر در زهر الأداب مسطور است که چون منصور خواست با حارث بن حسان استعانت جوید، با او گفت «ايحارث إني قد مكنتك من حسن رأيي فيك فاحفظه بترك اغفال ما يجب عليك» همانا بواسطه حسن رأیی که در حق تو یافتم.

ترامکانت و منزلت و محرمیت دادم، این مقام عالی را بآن محفوظ بدان که در

ص: 87

آنچه از خدمات و حقوق من بر تو واجب شود در ادای آن غفلت نجوئی.

گفت ای امیر المؤمنين «من أغفل سبب وصول النعمة و لها (1) عن الحال التي صارته اليها، استصحب النيل من نيل مثلها، و انقطع رجاؤه من الزيادة فيها» هر کس قدر نعمت و سبب وصول آنرا شناسا نباشد، و از علتش غافل بماند، لابد از ادراك مانند آن مأیوس بماند، و امیداو از فزونی نعمت قطع شود.

مقصود اینست که هر نعمتی پاداشی دارد، و باید بخدمات ولی نعمت و دریافت رضای خاطر او کوشید، وگرنه آن نعمت قطع گردد، و جز یأس و حرمان بر جای نماند، ابو جعفر منصور گفت هر کس دارای چنین معرفتی باشد نعمت بروي بیاید و احسان بروی باقی باشد.

در مجاني الادب مسطور است که در زمان منصور عباسی یکی از والیان او ملك وضیعت یکی از عقلای عصر را غصب نمود و بروى بتعدى وستم رفت آنمرد بآستان منصور برفت، و چون در خدمتش حاضر شد گفت اصلحك الله آیا بعرض حاجت خود آغاز کنم یا قبل از عرض حاجت مثلی از بهرت برزنم.

منصور گفت از نخست بضرب مثل بپرداز.

گفت اصلحك الله همانطفل صغیر را چون امری پیش آید که ناگوار شمارد بمادر خود فرارگیرد تا او را نصرت نماید، چه جز مادرش کسیرا نمیشناسد، و او را گمان چنانست که هیچ یاوری از مادر برتر نیست، و چون اندکی بالیدن گرفت و قوای او و هوش او استوارتر شد اگر او را مکروهی پیش آید شکایت با پدر برد، چه میداند پدرش از مادرش قویتر است و او را بهتر نصرت کند، و چون بیشتر ببالید و به قام مردمان رسید و حاجتی او را پیش آمد و بلیتی بدو نازل شد، آن شکایت بوالی و حکمران شهر برد چه میداند والی از پدرش قویتر است، و چون بر عقل و ادراکش افزوده و مغزش استوارتر شد این شکایت بپادشاه برد چه میداند سلطان از دیگران قویتر است، و اگر داوری بسلطان

ص: 88


1- لها، كدعا، فعل ماضی است

برد و سلطان داد او را ندهد شکایت بخالق خلیقت برد، چه میداند یزدانتعالی بر تمام سلاطین و حکام روزگار نیرومندتر است، هم اکنون نازله مرا فرو گرفته و امروز جز خداوند تعالی هیچکس بر تو برتری ندارد، اگر داد من بجستی خوب وگرنه این داوری بحضرت داور برم.

منصور كفت ما خود داد ترا میدهیم، و بفرمود تا بوالی او حکمی در قلم آوردند تا ضیعت او را بدو بداد.

در کتاب مستطرف مسطور است که منصور قبل از آنکه بخلافت بر نشیند در بصره قدوم داد و در سرای واصل بن عطاء نزول نمود و گفت شنیده ام سليم بن يزيد عدوی شعری چند در باب عدل گفته است ما را نزد او ببر.

چون بمنزل او رسیدند سلیم از غرفه که در آنجا بود بر ایشان مشرف گشت و با واصل گفت کیست اینمرد که با تو است؟ گفت عبدالله بن محمد بن علي ابن عبدالله بن عباس رضی الله عنهم میباشد، سلیم گفت «رحب على رحب و قرب علي قرب» چون از ترحيب و تکریم بپرداخت واصل بن عطاء گفت دوست همیدارد که اشعار ترا در عدل بشنود، گفت سمعاً وطاعة و انشا نمود.

حتى متى لانرى عدلانسر به *** ولانرى لولاة الحق أعواناً

مستمسکین بحق قائمین به *** إذا تلون أهل الجور ألواناً

يا للرجال لداء لا دواء له *** وقائد ذي عمى يقتاد عمياناً

میگوید تا چند بنیان عدل و دادی را نگران نشویم که بآن سرور گیریم.

و تا چند برای والیان حق یار و یاور ننگریم تا بدستیاری اعوان و انصار بکار حق استمساك جويند، و بأمر حق قیام بورزند گاهیکه جائران و ظالمان هر ساعتی برنگی و آهنگی اندر شوند، ایمردمان نگران آندرد شوید که دوائی ندارد، چه در اینروزگار ناهموار کور دگر عصاکش کور دگر شود.

منصور گفت دوست میدارم که در عمر خود یکروز را بعدل و داد بنگرم و بمیرم.

ص: 89

و در کتاب ثمرات الاوراق در آن باب که از اذكياء و زیر كان جهان حدیث میراند میگوید: یکی روز منصور در یکی قبه از قباب مدینه نشسته بود و در آنحال مردیرا دید که در نهایت اندوه و افسوس و پریشانی و انقلاب در کوی و برزن عبور همیکند، یکتن را بفرستاد تا او را حاضر ساخت و از حالش بپرسید.

عرضکرد بسوداگری راه برگرفتم و بعمل تجارت پرداختم، چندانکه مالی بسیار بدست آوردم و بسرای خود مراجعت کردم و آن مال بزن خویش تحویل نمودم، پس از چند روزی زن بیامد و گفت این اموال را از این منزل سرقت کرده اند، اما نشانی از نقب یا اثری بر دیوار نیافتم ، و هیچ ندانم سارق کیست، و سرقت بچه صورت است.

منصور فرمود از چه زمان این زن را بتزویج خود در آورده ای گفت یکسال است گفت چونش آوردی سفته بود یا ناسفته؟ گفت شوهر دیده، گفت: جوان است یا روزگار بر سر شمرده؟ گفت جوان است، منصور بفرمود تا شیشه عطر مخصوص او را بیاوردند و با آن فرمود خویشتن را باین طیب خوش بوی ساز، چه اندوه ترا این طیب میرباید، پس آن شیشه را برگرفت و نزد زوجه خود شد.

و از آنسوی منصور نقبا و جواسیس خود را بخواند و گفت بر دروازهای شهر و ابواب شوارع جای کنید، وبكمين بنشينيد، و هر کس برشما برگذشت وازوی بوی خوش بشنیدید او را بمن بیاورید.

و از آنطرف چون آنمرد آنشیشه را بسرای خود برد بزوجه خود بداد و گفت این غالیه امیرالمؤمنین است چون آنزن بیوئید بسی در عجب شد و پوشیده بوی محبوب خودش که آن اموالرا بدو فرستاده بود تقدیم کرد و گفت از این طيب استعمال کن، آنمرد بفرمان معشوقه رفتار کرد و برای مهمی بپاره ابواب گذر نمود، و آن بوی خوش از وی دمیدن گرفت و کوی و برزن و مرد و زن را در سپرد او را در حال بگرفتند و بخدمت منصور آوردند.

ص: 90

منصور فرمود این طیب را از کجا بتو فرستادند در کلمات او تلجلجی افتاد منصور او را بداروغه بسپرد و گفت اگر فلان وفلانمقدار دینار حاضر ساخت خوب وگرنه هزار تازیانه بدو بزن.

آنمرد را بیرون بردند و برهنه ساختند و همی تهدید کردند تابآن دنانير اذعان نمود، و بهمان هیئت که بدو رسیده حاضر گردانید، آنگاه کیفیت را بعرض منصور رسانیدند، منصور صاحب آن دنا نیر را حاضر ساخت و گفت: اگر آن دنانير را با تو باز رسانم مرا در کار زن خود حکومت میدهی، گفت آری یا امیرالمؤمنین فرمود اينك دنانير تو است و من تزوجه ترا مطلقه ساختم، و از آن پس داستان آنزن و آنچه بیای برده بود بدو باز گفت.

و نیز در ثمرات الاوراق مسطور است که ربیع حاجب منصور با ابو حنيفه کین دیرین داشت، روزی ابو حنیفه نزد منصور آمد، ربیع گفت یا امیرالمؤمنین همانا ابوحنیفه باجدت ابن عباس در فتاوی مخالفت میکند، چه فتوای جد تو بر اینست که چون مردی برچیزی سوگند یاد کند و از آن پس بیکروز یادو روز مستثنی بگرداند جایز است، و ابوحنیفه این امر را جز متصلا باليمين مجاز نمیشمارد. چون ابوحنیفه اینسخن بشنید گفت یا امیرالمؤمنین همانا ربیع را عقیدت بر آنست که ترا در گردن مؤمنان عهدی نیست، منصور فرمود اینسخن از چه راه باشد، ابو حنیفه گفت بعلت اینکه آنجماعت در بیعت تو سوگند میخورند و از آن پس بمنازل میروند و استثنا میکنند و سوگند ایشان بموجب این استثنا باطل میگردد منصور از این سخن بخندید و گفت ایربیع متعرض ابی حنیفه مباش.

و دیگر در مستطرف مسطور است که منصور بمحادثه و مصاحبت محمد بن جعفر ابن عبدالله بن عباس بسی مایل ومعجب بود، و مردمان بواسطه فزونی قدر و عظمت مقامی که او را بود در امور خود او را بشفاعت بر می انگیختند، و چون اینکار متواتر شد، بر منصور سنگین گردید و مدتی او را از خدمت خود مهجور ساخت لكن طاقت مفارقت از وی برفت و باربیع گفت در اینکار باوی سخن بسپار،ربیع

ص: 91

با محمد تكلم نمود و گفت امیرالمؤمنین را آزرده مدار و بار شفاعت را سنگین مساز محمد نیز پذیرفتار شد.

و چون روی به پیشگاه منصور آورد جمعی از قریش که عرایض و رقاع باخود داشتند او ر ا در یافتند و از وی خواستار گردیدند که آنجمله را بمنصور باز رساند، محمد داستان خود و امتناع منصور را باز نمود آنجماعت گفتند جز این نیست که بیایست این جمله را مأخوذ داری، محمد گفت این دفاع را در آستین من فرو بریزید، بعد از آن بخدمت منصور شد.

و در اینوقت منصور در عمارت خضرا که بر دارالسلام بغداد سرافرازی داشت روز میبرد و از هر سوی بریاحین وبساتين اطراف مشرف بود، منصور با محمد گفت ای ابو عبدالله آیا نگران محاسن این مکان هستی گفت یا امیرالمؤمنین خداوندت در آنچه عنایت فرموده مبارك سازد، و در آنچه تر اعطا فرموده با تمام و اکمال آن برتو گوارا دارد، همانا عرب در دولت اسلام و عجم در سوالف ایام بنائی بدینگونه حصین و شهری بدینمایه نیکو ومتين، بنیان نکرده اند، لکن یک چیز در چشم من باقی دارد.

منصور گفت آن چیست؟ گفت در اینشهر از بهر من ضیعتی نباشد، منصور تبسمی بنمود و گفت اینشهر را بسه ضیعت که در اقطاع تو مقرر فرمودیم در نظر تو نیکو ساختیم، محمد گفت ای امیرالمؤمنین، سوگند با خدای توئی شریف الموارد کریم المصادر، خدایتعالی آنچه از عمرت بجای مانده بیشتر از آنچه بگذشته بگرداند، بعد از آن بقیه آنروز را در خدمت منصور بگذرانید و چون خواست بیای شود آنرقاع را از آستین خودپس دست بزد و همی بآستین خود بازگردانید و گفت خائب و خاسر بجای خود باز شوید، منصور از کردار و گفتار او بخندید و گفت ترا بحق من بر تو سوگند میدهم که مرا از کیفیت این رقاع خبر بازدهی شد محمد آنحکایت را بعرض رسانید، منصور گفت ای پسر معلم خیر ونيكي جز بكرم وكرامت نمیآئی و باینشعر عبدالله بن معاوية بن عبد الله جعفر.

ص: 92

تمثل جست:

بیان کلمات و حکایات متفرقه ابی جعفر منصور

لسنا وإن أحسابنا كرمت *** يوما على الأحساب نتكل

نبنى كما كانت أوائلنا *** تبنى ونفعل مثل ما فعلوا

و از این پیش در کتاب طراز المذهب در ذیل حال جناب عبدالله بن جعفر بشرح حال عبدالله بن معاویه اشارت نمودیم، بالجمله منصور آنرقاع را بگرفت و در هر يك تفحصي بسزا بنمود و تمام حوائج صاحبان رقاع را برآورده داشت.

محمد میگوید از خدمت منصور بیرون شدم گاهی که سودمند و سود رساننده بودم و دیگر در آنکتاب مسطور است که روزی منصور با شخصی که جنایتی کرده بود و از معذرت عجز یافت گفت: این خاموشی و سکوت و اندوه که داری چیست با اینکه چیزی بر نگذشته است که با من عهد بر نهادی و پیمان بر بستی، و باز بانی گویا و بیانی شیوا خطیب بودی.

آنمرد گفت اي امير المؤمنین امروز نه روز مباهاتست، بلکه موقف توبت و انابت و خضوع و استکانت است، منصور بروی رفت گرفت و از جنایتش در گذشت.

و نیز چنان شد که در خدمت منصور از یکتن از فرزندان مالك اشتر نخعی سعایت کردند و گفتند اینمرد بفرزندان علی علیه السلام مایل، و در حق ایشان متعصب است، منصور باحضار او فرمان کرد، چون آنمرد در حضور منصور حاضر شدگفت یا امیرالمؤمنین گناه من از نقمت و عقوبت تو بزرگتر، وعفوتو از گناه من عظیم تر است، پس از آن این شعر بخواند:

فهبنى مسيئاً كالذي قلت ظالماً *** فعفو أجميلا كى يكون لك الفضل

فان لم أكن للعفو منك لسوء ما *** أتيت به أهلا، فأنت له أهل

منصور از وی در گذشت و هم او را بصله و جایزه نیکو شادکام و بهره یاب فرمود، و از این کردار معلوم میشود که منصور باطناً از گفتار و رفتارش انزجار نداشته است وگرنه بکمتر از این گناه دیگرانرا تباه میکرد.

ص: 93

و دیگر در آنکتاب مسطور است که وقتی منصور را با یکی از نویسندگان خشم افتاد، وفرمان داد که سر از تنش دور نمایند، آنمرد اینشعر بخواند:

و انا الكاتبون و إن أسانا *** فهبنا للكرام الكاتبينا

منصور چون اینشعر بشنید از وی در گذشت و او را براه خود گذاشت و در حقش اکرام فرمود.

و نیز در آنکتاب مرویست که یکی از زنان هذلی وفات کرد منصور باربیع فرمود او را تسلیت و تعزیت نماید و با او گوید همانا امیر المؤمنین در ازای این ام ولد برای تو جاریه نفیسه که دارای ادب و ظرافتست میفرستد، تا اسباب تسلی خاطر توشود، و هم بفرمود تا اسبی راهوار و جامه شاهوار بتو بدهند ربیع تبلیغ امر منصور را بنمود، وهذلي مترصد ومتوقع وصول آنجمله بود، ومنصور فراموش کرد و مدتی برگذشت و منصور اقامت حج نمود، وهذلی در خدمت او ملازمت داشت، روزی که منصور در مدینه بود گفت سخت دوست میدارم که امشب در مدینه گردش نمایم یکیرا حاضر کن که مرا در مدینه بگرداند، هذلی گفت يا امير المؤمنين من این خدمت را بپای برم، پس منصور را بخانه های مدینه طواف همیداد تاگاهی که بسرای عاتکه رسید گفت: ای امیرالمؤمنین این سرای همان عاتکه است که احوص در حقش گوید:

يا بيت عائكة الذى أتعزل *** حذر العدى و به الفؤاد موكل

إني لأمنحك الصدود و انني *** قسماً إليك مع الصدود لأميل

منصور قراءت شعر او را و نام بردن عاتکه را بدون اینکه از وی پرسش کرده باشد مکروه شمرد، و چون بمنزل خویش بازشد بفرمود تا آن قصیده را قراءت کردند و این بیت را در آن بدید:

وأراك تفعل ما تقول وبعضهم *** مذق اللسان يقول مالايفعل

منصور را آنوعده که با هذلی بر نهاده بود بخاطر رسید و بآنچه وعده کرده بود وفا نمود، و معذرت بجست.

ص: 94

و در تاریخ اسحاقی باینداستان اشارت کرده و لطیف تر یاد کرده است.

و میگوید همینقدر که آنمرد بمنصور عرض کرد اینجا دار کیست بأنمقصود ملتفت شد، ومقصود او را برآورده داشت و ربیع را از شدت ذكا وحسن قريحة منصور عجب افتاد، و از این پیش باینشعر و اینداستان بنحوی دیگر اشارت رفت.

و دیگر در آنکتاب مسطور است که یکی روز منصور ازپاره خواص ومحارم وبطانه هشام بن عبدالملك از تدابیر او در حرب پرسش مینمود، و آنمرد همیگفت هشام رحمه الله تعالی چنین و چنان میکرد منصور از این تجدید ترحم او خشمگین شد و گفت بساط مرا در نوردی و بر دشمن من ترحم همیکنی آنمرد گفت همانا نعمت دشمن تو را طوقی بگردن من اندر است که هرگز بر نخیزد، وجز مرده شوی از گردنم بر نگیرد. منصور چون اینسخن بشنید و این رعایت حقوق را در وی بدانست، گفت ای پیر کهن سال بجای خود بازشو همانا من گواهی میدهم تو مردی باوفا هستی، و هر کس خیر و خوبی با تو بجا آورد محفوظ بداری و در شمر روزگار و گذر لیل و نهار فراموش نداری. بعد از آن بفرمود تا عطائی جزیل بدو بنمودند آنمرد آنمال را بگرفت و گفت سوگند با خدای اگر نه پاس جلالت مقام و رعایت احتشام امیر المؤمنین بودی و اطاعت فرمان او را واجب شمردمی، بعد از هشام جامه نعمت هیچکس را برتن نمیکردم، و بارمنت هیچکس را بر خویش بر نمی نهادم، منصور بدو گفت الله درك اگر درمیان قوم تو بجز تو هیچکس نبودی خود تو برای ابقای مجد مؤبد ونجد مخلد ایشان کافی بودی.

و در بعضی کتب نوشته اند چون آن مرد از مجلس منصور بیرون شد منصور روی باهل مجلس آورد و فرمود هر احسانی که در حق چنین مردم پاك نهاد مرعى بدارند کاری بسزا و بموقع باشد، چه هرگز نادیده نشمارند، و از رعایت حقوق چشم نپوشند.

ص: 95

همانا این خبر نیز بر جلالت قدر و انصاف و قدردانی و کمال عقل و فطانت منصور حکایت کند زیرا که نه هر کس بر مسند خلافت جای گیرد و آن اقتدار و سفاکی و بیباکی منصور را داشته باشد متحمل آن میشود که از دشمن او در محضر تمجید رود، و شكر احسان او را بگذارند و در هر کلمه ترحمی بر وی سپارند.

و دیگر در تاریخ نگارستان مرقوم است که وقتی عامل ابي جعفر منصور از شهر فلسطین بدو نوشت که یکتن از اهل فلسطین مردمان را بر دولت آغالیدن دهد و پریشان و پراندیش همیگرداند، و بر من اعتراض همی نماید، و هرگونه تدبیر و تدبری در مصالح و توجیه اموال مشوش ومموه میسازد.

ابو جعفر در جواب عامل نوشت اگر این مرد مفسد را نگیری و بدرگاه من نفرستی خونت هدر است، عامل در طلب آن مرد درآمد و بگرفت و بفرستاد، چون او را در حضور منصور حاضر ساختند فرمود تو همانی که بر عامل من اعتراض همیکنی، و کار را بر من شولیده همیسازی، بفرمایم تا گوشت از استخوانت جدا نمایند، و آن مرد سخت پیر بود و بانگی باريك داشت، پس آواز برآورد و با کمال قدرت وقوت قلب گفت اگر بر آن اندیشه هستی که مکر پیران را عادت بگردانی محال و ممتنع است، چون اوایش بیار یکی از نایش بر همیخاست، ابو جعفر نشنید و از ربیع پرسید چه میگوید، ربیع عرض کرد میگوید :

العبد عبدكم والمال مالكم *** فهل عذابك عنى اليوم مصروف

مال مال تست و بنده بنده ات ***هیچ میشاید ببخشایی بر او

ابو جعفر چون این سخن بشنید گفت ای ربیع از جریرت او در گذشتم و اجازت داد تا به مکان خود بازگردد، و نیز با ربیع فرمود با وی احسان کن.

و باين حسن نیت و لطف کلام ربیع آن پیر از آتش خشم و سطوت منصور برست.

و برای آنکسانکه در پیشگاه سلطنت به مقام قرب اختصاص دارند، باید شکرانه آن منزلت را بدستگیری ضعیفان و فروماندگان ادا نمایند، و همواره

ص: 96

مراقب باشند اگر کسی را خطائی در مقال یا افعال باشد بتدا بیروا فیه چاره کنند و بلباس دیگر که موجب خوشنودی پادشاه و عافیت وی باشد در آورند، اگر چه بدروغ هم کار کنند، چه مدح راستی برای اینستکه موجب اصلاح حال جهانیان، و ذم دروغ برای اینستکه مورث فتنه و فساد در میان مردمان و آشوب و تباهی کسانست، پس آن دروغ که علت اصلاح حال بندگان خدای باشد، بر حسب حقیقت عين صدق است، و آن صدق که مخرب بنیان نظام عالم و قوام بنی آدم و اصلاح ذات البين است، برحسب باطن عین کذب است، پس باطن مقصود را باید رعایت کرد.

حکایت ابی جعفر منصور با محمد بن هشام بن عبدالملك

در فرج بعد از شدت و بعضی کتب دیگر مسطور است که محمد بن زید علوی معروف بداعی که پادشاه طبرستان بود در ذیل داستانی برای یاران خود حکایت فرمود که به سالی اندز که منصور ابو جعفر اقامت حج بر نهاده بود ، گوهری پر بها بدو بنمودند که هرگز مانندش دیده نشده بود، منصور در شکفتی در آمد و همی خیره بدو در نگریست، یکتن از میان کسان گفت محمد بن هشام بن عبدالملك راگوهری از این گرانبهاتر و گرامی تر و فروغنده تر است.

منصور با ربیع حاجب فرمان کرد تا محمد بن هشام را حاضر کرده آنگوهر درخشان را از وی بازگیرد، محمّد چون داستان را بدانست پنهان شد، منصور چون بدانست با ربیع فرمود باری بامداد دیگر که من در مسجد الحرام نماز جمعه را بسپارم بفرمای تا همه درها بر بندند و قفل برنهند، و کسانی را که برایشان اعتماد داری بر در ها موکل گردان و یکدر پیش میگشای، و خود بر آن در بنشین و همی باید هیچکس از آن در بیرون نشود، جز اینکه تو خود او را بدرستی و دانائی بشناسی، و چون بهر حال محمد بن هشام در این مسجد خواهد بود، بدین تدبیر

ص: 97

بدست آید.

چون روز دیگر چهره برگشود ربیع بفرمود تا درها را چنانچه منصور حکم داده بود بر بستند.

چون محمد بن هشام این حال را بدانست، دانستکه این جمله تعب در طلب اوست و البته گرفتار خواهد شد سخت متحیر و برجان خود بيمناك ومتفكر بماند چنانکه اثر خوف و تحیر در دیدارش پدیدار گشت.

در آن اثنا محمد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابی طالب علیه السلام را چشم بدو افتاد، و چون آن حالت اندوه و غم و تفکر و تحیر را در وی بدید، بدانست، این مرد را کاری هولناك وواقعه پرخطر روی افتاده است و اغاثت واعانت اینگونه مردم در چنین قضایا از شرایط کرم ذاتی و کرامت حسب و طهارت نسب باشد.

پس بدو شد روی باو آورد و گفت ای مرد همانا ترا بسیار پریشان خاطر و پراکنده اندیشه و متوهم و متفکر میبینم بازگوی تاکیستی، و داستان چیست؟ و این خوف و رعب تو از کجا است؟ با من بازگوی و در امان خدای و ضمان سلامت باش، و من برخود بر نهادم که در اصلاح کار و رفع غائله تو از هیچگونه سعی و کوشش دریغ نجویم تاگاهی که بالمره خاطر ترا آسایش، و دلت را آرامش بخشم.

گفت منم محمد بن هشام بن عبدالملك، اكنون تو نیز بفرمای نام و نسب تو چیست.

فرمود: محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام، هستم محمد بن هشام را خوف وخشیت بر افزود و گفت «ان الله و انا اليه راجعون» همانا اگر تو خود خواهی بتلافی آنچه پدرم باپدرت بجای آورده بپردازی مرا بیایست دل از جان بر گرفت، و طمع از زندگانی باز بريد.

محمد بن زید فرمود هیچت باك مباد و دانسته باش ای پسرعم که نه تو کشنده زیدهستی، و نه بکشتن تو جبر آن کسر و سد آن ثلمه و قصاص آنخون و انتقام آن امر خطیر خواهد گشت،و مرا همی میزد که ترا در چنین مقامی دستگیری کنم نه

ص: 98

دستگیر دشمنت گردانم، اما عذرم بپذیر که اگر در مصلحتی با تو مکروهی رسانم یا بر روی توسخنی نابهنجار با تو بگویم افسرده خاطر نشوی و متحمل گردی، که خود اسباب نجات تواست.

گفت فرمان تر است و اينك من در خدمت تو ايستاده و بکردارت نگرانم بآنچه خواهی اقدام کن و هیچگونه تاخیر روا مدار.

چه محمد بن زید ردای خود را بر سروی افکند، او را با آن ردا در هم پیچیده گریبان او را باردا بیکجا بگرفت و در کمال عنف و سختی و غلظت و درشتی و دشنام رانی او را بکشید، چون نزديك بمكانی كه ربیع نگران بود بازرسید لطمه سخت بر محمد بن هشام بزد، و همچنانش بیاورد تا نزديك ربيع رسيد، و گفت ای ابوالفضل همانا اینمرد ساربانی از جمالان کوفه است، اشتران خود را بکریه بمن داده، بدان شرط که، مرادیگر باره بکوفه بازگرداند، و اینک بگریخته است، و اشترها را بیاره سپهداران خراسانی بکریه داده است، چند تن با من موکل فرمای تا این خبیث را با من بمحضر قاضی در آورند، تا اگر خراسانیان در طی راه با من دچار و مانع شوند، شر ایشان را بگردانند.

ربیع گفت یا ابن رسول الله سمعاً وطاعة و دوسرهنگ با وی همراه ساخت، و چون مقداری راه در سپردند محمد بن زید گفت ای خبیث باز گوی حق مرا ادا میکنی گفت آری یا ابن رسول الله، اینوقت با سرهنگان فرمود چون خود اقرار میکند شما بازگردید ایشان بازگشتند.

و چون محمد بن زید را اطمینان حاصل گشت ردا را از گردن محمد بن هشام در آورد و فرمود اکنون در امان خدا بهر کجا خواهی راه برسپار.

محمد بن هشام سر محمد بن زید را ببوسید و عرض کرد یا ابن رسول الله پدرم و مادرم فدایت باد خدای میداند که جلیه رسالت و زینت نبوت و نزول وحی را بکدام خاندان و در کدام دل فرود آورد، آنگاه آنگوهر گرانمایه را که منصور از بهرش دل سپرده بود بیرون آورد و گفت سخت متمنی هستم که در قبول این بر

ص: 99

من منت گذاری، و مرا تشريف وافتخار بخشی.

محمد بن زید پذیرفتار نگشت و فرمود ما از کسان آن خاندانیم که اگر باکسی نیکوئی بورزیم هرگز عوض ومكافات از وی نجوئیم، ومن گوهری سخت عظیمتر و گرامنده تر از این را با تو بگذاشتم و آن خوان زيد بن علي است، هم اکنون هر چند زودتر از این شهر بسلامت و عافیت بیرون شوی بهتر است، چه ربیع در طلب تو بسی کوشش میورزد.

ال المحمد محمد بن هشام برحسب وصيت محمد بن زيد بن علي علیه السلام برفت و پنهان بزیست.

حکایت منصور در حال خطبه رانی و افتادن تیر و داستان مرد همدانی

و دیگر در کتاب فرج بعد از شدت و تاريخ روضةالصفاء ومروج الذهب و بعضى کتب دیگر مسطور است که یکی روز که ابوجعفر منصور مردمان را بخطبه و جواهر مواعظ ولالى زواجر در میسپرد، ناگاه مگسی بر لبش بنشست و سخت بگزید چنانکه خون بچکید، ومنصور هر چندش میراند مفید نمیگشت، منصور باندیشه و اندوه اندر شد و خطبه را مختصر ساخته از منبر فرود شد، و سلیمان اعمش را احضار کرد و آن داستان با او براند.

سلیمان گفت ای امیرالمؤمنین همانا تنبیهی است ربانی، و ایقاظی است آسمانی، تا بدانی که در ودایع یزدانی و مهام بندگان ایزد سبحانی بیایست بیدار يماني و بغفلت نمانی، چندانکه توانی از حال مظلومان تفحص کن، و بهرسوی پژوهش فرماي، البته سبب اینحال بر تو مکشوف میشود، منصور برنشست و بیرون شد و در بالاخانه قصر خویش که مشرف بر دجله بود بنشست.

توانه ها مسعودی گوید: شهری را که منصور بنا نهاد و آن را مدينة المنصور نامید دارای چهار دروازه بود یکی را باب الشام، و یکی را باب الکوفه و یکی را باب

ص: 100

بصره، و آن دیگری را باب خراسان و باب الدوله نیز گفتندی زیرا دولت عباسیه از خراسان اقبال نمود ، و هر دروازه مقابل آن مملکت و شهر بودی و بر طاق هر دروازه نشستن گاهی بنا نهاده که می نشستی و از واردین در مقام فحص حال و اخبار مردمان بر آمدی.

ناگاه از دریکه آن را باب دولت عباسیه مینامیدند و بر طرف خراسان منصوب بود تیری پر آن در پیش روی وی بر زمین افتاد و تیر افکن را ندانستند که کیست منصور را دهشتی عظیم فرو گرفت. و چون نگران شد بريك پر آن تیر این بیت را نوشته بودند:

أتطمع في الحياة إلى التنادي *** و تحسب أن مالك من تفاد

ستسال عن ذنوبك والخطايا *** وتسأل بعد ذاك عن العباد

و حاصل آن اینست همانا از اقبال دنیا مغرور شدی و بناز و نعمت جهان ناساز انبازگشتی واغاثت مظلومان واعانت ملهوفان را از خاطر بستردی و هیچ نیندیشیکه باری این کردار ناستوده است، روزی در سپارد و ادبار روز گارت تلخ و شیرین جهان را ناگوار گرداند، و برپر دیگر نوشته بود:

أحسنت ظنك بالأيام إذ حسنت *** ولم تخف سوء ما يأتي به القدر

وسالمتك الليالي فاغتررت بها *** وعند صفوالليالي يحدث الكدر

حاصل معنی اینست که بسلامت و عافیت ایام شیرین کام شدی، و بر فریب اینجهان اریب از پژوهش حال رعایا و برایا بی نصیب، ماندی بپرهیز از آنروز که جام صافي عيش و عشرتت چو نروز مستمندان و ستمدیدگان تاریکتر از شب دیجور آید، و بر پرسیم نوشته بود:

هي المقادير تجرى في أعنتها *** فاصبر فليس لهاصبر على حال

يوماً تريك خسيس القوم ترفعه *** إلى السماء ويوماً تخفض العالى

آنچه در قلم تقدیر گذشته است در منصه شهود جلوه ظهور میگیرد و برحسب تصاریف روزگار هر روزی نوبت با کسی است و بریکحال نماند (گهی پشت برزین

ص: 101

گهی زین به پشت).

و بریکطرف تیر نوشته بودند که ستم یافته از مردم همدان بزندان تو اندر است، منصور از دیدار اینحال سخت پریشیده حال وکفیده (1) بال و ترسان ومذعور گشت، وهم در ساعت جمعيرا مأمور ساخت تا برفتند و اعمش را حاضر ساختند آنداستان عجب را با وی در میان نهاد اعمش، گفت اى امير المؤمنين نيك تفحص فرمای تا از مردم همدان کسی بزندانت گرفتار باشد.

منصور ربیع حاجب را بفرمود تا در پژوهش برآید برفتند و بهر زندانی از وی نشانی نیافتند از در آخرین زندان چون آهنگ بیرون شدن کردند ، از غرفه که بزندان اندر بود آوازی بشنیدند که یکی همیگفت يا ناصر المظلومين و يا مجيب دعوة المضطرین ای یاری کننده ستمدیدگان ای اجابت نماینده دعای بیچارگان.

ربیع بآن غرفه برشد و مردیرا در بندهای گران نگران شد که از سختی آن نحیف و نزار گردیده بود گفت بازگوی از مردم کدام شهر و دیاری؟ گفت از اهل همدان، گفت برخیز که امیرالمؤمنینت خواهانست، گفت مگر خدای برای من نجاتی رسانیده باشد.

چون در خدمت منصور بایستاد منصور فرمود از مردم کدام شهری؟ گفت از همدان، گفت سبب حبس تو چه بود گفت سببی ندانم جز اینکه مردیرابر ما عامل ساختی، و من در همدان خداوند نعمت و ثروت بودم وضیعتی نیکو و نامدار داشتم و از فواید آن متنعم بودم میخوردم و میخورانیدم چنانکه در خلافت خود داری، آنعامل طمع در آن بربست و با من تکلیف نمود که این ضیعت را با من بگذار وسیصد هزار دینار بهایش را بازگیر، پذیرفتار نشدم وی از من بخشم اندر شد و بندم بر نهاد و متهم ساخته بایندرگاه بفرستاد و آنضیعت را بغصب متصرف شد.

منصور با ربیع حاجب فرمود این مرد را در کمال رامش و آسایش و اکرام و احسان بدار آنگاه کس بفرستاد و عامل همدانرا حاضر ساخت و بتحقیق کامل صدق

ص: 102


1- کفیده، بروزن قصیده از هم باز شده و ترکیده و جدا شده باشد

امر را معلوم نمود و آنمرد همدانی را خلعتی نیکو بپوشانید و فرمود آنضیعت را بتو ارزانی و نیز حکومت همدانرا بتو مفوض داشتم، و حکم ترابر عامل جافی جاری فرمودم تا بهرچه خواهی بروی معمول داری، آنگاه بفرمود تا برای مصارف او سی هزار دینار نیز بهمدانی بدادند.

آنمرد گفت ضیعت خود را پذیرفتم و بسی ممنون هستم اما بعاملی همدانم حاجت نیست و نخواهم و از عامل در گذشتم و این سی هزار دینار صله امیر المؤمنین را هم بعامل بخشیدم.

منصور در آنحال تکیه بر نهاده بود چون آنسخن بشنیدراست بنشست، و فرمود هر گونه لطف و عنایت که ترافرمایند شایسته آن و بیش از آنی که مور و مگس وجن وانس را برای تو بر چون من کسی برگمارند و ترا در هیچ سختی و بلیت نگذارند همانا هرگز کسیرا چون تو بسيرت نيكو و كرامت طبع و نظر دوربین و عقل متين نیافتم، و چون تحقیق کردند مدت طول حبس آن پیر همدانی بچهار سال پیوسته بود.

همانا چون پادشاهان جهان، و فرمانگذاران دوران، بر امثال این حکایات بگذرند، ببایست در کار ملك ورعيت وعمال وحكام بلاد و احوال عباد دائما در حالت تیقظ باشند و در امر گرفتاران و زندانیان و آنانکه بتقصير متهم شده اند بدقت رسیدگی فرمایند، چه حال بیشتر این مردم همان حال محبوس همدانیست که بغرض وطمع وكين عمال محبوس ومنكوب شده اند، و آخر الامر تیر آه ایشان از نخست پادشاهرا و از آن دیگرانرا فرو میسپارد، و موجب زوال ملك وفنای عزت وشوکت و قصور ایام عمر میشود.

ص: 103

بیان پارۀ حکایات ابی جعفر منصور و بعضى عمال ودیگران

در كتاب زينة المجالس مسطور است که نوبتی ابوجعفر منصور سلیمان نامرا که از امرای بزرگ و نامداران سترک بود بامارت موصل بفرستاد، و هزار تن از مردم عجم را که بجمله سوار جرار بودند با وی رهسپار داشت، و فرمود ایسلیمان همانا هزار سوار از شیاطین با تو همراه کردم تا در نظم و نسق ورتق و فتق امور معين و یاور تو باشند.

چون سلیمان راه در سپرد و بمقر ایالت خود اندر آمد، سواران عجم بترکتازی در آمدند، و دست تعدی در آوردند، و پای تخطی بیرون کشیدند و در اموال مردم موصل چنگ و دندان درافکندند، شورش و غوغا از موصلیان برخاست و بآستان خليفه جهان شکایت بردند.ابو جعفر بسلیمان نوشت ایسلیمان همانا کفران نعمت ورزیدی، سلیمان در جواب باین آیه مبارکه گذارش گرفت «و ما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا» (1) هرگز سلیمان بكفر و کفران نرفت لكن آنجماعت شياطين کافر شدند، منصور را از این جواب و لطف و تعبیر بسیار خوش آمد، و هزار مرد عرب بدو فرستاده سواران عجم را باز جای خاست.

در مستطرف مسطور است که یکی روز مردی در حضور منصور بعرض حاجتی مبادرت کرد، منصور مسئولش را مردود نمود، آنمرد روزی چند درنك نمود و دیگرباره بحضرت منصور بیامد، و همان حاجت را معروض و قضایش را خواستار شد، منصور فرمود مگرنه آنست که مره دیگر نیز این مطلب را بعرض رسانیدی گفت آرى ولكن بعض الأوقات أسعد من بعض وبعض البقاع أعز من بعض همه وقت و همه امکنه یکحال ندارد، پاره وقتهاست که از دیگر اوقات سعیدتر و خوش بخت تر

ص: 104


1- سوره بقره آیه 96

و بعضى بقاع است که از پاره دیگر گرامی تر است، منصور فرمود بصداقت سخن کردی و حاجتش را برآورد و با او احسان ورزید.

و دیگر در مستطرف مسطور است که چون شبیب بن شیبه بر منصور در آمد فرمود ایشبیب آیا بسجستان اندر شده باشی؟ گفت آری گفت افعیهای آنسامانرا برای من توصیف کن گفت: ای امیرالمؤمنین هی دقاق الأعناق صغار الأذناب مقلصة (1) الرؤس رقش (2) برش (3) كانما كسين أعلام الحبرات كبار هن حتوف وصغارهن سيوف.

افعیهای سجستان با گردنهای باریك و دمهای كوچك و سرهای چون اشتر خالدار و با پیسه و کریه المنظرند ، چنانکه گوئی بردهای یمانی برتن بیاراسته اند بزرگهای آنها مرگ مجسم و کوچکهای آنها شمشیر تیز و تیغ مجرد است .

در تاریخ اسحاقی مسطور است که منصور همانکس باشد که شهر بغداد رادر سال یکصد و چهلم هجری بنا نهاد و در سال چهل و ششم در آنجا نزول نمود و در سال چهل و نهم از بنایش فارغ شد، و بغداد عبارت از هفت محله است، و هيچيك از این محال بمحله دیگر در هیچ چیز محتاج نباشد.

محله نخستین در جانب شرقی در رصافه است که مهدی بن منصور در سال یکصد و پنجاه و یکم بنیان کرد، دویم مشهد ابی حنیفه، سیم جامع سلطانی، چهارم مدینة المنصور، در جانب غربی موسوم بباب البصره است و در آنجاسی هزار مسجد و پنجهزار حمام است ، پنجم مشهد منور حضرت موسى بن جعفر صلوات الله عليه، ششم کرخ، هفتم دار القزاست.

گفته اندا بو جعفر منصور چهار شهر را بر چهار طالع بساخت، واينها تا دنيا خراب نشود ویران نشوند، نخست منصوزه است و آن شهریست که یکمیل در یکمیل

ص: 105


1- فلوس شتر ماده دست و پادراز است
2- رقش رنگین و نقش و نگار است
3- برش بتحريك نقطه هاست در موی اسب که مخالف سایر رنك اوست

است و در آنجا مخلوقی بسیار و جماعتی تجار هستند، و جز نخلستان و نیزار ندارد و سخت گرم و با سورت و حرارتست، دوم مصیصه است که بر بحرین واقع است، سوم در زمین حمدین است، چهارم بغداد است.

صاحب تاريخ مذکور میگوید شهر بغداد بعلما و فضلا و ادباء و ارباب صنایع ظریفه بدیعه نفیسه مشحون بود و اکنون بیشتر آن خرابست، و اوضاع آن دیگرگون شد، و بقاع شریفه اش از علماء و افاضل بزرگوار خالی ماند.

میگوید یکی از افاضل رجال که مرا بسخن او وثوق و انکالی است با من گفت: بشهر بغداد شد و مدتی در آنجا مکث نمود هیچکس را ندید که بتحریر مسائل فقهيه بلکه اغلب علوم دیگر عنایت نماید، و قاضی عبدالوهاب مالکی مدتها در بغداد بگذرانید و از کثرت پریشانی بیرونشد و با اعیان و بزرگان بغداد گفت اگر در هر صبح و شامی در این شهر شما دو کرده نان بیافتمی از اینجا هجرت نکردمی.

و مردم بغداد چنانکه قاضی بیضاوی در تفسیر خود یاد کرده است بخیل و جبان و قليل المروه هستند و چون قاضی عبد الوهاب بمصر شد اکابر و فضلای مصر او را با بشارت روی و کرامت طبع و ترحیب ملاقات کرده در خانه ها که بهترین بیوت بود فرود آوردند و هدایای کثیره و ارزاق متکاثره در خدمتش قدیم نمودند، و او را بسی عزیز و گرامی داشتند، و از علومش بهره ور شدند، و قانون اهل مصر با تمام علما بر این منوال است.

حموی در معجم البلدان میگوید طاق حسن و قلعه ایست در طبرستان چنان بود که منصور مکتوبی بابی الخصیب بنوشت و او را در قومس و جرجان و طبرستان ولایت داد و بفرمود تا از طریق جرجان را هسپار گردد، و نیز مکتوبی با بی عون فرستاد که بطبرستان روان شود و از راه قومس داخل آنملك گردد، و در این هنگام اسپهبد در شهر یکه اسپهبدان نام داشت و تا دریا کمتر از دو میل

ص: 106

مسافت داشت حکومت داشت.

چون خبر وصول سپاه منصور را بشنید بطرف کوهستان در موضعی که طاق نام داشت فرار کرد و این موضع در پیشین روزگار گنجینه شهریاران فارس بود و نخست کسیکه آنجا را خزانه فرمود منوچهر شاهنشاه عجم بود، و این مکان نقبی است در کوهی صعب السلوك و جزپیاده در کمال سختی و کوشش نتواند عبور نماید و این نقب شبیه بدرى كوچك هست، وچون آدمی در آن اندرشود با ندازه یکمیل راه پیما گردد و این راه دور بجمله در شدت و تاریکی باشد.

پس از پیمایش این راه بموضعی وسیع و پهناور مانند شهری بیرون آید که از هر طرفش جبال احاطه دارد این کوهسارانی است که چندانش ارتفاع است که احدیرا ممکن نیست بآن صعود نماید و لوا ستوى له ذلك و اگر بتواند بر فرازش بر شود نتواند بزیر بیاید، و در این رحبه واسعه مغاره ها و كهوف است که ملحق با هم نباشد و در وسط آن چشمه آبی غزیر و از صخره بیرون میجوشد، و در دیگر صخره چهره میپوشد، در میان ایندوسنك كلان پنج ذرع فاصله است، و چون از این موضع بگذرند نشانی از آب نیابند.

و چنان بود که در زمان ملوك فرس دو مرد بحفاظت این نقب مأمور بودند و نردبانی از ریسمان ترتیب داده بودند و هر وقت یکتن اراده نزول از آنرا در دهری طویل کردند آن نردبانرا بآن نقب سرازیر ساخته فرود میشد، و از مأکول و مطعوم و آنچه محل حاجت ایشان بود باندازه چندین سال برای ایشان حاضر بود.

و اینحال بر اینموال اتصال داشت تا نوبت سلطنت عرب در پهنه جهان نمایان گشت، و در آن اندیشه بر آمدند که بر اینمکان صعود گیرند و این کار بدشواری و عدم امکان میگذشت، تا مازیار والی طبرستان گشت، و باین موضع عزیمت بست، و مدتها بر اینکار اقامت ورزید تا اسباب امیدواری صعود بآن موضع فراهم شد و یکی از اصحابش بآنمکان بر شدن گرفت.

و چون بآن موضع پیوست ریسمانها بآن نقب فرو هشت، و مازیار و جمعی را

ص: 107

بدستیاری ریسمان ببالا کشید، و مازیار بآن اموال و اسلحه و کنوزی که در آن مغارها و کهوف جای داده بودند وقوف یافت، و جمعی از موثقین خود را بر آنجا موکل نمود و بازگشت و این موضع بدستش اندر بود تاگاهی که اسیر شد، و آنجماعت که موکل بر آنمکان بودند فرود آمدند و اگر نه بمردند و تا اینزمان راه بآن منقطع گردیده است.

سليمان بن عبدالله گوید از یکجانب این طاق مکانی مانند دکانی است اگر کسی بآنجا شود و یا عذره یا یکی از پلیدیها بیندازد فی الحال ابری عظیم بر آید، و چندانش ببارد که شسته و پاکیزه اش بگرداند، و این پلیدی از آن برخیزد لاجرم در تابستان و زمستان این پلیدی بر جای نماند.

و چون اسپهبد بآ نطاق رسید ابو الخصیب در اثرش سپاه و سپه دار بر انگیخت و چون اسپهبد بدانست بطرف دیلم فرار کرد، و بعد از هروب يك سال بماند و بمرد، و ابو الخصيب در آن بلد اقامت گزید و خراج و جزیه بر مردمش بر نهاد، و مقام خود را در ساریه مقرر داشت، و در آنجا مسجدی جامع بساخت، و منبری بگذاشت در شهر آمل نیز بر اینموال مقرر کرد، مدت امارتش دو سال وشش ماه بود والله اعلى واعلم.

معلوم باد چنانکه در طی این کتب مبارك اشارت کرده ام، در چشمه علی دامغان نیز اگر پلیدی بیفکنند بادی سخت وزان برآید، و چنان سخت بوزد که ریگهای آن بیابانرا بشهر ریزد، و تا آن پلیدیرا از میان چشمه بر بان آشوب جهان کوب مبتلا باشند.

و هم در آنکتاب مسطور است که مردی از اهالی شام با منصور گفت ای امیر المؤمنين «من انتقم فقد شفي غيظه، ومن عفا فقد تفضل، و من أخذ حقه لم يجب شكره و لم يذكر فضله وكظم الغيظ حلم و التشفى طرف من العجز».

هر کس از دشمن خود با کسی که باوی بدی کرده انتقام کشد بیرون از آن نباشد که آتش خشم و سوز دل خود را شفا بخشیده و هر کس بعفو و گذشت

ص: 108

پردازد تفضل کرده و بدولت تفضل بر خور دار شده و هر کس حق خود را مأخوذ دارد سپاس و ستایشی برای کردار خود باقی نگذاشته و فضل خود را مذکور و مشهور نگردانیده است و فرو خوردن خشم بر حلم و بردباری که نشانه شرف و جلالت و کامکاری است دلالت کند، و تشفی و تلافی نمودن یکنوع علامت عجز و بیچارگی است.

و نیز در آنکتاب مسطور است که علی هاشمی که متولی و صاحب غذای بامدادی منصور بود گفت یکی روز منصور مرا بخواند، چون بمجلس وی حاضر شدم دیدم کنیز کی زرد چهر را در حضور وی بانواع و اقسام شکنجه و عذاب در آورده و منصور همیگفت وای بر تو با من بصداقت سخن کن سوگند باخدای جز اراده الفت نداشتم و ندارم،و اگر با من براستی سخن نمائی صله رحم او را بجای آورم، و او را بتواتر احسان و انعام برخوردار نمایم.

و چون نيك بشنیدم از مقام ومكان وكيفيت حال محمد بن عبدالله بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام پرسش همی نمود، و آن كنيزك ميگفت از منزل و مكان او دانا نیستم، منصور بفرمود چندانش عذاب کردند که بیهوش گشت، منصور گفت دست از وی بدارید، و چون نگران شد که چیزی نمانده است که جانش تباه شود گفت داروی اینگونه مردم چیست گفتند شنیدن بوی خوش و ریختن آب سرد بر صورت او و آشامانیدن سویق آنجمله را حاضر کردند و بعلاج مشغول شدند، منصور پاره از آن معالجات را بدست خود مباشر بود.

چون پس از مدتی و زحمت و مداومت بسیار آن كنيزك را افاقه روی داد منصور از وی سؤال کرد و آن كنيزك در مقام انکار برآمد.

چون منصور او را بآن درجه در حال انکار وجحود دید، با وی گفت فلان زن حجامتگر را میشناسی؟ چون كنيزك نام او را بشنید رنگش دیگرگون شد و گفت آری ای امیرالمؤمنین این زن در بنی سلیم است، منصور گفت براستی سخن کردی سوگند با خدای این حجامه کنیز من است و او را در آنجا بگذاشته ام.

ص: 109

و در هر ماه او را رزق و روزی متواتر دادم، و جامه تابستانی و زمستانی میفرستم، و او را فرمان داده ام که باین مشغله بخانه های شما اندر و بحجامت شما پرداخته احوال واخبار شما را بداند و بعرض من برساند.

بعد از آن فرمود آیا فلان بقال را میشناسی؟ گفت آری ای امیر المؤمنين وی را میشناسم این مرد در میان فلان طایفه است گفت راست گفتی سوگند با خدای وی غلام من است، مبلغی مال بدو دادم و او را بفرمودم که آنچه محتاج اليه است خریداری کرده در دکه خود بگذارد، و در معرض فروش در آورد، از آنجا مرا خبر فرستاد که در فلان روز فلان کنیز شما بعد از نماز مغرب نزد وی آمد و از وی خواستار مقداری حنا شد، با کنیز گفت این حنا را برای چه خواهی گفت محمد بن عبدالله بن حسن در بعضی ضیاع در ناحیه بقیع جای دارد و امشب باین سرای میاید زنان او این حنا را چنانکه رسم و قانون زنان برای ورود شوهران غایب خویش است میخواهند بکار برند.

چون آن جاریه این سخن را از منصور بشنید، و آن علم و اطلاع را نگران شد از شدت بیم و دهشت بر خویشتن لرزیدن گرفت و به آن داستان اذعان نمود، و هر چه منصور از وی به پرسید با وی حدیث راند، و از این پیش در ذیل احوال محمد بن عبدالله بن حسن در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام بیاره این حکایت وخاتمه آن اشارت نمودیم.

صاحب کتاب مستطرف در بدایت این فصل از تيقظ و تبصر پاره خلفا وسلاطين و امرا در امور ملك و رعایا داستان میکند و از عمر بن خطاب و معاوية بن ابي سفیان پاره حکایات مینویسد میگوید:

زیاد بن ابيه نيز در مسلك معاویه سلوک می نمود و در احوال و مجاری اوقات مردمان بصیرتی وافی داشت، چنانکه روزی مردی در خدمت او بعرض حاجتی زبان برگشود و همی خویشتن را معرفی نمود و پدر و اقارب و نشان خود را تذکره همیکرد، و گمان همیبرد که زیاد بحال او واقف نیست، زیاد تبسم کرد

ص: 110

و با او گفت آیا خویشتن را خواهی با من بشناسی با اینکه من از تو بتو داناترم سوگند با خدای ترا میشناسم و پدرت را میشناسم و مادر و جدت و جده ات را میشناسم، و این برده را که بر تن داری میدانم از فلانکس بعاریت گرفته ای، آنمرداز کلمات زیاد و آنگونه علم و بصیرت و اطلاع او در کار عباد و بلاد متحیر و مبهوت و مرتعد گشت چندانکه نزديك بود بیهوش گردد.

و بعد از ایشان کسانی آمدند که در بصیرت و تیفظ باین جماعت اقتدا دارند مثل عبدالملك بن مروان، وحجاج بن يوسف.

و بعد از ایشان هیچکس جز منصور عباسی روش ایشان را بدست نکرد چون بعد از برادرش سفاح بر سریر خلافت بنشست و کار ملک و مملکت در نهایت انقلاب و اضطراب بود منصور در کمال بصیرت و بیداری و نیروی قلب، واقدام وافى واهتمام كافى نصب عيون وجواسيس بنمود و در تمام نقاط ممالك و مسالك و شوارع و مرابع اشخاص با هوش و فراست و استعداد ولیاقت واستبداد و ذکاوت برگماشت تا حقایق امور و دقایق مطالب و مآرب جمهور را در حضرتش معروض دارند.

و او را آنقدرت و سطوت و شدت بود که هیچکس نمیتوانست چیزی را بر خلاف واقع بدو برساند، و چون بعرض میرسید بدون مسامحت باصلاح آن مبادرت میگرفت ، و باین سبب کار او و خلافت او رونق و ترقی گزید و با آنجماعت که مخالف بودند چندان کوشش ورزید که آخر الامر جملگی را از مرکب مناقشت و اقبال فرودگردانید و خودش بر باره نصرت و فیروزی و غلبه سوار گردید، و از کمال بیداری و هشیاری هر وقت خواستند در مخالفت او اجماع بورزند هنوز قصد خود را آشکارا نداشته از هم پراکنده میشدند، چنانکه از این پیش پاره تدابیر او در کار مخالفین دولت او مذکور شد، و از اثر تدابیر اوست که سالهای دراز خلافت در دودمانش بماند .

ص: 111

حکایت شبيب بن شيبة الاهتمى قبل از خلافت منصور با منصور

در عقد الفرید مسطور است که شبيب بن شيبة الاهتمی گفت در آنسال که هشام بن عبدالملك بهلاك و دمار دچار، و وليد بن يزيد بجای او استقرار نمود این قضیه در سال یکصد و بیست و پنجم هجری اتفاق افتاد، در آنحال که در گوشه مسجد جای داشتم ناگاه از یکی در های مسجد جوانی گندم گون با کاکل بسیار و خفیف اللحیه گشاده پیشانی برجسته بینی با هر دو چشمی گیرنده که گفتی دوزبان گوینده است، با ابهت سلاطين وزى اهل نسك طلوع نمود، دلها بسویش گرایان و چشمها بدنبالش نگران گشت، در تواضعش آثار شرف، و در دیدارش نشان عفو و گذشت، و در راه سپردنش علامت عقل موجود بود.

چون او را بآن مجد و جلال و شرف و شرافت و مطبوعیت بدیدم هیچ نتوانستم خودداری نمود، در اثرش برخاستم و بی اختیار از خبرش استفسار نمودم، بر من سبقت گرفت و بطواف اندر شد، چون از طواف هفتگانه بپرداخت و آهنك مقام ساخت و در مقام بدو رکعت نماز قیام نمود، و من یکسره بدو نظر داشتم، پس از آن برخاست و بازگردیدن گرفت، در آن اثنا از چشمی چشم زخم یافت و بر زمین افتاد.

پس برای خونی که از انگشتش بیرون جست بنشست، و پای در کشید، بدو نزديك شدم و سخت از حال او دردناک گردیدم و همی خاك نرم برگرفتم و بر موضع زخم بر نهادم، با من از در منع بر نیامد بعد از حاشیه جامه اش پاره کردم و انگشتش را بدان بربستم، اینکار را انکار ننمود و مرا بازداشتن نخواست، بعد از آن بپای شد در حالیکه بر من تکیه داشت روان گشت، و من او را روان همی ساختم و همی او را ببردم تا در اعلی مکه بسرای او در رسیدم.

اینوقت دو مرد به خدمتش شتابان آمدند و از هیبت او سینه ایشان

ص: 112

همیخواست بر هم شکافت، پس در بر رویش برگشودند و او بسرای اندرشد، مرا نیز باز کشید و با خود اندر آورد، پس از آن دست از دستم در آورد و روی بقبله نهاد و دور کعت نماز بگذاشت، و با کمال ایجاز و بلاغت بپای آورد بعد از آن در صدر مجلس خویش راست بنشست، و خدای راحمد بسزا ورسولرا درودی محمود و بس خوش ونيكو بفرستاد.

و با من فرمود افعال حمیده و کردار نیکوی تو که امروز با من بپای بردی بر من پوشیده نیست خدایت رحمت کند باز گوی تا کیستی گفتم شبیب بن شبه اهتمی هستم گفت اهتمی؟ گفتم آری، پس زبان بترحيب و تمجید من برگشود و قوم و عشیرت مرا با بیانی روشن و زبانی فصیح توصیف نمود.

گفتم ترا از آن بزرگ تر دانم که از نام تو بپرسم و نيك دوست میدارم شناسائی یا بم، تبسمی بنمود و گفت اهل عراق بلطف و لطافت انباز هستند، منم عبد الله بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس، چون نام و نشانش را بشنیدم گفتم پدرم و مادرم بفدای تو باد تا چند اخلاق جمیل تو بر نسب جليل تو عدیل و منصب رفیع تو بر مقام منیع تو دلیل است، همانا دوستی و محبت تو تا چند در دل من جای کرده است که از توصیف آن عاجزم.

فرموديا اخابنی اهتم خدایرا بر این طبع و سرشت و خوی و عقیدت خویش سیاسها بگذار چه ما قومی هستیم که خداوند هر کس را دوست بدارد بدستیاری و توفیق دوست داشتن ما سعید و خوشبخت میگرداند، و هر کس را دشمن بدارد به نکبت دشمن گردیدن با ما او را شقی و بدبخت میفرماید، یعنی دوستی و دشمنی باما علامت محبوب بودن یا مبغوض شدن در حضرت یزدان تعالی است، و چون خداوند کسیرا دوست بدارد و بدوستی ما برخوردار فرماید ایمانرا بقلب او اندر آورد تا خدای و رسولخدایرا دوست بدارد و هر وقت ما از پاداش چنین مردم ضعیف مانیم خداوند ادای آن نیرو بخشد.

ص: 113

گفتم در آفاق جهان ترا بعلم وافر توصيف کنند و ترا از حاملان ذخیره علم شمارند، اينك أيام موسم تنك و مشغله اهل مکه بسیار، او مرا بدل اندر چیزهاست که سخت دوست دارم از آنجمله پرسیدن گیرم فدایت کردم هیچ اجازت در پرسیدن آن مسائل میدهی.

گفت ما از بیشتر مردمان مستوحش هستیم، و امیدوار چنانم که تو موضع سر و حافظ و نگاهبان امانت باشی، اگر خود را باینصفت ممتاز میدانی آنچه خواهی چنان کن.

چون اینسخن بشنیدم، و اینحالت وحشت و احتیاط را بدانستم در کتمان اسرار او بعهود و پیمانها و سوگندها چندان سخن کردم و مواثيق بر بستم که خاطرش بر آسود، «قول خداى قل أى شيء أكبر شهادة قل الله شهيد بيني وبينكم» (1) تلاوت نمود، و خدایرا گواه آنحال بگردانید، بعد از آن فرمود از آنچه خواهی سؤال کن.

گفتم در باب آنکس که بر موسم است یعنی امارت آنرا دارد چه فرمائی؟و در آن ایام یوسف بن محمد بن یوسف ثقفی خال ولید در آن عمل بود.

چون اینسخن بشنید نفسی سرد بر آورد گفت آیا از نماز کردن در پشت سر او سؤال مینیمائی یا از آن کراهت داری که بر آل الله امارت داشته باشد، کسیکه از خود ایشان نیست، گفتم از هر دو امر.

گفت اینکار در حضرت پروردگار بسی عظیم است اما نماز همانا فرضی است که خدای مقرب داشته تا مخلوق او بدا نوسیله او را پرستش نمایند پس تو آنچه را که خدای بر تو فرض کرده است در هر وقتی و با هر کسی بر هر حالی ادا کن چه آنکس که ترا برای زیارت خانه خودش و اقامت حج بیتش، و حضور جماعت و اعیادش بخوانده است، در کتاب خودش با تو خبر نداده است که هیچ نسکی و عبادتی را از تو نمی پذیرد مگر با آنکس که از تمامت مؤمنان ایمانش اکمل باشد و این عدم اخبار ایزد دادار محض رحمت و عنایت در حق تو و سهولت

ص: 114


1- سوره انعام آیه 19

کار تو است و اگر این کار را میکرد و ترا باین امر مجبور ساخته بود امر عبادت و تکلیف عبودیت بر تو تنگ و سخت میشد، پس تو بسماحت باش چنانکه با تو سماحت شد.

میگوید من تکرار در عرض مسائل کردم و جواب یافتم و از آن پس هیچ حاجت نیافتم که از احدی در امور دینیه پرسش نمایم.

پس از آن با منصور گفتم مردمان دانا و خبیر را عقیدت بر آنست که شما را دولتی و سلطنتی پیش آید، گفت هيچ شك و شبهتی در شك و شبهتی در آن نیست آفتاب طلوع مینماید و ظهور خود را آشکار میگرداند و ما از خدای خیرش را میخواهیم و از شرش بدو پناه میبریم، هر وقت آندولت را دریافتی بهره زبان و دست خود را از آنروزگار سعادت آثار دریافت نمای، گفتم آیا در آنوقت که روزگار چنین اقبال نماید و شما بزرگان عرب و سادات جهان باشید آیا هیچ جماعتی از جماعات عرب از آنخلافت و سلطنت تخلف خواهد جست؟ گفت آری قومی که با آنکه بایشان نیکی ورزیده اند وفا نمیجویند، و در طلب حق ما بر نمیآیند، اما ما را نصرت پیش آید و ایشانرا خذلان چنانکه اول ایشان بأول ما نصرت دید و مخذول خواهد شد بمخالفت ما هر کس از ایشان در مقام مخالفت سر بر کشید.

میگوید در اینوقت استرجاع کردم، گفت اینکار را بر خود سهل و آسان بشمار، زیرا که سنتی خداوندیست که از پیش گذشته «و لن تجد لسنة الله تبديلا» و هرگز برای سنت خدای تبدیل نیابی، و بواسطه آن اوصاف و مخالفتی که ایشان پدید میشود ما را از صله ارحام ایشان و حفظ اعقاب و تجدید احسان با ایشان حایل و حاجز نخواهد شد.

گفتم چگونه دلهای شما با ایشان سالم و صاف خواهد شد با اینکه ایشان باتفاق دشمنان شما با شما مقاتلت خواهند داد؟

گفت ما گروهی هستیم که دوستدار وفا هستیم اگرچه زبان مادر آن باشد و غدر و مکررا مبغوض میداریم اگر چند سود ما در آن باشد همانا از این طبقات

ص: 115

اهل جهان جز جماعتی قلیل از راه مخالفت با ما بیرون نخواهند شد، اما انصار دولت ما و نقباء شیعت ما و امراء لشکریان همانا ایشان موالی ایشان و موالی آنقوم و از نفوس خودشان هستند، و چون حرب بیای رفت و روزگار جنك فرو نشست بواسطه افعال نيك نيكويان از اعمال بد بدان در میگذریم، و قوم و قبیله مردیرا و هر كس بدو وسیله جسته محض پاس خدمت و حسن عقیدتش بدو می بخشیم و باینکار فتنه و فساد میخوابد، و آتش بغض و نفاق بزلال صدق ووفق مبدل میگردد، وقلوب کسان اطمینان میگیرد.

گفتم چنین گفته اند که هر کس محبتش خالص گردد بشما بواسطه خلوص بشما مبتلا میشود گفت روایت شده است که بلا بدوستان ما شتابنده تر از آنست بمقر خودش گفتم، این معنی را قصد نکرده ام، گفت پس چیست گفتم میگویند شما دوستانرا در مورد آزار و بلیت در آورید، و دشمنانرا بر خوردار نمائید.

گفت آنکسان که از اولیاء ما بهره ور وفیض یاب شوند بیشترند، و هر کس از دشمنان ما بواسطه ما بسلامت بگذرد کمتر است، وما نوع بشر هستیم وستر ما کوش است و جز خداوند برغیب دانا نباشد و از آنچه نمیدانیم استغفار کنیم، وهيچ منکر نیستم که این امر چنان باشد که بتورسيده، وشأن ولی تعزز و ادلال وثقه، و استرسال و از دشمن تحرز واحتيال وتذلل واغتيال است و بسیار افتد که از آنکس که در مقام ذلت است آرزوها بر آورده شود، و از آنکه امیدیاری است بر خلاف آن بیند، و آنکس که با آدمی قریب است دوری گزیند و در هنگامی که خشم و ستیز در میان باشد وثوق و اطمینان نمایان شود، و بهرحال عاقبت کارما نصرت بردشمن است و کامکاری دوستان ما را فراهم نماید و توای برادر بنی تمیم (اهتم ظ) (1) مترصد باش.

ص: 116


1- در بعضی اهتم نوشته شده در بعضی تمیم

گفتم از این بترسم که بعد از اینروز ترا ننگرم، گفت من امیدوارم که ترا بنگرم و تو مرا بنگری چنانکه دوستدار آنی عنقریب انشاء الله تعالی گفتم خدای اینروز را هر چه زودتر بازرساند منصور گفت آمین گفتم خدای سلامت را از روزگار شما بمن ببخشد، چه من از دوستداران شما باشم گفت آمین.

پس تبسمی بنمود و گفت تا گاهیکه خداوندت از سه چیز در پناه آورد برتو باکی نیست گفتم چیست گفت «قدح في الدين اوهتك للملك اوتهمة في حرمة» يكى اینست که در کار دین و آئین قدحی نمودار شود، پاهتکی در حجاب حشمت ملك و سلطنت پدیدار یا تهمتی در حرمتی آشکار آید.

پس از آن بامن فرمود آنچه با تو میگویم از من بخاطر بسيار «اصدق و إن شرك الصدق، وانصح وإن باعدك النصح، ولا تجالس عدو نا وإن أخطبناه فانه مخذول ولا تخذل ولينا فانه منصور، واصحبنا بترك المماكرة وتواضع إذا رفعوك، وصل إذا قطعوك ولا تسخف فمقتوك (1) ولا تنقبض فيتحشموك، ولا تبدء حتى يبدؤوك ولا تخطب الأعمال ولا تتعرض للأموال»

همواره سخن بصدق کن و روش راستی پیشه ساز اگر چند از راستی زیان بینی و زبان از نصیحت کوتاه مدار اگر چند سودمند نیابی و بنصیحت تو اعتنا نجویند و با دشمنان ما مجالست مکن اگر چه او را در خدمت ما بهره یاب یابی چه در آخر امر منكوب ومخذول است، ودوست ما را مخذول مدار که در پایان امر منصور خواهد بود، و با ما بترك مكارى و غداری مصاحبت جوی، و چون خلیفه روزگارت برتری بخشید در حضرتش بتواضع و فروتنی بیفزای، و هر وقت از تو بریدند تو باتصال پرداز و کار بسخافت مکن تا با تو دشمن نشوند، و منقبض و گرفته روی مباش تا از تو دوری جویند، و بچیزی بدایت مخواه تا ایشان بمیل خود با تو بدایت گیرند، و هرگز خواستار اعمال مباش تا ایشان خود ترا بعمل برآوردند، و هیچوقت متعرض اموال مشو.

ص: 117


1- ولا تستخف حرمتهم فمقتوك خ ل

آنگاه گفت من در شامگاه اینشب بخواهم کوچید اگر حاجتی داری بازگوی پس بوداع او برخاستم و او را بدرود گفتم، پس از آن گفتم آیا برای ظهور امر خلافت شما منتظر وقتی معین باشم گفت خداوند راست مقدر موقت، هر وقت دو نوحه در شام برخاست آخر علامات خواهد بود.

گفتم ایندو نوحه کدام است؟ گفت مردن هشام در اینسال، ووفات محمد بن علی در غره ذى القعده و من براینکار برجای هستم و منتظر وقت میباشم، گفتم آیا محمد بن علی وصیتی بر نهاده گفت آری با برادرش ابراهیم.

شبیب میگوید چون از خدمت منصور بیرون شدم یکتن از غلامان او از دنبال بیامد تا منزل مرا بدانست، بعد از آن جامه از البسه منصور را برای من بیاورد، و گفت ابو جعفر ترا فرمان کرده است که در این جامه نماز بگذار.

میگوید بعد از آن از هم جدائی گرفتیم سوگند با خدای او را دیگر ندیدم مگر هنگامی که دو تن از حرسی مرا بگرفتند و با جماعتی از قوم و عشیرت من مرا بدو بردند تا باوی بیعت گذارم، چون مرا بدید بشناخت و گفت دست بدارید از کسیکه مودتش مقرون بصحت وحرمتش موكول بما تقدم است و بیعتش از این پیش مأخوذ گردیده است.

میگوید مردمان این کلمات اورابس بزرگ شمردند و منصوار را بر همانحال، اول عهد و پیمانش با خودم دریافتم، بعد از آن با من گفت در ایام خلافت برادرم سفاح بکجا از من دوری داشتی؟

اعلام خواستم بمعذرت سخن کنم گفت سخن بگذار چه برای هر کاری وقتی است که از آن نمیتوان گذشت، هم اکنون اگر بر حسب تقدیر خداوندی چندی از بهره مودت و حق مسابقت خود محروم ماندی، در میان دو کار یکی را اختیار کن:یا رزق وروزی موفوری که موجب وسعت معیشت تو باشد، یا شغل و منصبی که ترا برکشد، عرض کردم من بر آنچه وصیت کردی نگاهبانم گفت من از تو نگاهبان توم همانا ترا نهی کردم که خواهنده اعمال و امارت بگردی لکن از قبول آن نهی

ص: 118

نفر مودم، گفتم روزی و رزق و تقرب بآستان امیرالمؤمنین را دوست تر میدارم گفت اینکار باختیار تست و برای سرور قلب و حفظ و حراست تو بهتر واعظی است انشاء الله تعالى.

بعد از آن فرمود آیا بعدا از آن ملاقاتی که مرا با تو افتاد بر مقدار اهل وعیالت بیفزودی چه در آن اوقات از شماره عیال من بپرسیده و من در خدمتش معروض داشته بودم از این پرسش او از کمال حفظ اور در عجب شدم و عرض کردم اسبی و خادمی افزوده گشت، فرمود هما نا عیال ترا بعیال خودمان و خادم ترا بخادم خودمان و اسب ترا به خیل خودمان ملحق ساختیم، واگر وسعت یابم مالی از بیت المال بتو حمل میکنم و ترا با پسرم مهدی پیوسته کنم و در کارتو بدو وصیت نمایم، چه او برعایت حال و پرستاری تو از من فارغ تر است و او در کمال راحت و آسایش بر آسود.

بیان پاره حکایات و مكالمات ابی جعفر منصور با بعضی شعرای روزگار

در عقد الفرید از اصمعی مرویست که چون محمد بن عبد الله بن حسن در مدینه محمدبن طیبه خروج کرد، مردم مدینه و مکه با وی بیعت کردند و از طرف دیگر برادرش ابراهیم در بصره خروج نمود و بر بصره و اهواز و واسط چنانکه از این پیش در ذیل احوال حضرت صادق مسطور شد سدیف بن میمون این شعر را در این مورد بگفت:

إن الحمامة يوم الشعب (1) من حضن *** هاجت فؤاد محب دائم الحزن

إنا لنأمل أن ترتد الفتنا *** بعد التباعد والشحناء والاحن (2)

وتنقضى دولة أحكام قادتها *** فيها كأحكام قوم عابدى وئن

ص: 119


1- شعب بمعنی فراهم آوردن و بصلاح آوردن و تباه ساختن و جدا کردن و پراکنده نمودن است
2- شحناء، بروزن حمراء بمعنی دشمنی است احن، وزن عنب جمع احنه است بمعنى کینه و خشم

فانهض ببيعتكم ننهض بطاعتنا *** إن الخلافة فيكم يابني حسن

لاغرر كن نزار عند نزار عند نائبة *** أسلموك ولا ركن لذى يمن

ألت أكرمهم يوماً إذا انتسبوا ***عوداً وأنفاهم ثوبا من الدرن (1)

أعظم الناس عند الله منزلة *** وأبعد الناس من عجز و من عفن

چون ابو جعفر منصور این اشعار را بشنید بفال بدگرفت و بعبد الصمد بن علی عم خود مرقوم نمود که سدیف را مأخوذ نماید و زنده در گورش بگرداند، عبدالصمد بفرمان منصور او را زنده در گور کرد.

روایتی که راوی اینروایتست میگوید این اشعار را با ابوجعفر که یکتن از مشایخ بغداد بود مذکور داشتم و آنداستانرا باز نمودم گفت این حکایت باطل است و این اشعار از عبدالله بن مصعب میباشد، و سبب قتل سدیف این بود که ابیاتی مبهم بگفت و بجانب ابی جعفر منصور بنوشت، وهي هذه:

أسرفت في قتل الرعية ظالماً *** فاكفف يديك أضلها مهدينها

فلتاتينك راية حسنية *** جرارة يقتادها حسنيها

ابوجعفر چون اشعار را بدید، با خازم بن خزیمه گفت بهیئت مسافر مهیا شو و چنانکه هیچکس ترا نشناسد نزد من حاضرباش، چون بدانگونه حضور یافت، گفت راه برگیر و چون در مدینه طیبه در آمدی در مسجد رسولخدای صلی الله وعلیه واله اندرشو، ستون اول و دوم را بگذار، و چون بسیم رسیدی شیخی گندم گون و دراز قامت و بزرگ را بنگری که بسیار بهر سوی بنگرد، با اوجلوس کن، اظهار توجع و غمخواری در حق آل ابی طالب بنمای، و از شدت روزگار و سختی حال ایشان یاد کن، و این کار را تا سه روز متواتر گردان، و چون از اینکار بپرداختی، در روز چهارم با وی بگوی گوینده این شعرها کدام کس باشد. (أسرفت في قتل الرعية ظالما ) الى آخر.

ص: 120


1- درن، چرکی جامه

خازم بن خزیمه بفرمان منصور برفت و چنانکه فرمود بپای آورد آتشیخ گفت اگر خواهی ترا خبر دهم که تو کیستی، همانا تو خازم بن خزيمه باشی و ترا امير المؤمنين بسوى من فرستاده تا بدانی که گوینده این بیت کیست با امیرالمؤمنین بگو فدایت گردم سوگند با خدای من این شعر را نگفته ام، و جز سدیف بن سون هیچکس قائل این شعر نیست، و من این اشعار را گاهی بگفتم که مرا بخواند که با محمد بن عبدالله خروج نمایم.

دعوني وقد سالت لابليس راية *** و أوقد للغاوين نار الحباحب (1)

أبا الليث تغترون يحمى عرينه (2)*** وتلقون جهلا اسده بالثعالب

فلا نفعتنى السن إن لم يؤزكم *** ولا أحكمتني صادقات التجارب

میگوید چون معلوم کردم وی شیخ ابراهیم بن هرمه بود، بخدمت منصور بازشدم و این خبر را با وی بگذاشتم ، منصور بعبدالصمد بن على مکتوبی بکرد تا سدیف را از محبس در آورده زنده در گور نمود.

و دیگر در کتاب زهر الأداب و اغانی مسطور است که ابراهیم هرمه در شراب خواری زمام اختیار از کف نهاده بود، و اغلب اوقات مست طافح میگذرانید، وخثيم بن عراك صاحب شرطة مدینه که در زمان خلافت ابی العباس سفاح از جانب ریاح بن عبدالله حارثی بود او را تازیانه بزد، و چون بدرگاه ابی جعفر منصور وفود داد، و او را مدح نمود ابو جعفر را خوش افتاد و ده هزار درهم صله و جایزه اش عطا کرد و گفت هر حاجتی داری بازنمای، گفت حاجت من اینست که در سفارش و توصيه من بعامل مدينه حکمی صادر فرمائی که هر وقت مرامست بیند حدبر من فرود نیاورد، ابو جعفر گفت حد شرابخوار از حدود واجبه حضرت پروردگار قهار است، و برای من جایز نیست که معطل بدارم، ابراهیم عرض کرد یا امیر المؤمنين

ص: 121


1- حباحب شراره ایست که از آتش زنه پیدا میشود و نیز آتش برافروخته کم است که از کمی دیده نشود
2- عرين، جایگاه شیر و کفتار و سایر صباع وصید شیر و ارجمندی

بهر طور که خود دانی چاره در این کار بفرمای و مرا آسوده بدار.

منصور بعامل مدینه نوشت که هر کس این هرمه را در حالت مستی نزد تو بیاورد آنکس را صد تازیانه و ابن هر مه را هشتاد تازیانه بزن.

لاجرم چون ابن هرمه بمدینه بازشد و پاسبانان او را در کوی و برزن مست طافح افتاده و بیهوش و ادراك میدیدند بگرفتاری او جرأت نمیکردند گفتند کدامکس باشد که یکصد را بهشتاد خریدار شود، یعنی این مست را الاتال بگیرد و نزد حاکم ببرد و خودش صد تازیانه بخورد و او را هشتاد تازیانه که حد شرعی است بزنند.

از این روی این هر مه بدون هیچ خوف و هراس همواره در کوچه های مدینه مست بیفتاده بود و هیچکس بگرفتاری او اقدام نمیکرد.

راقم حروف گوید هیچکس نداند که منصور با آن اظهار عدل وورع که مینمود چگونه در تعطیل اجرای حدود تغافل میورزید.

در جلد دوم اغانی مسطور است که چون این میاده شاعر برولیدبن یزید درآمد و این شعر بخواند:

فضلنا قريشاً غير رهط محمد صلی الله وعلیه و اله *** وغير بني مروان أهل الفضائل

برتمام مردم قریش بیرون از طایفه رسولخدای صلی الله وعلیه و اله و جماعت بني مروان که اهل فضل و فزونی هستند فضیلت داریم ولید گفت آل محمد را بر ما تقدم دادی صلى الله على محمد و على آله، ابن میاده گفت یا امیرالمؤمنین گمان نمیکردم که جز این ممکن باشد، ابن میاده میگوید چون روزگار بر آن جماعت فجار بپای رفت و دولت ایشان را نکبت غوایت در سپرد و دولت بنی عباس اقبال گرفت، بخدمت منصور شدم و او را مدح نمودم، ابو جعفر منصور گفت ولید با تو چه گفت؟ حکایت در خدمتش بعرض رسانیدم، منصور از جرأت و جسارت و استعداد درجات شقاوت وطغيان وليد بن یزید در عجب همی شد.

ص: 122

و چون ابن مياده آهنك خدمت ابى جعفر منصور را بنمود و قصیده در مدحش بسرود که در آن قصیده میگوید: (طلعت علينا العيس بالرماح) پس از نزديك اهل و عیال خویش راه برگرفت و به آهنك خدمت منصور برشتر خود بر نشست.

و چندی زمین بر نوشت برشتران خویش برگذشت شتری از وی شیر بپستان آورد و ساربان بدوشید و برای این میاده بیاورد، این میاده بنوشید و دستی بر شکم خویش برکشید و گفت سبحان الله جز حرص وشره اسباب قبول غربت و تحمل کربت را نمیشود، من از شیر یکشتر سیر میشوم و اکنون شيخي كبير هستم و اينك در طلب مال بمفارقت اهل و عیال راه بر میسپارم و کوفتگی سفر بر خویش بر مينهم پس بخانه خود باز شد و بیرون نشد، و این قصیده که این میاده در مدیحه و ستایش ابی جعفر منصور انشاد کرده است از اشعار نیکوی اوست اولش اینست:

وكواعب (1) قد قلن يوم تواعدوا *** بالقول المجد وهن كالمزاح

ياليتنا في غير أمر بائر *** طلعت علينا العيس بالرماح (2)

و در این قصیده در مدح منصور و بنی هاشم میگوید:

فلئن بقيت لألحقن بأبحر *** ينمين لا قطع ولا انزاح

ولاتين بنى على إنهم *** من يأتهم يتلق بالأفلاح

قوم إذا جلب الثناء إليهم *** بيع الثناء هناك بالارباح

و نیز در کتاب مزبور مذکور است که حر بن قطن روایت مینماید که ثمامة ابن الولید بر منصور درآمد منصور گفت ای تمامه آیا داستان پسر عمت عروة الصعاليك بن الورد عیسی را بیاد داری؟ گفت یا امیر المؤمنين عروه را اخبار بسیار است تا كدام يك را خواستار باشی، گفت حکایت او را با هذلی که اسبش را

ص: 123


1- كواعب كنيز كان نارپستان
2- عیس: شتر سفیدی که برخی آمیخته است رماح وزن شداد گیرنده نیزه است

بگرفت، تمامه گفت این داستان را بخاطر ندارم یا امير المؤمنين توخود بفرمای.

منصور لب بحكایت برگشود و گفت وقتی عروه بیرون شد و راه بر سپرد تا بمنازل هذيل نزديك شد و دو میل تا به آنجماعت فاصله داشت، و سخت گرسنه بود ناگاه خرگوشی را بدید و او را بتیر بزد و در گودی آتشی برافروخت و خرگوش را کباب کرده بخورد، و از آن پس آن مکان را سه ذراع بگوید و آتش را بنهفت و اینوقت مقداری از شب برگذشته و ستارگان فرو رفته و از آن بیم که گرفتار شود برفراز درختی برشد، و بر شاخ و برگش پنهان گشت.

در اینحال صدای سم ستوران برخاست که پاسی شب تاخت همی نمودند،و جماعتی از ایشان بیامدند و در میان ایشان مردی سوار بر اسبی بود، پس از هر سوی بیامد تا در آنمکان که آن آتش را پنهان کرده بودند نیزه خودرابر نشاند و گفت در اینجا نگران آتشی هستم، مردی فرود شد و آنزمین را بمقدار نیمذرع بکافت و نشانی از نار نیافت، حاضران بر آنمرد هجوم آوردند و او را نکوهش در سپردند و بر کردارش طعنه زدند و گفتند در این شب سرد و سخت جمعی را بزحمت افکندی و ملول و مانده ساختی و آتشی را بفروغ آوردی و دروغ گفتی - آنمرد گفت من بدروغ فروغ نجستم و آتش را در همان موضع نیزه خویش بدیدم، گفتند از آنجا که خویشتن را بسی زیرك و هوشیار و خردمند میدانی بر اینگونه افعال و اقوال مبادرت جوئی، و ما از نفوس خویشتن بشگفتی اندر نباشیم، تا چرا اطاعت امر ومتابعت خیال خام و اندیشه نافرجام ترا بیایستی پذیرا گردیم، و چندان آنمرد را بنکوهش و ملامت در سپردند تا از آن قول که با ایشان گفته بود بازگشت و ایشان براه خویش رو نهادند، عروه نیز از دنبال ایشان راه بر گرفت تا گاهی که بمنازل خود نزول دادند.

اینوقت عروه بیامد و در پنهانگاه خانه جایگرفت و آن مرد صاحب سرای بسوی زنش بیامد و غلامی سیاه را بجای خود بخدمات زوجهاش بگذاشته بود، د عروه نگران ایشان بود و در این اثنا آن غلام يك علبه یعنی شیر دوش چرمی که

ص: 124

در آن آن شیر بود از بهرزن بیاورد، و با آنزن گفت از این شیر بیاشام، گفت تا تو نخوری من نخورم پس غلام را بیاشامانید.

و از آنطرف چون آنمرد بیامد آنزن با او گفت خدای لعنت کند صلبترا التقابلة که در این شب قوم خود را برنج و زحمت دچار ساختی گفت بدون تردید و تشكيك آتشی را نگران شدم بعد از آن شیر دوش را بخواست تا از آن بیاشامد، چون بیاوردند و آهنگ آشامیدن نمود گفت قسم بخدای کعبه بوي مردی اجنبی میشنوم زوجه اش گفت این دروغی دیگر است، یعنی کدام مرد بیگانه را بجز بوی خودت در ظرف خودت مییابی این بگفت و فریادی برکشید، قوم واقارب آنزن بیامدند و داستان خود با ایشان بگذاشت و گفت این مرد مرا تهمت میزند و بعضی گمانها در حق من میبرد، آنجماعت روی آن مرد کردند و بنکوهشش زبان برگشودند، چندانکه خود را خاطی دانست و از قول و عقیدت خود بازگشت از آن پس بجامه خواب خود اندر آمد.

در اینوقت عروه بجانب اسب بر جست و همیخواست آنفرس را ببرد ، اسب چون مرد بیگانه را بدید همی دست بر زمین زد و خروش برکشید ، عروه ناچار بانمکان که پنهان بود باز شد و آنمرد از جای برجست و با زوجه خود گفت از چه روی مرا تکذیب نمودی و گفتی بوی مرد بیگانه چگونه در ظرف خود یابی ترا چیست که مرا تکذیب همی کنی آنزن دیگرباره بملامت آنمرد سخنکرد و عروه تا سه مره بآهنگ بردن آن اسب بر آمد و آنمرد مانع گردید، آخر الامر خسته و ملول شد، و از بسیاری برخاستن ضجرت گرفت و بفراش خود بیفتاد و گفت امشب بهوای اسب بر نشوم، و در این هنگام عروه بیامد و جولانی بداد و اسب را همچنان شتابان ببرد آنمرد نیز اسبی دیگر را که مادیان بود بر نشست و از دنبال عروه بتاخت.

عروه میگوید در آن حال که شتابان میگذشتم از دنبال خویش همی میشنیدم که آنمرد خطاب بمادیان خود مینمود و میگفت بشتاب و باین اسب پیوسته شو که

ص: 125

هر دو از يك نسل هستید و چون آنمرد و عروه شتابان برفتند تا از آن بیوت بعيد افتادند.

اينوقت عروة بن الورد گفت ای مرد بجای خویش باش چه اگر مرا بشناسی با من بجرأت و جسارت نتازي، همانا من عروة بن الورد میباشم، و در این شب چیزهای عجیب از تو مشاهدت نمودم از آنجمله خبر از احوال خود با من بگذار و من اسب ترا با تو میگذارم و میگذرم.

آنمرد گفت آنجمله چیست؟ گفت نخست آنکه با قوم خود راه بر گرفتی تا گاهی که نیزه خود را در آنموضع که من آتش برافروخته و پنهان کرده بودم برنشاندی و گفتی در اینجا نگران آتشی هستم، اما آنجماعت بسخنان خود و ملامتی که ترا نمودند ترا از قول خودت بازگردانیدند با اینکه تو بصداقت سخن کردی بعد از آن از دنبال تو بیامدم تا گاهی که بمنزل خود رسیدی و از منزل تو تا آن مکان که آتش نهفته بود دومیل راه بود، و آن آتش را از دومیل راه بدیدی.

دوم اینکه بوی مردی را در شیر دوش خود استشمام کردي، و من از آن پیش که توشیر بخواهی زوجه ترا نگران شدم که از آن غلام سیاه تو شیر طلب کرد و آنمرد سیاه را در آشامیدن شیر بر خود مقدم داشت، و مرا گمان چنانستکه زوجه ترا با آن غلام يك مقام و حالتی است که تو دوست نمیداری، و تو گفتی بوی مردی بر میآید و آنزن یکسره بانکار و نکوهش توسخن براند تا از عقیدت خویش بازشدی و بجامه خواب جای کردی اینوقت من فرصت یافتم و بجانب اسبت بیامدم تا ببرم اسب مضطرب و متحرك شد و تو تا سه مره بحر است آن بیامدی و آخر کار سكوت ورزیدی و من ترا در این خصال و این هوش اندار و قوی و با اقتدار اكمل ابنای روزگار یافتم، اما زود بد دل و ضعیف و سست میشوی و از قول وعقیدت خویش باز میکردی.

