فرهنگ فرق اسلامی

مشخصات کتاب

سرشناسه : مشکور، محمدجواد، 1297 - 1347

عنوان و نام پديدآور : فرهنگ فرق اسلامی / تالیف محمدجواد شکور؛ با مقدمه و توضیحات کاظم مدیر شانه چی

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، 1375.

مشخصات ظاهری : چهل و چهار، 582 ص.

شابک : 11000ریال ؛ 36000 ریال ( چاپ چهارم ) ‫: 9789644448317

يادداشت : پشت جلد به انگلیسی :M. Jawad Mashkour. Dictionary of Islamic sects .

يادداشت : چاپ قبلی : آستان قدس رضوی ، بنیاد پژوهشهای اسلامی ، 1368.

يادداشت : چاپ چهارم: 1384.

يادداشت : چاپ هشتم: 1399 (فیپا).

یادداشت : کتابنامه : ص . [519] - 536.

موضوع : اسلام -- فرقه ها

شناسه افزوده : مدیر شانه چی ، کاظم ، 1306 - ، مقدمه نویس

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : ‫ BP236 ‫ /م 5ف 4 1375

رده بندی دیویی : ‫ 297/5

شماره کتابشناسی ملی : م 77-5555

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

نظرى به تاريخ مذاهب و اديان

اشاره

منظور از تاريخ مذاهب و اديان بررسى اجمالى اديان يا مذاهبى است كه در گذشته وجود داشته و از بين رفته اند، و يا هم اكنون باقى اند و پيروانى دارند.

كلمه «دين» از الفاظ مشترك آريايى و سامى است.(1) دين در لغت عرب به معناى: طاعت، ملت، عادت، روش، شأن، قهر و غلبه، خضوع، استيلاء، حساب، ملك، حكم، ورع، معصيت، قضا و داورى و خدمت آمده است و كلمۀ ديان به معنى داور و قاضى(2) است؛ واژۀ دين در فارسى پهلوى به معنى كيش و وجدان است.(3)

محققان لفظ دين را در آثار سه قوم يافته اند:

1 - در لغت آرامى (اقوام ساكن شمال بين النهرين) كه به معنى حكم و قضا به كار رفته، و در اكدى به معنى قانون و حق و داورى استعمال شده است.

2 - در لغت عرب قديم، به معنى رسم و عادت و شريعت آمده، چنان كه در شعر اميّة بن ابى الصلت:

كل دين يوم القيامة عند اللّه *** (م) الاّ دين الحنفيّة زور

به معنى شريعت استعمال شده است.

و اصطلاحا مذهب به يكى از تيره ها و شعب يك دين، چه تيره هاى اعتقادى؛ مانند اسماعيليه و معتزله در اسلام، يا طرق سير و سلوك؛ مانند

ص: 5


1- فرهنگ معين.
2- صحاح اللغة جوهرى، قاموس اللغة فيروزآبادى، لسان العرب ابن منظور، تاج العروس زبيدى.
3- فرهنگ معين.

نقشبنديه در صوفيه، يا روشهاى عملى نسبت به احكام؛ مانند: شافعيه و حنفيه در فقه، به كار مى رود.

و امّا ملل و نحل:

در قاموس آمده: ملّت عبارت از شريعت و دين است. در لسان العرب ابن منظور علاوه بر اين معنى مليله و ملال را به معنى حرارت داخل خاكستر معنى نموده است.

طريحى در مجمع البحرين فرموده: الملة فى الاصل، ما شرع اللّه لعباده على السنة الانبياء يتوصلوا الى جوار اللّه، و يستعمل فى جملة الشرايع دون آحادها، و لا يكاد توجد مضافة الى اللّه، و لا الى آحاد امة النبى، ثم انها اتسعت فاستعملت فى الملل الباطلة(1).

نحل جمع نحله، به معنى ادعاء(2) يا ادّعاى باطل است(3).

اصل اين لغت از ريشۀ (نحل جسمه فهو ناحل) يعنى به واسطۀ بيمارى لاغر گرديد، اخذ شده است. نحول، به معنى لاغرى و ناحل به معنى شتر لاغر و نواحل به معنى شمشيرهايى كه به واسطۀ كثرت استعمال نازك شده است نيز از همين ماده مشتق اند. بنابراين نحله نيز ادعايى است كه ضعيف باشد.

3 - در لغت اوستايى نيز به محض شريعت و مذهب آمده است.(4)

در اصطلاح متعارف، دين شريعتى است كه توسط يكى از پيغمبران يا مدّعيان نبوّت آورده شده است؛ و به معنايى وسيعتر، عبارت است از ايمان به نيرويى برتر از طبيعت بشر و پرستش آن(5).

مناسبت معنى اصطلاحى و لغوى دين (به هر يك از معانى ياد شده) ظاهر است؛ زيرا بعض معانى دين با يكديگر ملازمه دارند؛ مانند طاعت كه نوعا با قهر و غلبه ملازم است، و اگر اطاعت استمرار يابد عادت مى شود.

ص: 6


1- - يعنى ملت در اصل، نام شريعتى است كه خداوند به لسان انبياء براى بشر وضع نموده تا به جوار قرب خداوند واصل شوند. استعمال ملّت در مجموع احكام و دستورات شرعى شايع است ولى در يكان يكان روا نيست. به خداوند نيز نمى توان انتساب داد، يعنى ملة اللّه گفته نمى شود، چنان كه به افراد امّت نمى توان نسبت داد. اين معنى اصل ملّت است، ولى بعدا دايرۀ استعمال وسعت يافته و در امم باطله نيز استعمال شده است.
2- - قاموس اللغة.
3- - لسان العرب.
4- - ملل و نحل رشيد ياسمى.
5- - مايلر انگليسى.

چنان كه دين به معنى شريعت، ملزوم طاعت و خضوع در مقابل مقررات و تكاليف دينى است.

ورع و معصيت نيز لازمۀ فرمان پذيرى يا نافرمانى است. قضا و داورى و به تبع، حكم نيز از شئون دينى بوده و هست.

امّا مذهب، به معنى روش و مسلك و طريقه آمده است كه از «ذهب فلان الى رأى» (يعنى داراى اين عقيده گرديد) اخذ شده است.

بايد دانست كه نوعا كلام لغويين ناظر به موارد استعمال است، و در كمتر جايى ريشه و اصل كلمه و معنايى را كه به آن مناسبت در معانى ديگر استعمال شده بيان نموده و روشن ساخته اند.

از اين رو، بى مناسبت نيست در وجه اشتقاق اين دو كلمه كمى تأمل شود.

در كلمۀ «ملّت» اوّلين معنايى كه عالمان لغت براى فعل «ملّ » ذكر كرده اند (ادخل) است، كه اطلاق آن بر دين و شريعت به مناسبت ورود معتقدات در باطن شخص و اثر آن در قلب پيروان دين است «ملّ » به معنى (سئم) (دل آزرده شد) و ملال به معنى دل آزرده شدن به همين مناسبت است كه ملالت بر باطن و دل وارد و مؤثر مى شود.

همچنين املال و املاء كه به معنى نوشتن مى باشد، به همين سبب كه مطلب در كتاب و دفتر وارد شده و اثر مى گذارد استعمال شده است.

البته براى (ملّه) معنايى ذكر شده كه در نخستين نظر با اين وجه مناسبت ندارد و آن آتش نرمه يا خاكستر گرم است يا نانى است كه بر روى آن پخته مى شود.

وجه اشتقاق ملّت از آن نيز به مناسبت اثرى است كه نان بر روى آتش نرمه و خاكستر مى گذارد.(1)

امّا «نحله»، ظاهرا معنى حقيقى آن (كه به مناسبتى بر موارد مختلفه استعمال شده) همان ضعف و لاغرى است. كه از نحول به معنى لاغرى پس از بيمارى گرفته شده، چنان كه همين لاغرى و باريكى در تمام موارد استعمال مشاهده مى شود. مثلا: جمل ناحل يعنى شتر لاغر، و سيوف نواحل يعنى شمشيرهايى كه به واسطۀ كثرت استعمال باريك شده اند، و حتى كلمۀ (نحل) به معنى زنبور عسل، نيز به مناسبت باريكى ميان يا لاغرى زنبور است.

«انتحال» به معنى نسبت دادن امرى بر خلاف واقع نيز به مناسبت ضعف

ص: 7


1- - لسان العرب.

چنين نسبتى است. مثلا در حديثى دربارۀ امير المؤمنين عليه السلام آمده:

انتحلتم اسمه، يعنى لقب (امير المؤمنين) را كه خاص آن حضرت است به خود بستيد.(1)

يا در حديث ديگر دربارۀ فضل عالم، از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: ان فينا اهل البيت فى كل خلف عدولا ينفون عنه تحريف الغالين و انتحال المبطلين،(2) يعنى در بين ما كسانى هستند كه تحريفات غلات و نسبتهاى ناروا و ضعيف اهل باطل را از ساحت دين دور مى كنند.

بنابراين استعمال كلمۀ «نحله» در اهواء و آراى فلسفى (در مقابل ملل و ديانات) از لحاظ واقعيت نداشتن پندارهاى بشرى در مقابل اديان الهى (به عقيدۀ مليين) است.

چنان كه اشاره شد مراد از «ملل» ديانات و منظور از «نحل» آراء و مذاهب فلسفى است.

اينك بايد ديد كه اين موضوع داخل در كدام يك از علوم است ؟ زيرا متقدمان، علوم را به تيره هايى تقسيم كرده و بر هر يك اسمى گذارده اند.

گرچه با تشعبات فعلى دانشها در عصر حاضر اين تقسيمات بى مورد به نظر مى رسد، ولى از لحاظ ضبط دايرۀ مباحث مربوطه و يا كاوش دربارۀ مناسبات هر يك از علوم، ما از دانستن قدر جامعى براى يك دسته از دانشها كه با هم كمال همبستگى را دارند بى نياز نيستيم.

ملل و نحل از دو نظر به دو علم بستگى دارد:

1 - از نظر درستى و نادرستى اصل اعتقاد و مذهب، كه از اين جهت جزو علوم عقلى است و در فلسفه و كلام بايد مورد بحث واقع شود.

2 - از نظر آشنايى به زمان پيدايش و اطلاع بر خلاصۀ معتقدات مذاهب و تحولات تاريخى بدون لحاظ جرح و تعديل و اثبات و نفى، كه مربوط به تاريخ و از شعب آن است.

مورد بحث ما در اينجا همين قسمت، يعنى بحث تاريخى در مورد شعب تيره هاى دين اسلام، و داستان پيدايش و سرگذشت مذاهب اسلامى، و تحوّلات و تشعبات هر مذهب است كه مناسب است به نام «تاريخ مذاهب اسلامى» از آن ياد شود.

ص: 8


1- - اصول كافى، ج 32/1.
2- - مجمع البحرين.

تاريخ مذاهب در واقع شعبه اى از تاريخ اجتماعى است و تاريخ اجتماعى به نوبۀ خود تيره اى از تاريخ اقوام و ملتها است.

مسلمانان از سده هاى نخست سيرۀ رسول اكرم (ص) و مغازى آن حضرت را كه در واقع تاريخ پيدايش و گسترش اسلام بود به رشتۀ تحرير در آوردند. اين كار هنگامى كه هنوز ياران پيغمبر در ميان مردم مى زيستند صورت گرفت. چنان كه عروة بن زبير (م 92 ه) (فرزند زبير بن عوّام و خواهرزادۀ عايشه همسر پيغمبر) وقايع دوران رسالت را كه از پدر و خاله اش شنيده بود نوشت. نيز ابان بن عثمان (م 105 ه) فرزند خليفۀ سوم، وهب بن منبه يمانى (م 110 ه)، محمد بن شهاب زهرى (م 112 ه)، معمر بن راشد ازدى يمانى (155 ه) و جمعى ديگر(1) جزو نخستين نويسندگان سيره اند كه اطلاعات خود را به طبقۀ بعد چون: نجيح مدنى، نصر بن مزاحم، محمد بن سائب كلبى، مدائنى، ابو مخنف، هشام كلبى... منتقل كردند كه گرچه مستقلا به ما نرسيده ولى منقولات اين عده در سيرۀ ابن اسحاق(2) و سيرۀ ابن هشام (م 218 ه) و مغازى واقدى (م 207) و طبقات ابن سعد (م 230 ه) به جاى مانده است، كه از آن پس اطلاعات مربوط به سيرۀ پيغمبر و اصحاب به ضميمۀ ساير رويدادهاى دوران صحابه و خلفا در تواريخ عمومى چون تاريخ يعقوبى، دينورى، ابن قتيبه، طبرى و مسعودى ثبت و در تتميم آن، تواريخ بلاد اسلامى و دانشمندان هر شهر و ديار تدوين گرديده است؛ چون تاريخ نيشابور حاكم، تاريخ اصفهان ابو نعيم، تاريخ جرجان سهمى، تاريخ بيهق ابن فندق و غيره.

نويسندگان تواريخ اسلامى بيشتر به تاريخ سياسى اسلام از پيدايش دولتها و جنگها و اتّفاقات مهم و شرح حال علما نظر داشته اند و جنبه هاى اجتماعى جز به صورت اشاراتى گذرا در لابلاى وقايع اتّفاقيه، كمتر وجهۀ نظر نويسندگان بوده است.

اوّلين كسى كه در اسلام بلكه ساير امم به تأليف تاريخ اجتماعى پرداخته ابن خلدون است كه در مقدمۀ پرارج تاريخ بزرگ خود (العبر فى

ص: 9


1- - رجوع كنيد به فهرست ابن نديم. نيز مقالۀ نگارنده «كتب سيره رسول اكرم (ص)» در نامۀ آستان قدس، ش 18.
2- - محمد بن اسحاق بن يسار مدنى نويسندۀ سيرة النبى است كه در سال 119 به اسكندريه رفت و از آنجا به بغداد منتقل گرديد و بدرود حيات گفت. سيرۀ ابن اسحاق اخيرا چاپ و انتشار يافته است (اعلام زركلى).

خبر من غبر) بدين مهم همت گماشته، ولى خوشبختانه تاريخ مذاهب اسلامى (كه بخش مهمى از تاريخ اجتماعى اسلام است) از اواخر سدۀ دوم مورد اهتمام مسلمانان بوده و كتابهايى در اين زمينه نوشته شده است، زيرا اولا مسلمانان به واسطۀ گسترش سريع و اعجاب انگيز اسلام در بلاد ايران و روم كه قبلا داراى عقايد فلسفى و مذهبى بودند مواجه با اعتراضات و تشكيكاتى گرديدند كه بناچار مى بايست به پاسخ آن مبادرت مى كردند. ثانيا گرچه قسمتى از مردم اين بلاد اسلام آوردند ولى رسميت يافتن دين يهود و نصارا و زردشتيان و صابئين از طرف اسلام، سبب ادامۀ اين اديان در گسترۀ بلاد اسلامى گرديد و قهرا بين پيروان اديان مزبور با مسلمانان مشاجرات و مباحثاتى صورت مى گرفت و گاهى هر فرقه براى به كرسى نشاندن عقايد خويش به رد مخالفان خود مى پرداخت، لذا دانشمندان مسلمان كه سنگردار عقايد مذهبى مسلمانان و مدافعان اسلام بودند بناچار مى بايست جوابگوى اعتراضات و شكوك مى بودند. از طرفى تشعبات دين به فرقه هاى مختلفى چون شيعه و سنى و خوارج و مرجئه(1) و قدريه و معتزله و اشاعره و ماتريديه و فرق منشعبۀ از آنها، و نيز بحث در صفات بارى تعالى و موضوع جبر و تفويض و قضا و قدر و ساير مباحث كلامى، ايجاب مى كرد كه هر فرقه براى تثبيت عقايد خود و ابطال معتقدات مخالفان خويش به رد آنان بپردازد.

ترجمۀ كتب منطق و فلسفه در سدۀ دوّم و بحث آزاد در مجامع اسلامى را نيز بايد بر مباحث طرح شده در گذشته افزود.

پاسخ به اعتراضات و اشكالات صاحبان اديان و پيروان هر فرقه نسبت به فرقه ديگر، نخست نياز به دانستن عقايد و آراى آنان و سپس احتياج به منطق و استدلال و بويژه فن جدل و اصول علم كلام داشت كه مسلمانان در هر دو موضوع (عقايد فرق و رد آنان بر مبناى علم كلام) دست به تأليفاتى زدند.

خاصه كه از طرف خلفا و وزرا و دولتمردان نيز بدين كار تشويق مى شدند.

مثلا مروان آخرين خليفۀ اموى (در سالهاى 127-132) خود عقائد مرجئه را داشت و دانشمندان اين فرقه را عليه مخالفان تشويق و تحريص مى كرد.

ص: 10


1- - مرجئه عبارتند از قائلان به ارجاء يعنى تأخير حكم صاحب گناه كبيره به روز قيامت، كه در مقابل وعيديه يعنى قائلان به كفر صاحب كبيره و خلود وى در جهنم (گرچه مؤمن باشد) بودند و تنها عقاب وى را خفيف تر از كفار مى دانستند.

مأمون نيز از متكلمان نامى اسلامى است كه حتى پيش از رسيدن به خلافت در مرو، مجالس مناظره بين صاحبان اديان و مذاهب تشكيل مى داد و خود ناظر ميداندارى صاحب نظران هر گروه بود. نوشته اند كه وى در روزهاى سه شنبۀ هر هفته علما و محققان از ارباب ديانات و مقالات را در دربار خود جمع مى كرد كه در حضور وى به بحث و مناظره بپردازند.(1)

در اين مجالس كسانى امثال هيربد اكبر (پيشواى مجوس) و يزدانبخت و عمران صابى (بزرگ متكلمان) و ابالش (زنديق) و جاثليق (نصرانى) و رأس الجالوت (عالم يهودى) همچنين از دانشمندان فرق اسلامى چون ابن جهم، سليمان مروزى و غيره حضور مى يافتند.(2) وى معتقد بود كه غلبه بر خصم بايد به حجت باشد نه به قدرت؛ زيرا غلبه اى كه به قدرت حاصل شود با زوال قدرت از بين مى رود، امّا غلبه اى كه به حجّت حاصل آيد هيچ چيز نمى تواند آن را از ميان ببرد.(3)

در كتابهاى توحيد صدوق، عيون اخبار الرضا (ع) و احتجاج طبرسى، بخشى از اين مناظرات را كه با حضور حضرت رضا (ع) در محضر مأمون صورت پذيرفته مى بينيم. برامكه نيز از متكلمان حمايت مى كردند و خود مجالس مناظرۀ مذهبى تشكيل مى دادند. يحيى برمكى، هشام بن حكم شاگرد و صحابى امام صادق (ع) را بزرگ مى داشت و او را به مناظرۀ با فرق مخالف ترغيب و تحريص مى كرد. حتى نوشته اند در يكى از اين مجالس مناظره، هارون الرشيد نيز در خفا ناظر و شاهد غلبۀ هشام بر مخالفان بوده است.(4)

در كتاب پرارج ابن شهر آشوب موسوم به مناقب آل ابى طالب، مناظره اى را كه هشام با عبد اللّه بن اباض، پيشواى فرقۀ اباضيه نموده آورده است.

اين عبد اللّه به مذهب خوارج بود منتهى جانب اعتدال را مراعات مى كرد و بر خلاف ساير خوارج (امثال نجدات و صفريه و ازارقه) قتال با مسلمانان را روا نمى دانست و اموال مسلمانان را مباح نمى شمرد، ولى از خلفاى راشدين، فقط ابو بكر و عمر را قبول داشت و عثمان و على را انكار مى كرد.(5)

ص: 11


1- - مروج الذهب.
2- - بحار الأنوار، ج 10، 299 تا 318.
3- - تاريخ بغداد، ج 186/10.
4- - اختيار رجال الكشى، ص 258، تنقيح المقال مامقانى.
5- - شايد همين جنبۀ اعتدالى اين فرقه بوده كه تنها از فرق خوارج باقى مانده اند. و در شمال

راضى باللّه خليفۀ عباسى (خلافت از 322 تا 329 ه) كه مردى اديب و دانشمندان بود و در فلسفه و كلام اطلاعات عميقى داشت، رساله اى مبنى بر تخطئۀ حنبليها و ردّ عقايد آنان نوشت و به عنوان منشورى صادر نمود.(1)

در دوران خلافت مستنصر، هشتمين خليفۀ فاطمى مصر (خلافت از 427 تا 487 ه)، تبليغات اسماعيلى در كشورهاى اسلامى توسعه يافت. داعى او حسن صباح در ايران دستگاه مهمى برپا كرد و ناصر خسرو قباديانى هم كه عنوان حجت داشته در خراسان و ما وراء النهر براى او تبليغ مى كرده است.(2)

عضد الدوله قبل از اين كه بغداد را از تصرف عزّ الدوله بختيار بيرون بياورد، در فارس حكمران بود و چون معتزله در فارس قوت گرفته بودند، باقلانى (محمد بن طيب) را كه از پيشوايان اشاعره و امام متكلّمان بغداد به شمار مى رفت به شيراز دعوت كرد تا با معتزلۀ اين ديار به مناظره پردازد.

باقلانى كه اين دعوت را پذيرفت تا پايان عمر عضد الدوله (سال 372) در اين شهر مى زيست و از آن پس به بغداد بازگشت(3) و در سال 403 بدرود حيات گفت.

تاريخ مناظرات مذهبى در اسلام به زمان صحابۀ پيغمبر (ص) بر مى گردد. شايد اوّلين مناظره بعد از رحلت رسول اكرم (ص)، در موضوع جانشينى آن حضرت روى داده باشد كه مهاجران و انصار در سقيفۀ بنى ساعده روياروى يكديگر ايستاده و هر يك براى شايستگى خود دلايلى اقامه كردند كه با ذكر حديثى از پيغمبر به نفع مهاجران پايان يافت و ابو بكر به خلافت رسيد.

سپس، در موضوع اولويت امر خلافت، بين عباس و شيخين - كه براى اقناع خاندان پيغمبر كه در اين ماجرا شركت نداشتند به منزل عباس رفته بودند - مجادله تكرار شد امّا عباس ادلۀ آن دو را رد كرد.(4)

بعد، موضوع مزبور كرارا بين طرفداران على عليه السلام و خليفه؛ مورد بحث قرار گرفت.(5)

ص: 12


1- - محاضرات تاريخ الامم الاسلاميه، 499/3، تاريخ اسلام، دكتر فياض، ص 248.
2- - تاريخ اسلام، دكتر فياض، ص 262.
3- - تاريخ التراث العربى ج 1.
4- - تاريخ يعقوبى.
5- - احتجاج طبرسى.

از مناظرات مذهبى كه بگذريم تاريخ اديان را از زمان خود پيغمبر در قرآن مى يابيم؛ مثلا در سورۀ بقره حدود شصت آيه (از آيه 40 تا 100) سرگذشت بنى اسرائيل و قانون شكنى هاى آن قوم را بازگو كرده است، كه با ذكر اعمال وحشيانۀ قوم فرعون نسبت به بنى اسرائيل از كشتن فرزندان اين قوم و آزار و شكنجۀ آنان شروع شده، آنگاه فهرستى از ماجراى بنى اسرائيل بازگو مى شود: نجات قوم با غرق فرعون، و در مقابل گوساله پرستى آنان، تقاضاى رؤيت خدا از موسى، نزول من و سلوى بر آنان، ناسپاسى قوم و خواهشهاى پست، تقاضاى دوازده آبشخور به عدد تيره هاى قوم، ورود به شهر و زندگى ذلت بار، تخلف از قانون حرمت سبت، ايرادهاى بنى اسرائيلى در مورد ذبح بقره، پنهان كارى قتل نفس...

همين طور راجع به اقوام سالفه: قوم نوح، قوم لوط، قوم ابراهيم، شعيب و هود، اصحاب كهف و قوم سبا، گزارشهايى در قرآن آمده است كه گوشه هايى از زندگى اين اقوام را بازنموده، و اتفاقا اكتشافات باستانشناسى عصر اخير روشنگر مسطورات قرآن نسبت به اين اقوام است. مثل داستان تراشيدن كوهها و اسكان در خانه هايى كه در دل سنگ مى ساختند: وَ تَنْحِتُونَ اَلْجِبٰالَ بُيُوتاً (1)... و اطلاعات مربوط به قوم سبا و خرابى سد مآرب.

عاد و ثمود كه در قرآن مكرر از آنان ياد شده است اقوامى كاملا تاريخى هستند: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعٰادٍ، إِرَمَ ذٰاتِ اَلْعِمٰادِ (2).

در شمال حجاز در مسير شام، قوم ثمود سكونت داشتند. اين قوم يكى از قديمترين اقوام عربستان شمالى بوده است. و مى بينيم كه در كتب آشورى متعلق به قرن هشتم قبل از ميلاد ذكرشان آمده است، و نوشته شده كه در 715 ق م جمعى از آنان به اسارت گرفته شدند. و همچنين در نوشته هاى يونانيان تا اوايل قرن ششم اخبار اين قوم ديده مى شود.(3).

پلين محلّ ثموديها را در حجر و دومة الجندل ذكر مى كند.(4)

حجر همان است كه در اخبار اسلامى به مداين صالح ناميده شده و هم اكنون آثار باستانى مفصّلى از ابنيه و قبور در آنجا هست.

راجع به قوم سبا و سد مآرب كه قرآن از آن ياد كرده، خوشبختانه

ص: 13


1- - اعراف (7) آيه 74.
2- - فجر (89) آيات 6 و 7.
3- - تاريخ اسلام، دكتر فياض، ص 33.
4- - تاريخ اسلام، دكتر فياض، ص 33.

كتيبه هاى مفصّلى از محل قوم به دست آمده كه حاكى از دولت عظيم آنها است.

اين دولت بزرگ كه از سبائيها آغاز و به حميريها ختم مى شود چهارده قرن عمر داشته و چهار مرحله را پيموده است.

دورۀ اوّل از آغاز تشكيل دولت سبائى تا حدود 550 ق م است كه پايتخت آنها در شهر صرواح در شرق صنعا بوده است و از كتيبه ها نام پانزده مكرب به دست آمده كه يكى از اينها در اواخر سدۀ هشتم قبل از ميلاد سدّ مآرب را ساخت و بعدها پايتخت از شهر مرواح به شهر آباد و بزرگ مآرب انتقال يافت.(1)

البته در قرآن راجع به اين قوم اشاراتى بيش نيست و جزئيات عقايد و نام فرمانروايان هر قوم مشخص نشده است، زيرا منظور قرآن از ذكر اين داستانها (قصص) بيان تاريخ اقوام نيست، بلكه عبرت گرفتن و پندآموزى از گذشتگان است، ولى با اين همه چنان كه ياد كرديم گوشه هايى از تاريخ اديان سالفه را بيان ساخته است.

راجع به فرق اسلامى، اولين مدرك مكتوب كه از زمان صحابه (نيمۀ اول سدۀ نخستين هجرى) مانده است، احتجاج على (ع) در جواب معاويه است كه طبرسى نقل نموده.(2)

اين احتجاج در واقع رد شيعه بر عثمانيه است. زيرا معاويه در نامه اى به عنوان خونخواهى عثمان و طرفدارى وى، على (ع) و پيروانش را متهم به قتل عثمان مى نمايد و على (ع) در جواب وى با استدلالى محكم نوشتار او را رد مى كند.(3) مدارك منقول از همين عصر كه عقايد دو فرقۀ اسلامى در آن بيان شده و طرفين به ردّ و ايراد مبانى يكديگر پرداخته اند، فراوان است.

از جمله احتجاج على (ع) بر خوارج (كه پس از قضيۀ تحكيم، اين كار را غير مشروع و على (ع) را بر رضايت به اين امر، خطا كار بلكه كافر مى شمردند و على (ع) با استدلال به قرآن و سيرۀ پيغمبر به رد آنان پرداخته است) در كتاب پرارج احتجاج آمده است.(4)

نيز مناظرۀ ابن عباس با حروريه (خوارج) كه ابن عبد ربه و ابن

ص: 14


1- - تاريخ اسلام، دكتر فياض، ص 22.
2- - احتجاج طبرسى، ج 176/1.
3- - همان مدرك.
4- - احتجاج طبرسى، ج 185/1.

شهر آشوب نقل كرده اند.(1)

در همين زمينه (ردّ بر خوارج) مناظرۀ عبد اللّه بن زبير است كه ابن عبد ربه نقل نموده(2) و مناظرۀ هشام بن حكم با عبد اللّه بن اباض (پيشواى فرقۀ اباضيه از خوارج)(3) و مناظرۀ عمر بن عبد العزيز با شوذب خارجى(4) و مناظرۀ مؤمن طاق «شاگرد و صحابى امام صادق (ع)» با ضحاك شارى از رؤساى خوارج.(5)

اين گونه مناظرات در دوره هاى بعد نيز بين طرفداران مذاهب اسلامى ادامه داشته است.

چنان كه در عصر حضرت صادق (ع) كه بازار مناظرات مذهبى از رونق شايان توجهى برخوردار بود، مباحثات و مناظراتى از آن حضرت و شاگردانش با زنادقه و ملاحده و نيز با فرق اسلامى به ما رسيده است كه از آن جمله مناظرۀ امام (ع) با ابن ابى العوجاء(6) و احتجاج آن حضرت با زنادقه(7) و احتجاج با معتزله(8) و احتجاج با عمرو بن عبيد (رئيس فرقۀ مرجئه) مى باشد.(9)

در ايّام مهدى عباسى (158-169 ه) كه زنادقه و اهل اهواء زياد شده بودند، وى كه مسلمانى متعصب بود به تعقيب و قلع و قمع آنان پرداخت و بدين منظور ابن مفضل را واداشت تا كتابى در اصناف فرق بنويسد، سپس اين كتاب را در باب الذهب بغداد بر مردم مى خواندند.(10)

گرمى بازار مجادلات مذهبى با روى كار آمدن مأمون كه خود از ميدانداران اين فن و از مشوّقان دانشمندان علم كلام بوده است، فزون گرديد.

مأمون خود در نشستى با ثنويان و اهل كتاب (يهود و نصارى) به مناظره پرداخت(11) و در مجلسى ديگر با علماى وقت در موضوع افضليت على

ص: 15


1- - عقد الفريد، ج 232/2، مناقب ابن شهر آشوب، ج 268/1.
2- - عقد الفريد، ج 237/2.
3- - مناقب ابن شهر آشوب، ج 268/1.
4- - عقد الفريد، ج 242/2.
5- - مناقب، ج 269/1.
6- - احتجاج طبرسى، ج 335/2.
7- - احتجاج طبرسى، ج 336/2.
8- - احتجاج طبرسى، ج 365/2.
9- - احتجاج طبرسى، ج 367/2.
10- - اوائل المقالات، ص 18، نقل از رجال كشى.
11- - عقد الفريد، ج 223/2.

عليه السلام در بين صحابۀ پيغمبر به بحث نشست.(1)

در مجلسى كه به دستور وى در مرو فراهم آمد حضرت رضا (ع) را به ردّ عقايد سليمان مروزى واداشت.(2)

نيز در نشستى ديگر آن حضرت را به بحث با عالم يهود، (رأس الجالوت) و بزرگ نصارى، (جاثليق) و مؤبد زردشتيان و عمران صابى وادار نمود كه ادلۀ هر يك و جواب آن حضرت را بطور مبسوط در كتابهاى توحيد صدوق و عيون اخبار الرضا (ع) و احتجاج طبرسى و بحار الانوار مجلسى(3)ملاحظه مى فرمائيد.

در مجلسى، بشر مريسى دربارۀ خلق قرآن در محضر مأمون به مباحثه پرداخت كه شرح داستان وى در كتاب الحيوان جاحظ آمده است.

مباحثات و مناظرات علما و متكلمان اسلامى با صاحبان اديان و فرق مخالف خويش، خود حديث مفصلى است كه در اين مجال نگنجد.

و اصولا علم كلام و رواج آن بين مسلمانان انگيزه اى جز دفاع از حريم دين و مذهب نداشته است.

بنابراين كتبى كه در اين باره (كلام اسلامى) توسّط متكلمان نوشته شده يا جنبۀ رد بر مخالفان داشته است و يا تثبيت مدعاى خويش. مناسب مى نمايد در اينجا به پاره اى از كتابهاى كلامى كه مبتنى بر عقايد فرق اسلامى و جرح و تثبيت مذاهب مختلف است اشاره كنيم.

شايد نخستين كتبى كه دربارۀ فرق و ردّ مخالفان به ما رسيده است كتب شيعه و كمى بعدتر كتب معتزله باشد.

از عالمان مبرز شيعه كه علاوه بر مجادلات و مناظرات شفاهى به تأليف كتبى در ردّ مخالفان خود و مخصوصا مبحث امامت پرداخته است، هشام بن حكم(4) است كه در فهرست ابن نديم نام پاره اى از كتب وى آمده است. مانند كتاب: الامامة، الردّ على الزنادقة، الردّ على من قال بامامة المفضول...

نيز مؤمن طاق، ابو جعفر، محمد بن نعمان احوال است كه كتاب الامامة و

ص: 16


1- - عيون اخبار الرضا، ج 189/2، چاپ مصحح آقاى لاجوردى.
2- - احتجاج، ج 401/2.
3- - مجلد چهارم (چاپ كمپانى) و ج 9 و 10 چاپ جديد.
4- - متوفاى سال 179 يا 199 هجرى (الاعلام زركلى).

كتاب الردّ على المعتزلة را نوشت. همچنين ابن قبه، ابو جعفر محمد بن قبه رازى است كه كتاب الانصاف را در امامت تأليف كرد.

و ابو سهل نوبختى، اسماعيل بن على بن نوبخت است كه كتاب الاستيفاء را در امامت نگاشت و همين سان كتابهاى: الردّ على الغلاة، كتاب حدوث العالم، كتاب الردّ على ابن الراوندى الملحد را نوشت.

نيز پسر خواهرش، ابو محمد حسن بن موسى نوبختى است كه كتاب الآراء و الديانات، و كتاب الردّ على اصحاب التناسخ و كتاب الامامة از تأليفات اوست.

و از آنان است: هشام جواليقى كه با ابو على جبائى در موضوع امامت مباحثه اى انجام داد و كتبى نيز بر رد وى نوشت كه از آن جمله كتاب الامامة است و مسعودى، صاحب مروج الذهب كه كتاب الامامة را در فروق بين مذهب اماميه و معتزله نگاشت تا نوبت به شيخ مفيد رسيد كه وى بيش از يكصد كتاب در موضوعات كلامى و بر ردّ فرق مخالف مرقوم داشت(1) و شاگردش سيد مرتضى در شافى بر آراء معتزله در موضوع امامت از كتاب المغنى قاضى عبد الجبار ردّ نوشت.

از متكلّمان زيديه (از فرق شيعه) نيز كتبى بر مبناى مذاهب خود مخصوصا در مبحث امامت (كه قائل به امامت مفضول اند) تأليف شده است كه از آن جمله كتاب الامامة از حسن بن صالح بن حىّ (متوفاى 168 ه) است كه مردى فقيه و پارسا و از متكلّمان نامى زيديه است.

و امّا معتزله (پيروان و اصل بن عطاء متوفاى 131 ه) مهمترين ميدانداران متكلمان اسلامى و مجادلات مذهبى از نيمۀ سدۀ دوّم تا چند قرن بعد، تحقيقا بزرگترين بخش كتابهاى ردّيه را نوشته اند؛ زيرا نخست آنان مواجه با زنادقه و ملاحده از فرق غير اسلامى بودند و پس از پيدايش اشاعره (در سدۀ چهارم) با اين فرقه كه به سلاح خود آنان (منطق و فن جدل) مجهز گرديده بودند، رودررو قرار گرفتند و بناچار در مجالس و محافل و يا در كتب و رسائل به ردّ آنان يا جواب اعتراضات مخالفان مى پرداختند.

از اين فرقه افراد مذكور در ذيل از شهرت بيشترى برخوردارند:

1 - ابو هذيل علاّف، شيخ متكلّمان بصره (135-226 ه) اولين كسى

ص: 17


1- - رجوع كنيد به رجال نجاشى و فهرست شيخ طوسى كه كتب مفيد را در امامت و غيره نام برده اند.

است كه عقايد معتزله را بر اصول و قواعد فلسفى بنياد نهاد. وى در زمان مأمون به اوج شهرت خود رسيد.

2 - نظّام، ابراهيم بن سيار (متوفاى 220 تا 230 ه) شاگرد ابو هذيل و همعصر مأمون عباسى كه فرقۀ نظاميه به وى منسوب است.

3 - جاحظ، عمر بن بحر بصرى، شاگرد نظّام كه عمرى دراز كرد و به سال 225 ه درگذشت.

4 - ابو جعفر اسكافى صاحب كتاب نقض مقالات العثمانية (م 241 ه) كه در اين كتاب جاحظ را ردّ نموده.

5 - ابو عيسى ورّاق، محمد بن هارون (م 247 ه) صاحب المقالات فى الامامة.

6 - ابو على جبائى (م 303 ه) رئيس متكلّمان بصره و پيشواى فرقه جبائيه از فرق معتزله.

7 - ابو هاشم جبائى (م 321 ه) فرزند ابو على جبائى كه (بهمشيه) منسوب به وى اند.

8 - ابو الحسين خيّاط (م 300 ه) استاد ابو على كه ردّى بر ابن راوندى ملحد نوشته.

9 - ابو القاسم بلخى (م 319 ه) شاگرد خيّاط.

10 - قاضى عبد الجبّار همدانى اسدآبادى (م 415 ه) كه از ناحيۀ صاحب بن عبّاد قضاوت رى داشته و در بغداد مناظراتى با شيخ مفيد در امامت و مباحث مورد اختلاف اماميه و معتزله نموده است. قاضى بزرگترين كتاب كلامى معتزله را به نام المغنى در هفده مجلد تصنيف نموده است.

11 - أبو الحسين بصرى (م 436 ه) شاگرد قاضى عبد الجبّار كه كتاب المعتمد فى اصول الدين را كه از امهات كتب معتزله است نوشته. از تأليفات او كتاب اصول الخمسه و كتاب الامامة است.

نامبردگان نوعا تأليفاتى در تثبيت عقيدۀ اعتزال و رد بر ساير فرق اسلامى دارند كه در فهرست ابن نديم و تاريخ التراث الاسلامى استاد سزگين و كتاب المعتزله زهدى حسن حار اللّه، و معجم المؤلفين كحّاله، و معجم المطبوعات العربية سركيس و كتاب ادب المعتزله عبد الحكيم بليغ و طبقات المعتزلة احمد بن يحيى المرتضى و غير اين كتب نام تأليفات آنان آمده است.

ص: 18

متأسفانه اغلب آثار اينان از بين رفته و يا در گوشۀ كتابخانه هاى اكناف جهان گرد نسيان گرفته است، ولى از آثار متكلمان ادوار اخير درخشش معتزله (يعنى قرن چهارم هجرى و قرون تاليه) چه در ردّ مذاهب (كه ضمنا عقايد فرقۀ مخالف بازگو شده است) و چه در تثبيت عقايد خود، كتب ممتعى به ما رسيده است كه از آن جمله است:

1 - كتاب الانتصار و الردّ على ابن الراوندى، تأليف خيّاط معتزلى (استاد جبائى).

2 - شرح اصول خمسه محمد بن خلاّد بصرى.

3 - المغنى قاضى عبد الجبّار همدانى، كه 12 مجلد آن در مصر به چاپ رسيده است. و كتاب مزبور را مى توان دائرة المعارفى در مباحث كلامى:

اثبات صانع، صفات بارى، تكليف، نبوت، امامت، فرق غير اسلامى، دانست.

در سدۀ چهارم اشاعره به پيشوايى ابو الحسن اشعرى (260-324 ه) شاگرد جبائى، و ماتريديه به زعامت ابو منصور ماتريدى (م 333 ه) به مخالفت معتزله قيام كردند و خود و شاگردانشان چون باقلانى (م 403 ه) و ابن فورك اصفهانى نيشابورى (م 446 ه)، و امام الحرمين جوينى (م 478 ه) استاد غزالى، و امام غزالى (م 505 ه)، كتبى در رد معتزله و ساير مخالفان مذهب خود پرداختند.

امام فخر رازى (م 606 ه) كه بزرگترين عالم اشعرى روزگار خود بود بلكه مى توان وى را در جدليات و تشكيكات و دقت نظر، دانشمند وحيد مذهب اشاعره دانست در كتب كلامى خود به رد عقايد معتزله و تثبت معتقدات اشاعره پرداخت و حتى اين كار را در تفسير كبير خود هركجا مناسبتى ديده دنبال كرده است.

و شايد انگيزۀ وى در اين باره، روش زمخشرى (م 537 ه) در تفسير كشّاف بوده است زيرا زمخشرى، مباحث كلامى و مخصوصا بحث صفات بارى تعالى را كه در قرآن مكرر آمده و شاهكار مباحث مورد نزاع اشاعره و معتزله است، به مناسباتى در كشّاف دنبال كرده و به رد اشاعره و تحكيم مبانى اعتقادى معتزله پرداخته است.

اين كار سابقۀ ديرينه داشته است، چنان كه ابو مسلم اصفهانى معتزلى (م 459 ه) در تفسير خود(1) به ردّ آراى مخالفان خويش قيام كرده است، و

ص: 19


1- - اين تفسير كه از امهات تفاسير تحقيقى است جز نام آن به ما نرسيده ولى منقولاتى از آن

همزمان او شيخ طوسى (م 460 ه) دانشمند نامى شيعى در تفسير تبيان، نيز مباحث كلامى و از جمله ردّ بر اشاعره را كه بيشتر با عقايد شيعه اصطكاك داشته است، متعرض شده است.

از اين كتب كه مقصود اصلى آن تاريخ اديان و مذاهب نبوده و به مناسبت به نقد آراء و عقايد مذهب يا مذاهبى پرداخته است كه بگذريم، كتبى ويژۀ گزارش مذاهب اسلامى و ملل و نحل، نوشته شده است كه مناسب است از آن نيز به كوتاهى ياد كنيم.

ولى در اينجا بهتر است از سنخ ديگرى از مصنفات پيشينيان كه در آن از عقايد و آراى فرق اسلامى سخن رفته و اطلاعات مفيدى براى ما باز گذارده اند ياد كنيم، و آن كتب تاريخ و كتب جغرافياى توصيفى بلاد اسلامى است كه در پاره اى از اين آثار به اطلاعات پرارزشى در اين زمينه برخورد مى كنيم.

مثلا در تاريخ طبرى به طور مبسوط راجع به خوارج و عقايد آنان و قيامهاى خونين ازارقه و نيز فرقۀ قرامطه و كشتارهاى آنان و قيامهاى زيديه و پيروان آنان از سادات حسنى و تأسيس دولتهاى زيدى، ادارسۀ مغرب، علويان طبرستان، قيام يحيى بن حسين زيدى در 228 ه در يمن و نشر مذهب زيديه در آن ديار، همچنين از اسماعيليان و تشكيل دولت فاطميان به سال 297 ه در افريقا و سپس در مصر و شام، قيام محمره يا خرّم دينان، و قيام زنگيان در بصره و غير اينها پرداخته است كه تاريخ نويسان بعدى چون ابن اثير و ابو الفداء به تفصيل بيشتر يا به اجمال مطالب وى را بازگو نموده اند.

نيز مسعودى (م 335 ه)(1) در كتاب پرارج مروج الذهب، اطلاعات بسيار مفيدى راجع به فرق اسلامى مرقوم داشته و تفصيل آن را به كتاب مفصل خود اخبار الزمان موكول كرده است كه متأسفانه از اين اثر نفيس خبرى نيست(2).

ص: 20


1- - محدث قمى قول ديگرى را در تاريخ وفات مسعودى آورده است كه چون ما زمان تقريبى نامبردگان را در نظر داريم از نقل اقوال مختلفه در وفيات اعلام، خوددارى كرديم.
2- - كتاب مختصرى كه به نام اخبار الزمان، منسوب به مسعودى در مصر انتشار يافته است، مسلما از اين مؤلف و كتاب گرانقدرش (اخبار الزمان) نيست.

در عقد الفريد ابن عبد ربه (م 328 ه) راجع به قدريه، خوارج، اصحاب الاهواء، ازارقه (از خوارج) بحث كرده است. نيز در تاريخ يعقوبى (متوفاى بعد از 292 ه) اطلاعاتى راجع به فرق مزبور مشاهده مى شود.

در اخبار الدول، ابو الفرج ملطى نيز به اطلاعات مفيدى دربارۀ مذاهب برخورد مى كنيم. و اما خطط مقريزى، خود از بهترين و گسترده ترين منابع تاريخ مذهب اسماعيلى در مصر است.

كتب جغرافيا

و امّا كتب جغرافى نويسان اسلامى، علاوه بر اطلاعات مفيدى كه از اوضاع سياسى و اقتصادى و وضع بلاد اسلامى براى ما باقى گذارده اند، به مناسبت عقايد مردم ولايات و شهرهاى سرزمينهاى اسلامى، روشنيهاى بسيارى نسبت به مذاهب و فرق اسلامى بر صفحات تاريك تاريخ مذاهب افكنده اند كه جز از روزنۀ اين منابع به چنين فضايى نمى رسيم.

به طور مثال: در البلدان يعقوبى، و الخراج قدامة بن جعفر بن قدامة كه خود عامل خراج بوده است، و ابن خردادبه كه رئيس چاپارخانه (صاحب البريد) بوده و خود شهرها و بلاد اسلامى را ديده و كتابش را در سال 272 ه به پايان رسانيده.

و اسطخرى كه كتابش را در 372 ه نوشته.

و ابن حوقل نصيبى كه معاصر اسطخرى بوده است و در 340 با يكديگر ملاقات كرده اند.

و مقدسى كه خود بيشتر شهرهايى را كه توصيف نموده ديده و با مردمان آميزش داشته و كتابش را در 375 ه نوشته.

و ابن فقيه كه كتاب البلدان خود را پس از سال 279 ه و طى مسافرتها و ديدار مردم شهرها به رشتۀ تحرير درآورده.

و ابن رسته كه الاعلاق النفيسة را در سالهاى 290 تا 300 ه پس از بررسى شهرهاى اسلامى نوشته.

و جغرافى نويسان بعدى چون ابن بلخى صاحب فارسنامه و مستوفى صاحب نزهة القلوب اطلاعات مفيدى در زمينۀ مذاهب و تحولات آن در بلاد اسلامى براى ما باقى گذارده اند كه اغلب اطلاعات مزبور در مجموعۀ بسيار نفيس ياقوت حموى (م 626 ه) موسوم به معجم البلدان، كه حقا

ص: 21

دائرة المعارفى در زمينۀ بلاد اسلامى و اوضاع سياسى و اجتماعى بلاد مزبور است، بازگو شده است.

گونۀ ديگرى از منابع تاريخ مذاهب اسلامى، كتب تذكره و تاريخ اعلام اسلامى است چون:

تاريخ بغداد خطيب بغدادى (م 463 ه) و تاريخ جرجان سهمى جرجانى (طبع حيدرآباد) و رجال كشى و رجال اصفهان ابو نعيم اصفهانى (م 430 ه) و تاريخ بخاراى(1) نرشخى (م 348 ه) و تاريخ نيشابور حاكم نيشابورى (م 405 ه) و نظاير آنها، كه ضمن شرح حال عالمان بلاد، از عقايد و مذاهب آنان نيز اطلاعات مفيدى بازگو كرده اند.

از اين ميان كتاب بسيار ممتع انساب سمعانى (متوفاى 681 ه) شايان ذكر است، زيرا در اين كتاب كه منسوبين به بلاد اسلامى شناسانيده شده اند، اطلاعاتى راجع به بلاد مزبور و عقايد آنان بازگو شده است.

همچنين در كتاب پرارج وفيات الاعيان (م 681 ه) ابن خلكان كه شرح مبسوط و مفصّلى از رجال نامى اعصار نخستين تا نيمۀ سدۀ هفتم اسلامى است به اطلاعات مفيدى دربارۀ ائمه و صاحبان مذاهب اسلامى برخورد مى كنيم.

تواريخ فرق اسلامى

از اينها كه بگذريم به تواريخ ويژۀ مذاهب مى رسيم كه مى توان گفت مسلمانان اولين ملتى هستند كه راجع به ملل و نحل عموما و نسبت به مذاهب و اديان خصوصا، دست به تأليفات ارزشمند و گرانبهايى زده اند.

ظاهرا در اين زمينه، فضل تقدّم از آن شيعه است، چه شايد اولين كسانى كه فرق شيعه را (بدون تأييد فرقه اى و تزييف و ردّ فرقه اى) در كتابى به همين نام فرق الشيعة معرفى نموده و عقايد آنان را بازگو كرده اند:

1 - ابو المظفر، محمد بن احمد نعيمى از اصحاب حضرت عسكرى (امامت: 254 تا 260 ه) است كه نجاشى از او و كتابش نام برده.(2)

2 - ديگر، ابو القاسم بلخى نصر بن صباح صاحب فرق الشيعة است كه كشى از او روايت مى كند(3) و نجاشى در رجال خود ضمن ذكر نام وى، سند

ص: 22


1- - اصل اين كتاب در دست نيست و آنچه به نام تاريخ بخارا چاپ شده تلخيصى از ترجمۀ كتاب توسط ابو نصر قباوى است.
2- - رجال نجاشى، ص 395، چاپ مؤسسة النشر الاسلامى، قم.
3- - اختيار معرفة الرجال، ص 322.

خويش را به كتاب فرق الشيعۀ او رسانده است.(1)

متأسفانه اين دو كتاب به ما نرسيده است، ولى دو كتاب ديگر كه نيز به نام فرق الشيعة معروف است از دو تن از عالمان نامى شيعه كه اندكى بعد از آنان و در سدۀ سوّم مى زيسته اند به ما رسيده است، نخست:

3 - ابو محمد، حسن بن موسى نوبختى متوفاى حدود 300 هجرى است كه خاندان وى از معاريف شيعه و خود از متكلمان نامى آن عصر بوده است.(2) و ديگرى:

4 - سعد بن عبد اللّه اشعرى است كه از فقها و ثقات محدثين شيعه و مشايخ طائفه بوده و به قولى حضرت عسكرى (ع) را ملاقات كرده و در سال 299 يا 300 و يا 301 ه در گذشته است.

كتاب نخست، فرق الشيعۀ نوبختى براى اوّلين بار در سال 1379 هجرى قمرى با مقدمه و تعليقات استاد سيد محمد صادق بحر العلوم در نجف چاپ شد و ترجمۀ آن توسط استاد مشكور به سال 1361 هجرى شمسى انتشار يافت.

اما فرق الشيعۀ اشعرى (كه در بحار الانوار از آن به نام كتاب المقالات ياد شده است) در تهران با تعليقات استاد مشكور مكرر چاپ شده و انتشار يافته.(3)

5 - السيد عبد اللّه بن موسى بن احمد بن محمّد بن الامام موسى الكاظم (ع) كه كتابى موسوم به الاديان و الفرق نوشت.(4)

6 - اوائل المقالات فى المذاهب و المختارات از شيخ مفيد، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى البغدادى (م 413 ه) است كه گرچه رسما دربارۀ مذاهب اسلامى بحث نكرده ولى ضمن عناوين اصول اعتقادات شيعه، اقوال معتزله و اشاعره و زيديه و ساير فرق را متعرّض شده است.

كتاب اوائل المقالات با مقدمه و تعليقات شيخ الاسلام زنجانى و حواشى مفصّل شادروان حاج شيخ عباسقلى واعظ چرندابى مكرّر چاپ شده

ص: 23


1- - رجال نجاشى، ص 428.
2- - ر. ك. خاندان نوبختى، عباس اقبال آشتيانى.
3- - در فهرست كتب چاپى عربى آمده: فرق الشيعۀ اشعرى نخست به سال 1931 ه در اسلامبول جزو نشريات اسلاميۀ جمعية المستشرقين الالمانيه چاپ شده و در سال 1379 ق نيز در نجف به چاپ رسيده است.
4- - فهرست منتجب الدين.

است.

در چاپ كتاب مزبور، كتاب تصحيح الاعتقاد كه شرح رسالۀ اعتقادات شيخ صدوق (م 381 ه) است و توسط شيخ مفيد شرح شده، ضميمه است كه در آن اعتقادات و آراى مذهب شيعۀ اماميه بازگو و با آراء اهل سنت مقايسه گرديده است. و در آن فرقهاى اساسى بين مذهب(1) شيعه و مذهب متداول اهل سنت(2) بوضوح ديده مى شود.

7 - كتاب بيان الاديان از ابو المعالى محمد بن عبيد بن على كه در سال 485 تأليف شده است. اوّل بار در 1883 م به اهتمام شفر و در 1312 هجرى شمسى به اهتمام عباس اقبال به چاپ رسيده است.

8 - تبصرة العوام فى معرفة مقالات الامام از سيد مرتضى بن داعى حسنى رازى كه در حدود نيمۀ اوّل سدۀ هفتم هجرى تأليف شده است. اين كتاب به سال 1313 هجرى شمسى به تصحيح اقبال آشتيانى در تهران انتشار يافته است.

و امّا از ساير فرق، شايد اوّلين تأليفى كه به دست ما رسيده است. كتاب مقالات الاسلاميين فى اختلاف المصلين تأليف ابو الحسن اشعرى (م 324 ه) پيشواى اشاعره باشد كه به سال 1950 م در قاهره چاپ شده و اخيرا توسط دكتر محسن مؤيدى ترجمه شده و در تهران انتشار يافته است.

دوّم، كتاب الفرق بين الفرق و بيان الفرقة الناجية منهم از ابو منصور عبد القاهر اشعرى بغدادى متوفاى 429 ه كه در مصر چاپ شده و توسط استاد مشكور ترجمه و در تهران انتشار يافته است.

كتاب مزبور از امّهات كتب تاريخ مذاهب اسلامى است كه طبق نوشتۀ امام فخر رازى در كتاب مناظرات(3) مطالب شهرستانى (كه بعدا از او ياد خواهم كرد) از او گرفته شده است.

در اينجا نكته اى را بايد يادآورى كرد كه امام فخر رازى نيز ياد

ص: 24


1- - رسالۀ عقايد نسفى از كتب معروف و متداول كلامى اهل سنت است كه توسط ابو حفص عمر بن محمّد نسفى تأليف و شروحى بر آن نگاشته شده كه از آن جمله شرح سعد الدين تفتازانى است كه مكرر در اسلامبول با حواشى چاپ شده است.
2- - زيرا مذهب اكثريت اهل سنت در كشورهاى عربى و ايران و هند و پاكستان و تركيه و تركمنستان شوروى مذهب اشعرى است و فقط در افغانستان و ازبكستان و تاجيكستان شوروى مذهب ماتريدى متداول است.
3- - طبع حيدرآباد هند.

نموده و آن تعصب بغدادى در نقل و تزييف ساير مذاهب اسلامى است. امام فخر گويد: اين استاد بر مخالفان خود سخت تعصب داشت و مذاهب ايشان را چنان كه بايستى نقل نكرده است.

سوّم، كتاب الملل و النحل تأليف ابن فورك، جمال الدين احمد بن محمد اصفهانى (متوفاى 451 ه) است كه خود از بزرگان معتزله بوده.(1)

چهارم، كتاب الفصل فى الاهواء و النحل از ابن حزم طاهرى، محمد بن على بن احمد متوفاى 456 هجرى است كه بزرگترين عالم مذهب ظاهريه است كه هم او باعث انتشار مذهب مزبور در اندلس گرديد.

كتاب الفصل وى كه آن نيز خالى از تعصّب نيست ضمن سه جلد در قاهره انتشار يافته و به سال 1397 ق در بيروت به گونۀ افست تجديد چاپ شده است.

پنجم، ابو المظفر، طاهر بن محمد اسفراينى شافعى مذهب، معروف به (شهفور بن طاهر) متوفاى 471 ه است كه كتاب التبصير فى الدين و تمييز الفرقة الناجية عن الهالكين را نوشت كه به سال 1359 ق چاپ شده است.

ششم، ملل و نحل باقلانى، قاضى ابو بكر محمّد بن طيّب بغدادى اشعرى صاحب اعجاز القرآن و كتاب الانتصار كه معاصر شيخ مفيد بوده است.

كتاب ملل و نحل او (تا آنجا كه اين بنده تفحص نمود) متأسفانه چاپ و انتشار نيافته است.

هفتم، كتاب ملل و نحل شهرستانى، محمد بن عبد الكريم (م 548 ه) است كه مشهورترين و جامعترين كتابى است كه در مذاهب فلسفى (اهواء و نحل) و اديان و مذاهب اسلامى نوشته شده است.

هشتم، كتاب المنية و الامل فى الملل و النحل از احمد بن يحيى بن المرتضى الحسنى از ائمۀ زنديه است كه به سال 840 ه در گذشته.

اين كتاب چنان كه علاّمه حاج شيخ آغا بزرگ تهرانى فرموده است: فن اول از فنون نه گانۀ كتاب وى موسوم به البحر الزخار است كه خود شرحى بر آن به نام غاية الافكار مرقوم داشته است.(2)

نهم، كتاب الحور العين تأليف نشوان حميرى (م 573 ه) است كه به سال 1948 م در مصر چاپ شده است. وى از امرا و علما و دانشمندان يمن

ص: 25


1- - كشف الظنون.
2- - الذريعة الى تصانيف الشيعة.

است كه منصب قضاوت داشته و كتبى غير از اين كتاب نيز نوشته است.(1)

دهم، كتاب الفرق و التواريخ كه به غزالى نسبت داده شده ولى مسلما از او نيست.

اينها نمونه اى از كتبى است كه دانشمندان اسلام در تاريخ اديان و مذاهب نوشته اند و آنچه را ياد كرديم بدين معنى نيست كه مؤلفى ديگر يا كتابى جز اينها در اين زمينه نيست، بلكه اين مشتى از خروار است و قطره اى از بحار دانش سلف صالح كه به ما رسيده، چه بسيار كتب ارزنده اى كه به تاراج حوادث از بين رفته و يا در گوشۀ كتابخانه ها گرد نسيان گرفته است، و چه بسيار كتبى كه انتشار يافته و از آنها اطلاعى نداريم.

در خاتمه مناسب است شمه اى از كوشش پژوهشگران معاصر را در زمينۀ اديان و مذاهب ياد كنيم كه از آن جمله است:

دائرة المعارف اسلامى كه توسط ونسينك و هفت تن از همكاران دانشمند وى به آلمانى و انگليسى و فرانسوى فراهم آمده و انتشار يافته است. اين كتاب از اصل انگليسى و فرانسوى به وسيلۀ جمعى از دانشمندان اسلامى(2) از سال 1352 ق به عربى ترجمه و با تعليقاتى از محققان در قاهره انتشار يافت كه تا آخر حرف (صاد) ضمن 14 جلد بزرگ در تهران افست و تجديد طبع شده است.

همچنين معلومات ارزنده اى در دائرة معارف القرن العشرين تأليف فريد وجدى مصرى آمده است كه مخصوصا راجع به فرق اسلامى منبع خوبى به شمار مى رود و خوشبختانه كتاب (ضمن 10 مجلد) چندين بار چاپ شده است.

ضمنا مآخذ ارزشمند زير نيز درخور قدردانى فراوان است:

دائرة المعارف بستانى (كه ضمن 10 مجلد بزرگ در بيروت انتشار يافته) و اخيرا توسط نوادۀ مؤلف بازنويسى و تكميل شده است دائرة المعارف شيعى استاد حسن الامين و دائرة المعارف استاد اعلمى و بخش اعلام كتاب المنجد لويس معلوف يسوعى، و بخش اعلام فرهنگ استاد معين (جلد 5 و 6) و لغتنامۀ شادروان دهخدا (كه توسط جمعى از محققان

ص: 26


1- - الاعلام زركلى.
2- - محمد ثابت الفندى استاد فلسفه و احمد الشنتاوى استاد تاريخ و فلسفه و ابراهيم زكى خورشيد ليسانس تاريخ و عبد الحميد يونس.

تكميل و به وسيلۀ سازمان لغتنامه وابسته به دانشكدۀ ادبيات دانشگاه تهران انتشار يافته است) و مأخذ بسيار مفيد دائرة المعارف مصاحب (كه متأسفانه بخش اخير آن انتشار نيافته است).(1)

البته در عصر ما (علاوه بر كتب دائرة المعارف كه ياد كرديم) كتبى راجع به تاريخ اديان و مذاهب اسلامى به عربى و فارسى نوشته شده است كه اى بسا علاوه بر نوشته هاى متقدمان، حاوى تحقيقاتى در اين باره است.

و از آن جمله است:

1 - كتاب ملل و نحل شادروان رشيد ياسمى كه براى تدريس در دانشكدۀ علوم معقول و منقول (الهيات و معارف اسلامى) به سال 1315 شمسى انتشار يافته است.

مباحث مطروحه در اين كتاب بدين قرار ذيل است: ديانات قبايل متوحشه، اديان: مصر، بين النهرين، هند، بودايى، آيين مزديسنا (زردشتى)، يهود.

2 - تاريخ المذاهب الاسلامية استاد محمد احمد ابو زهره، استاد شرعيات در دانشكدۀ حقوق دانشگاه قاهره كه بدون تاريخ چاپ در قاهره انتشار يافته است.

3 - مذاهب الاسلاميين (المعتزلة و الاشاعرة) استاد عبد الرحمن بدوى كه در مصر انتشار يافته است.

4 - تاريخ اديان مرحوم على اصغر حكمت كه شامل مجموعۀ سخنرانيهاى وى در دانشگاه شيراز و شامل نقل آراء دينهاى يهود و نصارى و زردشتى و اسلام مى باشد.

5 - خلاصۀ اديان استاد مشكور كه شامل شرح اديان آغازين، دينهاى چين و ژاپن، دينهاى هندى، زردشتى، يهود، نصارا، اديان اعراب جاهليت است و چاپ دوّم آن در 1362 ه انتشار يافته است.

6 - اديان بزرگ جهان، تأليف هاشم رضى كه در سال 1360، انتشارات فروهر آن را تجديد چاپ كرده است.

امّا كتبى كه راجع به دين يا مذهب خاصى نوشته شده، بسيار است كه

ص: 27


1- - كتبى كه ياد شد به عربى و فارسى است، و چه بسيار كتبى كه به زبانهاى ديگر در اين زمينه نوشته شده كه در مجالى ديگر توسط كسانى كه اطلاعات وسيعترى در اين باره دارند بايد معرفى شود.

ذكر آن هفتاد من كاغذ شود؛ مثلا راجع به معتزله، شيعۀ اماميه، اسماعيليه، قرامطه، خوارج (مخصوصا راجع به اباضيه كه در عمان و شمال افريقا زندگى مى كنند) دروز (كه بيشتر در لبنان اند) علويان (كه در تركيه اند) يزيديه (كه در نواحى غرب ايران اند) نه يك يا دو، بلكه چندين كتاب و مقاله نوشته شده است كه نمونه اى از مراجع مزبور را پس از شرح مذاهب اسلامى در دائرة المعارف اسلامى (كه ذكر آن گذشت) به عنوان مرجع مى بينيم.

همچنين عنوان مقالات مربوط به اديان و مذاهب را در جلد اول فهرست مقالات فارسى (كه به كوشش آقاى ايرج افشار به سال 1338 ش در تهران انتشار يافته)(1) مى توان ديد.

كاظم مدير شانه چى

ص: 28


1- - فهرست مقالات فارسى، چاپ اوّل، از ص 117 تا 149.

پيشگفتار مؤلف

نگاهى به فرق اسلام

حديث تفرقه:

علماى فرق و ملل و نحل اسلام اساس تقسيم فرقه هاى آن دين مبين را هفتاد و سه گروه مى دانستند، حديثى منسوب به پيغمبر اسلام كه به اختلاف روايات چنين آمده است:

افترقت اليهود على احدى و سبعين فرقة، و افترقت النّصارى على اثنتين و سبعين فرقة و تفترق امّتى على ثلاث و سبعين فرقة كلّهم فى النّار الاّ واحدة»

يعنى: «يهوديان به هفتاد و يك فرقه و نصارى به هفتاد و دو فرقه تفرقه پذيرفته اند، و امت من به هفتاد و سه فرقه تفرقه پذيرند كه همه در آتش دوزخند مگر يك فرقه، و آن فرقۀ ناجيه است.

عبد القاهر بغدادى در كتاب الفرق بين الفرق ص 9-12 خود را به مفهوم اين حديث مقيد كرده.

و اساس تفرقۀ مسلمانان را بر آن قرار داده است، و سعى كرده فرقه هاى اسلام را به صورتى متكلّمانه و تصنّعى، به هفتاد و دو فرقه برساند. و همچنين مقريزى در كتاب الخطط و سيد شريف جرجانى در شرح كتاب مواقف همين كار را كرده اند. اما ابن حزم اندلسى در كتاب خود الفصل فى الملل و الاهواء النحل ج 2 ص 88.» اعتمادى به اين تقسيم ساختگى نكرده، با يك روش منطقى فرقه هاى اسلام را بر روى مواضيع مورد اختلاف طبقه بندى كرده است.

از كسانى كه استشهاد به اين حديث كرده اند، اما محمد غزالى در كتاب فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه ص 15.» است، و در تأويل اين حديث دربارۀ نجات فرق اسلام قائل به تسامح شده، مى نويسد كه: «كلّها فى الجنّة إلاّ الزّنادقة» يعنى «همۀ آن فرقه ها در بهشت اند جز زنديقان. و امام فخر رازى

ص: 29

در كتاب تفسير خود به نام مفاتيح الغيب ج 4 ص 193 در صحت اين حديث شبهه نموده است.

از خاورشناسانى كه دربارۀ اين حديث و چگونگى پيدايش آن بحث كرده اند، يكى پالگراو(1) است. كه گويد اين عدد اشاره به هفتاد و دو شاگرد مسيح است كه در انجيل مكرر از آنان سخن رفته است. ديگر اشتاين(2) خاورشناس آلمانى است كه در مجلۀ آلمانى زبان به نام GMDZ قول هفتاد و يك فرقه شدن قوم يهود را به روايت تورات كه موسى هفتاد كس از بنى اسرائيل را برگزيد، رد كرده است. سرانجام گلدزيهر در كتاب العقيدة و الشريعة دربارۀ حديث بحث كرده و در مجلۀ «تاريخ اديان» ادعا نموده كه ثقل حديث بدين صورت اشتباه است، و صورت اصلى آن در صحيح بخارى ج 1 ص 8 چنين آمده است: «الايمان بضع و سبعون شعبة فافضلها قول لا اله إلاّ اللّه و ادناها اماطة الاذى عن الطّريق و الحياء شعبة من الايمان» يعنى «ايمان هفتاد و اند شعبه است كه برترين آنها گفتن لا اله الا الله و پايين ترين آنها برطرف كردن آزار از سر راه [مردم] است، و شرم، شعبه اى از ايمان است». او مى گويد كه: به مرور زمان مقصود از كلمۀ «شعبه» بد فهميده شده و حديث بصورت بالا تحريف پذيرفته است.

اين حديث اگر هم تحريف نشده باشد، ذكر عدد هفتاد در آن دلالت بر بسيارى و مبالغه دارد و نظاير آن در قرآن و سنت فراوان است. منظور رسول خدا، ظاهرا آن بوده كه پيش بينى مى كردند پس از وى مسلمانان به فرقه هائى بسيار تفرقه خواهند پذيرفت. غالبا فرقه هايى كه در كتب فرق و مذاهب اسلامى از جمله آنها الفرق بين الفرق بغدادى آمده است، ساختگى و بى اصل است، و پيروان اكثر آن فرقه ها مردمان آزاد فكرى بودند كه در مقابل عقيدۀ دولتى اشعرى كه از طرف بنى عباس تأييد مى شد مقاومت و ايستادگى مى كردند. زيرا علماى ظاهرى و اشعرى مى كوشيدند كه مخالفان خود را تا آنجا كه بتوانند به كفر و زندقه متهم كنند، و نامهاى مستهجنى بر ايشان بگذارند. چنان كه شيعه را رافضه و پيروان هشام بن حكم را از روى دشمنى از «مجسمه» شمرده اند.

مسلمانان در عصر رسول خدا:

مسلمانان تا آنگاه كه رسول خدا زنده بود در اصول و فروع دين با هم اختلافى نداشتند و اگر در مسائل دينى و امور اجتماعى براى ايشان شكّ و شبهه اى پيش مى آمد به آن حضرت رجوع كرده، رفع اشتباه

ص: 30


1- . Palgrave.
2- Stein Schneider.

مى كردند - پيغمبر (ص) دعوت خود را در آن عصر بر سه اصل قرار داده بود نخست آن كه: خود را پيامبر خدا و بشير و نذير، يعنى مژده دهنده به بهشت و ترساننده از دوزخ معرفى مى كرد. دوّم اين كه با پرستش بتان مخالفت مى كرد و مردم را به خداى واحد دعوت مى فرمود. سوم اين كه زندگى و حيات ديگرى را پس از مرگ برايشان پيش بينى مى كرد و به نيكوكاران مژدۀ بهشت مى داد و بدكاران را از عذاب آخرت مى ترسانيد.

سقيفۀ بنى ساعده:

بعد از رحلت رسول خدا كه حضرت على و پسر عمش عبد اللّه بن عباس مشغول غسل دادن جسد مبارك او بودند، انصار (مسلمانان مدينه) در زير سقفى از شاخه هاى خرما كه آن را سقيفۀ بنى ساعده مى گفتند گرد آمدند، و امارت سعد ابن عبادة رئيس قبيلۀ خزرج را خواستار شدند. ابو بكر و عمر با ابو عبيدة ابن الجراح و گروهى از مهاجران به سقيفه رفتند، ديدند كه سعد بن عباده با حال بيمارى نشسته و سخن گويى از طرف او فضائل وى و قبيله اش را براى مردم شرح مى دهد و مى گويد: همين انصار بودند كه رسول خدا را در شهر خود پناه دادند، حال آن كه خويشاوندان او كه قريش باشند به دشمنى او برخاستند و وى را ترك كردند از اين جهت فرمانروايى اسلام بايد در دست انصار باشد. از شنيدن اين سخن ابو بكر - كه پدر عايشه زن رسول خدا بود - بر خاست و شرحى در فضائل مهاجران بيان كرد و گفت: همين مهاجران بودند كه پيش از شما بدين اسلام گرويدند و دعوت پيامبر خدا را پذيرفتند و امارت اسلام حق ايشان است. چون سخن بدينجا رسيد انصار گفتند؛ حال كه چنين است «منّا أمير و منكم أمير» يعنى «يك امير و فرمانروا از ما و يك امير و فرمانروا از شما باشد» كه هر يك در شهر خود مدينه و مكّه جداگانه به فرمانروايى پردازد. در اين هنگام ابو بكر براى فرونشاندن اختلاف برخاست و شرحى دربارۀ وجوب وحدت اسلام، و اتحاد مسلمانان بيان كرد و اين حديث را از پيامبر روايت فرمود كه: «الخليفة من قريش» يعنى «جانشين رسول خدا بايد از قريش باشد» و يا «الائمة من قريش» يعنى «امامان و جانشينان رسول خدا بايد از قريش باشند». بر اثر حسن عقيدتى كه مهاجر و انصار به رسول خدا داشتند بدون آن كه در صحت و سقم اين حديث تحقيق كرده باشند. آن را بى چون و چرا پذيرفتند.

پس از آن ابو بكر پيشنهاد كرد كه مسلمانان با ابو عبيدة بن الجراح يا عمر بن خطاب بيعت كنند. و يكى از آن دو را به جانشينى پيامبر برگزينند. هر دوى ايشان از پذيرفتن اين امر امتناع كردند، ابو بكر را گفتند تو بر ما برترى دارى زيرا قديمترين مهاجران در اسلام و يار غار پيامبرى. از اينرو خلافت تو را سزد. در حال آن دو به سوى ابو بكر رفتند و با بشير بن سعد كه از بزرگان انصار بود هر سه با وى بيعت

ص: 31

كردند. و سپس مسلمانان گروه گروه با وى بيعت كردند.

اهل ردّه:

چون ابو بكر به خلافت نشست عده اى از قبائل بدوى از دادن زكات امتناع كردند. دسته اى نيز به كلى از اسلام برگشتند و آنان را اهل ردّه يا مرتدان گويند در آن بين پيغمبران دروغين چون مسيلمۀ كذاب و طليحه بن خويلد و سجاح ظهور كردند و عده اى از عرب به ايشان گرويدند. ابو بكر با اعزام لشكرهايى به سردارى خالد بن وليد اين فتنه ها را فرو نشاند و دگر باره وحدت اسلامى را در عربستان برقرار ساخت.

پس از ابو بكر، عمر و بعد از وى عثمان به خلافت رسيدند، عثمان در سال بيست و چهار هجرى به خلافت نشست وى «ذو النورين» لقب داشت. زيرا با دو دختر رسول خدا: رقيه و ام كلثوم ازدواج كرد در زمان او فتوحات اسلام توسعه يافت و غنائمى بسيار، به بيت المال اسلامى سرازير گشت. وى دست كرم برگشاد و خويشان اموى خود را از بيت المال مسلمين، بدون آن كه شايستگى داشته باشند بهره مند ساخت، و آنان را در اكثر امور مداخله داد. از اين جهت ديگر مسلمين رنجيده خاطر شده و از عثمان ناراضى گشتند. و حتى عايشه زن پيغمبر به بعضى از اعمال او اعتراض كرد در كوفه ناراضيان به گرد مالك بن اشتر نخعى فراهم آمدند.

مالك با لشكريان خود به بهانۀ حج عمره به مدينه آمد و از طرفى ديگر محمد بن ابى بكر كه از جانب عثمان به جاى عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح به حكومت مصر تعيين شده و سپس به توطئه مروان از اين منصب عزل گشته و حكم قتل او را داده بودند، با لشكرى به مدينه آمد. بعضى از مورخان عبد اللّه بن سبأ را كه يهودى الاصل بود. و سپس مسلمان شده بود در برانگيختن شورش بر ضد عثمان داراى نقش مهمى مى دانند. سرانجام شورشيان خانۀ عثمان را محاصره كردند و از او خواستند كه از خلافت استعفا بدهد و وزير خود، مروان بن حكم را كه باعث اين فتنه ها شده بود به ايشان تسليم كند و چون عثمان از استعفاء امتناع كرد شورشيان كه خانۀ او را محاصره كرده بودند، او را بكشتند.

خلافت على بن ابى طالب:

پس از قتل عثمان گروهى از مهاجرين و انصار با حضرت على (ع) بيعت كردند، و او را به خلافت انتخاب كردند اما آن حضرت قبول مسئوليت نمى كرد. و از آن كار امتناع داشت و مى گفت ديگرى را برگزينيد. و من وزارت را بر امارت ترجيح مى دهم همان طور كه در دوران خلافت خلفاى سه گانه وزير

ص: 32

و مشير ايشان بودم. با وجود اكراه و عدم تمايل او به اين امر، مسلمانان او را به اصرار به خلافت برگزيدند تنها سه نفر از بيعت على سرباززدند. و آنان مروان بن حكم، سعيد بن العاص، و وليد بن عقبه بودند. ايشان گفتند كه: تو دو تن از پدران ما را در جنگ بدر كشته اى و پدر وليد بن عقبه را دشنام داده اى و به عثمان عيب و خرده گرفته اى. على پاسخ داد: آنچه كه من در جنگ بدر كرده ام به امر رسول خدا بود و در كشته شدن عثمان نيز دستى نداشته و از قاتلين وى بيزارم.

ديرى نگذشت كه بعضى را اصحاب پيامبر مانند طلحه و زبير و مغيرة بن شعبه با حضرت على ملاقاتهايى كرده و از او مناصب و مشاغلى خواستند كه على قبول در خواستهاى نامشروع ايشان را بر خلاف تقوى و مصلحت اسلام مى دانست.

اما نعمان بن بشير بن سعد كه از انصار بود به پنهانى به خانۀ عثمان رفت و پيراهن خونين او را از زن وى بگرفت، و به شام گريخت و آن را به معاوية بن ابو سفيان فرمانرواى دمشق داد. معاويه كه با على دشمن بود آن پيراهن خونين را كه انگشتان عثمان به آن نقش بسته بود در مسجد دمشق آويخت و حضرت على را مسئول خود عثمان معرفى كرد. سپس عده اى از مهاجر و انصار به وى پيوستند و با معاويه در متهم ساختن على به قتل عثمان همداستان گشتند اين فرقه را «عثمانيه» خواندند. سپس طلحه و زبير به بهانۀ زيارت عمره از حضرت على اجازه گرفته به مكّه رفتند و در آنجا از كينه عايشه نسبت به على استفاده كرده او را كه از سخت ترين مخالفان عثمان بود در دشمنى با على با خود همداستان كردند، و خون عثمان را بهانه ساخته، مردم مكّه را فريفته بر ضد على تحريض نمودند سپس عايشه از مكّه با طلحه و زبير قصد عراق كرد و در كوفه عده اى به ايشان پيوستند و چون به بصره رسيدند. شمار ايشان به سه هزار تن مى رسيد. آنان عثمان بن عنيف والى على را در بصره كه از انصار مدينه بود به خوارى بيرون كردند، و بيت المال مسلمين را در آن شهر به يغما بردند و جنگ جمل يا حرب البصره را برپا كردند.

معتزلۀ نخستين:

در اين هنگام عده اى از اصحاب پيامبر مانند سعد بن مالك كه همان سعد بن ابى وقاص باشد، و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب، و محمد بن مسلمه انصارى، و اسامة بن زيد و احنف بن قيس تميمى روش بيطرفانه اى در پيش گرفته، با وجود بيعتى كه با على كرده بودند، خود را در اين حوادث كنار كشيده از همراهى با على و همچنين طرفدارى از مخالفان او خوددارى كردند. از اين جهت آنان را معتزله يعنى كنارگيران خواندند كه البته نبايد به سبب شباهت اسمى، ايشان

ص: 33

را با فرقۀ معتزله كه بعدها در اسلام پيدا شدند اشتباه كرد.

جنگ جمل:

حضرت على (ع) با هفتصد تن از لشكريان خود از مدينه بيرون آمد در راه كوفه به بصره در محلى به نام ذى قار فرود آمد و در جمادى الآخر سال 36 هجرى در نبردى كه بين او و شورشيان بصره روى داد مخالفان را شكست داد و چون در اين نبرد عايشه بر هودجى سوار بر اشتر بود و مردم را به جنگ تحريك مى كرد از اين جهت اين نبرد را جنگ جمل خوانده اند.

اصحاب جمل پس از شكست از على و كشته شدن طلحه و زبير به شام نزد معاويه رفته و به فرقۀ عثمانيه پيوستند.

جنگ صفين:

چون معاويه بر ضد على در دمشق قيام كرد على (ع) با لشكرى به سوى شام رهسپار شد و در دشت صفين كه در جنوب شهر رقه قرار دارد با لشكريان معاويه روبرو شد. چون معاويه خود را در برابر لشكريان على (ع) ناتوان ديد به تدبير عمرو بن العاص امر داد تا پاره هاى قرآن را بر سرنيزه كردند و فرياد برآوردند كه ما هر دو مسلمانيم و بايد به حكمى كه قرآن مى كند راضى باشيم. اين حيله سخت مؤثر افتاد و مردم ساده دل دست از جنگ كشيدند، و نصايح على (ع) در ايشان تأثير نكرد. چون، كار بدينجا رسيد، اشعث بن قيس كندى كه در باطن با على (ع) ميانۀ خوشى نداشت و با قبيلۀ خود در لشكر على (ع) حاضر بود دست از جنگ بكشيد و پيشنهاد كرد كه به سفارت نزد معاويه رود و تعيين كند كه چگونه حكم قرآن را بايد معلوم كرد چون بازگشت، گفت: نظر آن است كه هر يك از طرفين حكمى را تعيين كنند تا وظيفۀ مسلمانان را از روى قرآن بيان نمايند.

شاميان عمرو بن العاص را به داورى خود برگزيدند. عراقيان اشعث و ابو موسى اشعرى را پيشنهاد كردند. چون بين ابو موسى اشعرى و على (ع) سابقۀ خصومت وجود داشت، على (ع) از وكالت دادن به وى خوددارى كرد، و عبد اللّه بن عباس و مالك اشتر را براى اين كار پيشنهاد كرد. ولى مردم قبيلۀ اشعث اصرار كردند كه جز ابو موسى كس ديگرى را نمى پذيرند. على ناچار به حكميت او رضايت داد و قرار شد كه دو حكم در ماه رمضان سال 37 هجرى در دومة الجندل حاضر شده و رأى خود را بدهند.

در هنگامى كه على (ع) از صفين به كوفه بازمى گشت عده اى از لشكريان او سر به شورش برداشته، حكميت را كارى بر خلاف اسلام دانستند و گفتند

ص: 34

«لا حكم الاّ اللّه» و ايشان را محكمۀ اولى نامند.

حروريه:

گويند: عروة ابن حدير و يزيد بن عاصم محاربى و پيروان ايشان كه دوازده هزار تن بودند از لشكر على جدا شده و به «حروراء» دهى نزديك كوفه روى آوردند، و با حضرت على (ع) به مخالفت برخاستند از اين رو آنان را حروريه نامند.

سپس به حال اجتماع از كوفه بيرون آمدند و در ناحيه اى بين بغداد و واسط مستقر شدند و از اين زمان معروف به خوارج شدند شوال سال 37 هجرى.

شيعه:

در برابر ايشان دستۀ ديگرى بودند كه بر اطاعت على (ع) پايدار ماندند و خوارج را در رفتارى كه پيش گرفته بودند سرزنش و نكوهش مى كردند و ايشان را از آن روز شيعه على (ع) يا پيروان على (ع) خواندند.

تحكيم حكمين:

در زمان حكمين يعنى ابو موسى اشعرى و عمرو بن العاص در دومة الجندل گرد آمدند پس از گفتگوى بسيار عمرو بن العاص كه مردى محيل بود، ابو موسى را بفريفت و گفت جهان اسلام، از اختلاف بين على (ع) و معاويه مضطرب و آشفته شده است، صلاح مسلمانان در اين است كه هر دوى ايشان را از امارت بركنار كنيم و شخص ثالث صالحى را براى اين كار اختيار كنيم. ابو موسى از ساده دلى گفته هاى او را باور كرده و قرار بر اين نهادند كه هر يك به نوبت بر منبر رفته و موكل خود را خلع كند. چون ابو موسى مردى پير و سالخورده بود. عمرو عاص به وى تعارف كرده و گفت شما پيش از من كه جوانترم بر منبر رويد و موكل خود را عزل كنيد سپس من هم موكل خود را عزل مى كنم. ابو موسى بر منبر رفت و گفت: ما قرار گذاشته ايم كه على (ع) و معاويه را از خلافت و امارت خلع كنيم تا مردم براى خود خليفه اى انتخاب كنند و من اينك على (ع) و معاويه را خلع مى كنم. آنگاه عمرو عاص بر منبر رفت. و گفت: اى مردم شنيديد كه وكيل على (ع) چه گفت ؟ و موكل خود را از خلافت عزل كرد. من هم موكل او را خلع مى كنم ولى معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم.

نتيجۀ اين حكميت و داورى جز اختلاف بين مسلمين نبود. زيرا پس از ناكثين يعنى عهدشكنان كه اصحاب جمل بودند. قاسطين كه بازگرداندگان از حق و همان لشكريان نيمه را او در جنگ صفين به شمار مى رفتند گروه مارقين كه همان خوارج نهروان باشند بوجود آمدند. على (ع) با مارقين در نهروان جنگيد و هزار

ص: 35

هشتصد تن از آنان را بكشت (9 صفر سال 38 هجرى) اين حديث از آن حضرت دربارۀ جنگ با مخالفان آمده است: «امرت بقتال النّاكثين و القاسطين و المارقين» يعنى: «به جنگ با ناكثان - قاسطان و مارقان مأمور گشتم».

پيدايش خوارج:

خوارج خود را شراة به معنى فروشندگان، و مفرد آن شارى است مى خواندند و اين عنوان را از آن رو اختيار كردند كه جان خويش را براى پاداش اخروى فدا مى كردند. اين نام مأخوذ از آيۀ «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ ... بقره/ 207» يعنى «از مردم كسانى هستند كه نفس خود را به جهت خوشنودى خداوند مى فروشند» برونو: اين كه گفته اند لقب خوارج را دشمنانشان به آن گروه داده اند درست، نيست زيرا اين عنوان به معنى تمرد و عصيان در مورد ايشان نيامده است، و اين كلمه مانند لفظ مهاجرين مراد از كسانى است كه در راه خدا جلاء وطن نموده و دور از خانه و كاشانۀ خود زندگى كرده اند و آن مأخوذ از آيۀ «... وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهٰاجِراً إِلَى اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اَللّٰهِ ...» يعنى «هر كه از خانۀ خود براى خدا و رسولش بيرون رود و سپس او را مرگ دريابد به تحقيق خداوند او را پاداش خواهد داد».

خوارج على (ع) و عثمان و معاويه و حكمين را كافر مى دانستند. آنان مى گفتند كه خليفه و جانشين پيامبر لازم نيست كه از عرب و از قبيلۀ قريش باشد و خلافت غير عرب حتى موالى را هم جايز مى دانستند، به شرط آن كه او شخصى باتقوا و شمشير زن و عادل باشد. بعضى از فرق ايشان مانند شبيبيه در خلافت فرقى بين جنس زن و مرد نمى گذاشتند و امامت زنان را نيز جايز مى دانستند.

شيعه:

شيعه، كسانى هستند كه از حضرت على (ع) پيروى كرده و چه از روى نص جلى و يا خفى قايل به امامت او پس از رسول خدا شدند، و گويند كه: امامت از خاندان او بيرون نخواهد رفت، و امامت قضيه اى مصلحتى و امرى سياسى نيست كه به اختيار تعيين امت باشد، بلكه آن قضيه اى اصولى است كه ركن و پايۀ دين به شمار مى رود، و بر پيغمبر جايز نبوده كه از آن امر غفلت ورزد و يا تعيين امام را به عامۀ مردم واگذارد.

دربارۀ تسميۀ پيروان على (ع) به شيعه اختلاف است. ابن حزم اندلسى مى گويد كه اين اصطلاح از سال (35 هجرى) بر آن فرقه اطلاق شد و آن پس از كشته شدن عثمان بود. محمد بن اسحاق النديم در كتاب الفهرست گويد كه

ص: 36

اصطلاح شيعه در جنگ جمل پيدا شد و پيروان على (ع) را كه بر ضد طلحه و زبير بودند شيعه مى خواندند. اصل كلمه شيعه در عربى بمعنى پيروان و ياران بوده. پيروان خلفاى عباسى را در آغاز شيعۀ آل عباس مى گفتند و پيروان على (ع) بن أبي طالب و معتقدان به امامت آن حضرت و فرزندانش را شيعۀ آل على مى ناميدند. بعدها كلمۀ شيعه براى پيروان آل على (ع) علم شد.

مرجئه:

پس از شهادت على (ع) و روى كار آمدن بنى اميه تودۀ مردم معروف به سواء اعظم شدند در برابر خوارج كه نه به امامت على (ع) و نه به خلافت معاويه معتقد بودند، گروهى ديگر فرقۀ تازه اى را تشكيل دادند كه مرجئه خوانده مى شوند.

اين كلمه از ريشۀ أرجاء به معنى به تأخير انداختن است زيرا در برابر خوارج كه قائل به كفر صاحبان كبيره بودند مى گفتند كه ما از عقيدۀ باطنى مردم خبر نداريم و نمى دانيم كه واقعا چه كسى در دل مسلمان، و چه كسى نامسلمان و فاسق است چون همگى به ظاهر مسلمانند ما آنان را مسلم مى خوانيم. ثواب و عقاب ايشان را تا روز قيامت به تأخير مى اندازيم تا خداوند دربارۀ پاداش و كيفر آنان داورى فرمايد.

ايشان در اين دنيا حكمى به ثواب يا گناه مسلمانان نمى كنند. از اين جهت اينان تنها ايمان را براى مسلمانان كافى مى دانند. و همين قدر كه گفتند ما مسلمانيم ايشان را مسلم مى شمارند. عقيده مرجئه دربارۀ امام يعنى جانشين رسول خدا اين بود كه پس از انتخاب شخصى به اجماع به اين مقام، بايد او را امام دانست و اطاعت و فرمان وى را واجب شمرد. ايشان عصمت امام را از خطا لازم نمى دانستند. پيدايش اين فكر بر اثر تسلط بنى اميه بود. زيرا بنى اميه بصورت ظاهر نظم و امنيت را در بلاد اسلامى برقرار كرده بودند، سواء اعظم مردم كه بيشتر آنان طبقات پيشه ور و زارع و كشاورز و اهل شهرها را تشكيل مى دادند، و هرج و مرج و جنگ را موجب اتلاف نفوس و ضرر و زيان اموال خود مى دانستند از اين جهت نظم و امنيت از هر وقت ديگر بيشتر مطلوب ايشان بود. اين عقيده كاملا به نفع معاويه و جانشينان او تمام مى شد. آن فرقه اسباب كار بنى اميه شدند و تا اين خاندان روى كار بودند آن فرقه نيز اعتبارى داشتند. ولى همين كه بساط دولت اموى، برچيده شد. مرجئه هم از اهميت و اعتبار افتادند.

معتزله:

در زمان حكومت بنى اميه و در عهد عبد الملك مروان (65-85 هجرى) قدريه يا معتزله ظهور كردند و با فرقۀ مخالف خود جبريه اختلاف داشتند. جبريه

ص: 37

معتقد بودند كه بندگان خدا صاحب افعال خود نيستند و خير و شر را به خدا نسبت مى دادند، و نسبت آن دو را به انسان امرى مجازى مى دانستند. بر خلاف ايشان معتزله يا قدريه طرفدار قدرت و حريّت ارادۀ انسان بودند، و آدمى را در كردار و رفتار خويش آزاد مى پنداشتند. اين فرقه بر اثر نفوذ كلام مسيحى و زرتشتى در اسلام پيدا شدند. از اين جهت مخالفان اين فرقه قدريه يا معتزله را مجوسان يعنى زرتشتيان امت اسلام مى خواندند؛ و به حديثى منسوب به پيغمبر كه گفته اند، فرموده است:

«القدريّة مجوس هذه الامّة» يعنى، «قدريان زرتشتيان اسلامند» استناد مى كردند و مى گفتند زرتشتيان كه به دو اصل خير و شر معتقد بودند و انسان را در برگزيدن يكى از آن، مختار مى دانستند. و معتزله نيز انسان را در برگزيدن راه خير و شر آزاد مى پنداشتند از اين جهت جبريه، معتزله را مجوسان امّت اسلام گفته اند. اشاعره از مخالفان معتزله بودند.

اشاعره:

يكى از شاگردان ابو على جبايى كه از بزرگان و متأخران معتزله بود، ابو الحسن اشعرى نام داشت (260-324 ه). وى تا چهل سالگى در محضر استاد خود ابو على به آموختن اصول و روش معتزله مى پرداخت، ولى سرانجام بر استاد خويش اعتراض كرد، روزى در مسأله صلاح و اصلح با وى خلاف جست، و از استاد خويش جدا گشت و از اعتزال توبه كرد.

كلام در شيعه:

بعد از پيدايش علم كلام تدريجا علماى شيعۀ اماميه نيز براى رد دلائل مخالفان، خود را ناگزير ديدند كه همان شيوۀ متكلمان معتزله را در استدلالات خويش به كار برند. ايشان با اين كه در آغاز از علم كلام دورى جسته و به حديث مى پرداختند، ناچار شدند كه براى دفاع از خود به فرا گرفتن اين علم بپردازند. امام جعفر صادق بعضى از ياران خويش را كه نخستين متكلمان شيعۀ اماميه به شمار مى روند در بكار بردن علم كلام و مناظرۀ با مخالفان و رد دعاوى ايشان، تشويق مى فرمود.

زيديه:

كسانى كه قائل به امامت حسين بن على (ع) شدند، پس از او پسرش على بن حسين يعنى زين العابدين (ع) را امام دانستند و پس از رحلت او شيعيان حسنى و حسينى درباره جانشين وى اختلاف كردند. زيديه گفتند كه پس از على بن حسين (ع) پسرش زيد امام است.

ص: 38

زيد بن على شاگرد واصل بن عطاء غزّال پيشواى معتزله است، از اين جهت زيديه پس از وى پيرو اهل اعتزال شدند. زيديه قائل به لعن ابو بكر و عمر و عثمان نيستند، و امامت مفضول را با وجود فاضل جايز مى دانند. شيعيان كوفه چون او را مخالف لعن شيخين ديدند، وى را ترك كردند. از اين جهت معروف به رافضه گشتند كه به معنى ترك كننده است. ميان زيد و برادرش امام محمد باقر اختلاف بود.

شيعيان عباسى:

نسبت عباسيان به عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف عموى پيغمبر مى رسد، چنان كه گفتيم پيش از اسلام بين بنى هاشم و بنى اميه بر سر توليت خانۀ كعبه اختلاف بود. در اواخر بنى اميه كسانى كه با آن طايفه دشمنى داشتند طرف خاندان مخالف ايشان يعنى بنى هاشم را گرفتند، و چون عباسيان نيز از بنى هاشم به شمار مى رفتند به كمك ايرانيان موفق شدند بر حريف و دشمن سابق خود بنى اميه پيروز شوند. در سال صدم هجرى محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب كه در حميمه از ناحيه شراة از بلوك بلقاى شام مى زيست با ابو هاشم عبد اللّه بن محمد حنفيه نوۀ حضرت على بن أبي طالب ملاقات كرد.

ابو هاشم كه امام كيسانيان بود وصيّت كرد كه پس از او امامت به محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس برسد، به همين جهت اكثر كيسانيه كه طرفدار امامت ابو هاشم بودند پس از او به امامت محمد بن على درآمدند، و از آن تاريخ دعوت امامت بنى عباس صورت شرعى و روحانى به خود گرفت. عباسيان به اين بهانه كه اولاد على بن أبي طالب از حق خود به نفع آنان صرف نظر كرده اند بناى دعوت و پيشرفت را گذاردند، و از محبوبيت آل على به سود خود استفاده كردند.

امام عباسى در حميمه در ناحيه شراة از بلوك بلقاء (در اردن فعلى) كه از زمان عبد الملك بن مروان اقامتگاه خاندان عباسى شده بود مسكن داشت، و دوازده نقيب (پيشوا و رئيس) برگزيد، و از سوى خود به نواحى مختلف گسيل داشت.

اعمال داعيان عباسى از طرف اين نقيبان و همچنين مجلسى از هفتاد تن از شيوخ جزء، رهبرى مى شد. ائمه عباسى مركز تبليغاتى ديگرى نيز در كوفه داشتند، گاهى هم امام داعيان خود را در مراسم حج در مكّه ديدار مى كرد كه در پناه ازدحام حاجيان از سوء ظن حكومت بركنار باشد. دستور امام به دعاة آن بود كه بيشتر به ايرانيان اطمينان كنند و از عرب به طوايف يمانى قحطانى اعتماد كنند روش تبليغ آن بود كه نخست شرحى از اسلام و محسنات آن بيان كردند. سپس به ذكر معايب بنى اميه و انحراف آنان از اسلام مى پرداختند آنگاه از فضايل آل محمد و اهل بيت

ص: 39

و مظلوميت آنان و اين كه اسلام حقيقى در نزد ايشان است سخن مى گفتند و مردم را به «الرّضا من آل محمّد» مى خواندند و مى گفتند ما بايد به خلافت يكى از اولاد پيغمبر راضى شويم. از زيركى كه داشتند نام كسى را نمى بردند. و فقط چنين وانمود مى كردند كه دعوت به يكى از فرزندان رسول خدا مى كنند. مردمى كه طرفدار اهل بيت و علويها بودند، گمان مى كردند كه مقصود از دعوت ايشان يكى از آل على است.

ابو مسلم خراسانى:

وى كه نامش در تواريخ اسلامى عبد الرحمن بن مسلم آمده، جوانى با لياقت و دلير بود و از مردم مرو رود به شمار مى رفت. ابراهيم بن محمد امام او را به رياست شيعۀ آل عباس در خراسان برگزيد و انتخاب او را به ابو سلمۀ خلال داعى و وزير آل عباس در كوفه اطلاع داد. ابو مسلم در دوازدهم ربيع الاول سال (132 ه) عبد اللّه سفاح يعنى خونريز را بر مسند خلافت بنشاند. بنى عباس، بنى اميه را در همه جا جستند و كشتند، با روى شهر دمشق را ويران كردند، و قبرهاى خلفاى بنى اميه را شكافته و استخوانهايشان را سوزانيدند.

غلاة شيعه:

غلاة جمع غالى است كه در پارسى به معنى گزافه گويان مى باشد.

آنان فرقه هايى از شيعه هستند كه افراط در تشيع نموده و دربارۀ ائمۀ خود گزافه گويى كرده و ايشان را به خدايى رسانيده و يا قائل به حلول جوهر نورانى الهى در ائمه و پيشوايان خود شدند، و يا به تناسخ قائل گشتند. غالب ايشان در عقيده مشتركند و در حقيقت يك فرقه بيش نيستند كه به نامهاى مختلف در كتب تواريخ و فرق ذكر شده اند. تقريبا تمام فرق شيعه بجز اثنى عشريه و زيديه و بعضى از اسماعيليه از غلاة بشمار مى روند. نسبتهايى كه فرق غلاة به ائمه و پيشوايان خود مى دهند از طرف ديگر مسلمانان و حتى فرق شيعه ميانه رو رد شده است، تا حدى كه اكثر فرق اسلام غلاة را به سبب سخنان كفرآميزشان از دين اسلام بيرون مى دانند. به قول شهرستانى غالبا غلاة يكى از ائمه را به خدا تشبيه كرده و خدا را حالّ در ابدان آدميان دانند، و مانند تناسخيان و يهود و نصارى قائل به تجسيم خداوند شده اند.

اصول عقايد مبتدعه غلاة شيعه چهار است: تشبيه، بداء، رجعت، و تناسخ.

غلاة شيعه كه غالبا از موالى و غلامان آزاد كردۀ ايرانى و ملل ديگر هستند از دو دسته بيرون نبودند، يا مردمانى ساده دل و عامى بودند كه تحت تأثير سيماى جذاب

ص: 40

و چشمان نافذ و رفتار متين، و كردار پسنديدۀ ائمه شيعه قرار مى گرفتند و چون افكار غلوآميز را از دين پدران و نياكان خود به ارث برده بودند و آن پندارها با وجود مسلمانى هنوز در خاطرات خرافى ايشان متمكن بود، از اين جهت مشاهدۀ ائمه و فضيلت و سيادت اخلاقى ايشان بر ديگر بزرگان اسلام، آنان را تحت تأثير قرار مى داد. بنابراين تصوراتى ماليخوليايى دربارۀ آنان مى كردند. ايشان مى پنداشتند كه اين فرزندان پيغمبر بايستى همان معجزات و كرامات مشهور را از جدشان رسول خدا به ارث برده و مى توانند در دستگاه آفرينش صاحب دخل و تصرف باشند، و حتى ممكن است خداوند زمين و آسمان با تمام عظمتش در وجود ناسوتى ايشان حلول نمايد. اما دستۀ ديگر از غلاة را شيادانى مانند ابو الخطاب تشكيل مى دادند كه براى رسيدن به مقامات دنيوى و نفوذ و تأثير در نفوس مردم و پيدا كردن مريد خود را به ائمه بسته درحالى كه نسبتهاى غلوآميز به ايشان مى دادند خود را نيز در مرتبت با آنان شريك مى پنداشتند و يا خويشتن را نايب و دستيار آنان معرفى مى كردند، تا عوام شيعه بر اثر حسن ظنى كه به ائمۀ خود دارند به ايشان نيز بگروند و مريد آنان شوند.

امامان شيعه كه گزافه گوئيهاى اين دو طايفۀ ساده دل و شياد را ديده و مى شنيدند علاوه بر منع و اشكالات دينى، چون امكان داشت در نظر حكومت كه چشمهاى جواسيس ايشان همه جا آنان را مورد تعقيب قرار مى دادند موجب گرفتارى و زحمت سياسى ايشان شود آشكارا و نهان به لعن غلاة مى پرداختند، و از گفتار و كردار ايشان بيزارى مى جستند تا مورد سوء ظن حكومت وقت قرار نگيرند.

اسماعيل بن جعفر:

حضرت امام جعفر صادق (ع) پسرى داشت به نام اسماعيل كه بزرگترين فرزندانش بود و در زمان حيات پدر وفات كرد. آن حضرت به مرگ اسماعيل استشهاد كرد، حتى حاكم مدينه را نيز شاهد گرفت. در اين باره جمعى معتقد بودند كه اسماعيل نمرده بلكه غيبت اختيار كرده است. و دوباره ظهور مى كند و همان مهدى موعود است و استشهاد امام ششم به مرگ او يك نوع تعميد بوده است كه از ترس منصور خليفه عباسى به عمل آورده است. جمعى معتقد شدند كه امامت حق اسماعيل بود و با مرگ او به پسرش منتقل شد و جمعى معتقد شدند اسماعيل با اينكه در حال حيات پدر در گذشته امام مى باشد و امامت پس از اسماعيل در محمد بن اسماعيل و اعقاب او است.

محمد بن اسماعيل:

از زندگانى محمد بن اسماعيل كه پس از مرگ پدرش اسماعيليه او را امام دانستند اطلاعات صحيحى در دست نداريم، و از اين زمان

ص: 41

دورۀ امامان مستور اسماعيليه آغاز مى شود. نوبختى مى نويسد مباركيه كه پيروان مبارك غلام اسماعيل بن جعفر بودند پس از جعفر بن محمد. محمد بن اسماعيل را به امامت برداشتند و گفتند چون اسماعيل در روزگار پدرش امام بود و درگذشت پس از وى امامت به برادرش موسى كاظم نرسد، زيرا پس از حسن و حسين امامت از برادرى به برادر ديگر نمى رسد و امامت حق محمد پسر اسماعيل است.

پس از مرگ محمد ميان دعاة اسماعيلى اختلاف افتاد برخى برادرش احمد بن عبد اللّه و بعضى پسرش احمد ملقب به ابو شلعلع را جانشين او دانستند. پس از آن سعيد بن حسين بن عبد اللّه بن ميمون به دعوت مردم برخاست. بايد دانست كه عبد اللّه (ميمون) و پسرانش پس از بيرون رفتن از بصره هميشه دعوت انتساب به خاندان عقيل بن ابو طالب را داشتند. سپس سعيد بن حسين به مصر رفت و ادعا كرد كه از علويان و فاطميان است و خود را عبيد اللّه ناميد. اين خبر به معتضد خليفۀ عباسى رسيد. فرمان به دستگيرى او داد. وى به مغرب گريخت و دو طايفه از بربريها را به كيش خود درآورد، چون حس كرد دعوى انتسابش به عقيل بن ابو طالب مورد قبول مردم نيست پسر بچۀ كم سنى را نشان داده وانمود كرد كه او از فرزندان محمد بن اسماعيل و نامش ابو القاسم حسن است و بعد از عبيد اللّه او قائم به امر مى باشد. در پيش گفتيم كه محمد بن اسماعيل در حدود سال (169 ه) در عسكر مكرم در گذشت. پسرش عبد اللّه موسوم به احمد الوفى كه مخفى و در پرده بود در نهان از عسكر مكرم بيرون رفت و به زمهر و از آنجا به ديلم آمد و در آنجا با دخترى از خاندان علوى كه پدرش امير على همدانى نام داشت ازدواج كرد و پسرى يافت كه او را احمد نام داد و ملقب به محمد التقى ساخت. دعوى پنهانى ايشان همچنان در بلاد عرب و ايران منتشر مى شد. عبد اللّه از ديلم به معرة النعمان نزديك حلب آمد و در آنجا اقامت كرد، سپس از آنجا به شهر سلميه نزديك حمص رهسپار شد و برادرش حسين را در معرة النعمان نايب خود ساخت. در سلميه پسرش احمد بن عبد اللّه را در حضور عده اى از داعيان جانشين خود كرد و سپس به شهر مصياف در سوريه رفت و بدانجا درگذشت و در بالاى كوهى او را به خاك سپردند كه از آن پس مشهد خوانده شد (212 ه). پس از مرگش پسرش احمد بن عبد اللّه ملقب به محمد التقى به امامت نشست. اين امام سفرهاى بسيار كرد و دعاتى به اطراف فرستاده و گويند در سال 229 قسطنطنيه در گذشت. پس از وى پسرش حسين بن احمد ملقب به عبد اللّه الراضى به جاى وى در سلميه به امامت نشست و سرانجام در (267 ه) در گذشت و او را در مسجد بزرگ آن شهر به خاك سپردند. اينها همه مطالبى است كه از قول مورخ بزرگ اسماعيلى داعى ادريس عماد الدين بن حسن در گذشته در (872 ه) در

ص: 42

كتاب «عيون الاخبار» كه از كتابهاى مهم اسماعيليه بشمار مى رود آمده است، و صحت و سقم آنها معلوم نيست، زيرا امامان اسماعيلى در اين عصر از روى تقيه در پرده و ستر بودند و كسى از حقيقت حال ايشان خبر نداشته است. در بين مورخان دربارۀ نام امامان اين عصر اختلاف است. ولى اكثر مورخان اسماعيلى نام ائمه مستور را بعد از اسماعيل چنين آورده اند: محمد بن اسماعيل، عبد اللّه بن محمد، احمد بن عبد اللّه، حسين بن احمد كه آخرين ائمه در پرده و مستور است.

قرامطه:

قرامطه منسوب به مردى به نام حمدان قرمط هستند. محمد بن اسحاق النديم مى نويسد كه چون عبد اللّه بن ميمون قداح از بصره به سلميه گريخت، در آنجا مردى به نام حمدان بن اشعث ملقب به براى كوتاهى اندام و پاهايش وى را به آن لقب مى خواندند دعوت او را پذيرفت قرمط در دهكده اى به نام قس بهرام، كشاورزى، و گاودارى داشت. چون بسيار با هوش بود سمت رياست يافت و عبدان نامى را كه كتابها و تصنيفات خود را بيشتر از ديگران دزديده و به خويش نسبت مى داد براى نشر دعوت خود برگزيد، او داعيانى به اطراف كوفه فرستاد و اقامتگاه خود را در كلوازى قرار داد. عبد اللّه ميمون يكى از پسران خود را معين كرد كه از طالقان با وى مكاتبه كرد، و اين ماجرا در سال (261 ه) بود.

در اواخر قرن سوم هجرى طرفداران حمدان قرمط از طرف رئيس فرقۀ پنهانى خود كه «صاحب الظهور» ناميده مى شود و محل اقامتش مجهول بود، دولتى در بحرين كه مركز آن الاحساء بود تأسيس كردند (283 ه). اينان از قيام زنگيان كه به پيشوايى صاحب الزنج در عراق سر به شورش برداشته و دولت عباسى را مستأصل كرده بود استفاده كردند. قدرت قرمطيان رو به افزايش گذاشت و در بغداد موجب نگرانى بسيار گرديد. قرامطه نه تنها در بين النهرين و خوزستان بلكه در انقلابات بحرين و يمن و سوريه نيز دست داشتند. رهبران ايشان در اين هنگام زكرويه و ابو سعيد حسن به بهرام الجنابى (اهل بندر گناوه) كه ايرانى نژاد بودند سرزمينهاى وسيعى را زير سيطره و نفوذ خود آوردند.

حسن صباح و دعوت جديد:

در زمان خلافت مستنصر فاطمى از كسانى كه به دين اسماعيلى درآمد مردى به نام حسن صباح از مردم رى بود. حسن در سال 469 از رى به اصفهان آمد و از آنجا به آذربايجان و شام رفت و در 417 به مصر رسيد و يك سال و نيم در آنجا بماند و در زمرۀ كسانى درآمد كه طرفدار خلافت نزار بودند.

ص: 43

چون به ايران آمد در سال 473 به دعوت مردم ايران به مذهب نزاريه پرداخت و در ششم رجب سال 487 بر قلعۀ الموت كه به معنى آشيان عقاب است در نزديكى رودبار قزوين دست يافت. حسن در شهر قم كه پايگاه شيعيان اثنى عشرى بود به دنيا آمد. پدرش مذهب اثنى عشرى داشت و از شهر كوفه در عراق به قم آمد بود و گويند اصلا از مردم يمن بود. حسن در قرن پنجم هجرى زائيده شد و تا هفده سالگى جويان و پويان دانش در مذهب اثنى عشرى بود. به دعوت امير ضراب متمايل به اسماعيليان گشت.

معلم ديگر اسماعيلى او يكى از داعيان آن فرقه به نام عبد الملك بن عطاش بود. عبد الملك شخصا به رى آمد و با حسن ملاقات كرد و به او دستور داد كه به نزد خليفه به مصر رود. حسن در مصر چون طرفدار نزار بود به دستور بدر الجمالى به زندان افتاد. هنوز اختلاف دربارۀ جانشينى مستعلى و نزار صورت نگرفته بود. وى از زمان ورودش به قلعۀ الموت تا سى و پنج سال بعد هرگز از آن قلعه به زير نيامد، و فقط خانه اى را كه در آن مى زيست ترك گفت و دو بار به پشت بام خانه رفت. در ابتدا كار حسن دو جنبه داشت، يكى مردم را به كيش اسماعيلى در آورد، و ديگر قلاع بيشترى تسخير كند. وى به هر دو كار توفيق يافت و قلاعى را از حدود خراسان تا شام تسخير كرد. حسن در الموت خود را شيخ الجبل يا پير كوهستان خواند و مدتى دراز در آن قلعه ساكن بود تا اجلش فرا رسيد.

اين بود نگاهى به فرق بزرگ اسلام. فرقه هاى ديگر و كوچكتر نيز بر اساس اين فرقه ها پديد آمده اند كه تفصيل هر يك از آنها در اين فرهنگ مختصر آمده است.

خداوند ملت اسلام را از بلاى تفرقه محفوظ دارد. بقول خواجه شيراز:

«ز فكر تفرقه بازآى تا شوى مجموع *** به حكم آنكه چو شد اهرمن سروش آمد»

ص: 44

الف

آقا خانيه

اشاره

فرقه اى از «اسماعيليان» نزارى (-: اسماعيليه، نزاريه) كه منسوب به آقا خان محلاّتى هستند. جدّ اين خانواده سيد ابو الحسن خان اهل كهك قم بود كه از سادات اسماعيليه به شمار مى رفت. و از آغاز دولت زنديه تا زمان آغا محمد خان قاجار حكومت كرمان را داشت و خود را از اعقاب اسماعيل بن جعفر صادق (ع) مى دانست و پس از بركنارى از حكومت، در محلاّت قم عزلت گزيد.

وى پيروانى بسيار در هند و آسياى ميانه داشت و نيازها و نذوراتى از ايشان دريافت مى كرد.

گويند: كسانى كه نمى توانستند شخصا نذورات خود را به پيشگاه او بفرستند، آنها را به دريا مى افكندند و اعتقاد داشتند كه سرانجام اين اموال به دست امامشان خواهد رسيد.

سيد ابو الحسن خان در سال 1207 هجرى در گذشت و پس از وى پسرش شاه خليل اللّه به امامت رسيد.

اسماعيليۀ آقا خانيه عنوان شاه را از «مراشد صوفيه» اقتباس كرده اند و به تقليد ايشان خود را شاه مى خواندند يا چون خود را از تبار ركن الدين خورشاه آخرين شاه اسماعيلى در الموت مى دانند لقب شاه را بر خود نهاده اند.

شاه خليل اللّه پس از رسيدن به امامت به يزد سفر كرد، پس از دو سال توقف در آن شهر در نزاعى كه ميان پيروان او و شيعيان اثنا عشرى واقع شده به قتل رسيد (1232 ه).

چون فتحعلى شاه قاجار از اين واقعه آگاه شد، حسن على شاه پسر شاه خليل اللّه را به تهران خواست، و از او استمالت و دلجويى كرد، و بفرمود تا كسانى را كه در واقعه قتل پدرش دست داشتند سياست كنند. سپس دختر خود سروجهان خانم را به همسرى او در آورد، و حكومت قم

ص: 1

و محلاّت را به وى واگذار كرد، و او را ملقب به آقا خان فرمود.

حسن على شاه در سال 1255 بر اثر تحريكات حاجى ميرزا آقاسى صدر اعظم محمد شاه ناچار شد كه محلاّت را ترك كند و به كرمان رهسپار شود. در آن استان توانست كه بر قلعه بم دست يابد و آن را به تصرف خود در آورد.

اما فيروز ميرزا «نصرت الدوله» برادر محمد شاه كه حكمران كرمان بود با وى جنگ كرده بر او غلبه يافت و شاه از خطاى آقا خان اول در گذشت، به وى امان داد و او را از بست حضرت عبد العظيم بيرون آورد، و از او استقبال شايانى كرد و مجددا به حكومت قم و محلاّت فرستاد.

حسن على خان چون ديد ديگر كسى مزاحم او نيست، عيال و اموال خود را از راه بغداد به كربلا فرستاد.

آنگاه از محمّد شاه اجازه گرفت، كه به زيارت خانه خدا برود، و از راه كوير به جانب كرمان رهسپار شد، و چنين وانمود مى كرد كه از طريق بندر عباس قصد زيارت خانۀ كعبه را دارد.

سپس آقا خان به سوى كرمان رهسپار شده پس از شكست از حاكم آنجا، به لار و از آنجا به اسفندقه و جيرفت رفت و در گرمسير ميناب به تهيه لشكر و اسباب جنگ پرداخت، و پس از چند جنگ و گريز به قندهار رفت.

در آن شهر كارگزاران انگليسى از وى پشتيبانى كردند، و از طرف دولت انگليس براى او و همراهانش روزى صد روپيه مقرر گرديد، و با موافقت مأموران انگليسى با برادر و كسانش به سند رفت. (اواخر صفر 1262 ه).

سپس آقا خان رهسپار بندر بمبئى شد و پس از چندى بر اثر اعتراض دولت ايران نتوانست در آنجا بماند، و به ايالت بنگال رفت (جمادى الاول 1263 ه) و در كلكته ساكن گشت.

ديرى نپائيد كه مجددا به بمبئى بازگشت، و آنجا را مركز ترقى دستگاه خويش ساخت و از آن تاريخ اين خانواده در هند سكونت يافتند.

در اين زمان اختلافاتى بين خوجه ها (- خوجه) كه اسماعيليان سابق هند بودند درگرفت كه منجر به يك رشته دعاوى قضايى گرديد. سرانجام با قضاوت جوزف آرنولد(1) در (1866 م) اين قضيه به نفع آقا خان فيصله پيدا كرد. و از آن زمان او پيشواى خوجه ها و همۀ «اسماعيليۀ» هند گرديد.

چنان كه گفتيم لقب حسن على شاه، «آقا خان» بود، و او را آقا خان اول مى ناميدند. وى در سال 1298 ه در گذشت، و او را در گورستان حسن آباد

ص: 2


1- Sirjosepharnold.

بمبئى به خاك سپردند.

او رساله اى در شرح حال خود نوشته كه «عبرت افزا» نام دارد و در بمبئى به چاپ رسيده است. در آن رساله، او خود را «محمد حسن الحسينى»، حسن على شاه مى خواند.

پس از حسن على شاه پسرش آقا على شاه الحسينى يا «آقا خان دوم» پيشواى اسماعيليان هند شد وى تا سال 1302 ه زنده بود و دورۀ امامت او ديرى نپائيد.

پس از مرگش كالبدش را به نجف اشرف برده و به خاك سپردند.

بعد از او پسر هشت ساله اش سلطان محمد شاه ملقب به «آقا خان سوم» به امامت رسيد (1877-1957 م) وى از هجدهم اوت 1885 تا سال 1957 همچنان پيشوايى اسماعيليه را داشت.

سلطان محمّد شاه از طرف دولت انگلستان ملقب به لقب «سر» sir شد، و رهبر روحانى اسماعيليان نزارى هند، و همچنين خوجه ها و اسماعيليان ايران و آسياى مركزى و سوريه و شرق افريقا گرديد، پس از آن به رياست كنگره مسلمانان هند برگزيده گشت، و هفت سال در اين مقام بماند.

در 1932 م نمايندۀ هند در كنفرانس خلع سلاح و رئيس نمايندگان آن كشور در جامعه ملل گرديد، و در 1937 م به رياست عمومى جامعه ملل برگزيده شد.

در سال 1936-1937 كه پنجاهمين سال امامت او بوده اسماعيليان آسيا و افريقا در بمبئى و نايروبى، هموزن او طلاى ناب به وى هديه كردند، و در سال 1946 هموزن او الماس، و سپس در 1954 و 1955 هموزن او طلاى سفيد در كراچى و قاهره به پيشگاه او تقديم داشتند.(1)

آقا خان در 1327 خورشيدى از ايران تقاضاى تابعيت نمود. دولت ايران با تابعيت او موافقت كرد و محمّد رضا پهلوى به وى لقب «حضرت والا» داد.

آقا خان پس از هشتاد سال عمر در سال 1957 م در ژنو در گذشت و كالبدش را در مقبره خانوادگى آنان در آسوان مصر به خاك سپردند.

پس از وى نواده اش پرنس كريمخان پسر عليخان (متولد در 1315 ش - 1936 م) در بيست و يك سالگى بر حسب وصيت جدش به امامت رسيد، و اكنون پيشواى طايفه «اسماعيليه آقا خانيه» است.

كريم آقا خان در ژنو تولد يافت و در «دانشگاه هاروارد» به تحصيل پرداخت و تشريفات رسيدن او به مقام امامت در شهر دار السلام در تانگانيكا در افريقاى شرقى به عمل آمد.

ص: 3


1- - اينها همه تشريفات ظاهرى بود و پس از انجام آن مراسم، آن جواهرات را به صاحبان آنها بر مى گردانيدند.

عقايد و ادعيه اسماعيليان آقا خانى

اين فرقه امام خود را شخصى روحانى مى پندارند، و او را جلوه گاه و مظهر صفات على بن أبي طالب مى دانند. ايشان مانند پيشينيان خود معتقدند كه امام بايد «حى» باشد تا مورد اطاعت همگان قرار گيرد.

دستورهاى او تا هنگامى كه حيات دارد، قابل اجراست و چون درگذشت، دستورهاى امام وقت جايگزين فرمانهاى امام پيشين مى گردد.

غالبا فرامين امام وقت بوسيله شخصى كه او را وزير مى خوانند به «جماعت خانه» ابلاغ مى گردد و اگر نكته اى در آن، مورد سؤال قرار گيرد تأويل و تفسير آن را از امام مى خواهند.

اسماعيليان معاصر را دعاهائى است كه خواست خود ايشان است، و با نماز و عبادت و ادعيۀ ديگر فرق اسلام اختلاف دارد، براى نمونه بعضى از اين ادعيه در اينجا ذكر مى شود:

در نماز پس از خواندن سوره فاتحه(1) اين دعا را مى خوانند:

سجدة وجهى اليك و توكلت عليك منك قوّتى و انت عصمتى يا رب العالمين، اللهم صلّ على محمّد المصطفى و على على المرتضى و على الائمه الاطهار و على حجة الامر صاحب الزمان و العصر امامنا الحاضر الموجود مولانا شاه كريم الحسينى اللهم لك سجودى و طاعتى.

روضة الصفا، ج 9، ص 551-553 و ج 10، ص 259.

منتظم ناصرى، ج 3، ص 116 و 173.

عبرت افزا، به اهتمام كوهى كرمانى.

تاريخ ادبى ايران، تأليف ادوارد براون، 1316، ج 4، ص 121-122.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 2، ص 324 آغا خان.

تاريخ رجال ايران، ج 3، ص 290.

نامۀ الموت. مايل هروى، اكبر عشيق كابلى.

دانشنامه، ايران و اسلام، ج 1، ص 110.

ص 110.

j.Hastings,EncycIopedia oF Religionand Etics.Vol.II I.P.

Encyclope diedeL'Islsm(N.

E)tomeI.

اباحيه

اباحه از ريشه «بوح» به معنى ظاهر و آشكار نمودن، و ترديد كردن در يكى از دو كار است كه جمع بين آن دو جايز باشد.

بر خلاف «تخيير» كه جمع بين آن دو جايز نيست و ناچار بايد يكى از آن دو را اختيار كنند. در شرع اباحه آن است كه شريعت حكم به آن نكند(2)، بلكه شخص

ص: 4


1- - ظاهرا پس از رفتن به سجده باشد، چون در دو جا «لك سجودى» و «سجدة وجهى» ذكر شده.
2- منظور حكم اثباتى يا نفيى است، زيرا مباح نيز حكم شارع و از احكام خمسۀ تكليفيه است. مگر مراد اباحۀ اصليه باشد كه: الاشياء على الاباحة.

مخير بين فعل يا ترك آن باشد. به عبارت ديگر «اباحه» در اصطلاح فقها حكمى است كه عارى از طلب باشد، و «تخيير» حكمى است كه بين فعل و ترك آن باشد(1)، و مكلّف بتواند آن را انجام دهد يا ندهد. در لغت اباحه و اباحت به معنى مباح كردن، حلال كردن و جايز شمردن آمده كه مقابل حظر و تحريم است.

مولانا فرمايد:

كاين اباحت زين جماعت فاش شد *** رخصت هر مفلس قلاش شد

در اصطلاح اباحه معمولا بر افعال سهل انگارانۀ اخلاقى، كه منع شرعى و عرفى دارد اطلاق مى شود.

چنان كه بعضى از فرق غلاة و متصوّفه را متهم به اباحه كرده اند.

بعضى از غلاة شيعه مى گفتند كه: ما بايد بار تكليف را از دوش برداريم و كارى يا چيزى را بر خود حرام نشماريم.

برخى ديگر مى گفتند كه: حرام و حلالى كه در قرآن و سنت آمده است، مقصود از آنها تبراى از دشمنان امامان و تولاى به ايشان و دوستان ايشان است.

بعضى معتقد بودند كه شناختن امام و مهر ورزيدن به وى براى ايشان كافى است و ديگر احتياجى از پرهيز چيزهاى «حرام» ندارند از اين رو انجام هر كارى را و لو اين كه مخالف شرع باشد بر خود مباح مى دانستند. (-: ابراهيميه)

عبد القاهر بغدادى در كتاب «الفرق بين الفرق» از بعضى فرقه هاى اباحى نام برده است و مى نويسد كه: «بابكيه» را در كوهستانشان جشنى است و در آن شب مردان و زنانشان با هم گرد آيند و مى گسارند و ساز و ناى نوازند، ناگاه چراغ را بكشند و جامه بركنند و مردان در زنان آويزند. (-: بابكيه).

«معتزله» مى گفتند: آيا افعال آدمى را پيش از وحى يا در فاصلۀ ميان دو وحى بايد اصولا مجاز شمرد يا ممنوع ؟ و چون آنان ميزان «عقل» را در «حسن و قبح اعمال» جارى مى دانستند مى گفتند:

افعال خوب و سودمند روا و افعال زشت و زيان بخش نارواست.

جاحظ كه يكى از بزرگان «معتزله» بوده مى گفت: هر چه در قرآن و سنت نهى نشده باشد مباح مطلق است.(2)

«اسماعيليه» مى گفتند: «اذا ظهرت الحقايق بطلت الشرايع» يعنى: اگر حقايق دين آشكار شود شرايع و قوانين باطل مى گردد.

محيط المحيط.

لغت نامه دهخدا، مادۀ اباحه.

فرهنگ علوم.

ص: 5


1- - گاهى تخيير بين دو حكم وجوبى است كه امكان انجام هر دو نباشد، مانند نجات يكى از دو غريق.
2- - اصالة الاباحه نيز مذهب محققين اماميه است در مقابل اصالة الحظر.

فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى.

قاموس الاعلام، به زبان تركى.

دانشنامه ايران و اسلام.

فرق الشيعة، نوبختى.

الفرق بين الفرق.

9.Encyclopd iedeL'Islam (N.E)tomeIII Abahiyya.

اباضيه

اشاره

به كسر همزه پيروان عبد اللّه بن اباض تميمى اند كه مردى خارجى بوده، و از ديگر خوارج انشعاب پذيرفت. پيدايش اين فرقه هنگامى صورت گرفت كه عبد اللّه بن اباض از خوارج افراطى كناره گرفت، و مانند فرقۀ «صفريه» راه اعتدال برگزيد.

ابو بلال مرداس بن اديّه تميمى از پيشوايان نخستين اين فرق بوده و در سال 62 ه كشته شد. پس از او عبد اللّه بن اباض رياست آن فرقه را به دست گرفت.

وى در سال 65 ه بكلى از خوارج ازرقى جدا شد و در بصره بر ضد زبيريان خروج كرده و چون مردى فقيه بود در منابع اباضيه او را امام اهل التحقيق و امام القوم و امام المسلمين خواندند. سبب قعود و اعتدال عبد اللّه بن اباض ظاهرا سازش او با عبد الملك بن مروان خليفه اموى و همراهى با وى بر ضد عبد اللّه بن زبير بود.

سياستى را كه عبد اللّه بن اباض در برابر خلفاى اموى پيش گرفت، جانشين وى ابو الشعثاء جابر بن زيد ازدى همچنان ادامه داد.

اصل وى از عمان بود، و در حدود يكصد هجرى چند سال پس از مرگ عبد اللّه بن اباض در گذشت. ابو الشعثاء جابر با حجاج بن يوسف ثقفى روابطى دوستانه داشت، ولى اين حسن رابطه ديرى نپائيد و حجاج به كشتن اباضيه مانند ديگر خوارج پرداخت، و در زمان او بيشتر بزرگان اباضى به عمان تبعيد شدند.

جابر را شاگردى ايرانى الاصل بود كه ابو عبيده مسلم بن كريمه تميمى نام داشت و از فقها و دانشمندان آن فرقه بشمار مى رفت و پس از مرگ وى جانشين او گشت و اباضيه از سراسر عالم اسلام براى تحصيل علم در بصره به نزد او مى آمدند.

هنگامى كه خلافت اموى به عمر بن عبد العزيز رسيد، اميد بزرگان اباضى به جلب تائيد آن خليفۀ پرهيزگار افزايش يافت.

ابو عبيده مسلم بن كريمه، سفارتى نزد اين خليفه فرستاد. شايد در نتيجۀ همين سفارت بود كه عمر بن عبد العزيز اجازه داد كه اياس بن معاويه اباضى قاضى بصره شود، و در بصره يك مركز تعليمى تأسيس شد، كه طلاّب خوارج براى تحصيل بدانجا مى آمدند.

ابو عبيده پس از فارغ التحصيل شدن ايشان، آنان را براى تبليغ به بلاد اسلامى

ص: 6

مى فرستاد. پس بصره مركز پنهانى تبليغات اباضى هم گرديد.

پس از سقوط بنى اميه و روى كار آمدن عباسيان، منصور دوانقى مدّتى نسبت به اباضيان نظر مساعد داشت. بعد از مرگ ابو عبيده انحطاط طايفۀ اباضيه در بصره آغاز شد، و مراكزى از جماعات آن قوم در كوفه، حجاز، حضر موت، يمن و عمان ايجاد گشت.

از پايان قرن اوّل هجرى خوارج عمان رنگ اباضى پيدا كردند، عامل مؤثر در اين امر «جابر بن زيد» و تأثير ديگر فقهاى اباضى بصره بود، كه حجاج بن يوسف آنان را به عمان تبعيد كرده بود. پس از آن شورشى در آنجا رخ داد، كه پيشواى ايشان جلندى بن مسعود بود. اين شورش تا به حضرموت و يمن كشيده شد، ولى سرانجام در سال 134 ه بر اثر رسيدن سپاهيان عباسى به فرماندهى خازم بن خزيمه بر افتاد. دربارۀ نقش مهم عمان در تاريخ اباضيه اين ضرب المثل رايج گشت:

باض العلم بالمدينه و فرّخ بالبصره و طار الى عمان. يعنى علم در مدينه تخم گذارى كرد و در بصره جوجه برآورد و بسوى عمان پرواز كرد.

بعضى از رؤساى اباضى عمان لقب والى يا متقدم (پيشوا) داشتند.

مهمترين جماعتهاى اباضى در ميان شهرهاى صحار و توّام مى زيستند، و بيشتر در ناحيه باطنه و حوالى رستاق زندگى مى كردند، و پايتخت سابق ايشان شهر «نزوى» بود. در عصر حاضر مذهب اباضى كيش قبايل عمانى غافرى و هناست.

سپس فرقۀ اباضى به افريقاى شرقى و خليج فارس از جمله قشم و سواحل كرمان و ايران گسترش يافت. داعيان ايشان كه «حملة العلم» ناميده مى شدند و يكى از آنان «هلال بن عطيه خراسانى» - از دعاة ابو عبيده مذكور - بود كه با تبليغات خود آن مذهب را در بعضى از نقاط آن استان رواج داد. از بزرگان اباضى در خراسان مى توان از ابو غانم بشر بن غانم خراسانى صاحب كتاب «المدونه» نام برد، كه از دانشمندان آن طايفه در قرن سوم هجرى است.

اباضيه در مغرب:

نخستين داعى كه به دعوت مذهب خوارج اباضى در مغرب پرداخت «سلامة بن سعيد» سلمة بن سعد از مشايخ بصره بود، كه در اوايل قرن دوم هجرى اين مذهب را در شمال افريقا تبليغ مى كرد. پس از آن به نام شخصى به اسم عبد اللّه بن مسعود تجيبى بر مى خوريم، كه در ليبى و طرابلس غرب آن مذهب را رواج مى داد، و قبيلۀ بربر (هوّاره) را به اين مذهب تبليغ مى كرد.

پس از آن اسماعيل بن زياد نفوسى به توسط قبايل بربر اباضى طرابلس با عنوان «امام الدفاع» برگزيده شد و در حدود سال

ص: 7

132 به قتل رسيد، و با مرگ او حكومت زيادى طرابلس منقرض گشت.

پس از آن عبد الرحمن بن رستم كه اصل ايرانى داشت، در قيروان حكومت اباضى تشكيل داد، سپس شهر تاهرت را تسخير كرد، و در سال 160 ه به امامت اباضيه در شمال افريقا برگزيده شد.

در زمان دو جانشين ابن رستم، عبد الوهاب بن عبد الرحمن و افلح بن عبد الوهاب اباضيت در مغرب به اوج خود رسيد، و از قرن ششم هجرى پس از غلبه فاطميان بر شمال افريقا انحطاط دولت اباضيه در آن ناحيه آغاز شد، و اباضيان افريقاى شمالى در چند ناحيۀ دور گوشه گيرى اختيار كردند و تا زمان حاضر در آن ناحيه ها بر جاى مانده اند.

فرق اباضى:

مهمترين شاخه هاى مذهبى اباضى معروف به اباضيه «وهبيه» مغرب است، كه خود را «اهل المذهب» و نيز «اهل الدعوه» مى خوانند.

فرقۀ ديگر حارثيه هستند كه مؤسس آن مذهب حمزۀ كوفى بود، و در مسأله «قدر» پيرو عقايد «معتزله» شد، و آن فرقه منسوب به عالمى اباضى موسوم به حارث بن مزيد هستند.

فرقۀ ديگر «طريفيّه» هستند كه از ياران عبد اللّه بن طريف از اصحاب امام طالب الحق مى باشند، كه در حدود سال 129 هجرى در عربستان جنوبى تأسيس شد.

ديگر از فرق اباضى: نكّار، نفاثيه، خلفيه، عمريّه، حسنيّه، سكاكيه، حفصيه و يزيديه هستند كه ذكر غالب ايشان در اين فرهنگ خواهد آمد.

عقايد اباضيه:

ايشان مانند «صفريه» شاخۀ معتدل خوارج را تشكيل مى دادند، آنان بر خلاف ازارقه كه از خوارج تندرو بودند، مخالفان خود را از اهل قبله كافر مى دانستند نه مشرك(1)، حتى ازدواج با ايشان و ميراث بردن از آنان را روا مى شمردند، و مى گفتند مرتكبان كبائر موحّدند نه مؤمن، استطاعت را عرضى از اعراض مى دانستند كه با افعال عباد تحقق مى يابد. بر خلاف ديگر خوارج، امامشان را امير المؤمنين و خودشان را «مهاجرين» نمى خواندند، و مى گفتند كه هرگاه تكليف ساقط شد عالم نيز فانى خواهد شد.

شهادت مخالفانشان را بر دوستانشان جايز مى دانستند، و مى گفتند هر كه مرتكب «گناه كبيره» شود كافر نعمت است نه كافر ملّت.

ص: 8


1- - مراد از كفر، كفر نعمت است كه خوارج «مرتكب كبيره» را كافر نعمت مى دانند، نه كافر ملت (كافر مطلق)، زيرا از اعتقاد آنان است كه: دار مخالفينا من اهل الاسلام دار توحيد. يعنى مسكن و ديار مخالفين ما از ساير فرق مسلمين ديار اسلامى است. نيز در عقايد آنان آمده: اجازوا شهادة مخالفيهم على اوليائهم، شهادت مخالفين خود را عليه اهل مذهب خويش روا دانند.

دربارۀ منافقان مى گفتند كه: ايشان در زمان رسول خدا (ص) موحّد بودند، و كافر به گناه كبيره شدند نه كافر به شرك و گفتند: اوامر خداوند در قرآن «عام» است نه «خاص»، و گفتند كه جايز است خداوند رسولى را بدون دليل و معجزه بر انگيزد، و بندگان را به آنچه را كه بروى وحى مى شود مكلّف فرمايد.

ايشان در مورد ائمه خود به دو حالت كتمان و ظهور قايل بودند، و مى گفتند ممكن است امامى مدتها در حال كتمان باشد، و در موقع مناسب علنا اظهار امامت كند، در آن هنگام او را «امام البيعه» و امام الظهور خوانند.

عقايد «اباضيه» جز در بعضى از موارد غالبا موافق «اهل سنت و جماعت» است.

ايشان مانند آنان معترف به قرآن و سنت باشند، و ليكن به جاى «اجماع» قايل به «رأى» هستند. گويند خداوند از گناهان صغيره در مى گذرد، ولى از صاحبان گناهان كبيره جز به توبه در نمى گذرد، و بهشت و دوزخ فانى نگردند.

الفرق بين الفرق، ص 61

مقالات الاسلاميين، ج 2، ص 126، 170

مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 89؛ ج 2، ص 126؛ ج 3، ص 145.

مختصر تاريخ الاباضيه.

الاباضيه فى موكب التاريخ، دو جلد، قاهره 1946.

ملل و نحل، شهرستانى، ج 1، ص 121.

E-I)N.E(VolIIIp648 Al-ibaiyya

ابتريه

ابتريه يا بتريه به فتح و يا به ضم باء از فرق «زيديه» بودند كه ايشان را صالحيه نيز مى خواندند و از ياران حسن بن صالح بن حىّ و كثير النواء شاعر معروفند كه او را ابتر لقب داده بودند، نوبختى گويد: ابتريه مى گفتند كه: برترين مردم پس از پيغمبر و شايسته ترين ايشان براى امامت على (ع) بود.

ايشان از هواخواهان استوار و پاى برجاى على (ع) بودند، و مى گفتند كه مخالفان وى اهل دوزخ و آتشند، ولى بيعت با ابو بكر و عمر را درست دانسته و دربارۀ عثمان خاموش بودند.

ايشان بدين گونه استدلال مى كردند كه گرچه على (ع) سزاوارتر و شايسته تر از ايشان بود، امّا چون بر آن دو به خلافت سلام گفت [بيعت با ايشان جايز بوده است] و آن درست به معنى اين است كه كسى را در كارى حقى بوده باشد و آن را به ديگران واگذارد.

بايد دانست كه «بتريه» از اصحاب حديث، و پيروان حسن بن صالح بن حىّ همدانى ثورى كوفى (100-186 ه) و كثير النواء، يعنى كثير هسته فروش از معاصران حضرت محمد باقر (ع) و امام

ص: 9

جعفر صادق (ع) و از ياران سالم بن ابى حفصه (در گذشته در سال 137 ه)، و حكم بن عتيبه كوفى «در گذشته در سال 115 ه»، و ابو المقدام ثابت حداد از اصحاب امام سجاد (ع) و حضرت باقر (ع) و سلمة بن كهيل (در گذشته در سال 122 ه) بودند.

همگى ايشان بر اين گفتار فراهم آمدند كه على (ع) بهترين اصحاب پيغمبر بود، ولى با وجود اين به دستورهاى ابو بكر و عمر رفتار كرده است، و مانند سفيان ثورى مسح بر موزه و آشاميدن نبيذ مست كننده و خوردن مارماهى را جايز مى دانستند، سپس در جنگ على (ع) و نبرد با محاربانش اختلاف كردند.

ضعفاى زيديه كه «عجليه» نام دارند و از ياران هارون بن سعيد عجلى (در گذشته در سال 145 ه) هستند، ايشان نيز از بتريه بشمار مى روند، آنان مردم را به دوستى على بن أبي طالب (ع) خواندند، و سپس امامت او را با ولايت ابو بكر و عمر بهم آميختند، ايشان در نزد سنّيان بهترين فرقه هاى شيعه هستند، زيرا در عين حالى كه على (ع) را برتر مى شمارند امامت ابو بكر و عمر را نيز قبول دارند.

امّا عثمان و طلحه و زبير را نكوهيده، و همراهى و به جنگ بيرون شدن با هر يك از فرزندان على (ع) را از نظر امر به معروف و نهى از منكر واجب مى دانند.

آنان در امامت شخص معينى را در نظر نگيرند بلكه هر كه از فرزندان على (ع) خروج كند، از هر بطن و شكمى كه باشد، او را امام دانند.

عبد القاهر بغدادى مى نويسد كه: بتريه امامت ابو بكر و عمر را درست مى دانستند مى گفتند: اگر مردم به امامت حضرت على (ع) اقرار مى كردند بهتر بود، ولى اين عمل موجب فسق و كفر ايشان نخواهد شد.

تنها فرقى كه اين دسته با سليمانيه دارند آن است كه ايشان به عكس سليمانيه عثمان را هم تكفير نمى كنند، و به همين جهت در نزد اهل سنت محترم هستند.

ابو الحسن اشعرى مى نويسد كه: بتريه بر خلاف ديگر فرق شيعه، رجعت مردگان را به اين دنيا منكر شدند، و على (ع) را از آن روز امام و خليفه دانند كه پس از عثمان به وى بيعت كردند.

محمد بن اسحاق النديم در كتاب «الفهرست» مى نويسد كه: حسن بن صالح بن حىّ (كه در سال 100 ه تولد يافت و در سال 168 ه درگذشت) از بزرگان شيعه زيديه بود، و از فقها و متكلمان ايشان بشمار مى رفت، از جمله كتابهاى او: كتاب «التوحيد»، كتاب «امامة ولد على من فاطمه»، كتاب «الجامع فى الفقه» است.

حسن را دو برادر به نام على بن صالح و صالح بن صالح بود كه بر مذهب برادر

ص: 10

خود حسن بن صالح بودند و از متكلمان و محدثان زيديه بشمار مى رفتند.

كشّى از «سدير» روايت مى كند كه:

به خدمت امام محمد باقر (ع) رسيدم، و سلمة بن كهيل، ابو المقدام ثابت حداد، سالم بن ابى حفصه و كثير النواء با من بودند، در نزد حضرت باقر (ع)، برادرش زيد بن على نشسته بود، پس آنان روى به آن حضرت كرده گفتند كه ما، على (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) را دوست داريم و از دشمنانشان بيزاريم، حضرت فرمود:

آرى. سپس گفتند: ما ابو بكر و عمر را دوست داريم و از دشمنانشان بيزاريم.

آنگاه زيد بن على روى به ايشان كرد، و گفت: آيا از فاطمه (س) بيزاريد؟ بتّرتم امرنا بتّركم اللّه، دنبالۀ ما را بريديد، خدا دنبالۀ شما را ببرد.

و از آن روز آنان معروف به بتريه شدند.

مامقانى در كتاب «مقباس الهدايه» مى نويسد: اين فرقه را بوجهى ديگر «بتريّه» نيز خوانده اند به تقديم تاى منقوطه بر باى موحده و اين نظر فاضل كاظمى «در تكملة النقد» است كه حديث فوق را چنين روايت كرده است: «أ تبرءون من فاطمه تبرئتم امرنا تبرئكم اللّه».

و از آن روز به «تبريّه» يعنى بيزارى جويان ناميده شدند.

رجال كشى، البتريه، ص 422، 429، 430.

ترجمۀ فرق الشيعة، نوبختى، ص 15، 19، 28

فرق الشيعة، نوبختى، ص 9، 13، 57.

الفهرست، لمحمّد بن اسحاق النديم، ص 253.

مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين، ص 69-68.

مقياس الهدايه، مامقانى، ضميمۀ رجال ممقانى، ج 3، ص 85.

ابراهيميه

پيروان ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن المثنى بن حسن بن على بن أبي طالب (97-145 ه) بودند. وى پس از خروج برادرش محمد بن عبد اللّه بن حسن معروف به نفس زكيه، كه در مدينه بر منصور عباسى خروج كرد (-: محمديه) او نيز در عراق قيام نمود.

گويند: پدر ابراهيم كه عبد اللّه محض نام داشت پس از قيام وليد دوم اموى در ابواء در مجلسى از همه بزرگان بنى هاشم موافقت گرفت، كه پسرش محمد را بعنوان مدعى خلافت بنى اميه بشناسند. بدين ترتيب با محمّد كه در آن هنگام جوانى 32 ساله بوده بيعت شد، ولى امام جعفر صادق (ع) از موافقت با وى سرباز زد، و خروج بنى هاشم را در آن روزگار آشفته مصلحت نديد.

از آن زمان به بعد اين دو برادر يعنى

ص: 11

محمّد و ابراهيم براى رسيدن به خلافت به سعى و كوشش پرداختند، و سفرايى از سوى خود به سرزمينهاى شرقى و غربى اسلام گسيل مى داشتند.

پس از پيروزى بنى العباس بر بنى اميه، و افتادن خلافت اسلامى به دست عبد اللّه سفاح وى در دوران كوتاه خلافتش مشغول استوار ساختن بنيان خلافت عباسى بود و فرصت توجه به فعاليت آن دو برادر نداشت.

پس از مرگ سفاح، برادرش منصور، جانشين او شد و به دفع ايشان پرداخت. در زمان وى محمّد نفس زكيه در اول رجب سال 145 در مدينه علم طغيان برافراشت، از طرف ديگر برادرش ابراهيم، كه در بصره هواخواهانى بسيار بر او گرد آمده بودند، به يارى برادر، در رمضان سال 145 هجرى خروج كرد، و در اندك مدتى بر سواد عراق و اهواز و فارس دست يافت. منصور عباسى خود به دفع او شتافت و از بغداد به كوفه رفت تا ساكنان آن شهر را نگذارد در اين قيام به ابراهيم بپيوندند. سپس سپاهى به سردارى برادرزاده اش عيسى بن موسى به حجاز فرستاد، و در مدينه بر محمّد نفس زكيه غلبه يافت.

عيسى بن موسى پس از كشتن محمّد، به امر منصور براى سركوبى ابراهيم به بصره فرستاده شد. ابراهيم كه هواخواهان بسيارى در بصره داشت، نخست سپاهيان عيسى بن موسى را شكست داد، ولى پس از رسيدن خبر كشته شدن برادرش نفس زكيه در مدينه، و اختلافى كه بين شيعيان حسنى يعنى ابراهيميان، با شيعيان حسينى و طرفداران زيد بن على بن حسين روى داد، عباسيان از تفرقه ايشان استفاده كردند. عيسى بن موسى، ابراهيم را شكست داد و بر اثر زخم مهلكى كه برداشته بود در بيست و پنجم ذى قعده 145 ه در گذشت.

عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب، ص 87-92.

اعيان الشيعة، ج 5.

تاريخ الرسل و الملوك، طبرى، ج 10، حوادث سال 145 ه.

الكامل فى التاريخ، ابن الاثير، ج 5، ص 560-570.

مقاتل الطالبيين.

Encycloped iedeL'Islam, tomeIII,P.1008-1010

ابراهيميه

پيروان ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمّدند، كه نخست از داعيان محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به ابن طباطبا بود و پس از وى دعوى پيشوايى در يمن كرد.

توضيح آن كه محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به ابن طباطبا، پس از

ص: 12

خروج در كوفه و بيعت ابو السرايا با وى، از جمله ساداتى را كه از جانب خود به حكومت بعضى از بلاد اسلام فرستاد، يكى ابراهيم بن موسى بن جعفر برادر حضرت رضا (ع) بود، كه او را به ولايت يمن منصوب كرد.

ابراهيم، بدون هيچ گونه ممانعتى وارد يمن شد و مردم صنعاء به بيعت وى در آمدند. ولى پس از كشته شدن ابو السرايا، در يمن خروج كرد و گروه بسيارى را از مردم آن ولايت بكشت، چنان كه از بسيارى كشته، مردم يمن او را جزّار يعنى قصاب لقب دادند.

مأمون الرشيد، خليفۀ عباسى لشكرى به دفع وى فرستاد، او شكست خورد و تسليم شد، وى را به اسارت به عراق به نزد مأمون آوردند.

به احترام نسبت او با حضرت على بن موسى الرضا (ع) از گناهان وى در گذشت.

(-: ابو السرائيه و محمّديه)

تاريخ طبرى، كامل ابن اثير، حوادث سال 200 و 201 ه.

مقالات الاسلاميين، ابو الحسن اشعرى، ج 1، ص 148.

ابراهيميه

نام فرقه اى از «غلاة» صوفى مذهب شيعه ساكن تلّعفر، يكى از شهركهاى استان موصل در عراق است، و عادات و رسوم ايشان شباهت بسيارى با فرقۀ «شبك» دارد (-: شبك). كتاب دينى ايشان همان كتاب فرقۀ «شبك» است كه آن را از غير خود پنهان نگاه مى دارند.

اشعار مذهبى خويش را «گلبانگ» مى خوانند. ايشان عدد هفت و دوازده و هفتاد را مقدس مى شمارند. هفت را پادشاه، و دوازده و هفتاد را غلامان او مى دانند.

آنان مانند شبك و كاكائيه (-: كاكائيه) از فرقه هاى غلاة شيعه و اهل حق بشمار مى روند.

الشبك، ص 55.

الطريق الصوفيه و رواسبها فى العراق، ص 56 - 57.

الفكر الشيعى و النزعات الصوفيه حتى مطلع القرن الثانى عشر الهجرى.

ابرقيه (ابراقيه)

از فرق «زيديه»، از ياران عباد بن ابرق كوفى بودند كه با «جاروديه» خلاف جستند و انكار شيخين نكردند و «متعه» و «رجعت» را نپذيرفتند.

مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، ص 210.

ابلقيه

طبرى مى نويسد: ابلقيه گروهى از «راونديه» بودند، كه پيرو مردى پيس شدند كه او را به زبان عرب ابلق مى گفتند.

وى از غلاة راوند بود، و دربارۀ

ص: 13

آل عباس غلو مى كرد. او مى گفت: روحى كه در عيسى بن مريم وجود داشت در على (ع) بن أبي طالب و ديگر ائمه شيعه حلول كرد، و از ابدان ايشان به بدن ابراهيم بن محمد امام عباسى درآمد، و سپس در ابو جعفر منصور «حلول» كرد و همۀ ايشان خدايانند.