آنمرد بخندید و گفت اینحال بواسطه خالوهای بد است، یعنی از طرف مادر است همانا هر چه از صرامت و جلادت نگران شدی از جانب اعمام من يعنى

ص: 126

طرف پدری من است، و ایشان از مردم هذیل باشند، و آنچه از سست عنصری و بد دلی و بزودی از قول و عقیدت بازگشتن من بدیدی، بواسطه خالوهای من وطرف مادری من است، و ایشان بطنی از خزاعه هستند و آنزن را که نزد من نگران شدی از طایفه خزاعه است، و من در میان آنقوم نازل شدم و باین علت و این نسبت از بسیاری چیزها که من بصداقت میگویم عقیدتم را بر می تابانند، اما من بقوم خود پیوسته و از میان خالوهای خود بیرون میشوم و این زن را براه خودش میگذارم و اگر این کعاعت (1) و بد دلی وضعف درمن نبودی هیچکس از مردم عرب بمناداة و آهنك قوم من نتوانستند دل بسپارند.

عروه چون این کلمات را بشنید گفت راشداً اسب خود را بگیر آنمرد گفت من این اسب را از تو نمیستانم و از نژاد و گوهر آن بسیار اسب دارم، این فرش از آن تو و بر تو مبارك وميمون باد.

چون ثمامه این داستان را از ابو جعفر منصور بشنید گفت: عروه را احادیث و حکایات بسیار نزد ما میباشد اما تاکنون هیچ داستانی ظریف تر از این از وی نشنیده ام، منصور گفت آیا حکایتی ظریفتر از این از عروه با تو نگذارم گفت: آری ای امیر المؤمنین، چه آن حدیثی که از جانب تو بشنوند بر احادیث دیگران فضیلت و شرف دارد.

منصور فرمود: یکی روز عروه و یاران او بیرون شدند و راه بنوشتند تا بناوان رسیدند:

حموی میگوید « ماوان » با میم والف و و او مفتوحه و الف و نون، نام قریه ایست که در وادی از وادیهای علاه یمامه واقع است، و بعضی گفته اند نام وادی است ما بین نقره و ربذه و در آنجا آبگاهی است که بنام آن موسومست.

بالجمله میگوید یاران وی در آنجا فرود شدند و در سایه اشجار جای گرفتند و در آندرختان بر ایشان احاطه کرد، و ایشان همان اصحاب کنیفی باشد

ص: 127


1- كمع، بد دل وسست

که شنیده باشی شاعر در حق ایشان گوید:

ألا إن أصحاب الكنيف وجدتهم *** كما الناس لما أمرعوا وتمولوا (1)

و عروه در این جنگها اینشعر را انشاء کرده است

لنبلغ عنداً أو نصيب غنيمة *** مبلغ نفس عذرها منك منجح (2)

بعد از آن عروه برفت تا از بهر ایشان چیزی بدست کند، چه سخت خسته و بمشقت و رنج دچار شده بودند، بناگاه خیمه های موئین وزنی سالخورد و شیخی کبیر رسید که از نهایت پیری و فرتوتی چون حنائی (3) افکنده مینمود، پس عروه در مکانی پنهان شد و در این هنگام مردمان دچار قحط وغلا شده بودند، ومواشی بهلاك رسيده، و عروه را برسه سخور (4) کباب گردیده نظر افتاد، ثمامه بمنصور عرض کرد سخور چیست گفت حلقوم است با آنچه در آنست.

پس عروه خانه را خالی دید و آنجمله را بخورد و تا آنوقت دوروز برگذشته بود که هیچ نخورده بود پس سیر و نیرومند شد و گفت از این پس هر کسرا بنگرم باك ندارم و از آنسوی چون آن زن نگران شد و کباب را نیافت گمان برد که مگر سگ خورده است، و با سگ خطاب کرد و گفت ای خبیث آیا چنین کردی، و آنحیوان را براند چه آنسگ از آن پیش نیز چنین میکرد.

و چون شامگاه در رسید چندان شتر بیامد که افق را بیا کند و آنزن بآن شتران از روی آشفتگی مینگریست، عروه بدانست که ساربان مردی جلد است و شترانرا سخت میزند و میراند چون شترانرا بجایگاه خود در آورد، بخوابانید، و شتر چران چندی درنگ ورزید و از آن پس شیر دوش را برزانو نهاد و از شتری شیر بدوشید، و نزدشیخ بیاورد و بد و بیاشامانید، و از شتری دیگر نیز شیر بدوشید

ص: 128


1- امرع، بی نیاز شد و وسعت پیدا کرد
2- منجح، فیروزی یا بنده و حاجت روا
3- حنا، چوب کج یا هر چیز کج و دوته شده
4- سخار، شش وحلقوم که برکند آنراقصاب

و آنزن را بیاشامانید، و از آن پس از شتری دیگر شیر دوش را پر کرده خود بنوشید و خود را در جامه در پیچیده در گوشه بخفت.

شیخ چون این تندی و چالاکی را نگران شد با آنزن گفت پسر مرا چگونه دیدی گفت وی پسر تو نیست گفت وای بر تو اگر پسر من نیست پسر کدامکس باشد گفت پسر عروة بن الورد است گفت اینسخن از کجا گوئی، آنزن گفت آیا بیادداری که در آنروز که ما آهنك ذو المجاز داشتیم عروه برما بگذشت من گفتم اینمرد کیست گفتی عروة بن الورد است، و از اوصاف جلادت و شجاعت و صرامت او بر من برشمردی چندانکه دلم بدو برفت و بدو شدم و از وی بارور گردیدم.

عروة چون اینسخنان بشنید سکوت ورزید تا ایشان بخفتند، اینوقت چون شیر نخجیر گیر برجست و بانگ برشتران برزد و يك نيمه اشترانرا براند و راه بر نوشت، و بآن امید بود که آن پسر که بتازه موی شاریش نمودار گشته از دنبال او بر نخواهد آمد، اما آنغلام چون شیر آجام از دنبال وی بر آمد و با عروه در مقام جنگ و دفاع اندر شد، عروه او را بر زمین افکنده، غلام دیگر باره بیای شد و بستیز و آویز در آمد، و عروه را بر زمین انداخت عروه چون اینحالرا بدید گفت من عروة بن ورد هستم و از اینسخن همیخواست خود را بدو بشناسد تا بداند چاره او را نتواند کرد.

آنغلام بجای ایستاد و گفت وای بر تو چیست تراهیچ گمان ندارم که سخنان مادر مرا بشنیدی، عروه گفت بشنیدم هم اکنون تو و مادرت با این اشتران بمن ا ملحق شوید، و این شیخ را بجای بگذارید چه برای تو کاری از وی ساخته نیاید، و زندگانی ترا ناگوار دارد آنغلام گفت از عمر این شیخ جز مقداری قلیل بر جای نمانده است، و تا او زنده است با وی اقامت جویم چه او را بر من حقی و پیمانی است و چون بهلاك رسيد هر چه زودتر بتو میپیوندم، هم اکنون از این اشتران يك شتر برگیر، گفتم کافی نیست چه یاران خویشرا در مکانی بانتظار بگذاشته ام گفت دوشتر برگیر، گفتم کفایت نکند، گفت سه شتر برگیر سوگند باخدای افزون از

ص: 129

آنت نمیدهم، پس عروه آشترها را بگرفت و نزد یاران برفت.

و از آنسوی چندی برگذشت آنشیخ بمرد و آن پسر بعروه پیوست، نمامه چون این داستان را بشنید گفت: سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین همانا عروه را در دیدار و دلهای ما مزین و معظم ساختی، منصور گفت آیا از وی در میان شما عقبی و فرزندی هست گفتم نیست و ما پدرش را شوم همی گرفتیم، چه وی همان کس بود که در میان قبیله غیس و فزاره بمراهنه حذیفه آتش حرب را بر افروخت و یمن رسیده است که پدر عروه را پسری کلانتر از عروه بوده است، و او را در بذل و عطابر عروه مقدم میداشته است، روزی با او گفتند آیا عروه را با اینکه از تو مستغنی است بر پسر کوچکتر با آنحال ضعفی که در اوست بر میگزینی، گفت آیا این اصغر را نگران هستید همانا اگر برجای بماند با آن سخت جانی که من دروی نگران هستم پسر اکبرم عیال او میگردد کنایت از اینکه اگرچه آن پسر اکبر است لكن اين يك ارشد است.

در مجلد چهارم اغانی مسطور است که روزی طریح اسماعیل مغنی که با جماعت شعرا اندراج داشت بخدمت ابی جعفر منصور در آمد، منصور گفت «لا حياك ولا بياك» خداوندت مالك چيزي نگرداند و محل اعتماد نفرماید، جوهری در صحاح اللغه میگوید «حياك الله و بياك» نزد اصمعی بمعنى ملكك واعتمدك ميباشد و ابن اعرابی میگوید بمعنى جاءبك باشد.

بالجمله منصور با طریح گفت آیا از خدا نترسیدی که این شعر را در حق ولید بن یزید گفتی.

لو قلت للسيل دع طريقك *** و الموج عليه كالهضب يعتلج (1)

الساخ و ارتد أولكان له *** في سائر الأرض عنك منعرج (2)

ص: 130


1- هضب، کوه دراز و بلند پا کوهی که آفریده شده از یکی سنگ و دانه باران بزرك را گویند، علج غلبه کردن و بهم دیگر خوردن موجهای دریا
2- ساخ، فرو رفتن بزمین و بگل نشستن پا یاغیره

ترا آن قدرت و استطاعت و هیبت است که اگر با سیل شتابان فرمان کنی از راه خود بگردد از نهایت بیم و هیبت بزمین اندر یا بفراز برشود.

طریح گفت خداوند عزوجل میداند که من اينشعر را میگفتم گاهیکه هر دو دستم بحضرت خدای برکشیده و حضرت کبریا را قصد کرده بودم، منصور چون اینسخن بشنید گفت ایربیع آیا نگران این تخلص نیستی کنایت از اینکه باینوسیله متوسل شد و خود را از آسیب قهر و غضب من نجات بخشید.

و دیگر در جلد هفتم اغانی در ذیل احوال سید اسماعیل حمیری شاعر مسطور است که سید بسو ارقاضی پیام کرد که در حق شخصی شهادتی میدهد، و چنان بود که سید بآنشخص بسی اصرار نمود که از گواهی وی برکنار شود، و کنار شود، و گفت تقدیم اموالی میکنم تا از این اندیشه در گذری پذیرفتار نشد ، و چون در محضر قاضی حاضر شد و گواهی بداد قاضی گفت آیا نه تو معروف بسید هستی گفت آری هستم گفت، از این جرأت که در خدمت من بشهادت مبادرت کردی در حضرت خدای استغفار کن، بر خیز که من بشهادت تو راضی نیستم، سید خشمناك از مجلس سوار بپای خاست و مکتوبی بسوار بر نگاشت و در آن نوشت (ان سوار بن من شر القضاة).

چون سوار این مکتوب را قراءت کرد بخشم اندر شد و از جای بر جست و آهنك خدمت ابى جعفر منصور را نمود تا این شکایت بدو گذارد، و اینوقت منصور در جر نازل شده بود، سید حمیری چون اینحال را بدید و بدانست مورد مؤاخذه منصور خواهد شد، بروی سبقت گرفت و خدمت منصور شد و بخواند:

قل للامام الذى ينجى بطاعته *** يوم القيامة من بحبوحة النار

لا تستعين جزاك الله صالحة *** يا خير من دب في حكم بسو ار (1)

لا تستعن بخبيث الرأى ذي صلف *** جم العيوب عظيم الكبر جبار (2)

ص: 131


1- دب بمعنی پوشیده رفتار و نرم گفتار است
2- صلف در گذشتن از اندازه ظرف ، ودعوی بالاتر کردن از تکبر و بزرگ منشی و آنکس صلف بروزن کتف است

تضحى الخصوم لديه من تجبره *** لا يرفعون اليه لحظ أبصار

تيها وكبراً ولولا ما رفعت له *** من ضبعة كان عين الجائع العارى (1)

در آن اثنا سوار قاضی بمجلس منصور پدید شد و چون منصور او را بخندید و گفت آیا خبر ایاس بن معاویه قاضی را ندانستی که شهادت فرزدق را پذیرفتار شد و در طلب فزونی شهود برآمد، یعنی ایاس میدانست که شهادت فرزدق محل قبول نیست و شهادت زور است اما برای اینکه از گزند زبان او برهد شهادت اور اپذیرفتار شد و برای اصلاح آنکار خواستار گواهان دیگر نیز گردید، تو نیز ببایست چنین کنی، چه چیزت نیازمند ساخت که متعرض سيد و آسیب هجای او شوی بعد از آن سیند را امر فرمود تا با قاضی بر مصلحت رود.

وبروايتي ديگر چون سید هر چند از آن شخص خواستار شد که سید را از ادای شهادت معاف بدارد و او پذیرفتار نگشت و او ناچار بمحضر سوار حاضر شد و شهادت بگذاشت، سوار گفت آیا من ترا نمیشناسم و تو مرا نمیشناسی با اینحال چگونه نزد من شهادت دادی، سوار گفت من از اکراه این مرد خائف بودم و خواستار شدم که این شهادت محضر ترا بمالی فدیه دهم قبول ننمود، و تو اگر این شهادت را مقبول داری در حضرت خدای مسئول باشی، این بگفت و از مجلس قاضی بیرون رفت.

وسوار قدرت نیافت که در حق او بچیزی حکم نماید، چه منصور در امر او بدو وصیت نهاده بود ، و سخت بخشم رفت و از مجلس خود منصرف شد و در آنروز بهیچ وجه حکومتی،تراند و از این پیش در ذيل مجلدات مشكوة الادب بحکایت شهادت زند بن الجون معروف با یی دلامه در خدمت قاضی در حق یهودی اشارت کردیم که بهمین تقریب بود.

و دیگر در آن کتاب از حارث بن عبدالمطلب مردیست که گفت: در

ص:132


1- ضبع، بلند کردن دست است از برای دعا یا نفرین یازدن

مجلس منصور حضور داشتم و اینوقت در جسر جای داشت و باجماعتی بر دجله بصره ،نشسته و سوار بن عبدالله العنبری قاضی بصره در خدمتش جلوس کرده، وسيد اسماعيل بن محمد بن حمیری در حضورش این شعر را انشاد همیکرد:

إن الاله الذي لا شيء يشبهه *** أعطاكم الملك للدنيا وللدين

أعطاكم الله ملكاً لازوال له *** حتى يقاد اليكم صاحب الصين

وصاحب الهند مأخوذا برمته *** وصاحب الترك محبوساً على هون (1)

منصور از استماع این اشعار مدح آمیز و ابیات بهجت انگیز که بجمله بر دوام ملك و قوام سلطنت و بسطت کشور و لشکر و اطاعت سلطان هند و چین وانقیاد سلاطین روی زمین دلالت میکرد همی بخندیدو خرم و مسرور همیگردید تا بناگاه نظرش بمحمد سوار افتاد که از شدت خشم دیگرگون شده، و چنانش جرعه غصه واندوه در گلویش بر نشسته که سیاه شده و همی دست بر دست میساید.

منصور گفت چه حالی است که ترا در سپرده است آیا با ندیشه و خیالی دچار گردیدی؟ گفت یا امیرالمؤمنین اینمرد آنچه بزبان در تو تقدیم مینماید در دلش یکسان نیست، سوگند باخدای با آنچه بدل اندر دارد بصداقت سخن نمیکند، و آنکسانرا که دوستدار ایشانست بیرون ازشما میباشند، منصور گفت درنگ تأمل مكوى سيد شاعر ما و دوست ما میباشد، و جز صدق محبت و خلوص نیت از وی مشاهدت نکرده ام.

سید گفت یا امیر المؤمنین هرگز جز دولتخواهی و بزرگواری شما را نخواسته ام و نقصان شما را نجسته ام ، پدر و مادرم نیز بیرون از اینصفت نبوده اند و براهی دیگر نپوئیده اند، تا من نیز بروش ایشان پرورش یابم و گذارش ایشانرا از پی گزارش باشم، همیشه در ایام دولت و قدرت دشمنان شما به والات شما نامدار بوده ام.

منصور گفت سخن بصدق آوردی، سید گفت اما قاضی و کسانش از روزگار قدیم دشمنان خدای و رسولخدای بوده اند و ایشان آنکسان هستند که رسولخدایرا

ص: 133


1- رمة، بمعنى مال ومثال بسیار پاریسمانی که در گردن او بسته بودند

از پشت حجرات بانك ميزدند و در حق ایشان آیتی از فرقان یزدان نازل شد «اكثر هم لا يعقلون» ودرمیان سید و قاضی خطابی طویل بگذشت و سید حمیری قصیده خود را که اولش اینشعر است انشاء کرد.

قم بنايا صاح و اربع *** بالمغاني الموحشات

و در جمله این قصیده میفرماید

یا امین الله يا منصور يا خير الولاة *** ان سوار بن عبدالله من شر القضاة

تعتلى (1) جملى (2) لكم غير مؤات *** جده سارق عنز فجرة من فجرات

لرسول الله و القاذفة بالمنكرات *** و ابن من كان ينادي من وراء الحجرات

ياهناة اخرج إلينا اننا اهل هنات *** مدحنا المدح ومن نرم يصب بالزفرات

فاكفنيه لا كفاه الله شر الطارقات

سوار قاضی این شکایت با ابو جعفر منصور بگذاشت، ابوجعفر باسید فرمان کرد تا نزد قاضی شود و از وی معذرت بجوید، سید بدیدار او برفت و قاضی عذرش را نپذیرفت و سید این شعر بگفت:

أتيت دعى بني العنبر *** أروم اعتذاراً فلم أعذر

فقلت لنفسى و عاتبتها *** علي اللوم في فعلها اقصر

أبعتذر الحرمما أتى *** إلى رجل من بني العنبر

أبوك ابن سارق عنز النبي *** و امك بنت أبي جحدر

و نحن على رغمك الرافضون *** لأهل الضلالة والمنكر

ص: 134


1- نعثل پیربی خرد است و نعثل یهودی بوده در مدینه پردیش که با و تشبیه میکردند
2- جمل شتری است که دندان رباعیه را بیندازد و هفت ساله یا پنجساله شود، و جمل درخت خرماست، وجمل جائی است میان مکه و مدینه و جایی است نزدیکی کوفه

سوار را از گفتار و کردار سید حمیری که گزند زبانش از نیش گرزه (1) حمیری گزانیده تر بود برخشم و بغض همی بیفزود و شراره کین او را از دل بدهان بیالود، چندانکه سید خبر یافت که سوار جماعتی را اختیار کرده است که بروی بسرقت شهادت دهند تا دستش را قطع نماید، سید این خبر با ابو جعفر نهاد و داروی ایندرد بداروی او موکول ساخت.

منصور سوار را احضار و با او گفت ترا از هر گونه حکومتی که در حق سید برانی خواه برسود او یا برزیان او معزول فرمودم، چون سوار این سخن را بشنید بچیزی که اسباب زیان سید باشد متعرض نگشت تا بمرد.

در جلد نهم اغانی مسطور است که جعفر بن حسین مهلبی گفت چنان بود که ابوجعفر منصور اصحاب و اعوان خود را فرمان کرده بود که جامه سیاه که در این دیر شماسی از شعار عباسی است، بر تن بیارایند و قلنسوه دراز که درون آن با چوبها و بیرون آن با اقمشه پیراسته و بهم پیچیده بود برسر گذارند، و شمشیر از کمر بیاویزند، و بر پشت آنها آیه «فسيكفيكهم الله وهو السميع العليم» (2) برنگارند.

زند بن الجون معروف بابی دلامه که راقم حروف شرح احوالش را مبسوطاً در ذيل مجلدات مشكوة الادب مرقوم داشته و شاعری ملیح و سخن آوری بدیع و ظریف و مقبول پیشگاه خلفای عهد و امرای روزگار خویش بود، با آن لباس و آن هیبت بر منصور درآمد.

منصور فرمود حال تو چگونه است گفت: «شر حال وجهي في نصفي، وسيقى في إستى وكتاب الله وراء ظهرى و قد صبغت بالسواد ثیابی» بسخت حالی اندرم چه چهره من در نیمه من یعنی کلاه من چندان بلند است که باندازه قامت من است وصورت من ما بين آند و واقع شده است و شمشیر من در است من، و كتاب خداى

ص: 135


1- گرزه، بروزن زهره ماری است سر بزرگ، و بضم كاف بمعنی عمود است
2- سوره بقره آیه 131

از پس پشت من میباشد و جامه های مرا برنك سياه رنگین داشته اند.

منصور از گفتار او خندان شد و او را به تنهائی از لیس آن لباس و تأسی آن اساس بمعاف بودن اختصاص داد و گفت سخت بپرهیز که هیچکس این سخن را از تو بشنود.

و از این پیش در ذیل تقریر شعار سیاه و شعری که ابو دلامه انشاء نموده است اشارت نمودیم.

و دیگر هیئم روایت نماید که روزی ابودلامه بر منصور در آمد و آن قصیده خود را که این اشعار را در آن میگوید بر او برخواند:

إن الخليط أجدوا لبين فانتجعوا *** وزو دوك خبالا بس ما صنعوا (1)

والله يعلم إن كانت لبينهم *** يوم الفراق حصاة القلب تنصدع

عجبت من صبيتي يوماً و امهم *** ام الدلامة لما هاجها الجزع

لا بارك الله فيها من منبهة *** هبت تلوم عيالى بعد ما هجعوا

و نحن مشتبه الألوان اوجهنا *** سود قباح و في أسمائنا شنع

إذا تشكت إلى الجوع قلت لها *** ماهاج جوعك الا الرى والشيع

و از جمله این اشعار است:

أذابك الجوع منصارت عيالتنا *** على الخليفة منه الرى ا والشبع

لا و الذي يا أمير المؤمنين قضى *** لك الخلافة في أسبابها الرقع

مازلت أخلصها كسبى فتأكله *** دونی و دون عيالى ثم تضطبيع

شوها و شناء في بطنها بجل (2)*** وفى المفاصل من اوصالها فدع (3)

ذكرتها بكتاب الله حرمتنا *** ولم تكن بكتاب الله تنتفع

ص: 136


1- خیال، بمعنی کم شدن و نقصان است
2- شوهاء، زن ترش روی و نیکو رویست و این از اضداد است و شنآء، زن بدرو است
3- فدع، کجی در بنداز دست و پای است و برنشستگی است میان قدم و استخوان ساق پا

فاخر نظمت ثم قالت وهي مغضبة *** أأنت تتلو كتاب الله بالكع (1)

اخرج لتبغ لنا مالا و مزرعة *** كما لجيراننا مال و مزروع

واخدع خليفتنا عنها بمسألة *** إن الخليفة للسؤال ينخدع

منصور از این اشعار بخندید و گفت ما در دلامه را از من خوشنود بدارید، و در حق او دویست جریب زمین عامر و دویست جریب زمین عامر یعنی غیر آباد بنویسید، ابودلامه گفت یا امیرالمؤمنین من چهار هزار جریب عامر از اراضی میان حیره و نجف در اقطاع تو میگذارم و اگر بخواهی بیشتر میدهم، منصور بخندید و گفت تمام این چهارصد جریب را از قطعات عامره بدو باز گذارید.

و هم در آن کتاب از علی بن اسماعیل مذکور است که گفت ابودلامه وسید را سقایت میکردم در این حال دختری از ابو دلامه از سرای بیرون شد، ابودلامه این شعر در حق او بگفت:

فلا ولدتك مريم ام عيسى *** ولا رباك لقمان الحكيم

نه مادر عیسی بزادت، و نه لقمان حکیمت تربیت فرمود، آنگاه گفت ای ابوهاشم شعر دیگر را بفرمای سید فرمود:

ولكن قد تضمك ام سوء *** إلى لبناتها وأب لئيم (2)

ابودلامه و مادرت که مردمی لئیم و نکوهیده هستند ترا تربیت نمودند، ابودلامه بخندید و روز دیگر بخدمت منصور شد و اینوقت منصور در رحبه برای پاره امورات حاضر بود، ابودلامه داستان دختر خویش را و آن دو بیت را بعرض رسانیده بعد از آن این شعر را بخواند:

لو كان يقعد فوق الشمس من كرم *** قوم لقيل اقعدوا يا آل عباس

ثم ارتقوا في شعاع الشمس كلكم *** إلى السماء فأنتم أظهر الناس

وقد موا القائم المنصور رأسكم *** فالعين والانف والاذنان فى الرأس

ص: 137


1- اخر نظم، یعنی بالا برد بینی را و گردنکشی کرد و خشم گرفت
2- لبت، سینه و شکم و تهیگاه

منصور او را تحسین کرده گفت بچه چیز دوستدار هستی که ترا اعانت نمایم تا چاره قبح این دخترت را بنماید ابودلامه خریطه را که در آنشب خیاطت کرده بود بیرون آورد و گفت بفرمای این خریطه را مملو از دراهم نمایند.

پس در اهم حاضر کرده در آن بریختند چهار هزار درهم در آن جای گرفت.

ابو مالك عبدالله بن محمد از پدرش محمد روایت نماید که چون ابو العباس سفاح جای بدیگر جهان بگزید، ابودلامه در خدمت منصور شد و اینوقت مردمان منصور را تعزیت همیکردند، وی این شعر بخواند:

أمسيت بالانبار يا ابن محمد *** لم تستطع عن عقرها تحويلات

ویلی عليك وويل اهلي كلهم *** ويلا وعولا في الحياة طويلا

ولتبكين لك النساء بعبرة ***وليبكين لك الرجال عويلا

مات الندى اذمت" يا ابن محمد *** فجعلته لك فى الشراء عديلا

إني سئلت الناس بعدك كلهم *** فوجدت أسمح من سألت بخيلا

الشقوتى اخرت بعدك للتي *** تدع العزيز من الرجال ذليلا

فلا حلفن يمين حق برة *** بالله ما اعطيت بعدك سؤلا (1)

چون مردمان این اشعار را بشنیدند بجمله بگریستند ، و منصور سخت در غضب رفت، و با ابو دلامه گفت اگر بشنوم اینقصیده را از این پس قراءت کنی زبانت را میبرم، ابو دلامه گفت ای امیر المؤمنين همانا ابو العباس سفاح امير المؤمنين با من بسی اکرام میورزید و او بود که مرا از بیابان بیاورد چنانکه خدای برادران یوسف را بیاورده، تو نیز همانرا بفرمای که یوسف با برادران خود فرمود: «لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم وهوارحم الراحمين» (2).

منصور را سرور در سپرد و آنخشم از وی برفت و فرمودای ابو دلامه همانا از تو در گذشتم هم اکنون حاجت خود را بخواه، گفت یا امیر المؤمنين همانا ابو

ص: 138


1- بره، صدق و راست وسول بروزن قفل آن چیزیستکه خواسته ای وسوله بروزن همزه خواهنده و سؤال کننده
2- سوره یوسف آیه 92

العباس فرمان کرده بود ده هزار درهم و پنجاه جامه با من عطا کنند و چون رنجور بود با من عطا نشد، منصور گفت کدامکس بر اینحال داناست، ابو دلامه گفت ایشان و اشارت بجماعتی از حاضران کرد.

این وقت سلیمان بن مخالد و ابوالجهم از جای برجستند و گفتند ابو دلامه بصداقت سخن کند، ما بر این امر آگاهی داریم منصور از آنگون، تقاضا نه و شهادت خشمگین بود و جاي سخن نداشت، و با ابو ایوب خازن گفت این جمله را با ابو دلامه تسلیم کن و او را بسوی این طاغیه یعنی عبدالله بن علی که در آن اوقات در حوالی شام خروج کرده اعلای کلمه مخالفت و عصیان نموده بود، بفرست.

ابو دلامه از جای بر جست و گفت یا امیرالمؤمنین من ترا بخدای پناه میبرم که با مردم سپاهی بدا نسوی روی کنم، سوگند با خدای من مردی مشئوم هستم منصور گفت بدانجانب راه برگیر، چه یمن من بر شوم تو غلبه دارد، البته بیایست بیرون شوی، ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنین سوگند باخدای هیچ دوست نمیدارم که این تجربت را در خروج چنین لشکر عظیم بپای گذاری، چه من نمیدانم میمنت تو بر شامت من ياشامت من بر میمنت تو غلبه جوید، اما من بوجود خویشتن و و شامت خود نهایت وثوق و عرفان و تجربه بسیار دارم.

منصور فرمود اینسخنان فرو گذار جز اینکه در جمله سپاهیان بسوی دشمن روی کنی چاره نباشد.

ابو دلامه گفت هم اکنون سخنی بصداقت بعرض میرسانم، سوگند باخدای با نوزده لشکر پر خاشگر همراه شده ام و تمام این جمله بواسطه نحوست من هزیمت گرفته اند، اگر با این بصیرت که حاصل فرمودی و همیخواهی که لشکر تو بیستمین ایشان باشد چنان کن.

ابو جعفر منصور از این کلمات مستغرق خنده شد و او را بفرمود تا با عیسی

ص: 139

ابن موسی در کوفه بماند.

هیثم بن عدی گوید چون ابو العباس سفاح وفات کرد و منصور بجای او بنشست، ابو دلامه بروی در آمد، ابو جعفر با وی گفت آیا تو نه آنکس باشی که با ابوالعباس میگوئی:

و كنا بالخليفة قد عقدنا *** لواء الأمر فانتقض اللواء

فنحن رعية هلكت ضياعاً *** تسوق بنا الى الفتن الرعاء

ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنین من چنین نگفته ام گفت سوگند باخدای دروغ گفتی، آیا نه این شعر گفتی:

هلك الندى إذمت يا ابن محمد *** فجعلته لك في التراب عديلا

بعلاوه دو بیت دیگر که مذکور شد، ابودلامه گفت همانا برادرت ابوالعباس که درود خدای بروی باد، چندانم باحسان بنواخت، که در جزع و فزع بروی ناشکیب گردانید، از اینروی بدون تأمل و درنك بسخنانی چند آهنگ نمودم و من در بهای آنچه میگویم راغب هستم و هر کس را که با من احسان ورزد در حیات و مماتش یاد کنم، ترانیز اگر با من بدانگونه عطا فرمائی همان یابی که او دریافت.

ابوجعفر بفرمود تا ابودلامه را سه روز بزندان افکندند، و از آن پس او را بخواند و بصله و جایزه اش بنواخت و بحالت نخستین بازگردانید. احمد بن سعید دمشقی گوید: ابودلامه با من حکایت راند که مرا مست طاقح بخدمت منصور یا مهدی در آوردند، منصور سوگند یاد کرد که مرا با لشکری که بمحاربتي مأمور بودند بجنك دشمن روان دارد لاجرم مرا با روح بن حاتم مهلبي بمقاتلت مردم شراة بيرون فرستاد و چون دو لشکر با هم پرخاشگر شدند باروح گفتم سوگند با خدای اگر اسب توام در زیر پای و جامه کارزار توام بر تن بودی در اینروز با دشمن جنگی بیای میبردم که خوشنود گردی، روح بخندید و گفت والله العظيم اسب و اسلحه خویش با تو گذارم، و البته بباید بآنچه شرط بر

ص: 140

تھی وفا نمائی، پس از اسب بزیر آمد و جامه جنك از بدن بیرون نمود، و هر دو را با من گذاشت، و اسب و جامه دیگر از بهر خود بخواست و بپوشید و بر نشست.

چون اینحال مرا بدست آمد، حلاوت طمع از من برفت و گفتم ايها الامير همانا مقامی پیش آمده است که همی بیایست بتو پناهنده شوم، و دو بیت گفته ام از من بشنو گفت بگو گفتم:

إني استجرتك أن اقدم في الوغى *** لتطاعن و تناضل وضراب

هب السيوف رأيتها مشهورة *** فتركتها ومضيت في الهراب (1)

ماذا تقول لما يجيء و ما يرى *** من واردات الموت في النشاب (2)

و از این اشعار باز نمود که وی مرد میدان پیکار و مطاردت ابطال نیزه گذار نیست، جز فرار نگیرد، و جز غبار ننگ و عار از پهنه جنك و كارزار بیادگار نبرد، روح گفت این سخنان نابهنجار بگذار، و بعرصه، هیجابتاز، وزود است که بدانی که از تن سرندانی.

در این اثنا مردی از خوارج چون شعله نار با تیغ شرر بار بمیدان بتاخت، و در هوای مبارز بانك بر انداخت، روح گفت ای ابو دلامه بجنگش بتاز، و بتعلل و تسامح سخن مپرداز، گفتم ایها الامیر ترا بخداوند سوگند همیدهم که در خون من شتاب مکن، گفت سوگند باخدای البته بیایست بیرون تازی.

چون این استبداد رأی را بدیدم گفتم ایهاالامیر امروز اول روز سرای عقبی، و آخر روز سراچه زندگانی دنیاست سوگند، با خدای سخت گرسنه ام و هیچ جارحه از جوارح من سیر نیست، بفرمای چیزی بدهند تا بخورم، روح بفرمود تا دو کرده نان و مرغی کباب کرده بمن بدادند، ابودلامه آن نان و کباب را بعلاوه شیشه شراب و مقداری حلویات برگرفت و از صف بیرون تاخت، و چون مردی شاری او را بدید

ص: 141


1- هب، گذشتن شمشیر است از جایی که زده شده
2- نشاب، بمعنی تیر است

بدو تاخت نمود، و اینوقت بارانی بدو باریده جامه اش تر گردیده و بعد از آتش حرارت آفتاب خسته داشته و هر دو چشمش در چشمخانه چون آتش افروخته سرخ بود، و با نهایت خشم بسوی اوشتابان آمد.

چون با او نزديك گشت ابو دلامه گفت ایمرد بآنحال که هستی باز بایست آن مبارز بجای بایستاد، آنگاه ابودلامه گفت آیا میکشی کسیرا که با تو قتال نمیدهد، گفت نی، گفت آیا میکشی کسیرا که بر دین و آئین تواندر است، گفت نی گفت آیا اینحالرار و امیداری از آن پیش که با آنکس که بمقاتلت و کشتن او آهنگ داری او را بدین خود بخوانی، گفت نی، هم اکنون از من بلعنت خدای بازگرد، گفتم چنین نکنم مگر اینکه گفتی و سخن مرا بشنوی گفت بگوی.

ابودلامه گفت بفرمای هرگز در میان من و تو عداوتی و خصومتی یا طلب خونی یا سابقه دشمنی و کینی یا در میان اهل من و اهل تو خونجوئی بوده است؟ گفت لا والله، گفت من نیز چنین باشم و در حق تو جز اندیشه نیکو وخيال جميل نباشم و سخت ترا دوست میدارم و مذهب و دین ترا میجویم و هر کس بد ترا خواهد بد اوراخواهم، آنمرد جنگ آور چون این سخنان دلفریب بشنید گفت ای مرد خدایت پاداش خیر دهد، هم اکنون بسلامت وعافیت بازشو.

میگوید گفتم زاد و توشه با خود دارم سخت دوست میدارم که با تو بخورم تا در میان من و تو موجب تأکید مودت گردد، و این سپاهيان حال ومقام ما را باز دانند، گفت چنین کن پس چنان با او نزديك شدم که گردن می کوبهای ما بهم پیوست، و پایهای خودر ابرفراز کا کلهای اسبهای خویش فراهم کردیم و مردمانرا از مشاهدت اینحال خنده در سپرد.

و چون از کار اکل و شرب بپرداختیم با من وداع کرد، آنگاه با او گفتم همانا این مرد نادان یعنی روح بن حاتم اگر بنگرد تو در میدان در طلب مبارز قيام بجوئی ناچار مرا بجنگ تو مأمور دارد و جز این نیست که تو مرا و من ترا در تعب افکنیم، اگر رأی شریفت بر آن علاقه جوید كه يك امروز بمبارزت بیرون نشوی چنان فرمای گفت چنانکه گفتی بجای آورم، این بگفت و از میدان

ص: 142

آوردگاه روی بر تافت من نیز باشکرگاه خود بازشدم و با روح گفتم آیا من همانا جنگ و قرین خود را از تو کفایت کردم، هم اکنون با دیگری بفرمای که او نيز مانند من شرقرين و هم آورد خود را از تو بگرداند، روح خاموش شد و درنك نمود تا دیگری از صف دشمن بآهنك جنك بميدان بتاخت، با من گفت بحرب او بتاز، این شعر را بخواندم:

إني أعوذ بروح أن تقدمنى *** إلى البراز فتخزی بی بنواسد

إن البراز إلى الاقران أعلمه *** مما يفرق بين الروح والجسد

قد حالفتك المنايا إن صدمت لها ***وأصبحت لجميع الخلق بالرصد

إن المهلب حب الموت أورتكم *** وما ورثت اختيار الموت عن أحد

لو أن لي مهجة اخرى لجدت بها ***لكنها خلقت فرداً ولم أجد

بروح بن حاتم پناه میبرم که مرا بصف گردان و جنك عدوان برانگیزد تا مقتول شوم، و بنی اسد را دستخوش ذلت و هوان گردانم، چه از آغاز بدانسته ام که مقارنت با ابطال رجال، و مبارزت با مردمان نیز چنگ در میان تن و جان جدائی وروح را از جسد مفارقت دهد اگر منایای روزگار سوگند یاد کرده است که ترا آسیب نکند، اما با تمام خلق جهان در کین و کمین اندر است، چه جد شما مهلب ابن ابی صفره دوستی مرگ و کشته افتادن در عرصه کارزار را با شما بميراث گذاشته و دیگری را این ارث بهره نگشته است، و اگر مرا جانی دیگر نیز میبود نثار میکردم ای دریغ که هیچیك را افزون از یکجان نداده اند، و چون بیازم بجانی دیگر انباز نباشم.

چون روح این اشعار و مضامین ملاحت آئین را بشنید او را معفو بداشت و این حکایت بطریقی دیگر نیز وارد شده است و در مشكوة الأدب مسطور نموده ایم هر کس خواهد در آنجا دریابد.

چنان افتاد که دختر عمی از منصور وفات کرد و منصور در جنازه وی حاضر شد و غمگین و دردناک برای دفنش بنشست، در اینحال ابودلامه بیامد و نزديك

ص: 143

بمنصور بنشست منصور با کمال افسوس واظهار انزجار از گردش روزگار گفت: ويحك کدام کس را برای این گور آماده داشته بودی، ابودلامه در کمال ظرافت و لطافت اشکریزان و نالان گفت دخترعم امیرالمؤمنین را که دختر عیسی است، و در همین ساعت او را می آورند و در این گور او را میسپارند، منصور چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و فرمود ويحك ما را در میان مردمان رسوا نمودی، خطیب در تاریخ بغداد میگوید این مرده حماده دختر عیسی زوجه منصور و عيسى عم منصور بود.

هیثم بن عدی میگوید ابوایوب موریانی وزیر منصور که همواره ابودلامه را نکوهش مینمود، روزی با ابو جعفر منصور گفت ابودلامه همواره خمر بیاشامد و در هیچ نمازی و مسجدی حاضر نشود و از اینروی جوانان سپاهیان را نیز بفسق و فساد در آورده است، اگر او را ملزم فرمائی که در نماز با تو ملازم باشد در کار او و دیگران مأجور شوی، و جوانان لشگر از وی انقطاع یابند.

چون ابودلامه در خدمت منصور حضور یافت منصور او را دشنام داد و گفت : یا ابن اللخناء این مجون وجنون و حرکات سرنگون که از تو بمن میرسد چیست ابودلامه گفت یا امیرالمؤمنين مرا با مزاح ومجون چکار است با آنکه پای بر لب گور دارم ، منصور گفت این استكانت وتضرع و برائت را فروگذار وسخت بپرهیز که نمازظهر و عصر تو در مسجد من فوت شود ، ترا ادبی نیکو نمایم، و مدتی دیربازت بزندان نابساز انباز بگردانم، ابو دلامه دچار شری عظیم شد ، و بناچار روزی چند ملازمت مسجد را اختیار نمود ، و از آن پس قصه پر غصه وستوه سراسر اندوه خود را در این اشعار بنظم در آورد و بمهدی بن منصور بفرستاد ، مهدی بخواند و برای پدر خود منصور بفرستاد و از آنجمله این شعر است :

ألم تعلما أن الخليفة لزنى (1)*** بمسجده والقصر مالى والقصر

اصلى به الأولى جميعاً وعصرها *** فويلي من الأولى وويلى من العصر

ص: 144


1- لز، از سخت گیری نمودن، ولازم کردن کسیرا بچیزی

اصليهما بالكره فى غير مسجدى *** فمالى فى الأولى ولا العصر من أجر

لقد كان في قومي ماجد جمة *** سواء ولكن كان قدراً من القدر

يكلفني من بعد ما ثبت خطة *** يحط بها عنى النقيل من الوزر

و ماضره والله يغفر ذنبه *** لو أن ذنوب العالمين على ظهرى

فقد صدني من مسجد أستلذه *** اعلل فيه بالسماع و بالخمر

ووالله مالى نية في صلاته *** ولا البر والاحسان والخير من أمرى

چون منصور این اشعار را بشنید و قصه او را بدانست گفت ابودلامه را با حضور با خود معاف داشتم اما او را سوگند داد که در مسجد قبیله خودش نماز بسپارد.

و از زبیر مذکور است که ابو جعفر سخت دوست داشت که با ابودلامه بمزاح و بازی رود، و بعضی گویند ابوالعباس سفاح این حال را دوستدار بود، و از ابو دلامه پرسش همیکرد و او را در میخانه ها در یافتند و بدو آوردند و بنکوهش او میپرداخت و او را عتاب میفرمود تا چرا از وی انقطاع گرفته است.

ابودلامه گفت از اینروی از ایندرگاه کناری میگیرم که بیمناک هستم مرا خسته و ملول بداری، و خلیفه میدانست که مقصود او چیست، و همیخواهد از نماز دوری جوید، لاجرم با ربیع فرمان کرد تا یکتن را بر ابودلامه موکل کرد تا او را در سرای خلیفه بنماز جماعت حاضر بدارد، چون اینکار مدتی بطول انجامید ابودلامه اشعار مسطوره را انشاء کرد.

وچون بخلیفه پیوست گفت ابودلامه راست میگوید اینکار و کردار برای من زیانی ندارد، سوگند با خدای ابودلامه هرگز اصلاح پذیر نشود، او را بخود گذارید تا چنان کند که خود خواهد.

بروايت هيثم بن عدی ابو جعفر چون آن اشعار را بشنید گفت ترا از اینحال معاف داشتم، اما بدان شرط که در شهر رمضان ولیالی آن ماه مبارك از قيام بوظایف

ص: 145

عبادت از حضور ما دوری نگیری، ابودلامه گفت چنان میکنم، منصور گفت اگر از شرب خمر کناری جوئی میدانم بر این امر ثابت باشی، و باخدای سوگند است اگر شرب خمر را از دست نگذاری حد بر توجاری گردانم .

ابودلامه گفت همانا این بلیت در ماهی است که اصلاح حال روزگار خود را مینمایم، سمعاً وطاعة و چون ماه رمضان در آمد بملازمت مسجد اقدام گرفت.

راقم حروف گوید: هیچ ندانیم حال خلفای آنروزگاران برچه منوال است چه در میان این خلفا ابو العباس وابو جعفر از تجاهر بفسق واعانت فساق وفجار اجتناب میورزیده اند معذالک برای متابعت هوای نفس با امثال ابودلامه که شارب الخمر وسكران و از نماز و ادراك مسجد وجماعات مهاجرت داشته اند اینگونه کار میکرده اند، وحدود الهی و نهی از منکر را معطل میداشته اند، و ابن هرمه واشباه او را مطلق العنان و بعصيان یزدان جسور میگردانیده اند و از عوالم ایشان مشهود میشود که دنیا را بر آخرت بر میگزیده اند عجب اینست که شرم نداشته اند، و خویشتن را خلیفه پیغمبر و پیشوای مسلمانان میخوانده اند.

ابوالفرج در اغانی میگوید از کتاب ابن نطاح استنساخ نموده ام که ابودلامه بر منصور درآمد و این شعر بدو برخواند:

رأيتك فى المنام كسوت جلدى *** ثياباً جمة وقضيت ديني

فكان بنفسجي الخز فيها *** و ساج ناعم فأتم زینی (1)

فصدق یا فدتك الناس رؤيا *** رأتها في المنام كذلك عينى

کنایت از اینکه چنانکه بخواب اندر دیده ام به بیداری این البسه خز و دیبا بر من بپوشان، منصور بفرمود تا آنجمله را بدو دادند و با او گفت دیگر باره چنین خوابها بر من عرضه مدار که خوابهای شوریده شمرده خواهد شد و در موقع تعبیر نخواهد رفت.

ابودلامه ابود لامه از خدمت منصور بیرون شد و براه خویش برفت، و در میخانه می

ص: 146


1- ساج، طیلسان است، ناعم جامه نرم

بخورد و مست طافح بیرون آمد، و همی از اثر می بهر سوی متمایل گشت، جماعت پاسبانان او را بدیدند و بگرفتند و با او گفتند کیستی و برچه دین و آئین هستی؟ ابو دلامه این شعر در جواب بگفت:

ديني علي دين بني العباس *** ما ختم الطين على القرطاس

إنى اصطبحت أربعاً بالكاس *** فقد أدار شربها برأس

فهل بما قلت لكم بالبأس

دين من برآئين بني العباس است چندانکه مهر برقرطاس نهند، اينك چهار روز است از جام سرشار می ناب سرم در پیچ و تابست، بازگوئید بر آنچه گفتم باسی میباشد.

مردم عسس او را بگرفتند و بکشیدند و جامه و طیلسانش را برهم دریدند و به آستان ابوجعفر ببردند و بقانونی که داشتند او را با مرغان خانگی بیکجای محبوس داشتند، چون ابودلامه را خمار مستی از سربیرون شد گاهی غلام خود را بانك هميزد و دفعه كنيز خود را میخواند، و هیچکس پاسخش را نمیداد، واودر اثنای حال صدای مرغان و زقاء خروسان همی بشنید و هیچ نمیدانست بچه حال کدام جای اندر است.

چون این کردار بسیار شد، زندانبان گفت ترا چیست ؟ گفت وای بر تو بازگوی کیستی و من بکجا اندرم گفت در زندان باشی و من فلان زندانبانم، گفت کدام کس مرا بزندان افکند، گفت امیرالمؤمنین گفت طیلسان مرا کدامکس پاره ساخت، گفت پاسبان، اینوقت ابودلامه از وی خواستار دوات و قرطاسی شد و بمنصور نوشت:

امیر المؤمنين فدتك نفسي *** علام حبستنی و خرقت ساجی

أمن صفراء صافية المزاج *** كأن شعاعها لهب السراج

و قد طبخت بناء الله حتى *** لقد صارت من النطف النضاج (1)

ص: 147


1- نطف، وزن سرد آب صاف و خالص

تهش لها القلوب وتشتهيها (1)*** إذا برزت ترقرق في الزجاج (2)

اقاد إلى السجون بغير جرم *** كأني بعض عمال الخراج

ولو معهم حبست لكان سهلا *** ولكني حبست مع الدجاج

وقد كانت تخبرني ذنوبي *** بأنى من عقابك غير ناج

على أنى وإن لاقيت شراً *** لخيرك بعد ذاك الشر، راج

چون منصور این اشعار را بخواند او را احضار کرد و گفت ای ابودلامه بکدام مکان در زندان بودی گفت با مرغان گفت چه میساختی گفت با آنها هم آواز بودم تا طلیعه فجر راز گشود، منصور بخندید و او را جایزه بداد و براه خود بازگذاشت.

چون ابودلامه بیرون شد ربیع گفت یا امیر المؤمنين ابودلامه شرب خمر نموده است مگر کلام او را که میگوید به آتش خدائی طبخ یافته یعنی به آفتاب نشنیدی، منصور بفرمود تا ابودلامه را بازگردانیدند، آنگاه گفت ای خبیث خمر بیاشامیدی، گفت نی، گفت نه آنست که در اشعار خود گفتی به آتش خدائی طبخ یافته است، یعنی به آفتاب گفت لا والله هیچ قصد نکرده ام مگر «نار الله الموقدة التي تطلع على فؤاد الربيع» آتش خداوندی که بر دل ربیع میتابد و این اشارت به آیه وافی دلالت دارد «نار الله الموقدة التي تطلع على الافئدة» (3) است منصور بخندید و گفت ای ربیع بگیر و بتعرض او معاودت مگير.

و در كتاب عقد الفرید این داستان را بمهدی بن منصور منسوب و باندك تفاوتى مسطور داشته است روزی ابودلامه بر منصور در آمد و این شعر بخواند:

أما ورب العاديات ضبحا *** حقاً ورب الموريات قدحاً

إن المغيرات على صبحاً *** والفاتكات من فؤادي قدحاً (4)

ص: 148


1- هش، از باب فرح یعنی شاد و شگفته شد
2- ترقرق، یعنی درخشید
3- سورۀ همزه آیه 9و8
4- فتك چيزى است كه خواسته و میل کرده است نفس او را

عشر ليال ( ينتهين خ ل) بينهن ضبحاً *** يتلفن مالي كل عام ضبحاً

و در این اشعار تقاضای گوسفند قربانی نمود، منصور فرمود ای ابودلامه چند عدد گوسفند ذبح مینمائی، گفت بیست و چهار عدد، منصور برهر يك از بنی هاشم مفروض داشت که بیست و چهار دینار بدو دهند، و ابودلامه تزدهر يك میشد و آندتاتیر را مأخوذ میداشت، و چون در عشر اضحى نزد عباس بن محمد شد بیامد تا آندتاتیر را بستاند گفت ای ابودلامه آیا پسرت نمرده است گفت آری، گفت دو دینار از آن مبلغ بکاهید ابودلامه گفت اصلح الله الامير چنین مکن چه آن پسرم که بمرد دو فرزند بجای بگذاشت، عباس پذیرفتار نشد، ابودلامه بیرون شد و اینشعر بگفت:

أخطاك ما كنت ترجوه و تأمله *** فاغسل يديك من العباس بالياس

و اغل يديك باشنان فأنقهما *** هما تؤمل من معروف عباس

جزاك ربك يا عباس عن فرج *** جنات عدن وعنى جزوتي آس

اینداستان در خدمت ابی جعفر مکشوف شد، بخندید و برعباس خشمگین شد و او را فرمان کرد تا بیست و چهار دینار دیگر بدو فرستد، و بعضی روایت کرده اند که علی بن صالح آندو دینار بکاست و از آن پس ابودلامه را خوشنود ساخت.

و هم در آنکتاب مسطور است که وقتی مردی با ابو دلامه در امر سرایش مخاصمت ورزید و ایندا وزیرا بخدمت عافیه قاضی بردند ابودلامه این شعر بخواند

لقد خاصمتنى دهاة الرجال *** و خاصمتها سنة وافية (1)

ص: 149


1- دهاة، جمع دهی بروزن علی و دهی بر وزن کتف یعنی مردان زيرك و كاردان وعاقل

فما أدحض الله لى حجة *** ولا خيب الله لى قافية

و من خفت من جوره في القضا *** فلست أخافك يا عافية

چون قاضی این اشعار را بشنید ملتفت باطن نگشت، و با ابودلامه گفت سوگند با خدای از تو با امیرالمؤمنین شکایت کنم و در خدمتش باز نمایم که مراهجو نمودی، ابودلامه گفت اگر این شکایت تمالی ترا معزول فرماید، عافيه گفت از چه روی گفت از اینکه تو مدح را از هجا تفاوت نگذاری، مكالمات بعرض منصور رسید سخت بخندید و بفرمود تا ابودلامه را بجایزهای خوشنود ساختند.

و دیگر در آنکتاب از این نطاح مرویست که روزی ابودلامه این شعر را بعرض منصور رسانید:

هاتيك والدتى عجوز همة *** مثل البلية درتها في المتجيب (1)

مهزولة اللحيين من يرها يقل *** أبصرت غولا أو حيال القطرب (2)

كتبوا إلى صحيفة مطبوعة *** جعلوا عليها طينة كالعقرب

فعلمت ان الشرعند فكاكها *** تفككتها عن مثل ريح الحورب

يشكون أن الجوع أهلك بعضهم *** لزياً فهل لك في عيال لزب (3)

لا يسألونك غير طل سحابة *** تغشاهم من سيلك المتحلب (4)

أنتم بنو العباس يعلم أنكم *** قدماً فوارس كل يوم أشهب (5)

ص: 150


1- بلیه، شتری که لاغر است، درع، زره و قمیص، مشجب چوبی که لباس بر آن می انکه از نت کنایه از آنکه از لاغری مثل چوبی بود که پیراهن بر آن انداخته باشند در بعضی نورسته در حياقي المشحب، درج، یعنی دفع کردن، مشحب، تغییر کردن از حالی بحالی
2- قطرب، بر وزن قنقد دزد است
3- لزب سختى وقحطى
4- طل، باران سست یا کم آب
5- اشهب، سفیدیست که داخل او شده سیاهی

و در این اشعار از شکایت اهل و عیال خویش از گرسنگی و برهنگی و بیخانگی معروض داشت، منصور بفرمود تاسرائی برای سکون، او و جامه و مبلغی در هم بدو بدادند، و چنان افتاد که آنسراى نزديك بقصر منصور بود و حاجتی روی داد که بناچار بیایست آن سرایرا جزو قصر نمایند، لاجرم منصور بفرمود تا آنسر ایرا ویران و داخل قصر نمودند، ابودلامه چون اینحال بدید بر منصور درآمد و این شعر را بدو انشاد کرد:

یا ابن عم النبي دعوة شيخ *** قد دنا هدم داره و دماره

لكم الأرض كلها فأعيروا *** شيخكم ماحوى عليه جداره

فكأن قدمضى وخلف فيكم *** ما أعرتم و أقفرت منه داره

و در این اشعار باز نمود که شيخي سالخورده را که خرابی دار و هلاك و دمارش نزديك شده دریاب همانا تمام روی زمین مخصوص بشما میباشد پس یکقطعه زمینی را که دیوار شیخ شما بر آن احاطه دارد بعاریت بدو گذارید، چه زود است که از اینسرای بدیگر سرای شود، و آنچه بدو بعاریت گذاشته اید برای شما بگذارد، و سرایش از وی خالی بماند.

چون منصور این اشعار را قراءت کرد اشک در دیده اش بگشت و بفرمود تاسرائی نیکوتر از آن بدو عوض دهند و نیز خاطر او را بصله و جایزه خوشنود گردانید. در بعضی نسخ نوشته اند هیچ شاعری از صلات و جوایز منصور بآن چند که ابودلامه برخوردار گشت کامگار نگشت و با اینکه مردی بدکیش و فاسدالدین ومرتكب محاريم ومضيع فرايض ومجاهر بفسق وفجور بود، محض حرکات مطلو به اش متعرض وی نمیشدند و نخست شعری که از وی محفوظ و مشهور شد آن قصیده وی میباشد که در مدح منصور وقتل ابی مسلم خراسانی است و اینشعر از آنجمله است:

أبا مسلم خوفتنى القتل فانتحى *** عليك بما خوفتنى الأسد الورد (1)

أبا مسلم ما غير الله لعمة *** على عبده حتى يغيرها العبد

ص: 151


1- انتجی یعنی کج کرد راه را و کمان خود را اسدالورد، شیر غرنده

و این اشعار را ابودلامه با حضور جماعتی در خدمت منصور معروض داشت ، منصور گفت هر چه میخواهی بخواه گفت ده هزار درهم، منصور گفت بدو بدادند، و چون آنمجلس بپایان رفت، ابودلامه را در مقامی خلوت و بیرون از اغیار احضار کرد و گفت سوگند با خدای اگر از آن مبلغ بیشتر میطلبيدي سر از تنت بر میگرفتم.

چنان افتاد که ابو دلامه روزی چند از دربار منصور درنك ورزید، و چون حاضر شد منصور او را بملازمت قصر و حضور مسجد مجبور، و یکتن را برای اتمام این امر موکل ساخت.

روزی ابو ایوب وزیر منصور بروی عبور داد، ابودلامه رقعه که خاتم بر او بر نهاده بد و بداد و گفت با امیرالمؤمنین بازرسان، ابو ایوب گرفته تقدیم کرد و اشعار مذكوره (ألم تعلموا أن الخليفة لزنی) را در آن بر نگاشته بود، منصور قراءت کرد و ابودلامه را حاضر ساخت و گفت قصه تو چیست گفت رقعه مختومه با ابوایوب دادم و در آن مکتوب خواستار شده بودم که از آن لزومی که مرا بلزوم آن امر کرده بودی معفو بداری، ابو جعفر گفت قراءت کن آنرا، گفت من نمیتوانم نیکو بخوانم و ابو دلامه میدانست اگر قراءت کند بواسطه آنچه در باب نمازیاد کرده است حد بروی واجب میشود، چون منصور نگران شد که ابودلامه آن مضامین را بر زبان نمیگذارد گفت سخت دوست میداشتم که بر آنچه نوشته اقرار کنی تا ترا حد بزنم، بعد از آن گفت ترا از ملازمت مسجد معاف داشتم، ابودلامه گفت یا امیرالمؤمنین اگر اقرار میکردم مرا مضروب میداشتی، گفت آری، گفت با اینکه خدای عزوجل در حق شعرا میفرماید «يقولون مالا يفعلون» منصور بخندید و از سرعت جواب او در عجب رفت وصله و جایزه اش بداد.

و از این پس در ذیل احوال مهدی خلیفه بیاره اخبارات ابو دلامه گذارش میرود.

و دیگر ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی در ذیل احوال ابى حيه هيثم بن ربیع نمیری شاعر مینویسد که اصمعی روایت کرده است که روزی بر منصور

ص: 152

در آمد و قصیده خود را که در مدح منصور و هجو بنی حسن بنظم در آورده و مطلعش اینست قراءت کرد:

عوجا نحي ديار الحي بالسند (1)*** وهل بتلك الديار اليوم من أحد

منصور او را صله بداد لكن بر وفق آرزو و طمع وی نبود، آزرده خاطر و پریشان حال از دیدار اهل و عیال تقاعد ورزیده و در حیره برفت، و در آنجا نزد زنی خماره که دو چشمی پر خمار داشت بشرب خمر پرداخت، و از آن می ناب و روی آفتاب احتساب بسی مسرور شد، و مکروه میشمرد که از آن مال که با خود دارد در بهای خمر دهد، و نیز دوست میداشت که روزگاری با آنگلعذار بیاید، و شرابی خوشگوار بنوشد، لاجرم از آن خماره نوش لب خواستار شد که باده بدو بدهد و بهایش را بنسیه بسپارد، و بدو باز نمود که وی خلیفه روزگار و جماعتی از سرهنگان جلالت آثار را مدح نموده، وصله بزرك بدو میرسد آنزن از آنجا که چون خمر را به نسیه میداد بر بهایش دو چندان میافزود، در این امر اقدام کرد و از اینکار مسرور بود.

اتفاقاً ابوحیه را ایری چون گردن شتر مرغ بود ، روزی در حال خمار با یار دلدار آشکار نمود ، خاتون گلبدن اگر چند از پیشین روزگار با صاحبان ایرهای ضخامت دثار در يك شعار میزیست و متیر قپانرا با حمدان فرق نمیگذاشت، از آن ایر پر نفیر در حیرت و دهشت شد، و دخمه خویش را از قبول آنزخمه عاجز و چنان بود که بهر هنگام ابوحیه را شرابی سقایت میکرد، نشانه و شماره را خطی بر دیوار میکشید، چون ابوحيه آن يك چشم عوررا، بدوچشم آن چشمه نور بنمود، این شعر را نیز بگفت:

إذا اسقيتنى كوزاً بخط" *** فخطى ما بدالك في الجدار (الجرارخ) (2)

فان أعطيتني عيناً بدين *** فهاتي العين و انتظری ضماری

ص: 153


1- نحی، بروزن غنی یعنی دور شده
2- جرار گودی زمین وسوراخ ضبع و روباه

خرقت مقد ما من جنب أو بي *** حياك مكان ذاك من الازار

فقالت ويلها رجل و يمشى *** بما يمشى به عجر الحمار (1)

وقالت ما تريد فقلت خيراً *** نسيئة ما على الى يسار

فصدت (فصیدت) بعد ما نظرت اليه *** وقد ألمحتها عنق الحوار (2)

و باین اشعار آن شراب گلنار و خطوط دیوار و دیدار یار ماه دیدار، برایر ابوحيه که از زیر ازار مانند آلت حمار و تندی مار نمودار، و بمغاکش رهسپار همیشد، اشارت، و از دهشت و وحشت آن سروسیم اندام و آزمایش یافته ایور شهور و اعوام، ولیالی و ایام حکایت میکند و تواند بود آن اظهار کلال ورنج نیز از آیات دلال و غنج و آنعنوان تغمز و همز، براى ادراك تلذذ و لمز، و آن ازار بیزاری، دوختن برای تکرار سپوختن بوده است، زیرا «كل الصيد فى جوف الفراء».

و دیگر در مجلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال ابی نخیله شاعر که همیشه در مدح بنی عباس و ذم بنی امیه انشاء قصاید و اشعار مینمود، مسطور است که چوں طمع در وی غلبه داشت کثرت طمع بر آنش باز خواند که ارجوزه در حق منصور بنظم در آورد و او را در عزل عیسی بن موسی از ولایت عهد، و تقریر ولیعهدی فرزندش مهدی بن منصور اغراء و ترغیب داد، و بر انجام هر دو کار برآغالید.

منصور دوهزار درهم بدوصله داد و او را فرمان کرد که آن ارجوزه را در حضور عیسی بن موسی بخواند، و ابو نخیله بدون اندیشه عاقبت کار آنچه منصور بفرمود بجای آورد، و بغفلت اندر بود که جان بر سر این امر میگذارد و از آنطرف

ص: 154


1- عجر، برداشتن خواست هر دو دست خودر ابیکبار و انداختن هر دو پای خود را بر زمین در دویدن
2- المح، باب افعال نگریستن بزیر چشم، وحوار، سفيد و نرم و نازك

چون اینکار را بپایان رسانید عیسی بکین او اندر شد، و در طلب او بر آمد، ابو نخيله نخل بلا را بارور، و درخت فنا را در ثمر دید ، و از وی فرار کرد، عیسی بکنن از غلامان خود را فرمان داد تا در جستجوی او بشود، و جان از تنش بیرون کند، آنغلام از دنبالش شتابان شد، و در راه خراسانش دریافت، و چون گوسفند سر از تنش ببرید و پوست از اندامش بیرون کشید.

از ابو عبیده مسطور است که ابو نخیله بدر بار منصور متوقف شد، و چندانکه اجازت خواست تا خدمت منصور شود میسر نگشت، و چون مردی شیخ و اعرابی و جلف بود، جماعت خراسانیه همی درون و بیرون شدند، او را بیازی گرفتند و بسخره و مزاح در سپردند مردی که او را میشناخت گفت ای ابو نخیله

حال اندری؟ این شعر را قراءت نمود

أصبحت لا يملك بعضى بعضاً *** أشكو العروق الأبضات أيضاً (1)

كما تشكي الأزجي الفرضا *** كأنما كان شبابي فرضاً (2)

آنمرد با او گفت روزگار خویش را در این دولت برچه منوال می بینی؟

أبو نخيله گفت:

أكثر خلق الله من لا يدرى *** من أى خلق الله حين يلقى

وحلة تنشر ثم تطوى *** و طیلسان يشترى فيغلي

لعبد عبد أو لمولى مولى *** يا ويح بيت المال ماذا يلقى

على بن محمد بن سلیمان نوفلی میگوید: عبدالله بن ابی سلیم مولى عبدالله بن الحارث با من حكايت نمود که با ابوالفضل یعنی سلیمان بن عبدالله در میان حیره و کوفه راه میسپردیم، وابوالفضل آهنك خدمت منصور را نموده بود، چه منصور

ص: 155


1- ابض بستن دست شتر است ببازوی او
2- ازج، قسمی است از بناها و محله ایست در بغداد و ازج بروزن کتف بمعنی خرامنده و تبختر کننده است

اندیشه بر آن بر نهاده بود که پسرش مهدیر ا بولایت عهد بر کشد، و عیسی بن موسی را خلع گرداند.

در این اثنا ابو نخیله را با دو پسرا و و يك تن غلام او بدید و ایشان متاع ابی نخیله را حمل همیکردند، ابوالفضل با ابو نخیله گفت این چیست که مینگرم گفت بر قعقاع بن معبد که تنی از فرزندان معبد بن زراره است نزول نمودم و در عزیمت امير المؤمنین بر تولیت مهدی و خلع عیسی بن موسی انشاد شعری نمودم، وی بر اندیشید و از من خواستار شد که از سرای او بیرون شوم تا او را از عیسی آسیبی نرسد، چه قعقاع دست پخت پرورش و پرورش یافته نعمت عیسی بود، سلیمان گفت یا عبد الله ابی تخیله را در منزل نیکو فرود آور و میزبانی نیکوازوی بکن، و او را باز گردان پس آنکار بپای برد، وسلیمان درخدمت منصور شد و آن داستان را بعرض رسانید، و چون روز بیعت مهدی در رسید ابو نخیله را بیاورد و در حضور منصور وارد نمود، و ابو نخیله بیای ایستاد و اینشعر را که از جمله قصیده اوست در حضور حاضران قرائت نمود:

ليس ولى عهدنا بالأسع *** عيسى فرحفلها الى محمد

من عند عيسى معهداً عن معهد *** حتى تؤدى من يد إلى يد

منصور ده هزار درهم بدو عطا کرد، و با عید مهدی بیعت نمودند، عیسی بن موسی خشمگین بمنزل خود بازشد ، پسرش داود بن عیسی گوید: پدرم ما را فراهم ساخته گفت ای فرزندان من تأخر من و تقدم مهدی را نگران شدید، اکنون كدام يك را دوست میدارید که شما را به آن بخوانند آیا میخواهید شما را بنى المخلوع خوانند، يا بنى المفقود؟ گفتیم بنى المخلوع، گفت ای فرزندان من موفق باشید.

و در روایتی چون ابو نخیله این قصیده را بگفت و بعرض منصور رسید، منصور او را احضار کرد و در این وقت عیسی بن موسی در مجلس منصور حاضر بود ابو نخيله بقراءت آن قصیده پرداخت، منصور تا آخر بشنید و آثار سرور از دیدارش

ص: 156

پدیدار شد، و با عیسی گفت اگر در این امر تصویب نمائی عم خود را مسرور واقصی درجه رضای او را حاصل کرده باشی، چنانکه فرزندی نیکوکار در حق پدر خویش بجای آورد، عیسی گفت اگر چنین کنم از جمله گمراهان باشم «وما أنا من المهتدين»

ابو نخیله میگوید چون از خدمت منصور بیرون شدم، عقال بن شيبه بمن پیوست و گفت اما تو همانا امیرالمؤمنین را مسرور داشتی و اگر این امر تمام شود وولایت عهد با مهدی استوار گردد، خیر و خوبی یابی، و اگر جز این شود باید یا در زمین راهی یا به آسمان نردبانی بجوئی، یعنی از چنك عيسى نجات ،نیابی در جواب گفتم: «علقت معالقها وصر الجندب» (1)

این کلمه در امثله عرب است در آنجا گویند که امری واجب پیش آید و دامنگیر گردد، و آنانکه ضعف و سستی دارند بجزع اندر شوند، و اصل این آن است که مردی بچاهی اندر شد و ریسمان خود را بریسمان صاحب چاه معلق گردانید، و از آن پس نزد صاحب چاه شد، و مدعی ریسمان او گشت، گفت این ادعا چیست گفت ریسمان خودم را بریسمان تو بستم ، صاحب چاه پذیرفتار شد، و او را بکوچیدن امر نمود، آنمرد گفت ) علقت معالقها وصر الجندب) يعنى گرما در رسید و مرا امکان رحیل نیست.

ابن اعرابی گوید مردی زنی ناز پرور وجعد موی و نیکروی و تمام اندام را خطبه نمود و بکابین بست، و چون نوبت زفاف رسید زنی آگنده گوشت بدو بیاوردند، آنمرد گفت این نه آن زن است که تزویج نمودم، آن زن گفت (علقت معاقلها لفها ظ، وصر الجندب) یعنی آنچه باید وقوع یابد واقعشد، و آن دلو ، آنجا که بیاید آویخته شود بیاویخت کنایت از اینکه کار از کار بگذشت و جای سخن نماند.

ص: 157


1- مرة، بفتح سختی رنج و سختی گرما، و بكسر اول شدت سرما و سخت تر فریاد و جندب بر وزن قنفذ، جندب بفتح ،دال وجندب بکسر اول بروزن در هم ملخی است که معروف است و اسم است و بمعنی مکر و حیله وسختى وظلم وستم

مدائنی گوید : یکی از موالی منصور با من حدیث راند که چون منصور

خواست ولایتعهد را با پسرش مهدی تقریر همی دهد، دوست میداشت که جماعت شعرا در این تهنیت و تحیت بعرض اشعار پردازند، ابونخيله بدربار منصور بیامد و تا یکماه بحضرتش راه نیافت، عبدالله بن ربیع حارثی با او گفت ای ابونخيله همانا امیر المؤمنین همیخواهد مهدي را در حضور عیسی بن موسى تقدم و توفق دهد اگر در این باب انشاء شعری نمائیمنصور را بر این امر تحریض و انگیزش دهی لاجرم ابو نخیله اینشعر بگفت:

ماذا على شحط النوى غشاكا *** أم ماجرى دمعك من ذكر اكا (1)

وقد تبكيت فما أبكاكا

وارجوزه بس طويل انشاء نمود و این اشعار از جمله آن ارجوزه است:

فلينة الله و أنت ذاكا *** أسند إلى محمد عصاكا

فأحفظ الناس لها أدناكا *** وابنك ما استكفيته كفاكا

و كلنا منتظر لذاكا *** لو قلت ها توا قلت ها كاها كا

منصور را استماع این ابیات مسرور داشت، و با ابونخيله بعد از اعطای صله گفت از عیسی بن موسی کناری جوی چه از وی بر تو بیمناکم که تراکمین سازد و آسیبی عظیم رساند.

بالجمله چون عیسی را از ولایتعهد خلع کردند و ابو نخیله باشارت منصور بجانب خراسان فرار کرد و عیسی غلام خود قطری را گفت بیایست او را دریابی وهلاك سازی و گرنه ترا تباه سازم، قطری از دنبال او بشتافت و دریافت، و هر دو کتفش را بر بست و بخوابانید، وخنجر بر حنجرش بر نهاد و گفتهان اینکه مادرت فلان و فلان است، آیا نه تو گوئی (علقت معاقلها و صر الجندب) هم اكنون آنچه گفتی دریابی، ابو نخیله گفت خدای امنت کند این کلام را که تا چندیاد آن شوم است، پس از آن سرش را از بدن جدا کرد و پوست از چهره اش بر کشید

ص: 158


1- شحط، دور شدن

و جسم او را برای کرکس ولاشه خوار بیفکند و سوگند یاد نمود که از آنمکان بدیگر جای نشود تا درندگان و پرندگان گوشت اور اپاره کنند و در آنجا بیائید تا از آن جسد جز مقداری استخوان برجای نماند، آنگاه نزد عیسی بازگشت.

در جلد پنجم اغانی در ذیل اخبار عبادل مسطور است که حضرت محمد بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام فرمود: در خدمت پدرم بر منصور در آمدم و اینوقت منصور در سرای مروان جلوس نموده بود چون مردمان انجمن شدند ، ابن هر مه شاعر بیای شد و گفت یا امیرالمؤمنین خداوند مرا فدای تو گرداند اينك شاعر و دست پخت نعمت و دولت تو است اگر صواب بدانی مرا اجازت انشاد میدهی گفت بگوی. پس ابن هر مه قصیده لامیه خود را که در مدح وی گفته بود(سری ثوبه عنك الصبا المتماثل بخواند تا باین شعر رسید:

له لحظات في خفاء «خوافی» سریره *** اذا كرها فيها عقاب ونائل

قام الذي آمنت آمنة الردى *** و ام الذى خوفت بالشكل تاكل

منصور گفت همانا ترانگران هستم که در همین سرای در حضور عبدالواحد ابن سلیمان بپای ایستاده و این شعر بدو میخوانی:

وجدنا غالباً كانت جناحاً *** وكان أبوك قادمة الجناح

این شعر چنان سخن را در دهان ابن هر مه بشکست که نیروی اعتذار نیافت منصور گفت همانا تو مردی شاعر و در طلب خیر باشي، وشعرای روزگار را همین رسم و قانون در کار است، و امیرالمؤمنین در حق توسیصد دینار عطا فرمود.

اینوقت حسن بن زید بیای شد و گفت ای امیرالمؤمنین همانا ابن هرمه مردی منفق و مسرف است ولیاقت چیزی را ندارد اگر امیرالمؤمنین بفرماید تا این مبلغ را در مصارف او وعیال او مقرر دارند و حکمی در این باب صادر گرداند شایسته است، منصور گفت: بهمین گونه باوی بجای آورید، و این گفتار حسن بن زید از آن بود که بواسطه اینشعر ابن هرمدد رمدیحه عبدالله بن حسن بروی خشمناك بود.

ص: 159

ما غيرت وجهه أم مهجته *** إذا الفتام تغشى أوجه الهجر (1)

راقم حروف گوید در آنشعر ابن هر مه در مدیحه عبدالواحد بن سلیمان حکایتی از عبدالله بن حسن با ابن هرمه مذکور است که در جاي خود مذکور است، فضل ابن یحیی گوید: روزی ابن هرمه در خدمت منصور در آمد و عرض کرد يا امير المؤمنين ترا بمدیحی مدح کرده ام که هرگز هیچکس در حق هیچکس نگفته است، منصور گفت چه توانی در حق من تلفیق داد بعد از آنکه کعب اشقری درباره مهلب این شعر را میگوید:

براك الله حين براك بحراً *** وفجر منك أنهاراً غزاراً (2)

ابن هرمه گفت در مدح تو از این بهتر ،گفته ام گفت بیاور، پس این شعر را بروی قراءت نمود:

له لحظات في خفاء(خوافی) سريره *** اذا كرها فيها عقاب ونائل

منصور بفرمود تا چهار هزار در هم بدو عطا کنند، مهدی گفت یا امیر المؤمنین ابن هرمه در طی اینشعر دور و دراز بهمین مقدار مخارج نموده است ، منصور ایفرزند همانا من جان او را که از درهم و دینار اشرف است بدو بخشیدم ، آیا وی همانکس نیست که در مدح عبدالواحد بن سلیمان این شعر را گوید:

اذا قيل من خير من يرتجى *** المعتر فهر و محتاجها (3)

ومن يعجل الخيل يوم الوغى *** بالجامها قبل اسراجها

أشارت نساء بنی غالب *** إليك به قبل أزواجها

مقصود منصور این بود که با این غلوا بن هرمه در مدح عبدالواحد ببایست خونش را بریزم، واينك از خونش، واينك از خونش در گذشتم.

محمد بن سلیمان بن منصور گوید: وقتی منصور مردی را بجانب ابن هرمه بفرستاد

ص: 160


1- قتام بروزن سحاب کرد و تیرگی رنگ است و هجر نیکوئی و بزرگواری را گویند
2- براك الله، یعنی آفرید تورا خداوند
3- معتر فقیر است،بغیر سئوال وفهر، قبیله است از قریش

و هزار دینار و خلعتی فاخر نیز در صحابت وی گسیل داشت، و با رسول گفت نزد ابن هرمه شو، همانا او را در يك موضع از مسجد دریابی، چون او را بدیدی خود را بموالى بنی امیه یا خود آنجماعت نسبت ده، و از وی خواستار شو که قصیده حائیه خود را که در مدح عبدالواحد بن سلیمان گفته و این شعر از آنجمله است انشاد نماید:

و جدنا غالباً كانت جناحاً *** و كان ابوك قادمة الجناح

اگر آن قصیده را از بهر تو قراءت کرد او را از مسجد بیرون بیاور و گردنش را بزن و سرش را نزد من بیاور، و اگر قصیده لامیه خود را که در مدح من انشا کرده است برای تو بخواند این هزار دینار و خلعت را بدو گذار و میدانم که ابن هر مه جز مدیحه مرا قراءت نخواهد کرد، و بقصیده حائیه اعتراف نخواهد نمود. رسول بفرمان منصور برفت و چنانکه صفت کرده بود او را در مسجد دریافت و نزد او بنشست و خواستار شد که قصده خود را که در مدح عبدالواحد گفته است بدو برخواند، ابن هرمه گفت، ابن هر مه گفت من آنقصیده را انشاد نکرده ام و هرگز اینشعر را نگفته ام، و بآن آگاهی ندارم بلکه دشمنان من نسبت بمن داده اند، اما اگر تو خواهی از بهر تو بهتر از آنرا بخوانم گفت میخواهم بازگوی تا چه گفته باشی، پس این شعر را بخواند که از آنجمله است (سرى ثو به عنك الصبا المتمايل) تا بآخر قصيده پیوست. بعد از آن گفت آنچه را که امیرالمؤمنین فرمان کرده است با من باز رسانی بازده، گفت ایمرد این چه سخن است که بر زبان میسپاری و چه چیز بمن داده اند ابن هر مه گفت این سخنان را بگذار سوگند با خدای تراجز امیرالمؤمنین نفرستاده است، و برای من مال و جامه با تو فرستاده و فرمان کرده است که از این قصیده از من پرسش کنی اگر آن قصیده را بر تو فروخوانم کردنم را بزنی وسرم را بدو حمل کنی، واگر قصیده لامیه را بر تو فرو خوانم آنچه را که با تو حمل کرده است بمن دهی.

رسول بخندید و گفت سوگند بجان خودم که براستی سخن آراستی، و آن هزار دینار و خلعت را بدو داد، و ما از حدیث ايندو تن عجب تر نشنیده ایم.

ص: 161

راقم حروف گوید چنان مینماید که بعد از آنکه منصور آن مذاکره را در حق ابن هرمه بفرمود از دوستان او بدو خبر داده اند، و از آن پیش که رسول آگاه شده است، واگر بر حدس صائب نیز حمل کنیم بعید نباشد، منصور برسد چنانکه از اینگونه اتفاقات بسیار افتاده است.

در جلد پنجم اغانی مسطور است که منصور در طلب حماد راویه فرمان کرد، هر چند در بغداد تفحص کردند او را نیافتند، از یارانش از وی پرسیدن گرفتند معلوم افتاد که در بصره، اندر است پس بكيرا بحاضر ساختن او مامور ساختند فرستاده گوید او را در میخانه برهنه و عریان نگران شدم که از تغاری شراب ناب همیخورد و سر دستیجه را بر عورت خود پوشش کرده بود.

بدو گفتم فرمان امیرالمؤمنین را اجابت کن و هرگز رسالتی را از این رسالت که از جانب خلیفه بزرگ جهان بود رفیع تر، و حالتی را از این حالت که حماد بان اندر بود پست تر ندیده بودم، حماد اجابت فرمانر اطاعت کرده او را بدرگاه خلیفه روزگار درآوردم، و چون در حضور منصور بایستاد فرمود شعر هفان بن همام ابن فضله را که در مرثیه پدر خود گفته است برای من فرو خوان، پس حماد انشاء کرد.

خليلى عوجا انها حاجة لنا *** على قبر همام سقته الرواعد (1)

على قبر من يرجى نداه ويبتغى *** جداه إذالم يحمد الأرض رائد (2)

كريم الثنا حلو الشمائل بينه *** و بين المزجى نفنف متباعد (3)

اذا نازع القوم الاحاديث لم يكن *** عياً ولا نقلا على من يقاعد (4)

صبور على العلات يصبح بطنه *** خميصاً وآتيه على الزاد حامد

ص: 162


1- عوج ايستادن و مقیم شدن در یکجا
2- رائد بادنرم وزنده
3- تفتف هواء بين آسمان وزمين، وهواء بين دو کوه است و تمزيج بخشیدن بناز وفخر
4- عی، درمانده در کار و در سخن

وضعنا الفتى كل الفتى في حفيرة *** بحرين قد راحت عليه العوائد

صريعاً كنصل السيف تضرب حوله *** ترائبهن المعولات الفواقد (1)

چون این ابیاترا قراءت کرد ابوجعفر چندان بگریست که محاسنش را اشک دیده در سپرد، آنگاه فرمود برادرم ابو العباس رضی الله عنه بر اینصفت بود.

در جلد ششم اغانی مسطور است که حکم الوادی مولى وليد بن عبد الملك بن مروان که از این پیش در مجلدات کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام مذکور شد چندان بفن غنا نامدار نگشت، تاگاهی که خلافت با بنی عباس رسید، و بمحمد بن ابی العباس سفاح انقطاع گرفت و در این زمان خلافت منصور بود، محمد بصوت و غناء او بسی رغبت جست، و او را بردیگر سرودگران برگزید و از اهزاج او بشگفتی همیرفت و مردمان همی گفتند حکم الوادی اهرج ناس است و بعضی گفته اند در پایان عمر بتغنی اهزاج پرداخت و پسرش بملامتش سخن کرد و گفت آیا بعد از شمردگی روزگار بغنا مخنيش تغنى جوئى حكم گفت خاموش باش چه تو جاهل و نادانی و از باطن امر بیخبری، همانا شصت سال در ثقیل تغني کردم و بیرون از اندازه قوت نیافتم، و اينك سالی چند است که در اهزاج تغنی مینمایم و آنمقدار اموال برای تو کسب کرده ام که هرگز مانندش را ندیده باشی.

عمر بن شبه گوید حکم الوادی بمنصور پیوست وازصلات و جوائز كثيره که فرزندان سلیمان بن علی با او بجای میآوردند در خدمتش معروض همیداشتند منصور در عجب میشد و بر اسراف حمل میفرمود و میگفت جز اینست که شعریرا آواز خود نیکو میسراید، و شنونده را بطرب میآورد، اینگونه بذل و بخشش از چیست، و این عطایای مسرفه از کیست.

تا چنان شد که روزی منصور بر یکی از عمارات رفیعه خود بنشست واینوقت حكم الوادی بر یکی از سرهنگان منصور در آمده و منصور او را میدید، چون شامگاه

ص: 163


1- ترائب استخوانهای سینه و پهلو یا آنچه نزديك باشد بچنبر کردن و معول بی آرام و داد و فریاد و کارگذاری عیال و بار عیال را کشیدن

شد حكم الوادی بیرون آمد و آن سرهنك او را بر استری راهواز که منصور آن قاطر را شناسا بود بر نشانده، و نیز جامهایی که منصور شناخته داشت بروی بپوشانیده بود. چون منصور او را بر آن استر و بر آنجامه بدید پرسید کیست گفتند حکم الوادی است پس چندی سر خود را بزیر آورده حرکت بداد، و بعد از آن گفت اکنون بدانستم که این مرد بآنچه بدو عطا میکردند استحقاق دارد، گفتند یا امیر المؤمنين اینحال چگونه است و اینسخن را میفرمائی با آنکه منکر کردار ایشان بودی فرمود برای اینست که فلان شخص از اموال خود هیچ چیز را بباطل مصروف نمیدارد. و جز در آنجا که سزاوار است بکار نمی بندد.

و در اینخبر چون بنگرند بی شگفتی نیست، چه منصور در میان خلفای عباسی بفطانت و رزانت و عفت ممتاز است، در این مقام اینگونه بجهالت میرفته است.

در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال مؤمل بن امیل شاعر مسطور است که مؤمل گفت: گاهی که مهدی بن منصور در مملکت ری جایداشت و بولایت عهد خلافت ممتاز بود، بآستانش روی کرده در مدحش انشاء اشعار نمودم، مهدی فرمان کرد بیست هزار درهم صله بمن بدادند.

صاحب بريد اينداستانرا بحضرت ابی جعفر منصور که در این وقت در مدینه السلام بغداد جای داشت برنگاشت که امیر مهدی در حق شاعری بیست هزار درهم بذل كرد، منصور برآشفت و بنکوهش و سرزنش مهدی شرحی رقم کرده و نوشت، سزاوار چنان بود که بعد از آنکه اینمرد شاعر یکسال در درگاه تو مقیم باشد آنگاهش چهار هزار درهم ببخشی، و نیز بكاتب مهدی مکتوبی بنوشت که آنشاعر را به پیشگاه خلافت دستگاه روانه دارد، کاتب در طلب او بر آمد لكن بدو دست نیافت، و بمنصور نوشت جانب مدينة السلامرا پیش گرفته است.

منصور بفرمود تا سرهنگی از سرهنگانش بر پل نهروان جای کرده مردمانرا

ص: 164

تن بتن پژوهش کرده بشناسد، آنسرهنگ بتفحص بنشست و هیچ قافلة عبور نداد مگر اینکه از رجال آن تجسس كرده نيك بشناخت تا گاهی که آن کاروانی مؤمل معهود در میان ایشان جای داشت بروی برگذشت و هر مرديرا بنام و نشان بشناخت، و چون مؤمل بیامد گفت تاکیستی گفت مؤمل بن امیل محاربی شاعر که از جمله زایران امیر مهدی هستم آنسرهنگ گفت خلیفه جهان ترا طلب فرموده. مؤمل میگوید چون اینسخن بشنیدم از بیم ابو جعفر دلم همیخواست برهم شکافد، پس مرا بگرفت و بربيع تسلیم نمود، ربیع مرا بخدمت ابی جعفر منصور در آورد و عرض کرد این همان شاعر میباشد که بیست هزار در هم از امیر مهدی ستانده، و اينك بروی دست یافتیم و حاضر حضرت ساختیم، منصور فرمود او را نزد من در آورید، پس بخدمت او در آمدم و سلامى ترسناك براندم منصور پاسخ بداد و بامن فرمود در اینجا جز خیر و خوبی نیست توئی مؤمل بن اميل؟ عرض کردم آری اصلح الله الامير المؤمنین سپس با من فرمودهما نا پسری مغر رورا دریافتی و با او خدعه ورزیدی عرض کردم آری اصلح الله الامير المؤمنین نزد ذی کریمی برفتم و اورافریب دادم و او فریب خورد نرا پذیرفتار شد اینسخن من منصور را بتعجب آورد و از آن پس با من گفت آنچه در حق مهدی گفتی بمن ،برخوان پس این شعر را بخواندم:

هو المهدى إلا أن فيه *** مشابه صورة القمر المنير

تشابه داوذا فهما اذا ما *** أناراً مشكلان على البصير

فهذا فى الظلام سراج ليل *** وهذا في النهار ضياء نور

ولكن فضل الرحمن هذا *** على ذا بالمنابر والسرير

وبالملك العزيز فذا أمير *** وماذا بالأمير ولا وزير ولا

ونقص الشهر ينقص ذا وهذا *** أمير عند نقصان الشهور

فيا ابن خليفة الله المصفى *** به تعلو مفاخرة الفخور

لن فت الملوك و قد توافوا *** اليك من السهولة والوعود (1)

ص: 165


1- فت کوفتن و شکستن و ریز ریز کردن است، ووعود ضد آسان که دشوار باشد

لقد سبق الملوك ابوك حتى *** بقوا من بين كآب او حسیر (1)

وجئت مصلياً تجرى حثيثاً *** وما بك حين تجرى من فتور

فقال الناس ما هذان إلا *** كما بين الخليق الى الجدير

لقد سبق الكبير فأهل سبق *** له فضل الكبير على الصغير

وان بلغ الصغير مدى كبير *** فقد خلق الصغير من الكبير

منصور چون این ابیات را بشنید گفت سوگند باخدای سخت نیکو گفته باشی لکن این اشعار با بیست هزار در هم تساوی نجوید ، بازگوی اینمال بجا اندر است؟

گفتم حاضر است، فرمود ایربیع با اوراه برگیر و چهار هزار در هم با او بگذار و شانزده هزار در هم دیگر را مأخوذ دار.

مؤمل میگوید ربیع با من بیرون آمد و بار مرا از پشت ستور فرود آورده چهار هزار در هم با من بمیزان آورد و باقی را برگرفت و روزگار بر اینحال سپری گردید، تا منصور از جهان در گذشت و مهدی بر سریر خلافت برنشست و ابن ثوبان را تولیت امر مظالم بداد، و او در رصافه بدادرسی کسان می نشست، و عرایض مردمانرا در عبای خود فراهم میکرد و چون از رقاع متظلمین آکنده میشد بخدمت مهدی میفرستاد، من نیز عریضه در شرح حال و تظلم خود بنوشتم.

چون ابن ثوبان بخدمت مهدی درآمد و عرایض و رقاع مردمان از نظر مهدی همی در گذشت، و هر یکرا حکمی بفرمود تارقیمه مرا بدید و بخندید، ابن ثوبان عرض كرد يا أمير المؤمنین هیچ ندیدم که از ملاحظه هیچ رقعه خندان شوی مگر از این رقعه، فرمود این رقعه ایست که سبب آنرا دا نا هستم بیست هزار در هم بد و باز دهید پس آن در اهم را بمن دادند و بجای خود بازشدم.

در عقد الفرید مسطور است که ربیع گفت: روزی در خدمت منصور بیرون

ص: 166


1- کآب بروزن سحاب غم و اندوه و بدحالی و شکستگی است، و حسیر افسوس خوردن و بمعنی کندی نظر و منقطع شدن از هر چیز

شدیم گاهی که از حج منصرف شده بود، و در رضم رخمخ فرود شدیم، ورضم از نواحی مدینه است و از آن پس منصور حرکت کرد، ما نیز با او حرکت نمودیم، وروزی بس گرم بود و آفتاب روی باروی میگذشت و جبه وشی یعنی با نقش و نگار برتن داشت، پس روی با ما آورد و گفت من یکشعر میگویم هر کس از شما بر طبق آن بیاورد این جبه از آن اوست، گفتیم یا امیرالمؤمنین بفرمائید، پس ایشعر بگفت:

وهاجرة نصبت لها جبيني *** يقطع حرها ظهر العصابة

پس بشار اعمی مبادرت کرد و این شعر قراءت نمود:

وقفت بها القلوص ففاض دمعى *** على خدى وأسعدنى عصابة

منصور آن جبه را بدو عطا کرد و پس از چندی بشار را ملاقات کردم و گفتم با جبه چه کردی گفت بچهار هزار در هم فروختم.

و نيز در عقد الفريد مسطور است که ربیع حاجب منصور گفت: روزی در خدمت منصور عرض کردم جمعی کثیر از شاعران مدتی است در پیشگاه توانجمن کرده اند و چندان توقف ایشان بطول انجامیده است که نفقات و وجوه مخارج و مصارف ایشان فانی شده است، و پریشان و مستأصل شده اند.

منصور گفت: بسوی این جماعت بیرون شو و از طرف من سلام بفرست و بگو هر کس از شما بمدح من انشاد شعری کرده باشد نبایست تا مرا بشیر تشبیه بکند، چه شیر کلبی از کلاب یعنی درنده از درندگان است، و نبایست مرا بمار همانند کند، چه جانوری ناخوش و گندیده است و خاک میخورد، و نباید مرا بکوه تشبیه کند زیرا که سنگی است و نباید بدریا تشبیه نماید چه مکانیست كه جز اضطراب و انقلاب و بانك و هیاهوی بی معنی در آن نیست، هر کس اشعارش از اینگونه تشبیهات خالص است داخل شود و هر کس شعرش را دستخوش اینگونه مضامین داشته است بدانجای که بوده باز گردد.

چون شعرا این سخن را بشنیدند جز ابراهیم بن هرمه بتمامت باز گشتند

ص: 167

و او بر جای بماند و با ربیع گفت ای ربیع من چنان گفته ام که منصور میخواهد، مرا بحضرتش اندر آور، پس ابراهیم ر آور، پس ابراهیم را در حضور منصور حاضر کردم، چون در حضورش بایستاد منصور فرمود ای ربیع من خود بدانسته بودم که غیر از ابراهیم هیچکس اجابت ترا نمیکند، ای ابن هر مه هر چه داری بیاور، پس ابراهیم قصیده خود را که این شعر در آن است بعرض رسانید:

له لحظات عن خفاء سريره *** إذا كرها فيها عذاب و نائل

لهم طينة بيضاء من آل هاشم *** إذا اسود من كرم التراب القبائل

إذا ما أتى شيئاً مضى كالذى أتى *** وإن قال إني فاعل فهو فاعل

و از این پیش بیاره این ابیات اشارت شد، منصور چون این بشنید گفت: ترا کافی است و بآنچه بیایست بلوغ گرفتی و عین شعر همین است، و پنجهزار درم در صله تو فرمان کردم.

ابراهیم میگوید: بسویش برخاستم و سر او ودست و پایش را ببوسیدم، آنگاه بیرون شدم و چون چندان برفتم که نزديك بود از دیده اش ناپدیدگردم شنیدم فرمود: ای ابراهیم، پس ترسناك بحضرتش بازشدم و گفتم لبيك فدای تو باد پدرم و مادرم، منصور فرمود این دراهم را نيك محفوظ بدار، چه جزاینت در خدمت ما چیزی نیست، یعنی از این پس در طمع صله و احسان مباش، عرض کردم پدرم و مادرم فدایت گردد چندانش حفظ نمایم تا گاهیکه با این دراهم در خدمت تو بصراط برسم و بخاتم جهبذ (1) مختوم باشد، کنایت از اینکه میدانم در لب صراط از من طلب کنی و بازگیری.

در کتاب بحیره قزوینی مسطور است که رو به شاعر گفت: یکی روز در پیشگاه منصور حاضر شدم و شعری چند در مدیحه بعرض رسانیدم، منصور گفت کدام یک را در صله خوشتر داری سیصد دینارت عطا کنم یا سه حکمت بتو بیاموزم گفتم مال دنیا را پیک فنا میر باید گوهر حکمت خواهم، گفت کلمه اول اینست

ص: 168


1- جهيد بكسر اول وثالث چیز بی عیب و برگزیده و اعلا ونفيس

که هر گاه جامه ات کهنه شود، ازار و موزۀ نو برپای مکن، کنایت از اینکه با کهنه نو نشاید و مجانس نباشد، گفتم صد دینار برفت کلمه دیگر بفرمای گفت کلمه دوم اینکه چون ریش چرب کنی درون ریش چرب مکن که جامه رنگین شود، گفتم دویست دینار برفت و نزدیک برفتم و گفتم اگر خلیفه لطف بفرماید آن کلمه دیگر را بذخیره نگاه بدارد که دیگر وقت بکار بنده آید الحال صد دینار را بدهد بهتر است، منصور بخندید و بفرمود تا سیصد دینارش بدهند.

بیان احوال این میاده که از شعرای روزگار ابوجعفر منصور عباسی بود

ابوالفرج اصفهانی در جلد دوم اغانی میگوید اسمه الرماح بن ابرد بن ثوبان ابن سراقة بن حرمله، و بقول ابن الكلبى ثوبان بن سراقة بن سلمى بن ظالم ، و بقولى سراقة بن قيس بن سلمى بن ظالم بن جذيمة بن يربوع بن غيظ بن مرة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن زيد بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر، و مادرش میاده است که ام ولدی بر بریه، و بقولى صقلبيه و کنیت وی ابو شراحیل بود و معروف بابن میاده است و خود ابن میاده چنان میدانست که مادرش از اهل فارس است چنانکه در این شعر اشارت مینماید:

أنا ابن أبي سلمى وجدى ظالم *** وامى حصان أخلصتها الاعاجم

أليس غلام بین کسری و ظالم *** بأكرم من نيطت عليه التمائم (1)

معلوم باد این بیت ثانی ماخوذ از آن شعر است که در باره حضرت سجاد سلام الله علیه نوشته اند، و اندک تغییری در آن داده اند، چنانکه از این پیش در ذیل احوال آن حضرت مسطور شد، اما بعضی این نسب را از وی دفع کرده و حکم الخضری در این باب انشاد شعر کرده است و در اغانی مسطور است، و این میاده

ص: 169


1- نیط آویخته شده و دور شده، و تمائم مهره ایست که نقطه های كوچك دارد و عوزه نيست که بگردن می آویزند

در جمله شعر ائیست که ادراك دولت بنی امیه و بنی عباس را نموده است، و ابن سلام او را در طبقه هفتم و قرین عمر بن لجا وعجيف عقيلي و عجیر سلولی خوانده است.

ابن اعرابی میگوید: این میاده همیشه خود را در معرض شر و هجای شعرا و دشنام مردمان در افکندی، و همی بر پهلوی مادرش دست زدی و گفتی «اعر بزبازامی ميادة للقوا في» (1) کنایت از اینکه زود باشد که مردمان را هجو نمایم و ایشان نیز زبان بهجو و دشنام تو برگشایند.

داود بن علفه میگوید: زنی از اهل خضر از طایفه حکم خضری با خانهای این میاده مجاورت داشت، روزی در طلب آسیائی بسرای ایشان بیامد تا آرد نماید ایشان بدو بدادند و این میاده با او گفت یا اخت الخضر آیا از اشعار یکه حکم خضری در هجو ما گفته است چیزی روایت میکنی، و همیخواست مادرش هجایش را بشنود آنزن ابا و افکار همینمود، و این میاده بر اصرار و ابرام بیفزود، تا آنزن

ناچار این شعر را بخواند:

امياد قد أفسدت سيف بن ظالم *** يبظرك حتى عاد أنلم باليا

در اینشعر خطاب میکند و میگوید ای میاده همانا تیغ جوهر بار و حمدان آبدار ظالم را چندان نیام زشت فرجام خویش زحمت دادی که فرسوده و شکافته بازگشت، در اینوقت میاده نشسته بود و اینشعر را میشنید، رماح که حاضر بود سخت بخندید و میاده خشمناك برجست، و بیاد عمود معهود که از کثرت استعمال بفرسود با عمودی بدو حمله ور شد تا او را سر و دست در هم بکوبد، و همی با آنزن گفت ای زانیه هیاز انیه آیا مرا قصد نمود و این جسارت بنمودی پدرش این میشاده چون اینحال و آشوب را بدید بیای شد تا مگر او را نجات، اما میاده زحمتی بسیار بدورسانید و آسیاب را از وی بگرفت، و از وی دست بداشت.

ص:170


1- بزباز، بمعنی فرج است و عر بمعنی خارش و بمعنی آلودگی به پلیدی و خوی زشت و مردیکه عیب قوم باشد

یکی از مشایخ غطفان که بفن شعر و شاعری عالم بود میگفت رماح بن میاده از تمامت شعرای جاهلی و اسلامی اشعر است، و برای قوم و قبیله خویشتن از نابغه بهتر بود، و جز مردم قریش و قیس را مدح نمیکرد، قاسم بن جندب فرازی که بعلم شعر عالم بود با این میاده میگفت سوگند باخدای اگر شعر خویش را اصلاح کنی من همه وقت یاد کنم و مذاکره نمایم، چه اشعار ترا كثير السقط مینگرم ابن مياده گفت یا ابن جندب هما ناشعر مانند تیری است که به تیرداناندرداری، و بآنجا که خواهی و مقصود داری روان سازی «فطالع وواقع و عاصدو قاصد» کنایت از اینکه بآنجا که باید برسد میرسد و اثر خود را بنماید.

عمر بن شبه گوید: این میاده مردی حدیث العهد بود، زمان قتبيه بن مسلم را دریافت نکرد، و شاعری مجید بود، و زمان هشام بن عبدالملك را دریافت و تا روزگار دولت ابی جعفر منصور بزیست، و بفصاحت امتیاز داشت ويشعرش احتجاج میورزیدند، بنی امیه و بنی هاشم را مدح میراند، و از بنی امیه وليد بن يزيد و عبد الواحد بن سلیمان و از بنی هاشم ابوجعفر منصور و جعفر بن سلیما نرا مدح کرد.

طماح برادر زاده رماح بن میاده میگوید عمم ابن میاده با من گفت خویشتن را شاعر نمیدانستم تا گاهی که با اینشعر خطیئه شاعر برابری و توافق جستم چه او گفته است:

عنا مسحلان من سليمي فحامره *** تمشی به ظلماته «ظبیانه» وجآذره (1)

سوگند با خدای اینشعر را نشنیده بودم و بروایت نیافته بودم و بالطبیعه این بیت را گفتم:

ص: 171


1- مسحل خطيب و گوینده بلند صدا، حامر، موضعی است در فرات و محلی است از برای غطفان، جآذر بچه گاو وحشی

فذو العش و الممدور اصبح قاوياً *** تمشی به ظلماته وجآذره (1)

چون این شعر را قراءت کردم با من گفتند همانا خطیئه گوید تمشی به ظلماته و جآذره این هنگام بدانستم شاعر هستم.

موسى بن زهير بن مضرس گوید رماح بن ابرد معروف بابن میاده، در هوای ام جحدر دختر حسان مرية تنی از زنان بنی جذیمه روز مینهاد، و همیخواست با او وصلت نماید، پدرش حسان چون اینحالرا بدانست سوگند یاد نمود که دختر خویش را با مردی بیرون عشیرت خویش بشوی دهد ، و باطایفه نجد تزویج نکند، پس از چندی مردی از اهالی شام بروی قدوم نمود و حسان آن گوهر حسن را با مردشامی تزویج فرمود ، ابن میاده را این حال در کلال افکند و بروی بسی سخت افتاد، و من او را با آنحالت نگران شدم. و چون مرد شامی ام جحدر را بوطن خویش سفر میداد زنان بتماشای آن بدر فروزان بیامدند اما چندانش بحسن کامل و جماع بارع نمیستودند لكن غنج ودلالي بكمال داشت، و این میاده در حال خروجام جحدر اینشعر را بگفت و از مفارقت و مباعدت و متارکت او اظهار شکایت همی نمود:

الاليت شعري هل الى ام جحدر *** سبيل فأما الصبر عنها فالاصبراً

إذا نزلت بصری تراخت مزارها *** و أغلق بوابان من دونها قصراً

فهل تاتيني الريح تدرج موهناً *** بر ياك تعروني بها جرعاً عقراً

حميد بن حارث گوید: ام جحدر زنی از بنی رحل بن ظالم بن جذيمة ابن بربوع بن غیظ بن مره است بعضی گفته اند چون ام جحدر را شوهرش بشام حرکت داد، ابن میاده از دنبال او برفت تا گاهی که کسان این میاده او را در یافتند و بازگردانیدند و در اینوقت از کمال و جد خاموش بود و سخن بر زبان

ص: 172


1- عش بفتح درخت خرمای کم شاخ باريك تنه، و مرد دراز کم گوشت باريك ميان و بمعنی جستن و کردن و پینه زدن پیراهن و بخشش کم،مدر از باب فرح مردیکه بازار بطن گرفتار باشد و بزرگ شکم و پلید کردن جامۀ خود و کسی که خمار آلوده، باشد قاویاً گیرنده بخشش

نمیگذرانید، و پس از آن باشعار مذکوره بدایت گرفت.

زیاد بن عثمان غطفانی از بنی عبدالله غطفان حکایت کند که ما در آستان پاره والیان مدینه بودیم، و یکی روز که در ریگزاری طویل میگذشتیم مردی اعرابی پدید شد و همیگفت: ای معشر عرب آیا مردی در میان شما نیست که بمن آید و اورا از حال ام جحدر خبر گویم من بدو شدم و گفتم باز گوی تا کیستی گفت رماح بن ابرد هستم گفتم مرا از بدایت امر خود با ام جحدر حدیث کن گفت: ام جحدر از عشيرت من بود و روی و موی و خوی و بوی و گفتگوی و سوی وكوى وها يهوى او مرا بشكفت آورد، و از دیر باز دوستی و راز و نیازی داشتیم و از آن پس حدیثی از وی بشنیدم و بعتابش شتاب گرفتم و بدو گفتم ایام جحدر بترك وصل تو گفتم و گوهر متارکت را سفتم گفت آنچه خدای قضارانده خیر است بر اینحال یکسال بگذرانیدم تا چنان افتاد که در طلب منزلی نزه و مکانی با آب و گیاه برآمدند، و از من دوری گرفتند، من سخت مشتاق شدم چنانکه صبوری از من برفت، و بازوجه برادرم گفتم قسم بخدای اگر سرای ما بمنزلگاه ام جحدر نزديك باشد بدوشوم و از وی خواستار تجدید مواصلت،گردم و اگر پذیرفتار گردد هرگز نقض آنعهد و میثاق نکنم و هرگزش از وثاق دور نشوم.

اما دو روز بیش بر نگذشت که باز گردیدند، چون روشنی بامداد چهر بر گشود برایشان در آمدم ناگاه دو خیمه بر ریگزاری طویل بدیدم، و دو زن را در يك پوشش در میان آن دو بیت نگران شدم بدانجا شدم و سلام بر اندم یکتن جواب بداد و آندیگر خاموش ببود، و گفت ايرماح چه چیزت نزديك ما بیاورد، و ماگمانی جز آن نکنیم که آنرشته مودت که در میانه داشتیم پاره گردید گفتم من بر خویشتن نذری کرده ام که اگر سرایم با ام جحدر نزديك شود بدوشوم و خواستار شوم که رشته محبت و وصال در میان ما اتصال گیرد و اگرام جحدر پذیرفتار شد هرگز خلاف عهد نکنم و بنقض پیمان حدیث نرانم، در اینحال معلوم

ص: 173

شد که آنزن که با من سخن میکند زوجه برادرم ام جحدر و آنزن که سکوت نموده خود ام جحدر است.

پس آنزن با من گفت در مقدم بیت اندرشو ، پس در آنجا در آمدم ام جحدر نیز از مؤخر بیت در آمد و اندکی نزدیکی گرفت و در آنحال که بروز و ظهور نمود، غرابی بیامد و بر فراز ریگزار بانگی برزد، ام جحدر بزاغ نظر کرده شهقه بر آورد و چهره اش دیگرگون شد، گفتم ترا چیست؟ گفت چیزی نیست گفتم ترا بخداوند اکبر قسم میدهم که با من خبر گوئی گفت از آواز این زاغ چنانم نمودار شد که از این پس جز در شهری غیر از این بلد باهم فراهم نمیشویم.

سخت منقبض شدم و با خود گفتم این جاریه ایست سوگند باخدای از خاندان عیافت (1) وقیافت نیست، و برفراز این رمال از فال گوئی ورمالی چه خبر دارد، پس نزد او بیائیدم و شامگاه بکسان خود پیوستم، و دوروز نزد ایشان بپائیدم و روز سوم صبحگاه بدیدار آنماه برفتم، زوجه برادرش گفت و يحك اى رماح بکجا میروی گفتم بسوی شما گفت چه اراده داری سوگند باخدای شب ام جحدر را بشوی دادند، گفتم ويحك بكدام كس؟ گفت بمردی از مردم شام که از اهل بیت او بود از شام بدیشان شد و او را خطبه کرد و تزویج نمود، وام جحدر را بسوی او حمل کردند.

چون این سخن بشنیدم بدیشان روی کردم و نگران شدم خیمه و پرده چند برافراخته اند ، پس نزد آنشامی بنشستم و او را بشعر وحديث مشغول ساختم، وروزی چند همچنان بدو شدم و بصحبت پرداختم و از آن پس ام جحدر را بر نشاند و ببرد ،

پس اینشعر را بگفتم:

أجارتنا إن الخطوب تنوب *** علينا و بعض الأمنين تصيب

أجارتنا لست الغداة ببارح *** و لكن مقيم ما أقام عسيب

فان تسأليني هل صبرت فاتنى *** صبور على ريب الزمان صليب

ص: 174


1- عائف وزن کامل کسیکه فال میگیرد بطلیور و جز آن

علی بن الحسین میگوید: این میاده بر این سه شعر که از دیگرانست غارت برده، وبعينها مأخوذ داشته است اما دو شعر اول هر دو از امرء القیس است که در حال احتضار هر دو را در اینشعر انشاء کرده است.

أجارتنا إن الخطوب تنوب *** وانى مقيم ما أقام ما أقام عسیب

و شعر سوم از یکی از شعرای جاهلیت است و امیر المؤمنين على عليه الصلاة والسلام در آنر ساله که بسوی برادرش عقيل بن ابيطالب مکتوب فرموده است بآن تمثل جسته است و این میاده نقل کرده است و از جمله اشعار ابن میاده است که بحكايت غراب اشارت نماید.

جرى بانبتات الحبل من ام جحدر *** ظباء وطير بالفراق نعوب (1)

نظرت فلم اعتف و عافت فبينت *** لها الطير قبلى واللبيب لبيب

فقالت حرام أن نرى بعد هذه *** جميعين الا أن يلم غريب

أجارتنا صبراً فيارب هالك *** تقطع من وجد عليه قلوب

ابن میاده گوید: چون ام جحدر را بشام حرکت دادند در طلب او جانب راه گرفتم مگر بكلمات دلپذیر و بیانات ملاحت مسیرش برخوردار شوم، و در بلدی بیرون از بلد خود با او فراهم گردیم پس برفتم و در اراضی شام یکچند زمانی گردش همی نمودم تا یکی روزم شوهرش بدید و چون جامه چرکن مرا نگران شد گفت ترا چیست که جامۀ خویش را نشوئی بسرای ما بفرست تا بشویند پس بسرایش بفرستادم وبانتظار قدوم كنيزك بر در توقف کردم.

ام جحدر باجاریه خود گفت چون این میاده بیامد مرا خبر گوی چون بدانجا شدم ام جحدر بر پشت در بیامد و گفت ويحك يا رماح چنان میدانستم که تراعقلی درس است آیا نمیدانی که امریکه حایل و حاجزی پیدا کرده و نفس ما از آن بیاسوده دنبال آن نباید گشت کنایت از اینکه من بشوی رفته ام و دیگریرا راهی بكويم نیست، هم اکنون بجانب عشیرت خویش باز کرد چه مرا شرم همی آید که

ص: 175


1- انبتات، پاره شدن

ترا در این مقام بنگرم، ناچار باز شدم و همی این شعر بگفتم:

عسى إن جمعنا أن نرى ام جحدر *** ويجمعنا من نخلتين طريق

و تصطك أعضاد المطى و بيننا ***حديث مسر دون كل رفیق

سیار بن نجيح گوید: روزی این میاده را گریان نگران شدم، گفتم و يحك این گریستن از چیست گفت ام جحدرم بیرون کرده سوگند یاد کرده است که با من سخن نراند، تو بدو شو و بشفاعت من زبان بگردان، من بسرای اوراه گرفته او را در رواق خانه اش بدیدم که ریسمانی را برای مهار شتری که بر آن اقامت خواهد کرد ترتیب همی دهد با من گفت اگر بشفاعت ابن میاده بیامدی همانا خانه من بر تو حرام است که قدمی بر آن بسپاری.

میگوید او باقامت حج برفت سوگند با خدای من هیچ سخن با او نکردم، و ابن مياده او را ندید، و اوا بن میاده را در نظر نسپرد، و از آن پس یکی روز با این میاده گفتم از ایامی که با ام جحدر بگذرانیدی عجیب ترش را بازگوی.

گفت ای سیار یکی روز زنی فرتوت را که از کسان ایشان بود بد و فرستادم و گفتم مراخبر آور آیا از رجال نزد او کسی هست، برفت و بیامد و گفت نزد او هیچ مردی ندیدم ' پس برناقه خود برآمدم ، و در میان خیام آن قبیله بخوابانیدم، و چندی بر نیامد که ام جحدر بیامد وفراشی برایم بیفکند، و دو و ساده بر نهاد، وساعتی با من بحدیث پرداخت، و چنان شیرین و نمکین داستان مینمود که گفتی دهانم را بشهد و شکر میالود و در این اثنا قدحی سرشار از شیر و شکر و آمیخته بزعفران بمن داد، بدست بگرفتم و از آن بیم که اگر بیاشامم حدیث شیرینش قطع شود همچنان بر دست بداشتم و گوش و هوش بكلماتش بگذاشتم و از خویش بیخبر بماندم.

تا گاهی که آنزن فرتوت گفت: ای پسر میاده آیا نماز نمیگذاری خدای برتو درود نگذارد، و من تا آنوقت کمان نمیبردم که از صبحگاه چیزی بر گذشته، و همچنان بدیدار و گفتار او نگران و شنوا بودم، و اینروز آخرین روزی بود

ص: 176

که باوی بمکالمت بگذرانیدم و از آن پس پدرش بشوهرش داد و اظرف ایام، که در میان من وام جحدر بگذشت اینروز بود و از آن قدح هیچ نیاشامیدم.

مردی از بنی کلب حدیث مینماید که مرتکب جنایتی شدم و غرامتی بر من بر نهادند، ناچار نزد خالوهای خود از جماعت بنی مره برفتم و از ایشان خواستار اعانت شدم، ایشان نیز دریغ ننمودند از آنجا نزد سیار بن نجيح که یکتن از بنی سلمی بن ظالم بود برفتم، او نیز مرا اعانت کرد و گفت با من بنزد رماح بن ابرد یعنی ابن میاده راه برگیر تا او نیز ترا اعانت نماید، پس بخانه او شدیم دیروز برفت، سیار گفت بی گمان بسوی بنی سهیل نزد مادرش رفته است، پس در طلبش برفتم و او را در زمینی پست با دسته گوسفند و بز سیاه و سفید نگران، ناگاه زنی جوان و شیرین دیدار و زر و چهره در اعه که با اسيرك رنگین بود بر تن داشت بدیدیم، پس سلام براندیم و بنشستیم این میاده با آنكيزك ملاحت آثار حلاوت گفتار گفت از آن اشعار که در صفت تو گفته ام بر ایشان بخوان، پس بخواند:

يمنونني منك اللقاء وانني *** لأعلم لا ألقاك من دون قائل

تا آخر آن، چون اشعار را قراءت کرد این میاده با او گفت بپای شو و دراعه خود را بگستران، گفت اینکار را نکنم تا گاهی که سیار بن نجيح بامن فرمان نکند، سیار گفت من هرگز این امر را مرتکب نشوم، ابن میاده باسیار گفت اگر این امر را نفرمائی حاجت شمارا بر آورده ندارم، سیار ناچار بآن دلدار بگفت وام جحدر بپای شد و دراعه خود را بگسترانید.

میگوید: هرگز هیچکس را بآن شیرینی و حلاوت ندیده بودم، و با این میاده گفتم ای ابو شرجیل ترا چیست که ویرا خریدار نمیشوی، گفت اگر او را بخرم این مهر و محبت که بدل دارم تباه میشود، و چنان افتاد که این میاده و حکم بن معمر بن قنبر بن حجاش بن سلمة بن ثعلبة بن مالك بن طريف بن محارب، ببعضى جهات زبان بهجو یکدیگر برگشودند و چون چندان لطافتی نداشت مذکور نگشت.

ص: 177

ابو الحرث مری گوید چنان بود که ابن میاده سنان بن جابر را که یکتن از بنی خمیس بن عامر بن جهينة بن زيد بن ليت بن سود بن اسلم است. هجو نموده و از جمله اشعاریکه انشاد کرده بود این شعر است:

لقد طالما عللت حجراً وأهله *** باعراض قيس ياسنان بن جابر (1)

ااهجو قريشاً ثم تكره ريبتي *** ويسرقني عرضی خمیس بن عامر

و نیز در حق ایشان این شعر را گفته است:

قصار الخطا فرق الخصى زمر اللحى *** كأنهم ظربي اهترش على لحم (2)

ذكرت حمام الفيظ لما رأيتهم *** يمشون حولى في ثيابهم الدسم

و تبدىى الخميسيات في كل زينة *** فروجاً كآثار الصغار من البهم

و در اینجمله میگوید دختران و زنان ایشان در کمال زینت وزیور فروج خود را چون چارپایان کوچک مینمودند میگوید از آن پس چنان شد که در طلب شتر خویش بیرون شد، و همی راه سپرد تا بجبار که نام آبگاهی از خمیس بن عامر است رسید و بخانه رسید که زنی فرتوت بود و از شتر خود بپرسید و آنزن بدو باز نمود و گفت از کدام مردمی؟ گفت تنی از سلیم بن منصور هستم گفت هم، اکنون اندر آی تا ترا میهمان نوازی کنم و آنزن او را بشناخت لكن ابن مياده نمیدانست.

چون این میاده در خیمه بنشست ناگاه بوئی خوش از آن بیت بروی دمیدن گرفت و نگران شد که دختر آنزن پرده را پاره ساخت، آنگاه با ازاری گلگون که بر پای داشت بسوی این میاده آن گنبد بلور و چشمه هور بیامد، و ازار را از بدن

ص: 178


1- حجر، مثلثة بمعنى منع است و بفتح نام موضعی است و نام قبیله ایست که از آن قبیله است قیس بن ابی یزید
2- فرق الخصی یعنی دور است ما بين دو خصيه او يا آنكه يك خصيه دارد - فرق چیزی است که شکافته شود و زمر بروزن کتف كم مو، ظرباء ظربی حیوانی است مثل گربه بسیار بد بو اهترش از باب افتعال بهم ریختن سگان است

بیفکند، و خویشتن را چون تل نسترن بنمود ، وموضع مخصوص را که مهدف ریاح منصوص بود مانند کاس باژگون نمایان ساخت و گفت ای پسر میاده زانیه بنگر این دخمه سیمین سمین ثمین چنانست که تو صفت کرده چون نگران آن ضخامت دخمه که مستعد اصناف زخمه بود شدم هرگز هیچ زنی را بآن مایه و فربهی وضخامت قبل نیافته و ندیده بودم آنگاه گفت آیا جنس بدیع و فرج نفیس چنانست که تو میگوئی:

وتبدى الخميسيات في كل زينة *** فروجاً كآثار الصغار من البهم (1)

و بصغارت وعدم مایه و فربهی موصوف میداری، و چنان متاع فاخر را لاغر میخوانی، گفتم ایخاتون من ایشیرین مقال پسندیده خصال که هزاران آب حیاتت در چشمه نباتست سوگند با خدای چنین نگفته ام، بلکه گفته ام:

وتبدى الخميسيات في كل زينة فروجاً كآثار المقيسرة الدهم (2)

بعد از آن ابن میاده از آن مکان بازشد و بنام آنزن تشبیب همی نمود ابوداود میگوید بنی خمیس خلفای بنی سهم بن مره و از آن پس حلیف حصین بن حمام شدند چنانکه این میاده در شعر خود یاد کرده است. و این جاریه را که خمیسیه بود، زینب بنت مالك مینامیدند.

اسحاق بن شعيب بن ابراهيم بن محمد بن طلحه میگوید از پی امری برجماعت بنی فزاره فرود شدم، ابن میاده بسلام من بیامد، و مردم بنی فزاره نیز بدیدار من بیامدند، و جوانی از بنی جعفر بن کلاب که با ایشان همسایه و بجمال دلپذیر و چهره جان فرا نامدار بود، با ایشان همراه بود، با ایشان روی کردم و گفتم این مرد کدام خالوی من است سوگند با خداى نيك مسرور میشوم که مانند او را در میان شما بنگرم، گفتند خدایت بدو برخورداری دهد مردی از بنی جعفر ابن کلاب است، و با ما همسایه باشد، ابن میاده بسخنان گوش بسپر دو گفت پدرم

ص: 179


1- بهم بچه میش و بز که تازه زائیده شده
2- مقيسره، شتران کهن سال

فدایت باد تناوری و زیبائی اندام وی ترا بفریب نیفکند، چه مغزش از خرد تهی و از گوهر عقل بی بهره است، جوان جعفری این سخن را بشنید و آشفته شد و گفت یا این میاده آیا در حق من چنین سخن کنی با اینکه تو بواسطه دنائت میهمان خود را میهمان نوازی میکنی ابن ميادة گفت اگر من میزبانی نمیکنم اما عمم میهمان پذیری نماید، اما نه تو و نه پسر عمت بنوازش میهمان اقدام کنید ابن عمران که از حاضران بود میگوید از اینکه این میاده بر خویشتن گواهی داد که میهمان پذیر نیستم بخندیدم.

معلی بن نوح فراری گوید مرا خالی شریف و از بزرگان فزاده بود با من حدیث راند که وقتی میهمان این میاده شدم با من اکرام ورزید و منزلی مخصوص از بهرم مشخص کرد، تا در آنجا سکون نمودم، آنگاه قدحی بزرگ را از شیر شترش پرساخته بمن آورد من بیاشامیدم، پس برفت و در نگی ناکرده قدحی دیگر بیاورد گفتم ای رماح آنچه بیاوردی کافی بود، دیگرم بشرب شیر حاجت نیست،پدرم فدایت بیاشام سوگند با خدای چه بسیار کسان نزد ما بمیهمانی بیامدند و شب بجای ماندند و جز اینکه مطرود و مردود و مدحور و محسور گشتند بهره نیافتند.

عبدالله بن مصعب گوید با تنی چند نزد ابن میاده رفتم تا از اشعارش بشنوم، گفت هیچ خواهید از آنچه در انبان بجای مانده بیاورم گمان بردیم مگر خرما باشد، گفتیم بیاور تا بتفرج و تفنن پردازیم، چون بیاورد معلوم شد مقداری خمر در آن باقی مانده است، و از آن چندي بياشامیده و چندی بجای گذاشته است، چون چنین دیدیم او را بگذاشته و بگذشتیم.

اسحاق بن ایوب بن سلمه حکایت کند که در شهر رجب سال یکصد و پنجم تهیه عمره نمودم، این میاده را نیز در مکه معظمه در حال اعتمار دیدار کردم، در اینحال بارانی سخت ما را در سپرد چنانکه خانه ها را ویران و صاعقه ها را نمایان ساخت،

ص: 180

و چون روز دیگر روی نمود ابن میاده نزد من بنشست و همی از اقوام و اقارب من و دیگر مردمان بیامدند و از ایشان از کیفیت آن باران و چگونگی حال یاران بپرسیدم و ایشان گفتند فلان وفلانرا صاعقه تباه ساخت، ومنزل فلان و بهمان از یارانرا باران ویران و مكمن ماران و موران نمود چون اینسخنانرا این میاده بشنید گفت «هذا العيث لا الغيث» این باران آسمانی نبود بلکه بلای ناگهانی بود گفتم مگر بارانرا توچه میدانی؟ گفت:

سحائب لا من صيب ذي صواعق *** ولا محرقات ماؤهن من حميم

اذا ما هبطن الارض قدمات عودها*** في بكين بها حتى يعيش هشيم

باران آنست که شامل رحمت یزدانی و نعمت آسمانی و بیرون از صاعقه باشد و گیاه برویاند و کار مأکول و مشروب را بساز آورد نه اینکه بلیتی عمیم و آبی حمیم باشد، و بسوزاند و ویران گرداند.

ابو العلاء بن وثاب مرویست که این میاده بملاقات عبدالواحد بن سليمان بن عبد الملك بمدينه طيبه بیامد و اینوقت عبدالواحد امیری مدینه داشت، وچون شب میرسید در خدمت عبدالواحد داستان همیراند و بمسامرت ومحادثت میگذرانید. شبی عبدالواحد با یاران خود همیگفت در اندیشه آنم که تزویجی نمایم تا کدام کس را شایسته بدانید.

ابن میاده گفت ايها الامير اصلحك الله من بر این امر عالم هستم گفت ای ابو شرجیل بیار تاچه داری گفت ای امیر همانا بدرگاه تو قدوم همی نمودم و بمسجد شما در آمدم، ومسجد و اهل او را سخت به بهشت و اهل بهشت همانند دیدم سوگند با خداوند در آن اثنا که در مسجد راه مینوشتم، بوی خوش مردم مغزم را فروسپرد، و مرا بدو دلالت کرد، چون چشمم بدو افتاد، حسن وجمالش خیره ام گردانید، و واله و مبهوت نمود، و چشم از وی باز نگرفتم تا بتكلم اندر شد، چنان پنداشتم که تلاوت زبور کند، یا تدریس انجیل فرماید، با قراءت قرآن یزدانی نماید، تاگاهی که خاموش شد، و اگر امیر را شناخته نمیداشتم درشك و شبهت

ص: 181

میافتادم که او خود امیر است، و از آن پس از مصلای خود بسرای خویش برفت و چون از دیگران پرسش حال او را نمودم معلوم شد نسبت بدو طایفه یعنی بنی هاشم و بنی امیه، و دو خلیفه یعنی عثمان و علی علیه السلام دارد، و نیز با اهل بیت رسالت صلی الله علیه واله درك نسبت نموده و نور میمنت از چهره اش طالع گردیده است و وصلت با چنین کس موجب بهروزی دنیا و آخر تست، و اگر با ایندودمان پیوند کنی و فرزند یابی در تمام بلاد و عباد بنام نيك و سیادت و سودد یاد شوی.

چون ابن میاده از کلمات خود بپرداخت عبدالواحد و حاضران گفتند این كس محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان و مادرش فاطمه دختر امام حسین علیه السلام است، ابن میاده گفت:

لهم نبوة لم يعطها الله غيرهم*** و كل قضاء الله فهو مقسم

سعید بن زید سلمی حدیث میکند که سه روز قبل از عید فطر بایاران خود بر آبگاهی که از آن ما بود فرود شدیم ، در اینحال مردیرا بر شتری سوار که جامه خود برخود پیچیده و از باران آستین تر شده نگران شدیم که بیام دو در سرائی مربع که آن عارف بودم شتر خود را باز داشت و چون او را نگران که لئغه (1) در بیان داشت، بدو برخاستیم و بارش را بر گرفتیم و شترش را بر بستیم، و چون آسمان از باران باز ایستاد و اوباما نشسته بود پسران ما خاستند و از حال او اختبار گرفتند، و آنمرد نسب خود ننمود و از نام و نشان خود باز نراند، ما نیز او را نشاختیم پس یکی از ایشان بخواندن رجز پرداخت و گفت:

أنا ابن ميادة لباس الحلل*** أمر من مر وأحلى من عسل

و باینگونه بخواند تا آنمرد گفت ای برادر زاده من میدانی گوینده اینشعر کیست گفت آری ابن میاده انشا کرده است گفت همانا منم ابن میاده رماح بن

ص: 182


1- لثنه، بضم لام گرانی و سنگینی و شکستگی در زبان

ابرد، و از آن پس آنشب را با ما بگذرانید و از قراءت اشعار خود محظوظ گردانید و همچنان راه بسپردیم و صبحگاه بمکه در آمدیم ومناسك خود را بجای آوردیم و اینوقت دو تن از قوم و عشیرت او از بنی مر ه او را بدیدند، این میاده هر دو را بشناخت ایشان نیز او را بشناختند و در مکه معظمه افطار نمودیم و چون روز فطر از مسجد الحرام انصراف گرفتیم ناگاه دو تن سوار با جامه سیاه و دو تن پیاده که مرکوبی را میراندند بدیدیم که همیگفتند این میاده بکجا اندر ،است، گفتيم اينك ابن مياده است، و با این میاده گفتیم بیرون،آی چون نگران شد گفت « احدى عشياتك با شمیرج، و این رجز از تنی بنی سلیم است که درباره اسب خود گوید:

أقول والركبة فوق المنسج*** احدى عشياتك يا شميرج (1).

ایشان با ابن میاده گفتند فرمان امیر عبدالصمد بن علی را اجابت کن، و از یاران خود هر کس را دوست میداری با خود بیاور این میاده در ساعت بیرون آمد و از ما نیز چهار تن با او راه برگرفتیم، و من یکی از ایشان بودم، چون در باب دار الندوه توقف گرفتیم یکی از مسودین اندرون شد و بیرون آمده گفت ای ابو شجره،اندر آی من بر عبد الصمد در آمدم و نگرانشدم که ملحفه گلگون در بر کرده نشسته است، با من گفت کیستی گفتم مردی از بني سلیم هستم، گفت ترا چیست که با مردی مصاحبت میجوئی یعنی با این میاده با اینکه این قبیله قاتل معاوية بن عمرو هستند و خسناء این شعر گوید:

ألا ما لعيني ألا مالها *** لقد أخضل الدمع سربالها

أبعد ابن عمر و من آل الشريد *** حلت به الأرض أثقالها

فان تك مرة أودت به *** فقد كان يكثر تقتالها

آیا این اشعار را خوانده باشی گفتم آری اصلح الله الامیر و این معرکه بر پای بماند تا خفاف بن عمرو معروف بابن ندبه دلاور آنقوم مالك بن حمام فزارى بقتل رسید آیا امیر اینشعر خفاف ابن ندبه را که در این حادثه گفته است نشنیده است.

ص: 183


1- شمیرج، نیکوئی حضانت و در کنار گرفتن مادر است بچه را

فان تك خيلى قد اصيب صميمها*** فعمداً على عيني تيممت مالكاً

تيممت كبش القوم حين رأيته *** وجانبت شبان الرجال الصمالكا

أقول له والرمح يأطر متنه *** تأمل خفافاً اننى أنا ذلكا

ومعاوية بن عمر و جمعی کثیر از آنها را در معرض قتل در آورده بود، و کبش قوم و دلیر و جنگجوی ایشانرا بهلاك و دمار رسانیدند، عبدالصمدچون این سخنان بشنيد نيك خرسند شد و گفت الله در ک هر وقت زنان فرزند برایند ببایست مانند توئی را از شکم بگذارند، و نیز بفرمود هزار درهم بمن بدادند، و خلعتی برتنم بیار استند، آنگاه ابن میاده بیامد و او را با مارت سلام براند، عبدالصمد گفت سلام خدای برتو مباد ای ماص فلان مادرش، ابن میاده گفت چه بسیارند ماصین و مكند كان عبدالصمد بخندید و دفتر خود را که قصیده این میاده در آن بود و این شعر از جمله آنقصیده است بخواست:

لنا الملك الا أن شيئاً تعده *** قریش و لوشئنا لداخت رقابها (1)

آنگاه با ابن میاده گفت هر چه بملکیت دارم آزاد باد که اگر از این قصیده چیزیرا پوشیده بداری، و ترا بخشم و ستیز در نسپارم، ابن میاده گفت هر چه را مالك هستم آزاد باد که اگر آنچه گفته ام يك شعر آنرا انکار نمایم، یا بآنچه نگفته ام اقرار کنم پس عبدالصمد آنقصیده را همی بخواند و بعد از آن گفت آیا تو اینرا گفته باشی؟ گفت: آری، گفت: ای ابن میاده آیا تو ایمن از آن بودی که بازی از قریش بر تو چنگ اندازد، وسرت را به و منقار در سپارد ابن میاده گفت باز بسیار است آیا این باز ایمن از آنست که در آنجا که سایر است بازی از قریش او را دریابد، و تیری بدو بیفکند چنانکه هر دو پایش برافرازد عبدالصمد از اینسخن بخندید آنگاه بفرمود چند ثوب جامه بیاوردند و آنجماعت را بپوشانید.

ص: 184


1- داخت، یعنی ذلیل شد

وقتی جعفر بن سلیمان با این میاده گفت دوست میداری تراعطیتی کنم بدانگونه که پسر عمت رماح بن عثمان با تو عطا نمود، گفت ايتها الامير چنان نمیخواهم، لكن با من عطا فرمای چنانکه پسر عم تو وليد بن يزيد با من عطا فرمود.

احمد بن ابراهیم گوید: رماح بن میاده در صدر خلافت منصور بمرد و چنان بود که منصور را مدیحت نموده و بعرض رسانید لکن از آن پس نه او را مدح نمود و نه باستانش روی آورد، چه او را معلوم افتاد که منصور را بمدايح شعراء رغبتی و شعر ارا از وی بهره وافی نباشد، و از این پیش پاره حالات ابن میاده با وليد بن يزيد بن عبدالملك و بعضی دیگر مسطور شد.

بیان احوال ابي عمر واحيحة بن الجلاح از شعرای معاصر ابی جعفر منصور عباسی.

ابوالفرج اصفهانی در جلد سیزدهم اغانی در بیان نسب وی میگوید: هواحيحة ابن الجلاح بن الحريش بن حججسبا بن كلفة بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الأوس یکتن از شعرای نامدار است و از این پیش در ذیل احوال ولیدبن عبد الملك بن مروان مسطور شد که از احیحه پرسش نمود و او را بکنیت یاد فرمود و این شعر او را با احوص تذکره کرد و گفت کجاست آن زورائی که صاحب شما درباره آن گوید:

إني اقيم على الزوراء أغمرها *** إن الكريم على الاخوان ذو المال

لها ثلاث بناء في جوانبها *** فى كلها عقب يسعى باقبال

إستغن أومت ولا يغررك ذو نشب *** من ابن عم ولا عم ولاخال

و از این ابیاتست :

يلوون حالهم عن حق أقربهم *** وعن عشير تهم والحق للوالي

ص: 185

ابوالفرج میگوید: سبب گفتن احیحه این شعر را چنین نموده اند که تبع الاخير كه ابو كرب بن حتان بن اسد الحميريست بر قانون دیگر تبابعه از به آهنگ مشرق زمین را هسپار شد، و در طی راه بمدینه عبور داده یکی از پسران خود را در آنجا بگذاشت و راه برداشت تا بشام و از شام راه سپرد تا بعراق پیوست، و در مشفر ( مشرق) نزول نمود.

یاقوت حموی گوید مشرق بفتح ميم ضد مغرب است کوهی است از جبال اعراب ما بين صريف وعقیم از زمین ضبه و مخلاف مشرق در يمن، ومشرق بضم ميم وفتح راء مهمله مشدده بازار طایف است و بقولی مسجدی است در خیف، و مشقر بضم ميم و فتح شین معجمه و تشدید قاف و راء مهمله قلعه ایست ما بين نجران و بحرین بعضی گفته اند از بناهای طلسم است و آن تلی عالی است که حصن بنی سدوس مقابل آنست داود، و بعضی گفته اند از ابنیه سلیمان بن داود الام است، و بعضی گفته اند حصنی است در بحرین از جماعت عبد القیس و بحصنی دیگر مجاور است که صفا نام دارد و بعضی گفته اند مشقر نام کوهی از مردم هذیل است، و برخی گفته اند نام رودخانه است.

بالجمله چون تبع الاخیر در مشقر فرود شد چنان اتفاق افتاد که غيلة وغفلة در مدينه بکشتند و این خبر با پدر بگذاشتند، تبع با کمال خشم و غضب و انزجار وتعب بسوی مدینه مراجعت گرفت، و این شعر را قرائت نمود:

ياذا المعاهد لاتزال ترود *** رمد بعينك عادها أم عود

منع الرقاد فما اغمض ساعة *** نبط بيثرب آمنون قعود

لا تستقى بيديك إن لم تلقها *** حربا كان أشاءها مجرود (1)

پس راه در نوشت تا بمدینه اندر رسید و برخرابی آنجا و قطع نخلستان

ص: 186


1- مجرود، ملخ خورده

واستيصال اهالی و سبی ذراری ایشان یکجهت گشت و در دامنه کوه احد فرود شد، و در آنجا چاهی بکند، و این همان چاه باشد که امروز به بشر الملك معروف است، آنگاه در طلب اشراف مدینه فرمان داد و از جمله آنانکه باحضار ایشان امر کرده زید بن امية بن زيد و پسر عم اوزيد بن ضبيعة بن زيد بن عمرو بن عوف، و پسر عمش زید بن عبید بن زید بودند که ایشان را ازیاد می نامیدند، و دیگر احيحة بن جلاح بود.

چون فرستاده تبع بایشان آمد، و ابلاغ فرمان اورا با أزياد بنمود، أ زياد گفتند همانا ما را برای آن احضار کرده است که بر مردم يثرب امارت ومالكيت دهد، احیحه گفت سوگند با خدای شما را برای امر خیر نخوانده است و گفت: ليت حظى من أبي كرب أن يرد خيره جبله » كاش حظ و بهره من از ابوکرب تبع الاخير همان بودی که خیرش بجبلش بازگردد، یعنی ما را همان بس که بشر او دچار نشویم، و این سخن احیحه در میان عرب مثل گشت.

و چنین بود که بعضی عقیدت چنان داشتند که احیحه را تابعی از جن است که اخبار بدو رساند، و این گمان از آن میبردند که آنچه خبر دادی و حدس زدی بصواب رفتی، چه هر خبر که با قوم بگذاشتی چنان بود که او گفتی.

بالجمله آنجماعت بخدمتش راه برگرفتند، احیحه نیز با کنیز کی سرود گوی که از آن او بود و خیمه و مقداری خمر بیرون شد، و آن خیمه را برافراشت و آن قینه (1) و خمر را در آنجا بگذاشت و راه برگرفت تا بدرگاه تبع رسید ، و رخصت بار یافته بر تبع در آمد، وتبع او را بر فرازوساده که خود بر آن جای داشت بنشاند و با وی از هر در سخن راند، و از اموالی که او را در مدینه بود بپرسید، واحیحه بدو خبر همیداد، و تبع در هر پرسش که مینمود میگفت تمام این جمله براین زربیه یعنی و ساده است و مقصود او قتل احیحه بود.

و احیحه بفطانت دریافت که تبع اراده کشتن او را دارد، پس از خدمتش

ص: 187


1- قينه: يعني كنيز

بیرون شد و به خیمه خویش در آمد، و جامی چند از میناب بنوشید، و شعری چند بگفت و آن كنيزك را بگفت تا بآن اشعار سرود نماید، و از آن تبع تنی چند را بحراست و پاس احیحه بازداشت، و آن كنيزك راملیکه مینامیدند پس سرود نمود:

يشتاق شوقي إلى مليكة لو *** أمست قريباً ممن يكالبها

ما أحسن الجيد من مليكة *** واللبات إذ ذانها ترائبها

يا ليتني ليلة إذا هجع الناس *** و ناب الكلاب صاحبها

فى ليلة لا يرى بها أحد *** يسعى علينا إلا كواعبها

لتبكنى قينة و مزهرها *** ولتبكني قهوة وشاربها

ولتبكنى ناقة إذا رحلت *** وغاب في سردح مناكبها (1)

ولتبكني عصبة إذا جمعت *** لم يعلم الناس من عواقبها

آن كنيزك این ابیات مویه آمیز اندوه انگیز مصیبت خیز را در تمام آنروز و بیشتر آنشب برای احیحه سرود نمود، و چون پاسبانان بخفتند احيحه با كنيزك گفت دانسته باش که من بجانب اهل خویش میشوم و تو پرده خیمه را بر خویش بیاویز، و چون فرستاده ملك در طلب من بيايد بگو بخواب اندر است و از آن پس که برفتند و بیامدند و گفتند ناچار باید او را از خواب برانگیزیم بگو بکسان خود راه بر گرفت و مرا رسالتی بخدمت پادشاه بداد اگر ترا نزد تبع بردند با او بگو احيحه باتو ميگويد اغدر بقينة أودع، با كنيزك سرود كوئى يا بغدر وكید کار کن یا اورا براه خود بگذار، این سخن بگذاشت وراه برداشت و در اطمه وحصون ضحيان متحصن شد.

ضحيان بفتح اول وسكون حاء حطى و ياء حطی و الف ونون موضعی است ما بين نجران و سلیب و نیز در طریق یمن است.

ص: 188


1- سردح، زمین هموار نرم

بالجمله چون شب بنیمه رسید تبع جمعی را بفرستاد و ایشانرا در آن بیابان بی آب و گیاه بقتل رسانیدند و نيز بقتل احيحه مأمور ساخت چون آن جماعت بخيمه احیحه نزديك شدند، آن كنيزك بیرون شد و گفت بخواب اندر است پس باز شدند و مره چند بیامدند و همان جواب بشنیدند، و دیگر باره باز آمدند و گفتند البته بیایست او را بیدار سازی وگرنه بخیمه تو اندر میشویم، اینوقت گفت احیحد نزد کسان خود برفت، و مرا رسالتي بخدمت ملك بداد ملك بداد.

ایشان او را نزد تبع بردند چون تبع او را بدید گفت رسالت چه داری كنيزك آنرسالت بگذاشت و این کلمه احیحه در میان عرب مثل گشت، تبع آشفته خاطر شد و از گزیدگان سپاه خویش یکدسته سوار را برگزید و ایشانرا در طلب احیحه بفرستاد و ایشان از هر سوی راه نوشتند و او را در آن قلاع متحصن دیدند، وسه روزش بمحاصره افکندند احیحه همه روز از بامداد تا شامگاه با ایشان قتال میداد وتير وسنك برايشان ميافكند، و شب هنگام خرما برای ایشان فرو میریخت.

چون سه روز بپایان رفت آنجماعت بخدمت تبع بازشدند و گفتند ما را مردی میفرستی که روزها با ما قتال میدهد و شبها از ماضیافت میفرماید، تبع از وی دست بداشت، و بفرمود تا نخلستان او را بسوختند، و از آنسوی در میان مردم مدینه از طایفه اوس وخزرج ويهود با تبع آتش حرب افروخته، و رايت قتال افراخته بود، و آنجماعت در قلاعی که مخصوص برخودشان بود تحصن گرفته بودند ، در آن اثنا مردی از اصحاب تبع بیرون شد و همی راه سپرد تا بجماعت بنی عدی بن النجار که در حصون خودشان که در مقابل مسجد ایشان بود رسید، و بیکی از باغستانهای ایشان درآمد و بر خرمابنی بر آمد و شاخه از آنرا ببرید.

در اینحال مردی از بنی عدی بن النجار از فراز قلعه نگران وی شد و او را احمر و بقولی صخر بن سلمان مینامیدند، پس فرود شد و با داسی که بدست اندر داشت چندان او را بزد که هلاکش کردانید، و لاشه اش را بچاهی بیفکند و همیگفت

ص: 189

این مرد بیامد وخرما بن مارا ببريد «انما النخل لمن أبره» (1) درخت خرما و بار آن از آنکس باشد که درختش را بنشاند و نر و ماده اش را بهم افکند، و اينسخن مثل گشت.

و چون خبر قتل آنمرد را در خدمت تبع بعرض رسانیدند بر کین و خشم او بیفزود و یکدسته از سواران جرار خود را بحرب بنی نجار بفرستاد. بنی نجار با آن سواران کارزار پیکار دادند و در اینوقت رئیس ایشان عمرو بن طلحه برادر بنى معاويه بن مالك بن النجار بود و از آن مردم سپاهی جمعی بجانب بنی عدی روی نهادند، و آنجماعت در قلعه خودشان که برابر مسجد خودشان بود متحصن بودند، و آن لشگر مردم بنی عدی را به تیر باران در سپردند و تیرهای ایشان بردیوار آن قلعه همی نشست، و دیوار قلعه از کثرت نبال مانند موی همی نمود از اینروی آنقلعه را أطم الاشعر نامیدند، و بقایای نبال همچنان در آنقلعه بماند تا دولت اسلام ظهور گرفت.

و نیز بعضی از لشگریان تبع بجانب بنى الحرث بن الخزرج روی آوردند و درختهای خرمای ایشان را بر دو نیم زدند، از اینروی آندرختانرا جذمان نامیدند، چه جذم بمعنی قطع است، و نیز اسب خاصه تبع را گوش و بینی ببریدند، و با ينعلت تبع همیگفت مردم يثرب با من آن کار کردند که هیچکس بامن بپای نبرده است ، پسرم و مصاحبم را بکشتند و اسبم را گوش و بینی ببریدند.

بالجمله در آن اثنا که تبع آهنگ ویرانی مدینه طیبه را داشت، و همیخواست جنگجویان ایشانرا بکشد، وذراری ایشانرا اسیر گرداند، و اموال آنها را فراگیرد، دو تن از احبار و دانشمندان یهود بدو بیامدند و گفتندای پادشاه از این بلده روی بر تاب، چه در حفظ خداوند حفیظ محفوظ است، و هیچکس نتواند آسیبش رساند و مادر کتاب خودمان نام و نشانش را بزرگ دیده ایم، و این شهر هجرتگاه پیغمبری از بنی اسماعیل خواهد گشت که نام مبارکش احمد صلى الله عليه و آله است، و داخل

ص: 190


1- ابر النخل ازباب تفعيل، یعنی اصلاح کرد و کشن نمود درخت خرما را

میشود باین حرم از جانب بیت آنکس که دارد قرار گاهش در مکه بوده، یعنی از مکه بمدينه هجرت مینماید، و بیشتر اهل مکه با او همراه شوند.

تبع از اینسخنان بشگفت اندرشد و از اندیشه ویرانی مدینه طیبه و آزاد مردم مدینه فرونشست، و آنچه آندو عالم یهود بدو حدیث راندند تصدیق کرده از محاربت مردم مدینه اندیشه بر گرفت و ایشانرا زنهار بداد، و اندیشه ایشانرا چنان آسوده و پندار ایشانرا چنان هموار گردانید که بلشگرگاه او اندر شدند و نیز سپاهیان او بمدينه اندر شدند، وعمر بن مالك بن نجار در این اشعار خود از جوانان تبع و تمجید عمرو بن طلحه گوید:

أصحا أم ما انتحى ذكره *** أم قضى من لذة وطره (1)

بعدما ولى الشباب وما *** ذكرت شبانه عصره

انها حرب يمانية *** مثلها آتى الفتى عبره

فيلق فيه ابو كرب *** تتبع ابدانه ذفره (2)

فيهم عمرو بن طلحة لا *** هم فامنح نوله عمره

واحیحه این شعر را در مرثیه آن ازیاد که تبع ایشانرا بکشت گوید:

ألا يالهف نفسى أى لهف *** على أهل القفارة أى لهف

مضوا قصد السبيل و خلفوني *** إلى خلف من الأبرام خلفى

سدى لا يكتفون ولا أراهم *** يصونون امرءاً إن كان يكفى

و چون تبع از حرب اهل مدینه دست بازداشت مردم مدینه بالشكر او مخالفت ورزیدند و بازار بیع و شری گردش گرفت، وامتعه مدینه را با ایشان بفروش آوردند و از آن پس چنان شد که آن چاهی را که تبع حفر کرده بود آبش ناگوار گشت و تباهی گرفت چنانکه شکمش را از آشامیدن آن آب آزار رسید.

ص: 191


1- صحو، رفتن ابرو مستى وترك عشقبازی و نادانیهای جوانی است، انتحاء قصد و آهنگ و چشم برگردانیدن.
2- ذفر، بوی زیاد خوش یا ناخوش است یا آنکه منحصر بیوی زیر بغل باشد.

در این اثنا زنی از بنی زریق که او را فکهه دختر زيد بن كلدة بن عامر بن زریق مینامیدند، و در میان قوم و عشیرت خود شرافت بکمال داشت بروی درآمد تبع از آن آب بدو شکایت کرد آنزن برفت و مشکها و دو حمار بدست کرده و آبی خوشگوار از مکانی مخصوص بدو بیاورد تبع بياشاميد ونيك گوارا ديد و شگفتی گرفت، و با آنزن گفت همچنان از این آب برای من بیاور، و او همه روز از آن آب بدو بیاورد، و چون هنگام آن رسید که تبع بگوچد، با او گفت ای فکهه همانا از سیم وزر چیزی با ما نیست لکن چون از اینجا حر حرکت کردیم هرچه زاد و توشه ومتاع بجای بگذاریم از آن تو باشد، و چون تبع کوچ نمود فكهه مخلفات ایشانرا نقل کرده و چندان ذخیره بدست آورد که گفتند فکهه همواره از تمام مردم بنی زریق اموالش بیشتر بود، تا اسلام ظهور یافت.

و از آنطرف تبع بآهنك يمن بیرون شد و آندو حبر که اورا از تعرض مدینه طيبه نهی مینمودند، التزام رکابش را داشتند، و تبع چون خواست از منزل خود راه بر سپارد گفت این زمین قباء ارض است از اینروی آنجا را قباء نامیدند، و بحرف بگذشت و گفت: «هذا جرف الارض» از آن پس آن زمین را حرف خواندند که بمعنی زمین بلند است، و بعرصه عبور داد که سلیل نام داشت گفت: «هذه عرصة الارض» و از آن پس بعرصه نامیده گشت، پس از آن در عقیق انحدار گرفت و فرمود اینجا عقیق ارض است و از آن ببعد عقیق نام یافت، و از آن پس بیرون شد و همی راه بر نوشت تا بر آبگاهی فرود آمد که براجم نام داشت، شربتی از آن بیاشامید، و دیوچه (1) بگلویش درآمد و تبع را بیاز رد و بشکایت درآمد، و در جمله کلماتیکه ابو مسکین از وی مذکور داشته اینست:

ولقد شربت على براجم شربة *** كادت بباقية الحياة تزيغ (2)

و از آن پس از آنجا بگذشت و زمین در نوشت و چون بحمدان پیوست تنی

ص: 192


1- دیوچه، زلو است و نیز کرمی است که در جای نمناک پیدا میشود
2- براجم، بندگاه آشکار انگشت یا درون از انگشتان و نام موضعی

چند از مردم قریش بدو شدند و با او گفتند برای ما حق الجعاله مقرردار تاترا بر بیت المالی که دارای گنجهای گوهر و یاقوت و زبرجد وزر سرخ است و اهلش را شرفی و منعی نیست دلالت کنیم، تبع مبلغی برای ایشان در ازای آن خدمت برقرار نهاد، گفتند این بیت همان بیتی است که مردم عرب در مکه بآن حج میسپارند، و آنمردم قریش از آن دلالت خواستند، او را دچار هلاکت نمایند، تبع فریفته سخن ایشان شد و بخانه خداى قاهر غالب سبك سیر گشت، در طی راه تاریکی و ظلمتی او را در سپرد که از راه سپردنش او را بازداشت.

تبع بیچاره و متعجب شد، و آندو حبر و عالم یهود را که با وی راه سپار بودند بخواند، و از این کیفیت عجیب و حادثه غریب بپرسید، گفتند ابن مال در این خانه فراهم است لکن خدای ترا از وصول بآن مانع است، و هرگز به آن دست نیابی، سخت بترس و بپرهیز که بآن بلیت و نکال دچار شوی، که آنانکه حرمات یزدانی را باک نداشتند و پرده حشمتش را چاک زدند، گرفتار گردیدند، و بدانکه این جماعت که ترا بار تکاب این امر عظیم دلالت کردند هلاکت ترا خواستند، چه تاکنون هیچ بشرى بآهنگ اینجا بر نیامده است مگر اینکه خداوندش بهلاک در افکنده است، این خانه را مکرم بدار، و در آنجا طواف نمای، و در آن مکان مقدس سراز موی بستر.

چون تبع الاخیر این کلمات صداقت سمات را بشنید از اندیشه خویش فرود گردید، و بفرمود تا آن کسان را که او را بچنین کردار نابهنجار اشارت کردند دست و پای قطع نمودند، و از آن پس راه بر نوشت تا بمکه معظمه رسید، و در شعبی از ابطح فرود شد و در خانه خدای طواف داد و موی از سر بتراشید، و آن مکان گرامی را با خصف وزنبیل خرما بپوشانید.

و بروایتی که با ابن عباس پیوسته میشود، چون تبع بویرانی کعبه و باز آوردن بزرگان عرب را بجانب یمن یکجهت شد شب هنگام با تن صحیح و اندام سالم بخفت، و چون صبح بردمید و سر از خواب برگرفت هر دو چشمش بر هر دو گونه اش

ص: 193

سیلان گرفت و از دیدار آن دیدار پرخطر پریشیده خاطر شد، و ساحران و کاهنان و ستاره شمر ا نرا حاضر کرده گفت سوگند با خدای چون شب بخفتم هیچ رنجی و مرضی بر تن نداشتم و اينك باين حال نگرانم که نگرانید گفتند با خویشتن باندیشه خیر و كارنيك برآى تبع از آنچه قصد کرده بود منصرف گردید و هر دو چشمش روشن گشت و آن خانه را با خصف پوشش ساخت.

و بروایتی دیگر ابن عباس گفت تبع را در عالم خواب گفتند این خانه را پوششی نیکوتر از خصف،کن پس با وصائل بپوشانید، و وسائل بمعنی برود قصب و جامه های مخطط یمانی است، و از این روی وصائل گویند که پاره بیاره متصل گردد ، و تبع شش روز در مکه معظمه بماند، و مردم را اطعام کرد، و در هر روز هزار شتر نحر فرمود، و چون از این جمله بپرداخت کامروا وخرم روان بسوى يمن روان شد و همیگفت:

و نحرنا بالشعب ستة آلاف *** ترى الناس نحوهن وروداً

وكسونا البيت الذى حرم *** الله ملاء منضداً و بروداً (1)

و أقمنا به من الشهرستاً *** وجعلنا له به اقليدا

ثم أبنا منه نوم سهيلا *** قد رفعنا لواء نا المعقودا (2)

و از آن پس تبع و مردم یمن بدستیاری آن دوحبر و دانشمند یهود بدین موسی علیه السلام در آمدند.ابو اسحاق روایت کند که مردی از بنی مازن بن النجار که اورا كعب بن عمرو مینامیدند زنی از قبیله سالم بن عون را تزویج نمود و گاه بگاه بدیدارش برخوردار گشت ، جماعتی از بنی جحجباء در کمین او بنشستند و ناگاه او را در یافته چندانش بزدند که او را کشته پنداشتند و بیفکندند، اتفاقاً کاروان ها که عبور میدادند آن بدن مجروح و مضروب را ببردند و چون این داستان با برادرش عاصم بن

ص: 194


1- ملاء، پرده حرم است
2- ابنا، بتقديم الباء على النون ای رجعنا یعنی برگشتیم

عمر و پیوست بیرون شد و بنی نجار نیز باعانت او در آمدند، و احيحة بن الجلاح مردم بنی عمرو بن عوف را بیاری بیرون آورد و در رجامه التقاء فریقین روی داده مقاتلتی بس شدید در میانه برفت و برادر عاصم را که ابو و حوجه کنیت داشت در آن روز احیحه بکشت، و گاهی که آن جماعت منهزم شدند او را در میان پارانش در یافتند.

و از آنطرف عاصم بخونخواهی برادرش در طلب احیحه بر آمد و او را نزديك در سرایش دریافت و با نوک نیزه اش نواختن گرفت، احیحه تندی و چالاکی نموده در سرای بر بست، و با نیزه بر در بنشست، وعاصم و یارانش مراجعت کردند و روزی چند در نك ورزیدند و از آن پس دیگرباره عاصم بجوش وخروش درآمد و شب هنگام در طلب عاصم (احیح ظ) بیرون شد تا او را در سرایش بقتل رساند، این حکایت را احیحه بشنید که عاصم در ضحیان و غابه در بیغوله کمین کرده است، ضحيان نام قلعه احیحه، و غابه زمینی مخصوص بدو بود.

و در آنروزگاران احیحه در میان جماعت اوس که قوم وعشیرت او بودند بزرگی ریاست داشت، و در جمع مال دستی کار کرد علمی کامل بکار میبرد، لكن برصرف آن بخیل و شحیح بود، و درکار ربا چنان در مدینه حريص بود كه نزديك هميشد که بر تمام اموال اهالی مدینه احاطه کند و او را نود و نه شتر بود که بر آن جمله آبکشی مینمود، و او را در جرف نخلستانهای بسیار بود، و کمتر روزی برگذشت که احیحه بر آنجمله اطلاع نیابد.

و او را دو حصن حصین و قلعه رصین بود، یکی در میان قوم و عشیرت خودش و آنجا را مستظل مینامیدند، و این همان قلعه بود که گاهی که با تبع حمیری مقاتلت داشتند در آنجا متحصن بود و قلعۀ دیگرش در آنزمینی بود که غابه نام داشت، و آنقلعه را باسنك سياه برنهاده و بنائی عالی مانند سفید بر فراز آن بر کشیده بود، و نیز طبقه دیگر برفراز آن برافراخته بود چنانکه هر سواری

ص: 195

از مسافت یکروز راه یا بر افزون نگران آن شدی. و این آطام (1) و قلاع استوار برای تحصن ایشان از دشمنان بود.

و چنان دانند که چون احیحه آن بنیانرا بر نهاد باغلام خود بر فراز آن برفت و گفت بنائی بر نهادم و دژی استوار بر کشیدم که هیچيك از مردم بنائی اشرف و اکرم از آن نساخته، و من بر موضع يك سنك از این بنیان دانا هستم که اگر آنسنك را از این بنیان بیرون کشند تمام این بنیان بزیر آید، غلامش گفت من این سنك را ميدانم بکجا اندر است، احیحه گفت ای پسرك من باز نمای، گفت فلان سنك است، و سر بدانسوی کرد، چون احیحه بدانست که بدانست او را از بالای قلعه بزیر افکند، چنانکه از سر بر زمین رسید و در ساعت بمرد تا دیگری آنسنگ را نشناسد و اسباب ویرانی آن نشود، و چون آنقلعه را بساخت این شعر را بگفت:

بنيت بعد مستظل ضاحياً *** بنيته بعصبة و ماليا

للسترمما يتبع القواضيا *** أخشى ركيباً اور جيلا عادياً

و چنان بود که چون شب در آمدی احیحه در برابر حصن ضحيان بنشستی و سگهای خود را روان داشتی تا اگر شخصی غریب بیامدی بانك بركشيدند، یا اگر دشمنی بیاید با خبر گردد و از آنطرف عاصم با آن آهنگ بیامد که در آنمکان که احیحه جلوس میورزید او را در ازای برادرش بقتل رساند، و مقداری تمر با خود داشت، و چون سگها او را نزدیك میدیدند و بانگ بر میآوردند آن تمرها را بآنها بیفکند و سگها بجای ایستادند، و چون احیحه سکون سگها را نگران شد پرهیز گرفت، و بپای شد و بحصن خود در آمد، و عاصم تیری بدو بیفکند، و آن تیر بر در بنشست، و چون احیحه صدای نشستن تیر را بر در بشیند، در میان قوم خود فریاد و نفیر بر کشید، و عاصم بیرون شد و از چنك آن جماعت بیرون جست تا بقوم خود پیوست.

ص: 196


1- آطام، هر كوشك وقلعه ایست که از سنگ بناشده

و از آن پس احیحه برای بنی نجار تهیه جماعتی بدید، و همیخواست آن جماعت را مغرور و فریب یافته گرداند، قوم احیحه نیز او را باینکار وعده دادند.

و چنان بود که سلمی دختر عمر و بن زيد بن لبيد بن خداش که یکی از زنان بنی عدی بن نجار در تحت نکاح او بود، و عمرو بن احیحه از سلمی متولد گشت و پس از احیحه سلمی را هاشم بن عبدمناف تزویج نمود، و جناب عبدالمطلب از وی متولد گردید، و این سلمی زنی با شرف و شرافت بود ، و هر مرد او را در حباله نکاح در آوردی اختیار طلاق بدست سلمی بودی، و هر وقت سلمی را ازوی كراهتی افتادى بترك آنشوهر گفتی.

ابن اسحاق چنان گمان برده است که جدش ایوب بن ن که یکشن از طایفه سلمی است چنین حدیث نموده که یکی از شیوخ ما با من حدیث راند که چون احیحه یکدل و یکجهت گردید که بر قوم سلمی غارت برد، و اینوقت پسرش عمرو بن احیحه باسلمی بود، و در آنروزگار شیر خواره یا از شیر باز گرفته بود و با احیحه در قلعه او جای داشتند سلمی تدبیری بساخت و آنکودك را با ریسمانی بر بست، و چون كودك را دردناک میساخت او را باز میگذاشت، و كودك آنشب را همچنان میگریست، و سلمی او را بنوازش در بغل میگرفت و احیحه نیز بیدار و خسته باسلمی شب میسپرد، و همیگفت ایسلمى ويحك پسر مرا چیست و چه شده است که بیقرار است و چشم بخواب نمیبرد سلمی میگفت سوگند باخدای ندانم او را چه میشود، و چون چندی از شب برفت و نزديك بپایان رسید آنریسمانرا از كودك برگشود و طفل بیاسود.

و بعضی گفته اند آنرشته را بر حشفه طفل می بست، و چون کودک ناله میآورد سلمی همیگفت و ارأساه احیحه میگفت سوگند باخدای این دردسر و کسالت بجمله بواسطه بيداري و رنجی است که در اینشب از ناله كودك دریافتی، و احیحه آنشب را از پی صداع سلمی زحمت میبرد، و عصا به برسر او می بست، و ندانست

ص: 197

این سرجز آن سر و آن درد جز تصدیع است.

بالجمله برای سلمی عصابه می بست و همی با او میگفت باکی با تو نیست و بر این حال بگذرانیدند تا نزديك بصبح رسید، اینوقت سلمى باشوهر خود احيحه که از زحمت بیداری و بیمار داری خسته و کسلان بود گفت بپای شو و سر بخواب گذار، چه حال خود را خوب میبینم، و آنمرض که در سر داشتم برفت، وسلمی این جمله تدابیر را برای آن ساخت تا شوهرش را مدتی بیداری دهد و کسل گرداند و سرش سنگین شود، و چون سر بخواب سپارد، بواسطه آن بیداری خواب بروی گران گردد.

و چون احیحه بخواب اندر شد سلمی بیای خاست و ریسمانی درشت و استوار بر گرفت و برس قلعه استوار بر بست آنگاه بدستیاری آنطناب از فراز قلعه سرازیر گردیده در آن تاریکی شب نزديك قوم و عشيرت خود برفت و ایشانرا پرهیز داد و از آهنك آنجماعت وكيد و اندیشه باخبر ساخت و ایشان تهیه خویش بدیدند، و اجتماع ورزیدند و از آنطرف إحيحه با مردم خویش بدانسوی بیامدند تا مگر ایشانرا بغفلت دریابند، أما معلوم شد که آنجماعت آگاه شده و باحتیاط کار خود پرداخته اند، و استعداد حرب دارند، و احیحه نتواند بمقصود خود نائل شود، لاجرم احیحه بمكان خود باز شده مردمش نیز باز جای میشدند.

و چون روشنی روز بردمید احیحه سلمی را نیافت، و از اینجمله بدانست که سلمی ایشانرا بیاگاهانیده و نزد ایشان شده است، و همیگفت سلمی مرا فریب داد، و از روی عهد و خدعه مرا بیدار داشت تا بآنچه مقصود او بود باز رسید و قوم سلمی نیز سلمی را متدایه نامیدند، چه از فراز قلعه خود را سرازیر نمود، واحیحه در این اشعار خویش باینحال اشارت کرده و کردار سلمی را باز نمود.

تفهم أيتها الرجل الجهول *** ولا يذهب بك الرأى الوبيل

ص: 198

فان الجهل محمله خفیف *** و ان الحلم محمله تقبل

اذا باتت أعصبها فنامت *** على مكانها الحمى الشمول

لعل عصابها يبغيك حرباً *** و يأتيهم بعورتك الدليل مرة

و قد أعددت للحدثان أصلا*** لو ان المرء ينفعه العقول

اسحاق بن ابراهیم موصلی حکایت کند که روزی فضل بن ربیع مرا بخواند و اینوقت شيخي حجازى نيكو دیدار ستوده منظر پسندیده هیئت در خدمتش حضور داشت، فضل با من گفت آیا این شیخ را بشناسی گفتم ندانم کیست گفت این پسر امینه دختر معبد است هم اکنون از هر نوع غنائی که از غناهای جد وی خواستاری از وی پرسش کن گفتم ای برادر حجازی غناء جدت بر چند قسم بود گفت شصت نوا بسرودی، پس از آن برای من تغنی کرد.

ما أحسن الجيد من مليكة *** و اللبات اذازانها ترائبها (1)

و این بیت چنانکه مسطور شد از احیحه است بالجمله میگوید این شعر را بغنائی نیکو و دلجوی که هیچکس در روی زمین بدانگونه خوش و خوب نمیتوانست بسراید، از بهر من بخواند، اما چون بر قدرت و اوستادی و استیلای خود اتکالی کامل داشتم، در مقام آن بر نیامدم که آنصوت را از وی مأخوذ دارم، و از آنطرف کار فضل بحالت اضطراب و انقلاب در آمد، و آتشیخ را بمدینه روانه کردند، و من آنشعر را انشاد همیکردم، و از مشایخ سرود گویان وزنهای فرتوت که بتغنی علم داشتند، پرسش همی نمودم، و هیچکس را نیافتم که بر آنصوت آگاه باشد تا گاهی که ببصره در آمدم و در گرمگاه تابستان همه روز بامداد بجزیره بصره شدم، و شب بگذرانیدم و صبحگاه دیگر بمنزل خود در آمدم.

یکی روز که بمنزل خود اندر همیشدم ناگاه دوزن که به نبالت و جلالت

ص: 199


1- جید، یعنی نیکوئی و خوبی وجید بكسر جیم و تخفیف گردن یا گردن بند است و لبات زدن بعصا سینه و شکم را از آنها، یعنی آراست آنرا ترائب استخوانهای سینه

امتیاز داشتند بدیدم، چون مرا نگران شدند برخاستند و لگام در از گوش مرا بگرفتند، با ایشان گفتم سخن چیست، یکی از ایشان گفت بازگوی امروز عشق تو با اينشعر ما احسن الجيد من مليكة و شغف و شور تو با آن چگونه و چه مقدار است، یعنی باینصوت تاچه مقدار خواهانی چه من شنیده ام که از هر کس از اینصوت دلر با پرسش همیکنی، و من ترا در مجلس فضل بدیدم که چون این بیت را برای تو تغنی کردند سخت بطرب اندر شدی، و از شدت سرور دست بر دست همی بر زدی، گفتم سوگند با خدای تعشق من افزوده شده، و اکنون که اینداستانرا بیاد کردی آتشی در کانون دلم بر افروختی، همانا در تمام شهر بغداد پژوهش کردم و هیچکسرا نیافتم که این سرود را برای من بسراید. گفت آیا دوست میداری که آنصوت را برای تو بخوانم، گفتم سخت خواهانم.

پس آنصوت را تغني کرد سوگند با خدای با صوتی خافض خوشتر از آنکه در قدیم شنیده بودم بخواند، پس بسوی او فرود شدم و هر دو دست و هر دو پایش را ببوسیدم، و گفتم خدایم فدایت گرداند اگر بخواهی با من بمنزل من اندر میشوی گفت تا چه کنم گفتم امروز را من از بهر تو و تو از بهر من بهر من سرود کنیم تا شب هنگام باین عیش و کامرانی بسپاریم، آنشوخ زن گفت سوگند با خدای تو نفیس تر از آنی که چنین کنی، چه تغنی بیرون از عرض نیست، اما من چندان برای تو اینصوت را میسرایم تا فراگیری گفتم پدرم و مادرم فدای تو باد و خدای جان مرا برخی تو فرماید بفرمای تاکیستی گفت من و هبه جاریه محمد بن عمران قروی هستم که فروح الرفا طلحی در حقم گوید:

يا وهب لم تبولى شيئاً (1) أسر به *** إلا الجلوس فتسقينى و أسقيك

و تمزجين بريق منك لى قدحاً *** كأن فيه رضاب المسك من فيك (2)

ص: 200


1- لم يبق لي شيء امر به خ ل
2- رضاب وزن غراب آب دهن و لعاب عسل و پاره های برف و شکر و پاره های تكرك است

يا أطيب الناس ريقاً غير مختبر *** الأ شهادة أطراف المساويك

الی آخرها، پس اینصوت را در نهایت ملاحت بخواند، و از آن پس آنزن بمن اختصاص یافت و از تمام مردمان نیکتر تغنی مینمود، و اشعاری بسیار روایت میکرد و دیگران از وی بیاموختند.

معلوم باد چنانکه در بعضی کتب بنظر رسيده احيحة بنجلاح زمان منصور را ادراك نموده است، باین مناسبت بحال او اشارت شد، اما سخت بعید مینماید مگر اینکه مقداری کثیر عمر نموده و آنعهد را دریافته باشد.

بیان شطری از احوال عیسی بن موسی بن حمد بن عبد الله بن على بن عبد الله.

در جلد پانزدهم اغانی مسطور است عیسی بن موسی بن محمد بن على بن عبدالله ابن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف قرشی هاشمی مادر او و برادران و خواهرانش ام ولد یعنی کنیز بود، و عیسی از جمله آنان باشد که در حمیمه از اراضی شام متولد شد، و نیز در آنجا بیالید، و از فحول و شجعان و صاحبان نجدت و رأی بأس و سودد و شهامت بنی عباس بود، از این پیش در ذیل پارۀ حالات ابی جعفر منصور بخلع فرمودن عیسی را از ولایتعهد و نصب مهدی بن منصور و بعضی حالات عیسی اشارت رفت.

ابو عبدالله محمد بن اسحاق بن عيسى بن موسى روایت کند که چون ابو جعفر دوانیق عیسی بن موسی را معزول و با مهدی بولایت عهد بیعت نمود عیسی اینشعر بگفت:

خيرت أمرين ضاع الحزم بينهما *** إما صغار و إما فتنة عمم

و قد هممت مراراً أن اساقيهم *** كأس المنية لولا الله والرحم

ولو فعلت لزالت عنهم نعم *** بكفر أمثالها تستنزل النقم

کنایت از اینکه اگر از فرمان منصور روی بر میتافتم و در صدد احقاق حق

ص: 201

خود میپرداختم و ملاحظه حفظ رشته رحم و خویشاوندی و خلافت و دودمان سلطنت را نمیکردم، بنیان سلطنت ویران، و این نعمت جانب زوال میگرفت و جمله را دستخوش تیغ آبدار مینمودم، لیکن باین ملاحظه از حق خویش چشم بر گرفتم و بمراد ایشان کار کردم و حفظ روابط سلطنت اینخاندان را برادراك مقصود خود ترجیح دادم.

طاهر بن عبدالله هاشمی گوید بریهه منصوری این ابیات را برای من کرد و گفت ناقد خادم عیسی بن موسی در آنشب که عیسی را خبر دادند که منصور او را از ولایت عهد خلع نمود در خدمتش حضور داشت و گفت نگران عیسی بودم که در فراش خویش همی بر خود میپیچید و همهمه نمود، پس از آن بنشست و اشعار مذکوره را انشاد فرمود، بدانستم که او را حالی سخت دشوار نمودار است و چون بروی بسی مشفق بودم از خداوند مسئلت همیکردم که بر اینحال تسلی و شکیبائی یابد.

عبدالله بن عبدالرحیم گوید: کلثوم دختر عیسی با من حدیث راند که موسی بن محمد بن علی بر عبدالله بن عباس گفت: در خواب چنان دیدم که گویا ببوستانی اندر شدم و جزيك خوشه انگور مأخوذ نداشتم و آنخوشه را چندین دانه بر روی هم افتاده بود که خدای بآن عالم است، پس پسرم عیسی متولد و از آن پس برای عیسی فرزندانی پدید شد که بدیدم.

على بن سلیمان هاشمی میگوید: عبدالوهاب بن عبدالرحمن بن مالك مولاى عیسی بن موسی گفت: پدرم با من حدیث نمود که در آن هنگام که عیسی در حیره سكون داشت در آنجا بودیم، شبی از شبها در طلب من بفرستاد و مرا از منزلم بیرون آورده بخدمتش در آمدم و او را بر فراز تختی نشسته دیدم، با من گفت: ای عبدالرحمن هما نا در این شب در سرای خویش چیزی شنیدم که هر گز جز در حمیمه و امشب نشنیده ام، بنگر تاچه باشد، من بدرون شدم و دنبال آن صوت را بگرفتم و معلوم شد این صوت در آشپز خانه بلند است، چون نگران شدم آشپزان را در جائی

ص: 202

فراهم و مردی را از مردم حیره نزد ایشان بدیدم که ایشان را با عود تغنی همی پس عود را بشکستم و آن مرد را بیرون ساختم، و خود بخدمت عیسی معاوت نمودم و این حکایت باز گفتم، عیسی سوگند یاد همیکرد که این صوت را جز در آنشب در حمیمه، و این شب نشنیده بود.

صفیه دختر ز بیر بن هشام بن عروه از پدرش زبیر حدیث کند که گفت هر وقت عیسی بن موسی اقامت حج میفرمود جماعت از مردم نیز حج میگذاشتند، و ببذل و احسان او متوسل میشدند، و عیسی ایشان را بوفور عطا مینواخت صفيه میگوید: پدرم برا بوالشداید فزاری عبور داد که در مصلی این شعر میخواند:

عصابة إن حج عيسى حجوا *** و إن أقام بالعراق دجوا (1)

قد لعقوا لعيقة فلجوا *** فالقوم قوم حجهم معوج (2)

(ما هكذا كان الحج)

چون این اشعار را که بردم آنگونه حج سپاران اشعار داشت بگفت بعد از آن پدرم را بدید و بروی سلام فرستاد، پدرم پاسخ ابوالشدائد را باز نداد، ابوالشدائد گفت یا ابا عبدالله چیست تراکه جواب سلام مرا نگفتی، آیا نشنیده ام که تو حجاج بيت الله حرام را هجو نمودی، ابوالشدائد گفت:

إني ورب الكعبة المبنية *** الله ما هجوت من ذى نية

ولا امرئى ذى رغبة تقية *** لكنني أرعى على البرية

من عصبة أعلوا على الرعية

از کنایت از اینکه از این مردم که بهوای احسان عيسى وادراك بذل و عطاى او آهنك اقامت حج مینمایند، چون با نیت صادق و صفای قلب نیستند، ایشانرا در شمار گذاران نمیتوان آورد.

ص: 203


1- دج، رفتن نرم و آهسته بر زمین است
2- لعق، لیسیدن، لج ستیزگی و شکایت و غوغا کردن

بيان حال واخبار ابی نخیله که از شعرای خیر منصور عباسی بود.

در جلد هیجدهم اغانی مسطور است که ابو نخیله اسم این شخص است نه کنیت او، و کنیت او ابوالجنید و دیگر ابو العرماس است، وهو ابن عدن بن زائدة بن لقيط ابن هرم بن يثربي، وبقولى ابن اثر بی بن ظالم بن مجاسر بن حماد بن عبدالعزى ابن کعب بن لوی بن سعید بن زيد مناة بن تمیم و چون ابو نخیله نسبت با پدرش نا بهنجار بود، و اورار نجیده خاطر همیداشت، پدرش او را از خودش خارج و بیگانه گردانید، لاجرم ابونخیله بجانب شام راه بر گرفت و چندان بزیست که پدرش بمرد اینوقت ابونخیله بوطن خویش بازشد.

لكن مردمان در نسبش طعن میزدند و در صحت آن بشك اندر بودند، و بیشتر اشعار ابی نخیله در ارجوزه بود، و قصایدش مختصر بود، چنانکه در ذیل حالات او در حضور منصور مسطور شد، و در آن اوقات که بشام بیرون شد بمسملة بن عبد الملك اتصال جست، ومسلمه در حق او اکرام ورزید، و او را بآستان خلفای معاهدین او تن بتن باز رسانید و خواستار شد که در حق او بعطیات متواتره امر فرمایند، ایشان نیز بر حسب استدعای مسلمه چندانش بذل و بخشش مینمودند که بی نیازش ساختند.

معذلک ابی نخیله با ایشان بوفا نرفت و با بنی هاشم انقطاع یافت، وخویشتن را شاعر بنی هاشم نامید، و خلفای عباسی را مدح مینمود، و جماعت بنی امیه را بهجو در سپرد، و در هجو ایشان فراوان بگفت، و چون طمعی مفرط داشت کارش بدانجا کشید که ارجوزه در حق منصور بگفت و در آن ارجوزه بخلع عيسى بن موسى وتقرير ولایت عهد مهدی بن منصور اشارت كرد، و منصور او را در آن کار تحریض نمود، چنانکه از این پیش مسطور گشت، و در کیفیت قتل او سخن رفت.