وى تمام چيزهاى حرام و ناروا را حلال و روا مى دانست. گروهى از پيروان خود را به خانه خويش دعوت مى كرد و به آنان مى خورانيد و مى نوشانيد و آنان را با زن خويش همبستر مى ساخت، تا اين كه اسد بن عبد اللّه القسرى البجلى بر وى دست يافت و او و كسانش را بكشت. طبرى مى گويد: پيروان او تا زمان وى وجود داشتند.

ايشان ابو جعفر منصور را جانشين ابراهيم امام دانسته و مى پرستيدند و او را خدا مى دانستند، و به كاخ سبز او در آمدند و بر بام رفته و بمانند آن كه قصد پرواز دارند خود را از بالاى كاخ بر زمين مى افكندند و خويشتن را هلاك مى ساختند. جماعتى از ايشان سلاح پوشيده فرياد يا ابا جعفر بر مى داشتند و مى گفتند: اى ابا جعفر «انت، انت» تو همان توئى، يعنى تو خدايى تا آن كه روزى ابو جعفر منصور با عده اى از لشكريان خويش بر آنان كه با سلاح بر او خروج كرده بودند بتافت، و آنان را از دم شمشير بگذرانيد. ظاهرا اين فرقه با همان «راونديه» از غلاة شيعه بنى عباس باشند، و آنان را به مناسبت اعتقاد به الوهيت ابراهيم بن محمّد امام، ابراهيميه نيز مى گويند. -: راونديه.

تاريخ الرسل و الملوك، ج 10، ص 418 حوادث سال 158 ه.

تلبيس ابليس، ص 102.

ابو السرائيه

ابو السرائيه منسوب به ابو السرايا سرّى بن منصور شيبانى از سرداران عرب بود، و مذهب شيعه داشت و مسبب چند قيام از قيامهاى شيعه شد.

گويند: ابو السرايا در آغاز كار خربنده بود و خر كرايه مى داد، سپس به راهزنى افتاد و عده اى به دور او گرد آمدند. پس از آن به ارمنستان سفر كرد و در آنجا با سيصد سوار به خدمت يزيد بن مزيد شيبانى درآمد و از سرداران شد، و در پيكار با خرم دينان به وى يارى مى كرد. در جنگ ميان امين و مأمون فرماندهى طلايۀ سپاه يزيد را عليه هرثمة بن اعين سردار مأمون داشت، ولى بعد يزيد بن مزيد را رها كرده به هرثمه پيوست. چون امين پسر هارون كشته شد و خلافت بر مأمون قرار گرفت، هرثمه از مواجبى كه به وى مى داد بكاست. ابو السرايا با دويست سوار سر به شورش بر داشت، و فرماندار عين التمر را

ص: 14

محاصره كرد، و اموال او را به يغما برد و در ميان ياران خويش تقسيم كرد. سپس بر شهر انبار چيره گشت، و پس از آن شهر رقه را بگرفت، و در آنجا با محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على (ع) معروف به ابن طباطباى علوى ملاقات كرد، و او را به خروج بر بنى عباس تشجيع نمود، و به وى دست بيعت داد و سپهسالارى لشكر او را بعهده گرفت، و در جمادى الثانى سال 199 هجرى هر دو بر كوفه دست يافتند.

حسن بن سهل پس از شنيدن خبر سقوط كوفه، زهير بن مسيب را با ده هزار سوار به جنگ او فرستاد. ابو السرايا لشكريان او را شكست داد. در اين ميان محمد بن ابراهيم بن طباطباى علوى، چهار ماه پس از قيامش در رجب 199 ه در كوفه در گذشت و در آنجا به خاك سپرده شد.

گويند ابو السرايا وى را مسموم ساخت، زيرا پس از شكست زهير بن مسيب، محمد بن ابراهيم مى خواست غنايمى را كه در اين نبرد گرفته شده بود به تصرف خويشتن در آورد، ولى ابو السرايا چون خود را صاحب قدرت اصلى مى دانست، و محمّد را مانع كار خود مى پنداشت او را زهر داده از ميان برداشت.

ابو السرايا چون به نام گرفتن حق اهل بيت رسول اللّه (ص) قيام كرده و به قول خودش مى خواست خلافت را از عباسيان گرفته به آل على (ع) واگذارد، بر آن شد كه سيد علوى ديگرى را به جاى محمد بن ابراهيم برگزيند، پس پسرى كم سن و سال را كه محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين بن على (ع) نام داشت به امامت برگزيد. معلومست كه خلافت محمّد، نامى بيش نبود و اين ابو السرايا بود كه به نام اهل بيت رسول اللّه (ص) حكومت مى كرد.

در اين زمان ابو السرايا سكه زد، و بر روى درهمهاى خود اين آيه را نقش كرده بود: «إِنَّ اَللّٰهَ يُحِبُّ اَلَّذِينَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيٰانٌ مَرْصُوصٌ . «سورة الصف/ 4.»

سپس ابو السرايا لشكرى آراسته قصد بصره و واسط كرد، در واسط سعيد حرشى كه از سوى حسن بن سهل فرمانرواى آن شهر بود به جنگ او شتافت ولى از وى شكست يافت. پس از اين فتوحات علويان در شهرهاى عراق و خوزستان منتشر شدند و امور آن بلاد را به دست گرفتند.

سپس ابو السرايا، حسين بن حسن الافطس بن على بن حسين بن على بن أبي طالب را به مكّه فرستاد، و محمد بن سليمان بن داوود بن حسن بن حسن بن على بن أبي طالب (ع) را به مدينه گسيل داشت.

ابو السرايا پس از تصرف مداين و واسط

ص: 15

اميرانى به يمن و حجاز و اهواز فرستاد. پس از شكستى كه در كوفه از هرثمه خورد با هشتصد سوار گريخته روى به شوش نهاد، و در آنجا نيز از سپاهيان حسن بن على مأمونى فرمانرواى خوزستان شكست يافته زخمى گشت، و مى كوشيد تا مگر خود را به زادگاهش رأس العين برساند، اما حمّاد كندغش در جلولا به وى رسيد و او را بگرفت و در نهروان به حسن بن سهل تحويل داد. حسن بفرمود تا سر او را بريدند و جسدش را دونيم كردند و بر دو طرف جسر بغداد بياويختند (ربيع الاول سال 200 ه).

در بصره آن علوى كه از سوى او آن شهر را تسخير كرده بود زيد بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على (ع) نام داشت و با او جماعتى از علويان بودند. وى را از فرط سختگيرى و شدت عمل در كشتار و سوزانيدن خانه هاى مردم زيد النّار مى خواندند.

پس از كشته شدن ابو السرايا، حسن بن سهل، محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين (ع) را به نزد مأمون به مرو فرستاد، مأمون او را امان داد و از گناه وى در گذشت ولى پس از چهل روز بفرمود تا شربتى زهرآگين به وى بخورانيدند تا بمرد (201 ه).

در سال 200 هجرى ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين (ع) در يمن خروج كرد، و از نهضت ابو السرايا در عراق طرفدارى مى كرد، و مردم را به امامت محمد بن ابراهيم بن اسماعيل طباطبا مى خواند، و از مكّه با گروهى از اهل بيت و علويان به يمن رفت. ابراهيم همچنان بر يمن مسلط بود و مردم را كشتار مى كرد، چنان كه اهل يمن او را ابراهيم الجزّار، يعنى ابراهيم قصاب و شتر كش مى خواندند. امّا حسين بن حسن افطس همچنان به غارت مكّه مى پرداخت، و جامه كعبه را بكند و خانۀ خدا را عريان ساخت، و پس از چندى دو جامه بر آن از حرير نازك بپوشانيد، و آنها را ابو السرايا با نامه اى بسوى او فرستاده بود و ترجمه آن نامه چنين است: اين جامه به امر اصفر بن اصفر ابو السرايا داعى آل محمد بر خانه خدا پوشانيده شد تا جامه ظلمت و سياهى را كه بنى العباس بر كعبه پوشانيده بودند بركنند، و آن را از جامۀ ايشان پاك كند و اين نامه را در سال 199 هجرى نوشت.

مردم مكّه از او سخت بيمناك بودند تا آن كه گروه بسيارى از ثروتمندان از آن شهر بگريختند. حسين افطس حتى طلاهاى نازكى كه بر سر ستونهاى مسجد الحرام كشيده بودند با زحمت بسيار تراشيده و به غارت برد و آهنهايى كه بر پنجره چاه زمزم قرار داشت بركند، و چوبهاى ساج را كه از آن مسجد بود همه را از جاى كنده با ديگر اشياء به مبلغى

ص: 16

اندك بفروخت.

چون بشنيد كه ابو السرايا از كوفه رانده شده و به قتل رسيده است از بيم جان خود به نزد سيدى كه محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسين نام داشت و پيرمردى محبوب و دانشمند و مورد احترام بود رفت.

حسين افطس پسر وى على بن محمد را بفريفت، و او را گفت تا پدرش را وادار به قبول خلافت كند، و آن قدر او را وسوسه كردند تا محمد بن جعفر راضى شد. مردم مكّه در روز جمعه ششم ربيع الآخر پس از گزاردن نماز جمعه با وى به خلافت بيعت كردند، و بيعت آل عباس را از خود برداشتند و او را امير المؤمنين خواندند.

محمد بن جعفر مرد كارآمدى نبود و شايستگى اين كار را نداشت، پس از چندى از خلافت جز اسمى بر او نماند و همۀ كارها به دست پسرش على و حسين بن افطس اداره مى شد.

محمد بن جعفر پس از ماجراهايى ناچار شد خود را از خلافت خلع كند و گفت: خويشتن را از بيعتى كه شما با من كرده ايد خلع مى نمايم و حق را به صاحب حق كه خليفۀ خدا امير المؤمنين عبد اللّه مأمون بن هارون است مى سپارم (201 ه).

امّا ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمّد كه در يمن خروج كرده بود سرانجام از لشكرى كه مأمون به آن سرزمين فرستاده بود شكست يافت و او را مغلولا به عراق بردند و خليفه به وى امان داد و از گناه او در گذشت.

تاريخ الرسل و الملوك، ج 11، ص 976 - 996.

اعلام زركلى، ج 3.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 81 و 84.

مقاتل الطالبيين، ص 177-190.

5.Encycloped iedeL'Islam tome,I.P.153.

ابو سعيديه

پيروان حسن بن بهرام الجنّابى از اهالى بندر گناوه و مكنى به ابو سعيد بود.

وى از بزرگان «قرامطه» بشمار مى رود.

(-: قرامطه).

ابن حوقل گويد كه: ابو سعيد نخست در بصره آرد فروش بود، و از طرف عبدان كاتب كه دامادى حمدان قرمط را داشت به فارس فرستاده شد، و از آنجا به بحرين يا احساء كنونى گسيل گشت و مأمور دعوت در آن ناحيه شد. ابو سعيد در سال 286 ه به بحرين يا احساء آمد، و گروهى از اعراب بيابان و «كيسانيه» و «قرامطه» بر او گرد آمدند. از ايشان لشكرى فراهم آورد، و شهر «هجر» را كه مركز احساء بود محاصره كرده بگرفت. خليفه معتضد باللّه عباسى، لشكرى به سردارى عباس بن عمر به جنگ او فرستاد، و اين لشكر شكست

ص: 17

يافت، سپس بر احساء (لحساء) و قطيف و ديگر شهرهاى بحرين دست يافت. ابو سعيد را كه پيروانش به لقب «سيد» مى خواندند سرانجام در شهر هجر به دست خادم صقلابى (اسلاوى) خود در حمام به قتل رسيد (301 ه).

پس از او پسرش ابو طاهر سليمان بن ابى سعيد، به جاى وى نشست، و بر سراسر بحرين (احساء) استيلا يافت. در سال 317 ه به مكّه حمله كرد، و در روز ترويه بر گروه حاجيان بزد و شمار بسيارى از آنان را بكشت، و حجر الاسود را از كنار كعبه برآورد، و جزو اموال غارتى به هجر برد، همچنين در خانه كعبه را كنده و كشتگان را در چاه زمزم بيفكند.

اما در مورد حجر الاسود، چون عبيد اللّه مهدى صاحب افريقا از آن امر آگاه شد، آن كار ابو طاهر را سخت زشت داشت، و نامه اى به وى نوشته بفرمود كه آن سنگ را ديگر باره به كعبه بازگرداند، و ابو طاهر حجر الاسود را به كعبه فرستاد. گويند:

ابو طاهر سليمان بن ابى سعيد در شهر هيت كشته شد، و سبب مرگ او آن بود كه زنى از بام خانۀ خود خشتى بر سر او بينداخت و مغزش را پريشان ساخت (332 ه).

ناصر خسرو قباديانى شاعر و حكيم معروف ايرانى، مشاهدات خود را از لحساء و فرقه ابو سعيديه در سفرنامه خود چنين مى نويسد:

لحساء شهريست كه همۀ سواد و روستاى او حصارى است، و چهار با روى قوى از پس يكديگر در گرد او كشيده است از گل محكم، و ميان هر دو ديوار قريب يك فرسنگ باشد، و چشمه هاى آب عظيم است در آن شهر كه هر يك پنج آسيا گرد باشد و همۀ اين آب در ولايت بر كار گيرند كه از ديوار بيرون نشود، و شهرى جليل در ميان اين حصار نهاده است با همه آلتى كه در شهرهاى بزرگ باشد.

گفتند: سلطان آن مردى بود شريف و او مردم را از مسلمانى بازداشته بود، و گفته نماز و روزه از شما بر گرفتم، و دعوت كرده بود آن مردم را كه مرجع شما با من نيست، و نام او بو سعيد بوده است، چون از اهل آن شهر پرسند كه چه مذهب داريد، گويند كه: ما بوسعيدى ايم. نماز نكنند و روزه ندارند، و ليكن بر محمّد مصطفى (ص) و پيغامبرى او مقرند.

بو سعيد ايشان را گفته است كه من باز پيش شما آيم، يعنى پس از وفات و گور او به شهر لحساء اندر است، و مشهدى نيكو جهت او ساخته اند، و وصيت كرده است فرزندان خود را كه مدام شش تن از فرزندان من اين پادشاهى نگاهدارند و محافظت كنند رعيت را به عدل و داد و مخالفت يكديگر نكنند تا من بازآيم، اكنون ايشان را قصرى عظيم است كه دار الملك ايشان است، و تختى كه شش ملك به يك جاى

ص: 18

بر آن نشينند، و به اتفاق يكديگر فرمان دهند و حكم كنند و شش وزير دارند. پس اين شش ملك بر يك تخت بنشينند و شش وزير بر تختى ديگر و هر كار كه باشد به كنكاج يكديگر مى سازند.

اگر كسى نماز كند او را بازندارند و ليكن خود نكنند، و چون سلطان بر نشيند هر كه با وى سخن گويد او را جواب خوش دهد، و تواضع كند و هرگز شراب نخورند، و پيوسته اسبى تنگ بسته با طوق و سرافسار به در گورخانۀ بو سعيد به نوبت بداشته باشند روز و شب، يعنى چون بو سعيد برخيزد بر آن اسب نشيند و گويند: بو سعيد گفته است فرزندان خويش را كه چون من بيايم و شما مرا بازنشناسيد، نشان آن باشد كه مرا با شمشير من گردن بزنيد، اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا كسى مدعى بو سعيدى نشود.

در شهر لحساء گوشت همه حيوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسفند و غيره، و هرچه فروشند سر و پوست آن حيوان نزديك گوشتش نهاده باشد تا خريدار داند كه چه مى خرد. آنجا سگ را فربه كنند، همچون گوسفند معلوف، تا از فربهى چنان شود كه رفتن نتواند و بعد از آن بكشند و بخورند.

الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 83، 207.

المسالك و الممالك، ص 104.

مرآة الجنان و عبرة اليقظان، ج 2، ص 238.

الفرق بين الفرق، ص 173.

سفرنامه ناصر خسرو قباديانى، ص 109 - 112.

مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 10-115، 118، 119-128-130-136-140.

7.Encycloped iedeL'Islam )N.E(T.II,P.464

ابو مسلميه

اشاره

فرقه هايى منسوب به ابو مسلم خراسانى بودند كه او را زنده و جاودان مى شمردند و به رجعت و بازگشت او اعتقاد داشتند.

اكثر اين فرق از طوايف حلوليه اند، اسحاقيه، راونديه، سناذيه، ابلقيه، مبيضّه، بابكيه، بركوكيه و رزاميه از جمله ايشان هستند و از ابو مسلميه به شمار مى روند.

ظاهرا خود ابو مسلم پيش از آن كه به ابراهيم امام پيوندد با «كيسانيه» و «مغيريه» كه دو فرقه از غلاة شيعه بودند، روابط نزديك داشت و عقايد تناسخى ايشان در افكار وى تأثير كرده بود و عقيده داشت كه ارواح پس از مفارقت از اجساد خود به بدنهاى ديگر منتقل مى شوند، اگر چه آن اجساد ما سواى نوع سابق خود باشند.

نوبختى مى نويسد كه ابو مسلميه مى گفتند: ابو مسلم نمرده و زنده است، و كردن هر كارى را روا مى داشتند و همه واجبات را فرو مى گذاشتند، ايشان تنها

ص: 19

ايمان را شناختن امام مى دانند و چون بنيانگذار كيش ايشان خرميان بودند اينان را خرم دينان مى خوانند. (ترجمه فرق الشيعة نوبختى، ص 75)

محمد بن اسحاق النديم در كتاب «الفهرست» مى نويسد: از جمله اعتقاداتى كه پس از اسلام در خراسان پيدا شد مسيلمه پيروان ابو مسلم است، كه عقيده به امامت او داشتند و گويند او زنده و جاودان است، و در وقت معينى كه خود مى داند ظهور خواهد كرد، و «اسحاقيه» از ابو مسلميه بودند و اسحاق ترك به تركستان و بلاد ما وراء النهر رفت و در آنجا مردم را دعوت به ابو مسلم مى كرد و مى گفت كه ابو مسلم در كوههاى رى زندانى است و بزودى ظهور خواهد كرد.

ابو القاسم بلخى گويد: گروهى از مسلميه را «خرم دينيه» نامند و شنيده ام كه در نزد ما فرقه اى از ايشان هستند كه در دهكدۀ خرمباد (كذا، شايد خرم آباد) زندگى مى كنند و از مسلمانان در حال ترس و بيم هستند. (ترجمه الفهرست، ص 615)

مسعودى مى نويسد: «حريانيه» فرقه اى بودند كه نخست قايل به امامت محمد بن حنفيه بودند و پس به «راونديه» پيوستند و پس از آن از جملۀ ابو مسلميه گشتند، و گويند كه ابو مسلم صاحب دعوت بنى عباس ملقّب به حريان بودند و از اين جهت اين فرقه را «حريانيه» گفته اند. (مروج الذهب مسعودى، ج 3، ص 169)

ظاهرا كلمه حريانيه بايد تصحيف حيانيّه باشد كه اصحاب حيّان سراج بودند كه از «كيسانيه» و طرفداران امامت محمد بن حنفيه به شمار مى رفتند و براى حسن (ع) و حسين بن على (ع) حقى در امامت قايل نبودند. (مامقانى، مقياس الهدايه، ص 82)

عبد القاهر بغدادى گويد: ابو مسلميه دربارۀ ابو مسلم سخن به گزاف گفته اند، و پنداشتند كه او در اندر آمدن روح خدا در وى خدا باشد، و او را به از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان دانند و گفتند كه ابو مسلم زنده است و نمرده و چشم به راه اويند. ايشان را در مرو و هرات «بركوكيه» خوانند و هرگاه از ايشان از آن كسى كه منصور او را كشته است پرسند گويند كه:

او شيطان بود كه به صورت ابو مسلم به دست منصور كشته شد. (ترجمه الفرق بين الفرق، ص 186)

صاحب «تبصره العوام» مى نويسد:

اين فرق را به شيعه بندند از بهر آن كه ابو مسلم خروج كرد و خلق بسيار از اعداء اللّه و اعداء آل محمّد (ص) و غيرهم را بكشت بدان كه اين خطاست و ابو مسلميه از شيعه نيستند و نه از فرق سنيان، زيرا اعتقاد ابو مسلم آن بود كه امامت به «ميراث» است نه به «نص» چنانكه شيعيان گويند و نه به «اختيار» چنان كه سنيان گويند.

ص: 20

ابو مسلميه گويند كه: بعد از رسول «امامت» از آن عباس بود، ابو بكر و عثمان بروى ظلم كردند، و آن خروج بهر آن كرد كه بنى اميه را براندازد و امارت به بنى عباس دهد چنانكه كرد. و اگر او را اعتقاد آن بودى كه امامت از آن امير المؤمنين على (ع) بود، بعد از هلاك بنى اميه به حضرت صادق عليه السلام دادى نه به سفاح، و «راونديه» در اين مذهب تابع ابو مسلم بودند. قومى از ايشان گويند: ابو مسلم زنده است و هيچ چيز از تكاليف و نماز و روزه و زكات و حج واجب نيست و ايمان و دين در دو چيز است: اول معرفت امام، دوم معرفت نگهداشتن. (تبصرة العوام، ص 178، 179)

فرقه هاى طرفدار ابو مسلم

بركوكيه:

گروهى از معتقدان به ابو مسلم بودند كه در مرو و هرات جاى داشتند.

آنان مى گفتند: آن كه به دست منصور كشته شد، شيطان بود كه خود را به صورت ابو مسلم در آورد، بركوكيه تا حدود چهار صد و چهل هجرى در ما وراء النهر مى زيستند، و ايشان از طوايف حلوليه به شمار مى رفتند.

سنباذيه:

سنباذ مردى زردشتى بود كه پيروز اسپهبد نام داشت، و از مردم روستاى اهروانه (آهن) در نيشابور بود، و با ابو مسلم سابقه دوستى داشت و در دستگاه او ترقى كرد و به سپهسالارى رسيد، از آنگاه كه ابو مسلم از رى به نزد خليفه مى رفت، خزائنش را به او سپرد. پس از كشته شدن ابو مسلم سنباذ به خونخواهى او برخاست و قومس و رى را زير فرمان گرفت و خزائن ابو مسلم را به تصرف خود در آورد. گويند:

سبب خروج او اين بود كه يكى از اعراب خراسان با كمك عربهاى ديگر دسيسه كرده و پسرش را پنهانى كشته بودند. وى براى انتقام گرفتن از عرب از ياران ابو مسلم شد.

طبرى مى نويسد كه: بيشتر ياران سنباذ از اهل ايالت جبال يا كوهستان بودند.

بارى كار او چنان بالا گرفت كه بيش از صد هزار تن به او پيوستند. منصور خليفه عباسى يكى از سرداران خود به نام جمهور بن مرار عجلى را با ده هزار تن به جنگ او فرستاد. اين نبرد به قول طبرى در بين همدان و رى روى داد. سنباذ شكست يافته بگريخت، و در حال فرار در ميان قومس و طبرستان به دست يك ايرانى به نام لويان (لونان) طبرستانى كشته شد (137 ه).

شهرستانى مى نويسد كه: غاليان را در اصفهان خرميه و كودكيه (بركوكيه) و در رى مزدكيه و در آذربايجان ذقوليه و در جايى ديگر محمره و در ما وراء النهر «مبيضه» يعنى اسپيدجامگان خوانند.

بهافريديه:

در زمان قدرت ابو مسلم در خراسان، مرد زرتشتى الاصلى به نام بهافريد بن ماه فروردين در روستاى خواف

ص: 21

از استان نيشابور در قصبه سيراوند خروج كرد، و دعوى اصلاحاتى در دين زردشت نمود. گويند اصل وى از قريه زوزن بود. و از خراسان به چين سفر كرد و هفت سال در آن ديار بماند و چون از آنجا بازآمد، برخى از چيزهاى شگفت انگيز با خود آورد، كه از آن جمله پيراهنى سبز و نازك و نرم از حرير چينى بود، كه تمام آن در كف دست او جاى مى گرفت و آن را يكى از معجزات خود مى دانست.

بهافريد بر امت خود هفت نماز واجب گردانيد: يكى در يگانگى خدا، يكى در آفرينش آسمانها و زمين، يكى در خلق حيوان و روزيهاى آنها، يكى در مرگ و يكى هم در رستاخيز و حساب و روز شمار و يك نماز هم براى اهل بهشت و دوزخ و يك نماز در ستايش اهل بهشت به تنهايى، كتابى به فارسى براى امت خود بنوشت و به ايشان امر كرد كه بر يك زانو نشسته بسوى چشمۀ خورشيد نماز برند، و در هر جاى كه باشد روى بسوى آفتاب كنند و موهاى خود را رها نمايند و در هنگام خوراك خوردن واج نگيرند يعنى زمزمه نكنند و چهار پايان را نكشند مگر آنها كه پير باشند.

چون ابو مسلم به نيشابور در آمد «موبدان» و «هيربدان» زرتشتى به پيش وى آمدند و گفتند اين مرد، اسلام و دين ما را تباه كرد. ابو مسلم وى را با پيروانش بكشت.

شهرستانى مى گويد: بهافريديان را سيانيه هم مى گويند.

بهافريد از مظاهر اصلاح طلب فكر ايرانى در دورۀ ابو مسلم در خراسان بود كه به دست خود ابو مسلم از بين رفته است.

شايد سبب كشته شدن او جز اين نباشد كه وى در اوايل خروج ابو مسلم، در جبال بادغيس و قلب خراسان حركتى به وجود آورد كه منافى تمركز قدرت سياسى ابو مسلم بوده است.

برازبنديه:

يكى ديگر از شورشهايى كه به پيروى از ابو مسلم در خراسان روى داد خروج شخصى زردشتى الاصل به نام برازبنده است كه به زبان پهلوى ورازبنده و به زبان فارسى بمعنى گرازبنده است.

اين برازبنده پسر بمرون بود. منصور خليفه عباسى صاحب شرطه خود عبد الجبار را به ولايت خراسان فرستاد و عبد الجبار قصد خلاف كرد و به برازبنده پيوست.

برازبنده دعوى مى كرد كه او ابراهيم بن عبد اللّه هاشمى است و نخست وى از «كيسانيان» بود. عبد الجبار به او پيوست، و چون از سپيدجامگان بود عبد الجبار پرچم سياه عباسى را رها كرد، و علم سپيد اختيار نمود و مردم را به طاعت برازبنده خواند و از خزاعيان قومى بكشت، زيرا آنان دعوت برازبنده را اجابت نكردند.

منصور خراسان را به پسر خود مهدى داد و

ص: 22

او حرب بن زياد را به جنگ عبد الجبار فرستاد. در آن جنگ برازبنده به دست حرب كشته شد و عبد الجبار منهزم گشت و سرانجام دستگير و زندانى شد (روز شنبه ششم ماه ربيع الاول سنه 142 ه).

الآثار الباقية عن القرون الخاليه، ص 210 (بهافريديه).

تاريخ الرسل و الملوك، ج 10، ص 119 (سنباذ).

تبصرة العوام فى معرفة مقالات الانام، ص 178 (ابو مسلميه).

فرق شيعه نوبختى، ص 75 (ابو مسلميه).

زين الاخبار، ص 123 (برازبنده).

الفرق بين الفرق، ص 155 (البركوكيه) و ص 215 (بهافريديه).

الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، ج 1، ص 77 (ابو مسلميه).

الفهرست، ابن النديم، ص 65 (ابو مسلميه و اسحاقيه)، ص 614 (بهافريديه).

الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 481 (سنباذ).

مروج الذهب، ج 3، ص 169 (حريانيه)، ص 220 (سنباذيه).

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل، ج 2، ص 178 (ابو مسلميه).

المقالات و الفرق، ص 64 و 195 (ابو مسلميه).

الملل و النحل، شهرستانى، ص 155 (غاليه).

ابيضيه

- مقنعه.

اتحاديه

احمد خابط از «معتزله» گويد كه: عالم را دو مدبّر است خدا و عيسى، يكى «قديم» و ديگرى «حادث» و هر دو با هم متحدند و اتحاديه از صوفيه بر اين سخن همداستانند و گويند: چون روح آدمى مصفا گردد و به نور معرفت منوّر گردد از خانه دوئى بيرون تازد و عبارت توئى و منى براندازد و حقيقت كشف كه عارف و معروف است و عاشق و معشوق، بندگى و خداوندى از ميان برخيزد و خدا و بنده هر دو يكى شود.

غلاة نيز اين افترا را بر بعضى از ائمه زنند.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 80.

صراط النجاة، علاّمه مجلسى.

هفتاد و سه ملت، ص 30.

اثريه

گويند هر امر شرعى و حكمى دينى كه در بايست امت باشد جمله در قرآن آمده است، و در اخبار نبوى مبين و معين، و هر چه در آيت و روايت نيامده است حاجت نيست كه خود را در وسواس اندازيم، و گوئيم كه خمر حرام است كه مستى در آن موجود است، ما را حاجت بدين تكليف و قياس نيست چون اوّل كسى كه قياس نهاد ابليس بود، طوق لعنت در گردنش ماند. تصوّر وى چنان بود كه جوهر آتش حقيقت مطلق است و نورانى، و جرم خاك كثيف مطلق و

ص: 23

ظلمانى، پس آتش بهتر از خاك باشد، پس آتش را چه وظيفه آن باشد كه خاك را بر سر نهد يا پيش خاك سر نهد. ابليس چون وسواس خود را اظهار كرد و قياس خود به قول آورد از بهشت بيرونش كردند، و پروبال ملكى از وى فروريخت مسخ گشت، آسمانى بود زمينى شد، و اين همه انواع بليت وى را روى نمود جهت آن كه عقل را كار فرمود و قياس كرد و اگر مطيع امر و فرمان شدى اين همه نبودى.

پس ما را قرآن و خبر كفايت است، و در مسائل شرعيه قياس نيست و هر چه به قياس نفى اثبات كنند باطل باشد ظاهرا اين فرقه از شيعيانى باشند كه با ابو حنيفه و مذهب او كه مبتنى بر قياس است مخالف مى باشد و براى اين كه مورد آزار و ايذاء حنفيه و اهل سنت قرار نگيرند پاى شيطان را در ميان آورده به جاى ابو حنيفه او را مورد دشنام و اعتراض قرار داده اند.

هفتاد و سه ملت، ص 69 و 70.

رسالۀ معرفت المذاهب، ص 15.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 80.

اثنى عشريه

اشاره

اثنى عشريه يا دوازده اماميه پرجمعيت ترين فرقه هاى شيعه هستند كه معتقد به دوازده امامند كه از حضرت على (ع) آغاز مى شود و به محمد بن حسن مهدى آل محمّد (ص) ختم مى گردد.

از همان آغاز ايشان را در مقابل سبعيه يا هفت اماميان اثنى عشريه خواندند.(1)

ايشان در صحت شمار ائمه خود كه دوازده تن هستند به آيات قرآنى از قبيل:

«... وَ بَعَثْنٰا مِنْهُمُ اِثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً...» (مائده/ 12) «وَ قَطَّعْنٰاهُمُ اِثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبٰاطاً أُمَماً...» (اعراف/ 160) «إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللّٰهِ اِثْنٰا عَشَرَ شَهْراً...» (توبه/ 36) استناد مى جويند.(2)

اما برخى از ادلۀ اماميه بر امامت خاندان عترت عبارت است از:

1 - وجوب عصمت در امام: زيرا اگر امام معصوم نباشد اطمينان به وى در ابلاغ احكام سلب مى شود، بعلاوه ممكن است در امامت و زعامت مسلمين بر خلاف عدالت رفتار نمايد.

2 - نصب امام به واسطه رفع فتنه و اختلاف است و چنانچه امام را مردم تعيين كنند اين اختلاف تشديد مى يابد.

3 - امامت خلافت از خدا و رسول است كه قهرا بايد توسط خدا و رسول خدا خليفه تعيين شود.

4 - سيره رسول اكرم در زمان حيات خود بر استخلاف و تعيين جانشين در موارد

ص: 24


1- - البته با توجه به رواياتى كه ذيل اين آيات از فريقين رسيده است.
2- - نيز برواياتى از پيغمبر كه ائمه را بعد از در گذشت خود، دوازده نفر معرفى فرموده مانند عدد نقباء بنى اسرائيل.

غيبت خود از مدينه بود، بنابراين چگونه مى شود، آن حضرت براى بعد از خود جانشين تعيين نكند.

چنان كه در مبحث اماميه گفتيم شيعه اثنى عشرى معتقد به «نصّ جلى» هستند، يعنى كسانى كه قايل به «نص» و تعيين آشكار شدند و گويند رسول خدا (ص) به «نصّ جلى» در روز غدير خم حضرت على (ع) را به جانشينى خود برگزيدند و صريحا ايشان را به امامت امت تعيين فرمودند.(1)

ايشان دلايل امامت حضرت على (ع) را بنا بر قرآن و سنت چنين بيان مى نمايند:

«إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ » (مائده/ 55) يعنى، همانا ولى شما خداست و پيغمبر او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز را بپاى دارند و زكات مى دهند، در حالى كه ركوع مى گذارند.(2)

«... اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي...» (مائده/ 3) يعنى،

امروز دين را بر شما كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم.

«يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ ...» (مائده/ 67) يعنى، اى پيغمبر برسان آنچه را كه به تو از سوى پروردگارت نازل شده و اگر چنين نكنى پيغام او را نرسانيده باشى، خداوند تو را از گزند مردم نگاه مى دارد.

و ديگر آيه: «... وَ إِنْ تَظٰاهَرٰا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّٰهَ هُوَ مَوْلاٰهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ ...» (التحريم/ 4) يعنى اگر عليه او همپشت شوند پس همانا خدا و جبرئيل و مؤمنان نيكوكار يار و ياور اويند.

ديگر آيه مباهله است كه فرمود:

«... فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّٰهِ عَلَى اَلْكٰاذِبِينَ » .

(آل عمران/ 61) يعنى، اى پيغمبر بگو بياييد تا پسران خود و پسران شما و زنانمان و زنان شما و خودهايمان و خودهايتان را بخوانيم، سپس زارى كنيم و نفرين خداى را بر دروغگويان بفرستيم.

گويند: مقصود همۀ اين آيات ولايت حضرت على (ع) است، همچنين به احاديثى از اين قبيل استناد مى نمايند:

«انت الخليفة من بعدى و انت وصيى و قاضى دينى»، يعنى تو پس از من جانشين منى، تو وصى و وام گذار من

ص: 25


1- - كه در صحيح مسلم، و تفسير ثعلبى، و سنن ابى داوود، و سنن ترمذى، و در الجمع بين الصحيحين، و در مناقب ابن مغازلى... آمده است.
2- - اين آيت، صرف نظر از مورد آن كه پس از نصب على (ع) در غدير خم نازل شده است (رجوع شود به تفاسير) نص جلى نيست، همين طور آيۀ بلغ ما انزل من ربك، و آيۀ صالح المؤمنين، منتهى با ضميمۀ شأن نزول آيه و تفسير آن جزو مناقب على (ع) است نه ادلۀ خاصۀ امامت.

هستى(1). «و سلّموا عليه بامرة المؤمنين»، يعنى او را به اميرى مؤمنان سلام دهيد.(2)

«و اقضاكم على»، بهترين قاضى در ميان شما حضرت على (ع) است. «و تعلّموا منه و لا تعلّموه، اسمعوا له و اطيعوه»، از او بياموزيد و به او نياموزيد. «و من كنت مولاه فعلىّ مولاه»، هر كه من مولاى او هستم على (ع) نيز مولاى اوست. «انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انه لا نبى بعدى»، تو در نزد من مانند هارونى در پيش موسى، جز اين كه پيغمبرى بعد از تو نيست.

ميراث ائمه:

طرفداران «نصّ جلى» مى گويند كه: حضرت على (ع) پيش از آن كه به شهادت برسند «كتاب» و «سلاح» خود را به فرزند خود، امام حسن (ع) تحويل دادند و در حضور اهل بيت و بزرگان شيعه فرمودند: اى فرزندم، من را رسول اللّه (ص) فرمودند كه شما را وصى خود كنم و كتاب و سلاح خويش را همانطور كه پيغمبر (ص) به من عطا فرمودند به شما بسپارم. من را فرمودند كه به شما سفارش كنم كه هرگاه شما را دعوت حق فرارسد آنها را به

حضرت حسين (ع) سپارى. سپس روى به حضرت حسين (ع) كرده گفت:

پيغمبر خدا (ص) به شما سفارش كرده كه وديعه امامت را همچنان به فرزند خود حضرت على بن حسين (ع) سپارى و در باره حضرت على بن حسين (ع) فرمودند كه او نيز وديعۀ امامت را به فرزند خود حضرت محمد بن على (ع) سپارد.

نام دوازده امام شيعه اثنى عشريه از اين قرار است:

1 - امام على بن أبي طالب (ع) شهادت 40 ه.

2 - امام حسن به على (ع) شهادت 49 ه

3 - امام حسين بن على (ع) شهادت 61 ه

4 - امام على بن حسين (ع) شهادت 95 ه

5 - امام محمد باقر (ع) شهادت 115 ه

6 - امام جعفر صادق (ع) شهادت 148 ه

7 - امام موسى كاظم (ع) شهادت 183 ه

8 - امام علىّ رضا (ع) شهادت 203 ه

9 - امام محمد جواد (تقى) شهادت 220 ه

10 - امام علىّ نقى (ع) شهادت 254 ه

11 - امام حسن عسكرى (ع) شهادت 260 ه

12 - امام محمد بن الحسن المهدى (عج) «آغاز غيبت كبرى 329 ه».

ايشان امامان را مانند پيغمبر ملهم از جانب خدا مى دانند و مى گويند كه امام رياست عامّه دارد و مقام او مافوق بشر عادى است (-: اماميه) و از آن روزى

ص: 26


1- - در اين حديث كه معروف به حديث يوم الدار است، پيغمبر صريحا على (ع) را به عنوان خليفه و وصى خود تعيين فرمود. حديث «يوم الدار» در مسند ابن حنبل و مناقب مغازلى و تفسير ثعلبى... آمده است.
2- - كه پس از معرفى وى در غدير خم: (من كنت مولاه فهذا على مولاه)، مردم را وادار به سلام بر امارت و ولايت وى فرمود.

كه خداوند آدم را آفريد، نور خود را در برگزيدگان خود از حضرت نوح، حضرت ابراهيم، حضرت موسى و حضرت عيسى گرفته تا به حضرت محمد (ص) خاتم انبياء سرايت داد.

و از وى آن نور را به اوصياى او كه ائمه طاهرين (ع) باشند سريان داد، و همان نور و روح خدايى است كه در امام عصر (عج) تجلى مى كند و او را از سطح بشر عادى فراتر مى برد، و وى را قادر مى سازد كه قرنها بلكه هزاران سال بى هيچ گزند و آزار و بدون ضعف و پيرى با بدن جسمانى كه در بشر عادى موجب كون و فساد است زندگى نمايد تا به امر خداوند از مكمن غيب ظهور فرمايد. به روايت «علاّمه مجلسى» رنگ صورت آن حضرت عربى و گندمگون و جسمى يعقوب وار و بر گونۀ او خالى مانند كوكب درّى است.(1)

ظهور قائم:

شيعه اماميه «اثنى عشريه» معتقد است كه به قدرت خداوند و لطف او حضرت مهدى (عج) پس از بروز علايمى ظهور خواهد كرد، درحالى كه سن آن حضرت بين سى و چهل به نظر خواهد رسيد. محل ظهور آن حضرت را در «مكه» نوشته اند و در بين «ركن و مقام»، مردم با آن حضرت بيعت مى كنند.

از علايم ظهور حضرت مهدى (عج) نزول عيسى (ع) از آسمان است و وى «دجّال» را كه پيش از حضرت مهدى (عج) ظهور كرده است مى كشد و پشت سر آن حضرت نماز مى گزارد. در زمان حضرت مهدى «اصحاب كهف» از خواب چند هزارساله برمى خيزند و حضرت مهدى (عج) به ايشان درود مى گويد و آنان او را جواب مى گويند و بار ديگر به خواب عميق فرو مى روند و تا قيامت بر نمى خيزند.

از ودايعى كه در نزد حضرت مهدى (عج) مى باشد تابوت سكينه حضرت موسى (ع) و نسخه صحيح اسفار تورات و انجيل است و چون آن حضرت آنها را به يهود و نصارى عرضه فرمايد ايشان مسلمان شوند. سپس حضرت عيسى (ع) به فرمان او صليب را مى شكند و خوك را مى كشد و كليساها را ويران مى كند و بعد از چهل سال مى ميرد.

حضرت مهدى (عج) دين راستين اسلام را اظهار مى فرمايد، و دنيا را پر از عدل و داد كند چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد. درباره مدت خلافت آن حضرت اختلاف است و خلافت او را از هفت سال تا نه سال نوشته اند و در بعضى اخبار بيست تا چهل سال آمده است.

مبانى فقه اثنى عشريه:

معمولا مسلمانان جهان قوانين و احكام شريعت اسلام را از دو منبع اصلى: قرآن، سنت، و منابع فرعى و تبعى: اجماع، قياس و استحسان و

ص: 27


1- - علامه مجلسى، بحار الانوار، ج 360/51، شيخ طوسى، الغيبه، ص 242، به نقل از كتاب شيعه در اسلام، علامه طباطبائى، ص 149.

مصالح مرسله (در نزد سنيان) يا اجماع و عقل (در نزد شيعيان) استنباط مى كنند.

شيعه اماميه اثنى عشريه قايل به جامعيت قرآن است كه بر حضرت محمد (ص) نازل شد بى كم وبيش، و همين است كه ما بين الدفتين قرار دارد و در دست مسلمانها است و هر كه به عقيده اى غير از اين معتقد باشد به خطا رفته است.

سنت و احاديث رسول خدا در شيعه بايد از طريق عترت يا توسط روات ساير فرق كه مورد وثوق اند رسيده باشد، يعنى بايد سلسله روايات به ائمه اطهار برسد و اگر از طريق ديگر نقل شده باشد راويان آن از نظر شيعه مورد اعتماد باشند وگرنه ارزشى ندارد. از حضرت صادق (ع) روايت شده كه فرمود: احاديثى را كه از ما روايت مى كنند، اگر مطابق قرآن و سنت پيغمبر (ص) و شاهدى ديگر از احاديث نباشد باور نكنيد، زيرا كسانى مانند مغيرة بن سعيد كه از «غلاة» بودند گفته هاى ما را با اغراض خود درآميختند.

مجموعۀ احاديث قديم شيعه را در چهار كتاب گردآورى كرده و كتب اربعه خواندند. اساس اين كتابها اخبارى است كه از ائمه (ع) رسيده و غالبا به امام محمّد باقر (ع) و حضرت صادق (ع) منتهى مى شود.

در مجلس آن امامين همامين، بسيارى از روات حديث و بزرگان اسلام تلمّذ مى كردند و بر اثر درك محضر آن دو امام چهار صد رساله در شرايع اسلام نوشته شد كه آنها را اصول اربع مائه يعنى ريشه هاى چهار صدگانه ناميده اند. از آن زمان تا حدود سال سيصد هجرى كه تقريبا دويست سال باشد شيعيانى كه از حضور ائمه دور و يا به واسطه غيبت صغرى از امام غايب مهجور بودند به اين چهارصد رساله كه هر يك محتوى بابى از ابواب فقه شيعه بود عمل مى كردند. به قول شيخ مفيد محدثان اماميه از زمان حضرت على (ع) تا عهد امام حسن عسكرى (ع) چهار صد كتاب تأليف كرده بودند كه آنها را «اصول» مى خوانند تا اين كه در حدود سال سيصد هجرى ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (متوفى 329 ه) كه از مردم كلين، قريه اى از قراى فشاپويه (جنوب شرقى تهران) است، بر مسند فقاهت نشست و با كمال دقت طى بيست سال توانست آن چهارصد رسالۀ «اصل» را جمع نمايد و پنج مجلد، يكى در اصول دين و سه در فروع دين و يكى در مواعظ تبويب كرد، و هر يك را در چند كتاب و چند باب ترتيب داد و آن را «الكافى» نام نهاد.

جمله اخبار «كافى» قريب 199، 16 حديث است و جمله كتبش سى و دو كتاب است. پس از كلينى، فقيهى ديگر به نام ابو جعفر محمد بن على بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (متوفى

ص: 28

381 ه) مدفون در رى، بر اساس همين رسايل چهار صدگانه، كتاب «من لا يحضره الفقيه» را تأليف كرد كه جمله اخبار آن 5963 حديث است. پس از شيخ صدوق (عليه الرحمه) به فاصله چند سال ابو جعفر محمد بن حسن طوسى (385-460 ه) ظهور كرد و بر اساس همين اصول چهار صدگانه دو كتاب معروف «الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار» و «تهذيب الاحكام» را كه اولى مشتمل بر 5511 حديث است تأليف كرد.

اما اجماع، سومين دليل از ادلۀ فقه مسلمانان است كه شيعه و تمامى فرق اهل سنت اجمالا در سنديت آن اتفاق نظر دارند.

اجماع در اصطلاح عبارت است از اتفاق علماى عصر، بر حكم شرعى نسبت به مسئله اى كه حكم آن در كتاب و سنت نيامده باشد.

چنانكه اشاره شد اجماع نزد شيعه نيز به عنوان يكى از «ادلۀ اربعه» مورد استناد است. منتهى اهل سنت نفس اتفاق نظر اهل حل و عقد و مراجع نافذ الحكم را (باستناد روايت نبوى لا يجتمع امتى على خطا) «حجت» مى دانند(1) ولى اماميه

اتفاقى را كه كاشف از قول معصوم باشد (يعنى امام داخل در مجمعين باشند)، ملاك عمل و حجت مى دانند.

خلاصه علماى مذهب جعفرى گويند:

اجماع عبارت است از اتفاق مجتهدين شيعه بر هر امرى شرعى به نحوى كه كاشف از قول معصوم باشد، بنابراين اجماع را از باب آن كه كاشف از قول معصوم است «حجت» دانند. چون شيعيان معتقدند هيچ عصرى خالى از «امام معصوم» نمى باشد و از باب «لطف» بر خدا واجب است كه هرگاه بندگانش بر خطا روند بوسيله امام آنان را راهنمايى فرمايد.

پس اگر در مسأله اى «اجماع» كردند و قول خلافى هم اظهار نشد، دليل بر اين است كه معصوم راضى بوده و يا اصولا خود در ميان آنها وجود داشته و يا القاى اين مسأله از طرف معصوم شده است.

امّا «قياس» كه چهارمين اصل از مصادر تشريع نزد اهل سنت و جماعت (غير از فرقه ظاهريه) به شمار مى رود، عمل به آن در شيعه ممنوع است، و به جاى آن اعتماد بر اصلى ديگر به نام «عقل» كرده اند. از حضرت صادق (ع) مروى است كه: «قياس» از دين من خارج است و اصحاب قياس از راه سنجش طلب علم كرده اند و به همين جهت از حقيقت دور افتاده اند، چه دين خدا با قياس درست

ص: 29


1- - هو اتفاق اهل الحل و العقد من امة محمد (نقل از رسائل شيخ انصارى)، منتهى بعضى فقط اجماع صحابه يا اجماع اهل مدينه را حجت دانسته اند.

نمى آيد.

در شيعه قاعده و اصلى است موسوم به قاعدۀ ملازمه كه: «كلّ ما حكم به العقل حكم به الشرع» يعنى هر چيز كه عقل بدان حكم كند شرع نيز بدان حكم نمايد و بالعكس: «كل ما حكم به الشرع حكم به العقل»، يعنى هر چيز كه شرع بدان حكم نمايد عقل نيز بدان حكم نمايد.

فقه جعفرى:

منسوب به ششمين امام شيعه حضرت امام صادق (ع) است، چون دورۀ زندگانى آن حضرت مصادف با اواخر دورۀ بنى اميه و اوايل روزگار بنى عباس بود به سبب اختلافى كه امويان با عباسيان داشتند كمتر مزاحم شيعه اماميه مى شدند، مضافا بر اين كه عمر امام صادق (ع) بعد از امام على بن أبي طالب (ع) از ديگر ائمه (ع) طولانى تر بود. آن حضرت در مدّت دراز امامت خود موفق شد كه نظم و ترتيبى به وضع شيعه اماميه بدهند و فقه شيعه را تعليم فرمايند، از اين جهت آن حضرت را «حبر الامه»، يعنى دانشمند امت اسلام و «فقيه» آل محمد (ص) خوانده اند. بيشتر احاديث اعتقادى و فقهى شيعه از آن حضرت روايت شد و بدين سبب فقه شيعه را «فقه جعفرى» گفته و مذهب پيروان ايشان را «مذهب جعفرى» نام نهاده اند.

در مجلس درس آن حضرت كه در مدينه تشكيل مى شد عده اى از بزرگان اسلام حاضر مى شدند و از محضر آن بزرگوار درك فيض مى نمودند. از مشهورترين شاگردان امام زرارة بن اعين (متوفى در 150 ه) و محمد بن مسلم و ابو بصير و بريد بن معاويۀ عجلى و فضيل بن يسار و معروف بن خربوذ و جميل بن دراج و عبد اللّه بن مسكان و حماد بن عثمان... بودند. مهمترين اختلاف شيعه با اهل سنت و جماعت دربارۀ تعيين جانشين رسول خداست كه شيعيان اماميه آن را به «نصّ جلى و خفى» و اهل تسنن به اختيار امت مى دانند. به جز اين مسألۀ اساسى، اختلاف شيعه با سنى در بعض مدارك و ادله اجتهاد و نيز در پاره اى از قواعد اصول و فروع عبادات و معاملات و نكاح است.

عمل به «قياس» در نزد شيعه اماميه حرام است ولى در نزد تمامى فرق اهل سنت (به جز خوارج و ظاهريه) مورد قبول مى باشد. در بيشتر مسائل فروع فقه، مذهب شيعۀ اماميه غالبا با يكى از مذاهب اربعۀ اهل سنت موافق است، ولى مسائلى نيز وجود دارد كه جزو منفردات اماميه است، گرچه در اكثر اين مسائل نيز يكى از فقهاى صحابه يا تابعين و اتباع، با شيعه موافق اند. حتى بعضى از علماى سنت و جماعت بدين سبب مذهب جعفرى را كنار مذاهب چهارگانه مذهب پنجم شناخته اند و از مسائل مورد اختلاف ايشان با سنت و جماعت «عقد متعه» يا زناشويى موقت و بعضى از مسائل «ارث» و غيره است.

ص: 30

بعضى از اعتقادات خاص شيعه اماميه:

اعتقادات خاص شيعه اماميه كه آنان را از اهل سنت و جماعت ممتاز مى سازد، «امامت و ولايت» حضرت على (ع) و اولاد او كه ائمه معصومين (ع) باشند و «عصمت» انبياء و امامان و «تقيه» و «بداء» و «متعه» است. دربارۀ امامت و ولايت و عصمت در مبحث اماميه به تفصيل سخن گفتيم، در اينجا دربارۀ تقيه و بداء و متعه و رجعت به اختصار چند سطرى مى نگاريم:

تقيه، يعنى كتمان عقيده و تظاهر به كارى كه بر خلاف ميل باطنى شخص باشد. شرط تقيه در شيعه ترس بر جان و مال خود يا ديگر شيعيان است تا خود يا آنان را بدان وسيله از گزند دشمنان نگاه دارد. اصل تقيه در قرآن آمده است: «إِلاّٰ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقٰاةً » . حضرت صادق (ع) فرمود: «التّقية دينى و دين آبائى» و نيز فرموده است: «من لا تقيّة له لا دين له».

سبب به امر تقيۀ شيعيان از نظر اجتماعى آن بوده كه چون آن طايفه در روزگار ائمه در اقليت بودند و در صورت اظهار عقيده باطنى خويش بر غير اهل، مورد تعقيب و آزار معاندان قرار مى گرفتند از اين جهت براى حفظ جان و مال خود موظف بودند كه از اظهار عقايد باطنى خويش در مقابل مخالفان خوددارى كنند تا مورد سوء ظن قرار نگيرند. بر اثر به كار بستن شيوۀ «تقيه» بود كه شيعيان اماميه توانستند مذهب و آداب و رسوم خود را نگاه دارند و در مورد مقتضى يعنى در عصر آل بويه و صفويه به تشكيل دولتهاى شيعه موفق شوند. اما ديگر فرق شيعه از جمله «زيديه» كه در حفظ و صيانت خويش نمى كوشيدند و از اظهار علنى عقايد خود پروائى نداشتند چنانكه تاريخ نشان مى دهد همواره مورد تعقيب دشمنان قرار گرفته اند و نتوانسته اند مانند شيعه اماميه دولتى مقتدر و مستقلى كه تاكنون در كشور جمهورى اسلامى ايران ادامه دارد تشكيل دهند.

بداء: عبارت از اين اعتقاد است كه خداوند عالم مشيتش را بر حسب مصالحى تغيير مى دهد. به اعتقاد ايشان چون خداوند قادر مطلق است و به نصّ آيۀ: «يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ » .

(رعد/ 39) بنابر مصالح كونيه هرگاه بخواهد امرى را مى تواند باطل سازد و به جاى آن امرى ديگر را برقرار نمايد. «بداء» در اين صورت به معنى نسخ است، چنان كه خداوند امامت اسماعيل بن جعفر با بنابر مصالح نسخ فرمود و درباره اسماعيل بداء حاصل شد، چنان كه حضرت صادق (ع) فرموده است: «ما بدا للّه فى شيء كما بدا للّه فى اسماعيل ابنى».

متعه: به ضم ميم به معنى تمتع و برخوردارى است و آن نكاح منقطع و موقت است كه در اصطلاح عوام شيعه آن را صيغه

ص: 31

گويند. در حليت متعه، شيعه اماميه به اين آيه: «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لاٰ جُنٰاحَ عَلَيْكُمْ فِيمٰا تَرٰاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ اَلْفَرِيضَةِ إِنَّ اَللّٰهَ كٰانَ عَلِيماً حَكِيماً (نساء/ 24) در روايات وارده از اهل بيت و نقل بعض صحابه استناد كنند، علاوه بر آن، متعه در زمان رسول اكرم (ص) تجويز شده است و نسبت به ادعاى نهى و نسخ آن كه در خيبر يا حجة الوداع بوده ترديد است و همين ترديد موجب مى شود كه نهى از آن را «نهى تنزيهى» بدانيم نه «نهى تحريمى» كه موجب نسخ حكم حليت قبلى است.

بعلاوه كه در شريعت همگانى و همۀ زمانى اسلام كه مصالح عباد در نظر گرفته شده است تشريع نكاح موقت و متعه مانع از زنا و فساد است. از شرايط «متعه» يكى آن است كه ذكر «مدت» ضمن عقد تمتع لازم است، پس اگر مدّت ذكر نگردد عقد باطل مى شود، به خلاف عقد دائم. دوم ذكر «مهر» در متعه لازم است، پس اگر مهر ذكر نگردد عقد باطل مى شود. سوم در عقد متعه ذكر هر شرط كه مخالف شرع و مجهول نباشد جايز است. چهارم اين كه در متعه طلاق نيست هر وقت مدت تمام شود يا شوهر باقى مدت را ببخشد متعه فسخ مى گردد. پنجم آن كه زن حق نفقه ندارد و ارث نمى برد مگر اين كه در ضمن عقد شرط شده باشد. شيعه اماميه معتقدند كه متعه در زمان رسول خدا (ص) جايز بوده است و پس از او تا دورۀ خليفه دوم عمر بن الخطاب رواج داشته و عمر آن را منع كرده است.

رجعت: به فتح راء اعتقاد شيعه است به بازگشتن بعضى از مردگان (ما حض الايمان و ما حض الكفر) و نيز بعض مظلومين پيش از قيامت و انتقام گرفتن آنان از ظالمين خود بدين معنى كه ايشان ديگرباره به دنيا بازمى گردند و زندگى را از سر مى گيرند و اين امر پس از ظهور حضرت مهدى (عج) واقع خواهد شد. دربارۀ رجعت به آياتى از قرآن استدلال كنند و «اصحاب كهف» را كه پس از سيصد سال خواب، خداوند آنان را زنده كرد و به دنيا بازگردانيد مثال آورند.

بعضى از اختلافات در اعمال مذهبى بين شيعيان و سنيان: اعمال مذهبى شيعه اماميه دوازده امامى فرق زيادى با اعمال مذهب سنى ندارد. روزه و حج(1) در هر دو يكى است، امّا در بعض مسائل نماز و آداب وضو اختلاف دارند و در اذان و اقامه؛ «اشهد انّ عليّا ولى اللّه» را تبركا (نه بعنوان جزء) و «حىّ على الصلاة» را جزو

ص: 32


1- - جز در طواف نساء كه شيعه لازم مى داند و اهل سنت خير، و جز در مورد حكم به جواز حج قران و افراد براى مردم دور از مكه (اهل آفاق) كه اهل سنت جايز مى شمارند و اماميه فقط حج تمتع را براى آنان روا مى دانند نه دو قسم ديگر (يعنى قران و افراد) را.

فصول اذان و اقامه دانند. چهار سوره اى را كه در آن «آيه سجده» است در نماز نخوانند و فقاع را همچو مى حرام دانند و گوشت خر را مكروه شمرند. نكاح بى گواه را روا بينند امّا طلاق بى گواه عادل را روا ندانند و به ظاهر اين آيه احتجاج كنند:

«فَإِذٰا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فٰارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ ...» (طلاق/ 2) و گويند: خداى تعالى شاهد گرفتن بر طلاق را شرط كرد نه بر نكاح و سه طلاق را كه در يك مجلس دهند جايز ندانند و گويند: «اَلطَّلاٰقُ مَرَّتٰانِ فَإِمْسٰاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسٰانٍ ...» (بقره/ 229) در نماز ميت پنج تكبير گويند و از اينگونه اختلافات جزئى در فروع بين ايشان و اهل سنت و جماعت بسيار است.

امّا اصول عقايد شيعيان توحيد و نبوت و معاد و عدل و امامت است. شيعه اماميه صفت عدالت(1) را ذاتى حضرت حق مى داند و مبناى آن را بر «عقل» مى شناسد نه بر مشيت، «امامت» اصل اساسى است كه شيعه را از سنّى جدا مى كند. بنابر اعتقاد شيعه، وحى يك صورت بيرونى و ظاهرى(2) دارد و يك جنبه درونى و باطنى كه پيغمبر (ص) اسلام از هر دو جنبه در

حد كمال آگاهى داشت چه در آن واحد هم نبى بود و هم ولىّ .

نبوت وظيفۀ ظاهرى پيغمبر يعنى رسانيدن وحى الهى به مردم بود و ولايت وظيفۀ باطنى يعنى آشكار ساختن معنى دين. با رحلت پيغمبر (ص) دورۀ پيامبرى به پايان رسيد امّا دوره «ولايت» در شخص امام ادامه يافت. امام كسى است كه وظيفۀ ولايت را بر عهده دارد و آن وظيفه به سه چيز تعلق مى گيرد: حكومت بر جامعه اسلامى، بيان مسائل فقهى و دينى و رهبرى روحانى كه مردم را به درك معانى باطن هدايت مى فرمايد.

به دليل اين سه وظيفه الهى برگزيدن امام از طرف مردم جايز نيست، اين رهبر روحانى را بايد خداوند تعيين كند و او امام معصومى است كه ملهم از غيب بوده به رهبرى مردم مى پردازد. اما قطب رحاى عالم امكان و ضامن حفظ و بقاى شريعت است با اين همه حضرت مهدى (عج) از چشم ظاهر مردمان پنهان است و ظهور نخواهد كرد مگر در آخر الزمان. در نظر شيعه امام غايب ادامۀ شخصيت و بركت پيغمبر است و به وسيله او است كه قرآن محفوظ مى ماند و بى ظهور او حكومت دنيوى ناقص است، و تنها با ظهور دگربارۀ او است كه وضع كمال مطلوب مبتنى بر «عدل الهى» كه اسلام در تعاليم خود بر آن تكيه مى كند برقرار خواهد شد.

ص: 33


1- - ظاهرا عدالت صفت فعل است نه صفت ذات.
2- - موضوع ظاهر وحى و باطن آن يا شريعت و طريقت و بقاى ولايت بعد از رسول اكرم از مقولات عرفان شيعه است نه معتقد همۀ شيعه.

شيعه اماميه در ايران:

مذهب شيعه اماميه اثنى عشريه تا پيش از صفويه در ايران غير رسمى بود و مذهب اقليت به شمار مى رفت. كوشش سلاطين آل بويه كه در قرن چهارم هجرى بر بعضى از ولايات ايران فرمانروايى داشتند و معتقد به مذهب شيعه اماميه بودند و در رسمى ساختن آن مذهب به علت مخالفت خلفاى بغداد كه نفوذ دينى و سياسى بسيار در ايران داشتند به جايى نرسيد. بعد از سقوط خلافت بغداد به دست هلاكوى مغول در 656 هجرى، يكى از ايلخانان مغول به نام سلطان محمد خدابنده موقتا مذهب شيعه اماميه را پذيرفت و در سكه و خطبه نام ائمه شيعه را نقش و ذكر نمود، ولى باز رسمى شدن آن مذهب عقيم ماند. ليكن شيعه در پرده دامنه نفوذ خود را بين مردم شهرهاى ايران هر روز گسترده تر مى ساخت تا اين كه خانواده اى شيعى مذهب به نام سربداران در اواسط قرن هشتم هجرى توانست كه حكومتى اثنى عشرى در شهر سبزوار كه اكثر مردم آن شيعه بودند تأسيس نمايند و نيز سادات مرعشى حكومت شيعى در مازندران تشكيل دادند.

جهانشاه از شاهان قراقويونلو كه در قرن نهم هجرى در آذربايجان حكومت مى كردند به شيعه بودن خود افتخار مى نمود. پيش از ظهور صفويه بعضى از شهرهاى ايران چون قم و كاشان و سبزوار معروف به شهرهاى شيعه نشين بودند و اكثر مردم آنها به آن مذهب اعتقاد داشتند. شاه اسماعيل صفوى كه به دست عدّه اى از صوفيان قزلباش كه مذهب شيعه داشتند روى كار آمده بود و در سال نهصد و هفت هجرى بر تخت سلطنت ايران جلوس كرد و على رغم سلطان سليم پادشاه نيرومند عثمانى كه به بهانۀ ادعاى خلافت اسلام قصد حكومت بر مسلمانان ايران و بلعيدن اين كشور را داشت، از همان آغاز پادشاهى رسميت مذهب شيعه را به جاى طريق سنت و جماعت اعلام نمود و اعلاى لواى اين مذهب را سياست دولت خود قرار داد و گفتن «اشهد ان عليا ولى اللّه» و «حى على خير العمل» را در اذان و اقامه عملى ساخت. اكثر سنيان ايران كه از بيم شمشير شاه اسماعيل چاره اى جز تسليم نداشتند طوعا يا كرها آن مذهب را پذيرفتند و در اندك مدتى مذهب شيعه اثنى عشرى بيشتر ولايات ايران را فرا گرفت و از آن زمان تا كنون كه قريب پانصد سال مى گذرد شيعه جعفرى اثنى عشرى مذهب رسمى دولت و ملّت ايران است. صفويه پس از رسميت دادن مذهب شيعه اثنى عشرى براى اين كه معارف جديدى جانشين معارف قديم سنّى كرده باشند در صدد برآمدند كه فقهايى را از جبل لبنان كه در آن روزگار مهد معارف شيعه بود و يا از احساء و بحرين كه در ساحل غربى خليج

ص: 34

فارس قرار داشت براى تعليم و تتبع فقه و كلام شيعه به ايران دعوت كنند و علمايى چون شيخ حرّ و بهاء الدّين عاملى به ايران روى نهادند و امثال علامه مجلسى از شاگردان ايشان به شمار مى روند.

اصل الشيعة و اصولها، ص 190-192.

اوائل المقالات فى المذاهب و المختارات.

بيان الاديان، ص 40-44.

تذكرة الائمه، محمد باقر مجلسى، ص 156، 178.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 1، مادّه اثنى عشريه.

سرمايه ايمان، ص 98-114.

شرح عقايد الصدوق او تصحيح الاعتقاد.

الشيعة و الرجعه.

عقيده الشيعة الاماميه، ص 111، 123، 129، 187.

الغيبه، شيخ طوسى، ص 256-258.

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، (ترجمه)، ص 542-552.

المهدى، ص 7-10، 144-126.

المهدية فى الاسلام.

النافع يوم الحشر فى شرح باب الحادى عشر.

نجم الثاقب در احوالات امام غايب.

النكت الاعتقاديه، در باب ششم تاريخ مذاهب الاسلام.

17.Encycloped iedeL'Islam N.EtomeIV.

Ithna,Asha'irih.289-291.

اثنينيه:

گويند محمد (ص) و على (ع) هر دو آله اند و آنان بر دو گروه شدند بعضى خدائى حضرت محمد (ص) را تقديم و ترجيح دهند و گروهى خدايى امام على (ع) را غالب و قوى دانند و اينان از فرق غلاة و ذميه اند كه از خدمت حضرت محمد (ص) رجوع كرده به شركت حضرت محمد (ص) و امام على (ع) در الوهيت قايل شدند.

تحفه اثنى عشريه، ص 13.

احديه

گويند ما را بر نبوت پيغمبر اقرار است امّا به سنتهاى او كارى نيست و ايشان از «قدريه» اند.

رسالۀ معرفت المذاهب، ص 12.

دبستان المذاهب ص 80.

احسائيه

از پيروان شيخ احمد احسائى -: شيخيه

احقاقيه

از فرق «شيخيه» اند، آخوند ملا باقر اسكوئى از فضلاى شيخيه در كربلا بود و پسران سيد كاظم رشتى نزد او درس مى خواندند.

او پس از در گذشت سيد، دعوى جانشينى او را مى كرد.

چون وى كتابى به نام «احقاق الحق و ابطال الباطل» در رد حاج محمد

ص: 35

كريم خان كرمانى نوشت از اين جهت فرزندان او نام خانوادگى خود را احقاقى گذاشتند و پيروان او به نام شيخيۀ احقاقيه خوانده مى شوند.

اين طايفه در آذربايجان و كربلا و كويت زندگى مى كنند.

هفتاد و دو ملّت، ص 173.

احمديه

به قول نوبختى: احمديه فرقه اى از اماميه هستند كه به امامت احمد بن موسى بن جعفر پس از برادرش على بن موسى الرضا (ع) قايل شدند و مانند بعض «فطحيه» به امامت دو برادر در دنبال يكديگر معتقد گشتند.

چون على بن موسى الرضا (ع) درگذشت پسرش محمد به على معروف به امام محمد تقى (ع) هفت ساله بود.

«احمديه» او را خرد و كودك شمرده گفتند: امام بايد مردى بالغ و رسا باشد و اگر خداوند خواهد مردم را به پيروى از كودكى نارسيده امر كند، لازم آيد كه نابالغى را مكلّف كرده باشد، چه از روى خرد، كودك نابالغ را نمى توان مكلّف به انجام تكاليف شرع دانست، زيرا او داورى بين مردم نتواند كرد و شايسته مقام امامت نيست و از فهم احكام دقيق و پيچيده شريعت ناتوان است. از اين رو امامت را در پى يكديگر روا دانستند و به امامت احمد بن موسى قايل گشتند.

شيخ مفيد در ارشاد گويد كه: احمد بن موسى مردى بزرگوار و پرهيزگار و جوانمرد بود و ابو الحسن موسى (ع) او را دوست مى داشت و كشتزارى به نام يسيره به او بخشيده بود. گويند كه: احمد بن موسى هزار برده آزاد كرد.

معين الدّين ابو القاسم جنيد شيرازى در كتاب «شد الإزار في حطّ الاوزار عن زوار المزار» كه آن را در سال 791 هجرى تأليف كرده مى نويسد كه: احمد بن موسى به دنبال برادرش على بن موسى الرضا (ع) از مدينه به ايران آمد، چون به شيراز رسيد بدانجا در گذشت. از قبر او كسى آگاهى نداشت تا اين كه در روزگار مقرب الدّين مسعود بن بدر يكى از دو وزير اتابك ابو بكر بن سعد زنگى مزار او مكشوف شد.

اتابك ابو بكر بنايى بلند بر آن ساخت، پس از او تاشى خاتون مادر شيخ ابو اسحاق اينجو گنبدى بلند بر آن بنا كرد و در كنارش مدرسه اى بزرگ بساخت و قبر خود را (در سال 750 ه) در جوار او بنهاد.

صاحب «شيرازنامه» كه معاصر اين خاتون و پسرش شيخ ابو اسحاق اينجو ممدوح خواجه حافظ شيرازى بوده راجع به اين قبه كه تاشى خاتون بر سر روضه احمد بن موسى بنا نهاده بود مفصلتر از كتاب «شد الازار» سخن رانده مى نويسد: و بدين منوال مشهد مبارك اشتهار يافته تا در اين به

ص: 36

تاريخ سنه اربع و اربعين و سبع مائه (744) حضرت عليه بلقيس عهد و زمان... بر سر روضۀ مقدسه او قبه عالى برآورده كه در رفعت با چرخ چنبرى برابرى مى كند و مدرسه اى رفيع به آن ملاصق كرده و جماعتى از صلحا و عبّاد و متصوفه و گروهى از ائمه و علماى عظام هر يكى على قدر حالهم و مراتبهم در آن بقعه شريفه مقرر فرموده است.

ابن بطوطه سيّاح معروف عرب كه دو بار به شيراز ورود نموده بود، مرتبه اول سال 727 و بار دوم در سال 748، در حيات همين خاتون و سلطنت پسرش شاه شيخ ابو اسحاق وصف ممتّعى از اين شهر و از كيفيت پذيرايى خاتون مذكور در آنجا مى نمايد: «از زيارتگاههاى شيراز مشهد احمد بن موسى برادر على بن موسى بن جعفر (ع) است و آن زيارتگاهى بزرگ است و اهل شيراز از آن تبرك مى جويند و به وى توسل كنند.»

مرحوم ميرزا محمّد خان قزوينى در حاشيه كتاب «شد الازار» گويد:

«هم اكنون در موزۀ معارف شيراز قرآن سى پاره اى موجود است كه به خط ثلث بسيار خوش به قلم خطاطى معروف به پير يحيى جمالى صوفى در سال 746 در شيراز در عهد سلطنت شاه شيخ ابو اسحاق كتابت شده و همين تاشى خاتون مادر شيخ ابو اسحاق مذكور آن را بر همين مزار منسوب به احمد بن موسى الكاظم وقف كرده است.» صورت اين وقف نامه در صفحه 77 از جلد اول از «تاريخ عصر حافظ» تأليف آقاى دكتر غنى چاپ شده است.

فرصت الدوله شيرازى در كتاب معروف «آثار العجم» مى نويسد: بقعۀ متبركه شاه چراغ مدفن حضرت سيد امير احمد ملقّب به شاهچراغ و سيد السادات است. آن جناب را خدم و حشم بسيار بوده در عهد مأمون با جماعتى كثير ارادۀ شيراز فرمود كه از آنجا به خراسان به خدمت برادر خود حضرت رضا (ع) رفته باشد، در آن وقت قتلغ نامى از جانب مأمون در شيراز حاكم بود، چون خبر ورود آن بزرگوار را شنيد به خان زيتان كه در هشت فرسنگى شيراز است شتافت تلاقى فريقين شد، بناى محاربه را گذاردند و حين جدال يكى از سپاه قتلغ فرياد كرد كه اگر مقصود شما رسيدن به خدمت حضرت على بن موسى است او وفات يافت. به مجرد اين خبر جماعتى از دور آن حضرت متفرق شدند، مگر معدودى از اخوان و خويشان پس حضرت چون امكان بازگشت نداشت رو به شيراز نهاد و مخالفين تعاقب كرده در آن محل كه الآن مرقد آن بزرگوار است به درجه شهادت رسيد.

بعضى نوشته اند كه: چون به شيراز آمد در گوشه اى منزوى و مشغول عبادت بود كه به جوار رحمت حق پيوست و بر مدفن آن

ص: 37

حضرت كسى واقف نبود تا آن كه امير مقرب الدين كه از وزراى اتابك ابو بكر بود خواست در آنجا بنياد عمارتى كند. قبرى ظاهر و در آن جسدى صحيح بدون تغيير و تبدل و خاتمى در دست آن يافتند كه بر آن نقش بود العزة اللّه احمد بن موسى، صورت حال را در حضرت اتابك معروض داشتند.

ابو بكر قبه اى بر آن قبر برآورد. بعدها ملكه تاشى خاتون گنبدى بلند بر آن مشهد بر افراشت و در جنب آن بقعه مطهره مدرسۀ عالى بنا كرد و مرقد خود را نيز همسايه آن ساخت.

از آن مدرسه اكنون اثرى نيست.

ضريح آن را فتحعلى شاه قاجار نقره نموده از سقف تا جدران آن بقعه تمام آئينه است، داراى جارهاى بلور و قنديلهاى موفور است و آن رواق عالى را دو باب است كه از سيم ناب است، يكى را ظل السلطان مسعود ميرزا بانى آمده و درب ديگر را مرحوم حاج نصير الملك ميرزا حسن على خان مؤسس گرديده قبه گنبد زركوبش به كاشيهاى مختلف الالوان مزين است. در سمت جنوب صحن محاذى در بزرگ يك دستگاه ساعت بسيار ممتاز كه زنگ آن فزونتر از چهل من است بر فراز عمارتى برپاست. از موقوفات حضرت شاهچراغ بعضى دكانها و كاروانسرايى و حمامى و همچنين ملك ميمند و توابع آن كه توليت آن با ميرزا جلال الدين محمد حسينى ملقب به مجد الاشراف است كه سر سلسلۀ صوفيه ذهبيه است. در دوران پهلوى صحن آن حضرت توسعه يافت و تغييراتى در تزيين گنبد و حرم مطهر داده شد و اكنون زيارتگاه است.

آثار عجم، ص 444-448.

رحله ابن بطوطه، ج 2، ص 157-158.

شد الإزار في حطّ الاوزار عن زوار المزار، ص 289-292.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 87.

المقالات و الفرق، ص 93-240.

احمديه

احمديه مذهب جديدى است كه منسوب به ميرزا غلام احمد قاديانى مى باشد. خاندان غلام احمد از بازماندگان امير برلاس عموى امير تيمور گورگانى هستند. هنگامى كه امير تيمور ايالت كش را كه در تحت حكومت عمويش بود به تصرف خويش در آورد اين خاندان به خراسان مهاجرت كردند و تا اواخر قرن دهم هجرى يا 16 ميلادى در خراسان بسر مى بردند. در اين قرن آن سرزمين را ترك گفته به هندوستان در آمدند و در حوزۀ رود بپاس منزل نمودند. رئيس اين خانواده كه هادى بيك نام داشت در نزديكى آن رودخانه دهكده اى به نام اسلامپور (اسلام شهر) بنا نهاد.

ص: 38

اجداد غلام احمد در دربار پادشاهان مغول هند مقام و منزلتى يافتند، اين خاندان در شهرستان قاديان واقع در ناحيۀ گورداس پور در پنجاب اقامت گزيدند. پدر غلام احمد، ميرزا غلام مرتضى نام داشت.

غلام احمد در حدود سال 1255 ه (1839 م) در قاديان متولد شد، ظاهرا حرفه پدرش طبابت بود. غلام احمد پس از تحصيلات اسلامى به جاى آن كه حرفۀ پدر را دنبال كند و حكيم (طبيب) گردد وارد خدمت دولت انگليس شد و از سال 1860 تا 1865 در شهر سيالكوت مشغول كار بود، از آن پس از خدمت دولتى كناره گرفت و در زادگاه خود قاديان گوشه گيرى اختيار كرد و در حدود چهل سالگى (1880 م) كتاب مذهبى خود را كه «براهين احمديه» نام دارد منتشر كرد كه با حسن استقبال مردم روبرو شد.

در حدود پنجاه سالگى به دعوت بشارت خود پرداخت و دعوى كرد كه از جانب خدا به او وحى مى رسد و اجازه دارد بيعت بپذيرد.

در سال 1904 ك خود را مسيح و مهدى موعود و تاراكريشنا خواند.

وى مى گفت كه: حضرت مسيح را بدار نزده اند بلكه او از دست دشمنان گريخته و به هند سفر كرد و در كشمير اقامت نمود و به تعليم انجيل پرداخت و پس از صد و بيست سال عمر در گذشت و در «سرى ناگر» Srinagar به خاك سپرده شد و مرقد او امروز به قبر يوذاسف مشهور است.

غلام احمد در سال 1326 (1908 م) درگذشت.

چون وى وفات يافت پيروان او شخصى را به نام مولوى نور الدين به جانشينى او برگزيدند و پس از چندى پسر بيست و پنج ساله اش ميرزا بشير الدين محمود احمد را بعنوان خليفه المسيح الثانى انتخاب كردند. وى چهل سال خلافت كرد و نظام نوينى بدان مذهب داد.

عقايد احمديه با عقايد ديگر مسلمانان اختلاف بسيارى ندارد جز در سه اصل:

اول - طبيعت مسيح يافتن.

دوم - دعوى مهدويت غلام احمد.

سوم - انكار جهاد اسلامى.

غلام احمد مى گويد كه: جهاد در زمان ما نبايد به جنگ و شمشير باشد بلكه جهاد كوششى است كه پيروان آن مذهب در گسترش آن عقيده با صلح و آرامش به جاى مى آورند.

قاديانيه خود را جماعت احمديه نيز مى خوانند كه گاهى آنان را ميرزايى مى نامند. بر طبق آمار خود ايشان قريب به نيم ميليون مؤمن احمدى وجود دارد كه در حدود نيمى از آنها در پاكستان و بقيه بطور يكسان ميان هندوستان و ديگر نقاط تقسيم شده اند، بويژه در افريقا و اندونزى.

ص: 39

اعضاى جماعت احمديه بايد حد اقل يك چهارم درصد در آمد خود را به صندوق انجمن بپردازند مركز جديد جماعت در «ربوه» در پاكستان واقع است يك مجلس مشاورت هم دارند كه اعضاى آن بيشتر انتخابى هستند و دبير خانه مركزى هم دارند. ربوه در حدود صد و چهار كيلومترى واقع در جنوب غربى لاهور است و در آنجا مشغول ساختن شهرى هستند كه هنوز بعلت اختلافات مذهبى با دولت پاكستان پايان نيافته است.

كسانى كه مذهب «احمديه» را مى پذيرند بايد احمدى زاده باشند يا رسما اظهار ايمان كنند.

ايمان نامه ايشان چنين است:

گواهى مى دهم تنها خداوند بزرگ را بايد پرستيد او كسى است كه انباز و شريك ندارد.

من مى كوشم تا به همه قوانين اسلام عمل كنم. من محمّد (ص) پيغمبر اكرم را خاتم پيغمبران مى دانم و نيز به تمام دعويهاى ميرزا غلام احمد قاديانى اعتقاد دارم.

پس از چندى گروهى از جماعت احمديه منشعب شده و غلام احمد را به نام «مجدّد» خواندند و نه يك پيغمبر و تأكيد مى كنند كه او هرگز ادعاى پيغمبرى نكرد.

اين فرقه از گروه نخستين كوچكتر ولى در فعاليت مذهبى خود پرشور هستند و مى كوشند مردم را به دين اسلام تبليغ كنند و نه به آيين خود و در كشورهاى انگليسى زبان براى اشاعۀ مذهب خويش انتشارات فراوانى دارند.

اين دسته را انجمن اشاعۀ اسلام احمديه مى خوانند. مركز تبليغات انجمن در لندن و برلن و جاكارتاست.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 1، ص 504، 505.

براهين احمديه.

3.Encycloped iedeL'Islam.

tomeI,Ahmadiyya,P.310,312

اخباريه

اخباريه همان اصحاب حديث هستند كه در شيعه آنان را اخبارى مى نامند.

ايشان تابع اخبارند و «اجتهاد» را باطل مى دانند.

ملا محمّد امين بن محمد شريف استرآبادى (در گذشته در 1033 ه) مؤسس اين مذهب در ميان شيعيان متأخر بود و بر طبق مندرجات «لؤلؤة البحرين» نخستين كسى بود كه باب ملامت بر روى مجتهدان شيعه بگشود به قسمى كه طايفۀ شيعه اثنى عشريه به دو شعبه منقسم شدند:

اخباريها و اصوليها.

كتاب ملا محمّد امين موسوم به «فوائد المدينه» است و مطالب آن غالبا راجع به ملامت و سرزنش مجتهدان است و آنان را

ص: 40

به تخريب و تضييع دين حق متهم مى سازد.

ملا محمّد امين منكر «اجتهاد» شد و مى گفت كه: اجتهاد علماى شيعه بر طريق قدماى آن قوم نيست، قرآن هم داراى «ناسخ و منسوخ» و «محكم و متشابه» است و استخراج احكام دين از آن دشوار مى باشد، پس بايد به اخبار ائمه مراجعه كرد و «اجتهاد» باطل است زيرا مجتهد بايد به «ظن» خود عمل كند و «ظن» شبهه است و شبهه را از آن گويند باطل است كه شبيه به حق مى باشد و عين آن نيست.

امّا طريق اخباريون كه بى لم و لا نسلّم هر چه از امام شنوند «دليل قطعى» دانند پس عمل به طريق اخباريون صحيح و درست است و قطعى را به ظنى چه نسبت.

فرقۀ اخبارى ظواهر الفاظ قرآن را «حجت» نمى دانند و گويند چون قرآن داراى مطلقات و عموماتى است و بسيارى از آنها را «تخصيص» و تقييد عارض شده و موجب اجمال گرديده است نمى توان ظواهر را «حجت» دانست و بدان عمل كرد.

و نيز مى گويند: چون قرآن مشتمل بر مطالب عاليه و مضامين شامخه اى است، فهميدن آن دسترس هر كس نيست(1) بلكه منحصر به راسخان در علم و علماى تأويل است(2) و نمى توان الفاظش را بر معنايى در ظاهر حمل نمود و آن را «حجت» دانست.(3)

در مقابل اخباريها، گروهى از فقهاى اسلام پيدا شدند كه آنان را اصولى گويند:

آنان در استنباط احكام شرعيۀ فرعيه به استناد ادلۀ تفصيليه كه «قرآن» و «سنت» و «اجماع» و «عقل» مى باشد از علم اصول فقه نيز استفاده مى كنند و از قواعد آن كه اصل «برائت» و «استصحاب» و عمل به ظن و تميز بين اخبار است بهره مى گيرند.

اصوليها مدارك احكام را «قرآن» و «سنت» و «اجماع» و «عقل» مى دانند، و اخباريها فقط «كتاب» و «سنت» را مدرك احكام دانسته اند و مدركيت كتاب را نيز به ضميمه سنت و با تفسير وارد از ائمه مى دانند و به اجماع و عقل اعتنايى ندارند. اصوليها اجتهاد را «واجب كفائى» و در صورت منحصر بودن واجد صلاحيت، «واجب عينى» مى دانند و اخباريها اجتهاد را «حرام» مى شمارند.

اصوليها مى گويند: امورى كه در آن نص بر حرمت آن نرسيده باشد مباح است.

ص: 41


1- - انما يعرف القرآن من خوطب به، ملا محسن فيض كاشانى، تفسير صافى، ص 12، 13.
2- - «... وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ اَلرّٰاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ ...»، (آل عمران/ 7)
3- - من فسّر القرآن برأيه فليتبوأ مقعده من النار، تفسير صافى، ص 21.

بر خلاف ايشان اخباريها «احتياط» بر اين گونه موارد را واجب مى دانند. اصوليها اخبار را به «صحيح» و «ضعيف» و «حسن» و «موثق» تقسيم مى كنند.(1)

امّا اخباريها خبر را فقط منحصر به «صحيح» و «ضعيف» مى دانند.

قريب دو قرن بين اخباريها و اصوليها اختلاف بود و اخباريها بر اصوليها غلبه داشتند تا اين كه آقا محمد باقر بهبهانى (متولد بين سالهاى 1116 تا 1118 ه و در گذشته بين سالهاى 1205 تا 1208 ه) كه او را آقاى مطلق و «مجدد» رأس مائه مى خواندند بر مسند فقاهت نشست و بساط علماى اخبارى را برچيد و از زمان او مجتهدان بر اخباريها غلبه يافتند.

يكى از شعرا دربارۀ وى گفته است:

و البهبهانى معلم البشر *** مجدّد المذهب فى الثانى عشر

ازاح كل شبهة و ريب *** فبان للميلاد كنه الغيب

دبستان المذاهب، ج 1، ص 247، 253.

تاريخ ادبيات ايران، ادوارد براون، ج 4، ص 242، 243.

مقاصد الاصول، ص 67 و 71.

ريحانه الادب، ج 1، ص 51.

اخنسيه

اصحاب اخنس بن قيس از ثعالبه از فرق «خوارج» هستند.

اخنس در آغاز كار در موالات (مهربانى) با كودكان با «ثعالبه» همداستان بود. سپس از آنان روى گردانيد و گفت بر ماست كه دربارۀ همه كسانى كه در «دار تقيه» هستند، درنگ كرده بازايستيم آنگاه به دوست گرفتن يا كافر شمردن آنان دست يازيم.

ايشان پنهانى و ناگهانى كشتن مخالفان را ناروا دانسته، گفتند: اگر كسى از اهل قبله بر ايشان پيشدستى به جنگ كند و سپس زينهار خواهد بايد پذيرفت.

الفرق بين الفرق، ص 60.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 118.

ادريسيه

پيروان ادريس بن عبد اللّه بن الحسن مثنى بن الحسن بن على بن أبي طالبند كه مؤسس دولت ادراسه يا ادريسيان در مغرب اقصى در شمال آفريقا بود. وى نخست با حسين بن على بن حسن بن حسن، در دورۀ خلافت هادى خروج كرد و چون او در واقعه فخ كشته شد به امر برادرش محمد بن عبد اللّه به مغرب رهسپار گشت و دولتى علوى و شيعه در آنجا تأسيس نمود (172 ه)، و مركز خلافتش را در شهر وليله

ص: 42


1- - اين اصطلاح (تقسيم به انواع چهارگانه) از زمان علامه در بين محدثان و فقهاى شيعه متداول گرديده ولى متقدمان شيعه، حديث را يا صحيح مى دانند و يا غير صحيح.

نزديك مراكش قرار داد كه امروز معروف به شهر قصر فرعون است. چون مردم مراكش او را شناخته و نسب او را دانستند مقدمش را گرامى شمردند و حاكمى را كه از طرف بنى عباس بر ايشان حكومت مى كرد خلع كردند و در روز جمعه چهارم رمضان سال 172 هجرى او را به خلافت برداشتند. او مردى جنگجو بود و شهرهاى مغرب را از جمله فاس و تلمسان بگرفت و به وليله مقر خلافت خود بازگشت. ادريس مسجدى در صفر سال 174 ه در تلمسان بنا نهاد. منبر آن مسجد كه نام او بر آن نوشته شده بود تا زمان ابن خلدون باقى بود.

گويند در آن زمان كه ادريس به امر برادرش محمد بن عبد اللّه، از دست عباسيان به مغرب مى گريخت غلامى به نام «راشد» داشت كه در همه جا همراه او بود تا به مصر رسيدند، چون جاسوسان عباسى در تعقيب او بودند به تدبير آن غلام خود را از بيراهه به قيروان رسانيد و به شهرهاى فاس و طنجه رفت، مردم بربر با او بيعت كردند و او را به امامت برداشتند. چون اين خبر به هارون الرشيد رسيد، خاطرش از جانب وى پريشان گشت، به تدبير وزيرش يحيى بن خالد برمكى سليمان بن جرير رقّى را كه يكى از سخنوران فرقه بتريه از زيديه بود، براى كشتن و مسموم ساختن وى به افريقا فرستاد تا روزى در خلوت سليمان بن جرير فرصت يافته او را بوسيله شيشه عطرى كه زهرآگين بود، مسموم ساخت و بگريخت و به هارون پيوست. چون ادريس در گذشت، غلام «راشد» سرپرستى همسر او را كه باردار بود به عهده گرفت و چون پسرى به دنيا آورد او را به نام پدرش ادريس خواند.

ادريس بن عبد اللّه در سال 177 ه در گذشت. مسكوكاتى كه از او باقى است در بلاد تدغه، وليله ضرب شده است.

دولت «ادارسه» مقارن سال 246 ه (860 ميلادى) به اوج خود رسيد و انقراض ايشان در سال 375 ه (985 م) صورت گرفت.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 1، ص 544.

مقالات الاسلاميين، ج 1.

مقاتل الطالبين، ص 170.

طبقات سلاطين اسلام، ص 29.

ازارقه

فرقه اى از خوارج هستند كه نام خود را از پيشواى خويش نافع بن ازرق كه ابو راشد كنيه داشت گرفتند و گويند: مخالفان ايشان از اهل قبله مشركند و هر كه به مذهب ايشان در نيايد ريختن خون او و زن و فرزندش جايز است.

پس از كشته شدن نافع، پيروان او با عبيد اللّه بن ماحوز بيعت كردند و تا شوال سال 66 ه كه در سلبرى كشته شد پيشواى ايشان بود.

پس از كشته شدن زبير بن ماحوز، ازارقه با قطرى بن الفجأه كه از دليران زمان

ص: 43

خويش بود بيعت كردند. بعد از قتل قطرى، ازارقه پراكنده شدند(1).

ازارقه سنگسار (رجم) كردن را منكر شدند و خيانت در امانت را روا دانستند و گفتند مخالفان ما مشركند و اداى امانت ايشان جايز نيست و حدّ شرعى را دربارۀ كسى كه قذف مرد زن دار مى كرد روا ندانستند، ولى حدّ شرعى را بر كسانى كه قذف زنان شوهردار مى نمودند جارى مى كردند.

دست دزد را در بيش و كم مى بريدند و اندازه اى در مال دزدى در نظر نمى گرفتند.

ازارقه چون با نافع بن ازرق بيعت كردند او را امير المؤمنين خواندند و خوارج عمان و يمامه نيز به ايشان پيوستند.

حجاج بن يوسف، مهلّب بن ابى صفره را به جنگ ايشان فرستاد و از آنان كشتار بسيار كرد.

ازارقه على (ع) را كافر شمردند و عبد الرحمن ملجم را در شهيد كردن آن حضرت بر حق مى دانستند.

ايشان خوارجى را كه از جنگ با مخالفان خوددارى مى كردند كافر شمردند و ريختن خون اطفال و زنان مخالفان را جايز مى دانستند و مى گفتند كه اطفال مشركان در دوزخند و نيز مى گفتند كه جايز است خداوند پيامبرى بفرستد در حالى كه مى داند پس از نبوتش كافر خواهد شد و جايز است كه پيغمبرى بفرستد كه پيش از نبوتش كافر بوده و از وى گناهان كبيره و صغيره صادر شده باشد و نيز گويند كه:

مرتكبان كبيره جملگى كافرند و با ديگر كفّار به دوزخ اندر افتند.

الفرق بين الفرق، ص 50-52.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 109-110.

مقالات الاسلاميين، ج 2، ص 126 و 137.

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 136.

4.E.I)New(Vol.l,P.833- 834

ازدريّه (ازوريه!)

از فرق «غلاة» هستند و گويند كه اين على (ع) كه پدر حسن (ع) و حسين (ع) است، على نيست، او مردى است كه او را على الازدرى خوانند و آن على كه امام است او را فرزند نباشد و او صانع و كردگارست.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، ص 169.

بيان الاديان، ص 36.

مشارق الانوار، ص 213.

ص: 44


1- - در سال 68 هجرى ميان خوارج ازرقى، به رهبرى زبير بن ماحوزى، و قطرى بن الفجأة، و سپاهيان حجاج بن يوسف كه اغلب تحت فرماندهى مهلب (از قبيله ازد) سردار فعال و آزموده خراسان بودند، جنگهايى طولانى و دشوارى در جريان بود كه از فارس پيوسته به خوزستان و بين النهرين و همچنين به اصفهان و سيستان و كرمان سرايت مى كرد. اشپولر، تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامى، ترجمۀ جواد فلاطورى ص 32.

ازليه

از فرق «غلات اند» و پندارند على (ع) و عمر بن الخطاب هر دو قديمند و ازلى جز آن كه على (ع) را خير محض، و عمر را شرّ محض مى دانند، و على (ع) را دائما عمر مى آزارد.

اين فرقه تحت تأثير افكار «ثنويت زرتشتى» و اصالت هرمزد و اهريمن واقع شده اند.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، ص 169.

اعتقادات فخر رازى، ص 61.

ازليه

پيروان ميرزا صبح ازل - بابيه

ازليه

پيروان مردى به نام ابو حاصر - حاصريه.

اسپيدجامكيه

يا «اسپيدجامگان» - مبيضه و مقنعه.

اسحاقيه

اسحاقيه از فرق «غلاة» و از پيروان اسحاق بن زيد بن حارث از ياران عبد اللّه بن معاويه بن امام جعفر صادق (ع) هستند كه على (ع) را در نبوت با رسول (ص) خدا شريك مى دانستند و از «اباحيان» به شمار مى رفتند و گويا همان شريكيّه هستند (-: شريكيه) به عقيده اين طايفه جنگ با مشركان به پيغمبر احاله شد. قتال با منافقان به عهده على (ع) قرار گرفت، ايشان حديثى از على (ع) نقل كنند كه: ما «ظلالى»، يعنى سايه هايى بوديم بر طرف راست عرش و مى گويند ميان امامت و نبوت فرقى نيست.

تحفه اثنى عشريه، ص 7-13.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، ص 169.

خاندان نوبختى، ص 249.

اسحاقيه

از فرق «كيسانيه» هستند كه پيشواى ايشان مردى به نام اسحاق بن عمرو بود و گويند امامت از اولاد ابو طالب به اولاد عباس تعلق گرفت و نيز گويند كه زمين هيچ گاه خالى از پيغمبر نمى باشد و به حلول خداوند در حضرت على (ع) و ائمه قائلند و با هم در اين مسأله اختلاف دارند كه بعد از على (ع) خداوند در كدام كس حلول كرده است.

تحفه اثنى عشريه، ص 7-13.

اسحاقيه

از فرق عليائيه (علياويه) از «غلاة» شيعه، و پيروان ابو يعقوب اسحاق بن محمد بن ابّان نخعى كوفى ملقب به احمرند كه در 286 ه در گذشت. (-: عليائيه)

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، ص 169.

ص: 45

بيان الاديان، ص 45.

تبصرة العوام، ص 18.

مشارق الانوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، ص 212.

اسحاقيه

از پيروان اسحاق تركند كه از نسل يحيى بن زيد بن على بود و دعوى امامت داشت ولى از محبوبيت ابو مسلم در ما وراء النهر استفاده كرد و گفت: ابو مسلم از انبياست و زردشت او را فرستاده و زردشت زنده است و روزى ظهور كند و دين خود را زنده گرداند.

ابو القاسم بلخى نوشته است كه: مردم ابو مسلميه را خرم دينيه نيز مى خواندند و چون اسحاق در ما وراء النهر ميان تركان مى زيست، معروف به اسحاق ترك شد.

صاحب اخبار ما وراء النهر گويد كه:

وى از مردم ما وراء النهر و شخصى امى بود و مى گفت كه با جنيان ارتباط دارد، چون كسى از وى چيزى مى پرسيد پاسخ آن را پس از يك شب از قول جنيان به او مى گفت.

(- ابو مسلميه).

تاريخ ادبى ايران، ادوارد براون، ج 1، ص 468.

تاريخ افغانستان بعد از اسلام، ج 1، ص 303.

الفهرست، ابن النديم، ص 408.

ابو مسلم خراسانى، غلامحسين يوسفى، ص 167.

اسكافيه

اسكافيه از فرق كلامى «معتزلۀ» بغداد و پيروان ابو جعفر محمد بن عبد اللّه اسكافى هستند، كه اصل او از سمرقند بود.

وى خداوند تعالى را در ستم به كودكان و ديوانگان به «توانايى» وصف كند ولى گويد: خداوند در ستم بر خردمندان به «توانايى» وصف نشود و قادر بر ظلم ايشان نيست.

همچنين مى گويد كه رواست اگر گوئيم خداوند با بندگان كلام مى گويد و روا نيست كه گوئيم وى تكلّم مى كند و بايد او را «مكلّم» ناميد نه «متكلّم».

زيرا در «متكلّم» گمان كرده شود كه كلام قائم به اوست ولى در «مكلّم» چنين گمانى نرود، همان سان كه متحرك مقتضى قيام حركت به آن باشد، متكلّم نيز اقتضاى كلام به او دارد.

ابن المرتضى نام او را در طبقه هفتم از معتزله آورده، از قول ابن يزدان گويد كه:

«اسكافى» مردى عالم و فاضل بود و هفتاد كتاب در كلام تأليف كرد و نيز از قول ابو القاسم بلخى از ابو الحسين خياط روايت كرده كه گفت: اسكافى نخست خياط بود و عمو و مادرش وى را از طلب علم بازمى داشتند و او را ناچار به كسب كرده بودند، ولى جعفر بن حرب كه از علماى «معتزله» بود وى را در كنف حمايت خود

ص: 46

گرفت و به او علم آموخت و هر ماه بيست درهم براى مادرش مى فرستاد. اسكافى در سال 240 هجرى در گذشت.

المنية و الامل، ص 169.

الفرق بين الفرق، ص 102.

الملل و النحل، بغدادى، ص 104، 103.

Encycloped iedeL'Islam, tomeIV,P.132.

اسماعيليه

اشاره

«اسماعيليه» نام عمومى فرقه هايى است كه بعد از حضرت امام جعفر صادق (ع) به امامت فرزند مهترش اسماعيل يا نواده اش محمد بن اسماعيل اعتقاد دارند و گاه در بلاد مختلف به نامهاى گوناگون مانند باطنيه، تعليميه، سبعيه، حشيشيه، ملاحده و قرامطه خوانده شده اند.

چنان كه در تواريخ آمده است، حضرت امام جعفر صادق (ع)، امام ششم شيعيان فرزند مهتر خود اسماعيل را به جانشينى خود برگزيد ولى چون اطّلاع يافت كه او جوانى فاسق است وى را از اين مقام خلع كرد(1). مقارن همين زمان اسماعيل زندگانى را بدرود گفت.

حضرت صادق (ع) سپس فرزند چهارمش موسى الكاظم (ع) را به جانشينى خود اختيار كرد.

وفات اسماعيل در سال صد و چهل و سه هجرى يعنى پنج سال پيش از در گذشت پدرش امام جعفر صادق (ع) بود وى را در گورستان بقيع الغرفة به خاك سپردند.

پيش از به خاك سپردنش براى رفع شبهه حضرت صادق والى مدينه را با جمعى انبوه از معاريف و مشايخ آن شهر حاضر كرد و اسماعيل را از ديه عريض كه در چهار فرسنگى شهر است و آنجا وفات يافته بود و بر دوشهاى مردمان به شهر آورده بودند به ايشان نمود و محضر بنوشت بر وفات او، موشّح به خطوط آن جماعت، تا او را در بقيع دفن كردند، چون اسماعيل در گذشت شيعيان مرگ او را نابهنگام پنداشته و گفتند كه در امر امامت او بدا حاصل شده است (-: اثنى عشريه).

در منابع اوليه اسماعيليه غالبا از شخصى به نام ابو الخطاب محمد بن ابى زينب يا مقلاص بن ابى الخطاب(2) از موالى بنى اسد سخن به ميان مى آيد كه در كار امامت اسماعيل دست داشته است.

ابو الخطاب نخست از اصحاب امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) بود و به سبب سخنان غلو آميزش امام او را لعنت

ص: 47


1- - طبق اعتقاد شيعه، ائمه به نص رسول اكرم تعيين شده اند. براى توضيح بيشتر راجع به اسماعيل و رواياتى كه در مدح و ذم وى رسيده، رجوع كنيد به رجال ممقانى «تنقيح المقال» جلد اول.
2- - محمد بن مقلاص (الكنى و الالقاب محدث قمى).

كرد و از وى بيزارى جست.

نوبختى مى نويسد كه: ابو الخطاب نخست از دعات امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) بود، سپس درباره آن دو به غلو پرداخت و آن دو امام را به مرتبه خدايى رساند از اين جهت رانده آستان امام جعفر صادق (ع) شد و سرانجام به سبب سخنان غلوآميزش به دست عيسى بن موسى كشته شد. چون ابو الخطاب در گذشت پيروانش به محمد بن اسماعيل نوۀ امام جعفر صادق (ع) گرويدند بر خلاف عده اى كه هنوز در مرگ اسماعيل بن جعفر شك داشته و او را غايب مى پنداشتند، اينان به مرگ اسماعيل بن جعفر به روزگار پدرش گواهى دادند و پسر او را كه محمد بن اسماعيل باشد به جاى امام جعفر صادق (ع) امام دانستند.

داعى فاطمى ابو حاتم رازى در كتاب «الزينه» كه از تأليفات قرن چهارم هجرى است نام ابو الخطاب را جزء مؤسسان اسماعيليه آورده است.

در آثار اسماعيليه در دو كتاب به تفصيل عقايد ابو الخطاب ذكر شده، نخست كتاب مشهور «ام الكتاب» است كه از كتب سرى و مقدس اسماعيليان است. در اين كتاب ابو الخطاب در اهميت و عظمت مانند سلمان فارسى دانسته شده چنانكه مى نويسد: «مذهب اسماعيليه آن است كه فرزندان ابو الخطاب نهادند كه تن خود را به فداى فرزند جعفر صادق (ع) كردند كه در دور دواير بماند». ديگر نوشته هاى فرقۀ نصيريه است كه در آنها ابو الخطاب مؤسس فرقۀ اسماعيليه و ميمون قداح پيرو او دانسته شده است.

اسماعيليه نخست به دو فرقه اسماعيليه خاص و اسماعيليه عام تقسيم شدند.

اسماعيليه خاص مى گفتند كه:

اسماعيل در زمان پدرش امام بود و غايب گشت و او امام هفتم شيعه است، ولى اسماعيليه عام معتقد شدند كه اسماعيل در زمان پدرش درگذشت و پيش از مرگش پسرش محمد را به جانشينى خود تعيين كرد و امام هفتم آن طايفه محمد بن اسماعيل است.

از زندگانى محمد بن اسماعيل اطلاعات صحيحى در دست نداريم و از زمان او دورۀ امامان مستور آغاز مى شود.

نوبختى مى نويسد: مباركيه كه پيروان مبارك غلام اسماعيل بن جعفر بودند پس از جعفر بن محمد، محمد بن اسماعيل را به امامت بر داشتند و گفتند: چون اسماعيل در روزگار پدرش امام بود و در گذشت پس از وى امامت به برادرش موسى كاظم (ع) نرسد زيرا پس از حسن (ع) و حسين (ع)، امامت حق محمد بن اسماعيل است.

مورّخان اسماعيليه روايت كرده اند كه: خانوادۀ محمد بن اسماعيل به شام رفته

ص: 48

در شهر سلميه نزديك حمص ساكن شدند و از بيم مأموران عباسى در آنجا بصورت بازرگان مى زيستند و دعاتى به اطراف بلاد اسلام مى فرستادند و مردم را بشارت مى دادند كه ظهور مهدى آخر الزمان از نسل اسماعيل بن جعفر نزديك است.

محمد بن اسماعيل هفت سال از عموى خود امام موسى كاظم (ع) بزرگتر بوده و ولايت او به تصريح «دستور المنجمين» در سال صد و بيست و يك هجرى يعنى هفت سال پيش از ولادت امام موسى كاظم بوده است و ظاهرا تا سال صد و هفتاد و نه يعنى چهار سال قبل از وفات موسى بن جعفر (ع) حيات داشته است.

ميمون قداح و پسرش عبد اللّه: ميمون اصلا از مردم خوزستان بود و شغل كحالى و چشم پزشكى داشت و آب مرواريد را عمل مى كرد و بدان سبب به «القداح» ملقب گشت و ظاهرا ايرانى و محتملا پدرانش زردشتى بودند و از دعات بزرگ اسماعيلى به شمار مى رفت. چون پس از مرگ محمد بن اسماعيل ميان دعات اسماعيلى اختلاف افتاد وى پسر بچه كم سنى را نشان داده وانمود كرد كه او از فرزندان عبد اللّه بن محمد بن اسماعيل و نامش ابو القاسم حسن است و جانشين وى مى باشد.

علماى رجال شيعه معتقدند كه ميمون و پسرش عبد اللّه شيعه امامى و از اصحاب امام جعفر صادق (ع) و ايرانى و خوزستانى الاصل بودند و به سبب مدتى اقامت در مكّه معروف به مكّى شدند، سپس ميمون بر اثر معاشرت و آميزش با ابو الخطاب به مذهب غلو گرائيده و طرفدار اسماعيل بن جعفر و پسرش محمد بن اسماعيل گرديد.

چون ابو الخطاب در گذشت قيم محمّد بن اسماعيل و مربى او شد و مذهب باطنى را به وى تلقين كرد، پس از او پسرش عبد اللّه جانشين وى شد و به خدمت محمد بن اسماعيل در آمد. وفات عبد اللّه در آغاز قرن سوم هجرى بود.

امام مستودع و مستقر: در اصطلاح اسماعيليه امام بر دو نوع است، يكى مستودع و ديگرى مستقر.

امام مستودع: كسى است كه پسر امام و مهمترين فرزندان او و داناى به همه اسرار امامت و بزرگترين اهل زمان خود باشد، جز اين كه او را حقى بر فرزندانش نيست و امامت در نزد او وديعه است.

امام مستقر كسى است كه از تمام امتيازهاى امامت برخوردار است و حق دارد كه امامت را به فرزندان و جانشينان خود واگذارد، اينك شجره امامان مستقر و مستودع اسماعيلى را در دورۀ ستر ذيلا مى آوريم:

ائمۀ مستقر از فرزندان اسماعيل:

محمد بن اسماعيل

ص: 49

احمد

الحسين

على (المعل)

محمد القائم

ائمۀ مستودع از فرزندان ميمون قداح:

ميمون

عبد اللّه

محمد

الحسين

احمد

سعيد

شجرۀ ائمه دروز معروف به شجره السماوات السبع:

اسماعيل

محمّد

احمد

عبد اللّه

محمد

الحسين

احمد (پدر سعيد)

نخستين دعوت مسلح اسماعيليه در كشور يمن بود در سال 268 هجرى يكى از دعات اسماعيلى معروف به حسين بن حوشب كه ايرانى الاصل بود و گروهى از قبايل يمن را گرد آورده و دعوت امام اسماعيلى منتظر را ظاهر ساخت و عده اى از قلاع آن ناحيه را فتح كرده موفق به تأسيس اولين دولت اسماعيلى در يمن گرديد از اين جهت ملقب به منصور اليمن گشت.

امام اسماعيليه در آن هنگام عبيد اللّه المهدى بود از بيم قرامطه از سلميه به رمله در فلسطين گريخت و در 291 ه از آنجا به فسطاط مصر كه شهرى در نزديكى قاهره بود بيامد و امامت و دعوت خويش را اعلام كرده و خليفه عباسى پيكهايى به اطراف روان ساخت تا مهدى را هركجا كه هست دستگير نمايند. مهدى در مصر نزديك بود كه گرفتار شود ولى به دست يكى از دعات خود نجات يافت و از آنجا به تونس رفت و به ابو عبد اللّه شيعى كه پيشواى داعيان اسماعيلى در مغرب بود برسيد.

ابو عبد اللّه كه قبيله كتامه (قتامه) را به كيش اسماعيلى در آورده بود به وى بيعت كرد و او را بر ستورى نشانده در ميان قبيله كتامه ندا در داد: هذا امامكم هذا امام الحق، هدا هو المهدى. از اين زمان اسماعيليان از دورۀ ستر به دورۀ ظهور وارد مى شوند. پس از چندى (در سال 301 ه) عبيد اللّه مهدى لشكرى براى فتح مصر فرستاد و بر اسكندريه و فيوم دست يافت و از مغرب به تونس رفت و در جزيرة الخلفا در كنار دريا و نزديكى قرطاجنه قديم (در سال 303 ه) به ساختن شهرى آغاز كرد و در 305 از آن فراغت يافت و آن را مهديه نام نهاد و در سال 322 در همانجا درگذشت.

اسماعيليه در ايران: هشتمين خليفه

ص: 50

فاطمى كه ذكر پدران او در پيش گذشت و المستنصر ابو تميم معد نام داشت و از 427 تا 487 ه خلافت كرد با خلفاى بغداد منافسه داشت و بر ضد خليفه قائم عباسى به تحريك پرداخته و بوسيله يكى از پيروانش به نام ارسلان بساسيرى او را از بغداد براند امّا ظهور طغرل بيك سلجوقى و ورود او به بغداد خلافت عباسيان را نجات داد. مع هذا دعات و مبلغان خلفاى فاطمى مصر در بلاد عراق و ايران به نشر و ترويج مذهب اسماعيليه پرداختند.

حسن صباح - در زمان خلافت مستنصر فاطمى از كسانى كه به مذهب اسماعيلى در آمدند مردى به نام حسن صباح از مردم رى بود. حسن در سال 469 از رى به اصفهان رفت و از آنجا به آذربايجان و شام رفت و در 471 به مصر رسيد و مذهب اسماعيليه نزاريه را پذيرفت زيرا مستنصر خليفۀ فاطمى در آغاز پسر بزرگ خود نزار را به امامت برگزيده و سپس او را عزل كرده پسر ديگرش مستعلى را امام و جانشين خود كرده بود.

بعد از مستنصر بين دو پسرش نزار و مستعلى رقابت در گرفت و اسماعيليه عراق و ايران بر خلاف اسماعيليه شام و مصر و افريقا كه امامت مستعلى را قبول كرده بودند همچنان به امامت نزار باقى ماندند و بعد از كشته شدند نزار پيروان او نواده اش را پنهانى به الموت بردند و پروردند و بوسيله حسن صباح به نشر آن دعوت پرداختند، حسن در 487 ه بر قلعه الموت كه بمعنى آشيان عقاب است و در نزديكى رودبار قزوين است دست يافت.

حسن در الموت خود را شيخ الجبل يا پير كوهستان خواند، پس از مرگ حسن صباح در 518 هجرى يكى از شاگردانش به نام كيا بزرگ اميد رودبارى در پانصد و هجده به جاى او نشست، پس از او پسرش محمد بن بزرگ اميد در پانصد و سى و دو به جاى وى امام شد، سپس پسرش حسن ملقب به على ذكره السلام دعوى امامت كرد و در پانصد و شصت و يك كشته شد.

از نوادگان او جلال الدين حسن معروف به نو مسلمان است كه با خليفه عباسى الناصر لدين اللّه رابطۀ دوستى برقرار كرد. پسرش علاء الدين محمد بن حسن بود كه در ششصد و هجده خود را امام خواند، وى بيشتر اوقات خود را به تبهكارى و مستى مى گذرانيد تا در ششصد و پنجاه و سه به ناگهان كشته شد. پس از او ركن الدين خورشاه در ششصد و پنجاه و سه جانشين وى شد، در زمان او هلاكوى مغول الموت را ويران كرد و خاندان اسماعيليه را در ششصد و پنجاه و چهار هجرى برانداخت.

مراكز اسماعيليه: اسماعيليه در سوريه در قلعه مصياف و قلعه القدموس و سلميه و در ايران در كهك و محلات قم و بيرجند و قاين خراسان و در افغانستان در بلخ و

ص: 51

بدخشان و در آسياى مركزى در خوقند و قره تكين هستند و در افغانستان مفتدى خوانده مى شوند و عده اى بسيار از ايشان در كافرستان (نورستان) و جلال آباد و در حوزه جيحون اعلى و سارى گل و خوان و ياسين زندگى مى كنند. در هند و پاكستان بيش از ديگر جاها مراكز اسماعيليه وجود دارد و در محلهايى به نام اجمير و مرواره و راجپوتانه و كشمير و بمبئى و بروده و كورج فراوانند.

بايد دانست كه همه اسماعيليه در هند از اتباع آقا خان نيستند بلكه عده اى از آنان را نيز «بهره» گويند كه غالبا در گجرات زندگى مى كنند. در عمان و مسقط و در زنگبار و تانزانيا بسيارند.

عقايد كلامى اسماعيليه:

ايشان گويند ذات بارى تعالى برتر از وهم و فكر و عقل است و خداوند بالاتر از حد صفات است.

با هيچ صفتى و تعيين و حدى چه به سبب و چه به ايجاب از وى سخن گفتن نتوان به دليل همين تنزيه در مسأله صدور ايشان از بارى تعالى براى آن كه مشكل صدور كثير از واحد پيش نيايد اعتقاد دارند كه امر بارى تعالى يا كلمۀ ابداع، عقل كل يا عقل اول در وجود آمده سپس نفس كلى از كلمۀ امر به توسط عقل وجود يافت. از نفس كلى به تأييد عقل كل، طبايع و از طبايع امهات و از امهات به فعل اجرام سماوى مواليد هستى پذيرفتند. صدور عقل كل از كلمۀ امر به طريق ابداع است و صدور موجودات روحانى و جسمانى كه به توسط عقل و نفس از امر بارى تعالى به طريق ابداع و انبعاث است. فرق ميان ابداع و انبعاث آن است كه انبعاث چيزى است كه نه در مكان باشد و نه در زمان ولى پديد آينده باشد از چيز ديگر. امّا ابداع چيزى را گويند كه او نيز نه در مكان باشد و نه در زمان و از چيزى پديد نيامده باشد.

مظهر عقل كل در اين عالم وجود ناقص است، ناطقان همان پيغمبران اولو العزمند و شمار آنان هفت است و هر ناطقى را يك وصى است و وصى را نيز امام گويند. ناطق نخستين حضرت آدم بود كه وصى او شيث بود، ناطق دوم نوح بود كه وصى او سام بود، ناطق سوم ابراهيم بود كه وصى او اسماعيل بود، ناطق چهارم حضرت موسى بود كه وصى او يوشع بود، ناطق پنجم حضرت عيسى بود كه وصى او شمعون الصفا (پطروس) بود، ناطق ششم حضرت محمد (ص) بود كه وصى او على بود، ناطق هفتم اسماعيل بود، زيرا حضرت محمّد (ص) و على (ع) را وصى يا اساس و پس از او حسن (ع) و حسين (ع) و زين العابدين (ع) و محمد باقر (ع) و جعفر صادق (ع) بودند. هفتمين ايشان اسماعيل بود كه قائم است.

بعضى نوشته اند كه: يكى از القاب اسماعيليه اساسى يعنى طرفدار وصى است و آنان را اساسيون مى خوانند و اصطلاح

ص: 52

Assassin فرانسه از آن اصل آمده و در آن زبان به معنى اساسيه است نه حشيشيه.

زيرا ايشان وصى امام را اساس مى خواندند.

گويند كه ناطق واضع شرع جديد و ناسخ شريعت قديم مى باشد. اساس يا وصى عالم به علم تأويل شريعت است و وظيفه او بيان اسرار و باطن شريعت مى باشد. اسماعيليان آيات قرآنى و احاديث و احكام شرع را تأويل مى كنند و ظاهر آنها را درست نمى دانند بلكه به باطن آنها مى گرايند. به سبب اين مكتوم بودن معانى است كه همه كس را به آن دسترسى و وقوف نيست و بشر محتاج به امام و معلم است كه آن معانى را روشن سازد. كسى را كه تازه به كيش ايشان در آيد «مستجيب» و آن كه در طريق ايشان راسخ شده و اجازه سخن گفتن مى يافت «مأذون» مى گفتند. چون به درجۀ دعوت مى رسيد «داعى» مى خوانند و چون به رياست داعيان ارتقاء مى يافت «حجت» نام مى گرفت. يعنى گفتار او حجت خداست بر خلايق.

چون مرتبت ولايت مى يافت و از معلم بى نياز مى گشت «امام» خوانده مى شد.

پس از مرتبت امام به مقام «وصايت و اساس» مى رسيد و در آخرين مرتبه مقام «ناطق» را مى يافت. هر امامى دوازده حجت داشت كه چهار تن از آنان همواره ملازم خدمت او بودند. هفت تن مأمور جزاير سبعه يعنى اقاليم هفتگانه بودند.

اسماعيليان به بهشت و دوزخ جسمانى معتقد نيستند ولى براى مبتديان اين كلمات را به معنى معمول آن تفسير مى كردند.

معتقدند كه بهشت به حقيقت عقل است و در بهشت رسول خدا (ص) در زمان خويش و وصى او است در مرتبۀ خويش و امام روزگار است در عصر خود و كليد در بهشت گفتار رسول خداست.

اسماعيليه امروز به دو طايفه آغا خانيه و بهره تقسيم مى شوند كه بازماندگان دو فرقۀ نزارى و مستعلوى هستند.

گروه اول قريب به يك ميليون نفر در ايران و آسياى وسطى و افريقا و هند پراكنده اند و رئيس ايشان كريم آقا خان است.

گروه دوم كه قريب پنجاه هزار نفر هستند در جزيرة العرب و سواحل خليج فارس و سوريه بسر مى برند. -: آقا خانيه و بهره.

رجال كشى، ص 244-245.

اصول الاسماعيليه، ص 98-110.

تاريخ مذاهب اسلام، ص 201، 225.

جهانگشاى جوينى، ج 3، ص 311-334.

دايرة المعارف الاسلاميه، ترجمۀ عربى، ج 2، مادۀ الاسماعيليه.

طايفه الاسماعيليه.

المقالات و الفرق، ص 50، 56، 81.

نامه الموت.

ص: 53

Ivanow,W.AGuidetoIsmaili Literature,landon1933.

Brie Fsurvey oF the Evolution OFIsmailism,Brill1952.

PioFolipani,Ummu'l-kitab, Napoli1966.

Encycloped iedeL'Islam)N.C( ,tomeIV,P206-215Article parW.Madelung.

اسواريه

«اسواريه» از فرقه هاى كلامى پيرو على اسوارى بودند كه نخست از ياران ابو الهذيل به شمار مى رفت و سپس به كيش نظّام در آمد.

او مى گفت: خداوند مى داند كه اگر وجود نداشته باشد عدم وجودش براى او مقدور نيست.

و نيز مى گفت كه: خداوند قادر بر آنچه را كه مى داند نيست و آن را انجام نتواند داد، زيرا وى قادر بر ظلم و دروغ نيست.

ابن المرتضى مى نويسد: اسوارى از جهت فقر و فاقه به بغداد آمد و «نظّام» را ملاقات كرد، وى به او هزار دينار داد و گفت: زود به شهر خود بازگرد زيرا مى ترسيد كه اسوارى بر او برترى جويد.

الفرق بين الفرق، ص 91.

طبقات المعتزله، ص 72.

الملل و النحل، بغدادى، ص 102.

اشاعره

اشاعره پيروان مكتب كلامى ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى هستند كه (در سال 260 ه) در بصرة تولّد يافت و در 324 هجرى در بغداد درگذشت. وى از نوادگان ابو موسى اشعرى از اصحاب رسول خداست، او تا چهل سالگى در محضر استاد خود ابو على جبايى به آموختن اصول و روش استدلال «معتزله» مى پرداخت، سرانجام بر استاد خود اعتراض كرد. روزى در مسأله «صلاح» و «اصلح» با وى خلاف جست، و از استاد خود جدا گشت و با اين كه جبايى شوهر مادرش نيز بود، او را ترك كرد، و در مسجد بصره از طريقه «معتزله» آشكارا كناره گرفت (300 ه) و آن مسأله چنين بود: ابو الحسن اشعرى از استاد خود پرسيد، چه گوئى درباره سه برادر كه بمردند، يكى از ايشان مطيع و فرمانبردار، و ديگرى عاصى و گناهكار و سومى خردسال و كودك بود؟

جبائى گفت: برادر نخستين به بهشت مى رود، و دومى به دوزخ مى افتد، و سومى نه ثواب بيند و نه عقاب.

اشعرى گفت: اگر سومى كه خردسال و كودك بود، به خدا اعتراض كند، كه چرا مرا باقى نگذاشتى، و عمر دراز ندادى تا بالغ شوم، و اطاعت از فرمان تو كنم و به بهشت اندر آيم، چه جواب دهد؟

جبائى گفت: خدا مى گويد، كه من از

ص: 54

تو داناترم چه اگر تو بزرگ مى شدى گناه مى ورزيدى، و به دوزخ مى فتادى، اصلح و بهتر آن بود كه در كودكى بميرى.

اشعرى گفت: كه اگر دومى گويد چرا مرا در كودكى نميراندى تا اين كه بزرگ شوم، و به تو گناه ورزم و به دوزخ افتم. در پاسخ اين پرسش خداوند چه خواهد گفت ؟

جبائى از پاسخ فروماند، و در نتيجه اشعرى مذهب «معتزله» را ترك كرد.

بعضى از خاورشناسان مانند اسپتا Spitta اين داستان را مجعول مى دانند.

ابو الحسن اشعرى در فروع فقه تابع مذهب شافعى شد ولى در اثبات عقايد دينى خود با وجود نهى «اصحاب سنت و حديث» ادلۀ كلامى را بكار مى برد و اصول آن را با عقايد اهل سنت و جماعت وفق مى داد و مذهب اشعرى را بنياد نهاد.

اشعرى ناشر علم كلام جديدى در ميان اهل سنت و جماعت گرديد چون خود پيشتر با معتزله همكارى داشت و روش كار ايشان و نقاط ضعف فلسفه آنان را مى دانست به كمك علماى سنت و جماعت بساط ايشان را برچيد.

اشعرى در مقابل روش «معتزله» كه شيوۀ برهان و كلام بود، طريقۀ «اهل سنت» را تأييد و تقويت نمود، و بر خلاف «معتزله» معتقد به «قدم قرآن» و تفاوت بين «ذات» و «صفات» خدا و ضرورت رؤيت خداوند در آخرت شد.

همچنين دربارۀ مرتكبين گناهان كبيره، كه «معتزله» آنان را در «منزلة بين المنزلتين» نه مؤمن و نه كافر، قرار مى دادند، صريحا قايل به خلاف اعتقاد آنان شد، و در تبين و تأييد اعتقاد سنت و جماعت، بر خلاف براهين و تأويلات «معتزله»، به اقامه حجت و برهان پرداخت.

اشعرى را آثار فراوانى است، ابن فورك مصنّفات او را به سيصد تصنيف رسانيده و ابن عساكر سيصد و نود كتاب از آن را در «تاريخ دمشق» ذكر كرده است.

در عهد طغرل سلجوقى، عميد الملك كندرى وزير او كه از طرفداران جدى «معتزله» بود «اشاعره» را مورد تعقيب قرار داد، ولى در عهد الب ارسلان چون خواجه نظام الملك به وزارت او رسيد، و عميد الملك بر افتاد، خواجه مذهب اشعرى را تقويت كرد، و براى ترويج آن مذهب كلامى بود كه «دانشگاه نظاميه» بغداد را تأسيس كرد، تا به انتشار آن مذهب در ممالك اسلامى بپردازد.

از طرفداران سر سخت مذهب اشعرى، كه در تقويت و ترويج اين طريقه اهتمام كردند، ابو بكر باقلانى، ابن فورك، اسفراينى، امام الحرمين جوينى، ابو اسحاق شيرازى، ابو حامد غزالى و ابن تومرت مؤسس دولت موحدين در مغرب و امام

ص: 55

فخر رازى، قاضى عضد الدين ايجى، مير سيد شريف جرجانى و تفتازانى بودند.

از تأليفات اشعرى كه در دست است مى توان كتاب «الابانه» و «اللمع» و «مقالات الاسلاميين» و «رسالۀ استحسان الخوض فى علم الكلام» را نام برد.

با انتشار كتابهاى امام غزالى، با وجود مخالفت شديد حنابله و ماتريديه و معتزله، مذهب اشعرى قوت يافت، و در بيشتر بلاد اسلام، مذهب عامۀ اهل سنت و جماعت گرديد. هر چند آل بويه به سبب تمايلات تشيع، و تمايل به مذهب اعتزال، با اين فرقه مبارزه كردند، با استيلاى سلاجقه، و ضعف شيعه و معتزله در بغداد و خراسان، آن مذهب رواج و طرفدار بسيار يافت.

ابو الحسن اشعرى، كلام خود را بر چهار ركن، و هر ركن را بر ده اصل به شرح زير نهاده است:

ركن اول: در ذات الهى اصول دهگانه آن از اين قرار است: خداوند وجود دارد، واحد است، قديم است، جوهر نيست، جسم نيست، عرض نيست، مخصوص به جهتى يا كه در مكانى باشد نيست، ممكن است ديده شود و هميشه باقى است.

ركن دوم: در صفات الهى اصول دهگانه آن از اين قرار است: خدا حىّ است، عالم است، قادر است، صاحب اراده است، سميع است، بصير است، متكلّم است، محل حوادث نيست، كلامش قديم است، علم و اراده اش ازلى و قديم است.

ركن سوم: در افعال الهى اصول دهگانه آن از اين قرار است: خدا خالق افعال بندگان است، افعال بندگان مكتسب از خود آنهاست، صدور آن افعال را خدا خواسته، خلق و اختراعى كه خدا كرده از روى احسان است، براى خدا تكليف ما لا يطاق مانعى ندارد و جايز است، خداوند مى تواند مردم بى گناه را عذاب كند، خدا پايبند مصالح بندگان خود نيست، واجب آن را گويند كه شرع واجب دانسته است، مبعوث شدن انبيا ممكن است، نبوت محمد (ص) رسول اللّه از معجزات ثابت خداوند است.

ركن چهارم سمعيات: اصول آن هم ده است: قيامت، نكير و منكر، عذاب قبر، ميزان و ترازوى عدل، پل صراط، وجود جنت و نار، احكام امامت، فضيلت صحابه به ترتيب خلافت: ابو بكر، عمر، عثمان، على، شرايط امامت، و در صورت نبودن امام واجد شرايط، اطاعت از احكام سلطان وقت است.

اشعرى گويد كه بارى تعالى عالم به علم، قادر به قدرت، حى به حيات، مريد به اراده، متكلم به كلام، سميع به سمع، بصير به بصر است.

تكليف ما لا يطاق و لو در امرى محال بر وى جايز است.

ص: 56

ايمان تصديق به قلب، و قول به زبان، و عمل به اركان و فروع شرع است و هر كه قلبا ايمان داشته باشد، و بميرد مؤمن و ناجى است، و جز به انكار چيزى از احكام شرع از ايمان خارج نمى شود.

صاحب گناه كبيره، اگر بدون توبه از اين عالم رود حكم او با خداست يا خداوند او را به رحمت خودش مى آمرزد، يا به شفاعت پيغمبر از گناه او در مى گذرد، زيرا در حديث آمده است كه پيغمبر فرمود:

«شفاعتى لا هل الكبائر من امتى»، يعنى من از امت خودم كه مرتكب كبيره شده اند شفاعت مى كنم. يا اين كه خداوند او را به اندازۀ جرمش عذاب مى كند، و سپس او را به بهشت اندر مى آورد، و جايز نيست مانند كفّار در آتش جاودان بماند.

واجبات شرع همه سمعى هستند، يعنى بايد از «قرآن» و «حديث» از راه گوش به ما رسيده باشد. «عقل» چيزى را واجب نمى سازد، و مقتضى تحسين و تقبيح نيست، معرفت خداوند از روى «عقل» حاصل شود، و از راه سمع يعنى «قرآن» و «سنت» واجب گردد، زيرا خدا فرموده است: «وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰى نَبْعَثَ رَسُولاً» ، يعنى تا ما پيغمبرى نفرستيم، كسى را عذاب نخواهيم كرد.

ايمان و طاعت به توفيق خداى تعالى است، و كفر و معصيت به خوارى و خذلان او است، توفيق خداوند خلق قدرت انسان بر طاعت اوست، و خذلان و خوارى، خلق قدرت بر معصيت و نافرمانى از اوست.

امام جز به «اتفاق» و «اختيار» امت ثابت نگردد و «نصّ » و «تعيين» صحيح نيست، زيرا اگر «نصّى» بر امامت كسى وجود داشت پنهان نمى ماند(1)، چون نصّى وجود نداشت مسلمانان در سقيفه بنى ساعده بر خلافت ابو بكر اتفاق كردند و پس از وى به ترتيب بر خلافت عمر و عثمان و على (ع) اتفاق نمودند.

اشاعره گويند ما عايشه و طلحه و زبير را در جنگى كه با على (ع) در بصره كردند به بدى ياد نكنيم، زيرا آنان از خطاى خود بازگشته و توبه نمودند و طلحه و زبير از عشرۀ مبشره بودند زيرا پيغمبر آنان را به در آمدن در بهشت مژده داده بود. گوئيم كه معاويه و عمرو عاص بر امام حق طغيان كرده و بر على (ع) ستم نمودند از اين جهت على (ع) ناچار شد كه با ايشان بجنگد. اهل نهروان كه خوارج باشند از دين خدا بيرون رفتند و پيغمبر نيز خبر خروج ايشان را داده بود و على رضى اللّه عنه در جميع احوالش بر حق بود و در هر

ص: 57


1- - ولى واقعه نصب على در غدير خم و در يوم الدار از رواياتى است كه در كتب تاريخ و حديث فريقين آمده است. رجوع كنيد به: سيرۀ ابن هشام، تاريخ طبرى، تاريخ ابن اثير، تاريخ يعقوبى، و مروج الذهب مسعودى، و نيز به كتاب الغدير كه حديث غدير و حديث يوم الدار را به طرق متعدده از اهل سنت نقل مى كند.

كار كه كرد از راه راست بيرون نرفت.

اشاعره با اين كه اعتقاد به تجرّد خدا دارند و او را جسم ندانند، ديدن او را روا شمرده اند. آنان گويند: مراد از رؤيت خداوند، نه اين است كه صورت مرئى در چشم بيننده نقش بندد، و يا خط شعاعى از چشم بيننده بيرون آمده به شيء مرئى متصل گردد، بلكه مراد از ديدن خداوند، حالتى است كه پس از حصول علم به او به بيننده دست مى دهد. بعضى از اشاعره گفته اند:

معنى رؤيت خداوند آن است كه خدا در روز قيامت، مانند ماه شب چهارده بر مؤمنان آشكار خواهد شد، و همگى او را توانند ديد.

اشاعره همان «صفاتيه» هستند، و صفاتيه همان سلفى هاى اسلامند، كه صفات علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و كلام را براى خداوند ازلى دانسته اند، و چون معتزله نفى صفات كردند سلفيها را «صفاتيه» خواندند.

اشاعره مى گفتند كه خداوند قادر به قدرت، عالم به علم و حى و زنده به حيات و ديگر از صفات است، و اين معانى قديم است، كه زائد بر ذات اوست، و قائم به آن مى باشد.

اشاعره گويند: در عقل چيزى كه دلالت بر حسن و قبح اشياء داشته باشد وجود ندارد، بلكه آنچه را كه شرع نيكو داند حسن و نيكو، و آنچه را كه شرع زشت شمارد، قبيح و زشت است، بنابراين تعيين حسن و قبح در اشياء با شرع است نه با عقل.

اشاعره گويند: اختيار اصلح در مورد بندگان بر خداوند واجب نيست، و اگر چنان مى بود هرگز كافر و فقيرى در اين جهان و آن جهان نمى آفريد، و همه كار از زشت و زيبا و خير و شر و كفر و ايمان، به ارادۀ خداوند است.

«جهميه» يعنى پيروان جهم بن صفوان، كه جبرى مطلق بودند، اصلا براى انسان اختيارى قايل نبودند. امّا جبريه ميانه رو كه اشاعره باشند، به نوعى اختيار به نام «كسب» قائلند، و گويند اگر آدمى اراده بر كردن كارى كند، خداوند آن فعل را براى او خلق مى كند، يعنى خداوند افعال را خلق كرده، و آدمى آن را كسب مى كند.

اشعرى ارادۀ حق را علت «قريبه» فعل، و ارادۀ عبد را علت «بعيده» آن شمرده است. بر خلاف «معتزله» كه قايل به «اختيارند»، و ارادۀ عبد را علت «قريبه» دانسته اند و قايل به «تفويض» شده اند.

اشعرى مى گفت كه قدرت عبد همراه با «فعل» است، و قبل از فعل وجود ندارد، و آن را تأثيرى در فعل نمى باشد.

از اين رو براى عبد قدرتى همراه با فعل خلق مى شود، كه با فعل بدون قدرت وجود ندارد، فعلى كه با قدرت همراه است كسب گويند، ولى فعلى را كه بدون

ص: 58

قدرت خداوند است، كسب نخوانند و مؤثرى در وجود جز خداى تعالى ندانند.

علماى كلام بين «كسب» و «خلق» فرق گذاشته گويند: «كسب» مختص به انسان و «خلق» به معنى ايجاد، مختص به خداوند است. اشاعره گويند كه: افعال انسان تنها به قدرت خدا واقع مى شود و آدمى را تأثيرى در خلق و ايجاد آنها نيست.

الابانة، ابو الحسن اشعرى.

تاريخ علم كلام، ج 1.

دارة المعارف اسلاميه، ج 2، ص 218، الاشعريه.

شرح العقائد النسفيه.

اللمع فى الرد على اهل الزيغ و البدع.

الملل و النحل، شهرستانى، ج 1.

7.Encycloped iedeL'Islam )N.C(tomeI,p.717Asha'irih, parW.Montgomerywatt.

اصحاب اجماع

اجماع عبارت از اتفاق نظر مجتهدان اسلام در هر عصرى بر حكمى شرعى است.

از پيغمبر (ص) روايت شده است «لا تجتمع امتى على الخطاء»، يعنى امت من بر خطا جمع نيايند، و نيز روايت شده كه «ان امتى لا تجتمع على ضلالة»، يعنى امت من بر گمراهى فراهم نيايند. بنابراين اجماع عوام درست نيست. بعضى از فرق اسلام اجماع را، اجماع اصحاب پيغمبر در هر امرى شرعى مى دانند، بعضى ديگر اجماع فقهاى مدينه، و برخى اجماع فقهاى دو شهر كوفه و بصره را معتبر مى شمارند، در مقابل اجماع، اختلاف است كه سبب جدايى مذاهب مختلف اسلامى از يكديگر شده است.(1)

«اجماع» در نظر شيعه بايد در عصرى باشد كه امام معصوم (ع) در آن وجود داشته باشد، و مدعيان بايد مستقيما و بى واسطه حكايت از قول امام كنند(2)، و دليل حجت بودن خبر واحد دليل بر حجيت «اجماع» است، و شرط حجيت اجماع، بودن معصوم در ميان اجماع كنندگان است. علاّمه حلّى مى گويد: هر جماعتى خواه اندك يا بسيار، اگر قول امام در جمله اقوال آنان باشد، اجماع ايشان «حجت» است. علماى مذهب جعفرى گويند: «اجماع عبارت است از اتّفاق مجتهدين شيعه بر هر امر شرعى، بنحوى كه كاشف از قول معصوم باشد و چون معتقدند، هيچ عصر خالى از معصوم نمى باشد، از باب «لطف» بر

ص: 59


1- - اختلاف مذاهب اسلامى بيشتر از جهت نظرات عقيدتى و كلامى است نه از جهت مسائل عملى و فرعى كه اجماع از مصادر و ادلۀ آن است.
2- - قائلين به اجماع، اجماعى را كه در زمان غيبت امام، كاشف از رأى معصوم باشد نيز حجت مى دانند و طريق كشف نظر امام (ع) به حدس و يا به قاعده لطف به دست مى آيد.

خداوند واجب است، كه هرگاه بندگان بر خطا روند، بوسيله امام آنان را راهنمايى فرمايد. پس اگر در مسأله اى «اجماع» كردند و قول خلافى هم اظهار نشد دليل بر اين است كه معصوم بدان راضى بوده است.

اصحاب اجماع در اصطلاح علماى شيعه چند تن از اصحاب كبار حضرات ائمه (ع) مى باشند، چنانكه همۀ علما متفق هستند بر اين كه هر روايتى كه از ايشان به طريق صحيح نقل شده و روايت آن از اوّل سند تا يكى از ايشان موثوق و معتمد باشند آن روايت را صحيح و سالم، و لازم العمل دانسته، و بعد از آن ملاحظۀ احوال خود ايشان، و يا روات ديگر كه ما بين ايشان و معصوم هستند لازم ندانند.

نخستين كسى كه مدعى اين اجماع بوده، ظاهرا ابو عمر و كشّى است، كه معاصر محمد بن يعقوب كلينى بوده است، و در كتاب «رجال» خود ادعاى اجماع بر صحت روايات دارد، و روات را بر حسب زمان سه طبقه كرده است چنانكه گويد:

اسامى فقها از اصحاب حضرت باقر (ع) و حضرت صادق (ع) كه اماميه بر تصديقشان متفق بوده و فقاهت ايشان را مسلم داشته و فقيه ترين پيشينيان دانند شش تن هستند:

1 - زرارة بن اعين، 2 - بريد بن معاويه عجلى، 3 - محمد بن مسلم طحان طايفى ثقفى، 4 - ابو بصير الاسدى، 5 - فضيل بن يسار، 6 - معروف بن خرّبوذ. و بعضى به جاى ابو بصير اسدى، ابو بصير مرادى يعنى ليث بن بخترى را نوشته اند.

فقيه ترين اين شش تن نيز «زراره» بوده است، پس گويد: اسامى فقها از اكابر اصحاب حضرت صادق (ع) كه علماى اماميه بر تصحيح و تصديق روايات ايشان متفق و فقاهت ايشان را مسلّم دارند، نيز شش تن ديگر هستند: 1 - جميل بن دراج، 2 - عبد اللّه بن نكير، 3 - عبد اللّه بن مسكان، 4 - ابان بن عثمان، 5 - حماد بن عثمان، 6 - حماد بن عيسى مى باشند و فقيه ترين ايشان نيز «جميل بن دراج» است.

رجال كشى، ص 556.

ريحانة الادب. ماده اصحاب اجماع، ج 1، ص 81 و 82.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 1، ص 420 - 440.

اصحاب الانتظار

ايشان همان شيعيان امامى اثنى عشرى هستند، كه پس از حضرت امام حسن عسكرى (ع) پسر ايشان محمد بن الحسن (عج) را كه امام غايب و قائم آل محمد است، مهدى منتظر خود دانند و گويند بزودى ظهور خواهد كرد، و جهان را كه پر از بيداد و ستم شده است، از عدل و داد آكنده خواهد كرد، چنان كه گويند:

ص: 60

اللهم صل على محمّد المصطفى و على المرتضى و فاطمة الزهراء و خديجه الكبرى و الحسن الزكى و الحسين الشهيد بكربلا و على بن الحسين زين العابدين و محمد بن على الباقر و جعفر بن محمد الصادق و موسى بن جعفر الكاظم و على بن موسى الرضا و محمد بن على التقى و على بن محمد النقى و الحسن بن على العسكرى و محمد بن الحسن الامام القائم المنتظر، عليهم السلام.

ايشان به چهارده معصوم و دوازده امام قايلند، و بعضى از اصحاب پيغمبر را تكفير كنند و گويند مردم پس از رسول خدا كافر شدند، جز على (ع) و فاطمه و حسن و حسين و زبير و عمار و سلمان و ابو ذر و مقداد و بلال و صهيب، كه همچنان بر دين اسلام باقى ماندند.

اعتقادات فرق المسلمين و المشركين، ص 55 - 56، (ن ك، اماميه، اثنى عشريه، شيعه).

اصحاب الحقيقه

ايشان قومى باشند كه چون از اداى فرايض فارغ شوند، به زيادتى عبادتهاى ظاهر مشغول نشوند، بلكه به تفكر و تجرّد نفس از علايق جسمانى مشغول شوند، و پيوسته دربند آن باشند كه دل ايشان از ذكر غير خداى تعالى خالى باشد، و به ذكر خداى تعالى مشغول باشند.

فرق فخر رازى، باب هشتم (در احوال صوفيان)، ص 73.

اصحاب الرأى

اصحاب امام ابو حنيفه نعمان بن ثابت بن المرزبان الكوفى الفارسى هستند. او مسائل فقه «استنباط» كرد و كتب فقه تصنيف كرد، و او را شاگردانى چون ابو يوسف قاضى و محمد بن الحسن شيبانى و زفر و ابو مطيع بلخى بود.

ايمان به مذهب او اقرارست به زبان، و تصديق به دل و «قياس» و «استحسان» و «اجتهاد» روا دارند.

فقهاى خراسان كه از اصحاب ابو حنيفه اند، در اصول مذهب سنت و جماعت دارند، امّا بعضى از فقهاى عراق در اصول مذهب معتزله دارند و در فروع مذهب او.

بيان الاديان، ص 31.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 181 - 188.

اصحاب صحاح سبعه

هفت تن از اكابر علماى سنت و جماعت هر يك كتابى در احاديث نبويّه تأليف كرده اند، كه مجموع آنها به «صحاح سبعه» معروف، و محل اعتماد همۀ اهل سنت مى باشد، و آن هفت تن عبارتند از:

محمد بن اسماعيل بخارى.

مسلم بن حجّاج نيشابورى قشيرى

ابو داود سليمان بن اشعث سجستانى

ص: 61

ابو عيسى محمد بن عيسى ترمذى محمد بن يزيد بن ماجه

ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب نسايى عبد اللّه بن عبد الرحمن دارمى

كتب صحاح اهل سنت كه زيادتر شهرت دارد، غير از كتاب عبد الرحمن دارمى به «صحاح سته» مشهور است.

ريحانه الادب، ج 1، ص 82.

اصحاب صحيفه ملعونه

در اصطلاح علم رجال شيعه عبارت از چهارده تن اصحاب عقبه هستند، به اضافۀ بيست تن ديگر، كه در منع خلافت حضرت على (ع) با يكديگر هم پيمان شدند و در ميان خودشان صحيفه اى در اين موضوع بنوشتند.

امّا آن دوازده تن كه على (ع) را از خلافت منع كردند و صحيفۀ ملعونه، را امضاء نمودند عبارتند از: ابو سفيان، عكرمه، صفوان بن اميه، سعيد بن عاص، خالد بن وليد، عياش بن ابى ربيعه، بشر بن سعد، سهيل بن عمرو، حكيم بن حزام، مهيب بن سنان، ابو الاعور سلمى و مطيع بن اسود بودند.

ريحانه الادب، ج 1، ص 139.

سفينة البحار، ج 2، ص 16.

بحار الانوار، علاّمه مجلسى، ج 8، ص 362.

اصحاب صفّه

اصحاب صفّه كه آنان را اهل صفّه نيز خوانند، دسته اى از ياران پيغمبر (ص) بودند، كه از مكّه پس از آن حضرت به مدينه هجرت كردند، و دسته اى ديگر بودند كه به مدينه آمدند و اسلام پذيرفتند. چون اكثر ايشان از فقرا و مردمان تنگدست بودند، و جا و مأوايى نداشتند در ايوان مسقفى در قسمت شمالى مسجد پيغمبر (ص) مسكن گزيدند، و غالبا اهل مدينه خوراك و لباس ايشان را تأمين مى كردند.

چون شب در مى رسيد، در خانۀ پيغمبر (ص) كه همسايه مسجد النبى بود، ظرفى پر از جوى آميخته با نخود قرار مى دادند، و ايشان از آن ارتزاق مى كردند. از اين جهت آنان را ضيوف الاسلام، يعنى مهمانان اسلام مى خواندند.

راويان در شمار ايشان اختلاف كردند، بعضى شمار ايشان را ده يا سى و يا نود و دو و يا نود و سه و برخى عددشان را به چهارصد تن رسانيده اند.

گويند ابو ذر غفارى، حذيفه عبسى، واثلۀ ليثى، ابى مويهبه، عمّار ياسر، بلال حبشى، خباب بن ارت، سلمان فارسى و صهيب بن سنان رومى از ايشان بوده اند.

ابو نعيم اصفهانى در كتاب «حليه الاولياء» بحثى دربارۀ اهل صفّه دارد.

تقى الدين سبكى كتابى تحت عنوان «التحفه فى الكلام على اهل الصفّة» نوشته

ص: 62

است.

عبد الرحمن سلمى كتابى در تاريخ اهل صفّه تصنيف كرده است.

بعضى از محققان، صوفيه را به اهل صفه نسبت داده اند كه درست نيست زيرا نسبت صفّه در عربى صفىّ مى شود نه صوفى.

صوفى منسوب به كلمۀ صوف است كه به معنى پشمينه پوش مى باشد.

ظاهرا اصحاب صفّه پاسداران و محافظان مخصوص پيغمبر بوده اند.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 105.

Encycloped iadeL'Islam- tomeI,P.274.

اصحاب طاعة لا يراد اللّه بها

اين فرقه معتقد بودند كه بسيارى از طاعتهاست كه صاحبان آن بدان طاعتها رضاى خداى را اراده نكنند، و اين طاعتها در نزد ابو الهذيل و پيروان قدرى او درست است.

اينان گويند كه: اين طاعتها اگر چه به قصد قربت نباشد صحيح است.

الفرق بين الفرق، ص 62.

تاريخ مذاهب اسلام، ص 65.

اصحاب العادات

ايشان قومى هستند كه منتهاى كار ايشان آرايش ظاهر است. چون خرقه پوشيدن، و سجاده راست كردن. اينان از فرق صوفيه اند.

فرق فخر رازى، باب هشتم، ص 72.

اصحاب العبادات

ايشان قومى هستند كه به زهد و عبادت مشغول شوند، و ترك كارهاى ديگر كنند. اينان از فرق صوفيه اند.

فرق فخر رازى، باب هشتم، ص 72.

اصحاب الكساء

از فرق «غلاة» و از عليائيه (علياويه) بودند، كه مى گفتند اصحاب كساء يا آل عبا پنج تن بيش نيستند و آنان محمد (ص)، على (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع) و حسين (ع) هستند و روح خدا به كساء در ايشان حلول كرده و يكى را بر ديگرى برترى نيست. از اين جهت فاطمه را بدون هاى تأنيث (فاطم) خوانند. چنان كه يكى از سخنوران ايشان گويد:

توليت بعد اللّه فى الدين خمسة *** نبيا و سبطيه و شيخا و فاطما

پيشواى اين طايفه علياء بن دراع اسدى يا دوسى مى باشد. - عليائيه.

الملل و النحل، شهرستانى، ضميمه ص 7.

اصحاب النّص

اصحاب النّص مى گفتند كه: امامت جز از راه «نص» و تعيين پيغمبر حاصل

ص: 63

نيايد، و آنان بر دو دسته اند:

1 - قائلان به «نص جلّى» يعنى كسانى كه به نص و تعيين آشكار قايل شدند، و گويند: پيغمبر به نص جلّى در روز غدير خم على (ع) را به خلافت و امامت برگزيد، و آنان اماميه هستند.

2 - قائلان به «نص خفى» كه همان زيديه باشند و گفتند: نصى را كه پيغمبر دربارۀ على كرده «نص خفى» يعنى تعيين پنهان است و آن حضرت بنابر مصالحى راز امامت على را پنهانى به برخى از اصحاب فرمودند. - اماميه.

اصفريه، از فرق «خوارج» - صفريه.

اصلحيه

اصلحيه از فرق «معتزله» گويند: بر خدا واجب است آنچه را كه بهتر و شايسته تر است به بندگان عطا فرمايد، اگر چنين نكند مخلّ به «واجب» است، و جور و ستم كرده است، اگر چنان كند اداى «واجب» كرده است.

الفرق المفترقة بين اهل الزيغ و الزندقه، ص 56.

اصوليون

اصوليون «قياس» و «اجتهاد» و «راى» را از اصول فقه دانند. اصوليين شيعه به قياس و رأى قايل نيستند و اصوليون اهل سنت در مقابل حشويه اند نه در مقابل اخباريون.