ص: 204

يحيى بن نجیم حدیث کند که چون ابو نخیله از پدرش منفی شد، از وطن خویش در طلب رزق و روزی بیرون شد، و در ایام غیبت ادب آموخت و در بادیه در خدمت فصحاى اعراب فرهنك جست تا بشعر و شاعری پرداخت و اراجیز بسیار گفت، وقصاید نیکو انشاد کرد و باین دو صنعت شهرت گرفت، و اشعارش در بدو و حضر ساری شد و مردمان روایت اشعارش نمودند، و از آن پس بخدمت مسلمة بن عبد الملك برفت، و او را مدح نمود، و چندان در خدمتش بعرض مدایح پرداخت تا از عطایای او توانگر گشت ابو نخیله خود حدیث کند و گوید بر مسلمه در آمدم و این شعر را در مدح او قرائت کردم.

أمسلم إني يا ابن كل خليفة *** و یا فارس الهيجاويا جبل الأرض

شكرتك إن الشكر حبل عن التقى *** و ماكل من أوليته نعمة يقضى

مسلمه گفت از کدام قبیله باشی گفتم از بنی سعد، گفت شمارا با قصیده سرائی چکار است، همانا بخت و بهره شما در ارجوزه است، گفتم سوگند با خدای از تمام شعرای عرب بهتر ارجوزه گویم، مسلمه گفت: از اراجیز خود برای من فروخوان، چون این سخن بشنیدم سوگند با خدای گویامن هرگز در رجز انشاد شعری نکرده بودم، و تمام اراجیز را خدای تعالی از خاطرم ببرد و جز ارجوزه از روبة بن عجاج در نظرم نیامد، و آن همان ارجوزه بود که در همان سال گفته بود، و گمان همی بردم که دیگر مسلمه نشنیده باشد پس آن ارجوزه را در خدمتش بعرض رسانیدم.

مسلمه سر بزیر افکند و همی از راه عجب و و انکار سخن آورد و گفت: خویشتن را چون این سخن بشنیدم از خدمتش شرمسار باز شدم گاهی که از تمام مردمان در خدمتش دروغگوی تر و رسواتر بودم تا گاهی که دیگر باره بخدمتش راه يافتم، وبأراجيز بسیارش مدح نمودم، مسلمه بحال من و قدرت طبع من عارف شد، و مرا بخود نزديك ساخت، و همواره از عطایای او برخوردار بودم تا ادهم جدائی یافتیم، ابو نخیله گوید چون مسلمه از جنك يزيد بن مهلب معاودت نمود، بدو روی کردم و چون او را بدیدم فریاد کرده گفتم:

ص: 205

مسلم يا مسلمة الحروب *** أنت المصفى من أذى العيوب

مسلمه بخندید و مرا بخویشتن اختصاص داد، وصله نيكو بداد.

از عتبی حکایت کرده اند که چون ابن هبیره امیر عراق فرزدق شاعر را بواسطۀ هجای او محبوس داشت گفت احدی نباید در حق فرزدق شفاعت نماید، این یبود تا روز فطر در رسید، و ابو نخیله در حضورش بایستاد، و این شعر بخواند:

أطلقت بالأمس اسير بكر *** فهل فداك نفرى ووفرى

من سبب أوحجة أو عذر *** تنجى التميمي القليل الشكر

من حلق القيد الثقال السمر *** مازال مختونا على است الدهر (1)

ذا حسب يعلي وعقل يزرى *** هبه لأخوالك يوم الفطر (2)

چون ابن هبیره این شعر و شفاعت را بشنید، امر فرمود تا فرزدق را رها کردند، و چنان بود که از آن پیش که فرزدق را رها،نماید مردی از بنی عجال را که فتنه و فسادی کرده و او را از عین التمر بدرگاه او آورده، و او را بحبس در انداخته بشفاعت جماعت بكر بن وائل رها ساخته بود و ابو نخیله در این اشعار باین امر اشارت کرده است، و چون فرزدق را از زندان بیرون آوردند گفت: کدام کس در حق من شفاعت کرده است؟ بدو خبر دادند، چون فرزدق بدانست ابو نخیله شفیع او شده است، مناعت محل وغيرت طبع او باین امر رضا نداد، و دیگر باره خود را بزندان در افکند و گفت هرگز از اینجای بیرون نشوم تا بمیرم چگونه تواند شد که قبل از من آنمرد بکری از محبس بیرون شود، و من بشفاعت مردی دعی و نبهره (3) بیرون آیم سوگند با خدای بدینگونه هرگز از زندان بدیگر، جای نشوم اگر چند از میان آتش باشد.

پس این حکایت را در خدمت ابن هبیره معروض داشتند بخندید و فرزدق را بخواند، و بندازوی بر گرفت و گفت ترا بخودت بخشیدم و چنان بود که فرزدق

ص: 206


1- مختونا، نسخه محتوماً
2- يعلى، نسخه یعنی
3- نبهره بفتح نون وباء وسكونهاء بمعنی قلب و ناسره باشد و به معنی فرومایه دون وسیم قلب

ابن هبیره را هجو کرده بود و باينسبب محبوس گشت و چون ابن هبيره معزول و محبوس شد فرزدق در مدح او زبان برگشود ابن هبیره چون این فتوت و جلالت بدید گفت از فرزدق اکرم نیافتم که چون امیر بودم مرا هجو کرد، و چون اسیر شدم مرا مدح نمود، و این حکایت را در اغانی بنهجی دیگر نیز روایت کرده است و حاجت بگذارش نیست.

ابو عبیده روایت کند که وقتی ابو نخیله بخدمت ابان بن الولید شد، و او را مدیحتی بعرض رسانید ابان جامه باو بپوشانید و نیز کنیزکی ماه دیدار شیرین گفتار بدر ببخشید، پس یکی روز ابو نخیله از خدمت او بیرون آمد، مردی از قوم وعشيرت وی او را بدید و گفت ای ابونخیله بازگوی ابان را چگونه یافتی، ابو نخیله این شعر بخواند:

اكثر والله أبان ميرى *** ومن أبان الخير كل خير (1)

ثوب لجلدى وحر لايرى

ابان همه گونه احسانی بمن ،بورزید، اندامم را بلباس وحمدانم را بمغاك جاريه ملاحت اساس گوشتین کریاس بپوشانید، ابو عمر و شیبانی حکایت کند که وقتی کار معاش برا بو نخیله سخت شد، و روزگار قحط وغلا نمودار گشت، ابونخيله با دو پسر و دو غلام خود بخدمت قعقاع بن ضرار رسید که در اینهنگام امارت شرطه کوفه داشت، بیامد و او را مدح نمود، قعقاع بفرمود تا از بهر او منزلی بپرداختند و خورش و خوردنی بیار استند، و او را و همراهانشا در منزلی نیکو جای ساختند و دواب ایشانرا در اصطبلی مخصوص جای دادند و علوفه مقرر داشتند.

طباخ قعقاع بهر صبحگاه و شامگاه نزد ایشان بیامدی، و چهار قدح که آکنده از الوان اطعمه لذيذه از گوشت غنم بود بیاوردی و خرما و کره مهیا ساختی، و کار طعام و شراب ایشانرا بوجهی مرغوب مرتب گردانیدی، روزی قعقاع با ابونخيله گفت منزلت چگونه است.

ص: 207


1- میر، بكسر میم خوراك و بار خوراك است

مازال عنا قصعات أربع *** شهرين دأباً ذود ورجع (1)

عبدای و ابنای وشیخ رکع *** كما يقوم الجمل المطبع (2)

و در این شعر از ترتیب منزل و اطعمه خویش اظهار تشکر و خوشنودی نمود، و چنان افتاد که ابو نخیله دچار علتی گشت و با قعقاع گفت «أصبحت والله بشماً أمرت خبارك فأتاني بهذا الرفاع الذى كالثياب المبلولة قدغمسه في الشحم غمساً واتبعه يزيد كرأس النعجة الخرسيه وتمر كأنه عنز رابضة اذا أخذت التمرة من موضعها تبعا (تبعه خ ل) من الرب كالسلوك الممدودة فامعنت في ذلك واعجبنى حتى بشمت فهل من اقداح جياد».

سوگند باخدای بامداد کرده ام که از شدت پرخوردن و شکم انباشتن خسته شده ام و نفس در سینه تنك هميشود، زیرا که خباز تو در پذیرائی من چندان اطعمه لذيده ترتیب دهد، و نانهای نازک را در گوشت و پیه بیالاید، و زبدی چون کله میش،خراسانی و خرمائی چون ماده بز در رسن بسته، و چون تمره را از موضعش برگرفتم چنانش لعابی وربي از دنبال است که چون رشته های محدود است لاجرم چندانم بشگفت افکند که بسیار بخوردم و رنجور شدم، آیا اقداحی خوب و تازه در کار باشد، یعنی اقداح شراب ناب.

در اینوقت حجامی در حضور قعقاع ایستاده و آلات موی ستردن مهیا ساخته بودند تاچون کسیرا که نبیذ آشامیده در خدمتش حاضر میساختند موی سر و محاسن ایشانرا میستردند، چون ابو نخیله آنکلماترا براند قعقاع با او گفت آیا از من باده تاب میجوئی با اینکه نگران هستی که حال شرابخواران در حضور من بر چگونه است، بر تو باد که آنچند که خواهی عسل و آب سرد بنوشی تارفع خستگی تو بشود ابو نخیله از جای برجست و گفت:

قد علم المظل والمبيت *** أنى من القعقاع فيما شيت

ص: 208


1- زود، بمعنی دور کردن ودفع نمودن
2- جمل مطبع شتریست که بار او سنگین است

إذا أنت مائلة أتيت *** ببدع ليست ( لست خل) بها غذيت

ولو تمنيت الذي اعطيت *** ما ازددت شيئاً فوق مالقيت

مامن شرابي عسل منعوت *** العنات ولا فرات صرد بيوت (1)

لكنني في القوم قد أريت *** رطل نبيذ مخفس سفیت (2)

صلياً إذا جاذبته رويت (هویت خ ل)

چون این ابیات بخواند و این تقاضا بنمود، علی برادرزاده اش او را غمز کرده و بسوی اسماعیل اشارت کرد تا دست ابو نخیله را بگرفت و او را بمنزل خود ببرد، و چندانش سقایت کرد تا حالش قرین اصلاح شد، و از این پیش در ذیل احوال ابوجعفر منصور بكيفيت قتل آبی نخیله اشارت شد.

بیان پاره آداب و شیم شریفه لطیفه حضرت كاظم علیه السلام در امر صدقات و دعا.

در کتاب مکارم الاخلاق از عالم یعنی حضرت کاظم صلوات الله عليه مسطور است که فرمود «الصدقة تدفع القضاء المبرم من السماء بدرويش و مسکین و اهل استحقاق چون صدقه بدهند قضا و بلائی مبرم را که از آسمان فرود خواهد شد دفع نماید، یعنی اگر چه قضائی محکم و مبرم برای شخصی از آسمان مقرر شده باشد، چون صدقه دهند از آنشخص دفع شود و از آن بلا محفوظ گردد.

وهم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن موسى علیه السلام فرمود «عليكم بالدعاء و الطلب الى الله عز وجل فانه يرد القضاء و قدقد روقضى فلم يبق الا امضاؤه فاذا دعى الله وسأل صرف البلاء صرفاً» برشما باد که همواره در حضرت خدای برای رفع بليات و طلب عافیت مسئلت کنید، چه دعا و طلب عافیت قضاء مقدر را بمقام امر و حکم رسیده و جز امضاء آن چیزی باقی نمانده، بازگرداند، و از

ص: 209


1- فرات، بمعنی خوشگوار است. صرد، خالص از هر چیز، و بمعنی سردی هم آمده. بیوت، آب سرد و شب مانده از خوراك
2- مخفس، شراب زود مست کننده

آنکه بمقام امضا برسد باز دارد، و چون در حضرت خدای دعا نمایند و رفع بلا و قضای مبرم را بخواهند آن بلا را بازگرداند بازگردانیدنی. و نیز در آنکتاب از آنحضرت صلوات الله علیه مرویست که فرمود برای هر دردی دوائیست، از این کیفیت از حضرتش پرسش کردند، فرمود«لكل داء دعاء فاذا الهم المريض الدعاء فقد اذن الله فى شفائه» برای چاره و دفع هر دردی دعائیست پس هر وقت رنجوری ملهم بدعا شد و زبان بدعا بر گشود معلوم میشود که خدای بشفای او اجازت داده است.

و فرمود: برترین وفاضل ترین دعا درود فرستادن بر محمد و آل محمد صلى الله عليهم و از آن پس دعا در حق اخوان و بعد از آن دعا در حق خودت میباشد و آنچه دوست میداری و نزدیك ترین اوقاتی که بنده بدرگاه خدای میباشد گاهی است که بسجده اندر است.

و نیز فرمود «الدعاء افضل من قرائة القرآن لأن الله عز وجل يقول: قل ما يعبؤبكم ربي لولا دعاؤكم (1) و ان الله عز وجل ليؤخر اجابة المؤمن شوقاً إلى دعائه، و يقول: صوت أحب ان اسمعه، و يعجل اجابة المنافق ويقول: صوت أكره سماعه».

در مجمع البحرین مسطور است که قول خدایتعالى قل ما يعبؤ بی یعنی بگوی اگر بواسطه دعای شما یعنی عبادت شما نمیبودی پروردگار شما مبالاتی در کار شما و اعتدادی بامر شما نمیداشت، و بعضی گفته اند «لولا دعاؤكم إياه إذا مسكم الضر رغبة اليه و خضوعاً و در این کلام دلالت بر آن میرسد که دعا را در حضرت یزدان مکان و منزلتیست و بعضی گفته اند معنی آن اینست ما يصنع بكم ربي لولا دعاؤه اياكم للاسلام».

بالجمله میفرماید: دعا از قرائت قرآن افضل است زیرا که خدا میفرمایدبگو خدای را در کار شما چه با کی میباشد اگر بواسطه دعای شما نباشد، و خداوند عزوجل

ص: 210


1- سوره فرقان آیه 77 آخر سوره

اجابت دعای بنده مؤمن را بتأخير میافکند بواسطة شوقی که بدعای او دارد و میفرماید: این آوازی است که دوست میدارم بشنوم، و دعای منافق را زود اجابت میکند و میفرماید این صوتی است که شنیدنش را مکروه میدارم، صلواة الله عليه.

بیان بعضی کلمات وادعیه که از آنحضرت در بعضی مهمات وارد است.

در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت ابی الحسن اول علیه السلام فرمود «ما من احد دهمه (1) امريغمه أو كربته كربة فرفع رأسه الى السماء ثم قال ثلاث مرات: بسم الله الرحمن الرحيم، إلا فرج الله كربته و أذهب غمه إنشاء الله تعالى» هیچکس نباشد که چون او را امری خطیر واند و هی عمیم بناگاهان فروگیرد و اورا مغموم بگرداند يا كربتي او را مکروب بگرداند، و سرخود را بآسمان بر کشد و سه دفعه بسم الله الرحمن الرحیم بگوید مگر اینکه خدایتعالی آنغم و اندوه از وی برگیرد، و او را فرج رساند انشاء الله تعالى.

حسین بن خالد روایت کند که در بغداد سیصد و هزار درهم مدیون شدم، و از دیگران چهارصد هزار در هم طلب داشتم، لكن غرما و طلبكاران من درهم دست از من بر نمیداشتند که از بغداد بیرون شوم و اموال خود را از مردمان بستانم و با ایشان بگذارم، پس پوشیده بیرون شدم مگر خویشتن را بآستان مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام رسانم، اما برای من ممکن نگشت، پس شرح حال خود را و آن دین را که برگردن داشتم و آنچه از دیگران طلبکار بودم بحضرتش برنگاشتم.

آنحضرت در عرض كتاب بمن نوشت که در دنبال هر نمازى بگوي «اللهم انى اسئلك يالا اله الا انت بحق لا اله الا انت ان ترحمني بلا إله الا انت اللهم إنى اسئلك يالا إله إلا انت بحق لا اله الا انت ان ترضي عنى بلااله الا انت، اللهم إني

ص: 211


1- دهم، سخت شدن کار

اسئلك بالا اله الا انت، بحق لا إله إلا انت أن تغفر لى بالااله الا انت» ايندعا را در دنباله هر نماز واجب سه دفعه اعادت کن، بدرستیکه حاجت تو انشاء الله بر آورده میشود حسین میگوید: باینکار مداومت کردم، سوگند باخدای افزون از چهار ماه بر من بر نیامد تا آنچه از مردمان طلب داشتم بگرفتم و قضای دین خود را بنمودم و یکصد هزار در هم برای خود فاضل آوردم.

و نیز در مکارم الاخلاق مسطور است که در باب وصول ملخ فرمود «تفرقوا و كبروا» پراکنده شوید و تکبیر برانید، ایشان چنان کردند و ملخ برفت.

بیان یاره کلمات و آداب آنحضرت درباره مسافر و بعضی ادعیه.

در سماء وعالم و مكارم الاخلاق وخليه مرویست که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود «الشوم للمسافر فى طريقه في خمسة: الغراب الناعق عن يمينه، والكلب الناشر لذنبه، و الذئب العاوى الذى يعوى في وجه الرجل و هو يقع ( مقع خل) على ذنبه يعوى ثم يرتفع ثم ينخفض ثلاثاً، والظبي السائح من يمين الى شمال والبومة الصارخة، والمرأة الشمطاء يرى وجهها، والأنان الجدعاء، فمن او جس فى نفسه منهن شيئاً فليقل اعتصمت بك يارب من شر ما اجدفى نفسى فاعصمتی من ذلك».

معلوم باد آنچه در متن حدیث مسطور است پنج چیز است، و در بعضی نسخ شش چیز است اما تعدادش در این حدیث شریف بهت میرسد ، شاید در لفظ خمس اشتباه كاتب روی داده است.

بالجمله میفرماید چون مسافری را در عرض راه از اینجمله چیزی پدیدار آید بر شامت آنمسافرت دلالت مینماید: نخست اینست که در حال سفر از جانب راست مسافر کلاغی بانک بر کشد، دیگر سگی است که دم خود را افشان گرداند دیگر کرگی است بانک بر کشنده که بر روی مرد بانگ برزند در حالتیکه براست

ص: 212

خود بنشیند و هر دو پای خود را فرش و هر دو دست خود را نصب کند پس از آن دم خود را بر کشد و دیگر باره بزیر آورد تا سه دفعه پس هر کس را که از دیدار آنها ترسی بخاطر جای کند باید بگوید: «اعتصمت بك يارب من شر ما اجد في نفسی فاعصمنى من ذلك» چون این کلمات را بگوید زیانی بدو نرسد.

و دیگر آهوئی که بيك ناگاه از طرف راست جانب چپ سپارد، و دیگر جغدی است که شیون بر آرد ، و دیگر زنی است شمطاء یعنی سیاهی و سفیدی رنگش بهم آمیخته باشد و بناگاه رویش را بنگرند، و دیگر ماده خری است گوش و بینی بریده، پس هر مسافری که در طی سفر از اینجمله بنگرد و خاطرش مشوش گردد باید کلمات مزبوره را بر زبان بگذراند تا از شر آن محفوظ بماند. و نیز در آنکتاب از ابن ابی عمیر مرویست که در اوقات سفر در نجوم نظر میکردم ، چه بر آنعلم آگاه بودم و طالع را میشناختم ، از اینروی چیزی در قلبم خلجان میکرد و روزگارم تلخ میگشت، پس اینشکایت بحضرت ابی الحسن موسى ابن جعفر سلام الله عليه بگذاشتم فقال اذا وقع في نفسك شيء فتصدق على اول مسكين ثم امض فان الله عز وجل يدفع عنك، فرمود چون در نفس خود چیزی یافتی و متوحش گشتی ، نخست در یوزه را که بديدي صدقه بگذار ، پس از آن راه بر سپار چه خداوند عزوجل آنحالرا از تو بازمیگرداند.

درحلية المتقين مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام میفرمود: من ضامن آنکس باشم که چون ارادۀ سفر نماید تحت الحنك داشته باشد و عمامه بر سر بر بندد و سر عمامه را در تحت الحنك به بندد از درد و غرق شدن و سوختن محفوظ بماند.

ونیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مرویست که هر کس تنها بسفر رهسپر گردد گوید «ماشاء الله لاحول ولا قوة الا بالله، اللهم آنس وحشتى وأعنى على وحدتى وأد غيبتي».

ص: 213

و نیز در آنکتاب مرویست که شخصی بحضرت امام موسی علیه السلام مشرف شد و عرض کرد میخواهم بسفری راه برگیرم در حق من دعا فرمای، فرمود چه روز بسفر میروی؟ عرض کرد روز دوشنبه که روزی مبارکست و رسولخدای در آنروز متولد شده، فرمود دروغ میگویند همانا رسولخدای در روز جمعه متولد شده و هیچ روزی شوم تر از روز دوشنبه نباشد، رسولخدای در آنروز وفات کرد از آسمان از ما منقطع گشت، و در آنروز حق مارا غصب کردند، میخواهی ترا بروزی سهل و آسان که یزدانتعالی در آنروز آهن را از بهر داود نرم فرمود دلالت کنم؟ عرض کردم آری فرمود: آن روز سه شنبه است.

و هم در آنکتاب مسطور است که از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مروی است که هر کس آهنگ سفری کرده باشد و بر در سرای خود بایستد و بآنسوی کد اراده و توجه دروی کرده بگوید «اللهم احفظنی و احفظ ما معي وسلمنی وسلّم مامعی وبلغنى وبلغ ما معى ببلاغك الحسن الجميل يزد انتعالی او را و آنچه را که با اوست محفوظ و اورا و آنچه را که با اوست سالم بدارد.

و نیز در مکارم الاخلاق در باب استخاره در امر تجارت مسطور است که عبدالرحمن بن سیا به گفت يکي سال بجانب مکه بیرون شدم و متاع من از امتعه و فروش و امثال آن کاسد شده و بیخریدار مانده و متحیر شده بودم تا چه سازم یکی از یاران من بمن دلالت نمود که آنمال را بمصر بفرستم و بکوفه بازنگردانم یا بیمن بفرستم، هر کسی سخنی بزد و آراء مختلفه ایشان موجب تردید وزحمت خاطر من گردید، پس بحضرت عبدصالح یعنی امام موسی کاظم سلام الله علیه شدم، و اینوقت در مکه جای داشتیم، پس داستان خود را و آنچه اصحاب ما بآن اشارت کرده بودند بعرض رسانیدم و گفتم فدایت کردم رأی همایونت برچه اشارت میفرماید تا بآنچه بفرمائی کار کنم.

فرمود «ساهم بين مصر واليمن ثم فوض فى ذلك امرك الى الله فاى بلدخرج

ص: 214

سهمهما من الأسهم فابعث متاعك اليها در میان مصر و یمن و بلاد آنجا قرعه بزن و از آن پس کار خود را بخدا تفویض کن، پس هر بلدی که سهم آن دو از جمله سهام بیرون آمد متاع خود را بآنسوی فرست.

عرض کردم فدای تو شوم چگونه مساهمه نمایم؟ فرمود: در یکرقعه بنویس «بسم الله الرحمن الرحيم اللهم انت الله الذى لا اله الا انت عالم الغيب والشهادة أنت العالم و أنا المتعلم فانظر لي في اى الامرين خير لي حتى أتوكل عليك فيه وأعمل به» بعد از آن بنویس مصر انشاء الله، پس از آن رقعۀ دیگر بنویس و آنچه را که در آنرقعه اولی مسطور داشتی بجمله مرقوم بدار، و از آن پس بنویس یمن، و از آن بعد رقعه دیگر برنگار مانند آندو رقعه و آنچه را که در آنجا نوشتی بتمامت در اين يك نيز بنويس «يحبس المتاع ولا يبعث الى بلد منهما» پس از آن رقاع را فراهم کرده و بیکی از یاران خود بازده و او بیاید از تو مستور بدارد، پس از آن دست در آن افکن و یکعدد از آن سه رقعه را برگیرپس هر چیزی که بدست تو آمد برخدای توکل کرده و آنچه در آنست انشاء الله تعالی عمل کن.

و هم در آنکتاب مسطور است که نصر خادم گفت: عبد صالح ابوالحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما بسفره یعنی توشه دان مسافران نظر افکند که بر آنها حلقه های برنج بود، فرمود «انزعواهذه واجعلوا مكانها حديداًفانه لا يقدم على شيء مما فيها من الهوام» این حلقه های برنج را از این بر کنید و بجای آن حلقه های آهنین نصب کنید، چه هر چه در میان آن باشد از وصول هوام آسوده بماند.

و هم در آنکتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام اعلام فرمود:

«اذا فدحك امر عظيم فتصدق فى نهارك على ستين مسكيناً كل مسكين بنصف صاع صاع النبي له من تمر أوبر أو شعير، فاذا كان الليل فاغتسل فى ثلث الليل الاخير، ثم لبست أدنى ما يلبس من يعول (1) من الثياب الا أن عليك في

ص: 215


1- عال، از باب نصر یعنی سخت شد کار او، و هرگاه از باب ضرب باشد عال يعيل بمعنی درویشی است

تلك النياب ازار، ثم تصلى ركعتين تقرأ فيهما بالتوحيد وقل يا أيتها الكافرون، فاذا وضعت جبينك في الركعة الأخيرة للسجود هللت الله وقد سته وعظمته ومجدته ثم ذكرت ذنوبك فأقررت بما تعرف منها مسمى، ومالم تعرف أقررت به جملة ثم رفعت رأسك فاذا وضعت جبينك في السجدة الثانية استخرت الله مأة مرة تقول: اللهم اني أستخيرك بعلمك، ثم تدعو الله بما شئت من أسمائه وتقول يا كائنا قبل كل شيء ويا مكون كل شيء، و يا كائناً بعد كل شيء، افعل بي كذا واعطنى كذا و كذا، وكلما سجدت فافض بركبتيك الى الأرض وترفع الازار حتى تكشف عنهما، واجعل الازار من خلفك بين اليتيك و باطن ساقيك، فاني أرجو أن تقضى حاجتك انشاء الله، وابدأ بالصلواة على النبى وأهل بيته، صلوات الله عليهم اجمعين».

چون دچار امری عظیم شدی در آنروز که بآن اندری بر شصت تن مسکین تصدق كن هر يك از آن مساکین را نصف صاع بوزن صاع پیغمبر صلی الله وعلیه واله از خرما یا گندم یاجو صدقه بگذار، و چون شب در رسید در ثلث آخر آن غسل بکن و زبونترین جامه های را که میپوشند برتن بیارای، جز اینکه ازاری نیز بر خود بپوش، بعد از آن دور کعت نماز بگذار، و سوره توحید وقل یا ایها الكافرون را در آن دور کعت قراءت کن، و چون در رکعت واپسین پیشانی خود را در سجود بر زمین بر نهادی خدايرا بتهليل و تقدیس و تعظیم و تمجید در سپار، و از آن پس معاصی خویش را تذکره کن و از اینوقت بگناهان خویشتن بآنچه را خود میدانی و شناخته میداری اقرار کرده باشی و آنچه را که تو از یاد کرده باشی یا خودت بدانی و خدایت بداند فی الجمله در آنجمله متعرف گردیده باشی، پس از آن سر از سجده برادر و چون بسجده دوم پیشانی در سپاری در حضرت یزدان یکصد ه استخاره کن و خیر خود را در آنچه اراده نموده از وی بجوی و بگوی «اللهم انى أستخيرك بعلمك» پس از آن خدایرا بآن اسامی که خود خواهی از اسماء الله الحسنى بخوان، وكلمات مسطوره را بر زبان بران، و عرض کن با من چنین

ص: 216

و چنان فرمای و چنین و چنان ببخش، و بهر سجده که اندر همیشوی هر دو زانوی خویش را بر زمین بسپار، و ازار را چندان برکش تا از هر دو زانو بر شود و از پشت سر خویش ازار راساتر خود تا باطن هر دو ساقت بگردان، و چون این عمل بپای آوردی امید میرود که انشاء الله حاجتت بر آورده آید، و بدرود فرستادن بر پیغمبر و اهل بیت پیغمبر صلی الله وعلیه واله بدایت گیر، تواند بود در حال دعا باید ابتدا بصلواة بر پیغمبر نمود.

بیان پاره اخبار که از آن حضرت در بعضی مأكولات رسیده است.

از این پیش بیاره اخباریکه از حضرت کاظم سلام الله علیه در باب بعضی مأكولات و اطمعه و آداب آن رسیده سمت تحریر گرفت، اکنون نیز ببرخی دیگر اشارت میرود.

در کتاب سماء و عالم از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدرش از آباء کرامش علیهم السلام مرویست که رسولخدای صلی الله وعلیه واله فرمود : بوی پیغمبران بوی سفرجل است، و بوی حورالعین بوی آس است، و بوی ملائکه بوی گل سرخ است و بوی خوش دخترم فاطمه زهرا علیهما السلام بوی به و بوی آس و بوی گل سرخ است، «ولا بعث الله نبيا ولا وصيناً الا وجد منه رائحة السفرجل فكلوها فأطعموا حبالاكم ليحسن أولادكم» خداوند هیچ پیغمبری و وصی پیغمبریرا برنینگیخته است مگر اینکه از وی بوی به بر میدمیده است پس بخورید آبی را و بزنهای آبستن خود اطعام کنید تا فرزندی که از ایشان پدید آید نیکو روی و نیکو بوی و نیکو خوی گردد.

و هم در آنکتاب از لفافی مرویست که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام گاهی که در مکه معظمه بود میفرستاد تا از کباب مقدد بدو فرستم.

صاحب قاموس میگوید: قدید گوشت شتر و مقدد آن گوشتی است که بدر ازا

ص: 217

از آن قطع نمایند، و قديد نيز بمعنى كوشت خشك شده است، و ممکن است که آنحضرت آنگوشت را برای دوائی یا مصلحتی خواسته، یا نوعی از قدید بوده است که مکروه نبوده است، یاکراهت مخصوص بوقتی است که ناپخته بخورند چنانکه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام المأثور است که شخصی بآنحضرت عرض کرد گوشترا میخشکانند و نمک سود میگردانند و در سایه مجفف مینمایند، فرمود با کی در خوردن آن نیست زیرا که نمك تغيير داده است آنرا.

و در کتاب مسطور در مقام دیگر از حضرت ابی الحسن الا مرویست که فرمود: «القديد لحم سوء يهيج كل داء گوشت خشك كرده بدگوشتی است و مهیج هر دردی است.

راقم حروف گوید: ممکن است مراد آن باشد که آن گوشتی که بالطبیعه حيثيت طول زمان خشك و کهنه شود مکروه و مضر باشد، لکن آنگوشتی را که بانمك سوده و جز آن در سایه بخشکانند ضرر و زیانی نداشته باشد، چنانکه از این اخبار مختلفه مشهود میشود.

و هم در آنکتاب از حضرت ابوالحسن اول علیه السلام مسطور است که فرمود: «من أكل مرقاً بلحم البقر أذهب الله عنه البرص و الجذام» هر کس آبگوشت گاو را بخورد خداوند تعالی مرض پیسی و خوره را از وی ببرد.

و هم در آنکتاب مسطور است که موسی بن بکر گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنيدم فرمود «اللحم ينبت اللحم، و من أدخل جوفه لقمة شحم أخرجت مثلها داء» خوردن گوشت گوشت را ميروياند، و هر كس يك لقمه پيه بشكم اندر فرستد به ما نمقدار درد بیرون آورد.

و هم در آن کتاب از حسین بن خالد مرویست که گفت: بحضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم: مردمان میگویند هر کس سه روز گوشت نخورد بد خوی میشود فرمود: دروغ میگویند ولیکن هر کس چهل روز گوشت نخورد خلق و بدن او

ص: 218

دیگرگون میشود «وذلك لانتقال النطفة في مقدار أربعين يوماً» زیرا که انتقال نطفه باندازه چهل روز است.

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: این کلمه شاهد برای چهل روز است، چه انتقال نطفه بعلقه در چهل روز میشود و همچنین است مراتبی که بعد از علقه طی میشود پس انتقال انسان از حالی بحالی دیگر در چهل روز مدت روی میدهد چنانکه در خبر وارد است که تو به شارب الخمر و نماز او تا چهل روز قبول نمیشود.

راقم حروف گوید: شاید جهت عدم قبول اینست که تا چهل روز اثر خمر در مزاج باقی است، وشارب الخمر نیز چون از خوردن شراب توبه کند اگر چهل روز بر آن نگذرد ممکن است دیگر باره بخوردن خمر باز شود و آن توبه را دوامی و قوامی نباشد و نیز اینکه میفرماید هر کس چهل روز گوشت نخورد خلقش نکوهیده شود مراد اینست که در عقلش فسادی روی کند، چنانکه در خبر دیگر که در طب الائمه وارداست تصریح بر آن شده است.

و دیگر در در آنکتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مرویست که آنزن یهودیه رسولخدای صلی الله علیه واله را در ذراع زهر خورانید، و رسولخداى صلی الله علیه واله ذراع را دوست و ورك را مکروه میداشت.

و هم در آنکتاب از موسى بن اسماعيل بن موسى بن جعفر علیهم السلام از پدرش امام موسی الان کاظم از آباء عظامش علیهم السلام مرویست که رسولخدا صلی الله علیه واله فرمود: بر شما باد بخوردن گوشت چه هر کس چهل روز گوشت را ترك نمايد خلقش بدشود «و من ساء خلقه عذب نفسه و من عذب نفسه فأذنوا في اذنه» وهر کس بدخوی شود خویشتن را برنج و عذاب در افکند، و هر کس خویشتن را معذب بدارد در گوش او اذان بگوئید، و از اینکلام مبارك مفهوم میشود که اورا فسادی در عقل بهم میرسد چنانکه در خبری دیگر وارد «استفاذ نوا اذنه بالتثويب» اى بتكرير فصوله.

و هم در آنکتاب از موسی بن بکر مروی است که گفت حضرت ابی الحسن

ص: 219

اول علیه السلام فرمود: چیست مرا که ترا زرد چهر مینگرم؟ عرض کردم مرا نبی شدید برنج و تعب در آورد، فرمود گوشت بخور و بخوردم و جمعه دیگر مرا بر هما نحال که بودم بدید و فرمود ترا نفر مودم بگوشت خوردن، عرض کردم پخته آنرا بخوردم فرمود نه چنین است کباب بخور، پس کباب بخوردم و آنحضرت بعد از جمعه مرا احضار بفرمود و اینوقت خون در دیدارم باز آمده بود فرمود آری، یعنی چنین است که بفرموده بودم و اکنون اثرش در دیدارت پدیدار است.

و دیگر در آنکتاب از علی بن حسن از موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش از امیرالمؤمنين صلوات الله عليهم اجمعین مرویست که فرمود: از رسولخدای صلی الله علیه و آله شنیدم میفرمود هر کس مسرور میشود که غیظ خود را بکشد گوشت دراج را بخورد.

و نیز از آنحضرت مرویست که فرمود هر کس دلش دردناک و اندوهش بسیار شود گوشت دراج را بخورد و آن نوعی از مرغهای رنگین میباشد، چون تذرو و مانند آن.

وهم از علی بن جعفر از برادرش امام موسی علیه السلام مردیست که از آنحضرت سؤال کردم که آیا برای مرد صلاحیت دارد که کبوتر حرم را در حل بکشد و داخل حرم شود و آن کبوتر مذبوح را بخورد؟ فرمود: «لا يصلح اكل حمام الحرم علي حال» و این مسئله در کتاب حج مسطور و حکمش مذکور است.

و دیگر در آنکتاب از خالد بن نجیح مرویست که گفت در خدمت ابی عبدالله و ابي الحسن اول علیم السلام در شهر رمضان افطار می نمودم و نخست چیزیکه میآوردند کاسه از ترید سرکه و زیت بود و کمتر از سه لقمه از آن تناول نمیشد و از آن پس جفنه را بیاوردند یعنی قدحی بزرگ مملو از گوشت و امثال آن.

وهم در آنکتاب مسطور است که از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفرعلیه السلام اعلام

ص: 220

از مردیکه ایستاده آب بیاشامد سؤال کردند فرمود لا بأس بذلك، باكي در اينكار نیست.

و هم در خبریکه از آنحضرت وارداست آشامیدن آب بعد از طعام مطبوخ مطبوع است.

و نیز در آنکتاب از سلیمان بن جعفر مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: رسولخدای صلی الله وعلیه واله و سفر جلی را بشکست و جعفر بن ابیطالب را اطعام نمود و باوفرمود «كل فانه يصفى اللون ويحسن الولد» بخور زیرا كه بهيرنك رخساره را مصفی کند و فرزندی که از آدمی پدید آید نیکو گردد.

و هم در آنکتاب از حضرت ابی الحسن سلام الله علیه مرویست که برای پیغمبر صلی الله وعلیه واله یکدانه به بیاورد، آنحضرت آن آبی را پاره ساخت و سفر جل را بسیار دوست میداشت، و هر کس را که از یارانش در حضرت حاضر بود بخورانید، پس از از آن فرمود «عليكم بالسفر جل فانه يجلو القلب و يذهب بطخاء (1) الصدر» بر شما باد بخوردن به زیرا که قلب را جلا میدهد و اندوه را از سینه میرباید.

و نیز در خبریکه از آنحضرت در سماء و عالم مسطور است رسولخدای صلی الله وعلیه واله خربوزه را با شکر میل میفرموده است.

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید ظاهر چنان است که چون بطیخی که در آن بلاد بوده حلاوتی کامل نداشته و البته برودت دارد از اینروى بشكر يا تمر تعديل میشده است.

و هم در آنکتاب مروی است که صالح جعفر گفت: حضرت ابی الحسن فرمود: اطباء شما در باب اترج یعنی ترنج چه امر مینمایند؟ عرض کردم میگویند قبل از خوردن طعام بخوریم فرمود لكنى أمرتكم به بعد الطعام من شمارا امر

ص: 221


1- طخاء، وزن سماء، اندوه بر دل است

میفرمایم که بعد از طعام بخورید.

و هم از آنحضرت بهمین تقریب حدیثی مأثور است که فرمود چون سیر باشید بخورید.

و دیگر در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از جد بزرگوارش مرویست که فرمود در جمله وصایای رسولخدا با علی صلوات الله علیهم این بود که فرمود: یا علي زيت را بخور و تدهین نمای، چه هر کس روغن زیت را بخورد و تدهین نماید بآن تا چهل روز شيطان بدو نزديك نشود.

و نیز از آنحضرت مرویست که از جمله وصایای آدم علیه السلام با هبة الله این بود که زیتون را بخور چه از درختی مبارک است.

و دیگر در آنکتاب از زیاد قندی در ذیل خبری مروی است که بحضرت ابی الحسن اول علیه السلام در آمدم و در حضور مبارکش ظرفی از آلوی تازه بود فرمود: حرارتی در مزاج من هیجان گرفته و آلوی تازه اطفای حرارت و تسکین صفرارا مینماید، و آلوی خشك خون را ساکن و مرض دشوار را آرام کند.

درحلية المتقين مسطور است که امام موسی و امام رضا صلوات الله عليهما روغن زنبق در بینی میچکانیدند.

و هم در آنکتاب مرویست که هر وقت حضرت امام موسی سلام الله علیه اراده بخور فرمودی خستوئی از خستوهای خرمای صیحانی که نوعی از خرماهای مدینه است گرفته و خرما و پوست را از آندانه پاک ساخته و بآتش در انداخته، و چون اندکی دود بر میآورد بوی خوش را میانداخت جامه را بر بخور میداشت و میفرمود اینکار بیشتر موجب خوشبوئی میشود.

مرازم روایت کند که در خدمت امام موسی علیه السلام بگرمابه اندر شدم چون آنحضرت بیرون آمد در رخت کن عود سوز طلب نمود و خود را خوشبوی فرمود بعد از آن فرمان داد مرازم را خوشبوی کنند.

ص: 222

و نیز در آنکتاب مسطور است که حضرت امام موسی صلوات الله عليه روغن خیری بر خود میمالید.

در کتاب سماء و عالم مسطور است که حسن بن جهم گفت ابو الحسن علیه السلام را نگران شدم که با خیری تدهین مینماید، با من فرمود تدهین کن، عرض کردم «اين انت عن البنفسج و قدروى فيه عن ابيعبدالله علیه السلام انه کره ریحه» چگونه است که بتدهين بنفشه توجه نفرمائی با اینکه در تدهین به خیری از حضرت ابیعبدالله علیه السلام مرویست که آنحضرت بوی آنرا نا خوش میداشت، حضرت کاظم فرمود «و اني قد كنت أكره ريحه و أكره أن أقول ذلك لما بلغنى فيه عن ابيعبد الله عليه السلام فقال لا بأس» من نيز بويش را مکروه میدارم، و نیز خوش نداشتم که اینسخن را بگویم چه بمن رسید که آنحضرت فرمود با کی در آن نیست.

معلوم باد در این خبر پاره اشکالات و اضافاتست که علامه مجلسی متعرض آن شده است، ممکن است یکی از معانی این باشد که اگر بوی آن ناخوش باشد منافع آن بجای خود است، و ممکن است ضمير راجع به بنفسج از شب بواست.

و دیگر در آنکتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام میفرمود: «اكل الأشنان يبخر الفم» خوردن اشنان دهانرا بدبوی کند.

وهم از سعد بن سعد مرویست که در خدمت حضرت ابی الحسن الرضاعلیه السلام عرض کردم ما اشنان میخوریم. فرمود حضرت ابی الحسن یعنی امام موسی علیه السلام هر وقت بعد از طعام دست و دهان خود را می شست هر دو لب را برهم میچسبانید تا از اشنان داخل دهانش نشود، یعنی با اشنان نمیشست و چنین میفرمود پس چگونه خوردن اشنان نیکو خواهد بود، و در اینحدیث مقصود ابو الحسن رضا علیه السلام، از ابوالحسن، موسی علیه السلام است.

و هم در آنکتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود امير المؤمنين صلوات الله علیه از خوردن گوشت صرد و خطاف نهی فرموده است «صرد»

ص: 223

بمعنى وركاك است (1) که مرغی است درنده و خطاف بمعنی پرستوك است كه معروفست.

و هم از آنحضرت مرویست که رسولخدای صلی الله علیه واله بر جماعتی بگذشت که مرغ خانگی زنده را بسته و تیر بدو میزدند، فرمودند، کیستند اینجماعت خدای لعن كند ايشانرا ، و بهمین سند از رسولخدا صلی الله علیه واله مرويست: «رأيت في النار صاحبة الهرة تنهشها (2) مقبلة ومديرة كانت أو ثقتها و لم تكن تطعمها ولا ترسلها تأكل من حشاش (خشاش) الارض» زنی را که گربه را بند بر نهاده و چیزی بآنحیوان نمیخورانیدورهایش نمیکرد تا از آنچه از زمین بیرون میآید بخورد در آتش بدیدم و این خبر بچند وجه وارد است چنانکه در نهایه وارد شده است که زنی باتش در آمد بعلت اینکه گربه را بسته و خوردنی بدو نمیداد و رهایش نمیساخت تا از جانوران زمین بخورد، چندانکه آن گربه بمرد و «حشاش» با حاء مهمله بمعنى نباتات است که بمعنی هوام الأرض است.

و هم در آن کتاب از موسی بن اسماعيل بن موسى بن جعفر از آباء عظامش علیهم السلام که رسولخداى صلی الله علیه واله فرمود: «رأيت في النار صاحب العلام (3) التي قد غلها، ورأيت في النار صاحب المحجن (4) الذى كان يسرق الحاج بمحجنه» در آتش دیدم آنکس را که باز را غل نهاده یعنی آنحیوانرا از خوردن و آشامیدن باز داشته بود، و در آتش دیدم آنکس را که چماقی با خود داشت و به نیروی آن مردم حاج را راهزنی کرده اموال ایشانرا بسرقت میبرد، و بعد از این کلمات آنعبارت مسطوره که راجع بهره است مرقوم و در پایان آن مذکور است

ص: 224


1- وركاك بروزن افلاك، شير گنجشک است که مرغ درنده است ، و او اول مرغیست که برای خدایتعالی روزه گرفت، و بعضی مردار خوار را ور كاك گویند
2- نهشه، یعنی بدندان پیش گزید آنرا و برکند
3- علام كزنار، الصقر و الباشق، یعنی چزغ و باشه
4- محجن، کمنبر عصای کج و هر چوبی که سرش خماینده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن

ودخلت الجنة فرأيت صاحب الكلب الذى أرواه» در بهشت در آمدم آنکس را که سگی را از آب سیراب ساخت در آنجا دیدم.

دمیری در حیات الحیوان میگوید مسلم روایت کرده است که پیغمبر صلی الله علیه واله فرموده است در آنحال که زنی بدشتی اندر راه مینوشت تشنگی بروی چیره شد پس بچاهی در آمد و آب بخورد و از چاه بیرون آمد، سگی را بدید که از سختی تشنگی خاک همیخورد، یعنی خاك نمناك با خود گفت همانا باین حیوان همان رنج وتعب رسیده است که مرا رسیده بود، پس بچاه در آمد و موزه خود را پر از آب کرده و بدندان بگرفت و از چاه ببالا بیامد و آن سك را آب بداد، خدایتعالی این کردار او را مشکور بداشت و او را بیامرزید، حاضران عرض کردند یا رسول الله آیا برای ما در بهایم اجری است، یعنی در نیکی و رعایت این چهار پایان مزد واجر داریم، فرمود «نعم في كل كبد رطبة أجر» آری برای هر کبد و جگر برای خنك كردنش اجر و مزدیست شیخ سعدی باین حکایت اشارت کند یکی در بیابان سگی تشنه یافت.

و نیز در آنکتاب مرویست که موسی بن اسماعیل بن موسى بن جعفر از پدرش از آباء عظامش علیهم السلام مرویست که عجوه از بهشت است و مایه شفاست «عجوه» نوعی از خرماهای نیکوی مدینه است.

بیان بعضی کلمات و اخباریکه از آنحضرت در لحوم و احکام آن و ارداست.

در کتاب سماء و عالم از حضرت موسی بن جعفر از علیه السلام عل مرویست که فرمود «الناقة الجلالة لا يحج على ظهرها و لا يشرب لبنها و لا يؤكل لحمها حتى يقيد اربعين يوماً، والبقرة الجلالة عشرين يوماً، والبطة الجلالة خمسة ايام والدجاج ثلاثةايام» شتریکه پلیدی خورد بر پشت آن حج نسپارند، یعنی در سفر حج بر وی سوار نشوند، و شیرش را نیاشامند و گوشتش را نخورند تا گاهی که چهل روزش

ص: 225

مقید دارند، یعنی باید چهل روز آنشتر را بر بست تا پلیدی نخورد و از مأكولات پاك بخورد و بدل ما يتحللش از خوردنیهای خوش و خوب گردد آنوقت که حالت نخست از گوشت و پوستش زوال گرفت و شیرش پاك شد در سفر حج بر آن سوار شوند و شیرش را بنوشند و گوشتش را بخورند، و گاو پلید خوار را بباید بیست روز به بندند و خوردنی دیگر بخورد آنگاه گوشت و شیر شرا بخورند، و بطه پلید خوار را پنج روز، و مرغ خانگی پلید خوار را سه روز بباید بر بندند آنگاه از گوشت آنها بهره یاب شوند.

معلوم باد در این مسئله و در حرمت و حلیت و یا کراهت اخبار و اقوال مختلفه وارد است و در کتب فقهیه و علمیه بشرح وبسط مذکور است، و در طهارت و نجاست آن بیانات و در کیفیات آن عنوانها شده است.

و نیز در آنکتاب مردیست که شخصی از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال نمود که اگر مردی نگران شبانی شود که گوسفندیرا در سپوخت فرمود «إن عرفها ذبحها وأحرقها، وإن لم يعرفها قسمها نصفين أبداً حتى يقع السهم بها فتذبح وتحرق وقد نجیت سائرها اگر آن گوسفند را بعینه بشناسد باید آنرا سر ببرد و بعد از آن لاشه آنرا بسوزاند، واگر نشناسد باید گوسفندانرا دو دسته کرده قرعه بیندازد، و همچنان قرعه از پی قرعه بیندازد و بر هر دسته که از قرعه بیرون آمد ننگرد و آندسته را که قرعه بر آن افتد همچنان تجدید نماید و هر يك از قرعه بیرون شد دور نماید تا گاهی که دو عدد بماند آنوقت قرعه بیندازد بر هر يك قرعه افتاد آنرا ذبح نموده بعد از ذبح کردن لاشه اش را بسوزند، و بقیه گوسفندانرا نجات بخشند، و این حدیث را بچند جهت که در سماء و عالم مرقوم است ضعیف شمرده اند.

و هم در آنکتاب از حضرت کاظم از آباء فخامش مروی است که از علی علیه السلام پرسیدند که اگر در دیگی که بر بار است مرده موشی بنگرند حکمش چگونه است؟ فرمود يهراق المرق ويغسل اللحم وينقى ويؤكل آبگوشت را بدور میریزند و گوشت را نيك ميشويند و پاکیزه گردانیده بخورند، چنان معلوم میشود که

ص: 226

چون آب نجس در اعماق گوشت نفوذ مینماید میفرماید باید منفی گردانید زیرا که بمجرد غسل مطهر نمیشود و در بعضی اخبار بدون اینکه لفظ و ينقی مذکور باشد وارد است.

و دیگر در آنکتاب از موسی بن اسماعیل بن موسى بن جعفر علیهم السلام مرويست که از حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام سؤال کردند که اگر بره را بشير خوك تغذيه نمایند چگونه باشد؟ فرمود قيدوه واعلفوه الكسب والنوى والخبز إن كان استغنى عن اللبن، و إن لم يكن استغنى عن اللبن فيلقى على ضرع شاة سبعة أيام آن بر هرا اگر شیر خواره نباشد بیاید بربست و کنجاره (1) و نوی و نان بدو بخورانند تا از پرورش نخست بگردد، و اگر بناچار باید شیر بخورد تا هفت روزش برپستان میش بیفکنند تا از آن شیر بخورد و سرشت نخست بگردد، یعنی بدون اینحال خوردن گوشتش نمیشاید.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر علیهم السلام مرویست که از آنحضرت پرسیدم که اگر میشی بمیرد و بعد از مردنش بچه زنده از شکمش بیرون آید آیا خوردن گوشت آن بچه رواست؟ فرمود: باکی نیست.

و دیگر در آنکتاب مرویست که موسی بن جعفر از حضرت باقر علیهم السلام روایت میفرمود که رسولخدای کلیتین را بدون اینکه بر دیگران حرام فرماید بواسطه نزديك بودن آنها ببول مصروف نمیداشت.

و نیز در سماء وعالم از ابراهيم بن عبد الحميد مسطور است از حضرت ابی الحسن علیه السلام مردیست که فرمود «حرم من الشاة سبعة أشياء: الدم، والخصيتان، والقضيب، والمثانة، والطحال، والغدد والمرارة» هفت چیز از گوسفند حرام است خون، و هر دو خصيه، وقضيب، و مثانه، و سپرز، و آن گرهها که بگوشت اندر است و دیگر مراره آن.

ص: 227


1- کنجار و کنجاده بروزن رخسار و رخساره ثقل روغن کنجد و ثقل هر تخمی که روغن او را گرفته اند

معلوم باد در اینخبر نیز اختلاف رفته از حضرت ابی عبدالله مروست که هفت چیز از ذبیحه حرام و دوازده چیز از میته حلال است: آن هفت که حرامست، خون وسرگین، وغدد، وطحال وقضيب، وانتيان، و بچه دانست، و آندوازده که حلال است یعنی استعمال آن رواست: موی، و پشم وكرك، ودندان ناب، وشاخ، وسبل، و سم وبيضه، وشكنبد بزغاله که هنوز علف نخورده باشد، و ناخن، وچنك، وير آن.

و هم از آنحضرت مرویست که بپرهیزید از اکل غدد چه خوردن غدد محرك جذام است، و فرمود جماعت یهود چون بترك غدد گفتند بعافیت افتند و در بعضی اخبار وارد است که ده چیز از گوسفند و میش خورده نمیشود نخاع، وحياء و اوداج، و بروایتی عروق نیز بر آنجمله که مذکور شد افزوده اند، و در روایتی دیگر از حضرت ابی عبدالله ال وارد است که خوردن غدد، ومخصلب، و طحال، و نخاع، و مذاكير، وقضيب، وحياء وداخل الكلی مکروه است.

مجلسي اعلی الله مقامه در توضیح این اخبار میفرماید: علامه رفع الله درجته فرموده است که از شتر و گوسفند و غیرهما از آنجمله که اکلش حلال است اگر چند مذكاة هم باشد این چند چیز خوردنش حرام است: خون و سرکین ومراره، وزهدان، وفرج ظاهر آن و باطن آن وقضيب، وانثيان، ونخاع، وعلبا، وغدد ، وذات الأشاجع، وحدق و خرزه که در دماغ است، و ابن ادریس مثانه را بر این جمله افزوده که موضع بول است و شیخ مفید رحمه الله میفرماید از چهار پایان ووحوش طحال را نمیخورند، زیرا که مجمع خون فاسد است، خون فاسد است، و نیز قضیب و انثیان خورده نمیشود و متعرض سایر اجزاء نشده است، و در بعضی احادیث در جای حياء جلد مذکور است، و ابو الصلاح میگوید نخاع وعروق ومراره وحبة الحدقه وخرزة الدماغ مکروه است، اما دیگران گویند بواسطه استخباث آنها حرام است ومكروه بمعنى تحریم نیز استعمال میشود.

اما هر دو عالم فقیه شهید اعلی الله مقامهما در لمعه و روضه میفرمایند: پانزده

ص:228

از ذبیحه حرام است یکی خون است، و دیگر طحال بكسر طاء مهمله است که سپرز باشد، و دیگر قضیب است که بمعنی ذکر است، و دیگر انثیان است که عبارت از بیضتان است و دیگر فرث است که عبارت از سرگین در شکنبه است و دیگر مثانه بفتح ميم وثاء مثلثه است که مکان جمع شدن بول است، و دیگر مراره بفتح میم است که مرة الصفرا را جمع نماید و با کبد مانند کیسی معلق است، و دیگر مشیمه است بفتح میم که بچه دان است، وغرس بكسر غین معجمه نامیده میشود و اصلش مشیمه بروزن مفعله است، و بعد از آن یاء ساکن شده است و دیگر فرج است که حیاء گويند ظاهرة وباطنة، ودیگر علباء بكسر عين مهمله وسكون لام وباء موحده و الف ممدوده است و آن دورگ پهن کشیده است که از پشت کردن تاذنب میرسد و دیگر نخاع است بانون و خاء معجمه که خیطی سفید است در وسط پشت که مغز مهره پشت باشد و آنرا مغز حرام گویند، و دیگر غدد بضم غین معجمه است که در گوشت پدید شود و در پیه بسیار است، و دیگر ت الاشاجع است که عبارت از اصول اصابع است که بعصب ظاهر کف متصل میگردد و دیگر خرزة الدماغ است بکسر دال مهمله که عبارت از مخی که در وسط دماغ باشد گرد با ندازه دانه نخود و رنگش بارنك مخ مخالف و بغبرت مایلست ودیگر حدق است یعنی حبة الحدقه كه مردمک چشم است نه تمام جسم چشم.

و اینکه مخصوص بذبیحه گفته اند مانند ماهی و ملخ مستثنی میشود، چه از ایندو هیچ چیز حرام نیست، چه اصل بر حلیت است مگر اینکه جهتی برای حرمت پدید گردد، و این حکم شامل حیوان بزرگ مذبوح مانند اشتر وحيوان كوچك مانند گنجشگ است، وحياء بمدالف رحم ناقه است و جمعش احيه ،میباشد و شاید صدوق عليه الرحمه که ظاهره وباطنه را فرموده است مقصودش از حیاء ظاهر فرج و از رحم باطن آن باشد و اما تحریم جلد قولی است ضعیف مگر اینکه مراد بآن جلد موضعی خاص باشد.

ص: 229

و دیگر در آنکتاب از یحیی بن ازرق مرویست که گفت در حضرت ابی ابراهیم علیه السلام بید عرض کردم بسا میشود که پوست حیوان قربانی را بآنکس که پوست آنحیوان را بر میکشد و سلاخی مینماید میدهند، فرمود با کی در آن نیست هما ناخداوند عز وجل میفرماید «فكلوا منها وأطعموا» (1) بخورید از آن واطعام كنيد والجلد لا يؤكل ولا یطعم» اما پوست را نمیخورند و اطعام نمیکنند.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر علیه السلام اعلام روايت کند و گوید از آنحضرت سؤال کردم که مردی بیضه را در بیشه در یابد و نداند تخم کدام مرغست آیا خوردن آن صلاحیت دارد؟ فرمود «اذا اختلف رأساه فلابأس، وإن كان الرأسان سواء فلايحل أكله، اگر سر آن و ته آن یکسان نباشد با کی در اکل آن نیست، و اگر هر دوسر آن مساوی باشد. خوردنش حلال نیست.

و دیگر در آن کتاب از اسماعیل بن موسی از پدر بزرگوارش موسی بن جعفر از آباء عظام علیهم السلام مرویست که فرمود از علی علیه السلام پرسیدند اگر کسی در عرض راه سفره را در یابد که در آن گوشت بسیار و نان بسیار و تخم مرغ و دشنه (2) باشد چگونه است؟ فرمود يقوم ما فيها ثم يؤكل، لانه يفسد فاذا جاء طالبها غرم له مأكولاتی که در آن سفره است قیمت کرده بهائی بر آن مقرر کرده آنگاه بخورند، چه اگر بحال خود بگذارند فاسد میشود و باطل میگردد، و از آن پس هر وقت طالب آن باز آمد غرامتش را با و میرسانند.

عرض کردند یا امیرالمؤمنین هیچ نمیدانم این سفره از شخص ذمی یا مجوس، فرمود «هم فى سعة من أكلها حتى يعلموا منه» چون صاحب سفره را ندانند و نشناسند خوردن آنچه در آن سفره است بعد از تقویم و تقریر بهای آن برایشان رواست ناگاهی که علم برای ایشان حاصل شود، یعنی اگر بدانند کیست حکمی دیگر دارد.

ص: 230


1- سوره حج آیه 29
2- دشنه نوعی از خنجر است كوچك

و دیگر در آنکتاب از داود رقی مرویست که بحضرت ابی الحسن علیه السلام عریضه معروض داشته و از گوشت شترهای بخت و شیر آنها پرسش کردم: در جواب رقم فرمود باکی ندارد. صاحب قاموس میگوید بخت بضم باء موحده شترهای خراسانی است مثل نجية جمع آن نجاتی است و نجات.

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید بسا میشود که از اینکه میفرماید بأسی و باکی نیست کراهت آن مفهوم میشود، چه این نفی منافی کراهت نیست بر حسب عرف اخبار هر چند عموم نکره در سیاق نفی مقتضی نفی کراهت نیز میباشد، چه در انامل مكروه بأس است، و ابن ادریس در کراهت حمار وحشي، وحلبي بكراهت ابل و گاومیش سخن کرده اند اما آنچه در مکاتبه حضرت ابی الحسن علیه السلام در باب گوشت حمار وحشی است ترك آن افضلست، و هم در خوردن گوشت گاومیش درخبر است که باکی در آن نیست، اما آنانکه مطلق گوشت شتر را مکروه شمرده اند بخطا رفته اند، چه مدار پیغمبر و ائمه صلوات الله عليهم برخوردن گوشت آنها و قربانی بآنست، لكن غالب در آن بلاد شترهای عربی است نه خراسانی.

و در کراهت گوشت شتر بختی و جهی است بسندی ضعیف که از سلیمان جعفری مرویست که میگفت حضرت ابی الحسن علیه السلام میفرمود: نه گوشتهای بخاتی را میخورم ونه احدیرا بخوردن آن امر میکنم.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر از برادر بزرگوارش امام موسی علیه السلام مرویست که گفت از آنحضرت از خوردن گوشت غراب ابقع و اسود یعنی زاغ پیسه و کلاغ سیاه پرسش کردم حلالست یا نیست ؟ فرمود «لا يحل أكل شيء من الغربان زاغ ولا غيره» خوردن گوشت هیچ نوعی از انواع کلاغ حلال نیست.

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: بواسطه اختلاف روایاتی که در انواع غراب وارد است علماء و فقهاء در حلال بودن آن اختلاف و رزیده اند، بعضی بتحریم انواع آن حکم کرده اند، و باخبار وارده و اجماع فرقه احتجاج نموده اند، و علامه

ص: 231

و پسرش عليهما الرحمه بر این عقیدت رفته اند، و بعضی مکروه شمرده اند وگروهی کلاغ سیاه بزرك و ابقع را حرام دانسته وزاغ و غذاف را که عبارت از خاکستری رنك باشد حلال خوانده اند و بخبری که از زراره مرویست که «اکل الغراب ليس بحرام إنما الحرام ماحرمه الله في كتابه، اقامت حجت نموده اند، لكن نفوس جهانیان مطلقا از قبول آن تنزه دارد، و آنانکه مطلقا حرام میدانند بهمان خبر علي بن جعفر که مسطور شد احتجاج میجویند.

و بعضی که میخواهند جمع بین هر دو خبر را نمایند میگویند مطلقا حلال نیست بلکه حلال مکروهی است، و پاره آن دو نوع اول را حرام شمارند، چه میگویند مردار خوار است و دو نوع دوم از طیبات است چه حبوب را میخورند، و ابن ادریس آن دو نوع اول را حرام میشمارد و میگوید از جمله سباع طیر است، بر خلاف آندو نوع دوم چه دلیلی بر تحریم آن وارد نیست، لکن در هر صورت احتیاط اینست که از تمام انواع آن اجتناب نمایند که در زمرهٔ طيور يك دار است، و ممکن است اخبار یکه بر تحلل آن وارد است در مقام تقیه بوده باشد.

مجلسی میفرماید آنچه معروف و معدود در کتب فقهیه است اینست که این حیوانات که حرام گوشت هستند: یکی خفاش است، که شب پره باشد، دیگر وطواط است که پرستوك و نیز شب پره باشد چنانکه دمیری گوید: و طواط خفاش است، دیگر طاووس است، دیگر اقسام زنبور است، دیگر مکس است، دیگر پشه است، دیگر خرگوش است دیگر حشرات عموماً مثل مار و عقرب وموش وخرران و بچه ماران و خنفساء یعنی جعل است که سرگین گردان گویند.

دیگر صراصر است که ملخ سیاهی است که شبها بانگ برزند صاحب تحفه میگوید حیوانیست شبیه بملخ بسيار كوچك و شبها در خانه ها بسیار صدا میکنند و مردمان اصفهانش زنجره گویند دمیری گوید این حیوانرا صراصر نیز گویند و از اینروی اور اصر اللیل نیز میگویند و آن نوعی از بنات وردان است و پرو بال ندارد.

ص: 232

و هم او را جد جد خوانند و جوهری جد جدرا بصرار الليل تفسیر نماید، و مکان این حيوانرا جز بتفحص صوتش نیابند و در مواضع نمناك مسكن جوید و رنگهای مختلف دارد، بعضی سیاه و پاره ازرق و بعضی احمر باشد و گوشتش حرام است زیرا که پلیدی میخورد.

و بنات الوردانست بتقديم باء موحده برنون و فتح و او وراء مهمله و آنرا فالية الافاعی نامند، حیوانیست سرخ رنك و نازك پرو در حمام و نزديك بآبها و جاهای متعفن میباشد، و بیضه اش شبیه،بلوبیاست و برنگهای گوناگون یافت میشود سیاه و سرخ سفید و اصهب یعنی سرخ و سفید بهم آمیخته و در اماکن کثیفه لوله که محل پلیدیست الفت میجوید و بعضی از شعراء این شعر را در وصف بنات الوردان گفته است.

بنات وردان جنس ليس ينعته *** خلق كنعتي في وصفى وتشبيهي

كمثل أنصاف بسر أحمر تركت *** من بعد تشقيقه اقماعه فيه

دمیری میگوید بواسطه استقذاری که دارد اکلش حرام است، و بر غوث یعنى كيك، و قمل یعنی شپش، و یربوع یعنی موش دشتي، و قنفذ یعنی خارپشت و و بر است که جانوری است کوچکتر از گربه و آنرا بفارسي ونك گويند و خزاست و آن حیوانیست معروف از سمور کوچکتر است و پوست آنرا آستر جامه کنند و قیمتی بسیار نهند، و دیگر فنك است كه فرساق باشد و این حیوان از سنجاب بزرگتر است و از بلادروس میآورند و پوستش سفید و سرخ و ابلق میباشد خوشبوی و گرمتر از سنجاب، و قاقم و سمور میباشد و لباس آن موافق تمامت امزجه است.

و سمور حیوانیست شبیه بدلق و از آن سیاه تر و پوشیدن پوستش مقوی باه مرطوبین و از دیگر پوستها گرمتر است و سنجاب حیوانیست بزرگتر از موش صحرائی و دنباله اش کوتاه و پرهوی و سیاه وزیر شکمش سفید و باقی خاکستری و در تنکابن اشکول و در مازندران اشتك گویند در درختها جای میکند و پوستش را

ص: 233

آستر جامه کنند بسی نرم و مطبوع ومعتدل المزاج است.

دميرى ميگويد فنك بروزن عسل جانور کی است که پوستین از آن بیارایند و گوشت آن حلالست، چه از طیبات است و از ابو یوسف نقل كرده اند که فنك وسمور و سنجاب سبع است مثل روباه و شکال، و در سمور میگوید بامیم مشد دبر وزن سفود حیوانیست شبیه بگر به و هیچ حیوانی بآنگونه بر انسان جری و جسور نيست، ومأكول اللحم است چه ملحق برو باه است و از اشیاء خبیثه چیزیرا نمیخورد و سنجاب را نیز اکلش را حلال میداند و از جمله طیبات میشمار دلکن میگوید قاضی از جماعت جنابله گوشتش را حرام میداند.

بجمله این حیوانات که نام برده شد مجلسی میفرماید تحریم آن در کتب رسیده است و بعد از آن میگوید اقامت دلیل بر حرمت اکثر آن بیرون از اشکال نیست، و میفرماید معروف در میان ایشان اینست که انواع کبوتر مثل قماری و دباسی و ورشان گوشتش حلالست، دباسی را شفتین بحری خوانند، حیوانیست دریائی شبیه بخفاش در رنك و بال و شکل و دنباله او شبیه بدنباله موش و در زیر دنباله اش نیشی مانندخار است و هر کسرا بآن نیش بزند دردى بزرك يابد، وورشان از جنس کبوتر صحرائی و از آن بزرگتر و طوق دار است.

و حلالست گوشت حجل يعنى كبك كوهى وكبك و دراج که نوعی از كه مرغهای رنگین است مانند تذرو و قطا یعنی مرغ سنگخوار و تیهو ومرغ خانگی و کروان بفتح اول و دوم که نام طائری است و آنرا حباری و چوبینه و شوات نیز گویند، و این حیوان شب را نمیخوابد و جمع کروان بفتحين كروان بكسر کاف بر خلاف قیاس است.

و دیگر کرکی است که آنرا كلنك گويند جمعش کراکی است دمیری گوید: پرنده ایست بزرك، كنتيش ابو عريان و ابو عينا و ابو الغيرار و ابو نعيم وابوالهيصم باشد و گوشت آن بلاخلاف حلالست، خاکستری رنگ و دراز ساق است.

ص: 234

و دیگر صعوه است که آنرا سنگانه گویند، و دیگر بط است که اردك خوانند.

مجلسی میفرماید عمومات وارده در تحلیل و تحریم مذکور است والله الهادی الى الصراط المستقيم، از رسولخدای مرویست « كل ذي ناب من السباع ومخلب من الطير حرام هر حیوان درنده و ددی که دارای دندان نشتر است، و هر پرنده که صاحب چنکال است گوشتش حرام است.

و مجلسی میفرماید سگ و خوك بواسطه نص قرآن و اتفاق علما حرام است و معلوم نیست که در میان اصحاب خلاف در تحریم هر سبعی و ددی باشد. خواه دندان نشتر داشته باشد یا ناخن مانند شیر و پلنك و یوز وگرگ و گربه و روباه و کفتار و شغال و اخبار نیز بر آن دلالت دارد.

و همچنان خلافی در میان ما مشهود نیست در تحریم مسوخات لكن اخبار كثيره در حلال بودن بسیاری از سباع و جز آن وارد است، و اصحاب ما آن اخبار را بر وجوهی چند حمل نموده اند، و نیز در میان ما خلافی معلوم نشده است در تحریم هر ذي مخلبی از پرندگان خواه قوی و نیرومند باشند مثل باز و چرغ و عقاب وشاهين و باشه، یا ضعیف باشد مثل نسر یعنی کو کس و لاشخور و مردار خوار.

و دیگر در آنکتاب از حسین بن خالد مرویست که از حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام پرسیدم آیا خوردن گوشت فیل حلالست فرمود نیست، عرض کردم از چه روی؟ فرمود «لانه مثلة وقد حرم لحوم الامساخ ولحوم ما مثل به في صورها» زیرا که فیل مثله شده و خدای گوشتهای مسخ شدگانرا و گوشتهای آنحیوانات را که در چهره هاي خود مثله شده اند حرام فرموده است.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر علیهم السلام از جعفر بن محمد صلوات الله عليهم مرویست که مسوخ سیزده میباشد: یکی فیل و دیگر خرس و دیگر خرگوش و دیگر کژدم و دیگر، سوسمار و دیگر تننده، دیگر کفچلیز

ص: 235

که نام کرمی است، و دیگر جرى بكسر جیم و تشدید راء مهمله که سلور باشد و آن ماهی بزرگ جثه با رنگ سیاه و بدون فلس و شار بش مثل مارى باريك و دراز است، و دیگر وطواط، و دیگر بوزینه، ودیگر خوك، و دیگر زهره، و دیگر سهیل است.

عرض کردند یا ابن رسول الله سبب مسخ این جمله چیست؟ فرمود:

اما پیل مردی ستمکار لوطی بود که هیچ تر و خشکی را فروگذار نمیکرد یعنی هر مردیرا که قدرت یافتی باوی در میسپوخت، و اماخرس مردی مؤنث بود که مردمانرا بنفس خویش دعوت مینمود، یعنی بحالت زنان بود و مردمانرا بخویشتن خواندن همیگرفت تا با او بسپوختن همی روند و شعله ابنه او را بآبی مردانه فرو خوابانند، و اما خرگوش زنی پلید و ناپاك و بیباک بود که خویشتن را از آلایش حیض و جز آن بشستن نمیگرفت و اما کژدم مردی هماز بود که مردمانرا باشارت چشم و ابرو آزار میکرد و هیچکس از وی بسلامت نمیرفت، واما سوسمار مردی اعرابی بود که جماعت را به نیروی محجن و چماق بسرقت در میسپرد و اما عنکبوت زنی بود که شوهرش را بجادو میگرفت و امادعموص یعنی کفچلیز مردی سخن چین که در میان دوستان بنمامی و فساد سخن میراند ورشته محبت ایشانرا پاره میساخت، و اماجری یعنی سلور مردی دیوث و بی غیرت وزن بمرد بود که مردمانرا برحلائل خود دعوت مینمود و اما وطواط مردي دزد بود بود که رطب و خرما را از سرهای درخت خرما میر بود و اما قرده و بوزینه آنجماعت یهود هستند که روز شنبه را حرمت نگاه نداشتند و بتعدی رفتند، و اماخنازير و خوك جماعت نصاری هستند گاهی که مسئلت نزول مائده نمودند و چون برایشان نازل شد تکذیب ایشان سخت تر گردید، و اما سهیل عشار و کمر کچی در یمن بود، و اما زهره زنی بود که ناهید نام داشت و این زن همان باشد که مردمان همیگویند هاروت و ماروت بدو مفتون شدند.

معلوم باد از اینکلام که فرمود این زن همان زن باشد که مردمان در حقش

ص: 236

چنین گویند باز میرسد که از جمله اخباری است که نزد عامه مشهور است و برای آن اصلی نیست پس اخبار دیگر که اینداستان را نمایشگر است بر تقیه محمول است، و در علل الشرایع حدیثی باین تقریب و تفاوتی اندك از آنحضرت مردیست و در آنحدیث مسوخاترا دوازده عدد مذکور داشته اند.

و هم در علل الشرایع مسطور است که ابوالحسین محمد بن جعفر اسدی کوفی گفت: سهیل و زهره دو دا به اند از دواب دریا که محیط بر جهان است و دره وضعی است که سفینه بآنجا نمیرسد و حیلت و چاره در آنجا بکار نمیرود، و این دودا به همان دو مسخ باشند که در اصناف مسوخ مذکور ،است، و هر کس گمان برده است که اینها آندوستاره معروف بسهيل وزهره اند بغلط رفته، و هاروت وماروت از زمره روحانیین هستند که همیخواستند مقام ملك دريابند، لكن حد فرشتگانرا در نیافتند، و اختیار بلا و محنت را نمودند، و کار آنها بدانجا پیوست که پیوست، و اگر از صنف ملك بودند معصوم میماندند و بعصیان نمیپر داختند، و اینکه خدایتعالی هاروت و ماروت را در قرآن مجیدملك فرموده باينمعنی است که خلق شدند خواستند تاملك كردند چنانکه خداوند عزوجل با پیغمبر خود ميفرمايد «انك ميت وانهم ميتون» (1) يعنى «ستكون ميتاً و يكونون موتى».

بالجمله در باب مسوخات اخبار بسیار و در علت آن نیز دلائل متعدده وارد است و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام باز نمودیم که از اخباریکه در عدد مسوخات رسیده است شمار آنها بسی عدد میرسد، و نه اینست که این حیوانها که اکنون در جهان هستند و بعد از این میآیند مسخ شده باشد، بلکه از نتایج آن مسوخات هستند، و هم علما را در اینکه ممسوخ را عقب میماند یا نمیماند اختلاف است.

و ابن عباس میگوید هیچ ممسوخی افزون از سه روز زنده نمیماند و نمیخورد

ص: 237


1- سوره زمر آیه 31

و نمی آشامد، و میگوید خوك مشترك در میان بهیمه و سبعیه دندان نیشتر و خوردن مردار از جهت سبعیت است، و خوردن گیاه تر و خشك و داشتن سم شکافته از جهت بهیمیت است.

گفته اند در میان حیوانات صاحب ناب هیچ حیوانی چون خنزیر قوت ناب ندارد چنانکه اگر باناب خود بهر مردی نیرومند بزند بر هر استخوانی و پی ورگی برسد قطع میکند، و بسیار افتد که نابش در از گردد چنانکه با یکدیگر رسند و در اینحال خوك بمیرد، چه از تقارب آنها از خوردن باز میماند و از رنج جوع هلاک میشود، و این حیوان بسی مار میخورد و زهرش دروی اثر نمیکند، و از عجایب امرش اینست که هر وقت یکی از دو چشمش کنده شود در همانحال میمیرد.

و در کتاب سماء و عالم از علی بن جعفر مسطور است که از برادر والا گوهرش حضرت امام موسی علیه السلام پرسید از کیفیت آهو و گوره خر با پرنده دیگر که مردی آنرا بیفکند و از آن پس که دیگری آنرا افکنده باشد به تیرش در سپارد، فرمود كله مالا يتغيب اذا سمي ورماه بخور آنرا گاهی که آنکس که تیر بدو زده نام خدایرا برده باشد، و احتمال اعم ميرود لكن تخصيص باول صحیح نیست و بعيد است، و اینخبر دلالت بر آن دارد که گوشت خر وحشی حلال است.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش امام موسی کاظم علیه السلام سؤال نمود از مردیکه بگور خری یا آهوئی رسید و با شمشیرش بزد و بردو نیمه اش گردانید آیا گوشتش حلال است ؟ «قال نعم اذا سمی» فرمود آری اگر نام خدایرا یاد کند حلال است.

و نیز پرسید اگر مردی حماری یا آهوئی را در یابد و بشمشیرش در سپارد و آنرا برزمین بیفکند آیا مأكول اللحم است ؟ فرمود «اذا ادرك ذكاته اكل ،وان مات قبل أن يغيب عنه أكله» اگر بذبح آن رسید از آن گوشت بخورد، و اگر از آن که از آنحیوان غایب گردد از آنضربت بمیرد همچنان گوشتش بخورد.

ص: 238

و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر گفت از برادر بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام و سؤال کردم که ملخی مرده را در بیابان یا در آب ،دریابیم آیا مأكول است؟ فرمود آنرا نخور.

و نیز از آنحضرت پرسیدم از ملخی که صید نمائیم و بعد از صید کردن بمیرد آیا میتوان خورد؟ فرمود باکی ندارد.

وهم پرسیدم ازدبا یعنی آن ملخ که پرواز نکند اگرچند بالش نمودار شده باشد و بقولی نوعی از ملخ است آیا مأکول است؟ فرمود «لا حتى يشتغل بالطيران» نمیتوان خورد تاگاهی که نیروی پروازیابد، «دبا» با الف مقصوره است وواحده آن دباة است.

و خلاف ظاهری در آن نیست که ذکاة جراد همانست که زنده اش بدست یا بالتی بگیرند و مشهور اینست که اسلام آنکس که این حیوانرا بگیرد گاهی که شخص مسلم حاضر و شاهد باشد در این امر مشروط نیست، و ابن زهره مطلقا میگوید صید غیر مسلم ممنوع است، یعنی اگر غیر از مسلمان حیوانیرا صید نماید اکلش روانیست، و ممکن است آنچه اشهر است اقوی باشد ، و اگر پیش از آنکه ملخ را بگیرند در صحرائی یا آبی مرده باشد خوردنش حلال نیست، و اگر در بیشه آتشی در افتد و اشجار را بسوزاند و ملخی در آنجا باشد خوردنش روانیست اگر چند آنکس که آنجا را در آتش میسپارد آهنگ آنرا کرده باشد، و همچنین اكل دبا حلال نیست، و مشهور اینست که خوردنش حیا رو است با آنچه در آنست مثل ماهی، و بعضی مشروط بمردنش دانسته اند، اما اخبار و اقوال بر عدم اشتراط وارد است.

و هم از علی بن جعفر مرویست که فرمود از برادرش حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما پرسید که ملخ و ماهی را که مجوس صید کرده باشد اکلش رو است؟ فرمود صید آن ذکاة آنست باکی ندارد.

اراده ای و نیز از آنحضرت پرسید از آن گوشتی که در صدفهای دریا و فرات است

ص: 239

آیا مأکول میتوان داشت؟ فرمود «ذلك لحم الضفادع لا يصلح اکله» اینها گوشت قر باغها ووزغ باشند خوردنش روانیست.

دمیری در حیوة الحيوان گوید: صدف محر که از حیوانات دریائیست و در حديث ابن عباس وارد است چون باران بدریا ببارد این حیوان دهان برگشاید وصدف غلاف مروارید غلطان و گوهر رخشان است، صدفه واحد آنست، شیخ مصلح الدین شیرازی علیه الرحمه خوب میفرماید:

یکی قطره باران زابری چکید *** خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جائی که دریاست من چیستم *** گر آنست حقا که من نیستم

چو خود را بچشم حقارت بدید *** صدف در کنارش بجان پرورید

سپهرش بدانجا رسانید کار *** که شد نامور لؤلوء شاهوار

بلندی از آن یافت کوپست شد *** در نیستی کوفت تا هست شد

دمیری میگوید ضفدع بكسر ضاد معجمه و سكون فاء و دال و عين مهملتين مثل خنصر واحد ضفادع است، و ضفدعه انتي آنست، وجماعتی بفتح دال گویند خلیل میگوید در کلام عرب فعلل جز چهار کلمه نیامده: درهم، و هجوع که بمعنی دراز است، و مبلغ که بمعنی شکم باره است، و بلعم که نام شخصی مشهور است، و او را بلعم باعورا خوانند و حکایتش در توراة وتواريخ مسطور است.

و ابن صلاح گويد: من حيث اللغه كسر دال ضفدع اشهر است، و از حیثیت جریان در السنه عامه فتح دال مشهور میباشد، و نیز بطلیوسی در شرح ادب الكاتب بضم ضاد و فتح دال نوشته و این نادر است، مطرزی نیز در کفایه این روایت را یاد کرده است و ضفدع را که بفارسی چغر و بترکی قورباغه گویند علجوم بضم عين مهمله و جیم و سكون لام و واو و میم میخوانند و هم ضفدع را ابو المسيح وابو هبيره و ابو معبد و ام هبیره گویند، و این حیوان را انواع کثیره است، خواه از حیثیت آمیزش نر با ماده یا بدون آن، و از آبهای اندک ایستاده که جریانش

ص: 240

سست است تولد یابد، و همچنین از عفونات و نیز از باران بسیار پدید گردد چندانکه از کثرت وجود این حیوان بعد از باران بر سطوح گمان میبرند که از ابر فرو میریزد و بواسطه اختلاط مذکر و مؤنث نیست، بلکه خداوند تعالی از طباع همان خاک در همان ساعتش بیافریند.

و ضفدع از جمله حیوانانیست که استخوان ندارد پارۀ از آنها فریاد میکند و برخی صدا ندارد، و آنها که فریاد مینماید صدایش از پهلوی گوشش بیرون آید و این بحدت شنوائی گاهی که فریاد نکند موصوف است، و این وقتی است که بیرون از آب باشد، و چون خواهد فریاد بركشد فك اسفل خود را بآب در آورد و هر وقت آب بدهانش اندر شود فریاد نکند یکی از شعرا را که بر قلت کلامش مورد ملامت و ملام میداشتند، اینشعر گفته و ظرافتی بکار برده است:

قالت الضفدع قولا فسرته الحكماء *** في فمي ماء وهل ينطق من فى فيه ماء

عبدالقاهر میگوید اژدها بهمان فریاد ضفدع بدو راه یابد و مأکولش سازد و این شعر در این باب گوید:

يجعل في الأشداق ماء ينصفه *** حتى ينق والنقيق يتلفه (1)

« ينصفه» بضم ياء مثناة تحتانی و سکون نون و كسرصاد مهمله است و در اینجا بمعنی عدل و نصفت نیست، بلکه مراد اینست که تا گاهی که برسد بنصف فك اعلایش چه مسطور شد که چون خواهد فریاد بر آورد فك اسفلش را بآب در آورد و اینکه میگوید نقیق متلف آنست مراد اینست که ضفدع چون فریاد بر کشد تعبان بصدای آن بجانبش روان شود و او را بخورد، و این کنایت از هر صاحب صوت و صیت و آوازه است که همان آوازه آنها اسباب زحمت و هلاکت ایشان میشود و این حیوان چون آتش را نگران شود بحیرت و عجب اندر آید، و در همانحال

ص: 241


1- شدق تهیگاه دهن است از درون رخسار و بفارسی اپ است ونق، از باب ضرب یعنی صدا کرد وزغ

فریاد خاموش گردد و یکسره بنار دیدار گشاید چنانکه پاره حیوانات دیگر نیز از دیدار نار همین حالت را در یابند.

سفیان گوید هیچ چیز بیشتر از ضفدع ذکر خدایرا نکند.

ابو عبدالله قرطبی در کتاب الزاهر نوشته است که داود علیه السلام فرمود امشب خدایرا تسبیحی نمایم که هيچيك از آفریدگانش نکرده باشند، در اینحال ضفدعه از آبگیری که در سرای آنحضرت بود ندا برکشید، و عرض کرد ای داود خدا بواسطه تسبیح خود افتخار میجوئی، همانا هفتاد سال بگذرانیده ام و هرگز زبانم از یاد خداى خشك نبوده، و اينك ده شب بر من میگذرد که نه سبزی خورده ام و نه آبی بیاشامیده ام، بواسطه اشتغالی که بد و کلمه داشته ام، فرمود آند و کلمه کدامست؟ گفت «یا مسبحا بكل لسان و مذكوراً بكل مکان» داود با خویشتن گفت از آن بلیغ ترچه توانستم گفت.

و هم از انس بن مالك مرويست كه داود پیغمبر علیه السلام چنان گمان نمود که هیچکس خالق خود را بر افزون از آنچه آن حضرت حمد مینماید مدح نکرده است، خداوند فرشته را بدو فرستاد، و اینوقت داود در محراب خود نشسته و آبگیری از یکطرف آنحضرت بود با داود گفت ایداود بفهم آنچه را که این قورباغه صدا بآن بر میکشد داود گوش بداد و شنید که آنحیوان همیگوید «سبحانك وبحمدك منتهى علمك» فرشته گفت چگونه میبینی گفت سوگند بآنکس که مرا پیغمبر گردانیده است خدایرا بدینگونه مدح نگذاشته ام.

یکی از عرفا صریر دری را بشنید گفت: همین صدا تسبيح اوست «و إن من شيء إلا يسبح بحمده» جمله کائنات از تحت الثرى تاما فوق سماوات خواه بدانند یا ندانند همه به تسبیح او هستند «و هم لا يفقهون».

در بعضی کتب خواص اشیاء طبیه نوشته است گوشت قورباغه موجب پلیدی نفس و اسهال دموی و تغییر رئك بدن و ظهور ورم و اختلاط عقل است، بعضی نوشتخه اند چون وزغ را در شراب صرف بیفکنند بمیرد، و چون بیرون آورند و بآب صافی در اندازند زنده گردد.

ص: 242

و دیگر در کتاب سماء و عالم مسطور است که علی بن جعفر از برادر والا گوهرش حضرت امام موسی علیه السلام از خوردن سلحفاة که آنرا باخه و کشف گویند، و از خوردن سرطان که خرچنگش گویند و از اکل جری که ساور است و از این پیش مذکور شد، و آنچه در اصداف یعنی در میان آنست پرسش کرد، فرمود: خوردن سلحفاة و سرطان و جرى حلال نیست.

و این حیوانرا بفارسی کشف و سنگ پشت و بترکی بشاعه نامند، بحری و بری و نهری است حکیم مؤمن در تحفه میگوید در درجه دوم گرم و در درجه اول تر است و گوشتش مقوی باه و کمر و کبابش حابس حیض است.

دمیری گوید سلحفاة بريه واحده سلاحف وبقولى سلحفيه بروزن بلهنيه است، و بعضی سلحفا بدون ها گفته اند و هم این حیوانرا غیلم خوانند، و دو صنف است بری و بحری و هر دو بسیار بزرگ میشوند چندانکه هر يك بارشتری میشود . چون سنك پشت تر آهنگ آمیختن با ماده نماید، و ماده اطاعتش را ننماید، آن سنگ پشت پشت تر گیاهی در دهان آورد که خاصیت آن اینست که دارای آن مقبول افتد و چون ماده بنگرد تن بقضا در دهد، واندکی از مردمان این حشیش را میشناسند و چون تخم گذارد همت خود را بر آن صرف نماید که یکسره بر آن نظر گشاید، و بر اینحال بگذراند، تا خداوند قادر از تخم بچه بعمل بیاورد، چه برای سلحفات ممکن نیست که آن تخم را در زیر بال حضانت کند تا از حرارت خود بکمالش رساند، زیرا که اسفلش سخت و صلب است، و حرارتی ندارد، و بسیار افتد که سلحفاة دم مار را بگیرد و سرش را بیفکند و دمش را مضغ نماید، و مار چندان خود را بر کاسه پشت سلحفات و زمین برزند تا بمیرد و بعد از آن سعتر بخورد و نر و ماده اش را دو آلت نرومادگی است، و این حیوان در خوردن اقسام مار نروماده بسیار مولع است و در صید آن حيلتها بکار میبرد فسبحان خالقها.

و سرطان بفح سين و را وطاء مهملات و الف و نون حیوانیست معروف که خرچنگ خوانند، و سرطان بحریرا خرچنگ دریائی گویند و آن دو قسم است:

ص: 243

یکی آنکه چونش از آب در آورند متحجر گردد، و آن سنگی است باندازه خرچنگ نهری و از آن کوچکتر وصدفی و نرم.

و قسم دیگر شبیه بسرطان نهری نیست بسیار سفید و شبیه بخلدان است: و جماعت صیاد در بلاد دیلم و تنكابن آنرا بقلاب صلب نصب نموده صید ماهی را بان مینمایند، و خوردن آن کشنده است و این حیوانرا عقرب المار نامند. و کنیتش ابو بحر و از مخلوقات آبیست، و در صحرا نیز زندگانی میکند، تندرو و دارای دوفك ومخاليب و اظفار تند و بسیار دندان دارد، و پشتش سخت است هر کس این جانور را بنگرد حیوانی بدون سر ودنب در نظر آورد، و هر دو چشمش در هر دو کتفش و دهانش در سینه اش، و هر دو فکش از دو جانب شکافته، و مشقوق و داراي هشت پای و بريك جانب راه میرود و استنشاق آب و هوا هر دور امینماید، و بهر سال شش دفعه پوست میگذارد، و برای لانه خود دو در میگذارد از یکی بطرف آب راه میسپارد، و آن یک بطرف خشکی، و چون پوست بگذارد آندر را که بجانب آب برگذاشته مسدود دارد از آن بیم که ماهی درنده بروی آسیب برسانند و آندر را که بجانب خشکی است باز گذارد تا باد بدو وزان گردد، ورطوبت بدنش خشك و اندامش سخت گردد، و چون سخت شد آندر را که بطرف دریا مفتوح بود برگشاید و معاش خود را بجوید.

بعضی چنان گمان برده اند که هر وقت خرچنگ مرده را در گودالی برپشت افتاده در میان قریه یا زمینی بنگرند آن بقعه از آفات آسمانی سالم بماند و چون بر اشجارش بیاویزند اشجارش نیکو شود.

و دیگر در کتاب سماء و عالم مرویست که علی بن جعفر از برادرش حضرت امام موسی سلام الله علیه پرسید اگر ماهی از نهر بر خاکی دست و سخت بيفتد و بميرد اكلش رواست ؟ فرمود اگر پیش از آنکه بمیرد او را بگیری بخور، و اگر قبل از آتش که مأخوذ داری بمیرد نخور.

و دیگر پرسید از آنگونه صید بحری نه صید بحری که آبش بر روی افکند و نمودار

ص: 244

سازد و مرده باشد آیا اکلش حلالست؟ فرمود: نیست.

و دیگر پرسید که اگر ماهی را صید کنند و موثق دارند و دیگر باره اش باب گذارند تا مشتری آن پدید شود و آن ماهی بمیرد آیا خوردنش روا میباشد؟ فرمود نیست «لانه مات فى الذي فيه حياته» زیرا که آن ماهی در آن آب که در آنجا زندگی میکند به بمرده است.

راقم حروف گوید اینگونه مطالب دقیقه و لطف بیان جز از معادن نبوت و امامت تراوش نتواند کرد.

و نیز از آنحضرت پرسید از کیفیت صیدی که آنرا کنند و آن صید در صیدگاهش بمیرد آیا حلالست؟ فرمود چون محبوس باشد بخور باکی ندارد.

و نیز در آنکتاب از ابراهیم بن عبدالحمید مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود «عليكم بالسمك فانه إن أكلته بغير خبز أجزاك وإن أكلته بخبز أمر أك» بر شما باد بخوردن ماهی چه اگر بدون نان بخوری جزء بدن تو است، و اگر با نان بخوری گوار است و ثقلی بر معده نیاوردوخوش بگذرد.

و نیز در آن کتاب از معتب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام روزی با من فرمود «يا معتب اطلب لناحيتاناً طرية فانى اريدأن أحتجم» اى معتب برای ماماهیان تازه بخواه چه اراده نمایم حجامت نمایم، پس ه نمایم حجامت نمایم، پس از آن ماهی در حضرتش حاضر ساختم، بامن فرمود «يا معتب سكبج لي شطرها و اشولی شطرها» اى معتب یکپاره آنرا برای من سر که بار یعنی آش سر که طبخ کن و پاره دیگر را کباب کن «سکیج» یعنی اطبخ به سكباجاً، سكباج معرب سر که بار است یعنی آش که چه بار بمعنی آش است معتب میگوید از آنطعام آنحضرت تغذي و تعشى فرمود.

و دیگر در آنکتاب و کتاب خصال از موسی مروزی مروزی مرویست که حضرت ابی الحسن اول علیه السلام فرمود رسولخدای صلی الله و علیه واله فرمود «أربع يفسدن القلب و ينبتن

ص: 245

النفاق فى القلب كما ينبت الماء الشجر: استماع اللهو، والبذاء، واتيان باب السلطان وطلب الصيد» چهار چیز دل را تباه گرداند و در مزرع دل نفاق را میرویاند چنانکه آب درخت را میرویاند: یکی شنیدن کلمات لهو آمیز، و دیگر فحش و سخن نکوهیده، و دیگر آمدن بدر بار شهریاران و دیگر در طلب شکار تاختن.

معلوم باد حکمت این کلام معجز نظام مبرهن چه بلغویات و لهويات گوش سپردن و سخنان نابهنجار و قبیح بر زبان راندن و از دیگران شنیدن و قلب را از یاد خدای و پذیرائی مکارم اخلاق و آداب حسنه انسانیت غافل مینماید و بدربار سلاطين وحكام جور راه سپردن، و روش ایشانرا بدل و خاطر و چشم سپردن با فعال ایشان عادت و از عبادت و اطاعت حضرت احدیت و قوانین شریعت جاهل میسازد واز پی صید بکوه و دشت و صحرا و دریا تاختن و جان ایشانرا تباه ساختن موجب قساوت قلب و تضییع عمر و شقاوت میشود.

و دیگر در سماء و عالم از عبدالله بن مغیره مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام میفرمود هر وقت پیغمبر صلی الله وعلیه واله شیر مینوشید عرض ميكرد «اللهم بارك لنا فيه وزدنا منه» بارخدایا برای ما در شیر برکت ده ومارا از آن فزونی بخش.

و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش حضرت ابی الحسن علیه السلام از شیر ماده خر پرسش نمود که برای دواء مینوشند یا در دواء مقرر میدادندفرمود باکی ندارد.

و نیز در آنکتاب از احمد بن اسحاق از عبد صالح یعنی حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام مردیست که فرمود «من أكل اللبن فقال اللهم انى آكله على شهوة رسول الله صلی الله وعلیه واله لم يضره» هر كس شیر بخورد و از پس عرض کند بار خدایا چون رسولخدایا بشیر مایل بود من نیز بخوردم آن شیر زیانش نمیرساند.

ص: 246

ذکر خلافت ابی عبدالله محمد بن ابيجعفر عبدالله منصور ملقب به مهدی در سال یکصد و پنجاه و هشتم هجری.

ابن اثیر و ابن خلدون و مسعودی و سیوطی و همچنان دیگر مورخین عظام در تواریخ خود یاد کرده اند که علی بن محمد نوفلی از پدرش حکایت کند که گفت برای اقامت حج از بصره کوچ کردم و در منزل ذات عرق بموكب منصور پیوستم و هر وقت بر نشستی بدو سلام راندم و اینوقت پيك مرك بدو راه کرده بود، چون بمنزل بئر میمون رسید فرود گردید و ما بمکه در آمدیم و من عمره خویش را بجای آوردم، و همچنان بدرگاه منصور برفتم و باز شدم و چون آن شب در رسید که روزش بپایان کشید و ما بر مرگش علم نداشتیم نماز بامدادان بگاه را در خانه خداوند مهر و ماه بگذاشتیم و با محمد بن عون بن عبدالله بن حارث که از جمله مشایخ بنی هاشم و بزرگان ایشان بود بر نشستیم و راه در نوشتیم.

چون با بطح پیوستیم عباس بن محمد و محمد بن سليمان را با جماعتی سوار بجانب مکه رهسپار ،دیدیم برایشان سلام را ندیم و بگذشتیم با تمد بن عون گفتم همی گمان برم که منصور بحضرت خداوند غفور پیوسته و چنین بود که گفتم، از آن پس جانب لشگرگاه را در سپردیم ناگاه موسی بن مهدیرا نگران شدیم که در کنار عمود سراپرده وقاسم بن منصور در یکجانب سراپرده ایستاد و از آن پیش در میان منصور وصاحب شرطه سایر بود، و مردمان مطالب و قصص خویش را بدو اظهار میکردند، چون ویرا بدا نحال بدیدم یقین کردم که منصور خوابگاه بگور کشانیده، در این اثناء حسن بن زید علوی نمودار شد و مردمان از یکدیگر بیامدند چندانکه سراپرده ها آکنده گشت، و گاهی ناله بگریه میشنیدیم.

اينوقت ابو العنبر خادم منصور جامه برتن چاك و بر سر خاک پدیدار آمد وفرياد وااميرالمؤمنينا از سمك بسماك رسانید هیچکس بجای نماند جز اینکه بپای شد و همیخواستند درون سراپرده منصور شوند خدام مانع شدند، وابن عياش

ص: 247

منتوف گفت سبحان الله مگر هرگز مرگ خلیفه را نگران نشده اید بنشینید بجمله بنشستند، وقاسم بن منصور برخاست و جامه برتن چاك نمود و بر سر خاك بریخت وموسى بن مهدی بهمان حالت خود ببود، وجامه بمصیبت نگشود.

اینوفت ربیع بیرون آمد و بدست اندر نامه بداشت و برگشود و قراءت نمود نوشته بود «بسم الله الرحمن الرحيم من عبد الله امير المؤمنين الى من خلف من بني هاشم وشيعته من أهل خراسان و عامة المسلمين بنام خداوند پاینده آمرزنده از جانب بنده خدا عبدالله امیر مؤمنان بكافه بنی هاشم و شیعیان او از مردم خراسان مسلمانان مینگارد.

چون ربیع باین مقام رسید بگریست و بگریستند پس از آن گفت گریه در پیش روی شماست هم ایدون خاموش باشید خداوند رحمت کند شمارا، پس از آن به قراءت مكتوب پرداخت اما بعد فاني كتبت كتابي هذا و وأنا حي في آخر يوم من أيام الدنيا أقرء عليكم السلام وأسأل الله أن لا يفتننكم بعدى ولا يلبسكم شيعاً ولا يذيق بعضكم بأس بعض این مکتوب را در پایان روز خود از روزگار اینجهان ناپایدار مینگارم و شمارا سلام میفرستم و از خداوند مسئلت مینمایم که پس از مرگ من دچار فريب ومكر غداران و منافقان نشوید، و هر گروهی بعقیدتی دیگر نرويد، وموجبات هلاك ودمار خویشتن را فراهم نیاورید و عهدی مهدی را نادیده نشمارید و در بیعت او بخلافت برطريق وفا وصفا باشید.

اینوقت ربیع مردمانرا بخلافت مهدی بخواند و بوفاء برعهد انگیزش داد و دست حسن بن زید علویرا بگرفت و گفت بیای شوو بیعت بستان، و خود بیعت کن حسن برخاست و با موسی بن مهدی در حق پدرش مهدی بیعت نمود، و مردمان بجمله بترتیب بیعت کردند، بعد از آن بنوهاشم بر منصور در آمدند و اورا مكشوف الرأس چنانکه از این پیش مسطور افتاد در اکفان خود پوشش ساخته بودند، پس جسدش را حمل کرده در سه میل مسافت بمکه معظمه دفن کردند گویا هم ایدون نگران او هستم که موی هر دو صدغ او را باد حرکت همیدهد و این از آن بود که منصور موی

ص: 248

خود را وافر میداشت تا آنکس که بسترد بیشتر بهره یاب گردد و مویش بخضاب رنگین بود.

بالجمله میگوید اول کاری که علی بن عیسی بن هامان اصلاح نمود این بود که چون مردمان بیعت کردند عیسی بن موسی سر از بیعت باز کشید، علی بن عيسى بن هامان گفت سوگند باخدای اگر بیعت نکنی گردنت را میزنم، عیسی ناچار بیعت کرد.

و بقولی چون منصور بمرد ربیع بر حسب تدبیری که بصواب میشمرد مرگش را مکتوم ساخت و مانند زندگانیش جامه بر تن بیار است و بر چهره اش پرده نازك بیفکند چنانکه شخص او از پشت پرده دیده میشد، لکن مرگش مفهوم نمیگشت، و کسان او را بده نزديك آورد و خودش نیز بد و نزديك شد گويا منصور بدو خطاب میکند از آن پس بسوی آنجماعت مراجعت گرفت و از جانب منصور بایشان فرمان آورد که با پسرش مهدي بن منصور بن محمد امام بیعت کنند، و نیز بعد از وی باپسر عمش عيسى بن موسى بن محمد امام بیعت استوار دارند، مردمان اطاعت فرمان کردند، و چون کار بیعت ایشان بپایان رسید مردمانرا از آنجا بیرون کرده و پس از ساعتی دیگر با گریبان چاک و چشم بر سر زنان و فریادکنان بدیشان بیامد، و از مرگ منصور بیاگاهانید، و چون اینداستان بمهدی پیوست ناستوده شمرد، و بار بیع گفت آیا جلالت مقام امیر المؤمنین ترا ممنوع نداشت تا با او همان کردی که کردی و بعضی گفته اند ربیع را مضروب بداشت، لكن ضرب او صحیح نیست.

بیان رسیدن خبر مرگ ابی جعفر منصور بأبي عبدالله مهدى بالله وجلوس او در بغداد.

چون ربیع بن یونس و بزرگان پیشگاه از کار تجدید بیعت مهدی بن منصور وغسل و کفن و دفن منصور بپرداختند، موسی بن مهدی و ربیع مرگ او را بدستیاری مناره مولای منصور، باعصای مخصوص خلافت، و برده پیغمبر صلی الله و علیه واله، و انگشتری

ص: 249

خاص خلافت و بیعت نامه بخدمت مهدی بفرستادند و خود ایشان از مکه بیرون شدند، و این خبر بتوسط مناره در نیمه شهر ذی الحجه سال یکصد و پنجاه و هشتم هجری بمهدی رسید، و مردم بغداد باوی بیعت کردند.

دمیری گوید: چون منصور وفات نمود، مهدی در بغداد بود و برحسب عهدی که منصور برنهاده بود در همانروز وفات منصور باوی بیعت کردند، یعنی آنانکه در رکاب منصور حضور داشتند و از آن پس در یازدهم ذی الحجه در بغداد عامه خلق با او بخلافت بیعت کردند.

مسعودی گوید: در روز شنبه ششم شهرذی الحجه سال مذکور ربیع برای مهدى محمد بن عبد الله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس مکنی با بیعبدالله در مکه معظمه بیعت گرفت، و مرك منصور و بیعت مردمان بخلافت بتوسط مناره مولایش بدو رسید، و بعد از قدوم مناره دو روز بدانحال بگذرانید آنگاه مردمانرا خطبه راند و از مرگ پدرش آگاهی داد، واهل بغداد را با خویش خواندن گرفت، وعامه مردمان با او بیعت کردند.

و چنانکه در تاریخ اخبار الدول، و تاريخ الخلفا، و سیوطی مسطور است بعد از وصول خبر مرگ منصور و بیعت مردمان باوی مهدی مردمانرا در مسجد بغداد فراهم ساخته خطبه براند، پس از آن خدایرا حمد و ثنا براند، و رسول خدای صلى الله علیه و آله را درود بفرستاد، بعد از آن گفت «ان أمير المؤمنين عبددعي فأجاب و أمر فأطاع» بدرستیکه امیرالمؤمنین منصور بنده از بندگان خداوند شكور بود اينك او را بدانسرای بخواندند اجابت کرد، و مأمور ساختند اطاعت نمود.

چون این سخنا نرا بگذاشت هر دو چشمش را اشک دیده فرو گرفت و گفت «لقد بكى رسول الله صلى الله عليه و آله عند فراق الأحبة، و لقد فارقت عظيماً و قلدت جسيماً، فعند الله أحتسب أمير المؤمنين و به أستعين على تقليد امور المسلمين»

ص: 250

همانا اگر من بر مفارقت پدرم منصور دیده پر آب سازم شگفتی ندارد، رسول خدای که شخص اول آفرینش و شفاعتگر روز بر انگیزش و فرمانگذار آب و آتش و علت ایجاد هر گونه نمایش است، در فراق دوستان میگریست ومن با اينضعف بشری و قلت صبوری دچار دو امر عظیم و حادثه جسیم شده ام، یکی از مانند منصور پدری که خلیفه روی زمین است جدا گردیدم، دیگر قلاده سخت و سنگین امارت مسلمین را برگردن ضعیف و ناتوان خویش حمل کردم، و با این حال چگونه نگریم و ننالم ، هم اکنون ثواب این مصیبت و رزیت امیرالمؤمنین را در پیشگاه خداوند مبین بذخیره بسپارم و بقدرت کامله ایزد متعال بر تقلید امور تقلیدامور و خلافت مسلمانان استعانت جویم.

چون مهدی از خطبه خود بپرداخت و این کلمات را بگذاشت، از منبر فرود شد و مردمان با بیعت او شتابان شدند و امر خلافت را بروی استوار داشتند «أيها الناس أسر وامثل ما تعلنون من طاعتنا نهبكم العافية، و تحمدوا العاقبة واخفضوا جناح الطاعة لمن نشر معدلته فيكم ، وطوى الأصر عنكم، و أهال عليكم السلامة من حيث رآه الله مقدماً ذلك والله لا فنين عمرى بين عقوبتكم و الأحسان اليكم»

ای مردمان همانطور که آشکارا با ما اظهار طاعت و پذیرائی فرمان میکنید، پوشیده نیز چنان باشد، و از عافیت و مدت عاقبت بر خوردار شوید، و در خدمت آنکس که بساط عدل و انصاف را برای شما میگستراند، و بار و بال و آزار را بحسن تدبیر و یمن معدلت از دوش فرو میگذارد، از دل و جان مطیع و منقاد باشید و هرگز رشته انقیاد را از دست نگذارید تا از جویبار عدل او کامگار شوید، و بسلامت و عافیتی که برای شما چنانکه خدای فرموده شما را در میسپارد، شاد خوار شوید، سوگند با خدای عمر خود را در کار عقوبت و احسان با شما بپایان میرسانم، یعنی چنان گمان نبرید که بغفلت و مسامحت میگذرانم، بلکه در کمال اقتدار و استیلا روزگار میسپارم، بدان را بیدی عقوبت

ص: 251

مینمایم و نیکانرا به نیکوئی مینوازم.

نوشته اند اول کسیکه مهدی را بخلافت تهنیت گفت و بمرك پدرش تعزيت نمود ، ابو دلامة شاعر بود که این اشعار بعرض رسانید، و از این پیش بحال او اشارت رفت.

عيناى واحدة ترى مسرورة *** بأميرها جذلى و اخرى تذرف

تبكي وتضحك تارة ويسوؤها *** ما أنكرت ويسرها ما تعرف

فيسوؤها موت الخليفة محرما *** ويسرها أن قام هذا الأرأف

ما إن رأيت كما رأيت ولا أرى *** شعراً أسرحه و آخرينتف

هلك الخليفة بالدين محمد *** و أتاكم من بعده من يخلف

أهدى لهذا الله فضل خلافة *** و لذاك جنات النعيم تزخرف

میگوید: دو چشم من یکی بروزگار خلافت خلیفه زمان روشن، و دیگر در تعزیت و مصیبت منصور گریانست، از مرگ خلیفه ماضی اشک ریز، و بر جلوس خلیفه حال بهجت انگیز است، هرگز ندیده ام موئی را که از يك منظم و بشانه مرتب و از سبب دیگر ژولیده و پریشان باشد، اگر خلیفه برفت خلیفه بجایش بر نشست خداوند برای این يك سرير خلافت را بیار است، و برو ساده خلافتش جای ساخت، و برای آن يك جنات نعيم را مزين داشت.

مسعودی در مروج الذهب سند با صمعی میرساند که چون منصور در گذشت و مهدی بجایش بر نشست، عبدالله بن عمرو بن عتبه بر مهدی در آمد و این کلماترا در پتعزيت مرك منصور و تهنیت مهدی براند.

«آجر الله أمير المؤمنين على أمير المؤمنين قبله، و بارك الله له فيما خلفه فيه ولا مصيبة أعظم من امام والد، ولا عقب أجل من خلافة الله على اولياء الله، فاقبل يا أمير المؤمنين العطية، واحتسب عند الله العظم ( لفضل) الرزية» خداوند تعالى امير المؤمنين را در مصیبت امير المؤمنینی که قبل از وی بود اجر بدهد، و در آنکس که

ص: 252

از وی مخلف مانده و والی امت شده برکت عنایت فرماید، هیچ مصیبتی بزرگتر از مصیبت آقایی که پدر باشد نیست، و هیچ بازمانده و یادگار و جانشینی از خلافت خدای بر اولیای خدای جلیل تر نباشد، ای امیرالمؤمنین این عطیت را بپذیر و این فاضلترین رزیت را در حضرت خدای بشمار بر گیر.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که نفطويه گوید چون خزاین و دفائن منصور بدست مهدی پیوست، برد مظالم شروع کرد، و بیشتر اموال و ذخایر را بمردمان پراکنده ساخت و با کسان و موالی خود به نیکی و احسان پرداخت، وهر يكرا بفراخور حال بنواخت.

ابن خلدون در تاریخ خود نوشته است چون مهدی بر مسند خلافت جای گرفت و مردمان با او بجمله بیعت کردند، نخست کاریکه کرد این بود که هر کس که بحكم منصور در زندان محبوس بود و خون و مالی و سعایت فسادی بر گردن نداشت از زندان رها گردانید و از جمله ایشان یعقوب بن داود بود، چنانکه در جای خود مذکور میشود.

بیان ظهور وطلوع عطاء خراسانی مقنع مشهور و آغاز نیرنگ وفساداو.

در حدود اینسال ابو جعفر منصور عباسی مسيب بن زهير را از ریاست شرطه خود معزول و با بندگران در زندان بداشته و سبب این بود که مسیب ابان بن بشیر کاتب را چندان بتازیانه مضروب داشت تا او را بکشت، چه وی در ولایت كوفه شريك برادرش عمرو بن زهیر بود و ابو جعفر منصور حکم بن يوسف صاحب الحراب را بر شرطه خود عامل و امیر گردانید و چون چندی بر گذشت مهدی بن منصور در حق مسیب بشفاعت سخن کرد تا منصور ازوی خوشنود گشت، و او را دیگرباره بریاست شرطه باز آورد.

و نیز در اینسال نصر بن حرب بن عبدالله برحسب فرمان منصور فرمانفرمای

ص: 253

مملکت فارس شد، و هم در اینسال در شهر رمضان مهدی از رقه معاودت گرفت و هم در اینسال معيوف بن یحیی از درب الحدث غزو صائفه را بپای برد، و با دشمن روی در روی در آمدند، و جنگی عظیم بسپردند، پس از آن دست بداشتند.

و نیز در این سال محمد بن ابراهیم امام که امارت مکه معظمه را داشت، جماعتی را که منصور بحبس ایشان فرمان کرده بود، بزندان در افکند و ایشان مردی از آل علی بن ابیطالب علیه السلام در مکه و دیگر ابن جریح و سفیان ثوری بودند، و پس از مدتی بدون اجازت منصور ایشانرا رها ساخت، و منصور بخشم اندرشد، و سبب رهائی ایشان این بود که محمد بن ابراهیم اینکار را ناستوده شمرد و گفت کسیرا که با من خویشاوندی دارد، یعنی تنی از فرزندان علی علیه السلام و تنی چند از اعلام مسلمانانرا بحبس اندر افکندم، و تواند بود که امیرالمؤمنين ايشانرا بقتل رساند و سلطنت او سخت گردد و من بهلاکت ابدی دچار شوم، لاجرم ایشانرا از زندان بیرون آورد و معذرت و حلیت بخواست، و از آنطرف چون منصور نزديك بمکه رسید محمد بن ابراهيم هدايا وتحف بخدمتش تقدیم کرد، منصور آنجمله را بدو باز گردانید.

نیز در اینسال چنانکه اشارت رفت منصور از بغداد بجانب مکه روی نهاد و در عرض راه بمرد، و در اینسال عبدالرحمن اموی صاحب اندلس با مردم شهر قوریه جنگ در افکند ، آنگاه آهنگ آنمردم بربر را که عامل او را بدست شقنا تسلیم کرده بودند بنمود، و از اعیان ایشان گروهی را بکشت، و از دنبال شقنا بتاخت چندانکه از قصر ابیض و درب بگذشت، لکن او را بدست نیاورد.

و نیز در اینسال اورالی پادشاه جلیقیه رخت بدیگر جهان بربست، و مدت سلطنت او شش سال بود، و پس از وی شيالون بر تخت ملك برآمد، ياقوت حموی

ص: 254

میگوید: جليقيه بكسر جيم ولام مشدده و ياء ساكنه وقاف مکسوره و یاء مشدده وهاء ناحيه نزديك بساحل بحر محیط از ناحیه شمال اندلس و در اقصی آن از جهت غربی واقع است، و چنانکه از این پیش اشارت رفت، گاهی که موسی بن نصیر مملکت اندلس را بر گشود آن ناحیه رسید، و این بلاد جز برای آنانکه در آنجا متوطن بوده اند آب و هوایش خوشگوار و سازگار نیست، و عبدالرحمن بن مروان جلیقی از آنکسان باشد که در ایام بنی امیه در اندلس خروج کرد، و تاریخی مخصوص در اخبار او نوشته اند.

و در اینسال مالك بن معول بجلی در کوفه وفات کرد، و هم در این سال حيوة بن شريح بن حضرمى مصری که یکتن از بزرگان فقها و علمای عهد خود و زهاد زمانه و صاحبان توفیق بود از این جهنده جهان بسرای جاویدان رحل اقامت برکشید.

و در اینسال ابراهیم بن يحيى بن محمد بن على بن عبدالله عامل مکه وطائف بود و عبدالصمد بن علی در مدینه طیبه حکم میراند، و عمرو بن زهير ضبى و بقولى اسماعیل بن اسماعیل ثقفی در شهر کوفه دارای حکم و نافذ امر بود، و شريك بن عبدالله نخعى بقضاوت کوفه روزگار میسپرد، و ثابت بن موسی باج و خراج کوفه را فراهم میساخت و حمید بن قحطبه در مملکت خراسان دارای حکم و سامان بود و عبدالله بن محمد بن صفوان بقضاوت بغداد عمر مینهاد، و عمر بن عبدالعزيز برادر عبد الجبار بن عبد الرحمن و بقولى موسى بن كعب امارت شرطه بغداد داشت، و عمارة بن حمزه باستخراج باج و خراج و انتظام و انتساق اراضی بصره، اشتغال داشت، و عبیدالله بن حسن عنبری بکار قضاوت و صلاة بصره روز میگذاشت.

و در اینسال مردمانرا و بائی عظیم در نجی عمیم در سپرد، و انبوهی را بچنك و دندان گرگ اجل در افکند.

ص: 255

بیان بعضی حوادث و سوانح سال یکصد و پنجاه و هشتم هجری.

در اینسال مهدی عباسی بفرمود تا حسن بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن ابن علی علیهماالسلام را از محبس خود بدیگر جای تحویل دادند.

و سبب این کردار این بود که حسن بن ابراهیم با یعقوب بن داود بيك زندان اندر بودند، و چون یعقوب در جمله آنانکه بفرمان مهدی از زندان رها شدند بیرون رفت، و حسن همچنان بجای بماند بر جان خود بد گمان شد و در آن اندیشه رفت که برای خود راه نجاتی بدست آورد، پس با تنی که بدو وثوق داشت پیام فرستاد تا راهی بدان مکان که وی در آن جای داشت مرتب سازد.

واينخبر به یعقوب پیوست، و یعقوب بر خویشتن بترسید و نزد ابن علاثه قاضی که بخدمتش اتصال داشت برفت و گفت نصیحتی با امیر المؤمنین دارم تو تدبیری بکار بند و مرا بخدمت عبدالله وزیر مهدی باز رسان تا بدستیاری او این نصیحت بمهدی رسانم، ابن علانه یعقوب را بخدمت وزیر بیاورد وزیر از وی بپرسید یعقوب گفت همی ببایست بخدمت مهدی باز رسم و با و عرضه دارم و او را باین امر آگاه گردانم وزیر او را بخدمت خلیفه روزگار رسانید، یعقوب خواستار شد که در خلوتی بعرض برساند، مهدی گفت وزیر و ابن علانه محل وثوق من هستند، یعقوب این جمله را پذیرفتار نشد و گفت بیایست هیچکس حاضر نباشد، ناچار وزیر و قاضی هر دو تن برخاستند و بدیگر جای شدند.

اینوقت خبر حسن بن ابراهیم را معروض داشت، مهدی چون اینخبر بشنید یکتن از خاصان پیشگاه را که بصدق لهجه و بیانش وثوق داشت بفرستاد، و او برفت و از حقیقت حال آگاهی یافته بعرض مهدی باز رسانید، لاجرم مهدی بفرمود تا حسن بن ابراهیم را از آن زندان بزندان دیگر تحویل دادند، و چون

ص: 256

مدتی بر گذشت دوستان حسن در کار او تدبیرها کرده چندانکه حسن از محبس فرار کرد و هر چند از فرمان مهدی در طلب او کوشش کردند او را بدست نیاوردند.

مهدی یعقوب را حاضر ساخت و در کار حسن باوی مشورت فرمود، و از مكان حسن بپرسید یعقوب باز نمود که اورا بحال وی علمی نیست، لکن اگر مهدی حسن را امان بخشد او را بدرگاه وی حاضر میکند ، مهدی حسن را امان داد و بر خویشتن بر نهاد که در حق حسن احسان ورزد، یعقوب گفت هم اکنون دست از طلب او باز دار چه هر چند در طلب او بکوشند بر وحشت و دهشت او، مهدي بصواب ديد يعقوب از طلبش باز نشست تا چندی برآمد، و یعقوب در خدمت خلیفه زمان دارای قرب و منزلت و مکان گشت، و حسن بن ابراهیم را خدمتش حاضر ساخت.

وسبب تقدم وتقرب یعقوب در پیشگاه مهدی این بود که یکی روز عرض کردای امير المؤمنين همانا تو بساط عدل و انصاف برای رعایا و سكان اطراف و اکناف بگسترانیدی، و داد مظلوم از ظالم میجوئی، و ایشانرا بشمول اصناف احسان وانواع نعم از ظلمتکده اندوه و غم بیرون آوردی، رجای ایشان بآستان معدلت بنیان تو عظیم، و اکرام تو در حق جهانیان عمیم گردید، لکن چیزی چند بجای مانده است که اگر در خدمتت معروض دارم هرگز نظر عدل منظر را از ملاحظه آن باز نخواهی داشت، چه بیرون از دربار نصفت آثارت کارها میکنند و تو آگاه بهيچيك نیستی، از اینروي رنج و زحمت ترا بهائی نمیماند اگر مرا بخویشتن راه گذاری آنچه از شرایط دولتخواهی و حق شناسی که صلاح حال تو است بعرض میرسانم.

مهدی چون اینکلما ترا بشنید بیندیشید و با نظر دوربین بنگرید، و بصدق وصواب مقرون دید، و یعقوب را مطلق العنان ساخت لاجرم يعقوب هر وقت میخواست

ص: 257

بخدمت مهدی حاضر میشد و در امور حسنه جميله بعرض نصایح میپرداخت، و در رفاه حال جمهور و آراستگی حدود و ثغور و بنای حصون حصینه وقلاع استوار و تقویت مردم سپاهی و تزویج مردم عزب و راحت بخشی گرفتاران، و رها ساختن اسیران و زندانیان، و ادای دیون مردم مدیون، و اعطای صدقه بمردمی که با آبرو هستند وروی سؤال وزبان تکدی و دست تعدی و پای تخطی ندارند،واشباه این امور معروض همیداشت.

از اینروي بواسطه این حسن نیست و لطف عقیدت و صدق رویت در پیشگاه خلافت دستگاه روز تا روز بتقدم و تقرب اختصاص ،گرفت و چندان منزلت و مرتبتش بلندی یافت که ابوعبیدالله وزیر از آنمنزلت که داشت ساقط شد، و بعلاوه از ایوان وزارت بزندان مرارت جای ساخت.

و مهدی از حسن اخلاق و یمن اطوار وستودگی افعال و خجستگی اقوالی که در یعقوب مشاهدت نمود توقیعی برنگاشت و باز نمود که یعقوب را برای رضای خدای ارض و سما بمقام منيع اخوت خویش مخصوص و مفتخر فرمود، و صدهزار درم بصله او بگذاشت.

راقم حروف گوید: چون در این فصل و حال این خلیفه و وزیر بنگرند معلوم میشود که هر چند پادشاهان جهان و فرماندهان خواستار انتشار عدل و داد و نصفت و اقتصاد ورفاه حال رعايا و برایا و امنیت بلاد و آسایش عباد باشند، و در اجرای این مقصود محمود وعمل مسعود، مساعی جمیله مرعی فرمایند از مردمی بیغرض وطمع و نفاق وشقاق که بصفت صدق لسان و وفور عقل و بصیرت تامه و خبرت کافی و نمك شناسی و حق پرستی و دینداری و حق پروری و بلندزادگی و رسوم و قوانین و آداب و اخبار و تواریخ و آثار و انقلابات ادهار مستحضر بودن موصوف باشند بی نیاز نیستند.

زیرا که سلاطین در پس پرده حشمت و حجب عظمت جای دارند و هر قدر در مقام نشر و عدل و انصاف سعی فرمایند و احکام اکیده صادر گردانند، آنانکه

ص: 258

باجرای اوامر سلطنتی منصوب ومأمور هستند بتمجيد و تصدیق و شکر گذاری توجهات شهریاری بیانات نمایند و خویشتن را چنان مهیا و آماده اجراء اوامر باز نمایند که پادشاه را یقین افتد که تا چند ساعت دیگر تمام آن مقاصد با انجام میرسد، و موجبات رفاه حال انام، ورضای خداوند علام بجای میآید.

اما ایدریغ که چون از آستان پادشاه روی برتافتند و بمسند وزارت و امارت و حکومت بر نشستند هر چه خود خواهند همان کنند، وجز برشوه و عشوه و بدست آوردن قلوب مقربان آستان، و تضییع حقوق بیچارگان و ابطال دعاوی مظلومان و ملهوفان نپردازند باندک فرصتی ظالمی را مظلوم، و مظلومی را ظالم، وعالمي را جاهل، وجاهلی را عالم، و خادمیرا خائن، وخائنی را خادم، و متدینی را بدکیش، و بدکیشی را متدین، وردلی را نجیب و نجیبی را رذل، و جدی راهزل وهزلى راجد، و نیکخواهی را بدخواه، و بدخواهی را نیکخواه، و خردمندی را مجنون، و مجنونی را خردمند و کافی را بی کفایت، و بی کفایتی را کافی، و عادلی را جابر، وجابری را عادل، و محرومی را با نصیب، و با نصیبی را محروم، و ملکی منظم را بی نظام، و بی نظامی را منظم و مقصری را بی تقصیر و بی تقصیریرا مقصر، و نفیس را نامرغوب و نامرغوبیرا نفیس، ارزانی را گران، و گرانی را ارزان و آبادیرا ویزان، و ویرانی را آبادان، بعرض رسانند.

و جمعی از شیاطین الانسرا که بحضرت پادشاه راه دارند با خود یار گردانیده بعضی بطمع، و پاره از خوف جان و اتهام هر چه ایشان معروض دارند تصدیق کنند بعلاوه بر صدق عرایض و حسن دولتخواهی و شاه پرستی ایشان سوگندها خورند و شاهدهای زور بگذرانند، تا چون از حضور پادشاه بیرون آمدند، و بخدمت کار گذار دولت پیوستند و بتعظیم و تکریم پرداختند باشارتی از ابرو که بر بشارت مزید جان و آبرو حکایت دارد، بهره یاب شوند و خود را از خواص آستان وزارت بنیان محسوب دارند.

ص: 259

و شاهدان بخانه خود سر بخواب برند و از شراره چشم و بطش شدید خالق آتش و آب بیخبر، مانند که در همان دل شب آه و ناله مستمندان سخت گیر و ظالمانرا در حصار همان وزیر و امير، وحاکم و عامل که ایشان بناحق بتصديق او زبان برگشودند و امر را بر پادشاه مشتبه ،ساختند در جامه خواب باخود بیندیشند که این مردم نابکار ناسپاس بیغیرت حق نشناس که بدینگونه از حق چشم بپوشیدند، و بميل من تصديق اقاویل کاذبه مرا نمودند باری فردا با من برچه سلوك رو روند، و چگونه تهمتها بمن زنند، و دروغها نسبت بمن دهند هرگز نمیشاید چنین مرد مرا محرم و دوست خویش دانست، و ایشانرا مطلق العنان گذاشت، آنکس که خدایرا نشناسد، و از خشم ایزد دوسرای نیندیشد، با من چگونه خواهد بود، بهتر اینست که بهر تدیری که پسندیده باشد چنین مردم را مطرود، و از حضرت پادشاه ممنوع داشت، لابد وی باین اندیشه بگذراند.

و آنجماعت که از خشم خدای نترسیدند و رضای مخلوق را بر خالق ترجیح دادند و امید پاداشها و مزید جاه و عزت ووجيبه و دولت و شغل و منصب دارند چون از خواب برگیرند با هزاران آرزومندیها بحضرت وزارت آیت و امارت رتبت روی کنند، و بتعظیمی عشوه آمیز و تفخیمی نفاق انگیز اظهار انبساط کرده در گوشه سماط وبساط جای کنند و بچشم و ابرو همی باز نمایند که دولتخواه صمیمی شما مائیم که دیروز مصدق اباطیل و اقاويل و اكاذيب عرایض واخبار شما در حضرت شهریار بودیم، و آنچه را که برخلاف واقع بعرض میرسانیدی تصدیقها نمودیم و جلوه ها دادیم، و دل پادشاه را با شما صاف کردیم و الطافش را بجانب تو بانعطاف آوردیم هم اکنون نوبت پاداش خدمات و زحمات و دین فروشیهای ما میباشد تا همت والای تو چکند .

اما ندانند که همه چیز بدست قدرت الهی اندر است، چون بخواهد دوستهای صد ساله دشمن هزار ساله شوند.

ص: 260

از خدا دان خلاف دشمن و دوست *** هر دو را دل بدست قدرت اوست

از عمر و وزید و شاه و وزیر و برنا و پیر چه خیزد و چه بروز تواند نمود يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد خصوصاً «قلب السلطان بين اصبعى الرحمن» وزیر که باشارت دست غیب و انارت کارپردازان ملاء اعلی بآن اندیشه توفیق یافت ونيك را از خوب تمیز بگذاشت، در ظاهر امر با ایشان بمزاح وطيب مصاحبت ورزد و اظهار امتنان خود را برساند، وانتهاز فرصت را باز نماید و به الامور مرهونة بأوقاتها، متمسك، و ایشانرا بپاره مواعید قانع وصابر گرداند.

اما ندانند که مقصودش همه اینست که هر وقت فرصت یا بم و وقت را مناسب یا بم ریشه فساد و نفاق شمارا از صفحه زمین براندازم و آنجماعت چون روزی چند بگذرد و از مواعید وزارت پناهی نشانی نیابند افسرده خاطر و مایوس گردیده در صدد تهیه دیگر برآیند، و شمع وجود دیگریرا پروانه کردند، و بموافقت او که از مخالفان وزیر است سخنها کنند و نویدها ،دهند که اگر با مایار باشی و از نمدی که بتورسد ما را بیکلاه نگذاری در ترقی امر تو چنین و چنین اقدامات کنیم، و این وزیر را در خدمت پادشاه از قرب و منزلت بيفكنيم، و بر رونق کار وتقرب و استیلای تو بیفزائیم.

او نیز با ایشان همدست شود و آنجماعت شروع بیروز اغراض باطنیه خود نمایند، و هر وقت فرصت و مجال یابند در خدمت پادشاه بر خلاف آنچه معروض میداشتند بعرض برسانند، و خیال مبارك پادشاه را مشوب گردانند.

آن وزیر نیز چون اینداستانها را از روزنامه نگاران محرم بشنود مشتعل گردد و در خمود آتش فتنه و فساد ایشان ،بکوشد و چندانکه بتواند ایشانرا مقصر ومطرود و مسئول و محبوس فرمايد.

و انجماعت با کمال خشم و کین و فسوس گردهم بنشینند، و با کمال اندوه دست ندامت بر دست زنند که هیچ نگران شدید ما چگونه مساعدتها با این مرد

ص: 261

بی عصبیت کردیم، چندانکه شهادتها در حقش دادیم، و آه مظلومانرا بلند ساختیم، وخدايرا بخشم آوردیم و دین را بهوای دنیا گذاشتیم، و جز تخم تباهی وذلت از بهر خود نکاشتیم و اينك عوض اینست که دیدیم و میبینیم و خواهیم دید، مقصر شدیم از مقام و منزلت و جاه و عزت و اعتبار چندین ساله ساقط گردیدیم سهل است باین هم قانع نیستند در صدد هلاك و دمار و تبعید ما نیز بر آمده اند و همی خواهند دودمان ما را از میان برگیرند، و خاندان ما را بسیلاب بلا در سپارند.

دیگری گوید من خود این مصیبت را میدانستم و یقین داشتم که هر کس معين ستمكار غدار گردد آخر الا مر بظلم و عدوان او گرفتار شود.

دیگری گوید: اگر میدانستی از چه روی خاموش بودی در جواب میگوید: حرص و ولع وطمع و چالاکی و بی باکی شما را نه بآن میزان میدیدم که لب بسخن برگشایم، و اگر سخنی بر زبان میآوردم بجمله میگفتید موافق نیستی و منافق هستی و دولت خواه دیگری میباشی ناچار صلاح کار خود را در سکوت دیدم.

دیگری گوید: سخن صدق همین است که وی میگوید چه من نیز گاهی میخواستم از این قبیل مطالب را تذکره نمایم لکن شما را چنان گرفتار پندار تا بهنجار خود دیدم که سکوترا اختیار کردم نه وزیر را تقصیری و نه پادشاهر اظلم وستمی است، هر چه بر شما میرسد از جانب غیب و نتیجه نیات فاسده و بیخبری از خداوند است مگر از قدیم نشنیده اید و من أعان ظالماً فقد سلطه الله عليه خود کرده را تدبیر نیست بوزید و بسازید و بر گیرید از آنچه کاشتید.

ناچار بجمله در کمال یأس وحرمان بخیال تولید مفسده دیگر و آشفته کاری دیگر برآیند نامگر خود را بآنوسیله از آن مهلکه نجات بخشند، آن اندیشه نیز توليد مفاسد و مهالك ديگر نماید و رازهای سر بمهر دیگر برگشاید که شرح و بسطش نشاید.

و نتیجه این افعال اینست که پادشاه را اندیشه های گوناگون پیش آید،

ص: 262

واز عموم چاکران اطمینانش سلب ،شود و خورد و بزرگراخائن و متقلب شمارد.

و اگر وزیری کامل العقل و خیرخواه و امین و نبیل و حقشناس و متدین هم در صدد اصلاح بر آید مؤتمن نداند و چون خواهد در ترتیب و اصلاح امور مملکت بتدابیر حسنه، ومساعی مشکوره در تعدیل جمع و خرج مملكت ورفع تعدى حكام وعمال و نظم حدود و ثغور وقلع مفاسد وقمع معایب شروع نماید، چندان موانع فراهم گردد که عشری از اعشار را بجای نیاورده از قدرت و قوت باطنی او چنان بکاهند که خیالات عالیه او را معطل و ناقص و او را بعدم کفایت بلکه خیانت منسوب دارند وخير اندیشهای او و پادشاهرا مهمل گذارند، و مردمانرا از آسایش و آرامش وعدل و اجرای حق مأیوس و پادشاه را نیز از عموم رعایا و برايا منزجر فرماید و همواره وجود مبارك پادشاه و رعیت و سپاه و کارگذار پیشگاه دچار زحمت باشد.

واگر اخبار نگار صادقی باشد که حقیقت وقایع را بعرض برساند، دفع جمیع این مفاسد میشود، عنایت پادشاه و خدمت خادم و خیانت خائن مجهول نماند، و ثمر عدل و الطاف پادشاه نمودار و جهانیان برخوردار و دعاگو و خالق و مخلوق راضی باشند، روز تا روز بر عافیت رعیت و آبادی مملکت و آسایش بریت و شوکت سلطنت بیفزاید.

قلب مبارک پادشاه شاد و خرم و الطاف و اعطافش شامل تمامت امم گردد، و پیشکار دولت از جان و دل مشغول انجام اوامر و خدمت، وترتيب موجبات ترقيات کامله گردد، و شرایط اتحاد دولت و ملت را که برترین علامات ترقی و فیروزی است بالطبیعه فراهم، و در اندك فرصتی مملکت خراب و بیرونق، آراسته تر از باغ ارم و پیراسته تر از اقالیم عالم و ممدوح تمام امم، و در تفوق وتقدم مسلم میشود.

ص: 263

بیان وقایع سال یکصد و پنجاه و نهم هجری و تحویل حسن ابراهیم را از محبس خود.

مقنع خراسانی نامش عطا و بقولی حکیم است، ابن خلکان میگوید: اول اشهر است، در بدایت امرش بقصاری و کازری روز میگذاشت و از مردم مرو است و معروف بمقنع است بسحر وساحری و نیرنگ و شعبده آگاهی داشت.

و در اینسال از آن پیش که حمید بن قحطبه روی بدیگر جهان بگذارد، مقنع در خراسان ظهور نمود، مردی اعور و گاز و قصیر و پست قامت و زشت چهر و ناهموار دیدار و بازبانی فرومانده و الکن بود، و چون میدانست هر کس دیدار بر آن دیدار نکوهید، و روی ناخوب گشاید زنگ نیرنگ او را از آئینه دل فریب یافته بزداید، و هرگز خاطرش بدو نگراید، لاجرم چهره از صفحه زر تاب بساخت و بر روی برکشید تا مردمان بدیدار چهره مصنوعی از ملاحظه چهره طبیعی مشغول گردند، از اینروی او را مقنع نامیدند.

عجب اینکه با این چهر مموه و آن چهره مشوه و آن قامت ناموزون و بالاي پست و ديدار نامبارك وچشم گاز و زبان الکن در حضرت قادر مهيمن جرأت ورزید، و در عرصه بی بدایت و نهایت انوار جلال و جمال ایزد متعال که هزاران هزار آفتاب عالمتاب را نیروی ادراک ذره از انوار شید آن شید مطلق و خورشید آفرین برحق ممکن نیست، چون کرم شب تاب یا تفيده سراب، در میدان دریاب بی پایاب خود، نمودن میخواست و با اقصی درجه ضعف و ظلمت بشریت، نزد مردمی وغافل بدعوى الوهيت بزبانى الکن سخن ،میراند و بر طریق مناسخت ادعای ربوبیت مینمود. اما ایندعويرانه با جمله اصحاب میگذاشت، بلکه بر صفحه پندار جماعتی که بی شعور تر از حمار بودند مینگاشت و میگفت خداوند تعالی آدم را بیافرید و بصورت او حلول ورزید و از آن پس بهمین علت فرشتگانرا بفرمود تا آدم راسجود برند، و بجمله

ص: 264

سجده بردند مگر ابلیس که از سجود قعود نمود و مستحق عذاب و نکال ایزد و دود گردید، و از آن بعد از هیکل آدم به پیکر نوح حلول فرمود، و بعد از آن بصورت هريك از انبياء وحكما حلول داد تا بصورت ابی مسلم خراسانی پیوست و و از آن بعد بهيكل هاشم یعنی خودش که مقنع باشد حلول نمود.

بالجمله باین قول سخيف و تناسخ زبان برگشود، و جماعتی از مردم گمراه بمتابعت او اندر شدند، و تمویهاتش را تصدیق کردند و بهر کجا که بودند بدو سجده مینهادند و در معرکه قتال صدای «یاهاشم اعنا بعنان آسمان میرسانیدند. بر اینگونه خلقی کثیر، چون بغال و حمیر، برگردش انجمن شدند و در قلعه سنام و سنجرده که از رساتیق کش است متحصن شدند.

یاقوت حموی در معجم البلدان گوید: سنام بفتح سین مهمله ونون از ماده و لفظ سنام البعير است که بمعنی کوهان شتر است، و آنقلعه را بواسطه ارتفاع مکان این نام کردند کوهیست مشرف بر بصره از یکطرفش آبهای بسیار است که زمین و مردمانرا سیراب کند، و اول آبی از آبهای عرب است که دجال بدانجا در آید و مردم بصره آنکوه را از فراز بامهای خود نگران شوند و در بعضی اخبار و آثار وارد است که این کوه با دجال سیر خواهد کرد، و نیز ستام نام کوهی است در حجاز وهم اسم کوهی است از بنی دارم در میان بصره و یمامه.

محمد بن خلف از یکی از سالبردگان طبرستان حکایت کند که در آن اتنا که یکی روز در ضیعت خود راه میسپردم ناگاه انسانی را در بستانی باجامه خلقان افتاده ديدم، بدو نزديك شدم حرکت میکرد و سخن میراند گوش بسپردم بآواز خفی میگفت:

أحقا عباد الله أن لست فاطراً *** سنام الحمى اخرى الليالى الغوائر

كأن فؤادي من تذكره الحمى *** واهل الحمى يهفوبه ريش طائر

و اینشعر را همچنان بخواند تا جان از تن بگذاشت، پرسیدم تاکیست

ص: 265

گفتند عبدالصمد بن عبدالله قشیری است، و نیز سنام اسم قلعه ایست در ماوراءالنهر که مقنع خراسانی احداث نمود، ومالك بن ريب در اينشعر خود این قلعه را قصد کرده است:

تذكرن قباب الترك أهلى *** و مبدأهم اذا نزلوا سناما

وصوت حمامة بجبال كش *** دعت مع مطلع الشمس الحماما

فبت بصوتها أرقاً وباتت *** بمنطقها تراجعنى الكلاما

و تواند بود بود که مقصود مالک این باشد که چون بقباب ترك فرود شد، سنام را که موضعی است در بلاد خودش بیاد آورده باشد کش بفتح اول و تشدید شین معجمه نام قریه ایست در سه فرسنگی جرجان بر روی کوه و نیز نام قریه ایست در اصفهان که جش باجیم نیز گفته میشود.

بالجمله چون مقنع ظهور نمود جماعت مبيضه و بخارا وصغد باعانت او ظهور نمودند، و از کفار اتراك گروهی بیاری او اقدام ورزیدند، و اموال مسلمانانرا بنهب و غارت ببردند و مقنع را عقیدت بر آن میرفت که ابو مسلم از پیغمبر صلی الله وعلیه وآله بر تمام ماسوی افضل است فزونی دارد و میگوید يحيي بن زيد عليهما الرحمه شهید نگشت بلکه کشند کان او کشته شدند.

بالجمله اينجماعت بر شهر و قلعه کش انجمن کرده بر پاره قصور کش مستولی شدند، و هم بر قلعه نواكث بتاختند، ابوالنعمان و جنید ولیث بن نصر پیاپی با مقنع و سفید جامکان جنگ دادند، و حسان بن تمیم بن نصر بن سيار، و محمد بن قصر و جز از ایشان از اعیان کشور و لشگر بقتل رسیدند، جبرائيل بن يحيى و برادرش يزيد بجماعت مبیضه که در بخارا جای داشتند اشتغال داشتند، پس با آنمردم در شهر بو بحکت تا چهار ماه حرب کردند، و برایشان نقب زدند، وحکم مقتول شد و فراریان آنجماعت بمقنع ملحق گشتند، وجبرائیل از دنبال ایشان بتاخت و جنگ در افکند، و از آن از آن پس مهدی عباسی ابوعون را با گروهی

ص: 266

جنگجوی بحرب مقنع بفرستاد، لكن ابوعون چنانکه میبایست در مقاتلت او مبالغت ننمود، و معاذ بن مسلم عامل آنعمل گشت.

راقم حروف گوید: طبری ظهور ابن مقنع و انجام کارش را در ذیل وقایع ایام خلافت منصور نوشته است شاید ظهور او در اواخرسلطنت منصور، و آغاز خلافت مهدی بوده است و طبری ظهور و انجام امرش را در يك فصل یاد کرده است و چنان مینماید که متابعان مقنع سفید پوش شدهاند و مبیضه نامیده گردیده اند، تا با جماعت مسوده که اتباع بنی عباس هستند یکسان نباشند و از همدیگر ممتاز گردند، و انشاء الله تعالی از این پس پارۀ حالات مقنع در ذیل انجام کار او مسطور میشود.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و پنجاه و نهم هجری نبوی وصلی الله علیه و اله.

در اینسال ابو عبدالله مهدی عباسی اسماعیل بن اسماعیل را که در روایتی با مارت كوفه منصوب بود معزول، و اسحاق بن الصباح کندی را بحکومت کوفه نامدار، و بقولى عيسى بن لقمان بن محمد بن حاطب الجمحی را فرمانگذار کوفه گردانید، و در اینسال سعید بن دعلج را از منصب احداثی بصره عزل کرد، وعبيدالله ابن الحسن را از کار صلاة عزلت داد، و عبدالملك بن ایوب بن ظبيان نميريرا بجای او بر نشاند، و او را فرمان داد که هر کس از سعید بن دعلج تظلم مینماید داد او را باز جوید، و پس از چندی امر صلاة بعمارة بن حمزه انصراف داد، و مسور بن عبدالله باهلی از طرف عماره عامل اینعمل گشت.

و در این سال قتم بن عباس از یمامه معزول شد و گاهی مکتوب عزل اورسید که قتم بمرده بود، و بشر بن منذر بجلی بجای او بر نشست، و هم در این سال هیثم بن سعید از امارت جزیره معزول کشت و فضل بن صالح بآن ایالت منصوب آمد و هم در اینسال مهدی عباسی خیز دانرا که فرزندی چند از مهدی داشت آزاد کرده

ص: 267

و از آن پس او را تزویج فرمود، وی زنی یمانیه و مادر هارون الرشیداست، و بعضی حالاتش در مقام خود مسطور میشود و نیز مهدی ام عبدالله دختر صالح بن على خواهر فضل وعبدالملك را بحباله نکاح در آورد.

و در اینسال کشتی چند نزديك قصر عيسى محترق شد و باینسبب جمعی کثیر بسوختند، و نیز در اینسال مطر مولی منصور از ایالت مصر معزول و ابو حمزه محمد ابن سلیمان در جای او منصوب شد و هم در این سال عباس بن محمد در حدود روم جنك تابستانی بسپرد، و حسن وصیف در مقدمه سپاه میرفت، و ایشان جنك بدادند و راه بسپردند تا به انقره پیوستند.

یاقوت حموی در کتاب خود میگوید انقره بفتح همزه وسكون نون وكسر قاف وراء مهمله وهاء نام مدينه انگوریه از مملکت روم است، طایفه ایاد در آن هنگام که کسری ایشانرا از مملکت خود منفی داشت باینمکان فرود شدند، و بعضی گفته اند نام موضعی است در نواحی حیره، و این سخن غلط است و انفرد بادال موضعی است در یمن و از این بیان معلوم میشود که انفرده بادال مهمله صحیح نیست، وغلط نساخ است، همان انقره است.

بالجمله لشکر اسلام شهری از رومیانرا مفتوح ساختند، و مطموره یعنی نهان خانه که طعام در آن جای کنند بدست ایشان افتاد و در این محاربت هیچکس از مسلما نا نرا آسیبی نرسید و بتمامت بسلامت مراجعت کردند و در اینسال حمزة ابن يحيی والی بجستان گشت، و نیز در اینسال جبرائيل بن يحيى ولايت سمرقند یافت، و باروی سمر قند را برکشید و کندهاش (1) را بر کند.

و در اینسال عبد الصمد بن علی از امارت مدینه طیبه معزول شد و محل بن عبدالله الكثيری بایالت آنولایت شناخته آمد، و از آن پس معزول و محمد بن عبید الله ابن محمد بن عبد الرحمن بن صفوان جمعی بجای او جای گرفت، و در اینسال بفرمان ابو عبد الله مهدی خلیفه عباسی باروی شهر رصافه را که از این پیش به بنیان آن اشارت

ص: 268


1- کند، بضم شجاع و دلیر و پهلوان و دانا و منجم

شد برکشید و مسجدش را بساخت و خندق آنرا حفر نمود، و در اینسال معبد بن الخيل که از جانب مهدی عباسی فرما نگذار سند بود بجانب دیگر جهان روان شد، و برحسب صوابدید ابوعبیدالله که در پیشگاه خلافت برتبه والای وزارت اختصاص داشت، روح بن حاتم بامارت سند نامبردار گشت.

و در اینسال چنانکه رتبت نگارش گرفت گروهی در زندان منصور روز بشب میرسانیدند، بیرون از آنکسان که خونی ریخته یا مالی برگردن داشتند یازمین را بفساد میسپردند، بفرمان مهدی رها شدند، و یعقوب بن داود مولى بنى سلیم که بحال او وتقدم او در خدمت مهدی اشارت رفت در آنجمله بود.

و در اینسال حمید بن قحطبه والی مملکت خراسان رخت اقامت بدیگر جهان کشید، و ابوعون عبدالملك بن يزيد بجای او منصوب شد، و در اینسال يزيد بن منصور که خالوی مهدی بود و در یمن روز میگذاشت مهدی بدو نامه کرد و او را بدربار خلافت مدار احضار نمود و امارت حاج را بدو گذاشت و یزیدمردمانرا حج اسلام بگذاشت.

در اینسال عبدالله بن صفوان جمحی والی مدینه طیبه، واسحاق بن صباح کندی والی احداث كوفه، وثابت بن موسى متولی امر خراج كوفه، و شريك قاضی کوفه بودند، وعبد الملك بن ايوب بتوليت صلاة بصره، و عمارة بن حمزه بریاست احداث بصره، وعبيد الله بن الحسن بقضاوت بصره روز میسپردند، و در بلاد بصره و اهواز و فارس عمارة بن حمزه فرمانگذار بود، و بسطام بن عمر والی سند بود، و رجاء بن روح بحكومت یمن عمر میسپرد، وبشر بن منذر در یمامه دارای علامت امارت بود.

و چون حمید بن قحطبه والی خراسان در خراسان بدیگر جهان راه نوشت، ابوعون عبدالملك بن يزيد در آنمملکت صاحب امر و فرمان شد، وفضل بن صالح در جزیره بحکومت استقلال داشت، و یزید بن حاتم در مملکت افریقیه دارای نگین

ص: 269

وخاتم امارت بود، و ابو ضمره محمد بن سلیمان در مملکت مصر و در اینسال شقنا در نواحی شنت بریه بتاخت و تاز پرداخت و عبدالرحمن اموى صاحب مملکت اندلس لشکری بدفع او بفرستاد، شقنا چون اینحالرا بدید مکان و مأوای خود را بگذاشت و برحسب عادت و قانون خود بر شوامخ جبال صعود داد، ناچار آن لشکریان از آنجا باز شدند.

یاقوت حموی گوید شنت بفتح شين معجمه وسکون نون چنان مینماید که از این لفظ اراده بلده و ناحیه را نموده اند، چه این لفظ را مضافاً استعمال کنند مثل شنت بيطره، وشنت طوله و امثال آن، وشنت بريه بفتح باء وراء مكسوره وياء حطی ،مشدده، شهری است از بلاد اندلس در شرقی قرطبه و دارای حسون كبيره.

و نیز اندر اینسال محمد بن عبدالرحمن بن ابی ذئب فقیه مدنی در کوفه وفات کرد و هفتاد و نه سال از روزگارش بیایان رفته بود در تاریخ یافعی مسطور است ابو الحارث محمد بن عبدالرحمن بن مغيره بن ابى الحارث بن ابی ذئب قرشی مدنی در شمار پیشوایان علمای روزگار خود، و از عکرمه ونافع و جماعتي راوي بود، احمد بن جنبل گوید: وی بسعید بن مسیب همانند بود، و در عهد خود عدیل نداشت، و از مالك افضل بود جز اینکه مالك را مردمان جلیلتر میشمردند، واقدی گوید تمام شب را بنماز و عبادت میگذرانید و چندان در امر پرستش و عبادت کوشش داشت که اگر با او از قیام قیامت سخن میکردند مزیدی بر آن اجتهاد نبود، نوشته اند در از منه عمر خويش يك روز بروزه میگذرانيد و يك روز افطار مینمود، و بنان وزیت تشی میجست، و در میان رجال علما بصرامت وحل معضل امتیاز داشت ويكسره بحق سخن میراند، و احمد میگوید ابن ابی ذئب در خدمت ابی جعفر منصور در آمد و بدون در نگ گفت ظلم وستم در پیشگاه توفاش و آشکار است، با اینکه حالت هیبت و غلظت و انتقام وسفاکی منصور بی هیچکس مستور نبود.

و هم در اینسال سید جلیل عبدالعزیز بن ابی داود مولى مغيرة بن مهلب راه

ص: 270

دیگر سرای در نوشت، مردی فاضل و کامل بود، از جمله فضایل وی این است که زنی در مکه معظمه که قراءت قرآن همی نمود بخواب اندر چنان دید خدمتکاران حور منش با جامه های معصفر که بر تن و دسته های ریحان بدست اندر داشتند، در اطراف مکه بودند، و گویا وی گفت سبحان الله این وصايف با این البسه ظریفه در اطراف کعبه از چه روی باشند، و این زینت برای کیست یکی گفت آیا ندانستی که عبدالعزیز بن ابی داود بمرده است.

و هم در اینسال بروایت ابن اثیر یونس بن ابی اسحاق السبيعي الهمداني از اینسرای فانی بسرای جاودانی منزل ،گزید و هم در اینسال مخرمة بن بكير بن عبدالله بن الشيخ مصری روی بدیگر جهان نهاد و نیز در اینسال حسین بن واقد مولی ابن عامر بدیگر سرای مسافر شد بقضاوت مرو روز میگذاشت و از جمال زهد و قدسی که داشت بنفس خویشتن از بازار و برزن ملزومات زندگانی را خریداری میکرد، و برای اهل و عیال خویش حمل مینمود.

و هم در اینسال مالك بن معول بجلى كوفى بروایت یا فعی و دیگران از این جهان گذران بدیگر جهان راه بنوشت، از شعبی و طبقه او روایت داشت و حدیث فراوان میراند، و ثقه وحجت بود، ابن عیینه گوید: وقتی مردی با مالك مذكور گفت از خدای بترس، در ساعت صورت برخاك نهاد و بمرد، شیخ حسین بن محمد بن حسن دیار بکری نیز وفات اور ادر اینسال و او را در شمار ائمه علما یاد کرده است.

بیان وقایع سال یکصد و شصتم هجری و خروج يوسف البرم.

در اینسال یوسف بن ابراهیم معروف ببرم در مملکت خراسان خروج نمود چه او و متابعانش بر افعال و سیره مهدی و اطوار یکه بر آن میگذرانیدانکار داشتند کثیر در پیرامونش انجمن شدند، چون خبر ایشان جانب ايضاح گرفت

ص: 271

یزید بن مزید شیبانی برادر زاده معن بن زائده بدفع اوروی نهاد، و با یکدیگر ملاقات کرده قتال بدادند چندانکه دست بگریبان یکدیگر شدند، و یزید بن مزید یوسف را اسیر کرده او را با شناختگان و وجوه یارانش بدرگاه مهدی روان داشت، و چون بنهروان رسیدند، یوسف و اصحاب او را واژگونه بر اشتران بر نشاندند، و او را بدین حال و باین ذلت وخفت برصافه در آوردند، آنگاه هر دو دست و هر دو پای یوسف را قطع کرده او را و یارانش را بکشتند، و برجسر بیاویختند.

بعضی گفته اند یوسف کیش حروری داشت و بربوشنج غلبه کرد واينوقت مصعب بن زريق جد طاهر بن الحسین حکمران آنشهر بود، از یوسف قرار کرد، و یوسف نیز بر مرو الرود و طالقان و جورجان فیروز گشت، وازجمله اصحابش ابو معاذ فریابی بود او نیز بایوسف مقبوض گردید.

یاقوت حموی گوید فریاب بكسر فاء و سکون راء مهمله و ياء حطى والف و باء موحده از نواحی بلخ و مخفف فاریاب است ، و ظهیر الدین فاریابی از شعرای نامدار روزگار است.

بیان خلع عیسی بن موسی از ولایتعهد و بیعت با موسی الهادی بن مهدی.

از این پیش در ذیل حال سفاح بولایت عهد عیسی بن موسی، و نیز در ذیل احوال منصور بخلع عیسی از ولایت عهد و بیعت با مهدی بن منصور، و بعداز مهدی اشارت کردیم و اینحال بر اینصورت ببود تاسال یکصد و شصتم باعيسى بن موسى هجری و استقرار مهدی در کار خلافت فرا رسید.

و چنان بود که جماعتی از بنی هاشم و یاران و دولتخواهان مدتی در کار خلع عیسی بن موسی از ولایت عهد و بیعت با موسى بن مهدی ملقب بهادی خوص میکردند و اندیشه از پس اندیشه بیاوردند، چون مهدی از خیالات و تدابیر ایشان خبر یافت

ص: 272

نيك مسرور شد، و بعيسى بن موسی مکتوبی بر نگاشت که به پیشگاه خلافت حاضر شود، و اینوقت عیسی در قریه رحبه از اعمال کوفه جای داشت و مقصود و مراد مهدیرا احساس کرده از ادراك خدمت مهدی تقاعد ورزید.

مهدی چون این طفره و تعلل را بديد روح بن حاتم را بحکومت کوفه برگزید، و او را سفارش نمود تا چند که میشاید در اذیت و آزار وزحمت واضرار غفلت نورزد، روح چون بکوفه اندر شد، راهی برای انجام فرمان مهدی بدست نمیکرد، چه عیسی جز در ایام جمعات و روزهای عید بكوفه نزديك نميشد و بهیچوجه راهی در تقصیر یاقصور يا تفتين يافتور او تحصیل نمیگشت، و از آنطرف مهدی همواره باعیسی ابرام و الحاج میورزید و میگفت اگر بفرمان من اجابت واطاعت نکنی و خویشتن را از ولایت عهد خلع نگردانی و با فرزندان من موسی هادی و هارون رشید تفویض نداری، همان جریرت و سیاست بینی که درخور اهل معصیتست و اگر آنچه فرمایم اجابت نمائی با تو پاداش و عوضها بجای گذارم که برای تو مفیدتر و فایده و سودش سریعتر باشد.

عیسی این جمله را بشنید و همچنان بخدمت مهدی راه نسپرد چه از آن بيمناك بود که آنچه را که مهدی باوی عهد کرده و وعده مینهد معمول نگرداند، و با پیمان خود وفا نکند، مهدی چون بر این تسامح و تقاعد بديد عم خود عباس بن د را با پیام ومكتوب بدو فرستاده عیسی را بدرگاه خویش بخواند همچنان عیسی از حضور امتناع ورزید، وعباس مأیوس باز شد.

چون مهدی بر اینحال نیز وقوف یافت بتدبیری دیگر دل نهاد، وابوهریره محمد بن فروخ قائد را با هزار تن از مردمی که بعقل و بصیرت ممتاز بودند و در تشییع مهدی حاضر شدند بدو روان داشت و باهر يك طبلي مقرر داشت و آنجماعت را فرمان داد که چون بر عیسی وارد شدند یکباره و يك آهنگ آن کوسها را بنوازش در آورند، آنسواران و آنسرهنگان راه برگرفتند و سحر گاهان بر عیسی وارد شدند و طبل زنان زمین و زمانر ا بنفیر در آوردند عیسی از این آوای مهیب ناگهان سخت

ص: 273

بترسید و بر خویشتن بلرزید.

در همین اثنا ابو هریره سرهنك با صولت پلنك وهیبتی خاص بر عیسی در آمد و او را فرمان کرد تا با وی آماده طی راه شود، عیسی باظهار تمارض و علت مزاج تقلا جست، از وی پذیرفتار نشد، و او را خواهی نخواهی با خویشتن حرکت داد و چون او را بحوالی کوفه فرود آوردند در سرای محمد بن سلیمان در لشگرگاه مهدی منزل دادند، وروزی چند همچنان بخدمت مهدی برفت و باز شد لکن از هیچ در سخن نراند، و از هیچ راه دیدار مکروهی ننمود.

تا یکی روز پیش از جلوس مهدی بسراي خلافت حاضر شد و در مقصوره که بربيع مخصوص بود بنشست، و در اینوقت دولتخواهان و رؤسای دولت مهدی بخلع عيسى انجمن کرده بودند و چون مکان عیسی را بدانستند بروی تاختن آوردند، ناچار درمقصوره رابرایشان بر بستند و ایشان بآن امر قناعت نکردند و چندان در را با عمود برزدند تا در هم شکستند و عیسی را بدشنامهای بس قبیح برشمردند.

اما اینکار را مهدی منکر میشمرد و چنان مینمود که او را مطبوع نیست و منع میکرد، لکن چون آنجماعت از باطنش باخبر بودند از آن اندیشه فرود نگشتند، وروزي چند بر این منوال بگذرانیدند تاگاهی که اهل و کسان او از این زحمت و محنت و کربت خسته شدند، و حمد بن سلیمان و دیگران عیسی را در مقام کشف حال در آوردند، و نیز مهدی باوی الحاج مینمود و عیسی امتناع نمود و گفت مرادر این باب در اهل و مال خود پیمانی است و ایمانی، یعنی سوگند خورده ام اگر خود را خلع نمایم زوجه ام مطلقه و اموالم از عنوان مالکیت من خارج باشد.

مهدی جماعتی از فقهاء و قضاة را برای رفع این توهم حاضر ساخت، واز جمله ایشان حمد بن عبد الله بن علائه، ومسلم بن خالد زنجی بودند، و ایشان چنانکه تکلیف وقت خود را میدانستند و مخرج او را از آن پیمان و ایمان تدبیر کرده بودند فتوی راندند.

اینوقت عيسى بن موسى خلع خود را از ولایت عهد اجابت نمود، و مهدی

ص: 274

بر حسب میعادی که بر نهاده بود ده هزار بار هزار درهم و ضیعتی چند در زاب و اکسکر بعیسی بداد و چهار روز از محرم بجای مانده کیفیت خلع نفس او روی داد، و عیسی با مهدی و پسرش موسی هادی بیعت کرد و روز دیگر چون آفتاب چهر گشود مهدی جلوس فرمود و اهل بیت ویرا فراهم ساخته از ایشان بیعت بستد، و از آن پس باعیسی بمسجد جامع اندر شد و مردمانرا از خلع عیسی و بیعت هادى مستحضر، و به بیعت نمودن با هادی دعوت نمود، مردمان برای بیعت کردن با هادی بشتافتند و او را بولایت عهد پذیرفتند، و بر خلع عیسی گواه شدند و یکی از شعرا گفت:

كره الموت ابو موسى وقد *** كان في الموت نجاة و كرم

خلع الملك و أضحى ملبساً *** ثوب لؤم ماترى منه القدم

کنایت از اینکه ابوموسی عیسی بن موسی از بیم جان وحب اموال از ملک وخلافت وعز و شرف سلطنت برکناری گرفت و جامه لوم و ذلت و اطاعت را برتن بیاراست و چنان منزلت و مقام رفیع را از خود و دودمان خود دور ساخت.

سیوطی در تاریخ الخلفا میگوید: چون موسی بولایت عهد برخوردار شد مروان بن ابی حفصه این شعر بگفت:

عقدت لموسى بالرصافة بيعة *** شد الاله بها عرى الاسلام

موسى الذى عرفت قريش فضله *** و لها فضيلتها على الأقوام

بمحمد بعد النبي محمد *** حيى الحلال ومات كل حرام

مهدى امته الذى أمست به *** للذل آمنة و للاعدام

موسى ولى عصا الخلافة بعده *** جفت يداك مواقع الأقلام

و نیز دیگری گفته است:

يا ابن الخليفة ان امة أحمد*** تاقت اليك بطاعة أهواؤها

والتملأن الأرض عدلا كالذي *** كانت تحدث امة علماؤها

حتى تمنى لوترى أمواتها *** من عدل حلمك ما رأى أحياؤها

ص: 275

فعلى أبيك اليوم بهجة ملكها *** وغداً عليك ازارها و رداؤها

یاقوت حموی گوید رحبه بضم راء مهمله وسکون حاء مهمله و باء موحده قریه ایست نزديك قادسیه از اعمال کوفه از جانب يسار مردم حاج که بجانب مکه رهسپار گردند، و اکنون خراب است.

بیان شهر باربد از بلاد هندوستان

و هم در اینسال یکصد و شصتم هجری شهر باربد مفتوح شد، همانا مهدی عباسی در حدود سال یکصد و پنجاه و نهم لشگری بامارت عبدالملك بن شهاب مسمعى بکشتی برنشاند، و آن جمع کثیر مردم سپاهی ومتطوعه را از دریا بسوی بلاد هند روان داشت، و ربیع بن صبیح در میان ایشان راهسپر بود، پس آنسپاه بیکران دریا در نوشتند تا در باربد نزول نمودند، و آنشهر را از اطراف و نواحی در بندان دادند، ولشکر اسلام بغیرت و عصبیت در آمدند، و یکدیگر را بجنگ وجهاد تحریص همیکردند، واهل آنشهر را دچار رنج و نقمت وتعب و سختی معیشت گردانیدند، و یزدانتعالی آن شهر عالی را عنوة بدست لشگر اسلام برگشود کفار هند بابتی عظیم که واسطه کریم خود میشمردند پناهنده شدند.

مسلمانان آن بتکده را آتش در زدند و پاره از آنجماعت را بسوختند و دیگرانرا بقتل رسانیدند، و در این حرب وقتال افزون از بیست تن مسلمان بشهادت پیوست، و مبلغها مال و منال بدست آوردند و در اینحال در یار اجنبش و خروشی برآمد و ایشان در نك ورزیدند تاسكون و آرامی پدید آید، و ایشانرا مرضی بدهان افتاد چنانکه هزار مرد جنگی را هلاک ساخت و ربیع بن از آنجمله بود ، و از آن پس مراجعت نمودند و چون بساحلی از فارس که بحر حمران (احمرظ نام داشت رسیدند شب هنگام بادی سخت بر ایشان وزان گشت، و بیشتر کشتیهای ایشان را در هم شکست، پاره بدریا غرق شدند، و بعضي نجات یافتند.

ص: 276

گفته اند در اینسال مذکور ابان بن صدقه را معین نمودند تا کاتب و نویسنده هارون الرشید باشد، و در خدمتش وزارت نماید، و در اینسال ابوعون مورد خشم وستیز مهدی گشت و از ایالت خراسان معزول گردید، و معاذ بن مسلم بحکومت خراسان منصوب گشت و در اينسال ثمامة بن العبس غزوة صائفه را بگذاشت وعمر ابن عباس خثعمی در بحر شام جنك بسپرد.

بیان رد نسب آل ابی بکره و آل زیاد بن ابيه بأصل خودشان.

در این سال مهدی عباسی فرمان کرد تا نسب آل أبی بکره را که به ثقیف میکشانیدند از طایفه ثقيف بسوى ولاء رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم باز گردانند.

و سبب این کار این بود که یکتن از آل ابی بکره در پیشگاه مهدی بتظلم و دادخواهی درآمد و بدستیارى ولاء رسول الله ولا تقرب همی جست مهدی گفت جز د در هنگام حاجت و دفع اضرار باین نسب اقرار ندارند و وسیله تقرب بحضرتها نمایند، پس یکی از ایشان که منکر آن امر بود گفت یا امیرالمؤمنین زود باشد که ما در خدمت تو اقرار کنیم و از حضرت تو مسئلت نمائیم که نسب من و معشر آل ابی بکره را بنسب ما که ولاء رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم است بازگردانی، و نیز آل زیاد را فرمان کنی از نسب الحاقی خود که بمیل معاویه آن پیوستند و از قضاء وامر رسولخدای روی بر تافتند که میفرماید «الولد للفراش وللعاهر الحجر» بازگردند و بعبید از موالی ثقیف پیوسته گردند.

مهدی چون اینکلماترا بشنید فرمان داد تا آل ابی بکره را بولاء رسولخدای فقال صلى الله علیه و آله باز آوردند و در این باب بمحمد بن موسی مکتوب کرد و فرمان داد که از آل ابی بکره هر کس باین اقرارداد مالی که او را بدستش هست باقی بماند، و هر کس ابا نمود آنچه دارد از وی مأخوذ دارند، ابومحمد فرمان خليفه زمانرا با نجماعت عرضه داد و تمامت ایشان مگرسه تن اجابت کردند،

ص: 277

وأموال آنسه نفر را مأخوذ نمودند.

و نیز مهدی فرمان کرد تا نسب آل زیاد را بعبید غلام ثقیف باز آورند و ایشانرا از نسبت بقريش بيرون برند و سبب اینکار بعلاوه آنچه مذکور نمودیم این بود که وقتی مردی از آل زیاد بخدمت مهدی بیامد و او را صغدى بن سلم بن حرب ابن زیاد مینامیدند، مهدی گفت کیستی؟ گفت: پسر عمت میباشم، مهدی گفت: کدام بني عم من ميباشی آن مرد نسب خویش را باز شمرد، مهدی سخت بر آشفت و گفت ایفرزند سمیه زانيه كدام وقت تو پسر عم من بودی، و چندان خشمگین گردید که بفرمود سروگردن آنمرد را در هم بکوفتند، و با آنحال و آن گردن در هم شکسته از حضورش بیرون کشیدند.

و کیفیت استلحاق زیاد را بپرسید و آنداستان را معلوم گردانید و از آن پس بعامل بصره نوشت که نسب آل زیاد را از دیوان قریش و عرب بیرون آورده و بنقیف مردود بگرداند، و در انتظام و انساق این امر مکتوبی در کمال بلاغت برنگاشت، و از داستان استلحاق زیاد و حیلت و تذویر معاوية بن ابي سفيان ومخالفت امر رسول خدایى و ما را که الولد للفراش در این باب شرح و بسط داد، لاجرم آل زیاد را از دیوان اسامی قریش ساقط کردند و بنسب خود باز آوردند.

ومدتها بر اینحال بگذشت تا آل زیاد بعمال و مباشرین عهد رشوه دادند تا دیگر باره نسب ایشانرا بآنجا که خود میخواستند باز گردانیدند، و خالد نجار این شعر بگفت:

آل زياد ونافعاً وأبا *** بكرة عندى من أعجب العجب

ما ذاقرشي كما يقول وذا *** المولى، وهذا ابن عمه با عربی

وصورت مکتوب که بوالی بصره که در آنهنگام پسرش هارون الرشید بود در باب رد آل زیاد بنسب خودشان نوشته و فرمان داده بود در مسجد جامع قراءت شود، در تاریخ کبیر طبری بدینگونه مرقوم است:

«بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فان أحق ماحمل عليه ولاة المسلمين

ص: 278

أنفسهم وخواصهم وعوامهم في امورهم وأحكامهم، العمل بينهم بما في كتاب الله والاتباع لسنة رسول الله صلی الله وعلیه واله والصبر على ذلك والمواظبة عليه والرضا به فيما وافقهم وخالفهم للذى فيه، من إقامة حدود الله، ومعرفة حقوقه وإتباع مرضاته و احراز جزائه وحسن ثوابه، ولما في مخالفة ذلك والصدور عنه و غلبة الهوى لغيره من الضلال والخسار في الدنيا والآخرة».

وقد كان من رأى معاوية بن ابي سفيان فى استلحاقه زیاد بن عبید عبدآل علاج من ثقيف وادعائهما أباه بعد معاوية عامة المسلمين وكثير منهم في زمانه لعلمهم بزیاد و ابی زیاد و امه من اهل الرضا (التقى) والفضل والفقه والورع والعلم كان ولم يدع معاوية الى ذلك ورع ولا هدى، ولا اتباع سنة هادية، ولا قدوة من ائمة الحق ماضية، الا الرغبة في هلاك دينه وآخرته، والتصميم على مخالفة الكتاب والسنة، والعجب بزياد في جلده ونفاذه ومارجا من معونته وموازرته اياه على باطل ما كان يركن اليه في سيرته و آثاره واعماله الخبيثة، وقد قال رسول الله صلى الله عليه واله وسلم:الولد للفراش و للعاهر الحجر، وقال: من ادعى الى غير أبيه أو انتمى الى غير مواليه فعليه لعنة الله والملائكة والناس اجمعين، لا يقبل الله منه صرفاً ولا عدلا.

ولعمرى ما ولد زياد فى حجر ابي سفيان، ولا كانت سمية امة له، ولاكانا في ملكه ولا صارا اليه لسبب من الأسباب، ولقد قال معاوية فيما يعلمه أهل الحفظ للاحاديث كلام نصر بن الحجاج بن غلاط السلمي و من كان معه من موالى بني المغيرة المخزوميين وارادتهم استلحاقه وإثبات دعوته وقد اعد لهم معاوية حجراً تحت بعض فرشه فألقاه اليهم فقالوا له: تسوغ لك ما فعلت فى زياد ولا يسوغ لنا ما فعلنا في صاحبنا فقال: قضاء رسول الله صلى الله عليه واله وسلم خير لكم من قضاء معاوية فخالف معاوية بقضائه في زياد واستلحاقه اياه وماصنع فيه، وأقدم عليه امر الله جل وعز" وقضاء رسول الله صلى الله عليه و آله واتبع هواه في ذلك رغبة عن الحق ومجانبة له، و قد قال الله عز وجل: ومن أضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله إن الله لا يهدى القوم

ص: 279

الظالمين (1) و قال لداود علیه السلام و قد آناه الحكم والنبوة والمال والخلافة: ياداود إنا جعلناك خليفة فى الأرض (2) الاية الى آخرها. فأمير المؤمنين يسأل الله عز وجل أن يعصم له نفسه ودينه، و أن يعيذه غلبة الهوى، ويوفقه في جميع الامور لما يحب ويرضى الله سميع قريب، وقدرأى امير المؤمنين أن يرد زياداً ومن كان من ولده الى امهم ونسبهم المعروف ويلحقهم بأبيهم عبيد وامهم سمية، ويتبع في ذلك قول رسول الله صلى الله عليه واله وسلم وما اجمع عليه الصالحون وأئمة الهدى ولا يجيز لمعاوية ما أقدم عليه مما يخالف كتاب الله رسوله وكان امير المؤمنين أحق من أخذ بذلك و عمل به، لقرابته من رسول الله صلى الله عليه واله وسلم و اتباع آثاره و احیاء سنته و ابطاله سنن غيره الزائغة الجائرة عن الحق والهدى وقد قال الله جل وعز: فماذا بعد الحق الا الضلال فاني تصرفون (3) فاعلم أن ذلك من رأى امير المؤمنين فى زياد وما كان من ولد زياد، فألحقهم بأبيهم زياد بن عبيد وامهم سمية وأحملهم عليه و أظهره لمن قبلك من المسلمين حتى يعرفوه ويستقيم فيهم، فان أمير المؤمنين قد كتب الى قاضي البصرة وصاحب دیوانهم بذلك، والسلام عليك ورحمة الله وبركاته و كتب معاوية بن عبيد الله في سنة تسع و خمسين ومائة، (4)

راقم حروف گوید: چون در این فصلها بنگرند معلوم میدارند که همه گاه کارهای عالم باشتباه بگذشته و بتقديم رشوه بر خلاف ما أنزل الله کار کرده اند، و مفاسد عظیمه برانگیخته اند، و از این غریب تر اینکه خلافت رسولخدای را از متقلبی بتقلب میبرده اند، و آنوقت بتقلب وخيانت بدیگری باز میگذاشته اند و دیگر باره بميل نفس خود بعنف و قهر از وی میگرفته اند و بهر کس مایل بوده اند میگذاشته اند

ص: 280


1- سوره قصص آیه 50
2- سورة ص آیه 25
3- سوره یونس آیه 33
4- تاریخ طبری ج 8س 132 - 129 مدار المعارف

و علماء وفقهاء وقضاة روزگار نیز بمیل فرمانروایان و جفات زور آور نظر داشته اند، و فتوی میرانده اند چنانکه حالت سفاح با بنی امیه و بنی امیه و بنی مروان با پیشینیان، ومنصور باعیسی که از جانب سفاح ولایت عهد داشت، و کار مهدی نیز با او باز مینماید که حالت این مردم چگونه بوده است.

و البته اگر اینقانون را پیشینیان پیشنهاد نمیکردند، و حق را از ذیحق نمیگردانیدند، پس آیندگان بر آن دأب و دیدن نمیرفتند و چگونه ممکن میشد که معاویه و پسرش یزید و مروان بن حکم و بنى مروان با آنحال و اوصاف و اخلاق وحسب و نسب ناستوده بر خلافت پیغمبر غلبه جویند، و سالهای بسیار با مردم عصر و ابنای روزگار و اوصیای پیغمبر خدا صلوات الله عليهم و بزرگان دین آنگونه رفتار نمایند، وصفحه جهانرا از ظلمت ظلم تاريك سازند، و گرد و غبار پهنه فسق وفجور وجود و طغیان و معاصی یزدان را بگنبد گردان رسانند.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصتم هجری نبوی الله صلی الله علیه واله وسلم.

در اینسال عبدالله بن صفوان جمحی امیر مدینه طیبه رحل اقامت بدیگر سرای كشيد، ومحمد بن عبد الله الكثيری بجایش منصوب گردید و از آن پس محمد از امارت عبدالله مدینه معزول شد، وزفر بن عاصم هلالى مكان ومكانتش را دریافت، و عبدالله بن محمد بن عمران طلحی متولی امر قضاء مدینه گشت.

و در اینسال عبد السلام بن هاشم خارجی در نواحی موصل خروج کرد چنانکه بقيه احوالش در جای خود مذکور شود، و در اینسال بسطام بن عمر و از حکومت سند معزول گشت وروح بن حاتم والی آنمملکت شد و در اینسال محمد بن سلیمان در بصره و كوردجله و بحرين وعمان و کور اهواز و فارس فرمانگذار بود، و معاذ بن مسلم در مملکت خراسان صاحب رأيت امارت بود.

و در اینسال عبیدالله بن عثمان مکنی بابی عثمان، وتمام بن علقمه بالشكرى

ص: 281

لایق از جانب عبدالرحمن اموی والی مملکت اندلس بحرب ودفع شفنا راه برگرفتند، و او را ماهی چند در حصن شبطران بحصار افکندند، شبطران بفتح شین معجمه و باء موحده و سكون طاء وراء مهمله والف ونون قلعه ایست از اعمال طلیطله که در اندلس واقع است، بالجمله ابو عثمان و تمام در کار شقنا عاجز و بیچاره ماندند، و از معارضتش کناری گرفتند، و چون ایشان از شقنا باز شدند شقنا از شبطران بقریه از قراء شنت بر به بیرون شد، و براستری راهوار که خلاصه نام داشت سوار بود، ابو معین و ابوخزیم که از یاران خودش بودند و کمین بر نهاده بودند، غفلة وغيلة بروی بتاختند و او را از پای در آوردند، و با سر بریده اش بعبدالرحمن اموی پیوستند این هنگام مردمان از بزرگ و كوچك و سیاه و سفید از شرش بر آسودند.

و نیز در اینسال داود بن نصير طائي زاهد که در شمار اصحاب ابی حنیفه بود از اینرای پرملال بحضرت ذی الجلال پیوست، و چون اغلب نویسندگان وفات او را در سال یکصد و شصت و دوم نگاشته اند، شرح حالش در مقام خود مذکور میآید.

و نیز در اینسال عبدالرحمن بن عبدالله بن عتبة بن عبد الله بن مسعود المسعودى بدرود جهان و جان بگفت.