اطرافيه

اطرافيه فرقه اى از «عجارده» از فرق «خوارجند»، كه نخست بر مذهب حمزه بن آذرك خارجى بودند، و به آن مذهب چيزى افزودند، گفتند: مردم اطراف بلاد اسلام، در ترك آنچه را كه از شريعت نمى شناسند، و در امر دين از روى عقل رفتار مى كنند معذورند.

ايشان واجبات عقلى را مانند «قدريه» ثابت دانسته اند.

پيشواى اين فرقه غالب بن شاذك از مردم سيستان بود.

محمّديه پيروان محمد بن رزق از اين طايفه اند.

الملل و النحل، شهرستانى، ج 1، ص 117.

اعضائيان

از فرق «غلاة» هستند، كه گويند خداى تعالى را دست و پاى و انگشتان است.

سواد الاعظم، ص 185.

افطحيه

افطحيه از فرق «شيعه و اماميه»، و

ص: 64

قائل به انتقال امامت از امام جعفر صادق (ع) به فرزند آن حضرت عبد اللّه بن جعفر، ملقب به افطح الرأس يا افطح الرجلين مى باشد. آنان فرقه اى از شيعه هستند كه به امامت شش امام تا امام جعفر صادق (ع) معتقد بودند، و بعد از آن حضرت فرزندش عبد اللّه افطح را امام دانستند، چون عبد اللّه را سرى پهن، و به قول بعضى پاهاى پهن بود، از اين رو او را «افطح» خوانده اند.

برخى از راويان گويند كه اين گروه به نام عبد اللّه بن فطيح نامى، كه از پيشوايان ايشان و از اهل كوفه بوده است فطحيه يا افطحيه ناميده شدند.

عبد اللّه كه پس از اسماعيل اكبر اولاد امام جعفر صادق (ع) بود مى گفت كه:

امامت در اكبر اولاد امام پيشين است، و حضرت صادق (ع) فرمود: هر كس كه در مجلس من بنشيند او امام است، و امام را جز امام غسل ندهد، و جز وى بر مردۀ او نماز نخواند، و انگشترى او را به دست نكند، و او را جز امام به خاك نسپارد، و من متولى همۀ اين امور بوده ام.

شيخ مفيد مى نويسد: اين كه گفته اند امامت جز در اكبر اولاد نباشد حديثى است كه كسى آن را روايت نكرده، مگر اين كه شرطى با آن همراه بوده است، و آن شرط چنين است، كه جانشين امام بايد خالى از عاهه يعنى برى از عيب و آفت باشد، و عبد اللّه بن جعفر خالى از عيب نبود، زيرا اعتقاد به مذهب «مرجئه» داشت.

گويند روزى عبد اللّه در محضر امام صادق (ع) حاضر شد، و امام ساكت شد تا اين كه وى از مجلس بيرون رفت. اصحاب سبب خاموشى آن حضرت را پرسيدند، فرمود كه: او از «مرجئة» است. پس از امام صادق (ع) بسيارى از اصحاب به عبد اللّه گرويدند، جز شمارى اندك كه امام راستين را مى شناختند، و چون در وى دانشى نيافتند، از امامت او سرباززدند، امّا آنان كه به امامت او يقين كردند به اين مذهب گرائيدند و گفتند: پسر او نيز پس از وى امام است، ولى چون عبد اللّه بمرد، و او را پسرى نبود بيشتر افطحيه جز اندكى از امامت او بازگشتند، و به موسى بن جعفر (ع) گرويدند. و پيش از اين در روزگار عبد اللّه نيز دسته اى به امامت موسى بن جعفر (ع) گرائيده بودند. گويند زندگى عبد اللّه هفتاد روز بيش از پدرش ادامه نيافت.

مامقانى در «مقباس الهداية» مى نويسد كه: فطحيه در ميان فرق شيعه از دو وجه نزديكتر به حقند، يكى اين كه ديگر مذاهب فاسده متضمّن انكار بعضى از ائمه است، و بنابر نصوص قطعى هر كه يكى از ائمه را انكار كند، بمانند آن است كه همگى را انكار كرده باشد، در صورتى

ص: 65

كه، فطحى قايل به امامت دوازده امام است، و عبد اللّه افطح را بين امام صادق (ع)، و برادر او امام موسى كاظم (ع) مى آوردند، و فطحى نمى ميرد مگر اين كه عارف به امام زمان خويش باشد، در حالى كه ديگر فرق شيعه جاهل به امام زمانشان بودند. ديگر اين كه ساير مذاهب فاسد، كه به دوازده امام اعتقاد نداشتند چون فطحيه نبودند، زيرا عبد اللّه بيشتر از هفتاد روز امامت نكرد، و پس از مرگ او كسانى كه به مذهب او بودند، قائل به امامت امام موسى كاظم (ع) گشتند.

فطحيۀ خالص - فرقه اى از افطحيه بودند كه امامت دو برادر را چنان كه اكبر آنها پسرى نداشته باشد جايز مى شمردند، و بهمين نظر بعد از امام يازدهم (ع)، جعفر بن على ملقّب به «جعفر كذّاب» برادر آن حضرت را امام مى پنداشتند.

غلاة فطحيه گويند كه: عبد اللّه را از كنيزى پسرى به نام محمد بود، كه او را به يمن فرستاد و او در آنجا بزرگ شده به خراسان آمد، و او امام بعد از پدرش مى باشد و امام قائم منتظر است.

گويند: عبد اللّه بن جعفر افطح متمايل به مذهب حشويه و مرجئه بود، و چون بمرد از او فرزندى نماند، و قبر او در شهر بسطام، كنار قبر على بن عيسى بن آدم معروف به بايزيد بسطامى است.

بحار الانوار، علاّمه مجلسى، ج 9، ص 175.

تنقيح المقال (يا رجال مامقانى)، ج 1، ص 194.

2 - الحور العين، ص 163.

فرق الشيعة نوبختى، ص 77.

مجالس شيخ مفيد، ج 2، ص 104.

مقباس الهدايه، مامقانى، ص 83.

المقالات و الفرق، ص 87 و 224 و 225.

افطسيه

پيروان حسين بن حسن ملقّب به افطس بودند، كه از سادات علوى به شمار مى رفت، و نخست از داعيان محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن مثنّى ملقب به «ابن طباطبا» از ائمۀ زيديّه بود. پس از مرگ او مردم را دعوت بخود كرد، و در مدينه در سال 200 هجرى خروج نمود و به ابو السّرايا پيوست.

افطس بمعنى كسى است كه بينى پهن داشته باشد، و استخوان بينى اش فرو رفته باشد. سپس به مكّه رفت و جامه كعبه را برداشت، جامه ابريشمينى را كه ابو السرايا براى او از كوفه فرستاده بود بر خانه بپوشانيد، و عباسيان را تعقيب كرده اموالشان را مصادره نمود، و چون ابو السرايا كشته شد، به محمّد بن جعفر بن على بن الحسين پيوست. - ابو السرائيه.

كامل ابن اثير، ج 6، ص 311.

تاريخ طبرى، حوادث سال 200 و 201 ه.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 150.

ص: 66

افعاليه

گويند: خلق را فعلى هست و لكن قدرت نيست.

رساله معرفة المذاهب، ص 11.

اقليّان

شايد تصحيف اعضائيان باشد كه به غلط اقليان آمده است.

سواد الاعظم، ص 176.

الهاميه

از فرق «كلامى» است. - الكلابيه

اماميه

اماميه، نام عموم فرقى است كه به امام بلا فصل حضرت على بن أبي طالب (ع) و فرزندان او معتقدند، و گويند كه:

«جهان از امام تهى نتواند بود، و منتظر خروج يكى از علويانند كه در آخر الزمان ظهور كند، و جهان را پس از آن كه پر از ستم و بيداد شود، پر از عدل و داد فرمايد.»

امام از ريشه امّ به معنى قصد كردن است، و امام كسى است كه مقتدا و پيشواى ديگران باشد، قافله سالار را نيز امام گويند.

در قرآن كريم به معنى راهنما و دليل و مثل آمده است. پيشنماز را نيز امام گويند و به اين معنى نخستين امام مسلمين حضرت ختمى مرتبت بود، و پس از وى پيشواى و پيشنمازى به جانشينان او رسيد، و اين امامت را، امامت صغرى خوانند.

امّا، امامت كبرى كه پيشوايى همۀ مسلمين است، به قول اهل سنت و جماعت پس از رسول خدا، خلفاى راشدين بودند، و شرط آن اوّل «عدالت»، و دوم علمى كه به «اجتهاد» پيوندد، و سوم سلامت لسان، و چهارم سلامت حواس از آفات و عاهات، و پنجم تدبير و سياست، و ششم شجاعت و بزرگوارى و حمايت از ساحت مقدس اسلام، و هفتم از طايفه قريش بودن است. نخستين كسى كه از ميان خلفا لقب امام گرفت، عبد الملك مروان، و پس از او ابراهيم امام برادر عبد اللّه سفاح، نخستين خليفۀ عباسى بود.

اين كلمه به صورت لقب در سكه هاى خلفاى عباسى و خلفاى فاطمى ديده شده است. پيشوايان مذاهب اربعۀ سنت و جماعت را كه، ابو حنيفة و شافعى و مالك و ابن حنبل باشند نيز امام خوانند.

امامت در شيعه رياست عامۀ مسلمانان است در امور دين و دنيا، و آن نيابت از پيغمبر است، و عقلا واجب است كه پيغمبر براى خود جانشينى تعيين نمايد، زيرا امامت «لطف خداوند» بر بشر است، و اگر براى مردمان رئيس و پيشوائى باشد كه از او اطاعت كنند تا حق مظلوم را از ظالم بستاند و ستمگران را از بيداد و ستم بازدارد و مردم را به صلاح و سداد آورد،

ص: 67

موجب خير دنيا و آخرت ايشان خواهد بود.

كسانى كه نصب امام را عقلا بر خداوند واجب دانسته اند شيعه اماميه اثنى عشريه اند، كه بنابر «قاعده لطف» آن را عقلا و نقلا بر خداوند «واجب» مى دانند.

خوارج امامت را مطلقا واجب نمى دانند، بلكه هر كه دعوى امامت كند مى توان با او بر دشمنان دين خروج كرد.

اشاعره و معتزله قايل به وجوب امامت بر مردمان هستند، و بر ايشان واجب است كه امامى را از ميان خويش برگزينند. با اين فرق كه «اشاعره» گويند، كه وجوب آن سمعى است يعنى از «قرآن» و «سنت» مستفاد مى شود. ولى اكثر «معتزله» وجوب آن را «عقلى» دانسته اند.

امّا سبعيه و اسماعيليه قايل به وجوب چيزى بر خداى تعالى نيستند و گويند كه تعليم واجب است، و شناخت و معرفت خداوند، جز از راه نظر و تعليم حاصل نگردد، و امام معلم و آموزگار معرفت خداوند است، و شناخت خداوند موقوف بر شناخت امام است، و طاعت او واجب و هر چه را كه نهى كند زشت و ناپسند، و آنچه را كه امر فرمايد نيكو و پسنديده است.

امّا غلاة گويند: امام كسى است كه زبانها را به ما مى آموزد، و خوراكهاى نيك را از بد تميز مى دهد و او تجلى روح خداوند است.

دليل «سمعى» بر وجوب اطاعت از امام در قرآن آيۀ: أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ است، و در «حديث»، روايت حضرت على (ع) بن أبي طالب است از رسول خدا كه فرمود: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهليه و امثال آنهاست.

بعضى از غلاة گويند كه: خداى تعالى گاهى به صورت انسان در مى آيد و به نام پيغمبر و يا امام در ميان مردم تجلّى مى كند و مردم را به راه راست هدايت مى فرمايد، و اگر چنين نكند مردم گمراه خواهند شد.

صوفيه قايل به حلول و اتحاد خداوند در جسم انسان شدند، و امامان و مراشد خود را تجلى وجود خدا دانستند.

طرفداران «نص» گفتند كه امامت جز از راه نص و تعيين پيغمبر حاصل نيايد، و آنان بر دو دسته اند: طرفداران «نصّ جلى» و طرفداران «نصّ خفى». قائلين به نصّ جلى گفتند كه پيغمبر آشكارا در روز عيد غدير خم حضرت على (ع) را به امامت برگزيد، و صريحا به جانشينى خود تعيين فرمود.

قائلين به «نصّ خفى» كه همان زيديه باشند، گفتند: نصّى را كه پيغمبر (ص) درباره حضرت على (ع) فرموده است نصّ خفى يعنى تعيين پنهانى است، و بنابر

ص: 68

مصالحى حضرت على (ع) را بطور پنهانى به بعضى از اصحاب و خواص معرفى كرده است.

امامت مفضول و فاضل - «زيديه» در مقابل امامت «فاضل» به امامت «مفضول» قائل شده اند و گفتند با وجود شخص فاضل تعيين شخص مفضول به امامت جايز است، به همين دليل با بودن حضرت على (ع) كه فاضلتر از ديگر صحابه بود، ابو بكر و عثمان را كه نسبت به آن حضرت «مفضول» بودند امام مى دانستند و مى گفتند: امامت «مفضول» بنابر مصالحى جايز است.

بيشتر معتزله، زيدى مذهب بودند، از اين جهت غالب ايشان قايل به امامت «مفضول» شدند. از جمله ايشان ابن ابى الحديد صاحب «شرح نهج البلاغه» است كه در سرآغاز آن گويد: «الحمد للّه الذي... قدّم المفضول على الافضل لمصلحة اقتضاها التكليف»، يعنى سپاس خداى را كه برترى داد مفضول را بر افضل، به جهت مصلحتى كه تكليف بندگان اقتضاى آن را داشت.

اختلاف درباره قوم و قبيله امام: كسانى طرفدار تعيين امام به «اجماع» و «اتفاق» امت بودند، مسأله نژاد را پيش كشيدند و گفتند كه امام بايد مسلمان، عربى نژاد، عرب زبان و از طايفه قريش باشد، و حديثى را كه ابو بكر از پيغمبر (ص) روايت كرد كه «الخليفة من قريش يا الائمه من قريش» دليل بر گفتار خود آوردند.

بنى هاشم گفتند: امام علاوه بر اين كه مسلمان و عربى و قريشى باشد، هاشمى نيز بايد باشد. اينان كسانى بودند كه خلافت بنى اميه را قبول نداشتند، و طرفدار امامت بنى عباس يا آل على (ع) بودند.

خوارج مسأله نژاد را انكار كرده گفتند: هر مسلمان باتقوا صالح و لا يقى كه زورمند و صاحب شمشير باشد، براى خلافت و امام شايسته است، خواه قريشى و خواه حبشى و عربى يا عجمى باشد.

فرقۀ شبيبيه - از خوارج كه پيروان شبيب بن يزيد شيبانى بودند، شرط جنسيت را نيز از ميان بردند و گفتند: در امامت فرقى بين مرد و زن نيست، و هر مرد و زن مسلمان و باتقوايى كه قائم به شمشير باشد، لايق براى امامت و خلافت است.

امامت از نظر شيعه اماميه: در نظر شيعه اماميه، اولا - امام بايد «معصوم» باشد، و مقصود از عصمت اين است كه با وجود قدرت بر انجام فعل، هيچ داعيه اى از دواعى بر ترك طاعت و ارتكاب معصيت عمدا يا سهوا در او موجود نباشد.

ثانيا - امام بايد «منصوص عليه» باشد زيرا كه عصمت از امور باطنى است، كه جز خداوند بر آن آگاه نيست، يا بايد

ص: 69

خداوند كه بر عصمت او داناست به امامت او به نصّ حكم كند، و يا از دست امام كرامت يا معجزه اى صادر شود، كه صدق دعوى او را برساند. تنصيص چنان كه در پيش گفتيم، بايد از جانب خداوند يا پيغمبر يا امام سابق صورت بگيرد.

ثالثا - امام بايد «افضل» مردم زمان خود باشد.

رابعا - امام بر حق بعد از حضرت رسول (ص) به «نصّ صريح»، حضرت على (ع) و بعد از آن يازده فرزند او هستند، كه همه معصوم و در عهد خود افضل خلايق بودند، و همه به نصّ صريح امام قبل به اين مقام تعيين شده اند.

بعلاوه شيعيان اماميه اثنى عشريه معتقدند كه امامان داراى «علم لدنّى» هستند و آن علمى است كه مفهوم تمام دين و علوم غيبى، و همه دانستنيهاى جهان را در بر مى گيرد. اين علم لدنّى و مخفى بر حضرت على (ع) مكشوف شد و از وى پياپى به ديگر امامان منتقل گرديد، بنابراين قول امام از همه وقايع گذشته و آينده جهان اطّلاع دارد. همچنين معتقدند كه به جاى «وحى» كه بر پيغمبران نازل مى گردد، امامان ملهم از غيب هستند و خداوند امور غيبيه را به ائمه الهام مى نمايد، و ايشان را از اسرار عالم آگاه مى سازد، با اين فرق كه پيغمبر جبرئيل را مى بيند، و كلام او را مى شنود، امّا امام كلام جبرئيل را مى شنود ولى او را نمى بيند.

در باب «تعدد ائمه» در آن واحد، شيعه اماميه اثنى عشريه، وجود بيشتر از يك امام را در يك زمان صحيح نمى دانند، عدّه اى از اسماعيليه مى گفتند، در آن واحد ممكن است دو امام باشد، يكى «ناطق» و ديگرى «صامت» و چون امام ناطق درگذرد امام صامت جاى او را بگيرد.

عقيدۀ شيعه اماميه بر اين است كه وجود امام بر روى زمين دليل «لطف خداوند» بر خلايق است. حكمت و عدالت اقتضاى چنين لطفى را مى نمايد، از اين جهت خداوند در هر عصرى امامى را بر مردم مى گمارد، تا هادى و رهبر ايشان باشد و آنان را از خطا و گمراهى نگاه دارد.

بحث كلامى دربارۀ امامت: امام محمّد غزالى گويد كه مسأله امامت را مى توان از سه نظر مورد بحث قرار داد:

نخست - در وجود «نصب امام»، كه واجب بودن آن امرى «عقلى» نيست بلكه «شرعى» است زيرا نظام دين و دنيا جز به اطاعت از امام يا سلطانى مطاع حاصل نگردد(1).

دوم - تعيين و برگزيدن امام، از ميان طايفه اى خاص يا ديگر مردم، رسول خدا مى فرمايد: «الائمة من قريش» يعنى امام بايد از طايفه قريش باشند. در صدر اسلام

ص: 70


1- - استدلال مزبور به دليل عقلى نزديكتر است.

چنين بود و امامان و خلفا همه از قريش بودند.

اما بنا به آيه «أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ » ، امامت در غير قريش هم جايز است. حتى به شرط بيعت و اطاعت از او، مسلمانان دريك زمان مى توانند از يك يا چند امام اطاعت كنند.

سوم - روش اهل سنت و جماعت:

روش ايشان چنين بود كه پيغمبر (ص) دربارۀ جانشينى خود «نصّى» نكرد، مردم پس از او به امامت ابو بكر بيعت كردند.

تفتازانى در شرح بر عقايد نسفيه گويد كه: به اجماع، نصب امام «واجب» است، و اختلاف در اين است كه آيا «تعيين» امام بر «خداى تعالى» واجب است، يا بر مردم و يا دلايل «نصب» او «سمعى» است يا «عقلى».

بايد دانست كه از روى سمع و سنت بر «مردم» واجب است، كه امامى را براى خويشتن تعيين كنند، زيرا در حديث آمده است كه: من مات من اهل القبلة و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية و من مات و ليس فى عنقه بيعة امام مات ميتة جاهليه و من مات بغير امام مات ميتة جاهليه و انّ الارض لا تخلو من حجّة و اللّه عزّ و جلّ اعظم من ان يترك الارض بغير امام عادل و لو لم يبق فى الارض الا رجلان لكان احد هما الحجة و كان هو الامام.

به دلائل اين احاديث نصب و تعيين امام از «واجبات شرعى» است.

نسفى گويد: مسلمانان ناچار بايد امامى داشته باشند، كه احكام خداوند را تنفيذ و حدود او را كه در قرآن و سنّت آمده مجرى دارد. مرزها و سرحدات اسلام را حفظ نمايد، و لشكريان اسلام را تجهيز كند، صدقات ايشان را كه «خمس» و «زكات» باشد وصول نمايد، و شهادت درست ايشان را بپذيرد، و سركشان و راهزنان را براند، و ياغيان را قلع و قمع فرمايد، مسلمانان را گردآورد، و در اعياد و نمازهاى جمعه با ايشان شركت كند.

اختلافات و منازعات ايشان را حل و فصل نمايد، از ضعفاى آنان كه پناهى ندارند حمايت كند، و غنايم جنگى و مانند آن را در ميان ايشان تقسيم كند، پس بايد كه امام «ظاهر» باشد نه غايب، و مردم در انتظار او نباشند تا بتواند به مصالح مردم شخصا اقدام كند، و او بايد از طايفه و تبار «قريش» باشد و در غير قريش امامت جايز نيست، و اختصاص به بنى هاشم و اولاد على ندارد.

خلفاى راشدين به ترتيب ابو بكر و عمر و عثمان و على كرم اللّه وجهه و حسن بن على (ع) بودند، و خلافت راستين سى سال بيشتر در اسلام نبود، و از زمان معاويه خلافت در اسلام تبديل به سلطنت گرديد.

ملا عبد الرزاق لاهيجى گويد: جمهور «معتزله» و «زيديه» بر آنند كه امامت

ص: 71

«عقلا» بر «امت» واجب است. بعضى گويند كه واجب است، عند الخوف و ظهور فتنه ها، اما با وجود امنيت واجب نيست، چون اختيار نبى و پيغمبر «عقلا» بر خداى تعالى واجب باشد بطريق اولى و اكدّ و ابلغ «نصب امام» بر خداى تعالى واجب باشد، بلكه «ختم نبوت» از خداى تعالى قبيح است و به ابقاى تكليف جايز نيست، مگر وقتى كه بدل نبوت تقدير رفته باشد، و امرى كه بدل نبوت تواند جز امامت نيست.

زيرا نصب امام «لطف» است، «معلوم عدم الفاسد» و هر لطف معلوم عدم الفاسد واجب است بر خداى تعالى، پس «نصب امام» واجب است بر خداى تعالى و هو المطلوب، اگر اهل سنت گويند:

نصب امام وقتى «لطف» باشد كه امام ظاهر و قادر بر تنفيذ احكام و اعلام اسلام باشد، و اين نزد شيعه اماميه واجب نباشد چه تجويز كنيد كه امام غايب باشد، و بر تقدير حضور متصدى امر امامت نباشد، پس چگونه «لطف» تواند بود؟ جواب گوئيم كه ما تجويز غيبت و تقاعد بنابر خوف از دشمنان و وجوب تقيه كنيم نه بدون آن، و چون چنين باشد، وجود امام با غيبت و تقاعد نيز «لطف» باشد، چه هرگاه مكلّف معتقد باشد به وجود امام، و داند كه غيبت و تقاعد او سبب خوف است، پس در هر ساعت كه اسباب تقيه و خوف بر طرف گردد، امكان حضور و تصدى امر امامت حاصل شود. اعتقاد به اين معنى موجب انزجار شيعۀ امامى از معاصى گردد، به خلاف آن كه معتقد به وجوبش نباشد.

پس ثابت شد، كه اصل وجود امامت بهر نحوى كه باشد لطف، حضور امام و تصرف او در امور نيز لطفى ديگر، كه مانع آن لطف از جانب بندگان است، نه از جانب خداوند، پس آنچه بر خداى تعالى واجب است، ايجاد امامت است، امّا تصرف دادنش در امور به اختيار رعيت است، تا جبر لازم نيايد.

فاضل مقداد گويد: مستحق اين «امامت» يا رياست عامه بايد شخص معين و معلومى بوده، يعنى از جانب خداوند متعال استحقاق آن را يافته باشد، و «خدا» و «رسول» او را نصب فرموده باشند، بلكه بايد نام او در دفتر قضا ثبت باشد. ديگر اين كه جايز نيست مستحق اين رياست در هر زمان زياده بر يك تن باشد. بايد دانست كه هر پيغمبرى امام هم هست، ولى هر امامى پيغمبر نيست. چنان كه خداوند در خطاب به ابراهيم (ع) نبى فرموده: «إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» ، يعنى من تو را پيشواى مردمان ساختم. امّا لطف بودن نصب امام، به جهت اين است كه او مردم را در اطاعت به خداوند نزديك، و از معصيت به او دور مى سازد، و در نزد شيعه اماميه هر دليلى كه دلالت بر «نصب نبى» دارد، نيز دلالت دارد بر وجوب «نصب

ص: 72

امام» زيرا امامت خلافت و جانشينى نبى است، و فرقى كه هست اين است كه به نبى «وحى الهى» مى رسد بدون واسطه بشر، و به امام وحى مى رسد به واسطه پيغمبر.

همچنان كه برانگيختن پيغمبر بر خداى تعالى واجب است، همچنين «نصب امام» هم به مقتضى حكمت خداوندى واجب مى باشد. اگر نصب امام مانند انتخاب خلفا و سلاطين تفويض به خلق شود، در ميان ايشان اختلاف واقع گردد، و هر گروهى ميل به امامت كسى كند، و اين اختلاف سبب فساد و هرج ومرج گردد.

عصمت ائمه - در سنت و جماعت «عصمت» در امام شرط نيست زيرا امام را در مذهب «مردم» تعيين مى كنند نه خداوند.

نسفى و تفتازانى گويند: معصوم بودن امام شرط نيست. و ما خلفاى راشدين را معصوم ندانيم، زيرا حقيقت «عصمت» آن است كه خداوند در بنده خود موجب گناه را نيافريده باشد، چون آدمى با اين تن جسمانى براى او امكان ارتكاب گناه وجود دارد، از اين رو معصوم بودن امام محال است، و نماز خواندن در پشت سر امام نيكوكار و بدكار هر دو جايز است.

چنان كه از پيغمبر روايت شده كه فرمود: «صلّوا خلف كل بر و فاجر»، ما اجماعا بر مرده هر كسى كه خواه نيكوكار و خواه بدكار باشد، به شرط آن كه مسلمان و با ايمان بميرد نماز مى خوانيم، زيرا پيغمبر فرمود: «لا تدعوا الصلاة على من مات من اهل القبله»، يعنى نمازگزاردن را بر هر كسى كه از اهل قبله مرده باشد، فرومگذاريد، «معتزله» نيز بر اين قول رفته اند، و نماز خواندن در پشت سر امام فاسق و مبتدع را، به شرط آن كه فسق او به كفر نپيوندد جايز دانند.

اماميه اثنى عشريه و اسماعيليه بر خلاف ديگر فرق اسلام، قايل به عصمت ائمه خود شدند. علامه حلّى گويد: واجب است كه امام «معصوم» باشد وگرنه «تسلسل» لازم آيد زيرا مقصود از «نصب امام» بازداشتن ستمگر از ستم و بيداد، و گرفتن داد مظلوم از ظالم است. اگر امام «معصوم» نباشد خود وى به ستم گرايد، مردم به امام ديگرى محتاج باشند، كه او را از ظلم و جور بازدارد. اگر آن امام نيز ستم كند، مردم به امام عادل ديگرى نيازمند باشند. در اين صورت «تسلسل» لازم آيد و تسلسل باطل است، پس واجب است امامى كه از جانب خداوند يا امام ديگر تعيين مى شود معصوم باشد. دليل ديگر بر عصمت امام آن است كه اگر گناهى از او صادر شود، واجب است كه او را از آن گناه نهى كنند، در اين صورت بر اثر گناهى كه مرتكب شده است ديگر

ص: 73

احترامى پيش مردم ندارد، و دلهاى رعيت از او رميده گردد، و كسى از وى فرمان نبرد، و فايده نصب او منتفى گردد، و ديگر نتواند كه امر به معروف و نهى از منكر كند، و اين محال است زيرا او حافظ شرع است. پس ناچار بايد امام «معصوم» باشد، تا شريعت از زيادتى و نقصان در امان باشد.

فاضل مقداد گويد: حافظ شرع بودن امام دليلش آن است كه اگر امام در ميان «اهل اجماع» داخل نباشد، اجماع «حجت» نخواهد بود، و اگر در ميان ايشان «معصوم» باشد همان قول معصوم حجت است. چون ممكن است اجتماع ايشان بر كفر باشد، پس اجماع آنان بى وجود «معصوم» فايده اى نخواهد داشت.

ديگر اين كه حافظ نبودن امام بر شرع موجب «اصل برائت» خواهد شد، و اكثر احكام شرعيه بر داشته شود، زيرا معنى «اصل برائت» آن است كه هر كس در حكم موضوعى شك كند، بنا را بر عدم گذارد، و بدين سبب اكثر احكام برداشته شود.

دليل ديگر اين كه غير معصوم ظالم و ستمكار است، و هيچ اهليت و صلاحيت امامت ندارد، زيرا ظالم كسى را گويند كه از جادۀ حق تجاوز كند، و سبب مخالفت با احكام الهى بر نفس خود يا بر غير ستم كند، و كسى كه «معصوم» نيست به سبب امكان صدور خطا و گناه و ظلم از او شايسته امامت نيست، زيرا خداوند فرموده است كه: لا ينال عهدى الظالمين، يعنى پيمان و عهد من به ستمكاران نمى رسد. مراد از «عهد» در اين آيه «امامت» است، به دلالت صدر آيه، كه خداى تعالى به ابراهيم خطاب فرموده است: «إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» ، من تو را براى مردم امام قرار دادم. و اين كرامت پس از آن بود كه وى را نخست پيغمبر و خليل و دوست خود قرار داده بود، سپس ابراهيم از خداوند درخواست كرد كه كسانى را نيز از فرزندان او امام قرار دهد، چون مرتبه امام مقام والايى بود، خداوند امتناع كرد، و فرمود: «لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ » .

تفتازانى اين گفتار را رد كرده، گويد كه: «ظالم» كسى است كه مرتكب معصيتى شود كه ساقط كنندۀ عدالت باشد، و توبه هم از گناه نكند.

كستلى گويد: مراد از «ظلم» در اينجا ارتكاب معصيتى است كه ساقطكننده عدالت باشد، بدون آن كه توبه كند و يا خود را اصلاح نمايد، نه چنان كه پنداشته اند كه ظلم تجاوز بغير است.

ملا عبد الرزاق لاهيجى گويد: چنان كه وجود امام «لطف» است، «عصمت» او نيز لطف است، و لطف بودن امام متحقق نشود مگر به عصمت، چه

ص: 74

غير معصوم از حيف و ميل كه موجب وقوع فتن و خلل است در امر دين و دنيا مأمون نيست، و اين منافى «لطف» است.

ايضا «امامت» خلافت پيغمبر است، و چون پيغمبر «معصوم» است، خليفه بايد واجب العصمه باشد، تا از صدور امرى كه منافى خلافت باشد، مأمون تواند بود.

همچنين معتبر است عصمت از جميع امورى كه در انبيا معتبر باشد يعنى گناهان كبيره و صغيره، و كفر و سهو و خطا، و اخلاق ذميمه و عيوب و امراض مزمنه، و دنائت آباء و امهات، و رذالت قبيله و عشيره و مانند اينها، چه همه اينها موجب نفرت و عدم رغبت طبايع است، كه منافى وجوب اطاعت و انقياد است.

منصوص بودن امام: واجب است كه امام از طرف پيغمبر يا از جانب امام ديگرى «منصوص» باشد، زيرا عصمت امام از امورى است باطنى و پنهانى، كه راز آن را به جز خداى تعالى نداند، و ناچار كسى بايد امام را منصوص كند، كه خود «معصوم» و از عصمت امام آگاه بوده باشد. يا اين كه خداوند معجزه اى به دست او صادر سازد تا بر صحت امامت او دلالت نمايد. اماميه «نصّ جلى» را شرط امامت دانند، و گويند پيغمبر يا امام پيشين، بايد بر امامت امام بعد از خود، آشكارا تصريح كرده باشد.

امّا زيديه «نصّ جلى» را شرط امامت ندانند و گويند «نصّ خفى» هم كافى است، و هر فاطمى از اولاد فاطمه، كه با شمشير خروج كند و ادعاى امامت نمايد، امام بر حق است.

اماميه اثنى عشريه اين دو شرط زيديه را رد كرده اند، و گويند: اوّلا - امامت خلافت و جانشينى از جانب رسول خداست و جز به «نصّ جلى» و قول خداوند و رسول او متحقق نگردد.

ثانيا - اگر هر فاطمى شمشير بر كشد و ادعاى امامت نمايد، اين كار منجر به هرج و مرج و فساد شود، و در ميان فاطميان جنگ و جدال و اختلاف افتد، و هر يك خود را امام بر حق خوانند، پس ناچار امام بايد منصوب و «منصوص» از جانب خدا و رسول او باشد.

اهل سنت و جماعت گويند كه: امام را «مردم» برگزينند و با او بيعت كنند، و يا او به قهر بر دشمنان غلبه كند، و به قدرت و شوكت خود دولت اسلام را به دست گيرد، و از مردم بيعت ستاند، از اين جهت قايل به نصّ و جلى هيچ كدام نيستند.

در فضيلت امام بر ديگر مسلمين:

واجب است كه امام بر همۀ آحاد رعيت خود افضل و اعلم باشد، همچنان كه پيغمبر از همۀ افراد زمان برتر بود.

فاضل مقداد گويد: واجب است كه امام «افضل» مردم زمان خود باشد، زيرا

ص: 75

كه او پيشواى كلّ مردم عالم است. پس اگر در ميان مردم كسى باشد، كه برتر از او باشد تقدم «مفضول» بر «فاضل» لازم آيد و آن قبيح است.

زيديه تقديم «مفضول» بر «فاضل» را جايز دانسته گويند: ابو بكر و عمر و عثمان با اين كه از نظر فضيلت نازلتر از على (ع) بودند ولى چون مصلحت ايجاب مى كرد، به خلافت رسيدند و در نتيجه «مفضول» را بر «فاضل» مقدم داشتند.

الاقتصاد فى الاعتقاد.

حاشيه الكستلى على شرح العقائد، به ضميمه متن العقائد ابو حفص عمر بن محمد النسفى.

دايرة المعارف الاسلاميه، ماده «الامام».

سرمايۀ ايمان.

شرح النافع يوم الحشر فى شرح باب الحادى عشر.

شرح العقائد النسفية فى اصول الدين و علم الكلام.

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد.

محيط المحيط.

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل.

11.Encycloped iedeL'Islam )N.E(tome3,P.1192-1198 imama,par,Madelung.

امريه

از فرق «غلاة» شيعه هستند، و گويند چون به اتفاق هارون در نبوت با موسى شريك بود، به نص كلام اللّه مجيد، رسول گفت، أمير المؤمنين على (ع) را، كه تو از من بمنزلت هارونى از موسى (انت منى بمنزلة هارون من موسى) پس على (ع) و محمد (ص) چنان باشند كه هارون و موسى دو پيغمبر عهد باشند به شركت.

- شريكيه.

هفتاد و سه ملت، ص 61.

تحفه اثنى عشريه، ص 12.

دبستان مذاهب، ج 2، ص 83.

اميريه - امريه.

انازله

از فرق «غلاة» هستند، و گويند ابن ملجم، امير المؤمنين على (ع) را نكشت، و آن شخصى كه به دست او كشته شد ديوى بود، كه خود را به صورت على (ع) فرانموده بود، و على (ع) به آسمان رفت و فرود خواهدآمد، و ابو بكر و عمر را به عالم بازآورد، و از ايشان انتقام كشد و گويند: رعد، آواز على (ع) است و برق تازيانه او، چون آواز رعد بشنويد گوئيد:

عليك السلام يا امير المؤمنين. (نك سبائيه) فرق فخر رازى، باب سيم، اماميان و روافض.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، ص 170.

انصاريه - نصيريه.

اوزاعيه

از فرق فقهى و پيرو امام ابو عمرو و عبد الرحمن بن عمرو اوزاعى هستند كه در 88 هجرى در بعلبك زائيده شد و در سال 158 ه در شهر بيروت در گذشت. وى در

ص: 76

روزگار خود امام شام بود و سپس مذهب فقهى او به اندلس راه يافت و پس از قرن دوم هجرى از ميان رفت.

مذهب اوزاعى از مذاهب اهل حديث است كه از «قياس» و «رأى» بيزارى مى جستند.

فلسفه التشريع فى الاسلام، ص 49، 50.

اهل افراط يا غلو

از فرق غلاة شيعه كه بعضى از ائمه خود را به خداوند مانند كنند. - غلاة

اين طايفه را اهل غلو نيز ناميده اند، زيرا بعضى از ائمه را به خداوند مانند كنند، و امامان را از عالم بشريت به الوهيت ميل دهند.

ملل و نحل، شهرستانى، ضميمه ص 8.

اهل اهمال

كه ايشان را فرقۀ مهمله گويند، كسانى بودند كه قايل به اهمال رسول خدا در تصريح نام امام شدند، و در امامت «فاضل» و «مفضول» اختلاف كردند.

بيشتر ايشان گفتند: پيشوايى «فاضل» و «مفضول» هر دو جايز است، و هرگاه علتى پديد آيد كه مانع از پيشوايى «فاضل» باشد، امامت بر «مفضول» رواست.

اين فرقه مخالف با مستعمله، و يا اصحاب النص هستند، كه قايل به تصريح پيغمبر در تعيين امام بودند.

المقالات و الفرق، ص 7.

اهل الاهواء

اهواء جمع هوى، كه معنى ميل و خواهش نفسانى مى باشد، و متكلمان اهل سنت اين اصطلاح را درباره كسانى كه عقايد دينى آنها، در بعضى از فروع كلامى با ايشان اختلاف دارند بكار برده اند. مثلا جبريه، قدريه، روافض، مجسمه و معطّله را از اهل اهواء مى شمارند.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 91.

اصول الدين، بغدادى، ص 340، 342.

اهل ايمان

لقبى است كه شيعه اماميه بخود مى دهد، زيرا به سبب قبول ولايت، خود را مؤمن و بقيه مسلمانان را مسلم خوانند.

ملل و نحل، شهرستانى، ترجمه صدر الدين تركه اصفهانى، ضميمه، ص 8.

بيان الاديان، ص 162.

اهل تفريط

يا مشبّهه يا اهل تقصير، فرقى از شيعه كه خداوند را به يك تن از مخلوق «تشبيه» كنند، چنان كه هشام بن سالم مى گفت:

«خداوند به صورت انسان است».

خاندان نوبختى، ص 250.

ملل و نحل، شهرستانى، ضميمه، ص 80.

ص: 77

اهل حق

اشاره

اهل حق بمعنى مردان حق است، و آن يك مذهب باطنى است كه معتقدان آن بيشتر در مغرب ايران زندگى مى كنند.

بعضى ديگر از فرق اسلام نيز مانند حروفى ها و متصوفه، خود را اهل حق يا حقيقت ناميده اند. امّا اهل حق، بمعنى اخصّ نام گروهى است، كه به ايشان با نوعى تسامح على اللهى نيز گويند، ولى آنان على اللهى واقعى نيستند، بلكه عقايدشان آميخته اى از اعتقادات «مانوى»، و اديان كهن «ايرانى»، و مذهب «اسماعيلى» و «تناسخ هندى» و ديگر اديان سرى است.

مذهب اهل حق، امروز يكى از فرقه هاى وابسته به شيعه بشمار مى رود، و آنان را از غلاة شيعه به حساب مى آورند.

طوايف اهل حق به نامهاى مختلف مانند: اهل حق، اهل سرّ، يارسان، نصيرى، على اللهى معروف مى باشند، و از نشانه هاى خاص آنان «شارب» است، يعنى موى سبيل خود را نمى زنند، تا بلند شود و لب بالا را بپوشاند. آنان «شارب» را معرّف مسلك حقيقت مى دانند، و معتقدند كه شاه ولايت على (ع) نيز شارب خود را نمى زده است. از اين جهت زدن شارب را گناهى بزرگ مى دانند.

اهل حق را «گوران» نيز مى گويند، و ناحيه گوران در آذربايجان، يكى از مراكز مهمّ اين فرقه به شمار مى رود. گورانها در اصل از مردم حوالى كرمانشاهان هستند، كه از آن ناحيه به آذربايجان كوچيده اند، و لهجه اى مخصوص دارند، كه در نواحى غربى و جنوبى كردستان به آن تكلّم مى شود، و آن گويشى است آميخته از لهجۀ كردى اورامانى و كرمانجى، و لكى.

مركز اصلى طوايف اهل حق، تا قرن هفتم هجرى در لرستان بود، سپس اين مركزيت به مناطق غربى كردستان و كرمانشاهان منتقل گرديد. امروز تمام طوايف كرد گوران و قلخانى و اكثر طوايف سنجابى، و شاخه هايى از طايفه كلهر و زنگنه، و ايلات عثمانه وند و جلال وند در شهرهاى غربى ايران، از جمله قصر شيرين و سر پل ذهاب و كرند و صحنه و هليلان از اهل حقند.

در لرستان در مناطق دلفان و پشت كوه، در ميان ايلات لكستان و سكوند سكونت دارند. در آذربايجان و تبريز، بخصوص در محلۀ چرنداب و در قريه ايلخچى در نزديكى تبريز، و در مراغه و حوالى قزوين و تهران بومهن، شهر آباد، گلخندان، سياه بند شميرانات، رودهن، دماوند، هشتگرد، ورامين و در شمال كلاردشت عده اى از صاحبان اين مذهب زندگى مى كنند.

در بيرون از مرزهاى ايران بعضى از طوايف كرد عراق عرب در شهرهاى

ص: 78

سليمانيه، كركوك، موصل، خانقين و در نواحى كردنشين تركيه گروه فراوانى از اهل حق هستند. پيروان اهل حق غالبا چادرنشين و ده نشين اند. در قفقاز و آذربايجان شوروى و سوريه و در مازندران و فارس و خراسان نيز اهل حق يافت مى شوند.

اساس مذهب اهل حق كوشش براى «وصول» به حق و خداوند مى باشد و در اين راه بايد نخست مرحلۀ «شريعت» يعنى انجام آداب و مراسم ظاهرى دين، و مرحلۀ «طريقت» يعنى رسوم عرفانى و مرحله معرفت يعنى شناخت خداوند، و مرحلۀ «حقيقت» يعنى وصول به خداوند را بپيمايند.

بعقيدۀ اين جماعت اساس مذهبشان حقيقتى است كه سبب و علت خلقت موجودات است. دين آنان آكنده از اسرار است، سرّى كه خداوند به پيغمبران گفته و آن سر «نبوت» است، كه از آدم ابو البشر آغاز شده است، و به حضرت محمد (ص) كه خاتم انبياست مى پيوندد. از آن پس اين سرّ به نام سرّ «امامت» كه حضرت محمّد به على (ع) گفته است و از او تا دوازدهمين امام كه مهدى آل محمّد (ص) باشد مى رسد. پس از غيبت امام دوازدهم اين سرّ به پيروان، و اقطاب ايشان كه يكى پس از ديگرى مى آيند گفته مى شود.

مذهب ايشان مجموعه اى است از آراء و عقايدى كه تحت تأثير افكار اسلامى، زردشتى و يهودى و مسيحى و مهرپرستى و مانوى و هندى و افكار فلاسفه قرار گرفته است. در دستورهاى دينى اهل حق، اجراى سه بوخت يا سه اصل اخلاقى زردشتى، كه «پندار نيك» و «گفتار نيك» و «كردار نيك» باشد از واجبات است. مفهوم اين سه اصل در يك بيت به گويش تركى، از كلام «سرانجام» كتاب مقدس اهل حق خلاصه شده است:

يارى چارچيون، باورى وجا *** پاكى و راستى، نيستى وردآ

يعنى يارى چهار چيز است به جاى آوريد، پاكى و راستى، نيستى و يارى.

تناسخ و حلول: «تناسخ» يعنى حلول روح از قالبى به قالب ديگر، كه در مذهب اهل حق سنگ اساس عقايد ايشان است.

حلول ذات را «دونادون» گويند. بعقيدۀ ايشان در تن هر كس ذره اى از ذرات الهى موجود است، و ظهور روحانى حق در صورت جسمانى پاكان و برگزيدگان، هميشه در گردش مى باشد، و آن را گردش مظهر به مظهر نامند. در اين باره آنان معتقد به هفت جلوه پياپيند و مى گويند هر بار خداوند حق تعالى با چند تن از فرشتگان مقرب خدا، به صورت اتحاد در بدنهاى خاكى «حلول» مى نمايد، اين «حلول» به منزله لباس پوشيدن و كندن است، كه آن را به فارسى جامه و به تركى «دون» گويند

ص: 79

و همانست كه در فلسفه برهمايى هندوئى «كارما» آمده است.

چنان كه در كتاب «سرانجام» آمده است، «خداوند در ازل درون درىّ مى زيست، و سپس براى نخستين بار تجسّم يافت، و به صورت شخصى به نام خاوندگاريا كردگار جهان مجسم شد، و بار دوم به صورت على (ع) ظاهر گشت.»

در كتب مذهبى ايشان آمده است كه از رنج مرگ نهراسيد، و باكى از مرگ نيست، زيرا مرگ آدمى، شبيه به پنهان شدن مرغابى زير آب است. يعنى در جايى پنهان مى شود، و در جاى ديگر سر بر مى دارد. منظور از اين «تناسخ» و جاى به جاى شدن، و از بدنى به بدن ديگر رفتن، پاك شدن آدمى از گناهان است.

هرگاه خداوند به صورت بشر برجسته اى ظاهر شود، چهار يا پنج فرشته كه آنها را چهار ملك گويند، در ابدان ديگران تجسم مى پذيرد، همانطور كه خداوند در هفت صورت تجلى مى كند، فرشتگان نيز در هفت صورت تجلى نمايند، چنان كه در كتاب عهد سلطان سهاك فرشته اى به صورت سلمان، و در عهد خاوندگار فرشته اى به صورت بنيامين در آمد.

در كتاب «سرانجام» آمده است كه فرشتگان صادر از خداوند هستند، نخستين ايشان از زير بغل خاوندگار پيدا شد، دومين آنها از دهان او، سومين آنها از نفسش، چهارمين از عروقش، پنجمين از نورش.

در كتاب ديگرى آمده است كه

جدول تجليات هفتگانه ذات حق در جامۀ بشر

5/4/3/2/1

1 - خاوندگار/جبرائيل/ميكائيل/اسرافيل/عزرائيل/؟

2 - مرتضى على (ع) /سلمان/قنبر/حضرت محمد (ص) /نصير/فاطمه

3 - شاه خوشين/بابا بزرگ/كاكاردا (رضا) /كرفقى/بابا طاهر/ماما جلاله

4 - سلطان سهاك/بن يامين/داوود/پير موسى/مصطفى داوودان/خاتون دايرك

5 - قرمزى (شاه وين قلى) /كامريجان/ياريجان/يارلى/شاه سوار آقا/رزبار

6 - ممد بگ/جمشيد بگ/الماس بگ/ابدال بگ/؟ /پير خان شرط

7 - خان آتش/خان جمشيد/خان الماس/خان ابدال/؟ /دوستى خانم

(آتش بگ)

ص: 80

بنيامين از عرق خاوندگار پيدا شد و آن رمز تواضع و فروتنى است، و داوود از نفس او و وى رمز خشم و غضب است، و موسى از سبلتان او، و وى رمز رحمت است، و رزبار از نبض او، و وى رمز احسان و نيكى است.

اهل حق دربارۀ حضرت على (ع) مى گويند، كه او تجلى ذات خداست، و وى را «مظهر» تمام و كمال خدا مى دانند، و اوست كه در هر دوره و عصرى ظهور كرده، و در جسم پاكان و مقدسان از اهل حق تجلّى مى كند. على (ع) اصول مذهب حق را به سلمان، و به عدّه اى از ياران نزديك خود بياموخت. در دعاى سفره، خطاب به حضرت على (ع) گويند:

«يا على اى و اللّه، الحمد للّه رب العالمين، سفرۀ سلطان كرم، خاندان كرم، نور نبى، شكسته، بسته جان مدعى، بر ما حلال بر صاحبانش خير و بركت».

آفرينش جهان: اهل حق معتقدند كه آفرينش در دو مرحله اصلى انجام شده است، يكى خلقت «جهان معنوى» و ديگرى خلقت «جهان مادى». اين افسانه ها در دفترها و متون دينى ايشان به لهجۀ گورانى، به صورتهاى گوناگون حكايت شده است.

گويند: در آنگاه اراده خداوند به آفرينش موجودات تعلّق گرفت، و نخستين مخلوق پير بنيامين را از زير بغل خود خلق كرد، و نام او را جبرائيل گذاشت. پس از خلقت جبرائيل خداوند او را در پهناى درياى محيط رها كرد، هزاران سال گذشت تا به درخواست جبرائيل، شش تن ديگر از بطن درّ پيدا شدند، كه با جبرائيل هفت تن شدند: جبرائيل (پير بنيامين) - اسرافيل (پير داوود) - ميكائيل (پير موسى) - عزرائيل (مصطفى داوودان) - حور العين (رزبار يا رمزبار) - عقيق (شاه ابراهيم) - يقين (شاه يادگاريا بابا يادگار) كه او را يادگار حسين نيز گفته اند و او مظهر حسين بن على (ع) است.

پس از خلقت هفت تن، خداوند نخستين عهد و ميثاق خويش را با آنان بست، و دو جهان «مادى» و «معنوى» را خلق فرمود.

مخلوقات اين عالم، بر حسب عنصر اوليه دو قسم متمايز و متضاداند، قسمتى از گل زرد آفريده شده و قسمتى از گل سياه، قسم اوّل را «زردگلان» و قسمت دوم را «سياه گلان» نامند. «زردگلان» اهل نورند و ايشان را دو پيشوا بوده كه يكى پس از ديگرى آمده است، و آن دو بنيامين و سيد محمّد (به صورت بزرگ سوار) ظهور كرده است.

امّا قسم دوم از آتش و تاريكى اند، براى ايشان دو پيشوا آمد يكى «ابليس» و ديگرى را «خنّاس» گويند.

ص: 81

هفتتنان - به اعتقاد ايشان، خداوند با هفت فرشته مقربى كه از درون درّ خلق فرموده است به صورت بشر نازل شده، و در دوره هاى مختلف در بدنهاى پاكان تجلّى كرده است. در نخستين دوره خداوند به دون (يا) تجلى كرد، و دو دورۀ دوم بدون (على)، و به ترتيب به جامه (شاه خوشين)، بابا ناووس، و سلطان اسحاق (سهاك) در آمد، و معتقدند كه اين سه تن اخير، مانند عيسى مسيح بدون پدر از مادر متولد شدند.

هفت تن در مرحلۀ اول از ياران سلطان اسحاق قرار دارند، همانطور كه سلطان اسحاق «مظهر» على (ع) و على (ع) مظهر «ذات حق» است.

موعود اهل حق: سه تن، شاه خوشين، بابا ناووس و سلطان اسحاق هستند:

1 - شاه خوشين: گويند در اواخر قرن سوم هجرى مردى به نام مبارك شاه، ملقب به شاه خوشين كه او را مظهر اللّه مى دانند، در لرستان بدون پدر از مادرى بكر به نام «ماما جلاله» زاده شد. وى مريدان بسيار داشت، و به سير و سياحت مى پرداخت، و ذكر جلى را با نواختن آلات موسيقى اجرا مى كرد. روزى در اثناى گردش به رودخانه گاماسب افتاد و از نظرها ناپديد شد.

2 - بابا ناووس: گويند در فاصله بين قرن چهارم و پنجم، شخصى به نام بابا ناووس، بدون پدر مانند شاه خوشين، در ميان طايفۀ جاف از طوايف كرد، از زنى به نام خاتونه گلى تولّد يافت. روزى به شكل شاهباز پنهان گشت، و پيش از آن به ياران خود گفته بود كه من ديگر باره ظهور خواهم كرد.

3 - سلطان اسحاق: گويند سلطان اسحاق كه به زبان محلى «سلطان سهاك» تلفظ مى شود، پسر شيخ عيسى برزنجى از سادات موسوى، و از پيشوايان دراويش نقشبندى است، و نسب او به امام موسى بن كاظم (ع) مى رسد، از شيخ عيسى سه پسر باقى ماند، يكى سلطان اسحاق، ديگرى سيد عبد الكريم، و نام پسر سوم معلوم نشد. سلطان اسحاق جد سادات حيدرى گوران از اهل حق است، كه از جمله غلات شيعه به شمار مى روند.

آداب و رسوم اهل حق: از آداب و رسوم ايشان، نماز خواندن و قربانى كردن و سر سپردن و جوز شكستن و عهد و ميثاق بستن و روزه گرفتن است.

محل اجتماع ايشان «جمخانه» است كه مخفف كلمۀ جمع خانه مى باشد.

اين اجتماع نبايد كمتر از سه تن باشد، شرط شركت در جمخانه، مرد بودن و عاقل و بالغ بودن، و قصد عبادت داشتن، و كمر بند همّت بر كمر داشتن است، كه با گفتن يا على در آن عبادتگاه وارد شوند.

نماز ايشان به جماعت است، و نماز فرادى درست نيست، عبادت با نواختن طنبور و آلات موسيقى و خواندن سرود و

ص: 82

دعاهاى مذهبى انجام مى پذيرد. گاهى هنگام دعا چنان از خود بيخود مى شوند، كه خويشتن را بر روى آتش افروخته افكنده و در آن حال جذبه به ايشان صدمه اى نمى رسد.

سر سپردن، يعنى سر تسليم و رضا به درگاه حق فرود آوردن، و در پيش پير دليل عهد و ميثاق بستن از آئين اهل حق است.

هر كودكى اعم از پسر يا دختر بايد در نزد پير دليل سر بسپرد، از اصول سرسپردن شكستن يك عدد جوز هندى است، و براى شكستن جوز تشريفات خاصى در «جمخانه» برگزار مى شود.

نذر و نياز، از واجبات مذهب اهل حق است، كه بايد در ظرف هفته يا ماه يا فصل يا سال يك بار به جاى آورده شود. ديگر از مراسم، قربانى كردن است، كه در اصطلاح خود آن را كردار خوانند. قربانى بايد از حيوانات نر مانند گاو نر يا گوسفند يا خروس باشد كه آنها را براى اين امر پرورش داده باشند.

اهل حق به گرفتن روزه سخت پايبندند، ولى روزۀ واجب ايشان از سه روز تجاوز نكند، و در زمستان باشد و پس از آن عيد گيرند. دشمنان ايشان براى تحقير و اهانت، آنان را چراغ سوندران (چراغ كشان) و خروس كشان خوانند.

كتابهاى مذهبى و مقدس: يكى از كتابهاى مذهبى ايشان «فرقان الاخبار» است به نثر، كه مؤلف آن حاج نعمت اللّه جيحون آبادى متخلّص به مجرم است، وى پسر ميرزا بهرام مكرى بود، و در سال 1288 ه در ديه جيحون آباد واقع در بخش دينور از ناحيۀ كرمانشاهان، زاده شد و پس از سير و سلوك، در 1338 ه در جيحون آباد در گذشت. حاج نعمت اللّه جيحون آبادى كتابى ديگر به بحر متقارب به نام «شاهنامه حقيقت» دارد، كه در اسرار مذهب اهل حق، در آن كتاب به زبان شعر، سخن گفته است.

ديگر از كتابهاى اهل حق كتاب «سرانجام» است. اين كتاب را سرانجام يا كلام خزانه گويند، و هنگام نياز با آهنگ خاصى همراه با طنبور خوانده مى شود. اين كلامها به گويش كردى گورانى است.

چنان كه در آغاز اين مقاله اشاره رفت، اساس مذهب اهل حق، بر اقوال غلاة شيعه و اسماعيليه و فرقۀ اماميه اثنى عشريه و فرقه دروز و نصيريه است. آنان مانند درويشان داراى حلقات ذكر و سر سپردن هستند، مقدارى از عقايد خود را از اساطير عوام گرفته اند. اينكه گويند: خداوند در ازل در «درّى» پنهان بود، مأخوذ از عقايد مانوى است. عقيده «تناسخ» را توسط اسماعيليان از هنديان گرفته اند، و اين كه عالم را به دو قسمت «الهى» و «اهريمنى» تقسيم مى كنند، تحت تأثير

ص: 83

دين زردشتى واقع شده اند. اما كشتن خروس را از عادات يهود گرفته اند.

مجلۀ وحيد، سال هفتم، مقالۀ اهل حق، دكتر حشمت طبيبى.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 3، اهل حق.

سرسپردگان تاريخ و شرح عقايد اهل حق.

شاهنامه حقيقت.

مجموعه رسايل اهل حق.

6.Encycloped iedeL'Islam )N.E(tomeI,P/268-272

AhliHakk,parV.Minorsky.

اهل الرجعة

رجعت به فتح راء اعتقاد شيعه است به بازگشتن بعضى از مردگان مظلوم خود پيش از قيامت، و انتقام گرفتن آنان از ظالمين خويش. بدين معنا كه ايشان ديگر باره به دنيا بازمى گردند، و زندگى را از سر مى گيرند، و آن امر پس از ظهور حضرت مهدى (عج) آل محمد (ص) واقع خواهد شد.

از جمله كسانى كه به دنيا رجعت مى كنند حضرت على (ع) بن أبي طالب و فرزند او على بن الحسين (ع) است، كه پس از انتقام از دشمنان خود قرنهاى دراز در جهان سلطنت مى نمايند.

ترجمۀ اعتقادات، صدوق، ص 73.

بحار الانوار، ج 13، ص 675-784.

الشيعة و الرجعه.

اهل الزيغ

اهل الزيغ يا اصحاب الزيغ از فرق غلات اند، و گويند جبرائيل به قصد و عمد رسالت از على (ع) بگردانيد، و به محمد (ص) داد و آنان جبرائيل را بد گويند، و ظاهرا آنان ذماميه (ذميه) باشند.

فرق، فخر رازى، باب سوم، روافض و اصحاب انتظار.

اهل فترت

از فرق شيعۀ اماميه، كه پس از رحلت امام يازدهم به دورۀ «فترت» يعنى خالى ماندن زمان از وجود امام، قايل شدند.

خاندان نوبختى، ص 250

اهل سنت و جماعت

نام عمومى فرقى است كه پس از رحلت رسول خدا، خلافت را به شوراى مسلمانان منوط دانند. - سنت و جماعت.

ملل و نحل، شهرستانى، ضميمه، ص 8.

ايوبيه

از فرق «غلاة» اند و ياران جالوت قمى هستند و گويند كه امام انسان كامل است و هرگاه به غايت خود رسد خداوند در وى مسكن گزيند و به زبان خدا سخن مى گويد.

مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، ص 212.

ص: 84

ب

بابكيه

بابكيه فرقه اى از «غلاة» شيعه هستند كه منسوب به بابك خرم دين مى باشند كه بزرگترين و نامورترين پيشواى خرم دينان بود. وى به زبان پهلوى «پاپك» نام داشت كه به عربى او را «بابك» گويند.

محمد بن اسحاق النديم در كتاب «الفهرست» مى نويسد كه: پدر بابك از مردم مداين و روغن فروش بود و به آذربايجان رفت و در ديه بلال آباد از روستاى ميمذ جاى گرفت و در آنجا دلباختۀ زنى يك چشم شد كه او را به زوجيت خود در آورد و بابك از وى بزاد.

در يكى از سفرها كه به كوه سبلان رفته بود كسى از پشت بر او خنجرى زد و از آن زخم در گذشت. پس از مرگ وى مادر بابك به دايگى مى پرداخت تا اين كه بابك ده ساله شد و به گاو چرانى مشغول گشت و به خدمت شبل بن منقى ازدى در آمد و ستوربانى او مى كرد و از غلامانش طنبور نواختن آموخت.

پس از آنجا به تبريز از بلاد آذربايجان رفت و دو سال نزد محمد بن رواد ازدى بود. سپس نزد مادر بازگشت و در اين هنگام، هجده سال داشت.

«طبرى» نوشته است كه بابك در جوانى با شروين بن ورجاوند، رئيس مزدكيان طبرستان ملاقات كرد.

ابو المعالى صاحب كتاب «بيان الاديان» مى نويسد: زمانى كه زندگى در اردبيل بر بابك و مادرش تنگ شد و راهى منطقه ديگر شدند و در ديهى كه از آن محمد بن رواد الازدى بود سكنا گزيدند.

اهل آن ديه از مزدكيان و خرم دينان بودند و پيشواى ايشان جاويدان بن شهرك بود. بابك خربوزه مى فروخت، جاويدان از او خربوزه خريد و چون دانست كه او طنبور نيك مى نوازد او را خوش آمد و وى را نزد خود نگاهداشت.

طبرى در ذكر وقايع سال 201 هجرى

ص: 85

مى نويسد: در اين سال بابك خرمى بر كيش جاويدانيه بيرون آمد و ايشان پيروان جاويدان بن سهل خداوند «بذ» بودند و دعوى كرد كه روح جاويدان در او حلول كرده و فتنه آغاز كرد.

محمد بن اسحاق النديم گويد كه: بين جاويدان و ابو عمران رقيب او كه هر دو از خرم دينان بودند، جنگ در گرفت. جاويدان ابو عمران را بكشت و به كوه خود بازگشت امّا زخم نيزه اى برداشته بود و پس از سه روز از آن زخم در گذشت.

زن جاويدان دلباخته بابك شد و گفت: من به مرگ شوهر خود بانگ بلند نكنم فردا را آماده باش تا مردمان را فراهم آورم و گويم جاويدان دوش گفت كه: من امشب بميرم و روح من از پيكرم بيرون آيد و به پيكر بابك رود و با روان بابك انباز شود و بابك خداوند روى زمين شود و دين مزدك را ديگر باره زنده كند. چون بامداد شد، آن زن ايشان را گرد آورده گفت كه:

جاويدان مرا گفت: امشب من مى ميرم و جان از پيكرم بيرون مى رود و در تن اين جوان در آيد. پيروان جاويدان سخن او را بپذيرفتند. سپس آن زن گاوى خواست و فرمود آن را بكشند و پوست آن گاو را بگسترد و طشتى پر از باده بر آن گذاشت و نانى را بشكست و در گرداگرد پوست گاو نهاد، و آن مردم را يك يك مى خواند و مى گفت: بر آن پوست پاى كوبند و پاره اى از نان بردارند و در مى فروبرند و بخورند و گويند: اى روان بابك بر تو گرويديم همچنان كه به روان جاويدان گرويده بوديم و سپس دست بابك بگيرند و دست بر وى زنند و ببوسند. آن مردم همه چنين كردند، سپس آن زن بر بستر خويش بنشست و بابك را بر آن بستر كشاند و پشت بر آن مردم داشت و چون باده خوردند دسته اى ريحان بر گرفت و بسوى بابك انداخت. بابك آن دستۀ ريحان را بر گرفت و آئين زناشويى ايشان چنين است.

گرديزى در «زين الاخبار» مى نويسد:

مردمان سپاهان، همدان و ما سبذان خرمدينى و هواخواه بابكند، چنان مى نمايد كه سال 162 هجرى نخستين سالى است كه خرم دينان قيام كردند و در حدود اصفهان بيرون آمدند و سى سال پس از آن يعنى در سال 192 ه خرمدينان آذربايجان نهضت كردند. نه سال بعد يعنى سال 201 ه بابك به پيشوايى ايشان برگزيده شد و مدت بيست و دو سال پيشواى آنان بود. پاپك پياپى لشكريان خلافت را شكست مى داد بطورى كه مأمون خليفه پيش از مرگ در وصيت خويش به معتصم، سركوبى خرم دينان را تأكيد كرد. مركز قيام بابك در پيرامون قلعه بذ (البذ يا البذين) بود.

ياقوت حموى مى نويسد: در بذ محمره معروف، خرميّه آشكار شدند و بابك از

ص: 86

آنجا بيرون آمد، و در جاى ديگر مى نويسد:

به ناحيه اى بين آذربايجان و آران بوده كه بابك خرمى در آن مى زيسته است، و رود ارس از پهلوى آن مى گذرد و در جاى ديگر در ذكر ابر شوم گويد كه: كوهى است در بذ از قلمرو موقان در نواحى آذربايجان كه بابك خرّمى در آنجا بود.

ابن اثير در ذكر وقايع سال 218 ه مى نويسد: معتصم خليفه عباسى بسوى خرّم دينان سپاه فرستاد و اسحاق بن ابراهيم در روستاى همدان با خرم دينان روبرو شده و شصت هزار تن را بكشت و كسانى كه مانده بودند به روم گريختند.

سرداران عرب به سبب تنگى راهها و كوهستانى بودن آنها و سختى سرماى آذربايجان از دفع بابك عاجز شدند.

سرانجام پس از بيست سال معتصم خليفه عباسى، خيذر بن كاووس، معروف به افشين را به دفع او گسيل داشت. بابك در دفع لشكر خليفه به تئوفيل پسر ميخائيل امپراطور بيزانس نامه نوشت و او را دعوت به لشكركشى به آذربايجان كرد. اما پيش از آن كه امپراطور اقدامى كند افشين بابك را بفريفت و پس از سه سال جنگ با او و دادن امان نامه از طرف معتصم خليفه، او را به دام انداخت و وى را با خود به نزد معتصم به سامرا برد و خليفه فرمان داد كه بابك را بر فيلى نشاندند و در شهر بگرداندند و در روز پنج شنبه دوم صفر سال دويست و بيست و سه با وجود امان نامه اى كه به او داده بود امر داد كه وى را قطعه قطعه كرده به قتل رسانند. - خرمدينان بابك خرم دين. سعيد نفيسى.

تاريخ الرسل و الملوك، طبرى، ج 14، فهرست ص 58.

جامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 258.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 246 - 247.

زين الاخبار.

الفهرست، ابن نديم، ص 406، 407.

كامل التواريخ، ابن اثير، ج 15، الفهارس ص 46.

معجم البلدان، ص 528، 529.

بابيه

بابيه گروهى هستند كه خود را از پيروان سيد على محمد شيرازى (1236 - 1266 ه) كه در شهر شيراز خروج كرده و خود را باب مى خواند، دانسته اند و به اين نام معروف شده اند.

سيد على محمد باب پسر سيد محمد رضاى بزّاز شيرازى است كه در كودكى پدرش درگذشت. وى تحت سرپرستى عمومى خود حاج سيد على، تربيت يافت.

در هفده سالگى به شغل پدر ميل كرد و به بندر بوشهر براى تجارت رفت. حدود پنج سال در بوشهر ماند و سپس به شيراز بازگشت و بازرگانى را رها كرد. به مكّه سفر كرد و در عراق به زيارت قبور ائمه نايل

ص: 87

آمد. اقامت او در كربلا به ظاهر دو يا سه سال به طول انجاميد، و موجب گشت كه از نوزده سالگى به محضر سيد كاظم رشتى پيشواى شيخيه راه يابد و در سلك شاگردان او درآيد.

على محمد بر اثر نفوذ اخلاقى و مذهبى سيد كاظم رشتى دگرگون گشت و پس از درگذشت سيد، در بيست و چهار سالگى (1260 ه) دعوى كرد كه باب و واسطۀ وصول به امام زمان حضرت حجة بن الحسن قائم آل محمد (عج) است.

در همين سال در خانه خود در شيراز نخستين بار دعوت خويش را به ملا حسين بشرويه اظهار كرد و او به وى گرويد و از طرف باب ملقب به باب الباب شد.

از سال 1260 تا مدت پنج ماه هجده تن از علماى شيخيه به سيد على محمد باب گرويدند و از روى حساب ابجد با خود وى كه نوزده مى شود، معروف به حروف حىّ شدند.

اسامى هر يك بدين قرار است:

1 - سيد على محمد باب

2 - ملا حسين بشرويه

3 - محمد حسن اخوت

4 - محمد باقر صغير (پسر عمش)

5 - ملا حسين بسطامى

6 - ملا خدابخش قوچانى معروف به ملا على رازى.

7 - ملا حسين بجستانى

8 - سعيد هندى

9 - ملا محمد باقر خوافى.

10 - ملا جليل ارومى

11 - ملا احمد ابدالى مراغى.

12 - ملا باقر تبريزى

13 - ملا يوسف اردبيلى.

14 - ميرزا هادى قزوينى

15 - ميرزا محمد على قزوينى

16 - طاهره قرة العين

17 - ملا محمد على بارفروش (قدوس)

18 - سيد يحيى دارابجردى

19 - ملا على ترشيزى.

باب نخست مى گفت كه: من باب امام زمان هستم و مردم براى پى بردن به اسرار و حقايق بزرگ و مقدس ازلى و ابدى بايد به ناچار از اين باب بگذرند و به حقيقت برسند، پس بايد به من ايمان بياورند تا به آن اسرار دست يابند.

وى پس از مدتى گامى فراتر نهاد، و گفت كه: خداى تعالى كتاب «بيان» را بر من نازل فرموده است و اين سخن كه گفت: اَلرَّحْمٰنُ ، عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ ، خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ ، عَلَّمَهُ اَلْبَيٰانَ ، اشاره به من است و انسان «على محمد» و بيان همان كتاب است كه بر او نازل شده است. البته دعوى بابيّت را پيش از اين شيخ احمد احسايى و شاگردش سيد كاظم رشتى بطور نيم آشكار و پنهان در سخنان خود اظهار كرده بودند،

ص: 88

سيد على محمد اين دعوى را علنى ساخت.

بارى ادعاى سيد على محمد از نظر شيعه چندان تازگى و غرابت نداشت و چنان كه گفتيم او گامى فراتر نهاده بعد از مدتى ادعا كرد كه وى همان قائم موعود است، گويا اين ادعا در دو سال و نيم آخر عمر او بوده است.

على محمد در نوشته هاى خويش خود را باب و ذكر و ذات حروف سبعه (به جهت اين كه على محمد داراى هفت حرف است) مى خواند، ولى از آن پس خود را «قائم، مهدى، نقطه» ناميد.

تاريخ اين ادعاى جديد، به تصريح ميرزا جانى صاحب كتاب «نقطه الكاف» در صفر سال 1264 هجرى تا شعبان 1266 هجرى كه در قريه چهريق زندانى بود، مى باشد.

باب در نوشته هاى خود آورده است كه او خاتم ظهورات مشيت اوّليه و آخرين حلقه سلسله نبوت نيست و كتاب بيان او آخرين كتب آسمانى نمى باشد، بلكه ظهور بعد از او كه از آن هميشه به «من يظهره اللّه» يعنى كسى كه خداوند او را آشكار خواهد ساخت تعبير مى نمود و به مراتب بالاتر از ظهور خود او است.

او چنين فرض مى كرد كه ظهور بعد با ظهور او تقريبا همان مقدار فاصله خواهد داشت كه ظهورات انبياى اولو العزم سابق با يكديگر. وى مقدار اين فاصله را در پيش خود 1511 يا 2001 سال مى پنداشت، كه مطابق كلمۀ غياث يا مستغاث است. به عقيده او عمر عالم از زمان آدم تا روزگار او 12210 سال بوده است و چون هر هزار سال از عمر آدم معادل است با يك سال از عمر ظهورات، از اين رو آدم را به نقطه تشبيه مى كند و خود را به جوان دوازده ساله، و من يظهره اللّه را به جوان چهارده ساله، و اين مسلم است كه باب در پيش خود عصر من يظهره اللّه را قريب دو هزار سال پس از عصر خود فرض مى كرده است و اين كه ميرزا حسين على (بهاء اللّه) ادعاى من يظهر الهى مى كرده با اين حساب درست نيست.

سيد على محمد پس از ادعاى با بيّت از طرف حاكم شيراز از حسين خان مقدم ملقب به نظام الدّوله بازداشت شد و او را در محضر علما چوب زدند و به زندان انداختند و مدت شش ماه در آن شهر زندانى بود، تا آن كه مأموران سرى منوچهر خان معتمد الدوله والى اصفهان كه اصلا گرجى بود او را ربوده و به اصفهان بردند و منوچهر خان عمارت سر پوشيده اى را كه خلوت خاصّه حكومت و مشهور به «عمارت خورشيد» بود براى مسكن او معين كرد.

اقامتش در اصفهان شش ماه و به قول ادوارد براون يك سال بود. معتمد الدوله تا هنگام مرگ خويش على محمد را كه ظاهرا دلش براى او سوخته بود از گزند دشمنانش حفظ مى كرد.

ص: 89

پس از مرگ منوچهر خان برادرزاده او گرگين خان از طرف دولت تهران به جاى عموى خود به حكومت اصفهان منصوب شد.

وى براى تقرب به دولت و اطاعت از امر حاج ميرزا آقاسى صدر اعظم، باب را تحت الحفظ به تهران فرستاد و براى جلوگيرى از پيشامدهاى احتمالى، سيّد را از پشت دروازۀ تهران گذرانيده به آذربايجان بردند و نخست در قلعه ماكو (1363 ه) و سپس در اروميه در قلعه چهريق زندانى كردند (1264 ه) بعد از آن او را به تبريز آوردند و در حضور ناصر الدين ميرزا وليعهد، علماى آن شهر با او مناظره كردند و پس از چوب كارى، وى توبه نمود.

متن توبه نامه باب به نقل كتاب «باب و بهاء را بشناسيد» تأليف حاجى فتح اللّه مفتون يزدى، چاپ حيدرآباد، ص 288، كه نامه او به ناصر الدين ميرزا وليعهد است چنين مى باشد: فداك روحى الحمد للّه كما هو اهله و مستحقه كه ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر كافۀ عباد خود شامل گردانيده. بحمد اللّه ثم حمد اللّه كه مثل آن حضرت را ينبوع رأفت و رحمت خود فرمود كه به ظهور عطوفتش عفو از بندگانش و تستر بر مجرمان، و ترحم بر ياغيان فرموده اشهد اللّه من عنده كه اين بندۀ ضعيف را قصدى نيست كه خلاف رضاى خداوند عالم و اهل ولايت او باشد، اگر چه به نفسه وجودم ذنب صرف است ولى چون قلبم موقن به توحيد خداوند جلّ ذكره و نبوت رسول او و ولايت اهل ولايت اوست و لسانم مقرّ بر كل ما نزل من عند الله است، اميد رحمت او را دارم و مطلقا خلاف رضاى حق را نخواستم و اگر كلماتى كه خلاف رضاى او بوده از قلمم جارى شده غرضم عصيان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را، و اين بنده را مطلق علمى نيست كه منوط به ادعايى باشد استغفر اللّه ربى و اتوب اليه من ان ينسب الىّ امر، و بعضى مناجات و كلمات كه از لسانم جارى شده دليل بر هيچ امرى نيست و مدعى نيابت خاصّه حضرت حجت عليه السّلام را محض ادعاى مبطل است و اين بنده را چنين ادعايى نبوده و نه ادعايى ديگر، مستدعى از الطاف حضرت شاهنشاهى و آن حضرت چنان است كه اين دعاگو را به الطاف عنايات و بسط رأفت و رحمت خود را سرافراز فرمائيد و السلام.»

ظاهرا اين توبه نامه در كتابخانه مجلس سابق شوراى ملّى در ميدان بهارستان تهران مضبوط است.

پس از درگذشت محمد شاه قاجار شورشهايى به حمايت از باب پياپى در مازندران و زنجان روى داد. ميرزا تقى خان امير كبير صدر اعظم ناصر الدين دستور داد كه

ص: 90

باب را از قلعه چهريق به تبريز آوردند و به قتل رسانند. در 27 شعبان 1266 او را در آن شهر به دار آويخته و تير باران كردند.

اعتضاد السلطنه در كتاب «فتنه باب» مى نويسد: از قضا در اين واقعه گلوله به ريسمانى آمد كه بدان دست باب را بسته بودند. ريسمان گسيخته و باب رها شده و راه فرار در پيش گرفت و خود را به حجره يكى از سربازان انداخت و اين گريختن او از باطن شريعت بود، زيرا اگر سينه خود را گشاده مى داشت و فرياد بر مى آورد كه اى سربازان و مردمان آيا كرامت من را نديديد، كه از هزار گلوله يكى بر من نيامد.

خداى خواست تا حق را از باطل معلوم كند و اين شك و ريب از ميان مردم رفع شود.

چون سربازان گريختن او را ديدند دانستند كه وى را قدر و منزلتى نباشد با خاطر آسوده بدان حجره رفته او را گرفته بستند و هدف گلوله اش ساختند.

راجع به جسد او اختلاف است.

گويند: جسدش را در خندق شهر انداختند تا طعمه حيوانات گردد، ولى بعضى بر آنند كه شبانه به وسيله سليمان خان صائين قلعه اى ربوده شد و آن را در صندوقى نهاده به تهران آوردند، و در امامزاده معصوم نزديك رباط كريم به خاك سپردند.

ازلى ها گويند كه: جسد در همان امامزاده معصوم بجاست، اما بهائيان بر آنند كه جسد را از آنجا به مسجد ما شاء اللّه نزديك چشمه على بردند و از آنجا به تهران آوردند و پس از آن كه در خانه هاى بابيان نوبه به نوبه امانى بود پس از هجده سال به امر بهاء اللّه به عكّا برده و در دامنه كوه كرمل به خاك سپردند و آنجا را مقام اعلى خواندند.

پس از كشته شدن على محمد و سوء قصد با بيان به ناصر الدين شاه جانشين باب را كه ميرزا يحيى نورى ملقب به صبح ازل بود (1246-1330 ه. ق) با برادرش ميرزا حسين على معروف به بهاء اللّه و عده اى از بابيان به عراق تبعيد كردند. در آنجا بين دو برادر اختلاف افتاد و ميرزا حسين على از اطاعت برادرش صبح ازل خارج شد و بين پيروان آن دو برادر جنگ و ستيز در گرفت. دولت عثمانى كه در آن روزگار عراق و فلسطين و قبرس را در تصرف داشت بين آن دو برادر جدايى افكند و صبح ازل را به قبرس و برادرش ميرزا حسين على را به عكّا تبعيد كرد.

بابيان به طرفدارى صبح ازل پرداختند و معروف به ازلى شدند ولى بهائيان به ميرزا حسين على بهاء اللّه گرويدند بهايى گرديدند و از دين اسلام خارج شدند.

سرانجام صبح ازل در شهر فاماگوستا كه آن را به اختصار ماغوستا گويند در قبرس در گذشت باب گذشته از آن كه به عدد و اسرار ارقام و حساب جمل اهميت مى داد از ارقام اسرار عجيبى توقّع داشت در

ص: 91

پيش ايشان عدد نوزده بسيار مقدّس است و در اين مورد اشاره به آيه قرآن در سوره المدثر مى كند كه مى فرمايد: عليها تسعة عشر (كه مقصود نوزده ملك دوزخ است) آنان سال را به نوزده و هر ماه را به نوزده روز تقسيم كرده و بقيه پنج روز آخر سال (در بعضى از سالها پنج و در بيشتر چهار سال و كسرى) را بى دليل اساسى آزاد و (مظاهر اللّه) خوانند.

باب كتابها و رسالاتى بسيار نوشته است كه مهمترين آنها كتاب «بيان» عربى و فارسى است و كتاب تعليمات او به شمار مى آيد و طبق معمول خود اساس تقسيمات آن را بر عدد نوزده گذاشته و كتاب را به نوزده واحد و هر واحد نوزده باب تقسيم كرده است ولى عمرش كفاف نداده تا آن را تمام كند زيرا فقط يازده واحد را نوشته و كتاب را ناتمام گذارده و اتمام آن را به (من يظهره اللّه) حوالت كرده است.

به نوشتۀ ميرزا جانى در «نقطه الكاف» كه پيش از تفرقه بابيه نوشته شده باب وصيت كرد كه صبح ازل هم ترجمۀ فارسى باقيمانده را تا واحد يازدهم كه در «بيان» عربى خود باب بوده، نوشته است و بقيه هشت واحد باشد همانطور مانده است از رسالات معروف باب تفسير سورۀ يوسف و سوره و العصر و كوثر و تفسير سوره بقره است.

تعاليم باب: اصول تعاليم باب مبتنى بر كتاب «بيان» اوست كه بطور اجمال از قرار ذيل است: خداوند مدرك كل شيء است و خود از حيّز ادراك بيرون است.

احدى غير ذات او معرفت به او ندارد. مراد از معرفة اللّه. معرفت مظهر اوست و مراد از لقاء اللّه. لقاى او و پناه به خداوند. پناه او زيرا كه عرض به ذات اقدس ممكن نيست و لقاء او متصوّر نه...... و آنچه كه در كتب سمايه ذكر لقاء او شده. ذكر لقاى ظاهر به ظهور اوست و مراد از رجوع ملائكه الى اللّه و عوض بر او رجوع ادلاّء بر من يظهره اللّه است بسوى او زيرا كه سبيلى از براى احدى بسوى ذات ازل نبوده و نيست نه در بدء و نه در عود. آنچه در مظاهر ظاهر مى شود مشيت است كه خالق كل اشياء است و نسبت او به اشياء نسبت علّت است به معلول و نار به حرارت اين مشيت نقطه ظهور است كه در كورى بر حسب آن كور ظاهر گشته. مثلا محمد نقطه فرقان و على محمد نقطه بيان و هر دو يكى مى باشند. آدم كه به عقيدۀ بيان دوازده هزار و دويست و ده سال قبل از باب بوده است با ساير ظهورات يكى است و بقيه نقطه بيان همان آدم فطرت اوّل بوده و بعينه همان حالتى كه در يد اوست همان خاتم بوده كه از آن روز تا امروز خداوند حفظ فرموده همان مطاع از يوم آدم همان رسول اللّه است و كل كتب منزله قرآنى است كه بر او نازل شده و از هيچ جا

ص: 92

مظهر مشيت نبوده الاّ بيان ذات حروف سبع و نه حروف حىّ آن الاّ حروف بيان ظهورات را نه ابتدايى است و نه انتهايى و قبل از آدم عوالم و اوادم ما لا نهايه بوده و بعد از من يظهره اللّه ظهورات ديگر خواهد بود الى ما لا نهايه. هر ظهور بعدى اشرف از ظهور قبل و مقام بلوغ آن مى باشد. مشيت اوليه در هر ظهور بعدى به نحو اقوى و اكمل از ظهور قبل ظاهر مى شود. مثلا آدم در مقام نقطه بوده و نقطه بيان در مقام جوانى دوازده ساله و من يظهر اللّه در مقام جوانى چهارده ساله. چنانچه در ظهور حضرت عيسى غرس شجره انجيل كه شد به كمال نرسيده الاّ اول بعثت رسول اللّه كه اگر رسيده بود يك روز زودتر همان روز بعثت مى شد كه بيست و ششم رجب باشد نه بيست و هفتم... و بعد از غرس شجره قرآن كمال آن در هزار و دويست و هفتاد رسيد كه اگر بلوغ آن در دو ساعتى در شب پنجم جمادى الاول مى بود پنج دقيقه بعده ظاهر نمى شد.

خداوند عالم را به توسط هفت صفت كه حروف حق باشند خلق كرد و آنها قدر و قضا و اراده و مشيت و اذن و اجل و كتاب است.

احكام: محفل با بيان از نوزده عضو تشكيل مى شود و آن مكانى است كه زكات اشخاص در صندوق جمع مى گردد.

زكات معمولا مقدار 1/5 از سرمايه است.

هر شخص بابى بايد هر روز نوزده آيه از كتاب «بيان» را بخواند و نام خدا را سيصد و شصت و يك بار ذكر كند. بايد مرده را در قبرى از بلور بگذراند يا قبر را در سنگى صيقلى تعبيه نمايند. بايد به دست راست ميت، يك انگشترى كه بر نگين آن آيه اى از كتاب «بيان» نقش شده بگذارند تا مرده در گور نترسد.

انسان نبايد ديگرى را بيازارد و موجب اذيت همسايه اش گردد. هر كس به او سخن گويد و يا نامه اى نگارد بايد جواب دهد، نامه ها را نبايد پاره كرد بلكه بايد در رسانيدن به صاحبش امين باشند شرب خمر و خوردن معجونها حرام است. واجب است كه هر نوزده روز، نوزده شخص را مهمان كنند اگر چه آب بياشامند. گدائى حرام است و پول دادن به گدا گناهى از گناهان، ميراث، پس از دفن مرده، بين تركۀ او چنين تقسيم مى شود. پسران 8/60 و شوهر 7/60 و پدر 6/60 و مادر 5/60 و برادر 4/60 و خواهر 3/60 و معلّم نيز از ميراث ميت برخوردار مى شود و غير از كسانى كه ذكر شد براى ديگران ظاهرا توزيع تركه بصورتى كه ذكر شد بايستى ناقص باشد زيرا مجموع تركۀ توزيع شده واحد صحيحى را تشكيل نمى دهد.

آيين باب.

تاريخ البابيه او مفتاح باب الابواب.

دايره المعارف اسلاميه ج 3. ص 226-231.

ص: 93

فتنۀ باب

لغت نامۀ دهخدا مادۀ باب.

نقطه الكاف.

قصص العلماء، ص 59-64.

حقيقة البابيه و البهائيه.

مذاهب و فلسفه در آسياى وسطى.

Encycloped iadeL'Islam,Tome eI,P.856-858.

با جوان

از فرق «غلاة» كه در شمال عراق ساكن هستند و در عقايد شبيه فرقه «شبك» مى باشند و با آن فرقه اختلافهاى جزئى دارند.

الطريقه الصوفيه و رواسبها فى العراق المعاصر، ص 57.

باسطيه

از فرق اشاعره اند و (كسب) را فريضه دانند.

دبستان مذاهب ج 2، ص 83.

باطنيه

باطنيه يكى از فرق «شيعه» هستند كه گويند همه چيز ظاهر و باطنى دارد و از اين جهت آيات قرآنى و احاديث را تأويل مى كنند و ظاهر آنها را درست نمى دانند، بلكه به باطن آنها نظر مى كنند.

گويند: به سبب همين مكتوم بودن معانى است كه همه كس را بر فهم باطن امور وقوف نيست و بشر محتاج به امام يا معلم است، و او است كه ظاهر را تأويل، و باطن را روشن مى سازد.

«باطنيه» بطور خاص اطلاق بر «اسماعيليه» مى شود و «قرامطه» و «خرّم دينيه» را نيز ايشان مى شمارند.

صاحب «تبصرة العوام فى معرفة مقالات الانام» مى نويسد: باطنيه را از اين جهت بدين نام خواندند كه گويند هر چيزى از قرآن و احاديث رسول را، باطنى و ظاهرى هست. ظاهر به منزلۀ پوست و باطن به منزله مغز است. چون پوست بادام و مغزش و اين آيت را دليل سازند: «... لَهُ بٰابٌ بٰاطِنُهُ فِيهِ اَلرَّحْمَةُ وَ ظٰاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذٰابُ » . (سوره الحديد/ 13) و گويند:

معرفت خداى تعالى به قول معلمى صادق حاصل شود و گويند: عيسى پسر يوسف نجّار بود و آنچه در قرآن مى گويد كه عيسى را پدر نبود يعنى پدر تعليمى نداشت كه علم از او فراگرفته باشد او علم از نقيبان آموخته بود كه در زمان وى بودند نه از معلم صادق و آنچه گفته اند كه: عيسى مرده زنده مى كرد، يعنى دلهاى مرده را به علم زنده مى كرد و خلق را به راه راست مى خواند، و به امثال اين ابطال جمله شرايع كنند و گويند: هيچ از تكاليف ظاهر بر خلق واجب نيست.

«نماز» عبارت از اطاعت آن كس بود

ص: 94

كه او را مولانا خوانند، و زكات عبارت بود از آن كه هرچه از مؤنت تو و عيال تو زياد باشد به امام رسانى از بهر دعوتخانه و گويند: «روزه» عبارت بود از آنچه او كند خاموش باشى و عيب از مولانا بر ايشان بطلبى و در هيچ حال منكر او نباشى و چنان مطيع باشى كه اگر فرمايد خود را هلاك كن در حال خود را هلاك كنى.

گويند: «حج» عبارت از قصد رفتن نزد امام ايشان باشد. همۀ محرّمات را هلال دانند و گويند محرّمات عبارت بود از قومى كه ايشان را دشمن مى بايد داشتن و از ايشان بيزار شدن و گويند آنچه خداى گفت: «كَمَثَلِ اَلشَّيْطٰانِ إِذْ قٰالَ لِلْإِنْسٰانِ اُكْفُرْ...» (سوره حشر/ 16) به شيطان عمر مى خواهد و به انسان ابو بكر و گويند:

هر جا در قرآن ذكر فرعون و هامان بود، فرعون عمر بود و هامان ابو بكر.

شهرستانى مى نويسد: «اسماعيليه» را نيز باطنيه خوانند زيرا گويند: هر ظاهرى را باطنى است و شريعت را باطنى غير از ظاهر آن است.

آنان را در عراق «باطنيه» و «قرامطه» و «مزدكيه» گويند و در خراسان «تعليميه» و «ملاحده» گويند كه در آفرينش جهان به امر بارى تعالى يا كلمه ابداع، عقل كل يا عقل اوّل در وجود آمد، سپس از كلمه امر نفس كلى به توسط عقل وجود يافت، و از نفس كلى به تأييد عقل كل طبايع، و از طبايع امهات به فعل اجرام سماوى مواليد، هستى پذيرفته اند.

مظهر عقل كل در اين عالم وجود «ناطق» است و مظهر نفس كل در اين عالم سفلى «اساس»، كه هر دوى آنها يعنى «ناطق» و «اساس» مظهر عقل كل و نفس كل در عالم علوى هستند و «ناطق» پيغمبر و اساس «امام» است.

عبد القاهر بغدادى گويد: «باطنيه» دهرى و زنديق اند، چه به ديرينه بودن جهان قايلند و پيغمبران و شرايع را انكار كنند و آنچه را كه طبع ميل بدان دارد، روا شمرند و دليل ما بر اين، كتابى است از ايشان به نام «السياسة و البلاغ الاكيد و الناموس الاعظم» و آن نامه عبيد اللّه بن الحسين قيروانى (بانى مهديه در قيروان و جدّ عبيديه مصر، در گذشته در 322 ه) به سليمان بن حسن بن سعيد الجنابى است (- ابو سعيديه) كه وى را در آن اندرزهايى داده است.

از جمله مى نويسد: مردم را بدانچه كه ميل دارند بخوان و از آن راه آنان را دعوت به كيش خود كن، پس اگر او را شايسته براى گفتار خود يافتى، پرده از پيش چشم او بگشاى.

و گويد: مراد از بهشت نعمتهاى گيتى و مقصود از عذاب اشتغال دين داران به نماز و روزه و حج و جهاد است.

«باطنيه» معجزات را رد كرده اند و

ص: 95

حى آوردن فرشتگان را از آسمان منكرند و اصلا منكر اين هستند كه در آسمان فرشته باشد، و فرشتگان را تأويل به داعيان كيش خود نمايند و غرض از ابليس و شيطان را مخالفان خود دانند.

گويند: پيغمبران گروهى بودند كه رياست را دوست مى داشتند. از اين رو به شرايع و نيرنگها و دعوى «نبوت» و «امامت» بر مردم حكومت كردند. هر كه در پى تأويل باطل رود از مردمان نيكوكار، و هر كه به ظاهر كار كند از اهريمنان فريفتار است.

گويند: معنى «نماز» دوستى امام و «حج» ديدار وى و به جاى آوردن خدمت اوست. هر كه معنى پرستش را شناسد وجوب عبادت از وى ساقط شود، چنان كه خداى تعالى گفته است: «وَ اُعْبُدْ رَبَّكَ حَتّٰى يَأْتِيَكَ اَلْيَقِينُ » . (حجر/ 99) و گويند مراد از يقين شناختن تأويل است. و نيز در نامه خود گويد كه: من تو را اندرز مى دهم كه مردم را دربارۀ قرآن و تورات و زبور و انجيل و دعوت انبياء بد گمان كنى، و شرايع ايشان و اعتقاد به معاد و برخاستن مردگان از گورها و عقيده به فرشتگان در آسمان و جن در زمين را باطل سازى، و ايشان را قايل به اين كنى كه پيش از آدم مردم بسيارى بوده اند و جهان «قديم» است. - اسماعيليه.

الفرق بين الفرق، ص 169، 188.

تبصرة العوام، ص 181، 182.

تلبيس ابليس، ص 102.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 290.

الملل و النحل، شهرستانى، ج 1، ص 170، 178.

بيان مذاهب الباطنية و بطلانه.

الفرق و التواريخ (نسخه خطى)، باب فى ذكر الفرق الباطنية.

Encycloped iedeL'Islam.tome I,P.1131-1133

باقريه

گروهى از «شيعيان» اند كه معتقد به رجعت امام محمد باقر (ع) بودند.

ايشان كسانى هستند كه رشته «امامت» را از حضرت على بن أبي طالب (ع) نوادۀ او بنا بر وصيت پدرش (على بن الحسين) امام محمد بن على بن الحسين معروف به باقر كشانيده و او را «مهدى منتظر» مى دانند و گويند از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت شده كه رسول خدا او را مورد خطاب قرارداد و فرمود:

انك تلقاه فأقرئه منى السلام»(1) همانا تو او را خواهى ديد و چون او را ديدى سلام مرا به وى برسان.

جابر آخرين كس، از اصحاب

ص: 96


1- - ملا محسن فيض كاشانى، تفسير صافى، ج 1، ص 366.

پيغمبر (ص) بود كه در سن پيرى و نابينايى در گذشت. وى به دنبال حضرت امام محمد باقر (ع) كه در آن وقت كودك بود در كوچه هاى مدينه همى گشت و مى گفت: «يا باقر متى القاك» اى حضرت باقر (ع) من كى ترا ديدار خواهم كرد؟

روزى در يكى از كوچه هاى مدينه به آن حضرت برخورد و او را به سينه خود چسبانيده و سر و دستش را ببوسيد و گفت:

يا بنى جدّك رسول اللّه يقرئك السلام، يعنى: اى پسرك من، جدّ تو رسول خدا به تو سلام مى رساند.

گويند: در همان شب پس از ديدار آن حضرت، جابر درگذشت.

«باقريه» گويند: چون جابر مأمور رسانيدن سلام از طرف جدّش به وى بود آن حضرت «مهدى منتظر» است.

كشى از حمدويه روايت مى كند كه جابر عمامۀ سياه بر سر داشت و در مدينه در مسجد رسول خدا مى نشست و همى گفت:

اى باقر، اى باقر. اهل مدينه چنان پنداشتند كه او ديوانه شده است. وى گفت: به خدا سوگند كه من ديوانه نشده ام و ليكن از رسول خدا شنيدم كه فرمود: تو مردى از اهل بيت مرا خواهى ديد كه نام او نام من و شمايل او شمايل من است و او شكافنده علوم مى باشد. سلام مرا به او برسان.

روزى جابر، امام باقر (ع) را در يكى از كوچه هاى مدينه بديد و بشناخت و سپس به حضرت گفت: اى پسر، رويت را بسوى من كن. پس گفت: پشتت را بسوى من كن، و دريافت كه او داراى شمايل پيغمبر است، پس پيش آمده سر آن حضرت را ببوسيد و گفت: به جان پدر و مادرم سوگند كه رسول خدا به تو سلام رسانيده است پس ضامن شفاعت من در آخرت شو. سپس حضرت محمد بن على الباقر (ع) به نزد پدر خويش محمد بن على زين العابدين (ع) رفت و آنچه را كه با وى و جابر رفته بود بازگفت. حضرت فرمود: اى پسرك من در خانه ات بنشين و با كس در اين باب سخن مگوى.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 147.

اختيار معرفة الرجال (رجال كشى)، ص 60.

بحار الانوار، ج 46، ص 226.

باقريه

از فرق «شيخيه» پيرو ميرزا محمد باقر خندق آبادى دورچه اى هستند كه بعدا معروف به ميرزا باقر همدانى شد. وى نماينده حاجى محمد كريم خان كرمانى در همدان بود و پس از وى دعوى جانشينى او كرد، و جنگ بين «شيخى» و «بالاسرى» را در همدان به راه انداخت.

پيروان او را شيخيۀ «باقريه» گويند.

ميرزا محمد باقر داراى تأليفات چندى است، وى از كرمان با ميرزا ابو تراب از

ص: 97

مجتهدان «شيخيه» از طايفه نفيسى هاى كرمان و عده اى ديگر مهاجرت كردند و در نايين و اصفهان و جندق و بيابانك و همدان پيروانى يافتند و سلسله «باقريه» را در همدان تشكيل دادند. - شيخيه.

هفتاد و دو ملت، ص 153، 155.

بالاسريه

در مقابل «پشت سريه» همان «متشرعه» هستند كه نماز خواندن در بالاى سر امام را جايز دانند، حال آن كه «پشت سريها» يا «شيخيه» در هنگام نماز در حرم پيغمبر (ص) و ائمه (ع) از لحاظ ادب و احترام طورى مى ايستند كه قبر امام ميان ايشان و قبله واقع شود يعنى پشت سر قبر امام مى ايستند.

مخالفان متشرع ايشان يعنى «بالاسريها» در اين كار نوعى غلو ديده گفتند: معنى كار ايشان آن است كه «شيخيه» در حقيقت قبر امام را قبله قرار مى دهند و اين نوعى شرك است. به همين جهت «بالاسريها» در هنگام نماز بالا سر مرقد رو به قبله و پشت به مرقد مى ايستند.

هفتاد و دو ملت، ص 151.

بتريه

از فرق «زيديه» هستند. - ابتريه.

بخاريه

ايشان از فرقه «جهميه» و اصحاب حسين بن محمد بخارى هستند.

مشارق الانوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، ص 205.

بدائيه

فرقى از «شيعه» هستند كه بداء را بر خداى تعالى تجويز نمايند و گويند خدا بعضى از اشياء را اراده مى كند و پشيمان مى شود و خلافت خلفاى ثلاثه بر همين جمله است.

شيعۀ اماميه اين تعبير را درست نمى دانند و بنا بر اصل: «يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ .» (سورۀ رعد/ 39) بداء را بر خدا جايز دانند، زيرا بنا بر مصالح كونيّه خداوند هرگاه بخواهد مى تواند امرى را باطل سازد و به جاى آن، امرى ديگر را بر قرار فرمايد. در اين صورت بداء بمعنى نسخ است چنان كه خداوند امامت اسماعيل را «نسخ» فرمود و دربارۀ او بداء حاصل شد و در آن باره حضرت صادق (ع) فرموده است: ما بداء اللّٰه فى شيء كما بدا اللّه فى اسماعيل ابنى.

تحفه اثنى عشريه، ص 15.

اصل الشيعة و اصولها، ص 190.

عقايد الشيعة، ص 20، 22.

بدعيّه

صاحب «بيان الاديان» گويد: ايشان

ص: 98

فرقه اى از «خوارج» هستند و از ياران يحيى بن اصرم، كه خويشتن را قطعا از اهل بهشت شمارند.

ابن المرتضى گويد: ايشان گويند كه:

نماز بر سه ركعت است و يك ركعت و دو ركعت نباشد.

نشوان حميرى روايت كرده است كه آنان گويند: نماز عشا و صبح دو ركعت است.

«بدعيه» اقرار به نبى دارند ولى كسانى را كه در «عيد فطر» و «اضحى» خطبه خوانند كافر دانند و دست دزد را از شانه قطع كنند و گرفتن جزيه را از مجوس حرام دانند و خوردن ماهى را حرام شمارند مگر اين كه ذبح گردد و «حج» را در هر سال جايز شمرند و «حايض» را امر به روزه فرمايند.

بيان الاديان، ص 49.

الحور العين، ص 178.

المنيه و الامل، ص 120.

برازبنديه

از فرق «غلاة» اند. - ابو مسلميه.

براعنه

از فرق «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

براقيه

آنان از «غلاة» شيعه اند كه عبارتند از واصله، سبائيه، مفوضه، مجسمه، منصوريه، عراقيه، سرافيه، يعقوبيه، غماميه و براقيه مى باشند.

مشارق الانوار اليقين، ص 211.

بربهارى

اصحاب حسن بن على بن خلف ابو محمد ابر بهارى (در گذشته در بغداد در 329 ه) بودند كه از فقها و محدثان بزرگ حنابله بود كه در بغداد نقش بزرگى را بر ضد داعيان «شيعه» داشت و در زمان خود بزرگترين مروّج مذهب «حنبلى» به شمار مى رفت. او مى خواست كه عقايد اهل سنت و جماعت را به زمان رسول خدا و روزگار سه خليفۀ راشدين ابو بكر و عمر و عثمان يعنى به قول خودش به «دين عشق» پيش از قتل عثمان و پيدا شدن فتن در زمان حضرت على (ع) بازگرداند.

«بر بهار» به معنى ميوۀ ايالت بيهار در هند است كه بصورت ادويه از آن كشور مى آورند و ظاهرا خانوادۀ بربهارى يكى از فروشندگان اين ادويه در بغداد بوده اند.

از جمله كسانى كه از علماى اسلام مشهور به اين نسبت است ابو بحر محمد بن حسن بن كوثر بن على بربهارى از محدّثان مشهور (در گذشته در سال 362 ه) را مى توان نام برد. - حنابله.

اللباب فى تهذيب الانساب، ج 1، ص 107.

ص: 99

Encycloped iedeL'Islam.

Tome-I,P.1070.

برغوثيه

برغوثيه از فرق «نجّاريّه» هستند و پيرو محمد بن عيسى ملقب به برغوث مى باشند. وى در بيشتر عقايدش بر كيش نجّار بود و سپس در مسأله فاعل ناميدن «كسب كننده» و درباره «متولّدات» با او خلاف جست و گفت: آنها به حكم طبع فعل خداى تعالى هستند، بدين معنا كه خداى تعالى در طبيعت سنگ نهاده كه هرگاه آن را رها كنند بر زمين افتد، و در سرشت حيوان نهاده كه اگر او را بزنند احساس درد نمايد.

الفرق بين الفرق، ص 126، 127.

الملل و النحل، بغدادى، ص 143.

برقعيه

از فرق «اسماعيليه» پيروان محمد بن على برقعى بودند كه در 255 هجرى در اهواز خروج كرد و خود را منسوب به «علويان» دانست. حال آن كه خود از «علويان» نبود و بعضى از علويان مادر او را نكاح كرده بودند و وى خويشتن را بر شوهر مادر خويش منسوب داشت و بر خوزستان و بصره و اهواز مستولى گشت.

معتضد خليفه عباسى لشكرى بفرستاد و او را شكست داد و سرانجام در 260 هجرى وى را به بغداد بردند و به امر معتضد بردار كردند. (تحفه اثنى عشريه ص 9)

از اين فرقه در منبع ديگرى غير از «تحفۀ اثنى عشريه» سخن نرفته است، گمان مى كنم تذكرۀ حال وى با زندگينامه على بن محمّد عبد الرحيم معروف به صاحب الزنج به هم آميخته است.

صاحب الزنجيه و تاريخ طبرى، حوادث سالهاى 255-260.

بركوكيه

فرقه اى از «ابو مسلميه» و «حواليه» اند و در مرو زندگى مى كردند و از شيعيان آل عباس به شمار مى رفتند و ظاهرا ايشان همان «اسحاقيه» هستند كه بنا بر «الفهرست» محمد بن اسحاق النديم در ما وراء النهر ظهور كردند و به اسحاق نامى كه در ميان تركان پيدا شده بود منسوبند.

- ابو مسلميه و اسحاقيه.

بزيعيه

از «غلاة» و از فرق «خطابيه» و از پيروان بزيع بن موسى الحائك (بافنده جولا) از اهل كوفه بودند.

آنان امام جعفر صادق (ع) را مظهر خدا مى پنداشتند.

آنان مى گفتند كه: حضرت امام جعفر صادق (ع) خداست و بزيغ مانند ابى الخطاب فرستاده و رسول است كه از

ص: 100

طرف آن حضرت [امام صادق (ع)] مرسل گشته اند و همان سان كه نبوت بين موسى و هارون مشترك است ميان او و ابو الخطاب نيز مشترك مى باشد.

وى مى گفت كه: به هر مؤمنى وحى مى شود و در اين باره قول خداى تعالى را كه فرمود: «وَ مٰا كٰانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ ...» يونس/ 100 تأويل مى كرد و مدعى بود كه به وى وحى مى شود. چنان كه فرمود: «وَ أَوْحىٰ رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ ...» نحل/ 68 و مى پنداشت كه ياران و پيروان او بالاتر از جبرئيل و ميكائيل هستند.

او مى گفت: هرگاه آدمى به كمال برسد نمى توان گفت كه مرده است و ليكن هرگاه يكى از ياران او در مى گذشت مى گفت كه او به ملكوت اعلى پيوسته، همۀ ايشان ادعا مى كنند كه مردگان خود را توانند ديد چنان كه هر بامداد و شامگاه آنان را همى بينند.

بزيع مى گفت كه: همۀ انبياء و ائمه خدايانند و ايشان نمى ميرند بلكه به آسمان مى روند چنان كه خود او كه بزيع باشد به آسمان عروج كرده و خداوند سر او را مسح نمود و آب دهان خود را در دهان او انداخت و حكمت را در سينۀ او تثبيت فرمود.

صاحب «بيان الاديان» نام او را بزيع بن يونس و اشعرى در «مقالات» نام او را بزيع بن موسى آورده است، بعضى از صاحبان فرق «بزيعيه» را به حرف غين «بزيغيه» نوشته اند كه درست نيست.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 160.

المقالات و الفرق، ص 54.

مقباس الهدايه، ص 85.

بيان الاديان، ص 36.

بساتره

از فرق «نصيريه» اند و از «غلاة» مى باشند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 496.

بسلميه

«بسلميه» يا «خلاليه» از فرق «راونديه» يعنى شيعيان آل عباس هستند كه امامت را پس از حسنين و محمد بن حنفيه، به ابو هاشم و ابو العباس سفاح مى رسانند و حقّ ابو سلمه حفص بن سليمان خلاّل وزير و صاحب و مؤسس خلافت عباسى مى دانستند و هاشم بنى حكيم مقنع صاحب ماه نخشب، ابو سلمه را خدا مى دانست، و مى گفت:

بعد از ابو سلمه روح خدا در او «حلول» كرده است. - مقنعيه.

الخطط مقريزى، ج 4، ص 177، 178.

مفاتيح العلوم، خوارزمى، ص 22.

ص: 101

بشارغه

از فرق «نصيريه» (علويون) هستند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

بشّاريه

از «غلاة» شيعه هستند كه پيرو بشّار شعيرى كوفى بودند.

وى فروشندۀ جو بود و در گفتار با «علياويه» همداستان بود و مى گفت كه:

على (ع) از خدايى بگريخت و در خانوادۀ خاندان علوى هاشمى جاى گرفت و محمد (ص) بنده و رسول او بود، و چهار شخص را كه على (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) و حسين (ع) باشند مظهر خدا مى دانست.

او مى گفت كه: حسن (ع) و حسين (ع) جعلى هستند و در حقيقت على (ع) است زيرا او نخستين ايشان بود.

آنان منكر پيغمبرى محمد (ص) بودند و مى گفتند كه: محمد (ص) بنده على (ع) بود و على (ع) پروردگار است و با «مجسمه» و «علياويه» در تعطيل و تناسخ همداستان بودند.

«علياويه» گويند: چون بشّار شعيرى منكر خدايى محمد (ص) شد و پيغمبرى سلمان را انكار نمود بصورت مرغى مسخ شد كه او را علياء خوانند و او در درياست و از اين جهت اين فرقه را «عليائيه» نيز خوانند.

امام جعفر صادق (ع) دربارۀ بشّار فرمود كه: بشّار شعيرى شيطان بن شيطان است كه از دريا بيرون آمده تا مردم را بفريبد.

بشّار در حوالى سال 180 هجرى در گذشت.

سعد بن عبد اللّه روايت مى كند كه ابو عبد اللّه جعفر بن محمد (ع)، بشّار را گفت: از پيش من دور شو خدا تو را لعنت كند. اميدوارم كه سقف هيچ خانه اى بر تو سايه نياندازد، چون يكى از اصحاب امام به كوفه مى رفت، او را فرمود: چون به كوفه رسيدى بشّار را بگو كه جعفر به تو مى گويد:

اى كافر، اى فاسق، اى مشرك، من از تو برى هستم.

رجال كشى، ص 55.

بشالوه

از طوايف «نصيريه» (علويون) هستند.

مذاهب الاسلاميين، ص 496.

بشريه

پيروان ابو سهل بشر بن معتمر هلالى هستند كه از «معتزلۀ» بغداد بود و از كوفه بدان شهر منتقل شده و پيشواى «معتزلۀ» بغداد گشت و از طبقه ششم «معتزله» به شمار مى رفت.

وى در زمان هارون الرشيد مى زيست، هارون وى را به اتهام رافضى گرى به

ص: 102

زندان انداخت.

او قصيده اى در چهل بيت در رد اتهامش سرود، و براى هارون فرستاد كه اين ابيات از آن است:

لسنا من الرافضه الغلاة *** و لا من المرجئة الحفاة

لا مفرطين بل نرى الصديقا *** مقدما و المرتضى الفاروقا

نبر امن عمرو و من معاويه

هارون چون اين قصيده را بخواند بفرمود تا او را رها كردند.

او با ديگر «معتزله» در چندين مسأله خلاف جست، يكى اين كه گويد: اگر كافر از روى ميل و طاعت ايمان آورد، خداوند مى تواند او را مشمول لطف خود سازد.

ديگر اينكه گويد: اگر خدا نخست خردمندان را مى آفريد و سپس آغاز به آفرينش بهشت مى كرد و آن را بر آنان ارزانى مى داشت براى ايشان شايسته تر بود.

ديگر اينكه گويد: اگر خدا بداند كه اگر بنده اش بيشتر زيد ايمان مى آورد او را زمان دهد و اين بر خدا شايسته تر است تا او را كافر بميراند.

و نيز گويد: خداوند پيوسته «مريد» است و هرگاه به حدوث چيزى از كارهاى بندگان علم پيدا كند و در حدوث آن مانعى نبيند پديد آوردن آن چيز را خواسته است.

و نيز گويد: خداوند مؤمن را در حال ايمانش دوست و كافر را در حال كفرش دشمن ندارد.

گفتار ديگر او دربارۀ تولّد و به وجود آوردن است و گويد آدمى مى تواند كه رنگها و مزه ها و بويها و ديگر ادراكات را با فراهم كردن اسباب آن پديد آورد.

ديگر گويد كه: خداوند گناهان آدمى را بيامرزد و اگر وى دوباره گناهكارى را از سر گيرد او نيز از آمرزش خود بازگشته وى را كيفر بخشد.

و نيز گويد: خداى تعالى تواند كودكى را عذاب كند و به وى ستم نمايد و اگر به چنين كارى دست زند آن كودك در دم به بلوغ مى رسد و سزاوار كيفر مى گردد.

ديگر گويد: حركت پيداست بدون آنكه جسم در مكان اول و يا مكان دوم باشد و ليكن جسم بوسيلۀ آن از مكان اول به مكان دوم حركت نمايد.

المنيه و الامل فى شرح الملل و النحل، تحقيق دكتر مشكور، ص 153، 154.

الفرق بين الفرق، ص 95-96.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 63، 65.

بشبيه

از فرق «مرجئه» بودند.

التواريخ و الفرق، نسخه خطى، ص 153.

ص: 103

بشيريه

از «غلاة» شيعه و پيروان محمد بن بشير كوفى از موالى بنى اسد بودند.

وى نيرنگباز و شعبده باز بود و از گروه «واقفه» دربارۀ حضرت موسى بن جعفر (ع) به شمار مى رفت. كشى مى نويسد كه: محمد بن بشير معتقد بود كه حضرت موسى بن جعفر (ع) غايب شده و خود را به اهل نور، نورانى و به اهل ظلمت، ظلمانى نشان مى دهد و آن حضرت نمرده و به زندان نيفتاده، بلكه غايب، و قائم آل محمّد است و او در هنگام غيبت محمد بن بشير را جانشين خود كرد و انگشتر خود را به وى داد و آنچه را پيروانش از امر دين و دنيا احتياج دارند به محمد بن بشير آموخت و بعد از وى محمّد بن بشير امام است.

محمد بن بشير، ثنوى بود و مى گفت:

ظاهر انسان آدم و باطنش ازلى است.

هشام بن سالم با وى مناظره كرد و چون محمد بن بشير در گذشت پسرش سميع بن محمّد جانشين او شد.

ايشان «اباحى» هستند و منكر احكام شرع مى باشند.

سعد بن عبد اللّه مى نويسد: آنان كه منسوب به حضرت محمد (ص) باشند مانند خانه ها و ظرفها هستند و محمد (ص) پروردگارى است كه در تن هر كس كه منتسب به آن حضرت باشد «حلول» مى كند و او زائيده نشده و نخواهد زائيد و وى در پردۀ اسرار است.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 83.

مجالس شيخ مفيد، ج 2، ص 105.

بحار الانوار، ج 9، ص 178.

رجال كشى، ص 240.

المقالات و الفرق، ص 60.

ريحانة الادب، ج 1 ص 269.

بصريون

بصريون از «معتزله» مكتبى كلامى بودند. - معتزله.

بطيحيه

از پيروان ابو اسماعيل بطيحى از «عجارده» هستند كه «اجماع» را باور نداشتند و منكر «اجماع» امت اسلام شدند.

كتاب الفصل، ابن حرم اندلسى، ج 2، ص 89.

مشارق الانوار، ص 205.

بغداديون

بغداديون از «معتزله» مكتبى كلامى بودند. - معتزله.

بقليه

پيروان مردى به نام بقلى بودند كه نديم عبد اللّه بن معاويه بود و مى گفت: آدمى مانند بقل و سبزى است كه هرگاه بميرد ديگر بازنگردد و منصور خليفه عباسى او را

ص: 104

بكشت.

مقاتل الطالبيين، ص 65.

بقليه

فرقه اى از «قرامطه» و گياه خوار بودند كه در سال 295 هجرى به پيشواى مردى كه او را ابو حاتم مى خواندند پيدا شدند.

گويند كه: وى بر پيروان خود خوردن تره و شلغم را حرام كرده بود و مى گفت تنها بايد به خوردن سبزيجات اكتفا نمائيد و ايشان را از كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها منع كرد، از اين جهت آن فرقه را «بقليه» خوانند.

گويند كه: بقليه با همسايگان بدوى خود همداستان شدند و به پيشوايى مسعود بن حرّيث در بيرون كوفه به غارت مردم و گرفتن اموال ايشان پرداختند.

مقتدر خليفه عباسى در سال 316 لشكرى به سردارى هارون بن غريب به جنگ ايشان فرستاد و بسيارى از آنان را بكشت.

«بقليه» در اين جنگ پرچمى سفيد داشتند كه بر آن آياتى از قرآن كريم در رهايى بنى اسرائيل از دست فرعون نقش شده بود.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 4، ص 34 و 35.

Encycloped iedeL'Islamtome I,P.992.

بكّاريه

نام شيخ ايشان معلوم نيست، با آن كه در قرآن آمده است: «... وَ طَعٰامُ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتٰابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعٰامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ ...» مائده/ 5. يعنى: طعام اهل كتاب بر شما حلال و طعام شما بر ايشان حلال است. قايل به تحريم ذبايح اهل كتاب شدند.

حسنين (ع) را دشنام مى دهند و ندانسته اند كه پيغمبر (ص) آنان را «سيدى شباب اهل الجنة» ناميده است، يعنى حسن (ع) و حسين (ع) سيّد جوانان اهل بهشت است.

التواريخ و الفرق، نسخه خطى، ص 24.

بكتاشيه

پيرو شخصى به نام حاج بكتاش هستند كه پيشواى طريقه اى مذهبى و تصوّفى بود. گويند: او در نيشابور زائيده شد و در نزد على احمد يسوى درس خواند و در سال 738 هجرى در گذشت.

طريقۀ «بكتاشيه» در قرن شانزدهم ميلادى در اناتولى يعنى آسياى صغير رواج فراوان يافت و عقايد ايشان شبيه «قزلباشيه» و «شبك» و «على الهيان» كرد است. با اين كه بيشتر «بكتاشيه» خود را از اهل سنت و جماعت مى دانند ولى اعمال و رفتار ايشان بر خلاف آن طايفه است و بيشتر به «غلاة» شيعه

ص: 105

شباهت دارد چنان كه ابو بكر و عمرو عثمان را دشنام مى دهند و به امامت ائمه اثنى عشر بخصوص امام جعفر صادق (ع) و چهارده معصوم (ع) را به بزرگى مى ستايند.

در عين حال عقايد مسيحيان نيز در ايشان تأثير كرده است و معتقد به تثليث اللّه و محمد (ص) و على (ع) هستند.

مانند مسيحيان غشاى ربّانى به جاى مى آورند و بر سر سفرۀ خود شراب و نان و پنير مى گذارند.

ايشان در پيش شيخ خود كه او را «بابا» مى خوانند به گناهان خويش اعتراف مى نمايند و از او طلب آمرزش مى كنند.

نوشيدن شراب در نزد ايشان حرام نيست و زنانشان حجاب ندارند. ايشان معتقد به اسرار اعداد و حروفند و فضل اللّه حروفى را كه پيشواى «حروفيان» بود محترم مى شمارند و كتاب «جاويدان نامه» او را از كتب مقدس مى شمارند و اين كتاب را به فارسى «عشقنامه» و به تركى «فرشته اوقلى» مى نامند.

جامۀ «بكتاشيه» عبايى سفيد و كلاهى سياه چند گوش مثلث شكل است كه گاهى عدد اضلاع آن به احترام ائمۀ اثنى عشر به دوازده ترك مى رسد و شيخ ايشان داراى عمامه اى سبز است.

«بكتاشيه» بر گردن خود گردنبندى از سنگ دارند كه آن را تسليمتاش يعنى: سنگ تسليم خوانند و تبرزينى دو دم و عصايى دراز دارند.

جوانان بى زن ايشان گوشواره هايى به گوش مى آويزند تا از زن داران تميز داده شوند.

حاج بكتاش را پير اوّل خوانند و پيروان او فرزند حاج بكتاش را «اوغلرى» يعنى پسران حاج بكتاش نامند.

ايشان عبادات شريعت اسلام را كه نماز و روزه و حج و زكات باشد به جاى نمى آورند.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 4، بكتاشيه.

الشبك، ص 45 و 49.

بكريه

اين فرقه پيروان بكر خواهرزاده عبد الواحد بن زيد هستند كه مى گفت:

آدمى همان روان است نه كالبدى كه در آن روان باشد.

ديگر اين كه مى گفت كه: خداى تعالى در روز رستاخيز پيكرى براى خود مى آفريند كه ديده شود و با بندگان خود سخن گويد.

ديگر اين كه مرتكبان كبيره را منافق و از پرستندگان شيطان مى خواند و مى گفت:

گناهان على (ع) و طلحه و زبير، كفر و شرك بود ولى با وجود اينها ايشان آمرزيده اند. زيرا ايشان از اهل بدراند و اهل بدر، بنا به حديثى كه از رسول خدا

ص: 106

روايت شده است، آمرزيده اند.

او مى گفت: كودكان گهواره اى احساس درد نمى كنند حتى اگر پاره اى از تن آنان را ببرند و يا اين كه آنان را به آتش بسوزاند و گريه و شيون ايشان نشانۀ لذت و خشنوديشان است.

وى خوردن سير و پياز را ناروا مى شمرد، و قراقر شكم را مبطل وضو مى دانست. عبد الواحد، دايى بكر مردى زاهد و صوفى و از اصحاب حسن بصرى به شمار مى رفت. صاحب كتاب «الميزان»، بكر را، بكر بن زياد باهلى ياد كرده است.

الفرق بين الفرق، ص 129-130.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 317.

مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 470.

الفرق بين الفرق، ص 129-130.

بلاليه

از فرق «غلاة» منسوب به ابو طاهر محمد بن على بن بلال از اصحاب امام يازدهم و از منكران نيابت ابو جعفر عمرى محمد بن عثمان از نوّاب اربعه هستند.

ابو طاهر محمد بن على بلال، از تسليم اموالى كه شيعيان به عنوان سهم امام به او داده بودند به ابو جعفر محمد بن عثمان خوددارى كرد.

سپس دعوى نيابت نمود و گفت:

وكيل امام است. شيعيان از وى تبرّى جستند و توقيعى از طرف صاحب الزمان (عج) در لعن او صادر گشت.

الغيبه، شيخ طوسى، ص 260-261.

احتجاج، طبرسى، ص 245.

بحار الانوار، ج، 13، ص 310.

ريحانة الادب، ج 1، ص 280.

بنانيه

پيروان بنان تبّان (كاه فروش) بودند كه معتقد به «تناسخ» و «رجعت» بودند، او خود را جانشين ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه مى دانست.

بعضى نوشته اند كه: «بنانيه» تصحيف «بيانيه» است و ظاهرا ايشان غير از «بيانيه» پيروان بيان بن سمعان نهدى هستند. - بيانيه.

بوثوبانيه

پيروان ابو ثوبان مرجى هستند، كه مى گفت: ايمان اقرار به خداوند و شناخت وى و كردن كارهايى است كه در پيش خود شايسته است و آنچه را كه در نزد خرد روا نيست، شناخت آن از ايمان شمرده نمى شود. فرقى كه اين فرقه با «يونسيه» دارند اين است كه ايشان «وجوب عقلى» را پيش از «وجوب شرعى» قايل شدند.

- مرجئه.

الفرق بين الفرق، ص 124.

ص: 107

بو مسلميه - ابو مسلميه

بهافريديه - ابو مسلميه.

بهدينانيه

فرقه هايى هستند كه در كردستان عراق و ايران زندگى مى كنند و داراى عقايد مذهبى ثنوى اسرارآميزى هستند كه آميخته با عقايد اسلامى است و خود را بهدين يعنى صاحب دين خوب مى نامند.

آنان مانند زرتشتيان و اديان ايرانى پيش از اسلام قايل به دو اصل هرمزد و اهريمن اند و به عبادت اجرام سماوى مانند آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و رعد و برق نيز مى پردازند ولى ظاهرا خود را مسلمان معرفى مى كنند.

«يزيديه» نيز از جمله اين فرق به شمار مى روند. - يزيديه.

امارة بهدينان، العباسيه.

بهره

طايفه اى از «اسماعيليه مستعلويه» هستند كه در يمن و غرب هندوستان زندگى مى كنند و پيروان آن مذهب، بيشتر هندى الاصلند.

بايد دانست كه مستنصر خليفۀ اسماعيلى مصر را دو پسر بود كه يكى را نزار و ديگرى را مستعلى مى گفتند.

نزار جوانى برومند بود و بولايتعهدى مستنصر برگزيده شد، در طرف ديگر برادر نزار مستعلى (487-495 ه) جاى داشت و با حمايت بدر الجمالى امير الجيوش به خلافت رسيد.

نزار به اسكندريه گريخت و بزودى دستگير شده و به قتل رسيد.

پس از آن «اسماعيليه» ايران به طرفدارى از نزار فرقه اى به نام «نزاريه» تشكيل دادند كه حسن صباح و جانشينان او و «آغا خانيه» از اين طايفه اند.

امّا «مستعلويان» كه عدد ايشان كمتر بود در يمن و هند به پيروى از مستعلى باقى ماندند و به «بهره» معروف مى باشند.

كلمۀ «بهره» در زبان گجراتى به معنى بازرگان است.

بعضى گفته اند: بهره يا بوهرا اسماعيليانى هستند كه از بلاد عرب و مصر و يمن به هندوستان مهاجرت كردند و در سال 460 هجرى در آن كشور مسكن گزيدند.

گويند اولين پيشوا و امام ايشان عادة عبد اللّه يمنى بود و در همان سال به نشر دعوت خود در هند پرداخت. پس از وى محمد على نامى در 532 هجرى به هند آمد كه قبر او در كامباى مورد زيارت مردم بهره است.

تا سال 1297 ميلادى ايشان تحت حمايت مهاراجگان هندوى گجرات بودند و در آن سال حكام گجرات به اطاعت پادشاهان دهلى در آمدند و مردم «بهره»

ص: 108

مورد جفاى سلاطين مسلمان سنى گجرات قرار گرفتند (1392-1572 م).

اما پيشواى اين فرقه تا 946 هجرى در يمن مى زيست، و بهره عشرية و زكات خود را به او مى پرداختند تا اين كه يوسف بن سليمان در 946 هجرى از يمن به هند مهاجرت كرد و در (سدهپور) جاى گرفت.

پس از درگذشت پيشواى ايشان، داوود بن عجب شاه پيشوا شد و در سال 1588 م مردم «بهرۀ» گجرات داوود بن قطب را به پيشوايى برگزيدند ولى «بهرۀ» يمن با او بيعت نكردند و مردى را به نام سليمان به امامت برداشتند كه خود را جانشين داوود بن عجب شاه مى دانست و اين فرقه «سليمانيه» نام دارند. سپس سليمان به گجرات آمد و در احمد احمدآباد درگذشت و قبر وى مورد زيارت پيروان آن طايفه است.

عدد «داووديه» از «سليمانيه» بيشتر است و شمار ايشان بر صد و چهل هزار نفر مى رسد و ملاّيان و پيشوايان ايشان از قرن هجدهم تاكنون در شهر سورات اقامت دارند.

امّا «داووديه» بر دو طايفه شدند، يكى «بهرۀ علييه» و ديگر بهرۀ «ناكوشيه». فرقۀ اخير تحت تأثير عقايد هندويى، خوردن گوشت را از گناهان مى شمارند. امّا فرقه ديگر از بهره، «جعفريه» نام دارند كه از نسل «بهرۀ» داوودى هستند و ايشان در عهد مظفر شاهى كه از سال 1407 تا 1411 بر گجرات حكومت مى كرد به مذهب سنت و جماعت گرائيدند.

فرقۀ «جعفريه» منسوب به جعفر نام شيرازى هستند كه در قرن 15 ميلادى مى زيست. «بهره» كتابهاى دينى خود را مانند اسرار حفظ مى كنند و كتابهاى ايشان به دو زبان عربى و گجراتى است.

آمار «بهرۀ» مسلمان هند در 1901 ميلادى صد و چهل و شش هزار و دويست و پنجاه و پنج تن بودند كه يكصد و هجده هزار و سيصد و هفت از ايشان در بمبى سكنى داشتند. «بهره» به دو گروه بزرگ كه تاجر و شيعه مذهبند، و ديگرى كشاورز و سنى مذهب باشند، تقسيم مى شوند.

بعضى از بهره هاى سنى بندر گجرات، در بيرمانى (برمه) به تجارت مشغولند و گروه ثروتمندى را تشكيل مى دهند.

اكثريت «بهره» بدون شك از اصل هندو هستند كه اجداد ايشان بدين مذهب «اسماعيلى» گرائيدند.

دربارۀ «بهره» كتاب مهمّى به نام «الترجمه الظاهريه لفرقه بهرة الباهرة» وجود دارد كه نسخۀ خطى آن در كتابخانۀ بمبئى شعبۀ انجمن آسيايى پادشاهى لندن يافت مى شود. اين كتاب ذيل عنوان:

Alegendary History oF the Bohoras.

توسط: K.M.Jhoveri به زبان انگليسى ترجمه شده است.

ص: 109

مجالس المؤمنين، مجلس دوم، ص 149.

دائرة المعارف اسلاميه، ج 4، ص 351 و 353.

encycloped iedeL'Islam.

tomeI,P.1292-1293.

بهشميه

ايشان پيروان ابو هاشم عبد السلام بن محمد بن عبد الوهاب جبايى هستند و چون صاحب بن عباد وزير آل بويه مردمان را به كيش ايشان مى خواند بيشتر «معتزلان» در قرن چهارم هجرى بر مذهب اين دسته بودند.

ابن المرتضى در كتاب «المنيه و الامل»، او را از طبقه نهم «معتزله» آورده است و وى را بسيار ستوده و گويد: در علم كلام كسى به حدّ وى نرسيد.

وى غالبا با پدر خود، محمد بن عبد الوهاب جبايى مناظره مى كرد و بين آن دو در مسائل كلامى اختلاف بسيار بود چنان كه ابو الحسن اشعرى گفته است:

يقولون بين ابى هاشم *** و بين أبيه خلاف كثير

فقلت هل ذاك من ضائر *** و هل كان ذلك مما يضير

فخلوا عن الشيخ لا تعرضوا *** لبحر تضايق عنه البحور

و ان ابا هاشم و تلوه *** الى حيث دار ابوه يدور

و لكن جرى من لطيف الكلام *** كلام خصى و علم غزير

ابو هاشم در علم نحو از شاگردان مبرّد بود و در شعبان سال 321 هجرى درگذشت. بعضى از آراء كلامى او از اين قرار است:

يكى آن كه، بدون فعل، مردمان را مستحق ذم و عقاب مى دانست و مى گفت كه شخص توانا روا بود كه با از ميان رفتن موانع كار نهى از فعل و ترك آن باشد. او را گفتند: چه مى گويى دربارۀ شخص توانايى كه مكلف باشد و پيش از آن كه به قدرت خود طاعت خدا را به جاى آورد بميرد. آنگاه حال او چه خواهد بود؟ گفت: سزاوار نكوهش و كيفر پايدار است.

اما نه از جهت فعل بلكه از براى اين كه با قدرت و بسيارى آن كه داشته و مانعى با وى نبوده آنچه را كه به او امر داده شده نكرده است.

ديگر اين كه پنداشت كه اگر چنين مكلفى از طاعت به معصيت گرايد براى اين كار سزاوار دو قسط از عذاب است:

يكى بجهت معصيتى كه كرده و ديگر براى اين كه طاعتى را كه به وى فرموده اند انجام نداده است. اگر به نيكى گرايد و كارهايى همچون كارهاى پيغمبران كند و خداى تعالى او را به چيزى فرمايد و نكند و نه ضد آن را انجام دهد پايدار در دوزخ خواهد بود.

ص: 110

ديگر اين كه مى گفت: اگر زيد امر را فرمايد، به ديگرى چيزى بخشد. امر بر فعل غير خود كه زيد باشد از سوى گيرنده آن عطا شايستۀ سپاسگزارى است. همچنين اگر او را به معصيتى فرمايد و آن را به جاى آورد، شايسته نكوهش به نفس، معصيتى است كه در واقع فعل ديگرى مى باشد.

ديگر آن كه مى گفت: توبه با اصرار بر كار زشت مگير، كه شخص زشتى آن را بداند اگر چه در واقع نيك هم باشد درست نيست، و آن با اصرار بر ندادن دانه اى كه اداى آن بر توبه كننده، واجب است درست نباشد.

ديگر اين كه گويد: توبه از گناه پس از ناتوانى درست نيست چنان كه توبه از دروغ و زنا پس از گنگى زبان و بريده شدن شرم او صحيح نمى باشد.

ديگر اين كه مى گفت: وجهى را كه «كسب» مى ناميم خالى از دو حال موجود و معدوم نيست اگر معدوم باشد در آن حال فقط يك چيز را مى توان اثبات كرد. موجود يا معدوم بودن آن و اگر موجود باشد باز خالى از آن نيست كه مخلوق يا غير مخلوق بود اگر مخلوق باشد ثابت مى گردد كه آن از هر جهت مخلوق است و اگر مخلوق نباشد بايد از طرفى مراد و طرفى ديگر مكروه باشد.

وى در كتابى از خود به نام «جامعه الكبير» گفته است كه: سجده كردن بر بت، خداى را ناخوش نيايد و از اين كه يك چيز از دو وجه مختلف مراد و مكروه باشد سرباز زده است و در آن كتاب گفته، ابو على جبايى يعنى پدرش چنين چيزى را روا دانسته ولى بنا بر اصولى نزد من نامستمر است.

ديگر بيان او در مسأله حال است، او پنداشت كه خداى تعالى را از نادان حالى جدا مى كند كه بر آن است و حال را در سه موضع ثابت دانست:

نخست - موصوفى كه به خود موصوف باشد و آن وصف او را براى حالى كه بر آن است شايسته مى باشد.

دوم - موصوف به چيزى كه براى معنايى كه به آن معنى اختصاص به حالى پيدا مى كند.

سوم - چيزى كه نه خودش را شايسته است و نه معنايى ديگر را، پس بدان وصف غير از ديگرى در نزد او به حالى اختصاص مى يابد و نيز پنداشت كه در هر معلومى حالى است كه در آن گفته نشود آن حال اوست و يا معلوم ديگر.

از اين روى گفت كه: احوال خداى تعالى را در معلوماتش نهايتى نيست و همچنين احوال او در مقدوراتش نهايتى نباشد.

ديگر گفتار او در نفى حملۀ عرضهاست كه آنها را بيشتر ثابت كنندگان اعراض ثابت كرده اند مانند: بقا

ص: 111

و ادراك و رنج و الم و شك.

او مى پنداشت، رنجى كه به آدمى در مصيبتى مى رسد و رنجى كه او به هنگام نوشيدن داروى تلخ احساس مى كند، بيش از ادراك آنچه را كه طبع از آن نفرت دارد نيست.

ديگر گفتار او دربارۀ فنا و نيستى است و گويد كه: خداى تعالى با بودن آسمان و زمين نتواند كه ذره اى از جهان را نيست سازد و گويد كه: جسمها فانى نشوند مگر به فنايى كه آن فنا را هم خداى تعالى آفريد، امّا نه در محلى كه ضد ساير اجسام باشد زيرا آن اختصاص به برخى از جواهر، دون بعضى ندارد چه به هيچ چيز از آنها برپا نيست، پس اگر ضد آن باشد همه اش آن را نفى مى كنند.

ديگر گويد: طهارت با آب غصبى صحيح است و فرق آن با نماز در خانه غصبى آن است كه طهارت واجب نيست و خداى تعالى بنده را فرموده نماز گزارد. در حالى كه پاك باشد و اگر ديگرى او را طهارت دهد با تندرست بودنش وى را كفايت خواهد كرد.

بهشميه را «ذميه» گويند زيرا نكوهش و ذمّ را بدون فعل بر مردمان روا دارند.

ابو هاشم را كتابى در آن باب به نام «استحقاق لازم» است.

الفرق بين الفرق، ص 117، 120.

المنيه و الامل، ص 181.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 73-78.

ريحانة الادب، ج 1، ص 391.

بهمنيه

بهمنيه گويند كه: خداوند در صورت آدميان ظهور كند و هر كه از وى قدرتى بروز نمايد كه جهانيان از آن عاجز باشند او خداوند است.

گويند خداوند جز در امير مؤمنان على (ع) و امامان بعد از او ظهور نكند و همۀ پيغمبران بندگان على (ع) و امامان هستند.

گويند: حضرت على (ع) فرموده است: «الحمد للّه الذي هو فى الاولين و باطن و فى الآخر ظاهر».

مشارق الانوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، ص 213.

بيانيه

از فرق «غلاة» شيعه و پيروان بيان بن سمعان تميمى نهدى بودند كه دعوى نبوت مى كرد و معتقد به تناسخ و رجعت بود و در آغاز خود را جانشين ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه مى دانست و طريق غلو سپرد، و حضرت على (ع) را خدا شمرد.

بيان از معاصرين حضرت على بن الحسين (ع) و امام محمد باقر (ع) بود و در سال 119 هجرى به قتل رسيد.

بيان چنان مى پنداشت كه مقصود

ص: 112

خداوند از آيه: «هٰذٰا بَيٰانٌ لِلنّٰاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ .» آل عمران/ 139. اوست، و دعوى دانستن اسم اعظم مى كرد و پنداشت كه خداوند ازلى و ابدى، مردى از نور است و در روز قيامت تمام اعضاى او فنا گردد جز چهره اش زيرا خداوند فرمود:

«... كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ ...» قصص/ 88.

گويند كه: خالد بن عبد اللّه القسرى در زمان حكومتش بر عراق بيان را بگرفت و بكشت.

بيان، نامه اى به حضرت امام محمد باقر (ع) نوشت كه مضمون آن چنين بود:

«اسلم تسلم و ترتق فى سلّم و تنج و تقيم فإنك لا تدرى اين يجعل اللّه النبوه و الرساله و ما على الرسول الا البلاغ و قد اعذر من انذر.» چون نامه به دست آن امام رسيد فرستاده او را امر كرد كه آن نامه را بخورد و اسم رسول او عمر بن عفيف الازدى بود.

گويند: بيان در بازار كوفه كاه مى فروخت و چون خالد بن عبد اللّه القسرى بر او و پانزده تن از يارانش دست يافت آنها را با طناب بست و بفرمود در مسجد كوفه بر ايشان نفت بريختند و آتش زدند، همه ايشان بسوختند. جز يكى از ايشان كه بگريخت و واپس نگريست چون ديگران را در آتش ديد خويشتن را در آتش افكند و بسوخت.

نام وى در كتاب «رجال كشى» بنان تبّان آمده و امام فرموده است كه آيۀ:

«... كُلِّ أَفّٰاكٍ أَثِيمٍ .» شعرا/ 222. دربارۀ هفت تن نازل شده كه يكى از آنها بيان بن سمعان است.

گويند: بيان بر حضرت على بن الحسين (ع) دروغ مى بست و احاديث زشتى را به او نسبت مى داد، در بعضى از نسخ كشّى به جاى بنان، بيان آمده است و ظاهرا همان صحيح است.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 28.

الفرق بين الفرق، ص 145، 146.

رجال كشى، ص 57-58.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 136.

المقالات و الفرق، ص 34 و 37.

بيهسيه

بيهسيه از «خوارج» گفتند: هر كه گناهى كند ما به كفر او گواهى ندهيم مگر اين كه او را نزد والى برده وى را به حدّ خود برساند و پيش از آن او را مؤمن و كافر نناميم.

برخى از «بيهسيه» گفتند: اگر امام كافر شود رعيت نيز كافر مى شوند. بعضى از ايشان گفتند كه: شراب در اصل حلال است و باعث حرمت آن، مستى است و هر كه به سبب مستى نماز نگزارد يا خدا را دشنام دهد، او را حدّ نمى توان زد و حكم به مجازاتش نتوان داد و نيز تكفير او تا هنگامى كه مست است، روا نباشد.

ص: 113

«بيهسيه» اصحاب ابى بيهس الهيصم بن جابر و از بنى صبّه بود و حجّاج به روزگار وليد بن عبد الملك او را همى جست ، وى بگريخت و به مدينه رفت، و عثمان بن حيان او را بگرفت و به زندان افكند، و بفرمان وليد بكشت.

الفرق بين الفرق، ص 64.

معارف ابن قتيبه، ص 276.

المقالات و الفرق، ص 221.

ص: 114

پ

پاول فقيريه

از بدو ظهور اين فرقه مدت زيادى نمى گذرد و آن در ايالت بنگالۀ هندوستان پديد آمده است يعنى همانجايى كه آن را بنگلادش خوانند.

در حدود نيم ميليون تن به آن گرويده اند و اين طايفه خود را از مسلمانان مى شمارند و خويشتن را «فرقۀ ناجيه» مى دانند و عقيده دارند «قرآن» در زمانى كه به اتمام رسيده است چهل جزء بود، و ده جزء آن كه حاوى دستورات عالى دربارۀ سير و سلوك و امامت حضرت على (ع) بوده از ميان رفته است. اين ده جزء را حضرت على (ع) در سينه خود محفوظ مى داشت و سينه به سينه به ائمه و علماى جانشين ايشان رسيد و اكنون آن قرآن چهل جزئى پيش بزرگان اين فرقه است.

به عقيده ايشان مندرجات قرآن فعلى بيشتر براى عوام است و خواص بايد به ده جزء ديگر كه در سينه پيشروان اين طايفه محفوظ است، توسل جويند! گويند: راهى كه انسان را به حقيقت مى رساند پيروى از طبيعت است و هركه بر خلاف آن قدمى بردارد كافر است، به عقيده ايشان مواهب طبيعت كه به انسان داده شد، چهار چيز است:

بول (نورى) - غايط (جورى) - خون حيض (جبورى) - منى (ستورى). ايشان اين نجاسات را خورده و پرستش مى كنند و آن را از بزرگترين عبادتها مى شمارند.

هر يك از افراد اين طايفه ظرف چوبى مخصوص دارد كه نجاسات خود را در آن ضبط كرده در موقع لزوم مى خورد.

بر هر كس كه معتقد به اين مذهب باشد واجب است كه بامدادان پس از بيدارى در آن ظرف چوبى بول كند و خداى را براى اين نعمت بزرگ سپاس گزارد. ايشان در ماه يك روز را عيد مى گيرند و آن هنگامى است كه ماه به

ص: 115

صورت بد طالع مى شود و اين شب را «يهود شب» خوانند. در شب مذكور زنان و مردان در جايى جمع مى شوند، مى شوند، مقدارى آرد بر روى زمين مى ريزند، و روى آن مى نشينند و به باده گسارى و نواختن ساز مشغول مى شوند، و در تاريكى شب زن و مرد با هم در مى آميزند. صبحگاهان آردهايى را كه به نجاست آلوده شد جمع مى كنند، در ميان خود تقسيم مى كنند و از آنها نان مى پزند و آن نان را مانند طعام مقدسى مى خورند.

در ميان اين طايفه عفت و عصمت در زنان وجود ندارد، و زنان جوان قابل معاشرتند و همين كه زن پير شد او را از جرگۀ خود بيرون مى كنند.

روزنامۀ اطلاعات به نقل از جريدة البلاغ مصر، شمارۀ 3270.

پسيخانيه

بنيانگذار اين مذهب مردى به نام محمود پسيخانى گيلانى است. وى در سال 800 هجرى اين مذهب نو را پديد آورد، و پيش از آن از پيروان فضل اللّٰه استرآبادى مؤسس فرقه «حروفيه» بود.

گويند: فضل او را به جهت خودپسنديش طرد كرد، و از آن پس به محمود مطرود يا مردود شهرت يافت.

محمود پسيخانى ديرزمانى در كنار رود ارس مى زيست. وى مردى دانا و پرهيزكار بود و به عمر خود زناشويى نكرد و در سال 831 هجرى درگذشت.

برخى گفته اند كه او خود را در تيزاب انداخت و نابود ساخت ولى پيروان وى اين گفته را دروغ مى دانند.

پسيخانيان از «نقطويان» هستند. در زمان شاه تهماسب در سال 973 يكى از بزرگان نقطوى به نام ابو القاسم امرى را كور كردند و نيز در سال 981 گروهى از «نقطويان» دستگير و كشته شدند.

در زمان شاه عباس روزگار «نقطويان» بدتر از پيش شد. او در سال 1102 ه فرمان داد كه نقطويان را در سراسر كشور دستگير كنند.

پيش از اين زمان برخى از نقطويان از ايران به هند گريخته بودند.

«نقطويان» را به چند نام خوانده اند به ايشان «نقطوى» و نقطه و اهل نقطه گفته اند، زيرا محمود آفرينش و پيدايش همه چيز را از خاك مى داند و آن را نقطه مى خواند. «واحديه» و امنا نيز نام يافته اند، براى اين كه آنان هر كس كه از ايشان زناشويى نكرده بود واحد و هركس كه متأهل بود امين مى خواندند.

زناشويى نكردن در اين مذهب ستوده بود و محمود در زندگانى كوتاه خود زناشويى نكرده و پيروان خويش را تا آنجا كه بتوانند به پرهيز از آن، خوانده بود. به ايشان «پسيخانيان» و پسيحانيها و

ص: 116

«محموديه» نيز گفته اند و اين هر دو از نام دين آور آنان محمود پسيخانى گرفته شده است و «محموديه» نيز گفته اند و اين نام هم از دين آور آنان محمود پسيخانى اخذ گرديده است.

مسلمانان اين گروه را «ملاحده» و دين ايشان را الحاد خوانده اند زيرا كه خداوند و رستاخيز و بهشت و دوزخ و آن جهان را نمى شناختند و انسان كامل را مى پرستيدند و بيشتر آن را به نام مركب مبين مى خواندند و مى گفتند كه: هرچه اكنون پديد آمده و صورت و پيكرى دارد، ذرات پديدآورنده اش هميشه در اين جهان است و هر زمان، به صورت پيكرى در مى آيد، گاه صورت سنگ و خاك مى گيرد، و گاه به پيكر گياه و جانور و مردم نمودار مى شود، و از خوى و كردار و ديدار كنونى هر چيز مى توان پى برد كه پيش از اين در چه پيكر و صورتى بوده است. اين پى بردن ايشان را احصا، و احصاكننده را «محصى» مى خواندند.

محمود مانند فضل خود را مهدى موعود مى خواند كه پيغمبر اسلام به آمدن وى مژده داده است.

او مى گفت كه: دين اسلام برافتاد و دور عرب به پايان رسيد و از اين پس دين، دينى است كه او آورده و دور، دور عجم است و اين دور هشت هزار سال خواهد بود و در آن هشت مبين خواهند آمد كه نخستين ايشان خود اوست. محمود شانزده كتاب و هزار و يك رساله نوشته و هر يك را نام جداگانه اى نهاده است و فقط نام يكى از آنها كه ميزان باشد به ما رسيده است.

در «دبستان المذاهب» آمده كه:

محمود پسيخانى خود را واحد مى خواند و اين كه حضرت رسالت پناه محمدى (ص) به حضرت على (ع) گفته: «انا و على من نور واحد و لحمك لحمى و جسمك جسمى» اشارت بدان است كه صفوت و قوّت اجزا و اجساد همۀ انبياء و اوليا به هم آمد و از آن جسد محمد (ص) و على (ع) فراهم شد و از آن پيكر محمود سرشته گشت.

از محمد (ص) گريز در محمود *** كاندر آن كاست و اندرين افزود

محمود را نسخه ها و رسمهاست در برابر شرايع انبيا و سراسر قرآن را به عقيدۀ خويش تأويل كرد. از مقررات او آن است كه تجرّد آيين، آيين او را واحد مى گويند و متعلق آيين را امين.

ستوده در پيش او آن است كه در مدت عمر به پارسايى و درويشى و تجرّد گذراند چنان كه او را ميلى به تعلّق نبود مگر قضاى لابدى. چنين كسى در ترقى باشد و «واحد» گردد و به مرتبه اللّه كه «مركب مبين» است، برسد.

اگر امينى را ميل آميزش زن باشد در

ص: 117

همۀ عمر يك بار سزد و اگر نتواند در هر سالى يك بار و اگر نتواند در چلّه يك بار و اگر نتواند در ماه يك بار و اگر نتواند در هفته يك بار.

محمود مى گفت: دين محمد (ص) منسوخ شد و اكنون دين، دين محمود است چنان كه گفته اند:

رسيد نوبت رندان عاقبت محمود *** گذشت آن كه عرب طعنه بر عجم مى زد

گويد: سرانجام عالم از ابتداى آغاز كه كنايه از اول ظهور افراد كه - محتد - يعنى اصل مذكورند تا مدتى كه اين افراد با هم سرشته، نبات گردد و از او حيوان آيد كه دابة الارض نام اوست تا باز آدم تصور آيد.

اين مدت مذكور شانزده هزار سال خواهد بود كه هشت هزار سال از اين مدت مذكور دور عرب باشد كه دورۀ فوق «ثرا» نام دارد و هشت هزار سال دور «عجم» است كه دور «تحت ثرا» است تا بعد از آن كه آن عالم مذكور كه نوبت افراد مذكور است به هم سرشته شده باشد تا آدم مصور آمده باشد و مدت عمر دور آدم نيز شانزده هزار سال بود كه از اين شانزده هزار سال، هشت هزار سال، با هشت مرسل مكمل عرب بگردد. هشت هزار سال ديگر باز نوبت افراد باشد بدان دو هشت هزار سال مذكور كه مدت شانزده هزار سال است.