و هم در اینسال ابو بسطام شعبة بن الحجاج که هفتاد و نه سال روز بپایان برده بود روزش بکران رسید، ورخت اقامت بسرای آخرت کشید رفت دیگر خبر از او نرسید، یافعی در مرآت الجنان مینویسد ابو بسطام عتكى واسطى شعبة بن حجاج الورد شيخ بصره و دربث" اخلاق و علوم وحديث امیر مؤمنان بود از معاوية بن قره وعمرو بن مره و گروهی از تابعین حدیث میراند، شافعی گوید: اگر شعبه و علم وذكاء او در کار نبودی مردمان بشناختن برخوردار نمیشدند ، ابوزید هروی گوید نگران شعبه بودم که چندان نماز براند تاهر دو قدمش خشکیدن گرفت، و جماعتی از بزرگان پیشوایان او را مدح و ثنا میراندند، و بعلم و زهد و قناعت وزحمت و اعمال خیریه متصف میداشتند، ودر كار علم عربیت و شعر مگر کتابت حديث تمجید مینمودند، و در و در علم عربیت در زمره اساتید ورؤساء شمرده میشد،

ص: 282

ابوحاتم گوید شعبة بن حجاج در احادیث ابن مسعود از اهل عصر اعلم بود.

و هم در اینسال اسرائیل بن یونس بن ابی اسحاق سبیعی آیات، اینسرای پر از بلایا و آفات بحضرت واهب الخطيئات، راهسپار گشت، و بعضى وفات او را در سال یکصد و شصت و چهارم یاد کرده اند.

و هم در اینسال ربیع بن مالك بن ابی عامر عم مالك بن انس فقیه که ابو مالك كنيت داشت وفات نمود، و ایشان چهار تن برادر بودند و انس پدر مالك از دیگر برادران بیشتر روزگار برده بود، پس از او اویس جد اسماعيل بن اویس و بعد از او نافع بن ربیع بود.

و نیز در این سال خليفة بن خياط عصفرى لينى جامه اقامت از بهر دیگر سرای بدوخت خیاط باخاء معجمه وياء حطی ،است وی جد خليفة بن خياط است.

و در اینسال ابو عبدالرحمن خلیل بن احمد نحوی فر معیدی و بقولی فرمودی نحوی که در علم نحو و عروض یگانه آفاق و استاد سیبویه عمرو بن عثمان بود جامه بدیگر جهان کشید، چون شرح حالش در ذیل مجلدات مشكوة الادب مبسوط و مشروح است، در اینجا حاجت باشارت نرفت.

بیان حج نهادن ابو عبدالله مهدی عباسی و تجملات و عطایای او نسبت بمردمان.

و هم در اینسال یکصد و شصتم هجری نبوی صلی الله وعلیه واله وسلم ابو عبدالله مهدی خلیفه عباسی زیارت بیت الله الحرام را با گروهی خاص و عام مصمم احرام گشت، و پسرش موسی و خالویش یزید بن منصور را از جانب خود در بغداد بنشاند، و جماعتی از اهل بیت خود و پسرشهارون الرشید را بملازمت رکاب مأمور داشت، و نیز يعقوب بن داود که در این وقت بشغل وزارت روز مینهاد در صحبتش مفتخر بود، و در مکه معظمه حسن بن ابراهيم بن عبدالله العلوى را که زنهار داده بود احضار کرد وصله و جایزه بداد، و املاک و اراضی چند با قطاعش مقرر ساخت، و در اینسفر

ص: 283

جامه کعبه را بر کند و بجامۀ جدید بپوشید.

او قبعت ال سبب اینحال این بود که حاجبان و در بانان سرای یزدانی در خدمتش عرض کردند که آنچند بر این بنیان مبارک جامه از پی جامه و پوشش بر زبر پوشش بر کشیده اند که بیم داریم از کثرت ثقل و سنگینی ویران شود.

و چنان بود که هشام بن عبد الملك آن بناى مبارك را با دیبائی نخین و پرمایه و سنگین بپوشانیده بود و همچنین پیشینیان او از دیبای یمن پوشش ساخته بودند، بالجمله مهدی آن پوششهای سنگین و ثقیل را برگرفت، و بمردم مستحق و نیازمند عطا فرمود، و دودست جامه زربفت گران قیمت که بسی فاخر بود بر انخانه مبارک بپوشیدند، و مالی بسیار در اینکار بکار برد، و نیز حکم داد تا دیوارو بام خانه را با مشک و زعفران بیندودند، و در حرمین شریفین دست بجود و عطا گشود و مالی بیرون از حد و قیاس بمردمان ببخشید.

ابن اثیر و دیگران مینویسند در اینسفر میمنت اثر سی هزار بار هزار درهم از اموال عراق با خود داشت و نیز سیصدهزار دینار سرخ از مملکت مصر، و دویست هزار دینار از یمن بخدمتش بیاوردند و تمام این دنانین و دراهم کثیره را بر مردمان و ارمانیان (1) و در اویش و فرو ماندگان متفرق ساخت، و مرد و زن و بزرك و كوچك و آزاد و بنده آند و بقعه شریفه را مرفه الحال و خوشنود فرمود و علاوه بر این جمله یکصد و پنجاه هزار جامه بمردمان بخشید و همگانرا از البسه و خلاع فاخره شاکر و مفتخر گردانید.

و آنکسان که باوی سفر حج کردند جملگی را زاد و راحله بداد، و در ایاب و ذهاب بر خوان احسان اطعام و تمام حوائج ایشانرا در تمام آنمدت از کارخانه احسان و اطعامش بر آورده داشت، و بر وسعت مسجد حضرت پیغامبر صلی الله وعلیه واله وسلم بیفزود، و از جماعت انصار پانصد کس را اختیار نمود تا در عراق بحفظ و حراست او اشتغال یابند و در مملکت عراق بسیاری اراضی و املاک در اقطاع ایشان مشخص گردانید، وارزاق

ص: 284


1- آرمان، بروزن فرمان، آرزو و حسرت خورنده

ایشانرا بطور وافر مقرر ساخت.

و گاهی که عزیمت زیارت بیت الله و حرم محترم حضرت خیر الانام را نمود، محمد بن سلیمان بر پانصد شتر برف و یخ بار کرده و تا مکه معظمه مردمان در هیچ مقامی از یخ و برف بی بهره نبودند، و مهدی اول خلیفه بود که برای او برف بمکه حمل کردند و از آن پیش از خلیفه های دیگر مسموع نشده بود و تا آنزمان اهل آنحدود یخ ندیده بودند، و در تمام ایام سفر سفره عام در بادیه و بیابان میگسترانید و سفره او بی یخ و سبزی نبود.

در تاریخ نگارستان مذکور است که مصارف آن سفر شش هزار بار هزار مثقال طلای احمر بر آمد، و هم بفرمود تا هر گونه وظیفه که از اهل بیت او و دیگران قبض شده بود بایشان بازگردانیدند و در تاریخ الخمیس مسطور است که مهدی کعبه معظمه را با قباطی (1) و خز و دیبا پوشش ساخت، و دیوارهای آنخانه را از زمین تاسقف بمشك وعنبر مطلا نمود.

و بروایت ابن خلدون چون مهدی از مکه معظمه مراجعت نمود بفرمود تا در طریق مکه از قادسیه تازباله قصرها که وسیع تر از قصور منصور باشد بر آورند و حصنهای استوار بر کشند و در هر قلعه آبگیرهای گوارا بسازند، و بتجديد امیال و حفر آبار بپردازند، و يقطين بن موسی را بر انجام و اتمام امور ولایت داد و هم بفرمود تا مسجد بصره را بزرك نمايند، ومنابر را كوچك و باندازه منبر محترم رسولخدای صلی الله وعلیه واله وسلم را بگردانند.

بالجمله اعمال خیریه و آثار باقیه و محاسن شیم و محامد اخلاق وجود و کرم این خلیفه چندان شد که سختی روزگار منصور را از خاطرها بسترد، و معنى «ان لكل عسر يسرا» مشهود گشت، چنانکه بخواست خدا در مقامات خود مسطور شود.

ص: 285


1- قباطی، جامه و پارچه مصری، چون مردمان مصر را در اول آنها را قبطی میگفتند

همانا چون مردم جهانجوی جهانخواه جهانبان و دارای مال و بضاعت بما پایان بر حال انقلاب اینجهان جهنده و کیهان گذرنده نگران آیند، و مآل و حال را بدیده دانش و بینش بنگرند، و بدانند گنج منصور، و بذل مهدی، و شب سمور، و لب تنور و روز دولتمند و روزگار مستمند، بهر حال که خواهی گوباش بپایان میرود، و جز نامی به نیکی و بدی بر جای نخواهد ماند، بدیهی است بحكم عقل متين، و هوش نامدار و خرد استوار جز تخم نیکی نکارند، تاجز بارنيك بر ندارند.

اگر منصور اموال جهانیانرا بذخیره بگذاشت، جز حسرت و ندامت ووزر رو بال با خود نبرد واگر مهدى بذل فرمود بنام نيك و مقام ارجمند نائل گشت اگر منصور فراهم نمیساخت آخر الأمر ميمرد، و اگر مهدی عطا نمیفرمود آخر الامر از جام سرشار زهراب مرگ میخورد پس خوشا بر حال آنکس که بداد و بخورد و نام نيك ببرد.

بیان بعضی کلمات و اخبار حضرت ابی ابراهیم موسی بن جعفر علیه السلام در فائده دانالان بارة مأكولات و مشروبات .

در کتاب سماء و عالم وا برخی کتب اخبار مسطور است که حضرت ابی الحسن اول فرمود «رأبعة من الوسواس: اكل الطين، وفت (1) الطين، و تقليم الأظفار بالأسنان، وأكل اللحية» چهار چیز است که از وسواس حاصل شود: یکی خوردن گل، و دیگر ریزه ریزه کردن گل، و دیگر گرفتن و بریدن ناخنها را بدندان و دیگر جاویدن موی ریشرا.

مجلسی اعلی الله مقامه میگوید: یعنی ارتکاب این چهار چیز از وسوسه شیطان یا از شیطان مسمی بوسواس است، و نیز وسواس نام شیطانست و جوهری گوید وسوسه حدیث نفس است.

ص: 286


1- فت، بمعنى كوفتن و شکستن بانگشتان است

و نیز در آنکتاب از سعد بن سعد مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن الا سؤال نمودم از خوردن گل فرمود ( أكل الطين حرام مثل الميتة والدم ولحم الخنزير الأطين قبر الحسين عليه السلام فان فيه شفاء من كل داء وأمان من كل خوف خوردن هر گونه گلی حرام و مانند خوردن گوشت مرده و خون و گوشت خوک میباشد مگر گل قبر شریف امام حسین علیه السلام که خداوندش گرامی داشته و شفای هر دردی و ایمنی از هر بیم و خوفی در آنگل مطهر است.

و دیگر در آنکتاب از کلنم دختر مسلم مروی است که گفت در حضرت ابی الحسن سخن از گل میگذشت فرمود أترى انه ليس من مصائد الشيطان إنه من مصائده الكبار و ابوابه العظام » آیا چنان میبینی که خوردن گل از مصائد و آلات شکار گیری شیطان نیست، بلکه از مصائد بزرگ او و درهای عظیم او است، یعنی بدستیاری گل خوردن حالاتی در نفس پدید میشود که شیطان بر نفس چیره میگردد.

و هم در آنکتاب از معمر مرویست که بحضرت ابی الحسن الا عرض کردم مردمان در باب گل و کراهت خوردن آن چه روایت میکنند، فرمود «انما ذاك المبلول وذاك المدر».

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید چنانکه صدوق رفع الله در جته بفهم آورده اینست که از ظاهر پاره اخبار چنان بر میآید که حرمت طین مخصوص بگل تر است نه كلوخ خشك، أما ديگران اینسخن نکرده اند و ممکن است که بر آن حمل شود که حرام همان مبلول گل تر و مدر دانست لاغيرهما مما يستهلك في الدبس و يقع على الثمار و سایر المطعومات، و در اینصورت پس حصر یا اضافی است بالنسبه آنچه مذکور داشتیم یا مراد بمدر چیزیست که شامل خاک نیز باشد، و احتمال دارد که الزام بر مخالفان باشد که استشفاء بتربت حسین علیه السلام را نفی میکنند یا آنکه گوئیم آنچه را شما از اخبار بتحريم طين استدلال مینمائید ظاهرش طین مبلول را میرساند، و اطلاق نمودن آنرا بر غیر آن مجاز است، و شمارا آن

ص: 287

امکان نیست که بر تحریم تراب و مدر استدلال جوئید، و برهر تقدیری کراهت محمول بر حرمت است، مجلسی علیه الرحمه از اقوال علما و رأی خود شرحی مبسوط مذکور فرموده است که حاجت بنگارش نداریم.

و نیز در آنکتاب از محمد بن سلیمان نوفلی مسطور است که بحضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم روز فطر بگل و خرما افطار نمودم با من فرمود «جمعت ركة و سنة» سيد رضى الله عنه میفرماید مقصود باین تربت مقدسه امام حسین علیه السلام است. و نیز در سماء و عالم از موسی بن بکر مرویست که فرمود از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم که میفرمود «الد با یزید فی العقل» خوردن کدو بر عقل میافزاید.

و هم در آنکتاب از حضرت موسی از آباء کرامش علیهما السلام مرویست که در جمله وصیتهائی که رسولخدای صلی الله وعلیه واله با علی صلوات الله علیه بگذاشت این بود که فرمود «يا على عليك بالد بافكله فانه يزيد في العقل و الدماغ» بر تو باد بخوردن کدو زیرا که کدو عقل را و دماغ را فزونی میده.

معلوم باد دباء بضم دال و تشدید (باء) بمعنی قرع یعنی کدو است، و نیز بمدالف گفته اند و بعضی گویند د با اعم از قرع است چه قرع جز بر کدوی تر اطلاق نمیشود و بعضی گفته اند دبا کدوى خشك است.

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی الحسن موسى و ابي الحسن الرضاعلیهما السلام مرویست که فرمودند «البان نجان عند جداد النخل لاداء فيه» خوردن بادنجان در آنزمان که خرما را از نخل میبرند مورث درد نمیشود.

و نیز در آنکتاب از آنحضرت مرویست که فرمود «لكل شيء سيد، وسيد البقول الكراث (1) برای هر چیزی و هر جنسی سیدی است و سید سبزیها کراث است و آن نوعی از تره است.

و دیگر در آنکتاب بحضرت ابی الحسن سلام الله علیہ سند میرسد که فرمود «الداب

ص: 288


1- کراث، وزن زمان تره ایست معروف که بفارسی کندنا میگویند

يزيد في العقل» خوردن سداب بر عقل میافزاید.

راقم حروف گوید: در مجمع البحرین باین حدیث شریف اشارت کند و گوید سداب باسین و دال مهملتین گیاهی معروف است لکن در اغلب کتب مسطور نیست در مخزن الادویه و بعضی کتب دیگر مسطور است که سداب بضم سین و فتح دال والف و باء موحده و بذال معجمه نیز آمده لغت عربی است و اسامی آنرا در اغلب لغات یاد کرده و بحدیث مذکور و نیز بحدیثی که فرموده اند سداب عقل رازیاد میکند و قوت دماغ را توفیر میدهد، ولكن آب پشت را متعفن میسازد و نیز بخبر دیگر که فرموده اند برای وضع گوش نافع است اشارت مینماید، و خواص و افعال آنرا مطابق اقوال اطباء شرحی مبسوط مینگارد، بالجمله ممکن است جهت عمده افزودن آن بر عقل و دماغ زایل کردن باه وقوه و شهوت باشد و در السنه شعرای عرب و عجم مذکور است.

و دیگر در آنکتاب از زیاد بن مروان قندی مرویست که حضرت ابی الحسن اول ميفرمود «الصعتر كان دواء امير المؤمنين صلوات الله عليه وكان يقول انه يصير للمعدة حملا (خملا) كحمل (كخمل) القطيفة» دواى امير المؤمنين علیه السلام الصعتر بود و فرمود حمل و نقل آن برای معده مثل حمل قطیفه است، يعني سبك ومفيد است.

صعتر بفتح صاد مهمله و عین و راء مهلمتین و بعد از عين تاء مثناة فوقاني همانست که سعتر باسين مهمله، وشعتر باشین معجمه نیز آمده است، و اطبا برای اینکه مشتبه بشعیر نشود با صاد مینویسند و در فارسی آیشن و آوشن و آویشم گویند. برگ گیاهی است، و انواع متعدده است بری و بستانی و جبلی و بستانی را بفارسی مرزه گویند، و سبزی مشهور و خواصش در کتب طبيه مشروح و مبسوط است.

و نیز در آنکتاب و کتاب کافی است که یکی از مردم واسط در خدمت ابی الحسن علیه السلام از زحمت رطوبت شکایت بعرض رسانید، آنحضرت بدو فرمان كرد «أن يستف الصعتر على الريق» صبحگاهی که دهان بچیزی نیالوده

ص: 289

و ناشتانی صعتر را بخور.

و دیگر در سماء و عالم از موفق مولی ابی الحسن علیه السلام مرویست که گفت هر وقت مولایم ابوالحسن بخریداری سبزی و بقل فرمان میداد میفرمود تا از آن و از جرجیر یعنی تره تیز بسیار بخرند.

و نیز از نصیر مولی امام جعفر صادق علیه السلام مرویست که موفق مولی حضرت ابي الحسن عليه الصلاة و السلام میگفت هر وقت مولایم بخریداری سبزی امر میداد میفرمود تره (تيزك) بسیار بگیرند، و میفرمود «ما احمق الناس يقولون انه ينبت في وادى جهنم والله تبارك وتعالى يقول: وقودها الناس والحجارة، فكيف ينبت البقلة» مردمان تا چند گول و نادان هستند که میگویند جرجير يعني تره تيزك در وادی دوزخ میروید و حال اینکه خدایتعالی میفرماید بترسید از آن آتشی که در کرانه آن مردمان و سنگها باشد، پس چگونه سبزی میرویاند.

معلوم باد این خبر منافی پاره اخبار است که وارد است که آخر الامر در جهنم جرجير میروید، و ممکن است که بگوئیم نفیی که در اینخبر رسیده است بنا بر حقیقت بقلیه است، یعنی در چنین مکانی و آتشى حقيقة بقل اینمعنی نمیروید و مثبت در خبر دیگر بر این معنی باشد که بر شکل و هیئت بقل میروید مثل شجره زقوم که در قرآن وارد است و احتمال دارد که اخبار اثبات و انبات محمول بر تقیه باشد.

و هم در آنکتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام ميفرمود «أكل التفاح و الكزبرة (1)يورث النسيان» خوردن سیب و پنیر مورث فراموشی است.

و دیگر از علی بن جعفر مرویست که گفت از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیهما السلام الان از خوردن سیر و پیاز بپرسید، فرمود: باکی ندارد.

ص: 290


1- کزبره یعنی گشنیز مؤلف مرحوم که بمعنی پنیر گرفته خیلی عجیب است و ممکن است در اصل نسخه گشنیز باشد و اشتباه از ناسخ شود

و هم در آنکتاب از محمد بن ابی نصر از شرقی مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السلام از خوردن مری و کامخ بپرسیدم و عرض کردم اینرا از گندم وجو بعمل میآورند و ما میخوریم فرمودآري حلال است و ما آنرا میخوریم.

در کتاب مخزن الادویه مسطور است مری بضم میم و راء مهمله مکسوره مشدده و يا حطی لغت عربی است مشتق از معنی مراده و گفته اند اصل آن ممری بدو میم بوده و محض تخفیف یکمیم را حذف کرده اند و گفته اند اسم نبطی است و بلغت سریانی اور یا موریا و برومی کولوغورس و بفارسی آبکامه نامند، و از ادویه قدیم و از مخترعات اطبای کلدانیون و ماده آن فودج است یعنی بوده فارسی که ماهیت آن مایۀ مری و بعضی ترشیها است، و از آرد گندم و آرد جو میسازند تا خشك شود و عند الحاجه بکار میبرند، و شرح آن در قرابادین و کتب طبیه مسطور است.

و کامخ بفتح كاف والف وميم مفتوحه وخاء معجمه معرب کامه است و جمع آن کوامن است، و ماهیت آن نوع صبغ و نانخورشی است که از پودنه وشیر و بازیر وفوذج که خمیره کوامن و مری است میسازند، و در قرابادین مشروح است، مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید که از پاره اخبار چنان بر میآید که از ماهی نیز بعمل میآورند و گویا همانست که صحناه مینامند، و در فارسی ماهی آبه گویند.

و هم در سماء وعالم از زراره مرویست که نگران دایه حضرت ابی الحسن علیه السلام شدم که لقمه ارز بدهان مبارکش میگذارد، و آنطفل روزگاران بر شمرده را بخوردن آن مجبور و مضروب میدارد، دیدار اینحال مرا باندوه افکند و بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم فرمود: چنان میبینم که از کردار دایه ابوالحسن مغموم شدی، عرض کردم آری فدایت شوم، با من فرمود:

«نعم الطعام الارزيوسع الأمعاء، ويقطع البواسير، وإنا لنغبط اهل العراق بأكلهم الارز والبس، فانهما يوسعان الأمعاء ويقطعان البواسیر» خوب طعامی است برنج رودها را گشاده و ماده بواسیر را قطع مینماید، و ما باهل عراق در خوردن برنج

ص: 291

و غوره خرما رشگ میبریم، چه این هر دو رودگان را بر گشاده نمایند قطع بواسیر کنند.

معلوم باد أرز بضم الف وضم راء مهمله وفتح اول و تشدید ثانی، ارز بضم اول وسكون ثانی ،رز بضم راء مهمله بدون همزه، رنزبانون ساکنه این شش لغت بمعنی برنج است، بسر بضم باء موحده بمعنی غوره خرماست و آنچه از نخست از درخت خرما خیزد آنرا طلع نامند، و چون ترقی گرفت خلال، و بعد از آنکه بالیده تر شد بلح، و بعد از آن بس، و از آن پس رطب، و چون جانب کمال سپرد تمر نامند، و از نباتات چون تازه رخ نماید بارض و از آن پس جسیم باجیم، و بعد از آن بسره، و از آن پس صمعاء، و چون مقام کمال یافت حشیش نامند، بسره واحد بسر وجمع آن نیز بسرانست.

در مخزن الادویه میگوید خرما را از آغاز تکون تا پایانش که درجه کمال بلوغ و رسیدگیست هفت مرتبه مقرر کرده اند، و هر مرتبه را بنامی موسوم داشته اند: اول را طلع و ولیع نیز گویند دوم را بلح، سوم را خلال چهارم را بسر پنجم را قسب، ششم را رطب، هفتم را تمر خوانند و در هر مرتبه حرارتش افزوده آید.

و نیز در آن کتاب از علی بن جعفر از برادر گرامی گوهرش موسی بن جعفر علیه السلام مرویست که گفت: از آنحضرت از خبز یعنی نان پرسیدم «یطین بالسمن» باروغن آلوده مینمایند فرمود باکی ندارد، یعنی قبل از آنکه بپزند در خمیرش روغن داخل نمایند.

و دیگر از جندب بن ابی عبدالله بن جندب مرویست که از حضرت ابی الحسن شنیدم میفرمود «انما نزل السويق بالوحى من السماء» پست بدستیاری وحی از آسمان رسیده است، یعنی این طعام مرکب را آن شرافت است که طعام آسمانی و از الهامات حضرت یزدانی باید دانست سویق بفتح سین مهمله و واو ویاء حطی و قاف در زبان فارسی پست بضم باء عجمی وسکونسین مهمله خوانند و نیز قلخان گویند، و چند قسم است از آرد تفاح و گندم وجو و نخود و رمان

ص: 292

و نبق (1) وقرع وغيرها سازند.

و هم در آنکتاب از نضر بن فرداش مسطور است که گفت از حضرت ابی الحسن ماضي علیه السلام شنيدم فرمود «السويق اذا غسلته سبع مرات وقلبته من اناء الى اناء آخر فهو يذهب بالحمى و ينزل القوة في الساقين والقدمين» چون سویق را هفت دفعه بشوئی و از آوندی بدیگر آوند بگردانی تب را میبرد و هر دو ساق و هر دو قدم را نیرومند گرداند.

و هم در آنکتاب از احمد بن هارون بن موفق مداینی مسطور است که روزی حضرت ماضی یعنی ابوالحسن اول علیه السلام در طلب من بفرستاد و در خدمتش طعام خوردیم و حلوای بسیار آوردند، عرض کردم این حلوا را فراوان میآورند، فرمود ما وشیعیان ما را از حلاوت و شیرینی بیافریده اند، لاجرم دوست میدارم حلوا را.

و در روایتی دیگر فرمود ما اهل بیت و خانواده هستیم که دوست میداریم حلوارا «ومن لم يحب الحلوامنا أراد الشراب» و فرمود «ان بي لمواد وأنا احب الحلواء مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: کلام آنحضرت «ان بي لمواد» (ماده زیادتی متصله است) و معنی اینست که مرا اموالی است که بانواسطه در تکلف ورزیدن در طعام قادرم، و باینواسطه مسرف نباشم و حلوا را دوست میدارم و بکار میآورم، یا اینکه مرا موادی است از مرض که توهم میرود که حلوا موجب ضرر آن باشد، معذلك دوست میدارم حلوارا، و در بعضی نسخ نوشته اند «ان ابي لمواد» یعنی پدرم حلوا را دوست میداشت.

راقم حروف گوید: چون در این روایت مفهوم نیست که آنحضرت از حلوا خورده باشد ممکن است معنی ثانی را قائل شد و گرنه امام چیزیرا که موهم ضرر باشد نمیخورد، زیرا که البته مکروه خواهد بود، و لخت اول این حدیث از این پیش مسطور افتاد.

ص: 293


1- نبق بروزن کتف آردیست که از مغز تنه خرما بیرون می آید و نیز بار درخت سدر ت سدر است و باین معنی بروزن فلس و حبر است

و هم در آنکتاب از ابی حمزه مسطور است که گفت قدحی که در آن خشتیج بود بحضرت ابی الحسن علیه السلام تقدیم کردم و از آن پس بحضرتش در آمدم و نگران شدم که آنقدح را در حضور مبارکش بر نهاده دیدم، پس قدحی دیگر بخواست و شکر در آن بکوبیدند و با من فرمود بشتاب و بخور، عرض کردم فدایت شوم در این خشتیج آنچه بقدر کفایت باشد بکار برده اند، یعنی چندانکه میبایست قند و شکر ریخته اند، فرمود بخور «فانك ستجده طيبا» زود است که اینرا نیکوو خوش یابی.

علامه مجلسی میفرماید خشتیج و در پاره نسخ خشتیج نوشته شده و هيچيك را نیافته ام و معنایش را در لغت ندانسته ام، و در بحر الجواهر مسطور است خشکانج السكرى يعنى نان خشك شكرى آن نانی است که با شکر بپزند.

و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر در ذیل خبری از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیه السلام در باب مشك وعنبر را در طعام بكار بردن مرویست که فرمود باکی ندارد.

و دیگر در آنکتاب سند بحضرت ابی اول الحسن علیه السلام میرساند که فرمود «لي لم يخصب خوان لاملح عليه و أصبح للبدن أن يبدأ به في الطعام» درخوانی كه نمك در آن نباشد برکت در آن مباد، و برای صحت بدن بهتر آنست که در حال خوردن طعام بدايت بنمك نمايند.

و هم در آنکتاب سند بحضرت ابی الحسن موسي بن جعفر علیهما السلام میرسد که در جمله وصایای رسولخدا صلی الله وعلیه واله وسلم و با علی صلوات الله علیه است که فرمود ای علی طعام خوردن را بنمك آغاز کن، چه در نمك شفای از هفتاد درد است از آنجمله جنون و جذام وبرص ودرد گلو و دندان و درد شکم است.

و دیگر در آنکتاب از اسماعيل بن موسى بن اسماعيل بن موسى بن جعفر علیهما السلام از آباء عظامش مرویست که رسول خدای صلی الله وعلیه واله وسلم و فرموده العسل شفاء لطرد الريح والحمى خوردن انگبین برای پراکندن بادها و تب شافی است.

ص: 294

و هم در آن کتاب مرویست که عالم علیه السلام فرمود: «عليكم بالعسل وحبة السوداء» برشما باد بخوردن عسل وسیاه دانه.

و دیگر در کتاب مسطور و علل الشرایع مذکور است که از عالم علیه السلام از علت اینکه یک مرد در بهشت بيك خوردن بمقدار دنیا ومافيها میخورد، بپرسید و جواب چنان بود که بدنها همواره در تزاید و فزونی میباشد چندانکه یکمرد در بزرگی و عظمت بآن مقام میرسد که بمقدار دنیا میخورد.

راقم حروف گوید: در اینگونه اخبار در صورت صحت قائل بتأويل و تفسیر باید بود، چه هزار گونه کنایات و اشارات و معانی و مبانی دارد که بجمله از ما و امثال ما مردم مخفی است، به بینیم آن مرد کیست و مقصود از آکل و مأكول چیست، با اینکه اگر این خبر و امثال آنرا بر ظاهر آن نیز تأويل ومعنى نمائيم در مقام قدرت و عظمت پروردگار که همان اعضا و احشا را که بقیل علیف داده با پشه ضعیف بلکه باضافه عطا فرموده است محل استعجاب نیست، زیرا که فضاهای عالم امکان را آن چند وسعتها وعظمتها و استطاعتها و بضاعتها است که از حیزوهم و پندار بیرون است، و چون اخبار یکه در عظمت و وسعت و پهناوری بهشت وارد است بنگرند این جمله آسان میشود.

بیان وقایع سال یکصد و شصت و یکم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم و هلاك ابن مقنع.

از این پیش در ذیل وقایع سال یکصد و پنجاه و نهم هجری از کیفیت خروج حكيم بن عطاء خراسانی معروف به مقنع و اجتماع جمع كثير برگرد او، و تحصن ایشان برپاره اراضی، و مأمور شدن سرداران و لشگریان ابو عبدالله مهدی عباسی بدفع ایشان و مأمور شدن معاذ بن مسلم بحرب وی، یاد کردیم.

طبری در تاریخ خود ظهور مقنع را در ایام خلافت منصور یاد کرده است، تواند بود ظهور او در اواخر خلافت منصور روی داده باشد، و انجام کار او در

ص: 295

زمان مهدی اتفاق افتاده باشد، و طبری ظهور و پایان امر او را در يك فصل اشارت نموده باشد.

بالجمله ابن اثیر و دیگران مینویسند در حدود این سال معاذ بن مسلم و گروهی از سرهنگان سپاه و جنگجویان پهنه آوردگاه بحرب مقنع روی نهادند، و سعید جرشی در مقدمه لشگر معاذ راه مینوشت، و نیز عقبة بن مسلم از زم بدو پیوست، و در طواویس با هم فراهم شدند.

یاقوت حموی گوید: زم بفتح زاء معجمه وميم مشدده، شهری است كوچك که بر طریق جیحون مابین ترمد و آمل واقع است، و هم گفته اند نام شهری است در میان بصره و عمان، طواويس جمع طاوس شهری است جامع از اعمال بخارا در میان این شهر و سمرقند بساتین بسیار و آبهای جاری است.

بالجمله چون ایشان در آنجا انجمن شدند با اصحاب مقنع حرب در افکندند و سخت جنگی در پیوستند، و آنجماعت را منهزم ساختند، انهزام یافتگان بدان اندیشه شدند که در سیام بمقنع راهسپار شوند، پس خندق و حصن آنجا را بساز آوردند، و معاذ با لشکر خود بآن گروه روي آورد و درمیان ایشان آتش حرب بالا گرفت، و در میان او وحر شی نفرتی پدید شد، و رنجشی در خاطرشان راه کرد لاجرم حرشی مکتوبی بخدمت مهدی برنگاشت، و از معاذ بناستوده یاد کرد، و ضمناً نوشت اگر حرب مقنع را با وی به تنهائی گذارد ، ضمانت کفایت کند مهدی این مسئله را پذیرفتار شد و حرشی را منفرداً بآن محاربت مأمور ساخت معاذ نیز پسرش رجاء را با گروهی از اهل نبرد بیاری او مأمور فرمود، و نیز هر چه بخواست از وی دریغ نداشت، مدت حصار بر حصاریان در از گشت، و کار بر مقنع و مردم او دشوار افتاد.

یاران مقنع بیچاره شدند پوشیده در طلب امان بر آمدند آمدند، حرشی ایشان را زینهار بداد نزدیك سی هزار تن از حصار بیرون شدند دو هزار تن از اهل بصیرت که خواهان ریاست و ثروت بودند در حصار بیائیدند، رجاء بن معاذ و دیگران چون

ص: 296

براین حال نگران شدند، از جای خود بجنبیدند، و در خندقی که مقنع در اصل قلعه بر آورده بود فراهم شدند و عرصه را بر مقنع تنگ، و روزگار را بروی تباه کردند.

مقنع با نظر دور نگر بنگریست و بدانست که راه نجات نیست و البته جان بخواهد گذاشت، از کمال غرور و فتور غیرت و ملعنت زنان خود را با خواص اصحاب حاضر ساخته، خوردنی مسموم بساخت و بایشان بخورانید، وهم فرمان داد تا او را بآتش بسوزانند، تا هیچکس برجثه او قدرت نیابد، و بقولی تمام کسانی را که بقلعه اندر بودند بسوخت، حتی چارپایان و البسه و اشیاء موجوده را بجمله به آتش در سپرد، بعد از این جمله گفت هر کس دوست میدارد با من به آسمان بر شدن گیرد باید با من خود را در این آتش در افکند، این بگفت و چون آتش جو اله خود را با اهل و کسان و خواص خود به آتش افروخته درافکند، چنانکه جمله بسوختند، در اینوقت لشگریان بقلعه در آمدند و در قلعه جانداری و هیچ متاعی و خوردنی نیافتند.

و این کردار مقنع موجب مزید افتتان و فریب خوردن اصحاب او و آن جماعت که از یاران او در ماوراء النهر مبیضه نام یافتند گردید لکن ایشان اعتقاد خود را مخفی میدارند و بعضی گفته اند مقنع نیز زهر بخورد و بمرد، حرشی سرش را بدرگاه مهدی بفرستاد، و اینوقت مهدی در حدود سال یکصد و شصت و سوم در پاره غزوات خود در حلب روز میگذاشت.

یافعی در ضمن وقایع سال یکصد و شصت و یکم بظهور عطاء ساحر شيطان که در ناحیه مر و مدعی ربوبیت کرد اشارت کند و گوید: جمعی بیرون از شمار بدو گرویدند و از نیرنگهای او این بود که مردمان را ماهی دیگر در آسمان بنمود، چنانکه تا دو ماه راه آنماه را میدیدند.

و در ذیل وقایع سال یکصد و شصت و سوم میگوید: در این سال سعید حرشی

ص: 297

در محاصره عطاء مقنع ساحر فاجر بکوشید، و چون بدانست کشته میشود زهری تعبیه کرده زنان خود را زهر خورانیده و جملگی بمردند، پس از آن خود را مسموم ساخت و بجمله هلاک شدند، و مسلمانان بقلمه در آمدند، وسرش را از تن جدا ساخته ابن خلکان گوید: بواسطه آن تمویهاتی که در سحر و نیر نجات برای مردمان ظاهر میساخت بر قلوب جهانیان چیره شد، چنانکه ماهی نمایان میساخت که از آنجا که صورتش را مینمود تا دو ماه مسافت میدیدند که طلوع و غروب میگرفت، و ابوالعلاء معری در این شعر خود میگوید:

أفق انما البدر المقنع رأسه *** ضلال وغى مثل بدر المقنع

و میگوید: چون مقنع خود را و کسان خود را بزهر جانگزای بکشت، مسلمانان بقلعه وی اندر شدند و جمعی از اشیاع و اتباع او را بکشتند، و این قضیه در سال یکصد و شصت و سوم هجری روی داد.

در حبیب السیر و بعضی تواریخ دیگر مسطور است که این ملعون در سحر و شعبده آن مهارت که در مدت دوماه هر شب از چاه نخشب صورتی مانند ماه منور مدور بیرون می آورد که پرتوش دو فرسنك در دو فرسنك را در میسپرد، و چون کارش روی بیایان نهاد کسان خود را بزهر بکشت و اجسادشان را به آتش بسوخت و خود را در خمی تیزاب در افکند تمامت اعضایش درخم تیزاب بگداخت مگر موی سر او که بر روی خم بماند.

و چون کار باین مقام رسید کنیز کی که خود را از مقنع پنهان ساخته و در کنجی خزیده بود بیرون آمد و بر بام قلعه برشد و بانگ برکشید ای لشگر اسلام اگر مرا پناه دهید و متعرض جهات من نمیشوید، در قلعه را میگشایم، سعید بپذیرفت، كنيزك در حصار را بر گشاد و مسلمانان بآنجا در آمدند، و از کمال ضلالت مقنع در عجب شدند.

و جماعت سفید جامه بر این عقیدت مدتی بودند که مقنع بادیگر یارانش بآسمان رفتند و دیگر نوبت بزمین میآیند.

ص: 298

و در کتب لغات فارسیه مسطور است ماه سیام بكسر ثالث و سین بی و ياء حطی و الف و میم، و ماه کاشغر، و ماه کش و ماه مزور بفتح زاء معجمه و و او مشدده، و ماه مقنع، و ماه نخشب که نام شهریست در ملك تركستان و آنرا قرشی بفتح قاف گویند این جمله نام همان ماهی است که مقنع بسحر و شعبده در مدت چهار ماه هر شب از چاهی که ما بین کوه سیام بود بر میآورد و چهار فرسنگ در چهار فرسنگ را روشنائی میداد، و جزو اعظم از سیماب بوده است، بالجمله در السنه شعرا و امثله فصحاء بهر زبان و هر لغت باینماه اشارت شده است.

طبری میگوید چون مقنع آهنگ کشتن کسان خود را نمود و به نیروی زهر و تیغ زهر بار دمار از ایشان برآورد، کنیز کی خود را پنهان کرد، و چون مقنع آنکار را بپای برد مانند شتر مست نفیر برآورد و خود را در تنوری تابناك ر افکند و همی مانند خرس وخوك و دیو و دد خروش برآورد، و همهمه برکشید تا روان بمالك دوزخ بسپرد، و این کردار او نیز از نهایت ضلالت و قوت غوایت بود، چه میخواست بکار او راه نیابند، و بعد از وی نیز جماعتی در مدتی دچار طریق جهل و گمراهی و تباهی شوند.

از غرایب حالات اینست که چنین شخصی با چنین صورت قبیح ووجه وقیحی بچنین ادعائی جرأت و جسارت میکرد این نیز برای ابطال مدعیان سابق مثل فرعون و نمرود و امثال ایشان حجتی مبرهن است، چه آنجماعت این سحر و شعبده را نیز توانا نبودند بلکه به نیروی سلطنت مدعی میشدند، در حقیقت دعوی امثال مقنع برای ذلت و خفت مدعیان سابق بسی مفید است.

غریب اینست که آنکسان هم که مدعی نبوت و امامت و وصایت نیز شده اند چون اخلاق و اوصاف و شمایل و مخائل و زبونی و جهل ایشانرا سنجیده دارند، از اغلب ابنای عهد خودشان فرودتر و مذمومتر بوده اند، چنانکه حالت مسلمه و سجاح زانی و زانیه را با آنمقامات ایشان بنگرند بر اینسخن تصدیق نمایند.

ص: 299

و همچنین مدعیان امامت و ولایت را حال بر این منوال بوده است، و از اینمقام که فرود آئیم هر کس مدعی هر کس بشود و در مقام استهزاء یا تقلید افعال او بر آید خود او نیز از مدعی علیه بسی نکوهیده تر و پست تر و برای استهزاء و مسخره بودن لایق تر و مستعدتر خواهد بود، چنانکه بر اهل تجربه پوشیده نیست.

بیان تغییر حال ابی عبیدالله وزیر مهدی عباسی در خدمت خلیفه زمان.

در اینسال حال ابیعبیدالله وزیر مهدی دیگرگون شد، همانا از این پیش سبب اتصال ابیعبیدالله را در ایام خلافت ابی جعفر منصور بخدمت مهدی و مسیر اورا با مهدی بجانب خراسان یاد کردیم، فضل بن ربیع حدیث میکند که جماعت موالی، در خدمت مهدی از ابوعبیدالله زبان بفتنه و فساد میگشودند، و مهدی را بر هلاك و دمار وی انگیزش همیدادند، وابو عبیدالله این وقایع را درضمن عرایض و مکاتیب خود بخدمت منصور مکشوف میداشت، و منصور آن مکتوبها را بربیع مینمود و بمهدی مراسلات میفرمود و در حق ابی عبید الله وصیت مینهاد و فرمان میکرد که ساعیان زبان بر بندند، و در حق وی سخن نرانند.

و چون روزگاری برگذشت ربیع در خدمت منصور اقامت حج نهاد، و این همان سفر بود که منصور جانب گور گرفت، و ربیع در کار بیعت مهدی بیعت مهدی آن تدابیر کافیه را که سبقت نگارش گرفت بجای آورد و چون باز گردید از آن پیش که بدر بار مهدی شود یا بدیدار اهل و کسان خویشتن بر خور دار آید، روی بسرای ابو عبید الله نهاد، پسرش فضل از این حال آشفته خاطر شد، و با گفت امیر المؤمنين و منزل خویش را میگذاری و از نخست بسرای ابوعبیدالله راه میسپاری.

ربیع گفت ابو عبید الله امروز صاحب رحل و ملجاء مردمان و مرجع امر جهانیانست و البته ما را بیایست که اکنون باوی بمعاملتی غیر از معاملت سابق

ص: 300

رفتار نمائیم، و سخن از برگذشته روزگاران و دست گیریهای او در میان نیاوریم، پس برفتند و بر در سرای وزیر روزگار از هنگام مغرب ناگاهی که نماز عشای دیگر را بسپردند توقف کردند.

و چون اینمدت مدید برگذشت ابو عبید الله اجازت داد تاربیع که روزی چند از آن پیش مصدر مهام انام و ملجاء خاص و عام بود اندر آید ، چون ربیع بروی در آمد ابو عبیدالله رعایت حشمت و منزلتی در حقش مرعی نداشت، و پاس حرمتش را بیای نخاست و همانگونه که تکیه بر نهاده بود بدیگر سوی متمایل نشد، و روی با او نیاورد، ربیع خواست تفصیل بیعت مهدی را بدو باز نماید، او را مجال سخن نداد و گفت کارش بما رسیده است، سینۀ ربیع تنگ و جهان در چشمش سیاه گشت.

و چون از حضور ابو عبیدالله بیرون آمد، پسرش فضل که چون کانون آتش شده بود گفت هما ناکار و کردار و رفتار و گفتار این مرد نسبت بتوکشید بآنجا که کشید، و رأی صحیح و تدبیر مقرون بصواب این بود که هیچ بدونشوی، و چون بدو شدی و ترا بار نداد در هما نساعت بازشوي، و چون اینجمله را هموار ساختی و تحمل کردی و بروی در آمدی و حشمت ترابر پای نشد، فوراً باز گردی.

ربیع این سخنانرا با گوش هوش بشنید و با پسرش فضل گفت مردی احمق وگول هستی گاهی که میگوئی شایسته چنان بود که نزد ابوعبیدالله نشوی، و چون رفتی و بار نیافتی بازگردی، و چون بروی در آمدی و از بهر تو بیای نایستاد باری دیگر توقف مجوئی و باز ،آئی و این جمله که رأی زدی بیهوده بود، و آنچه بجای آوردم بصواب مقرون بود، لکن سوگند با خدای از جاه و منزلت و مقام و دولت خویش چشم بپوشم و این جمله را انفاق کنم تا او را بآنچه مکروه اوست دچار گردانم. الله و از آنروز در خرابی کار ابو عبید الله مشغول شد و در حق او بسعایت پرداخت، اما چون وي مردی درست کار و در امر دین خود و اعمال خود باحتیاط

ص: 301

میرفت، ربیع در کار او دست نیافت، اما حیلتی دیگر نمود و راه فتنه و فساد را از جانب پسرش محمد بر گشود، و همواره در کار او حیلت و مکیدن میورزید و از اطراف و جوانب در خدمت مهدی سعایت میورزید و او را نسبت بیاره حرم خلافت متهم میداشت، و اور از ندیق میخواند، و این سعایت و فتنه چندان بساخت تا رشته آن نسبت و تهمت را در خدمت مهدی استوار گردانید.

و مهدی یقین بدانست که محمد پسر ابو عبیدالله را در گاه حرم سرای خلافت خیانتی و با دین فرهی و آئین بھی مخالفتی است پس بفرمود تا محمد را حاضر و پدرش ابوعبیدالله را نیز آوردند، آنگاه با محمد فرمود از قرآن یزدانی چندی فرو خوان، محمد نتوانست نیکو قراءت نماید، مهدی آشفته شد و با پدرش گفت آیا با من باز نمی نمودی که پسرت پسرت قرآن را از بردارد، گفت آری لکن سالهاست که از من جدا مانده است و فراموش کرده است، مهدی فرمود هم اکنون برخیز و بریختن خون او بدرگاه خدای تقرب بجوی، ابوعبیدالله ناچار برخاست تا خون پسرش را بریزد، قدمش بلغزید و بر زمین افتاد اینوقت مهدی با عباس بن محمد گفت اگر بصواب مینگری این شیخ را از این کار معاف بدار و بدستیاری پسرش گردن او را بزد.

این هنگام ربیع گفت ای امیرالمؤمنین پسر ابوعبیدالله را ميكشي معذلك بدو وثوق بخواهی داشت، هرگز این کار نشاید مهدی چون این سخن بشنیداز ابوعبیدالله باستيحاش اندر شد، و کار او بدانجا انجامید که مذکور خواهد شد.

بیان عبور عبدالرحمن بن حبيب فهری با ندلس و قتل او.

در این سال و بقولی در سال یکصد و شصت و دوم هجری عبدالرحمن بن حبيب فهری معروف بصقلبی از افریقیه بسوی اندلس و محاربت مردم آن سامان روی نهاد، چون عبدالرحمن را مانند مردم صقالبه درازی بالا و کبودی چشم ورنك

ص: 302

سرخ و سفید بهم آمیخته بود، از این روی او را صقلبی نامیدند.

بالجمله عبدالرحمن لشگری بساخت و از افریقیه به محاربت مردم اندلس بتاخت، تا آن جماعت را باطاعت و انقیاد دولت عباسیه اندر آورد، و عبور در ساحل تدمیر بود، و نیز نامه بسلیمان بن يقظان نوشت و او را باطاعت خویش ومحاربت عبدالرحمن اموی فرمانگذار مملکت اندلس و دعوت کردن مردمان را به طاعت مهدی عباسی بخواند و اینوقت سلیمان در بیابان شلونه جای داشت.

یاقوت حموی گوید: شلون بضم وفتح شین معجمه و لام و سكون واو ونون ناحیه ایست در اندلس از نواحی سرقطه و رودخانه اش چهل میل طویل مسافت سیراب گرداند.

بالجمله سليمان دعوت عبدالرحمن را اجابت نکرد و عبدالرحمن از کردار او بخشم اندر شد، و با مردم بر بر که ملتزم رکاب داشت به آهنگ شهر و دیار او رهسپار گشت، سلیمان نیز با مردم خود بدفع او برخاست و در میانه جنگی برفت و عبدالرحمن را منهزم داشت، پس عبدالرحمن صقلبی بجانب تدمیر بازگشت، وعبدالرحمن اموی با لشگری ساخته و استعدادی کامل بجانب اوروی نهاد، و برای اینکه صقلبی را مجال فرار نگذارد کشتیها را بسوزانید.

و صقلبی چون مشاهدت اینحال را بنمود بر کوهی رفیع و منیع که در ناحیه بلنسيه است آهنگ نهاد ، اموی چون این خبر را بدانست، قرار بر آن نهاد که هر کس سر عبدالله را نزد او بیاورد هزار دینار سرخ عطا یابد، مردی از مردم بر بر بطمع دنانير سرخ با عبدالرحمن صقلبی از راه تذویر در آمد، و او را بغفلت وغیلت در سپرد و بکشت و سرش را بدرگاه عبد الرحمن أموى بياورد، عبد الرحمن چنانکه وعده داده بود هزار دینار بداد و این قضیه در سال شصت و دوم بود.

ص: 303

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و یکم هجری نبوی صلى الله عليه و اله وسلم.

در این سال نصر بن محمد بن اشعث بعبد الله بن مروان که بشام اندر بود نصرت یافت و او را بگرفت و بخدمت مهدی عباسی بیاورد، مهدی بفرمود تا او را در مطبخ محبوس نمودند و اینوقت عمرو بن سهلة الاشعرى بيامد و مدعی بر آن گردید، که عبدالله بن مروان پدرش را بکشته است و این داوری را بخدمت عافیه قاضی برد عافیه چندی تحقیق کرده آخر الامر حکم صادر شد که باید عبدالله بخون پدر عمر وقصاص بیند، این هنگام عبدالعزیز بن مسلم عقیلی به آستان قاضی حاضر شد و گفت: عمرو بن سهله چنان گمان برده است که عبدالله بن مروان پدرش را کشته است و دروغ میگوید، سوگند با خدای غیر از من هیچکس پدر او را نکشته بفرمان مروان پدر او را بکشتم و عبدالله از خون وی بری است، لاجرم دست از عبدالله بداشتند، و مهدی نیز متعرض عبدالعزیز نگشت، چه بفرمان مروان او را بکشته بود.

و در این سال ثمامه بن الوليد حرب صایفه را بسپرد و بدابق فرودگشت. مردم روم از دیدار آنحال بجوش و خروش درآمدند و با میخائیل و هشتاد هزار تن مردم جنگجوی بعمق مرعش در آمدند.

عمق بضم عين مهمله و میم و قاف کوره ایست در نواحی حلب در شام، ومرعش، بفتح ميم وسكون راء مهمله وعين مهمله مفتوحه وشین معجمه شهریست در ثغور میان شام و روم در وسط آنجا حصنی است که مروانی نام دارد، ومروان حمار بنای آن را بگذاشت و احداث آن شهر را هارون الرشید نمود و آنشهر را دو بارو میباشد و آن قلعه را دیواریست که بهارونیه معروف است.

بالجمله آن جماعت در آنجا بقتل و غارت پرداختند و جمعی را اسیر ساختند، و بمرعش در آمدند، و آنجا را بمحاصره در سپردند ، و با اهالی آنجا

ص: 304

قتال دادند، وجمعی کثیر از مسلمانان کشته شدند، در این وقت عیسی بن علي با گروهی از سپاه بحفظ و حراست قلعه مرعش اقامت داشت، و با مردو مرکب روزگار می نهاد، بعد از آن مردم روم بسوی جیحان انصراف گرفتند.

جيحان بفتح جيم وسكون ياء حطى وحاء مهمله والف ونون رودخانه ایست در مصیصه در سرحد شامی مخرجش از بلاد روم و بسوی شهرى نزديك بمصيصه میگذرد، و پلی از سنك رومی دارد که قدیم و پهناور است، و بمصيصه داخل میشود و چهار میل مسافت را در سپرده بدریای شام میریزد و هم جیحان اسم شهری است که رود جیحون که از خراسان است به آن شهر منسوبست.

مع الجمله چون این اخبار دهشت آمیز بمهدی رسید بروی گران گردید وبتهیه و تدارك حرب رومیان پرداخت چنانکه در ذیل وقایع سال یکصد و شصت و دوم مسطور آید، از اینروی مسلما نانرا حرب صایفه روی نداد.

و در اینسال چنانکه اشارت رفت، مهدی بفرمود در طریق مکه معظمه قصرها وسیعتر از قصوریکه سفاح بر نهاده بود از قادسیه تا زباله بسازند و آبگیرها و حوضها در هر مکانی که آب دارد بنیان نهند، و بتجديد امیال و برکها و چاههای آب پردازند، ويقطين بن موسی را تولیت این امر بداد، و در تمامت بلاد و امصار منبرها را کوتاه و بمقدار منبر رسولخدای صلی الله وعلیه واله بگردانند.

و هم در اینسال مهدی خلیفه یعقوب بن داود را فرمان داد که امنای درگاه را آفاق مأمور دارد، یعقوب برحسب فرمان خلیفه دوران از امنای دولت بأمصار وبلدان روان داشت، و این امر چنان منظم و مربوط و کار یعقوب بدانگونه استحکام گرفت که اگر مهدی مکتوبی بعاملی مینگاشت تا یعقوب امضای آنرا بایمین خود مرقوم نمیداشت، مقام انفاذ نمیجست.

و در اینسال عمر بن عباس در دریا جنگ بپرد، و در اینسال نصر بن محمد بن اشعث والی سند گردید، و بعد از آن معزول شد و عبدالملك بن شهاب بامارت سند نامدار، و هیجده روز با مارت روزگار سپرده جانب عزلت گرفت و نصر بن

ص: 305

محمد از همان عرض راه منصوب و بمحل امارت باز شد.

و در اینسال مهدی عباسی عافیه قاضی و ابن علاثه را در رصافه بقضاوت، و در اینسال فضل بن صالح از حکومت جزیره معزول شد، وعبدالصمد ابن علی بحکومت جزیره برخوردار گردید و در اینسال عیسی بن لقمان بولایت نامدار شد ، ویزید بن منصور در سواد کوفه حکمران آمد، وحسان السروى در موصل امارت یافت، و بسطام بن عمرو تغلبی در مملکت آذر بایجان نافذالامر گردید، و در اینسال نصر بن مالك بمرض فالج در گذشت و پس از وی بفرمان مهدى حمزة بن مالك برياست شرطه مهدی برقرار شد.

در اینسال ابان بن صدقه را از ملازمت خدمت هارون الرشيد بمصاحبت هادی منصرف، و يحيى بن بن برمك را بخدمت و مجالست هارون مشخص گردانیدند، و در اینسال ابو ضمره محمد بن سليمان در شهر ذى الحجه از حکومت مصر معزول، وسلمة بن رجاء بجاى او مشغول شد، و در اینسال امارت حج مردمان بموسى الهادی که ولیعهد بود تقریر گرفت.

و در اینسال جعفر بن سلیمان در مکه معظمه وظایف و يمامه عامل بود، وعلى ابن سليمان بحکومت یمن روز میگذاشت، و یزید بن منصور عامل سواد كوفه، واسحاق بن منصور امارت احداث کوفه را داشت، یعنی عمل احتساب آن شهر با او بود و محتسب شهر بود، و هم در اینسال ابو الصلت زائدة بن قدامه ثقفی کوفی حافظ رخت اقامت بسرای آخرت کشید.

و هم در اینسال بروایت یا فعی ابو بشر عمر و بن عثمان حارثی معروف بسیبویه که از پیشوایان علمای نحو است جانب دیگر جهان گرفت، شرح حالش در پمجلدات مشكوة الادب مسطور است.

ص: 306

بیان وفات ابی عبدالله سفیان بن سعيد ثورى محدث فقيه.

در اینسال ابو عبدالله سفيان بن سعيد بن مسروق بن حبيب بن رافع بن عبدالله بن موهبة الثورى الکوفی از این جهان ناپایدار بدار القرار رهسپار شد، در علم حدیث و دیگر علوم وتدين وورع وزهد مشهور، و نزد مردمان محل وثوق ویکتن از پیشوایان مجتهدین عصر بود، بعضی بر آنعقیدت رفته اند که ابوالقاسم جنید که از عظمای مشایخ صوفیه است بر مذهب او میرفت، لکن در اینسخن اختلاف ورزیده اند سفیان بن عیینه میگفت هیچکس را در علم بحلال و حرام از سفیان ثوری داناتر نیافته ام.

عبدالله بن مبارك ميگفت در روی زمین کسیرا از سفیان اعلم ندیده ام، و بعضی میگفتند عمر بن خطاب در زمان خود رأس مردمان بود و پس از وی عبدالله بن عباس و بعد از او شعبی، و پس از وی سفیان ثوری در زمان خود رأس و رئیس بود، و از ازوی ابو اسحاق سبیعی و اعمش و آنانکه در طبقه ایشان بودند استماع حدیث نمود، و اوزاعی و ابن جريح ومحمد بن اسحاق ومالك و آن کسانکه در این طبقه بودند از وی استماع نمودند.

و بعضى حالات و مكالمات او در طی این کتب مسطور، و در احوال حضرت صادق مسطور شد، وياره مكالمات او با مهدی عباسی مذکور میشود، واحوال او در ذیل مجلدات مشكوة الادب نگارش یافت، «نوری» بفتح ثاء مثلثه و بعد از و او ساكنه راء مهمله نسبت بثور بن عبد مناة است، و بعضی وفات او را در سال یکصد و شصت و دوم نگاشته اند.

اما علمای شیعه او را در جمله رجال شیعه در جمله موثقين و اهل صلاح و فوز و فلاح ومحبت ثابته و متابعت اهل بیت معصومین نمیشمارند، و بر خلاف تمام این جمله میخوانند، چنانکه از حالات احتجاج و مکالمات او در خدمت

ص: 307

معصوم علیه السلام و پاره احوال اودر ذیل حالات حسن بصری، وحسين بن منصور حلاج و امثال ایشان مکشوف میشود، و هیچکس از علمای ابرار او را در شمار رواة شیعه نمیداند، بلکه علامه اعلی الله مقامه در خلاصه تصریح میفرماید که وی از جمله اصحاب ما نیست، و نجاشی اصلا بنام او اعتنا نکرده با اینکه سفیان بن عیینه را یاد کرده است.

در حيوة الحيوان مسطور است که سفیان ثوری کوفی بود وقتی از وی ازشان ومقام عثمان و علی علیه السلام بپرسیدند گفت: اهل بصره بتفضیل عثمان سخن میکنند و اهل کوفه علی علیه السلام را افضل میدانند، گفتند تو چه گوئی؟ گفت: من مردی کوفی هستم یعنی علی علیه السلام را افضل میدانم.

در مناقب الصالحين مسطور است که سفیان ثوری گفت: در آن حال که طواف خانه خدای را میدادم مردی را بدیدم که قدمی بر نمیداشت و فرو نمیگذاشت مگر اینکه برسولخدای صلی الله وعلیه واله وسلم درود میفرستاد، گفتم ای مرد از تسبیح و تهلیل خداوند جلیل بصلاة بر پیغمبر صلی الله وعلیه واله وسلم اكتفاء جستی آیا سببی در کار است؟ گفت: عافاك الله کیستی گفتم سفیان ثوری گفت: اگر نه آنست که عارف زمان خود هستی ترا از حال خود و سر خود واقف نمیداشتم.

بعد از آن گفت: من با پدرم بقصد زیارت بیت الله الحرام و حضرت خير الانام عليه افضل الصلاة والسلام بیرون آمدیم، در آن اثنا که در پاره منازل بودیم پدرم رنجور شد برای معالجه او درنگ و رزیدم، و در آنحال که بر بالین او جای داشتم بناگاه بمرد و رویش سیاه شد، از ار خود را برگشودم و چهره اش را بپوشیدم و از آنگونه مرگ او در بلاد غربت سخت باندوه و كربت اندر شدم و نیز ممکن نبود که این حال را از مردمان پوشیده دارم، و سخت متحیر شدم و ندانستم چه سازم.

در آن حال که باین حال بودم خواب مرا در ربود و در عالم خواب مردی را بدیدم که هرگز آن نیکو روئی و نظافت جامه و بوی خوش ندیده بودم

ص: 308

و آن مرد یکقدم بر میداشت و یکی فرو میگذاشت تا بپدرم نزديك شد و ازار را از چهره اش برگرفت، و دست خود را بر رویش بود در ساعت سفید و نورانی شد، بعد از آن روی برتافت، من بجامه او بیا ویختم و گفتم کیستی که خداوند در این بیابان بوجود تو بر پدرم منت نهاد، تبسمی بنمود و فرمود من تدرسول خدای صاحب قرآن هستم پدرت بر نفس خود اسراف می نمود و بسیار درود بر من میفرستاد، و چون بروی نازل شد آنچه نازل شد بمن پناه آورد، من بداد او برسیدم، و من غیاث آنکس هستم که فراوان بر من درود میفرستد، اینوقت از خواب بیدار شدم و چهره پدرم را بدیدم که سفید گشته و نوری درخشان از دیدارش ساطع است.

شیخ فرید الدین عطار در کتاب تذکرة الاولياء نوشته است، سفیان ثوری از بزرگان دین بود و او را امیرالمؤمنین گفتند هرگز خلافت نکرده و در علوم ظاهر و باطن بی نظیر بود، و در جمله مجتهدان پنجگانه است در ورع و تقوی وادب و فروتنی مقامی عالی دریافت بسیاری از مشایخ کبار را ملاقات کرد و از آغاز کار تا انجام حال از آنچه بر آن بود انحراف نجست.

چنانکه نقل کرده اند که ابراهیم ادهم یکی روزسفیان را بخواند و گفت بیا تا بسماع حدیث پردازیم، در حال بیامد ابراهیم گفت همی خواستم تا خلق و خوی او را بیازمایم.

و اوچون از مادر بزاد با ورع بود، چنانکه گفته اند گاهی که بشکم مادرش اندر بود یکی روز بر بام سرای رفته از همسایه انگشتی ترشی بدهان در برد، سفیان چندان سر بشکم مادر بزد که آنزن را بخاطر خطور نمود تا برفت و از همسایه حلیت بخواست.

بدایت توبت او را چنان دانسته اند که یکی روز از روی غفلت با پای چپ بمسجد اندر شد آوازی شنید، یاثور ثوری مکن، یعنی چون گاو بزمین پای مگذار و از اینروی او را نوری گفتند، چوان آن بانگ بشنید هوش از وی برفت، و چون

ص: 309

با خویشتن بازگشت محاسن خویش بگرفت و همی رخسار را بطپانچه بیازره و همی گفت چون از روی ادب پای در مسجد فنهادی نامت از جریده انسان محو کردند هوش دار تا قدم چگونه مینهی.

حکایت کرده اند که وقتی سفیان پای در کشت زاری نهاد آواز برخاست، ای نور بنگر چگونه عنایت رفت در حق کسیکه نتواند کامی بر خلاف بر داشت. چون بظاهر این چند بگیرند از باطن چه توان گفت، میگوید بیست سال هیچ شبی را تا پایان نخفت، گفته اند گفت هرگز حدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله را نشنیدم که آنرا بکار نبسته باشم، و میگفت ای اصحاب حديث زكاة حدیث را بگذارید، گفتند زکاة چیست گفت اینکه از دویست حدیث پنج حدیث را بکار بندید.

نوشته اند روزی خلیفه عهد نزد او نماز گذارد با محاسن خود بازی میکرد. سفیان گفت این نماز را نماز نتوان خواند با مداد قیامت این نماز را مانند گوئی پلید بر رویت برزنند، خلیفه گفت آهسته تر گوی گفت اگر از چنین مهمی دست بدارم در اینساعت بول من خون گردد.

خلیفه اینرا بدل اندر بگرفت و فرمود داری بر زمین برزنند و سفیان را بر آن بر کشند تا دیگرانرا این دلیری نباشد، آنروز که دار بر پای میکردند سفیان سر برکنار بزرگی و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بخواب اندر بود، آندو تن را اینحال معلوم افتاد با یکدیگر گفتند بیایست و برا خبر گوئیم، اما سفیان خود بیدار بود گفت چیست ایشان باز گفتند و دلتنگی باز نمودند، توری گفت مرا بگوهر جان نه چندان آویزش باشد لکن حق کارهای دنیوی گذاشتن امری بواجب است. پس آب بچشم بار بگذرانید و گفت بارخدایا ایشانرا بگرفتنی عظیم بازگیر، در آنحال خلیفه بر تخت و ارکان دولت در اطرافش حاضر بودند ناگاه بانگی مهیب چون صاعقه و رعد برخاست چنانکه سرای خلیفه را بزلزله در آورده خلیفه با ارکان دولت بیکباره فرو بزمین رفتند آندو بزرگ گفتند دعائی باین سرعت اجابت

ص: 310

ندیدیم، سفیان گفت آری ما آبروی خویش را در ایندر گاه نبرده ایم.

نوشته اند خلیفه دیگر بخلافت بنشست و او را نسبت بسفیان حسن عقیدتی بود، چنان افتاد که سفیان بر بستر بیماری در افتاد خلیفه را پزشکی ترسا بود که در فن طبابت مهارت داشت، او را بمعالجت سفیان امر کرد، چون قاروره وی بدید گفت این مردیست که از خوف خدایتعالی جگرش پاره شده و پاره پاره از مثانه او بیرون میآید، آندین که چنین مرد بآندین باشد باطل نتوان شمرد، این بگفت و در همان حال مسلمان شد، خلیفه گفت چنان پنداشتم که طبیب ببالين بيمار فرستادم، لكن بیمار را پیش طبیب روان نمودم.

معلوم باد سفیان ثوری از آن هنگام که متولد شده است تا بدیکر جهان سفر بساخته باهر خلیفه از بنی امیه یا بنی عباس محشور شده است هرگز برای آنخلیفه چنین حادثه که مذکور شد روی نداده است، بلکه از بیم ایشان غالباً پنهان میزیست تا بمرد، مگر اینکه نسبت این حادثه مذکور را بیکی از حکام و عمال دهیم، آن نیز در کتب تواریخ و سیر مذکور نیست، و نیز حکایت عیادت طبيب نصرانی و اسلام او را درباره بشر حافی نوشته اند چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب ياد نمودیم، و اگر کسیرا آن منزلت منیع و مقام رفیع و قدس و طهارت باشد که چون در شکم مادر سر در شکم اوزند تا چرا انگشتی از ترشی همسایه بخورد، چگونه بعد از سالهای ریاضت و تکمیل انواع علوم و عبادت او را از درجه انسانی ساقط و بخطاب ای گاو مخاطب میدارند.

و دمیری در حیوة الحیوان چنانکه از این پیش در ذیل وفات منصور مسطور داشتیم این حکایت را نسبت بمنصور دهد، و همان حکایت را باندك اختلافی مرقوم میدارد، لكن باخبر عموم اهل خبر منافات دارد.

وهم در تذكرة الاوليا مسطور است که سفیان را در حال جوانی پشت بخمیده و کوژگشته بود، گفتند ای پیشوای مسلمانان هنوزت وقت کوژی پشت نیست، پاسخی نداد، چه او را از یاد حق پروای خلق نبودی تا روزی الحاح نمودند

ص: 311

گفت: مرا استادی بود که مردی سخت بزرگ بود، ناگاه چشم باز کرد و با من گفت ای سفیان هیچ بینی باما چه میکنند، پنجاه سال است تا خلق را راه راست مینمائیم و بدرگاه حضرت ذی المنن خواندن میگیریم، اکنون مرا میرانند و میگویند برو که ما را نمیشائی.

و گویند میگفت سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی بآخر رسید جهود شد، و بآن کیش وفات کرد و دیگری گبر گشت، و آندیگری ترسا گردید، از آن ترس صدائي و طراقی از پشت من برخاست و پشتم در هم بشکست حکایت کرده اند که وقتی مردی دو بدره زر نزدسفیان فرستاد و گفت بستان که پدرم ترا دوست بود و در مال حلال بسیار سعی نمود، اينك از ميراث او بتو فرستادم سفیان آن زر را بدستیاری پسر خود بدو باز فرستاد و گفت دوستی من باپدرت از بهر خدای بود، پسر سفیان چون باز آمد گفت ای پدر مگر دل تو از سنگ است نگران هستی که معیل و پریشان روزگار و بی چیز هستم، هیچ بر من رحم نمیکنی گفت: ای پسر ترا میباید که بخوری و من برای تو دوستی خدایرا بدوستی دنیا بفروشم و بقیامت اندر درمانده شوم.

نوشته اند سفیان هرگز از کسی چیزی نمیگرفت روزی با یکی از رفیقان خود بر در سرای محتشمی بگذشت رفیقش بایوان محتشم نگران شد، سفیان او را نهی کرد و گفت اگر شما در آنجا نگاه نکنید و اعتنا نورزید ایشان این چند اسراف نورزند از اینروی چون نظر میدوزید باری در مظلمه این اسراف با ایشان شريك باشيد.

وقتی یکی از همسایگان سفیان سفر دیگر جهان کرد سفیان بر جنازه او حاضر شد و بنماز او بایستاد، مردمان همیگفتند وی مردى نيك بود، سفیان گفت اگر بدانستم مردمان از وی خوشنود هستند بجنازه اش حاضر نشدم، زیرا نامرد منافق نباشد خلق از وی خوشنود نباشند.

راقم حروف گوید: این نیز مخالف سیر بزرگان دین است، چنانکه در ذیل

ص: 312

کتب یاد کردیم که چون جمعی بر مرده تمجید کنند خدای او را رحمت فرستد اگر چند عاصی باشد و با پیغمبر خود فرمان دهد تا بجنازه و نماز او حاضر شود، رضامندی خلق مناقی نیکی و خوبی مرد نمیباشد آری اگر شخصی حکمران ولایتی و پیشکار امارتی و دارای مسند قضاوتی باشد، و عموم خلق از وی خوشنود باشند یا شاکی گردند مذموم خواهد بود.

نوشته اند سفیان را عادت چنان بود که در مقصوره جامع بنشستی، چون از مال سلطان مجمره عود ساختند از آنجا بگریخت تا از آن بوی بدو نرسد.

نوشته اند جوانی را حج فوت شده از راه افسوس آهی سرد بر کشید، سفیان گفت چهار حج بگذاشته ام بتو دادم و تو این آه با من ده گفت دادم، سفیان در آنشب در خواب چنان دید که او را گفتند سودائی و سودی کردی که اگر بهمه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.

نقل است که روزی بگرما به اندر شد غلامی ساده روی در آمد، گفت او را بیرون کنید که هر زنی را یکدیو همراه است، و هر امردی را هیجده دیو که او را در چشم مردمان میآرایند.

راقم حروف گوید: این نیز از شیمت عرفان و تصوف بیرون است چه باید مهریرا که از راه شهوت و تبه کاری است از دل بیرون کرد، و با محبوب حقیقی پیوست، مخلوق خدایرا چرا باید بیرون کرد، اگر خدای نخواستی بجهان نیاوردی و طلعت زیبا را که مظهر جمال خالق متعال است محبوب نداشتی، و یوسف را آن صباحت، ومحمد مصطفى صلی الله وعلیه واله وسلم را آنملاحت و ائمه هدی صلی الله وعلیه واله وسلم و اولیاء کرامرا آن حسن منظر و لطف مخبر ندادی، و جهانیانرا بحور و غلمان و بهشت بآن اوصاف مطبوعه میعاد ننهادی، و تمجيد وجه احسن و ماء و خضراء در اخبار نیامدی و ازدیاد فروز چشم و نور قلب را در آن یاد نکردند.

ص: 313

آفرین باد بر آنکس که خداوند دل است *** دل ندارد که ندارد بخداوند اقرار

اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود *** هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی *** هم بر آنگونه که گلگونه کند روی نگار

هرآدمی که نظر با یکی ندارد و دل *** صورتی ندهد صورتی است بر دیوار

که گفت در رخ زیبا، نظر خدا باشد *** خطا بود که نه بینند روی دلبر یار

پس بهر حال باید چشم بصورت گشود و دل بصورتگر سپرد، و آفرین بصورت آفرین آن گفت، و از صورت ظاهر از چهرۀ مقصود راز گشود، و در چهره با صفا آئینه قلب را مصفا گردانید وگرنه.

در کوه و دشت هر سبعی صوفی بدی *** گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا

کس را بخیر و طاعت خود اعتماد نیست *** آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا

و در هر صورت

عالم وعابد و صوفی همه طفلان رهند *** مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست

ره عقل جز پیچ در پیچ نیست *** بر عارفان جز خدا، هیچ نیست

خلاف طریقت بود کاولیا *** تمنا کنند از خدا جز خدا

نوشته اند روزی سفیان نان میخورد سگی حاضر بود نان بدو میداد، گفتند چرا بازن و فرزند خود نخوری، گفت اگر نان بسك دهم شب تا روز پاس میکند تا من نماز کنم و اگر بزن و فرزند دهم از اطاعتم باز دارند، این کلام نیز از جاده

ص: 314

عرفان بیرون است، چه مردخدای باید همواره دلش بیاد حق بیدار باشد نه اینکه بانك سكش چاوش عبادت شود.

دیگر اینکه: عبادت بسجاده و دلق نیست *** عبادت بجز خدمت خلق نیست

معرفت حقیقی دستگیری مخلوق محبوب حقیقی است اگر از نوازش عیال نبودی سفیانرا کدام کس بپروریدی، راه راست و طریق سلامت و رشادت همانست که انبیاء عظام و اوصیای فخام علیهماالسلام پیشنهاد فرموده اند، و دیگرانرا بآن أمور داشته اند بکوچه دیگر در آمدن از کوچه ایشان بیرون شدن، و دکه دیگر بگشودن از متاع ایشان چشم پوشیدن و راه دیگر در نوشتن راه هدایت را فرو هشتن است (بیدار باش تا نرود عمر برفسوس).

نوشته اند روزی با یاران خود گفت: طعام خواه خوش یا ناخوش افزون از آن نیست که از لب بگلورسد، در اینصورت اگر خوش است یا ناخوش شکیبائی کنید تاخوش و ناخوش نزد شما یکی شود، که آنچه باین زودی میگذرد بدون آن میتواند صبوری نمود.

نوشته اند مردم درویش را در مسجد سفیان همان تعظیم بود که امرارا بودی.

نقل است که سفیان با رفیقی در محملی بمکه میرفت و در طی راه همواره میگریست رفیقش گفت از گناه میگرئی؟ سفیان دست دراز کرده برگ کاهی برداشت و گفت هر چند گناه بسیار است اما گناه من در حضرت حق و در جنب ظلال رفعت وسعت لطف حق اندازه برگ کاهی ندارد،از آن همی ترسم و بر آن همی گریم که این ایمان که بیاورده ام آیا ایمان هست یا نیست.

این سخن نیز از مردمی که خود را عالم ربانی و عارف صمدانی شمارند بعید است که تا پایان عمر و آنگونه زحمت عبادت و ریاضت و مجاهدت هنوز از ایمان و مقام آن بهر درجه که استطاعت ایشان طاقت بیاورد، بیخبر باشند.

و سفیان میگفت گریه ده جزو است نه جزو آن ریاء است و یکی از بهر خدا، بهر سالی اگر یک قطره از دیده بیاید که برای خدا باشد بسیار است و میگفت

ص: 315

اگر جمعی کثیر بیکجای نشسته باشند و یکتن بندا برخیزد و صدا برکشد و گوید هر يك از شما بیقین میدانید که امروز تا بشب بخواهد زیست از جای برخیزد، يك تن بر نخیزد، یعنی هیچکس را بیقای خود تا پایان روزیقین نیست، عجب اینست که با این عدم ایقان و اطمینان اگر با همه مردمان گویند با چنین مردن که همه را با در پیش است هر يك زاد و توشه سفر آخرت را ساخته و استعداد مردن را فراهم ساخته است، از جای برخیزد، همچنان یکتن بر نخواهد خواست.

و میگفت پرهیز کردن بر عمل سخت تر از عمل است، و بسیار باشد که مرد عمل نیکو میکند چندانکه او را در دیوان علانیه نویسند، و از آن پس آنچند بأن عمل فخر كند و تذکره نماید که در دیوان ریا ثبت نمایند و میگوید چون درویش گرد توانگر بگردد بدانکه مرائیست، و چون در پیرامون سلطان برآید بدانکه دزد است، و گوید زاهد کسی است که زهد خویشرا در دنیا بمقام فعل رساند، و بیزهد آنکس باشد که زهد او منحصر بزبان و قول باشد، و گفت زهد در دنیا نه پارس پوشیدنست و نه نان جوین خوردن، لكن زهد عبارت از دل نابستن ،بجهان و کوتاه داشتن رشته آرزواست و گفت اگر بدرگاه حق نزديك شوی و گناه بسیار داشته باشی آن گناه که میان تو ویزدان باشد آسانتر از گناهی است که میان تو و بندگان خدای باشد.

و گفت در این زمان خاموشی میشاید زمانی است که بیایست مهر سکوت بر زبان زد و در سرای ملازمت جست. یکی با او گفت اگر در گوشه بنشینیم در کار کسب کردن چگوئی؟ گفت از خدای بترس که هیچ ترس کار را ندیدم که بکسب محتاج شود.

این سخن نیز بیرون از راه شریعت و طریق عقل و مخالف صلاح امر دین و دنیاست چه اگر چنین شود و همه کس در سرای بنشیند، و هیچکس را با هیچکس حاجت نبود، نظام عالم و قوام امم برود.

وسفیان ثوری میگفت آدمیرا بهتر از سوراخی نیست که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند که سلف کراهت داشته اند جامه انگشت نماي پوشند، خواه

ص: 316

در کهنگی یا نوی، بلکه باید چنان روزگار طی نمود و حرکت کرد که تذکره مردمان و انگشت نمای ایشان نگشت نهی عن الشهرتين (المشهرين).

و میگفت برای اهل روزگار هیچ چیز را سالم تر از خواب نیافته ام و میگفت بهتر سلطان آنکس باشد که با دانشمندان نشیند و از ایشان دانش بیاموزد و بدترین دانایان کسی است که با سلاطین بنشیند، و میگفت نخست عبادت خلوت است، آنگاه طلب علم ، آنگاه عمل کردن بعلم، آنگاه منتشر ساختن علم را، و گفت تا در کسی حکمتی نیافتم هرگز او را تواضع نکردم و میگفت دنیا را از بهرتن، و آخرت را از بهر دل بگیر و میگفت اگر گناه را کید بودی هیچکس، از کید آن نرستی، و هر کس خود را بر دیگران فزونی نهد متکبر است و میگفت گرامی تر مردمان پنج طبقه اند: عالمی زاهد، وفقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی و میگفت هر کس در نماز خاشع نباشد نمازش درست نباشد، و میگفت هر که از حرام صدقه نماید و خیر نماید مانند کسی است که جامه پلیدی را بخون بشوید، و میگفت نیکوئی خلق خشم خدای عزوجل را فرونشاند، و میگفت معنی یقین این است که خدای را در هرچه بتوان متهم نداری، و میگفت سبحان الله آن خداوند است که ما را میمیراند، و مال ما را میستاند و ما با اینحال او را دوست میداریم و گفت اگر کسی با تو گوید که خوب هستی و ترا خوشتر آید از آنکه با توگوید، بد مردی هستی، تو هنوز مرد بدى باشى.

وقتی از معنی یقین و مقام ایقان از سفیان بپرسیدند، گفت: فعلی است در دل هر گاه یقین درست گردد معرفت ثابت است، یقین آنستکه هر چه بتو باز رسد بدانی که بحق با تو میرسد، یا چنان باشی که وعده ترا چون عیان بلکه بیشتر از عیان باشد، یعنی حاضر بود بلکه از این زیادت باشد.

از وی پرسیدند که سید عالم صلوات الله علیه و آله وسلم فرمود: خدای تعالی دشمن میدارد اهل خانه را که در وی گوشت بسیار خورند، گفت مقصود اهل غیبت

ص: 317

هستند که گوشت مسلمانان را میخورند در حالتیکه مردار باشد و این کلمه و بعضی کلمات سابقه مأخوذ از کلمات ائمه علیهم السلام است.

با حاتم اصم گفت ترا چهار سخن گویم که از جهل است؛ یکی ملامت کردن مردمان را از نا دیدن قضا باشد و نا دیدن قضا از کافری است، دوم حسد بردن به برادر مسلمان از نادیدن قسمت است و نا دیدن قسمت از ،کافریست سوم مال حرام جمع کردن از نادیدن شمار و حساب روز قیامت است و نا دیدن حساب و شمار قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از بیم و وعید حق تعالی و امید داشتن بوعده خلق اینهم از کافریست.

نقل نموده اند که هر وقت تنی از شاگردان سفیان بسفری روی نهادی گفتی اگر جائی مرگ به بینید از بهر من بخرید، و چون اجلش نزديك رسيد بگریست و گفت همه وقت آرزومند مرگ بودم، اکنون که نزديك شد میبینم مرگ سخت است کاشکی جمله سفرها چنان بودی که باعصا در کوی راست آمدی، لكن بحضرت خدای عزوجل شدن نه کاری است آسان، و هر وقت از مرگ و استیلای آنسخن بشنیدی چند روز ازخود بشدی، و با هر که رسیدی گفتی ساخته رسیدی گفتی ساخته مرگ باش از آن پیش که ترا بگیرد.

از مرگ سخت میترسید و بآرزو می طلبید و در آنوقت یارانش بدو همیگفتند بهشت برتو خوش باد، و او سر میجنبانید که این چیست که میگوئید بهشت هرگز بمن نرسد و چگونه با چون من کسی دهند، و چون بیمار شد ببصره اندر بود امیر بصره او را طلب کرد و او را در کرمکاهی دیدند که برنج شکم دچار بود و یکدم از عبادت نمی آسود، و در آن شب شصت بار بتجديد وضو برخاسته و در نماز میرفت و دیگر بارش حاجت آمدی گفتند آخر و ضومساز گفت میخواهم چون عزرائیل بيايد پاك باشم نه نجس، زیرا که با پلیدی به پیشگاه حضرت کبریا روی نتوان نهاد.

ص: 318

عبدالله مهدی گفت که سفیان ثوری با من گفت روی من بر زمین بگذار که اجل نزديك شد ، رویش برزمین بنهادم و بیرون شدم تا مردمان را بیاگاهانم چون باز آمدم کسان را بر بالینش حاضر دیدم گفتم تا مگر شما را کدام کس خبر داد گفتند بخواب دیدیم که در جنازه سفیان حاضر شوید.

این خبر نیز بی تکلف نیست، چه اگر یکنفر در خواب بیند عجب نیست، اما خوابدیدن جماعتی نهایت غرابت را دارد، بلکه از مقام صحت و صدق بیرون است.

چون مردان بر بالین سفیان در آمدند، حال بروی تنگ شده بود، در اینوقت دست برزیر بالین برد و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت این زر را بصدقه دهید گفتند سبحان الله همانا سفیان پیوسته میگفت دنیارا نباید گرفت، و این چند زر داشت سفیان گفت این همیان پاسبان دین من بود و دین خود را باین زر میتوانستم نگاه داشت، و ابلیس را باین سبب بر من دست نبود، چه اگر با من وسوسه کردی که امروز چه خوری و چه پوشی، گفتم اینک زر حاضر است، و اگر گفتی کفن نداری گفتم زر موجود است، وسواس او را بوجود این زر از خود دفع می کردم، هر چند مرا باین حاجت نبود، پس کلمه شهادت بر زبان و جان بجان آفرین بسپرد.

گویند سفیانرا در بخارا قومی بود و بمرد علما مال او را نگاهداشتند، سفیان بشنید و بیخارا روی آورد مردم بخارا تا لب آب استقبال کردند و او را باعزاز تمام بشهر اندر آوردند، سفیان هیجده ساله بود آن موروث را بدو دادند، سفیان آن زر نگاه میداشت تا از کسی تمنای چیزی نکند، و چون بروفات خود یقین کرد بصدقه بداد، و آنشب که می مرد آوازی بشنید که پرهیز کاری بمرد.

و از آن پس او را بخواب دیدند گفتند با وحشت و تنهائی گور چگونه شکیبائی نمودی؟ گفت: گور من مرغزاری از مرغزارهای بهشت است، دیگری وی را بخواب دید پرسید خدایتعالی با تو چه کرد ؟ گفت یکقدم بر صراط و دیگری در

ص: 319

بهشت نهادم این خواب نیز با اخبار منافی است چه صراط و بهشت بعد از محشر است، و نیز دیگری او را بخواب دید که در بهشت از درختی بدرختی پرواز کرد، گفتند این مقام از چه یافتی؟ گفت از ورع.

و او را بر مخلوق بسی شفقت بود، روزی مرغکی را در بازار در قفس بدید که فریاد همی کردی و همی برطپیدی آنمرغ را بخرید و رها گردانید، مرغک همه شب بسرای سفیان بیامدی و سفیان بنماز اندر بودی و مرغ بدو نگران شدی و گاه بگاه برپشت سفیان بنشستی چون سفیان را بخاك بسپردند آنمرغک خود را بر جنازه او میزد و فریاد مینمود، و مردمان میگریستند، چون وی را مدفون نمودند مرغک خود را بر آن خاک همیزد تا از آنگور آواز برخاست که خدای تعالی سفیان را بسبب شفقتی که بر خلق داشت بیامرزید.

یافعی در تاریخ خود میگوید: سفیان در حالتیکه از سلطان متواری بود در بصره وفات کرد، تولد او را در سال نود و پنجم، و بقولی نودو ششم، و بروایتی نود و هفتم نوشته، و مدت عمرش را از شصت و چهار سال تا شصت و شش سال رقم کرده اند، و ابن اثیر تولدش را در نود و هفتم تصریح کرده است، و مقدار اوقات حیاتش چنانکه صاحب تاریخ گزیده می نویسد شصت و چهار سال خواهد بود.

و در بعضی کتب رجال از مجموعه و رام مسطور است که چون سفیان ثوری بصره آمد، بملاقات رابعه عدویه که از زنان نامدار و اهل زهد و معرفت و ارباب تصوف و دارای مقامات عالیه و شرح حالش را در ذیل حالات حضرت صادق مسطور نمودیم، بیامد، و رابعه بحالی فرسوده و پریشان میگذرانید، سفیان از كلمات عرفان سمانش چندی بشنید و با او گفت ترا بحالی سخت پریشان مینگرم اگر در کار خودت با فلان همسایه ات سخن کنی این پریشانی و فرسایش تو اندك میشود « فقالت یا سفيان ما ترى من حال من تباعد لامنیته چه میخواهی بنگری حال کسی را که از آرزوها دوري گرفته است، سفیان گفت حال آنانکه آرزو مندی دارند چیست گفت: «من ظفر بها تعب ومن فاتته نصب» هر کس به آرزوی

ص: 320

خود دست یافت دچار رنج و تعب گشت، و هر کسی را دست نداد بزحمت و مشقت در افتاد.

گفت توانگری و دعه چیست؟ گفت بریدن رشته آرزوی آنست، گفت کدام مصاحب نیکوکارتر و اوفی هستند؟ گفت عمل نیکوو پرهیز کاری، گفت کدام طبقه مصاحبان ضرر آورنده تر و اردی باشند؟ گفت متابعت نفس و هوای طبیعت، گفت پس مخرج و گریزگاه کجاست؟ گفت در سلوك منهج است، گفت سلوك منهج كدام است ؟ گفت ترك راحت و آسایش وبذل مجهود و کوشش در عبادت و اطاعت معبود.

بيان وفات ابي اسحاق ابراهيم بن ادهم بن منصور، زاهد مشهور.

در اینسال اندر زاهد کامل عابد عامل ابو اسحاق ابراهيم بن ادهم بن منصور ابن زید بن جابر بن ثعلبة بن سعد بن حلام بن عرية بن اسامة بن ربيعة بن ضيعة بن عجل بن لحيم العجلى البلخی که از مشاهیر اهل تصوف و زهاد ابناء ملوك و رؤسای ارباب سير و سلوك، بلكه از سلاطین سبعه و در اول طبقات خمسه این جماعت بود، از این سراچه پر مکر وزلل، بسرای بی فنا و خلل منزل گرفت.

شیخ فقیه عزالدین حسین بن عبد الصمد والد شیخ بهائی علیهما الرحمه در کتاب خود که بعقد طهماسبی موسوم است گوید پاره از ملوك و اکابر روزگار ، چون همت ایشان عالی و علم ایشان بعظمت و جلال ایزد ذوالجمال بسیار، و عنایت خداوندی شامل حال ایشان گردد، دنیا را ترک نمایند و بخداوند یکتا به تنهائی تعلق یابند، مثل ابراهيم بن ادهم، و بشر حافی، و اصحاب کهف، چه ایشان بواسطه کمال رشدی که ایشانرا بود هیچ رضا نمیدادند که مرآت قلب را جز بانتقاش انوار جلال و جمال محبوب لايزال مشغول، و باندازه چشم بر هم نهادنی دیده حقیقت بین را از ادراك بارگاه کبریا و پیشگاه جبروت خالق ارض و سما

ص: 321

مصروف بگردانند.

ابن اثیر گوید مولد ابراهیم ادهم در بلخ بود، و از بلخ بشام انتقال داد، و در آنجا مرابط اقامت ورزید، و از جماعت بکر بن وائل است، و ابوحاتم بسی او را یاد کرده است.

در سبب توبت و انابتش نوشته اند که روزی مردی را بدید که در سایه كوشك ابراهیم آرام داشت و از چنان جای و چنان حال انبانی کهنه که او را بود گرده نانی خشک در آورد و بخورد و از آبی که بکوزه اند و داشت بیاشامید و خوش بیفتادو بآسایش بخفت ابراهیم از خواب غفلت بر آمد و خویشتن را همیگفت چون روان بیاره تان وشربتی آب قانع وصا بر تواند بود، پس ما را با اینجهان وزخارف آن که جز بار خسرت بیار و جز میوه اندوه بکار نمیآورد چکار است، هم در آناعت اززی ملوک و شيمت و حشمت پادشاهان بیرون شد، و طریقت فقرارا در سير وسلوك پیشه ساخت.

صاحب مجالس المؤمنين نوشته است سلطان ارباب همم ابراهيم بن ادهم انار الله برهانه از طبقه اولى و ابناى ملوك خلخ (بلخ ظ) است، سلطان سلاطین ظاهر و باطن بوده و در خدمت امام همام محمد بن على الباقر علیه السلام كسب حقایق و معارف نموده، زمخشری در ربیع الابرار او را از اهل نعم خراسان، واصلش را از بنی عجل نگاشته است.

سید محمد نور بخش در مشجر خود میگوید: ابراهیم مجذوب سالك و دنيا را تارك بود، و سلسله او از ولایت تاروزگار ما باقی است، در جوانی توبه کرد و راه طريقت بسپرد و بمکه معظمه برفت، و خدمت امام علیه السلام را دریافت، وفضيل بن عیاض و سفیان ثوری را بدید، و از آنجا بشام برفت، و هم در شام روزگار عمرش بشام پیوست.

شهاب الدین ابوالحسن احمد بن ابراهیم اشعری میگوید در کتاب الحدائق قراءت نمودم که ازابراهیم بن ادهم از بدو امرا و بپرسیدند.

ص: 322

گفت: پدرم يکتن از ملوك خراسان بود و من بروزگار جوانی اندر بودم، روزی از پی شکار سوار شدم و سگی با خود داشتم ناگاه خرگوشی یا روباهی جستن گرفت، و من بصيد آن تاختن آوردم، ناگاه هاتفی که او را نمیدیدم بر من بانگ، برزد و همیگفت ای ابراهیم آیا برای این کارت بیافریده اند و باینکارت بفرموده اند از آن آواز بترسیدم و بر است و چپ نگران شدم و هیچکسرا ندیدم، گفتم خدای شيطانر العنت کند، و دیگرباره اسب را بجنبش در آورده تاختن آوردم و تاسه دفعه همين بانك بر من زدند، و از آن پس از کوهه زین مرا بانگی سهمگین بر کشیدند و گفتند سوگند با خدای ترا از بهر این امر نیافریدهاند و باین امرت مأمور نداشته اند گفتم تنبیه دادی و من از خواب نادانی بیداری گرفتم، همانا از جانب پروردگار قهار بانذار من بیامدند، سوگند باخدای بعد از این روز که خدای بلطف خود مرا نگاه داری،فرمود دیگر بعصیان یزدان نپردازم.

پس بنزد کسان خود باز گشتم و اسب خود را دست باز داشتم و نزد شبانان پدرم رفتم و از شبانی جبه و کسائی بگرفتم و جامه های خود را بدو افکندم، ودل از همه چیز برکندم و بسوی عراق رو آوردم و یکسره پیاده راه بسپردم تا ببغداد پیوستم و روزی چند در بغداد بکار و عمل خود پرداختم لکن در آنجا چيزي که بحلال مقرون باشد از بهر من صافی نگشت.

باپارۀ علما در این باب مشورت نمودم گفتند اگر طالب حلالی جانب بلاد شام بسپار، بدانسوی روی آوردم و بشهریکه منصوره نام داشت اندر شدم، و روزی چند در آنجا بباغبانی و خرمن کشی مشغول شدم، همچنان بحلالی بر خوردار نیامدم.

و از بعضی مشایخ بپرسیدم گفت اگر خواهان حلال هستی بطرسوس اقامت جوی، چه در آنشهر مباحات و اعمال خیر به بسیار است، پس جانب طرسوس گرفتم و هم در آن بلده بباغبانی و خوشه چینی پرداختم، و در آن اتنا که بردری نشسته بودم شخصی نزد من توقف گرفت و گفت ایجوان سخت بفکر اندری، اگر خواهی

ص: 323

بباغبانی من مشغول شو، گفتم چنین کنم و با او موافقت نمودم، پس مرا بباغی که نزديك بطرسوس بود ببرد، و گفت در اینجا بپای، مدتی در آنجا ببودم.

و یکی روز صاحب بستان بیامد، و جماعتی با او همراه بودند پس بجمله بباغ در آمدند، و صاحب باغ در مجلس خود بنشست آنگاه صیحه بر کشید ای ناطور یعنی ای دشتبان گفتم اينك حاضرم گفت برو و اناری که از آن بزرگتر و بهتر و خوشتر نباشد بیاور و بروایتی گفت انار شیرین برای من بیاور، پس برفتم و از درختی انار برکنده در حضور ایشان بگذاشتم چون بشکافتند ترش بود، صاحب باغ گفت با تو گفتم انار شیرین بیاور و ترش بیاوردی، گفتم سوگند باخداي انار شیرین و ترش این باغ را شناسائی،ندارم آنمرد از نهایت استعجاب گفت سبحان الله اگر تو ابراهیم ادهم هم بودی بر این بر نیفزودی، یعنی اگر زهد ابراهیم را هم میداشتی از این بیشتر زهادت نداشتی.

چون این سخن را بشنیدم همی در طلب غفلتی بودم، چون چندی غافل شد از در بیرون شدم و او را دست بداشتم و بقولی چون با مداد شد آنمرد مرادر مسجد صفت همیکرد و بعضی مردمان بر آنصفت آگاه شدند اینوقت خادم بیامد وگروهی باوی بودند، چون او را بدیدم که با اصحاب خود نمودار شد پشت درختی پنهان شدم، و مردمان همی بیامدند پس با ایشان مخلوط شدم گاهی که ایشان میآمدند و من بحال فرار اندر بودم و حال اوایل امر و خروج من از طرسوس بیلاد رمال چنین بود.

خلف بن تمیم گوید: با ابراهیم ادهم گفتم چند سال بشام بودی گفت بیست و چهار سال، و در آنجا برای جنگ نبودم، گفتم پس این مدت توقف از چه بود گفت تا از نان حلال سیر شوم و ابراهیم حفظ و حراست باغها را مینمود، روزی مردی سپاهی بدو شد و میوه از وی بخواست، ابراهیم پذیرفتار نشد آنمرد سپاهی با تازیانه خود بر سرش زد، ابراهیم سرخود را جنبشی داده گفت بزن بر سری که مدتها خدایرا عصیان نموده است، سپاهی او را بشناخت و باعتذار پرداخت، ابراهیم

ص: 324

گفت آنسر را که لایق اعتذار بود در بلخ بگذاشتم یعنی چون براه طریقت و حقیقت بتاختم ، سرو دستار عاریت را بیاختم.

صاحب كتاب العرايس گوید: ابراهیم بن ادهم امیر بلخ بود و او را آن تجمل و احتشام بودی که هر وقت برای شکار یا دیگر کار سوار شدی چهار صد عمود زرین و سیمین در پیش روی او میکشیدند، یکی روز بشکار نشست و گاهی که کوه و دشت مینوشت ندائی برخاست ای ابراهیم تو به کن، ابراهیم چنان دل بصید مشغول داشت که ندای شکار چیان عالم بالا را ملتفت نشد، پس بدفعه دوم و سوم آن ندا برخاست، و ابراهیم خاست، و ابراهیم از مرکب فرونشست و مرغ جانش اسیر گشت و خدم و حشم خویش را بهر سوی پراکنده داشت و دل خاطر پریشانرا فراهم کردن گرفت و گفت مرا کاری پیش افتاد و بدتنهائی در بیابان راهسپار شد.

تا بشبانی رسید گفت از آن کیستی گفت مخصوص با براهیم بن ادهم هستم گفت ایکاش من شبانی بیش نبودم پس آن شبانرا آزاد ساخت و گوسفندانرا بدو بخشید و جامه شبانرا بگرفت و برتن خویش در آورد.

و همچنین زمین در سپرد و بامدادان در آن بیابانهای بی گیاه بی میاه بی آغاز و پایان متنكراً روان بود تا بر آن اندیشه آمد که بمکه معظمه اقامت حج نماید و در حضرت پروردگار بتضرع و استغاثت رود تا مگر بکرم خود او را بیامرزد و باز گشتش را بپذیرد، و بر این نیت و عقیدت کوه و دشت در سپرد، تا در پاره بیابانها شیطانش بوسوسه در افکند و گفت بیم دارم که در این بیابانها از گرسنگی و تشنگی بهلاکت رسی.

ابراهیم چون این وسوسه را بدید نذر و عهد نمود که در آن باديه يك ميل راه نسپارد تا چهار صد رکعت نماز بسپارد لاجرم همی گام زد و نماز بگذاشت تا بمیان بادیه رسید و مدت هفت سال در آن بیابان ببود و چون پیمان بپایان رسید همچنان شیطان او را وسوسه نمود که در اینجا رزق و روزی یابی، چه برراه و جاده صحيح اندری، و اگر از اینراه و جاده انحراف جوئی هیچ نیابی.

ص: 325

ابراهیم بر رغم شیطان از طریق بگشت وجوع و عطش چنان بروی استیلا یافت که خویشتن را مهیای مرگ بساخت، و از قضاهای یزدانی چنان روی داد که مردی اعرابی شتر خویش را با بارگم کرده و در طلب آن بیامد، و ابراهیم را مشرف بر مرگ بدید، او را بآواز بخواند، جوابی نشنید، پس بیالین وی بیامد و دهانش را بعنف برگشود، و از سویق و شیر و شکر پر ساخت.

ابراهیم بخندید، از ابراهیم از سبب خنده بپرسید، داستان خویش بدو براند و گفت «إن الله لا يضيع أجر من أحسن عملاء» (1) پس بآهنگ مكه برفت تا بمردم آنمکان مقدس ملحق شد، جماعتی از اولیاء بخدمتش فراهم گشتند ابراهیم ایشانرا بدرر مواعظ و غرر نصایح از سراب غفلت بدریا بار هدایت دلالت مینمود، و میفرمود بمحارم ننگرید و شکم را سیر و آکنده مگردانید، و در این موضع یعنی اینمکان مقدس پاس حرمت و حشمتش را از دست ندهید، و چنین و چنان مکنید.

و چنان بود که ابراهیم از آن پیش که جماعت حاج بمکه اندر شوند بمکه در آمده بود، و چون از قدوم ایشان خبر یافت با اصحاب خود گفت آماده پذیرائی ایشان شوید، آنجماعت بیرون شدند و از جمله حاجیان جماعتی از رفقای ابراهیم بود که از بلخ آمده بودند ابراهیم را بدیدند.

و در میان ایشان کودکی نیکو روی نیکو جامه اندر بود، و ابراهیم با کمال جد و دقت بدو مینگریست و دیده بدیدارش میگردانید، چون باز گشت و تاریکی شب جهانرا فرو گرفت شاگرد او که ابراهیم بن یسار نام داشت، بدو عرض کرد اوستاد همانا ما را همواره موعظت میفرمودی که با پسران ساده روی نظر نیفکنیم و چنین و چنان نکنیم و من خودت را امروز نگران شدم که با کودکی نیکوروی پسندیده هیئت بنظاره بگذرانیدی، باری مرا چیزی بخاطر اندر افتاد ابراهیم بن ادهم فرمود: «لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم» هیچ نمیخواستم این

ص: 326


1- اقتباس است از آیه شریفه 30 از سوره کهف

سخن را با هیچکس در میان آورم، لکن چون چیزی که خدایش مکروه میدارد بخاطر شما خطور کرده است دوست میدارم شما را از حقیقت آن با خبر سازم. و کیفیت چنانستکه من پانزده سال است از بلخ مفارقت نموده ام و در آنزمان زوجه ام بارور بود چنان پندار نمودم که این کودک فرزند من باشد، ابراهیم بن یسار میگوید از این کلام ابراهیم بن ادهم آنشب را تا صبحگاه بتفکر اندر بودم.

آنگاه نزد آن رفیقان شدم و نگران آن كودك گردیدم که مصحفی در دامن دارد، و بطور نیکو قراءت قرآن مینماید، بروی سلام فرستادم و جواب سلام مرا بازداد، گفتم ای كودك بازگوی کیستی و از کدام سوی روی آوردی، گفت از بلخ بیامده ام، گفتم: نامت چیست؟ گفت: محمد، گفتم: نام پدرت چیست؟ گفت: ابراهیم بن ادهم، گفتم: میخواهی پدرت را بنگری؟ آنكودك از اشتیاق نعره بر کشید و برخاست و گفت پدرم بکجا اندر است، پس با آنكودك بخدمت ابراهیم صعود دادم و اینوقت جماعتی از اولیاء در حضورش حاضر بودند با كودك گفتم اينك پدرت ابراهیم بن ادهم است، چون بشنید خود را بر پدرش بیفکند و هر دو تن بگرید اندر شدند، و آنجماعت حاضر بودند و هرگز ناله و زاری و فریادی را بیشتر از آن روز ندیده بودند.

و چون از گریستن بیاسودند، ابراهیم با پسرش گفت: قراءت قرآن را نیکو توانی کرد؟ گفت: آری، گفت فرایض وضو و نماز وسنتهای آنرا میدانی؟ گفت آری، ابراهیم گفت سپاس خداوندیراست که از صلب من فرزندي مسلمان بیرون آورد که قراءت قرآن مینماید، پس از آن از کوه بالا شد، آنكودك از دنبالش راه برگرفت و گفت ای پدر من هرگز ترا نديده ام، ساعتی درنگ جوى تا چندی حدیث کنیم.

ابراهیم فرمود: ای فرزند من این سرای ایرمان نه محل مؤانست است و محل مؤانست در این سرای موجب وحشت در سرای جاوید است، اما اگر در روز قیامت رستگار شدیم با هم مأنوس شویم و حدیث وحکایت برانیم و اگر تو

ص: 327

مرا در قیامت بنگری که هر دو دستم را برگردنم غل نهاده اند، و هر دو پایم را بند کرده اند، و ترا در حضرت خدای مقام و منزلتی باشد برای پدرت در حضرت پروردگارت شفاعت کن این سخن بگفت، و هر دو سخت بگریستند و بر همین حالت مفارقت گرفتند، و ابراهیم از آن پس هیچوقت آن پسر را ندید، تا از جهان بیرون شتافت.

و این داستان در تذکرة الاولياء بشرح و بسطى دیگر مسطور است و گوید آنکودک با مادرش با دستگاه ملکی بدیدار ابراهیم بیامدند و كودك در كنار پدرش بمرد.

و نیز در سبب توبه اش نوشته اند که وقتی ابراهیم صدای پای مردی را بر بام سرای خود بشنید گفت کیستی؟ گفت: اینک منم در این مکام آمده ام، گفت: تا در اینجای چه کنی، گفت شتری گم کرده ام در اینجا می جویم، ابراهیم گفت: سخت عجیب است که شتر را از بام بیوت طلب نمایند، آنمرد گفت: بدان همی ماند که تو بدین زی و حالت که اندری طلب معرفت میکنی، ابراهیم متنبه شد، و چنانکه بیاید اقدام ورزید.

جنید بغدادی میگوید: از شیخ سری سقطی شنیدم میفرمود اهل ورع در اوقات خودشان چهار تن بودند: حذيفه مرعشی، و دیگر یوسف بن اسباط، و دیگر ابراهيم بن ادهم، چهارم سلیمان الخواص، و ایشان در کار ورع نظر داشتند.

و چون امر برایشان تنگ و حال برایشان سخت میشد از سر همدیگر بجستجوی شیش بر میآمدند.

غزالی در اواخر کتاب احیاء العلوم میگوید که ابراهیم بن ادهم از زمره مشتاقین بود، روزی گفت ای پروردگار من اگر یکتن از دوستان و محبین خود را از آن پیش که بملاقات تو کامکار شوند چیزی عطا فرموده که مایه تسکین قلب ایشان شود، بمن نیز عطا فرمای، چه این قلق و اضطراب که در من افتاده مرا آزار میرساند، شب هنگام در حال منام دید که گویا او را در پیشگاه حق باز داشته اند

ص: 328

و فرمود ای ابراهیم آیا شرم از من نیاوردی که از من چیزی خواستی که قبل از ملاقات من قلب ترا ساكن سازد آیا مشتاق قبل از ملاقات حبیب خود آرام تواند گرفت، عرض کرد پروردگار در پهنه محبت تو مبهوت و بیچاره مانده ام، و نمیدانم چه میگویم از من در گذر و آنچه سزاوار است که بگویم مرا تعلیم فرمای، خدایتعالی فرمود بگو «اللهم رضنى بقضائك وصبرني على بلائك، وأوزعني شكر

نعمانك»

ابراهیم بن ادهم از حضرت باقر عليه السلام و سلیمان اعمش روایت مینمود، و بعضی گویند ادراك خدمت حضرت سجاد صلوات الله علیه را نیز بنمود.

و دیگر در بحار و بعضی کتب رجال مسطور است که شیخ ابو حازم عبدالغفار بن حسن گفت: ابراهیم بن ادهم بکوفه آمدمن نیز در صحبت وی بودم، و این حکایت در خلافت منصور بود، و حضرت جعفر بن محمد علوی یعنی حضرت صادق علیه السلام نیز بکوفه بیامده بود، و آنحضرت از کوفه بآهنگ مراجعت بمدینه بیرون شد علماء و اهل فضل بمشایعت حضرتش بیرون شتافتند و در جمله ایشان سفیان ثوری و ابراهیم بن ادهم بودند، پس مشایعت کنندگان راهسپار شدند و ناگاه شیریرا در راه بدیدند.

ابراهیم با آنجماعت گفت بایستید تا جعفر بیاید و بنگریم چه میکند، پس آنحضرت علیه السلام بیامد و ایشان از حضور شیر معروض داشتند، امام علیه السلام بیامد تا بشیر نزديك شد و گوش شیر را بگرفت و از راه بدیگر سوی کشید، آنگاه روی با آنجماعت کرد و فرمود «أما إن الناس لو أطاعوا الله حق طاعته لحملوا عليه اثقالهم» اگر مردمان چنانکه شایسته و سزاوار است اطاعت خدایرا بنمایند احمال واثقال خود را برشیر بار خواهند کرد، یعنی چون خدایرا بحقیقت اطاعت کنند درندگان بیابان محکوم و بارکش ایشان شوند.

بالجمله بوشته اند ابراهيم بن ادهم ادراك خدمت سه تن از ائمه اهل بیت علیم السلام را بنمود، و اینجمله وقتی سودمند و ممجد است که با قلب سلیم از ابواب محبت ایشان

ص: 329

اندر شوند، و بطاعت و تسلیم اوامر و نواهی ایشان روز سپارند، و از فحوای طریقت ابراهيم بن ادهم بوی «وان من شيعته لابراهيم» بمشام میرسد.

کشکول مرقوم است که روزی ابراهیم از کوهی بزیر میآمد و با مردمان مصاحبت نمیجست گفتند از کجا میآئی گفت من الانس بالله، پرسیدند از چه روی با مردم صحبت نکنی، گفت از اینکه اگر با آنکس که علم و معرفتش از من کمتر است مصاحبت کنم، از جهل او آزار بینم، و اگر با آنکس که از من برتر است مصاحبت نمایم بر من تكبر ورزد، و اگر با آنکس که با من همسنگ و همانند است صحبت جویم بر من حسد جوید، لاجرم بآنکس اشتغال میورزم که در صحبت او ملال، و در وصلش انقطاع، و در مؤانستش وحشت و کلال نیست.

روزی ابراهیم در طریقی عبور میداد ناگاه از مردی شنید که باینشعر تغنی کند:

كل ذنب لك مغفور *** سوى الاعراض عنى

هر گناهی از تو آمرزیده است مگر روی برتافتن از من، ابراهیم در حال بیهوش بیفتاد.

روزی مردی با ابراهیم گفت همیخواهم این دراهم را از من بپذیری، ابراهیم گفت اگر غنی و توانگر باشی از تو میپذیرم، و اگر فقیر و نیازمند باشی نمی پذیرم، آنمرد گفت من مردی توانگر هستم گفت مالك چه مبلغی ، گفت دو هزار درهم ، ابراهیم فرمود آیا مسرور میشوی که داراي چهار هزار در هم باشی؟ گفت: آری، گفت براه خویش بازشو توغنی نیستی، و دراهم ترا نمی پذیرم. و نیز وقتی مردی ده هزار در هم برای ابراهیم ادهم بیاورد، و خواستار شد که از وی پذیرفتار شود ابراهیم امتناع ورزید آنمرد ابرام و اصرار بسیار نمود، ابراهیم فرمود ایمر دهمیخواهی نام مرابده هزار دینار (درهم) از دیوان فقراء محو نمائی، هرگز قبول این امر نخواهم کرد.

حذیفه مرعشی گوید: وقتی شقیق بلخی بمکه معظمه آمد، و ابراهیم بن ادهم نیز در مکه شد، مردمان انجمن کردند و گفتند البته ایندو شیخ بزرگوار

ص: 330

در مسجد الحرام اجتماع مینمایند، پس در آنجا فراهم شدند، ابراهیم با شفیق گفت ای شقیق بفرمای اصول خود را برچه اصل بر نهاده اید؟ شقیق گفت: اساس اصول خود را بر آن نهاده ایم که هر وقت روزی بما برسد بخوریم و هر وقت نرسد شکیبائی نمائیم، ابراهیم فرمود سگهای بلخ نیز از اینحالت بیرون نیستند، تا رزق و روزی یابند بخورند، و چون نرسد ناچار صبر نمایند، شقیق با ابراهیم گفت: ای ابو اسحاق اصول شما برچه اصل مقرر است؟ گفت اصول خود را بر آن اصل معین کرده ایم که هر وقت رزق و روزی یا بیم ایثار کنیم، و چون از ما باز دارند حمد و شکر نمائیم، شقیق اینسخن را چون بشنید بیای جست و در حضور ابراهيم بنشست و گفت ای ابواسحاق همانا تو استاد مائی.

و هم حکایت کرده اند که جماعتی با ابراهیم بکشتی اندر بودیم ناگاه دریا بتلاطم اندر شد، وموج از پی موج اوج گرفت، و کشتی را اضطراب و انقلاب افتاد، مردمان خوفناك و برجان خود گریان شدند، با ابراهیم گفتندای ابو اسحاق هیچ مینگری مردمان بچه حالی دچار شده اند، ابراهیم سر بر آورد و اینوقت مردمان مشرف بر هلاکت شده بودند، پس عرض کرده «یاحی" حين لاحی و یاحی قبل كل حي و ياحي بعد كل حي ياحي ياقيوم يا محسن يا مجمل أريتنا قدرتك فأرنا عفوك» چون اینکلمات بر زبان بگذرانید کشتی آرام گرفت.

نوشته اند عامه دعای ابراهیم بن ادهم این کلمات بود «اللهم انقلني من ذل معصيتك إلى عز طاعتك».

وقتی ابراهیم بن ادهم از بیت المقدس بیرون شد و بمسلحه عبور داد، چون او را گفتند بنده هستی؟ گفت آری گفتند از آقای خود گریزان شدی؟ گفت آری پس او را بگرفتند و در زندان طبریه محبوس نمودند، از آنطرف چنان اتفاق افتاد که مردی در طلب غلام خود که فرار کرده بود از بیت المقدس بیامد، با او گفتند در مسلحه فلان غلامی که فرار کرده بود بگرفتند و اينك در محبس طبريه اندر است، آنمرد بطمع غلام بزندان اندر شد، و ابراهیم بن ادهم را بدید در عجب

ص: 331

شد و گفت سبحان الله در چنین مکان چه میسازی گفت مکانی نیکو دارم، آنمرد بطرف بیت المقدس باز شد و مردم آنجا را خبر داد گروهی بزرگ نزد امیر طبریه شدند و گفتند بفرمای ابراهیم بزندان تو چه میکند، گفت من اور احبس نکرده ام گفتند اينك در محبس تو جای دارد، امیر بفرستاد و ابراهیم را حاضر ساخت و گفت از چه روی جای بزندان آوردی، گفت بمسلحه بگذشتم با من گفتند عبدهستی، گفتم آری و بنده خدای باشم، گفتند فرار کرده باشی گفتم آری، چه بواسطه گناهان خود از حضرت مولی فراری هستم امیر طبریه چون اینکلماترا بشنید او را براه خود بگذاشت.

از کلمات ابراهیم است که گفت «من أراد الراحة فليخرج الخلق من قلبه حتى يستريح» هر کس خواهان آسایش باشد باید دیده دل را از ماسوی بپردازد تا بر آساید.

اسحاق میگوید: با ابراهیم گفتم مرا نصیحتی فرمای گفت «اتخذ الله صاحباً ودع الناس جانباً » بامحبوب بیزوال مصاحبت نما و از دیگران کناری کن. وقتی ابراهیم بسفیان ثوری نوشت من عرف ما يطلب هان عليه ما يبذل، ومن أطلق بصره بصره طال أسفه، ومن طال أمله ساء عمله، ومن أطلق لسانه قتل نفسه هر كس مطلوب خود را بشناسد و شأن و مقامش را بداند آنچه در راهش بذل نماید بروی آسان گردد، و هر کس نظر خود را بهمه چیز و همه جای بیفکند و حدی نگذارد افسوس و اندوهش در از گردد، و هر کس آرزویش بسیار شود کردارش ناخوب افتد، و هر کس عنان زبان خود را از دست بگذارد جان خود را در معرض تباهی در افکند.

ابراهيم بن يسار گوید: از ابراهیم بن ادهم شنیدم که باینشعر متمثل میشد.

للقمة بجريش الملح آكلها *** ألذ من من نمرة تحشى بزنبور

ابوسليمان داری میگفت: ابراهیم بن ادهم بسیار بودی که نماز ظهر را تا نماز عشاء واپسين بيك وضو بپرداختی، وقتی جماعت قراء نزدا براهیم انجمن

ص: 332

شدند تا از احادیث او بشنوند گفت من بچهار چیز مشغولم و فراغت روایت حدیث ندارم گفتند این شغل چیست؟ گفت: یکی از آنجمله اینست که همواره در کار يوم الميثاق بتفکر اندرم که خدای ميفرمايد «هؤلاء فى الجنة و لا أبالى، وهؤلاء في النار ولا ابالی» این گروه ببهشت اندر شوند و بر دامان جلال و عظمت من گردی ننشیند، و این گروه بجهنم شوند همچنان باکی ندارم، و در مراتب جلال وجمال من تفاوتي نياورد و من نمیدانم از كداميك از ايندو فرقه ام و در آنوقت از جمله بهشتیان بوده باشم یا دوزخیان، دوم بآن اندیشه اندرم که چون دست تقدیر چهره مرا در رحم بر بست و آنفرشته که موکل بر ارحام است عرض کرد پروردگارا این شخص سعید یاشقی است، ندانستم که از جانب پروردگار جواب چه بود، سیم با نخیال اندرم که در آنهنگام که ملك الموت جان مرا میگیرد وعرض میکند پروردگارا آیا کافر بمرد یا مؤمن، هیچ نمیدانم چه جواب میرسد چهارم اینست که در آنهنگام که خدای میفرماید «و امتازوا اليوم ايها المجرمون» (1) هیچ ندانم با جماعت مجرمان هستم یا مطيعان.

حکایت کرده اند که یکی روز ابراهیم بن ادهم آهنگ گرما به نمود، و جامه سخت فرسوده برتن داشت، گرما به بان چون آنجامه کهنه و بی چیزی او را بدید از در آمدن بگرما به مانع گردید، ابراهیم گفت سخت عجب است حال کسیکه اورا بواسطه بی چیزی بخانه که از گل و سنگ برکشیده اند راه نمیگذارند چگونه طمع دارد که بدون طاعت و اعمال درون بهشت شود.

ابراهیم بن ادهم گوید: وقتی جماعتی بمیهمانی بر من فرود شدند، و ایشانرا کامل بنظر آوردم و گفتم مرا بنصيحتي بالغه موعظت کنید تا همانطور که شما از خداوند تعالی خائف هستید من نیز خوفناک باشم گفتند، بشش چیز وصیت میکنیم:

ص: 333


1- سوره یس، آیه 59

اول اینست هر کس بسیار گوی باشد باید در رقت قلب و نرمی دل خود طمع نيفكند ، وعلت اينسخن اینست که بسیار گویان و ناپروازبان بگردش آوردن مجال تفکر و تعقل نمیدهد تا آدمی بیاد خدای اندر آید، و قلبش رقیق گردد و بدترین حالات قساوت وعدم رقت قلب است.

دوم اینست هر کس بسیار بخوابد نباید بقیام لیل طمع بندد، یعنی از فيوضات شب زنده داری بي بهره خواهد ماند.

سیم اینست هر کس مخالطت و مصاحبتش با مردمان فراوان باشد نباید در حلاوت عبادت و شیرینی پرستش حضرت احدیت طمع داشته باشد.

چهارم اینکه هر کس ستمکارانرا اختیار نماید نباید در استقامت دین و راستی آئین طمع کند.

پنجم اینکه هر کس را غیبت و دروغ راندن عادت گردد نباید طمع داشته باشد که از اینجهان با گوهر فروزان ایمان بیرون شود.

ششم اینکه هر کس خواهان خوشنودی کسان باشد نباید در رضای خدای طمع بندد ابراهیم میگوید چون در این موعظه تأمل کردم علم اولین و آخرین را در آن یافتم.

سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم بن ادهم مصاحبت جستم و بیمار گشتم آنچه با خود داشت در انفاق من بکار بست در آن اثنا طبيعت من بچیزی مایل شد، ابراهیم دراز گوش خود را بفروخت و بمصارف من برسانید چون اندکی نیرو گرفتم گفتم ای ابراهیم حمار کجاست گفت بفروختیم، گفتم پس من برچه سوار شوم گفت ای برادر من برگردن من سوار شو ومرا سه منزل بر دوش خود حمل کرد.

وقتی مردی لطمه بر چهره ابراهیم ،بزد، پس سر خود را بجانب آسمان بر کشید و گفت بارخدای مرا ثواب میبخشی و او را عقاب میکنی، یعنی مرا در عوض آن لطمه که وی بر من بزد اجر میدهی، و او را در ازای این کردارش بعقاب و نکال در میآوری پس نه مرا اجر و مزد بده و نه او را عقاب فرمای، یعنی من از اجر خود

ص: 334

گذشتم تا او را نیز معاقب نگردانی.

وقتی ابراهیم فرمود در اسلام خود جز در سه مره مسرور نشدم: یکی اینکه هنگامی بکشتی اندر بودم و مردی مضحاك و مسخره در آنجا بود و با حاضران میگفت که ما در شهرهای ترکستان هر وقت گورخری را میگرفتیم چنین میگرفتیم پس موی سر مرا میگرفت و مرا نگونسار میکشید، از این کردار او سخت مسرور شدم که در آن کشتی هیچکس در نظر او از من حقیرتر نمیآمد، دیگر اینکه هنگامی رنجور در مسجد بیفتاده بودم، پس مؤذن بیامد و گفت از مسجد بیرون شو نیروی حرکت نداشتم پس پای مرا بگرفت و تا بیرون مسجد بکشید، دفعه سوم این بود که بشام اندر بودم و پوستینی بتن اندر داشتم در پوستین نگران شدم و چندان شپش در آن بود که در میان موی پوستین و شپش تمیز نیاوردم، و از اینحال سرور گرفتم.

و هم از وی حکایت کرده اند که گفت: هرگز مانند این سروری که یافتم نیافتم، همانا روزی نشسته بودم پس مردی بیامد و بر من بول براند.

و از حذیفه مرعشی که خادم ابراهیم بن ادهم بود پرسیدند در مدتی که باوی صحبت داشتی شگفت تر چیزی که از وی دیدی چیست؟ گفت: روزی چند در طریق مکه بماندیم و طعامی نیافتیم، از آن پس بکوفه اندر شدیم و بمسجد خرابه جای گرفتیم ابراهیم با من نظر افکند و گفت: ای حذیفه در تو حالت جوع مشاهدت میکنم گفتم چنانست که شیخ نگرانست، فرمود دواتی و کاغذی حاضر کن، چون بیاوردم نوشت «بسم الله الرحمن الرحيم أنت المقصود بكل حال، والمشار اليه بكل معنى»

و این ابیات را بنوشت.

أنا حامد أنا شاكر أنا ذاكر *** أنا خائف أنا جائع أنا عارى (عاصى)

هی ستة و أنا الضمين لنصفها *** فكن الضمين لنصفها یا باری

مدحى لغيرك لهب نار خفتها *** فأجر نديبك من دخول النار

و از آن پس آنرقعه را بمن افکند، و فرمود بیرونشو و دل خود را جز بخدای تعلق

ص: 335

مده و این رقعه را باول کسیکه او را بنگری بده من بیرون شدم و اول کسیرا که ملاقات کردم مردی بود که بر استری سوار بود، براستری سوار بود آنر قعه را بگرفت و بگریست و گفت صاحب اینرفعه چکرد ؟ گفتم در فلان مسجد است پس کیسه ای که در آن نشید دینار بود بمن داد، از آن پس مردی داد، از آن پس مردی دیگر را بدیدم و از او پرسیدم صاحب این فاطر کیست ؟ گفت مردی نصرانی است، پس بخدمت ابراهیم بیامدم و آنداستان را بعرض رسانیدم گفت باین کیسه دست میار چه در همین ساعت او خود میآید، و چون ساعتی برگذشت نصرانی بیامد و خود را برسر ابراهیم بن ادهم بیفکند و اسلام آورد. در مجمع البیان و بعضی کتب دیگر مرویست که وقتی ابراهیم بن ادهم در کوچه و بازار بصره میگذشت، مردمان بروی انجمن کردند و گفتند ای ابراهیم خداوند تعالی در کتاب خود میفرماید: «ادعوني أستجب لكم» (1) مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم و ما خدای را بسی میخوانیم و دعای ما مستجاب نمی شود گفت ای مردم بصره این عدم اجابت برای اینست که قلوب شما در ده چیز بمرده است گفتند ای ابو اسحاق آن ده چیز کدام است؟ فرمود:

اول اینست که خدای را بخدائی بشناختید، لكن حق او را ادا نکردید، دوم آنکه قراءت قرآن میکنید و به آن عمل نمی کنید، سیم اینکه مدعی دوستی رسول خدای صلی الله علیه و اله هستید اما با اولادش دشمن میباشید، چهارم اینکه مدعی عداوت و دشمنی شیطان هستید، لکن با او موافقت نمائید، پنجم اینکه مدعی محبت بهشت هستید لکن برای ادراک آن عامل عملی نمیشوید، ششم اینکه مدعی ترسیدن از آتش جهنم هستید و تنهای خود را بآن اندازید، هفتم اینکه از عیوب نفوس خودتان بعیوب دیگران مشغول میشوید، هشتم اینکه میگوئید دشمن دنیا هستید لکن در جمع آوردن آن روزگار میسپارید، نهم اینکه بمردن اقرار دارید لکن بهیچوچه مستعد آن نمی شوید، دهم اینکه مردگان خود را دفن

ص: 336


1- سوره مؤمن آیه 62

می کنید و از ایشان اعتبار نمیگیرید، باین جهات از اجابت دعوات محروم هستید.

و این خبر را بهمین صورت از رسولخدای صلی الله علیه و اله مرسلا از ابراهیم بن ادهم روایت کرده اند ، لكن بكلمات ابراهیم نزدیکتر است تا بکلام پیغمبر، چنانکه بر نافذین اخبار و آنانکه بکلام رسول مختار مأنوس هستند مخفی نیست.

حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید که ابراهیم بن ادهم در صور روم در زمان خلافت مهدی بمرد، و بعضی وفاتش را در سال یکصد و شصت و چهار و برخی یکصد و شصت و شش دانسته اند و بعضی نوشته اند در سال یکصد و سی ام هجرى بقزوین آمد، و در صور از بلاد شام وفات نمود، و بعضی گفته اند در حضرموت وفات کرد و در آنجا بروی نماز گذاشتند و بخاک سپردند و قبرش را عمارت کردند، و قشیری او را بر تمام مشایخ مقدم می شمارد.

شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء می نویسد، ابراهیم بن ادهم رحمة الله عليه متقی وقت و صدیق روزگار و در انواع معاملت و اصناف حقایق بهره تمام داشت ومقبول همه بود، مشایخ بسیار ملاقات نمود و با ابو حنیفه مصاحبت ورزید، و شيخ العراق جنید بغدادی میگفت: مفاتیح العلوم است ابراهیم بن ادهم، یعنی کلید علما ابراهیم است یعنی علوم این طایفه از ابراهیم است.

میگویند: در ابتدای امر پادشاه بلخ بود، و عالمی را بزیر فرمان داشت، چهل سپر زرین و چهل کند زرین در پس سر و پیش روی او می کشیدند، چون چنانکه مذکور شد آن شخص بدو گفت در طلب شتر گم شده بر این بام بر آمده ام، و آن مکالمات در میانه بگذاشت، از سخن او ابراهیم را هیبتی بدل جای گرفت و درونش از آتش تافته مشتعل گشت، متحیر و متفکر و غمگین آن شب را بروز آورد.

و چون با مداد شد و بزرگان و اعیان دولت هر کس بجای خود بایستاد،

ص: 337

و غلامان در پیش روی برصف شدند و بار عام در دادند، ناگاه مردی با هیبت از در پدید شد، چنانکه هیچکس از حاضران را نیروی آن نبود که بپرسند تا کیستی، بتمامت گنگ شدند، و آنمرد همچنان بیامد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه میجوئی؟ گفت باین کاروانسرا میآیم ابراهیم گفت این نه رباط است بلکه سرای من است، گفت این سرای پیش از تو از آن کدامکس بود؟ گفت از آن پدرم گفت پیش از پدرت از آن کی بود؟ گفت از آن جدم بود، گفت پیش از وی بکدام کس اختصاص داشت؟ گفت از فلانکس و همچنین تنی چند را که میدانست نام ببرد، آنمرد گفت آیا اینجا کاروانسرا، و رباط نیست که یکی می آید و دیگری میرود.

این بگفت و بیرون آمد و ناپدید گشت، ابراهیم تنها از دنبالش برفت تا او را دریافت گفت تا تو کیستی؟ گفت خضر هستم، آتشی در جان ابراهیم در افتاد و دردش بیفزود و گفت بر اسب زین نهید تا مگر صحرارویم و بنگریم اینحال بکدام جای میرسد پس با جماعتی سوار شد و بصحرا روی نهاد و بهر کوی بگردش درآمد، بناگاه بیخبر از لشگر جدا شد و ناگاه آوازی شنید که بیدار شو، دوم بار همین آواز را بشنید، بدفعه سوم و چهارم نیز آوازی بشنید که از آن پیش که بمرگت بیدار کنند بیدار شو.

چون این آواز بشنید، از دست بشد ناگاه آهوئی بدید خود را بدو مشغول ساخت آهو بسخن آمد که مرا بصید تو فرستاده اند تو مرا نتوانی شکار کرد، و ترا برای همین کار بیافریده اند که میکنی کار دیگر نداری. ابراهیم با خود گفت آیا چه حال است و از آهو روی بگردانید، همان سخن که از آهو بشنیده بود از غاشیه زین شنید، خوفی بدلش راه کرد و مکاشفه بر زیادت شد، چون یزدان تعالی خواست کار را تمام فرماید از کوی گریبانش همان آواز برخاست آن کشف در اینجا تمام شد و در ملکوت بروی گشاده گشت، وواقعه فرود آمد و یقین حاصل گردید. و جمله جامه و یال اسب از آبدیدهاش تر شد، توبه نصوح نمود و روی

ص: 338

از راه بیکسو نهاد.

شبانی را بدید که نمدی پوشیده و کلاهی نمدین بر سر دارد، کلاه سلطنتی وجامه زربفت بدو گذاشت و آن نمد بستد، و گوسفندان بدو بخشید، و جمله ملكوت بنظاره اش اندر آمدند، جامه پلید از تن بیرون کشید و خلعت فقر در پوشید و پیاده در کوه و بیابان همی بگشت، و برگناهان خویشتن گریستن و موئیدن گرفت تا بمرو رسید، در آنجا پلی است نابینائی را دید که از پل در گذشت، ابراهیم عرض کرد بار خدایا او را حفظ کن، فی الحال در هوا معلق بایستاد تا ابراهیم او را بگرفت و برکشید، آنمرد در ابراهیم خیره بماند تا چه بزرگ مردیست.

پس از آنجا برفت تا به نیشابور رسید، در آنجا غاری مشهور است در آن غار نه سال سکون گرفت، و در آنجا بریاضات و مجاهدات پرداخت هر روز پنجشنبه بر بالای غار بیامدی و پشته هیزم گرد نمودی و هنگام سحرگاهان به نیشابور بردی و بفروختی و نماز آدینه بسپردی و نان بخریدى و يك نيمه بدرویش گذاشتی و تا هفته دیگر حالش چنین بود.

گویند شبی در فصل زمستان که آن غار سخت سرد بود، ابراهیم یخ را شکسته غسل نمود سحرگاهان بنماز اندر بود، و بیم همی رفت که هلاك شود، و در خاطرش آمد که آتشی بایستی اینوقت چیزی چون پوستین بر پشتش بیامد و اور اگرم ساخت چنانکه بخواب اندرشد و چون بیدار گردید نگه کرد اژدهائی عظیم دید که او را گرم همی داشت، خوفی عظیم در دلش راه کرد و عرض کرد بارخدایا او را لطف بمن فرستادی اکنون بصورت قهرش می نگرم و مرا طاقت آن نیست، در حال اژدها روی در زمین مالید و برفت و ناپدید شد، گفته اند چون مردمان از کارش خبر یافتند از آن غار بگریخت، و روی بمکه نهاد.

در آنهنگام که شیخ ابوسعید ابوالخیر علیه الرحمه بزیارت آن غار برفت گفت سبحان الله اگر این غار پر از مشک بودی اینچند بوی خوش بر نه ماندی که جوانمردی روزی چند در اینجا بوده که چندین روح و راحت کشیده است.

ص: 339

حکایت کرده اند که در آنهنگام که ابراهیم روی ببادیه نهاد یکی از بزرگان دین اسم اعظم را بدو بیاموخت و ابراهیم بنام بزرگ الهی خدایرا بخواند، در حال خضر را نگران شد فرمود ای ابراهیم آنکسکه نام بزرك يزدانرا با تو آموخت برادرم الیاس بود، پس در میان وی و حضرت خضر سخن بسیار برفت، و پیرا براهیم خضر الا بود که او را باذن خداوند بآن راه و آنکار کشید و در بیان همی برفت گفت:

چون بذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را بدیدم که جان داده و خون از ایشان روان گردیده، پیرامون ایشان بر آمدم یکی را رمقی بجای بود گفتم ای جوان مردان این چه حالی است؟ گفت ای پسر ادهم بر تو باد باب و محراب دور دور مروكه مرو که مهجور گردی، نزدیک نزدیک میا که رنجور شوی، کس مباد که بر بساط سلامت این گستاخی کند و بترس از دوستی که صاحبان را چون کافران روم میکشند و با حاجیان غزا میکنند.

بدانکه ما قومی صوفی بودیم قدم بر توکل روي بباديه نهادیم، وعزم كرديم که سخن نگوئیم و بجز از خدای از هیچکس اندیشه نكنيم، وحركت وسكون ما بجمله از بهر خدای باشد، و بجز خدای التفات نجوئیم، چون از بادیه گذاره نمودیم و به احرامگاه رسیدیم، خضر علیه السلام بما رسید سلام کردیم و شاد شدیم شدیم و گفتیم: حمد خدای را که سعی ما مشکور گشت، وطالب بمطلوب رسید، و چنین کسی ما را پذیرا شد، در حال بارواح ما ندا رسید ای کذابان و مدعیان عهد و قول شما این بود که مرا فراموش کردید، و بغیر از ما مشغول آمدید بروید تا بواسطه این غرامت جان شما را بغرامت برم؛ و خون شما را بریزم.

خونریز بود همیشه در کشور ما *** جان عود بود همیشه بر مجمر ما

داری سرما و گرنه دور از بر ما *** ما دوست کشیم و تو نداری سرما

این جوانمردان را که مینگری بجمله سوختگان این باز خواستند.

اکنون ای ابراهیم اگر تو نیز سر آن داری پای در نه وگرنه دور شو، ابراهيم

ص: 340

میگوید: حیران شدم و گفتم تراچرا رها کردند؟ گفت: ایشان پخته اندو من هنوز خام هستم، جان میکنم تا پخته شوم و از پی ایشان بروم، این بگفت و جان بسپرد.

و هم در تذكرة الاولياء مذکور است که ابراهیم میگفت چه بسیار شبها که فرصت میجستم تا مگر کعبه را خالی یا بم و نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم باریدن داشت، و در کعبه معظمه کسی نبود، من بطواف اندر شدم و دست بحلقه در زدم ، و از گناهان در طلب عصمت بر آمدم، ندائی بشنیدم که از گناه عصمت میخواهی و همه خلق از من همی خواهند اگر همه را عصمت دهم دریا های غفاری و غفور وغافرى و رحمانی و رحیمی من کجارود ، عرض کردم بار خدایا گناهان مرا بیامرز ندا شنیدم که از همه جهان با ما سخن کن سخن از خود مگوی بهتر این است که سخن تو را دیگران گویند.

و ابراهیم در مناجات میگفت: الهی تو خود میدانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده اندکست و در جنب محبت خود و انس دادن مرا با یاد خود و در جنب فراغتی که مرا عنایت فرمودی بگاه تفکر نمودن من در مراتب عظمت تو.

و نیز از مناجات او این بود: الهی مرا از ذل معصیت بعز طاعت اندر آور، و میگفت «آه من عرفك فلم يعرفك فكيف حال من لم يعرفك» آه و افسوس آنكه تو را میداند چنانکه باید تو را نمیشناسد پس چگونه است حال کسیکه خود تو را نمیداند.

نوشته اند ابراهیم میگفت مدت پانزده سال سختی و مشقت برخود بر نهادم تا ندا شنیدم به بندگی او اندر باش تا راحت بینی یعنی «فاستقم كما امرت» (1)

از ابراهیم پرسیدند تو را چه شد که چشم از مملکت برگرفتی؟ گفت یکی روز بر تخت جای داشتم آئینه در پیش ما بداشتند نگاه کردم منزل خویش را در گور دیدم و بگوراندر مونسی نیافتم و سفری دراز در پیش دیدم و مرا زاد و توشه

ص: 341


1- سوره هود آیه 114

نبود، و قاضی عادل دیدم و حجتی بدست خود نیافتم، از این رو مملکت و سلطنت بر دلم سردگشت، گفتند از چه روی از خراسان بگریختی؟ گفت از اینکه پرسش کردند دوش چگونه بودی و امروز بچه حال اندری، گفتند چرا زن اختیار نکنی؟ گفت: زن شوهر می کند که با پای برهنه و شکم گرسنه بگذراند اگر توانم خود را طلاق گویم پس چگونه دیگری را بر فتراک خود بر بندم، و زنی را بخود مغرور بگردانم.

از درویشی پرسید زن داری؟ گفت نی، گفت فرزند داری گفت: ندارم گفت بسیار نیکوکاری است، درویش گفت چگونه؟ گفت آن درویش که زن بگیرد بکشتی اندر نشسته باشد و چون فرزند آورد غرقه آید.

روزی ابراهیم درویشی را بدید که از رنج درویشی می نالید گفت: چنان میپندارم که درویشی را برایگان خریده باشی، گفت مگر درویشی را میخرند؟ فرمود بملك بلخ بخريده ام و هنوز بیشتر میارزد و میگفت سخت ترین حالی که ه مرا پیش می آید این است که بمکانی رسم که مرا بشناسند و ناچار بیایدم از آنجای بگریختن، و میگفت ما درویشی جستیم توانگری پیش آمد، دیگران توانگری جستند درویشی یافتند کنایت از اینکه عین توانگری و سلطنت بدرویشی است، و عین درویشی وفاقت بتوانگری.

نوشته اند چون واردی از غیب فرود آمدی گفتی کجا هستند ملوك جهان تا بنگرند این چه کار و بار است، تا از ملک خودشان ننگ دارند و میگفت هر کس طالب شهوت باشد با گوهر صداقت انباز نباشد، و میگفت هر کس دل خود را در سه موضع حاضر نیابد نشان آنست که در بروی بسته اند: یکی هنگام خواندن قرآن، دوم هنگام ذکر گفتن، سیم بوقت نماز کردن.

و میگفت نشان عارف اینست که بیشتر خاطر او در تفکر و عبرت باشد، و بیشتر سخن او در ثنا و مدحت حضرت احدیت، و بیشتر عمل او طاعت، و بیشتر نظر او در لطایف صنع و قدرت باشد.

ص: 342

و میگفت سنگی براهی افکنده دیدم که بر آن نوشته بودند بر گردان و بخوان، بر گردانیدم و بر خواندم نوشته بودند: چون تو عمل نکنی بدانچه میدانی چگونه میطلبی آنچه را ندانی و میگفت هیچ چیز بر من سخت تر از مفارقت کتاب نیست وقتیکه فرمودند مطالعه مکن، و میگفت گرانترین اعمال در ترازو فردا آن خواهد بود که امروز بر تو گرانتر است.

و میفرمود سه حجاب میباید که از پیش دل سالک بر خیزد تا در دولت بروی گشاده گردد یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم بعطای ابدی دهند شاد نگردد، از برای آنکه بموجودی شاد گردد و هنوز حریص است که الحريص محروم، دوم آنست که اگر مملکت هر دو عالم او را باشد و از وی بستانند بواسطه افلاس اندوهگین نشود زیرا که این نشان سخط بود و الساخط معذب، سوم اینکه بهیچ نواخت و مدح فریفته نیاید که هر کس بنواخت فریفته شود حقیر همت باشد و حقیر همت محجوب بماند عالی همت بباید بود.

وقتی با کسی گفت میخواهی از اولیاء باشی؟ گفت خواهم، گفت: بيك ذره در دنیا و آخرت رغبت میفکن، وبالکلیه روی بخدای تعالی بیاور، و خود را از ماسوی فارغ بدار، و طعام حلال بخور برتونه قیام شب نه صیام روز است، و گفت هیچکس بنماز و روزه و جهاد و حج پایگاه مردانرا در نیافت، مگر وقتیکه بدانست که در خلق خود چه میآورد.

گفتند جوانی هست که صاحب و جداست و حالتی عظیم و ریاضتی نیکو میسپارد، ابراهیم گفت مرا نزد او برید تا او را بنگرم، پس بنزد جوان شد، جوان گفت سه روز مرا میهمان بباش، ابراهیم سه روز بماند و مراقبت حال آنجوانرا بفرمود، و بر زیادت از آن دید که بشنید، ابراهیم را غیرت در سپرد که ما چنین افسرده باشیم و اینجوان همه شب بیدار و بیقرار، بیایست بحث وفحص حال او را کنیم و به بینیم آیا شیطان در این حالت او هیچ بدو راه نیافته است، یا بهمه جهت خالص است، پس گفت باید در اساس کار او تفحص نمود

ص: 343

و آن لقمه است، و چون از لقمه او پژوهش کرد بروجه حلال نیافت، گفت الله اکبر شیطان دست یافته است.

آنگاه با جوان گفت سه روز تو نیز بمیهمانی من اندر آی، و جوانرا بیاورد و از لقمه خویش بدو بخورانید، شوق و شعف جوان بنشست که عشقش بجای نماند، و آن گرمی و بیقراری یکباره فرو کشید. با ابراهیم گفت با من چه ساختی که یکباره اینگونه دل مرا بپرداختی گفت آری لقمه تو بروجه حلال نبودشیطان بآنواسطه بر تو راه کرد و بیامد و برفت، چون لقمه حلال بباطنت اندر شد آنچه ترا مینمود چون شیطان بود از اثر لقمه حلال اصل کارت پدیدار آمد تا بدانی که اساس این خدمت لقمه حلال است.

نوشته اند ابراهیم بن ادهم با سفیان گفت اگر چه علم بسیار داری، لكن بأندکی یقین نیازمند هستی.

حکایت کرده اند: روزی شقیق بلخی و ابراهیم باهم بودند شقیق گفت: از چه روی از خلق میگریزی؟ گفت دین خویش را در کنار نهاده ام و از اینشهر بدا نشهر میگریزم و از این کوه بدانکوه راه میسپارم تاهر کس مرا بیند پندار کند که حمالم یا بوسواس دچارم، باشد که دین از دست شیطان نگاهدارم و بسلامت از دروازه بیرون برم.

حکایت کرده اند: که چون ماه روزه چهره بر گشودی همه روزه گیاه برکندی و بدوش برکشیدی و بفروختی و آنچه عاید گشتی با درویشان گذاشتی، و خود همه شب تا بروز نماز بگذاشتی گفتند چرا دیدگانت را با خواب آشنائی نیست؟ گفت از اینکه از گریه اش هیچ ساعت آسایش نباشد، و چون چشم بر این صفت بآب دیده اندر باشد خواب را چه جای ماند، و چون نماز سپردی دست بر دیدار خود بر نهادی و گفتی همی ترسم که این نماز را بر رویم برزنند، یعنی این نماز مقبول حضرت بی نیاز نشود.

حکایت کرده اند که یکی روزش هیچ طعام بدست نیامد، گفت الهی شکرانه را

ص: 344

چهار صد رکعت نماز بگذارم، شب دیگر نیز هیچ نیافت همچنین چهار صد رکعت نماز بپای برد، بر اینگونه تا هفت شب از آن پس ضعفی بروی چیره شد عرض کرد پروردگارا اگر بدهی شاید، در همان حال جوانی پدید شد و گفت بقوتت نیاز هست، ابراهیم گفت هست او را بخانه برد میزبان چون نيك بنگرید نعره بزد و با ابراهیم گفت من غلام تو هستم و هر چه دارم از آن تست گفت آزادت کردم و هر چه داری بتو بخشیدم مرا دستوری ده تا بروم، پس ی از آن عرض کرد خداوندا پیمان بر نهادم که از این پس از تو چیزی نخواهم که پاره نان خواستم دنیارا پیش من بیاوردی.

حکایت کرده اند که سه تن از یاران ابراهيم بمسجدی خراب اندر بودند و شبی بس سرد بود، ابراهیم خود را تا بامداد بر در مسجد بداشت، گفتند از چه چنین کردی؟ گفت: هوا بسیار سرد بود گفتم بر در بایستم تا باد سرد شما را کمتر وزد.

عبدالله مبارك گوید: ابراهیم ادهم بسفري اندر بود، چهل روز بیزاد بماند و صبوری نمود و گل بخورد و با هیچکس نگفت، تارنجی از وی بکسی نرسد.

عطای سلمی گفت یکبار ابراهیم را پانزده روز نفقه نماند، ريك خورد و گفت چهل سال است از میوه مکه نخورده ام و اگر اکنون بحالت نزع اندر نبودمی کشف اینراز نکردمی و از اینجهت نخورده ام که جماعت لشکریان پاره از زمینهای مکه را خریده بودند.

حکایت کرده اند که ابراهیم بن ادهم چندین مره پیاده حج بگذاشت، و همانا پنجاه سال مجاور حرم بود، و در آنمدت از چاه زمزم آب نکشید، زیراکه دلوچاه سلطانی بود.

معلوم باد مردمان مرتاض که از خوردن و خفتن و آرمیدن و استراحت در ایام ریاضت کاستن گیرند، عجبی نیست که عادت ایشان بجائی رسد که دیگرانرا طاقت کم خوردن و كم خفتن يك روز ایشان نباشد، چنانکه مردم غواص که بدریا

ص: 345

فرود شوند و مشق حبس نفس را بجائی رسانند که بچند ساعت يك نفس بر آورند و مرتاضان هندوستان نیز که از جمله ریاضات شاقه ایشان حبس نفس است کار را بجائی دشوار رسانند، و همچنین در قبول زحمت نخفتن یا تحمل نگفتن یا مشقت نیاسودن، بمراتب عجیبه دست زنند، و تحمل این ریاضات و عادات و اجتناب از لذات راچون از احادیث شاه اولیا امیر مؤمنان و ائمه هدی و پیغمبر خدا صلی الله وعلیه واله بشنوند، میدانند مقام ایشان چیست.

معذلك چهل روز ناخوردن ياريك خوردن، جز از طریق مبالغه نیست، مگر اینکه در آن ایام از دیگر اوقات کمتر خورده باشد که مانند ناخوردن باشد، ريك هم بهیچوجه بدل ما يتحلل نیست، و گل هم خوردنش حرام است، و بهیچوجه قوام بدن در آن نیست بلکه موجب فساد و تباهی است.

حکایت کرده اند که ابراهیم همه روز بمزدوری برفتی و تاشب هنگام کار کردی، و آنچه بمزدوری بستدی بخرج یاران در آوردی ، اما نماز شام میسپرد آنگاه چیزی خریده برای یاران بیاورد، شبی از عادت مقرر دیرتر آمد ، آمد ، یاران گفتند ما در انتظار او نمانیم و چیزی بخریم و بخوریم و بخسبیم تا از این پس زودتر بیاید، پس طعامی بساختند و بخوردند و بخفتند، ابراهیم بیامد و ایشانرا خفته دید گفت آه این مسکینان هیچ نیافتند و گرسنه بخفتند، پس قدری آرد آورده خمیر کرد و آتش میدمید در نمیگرفت محاسن بر خاکستر بر نهاده و از دهان دم میدهید تا یاران برخاستند و گفتند چه میکنی گفت شمار اخفته دیدم با خود گفتم مگر چیزی نیافته اید خواستم طعامی بسازم تاچون بیدار شوید بکار برید ایشان باهم همیگفتند بنگرید ما در حق او چه اندیشیدیم و او چه میاندیشد.

گفته اند هر کس میخواست با ابراهیم صحبت داشته باشد سه شرط مینمود نخست میگفت خدمت من كنم، و بانك نماز من بر کشم، و هر فتوح دنیائی که دست دهد باهم برابر باشیم، یکی گفت من طاقت این ندارم ابراهیم فرمود مرا از صدق تو عجب آمد.

ص: 346

حکایت کرده که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بگذرانید در حال مفارقت گفت ای خواجه از غیبی که در من بدیده باشی مرا خبر گوی، فرمود من هیچ عیب در تو ندیدم، زیرا که بچشم مهر و دوستی در تو نگران بودم عیب خود را از دیگری بپرس.

و دیگر بداستان آورده اند که مردی عیالمند شامگاهی بخانه میرفت و هیچ نیافته بود و بسی اندوهگین و دلتنك که با اطفال و عیال چگویم و سخت دردمند و شکسته دل و افسرده خاطر بود، در آنحال که میگذشت ابراهیم را بدید که با کمال صبر و سکون بنشسته گفت ای ابراهیم مرادر تو غیرت و عبرت همی آید که اینگونه ساکن و فارغ بنشسته و من اینچند بیچاره و سر گردانم، ابراهیم چون اینسخن بشنید گفت هر عبادتی مقبول و خیراتی از من روی نموده باشد با تو میگذارم تو این یکساعت اندوه را با من گذار.

و هم در تذکرة الاولياء مسطور است که معتصم از ابراهیم پرسید چه پیشه داری؟ گفت دنیا را بطالبان دنیا گذارده ام و عقبی را بطالبان عقبی و در اینجهان یاد خدایرا و بآنجهان لقای خدا برا اختیار کرده ام، دیگری از وی پرسید چه پیشه داری؟ گفت تو خود نمیدانی که کارکنان حق را حاجت به پیشه نیست.

معلوم باد وفات ابراهیم بن ادهم سالها پیش از ولادت معتصم بوده است مگر اینکه سهوی در قلم کاتب رفته، یا این ابراهیم غیر از پسر ادهم باشد.

حکایت کرده اند که روزی مزینی اصلاح موی سبلت ابراهیم را مینمود تنی از مریدان ابراهیم میگذشت گفت چیزی داری که بوی دهی ، آنمرید همیانی بمزینی بداد، در این حال سائلی بیامد و از مزین چیزی بخواست مزین گفت این همیانرا برگیر، ابراهیم گفت آکنده از زر است گفت ای بخیل میدانم «الغنی" غنی" القلب لاغنی المال» توانگر کسی است که دلش توانگر باشد و کسی که مال بسیار دارد توانگر نیست ابراهیم گفت این زر است، گفت ای بطال بدانکس که من میدهم میدانم که چیست ابراهیم میگوید هرگز این شرمساریرا با هیچ چیز مقابله

ص: 347

نتوانستم کرد، و نفس را بمراد خود در آنجا دیدم.

از ابراهیم پرسیدند تا در اینراه آمدی هیچ شادی بتو روی کرد؟ گفت چندبار اول آنکه بکشتی اندر بودم و جامه بس کهنه بر تن و موئی بس دراز بر سر و بر حالی بودم که اهل کشتی از آن غافل بودند و بر من بخندیدند و مسخره در آن میان بود، بهر ساعت بیامدی و موی سرم بگرفتی و بکندی و سیلی بر گردن من برزدی من خود را بمراد خود یافتم و بدان خواری و ذلت نفس خویشتن شادان بودم، در این اثنا موجی عظیم برخاست چنانکه بیم غرق شدن بود کشتیبان گفت کسیرا از کشتی بیرون بباید انداخت تاموج دریا بنشیند، گوش مرا بگرفتند تا بیرون افکنند موج از اوج بایستاد و کشتی از تلاطم بنشست، در آنساعت که گوش مرا گرفته بودند تا بدریا اندازند، نفس خود را بمراد دیدم و از آنخواری بسیاری شاد شدم.

و یکدفعه دیگر در مسجدی شدم تا بخسبم مرا گرفته رها نمیکردند، و من از شدت سستی و ماندگی نیروی برخاستن نداشتم پایم بگرفتند و بکشیدند و مسجد را سه پله بود چون از فراز آنم بزیر افکندند سرم بهرپایه بازخورد و بشکست، و در هر پایه سر اقلیمی کشف شد، با خود همیگفتم ایکاش این پایه بر زیادت بودی.

یکبار دیگر بجائی گرفتار شدم و مسخره بر من بول افکند در آنحال نیز شاد شدم.

یکبار دیگر پوستینی داشتم جنبنده زیاد بآن اندر بود سخت مرا میخوردند، در این اثنا بیاد جامه خزینه اندر شدم نفسم فریاد بر کشید آخر این چه رنجست بر خویشتن بر نهاده اینجاهم نفس را بمراد یافتم و شاد گشتم، و از این پیش این چند فقره بصورتی دیگر مذکور شد، ممکن است بهمان تقریب باشد، و شاید در وقتی دیگر روی داده و مکرر اتفاق افتاده باشد.

حکایت کرده اند که ابراهیم گفت یکبار بتوكل ببادیه اندر شدم چند روز چیزی نداشتم و دوستی داشتم گفتم اگر بدو شوم توکل باطل شود، پس بمسجدی در آمدم و بر زبان راندم توکل بر خدائی کنم که زنده جاوید است، هاتفي

ص: 348

آواز در داد که بزرگ است آنخداوند که چهره زمین را از جماعت متوکلان پاک نمود ، گفتم چرا، گفت متوکل کیست آیا آنکس باشد که ازبهر لقمه که دوست مجازی بدو دهد راهی دراز در پیش میگیرد آنگاه گوید «توکلت علی الحی الذي لايموت» همانا دروغی را توکل نام کرده باشی.

نقل کرده اند که وقتی ابراهیم مردی زاهد را که توکل داشت دید بپرسید از کجا میخوری؟ گفت این علم نزد من نیست از آنکس که روزی میدهد بپرس، مرا با این فضولی چکار است.

و دیگر گوید: وقتی غلامی خریدم و گفتم تاچه نام داری؟ گفت تا تو خود چه خوانی، گفتم چه میخوری؟ گفت تاچه میخورانی، گفتم چه پوشی؟ گفت تاهر چه پوشانی، گفتم چه کنی؟ گفت تا چه فرمائی، گفتم چه خواهی؟ گفت بنده را با خواستن چکار اینوقت با خود گفتم ای مسکین تو در همه عمر خدایرا اینگونه بنده نبودی باری بندگی بیاموز و چندان بگریستم که از خویشتن بگردیدم.

حکایت کرده اند که هرگز ابراهیم بن ادهم مربع نمی نشست، از جهت آن بپرسیدند گفت یکروز چهار زانو نشسته بودم آوازی بشنیدم ای پسر ادهم بندگان در حضرت خداوند چنان بنشینند؟! توبه کردم و راست بنشستم.

وقتی از ابراهیم پرسیدند بنده کیستی؟ برخود بلرزید و بیفتاد و برخاك غلطیدن همیگرفت پس برخاست و این آیت برخواند «إن كل من في السموات والأرض إلا آتى الرحمن عبداً» (1) گفتند از نخست این پاسخ چرا نگذاشتی گفت ترسیدم اگر گویم بنده اویم حق بندگی بخواهد، و اگر گویم نیستم چنین نتوانم گفت.

از وی پرسیدند روزگار چون میسپاری؟ گفت چهار مرکب دارم بازداشته ام چون نعمت پدید آید برمرکب شکر برنشینم و پیش باز روم، و چون طاعتی پدید

ص: 349


1- سوره مریم آیه 94

آید بر مرکب اخلاص برایم و استقبال نمایم، و چون بلائی چهره گشاید بر مرکب شکیبائی برآیم، و چون معصیتی روی نماید بر مرکب توبه نشینم و استغفار کنم.

و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان، و شب هنگام بر خاکدان چون سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان نشینی.

حکایت کرده اند که روزی گروهی از مشایخ نشسته بودند ابراهیم آهنگ صحبت ایشانرا نمود، او را بخویشتن راه ندادند و گفتند بازشو که هنوزت کند پادشاهی بمغز اندر است، چون ابراهیم بن ادهم با آنگونه کار و کردار راه نگذارند ندانیم بادیگران چگویند.

گفته اند از ابراهیم پرسیدند که از چه روی دلها از حق محجوب است؟ گفت از آنکه دوست میدارند آنچه را که خدای دشمن داشته و بدوستی این گلخن فانی که سرای لهو و لعب است مشغول شده اند، وترك سرای ابد و نعيم مقيم گفته، وازملك وحيات و لذت همیشگی که نه نقصان و انقطاعش هست، چشم پوشیده اند وقتی یکی از وی طلب نصیحتی نمود، گفت خداوند خودرایار خود بدار، وخلق را بگذار، دیگری از وی خواستار پندی،شد گفت بسته بگشای و گشاده بربند، گفت از این مرا معلوم نگشت گفت کیسه بسته بگشای، و زبان گشاده را بربند.

احمد خضرویه گفت: وقتی ابراهیم مرديرا بطواف بدید گفت صالحان نیا بی تا گاهی که از شش (هشت ظ) عقبه بگذری: یکی اینکه در نعمت بر خود فراز و در محنت بر خویش بازگردانی و در عزت برخود بربندی و در ذلت برخود گشاده کنی، و در خواب بر خویش مسدود سازی و در بیداری بر خود بر گشائی،و در توانگری برخود بربندی، و در درویشی برگشائی.

نگارنده حقیر گوید: اگر این بیان بدان معنی است که باید مستعد این احوال بود تا هرچه برسد وخدای فرستد پذیرای آن گردید، با تسلیم ورضا موافق است، و گرنه از خود رأی داشتن و اختیار کردن، بیرون از طریق رضا و سبیل

ص: 350

تسلیم است چه اگر خدای توانگری و راحت و صحت نیز فرستد مطبوع است، و بهیچوجه بادرجه زهد و قدس منافی نیست، چنانکه سیره ائمه هدی صلوات الله عليهم نیز جز این نبوده است.

حکایت کرده اند: روزی شخصی نزد ابراهیم آمد و گفت ایشيخ من بر خویشتن بسی ظلم کرده ام مرا سخنی بفرمای تا پیشرو خودگردانم ابراهیم فرمود اگر از من بپذیری شش خصلت را پیشه ساز از آن پس هر چه خواهی چنان کن:

اول اینکه چون معصیت بورزی روزی او مخور، گفت چون رزق از اوست که از کجا خودم گفت نه نیکو باشد که رزق اوخوری و دروی عاصی باشی، دوم چون خواهی عصیان بورزی از مملکت او بیرونشو ، گفت چون مشرق و مغرب جهان بلاد یزدان است کجا روم، ابراهیم فرمود این نه نیکو است ملك خداى در ساكن باشی و در حضرتش عصیان بورزی، سوم اینکه چون خواهی گناهی کنی بدانجای کن که خدایت ننگرد گفت ایزد تعالی بر اسرار و ضمایر عالم آگاه است و از مورچه بس خورد بیخبر نیست، ابراهیم فرمود نیکو باشد که روزی اوخوری و در کشور اوباشی و در نظر او معصیت کنی، چهارم آنکه چون فرشته مرگ بگرفتن جان تو آید بدو بگوی چندانت درنك دهد تا توبت و بازگشت نمائی گفت ملك الموت از من نمیشنود گفت چون آنقدرت ندارى كه ملك الموت از خویشتن برانی پس از آن پیش که بیاید قدرت توبت داری اینساعت را غنیمت بشمار، پنجم اینست که چون دو فرشته نکیر و منکر نزد تو آیندهر دو را از خویشتن بازدار گفت نتوانم گفت چون نتوانی جواب ایشانرا آماده شو، ششم چون در قیامت فرمان آید که گناهکار انرا بدوزخ برید تو بگوی من نمیروم گفت بزورم میبرند گفت پس گناه مکن، آنمرد چون این کلمات را بشنید گفت آنچه گفتی تمام و کمال است و در هما نساعت تو به کرد و بر آن توبت بزیست تا بمرد.

حکایت کرده اند که از ابراهیم پرس پرسیدند سبب سبب چیست که خدای تعالی را

ص: 351

میخوانیم و اجابت نمیفرماید، ابراهیم آنکلمات را که از این پیش مسطور شد بازده این چند کلمه در پاسخ گفت: مادر و فرزند را در خاک میکنید و از آن عبرت نمیگیرید و از عیوب خود نمیگذرید و بعیب دیگران مشغول میشوید، کسیکه چنین باشد چگونه دعایش مستجاب میشود.

از وی پرسیدند چون گرسنگی بر مرد بیچیز چیره شود چکند؟ گفت: صبر كند يك روز و دوروز و سه روز گفتند تاده روز اگر صبر کند چه کند، گفت صبر کند و بمیرد تادیه او بر قاتل باشد.

گفتند گوشت گران است، گفت ما ارزان کنیم و نخریم.

وقتی جماعتی او را دعوت نمودند و در انتظار شخصی بودند یکی گفت او گران جانی است و دیر میآید ابراهیم گفت مردمان اول نان میخورند و از آن پس ،گوشت شما اول گوشت میخورید، یعنی غیبت میکنید، و هر کس غیبت برادر ایمانی خود را کند چنان است که گوشت مردار او را بخورد.

ابراهیم میگوید: وقتی متوكلا علي الله در بادیه میرفتم، سه روز هیچ نیافتم ابلیس آمد و گفت پادشاهی بلخ و آن نعمت بسیار بگذاشتی و اکنون گرسنه سفر حج کنی، با تجمل هم میتوان رفت، گفتم بارخدا دشمن را بر دوست میگماری تا مرا بشوراند، این بیابانرا بمدد تو قطع توانم کرد، آوازی شنیدم ای ابراهیم بحبيب اندر داری بیرون افکن تا آنچه بغیب اندر است بیرون بیاوریم دست بجیب اندر بردم چهار دانك نقره بود که فراموش شده بود، چون بینداختم شیطان از من رمیدن گرفت و قوتی از غیب در من پدید شد.

و نیز گوید: وقتی بخوشه چیدن بیرون رفتم هر بار که دامن پر کردمی مرا بزدند و باز گرفتند و تا چهل نوبت چنین کردند، در مره چهل و یکم چیزی نگفتند آوازی بشنیدم که این چهل بار در برابر آن چهل سپر زرین که در پیش روی تو میبردند.

و نیز گفت: جبرائیل را بخواب اندر بدیدم صحیفه بدست گرفته بود

ص: 352

گفتم چه خواهی کرد؟ گفت نام دوستان خدایرا مینویسم گفتم نام مرا مینگاری گفت تو از ایشان نیستی؟ گفتم آخر از دوستان ایشانم، ساعتی بر اندیشید از آن گفت فرمان در رسید که اول نام ترا بنویسم که اندر اینراه امید از نومیدی خیزد.

حکایت کرده اند که ابراهیم گفت یکی شب در مسجد بیت المقدس بودم و خویشتن را در میان بوده پیچیده داشتم زیرا خدام مسجد مانع بودند که شبی کسی در مسجد بماند، چون پاره از شب بر آمد در مسجد گشاده شد، و پیری پلاس پوش در آمد چهل تن پلاس پوش نیز با وی اندر آمدند آن پیر بر در محراب شد باوی و دو رکعت نماز بگذاشت، و پشت بمحراب باز داد، یکی از ایشان گفت امشب کسی در این مسجد اندر است که نه از ما میباشد، آن پیر تبسم کرده گفت پسر ادهم است، چهل شبانه روز است حلاوت عبادت نمییابد چون بشنیدم بیرون آمدم گفتم نشانی را براستی میدهی ترا بخدا سوگند میدهم که راست بگوئی بچه سبب چنین شده است، گفت فلان روز در بصره خرما خریدی خرمائی بیفتاد پنداشتی که از آن تست برداشتی و پیش خرمای خود بگذاشتی، ابراهیم میگوید چون اینسخن بشنیدم ببصره رفتم و نزد آنمرد حلیت بخواستم، خرما فروش حلال کرد و گفت چون کار باین باریکی است من ترك خرما فروشی کردم و از اینکار توبه نمودم، و دکانرا برانداخت و از جمله ابدال گشت.

حکایت نموده اند که روزی ابراهیم بصحرا رفته بود، مردی سپاهی پیش آمد و گفت تو کیستی گفت بنده ام گفت آبادانی بکدام طرف باشد اشارت بگورستان نمودم، آنمرد بر آشفت و گفت بر من استخفاف میکنی، پس بسیاری ابراهیم را بزد و سرش را بشکست و رسنی در گردنش بیفکنده او را باین حال میآورد مردمان پیش دویدند و گفتند ای نادان این چه کار است که میکنی، وی ابراهیم ادهم است، آنمرد سپاهی چون بشنید در پای ابراهیم افتاد و عذر خواستن گرفت ابراهیم گفت باین معاملت که تو با من ساختی ترا دعاى نيك ميكردم، چه نصيب

ص: 353

من از این معاملت که با من نمودی بهشت بود، نخواستم نصیب تو دوزخ باشد، گفت چرا گفتی من بنده ام ، گفت کیست که نه بنده خدای است، گفت چون از تو نشان آبادی را بجستم از چه بگورستان اشارت کردی، گفت از آنروی که گورستان همه روز آبادتر و شهر خواب تراست.

بزرگی گفت بهشتیان را بخواب اندر بدیدم هر يك دامن و آستین از مروارید پر کرده بودند گفتم این چه حال است؟ گفتند ابراهیم ادهم را نادانی سر بشکسته است، او را چون ببهشت در آورند فرمان آید که گوهر بر سر او نثار کنید، این همانست.

حکایت کرده اند وقتی بمستی بر گذشت دهانش را آلوده دید ، آب بیاورد و دهانش بشست و گفت دهانی که ذکر یزدان بر آن گذشته باشد آلوده بگذاری بیحرمتی بود ، چون آنمرد بخویش آمد گفتندش ابراهیم ادهم دهانت را بشست و با تو چنین گفت، آنمرد گفت من نیز بتوبت و انابت رفتم، و از آن ابراهیم را در خواب چنان بچشم اندر آمد که او را گفتند همانا تو از بهرما دهان او را بشستی ما دل ترا بشستیم.

نقل است که از محمد مبارك صوفی نوشته اند که گفت با ابراهیم ادهم در بیابان بيت المقدس بودیم، بهنگام قیلوله در زیر درخت اناری فرود آمدیم، و رکعتی چند نماز بگذاشتیم، از آندرخت آوازی شنیدیم ای ابو اسحاق مرا گرامی بگردان و از انار من چیزی بخور، ابراهیم سر در پیش افکند سه بار آندرخت چنین سخن بگذاشت و چنان درخواست، از آن پس با من گفت اي ابو د تو خود شفاعت کن تا ابراهیم از انار من بخورد گفتم ای ابو اسحاق میشنوی میشنوم، برخاست و دو انار باز کرد یکی بمن داد و یکی را خود بخورد ترش بود و آندرخت کوتاه مینمود، چون باز گشتم آندرخت را دیدم بزرگ و بلند گردیده و انارش شیرین گردیده و بهر سال اندر دو دفعه انار میداد، و مردمان آند رخت دارمان العابدین نام کردند، و عابدان در سایه اش بنشستند و اینجمله از

ص: 354

برکت ابراهیم بود.

حکایت کرده اند که وقتی ابراهیم با بزرگی در کوهی بود و سخن میراند آن بزرك پرسید نشان كمال مرد چیست؟ ابراهیم فرمود این باشد که اگر کوه را فرماید برو برفتن آید، در حال کوه در رفتن آمد، ابراهیم گفت ایکوه ترا نمیگویم برو لكن بر تو مثل میزنم، در ساعت ساکن شد.

نقل است که ابراهیم بکشتی اندر بود موجی عظیم باوج آمد، ابراهیم مصحفی را آویخته دید، آن مصحف را بر هوا بداشت و عرض کرد الهی ما را غرق بخواهی کرد و کتاب تو در میان ما باشد، در حال آرام گرفت، و آواز آمد ما نفعل این کشتی را غرق نمیفرمائیم.

و دیگر حکایت کرده اند وقتی خواست بکشتی بنشیند با خود سیم و دیناری از وی میخواستند، دو رکعت نماز بگذاشت و عرض کرد الهی از من چیزی میخواهند، در حال ریگ ساحل زر شد مشتی بر داشت و بدیشان بداد نقل است روزی بر لب دجله نشسته و پاره خرقه میدوخت، شخصی بیامد و بدو گفت در گذاشتن ملك بلخ چه یافتی؟ ابراهیم سوزن خود را بدجله بینداخت و بدجله اشارت کرد ، هزار ماهی بیرون آمدند و هر يك سوزنی زرین بدهان گرفته بودند، ابراهیم گفت همان سوزن خود را خواهم، ماهیکی ضعیف بیامد و سوزن ابراهیم را در دهان گرفته نزد ابراهیم آورد و از دهان بگذاشت، ابراهیم فرمود کمترین چیزی که از ترك نمودن ملك بلخ یافتم این بود.

نقل نموده اند که روزی بر سر چاهی رسید دلو فرو فرستاد پر زر بر آمد بریخت و دیگر باره بچاه افکند پر از نقره بر آمد بریخت، و بچاه روان داشت، دیگر باره مملو از مروارید غلطان نمایان شد ابراهیم گفت الهی خزانه بر من عرض میدهی و میدانی بدین فریفته نشوم، مرا آب ده تا طهارت کنم.

حکایت کنند که ابراهیم وقتی بحج ميرفت یارانش گفتند ما را زر نیست،

ص: 355

ابراهیم گفت باخدا باشید آنگاه فرمود بآندرخت بنگرید اگر در طمع زر هستند چون نظر کردند بقدرت خداي همه زرشده بود.

و دیگر حکایت کرده اند که روزی با جمعی دراویش راه میسپرد، بحصاری رسیدند، و بر در حصار هیزم بسیار بود، گفتند امشب در اینجا بباشیم و آتش بر افروزیم که آبی روان و هیزمی فراوان است، پس در آنجا فرود آمدند و آتشی خوش بر افروختند، درویشی گفت ایکاش ما را گوشتی حلال بود تا بر این آتش بریان کردمی، ابراهیم در نماز بود چون سلام باز داد گفت خدای قدرت دارد که ما را گوشت حلال فرستد، این، بگفت و در نماز بایستاد، در حال غریدن شیری برخاست نگاه کردند شیری میآمد و گورخری در پیش میآورد ایشان آنگور را بگرفتند و کباب کرده بخوردند، و شیر در برابر نشسته نظاره همیکرد.

راقم حروف گوید ندانیم حلالی آن هیزم که بیفروختند از کجا بود، البته تصحیح آنرا هم نموده اند.

حکایت کرده اند که چون عمرش نزديك بپایان رسید نا پیدا گردید، چنانكه خاك اورا على التعيين ندانند بکجا اندر است، بعضی گورش را در بغداد دانند، و برخی در شام شناسند و گروهی در جوار لوط پیغمبر علیه السلام خوانند که بزمین فرو رفته است، جمعی از کسان گویند دی از خلق آنجا گریخته ووفات کرده است.

حکایت کرده اند که چون ابراهیم وفات کرد هاتفی آواز داد آگاه باشید امان روی زمین بمرد، متحیر شدند تا کدام کس باشد تاگاهی که خبر وفات ابراهیم بن ادهم در السنه و افواه افتاد .

یافعی در تاریخ مرآة الجنان ابراهيم بن ادهم را در سال یکصد و شصت و دوم مذکور دارد و میگوید در اینسال سید کبیر ولی شهير، ذوالسيرة الزاهرة، والأيات الباهرة، و العارف بالله المقرب المكرم ابو اسحاق ابراهیم بن ادهم، روی بدیگر سرای نهاد.

ص: 356

میگوید تلفیق اینکلمات و تنمیق این عبارات و تطبیق این اشارات شایسته یکقطره از بحر مناقب و محاسن اوست و اما اینکه بعضی از مورخین مانند ذهبی و جز او در بیان حال او مینویسند که در اینسال ابراهیم بن ادهم بلخ زاهد وفات کرد و در توصیف او و بیان شان و منزلت او بزهد اقتصار میجویند که درجه اولی مقامات مریدین مبتدئین در مقامات سالکین است، بسیار از مقام قدر و علو مرتبت او و منزلت رفیع او فرود افتاده اند، چنانکه درباره سادات عارفین و اولیاء مقربين بهمین بیانات اکتفا ورزیده اند.

و سخت عجیب مینماید اینگونه توصیف ایشان در حق چنین مردم بزرگوار و چنین ولی معظم که در عرب و عجم فضایل و کراماتش مشهور است و این شعر گوید:

تركت الخلق طرافى رضاكا *** و ايتمت العيال لكي أراكا

فلو قطعتنى فى الحب اربا *** لما حن الفؤاد إلى سواكا

و اينشعر را بمعصوم علیه السلام نسبت قرابت داده اند، یافعی میگوید چون بشرح حال و مناقب و کرامات و محاسن سیرت و سیاحات و بدایت امر و کیفیت خروج و سماع آواز هاتف و قربوس زین او گذارش گرفته ام و اينك بر نگارش یکی از کرامات او اقتصار میجویم، و حکایت درخت انار را که مسطور داشتیم مینویسد.

یافعی در مناقب الصالحین نوشته است که عبدالله القرشی میگوید: از جمله اصحاب ابراهیم بن ادهم بودم یکی روز در صحبتش ساخته سفر حجاز شدم، و سه روز راه نوشتیم و از مأكول و مشروب چیزی نیافتیم، اینوقت عرض کردم ای سید من آیا برحال گرسنگی وجوع من آگاهی، چون بنشستیم نظری بآسمان بیفکند و گرده نانی درست بدامان من در افتاد ابراهیم روی بمن آورد و گفت بخور، يك نيمه آنرا بخوردم و سیر شدم، پس از آن جانب راه گرفتیم و بقافله رسیدیم که شیری در جاده پدیدار و ایشانرا از حرکت باز داشته بود، ابراهیم بسوی

ص: 357

آنشیر برفت و گفت ای قسوره اگر در حق ما بخیری فرمان شده ای بآنچه حکم شده است کار کن وگرنه راه برگیر، آنشیر فرار کنان روی برتافت، و آنجماعت براه خویش اندر شدند و گفتند ایسید ماترا بخدا سوگند، میدهیم که در حق ما دعا کن، چه ما در اینسفر بیمناکیم با ایشان گفت بگوئيد «اللهم احرسنا بعينك التي لا تنام، واكنفنا بكنفك الذى لا يرام، وأرحنا بقدرتك علينا فلا تهلكنا وأنت رجاؤنا»

عبدالله میگوید بعد از مدتی یکی از اهل قافله را بدیدم و از وی بپرسیدم گفت سوگند باخدای از آنزمان که ایندعائی را که آنشیخ با ما تعلیم کرد میخوانیم هرگز درنده را ندیدیم.

و دیگری گوید اینمرد با ما در کشتی نشست بادی سخت بوزید و موجها بر خاست و کشتی بطلاطم اندرشد و بیم کردیم بدریا غرق شویم مردمان بترسیدند و بناله و گریه در آمدند و فریاد بر کشیدند مردی گفت ایقوم مردی صالح در این کشتی اندر است و صاحب کراماتست از وی بخواهید تا در حق شما دعا کند بدر شدند و دیدند در کمال آسایش در گوشه کشتی بخفته است، او را بیدار کردند و گفتند ایسید ما آیا بر اینحال سخت و بلای غرق شدن نگران نیستی، سر بسوی آسمان برکشید و گفت «اللهم أريتنا قوتك و قدرتك فأرنا حلمك و عفوك» هنوز کلامش بپایان نرفته بود که باد ساکن شد و موج بایستاد و کشتی بسلامت روان شد، و چون از کشتی بیرون آمدیم روزی چند راه سپردیم ، من از شدت جوع مشرف بهلاکت شدم و بدو شکایت بردم، ابراهیم توشه دان را بر گرفت و بدرخت بلوط برشد، و از برگهای آن پر کرده بیاورد، و با من گفت بخور چون نظر کردم خرمایی تازه بود هرگز چیزی از آن لذیذتر و خوشتر نخورده بودم.

و نیز شبی در بعضی سیاحات که با وی میکردم تشنه شدم و از عطش بدو بنالیدم، با من گفت بیاشام، چون نظر کردم دلوی را در هوا سرازیر دیدم و آبی در آن یافتم که هرگز بآن شیرینی و گوارائی و خوشبوئی نیاشامیده بودم پس چندان

ص: 358

بیاشامیدم که سیراب شدم، و از آن پس در روزهای بس گرم روزه میگرفتم و گرسنه و تشنه نمیشدم و این جمله بجمله از برکت او بود.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابراهیم بن ادهم گفت در شبی سرد در مسجدی در شهر شام فرود شدم، متولی مسجد گفت برخیز و بیرون شو تا در مسجد را بر بندم گفتم مردی غریب هستم بگذار در اینجا بیتوته کنم، گفت مردمان غریب هر وقت در این مسجد شب بروز آوردند قندیلها و حصیر را بذر دیدند، و من سوگند یاد کرده ام که هیچکس در این مسجد شب نخوابد اگرچه ابراهیم بن ادهم باشد و هیچ لازم نگردیده است که تو نیز اینجا بمانی تا کذبت آشکار شود، آنگاه گفت بیرون شو و همی پای مرا بگرفت و مرا بر روی برکشید تا در بیرون مسجد در برابر گرما به بیفکند.