على هذا القياس تا دورۀ كامل از آدم و عالم به شرط ظهور و بطون و سرّ و علانيه به شصت و چهار هزار سال نبوى تمام گردد.

به عقيدۀ محمود پسيخانى خدا نمونۀ قدرت و نيرويى برتر و فراتر از انسان نيست، بلكه در نظر او، خدا نمونۀ نيروهاى «خود انسان» است كه بشر مى كوشد تا در زندگى خود، به آنها دست بيابد.

محمود دهدارى كه از دشمنان سرسخت پسيخانيان بود مى نويسد: طايفۀ دوم از منكران وجود «واجب الوجود» ملاحده اى تناسخيه اند كه خود را «نقطويه» مى خوانند. آنان خويشتن را خدا مى دانند و مى گويند كه انسان تا خود را نشناخته بنده است و چون خود را شناخت خداست. كلمه ايشان اين است كه گويند: لا اله الا المركب المبين و مراد ايشان از «مركب مبين» انسان است.

از جمله اصول پسيخانيان يكى آن است كه موجود جز مركب و محسوس نيست و ايشان منكر وحدت و بساطت هستند و تصور را، كواذب (دروغ) مى دانند.

بسيارى از شاعران و انديشمندان پسيخانى به جهت گريز از تعقيب و شكنجۀ دشمنان و پادشاهان به هندوستان و نواحى ديگر گريختند و جلاى وطن كردند، از جمله آن متفكران اين شاعران هستند: محمد شريف وقوعى نيشابورى، على اكبر تشبيهى، صوفى آملى، حكيم

ص: 118

عباد اللّه كاشانى، مير شريف آملى.

عبد القادر بداوونى درباره على اكبر تشبيهى كه شاعر معروف آن طايفه بود مى نويسد كه: وى دو و سه بار به هندوستان رفت و مردم را به كيش «پسيخانى» و الحاد دعوت مى كرد. وى در رساله اى كه نوشته محمود پسيخانى را خدا دانسته، و به جاى بسم اللّه الرحمن الرحيم گفته است: «استعن بنفس الذي لا اله الا هو» يعنى از خويشتن يارى جو زيرا به جز تو خدايى نيست.

تشبيهى در يكى از اشعار خود شاه عباس را هجو كرده و گفته است:

اگر به تاج و علم پادشاه مى نازد *** بگو چه فرق ميان تو و ميان خروس

و گر به دبدبه پرباد مى كند خود را *** چه بانك تنبك طفلان و چه غرنبش كوس

دبستان المذاهب، ج 1، ص 273، 278.

ايران كوده، شماره 13، دكتر صادق كيا، نقطويان يا پسيخانيان، تير ماه 1320 يزد گردى.

جنبش حروفيه و نهضت پسيخانيان (نقطويان).

ص: 119

ص: 120

ت

تاركيه

گروهى هستند كه گويند: فاعل طاعات را نمى توان مطيع ناميد و فاعل معاصى را نمى توان گناهكار خواند.

ايشان در اطاعت و عصيان آن دو، فرقه در شكّند از اين جهت آنان را «شاكيه» نيز خوانند.

آنان در ميان قول خود گويند كه ممكن است فاعل طاعات بر كفر بميرد و مرگ فاعل معاصى در حال توبه و طاعت باشد. بنابراين روا نيست كه نام فرمانروا و نافرمان به هيچ يك از ايشان اطلاق گردد.

الفرق المفترقه بين اهل الزيغ و الزندقه، ص 78.

تجانيه

«تجانيه» يا تحينيه به كسرتا، نام طريقه اى از فرق «صوفيه» منسوب به ابو العباس احمد بن محمد بن المختار بن سالم تجانى (1150-1230 ه) هستند كه در عين ماضى كه در ده ابن ماضى در هفتاد كيلومترى الاغواط كه واحه اى در كشور الجزاير و مركز بلديه است زائيده شد، سپس به تلمسان رفت، و پس از آن مكّه و مدينه را در سال 1186 هجرى زيارت كرد و در قاهره با مشورت مردى كه او را محمود كردى مى خواندند طريقه جديدى در تصوف ايجاد كرد، و آن طريقه فرقه اى از «خلوتيه» به شمار مى رود. سپس به مغرب بازگشت و از فاس به تلمسان و به سال 1196 ه در بوسمغون كه در صحرا واقع است و واحه اى در جنوب گريويل greville مى باشد مقام يافت.

در آنجا مدعى شد كه از جانب پيغمبر خدا رسول مصطفى (ص) براى دعوت به طريقۀ جديد خود مبعوث شده است.

شهر فاس تا هنگام وفاتش مركز دعوت او بود.

پيروان طريقۀ او را احباب مى گويند و غالبا مشغول به ذكرند و هر روز صد بار در اوقات معين ذكر مى گويند و ذكر از اصول

ص: 121

مذهب ايشان به شمار مى رود، و پيروان اين فرقه حق پيوستن به فرق ديگر را ندارند.

عبد القادر مغربى كه بر ضد استعمار فرانسه قيام كرد، و از ابطال عرب است از پيروان اين مكتب بود.

قبر ابو العباس تجانى در فاس كه از بلاد مغرب (مراكش) است زيارتگاه پيروان اين فرقه مى باشد.

پيروان اين طريقه پيش از آن كه به مكّه مشرف شوند بر خود واجب مى دانند كه نخست مرقد او را زيارت نمايند.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 4، ص 591 - 596.

Shorrer Encyclopaedia oF Is- lamLaden,1953,P.593-595.

تراجيه

«تراجيه» قايل به رجا و اميد يا طاعت هستند و ظاهرا اصطلاح تراجيه بدين معنى غلط است و صحيح آن بايد «ترجيّه» باشد.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 58.

تعليميه

نام ديگر «اسماعيليه» است كه مى گفتند: عقليّات را نمى توان حجّت قرار داد و ناچار بايد حقايق را از راه تعليم از «امام معصوم» آموخت و در هر عصرى بايد امامى معصوم و غير جايز الخطا باشد كه دچار لغزش نشود تا آنچه را كه از علم به او مى رسد به ديگران بياموزد.

«اسماعيليه» را غالبا در خراسان «تعليميه» خوانند. - اسماعيليه.

خاندان نوبختى، ص 252.

تغلبيه

از فرق «خوارجند» و با ساير فرق در زكات عبد و ميراث او خلاف جستند و گفتند كه: بر بردگان زكات واجب است به شرط آن كه خواجۀ او از قوم او باشد و آقايش در ميراث او سهيم نيست.

التنبيه و الرّد، 168.

تغلبيه

اينان نيز از «خوارجند» و گويند كه:

كودك هميشه مسلمان است مگر اين كه كبير گردد و از اسلام خارج شود بنابراين ما نمى توانيم به كفر كسى كه هنوز از فرائض دين چيزى نمى داند شهادت دهيم.

اگر كودك خواب بيند و محتلم گردد و به كفر گرايد او را كافر شماريم و در غير اين صورت اگر به كفر او حكم كنيم از ظالمان خواهيم بود.

التنبيه و الرد، ص 168.

تغلبيه

گفتند كه: آفريدگار جل جلاله كردار بنى آدم را نوبنو مى آفريند و همان ساعت

ص: 122

كه به فعل آمد نوشته مى شود و قضا پيش نرفته است و تقدير نو آمده است. ظاهرا بايستى اين فرقه همان «ثعالبه» از فرق «خوارج» باشند. - ثعالبه.

هفتاد و سه ملت، ص 52.

تفضيليه

همان مفضّله هستند كه حضرت على (ع) را بر ابو بكر و عمر تفضيل و ترجيح مى دادند. - مفضّله.

تفويضيه

گويند: حق تعالى امور دنيا را به حضرت محمّد (ص) تفويض كرد.

طايفه اى از ايشان گويند كه: خداوند امور عالم را بر على (ع) مرتضى تفويض كرد. و هر چه در دنياست، براى او مباح ساخت.

تحفه اثنى عشريه، ص 12.

تكوينيه

گويند: خداى تعالى را وجود خود از ذات خود بود و چون آفريدگار جمله اشياء اوست.

حال آن كه وى نيز خود چيزى است، پس خالق نفس خود، خود بوده است.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 85.

تميميه

يا «زراريه» از غلاة و «مشبّهه»، پيروان زرارة ابن اعين تميمى در گذشته در 150 هجرى هستند.

او علم قدرت و حيات و سمع را براى خداى تعالى حادث مى دانست و در باب امامت از «واقفه» بود.

كشى مى نويسد: زرارة(1) در حدود سال 80 هجرى در دار الوليد كوفه مى زيست و از حواريين امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) بود.

نجاشى مى نويسد كه: زرارة بن اعين بن سنسن، بنده آزاد كردۀ بنى عبد اللّه بن عمرو بن سمين بن اسعد بن همام بن مرة بن وهل بن شيبان بود و مردى قارى و فقيه و متكلم و شاعر و اديب بود.

ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه گفت: كتبى از زراره دربارۀ استطاعت، جبر ديدم. كتاب «الاستطاعه و الجبر» تأليف زرارة است.

شيخ طوسى در «الفهرست» مى نويسد: نام وى عبد ربه، مكنى به ابو الحسن و مردى احول بود و در اصل بنده اى رومى بود كه او را مردى از

ص: 123


1- - زرارة بن اعين شيبانى، از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السلام بود و از بزرگترين رجال تشيع، در فقه و حديث و تفسير و كلام مشهور، و از اعاظم محدثين شيعه است. مرحوم شيخ عباس قمى، منتهى الآمال، ابن نديم، الفهرست، ريحانة الادب، ج 2، ص 371.

بنى شيبان آزاد كرد و جدّ وى سنسن در روم، راهب بود.

وى برادرانى داشت كه يكى از ايشان حمران نحوى و دو ديگر بكير بن اعين و عبد الملك بن اعين بودند.

مامقانى مى نويسد: از احاديثى كه از او روايت مى كنند معلوم مى شود كه اخبار او سخت ضعيف السند است.

از اخبار وارده در ذمّ او آن است كه پس از وفات حضرت صادق (ع) زراره پسرش عبيد را به مدينه فرستاد تا جانشين آن حضرت را بشناسد.

چون مرگ او فرا رسيد قرآن را در دست گرفت و گفت: هركس كه امامتش اين مصحف را ثابت كند امام من است.

گويند كه: بمرد و اعتقاد به امامت حضرت امام موسى كاظم (ع) نداشت ولى مامقانى اين خبر را رد مى كند و گويد:

زراره در اصل «سنى» و از فقهاى عامّه بود و سپس به مذهب حق كه «شيعه» باشد هدايت يافت.

گويند: زراره مردى خوش صورت و فربه و سفيد بود و چون به نماز جمعه مى رفت بر سر كلاهى سياه داشت و سجاده را در پيش چشم خود پهن مى كرد و در دست او عصايى بود و مردم در دو صف ايستاده به هيأت او مى نگريستند. متكلّمان شيعه از شاگردان اويند و گويند نود سال بزيست.

رجال كشى، ص 117، 120.

رجال نجاشى، ص 125.

رجال، مامقانى، ص 438.

رجال، تفرشى، ص 137.

غيبت، شيخ طوسى، ص 62.

فهرست، شيخ طوسى.

تمييه

حافظ رجب البرسى مى نويسد كه:

فرقۀ «سبائيه» به بيست و سه فرقه تقسيم شدند، كه از جمله ايشان تمييه هستند.

ظاهرا تمييه بايستى همان تميميه باشند.

مشارق الانوار اليقين، ص 211.

تناسخيه

به قول شهرستانى «غلاة» غالبا ائمه را به خدا «تشبيه» كرده اند و خداوند را حالّ در ابدان آدميان دانند و مانند «تناسخيان» و نصارى قايل به «تجسيم» خداوند شدند.

پيروان اين عقايد در هر سرزمينى نامى بر خود نهاده اند، در اصفهان خرميّه و كودكيه و در رى مزدكيه و سنباذيه و در آذربايجان ذقوليه و بعضى از نقاط محمره يا سرخ جامگان و ما وراء النهر مبيضه يا سپيدجامگان ناميده مى شوند.

«تناسخ» عبارت از اعتقاد به اين است كه روح به مجرد جدا شدن از بدن انسان، به بدن انسان ديگر «نسخ» مى شود و به بدن

ص: 124

حيواناتى مانند چهارپايان و درندگان «مسخ»، و به بدن حيوانات پست تر و گزندگان فسخ، و به نباتات و گياهان و جمادات «رسخ» گويند.

گويند كه در تمام مراتب چهارگانۀ مزبور روح آدمى حسّ برترى جويى و توبه از گناهان خود را فراموش نمى كند چنان كه مى تواند از پست ترين مقام حيوانى بر اثر تزكيه نفس و نيكوكارى به بالاترين مقام انسانى عروج نمايد.

ملطى مى نويسد: «تناسخيه» پندارند كه انسان تنها همان روح است و بدن جامه اى است كه او پيوسته مى پوشد و تغيير مى دهد و كثافاتى كه از دهان و بينى و معدۀ انسان و بول و منى و عرق خارج مى شود طاهر و نظيف است و مى توان آنها را خورد.

گويند: مردى صوفى در سنه 545 ه كه منير نام داشت غايط شيخ خود را مى خورد و مى گفت: آن پاك است.

التنبيه و الرد، ص 27 و 28.

ملل و نحل، شهرستانى، ج 1، ص 288.

خلاصه الاديان، ص 30.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 5، ص 486، 487.

تنزيليه

همان اهل سنت و جماعتند كه قايل به ظاهر قرآن و تنزيل مى باشند بر خلاف تأويليه كه از فرق شيعه به شمار مى روند و قايل به تأويل قرآن و تقديم على (ع) بن أبي طالب بر ديگر صحابۀ رسول خدا هستند.

مذاهب الاسلاميين، ص 689.

توحيد الهيه

«توحيد الهيه» يا آيين اكبريه، اين مذهب منسوب است به ابو الفتح جلال الدين محمد اكبر سومين پادشاه گوركانى هند. مادرش حميده بيگم از نوادگان شيخ احمد جام ژنده پيل و پدرش همايون پسر بابر بود.

اين پادشاه مدت نيم قرن بر سراسر هند حكومت كرد و سياست و دليرى را با تفكر و متانت در هم آميخت.

وى در سال 975 هجرى براى نزديكتر كردن دلهاى مردم سرزمين خويش به يكديگر از برهمنان گرفته تا سيكها و صوفيان تا جوكيان، و از بودائيان تا زرتشتيان، و از سنيان تا شيعيان، به منظور برانداختن ريشۀ دشمنيها و اختلافات فرق و اديان كشور پهناور هند، با استفاده از مسائل و اعتقادات مشترك و مورد قبول اديان و مذاهب مختلف، بر اساس صلح كل به راهنمايى بعضى از وزيران و دانشمندان دربار خويش، چون شيخ مبارك تاگورى و دو فرزندش ابو الفيض و ابو الفضل علاّمى و ملا احمد تهتهى (تتوى) و ديگران، مذهبى ابداع كرد و آن را توحيد

ص: 125

الهى، نام نهاد. بديهى است جمعى از علماى اسلام و ديگر اديان، به مخالفت او برخاستند، اما اكبر مخالفان را از ميان برداشت.

موافقان نيز او را «صاحب ملكه اجتهاد» و ظلّ اللّه دانسته، اطاعت وى را تالى اطاعت امر الهى، و واجب شرعى و فرض عينى پنداشتند.

آنگاه روز جمعه اى در سال دوازدهم جلوس خود، در شهر فتح پورسيگرى، اكبر پس از نماز جمعه در مسجد جامع بر منبر رفت و خود را مظهر نام الهى و امام مفترض الطاعه اعلام كرد، و اين اشعار را كه ابو الفيض «فيض دكنى» ساخته بود، بر خلق فروخواند.

خداوندى كه ما را خسروى داد *** دل دانا و بازوى قوى داد

به عدل و داد ما را رهنمون كرد *** به جز عدل از خيال ما برون كرد

بود وصفش ز حدّ فهم برتر *** تعالى شانه اللّه اكبر

سپس دستور داد تا در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام از شيعه و سنى و كشيشان و يسوعيان و احبار يهود و موبدان زرتشتى و پانديتهاى برهمن حتى ملحدان و دهريان و طبيعيان با آزادى در چهار ايوانى كه به همين قصد، در قصر خود بنا كرده بود با يكديگر به بحث و استدلال بنشينند و خود نيز در بحثها شركت مى جست و داورى مى كرد. اكبر قانون «جزيه» را از هندوان برداشت و هندوان و مسلمانان را از اين لحاظ برابر داشت.

آزار حيوانات و كشتن گاو را نيز بر اساس مذهب برهمنان هند، ممنوع ساخت. سپس مقرر فرمود كه: جمعى از دانشمندان به ترجمه كتب علمى و فلسفى هند بپردازند، از اين جهت كتاب مهابهاراتا و راميانه و كتبى ديگر به فارسى برگردانده شد.

اكبر پس از اعلام مذهب خويش، در دربار خود تشريفاتى قايل شده بود بدين گونه كه به مناسبت نام وى كه جلال الدين محمد اكبر بود و مذهب وى كه (العياذ باللّه) او را همطراز حق تعالى قرار مى داد، و طرفداران اين مذهب، در حضور پادشاه به جاى سلام مى گفتند: «اللّه اكبر» و ديگران پاسخ مى دادند جلّ جلاله!

ابو الفضل علاّمى از دانشمندان آن روزگار و مؤلف «آيين اكبرى» پا را از اين حدّ فراتر گذاشت و گفت:

شاه دين اكبر محمد آن كه از جاه و جلال گر نبودى كفر، مى گفتم خداى ديگريست جلال الدين محمد اكبر در سال 1542 ميلادى در «امركت» از بلاد سند تولد يافت و در 14 فوريه سال 1556 ميلادى در پنجاب تاجگذارى كرد و در 16 اكتبر سال 1605 ميلادى درگذشت و تخت سلطنت را به پسرش جهانگير داد.

ص: 126

اين پادشاه در عمر دراز خود توفيق سوادآموزى نيافت و خواندن و نوشتن نمى دانست، ولى ذهنى وقّاد و هوشى فراوان داشت. وى قوانين ظالمانه را از هندوان و طبقه اى كه نجس (پاريا) خوانده مى شدند برداشت، و نخستين كسى است كه پيش از گاندى آن طبقه را با طبقه ديگر برابر داشت. وى با اين كه مسلمان و مسلمان زاده بود، با زنى راجه پوتى از هندوان ازدواج كرد، عجيب تر اين كه قرص خورشيد را قبله گاه همۀ پيروان خود قرار داد.

او دومين پادشاهى است كه پس از آمون هوتپ چهارم (1375-1358 قبل از ميلاد مسيح) از فراعنه شهر «تب» در مصر باستان، از ميان هزاران خدايان گوناگون، تنها قرص خورشيد را كه آتون نام داشت، به خدايى برگزيد و خود را به نام اخناتون يعنى دوستدار آتون (خورشيد) ملقب ساخت. اكبر نيز به چنين عمل شگرفى دست يازيد.

گفته اند كه: برانگيزندۀ اين فكر اتحاد اديان و صلح كل، نغمه اى بود كه وى از رامشگرى هندى، به نام «هاريداسا» شنيده بود و اين آواز دل انگيز، او را به چنين تفكرى برانگيخت.

مذهب او پس از مرگ وى ديرى نپائيد و جانشين وى جهانگير آن را از ميان برداشت. آرامگاه او باغ و بناى مجللى در سكندرا، به مسافت بيش از هفت كيلومتر خارج از شهر اگرۀ هند است، كه مشتمل بر سر در معظمى و باغى وسيع و رواقى به سبك ايرانى و مقبره اى به سبك هندى، كه اشعارى از شاعرى به نام عبد الحق قاسم شيرازى برگرد آن با خطى خوش نوشته شده است.

بخشنامه و دستور العملى را كه محمد جلال الدين اكبر امر به اشاعۀ آن مذهب در هند كرد در كتاب «دبستان المذاهب» آمده است.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 2، ص 488 - 490.

ايران و جهان از مغول تا قاجاريه، ص 507 - 510.

دبستان المذاهب، ج 1 ص 308-213.

سرزمين هند، ص 82-83.

آيين اكبرى.

العقيده و الشريعه، ص 256-258.

توحيديه

از فرق «دروز» هستند و در مذهب خود قايل به هفت ستون تكليفى و قانونى مى باشند، و آن را هفت خصال توحيدى دينى خوانند:

اول - صدق يا راستگويى.

دوم - حفظ برادرى.

سوم - ترك آنچه را كه مربوط به عبادت و عدم بهتان باشد.

چهارم - بيزارى از ابليسيان و طاغيان.

ص: 127

پنجم - توحيد كلمه نسبت به امام زمان خويش.

ششم - راضى بودن به امر و دستور او.

هفتم - تسليم به امر او در سرّ و علانيه. - دروز.

مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 729.

تومنيه

اينان پيروان «ابو معاذ تومنى» هستند و از فرق «مرجئه» به شمار مى روند.

او مى گفت: ايمان حالتى است كه آدمى را از كفر نگهدارد و مجموعۀ خصلتهايى است كه ترك همگى يا يكى از آنها، نشانۀ كفر است. به خصلتى و يا برخى از آن، ايمان نگويند.

وى مى گفت: آنچه را كه امت اسلام به ترك از فرايض به كفر كنندۀ آن اجماع نكرده اند از آيين ايمان شمرده مى شوند، ولى ايمان نمى باشند.

او مى گفت: فريضه اى از ايمان نيست كه تركش «فسق» باشد و تارك را اگر روزى «انكار» ترك آن نكرده باشد نبايد «فاسق» خواند، و نيز گفت: اگر كسى پيامبرى را بزند و يا بكشد، كفر او نه از جهت زدن و كشتن اوست بلكه به سبب دشمنى و كينه توزى است كه با او داشته و حق وى را فروگذاشته است.

«تومن» منسوب به قريۀ تومن در مصر است. ياقوت حموى قصبۀ تومن را مولد «ابو معاذ» تومنى ذكر كرده و مقريزى او را يك فيلسوف مى خواند.

الفرق بين الفرق، بغدادى، ص 123.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 128.

معجم البلدان، مادۀ تومن. انساب، سمعانى و لب الباب، ج 1، ص 56. مادۀ التومن.

ص: 128

ث

ثعالبه

از فرق «خوارج» پيروان «ثعلبه بن مشكان» هستند كه پس از «عبد الكريم عجرد» او را امام خواندند و گفتند كه عبد الكريم عجرد پيش از آن كه ثعلبه با وى دربارۀ رفتار با كودكان مخالفت كند، امام بود و چون اين اختلاف روى داد ابن عجرد كافر شد، و ثعلبه امام گشت.

اختلاف آن دو را سبب اين بود كه مردى از «عجارده» دختر ثعلبه را خواستگارى كرد.

ثعلبه گفت: مهر او را معين كن.

خواستگار، زنى را نزد مادر دختر فرستاد كه از او بپرسد آيا دختر بالغ است يا نه ؟ اگر بالغ شده به شرطى كه در پيش «عجارده» معتبر است بايد اسلام را توصيف كند تا هر چه مهر او باشد بدهد.

مادر دختر گفت: او زنى مسلمان و در «ولايت» ماست خواه بالغ و يا نابالغ باشد.

چون اين خبر به عبد الكريم عجرد و ثعلبه بن مشكان رسيد، عبد الكريم گفت:

كودكان تا بالغ نشده اند بايد از آنان بيزارى جست.

ثعلبه گفت: ما بايد از ايشان خواه خرد، خواه بزرگ باشند سرپرستى كرده آنان را تا انكار حق نكرده اند دوست بداريم.

چون سخن آن دو بدين جا رسيد، «عجارده» كه از «خوارج» بودند از ثعلبه جدا شده و فرقۀ جديدى به نام «ثعالبه» پيدا شد.

پس از آن «ثعالبه» شش فرقه شدند و پس از وى به امامت هيچ كس قايل نگشتند. نام ثعلبه، ثعلبه بن مشكان در الخطط مقريزى، ج 2، ص 355، ثعلبة بن عامر آمده است.

به قول مقريزى وجه اختلاف بين عبد الكريم عجرد و ثعلبه آن بود كه عبد الكريم مى گفت: ما از اطفال پيش از بلوغ تبرى مى جوئيم.

ص: 129

ثعلبه مى گفت: ما از ايشان تبرى نجوئيم بلكه ايشان را دوست گيريم.

الفرق بين الفرق، ص 60.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 118.

ثقة الاسلاميه

از فرق «شيخيه» هستند و پيرو «حاج شفيع ثقة الاسلام» تبريزى (درگذشته در سال 1301 ه) مى باشند.

وى از شاگردان سيد كاظم رشتى و همدرس حاج محمد كريم خان كرمانى بود. او «ركن رابع» را انكار كرد و حاج محمد كريم خان را لعنت نمود. از اين رو آنان را بطور اطلاق «شيخيه» و شيخيۀ ثقة الاسلاميه گويند.

پس از حاج ميرزا شفيع ثقة الاسلام پسرش «ميرزا موسى» و پس از او «ميرزا على» معروف به «ثقة الاسلام دوم» يا شهيد كه در سال 1330 ه به جرم مشروطه خواهى به دست روسهاى تزارى در تبريز به دار آويخته شد و بعد از وى برادرش «ميرزا محمد» به رياست اين طايفه رسيد.

هفتاد و دو ملّت، ص 153.

ثماميه

از فرق «معتزله»، پيرو «ثمامة بن اشرس نميرى» هستند.

«ثمامه» از بندگان آزاد كرده بنى نمير بود و در روزگار مأمون و معتصم و واثق پيشواى «قدريه» به شمار مى رفت و در نزد ايشان گرامى بود. وى مأمون را به عقيدۀ «معتزله» تبليغ كرد. و مى گفت: خداوند بنده اى را مجبور به شناختن خود نكند و او را نتواند از كفر بازدارد و آدمى مانند ديگر جانوران تكليفى ندارد، از اين رو زنديقان و عوام و دهريه و ترسايان در روز بازپسين خاك خواهند شد و كودكى كه به خردى مرده و بناچار خداى را نشناخته تكليفى كه سزاوار كيفر باشد ندارد و در روز بازپسين خاك خواهد گشت.

ديگر اين كه مى گفت: افعال متولده را فاعلى نيست.

همچنين مى گفت: سراى اسلام، سراى شرك است و اسير گرفتن در آن حرام است. زيرا در نزد او اسير هرگاه آقاى خود را نشناسد به وى نافرمانى كرده است.

گناهكار كسى است كه به ناچار پرودگار خود را شناخته و سپس وى را منكر و نافرمان شود.

مسلم بن قتيبه در كتاب «مختلف الحديث» آورده كه: ثمامه بن اشترس در روز آدينه مردمان را ديد كه از بيم آن كه مبادا نماز جمعۀ ايشان فوت شود بسوى مسجد مى دويدند، از ديدن آن حالت، روى به دوستش كرد و گفت: آن خران و گاوان را بنگر. پس از آن گفت: ببين اين مرد تازى با مردمان چه كرده است.

ص: 130

ابن المرتضى در كتاب «المنية و الامل» نام او را ابو عبد اللّه احمد بن ابى داوود ثمامة بن اشرس و مكنى به ابو معين نميرى در طبقه هفتم از «معتزله» آورده و گويد كه او در علم و ادب در عصر خود يكتا بود. وى از شاگردان ابو الهذيل علاّف به شمار مى رفت.

شهرستانى گويد كه: ثمامه جامع بين سخافت دين و خلاعت نفس بود و مى گفت كه: فاسق هرگاه بدون توبه بميرد در آتش جاودان خواهد ماند.

او مى گفت: استطاعت همان سلامت و صحت اعضا و خالى بودن از آفات پيش از فعل است و معرفت متولد از نظر است و آن فعلى است كه مانند ساير متولدات آن را فاعلى نيست.

او مى گفت كه: همۀ معارف ضرورى است و كسى كه ناچار به معرفت خدا نباشد، مأمور بدان نيست بلكه مانند ديگر حيوانات براى عبرت و بيگارى آفريده شده است.

همچنين مى گفت: انسان را فعلى جز اراده نيست و چيزهاى ديگر پديده اى است كه براى آن پديدآورنده اى نمى باشد.

ابن راوندى گفته است: «ثمامه» مى گفت كه عالم از جهت طبيعت فعل خداى تعالى است و اين همان قولى است كه فلاسفه گويند.

الفرق بين الفرق، ص 103.

المنيه و الامل، ص 159.

ملل و نحل، شهرستانى، ج 1، ص 68.

ثنويه

فرقه هايى بودند كه به دو اصل خير و شر قايل شدند مانند «مجوس» و «مانويه» و «ديصانيه».

اما در اسلام ثنويه كسانى هستند كه گويند: «الخير من اللّه و الشر من ابليس او من انفسنا». يعنى هرچه نيكى و طاعت است از خداى مى باشد و هر چه بدى و معصيت از شيطان و نفس ما، چنان كه در قرآن كريم آمده است: «مٰا أَصٰابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اَللّٰهِ وَ مٰا أَصٰابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ ...» سورۀ نساء/ 79.

فكر ثنوى در بعضى از «غلاة» شيعه مانند «بيانيه» و بعضى از «معتزله» نيز راه يافت و غالب ايشان متأثر از افكار ايرانى قديم مانند مانويه، مزدكيه، زروانيه و ديصانيه شده اند.

هفتاد و سه ملت، ص 30.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 6، ص 216 - 221.

ملل و نحل، شهرستانى.

ثوبانيه

از فرق «مرجئه» و پيروان ابو ثوبان مرجى هستند. - بوثوبانيه.

ص: 131

ثوريه

«ثوريه» فرقه اى است فقهى كه از پيروان ابو عبد اللّه سفيان بن سعيد ثورى كوفى است.

چون يكى از اجداد او ثور بن عبد منات نام داشت او را ثورى مى خواندند. وى در سال 96 در كوفه متولد شد و در همان جا علم حديث آموخت.

او مردى زاهد و بى اعتناى به خلفا و درباريان بود لذا مورد تعقيب دو خليفه عباسى منصور و مهدى قرار گرفت و ناچار به جلاى وطن شد و مدتى در يمن و حجاز بسر برد.

چون در مكّه بر وى سخت گرفتند به بصره رفت و در آنجا رحل اقامت افكند و در شصت و چهار سالگى در شعبان سال 161 هجرى بدان شهر درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد.

وى در فقه از پيروان اهل حديث بود و از ثقات آن طايفه به شمار مى رفت. بعضى او را برتر از مالك بن انس دانسته اند.

«محمد بن اسحاق النديم» از بعضى از مؤلفات او ياد كرده كه از جمله آنها «الجامع الكبير و الجامع الصغير» و «كتاب الفرائض» و دو رساله ديگر است.

وى تفسيرى بر قرآن داشته كه ثعلبى به آن استشهاد كرده است.

امّا در علم كلام سفيان از «صفاتيه» بود و صفاتى را كه براى خداوند در قرآن كريم آمده از خصائص ذات او مى دانست.

او در روايات فقهى غالبا استناد به رويۀ شيخين مى كرد. وى مسح بر خفين را به مسح بر موزه باشد به جاى مسح بر دو پنجۀ پا جايز مى دانست و ترجيح مى داد كه بسمله را به بانگى خفيف تلاوت كنند و جهاد را تا روز قيامت باقى و واجب مى دانست.

وى مى گفت يك مسلمان بايد اطاعت از اولو الامر نمايد، خواه متّصف به عدل يا به جور باشد.

با وجود اين آرايى كه از او ذكر كرديم، مع الوصف تمايل به شيعه داشت و به قول صاحب كتاب «طبقات الحفاظ» حضرت امام جعفر صادق (ع) يكى از شيوخ او بود.

بعضى گفته اند كه: او زيدى مذهب بود و چون مردى زاهد و گوشه گير بود صوفيه او را از پيشوايان پيشين خود شمرده اند. چنان كه شيخ فريد الدين عطّار نيشابورى در كتاب «تذكرة الاولياء» او را از بزرگان صوفيه دانسته است.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 11، ص 450 - 455.

ص: 132

ج

جاحظيه

آنان پيرو «ابو عثمان عمرو بن بحر بن جاحظند» كه از بزرگان «معتزله» بود.

گويند: وى در نود سالگى در سال 250 درگذشت و بعضى وفات او را در سال 255 نوشته اند.

ابن المرتضى در كتاب «المنيه و الامل» او را از طبقۀ هفتم «معتزله» دانسته و وى را كنانى و از شاگردان نظام شمرده و گويد: در جميع علوم زمان خود تبحّر داشت و به فصاحت و بلاغت معروف بود.

از سخنان او آن است كه گويد:

معرفتها همه در آدمى سرشته اند و با اين كه فعل بندگان خداست به اختيار ايشان نيست.

او مى گفت: روا نيست كه كسى به بلوغ رسد و خداى را نشناسد.

كافران در نزد او به دو گونه اند: معاند و عارف، كه هر دو خداى را شناخته اند ولى كافر عارف، فريفتۀ كيش خود گشته و با معرفتى كه به آفريدگار خود و تصديقى كه به پيغمبران او دارند باز سپاس وى نگذارند.

او گويد: جسمها پس از آن كه پديد آمدند ديگر محال است نابود شوند.

ديگر اين كه گويد: خداوند هيچ كس را به دوزخ نيافكند بلكه آتش است كه به اقتضاى طبيعت خود دوزخيان را به خويش كشد.

وى كتابهاى بسيار نگاشته كه از جمله كتاب «البيان و التبيين» و كتاب «الحيوان» و كتاب «البخلاء» كه بارها در مصر و ليدن و استانبول چاپ شده است.

كتاب «الحنين الى الاوطان» كه در قاهره چاپ شده است. كتاب «المحاسن و الاضداد» كه در مصر و ليدن چاپ شده است.

الفرق بين الفرق، ص 105-107.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 71، 72.

ص: 133

المنيه و الامل، ص 162-164.

ريحانه الادب، ج 1، ص 377.

جاروديه

«جاروديه» يا «سرحوبيه» از فرق «زيديه» اند كه پيروان «ابو الجارود» يا ابو النجم زياد بن منذر عبدى بودند.

ايشان مى گفتند كه: پيغمبر اسلام، على را به وصف به امامت منصوص كرده است نه به اسم و مردمان با ديگرى بيعت كردند و به گمراهى و كفر افتادند.

«جاروديه» پس از امامت «زيد بن على بن الحسين» قايل به امامت محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن شدند و بعضى از ايشان مى گفتند كه: او نمرده و كشته نشده است و خروج خواهد كرد.

بعضى ديگر «قاسم علوى» صاحب طالقان و رى را و برخى «يحيى بن عمر» صاحب كوفه را امام مى شمردند.

غالب ايشان مانند ديگر «زيديه» گويند: هر فاطمى كه شمشير بركشد و قيام كند و مردم را به دين و تقوا دعوت كند امام است.

چنان كه گفتيم يكى از ائمه «جاروديه» محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بود و گويند ابو حنيفه به وى بيعت كرد. چون اين خبر به منصور خليفه عباسى رسيد وى را به زندان انداخت تا بمرد.

بعد از مرگ محمد مذكور «جاروديه» به امامت محمد بن قاسم بن على بن الحسين بن على صاحب طالقان و رى يقين كردند. وى در ايام معتصم خليفه عباسى گرفتار شد و در زندان او بمرد.

پس از وى گروهى از «جاروديه» به امامت «يحيى بن عمر» صاحب كوفه در آمدند، او نيز در روزگار مستعين خليفۀ عباسى كشته شد و سر او را به نزد محمد بن عبد اللّه بن طاهر بردند.

ابو الجارود خود از علماى «زيديه» بود.

كشّى مى نويسد: ابو عبد اللّه امام جعفر صادق (ع)، زياد بن المنذر اعمى ابو الجارود را ملقب به سرحوب كرد (- سرحوبيه) و او را از دروغگويان دانست.

نجاشى مى نويسد كه: زياد بن منذر ابو الجارود همدانى الخارقى اعمى كوفى كه كور مادرزاد بود از اصحاب ابى جعفر امام محمد باقر (ع) است.

مامقانى مى نويسد كه: زياد بن منذر ابو الجارود يا ابو النجم همدانى اعمى سرحوب الخراسانى العبد الخارقى و الخارفى و الحرقى يا الحوفى (شايد اصلا الخوافى بوده است).

بنا بر اختلاف نسخ از مردم خراسان بود و حضرت امام جعفر صادق (ع) او را لعنت كرد و فرمود: «انه اعمى القلب و اعمى البصر» و او را موثق ندانست و به سختى

ص: 134

نكوهش فرموده است.

فهرست رجال كشى، ص 123.

رجال نجاشى، ص 121.

رجال، مامقانى، ص 460.

الفرق بين الفرق، ص 23.

ملل و نحل، ص 140-141.

ريحانة الادب، ج 1، ص 380.

جازميه

از فرق «خوارجند» نام اين فرقه در «مختصر الفرق بين الفرق» رسعنى ص 80، حازميه و در «الملل و النحل» شهرستانى، «جازميه» آمده است.

«جازميه» اصحاب «جازم بن على» و در «تعريفات» جرجانى «جازميه» پيروان جذم بن عاصم مى باشند كه با «شعيبيه» همداستان شدند.

عبد القاهر بغدادى مى نويسد كه: بيشتر «عجارده» سيستان به اين آيين اند و دربارۀ قدر و استطاعت و ارادۀ خدا به روش اهل سنت رفتند و گويند: آفريدگارى جز خداوند نيست و چيزى جز خواست او نباشد و استطاعت با فعل است.

ايشان «ميمونيه» را كه دربارۀ قدر و استطاعت از «معتزله» پيروى كردند كافر شمرند.

گويند كه: خداوند بنده اى را دوست دارد كه به او ايمان آورد اگر چه در بيشتر زندگانى كافر بوده باشد، اما اگر بنده اى در پايان عمر خود به كفر گرايد اگر چه در بيشتر عمرش مؤمن بوده باشد باز كافر است.

الفرق بين الفرق، ص 56.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 115-118.

ملل و نحل، بغدادى، ص 71-72.

جاويدانيه - بابكيه

جبائيه

از فرق «معتزله» و پيرو ابو على محمد بن عبد الوهاب بن سلام بن خالد بن عمران بن ابان جبائى هستند كه منسوب به شهر جبا به ضم جيم از بلاد خوزستان است كه بين بصره و اهواز واقع بود.

جبايى از «معتزله» بصره است و در زمان خويش شيخ «معتزله» به شمار مى رفت و مردى زاهد و فقيه بود و بعد از «ابو الهذيل علاّف» از بزرگترين علماى كلام «معتزله» به شمار مى رود.

ابن المرتضى وى را در طبقه هشتم «معتزله» ذكر كرده و گويد: او كسى است كه علم كلام را بر طالبان آن آسان كرد و شيخ او «ابو اسحاق شحّام» بود.

ابو على در سال 303 درگذشت و به پسرش ابو هاشم وصيت كرد كه او را در عسكر مكرّم به خاك سپارد ولى «ابو هاشم» جسد وى را در ناحيۀ بستان در مقبرۀ خانوادگيش كه مادر «ابو على» و مادر «ابو هاشم» در آنجا مدفون بودند به خاك سپرد.

ص: 135

ابو على مى گفت: هرگاه خداوند مراد بندۀ خويش برآورد فرمانبردار بندۀ خود گردد.

بنياد اين سخن در آنجاست كه روزى از «ابو الحسن اشعرى» پرسيد كه معنى فرمانبردارى در نزد تو چيست ؟ پاسخ داد كه موافقت «امر» است. پس «ابو الحسن» از رأى او پرسيد، «جبايى» گفت: معناى فرمانبردارى در نزد من موافقت «اراده» است و هر كه مراد ديگرى را برآورد فرمان وى برده است. «اشعرى» گفت: از سخن تو چنين برمى آيد كه هرگاه خداى تعالى كام بندۀ خويش برآورد فرمانبردار او گردد.

ديگر آن كه جبايى گفت كه: نامهاى خداى تعالى را به قياس مى توان به كار برد و اشتقاق نامى را براى او از هر فعلى كه انجام مى دهد روا دانست. ديگر اين كه بودن يك عرض را در جاهاى بسيار، بيش از هزار هزار جا روا مى دانست و وجود يك سخن را در هزار هزار جا روا مى شمرد.

(امروز واقعيت اين سخن با اختراع راديو و تلويزيون ثابت شده است.)

او و پسرش ابو هاشم پنداشته اند كه اگر خداى تعالى خواهد كه جهان را نابود كند عرضى را كه محلى براى آن نيست بيافريند و با آن، همۀ جسمها و جواهر را نابود سازد.

الفرق بين الفرق، ص 110-111.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 73-75.

المنيه و الامل، ص 170-174.

جبريه

«جبريه» معتقدان به جبر و زور، كسانى هستند كه تمام افعال بندگان را به خداى تعالى نسبت مى دهند و براى بندگان او هيچ گونه اختيارى قايل نيستند.

ايشان بر دو گروه اند: گروهى كه جبريه متوسطند و قايل به گونه اى اختيارند كه آن را «كسب» مى خوانند و ايشان از «اشاعره» هستند.

«جبريه خالص» كه «جهميه» اند و پيرو «جهم بن صفوان» هستند و هيچ گونه قدرت و اراده اى براى بندگان قايل نمى باشند.

فرق جهميه، نجاريه، كلاّبيه، ضراريه و بكريه از «جبريه» اند كه ذكر آنان در اين فرهنگ به جاى خود خواهد آمد.

شرح مواقف جرجانى: الجبريه.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 79.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 6، ص 282.

مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 100-105.

جبليه

فرقه اى از «غلاة» نصيريه (علوى) بودند كه پيشواى ايشان در جبل لبنان ادعاى مهدويت كرد.

گاهى مى گفت: من محمد مصطفى و

ص: 136

گاهى مى گفت: من على مرتضى و گاهى مى گفت: محمد بن الحسن المنتظرم.

گروهى از «نصيريه» به طرفدارى از وى برخاستند.

پيروان او با بانگ بلند مى گفتند: لا اله الا على (ع) و لا حجاب الا محمد و لا باب الا سلمان. و لعن بر شيخين مى كردند.

مساجد را خراب مى كردند تا لشكريان طرابلس آمده و آنان را بكشتند و به پراكندند.

اين ابيات از اشعار اين فرقه است:

اشهد ان لا اله الا *** حيدره الا نزع البطين

و لا حجاب عليه الا *** محمد الصادق الامين

و لا طريق عليه الا *** سلمان ذو القوة المتين

مرات الجنان يافعى، ج 4، ص 256.

الكاكائيه فى التاريخ، ص 102.

جحدريه

«جحدريه» از فرق ششگانۀ «مرجئه» هستند كه حافظ رجب البرسى نام ايشان را چنين برشمرده است: دراميه - علانيه - نسبيه - صالحيه - مثمريه - جحدريه.

مشارق الانوار اليقين، ص 205.

جروديه

از فرق «خوارج» شعبه اى از «ثعالبه» هستند كه ياران عبد اللّه بن جرود بودند.

برسى در «مشارق الانوار» نام اين فرقه را ظاهرا به اشتباه «جروريه» آورده است.

مشارق الانوار، ص 205.

بيان الاديان، ص 49.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 87.

جريريه

«جريريه» يا «سليمانيه» پيروان سليمان بن جرير رقى هستند كه از متكلمان «زيديه» به شمار مى رفت، - سليمانيه.

جعديه

از فرق «مرجئه» بودند كه از پيروان جعد بن درهم به شمار مى رفتند.

وى مؤدب مروان بن محمّد اموى بود كه به او جعدى مى گفتند، از اين جهت نام «جعد» بر وى نهاده شده است.

گويند: جعد بن درهم به روزگار خلافت هشام بن عبد الملك، مروان بن محمد را تعليم مى داد.

هشام دانست كه او زنديق است از اين جهت وى را به بصره تبعيد كرد. والى بصره در آن هنگام «خالد بن عبد اللّه القسرى» بود.

چون عيد اضحى فرا رسيد، خالد پس از اين كه خطبه عيد را تمام كرد گفت: اى مردم هر يك از شما حيوانى را براى خدا

ص: 137

قربانى مى كنند امّا قربانى من «جعد بن درهم» است، سپس از منبر فرود آمد و بفرمود تا او را سر بريدند.

جعد مى گفت: موسى (ع) هرگز با خداوند سخن نگفت و ابراهيم خليل را خداوند به دوستى خود نگرفت.

حافظ برسى در «مشارق الانوار» جعديه را از فرق «سبائيه» شمرده است. در كتاب «سواد اعظم» آمده كه «جعديان» قومى از «خوارج» بودند و گويند: خيرها از خدائى است عزّ و جلّ و شرّ از خود بينند و منكر تقدير خداى عزّ و جلّ شدند و چيزها گويند كه: من آن را به پارسى گفتن روا نداشتم و چنين گويند: ان اللّه تعالى شاب شعر جعد، يعنى خداى تعالى جوانى است كه مويش مجعّد است.

ظاهرا اين «جعديه» غير از «جعديه» فوق الذكر هستند كه از پيروان جعد بن درهم بودند و از «قدريه» به شمار مى رفتند.

ظاهرا نخستين كسى كه در زمان بنى اميه با عقيدۀ «قدم قرآن» مخالفت كرد جعد بن درهم بود. وى قرآن را مخلوق مى دانست و به همين مناسبت چنان كه گفتيم در زمان خلافت هشام بن عبد الملك (105-125 ه) به امر خالد بن عبد اللّه القسرى به قتل رسيد.

الفرق و التواريخ (نسخه خطى)، ص 158 - 159.

مشارق الانوار، ص 211.

سواد اعظم، ص 181-182.

جعفريه

«جعفريه» پيروان ابو الفضل جعفر بن حرب همدانى هستند كه از بزرگان «معتزلۀ» بغداد بود و از شاگردان عيسى بن صبيح مردار و ابو الهذيل علاّف به شمار مى رفت. او نيز از پارسايان بود و در سال 236 ه درگذشت.

ابن المرتضى تذكرۀ حال او را در طبقه هفتم از طبقات «معتزله» آورده است.

شرح مناظرۀ او با «زادان بخت» ثنوى كه ظاهرا مانوى يا زردشتى بوده در كتاب «المنيه و الامل» آمده است.

او مى گفت كه: پاره اى از جزء مركب، غير از خود مركب است.

وى گويد: كسى كه ممنوع از كردن كارى است، تواناى بر آن كار نيز هست، ولى توانايى بر كار ديگر ندارد.

عبد القاهر بغدادى بر كتابى كه «جعفر بن حرب» نوشته است رديه اى به نام «الحرب على ابن حرب» نوشته است.

المنيه و الامل، ص 166-167.

الفرق بين الفرق، ص 101.

جعفريه

از فرق «معتزله» و پيرو ابو محمد جعفر بن مبشّر بن احمد ثقفى از بزرگان «معتزله» هستند.

ص: 138

ابن المرتضى تذكرۀ حال او را در طبقه هفتم از «معتزله» آورده است. وى مشهور به علم و پارسايى بود و در فقر و مسكنت مى زيست.

گويند كه: واثق خليفۀ عباسى مبلغ ده هزار درهم براى او فرستاد ولى وى نپذيرفت.

در «لسان الميزان» وفات او در سال 234 آمده است.

وى مى گفت: در فاسقان اين امت كسانى يافت مى شوند كه بدتر از جهودان و ترسايان و گبران و زنديقان هستند.

او مانند «نجدات» از «خوارج»، اجماع ياران پيغمبر را در زدن حدّ بر مى خواران نادرست مى دانست و مى گفت: آن رأى ايشان بوده است.

همچنين مى گفت كه: هر كس دانه اى يا خردتر از آن بدزدد فاسق و اهل دوزخ است.

او مى گفت: جاودان زيستن گنهكاران در آتش دوزخ، با خرد سازگار است.

گويد: اگر مردى براى زناشويى، زنى را بخواند و آن زن نزد او آيد و مرد بر او جسته با وى بياميزد، آن زن را شرعا حدّى نيست، بلكه مرد را حدّ واجب است كه قصد زنا داشته است.

المنيه و الامل، ص 167-168.

جعفريه

پيروان جعفر بن على تقى بودند، كه برادر حضرت امام حسن عسكرى (ع) بود كه «شيعۀ اماميه» او را «جعفر كذاب» مى خواندند زيرا وى پس از برادرش حسن بن على (ع) دعوى امامت مى كرد و منكر فرزند داشتن آن حضرت بود.

اين جعفر، مكنى به «ابو عبد اللّه» و ملقب به كرين بود زيرا صد و بيست فرزند از وى به جا ماند و پسران او را به نسبت به جدّشان حضرت على بن موسى الرضا (ع)، رضويون خوانند.

وفات وى در 271 ه بود و در 45 سالگى درگذشت و قبرش در خانه پدرش در سامرا است.

اخبار او بسيار است كه مى توان آنها را در كتاب «بحار الانوار» و «كافى» و «غيبت» شيخ طوسى پيدا كرد.

هنگامى كه على بن محمد النقى درگذشت گروه اندكى از اصحاب او به امامت پسرش جعفر بن على گرائيدند و گفتند كه: پدرش دربارۀ امامت او وصيت كرده است.

گروهى ديگر گفتند كه: حسن بن على العسكرى (ع) درگذشت و پس از او برادرش جعفر بنا به وصيت وى امام است.

گروهى گفتند كه: امامت از محمد بن على (ع) كه عموى جعفر بود به وى رسيد.

فرقه اى ديگر به سخنى مانند گفتار

ص: 139

«فطحيه» پرداختند كه عبد اللّه بن بكير بن اعين از آنان بود و چنان پنداشتند كه حسن بن على پس از پدرش امام بود و چون درگذشت بعد از وى جعفر بن على به امامت رسيد، چنان كه موسى بن جعفر پس از عبد اللّه جعفر (افطح) امامت داشت، زيرا بنا به خبرى كه رسيده چون امامى درگذرد امامت به مهمترين پسر وى رسد.

اين فرقه چون منكر فرزند داشتن حضرت امام حسن عسكرى بودند گفتند:

اگر امامى درگذرد و او را فرزندى نباشد امامت به برادرش خواهد رسيد.

«جعفر كذّاب» كه مردى دنيا دوست و عشرت طلب طالب مقام برادر بود براى آن كه به مقام امامت شناخته شود به اقسام وسايل تشبث مى جست.

فرق الشيعة نوبختى، ص 95، 108، 112.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 151، 152، 153.

غيبت شيخ طوسى، ص 143.

كمال الدين و اتمام النعمه، ص 63.

جعفريه

از پيروان فقهى «حضرت امام جعفر صادق» (80-148) ششمين امام شيعه اماميه هستند.

چون دورۀ زندگانى آن حضرت مصادف با اواخر بنى اميه و اوائل روزگار بنى عباس بود و به سبب اختلافى كه «امويان» با «عباسيان» داشتند كمتر مزاحم «شيعه» اماميه مى شدند. مضافا بر اين كه عمر حضرت امام جعفر صادق (ع) بعد از ديگر ائمه طولانى تر بود.

آن حضرت در مدت طولانى امامت خود موفق شد كه نظم و ترتيبى به وضع «شيعه» اماميه بدهد و فقه شيعه را تدوين نمايد، از اين جهت آن حضرت را «حبر الامه» يعنى دانشمند امت اسلام و فقيه آل محمد (ص) خوانده اند.

بيشتر احاديث فقهى «شيعه» از آن حضرت روايت شده و بدين سبب فقه شيعه را «فقه جعفرى» گفته اند و مذهب او را «مذهب جعفرى» نام نهاده اند.

در مجلس درس آن حضرت كه در مدينه تشكيل مى شد، گروهى از بزرگان حاضر مى شدند و از آن محضر درك فيض مى نمودند. از جمله اين شاگردان: ابو حنيفه و مالك بن انس بوده اند.

جابر بن حيّان كه از بزرگان علم در اسلام است، از شاگردان مشهور آن حضرت به شمار مى رود.

از مشهورترين شاگردان امام، زرارة بن اعين (در گذشته سال 150 ه) و دو پسر او حسين و حسن بودند.

مهمترين اختلاف شيعه با اهل سنت و جماعت دربارۀ جانشينى رسول خدا است كه شيعه آن را به «نص جلّى» و اهل تسنن به «اختيار» امت مى دانند.

ص: 140

به جز اين مسأله اساسى، اختلافات شيعه و سنى در اجتهاد و ادله و اصول و فروع عبادات و معاملات و نكاح است.

مبانى تشريع در مذهب شيعه «كتاب اللّه» و «سنت» و «اجماع» و «عقل» است. در سنت رسول خدا (ص)، شيعه احاديثى را مى پذيرد كه از غربال عترت يعنى اهل بيت رسول خدا (ص) گذشته باشد و آن احاديث در نزد ايشان معروف به «اخبار» است.

«اجماع» در نزد شيعه، اتفاق علماى شيعۀ اماميه است بر قول امام معصوم.

«قياس» در نزد اخباريون شيعه حرام است ولى در نزد «اصوليون» مورد قبول است.

در فروع فقه، مذهب «شيعه اماميه» با مذهب شافعى اختلافى بسيار ندارد. از مسائل مورد خلاف ايشان با سنت و جماعت جايز دانستن «متعه» و يا زناشويى موقت و بعضى از مسائل ارث و غيره است.

شيعۀ اماميۀ جعفريه دربارۀ «عدل»، معتقد است كه عدل از «صفات ثبوتيه» خداوند است و تصوّر عدول از آن و گرائيدن خدا به ستم جايز نيست. خداوند به بندگان خود تكليف ما لا يطاق نمى فرمايد و بيش از آنچه سزاوارند آنان را عذاب نمى كند و چون «عادل» است هيچ گاه فعل حسن و نيكو را ترك نكرده و كار زشت و قبيح از او سر نمى زند.

با اين كه قادر به اعمال نيك و زشت هر دو هست جز به فعل نيك نمى گرايد.

چون خداوند «حكيم» است پس بايد فعل او از روى حكمت و بر حسب نظام اكمل باشد. - اثنى عشريه و اماميه.

فلسفه التشريع فى الاسلام، ص 53-56.

عقايد الشيعة، ص 15-17.

اصل الشيعة و اصولها.

جعفريه

از «غلاة» شيعه اند و به امامت و غيبت و رجعت امام جعفر صادق (ع) معتقد بودند. ايشان پيرو عبد الرحمن بن محمد از متكلمان شيعه به شمار مى رفتند.

اينان را «جعفريه واقفه» نيز گويند زيرا در امامت حضرت صادق (ع) توقف كردند و قايل به رجعت او شدند.

فهرست ابن نديم، ص 198.

خطط مقريزى، ج 4، ص 177.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 147.

جلاليه

ظاهرا «صوفيه» منتسب به جلال الدين محمد بلخى صاحب كتاب مثنوى يا به نوۀ او جلال الدين فريدون مشهور به عارف باشد، كه پس از بهاء الدين ولد فرزند مولانا جلال الدين، بر مسند قطبيت نشست.

شايد اين «جلاليها» فرقه اى از

ص: 141

دراويش خاكسار باشند.

هفتاد و دو ملت، ص 175.

جلامده

گويند: احوال صحابه بر ما پوشيده شد و ندانستيم كه هر يك در چه كارند. و حال آن كه خلق را از مقتدايى چاره نيست و بى حاكمى قاهرى كه بر سر ايشان باشد، چرا كه صلاح و فلاح از امت برخيزد و فتنه پديدار شود.

پس هر كس را كه بزرگان و روى شناسان اتفاق كنند، امام به حق باشد، اگر طالح باشد و اگر صالح.

هفتاد و سه ملت، ص 63.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 88.

جمهوريه

از فرق «غلاة» اند و گويند كه:

جبرئيل مبعوث بر على (ع) بود ولى در بعثت خود اشتباه كرد و فرمان پيغمبرى را به حضرت محمد (ص) سپرد.

جنابيه

پيروان ابو سعيد بن بهرام جنابى بودند.

- ابو سعيديه.

جناحيه

پيروان عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر بن ابو طالب ملقّب به ذو الجناحين (صاحب دو بال) بودند.

ايشان مى گفتند كه: در دل عبد اللّه بن معاويه كه او را امام مى دانستند علم مانند علف مى رويد و او را خدا و مظهر رسول اللّه مى دانستند و از اباحيه به شمار مى رفتند.

سرانجام ابو مسلم خراسانى، عبد اللّه بن معاويه را بكشت. - حارثيه.

خطط مقريزى، ج 4، ص 176.

جنديه

پيروان مردى به نام جند بن سيف بودند كه او از پيروان محمد بن كرّام بود و به جسمانيت خداى تعالى اعتقاد داشت.

المنيه و الامل، ص 112.

جنبلاطيه

جنبلاطيه منسوب به سعيد بن مصطفى بن حسين جان پولاد قاسم كردى هستند.

آن عشيره در ولايت كلز (نزديك حلب) مى زيستند و اين ولايت از توابع معرّة النعمان به شمار مى رفت.

جان پولاد اول رئيس آن عشيره، كرد بود، از اين جهت ايشان را بنا به انتساب به وى جنبلاطيه خوانده اند.

يكى از اعقاب وى، حسين پاشا بن جان پولاد كردى بود كه او نيز در كلز (كلس) فرمانروايى داشت و در سال 1104 ه كشته شد.

اين عشيره همگى مذهب «دروزى»

ص: 142

داشتند و در اوايل قرن هفدهم ميلادى از كلس يعنى سوريه به لبنان مهاجرت كردند و سبب هجرت ايشان دعوتى بود كه در سال 1630 م امير فخر الدين معنى دوم (1572-1635 م) حاكم شوف از ايشان كرد.

وى با جان پولاد عقد دوستى بست تا بتواند بيارى او بر دشمنانش غلبه يابد.

از مشاهير اين خانواده امير جان پولاد معروف به (ابن عربى) (در گذشته 1572) مى باشد كه در معره النعمان و كلس مى زيست.

چنان كه در پيش گفتيم جان پولاد بن سعيد كردى در سال 1630 م از حلب به لبنان آمد و در ناحيه شوف با قبيله خود اقامت گزيد. وى در سال 1640 م در گذشت و فرزندش رباح به جاى او نشست.

سپس على بن رباح، نوادۀ وى از طرف امير حيدر شهابى والى جبل لبنان بر نواحى شوف دست يافت (1712 م).

از مشاهير جنبلاطيه در قرن 19، سعيد بن شيخ بشير جنبلاطى است كه از سرداران ابراهيم پاشا بن محمد على، فاتح مصر و شام بود و در جنگهايى كه بين «دروز» و «نصارى» در سال 1841 م واقع شد، دست داشت. وى در سال 1841 درگذشت. - دروز.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 632-633.

جواربيه

جواربيه از فرق غلاة و مشبهه و پيرو «داوود جواربى» هستند.

او قائل به «تشبيه» خداوند به انسان بود و اعضاى او را به آدمى تشبيه مى كرد و مى گفت: جز شرم و ريش خداوند كه چيزى در آن دو مورد نتوانم گفت، دربارۀ ديگر اعضاى خداوند از دست و زبان و چشم و گوش هر چه مى خواهيد بپرسيد. با وجود اين جسم او مانند اجسام ديگر نيست و گوشت او مانند گوشتهاى ديگر و خون او مانند خونهاى ديگر نيست و همچنين هيچ يك از آفريدگان به او شباهت ندارند.

آورده اند كه او مى گفت: قسمت بالاتنۀ خداوند تا سينه اش ميان تهى و ديگر اعضاى او ميان پر است. او را موئى مجعّد و كاكلى سياه است و آنچه را كه در قرآن دربارۀ نشستن خداوند در عرش(1) و چهره و دو دست او و پهلو و بالا و پايين او آمده، بايد حمل بر ظاهر كرد.

قول او را كه خداوند گام بر آتش مى گذارد و قلب مؤمن بين انگشتان خداى رحمان است، و خداوند گل آدم را چهل شبانه روز به دست خود خمير كرد همه

ص: 143


1- - منظور آيۀ شريفۀ: اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ (سورۀ طه، آيۀ 5) و آيه: ثُمَّ اِسْتَوىٰ عَلَى اَلْعَرْشِ يُدَبِّرُ اَلْأَمْرَ (يونس، 3) است كه مفسران «استوى» را «احاطه و استقام» معنى كرده اند، يعنى خداوند بر عرش احاطه و استيلا دارد يا امر وى استقرار و انتظام دارد.

صحيح است و بايد حمل بر ظاهر گردد.

وى مانند ديگر غلاة و مشبهه جسمانى دانستن و تشبيه خداوند را به انسان از تورات گرفته است.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 96-97.

اعتقادات، فخر رازى، ص 65، 66.

جواليقيه

اينان پيروان هشام بن سالم جواليقى هستند كه از موالى كوفه و جزء اصحاب امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) بوده است. اشعرى و شهرستانى با بهره گيرى از منابع اهل سنت، آرايى به هشام نسبت داده اند كه درست نيست.

ايشان گويند: هشام مى پنداشت پروردگارش به چهرۀ آدمى است، و نيم بالاى او ميان تهى و نيم پايين او ميان پر است و او را مويى سياه مى باشد و دلى است كه دانش و حكمت از آن سرچشمه مى گيرد و خداوند پرتوى است كه مى درخشد و او را گوشت و خون و حواس نيست و به عقل ادراك نشود.(1).

جواليقيه گفتند كه: امام بعد از جعفر بن محمد (ع) پسرش موسى بن جعفر (ع) است و جعفر بن محمد در نزد جمهور شيعه به امامت موسى پسرش «نص» كرد.

ايشان عقد «متعه» را به شرط پرداختن مزد زن جايز مى دانند.

الفرق بين الفرق، ص 139.

الحور العين، ص 149، 162، 258.

اعتقادات، فخر رازى، ص 64، 65.

جوشنيه

نام اين فرقه در متن كتاب «سواد اعظم» تأليف ابو القاسم اسحاق بن محمد بن اسماعيل معروف به حكيم سمرقندى «الجوشيانند» آمده ست كه ظاهرا صحيح آن حدئيان اصحاب فضل حدئى از شاگردان نظّام باشند و فضل در مذهب او سه چيز افزود:

اول - شركت عيسى بن مريم در تدبير كار جهان چون آفريدگارى ثانى.

دوم - قول به تناسخ.

سوم - رؤيت عقل اول.

سواد اعظم، ص 174.

ص: 144


1- - هشام بن سالم از ثقات اصحاب حضرت صادق و موسى بن جعفر (ع) است كه نجاشى (در رجال خود) و علامه (در خلاصة الاقوال) و ابن داوود (در رجال خويش) و مجلسى (در وجيزه) وى را توثيق نموده اند. در تحرير طاوسى آمده: صحيح العقيدة معروف الولاية غير مدافع (تنقيح المقال). آرى كشى روايتى از عبد الملك بن هشام حناط نقل مى كند كه هشام معتقد بود خداوند - - داراى صورت است و آدم را بمانند خود آفريده. ولى علامه ممقانى در رجال خود، عبد الملك راوى اين نسبت را ضعيف مى شمارد و چنين عقيده اى را از هشام، نفى مى كند.

جومدينيه

ظاهرا همان خرّمدينيه باشند كه به غلط در كتاب «المقالات و الفرق» جومدينيه آمده است.

المقالات و الفرق، ص 164.

جوهريه

گويند كه: جوهر قديم و واحد الذات است ولى در مقدار بر خورد اجزاى آن جوهر اختلاف كرده اند و گفتند: اگر جوهر دو جزء باشد، از آن گرمى خيزد و هرگاه سه جزء باشد، از آن سردى پديد آيد و از چهار جزء ترى و رطوبت خيزد.

ايشان حركات را ثابت كردند و گويند: حركات را نهايتى نيست.

الحور العين، ص 138.

جهميه

اينان پيروان ابو محرز جهم بن صفوان راسبى هستند، زيرا ابو محرز از موالى بنى راسب بود.

او مى گفت: اصلا بنده را قدرتى نيست، خواه آن قدرت مؤثر يا كسب كننده باشد يا نباشد، بلكه او به منزلۀ جمادات است و بهشت و دوزخ پس از در آمدن اهل آن در آنها فانى شوند و موجودى جز خداى تعالى نخواهد ماند و هيچ كس را جز خدا قدرت و توانايى بر كار نيست و نسبت دادن كارها بر بندگان و آفريدگان از روى مجاز است.

چنان كه گويند: خورشيد غروب مى كند و سنگ آسيا مى گردد، حال آن كه هيچ يك از اين دو كنندۀ كارى نمى باشند.

وى مى گفت كه: علم خداى تعالى «حادث» است و مردم را از گفتن خدا «شىء» - «حىّ » - «دانا» است، بازمى داشت و عقيده داشت كه خدا را به «اشياء» تشبيه نتوان كرد.

همچنين مى گفت: من خداى تعالى را به چيزى وصف نكنم كه مانند صفت موجود زنده و مريد، اطلاق آن بر ديگرى روا باشد، بلكه گويم: خدا قادر، موجد، محيى، مميت است، زيرا اين اوصاف تنها براى او مى باشد(1).

او كلام خداى را چون قدريه (معتزله) «حادث» مى دانست و او را گويا و متكلم به آن كلام نمى ناميد.

عاقبت جهم سلاح برگرفت و با دولت اموى بجنگيد و در روزگار بنى مروان با حارث بن سريج بر نصر بن سيار بشوريد تا به دستور نصر «سلم بن احوز مازنى» او را بگرفت و بكشت(2) و پيروان او تا قرن پنجم

ص: 145


1- - و بطور كلى وى مانند معتزله صفات ازلى را از خداوند نفى مى كرد. (دائرة المعارف فارسى، مصاحب).
2- - به سال 128 ه (يا 127 ه/ 745 م) در مرو كشته شده است. ذهبى، ميزان الاعتدال 197/1 - ابن حجر، لسان الميزان 142/2 - شهرستانى، ملل و محل ص 60.

در نهاوند وجود داشتند.

طبرى گويد: او دبير حارث بن سريج بود كه در پايان دولت بنى اميه در خراسان خروج كرد.

جهم در آغاز شاگرد جعد بن درهم زنديق بود.

الفرق بين الفرق، ص 128.

ملل و نحل، بغدادى، ص 145.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 79-81.

الحور العين، ص 255.

جهينيه

از فرق علويين هستند. - علويه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

ص: 146

ح

حارثيه

اين فرقه همان فرقۀ اسحاقيه هستند كه منسوب به اسحاق بن زيد بن حارث انصارى بودند.

شهرستانى (ص 113) مى گويد:

حارثيه مى گفتند: روح عبد اللّه بن معاويه در اسحاق بن زيد حلول كرده است.

اين اسحاق بن زيد بن حارث از اهالى مداين بود و پيروان او همه از غلاة بودند.

آنان مى گفتند: هر كه امام را بشناسد هر كار كه خواهد تواند كرد. امام ايشان عبد اللّه بن معاويه بود كه همان عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب مى باشد.

وى از دليران طالبيان و بخشندگان و شعراى آن طايفه به شمار مى رفت و متهم به زندقه بود. او مردى ماجراجو بود و در اواخر دوران بنى اميه در 127 هجرى در كوفه دعوى خلافت كرد و بعضى از اهل آن شهر به وى گرويدند و طاعت بنى مروان را از گردن خويش برداشتند.

سپس عبد اللّه بن عمر والى كوفه با وى بجنگيد و ياران او را پراكنده ساخت. پس از آن عبد اللّه به مداين رفت و در آنجا جمعى از اهل كوفه و مداين بروى گرد آمدند و بعد از آن بر حلوان و همدان و رى و اصفهان دست يافت.

چون بنى هاشم پيشرفت حال او را ديدند، عده اى از ايشان به وى پيوستند، حتى ابو جعفر منصور نيز در زمرۀ ياران او در آمد تا بدانجا كه عبد اللّه به نام خود سكه زد. مردم خراج فارس و شهرهاى آن را براى او مى فرستادند.

سپس عبد اللّه بن معاويه به فارس آمد و در استخر بنشست، امير عراق كه ابن هبيره نام داشت با لشكرى به جنگ وى آمد و او را شكست داد. عبد اللّه به شيراز گريخت و از آنجا نيز رانده شد. سرانجام به هرات رفت. فرمانرواى هرات او را بگرفت و به

ص: 147

امر ابو مسلم خراسانى خبه كرد. چنانكه فرش خانه را بر صورت وى نهاده آن قدر بفشرد تا بمرد (129 ه).

بعضى نوشته اند كه: وى در سال 131 در زندان ابو مسلم بمرد و اين بيت مشهور از اوست:

و عين الرضا عن كل عيب كليلة *** و لكنّ عين السخط تبدل المساويا

در كتب فرق آمده است كه: عبد اللّه بن معاويه مى گفت كه: او پروردگار است و علم مانند قارچ و گياه در دل او مى رويد و قايل به «تناسخ ارواح» بود و مى گفت:

روح آدم در تن انبياى پيشين بگذشت تا اين كه در تن او جاى گرفت.

همچنين مى گفت: دنيا فانى نمى شود و شراب و مردار و محرمات ديگر را «حلال» مى دانست و در اين باره استدلال به قول خداى تعالى مى كرد كه: «لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ جُنٰاحٌ فِيمٰا طَعِمُوا...» مائده/ 93. يعنى بر كسانى كه ايمان مى آورند و عمل صالح دارند در آنچه را كه مى خورند گناهى نيست.

پس از مرگ عبد اللّه بن معاويه، ياران او به سه شاخه تقسيم شدند، گروهى گفتند كه او زنده است و در كوهى از جبال اصفهان همى زيد و نخواهد مرد تا آن كه برخيزد و جهان را پر از عدل و داد كند.

بعضى ديگر مى گفتند كه: او زنده است و همراه يكى از بنى هاشم بازخواهدگشت. عده اى ديگر مرگ او را پذيرا شدند.

حارثيه كه همان حربيه باشند گويند كه: ابو هاشم بن عبد اللّه بن عباس پيش از اين كه بميرد دربارۀ عبد اللّه بن عمرو بن حرب كندى وصيت كرد و او پس از ابو هاشم امام بود.

پيروان او چون بر دروغ او آگاه شدند او را رها كرده دنبال امامى مى گشتند تا به عبد اللّه بن معاويه رسيدند و از او پيروى كردند.

المقالات و الفرق، ص 179.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 32-34.

المقالات الاسلاميين، ص 85.

مقاتل الطالبيين، ص 161، 169.

الفرق بين الفرق، ص 150.

كامل ابن اثير حوادث سال 127-129.

الحور العين، ص 160.

حاصريه

حاصريه فرقه اى از «غلاة» شيعه اند كه گويند: پس از حضرت امام محمد باقر (ع) پسر او زكريا امام شد، و او در كوه حاصر مخفى است تا آنگاه كه اذن خروج از جانب غيب به وى رسد.

تحفه اثنى عشريه، ص 15.

حاصريه

ايشان را «ازليه» نيز گويند و پيرو مردى به نام ابو حاصرند كه مى گفت: همۀ آفريدگان در «ازل» در پيش خداوند

ص: 148

بودند، و خداوند ايشان را چنان كه در ازل مى شناخت باز همى بيند و خداوند هرگاه علم پيدا كند كه مؤمنى كافر خواهد شد او را كافر خوانده و در حال ايمانش وى را دشمن مى گيرد.

بالعكس هرگاه بداند كه كافرى مؤمن گردد در حال كفرش او را دوست مى گيرد.

المنية و الامل، ص 120.

حبابليه

گويند: ما مؤمنيم اگر خداى تعالى خواهد، و روا بود كه بنده كافر باشد نزد خداى تعالى، و مؤمن باشد نزد خلق و برعكس آن نيز و «قرآن» را مجرد حروف دانند و خالق را به خلق مانند كنند.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 89.

رساله معرفة المذاهب، ص 16.

حبسيه

اينان از «جبريه» اند و گويند: قسمت نيست در مالها يعنى ميراث نيست.

معرفة المذاهب، ص 11.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 89.

حبيبيه

ايشان پندارند كه دوستى و محبت هرگاه استوار گردد و بنده نفس خويشتن را مقهور كند و در عبادت به غايت خود رسد، امر و نهى از وى برداشته شود زيرا «حبيب»، حبيب را نيازارد.

آيا نمى دانيد كه «خداى تعالى» بندگان را در بهشت به عبادت و نماز و روزه تكليف نكند، زيرا دوست بر دوست آمده است و يار بر يار، و از اين روى تكليف از ايشان برخاسته است.

الفرق المفترقه، ص 69.

حبيبيه

در كتاب «هفتاد و سه ملت» فرقۀ فوق به صورت حبيبيه ذكر شده و مى نويسد: من شرب كاس المحبّة، سقط عنه العباده.

گويند: هر كه شراب محبت حق نوشيد، دل و جانش بدوستى و عشق عالم علوى در جوش و خروش آمد به نوافل و عبادات بدان حضرت تقرب يافت. چون به سعادت قرين شد، حق تعالى وى را بدوستى قبول كرد. صفات او تبديل يافت و قوا مبدل شد، بينا در چشم او، شنوا در گوش او، گويا در زبان او، خداى باشد.

چنان كه حديث قدسى بر اين ناطق است: لا يزال العبد يتقرّب الىّ بالنوافل حتى احبّه فاذا احببته كنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا، فبي يسمع و بى يبصر و بى ينطق و بى يبطش.

به خداى بيند و به خداى گويد و به خداى شنود و سقط عنه العباده و الاركان بار تكليف از او برخاسته و اعمال از وى بيفتد.

ص: 149

خوارزمى مى نويسد: ايشان را از آن جهت «حبيبيه» خواندند كه خداى را از طمع بهشت و دوزخ عبادت نكنند، بلكه از روى دوستى و حب او را پرستند.

هفتاد و سه ملت، ص 27 و 28.

مفاتيح العلوم خوارزمى، ص 20.

حداديه

از طوايف «نصيريه» اند. - نصيريه

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

حديثيه

اينان پيرو دو مردند كه يكى احمد بن خابط و ديگرى فضل حدثى نام داشت و هر دو از شاگردان نظّام بودند.

فضل حدثى منسوب به حدثيه است كه شهرى بر كنار فرات بود، نام او در بعضى از كتب حدئى آمده است ولى صحيح آن همان «حدثى» است.

آنان مى گفتند: آفريدگان را دو پروردگار است كه يكى «قديم» و ديگرى «مخلوق» است و او عيسى (ع) بن مريم مى باشد.

همچنين مى گفتند كه: مسيح (ع) پسر خداست و خداوند او را به فرزندى پذيرفت و نه از راه ولادت. مسيح (ع) كسى است كه در روز قيامت به حساب خلق خواهد رسيد، چنان كه در قرآن كريم آمده:

«وَ جٰاءَ رَبُّكَ وَ اَلْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» فجر/ 22. يعنى: اندر آن روز پروردگار تو در حالى كه فرشتگان صف اندر صف ايستاده اند بيايد. و «او مسيح است كه در سايه هايى از ابر خواهد آمد.» سورۀ بقره آيۀ 210).

او همان كس است كه رسول خدا در يكى از كلمات و سخنان خود فرموده است: خلق (اللّه) آدم على صورته، يعنى:

خداوند آدم را كه همان عيسى مسيح باشد، به مانند چهره و صورت خود بيافريد.

چنان كه در حديث ديگر فرموده است:

«ترون ربكم كما ترون القمر ليلة البدر».

يعنى: پروردگار خود را خواهيد ديد، همانطور كه ماه را در شب چهارده مى بينيد.

او را از آن جهت مسيح گفتند كه: زره جسد انسانى بر تن كرده بود. حال آن كه پيش از آن عقل «محض» بود و همان عقلى است كه در حديث رسول خدا آمده كه خداى تعالى او را گفت: اقبل، يعنى پيش بيا. پس پيش آمد. ادبر، پس رو.

سپس فرمود: به توسط توست كه من عطا مى كنم و توسط تو است كه مى گيرم.

وى گفت كه: مرغان نيز پيغمبرانى دارند، و پشگان و ديگر حيوانات و حشرات نيز داراى انبيايى هستند. چنان كه در قرآن كريم آمده: «... إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّٰ خَلاٰ فِيهٰا نَذِيرٌ» فاطر/ 24.

همچنين فرمود: «وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلاّٰ أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ ...» انعام/ 38. يعنى: هيچ جنبنده اى در زمين و هيچ پرنده اى در آسمان نيست مگر اين كه امتى مانند شما هستند.

ص: 150

همچنين فرمود: «وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلاّٰ أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ ...» انعام/ 38. يعنى: هيچ جنبنده اى در زمين و هيچ پرنده اى در آسمان نيست مگر اين كه امتى مانند شما هستند.

او قايل به تناسخ شده گفت كه:

خداوند در آغاز مخلوق را به يك ضربه در بهشت بيافريد و سپس آنان را به معصيتى كه آدم كرد از بهشت خارج ساخت.

- خابطيه.

ملل و نحل، بغدادى، ص 113، 114.

حدّيه

ايشان گروهى هستند كه پندارند خداوند را حدى است، و حال آن كه ذات او محدود نيست.

آنان عرش را جايگاه و مستقر او دانند و آيۀ: «اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ طه/ 5، را به ميل و هوس خود تفسير كنند.

الفرق المفترقة، ص 77.

حربيه

از فرق «كيسانيه» اند و هواخواه امامت عبد اللّه بن عمرو بن حرب كندى بودند.

آنان گفتند كه: ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه وى را جانشين خود ساخت و معتقد به حلول روح ابو هاشم در عبد اللّه بن عمرو بن حرب شدند.

اين طايفه بعد از وقوف بر دروغ بودن ادعاى عبد اللّه بن عمرو بن حرب از او بازگشتند و به عبد اللّه بن معاويه گرويدند.

ايشان مانند بيانيه مى گفتند كه: روح خداوند «حلول» در تن انبياء و ائمه مى كرد، تا اين كه منتهى به ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه شد.

ابن حزم اندلسى مى نويسد كه: عبد اللّه بن عمرو بن حرب كندى كوفى قايل به «تناسخ ارواح» بود و بر پيروان خود نوزده نماز در شب و روز واجب كرد و هر نماز او پانزده ركعت داشت، تا اين كه مردى از متكلّمان صفريه كه از خوارج بودند با وى مناظره كرد و او را قانع كرد كه سخنان او بيهوده است، پس عبد اللّه از آنچه را كه مى گفت تبرى جست و اصحاب خود را نيز از توبه خويش آگاه كرد. سپس جميع يارانش كه او را مى پرستيدند از وى تبرى جسته و از او بازگشتند و قايل به امامت عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب شدند.

امّا عبد اللّه بن عمرو بن حرب همچنان بر دين اسلام و مذهب صفريه باقى ماند، تا اين كه درگذشت. طايفه اى كه امروز معروف به حربيه هستند همان سبائيه اند كه قايل به الوهيت حضرت على (ع) مى باشند.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 21-22.

الحور العين، ص 160.

كتاب الفصل فى الاهواء و النحل، ج 4، ص 143.

ص: 151

الفرق بين الفرق، ص 149.

حرقيه

عراقى مى نويسد: حرقيه پندارند كه جز يك بار در آتش دوزخ نسوزند، و بعد از آن سوختن براى ايشان ديگر خبرى از آتش نيست و رنجى از آن نمى بينند زيرا ديگر حياتى بر ايشان بعد از سوختن نيست و خداوند فرموده است: إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لاٰ يَمُوتُ فِيهٰا وَ لاٰ يَحْيىٰ » طه/ 74. يعنى: هر كه گنهكار به پيشگاه پروردگار خويش رود، همانا او را دوزخى است كه در آن نه مى ميرند و نه زنده مى شوند.

دليل ديگر بر يك بار سوختن ايشان آن است كه سبب به دوزخ افتادن ايشان كفر است و آنان جز يك بار به كفر نگرائيدند، سپس به كفر خود ادامه دادند و كيفر ايشان مطابق با جنايت آنان است، از اين جهت جز يك بار به آتش دوزخ نسوزند.

صاحب «دبستان المذاهب» مى نويسد: حرقيه از جهميه اند و گويند اهل آتش چنان سوزند كه از ايشان يكى هم نماند در دوزخ.

الفرق المفترقه، ص 92.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 89.

حروريه

حروريه از «خوارجند» و آنگاه كه حضرت على (ع) از صفين بازمى گشت، خوارج كه در آن زمان دوازده هزار تن بودند در «حروراء» كه ديهى در نزديكى كوفه و در دو ميل به فاصلۀ از آن است گرد آمدند از اين رو به «حروريه» موسوم شدند.

سردار آنان در آن روز عبد اللّه بن كوّاء و شبث بن ربعى بودند. چون حضرت على (ع) از ميان لشكر بيرون آمد و براى مناظره در پيش ايشان بايستاد و دلايل خود را بر ايشان روشن كرد، ابن كوّاء با ده تن از سواران خويش پيش آمد و از وى پوزش و زينهار طلبيد، و ديگر خوارج روى به نهروان نهادند.

حروريه قايل به تكفير امت اسلام و تبرى از دو داماد پيغمبر (ص) يعنى على (ع) و عثمان و تولّى و دوستى شيخين يعنى ابو بكر و عمر شدند. ايشان اموال و زنان مخالفان خود را حلال دانند، و تنها معتقد به قرآن و «سنت» را اصلا باور ندارند.(1)

چون هنگام نماز رسد وضو گيرند، و در همان جا كه نشسته اند نماز گزارند، و پندارند كه هرگاه به راه افتند وضوى ايشان باطل شود، ولى اگر از آنان ريحى خارج گردد بر خلاف جميع امت براى نماز تجديد وضو نكنند. ايشان با شلوار نماز نگزارند و

ص: 152


1- - خوارج احاديث منقوله توسط راويانى كه قبل از تحكيم حديثى را نقل كرده اند يا توسط خوارج به آنها رسيده باشد قبول دارند.

گويند: شلوار چاه دبر است.

زنانشان مانند مردان در حالى كه روى بسته اند بر اسب نشسته و جنگ كنند. آنان در ناحيه سيستان و هرات و خراسان بسيارند و مردمانى شجاع و دليرند.

الفرق بين الفرق، ص 46.

التنبيه و الرد، ص 56.

الحور العين، ص 200.

المقالات و الفرق، ص 5.

حروفيه

اين فرقه كه خود را «اهل حق» يا «اهل الحقيقه» مى دانستند پيرو فضل اللّه نعيمى تبريزى استرآبادى بودند كه آن مذهب را در زمان امير تيمور بدعت گذارد.

وى پسر ابو محمد تبريزى بود و عقيده داشت كه همۀ «حروف» مقدسند و در هر حرفى رازى وجود دارد و حروف الفبا منسوخات انسانى مى باشند يعنى مظهر حروف، جمال انسان است.

بايد دانست كه اعتقاد به مقدس بودن «حروف»، فكر تازه اى در اسلام نيست و در قرن دوم هجرى مغيره بن سعيد عجلى كه فرقه مغيريه از غلاة شيعه منسوب به وى هستند خداوند را شيءاى از نور مى دانست و اعضاى او را «به حروف هجاء» تشبيه مى كرد و مى گفت: «الف به مانند دو گام اوست و عين چشم وى است.»

فضل اللّه نعيمى مى گفت: آدمى در نتيجه رياضت و كمال مى تواند به درجه الوهيت برسد.

حروفيه، حروف را در صورتهاى زيبا متجلى دانسته، زيبارويان را مقدس و شايسته عشقبازى مى پنداشتند، و عقيده داشتند كه خداوند عرش و سدرة المنتهى را در خط چهرۀ آدمى مستتر ساخته و معراج حضرت ختمى مرتبت (ص) دريافتن خطوط سيماى خود و مشاهدۀ جمال فضل اللّه بود.

فضل اللّه استرآبادى كه در سال 740 در استرآباد تولد يافت، نخست مردى صوفى بود، و آن قدر در تقوا و پرهيزكارى شهرت يافت كه او را «حلال خور» لقب دادند.

وى خود را از سادات علوى مى دانست، و در هجده سالگى (758 ه) به حج رفت و در بازگشت مدتى در خوارزم ماند و سرانجام به اصفهان آمد، و در آن شهر به صنعت كلاه مالى مشغول شد، و در چهل سالگى به تبريز كه مسقط الراس پدرانش بود برفت، و به قول خود به مبانى غيبى كتب آسمانى و تفاسير آنها ملهم شد، و به مرتبه نبوت و امامت رسيد و سپس از تبريز به اصفهان بازگشت، و در سال 788 دعوت خود را آشكار كرد، و كتاب اساسى يا آسمانى خود را كه «جاويدان نامه كبير» باشد در سال 796 ه در زندان شروان تأليف كرد. آنگاه به دعوت اميران و پادشاهان زمان خود پرداخت.

ص: 153

در آثار «بكتاشيه» كه متأثر از تعليمات حروفيه است تولد فضل اللّه استرآبادى در 740 و ظهور و دعوت او 788 و شهادت وى در 796 هجرى آمده است.

فضل اللّه نه خليفه براى خود قرار داد كه چهار تن از ايشان محرم اسرار او بودند.

گويند كه: در آنگاه كه ميرانشاه بن تيمور در آذربايجان حكومت داشت چون از سخنان كفرآميز فرقه حروفيه واقف شد، فضل اللّه را از شروان به تبريز احضار كرده به فتواى فقهاى عصر بكشت و جسد او را در كوچه و بازار تبريز كشيدند.

حروفيه در كتب خود ميرانشاه تيمورى را «مارانشاه» يا دجال خوانده اند.

«ادوارد براون» معتقد است كه وى را در شروان كشته اند، و محل قبر او در «النجق» نخجوان است.

اصول عقايد حروفيه در كتابى به نام «محرمنامه تأليف 828 ه» و ساير رسالات آن فرقه بيان شده است.

آنان عالم را «قديم» مى دانند كه آن به دوران ازلى سرمدى همواره در حركت مى باشد. تغييراتى كه در عالم مشاهده مى شود معلول همان حركت است.

خداوند تعالى در شخص انسان متجلّى مى شود، اين مظاهر الهى در صور متواليه انبياء و اولياء و عاقبت به صورت الوهيت ظهور مى كند.

محمد بن عبد اللّه (ص) آخرين و خاتم پيغمبران بود، و بعد از او نبوت به اولياء مى رسد كه عبارتند از: حضرت على (ع) تا امام حسن عسكرى (ع) يازدهمين و فضل اللّه استرآبادى خود خاتم اولياء و آخر آن مظاهر است، و ليكن وى خويشتن را سرآغاز «دوره جديد» و مظهر الوهيت مى داند.

مى گويد: انسان بر ساير موجودات به قوۀ ناطقه (كلمه) امتياز دارد، و آن را بوسيله بيست و هشت حرف الفبا به تحرير مى آورد.

بر خلاف ساير اصناف دراويش، اين جماعت هيچ گونه ورد يا ذكرى ندارند و از آداب ايشان است كه هر بامداد در خانه رئيس روحانى خود كه او را «بابا» مى خوانند اجتماع مى كنند، و او به هر يك از آنان به دست خادمى يك پيمانه شراب و لقمه اى نان و يك قطعه پنير عطا مى كند، و آنان با نهايت ادب گرفته و از آن قدرى به صورت و چشم خود مى زنند و سپس آن را مى نوشند.

از آداب ايشان يك نوع اعتراف سرّى است از گناهان خود كه در نزد «بابا» به عمل مى آورند. ظاهرا در اين مراسم تحت تأثير «مسيحيت» قرار گرفته اند.

فضل اللّه در «جاويدان نامه» خود، خويش را «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ » خواند، و در كتب او و آثار پيروانش القابى از قبيل: خاتم اولياء، خاتم ثانى، مظهر

ص: 154

الوهيت، صاحب ولايت، مسيح قائم، قائم آل محمد، مهدى شهيد، صاحب بيان، صاحب تأويل، مظهر كلام قديم داده شده است.

لقب او در «كرسى نامۀ»، شهاب الدين آمده است:

فضل را چون شد شهاب الدين لقب *** احتراق جن ز علم او طلب

پس از كشته شدن فضل اللّه استرآبادى، شاگردان و جانشينان او بر آن شدند كه در ممالك اسلامى پراكنده گشته به تعاليم حروفيه بپردازند.

يكى از جانشينان او كه ملقب به «على الاعلى» بود به آناطولى گريخت و به خانقاه حاجى بكتاش در آمد و به عزلت و انزوا در آنجا بزيست و «جاويدان نامه» را به صوفيان آن خانقاه تعليم دادن گرفت.

حاجى بكتاش و پيروانش او را پذيرفتند و از آن پس حروفى مذهب شدند. وفات «على الا على» را در سال 822 ه نوشته اند.

ظاهرا دختر فضل اللّه كه به امر جهانشاه قراقويونلو در تبريز كشته شد، كلمة العليا و قرة العين لقب داشت، كه بابيه تحت تأثير حروفيه اين لقب را براى طاهره (دختر ملا صالح قزوينى) اختيار كردند.

از حروفيه كتابهايى به فارسى و تركى مانده است كه غالبا با كلمۀ نامه همراه است مانند: «نومنامه» - «جاويدان نامه» - «آخرت نامه» و...

- پسيخانيه و بكتاشيه و نقطويه.

تاريخ تبريز تا پايان قرن نهم هجرى، ص 689 - 700.

واژه نامۀ گرگانى، ص 284-290.

دانشمندان آذربايجان، ص 386-389.

تاريخ ادبى ايران، ادوارد براون، ص 505 - 523.

دائرة المعارف اسلاميه، ج 7، ص 362.

حريانيه

فرقه اى از «راونديه» هستند كه از «كيسانيه» منشعب گشتند و ايشان نخست قايل به امامت محمد بن حنفيه بودند و سپس از ياران ابو مسلم عبد اللّه بن محمد - صاحب دولت بنى العباس كه ملقب به حريان بود - شدند.

آنان مى گفتند كه: محمد بن حنفيه پس از على (ع) بن أبي طالب امام بود(1) و پس از خود پسرش ابو هاشم عبد اللّه بن محمد را جانشين خود ساخت و ابو هاشم دربارۀ على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب وصيت كرد و على بن عبد اللّه پسرش محمد بن على را جانشين خود كرد و محمد پسرش ابراهيم امام را كه در حرّان كشته شد به جانشينى خود برگزيد و سپس

ص: 155


1- - زيرا راونديه معتقد بودند كه امامت پس از پيغمبر حق عباس است.

ابراهيم دربارۀ برادرش ابو العباس عبد اللّه سفاح(1) وصيت كرد و ابو العباس عبد اللّه سفّاح، ابو مسلم را جانشين خود ساخت.

بعضى از ايشان، امامت را پس از ابو هاشم، حق برادرش حسن بن محمّد بن حنفيه دانند و گويند: پس از حسن پسرش على امام بود و على كه در گذشت از او فرزندى نماند.

مروج الذهب، ج 3، ص 169.

مقالات الاسلاميين، ج 1.

حريزيه

پيروان حريز حنفى كوفى هستند و سخنان ايشان مانند صالحيه است. پندارند كه اگر حضرت على (ع) امتناع از بيعت شيخين (ابو بكر و عمر) مى كرد، ريختن خون آن دو را روا مى داشت.

ايشان از عثمان بيزارى جويند و اصحاب على (ع) را كافر دانند.

گويند: هر كس از آل محمّد (ص) شمشير بركشد و دعوى امامت كند، امام است.

مشارق الانوار، ص 211.

حريقيه

گروهى هستند كه گويند: اهل دوزخ همگى بسوزند و باقى نمانند. ظاهرا ايشان همان فرقۀ «حرقيه» هستند.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 90.

حزنيه

فرقه اى از كيسانيه بودند.

مشارق الانوار، ص 211.

حسابيه

فرقه اى از «سوفسطائيان» اسلامند كه گويند: «همه چيز در دنيا خواب و خيال است».

آورده اند: روزى مردى كه در مجلس ايشان بود برخاست و لطمه اى بر سر شيخ ايشان زد، شيخ او را گفت: اين چه كار بود كه كردى. مرد پاسخ داد: گمان مى كنم اين كار من، خواب و خيال باشد.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى، ص 160.

حسبانيه

ايشان نيز از «سوفسطائيه» اسلامند و ظاهرا همان فرقه پيشين باشند و اصطلاح حسبانيه از حسابيه صحيح تر است.

ايشان گويند: درك اشياء و آلام و لذات همه توهم و پندار است، و مردمان به اندازۀ خرد و الهامشان آن چيزها را درك مى كنند، و حقيقتى در ميان نيست.

ص: 156


1- - در مروج الذهب، ابو العباس بن عبد اللّه بن حارثيه، آمده كه استاد از آن اقتباس نموده اند ولى كلمه «ابن» در آن زائد است ضمنا سفّاح لقب ابو العباس است نه نام پدر وى (رك: سبائك الذهب فى معرفة قبائل العرب).

گويند: مردى از ايشان روزى بر مأمون خليفه عباسى در آمد و ثمامة بن الاشرس كه از بزرگان معتزله است در پيش او نشسته بود. ثمامه از او پرسيد كه: مذهب تو چيست ؟ پاسخ داد كه: من مى گويم: همه چيزها توهم و پندار است!

پس ثمامه برخاست و ضربه اى سخت بر سر او زد چنان كه چهرۀ وى سياه گشت. مرد روى به مأمون كرد و گفت:

اى امير المؤمنين ديدى كه اين بى ادب در اين مجلس چه كرد! ثمامه گفت: من به تو كارى نكردم، من بر سر تو روغن درخت بان ريختم و تو گمان كرده اى كه بر سر تو زده ام ؟! سپس اين شعر را بسرود:

و لعل آدم امّنا و الاب حوّا فى الحساب *** و لعلّ ما ابصرت من بيض الطيور هى الغراب

و عساك حين قعدت، قمت *** و حين جئت من الذهاب

و عسى البنفسج زيبق *** و عسى المهمات من السداب

و عساك تأكل من خبز *** و تظنه، تعمل كباب

يعنى: شايد بپندار تو مادر ما بايد آدم و پدرمان حوّا باشد!

شايد آن پرندگان سپيدى را كه مى بينى كلاغ باشد!

شايد هنگامى كه تو مى نشينى، برخاسته و موقعى مى آيى رفته اى!

شايد بنفشه جيوه باشد و شايد آب فرج شتر از گياه سداب باشد!

شايد نانى را كه مى خورى، پندارى همان كباب است!

پس مأمون بخنديد.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى، ص 157.

حسبيه

گروهى هستند كه پندارند اموال دنيا بين همه مردم مشترك است زيرا آدم (ع) هنگامى كه از دنيا رفت گيتى را براى فرزندانش ميراث گذاشت، بنابراين روا نيست كه كسى مانع از تصرف ديگرى در مال خود گردد زيرا شركت ديگرى در آن مال ثابت است، و بازداشتن كسى را از حق خود جايز نيست.

الفرق المفترقه، عراقى، ص 71.

حسنيه

پيروان حسن بن زيد بن حسن بن على بن أبي طالب هستند و از فرق «زيديه» به شمار مى روند.

وى در سال 250 بر سليمان بن عبد اللّه بن طاهر بن طاهر فرمانرواى مازندران بشوريد، و بر جرجان (گرگان) تسلط يافت و پس از وى برادرش محمد بن زيد به جاى او نشست.

محمد در نبردهايى كه بين او و محمد بن هارون روى داد كشته شد.

مقالات الاسلاميين، ص 83.

ص: 157

طبرى و ابن اثير، حوادث سال 250-251.

حسينيه

فرقه اى از فرق «شيعه» هستند كه رشته امامت را از على (ع) بن أبي طالب به على بن الحسين (ع) (زين العابدين) كشانيده اند.

گويند كه: على بن الحسين (ع) بر امامت ابو جعفر محمد بن على «نص» كرد و ابو جعفر محمد بن على دربارۀ ابو منصور عجلى وصيت فرمود. سپس دو شاخه از اين فرقه پديد آمدند:

حسينيه، پندارند كه: ابو منصور پسرش حسين بن ابى منصور را جانشين خود ساخته است، و وى پس از او امام است. ايشان قائل به خمس مال خويش براى ائمه خود شدند.

محمديه، كه به امامت «محمد بن عبد اللّه بن حسن (ع)» علاقه نشان داده اند.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 96.

الحور العين، ص 169.

حسينيه

گروهى از «زيديه» اند و گويند:

هر كه از آل محمد (ص) خروج كند امام مفترض الطاعه است.

حضرت على (ع) در زمان خود امام بود و امامت خود را اظهار كرد، و پس از او پسرش حسين بن على (ع) به امامت رسيد و بر يزيد خروج كرد و در كربلا كشته شد و زيد نيز خروج كرد و در كوفه به قتل رسيد و يحيى بن زيد نيز خروج كرد و در خراسان كشته شد و عيسى بن زيد نيز خروج كرد و در سال 168 درگذشت. پس از وى محمد بن عبد اللّه بن حسن خروج كرد و او همان «محمد نفس زكيه» است كه در زمان منصور خروج كرد و به امر وى در مدينه كشته شد.

فرق الشيعة نوبختى، ص 58.

حسينيه

اينان پيرو حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب هستند.

او بر بنى عباس خروج كرد و در محلى به نام فخ كه در شش ميلى مكّه قرار دارد با جماعتى از بنى هاشم كشته شد، و جسد ايشان در بيابان افتاد تا اين كه درندگان و پرندگان آنها را بخوردند، و اين واقعه در زمان الهادى خليفه عباسى روى داد.

مروج الذهب، ج 3، ص 248.

مقالات الاسلاميين، ص 80.

مقاتل الطالبيين، ص 150-161.

حشويه

حشو در لغت به معنى چيزهايى از پنبه و پشم و غير آن است كه لحاف و بالش و تشك را با آنها پر كنند و كلام زايد را كه

ص: 158

در اداى مطلب واقع شود حشو گويند.

حشويه در اسلام لقب تحقيرآميزى است كه بعضى از علماى كلام اسلام مانند «معتزله» به «اصحاب حديث» دادند زيرا اصحاب حديث غالبا قايل به «تجسّم» و «تشبيه» خداوند بودند.

ديگر آن كه حشويه را از آن جهت به اين لقب خواندند كه احاديث روايت شده از رسول خدا (ص) كه اصلى براى آن نيست بدون تحقيق، در كلام خود وارد كنند و جميع ايشان قايل به جبر و تشبيه اند.

در كتاب «هفتاد و سه ملت» آمده:

حشويه گفتند: سخن گفتن هر جاى كه شنونده نباشد عبث و بيهوده و امر كردن جايى كه مأمورى نباشد بى نتيجه است.

اكنون چون معلوم است در ازل آزال غير خداى ذو الجلال هيچ موجودى نبود:

«كان اللّه و لم يكن معه شيء» خطاب مستطاب رب الارباب را مستمع كسى نبوده باشد پس در خلوتخانۀ ازلى امر و نهى با كه بود، «... وَ أَقِيمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّكٰاةَ ...» بقره 83. چون موسى نبود و فرعون نبود، خطاب حق با كه بود.

در رسالۀ «معرفة المذاهب» آمده كه:

حشويه گويند: واجب و سنت و نفل هر سه يكى است زيرا هر سه بر يك لفظ وارد است.

معرفة المذاهب، ص 15.

هفتاد و سه ملت، ص 68.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 7، ص 439.

حشيشيه

حشيش نامى است عربى كه آن را قنب(1) هندى و به فارسى شاهدانه گويند و نام لاتين آن ( Cannadis ) است.

آن گياهى است مخدر كه استعمال مداوم آن ايجاد جنون مى كند. اين گياه در مزارع و باغستانهاى مصر كاشته مى شد و آن را حشيشه مى گفتند و فقراى آن ديار به استعمار آن عادت كرده بودند.

خوردن حشيش در شام و آناطولى و عراق و كشيدن آن در ايران معمول است.

گويند: اسماعيليه از قرن سوم هجرى عادت به استعمال اين گياه داشتند. در قرن پنجم هجرى چنان كه از اخبار صليبيون معلوم مى شود حشاشين كه همان اسماعيليه باشند براى اين كه دست به ترور و آدم كشى زده و از خود بيخود شوند از اين گياه اهريمنى استفاده مى كردند، از اين جهت كلمه Assassin را در زبانهاى اروپاى جنوبى بمعنى اسماعيليان حشيش كش به كار مى رفت،

ص: 159


1- - ظاهرا قنب نام گياه نامبرده است كه برگ آن را بنگ و ورق الخيال و حشيش نامند و تخم او را شاهدانه گويند و شكوفه او را چرس خوانند. (ر ك: تحفۀ حكيم مؤمن).

مقريزى از يك دانشمند ايرانى نقل مى كند كه: استعمال حشيش در قرن ششم هجرى توسط شيخى به نام حيدر اسماعيلى به مصر راه يافت.

ظاهرا تخم اين گياه در زمان خسرو پرويز از هند به ايران و عراق و يمن برده شد.

مقريزى مى نويسد كه: استعمال حشيش در مصر در ميان طبقه توانگر و سرمايه دار قاهره شيوع پيدا كرد، بطورى كه امير سودون شيخونى در سال 780 آن را در مصر ممنوع كرد، و جرايمى براى استعمال كنندگان تعيين نمود.

بعدها استعمال آن شايع گشت، و مردى اسماعيلى نسخه اى نوشت كه مى توان حشيش را با عسل آميخت و آن را بكار برد، و نام آن دارو را عقده (آميخته و ممزوج) نام نهاد.

شيره و عصارۀ حشيش را چرس خوانند و آن را اسرار مى نامند و به فارسى برگ بنگ و به عربى ورق الخيال مى خوانند و بعضى از مصنّفان آن را سبز يا سبزه يا گياه اخضر خواندند و عصارۀ آن را بنگاب گويند.

بعقيدۀ نگارنده حشاشين (چنانكه در پيش گفته شده است)، از اين جهت به اسماعيليه اطلاق مى گردد كه آنان بعضى اوقات حشيش استعمال مى كردند تا از خود بيخود شده و دشمن خود را به قتل رسانند و نهادن نام Assassin بر آنها درست نيست، زيرا اين كلمه از واژۀ اساس عربى مى آيد و چون اسماعيليه در مذهب خود اساس دين را اعتقاد به امام حىّ و اطاعت از دستورهاى او مى دانستند از اين جهت ايشان را اساسيه يا اهل الاساس خواندند.

اسماعيليه.

دائرة المعارف اسلاميه ج 7، ص 440 - 444.

Encycloped iedeL'Islam, tomeIII,P.275-276.

حصينيه

پيروان حصين «خارجى» بودند كه در سيستان برخاست و در زمان او عثمان بن عماره بن خزيمه مزنى عامل سيستان بود.

به قول «تاريخ سيستان»: عثمان، نامه سوى صدقه پسر خويش كرد و او از بست به حرب حصين آمد و غازيان با او بيامدند و صدقه بر «خوارج» ظفر يافت.

ابن اثير و گرديزى گويند: حصين لشكرى را كه عثمان بن عماره بر سر او فرستاده بود منهزم كرد، و سپس خود بسوى خراسان و پوشنگ و بادغيس رفت و اين حوادث در سال 175 هجرى روى داد.

سرانجام حصين را «گرديزى» چنين مى نويسد: چون حصين به اسفزار شد آن با زن كشته شد اندر سنۀ سبع و سبعين و مائه.

معلوم نيست حصينيه از كدام فرقه از

ص: 160

«خوارج» بوده اند: - حمزويه.

تاريخ سيستان، ص 153.

الكامل، ابن اثير، ج 6، ص 124.

زين الاخبار، گرديزى، ص 130.

حفصيه

ايشان از فرقه «خوارجند» و از پيروان «حفص بن ابى المقدام» مى باشند. او نخست از اباضيه و پيرو عبد اللّه بن اباض بود، سپس با وى اختلاف جسته گفت كه: مرتبۀ ميان ايمان و شرك، شناختن خداى تعالى است و هر كه خداى را شناخت، ولى پيغمبر، قرآن، بهشت و دوزخ را باور نداشت و گناهان كبيره هم از او سرزد، چون آدمكشى، زنا و ساير گناهان، او كافر است ولى از شرك، پاك و دور است و هر كه به خداى تعالى نادان باشد و او را انكار كند مشرك است.

ايشان عثمان و على (ع) را دشمن مى داشتند و مى گفتند كه: على (ع) همان كسى است كه خداوند دربارۀ او فرمود:

«وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ يُشْهِدُ اَللّٰهَ عَلىٰ مٰا فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ اَلْخِصٰامِ .» بقره/ 204.

يعنى: از ميان مردمان كسى است كه سخن وى در زندگانى جهان ترا بشگفت آورد ولى خداوند آنچه را كه در دل اوست، گواهى دهد و او سخت ترين دشمنان توست.

دربارۀ عبد الرحمن بن ملجم گفتند كه: او همان كسى است كه خدا دربارۀ او فرمود: «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ ...» بقره/ 207.

يعنى: از مردمان كسى است كه جان خويش را براى خشنودى خدا مى فروشد.

پس از آن گفتند كه: ايمان به كتابهاى آسمانى و پيغمبران به توحيد پيوسته و هركه بدانها كافر شود به خداوند شرك آورده است.

اباضيه از او و سخنانش بيزارى جستند.

الفرق بين الفرق، ص 62.

الملل و النحل بغدادى، ص 77.

مقالات الاسلاميين، ص 170.

التبصير فى الدين، ص 34.

حقايقيه

عبد القاهر بغدادى مى نويسد كه:

«كراميه» در خراسان بر سه دسته اند:

حقايقيه - طرائقيه - اسحاقيه و چون اين سه فرقه يكديگر را تكفير نكنند از اين رو ما آنان را به شمار يك فرقه آورديم.

- كراميه.

الفرق بين الفرق بغدادى، ص 130.

حقيقيه

فرقه اى از «صوفيه» اند كه طالب وصل به معرفت ذات خداوند هستند، از اين

ص: 161

جهت متصوفه را در مقابل اهل سنت، «اهل حقيقت» گفته اند و گويند كه:

حقيقت آخرين چيزى است كه تصور ادراك امكان آن مى رود، و حقيقة الحقايق اصطلاحى است كه مراد از آن ذات خداوند است و گاهى به تعبيرى ديگر او را حضرت الجمع يا حضرت الوجود مى خوانند.

صوفيه بين «حقيقت اللّه» و «حق اللّه» فرق مى گذارند و مى گويند: حقيقت اللّه صفات او و حق اللّه ذات اوست.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 8، ص 2.

حكميه

پيروان هشام بن حكم اند.

- هشاميه.

حلاّجيه

پيروان حسين بن منصور حلاّج صوفى بودند.

وى در حدود سال 244 ه در قريه طور از قراى بيضاى فارس در هفت فرسنگى شيراز زاده شد و با پدرش منصور از بيضا، به واسط رفت و در آنجا علوم اسلامى را بياموخت و در بيست سالگى به بصره رفت و مريد صوفى آن سامان عمرو مكى شد، و به دست او خرقه تصوّف پوشيد، و در سال 270 به مكّه سفر كرد و از آنجا به اهواز رفت و به دعوت پرداخت.

حلاّج براى دعوت به مذهب صوفيانه خود كه جنبه «حلولى» داشت به مسافرت مى پرداخت. وى در آغاز خود را رسول امام غايب و باب آن حضرت معرفى مى كرد و به همين سبب علماى علم رجال شيعه، او را از مدعيان «بابيت» شمردند.

نام او ابو المغيث حسين بن منصور حلاّج بود كه در سال 309 هجرى كشته شد.

حلاّج پس از دعوى بابيت بر آن شد كه ابو سهل اسماعيل بن على نوبختى را كه از متكلمان اماميه بود در سلك ياران خود در آورد و به تبع او هزاران شيعه امامى را كه در قول و فعل تابع او بودند به عقايد حلولى خويش معتقد سازد. بويژه آن كه جماعتى از درباريان خليفه نسبت به حلاّج حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته اند.

ولى ابو سهل كه پيرى مجرّب بود، نمى توانست ببيند كه داعى صوفى با مقالاتى تازه خود را معارض حسين بن روح نوبختى وكيل امام غايب معرفى كند.

در اين زمان چون فقه اماميه از طرف خلفا به رسميت شناخته نشده بود، شيعيان در ميان مذاهب اهل سنت، «مذهب ظاهرى» را كه مؤسس آن ابو بكر محمد بن داوود(1) اصفهانى است پذيرفته بودند.

ص: 162


1- - مؤسس مذهب ظاهريه، داود بن على است كه در سال 270 ه در كوفه وفات يافت، بنابراين محمد -

رؤساى اماميه و خاندان نوبختى براى بر انداختن حلاّج ناچار به محمد بن داوود ظاهرى متوسل شده او را به صدور فتوايى كه در سال 297 و اندكى پيش از مرگ خود در وجوب قتل حلاّج انتشار داده بود، وادار نمايند.

در اين هنگام ابو الحسن على بن فرات، وزير شيعى مذهب، متقدر خليفه نيز در تكفير حلاّج به آل نوبخت كمك كرد.

حلاّج در سال 296 به بغداد رفت، و مردم را به طريق خاصى كه مبتنى بر نوعى تصوّف آميخته با گونه اى «حلول» بود، دعوت كرد.

وزير ابو الحسن بن فرات وى را تعقيب كرد و ابن داوود فتواى معروف خود را در حليت خون او صادر نمود.(1)

حلاّج از بغداد بگريخت و در شوشتر و اهواز پنهان مى زيست.

وى در سال 301 به دست عمّال خليفه گرفتار شد و به زندان افتاد و در 24 ذى قعده سال 309 پس از هفت ماه محاكمه، علماى شرع او را مرتد و خارج از دين اسلام شمردند و به فرمان مقتدر خليفه و وزير او حامد بن عباس به دار آويخته شد و سپس جسد او را بسوزانيدند و سرش را بر بالاى جسر بغداد زدند.

حلاّج به اداى فرايض دين اعتقاد نداشت و از نظر كلامى خداوند را منزه از حدود خلق يعنى طول و عرض مى دانست و مى گفت: روح ناطقه غير مخلوق است و متحد با روح خداوند مى باشد و حلول لاهوت در ناسوت است، و از اين جهت چون قايل به «حلول» روح خداوندى در انسان بود، دعوى انا الحقى مى كرد.

وى مى گفت: از طريق «شوق» و «رياضت» ممكن است كه ارادۀ صوفى با ارادۀ خداوند متحد گردد و هر گونه رنج و عذابى را تحمل كند و آن را «عين الجمع» مى خواند.

او سخنان غريب مى گفت و كتابهاى عجيب تصنيف كرد كه از آن جمله:

«طس الازل» و «قرآن القرآن» و «كبريت الاحمر» و اشعارى نيز در «وحدت وجود» از او باقى است.

الغيبه، شيخ طوسى، ص 261-262.

تاريخ بغداد، ج 8، ص 124.

قوس زندگى منصور حلاّج.

خاندان نوبختى، ص 111-116.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 8، ص 17-19.

Encycloped iedeL'Islam,tome III,P.102-107.

ص: 163


1- - ابن اثير متصدى قتل حلاج را حامد بن عباس وزير مقتدر و به فتواى قاضى ابو عمرو مى نويسد. (كامل التواريخ، 128/8).

حلبيه

از طوايف نصيريه اند. - نصيريه مذاهب الاسلاميين، ص 496.

حلسفيه

از فرق «زيديه» بودند. - زيديه مشارق الانوار، ص 210.

حلفيه

از فرق ميمونيۀ «خوارجند» كه با ميمونيه در قول به «عدل» اختلاف كردند و قايل به جبر شدند. ايشان در كرمان مى زيستند و مى گفتند: بستن پيمان امامت براى امامى روا نيست مگر اين كه خبر مرگ امام پيشين در نزد ما به صحت پيوندد يا صد و بيست سال از روز ولادت او گذشته باشد.

الحور العين، ص 171.

حلمانيه

از فرق غلاة و پيرو ابو حلمان دمشقى(1)هستند كه اصلا ايرانى بود و سپس به دمشق رفت.

وى قايل به «حلول» خداوند در صورتهاى زيبا بود، و هرگاه صورتى زيبا مى ديد به وى سجده مى كرد.

لوئى ماسينيون در كتاب «شرح حال حلاّج» او را يكى از مريدان حلمان مى داند و مى نويسد كه: ابو حلمان صوفى بود.

طوسى، در كتاب «اللمع»، او را ابو حلمان صوفى نوشته است.

ماسينيون در «دائرة المعارف اسلامى»، وى را شاگرد سليم بصرى خوانده است.

از اين فرقه در «ملل و نحل» شهرستانى ذكرى نرفته است.

عبد القاهر بغدادى مى نويسد: وى علاوه بر «حلول» قايل به «اباحه» بود و مى گفت: هر كه خداى تعالى را بدان گونه كه او باور دارد بشناسد، چيزى بر وى حرام نباشد و از هيچ كار بازداشته نشود، و آنچه را كه بخواهد بر وى گوارا و روا باشد.

بغدادى گويد: يكى از حلمانيه را بديدم به روا بودن «حلول خداوند» در ابدان مردم به اين آيه استناد مى كرد: «فَإِذٰا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِينَ » . حجر/ 29.

يعنى: خداوند از آن روى به فرشتگان فرمود كه به آدم سجده كنند كه خود در تن او حلول كرده بود، زيرا آدم در زيباترين تناسب اندام آفريده شده بود، چنان كه فرمود: «لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ .» التين/ 4.

كلاباذى در كتاب «التعرف» در باب سماع

ص: 164


1- - از فرق صوفيه است كه ابو حلمان فارسى حلبى در دمشق، تأسيس كرد. (دائرة المعارف اسلامى، 53/8)

او را از شيوخ صوفيه شمرده است.

الفرق بين الفرق، ص 156-157.

التبصير فى الدين، ص 77.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 8، ص 53.

Encycloped iedeL'Islam tomeIII,P.590,Hulmaniyya.

حلوليه

همه فرقه هايى كه به «حلول» خداوند در آدم ابو البشر و انبياء و ائمه و ديگران معتقد بودند «حلوليه» نام دارند.

حلوليه، قايل به تجسّم و تجسّد خداوند به صورت بشرند.

بيشتر غلاة شيعه مانند: سبائيه، بيانيه، جناحيه و نجديه از نصريه و رزاميه و باطنيه و عزاقرّيه و حلمانيه و در روز قايل به «حلول» بودند.

وحدت وجوديه و اتحاديه از صوفيه نيز از حلوليه شمرده مى شوند.

در اينجا حلول تجسّم و تجسد خداوند به صورت بشر است كه آن را به فرانسه incarnation گويند.

در لغت حلول، به معنى در آمدن چيزى در چيز ديگرست، و در اصطلاح حكما عبارت از يكى شدن چيزى با چيز ديگر است، چنان كه از اشارۀ به يكى اشاره به ديگرى لازم آيد.

تعريفات جرجانى.

Encycloped iedeL'Islam, tomeIII,P.590-591.

حلويه

از «غلاة» شيعه بودند. - غلاة خطط مقريزى، ج 4، ص 77.

حماريه

از فرق «معتزله» بودند كه در عسكر مكرم (خوزستان) مى زيستند و قائل به «تناسخ» بودند و اين قول را از احمد بن خابط (- خابطيه) و عباد بن سليمان الضمرى فرا گرفتند و گفتند: كسانى را كه خداوند مسخ كرده است و به صورت بوزينگان و خوكان در آورده است پس از مسخ نيز آدمى گشتند.

در كتبى كه از فرق اسلام در دست است وجهى براى تسميه ايشان به حماريه نمى توان يافت.

مقريزى در كتاب «الخطط»، جلد 2 صفحه 347 از اين فرقه ياد كرده است، ولى شهرستانى و ابن حزم و ابن جوزى از آن ذكرى به ميان نياورده اند.

ظاهرا بايستى اين فرقه را به مروان بن محمّد ملقب به حمار آخرين خليفۀ بنى اميه نسبت داده باشند.

محمد بن اسحاق النديم در «الفهرست ص 338» آورده كه: مروان بن محمّد، زنديق و شاگرد جعد بن درهم - كه نقش بزرگى در ايجاد اين فرقه داشته

ص: 165

است - بود.

حماريه مى گفتند كه: خمر از فعل خداى تعالى نيست، و از فعل خمّار است زيرا خداوند چيزى را كه موجب معصيت شود خلق نمى كند.

آنان پنداشتند كه: خداوند مى تواند بعضى از حيوانات را خلق كند و گفتند:

اگر مقدارى گوشت را در خاك دفن كنند، تبديل به كرم گردد، و اين كرمهايى كه به وجود آمده، آفريدۀ انسان است، نه آفريدۀ خداوند!

مختصر الفرق بين الفرق، ص 167.

الفرق بين الفرق، ص 142.

التبصير فى الدين، ص 82.

حماريه

از فرق شيعه اماميه اند.

توضيح آن كه: چون حسن بن على بن محمد عسكرى (ع) درگذشت، عده اى از پيروان او قايل به «رجعت آن حضرت» شدند و موت آن حضرت را انكار كردند.

امّا هواخواهان برادرش جعفر بن على ملقّب به جعفر كذاب (- جعفريه) گفتند: ما حسن (ع) را آزموديم ولى در نزد او دانشى نيافتيم، از اين جهت پيروان وى را كه قايل به رجعت او بودند، حماريه خواندند و امر امامت جعفر را تقويت كردند.

ملل و نحل شهرستانى، ج 1، ص 154.

حماقيه

از فرق «كراميّه» منسوب به عبد اللّه بن محمد كرّام بودند. - كراميه.

فخر رازى، اعتقادات فرق المسلمين، ص 67.

حمزيه (حمزويه)

فرقه اى از «خوارج» و پيرو حمزة بن آذرك خارجى بودند كه در سيستان به سال 177 هجرى قيام كرد. نام او در «الخطط» مقريزى، ج 2، ص 355 حمزة بن ادرك و در طبرى ج 3، ص 638 حمزة بن اترك و در الفرق بين الفرق، حمزة بن اكرك آمده است. ظاهرا وى غير از ابو حمزه خارجى مختار بن عوف ازدى است، كه نام او در اغانى ج 20، ص 97-111، ابو حمزۀ اباضى آمده. (رجوع كنيد به خطبه هاى او در عقد الفريد، ج 2، ص 156-157).

امّا ابو حمزه مختار بن عوف بن سليمان بن مالك (درگذشته در 130 هجرى) در زمان مروان بن محمّد بر بنى اميه بشوريد، و با عبد اللّه بن يحيى در سال 128 هجرى بيعت كرد، و مدينه را غارت نمود و در سال 130 هجرى به قتل رسيد.

نام حمزه بن آذرك در «تاريخ سيستان» امير حمزه بن عبد اللّه خارجى از نسل زوطهماسب آمده و معلوم مى شود كه وى ايرانى الاصل بوده كه به خوارج پيوسته است.

طبرى و ابن اثير، او را سيستانى

ص: 166

دانسته اند.

وى در روزگار خلافت هارون الرّشيد بر دولت عباسى سر بشورش برداشت. پس از پيروزى حمزه بر عمرويه عامل هرات، على بن ماهان فرمانرواى خراسان با حمزه بجنگيد و او را شكست داد. وى ناچار روى به جانب قهستان نهاد و شهرهاى خراسان را غارت كرد.

چنان كه در تاريخ سيستان آمده: او مردم سواد سيستان را بخواند و گفت: يك درم خراج بيش به سلطان ندهيد چون شما را نگاه نتواند داشت و من از شما هيچ نخواهم و نستانم.

او در كشتار مردم سخت بى باك بود چنان كه به قول ابن اثير: در پوشنگ بدبستانى رسيد و سى كودك با استاد ايشان را بكشت.

طاهر بن حسين ذو اليمينين از اين واقعه آگاه گشت و به تعقيب او پرداخت، چون به حمزه دست نيافت قعديان از خوارج يعنى بازنشستگان از ايشان را بگرفت و براى تنبّه ديگران فرمود: دو شاخ قوى از درخت به رسنهاى قوى فراز يكديگر كشيدند و دو پاى مرد قعدى را به آن دو شاخ ببستند، پس رسن بگشادند تا آن دو شاخ به قوت خويش مرد را به دو پاره مى كرد و هر شاخى پاره اى از مرد را با خود داشت.

قعديان پس از اين كشتار فجيع به حمزه نامه نوشتند و از او خواستند كه از كشتار مردم دست بدارد.

پس از آن هارون الرّشيد براى دفع حمزه به خراسان رفت(1) و در طوس مكان كرد ولى پيش از آن كه بر او دست يابد در آن شهر درگذشت.

حمزه سپس به هند رفت و در سال 195 به غزو با كافران هند پرداخت، هنگامى كه مأمون عباسى در خراسان امارت داشت به وى نامه نوشت و از او خواست ترك عصيان كند ولى نپذيرفت.

مأمون، طاهر ذو اليمينين را به دفع وى مأمور كرد ولى حمزه در جمادى الآخرۀ سال 213 به مرگ طبيعى درگذشت. ظاهرا حمزه با شقاوتهايى كه داشت، مردى دين دار بود.

در «تاريخ سيستان» آمده كه: حمزه روزى بامداد در تاريكى آخر شب به در شهر آمده بود تا آن شهر را غارت كند، بانگ نماز بسيار شنيد از آن شهر كه آن را عدد و احصا نبود عجب ماند و به ياران خود گفت: بازگرديد، بر شهرى كه در آن چندان تكبير و تهليل بگويند، شمشير نبايد كشيد.

ابو الحسن بيهقى در «تاريخ بيهق»

ص: 167


1- - سفر هارون به خراسان براى دفع فتنۀ رافع بن ليث بوده كه در سمرقند قيام نموده بود و دفع حمزه نيز از موجبات اين سفر بوده است.

مى نويسد: پدرش دهقانى بود كه آذرك نام داشت چون بيامد، دهقان را به ولادت پسرى مژده دادند، منجّم طالع او بديد و گفت: اين پسر لشكركش و سفّاك باشد.

مردم سيستان را نيازرد و رعيّت سيستان از او به سلامت بودند.

بعد از مرگ هارون الرّشيد در سال 193 حمزه دست از كشتار مردم مسلمان بازداشت و به فكر غزا با غير مسلمانان افتاد، شايد زهد و ورع و دين دارى بيش از اندازه وى را وادار كرد كه از آن پس از جنگ با مسلمانان دست بردارد و به جبران خونهايى كه در بلاد اسلام ريخته است به جنگ با كفّار بپردازد.

در بعضى از متون عربى از جمله تاريخ طبرى لقب حمزه (شارى) ذكر شده و خوارج خود را شراة (يعنى: فروشندگان جان خود به خداوند) مى گفتند(1) از اين جهت او را بدين لقب كه مفرد شراة است، شارى مى خواندند.

حمزه در حدود سال 180 هجرى به حج رفت و در اين سفر با قطرى بن الفجأه آشنا شد و پيروان قطرى به وى بيعت كردند.

تاريخ سيستان، ص 156-176.

زين الاخبار گرديزى، ص 131-133.

تاريخ بيهق - ص 44-266.

تاريخ طبرى - ج 11، ص 650.

الكامل ابن اثير - ج 6، ص 168.

حميريه

از فرق «شيعه» و پيروان حضرت امام جعفر صادق (ع) بودند.

برسى مى نويسد كه: جبابره يعنى پيروان جابر بن حيّان و حميريه از شاگردان حضرت امام صادق (ع) بودند و از وى دانش كيميا فرا گرفتند.

مشارق الانوار، ص 214.

حنابله

پيروان احمد بن محمد بن حنبل ابو عبد اللّه شيبانى وائلى، امام مذهب «حنبلى» از ائمه چهارگانه سنت و جماعتند.

وى ايرانى الاصل از شهر مرو و پدرش فرماندار سرخس بود. او در بغداد زاده شد و در طلب علم به كوفه و بصره و مكّه و مدينه و يمن و شام و مغرب و الجزاير و عراق و فارس و خراسان سفر كرد.

كتابى به نام «مسند ابن حنبل» در شش جلد بنوشت كه محتوى بيش از سى هزار حديث است و كتابهاى ديگرى دربارۀ ناسخ و منسوخ و تفسير قرآن و غيره بنوشت.

ص: 168


1- - اين لقب را از آيۀ شريفه: «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ » گرفته اند. ابن نديم از فقهاى اين فرقه در كتاب (الفهرست) نام برده است.

وى مردى گندمگون و نيكو روى و بلند قامت بود و جامۀ سپيد مى پوشيد و سر و ريشش را با حنا خضاب مى كرد.

در زمان مأمون قايل به «قدم قرآن» شد و پس از وى جانشين او معتصم خليفه او را به محنه دچار ساخت و به زندان افكند.

وى بيست و هشت ماه در زندان بماند و در 220 هجرى آزاد شد.

متوكل عباسى جبران اين اهانت را كرد و ابن حنبل را بر ديگر علما مقدم داشت، و جز به مشورت او كار نمى كرد.

گويند: ابن حنبل در زندان كتابى در رد «زنادقه» و «جهيمه» نوشت.

او مذهب خاصى در فقه نياورد و تنها در آن فن به مسائلى جواب مى داد كه شاگردانش از او سؤال مى كردند.

ابن قيم فتاوى او را در بيست جلد گردآورى نموده است. چون ابن حنبل از اهل حديث بود و توجهى به «رأى» نداشت بالطبع از مخالفان ابو حنيفه به شمار مى رفت. او گاهى در بين احاديث خود، حديثهاى «ضعيف» را هم آورده و در مسائل دينى و فقهى بيشتر توجه به سلف صالح و صدر اوّل اسلام داشت.

حنابله امروزه گروه كثيرى نيستند ولى مذهب ايشان تا قرن هشتم در بلاد اسلام رواج فراوان داشت.

مقدسى مى نويسد كه: بيشتر مردم اصفهان و رى و شهرزور و غير آن از بلاد ايران مذهب حنبلى داشتند و نام معاويه بن ابى سفيان را احترام مى كردند و در شام و فلسطين عدۀ كثيرى حنبلى بودند.

از بزرگان اين مذهب كه در توسعه و گسترش آن كوشيد تقى الدين احمد بن عبد الحليم بن تيميه (661-728) و پس از او شاگردش ابن قيم در ترويج مذهب حنبلى دنبال كار استاد خود را گرفت.

در قرن دوازدهم هجرى مذهب حنبلى به تبليغ محمد بن عبد الوهاب و شمشير خانواده آل سعود در جزيرة العرب رواج بسيار يافت و به نام مذهب «وهّابى»، آيين قانونى آن سرزمين گرديد و در بلاد خليج فارس و مصر شايع گشت.

چنان كه گفتيم ابن حنبل از تمسّك به «رأى» تبرّى مى جست و تنها به «كتاب اللّه» و «حديث رسول اللّه» استناد مى جست.

وى آن قدر در استناد به حديث مبالغه كرد كه بزرگان اسلام مثل طبرى و ابن النديم او را از اهل حديث شمردند و نه از مجتهدان.

ابن حنبل از شاگردان شافعى بود سپس از وى جدا شد و مذهب جديدى ابداع كرد و آن را بر پنج اصل بنا نهاد:

كتاب اللّه، سنت رسول اللّه، فتاوى صحابه پيامبر، قول بعضى از صحابه كه موافق «كتاب» باشد، تمام احاديث مرسل و

ص: 169

ضعيف.

محمّد بن عبد الوهاب (در گذشته در 1206 هجرى)، تجديد نظرى در آن مذهب كرد و عقايد خود را بر مذهب حنبلى استوار ساخت. (- وهّابيه)

ابن حنبل در سال 164 هجرى متولّد شد و در 241 درگذشت و در مقابر شهداى بغداد نزديك دروازۀ حرب به خاك سپرده شد.

حنابله به امر به معروف و نهى از منكر بسيار اهميت مى دادند.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 1، ص 491 - 496.

فلسفة التشريع فى الاسلام، ص 45-47.

Encycloped iedeL'Islam, tomeI,P.280-286.

حنفيه

از مذاهب چهارگانۀ سنت و جماعت و پيروان ابو حنيفه نعمان بن ثابت بن زوطى بن ماه (80-150 ه) هستند كه در اصل ايرانى و از مردم كابل بود.

جدش زوطى از اسيران كابل بود و پدرش ثابت در كوفه آزادى يافت.

ابو حنيفه در كوفه زاده شد و در طلب علم جهد فراوان كرد. وى در نزد حمّاد بن ابى سليمان از علماى قرن اوّل و اوايل قرن دوم هجرى (در گذشته در 120 ه) علم دين بياموخت. قبر او اكنون در بغداد زيارتگاه اهل سنت است.

امير عراقين عمر بن هبيره، ابو حنيفه را به جهت علم و تقوايش قاضى القضاة شهر كوفه ساخت. منصور خليفه عباسى مى خواست كه او را قاضى بغداد كند، ابو حنيفه نپذيرفت و به زندان افتاد تا درگذشت.

ابو حنيفه قايل به «رأى و اجتهاد» شد و از «اهل حديث» بيزارى جست. او قياس و استحسان (رأى) را هم بعنوان اصلى پذيرفت، اين جهت «قياس و رأى) در مذهب حنفيه پس از «قرآن» و «سنت» و «اجماع»، اصل چهارم گشت.

طريقه و شيوۀ ابداعى او در فقه به نام وى «فقه حنفى» خوانده مى شود.

نوبختى و ابو الحسن اشعرى و برخى از علماى علم كلام اسلام، او را از اهل ارجاء (مرجئه) شمرده اند و در آن باره به قول او استناد كرده اند كه در «فقه الاكبر» گفته:

لا نكفر احدا بذنب و لا ننفى احدا عن الايمان.(1) يعنى: ما كسى را از جهت گناهى كه مرتكب شده كافر نمى شماريم و از او نفى ايمان نمى كنيم.

ابن خلدون مى نويسد كه: ابو حنيفه هفده حديث از احاديث نبوى را بيشتر قبول

ص: 170


1- - كافر ندانستن مسلمانى كه مرتكب كبيره شده باشد دليل بر ارجاء نيست. زيرا محققين اهل سنت و شيعه نيز چنين كسى را كافر نمى شمارند.

نداشت و در «رأى و قياس» افراط مى كرد.

مذهب او توسط دو تن از يارانش يكى محمد بن حسن شيبانى و ديگرى ابو يوسف قاضى رواج يافت.

ابو حنيفه جز رسايل كوچكى كه يكى از آنها موسوم به «فقه الاكبر» است، كتابى تأليف نكرده بلكه شاگردانش فتاوى وى را بعد از او برشته تحرير كشيده اند.

اساس فقه ابو حنيفه مبتنى بر «هفت اصل» است: كتاب اللّه، سنت رسول اللّه، اقوال صحابه، قياس، استحسان، اجماع و عرف.

گويند: ابو حنيفه، خزاز يعنى فروشنده پوست(1) خز بود و از آن طريق معيشت مى گذراند.

وى خلفاى عباسى را دوست نداشت و به دشمنان علوى ايشان به مال خود يارى مى كرد.

تاريخ المذاهب الاسلاميه، ص 161-163.

فلسفه التشريع فى الاسلام، ص 129-130.

علم اصول، ص 217-218.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 1، ص 330 - 332.

Encycloped iedeL'Islam,

tomeI,p.126-128.

حواريين

در اصطلاح دينى و علماى رجال، جماعتى هستند از اصحاب حضرات معصومين (ع) در بعضى از آثار دينيه مدح ايشان به همين عبارت وارد آمده است.

كشىّ در «رجال» خود با پنج واسطه از حضرت موسى بن جعفر (ع) روايت كرده كه: در روز قيامت منادى ندا مى كند كه كجايند حواريين محمد بن عبد اللّه (ص) كه به عهد آن حضرت درگذشتند و اصلا نقض پيمان نكردند، پس سلمان و مقداد و ابو ذر برمى خيزند بار دوم مانند همان ندا دربارۀ حضرت على (ع) مى رسد. پس محمد بن ابى بكر و ميثم تمّار و اويس قرن و عمرو بن حمق خزاعى برخيزند.

سپس همان ندا دربارۀ حضرت امام حسن مجتبى (ع) مى رسد پس سفيان بن ابى ليلى و حذيفه بن اسيد غفارى برخيزند.

ديگر بار همان ندا دربارۀ حسين بن على (ع) مى رسد در اين ندا، حواريين آن حضرت يعنى تمام شهداى كربلا برخيزند.

در نداى حواريين، حضرت على بن حسين (ع)، جبير بن مطعم و يحيى بن ام الطويل و ابو خالد كابلى و سعيد بن مسيب برخيزند.

حواريين حضرت باقر (ع)، عبد اللّه بن

ص: 171


1- - خز بر جامه هايى كه از كرك حيوان مزبور بافته شود اطلاق مى گردد (مصباح المنير) ولى در عرف ابريشم را خز مى گفتند (منجد الطلاب) و ظاهرا ابو حنيفه شغل ابريشم فروشى داشته است.

شريك عامرى و زرارة بن اعين و بريد بن معاويه و محمد بن مسلم و ليث بن بخترى باشند، كه با نداى منادى برخيزند.

در نداى حواريين، حضرت امام جعفر صادق (ع)، عبد اللّه بن شريك عامرى و عبد اللّه بن ابى يعفور و عامر بن عبد اللّه بن خداعه و حجر بن زائده و حمران بن اعين برخيزند.

سپس حواريين ساير ائمه ندا كرده شوند و اين كسان در عرصۀ محشر اوّل سابقين و اوّل مقربين هستند.

ريحانة الادب، ج 1، ص 354، به نقل از:

مستطرفات و تنقيح المقال.

حيّانيه

پيروان حيان سراج بودند كه مى پنداشتند، امام بعد از حضرت على (ع) پسرش محمد بن حنفيه است و حسنين (ع) را امام نمى دانستند و از كيسانيه به شمار مى رفتند.

ظاهرا اين حيان همان كسى است كه پس از ابو مسلم در خراسان قيام كرد و معروف به حيان خراسانى است و از بزرگترين دشمنان عرب در خراسان به شمار مى رفت.

وى خراسان را بر قتيبه بن مسلم باهلى سردار خونريز عرب بشورانيد و سرانجام به دست سعيد بن خذنيه فرمانرواى عرب در خراسان با زهر مسموم گشت.

تاريخ افغانستان بعد از اسلام، ص 174 - 176.

مقباس الهدايه، ص 82.

حيدرى و نعمتى

دو فرقه اند كه در اكثر شهرهاى ايران وجود داشته و با هم به جنگ و ستيز مى پرداختند.

دسته حيدرى را به شخصى به نام قطب الدين بن حيدر تونى كه گويا در 618 در گذشته و درزاوه از شهرهاى خراسان مدفون است كه آنجا را به نام او تربت حيدريه خوانده اند، منسوب داشته اند.

دسته نعمتى را به شاه نعمت اللّه ولى عارف مشهور (درگذشته در 834 ه) انتساب داده اند.

ولى بنابر تحقيق آقاى حسين مير جعفرى اصفهانى منشأ اين دو فرقه مربوط به نيمه دوم قرن هشتم هجرى يعنى در زمان شاه نعمت اللّه ولى است و حيدرى منسوب به مير حيدر تونى (در گذشته در 830 ه) مى باشد كه در تبريز در مقابل شاه نعمت اللّه قد علم كرده و مكتبى در مقابل مكتب كرمان تشكيل داد.

او هيچ ربطى به قطب الدين حيدر فوق الذكر - كه در 618 در گذشته و در تربت حيدريه مدفونست - ندارد.

اين سلطان مير حيدر در باكوى

ص: 172

(باد كوبه) قفقاز تولّد يافت و مدفنش در تبريز است و معاصر قره يوسف قراقويونلو (در گذشته در 823 ه) و پسرش قره اسكندر (در گذشته در 841 ه) است.

اختلاف دو فرقه حيدرى و نعمتى اختلاف در مشرب عرفانى آن دو عارف بزرگ كه يكى در كرمان و ديگرى در تبريز مكان داشته اند، بوده است. شيخ حيدر مذهب تشيع و شاه نعمت اللّه ولى ظاهرا صوفى سنى بوده است.

بعد از ظهور صفويه همۀ ايران مذهب تشيع را پذيرفتند ولى اختلافات مشرب تصوّفى اين دو فرقه باقى ماند. بعضى از پادشاهان صفوى به مصداق اختلاف بينداز و حكومت كن، اختلاف اين دو فرقه را تشديد كردند و آنان را به جنگ يكديگر بر مى انگيختند.

تا بعد از مشروطيت هم اختلاف حيدرى و نعمتى در شهرهاى ايران وجود داشته است.

محلات حيدرى نشين و نعمتى نشين را حيدرى خانه و نعمتى خانه مى گفتند. بيشتر طرفداران اين دو فرقه از لوطيان و عيّاران شهرهاى ايران بوده اند.

احتمالا تظاهرات تبرائيان و تولائيان يعنى دوستداران على (ع) و ائمه و تبرائيان يعنى: بيزارى جويان از دشمنان ايشان نيز از اسباب انتشار اين منازعات بوده است. اين رقابت در بين اخيها و فتيان (جوانمردان) نيز وجود داشته است.

نوشته اند كه منازعات بين دو دسته حيدرى و نعمتى غالبا در سه روز پيش از عاشورا شدت مى يافته است. علم حيدرى يا علامت كه در ماه محرم با زينت و تجمل خاصى در جلوى دسته هاى تعزيه حمل مى شده، منصوب به همين دستۀ حيدرى بوده است.

مجله آينده، سال نهم، آقاى حسين مير جعفرى، شماره 10 و 11.

هفتاد و دو ملت، ص 165.

دايرة المعارف مصاحب، ذيل عنوان حيدرى.

حيدريه

از طوايف «نصيريه» هستند كه خود را به حيدر كه لقب حضرت على بن أبي طالب عليه السلام است منسوب داشتند.

- نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 495.

ص: 173

ص: 174

خ

خابطيه

از «قدريه» پيروان احمد بن خابط بودند و گفتند كه: خداوند تدبير كار جهان را به عيسى بن مريم واگذاشت و او دومين آفريدگار جهان است.

گويند: مسيح بنا بر اصل تبنّى پسر خداوند است ولى از وى تولد نيافته و او كسى است كه در آخرت به حساب مردم مى رسد.

وى مى گفت كه: مسيح پدرش آدم را بيافريد.

آنان پنداشتند كه: روح آدمى در هياكل مختلف متناسخ گردد و از بدنى به بدن ديگر انتقال يابد.

ايشان منكر قيامت و بعث شدند.

احمد بن خابط گويد كه: مسيح همان خداست كه درع و زره جسمانيت پوشيده است.

همچنين گويد كه: همۀ انواع حيوانات را از خزنده و چرنده مانند بشر امتى هستند و هر كدام از ايشان را رسولانى است، زيرا خداوند فرمود: «وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلاّٰ أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ ...» انعام/ 38.

«... إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّٰ خَلاٰ فِيهٰا نَذِيرٌ» .

فاطر/ 24. يعنى: امتى نيست كه در آن خداوند، پيامبرى نفرستاده باشد.

نام پيشواى اين فرقه يعنى: احمد بن خابط در كتاب «الوافى بالوفيات» صفدى احمد بن خابط و در كتاب حافظ ابن حجر، احمد بن حابط و در ابن حزم، احمد بن خابط و در شهرستانى، احمد بن خابط آمده است.

الفرق بين الفرق، ص 140-164-167.

ملل و نحل شهرستانى، ص 61-63.

ملل و نحل بغدادى، ص 115-117.

المنيه و الامل، ص 73.

خارجيه

گفتند: اللّه و لا سواه، و گويند: خدا

ص: 175

بس. گاه باشد كه گويند: اللّه و رسوله بس، ديگر كس نيست فرياد رس.

از آل رسول چه كار آيد و از على مرتضى چه گشايد! از همه بيزاريم و گواهى دهند كه امير المؤمنين على (ع) بعد از مصطفى (ص) كافر شد. «لعنت بر ايشان»

آن كس به هر دو عالم كارش نظام گيرد *** كارد بدست همت، دامان آل ياسين

مراد از آل ياسين على (ع) و محمد (ص) و اهل بيت اوست.

ناصر خسرو گويد:

چون تو بتى گزيدى كز رنج و شرّ آن بت *** بر كنده گشت و كشته يك رويه آل ياسين

- خوارج.

هفتاد و سه ملت، ص 57.

خازميه

از فرق «خوارجند» و شعبه اى از «عجارده» مى باشند.

بيشتر عجاردۀ سيستان بدين آئين اند و دربارۀ قدر و استطاعت و خواست خداوند به روش اهل سنت رفتند و گويند:

آفريدگارى جز خدا نيست و چيزى جز خواست او نباشد و استطاعت با فعل است.

آنان ميمونيه را كه دربارۀ قدر و استطاعت از معتزله پيروى كنند كافر شمارند.

ايشان گويند: دوستى و دشمنى در پيش خداى تعالى دو صفت بيشتر نيست و خداوند بنده اى را دوست دارد كه به او ايمان آورد، اگر چه در بيشتر زندگيش كافر بوده باشد. اگر بنده اى در پايان عمر خود كافر شود گرچه در بيشتر عمرش مؤمن بوده باشد باز كافر است.

نام اين فرقه در «مختصر الفرق بين الفرق» رسعنى، حازميه و در «ملل و نحل» شهرستانى، حازميه اصحاب حازم بن على و در «تعريفات» جرجانى، جازميه، اصحاب جازم بن عاصم آمده است كه با شعبيه همداستان شدند.

الفرق بين الفرق، ص 56-58.

ملل و نحل بغدادى، ص 70.

ملل و نحل شهرستانى، ص 118.

خاصه

شيعه خود را در مقابل اهل سنت و جماعت «خاصّه» و ايشان را «عامّه» نامند. در روايات آمده است: خذ ما خالف العامه و ما خالف العامة فيه رشاد(1).

ص: 176


1- - اين روايت كه در رسائل شيخ انصارى آمده، در مقام ترجيح دو روايت متعارض است كه مخالفت با عامه را از مرجحات روايت شمرده و علت آن است كه گاهى حديثى از امام راجع به يكى از فروع فقهى همانند مذهب متداول فقهاى اهل سنت كه بر مبناى قياس و رأى (استحسان) فتوا مى دادند صادر شده است كه عنوان تقيه داشته است و براى حفظ شيعه از آزار مخالفين بوده است ولى در جائى كه تقيه نبوده نسبت به همان موضوع حكم واقعى را (كه قهرا مخالف با مذهب مزبور بوده است) بيان فرموده اند.

الكافى، ص 39.

العقيده و الشريعه، ص 211.

مجمع البحرين.

خالديه

پيروان خالد نامى و از فرق «مرجئه» بودند.

آنان مى گفتند كه: خداوند گناهكاران را به آتش دوزخ بسوزاند ولى در آنجا آنان را خالد و جاويدان نگاه ندارد و سپس ايشان را بيرون آورد و به بهشت داخل كند.

اعتقادات فرق المسلمين، ص 71.

خدّاشيه

از فرق «راونديه» قايل به نبوت مردى به نام عمّار (عمارة بن بديل) ملقّب به «خدّاش» بودند كه در خراسان قيام كرده و به دست اسد بن عبد اللّه برادر خالد بن عبد اللّه القسرى به قتل رسيد.

گويا «خدّاش» لقب زشتى است كه مخالفان به او داده باشند و به قول ايشان چون وى به دين اسلام خدشه وارد مى آورد، او را خدّاش مى خواندند.

وى در آغاز از پيروان كثير نامى بود كه از داعيان آل عباس به شمار مى رفت.

چون كثير بى سواد بود، خدّاش بر او نفوذ فراوان يافت.

طبرى و ابن اثير مى نويسند كه: «خدّاش» در آغاز نصرانى بود و در كوفه مسلمان شد و سپس به خراسان آمد. در آغاز خود را مانند پيشوايش كثير از داعيان عباسى معرّفى مى كرد.

مطهر بن طاهر مقدسى مى نويسد:

چيزى نگذشت كه «خداش» موضوع دعوت را تغيير داد و راه «اباحه» پيش گرفت و زنان مردم را بر يكديگر جايز شمرد و نخستين كسى بود كه مذهب باطنيه را آشكار ساخت و چنين وانمود مى كرد كه همۀ اين امور را به دستور امام محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس مى كند و اين اعتقاد و روش دينى اوست.

طبرى مى نويسد كه: خدّاش مردى دروغ پرداز بود و مردم را به آيين خرميه دعوت مى كرد و به پيروان خود مى گفت كه:

مراد از «روزه» خوددارى از ذكر نام امام و تأويل «نماز» دعا براى او و «حج»، قصد رفتن به سوى اوست.

او مى گفت: اين سخنان را از محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس شنيده است.

اسد بن عبد اللّه عامل خراسان چون از دعوت او آگاه شد او را دستگير كرده دستور داد وى را مثله كردند و بكشتند.

گويند: چون محمد بن على بن عبد اللّه از دعاوى باطل «خدّاش» آگاه شد سخت برآشفت و بكير بن ماهان را با نامه هايى براى شيعيانش به خراسان روانه كرد و از خدّاش و پيروان او بيزارى جست.

ص: 177

محققان معاصر نوشته اند كه: خدّاش در لفافه دعوت عباسى به تبليغ افكار مزدكى و شيوعى مى پرداخت.

فن فلوتن خاورشناس هلندى احتمال داده است كه خدّاش از راونديان باشد و مى گويد: اين فرقه مى كوشيدند تا در زير پردۀ شعائر دينى مردم را به اسلام بى اعتقاد كنند.

الكامل ابن اثير، ج 5، ص 143-196.

تاريخ طبرى، ج 3، ص 1501-1588.

البدء و التاريخ، ج 6، ص 60-61.

اخبار دولة العباسيه، ص 208-213.

اسلام در ايران، ص 68.

كتاب الفصل، ابن حزم، ج 5، ص 142.

خدلجيه

از فرق «سبئيه» بودند.

مشارق الانوار، ص 211.

خرمزجيه

از فرق «نصيريه» اند. - نصيريه.

خرّميه

خرّميه يا خرّم دينان فرقه اى بودند دينى و سياسى كه مدتى پس از كشته شدن ابو مسلم خراسانى برخاستند.

بنا به روايت دينورى و طبرى، آغاز كار ايشان در سال 192 هجرى بود، اولين طرفداران اين فرقه را «محمرّه» لقب دادند، زيرا آنان شعار و پرچم سرخ داشتند و همه فرقه هاى اين مذهب، از مخالفان خلافت بنى عباس بودند.

نخستين بارى كه نامى از آنان در تاريخ آمده در وقايع سال 137 هجرى است و آن واقعه خروج سنباذ گبر است كه به قول نظام الملك در «سياست نامه» به سال 137 در شهر نيشابور به خونخواهى ابو مسلم خروج كرد و مزدكيان و خرم دينان بر وى گرد آمدند بنا به روايت دينورى در سال 162 طايفه محمره در گرگان خروج كردند و عمر بن علاء به سوى آنان شتافت و اين واقعه در زمان خلافت مهدى پسر منصور اتفاق افتاد.

در جاى ديگر گويد: چون سال 192 فرا رسيد، خرميان در سرزمين جبال براى نخستين بار قيام كردند. خرميان خود را از مزدكيان مى دانستند، ظاهرا ايشان بقاياى مزدكيان پيش از اسلام بودند كه در دورۀ اسلام تحت تأثير عقايد غلاة شيعه قرار گرفته بودند.

ابو الفرج بن الجوزى در كتاب «تلبيس ابليس» گويد: خرميان منسوب به خرّمند كه به معنى چيزهاى خوب و شايسته است و ايشان در دنبال لذّات و شهوات بودند و اين لقبى بود براى مزدكيان.