در آنجا جوانی نیکوروی را بگلخن تابی بدیدم بدوسلام فرستادم بپاسخ من نپرداخت تا از تافتن تون بپرداخت، آنگاه جواب سلام بداد و گفت ای مرد من اجیر و مزدورم، بیم داشتم اگر بجواب سلام تو مشغول شوم در کار خود خیانت کرده باشم، گفتم مزد تو بهر رو زچه مقدار است گفت یکدرهم ويكدانك، يكدانكرا در کار خود انفاق کنم و یکدرهم را در مصارف برادر زادگان خود که در راه خدای جای بپرداخت و ایشان را بجای گذاشت،میرسانم گفتم هرگز حاجتی از حضرت خدای طلب کرده،باشی گفت آری بیست سال است حاجتی خواسته ام که بر آورده نشده است، گفتم: آن چیست گفت مرا گفته اند که جوانی است که از زاهدین امتیاز یافته و بر عابدان تفوق گرفته، و او را ابراهیم ادهم مینامند از خدای تمنای دیدار او را و مردن خود را کرده ام.

گفتم ای برادر بشارت باد ترا که حاجت تو بر آورده شده است و خدای برای من رضا نداد جزاینکه مرا بر روی بکشند و بتو بیاورند، چون این سخن بشنید از جای برجست و با من معانقه کرد و شنیدم میگفت حاجت مرا بر آوردی پس مرا بمیران، این بگفت و مرده بیفتاد.

ص: 359

معلوم باد در کتب اهل حال ومقال وتواريخ وسير واخبار واحاديث والسنه شعرای عرب و عجم و اصناف امم از ابتدای حال تا کنون از اوصاف و اخلاق وكرامات و مقامات اینگونه مردم که با سامی و القاب مختلفه از اولیاء و بزرگان دین و اهل طريقت وحقیقت وعرفان وسلوك وارشاد و امثال آن نامیده میشوند، علی اختلاف مذاهبهم و مراتبهم و عقايدهم، سخن بسیار است، و اهل ذوق را در اخبار و حکایات و شئونات و کلمات و بیانات ایشان شوق فراوانست، و نشاید این جمله را گزافه شمرد، ممکن است پاره اخبار ایشان را حمل بر اغراق ومبالغه نمود لكن نمی شاید منکر شد و بیهوده گرفت، زیرا که در پیشگاه فیاض كل وقادر مطلق که ميفرمايد «أطعنى حتى أجعلك مثلى» الى آخره بخل نیست و ماده شریف انسانی را با اطاعت و ریاضت وزهادت مستعد ادراك هر گونه مراتب عالیه و تصرف در اعیان موجودات فرموده است تا بدانجا اگر گوید «کن» چنان شود که گوید و اشخاص بزرك روزگار که خودشان دارای نفوس عالیه و انفاس قدسیه و مقامات بلند هستند، مثل مولوی معنوی و مصلح الدین شیرازی و خواجه شمس الدین حافظ شیرازی، واغلب علما وفقها و حکمای بزرگ روزگار افتخارها بارشاد و مرشد کنند، و از کرامات ایشان کتابها بنظم و نثر در آوردند نمیتوان این چنین مردمرا با آن هوش و کیاست و علم و در است و ذوق و فراست بیهوده، و اقوال و عقاید ایشان را کورانه شمرد، چنانکه در اخبار ائمه معصومین صلوات الله عليهم نیز وارد است و حکایات ایشان با مردم زندیق مرتاض مشهور است.

بلی چیزیکه هست درجات ایشان نسبت بعقاید ایشان متفاوت است، البته کسیکه مؤمن ومسلم مرتاض باشد، خداوند عوضها ومراتب وكرامات بدو عطا کند که دیگران را که بیرون از جاده ایمان و اسلام باشند بهره نبرند.

معلوم است آن بهره که جناب سلمان و مقداد و ابوذر دارند با دیگران یکسان نیست، اما هر کس بهر حال و هر عقیدت باشد چون بریاضیات و عبادات پردازد، دارای مقامی خاص خواهد شد، و تفوق و تقدم و تصفیه در نفس

ص: 360

او حاصل گردد که منشاء آثار عجیبه خواهد گشت، زیرا که:

کرمش نامتناهی نعمش بی پایان *** هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود

ومعنى تصوف و درجات مردم صوفی و بدایت آن در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام مسطور است.

بیان اخباریکه از حضرت امام موسی کاظم صلوات الله عليه در باب طبیب و معالجه بپاره ادویه رسیده است.

در کتاب سماء و عالم از بکر بن صالح از جعفری مسطور است که گفت: از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود:

«ادفعوا معالجة الاطباء ما اندفع المداوا عنكم فانه بمنزلة البناء قليله يجرى الى كثيره».

چندانکه توانید و نیازمند دوا نباشید بمعالجت مبادرت نکنید و با طبیب انيس نشوید، زیرا که چون شروع بدوا کردید دنباله پیدا میکند زیرا که در حکم بناء است که اندکش بکثیر میرسد.

اما مجلسی در معنی این کلام میفرماید: یعنی شروع در مداوا نمائید چه درد اندك موجب فزونی مرض و نیازمندی بدوای بزرگتر است.

و هم در آن کتاب از عثمان احول مروی است که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود: «ليس من الدواء الا وهو يهيج داء وليس شيء في البدن أنفع من إمساك اليد إلا عما يحتاج إليه» هيچ داروئی استعمال نشود جز اینکه مهیج دردیست و برای صحت بدن هیچ از آن بهتر و سودمند تر نیست از پرهیز و ناخوردن مأكولات ومشروباتی که بدن بآن حاجت ندارد مگر چیزی که بدن را به آن حاجت باشد، یعنی بهترین معالجات پرهیز از فضولات و شکم انباشتن و معده را خسته و رنجور ناداشتن است، زیرا که تا چنین باشند دچار امراض نشوند.

و نیز در آن کتاب از علی بن جعفر مرویست که گفت از برادرم موسی علیه السلام

ص: 361

پرسیدم از مریض که او راداغ نمایند و بتعویذ پردازند، فرمود: «لا بأس اذاسترقي بما يعرفه».

علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: رقیه، بضم راء مهمله بمعنى عوده است يعنى فسون وتعويذ و جمع آن رقی بروزن صرد می آید، و رفاه رقياً بفتح اول ورقی بروزن صلى ورقیه بضم اول و رقاء بروزن شداد بصیغه مبالغه، یعنی دمید در تعویذا و فرمود اگر عارف بآن باشد با کی در رقیه نیست و کلام آنحضرت «بما يعرفه» یعنی بآنچه از معنی آن از قرآن و ادعیه و اذکار عارف باشد نه بآنچه بآن عارف نباشد از اسماء سریانیه و عربيه وهنديه و امثال آن مثل مناطر معروفه در هند که عمل بآن کفر و هذیان است، و بهتر آنستکه در آن تعویذ ندمند بخصوص اگر در عقده باشد، چنانکه خدای میفرماید: «و من شر النفاثات في العقد جواز و عدم جواز آن اخبار مختلفه وارد است و شرحش را در مقامات خود یاد کرده اند.

و هم در آنکتاب از فقه الرضا از عالم علیه السلام مرویست که فرمود: «الحمية رأس كل دواء والمعدة بيت الادواء، (كل داء) عو دبدناً ما تعود» پرهیز کردن و رفق ورزیدن با بدن سر همه دواهاست، ومعده خانه دردهاست.

و هم از آنحضرت مرویست که فرمود «اثنان عليلان أبداً، صحيح محتمی (1) وعليل مخلط» دو تن همواره علیل و مریض باشند: یکی آنکس که صحیح المزاج باشد و پرهیز نماید، دیگر کسی که علیل باشد و آنچه برسد از ضار یا نافع بخورد و بیاشامد و در میان آند و تمیز نگذارد، در روایت رسیده است هر وقت گرسنه شدی بخور، و چون تشنه کشتی بیاشام، و هر وقت کمیز راندن بر توچیره شد خودداری مكن، و جز در هنگام حاجت مجامعت مکن و چون خواب بر تو غلبه کند بخواب که این جمله موجب صحت بدن است.

و نیز عالم علیه السلام ميفرمايد «كل علة تسارع في الجسم ينتظر أن يؤمر فيأخذ

ص: 362


1- احتمی از باب افتعال یعنی باز ایستاده شد از آنچیز

الا الحمى فانها ترد وروداً، و إن الله عز وجل يحجب بين الداء والدواء حتى تنقضى المدة، ثم يخلى بينه وبينه فيكون برؤه بذلك الدواء أو يشاء قبل انقضاء المدة بمعروف أو صدقة أو بر، فانه يمحو ما يشاء ويثبت وهو يبدىء ويعيد».

هر گونه علتی در جسم مسارعت بورزد و منتظر آنست که بدو امر شود و مأخوذ دارد، مگر تب که مکرر میآید و میرود و خدایتعالی چون مرضی را بر بدن مسلط فرماید تا آنمدت که مقرر ساخته منقضی شود اثر در دوا مشهود نمیشود، آنمدت سپری گردد آندوارا بمرض گذارد تا باثر خود دفع نماید، و نیز میشود که مریض در ایام مرض احسانی کند یا صدقه دهد یا کرداری نیکو آورد که قبل از انقضای مدت مقرر خدار ندش شفا می بخشد لاجرم حجاب از میان دواء وداء برداشته شود، دار و اثر بخشد چه خدایرا در امور بدا باشد.

چنانکه در روایت است که صدقه بلا را که از آسمان فرود شده باز میگرداند گفته اند دردها را جز دعا و صدقه و آب سرد نمیبرد و در روایت است که صحت ومرض درجسد بمعارضت باشند اگر علت برصحت غلبه کرد خواب از چشم مریض برود و بیداری بروی چیره شود ، و اگر صحت برعلت غلبه نماید خواب از چشم مریض نرود و مریض مایل بطعام گردد ، و چون مریض را اشتها آمد او را بخورانید، چه بسیار باشد که در همان مأكول و مشروب که مریض را میل افتاده شفا باشد. و در خبر است که میوه چون برسد شفاء است.

و هم از عالم علیه السلام مرویست که در قرآن شفای از هر درد است، و فرمود بیماران خود را بصدقه معالجه و مداوا نمائید و بقرآن در طلب شفا گردید، پس هر کس را که قرآن شفا نبخشد برای او شفائی نیست، و نیز از عالم علیه السلام مرویست که فرمود: «رأس الحمية الرفق بالبدن» برترین پرهيزها رفق و ملایمت ورزیدن با بدن است، یعنی در خوردن و آشامیدن و در قبول زحمت و مشقت چندان مقاومت نورزند که موجب صدمت بدن وعلت مزاج گردد.

و هم در آنکتاب و کتاب کافی از حضرت ابی الحسن اول موسی مرویست که

ص: 363

فرمود: پرهیز نه آنست که از چیزی هیچ نخوری «و لكن الحمية أن تأكل من الشيء و تخفف» پرهیز اینست که بخوري لكن نه آنچند که بخوري لکن نه آنچند که معده را سنگین سازی و از حمل و هضم آن عاجز بگردانی.

و نیز در آنکتاب از حضرت ابی الحسن اول صلوات الله علیه مرویست که فرمود: «ثلاثة يجلين البصر النظر الى الخضرة، والنظر الى الماء الجارى، والنظر الى الوجه الحسن» سه چیز چشم را روشن میگرداند یکی نگاه کردن بسبزی، و دیگر نگریدن بآب روان، سوم دیده بدیدار نیکو بر گشودن ، شاعر اینمعنی را تضمین کرده و گفته است:

ثلاثة يذهبن عن قلب الحزن *** الماء والخضراء والوجه الحسن

و بعضی بجای وجه حسن صوت حسن گفته اند که آن مقوی جسم است و این مفرح روح.

و دیگر در آنکتاب و مجالس صدوق اعلی الله درجته از عبدالحمید بن عواض از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از رسولخدای صل الله علیه و آله مرويست «الاكل على التبع يورث البرص» در هنگام سیر بودن چیزی خوردن مورث پیسی است، و نکته این کلام معجز نظام در کتب طبیه مذکور است، زیرا که با شکم سیر خوردن و امتلای عظیم بمعده آوردن، موجب آن میشود که خون را چنانکه باید از جریان و سریان در عروق و اعصاب باز میدارد و برص و پیسی میآورد.

و هم در آنکتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مرویست که فرمود «ان الله بغض البطن الذى لا يشبع» خداوند دشمن میدارد شکمی را که سیرانی ندارد، یعنی آنکس را که افزون از حد اشتهای خود بخورد و بیاشامد.

و نیز در آنکتاب از عمرو بن ابراهیم مذکور است که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود «لو أن الناس قصدوا في المطعم لاستقامت أبدانهم» اگر مردمان در اطعمه و اغذیه واشر به خود و کم و کیف آن میانه روی کنند بدنهای ایشان باستقامت و صحت برخوردار گردد.

ص: 364

و نیز در آنکتاب از سلیمان بن جعفر الجعفری مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام طعام عشارا از دست نمیداد اگر چند کعکه باشد و میفرمود قوت جسم در آنست، و هیچ ندانستم جز اینکه فرمود برای جماع صالح است «كعك» بفتح كاف وعين مهمله وكاف ثانى نانی است که محترق شده باشد، یا نان خشکست و بعضی گفته اند نان غلیظی است که در تنور برسنگ تافته شده میپزند، و نیز اقسام دیگر را نوشته اند، وعشاء بفتح عين مهمله طعام اول شب است و خلاف غداء است که طعام اول صبح است.

در مکارم الاخلاق از حضرت ابی ابراهیم علیه السلام مرویست که فرمود «من استکفی بآية من القرآن من المشرق الى المغرب كفى اذا كان بيقين» هر کس از روی یقین كامل وقبول قلب و اعتقاد صحيح بيك آيت از قرآن مجید کفایت طلبد از مشرق تا مغرب جهان برای او کافی باشد.

و هم در آنکتاب از عالم علیه السلام مردیست که فرمود «من نالته علة فليقرأ عليها ام الكتاب سبع مرات فان سكنت وإلا فليقرأها سبعين مرة فانها» تسكن هر کس را دردی و علتی فرو گیرد هفت دفعه سوره مبارکه حمد را بر آن قراءت کند و اگر ساکن نشود هفتاد مره قراءت کند که ساکن میشود.

و هم در آنکتاب از حضرت ابی الحسن سلام الله علیه مرویست که فرمود چون برامرى بيمناك شوى صد آیه از قرآن را از آنجا که خواهی بخوان پس از آن سه دفعه بگو «اللهم اكشف عنى البلاء ثلاث مرات» بارخدایا این بلارا از من برگیر.

و دیگر در آنکتاب از فقه الرضا از عالم علیه السلام مرویست که فرمود «عليكم بالعسل وحبة السوداء وقال: العسل شفاء في ظاهر الكتاب كما قال الله عز وجل، وقال علیه السلام فى العسل شفاء من كل داء، ومن لعق لعقة (1) على الريق يقطع البلغم و يكسر الصفراء ويقطع المرة السوداء ويصفو الذهن ويجود الحفظ اذا كان مع اللبان الذكر»

بر شما باد بخوردن انگبین و سیاهدانه، و فرمود خدای بتصریح آیه شریفه میفرماید

ص: 365


1- لعقة، يعنى يكبار ليسيدن

فيه شفاء للناس» (1) در عسل برای مردمان شفاء است، هر کس ناشتا از عسل بلیسد لیسیدنی بلغم را قطع کند و صفراء را بشکند و مزه سودا را ببرد، و ذهن را صفا بخشد و حافظه را قوت دهد گاهی که با شیر نرینه باشد یعنی از شیر حیوانی که نرینه زائیده باشد (2).

و دیگر در آنکتاب از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدرش از آباء عظامش علیهم السلام مرویست که رسولخدای صلی الله علیه وآله فرمود «العسل شفاء يطرد الريح والحمی» انگبین برای پراکندن ریاح غلیظه و بیرون کردن تب شافی است.

دمیری در حیوة الحیوان مینویسد که ایزد تعالی نظر بکمال قدرت در مکس انگبین زهر و عسل را فراهم ساخته و عسل را ممزوجاً بموم که شمع است بیرون آورده، و همچنین است عمل مؤمن که بخوف و رجا و بیم و امید ممزوج است، و در عسل سه چیز است شفاء و شیرینی و نرمی، شخص مؤمن نیز بر اینصفت باشد خدای میفرماید «تلين جلودهم وقلوبهم الى ذكر الله» (3) وخدای امر کرده است که از چیزی که حلال و طیب است بخورد تالعابش اسباب شفاء باشد، و هرگونه مگسی در آتش است مگر نحل و دوای خدای شیرین است که عسل است، و دوای اطباء تلخ است، و این مگس از درخت میخورد و جز شیرین از وی بیرون نمیآید، و اینکه خدای میفرماید «فيه شفاء للناس» نه آنست که اقتضای عموم داشته باشد، و مقصود برای تمام امراض باشد و در حق تمام افراد انسانی باشد، چه نکره است و در سياق نفی نیست، بلکه خبر میرساند که عسل شفا میدهد چنانکه ادویه دیگر نیز موجب شفا میشوند، لکن نه در مطلق احوال.

ص: 366


1- سوره نحل، آیه 71
2- گویا دانشمند محترم مؤلف مرحوم، لبان را از لبن گرفته و ذکر را بمعنی نر و لبان ذکر را به شیر نرینه ترجمه کرده است، و این اشتباه عجیبی است، بلکه لبان بمعنی کندر میباشد و چون کندر بر دو قسم است ذکر و انثی و در اینجا ذکرش مراد است
3- سوره زمر آیه 24

اما حکایت کرده اند که ابن عمر هر مرضی بدو چیره میشد جز بعسل مداوا نمیکرد، حتى دمل وقرحه را بآن تدهین مینمود، و این آیه شریفه مذکوره را قراءت مینمود، و اینکار مقتضی آنست که ابن عمر بر عموم حمل میکرده است واز رسول خدای صل الله علیه و آله نیز مردیست که عسل شفای هر دردیست و قرآن شفای آنچه در صدور است، پس بر شما باد باین دوشفا که قرآن و عسل است، چنانکه از ابو حمزه مرویست که باعسل اکتحال مینمود، و هر مریضی را بآن مداوا میکرد، از عون بن مالك مردیست که هنگامی که مریض شد گفت از برای من آب بیاورید همانا خدایتعالی میفرماید «و انزلنا من السماء ماء مبارکا» (1) بعد از آن گفت برای من عسل حاضر کنید و آیه مذکوره را بخواند پس از آن گفت زیت از برای من بیاورید که از شجره مبارکه است، پس آنجمله را در هم آمیخته بیاشامید و شفاء یافت.

علمای عامه روایت کرده اند که مردی بحضرت پیغامبر صل الله علیه و آله بیامد و عرض کرد برادر مرا شکم روان شده فرمود عسل بدو بیاشام آنمرد عسل بدوخورانید، و از آن پس بحضرت رسول بازشد و عرض کرد یارسول الله او را عسل بیاشامانیدم و بر استطلاقش بیفزود، فرمود او را عسل بخوران و تاسه دفعه چنین فرمود، بدفعه چهارم بیامد و همانگونه عرض کرد فرمود از عسلش سقایت کن، عرض کرد او را عسل بخورانیدم و برروانی شکمش بیفزود، فرمود خدای راست گفته است وشکم برادرت کاذبست او را عسل بیاشام پس عسل بدو بخورانید و از آنمرض برست، ومعنى «كذب بطن» در اینخبر خطاء است، چه مردم حجاز کذب را در خطا اطلاق مینمایند پس معنی کذب بطنه اینست كه لم يصلح لقبول الشفاء بل زل عنه.

و بعضی از ملاحده اعتراض نموده اند که عسل مسهل است چگونه برای کسکه اسهال دارد تجویز توان نمود.

ص: 367


1- سوره ق: آیه 10

اما ایشان این اعتراض را از روی جهل مینمایند، چه اغلب اسهال ها را بمسهل چاره کنند چنانکه چون خون از بینی یا بن دندان بسیار آید همچنان بقصد معالجه میشود، زیرا که مریض را چون آن بنیه وقوت نماند که دفع فضولاتی که در معده فراهم و مورث اسهال گردیده نماید، ناچار بمسهل مناسبی او را مدد نمایند تا فضولات را دفع و ماده را قلع و مرض را رفع کند، و بسیار افتد که چون ماده قوی باشد و مسهلی دهند چاره نکند بلکه بر علت بیفزاید، و این نه از قصور واست بلکه استعداد ماده زیاد است، لاجرم همان مسهل را مکرر دهند تا چاره مرض بشود، و شرح و بسط این مطلب در کتب طبيه مسطور است.

در مکارم الاخلاق از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه مرویست که حضرت رسولخدای صل الله علیه و آله و فرمود: برای مریض چهار خصلت است: خدای قلم را از وی بر میدارد و باملك فرمان میکند «فيكتب له كل فضل كان يعمله في صحته، ويتبع مرضه كل عضو في جسده فيستخرج ذنوبه منه، فان مات مات مغفور اله، وإنعاش عاش مغفوراً له» پس هر فضلی را که در عالم صحت خودش بجا میآوردمینویسد، ومرض او بتمام اعضایش اثر میکند، و گناهان را از وی بیرون میآورد، پس اگر بمیرد آمرزیده بخواهد مرد، و اگر زنده بماند آمرزیده زنده بماند.

و نیز در آنکتاب از آنحضرت مرویست که امیر المؤمنين صلوات الله عليه بعيادت صعصعة بن صوحان تشریف قدوم بداد ، آنگاه فرمودای صعصعه با برادران خود افتخار مورز که . ترا عیادت کرده ام و انظر لنفسك فكان الأمر قد وصل اليك ولا يلهينك الأمل، و خویشتن را نگران باش و چنان مراقب باش که مرگ ترا در میسپارد و آرزوها ترا بیازی نگیرد و از یاد مرگ غافل و مشغول نگرداند.

و هم در آنکتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام المروی است که فرمود «اذا مرض أحدكم فليأذن للناس أن يدخلوا فليس من أحد الا وله دعوة مستجابة چون تنی از شمار نجور شود میباید اجازت دهد تا مردمان بعیادت او بیالین او اندر آیند، چه هیچکس نباشد جز اینکه برای او دعائی مستجاب هست یعنی تواند بود یکی از

ص: 368

ایشان دعایی در حق او نماید و آندعا مستجاب باشد که خداوند مستجاب گردانیده است.

و دیگر در آنکتاب از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدر بزرگوارش، از آباء عظامش علیهم السلام مردیست که رسولخدای صل الله علیه و آله فرمود: عجوه که یکنوع خرمائی نیکوست در مدینه شفای زهر داران است، و بروایتی فرمود در عجوه شفاء است.

و نیز در آنکتاب از محمد بن حسن بن شمون مرویست که گفت بحضرت ابی الحسن نوشتم که پاره از یاران ما از بخر یعنی بدبوئی دهن شکایت دارد ، بدو مرقوم فرمود: خرمای برنی را بخور، دیگری از یبوست بحضرتش شکایت برد بدو مرقوم داشت «كل التمر البرنى على الريق واشرب عليه الماء، خرمای برنی را ناشتا بخور و بر روی آن آب بیاشام آنمرد چنان کردپس فربه شد، و دیگری رطوبت بر مزاجش غالب گشت و از آنحال بحضرتش شکایت برد، بدو مرقوم فرمود خرمای برنی را بخور و آب بر روی آن میاشام چنان کرد، و مزاجش معتدل شد.

و دیگر در آنکتاب از احمد بن حسن جلاب از بعضی کسان مرویست که ردی از بهق یعنی پیسی که غیر از برص ،است بحضرت ابی الحسن علیه السلام شکایت نوشت او را فرمان داد تا ماش را بپزد و آبش را بطعامش اندر آورد.

ایوب بن نوح روایت کند که مردیکه در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام ترید جاورس خورده بود مرا حدیث راند که آنحضرت فرمود «انه طعام ليس فيه ثقل ولا له غائلة وانه أعجبنى فأمرت أن يتخذلى وهو باللبن أنفع و ألين في المعدة» همانا این طعامی است که در آن ثقلى وغائله نیست و مرا مطبوع است از اینروی بفرمود تا برای من بگیرند و جاورس را با شیر چون بخورند نفع ولينتش برای معده بیشتر است «جاورس» بفتح جيم والف وفتح واو و سکون راء مهمله وسين مهمله معرب کاورس است و آن نوع ریزه ارزن است و لطیف تر از ارزن وقابض ومجوف وموجب قوت بدن است.

ص: 369

در مکارم الاخلاق از موسی بن بکر مرویست که گفت: غلامی از حضرت ابي الحسن علیه السلام رنجور شد فرمود بکجا اندر است عرض کردیم دچار طحال است. یعنی مرض سپرز، فرمود تاسه روزش كراث بدهید، و آن نوعی از تره و کندنا است، پس باو بخورانیدند خون بنشست و از علت برست.

و نیز از موسی بن بکر مرویست که گفت بحضرت ابی الحسن علیه السلام تشرف جستم با من فرمود ترا زرد روی مینگرم کراث بخور، پس بخوردم و از آنحال بر آسودم.

وقتی شخصی از علت جرب که او را همیرسید بحضرت ابی الحسن علیه السلام شكايت برد(فرمودظ) «إن الجرب من بخار الكبد فاذهب واقتصد من قدمك اليمنى والزم أخذ در همين من دهن اللوز الحلو على ماء الكشك واتق الحيتان والخل» كر كين شدن وجرب و خارش بدن از بخار جگر است، برو و از قدم راست خود فصد کن و دو درهم از روغن بادام شیرین را با آب كشك مداومت گیر، و از خوردن اقسام ماهی و سرکه بپرهیز، آن مرد چنان کرد و باذن خدای صحت یافت.

در سماء وعالم از محمد بن ریاح القلامر ویست که گفت حضرت ابی ابراهیم علیه السلام را نگران شدم که روز جمعه حجامت میفرمود عرض کردم فدای تو شوم روز جمعه حجامت میفرمائی، فرمود آیة الکرسی را قراءت مینمایم «فاذا هاج بك الدم ليلا كان أو نهاراً فاقرأ آية الكرسي واحتجم» هر وقت خون بر تو فزونی گرفت و هیجان نمود خواه در شب یاروز آیة الکرسی را قراءت کن و حجامت نمای.

و دیگر در آنکتاب مرویست که علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی ابن جعفر علیه السلام سئوال کرد که دواء را میتوان به نبیذ اصلاح کرد فرمود: نی.

و نیز از آنحضرت پرسید که میشاید سرمد را با نبیذ عجین کرد فرمود: نشاید.

و هم در آنکتاب مرویست که مردی از حضرت ابی الحسن علیه السلام در باب تریاق بپرسید فرمود با کی بآن نیست، عرض کرد یا ابن رسول الله در تریاق گوشتهای افاعی بکار میبرند فرمود «لا نقذره علينا» این سخنان ناخوش بگذار و بر ما کار را

ص: 370

دشوار مکن، کنایت اینکه ما خود بر این جمله آگاهی داریم اما تلفظ بیاره کلمات که طبع را منزجر میگرداند روانیست، و یا اینکه بر ما حرام مگردان چه ما از مسلمان میخریم و ایشان بحلیت آن حکم مینمایند یا اینکه لحوم افاعی سبب قذارت و حرمت آن نمیشود، فیروز آبادی میگوید: ترياق بكس ناء مهمله دوائی مرکبست که اغنیس اختراع نمود و اندر و ماخس با تمام رسانید ، و لحوم افاعی را در آن بیفزود و تکمیل غرض بآن شد و برای زهر هوام سبعه نافع است.

و دیگر در آنکتاب از یونس مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود علامات الدم أربعة: «الحكة، والبشرى، والنعاس، والدوران» نشان فزونی خون در بدن چهار چیز است : یکی خارش و دیگر افروختگی روی ، و دیگر خواب بیرون از عادت طبیعت و دیگر دوران سر.

و دیگر در آنکتاب از محمد بن سنان از حضرت امام رضا علیه السلام مرویست که فرمود: از حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیهم گاهی که رنجور شده بود شنیدم ومترفعون (مترفون) یعنی اطباء ادویه آورده و چیزهای عجیب در خدمتش توصیف مینمودند فرمود بکجا میروید برسید این ادویه هلیله ، و رازیانه ، و شکر در هنگام نمایش فصل تابستان تا سه ماه در هر ماهی سه دفعه و در رسیدن فصل زمستان سه ماه در هر ماهی سه مره اقتصار کند، و در فصل زمستان بجای رازیانه مصطکی بکار بندند و هیچوقت مرض نیابند جز مرض موت.

و دیگر در سماء و عالم و کافی از علی بن ابی حمزه از حضرت ابی ابراهیم علیه السلام مرویست که گفت با من فرمود هفت ماه بر میگذرد که بدرد تب دچارم و پسرم دوازده ماه است بتعب تب روز بشب میبرد «وهی تضاعف علينا أشعرت أنها لا تأخذ في الجسد كله، وربما أخذت في أعلى الجسد ولم تأخذ في أسفله، وربما أخذت في أسفله ولم تأخذ فى أعلى الجسد كله» واینمرض برما مضاعف گردد، آیا احساس این را نموده باشی که در تمام جسد فرو نمیگیرد، گاهی حرارتش در اعلای جسد است و اسفل جسد را نمیگیرد و گاهی اسفل جسد را میسپارد

ص: 371

و در اعلای جسد بتمامت سرایت نمیکند.

عرض کردم فدایت شوم اگر اجازت فرمائی ترا بحدیث ابی بصیر از جدت عليه السلام بعرض رسانم که آنحضرت هر وقت تب میکرد بآب سرد استعانت میجست، و دو جامه داشت یکی در آب سرد و یکی در بدن مبارک بود، یعنی همواره جامه خود را تبدیل مینمود که سرد باشد پس از آن ندا بر کشید بدانسان که فاطمه دختر پیغمبر صلوات الله عليهما بر در سرای صوتش را می شنیدند، ممکن است صوت مبارك آنحضرت برای این بوده است که در حضرت خداى بمقام فاطمه صلوات الله عليها شفا میجسته است، فرمود راست میگوئی.

عرض کردم فدایت شوم آیا در خدمت خودتان و علم و تجارب خودتان دوائی برای تب نیافتید؟ فرمود برای آن نزد خودمان دوائي جز دعا و آب سرد نیافته ایم، من رنجور شدم حمد بن ابراهیم طبیبی که او را بود بمن فرستاد، و آن طبيب دوائی که قی میآورد بیاورد، و من از آشامیدنش ابا نمودم « لاني اذا قيئت (قئت خ ل) زال كل مفصل منی» زیرا از کثرت ضعفی که در مزاج دارم قدرت قی کردن ندارم.

معلوم باد اینخبر بر بیان کيفيت مرض و مدت و شدتش دلالت دارد، نه اینکه شامل شکایت مذمومه باشد.

و دیگر در سماء وعالم و کافی از ابو ولاد مروی است که حضرت ابی الحسن را دیدم در حجره نشسته و جماعتی از اهل بیتش در خدمتش حضور دارند شنیدم ميفرمود «ضربت على أسناني فأخذت السعد فدلكت به أسناني فنفعنى ذلك وسكنت عنی» دندانم را درد فرو گرفت، سعدرا برگرفتم و بدندانهای خود بسودم اینکار مرا سودمند گشت و آندرد فرونشست «سعد» بضم سین مهمله بیخ گیاهی است که بتره شبیه است و آنرا مشک زمین گویند و برای درد دندان و بسیاری امراض مفید است.

و هم در آنکتاب از آنحضرت مرویست که فرمود : «خل الخمر يشد اللثة» سرکه انگوری گوشت پای دندانرا محکم میکند صاحب بحر الجواهر میگوید

ص: 372

خل خمر عبارت از آنست که خمر را مصفی نمایند و بر هرده رطل صد رطل از انگور تازه مقرر دارند «و يجعل في خزف مقير فى الشمس» واينمعنی غریب است.

وفرمود «تأخذ حنظلة وتقشرها و تستخرج دهنها، فان كان الضرس مأكولا متحفراً، تقطر فيه قطرتين من الدهن، واجعل منه في قطنة واجعلها في اذنك التي على الضرس ثلاث ليال، فانه ذلك انشاء الله تعالی» یکدانه علقم را بگیری و پوست از آن جدا میکنی و روغنش بیرون میآوری اگر دندان کرم خورده باشد و سوراخ یافته دو قطره از آن روغن در آن میچکانی و هم از آنروغن در پنبه در آورده بگوش خودت که پهلوي آندندان است تا سه شب میگذاری بخواست خدا میبرد درد را.

و چنان مینماید که از اینخبر چیزی ساقط شده باشد، چنانکه بروایت سلیمان بن جعفر الجعفری که در همانکتاب از حضرت ابی الحسن موسى علیه السلام مروی است مشهود میشود، چه در آنجا میفرماید دواء الضرس أن تأخذ، و اينكه میفرماید تستخرج دهنها، این دهن معروف است و در نهادن در آفتاب و مثل این روغن را بیرون میآورند و اینکه میفرماید «متحفراً» یعنی سوراخی در آن حادث شده باشد، جوهری میگوید گفته میشود فی أسنانه حفراً وقد حفرت تحفر حفراً گاهی ریشه های دندانهای فاسد شده باشد.

و دیگر در آنکتاب از حمزة بن طیار از حضرت ابی الحسن اول علیه السلام خبر میدهد و میگوید در خدمتش حضور داشتم و ناله بر میآوردم، فرمود ترا چیست ؟ عرض کردم ، دندانم آزارم میدهد فرمود حجامت کن حجامت کردم و ساکن شد و بآنحضرت اعلام نمودم فرموده مانداوى الناس بشيء خير من مصة (1) دم او مرغة عسل مردمان بچیزی تداوی نجسته باشند که بهتر از حجامت یالیسیدن عسل باشد، عرض کردم فدایت شوم مرغه عسل چیست؟ فرمود لعق ولیسیدن آنست.

معلوم باد چنانکه در کتب رجال مرقوم است، حمزة بن طيار در زمان

ص: 373


1- مصص، مکیدن را گویند

زندگانی حضرت صادق علیه السلام بدرود زندگانی گفته و آنحضرت بروی رحمت فرستاده است، در اینصورت روایت کردن او از حضرت ابی الحسن اول شاید در زمان حیات امام جعفر علیه السلام عنه بوده است جوهری میگوید «مرغد» بضم و کسر پاره گوشت است گفته میشود ما عليه مرغة لحم وما في الاناء مرغة من الماء» یعنی جرعه از آب.

و هم در آنکتاب و کتاب کافی در پایان خبر یکه از سلیمان بن جعفر الجعفری در باب حنظله و معالجه دندان مسطور است مذکور میباشد که گفت: از آنحضرت شنیدم برای درد دهان و خونی که از بن دندانها و برای ضربان و حمرتی که در دهن پدید میشود میفرمود «يأخذ حنظلة رطبة قداصفرت ، فيجعل عليها قالباً من طين، ثم يثقب رأسها ويدخل سكيناً جوفها. فيحك جوانبها برفق، ثم يصب عليهاخل (خمرخ) ضمر (1) حامضاً شديد الحموضة، ثم يضعها على النار فيغليها غلياناً شديداً، ثم ياخذ صاحبه كل ما احتمال ظفره فيدلك به فيه ويتمضمض بخل وإن أحب أن يحول ما في الحنظلة في زجاجة او بستوقة (2) فعل، وكلما فنى خله أعاد مكانه وكلما كان أعتق كان خير اله انشاء الله تعالى.

حنظله ترو تازه که زردی گرفته باشد بگیرد و قالبی از گل بهرش مقرر دارد، آنگاه سرش را سوراخ کرده کاردی بشکمش در آورده اطراف وجوانبش را برفق و ملایمت سودن گیرد، آنگاه سرکه انگوری که بس ترش باشد بر آن بریزد، بعد از آن بر آتش بگذارد و بسیارش بجوش آورد، آنگاه صاحب و مباشران چندانش که ناخن بر باید برگیرد و بدهانش بساید و با سر که مضمضه کند و اگر سرکه دوست داشته باشد که آنچه در حنظله است بشیشه تحویل دهد یا ظرف سفالين، وهر وقت سرکه تمام شد دو مرتبه بریزد و سر که هر قدر کهنه باشد برایش بهتر است انشاء الله تعالي.

معلوم باد کلام آنحضرت که میفرماید : قالبی از طین بر آن قرار میدهند

ص: 374


1- ضمره، انگور پژمرده
2- بستوقه، بضم اول ظرف كوچك سفالی

یعنی تمام آنرا بگل میاندایند تا آتشش فاسد نگرداند گاهی که بر آتش نهند و چون در آن خرقی و سوراخی شود چیزی از آن بیرون نیاید، در قانون نوشته است که حنظل پسندیده آن است که بسیار سفید و نرم،باشد و سزاوار چنان است که تا بزردی نرسیده باشد و سبزی بتمامت از آن زایل نشده باشد نچینند وگرنه زیان میرساند.

و دیگر در سماء وعالم از احمد بن بشار مرویست که گفت: قصد اقامت حج کردم و بمدینه در آمدم و بمسجد رسولخدای صلی الله وعلیه وآله اندر شدم ناگاه حضرت ابی ابراهیم علیه السلام را در طرف بئر بدیدم و نزديك شدم و سر همایون و هر دو دست مبارکش را ببوسیدم و سلام براندم، جواب سلام مرا بازداد و فرمود كيف انت من آن علت که تر است چگونه، عرض کردم بحال خود باقی هستم و دچار سل بودم. فرمود این دوارا در مدینه بستان پیش از آنکه بمكه شوى «فانك توافيها وقد عوفيت باذن الله تعالى» همانا باحالت عافيت وصحت بخواست خدایتعالی بمکه میرسی، پس دوات و کاغذ بیاوردم و آنحضرت بر ما املا فرمود وبنوشتيم «يؤخذ سنيل وقاقلة وزعفران وعاقر قرحا وبنج وخربق وفلفل ابيض اجزاء بالسوية، و ابرفيون جزئين، يدق و ينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة» (1) «و يسقى صاحب السل منه مثل الحمصة بماء سخين عند النوم، وإنك لا تشرب ذلك إلا ثلاث ليال حتى تعافى منه باذن الله تعالى».

سنبل بضم سین مهمله و سكون نون وضم باء موحده و لام در لغت بمعنی خوشه است، و در عرف اطباء شامل سنبل هندی که سنبل الطيب وسنبل العصافير نیز نامند و سنبل رومی و سنبل جبلی است، و از مطلق آن مراد سنبل هندی است گیاهی است بی ثمر و بیگل شبیه بدنباله سمور و در طول بقدر يك انگشت و اندکی بیشتر و در قطر بقدر انگشتی و باریکتر از آن و خوشه دار و چند عدد بهم پیوسته بيات ريشه، و رنگ آن اشقر سیاه مایل بزردی و سخت خوش بوو تند رایحه، وریشه

ص:375


1- رغوة بحركات ثلاث كکف و سرشیر است

آن اندك صلب و بهتر آن اشقر تازه خوشبوی تند که خوشه اش كوچك باشد و بوی زهومه نداشته باشد، زیرا که چون کهنه شود یا زهومت میباشد و برای مرض سینه و اغلب امراض سودمند و مانع ریختن مواد است بمعده و امعاء و برای خوشبوئی دهان و سرقه رطوبی وضيق النفس و در دسینه و خفقان و علل کید بارد رطب وبی امراض را مفید است.

قافله، يفتح قاف و الف وضم قاف دوم ولام وهاء بفارسی هیل نامند از جمله ادویه عطریه و تمری است هندی، بردوگونه است كبير وصغير كبيررا قافله كبار وصغير را قاقله صغار نامند، ثمر درختیست بقدر دوسه قرع و یکسان دارد برگش مانند برگ انار، وریحان گلش سفید و ریزه مایل بسرخی مانند گل با قلا، تمرش صنوبرى الشكل مثلث غير متساوي الأضلاع يقدر يك بند انگشت، پوستش اغير وتیره و سه پارچه بهم پیوسته واندك ضخيم وخشن با خطوط طولانی، تخمش شبیه بتخم حرمل (1) وخوشبو واندك شبيه بیوی کافور، و برای اوجاع صدر و دیگر امراض مفید است.

زعفران، بفتح زاء معجمه وعين مهمله وراء مهمله والف و نون چندان مشهور است که محتاج بتشريح وتلويح نيست، کلی است مانند مصقر و سخت خوشبو وزرد تیره رنگ مایل بسرخی و بیخار، نخست کلش از زمین میروید و بعد از اتمام آن ساق و برگ آن و بفارسی کر کیماس نامند، مفرح قوى ومقوى حواس وجوهر روح حیوانی و جگر و احشاء و آلات تنفس و برای اغلب امراض مفيد. عاقر قرحا، بفتح عين والف وكسر دوقاف وفتح حاء مهمله و در میان هر دو راء مهمله ساکنه و در آخر الف، گیاهی است بسیاریاب در شاخ و برگ و گل شبیه بیابونه کبیر سفید، و برای درد سینه و دندان و حميات واغلب أمراض

ص:376


1- حرمل بروزن جعفر نام دوائیست سرخ و سفید هر دو قسم میباشد سرخ آنرا حرمل عامی و هزار اسفند گویند و نوعی از سداب کوهی است، و سفید آنر احرمل عربی و صندل دانه گویند

سودمند است.

بنج، بفتح باء موحده وسكون نون وجيم معرب بنك فارسی است گیاهی است شبيه برك بادرنج بويه و بسیار غلیظ و در عرض و طول از آن بزرگتر و بسیار سبز مایل،بسیاهی و طعمش تند و اندك تيز مانند طعم زنيان و بویش مانند آن و ساقش غلیظ و دارای زغب و پرزی مانند پشم و برای اغلب اوجاع اندرونی سودمند، مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید و در این حدیث شریف مراد از بنج تخم آن یا برگ آنست از آن پیش که بعمل آورند و مسکر شود و بعضی برآنند که اين يك نوعی است که بعمل میآورند و مست کننده نیست، وحكماء واطبا را در اقسام آن و خواص آن بیانات عدیده است.

خربق ، بفتح خاء معجمه و سکون راء مهمله و فتح باء موحده وسكون قاف دو نوع است: ابيض واسود، ابیض آن بیخ گیاهی است برگش مانند برگ بار تنك و از آن پهن تر، و گل آن سرخ و ساقش بقدر چهار انگشت مضموم، و برای اغلب امراض دماغیه و اخلاط لزجه و تفتيح سدد و غيرها مفيد، و خربق اسود ریشه گیاهی است سیاه پر گره مجوف و خواص آن مانند ابيض است.

فلفل نیز از کثرت اشتهار محتاج به بیان نیست، در فارسی پلپل گویند و در پاره بلادهند و بنگاله و جزاير ملك و كهن پدید میآید، و دانه آن در بدایت حال مایل بسفیدی، و بعد از آن سیاه و با شکنج و چین دار میگردد، و آنچه مشهور است سفید نیز میشود، شاید همان سیاه باشد که بسبب سودن رسیده آن از پوست جدا گشته سفید میشود و درختی علیحده ندارد و ممکن است مقصود خام آن باشد که هنوز بسی سیاه نگشته و بعضی گویند سفید پوست نیز میباشد، و درختش جداست و با یکدیگر شبیه اما کمتر از سیاه پوست است وسفید پوست آن نازکتر و شكنجش اندكتر، و بيك اندازه و املس، و برای رفع نزلات و رفع سرفه بار در طوبی وضيق النفس و اوجاع سینه و ریوی و اغلب امراض

ص:377

مفرداً يا مركباً مفید است.

وابرفيون معرب فرفيون بفتح فاء وسكون راء مهمله و فتح فاء و ضم ياء حطی و سکون و او و نون است آنرا فربیون باء موحده بجای فاء و افربیون و ابربیون بزیادتی الف مفتوحه خوانند، و فارسی آن بربیون میباشد، در ماهیت آن اختلاف بسیار است بعضی لبن ماززیون و بعضی لبن زقوم دانسته اند، و خواص ترياك بسیار است؛ و برای سرفه و ربو وضيق النفس که از حرارت باشد و تبهای مزمن کهنه و منع تعفن اخلاط و تحلیل روح حیوانی و رفع اسهال و قرحه امعاء مانند آن دوائی نیست.

بالجمله فرمود این اجزا را بيك مقدار و از ترياك دو جزء بگیرند و بکوبند و از حریری لطیف بیرون کنند و با عسلی که صاف باشد عجین نمایند، و صاحب مرض سل را مانند نخودی با آب گرم در هنگام خواب بیاشامند، و تو از این دواء فزون از سه شب نیاشامی تا از اینمرض بخواست خدا عافیت یابی.

احمد میگوید بآن دستور کار کردم و خدایتعالی مرا عافیت بخشید.

و دیگر در سماء و عالم و کتاب کافی از بکر بن صالح مرویست که از حضرت ابي الحسن اول علیه السلام شنيدم ميفرمود «من الريح الشابكة و الحام والأب بردة في المفاصل تأخذكف حلبة، وكف تين يابس تغمرها بالماء وتطبخهما في قدر نظيفة، ثم تصفى ثم تبرد ثم تشربه يوماً و تغب يوماً، حتى تشرب منه تمام أيامك قدر قدح رومی».

علامه مجلسى اعلى الله مقامه میفرماید مراد بشابکه آن بادی است که در میان گوشت و پوست حادث میشود و ما بین پوست و گوشت را تشبك میدهد، یا آن بادی است که در پشت و و امثال آن پدید میشود و بقولنج شبیه است و چنانکه انسانرا قدرت حرکت نمیماند.

و برای حام معنی نیافتیم مگر اینکه باخاء معجمه باشد یعنی بلغم خامی

ص: 378

که نضج نیافته باشد، یا مرادمادی ملازم باشد از ماده حام الطير على الشيء باحاء مهملة يعنی دورزد بر آن چیز.

و ابرده چنانکه فیروز آبادی گفته است برودت در جوف است، وصاحب نهایه گوید ابرده بكسر الف وراء علتی است معروف از غلبه برد و رطوبت.

حلبه بضم حاء حطى وسكون لام وفتح باء موحده وهاء مردم اصفهان شنبلیله خوانند از حبوب معروفه و گیاه آن باندازه ذرعی و شاخهای آن باريك و برگهایش ریزه و صنوبری شکل، و برای امراض باد بارده وسوء القنيه واستسقاء و سرفه بارد و ورم طحال و ورم کمر و جگر و رحم و برودت مثانه و تقطير البول و جز آن مفید است.

تين بكسر ناء فوقانی و سكون ياء تحتانى ونون انجیر باشد، و از کثرت شهرت محتاج بتصریح نیست برای اغلب امراض مفید است، و انجیر خشك اثرش بیشتر و سودش کمتر.

بالجمله میفرماید برای امراض مذکوره: یکمشت شنبلیله و یکمشت انجیر خشک گرفته بآب فرو برده و در دیگی پاک و نظیف پخته بعد از آن صاف کرده و سرد نموده یکروز در میان میخوری، چندانکه تمام ایام آشامیدنت بقدر يك قدح رومی باشد.

و دیگر در آنکتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مرویست که فرمود «العسل كل داء اذا أخذته من شهده» انگبین را چون بتازه از موم یا خالص آن را بگیری شفای هر دردی است، جوهری در صحاح اللغه میگوید: شهد عسل در شمع آن وشهده اخص از آنست.

وهم از آنحضرت مرویست که فرمود «ما استشفى مريض بمثل العسل» هیچ چیز برای دوای مریض و شفای او چون عسل نیست.

و دیگر در آن کتاب از داود بن فرقد مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السلام

ص:379

شنيدم ميفرمود «أكل الجزر يسخن الكليتين و يقيم الذكر» جزر بفتح جيم وزاء معجمه و راء مهمله معرب گزر است که زردك هم گویند، خواص بسیار دارد و جوهر منی را بیفزاید و نعوظ آورد، یعنی خوردن زردك هر دو کلیه را سخونت بخشد و نعوظ آورد، عرض کردم فدایت شوم چگونه بخورم که دندان ندارم، فرمود با كنيزك فرمان كن تسلقه» وكله بآتش بجوشاند و بخور.

در کتاب سماء وعالم از موسی بن بکر مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنيدم ميفرمود «اكثر من البيض فانه يزيد فى الولد» تخم مرغ بسیار بخورید که موجب قوت باه و فزونی فرزند است.

محمد بن عمر بن ابی حسنه جمال گوید در حضرت ابی الحسن علیه السلام از قلت ولد شکایت کردم فرمود: خدایرا استغفار کن و تخم مرغ را با پیاز بخور.

در كتاب حلية المتقين مسطور است که صباح بن محارب بحضرت امام موسى كاظم عرض کرد که شخصی را با دلقوه فرو گرفته و روی و چشمش را بر گردانیده است، فرمود پنج مثقال از قرنفل بگیرد و در شیشه کند و سرش را استوار به بندد و گل بمالد و در آفتاب بگذارد، و بقدر یکروز در تابستان و دو روز در زمستان، آنگاه از شیشه بیرون آورده نرم بکوبد و با آب باران مخلوط نموده بر پشت میخوابد، بر آن طرف بدن که کشته است میماند و بر آن حال خوابیده باشد تا آن قرنفل خشك شود، چون چنین کند آنمرض از وی بر طرف شود.

بیان وقایع سال یکصد و شصت و دوم وقتل عبدالسلام خارجی.

در اینسال عبد السلام بن هاشم يشكرى در قنسرين بقتل رسید، وی در جزیره خروج کرد و اظهار طغیان و عصیانش از ایوان کیوان در گذشت، شوکتی عظیم

ص: 380

در یافت و آشوبی عمیم در انداخت، و جمعي كثير بمتابعتش مبادرت و بمخالفت موافقت کردند، از سرهنگان سپاه و کند آوران کینه خواه، در بار خلافت مدار بملاقات و مطاردتش سرعت کردند عیسی بن موسی که از سرهنگان نامدار بود با سپاهی جرار در جمله ایشان رهسپار گشت در میانه جنگی سخت و حربی نامدار برفت، و شعله نبرد بگنبد لاجورد پیوست، برق تیغ فولادی از خود عادی مغز اعادی را بآب بلا و آتش فنا در سپرد عیسی بن موسی با جماعتی از یارانش سپاران دار بلایا وطور منایا شدند شبیب بن واج مرورودی با جمعی از سرهنگان پهنه کارزار بصحاری هزیمت و اودیه فرار شتابان کشتند، چون قضیه این دیر شماسي بسده سینه مهدی عباسی رسید، هزار سوار پهنه سپار بیاری شبیب ترتیب داده معونه (مئونه) هر بردی از آن مردم نبر د ر ا بهزار درهم مقرر ساخت، و آنسپاه ساخته و سواران ساخته را روان ساخت، و آنجماعت فراز و نشیب در نوشته مانند نار تافته و لهیب افروخته با شبیب پیوستند، شبیب را قوت و قدرتی پدید و در طلب عبد السلام تازان و تدارك انتقام را بازان (1) گشت، عبد السلام تاب مقاومت نیاورده جانب فرار را اختیار کرد، و عبدالسلام را در قنسرین دریافت و بازار پیکار رواج گرفت، و میدان قتال از تیغ شرر بار دلیران آهنین کوپال گرم گشت، و سر و مغز سواران پولاد خای نرم شد، آخر الأمر عبد السلامرا صبح دولت بشام نكبت مبدل و مخذول و مقتول بیفتاد.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و شصت و دوم هجری نبوی صلى الله عليه و اله وسلم.

در اینسال برحسب فرمان خلیفه جهان مهدی عباسی، وضع ديوان الازمنه را نمودند، و تولیت این دیوان را با عمرو بن مربع مولای مهدی گذاشتند، و نیز خلیفه جواد بخشنده نیکخواه مقرر فرمود تا در حق کسانیکه بمرض جذام و خوره

ص: 381


1- بازان، یعنی قصد و آهنك

مبتلا یا در زندان یا بندگران دچار بودند، در تمامت ممالك وآفاق وظيفه ووجيبه برقرار نمودندو در اینسال مبارزان ارض روم بمرز و بوم، حدث احداث حادثه نمودند با رویش را ویران و مردمش را دچار زحمت داشتند.

و در اینسال حسن بن قحطبه با هشتاد هزار مرد سپاهی که از دیوان دولت روزی میبردند و گروهی از متطوعه غزوه صائفه رابسپرد، و در آن گرمگاه تابستان میدان قتال را گرم نمود و تا آب گرم ادرولیه برسید و در بلاد روم آنچه که توانست از سوزانیدن و ویران نمودن فروگذاشت ننمود، لكن نه قلعه بگشود و با هیچ گروهی مواجهت ننمود، و مردم روم اورا اژدها نام کردند، گفته اند آمدن او بآب گرم برای این بود که تن در آن آب بشوید تا آن سپیدی و وضحی که بر پوست اندام داشت مرتفع گردد و تمامت آنمردم که باوی حرکت کردند بسلامت معاودت نمودند.

و در اینسال یزید بن اسید سلمى از ناحیه قالی قلا جنگ در افكند و سه قلعه و جماعتی را اسیر و دستگیر فرمود، و در اینسال علی بن سلیمان از امارت يمن معزول، و عبد الله بن سليمان در جاي وی منصوب گشت، و در اینسال سلمة ابن رجا از ایالت مملکت مصر عزلت گرفت، و عیسی بن لقمان در شهر محرم الحرام والى مصر گشت، و هم در شهر جمادی الاخره از سند امارت مصر کناری جست، وواضح مولای مهدی فرمانگذار مصر و مولی اعالی و موالی شد نوبتش را مدتی نبود و در ذی القعده معزول گشت و یحیی الحرشی والی آنمملکت گردید و بر مسند امارت و نمرقه حکومت جای ساخت.

و هم در اینسال جماعت مجمره در جرجان خروج کرده صدای عصیان بلند کردند، مردی که نامش عبد القهار بود مقتداء و فرمانفرمای ایشان شد، و برگرگان مستولی گردید، و مردمی بسیار را براه هلاك و بوار رهسپار ساخت، عمر بن العلاء از طبرستان بمحاربت و مطاردت او بتاخت، و او را و یارانش را بدیگر جهان

ص: 382

گسیل داشت، عمال و حکام ولایات همان کسان بودند که از این پیش مذکور کشتند، جزیره در تحت فرمان عبدالصمد بن علی، و طبرستان و رویان بامارت سعید بن دعلج، و جرجان بحكومت مهلهل بن صفوان انتظام داشت.

و نیز در اینسال عبدالرحمن اموی صاحب مملکت اندلس شهید بن عیسی را بحرب و دفع دحیه غسانی که در پاره حصون بیره سر بطغیان برکشیده بود، مأمور نمود، شهید برفت و او را بقتل رسانید «بيره» بفتح باء موحده و باء حطى و راء مهمله و هاء، شهری است در اندلس نزديك بدریا و نیز غلام خود بدر را بجنگ ابراهیم بن شجره برلسی که آغاز نافر نانی کرده بود، بفرستاد، و او برفت و ابراهیم را بکشت «برلس» بفتح باء موحده و فتح راء مهمله و ضم لام مشدده وسین مهمله شهرکی است در کنار نيل مصر نزديك بدریا از طرف اسکندریه و نيز ثمامة علقمه را بجانب عباس بربری که با گروهی از مردم بربر اظهار عصیان نموده بود روان داشت، او برفت و او را بکشت و اصحابش را متفرق گردانید.

و نیز در اینسال عبدالرحمن اموی، سپاهی آراسته را باحبيب بن عبدالملك قرشی بدفع قائد سلمی مأمور ساخت، و اين سرهنگ سلمی در خدمت عبدالرحمن اموی امیر مملکت اندلس، دارای مقامی رفیع بود، چنان اتفاق افتاد که شبی بباده ناب سر مست و خراب گشت و در آنعالم مستی آهنگ باب القنطره را بنمود تا برگشاید، كشيك چيان و پاسبانان بمنع و دفع او بر آمدند، گشت و چون از آن مستی بخویش پیوست از کردار نابهنجار خویش بترسید و بدوی طلیطله فرار کرد گروهی از آنمردم که خواهان شر و فساد و خلاف و عصیان بودند، بدو پیوستند، عبدالرحمن مهلت نگذاشت ولشكرها بدفع وحرب او بر کشید، و در در آنم وضع که حصاری شده بود فرود آمد، و هم در آنمکانش در بندان بداد چون روزی چند برگذشت سلمی در میدان مبارزت در طلب مبارز برآمد، غلامی سیاه بحرب او بیرون تاخت و در گرمگاه حرب هر دو تن دو ضربت

ص: 383

برهم فرود آورده بیفتادند، و هر دو بمردند.

و در اینسال عبدالرحمن بن زياد بن الغم قاضی افریقیه که روزگار زندگانیش از نود سال برتر گذشته بود، از اینجهان گذران بجهان پایدار انتقال داد، سبب مرگش این بود که در منزل یزید بن حاتم مقدار ماهی بخورد و از آن پس قدری شير بنوشيد يحيى بن ماسوية الطبيب حاضر بود بمفاد «لا تشرب اللن و تاكل السمك» استعجالی نمود و گفت اگر علم طب صحیح است این فرتوت که آغاز شیر خوارگیش تاکنون از نود سال افزون ماه بمهر و مهر بماه برده، و اينك ماهی و شیر را با هم خورد بخواهد مرد، و قاضی در همانشب چنان دردناک شد که آن شیر که از پستان نوشیده بود در بن دندان آورد و با خوردن ماهی بدریای تباهی غرقه گشت والله تعالى اعلم.

و در اینسال بروایت یافعى ابو بكر بن عبد الله بن محمد بن ابی شبرمه قرشی عامری مدنی قاضی عراق، رخت اقامت بسرای آخرت کشید، و پس از وی قاضی ابو یوسف بقضاوت عراق نامدار شد.

و نیز در اینسال ابوالمنذر زهیر بن محمد تمیمی مروزی خراسانی بروایت یافعی در مرآت الجنان از اینجهان ایرمان بجهان جاویدان برفت است.

بیان وفات ابی سلیمان داود بن نصیر طائی زاهد و عابد مشهور.

از این پیش در طی حوادث سال یکصد و شصتم هجری بترتيب كتاب تاريخ الكامل ابن اثیر بوفات وی اشارت رفت. و چون اغلب مورخین وفات او را در سال یکصد و شصت و دوم دانسته اند نگارش شرح حالش در ضمن حوادث اینسال حوالت رفت ابوسلیمان داود بن نصير طائى كوفي بزهد وورع و عبادت نامدار، و در علم وعمل وجلالت بارع و مشهور است از عبدالملك بن أبي عمرو و جمعی استماع نمود واسماعیل بن عیینه و جمعی از وی استماع داشتند، شرح حالش را در ذیل مجلدات

ص: 384

مشكوة الادب مقداری در قلم آوردیم اینك ببرخی از مجاری اوقاتش نیز اشارت کنیم.

از نخست بعلم ودرس فقه مشغول بود، و از اغلب علوم بهره و رشد و از آن پس عزلت وانفراد و خلوت را اختیار و بعبادت و زهد اجتهاد ورزید، و تا پایان عمر بدانگونه بگذرانید، و در زمان مهدی ببغداد در آمد و دیگر باره بکوفه بازگشت و هم در آنجا رحل اقامت بدیگر سرای کشید، و با ابوحنیفه مصاحبت میورزید و او را از بزرگان فقها و اجله مشايخ ومعاصرين منصور عباسی و مهدی بن منصور مینویسند ولادت و منشاء او در کوفه بود و او را تالی ابوحنیفه شمارند.

یافعی در مرآة الجنان او را بجلالت و نبالت میستاید و میگوید از کلمات صم عن الدنيا واجعل فطرك الموت وفر من الناس فرارك من الاسد، از حطام اینجهان زشت فرجام دهان حرص و آز بربند، و از زخارف روزگار بروزه باش ومرك آب تلخ را افطار خویش بکن و از مردمان دنیا چنان گریزان باش که از شیر درنده میگریزی.

ملاجامی در نفحات الانس مینویسد: داود طائی در زمان خود بی نظیر بود ، و از اقران واكفاء فضیل و ابراهیم ادهم است و پیشوای طریقتش حبیب عجمی است. شيخ عطار در کتاب تذکرة الاولیاء گوید: وی از بزرگان صوفیه وسید القوم بود و در ورع بحد کمال پیوست، بیست سال بشاگردی ابوحنیفه روز نهاد ، و خدمت فضیل و ابراهیم بن ادهم را دریافت و از آغاز امر آتش اندوه قلبش را کافته و پیوسته از خلق میرمید، علت توبت و سبب انا بتش این بود که وقتی از نوحه گری بشنید که همی بزارید و بنالید و این بیت بخواند:

أى خديك يبتل (يبلى) الثرى *** وأى عينيك اذا سالا

کدام رویت را خاک فرو نگرفت و کدام کاسه چشمت از خاك انباشته نگشت چون اینشعر را بشنید اثری عظیم یافت و در دی الیم بجانش راه یافت، چنانکه آرام ازوی برفت، و پریشان و سرگردان گشت. و با این حال از مجلس تدریس ابی حنیفه

ص: 385

هیچ روزی غفلت نجست.

ابو حنیفه یکروز در بشره اش حالت تغیر یافت، در خلوتی سبب بجست گفت بدل از جهان سیر آمده ام و آنواقعه بازراند و گفت در من حالتی پدید گشته که بدان راهم نیست و در هیچ کتاب بمعنی آن دستی ندارم، و بهیچ فتوی کنجیدن نتوانم ابوحنیفه گفت نیکوتر چنان است که از مردمان روی برتابی، داود روی از کسان بگردانید و بسرای اندر معتکف گردید چون مدتی برآمد ابوحنیفه بدیدار او برفت و گفت هیچ نشاید که بخانه اعتکاف جوئی، وترك جهانیان گوئی و از انظار خلق متواری شوی کمال آنست که با ائمه بنشینی و سخنان نامعلوم ایشان بشنوی، و بر آن بشكيبائى بگذری و بتحمل بنگری، و هیچ بر زبان نگذرانی، داود بدانست که چنانست که وی گوید، لاجرم يكسال تمام بمجلس درس بیامد و خاموش میشنید و شکیبا مینشست و بپاسخ لب نمیگشود و بگوش می سپرد.

چون آنمدت بکران پیوست گفت از اینصبر یکساله کارسی ساله بعمل آمد این وقت بصحبت حبیب چوپان عجمی نائل گشت، و ابواب طریقت بروی گشاده شد مردانه پای آن جاده پرخطر بر نهاد و آنچه کتاب داشت در فرات بآب ریخت وعزلت گزید، و از جهانیان رشته امید را ببرید.

حکایت کرده اند که بیست دینار بميراث دریافت و مدت بیست سال روزی خود را بآن بگذرانید ، مشایخ عصر گفتند در طریقت بایثار باید پرداخت نه اینکه نگاه داشت، گفت اینقدر نگاه میدارم که موجب فراغت باشد و بآن میسازم تا بمیرم هرگز از عمل نیاسود چندانکه نان بآب زدی و با آب بخوردی، و گفت در میان خوردن و آشامیدن پنجاه آیت از کتاب یزدانرا میتوان قراءت کرد، چرا وقت خویش و روزگار خویش را بیهوده و ضایع گردانم.

ابو بكر بن عیاش گفت یکی روز بمنزل داود طائی رفتم پارۀ نان خشک بدست داشت، و میگریست گفتم ای داود این گریستن از چیست، گفت میخواهم

ص: 386

از این پاره نان بخورم ندانم حلال است یا حرام.

دیگری بدو شد و بدو گفت سبوی آب در آفتاب دیدم گفت از چه در سایه گفت من که در آنجا بگذاشتم سایه بود اینک از خدا شرم میکنم که به تنعم نفس ناپروا مبادرت نمایم.

حکایت کرده اند که داود را سرائی پهناور و وسیع بودي، هر خانه از آنسرای ویران شدی به بیتی دیگر تحویل دادی گفتند از چه بعمارت خانه نپردازی، گفت بایزدان عز وجل عهد بر نهاده ام که عمارت دنیا نکنم و بر اینگونه تمام ابنیه آنسرای مگر دهلیزی ویران شد در آنشب که وفاتش در رسید دهلیز نیز فرو افتاد، وقتی باو گفتند سقف اینخانه شکسته است گفت بیست سال است این سقف را ندیده ام.

حکایت کرده اند که با وی گفتند از چه روی با مردم مجالست نفرمائی، گفت با کدام کس بنشینم اگر با آنکس که از من کهتر باشد کار دین مرا نفرماید، و اگر با بزرگتری از خود مجالس گردم عیب من بر من نشمارد، بلکه عیب مرادر چشم من بیاراید ، پس صحبت خلق را چکنم.

روزی او را گفتند چرا زن نخواهی گفت زن با ایمان را فریفتن نیارم گفتند از چه روی، گفت از آنکه چونش بخواهم مؤنت او را در گردن خویش کرده باشم. بدو گفتند آخر این ریش را شانه زن گفت فارغ مانده ام که اینکار کنم.

حکایت کرده اندشبی ماهتاب بود بر بام سرای بر آمد و در آسمان نگران شد و در ملکوت متفکر گردیده میگریست چندانکه از خویش بگشت و بیفتاد همسایه را از جنبش بام پندار افتاد که مگر دزد بر بام است با تیغی خون آشام بر فراز بام برشد و داود را در آنحال بدید دستش بگرفت و گفت کدامکس ترا بیفکند گفت ندانم بیخویش بودم، مرا خبر نیست.

وقتی او را بدیدند که برای ادای نماز میدوید گفتند این چه شتاب است گفت لشگر بر در شهر است و چشم براه من ،دارند گفتند کدام لشگر گفت: مردگان گورستان و چون سلام باز دادی چنان شتابان روان شدی که مگر از کسی میگریزد

ص: 387

تا گاهی که بدر خانه رفتی.

یکی روز مادرش در وی بدید که عرق از وی میریزد و در آفتاب جای دارد گفت جان مادر هوائی بس گرم است و تو بروزه اندری، چه بودی اگر در سایه بنشستی گفت ایمادر از خدای آزرم اندرم که برای خوش آمد نفس خود گامی بردارم و من خود رواندارم مادرش گفت ای جان ما در این چه سخن است داود گفت ایجان مادر گاهی که در بغداد آن حالها و ناشایستگیها بدیدم دعا کردم تا یزدان تعالی ردائی از من باز گرفت تا معذور باشم و بجماعت حاضر نبایدم شد ، اکنون شانزده سال است تا ردائی ندارم و با تو خبر ندادم.

حکایت کرده اند که داود دائماً اندوهمند بودی، چون شب در رسیدی گفت الهی اندوه توام بر تمامت اندوهها چیر کی گرفت، و خواب از من در ربود و همیشه میگفت آنکس که مصائب بروی متواتر چنك در افکند چگونه از بحر غم و اندوه بیرون تواند شد.

درویشی گفت داود را وقتی خندان یافتم بشکفتی اندر آمدم گفتم یا ابا سلیمان این خرمی دل و خوشی خاطر از چیست گفت سحرگاهم شرابی بنوشانیدند که شراب انسش گویند، امروز عید کردم و بر شادی بیفزودم.

بحکایت اندر آورده اند که زمانی داودتان میخورد ترسائی بدو بر گذشت پاره بدو داد تا بخورد و شبانگاه با زوجه خود بیامیخت و معروف کرخی در عرصه وجود آمدا بوربیع واسطی گوید با داود گفتم مراپندی بفرمای گفت از دنیادم در کش و بنعيم آخرت افطار کن، ومرك را عید بساز و از ایشان چنان بگریز که از شیر گریزند، و باین کلمات بتقریبی گزارش رفت.

دیگری از وی خواستار پندی شد گفت زبان نگاهدار، گفت بر افزای، گفت از آفریدگان تنها بیاش و اگر توانی دل از ایشان برگیر، گفت بر افزای، گفت از تمام اینجهان بیایست سلامت دین را پسندیده داری چنانکه جهانیان سلامت جهان گذرانرا پسندیده دارند.

ص: 388

دیگری خواستار اندرزي گشت گفت در اینجهان باندازه که ترادر آن مقام و ماندن است بکوش، و برای آخرت نیز چندان بکوش که در آن مقامت هست، یعنی بنگر در اینسرای ایرمان که چون صرصر در گذر است چگونه کوشش میکنی پس برای اقامت سرای جاوید که از آنت بدیگر جهانیت گذر نخواهد بود و همیشه اقامت داری، کوشش کن و زاد و توشه اش را بدست آر.

دیگری از وی مسئلت وصیتی کرد گفت مردگان بانتظار تو هستند و گفت آدمی که توبت وطاعت را بازپس همی افکند راست بدان میماند که در شکار رنج برد تا سودش را دیگری در یابد.

وقتی با یکتن از مریدان فرمود اگر خواستار سلامت و عافیت هستی باری با دنیا سلامی بر طریق وداع بگوی، و اگر مقام کرامت خواهی یا بی بترك آخرت بگوی، یعنی از هر دو چشم بپوش تا بحق رسی.

حکایت کرده اند که فضیل بن عیاض در تمام روزگار خود دو بار خدمت داود را دریافت و فخرها بآن ملاقات مینمود یکبار داود را در زیر سقف شکسته نشسته دید گفت برخیز که این بام شکسته فروریزد فرمود تا من در این صفه اندرم این سقف را ندیده ام، یعنی چنانکه زیادت در سخن مکروه است همچنان نظر بی ماسوی حرامست كانوا يكرهون فضول النظر كما يكرهون فضول الكلام دوم بار گفت مرا پندی بگذار گفت از جهانیان گریزان باش.

معروف کرخی گفت دنیا را در نظر هیچکس چنانکه در نظر داود بود خوار ندیدم، وجمله اهل دنیا و دنیا در چشم او ذره قدر و مقدار نداشت، هر وقت يکتن از اهل دنیا را بدیدی شکایت نمودی، لاجرم از آنراه و رسم چندان دور بود که میگفت هر گاه من جامه بشویم دل را متغير يابم، اما فقیران و درویشانرا بسیار دوست میداشت، و بایشان معتقد بود و در ایشان بدیده حرمت و چشم مروت میدید.

ص: 389

جنید بغدادی گوید وقتی حجامی داود را حجامت کرد دیناری زر بدو بخشید، گفتند با سراف رفتی گفت کسیرا که مروت نیست عبادت نیست و «لادین لمن لامروة له».

حکایت کرده اند شخصی نزد داود بود و بسیار بدو، مینگریست گفت مگر ندانی چنانکه بسیار گفتن مکروه است بسیار نگریستن نیز کراهت دارد.

و نقل کرده اند که محمد بن حسن و ابویوسف قاضی را بسیار افتادی که خلاف نمودار شدی، حکومت بداود بردند، چون در خدمتش حاضر شدند پشت بر ابو یوسف کردی، و روی بامحمد آوردی و با او سخن نیاوردی، و باشد بسخن اندر شدی اگر قول محمد موافق بودی گفتی سخن! اینست که این مردگوید، و اگر قول ابی یوسف بحق بودی گفتی قول اینست لكن نام ابویوسف بر زبان نسپردی، گفتند این هر دو در مقامات علمیه عظمت دارند، چونست با محمد سخن میرانی و او را گرامی میداری، و آن يك را بخود راه نگذاری، گفت از آنکه محمد با حالت تنعم خواستار کسب علوم شده، وعلم سبب عزدين وذل دنیاست، وابو يوسف در حالت ذلت فقر وفاقت در طلب علم برآمده، و علم را اسباب عزو جاه خود ساخته است، لاجرم هرگز با هم یکسان نیستند، زیرا که چون ابوحنیفه را بتازیانه بیازردند تا منصب قضاوت را پذیرفتار شود، پذیرفتار نشد اما ابو یوسف قبول قضا نمود هر کس را خلاف طریق استاد رود با او سخن نکنم.

حکایت کرده اند که هارون الرشید از ابویوسف خواستار شد که او را نزد داود برد، ابویوسف هر چند شفاعت کرد داود قبول نکرد و گفت مرا با اهل دنیا و ستمکاران چکار و چه دیدار، او را بار نداد از مادرش خواستار شد تا او لب بشفاعت برگشاید تاها رو نرا راه دهد، همان پاسخ بداد، مادرش گفت بحق شير من او را راه بده، گفت من هرگز بر اینظالم نظر نیارم کرد، پس از آن عرض کرد بار خدایا فرمودی حق مادر را نگاه دار که خوشنودی من در آنست و گرنه مرا با این

ص: 390

مردم چکار، پس بارداد تا در آمدند و بنشستند، چون هارون از خدمت داود خاست بدره زر بنهاد و گفت حلال است، داود گفت بر گیر که مرا بآن حاجت نیست، خانه مرا بود بفروختم از راه حلال و آنرا نفقه میکنم، و از یزدان و دود در خواست کرده ام که هر وقت این نفقه بپایان رسد جان مرا بستاند تا با هیچ کسم حاجت نرود و امید دارم که این مسئلت من مقبول افتد، پس هر دو تن بازگشتند.

ابویوسف از وکیل خرج داود پرسید نفقات داود تا چند ماه او را کافی است، دارد بهر روز يك دانك بمصرف ميرساند، ابویوسف این حساب را با خود بداشت تا روز آخر رسید، ابویوسف پشت با محراب داده بود گفت امروز داود وفات کرده است، چون تفحص کردند گفتند چنین است، گفتند از کجا دانستی ابویوسف گفت از نفقه او بحساب گرفتم معلوم شد هیچ نمانده است بدانستم وفات کرده است و دعایش مستجاب شده است، از مادرش از چگونگی مرگش پرسش کردند گفت همه شب بنماز اندر بود، در پایان شب سر بسجده بر نهاده بر نداشت مرا دل مشغول شد از آن پس گفتم ای پسر هنگام نماز است چون نگران شدم جامی پرداخته و بدیگر جهان راه بر نوشته بود.

بزرگی گفت که داود در حال بیماری و جانسپاری بدهلیزی خفته و با گرمائی سخت خشتی بزیر سر بر نهاده قراءت قرآن ،میفرمود گفتم میخواهی بدین بیابانت بیرون برم، گفت شرم همیدارم که برای آسایش جان در خواستی کنم، چه هیچ هنگام نفس من بر من دست نیافته است، و در این حال انتقال سزاوارتر است که بر من چیره نگردد، پس در همانشب بدرود جهان نمود، و وصیت چنان بر نهاده بود که مرا بزیر دیواری در خاک سپارند تا کسی پیش روی من نگذرد، چنان کردند که او بفرمود و امروز بدانحال باقی است، و از آن پس بخوابش دیدند که در هوا پرواز مینمود، و همیگفت در اینساعت از زندان رستگار شدم، آنکس که این خواب را بدید بدیدار داود شد تا خواب خود بازگوید، چون رسید داود جان

ص: 391

بداده بود پس از مرگش آوازی از آسمان بشنیدند که داود بمقصود رسید، و خدای تعالی از وی خوشنود است.

حفص بن بغيل (1) موهبى حکایت کرده است که پس از مرگ آن عارفکامل شبی بخوابش بدیدم گفتم ای ابو سلیمان سرای آخرت را چگونه یافتی و از آنجایت خبر چیست؟ گفت: در آنجا جز خیر و خوبی بسیار ندیدم و نیافتم، گفتم چگونه بدا نمقام راه یافتی گفت بسبب نیکوئی بدانجایگاه رسیدم، گفتم بر حال سفیان بن سعید اطلاع یافتی گفت وی دوستدار خیر و اهل خیر بود، همواره روزگار خویش را به نیکوئی بگذرانید تا بدرجه نیکوکاران رسید.

و هم پس از مرگش یکتن بزرگانش بخواب دید و پرسید که شدائد و سختیهائی که در اینراه است آنجمله را چگونه یافتی؟ گفت: در ازای دستگیری افتاده بر من آسان گردید، چون خبر وفات داود را با محارب بن زیاد بگذاشتند گفت اگر داود در زمره امم سالفه بودی خدایتعالی از پاره حالات او را در قرآن با پیغمبر خبر دادی.

کسی از وی پرسید عبادت کردن بهتر است یا در پی تحصیل علم و کسب معاش بر آمدن فرمود چون بدنبال علم شدی و کار زندگی را بنظام آوردی بندگی و عبادت از تو پسندیده است، زیرا که علم سبب تکمیل مراتب بندگی و تحصیل معاش موجب عدم وسوسه شیطان مرصاحبان نفس ضعیف راست.

از کلمات داود است که میفرماید: مرد سر بلند نگردد مگر بعبادت و تقوی و پرهیز کاری پدید نشود مگر بتحصيل علم وسلوك، و چون این جمله مرد را حاصل گردید بمقام کمال ارتقاء یافته و شایستگی ارشاد را دارد.

حکایت کرده اند روزی تنی از مریدان داود بخدمت او آمد و گفت از فلانراه میگذشتم مردی صوفی را مست طافح افتاده دیدم که قی کرده و سگهای کوی و برزن در پیرامنش فراهم شده بود، چون داود این خبر بشنید روی در هم کشید و آشفته

ص: 392


1- بغيل: بضم باء وغین معجمه مفتوحه، بروزن زبیر

گفت چون تو خود او را بدین حال بدیدی شرط مردی و فتوت این بود که او را در چنین حال نا پسند پسندیده نداری و از آنمکانش بمأوایش رسانی، هم اکنون بروو از آنجای او را بر دوش خود برگیر و بجای خودش برسان، مرید را چون آن یا را نبود که اطاعت فرمان نکند خویشتن را بد و رسانید و آن مست بیخبر و بیهوش را بر دوش آورده در طی راه از عابرین سخنان ناهموار میشنید تا او را بمنزل خودش برسانید، شب از شرمساری آنکارو دیدن مردمان او را بدان حال و آنچند طعن و دق که یافته بود، خواب از چشمش دور، و آرام از اندامش مهجور شد، چون صبحگاه بردمید شیخ بنزد وی آمد، چون او را بدید بخندید و گفت اینحال که در تو نمودار شده از آن بود که همیخواستی آبروی برادر طریقت خود را بریزی و پوشیده اش را آشکار گردانی، بهتر این بود چون آنرا بانحال نگران شدی بهر طریق که ممکن بودی باز جایش رسانیدی، و حالش را با هیچکس بداستان نیاوردی.

شیخ مصلح الدین شیرازی در بوستان خود بایند استان در ضمن ابیاتی چند که مطلعش اینست اشارت فرماید:

یکی پیش داود طائی نشست *** که دیدم فلان صوفی افتاده مست

حکایات و کلمات داود بسیار است و چنانکه اشارت کردم بسیاریرا در مشكوة الأدب نگاشته ایم، چنانکه از این پیش اشارت کردیم عبادت و ریاضت و بندگی و عبودیت و کم آزاری و عزلت از صفات حمیده است و لکن بمیزانی که در شریعت مطهره رسیده است، ورسولخدا و ائمه هدی و اوصياء عليهم الصلاة والسلام پیشنهاد فرموده اند، چه دنیا را کشت زار آنجهان گردانیده اند.

اگر چنانچه عقیده پاره طوایف است یکباره پشت بر آن زنند و آنگونه آداب و اخلاق پیش آورند، البته نظام از عالم بر خیزد، و بنی آدم را قوام نماند بنگریم اگر تمام خلق جهان بر شیمت داود طائی و ابراهیم ادهم و بویزید بسطامی و جنید بغدادی و اشباه ایشان باشند روزی چند بر نیاید که مدار جهان

ص: 393

بخوابد و چنان از نظام و قوام بیفتد که خود ایشان نیز نتوانند بآداب خود روند.

(ره چنان رو که رهروان رفتند)

بیان پاره احکامی که از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در بعضی چیزها وارد است.

در کتاب سماء و عالم از عبد الرحمن بن حماد مرویست که گفت: از حضرت ابی ابراهیم سلام الله علیه پرسیدم از چه روی مرده را غسل جنابت میدهند، فرمود:

«إن الله تبارك و تعالى أعلاو أخلص من أن يبعث الأشياء بيده إن الله تبارك و تعالى ملكين خلاقين، فاذا أراد أن يخلق خلقاً أمر ذينك الخلاقين فأخذا من التربة التي قال الله في كتابه «منها خلقناكم وفيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى» (1)فعجناها بالنطفة المسكنة في الرحم، فاذا عجنت النطفة بالتربة قالا يا رب ما تخلق قال فيوحى الله تبارك و تعالى ما يريد من ذلك ذكراً أوانثى مؤمناً أو كافراً أو أسود أبيض شقياً أو سعيداً فان مات سالت منه تلك النطفة بعينها لاغيرها، فمن ثم صار الميت يغسل غسل الجنابة».

یزدان تعالی از آن برتر و بزرگتر است که انگیزش اشیا را بدست خود کند، بلکه خدای را دو فرشته هستند که اندازه اشیاء را نمایند، و چون مشیت آفریدگار آفریدگان بر آفرینش آفریده علاقه پذیرد، با آن دو ملک امر میفرماید تا بگیرند از آن خاکی که یزدان تعالی در قرآن میفرماید: از آن خاک شمارا بیافریدیم و نیز شما را در آن خاک باز آوریم و هم از آن خاک شما را برانگیزانیم.

ص: 394


1- سوره طه، آیه 57

پس آن خاک را با آن نطفه که در رحم قرار یافته بیامیزند، و چون آن نطفه با خاك خمیر شد عرض میکنند بار پروردگارا چه چیز را بخلق و اندازه درآوریم، خدای تعالی بهرچه مشیتش قرار گرفته است که بیافریند و ظاهر سازد، از نر ماده ومؤمن يا كافر سیاه وسفید شقی یا سعید به آنها وحی میفرماید، و چون آدمی بدرود روان میکند، همان نطفه بعینها از وی سیلان کند نه چیز دیگر، از این روی میت را غسل جنابت دهند.

معلوم باد از این پیش در کتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم باز نمودیم که خلق بچندین معنی است، آن خلقی که بمعنی از عدم بوجود آوردن و بدون بدایت بماده دیگر آفریدن است، مخصوص بذات خداوند خالق قادری است که او را نه بدایتی، و نه نهایتی کنه موتی، و نه زوالی است چنانکه میفرماید: «هو الله الخالق البارئ المصور» (1) پس خالق همان مقدر لما يوجده، و باری همان ممیز پاره از پاره دیگر بحسب اشکال مختلفه، و مصور بمعنى ممثل است.

بعضی از علماء اعلام گفته اند: گاهی چنان گمان میبرند که خالق و باری ومصور الفاظى مترادفه وبجمله داراى يك مفاد وراجع بخلق واختراع باشند امانه چنین است بلکه آنچه از عدم بوجود بیرون آید بتقدير حضرت خالق قدير اولا، و بايجاد خالق موجودات بروفق تقدير ثانياً، وبتصوير بعد از ایجاد ثالثاً، مفتقر و محتاج باشد، پس یزدان تعالی خالق است از آنجا که مقدر است و باری است از حیثیت اینکه مخترع است و موجد ومصور است از حیثیت اینکه بدست قدرت مرتب صور مخترعات است به نیکوترین ترتیب.

و اینکه خدای میفرماید «فتبارك الله أحسن الخالقين» يعنى احسن المقدرين، زیرا که تعدد در خالق،نشاید وهو كلى دوافراد فرضاً، و قول خداى مخلقة يعني مصورة ومخلوقة تامة غير ناقصة ولامعيوبة، وقول خدای و غیر مخلقة، برخلاف آنست مثل سقط، و از اینروی مردمان در خلق ایشان وصور ایشان و نقصان ایشان

ص: 395


1- سوره حشر آیه 24

با هم تفاوت دارند.

وخلق تقدير باخلق تكوين فرق دارد، خلق تقدیر نقوشی است در لوح محفوظ، و معنى خلق تكوين وجود خیر وشر است در خارج که از افعال خود ما میباشد، ومثل آنست که در خبر است که «إن الله خلق السعاده والشقاوة» وباين مندفع و مرتفع میشود آنچه میگویند: در نقل صحیح وارد است که خدای خالق خیر وشر است، و بعلاوه این ممکن است که مراد بخیر ملایمات طبیعیه باشد مثل مستلذ از مدركات، ومقصود از شر آنچیز باشد که ملایم طبع نباشد مثل مار وعقرب وموذیات، چه این جمله را که ماشر میشماریم مشتمل بر حکمتهاست که تفصیل آنرا ما نمیدانیم.

جوهری در صحاح اللغه میگوید: خلق بمعنی اندازه گرفتن پیش از بریدن است، و چنانکه زبان حدیث شریف نیز باز میرساند معلوم است خلق نسبت بملك بهمین معنی است، و از کلمه «یبعث الاشیاء» نموده میآید که خلقت ماده را خدایتعالی میفرماید، و از عدم بوجود میآورد، آنوقت ترتیب پاره امور را بایشان امر میفرماید و اگر نه خاك و نطفه ورحم را بجمله موجود فرموده بود میتوانستیم بمعنی آفریدن بدانیم با آنکه آنهم نشاید زیرا که ممکن نتواند موجد بالاصاله باشد، و اگر امر و اراده قادر مطلق نباشد چگونه از فرشته یاغیر فرشته فعلی بظهور میرسد چنانست که معماری تمام اسباب و آلات بنارا حاضر ساخته آنوقت بیاره شاگردان مجرب خود حکم بنیان دهد، و همچنان بهر هنگام بایشان نگران آید که بسهو و خطائی دچار نشوند.

و هم از زبان اینخبر مبارك مشهود میآید که آنخاکی که با بی نخرد طوفانرا و آدمیزاد از آن آفریده میشود خاکیست ،مخصوص اگر چه ظاهر آیه شریفه اینست که شما را از زمین بیافریدم، و بعد از آن نیز بزمین، عود دهم و دگر از زمین برانگیزانم.

ص: 396

و از اینکه میفرماید همان نطفه که با آن تربت خمیر شد چون آدمی مرد ازوی سیلان گیرد، باز نموده آید که سایر اجزا را سیلانی نیست، و انتقال برای همان نطفه است، و چون علت غسل جنابت از آنست که از تمام بدن نطفة بیرون میآید، باید تمام بدن را بشست، و پس از مرگ چون نطفه از تمام اندام سیلان میگیرد، از اینروی میت را غسل جنابت دهند.

و اینکه آندو فرشته عرض میکنند آیا سعید است یاشقی یا مذکر است يا مؤنث، برای استعلام واستطلاع تا بروی برنگارند نه اینکه سعید و شقی یا سیاه وسفید بگردانند.

چنانکه در ذیل خبری که در علل الشرایع از حضرت امیرالمؤمنين صلوات الله عليه مرویست میفرماید چون نطفه چهل روز در رحم متحول بماند خداوند تعالى ملك ارحامرا برانگیزاند تا آنرا مأخوذ داشته به پیشگاه خداوند تعالی صعود دهد و چند که خدای خواسته باشد توقف کند و از آن پس آن فرشته عرض کند بار خدایا آیا نر است یا ماده؟ پس یزدانتعالی بهرچه خواسته باشد بملك وحي فرستد وملك بنویسد، پس از آن عرض کند آیا شقی است یا سعید، و خدایتعالی بهرچه خواسته باشد بدووحی فرستد و آنفرشته بنویسد بعد از آن عرض میکند بارخدایا رزق و مدت زندگانی او چه مقدار است پس آنرا بنویسد و آنرا بنویسد و هم آنچه در داردنیا بدو میرسد در میان هر دو چشمش برنگارد و از آن پس آن نطفه را باز گردانیده باز آورد، اینست معنی قول خدای عزوجل «ما أصاب من مصيبة في الأرض ولا في أنفسكم إلا في كتاب من قبل أن نبرأهاء» (1).

معلوم باد در اینخبر شریف که سعادت و شقاوت هر کس در آنحال که در رحم بحالت نطفه اندر است مکتوب و مرقوم میشود اشکال و ایراد بسیار وارد است.

ص: 397


1- سوره حدید آیه 22

ص: 398

ص: 399

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109