سعد بن عبد اللّه ابى خلف اشعرى، در كتاب «مقالات و الفرق»، خرم دينان و مزدكيه را يكى شمرده و ايشان را از غلاة شيعه شمرده است.

ص: 178

شادروان سعيد نفيسى در كتاب «بابك خرم دين» مى نويسد: شايد خرم دينان همان مزدكيان پيشين باشند كه اصلاحاتى در دين مزدك كرده و روش تازه اى برگزيده و نام اين آيين تازه را خرم دينى گذاشته باشد و چنان مى نمايد كه تركيب كلمه (خرم دين) تقليدى از تركيب (به دين) بوده باشد كه آن را مترادف دين زرتشتى بكار مى بردند.

مورّخان دربارۀ وجه تسميه اين طايفه به خرميه توجيهات مختلفى كرده اند. سمعانى در «كتاب الانساب» آن نام را مشتق از كلمه «خرّم» فارسى به معنى خوب و پسنديده دانسته است، يعنى دين ايشان آن چيز خوب و نيكو را آرزو كرده و اين لقب را به آنان داده اند كه محرمات را از خمر و لذّات ديگر مباح دانسته اند.

ابى خلف اشعرى و ابن الجوزى اين وجه تسميه را تائيد كرده اند(1).

خواجه نظام الملك گويد: چون زن مزدك، خرميه (خرمك) - دخت فاده (پاتك) - نام داشت پس از كشته شدن شوهرش از مداين بگريخت و به رى رفت و دين شوهرش را تبليغ مى كرد، از اين جهت پيروان او را «خرم دين» لقب دادند يعنى:

كسانى كه دين خرمه زن مزدك را دارند.

مقدسى در كتاب «البدء و التاريخ»، آنان را به كوهى به نام خرميه نسبت مى دهد.

ابن بلخى مى نويسد كه: مسلميه را خرم دينيه نيز مى گويند و در بلخ قريه اى به نام «خرم آباد» است كه ايشان منسوب به آنند.

بعضى ايشان را به «قلعه خرم» در اردبيل نسبت داده اند.

ظاهرا همان حدس مرحوم نفيسى كه كلمۀ مركب خرم دين را تقليدى از تركيب (به دين) دانسته به واقع نزديكتر باشد.

بطورى كه از منابع مختلف بر مى آيد عقايد ايشان آميخته اى از عقايد دينى ايرانى پيش از اسلام و اعتقادات غلاة شيعه بوده است.

نوبختى در كتاب «فرق الشيعة»، كيسانيه، عباسيه، حارثيه و خرم دينيه را در يك رديف آورده و همه آنان را از غلاة شيعه شمرده و گويد: اينها همه معتقد به «تناسخ» و قائل به دور و گردش روانها در بدنها شدند و گفتند: سرائى جز اين گيتى نيست و معنى قيامت و رستاخيز بيرون شدن روان از تن و اندر آمدن در بدن ديگر است، اگر نيكوكار باشند نيكى بينند و اگر بدكار باشند به رنج و بدى افتند و در بدنهاى پست تر از خود چون سگان و بوزينگان و ماران اندر آيند.

ص: 179


1- - با توجه به اين كه وفات اشعرى بنا بنوشته ابن داود سال 300 ه و سمعانى در 562 ه است، منظور از تأييد، تبعيت نبوده و صرف اتفاق نظر است.

همه ايشان در اين سخن همداستانند كه روانشان ديگر باره به اين جهان بازگردد و آن نوعى از «تناسخ» است كه آن را رجعت گويند.

عبد القاهر بغدادى در كتاب «الفرق بين الفرق» مى نويسد: بابكيه پيروان بابك خرم دين هستند كه بنياد دين خود را به شروين نامى كه در جاهليت پادشاه آنان بود رسانند و شروين را برتر از محمد (ص) و ديگران دانند.

به قول نظام الملك آنان رنج عبادت را از تن خود برداشته اند و نماز نخوانند و روزه نگيرند و حج نروند و غسل جنابت بجاى نياورند. مذهب ايشان با باطنيان و مزدكيان يكى است و خويشتن را به محبت اهل بيت معروف دارند تا مردم را بدين وسيله صيد كنند.

ابو المظفر اسفراينى در كتاب «التبصير فى الدين» گويد: بابكيان را در كوهستانهاى خود شبى است كه در آن گرد مى آيند و هر گونه تباهى از باده خوارى و سرودسرائى و جز آن مى كنند و مردان و زنان دور هم جمع مى شوند و سپس چراغها را مى كشند و هر يك از ايشان با زنى كه پيش آمده است نزديكى مى كنند.

بطور كلى بيشتر آنچه را كه دربارۀ عقايد خرم دينان نگاشته اند، آلوده به غرض و تهمت است چيزى كه ظاهرا مسلم است، مذهب آنان از دين مزدك نشأت گرفته و خرم دينان را مزدكيان جديد بايد دانست. از هدفهاى اصلى عقايد آنان خرسندى و دلخوشى به زندگى بوده است و بر همين اصل مى باشد كه آنان را خرمى يا خرم دين مى ناميدند، در دين ايشان زن و مرد از هم جدا نبوده و با هم اشتراك مساعى داشته اند و اين كه آنان را متهم به فسق و فجور كرده اند درست نيست بلكه ايشان به يك نوع ازدواج موقت قايل بوده و در صورت رضايت، طرفين به اين ازدواج تن در مى داده اند.

شهرستانى مى گويد: عقايد اصولى ايشان نخست «تناسخ»، يعنى حلول ارواح در ابدان انسان و حيوان و ديگر «انتقال روح» از يك پيكر به پيكر ديگر و سوم «رجعت» يا بازگشت به اين جهان بوده است. اين اعتقادات را مقدسى نيز تأييد مى كند و گويد كه: خرم دينان معتقدند كه وحى و پيغمبرى هيچ گاه منقطع نمى شود و هر صاحب دينى در عقيدۀ خود مصيب است زيرا او اميد به ثواب داشته و از عقاب مى ترسد. ايشان از خونريزى مى پرهيزند، مگر آن كه در مقابل دشمنان خود قرار گيرند. ابو مسلم خراسانى را محترم مى شمارند و ابو جعفر منصور كه او را كشته است لعنت مى نمايند. بر مهدى بن فيروز كه فرزند فاطمه دخت ابو مسلم است درود مى فرستند، ايشان پيامبران خود را (فريشتگان) يعنى فرستادگان مى خوانند و

ص: 180

قايل به دو اصل نور و ظلمتند.

يكى از پيامبران ايشان، شروين بن سرخاب از شاخه «كيوسيه» از آل باوند است كه ملك الجبال نام داشت.

چنان كه مى دانيم قباد پسرى به نام كيوس داشت كه مزدكى بود و او پسرى به نام باو داشت از اين جهت آن خانواده را باونديه گفته اند و شروين پسر سرخاب از فرزندان «باو» بود و دين مزدك داشت و از پيشوايان و پيغمبران خرم دينان بشمار مى رفت از ديگر پيشوايان خرم دينان، جاويدان بن سهل بود كه استاد بابك خرم دين شمرده مى شد. - بابكيه.

مروج الذهب، ج 3، ص 220.

البدء و التاريخ، ج 3، ص 122، ج 4، ص 26.

و 30، ج 5، ص 134، ج 6، ص 95-115، ج 1، ص 143-171.

فرق الشيعة نوبختى، ص 36 و 47.

تلبيس ابليس، ص 105.

المقالات و الفرق، ص 64 و 186.

المنية و الامل، ص 98-100.

خشبيه

خشبيه يا سرخابيه(1) پيروان سرخاب طبرى از فرق زيديه بودند كه پس از مختار

بن ابى عبيد ثقفى ظهور كردند و چون سلاحى جز خشب (چوب) نداشتند از اين جهت آنان را خشبيه گفتند.

ابن تيميه در «منهاج السنة» نوشته است: چون زيد را بدار زدند گروهى از پيروان او شبها به زيارت چوبۀ دار او مى رفتند و از اين جهت ايشان را «خشبيه» خوانده اند.

اين فرقه در زمان هشام بن عبد الملك پس از شهادت زيد بن على بن حسين برخاستند و به وجه ديگر گفته اند كه: ما با امام معصوم به شمشير جنگ كنيم و چون امام معصوم در اين عصر نمى باشد از اين جهت تا آمدن وى اسلحه ما چوب است و با آن به نبرد برخيزيم.

مفاتيح العلوم خوارزمى، ص 21.

بيان الاديان، ص 157.

منهاج السنة، ج 1، ص 8.

تحفة اثنى عشريه، ص 15.

خصيبيه

پيروان يزيد بن خصيب بودند كه مى گفتند: خداوند جز در امير مؤمنان على (ع) و امامان بعد از او ظاهر نشود و پيغمبران را حضرت على (ع) فرستاده است و نيز گويند: امام به روح القدس تأييد مى گردد و گوشهاى او سنگين مى شود.

مشارق الانوار، ص 211-212.

ص: 181


1- - در «مقباس الهدايه» ص 143، نام فرقه «جاروديه» از «زيديه» را سرحوبيه منسوب به ابى الجارود زياد بن منذر سرحوب مى شمارد. بنا به نوشتۀ طوسى در «رجال» خويش وى از اصحاب حضرت باقر و صادق (ع) و در عين حال زيدى بوده است.

خطابيه

از «غلاة» و پيرو ابو الخطاب محمد بن مقلاص بن راشد المنقرى بزّار(1) برّاد اجدع اسدى كوفى بودند كه اسماعيل يا ابو طياب نيز كنيه داشت.

وى در كار امامت اسماعيل بن جعفر دست داشت و نخست از اصحاب امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) بود.

او دعوى نبوت نيز مى كرد و گويند:

دختر وى درگذشت و او را به خاك سپردند، يونس بن ظبيان يكى از پيروان وى بر سر قبرش آمده و خطاب به صاحب قبر «دختر ابو الخطاب» گفت: السلام عليك يا بنت رسول اللّه، يعنى: اى دخت پيغمبر بر تو درود باد.

وى بر سر گزافه گوئيهاى خود سرانجام به قتل رسيد، و عده اى از پيروان او كشته شدند. ابو الخطاب از غلاة شيعه و دست اندركاران امامت اسماعيل بن جعفر بود.

كشّى روايت مى كند كه: امام جعفر صادق (ع) فرمود: لعن اللّه ابا الخطاب و لعن اللّه من قتل معه و لعن اللّه من بقى منهم و لعن اللّه من دخل قلبه رحمة لهم.

نوبختى و ابى خلف اشعرى و كشى، نخستين كسانى هستند كه در كتابهاى خود دربارۀ گزافه گوئيهاى ابو الخطاب و

يارانش سخن گفته اند.

به قول شهرستانى، ابو الخطاب امامان را نخست پيغمبر و سپس خدا مى پنداشت و به الوهيت جعفر بن محمد (ع) و پدران او قائل بود و مى گفت: حضرت امام جعفر صادق (ع) خداى روزگار خويش است و او آن كسى نيست كه وى را حس مى كنند و از وى روايت مى كنند، چون از عالم بالا به اين جهان نزول كرده، صورت آدمى پذيرفت.

نوبختى مى نويسد: هنگامى كه خبر سخنان غلوآميز ابو الخطاب به عيسى بن موسى والى كوفه رسيد با ايشان بجنگيد و هفتاد تن از آنان را در مسجد كوفه بكشت و ابو الخطاب را گرفته به قتل رسانيد و جسدش را بر دار كرد. (138 ه).

داعى فاطمى ابو حاتم رازى در كتاب «الزينه» كه از تأليفات قرن چهارم هجرى است نام ابو الخطاب را جزء مؤسسان اسماعيليه آورده است.

در آثار اسماعيليه در دو كتاب به تفصيل از عقايد ابو الخطاب سخن رفته، نخست كتاب مشهور «ام الكتاب» است كه از كتب سرّى و مقدس اسماعيليان آسياى ميانه مى باشد كه مرحوم ولاديمير ايوانف آن را كشف و به طبع رسانيد، در اين كتاب ابو الخطاب مقامى بلند دارد و به عنوان مؤسس فرقه اسماعيليه ياد شده و در عظمت مانند سلمان فارسى دانسته شده است.

ص: 182


1- - در رجال علامه زرّاد نوشته كه بمعنى سازندۀ زره است.

ديگر آثار نصيريه است كه: مطالبى راجع به ابو الخطاب در آنهاست.

صاحب «تبصرة العوام» مى نويسد: خطابيه گويند: خداى تعالى كه در قرآن فرموده:

«... إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً ...» بقره/ 67 بدان عايشه را مى خواهد و «... إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصٰابُ وَ اَلْأَزْلاٰمُ ...» مائده/ 90 بدان ابو بكر و عمر و عثمان را مى خواهد.

گويند: به جبت و طاغوت، عمرو عاص و معاويه را مى خواهد.

تبصرة العوام، ص 170-171.

فرق الشيعة نوبختى، ص 42-43، 69 - 71.

حور العين، ص 166.

المقالات و الفرق، ص 50-56-81 - 85.

رجال كشى، فهرست، ص 274-276.

الفرق بين الفرق، ص 151.

ام الكتاب، ص 11.

خفافيه

از فرق كراميه بودند.

صاحب «تبصرة العوام» مى نويسد:

خفافيه و ابراهيم مهاجر از ايشان گويند:

اسماء، اعراض است به ذات شخص و جمله اعراض از اصوات و غيره باقى اند و علم نه مقدور بندگان است. - كراميه.

تبصرة العوام، ص 72-73.

خلاّليه

از فرق «راونديه» يعنى شيعيان بنى عباسند كه امام را بعد از محمد بن حنفيه و ابو العباس سفاح حق ابو سلمه حفص بن سليمان خلاّل وزير و صاحب مؤسس خلافت عباسى مى دانستند.

- بسلميه.

خلطيه

از فرق «اسماعيليه اند» و گويند: آنچه در قرآن و احاديث از نماز و روزه و زكات و حج و غيره وارد شده است همه محمول بر معانى است، و معنى ديگر ندارد و قيامت و بهشت و دوزخ را انكار كنند.

تحفه اثنى عشريه، ص 16.

خلفيه

از فرق «خوارج» و پيرو خلف نامى هستند كه از ميمونيه بود و با حمزۀ خارجى بجنگيد.

آنان به جنگ شدن را با دشمنان خود جز با امام خويش نپسندند. خلفيه مانند ازارقه كودكان مخالفان خود را اهل دوزخ دانند.

به قول شهرستانى: خلف خارجى پيشواى خوارج كرمانى و مكران بود. شايد نام او مسعود بن قيس بوده (رجوع شود به فرقۀ حمزيه).

خلف با ميمونيه در «قدر» و

ص: 183

«استطاعت» و «مشيت خدا»، خلاف جست و در اين سه مورد قايل به گفته اهل سنت شد و بدان گفتار خوارج كرمان و مكران از وى پيروى كردند.

الفرق بين الفرق، ص 67.

ملل و نحل شهرستانى، ص 117.

خلفيه

اصحاب خلف بن عبد الصمدند.

اين فرقه از فرق شيعه بودند و نماز را در زمان غيبت، پشت سر غير امام جايز نمى دانستند و به فرادى مى خواندند.

ترجمه ملل و نحل شهرستانى، ضميمه ص 16.

خلويه

از فرق صوفيه اند.

بررسى، مشارق الانوار، ص 205.

خليفيه

طرفداران انتخاب خليفه را در اسلام خليفيه گويند.

خلافت در اصطلاح رياست عامه در امور دين و دنيا به جانشينى و نيابت پيغمبر است مقام خليفه نسبت به امت مانند مقام پيغمبر است نسبت به مؤمنان.

خليفه بر مؤمنان حق ولايت تام و اطاعت كامل دارد و حاكم ظاهرى و معنوى است.

خلافت بر دو قسم است: اختيارى و اجبارى.

اختيارى آن است كه: خلافت در نتيجه انتخاب و بيعت باشد و كسى كه به خلافت انتخاب مى شود بايد داراى شرايطى باشد.

ماوردى شرايط خلافت را علم و عدالت و لياقت و صحت حواس و اعضايى كه در كار مؤثر است مى داند.(1)

در شرط پنجم كه خليفه بايد از طايفه قريش باشد، اختلاف است.

ترجمه ملل و نحل شهرستانى، ضميمه، ص 16.

خماريه

پيروان محمد بن عمر الخمارى بغدادى هستند كه از غلاة بشمار مى رفت و امامت را به همان ترتيبى كه هست باور داشت جز اين كه مى گفت: امام در بين مردم مانند چشم بينا و زبان ناطق و آفتاب درخشان و باران بارنده و آگاه بر هر امرى است.

مشارق الانوار، ص 212.

خمريه

اين فرقه با اين عبارت (يقولون امر

ص: 184


1- - شيعه علاوه بر اين كه خلافت را به نص رسول اكرم (ص) يا خليفه و امام قبل نسبت به امام بعد مى دانند، عصمت را نيز شرط دانند.

الدنيا الينا) در كتاب «دبستان المذاهب» آمده كه نامفهوم است.

دبستان المذاهب، ج 2 - ص 92.

خمسيه

از فرق غلاة كه پنج تن [محمد (ص)، على (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع)، حسين (ع)] را خدا دانند.

- اصحاب الكساء.

تحفه اثنى عشريه، ص 13.

خنّاقيه

از فرق «غلاة» شيعه و پيرو ابو منصور عجلى كوفى بودند.

به قول كشّى، حضرت امام جعفر صادق (ع)، او را سه بار لعنت كرد.

وى على بن أبي طالب (ع) و حسنين (ع) و محمد بن على و خويشتن را نبى و رسول مى دانست. او پيروانش را فرموده بود كه: ناگهان بر مخالفان خود دست يابند و آنان را خبه كنند از اين جهت ايشان را خنّاقين يا خنّاقيه يعنى خبه كنندگان گفته اند.

وى مى گفت: اين كار جهادى پنهانى است.

سردسته خبه كنندگان پسر وى حسين بن ابى منصور بود كه عمر الخنّاق نام داشت و دعوى نبوت و مقام پدر مى كرد و از آن راه مال بسيارى به دست آورد.

خليفه مهدى عباسى بروى دست يافت و جماعتى از ايشان را بگرفت و بدار زد و مالى فراوان از ايشان بستد. - منصوريه.

فرق الشيعة نوبختى، ص 38-39.

البدء و التاريخ، ج 4، ص 8.

خنبريه

مطهر بن طاهر مقدسى، اين فرقه را از «خوارج» دانسته است كه ظاهرا اشتباه است، و شايد اصل آن خمريه بوده باشد و «كلمان هوار» مصحّح كتاب، آن را خنبريه خوانده است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 135.

خنفريه

از فرق «اسماعيليه» و پيرو على بن فضل خنفرى داعى اسماعيلى در يمن بودند.

وى در سال 290 هجرى براى مهدى منتظر اسماعيلى به دعوت پرداخت و گروهى از قبايل يمن بر او گرد آمدند.

سپس زبيد و صنعا را بگرفت و دعوى پيغمبرى كرد و محرمات را روا داشت، چنان كه مؤذنين در اذان مى گفتند: اشهد ان على بن فضل رسول اللّه.

همچنين به كارگزاران خود مى نوشت:

«من باسط الارض و داحيها و مزلل الجبال و مرسيها، على بن فضل الى عبده فلان» يعنى: «از كسى كه زمين را بگسترد و

ص: 185

كوهها را به جنبش در آورد و بر پاى داشته، على بن فضل به بندۀ خود فلان.»

وى مذنحره از اعمال صنعا را بگرفت و آنجا را پايتخت خود ساخت.

گويند: چون بر مسند نبوت نشست يكى از شعراى يمن در مدح او چنين گفت:

خذى العود يا هذه و اضربى *** نقيم شرائع هذا النبى

تولى نبى، بنى هاشم *** و هذا نبى، بنى يعربى

فحط الصلاة و حط الزكاة *** و حط الصيام و لم يتعب

يعنى: چنگ برگيريد و بزنيد تا شرايع اين پيغمبر (جديد) را برپا داريم. پيامبر بنى هاشم روى بگردانيد و اين پيامبر بنى يعرب (يعرب بن قحطان) است. اين پيامبر، نماز و روزه و زكات را از شما برداشت و از رنج به جاى آوردن آنها شما را برهانيد.

نشوان الحميرى مى نويسد: ظن غالب آنست كه او از خطّابيه بوده زيرا آنان، پيشوايان خود را انبيا مى خواندند.

سرانجام على بن فضل را مسموم كرده، بكشتند و مدت فرمانروايى او سيزده سال (303 ه) بود.

كشف اسرار الباطنية و اخبار القرامطه، ص 28 - 32.

الحور العين، ص 198-200.

خوارج

خوارج گروهى بودند پس از داورى حكمين بين حضرت على (ع) و معاويه به وجود آمدند.

هنگام مراجعت حضرت على (ع) از صفين به كوفه عده اى از لشكريانش بر او شوريدند و حكميت را بر خلاف اسلام دانستند و گفتند: لا حكم الاّ اللّه. يعنى:

فرمانى جز فرمان خدا نيست از اين جهت آنان را «محكّمه اولى»، يعنى داورى خواهان نخست خواندند.

سپس دوازده هزار تن از ايشان از لشكر حضرت على (ع) جدا شده و به حروراء نزديك كوفه رفتند و با وى مخالفت كردند بدين سبب آنان را «حروريه» ناميدند خوارج خود را «شراة» مى خواندند و خارجى كه جمع آن خوارج مى باشد لقبى است كه دشمنان ايشان به آنان داده اند.

«شراة» به معنى فروشندگان است و مفردش شارى مى باشد، اين عنوان را بدين علت انتخاب كردند كه مى گفتند: ما جان خويش را براى پاداش اخروى فدا مى كنيم.

اين نام مأخوذ است از آيات: «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ ...» بقره/ 207 يعنى: از مردم كسانى هستند كه نفس خود را به جهت خشنودى خداوند مى فروشند و در راه او فدا مى كنند.

«إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ ...» توبه/ 111. يعنى:

ص: 186

«إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ ...» توبه/ 111. يعنى:

همانا خداوند از مؤمنان نفسها و اموالشان را بخريد و به جاى آن به ايشان بهشت را داد تا در راه او بجنگند و بكشند و كشته شوند.

امّا برونو Brunnow كه از معاريف خاورشناسان است در رساله خود دربارۀ خوارج مى نويسد: اين كه گفته اند لقب خوارج را دشمنان به آن گروه داده اند درست نيست زيرا اين عنوان به معنى تمرد و عصيان در مورد ايشان نيامده است و اين كلمه مانند لفظ (مهاجرين) مراد كسانى هستند كه در راه خدا جلاى وطن كرده و دور از اوطان خويش زندگى كرده اند و آن مأخوذ از اين آيه است: «... وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهٰاجِراً إِلَى اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اَللّٰهِ ...» نساء/ 101. يعنى: هركه از خانه خود براى خدا و رسولش بيرون رود و مرگ او فرا رسد به تحقيق خداوند او را پاداش خواهد داد.

خوارج على (ع) و عثمان و معاويه و حكمين (ابو موسى اشعرى و عمرو بن العاص) را كافر شمرند. آنان مى گفتند كه:

جانشين پيغمبر لازم نيست عرب و از قبيله قريش باشد، خلافت غير عرب و حتى غلامان را نيز جايز مى دانستند به شرط آن كه او شخصى باتقوا و شمشيرزن و عادل باشد.

حتى بعضى از فرق ايشان مانند شبيبيه در خلافت فرقى ميان زن و مرد نمى گذاشتند و امامت زنان را جايز مى شمردند.

خوارج، مرتكب «گناهان كبيره» را كافر مى شمردند و ريختن خونشان را مباح مى دانستند. اينان نكاح با زنان و دختران و فرقه هايى كه از ايشان تبرى مى جستند را جايز شمرند و خروج با امامان خود را بر ضد كافران و منافقان «واجب» دانند.

بعضى از فرق ايشان، بازنشستگان و خوددارى كننده از جنگ را و لو آن كه طرفدار ايشان باشند، «كافر» قلمداد مى كردند.

خوارج دشمنان آشتى ناپذير بنى اميه و زمين داران بزرگ و مخالف وجود املاك خصوصى بودند.

ايشان اصل «مخلوق بودن قرآن» را قبول نداشتند و بعضى از فرق آنان چون عجارده سورۀ يوسف را جزء قرآن نمى دانستند و مى گفتند كه آن داستانى عشقى است و نشايد كه چنين داستانى در قرآن باشد.

فرق معروف خوارج از اين قرارند:

ازارقه، پيروان ابو راشد نافع بن ازرق

نجدات، پيروان نجده بن عامر.

بيهسيه، پيروان ابو بهيس هيصم بن جابر

عجارده، پيروان عبد الكريم عجرد

اباضيه، پيروان عبد اللّه بن اباض صفريه، پيروان زياد بن اصفر.

ص: 187

شبيبيه، پيروان شبيب بن يزيد شيبانى كه پس از وى پيروانش با غزاله مادر او به امامت بيعت كردند.

الفرق بين الفرق بغدادى، ص 45-67.

ملل و نحل شهرستانى، ص 105-124.

الحور العين، ص 170-256.

العقيده و الشريعه، ص 172-173.

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2 و 4 و 5 و 7 و 8 و 9.

دائرة المعارف اسلاميه، ج 8، الخوارج.

خوجه

خوجه لقبى فارسى است كه اصل آن خواجه است به معنى آقا و سرور و هنوز هم در لبنان و بعضى از ممالك عربى اين لقب را به جاى كلمۀ مستر يا موسيو فرنگى به كار مى برند.

خوجگان ابتدا يكى از طبقات هندى الاصل بودند كه بعضى از ايشان بر اثر نفوذ اسلام و فرق آن در شبه قارۀ هند به فرقه نزارى اسماعيليه و سنى و شيعه دوازده امامى گرويدند امّا بطور كلى نزاريان هند را كه از فرقه اسماعيليه مى باشند، خوجه مى خوانند.

اينان از فرقۀ شمسيه منسوب به شمس الدين نامى كه از داعيان نزارى در مولتان و گجرات هند بود، نشأت گرفته اند.

بعد از شمس الدّين كه به هندى (ستگورنور) معروف است، يكى از داعيان اسماعيليه ديلمان از فرقه صباحيه به نام نور الدين به گجرات هند رفته و موفق شد كه شاه هندو (سيدها را جاى سيمها) را به مذهب اسماعيليه در آورد. (1143 م)

دعوت اين فرقه در زمان شمس الدين آغاز شد و پس از وى صلاح الدّين جانشين او گشت و در همين ايام بود كه نور الدين به هند رفت.

در هندى عنوان «تاكور» مترادف به معنى آقاست.

صدر الدين اساس تشكيلات جامعۀ خوجه را در هندوستان بنا نهاد و انجمنى براى ايشان به نام «جماعت خانه» تأسيس كرد كه هم مسجد و هم مركز اجتماع ايشان بود. جماعت خانه را به زبان گجراتى «جوماد خانون» گويند.

خوجه ها از قرن هفدهم ميلادى به بعد در هند و افريقاى شرقى به تجارت اشتغال دارند و در سال 1840 زنگبار را پايگاه تجارتى خود ساختند، در اين سال اختلافات بين حسن على شاه آقا خان محلاتى و آنان پديد آمد.

چون آقا خان خود را امام همه اسماعيليه مى دانست حق امامت خود را از آنان مطالبه مى كرد تا اين كه در سال 1866 م ادعانامه اى از طرف آرنولد به نفع آقا خان صادر شد و طايفۀ باربهايى، خوجگان سنى را از آن مذهب اخراج

ص: 188

كردند.

خوجه پنجاب به امامت و ولايت آغا خان اعتقاد ندارند و طرفدار عقايد خوجۀ بمبئى هستند و نسب طريقتى خود را به حاج سيد صدر الدين مى رسانند كه در قرن 15 ميلادى از خراسان به پنجاب رفت و هنوز قبر او در (ترنده) در استان گرگج از ولايات بهاولپور مورد زيارت است.

چون آنان در ابتدا دين برهمايى داشتند، صدر الدين را جلوه اى از روح «ويشنو» كه از خدايان سه گانه بزرگ هند است مى دانند.

خوجۀ پنجاب نذورات و هداياى خود را به فقراى فرقۀ «قادريه» و چشتيه از فرق صوفيه ديگر پيران طريقت مى دهند.

ارتباط مذهبى خوجه بمبئى با آغا خان بيشتر است ولى در اصول دين و مذهب مانند خوجه پنجاب هستند.

خوجه اثنى عشريه مقبره اى در بمبئى به نام «آرامباغ» بنا نهاده و روابط خود را با ساير خوجۀ بمبئى حفظ كرده اند.

در سال 1847 م ديوان عالى بمبئى بنا به حكمى زنان ايشان را از ميراث اسلامى محروم كرد چون طبق قوانين هندى زنان از ورّاث نيستند.

در سال 1694 پيشواى خوجه به نام آقا عبد السلام براى هدايت آنان كتابى به زبان پارسى به نام «پنديات جوانمردى» نوشت.

آنان هنوز آداب و رسوم هندى قديم خود را حفظ كرده اند و در هنگام ازدواج صيغه عقد را به زبان گجراتى مى خوانند و اجازه نمى دهند كه مرد تا هنگام حيات زنش، زن ديگر بگيرد مگر اين كه «جماعت خانه» با او موافقت نمايد.

دائرة المعارف الاسلاميه ج 9، ص 28-30.

Encycloped iedeL'Islamtome V,P.26-28.

خوفيه

گفتند: كسى كه مؤمن باشد او را از خداوند خوفى نيست زيرا او دوست است و دوست، دوست را نترساند.

در «هفتاد و سه ملت» آمده كه: از سلطان عادل دوستان را چه ترس و وهم، هر كس كه خداى تعالى را دوست دارد، ترس ندارد و ترس از نادانى است وگرنه چرا بايد دوست از دوست هراسد.

اهل سنت و جماعت گويند: الخوف من اللّه تعالى نصف العبادة. بنياد دين بر خوف نهاده و بر رجاء، اگر اميد كلى به رحمت ببندد ايمن شود و ايمن شدن از مكر خداى تعالى كبيره اى باشد از كبائر و صفت كفر است. قوله تعالى: «... فَلاٰ يَأْمَنُ مَكْرَ اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْخٰاسِرُونَ .» اعراف/ 99.

در «دبستان المذاهب» آمده كه:

خوفيه از جبريه اند و گويند: دوست

ص: 189

مر دوست را نترساند.

الفرقه المفرقة عراقى، ص 69.

هفتاد و سه ملت، ص 28.

دبستان المذاهب، ص 93.

رساله معرفة المذاهب، ص 11.

خياطيه

از فرق «معتزله» و پيرو ابو الحسين خياطند كه نام او عبد الرحيم بن محمد بن عثمان مكنى به ابو الحسين بود.

وى در سال 300 هجرى درگذشت و از سران معتزله و مردى فقيه بود، وى صاحب كتاب «الانتصار» در رد ابن راوندى است كه با حواشى دكتر ينبرگ سوئدى در سال 1925 در قاهره به طبع رسيده است.

بغدادى مى نويسد كه: ابو الحسين استاد كعبى بود و با بيشتر قدريه در گفتارهايشان انباز گشت ولى سخنى آورد كه پيش از او كسى آن سخن نگفته بود و آن گفتار او دربارۀ معدوم است.

بايد دانست كه معتزله در نهادن نام چيز بر «معدوم» اختلاف كرده اند. بعضى گويند: نبايد «معدوم» را معلوم مذكور دانست و شيء و ذات و جوهر و عرض بودن آن درست نيست.

ابو الحسين خياط از ديگر معتزلان جدايى گزيده گفت: جسم در حال «عدم» جسم است زيرا كه در حال «حدوث» جسم باشد و جايز نيست «معدوم» را متحرك دانيم.

وى گفت هر وصفى كه در حال حدوث جايز باشد در حال عدم نيز ثابت است.

خياطيه را براى زياده روى در توصيف معدوم و دادن صفت موجود بدانها «معدوميه» گويند.

ابو الحسين حجت بودن اخبار آحاد را نيز انكار مى كرد و كعبى در كتابى كه در پيرامون حجيت «خبر واحد» نوشته او را كافر شمرده است.

ابن المرتضى او را در طبقه هشتم از معتزله آورده و گويد: ابو الحسين استاد ابو القاسم بلخى عبد اللّه بن احمد بود و حافظه اى شگرفت داشت و اقوال كلامى اكثر متكلمين را به خاطر سپرده بود.

الفرق بين الفرق، ص 107 و 108.

ملل و نحل شهرستانى، ص 73.

المنيه و الامل، ص 174 و 175.

ص: 190

د

داريه

از فرق «مجبره» هستند.

برسى مى نويسد كه مجبّره ده فرقه اند:

كلابيه - كراميّه - هشاميه - مؤالفيه - معتريه - معتزله - مقابليه - نهاليه - مبيضه - داريه.

مشارق الانوار، ص 205.

دانقيه

از فرق «غلاة» و پيرو حسن بن دانق بودند و گفتند: اتصال امام به خداوند مانند اتصال نور به خورشيد است و آن خدا نيست و غير خدا نيست و از او جداست و با او نياميخته است.

مشارق الانوار، ص 212.

داووديه

اصحاب ابو سليمان داوود بن على بن خلف اصفهانى (201-270 ه) ملقب به ظاهرى يكى از ائمه فقهى اجتهاد در اسلام است.

فرقۀ ظاهريه يا داووديه منسوب به وى هستند، او در روش فقهى خود از «تأويل» و «رأى» و «قياس» اعراض كرد و به ظاهر قرآن اكتفا نمود و در مورد «اجماع»، قايل به اجماع صحابۀ پيغمبر بود و يا «اجماع» همۀ علماى امت و «استحسان و تقليد» را قبول نداشت.

وى كاشانى الاصل و متولد كوفه بود و در بغداد سكنى گزيد و رياست فقهى سنت و جماعت به وى خاتمه يافت.

ابن خلّكان مى نويسد: در هر روز چهار صد كس كه صاحب طيلسان سبز بودند در محضر او حاضر مى شدند.

وى را تصانيف بسيار است كه محمد بن اسحاق النديم در كتاب «الفهرست» خود در دو صفحه به تفصيل از آنها ياد كرده است.

او در بغداد درگذشت و از كسانى كه مذهب او را رواج دادند ابن حزم اندلسى

ص: 191

بود (متوفى در 456 ه) كه كتابى در اصول مذهب وى در هشت جلد به نام «الفقه الظاهرى» بنوشت.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 9، ص 129 - 130.

فلسفه التشريع، ص 50-51.

وفيات الاعيان، ج 1، ص 175.

تاريخ بغداد، ج 8، ص 369.

Encycloped iedeL'Islam,tome II,P.188.

دراميه

حافظ برسى، «دراميه» را از فرق ششگانۀ «مرجئه» شمرده است.

مشارق الانوار، ص 205.

دراوسه

- نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

دروزيه

اشاره

نام اين فرقه از كلمۀ «درزى» به معنى خياط، مؤسس آن طايفه گرفته شده است.

اين مرد درزى كه نام او به درستى معلوم نيست در آغاز از باطنيان اسماعيلى بود و مورّخان نصرانى نام او را محمد بن اسماعيل نوشته اند و گويند: ايرانى الاصل بود و لقب «نشتكين» داشت.

او در سال 408 ه به مصر رفت و با حمزة بن على زوزنى كه ظاهرا او نيز ايرانى الاصل و از مقربان الحاكم بامر اللّه خليفه فاطمى بود طرح دوستى ريخت و به بيارى او به دربار راه يافت و مذهبى به نام «مذهب توحيد» به هميارى مؤذنى به نام على بن احمد حبّال پديد آورده و مى كوشيد كه از حمزة بن على سعايت كرده و به جاى او بنشيند ولى توفيق نيافت.

اين درزى نخستين كسى است كه قايل به «الوهيت» الحاكم بامر اللّه خليفه فاطمى شد و مى گفت كه: «عقل كلى» در آدم ابو البشر حلول كرد و به صورت او تجسّد يافت و از وى به ديگر انبيا انتقال مى يابد تا به حضرت محمد (ص) و ائمه و خلفاى فاطمى رسد.

وى در اين باب كتابى مبسوط نوشت و در مسجد قاهره بخواند و مى خوارى و ازدواج با محارم را روا داشت و قايل به «تناسخ ارواح» بود. لذا مردم مصر بر او بشوريدند و وى از بيم رسوايى ناچار به ترك آن سرزمين شد و به شام مهاجرت كرد تا اين كه به دست غلامان ترك كشته شد، گويند: مرگ وى به تحريك رقيبش حمزة بن على زوزنى بود.

بنيامين تطيلى اهل اندلس (در گذشته 1173 م) مى نويسد كه: دروز از سلالۀ ايتورائيانى هستند كه در عهد جانشينان اسكندر به كشتار و غارت اشتهار داشتند و روميان ايشان را در كوههاى لبنان اسكان دادند و در قرن هفدهم دروز از بقاياى

ص: 192

نصاراى لاتين بودند كه از كشتار اشرف سلطان مصر در عكّا نجات يافتند. امّا مورّخان جديد اين روايت را درست نمى دانند.

از امراى دروز كه در تاريخ شهرت يافتند، عبارتند از:

1 - امير فخر الدين از بنى معن (1516-1544)

2 - امير بشير بن حسين شهابى (در گذشته در 1697) بودند.

عقايد دروز

دروزيه معتقدند منصور بن العزيز باللّٰه بن المعز لدين اللّٰه فاطمى ملقب به الحاكم بامر اللّه (375-411) ششمين خليفه فاطمى «صورت ناسوتى» خداوندست و او خداى واحد و فرد و صمد و منزّه از ازدواج و عدد است و شخص موحّد يعنى دروزى چاره اى جز اطاعت از مولاى جليل الذكر خود ندارد و نبايد كه در عبادت او كسى را با او شريك بدارد و بايد جسم و روح و فرزند خود را تسليم او كند و به همه احكام او خشنود و راضى باشد و موحّد دروزى كسى است كه اقرار كند در آسمان و زمين جز او خدايى نيست و او را به صفات: مولانا - مولانا سبحانه - جلّ ذكره - عز اسمه - لا معبود سواه - ليس له شبه فى الجسمانية - و لا ضد فى الجرمانيين و لا كفو فى الروحانيين و لا نظير فى النفسانيين و لا مقام له فى النورانيين، توصيف كنند.

در رسالۀ «سبب الاسباب» چنين آمده است: مولانا الذي لا يدرك بوهم و لا يدخل فى الخواطر و الوهم ما من العالمين احد الاّ هو معهم فهم لا يبصرون فهو جل ذكره اعظم من يوصف او يدرك و من الكلّ عليه فهو يكفيه جميع مهمات.

مقدسات دينى در نزد ايشان پنج است از اين قرار:

نخست: «عقل كلى» و آن علة العلل است كه او را امام اعظم حمزة بن على بن احمد زوزنى درزى، هادى المستجيبين و و قائم الزمان و آدم حقيقى در دور كنونى خوانند.

دوم: «نفس كليه» و او كسى است كه دانش و علم را از امام اعظم همى مكد و ادريس زمان و اخنوخ اوان و هرمس الهرامسه و شيخ برگزيده است كه همان ابو ابراهيم اسماعيل بن محمد بن حامد تميمى، صهر (داماد) يا پدر زن حمزة بن على مى باشد.

سوم: كلمه و او سفير قدرت و شيخ رضى و فخر الموحدين و بشير المؤمنين و عماد المستجيبين ابو عبد اللّه محمد بن وهب قرشى است.

چهارم: جناح الايمن، (بال سمت راست) نظام المستجيبين و عز الموحّدين ابو الخير سلامة بن عبد الوهاب سامرى باشد.

پنجم: جناح الايسر، (بال سمت چپ) الشيخ المقتنى، لسان المؤمنين و

ص: 193

سند الموحدين، بهاء الدين ابو الحسن على بن احمد سموقى مشهور به الضّيف (مهمان) است.

دروزيه داراى كتابها و رسائل مقدس بسيارى هستند كه عدد آنها به صد و يازده مى رسد و نسخ خطى فراوان از ايشان در كتابخانه هاى اروپا موجود است.

ايشان معتقدند كه خداوند هميشه در انسان «حلول» مى كند و پيكر آدمى پذيرد و تنها كسى را كه بعنوان خدايى مى شناسند الحاكم بامر اللّه است و از اين جهت خود را موحّد مى خوانند و الحاكم بامر اللّه را عبادت كرده او را ربّنا (پروردگار ما) مى خوانند و منكر وفات او هستند و گويند:

او از چشم خلق مستور است و در آخر الزمان ظاهر خواهد شد.

عقيدۀ «تناسخ» در بين ايشان شايع است و نيكان به صورت زيبا متناسخ مى شوند امّا بدان به صورت سگان درآيند.

مراتب و طبقات دينى دروز

1 - «داعى» كه به او فاتح هم مى گويند.

2 - «مأذون» يا نقيب يا مكاسر و او كسى است كه باب مريد را مى گشايد.

«مكاسر» همان شبه اى مى باشد كه در شب تاريك ظاهر مى گردد.

معرفت «ذات» خداوند و «صفات و تجليات» او در هفت ركن جاى مى گيرد:

1 - حبّ الحق (دوست داشتن مؤمنان طريقت خودشان).

2 - تبرّى از عقايد درزى كه بنيانگذار مذهب ايشان بود و او را شيطان خوانند.

3 - اعتراف بوجود مبدأ «لاهوت» به «ناسوت» در هر زمان.

4 - خشنودى و تسليم به افعال ربنا (الحاكم بامر اللّه).

5 - خضوع كامل در برابر او.

6 - تسليم بدون قيد و شرط در مقابل ارادۀ ربنا.

7 - انجام اين قواعد بر هر مرد و زن دروزى واجب مى باشد.

جامعۀ دروز خود را در بين مسلمانان از مسلمين و در بين نصارى از نصارى مى شمارند و اماكن معينى براى عبادت ندارند، بزرگان خود را «عقّال» و عوام را «جهّال» نامند و تنها عقال حق دارند كه در جلسات دينى شركت كنند و اين جلسات در شب جمعه منعقد مى شود و از آن به كلمۀ «خلوت» تعبير مى نمايند.

رسم چند زنى در بين ايشان رايج است و گاهى با خواهر خود نيز ازدواج كنند.

اكنون طوايف دروز در لبنان و ما وراى لبنان و دمشق و جبل حوران زندگى مى كنند.

طائفه الدروز، طبع مصر.

اضواء على مسلك التوليد الدروزيه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 509-635.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 9، ص 193 - 194، 214-222.

ص: 194

دكينيه

از فرق زيديه كه ياران فضل بن دكين بودند.

مفاتيح العلوم خوارزمى، ص 21.

دهريه

گروهى از فيلسوف مسلكان مادى بودند كه معتقد به «سرمدى بودن» دهر يا روزگارند و آنان منسوب بدهرند.

«دهر» به معنى زمان بى پايان است و گويند: زمان چيزى است كه مى گذرد و منقضى و سپرى مى شود امّا «دهر» سرمدى و دائم است.

جرجانى در «تعريفات» مى نويسد:

«دهر» زمان دائمى است كه امتداد حضور الهى مى باشد و آن باطن زمان است و به توسط آن «ازل» به «ابد» مى پيوندد و «سرمدى» مى شود.

دهريه نام خود را از اين آيۀ قرآن:

«وَ قٰالُوا مٰا هِيَ إِلاّٰ حَيٰاتُنَا اَلدُّنْيٰا نَمُوتُ وَ نَحْيٰا وَ مٰا يُهْلِكُنٰا إِلاَّ اَلدَّهْرُ...» جاثيه/ 23.

گرفته اند.

بنابراين آيه اصطلاح دهر بر كسانى اطلاق مى شود كه اعتقاد به خدا ندارند و منكر آفرينش عالم و عنايت الهى شدند.

آنچه را كه در اديان حقه و شرايع آسمانى از رستاخيز و وعد و وعيد آمده دهريه قبول ندارند.

گويند: مادّه فانى نشود و آنچه را كه در عالم «حادث» مى شود بر اساس قوانين طبيعى است و قايل به «قدم» و ديرينگى زمان هستند.

شهرستانى گويد: دهريه منكر «معقولات» شدند و جز به «محسوسات» اعتراف نكردند به قول جاحظ: آنان منكر شياطين و جن و ملائكه هستند.

غزّالى در «المنقذ من الضلال» بين دهريه و طبيعيون فرق گذاشته و گويد:

اينان منكر جوهريت نفسند.

سيد جمال الدين افغانى رساله اى در ردّ دهريه به نام «نيچريه» نگاشته است.

عبد اللّه علاء الدين بغدادى دهلوى رساله اى به نام «الدرة السنية فى الرد على المادية و اثبات النواميس الشرعية بالادلة العقلية» در ردّ آن گروه نوشته است.

مذهب دهريه به جهت انكار خداوند و اصالت ماده مورد ردّ علماى اهل كتاب قرار گرفته چنان كه سعيد فيومى از علماى يهود در ردّ ايشان كتابى به تحرير در آورده است. بعضى از دانشمندان مانند زكرياى رازى از پيروان اين مذهب بوده اند و از اين جهت ابو حاتم رازى كتاب «اعلام النبوه» را در ردّ او نوشته است.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 9، ص 326 - 340.

تعريفات جرجانى.

ص: 195

رساله نيچريه، جمال الدين اسدآبادى.

الدرة السنية، علاء الدين بغدادى.

اعلام النبوه، ابو حاتم رازى.

ديلميه

از طوايف شيعه زيدى الاصلند كه ظاهرا از ديلمان به قزوين مهاجرت كرده اند.

قاضى نور اللّه شوشترى مى نويسد كه: اين طايفه جليله از اكابر قزوين اند و خود را از نسل مالك مى دانند.

از اكابر متقدم ايشان محمود خان ديلمى است كه در اوايل حال به وزارت سلطان يعقوب بايندرى اشتغال داشت.

از اعيان اين طايفه نيز شاه مير پسر ملك محمود است كه بعدا وزارت يافت.

مجالس المؤمنين، ص 64.

ص: 196

ذ

ذبابيه

از فرق «غلاة» شيعه هستند كه گفتند: چون در ميان محمد (ص) و على (ع) آن قدر شباهت بود كه دو ذباب با يكديگر دارند، جبرائيل در تبليغ وحى به اشتباه افتاد و به جاى آنكه وحى را به على (ع) برساند به حضرت محمد (ص) رسانيد.

تحفه اثنى عشريه، ص 13.

ذقوليه

غلاتى از شيعه بودند كه در آذربايجان مى زيستند و ايشان را به نامهاى قوايه يا قوليّه نيز خوانده اند.

تبصرة العوام، ص 423.

خاندان نوبختى، ص 261.

سواد اعظم، ص 176.

ذكيريه

از فرق «زيديه» و ياران ذكير بن صفوان بودند.

بيان الاديان، ص 34.

ذماميه

از «غلاة» شيعه اند كه جبرئيل را مذمت مى كردند در اين كه به جاى رساندن «وحى» به حضرت على (ع)، آن را بر حضرت محمد (ص) نازل كرد.

تلبيس ابليس، ص 98.

ذميه

از «غلاة» شيعه كه مدعى «الوهيت» على (ع) بودند و حضرت رسول (ص) را ذم مى كردند و مى گفتند: على (ع) حضرت محمد (ص) را از جانب خود مأمور تبليغ دين خويش كرد و آن حضرت مقام فرستنده را جهت خويش ادعا كرد و على (ع) را تنها بدين طريق راضى ساخت كه شوهر دختر و مولاى او باشد.

دو فرقه ذميه و ذماميه در رديف همان

ص: 197

فرقۀ عليانيه اند. - عليانيه.

گلدزيهر اين دو فرقه را يكى دانسته ولى مقريزى در «الخطط»، ج 2، ص 153 عليانيه و ذميه را از هم جدا كرده است.

التبصير فى الدين، ص 75.

الفرق بين الفرق، ص 152، 153.

مختصر الفرق بين الفرق، ص 157، 158.

ذهبيه

فرقه اى از فرق صوفيه كه شعبه اى از صوفيان كبرويه اند.

ذهبيه پيروان مير شهاب الدين سيد عبد اللّه برزش آبادى مشهدى هستند كه مريد خواجه اسحاق ختلانى بود.

گويند: چون عبد اللّه از بيعت با خليفه او (سيد محمد نوربخش) امتناع كرد، و سلسله اى جداگانه تشكيل داد، خواجه اسحاق گفت: «ذهب عبد اللّه»، يعنى عبد اللّه از بيعت ما بيرون رفت، از اين جهت آن فرقه منشعبه معروف به ذهبى شدند.

اين سلسله مذهب شيعه اماميه دارند و مروّج طريقت ايشان شيخ نجيب الدين رضا تبريزى بود و شيوخ اخير اين سلسله پرويز خان سلماسى، حاج ميرزا احمد نايب الاياله تبريزى و حاج حب حيدر بودند و شيخ كنونى آنان دكتر گنجوى تبريزى است.

ذهبيه معروف به ذهبيۀ مرتضويه هستند كه مخالفانشان آنان را ذهبيۀ اغتشاشيه خوانند و ايشان به علت اخلاص در تشيع و كمك به ولايت ائمۀ اثنى عشر در دورۀ صفويه نخست در خراسان و سرانجام در فارس موفق به گسترش طريقۀ خود در بين طبقات عامه و اهل حرف و صنايع شدند.

هفتاد و دو ملت، ص 174-176.

دنباله جستجو در تصوف، ص 264-265.

ص: 198

ر

راجعه

از فرق خوارج بودند، كه از صالح بن مسرّح روى گردانيدند و از وى تبرّى جستند و به رأى صالح بن ابى صالح گرائيدند.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 187-188.

راجعيه

از غلاة رافضه اند و گويند: على به دنيا بازخواهدگشت پيش از قيامت و امروز در ابر است و بانك رعد آواز اوست و برق درخشنده از آتش سمهاى اسب او مى باشد. - رجعيه.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 93.

راجيه

از فرق مرجئه و گويند: بنده به فرمانبردارى به عالم صالح نام كرده نشود و به معصيت عاصى نام كرده نشود، زيرا كه ممكن است كه خلاف هر دو باشد.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 93.

راسبيه

از فرق خوارج و پيروان عبد اللّه بن وهب راسبى الازدى بودند كه در سال 38 ه در نهروان كشته شد.

آنان، عبد اللّه بن خباب ارتّ را كه از صحابه رسول خدا بود در سال 38 هجرى بكشتند، و شكم بسيارى از زنان را دريدند و گروهى را از دم تيغ گذرانيدند. حضرت على (ع) با چهار هزار نفر از ياران خويش به جنگ ايشان شتافت، و عبد اللّه بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير بجلى را بكشت.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 136.

الفرق بين الفرق، ص 46-48.

رافضه

در آغاز فرقه اى از شيعيان كوفه و از پيروان زيد بن على بن حسين بودند، كه چون او به امامت مفضول با وجود فاضل

ص: 199

قايل گشت، و از لعن ابو بكر و عمر و عثمان خوددارى كرد، از وى روى گردانيده و او را رفض و ترك كردند و به همين جهت رافضه خوانده مى شوند.

اهل سنت و جماعت، عموم فرق شيعه را به سبب اين كه خلفاى سه گانه را ترك نمودند، «رافضه» مى خوانند.

صاحب «تبصرة العوام» مى نويسد:

بدان چون زيد خواست خروج كند قومى از شيعه بروى جمع شدند، و ظن ايشان اين بود كه خروج زيد به اذن امام است، چون معلوم شد كه حضرت صادق (ع) وى را از خروج منع كرده از او روى گردانيدند. زيد آنان را گفت: «رفضتمونى» آيا مرا ترك مى كنيد؟ از اين جهت ايشان را «رافضه» خواندند.

فخر رازى گويد: چون زيد بن على بن حسين بر هشام بن عبد الملك خروج كرد، لشكريان او از شيعيان كوفه بودند، ابو بكر را لعن كردند زيد ايشان را از آن كار منع كرد و آنان او را ترك كردند و جز دويست سوار با او نماند پس خطاب به ايشان كرده و گفت: «رفضتمونى»؟ پاسخ دادن: آرى و اين نام بر شيعه بماند و آنان چهار طايفه اند كه زيديه، اماميه، كيسانيه و اسماعيليه باشند.

مقالات الاسلاميين، ص 491.

اعتقادات فرق المسلمين، ص 52.

التبصير فى الدين، ص 75.

تلبيس ابليس، ص 103.

تبصرة العوام، ص 35.

منهاج السنة، ج 1، ص 6-8 و 171.

رافضه

رافضه اى ديگر، كه نخست پيروان مغيرة بن سعيد بودند.

چون او رأى خود را در باب امامت محمد بن عبد اللّه بن حسن اظهار داشت، شيعه از او روى بگردانيدند و ايشان را رافضه خوانند. - مغيريه.

خاندان نوبختى، ص 256.

راونديه

از فرق شيعه عباسى هستند كه مى گفتند: پيغمبر پس از خود عمّش عباس بن عبد المطلب را، به امامت منصوص فرمود.

ايشان پيرو عبد اللّه راوندى بودند كه به هيچ وجه با ابن راوندى متكلّم مشهور بستگى ندارند، غالب ايشان از غلاة، و از اهل خراسان بودند.

راونديه منصور را خداى خود خطاب مى كردند، و فرماندار مكّه را مظهر جبرائيل، و فرماندۀ مستحفظين خليفه را محل تجلى روح حضرت آدم مى پنداشتند.

طبرى مى نويسد: راونديان، تصوّر مى كردند كه عثمان بن نهيك مظهر آدم و هثيم بن معاويه، مظهر جبرائيل بودند.

ص: 200

منصور خليفه نه تنها اكرام و طاعت آنان را نپذيرفت، بلكه دويست تن از برگزيدگان ايشان را به زندان افكند، از آن پس منصور از چشم ايشان بيفتاد، و ديگر او را خدا ندانستند و خليفه اى غاصب شمردند. بنابراين نيرنگى بكار بردند، و راه زندان پيش گرفتند و براى اين كه كسى متوجۀ مقصود آنان نشود تابوتى خالى را بر دوش گرفتند و چنان وانمود كردند كه مرده اى را براى تدفين به گورستان مى برند، همين كه به زندان رسيدند درها بشكستند و بزرگان خود را آزاد ساختند. سپس به كاخ خليفه حمله آوردند و اگر معن بن زائدۀ شيبانى (در گذشته در 151) به يارى خليفه نمى شتافت، منصور در آن ميان كشته مى شد.

راونديان، ظاهرا آراء «مزدك» را دربارۀ اشتراك زنان قبول داشتند. آنان دربارۀ خود معتقد بودند كه داراى نيروى اعجازآميز مى باشند، و بعضى از ايشان از روى حماقت خود را از جاهاى بلند پرتاب كرده قطعه قطعه مى شدند.

ظاهرا يكى از مقاصد راونديان گرفتن انتقام خون ابو مسلم از منصور بود. بقول نوبختى: در آنگاه كه راونديان به الوهيت منصور معتقد بودند مى گفتند: او پروردگار ماست بدانسان كه پيامبران و فرستادگان خود را به دست هر يك از آفريدگان خويش خواسته كشته است و ما را نيز شهيد خواهد كرد، چنان كه بعضى را به فرو ريختن خانه بر سر ايشان و عدّه اى را در آب و گروهى را به چنگال ددان و درندگان و شمارى را به مرگ ناگهانى و علتهاى ديگر ميرانده است و كسى را ياراى پرسش و اعتراض بروى نيست.

نوبختى گويد: ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه وصيت كرد كه پس از وى محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس جانشين او شود، گويند: محمد بن على امام و خداوند ارجمند والا و داناى بر هر چيز است، و هر كس او را بشناسد هر كار تواند كرد و اين غلاة و گزافه گويان، راونديه نام دارند.

بعضى ايشان را پيرو ابو الحسين احمد بن يحيى راوندى، و بقولى ياران عبد اللّه بن حرب كندى كوفى راوندى از مردم خراسان كه به «تناسخ ارواح» معتقد بود، دانسته اند.

المقالات و الفرق، ص 181.

فرق الشيعة نوبختى، ص 33-52.

مروج الذهب، ج 3.

تاريخ طبرى، ج 3، ص 129-133.

تاريخ بغداد، ج 13، ص 235.

راونديه

پيروان ابو الحسين احمد بن يحيى بن اسحاق راوندى يا ابن راوندى هستند كه فيلسوفى ملحد بود، و در قرن سوم هجرى در

ص: 201

بغداد مى زيست.

وى، منسوب به راوند از ديه هاى كاشان است، و از زنادقه زمان خويش به شمار مى رفت، و چون حكومت در تعقيب زنديقان بود بگريخت و به خانۀ ابن لاوى يهودى پناه برد، و مدتى در آنجا بماند و كتاب «الدامغ للقرآن» را بنوشت.

وى در آغاز از معتزله بود، و سپس به زندقه گرائيد، و كتابى در «قدم عالم» و نفى كردگار جهان نوشت، و نيز كتابى در طعن بر حضرت محمد (ص) بنوشت.

تذكره نويسان، عدد كتب او را به صد و چهارده كتاب رسانيده اند، و عدد كتبى را كه در طعن بر شريعت اسلام تأليف كرده به دوازده مى رسد.

او در سال 298 ه در رحبۀ مالك بن طوق بين رقه و بغداد درگذشت.

از جمله كتب وى كتاب «الزمرّد» است كه در آن با قلمى سخريه آميز به ردّ اركان اسلام پرداخته است، اين كتاب از ميان رفته ولى اقتباسات متعددى از آن در كتاب «مجالس المؤيديه»، تأليف المؤيد فى الدين هبت اللّه بن ابى عمران شيرازى اسماعيلى، از دعات آن طايفه در عصر خليفه المستنصر باللّه فاطمى باقى است.

راوندى، در اين كتاب «عقل» را بر «نقل» ترجيح داده و وحى و معجزات انبيا و نزول ملائك و فصاحت قرآن را منكر شده است.

ابن خياط معتزلى، كتاب «الانتصار» خود را در ردّ وى نگاشته است.

دراسات الاسلاميه من تاريخ الالحاد فى الاسلام،

الانتصار، ابن خياط.

راهويهيه

ابو عبد اللّه محمد بن احمد مقدسى، از علماى قرن چهارم در كتاب «احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم» اين مذهب را از مذاهب اهل حديث با حنابله و اوزاعيه و منذريان در يكجا ذكر كرده است.

احسن التقاسيم، ص 30.

ربعيه

نام اين فرقه را مطهر بن طاهر مقدسى در زمرۀ فرق شيعه آورده است كه بايستى همان ربيعيه باشند و «ربيعيه» تصحيف بزيعيه است. - ربيعيه و بزيعيه.

ربيعيه - غماميه.

رجعيه

از فرق «غلاة» شيعه بودند كه قايل به رجعت حضرت على (ع) بودند و بانگ رعد را آواز او و برق درخشنده را از آتش سمهاى اسب او مى انگاشتند.

بايد دانست كه اعتقاد به رجعت بعضى از مردگان پيش از قيامت به منظور

ص: 202

انتقام، از عقايد شيعه است.

اسلام و رجعت.

الشيعة و الرجعه.

العقيده و الشريعه، ص 192-193.

رزّاميه

از فرق «كيسانيۀ راونديه» پيرو مردى به نام رزام بودند و در دوستى ابو مسلم صاحب دولت بنى عباس افراط مى كردند.

آنان عقيده داشتند كه رشتۀ امامت از ابو هاشم محمد بن حنفيه، به محمّد بن على بن عبد اللّه بن عباس رسيد، و از او به برادرش عبد اللّه بن على السفاح انتقال يافت و پس از وى امامت به ابو مسلم رسيد.

ايشان به مرگ و كشته شدن ابو مسلم اقرار دارند و قايل به «حلول» روح خداوند در امامان خود هستند.

اين فرقه همان بو مسلميه هستند كه مقنعيه و مبيضه از ميان آنان برخاسته اند.

گويند: دين معرفت امام است، و كسى كه بدين مقام برسد كمال خواهد يافت و تكاليف شرعى از وى برداشته مى شود.

بعضى از پيروان اين فرقه، قايل به كشته نشدن ابو مسلم و روح خداوند در وى شدند.

شهرستانى، اين فرقه را پيرو مردى به نام رزام بن رزم نوشته است.

فرق الشيعة نوبختى، ص 47.

ملل و نحل شهرستانى، ص 136-137.

تاريخ طبرى، ج 10 ص 132-164-194.

خاندان نوبختى، ص 256.

رسالنه

اين فرقه از طوايف نصيريه اند.

- نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 497.

رستاقيه

اين فرقه را مقدسى در «احسن التقاسيم» با زعفرانيه و واقفه و شكّاك در يك جا آورده است.

احسن التقاسيم، ص 38.

رستميه

از فرق اباضيه در شمال افريقا هستند.

- اباضيه.

رشاونه

از طوايف «نصيريه» اند. - نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

رشيديه

از فرق خوارجند و فرقه پنجم از ثعالبه را رشيديه گويند كه به مردى به نام رشيد وابسته اند.

از سخنان وى آن بود كه مى گفت: از

ص: 203

زمينهايى(1) كه به چشمه سار و رودها آبيارى شوند نيم عشر و آنچه را كه باران ديم، سيراب سازد يك عشر تمام بايد گرفت، زياد بن عبد الرحمن كه از خوارج بود با ايشان مخالفت كرده و گفت: از آنچه كه به چشمه سار و رودها آبيارى شود بايد عشر كامل گرفت.

شهرستانى اين فرقه را رشيديه، اصحاب رشيد طوسى نوشته و آنان را «عشريه» نيز خوانده است.

شگفت اين است كه فرقه مذكور با تكيه بر مسائل فقهى و اقتصادى با اهل سنت مخالفت مى كردند.

ملل و نحل شهرستانى، ص 119.

الفرق بين الفرق، ص 61.

مختصر الفرق بين الفرق، ص 87.

رضويون

فرزندان جعفر بن على برادر امام حسن عسكرى (ع)، ملقب به كذّاب را كه يكصد پسر از اعقاب وى بودند، از جهت نسبت به جدشان حضرت رضا (ع) رضويون مى گفتند.

جعفر كذّاب در سال 271 در چهل و پنج سالگى درگذشت. - جعفريه.

المقالات و الفرق، ص 249.

رعينيه

اين فرقه ياران اسماعيل بن عبد اللّه رعينى بودند كه گفتند: خداوند اجسام را از گورها مبعوث نمى كند، بلكه ارواحند كه مبعوث مى شوند و ايشان در اين امر اعتقاد اسماعيليه را دارند، و اين بر خلاف قول خداى تعالى است كه فرمود: «زَعَمَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلىٰ وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمٰا عَمِلْتُمْ وَ ذٰلِكَ عَلَى اَللّٰهِ يَسِيرٌ.» تغابن/ 7.

الفرق و التواريخ، ص 184.

رقّاشيه

از فرق مرجئه اند و پيروان فضل بن عيسى بن ابّان رقّاشى بودند (در گذشته 140 ه) كه از خطبا و متكلمان «معتزله» و واعظ اهل بصره بود.

آنان مى گفتند: كسى شايستۀ امامت است كه به آن كار برخيزد و داناى به كتاب خدا و سنت پيغمبر باشد، و امامت جز به اجماع همۀ امت ثابت نگردد.

البدء و التاريخ، ص 144.

فرق الشيعة نوبختى، ص 9.

ميزان الاعتدال، ج 3، ص 331.

رقوقيه

در كتاب «سواد اعظم» اين فرقه در زمرۀ هفتاد و سه ملت ذكر شده است.

مترجم اين كتاب، در شرح فرق اسلام

ص: 204


1- - منظور محصول گندم و جوى است كه از زمينهاى مزبور به دست آيد كه طبق مذهب شيعه نيز مال الزكات ديمى يك عشر و از محصول آبى نيم عشر است.

گويد: خواجه ابو القاسم حكيم رحمة اللّه گفت: مى خواهم تا نامهاى ايشان را بيان كنم، و افعال آنان را جدا جدا شرح دهم تا مردم حال ايشان را بدانند.

سپس به ذكر آن فرق پرداخته تا به رقوقيه مى رسد، گويد كه: فرقه چهل و پنجم رقوقيانند، نام اين فرقه بدرستى معلوم نيست شايد مراد ذقوليه باشند كه در آذربايجان غلاة را ذقوليه گويند.

- ذقوليه.

برخى ايشان را رقوقيان خوانند كه شايد صحيح آن مرقونيان باشد كه از فرق «ثنويه» گنوسى بوده اند.

ترجمه سواد اعظم، ص 176.

ركبيه

حافظ رجب برسى، اين فرقه را از فرق زيديه شمرده است.

مشارق الانوار، ص 210.

رميّه

مطهر بن طاهر المقدسى، اين فرقه را از فرق «غلاة» شيعه آورده است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 124.

روحانيه

روحانيه بر چند صنفند و آنان را از آن جهت روحانيه گويند كه نظر به ملكوت آسمانها دارند و به توسط همان ملكوت است كه بالغيان بهشت را ببينند و با حوريان مجامعت كنند.

ايشان را فكريه نيز گويند و فكر را غايت عبادت خود دانند، و در فكر و انديشه خطاب با خداوند كنند و با او مصافحه نمايند.

بعضى از ايشان گويند: دوستى خداوند بر دل آنان غلبه كرد و گناه سرقت و زنا و شرب خمر از ايشان برداشت، زيرا آنچه را كه بردارند همه مال خداست و مال دوست بى اذن دوست حلال باشد.

بعضى از ايشان خود را به رنج و دشوارى افكندند، اطعمه درشت و ناسازگار خورند و خوراكهاى تلخ و بد بوى را در عالم خيال، عسل و انگبين انگارند.

بعضى از ايشان پس از آنكه مدتى به دنياپرستى گرائيدند، دنيا را ترك كرده و طعامهاى لذيذ و شرابهاى گوارا و لباسهاى نرم و عطريات خوشبو را فرو گذاردند و دلهاى خود مشغول به ترك آنها كردند.

برخى گويند: زهد در دنيا حرام است امّا طعامهاى نيكو و عيش و نوش حلال است و اغنيا و توانگران در نزد خدا بيش از فقرا ارج و منزلت دارند.

التنبيه و الرد، ص 92-93.

روشنيه يا روشنيان

پيروان ابو يزيد (با يزيد انصارى) هستند كه در افغانستان مى زيست و او را

ص: 205

پير روشن مى خواندند.

مذهب وى تلفيقى از اسلام و مسيحيت بود، و صاحب امالى يعنى مجالس است كه آنها را در كتابى به نام «خير البيان» گرد آورده اند. ظاهرا اين كتاب، قديمى ترين اثر به زبان پشتو است.

پير روشن، خود را مسيح مى خواند و در جامعه به اصلاحات مى پرداخت، تا اين كه توسط خوانين پشتون، در سال 994 هجرى به قتل رسيد.

در كتاب «دبستان المذاهب» آمده است: حضرت ميان با يزيد انصارى خلف شيخ عبد اللّه است كه به هفت پشت به شيخ سراج الدين انصارى مى رسد و در ايام اواخر حكومت افغان، در شهر (جلندهر) پنجاب متولد گشت، چون به رشد رسيد به رياضت پرداخت و جمعى از ارادت او منفعت ديدند.

سپس خود را مهدى و مسيح خواند و مردم را به رياضت امر مى كرد و در نماز جهت را تعيين نمى نمود، يعنى روى به قبله نمى ايستاد و مى گفت: «... فَأَيْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللّٰهِ ...» بقره/ 115، هركجا كه روى كنيد همانجا روى خداست.

او مى گفت: غسل را به آب حاجت نيست، چه همين كه باد رسد تن پاك مى شود، زيرا چهار عنصر از مطهرات است.

او مى گفت: هر كه خدا را و خود را نشناسد آدمى نيست و مانند گاو و گوسفند مى باشد و كشتن او جايز است، بنابراين مخالفان خود را كشتن مى فرمود و مى گفت:

«... أُولٰئِكَ كَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ » اعراف/ 179.

و گفت: هر كه خود را نشناسد، خبر از زندگى جاويد و حيات ابدى ندارد و مرده است، و مال آنان كه وارثان اين چنين مرده باشند، به زندگانى رسد.

او و فرزندانش مدتها راهزنى مى كردند و اموال از مسلمانان و غيره ستده خمس اموال در بيت المال مى داشت، چون احتياج ايشان مرتفع مى شد بر اهل استحقاق قسمت مى كرد.

وى را تصانيف بسيار است به عربى و پارسى و هندى و افغانى و كتاب «خير البيان» را به چهار زبان گفته و آن به عربى و پارسى و هندى و پشتو يعنى لغت افغان نگاشته است، و آن را خطابى از حق تعالى بر حضرت بايزيد دانند و صحيفه امر الهى شمرند.

وى كتابى ديگر دارد به نام «حالنامه» كه در آنجا احوال خود را شرح داده است.

پير روشن، از معاصران همايون پادشاه گوركانى هند بود. مذهب او در سال 949 هجرى رواج يافت و سرانجام خروج كرد و در سال 994 ه به دار آويخته شد، و قبر او «بهتپور» از كوهستان افغانان در پشتونستان است.

ص: 206

دبستان المذاهب، ج 1، ص 279، 281.

كيهان فرهنگى، نجيب مايل هروى، سال دوم، شماره 8، ص 29-31.

رويديه

از «قدريه» و گويند: جهان منسوخ نشود.

رسالۀ معرفة المذاهب، ص 12.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 95.

رهبانيه

سيد مرتضى داعى حسنى رازى، در كتاب «تبصرة العوام» بر اثر تعصبى كه داشته است ابو الحسن اشعرى، پيشواى فرقۀ اشاعره را متهم به نصرانيت كرده است و وى را از فرقه رهبانيه شمرده است.

چنان كه مى نويسد: «گويند ابو الحسن اشعرى، نصرانى بود و مى خواست دين رسول و اعتقاد خلق را تباه كند، به ميان مسلمانان آمد و گفت: مسلمان شدم و بدعتهاى چند بنهاد، زيادت از آن كه نصارى گويند.

او را خواهرى از رهبانيه نصارى بود، وقتى بشد تا او را ببيند، خواهر او را بخود راه نداد. اشعرى حيله اى چند برانگيخت و تملقها نمود تا او را راه داد، چون بدو رسيد، خواهر او را لعنت كرد و گفت: دين آباء و اجداد خود رها كردى و به دين محمد (ص) رفتى ؟ او گفت: من دين آباء ترك نكرده ام، غرض من افساد دين محمد (ص) بود و بدعتهاى چند از بهر ايشان نهادم كه تا روز قيامت از آن خلاص نيابند. اشعرى همان نصرانى است كه در اول بود.

خواهرش از آن سخن خوشدل شد. اين حكايت را من از بعضى از مشبهه مغرب شنيدم، و العهدة عليهم.

تبصرة العوام، ص 97.

رياحيه

از فرق راونديه پيروان مردى به نام ابو رياح بودند كه از سران و علماى ايشان بود و مى گفتند: ابو هاشم عبد اللّه بن محمد حنفيه، دربارۀ محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس وصيت كرد و رشته امامت را به وى كشانيد.

المقالات و الفرق، ص 40.

ص: 207

ص: 208

ز

زارگيريه

طايفه اى از شيعه هستند كه در بندر عباس و اطراف آن سكنى دارند.

ايشان اصلا آفريقايى و از سواحل آمده اند و هنوز عده اى از آنان به زبان سواحلى سخن مى گويند و اعمال ايشان بنوعى جادوگرى مانند است. شيخ خود را «بابا» مى خوانند، وى با چند تن از كسان خود ارواح خبيثه را از تن شخص مجنون با زار گرفتن خارج مى كند.

زارگيران گرد مى آيند و با نواختن دهلى به نام «لايبا» و زدن خيزران بر بدن شخص جن زده، شيطان يا جن يا روح خبيث را از تن او بيرون مى كنند، در هنگام اداى اين مراسم، شخص بابا از خود بيخود مى شود و در ضمن اين اعمال گياهان مخصوصى را در كنار شخص جن زده دود مى كنند، تا بوى آن به مشام وى برسد.

ممكن است كسى كه «زار» در تن او جاى گرفته به توسط آن روح به وى وحى شود و به غيب گويى پردازد.

گاهى زنى جادوگر متصدى بيرون آوردن «زار» از تن بيمار مى گردد.

زارگيران در بلاد آفريقا فراوانند. از مراسم بيرون آوردن «زار»، قربانى كردن مرغ است.

زارگيرى در كشور عمان نيز رواج و جمع كلمه زار در زبان ايشان «زران» است كه در زبان سومالى اين كلمه تبديل به سار شده است.

درباره اين طايفه، كتابى به نام «اهل هوى» به زبان فارسى منتشر شده است.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 10، ص 329 - 331.

زابر شاهيه

پيروان ابو عاصم نامى از مردم ما وراء النهر بودند كه ظاهرا زابر شاه نام داشت و از فرق فقهى حنفى به شمار مى رفتند.

المنية و الامل، ص 121.

ص: 209

زراريه

زراريه يا تميميه از غلاة و مشبهه، پيروان زرارة بن اعين تميمى (در گذشته 150 ه) بودند، كه او علم و قدرت و سمع و حيات و بصر را براى خداى تعالى حادث مى دانست، و در باب امامت از واقفه بود.(1)

زراره، خداى تعالى را مصمت (پيرو بى جفت) مى دانست. - تميميه.

خاندان نوبختى، ص 253.

زعفرانيه

از فرق نجّاريه و پيروان زعفرانى نامى هستند كه در رى مى زيست.

به قول عبد القاهر بغدادى اول و آخر سخن اين مرد، با هم متناقض بود و مى گفت: كلام خداى تعالى غير اوست و هر چيزى كه غير خداى تعالى باشد مخلوق است. با اين سخن بازمى گفت: سگ از كسى كه گويد سخن خدا مخلوق است

بهتر باشد. چون زعفرانى همى خواست كه اندر جهان نامى شود، مردى را به مزد گرفت و به مكّه فرستاد كه او را در موسم حج دشنام دهد و لعنت كند، تا بدين شيوه در جهان مشهور گردد.

بعضى از پيروان او از خوردن انگور و كشمش خوددارى كنند، و آن را بر خود حرام كرده مى گفتند: چون زعفرانى انگور بسيار دوست مى داشت، از اين رو چيزى را كه او خيلى دوست داشت بر خود روا نمى داريم.

عزّ الدين ابن اثير، در كتاب «اللباب فى تهذيب الانساب» مى نويسد: زعفرانى مى گفت: قرآن «محدث» و كلام او غير از اوست، و هر چيز كه غير از او باشد «مخلوق» است، مع ذلك مى گفت:

هركس قائل به خلق قرآن باشد كافر است و اين دو سخن متناقض مى باشد.

ظاهرا زعفرانى از مردم رى بود، و در قرن سوم مى زيست و معاصر حسين بن نجّار بود. سمعانى، در «انساب» از او نام مى برد، ولى فرقه اى را به او نسبت نمى دهد.

الفرق بين الفرق، ص 126-127.

الملل و النحل، بغدادى، ص 143.

تبصرة العوام، ص 62.

زنادقه

زنادقه جمع زنديق است، و زنديق در

ص: 210


1- - واقفه در اصطلاح علماى كلام و مذاهب، نام فرقه اى از اماميه است كه امامت را در موسى بن جعفر متوقف مى دانند و آن حضرت را آخرين امام مى شمارند و چون زراره فقط دو سال از مدت امامت حضرت موسى را درك نموده (چون فوت حضرت صادق در 148 ه واقع شد) نمى شود از واقفه كه پس از فوت موسى بن جعفر چنين ادعائى نمودند، باشد. علاوه كه زراره (كه از اجلاء اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق بوده است) چنين نسبتى شايسته نيست.

اصطلاح به مسلمان ملحدى گويند كه تفسيرهاى او از نصوص شرعيه قرآن و سنت، موجب گمراهى مسلمانان گردد.

كيفر زنديق بنا به آيۀ: «إِنَّمٰا جَزٰاءُ اَلَّذِينَ يُحٰارِبُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي اَلْأَرْضِ فَسٰاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلاٰفٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ اَلْأَرْضِ ذٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي اَلدُّنْيٰا...» مائده/ 33.

قتل و صلب ايشان يا بريدن دست و پا از چپ و راست مى باشد، زيرا آنان با خدا و رسولش جنگ كرده و در زمين فساد نموده اند.

كلمۀ زنديق، از ريشه پهلوى زنديك مى آيد كه به معنى مفسّر «اوستا» كتاب زرتشت است و چون مانويان و مزدكيان جرأت اظهار عقايد دينى خود را نداشتند به تفسير اوستا پرداخته مى گفتند: منظور ما از اين سخنان شرح و تفسير «اوستا» مى باشد، از آن جهت ايشان را «زنديك» ناميدند.

نخستين زنديقان از مواليان ايرانى در كوفه و حيره بودند، كه خود را به قبايل عرب نسبت داده و عقايد كفرآميز خويش را اشاعه مى دادند.

اولين كسى كه اظهار زندقه كرد جعد بن درهم در عراق بود (مقتول در 125 ه)، سپس بشّار بن برد و صالح بن عبد القدوس و ابن راوندى و ابن المقفع اظهار زندقه كردند.

زنادقه سخت مورد تعقيب خلفاى عباسى بودند، و علماى اسلام گناه زندقه را قابل بخشش نمى دانستند چنانكه غزالى در كتاب «فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه» در تأويل حديث تفرقه دربارۀ نجات فرق اسلام قايل به تسامح شده مى نويسد: «كلها فى الجنة الا الزنادقه».

زنادقه غالبا قائل به اباحه و شك در دين و نوعى آزادانديشى و اغلب «ثنوى» بودند مانند صالح بن عبد القدوس كه قائل به دو اصل قديم «نور» و «ظلمت» بود.

در سال 163 هجرى مهدى خليفه عباسى شديدا به تعقيب زنادقه پرداخت و به محتسب معروف آن زمان عبد الجبار كه او را صاحب الزنادقه مى گفتند مأموريت داد كه در بلاد اسلام جستجو كند و هرجا به اين طايفه برخورد، آنان را تعقيب و به قتل رساند.

اين سخت گيريها ما بين سالهاى 166 و 170 هجرى به اوج شدت رسيد و به اندك گمانى كه دربارۀ دين كسى مى بردند او را متهم به زندقه مى كردند.

غالبا براى امتحان كسى كه گمان مى كردند او از زنادقه است به وى امر مى نمودند كه بر صورت مانى كه در آن زمان تصويرى از او موجود بود خيو بيندازد، اگر امتناع مى كرد او را متهم به زندقه مى كردند و يا مى گفتند: مرغى دريايى را

ص: 211

كه نام او تذرگ (تذرو) بود بكشد و ظاهرا مانويان از قتل حيوانات ابا داشتند بخصوص از قتل اين پرنده.

اتفاقا در آن زمان كه مصادف با سال 1239 م بود كاتارهاى Cathares مانوى كه از توسكانيها بودند (اترورياى قديم كه اتروسكا منسوب به آن ناحيه است و از بلاد ايتاليا به شمار مى رود) مورد تعقيب پاپ ژرژ چهارم قرار گرفتند و ايشان را وادار مى كردند در پيش اسقفان گوشت بخورند، زيرا مانويان از خوردن گوشت ابا مى كردند.

در زمان خلفاى عباسى، تنها مانويان را تعقيب نمى كردند بلكه هاشميان را كه از اولاد على (ع) بودند و دعوت خلافت داشتند متهم به زندقه مى كردند، چنان كه عبد اللّٰه بن معاويه را از زندقيان مى شمردند، يا بعضى از مخالفان خود را به اتهام زندقه مى كشتند.

از جمله كسانى كه خلفاى عباسى بعنوان زندقه مورد تعقيب قرار دادند ابو على سعيد، ابو على رجا و ابو يحيى يزدانبخت بودند.

ظاهرا زنادقه حقيقى از دين مزدكى و مانوى خود بر نمى گشتند و تن به مرگ مى دادند. از مشاهير و متكلمان زنادقه ابن طالوت و نعمان نامى بودند كه هر دو استاد ابن راوندى زنديق مشهور به شمار مى رفتند.

زنادقه اى كه در بين سالهاى 153 و 170 ه به امر مهدى و هادى دو خليفه عباسى مورد تعقيب قرار گرفتند غالبا مانوى بودند و از قائلين بدو اصل قديم «نور» و «ظلمت» به شمار مى رفتند و ذبح حيوانات و خوردن گوشت آنها را حرام مى شمردند.

شعوبيه يعنى ايرانيانى كه قايل به برترى عجم بر عرب بودند اغلب از زنادقه بودند.

از شخصيتهاى بارز زنادقه عبد الكريم بن ابى العوجاء بود. ابو على ورّاق معتزلى نيز از ايشان به شمار مى رفت، و او را از زنادقه و شيعۀ رافضى مى شمردند و معتقد به اصالت نور و ظلمت بود.

در ميان ادبا و شعرا ابان بن عبد الحميد لاحقى كه كليله و دمنه ابن المقفع را به شعر درآورده بود نيز از زنادقه به شمار مى رفت و مانند بشّار بن برد از ملى گرايان ايرانى بود.

ابو العتاهيه را نيز از زنادقه شمرده اند، زيرا در اشعار خود به اصالت دو اصل خير و شر و نور و ظلمت قايل بود.

وليد بن يزيد اموى را كه خليفه اى بى اعتقاد بود و به قرآن كريم جسارت كرد و با انداختن تيرى آن را پاره كرده و بسوزانيد نيز زنديق مى خواندند.

ديگر كسانى را كه زنديق خوانده اند معن بن زائده شيبانى و ديگرى عبد السلام رعبان بود.

ص: 212

حور العين، ص 189-192.

الانتصار، ابن خياط، ص 81-68.

تاريخ الالحاد فى الاسلام، ص 24-38.

المنيه و الامل، ص 150-151.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 10، ص 440 - 446.

زهّاد ثمانيه

زهّاد ثمانيه يا زاهدان هشتگانه در اصطلاح علماى رجال عبارت از ربيع بن خثيم(1)، هرم بن حيّان عبدى، اويس قرنى، عامر بن عبد قيس، عبد اللّه بن ثوب، مسروق بن اجدع، حسن بصرى و اسود بن يزيد يا بريد يا برير (به اختلاف نسخ) بودند.

چهار تن اولى حقا از زهّاد اتقياء و اصحاب حضرت امير المؤمنين و چهار تن ديگر باطل و از زهاد اشقياء و مخالف آن حضرت بودند.

و زهد ظاهرى و ورع صورى ايشان از راه تدليس و تلبيس و مردم فريبى بوده است. بعضى از اهل فن به عوض اسود بن يزيد مذكور، جرير بن عبد اللّه بن بجلى را چهارمين آن زهّاد اشقيا دانسته اند.

ريحانة الادب، ج 2، ص 395.

زهيريه

از فرق فقهى منصوب به زهير نامى كه قائل به «تشبيه» و «عدل» بود.

المنية و الامل، ص 121.

زياديه

پيروان زياد بن عبد الرحمن بودند كه از خوارج «ثعلبيه» به شمار مى رفتند و شيبان بن سلمه خارجى را تكفير كردند.

الفرق بين الفرق، ص 61.

مقالات الاسلاميين، ص 168.

زيانيه

شاخه اى از طريقه صوفيه «شاذليه» هستند كه ذكر ايشان با ذكر طريقه «شاذليه» اختلاف دارد.

زيانيه صوفيه اى هستند كه اختصاص به نگاهدارى كاروانها و حفظ ايشان از راهزنان بودند، و هيچ كدام از كاروانها و تجّار جسارت آن را نداشتند كه در بيابان بدون حمايت سواران زيانيه مسافرت كنند.

ايشان با خود نامه اى را كه به مهر شيخ طايفه رسيده بود حمل مى كردند از اين جهت دزدان به احترام او از غارت كاروان خوددارى مى كردند.

ايشان غالبا در شمال آفريقا بسر مى بردند و در الجزاير و مراكش جاى داشتند. رئيس طريقه زيانيه محمد بن عبد الرحمن ابى زيان (در گذشته در

ص: 213


1- - مشهور در ضبط نام پدر ربيع، خثيم (بر وزن زبير) به تقديم ثاء برياء است (رك رجال علامه و رجال ابو على) ولى در حواشى رجال كشى و ابن داوود به تقديم ياء بر ثاء آمده است.

1145 ه) بود.

محمد بن عبد الرحمن در ثاثا نزديك قناذى (در جنوب شرقى فجوج) از اعمال مراكش تولد يافت و در سجلماسه تحصيل علم كرد و بفرمان پادشاه مراكش به تهمت جادوگرى از فاس رانده شد و به (تافيلالت) گريخت و به فرقۀ شاذليه در آمد و به حج رفت و پس از بازگشت در قناذى كه مركز آن طايفه بود زاويه اى (خانقاه) بنا كرد و چندين چاه آب، حفر نمود.

چندى بعد شهرت كرامات او در شمال افريقا زبان زد مردم شد و گروهى از دزدان و راهزنان نيز به وى گرويدند.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 10، ص 477 - 478.

زيديه

از فرق معروف شيعه و پيرو زيد بن على بن حسين بن على هستند (79-122) كه معروف به زيد شهيد است.

جاحظ مى نويسد: او از خطباى بنى هاشم بود و ابو حنيفه گويد: من فقيه تر و حاضرجوابتر و خوش بيان تر از او نديدم، ظاهرا ابو حنيفه در نزد او تلمّذ كرده باشد.

زيد در كوفه اقامت داشت و از شاگردان واصل بن عطا الغزّال پيشواى «معتزله» بود، از اين جهت پس از وى زيديه پيرو اهل اعتزال شدند و مكتب «معتزله» را پذيرفتند، سپس زيد از كوفه به شام رفت و در رصافه در مجلس هشام بن عبد الملك حاضر شد و با او مكابره نمود، و هشام او را به زندان افكند و پنج ماه در زندان بماند.

بعد از آن به مدينه و عراق بازگشت و گروهى از كوفيان او را به خروج بر امويان برانگيختند و در سال 120 هجرى چهل هزار تن از مردم كوفه كه بيشتر ايشان خوارج و پيروان على بن أبي طالب بودند با وى بيعت كردند.

او مردم را دعوت به «كتاب» و «سنت» و جهاد با ستمگران و حمايت از محرومان و اعطاى به مستضعفان مى كرد، و دربارۀ فيء (غنايم جنگى) مى گفت: بايد به عدالت قسمت شود و در ردّ مظالم اصرار فراوان داشت.

هنگام خروج وى، يوسف بن عمر ثقفى فرمانرواى عراقين بود. وى دعوت خود را نخست بيش از يك سال در مخفيگاههايى با پيروان خويش در ميان مى نهاد و چون گروهى را طرفدار خود يافت خروج كرد.

در آن زمان يوسف بن عمر ثقفى در حيره بود. جانشين او حكم بن صلت وى را از قيام زيد آگاه كرد، يوسف به حكم نوشت كه آن قيام را فورا سركوب كن.

چون كار به جنگ كشيد شيعيان كوفه

ص: 214

او را اختبار كردند و گفتند كه: دربارۀ شيخين (ابو بكر و عمر) چه مى گويى ؟

گفت: من از پدرم جز سخن نيك دربارۀ ايشان نشنيدم.

گفتند: تو بايد آن دو را لعن كنى و چون از آن كار سرباز زد وى را ترك كردند و از اين جهت آنان را «رافضه» ناميدند.

جنگ بين لشكريان اموى و زيديه چند روز در كوچه هاى كوفه ادامه يافت تا اين كه امويان غلبه كرده او را بكشتند، و سر او را به شام فرستاده بر دروازۀ دمشق آويختند و پس از چند روز آن سر را به مدينه فرستاده و كنار قبر نبى اكرم (ص) بمدّت يك شبانه روز آويزان كردند، سپس آن را به مصر برده و در مسجد جامع آن شهر بياويختند، تا اين كه كسى از اهل مصر آن سر را بدزديد و به خاك سپرد.

بدن او را در كناسۀ (بضم كاف) شهر كوفه كه محل خاكروبه دانى شهر بود بر تنۀ نخلى عريان بر دار كردند.

يكى از شعراى بنى اميه دربارۀ وى گفته است:

صلبنا لكم زيد اعلى جذع نخلة *** و لم نر مهديا على الجذع يصلب

يعنى زيد را بر تنۀ درخت خرما بر دار كرديم و ما هرگز هيچ مهدى را نديديم كه بر تنۀ درخت خرما بر دار كرده باشند. سپس پيكرش را بسوزانيدند و خاكسترش را به رود فرات ريختند.

يعقوبى مى نويسد: پس از كشته شدن، بدن زيد را به دستور يوسف بن عمر ثقفى سوزانده و خاكسترش را نيمى در فرات و نيمى در كشتزارهاى كوفه ريختند، سپس يوسف به مردم كوفه گفت: اين كار را براى آن كردم كه بدن يوسف را در طعام خود بخوريد و در آب بياشاميد.

گويند جسد او تا سال 126 هجرى بر آن چوبۀ خرما بود، بعد آن را برداشته بسوزانيدند.

شهرستانى مى نويسد: زيديه امامت را در اولاد فاطمه دانند و در غير ايشان كسى را امام ندانند و گويند: هر فاطمى كه عالم و زاهد و شجاع و سخى باشد و دعوى امامت كند و خروج نمايد امام «واجب الطاعه» است خواه از اولاد حسن (ع) و يا حسين (ع) باشد.

ايشان خروج دو امام را در دو قطره از اقطار اسلام كه جامع اين خصال باشند جايز دانند و گويند هر كدام از آن دو، در قطر خود «واجب الاطاعه» هستند.

ايشان قائل به «عصمت» ائمه و «رجعت» نيستند و بر خلاف اماميه كه قائل به «نص جلى» مى باشند، زيديه معتقد به «نص خفى» شدند و گفتند:

نصى را كه پيغمبر (ص) دربارۀ حضرت على (ع) كرده «نص خفى» يعنى تعيين پنهان است و آن حضرت بنا بر مصالحى راز امامت را بطور پنهان به بعضى از اصحاب

ص: 215

خاص خويش فرموده است، از اين جهت خلافت ابو بكر و عمر و عثمان را صحيح دانند و گويند از جهت تسكين آتش فتنه، خلافت ابو بكر و عمر درست بوده است زيرا على بن أبي طالب در زمان پيغمبر (ص) با مشركان مى جنگيد، و بسيارى از خويشان و پدران اصحاب بر دست او كشته شدند و از اين جهت دل آنان پر از كينه از آن حضرت بود و حاضر به قبول خلافت او نبودند.

زيديه در مقابل امامت «فاضل» كه امامت على (ع) باشد به امامت «مفضول» نيز قايلند و گفتند با وجود شخص فاضل تعيين مفضول به امامت جايز است و به همين دليل ابو بكر و عمر و عثمان را كه «مفضول» بودند امام مى دانند.

چنان كه گفتيم زيد از شيوخ ابو حنيفه بود، و وى با او بيعت كرد و سى هزار درهم براى او فرستاد و مردم را بياريش برانگيخت.

چون زيد كشته شد، پسرش يحيى بن زيد به خراسان گريخت، و در آنجا قيام كرد و گروهى بر وى گرد آمدند و چون خبر او به حضرت امام جعفر صادق (ع) رسيد، حضرت فرمود: او نيز مانند پدرش كشته خواهد شد و چنان شد، پس از وى كار زيديه به دست محمد و ابراهيم افتاد.

محمد نفس زكيه در مدينه و ابراهيم در بصره خروج كردند و مردم بر ايشان گرد آمدند و حضرت امام جعفر صادق (ع) از قتل هر دوى آنان خبر داد.

فرقه هاى زيديه كه در كتابهاى فرق اسلامى نامشان آمده از اين قرارند:

1 - ابرقيه

2 - ادريسيه

3 - جاروديه (سرحوبيه)

4 - جريريه (سليمانيه)

5 - حسنيه

6 - حسينيه

7 - خشبيه (سرخابيه)

8 - خلفيه

9 - دكينيه

10 - ذكيريه

11 - صباحيه

12 - عجليه

13 - قاسميه

14 - مرثيه

15 - نعيميه

16 - يعقوبيه

كه ما دربارۀ ايشان در اين فرهنگ سخن گفته ايم.

مامقانى در «مقباس الهدايه» مى نويسد: حضرت امام محمد باقر (ع) زيد را از خروج بر بنى اميه و جهاد با ايشان منع كرد و به وى آن رسيد كه ديديم.

روايات شيعه در مورد او مختلف است بعضى در ذم او حكايت مى كند و حتى او را نيز كافر شمرده اند زيرا بدون حق، دعوى امامت مى كرد و عده اى بر علوّ قدر و جلالت شأن او شهادت مى دهند و اگر بين دو قول جمع كنيم بدين نتيجه مى رسيم كه امام محمد باقر (ع) از جهت تقيه او را نهى از خروج فرمود ولى خروج را بر وى حرام نكرد، بلكه از جهت شفقت و محبتى كه به وى داشت از بيم آن كه مبادا كشته شود او را از اين كار نهى

ص: 216

فرمود.

صاحب «تبصرة العوام» مى نويسد:

بدان كه اهل كوفه اكثر خوارج بودند و دعوى كردند كه ما شيعه على (ع) ايم، چون به امير المؤمنين (ع) آن معامله كردند كه در تواريخ مذكور است اين ملاعين در زمان بنى اميه خواستند كه خروج كنند، رئيس نداشتند، تدليس كردند و پيش شيعه رفتند و گفتند كه شما مى دانيد، امر به معروف واجب است و اگر ما خروج نكنيم و بر اين قرار بميريم كافر باشيم. قومى از شيعه به قول ايشان اعتماد كرده فريفته شدند در حالى كه غرض ايشان هلاك شدن بقيمت اهل بيت (ع) بود.

جمله نزد زيد رفتند و او پذيرفت و بيست هزار مرد با وى هم سوگند شدند هنگام خروج بيست هزار مرد جنگى با وى بودند، چون به در جامعه رسيد اندكى مانده بودند و ديگران رفته، زيد گفت:

«رفضونى» يعنى مرا رها كردند، زيد را بگرفتند و بكشتند و صلب كردند.

اين فرقه از ديگر فرق شيعه به مذهب تسنن نزديكترند.

ادارسه يا ادريسيان كه سر سلسله آنان ادريس بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على بود و از 112 تا 375 بر مراكش و آفريقاى شمالى حكومت مى كرد، اولين دولت مستقل شيعه علوى به شمار مى رود.

دولت ائمه رسّى در صعداى يمن (280 تا حدود 700 ه) و نيز دولت علويان طبرستان (250 تا 316 ه) از «زيديه» بودند.

مردم يمن زيدى مذهبند و تا پيش از جمهوريت، امام ايشان در شهر صنعا مى زيست.

قدما دربارۀ زيد و زيديه چند كتاب نوشته اند كه از جمله آنها كتاب ابراهيم بن محمد ثقفى (در گذشته در 283 ه) و اخبار زيد بن على از جلّودى و اخبار زيد بن على از ابن بابويه قمّى مى باشد.

فقه زيدى:

از علماى معروف زيدى حسن بن صالح (در گذشته در 161 ه) و حسن بن زيد بن محمد ملقّب به امام الداعى الى الحق كه از سال 250 تا 270 در طبرستان سلطنت مى كرد، و قاسم بن ابراهيم علوى و نوۀ او الهادى يحيى مى باشند.

از قديمى ترين كتابهاى ايشان در «فقه» كتب «مجموع الحديث» و «مجموع الفقه» است كه آن دو را «مجموع الكبير» گويند و آنها محتوى بر اخبار و فتواهايى است كه از زيد بن على بن الحسين رسيده است، اين كتاب، به روايت ابو خالد عمر بن خالد واسطى است كه در ربع دوم قرن دوم هجرى وفات يافت. ابو خالد از اصحاب زيد بن على بود.

ص: 217

چند سال پيش مجمع علمى ميلانو اين كتاب فقه را منتشر كرد و اگر نسبت اين كتاب به واسطى صحيح باشد آن نخستين كتاب فقه اسلامى است كه به دست ما رسيده است.

مذهب «زيديه» با بقيه شيعه مشترك است جز اين كه در نماز «حى على خير العمل» نگويند و مسح على الخفين و نماز را به امامت هر صالح و فاجرى جايز دانند، و اكل ذبايح اهل كتاب را روا شمرند، و قايل به «زواج» متعه نيستند.

محمد بن اسحاق النديم در كتاب «الفهرست» مى نويسد: اكثر محدّثين، مانند سفيان بن عينيه و سفيان ثورى و صالح بن حى و پسرش بر مذهب زيدى بودند.

زيديه، به «مهدويت» اعتقادى ندارند و در انتظار امام غايبى نيستند. دربارۀ مرتكب گناه كبيره گويند كه: وى در آخرت در دوزخ جاودان نخواهد ماند ولى به اندازه گناهى كه كرده است عذاب خواهد ديد.

ايشان براى ائمۀ خود قايل به معجزات و كراماتى نيستند.

امر به معروف و نهى از منكر را واجب مى دانند و به «تقيه» كردن قايل نيستند.

زيديه مانند ابو حنيفه قايل به «قياس» شدند و عمل به «استصحاب» را درست دانند.

ايشان «حسن و قبح» را مانند معتزله «عقلى» دانند. بدون «اجتهاد» فتوى را براى مفتى جايز ندانند. بر خلاف كيسانيه و اماميه بدا و رجعت را جايز نشمارند.

صفات خداوند را چيزى جز ذات او ندانند.

اساس آراء شرعى را بر اجماع علماى امت اسلام دانند و چنان در اين امر اصرار ورزيده اند كه بعضى گمان كرده اند زيديه اجماع را بر كتاب و سنت مقدم دانسته اند.

الامام زيد، محمد ابو زهره.

ملل و نحل شهرستانى، ص 137-140.

معجم البلدان، ج 4، ص 307.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 64-74.

مقاتل الطالبيين، ص 170.

تاريخ طبرى و ابن اثير، حوادث سال 250 هجرى.

فهرست ابن نديم، ص 203.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 11، الزيدية، ص 14-20.

فلسفه التشريع، ص 56.

مقباس الهدايه، ص 85.

زيديه الأقوياء

در كتاب «فرق الشيعة» نوبختى آمده است كه: دسته اى از زيديه علم و دانش را در ميان آن طايفه و ائمۀ ايشان برابر دانسته اند و گفتند: هر كه از ايشان بدانشى در زندگانى خود محتاج باشد بايد آن را فراگيرد و بر وفق آن رفتار كند. هرگاه مردم بدانستن دانشى نيازمند شوند و در نزد ائمه خود يا كسان ديگر نيابند بايد در

ص: 218

آن باره به رأى خود «اجتهاد» كنند و اين سخن اقوياى زيديه است.

امّا ضعفاى زيديه كه «عجليه» نام دارند از ياران هارون بن سعيد عجلى هستند. دسته اى از ايشان بتريه يا ابتريه ناميده شدند كه ياران كثير النواء و حسن بن صالح بن حى و سالم بن ابى حفصه و حكم بن عتيبه و سلمة بن كهيل و ابو المقدام ثابت حدّاد مى باشند.

آنان كسانى هستند كه مردم را بدوستى على (ع) بن أبي طالب خواندند و سپس امامت او را با ولايت ابو بكر و عمر بياميختند.

ايشان در نزد عامّه يعنى سنّيان بهترين فرقه هاى شيعه هستند زيرا در عين حال كه على (ع) را برتر مى شمارند امامت ابو بكر را نيز استوار مى دارند. امّا عثمان و طلحه و زبير را نكوهيده و همراهى و به جنگ بيرون شدن با هر يك از فرزندان على (ع) را از نظر امر به معروف و نهى از منكر واجب مى دانند.

ايشان در «امامت» شخص معينى را در نظر نگيرند بلكه هر كه از فرزندان على (ع) خروج كند، از هر بطن و تيره اى كه باشد او را امام دانند.

شايد علت اين كه دسته مذكور از زيديه را ضعفا خواندند از جهت خفت عقل عجليه بوده باشد، زيرا از حضرت امام جعفر صادق (ع) روايت شده كه كسى نادان تر از عجليه نيست.

كشّى در «رجال» خود به روايت از حمدويه از ابو عبد اللّه جعفر صادق (ع) آورده است كه فرمود: ما احد اجهل منهم يعنى العجليه ان فى المرجئه فتياء و علماء و فى الخوارج فتياء و علماء و ما احد اجهل منهم.

- ابتريه.

المقالات و الفرق، ص 73 و 207.

فرق الشيعة نوبختى، ص 56، 57.

رجال كشّى، چاپ قديم، ص 149.

ص: 219

ص: 220

س

سابقيه

در «هفتاد و سه ملت» آمده كه سابقيه گفتند: آدميان دو گروهند: اوّل نيكبختانند كه از ازل آزال رقم سعادت بر جبين آنان كشيده اند و به هيچ گناه از درگاه دور نشوند و هيچ معصيت ايشان را زيان ندارد.

گروه ديگر به شقاوت موسومند و از دولت سرمدى محروم، ايشان را هيچ طاعت فايده ندهد و به هيچ عبادت صاحب سعادت نگردند چنان كه حديث قدسى بر اين معنا ناطق است: هؤلاء فى الجنة لا ابالى و هؤلاء فى النار و لا ابالى. يعنى: اينان در بهشتند و مرا با كى نيست، و آنان در دوزخند و مرا باكى نيست.

مولانا جلال الدين بلخى در اين معنا فرموده است:

كاى ملايك بازآريدش بما *** كه بدستش چشم و دل سوى رجا

لا ابالى وار آزادش كنيم *** و ان خطاها را همه خط بر زنيم

در رسالۀ «معرفة المذاهب» آمده است. سابقيه گويند: سعادت و شقاوت پيش از اين نوشته شده است و گناه و زيان ندارد.

هفتاد و سه ملت، ص 24.

الفرق المفرقه، ص 68.

معرفة المذاهب، ص 11.

سابّه

كسانى بودند كه ابو بكر و عمر را سب كرده، دشنام مى دادند و عبد اللّه بن سبا از ايشان بوده است. - سبائيه.

خطط، مقريزى، ج 4، ص 170.

رسائل ابن تيميه، ج 1، ص 125.

سابئيه (سابيه)

گروهى هستند كه پندارند خداى تعالى مردمان را بيافريد و آنان را مهمل

ص: 221

گذاشت، و كسى را جز به ايمان نفرمود، پس هر كه از ايشان ايمان آورد به بهشت رود و هر كه كفر ورزد به دوزخ افتد و اين ايمان نماز و روزه و ديگر طاعات و عبادات است، كه همۀ آنها تطوّعى يعنى اختيارى است و واجب نيست هر كه بخواهد به جاى آورد و هر كه نخواهد مى تواند ترك كند چنان كه فرمود:

«... اِعْمَلُوا مٰا شِئْتُمْ ...» فصلت/ 41.

يعنى: هر چه خواهيد عمل كنيد.

مطهر بن طاهر المقدسى اين طايفه را به خوارج نسبت داده است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 135.

الفرق المفترقه، عراقى، ص 81.

سارقيه

سارقيه گويند: اگر كسى ده درم بدزد و يا به طريق ظلم و تعدى بستاند چون يك درم از آن صدقه كند كفارت همه شود، زيرا خداوند فرمود: «مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلاٰ يُجْزىٰ إِلاّٰ مِثْلَهٰا وَ هُمْ لاٰ يُظْلَمُونَ .» انعام/ 160. يعنى:

هر كس كار نيك كند ده بار پاداش يابد.

آنان گفتند: اگر كسى با زنى زنا كند و سپس غسل نمايد آن غسل كفاره آن گناه باشد و در دنيا و آخرت بازخواستى نيست.

اين طايفه احاديثى ساخته و به پيغمبر (ص) اسلام نسبت دهند و آنان را به عبادات و طاعات ترغيب كنند.

الفرق المفترقه، ص 89.

ساطيان

از فرق هفتاد و سه ملتند كه در كتاب «سواد اعظم» آمده است و ظاهرا غلط است و صحيح آن فاطميان باشد.

سالميه

فرقه اى از متكلمان صوفيه هستند كه از نظر فقهى پيرو مالك بن انس بودند. اين مذهب در قرن سوم و چهارم هجرى بين عده اى از مالكيان در بصره رواج داشت.

مؤسس اين فرقه سهل تسترى (شوشترى) در گذشته در 283 هجرى است.

ولى نام اين فرقه از اسم شاگردش ابو عبد اللّه محمد بن سالم (در گذشته در 297 ه) گرفته شده است و توسط پسر وى ابو الحسن احمد بن محمد سالم (در گذشته در 350 ه) رونق گرفت.

ابو الحسن احمد بن محمّد سالم از دوستان مجاهد مفسّر معروف بود و در بيان شأن او گفته اند كه: ابو طالب مكّى (در گذشته در 380 ه) صاحب كتاب معروف «قوت القلوب» از شاگردان وى بوده است.

بعدا اين فرقه مانند «بربهاريه» از نظر فقهى به حنابله پيوستند.

اصول عقايد اين فرقه بنا به روايت

ص: 222

ابو يعلى بن الفراء (درگذشته در 458 ه) در كتاب «الغنيه» منسوب به جيلانى چنين آمده است: خداوند پيوسته آفريدگار بوده و افعال او «قديم» است و در همه جا حاضر و ناظر است و بخصوص در زبان هر قارى قرآن تجلى مى فرمايد.

مشيت خداوند غير حادث است ولى ارادۀ او «حادث» به آن مشيت است. از بندگان معصيت و گناه سر مى زند بدون آن كه خداوند آنها را اراده كرده باشد.

ابليس در آغاز كار، كافر شد و سرانجام به اطاعت خداوند در آمد.

خداوند در روز قيامت به صورت آدمى ديده مى شود و در ميان خلق تجلى مى فرمايد.

عمل به شرع با كوششهايى از روى اراده انجام مى گيرد.

صبر از لذات بهتر است تا تمتع و بهره مند شدن از آنها.

انبياء برتر از اوليا هستند.

حكمت از ايمان است.

آنان مانند صوفيه معتقد به اتحاد روح بنده با خدا هستند و آن شعور مؤمن به ذات خويش است كه از فيوضات الهى در ظرف ذات او به اندازه اى كه خداوند به وى فيض مى بخشد حاصل مى گردد.

سالميه معتقد به بقاى روح و فترت بين موت و بعث بودند.

در كتاب «الغنيه» آمده است كه: سالميه مى گويند: خداوند در هر مكان حاضر است و فرق بين عرش و غير آن نيست.

گويند: خداوند دربارۀ بندگان ارادۀ طاعت كند نه معصيت.

ابليس بار دوم به آدم سجده كرد ولى هرگز به بهشت اندر نيامد.

خداوند در روز قيامت به صورت آدمى محمدى بر انس و جن و ملائكه و حيوانات ظاهر مى شود، و كافران هم خداوند را مى بينند، و خدا از ايشان بازخواست مى نمايد.

ابو نصر سراج طوسى (در گذشته در 370 ه) در كتاب خود «اللمع» آورده كه از احمد بن سالم از معنى اين حديث پيغمبر (ص) پرسيدند كه فرمود: «اطيب ما اكل الرجل من كسب يده»، يعنى: آنچه را كه مرد از كسب دستش بخورد، گواراترين چيز است.

احمد بن سالم گفت: كسب سنت رسول اللّه (ص) و توكل حال او بوده است و از اين جهت كسب را براى امت خود سنت قرار داده و از توكل ايشان چيزى نفرموده زيرا آگاه به ضعف ارادۀ آنان بوده است.

در كتاب «الغنيه» آمده كه سالميه مى گفتند: خداوند را رازى است كه اگر آن را آشكار كند تدبير باطل شود و انبياء را نيز رازى، اگر آن را بازگويند نبوت باطل گردد و علما را نيز رازى، كه اگر آن را

ص: 223

آشكار كنند، علم باطل شود.

در كتاب «اللمع» آمده كه: احمد بن سالم بر بايزيد بسطامى به واسطه شطحياتى كه در حال فنا از او صادر مى شد و مى گفت: سبحانى، سبحانى، ما اعظم شانى سخت اعتراض مى كرد و اين سخنان را كفر مى دانست.

در «كشف المحجوب» آمده كه اكثر سالميه از حلوليه بوده اند.

دايرة المعارف اسلاميه، ج 11، ص 69.

ساويه

گويند: ان شاء اللّه ما مؤمن هستيم و آنان ملقب به شكّا كند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149-150.

سبائيه

از فرق «غلاة» شيعه و پيروان عبد اللّه بن سبا هستند كه او را از نظر انتساب به پدرش عبد اللّه بن سبا و از طرف مادر عبد اللّه بن السوداء مى گفتند.

اصلش از يمن و از يهودان صنعا بود و اظهار اسلام مى كرد و به حجاز و بصره و كوفه در آمد و در زمان عثمان به دمشق سفر كرد.

اهل آن شهر او را بيرون كردند به مصر رفت و در انقلابى كه عليه عثمان روى داد از سردستگان مخالفان او به شمار مى رفت، و بعد از سال 40 ه در گذشت.

پيروان عبد اللّه بن سبا نخستين كسانى بودند كه قايل به غيبت حضرت على و رجعت او به اين جهان شدند و گفتند: او كشته نشده و نميرد تا عرب را با چوبدست خود براند و زمين را كه از ستم و بيدادگر انبار شده پر از دين و داد كند.

در مناقب و رجال كشّى روايت شده كه هفتاد مرد از قوم زط از سبائيه پيش حضرت على (ع) آمده و او را به زبان خود خدا خواندند و بر وى سجده كردند.

حضرت فرمود: «ويلكم لا تفعلوا انما انا مخلوق مثلكم». يعنى: واى بر شما اين كار را نكنيد كه من مثل شما آفريده اى بيش نيستم.

چون از اين عمل خوددارى نكردند، حضرت على (ع) فرمود: گودالهايى دراز كندند و در آن آتش ريختند و قنبر را گفت كه: ايشان را بر گرفته و به آتش اندازد و بدين ترتيب ايشان را هلاك ساخت.

چنان كه از آن حضرت روايت شده كه فرمود:

انى اذا ابصرت امرا منكرا *** اوقدت نارا فدعوت قنبرا

ثم احترفت حفرة و حفرا *** و قنبر يحتم حتما منكرا

در «فرق الشيعة» نوبختى آمده است كه چون حضرت على (ع) به شهادت رسيد گفتند: «او نمرده و نميرد و كشته نشود تا اين كه تازيان را با چوبدست خود براند.»

ص: 224

ايشان نخستين دسته اى بودند كه پس از حضرت محمد (ص) قايل به توقف امامت حضرت على (ع) شدند.

عبد اللّه بن سبا نخست شروع به گزافه گويى كرد و دشنام و بدگويى را در حق عمر و عثمان آشكار ساخت و از ايشان بيزارى جست و گفت كه: على (ع) او را بدين كار فرموده است.

پس آن حضرت او را بگرفت و از كردارش باز پرسيد و او اقرار كرد، چون به كشتن او فرمان داد، مردم فرياد كردند كه مى خواهى مردى را كه مردم را به مهر و دوستى خاندان پيغمبر مى خواند و از دشمنانت بيزارى مى جويد بكشى ؟ آن حضرت از كشتن او درگذشت و او را به مدائن كسرى فرستاد.

نوبختى مى نويسد: در آغاز عبد اللّه يهودى بود و سپس اسلام پذيرفت و اين سخنان گزاف را از زمانى كه يهودى بود دربارۀ يوشع بن نون جانشين موسى مى گفت! و چون مسلمان شد همان سخنان را دربارۀ على (ع) از سر گرفت.

او اولين كسى بود كه آهنگ واجب بودن امامت على (ع) را علنى ساخت و از دشمنان وى بيزارى جست. از اينجاست كه مخالفان شيعه بر آنند كه بنياد رافضى گرى از يهوديت آمده است.

بارى چون خبر شهادت حضرت على (ع) در مداين به عبد اللّه بن سبا رسيد به آن كس كه خبر آورده بود گفت: تو دروغ مى گويى، على نمرده است اگر مغز او را در هفتاد انبان مى كردى و هفتاد گواه بر قتل او مى گرفتى بازهم باور نمى كردم، او كشته نشده و نخواهد مرد تا آن كه سراسر زمين از آن او شود.

كشّى از امام باقر (ع) روايت مى كند كه: عبد اللّه بن سبا دعوى نبوت مى كرد و مى پنداشت كه امير المؤمنين على (ع) خداست.

حضرت او را بخواند و وى بدان گفته ها اقرار كرد و گفت: يا على (ع) در دل من چنين راه يافت كه تو خدايى و من پيغمبرم.

حضرت فرمود: واى بر تو، شيطان بر تو دست يافته است، خدا مادرت را به عزايت بنشاند و او از توبه ابا مى كرد. آن حضرت همچنان او را سه روز توبه مى داد و چون توبه نكرد او را به آتش بسوزانيد.

ماجراى عبد اللّه بن سبا و غلوّ او درباره حضرت على (ع) در احاديث شيعه مكرر آمده است و مورّخان اسلام چون طبرى و مسعودى و ديگران به اختلاف روايات آن را آورده اند.

از بزرگان شيعه كه قصه او را روايت كرده اند محمد بن قولويه و شيخ طوسى و كشّى و ديگران هستند كه غالب آن روايات به امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) مى رسد. بنابراين روايات و

ص: 225

كتابهاى «فرق الشيعة» نوبختى و «المقالات و الفرق» اشعرى و تواريخ اسلام، عبد اللّه بن سبا بر خلاف زعم كسانى كه گمان كرده اند كه چنين شخصى وجود نداشته و منشأ قصۀ او از طريق سيف بن عمر تميمى (در گذشته در 170 ه) در ذكر حوادث سال 30 هجرى بوده است، شخصى تاريخى است زيرا چنان كه گفتيم شيعه اخبار مربوط به عبد اللّه بن سبا را از روات خود مانند:

كشّى و شيخ طوسى نقل كرده اند و آنان نيز آن اخبار را از ائمه (ع) نقل نموده اند.

در كتاب «البدء و التاريخ» سبائيه، طيّاريه نيز خوانده شدند، زيرا ايشان مى پنداشتند كه نخواهند مرد و مرگ ايشان طيران جانهاى آنان در تاريكى آخر شب است و حضرت على (ع) زنده است و در ابرها همى زيد و هرگاه بانگ رعد شنوند گويند كه: على (ع) در غضب افتاده است و ايشان قايل به «تناسخ» و رجعتند.

فرق الشيعة نوبختى، ص 22 و 23.

المقالات و الفرق، ص 20 و 23.

رجال كشّى، ص 106-108.

عبد اللّه بن سبا.

رجال مامقانى، ج 2، ص 183-184.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 129.

لسان الميزان، ج 3، ص 289.

تهذيب ابن عساكر، ج 7، ص 428.

سبطيه

از فرق شيعه منسوب به يحيى بن ابى سبط هستند كه ظاهرا بايستى نام او يحيى بن ابى شميط باشد. - سميطيه.

سبعيه

يكى از القاب «اسماعيليه» است و از آن جهت ايشان را سبعيه گفته اند كه در باب شمار ائمه به هفت دور قايل بودند و امام هفتم را آخر ادوار مى دانستند.

اسماعيليه را در آغاز مباركيه مى گفتند و ايشان بعد از امام جعفر صادق (ع) به امامت پسرش اسماعيل قايل شده وعدۀ امامان را هفت امام دانسته اند، ولى پس از وى اسماعيليه رشته امامت را به محمد بن اسماعيل و ديگر ائمه خود كشانيدند.

فرقه سبعيه را اسماعيليه خالص نيز خوانند. اين فرقه مرگ اسماعيل را انكار كرده و گفتند: اين نيرنگى بود كه پدرش ساخته و از بيم مردم او را پنهان كرده بود و پنداشتند كه اسماعيل نمرده و نخواهد مرد تا كار مردم را نظام بخشد، زيرا پدرش به امامت او اشاره كرده است، و پيروان خود را پايبند ولايت او ساخته است.

- اسماعيليه، مباركيه.

فرق الشيعة نوبختى، ص 67 و 69.

سحابيه

گويند كه على (ع) بن أبي طالب نمرده و پروردگار ايشان است و پندارند او در

ص: 226

تمام ابرهاست و رعد سراجيه بانگ او و برق شمشير اوست.

او خدايى است كه به صورت آدمى در آمده است و نكاحى صورت نمى گيرد مگر اين كه به شهادت او باشد و گويند كه در نكاح شهادت خداوند و رسول كافى است و به شهادت آدميان نيازى نيست.

گويند: على (ع) بازمى گردد و از دشمنانش انتقام مى گيرد.

اسحاق بن السويد العدوى، خوارج و معتزله و اين فرقه را در يكى از قصايد خود نكوهيده و گفته است:

برئت من الخوارج لست منهم *** من الغزّال منهم و ابن باب

و من قوم اذا ذكروا عليا *** يردون السلام على الحساب

و لكنّى احبّ بكل قلبى *** و اعلم ان ذاك من الصواب

رسول اللّه و الصديق حبّا *** به ارجو غدا حسن الثواب

هرگاه ابر بر ايشان سايه افكند خطاب به آن كرده گويند: السلام عليك يا أبا الحسن.

الفرق المفترقه، ص 37.

حور العين، ص 154-155.

الفرق و التواريخ، ص 249، 253.

الفرق بين الفرق، ص 71-144.

سراجيه

پيروان حسّان بن سرّاج هستند كه پندارند محمد بن حنفيه در كوههاى رضوى مرده است و سرانجام زنده شود و مبعوث بر مردمان گردد و جهان را پر از عدل و داد كند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 129.

سرانيه

از فرق و عشاير نصيريه اند.

- نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 499.

سراويه

از اصحاب «حديث» هستند كه افزودن نماز وتر را كه يك ركعت بيش نيست زشت شمارند و نبايد آن را به دو ركعت يا بيشتر رسانند زيرا مخالف سنّت است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

سرحوبيه

از فرق زيديه و پيروان ابو الجارود زياد بن منذر ملقب به سرحوب بودند و گفتند:

پس از شهادت حضرت امام حسين (ع) امامت در فرزندان او و حسن (ع) باشد، پس هر كه از اولاد آن دو قيام كنند امام واجب الاطاعه اند.

همچنين هر كه از فرزندان حسن (ع) و حسين (ع) دعوى امامت كنند و در خانه بنشينند و در به روى خود ببندند با پيروان

ص: 227

خويش مشرك و كافر باشند.

آنان از ابو خالد واسطى هم پيروى كردند.

شيخ طوسى او را از ياران امام محمد باقر (ع) دانسته و ابن نديم وى را از متكلّمان زيدى شمرده است.

زياد بن منذر را امام محمد باقر (ع) سرحوب لقب داده بود و مى گفت: اين سرحوب شيطانى كور است كه در دريا جاى دارد.

در لغت عرب سرحوب (به ضم سين) اسب بزرگ هيكل و شغال و ديوى كور است كه در دريا جاى دارد و بيشتر زنان را به آن تشبيه كنند نه مردان را گاهى مردان را سرحوب و زنان را سرحوبه گويند.

- جاروديه.

سرخابيه

سرخابيه يا خشبيه پيروان سرخاب نام طبرى از مردم طبرستان و از فرق «زيديه» بودند كه پس از مختار بن ابو عبيد ثقفى خروج كردند و چون سلاحى جز خشب (چوب) نداشتند از اين جهت آنان را خشبيه خواندند. - خشبيه.

سرخسيه

از فرق «غلاة» بودند كه ظاهرا در روستاى سرخس مى زيستند.

احسن التقاسيم، ص 30.

سريغيه

پيروان سريغ نامى (به فتح سين) بودند كه برخى به جاى سريغ، سريف نوشته اند.

مذهب ايشان مانند مفضليه از «غلاة» است جز اين كه آنان «حلول» لاهوت را در ناسوت در حق پنج كس معتقدند و آنان حضرت محمد (ص) و حضرت على (ع) و عباس بن عبد المطلب و جعفر بن أبي طالب و عقيل بن أبي طالب مى باشند.

تحفه اثنى عشريه، ص 12.

سريه

از «غلاة» و پيروان مردى به نام سرّى بودند و او سرّى اقصم نام داشت و مانند ابو الخطاب مدعى پيغمبرى بود و حضرت جعفر بن محمد (ع) را خدا مى دانست و مى گفت: وى را جعفر بن محمد (ع) بر مردم مبعوث كرده و مانند موسى (ع) پاى بر جا و زورمند است و همان روح موسى در وى باشد.

او گفت: جعفر همان اسلام است و اسلام همان سلام و او خداوند ارجمند والاست چنان كه يهودان گفتند:

«... نَحْنُ أَبْنٰاءُ اَللّٰهِ وَ أَحِبّٰاؤُهُ ...» مائده/ 18. يعنى: ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم.

پيغمبر (ص) در اين مورد فرموده است كه: سلمان ابن الاسلام (دربارۀ اين حديث به «حيوة القلوب» مجلسى،

ص: 228

ص 411) آنان مردم را به پيامبرى سرى مى خواندند و نماز و روزه و حج خود را براى جعفر بن محمد (ع) و خشنودى او به جاى مى آوردند.

بنا به قول كشّى حضرت امام جعفر صادق (ع)، سرى و ابو الخطاب و بزيع را دروغزن دانسته و گفته است كه: شيطان خود را به ايشان مى نماياند.

فرق الشيعة، ص 43.

فهرست رجال كشّى، ص 127.

سفّاكين

از القاب اسماعيليه است.

چون بعضى از فرق ايشان، مردم خونريزى بودند از اين جهت آنان را سفّاكين خواندند كه در مغرب زمين ترجمه فرنگى Assasin به معنى جانى و آدمكش است. - اسماعيليه.

سفيانيه

از فرق فقهى اسلام، پيرو سفيان بن سعيد بن مسروق ثورى بودند (97-161). - ثوريه.

سكّاكيه

از فرق كلامى شيعه كه پيرو ابو جعفر محمد بن خليل سكّاك از متكلمان اماميه بودند و خداوند را بخودى خود عالم مى دانستند و وصف عالميت او را در وى از صفات ذاتى او مى شمردند.

وى شاگرد ابو محمد هاشم بن حكم (در گذشته در 199 ه) و از معاصرين چند تن از مشاهير «معتزله» مانند ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ و ابو جعفر محمد بن عبد اللّه اسكافى و ابو الفضل جعفر بن حرب بوده است، و در نيمه اوّل قرن سوم هجرى مى زيسته است.

لقب او در غالب كتب قديم به تحريف شكال و سكال و سكاك و شكاك ضبط شده ولى بلا شبهه اين كلمه سكّاك است به معنى كسى كه كار او ساختن سكه يعنى گاو آهن باشد.

از جمله تأليفات او كتاب «المعرفه» در باب استطاعت و كتابى در امامت و كتاب «التوحيد» بوده كه در آن سكّاك قايل به تشبيه شده است، و كتاب ديگرى در ردّ منكران امامت نوشته است.

فهرست شيخ طوسى، ص 292.

الانتصار، ابن خياط (فهرست اعلام).

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 429.

سلمانيه

اشاره

پيروان گزافه گوى سلمان فارسى نخستين ايرانى كه به اسلام مشرف شد هستند. وى از ياران قديم رسول خدا (ص) خدا بود و نام خويش را سلمان الاسلام نهاد.

ص: 229

اصلا از زردشتيان اصفهان به شمار مى رفت و عمرى دراز يافت، در زادگاه وى اختلاف كرده اند بعضى او را از پارس و بسيارى از جى اصفهان دانسته اند. سلمان فارسى و صهيب رومى (يونانى) و بلال حبشى از مسلمانان غير عربى هستند كه بدين اسلام گرويدند.

دربارۀ نام او نيز اختلاف كرده اند، به قول محمد بن اسحاق كه قديمى ترين سيره نويس اسلام است وى پسر دهقانى از مردم قريه جى اصفهان بود و ماهيه يا ماهويه (روزبه) نام داشت، در جوانى دين زردشتى را رها كرده به كيش مسيح درآمد و به دنبال راهبى به شام رفت و شهرهاى موصل و نصيبين و عموريه را گردش كرد و كتابهايى از روميان و يهودان بخواند.

بعضى نوشته اند كه: اصل وى از رامهرمز بود و دين مزدك داشت و سپس به مسيحيت گرائيد. ظاهرا وى همواره در جستجوى دينى درست و حق بوده است و در طلب آن حقيقت به شهرهاى شام و انطاكيه و اسكندريه رفته تا سرانجام گذارش به صحراى عربستان افتاد و به «وادى القرى» رسيد و چون در كتب پيشينيان خوانده بود كه پيغمبرى از آن سرزمين خواهد آمد و دين حنيف ابراهيم را زنده خواهد كرد، در آن وادى به جستجوى آن پيغمبر رفت مدتى در ميان قبيله بنى كلب بود، سرانجام ايشان او را به بردگى گرفته و بفروختند و مردى يهودى به نام عثمان بن اشهل از بنى قريظه وى را بخريد و با خود به مدينه آورد و به باغبانى تاكستان خود گماشت.

در آنجا سلمان بشارت ظهور پيغمبر جديد را استماع كرد و در سال اول هجرى در «قبا» به خدمت آن حضرت شتافت و او را همچنان يافت كه در فكر و خيالش بود.

حضرت محمد (ص) به يارى ديگر صحابه او را از آن يهودى بازخريد و در زمرۀ اصحاب خويش درآورد، بهايى كه براى بازخريد او پرداختند چهل اوقيه طلا بود.

گويند در جنگ احزاب كه نام پارسى آن كندك است مسلمانان را به حفر گودالى در مقابل كفار مكّه مشورت داد، از اين جهت آن جنگ مشهور به خندق شد.

بعضى از خاورشناسان مانند هورويتز Horovitz مى نويسد كه: خبر حفر خندق به اشاره سلمان فارسى در منابع قديمى تر ذكر نشده ممكن است اين خبر توسط مسلمانان ايرانى جعل شده باشد و سيف بن عمرو آن را نقل كرده است.

سلمان آن قدر مورد محبت رسول خدا (ص) قرار گرفت كه فرمود: «السلمان منّا اهل البيت» و آن حضرت او را از اهل بيت خود شمرد.

حضرت امام محمد باقر (ع) در تأييد اين خبر فرموده است: «سلمان امرؤ منى

ص: 230

و الينا اهل البيت و من لكم بمثل لقمان حكيم و كان بحر لا ينزف و لا يدرك ما عنده العلم الاول و العلم الآخر و الجنة تشتاق اليه كل يوم خمس مرات.» يعنى: سلمان مردى از ما و اهل بيت ما بود و در ميان شما مانند لقمان حكيم بود و او دريايى بود كه هيچ گاه خشك نمى شود و آنچه را كه دارد ادراك نمى گردد و او علم اول و آخر را مى دانست و بهشت هر روز پنج بار مشتاق اوست.

معنى نام سلمان بدرستى معلوم نيست و پيش از او كسى از عرب بدين اسلام خوانده نشد به نظر نگارنده اين نام را سلمان پارسى پس از قبول مسيحيت و معاشرت با كشيشان آرامى نژاد نصرانى كه در شامات مسكن داشتند، يافته است و چون مردى درستكار و حقيقت جو بوده است آن كشيشان آرامى زبان، او را به سريانى (شلمانا) يعنى مردى كامل و درستكار و متقى خوانده اند.

با اين كه سلمان از موالى بوده ولى در اخذ حقوق و عطا مانند ديگر اصحاب پيغمبر كه در جنگ بدر شركت داشتند از ديوان عطا بهره مند مى شد و مستمرى او از چهار هزار تا شش هزار درهم بوده است.

سلمان هنگام انتخاب خليفه در سقيفۀ بنى ساعده حضور داشته است، و ظاهرا به جهت ارادتى كه به حضرت على (ع) مى ورزيد از برگزيده شدن ابو بكر خشنود نبوده است.

بنا به نوشته ابن سعيد در كتاب «طبقات» خود، پس از خاتمه رأى گيرى و بيعت با ابو بكر از وى روايتى به زبان فارسى و عربى در كتب حديث آمده است و آن به فارسى به اختلاف عبارات «كراذونا كراذو كرديد و نكرديد» و به عربى اصبتم و أخطأتم يعنى: رسيديد و خطا كرديد و اصبتم ذا السن منكم و لكنكم أخطأتم و اهل بيت نبيّكم. يعنى: رسيديد به مرد سالخورده اى از خويش و ليكن درباره اهل بيت پيامبر خطا كرديد و ديگر اصبتم الخيرة و أخطأتم المعدن، يعنى:

رسيديد به مردى نيك ولى درباره معدن (ولايت) خطا كرديد.

پس از انتخاب ابو بكر قرار شد چند تن از هواخواهان حضرت على (ع) با تراشيدن موى سر و كشيدن شمشير با خلافت ابو بكر مخالفت كنند ولى جز سلمان كسى اين كار را نكرد، از اين جهت تراشيدن سر را در زبان فارسى سلمانى گفته اند.

برخى معتقدند كه سلمان همنشين با پيامبر (ص) بود و سر و ريش حضرت را نيز اصلاح مى كرده است و بدين علّت اين كار را سلمانى گويند.

بارى شخصيت سلمان در تاريخ بسيار مبهم و اسرارآميز است و اخبار صحيحى از او در دست نيست. همينقدر مى دانيم كه سلمان در جنگ قادسيه همراه سعد وقاص

ص: 231

در لشكر عرب خدمت مى كرد و تيسفون بدون خونريزى بسيار، با نصايح او به ايرانيان، و بر حذر داشتن ايشان از مقاومت فتح شد.

وى از طرف عمر خليفه ثانى به فرمانروايى آن شهر قديمى تاريخى منسوب گشت، و سرانجام در همان شهر در نزديكى طاق كسرى به خاك سپرده شد، مرگ وى در زمان خلافت عثمان بن عفان در سال 36 هجرى اتفاق افتاد.

آرامگاه او امروز مشهور به سلمان پاك است و سلطان مراد چهارم عثمانى (1623 - 1640 م) آن را تجديد بنا كرد. سپس اين بنا در سال 1322 هجرى (1904 م) نوسازى شد.

گويند كه: سلمان در زمان حيات خويش با اين كه حكومت مداين را داشت از مستمرى و عطاى دولتى خويش بهره مند نمى شد، و آن را به درويشان و تنگدستان مى داد و از خوص يعنى برگ خرما جامه اى بر تن داشت و با نان جو سد جوع مى كرد.

بخارى و مسلم در صحاح خود شصت حديث را از او روايت كرده اند.

ابن بابويه قمىّ نيز كتابى به نام «اخبار سلمان و زهده و فضائله» نگاشته است.

كشّى مى نويسد: سلمان از بيعت با ابو بكر سرباز زد و از سه تنى بود كه پس از رحلت رسول خدا (ص) مرتد نشدند و از سه تنى بود كه سرهاى خود را بتراشيدند و از سه تنى بود كه از بهشت بر ايشان تحفه نازل شد و از چهار تنى بود كه خداوند رسول (ص) خود را با دوستى با ايشان امر كرد، او اسم اعظم مى دانست و پيغمبر (ص) به او فرمود كه على (ع) را امير المؤمنين بداند.

فرق منسوب به سلمان:

از آغاز قرن دوم هجرى نزديكى سلمان به خاندان پيغمبر و ايرانى بودن او بسيارى از غلاة شيعه را مجذوب ساخت، كيسانيه قديمى ترين فرقه اى بودند كه به سلمان فارسى ارادت مى ورزيدند.

حتى بعضى از اين فرق آيه: و لقد نعلم انّهم يقولون انما يعلّمه بشر» يعنى: بعضى از ايشان مى گويند كه: همانا به حضرت محمد (ص) بشرى كه مقصودشان سلمان بوده است تعليم مى دهد را كه در دنبال آن آيه چنين آمده است: «... لِسٰانُ اَلَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هٰذٰا لِسٰانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ » . نحل/ 103. يعنى: زبان كسى را كه بسوى او گرائيديد عجمى است، حال آن كه قرآن زبان عربى شيواست، سلمان پنداشته اند.

امّا اين غلاة ندانستند و منظور از بشر در اين آيه را سلمان پنداشته اند غافل از اين كه سورۀ نحل مكّى است و سلمان در مدينه آزاد شد و به اسلام مشرف گشت و منظور از بشر مردى نصرانى است كه ظاهرا

ص: 232

رومى الاصل بوده و در مكّه به شغل آهنگرى اشتغال داشته و رسول خدا (ص) گاهى به دكان او مى رفته است.

بعضى از ساده لوحان عرب گمان مى كردند كه حضرت محمد (ص) اخبارى را كه در قرآن آمده از او ياد مى گيرد.

به قول ايوانف در كتاب «اسماعيليات» برخى از اسماعيليه به همين اشتباه دچار شده و گفتند كه:

سلمان قرآن را به محمد (ص) سپرده است و فرشته جبرائيل فقط عنوانى است براى رسالت خدايى سلمان.

امّا بنا بر اعتقاد اماميه معتدل، سلمان نخستين كس از سه حوارى پيغمبر (ص) است كه با مقداد و ابو ذر، محرم سرّ و مشاور خاص او بوده است.

او پس از فوت پيغمبر (ص) نيز نزد جانشين قانونيش على (ع) همين مقام را داشت و پيغمبر (ص) در نهان او را به پنج تن ديگر از صحابه سوگند داده است تا دوستى خود را با على (ع) اظهار كند.

بعضى از فرق سلمانيه بنا بر اختصار خود را «سينيه» مى ناميدند و مى گفتند:

سلمان يعنى سين بالاتر از امام است و حتى تا مرتبه الوهيت بالا مى رود و نيز سلمان را در تثليث محمد (ص) و على (ع) و سلمان داخل مى كردند. از على (ع) تعبير به عين و از محمد (ص) تعبير به «م» مى نمودند، گاهى خود را «سينيه» و «عينيه» و «ميميه» مى خواندند كه هر سه آنها تجلى خداوند بزرگ بود.

سبعيه و كيسانيه از «عينيه» و ابو الخطاب و پيروان او از «سينيه» و مغيرة بن سعيد و پيروانش از «ميميه» بودند.

ابو حاتم رازى مى نويسد كه: سلمانيه كسانى بودند كه قايل به نبوت سلمان فارسى اند و گروهى به خدايى او اعتقاد دارند و آيه: «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا...» زخرف/ 45. يعنى: اى پيامبر (ص) از كسى كه پيش از تو فرستاديم - كه منظور ايشان همان سلمان است - سؤال كن، را در حق سلمان مى دانند.

بنا به قول كشّى، بشّار شعيرى، سلمان را در زمرۀ پنج تن آورده است و عدد آنان را به شش تن رسانيده كه عبارتند از:

محمد (ص) و على (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) و حسين (ع) و سلمان.

جابر ازدى نامى كه در بين سالهاى 290-330 مى زيسته است، در كتابى به نام «الماجد» (نسخه خطى) آورده است:

ماجد كسى است كه بخود و كوشش خود در علم به مرتبه ناطقين رسيد و ناطق گرديد و مستعد دريافت الهامات صامت عين (على ع) شد و منزلتش نسبت به صامت همانند منزلتى است كه «عينيه» يعنى پيروان على به «سينيه» مى دهند نسبت به ميم يعنى محمد (ص) و منزلتى كه

ص: 233

«سينيه» به عين مى دهند نسبت به سين نه منزلتى كه «سينيه» به عين مى دهند نسبت به ميم كه پايين تر از عين است.

«سينيه» چون در ميم (محمد «ص» ظلمت را آشكار ديدند زيرا اجزاى مرئى و متضاعف نور كه درون ميم گنجانده شده از ذات او نيست زيرا هيچ ذات واحد الطبيعه اى نمى تواند دو فعل متضاد داشته باشد، چون سهم اندك را كه از ظلمت در سين است ديدند معتقد شدند كه اين نور از سين است و جزء تاريكى و در آن بى حركت است و كاملا مخفى و آن در صورت مشابه است با بهترين انوار كه همزه سازندۀ حروف و عين حقيقى اصلى و عنصر اوليۀ اختراع و نطق شريف معانى است. امّا سين كه منزلت اين ناطق را به ميم مى گيرد از نظر طول صحبت و مجاورتى كه دارد با ماجد نمى تواند همانند باشد.

حرف سين وسط، خفى و ساكن است و در هر وضعى قرار گيرد هيچ گونه حركت قطعى ندارد بنابراين جنسى واحد و گنگ دارد.

نجاشى در رجال خود مى نويسد: على بن عباس جراذينى (در گذشته در حدود 240 ه) كه متهم به غلوّ بود از فرقۀ «سلمانيه» است.

در ادبيات اهل فتوت و حروفيه از سلمان سخن بسيار رفته است.

نصيريه على (ع) را اقنوم اول و محمّد را اقنوم دوم و سلمان را اقنوم سوم نام نهادند.

طبقات ابن سعد، ج 4، ص 53-67.

حلية الاولياء، ج 1، ص 185.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 13.

المقالات و الفرق، ص 52-57-59 - 61.

شخصيات قلقه فى الاسلام، ص 1-52.

نفس الرحمن.

فهرست رجال كشّى، ص 133.

Shorter Encyclopedia oF Islam P.500-501.

سليمانيه

پيروان سليمان بن جرير از فرق «زيديه» اند و همان جريريه اند كه معتقد بودند امامت بايد به شورا باشد، و به محض آن كه دو تن از بزرگان امت بر آن اتفاق كنند شرعى است.

ايشان امامت مفضول يعنى خلافت ابو بكر و عمر را قبول داشتند و مى گفتند كه: مسلمانان با اين كه در بيعت امير المؤمنين على (ع) ترك اصلح كردند، فاسق و كافر شمرده نمى شوند. سليمانيه از عثمان بيزارى جسته و به كفر وى گواهى مى دادند.

در نزد اين فرقه كسى كه با حضرت على (ع) بستيزد كافر است از اين جهت سليمانيه عايشه و طلحه و زبير را براى اقدامشان به جنگ با على (ع) كافر

ص: 234

شمرند.

مقريزى مى نويسد: سليمان بن جرير به روزگار منصور عباسى برخاست. وى اين فرقه را منسوب به سليم بن جرير مى داند.

سليمان در مسأله «بداء» و «تقيه»، شيعه اماميه را مورد انتقاد و طعن قرار داد و مى گفت: شرط نيست كه امام از نظر علم افضل امت باشد، همان قدر كه بتواند مسلمين را اداره كند كافى است و حتى لازم نيست كه مجتهد و خبير به مواقع اجتهاد باشد و از حرام و حلال سر در بياورد.

سليمان بن جرير همان كسى است كه متهم به قتل ادريس بن عبد اللّه مؤسس دولت ادارسه، در مغرب است كه در توطئه اى به امر هارون الرّشيد او را با زهر مسموم كرد و بكشت. - ادريسيه.

الخطط، مقريزى، ج 2، ص 352.

الفرق بين الفرق، ص 24-148.

الملل و النحل شهرستانى، ص 141-142.

المقالات و الفرق، ص 78-79.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 135-136.

سمّاعيه

ياران سمّاعه اسدى بودند كه كارهاى شگفت از وى سر مى زد و ادعاى دانستن «سيميا» مى كرد و ايشان از غلاة شيعه به شمار مى روند.

مشارق الانوار، ص 213.

سمعانيه

از اهل تناسخند و قائل به پيغمبرى ابن سمعان بودند. ظاهرا ايشان همان بيانيه اند كه پيروان بيان بن سمعان نهدى بودند. - بيانيه.

التنبيه و الرد، ص 30.

سمعيه

پيروان مردى به نام محمد بن سهل بصرى سمعى بودند، ايشان توبه قاتل قتل عمد را قبول نمى دانستند.

المنيه و الامل، ص 121.

سمكيه

از اصحاب ابو حنيفه بودند و بين ايشان و صدقيه كه از اصحاب شافعى به شمار مى رفتند زدوخوردهايى رخ داد و كار به خونريزى كشيد و به دخالت و ميانجيگرى دولت انجاميد.

احسن التقاسيم، ص 336.

سمنيه

گروهى از دهريان هند هستند كه قائل به تناسخ شدن و منكر وقوع علم از روى اخبارند و گويند: راهى بسوى علم جز از طريق حس نيست. علماى كلام اسلام غالبا از اين فرقه ياد كرده اند. - شمنيه.

المنيه و الامل، ص 55.

ص: 235

سميطيه

از فرق «شيعه» پيروان يحيى بن سميط كه بغدادى نام او را يحيى بن شميط و شهرستانى ابن ابى شميط و مقريزى، يحيى بن شميط الاحمسى و علاّمه مجلسى در «بحار الانوار» يحيى بن ابى السبط و فرقۀ او را «سبطيه» آورده است.

اين گروه پس از رحلت حضرت جعفر بن محمد (ع) قايل به امامت پسرش عبد اللّه ملقب به افطح شدند.

شيخ مفيد گويد: عبد اللّه پس از اسماعيل بزرگترين فرزند امام جعفر صادق (ع) بود ولى منزلت و احترامى در پيش او نداشت.

چون عبد اللّه در هنگام مردن پدرش مهترين فرزند بود و در مجلس آن حضرت حضور مى يافت دعوى امامت و جانشينى پدر كرد.

مامقانى در «تنقيح المقال» گويد:

يحيى بن ابى السبط مردى خبيث و در حديث ضعيف بود.

المقالات و الفرق، ص 224.

تنقيح المقال، ج 3، ص 308.

سميعيه

پيروان سميع بن محمد بن بشير كوفى بودند و مى گفتند: حضرت موسى بن جعفر (ع) نمرده و هرگز به زندان نرفته و زنده و مهدى قائم است.

چون محمد بن بشير درگذشت، پسرش سميع را جانشين خود ساخت و پيروانش او را امام «واجب الاطاعه» مى دانستند و مى گفتند: او امام است و هر كه را به جانشينى برگزيند امام است و بدين ترتيب تا ظهور حضرت موسى بن جعفر (ع) اين رسم پايدار و برقرار خواهد ماند.

سميع مى گفت كه: مردم بايد حق وى را از اموال خود جدا كنند و تا ظهور قائم به جانشينان او بپردازند.

اينان پندارند كه على بن موسى (ع) [امام رضا «ع»] و كسانى كه از فرزندان موسى بن جعفر (ع) دعوى امامت كردند پاكزاد و نيك سرشت نبودند و به كفر آنان گواهى مى دادند و بردن مال و ريختن خونشان را روا مى داشتند و مى گفتند:

چيزى را كه خداوند بر مسلمانان واجب كرده، نماز پنج گانه و روزۀ ماه رمضان است و زكات و حج و ديگر واجبات را انكار مى كردند و همبستر شدن با نزديكان و ديگران را از زنان و امردان جايز مى دانستند و درباره سخن خداوند كه فرمود: «أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرٰاناً وَ إِنٰاثاً...» شورى/ 50، تأويل كرده و گواه خود آوردند.

بايد دانست تأويلى را كه «سميعيه» از آيه فوق كردند درست نيست چه خداوند در آيات 48 و 49 مى فرمايد: «آسمانها و زمين از آن خداوند است، آنچه را كه مى خواهد مى آفريند و به هر كس بخواهد

ص: 236

دختر و پسر مى بخشد يا به آنان يك جفت پسر و دختر دوقلو مى دهد و يا هر كه را بخواهد سترون و عقيم كند.»

سميعيه قائل به «تناسخ» بودند و مى گفتند كه: امامان يك تن واحد بيش نيستند و همان يك تن است كه از تنى به تن ديگر جاى به جاى مى شود و در هر پيكرى بنامى خوانده مى شود.

ايشان اشتراكى مذهب بودند و در اموال و آنچه كه داشتند برابرى و مساوات را واجب مى شمردند و مى گفتند: هرگاه كسى مالى را در راه خدا وصيت كند از آن سميع بن محمد و جانشينان او مى باشد.

المقالات و الفرق، ص 92.

فرق الشيعة نوبختى، ص 83 و 84.

سنانيه

فرقه اى از اسماعيليه نزارى، پيروان ابو الحسن سنان بن سلمان بن محمد بن راشد البصرى كه راشد الدين لقب داشت و پيشواى اسماعيليه و صاحب دعوت ايشان در قلاع شام بود.

وى نخست از «نصيريه» بود و سپس به كيش اسماعيليه نزارى درآمد.

او در اصل بصرى بود و به قلعه الموت رفت، از آنجا به شام سفر كرد و در زمان سلطان نور الدين محمود دعوت اسماعيليه را در آنجا تجديد كرد و با سلطان مذكور جنگها كرد و بر قلاع شام تسلط يافت و سى سال فرمانروايى نمود.

وى معاصر صلاح الدين ايوبى بود ولى هرگز مطيع او نشد.

صلاح الدين پس از صلح با فرنگان قصد او كرد، اما سرانجام با وى مصالحه نمود.

سنان در سال 588 هجرى در شام درگذشت.

او به علم حيل و شعبده و سيميا آگاه بود و عقيدۀ به «تناسخ» را در مذهب اسماعيلى وارد كرد و دعوى علم غيب داشت و مى گفت: حوادث را پيش از آن كه واقع شود، خبر مى دهد.

سرهاى دشمنان خود را كه مى بريد با آنان سخن مى گفت و با انواع فريب و حيل مردم را به خويشتن معتقد مى ساخت.

مدعى بود كه محمد بن اسماعيل در وى حلول كرده است، و از اين جهت ادعاى الوهيت داشت. پيروانش او را مى پرستيدند و جان و مال خود را برايش فدا مى كردند.

او كيش خود را از اسماعيليه ايران و الموت و از فرمان الحسن على ذكره السلام جدا كرد و دستگاه ديگرى در شام براى فريب مردم ترتيب داد و قلاع فراوانى در شام بساخت.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 369-390.

سنباذيه

از فرق «ابو مسلميه» پيروان سنباذ

ص: 237

مجوسى بودند كه در زمان منصور خليفه عباسى به خونخواهى ابو مسلم خروج كرد و قيامش هفتاد روز بطول انجاميد و سرانجام به دست اسپهبد خورشيد فرمانرواى طبرستان كشته شد. - ابو مسلميه.

سنت و جماعت

سنت در اسلام عبارت از رفتار و كردار و حتى سكوت رسول خدا (ص) است كه از طريق خبر و حديث توسط راويان موثق پياپى به ديگر مسلمانان رسيده باشد.

سنت بر سه قسم است: سنت قولى، كه آن حديث و مأخوذ از گفتار رسول خدا (ص) است.

سنت فعلى: مأخوذ از رفتار و كردار آن حضرت مى باشد.

سنت تقريرى: مأخوذ از سكوت و رضاى پيامبر (ص) بر كارى است.

اهل سنت كسانى هستند كه به قول خود پيرو سنت و رفتار آن حضرت مى باشند و آنان در فروغ و احكام عملى چهار فرقۀ معروفند: حنفى - مالكى - شافعى - حنبلى.

مذاهب منسوخه ديگر نيز وجود داشته كه فعلا اكثر آنها منقرض شده است.

اهل سنت از روش پيغمبر و صحابه و خلفاى راشدين پيروى مى كنند و گويند آنچه را كه از ايشان رسيده «سنت» و آنچه از آنان نرسيده «بدعت» است.

سنت رسول خدا (ص) را «اهل سنت و جماعت» از كتب صحاح سته استخراج مى كنند و اين كتب از اين قرارند:

1 - جامع السنن محمد بن اسماعيل بخارى (194-256 ه)(1)

2 - جامع السنن ابن ماجه قزوينى (209-273 ه)

3 - جامع السنن ابو داوود سجستانى (202-275 ه)

4 - جامع السنن محمد بن عيسى ترمذى، (در گذشته 275 يا 279 ه)

5 - جامع السنن احمد نسايى، (در گذشته 302 يا 303 ه)

6 - مجموعۀ صحاح مسلم بن حجاج نيشابورى (206-261 ه)

عقايد سنت و جماعت بنابر كتاب نجم الدين ابو حفص عمر بن محمد نسفى (در گذشته 537 ه) معروف به «العقائد النسفيه» از اين قرار است:(2)

ص: 238


1- - معروف و مشهور در نامگذارى صحاح ستّه به قرار ذيل است: 1 - صحيح بخارى، 2 - صحيح مسلم، 3 - سنن ترمذى، 4 - سنن نسائى، 5 - سنن ابن ماجه، 6 - سنن ابو داوود سجستانى.
2- - اهل سنت در اصول عقايد به فرقى تقسيم مى شوند، كه بعضى از فرق مزبور از بين رفته اند. فرق مشهور اهل سنت عبارتند از: الف - معتزله (كه تقريبا از بين رفته اند)، ب - اشاعره (كه اكثريت در اين زمان تابع اين عقيده اند)، ج - ماتريديه (كه كشورهاى افغانستان و ازبكستان بر اين عقيده اند)، د - حنابله (كه -

سراسر جهان با همۀ اجزايش محدث است و پديدآورندۀ عالم، خداى تعالى است و او قديم و قادر و عليم و سميع و بصير و مريد است و عرض و جسم و جوهر و مصور و محدود و معدود و متبعض و متجزى و مركب و متناهى نيست و به چه چيزى و چونى و چگونگى وصف نشود و در مكانى جاى ندارد و زمان بر او نگذرد و هيچ چيز شبيه او نيست و چيزى از علم و قدرت او بيرون نباشد. صفات او ازلى و قائم به ذات اوست و آن صفات نه اوست و نه غير او و از اين قرارند:

علم، قدرت، حيات، سمع، بصر، اراده، مشيت، فعل، تخليق، تزريق و كلام.

خداوند متكلم به كلامى است، صفت ازلى اوست و آن كلام از جنس حروف و اصوات نيست و آن صفتى است كه منافى سكوت و آفت است.

خداوند متكلم به كلامى است كه بدان ما را مى فرمايد و خبر مى دهد.

قرآن كلام خدا و غير مخلوق است و آن همان كتابى است كه در مصاحف و قلوب ما محفوظ است و به زبانهاى ما خوانده مى شود و به گوش شنيده مى شود و خداوند

در آن كلام «حلول» نكرده است.

تكوين و آفرينش «صفت ازلى» خداى تعالى است چنان كه عالم و همۀ اجزاى آن را او پديد آورده است.

اراده «صفت ازلى» خداست.

رؤيت خداى تعالى عقلا(1) جايز و نقلا واجب و دلايل سمعى، رؤيت خداى تعالى را در سراى ديگر واجب شمرده است ولى نه در مكان و نه بر جهتى و نه در تقابل و اتصال شعاع بدون آن كه مسافتى بين بيننده و خداوند باشد.

خداوند خالق كردار بندگان اعم از كفر و ايمان و طاعت و عصيان است و اين آفرينش به اراده و مشيت و حكم و قضا و تقدير اوست.

بندگان را افعالى اختيارى است كه به آن ثواب و عقاب مى گويند و كارهاى نيك آنان به رضاى خداى تعالى مى باشد.

استطاعت با فعل است و آن توانايى است كه با فعل همراه است بشرط آن كه از سلامت آلات و اسباب و جوارح برخوردار باشد و صحت تكليف بسته به اين استطاعت است.

ص: 239


1- - اگر خداوند جسم و جسمانى نباشد و در جهتى و مكانى قرار نگيرد رؤيت او عقلا امكان ندارد، مگر به ديدۀ دل كه در حديث آمده است: لم تره العيون بمشاهدة الابصار بل رآه القلوب بحقيقة الايمان. در نهج البلاغه است: الحمد للّه الذي لا تدركه الشواهد... و لا تراه النواظر.

خداوند بندۀ خود را بيش از توانايى و وسعش مكلّف نسازد.

آنچه را كه آدمى بر اثر زدن دردناك مى شود و شكستگى كه در شيشه و امثال آن به دست انسان روى مى دهد همه مخلوق خداى تعالى است و كار بنده نيست.

مقتول، مردۀ به اجل خود مى باشد ولى مرگى كه براى مرده روى مى دهد آفريدۀ خداى تعالى است.

اجل يكى بيش نيست.

روزى بنده خواه حلال و خواه حرام باشد رزقى است كه خدا به او داده و تصور نمى رود كه انسان روزى ديگرى را بخورد.

خداى تعالى هر كه را بخواهد گمراه و يا هدايت مى كند.

آنچه را كه اصلح و بهتر براى بنده باشد، انجام دادن آن بر خدا واجب نيست.

عذاب قبر براى كافران و بعضى از مسلمانان گناهكار است و خداوند اهل طاعت را در قبر نعمت دهد.

سؤال منكر و نكير در گور بدلائلى سمعى، ثابت است.

روز رستاخيز حق است.

ترازو و سنجيدن اعمال حق است.

نامۀ اعمال حق است.

بازخواست و پرسش از كردار بندگان در روز رستاخيز حق است.

پل صراط حق است.

دوزخ حق است.

دوزخ و بهشت هر دو مخلوق خداى تعالى هستند و هيچ گاه فانى نشوند و اهل آن دو نيز فانى نشوند.

«گناه كبيره» بندۀ مؤمن را خارج از ايمان نكند و داخل در كفر ننمايد.

خداوند كسى را كه براى او شريك و انباز آورد نمى آمرزد ولى ديگر گناهان صغيره و كبيره را مى آمرزد.

روا باشد كه خداوند بر گناه صغيره عقاب كند و گناه كبيره را ببخشايد.

شفاعت پيامبران و نيكان دربارۀ اهل گناهان كبيره ثابت است.

مسلمانى كه مرتكب گناهان كبيره شده باشد در دوزخ جاودان نخواهد ماند.

ايمان تصديق و اقرار بدانچه راست كه از سوى خداوند رسيده باشد.

كردار و عمل به نفس خود بيفزايد ولى ايمان افزوده و كاسته نگردد.

ايمان و اسلام يكى است و اگر بنده اى ايمان داشته باشد و تصديق و اقرار به مسلمانى كند و بگويد من مؤمنم صحيح است ولى جايز نيست كه بگويد: من ان شاء اللّه مؤمن هستم.

سعيد و نيك بخت گاهى شقى و بدبخت گردد.

سعادت و شقاوت به دست خداست.

خداوند به حكمت بالغه خود پيامبرانى را از ميان آدميان براى نوح بشر مى فرستد كه مژده دهندۀ «بهشت» و ترسانندۀ از

ص: 240

«دوزخ» هستند و آنچه را كه براى هدايت امور دين و دنيا لازم باشد بديشان وحى مى كند و آن را به معجزات تأييد مى فرمايد.

نخستين پيامبران آدم (ع) و آخرين آنان حضرت محمد (ص) است. عدد ايشان درست معلوم نيست و همۀ آنان مردمانى راستگو و اندرزگر بودند. نام بعضى از ايشان در قرآن آمده، برترين پيامبران حضرت محمد (ص) است.

فرشتگان و ملائكه بندگان خدايند كه به امر او كار كنند و توصيف به نرى و مادگى نشوند.

خداى تعالى را كتابهايى آسمانى است كه مشتمل بر اوامر و نواهى و وعد و وعيد اوست.

معراج رسول خدا (ص) در بيدارى و بسوى آسمانها روى داده است.

كرامات اوليا مانند طى الارض و پديد آوردن غذا در هنگام حاجت، و راه رفتن بر آب و پريدن بر هوا و سخن گفتن با جمادات و حيوانات حق است و همه اوليا بايد متدين به دين اسلام بوده و اقرار به رسالت رسول خدا (ص) نمايند.

برترين كس پس از رسول خدا (ص)، از بشر ابو بكر صديق و پس از او عمر فاروق و پس از وى عثمان ذو النورين و پس از او على بن أبي طالب رضى اللّه عنهم بودند و خلافت ايشان به همين ترتيب كه گذشت مى باشد.

نماز در پشت سر هر نيكو كار و بدكار جايز است.

بايد از اصحاب پيغمبر به نيكى ياد كرد و عشرۀ مبشره را كه پيامبر وعدۀ بهشت به ايشان داده بايد بزرگ دانست.

مسح بر خفين در سفر و حضر جايز است.

نبيذ خرما حرام نيست.

هيچ گاه ولى به درجه انبياء نمى رسد و عبد به مقامى نخواهد رسيد كه امر و نهى از وى ساقط شود.

احكامى كه در قرآن آمده بايد حمل به ظاهر شود و تأويل به باطن آنها كفر است.

استهزاى شريعت كفر است.

يأس از رحمت خدا كفر است.

ايمنى از عذاب خداوند كفر است.

تصديق كاهنان كه از غيب خبر دهند كفر است.

معدوم چيزى نيست و شيئيت ندارد.

دعائى كه زندگان بر مردگان كنند و صدقاتى كه براى ايشان دهند بحالشان سودمند است.

خداوند دعوات را اجابت و حاجات را بر مى آورد.

آنچه را كه پيغمبر (ص) از علامات آخر الزمان مانند خروج دجال و دابة الارض و يأجوج و مأجوج و فرود آمدن عيسى (ع) از آسمان و برآمدن آفتاب از مغرب خبر داده، حق است.

ص: 241

مجتهد گاهى خطا كرده و گاهى براه صواب مى رود.

رسولان بشر برتر از ملائكه اند و رسولان ملائكه برتر از عامۀ بشرند و عامّۀ بشر بالاتر از عامۀ ملائكه اند.(1)

دائرة المعارف اسلاميه، ج 12.

تعريفات جرجانى.

متن العقائد النسفيه.

SHORTER Encyclopedia oF Islam P.552-553.

سواحليه

از فرق نصيريه اند.

مذاهب الاسلاميين، ص 496.

سواد اعظم

سواد اعظم در لغت آنجاست كه مردمان يك قوم بيشتر و زيادتر از ديگر جايها مسكن گزيده باشند.

«سواد اعظم» در اصطلاح، اكثر مسلمانان باشند از فرقۀ سنت و جماعت و

در آن باب كتابى به همين نام نوشته شده است كه آن را يكى از علماى اين مذهب، ابو القاسم اسحاق بن محمد بن اسماعيل مشهور به حكيم سمرقندى در حدود 290 هجرى به زبان عربى در شرح شصت و دو مسأله كلامى به امر اسماعيل بن احمد سامانى (279-295) در بخارا نوشت. ترجمۀ اين كتاب از تازى به پارسى به امر امير نوح دوم سامانى در حدود سال 370 ه است.

ما اصول مذهب سنت و جماعت را كه «سواد اعظم» نام مى برد از اين كتاب به اختصار نقل مى كنيم: رسول (ص) گفت:

«عليكم بالسواد الاعظم» يعنى بر شما باد سواد اعظم.

گفتند: سواد اعظم چيست ؟ فرمود:

«الذي انا و اصحابى»، يعنى: سواد اعظم آنست كه امروز من بر آنم و ياران من بر آنند.

اگر پرسند معرفت چيست بگو شناختن خدائيست عزّ و جلّ و ايمان چيست بگو اقرار كردن به خداى عزّ و جلّ و بر پيغمبران و فرشتگان و كتابهاى ايشان و روز قيامت به اخلاص دل و به اقرار زبان.

اگر پرسند خداى تعالى كيست بگو آن خدائى است كه همه خلق را بيافريد و روزى دهنده همۀ جانوران است و او بى چون و بى چگونه است و او را شريك نيست.

ص: 242


1- - قسمتى از مسائل طرح شده تنها معتقدات اشاعره است كه ساير فرق اسلامى يا معتزله و اماميه با آن موافق نيستند مانند مسأله صفات خداوند يا مسأله استطاعت يا رؤيت يا ازليت كلام الهى و غيره. بخشى از اين مسائل نيز از مسائل اعتقادى نيست بلكه از احكام عملى و مربوط به فقه اسلامى است كه نيز مورد اختلاف مذاهب فقهيه است مانند: جايز بودن نماز پشت سر هر نيكوكار و بدكار، يا مسح بر خفين، يا عدم حرمت نبيذ خرما.

«... لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ.» شورى/ 11. محمد (ص) بنده و رسول اوست و هر چه جبرئيل از خداى به محمد آورده همه راست و حق است.

اما پس از پيغمبر ابو بكر فاضلتر بود پس عمر پس عثمان پس على رضى اللّه عنهم.

هر كه ياران پيغمبر را دشمن دارد و دشنام دهد، در لعنت خداى عزّ و جلّ باشد.

مؤمن چنان بايد كه در ايمان خود شك نباشد و نبايد گويد كه من مؤمنم ان شاء اللّه و لكن بايد كه گويد من مؤمنم حقا حقا.

مسلمان بايد كه خلافت جماعت مسلمانان نكند. رسول (ص) گفت:

لا تجتمع امتى على الضلاله، يعنى: امت من به ضلالت گرد نيايند.

نماز مسلمان آنست كه هر نيك و بد از حق بيند، زيرا رسول گفت: «صلوا خلف كل بر و فاجر». يعنى: نماز كنيد از پس هر نيك و بد اگر آن كس زانى باشد يا لوطى يا ميخواره و خاصه سنى و جماعتى و مبتدع نباشد از پس او نماز روا بود.

ديگر آن كه هيچ كس را از اهل قبله كافر نخوانيد به گناه، زيرا كه مذهب سنت و جماعت آنست كه اگر مسلمانى صد هزار مؤمن را بكشد يا صد هزار بار زنا كند يا سالها خمر خورده از مسلمانى بيرون نرود.

ديگر آن كه بر جنازۀ هر خرد و بزرگ نماز كند هرچند آن كس بد بوده باشد زيرا از اهل قبله است.

ديگر آن كه تقدير نيكى و بدى همه از خداى بيند زيرا اندر خبر است كه روزى جبرئيل پرسيد مر رسول را كه ايمان چيست ؟ فرمود: «القدر خيره و شره من اللّه تعالى» يعنى: تقدير نيكى و بدى از خدايست.

ديگر آن كه از پس هر اميرى كه جابر باشد يا عادل نماز روا بود، زيرا كه طاعت سلطان داشتن فريضه است و ترك وى عصيان و معصيت است و بدعت و بايد چون رافضيان نباشى كه ايشان بر سلطان بيرون آيند و شمشير كشند و عاصى باشند، اگر عدل كند مزد و ثواب يابد و اگر ظلم كند بزه و عذاب آن را بكشد.

ديگر مسح بر موزه (كفش) در سفر و حضر روا باشد، در حضر يك شبانه روز و در سفر سه شبانه روز.

ديگر آن كه ايمان از عطاى خداى تعالى بيند زيرا كه فعل از بنده است و توفيق از خداوند. اگر كسى گويد ايمان آوردن فعل من است و خداى را در آن صنعى نيست «قدرى» باشد و اگر گويد:

از من هيچ فعل نيست، هر چه هست از خداست «جبرى» باشد.

ديگر آن كه بنده با همۀ افعال خويش مخلوق و خداى تعالى با همۀ صفات خويش خالق است.

ص: 243

ديگر آن كه قرآن كلام خدايست و مخلوق نيست و «قديم» است و كلام خدا صفات خدايست عزّ و جلّ ، پس هر كه قرآن را مخلوق و آفريده گويد، به خداى عزّ و جلّ كافر شود و سيصد تن از تابعين و مقدمان دين گفته اند: هر كه قرآن را مخلوق گويد كافر است.

ديگر آن كه عذاب گور حق است، هر كه منكر شود «معتزلى» باشد.

ديگر آن كه سؤال منكر و نكير حق است و هر كه حق نبيند او «قدرى» باشد.

ديگر آن كه دعاى زندگان و صدقه ايشان مردگان را منفعت است.

ديگر آن كه مؤمن بايد شفاعت رسول (ص) مر اهل كتاب را حق بيند از امت و هر كه شفاعت رسول (ص) را منكر شود «معتزلى» باشد.

ديگر آن كه مؤمن بايد معراج رسول را به آسمان حق بيند زيرا معراج او بنص كتاب حق است.

ديگر آن كه نامۀ اعمال خواندن در قيامت حق است، هر كه منكر شود «معتزلى» باشد.

ديگر آن كه روز شمار و قيامت را حق بيند.

ديگر آن كه ميزان و ترازو را حق بيند يعنى سنجيدن اعمال را از نيك و بد در روز قيامت.

ديگر آن كه صراط را حق بيند و صراط حق است هم به قرآن و هم به اخبار.

ديگر آن كه بهشت و دوزخ حق است و هر دو آفريده است.

ديگر آن كه خداى تعالى در روز شمار بى واسطه ترجمان از بندگان مى پرسد و بنده جواب مى دهد.

ديگر آن كه خداوند را صفات است هم غضب هم رضا و نشايد گفت كه:

خشم خداى عزّ و جلّ آتش و خشنودى وى بهشت باشد هر كه چنين گويد «معتزلى» باشد.

ديگر آن كه رؤيت خداى تعالى حق است هم به كتاب و هم به قرآن و خبر.

ديگر آن كه مرتبت انبيا صلوات اللّه عليهم اجمعين برتر از مرتبت اولياست و مرتبت اوليا كمتر از مرتبت انبيا باشد.

ديگر آن كه كرامات اوليا را حق بيند و كتاب خداى عزّ و جلّ و اخبار رسول (ص) بر معنا ناطق است.

ديگر آن كه عقل انبيا برتر از عقل مؤمنان باشد و عقل مؤمنان برتر از عقل كافران.

ديگر آن كه حدث امام يعنى بى وضويى او را حدث بينى و هر كه جز اين داند از پس وى نماز روا نباشد.

ديگر آن كه به آب اندك و ايستاده طهارت روا نباشد و آب اندك كم از يك من نباشد زيرا رسول (ص) از يك من آب طهارت كرد و با چهار من غسل كرد و

ص: 244

كمترين آب غسل چهار من است و هر كه به آب اندك طهارت روا بيند از پس او نماز روا نباشد.

در وضو چون موزه بيرون كنند پاى بايد شست و اگر نشويد از پس آن نماز روا نباشد، و هر كه بر پاى برهنه مسح روا بيند «شيعى» و «رافضى» باشد.

اگر از اندام كسى خون و ريم (چرك) رود يا آنچه بدين ماند طهارتش تباه شود.

هر كه حجامت كند و نماز كند، نمازش روا نبود.

ديگر آن كه ايمان نكاهد و نيفزايد زيرا زيادت و نقصان ايمان كفر است.

بندۀ مؤمن آنست كه ميان خوف و رجا باشد و از خاتمت كار بترسد.

ديگر آن كه به رحمت خداى تعالى اميد داشتن فريضه است و هر كه از رحمت او نوميد شود «حرورى» باشد.

ديگر آن كه رسول (ص) گفت: هر امتى را مغان باشد و مغان امت من كسانى اند كه گويند: تقدير نيكى و بدى از خداى نيست (القدرية مجوس هذه الامة)، چون بيمار شوند از حال آنان مپرسيد و چون بميرند بر جنازۀ ايشان حاضر نشويد.

ديگر آن كه نماز تراويح سنت است.

(تراويح جمع ترويح و ترويحه، بيست و دو ركعت نماز نافله است كه شبهاى ماه رمضان معمول عامه يعنى سنت و جماعت است و آن را تراويح بدان جهت گويند كه پس از هر چهار ركعت خود را آرام و راحت مى دهند.)

چون خلافت به عمر رضى اللّه عنه رسيد، مسجدها را به قنديلها بياراست و نماز تراويح بر پاى كرد، «رافضيان» گويند: اين كار عمر است.

ديگر آن كه دعا كردن عبادت و در خبر است «الدعاء مخ العبادة» يعنى دعا مغز عبادت است. رسول (ص) گفت: دعا سود دارد بلايى را كه فرود آمده باشد و بلايى را كه فرود نيامده باشد. - سنت و جماعت.

ترجمه سواد الاعظم.

الفرق و التواريخ، ص 478، 479.

سوارخه

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

سورميه

از فرق كراميّه - كراميه.

اعتقادات فرق المسلمين و المشركين، ص 67.

سوقيه

از فرق صوفيه اند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 148.

ص: 245

سيابيّه

از فرق كلامى شيعه و اصحاب عبد الرحمن بن سيابه كوفى بجلى كه از موالى و بزّاز بود و از واقفه در صفات خداوند به شمار مى رفت، و در باب صفات عالم، حى، قادر، سميع و بصير از صفات خداوند مى گفتند: هر چه امام جعفر صادق (ع) در اين باب بگويد همان درست است و سخن ديگر را در اين باب روا نمى دانستند.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 107.

رجال كشّى، ص 338.

رجال تفرشى، ص 185.

سيانيه

شايد شيبانيه باشند كه پيروان شيبان بن سلمه خارجى بودند كه در ايام ابو مسلم خروج كرده و او را مدد نمود، حدود 135 هجرى و قول به جبر و آفريدن علم در نفس خداوند از عقايد «شيبانيه» است.

سواد الاعظم، ص 177.

ص: 246

ش

شاذليه

از فرق صوفيه و پيروان على بن عبد اللّه بن عبد الجبار بن تميم بن هرمز شاذلى المغربى (591-656 ه) بودند.

وى از صوفيان معروف شمال افريقا به شمار مى رفت و از اين فرقه پانزده طريقه مانند وفائيه، عروسيه، جذوليه، هفونيه و غيره از اينها تشعب يافته اند.

گويند: او در غمازه از بلاد افريقيه تولد يافت و برخى گفتند: زادگاهش در شاذله نزديك جبل زعفران در تونس بود و به همين جهت او را شاذلى گفتند.

وى در آغاز در شاذله مسكن داشت و طلب كيميا مى كرد سپس بسوى بلاد مشرق رحلت كرد و حج بيت اللّه به جاى آورده به عراق رفت و در اسكندريه ساكن شد و در طريق پنجمين حج خويش در صحراى عيذاب درگذشت و در نزديكى همان وادى در حميتره (صعيد مصر) به خاك سپرده شد و قبر او زيارتگاه اهل تصوف است و گنبدى بلند دارد.

شاذلى در زندگى خود به سياحت مى پرداخت و مشغول به ذكر و فكر در وصول به فنا فى اللّه بود و به مريدانش زهد در دنيا و روى آوردن به خداوند را مى آموخت. مريدان او توجهى به خلوت و خانقاه ندارند.

ادعيه اى نيز از او در كتاب «اللطائف» باقى مانده كه جملات آن مفهوم نيست.

اصول پنج گانه طريقه شاذليه از اين قرار است:

1 - تقوا در راه خدا در آشكار و نهان.

2 - پيروى از سنت رسول اللّه (ص) در گفتار و كردار.

3 - اعراض از خلق در خوشبختى و بدبختى.

4 - راضى بودن به رضاى خداوند در كم و بيش.

5 - در طريقه شاذليه، مسلمانان و

ص: 247

نصارى و يهود برابرند و همه آنان را دعوت به حق مى كرد و در امر دين تسامح داشت نه تعصب.

مذهب او بيشتر در مغرب مصر خاصه در الجزاير و تونس انتشار يافته است.

شاذلى به جباران و سلاطين زمان خود اعتنايى نداشت و او و خليفه اش ابو العباس مرسى كتابى ننوشته اند ولى اورادى از آنان باقى است كه به آن «حزب الشاذلى» خوانند.

اما شاگردان آن دو كه تاج الدين ابن عطا اللّه اسكندرى باشد كتابهائى بسيار درباره آن طريقه نگاشته اند كه يكى از آنها كتاب «لطائف المنن» است كه در بارۀ طريقت دو شيخ خود بحث كرده است.

ديگر كتاب «مفتاح الفلاح و مصباح الارواح» است كه در حاشيه «لطائف المنن» در قاهره به طبع رسيده است.

طبقات شعرانى، ج 2، ص 4.

دايرة المعارف الاسلاميه، ج 13.

شاعيه

از فرق «غلاة» اند.

المواعظ و الاعتبار فى ذكر الخطط و الآثار، ج 4، ص 177.

شافعيه

پيروان ابو عبد اللّه محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن الشافع الهاشمى القرشى (150-204 ه) از ائمه اربعه سنت و جماعت، وى در شهر غزه در فلسطين زاده شد و دوساله بود كه او را به مكّه بردند و دوباره به بغداد رفت و در سال 199 ه به مصر رهسپار شد و در فسطاط در آخرين روز رجب سال 204 هجرى درگذشت و در دامنه كوه المقطّم در مقبرۀ بنى عبد الحكم به خاك سپرده شد.

مبرّد صاحب «الكامل» گويد كه:

شافعى اشعر ناس در ادبيات عرب بود و در فقه و علم قراءات كسى به مقام او نمى رسيد. در تيراندازى مهارت داشت.

بيست ساله بود كه به مقام فتوى رسيد و در آن سن به مدينه رفت تا به محضر امام مالك درآيد و در آنجا بماند تا مالك در سال 179 ه درگذشت.

از حوادث زمان او سفرش به يمن بود و در آنجا با علويان زيدى همداستان شد و در سرّ با امام يحيى بن عبد اللّه از بزرگان زيديه رفت و آمد داشت تا اينكه او را با عده اى از علويان اسير كرده به نزد هارون الرشيد بردند (187 هجرى).

هارون چون از مقام علمى او آگاه شد بر وى ببخشود و آزادش كرد.

وى با فقيه معروف حنفى محمد بن الحسن شيبانى (در گذشته در 189 ه) ارتباط داشت و كتب او را به دست خود استنساخ مى كرد.

ص: 248

سلطان صلاح الدين ايوبى مدرسۀ بزرگ و وسيعى بر سر مزار او بساخت و الملك الكامل ايوبى در سال 608 ه گنبدى بر ضريح او بنا كرد.

اثر بسيار معروف او كتاب «الامّ » در فقه است كه در هفت مجلد به چاپ رسيده است. از كتب ديگر او: «احكام القرآن»، «السنن»، «الرساله» در اصول فقه، «اختلاف الحديث»، «السبق و الرمى»، «فضائل قريش»، «ادب القاضى» مى باشد.

شافعى در آغاز كار از پيروان مالك و اهل حديث بود ولى بر اثر رحلات و سفرهايى كه كرد براى خود مذهبى خاص اختيار نمود.

وى طريقه اى را با روش حديث بياميخت و مذهب او ما بين حنفى و مالكى است.(1)

وى در كلام از پيروان ابو الحسن اشعرى بود و ادله اربعه را كه كتاب، سنت، اجماع و قياس باشد، قبول داشت و قايل به استدلال است ولى چيزى را كه حنفيان به آن استحسان مى گويند و نيز چيزى را كه مالكيان به آن مسائل مرسله

گفته اند رد مى كرد.

تا زمان شافعى براى استنباط احكام دين كتاب مدونى وجود نداشت و تنها بعضى از فقها در كتابهاى فقهى خود از پاره اى مسائل مانند اجتهاد، رأى و استحسان ذكرى مى كردند.

نخستين كسى كه مسائل اصول فقه را صورت تدوين و تأليف داد محمد بن ادريس بود.

به قول ياقوت در «معجم الادباء» شافعى كتاب «الرساله» را در جوانى تأليف كرد. مطالبى كه در آن كتاب بحث شده عبارتند از: قرآن، سنت، ناسخ و منسوخ، علل احاديث، خبر واحد، اجماع، قياس، اجتهاد، استحسان، اختلاف.

مذهب شافعى در زمان ظهور عثمانيان در ممالك اسلامى رواج بسيار يافت و در آغاز قرن دهم هجرى ديگر مذاهب اسلامى را تحت الشعاع قرار داد.

فقهايى كه از شافعى اخذ علم كردند عبارتند از: احمد بن حنبل و داوود ظاهرى و ابو الثور بغدادى و ابو جعفر محمد جرير طبرى بودند.

از مشاهير شاگردان او ابو يعقوب بويطى (در گذشته سال 231 ه) و اسماعيل مزنى (در گذشته سال 264 ه) و ربيع بن سليمان مرادى (در گذشته سال 270 ه) بودند.

از فقهاى مشهور اين مذهب ابو اسحاق

ص: 249


1- - شافعى پس از مهاجرت به مصر در بعضى مسائل فقهى كه در عراق فتوى صادر كرده بود تجديد نظر نمود كه فتاواى اخير وى را «جديد» در مقابل فتاواى وى در عراق كه به قديم معروف است، ناميده اند.

فيروزآبادى (در گذشته سال 476 ه) مصنّف كتاب «المهذب» و حجة الاسلام ابو حامد غزالى (در گذشته سال 505 ه) هستند.

در اين روزگار بسيارى از مسلمانان فلسطين، اردن، سوريه، لبنان، عراق، حجاز، پاكستان، هندوچين، اندونزى و كردان ايران و سنيان فارس و يمن «شافعى» هستند.

دائرة المعارف اسلاميه، ج 13.

فلسفه التشريع فى الاسلام، ص 41 تا 44.

اصول فقه شافعى.

Shorter Encyclopaedai oF Islam,P.552-515.

شافيه

شافيه يا شافيان در ترجمه «السواد الاعظم» آمده كه: گروه پنجاه و سيم از فرق اسلام، شافيانند كه ظاهرا اشتباه است و شايد صحيح آن سلفيه از فرق اماميه باشند.

سواد الاعظم، ص 179.

شاكه

عراقى گويد: شاكه يا شاكيه از فرق «مشبهه» شيعه اند كه فاعل طاعات را مطيع نخوانند و فاعل معاصى را عاصى ننامند زيرا محتمل است كه فاعل معاصى بر توبه درگذرد، بنابراين جايز نيست كه كسى را پيش از مرگ مطيع و عاصى خواند.

در «السواد الاعظم» نام اين فرقه شاكيان آمده و در غياث اللغه اين فرقه را از «مرجئه» شمرده و گويد: آنان در ايمان خود شك دارند و گويند: روح ايمان است.

در «دبستان المذاهب» آمده: شاكيه از مرجئه اند و گويند: ما از ايمان نمى گوئيم زيرا مستقيم نيست و هر چه گوئيم از عقل و روح گوئيم زيرا متصرفند در وجود انسان.

سواد الاعظم، ص 173.

الفرق المفترقه، ص 78.

الخطط مقريزى، ج 2، ص 170.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 97.

شانيه

از «مرجئه» اند و گويند هر كه لا اله الا اللّٰه و محمد رسول اللّه گويد و بگرود، بعد از آن خواه طاعت كند، خواه معصيت زيان ندارد.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 97.

شباسيه

گروهى از «غلاة» شيعه در بصره كه معتقد به الوهيت شواس المغيم بودند.

- شباشيه.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 143.

ص: 250

شبك

فرقه اى كرد از «غلاة» و صوفيان هستند كه بعضى از رسوم مسيحيت از جمله اعتراف به گناه و نوشيدن شراب به مذهب آنان راه يافته است.

ايشان در شمال عراق سكونت دارند و كتاب دينى آنان موسوم به «المناقب» است و بسيارى از عقايدشان از فرقۀ «ملامتيه» گرفته شده. از مراسم آنان مى توان «شب غفران» يعنى شب آمرزش و پوزش از گناه را نام برد. در اين شب زنان و مردان همه در جايى گرد آمده گريه و زارى مى كنند و از خدا آمرزش مى طلبند.

ديگر جشن شب اوّل آغاز سال و شب دهم محرم است كه در اين شب نيز همه به خاطر مصيبت فراوانى كه بر سر اهل بيت رسول خدا (ص) آمد نوحه خوانى و زارى مى كنند. آنان به جهت احترام به روز عاشورا آن شب همه كفشهايشان را در آورده و تا شب روز بعد با پاى برهنه راه مى روند. اين شب در پيش آنان «ليلة الكفشه» يعنى شب از پاى درآوردن كفش نام دارد.

در كتاب «السلوك» مقريزى نام قبيله اى به اسم شبك كه از قبايل كرد بودند آمده است.

الشبك، احمد حامد الصراف.

الطريقه الصوفيه، ص 47، 48، 55.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 13، ص 162.

شباشيه

فرقه اى از غلاة قرامطه اند كه در ناحيه بصره به احساء مى زيستند. شيوخ آنان را بنى شباش گويند.

اين طايفه از سال 380 تا 480 هجرى در آن نواحى حكومت داشتند و دو تن از ايشان به نامهاى ابو الحسن على بن فضل يا حسن بن شباش (در گذشته در 444 ه) و پسرش سليل البركات وزارت والى بويهى بصره را داشتند.

فرقه «دروز» شباشيه يا شاباشيه را از پيروان خود مى دانند و رساله متقنى كه در سال 428 هجرى نوشته شده، اهداى به اين طايفه است.

در قرن نهم هجرى روابطى فرهنگى بين دروز و جزاير خليج فارس از طريق آنان برقرار بوده است.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 13، ص 41.

شبيبيه

از فرق خوارج و پيروان شبيب بن يزيد بن نعيم بن قيس شيبانى بودند كه ابو الحصارى كنيه داشت و از ابطال عرب و دشمنان بنى اميه به شمار مى رفت.

نخست با صالح بن مسرح در موصل بر حجاج بن يوسف خروج كرد و چون صالح كشته شد او جانشين وى شد و خوارج با شبيب بيعت كردند.

گويند: صالح بن مسرح بر بشر بن

ص: 251

مروان كه از سوى برادرش عبد الملك مروان بر عراق و موصل فرمان ميراند بشوريد و بشر، حارث بن عمير را به نبرد او فرستاد.

مداينى گويد: خروج صالح بر حجاج بن يوسف بود و حجاج، حارث بن عمير را به جنگ وى فرستاد و جنگى در ميان ايشان بر در دژ جلولا روى داد و صالح زخم خورد و بگريخت.

چون مرگش فرارسيد شبيب را جانشين خود ساخت و گفت: او مردى دلاور و فقيه است.

شبيب هزار مرد از خوارج صالحيه گرد آورد و با ايشان بر سرزمين كسكر و مداين چيره گشت و حجاج، عبيد ابو المخارق متبنى را با هزار سوار به جنگ او فرستاد، شبيب او را شكست داد.

پس از وى عبد الرحمن محمد اشعث را گسيل داشت، او را نيز شبيب گريزان ساخت. پس از او حجاج، عتاب بن ورقا تميمى را فرستاد، او نيز كشته شد و در ظرف دو سال بيست لشكر حجاج شكست يافتند.

شبى وى با هزار كس از خوارج به كوفه شبيخون زد و مادرش غزاله و زنش جهيزه و دويست تن از زنان خوارج كه هر يك نيزه اى در دست و شمشيرى بر كمر داشتند همراه او بودند، شبانگاه به مسجد كوفه رفت و مسجدنشينان را بكشت.

مادرش غزاله بر فراز منبر شد و خطبه خواند، چون لشكريان حجاج پراكنده بودند وى همه شب در سراى خود بماند تا سپاهيان بر او گرد آمدند.

شبيب با ياران خود نماز گزارد و در دو ركعت نماز صبح سورۀ بقره و آل عمران را بخواند. پس حجاج با هزار تن برسيد و دو گروه، در بازار كوفه به نبرد پرداختند تا آن كه بيشتر ياران شبيب كشته شدند و وى با كسانى كه مانده بودند به شهر انبار گريخت.

حجاج، سفيان بن ابرد كلبى را با سه هزار تن به تعقيب او فرستاد. سفيان به كنار رود جيل فرود آمد و شبيب بر گذشتن از روى پل، سواره رفتن گرفت. سفيان ياران را به بريدن ريسمانهاى پل فرمان داد. پل واژگون گشت و شبيب با اسبش در آب افتاد و غرق شد.

شنيدندش كه در آن حال مى گفت:

«ذلك تقدير العزيز العليم»، يعنى: اين سرنوشتى است كه خداوند ارجمند دانا از پيش نهاده بود.

پس از مردن وى در سوى ديگر رود يارانش با مادر او بيعت كردند. بعد از آن سفيان بفرمود تا پل بازبستند و با لشكر خود بر آن بگذشت و بيشتر آن خوارج را بكشت و مادر و زن شبيب نيز به قتل رسيدند.

سپس غواصان را فرمان داد تا جسد شبيب را از آب بيرون كشيده و سر او را برگرفتند و آن را با اسيران به نزد حجاج فرستادند.

ص: 252

شبيبيه در خلافت فرقى بين زن و مرد نمى گذاشتند و امامت زنان را نيز جايز مى دانستند چنان كه شبيب مادرش غزاله را جانشين خود كرد.

طبرى غزاله را زن شبيب مى داند نه مادرش.

تاريخ طبرى، ج 2، ص 861-892.

الفرق بين الفرق، ص 65 و 67.

وفيات الاعيان، ج 1، ص 223.

البيان و التبيين، ج 1، ص 71.

شحاميه

از فرق خوارج پيروان ابو يعقوب شحام هستند كه استاد ابو على جبائى بود و سخنان او چون سخنان جبائى است جز اين كه وى صدور مقدور واحد را از دو قادر جايز دانست ولى جبايى و پسرش از اين امر منع كردند.

برخى گمان كردند كه گفتار شحام همان قول «صفاتيه» است ولى بين اين دو سخن فرق روشن است زيرا شحام در صدور يك مقدور از دو قادر موافقت دارد و روا داند كه هركدام به جاى يكديگر آن مقدور را پديد آورند.

كعبى نوشته است كه «صفاتيه» اثبات دو آفريدگار نمى كنند ولى صدور يك مقدور را از دو قادر روا مى دانند، بدين ترتيب كه يكى از آنان آفريدگار و ديگرى كسب كننده باشد.

ابو يعقوب يوسف بن عبد اللّه بن شحام از شاگردان ابو الهذيل علاّف بود.

ملطى در كتاب «التنبيه و الرد» او را على بن محمد بن شحام ياد كرده است.

شحام به روزگار واثق خليفه عباسى در ديوان خراج بود.

در «مقالات الاسلاميين»، ص 217 و 323 نام او را ابو يوسف يعقوب بن عبد اللّه بن شحام بصرى آورده است.

در «طبقات معتزله» نامش ابو يعقوب بن اسحاق الشحام ياد شده است.

شحام را كتابهايى بر ردّ مخالفان در تفسير قرآن است، وى در جدل سخت چيره دست بود.

الفرق بين الفرق، ص 107.

التبصير فى الدين، ص 51.

المنيه و الامل، ص 164.

التنبيه و الرد، ص 44.

شراة

شراة يكى از القاب خوارج است و به معنى فروشندگان مى باشد و مفرد آن شارى است و اين عنوان را خوارج از اين رو انتخاب كردند كه جان خويش را براى پاداش اخروى فدا مى كردند.

اين نام مأخوذ از آيه: «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ ...» بقره/ 207. يعنى: از مردم كسانى هستند كه نفس خود را به جهت خشنودى خداوند

ص: 253

مى فروشند و در راه او فدا مى سازند.

- خوارج.

شرامخه

از فرق «غلاة» شيعه اند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 124.

شرطة الخميس

مصطلح علماى رجال مى باشد.

خميس، به عربى سپاه و لشكر را گويند كه به نام مقدمه الجيش ميمنه، ميسره، ساق يا ساقه و قلب، به پنج قسمت منقسم مى باشد.

شرطه، به ضم اوّل همان مقدمة الجيش را گويند كه منتخب، اولين دستۀ لشكر، به ساير لشكريان مقدم، حاضر جنگ و محاربه و دفع دشمن بوده و مهيّاى مرگ خودشان مى باشند و آن از شرط (بر وزن قمر) به معنى علامت و تهيّؤ اشتقاق يافته است (فقد جاء اشراطها).

ايشان براى معرفى بر دشمن، علامت هاى مخصوصى براى خودشان تخصيص داده و مهياى مرگ هستند و در مقام نسبت به آن شرطى گويند (بر وزن تركى يا جهنى).

اين كه بعضى گفته اند كه شرط فرقه اى است از اعوان و حكام سلاطين كه از ديگران لشكر مقرّب تر باشد راجع به همين معنى است، يا خود از شرط (به سكون ثانى) به معنى معروف اخذ شده كه با امام شرط بهشت مى كنند، چنانچه حضرت امير المؤمنين نيز بديشان فرمود: من با شما شرط و عهد بهشت مى كنم نه شرط طلا و نقره.

بالجمله عدۀ شرطة الخميس در زمان آن حضرت پنج يا شش هزار بود كه جلالت فوق العاده داشتند.

سلمان، ابو ذر، مقداد، عمّار، سهل بن حنيف انصارى، عثمان حنيف انصارى، جابر انصارى، اصبغ بن نباته، سهل بدرى، ابو سنان نيز به موجب بعضى از آثار دينيّه از جملۀ ايشان بوده اند.

ريحانة الادب، ج 3، ص 187.

شريعيه

از غلاة شيعه پيروان مردى به نام شريعى بودند.

او مى گفت: خداى تعالى در كالبد پنج تن، اندر آمد كه عبارتند از: رسول خدا (ص)، على (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع) و حسين (ع).

شريعيه پندارند اين پنج تن خدايانند و آن را اضدادى است امّا دربارۀ آن اضداد اختلاف كرده اند.

برخى آن پنج ضد را نيكو شمردند زيرا برترى و ارزش كسانى كه خداى در آن «حلول» كرد جز به آن اضداد شناخته نشود.

عده اى گويند: آن ضدها زشت و

ص: 254

نكوهيده اند.

شريعى خودش نيز دعوى «حلول» مى كرد و بعد از او مردى از پيروانش كه نمير نام داشت پنداشت كه خدا در كالبد او اندر آمده است.

مقريزى اين فرقه را از فرق «عليانيه» دانسته و آن را به اسم مخصوصى ياد نكرده است.

گويند: ابو محمد حسن شريعى از صحابه امام على النقى (ع) و امام حسن عسكرى (ع) بود و نخستين كسى بود كه پس از امام يازدهم دعوى بابيت كرد و به الحاد و كفر منسوب شد و توقيعى دربارۀ او صادر گشت.

آنان از غلاة و «حلوليه» بودند.

الفرق بين الفرق، ص 153-155.

التبصير فى الدين، ص 75.

خاندان نوبختى، ص 235-258.

خطط مقريزى، ج 1، ص 353.

تبصرة العوام، ص 219.

شريكيه

از غلاة شيعه كه على بن أبي طالب (ع) را در پيغمبرى با حضرت محمد (ص) شريك دانستند.

گويند: همانطور كه موسى (ع) با هارون در نبوت شريك بود، محمد (ص) نيز با على (ع) شريك بود، چنانكه پيغمبر فرمود: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى»

خطط مقريزى، ج 4، ص 177.

الفرق المفترقه، ص 33.

شريكيه

پيروان شريك بن شيخ المهرى منسوب به طايفه مهرة بن حيدان از قبيله قضاعه قحطانى است كه در يمن اقامت داشتند.

در تاريخ بخارا در بارۀ آغاز نهضت شريك چنين آمده كه: مردى مبارز بود و مذهب شيعى داشت و مردم را به تشيع مى خواند.

گرديزى مى نويسد: شريك در فرغانه بود و چون زياد بن صالح به جيحون رسيد، بخاراخداة به زينهار او آمد و با وى به حرب شريك رفت.

نهضت شيعى شريك را در سال 133 هجرى نوشته اند.

شريك با ابو مسلم ميانۀ خوبى نداشت و با اهل بخارا مى گفت: ابو مسلم مسلمانان را به ناحق مى كشد و در كشتن بى گناهان اسراف مى كند.

دعوت شريك با استقبال مردم روبرو شد و سى هزار تن به او پيوستند.

ابو مسلم زياد بن صالح خزاعى را با ده هزار مرد به بخارا فرستاد و سرانجام شكست بر ياران شريك افتاد و شريك پس از چند جنگ كشته شد.

ص: 255

او را شريك بن شيخ و صاحب الدعوه مى گفتند.

شريك مخالف عباسيان بود و خونريزيهاى ابو مسلم را خوش نداشت و مى گفت: ما هرگز خاندان رسول (ص) را پيروى نكرديم تا شاهد اين خونريزيها و بيدادگريها نباشيم.

ابو مسلم مخالفتهايى را كه عليه خلافت بنى عباس مى شد اگر چه از طرف شيعيان علوى بود درهم مى شكست.

شريك مى گفت: ما از رنج مروانيان اكنون خلاص يافتيم ما را رنج آل عباس نمى بايد.

از ما حصل اخبار شريك چنين بر مى آيد كه وى از پيروان شيعه علوى بود و با ابو مسلم كه طرفدار عباسيان بوده مخالفت مى كرده است.

تاريخ بخارا، ص 86-89.

تركستان نامه، ص 429.

تاريخ ايران در قرن نخستين اسلامى، ص 78.

البدء و التاريخ، ج 6، ص 74.

زين الاخبار، ص 121.

شعيبيه

پيروان شعيب بن محمد و از فرق «عجارده» از خوارج بودند.

گفتار آنان در بارۀ قدر و استطاعت و مشيت خداوند مانند حازميه است و نام ايشان از آنگاه بلند شد كه پيشواى آنان شعيب با مردى از خوارج كه ميمون نام داشت بر سر وامى به گفتگو برخاست.

چون ميمون از وى وام خويش بازخواست، شعيب گفت: اگر خداى خواهد آن را خواهم داد.

ميمون گفت: اكنون كه خداى خواسته مال من بازده.

شعيب گفت: اگر خدا خواسته بود من ياراى ندادن آن را نداشتم.

ميمون گفت: خداوند تو را به آن كار فرموده و ردّ امانت خواست اوست.

از اين گفتگو عجارده از هم جدايى گزيده بر دو دسته شدند. گروهى از شعيب و دسته اى از ميمون پيروى كردند.

در آن زمان عبد الكريم بن عجرد در زندان حكومت مى زيست، بدو نامه نوشتند.

وى در پاسخ نوشت: «ما مى گوئيم: آنچه خداى خواسته، مى شود و آنچه نخواسته نمى شود و هيچ كار زشتى را به خدا نسبت ندهيد.»

اين پاسخ پس از مرگ ابن عجرد به ايشان رسيد. ميمون گفت: پاسخ وى چون گفته اوست، زيرا گويد: ما هيچ كار زشتى را به خدا نسبت ندهيم.

امّا شعيب گفت: سخن من درست چون گفتار اوست، زيرا گفته: آنچه خدا خواسته مى شود و آنچه را نخواسته نخواهد شد.

پس از اين گفت و شنود بيشتر حازميه

ص: 256

و عجارده به شعيب گرويدند و حمزيه با قدريه به ميمون پيوستند.

الفرق بين الفرق، ص 57.

التبصير فى الدين، ص 32.

شفعويه

مقدسى در كتاب «احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم» اين فرقه را از مذاهب اهل ذمه آورده است و در جاى ديگر گويد: «شفعويه» از اهل حديث بودند و در جاى ديگر مى نويسد كه: در دمشق بر مذهب اهل حديث و فقهاى شفعويه عمل مى كردند.

و در جاى ديگر گويد: اكثر اهل جرجان و طبرستان حنفى هستند و بقيه حنبلى و شفعوى هستند.

ظاهرا شفعوى نسبتى مكسّر به شافعيه است. ظاهرا شفعويه ديگرى بوده اند كه به شفاعت ائمه شيعه اعتقاد داشتند و در شهرهاى چاچ، ايلاق، نساء، ابيورد، طوس و اسفراين مى زيستند.

احسن التقاسيم، ص 37-38-180 - 323-365.

شكاكيّه

لقب بعضى از فرق اسلام است كه در بعضى از طاعات اظهار شك مى كردند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 150.

شكيه

از فرق خوارج بودند و گويند:

اصحاب حدود كه حد بر ايشان واجب شده خواه سرقت كرده و يا زنا و يا قذف، مسلمانند و دربارۀ كشته شدگان گفتند: ما از خداوند براى ايشان آمرزش خواهيم و ايشان را دوست داريم ولى شهادت نجات بر آنان ندهيم زيرا خداوند به رازهاى پنهان ايشان آگاهتر از ماست و ما تكليف شهادت نداريم.

شكيه، مخالفان خود را كافر شمرند.

التنبيه و الرد، ص 168.

شلاهمه

از طوايف نصيريه اند. - نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ص 496.

شلمغانيه

پيروان ابو جعفر محمد بن على شلمغانى معروف به ابن العزاقر، از فرق غلاة شيعه اند.

در تكمله تاريخ طبرى نام او ابن ابى العزاقر آمده است.(1).

مسعودى در «التنبيه و الاشراف» و

ص: 257


1- - در كتب رجاليه شيعه چون رجال شيخ و فهرست شيخ و رجال نجاشى و رجال ممقانى نيز ابن ابى العزاقر آمده است و چون وى از عالمان شيعه بوده است كه بعدا عقائد باطلى را ابداء نموده، نوشته رجاليون شيعه خاصه با قرب عهد به وى صحيح تر بنظر مى رسد.

شيخ طوسى در كتاب «الغيبه» نام وى را محمد بن على بن ابى العزاقر شلمغانى آورده اند.

ابو المظفر اسفراينى در «التبصير فى الدين» نام او را ابو العذافر ياد كرده و ابن حزم او را محمد بن على السلمعان الكاتب نوشته است.

دربارۀ نسبت او يعنى شلمغان ياقوت در «معجم البلدان» مى نويسد: شلمغان، به فتح شين و سكون لام و غين معجمه ناحيه اى از نواحى شهر واسط است كه حجاج آن را بنياد نهاد.

شلمغانى از ياران امام حسن عسكرى (ع) و از دانشمندان و دبيران زمان خود در بغداد بود و نخست از اصحاب آن امام همام به شمار مى رفت.

در زمان غيبت صغرى تغيير مشرب داده با حسين بن روح نوبختى از نواب اربعه به منافسه و رقابت پرداخت و دعوى بابيت كرد.

نجاشى در «رجال» خود مى نويسد:

ابو جعفر محمد بن على شلمغانى از پيشروان مذهب اماميه بود امّا رشك و حسد بر مقام ابو القاسم حسين بن روح، وى را بر آن داشت كه ترك مذهب اماميه گويد و داخل كيشهاى مردود گردد تا بدانجا كه از طرف امام غايب توقيعاتى عليه او صادر شد و سرانجام به امر سلطان (دولت) به دار آويخته شد.

حسين بن روح از سال انتساب خود به مقام نيابت سوم يعنى جمادى الآخر 306 ه در بغداد با عزت و احترام مى زيست و خاندان آل فرات كه وزارت بنى عباس به دست ايشان بود از طرفداران شيعه بودند و از او حمايت مى كردند.

در ربيع الاول سال 312 هجرى همين كه وزارت به حامد بن العباس انتقال يافت آل فرات و كسان ايشان از كار بركنار شده به زندان افتادند.

حسين بن روح نيز به زندان افتاد و تا سال 317 يعنى مدت پنج سال در حبس بماند.

وى پيش از افتادن به زندان مدتى پنهان مى زيست و چون اعتمادى كامل به ابن ابى العزاقر داشت او را به نيابت خود برگزيد، و شلمغانى واسطه بين او و شيعيان شد و توقيعات حضرت مهدى غايب به توسط حسين بن روح به دست شلمغانى صادر مى شد و مردم براى رفع حوايج و حل مشكلات به او رجوع مى كردند.

در آن زمان شلمغانى به دعويهاى باطل پرداخت و از مذهب شيعه اماميه اثنى عشريه انحراف جست.

حسين بن روح در زندان از انحرافش مطلع شد و از همانجا در ذيحجه سال 312 ه توقيعى در لعن ابن ابى العزاقر به شيخ ابو على محمد بن همام اسكافى بغدادى كه از بزرگان شيعه بود فرستاد و از وى تبرى جست.

ص: 258

پس از آن ابن ابى العزاقر كه به سبب دوستى كه با محسن پسر ابو الحسن على بن محمد فرات وزير المقتدر باللّه عباسى داشت در دستگاه وزارت درآمد و به كتابت و دبيرى پرداخت. در اين هنگام قرامطه كه طايفه اى از اسماعيليه بودند بر كاروان حاجيان زده و گروهى را بكشتند.

مردم بغداد كه از ابو الحسن على بن محمد فرات و پسرش محسن راضى نبودند آنان را متهم به دستيارى با قرامطه كردند.

محسن براى پيشگيرى از دشمنان خود و مطالبۀ بقاياى ماليات، شلمغانى را در ديوان وزارت وارد كرد و به تدبير او گروهى از دشمنان خويش را به جرم نپرداختن ماليات بكشت.

امّا ابن الفرات و پسرش محسن نتوانستند سوء ظن خليفه را نسبت به خويش از بابت رابطه با قرامطه رفع كنند، سرانجام خليفه ايشان را در سال 312 ه به قتل رسانيد.

شلمغانى پس از اين واقعه بگريخت و تا حدود سال 320 ه در موصل و اطراف آن مى زيست، چون اوضاع را آرام يافت به بغداد رفت و به دعويهاى تازه پرداخت.

قديمى ترين كتابى كه دربارۀ عقايد وى سخن گفته كتاب «الفرق بين الفرق» بغدادى (در گذشته در 429 ه) است. وى مى نويسد: گروهى در بغداد بودند پيرو مردى كه به روزگار راضى بن المقتدر در سال 322 هجرى برخاست كه محمد بن على شلمغانى نام داشت. وى دعوى «حلول» خداوند در خود مى كرد و خويشتن را روح القدس مى خواند و كتابى به نام «الحاسة السادسه» يعنى حس ششم نوشت و در آن دين، آيين را برداشت و لواط را روا دانست و گفت: آن اندر آوردن فاضل نورش در مفضول است.

پيروانش زنان خود را براى كار زشت به او مى سپردند به اميد اين كه نور وى به ايشان اندر آيد.

ابو ريحان بيرونى در باب متنبئين در «آثار الباقيه» از عقايد ابن العزاقر ياد كرده است و همين نسبتها را به او داده است.

در كتاب «غيبت» شيخ طوسى (در گذشته سال 460 ه) عقايدى سخيف به ابن ابى العزاقر نسبت داده و گويد:

ابن العزاقر مى گفت: خدا در وى «حلول» كرده و يكى شد و او همان سخنان حلاّج ملعون را مى گويد.

ابن ابى العزاقر، معتقد به خلقت ضد بود يعنى مى گفت: خداوند خود اضداد را آفريده تا بتوسط آنها مخالفان آنان شناخته شوند زيرا تا اضداد در برگزيدگان خدا طعن نزند و به مخالفت با ايشان برنخيزد فضيلت و برترى آن بزرگان معلوم نخواهد شد، به همين جهت ضد افضل از ولى است زيرا فضيلت آن جز به ضديت او ظاهر نگردد.

ص: 259

ابن ابى العزاقر قايل بر هفت آدم شد كه از آدم نخستين شروع شده و به آدم هفتمين منتهى مى گشت و گفت: روح خدا را در موسى (ع) و فرعون و محمد (ص) و على (ع) و ابو بكر و معاويه تنزل داد.

برخى گفتند: ولى ضد خود را بر مى گمارد و او را به ضديت خويش وادار مى سازد چنان كه على (ع)، ابو بكر را به خلافت برگماشت.

گفتند: ضد و ابليس هر ولى، «قديم» است و از ازل با او بوده است و دربارۀ قائم آل محمد (ص) كه اهل ظاهر يعنى شيعه اثنى عشريه گفتند كه وى فرزند امام يازدهم است گويند: همان ابليسى است كه در قرآن آمده و به آدم سجده نكرده و چون از سجده سرباز زد، خداوند او را براند پس خطاب به خدا كرده و گفت: «قٰالَ فَبِمٰا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرٰاطَكَ اَلْمُسْتَقِيمَ .» اعراف/ 16. يعنى: بچه سبب مرا گمراه كردى هرآينه بنشانم مر ايشان را بر رهگذار تو كه راه راست است.

ياقوت در «معجم الادباء» دربارۀ دعوى او گويد كه: «وى مانند حلاج حلولى بود و پيروانش ادعا مى كردند كه او خداى ايشان است و گفتند: روح خدا نخست در آدم سپس در شيث و پس از آن در هر يك از پيغمبران و انبيا حلول كرد تا اين كه به بدن امام حسن عسكرى (ع) حلول كرد و به بدن ابن ابى العزاقر درآمد.»

وى در كتاب «حس ششم» خود زنا و فسق و فجور را جايز دانست، او خود را خداى خدايان مى دانست و مى گفت:

نخستين قديم ظاهر و باطن روزى دهنده و مشار اليه است. خداوند در هر چيزى به اندازۀ استعدادش «حلول» مى كند و او ضد را آفريده كه دلالت بر مضدود كند، از اين جهت است كه چون آدم را خلق كرد خداوند هم در آدم و هم در ضدش ابليس حلول كرد و آدم حق بود و ضدش باطل ولى راهنمايندۀ به حق افضل از حق است از اين جهت ابليس از آدم بالاتر است.

خداوند هرگاه در هيكل و جسدى ناسوتى و خاكى حلول كند قدرت در وى به ظهور مى رساند. چون آدم درگذشت روح او در پنج وجود ناسوتى حلول كرد و چون هر يك از اينها غايب مى شدند يكى ديگر به جاى او آشكار مى گشت و نيز لاهوت خداوند در پنج ابليس كه ضد آن حيات ناسوتى بودند حلول نمود.

سپس لاهوتيت در ادريس و ابليس او جمع شد همچنان كه آن لاهوتيت از آدم و ابليسش جدا شد و در نوح و ابليس او قرار گرفت و از آن دو جدا شد و در صالح و ابليس وى كه كشندۀ شترش بود جاى گرفت، سپس از آن دو جدا شد در ابراهيم و ابليس او نمرود جاى گرفت و پس از آن در هارون و ابليسش مستقر گشت و از آنان جدا شد، در داوود و ابليس او جالوت جاى

ص: 260

گرفت و پس از آن در سليمان جاى گرفت و سپس در عيسى و شاگردانش مستقر شد و بعد از آن در بدن على بن أبي طالب (ع) جاى گرفت و سپس به بدن ابن العزاقر حلول كرد.

عزاقريه نسبت امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را به على بن أبي طالب (ع) نمى رسانند، زيرا مى گفتند: كسى كه در او لاهوتيت جاى گرفته باشد نمى تواند داراى پسر و پدرى باشد.

عزاقريه موسى (ع) و محمد (ص) را خائن مى دانستند و مى گفتند: هارون، موسى (ع) را و على (ع)، محمد (ص) را به نبوت مبعوث كردند ولى آن دو خيانت كردند و پندارند كه على (ع) به محمد (ص) سالهايى را به اندازۀ روزگار اصحاب كهف مهلت داد و هرگاه آن سالها كه سيصد و پنجاه سال است، تمام شود شريعت اسلام از بين مى رود.

در توصيف فرشتگان و ملايكه گويند:

ملك كسى است كه مالك نفس خود باشد و حق را در پشت سر خود بشناسد و بداند كه حق، حق ايشان يعنى پيغمبران راستينى چون هارون و على (ع) است و بهشت عبارت از معرفت و شناسايى آنان مى باشد و دوزخ عبارت از نادانى و جهل ايشان است.

اينان به روزه دارى و غسل كردن معتقد نيستند و به سنت رسول اللّه (ص) زناشويى و نكاح نمى كنند و اباحى مذهبند و زنا كارى را مباح دانند.

ايشان معتقدند كه: محمد (ص) مبعوث بر بزرگان و جباران عرب شد و چون آنان قسى القلب بودند از اين جهت آنان را امر به سجود كرد تا ايشان را به اطاعت از خويش بيازمايد، اكنون حكمت آنست كه ما مردان را بر مباح بودن زنانشان بيازمائيم.

گويند: هر فاضل و مافوقى مى تواند با مفضول و مادون خود وطى كند، خواه مرد باشد و خواه زن تا بدين وسيله نور خود را در مفضول وارد سازد.

ابن ابى العزاقر در كتاب «حس ششم» گفته: هر كس نگذارد چنين عملى را با وى كنند بر اساس قاعدۀ تناسخ در نشئۀ ديگر به صورت زن در مى آيد!

عزاقريه، از اولاد على (ع) و بنى عباس بيزارى جويند و گويند: هر دو طايفه ستمگرند.

نجاشى در «رجال» خود هفده كتاب از ابن ابى العزاقر ذكر كرده كه از آن جمله اند: «ماهية العصمه»، «كتاب الاوصياء»، «كتاب المعارف»، «كتاب الايضاح»، «كتاب الانوار»، «كتاب التسليم»، «كتاب البلاء و المشية»، «كتاب نظم القرآن». يكى از كتب او «كتاب العصا» ست.

حمزة بن الحسن الاصفهانى (در گذشته در 360 ه) در كتاب معروفش «التنبيه

ص: 261

على حدوث التصحيف» در ضمن ذكر خطاى ايرانيان باستان از قول شلمغانى خطى را به نام خط عصا (كتابة العصا) نقل مى كند و گويد از بكير اقليدسى شنيدم كه گفت: از شلمغانى دربارۀ اين دو بيت پرسيدم ؟

اى كتاب بالطى تعرفه *** و عند ضم تبين احرفه

و النشر مما يزيل صورته *** و كتبنا كلها تخالفه

يعنى: كدام خط است كه در هنگام درهم پيچيدن و درهم درنورديدن آن را مى شناسى و در هنگام باز كردن صورتش زايل مى شود و نوشته هاى ما مخالف آنست.

شلمغانى گفت: اين صفت خط عصاست و اختراع بعضى از پادشاهان ايران بوده كه رمزهايى در آن نهاده به كارگزاران ويژۀ خود در شهرها پيامهايى مى فرستادند. اين خط با مركب نوشته نمى شد بلكه آن را از پوست سفيدى مى بريدند و آن را بر عصاى پيكى يا خر بنده اى مى نهادند و آن حروف كه به صورت تسمه درآمده بود بعضى بر بعض ديگر قرار مى گرفت، پس ميخهايى طلبيده به كارگزارشان مى نوشتند و هرگاه كه مى خواستند ميخها را مى كشيدند و تسمه را از عصا جدا مى كردند و به پيك مى گفتند:

چنان كه در منزلى فرود آيى خوراكت را بر آن بگذار.

كار پيك چنان بود كه وقتى نزد كارگزار مى رسيد تسمه چرمى را بر عصا مى پيچيد بطورى كه سوراخهاى تسمه بر سوراخهاى عصا قرار مى گرفت، آنگاه ميخها را در سوراخها استوار مى ساخت، و عصا را نزد كسى كه نامه به او نوشته شده بود مى گذاشت.

به قول ابن اثير عزاقريه تا سال 340 ه وجود داشتند و در آن سال به ابو محمد حسن بن محمّد مهلبى وزير معز الدوله ديلمى خبر دادند كه مردى معروف به بصرى در گذشته است و ادعا مى كرد كه:

روح ابو جعفر ابو العزاقر در او حلول كرده و از وى مال بسيارى بجاى مانده است و پيروانش معتقد به الوهيت وى هستند و گفتند: روح پيغمبر در او حلول كرده است.

همچنين جوانى از ايشان ادعا مى كرد كه روح على (ع) در وى حلول كرده و زنى مدعى شد كه روح فاطمه (س) در او حلول كرده است.

معجم الادباء، ج 1، ص 235.

معجم البلدان، ج 3، ص 314.

الغيبه، شيخ طوسى، ص 263.

الفرق بين الفرق، ص 159.

رجال نجاشى، ص 268.

تنقيح المقال مامقانى، ج 3، ص 157.

آثار الباقيه بيرونى، ص 214.

التنبيه على حدوث التصحيف، ص 69-71.

ص: 262

الكامل ابن اثير، ج 8، ص 495.

يادنامۀ بيرونى، مقالۀ دكتر مشكور، ص 379 - 416.

شماليه

از طوايف نصيريه اند و گويند:

حضرت على بن أبي طالب (ع) در آسمان است و در آفتاب جاى دارد و آفتاب همان محمد (ص) است و محمّد و على را خدا دانند و لقب ديگر ايشان شمسيه است.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 495.

شمراخيه

از فرق خوارج پيرو عبد اللّه بن شمراخ بودند و ايشان در پشت سر هر كس كه بسوى قبله نماز مى خواند اگر چه يهودى و يا نصرانى بود نماز مى گزاردند.

شمراخيه بخود حبيبيه لقب داده اند و پندارند كه: اگر محبت به صحت پيوندد امر و نهى برداشته شود زيرا اهل محبت مى توانند نماز و روزه را ترك كرده و در ارتكاب معاصى حتى خفتن با زنان بدون نكاح آزاد باشند.

شمراخيه كشتن پدر و مادر را در دار تقيه اگر چه مسلمان هم باشند جايز دانند و گويند كه: خون ايشان در سرّ حرام است و در آشكارا حلال و خون آن كه مخالف ايشان باشد در ميانشان حلال و در دار تقيه حرام.

در «دبستان المذاهب» آمده كه گويند: زنان همچون رياحينند يعنى بوى ريحان بى ملك مباح است، پس هر زنى بى نكاح مباح است و روى زنان بيگانه ديدن بى نكاح مباح است.

الحور العين، ص 177-274.

الفرق و التواريخ، ص 23.

التنبيه و الرد، ص 168.

الفرق المفترقه، ص 20.

تبصرة العوام، ص 43.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 97.

شمريه

از فرق مرجئه پيروان ابو شمر نامى بودند و گفتند كه: ايمان معرفت به خداوند و خضوع و محبت قلبى و اقرار به اوست و اگر پيامبرى مبعوث گردد، ايمان معرفت به آنچه راست كه آن پيامبر از طرف خداوند بياورد.

خصلتى از معرفت را ايمان نگويند بلكه مجموعۀ خصال معرفت را ايمان خوانند.

ابو شمر مى گفت: من به فاسق ملّى كه معتقد به يكى از اديان الهى است فاسق ملّى نگويم جز اين كه اين اصطلاح را دربارۀ او مقيد كرده، گويم در فلان امر فاسق است و همچنين مى گفت: به معرفت تنها ايمان نتوان گفت مگر آن ضميمه به اقرار گردد.

ص: 263

مقالات الاسلاميين، ص 199.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 97، 98.

شمسيه

- شماليه.

شمسيه

فرقه اى از دراويش صوفيه منسوب به شمس الدين ابو الثناء احمد بن ابو البركات محمد بن سيواس يا سيواسى زاده معروف به قره شمس الدين يا شمسى (در گذشته در 1009 ه) بودند.

شمس الدين ابتدا از رؤساى فرقه «خلوتيه» بود و در سيواس مى زيست و گويند: وى مجدد فرقۀ «خلوتيه» است.

از شيخ شمس الدين كتابهايى باقى است كه از جمله گلشن و منازل العارفين مى باشد كه اكثر آنها را به زبان تركى نوشته است.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 13، ص 379.

شمنيه

شمنيه يا سمنيه ظاهرا از فرق بودايى است كه پيش از اسلام در ما وراء النهر مى زيستند و عقايدشان در فلسفه و كلام اسلام تأثير گذاشته است.

محمد بن اسحاق النديم از معتقدان به اين مذهب به نام بنى السمنيه ياد مى كند و گويد: سمنيه از پيروان بودا هستند و پيش از اسلام اكثر مردم ما وراء النهر به اين دين بودند و آنان منسوب به «سمنى» هستند و ايشان بخشنده ترين مردم روى زمين هستند زيرا پيامبر ايشان «بوذاسف» به آنان آموخته: بزرگترين كارى كه روا نيست و نبايد انسان به آن معتقد باشد گفتن «نه» در همه كارهاست. آنان در گفتار و كردار از اين اصل پيروى مى كنند و «نه» گفتن در نزد ايشان كار شيطان است و كيش ايشان دفع شيطان مى باشد.

بغدادى در كتاب «الفرق بين الفرق» مكرر از ايشان ياد كرده و آنان را قايل به «تناسخ» دانسته است و گويد: آنان مخالف نظر در علوم عقلى و استدلالند و گويند: چيزى جز از راه حواس پنج گانه درك نشود.

نشوان الحميرى در كتاب «حور العين» مى نويسد: سمنيه از مردم هندند و گفتند كه جهان بطور كلى «قديم» است ولى ندانستند كه آيا آدمى پيش از نطفه بوده و يا نطفه پيش از آدمى، و گفتند: موجود چيزى كه به حواس ظاهر درك شود و اعراض را منكر شدند.

اما اينكه بعضى از دانشمندان سمنيه يا شمنيه را منسوب به بتخانه سومنات دانسته اند درست نيست زيرا اين نام مأخوذ از anamarS است كه در زبان سانسكريت به معنى مرتاض و راهب بودايى است و او كسى مى باشد كه خانه و كاشانه اش را ترك گفته به رياضت و

ص: 264

عبادت گذراند.

لفظ «سرمنه» در زبان پالى كه يكى از لهجات قديم سانسكريت است و معتبرترين كتابهاى بودائيان جنوبى به اين زبان نوشته شده تبديل به «سمن» گرديده است، حتى خود بودا را هم سرمنه گوتمه Srmana-Gotama مى گفتند و در تمام ممالك بودايى كنونى اين لفظ را با اندك تحريف و تغييرى به كار مى برند.

الكساندر پولى هيستور در يك قرن پيش از ميلاد از شمنهاى بلخ ذكرى كرده است و بى شك مقصودش همان روحانيان كيش بودايى بوده است. چنان كه سه هزار راهب و مرتاض بلخى را كه زائر چينى هيوئن تسنگ نقل كرده همان شمنهاى بودايى هستند.

چون شمن در زبان سغدى بصورت Shmn آمده و ظاهرا Shaman تلفظ مى شده و مى توان حدس زد كه اين كلمه از زبان سغدى وارد زبان پارسى شده است.

شمنان غالبا با دانشمندان اسلام مباحثات كلامى داشتند.

الفهرست ابن النديم، ص 408.

الفرق بين الفرق، ص 162-214.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 13، ص 379 - 383.

شميطيه

- سميطيه.

شيبانيه

از فرق «ثعالبه» از خوارجند و پيرو شيبان بن سلمه حرورى سدوسى خارجى هستند كه از سران خوارج بود و به روزگار ابو مسلم خروج كرد و وى را در برابر دشمنانش يارى نمود، سپس عهد خود با وى بشكست.

ابو مسلم كس فرستاد و او را به بيعت خويش خواند، شيبان گفت: من تو را به بيعت خود مى خوانم و فرستادگان او را به زندان افكند. ابو مسلم بسّام بن ابراهيم را فرستاد و وى را بكشت.

شيبان خداوند را به آفريدگانش «تشبيه» مى كرد و براى اين سخن ديگر «ثعالبه» و اهل سنت او را كافر دانستند و همۀ خوارج وى را براى يارى با ابو مسلم كافر شمردند. كسانى كه از ثعالبه او را كافر خواندند «زياديه» ياران زياد بن عبد الرحمن بودند.

شيبانيه پندارند كه شيبان از گناهان خود توبه كرد ولى «زياديه» گفتند كه:

گناهان او ستمهاى وى به مردم است كه با توبه از ميان نرود، زيرا همانسان كه ابو مسلم را در جنگ با امويان يارى كرد وى را در نبرد با «ثعالبه» مساعدت نمود.

شيبانيه خلافت زنان و امامت ايشان را جايز دانسته و خروج بر پادشاه ستمگر را روا شمرند.

الحور العين، ص 172.

الفرق المفترقه، ص 28.

ص: 265

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 167-168.

شيخيه

گروهى از شيعه «اماميه» و از پيروان شيخ احمد احسايى از علماى بزرگ شيعه در قرن سيزدهم هستند.

اساس اين مذهب، مبنى بر امتزاج تعبيرات فلسفى قديم متأثر از آثار سهروردى با اخبار آل محمد (ص) است.

فرق بابى و ازلى تحت تأثير شديد اين مذهب واقع شده اند.

پس از شيخ احمد احسائى مؤسس اين مذهب، شاگرد او سيد كاظم رشتى (در گذشته در 1259 ه) و پس از وى حاج محمد كريم خان قاجار كرمانى جانشين او شدند. در اصطلاح شيخيه، شيخ احمد احسائى را «شيخ جليل» خوانند.

شيخ احمد كه زين الدين نام داشت (1166-1241 ه) از اهالى احسا يا لحساء ناحيه اى در جزيرة العرب در مغرب خليج فارس بود و اجدادش تا پشت دهم همه از نژاد خالص عرب بودند.

وى در سال 1221 ه به ايران آمد و به حضور فتحعلى شاه قاجار رفت و مورد احترام قرار گرفت و او سه سال در كرمانشاهان، در نزد شاهزاده محمد على ميرزا دولتشاه بزيست و سپس از ايران به شام و عراق و حجاز رفت و هنگام سفر حج در بين راه درگذشت و در مدينه منوره دفن شد.

شيخ احمد احسايى كتابهائى بسيار در فلسفه و كلام و فقه و تفسير و ادب به زبان عربى كه بالغ بر نود جلد مى شود، نگاشت.

جانشين وى سيد كاظم رشتى بود. او سيد كاظم بن قاسم حسينى رشتى گيلانى حائرى يعنى كربلايى است (1212 - 1259 ه). اجدادش از اشراف سادات حسينى مدينه بودند و دو نسل بود كه ايرانى شده بودند. جدّش سيد احمد بعلّت شيوع طاعون از مدينه گريخت و به رشت رفت.

وى در اصطلاح شيخيه ملقب به «سيد نبيل» است. سيد در جوانى به يزد رفت، و به شيخ احمد احسائى پيوست و سپس به كربلا رهسپار شد و تا پايان عمر در آن شهر به تدريس و ترويج مكتب شيخيه مشغول بود، و بالغ بر يكصد و پنجاه جلد كتاب و رساله نوشت كه غالبا رمزآسا و غير مفهوم است.

او در كربلا مورد توجه علماى عصر خود گرديد، محمود آلوسى مفتى بغداد صاحب «مقامات آلوسيه» دربارۀ سيد كاظم گويد: اگر سيد در زمانى مى زيست كه ممكن بود نبى مرسل و پيغمبرى باشد من اول من آمن بودم، زيرا شرايط لازم به اخلاق و علم كثير و عمل به سجاياى معنوى در شخص او موجود است.

از جمله شاگردان سيد، حاج محمد كريمخان كرمانى و سيد على محمد

ص: 266

شيرازى معروف به باب است.

بعضى نوشته اند: نحيب پاشا حاكم عثمانى كه در زمان سيد، مسئول قتل و غارت كربلا بود، سيد را دعوت كرد تا از وى ديدن نمايد و ظاهرا مراتب احترام را به جاى آورد ولى به او قهوه اى مسموم خوراند و سيد در ذيحجه سال 1259 ه در گذشت و در جوار قبر امام حسين (ع) مدفون شد.

مهمترين كتاب سيد كاظم «شرح القصيده» است كه در شرح قصيده لاميۀ پاشا عبد الباقى افندى عمرى موصلى والى عراق در دورۀ عثمانى نوشته است.

سبب سرودن آن قصيده به مناسبت ارسال روپوش براى مرقد امام همام موسى بن جعفر (ع) از طرف سلطان محمود خان ثانى پادشاه عثمانى مى باشد. اين روپوش قطعه پوشى از پوششهاى ضريح مطهر حضرت رسول (ص) بود كه سلطان مذكور بعنوان تحفه براى ضريح حضرت موسى بن جعفر (ع) فرستاد.

اين قصيده را پاشا عبد الباقى در مدح آن حضرت سروده و مطلع آن چنين است:

و افتك يا موسى بن جعفر تحفة *** منها يلوح لنا الطراز الاول

سيد كاظم رشتى در شرح اين قصيده از غرايب علم بخصوص جغرافياى آسمان سخن گفته. وى براى مدينه علم كه به قول او در آسمانها قرار دارد و حديث انا مدينة العلم و على بابها اشاره به آنست و براى آسمان بيست و دو محله قايل شده كه در وسط محلۀ بيست و دوم صد و شصت كوچه را نام برده و نام و نشان هر كوچه را با اسامى غريب و عجيب ياد كرده كه بيشتر شباهت به «رسالة الغفران» ابو العلاى معرى و كمدى الهى دانته دارد.

چون اين شرح را بر پاشاى مذكور خواندند گفت: «خدا مى داند كه آنچه را سيد گفته خارج از منظور و خيالات شعرى من است.»

اين كتاب در سال 1270 ه در تهران به طبع رسيده است.

بعد از سيد كاظم رشتى شاگرد او حاج محمد كريم خان قاجار (1225 - 1288 ه) فرزند حاج ابراهيم خان ظهير الدوله پسر مهدى قلى خان پسر محمد حسن خان پسر فتحعلى خان قاجار است كه پدرش ابراهيم خان پسر عمو و داماد فتحعلى شاه بود، جانشين سيد شد.

حاج محمد كريمخان مؤسس فرقه شيخيه كرمانيه است. وى از علماى بزرگ زمان خود بود و بالغ بر دويست و شصت كتاب و رساله تأليف كرد.

پدرش ظهير الدوله چند سالى والى خراسان و كرمان بود و به شيخ احمد احسايى دست ارادت داد و فتحعلى شاه را به ملاقات با شيخ تشويق نمود.

ص: 267

پس از وى فرزندش حاج محمد خان قاجار (1263-1324 ه) رئيس فرقه شيخيه كرمان شد و او را از علماى بزرگ آن طايفه دانند و عدد كتب و رسالاتى كه نوشته به دويست و پنجاه جلد كتاب مى رسد.

پسر بزرگ حاج محمد كريم خان، حاج رحيم خان بود كه پس از پدرش دعوى جانشينى او كرد و طرفدارانى هم داشت و با دو برادرش كه كوچكتر از او بودند به نام حاج محمد خان و حاج زين العابدين خان كه يكى پس از ديگرى جانشين حاج محمد كريمخان شدند منافسه داشت.

حاج محمد رحيم خان براى پدر جز علم فقاهت و تقوى مسندى ديگر قايل نبود و شخصا با متصوفه و بالاسريهاى كرمان سازش داشت، از اين جهت مورد توجه شيخيه قرار نگرفت.

پس از حاج محمد كريم خان پسرش حاج زين العابدين (1260-1276 ه) و سپس ابو القاسم خان ابراهيمى (1314 - 1390 ه) و پس از او حاج عبد الرضا خان جانشين پدر شد كه در سال اول انقلاب ايران ترور شد و در گذشت (1358 شمسى).

شيخيه كرمان را بنا به انتساب به مؤسس آن حاج محمد كريم خان، كريمخانيه گفتند و رئيس اين فرقه را سركار آقا خطاب مى كنند. پس از حاج محمد كريم خان شيخيه بر چند فرقه شدند:

يكى «باقريه» پيروان محمد باقر خندق آبادى كه نخست نماينده حاج محمد كريم خان در همدان بود سپس دعوى استقلال كرد، اين شخص بعدها معروف به ميرزا محمد همدانى شد و او همانست كه جنگ بين شيخى و بالاسرى را در همدان براه انداخت.

ميرزا محمد باقر داراى تأليفات بسيارى است. وى از كرمان با ميرزا ابو تراب از مجتهدان شيخيه از طايفه نفيسيهاى كرمان و عده اى ديگر مهاجرت كردند و در نائين و اصفهان و جندق و بيابانك و همدان طرفدارانى يافتند و سرانجام فرقه شيخيه «باقريه» را در همدان تشكيل دادند.

شيخيه آذربايجان پيرو حاج ميرزا شفيع ثقة الاسلام تبريزى (در گذشته در 1301 ه) هستند. اين شيخيه را «ثقة الاسلاميه» نيز گويند.

پس از حاج ميرزا شفيع، پسرش ميرزا موسى و بعد از وى ميرزا على معروف به ثقة الاسلام دوم يا شهيد كه در سال 1330 قمرى به جرم مشروطه خواهى به دست روسهاى تزارى به دار آويخته شد و پس از وى برادرش ميرزا محمد به رياست اين طايفه رسيد.

طايفه ديگر شيخيه «حجة الاسلامى» هستند كه از ميرزا محمد مامقانى

ص: 268

تكفير كنندۀ سيد على محمد باب و محكوم كنندۀ او به مرگ در شهر تبريز پيروى مى كند. وى حجة الاسلام لقب داشت و از شاگردان سيد كاظم رشتى به شمار مى رفت.

ديگر شيخيه «عميد الاسلامى» هستند كه جمله ايشان با اختلاف مشرب از شيخيه تبريز به شمار مى روند.

طايفۀ ديگر از شيخيه، «احقاقيه» هستند كه پيرو آخوند ملا باقر اسكوئى مى باشند. وى از فضلاى شيخيه در كربلا بود و پسران سيد كاظم رشتى نزد او درس مى خواندند و پس از درگذشت سيد دعوى جانشينى او را كرد و چون كتابى به نام «احقاق الحق و ابطال الباطل» در ردّ حاج محمد كريم خان كرمانى نوشت، از اين جهت فرزندان او نام خانوادگى خود را احقاقى گرفتند. اين طايفه غالبا در آذربايجان و كربلا و كويت زندگى مى كنند و پيشواى ايشان اكنون آقا شيخ رسول احقاقى است.

شيخيه، شيعيان مخالف خود را «بالاسريه» مى خوانند زيرا بالا سريه متشرعه هستند كه نماز خواندن در بالاى سر امام را جايز دانند. حال آن كه پشت سريها يا شيخيه در هنگام نماز در حرم پيغمبر (ص) و ائمه معصومين (ع) از لحاظ ادب و احترام طورى مى ايستند كه قبر ميان ايشان و قبله واقع شود.

مخالفان متشرع ايشان يعنى بالاسريها در اين كار نوعى غلو ديده گفتند: شيخيه در حقيقت قبر امام را قبله قرار مى دهند و اين نوعى شرك است. به همين جهت «بالاسريها» عمدا در هنگام نماز بالاى سر مرقد رو به قبله و پشت به امام مى ايستند.

گويند: در زمانى كه شيخ احمد احسائى در كربلا مى زيست به جهت حرمت امام پشت سر قبر امام نماز مى كرد.

شيخيه روايتى هم در اين باب از حضرت صاحب الزمان (عج) در كتب خود آورده اند كه فرموده: «لا يجوز ان يصلى بين يده و لا عن يمينه و لا عن شماله لانّ الامام لا يتقدم عليه و لا يساوى.» يعنى جايز نيست كه در جلوى امام و نه در طرف دست راستش و دست چپش نماز گزارند زيرا كسى بر امام مقدم نتواند بود و برابر هم نيست.

شيخيه اصول دين را منحصر در چهار اصل: توحيد، نبوت، امامت و ركن رابع مى دانند. به عقيدۀ ايشان ركن چهارم دين شناختن شيعه كامل است كه همان مبلّغ و ناطق اوّل باشد و او واسطه در بين شيعيان و امام غايب است و احكام را بلا واسطه از امام مى گيرد و به ديگران مى رساند.

ولى مشايخ شيخيه با غير اهل اين طايفه مى گويند: مقصود از ركن رابع تولّى و تبرّى است يعنى دوست داشتن ائمه معصومين (ع) و دورى جستن از دشمنان

ص: 269

ايشان است.

دربارۀ معاد و عدل گويند: اعتقاد به اين دو اصل لغو و غير محتاج اليه است، چه اعتقاد به خدا و رسول ضرورتا مستلزم اعتقاد به قرآن و ما فى الكتاب است و از جمله عدل و معاد است. عدل يكى از صفات ثبوتى خداوند است، اگر ما آن را بپذيريم چرا ساير صفات «ثبوتيه» از قبيل:

علم، قدرت، حكمت و غيره از اصول دين نباشد.

اصل ركن رابع را حاج محمد كريم خان كرمانى بنا نهاده است و شيخيه آذربايجان به اين اصل اعتقاد ندارند بدان جهت شيخيه كرمان را كه پيرو حاج محمد كريم خان هستند «ركنيه» نيز خوانند.

شيخيه گويند كه: معاد جسمانى وجود ندارد و بعد از انحلال جسم، عنصرى كه باقى مى ماند جسم لطيفى است كه به اصطلاح ايشان جسم هورقليايى است.

هورقليا كه ظاهرا كلمۀ سريانى است، همان قالب مثالى مى باشد كه اصطلاحات فلسفى شيخ احمد احسايى است.

وى مى گويد: آدمى را دو جسم است، يكى مركب از عناصر زمانى كه به منزله اعراض جسم حقيقى است و آن مانند جامه اى است كه انسان آن را مى پوشد و از تن بيرون مى آورد و آنچه پس از مرگ مى پوسد و از ميان مى رود همين جسم است.

ديگر سرشتى است كه آدمى از آن آفريده شده و زمانى نيست و از عالم هورقليا است و در گور او باقى خواهد ماند و آنچه آدمى در روز رستاخيز به هيأت آن زنده خواهد شد همين جسم مثالى است و ثواب و عقاب اخروى مربوط به همين جسم مى باشد.

هفتاد و دو ملت.

مكتب شيخى از حكمت الهى شيعى.

كتب و رسالات مشايخ شيخيه.

نقطه الكاف.

Shorter Encyclopedia oF Islam,P.512-515.

شيعه

شيعه در لغت به معنى پيروان و ياران و تابعان شخص معينى است و چون شيعيان به ولايت حضرت على بن أبي طالب (ع) و به پيروى از مكتب روحانى آن حضرت اعتقاد داشتند از اين جهت ايشان را شيعه على (ع) يعنى پيروان على (ع) گفته اند، كه بعدها در اثر كثرت استعمال مضاف اليه على (ع) را از آخر آن حذف كردند و معروف به شيعه شدند.

پيش از اين كه از اختلاف شيعه و مخالفان اموى ايشان بعد از قتل عثمان سخن گوئيم، بهتر است به عقب برويم و اختلاف بين بنى هاشم و بنى عبد شمس را در روزگار جاهليت جستجو نمائيم.

ص: 270

چنان كه مى دانيم نفوذ و سلطۀ قريش بر مكّه و خانه كعبه از زمان قصى بن كلاب نياى بزرگ رسول خدا آغاز مى شود.

قصى قبيلۀ قريش را در مكّه و پيرامون كعبه جاى داد و براى آنان انجمنى به نام دار الندوه ساخت و منصب كليددارى و سقايت و رفادت (آب دادن و پذيرايى از زائران) را به عهده گرفت، تا اين كه نوبت به هاشم بن عبد مناف نوادۀ او رسيد. هاشم با وجود آن كه از برادرش عبد شمس خردسال تر بود ولى چون توانگر و بخشنده بود و برادرش عبد شمس غالبا به سفر مى رفت فرصت آن را يافت كه مناصب سقايت و رفادت و كليددارى كعبه و ولايت بر قريش را بخود اختصاص دهد.

برادرش عبد شمس به گمنامى درگذشت، امّا پسر او امية بن عبد شمس از عموى خود هاشم اطاعت ننمود و دعوى رياست بر قريش كرد. اختلاف در ميان آن دو بالا گرفت و كار به داورى كاهنى خزاعى انجاميد. وى اميه را محكوم ساخت و حق را به جانب هاشم داد، در نتيجۀ اين داورى اميه ناگزير شد كه مدت ده سال از مكّه تبعيد شود و به شام رود.

اين نخستين دشمنى بين خاندان عبد مناف بود كه حاصل آن منتهى به كينه ديرينه و اختلاف بين هاشم و بنى عبد مناف گرديد.

اين دشمنى تا زمان بعثت رسول خدا ادامه داشت.

به قول مقريزى: هاشم و عبد شمس دو پسر توأمان (دوقلو) بودند و عبد شمس پيش از هاشم سر از زهدان مادر در آورد در حالى كه انگشت يكى از آن دو به پيشانى ديگرى چسبيده بود. براى آن كه آن دو بچه توأمان را از يكديگر جدا كنند شمشير كشيده و انگشت يكى را از پيشانى ديگرى جدا كردند. از آن روز عرب دربارۀ آنان تطيّر زده و گفتند: جنگ و ستيز در بين فرزندان آن دو تا ابد ادامه دارد.

چون رسول خدا به پيغمبرى مبعوث شد، ابو سفيان بن حرب بن اميه بن عبد شمس كه در آن هنگام از بزرگان قريش به شمار مى رفت و پس از درگذشت جناب ابو طالب رياست آن طايفه را بر عهده داشت تا آنجا كه توانست با رسول خدا دشمنى ورزيد و چون طالع حضرت محمد (ص) را بلند يافت و آيندۀ سياسى او را درخشان ديد، عباس بن عبد المطلب عموى آن حضرت را وسيله قرار داد و به خاطر دنيا و نه دين، قبول اسلام كرد تا بتواند براى خود و فرزندانش در دستگاه محمدى مقام و منصب جديدى پيدا كند.

گويند: در زمان خلافت عثمان، روزى وى از مسجد به سراى خود مى شد و بنى اميه در گرد او بودند. ابو سفيان در آمد و گفت: «يا بنى اميه تلقفوها تلقف الكرة فو الذي يحلف به ابو سفيان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا

ص: 271

قيامة.» يعنى: اى بنى اميه (منظور عثمان و خويشاوندان اوست) اين پادشاهى را چون گوى در دست گيريد و به يكديگر دهيد، سوگند به كسى كه ابو سفيان به او قسم مى خورد عذاب و حساب و بهشت و دوزخ و آتش و رستاخيز و قيامتى نيست.

چنان كه مى دانيم با حيله هايى كه بنى اميه بكار بردند پس از حضرت على (ع) خلافت به معاويه بن ابو سفيان رسيد و امويان بنى عبد شمس انتقام خود را از بنى هاشم گرفتند.

هنگامى كه معاويه در مى گذشت به پسرش يزيد وصيت كرد كه بكوشد بنى اميه و آل بنى عبد شمس را بر آل ابو تراب يعنى على بن أبي طالب (ع) مقدم دارد.

زمانى كه سر مبارك حضرت حسين بن على (ع) را به مجلس يزيد در دمشق بردند او به سر بى تن آن حضرت نگريسته و اين ابيات را بخواند:

ليت اشياخى ببدر شهدوا *** وقعة الخزرج من وقع الاسل

لست من عتبة ان لم انتقم *** من بنى احمد ما كان فعل

لعبت هاشم بالملك *** فلا خبر جاء و لا وحى نزل

كاش بزرگان قريش كه در بدر (واقعه خزرج) به شمشير محمدى شهيد شدند در اينجا حاضر بودند (و اين سر بى تن حسين بن على هاشمى را مى ديدند)، من از خاندان عتبة بن ربيعة بن عبد شمس نباشم اگر انتقام آنان را از فرزندان احمد نگيرم.

(بايد دانست كه عتبة بن ربيعة بن عبد شمس از بنى اميه و كفار قريش بود كه در سال دوم هجرى در جنگ بدر كشته شد.)

هاشم با پادشاهى و ملك بازى كرد حال آن كه نه خبرى رسيده است و نه وحى نازل شده است.

مقريزى گويد: چون خلافت به عثمان بن عفان بن ابو العاص بن اميه رسيد ابو سفيان سخت شادمان شد و بر سر قبر حمزة بن عبد المطلب عموى رسول خدا و نخستين شهيد اسلام رفت و پاى بر آن كوفت و گفت: «بيهوده با ما جنگيدى و خود را بكشتن دادى، ديدى سرانجام فرمانروايى به بنى اميه رسيد!»

همين اختلاف ديرين بين بنى هاشم و بنى اميه بود كه پس از قتل عثمان موجب تجاوز معاويه بن ابو سفيان به حق مسلم على (ع) در خلافت گرديد كه به عكس العمل منطقى و حقانى به نام مذهب شيعه انجاميد.

حديث غدير: بنا بر سيره ابن هشام و تاريخ طبرى، در اواخر ذى قعده سال دهم هجرى رسول خدا (ص) با زنان و ياران و كسان خود به زيارت كعبه رفت و چون اين سفر در آخرين سال زندگى پيامبر (ص) روى داد، آن را «حجة الوداع» خوانده اند.

ص: 272

حضرت على (ع) در اين هنگام از يك مأموريت جنگى فرا رسيده بود، كسى را به جاى خود بر لشكريان گمارد و به رسول خدا (ص) پيوست. لشكريان كه با وى از يمن آمده بودند، غيبت آن حضرت را مغتنم داشته و از غنائم جنگى چند دستى جامه برداشته و بى اجازت آن حضرت بر تن كردند.

پس از اداى مراسم حج حضرت على (ع) بازگشت، چون لشكريان را در آن حال ديد برآشفت و به گماردۀ خود گفت:

چرا اين جامه ها را پوشيده اند؟

وى گفت: براى آن جامه ها را به او پوشانيدم تا آراسته باشند.

حضرت على (ع) گفت: جامه ها را بركنند تا آنها را بين مستحقان واقعى قسمت كنند.

لشكريان او سخت برنجيدند و شكايت پيش رسول خدا بردند. پيغمبر براى فرونشاندن اين فتنه برخاست و فرمود: «أيها الناس لا تشكوا عليا فو اللّه انه لاخشن فى ذات اللّٰه او فى سبيل اللّٰه من يشكى.» يعنى اى مردم از على (ع) شكوه نكنيد، به خدا سوگند وى در امرى كه مربوط به خدا باشد سخت گيرتر از آنست كه از او گله توان كرد.

پس از مراسم حج رسول خدا با لشكريان خود به مدينه بازگشت و در هجدهم ذيحجه همان سال در راه آبگيرى به نام غدير خم كه نزديك محلى به نام جحفه بود رسيد. مسلمانان با رسول خدا (ص) از ستوران خود فرود آمدند تا چندى بياسايند.

در اخبار شيعه آمده كه آيۀ «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ ...» مائده/ 67. يعنى اى پيغمبر برسان آنچه را بر تو از رسول پروردگار نازل شده و اگر چنين نكنى پيغام خدايت نرسانيده باشى، خداوند ترا از مردم نگاه مى دارد، نازل شد.

سپس پيغمبر بر منبرى از جهاز شتر بالا رفت و على را با خود بالا برد و پس از خواندن خطبه اى كه محدثان عامّه و خاصه آن را خطبه «حجة الوداع» گويند، دست حضرت على (ع) گرفت و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه.» يعنى هر كه من سرور اويم على (ع) سرور اوست، خدايا دوست بدار دوستش را و دشمن بدار دشمن او را...

همۀ مورّخان عامه و خاصه اين حديث را نقل كرده اند، منتهى مورخان عامه آن را مربوط به نارضايى لشكريان حضرت على (ع) از او مى دانند ولى محدثان خاصّه بنا به آيۀ «... اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً...» مائده/ 3. يعنى

ص: 273

امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را بر شما پسنديدم، حديث غدير را دليل جانشينى على (ع) مى دانند(1).

مقارن رحلت رسول خدا (ص) هنگامى كه على (ع) و ابن عباس مشغول غسل دادن جسد و كفن و دفن آن حضرت بودند.

انصار يا مسلمانان مدينه در زير سقفى كه آن را «سقيفه بنى ساعده» مى گفتند گرد آمدند و خواستار امارت سعد بن عباده خزرجى شدند، سپس ابو بكر و عمر با ابو عبيده جراح و گروهى از مهاجران به «سقيفه» رفتند.

ابو بكر برخاست و گفت: اى انصار همين مهاجران بودند كه پيش از شما به دين اسلام در آمدند و براى فرونشاندن اختلاف اين حديث را از پيغمبر (ص) روايت كرد كه فرمود: «الائمه من قريش» يا «الخليفه من قريش» يعنى امامان و جانشين رسول خدا (ص) بايد از قريش باشند.

بر اثر حسن عقيدتى كه مهاجر و انصار به رسول خدا (ص) داشتند بدون آن كه در صحت و سقم اين سخن تحقيقى كرده باشند آن را پذيرفتند و ابو بكر را كه پدر زن رسول خدا (ص) بود به خلافت برداشتند.

در اين هنگام مسلمانان به چهار دسته شده بودند، گروهى كثير طرفدار بيعت با ابو بكر بودند، دسته اى از انصار از امارت سعد بن عباده حمايت مى كردند و عدّه اى قليل از بنى هاشم و انصار طرفدار خلافت على (ع) بودند و گروه چهارم عثمان و بنى اميه بودند كه هنوز در امر خلافت ترديد داشتند و نمى دانستند كه به كدام دسته روى آورند.

بنى هاشم و چند تن از انصار در خانۀ على (ع) و فاطمه (س) جمع شدند و از بيعت با ابو بكر خوددارى كردند و مى خواستند على (ع) را به امامت برگزينند.

به قول ابن قتيبه: حضرت على (ع) به نزد ابو بكر آمد و گفت كه: من به اين امر از شما سزاوارترم و بر شماست كه با من بيعت كنيد و در اين مورد به من ستم روا داشته ايد.

ابو بكر گفت: اى على (ع) تو هيچ گاه از خلافت دور نيستى و نوبت تو فرا خواهد رسيد.

حضرت على (ع) از بيم شكاف در بين مسلمانان قصد بيعت داشت ولى حضرت

ص: 274


1- - علماى اهل سنت در معنى مولى (كه به عقيدۀ شيعه به معنى صاحب ولايت و ذى تصرف است) تصرّف مى كنند و آن را به معنى محب (دوست دارنده) يا معانى ديگر مولى گرفته اند ولى شيعه علاوه بر اشكالاتى كه در آن معانى است، قرينۀ مقاميه را (كه پيغمبر مردم را در غدير و گرماى روز نگهداشته و اين خطبه را انشاء فرموده است) دليل معنى اعلام ولايت گرفته اند.

فاطمه (س) او را از اين كار مانع مى شد و تا آن حضرت در حيات بود با ابو بكر بيعت نكرد و پس از رحلت حضرت فاطمه (س) براى اين كه اختلافى در ميان مسلمانان روى ندهد با ابو بكر بيعت كرد(1).

دلايل امامت على (ع): شيعه اماميه به روايات متواتر به حديث غدير و نص جلى پيغمبر (ص) دربارۀ جانشينى على (ع) استناد كنند و اين آيات را دليل ولايت آن حضرت دانند: «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ . مائده/ 55

«... اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً...» مائده/ 3

«يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ ...» مائده/ 67

«وَ إِنْ تَظٰاهَرٰا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّٰهَ هُوَ مَوْلاٰهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ ...» تحريم/ 4

ديگر آيه مباهله است: «... تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّٰهِ عَلَى اَلْكٰاذِبِينَ .» آل عمران/ 61

گويند مقصود همۀ اين آيات ولايت حضرت على بن أبي طالب (ع) است.

همچنين به احاديثى از اين قبيل استناد جويند: انت الخليفه من بعدى و انت وصيّى و قاضى دينى.

انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انه لا نبى بعدى.

انا مدينه العلم و على بابها.

انّ عليا منى و انا منه و هو ولىّ كل مؤمن بعدى، مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلف عنها غرق.

اهل سنت و جماعت بدون اين كه حق خلافت را از خلفاى سه گانه پيش على (ع) سلب كنند، على (ع) را مردى صاحب فضيلت و معرفت و از حيث تقوى برتر از ديگر اصحاب مى دانند.(2)

اهل سنت و جماعت به دنبال نام صحابه رسول خدا (ص) و سه خليفه اوّل عبارت رضى اللّه عنه، يعنى خداوند از او راضى باشد، ذكر كنند و تنها در مورد حضرت على بن أبي طالب (ع) از جهت فضل و علوّ مقامى كه دارد به مناسبت آن كه در جاهليت كودك بوده و مانند ديگر اصحاب بت نپرستيده است و روى بر بتان نماليده از اين جهت براى وى عبارت

ص: 275


1- - اين قسمت مخالف عقيده شيعه است، بلكه على (ع) خلافت را به نص رسول حق خود مى دانست و واگذارى آن را خلاف تكليف الهى مى شمرد، منتهى تا حضرت فاطمه (س) حيات داشت، ديگران جرأت تهديد وى را نداشتند، بعدا به ناچار تسليم گرديد.
2- - اكثر اهل سنت فضيلت را بر حسب مرتبۀ خلافت (يعنى به ترتيب ابو بكر و عمر و عثمان و سپس على) مى دانند و فقط معتزلۀ بغداد كه مفضله اند على را از سايرين مقدم مى شمارند.

كرّم اللّه وجهه يعنى خداوند رويش را درخشان سازد و قدر و منزلتش را بيفزايد بكاربرند.

پس از قتل عثمان سرانجام مسلمانان حضرت على (ع) را به خلافت برداشتند و با او بيعت كردند (ذيحجه سال 35 ه).

حضرت على (ع) زير بار خلافت نمى رفت، ولى او را بدين كار ناگزير ساختند و مشكلات بسيارى برايش ايجاد كردند.

چنان كه مى دانيد پس از مدت كوتاهى حضرت على (ع) با زبير و طلحه كه در بصره بر او شوريده بودند به جنگ برخاست و چون عايشه در اين جنگ با ايشان همراه بود و بر اشترى سوار گشته بود، آن جنگ را «جنگ جمل» گفتند.

اين جنگ در جمادى الآخر سال 36 هجرى به شكست طلحه و زبير انجاميد.

پس از آن معاويه سر به شورش آورد و در محلى به نام «صفين» جنگى بين او و حضرت على (ع) روى داد (ذيحجه سال 36 ه)، سرانجام در رمضان سال 37 به داورى عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى خاتمه يافت.

سپس خوارج بر او شوريدند و پس از شكستهاى پى درپى سرانجام يكى از ايشان به نام عبد الرحمن بن ملجم آن حضرت را در سر نماز در نوزدهم رمضان سال 40 هجرى با شمشير زهرآگين ضربت زد و آن حضرت در 21 همان ماه از آن زخم به شهادت رسيد.

پس از رحلت آن حضرت شيعيان كوفه با حسن بن على (ع) بيعت كرده ولى در عهد خود وفادار نماندند چنان كه آن حضرت ناچار شد با معاويه صلح كند و او بدون مصلحت ديد و شوراى مسلمانان به اين امر خطير، خود را به عنف و زور بر مسند خلافت نشانيد و خلافت را در خاندان خود موروثى كرد.

معاويه بر خلاف قرار داد صلحى كه با حسن بن على (ع) بسته بود پس از نشستن بر مسند خلافت، دستور داد على (ع) را بر سر منابر دشنام دهند و براى توهين به وى او را با كنيه ابو تراب سبّ مى كردند غافل از اين كه اين كنيه را رسول خدا به آن حضرت داده بود.

در اين زمان بنى اميه و معاويه بن ابو سفيان انتقام دو صدساله خود را از بنى هاشم گرفتند.

معاويه دستور داد: هر كس دوستدار على (ع) باشد نامش را از ديوان عطا و بيت المال حذف كنند و او را مورد شكنجه و آزار قرار دهند.

از مظالم بنى اميه بر شيعه آن بود كه چون عبيد اللّه بن زياد بر مسلم بن عقيل دست يافت هر كه را كه گمان مى كرد از شيعيان و هواخواهان على (ع) است او را به زندان مى افكندند چنان كه دوازده هزار تن

ص: 276

از شيعيان در زندان او بودند.

شهادت حسين (ع): پس از معاويه پسرش يزيد خلافت يافت. وى جوانى فاسق و فاجر بود و مسلمانان از خلافت آن جوان هوسباز راضى نبودند، از اين جهت مردم كوفه كه بيشتر شيعه و پيرو على (ع) بودند در نامه هايى به حسين بن على (ع) نوشته او را از مدينه به كوفه طلب كردند و به آن حضرت وعده يارى دادند.

حضرت پسر عم خود مسلم بن عقيل را براى تحقيق به كوفه فرستاد. مسلم در آغاز پيشرفت زيادى داشت و گروه زيادى با او بيعت كردند، امّا بزودى يزيد عبيد اللّه را كه والى بصره بود به كوفه گسيل داشت.

عبيد اللّه با حيله و تزوير مسلم بن عقيل و هانى بن عروه حامى او را بكشت.

امام حسين (ع) بر اثر نامه هايى كه قبلا مسلم به او نوشته بود با اهل و عيال خود از مدينه بيرون آمد و پس از زيارت كعبه به كوفه رهسپار شد و چون آلات و عدتى نداشت با هفتاد و دو تن از فرزندان و نزديكانش به شهادت رسيد.

اين واقعۀ غم انگيز در نزديكى بابل قديم در كربلا(1) نزديك رود فرات واقع شد. دهم محرم 61 هجرى مطابق با دهم

اكتبر سال 680 ميلادى و هجدهم مهر ماه 58 شمسى. به قول الفخرى: «محققا فاجعه اى ننگين تر از شهادت امام حسين (ع) در اسلام روى نداده است.» اين واقعۀ دردناك موجب عكس العمل مثبتى در تقويت شيعه و جاودانى آن مذهب گرديد.

بعد از شهادت حضرت حسين بن على (ع) مردم كوفه سخت اندوهگين شدند و از يارى نكردن به آن حضرت پشيمان شده و توبه كردند و خود را توّابين خواندند و با پيشوايى سليمان بن صرد خزاعى قيام كردند.

سليمان بن صرد (28-65 ه) از اصحاب پيغمبر (ص) و على (ع) بود با ياران خود خلع مروان بن حكم را خواستار شدند. مروان عبيد اللّه بن زياد را به جنگ ايشان فرستاد و با كشته شدن سليمان شورش كوفيان فرونشست (65 ه).

بعد از شكست قيام توّابين، مختار بن ابو عبيد ثقفى هواخواهان على (ع) را در كوفه گرد كرد و به خونخواهى برخاست (66 ه)، سپس قاتلان و كسانى را كه در كشتن امام حسين (ع) دست داشتند دستگير كرده همه را بكشت و سرانجام خود وى در 68 هجرى از مصعب بن زبير شكست خورد در مذار ميان واسط و بصره به قتل رسيد و از لشكريان او قريب هفت هزار تن اسير شدند كه اغلب ايشان ايرانى

ص: 277


1- - كلمه «كربلا» در اصل به زبان اكدى «كرب ايلا» يعنى مزرعه خداوند ايلا خداى بابليان قديم بوده است.

بودند و همه از دم تيغ لشكر مصعب گذشتند.

مختار براى پيشرفت كار خود نخست شيعيان را دعوت به پيشوايى على بن حسين (ع) (زين العابدين) و سپس محمد حنفيه برادر امام حسن (ع) و امام حسين (ع) نمود و پيروان او را «حنفيه» يا «كيسانيه» گويند. - كيسانيه.

بزرگترين قيام پس از شهادت حسين بن على (ع)، قيام زيد بن على بن الحسين بود. وى در سال 122 هجرى بر عامل عبد الملك بن مروان در كوفه خروج كرد و در آن واقعه به شهادت رسيد. - زيديه.

زيديه بر خلاف اماميه كه قائل به «نص جلى» دربارۀ خلافت حضرت على (ع) هستند، قايل به «نص خفى» شدند و گفتند: نصى را كه پيغمبر (ص) دربارۀ على (ع) كرد «نص خفى» يا تعيين پنهان است و آن حضرت بنا بر مصالحى راز امام على (ع) را به بعضى از پيروانش فرموده است، از اين جهت بر خلاف شيعه اماميه، خلافت ابو بكر و عمر و عثمان را شرعى دانند.

بعد از زيد فرزندان و نوادگان او يكى پس از ديگرى بر عليه امويان قيام كردند تا تنى چند از ايشان به گيلان و مازندران گريخته و در پناه كوههاى بلند آن سرزمين حكومتهايى براى خود تشكيل دادند كه آنان را علويان گيلان و طبرستان خوانند.

شيعه جعفرى: تا زمان حضرت امام محمد باقر (ع) و فرزند ارجمند او امام جعفر صادق (ع)، شيعيان بيشتر جنبه سياسى(1)داشت و پيروان خلافت حضرت على (ع) و فرزندانش را شيعيان على (ع) مى گفتند، ولى از زمان اين امامين همامين شيعه جنبه مذهبى پيدا كرد و در مقابل سنت و جماعت قرار گرفت.

در مجلس درس آن دو امام بسيارى از روات حديث و بزرگان تلمذ مى كردند و بر اثر درك محضر آن دو امام چهار صد رساله در شرايع اسلام نگاشته شد كه آنها را «اصول اربعمائه» يعنى ريشه هاى چهار صدگانه ناميدند.

از آن زمان تا سال 300 هجرى كه تقريبا دويست سال باشد، شيعيانى كه از ائمه دور و يا بواسطۀ غيبت صغرى از امام غايب مهجور بودند به اين چهار صد رساله كه هر كدام محتوى بابى از ابواب «فقه شيعه» بود عمل مى كردند.

به قول شيخ مفيد (در گذشته در 413 ه)، محدثان اماميه از زمان حضرت على (ع) تا عهد امام حسن عسكرى (ع)،

ص: 278


1- - ظاهرا شيعه در اين زمانها دو اطلاق داشته يكى شيعۀ على در مقابل شيعه عثمان يا آل ابو سفيان كه اين جمع با اعتقاد به خلافت شيخين، على را بر عثمان يا آل ابو سفيان ترجيح مى دادند. ديگر شيعه بمعنى واقعى آن كه معدودى بيش نبودند و بهر حال هر دو فريق جنبۀ اعتقادى داشته است.

چهار صد كتاب تأليف كرده بود و آنها را «اصول» مى خواندند تا اين كه در حدود سال 300 هجرى، ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (در گذشته در 328 ه) بر مسند فقاهت نشست و با كمال دقت در مدت بيست سال توانست آن چهار صد رسالۀ اصل را جمع نموده و در پنج مجلد يكى در اصول و سه در فروع دين و يكى مواعظ تبويب نمايد و هر يك را در چند كتاب و چند باب ترتيب دهد و آن را «الكافى» نام نهاد. جمله اخبار كافى بالغ بر 16199 حديث است و جمله كتب آن سى و دو جلد است.

پس از كلينى، ابو جعفر محمد بن على بن بابويه قمى (در گذشته در سال 381 ه) معروف به شيخ صدوق بر اساس همان رسائل چهار صدگانه كتب «من لا يحضره الفقيه» را تأليف كرد كه جمله اخبار آن بالغ بر 5963 حديث است.

پس از شيخ صدوق به فاصلۀ چند سال شيخ ابو جعفر محمد بن حسن طوسى (385 - 460 ه) ظهور كرد و بر اساس همين اصول چهار صدگانه دو كتاب معروف «الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار» و «تهذيب الاحكام» را تأليف كرد.

شيعه در مسائل اختلافى فقهى خود بر اساس حديث «خذ ما خالف العامه و فيه الرشاد» حديث و رأيى را كه بر خلاف عامه يعنى اهل سنت و جماعت باشد اختيار(1) كرده اند و از اين جهت موجوديت و شخصيتى در برابر آن طايفه براى خويش ايجاد نموده اند.

فقه جعفرى منسوب به ششمين امام شيعه حضرت امام جعفر صادق (ع) است.

چون روزگار زندگى آن حضرت مصادف آخرين دورۀ بنى اميه و اوايل بنى عباس بود و به سبب اختلاف، كمتر مزاحم «شيعه اماميه» مى شدند، مضافا بر اين كه عمر امام جعفر صادق (ع) از ديگر ائمه طولانى تر بود و آن حضرت موفق شد نظم و ترتيبى به شيعه بدهد و فقه شيعه را ترتيب دهد.

بيشتر احاديث فقهى شيعه از آن حضرت روايت شده و بدين جهت فقه شيعه را فقه جعفرى گفته اند و مذهب شيعه را مذهب «جعفرى» نام نهادند.

- جعفريه.

در امر نكاح «زيديه» بيش از چهار زن مانند ديگر اهل سنت و جماعت اختيار نمى كنند ولى شيعه اماميه بر اساس زواج «متعه» به شرط استطاعت مالى و جسمى هر قدر كه بخواهند مى توانند زن اختيار كنند.

يكى از اعتقادات اكثر شيعه انتظار

ص: 279


1- - اين اختيار طرف مخالف عامّه فقط در مورد دو حديث متعارض است كه از جهات ديگرى ترجيح نداشته باشد ولى اينطور نيست كه هر رأيى كه بر خلاف عامه باشد شيعه اختيار كند، زيرا شيعه در اكثر احكام با اهل سنت موافقند.

ظهور مهدى آل محمد (ص) است. هر كدام از فرق شيعه بنا به اختلافاتى كه ميان خود دارند آخرين امام فرقه خود را مهدى دانند كه در آخر الزمان ظهور كرده و گيتى را پس از پر شدن از ظلم و جور پر از عدل و داد مى فرمايد.

غير از فرق بسيار كم اهميتى كه در شيعه وجود دارد چهار فرقه از ميان آن فرق مهمترند و عبارتند از: زيديه - اماميه - اسماعيليه - غلاة هستند. - به فرق مزبور.

كلام شيعه بر «امامت» استوارست و اين طايفه آن را بر پنج اصل بنياد نهادند:

اول «قاعده لطف» و وجوب عقلى نصب امام. گويند: امامت امرى الهى است و به همان دليل كه بر خداوند عقلا لازم است كه براى هدايت بندگان خود برايشان پيغمبرى بفرستد بايد پس از درگذشت پيغمبرش نيز امامى بر ايشان نصب كند كه احكام دين او را به طريقى صحيح اجرا فرمايد و از افتادن مردم در گمراهى جلوگيرى كند. وجود امام «لطف الهى» بر مردم است و خداوند بايد چنين لطفى را دربارۀ ايشان برقرار سازد.

ديگر اين كه امام بايد «معصوم» باشد زيرا مجرى امر الهى و برگزيده پيامبر (ص) اوست.

ديگر اين كه امام بايد «افضل» و برتر از مردم باشد و اگر كمتر از ديگران باشد مقدم داشتن كسى كه فضلش كمتر است بر كسى كه فضلش بيشتر است قبيح خواهد بود از اين جهت حضرت على (ع) از خلفاى ثلاثه افضل و اعلم بود.

ديگر اين كه امام بايد از طريق «نصّ » معين شود و چون امام معصوم از گناه است بر خداوند واجب است كه چنين شخصى را از راه نصّ بر مردم بنماياند.

ديگر اين كه پس از حضرت محمد (ص) امام بلافصل امير المؤمنين على (ع) است.

چنانكه دربارۀ فرقه «ادريسيه» گفتيم - ادريسيه، اولين دولت مستقل شيعه علوى را ادريس بن عبد اللّه حسنى در سال 172 در مراكش تأسيس كرد. پس از آن در قرن سوم دولتى «زيدى» به زعامت قاسم بن ابراهيم بن طباطبا الرسى (در گذشته در 246 ه) در يمن بنياد نهاده شد و در زمان نواده او يحيى بن الحسين در سال 288 تأسيس گرديد و پيش از آن يعنى در سال 250 هجرى دولتى زيدى در كنار درياى خزر تأسيس شد.

در سال 268 هجرى نخستين دعوت مسلح اسماعيليه به دست يكى از دعاة آن فرقه به نام حسين بن حوشب كه در اصل ايرانى بود در يمن پديد آمد.

در سال 303 هجرى عبيد اللّه المهدى سلسله «فاطميان» مصر را در مهديه در جزيرة الخلفا در تونس تأسيس كرد و سپس فاطميان مصر را تسخير كرده و قاهره را

ص: 280

پايتخت ساختند.

در سال 317 ه آل حمدان كه از شيعه به شمار مى رفتند در موصل و حلب سلطنت داشتند.

معز الدوله ديلمى كه از شيعيان اثنى عشرى بود و در سال 334 بغداد را تسخير كرد و حكومتى شيعى در ايران و عراق بنا نهاد.

چون طغرل بيك سلجوقى كه از تركان سنى مذهب بود در سال 447 به بغداد رفت و بساط حكومت شيعه را برچيد و دولت شيعه اثنى عشريه آل بويه برافتاد.

در اواخر قرن سوم هجرى طرفداران حمدان قرمط از طرف رئيس فرقۀ پنهانى خود كه صاحب الظهور ناميده مى شد و محل اقامتش مجهول بود دولتى در بحرين كه مركز آن الاحساء بود تأسيس كردند (سال 283 ه).

در زمان خلافت المستنصر فاطمى از كسانى كه به دين اسماعيلى در آمدند مردى به نام حسن صباح از مردم رى بود.

وى در سال 473 ه به دعوت مردم ايران به مذهب نزاريه اسماعيلى پرداخت و در سال 487 ه بر قلعه الموت در نزديكى قزوين دست يافت و دولت نزارى اسماعيلى را در قلاع آن طايفه كه از خراسان تا شام امتداد داشت تأسيس كرد. دعوت حسن صباح را به مذهب اسماعيلى «دعوت جديد» خواندند.

دولت نزارى اسماعيليه در زمان ركن الدين خورشاه آخرين امير آن سلسله در 654 هجرى به دست هلاكوى مغول برانداخته شد و اسماعيليه نزارى از بيم سلاطين مغول در پردۀ استتار رفتند. از آن زمان شيعه اثنى عشريه تقويت شد و اكثر اسماعيليه نزاريه به آن مذهب در آمدند.

در زمان ايلخانان مغول، الجايتو يا سلطان محمد خدابنده به هدايت ابن المطهر علاّمه حلى (در گذشته در 726 ه) مذهب شيعه را پذيرفت. الجايتو بر اثر ملول شدن از مباحثات شافعيان و حنفيان و تبليغات اطرافيان شيعى خود به مذهب تشيع گرويد، و دستور داد تا نام خلفاى ثلاثه را از خطبه و سكه بيندازند.

علاّمه حلى به رسم تحفه دو كتاب در اصول عقايد شيعه تأليف كرد و نزد الجايتو برد، يكى كتاب «نهج الحق و كشف الصدق» و ديگرى كتاب «منهاج الكرامه فى باب الامامه» است.

در دولت تركمانان قراقويونلو در سدۀ نهم هجرى در آذربايجان توسعه عقايد شيعه به حدى رسيد كه جهانشاه بن قرايوسف تركمان به داشتن آن مذهب، مباهات مى كرد.

تا آغاز قرن نهم هجرى بيشتر مردم ايران سنى مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار و كاشان و قم و آوه (آوج) باشد همگى سنى بودند.

ص: 281

حمد اللّه مستوفى در «نزهة القلوب» مى نويسد كه: شيعيان اماميه در عراق عرب در نواحى كوفه و بصره و حلّه اكثريت داشتند و در غرب ايران در نواحى رى و آوه و قم و اردستان و فراهان و نهاوند بسيارى شيعه بودند. در اطراف ساوه مردم شيعه امامى بودند. در كاشان شيعيان امامى در شهر و سنيان در روستاهاى اطراف اكثريت داشتند.

يكى از قيامهاى شيعه در ايران، قيام سربداران يعنى از جان گذشتگان در خراسان بود كه از سال 738-783 ه در ناحيه سمرقند، و در سال 767 ه در كرمان، و در سال 775 ه نهضتهاى مشابهى در مازندران، و از سال 751 تا 762 ه و سالهاى بعد در گيلان، از سال 772 به بعد و قيام سربداران در سبزوار تا سال 783 ادامه يافت و نهضت حروفيه كه در قرن نهم هجرى پهنه عظيمى از خراسان تا تركيه عثمانى را فرا گرفت و قيام شيخ مولوى بدر الدين سماوى و بر كليوجه مصطفى در تركيه در سال 819 و قيام مشعشعيان در خوزستان در سال 845 همه نهضتهاى شيعى عليه سنيان بود.

از لحاظ تاريخى نهضت سربداران خراسان از ديگر نهضتها مهمتر بوده است.

شيخ خليفه مازندرانى كه مؤسس سلسله ويژه اى از دراويش بود، در سبزوار ناحيه بيهق در حجرۀ مسجد جامع شهر مسكن گزيد و به تبليغ عقايد شيعى خود پرداخت و سرانجام به فتواى فقيهان سنى مذهب مرتد شمرده شد و در سال 736 ه به قتل رسيد.

در ميان شاگردان شيخ خليفه مردى به نام حسن جورى از همگنان پيشى جست.

وى مدرسه اى تأسيس كرد و به تبليغ و تدريس عقايد شيعه اماميه پرداخت. اكثر پيروان او صاحبان حرفه يعنى پيشه وران بودند و هر يك از مريدان كه وارد سلسله او مى شد سوگند مى خورد تا سلاح آماده نگاهدارد.

اين فرقه به نام حسن جورى «حسنيه» ناميده شدند. حسن جورى مدت سه سال در نيشابور و بلاد خراسان از قبيل مشهد و ابيورد و خبوشان و هرات به تبليغ پرداخت و سپس به فرمان ارغون شاه از مغولان صحرانشين خراسان گرفتار گشت. مدتها پيش از اين واقعه دو برادر روستايى از قريه باشتين از ناحيه بيهق ايلچى مغولان را كه بر زنان ايشان دست تعدى گشاده بودند به قتل رسانيدند. مردم باشتين به سركردگى عبد الرزاق نامى بر مغولان قيام كردند، اين شورش در شعبان سال 737 ه آغاز شد.

بيشتر روستائيان از مريدان شيخ حسن جورى بودند. در سال 737 ايشان شهرهاى جوين و اسفراين را به زير فرمان خود آوردند. امير عبد الرزاق پيشواى اين انقلاب به نام خويش سكه زد و دولتى به نام

ص: 282

سربداران كه از 737 تا 783 برپا بود، تأسيس يافت.

در قلمرو دولت سربداران كه از مغرب به مشرق از دامغان تا تربت جام و از شمال به جنوب از قوچان تا كاشمر امتداد داشت مذهب شيعه اماميه رايج گشت و نام دوازده امام را در خطبه ها ذكر مى كردند.

نهضت مشابهى در حدود سال 759 ه در مازندران نيز آغاز گشت. سيد قوام الدين مرعشى كه شيعى امامى بود پس از مرگ حسن جورى به مازندران رفت و آن مذهب را در آن ديار رواج داد. كياافراسياب امير مازندران بر اثر غلبه آنان ناچار شد كه به وى دست ارادت دهد. سرانجام بين كياافراسياب و پيروان سيد قوام الدين نزاع درگرفت و به شكست و هلاك كياافراسياب پايان يافت.

بعد از سيد قوام الدين اخلاف او كه سادات شيعه مرعشى بودند در آن ناحيه حكومت مى كردند.

در سال 768 ه قيام سربداران سمرقند وقوع يافت كه به دست امير تيمور گورگانى سركوب شد.

در سال 775 ه در كرمان نهضتى از نوع جنبش سربداران پديد آمد. اين نهضت گذشته از يك نهضت مذهبى، جنبشى اشتراكى بود. شورشيان زمينهاى مالكان بزرگ را تصرف كردند و فقيهان سنى مذهب را اعدام نموده يا به زندان افكندند تا سرانجام لشكريان شاه شجاع از آل مظفر پس از نه ماه محاصره كرمان، شورشيان را سركوب و آتش فتنه را خاموش كردند.

در سال 783 لشكر تيمور سبزوار را اشغال كرد و به موجوديت دولت سربداران پايان داد.

در قرن نهم هجرى در زمان شاهرخ پسر تيمور فرقه تازه اى از شيعه به نام «حروفيه» پديد آمدند. - حروفيه.

در سال 845 ه قيامى شيعى به پيشوايى سيد محمد مشعشع در خوزستان پديد آمد. وى از غلاة شيعه بود و خويشتن را باب امام غايب يعنى مقدمۀ ظهور مهدى آل محمد (ص) مى دانست. - مشعشعيان.

صفويه: از ميان نهضتهاى شيعى در ايران، نهضت شيعيان صفوى از همه مهمتر بود. صفويه از نوادگان شيخ صفى الدين اسحاق اردبيلى (650-735 ه) بودند.

وى از صوفيان بزرگ قرن هفتم و هشتم هجرى به شمار مى رفت. تاريخ زندگى او را ابن بزازيا درويش توكل در حدود سال 760 هجرى در كتاب «صفوة الصفا» نوشته است.

ظاهرا اين خاندان در اصل آذربايجانى نبوده بلكه از كردان مهاجر به آذربايجان بودند و در اردبيل مى زيستند و به زبان فهلوى آذرى تكلم مى كردند و مذهب سنى شافعى داشتند.

بر اثر ارادتى كه مردم ايران به شيخ

ص: 283

صفى الدين و طريقۀ صوفيه صفوى داشتند، نفوذ ايشان در اين كشور بسيار گشت و حتى عده اى از بزرگان و حكام به آن خاندان دست ارادت دادند.

جانشينان شيخ صفى الدين يعنى شيخ صدر الدين موسى (735-795 ه) و شيخ خواجه على يا سلطان على (795-833 ه) در اردبيل زندگى مى كردند.

شيخ ابراهيم (833-851 ه) كه خود را شاه مى خواند، فرمانرواى اردبيل بود. بنا به گفته حمد اللّه مستوفى، شيخ صفى الدين سنى شافعى بود و شيخ ابراهيم به فكر آن افتاد كه تخته پوست درويشى را تبديل به تخت سلطنت كند، پس بر آن شد كه مريدان شمشيرزنى بيابد تا بتواند به مقصود خود برسد. چون شنيد كه در آسياى صغير عدّۀ بسيارى از ايلات ترك صحرانشين كه شيعه مذهب بودند ساكنند براى جلب توجه آنان خود مذهب شيعۀ اماميه را پذيرفت و پيشواى طريقت و شريعت شيعيان شد.

فرزند شيخ ابراهيم، شيخ جنيد و فرزند او شيخ حيدر مذهب شيعه اثنى عشرى داشتند. جنيد به قدرى در ميان ايلات شيعه آسياى صغير نفوذ معنوى داشت كه به قول فضل اللّه روز بهان، آن تركان او را مانند مسيحيان، ثالث ثلاثه مى دانستند و شيخ جنيد را اللّه و فرزند او حيدر را ابن اللّه مى خواندند.

قبايل ترك صحرانشين آسياى صغير تكيه گاه و نيروى اصلى سلسله صفويان بودند. نام اين قبايل عبارت است از:

شاملو، استاجلو، روملو، تكلّو، افشار، قاجار، ذو القدر. ولى از قرن نهم هجرى به بعد ديگر قبايل ترك به صفويان پيوستند كه عبارتند از: تركان بيات، كرمانلو، بايبورتلو و صوفيان قراچه داغ. اين قبايل غالبا از «غلاة» شيعه و على اللهى بودند.

شيخ حيدر پسر شيخ جنيد سازمان استوارترى براى ايشان ايجاد كرد و آنان را وادار كرد كه به جاى كلاه تركمن پيشين خود، كلاهى با دوازده ترك سرخ به نام دوازده امام شيعه اثنى عشر بر سر گذارند و از آن زمان اين ايلات صحرانشين را بطور اخص و ديگر مريدان شيخ صفى را بطور اعم «قزلباش» ناميدند كه به معنى كله سرخ مى باشد. قزلباشان ريش را مى تراشيدند و سبيلها را دراز كرده مى تابيدند و كاكلى بر سر تراشيده خويش باقى مى نهادند و چون جنگى آغاز مى شد به زبان تركى به آواز بلند مى گفتند: «اى پيرو مرشد جانم به فدايت».

پس از شيخ حيدر در پايان سال 905 هجرى هفت تن از جنگجويان قزلباش در زير پرچم شاه اسماعيل جوان گرد آمدند و در ييلاق ارزن جان امراى ايالات جلسه اى تشكيل داده، تصميم گرفتند نخست عليه شروانشاه اقدام به حمله كنند و در بهار

ص: 284

سال 905 ه شهر بادكوبه را مسخر ساختند و در سال 906 ه لشكريان الوند پادشاه آق قويونلو را مغلوب كرده وارد تبريز شدند.

اسماعيل جوان را كه ظاهرا در آن زمان چهارده سال داشت به پادشاهى برداشتند.

اكثر مردم تبريز در آن زمان شافعى مذهب بودند و چون اسماعيل قدرت يافت به قول حسن روملو فرمانى صادر كرد تا در ميدانهاى تبريز مردم زبان به لعن ابو بكر و عمر و عثمان بگشايند و هر كه مخالفت كند سر از تنش جدا سازند.

به قول روملو در «احسن التواريخ» شاه اسماعيل پس از تاجگذارى خطيبان كشور را مأمور ساخت كه دو شهادت مخصوص شيعه يعنى «اشهد ان على ولى اللّه» و «حى على خير العمل» را در اذان و اقامه وارد كنند. شعارهاى مذكور از زمان طغرل سلجوقى از آنگاه كه وى آل بويه و بساسيرى را در عراق از ميان برداشت يعنى 528 سال در طاق نسيان مانده بود.

نظر به كميابى كتب مذهبى شيعه در آن زمان، شيعيان بر اثر بى اطلاعى از احكام آن مذهب دچار مشكلاتى شدند، ليكن قاضى نصر اللّه زيتونى جلد اول «قواعد الاسلام» تأليف جمال الدين على مطهر الحلّى را از كتابخانه خود بيرون آورد و كتاب مذكور اساس تعليمات دينى آن مذهب گرديد.

شاه اسماعيل دو چيز را بر آذربايجان تحميل كرد: يكى مذهب شيعه و ديگرى زبان تركى قبايل قزلباش بود كه بر اثر مهاجرت آن قبايل از آسياى صغير به آذربايجان بتدريج زبان تركى جاى زبان فهلوى آذرى را گرفت و چون شاه اسماعيل و شاهان صفوى زبان تركى را زبان دربارى خود قرار داده بودند بتدريج مردم آذربايجان زبان ايرانى پيشين خود را فراموش كرده با زبان تركى سخن گفتند.

سپس به همت شاه اسماعيل مذهب شيعه در سراسر ايران زمين رواج يافت و تنها كردان ايران در مغرب و مردم طالش در شمال گيلان و عدّه اى از قبايل فارس و لار و سواحل خليج فارس به مذهب شافعى و ايرانيان شرقى از قبيل بلوچان و افغانان و مردم ما وراء النهر در مذهب حنفى خويش باقى ماندند.

اين عقيده كه مورّخان غرب صفويه را يك دولت ايرانى خوانده اند، كاملا بى مورد است. مينورسكى صفويه را مرحله سوم حاكميت تركمانان در ايران و سرزمينهاى مجاور آن مى داند.

تدوين مجدّد معارف شيعه: شاه طهماسب صفوى كه بالغ بر پنجاه سال سلطنت كرد به فكر آن افتاد كه براى مردم شيعه مذهب كه تا روزگار او على اللهى و از غلاة بودند بر طبق «فقه جعفرى» معارف جديدى ايجاد كند، از اين جهت بر آن شد كه از جبل عامل در لبنان و بحرين و

ص: 285

احساء كه مردمان آن از قديم شيعه بودند و معارف درستى براى خود داشتند دعوت كند تا مردم ايران را كه مذهب جديدى پذيرفته بودند هدايت نمايند.

جبل عامل ناحيه حاصلخيزى در لبنان جنوبى است و از قديم جزء مراكز عمدۀ تشيع به شمار مى رفته است و عدّه اى از علما از قبيلۀ كهن عامله در اين ناحيه بود كه از اين بزرگان مى توان از شيخ محمد حسن حرّ عاملى (در گذشته در 1104 ه) صاحب «وسائل الشيعة» و شيخ على بن عبد العالى عاملى كركى را نام برد، كه در تربيت علماى ايرانى و گسترش معارف شيعه در ايران سهم بزرگى دارند.

سرسلسله اين طايفه علاّمه زمان خود، محقق كركى است كه نام او را نور الدين على بن عبد العالى عاملى كركى (در گذشته در 937 ه) نوشته اند. وى در زمان خود «ولايت فقيه» داشت و همۀ فقهاى شيعه در سراسر ايران تحت نظر او بودند و حق عزل و نصب ايشان با وى بود و به اجراى حدود و تعزيرات و اقامۀ فرايض مى پرداخت.

شيخ حرّ عاملى از علماى سابق الذكر در اصفهان با ملاّ محمد باقر مجلسى و شاه سليمان صفوى ملاقات كرد و عنوان قاضى و شيخ الاسلام داشت.

از ديگر علماى جبل عامل لبنان عز الدين حسين بن عبد الصمد بن محمد عاملى (در گذشته در 984 ه) و پسرش شيخ الاسلام محمد بن حسين بن عبد الصمد معروف به «شيخ بهايى» است كه در دو زبان عربى و فارسى استاد بود و داراى تأليفات بسيارى است. وى در سال 1031 ه در اصفهان درگذشت و جنازۀ او را به مشهد برده در آنجا مدفون ساختند.

مراجع تقليد: علماى شيعه اماميه گويند كه: عمل به تقليد به دلايل عقلى و نقلى لازم است. عقل دستور مى دهد كه فرد نادان از عالمى دانا راهنمايى بجويد و از او تقليد كند. دانشمندترين علماى هر ناحيۀ شيعه نشين عنوان مرجع تقليد دارند و او محل مراجعۀ مقلدان خود مى باشد.

مرجع تقليد مجتهد است و قوانين اسلام را بر اساس «قرآن» و «سنت» و «اجماع» و «عقل» استنباط مى كند.

سلسلۀ مراجع بزرگ تقليد از رحلت چهارمين نايب ويژۀ امام غايب يعنى ابو الحسن على بن محمد سمرى در سال 329 هجرى ببعد آغاز مى شود.

در اين سلسله نام محمد بن يعقوب كلينى و محمد بن على بن بابويه قمى و ابو جعفر محمد بن حسن طوسى تا امام خمينى كه همه از مجتهدان شيعه و مراجع تقليد مى باشند بايد ذكر شود.

از مراجع تقليد عرب شانزده تن اهل عراق و هفت تن اهل لبنان و يك تن اهل بحرين بوده اند.

ص: 286

نجف اشرف از زمان شيخ طوسى مركز دانشگاهى شيعه قرار گرفت و مجتهدان بزرگ بيشتر در آنجا به تحصيل علم پرداختند.

به نظر نمى رسد كه نهاد مرجع تقليد جنبۀ مركزيت عام - تا پيش از زمان شيخ محمد حسن اصفهانى نجفى (در گذشته در 1266 ه) - يافته باشد.

جانشين بلا فصل شيخ محمد حسن اصفهانى نجفى صاحب كتاب «الجواهر»، شيخ مرتضى انصارى (در گذشته در 1281 ه) است كه بزرگترين مجتهد زمان خود به شمار مى رفت.

از آخرين مراجع تقليد كه به رحمت ايزدى پيوسته اند و در زمان خود قبول عام داشتند مرحومين آقا سيد ابو الحسن اصفهانى (درگذشته در 1326 شمسى) و حاج آقا حسين بروجردى (درگذشته در 1340 شمسى) را مى توان نام برد.

كتاب النزاع و التخاصم فى ما بين بنى اميه و بنى هاشم.

تاريخ اعثم كوفى.

اسلام در ايران، ص 371-399.

ادبيات معاصر ايران، ادوارد براون، ص 27 - 43.

الكنى و الالقاب.

تشيع و مشروطيت در ايران، ص 81-84.

تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام.

عقايد الاماميه.

تاريخ شيعه و فرق اسلام تا قرن چهارم.

دول الشيعة فى التاريخ.

اصل الشيعة و اصولها.

دائرة المعارف اسلاميه، ج 14، ص 57-81.

شيعه در اسلام.

سيره ابن هشام، ص 248-252.

Shorter Encyclopedia oF Islam P.534-541.

شيعه عباسيه

چنان كه در مقالۀ شيعه گذشت نسبت عباسيان به عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف عم رسول خدا (ص) مى رسد.

در اواخر دورۀ امويان كسانى كه با آن طايفه دشمنى داشتند طرف خاندان مخالف آنان يعنى بنى هاشم را گرفتند و چون عباسيان از بنى هاشم به شمار مى رفتند به يارى ايرانيان موفق شدند كه بر حريف و دشمن خود پيروز گردند.

در سال صدم هجرى محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب كه در حميمه از ناحيه شراة از شهرستان بلقاى شام مى زيست با ابو هاشم عبد اللّه بن محمد حنفيه نوادۀ حضرت على (ع) ملاقات كرد.

ابو هاشم كه امام «كيسانيه» بود وصيت كرد كه بعد از او امامت به محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس برسد. به همين جهت اكثر «كيسانيه» كه هواخواه امامت ابو هاشم بودند، پس از او به امامت محمد بن على بن عبد اللّه گرويدند و از آن تاريخ

ص: 287

دعوت امامت بنى عباس صورت شرعى و روحانى به خود گرفت.

عباسيان به اين بهانه كه اولاد على (ع) از حق امامت خود به نفع آنان صرفنظر كرده اند بناى دعوت و پيشرفت را گذاشتند و از محبوبيت آل على (ع) بسود خود استفاده كردند.

امام عباسى كه در حميمه از زمان عبد الملك بن مروان اقامت داشت، دوازده نقيب برگزيد و از سوى خود به نواحى مختلف گسيل داشت. اعمال داعيان عباسى از طرف اين نقيبان و همچنين هفتاد تن از شيوخ جزء رهبرى مى شد.

امامان عباسى مركز تبليغات ديگرى نيز در كوفه داشتند.

دستور امام عباسى به داعيان خود آن بود كه بيشتر به ايرانيان اطمينان كنند.

روش تبليغ چنين بود كه نخست شرحى از اسلام و محسنات آن بيان مى كردند، سپس به ذكر معايب بنى اميه و انحراف آنان از دين اسلام مى پرداختند.

آنگاه از فضايل آل محمد (ص) و اهل بيت و مظلوميت آنان سخن مى گفتند و مردم را به «الرضا من آل محمد (ص)» مى خواندند و مى گفتند ما بايد به خلافت يكى از اولاد محمد (ص) راضى شويم و از زيركى و تزويرشان نام كسى را نمى بردند و چنين وانمود مى كردند كه دعوت به يكى از فرزندان رسول خدا (ص) مى كنند.

مردم هم كه طرفدار اهل بيت و علويان بودند گمان مى كردند كه مقصود ايشان يكى از فرزندان على (ع) است.

نخستين دعوت عباسيان در خراسان در سال صدم هجرى آغاز شد. داعيان، نامه هاى مردم را كه دعوت بنى عباس را پذيرفته بودند مى گرفتند و به نشان قبول بيعت براى محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس مى فرستادند.

رهبر واقعى اين سازمان مخفى بازرگانى ايرانى به نام بكير بن ماهان بود.

امويان او را در سال 126 هجرى دستگير كرده و در كوفه به زندان انداختند. وى در زندان با ابو مسلم خراسانى آشنا شد و پس از آزادى از زندان او را به ابراهيم بن محمد امام معرفى كرد و ابراهيم دعوت خود را در خراسان به ابو مسلم سپرد. - ابو مسلميه.

دعوت عباسيان در آغاز سرّى بود. در سال 129 ه از جانب ابراهيم امام به ابو مسلم فرمان رسيد كه دعوت خود را در خراسان علنى كند.

ابو مسلم درفش سياه عباسى را در نزديكى قريه سفيدنج برافراشت و نصر بن سيار حاكم خراسان در سال 131 ه از ابو مسلم شكست يافت و در ساوه درگذشت.

در سال 132 هجرى مروان بن محمد آخرين خليفه بنى اميه بر نهانگاه ابراهيم دست يافت و او را بگرفت و در زندان

ص: 288

بكشت.

پس از مرگ ابراهيم، ابو سلمه خلاّل كه او را وزير آل عباس مى گفتند به سه تن از بزرگان آل على (ع) يعنى امام جعفر صادق (ع) و عبد اللّه محض بن حسن بن حسن بن على و عمر الاشرف بن امام زين العابدين، سه دعوتنامه بنوشت و آنها را همراه يكى از غلامان خود فرستاد و او را مأمور كرد كه دعوت خلافت را به هر سه تن ايشان پيشنهاد كند و اگر يكى از آنان قبول كند دو دعوتنامه ديگر را باطل نمايد.

غلام نخست به خدمت حضرت امام صادق (ع) رفت، آن حضرت نامه ابو مسلم را باز نكرده بسوزانيد و به دعوت او جوابى نداد.

رسول ابو سلمه سپس نزد عبد اللّه محض رفت، عبد اللّه دعوت ابو مسلم را پذيرفت و براى مشورت به خدمت حضرت صادق (ع) شتافت. حضرت فرمود: مردم خراسان را كه نه تو ديده اى و نه آنان تو را، چگونه پيرو تو خواهند شد؟ آيا ابو مسلم را تو به خراسان فرستاده اى ؟ خويشتن را دستخوش هوى و هوس نكن و بدان كه اين دولت بر همانها كه قيام كرده اند قرار خواهد گرفت.

عمر الاشرف هم به دعوت ابو سلمه جوابى نداد و نقشه ابو سلمه به نتيجه نرسيد بلكه افشاى آن موجب تغيّر حال عبد اللّه سفاح بر او، و كشته شدن آن مرد كه وزير آل عباس شمرده مى شد منتهى گرديد.

گويند: پس از كشته شدن ابو سلمه، ابو مسلم در خصوص خلافت به حضرت صادق (ع) مراجعه كرد و آن حضرت در پاسخ او نوشت: نه تو از ياران منى و نه زمان، زمان من. ابو مسلم نااميد شد و با ابو العباس سفاح بيعت نمود.

عبد اللّه سفاح در 136 هجرى به بيمارى آبله درگذشت و برادرش ابو جعفر منصور (136-158 ه) به جاى او نشست. وى پس از كشتن ابو مسلم و استحكام خلافت خود، خويشاوندى نزديك خويش را با علويان فراموش كرد و با ايشان به دشمنى برخاست.

جانشينان او نيز سياست وى را كه بر اساس دشمنى با اهل بيت بود پيروى كردند و مظالمى را مانند خلفاى بنى اميه بر آنان روا داشتند چنان كه يكى از شعراى علوى گفته است:

و اللّه ما فعلت امية فيهم *** معشار ما فعلت بنى العباس

يعنى به خدا سوگند كه بنى اميه يكدهم ستمى را كه بنى عباس به علويان كردند، روا نداشتند.

فرقه هاى شيعه عباسيه از اين قرارند:

ابراهيميه، بو مسلميه يا ابو مسلميه، خدّاشيه، راونديه، رزاميه، رياحيه، سنباذيه، عباسيه، فاطميه، كوذكيه، مبيضّه، نورساعيّه، حريريه، كه بايستى به هر يك از فرق در

ص: 289

اين فرهنگ رجوع شود.

الكامل، ابن اثير، ج 5، ص 53، 100، 256، 378، 422.

خاندان نوبختى، ص 27-95.

مروج الذهب، ج 6، ص 93-96.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن چهارم، ص 76-86.

المقالات و الفرق، ص 64.

شيعه عثمانيه - عثمانيه.

ص: 290

ص

صائديه

از غلاة شيعه و ياران صائد نهدى مى باشند كه معاصر امام جعفر صادق (ع) بود.

اين شخص و بيان نهدى از فرقۀ «كربيه» بودند و اعتقاد داشتند كه محمد بن حنفيه مهدى منتظر است.

كشى از امام صادق (ع) روايت كرد كه آيۀ «كُلِّ أَفّٰاكٍ أَثِيمٍ .» شعرا/ 222، دربارۀ هفت تن از كذابين نازل شده و نام آن هفت كس از اين قرار است: مغيرة بن سعيد، بزيع، سرّى، ابو الخطاب، بشار شعيرى، حمزة بن عمّار بربرى و صائد نهدى.

حضرت امام جعفر صادق (ع) درباره آنان فرمود: خدا آهن داغ را نصيبشان كند.

صاحب الزمانية

سيد حسن صاحب الزمانى (1288 - 1355 ه. ق)

وى در اصل اهل يزد بود ولى در تهران تحت تربيت و تعليم حاج شيخ هادى نجم آبادى و ابو الحسن جلوه و شيخ فضل اللّه نورى و حاج ميرزا حسن آشتيانى قرار گرفت.

او در علوم متداول زمان خود از قبيل حكمت و كلام و فقه و حديث و تفسير متبحر بود.

وجه شهرت او به صاحب الزمانى اين بود كه وى در آغاز جوانى به تحريك شيخ احمد كرمانى در حدود همدان و كرمانشاهان ادعا كرد كه صاحب الزمان و موعود شيعه است، چون علاوه بر سيادت منظرى خوش و هيئتى مطبوع و شبيه به تصاوير خيالى كه نقاشان از بعضى از امامان مى كشيدند داشت، جمعى كثير بدو گرويدند. لذا از طرف دولت وقت او را با شيخ احمد كرمانى توقيف و روانۀ تهران كردند. پس از ورود به تهران آنان را به

ص: 291

زندان افكندند. شيخ احمد در زندان درگذشت ولى سيد حسن به وساطت يكى از اعيان دولت مستخلص شد و از دعاوى پيشين خود توبه كرد و در اواخر عمرش در مشهد توطن گزيد.

دايرة المعارف دانش بشر، ص 365.

صاحب الزنج

على بن محمد ورزنينى علوى ملقب به صاحب الزنج از فتنه انگيزان بزرگ تاريخ در دورۀ عباسى است كه بسيارى از غلامان عهد عباسى را گرد خود آورد و شورشى عظيم برپا ساخت.

وى در ورزنين يكى از ديه هاى رى زاده شد و در روزگار المهتدى باللّه عباسى در 255 هجرى سر به شورش برداشت و غلامان سياه بصره را گرد آورده، بر آن شهر و ابلّه دست يافت، سپس اهواز را بگرفت و شهر واسط را غارت كرد و لشكريان او به سيصد هزار تن مرد جنگى رسيد.

وى خود را على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن أبي طالب مى خواند. او به سال 249 ه از سامرا به احساء رفت و در هجر مردم را به طاعت خود دعوت كرد.

مردم بحرين (احسا) وى را چون پيامبرى مى پنداشتند و در اين ايام بود كه ادعا كرد مرا آياتى چند از امامت دادند و چند سوره از قرآن بر من تلقين گشت و به فكر بودم به كجا روم، ناگاه ابرى بر سرم سايه افكند و از آن خطاب رسيد كه به بصره رو.

او مردم باديه را گفت كه: من يحيى بن عمر علوى ابو الحسن هستم كه در ناحيه كوفه كشته شد و با اين سخنان دروغ بسيارى را بفريفت و با خود همراه ساخت، سپس به بغداد شد و در آن شهر بماند و در آنجا خود را محمد بن احمد بن عيسى بن زيد خواند و گفت علامتهايى بر من آشكار شده است كه آنچه در ضمير ياران من باشد فهم كنم و هر كار كه كنند بدانم. از اين جهت عده اى از مردم بغداد به وى گرويدند، سپس به بصره آمده و بر پارچه اى اين آيت را بنوشت: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ ...» توبه/ 111. و آن را بر چوبى زد كه بدان كشتى راندند و غلامان بصره را دعوت كرد و بسيار كس از ايشان به خاطر رهايى از بردگى بدو پيوستند و از آنگاه صاحب الزنج لقب يافت، يعنى خداوند زنگيان. پس براى آن غلامان آزاد كرده خطبه خواند و گفت ايشان را صاحب مال و زمين خواهد كرد و سوگند خورد كه به آنها خيانت نكند. در آن موقع صاحبان بردگان بيامدند و گفتند: براى هر غلام پنج درم بگيرد و آنان را بازپس دهد، ولى او نپذيرفت.

او بر كشتى نشست و از دجيل بگذشت

ص: 292

و همواره سپاهيان برگرد او فراهم مى شدند و چون نماز عيد فطر شد خطبه اى خواند و آنان را از محنت و سختى بردگى بياگاهاند. سپس يكى از رؤساى زنگيان كه ابو صالح نام داشت با سيصد تن زنگى بدو پيوستند.

صاحب بصره كه عقيل نام داشت بگريخت و صاحب الزنج به دنبال او برفت و كشتيهاى او را بگرفت.

زنگيان هر كه را مى يافتند مى كشتند و شهرها را غارت مى كردند و در رمضان سال 256 ه اهواز را ويران و غارت كردند.

در سال 262 ه يعقوب ليث صفارى از فارس به اهواز حمله كرد و آن شهر را بگرفت ولى از ابو احمد موفق در جنگ اهواز شكست خورده بگريخت. در اين وقت صاحب الزنج به او نامه نوشت و گفت: بيا با هم يار شويم و خلافت عباسيان را براندازيم.

اگر يعقوب مى پذيرفت شايد اين كار انجام مى گرفت امّا يعقوب نپذيرفت و در پاسخش نوشت: «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ ، لاٰ أَعْبُدُ مٰا تَعْبُدُونَ .» كافرون/ 1، 2.

ابن اثير مى نويسد كه: چون موفق عباسى خبر غلبه زنگيان را بر واسط شنيد در ربيع الآخر 266 ه فرزند خود ابو العباس را با دوازده هزار تن سواره و پياده مأمور سركوبى آنان كرد و او بر سپاه صاحب الزنج چيره گشت و پس از جنگهاى بسيارى فتح نصيب موفق شد (سال 270 ه).

چون صاحب الزنج شكست را مشاهده كرد بگريخت و لؤلؤ سردار خليفه به دنبال او رفت و صاحب الزنج به قتل رسيد و دوازده شب به پايان جمادى الاولى سال 270 ه مانده بود كه ابو العباس فرزند موفق با سر بريده صاحب الزنج به بغداد درآمد.

خروج صاحب الزنج از چهارشنبه چهار روز مانده به پايان رمضان سال 255 ه آغاز شد و با قتل او در روز دوشنبه دوم صفر سال 270 ه به پايان آمد.

صاحب تاريخ قم در فصلى از كتاب خويش كه به ذكر طالبيان در قم اختصاص داده گويد: از فرزندان عبد اللّه بن حسن، افطسى است كه از بصره به قم آمد و اين عبد اللّه با على بن عبد اللّه علوى صاحب الزنج در بصره بود، چون صاحب الزنج را بكشتند عبد اللّه و برادر وى حسن بن عباس بگريختند و به قم آمدند و در آنجا متوطن شدند.

روايت شده است كه بعضى از شيعيان از حضرت حسن بن على امام يازدهم، از صاحب الزنج سؤال كردند امام فرمود:

صاحب الزنج از ما نيست.

ابو الحسن عيسى بن علوى عريضى دعوى كند كه محمد بن حسن بن احمد بن وليد فقيه روايت كرده كه صاحب الزنج از علويه است و ليكن علويه و شيعه خود را از

ص: 293

او دور مى دارند.

مسعودى در «مروج الذهب» مى نويسد كه: خروج صاحب الزنج به سال 255 ه در خلافت المهتدى بود و بيشتر مردمان را در نسب وى سخن بود و كردارش، گفتار مردم را تصديق مى كرد چه پيران و كودكان را مى كشت و همه گناهان را شرك مى دانست و آغاز خطبه وى چنين آغاز مى شد: اللّه اكبر، اللّه اكبر، لا اله الا اللّه و اللّه اكبر، لا حكم الا للّه و به رأى «ازارقه» مى رفت.

در «مجمل التواريخ و القصص» آمده است: پس مردى خارجى برخاست على بن محمد البرقعى و دعوى كرد كه از فرزندان حسين بن على (ع) است، او را اتباع عبد القيس بود.

هندوشاه در «تجارب السلف» مى نويسد كه: صاحب الزنج عاقل و فاضل و بليغ و شاعر بود و در روزگار او زنگيان به بصره بودند چنان كه هيچ سرايى از سراى اكابر و اواسط از يك يا دو يا سه يا زيادت خالى نبود. در بصره هزار خواجه بود كه هر يك از ايشان را هزار بنده بود.

صاحب الزنج زنگيان را گرد آورد و گفت تا خواجگان خود را بكشتند و مالهاى ايشان گرد آورد و در بيشتر جنگها ظفر با او بود. چون خبر بدار الخلافه رسيد موفق با لشكرى روى به صاحب الزنج نهاد.

ميان واسط و بصره دو لشكر بهم رسيدند و صاحب الزنج در آنجا شهر و قصرى ساخته بود كه نامش مختاره بود.

عاقبت عباسيان غالب شدند و مختاره را غارت كردند و سر او را به بغداد بردند.

گويند: عده كشتگان از جانبين به يك ميليون و پانصد هزار مرد مى رسيد.

وفيات الاعيان، ج 1، ص 322.

منهاج السنة، ج 2، ص 129-131.

تاريخ بغداد، ج 12، ص 56.

الكامل، ابن اثير، حوادث بين سالهاى 255 - 270 ه.

لغت نامه دهخدا، صاحب الزنج.

صارليه

از فرق «شبك» و «غلاة» هستند كه در عراق در اطراف موصل سكنى دارند و به زبانى آميخته از كردى و پارسى و تركى سخن مى گويند و عربى را نيز تكلّم مى نمايند.

ايشان از غلاة شيعه اند و نماز نمى گزارند و روزه نمى دارند. در موقع درويدن محصول شيخ ايشان مى آيد و بهشت را بر آنان عرضه مى كند و ايشان بر حسب حال و ثروت خود چند زرعى از بهشت از وى مى خرند و در نتيجه شيخ سندى به اين قرار به ايشان مى دهد:

«به فلان پسر فلان اين مقدار از زمين بهشت نقدا به وى فروختم»، سپس آن سند را به انگشترى خود مهر كرده به مشترى تحويل مى دهد و در هنگام مرگ آن سند را در گور

ص: 294

متوفى مى گذارند تا آن را به دربان بهشت نشان دهد و زمينى را كه خريده است، تحويل گيرد.

سبب نامگذارى ايشان به صارليه همين بهشت فروشى است (در تداول عوام) و گويند صارت الجنة لى بالابتياع يعنى بهشت در نتيجه اين خريدارى از آن من شد. از شعائر ايشان آن است كه در آغاز هر سال قمرى هر مرد زندارى بايد خروسى را كشته و با برنج يا گندم يا طعام ديگر طبخ كند و خوان بزرگى بگسترد، مردان در طرفى و زنان طرف ديگر نشينند، شيخ ايشان بيايد و آن خوان را تبرك كند، آن سفره را خوان محبت خوانده اند.

گويند: چون خوان برچيده شد چراغها بكشند و مردان در زنان آويزند و آن شب را ليلة الكفشه خوانند، زيرا كفش در لغت ايشان به معناى گرفتن است.

شيخ نبايد كه سبيل و ريش خود را بتراشد از اين جهت او ريش درازترين آن قوم است و اگر خواهد به سفرى رود، ريش خود را در كيسه اى مى پيچد تا باد آن را پراكنده نكند.

صارليه طلاق را روا ندارند. كتاب دينى ايشان به زبان پارسى است و شغل و كارشان كشاورزى است.

اب انستاس كرملى دانشمند معروف عراقى مى نويسد: صارليه قبيله اى از تركمانان هستند كه از اواخر قرن هشتم و اوايل قرن نهم در اين نواحى زندگى مى كردند و سارلو خوانده مى شدند. تيمور در لشكركشى خود از ايشان عدّه اى را بكشت و سلطان احمد جلاير در 795 هجرى بر ايشان بتاخت و از آنان باج گرفت، بنابراين اگر نام خود را مشتق از صارت الجنة لى گرفته اند، درست نيست و سخنى خرافى و ساختگى است و بايد آنان را با حرف سين، سارلو خواند.

الشبك، ص 219-234-235.

مجله لغة العرب، انستاس كرملى، ج 9، سال 1931، ص 642.

صارميه

- ناووسيه.

صاعديه

پيروان مردى به نام ابن صاعد هستند كه بعثت انبيا را پس از پيغمبر ما حضرت محمّد (ص) نيز جايز دانند و گويند كه: آن حضرت روايت فرمود: لا نبى بعدى الا ما شاء اللّه يعنى پيامبرى پس از من نيست جز آنچه خدا بخواهد، پس جايز است كه بعد از او پيامبرى بيايد.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

صافيه

فرقه اى از «غلاة» شيعه اند كه در آناطولى سكنى داشتند و خود را صافى يا صافيه مى نامند و پراكنده اند و به مشرب

ص: 295

شيعه اماميه نزديكند و بالغ بر چهل هزار خانوار از ايشان در آن نواحى زندگى مى كنند.

بستان السياحه، ص 47 و 48.

صالحيه

از فرق زيديه پيروان حسن بن صالح بن حى يا حيّان كوفى ثورى بودند.

وى مردى عابد و فقيه و متكلم بود و بخارى و مسلم و ديگر اصحاب سنن از وى نام برده اند و او را ثقة دانستند و كتاب الجامع در فقه از اوست و از علماى بزرگ زيدى به شمار مى رود.

ايشان گويند كه: ايمان معرفت الهى است و طريقۀ معرفت آن باشد كه بنده جزم كند كه جهان را پديدآورنده ايست على الاطلاق و گويند: معرفت خدا با انكار نبى درست است زيرا عقل جايز مى شمرد كه به خدا ايمان آورند و به رسول ايمان نداشته باشند و كفر خصلتى است كه زياد و كم نگردد.

محمد بن شبيب و ابو شمر و غيلان دمشقى از همفكران صالح بودند و غيلان مى گفت: معرفت دو نوع است فطرى و اكتسابى.

ايشان تعظيم ابو بكر و عمر كنند و در امر عثمان توقف نمايند و گويند: حسن حال و سوء حال او را به خدا واگذار مى كنيم.

دربارۀ على (ع) گويند: وى افضل مردمان بود و بعد از رسول (ص) اولى به امامت على (ع) است و اگر وى با رضايت خود از جانشينى كناره نمى گرفت، ابو بكر در معرض هلاكت بود.

گويند: هر كس از فرزندان حسن (ع) و حسين (ع) شمشير بر كشد و دانا و عاقل و پرهيزگار باشد امام است.

شرط ديگرى براى امامت افزودند و آن حسن منظر يعنى زيبارويى است و گويند:

اشكالى ندارد كه در يك زمان دو امام باشد.

فرق فخر رازى، در شرح روافض.

تبصرة العوام، ص 187.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 142-143.

صباحيه

از فرق «زيديه» كه ابو بكر را امام مى دانستند و گفتند: با اين كه على (ع) افضل بود ولى نصى بر امامت او نيست.

خطط، مقريزى، ج 4، ص 177.

صباحيه

از ياران ابو محمد صباح بن قيس بن يحيى المزنى بودند و از ابو بكر و عمر بيزارى جسته و به رجعت اعتقاد داشتند.

علاّمه حلّى در رجال خود گويد: او كوفى و «زيدى» بود و نجاشى او را ثقة دانسته، گويد كه وى از حضرت امام

ص: 296

باقر (ع) و امام صادق (ع) روايت مى كرد.

ابن الغضائري نقل كرده كه: وى در حديث «زيدى» بود و در حديث اصحاب ما كه شيعه باشد ضعيف است.

رجال نجاشى، ص 147.

رجال تفرشى، ص 171.

رجال مامقانى.

خطط مقريزى، ج 4، ص 177.

صباحيه

فرقه اى منسوب به مردى به نام ابو الصباح سمرقندى هستند و قايل به قدم آفرينش و خلقت با خداى تعالى مى باشند و گويند: خداوند پيوسته آفريدگان خود را مى بيند و يك چشم بر هم زدن از ديدن ايشان غافل نيست و دشمن خداوند ابليس است و پيوسته به شيطنت مشغول است.

ايشان ذبايح اهل كتاب و نكاح با زنان آنان را «حرام» دانند.

گويند: ابو بكر در كشتن اهل ردّه و اسير كردن آنان خطا كرد و مسلمانان هم در كشتن مالغين صدقه با ابو بكر در گمراهى شريك بودند.

آنان گفتند: چگونه مى توان قاتل عمّار را ياغى و سركش خواند در حالى كه او بر ايشان خروج كرد يعنى بر اصحاب معاويه و گويند: عثمان مظلوم كشته شد زيرا كشتن كسى جز بدين سه گناه جايز نيست: يا مرتد باشد يا زنا كند و يا كسى را بكشد.

پيروى از هركس را كه ادعاى امامت كند و در كار خود پيروز شود واجب دانند و گويند: على (ع) در جنگ با معاويه خطا كرد.

المنية و الامل، ص 120.

صباحيه

پيروان حسن صباح، حسن بن على بن محمد بن جعفر بن حسين بن محمد بن محمد بن صباح الحميرى هستند كه او را مؤسس دعوت جديد خوانند. وى در زمان خلافت مستنصر فاطمى از رى به اصفهان رفت و از آنجا به آذربايجان و شام سفر كرد و در سال 471 به مصر رسيد و يك سال و نيم در آنجا بماند و در زمرۀ كسانى در آمد كه طرفدار خلافت نزار و مخالف خلافت برادرش مستعلى بودند.

عطا ملك جوينى در «تاريخ جهانگشا» مى نويسد: حسن براى ترويج مذهب نزارى به ايران آمد و به قزوين رفت و داعى به قلعه الموت فرستاد.

مردى علوى به نام مهدى از طرف ملكشاه سلجوقى در آنجا حكومت مى كرد.

عده اى در الموت دعوت حسن را پذيرفتند و علوى را نيز دعوت كردند، او ظاهرا قبول دعوت كرد و پس از آن هر كس كه دعوت را پذيرفته بود به شيب فرستاد و در دژ ببست و گفت: «دژ از آن سلطان

ص: 297

است.» تا بعد از گفتگوى بسيار باز آن جماعت را به دژ راه داد و در شب چهارشنبه ششم رجب سال 483 ه توسط اسماعيليان قلعه تسخير شد.

اتفاقا اين تاريخ از روى حساب جمل با حروف «اله اموت» موافق است.

حسن چندى در آنجا پنهان مى زيست و نام خويش را به «دهخدا» موسوم كرده بود. چون علوى بر آن حال وقوف يافت و دانست كه ديگر اختيارى ندارد او را اجازت داد و از وى بهاى آن قلعه بخواست.

حسن سه هزار دينار بنوشت و حوالت بر حاكم كرد كوه و دامغان، رئيس مظفر مستوفى كه دعوت او را در خفيه قبول كرده بود، فرستاد؛ بدين قرار: «رئيس حفظه اللّه سه هزار دينار بهاى اله آموت به علوى مهدى رساند. و السلام.»

فى الجمله علوى برات بستد و حسن بر الموت مستقر گشت.

بايد دانست الموت به معناى آشيانه عقاب بلوكى است كوهستانى از توابع قزوين واقع در شمال شرقى به تنكابن و جنوب و جنوب شرقى به طالقان و از مغرب به رودبار قزوين.

حسن چون بر الموت مستقر گشت داعيان به اطراف فرستاد و روزگار خود را بر اظهار دعوت مقصور كرد و اساس مذهب خود را بر «تأويل تنزيل» خصوصا آيات «متشابه» نهاد و مى گفت: هر تنزيلى را تأويلى باشد و هر ظاهرى را «باطنى» و گفت خداشناسى بر «عقل» و نظر نيست و به تعليم «امام» است چه اگر خلق عالم عقلااند و هر كس را در راه دين نظرى است اگر در خداشناسى نظر عقل كافى بودى اهل هيچ مذهب را بر غير خود اعتراض نرسيدى و همگان متساوى بودندى، چه همه كس به نظر عقل متدينند و چون سبيل اعتراض و انكار مفتوح است و بعضى را به تقليد احتياج است و اين خود مذهب تعليم است كه عقل كافى نيست.

امامى بايد تا در هر دور مردم به تعليم او متعلم و متدين باشند.

وى از معترضان مذهب خود سؤال مى كرد كه خرد بس يا نه ؟ يعنى اگر خرد در خداشناسى كافى است هر كس كه خردى دارد معترض را بر او انكار نمى رسد و اگر معترض مى گويد خرد كافى نيست با نظر عقل معلّمى بايد، اين مذهب اوست.

پس مذهب او كه مطلوبش اثبات آن است در اين سؤال آنست كه تعليم با خرد با هم واجب است و مذهب خصم آن است كه تعليم با خرد با هم واجب نيست و چون واجب نباشد شايد كه تعليم جايز باشد و خرد را معين باشد يعنى يارى كند بر نظر و شايد كه جايز نباشد و خرد تنها بايد و الاّ خداشناسى حاصل نشود.

ص: 298

شهرستانى مى نويسد: حسن مردم را دعوت به تعيين امام مى كرد و مى گفت امام صادق و راستگو در هر زمان قائم است و فرقه ناجيه مذهب اوست و خرد بس است و راه نجات پيروى از امام صادق است.

حسن صباح در شهر قم كه پايگاه شيعيان اثنى عشرى بود به دنيا آمد، پدرش مذهب اثنى عشرى داشت و از شهر كوفه به قم آمد و گويند او در اصل از مردم يمن بود. وى به دعوت امير ضرّاب متمايل به مذهب اسماعيلى گشت و معلّم ديگر اسماعيلى او يكى از داعيان آن فرقه به نام عبد الملك عطّاش بود.

عبد الملك شخصا به رى آمد و با حسن ملاقات كرد و به او دستور داد كه به نزد خليفه فاطمى در مصر رود.

حسن در مصر به دستور بدر الجمالى وزير خليفه و مخالف نزار به زندان افتاد و در آن زمان هنوز اختلاف در جانشينى نزار و مستعلى صورت نگرفته بود.

وى پس از بازگشت به ايران و تسلط بر الموت دعوت به امامت نزار مى كرد و مدت سى و پنج سال اقامت او در قلعه به طول انجاميد، يعنى از سال 483 تا ششم ربيع الآخر سال 518 ه كه در آن تاريخ چشم از جهان فروبست.

به قول جوينى در آن مدت سى و پنج سال هيچ وقت از قلعه بزير نيامد و از آن سراى كه مقامگاه او بود دو نوبت بيش بيرون نيامد و دو بار بر بام سراى برآمد و باقى اوقات در آن سراى معتكف بود و به مطالعۀ كتب و تقرير سخن بدعت خويش و تدبير امور مملكت مشغول بود و با ارسال نامه هاى كوتاه با مريدان خود ارتباط داشت.

حسن در الموت خود را «شيخ الجبل» و پير كوهستان مى خواند و مأموران فدائى را از قلعه به اطراف مى فرستاد و قبلا آنان را با خوراندن حشيش مست مى كرد و چون از آن حال بازمى آمدند خيالات خود را واقعيات مى پنداشتند و در راه اجراى امر او از مرگ نمى ترسيدند، از اين جهت آنان را «فدائى» مى خواندند.

ابن الجوزى بغدادى در كتاب «تلبيس ابليس» مى نويسد كه: حاكم قلعه الموت قماج نامى از سرهنگان ملكشاه سلجوقى بود و در نهان به مذهب اسماعيليه درآمد و هزار و دويست دينار بستد و آن قلعه را به حسن تسليم كرد. حسن در اصل از اهالى مرو بود و در نزد رئيس عبد الرزاق بن بهرام در نوجوانى كتابت مى كرد، سپس به مصر رفت و مذهب اسماعيلى پذيرفت و چون دعوت جديد را آغاز كرد به پيروان خود مى گفت: شما كمتر از «ازارقه» از خوارج نيستيد كه جان خود را در راه برانداختن بنى اميه فدا مى كردند. شما نيز بايد جان خود را در راه امامتان فدا كنيد.

ملكشاه سلجوقى سفيرى را نزد حسن

ص: 299

فرستاد و پيغام داد كه از آدم كشى دست بكشد و به اطاعت او درآيد.

حسن در مقابل آن سفير به جوانى از پيروان خود گفت: خويشتن را بكش، او برخاست و خنجر بر حلق خود ماليد و خود را بكشت. به ديگرى گفت: خود را از فراز قلعه به زيرانداز، وى خويشتن را به زير افكند و پاره پاره شد.

پس روى به رسول كرد و گفت: در نزد من بيست هزار كس مانند اين جوانانند و همۀ ايشان مطيع من اند.

رسول به نزد ملكشاه بازگشت و آنچه را ديده بود حكايت كرد.

بارى اسماعيليه ايران عالم اسلام را دچار وحشت كردند و چه بسيار از بزرگان را مانند خواجه نظام الملك خنجر زده و بكشتند.

پادشاهان سلجوقى و ديگر شاهان مسلمان ايران و شامات بارها به فكر قلع و قمع اين طايفه افتادند ولى كارى از پيش نبردند.

اسماعيليه در ايران بيش از سى قلعه داشتند كه از جملۀ آنها الموت و دز لنبه سر بودند. غير از رودبار الموت اسماعيليان در قومس و قهستان و شامات نيز دژهايى داشتند و ادارۀ هر يك از اين قلعه ها با يك نفر بود كه او را محتشم مى خواندند.

پس از مرگ حسن صباح در 518 ه يكى از شاگردان او به نام كيا بزرگ اميد رودبارى به جاى وى نشست و بعد از او پسرش محمد بن بزرگ اميد در سال 532 ه به جاى وى امام شد و سپس فرزندش حسن ملقب به على ذكره السلام دعوى امامت كرد و در 561 ه كشته شد.

از نوادگان او جلال الدين حسن معروف به نو مسلمان است كه با خليفه عباسى الناصر لدين اللّه رابطه دوستى برقرار كرد.

پسر وى علاء الدين محمد بن حسن بود كه در سال 618 ه خود را امام خواند و بيشتر اوقات خويش را به تبهكارى و مستى مى گذرانيد تا اين كه در سال 653 ه به ناگهان كشته شد.

پس از او ركن الدين خورشاه در سال 653 ه جانشين وى شد و در زمان امامت او هلاكوى مغول الموت را ويران كرد و خاندان اسماعيليه نزاريه را در 654 ه برانداخت. - اسماعيليه و باطنيه و آقا خانيه و نزاريه.

جهانگشاى جوينى، ص 186-278.

تلبيس ابليس، ص 110-111.

فدائيان اسماعيلى، ص 49-55.

جامع التواريخ، قسمت اسماعيليان، ص 97 - 137.

صدقيه

صدقيه فرقه اى از «شافعيه» بودند كه در هرات سكنى داشتند و با ديگر همكيشان خويش به مخالفت برخاستند تا

ص: 300

بدانجا كه آن اختلاف به خونريزى و دخالت دولت پايان يافت.

احسن التقاسيم، ص 336.

صرامته

از طوايف «نصيريه» اند. - نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 497.

صفاتيه

ايشان همان سلفيهاى اسلامند كه صفات علم، قدرت و اراده و سمع و بصر و كلام را براى خداوند «ازلى» دانسته اند و چون «معتزله» نفى صفات كردند، با ايشان به خلاف برخاستند.

سلفيها را «صفاتيه» نيز خوانده اند و آنان سه طايفه اند: اشاعره، مشبهه، كراميه.

صفاتيه فرقى بين صفات «ذات» و صفات «فعل» نمى گذاشتند و هر دو را يكى مى دانند. همچنين صفات خبريه مانند نسبت دست و وجه را به خداوند جايز دانند.

گويند كه: اين صفات در شرع آمده و ما آنها را «صفات خبريه» مى دانيم.

بعضى از قدمهاى مسلمين دربارۀ صفات خداوند تا حد تشبيه مبالغه كردند و بعضى از ايشان اقتصار بر صفاتى كه دلالت بر افعال مى كند نمودند و مى گويند:

به مقتضاى عقل مى دانيم كه خداى را مثل و مانند نيست و هيچ چيز از آفريدگان را به او «تشبيه» نتوان كرد، از اين رو يقين حاصل مى شود كه ما از ادراك معنى بعضى الفاظ وارده در قرآن - مانند قول خداوند كه فرمود: «اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ » طه/ 5، «... خَلَقْتُ بِيَدَيَّ ...» ص/ 75، «وَ جٰاءَ رَبُّكَ وَ اَلْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا...» فجر/ 22، عاجزيم و مكلف به تفسير و تعبير آنها هم نيستيم ولى تكليف شرعى به ما حكم مى كند آنچه را كه در «كتاب اللّه» آمده به آن اعتقاد داشته باشيم.

بعضى از متأخران اين سخن را بر آنچه سلف گفته افزودند كه ما بايد اين صفات را حمل بر ظاهرش كنيم، از اين جهت در ورطۀ «تشبيه» افتادند.

برخى از غلاة شيعه اين الفاظ را حمل بر ظاهر آن كردند و ائمه خود را به خداوند تشبيه نمودند.

امّا متقدمان از سلف كه به «تشبيه» و «تأويل» نپرداختند دانشمندانى مانند مالك بن انس بودند كه مى گفتند: در معنى آيۀ «اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ » طه/ 5، معنى استوى بر ما معلوم است ولى كيفيت آن مجهول، و ايمان بدان واجب و سؤال از آن «بدعت» است.

احمد بن حنبل و سفيان ثورى و داوود بن على اصفهانى و پيروان ايشان «صفاتيه» بودند تا اين كه به زمان عبد اللّه

ص: 301

بن سعيد كلاّبى و ابو العباس قلانسى و حارث بن اسد محاسبى رسيد. اينان نيز به علم كلام مشغول شده و عقايد و دلايل كلامى و براهين اصولى ايشان را تأييد كردند تا اين كه دور به ابو الحسن اشعرى رسيد و در مسأله «صلاح» و «اصلح» با استاد خود ابو على جبايى گفتگو كرد و سخن سلف را تأييد نمود.

چون كراميه و مشبّهه از اثبات كنندگان صفات خدا بودند از اين جهت علماى فرق آنان را از جمله «صفاتيه» شمردند.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 84-85.

صفريه

به ضم صاد و كسر را، گروهى از «حروريه» و خوارج، منسوب به عبد اللّه بن صفّار، و يا به رئيس خود، زياد بن اصفرند و يا منسوب به صفره (رنگ زرد) هستند.

ابن عاصم بستى در اين باره گويد:

فارقت نجدة و الذين تزرّقوا *** و ابن الزبير و شيعة الكذاب

و الصفر الوان الّذين تحيروا *** دينا بلا ثقة و لا بكتاب

يعنى من دور شدم از نجديه و ازارقه از خوارج و از عبد اللّه بن زبير و شيعيان دروغگو و از صفريه اى كه زرد رنگ بودند و بدون دليل و كتابى در دين خود به حيرت افتادند.

بعضى اين اسم را به كسر صاد گرفته و اين نسبت را به علّت بى دينى ايشان دانسته اند.

اصمعى گويد: مردى از «صفريه» با رفيقش در زندان مخاصمه مى كرد و به وى گفت: «انت و اللّه صفر من الدين» به خدا سوگند تو از دين هيچ ندارى.

به قول عبد القاهر بغدادى: اينان از پيروان زياد بن اصفرند و گفتارشان چون ازارقه است و گناهكاران را مشرك دانند و در كشتن كودكان و زنان مخالف خود همداستان نيستند.

گروهى از «صفريه» پنداشتند گناهانى را كه در شرع براى آنها حدى معين شده مرتكب آنها را جز به موضوع آن گناه مانند: زانى، قاذف و سارق نمى توان ناميد و آنان را مشرك نتوان شمرد و هر گناهى كه در شرع برايش حدى معين نشده كفر است و صاحب آن كافر و مؤمن كافر به هر دو وجه نام ايمان را از دست مى دهد.

گروهى از «صفريه» با بيهسيه همداستان شده و گفتند تا گناهكار را نزد قاضى نبرند و او را حد نزنند حكم به كفر او نتوان داد.

پس «صفريه» بر سر سه دسته شدند:

دسته اى مانند «ازارقه» هر گناهكارى را مشرك دانند، گروهى گفتند كه: نام كفر بر هر گناهكارى كه گناه او را حد شرعى نمى باشد اطلاق مى شود و آن كه براى

ص: 302

ارتكاب گناه حد خورد از ايمان بيرون است ولى كافر نيست.

عدّه اى گفتند: نام كفر بر گناهكارى كه او را قاضى «حد» زند اطلاق مى شود.

گويند: عمران بن حطّان كه مردى پارسا و شاعر و سخت پايبند كيش «صفريه» بود پليدى و بدنهادى را بدانجا رسانيد كه شعرى در رثاى عبد الرحمن بن ملجم سرود و به ضرب دست او در كشتن على (ع) آفرين گفت:

يا ضربة من منيب ما أراد بها *** الا ليبلغ ما ذى العرش رضوانا

انى لا ذكره يوما فاحسبه *** او فى البرية عند اللّه ميزانا

الفرق بين الفرق، ص 54، 55.

كامل ابن اثير، ج 3، ص 173.

خطط، مقريزى، ج 2، ص 354.

لب اللباب، ابن اثير، ص 162.

صلتيه

اينان پيروان مردى به نام صلت بن عثمان هستند كه برخى او را صلت بن ابى الصلت خوانده اند.

ابن اثير در «لب الباب» نام او را عثمان بن ابى الصلت و مير سيد شريف جرجانى در «شرح مواقف» عثمان بن ابى الصلت و به قولى صلت بن صامت آورده اند.

وى از «عجارده» بود جز اين كه مى گفت: هرگاه مردى سخن ما پذيرد و مسلمان گردد با وى دوست شويم ولى از كودكان او بيزارى جوئيم زيرا تا به بلوغ نرسند شايسته پذيرفتن اسلام نخواهد بود.

الفرق بين الفرق، ص 58.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 116

صوارميه

از طوايف «نصيريه» اند. - نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

صواكيه

از فرق كراميه اند.

البداء و التاريخ، ج 5، ص 145.

صوريه

در «سواد اعظم» آمده كه فرقه هفدهم از هفتاد و دو ملت صوريه يا صوريانند كه ظاهرا غلط ضبط شده و صحيح آن «مصوريه» باشد.

سواد اعظم، ص 172.

صوفيه

اشاره

به قول جرجانى در «تعريفات»:

صوفيه پيروان مذهب روحى تصوفند كه همۀ آن جدّ است و به چيزى از هزل آميخته نيست، و گويند آن تصفيه قلب از موافقت با مردم و دورى از اخلاق طبيعى است و سركوب كردن صفات بشرى و دورى از دعاوى نفسانى و اتخاذ صفات روحانى و

ص: 303

بستگى به علوم حقيقى و به كار بردن آنچه را كه اولى براى سرمديت و غمخوارى جميع امت و وفاى به خداوند در حقيقت و پيروى از رسول در شريعت است.

گويند كه: تصوف ترك اختيار و بذل مجهود و انس به معبود است تا حواس خود را از مراعات انفاست حفظ كنى و گويند آن اعراض از اعتراض و صفاى معاملت با خداى تعالى و اصل آن وارستگى از دنيا و صبر در امر و نهى و خدمت تشرّف و ترك تكلّف و اخذ حقايق و يأس از آنچه را كه در دست خلايق است.»

هجويرى در «كشف المحجوب» گويد: «صوفى آن بود كه از خود فانى بود و به حق باقى، از قبضۀ طبايع رسته و به حقيقت پيوسته، اهل كمال را صوفى خوانند و متعلقات و طالبان را متصوف.»

دربارۀ معنى كلمۀ صوفى و اشتقاق آن سخن بسيار گفته اند. گروهى گويند:

صوفى منسوب به اهل صفه است كه جماعتى از مسلمانان صدر اسلام بودند و در صفۀ مسجد رسول خدا (ص) ساكن بودند.

- اهل صفه.

برخى آن را نسبت به بنى صوفه دانند كه جماعى از عربند و با زهد بسر مى بردند.

عدّه اى گفته اند: نخستين كسى كه خود را وقف خدا كرد مردى صوفه نام و اسم حقيقى وى غوث بن مرّ بود و زاهدانى كه از جهت انقطاع ما سوى اللّه به او شبيه بودند صوفيه ناميده شدند.

بعضى گفتند: صوفى منسوب به صوفانه است كه گياه نازك كوتاهى است و آن ترۀ خرد و زرد موى دار است و صورت ظاهر، صوفيه را به آن گياه تشبيه كرده اند.

برخى گفتند: صوفى منسوب است به صوفه القفا يعنى موهاى پشت گردن است.

بعضى از خاورشناسان آن را مركب از دو كلمۀ تئو و سوفيا(1) دانسته اند كه به معنى خداشناسى است.

ظاهرا تمام وجوه اشتقاق درست نباشد و صوفى منسوب به صوف به معنى پشم است و از آن جهت كه ايشان را «پشمينه پوش» خواندند.

ابو نصر سراج در كتاب «اللمع» آورده كه: آنان را صوفى مى ناميم زيرا پشمينه پوشند و پشمينه پوشى دأب انبيا و حواريون و زهّاد بوده است.

صوفى در قرن دوم لقب بعضى از بزرگان بوده است چنان كه جابر بن حيان كه معروف به علم كيميا (شيمى) است و مردى شيعى مذهب و اهل كوفه و زاهد بود و در سال 253 ه درگذشت، لقب صوفى داشت.

به قول الكندى در كتاب «قضاة مصر» طبع گست Guest كلمه صوفى و اسم

ص: 304


1- .Theosophy

جمع آن صوفيه را در ذكر شورش مختصرى كه به سال 199 هجرى در اسكندريه رخ داد براى اولين بار در نيمه دوم قرن دوم هجرى مى بينيم، و نيز در آثار محاسبى (در گذشته در 243 ه) و جاحظ (در گذشته در 255 ه) نامى از فرقۀ نيمه شيعى عارفانه اى كه در كوفه تأسيس شده بود و آخرين پيشواى آن فرقه عبدك صوفى است، به نظر مى رسد. وى در حدود سال 210 ه زندگى مى كرد و به زهد مى گذرانيد و گوشت نمى خورد، و گياه خوار بود.

عبدك، نخستين كسى است كه پس از جابر بن حيان ملقب به صوفى شد.

رواست كه نام دو تن از صحابه را كه يكى ابو ذر غفارى و حذيفه بن يمان باشد از نخستين صوفيان اسلام به شماريم.

در صدر اسلام بعضى از صوفيه مانند حسن بصرى (در گذشته در 110 ه) و مالك بن دينار و فضل رقاشى و رباح بن عمرو و عبد الواحد بن زيد (در گذشته در 177 ه) از زهاد و صوفيه بصره بودند و عبد الواحد بن زيد از ياران زهّاد جزيره عبادان (آبادان) بود و چون عده اى از صوفيه در آن جزيره مى زيستند به نام عبادان مشهور شد.

عرب گويد: ليس ما وراء عبادان قريه، نيست زان سوتر ز عبادان دهى.

شهر بصره و كوفه دو مركز قديم فرهنگ و ثقافت عرب بود، صوفيه كوفه غالبا متمايل به شيعه و مرجئه بودند و پيشوايان ايشان در تصوف ربيع بن خيثم (در گذشته در 67 ه) و ابو اسرائيل ملائى (در گذشته در 140 ه) و جابر بن حيان و منصور بن عمّار و ابو العتاهيه بودند و حلقات تصوف آنان در مساجد تشكيل مى گشت.

ذو النون مصرى كه امام قضات بغداد بود (در گذشته در 240 ه) از زهّاد و صوفيه آن عصر به شمار مى رفت.

در عهد اوّل، تصوف در گرد دو نقطه مى گرديد: نخست اعتكاف براى عبادت كه جهت تصفيه نفس انجام مى گرفت و از آن استنباط حقايق روحى مى شد. ديگر، دل آگاهى كه باعث فيضان معرفت خداوند در نفس انسان مى گشت.

از اواخر قرن دوم، بخصوص در اوائل قرن سوم افكار تازه اى از قبيل: عشق، محبت، عرفان، معرفت، بقا و امثال آن وارد تصوف شد كه با اصول و افكار قديم يعنى زهد و تعبد و طلب نجات اخروى متوازيا پيش مى رفت. با پيدا شدن اين افكار رموز و تعبيرات خاصى نيز به ميان آمد و بخصوص توصيه مى شد كه اسرار حق بايد از نامحرم مكتوم بماند و به قول عرفا چون حسين بن منصور حلاّج افشاى اسرار مى كرد او را به دار آويختند.

حافظ گويد:

گفت آن يار كزو گشت سردار بلند *** جرمش آن بود كه اسرار هويدا مى كرد

ص: 305

از تأثيراتى كه زهّاد صوفى از خارج پذيرفتند، فلسفه يونان و بخصوص آراى افلوطين بود زيرا اساس مذهب افلوطين وحدت وجود است كه شايد بتوان آن را به جملۀ: بسيط الحقيقه كل الاشياء و ليس بشىء منها، تعبير كرد.

يعنى خداوند بسيط الحقيقه و همه اشياست به عبارت ديگر حقيقت يكى است و منشأ وجود همان حقيقت واحد است، هستى مطلق از اوست و ما بقى نمود است.

مولانا در حقيقت تصوف فرمايد:

متحد بوديم و يك گوهر همه *** بى سر و بى تن بديم آن سر همه

متحد بوديم همچون آفتاب *** بى گره بوديم و صافى همچو آب

چون بصورت آمد آن نور سره *** شد عدد چون سايه هاى كنگره

كنگره ويران كنيم از منجنيق *** تا رود فرق از ميان اين فريق

يعنى در اصل وجود همۀ ما با خداوند عالم در وجود مطلق متحد بودم و از يك گوهر و اصل و مانند آفتاب همه روشن و يكسان بوديم و مانند آب بى گره و صاف بوديم، چون وجود مطلق خداوند خواست صورت پذيرد ما متكثر شديم و نور خدا در وجود همۀ موجودات راه يافت مانند آفتابى كه در بيابان بر قصرى بتابد و كنگره هاى آن كاخ سايه هايى پيدا كند، وجود ما نيز چنين است، پس اگر مى خواهى به حقيقت و گوهر اصلى خود بازگردى بايد كنگره و قصر وجود خويش را از بن ويران كنى تا فرق از ميان اين كثرت برخاسته و همه به وحدت وجود بازگرديم.

افلوطين كه در عين حال از خدا، تعبيرها و وصفهاى مختلفى مى كند باز هر تعبير و وصفى را خطا مى داند، حتى مى گويد: خدا را وجودهم نمى توان گفت زيرا او بالاتر از وجود است و براى وصول به حق بايد به اشراق و شهود و سير معنوى متوسل شد زيرا حس و عقل براى پيمودن اين راه كافى نيست.

صوفيان در پشمينه پوشى تحت تأثير ادريه يعنى عرفاى مسيحى قرار گرفتند زيرا ادريون در مصر و سوريه، صوفيه را تحت تأثير خود قرار دادند.

نيكلسون معتقد است كه اصطلاح هفتاد هزار حجاب را كه متأخران صوفيه در كلام خود آورده اند مأخوذ از ادريون است كه گويند: هفتاد هزار حجاب بين ماده و حقيقت مطلق حايل است و در موقع تولد هر كس روحى كه بايد تعلق به آن بدن گيرد از آن هفتاد هزار پرده مى گذرد، نيمه درونى اين پرده ها حجاب نورانى و نيمه برونى آن حجاب ظلمانى است.

فلسفه ادريه يا گنوسى آميخته اى از فلسفه هاى شرقى و يونانى و مسيحى است كه از قرن اول ميلادى با ديانت مسيحى

ص: 306

پيش مى رفت، سپس با تغييرات جزئى رنگ مذهبى گرفت و جزء معتقدات كليسا شد.

گذشته از تأثيراتى كه صوفيه از نو افلاطونيان و مسيحيت پذيرفتند، عقايد «مانوى» و «بودايى» نيز در تصوف اسلام تأثير فراوان داشت.

از اوايل عصر بنى عباس جماعتى از تاركان دنيا و دوره گردان هندى و مانوى در عراق و ديگر ممالك اسلامى پراكنده شدند و همانگونه كه در قرن اوّل از رهبان مسيحى سخن مى رود ذكر تاركان دنيا به ميان مى آيد كه نه مسلمان بودند و نه مسيحى.

جاحظ آنان را رهبان الزنادقه مى نامد و بنا بشرحى كه از ايشان مى دهد اينان مانوى بودند. از خصايص اين سيّاحان، طهارت و صدق و مسكنت بود.

ديگر مرتاضان «بودايى» بودند كه در صوفيه تأثير بسيارى داشتند و آنان هستند كه سرگذشت «بودا» را به نام بوذاسف و بلوهر منتشر كردند و ايشان تا آن زمان هنوز در بلخ و بخارا كه معابدشان در آن نواحى بود مى زيستند.

از قرن پنجم به بعد خانقاههاى صوفيه در ممالك اسلامى توسعه يافت و مراشد آن طايفه به دستگيرى و ارشاد سالكان آن طريقت مى پرداختند.

در قرن هفتم تصوف رنگ علمى به خود گرفت و به شكل ديگر علوم در آمد و از اين پس مى توان آن را علم عرفان يا تصوف ناميد.

از اواخر آن قرن به بعد كتاب «فصوص الحكم» ابن عربى (در گذشته در 638 ه) و به تبع آن كتابهايى ديگر از قبيل «فكوك قونيوى» و «لمعات شيخ عراقى» و «قصايد ابن فارض» از كتب درسى تصوف به شمار مى رفت.

پيشواى اين دوره محى الدين عربى صاحب «فتوحات مكيه» و «فصوص الحكم» است. به قول ابن تيميه جوهر مذهب ابن عربى آنست كه آفريدگان مخلوقات، عين وجود خالقند و او گويد كه: همۀ اشياء بالضروره از فيض علم الهى نشأت مى گيرند و همه در مراتب خود تجلى ذات خداوند هستند.

از صوفيه بزرگ و ستارگان قدر اوّل تصوّف مولانا جلال الدين محمد بن بهاء الدين محمد مولوى معروف به ملاى رومى است كه بزرگترين متصوفه قرن هفتم به شمار مى رود (در گذشته در 670 ه). وى صاحب كتاب «مثنوى معنوى» و «ديوان شمس» است كه در آن دو كتاب دقايقى از تصوّف را بيان كرده است.

از صوفيه قرن هشتم و نهم مى توان از دو عارف بزرگ شاه نعمت اللّه ولى مؤسس فرقه صوفيۀ نعمت اللهيه (در گذشته در 727 ه) و نور الدين عبد الرحمن جامى

ص: 307

(در گذشته در 912 ه) نام برد.

صوفيۀ صفويه:

در عهد صفويه تصوف وارد مرحله نوينى شد. جد اين خانواده شيخ صفى الدين اردبيلى و فرزندانش از صوفيه آذربايجان به شمار مى رفتند.

چنان كه در مقاله شيعه گفتيم، شيخ ابراهيم كه از نوادگان شيخ صفى الدين بود به فكر افتاد كه تخته پوست درويشى را به تخت سلطنت تبديل كند. از اين روى با يارى ايلات ترك زبان آسياى صغير كه بعدها آنان را قزلباش گفتند و شيعه مذهب بودند، پايه سلطنت صفويه را در اردبيل بگذاشت.

پس از وى فرزندانش شيخ جنيد و شيخ حيدر راه او را دنبال كردند و سرانجام شاه اسماعيل از نوادگان او به شاهنشاهى ايران رسيد.

در آغاز شاه اسماعيل را مريدان و متابعان تا مدتى صوفى مى خواندند و به همين سبب در كشورهاى اروپايى آن زمان پادشاه صوفى را كه آوازۀ شهرتش بدان ممالك رسيده بود صوفى بزرگ مى ناميدند.

در دورۀ شاه طهماسب گروهى از شيعيان و مريدان قديم صفويه از ديار بكر و ديگر نواحى آسياى صغير به ايران آمدند و به جمع صوفيان پيوستند چنان كه هنگام مرگ شاه طهماسب شمارۀ صوفيان در قزوين به ده هزار تن رسيده بود.

صوفيان از ديگر طوايف قزلباش به شاه نزديكتر و نسبت به او فداكارتر بودند.

رئيس صوفيان هر طايفه را «خليفه» مى گفتند و رئيس تمام صوفيان صفوى «خليفة الخلفا» لقب داشت و اين مقام يكى از مقامات بزرگ در آن دولت بود زيرا خليفة الخلفا از نظر صوفيان نايب مرشد كامل محسوب مى شد و همگى اطاعت احكام او را مانند احكام شاه واجب و لازم مى دانستند.

اگر يكى از صوفيان به مرشد كامل دروغ مى گفت مستحق مرگ مى گرديد و صوفيان ديگر او را به سزايش مى رسانيدند.

شاه عباس كبير صوفيان را از نظر انداخت و مشاغل مهم را از آنان گرفت تا آنجا كه كار ايشان از ملازمت و نگاهبانى شاه به جاروكشى عمارات دولتى و دربانى و دژخيمى و امثال آن انجاميد.

آنچه دربارۀ صوفيان در عصر صفويه نوشته شد تنها مخصوص پيروان شيخ صفى الدين و جانشينان اوست ولى در همين عصر گروهى از صوفيه به پيروى از مشايخ سلف سرگرم مسائل عرفانى بودند و در خانقاهها مريدان را تربيت مى كردند و به شغل ديوانى و مقامات دنيوى توجهى نداشتند.

در اواسط دولت صفويه قدرت علماى

ص: 308

شريعت افزايش يافت و به همان نسبت كار صوفيان روى به تراجع نهاد، و مخالفت با آنان آغاز شد و سخن از كفر و ارتداد ايشان به ميان آمد تا آنجا كه در اوايل حكومت قاجار معصوم على شاه دكنى به قتل رسيد.

وى مريد على رضا دكنى از سلسلۀ «نعمت اللهى» دكن است كه در عصر كريم خان زند براى ارشاد مريدان به ايران عزيمت كرد.

پيش از قتل او گروهى از صوفيه ايران را ترك گفته و براى حفظ جان، به هندوستان و ديگر نقاط گريختند.

صوفيه راه و روش خود را «طريقه» مى خوانند و آن سيرى است كه اختصاص به سالكان الى اللّه دارد كه در آن راه، قطع منازل مى كنند و به مقامات معنوى مى رسند.

براى تكميل اين گفتار طرق معروف صوفيه را به ترتيب الفبا در اينجا مى آوريم.

اباحيه - زنادقۀ صوفيه اند.

اتحاديه - وحدت وجوديند.

احمديه - طريقه اى است مصرى در طنطا كه پيرو سيد بدوى (در گذشته در - 1276 م) بودند و شاخه هاى آن عبارتند از:

شناويه، مرازقه، كنّاسيه، انبابيه، حموديه، منائضيه، سلاميه، حلبيه، زاهديه، شعيبيه، تسقيانيه، عربيه، سطوحيه، بنداريه، مسلميه، شورون بلاليه، بيوميه.

ادريسيه - شاخه اى از طريقۀ خاضريه هستند كه در قرن نوزدهم در عسير در الجزيره سكنا گزيدند.

ادهميه - صاحب اسناد تركى و سورى هستند كه به قرن پانزدهم ميلادى مى رسد و ظاهرا پيرو پير طريقتى به نام ابراهيم ادهم هستند كه در سال 776 ميلادى در گذشته است.

اسماعيليه - طريقۀ افريقائى نوبى است كه در قرن نوزدهم ميلادى در كوردوفان مى زيستند.

اشراقيه - مكتب شيخ اشراق شهاب الدين سهروردى (مقتول در سال 1191 م) در حلب است.

اشرفيه - شاخه اى از صوفيۀ ترك از طريقۀ «قادريه» در ازنيق هستند كه پيشواى ايشان در سال 1493 م درگذشت و آنان را «واحديه» نيز گويند.

اغتباشيه - شاخه اى تركى از طريقه «خلوتيه» هستند كه پيشواى ايشان در 1544 ميلادى درگذشت.

اغتشاشيه - طريقه اى از كبراويه خراسان هستند و پيرو اسحاق ختلانى (در گذشته در قرن پانزدهم) بودند.

اكبريه - حاتميه.

امير غنيه - طريقه اى افريقائى نوبى و شاخه اى از ادريسيه هستند كه پيشواى ايشان در 1853 ميلادى درگذشت.

اويسيه - طريقه اى تركى بودند و در

ص: 309

قرن شانزدهم ميلادى مى زيستند و خود را منسوب به يكى از صحابۀ پيغمبر كه ظاهرا اويس قرنى باشد مى دانند.

بابائيه - طريقه اى تركى بودند كه در ادرنه (ادريانپول) مى زيستند و پيشواى ايشان در 1465 ميلادى درگذشت.

بدويه - احمديه.

برهانيه (برهميه) - طريقه ايست مصرى از پيروان ابراهيم دسوقى (در گذشته در 1277 م) اين طريقه را دو شاخه است كه يكى شهاويه و ديگرى شرابنه مى باشد.

بسطاميه - طريقه ايست تركى كه در قرن پانزدهم مى زيستند. - طيفوريه.

بكتاشيه - طريقه ايست تركى كه در آناتولى از پيش از سال 1326 ميلادى مى زيستند و بلكانيه (بلقانيه) شاخه اى از آنان بودند كه در آلبانى تا سال 1922 م مى زيستند و مركز ايشان آقچه حصار بود.

بكريه - صديقيه و آن نامى است كه گاهى بر بيت البكرى از شيوخ صوفيه در قاهره از قرن شانزدهم ميلادى اطلاق مى شود.

بكريه - طريقه اى سورى و مصرى شاخه اى از «شاذليه» كه پيشواى ايشان در 1503 ميلادى درگذشت.

بكريه - طريقه اى تجديدشدۀ مصرى شاخه اى از «خلوتيه» كه مجدّد آن در سال 1709 ميلادى درگذشت.

بكائيه - شاخه اى سودانى از طريقۀ «قادريه» كه پيشواى ايشان در سال 1505 ميلادى درگذشت اين شاخه را دو شعبه است به نام فضليه و آل سيديه.

بناوه - شاخه اى از «قادريه» درد كن كه در قرن نوزدهم مى زيستند.

بو عليه - طريقه اى مصرى و جزايرى كه شاخه اى از «قادريه» بودند و در قرن نوزدهم مى زيستند.

بونوحيه (بونيين) - طريقۀ كوچكى در جنوب مراكش.

بيبريه - طريقۀ كوچكى در ليكيكيه كه پيشواى ايشان در سال 1924 ميلادى درگذشت.

بيرميه - شاخه اى از طريقۀ «صفويه» در آنكارا كه پيشواى ايشان در سال 1471 ميلادى درگذشت اين طريقه به شاخه هاى كوچكترى مانند: حمزاويه، شيخيه، خواجه همتيه تقسيم مى شوند.

بيوميه - احمديه.

پير حاجات - طريقه اى افغانى كه انتساب خود را به خواجه عبد اللّه انصارى هروى مى رسانند كه در سال 1088 ميلادى درگذشت.

تبّائيه - طريقه اى تونسى كه در قرن نوزدهم ميلادى مى زيستند.

تيجانيه - طريقه اى جزايرى و مراكشى كه پيشواى ايشان در 1815 ميلادى درگذشت كه از تماسين و عين

ص: 310

مهدى تا سودان غربى و شرقى گسترش داشت.

تشيشيته - طريقۀ هند و افغانى است كه مركز آن در اجمير است و بنيان گذار آن در 1236 ميلادى درگذشت.

تلقينيه - طريقۀ خارج از دين است.

تهاميه - طيبيه.

جباويه - سعديه.

جراحيه - شاخه اى تركى از «خلوتيه» كه پيشواى ايشان در 1733 ميلادى درگذشت.

جزوليه - فرقه ايست از «شاذليه» كه به نام جزوليه در مراكش تجديد شده و پيشواى ايشان در 1465 ميلادى در مراكش درگذشت و اين طريقه اى است كه شاخه هايى به نام: درقاوه، حمادشه، عيسويه، شرقاوه و طيبه دارد.

جلاله - نام مراكشى است براى طريقۀ قادريه.

جلاليه بخاريه - شاخه اى است هندى از طريقۀ «سهرورديه» كه پيشواى ايشان «مخدوم جهانيان» (در گذشته در 1383 م) بود.

جماليه - طريقه ايست ايرانى و شاخه اى از «سهرورديه» كه پيشواى ايشان اردستانى نام داشت و در قرن پانزدهم مى زيست.

جماليه - طريقه اى تركى كه پيشواى ايشان در 1750 در استانبول درگذشت.

جلوتيه - شاخه اى تركى از طريقۀ صفويه در بروسا كه پيشواى ايشان «پير افتاده» در 1580 درگذشت، شاخه هاى اين طريقه عبارتند از: هاشميه، روشنيه، فنائيه، هدائيه.

جنيديه - اين فرقه در عقايد خود پيرو مكتب بغداديه هستند و پيشواى ايشان در 909 ميلادى درگذشت و در قرن يازدهم از آن طريقه هايى مانند: خواجگان، كبراويه، قادريه تشعب يافتند.

حاتميه - در عقايد صوفيانه خود پيرو مكتب ابن عربى هستند كه در 1240 ميلادى درگذشت.

حبيبيه - شاخه اى از «شاذليه» در تافيلالت (جنوب مراكش) كه پيشواى ايشان در 1752 ميلادى درگذشت.

حداّوه - طريقه ايست مراكشى كه از دين خارجند و در قرن نوزدهم مى زيستند.

حروفيه - از صوفيۀ زنادقه اند.

حريريه - شاخه اى از حورانيه از رفاعيه هستند كه پيشواى ايشان در 1247 ميلادى درگذشت.

حفنويه - شاخه اى مصرى از «خلوتيه» اند كه پيشواى ايشان در 1749 ميلادى درگذشت.

حكيميه - از پيروان حكيم ترمذى اند كه در سال 898 ميلادى درگذشت.

حلاجيه - پيرو مكتب حسين بن منصور حلاّج اند كه در سال 922 ميلادى

ص: 311

به قتل رسيد.

حلمانيه - از فرق «حلوليه» اند كه پيشواى ايشان در قرن دهم ميلادى مى زيست.

حلوليه - طريقه اى از زنادقه اند.

حمادشه - شاخه اى مراكشى از «جزوليه» اند كه در قرن هجدهم ميلادى در زرهون (كوههاى كشور مراكش) مى زيستند و دغونيه، صدّاقيه، رياحيه، قاسميه در مكناس و ساله از شاخه هاى آن هستند.

حمزاويه - اختلاطى از بيرميه و ملاميه اند.

حنصليه - طريقه اى كوچك از «بهرانيۀ» مرا كشند و پيشواى ايشان در سال 1702 ميلادى درگذشت، كه شاخه اى از آن به نام شلوى از ناصريه در قرن نوزدهم ميلادى مى زيستند.

حيدريه - شاخه اى ايرانى از طريقه «قلندريه» هستند كه در قرن سيزدهم ميلادى مى زيستند.

خاكسار - گروهى از پيشه وران بودند كه در قرن نوزدهم ميلادى ارتباط معنوى با هم داشتند.

خاضريه (خضريه) - طريقه ايست مراكشى كه پيشواى ايشان ابن دباغ (در گذشته در 1717 م) بود و فرقه هاى امير غنيه، ادريسيه و سنوسيه از آن نشأت گرفته اند.

خرازيه - پيروان مكتب ابو سعيد خرازند كه در 899 درگذشت و طريقه اى تركى در قرن پانزدهم م از آن نشأت گرفت.

خفيفيه - پيروان مكتب صوفى بزرگ ابن خفيف بودند كه در سال 982 م درگذشت.

خفيه - لقب طريقۀ «نقشبنديه» در چين و تركستان است كه در قرن نوزدهم مى زيستند - دهريه.

خلوتيه - شاخه اى از «سهرورديه» هستند كه در خراسان پديد آمدند و پيشواى ايشان ظهير الدين نام داشت كه در سال 1395 م درگذشت و ايشان در آناتولى پراكنده اند و شاخه هاى بسيارى از آنان در تركيه وجود دارد بدين قرار: جراحيه، اغتباشيه، عشاقيه، نيازيه، سنبليه، شمسيه، گلشنيه، شجاعيه و شاخه هاى زير در مصر هستند: ضيفيه، حفنويه، سبائيه، صاويه، درديريه، مغازيه. در نوبه و حجاز و سومالى نيز عبارتند از: صالحيه در حجاز و سومالى و رحمانيه در بلاد قبايلند.

خليليه - طريقه اى كوچك در تونسند كه در قرن نوزدهم در آنجا مى زيستند.

خواجگان - طريقه اى ايرانى هستند كه منشعب از مكتب «جنيديه» مى باشند و در تركستان پراكنده اند و ايشان را يسويه گويند و پيرو يوسف همدانى (درگذشته در 1140) مى باشند.

خواطريه - شاخه اى حجازى از طريقۀ

ص: 312

مدنيه منسوب به ابن عرّاق كه در سال 1556 درگذشت.

درديريه - شاخه اى مصرى از طريقۀ خلوتيه اند كه پيشواى ايشان در سال 1786 درگذشت.

درقاوه - شاخه اى مراكشى و جزايرى از طريقه «جزوليه» كه پيشواى آن در 1823 ميلادى درگذشت و شاخه هايى بدين قرار از آن پديد آمده: بوزيديه، كتانيه، حراقيه، علويه.

دسوقيه - برهانيه.

دهريه - طريقه اى نمينى كه در قرن پانزدهم ميلادى مى زيستند.

ذهبيه - شاخه اى است ايرانى از طريقه كبراويه.

رحاليّه - شاخه اى مراكشى كه منشعبند و افسونگر بودند و در قرن شانزدهم ميلادى مى زيستند.

رحمانيه - شاخه اى از طريقۀ «خلوتيه» در بلاد قبايلند كه پيشواى ايشان در 1793 ميلادى درگذشت.

رسولشاهيه - طريقه ايست هندى در گجرات كه در قرن نوزدهم ميلادى مى زيستند.

رشيديه - طريقه ايست جزايرى كه در قرن نوزدهم ميلادى از فرقه «يوسفيه» انشعاب يافتند.

رفاعيه - طريقه ايست در عراق جنوبى كه پيشواى ايشان در 1175 ميلادى درگذشت و مركزشان بصره است و تا دمشق و استانبول پراكنده اند و شاخه هاى سورى آن حريريه، سعديه، سياديه و شعب مصرى آن باذيه، مالكيه، حبيبيه هستند كه در قرن نوزدهم ميلادى مى زيستند.

ركنيه - شاخۀ بغدادى طريقۀ «كبرويه» هستند و پيشواى آنان علاء الدّوله سمنانى (در گذشته در 1336 م) است.

روشنيه - شاخه اى از «خلوتيه» در تركيه و قاهره اند و پيشواى ايشان گلشنى نامى بود كه در 1533 ميلادى درگذشت.

روشنيه - شاخه اى افغانى از «سهرورديه» كه پيشواى ايشان با يزيد انصارى در پايان قرن شانزدهم ميلادى بود.

روميه - اشرفيه

زورقيه - شاخه اى از «شاذليه» در فاس از مراكش كه پيشواى ايشان در 1493 ميلادى درگذشت.

زيانيه - شاخه اى از صوفيان «شاذليه» كه قرن نوزدهم در مغرب مى زيستند.

زينيه - شاخه اى تركى از «سهرورديه» هستند كه پيشواى ايشان خوافى در 1435 ميلادى در بروسه درگذشت.

ساسانيه - مكتبى عرفانى از پيشه وران بودند كه در قرن دوازدهم تا شانزدهم ميلادى در سوريه و آناتوليا مى زيستند.

سالميه - سهليه.

ص: 313

سبعينيه - مكتبى اعتقادى و طريقه اى غير دينى بود كه خود را پيرو ابن سبعين (در گذشته در 1628 م) مى دانستند.

سعديه - شاخه اى سورى از طريقۀ «رفاعيه» كه منسوب به سعد الدين جباوى (در گذشته در 1335 م) بودند كه دو شاخه از آن عبد السلاميه و ابو الوفائيه هستند.

سقطيه - طريقه اى تركى كه در قرن شانزدهم ميلادى مى زيستند و پيشواى ايشان در 867 ميلادى درگذشت.

سلاميه - عروسيه.

سلطانيه - طريقه اى تركستانى هستند كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

سمانيه - شاخه اى مصرى از طريقۀ شاذليه هستند كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

سنبليه - شاخه اى تركى از طريقۀ خلوتيه هستند كه پيشواى ايشان در 1529 ميلادى درگذشت.

سنان اميه - طريقه اى تركى است كه پيشواى ايشان در 1668 ميلادى درگذشت.

سنانيه - طريقه اى كوچك از تونسيه كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

سنوسيه - طريقه اى لشكرى كه منشعب از خاضريه هستند و در جغبوب و كفره در صحراى شرقى مى زيستند و پيشواى آنان در 1859 ميلادى درگذشت.

سهرورديه - طريقه اى بغدادى هستند كه مؤسس آن عبد القاهر سهروردى (در گذشته 1167 م) و عمر سهروردى (در گذشته 1234) بودند و معروف به صديقيّه مى باشند و خود را پيرو ابو بكر صدّيق (خليفه اول) مى دانند اين طريقه غالبا در افغانستان و پاكستان زندگى مى كنند و شاخه هاى آن از اين قرارند:

جلاليه، جماليه، خلوتيه، روشنيه، صفويه، زينيه.

سهيليه - شاخه اى جزايرى از شاذليه بودند و در قرن 19 مى زيستند.

سهليه - مكتب عرفانى بر اساس عقايد صوفيه است كه مؤسس آن سهل تسترى (شوشترى) (در گذشته در 896 م) مى باشد. نام اين مكتب در قرن 16 ميلادى از نو زنده گشت. - سالميه.

سياريه - مكتبى عرفانى بر اساس عقايد صوفيه بود كه در قرن دهم مى زيستند.

شاذليه - طريقه اى بزرگ است كه مؤسس آن ابو مدين تلمسانى (در گذشته در 1197) و على شاذلى تونسى (در گذشته در 1256 م) بودند كه شاخه هاى مغربى ايشان از اين قرار است: غازيه، حبيبيه، كرزاريه، ناصريه، شيخيه، سهيليه، يوسفيه، زورقيه، زيانيه و شاخه هاى مصرى عبارتند از بكريه، خواطريه، وفائيه، جوهريه، مكيه، هاشميه، سمانيه، عفيفيه، قاسميه، عروسيه، هندوشيه، قاووقجيه. اين طريقه شاخه هايى در استانبول و رومانيا و

ص: 314

نوبه و جزاير قمر دارد.

شاه مداريه يا ملنگ مداريه - مداريه.

شرقاوه - شاخه اى مراكشى از «جزوليه» دربوجه كه در 1599 ميلادى مى زيستند.

شطاريه - طريقه اى در هند و سوماترا و جاوه كه مؤسسه آن عبد اللّه شطار (در گذشته در 1415 م يا 1428 م) بود. در بارۀ شرح حال او مراجعه كنيد به «خزانة الاصفيا» تأليف غلام سرور، طبع كوپنور، سال 1892، ج 2، ص 306-307.

شعبانيه - شاخه اى تركى از طريقۀ «خلوتيه» در قسطمونى كه پيشواى ايشان در سال 1569 ميلادى درگذشت.

شمسيه - شاخه اى تركى از «خلوتيه» كه پيشواى ايشان در 1601 ميلادى درگذشت - نوريه

شوذيه - طريقه اى خارج از دين، در راه آناتولى كه در قرن 12 ميلادى مى زيستند و شعبه اى از «سعينيه» بودند.

شيخيه - نامى براى «شاذليه» فرزندان سيدى شيخ در اقليم و هران (اورانيا) كه در قرن 19 مى زيستند.

صفويه - شاخه ايست آذربايجانى از «سهرورديه» كه در اردبيل مى زيستند و پيشواى ايشان شيخ صفى الدين اردبيلى در 1334 ميلادى درگذشت. شاخه هاى «قزلباشيه» و بسيارى از صوفيه ترك از اين طريقه منشعبند و سلسلۀ صفويه نيز منسوب به اين طريقه اند.

صدّيقيه - منسوب به خليفه اوّل ابو بكر هستند كه اين طريقه را ابن عطاء اللّه در قرن 13 ميلادى تأسيس كرد.

طالبيه - طريقۀ كوچك مراكشى در ناحيۀ ساله هستند كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

طيبيه - شاخه اى مراكشى از «جزوليه» هستند كه در وزان مى زيستند و پيشواى ايشان در 1727 ميلادى درگذشت.

طيفوريه - مكتبى عرفانى در عقايد صوفيه كه منسوب به داستانى و خرقانى هستند كه در قرن يازدهم ميلادى مى زيستند و منسوب به ابو يزيد طيفور بسطامى (در گذشته در 877 م) بودند.

عاشقيه - از فرق صوفيه و خارج از دينند و متهم به زندقه هستند.

عرابيه - شاخه اى از قادريه هستند كه در قرن 16 ميلادى مى زيستند.

عروسيه - شاخه اى طرابلسى از قادريه اند كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

غزوزيه - طريقه اى كوچك در تونس كه در قرن 19 مى زيستند.

عشاقيه - شاخه اى تركى از خلوتيه كه پيشواى ايشان در 1592 ميلادى درگذشت.

عشيقيه - شاخه اى هندى از طريقۀ شطاريه اند كه پيروان ابو يزيد عشقى

ص: 315

هستند كه در قرن 15 ميلادى درگذشت.

علوانيه - طريقه اى تركى هستند كه در قرن 16 ميلادى مى زيستند و منتسب به پيرى از اهل جده هستند كه در قرن 8 ميلادى مى زيست.

علويه - شاخه اى جزايرى از در قاوه هستند و آنان را بنى علويه خوانند و در 1919 ميلادى در مستطغانم كه بندرى در الجزاير است مى زيستند.

عيدروسيه - شاخه اى يمنى از طريقه «كبراويه» كه در قرن 15 ميلادى مى زيستند.

عيسويه - شاخه اى مراكشى از «جزوليه» در مكناس كه پيشواى ايشان در 1524 ميلادى درگذشت.

غازيه - شاخه اى از «شاذليه» در جنوب مراكش كه پيشواى ايشان در 1526 ميلادى درگذشت.

غزّاليه - مكتبى از صوفيه كه ظاهرا پيرو احمد غزالى (در گذشته در 1111 م) بودند.

غوثيه - شاخه اى هندى از شطاريه منسوب به شيخ غوث نامى كه در 1562 م در گواليور درگذشت.

فردوسيه - نام هندى طريقۀ كبراويه است.

قادريه - سلسله اى از صوفيه كه از مكتب «جنيديه» نشأت گرفته است و پيشواى ايشان عبد القادر گيلانى (در گذشته در 1166 م) بود و آن را شاخه هاى بسيار است:

در يمن و سومالى: يافعيه كه در قرن 15 مى زيستند، مشارعيه، عرابيه.

در هند: بناوه، گورزمار.

در آناتولى: اشرفيه، هنديه، خلوصيه، نابلسيه، روميه، و اصليه.

در مصر: فارضيه، قاسميه در قرن 19.

در مغرب: عماريّه و عروسيه و بوعليه و جلاله.

در سودان غربى: بكائيه.

قرائيه - طريقه اى كوچك و تونسى كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

قشريه - منسوب به قشيرى (در گذشته در 1074 م) بودند.

قصاريّه - طريقه اى در قرن نهم - ملامتيه.

قلندريه - طريقه اى خارج از دين كه در ايران مى زيستند و پيشواى ايشان ساوجى نام داشت كه در سال 1218 ميلادى درگذشت اين طريقه از قرن 14 تا 16 در سوريه و هند منتشر بود.

قونياويه - مكتبى عرفانى منسوب به صدر الدين رومى (در گذشته در 1273 م) اين طريقه منشعب از حاتميه است.

كبراويه - طريقه اى خراسانى منشعب از طريقۀ «جنيديه» منسوب به نجم الدين كبرى (در گذشته در 1221 م) و شاخه هاى آن از اين قرار است: عيدروسيه، همدانيه

ص: 316

اغتشاشيه، نوربخشيه، نوريه، ركنيه.

كازرونيه - شاخه اى ايرانى منشعب از مكتب «خفيفيه» در شيراز كه پيشواى ايشان در 1034 ميلادى درگذشت.

كرزازيه - شاخه اى از طريقۀ شاذليه در تافيلالت كه در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

گورزمار - طريقه اى هندى و شاخه اى از قادريه اند.

گلشنيه - روشنيه.

مبتوليه - طريقه اى كوچك از صوفيان مصرى كه پيشواى ايشان در 1475 ميلادى درگذشت.

محاسبيه - مكتبى است عرفانى و پيرو حارث محاسبى بودند كه در 859 ميلادى درگذشت.

محمّديه - ايشان اسناد تصوّفى خود را به حضرت محمّد (ص) مى رسانند. اين فرقه در قرن 16 م به پيشوايى على خواص و شعرانى رواج يافت آنان در خانقاههاى خود دلايل جزولى مى خوانند.

مداريه - طريقه اى هندى و خارج از دين هستند و پيرو شاه مدار مى باشند كه در 1438 ميلادى در مكناپور درگذشت.

مدنيه - نخستين نام «شاذليه» است و شاخه اى طرابلسى از درقاوه اند.

مدنيه - شاخه اى طرابلسى از در قاوه اند كه پيشواى ايشان در 1823 ميلادى در مصراطه درگذشت.

مراديه - طريقه ايست تركى در استانبول كه پيشواى ايشان در 1719 ميلادى درگذشت.

مرازقه - شاخه اى از احمديه كه در قرن 14 ميلادى مى زيستند.

مشارعيه - شاخه اى از قادريه در يمن كه در قرن 15 ميلادى مى زيستند.

مشيشيه - پيروان پيرى مراكشى به نام ابن مشيش هستند كه در 1226 ميلادى درگذشت و ايشان با شاذليه بياميختند و سپس در قرن 16 م از آنان جدا گشتند.

مصريه - نيازيه.

مطاوعه - احمديه.

مغربيه - ظاهرا ايشان از پيروان شاعر معروف ايرانى مغربى تبريزى هستند كه در 1406 م درگذشت وى از پيروان محي الدين ابن العربى بود.

ملامتيه - مكتبى است عرفانى در ميان صوفيان خراسان كه از قرن نهم تا يازدهم ميلادى رواج داشت و آنان مخالف صوفيه عراق بودند.

ملاميه - حمزاويه، شاخه اى از طريقۀ بايراميه در تركيه كه پيشواى ايشان در 1553 م درگذشت.

منصوريه - حلاجيّه.

مولويه - طريقه ايست در آناتولى از پيروان مولانا جلال الدين محمد بن بهاء الدين ولد بلخى كه در قونيه مى زيست وى صاحب «مثنوى معنوى» و «ديوان

ص: 317

شمس تبريزى» است او در سال 1273 م 672 ه) درگذشت. پوستينيه و ارشاديه از شاخه هاى آن طريقه اند.

ناصريه - شاخه اى است مراكشى از شاذليه در جنوب مراكش در شهر تمگروت از بلاد مراكش و شاخه اى از ايشان در تونس به نام شبابيه مى زيستند.

نوبويه - گروهى از اخوان صوفيه بودند كه از پيشه وران به شمار مى رفتند و در قرن 12 م در سوريه مى زيستند.

نعمت اللهيه - طريقه اى است ايرانى پيرو امير نور الدين نعمت اللّه ولى از مشايخ بزرگ صوفيه در كرمان و مزارش در ماهان كرمان است وى در 834 ه درگذشت.

نقشبنديه - طريقه ايست تركستانى كه از مكتب عرفانى طيفوريه نشأت گرفته است و شاخه هايى در چين و تركستان و قازان و تركيه و هند و جاوه دارد و بهاء الدين پيشواى آن فرقه در 1388 م در گذشت.

نقشبنديه - خالديه و آن طريقه ايست تركى كه در قرن 19 ميلادى تجديد حيات يافت.

نوربخشيه - شاخه اى خراسانى از طريقه كبراويه كه پيشواى ايشان محمد نوربخش (در گذشته در 1465 م) بود.

نور الدينيه - جراحيه.

نوريه - مكتبى است عرفانى منسوب به شيخ نور (در گذشته در 907 م) كه شاخه اى از آن به نام ركنيه در قرن 14 ميلادى تجديد حيات كرده است.

نوريه - شاخه اى است منشعب از «ركنيه» كه در قرن 14 ميلادى مى زيستند.

نوريه - زنديقيه.

نيازيه - شاخه اى تركى از «خلوتيه» كه پيشواى ايشان در 1693 درگذشت.

هداوه - فرقه اى از صوفيه مراكشى كه خارج از دينند و در تگزرت در قرن 19 ميلادى مى زيستند.

همدانيه - شاخه اى كشميرى از كبراويه كه از پيروان على همدانى (در گذشته در 1385 م) مى باشند.

وارث عليشاهيه - طريقه اى هندى كه در پايان قرن 19 ميلادى در اود از بلاد هند مى زيستند.

وحدتيه - خارج از دينند و قايل به وحدت وجودند - زندقه، وجوديه، حاتميه، وصوليه.

وفائيه - طريقه اى تجديد يافته از «شاذليه» هستند كه در سوريه و مصر زندگى مى كردند و پيشواى ايشان در 1358 م درگذشت.

يسويه - شاخه اى از خواجگان تركستان، و پيرو شيخ يسوى كه در سال 1167 ميلادى درگذشت.

يوسفيه - شاخه اى از «شاذليه» مغربيه در مليانا كه در قرن 16 ميلادى مى زيستند.

يونسيه - شاخه اى از صوفيان خارج از

ص: 318

دين سوريه كه پيرو شيبانى نامى كه در 1222 درگذشت، بودند.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 15، مقاله طريقه تحقيق، لوئى ماسينيون و ج 5، مقاله التصوف.

Shorter Encyclopadia oF Islam P.573-578,579-586

فى التصوف الاسلامى و تاريخه.

تعريفات، جرجانى، ص 52.

تكمله

در تكمله اين بحث براى اين كه اطلاعاتى دربارۀ صوفيه ايران در اين مبحث آورده شود، بعضى فرق صوفيه را به ترتيب حروف الفبا در اين مقاله مى آوريم:

ادهميه - پيروان ابو اسحاق ابراهيم بن ادهم بن منصور بلخى (در گذشته در 161 ه) از اميرزادگان بلخ است.

زندگانى او روشن نيست گويند كه:

او مانند بودا از جاه و جلال دنيوى دست شسته به زهد و تصوف گرائيد، و هنگام سير در سياحت سرانجام در شام درگذشت.

الهاميه - فرقه اى از متصوفه هستند كه از خواندن و آموختن قرآن و علوم دين اعراض كنند و گويند: ظاهر حجاب راه باطن است و ابيات و اشعار آموزند.

تهانوى: كشاف اصطلاحات فنون، ج 2 ص 1308.

اهل طامات - نيز در صوفيه سالكى را گويند كه: بيان حقايق خود كند و اظهار كرامت خود خواهد و كند و در مقامات كشف و كرامت مقيد شده باشد و صوفيانى را گويند كه: براى فريب و تسخير عوام الناس خودفروشى و اظهار كمالات نمايند.

تهانوى: كشاف اصطلاحات فنون، ج 1، ص 927.

جوريه - پيروان شيخ حسن جورى (مقتول در 746 ه) بودند. وى مريد شيخ خليفه بود كه خود را به طريقه با يزيديه منسوب مى دانست و دعوتش موجب تأسيس حكومت «سربداران» شد.

جولقيه - در «مناقب العارفين» آمده كه در روزگار مولانا جلال الدين، قلندران خانقاه مخصوصى داشتند و غالبا با سر بى مو در كوچه و بازار مى گشتند و «جولقيه» خوانده مى شدند و ظاهرا از «ملامتيه» بودند.

جستجو در تصوف، ج 1 ص 363.

چشتيه - طريقۀ چشتيه به پيشوايى خواجه معين الدين چشتى در اجمير هند تأسيس يافت نسب اين خواجه معين الدين (در گذشته در 633 ه) به قريه چشت در نزديك هرات و مشايخ آنجا مى رسيد.

ظاهرا آقاى شيخ على مقدادى اصفهانى پيشواى سلسلۀ چشتيه در ايران است.

دكنيه - پيروان معصوم على شاه دكنى هستند كه مروج طريقه نعمت اللهيه در اوايل سلسلۀ قاجاريه در ايران بود، و سرانجام به حكم آقا محمد على بهبهانى

ص: 319

مجتهد كرمانشاهان در 1212 هجرى به قتل رسيد.

ذو الرياستينيه - پيروان حاج ميرزا عبد الحسين ذو الرئاستين ملقب به مونس على شاه فرزند وفا على شاه هستند كه در سال 1372 هجرى در تهران درگذشت.

وى از اقطاب سلسله نعمت اللهى بود و جانشين معروف او آقاى دكتر جواد نوربخش كرمانى است.

صفى عليشاهيه - پيروان حاج ميرزا حسن اصفهانى (1251-1316 ه) ملقب به صفى على شاه فرزند محمد باقر اصفهانى هستند. وى از بزرگان و اقطاب سلسلۀ نعمت اللهيه است، او مردى عالم و شاعر بود و سفرهاى بسيار در ايران و هند كرد و داراى آثارى از جمله تفسير و ترجمۀ قرآن است كه بر وزن مثنوى معنوى به نظم كشيده است.

پس از وى يكى از رجال معروف قاجاريه به نام خان على خان ظهير الدوله كه دست ارادت به او داده بود به مقام جانشينى نشست و به نام صفا على شاه ملقب گرديد و بساط درويشان را توسعه داد و در خانقاه او انجمنى به نام «اخوت» تأسيس كرد.

كوثريه - پيروان حاج ملا محمد رضا همدانى ملقب به كوثر على شاه از مشايخ سلسلۀ نعمت اللاهيه بودند. او در سال 1247 هجرى درگذشت.

كميليه - سلسله فقرى خود را به كميل بن زياد (در گذشته در 82 ه) مى رسانند وى از ياران با وفاى حضرت على (ع) بود و در ركاب آن امام همام در جنگ صفين شركت كرد و سرانجام به فرمان حجّاج بن يوسف شهيد گشت.

دعاى كميل منسوب به اوست كه از حضرت على (ع) روايت كرده است. اين سلسله بعدها معروف به نور بخشيه شدند كه پيرو سيد محمد نوربخش مريد و تربيت يافتۀ خواجه اسحاق ختلانى بود.

وى مذهب تشيع داشت و يك دسته از سلسلۀ كبرويه را به آن مذهب سوق داد و يا لااقل آنان را از كتمان و تقيه اى كه در مسأله تشيع به كار مى بردند منصرف ساخت از مشايخ سلسلۀ كميليه عمرو بن عثمان مكّى (در گذشته در 297 ه) است كه صوفيان او را اوّل الاقطاب خواندند.

از قرن يازدهم هجرى نام اين سلسله شهرت بيشتر يافت و ميرزا رضا قلى صفا جانشين حاج ميرزا حسن كوزه كنانى به زعامت اين سلسله رسيد و در سفرهايى كه به بلاد عثمانى كرد عدّه اى از بزرگان اهل تسنن را به تشيع دعوت نمود.

در زمان معاصر توسط آقاى شيخ محمد حسن شريف الدين مشكور اين طريقه رونق تازه اى يافته است.

خانقاه ايشان در باغ مقبرۀ حاج ميرزا صفا در شهر رى جنب چشمه على مى باشد.

ص: 320

گناباديه - پيروان حاج محمد سلطان على شاه فرزند ملا حيدر از اهالى بيدخت گناباد كه در 1327 هجرى به قتل رسيد مى باشند.

وى از علماى معروف زمان خود بود و از شاگردان حاج ملا هادى سبزوارى به شمار مى رفت.

اين طريقه از سلسلۀ «نعمت اللهيه» هستند كه پيروان بسيارى دارند و قطب كنونى ايشان رضا على شاه تابنده ملقب به «بيچاره» است.

متجاهليه - از متصوفه مبطله اند كه لباس فاسقانه پوشند و افعال فسّاق كنند و گويند مراد ما دفع رياست.

كشّاف اصطلاحات فنون ج 1، ص 255.

جستجو در تصوف ايران، ج 1 و 2.

تاريخ سلسله هاى نعمت اللهيه در ايران.

صياحيه

از فرق «جبريّه» پيروان صياح بن معمّر بودند.

مشارق الانوار، ص 205.

ص: 321

ص: 322

ض

ضاحكيه يا ضحاكيّه

از پيروان ضحاك بن قيس خارجى شيبانى بودند و بر لعن معاويه و عمرو بن عاص و عثمان پيمان بستند و از ايشان برائت جستند.

گويند: روا بود كنيزك مسلمان به كافر فروشند و چون در «دار تقيه» باشند نكاح مسلمان با كافر درست باشد. ولى در جايى كه زير فرمان مسلمان باشد نكاح زن مسلمان با غير مسلمان جايز نيست.

ضحاك آخرين كس از خوارج بود كه در بين النهرين خروج كرد و به كوفه لشكر كشيد و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز را كه عامل آن شهر بود شكست داد و كوفه را تسخير كرد و سرانجام مروان بن محمد در كفرتوثا با وى روبرو شد و ضحّاك به قتل رسيد.

الحور العين، ص 176.

مشارق الانوار، ص 205.

تبصرة العوام، ص 42.

معارف، ابن قتيبه، ص 181.

كامل، ابن اثير، ج 5 ص 130.

ضراريه

پيروان ضرار بن عمرو كوفى هستند كه از شاگردان و اصل بن عطا بود و سپس با وى خلاف جست. او همۀ كارها را آفريدۀ خدا مى دانست و اختيار و استطاعت را پيش از «فعل» و پس از فعل و با فعل روا مى شمرد و مى گفت: انسان غير از حواس پنج گانه حس ششمى دارد كه در روز قيامت خداوند را به توسط آن حس مى بيند و ماهيت او را در مى يابد.

گويند: پس از رسول خدا «حجت» منحصر به «اجماع» است و آنچه در احكام دين از اخبار آحاد منقول شده است روا نشمرند.

به عقيده ضرار امامت غير قرشى جايز است و اگر قرشى و نبطى هر دو باشند نبطى را بر قرشى برترى دهد و گويد: چون

ص: 323

پيروان نبطى كمترند اگر امام مخالفت شرع كند او را آسانتر معزول توانيم كرد.

حفص الفرد از اكابر «مجبره» كه ابو عمر كنيه داشت و اهل مصر بود سخن خود را در ديدار خداوند با حس ششم از ضرار بن عمرو گرفته است.

مقريزى در «الخطط» اين فرقه را تحت عنوان مجبره كه همان «جبريه» و مخالفان «قدريه» باشند آورده است و گويد: آنان كسانى بودند كه در نفى استطاعت و توانايى از بندگان خدا در كارها راه مبالغت پيموده اند.

ضرار بن عمرو گويد: بالذات در آتش گرمى و در برف سردى و در زيتون چربى و در عسل شيرينى و در صبر تلخى و در انگور افشره و در عروق خون نيست ولى خداوند آنها را در هنگام چشيدن و لمس كردن و فشردن و بريدن خلق مى كند.

الفرق بين الفرق، ص 128.

التبصير فى الدين، ص 62.

الحور العين، ص 252-255.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى.

خطط، مقريزى، ج 2، ص 349.

مقالات الاسلاميين، ص 313.

اصول الدين، بغدادى، ص 338.

ضميريه

در كتاب «الانساب» سمعانى مسطور است كه ضمير نهرى از انهار بصره است كه چند قريه بر كنار آن واقع مى باشد و طايفۀ ضميريه كه از شيعيانند در خارج دار الخوارج بصره منزل دارند و از قديم الايام نقش مذهب اهل بيت بر لوح دل مى نگارند و در زمان ما زياده از پانصد خانه دارند: زادهم اللّه تعالى

مجالس المؤمنين، ص 61.

ص: 324

ط

طاريه

از اصحاب تناسخند و گويند كه:

مرغان نيز امتى مانند آدميانند و روح مردم در ايشان متناسخ شده است زيرا خداوند فرموده «وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلاّٰ أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ ...» انعام/ 38.

تبصرة العوام، ص 88 و 90

طاطريه

اصحاب ابو الحسن على بن محمد طايى كوفى بودند كه از فقها و شيوخ واقفه معاصر با حضرت امام موسى كاظم (ع) بود (128 - 183) و با اينكه در حديث و فقه ثقه شمرده مى شد در دفاع از مذهب واقفه ورد شيعيان قطعيه تعصب داشته است و كتبى متعدد كه عدد آنها به سى مى رسد در تأييد عقايد خود تأليف كرد و يكى از آنها كتابى در امامت بود كه گويا ابو سهل نوبختى بر آن رديه نوشته است.

الفهرست، ابن نديم، ص 177.

فهرست، شيخ طوسى، ص 216.

رجال نجاشى، ص 179.

خاندان نوبختى، ص 117.

طافيه

از اصحاب حديث بودند.

احسن التقاسيم، ص 37.

طالبيه

پيروان طالب بن عبد اللّه بن صباح بودند كه به «مظهريت» امام محمد باقر (ع) اعتقاد داشتند عبد اللّه بن صباح پدر طالب در مكتب معلم امام محمد باقر (ع) بود و از آن حضرت در كودكى غرائب و خوارقى مشاهده كرد.

ام الكتاب، ص 3-11.

طالقانيه

از فرق «زيديه» بودند.

مشارق الانوار، ص 210.

ص: 325

طاووسيه

فرقه اى از شيعه و پيرو آقا محمد كاظم تنباكوفروش اصفهانى ملقب به طاووس العرفاء هستند. وى در اصفهان متولد شد و دست ارادت به حاج زين العابدين شيروانى داد.

اين فرقه از طريقه نعمت اللهيه نشأت گرفته است؛ - صوفيه.

وى بعد از رحمت على شاه شيرازى كه جانشين مستعلى شاه مؤلف كتاب «بستان السياحه» از تبعيت جانشين او سرباز زده و به تهران رفت و دعوى قطبيت كرد.

او در سال 1293 هجرى در تهران درگذشت و در مقبره سراج الملك در حضرت عبد العظيم، شهر رى به خاك سپرده شد.

وى دعوى الوهيت كرد و گفت يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر و دوازده امام در وى حلول كرده اند و او خليفه و تجلى همۀ آنان است و اگر همۀ ايشان به اين جهان بازگردند از او اطاعت خواهند كرد.

وى مى گفت: من باطن قرآن و نماز و روزه و حج هستم و چيزى از قدرت من خارج نيست و رسيدگى به امور زندگان و مردگان با من است و هركس دوازده سال تمام اطاعت من كند و از من فرمان برد انسان كامل شود و نفس و روح جديدى مى گردد و او شمس الشموس است و بايد وى را به چشم ملكوت بينى نگرند نه به چشم ظاهر. مريدان او بايستى گوشتى فراهم آورند و ديگ جوشى براى وى بسازند و ديگ را مريد بر سر نهاده و به پيش پاى قطب گذارد و او بر مهمانان خود تقسيم كند، اين رسم را «نياز» گويند.

چون مريد براى او هدايايى مى آورد مى گفت: ديگر براى تو نماز نيست زيرا من اين نيازت را پذيرفتم.

بايد دانست كه چون زين العابدين شيروانى در 1253 درگذشت حاج محمد كاظم تنباكوفروش اصفهانى ملقب به سعادت عليشاه از طرف محمد شاه قاجار لقب طاووس العرفاء گرفت.

دائرة المعارف الاسلاميه، ج 15.

سيرى در تصوف، ص 78.

تاريخ سلسله هاى نعمت اللهى در ايران، ص 128-130.

طرفيه

از فرق «زيديه» بودند.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى.

طريفيه

پيروان صالح بن طريف هستند كه كتابهايى را تصنيف كرده است وى مردم را به پيامبرى خود مى خواند و شريعتى غير از اسلام تشريع كرد.

الفرق و التواريخ، نسخۀ خطى.

طفيليان

گويند كه: فرزند خرد كافران با پدران

ص: 326

وارد دوزخ شوند:

سواد اعظم، ص 84.

طياريه

از فرق «غلاة» منسوب به جعفر طيّار پسر عم رسول خدا هستند.

طيّاريّه پندارند كه روح القدس همانطور كه در عيسى (ع) بود در كالبد محمّد (ص) نيز جا گرفت و از وى منتقل به على بن أبي طالب (ع) شد و از كالبد وى به كالبد حسن (ع) و حسين (ع) و ديگر ائمه راه يافت.

ايشان قايل به «تناسخ» و رجعتند و گويند: امامان انوارى از انوار خداوندند و اين مذهب «حلاجيه» بوده است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 129.

مفاتيح العلوم خوارزمى، ص 22.

رجال كشى، ص 208.

طيفيه

از فرق «سبائيه» هستند و از «غلات» شيعه به شمار مى روند.

مشارق الانوار، ص 211.

[ظ]

ظاهريه

ظاهريه - داووديه

ص: 327

ص: 328

ع

عابديه

از فرق «كراميه» هستند و گويند:

ميان خدا و عرش بعدى متناهى است.

- كراميّه.

فرق، فخر رازى، باب پنجم در فرق كراميه.

اعتقادات فرق المسلمين و المشركين، 67.

عامّه

عامّه در اصطلاح شيعه اماميه به معنى اهل سنت و جماعت هستند كه در برابر شيعيان يعنى خاصّه مى باشند و چون اكثريت دارند به آنان عامّه گويند.

و فى حديث عثمان انك امام عامّه اى امام الجماعة (منتهى الارب) در روايات شيعه آمده: خذ ما خالف العامة و ما خالف العامة فيه الرشاد.

يعنى آنچه را كه مخالف عامّه (سنيان) باشد فراگير زيرا رستگارى در آن است. - خاصّه.

اصول كافى، ص 39.

العقيدة و الشريعة، ص 211.

عانديه

پيروان ابو الفضل عاند بودند كه از «كراميه» بود و علم خود را از نضر بن شميل اخذ كرد و او از عبدان سمرقندى و سمرقندى از محمّد سجزى و وى از محمد بن كرام فراگرفت.

مذهب ايشان در زمان طاهريان در نيشابور ظاهر شد.

المنية و الامل، ص 112.

عبائيه

عبائيه - عليائيه.

عباسيه

عباسيه - شيعه عباسيه.

عباسيه خلص

از فرق «راونديه» بودند و از طرفداران

ص: 329

امامت عباس بن عبد المطلب به شمار مى رفتند. و در حق ابو مسلم غلوّ مى كردند و آنان از حريريه بودند. - حريريه.

عباديه

پيروان عباد بن سليمان كه مى گفت اعراض دلالت بر خداى تعالى نكنند و اجسام دلالت بر وجود او كنند و مردم را از اين سخن بازمى داشت كه بگويند:

خداوند پيش از اين كه اشياء به وجود آيند به آنها علم داشته است.

او مى گفت: معدوم در نزد خداوند شىء نيست و آنچه را كه شىء نيست جايز نباشد كه دانسته شود.

وى كشتن مخالفانش را در صورت امكان جايز مى دانست و مى گفت: خداى تعالى قحط و گرسنگى را خلق نكرده است.

او گفت: جايز نيست بگويند كه: خدا مؤمنان و كافران را خلق كرده بلكه رواست كه بگويند: همۀ مردم را خلق كرده است زيرا مؤمن و كافر هر دو انسان هستند.

الفرق و التواريخ، نسخه خطّى.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 143.

عبد الجبّاريه

پيروان عبد الجبار بن عبد الرحمن بودند كه پس از ابو مسلم در خراسان قيام كرد.

وى در زمان منصور عامل خراسان بود و پيش از آن تصدى امور شرطه وى را در بغداد بعهده داشت وى در سال 142 بر خليفه عاصى گشت و شيعيان بنى عباس را مى كشت و مردم را دعوت به شيعيان علوى مى كرد.

سال واقعه عصيان عبد الجبار را مورّخان به اختلاف از 141 تا 148 ذكر كرده اند.

در اين شورش اعراب يمانى كه بيشتر به خاندان على بن أبي طالب (ع) ارادت داشتند او را يارى مى كردند.

گرديزى به ارتباط عبد الجبار با سپيدجامگان اشاره كرده است.

سپيدجامگان در آن روزگار طرفدار ابو مسلم بودند.

گرديزى مى نويسد: چون عبد الجبار بر منصور خلاف آورد او را بر مردى به نام برازبنده بن بمرون دلالت كردند و اين مرد دعوى داشت كه او ابراهيم بن عبد اللّه هاشمى است.

عبد الجبار كس فرستاد و با او بيعت كرد و علم سپيد بر افراشت و مردم را به اطاعت برازبنده خواند و از «خزاعيان» جمعى را بكشت.

منصور لشكريانى به فرماندهى حرب بن زياد و پسرش مهدى به دفع عبد الجبار فرستاد در اين نبرد آن مرد كه خود را عبد اللّه هاشمى مى خواند يعنى برازبنده به دست حرب كشته شد و عبد الجبار

ص: 330

گريخت و در ششم ماه ربيع الاول سال 142 گرفتار آمد و او را به نزد منصور بردند و به قتل رساندند.

اما برازبنده كه خود را يكى از خاندان هاشمى معرفى مى كرد چنان كه از نامش پيداست مردى ايرانى و از سپيدجامگان بود.

تاريخ طبرى، ج 10، ص 128-134.

كامل ابن اثير، ج 5، ص 418-498 - 505.

تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 371.

زين الاخبار، ص 123.

تاريخ افغانستان، ص 312.

عبدكيه

پيروان عبدك نامى بودند كه مى گفت: مال دنيا همه اش حرام است و برداشتن از آن جز به اندازۀ قوت لا يموت جايز نيست زيرا ائمۀ عدل از جهان رخت بر بستند. و مال گيتى جز به هنگام وجود امام عادل جايز نباشد و حرام است و دادوستد آن حرام است و تنها جايز است كه روزى خود را از حرام برگيرند.

التنبيه و الرد، ص 91.

عبدليه

پيروان عبد اللّه بن عيسى بودند كه مى گفت: چارپايان و كودكان و ديوانگان چون بميرند درد و المى در نيابند و اين خاصيت براى آن در ايشان نهاده شده كه در روز قيامت ثواب بينند.

الفرق و التواريخ، نسخۀ خطى.

عبيد اللهيه

گروهى بودند كه قايل به «الوهيت» عبيد اللّه مهدى و فرزندان او بودند - اسماعيليه.

الفصل، ابن حزم، ج 4، ص 143.

عبيديه

اصحاب عبيد المكتب اند وى بر آن بود كه هر چه غير از شرك باشد مغفور است و بنده هرگاه كه در توحيد بميرد آنچه از سيئات ارتكاب كرده يا التزام نموده او را از آثام و گناهان مضرّ نباشد.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 100.

عتاريه

از طوايف «نصيريه» اند. - نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ص 496.

عثمانيه

قومى بودند در سجستان (سيستان) كه عثمان را بر حضرت على (ع) تفضيل و برترى مى دادند و آنان از نواصبند و شاعر ايشان در اين معنا گفته است.

و قستم بعثمان عليا سفاهة *** و عثمان ازكى من علىّ و اطيب

يعنى: شما از روى نادانى على (ع) را

ص: 331

با عثمان مقايسه مى كنيد، حال آن كه عثمان پاكتر و نيكوتر از على (ع) است.

در احسن التقاسيم آمده است: اهل كوفه و سواد آن شيعه حضرت على (ع) اند امّا اهل بصره از شيعيان عثمان به شمار مى روند.

مقدسى مى گويد: گروهى از عثمانيه، عثمان را بر ابو بكر و عمر تفضيل دهند.

عمرو بن بحر جاحظ را كتابى به نام «العثمانيه» است كه در آن از موافقان و مخالفان سخن گفته است.

المنية و الامل، ص 121.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 123.

احسن التقاسيم، ص 293.

العثمانيه، عمرو بن بحر جاحظ.

عجارده يا عجرديه

از فرق خوارج و پيروان عبد الكريم بن عجرد بودند و او در آغاز پيرو عطيه بن اسود حنفى بود. عجارده بر ده گروه شدند و همه اين سخن را متّفقند كه كودكان هرگاه بالغ گرديدند و به مردى رسيدند بايد به اسلام خوانده شوند و يا اسلام را توصيف نمايند و پيش از اين بايد از آن بيزارى جست.

عجارده با «ازارقه» در يك مورد اختلاف دارند و آن اين است كه: ازارقه بردن اموال مخالفان را روا دانند ولى عجارده گويند: بردن مال هيچ يك از آنان روا نيست مگر اين كه او را كشته و مالشان را به يغما بريم.

برخى نوشته اند: عبد الكريم بن عجرد نخست از ياران ابى بيهس بود و سپس با وى مخالفت كرد و سرانجام به حبس افتاد و در زندان بود كه دو تن از يارانش ميمون و شعيب كه با يكديگر در باب «مشيت خداوند» اختلاف كرده بودند براى حكميت به او نامه نوشتند (- شعيبيه) گويند: عجارده منكر نسبت سوره يوسف به قرآن شدند و گفتند: آن داستان است و نشايد كه چنين داستانى در قرآن باشد.

شهرستانى ده فرقه از خوارج را به «عجارده» نسبت مى دهد از اين قرار:

خلفيه، صلتيه، حمزيه، شعيبيه، ميمونيه، اطرافيه، جازميه، ثعالبه، شيبانيه.

الفرق بين الفرق، ص 56.

ملل و نحل شهرستانى، ص 115.

التبصير في الدين ص 32.

العقيدة و الشريعه، ص 173.

عجزيه

از فرق «جبريه» هستند و گويند:

انسان مجبور به كسب است و او را از اين كار امتناعى نيست بلكه او مكروه و مجبور است و او مانند شترى است كه زمام او را مى كشند و آن حيوان چاره اى جز تسليم ندارد.

ص: 332

الفرق المفترقه، ص 63.

عجليه

از فرق «زيديه» و پيروان هارون بن سعيد عجلى بودند و هارون از اصحاب امام جعفر صادق (ع) بود. شيخ طوسى هم در «رجال» خود وى را از اصحاب امام صادق (ع) دانسته و مى نويسد: كه هارون بن سعيد عجلى، كوفى بود و او را بجلى نيز مى گفتند كه غلط است و عجلى صحيح است. وى از رؤساى مذهب «زيديه» بود و با ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن محض در سال 145 هجرى كشته شد.

رجال كشى (فهرست)، ص 303.

المقالات و الفرق ص 73 و 204.

عجليه

از فرق «غلاة» اند و آنان را «عمير» نيز مى خوانند زيرا ايشان پيروان عمر بن بيان عجلى بودند و امام جعفر صادق (ع) را خدا مى دانستند اين فرقه خرگاهى در محله كناسه كوفه برپا كرده و براى پرستش امام صادق در آنجا گرد مى آمدند تا سرانجام يزيد بن عمر بن هبيره، عمير را بگرفت و بر كناسۀ كوفه بر دار كرد.

التبصير فى الدين، ص 74.

المقالات الاسلاميين، ص 12.

عدليه

همان «معتزله» اند و اين نام از القاب ايشان به شمار مى رود زيرا قايل به عدل و توحيد بودند و نيز گاهى «عدليه» بر شيعه اطلاق شده است، زيرا اماميه و معتزله در اين عقيده (عدل) مشتركند. - معتزله.

عزاقريه

- شلمغانيه.

عزريه

از فرق «خوارج» و منسوب به ابن عزره هستند.

التنبيه و الرد، ص 168.

عسكريه

فرقه اى از شيعيان «اماميه» بودند كه حضرت امام حسن عسكرى (ع) را مهدى پنداشتند و به غيبت او قائل شدند.

اعتقادات فرق المسلمين، ص 50.

عشريه

از فرق «مشبهۀ» شيعه بودند.

خطط، مقريزى ج 4، ص 170.

عطائيه

از مذاهب بائدۀ فقهى سنت و جماعت، منسوب است به عطاء بن ابى رياح؛ وى از فقهاى تابعين و در طبقه

ص: 333

سوم بوده و به سال 114 هجرى در گذشته ولى در زمان وى مذاهب فقهى (به عنوان مذهب و فرقه) هنوز برقرار نشده بود و در مدينه هفت نفر به عنوان فقهاى سبعه مرجعيت داشتند كه مردم به آنان رجوع مى كردند. و همچنين در مكه كه عطاء مى زيسته، جمعى و از جمله عطاء مرجعيت داشته اند كه پس از درگذشت هر يك دوران مرجعيت وى نيز خاتمه يافته است.

تقريب التهذيب.

احسن التقاسيم، ص 37.

عطويه

از فرق «خوارج» پيروان عطيه حنفى بودند و از نجدات به شمار مى رفتند.

نام پيشواى اين فرقه در «ملل و نحل شهرستانى» عطيه بن اسود حنفى و در «تاريخ طبرى» (ج 2 - ص 517) عطيه بن اسود اليشكرى و در «اخبار الطوال» دينورى صفحه 279 آمده است: او نخست از اصحاب نجدة بن عامر حنفى بود و وى را از جانب خود به سيستان فرستاد. او سپس به مرو رفته و مذهب خويش را آشكار ساخت.

عطويه مأخوذ از عطيه است و او در سال 75 هجرى درگذشت.

خطط، مقريزى، ج 2 ص 354.

الحور العين، ص 170.

مقالات الاسلاميين، ص 164.

اللباب فى تهذيب الانساب، ص 1422.

التنبيه و الرد، ص 170.

عقبيه

از فرق «زيديه» بودند.

مشارق الانوار، ص 210.

عقدانيه

نام فرقه اى است از «قرامطه» اسماعيلى كه از اعراب باديه نشين بودند و در تشكيلات خود يك شوراى عالى داشتند و جامۀ سپيد مى پوشيدند و آنان را «عقدانيه» مى گفتند كه اختيار حل و عقد امور به دست ايشان بود.

قرامطه بحرين و فاطميان، ص 26-32.

فدائيان اسماعيلى، ص 46-48.

اسلام در ايران، ص 300-301.

عقليه

فرقۀ كلامى از شيعۀ «اماميه» بودند كه مى گفتند: نظر و قياس به علم و معرفت خداى تعالى پيوندند و هرگاه كه پيامبران آيند «حجت» در پذيرفتن ايشان «عقل» است امّا پيش از آمدن پيامبران براى عقل دلالتى نيست زيرا سنت آشكارى نبوده است و در اين باره به قول خداى تعالى استناد كردند كه فرمود: «مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰى نَبْعَثَ رَسُولاً» سوره حجر آيه 17.

مقالات الاسلاميين، ج 1 ص 118.

عقيراويه

قاضى نور اللّه شوشترى مى نويسد:

ص: 334

«عقيراويه» طايفه اى هستند از شيعۀ اماميه كه در داخل شهر بصره به عذاب صحبت خارجيان گرفتارند و از قديم الايام به كورى منافقان در سلك مؤمنان التزام دارند و رئيس ايشان در اين ايام خواجه يعقوب است كه وجود امثال او در ميان اهل ايمان مطلوبست.

مجالس المؤمنين، ص 61.

عقيليه

به قول قاضى نور اللّه شوشترى «عقيلية» طايفه اى مشتمل بر هزار خانوار از مؤمنان مروت شعارند كه محل ايشان خوبترين اعمال ولايت شوشتر و بهترين مواضع آن بوم و برّ است و آن صحراى دلگشا محل خيام و احشام ايشان است و امراى كبار ايشان خود را به عقيل بن أبي طالب رضى اللّه عنه منسوب مى سازند.

امير آنان مير حسين عقيلى است كه در جود و سخا حاتم زمانه و شجاعت فرزانگى بها در فرزانه است، وجود سادات شوشتر را خال و عروس خاندان پيغمبر (ص) را خلخال است.

مجالس المؤمنين، ص 64.

علائيه

از فرق «مرجئه» بودند.

مشارق الانوار، ص 205.

علبائيه يا علياويه

از فرق «غلاة» شيعه، از ياران علباء بن دراع اسدى يا علياء بن دراع دوسى بودند.

كشى در رجال خود مى نويسد: علياء اسدى بر بحرين حكومت داشت و از آنجا هفتصد هزار دينار دواب و غلام به دست آورد و آنها را نزد امام جعفر صادق (ع) آورد و به امام تقديم كرد.

امام فرمود: ما آنها را از تو قبول كرديم و بار ديگر به تو بخشيديم.

شهرستانى مى نويسد: علباء بن دراع حضرت على (ع) را بر پيغمبر برترى مى داد و سپس مردم را بر خويشتن دعوت كرد و قائل به الوهيت على (ع) و محمد (ص) شد.

كشى از قول ابو عبد اللّه امام جعفر صادق (ع) روايت مى كند كه: علباء در هنگام مرگ به نزد آن حضرت رفت و ابو بصير پرسيد: آيا تو بهشت را براى او تضمين كرده اى ؟

در اين باب دو روايت مختلف است.

ابن حزم مى نويسد: كه علبائيه در «اباحت» و «تناسخ» و «تعطيل» با مخمسه و محمديه تفاوتى نداشتند ولى نبوت پيغمبر اسلام (ص) و رسالت سلمان پارسى را از جانب او چنان كه «محمديه» مى گفتند قبول نداشتند بلكه محمّد بن عبد اللّه (ص) را بندۀ على (ع) مى پنداشتند.

محمديه مى گفتند: چون بشّار شعيرى،

ص: 335

محمّد (ص) و سلمان را منكر شد به صورت مرغى به نام «علباء» مسخ شد و فرقۀ طرفدار او «علبائيه» خوانده شدند.

علبائيه به جهت نكوهش كردن حضرت محمد (ص)، «ذميه» نيز ناميده شدند.

از تحقيقاتى كه به عمل آورديم حقيقت اين شخصيت آشفته را نتوانستيم معلوم سازيم در اعلام اسلامى شخصى به نام علباء بن حرير سدوسى آمده كه از دليران و فصحاى عرب در جاهليت بود و قبول اسلام كرد و در فتوحات اسلام در عهد عمر حضور يافت و در كوفه ساكن گشت و پيشواى اهل آن گرديد و او نخستين كسى است كه مردم را به ولايت على (ع) دعوت كرد و در واقعۀ جمل نيز حاضر بود و در سال 36 هجرى درگذشت.

الفصل، ابن حزم، ج 4، ص 142.

العقيد و الشريعه، ص 184.

الاعلام زركلى، ج 5، ص 47.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 156.

المقالات و الفرق، ص 190.

رجال كشى، ص 199-200.

على اللهيه - اهل حق

علويه

عموم غلاتى را كه به حضرت على (ع) مقام الوهيت مى دادند و يا رسالت را از آن حضرت مى پنداشتند «علويه» در مقابل «محمديه» خوانده اند.

مروج الذهب، ج 2، ص 144.

تلبيس ابليس، ص 23.

على العرشيه

گويند كه: السماء قبلة الدعاء لان اللّه فوق السماء العرش مستقر. گويند: عرش اعلى قبله دعاست و مشتاقان لقاى آنجا يابد. خلعت، مقبولان آنجا يافتند و شقاوت مردودان را آنجا رقم كشيدند.

فى الجمله هر چه رود در مملكت حوالت گاه عرش اوست پس قرارگاه خداى تعالى عرش است و او از آن منظر اعلى بر همه ناظرست و بر حال همه حاضر و قادر در هر حكم كه مى خواهد آنجا مى راند، الرحمن على العرش استوى.

هفتاد و سه ملّت، ص 24.

عمّاريه

از فرق «فطحيه» ياران عمّار بن موسى ساباطى، بودند و از فرق «شيعه» به شمار مى رفتند.

ايشان رشتۀ امامت را به امام جعفر صادق (ع) كشانيده اند و پس از وى عبد اللّه افطح را كه مهمترين فرزندان وى بود، امام دانند.

اين فرقه را شهرستانى ذكر نكرده و مقريزى آن را «معمّريه» منسوب به معمّر ياد كرده است.

ص: 336

پيشواى اين فرقه عمار بن موسى ساباطى از موالى بود كه ابو اليقظان كنيه داشت و از اصحاب امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) به شمار مى رفت.

شيخ طوسى گاهى او را از اصحاب امام جعفر صادق (ع) و گاه از ياران امام موسى كاظم (ع) شمرده است. وى در اصل كوفى و ساكن مداين بود.

نجاشى مى نويسد: ابو الفضل عمار بن موسى ساباطى از موالى بود و دو برادر او قيس و صباح از حضرت امام جعفر صادق (ع) روايت مى كردند.

كشى مى نويسد: او از اصحاب حضرت رضا (ع) بود و فطحى به شمار مى رفت.

بعضى از محدثان او را ضعيف و فاسد المذهب دانسته اند.(1)

مقريزى «عماريه» را از شيعيان بنى العباس ذكر كرد و ابن حزم مى نويسد:

فرقه اى از شيعيان بنى عباس قائل به نبوت عمّار نامى ملقّب به «خدّاش» شدند و اسد بن عبد اللّه برادر خالد بن عبد اللّه القسرى

بر خدّاش دست يافت و او را بكشت. - خداشيه.

ظاهرا عمّار نام اخير غير از عمّار نخستين است كه از شيعيان «فطحى» بوده است.

رجال شيخ طوسى، فهرست، ص 117.

رجال كشى (فهرست)، ص 206.

رجال نجاشى، ص 256.

مقالات الاسلاميين، ص 28.

الفرق بين الفرق، ص 39.

خطط مقريزى، ج 2، ص 351.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 142.

المقالات و الفرق، ص 233.

عمامره

از طوايف نصيريه اند. - نصيريه.

عمديه

پنداشتند اگر مسلمانى مرتكب معصيت و گناهى شود، عقوبت بر او واجب نيست زيرا معصيت مؤمن بر سبيل سهو و غفلت اتفاق مى افتد و قصد وى از معصيت اطفاى شهوت بوده است نه اين كه خلاف امر خدا كرده باشد و كسى كه بعهد قصد خلاف امر خدا كند كافر است.

الفرق المفترقه، ص 81.

عمرويه

از پيروان عمرو نبطى بودند و مانند

ص: 337


1- - وى گرچه فطحى مذهب بوده است، ولى نجاشى وى را توثيق كرده است و شايد ابن داود كه وى را در قسم دوم «رجال» خويش (كه ويژه غير ثقات است) آورده، فساد مذهب او بوده است نه وثاقتش. بهر حال دربارۀ وى از حضرت موسى بن جعفر رسيده كه فرمود: قد استوهبته من ربى فوهبه لى (رجال ابن داود، منتهى المقال كربلائى).

«مفضليه» از غلاة به شمار مى رفتند.

وى نخست از اصحاب حضرت امام جعفر صادق (ع) بود و سپس به غلو گرائيد.

پيروان او مى گفتند: معرفت امام از نماز و روزه كفايت مى كند و على در ابرها جاى دارد و با باد پرواز مى كند و پس از مرگ سخن مى گويد چنان كه در هنگام غسل وى، حركت كرد و او خداوند زمين و آسمان است و او را شريك خداوند دانند.

رجال كشى، ص 324-325.

عمرويه

از فرق «معتزله» پيروان ابو عثمان عمرو بن عبيد بن باب از بزرگان معتزله و شوهر خواهر و اصل بن عطا بودند و از موالى بنى تميم و از اسراى كابل بود.

عمرو دربارۀ قدر و منزله بين المنزلتين يعنى جاى داشتن فسق در مرتبۀ كفر و ايمان و در رد شهادت دو مرد كه يكى از اصحاب جمل و ديگرى از ياران على (ع) باشد با واصل بن عطا انباز گشت و سخنى ديگر نيز از خود بيفزود و گفت هر دو گروه مخالف در جنگ جمل فاسقند و شهادت هر دوى آنان را مردود مى دانست.

الفرق بين الفرق، ص 72-73.

المنيه و الامل، ص 144.

الانتصار، ابن خياط، ص 206.

عمريه

از فرق «زيديه» و پيرو يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن حسين بن زيد بن على بودند كه در ايام متوكل عباسى در سال 235 در خراسان خروج كرد، عبد اللّه بن طاهر او را بگرفت و به نزد متوكل فرستاد وى او را به زندان افكند و سپس آزاد شد و در زمان المستعين باللّه با عدّه اى از اعراب بيابانگرد در كوفه خروج كرد و زندانها را بگشاد و از بيت المال مال فراوان ببرد و مردم را به الرضا من آل محمد (ص) دعوت كرد و گروهى بسيار از او پيروى كردند تا اين كه محمد بن طاهر در جايى به نام شاهى در نزديكى كوفه با او مقابله كرد و او را شكست داده بكشت و سرش را به نزد المستعين باللّه عباسى فرستاد.

او در بين رجال عرب طرفداران فراوان داشت و بسيارى از شعرا از جمله ابن الرومى شاعر معروف عرب او را رثا گفتند.

پيروان او پندارند كه نمرده و زنده است و خروج كند و بر بنى عباس غلبه نمايد.

كامل، ابن اثير، ج 7، ص 17 و 40.

تاريخ طبرى، حوادث سال 235-250.

مقاتل الطالبيين، ص 639.

تاريخ ابو الفداء، ج 2، ص 43.

مشارق الانوار، ص 210.

عمريه

پيروان عمر بن الفرات بودند كه او شيخ

ص: 338

اهل «تناسخ» بود.

كشى مى نويسد كه: عمر بن الفرات دربان حضرت رضا (ع) بود و از آن حضرت روايت مى كرد.

مشارق الانوار، ص 212.

رجال كشى، (فهرست)، ص 208.

عمريه

از فرق «سبائيه» بودند.

مشارق الانوار، ص 211.

عمليه

از فرق «مشبهه» بودند.

خطط مقريزى، ج 4، ص 170.

عميد الاسلاميه

از فرق «شيخيۀ» تبريز هستند و از پيروان عميد الاسلام نامى به شمار مى رفتند.

ظاهرا دكتر موسى عميد (1287-1342 ه ش) استاد دانشكده حقوق تهران فرزند يا نوۀ او بوده است.

هفتاد و دو ملت، ص 153.

عميريه

از «غلاة» شيعه و از فروع «خطابيّه»، پيروان عمير بن بيان عجلى بودند كه از حيث عقيده شباهت به بزيعيه داشتند و حضرت امام جعفر صادق (ع) را خدا مى دانستند.

اين طايفه را «عجليه» نيز مى گفتند و خرگاهى بر كناسه كوفه ساخته بودند و امام جعفر صادق (ع) را در آن پرستش مى كردند.

يزيد بن هبيره والى عراق، عمير را بگرفت و بر كناسۀ كوفه بر دار كرد.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 142.

خطط مقريزى، ج 4، ص 174.

عوام السالميه

قومى بودند در كوفه و از ابن سالم نامى پيروى مى كردند. -: سالميه.

ايشان دعوى كلام و زهد كنند و اكثر ذاكران از ايشان بودند و فقيهان آنان به فقه و فتاوى مالك عمل مى كردند حال آن كه پيشواى ايشان ابن سالم به فتاوى و فقه ابو حنيفه عمل مى كرد.

احسن التقاسيم، ص 126.

عوجائيه

پيروان عبد الكريم بن ابى العوجاء دايى معن بن زائده بود كه از «زنادقه» و اهل «تناسخ» و «مشبهه» به شمار مى رفت و حديثهايى از خود مى ساخت و اعتبارى براى رؤيت هلال ماه شوال در گشودن روزه قايل نبود و حسابى در آن باره از خود ساخت و به امام جعفر صادق (ع) نسبت داد.

محمد بن سليمان عامل كوفه فرمان به

ص: 339

كشتن او داد. وى در هنگام مرگ گفت مرا نخواهيد كشت زيرا چهار هزار حديث جعل كردم كه با آنها حلالها را حرام و حرامها را حلال كردم.

ابن جوزى مى نويسد: عبد الكريم بن ابى العوجاء پسر زن حمّاد بن سلمه بود و در 160 هجرى در زمان مهدى خليفه كشته شد.

بغدادى مى نويسد: ابن ابى العوجاء نخست در نهان به كيش مانوى ثنوى بود، دوم آن كه در «تناسخ» سخن گفت.

سوم آن كه - در امامت به «رافضيان» گرايش داشت.

چهارم آن كه - در تعديل و تجويز قايل به «قدر» بود.(1)

الفرق بين الفرق، ص 163.

ميزان الاعتدال، ج 2، ص 144.

الكنى و الالقاب، ج 1، ص 192-193.

عوضيه

گويند كه روا نيست كسى به بهشت اندر آيد مگر اين كه پيش از آن طاعتى با تحمل مشقت كرده باشد.

آنان گويند: كودكى كه در هنگام ولادت بميرد، سختى مرگ در حق او سبب عوض دادن بهشت به وى مى گردد و گويند: بهشت و دوزخ در روز رستاخيز آفريده شوند.

ايشان منكر شفاعت و ميزانند، زيرا اعمال بندگان بر خداوند معلوم است و چيزى پنهان نيست كه محتاج به ميزان و سنجش باشد.

شفاعت هم جايز نيست زيرا تغيير تقدير خداوند است.

الفرق المفترقه، ص 51-52.

عوفيه

فرقه اى از «بيهسيه» خوارج بودند و بر دو گروه شدند:

گروهى گفتند: هر كس از دار هجرت و ميدان جهاد بازگردد و دست از جنگ بكشد ما از او بيزارى جوئيم.

گروهى ديگر گفتند: ما از ايشان بيزارى نجوئيم زيرا ايشان از امرى كه بر آنان روا بوده است بازگشتند.

هر دو گروه گفتند: هرگاه پيشوا كافر شود رعيت نيز آشكار و پنهان، كفر ورزند.

عوفيه گفتند: مستى كفر است ولى شهادت به كفر مست، نمى دادند مگر اين كه گناه ديگر مانند ترك نماز و غيره با آن ضميمه گردد.

ص: 340


1- - حساب جمل كه جمعى از اصحاب حديث فريقين (شيعه و اهل سنت) بدان قايل بودند منسوب به عبد اللّه بن مسعود صحابى رسول اكرم بود و در رد اين مقوله روايات بسيارى از ائمه شيعه رسيده است كه مى توان قسمتى را در شرح جمل العلم ابن براج (ص 167 چاپ دانشگاه مشهد) ملاحظه نمود.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 179-182.

الحور العين، ص 176-257.

عينيه

از فرق «غلات» شيعه بودند كه حضرت على (ع) را در الوهيت بر حضرت محمد (ص) مقدم مى داشتند.

ص: 341

ص: 342

غ

غالبيه

غالبيان گفتند: مملكت و امارت مر غلبه راست و هر كه غلبه كرد آنان را باشد و ايشان همه كافرانند «ظاهرا استناد اين طايفه به حديث الحق لمن غلب باشد».

سواد اعظم، ص 184.

غاليه

- غلاة.

غرابيه

از غلاة «شيعه» و از فرق «خطابيّه» بودند كه مى گفتند: چون حضرت على (ع) به رسول خدا (ص) از غرابى به غرابى يعنى از كلاغى به كلاغى شبيه تر بود، به همين جهت جبرائيل به اشتباه پيش محمّد (ص) رفت و فرمان رسالت را به او رسانيد.

بغدادى مى نويسد: خداى بزرگ و ارجمند جبرئيل را به مژدۀ پيغمبرى بسوى على (ع) فرستاد و او در راه خود به غلط افتاد و اشتباها نزد محمّد (ص) رفت زيرا على (ع) به محمّد (ص) شباهت بسيار داشت و آن دو مانند دو كلاغ يا دو مگس (ذباب) به هم مانند بودند. - ذبابيه.

آنان مى گفتند كه: على (ع) پيغمبر است و فرزندان او پيغمبر بودند.

اين گروه به پيروان خود مى گفتند:

«العنوا صاحب الريش» يعنى: آن شخص پردار را لعنت كنيد و خواست آنان از شخص پردار «جبرئيل» بود.

ايشان جبرائيل و حضرت محمد (ص) را لعنت مى كردند.

الفرق بين الفرق، ص 152.

الحور العين، ص 155.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 101.

غسانيه

از فرق «مرجئه» و پيرو غسان مرجى بودند كه مى گفت: اقرار به خداوند و مهر ورزيدن به وى و بزرگ داشتن او، سرپيچى نكردن از فرمان وى است.

ص: 343

وى گفت: ايمان آن چيز است كه بيفزايد و كاسته نگردد.

فرق اين دسته با «يونسيه» آن است كه ايشان هر خصلتى از ايمان را برخى از ايمان دانند، غسان در كتاب خود پنداشته كه سخن وى دربارۀ ايمان مانند گفتار ابو حنيفه است، حال آن كه اين غلط است و چنين سخنى درست نيست زيرا ابو حنيفه گفته است ايمان روى همرفته و بى گفتگو شناختن خداى تعالى و اقرار به وى و پيغمبران و بدانچه راست كه از سوى خدا آورده اند مى باشد و جز اين چيزى نيفزوده و نكاسته و مردمان را بر يكديگر برترى نداده است.

امّا غسان گفته است كه: ايمان بيفزايد و كاسته نگردد، غسان اهل كوفه بود و او چنان كه مقريزى پنداشته غسان بن ابّان، محدّث معروف نيست چه غسان بن ابان يمامى بود و اين كوفى است.

مقريزى گويد: غسان شاگرد محمد شيبانى بود و نبوت عيسى (ع) را انكار داشت.

الفرق بين الفرق، ص 122-123.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 126-127.

الانساب سمعانى، ص 408 ب.

غفاريه

پيروان ابو غفار نامى بودند كه از شيوخ و بزرگان آن فرقه بود.

او گوشت خوك را حرام مى دانست ولى پيه و مغز آن را روا مى شمرد.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى.

غلاة

جمع غالى است كه در پارسى به معنى گزافه گويان مى باشد.

ايشان فرقه هايى از «شيعه» هستند كه دربارۀ ائمه خود گزافه گويى كرده و آنان را بخدايى رسانيده و يا قايل به «حلول» جوهر نورانى الهى در امامان خود شدند و يا به «تناسخ» قائل گشتند.

تمام فرق شيعه جز اثنى عشريه، زيديه و بعضى از اسماعيليه و فطحيه و واقفه از غلاة به شمار مى روند. اصولا عقايد مبتدعه غلاة شيعه عبارت است: تشبيه، تناسخ و حلول.

در آغاز «غلاة» شيعه تنها به غلو دربارۀ ائمه خود مى پرداختند ولى از قرن دوم هجرى بعضى از فرق ايشان مطالب غلوآميز خود را با سياست آميخته و با دولت اموى و عباسى به مخالفت پرداختند.

غلاة بر چند دسته شده، گروهى گفتند: حضرت على (ع) و بعضى از ائمه خدا هستند و برخى گفتند كه ايشان پيغمبرند.

از حضرت صادق (ع) در نهى از غلوّ روايت شده كه فرمود: احذروا على شبابكم الغلاة لا يفسد و هم فان الغلاة شر خلق اللّه يصغرون عظمة اللّه يدعون الربوبيه

ص: 344

لعباد اللّه و اللّه ان الغلاة لشر من اليهود و النصارى و المجوس و الذين اشركوا.

يعنى: بر حذر داريد جوانان خود را از غلاة تا ايشان را فاسد نكنند، زيرا غلاة بدترين آفريدگان خدايند، بزرگى خدا را كوچك شمارند و براى بندگان خود دعويى خدايى كنند، به خدا سوگند كه غلاة بدتر از يهود و نصارى و مجوس و مشركانند.

از حضرت رضا (ع) روايت شده كه فرمود: الغلاة كفار و المفوضة مشركون من جالسهم او خالطهم او آكلهم او شاربهم او واصلهم او زوجهم خرج من ولاية اللّه عز و جل و ولايتنا اهل البيت.

يعنى غلاة كافرند و مفوضان مشركند، هر كه با ايشان بنشيند و بياميزد و بخورد و بياشامد و به پيوندد و ازدواج كند و... از ولايت خداوند و ولايت ما اهل بيت بيرون است.

غلاة شيعه قايل به تحريف قرآنند و قرآن موجود را كه خليفه سوم عثمان آن را گرد آورده قبول ندارند و مى گويند: او آيات كتاب اللّه را تحريف و دستخوش زياد و كم نموده است و آياتى را كه دربارۀ ولايت على بن أبي طالب بوده از آن حذف كرده است.

غلاة گويند كه: مصحف كامل و مورد اعتماد را كه حضرت على (ع) به خط خود نوشته بود و حضرت رسول (ص) آن را به دخترش فاطمه بخشيد و حجم آن نسخه سه برابر قرآن متداول است و اين همان نسخه ايست كه از امامى به امام ديگر مى رسد و سرانجام به دست حضرت حجة بن الحسن عج امام منتظر مى افتد و هم اوست كه مردم را در آخر الزمان باين نسخه از قرآن دعوت مى فرمايد.

اصول عقيده غلاة مبتنى بر «ظهور» و «اتحاد» و «حلول» و «تناسخ» است.

دربارۀ ظهور اعتقاد دارند كه ذات خداوند در بدن جسمانى پيغمبر و يا امام ظاهر مى شود و آن شخص مظهر ذات الهى است.

دربارۀ «اتحاد» گويند: روح خدا در بدن پيغمبران و امان حلول كرده مانند نصارى كه قايل به حلول لاهوت در ناسوت شدند و در اين حال صورت طبيعت آدمى به شكل طبيعت الهى در مى آيد.

دربارۀ «تناسخ» معتقدند كه ممكن است روح خدايى كه در پيغمبران حلول كرده پس از وى به قلب ائمه و از ايشان به جسد كسانى ديگر درآيد و همه آنان يكى پس از ديگرى به مرتبه خدايى برسند.

غلاة علت عصمت پيغمبر و ائمه را از گناه، حلول روح خدا در ايشان دانند و گفتند: اگر چه آنان در ظاهر جسمانى و جسدانى هستند ولى در حقيقت رحمانى و ربانى مى باشند و از اين جهت معصوم از لغزش و خطايند.

ص: 345

غلاة از فرط غلو در حق على (ع) مرتبه حضرت محمد (ص) را پايين تر از او دانسته اند و گويند: در دور دوم كه على (ع) و پيغمبر (ص) در اين جهان ظاهر شوند. محمّد حاجب و دربان على (ع) خواهد بود. برخى از فرق ايشان از حضرت محمد (ص) و على (ع) و سلمان ثالوث و خدايان سه گانه اى ساخته و آنان را مستوجب ستايش و عبادت دانسته اند.

غلاة شيعه كه غالبا از موالى و غلامان آزاد كردۀ ايرانى و ملل ديگر هستند از دو دسته بيرون نبودند يا مردمانى ساده دل و عامى بودند كه تحت تأثير سيماى جذاب و رفتار متين و كردار پسنديدۀ ائمه شيعه قرار مى گرفتند و چون افكار غلوآميز را از دين پدران و نياكان خود به ارث برده بودند و آن پندارها را با وجود مسلمانى هنوز در خاطر خرافى ايشان متمكن بود از اين جهت مشاهدۀ ائمه و فضيلت و سيادت اخلاقى ايشان، آنان را تحت تأثير قرار مى داد، بنابراين تصوراتى ماليخوليايى دربارۀ آنان مى كردند.

ايشان مى پنداشتند كه اين فرزندان پيغمبر (ص) بايستى همان معجزات و كرامات مشهور را از جدشان رسول خدا به ارث برده و مى توانند در دستگاه آفرينش صاحب دخل و تصرف باشند و حتى ممكن است خداوند با تمام عظمتش در وجود ناسوتى ايشان «حلول» نمايد.

اما دسته اى ديگر از «غلاة» را شيادانى مانند ابو الخطاب تشكيل مى دادند كه براى رسيدن به مقام دنيوى و نفوذ و تاثير در نفوس مردم و پيدا كردن مريد خود را به ائمه شيعه بسته در حالى كه نسبتهاى غلوآميز به ايشان مى دادند، خود را نيز در مرتبت با آنان شريك مى پنداشتند و يا خويشتن را نايب و دستيار آنان معرفى مى كردند تا عوام شيعه بر اثر حسن ظن كه به ائمه خود داشتند به ايشان گرويده و مريد آنان شوند.

ائمه شيعه كه گزافه گوئيهاى اين طايفه ساده دل و شياد را ديده و مى شنيدند علاوه بر منع و اشكالات دينى چون امكان داشت در نظر حكومت وقت كه چشمهاى جواسيس ايشان همه جا آنان را مورد تعقيب قرار مى دادند موجب گرفتارى و زحمت سياسى ايشان شود از اين جهت در آشكار و نهان به لعن غلاة مى پرداختند و از گفتار و كردار ايشان بيزارى مى جستند تا مورد سوء ظن حكومت وقت قرار نگيرند. شمار «غلاة» در روزگار حضرت امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) فزونى يافت و كسانى مانند بيان بن سمعان نهدى و مغيرة بن سعيد و ابو الخطاب پيدا شدند و به غلوّ و گزافه گويى پرداختند.

آن امامان مكرر از اين گزافه گويان بيزارى جستند و در احاديث خويش آنان را لعنت فرمودند.

ص: 346

شيخ صدوق در «اعتقادات» خود مى نويسد: اعتقاد ما دربارۀ غاليان، تفويضيان آن است كه آنان كافر به خدايند و بدتر از يهود و نصارى و مجوس و قدريه و حروريه اند و بدتر از كل اهل بدعتها هستند و آنان خداوند عالم را با تمام عظمتش كوچك شمرده و خرد نشان دادند.

عدد فرق «غلاة» در اسلام از صد و پنجاه فرقه بيشتر باشد كه ما ذكر غالب ايشان را در اين فرهنگ آورده ايم.

حاشيه (وحيد بهبهانى) بر رجال كبير استرآبادى.

آراء الائمة الشيعة الاماميه فى الغلاة، مذاهب التفسير الاسلامى، ص 294-301.

Shorter Encyclopaedia oF IslamP.110,Gh 1 i Encycloped iedeL'Islam tome IIP1119-1121.

Freidlander(i)the heterodo -Xieso FShiitesjournal oF the American Oriental, society,Vol,XXiX,1908.

غماميه

از غلاة شيعه بودند و اينان را «ربيعه» نيز گويند و اعتقاد دارند كه پروردگار عالم در موسم بهار در پرده ابرها بسوى زمين نزول مى فرمايد و در دنيا طواف مى كند و باز به آسمان صعود مى فرمايد و طراوت بهار از شكوفه و گل و ريحان و سبزه از آنست.

شايد ايشان همان «سبائيه» باشند كه برق را صوت على (ع) و رعد را تازيانه او مى دانستند. - سحابيه.

تحفه اثنى عشريه، ص 12.

مفاتيح العلوم خوارزمى، ص 22.

الفصل، ابن حزم، ج 4، ص 180.

غياثيه

منسوب به غياث نامى هستند كه مردى اديب و شاعر بود و كتابى در اصول اسماعيليه موسوم به «بيان» نوشته و معنى وضو و نماز و روزه و ديگر احكام را بر طريق «باطنيه» بيان كرده و مى گويد: مراد شارع همين است و آنچه عوام فهميدند محض خطا و غلط است.

تحفه اثنى عشريه، ص 9.

غيبيه

از فرق «نصيريه» اند و گويند خداوند تجلى كرد و سپس پنهان شد و زمان حال زمان غيبت اوست و گويند: «غايب خدايى است كه همان على (ع) باشد.» ايشان مانند «اسماعيليه» خداوند را از صفات مجرد مى دانند و آنان به دو طايفۀ «شماليه» يا «شمسيه» و «ميميه» تقسيم شده اند. - ميميه.

آنان را «حيدريه» نيز گويند زيرا پيشواى ايشان مردى به نام على حيدرى بود كه در قرن نهم هجرى مى زيسته است.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 495-496.

ص: 347

غيريه

از فرق «غلاة» بودند و گفتند: حضرت محمد (ص) حكيم بوده نه رسول.

در «دبستان المذاهب» مى نويسد:

«غيريه» از جهميه اند و گويند: حضرت محمد (ص) حكيم بود نه رسول.

معرفة المذاهب، ص 13.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 102.

غيلانيه

از فرق «مرجئه» و پيرو ابو مروان غيلان بن مسلم دمشقى متوفى در 105 هجرى بودند. قاضى عضد الدين ايجى در كتاب «مواقف» گاهى او را مروان و زمانى ابو مروان بن غيلان خوانده و در «فرق الشيعة» نوبختى و «المقالات و الفرق» ابى خلف اشعرى نام او غيلان بن مروان آمده است و او را از اهل شام دانسته اند.

وى مردى بليغ و فصيح بود و بعد از معبد جهنى دومين كسى است كه دربارۀ قدر سخن گفت و قدر را توانايى انسان و خير و شر را از بنده دانست و معتقد بود هر كه «كتاب» و «سنت» را بر پاى دارد مستحق امامت است و آن مرتبت جز به اجماع امت حاصل نيايد.

محمد بن اسحاق النديم گويد: غيلان را رسائلى است كه در دو هزار ورقه نوشته است. سرانجام او را متهم كردند كه در جوانيش از پيروان حارث بن سعيد بود.

هشام بن عبد الملك او را طلب كرد و اوزاعى فقيه معروف به قتل او فتوا داد و وى را در دروازه كيسان دمشق به دار آويختند.

«غيلان» ميان «قدر» و «ارجاء» جمع كرد و گفت: ايمان معرفت دوم به خداى تعالى و مهر و فروتنى به وى و اقرار به آنچه راست كه پيغمبر آورده است.

او گفت: معرفت نخستين از روى ناچارى است و ايمان نمى باشد.

بغدادى از زبرقان نقل مى كند كه وى در «مقالات» خود از غيلان آورده است كه ايمان اقرار به زبان مى باشد و معرفت به خداى تعالى ضرورى است و از ايمان نيست.

غيلان گفت: كه ايمان بيفزايد و نكاهد و مردمان در آن بر يكديگر برترى ندارند.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 136-150.

المنيه و الامل، ص 15-17.

الانساب، سمعانى، ب 414.

الانتصار ابن خياط، ص 241.

Encycloped iedeL'IslamII,P.

1050.Ghaylaniyya

ص: 348

ف

فارسيه

از فرق «سبائيه» بودند و گفتند بين خدا و امام واسطه اى وجود دارد و بر امام واجب است كه از واسطه اطاعت كند و بر مردم نيز اطاعت امام واجب است.

مشارق الانوار، ص 211.

فارقيه

گويند «ايمان» غير علم است و «علم» غير ايمان، كس باشد كه ايمان دارد و علم ندارد و باشد كه علم دارد و ايمان ندارد، چون در آيت قرآن «... مٰا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتٰابُ وَ لاَ اَلْإِيمٰانُ ...» شورى/ 52. عطف ايمان بر كتاب است و معطوف غير معطوف عليه خواهد بود.

هفتاد و سه ملت، ص 33.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 102.

فاضليه

فرقه اى هستند كه نبى را بر قرآن تفضيل دهند بر خلاف «لفظيه» كه اصحاب حسين كرابيسى بودند و پنداشتند كه لفظ در قرآن غير مخلوق است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

فاطميه

از فرق «ابو مسلميه» كه پس از كشته شدن ابو مسلم به مرگ او قطع كردند و به امامت دخترش فاطمه گرويدند.

مروج الذهب، ج 2، ص 187.

فاطميه

خلفاى اسماعيلى مصر بودند - اسماعيليه.

فانيه

گفتند: بهشت و دوزخ فانى شود زيرا اگر قايل به بقاى جنت و نار گرديم و نيز قائل به بقاى خداوند تعالى باشيم موجب شركت در اسم و معنا گردد زيرا خداى تعالى فرمايد: هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا يعنى آيا براى او همنامى مى شناسى و معناى اين آيه آن است كه همنامى براى خدا نيست.

پيغمبر (ص) فرمود: تغلق ابواب

ص: 349

الجحيم يعنى درهاى دوزخ بسته مى شود و هرگاه زمان به درازا انجامد دوزخ خالى گردد و درهاى آن بسته شود و اين دليل زوال و فناى جنت و نار است.

در هفتاد و سه ملت آمده، «فانيه» گويند: چون هيبت و سياست پديد آيد كوس لمن الملك زنند اسرافيل را فرمان شود كه در صور دمد. قوله تعالى «وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ ..» زمر/ 68.

موجود از همه طى عدم شوند و بهشت و دوزخ نيز در آن حال حادثه كبرى و واقعۀ عظمى ناچيز گردد الاّ حى قيوم.

قوله تعالى: «... كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ ...» قصص/ 88.

هفتاد و سه ملت، ص 68.

فخريه

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

فدائيه

لقب ديگر اسماعيليان است كه در راه عقيدۀ خود فداكارى كرده و دست به ناگهان كشتن مردم مى زدند.

- اسماعيليه.

اسماعيليان را در كتب ملل و فرق به نامهاى: سباعى، اسماعيلى، باطنى، اصحاب تعليم، اصحاب دعوة الهاديه، اصحاب دعوت هاديه مهديه، اصحاب تأويل، اصحاب تائيد، اهل ترتيب، اهل حق، قرمطيه، ملاحده، فداويه، حشيشيه، اباحيه و غيره خوانده اند.

فدائيه را حشاشين و به زبانهاى اروپايى Assasin نيز گويند.

دربارۀ فدائيان رجوع شود به كتاب:

The Assassin Radical Sect inIslam.

تأليف: BernardLewis به نام فدائيان اسماعيلى توسط آقاى فريدون بدره اى ترجمه و در سال 1347 توسط بنياد فرهنگ ايران انتشار يافته است.

فداويه

از فرق «اسماعيليه» در سوريه كه ظاهرا همان فدائيه باشد و طايفه اى ارهابى و تروريست بودند و كاردهاى زهرآگين داشتند و اگر كسى را كه به كشتن او مأمور مى شدند كشته نمى شد بر اثر زهر كارد در مى گذشت.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 388.

فديكيه

از فرق «خوارج» كه پيشواى ايشان ابو فديك قاتل نجدة بن عامر بود و ايشان با گفتار نجده و نافع بن ازرق مخالفت كردند.

«فديكيه» در بحرين (احسا) و يمامه

ص: 350

مى زيستند و بر خلاف ديگر خوارج اثرى از ايشان در بصره و كوفه و جزيره (شمال عراق) نبود.

الحور العين، ص 170.

التنبيه و الرّد، ص 170.

فرائضيه

از فرق مسلمانان سنى در هند هستند كه مذهب ايشان نزديك به عقايد وهابى است و قائل به عمل به فرائض اسلامند.

بنيانگذار اين مذهب حاجى شريعت اللّه بود كه آن فرقه را در بنگال شرقى در قرن نوزدهم بنياد نهاد.

از بزرگان اين مذهب مولوى اسماعيل دهلوى است كه دوست وفادار احمد باريلى بود و كتابى به نام «تقويه الايمان» نوشت و مسلمانان را به توحيد محض خواند.

العقيدة و الشريعه، ص 254-364.

Encycloped iedeL'Islam tome II,P.8.2

فرقۀ ناجيه

يعنى فرقه رستگار و خلاص شونده در اسلام بلكه در همۀ اديان، هر يك از فرق و مذاهب خود را ناجى و رستگار و ديگر فرقه ها را هالك و گمراه مى شمارند. بايد توجه داشت كه كلمۀ ناجى از نظر قواعد صفت مشبهه است نه اسم فاعل بنابراين به معنى خلاص شونده و رهنده است نه رهاننده و بالعكس منجى به معناى خلاص كننده و رهاننده مى باشد.

شيعۀ اماميه بنا به احاديثى كه از پيغمبر (ص) و ائمه معصومين (ع) روايت مى كنند خود را فرقۀ ناجيه مى شمارند.

الانوار النعمانيه، ص 279-280.

فشاريه

گفتند كه: دنيا و اموال آن مشترك بين اولاد آدم است و هر مردى دو برابر يك زن مى برد زيرا پدر و مادر همه آدم و حوا هستند و مردان و زنان برادر و خواهر يكديگرند. مال دنيا به حساب ميراث مشترك است، مردان دو سهم و زنان يك سهم دارند.

هفتاد و سه ملت، ص 26.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 102.

فضائيه

قائل به «حدوث عالم» بودند و گويند: پديدآورندۀ عالم فضاست و آنان دو فرقه شدند.

فرقه اى گفتند: جهان پديده و «محدث» است و آن را كردگار و صانعى «قديم» است كه فضا باشد و فضا جسمى دراز و پهن و جايگاه ديگر اشياء است و چيزى بزرگتر از آن نيست و همه چيز نيازمند به آن مى باشد و هيچ چيز از آن غايب نگردد. فرقۀ ديگر گويند: فضا

ص: 351

كردگار جهان است و جسم نيست ولى مكان ديگر اجسام است و دليل بر اين كه فضا جسم نيست نيازمندى همۀ اشيا به مكان است، حال آن كه فضا احتياجى به مكان ندارد و تغيير و تبديل نپذيرد.

الحور العين، ص 146-147.

فضليه

از فرق خوارج و اصحاب فضل بن عبد اللّه هستند و گفتند: تعقل حجت در خبر رسول خدا جز به تقليد اهل ثقه از علماى صالح درست نيست.

بيان الاديان ص 49.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 102.

الحور العين، ص 273.

فضيليه

از فرق «خوارج» بودند و گفتند:

هر گناه خواه خرد و خواه بزرگ باشد شرك است و گناهان كوچك همانند گناهان بزرگ مى باشند.

آنان گفتند: كسى كه سخن حقى گويد و ارادۀ باطل نمايد كافر نگردد مثلا اگر گويد: خداوند يكى و خدايى جز او نيست و در دل قول نصارى را در «تثليث» اراده كند و يا گويد: محمد رسول (ص) خداست و ديگرى را رسول خدا بداند كافر نمى شود.

الحور العين، ص 177.

مشارق الانوار، ص 211.

فطحيه

پيروان عبد اللّه بن جعفر الافطح (در گذشته در 148) بود.

وى پس از اسماعيل بزرگترين فرزند امام جعفر صادق (ع) بود ولى منزلت و احترامى پيش پدرش نداشت و متمايل به «حشويه» و «مرجئه» بود.

چون او در هنگام رحلت پدرش مهمترين فرزند بود و در مجلس آن حضرت مى نشست دعوى امامت و جانشينى پدر كرد و پيروان او حديثى از آن حضرت روايت كردند كه فرمود: «امامت در مهمترين فرزندان امام است» از اين جهت بسيارى از كسانى كه پيش از اين به امامت جعفر بن محمد (ع) قايل بودند به پسرش عبد اللّه گرائيدند جز شمارى اندك كه امام راستين را مى شناختند.

عبد اللّه را به پرسشهايى دربارۀ حلال و حرام و ديگر چيزها بيازمودند چون در نزد او دانشى نيافتند از پذيرفتن امامت او سرباز زدند.

بارى آن دسته را كه به امامت عبد اللّه بن جعفر گرائيدند «فطحيه» نامند و چون عبد اللّه را سرى پهن بود و به قول بعضى پاهاى پهن داشت از اين رو او را عبد اللّه افطح خواندند. برخى گويند: اين گروه به نام عبد اللّه بن فطيح يا عبد اللّه بن افطح

ص: 352

نامى كه از پيشوايان ايشان و اهل كوفه بوده «فطحيه» ناميده شدند.

بارى بيشتر بزرگان شيعه و فقيهان ايشان به اين مذهب گرويدند و در امامت وى شك نكردند و گفتند: پسر او نيز پس از وى امام است ولى چون عبد اللّه بمرد و او را پسرى نيافتند همگى «فطحيه» جز اندكى از گفتار به امامت وى بازگشتند و به حضرت موسى بن جعفر (ع) بگرائيدند.

گويند: زندگانى عبد اللّه پس از پدرش هفتاد روز يا بيشتر بود زرارة بن اعين از بزرگان شيعه معتقد به گفتار ايشان بود و از آن مذهب بازنگشت.(1)

مقالات الاسلاميين، ص 164-165.

رجال كشى، ص 126.

مجالس، مفيد، ج 2، ص 104.

فرق الشيعة نوبختى، ص 77.

تنقيح المقال مامقانى، ج 4 ص 74.

بحار الانوار، علاّمه مجلسى، ج 9، ص 175.

فطحيه خلّص

فرقه اى از «فطحيه» بودند كه امامت

دو برادر را در صورتى كه برادر بزرگتر پسرى نداشته باشد جايز مى دانستند و بعد از امام يازدهم جعفر بن على معروف به كذّاب را امام مى شمردند. از فقيهان ايشان عبد اللّه بن بكير بن اعين بود و چنان پنداشتند كه حسن بن على عسكرى (ع) پس از پدرش امام بود و درگذشت و بعد از وى جعفر بن على معروف به كذّاب به امامت نشست.

آنان مى گفتند: روايتى را كه از امام صادق (ع) آوردند كه پس از حسن و حسين ديگر امامت در دو برادر روا نيست درست است و اين در جايى است كه امام در گذشته را فرزندى باشد و به ناچار امامت از پشت وى بيرون نرود و به برادرش نرسد ولى اگر امامى درگذرد و از او پسرى بازنماند ناگزير امامت به برادرش خواهد رسيد و اين معنى حديث در نزد ايشان است همچنين گفتند: حديثى كه روايت شده:

انّ الامام لا يغسله الاّ الامام يعنى مردۀ امام را به جز امام نشويد درست است و جز اين روا نيست، چون جعفر بن محمد (ع) در گذشت او را پسرش موسى بن جعفر به فرمان عبد اللّه افطح بشست چه وى پس از عبد اللّه امام بود اگر چه مى توانست او را نشويد چون وى در پيش عبد اللّه افطح امام صامت و خاموش بود و عبد اللّه امام ناطق و گويا.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 112.

المقالات و الفرق، ص 115-116.

ص: 353


1- - زراره را شيخ طوسى در فهرست بسيار مدح فرموده و همين سال نجاشى و به تبع آنان علامه و ابن داود و ديگران دركشى نيز اخبار كثيرى در مدح وى آمده به قول ابن داود حال زراره واضح تر از آنست كه نياز به بيان و ايضاح داشته باشد آرى دركشى اخبارى در ذم وى آمده است كه علماى رجال شيعه به توجيه آن پرداخته اند و به هر حال هيچ يك از رجاليون شيعه اشاره اى به اين كه فطحى مذهب بوده ننموده اند.

فقاوره

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ص 496.

فكريه

پندارند هر كس دانش آموزد و انديشمند گردد از او عمل و ترس برداشته شود و بر همه واجب است كه او را به مراد خود رسانند و وى را در اموال اهل دنيا شريك سازند و اگر او را از اين كار منع كنند و بازدارند به وى ستم كرده اند.

الفرق المفترقه، ص 70.

فواتيه

پيروان فوات بن احنف بودند و گفتند كه: خداوند آفرينش و امر و مرگ و زندگى و روزى دهندگى را به على (ع) و ائمه اى كه از فرزندان او هستند واگذار كرده و فرشتگان بر ايشان نازل شوند و خداوند در پيكر آنان «حلول» كند و او از نفس خود به نفس خود دعوت نمايد.

مشارق الانوار، ص 212.

ص: 354

ق

قاديانيه

پيروان غلام احمد قاديانى - احمديه.

قاسطين يا قاسطيه

در هفتاد و سه ملت آمده كه: قاسطيه گويند: نعمت دنيا راحت و فراغت و مراد راندن است و اين جزاى عمل نيكوكاران است و عذاب دنيا فقر نامرادى و احتياج و غم و اندوه و خشكى است كه جزاى عمل بدكاران است و هر كه نيكى كند مكافات آن در دار دنيا به وى رسد نقد به نقد، حاجت نسيۀ آخرت نيست، بر اين قياس عذابها جزاى اعمال ايشان است.

ثواب و عقاب جزاى اعمال و اقوال خير و شر در دار دنيا باشد و در آخرت نگرانى نيست تا منتظر نباشيم.

ابو عثمان عراقى مى نويسد: «قاسطيه» پندارند حرام روزى نيست و روزى آن است كه از طريق حلال به دست آيد و ملك آدمى باشد و گويند: بر بندگان واجب است كه نه در ده كوشش خود را در طلب دنيا و يكدهم آن را در طلب عبادت و آخرت صرف نمايند.

در رسالۀ «معرفة المذاهب» آمده:

قاسطيه گويند: كسب فريضه است و نكوهيده دارند زهد را.

هفتاد و سه ملت، ص 52.

الفرق المفترقه، ص 51.

معرفة المذاهب، ص 12.

قاسميه

از فرق «زيديه» كه پيرو قاسم بن ابراهيم بن اسماعيل الحسنى علوى مكنى به ابو محمد و معروف به الرسى (169-246) بودند كه مردى فقيه و شاعر و از ائمه زيديه و برادر مادرى ابن طباطبا محمد بن ابراهيم بود.

وى در جبال قدس در اطراف مدينه نشيمن داشت و پس از مرگ برادرش محمد

ص: 355

بن ابراهيم در 199 هجرى دعوى امامت كرد و در الرّس كه كوهى سياه نزديك ذى الحليفه در شش ميلى مدينه بود درگذشت.

وى بيست و سه رساله در بيان توحيد و عقايد «زيديه» و رد بر «رافضه» نوشته است. حسين بن حسن بن قاسم زيدى صاحب يمن آن مذهب را در ديلم و رويان رواج داد و ايشان در هدايت و رهبرى از امامان زيدى يمن پيروى مى كردند.

تاريخ اليمن، ص 18.

البعثه المصرية، ص 23.

ترجمه تاريخ كمبريج، ج 4، ص 182-191.

قبريه

در هفتاد و سه ملت آمده كه «قبريه» گويند: بيچاره آدمى چون از دار دنيا رحلت كرد او را در قبر نهادند چهار گز مقدار آن يا كمتر و ميت در آنجا چگونه گنجد و دو فرشته منكر و نكير با عمود و چوب و چماق، پس معلوم شد كه سؤال و عذاب گور چندان اعتبارى ندارد.

ابو عثمان عراقى مى نويسد: «قبريه» منكر عذاب قبر و سؤال منكر و نكير در گورند و گويند: چگونه تصور مى شود كه دو فرشته بيايند و با ايشان دو گرز باشد و در گورى كه چهار ذرع بيشتر نيست جاى گيرند.

«قبريه» عذاب و عقاب كسى را كه درندگان او را خورده باشند و يا در آتش سوخته و خاكسترش به دريا ريخته باشد محال دانند(1).

الفرق المفترقه، ص 90-91.

هفتاد و سه ملت، ص 68.

قبليه

از طوايف «نصيريه» اند و بيشتر علويان در جنوب سوريه از اين طايفه اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 496.

قتيبيه

گويند: حضرت امام محمد باقر (ع) زنده است و نمرده و هرگاه بخواهد ظهور خواهد كرد.

مشارق الانوار، ص 212.

قحطبيه

از غلاة شيعه بودند.

البدء و التاريخ، ج 5 ص 124.

قدريه

در «هفتاد و سه ملت» آمده: قدريه گويند: سر رشته اختيار به دست ما است، طاعت و معصيت و خير و شرّ، فعل بندگان

ص: 356


1- - كيفيّت عذاب قبر كه عقيدۀ كافۀ متشرعه است معلوم نيست و اما داستان فرشته و گرز از موضوعات عاميانه است.

است نه به «قضا» ست و نه به «قدر» و نه بخواست كس ديگر، ارادت و مشيت و خواست حق جل جلاله با كار ما كارى ندارد اگر نه چرا بايد آدمى گرفتار كردار خود باشد.

قوله تعالى: «كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ » المدثر/ 38.

هر كس در گروى كردار خويش است.

حاصل آن است كه اهل «جبر» مى گويند: همه او كرد و اهل «قدر» گويند: همه ما كرديم.

قدريان قدر قدرت او ندانستند بخود غرّه شدند.

جبريان به نهايت حكمت او نرسيدند از عدل او غافل گشتند.

مقصود «جبرى» آنست كه با رسول اللّه منازعت كنند و مقصود «قدرى» آنست كه لا اله الاّ اللّه برگيرد.

در زمان بنى اميه قدريه يا «معتزله» ظهور كردند و با فرقه مخالف خود جبريه يا مجبّره اختلاف داشتند.

جبريه معتقد بودند كه بندگان خدا صاحب افعال خود نيستند و خير و شر را به خداوند نسبت مى داند و نسبت آن دو را به انسان امرى مجازى مى دانستند.

بر خلاف ايشان معتزله يا قدريه طرفدار قدرت و حريت انسان بودند و آدمى را در كردار و رفتار خويش آزاد مى پنداشتند.

مخالفان اين فرقه، قدريه را مجوسان يا زردشتيان امت اسلام مى شمردند و از رسول (ص) خدا روايت مى كردند كه فرمود: القدريّة مجوس هذه الامّه.

يعنى قدريان زردشتيان امت اسلامند.

به روايت ديگر: انّ مجوس هذه الامّه المكذبون باقدار اللّه.

يعنى زردشتيان اين امت كسانى هستند كه «تقديرات» خداوند را دروغ انگارند. سبب اين كه «قدريه» را مجوس امت اسلام مى پنداشتند آن بود كه:

زردشتيان به دو اصل خير و شر يا هرمزد و اهريمن معتقد بودند. چون زردشتيان قديم شرّ و بدى را منسوب به اهريمن مى دانستند از اين جهت «جبريه» مخالفان خود را كه معتزله يا قدريه بودند مجوسان امت اسلام گفتند.

نخستين كسى كه با «جبريه» مخالفت كرد و سخن از قدر گفت معبد بن عبد اللّه بن عويم جهنى بصرى بود. وى عقيدۀ خود را از يك ايرانى به نام سنبويه فرا گرفت. معبد جهنى مى گفت: هر كس مسئول رفتار و كردار خويش است و خداوند افعال بندگان را به خودشان واگذاشته است، از اين جهت پيروان او را «قدريه» خوانند. معبد در سال 80 هجرى به جرم فساد عقيده كشته شد.

سيد شريف جرجانى در «شرح مواقف» گويد: سبب آن كه معتزله را

ص: 357

«قدريه» گفته اند آنست كه ايشان اعمال بندگان را به قدر به ضم قاف و فتح دال يعنى قدرتهاى انسان نسبت مى دهند و به عقيدۀ او بهتر است آن فرقه را قدريه خوانند نه قدريه به فتح قاف زيرا قدريه در اصطلاح كسانى هستند كه به قدرت خداوند و قضا و قدر الهى و تفويض امور به مشيت وى قائلند.

قدريه نخستين فرقه اى بودند كه بر اساس دينى و فلسفى و غير سياسى پديد آمدند و كار آنان بدانجا رسيد كه دو خليفه اموى معاويه بن يزيد و يزيد بن وليد به مذهب ايشان در آمدند.

مك دونالد در كتاب «كلام اسلام» و گلدزيهر در «العقيدة و الشريعة» معتقدند كه قدريه پيش از معتزله وجود داشته اند و راه را براى آنان باز كرده اند و معتزله وارث قدريه و فرزندان روحانى آنان بودند.

هفتاد و سه ملت، ص 19.

ملل و نحل شهرستانى، ص 49.

الانتصار ابن خياط، (فهرست)، ص 243 - 244.

المعتزله، زهدى حسن جار اللّه.

شرح مواقف، ج 3، ص 282.

العقيدة و الشريعه، ص 85-88.

Shorter Encyclopedia oF Islam,P.202-205.

قرامطه

از انشعابات فرقه «اسماعيليه»، منسوب به مردى به نام حمدان قرمط بودند.

- اسماعيليه.

محمد بن اسحاق النديم مى نويسد:

چون عبد اللّه بن ميمون قداح از بصره به سلميه گريخت در آنجا مردى به نام حمدان بن اشعث ملقب به قرمط دعوت او را پذيرفت. وى در دهكده اى به نام «قس بهرام» كشاورزى و گاودارى داشت و چون بسيار با هوش بود سمت رياست يافت و داعيانى به اطراف كوفه فرستاد.

در اواخر قرن سوم هجرى طرفداران حمدان قرمط از طرف رئيس فرقه پنهانى خود كه صاحب الظهور نام داشت و محل اقامتش مجهول بود، دولتى در بحرين كه مركز آن الاحساء بود تأسيس كردند.

قرامطه نه تنها در بين النهرين و خوزستان بلكه در انقلابات بحرين و يمن و سوريه نيز دست داشتند، قرمطيان بحرين بيشتر از جنگجويان بدوى عرب بودند و خطر بزرگى براى خلافت عباسى به شمار مى رفتند.

پيشوايان قرامطه بيشتر ايرانى بودند و در سال 288 لشكريان خليفه را در بيرون بصره بكلى درهم شكستند، يكى دو سال بعد صاحب الناقه و پس از وى برادرش صاحب الشامه يا صاحب الخال سوريه را تا دروازه هاى دمشق غارت كردند.

«زكرويه» كه از قرامطه بود به كاروانى از حاجيان حمله كرد و گويند:

ص: 358

بيست هزار تن در اين فاجعه هلاك شدند.

در سال 312 ابو طاهر جنّابى «- ابو سعيديه» كه پسر و جانشين او ابو سعيد جنابى بود به بصره تاخت و غنيمتهاى فراوان گرد آورد و چند ماه بعد از آن به كاروان حاجيان بزد و دو هزار و دويست مرد و سيصد زن را بكشت.

ديرى نپائيد كه قرمطيان كوفه را شش روز غارت كردند، در هشتم ذى الحجّه 317 ابو طاهر قرمطى به مكّه حمله كرد و آن شهر را متصرف گرديد و غارت كرد و چند هزار نفر از حاجيان را بكشت و عده اى را به بردگى برد و چون قرامطه زيارت كعبه را بت پرستى مى شمردند، فرمان داد كه حجر الاسود را از ديوار كعبه كنده و به دونيم كرده و با خود به الاحساء بردند و پس از بيست سال بر اثر وساطت خليفه فاطمى القائم يا المنصور آن را به مكّه بازگردانيدند .

نوبختى در «فرق الشيعة» مى نويسد:

قرامطه از «مباركيه» پديد آمده بودند و پيرو مردى به نام قرمطويه از مرد سواد عراق بودند.

بيشتر قرمطيان از ميان اعراب باديه نشين فراهم شده بودند و در تشكيلات خود يك شوراى عالى داشتند و جامه سپيد بر تن مى كردند و آنان را «عقدانيه» مى گفتند كه اختيار حل و عقد امور بدست ايشان بود.

قرمطيان كسانى را كه مرقدها و گورها و سنگها را پرستش مى كردند و حجر الاسود را مى بوسيدند نكوهش كرده كافر مى شمردند و زياده روى در خوردن گوشت را حرام مى دانستند.

قرامطه تنها ايمان را مايه نجات و رهايى از قيود اخلاقى مى دانستند و طرفدار حكومت مردم بر مردم و غارت اموال مخالفان بودند و يك جمهورى اليگارشى تأسيس كردند.

دخويه در كتاب خود «اخبار قرامطه» ثابت كرده است كه: قرامطه با فاطميان مصر رابطه داشتند، دليل بر روابط قرامطه و فاطميان آنست كه در كتابهاى قديم، قرامطه و فاطميان را مترادف با هم ذكر كرده اند و اگر كسى را «قرمطى» مى خواندند مقصود آن بود كه اسماعيلى مذهب است.

اصولا حكومت قرمطيان يك جمهورى اشتراكى بود.

تاريخ نگاران دربارۀ وجه تسميه «قرمط» اختلاف دارند:

طبرى و ثابت بن سنان صابى در تاريخ اخبار القرامطه اين واژه را به معنى كرميتى يعنى سرخ چشم آورده اند.

ابن الجوزى در «تلبيس ابليس» كرميتى را به معنى قوت بينايى و تيزبينى ذكر كرده است. چنين مى نمايد كه اين كلمه از لهجۀ آرامى محلى شهر واسط به

ص: 359

عاريت گرفته شده باشد كه در آن قرمط هنوز بمعناى تدليس كننده است.

كارل فولدرس در اين باره مى گويد:

كلمۀ قرمط با ريشۀ يونانى قرّماطا Grammata به معنى حرف ارتباط دارد.

همچنين نام قرمط به خط ويژه نسخى اطلاق مى شود و الفباى سرّى قرمط نيز در متون يمنى وجود دارد.

نخستين مأخذى كه دربارۀ قرمطيان به دست ما رسيده كتاب «المقالات و الفرق» تأليف سعد الدين ابى خلف اشعرى قمى (در گذشته در 301 هجرى) است كه آنان را منشعب از فرقۀ «مباركيه» دانسته است.

«تاريخ اخبار القرامطه» تأليف ثابت بن سنان از منابع مهم دربارۀ اين فرقه است و بارها به ارتباط قرامطه و فاطميان آفريقا اشاره مى كند.

ديگر مأخذى كه دربارۀ آن طايفه وجود دارد «مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين» تأليف ابو الحسن اشعرى است.

در كتاب «الفرق و التواريخ» كه منسوب به امام محمد غزالى است دربارۀ اين فرقه اخبار جالب و قابل توجهى آمده است.

از خاورشناسانى كه تحقيقات پربارى درباره اين فرقه كرده است ميخائيل يان دخويه M.J.DeGoeje (در گذشته در 1909) است كه با عنوان «قرامطۀ بحرين و فاطميون) در سال 1886 در ليدن هلند منتشر گرديده است، و يكى از جديدترين مقالاتى كه دربارۀ قرمطيان نوشته شده، پژوهشى تازه به نام قرمطى در چاپ اخير «دائرة المعارف اسلام» به قلم ويلفرد مادولونگ W.Madelung مى باشد.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن چهارم، ص 215-221.

كتابشناسى تحليلى جنبش قرمطى. رضا رضازادۀ لنگرودى، يادنامۀ فخرائى نشر نو 1363.

SHorter Encyclopedia oF IslamP.218-223.

Encycloped iedeL'Islamtome IV,P.687-692.

قرطيه

در كتاب «الفرق و التواريخ» آمده:

ايشان از پيروان هشام قرطى هستند و گفتند: خداى تعالى هرگاه چيزى را بيافريند ديگر به مثل آن نتواند آفريد.

ظاهرا قرطى اشتباه كاتب است و منظور مؤلف از اين فرقه، هشام بن عمرو فوطى بوده است. - فوطيه.

الفرق و التواريخ نسخۀ خطى.

قزلباشيه

قزلباشيه يا صاحبان عمامه سرخ كه در آغاز شعار شاه اسماعيل صفوى و لشكريان او بود و آن رمزى از تاج سرخ سلطان حيدر است كه دوازده ترك به نشانۀ دوازده امام

ص: 360

داشت.

آنان در آناطولى پراكنده اند و مذهبشان تركيبى از عقايد «نصيريه» است و مخلوطى از كرد و ترك مى باشند، سر را نمى تراشند و ريشها را رها مى كنند و نماز پنج گانه را نمى گزارند و ماه رمضان روزه نمى گيرند، تنها دوازده روز از آغاز ماه محرم را روزه مى گيرند و بر شهادت امام حسن و امام حسين مى گريند.

ايشان معتقدند كه: خدا در على (ع) تجسّم يافت چنان كه پيش از وى در بدن قدّيسان ديگر چون عيسى (ع) و موسى (ع) و داوود (ع) حلول كرده بود.

ايشان عيسى (ع) و مريم را مظهر الوهيت مى دانند و از بين نمازها، نماز شب را با آواز مى خوانند و گاهى با نواختن آلات موسيقى برگزار مى كنند و على (ع) و عيسى (ع) موسى و داوود را مورد تقديس قرار مى دهند.

از جمله عبادات ايشان شب چراغ كشان است كه آن را به تركى «چراغى سونديران» گويند و در آن تاريكى بر گناهان خود مى گريند و اظهار پشيمانى مى كنند، سپس تكه اى نان و كاسه اى از شراب گرفته، نان را در آن مى اندازند و بين حاضران تقسيم مى كنند.

كردان ايشان گوسفندى را ذبح كرده و گوشتش را با نان و شراب بين مردم تقسيم مى كنند.

آنان روحانيون خود را «دده» مى گويند و معتقدند كه ايشان واسطه اى بين خدا و انسانند.

الشبك، ص 242-245.

قصبيه

پيروان جعفر قصاب بودند كه از جمله معتزله به شمار مى رفت و مى گفتند: قرآن آن چيزهايى نيست كه در مصاحف آمده بلكه قرآن غير از اين است.

التواريخ و الفرق، نسخۀ خطى.

قضائيه

از اصحاب «حديث» بودند و گفتند:

خداى تعالى همان قضا و قدر است.

مفاتيح العلوم، ص 27.

قطعيه

فرقه اى بودند كه بر موت امام موسى بن جعفر (ع) قطع و يقين كردند، بر خلاف «واقفه» كه منكر رحلت آن حضرت شدند و در امامت وى درنگ كردند، از اين جهت آنان را «قطعيه» نامند.

قطعيه به امامت على بن موسى الرضا عليه السلام و پس از وى به امامت ائمه ديگر قايل گشتند، يعنى امامت را از امام جعفر صادق (ع) به پسرش موسى الكاظم (ع) و بعد از او به پسرش امام رضا (ع) و پس از وى به امام

ص: 361

محمد تقى (ع) و بعد از آن به پسرش امام على النقى (ع) و سپس به حضرت امام حسن عسكرى (ع) و بعد از آن به حضرت صاحب الامر عج رسانيدند و گفتند: هر يك از ايشان منصوص امام پيشين است.

بنابراين قطعيه نامى ديگر از شيعه «اثنى عشريه» است.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 80.

المقالات و الفرق، ص 236.

قميّه

از غلاة شيعه و پيرو اسماعيل قمّى بودند كه مى گفت: خداوند بصورت هر كس بخواهد ظاهر شود و على (ع) و ائمه يك نور بودند.

مشارق الانوار، ص 212.

قوليه

ايشان را مجرده نيز گويند و آنان گفتند كه: هر كس به مجرد گفتن لا اله الاّ اللّه مؤمن حقيقى است اگر چه معتقد به خداوند نباشد زيرا خداوند فرمود: «قُولُوا آمَنّٰا بِاللّٰهِ ...» بقره/ 136 و پيغمبر (ص) نيز فرمايد: «من قال لا اله الا اللّه دخل الجنة» هر كه گويد خدا يكى است به بهشت اندر آيد و اين به مجرد گفتن است و شرط آن نيت و اعتقاد نيست.

الفرق المفترقه، ص 79.

قيفيانيه

بنا بنوشته ابو القاسم اسحاق بن محمد معروف به حكيم سمرقندى قيفيانيه از هفتاد و سه فرقۀ اسلامند و عقيده آنان معلوم نيست.

سواد اعظم، ص 78.

ص: 362

ك

كاغذيه

از فرق شيعه بودند.

البدء و التاريخ، ج 5 ص 124.

كاكائيه

فرقه اى از غلاة بودند كه در ميان دو شهر كركوك و اربيل پراكنده اند و عقايدشان شبيه به اعتقادات فرقه «شبك» است.

نام ايشان مأخوذ از واژۀ كردى كاكاست كه به معنى برادر مى باشد بنابراين «كاكائيه» به معنى برادرى يا برادران است و آنان معتقد به «تناسخ» و عقايد «حلولى» هستند.

الكاكائيه فى التاريخ.

كرامّيه

«كرامّيه» از فرق سنت و جماعت بودند و از ابو عبد اللّه محمد بن كرام بن عرّاف بن خزامة بن براء (در گذشته در 255 ه) پيروى مى كردند.

او مردى سيستانى و پدرش رزبان بود و چون رزبان را به پارسى كرام گويند از اين جهت به «ابن كرام» معروف شد.

وى پنج سال در مكّه مجاور بود و پس از آن به نيشابور رفت و طاهر بن عبد اللّه او را به زندان افكند و پس از رهايى به شام رفت و ديگر باره به نيشابور بازگشت، محمد بن طاهر بندش كرد و در سال 251 رهايى يافت و به بيت المقدس رفت و بدانجا درگذشت.

ابو الفتح بستى دربارۀ او چنين گفته است:

ان الذين بجهلهم لم يقتدوا *** بمحمد بن كرام غير كرام

الرأي رأى ابى حنيفه وحده *** و الدين، دين محمد بن كرام(1)

ص: 363


1- - از اين شعر استفاده مى شود كه مذهب كراميه در قرن چهارم كه بستى مى زيسته (وفات بستى در 400 هجرى بوده است) در سجستان كه محمد بن كرام از آن ديار بوده رواج داشته و بستى كه نيز از آن ولايت بوده است گرايش بدين مذهب داشته است.

محمد بن كرام از «مجسمه» بود و مى گفت: خداوند را جسم و اعضاست و مى نشيند و حركت مى كند.

ابن كرام بعضى از آيات قرآن را كه در توصيف خداوند به معنى ظاهرى آن گرفت و در صفات خداوند غلوّ مى كرد.

وى حركت را بر خلاف «معتزله» به رد فعل تمثيل مى نمود، سلطان محمود غزنوى فاتح هند از پيروان او بود، چنان كه مقدسى مى نويسد: تا روزگار وى يعنى سال 375 هنوز خانقاهها و مجالس «كرامّيه» در بيت المقدس برپا بوده است.

ابن كرّام ظاهرا هم صوفى بود و هم متكلم، وى در نوشته هايش در اصطلاحات فنى تصوف و كلام تجديد نظر كرد او از حيث حكمت الهى ميان مكتب سنت گراى كه بكلى مخالف كلام خردگراى بود و «معتزله» كه كاملا از برداشت خردگرايانه حمايت مى كردند، قرار گرفت و نفوذ او بيش از همه در مذهب «ماتريدى» مشاهده مى شود. عقايد «كرامّيه» را عبد القاهر بغدادى به نحو مستوفى در كتاب «الفرق بين الفرق» آورده كه ملخّص آن اين است: ابن كرام پيروانش را به جسمانى دانستن پروردگار خويش مى خواند و مى پنداشت كه او جسم است و از زير و از آن سوى به عرش بر مى خورد حد و نهايت دارد و اين مانند گفتار «ثنويه» كه گفتند:

پروردگارشان نورى است از آن سو كه بتاريكى پيوندد متناهى مى باشد اگر چه از پنج سوى ديگر بى كران و متناهى است.

ابن كرام در برخى از كتابهاى خويش پروردگارش را مانند نصارى جوهر دانست و در خطبۀ كتاب خود كه معروف به كتاب «عذاب القبر» است گويد: خداى تعالى ذاتى يكتا و گوهرى يگانه است و نيز گويد: خداى تعالى مماس يعنى چسبيده بر تخت خويش است و عرش جايگاه وى مى باشد، زيرا در قرآن آمده:

«اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ » . طه/ 5.

ابن كرام و پيروانش پنداشتند كه پروردگارشان جايگاه حوادث است و گفتارها و اراده و دريافتهاى او از شنيدنيها و برخورد او با صفحه بالا از جهان عرضهايى هستند كه در او «حادث» گشتند و او جايگاه اين حوادث است.

خطاب «كن» يعنى باش را بر چيزى، آفرينش آفريدگان و پديد آمدن پديدآمدگان و نابود كردن چيزى كه پس از پديد آمدن نابود مى شود ناميده اند.

آنان پنداشتند كه در جهان جسمى و عرضى نيايد، مگر پس از پديد آمدن عرضهاى بسيار در ذات پروردگارشان كه يكى از آنها ارادۀ حدوث آن حادث است و از جمله كلمۀ «كن» باش بدان گونه كه بر

ص: 364

پديد آمدن آن داناست و اين گفته بخودى خود حرفهاى بسيارست و هر حرفى عرضى است كه در او پديد آمده باشد از آن جمله است ارادۀ ناپديد كردنش كه گويد:

هرگاه خدا ارادۀ ناپديدى چيزى كند ناپديد باش يا نابود شو، اين گفتار بخودى خود حرف است و هر حرف آن عرضى است كه در او پديد آمده است.

آنان پنداشتند حوادثى كه در ذات خداى تعالى پديد آيد چند برابر حوادث جسمها و عرضهاى جهان است.

برخى از «كرامّيه» پنداشتند كه خداوند به نيست كردن هيچ جسمى در هيچ حال توانا نيست. كرامّيه در ميان دو كلمه متكلّم و قايل و كلام و قول فرق مى گذارند بدين گونه كه گويند: خداى تعالى همواره متكلّم و قايل بوده است سپس در ميان اين دو نام در معنى فرقها نهاده و مى گفتند: او همواره متكلم به كلامى كه توانايى اوست بر قول و پيوسته قايل است به قايليتى نه به سبب قول و قايليت توانايى اوست بر قول و قول او حروفى است كه در او «حادث» شده است و سخنش «قديم» است، پس قول خداوند در نزد ايشان «حادث» و كلام او «قديم» مى باشد.

ابن كرام در كتابش «عذاب القبر» بابى آورده كه ترجمه شگفتى دارد و گويد: باب در كيفريت خداى عز و جل.

در برخى از كتابهايش جايگاه پروردگارش را به «حيثوثيت» تعبير كرده است. از آن جمله گفته اند: نخستين چيزى كه خداى تعالى آفريده ناگزير بايد جسمى زنده باشد كه تواند عبرت گيرد و اگر او نخست جمادات را مى آفريد حكيم نمى بود.

آنان گفتند: نابود كردن كودكى كه اگر تا زمان بلوغ بماند به او گرود و نيز نابود ساختن كافرى كه اگر تا مدتى زندگى كند به او گرود، از حكمت خداى تعالى روا نيست. دربارۀ «عصمت» پيغمبران گفته: هر گناهى كه عدل و داد را بر دارد و حد را واجب كند ايشان از آن بركنارند و دربارۀ ايمان گويد: ايمان در آغاز اقرار تنهاست و اگر مكرر كند ايمان نيست مگر از مرتد كه پس از ارتدادش خود بدان اقرار كند.

او در علم فقه نيز دخالت كرده و در بارۀ نماز مسافر گويد: او را گفتن دو تكبير كافى است بى ركوع و بى سجود و بى قيام و قعود و بى تشهد و سلام و گويد: غسل ميت و نماز بر او دو سنت غير واجبند و كار واجب كفن و دفن اوست و گفت: نماز و روزۀ حج بى نيت درست است.

الفرق بين الفرق، ص 130-137.

التبصير فى الدين، ص 65.

تلبيس ابليس، ص 84.

مقالات الاسلاميين، ص 505.

ص: 365

احسن التقاسيم، ص 179.

كربيه

از فرق «كيسانيه» و پيروان ابو كرب ضرير بودند و مى گفتند: محمد حنفيه زنده است و اكنون در كوه رضوى همى زيد و ما منتظر خروج و ظهور او هستيم.

كثير العزّه (در گذشته در 105 ه) شاعر معروف از پيروان آن فرقه بود و به زنده بودن محمد حنفيه اعتقاد داشت.

«كربيه» مى گفتند: او در كوه رضوى جاى دارد و شيرى بر دست راست و پلنگى بر دست چپ دارد و اين دو حيوان درنده از وى نگهدارى مى كنند و به قدرت خداوند دو چشمه پيش او جوشيده و دو جوى شير و عسل در پيش او روان است.

كثير العزه گويد:

الا ان الائمة من قريش *** ولاة الحق اربعة سواء

على (ع) و الثلاثة من بنيه *** هم الاسباط ليس بهم خفاء

فسبط، سبط ايمان و برّ *** و سبط غيّبته كربلاء

و سبط لا يذوق الموت حتى *** يقود الخيل يقدمه اللواء

تغيب لا يرى فيهم زمانا *** برضوى عنده عسل و ماء

مقالات الاسلاميين، ص 19.

المقالات و الفرق، ص 26 و 27.

اعتقادات فخر رازى، ص 62.

الفرق بين الفرق، ص 27.

خطط مقريزى، ج 2 ص 35.

كرجيه

قاضى نور اللّه شوشترى مى نويسد:

كرجيه از شيعه اماميه اند و در تاريخ گزيده مسطور است كه اصلشان از نسل ابو دلف عجلى است كه به فرمان هارون الرشيد به بلاد عجم آمد و شهر كرج را بساخت و در آنجا ساكن شد و فرزندان او را به قزوين نقل كردند و احوال ابو دلف عجلى و شرح تعصب او در تشيع معروف است، بالجمله آنچه مجملا از بعضى از ثقات اهل قزوين مسموع شده آنست كه دو طايفه از اهالى آنجا «شيعه» اماميه اند و هشت طايفه «حنفى» اند و باقى كه سواد اعظم اند و ديگران نسبت به ايشان بر حسب عدد بسيار كم و شافعى مذهب هستند.

مجالس المؤمنين، ص 64

كردكيه

از فرق «خرميه» بودند كه در آذربايجان و ارّان نشيمن داشتند.

مروج الذهب، ج 2، ص 297.

كريم خانيه

پيروان حاج محمد كريم خان قاجار فرزند ابراهيم خان ظهير الدوله هستند كه

ص: 366

پسر عمو و داماد فتحعلى شاه بود.

حاج محمد كريم شاگرد سيد كاظم رشتى و رئيس و مؤسس فرقه «شيخيه» كرمانيه است كه قايل به «ركن رابع» بودند.

وى از علماى بزرگ زمان خود بود و تأليف و تصنيف وى بالغ بر دويست و شصت كتاب و رساله است. - شيخيه.

كسبيه

گفتند كه: بنده را كسب است ولى اين كسب او را سود و زيان ندارد زيرا راحت و نعمت و عقوبت و شدت بين بندگان خدا تقسيم شده است و به كوشش و طاعت او نيفزايد و از تنبلى و معصيت او كاسته نگردد.

ايشان قايل به ثواب بردن از فعل طاعت و عقاب بردن از فعل معصيت نيستند و گفتند: خداوند از طاعت ما بى نياز است و معصيت ما او را زيانى نمى رساند چه فرمود: «فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِيٌّ عَنِ اَلْعٰالَمِينَ » آل عمران/ 97.

اين فرقه را به مناسبت نرفتن به دنبال كار و روزى «كسليه» نيز گفته اند.

الفرق المفترقه، ص 73.

كسفيه

ايشان همان «منصوريه» پيروان ابو منصور عجلى بودند و او از غلاة بود و خود را جانشين امام محمد باقر (ع) مى دانست.

اينان آيۀ: «و ان يروا كسفا من السّماء ساقطا يقولوا سحاب مركوم» طور/ 44.

يعنى: و اگر بينند پاره اى از آسمان فرود آيد گويند آن ابرهاى بر هم توده شده است را تأويل كرده، گويند: مراد از كسف ابو منصور عجلى است و به همين جهت اين فرقه را «كسفيه» مى خوانند.

الفرق بين الفرق، ص 194.

اعتقادات فخر رازى، ص 58.

مقالات الاسلاميين، ص 9-10.

الحور العين، ص 169.

كشفيه

پيروان سيد كاظم بن سيد قاسم حسينى رشتى گيلانى حائرى (1212 - 1259) دانشمند مشهور فرقه «شيخيه» كه معروف به كشفى بود.

وى شاگرد شيخ زين الدين احمد احسائى و نايب او بود.

كتابهاى بسيارى از او باقى مانده است كه عبارتند از: «لوامع الحسينيه»، «حجة البالغه»، «حجة الدامغه»، «مقالات العارفين»، «اسرار الشهادة»، «كتاب اسرار العباده»، شرح دعاى المسماة و شرح القصيده و شرح الزياره.

جانشين وى سيد احمد پسرش بود كه در روز دوشنبه هفدهم جمادى الاولى سال

ص: 367

1295 به ضرب خنجر مردى شرير در باب السدرۀ كربلا به قتل رسيد. - شيخيه.

الشبك، ص 269.

كعبيه

از فرق «معتزله» بغداد و پيرو ابو القاسم عبد اللّه بن احمد بن محمود بلخى معروف به كعبى هستند كه با معتزلان بصرى در مسائل بسيار اختلاف داشت.

يكى آن كه: معتزلان بصرى مى گفتند:

خداى تعالى آفريدگان خود را تواند ديد ولى خويشتن را نتواند ديد ولى كعبى مى گفت: خداى تعالى نه خويشتن و نه غير خود را جز به معناى علم او به خودش و غير نتواند ديد.

ديگر اين كه: معتزلان بصرى مى گفتند: خدا سميع و داناى به آن نيست امّا كعبى و معتزلان بغدادى گفتند: خداوند چيزى را به معناى دريافتن و شنيدن به گوش نمى شنود و صفت سميع و بصيرى او را بر دانا بودن وى به چيزهاى شنيدنى و ديدنى كه ديگران مى شنوند و مى بينند تأويل كردند.

ديگر اين كه، معتزلان بصرى پندارند كه خداوند مريد به ارادۀ حادث است نه در محل. كعبى و نظام گفتند: خداوند اصلا خواست و اراده اى ندارد چه اگر گويند:

خداى تعالى كردن چيزى از كارش را خواسته، معنايش اين است كه آن كار را كرده است و اگر گويند: كارى را كه در نزد اوست اراده كرد بدين معناست كه بدان كار فرموده است.

كعبى گفت: كسى كه كشته شود نمى توان او را مرده دانست و در باب تكليف فعل اصلح را بر خداوند واجب دانست.

معتزلۀ بصرى بر آنند كه استطاعت و توانايى معنايى غير از تندرستى و آسودگى از گزندهاست ولى كعبى گفت: آن جز صحت و سلامت چيز ديگر نيست.

بايد دانست كه كعبى شاگرد ابن خياط و از معتزلان بغداد و مؤلف كتاب «المقالات» است و در 319 هجرى درگذشت و از طبقه هشتم معتزله بود.

الفرق بين الفرق، ص 108-110.

طبقات المعتزله، ص 88.

المنيه و الامل، ص 11.

كلابيه

پيروان ابو عبد اللّه بن كلاب بودند كه مى گفت: خداوند را كلامى مسموع نيست و جبرائيل چيزى از خداوند نشنيده است و آنچه را كه به پيامبران ابلاغ مى كند از خداى تعالى نمى شنود بلكه به او الهام مى گردد و بدون كلام آن را به پيغمبران مى رساند.

آنجا كه خداوند به فرشتگان فرمود:

«اُسْجُدُوا لِآدَمَ » به سخن نگفت بلكه به

ص: 368

آنان الهام كرد و نيز فرمود: «وَ أَوْحىٰ رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ أَنِ اِتَّخِذِي مِنَ اَلْجِبٰالِ بُيُوتاً...» نحل/ 70.

يعنى خداوند به زنبور عسل وحى كرد كه در كوهها براى خود خانه ساز.

كلابيه گفتند: كلام خداى تعالى معنى «ازلى» است كه قائم به ذات اوست و تورات و انجيل و زبور و فرقان همه يك چيز بيشتر نيستند و همه آنچه را كه مى شنويم و مى خوانيم حكايت كلام خداست و بين شاهد و غايب فرق گذاشتند.

المقالات الاسلاميين، ج 1 ص 245-246.

مذاهب الاسلاميين، ج 1 ص 165-473.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى.

كلازيه

كلازيه يا قمريه از طوايف نصيريه اند كه معتقدند حضرت على (ع) در قمر يا ماه نشيمن دارد و هرگاه آدمى مى صاف بنوشد به ماه نزديك مى شود.

اين فرقه منسوب به شيخ محمد بن كلازى هستند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 495.

كلبيه

از طوايف «نصيريه» اند كه ظاهرا منتسب به قبيلۀ بنى كلب هستند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

كله بزيه

- مراغيه.

كنانيه

از فرق «كيسانيه» و پيرو عامر بن واثل كنانى هستند و گفتند: محمد حنفيه در كوه رضوى جاى دارد و با گروهى از فرشتگان خروج كند و جهان را پر از عدل و داد نمايد.

مشارق الانوار 213.

كنزيه

در «هفتاد و سه ملت» آمده كه كنزيه گويند: مال حق خداست و بر بندگان فرض گردانيده است كه به كسى بايد داد كه او را به درگاه خدا قرب و جاه باشد تا مقبول گردد و كسى چه داند كه مقبول حق كيست ؟ پس طريق آن باشد كه آنچه زكات است نقد گرداند و در زمين نهد، اگر صاحب زكات روزى محتاج شود صرف حال خود كند و اگر محتاج نباشد در زير خاك باشد تا روزى حق سبحانه تعالى روزى مستحقى گرداند و آن مال مجموع حال وى باشد.

اين طايفه را از آن جهت كنزيه گفتند كه مال خود را به صورت گنج در زير زمين پنهان مى كنند.

هفتاد و سه ملت، ص 72.

فرق المفترقه، ص 19.

كوزيه

گويند: كه بول و غايط بر زمين جايز

ص: 369

نيست زيرا زمين مسجد است چنان كه در حديث نبوى آمده است: جعلت لى الارض مسجدا و طهورا.

يعنى زمين براى من مسجد و طهور(1)قرار داده شده است.

بنابراين چون به قضاى حاجت نيازمند باشند بايد در كوزه ها و نهرها بول و غايط كنند از اين جهت آنان را كوزيه گفتند.

اين طايفه را اگر كسى جامه شان و جايى از بدنشان را مس كند غسل را بر موضع مس واجب دانند.

آنان كيسه هايى بر آلت خود بندند تا مانعى بين ذكر ايشان و جامه باشد و با شلوار هيچ گاه نماز نگزارند.

مطهر بن طاهر المقدسى در كتاب «البدء و التاريخ» اين فرقه را از خوارج به شمار آورده است.

الفرق المفترقه، ص 18.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 134.

كوكبيه

پيروان حسين كوكبى بودند كه در قزوين خروج كرد.

وى پسر احمد بن محمد بن اسماعيل بن ارقط بن عبد اللّه بن على بن الحسين و مادرش دختر جعفر بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بود.

او از ائمه زيديه بود و در ايام المهتدى خليفه عباسى خروج كرد و سردار ترك خليفه به نام موسى بن بغا به مقابلۀ او شتافت و وى را در سال 253 هجرى در نزديكى همدان شكست داد و سرانجام او را حسن بن زيد بكشت و قصه چنان بود كه حسن بن زيد شنيد كه او با عبيد اللّه بن حسن بن جعفر بن عبيد اللّه بن حسين بن على بن الحسين براى مخالفت با وى همداستان شده اند، از اين رو هر دو را طلبيد و با آن دو درشتى كرد، آن دو نفر به وى سخت پاسخ دادند.

حسن بن زيد دستور داد تا شكم آن دو را لگدكوب كردند آنگاه به گودال آبى فكندند تا غرق شده و بمردند.

سپس آن را از آب بيرون آورده به سردابى انداختند و آن جسدها همچنان در آن سرداب بود تا وقتى كه صفّار بدان شهر وارد شد و آن جسدها را بيرون آورده دفن كرد.

مقاتل الطالبيين، ص 226-227.

مقالات الاسلاميين، ص 226-227.

كياليه

از غلات شيعه و پيروان احمد بن كيّال

ص: 370


1- - طهور صيغه مبالغه است كه فقها به آنچه خود پاك است و پاك كنندۀ ديگر اشياء است تفسير نموده اند و گفته اند طهور عبارت از آب و خاك است كه علاوه برطرف ساختن نجاست از بدن و ته كفش در وضوء و غسل و تيمم استعمال مى شود و موجب زوال حدث اكبر و اصغر است.

بودند، كه در ابتدا مردم را به يكى از خاندان امام جعفر صادق (ع) مى خواند و پس از آن خود مدعى رسالت و قائميت گرديد. او كتب و مقالاتى به زبان عربى و فارسى دربارۀ مذهب خويش نگاشت كه در آنها مطالبى آميخته از مطلب فلسفى و آراى دينى را آورده است و در بعضى از اقوال خود انكار حس كرد.

چون در گفتار خود مطالب مخالف شرع اظهار مى داشت، پيشوايان شيعه از وى دورى جسته و پيروان خويش را به تبرى از او امر فرمودند.

بعد از آن كه كيّال از جانب شيعه مطرود گشت خود دعوى امامت كرد و گفت: قائم منتظر منم.

او مى گفت هر كه عالم آفاق را بر عالم انفس تطبيق كند و مناهج دو گيتى بيان نمايد امام باشد. سپس گويد: عالم بر سه گونه است: عالم اعلى، عالم سفلى، عالم انسانى، در عالم اعلى پنج مكان اثبات مى كند از اين قرار:

مكان الاماكن كه در آن هيچ موجودى ساكن نيست و محيط به تمام اماكن مى باشد و آن مكان همان عرش است كه پيغمبر خبر داده است و پايين تر از آن مكان نفس اعلى است و فرود آن مكان نفس ناطقه و فرود آن مكان نفس حيوانى است و فرود آن مكان نفس انسانى است و گويد: ارادۀ نفس انسانى آن است كه به عالم نفس اعلى ظهور كند و چون بالا رفت مكان نفس حيوانى و ناطقه را خرق كرد، چون بر عالم اعلى رسيد و به قرب وصول آن عالم مخصوص شد، خسته گشت و بازمانده و سرگردان شده و محبوس و متعفن گرديد و اجزايش مستحيل و به عالم سفلى سقوط كرد و در اين عفونت زمانى بماند و اكوار و ادوارى بر او بگذشت و در آن حالت در عفونت و استحاله بود پس نفس اعلى او را به نور خويش روشن گردانيد و در اين عالم تركيباتى پديدار گشت و آسمانها و زمين و مركبّات از معادن و نباتات و حيوانات و انسان پديدار گشت، انسان در بلايا افتاد و در اين تركيب گاهى شادان و گاهى اندوهناك است و گاه سلامت و عافيت و گاه بليه و محنت دارد تا قائم ظهور نمايد و او را به حال كمال بازگرداند و تضادها باطل شود و روحانى بر جسمانى غلبه كند و اين قائم همان احمد كيّال است.

سپس به بيان ذات خود پرداخته و گويد كه نام احمد مطابق عوالم اربعه است: الف احمد مقابل نفس اعلى و حاء احمد مقابل نفس ناطقه و ميم احمد مقابل نفس حيوانى و دال احمد مقابل نفس انسانى است.

عوالم اربعه همان مبادى و بسائطند، پس در مقابل عوالم علويه، عوالم سفليۀ جسمانى را قرار داد و گفت: آسمان تهى

ص: 371

و خالى است و فرود آن آتش است و فرود آن هوا و پايين تر از آن زمين و فرود آن آب است و اين چهار در مقابل عوالم اربعه اند.

وى گفت: انسان در مقابل آتش و پرندگان در مقابل هوا و حيوان در مقابل زمين و ماهى در مقابل آب است و آب پايين ترين مراكز است و حوت (ماهى) پست ترين مركبات است.

سپس عالم انسانى را كه يكى از عوامل سه گانه است با آفاق دو عالم اول مقابله كرد و گفت: حواس مركبه پنج اند، سمع در مقابل مكان الاماكن زير آن تهى و در مقابل آسمان است.

بصر در مقابل نفس اعلى از عالم روحانى و در مقابل آن آتش از عالم جسمانى است و در آن مردمك چشم قرار دارد زيرا انسان اختصاص به آتش دارد.

حس شامه در مقابل ناطقه از عالم روحانى و هوا از عالم جسمانى زيرا حس شامه هوا را استشمام مى كند، و حس ذائقه در مقابل حيوان از عالم روحانى و زمين از عالم جسمانى است و حيوان مختص به زمين و چشيدن مختص به حيوان است.

حس لامسه در مقابل عالم انسانى، روحانى و آب، جسمانى و ماهى مختص به آب و لمس مختص به ماهى است و بسا كه از لمس تعبير به كتابت مى كند.

وى گفت: احمد همان الف و حا و ميم و دال است و آن در مقابل دو عالم است كه عالم علوى و روحانى باشد اما در مقابل عالم سفلاى جسمانى الف دلالت بر انسان دارد و حا دلالت بر حيوان و ميم دلالت بر پرنده و دال دلالت بر ماهى دارد امّا الف از حيث استقامت مثل انسان و حاء مثل حيوان زيرا آن كج و باژگونه است و حاء از ابتدا اسم حيوان بود و ميم شبيه به سر پرنده و دال شبيه به دم ماهى است و گفت: بارى تعالى انسان را به شكل احمد آفريد زيرا قامتش مانند الف و دو دست او مثل حاء و شكم وى مانند ميم و دو پاى او مثل دال است.

احمد كيال ميزان را بر دو عالم گذاشته و صراط را بر نفس خويش و گويد بهشت عبارت از وصول به عالم بصائرست و آتش وصول به ضد آن مى باشد. دربارۀ پيغمبران گفت: آنان پيشوايان اهل تقليدند و اهل تقليد كورند امّا قائم پيشواى اهل بصيرت و آنان خردمندانند و بصائر را كه در مقابل آفاق و انفس است در مى يابند.

شهرستانى مى نويسد: گمان مى كنم كه او از امامان مستور بوده و بر سر اين لاطائلات خويش به تهمت بدعت در دين كشته شد.

ظاهرا احمد كيّال بايد تحت تأثير آراى فرق گنوستيكى مسيحى واقع شده باشد.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 154-160 - 164.

اعتقادات، فخر رازى، ص 61.

ص: 372

كيسانيه

پيروان مختار بن ابو عبيدۀ ثقفى بودند، او نخست براى پيشرفت كار خود دعوت به على بن الحسين (ع) سپس دعوت به محمد حنفيه مى كرد.

البته كار او مبتنى بر اعتقاد وى به اهل بيت نبود بلكه مى خواست از آن بهره بردارى سياسى كرده باشد و چون كارش بالا گرفت خود دعوى دريافت وحى از خداوند كرد و عباراتى مسجع و مقفّى به تقليد قرآن به زبان مى راند.

محمد حنفيه از وى بيزارى جست چندان كه مختار وى را به كوفه دعوت كرد ولى او نپذيرفت به قول عباسيّه از قيام مختار استفاده كرد و خود را مخفيانه امام مى خواند.

چون عبد اللّه بن زبير بر حرمين (مكه و مدينه) تسلط يافت و محمد حنفيه را به بيعت خود خواند، محمد از بيعت با او سرباززد.

وقتى كه مختار بر كوفه مستولى شد، مردم را به محمد حنفيه مى خواند، عبد اللّه بن زبير از بيم آن كه مبادا مردم به محمد حنفيه بگرايند او و يارانش را به بيعت خويش خواند و چون آنان سرباز زدند ايشان را در زمزم محصور و زندانى كرد و تهديد به قتل نمود.

محمد حنفيه ناچار نامه به مختار نوشت و از او يارى طلبيد. مختار نامه او را براى ياران خود بخواند و گفت: اين مهدى شما و بازماندۀ اهل بيت پيغمبر است كه مرا به يارى خويش مى خواند سپس ظبيان بن عماره را با چهار صد كس و چهار صد هزار درهم به مكّه فرستاد. آنان با پرچمهايى كه در دست داشتند به مسجد الحرام در آمدند و با صداى بلند دعوى خونخواهى حسين (ع) بن على را مى كردند تا به زمزم رسيدند.

از آن طرف عبد اللّه بن زبير هيزم فراوانى گرد آورد تا ايشان را بسوزاند، آنان درب مسجد الحرام را شكسته بر محمد حنفيه درآمدند و گفتند: ميان ما و اين دشمن خدا كه عبد اللّه بن زبير باشد يكى را انتخاب كن، محمد حنفيه گفت: من روا نمى دانم كه در خانۀ خدا جنگ و خونريزى شود.

ايشان چون سلاحى غير از چوب در دست نداشتند. ابن زبير فرياد برآورده و گفت: «وا عجبا لهذه الخشبيه»، يعنى شگفتا از اين چوبدستان!

زيرا ايشان هنگامى كه وارد حرم شدند به جاى شمشير چوب به دست داشتند چون در حرم همراه داشتن سلاح جايز نيست.

سپس عبد اللّه بن زبير گفت: گمان مى كنيد كه مى گذارم محمد حنفيه را پيش از اين كه با من بيعت كند از اينجا ببريد!

آنگاه كسان مختار كه در بيرون مسجد الحرام بودند فرياد برآوردند كه ما

ص: 373

خون حسين را مى خواهيم عبد اللّه بن زبير بترسيد و از خروج محمد حنفيه جلوگيرى نكرد.

محمد حنفيه با چهار هزار كس به دره على (ع) رفت و در همان جا مى زيست.

چون مختار به دست مصعب بن زبير برادر عبد اللّه بن زبير كشته شد ابن زبير تقويت يافت ديگر بار محمد حنفيه را به بيعت خود خواند و قصد حمله بر وى و كسانش را كرد در اين هنگام نامه اى از عبد الملك بن مروان كه تازه خلافت يافته بود رسيد و از او خواست كه به شام رود محمد حنفيه و يارانش از آن دره بيرون رفته و كثير الغره شاعر اهل بيت كه محمد حنفيه را مهدى موعود مى دانست در ركاب وى بود و اين اشعار را بسرود:

هدايت يا مهدينا ابن المهتدى *** انت الذي نرضى به و نرتجى

انت ابن خير الناس من بعد النبى *** انت امام الحق لسنا نمترى

يا بن على سرو من مثل على

يعنى راه يافتى اى مهدى ما پسر راه يافته، تو كسى هستى كه ما بتو خشنوديم و اميدواريم تو پسر بهترين مردم پس از پيغمبر مى باشى، تو امام بر حق هستى و ما در آن شكى نداريم، اى پسر على (ع) برو، چه كسى مانند على (ع) است.

چون محمد بن حنفيه به مدين رسيد خبردار شد كه عبد الملك بن مروان به عمرو بن سعيد كه از كسان او بود بد عهدى كرده از آمدن خود پشيمان شد و در ايله (كه بندرى بر كنار درياى احمر در آخر حجاز و مرز شام است) فرود آمد و از آنجا ديگر باره به مكه بازگشت و با كسان خود در درّه ابو طالب جاى گرفت و از آنجا به طائف رفت ابن عباس كه از عبد اللّه بن زبير رنجيده و ترسان بود به وى پيوست و در طائف درگذشت و محمد حنفيه بر وى نماز خواند.

محمد حنفيه تا هنگامى كه حجاج بن يوسف ابن زبير را در مكه محاصره كرد در طائف بود سپس از طائف به درّه ابو طالب مراجعت كرد. حجاج از او خواست تا با عبد الملك بن مروان بيعت كند امّا وى از آن امتناع كرد.

محمد حنفيه نامه اى به عبد الملك نوشت و براى خود و كسانش از وى امان خواست و خليفه به او امان داد چون پيك محمد حنفيه با امان نامۀ عبد الملك بازگشت، محمد به نزد حجّاج رفت و به وى بيعت كرد و به شام رفت و از او خواست كه دست حجّاج را از وى كوتاه كند.

گويند: محمد حنفيه بسوى (در) در نجد از بلاد بنى سليم رهسپار شد و چون به كوه رضوى رسيد در همانجا زندگى را به درود گفت.

پس از وى پيروانش به چند دسته

ص: 374

شدند.

كيسانيه پنداشتند كه: محمد حنفيه پس از كشته شدن برادرش حسين بن على (ع)، مختار را بر عراقين فرمانروايى داد و از او خواست كه از قاتلان آن حضرت خونخواهى كند. كيسانيه شش سال بعد از شهادت امام حسين (ع) قيام كردند و قايل به امامت محمد حنفيه شدند و معتقد بودند كه وى اسرار دين و علم تأويل و علوم باطنى را از دو برادرش حسن (ع) و حسين (ع) فرا گرفت.

بعضى از «كيسانيه» اركان شريعت را مانند نماز و روزه تأويل كرده و قائل به تناسخ و حلول بودند.

تمام فرق «كيسانيه» به امامت محمد حنفيه(1) و روا بودن بداء بر خداوند همداستانند.

اين فرقه را مختاريه نيز خوانند زيرا مختار مردم را به امامت محمد حنفيه مى خواند.

در وجه تسميۀ اين فرقه نوبختى مى نويسد: مختار را به نام كيسان نامى كه شهربان او بود و ابو عمرة كنيه داشت، كيسان خوانند.

شخصيت كيسان در تاريخ درست معلوم نيست برخى گويند: وى شاگرد محمد حنفيه بود.

مرحوم علاّمه مجلسى مى نويسد: چون در بچگى او را پدرش به نزد على (ع) آورده بود و آن حضرت دستش را براى نوازش بر سر آن كودك گذاشت و فرمود: كيس، كيس، از آن جهت او را كيسان گفتند، وى در واقعۀ (مذار) در سال 67 هجرى كشته شد.

بعد از محمد حنفيه «كيسانيه» دوازده فرقه شدند كه نام ايشان در اين فرهنگ آمده است.

المقالات و الفرق، ص 163-164-165.

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9 ص 78.

الفرق بين الفرق، ص 26 و 34.

المختصر الفرق بين الفرق، ص 35-51.

بحار الانوار، علامه مجلسى، ج 9، ص 171.

مقالات الاسلاميين، ص 89.

فرق الشيعة نوبختى، ص 23.

الكيسانيه فى التاريخ

الفصول المختاره، ج 3، ص 91.

كيسانيه خلص

كسانى بودند كه مى گفتند: هر كس به امامت نامزد شود بايد از فرزندان محمد حنفيه باشد و آنان كيسانيه خلّص هستند كه بدين اسم نام دار شدند و بويژه «مختاريه» نام دارند. - مختاريه.

ص: 375


1- - ابن سعد در كتاب طبقات (كه اقدم مدارك موجود است و مؤلف آن در 230 هجرى در گذشته) از قول ابو هاشم فرزند محمد حنفيه نقل مى كند كه وى در بقيع به خاك سپرده شده است (رك طبقات الكبرى: چاپ بريل، 86/5).

ص: 376

ل

لاعنيه

از فرق «غلاة» بودند كه عثمان و طلحه و زبير و معاويه و ابو موسى اشعرى را لعن مى كردند. در «هفتاد و سه ملت» آمده: اين طايفه ابو بكر صديق را و عمر خطاب را و عثمان بن عفان را و زبير را و عايشه را لعنت كنند و گويند: لعنت بر ايشان ثواب است به جهت آن كه ايشان نگذاشتند كه نور ولايت على (ع) ظاهر گردد لا جرم عالم تاريك بماند و راه راست گم شد و از شومى ايشان حق به مستحق نرسيد و به ولايت امير المؤمنين على (ع) اقرار نكردند و خلافت به وى نگذاشتند.

هفتاد و سه ملت، ص 64.

تلبيس ابليس، ص 32.

خطط مقريزى، ج 4، ص 177.

الفرق المفترقه، ص 39.

لفظيه

ابو عثمان عراقى نوشته است كه: فرقه اى بودند و مى گفتند: لفظ و ملفوظ و قراءت و مقروء يكى هستند و پندارند كه قراءت قرآن «مخلوق» نيست بلكه «قديم» است همانطور كه قرآن «قديم» است.

در «الفرق و التواريخ» آمده كه ايشان مى گفتند: تلفظ قرآن در نزد ايشان مخلوق است ولى به عقيدۀ ايشان كلام خداى تعالى نمى تواند مسموع باشد و شنيده شود.

در «البدء و التاريخ» آمده كه:

«لفظيه» پيروان حسين كرابيسى هستند و پندارند كه لفظ قرآن غير مخلوق است.

در «سواد اعظم» آمده كه لفظيان گويند؛ خداى عز و جل قرآن را به محمد (ص) نفرستاد و قرآن نيست زير عرش و زير عرش مكّه هجاى قرآن ؟

سواد اعظم، ص 185.

الفرق المفترقه، ص 89.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

الفرق و التواريخ. نسخه خطى.

ص: 377

لم يزليه

قومى اند از «دهريان» و گويند كه:

خلق چون نبات است كه مى رويند و قيامت و بهشت و دوزخ را منكرند.

سواد اعظم، ص 181.

لوزيه

گويند كه: جوز و لوز و پسته و فندق در پوست همه يكسانند، چون بشكنيد، بعضى آن باشد كه لبّ او نغر نيست و بعضى آن باشد كه مغز ندارد، اهل الشرك نجس العين باشند و اهل ايمان طاهر و در صورت حال همه يكسانند، چون كفر و ايمان در دل است پاك از پليد پديد نيست پس خود را از همه آدميان نگاه بايد داشت مبادا كه نجس شوى و ندانى.

هفتاد و سه ملت، ص 51.

ص: 378

م

ماتريديه

پيروان محمد بن محمد بن محمود ابو منصور ماتريدى بودند كه از ائمه بزرگ كلامى سنت و جماعت به شمار مى رود.

وى منسوب به ماتريد محله اى در سمرقند است. او با ابو الحسن اشعرى در كلام اختلافاتى داشت و مذهب او نزديك بلكه مؤيد كلام معتزله است.

ماتريدى در علم فقه از پيروان امام ابو حنيفه بود و در سال 333 در سمرقند درگذشت. شبلى نعمانى مى نويسد: جاى تعجب است كه پيروان ابو حنيفه كه از حيث تعداد بيشتر از ديگر فرق سنت و جماعتند از لحاظ اعتقاد ماتريدى هستند، مع هذا در علم كلام شهرت ماتريدى در مقابل اشعرى بسى كمتر است و اثر اين عدم شهرت به اينجا منجر شده كه امروز اكثر علماى حنفى هم عقيدۀ اشاعره هستند و حال آن كه در زمان قديم اشعرى بودن يك حنفى را به ديدۀ تعجب مى نگريستند.

ابن اثير در «الكامل فى التاريخ» در حوادث سال 466 مى نويسد: «و هذا مما يستظرف ان يكون حنفى اشعريا» يعنى اين سخن شنيدنى است و جاى تعجب است كه يك حنفى اشعرى باشد.

گمنامى ماتريديه سبب گرديد كه علماى حنفى در علم كلام تأليفات كمترى داشته باشند و كتابهاى مشهورى كه در اين فن در دست است همۀ آنها از تصنيفات فرقۀ شافعيه مى باشد كه عموما اشعرى مذهب بودند.

تصنيفات ماتريدى از اين قرار است:

كتاب التوحيد، كتاب المقالات، رد اوايل الادله للكعبى، اوهام المعتزله، تأويلات القرآن، شرح الفقه الاكبر منسوب به ابو حنيفه(1).

ص: 379


1- - استاد ابو زهره مى نويسد: تحقيق آن است كه «فقه اكبر» از ابى الليث سمرقندى است. ر ك: مذاهب الاسلاميه ص 291.

ماتريدى با تمام اصول كلامى اشعرى مخالفت كرده است و با وجودى كه ردّ بر معتزله نوشته به كلام آن طايفه نزديكتر است(1).

دانشمندان مسائل مختلف فيه اشاعره و ماتريديه را بعضى سيزده و برخى به چهل مسأله رسانيده اند و بطور كلى مسائلى را كه ماتريدى مخالف با اشعرى است از اين قرار مى باشد:

1 - حسن و قبح اشياء عقلى است.

2 - خداوند به كسى تكليف ما لا يطاق نمى كند.

3 - خداوند ظلم نمى كند و عقلا محال است كه ظالم باشد.

4 - تمام افعال خداوند مبنى بر مصالح است.

5 - انسان در افعال خود داراى قدرت و اختيارست و اين قدرت در پديد آمدن آن افعال عامل مؤثر است.

6 - ايمان كم و زياد نمى شود.

7 - در حال يأس از حيات هم توبه

مقبول است.

8 - به توسط حواس خمسه چيزى را درك كردن علم نيست بلكه ذريعه و وسيلۀ علم است.

9 - اعادۀ اعراض ممكن نيست.

امّا اشاعره با تمام اين عقايد مخالفند.

در مسأله آزادى انسان و موضوع «كسب» اشعرى از آدمى سلب قدرت مى كند و گويد قدرت انسان در لحظه اى كه آن را اعمال مى كند، مخلوق خداوند است ولى ماتريدى مى گويد كه: اين قدرت شايسته براى هر كارى است و انسان قادر خواهد بود كه قدرت خود را به هر گونه كه بخواهد توجيه كند امّا معنى اين كه آن قدرت مخلوق خداوندست نتيجۀ كلى اين مسأله است كه هر چه از انسان سرزند آفريدۀ خداست و مى گويد:

«كسب» به معنى خلق و آفريدن است و آن چيزى نيست كه آدمى آن را از عدم بيافريند بلكه آن را از مادۀ سابق به دست مى آورد و اين بر خلاف قول اشعرى است كه مى گويد: خداوند قدرت انسان را از عدم مى آفريند.

ماتريدى مى گويد: اگر انسان در ارادۀ خود آزاد نباشد در نتيجه نبايد مستحق ثواب و عقاب باشد زيرا قدرتى را كه براى تحصيل آن دو به كار مى برد به قول اشعرى از افعال خداوند است.

اشاعره حسن و قبح را ذاتى و عقلى

ص: 380


1- - استاد ابو زهره، از قول شيخ محمد عبده نقل كرده است كه مسائل مورد اختلاف بين اشاعره و ماتريديه از ده مسأله تجاوز نمى كند كه آن هم خلاف لفظى است ولى خود معتقد است كه ماتريديه به عقل بيش از اشاعره اهميت مى دهند، چنان كه قايل به حسن و قبح عقلى اند در صورتى كه اشاعره منكر حس قبح عقلى مى باشند، موارد اختلاف ماتريدى، اشعرى و معتزلى به تفصيل در كتاب «المذاهب الاسلاميه» آمده است.

نمى دانند و گويند هر چه را كه شرع قبيح بداند آن نادرست و زشت و آنچه را كه شرع نيكو و حسن شمارد، درست و زيباست و آنان فعل اصلح را بر خداوند واجب نمى دانند و مى گويند: حتى خداوند مى تواند به بشر تكليف ما لا يطاق كند، امّا ماتريديه بر وفق كلام معتزله گويند كه:

اشياء حسن و قبح ذاتى دارند كه آن دو را عقل بخودى خود ادراك مى كند و آنچه را كه عقل حكم كند موافق شرع است.

اين دو گروه در موضوع «صفات اللّه» نيز اختلاف كردند، اشاعره گفتند: صفات بر دو قسم است: صفات فعل و آن «حادث» است و صفات ذات و آن «قديم» است.

امّا ماتريديه قايل به قدم و ديرينه بودن هر دو شدند و جميع صفات افعال را راجع به يك صفت تكوين دانستند.

ولى اشاعره گويند: صفات فعل «حادث» است زيرا تعلق به حوادث دارد و اگر اين صفات «قديم» مى بود متعلّقات آن نيز «قديم» بود.

اختلاف ديگر ايشان در رؤيت خداى تعالى است؛ اشاعره قايل به رؤيت خداوند شدند و ماتريديه آن را منكر گشتند.

ديگر اختلاف ايشان در خلق قرآن مى باشد، اشعرى قرآن را غير مخلوق و قديم مى دانست و مى گفت: كلام اللّه «قديم» است.

ماتريدى گفت: خداوند را دو كلام است: يكى نفسى و غير مخلوق و كلامى كه از حروف و اصوات پديد آمده و آن مخلوق است.

ديگر اختلاف آن دو طايفه دربارۀ ارسال رسل است كه آيا آن امرى واجب يا غير واجب مى باشد و آيا بر انسان لازم است كه خداوند را قبل از ورود شرايع و آمدن رسل بشناسد.

ماتريديه گويند: عقل مى تواند راستى و يا نادرستى مدعى نبوت را بشناسد.

اشاعره گفتند: انبيا از روى معجزه شناخته شوند.

ماتريديه گفتند: پس از عقل معجزه تأييد نبوت نبى است.

تاريخ علم كلام، ج 1، ص 70-72.

شرح العقائد النسفيه، مقدمه كلود سلامه، ص 16 - 21.

العقيده و الشريعه، ص 100-102.

Shorter Encyclopaedia oF IslamP.362-363

ماخوسيه

از فرق نصيريه اند و منسوب به قريۀ ماخوسند كه در شمال لاذقيه واقع است.

مذاهب الاسلاميين، ج 2.

مارقيه

پس از اعلام نظر حكمين در

ص: 381

دومة الجندل كه ابو موسى اشعرى حكم حضرت على (ع) و عمرو بن عاص حكم معاويه بود و نتيجۀ آن حكميت جز اختلاف بين مسلمين نبود زيرا پس از ناكثين يعنى عهدشكنان كه اصحاب جمل بودند و قاسطين كه بازگردندگان از حق و همان لشكريان نيمه راه آن حضرت در جنگ صفين به شمار مى رفتند.

گروه مارقين كه همان خوارج جنگ نهروان باشند به وجود آمدند.

حضرت على (ع) در نهروان با مارقين بجنگيد و هزار و هشتصد تن از آنان را بكشت (نهم صفر سال 38 ه).

اين حديث از آن حضرت دربارۀ جنگ با مخالفان آمده است:

امرت بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين.

يعنى به جنگ با ناكثان و قاسطان و مارقان مأمور گشتم.

مارقيه را از آن جهت بدين نام خواندند كه مانند تيرى كه از كمان در مى گذرد از دين بيرون رفتند چنان كه در حديث نبوى آمده:

يخرج فى آخر الزمان قوم احداث الاسنان سفهاء الاحلام يقرءون «القرآن لا يجاوز تراقيهم يقولون نحن خير البريه ؟ يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه».

يعنى: در آخر الزمان جوانان كمسالى كه سفيهانند قرآن مى خوانند ولى قرآن از استخوان سينه ايشان نمى گذرد و مى گويند:

ما بهترين كسانيم و آنان چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان.

البدء و التاريخ، ج 5 ص 135-244.

الحور العين، ص 201.

الفرق المفرقه، ص 11.

مازياريه

پيروان مازيار بن قارن و از خرمدينان بودند.

مازيار از خاندان امراى محلى قديم طبرستان بود و پدرش قارن نام داشت. وى پس از فوت پدر به دربار مأمون خليفه عباسى رفت و مسلمانى گزيد و مأمون او را محمد نام نهاد و حكمرانى قسمتى از طبرستان و رويان را به دو داد.

مازيار چون به طبرستان بازگشت عموى خويش را بكشت و تمام طبرستان را ضبط كرد و خويشتن را گيل گيلان و اسپهبد اسپهبدان، پتشخوارگر شاه نام نهاد چندى بعد، به روزگار معتصم، به سبب اختلافى كه با طاهريان يافت از فرستادن خراج طبرستان به نزد عبد اللّه بن طاهر كه طبرستان نيز در حوزۀ امارت او بود، سر فرو پيچيد. يك چند آن خراج را بى واسطه به درگاه خليفه مى فرستاد.

عاقبت به تحريك افشين كه خود با طاهريان دشمن بود و ظاهرا در ولايت خراسان طمع داشت، از فرستادن خراج

ص: 382

خوددارى كرد.

در سال 224 هجرى آشكارا بر خليفه خروج كرد و مذهب سرخ علمان آشكار نمود، و آيين خرمدينان گرفت و كشاورزان را واداشت كه بر خداوندان مسلمان خويش بشورند و اموالشان را به غارت برند و خود وى در طبرستان مسجدها ويران كرد و باروهاى سارى و آمل و تميشه را خراب كرد و عدۀ زيادى از مسلمانان را از سارى و آمل گرفت و در هرمزآباد بين سارى و آمل حبس كرد و خراج يك ساله را در دو ماه با زور و فشار از مردم گرفت، مخالفانش را به سرخ علمان خويش سپرد تا آنان را هلاك كردند.

اين سرخ علمان ظاهرا علاوه بر خرمدينان و مجوسان شامل ناراضيان ديگر هم بودند. نهضت مازيار ديرى نپائيد و به زودى فرو نشست، عبد اللّه بن طاهر امير خراسان عموى خويش حسن بن حسين را به دفع مازيار فرستاد و معتصم خليفه نيز لشكرى گسيل داشت.

مازيار پيش از جنگ و ظاهرا به خيانت كوهيار برادر خويش به دست حسن بن حسين گرفتار شد و او را به سامرا بردند، در آنجا پرداخت مبلغى را براى آزادى خويش پيشنهاد نمود امّا خليفه نپذيرفت و وى را بكشتند و جسدش را نزديك جسد بابك بر دار كردند. عبد القاهر بغدادى مى نويسد: مازيار دين محمّره (سرخ علمان) را به گرگان و مازندران آشكار كرد و در كوهستانشان جشنى است كه در آن شب زنان و مردانشان گرد آيند و مى گسارند و ساز و ناى نوازند، ناگاه چراغها بكشند و جامه ها بر كنند و مردان در زنان آويزند.

پيروان او امروز روستائيانى هستند كه در كوهها بسر مى برند كه به ظاهر مسلمان و در دل دشمن آن دين اند.

گويند: مازيار در جنگ با شهريار بن شروين باوندى مغلوب شد و در سال 201 به مأمون پناه برد و سپس با موسى بن حفص جنگيده و سرانجام بر معتصم شوريد و در سال 204 به امر آن خليفه به ضرب تازيانه كشته شد و جسدش را در سامرا به دار آويختند. - بابكيه.

تاريخ طبرى، حوادث سال 224.

مروج الذهب، ص 37-414.

الفرق بين الفرق، ص 161.

تاريخ ايران بعد از اسلام، ص 546-547.

ماصريه

پيروان ابو بشر عمر بن قيس بن ابى مسلم عجلى ماصرى بودند و جدّ وى از اسيران ديلمى به شمار مى رفت و ايشان از مرجئه عراقند و ابو حنيفه و همگنان او از اين فرقه اند.

سمعانى وى را در نسبت به ماصر، ماصرى خوانده است.

المقالات و الفرق، ص 6.

ص: 383

اللباب ج 3، ص 84.

مالكيه

از مذاهب فقهى و پيروان امام ابو عبد اللّه مالك بن انس بن مالك الاصبحى الحميرى (93-179) بودند.

وى را امام دار الهجره مى گفتند و از ائمه چهارگانه سنت و جماعت است.

زادگاه و مدفنش در مدينه بود.

از وى در پيش جعفر بن سليمان عموى منصور عباسى سخن چينى كردند و او كتف مالك را برهنه كرد و بر آن تازيانه زد، زيرا گفته بود كه بيعت با اكراه و اجبار روا نيست(1). هارون الرشيد او را به درگاه خود طلبيد تا براى او حديث گويد، مالك پيغام داد كه علم داده مى شود و گرفته نشود.

رشيد قصد منزل او كرد و به ديوار خانه او تكيه داد، مالك وى را گفت:

رسول (ص) خدا علم را محترم مى داشت، پس در پيش وى بنشست و برايش حديث گفت. منصور عباسى از او خواست تا برايش كتابى در علم حديث بنگارد و او كتاب «الموطأ» را نوشت.

وى رساله اى در (وعظ) و كتابى در مسائل و رساله اى در رد بر «قدريه» و كتابى در نجوم و تفسير غريب القرآن نوشته است.

وى در تمام عمر جز براى حج بيت اللّه از مدينه بيرون نرفت، او را عالم مدينه و امام و فقيه و محدّث آن شهر خواندند، وى استاد شافعى بود.

شافعى دربارۀ او گفت: مالك پس از تابعين حجت خداوند است و من از او دانش فرا گرفتم.

مالك در «اجتهاد» خود اعتماد بر قرآن كريم و حديث مى كرد و حديثى را كه سندش صحيح بود مى پذيرفت و لو اين كه خبر واحد باشد و اگر نصى پيدا نمى كرد به «قياس» رجوع مى نمود.

مذهب مالكى در مدينه نشأت يافت و در حجاز منتشر گشت سپس اهل مغرب و اندلس آن را پذيرفتند و اكنون اين مذهب در مراكش و الجزاير و تونس و ليبى و مصر و سودان و بحرين و كويت رواج دارد و پيروان آن قريب پنجاه ميليون مسلمانند.

مالك بن انس حياته و عصره.

وفيات الاعيان، ج 1 ص 439.

فلسفه التشريع فى الاسلام، ص 37-40.

مالكيه

فرقه اى از شيعه هستند كه پيرو و مالك بن حارث بن عبد يغوث نخعى

ص: 384


1- - هنگامى كه محمد نفس زكيه در خلافت منصور خروج كرد مردم از مالك براى كمك به او در حالى كه بيعت خليفه بر گردنشان بود سؤال كردند وى در پاسخ گفت: ليس لمستكره يمين. و با اين فتوى خلع بيعت با خليفه و هميارى با مخالفان وى را تلويحا تجويز نمود.

معروف به اشترند كه در 37 هجرى در گذشت.

او يكى از دليران عرب بود و از اصحاب حضرت على (ع) بن أبي طالب به شمار مى رفت و با او در جنگ جمل و صفين يارى مى كرد.

چون على (ع) بن أبي طالب به خلافت رسيد، مالك را فرمان ولايت مصر داد ولى وى در راه درگذشت و گويند كه به دست عمّال معاويه مسموم شد. اين طايفه كه در آمل مازندران مى زيستند مى پنداشتند كه پس از على (ع) بن أبي طالب رهبرى بدو رسيد، مسجد طشت زنان آمل به نام اوست. مولانا اولياء اللّه در تاريخ رويان گويد: مسجد ديگرى در شهر آمل در محله چلاوه سر برابر كوچه سماكى نهاده است كه بر آن مسجد و مناره مالك اشتر مى گويند.

جماعت مالكيه به امامت مالك اشتر قائلند و آن مسجد و مناره را به نام او ساخته ايشان خود را از متشيعه شمرند و آن قوم هنوز باقيند. اصل ايشان از لار و حوالى قصران است. و هر سال يا هر دو سال به آمل آيند تعمير مسجد كنند و مشهدى (مزار) كه معروف است به لَلَه پرچين مقبرۀ يكى از مشايخ و سادات ايشان است.

تاريخ رويان، ص 47.

مأمونيه

از فرق اسماعيليه پيروان مأمون بن مهرويه برادر ذكرويه بن دندانى كه از شاگردان حمدان قرمط بود كه براى دعوت خويش به فارس رفت و از اين جهت قرامطه فارس را «مأمونيه» خوانده اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 97.

مباركيه

از اسماعيليه قديم هستند كه پيرو مردى به نام مبارك غلام آزاد كرده اسماعيل بن جعفر بودند شيخ طوسى در كتاب رجال خود، وى را غلام اسماعيل بن عبد اللّه بن عباس و از اصحاب امام جعفر صادق (ع) نوشته است و گويد: او از مردم كوفه بود.

از مباركيه دسته اى پديد آمدند كه به نام پيشواى خود قرمطويه كه مردى نبطى و از مردم سواد بود قرامطه ناميده شدند.

مباركيه امامت را در فرزندان محمد بن اسماعيل دانند و همان دعوى را كه «باطنيه» كنند دربارۀ او روا دارند.

رجال شيخ طوسى، ص 310.

المقالات و الفرق، ص 81 و 83-217.

المقالات الاسلاميين، ص 27.

الفرق بين الفرق، ص 47.

خطط، مقريزى، ج 2، ص 351.

مبتريه

گويند: من نقض البيعه فقد كفر،

ص: 385

يعنى: هر كه بيعت خود را با امام خويش بشكند كافر شده است.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 106.

مبتوره

اصحاب كثير الابتر بودند كه ملقب به كثير البترى(1) است و ايشان از زيديه بودند و گفتند: بيعت با ابو بكر و عمر خطا نبوده زيرا على (ع) حق خود را به ايشان واگذار كرد و در امامت عثمان توافق كردند و على (ع) تا هنگامى كه با وى بيعت كردند امام بود. - ابتريه.

الفرق و التواريخ، نسخه خطى.

مبدليه

در «هفتاد و سه ملت» آمده كه گويند: نعوذ باللّه كسى را كه در خذلان به معصيت گرفتار گشت و گناه كبيره از وى صادر شد، هيچ توبه قبول نشود و هر طاعت كه كرده بود جهت آن كه گستاخى كرد و در حريم خاص اقدام نمود از حدّ بندگى تجاوز كرد، او را قتل واجب شود و توبه قتل است، قوله تعالى: «... فَتُوبُوا إِلىٰ بٰارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ... بقره، آيه 54».

قوله تعالى: «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاٰمِ

دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ ... آل عمران، 2، آيه 85»

هفتاد و سه ملت، ص 71.

دبستان المذاهب، ج 2 ص 106.

مبرقعيه

پيروان موسى بن محمد الجواد بن على بن الرضا بن موسى الكاظم ملقب به مبرقع بودند كه از بزرگان شيعه و علويان بزرگوار بود و در كوفه مى زيست.

در سال 256 هجرى به قم مهاجرت كرد و در آن شهر درگذشت.

فرزندان او معروف به رضويون بودند و گويند: وى از ندماى متوكل خليفه عباسى بود و مانند آنان جامۀ سياه مى پوشيد.

مبرقعيه موسى بن محمد را امام دانستند و هنوز اندك زمانى بر امامت وى نمانده بودند كه ديگر باره به امامت على بن محمد النقى (ع) بازگشتند و از موسى بن محمد روى بگردانيدند.

فرق الشيعة نوبختى، ص 91-92.

عمدة الطالب فى انساب آل أبي طالب، ص 190.

رجال استرآبادى، ص 349.

رجال مامقانى، ج 3، ص 259.

المقالات و الفرق، ص 99-246.

مبعوضيه

گويند: قول شهادت يعنى أشهد أن

ص: 386


1- - ظاهرا اينان همان بتريه، پيروان كثير النوّاء معروف به ابتراند كه از زيديه بوده و عقايدى مشابه عقايد سليمانيه دارند (ر ك: ملل و نحل شهرستانى، سفينة البحار ج 1، ص 58).

لا اله الا اللّه و معرفت خداوند عمل است.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 160.

مبهوتيه

از فرق «خوارج» بودند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 134.

مبيضه

- مقنعه

متاوره

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين ج 2، ص 496.

متبريه

از «قدريه» بودند و گفتند: هر كه گناهكار شد كافر گشت و توبۀ وى قبول نگردد. و از وى تبرى جوييم.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 106.

متخيله

گويند كه: نفس ناطقه دو نوع است اوّل عملى و دوم نظرى، به عملى محسوسات را در توان يافت و به نظرى معقولات و حس اخصّ آلات است در ادراك محسوسات و محسوسات اخصّ مدركات است و معقولات بهترين مدركات است و عقل عاليترين اسباب ادراكات است و قوّت متخيله متصل است به هر دو و خادم ايشان است پس قوّت متخيله مادّۀ قوّت عملى باشد و قوت عملى مادّۀ قوت نظرى و عقل منفعل مادّۀ عقل مستفاد و عقل مستفاد مادّۀ عقل فعّال.

در حقيقت متخيله جمله يك چيز است و چون قوّت متخيله قوت عملى شود و عملى نظرى و نظرى عقل منفعل و عقل منفعل، عقل مستفاد و عقل مستفاد، عقل فعّال پس چون به افعال متحد شود به درجۀ كمال رسد و وحى به فعّال آيد و از فعّال به مستفاد و از مستفاد به منفعل آن كه حكيمى فيلسوف شود، اگر فيض كند به قوت متخيله به افعال يكى شود و جمله آنچه بود و آنچه باشد بداند و راه سعادت اعظم بنمايد و خيرات اوّل و آخر بيان كند و بفرمايد و حاكم و رئيس شود و در نفسها حكم كند و هيچ رئيسى بالاى وى نباشد و ناموسى بود كه طاعت وى واجب باشد و فعّال اينجا عبارت از جبرائيل است و مبدأ اوّل خداى تعالى و فيض وحى و اتصال معراج و ناموس نبوّت و اين چيزى است كه فلاسفه گويند در نواميس و مسلمانان آن را نبوت خوانند.

تبصرة العوام، ص 9.

متراقبه

گويند: خداى تعالى بر جاى است و همانى است كه توان دانست. اين فرقه از جهميه اند.

دبستان المذاهب، ج 2 ص 106.

ص: 387

معرفة المذاهب، ص 13.

مترابصيه

- متربصيه.

متربصيه

نام جماعتى از شيعه كه متربص يعنى منتظر خروج مهدى بودند و در اين انتظار در هر عصرى يك نفر را به ولايت امر بر مى گزيدند و او را مهدى مى پنداشتند و همين كه او مى مرد ديگرى را به اين سمت بر مى داشتند و اينان در جامۀ زاهدان بودند.

ايشان خروج كردن بر پادشاهان مسلمان را روا دارند و حرام ندانند.

خطط، مقريزى، ج 4، ص 108.

تلبيس ابليس، ص 22.

معرفة المذاهب، ص 8.

مترفيه

گويند: آدميان مهمانند در دعوت خانۀ دنيا از شرق عالم تا غرب عالم.

مهمان خانۀ خداست، سفرۀ نعمت انداخته، سماط در كشيده و خلايق جملگى كه حوالۀ ايشان است مى خواند چنان كه برهنه و عريان در آمدند بيرون رفتند و حال آن كه مهمان خداى كريم رحيم اند حاشا كه نعمت را حساب كند يا عتابى فرمايد و اين حديث را دليل تمسّك خود ساختند: قال النبى (ص): النّاس اضياف اللّه تعالى فلا حساب عليهم.

خوان كرم گسترده اى، مهمان خويشم برده اى *** گوشم چرا مالى اگر من گوشۀ نان بشكنم ؟

اين شعر از غزليات مولانا در ديوان شمس است كه مطلع آن اين است:

بازآمدم، چون عيد نو تا قفل زندان بشكنم *** وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم

هفتاد و سه ملت، ص 41.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 107.

ديوان شمس، غزل 56، ج 2، ص 23.

متصليه

گويند: همچنان كه درخت سير آب دارد و در بيخ و برگ و ساق و شاخ و ميوه رود عالم را سراسر درختى تصور كن و ذات بى چون در همه جا سارى و جارى و متصل است زيرا: انّ اللّه متّصل بالعالم كاتّصال الماء بالشّجرة و اين نظم حديث ايشان است به مذهب آنان.

در باغ جهان رفته چو جان ور تن مردم *** بر گل گذرى كرده و با خار نشسته

در خرقۀ محمود منوّر شده ساكن *** برخاسته محمود چو آن يار نشسته

در ثابت و سيّار شده ذات تجلى *** بر تارك نه گنبد دوّار نشسته

هفتاد و سه ملت، ص 32.

دبستان المذاهب، ج 2 ص 107.

متصوّفه

- صوفيه

متعاليه

ص: 388

نام شيخ ايشان معلوم نيست و گفتند كه: اگر قطره اى از خمر در ظرفى از آب بريزد و انسان از آن بنوشد كافر گردد، خواه عالم به افتادن آن قطره بدان ظرف باشد يا نباشد.

الفرق و التواريخ، نسخۀ خطى.

متمنيه

از جبريه اند و گفتند: خير آن است كه نفس بدو شاد شود و آرام گيرد.

دبستان المذاهب ج 2، ص 107.

معرفة المذاهب، ص 11.

متواليه

فرقه اى از شيعيان لبنان هستند در ميان بعلبك و صفه در مشرق لبنان و وادى شام آنان گروهى از كشاورزان شيعه هستند كه متوالى نام دارند كه مفرد آن متوالى يا ميتوالى(1) است و به معنى ياران و مخلصان على (ع) بن أبي طالب مى باشد و تولاى بدو دارند و شمار ايشان متجاوز از هفتاد هزار تن است.

گويند: آنان در اصل مهاجرانى كرد بوده اند كه در زمان صلاح الدّين ايوبى از

عراق به شام نقل مكان كردند و ايرانى الاصل مى باشند و بسيار خوش خو و مهمان نواز هستند و مانند ديگر شيعيان متعصب، غير مسلمانان را نجس دانند و ظروف مهمانان غير مسلمان خود را آب مى كشند.

العقيدة و الشريعه، ص 208 و 353.

متوسميه

توسم در لغت به معنى ديدن چيزى از روى فراست است و به علامت پى بردن.

عرب گويد: توسّمت فيه الخير. يعنى خير را در او ديدم.

گويند: هوش با خود دار و گوش با دل دار و هر چه دل گويد به جاى آور.

پند نگاهدار كه آئينۀ عيب نما دل توست اگر دل پاك باشد و نورانى همه چيز فرا آيد به الهام ربانى و دل كه ظلمانى باشد زنگار طبيعت انسانى گرفته هر چه تو را فرا آيد همه گناه و معصيت باشد، چنان كه رسول (ص) خدا فرمود: دم بدم فرود آمدن ملك است از فلك يا فرود آمدن شيطان دم بدم بر دل انسان.

قوله صلى اللّه عليه و سلم: ان للشيطان لمة بقلب ابن آدم و الملك لمة.

پس مى بايد كه خاص دل بود كه حاكم دل است و نه قرآن و نه خبر.

اين حديث در جامع الصغر سيوطى چنين است:

ص: 389


1- - متوالى از مصدر (توالى) بمعناى متابعت است و متولّى از مصدر (تولّى) بمعنى دوست گرفتن آمده و موالى از مصدر (ولاء) بمعنى دوست و ناصر و متابع آمده است، به هر حال متوالى (به كسر ميم) لفظى عاميانه و ملحون است.

ان للشيطان لمة بابن آدم و للملك فأما لمة الشيطان فإيعاذ بالشر و تكذيب بالحق و أمّا لمة الملك فإيعاذ بالخير و تصديق بالحق فمن وجد ذلك فليعلم انه من اللّه تعالى فليحمد اللّه و من وجد الاخرى فليتعوّذ باللّه من الشيطان.

هفتاد و سه ملت، ص 55.

جامع الصغير، ج 1، ص 322.

متوليان

در «سواد اعظم» اين فرقه از هفتاد و سه فرقه آمده و نام آن در مراجع ديگر يافت نشد شايد متأوله و املاى آن متؤليان بوده است.

سواد الاعظم، ص 176.

مجبّره

- جبريه.

مجرديه

- قوليه.

مجسّمه

اين نام به عموم فرقى كه در توحيد به تجسّم حضرت بارى تعالى قايل گشتند اطلاق مى گردد. صاحب كتاب «تبصرة العوام» در ضمن ذكر مقالات مجسمه و مشبهه آورده كه آنان گفته اند: روز قيامت حضرت فاطمه (س) بيايد و پيراهن خون آلود حضرت امام حسين (ع) بر دوش افكنده تا داد خواهد و خداى تعالى چون وى را ببيند به يزيد گويد در زير عرش رو كه فاطمه تو را مى بيند يزيد در زير عرش پنهان مى شود، چون فاطمه برسد و فرياد برآورد و داد خواهد، خداوند پاى برهنه كند و دستارچه بر روى بسته گويد اى فاطمه (س) اينك پاى من همچنان مجروح از تير نمرود است از آنگاه كه تير انداخت و من او را عفو كردم تو نيز يزيد را عفو كن و فاطمه (س) يزيد را عفو كند.

جملۀ مجسّمه و مشبهه كه خداوند را تشبيه به خلق كنند برايش جا و مكان اثبات كنند و گويند: بر عرش جاى دارد و پاها بر كرسى نهاده، سر و دست و جمله اعضا دارد و هر چه را كه جا و مكان نباشد آن معدوم است و نه موجود.

آنان گفتند: خداوند خواست آدم را بيافريند پس آئينه پيش روى خود نهاد و آدم را به صورت خود بيافريد. قومى گفتند:

او جمله اعضا دارد الاّ حلقوم و خرطوم بعضى گفتند: او خرطوم هم دارد.

از يكى از بزرگان «حشويه» پرسيدند كه خداى تعالى اعضا دارد؟ گفت: آرى جملۀ اعضا چنانكه ما داريم. پس مردى اشاره به عورت كرد، شيخ گفت: آن نيز دارد.

ابو المهزام از ابو هريره روايت كند كه:

از رسول (ص) خدا پرسيدند كه: خداوند از چيست ؟ گفت: از آب و ليكن نه از آب زمين و نه از آب آسمان، لكن او اسب را

ص: 390

بيافريد و بدوانيد تا عرق كرد پس خود را از آن عرق بيافريد.

عروه از عبد اللّه بن عمرو بن عاص روايت كرد كه گفت: خداى تعالى ملائكه را از موى سينه و دستهاى خود بيافريد.

قرطى از عمر بن عبد العزيز روايت كند كه: چون خداى از حساب خلق فارغ شود با جماعتى از ملائكه برود و بر اهل بهشت سلام كند و گويند: اين سلام آن بود كه خداوند در قرآن فرمود: «سَلاٰمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ .» سورۀ ياسين/آيه 58.

ابو هريره از رسول خدا روايت كرده و گفت: چون پيغمبر (ص) قرآن مى خواند و به آيۀ أَنَّ اَللّٰهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ ، مى رسيد دستها بر چشم و گوشها مى نهاد صاحب «تبصرة - العوام» گويد: بدان كه اصل تشبيه از يحيى بن معين و احمد بن حنبل و سفيان ثورى و اسحاق بن راهويه و داوود اصفهانى و هشام بن الحكم برخاست و مشبهان در اعتقاد يك فرقت باشند و در شرعيات هفت فرقت:

اوّل - قومى از كراميّان كه ايشان در فروع شرع مذهب ابو حنيفه دارند.

دوّم - بعضى از اصحاب مالك.

سوم - بعضى از اصحاب شافعى.

چهارم - جمله اصحاب سفيان ثورى.

پنجم - جمله اصحاب اسحاق بن راهويه. ششم - جمله اصحاب احمد بن حنبل.

هفتم - اكثر كراميّان كه در اصل و فروع مذهب ابو عبد اللّه كرّام دارند.

بغدادى مى نويسد: مشبهه بر دو دسته اند: دسته اى كه ذات خداوند را به ذاتى جز او مانند كنند و گروهى ديگر كه صفات او را به صفات غير او تشبيه كنند.

«سبائيه» حضرت على (ع) را به خداوند تشبيه كردند و گفتند: او خداست.

«مغيريه» كه پيروان مغيرة بن سعيد عجلى بودند گفتند كه: پروردگارشان داراى اعضايى به صورت حروف هجاست.

برخى از مجسّمه گفتند: خداى تعالى جسم است ولى مانند ديگر اجسام نيست و شيء است و مانند و مثل ديگر اشيا نيست و نفس است و مانند ديگر نفسها نيست و عالم است و مانند ديگر عالمان نيست.

مجسّمه و مشبهه تقريبا يك فرقه اند و اعتقاداتشان به هم نزديك است زيرا ايشان در توحيد خالق قايل به تشبيه به خلق شدند.

تبصرة العوام، ص 75-86.

الفرق بين الفرق، ص 138-140.

مقالات الاسلاميين، ص 257.

الفرق المفترقه، ص 76.

مجهوليه

يكى از فرق «عجارده» بودند و گفتند:

ص: 391

خداى عز و جل را نامهاى بسيار است هر كه نامهاى وى را نداند كافر است و افعال بندگان آفريده و مخلوق نيست و استطاعت با فعل است مگر آنچه را كه خداى تعالى بخواهد.

ابو الحسن اشعرى گويد: محمديه گفتند: كسى كه بعضى از اسماء خداوند را بشناسد او را مى داند و جاهل به خدا نيست و آنان قايل به قدر شدند و ايشان فرقه هشتم از «عجارده» و سوم از «خازميه» هستند.

مقالات الاسلاميين، ص 166.

الحور العين، ص 171.

سواد الاعظم، ص 175-184.

محدّثه

فرقه اى از «مرجئه» و اصحاب حديث بودند كه به امامت حضرت امام موسى كاظم (ع) و امام رضا (ع) قايل شدند و اين عقيده را تنها براى پيشرفت كار خود از راه تصنع اختيار كرده بودند و پس از شهادت امام رضا (ع) به عقيدۀ خود بازگشتند.

فرق الشيعۀ نوبختى، ص 86.

المقالات و الفرق، ص 96.

محروقيه

گويند: كافران را عذاب نباشد و آتش دوزخ كجا امان دهد كافران را كه دم از پيكار زنند آتش دوزخ در ايشان گيرد و خاكستر شوند و همان باشد و ديگر عذاب نبينند.

در كتاب «معرفة المذاهب» نام اين فرقه حرقيه آمده است و گويند: اهل آتش چنان سوزند كه از ايشان هم نماند در دوزخ.

دبستان المذاهب، ج 2 ص 107.

معرفة المذاهب، ص 13.

محصيه

از فرق «محمديه» و از «غلاة» بودند و گفتند: خداوند جز در شيث بن آدم ظاهر نشد و محمد (ص) آفريدگار خداوندست و پيامبران را او فرستاده و امامان كه از فرزندان اويند با بهاى وى هستند تا بندگان را به شريعتى كه نهاده است هدايت كنند.

مشارق الانوار، ص 213.

محكمه اولى

محكمه اولى يا داورى خواهان نخست اوّلين فرقه از خوارجند كه سر از فرمان حضرت على (ع) باززدند.

گويند: نخستين كسى كه از ايشان از فرمان امام سرباززد عروة بن حدير برادر مرداس خارجى بود. برخى يزيد بن عاصم محاربى را دانند و گويند در جنگ صفين چون موافقت دو لشكر را بر داورى ميان حضرت على (ع) و معاويه بنوشتند مردى

ص: 392

ربيعى از بنى يشكر كه بدان جنگ از همراهان حضرت على (ع) بود بر لشكر معاويه بتاخت و تنى از ايشان را بكشت و سپس روى بياران امام آورد و مردى از آنان را بيفكند و به بانك بلند فرياد بر آورد كه بدانيد: «من على (ع) و معاويه را از خلافت برداشتم و از حكم هر دوى ايشان بيزارى مى جويم اين بگفت و بر ياران حضرت على (ع) بتاخت تا اين كه كشته شد.

مقريزى محكمه را «حكميه» خوانده و گويد: اينان كسانى بودند كه در جنگ صفين بر حضرت على (ع) شوريده و گفتند: حكمى جز حكم خدا نيست و حكمى نيز براى مردمان نمى باشد. نشوان الحميرى مى نويسد: آنان را از اين جهت محكمه خواندند كه تحكيم را در جنگ صفين انكار كردند و گفتند: لا حكم الاّ للّه.

الفرق بين الفرق، ص 46.

الفرق المفترقه، ص 23.

خطط، مقريزى، ج 2، ص 354.

محمّديه

از فرق شيعه پيروان محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على بن أبي طالب اند كه ملقب به نفس زكيه و مهدى و ارقط (داراى لكه سپيد و سياه در صورت) بود.

(93-145) ايشان كشته شدن او را باور ندارند و گويند: به كوه ها جر در نجد پنهان است و تا فرمان خدا به وى نرسد از آنجا بيرون نگردد.

وى از اشراف سادات علوى بود و به روزگار منصور عباسى خروج كرد منصور، عيسى بن موسى عباسى را به جنگ او فرستاد تا وى را در مدينه بكشت.

يكى از كسانى كه مدعى حيات او بود مغيرة بن سعيد عجلى بود.

«محمديه» يا «مغيريه» منتظر رجعت محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن اند زيرا وى را همنام رسول (ص) خدا و پدرش را همنام پدر رسول (ص) خدا مى دانستند و گفتند: در حديثى از پيامبر روايت شده كه فرموده است: «ان اسمه يوافق اسمى و اسم ابى» يعنى مهدى همنام من و پدرش همنام پدرم است.

مقالات الاسلاميين، ص 97.

الحور العين، ص 170.

المقالات و الفرق، ص 184-185.

الفرق بين الفرق، ص 36-38.

مقاتل الطالبيين، ص 132.

محمّديه

نام جماعتى از «غلاة» شيعه كه حضرت محمد (ص) را خدا مى دانستند و از سران ايشان دو تن به نامهاى بهنكى و فيّاض بن على بودند.

فيّاض را در آن باب كتابى به نام

ص: 393

«قسطاس» است و او را قاسم بن عبد اللّه بن سليمان بن وهب بكشت.

الفصل، ابن حزم ج 4 ص 142.

محمّديه

طرفداران امامت محمد بن على بن محمد بن على بن موسى الرضا (ع) بودند.

وى از سادات جليل القدر علوى بود كه در زمان حيات پدرش در گذشت و قبرش امروز در نزديكى بلد در دو فرسنگى سامرا و زيارتگاه است و سيد محمد خوانده مى شود. گويند: محمد را نُه پسر بود كه چهار تن از ايشان به خوى و سلماس در آذربايجان مسافرت كرده و كشته شدند و پنج تن ديگر به شهر لار رفتند و در آنجا به قتل رسيدند. طرفداران امامت او گفتند كه: وى نمرده و زنده است زيرا پدرش او را به امامت نامزد كرد و ياران را به امامت وى پس از خود آگاه ساخت و چون نسبت دروغ بر امام جايز نيست و نيز نتوان گفت كه بداء رخ داده پس او جانشين پدر است اگر چه در ديده و چشم مردمان نمودار گشت كه او در گذشت ولى او نمرده است و پدرش على بن محمد از ترس مردم كه ممكن بود به وى گزندى رسانند او را ناپديد و غايب ساخت و او مهدى قائم است.

فرق الشيعة نوبختى، ص 100-101.

المقالات و الفرق، ص 248.

محمّره

محمره يا سرخ جامگان از «غلاة» شيعه و از حلوليه اند.

اين قوم در هر جايى به لقبى خوانده شده اند: در اصفهان خرميه و در قزوين و رى مزدكيه و سنباذيه و در ماهين (ماه نهاوند و ماه دينور) محمّره و در آذربايجان قوليه خوانده مى شوند. - بابكيه و خرمدينيه.

مخازره

از طوايف نصيريه اند و ادعا مى كنند كه از هاشميان هستند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

مخالسه

از فرق «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 497.

مختاريه

«مختاريه» يا كيسانيۀ خلّص پيروان مختار بن ابى عبيده ثقفى هستند.

مختار در سال 66 هجرى در كوفه خروج كرد و دعوى او خونخواهى شهيدان كربلا بود. بسيارى از ايرانيان عراق كه از حكومت امويان خشنود نبودند بر او گرد آمدند و مختار بيارى آنان لشكرى فراهم آورد و قاتلان اهل بيت را دستگير كرده به سزاى اعمالشان رسانيد.

ص: 394

سبب اين شورش آن بود كه چون عبيد اللّه بن زياد از كشتن مسلم بن عقيل و حسين بن على (ع) فارغ گشت او را گفتند كه: مختار نيز در اين شورش با مسلم انباز بود و به وى يارى مى كرد و اكنون پنهان گشته است.

عبيد اللّه فرمان به احضار او داد چون مختار بر وى درآمد عبيد اللّه گرزكى را كه در دست داشت به سوى وى افكند و چشم او را بدريد، آنگاه گروهى ميانجيگرى كردند بخشايش او را خواستار شدند و از زندانش برهانيدند.

عبيد اللّه گفت: سه روز ترا امان دادم تا از كوفه بيرون شوى وگرنه گردنت را خواهم زد، پس مختار گريزان از كوفه به مكّه نزد عبد اللّه بن زبير رفت و با وى كه دعوى خلافت مى كرد بيعت نمود و با او همچنان مى بود تا اين كه در ميان عبد اللّه و لشكريان يزيد بن معاويه كه بسردارى حصين بن نمير سكونى به نزد او آمده بودند، جنگ افتاد، مختار در اين نبرد دليريهاى بسيار كرد و از شاميان فراوان بكشت.

در اين ميان يزيد بن معاويه بمرد و آن لشكر به شام بازگشت و فرمانروايى حجاز و يمن و عراق و فارس بر عبد اللّه بن زبير استوار شد.

روزى ابن زبير مختار را بيازرد و با وى درشتى كرد مختار از بيم گزند او به كوفه گريخت. والى آن شهر در آن هنگام عبد اللّه بن يزيد انصارى بود كه به نام عبد اللّه بن زبير فرمان مى راند.

مختار همين كه به كوفه درآمد كسان خود را به نزد شيعيان آن شهر و نواحى آن فرستاد و به آنان مژده داد كه به خونخواهى حسين بن على (ع) برخيزد و ايشان را به بيعت خويش و امامت محمد بن حنفيه بخواند و مى گفت: محمد بن حنفيه او را جانشين خود ساخته است در اين ميان عبد اللّه بن زبير، عبد اللّه بن يزيد انصارى را از فرماندارى كوفه بر كنار كرد و عبد اللّه بن مطيع عدوى را به جاى وى بر گماشت.

كسانى كه در نهان با مختار بيعت كردند و شمارشان هفده هزار تن بود به او پيوستند.

عبيد اللّه بن حرّ و ابراهيم بن مالك اشتر كه از بزرگان شيعه در آن روزگار بودند با مختار بيعت كردند.

مختار به يارى آنان بر عبد اللّه بن مطيع بشوريد و او را شكست داد و بر كوفه و اطراف آن مسلط شد و همۀ قتلۀ حسين (ع) و اصحاب او را بكشت، پس از آن براى مردم خطبه خواند سپس از منبر فرود آمد و شهربان خود را به سراى عمر بن سعد فرستاد تا سر او را برگيرد بعد از آن سر پسر عمر بن سعد، جعفر را كه خواهرزادۀ خود وى بود از تن جدا كرد و گفت: ذاك براس الحسين (ع) و هذا براس ابن الحسين الكبير، يعنى آن را براى سر حسين (ع) و

ص: 395

اين را براى سر على اكبر حسين (ع) برگرفتم. سپس ابراهيم بن مالك اشتر را با شش هزار تن به جنگ عبيد اللّه بن زياد روانه ساخت و او در آن هنگام با هشتاد هزار كس از سپاهيان شام به موصل بود و عبد الملك مروان وى را بسردارى ايشان تعيين كرده بود.

چون دو سپاه در موصل به هم رسيدند لشكريان شام بگريختند و از آنان هفتاد هزار كس در آن كارزار كشته شدند و عبيد اللّه بن زياد و حصين بن نمير سكونى نيز به قتل رسيدند.

ابراهيم بن اشتر سرهاى كشتگان را بسوى مختار فرستاد. چون مختار به كار كوفه و جزيره و عراقين بپرداخت و تا به مرزهاى ارمنستان دست يافت، آنگاه به غيبگويى برخاست و مانند كاهنان سخنان سجع دار گفتن گرفت.

گويند: كه دعوى وحى مى كرد و از سخنان سجع دار او اين است:

اما و الذي انزل القرآن و بيّن الفرقان و شرع الاديان و كره العصيان لا قتلن البغاة من أزد عمان و مذحج و همدان و نهد و خولان و بكر و هزان و ثعل و نبهان و عبس و ذبيان و قيس و غيلان.

پس از آن گفت: و حق سميع عليم، العلى العظيم، العزيز الحكيم، الرحمن الرحيم لأعركنّ عرك الاديم، اشراف بنى تميم.

چون محمد حنفيه از دعوى وحى كردن او آگاه شد از بيم آن كه مبادا در دين به نام وى فتنه اى پديد آرد آهنگ رفتن به عراق كرد تا هواخواهان امامت خود را به سوى خويش بازگرداند. مختار چون اين بشنيد بترسيد كه اگر وى به عراق رود مهترى و سرورى او سپرى گردد. پس ياران خود را گفت: من بر بيعت مهديم و لكن مهدى را نشانى است و آن اين است كه او را زخمى به شمشير زنند، اگر آن تيغ پوست او را از هم ندرد وى مهدى است.

چون اين سخن به محمد حنفيه رسيد از بيم آن كه مبادا مختار او را بكشد همچنان در مكّه بماند. پس از آن مختار را «سبائيه» كوفه بفريفتند و گفتند كه: تو راهبر و حجت اين زمانى و وى را به دعوى پيغمبر واداشتند. او نخست اين سخنان را در نزد خاصان و نزديكان خود آشكار كرد و گفت: «به وحى مى رسد».

آنگاه سخنان سجع دار گفتن گرفت و گفت: اما و ممشى السحاب، الشديد العقاب، السريع الحساب، العزيز الوهاب، القدير الغلاّب لا نبشن قبر ابن شهاب، المفترى الكذّاب، المجرم المرتاب، ثمّ و رب العالمين و رب البلد الامين لاقتلن الشاعر المهين و راجز المارقين و اولياء الكافرين و اعوان الظالمين و اخوان الشياطين، الذين اجتمعوا علىّ الاباطيل و تقولوا علىّ الاقاويل و ليس خطّابى الا لذوى

ص: 396

الاخلاق الحميدة و الافعال السديدة و الآراء العتيدة و النفوس السعيدة. پيوسته از اين نوع كلمات سجع دار همى گفت و ادعاى نزول وحى بخود مى كرد سپس در يكى از جملات وحى آميز خود گفت: اما و رب السماء، لتنزلن نار من السماء فلتحرقن دار اسماء.

چون اسماء بن خارجه از اين سخن آگاه شد گفت: ابو اسحاق كه كنيه مختار بود در گفتار سجع دار خود نام مرا برد و بزودى سراى مرا خواهد سوزانيد، پس از آن از خانه اش بگريخت.

مختار كس فرستاد تا شبانگاه در سراى وى آتش افكندند و فرداى آن روز بر مردم چنين وانمودند كه پاره اى از آتش بيفتاد و سراى او را بسوخت.

چون مختار كاهنى پيشه كرد و ادعاى نزول وحى كرد كوفيان بر وى بشوريدند ولى «سبائيه» با بردگان در آن شهر گرد آمدند، سبب گرد آمدن بردگان بر او آن بود كه مختار به ايشان وعده داده بود كه دارايى خواجگانشان را به آنان ببخشد.

بارى مختار به يارى آن بردگان كه اكثر ايشان ايرانى بودند بسركوبى شورشيان برخاست و بسيارى از آنان را بكشت، در ميان دستگيرشدگان مردى بود كه او را سراقه بن مرادس بارقى مى خواندند چون او را به نزد مختار آوردند وى از بيم جان خود به كسانى كه او را گرفته بودند گفت: شما ما را دستگير نكرديد و شكست نداديد بلكه ما را فرشتگانى كه ايشان بر اسبانى ابلغ در بالاى سر شما مى ديديم شكست دادند.

مختار را اين سخن خوش آمد و به فرمود تا وى را آزاد كردند و او بگريخت و به مصعب بن زبير در بصره پيوست.

امّا سبب آن كه مختار قايل به بداء شد آن بود كه چون ابراهيم بن اشتر از كاهنى و دعوى وحى كردن او آگاه شد از يارى كردن به وى خوددارى نمود و به نام خود بر شهرهاى جزيره فرمان مى راند.

چون مصعب بن زبير بدانست كه ابراهيم بن اشتر ديگر مختار را يارى نكند با هفت هزار مرد و شمارى از سران كوفه از بصره بيرون شد.

چون مختار از اين لشكركشى آگاه شد، دوست خويش احمد بن شميط را با سه هزار مرد به جنگ مصعب روان ساخت و گفت: به من وحى رسيده كه فيروزى با شما خواهد بود ولى لشكريان او در مداين شكست يافته بگريختند و ابن شميط نيز كشته شد. كسانى كه از اين جنگ جان به سلامت بدربرده بودند به نزد مختار آمدند و گفتند: مگر تو ما را نويد فيروزى بر دشمنان نداده بودى ؟

مختار گفت: مرا خداوند به چنين چيزى وعده داده بود ولى در كار او بداء پيدا شد و مشيت او بگرديد و گفت:

«يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ » يعنى خداوند

ص: 397

هر حكمى را كه خواهد محو مى كند و آنچه را كه بخواهد استوار مى سازد و سبب اعتقاد «كيسانيه» به بداء اين است.

سپس مختار فرماندهى سپاه را به دست گرفت و در مذار كه ناحيتى از كوفه است به جنگ مصعب بن زبير رفت در اين نبرد محمد بن اشعث كندى كشته شد.

مختار گفت: كشته شدن اين مرد مرا شادمان كرد زيرا ديگر كسى از قاتلان حسين (ع) به جز او نمانده بود و از اين پس از مرگ باكى ندارم.

بارى مختار شكست يافت و به دار الحكومۀ كوفه بگريخت و در آنجا با چهار صد كس از پيروان خويش پناهنده گشت در اين حال مصعب بن زبير برسيد و آنان را محاصره كرد روز چهارم از آن پناهگاه بيرون آمدند و به جنگ پرداختند و همگى آنان با مختار كشته شدند.

مختار در چهاردهم رمضان سال 67 هجرى و در سن 67 سالگى كشته شد و مدت يك سال و نيم بر كوفه فرمان راند.

كشى از امام محمد باقر (ع) روايت كرد كه گفته است:

لا تسبوا المختار فانه قد قتل قتلتنا و طلب بثارنا و زوج اراملنا و قسم فينا المال على العسره يعنى به مختار دشنام ندهيد زيرا او كشندگان اهل بيت را به كشت و انتقام ما را بگرفت و بيوه زنان ما را شوهر داد و در هنگام تنگدستى به ما دستگيرى مى كرد.

گويند: مختار را غلامى به نام جبرائيل بود و براى او خبر مى آورد و مردم گمان مى كردند كه او با جبرائيل ارتباط دارد.

- كيسانيه.

الفرق بين الفرق، ص 30-34.

رجال كشى (فهرست) ص 28.

التنبيه و الرد، ص 29-152.

فرق الشيعة نوبختى، ص 27.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 144.

الحور العين، ص 60.

المقالات و الفرق، ص 21، 26، 39 و 169.

تنقيح المقال، ج 3، ص 205.

مخترعه

مخترعه كه نام شيخ ايشان معلوم نيست گفتند: عرق زن حائض و همچنين عرق مرد جنب نجس است.

الفرق و التواريخ، نسخۀ خطى.

مخزوميه

از فرق شيعه بودند و قايل به امامت محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن شدند و گفتند: امام محمد باقر (ع) پس از خود وصيت دربارۀ امامت ابو منصور كرد ولى فرزندان او را امام ندانست چنان كه حضرت موسى دربارۀ يوشع وصيت كرد ولى فرزند او را جانشين خود ندانست و امر امامت پس از منصور به فرزندان على (ع) بن أبي طالب مى رسد چنان كه پس از يوشع

ص: 398

بن نون امامت به فرزندان هارون رسيد.

- محمديه.

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل، متمم جلد بيستم، قسم الثانى فى الاماميه ص 179.

مخطئه

مخطئه(1)

از غلاة شيعه بودند و مى گفتند: جبرائيل در هنگام رسانيدن وحى به حضرت على (ع) خطا كرد و آن را به حضرت محمد (ص) سپرد.

خطط، مقريزى، ج 4، ص 178.

مخلوقيه

ايشان چنين پندارند كه كلام خداى تعالى مخلوق است و هر كه پندارد مخلوق نيست مشرك است زيرا خداوند ازلى است و فرمود: «إِنّٰا جَعَلْنٰاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا... يعنى ما قرآن را به زبان عربى فرستاديم زخرف/ 3»

و اين دلالت بر آن دارد كه قرآن مخلوق است زيرا در اين آيه لفظ (جعل) آمده كه به معنى خلق است و نيز فرموده:

«اَللّٰهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ اَلْحَدِيثِ ...» زمر/ 23. و حديث و محدث ديرينه و قديم نباشد بنابراين قرآن آفريده و مخلوق است. در «سواد اعظم» آمده كه: مخلوقيان قرآن و تورات و انجيل و زبور را مخلوق دانند و آنان از فرق جهميه اند.

در «البدء و التاريخ» آمده است:

«مخلوقيه» پندارند كه ايمان مخلوق است و «نصفيه» پندارند كه نيمى از قرآن مخلوق است و «لفظيه» كه اصحاب كرابيسى باشند پندارند كه لفظ و قرآن غير مخلوق است.

الفرق المفترقه، ص 88.

معرفة المذاهب، ص 13.

سواد اعظم، ص 177.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

مخمّسه

از فرق غلاة شيعه اند كه مى گفتند:

سلمان و مقداد و عمّار و ابو ذر غفارى و عمرو بن اميه ضمرى از جانب خداوند مأمور به ادارۀ مصالح عالمند و سلمان در اين امر رئيس ايشان است.

رجال كشى، ص 252.

رجال استرآبادى، ص 225.

ص: 399


1- مخطئه در اصطلاح فقها و علماى اصول، به كسانى اطلاق مى شود كه معتقدند ممكن است مجتهد در استنباط احكام از طرق و امارات شرعى و اظهار فتوى بر طبق آن، خطا و اشتباه كند و حكم واقعى غير از آنچه وى فتوى داده است باشد، و بعكس مصوبه كسانى هستند كه معتقدند هر چه را مجتهد از امارات (نه از اصول) استنباط نمايد، مورد تصويب حقتعالى است و حكم شرع همان است. منشأ اين اختلاف (تخطئه و تصويب) اختلافى است كه علماى اصول در مورد امارات شرعيه دارند: كه آيا جعل امارات (مانند خبر آحاد و ظواهر قرآن) بنحو طريقيت است يا سببيت كه لازمۀ طريقيت تخطئه است و لازمۀ سببيت، تصويب مى باشد.

مخمّسه

پيروان «ابو الخطاب» بودند و آنان را از آن جهت «مخمّسه» مى گفتند كه پنداشتند خداى عز و جل همان محمد (ص) است و او در پنج صورت ظاهر شد: صورت محمد (ص) و على (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) و فاطمه (س) و ايشان را پنج تن گويند و پندارند اين پنج تن را حقيقت و معنايى نيست جز شخص محمد (ص)، زيرا نخستين كسى است كه خداوند در جسم او ظاهر گرديد و او ناطق است و به هر صورت كه خواهد در مى آيد و گويند كه: محمد (ص) همان آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بود كه پيوسته در عرب و عجم ظاهر مى شد حتى در صورت خسروان ايران نيز ظاهر گشت و در هر دور و كورى بصورتى ظاهر گردد و امامان پس از محمد (ص) همان مقام محمد (ص) را دارند و حضرت فاطمه (س) همان محمد (ص) است و معنى باب در قرآن، سلمان مى باشد و معنى يتيم مقداد و يتيم ديگر ابو ذر است.

آنان گويند: نماز و روزه و حج و ديگر عبادات بندهايى بيش نيستند و معناى زنا و خمر و ربا و سرقت و همۀ كبائر كه حرام شده اند مردان و زنانى هستند كه خداوند آنان را از دوستى با ايشان منع كرده است.

ايشان قايل به «تناسخ» بودند و از «غلاة» به شمار مى رفتند.

المقالات و الفرق، ص 56، 59، 60، 63، 192.

مراغيه

در كتاب «نزهة القلوب» حمد اللّه مستوفى نامى از «مراغيان» آمده كه در الموت مى زيستند و از «باطنيان» بودند و آنان را به مزدكيان نسبت مى دادند.

اكنون اين طايفه در برخى از دهكده هاى كرانه چپ و راست شاهرود و بويژه در قريۀ گوره در و ديگين در هشت كيلومترى الموت زندگى مى كنند و مذهب خويش را از بيگانگان پنهان مى دارند و خاطرۀ حسن صباح و بزرگ اميد را كه از جانشينان او بود بزرگ مى دارند و دلبستگى فراوانى به آنان دارند.

زنده ياد ايوانف متخصص ادبيات اسماعيلى در كتاب «الموت و لمسر»، نفوس ايشان را هزار خانوار نوشته است.

آنان را در محل كله بزى مى خوانند ولى ريشه اين لقب و وجه تسميه آن معلوم نيست برخى گفته اند كه: بز توتم ايشان و كله بز را به همين نشان در خانه دارند.

مراغيان از خوردن گوشت حيواناتى كه كمترين علامت بيمارى در آن وجود داشته باشد پرهيز مى كنند.

ايشان به محض بروز نشانه هاى باردارى زن از مباشرت با وى تا بعد از حمل خوددارى مى كنند و طلاق در ميان

ص: 400

ايشان متداول نيست و سابقا برده خريدن را هم حرام مى دانستند.

برخى از رسوم ايشان مانند حرمت تعدد زوجات و منع طلاق زن و خريد برده در كتاب «جامع التواريخ» رشيد الدين فضل اللّه منقول است.

رشيد الدين فضل اللّه و مورخان آن عصر مراغيان را «ملاعين» مى خواندند و مى گفتند: آنان تمام محرمات را حلال مى دانستند.

خواجه رشيد الدين فضل اللّه لقب ديگرى نيز به ايشان مى دهد و آنان را مانوى مى خواند. حمد اللّه مستوفى آنان را از مزدكيان مى شمارد.

«مراغيان» گويش ويژه اى دارند كه يكى از گروه لهجه هاى درۀ الموت و شاهرود است. مركز ايشان اكنون در قريۀ ديگين الموت است و پيروان اين مذهب در رودبار الموت و خرقان قزوين زندگى مى كنند.

آنان داراى مذهبى اسرارآميزند و راز خود را به كسى بروز نمى دهند و از خوردن ذبايح ديگران پرهيز مى كنند، صابون به جامۀ خود نمى زنند بلكه البسۀ خود را با گل مى شويند. زنان در هنگام قاعدگى از مداخله در امر خانه ممنوعند و مانند زنان زردشتى منزوى زندگى مى كنند همچنين از ازدواج با غير مذهب خود مى پرهيزند.

اشخاص موثقى مى گفتند كه: در شب اوّل زمستان و آغاز تابستان آنان در اتاق بزرگى جمع مى شوند و پس از خواندن اذكار و اوراد مخصوص چراغ را خاموش و يكى از ايشان از سوراخى كه در سقف است و آن را «گاجه» مى خوانند، شلوار زنها را كه موقع ورود هر زنى از او گرفته اند از گاجه به تدريج به اتاق مى اندازند و هر مردى كه يكى از آن شلوارها را به دست آورد مى تواند با صاحب شلوار مقاربت كند.

چون نام اين فرقه «مراغيه» است گمان مى رود كه اصل آنان از شهر مراغه بوده باشد و در زمانهاى قديم از آنجا به الموت مهاجرت كرده باشند.

حسن صباح، ص 135-136 و تحقيقات محلى.

مرجئه

پس از شهادت حضرت على (ع) و روى كار آمدن بنى اميه، تودۀ مردم كه معروف به سواد اعظم شدند، در برابر خوارج كه نه امامت حضرت على (ع) و نه خلافت معاويه را قبول داشتند و نيز در مقابل شيعيان على (ع) كه معتقد به امامت وى بودند، فرقۀ جديدى را تشكيل دادند كه «مرجئه» خوانده مى شوند.

نخستين مأخذ موجود از فرقه مرجئه نامه اى از حسن بن محمد بن حنفيه است، متن اين نامه با شرحى مفصّل در مقالۀ

ص: 401

محققانه ژوزف فان اس

ذيل كتاب «الارجاء» آورده شده است.

رسالۀ حسن بن محمد بن حنفيه تحت عنوان: فى الرد على القدريه و كتاب «الارجاء» كهن ترين سندى است كه به دست ما رسيده است.

كتاب «فقه الاكبر» را كه منسوب به امام ابو حنيفه است از منابع عقايد اين فرقه به شمار مى آورند.

فضل بن شاذان از علماى قديم شيعه در كتاب «الايضاح فى الرد على سائر الفرق»، اطلاعات گرانبهايى دربارۀ «مرجئه» به دست مى دهد.

دربارۀ اشتقاق واژۀ «مرجئه» اختلاف است حسن بن محمد بن حنفيه در كتاب «الارجاء» معتقد است كه منشأ ارجاء به عصر حضرت موسى (ع) بازمى گردد، آنجا در پاسخ سؤال از نسلهاى گذشته حضرت موسى (ع) به فرعون گفت: «علم آن به نزد خدا در كتاب او كه لوح محفوظ باشد قرار دارد و چيزى از پروردگار من پنهان نيست و او هيچ چيز را فراموش نمى كند».

در آن كتاب به نقل از قرآن مجيد چنين آمده است:

كان الارجاء على عهد موسى نبى اللّه اذ قال له فرعون: «... فَمٰا بٰالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىٰ » ؟ قال: و هو ينزل عليه الوحى حتى قال: «... عِلْمُهٰا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتٰابٍ لاٰ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاٰ يَنْسىٰ .» طه/ 20، 52-53.

ابو منصور ما تريدى در كتاب «التوحيد» الارجاء را به معنى تأخير آورده و از قول «حشويه» مى گويد كه: اين گروه از آن جهت «مرجئه» ناميده شدند كه همۀ كارهاى خوب را ايمان نمى نامند.

بايد دانست كه كلمۀ ارجاء در لغت به دو معنى آمده: يكى انجام دادن كارى پس از كار ديگر و معنى دوم آن اميد داشتن به آينده است.

براى تسميه اين فرقه چند وجه ذكر كرده اند: نخست آن كه، اين فرقه نيت و عقيده را اصل شمردند و گفتار و كردار را بى اهميت دانستند.

دوم آن كه - معتقد بودند همانگونه كه عبادت كردن با كفر سودى ندارد، گناه كردن هم چيزى از ايمان نمى كاهد.

سوم آن كه - بعضى از دانشمندان مانند نوبختى «ارجاء» را به معنى اميدوار كردن گرفته اند، زيرا اين فرقه اهل كباير را با اداى شهادتين از مزيت ايمان نوميد نمى ساختند و آنان را كافر نمى شمردند و براى همه اميد آمرزش داشتند. «مرجئه» از مخالفان سر سخت خوارج بودند زيرا خوارج مى گفتند: مسلمان با ارتكاب گناه كبيره كافر مى شود. امّا «مرجئه» بر خلاف آنان عقيده داشتند كه مسلمانان با ارتكاب كبيره از اسلام خارج نمى شود و همين

ص: 402

عقيده باعث شد كه سياست خود را بر سكوت بنا نهند و بگويند: اگر امام يا خليفه مرتكب كبيره شود از ايمان خارج نيست و واجب الاطاعه است و مى توان در نماز به او اقتدا كرد. طريحى در «مجمع البحرين» مى نويسد كه: «ارجاء» در لغت به معنى تأخير است چنان كه خداى تعالى فرموده:

«وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللّٰهِ ...» سوره توبه/ 107 يعنى تأخيراندازان امر خداوندند.

آنان را «مرجئه» و نسبت به آن را مرجئى مانند (مرجعى) دانستند.

در لغت آمده كه: رجل مرج يعنى شخص تأخيراندازنده مانند: رجل معط يعنى مرد بخشاينده و نيز آنان را به تخفيف مرجيه نيز گفته اند. آنان گفتند كه: ايمان قول بلا عمل است زيرا ايشان قول را مقدم مى دانستند و عمل را مؤخر و نيز آنان را از اين جهت «مرجئه» ناميدند براى اين كه حكم اهل گناهان كبيره را تا روز قيامت به تأخير اندازند.

در حديث آمده است كه: الشيعة سمّت العامة، المرجئة، يعنى شيعه، سنيان را مرجئه ناميد، زيرا سنيان گمان كردند كه خداوند نصب امام را به تأخير انداخت تا نصب او پس از پيغمبر (ص) بر اختيار امت باشد.

در حديث ديگر «اشاعره» را مرجى و «قدريه» را معتزلى دانستند.

نخستين كسى كه ويژگيهاى سياسى مرجئه آغازين را بيان كرده است خرلوف فان فلوتن Van-Vloten است كه اطلاعات خود را بر شعرى از ثابت بن قطنه نهاده است.

ثابت از شعراى «مرجئه» بود و در عصر بنى اميه مى زيست و از ياران يزيد بن مهلّب سردار بزرگ اموى به شمار مى رفت.

ثابت در عقايد مرجئه قصيده اى سرود كه ابو الفرج اصفهانى آن را در كتاب «الاغانى» نقل نموده است و اين ابيات از آن چكامه است:

يا هند فتسمعى لى ان سيرتنا *** ان نعبد اللّه لم نشرك به احدا

نرجو الامور اذا كانت مشبهة *** و نصدق القول فى من جار او عندا

لا نسفك الدم الا ان يراد بنا *** سفك الدماء طريق واحد جددا

من يتق اللّه فى الدنيا فانّ له *** اجرا التقىّ اذا و فىّ الحساب غدا

و ما قضى اللّه من امر فليس له رد *** و ما يقض من شيء يكن رشدا

كل الخوارج مخط فى مقالته *** و لو تعبد فيما قال و اجتهدا

اما على و عثمان فانهما *** شقا العصا و بعين اللّه ما شهدا

يجزى على و عثمان بسعيها *** و لست ادرى بحق ايه وردا

يعنى: اى هند از من بشنو كه روش ما

ص: 403

آن است كه بندگى خداوند را كنيم، خدايى كه يكتا و بى انبازست.

ما كارها را اگر مورد اشتباه باشد به تأخير مى اندازيم و سخن هر كس را كه ستم كند و يا عناد ورزد تصديق مى كنيم.

ما خون كسى را نمى ريزيم مگر اين كه بخواهد در طريق پراكندۀ خود خون ما را بريزد. هر كس در دار دنيا از خدا بترسد برايش اجر و پاداش پرهيزكاران است زمانى كه به حساب هر كس در روز قيامت برسند.

آنچه را قضاى خداوند باشد انجام خواهد گرفت و هيچ كس نمى تواند آن را بازگرداند.

و هر چه را كه خداوند اراده كند چيزى است كه در آن خير مى باشد.

امّا على (ع) و عثمان، شق عصاى مسلمانان كردند و به ديد الهى ننگريستند.

پاداش داده مى شوند على (ع) و عثمان به كوشش خودشان و من براستى نمى دانم كه كدام از آن دو بهترند.

«مرجئه» را اعتقاد بر اين بود كه:

سرنوشت آن جهانى مردم را پيشاپيش نمى توان معين كرد و بايد آن را به حكم خدا واگذاشت.

در مقابل ايشان خوارج مى گفتند: براى مسلمان ايمان قلبى بسنده نيست و مرتكب كبيره جزء مؤمنان به شمار نمى آيد.

«معتزله» و از آن جمله و اصل بن عطا بر آن بودند كه مرتكب گناه كبيره نه مؤمن و نه كافر بلكه در ميان كفر و ايمان قرار دارد و اگر طاعت كند مؤمن و اگر كفر ورزد به كفر نزديكتر شود. دربارۀ حكومت امويان «مرجئه» معتقد بودند كه فرمانروايى ايشان به خواست خدا بوده و به همين جهت حكومت آنان مشروع است حتى اگر گناهانى مرتكب شده باشند. فقط بايد با كسانى مبارزه كرد كه بر روى مسلمانان شمشير مى كشند كه در اين عبارت مقصود آنان خوارج است.

يكى دانستن حق و قدرت از طرف مرجئه براى بنى اميه، موجب انتقاد «معتزله» و «قدريه» شد. عبد الملك مروان كوشيد تا با منع گفتگو دربارۀ قدر از انتقاد مردم در مورد حكومت بنى اميه جلوگيرى كند.

حجاج بن يوسف حاكم عراق از مجامع «مرجئه» پشتيبانى مى كرد و به سعيد بن جبير كوفى سردار سياه پوست خود كه مرجى بود مقامى حساس واگذار كرد امّا رفتار حجاج با ددمنشى كه داشت مرجئه را ناراضى ساخت. موضوعى كه بيش از همه مرجئه را برانگيخت اين بود كه حجّاج مردم را به دشنام دادن حضرت على (ع) در همه جا امر مى كرد و آن را شرط وفادارى به امويان مى دانست.

از اين جهت علماى «مرجئه» متفق الرأى شدند كه به بى دينى و رفض

ص: 404

اشخاص را، بدعت به شمار آورند.

در جنگ دير الجماجم (82 هجرى) كه حجّاج عليه ابن اشعث كرد، مرجئه در صف ابن اشعث مبارزه مى كردند.

هنگامى كه عمر بن عبد العزيز خليفه شد «مرجئه» به تقويت دستگاه خود پرداختند.

عمر بن عبد العزيز سبّ و دشنام على (ع) را در ملاء عام پايان بخشيد و قريۀ فدك را به اولاد فاطمه بازگردانيد.

مقدسى، در «احسن التقاسيم» مى نويسد: مردم دماوند «مرجى» بودند و روستاهاى ايشان را بى مسجد ديده و گويد:

از مسلمانى به توحيد بسنده نموده جز زكات هيچ عمل ظاهرى انجام نمى دهند.

بغدادى سه گروه از «مرجئه» را بر شمرده مى گويد: دسته اى از ايشان مانند غيلان و ابى شمر و محمد بن شبيب بر كيش قدريان معتزلى رفته و قايل به قدر و ارجاء و تأخير در ايمان شدند.

گروه دوم - بر كيش جهم بن صفوان رفته و قايل به جبر و ارجاء در ايمان بودند.

گروه سوم - از جبر و قدر بيرون رفتند.

هدف نخستين مرجئه بويژه آنان كه در كوفه و بصره پراكنده گشتند آن بود كه جامعۀ مسلمانان را با مخالفت و يا محكوم ساختن هر يك از خلفاى راشدين كه از سوى شيعه و خارجيان و نيز هواخواهان تندروى عثمان عنوان مى شد، يكپارچه سازند.

يكى از شاعران شيعه در نكوهش مرجئه گفته است:

اذا المرجى سرّك ان تراه *** يموت بدائه من قبل موته

فجدّد عنده ذكرى على (ع) *** و صلّ على النبى (ص) و اهل بيته

يعنى هرگاه مى خواهى شادمان شوى از اين كه يك مرجى بدرد خود پيش از مرگ بميرد، ذكر نام على (ع) را در پيش او تجديد كن و به پيغمبر و اهل بيت او درود فرست. بعضى از غلاة شيعه مانند مغيرة بن سعيد به نقل از سعيد بن جبير از پيغمبر (ص) روايت كردند كه فرمود:

«المرجئه يهود هذه الامه» يعنى مرجئه يهوديان اين امتند.

فرقه هاى مرحبۀ از اين قرارند:

يونسيه پيروان يونس نميرى

عبيديه پيروان عبيد مكتب

غسّانيه پيروان غسان كوفى.

بوثوبانيه پيروان ابو ثوبان كوفى

تومنيه پيروان ابو معاذ تومنى

صالحيه پيروان صالح بن عمرو صالحى عقيدۀ «مرجئه» دربارۀ امام يعنى جانشين رسول (ص) خدا، اين بود كه پس از انتخاب امام به «اجماع» بايد هر چه او گويد اطاعت كرد و فرمان او را واجب شمرد.

«مرجئه» عصمت امام را از خطا لازم

ص: 405

نمى دانستند و پيدايش اين فكر بر اثر تسلط بنى اميه بود چون آن حكومت به صورت ظاهر نظم و امنيت را در بلاد اسلامى برقرار كرده بود و سواد اعظم مردم كه بيشتر آنان طبقات پيشه ور و زارع و اهل شهرها را تشكيل مى دادند و هرج و مرج و جنگ را موجب اتلاف نفوس و ضرر و زيان اموال خود مى دانستند از اين جهت نظم و امنيت از هر وقت بيشتر مطلوب ايشان بود و اين عقيده كاملا به نفع معاويه و اعقاب او تمام شد.

«مرجئه» وسيله تقويت دستگاه بنى اميه شدند و تا اين خاندان روى كار بودند آن فرقه نيز اعتبارى داشت ولى همين كه بساط دولت اموى برچيده شد «مرجئه» هم از اهميت و اعتبار افتادند.

بعضى از فرق اسلام عقيدۀ ارجاء را پذيرفتند و از اين جهت به قول شهرستانى «مرجئه» به چهار صنف تقسيم مى شوند:

مرجئه خوارج - مرجئه قدريه - مرجئه جبريه - مرجئه خالص.

نخستين كسى كه اهل سنت را مرجئه ناميد به روايت ابن ابى العوّام، نافع بن ازرق خارجى بود.

مقريزى مرجئه را غلاة فى اثبات الوعد و الرجاء و نفى الوحيد مى خواند.

شهرستانى آنان را «وعديه» خوانده است.

برخى از علماى اسلام ابو حنيفه را نيز مرجى دانستند و گفتند كه: او در نامه اى كه به يكى از پيروان خود نوشته از «مرجئه» دفاع مى كند.

گسترش افكار «مرجئه» در خراسان با پيشروى و رواج مذهب ابو حنيفه در آن سامان توأم بوده است.

در كتاب «فضائل بلخ» از نقش ابو حنيفه در امر «ارجاء» سخن رفته است و در آنجا آمده است كه: بعضى از مشايخ و علماى كوفه، بلخ را مرجى آباد مى گفتند و در اين كتاب چنين آمده است: «به سبب آن كه ابو حنيفه را مرجى مى گفتند و همۀ اهل بلخ پيرو مذهب او بودند، اهل خراسان چون به سوى عراق هجرت كردندى به خدمت برخى علماى ديگر رفتندى مگر علماى بلخ كه هميشه ايشان به حضرت ابو حنيفه تحصيل كردندى».

ابو مطيع بلخى (در گذشته در 183 ه) مؤلف كتاب «فقه الابسط» كه متضمّن جوابى از ابو حنيفه است به تبعيت از «مرجئه» گويد كه: جديد الاسلام اگر قرآن نداند باز مؤمن است.

ابو مطيع، كتاب «العالم و المتعلم» را كه احكام ارجائى ابو مقاتل سمرقندى است و شخص اخير آن را به ابو حنيفه نسبت داده است گرد آورده است، اين دو اثر يعنى «فقه الابسط» و «العالم و المتعلم» اساس كلام «مرجئه» را تشكيل مى دهد.

امير اسماعيل سامانى از علماى حنفى

ص: 406

حمايت مى كرد و به آنان مناصبى مى داد.

امير اسماعيل (279-295) دانشمندان سمرقند و بخارا و ديگر شهرهاى ما وراء النهر را فراخواند و از آنان خواست كه مذهب سنت و جماعت را بيان كنند، آنان حكيم سمرقندى را بر آن داشتند تا شرحى بر آن مذهب بنويسد.

كتاب او كه بر اساس فقه ابو حنيفه نوشته شده بود معروف به «السواد الاعظم» شد و مورد تأييد علما قرار گرفت.

در اين كتاب از معتقدات «مرجئه» ياد شده است، كه مؤمنان را به اطاعت از سلطان، حتى سلطان ظالم، سفارش مى كنند و اين اطاعت را مايۀ وحدت جامعه اسلامى مى دانند.

الانتصار، ابن خياط، ص 74.

تاريخ طبرى، ج 14، ص 539.

الفصول المختاره، ج 1، ص 510.

مقالات الاسلاميين، ص 127-197.

التنبيه و الرد، ص 47، 139.

الحور العين، ص 150، 153، 203.

الفرق بين الفرق، ص 121، 123.

المقالات و الفرق، ص 131-132.

فرق الشيعة نوبختى، ص 6.

احسن التقاسيم، ص 37، 39، 398.

ملل و نحل شهرستانى.

العقيدة و الشريعه، ص 183.

مقالۀ مرجئه در كتاب توس رضازاده لنگرودى، دفتر اول، ص 135، 159.

Shorter Encyclopedia oF IslamP.214

مرداريه

از فرق «معتزله» و پيرو عيسى بن صبيح معروف به ابو موسى مردارند كه او را راهب معتزله مى گفتند.

درباره نام وى بين مورّخان اختلاف است «مقريزى ج 2 ص 346» و مير سيّد شريف جرجانى در «شرح المواقف ج 3 ص 284» نام او را مزداريه نوشته اند.

گلدزيهر، در «مجله خاورشناسان آلمانى مجلد 65 ص 363» ثابت كرده كه «مرداريه» صحيح و منسوب به مردار است.

بغدادى نيز او را مردار خوانده و گويد:

اين لقب سزاوار اوست و وى آن چنان بود كه شاعر گفته:

و قلما ابصرت عيناك من رجل *** الاّ و معناه ان فكّرت فى لقبه

يعنى چه اندك كسانى كه چشمان تو مى بيند و چون بينديشى معناى نام او در لقبش است.

مردار مانند نظّام مى گفت كه: مردمان به آوردن كتابى چون قرآن بلكه شيواتر از آن توانا هستند و از پارسايى كه داشت مى گفت: هر كه با سلطان بياميزد كافرست و ميراث نمى برد و نمى گذارد.

همچنين مى گفت: خداوند نتواند ستم كند و دروغ گويد و اگر چنين كند هرآينه خداى ستمگر و دروغگو باشد.

وى سرزدن كارى را از دو تن بر سبيل تولد جايز مى شمرد و مى گفت: هر كه ديدار

ص: 407

خداوند را با چشم سر، بى چونى و چگونگى روا داند كافرست و هر كه در كفر او شك كند كافرست و نيز كسى كه در كفر اين يك شكّ كند او نيز كافرست.

«معتزلان» آورده اند كه چون مردار را زمان مرگ فرا رسيد وصيت كرد كه مال وى به مصرف صدقه رسانند و از آن به وارثان ندهند.

ابو الحسين خياط او را در اين كار معذور دانسته و گويد: در مال او شبهه بوده كه مستمندان را در آن حقى بوده است.

او مقدورات خداوند را فناپذير مى دانست.

وى عقايد معتزلان را در بغداد انتشار داد و فصيح و نيكو بيان بود.

الانتصار، ابن خياط، ص 81.

المنية و الامل، ص 164.

التبصير فى الدين، ص 47.

ملل و نحل، شهرستانى.

مرشديه

از فرق علويان سوريه، پيروان سليمان مرشدند.

وى در سال 1925 در زمان تسلط فرانسويان در قريۀ جوبه برغال سوريه در مغرب لاذقيه دعوى الوهيت كرد و گفت:

روح خداوند در وى حلول كرده است.

المرشديه. ادوارد مرقس.

مرعشيه

قاضى نور اللّه شوشترى مى نويسد:

ساداتى بودند كه از مازندران به اصفهان آمدند و از افاضل متأخر ايشان خليفه اسد اللّه است و ديگر مرعشيۀ قزوين اند كه در آن ديار مورد آزار سنيان بودند و همواره به مذهب حقه ائمه اثنى عشريه عمل نمودند و بعضى از ايشان نقيب و متولى آستانۀ حضرت شاهزاده حسين اند و بعضى در قزوين محتسبند و از افاضل ايشان در اين زمان مير علاء الملك مرعشى است.

مجالس المؤمنين، ص 64.

مرفوعيه

يقولون صارت الاشياء مخلوقه بكتاب اللوح، يعنى همه چيزها در لوح محفوظ آفريده شده است.

دبستان المذاهب ج 2 ص 109

مريسيه

آنان از «مرجئه» بغداد و پيرو بشر مريسى بودند كه در فقه به رأى ابو يوسف قاضى بود و چون گفتار خود را درباره خلق قرآن آشكار ساخت ابو يوسف او را از پيش خود براند از اين جهت «صفاتيه» او را گمراه شمردند.

وى دربارۀ ايمان مى گفت كه: تصديق به دل و زبان با هم است.

الفرق المفترقه، ص 90.

الفرق بين الفرق، ص 124.

تبصرة العوام، ص 60.

ص: 408

مزرعيه

قاضى نور اللّه شوشترى مى نويسد:

طايفه اى از شيعۀ اماميه هستند و دويست خانوار بودند و در خارج شهر بصره منزل داشتند.

مجالس المؤمنين، ص 62.

مستثنيه

از فرق «مشبهۀ» شيعه اند.

خطط، مقريزى، ج 4، ص 170.

خاندان نوبختى، ص 264.

مستدركه يا مستدركيه

آنان گروهى از «نجاريه» بودند و گفتند: آنچه را كه بر پيشينيان پوشيده بود دريافتند زيرا پيشينيان ايشان پيروان خود را گفته بودند كه دربارۀ مخلوق بودن قرآن چيزى نگويند ولى «مستدركه» پنداشتند قرآن مخلوق است و آنان به دو گروه شدند گروهى گفتند: پيغمبر (ص) گفت: قرآن به ترتيب حروف هجا مخلوق است و هر كه گويد پيغمبر (ص) نگفته كه قرآن به ترتيب اين حروف است كافر مى باشد.

گروه دوم گفتند كه: پيغمبر نگفته كلام خدا به ترتيب اين حروف مخلوق است و ليكن بر آن اعتقاد داشت و دلالت بر آن مى كرد و هر كه گويد كلام خدا مخلوق به اين لفظ مى باشد كافر است.

از اين دسته «مستدركه» گروهى بودند كه همه سخنان مخالفان را دروغ مى پنداشتند تا بدانجا كه اگر كسى دربارۀ تابش آفتاب مى گفت كه مى تابد، سخن او را دروغ مى پنداشتند. مراد «مستدركه» از پيشينيان كسانى بودند كه صفات خدا را ثابت كرد، و قايل «به قدم» قرآن بودند.

فخر الدين رازى اين فرقه را از «جبريه» شمردند و گويند: قادر بر فعل خود نيستند.

الفرق بين الفرق، ص 127.

اعتقادات فخر رازى، ص 68.

تبصرة العوام، ص 62.

ملل و نحل، بغدادى، ص 144.

مستعليه يا مستعلويه

از فرق «اسماعيليه»، پيروان مستعلى پسر مستنصر هستند كه با برادرش نزار بر سر جانشينى منافسه داشت.

در سال 478 هجرى افضل پسر بدر الجمالى كه با سمت امير الجيوش جانشين پدر شد و با مسألۀ جديد انتخاب خليفه فاطمى مواجه شد در يك طرف نزار قرار داشت كه جوانى برومند بود و قبلا به ولايتعهدى برگزيده شده بود و در طرف ديگر مستعلى بود كه بى كس و پشتيبان بود در نتيجه اگر به خلافت مى رسيد كاملا متكى به حامى نيرومند خويش امير الجيوش مى گشت. با ملاحظه چنين وضعى افضل دختر خود را به عقد ازدواج مستعلى در آورد و چون مستنصر درگذشت

ص: 409

داماد خود را به خلافت فاطمى برداشت.

نزار به اسكندريه گريخت و در آنجا قيام كرد ولى بزودى دستگير شده و به قتل رسيد.

فرقۀ «اسماعيليه» پس از امامت مستعلى از هم پاشيده شد و اسماعيليان مشرق از به رسميت شناختن خليفه جديد سرباز زدند و هواخواهى خود را از نزار و فرزندان او اعلام داشتند و ارتباط خويش را با سازمان فاطميان در قاهره قطع كردند. در سال 525 هجرى پس از قتل الآمر پسر و جانشين مستعلى به دست طرفداران نزار بقيه اسماعيليان از قبول خليفۀ جديد امتناع ورزيدند و بر اين عقيده شدند كه پسر شيرخوار آمر به نام طيب كه گم شده بود امام غايب و منتظر است و پس از وى ديگر امامى نخواهد آمد.

در سال 567 هجرى در هنگامى كه العاضد واپسين بازماندۀ خليفه فاطمى در بستر مرگ افتاده بود، سردار كرد او صلاح الدين ايوبى كه در آن زمان فرمانرواى واقعى مصر محسوب مى شد اجازه داد كه خطبه به نام خلفاى عباسى بخوانند و كتابهاى كفرآميز اسماعيليان را جمع آورى و سوزانيدند و پس از دو قرن مصر دوباره به دست اهل تسنن افتاد امّا در سرزمينهاى ديگر فرقۀ اسماعيليه در دو شاخه عمدۀ تقسيم شدند: «مستعلويان» كه هنوز در يمن و هند باقى هستند كه در سرزمين اخير به نام (بهره) معروفند.

عقايد «اسماعيليه» را بدان صورت كه در نزد آنان رايج است بدان علت كه بر سنن و عقايد كيش اسماعيليان فاطمى است «دعوت قديم» نامند.

پس از شكست «دعوت قديم» به دعوت جديدى احتياج پيدا شد كه مؤسس آن نابغۀ ايرانى به نام حسن صباح بود.

- اسماعيليه و صباحيه.

مستعلويه به تدريج از مصر در اوايل قرن يازدهم ميلادى به دو كشور يمن مهاجرت كردند و در هند در ايالت گجرات بيش از دويست و شصت هزار مستعلوى اقامت دارند و ايشان را در آنجا بهره يعنى بازرگان مى نامند كه از واژۀ (وهورو Vohoru ) كه در زبان گجراتى به معنى تجارت است نشأت گرفته و اين خود معرف تركيب اجتماعى اين فرقه در آنجا است.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 352-356.

فدائيان اسماعيلى، ص 49-55.

طائفه الاسماعيليه، ص 46-61.

اسلام در ايران، ص 320.

مستعمله

در مقابل مهمله كسانى بودند كه قايل به نص پيغمبر (ص) در امامت شدند.

برخى از مستعمله كه از اهل سنت و جماعت و حديث بودند گفتند:

ص: 410

پيغمبر (ص) نص بر امامت ابو بكر كرد زيرا او را در هنگام بيماريش از طرف خود امر به نماز فرمود و گفتند: ما به امامت كسى كه رسول (ص) خدا براى دين ما تعين كرد جهت دنياى خود راضى گشتيم و از اين جهت ابو بكر را به خلافت برداشتيم.

المقالات و الفرق، ص 7.

مستغنيانيه

صاحب «سواد اعظم» اين فرقه را پنجاه و چهارمين گروه از هفتاد و سه ملت نوشته است و در مراجع ديگر نامى از اين فرقه ديده نشده و معلوم نيست كه چه فرقه اى بودند.

سواد اعظم. ص 176.

مستويان

در اصل نسخۀ ترجمه سواد اعظم مسويان آمده شايد صحيح آن متوسمه باشد كه گويند: به دل خود هوش دار كه به نور او نيكى بر او گذرد و بدى از ظلمت آن آيد پس هر چه دل بيند توسم كند و آن را به جاى آورد - متوسمه

سواد اعظم، ص 178.

مسقطيه

لقب ديگر «نزاريه» از اسماعيليه است كه آنان را «سقيطه» نيز گويند؛ زيرا مذهب آنان، آن است كه امام مكلّف به فروع نيست و تواند كه برخى يا جميع تكاليف را از مردم ساقط كند.

تحفه اثنى عشريه، ص 16.

مسلميه

همان «ابو مسلميه» هستند كه دربارۀ ابو مسلم خراسانى غلو كرده و قايل به حلول روح خداوند در وى شدند و گفتند كه:

ابو مسلم بهتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان است و پنداشتند كه او نمرده و در انتظار وى هستند.

پيروان او را در مرو و هرات «بركوكيه» مى گفتند و هرگاه از ايشان پرسيده شود آن كه به دست منصور عباسى كشته شد كه بود؟ گويند: او شيطان بود كه به صورت ابو مسلم در آمده بود - ابو مسلميه و بركوكيه

مقالات الاسلاميين، ج 2، ص 22.

الفرق بين الفرق، ص 155.

تبصرة العوام، ص 78.

فهرست ابن نديم، ص 483.

مسوّده

چون كسانى كه به قيادت ابو مسلم براى روى كار آوردن عباسيان مى جنگيدند و رنگ جامه آنان سياه بود به ايشان در خراسان «مسوّده» يا سياه جامگان مى خواندند.

- ابو مسلميه

ص: 411

مشبهه

اين نام به عموم فرقى كه در توحيد به تشبيه قايل شدند اطلاق مى گردد.

در «تبصره العوام» آمده است: بدان كه اصل «تشبيه» از يحيى بن معين و احمد بن حنبل و سفيان ثورى و اسحاق بن راهويه و داوود اصفهانى و هشام بن الحكم برخاست و اين قوم كه اصل تشبيه از ايشان صادر شد جز هشام بن الحكم و «مجبره» ايشان را اهل سنت خوانند و اگر كسى تشبيه را از هشام فرا گرفته باشد او را مشبهه روافض خوانند و «مشبهه» زمان ما را بيشتر القاب دو نوع باشد يكى محمود و نيكو بود نزد ايشان چنان كه خويش را اهل سنت و جماعت خوانند و سلفى و اصحاب حديث و خصم ايشان را مجسّمه و مشبهه و مجبّره و حشويه خوانند.

بدان كه جملۀ «مشبهه» خداى تعالى را جا و مكان اثبات كنند و گويند بر عرش نشسته است و پاها بر كرسى نهاده است و سر و دست و جمله اعضا اثبات كرده گفتند: و هر چه او را جا و مكان نباشد آن معدوم بود و نه موجود.

آنان گفتند: چون خداوند خواست آدم را بيافريند آئينه پيش روى نهاد و نظر در آن كرد و آدم را به صورت خود بيافريد.

سبائيه و بيانيه و مغيريه و كراميه و هشاميه از مشبهه بودند.

در «تبصره بغداديه» آمده است: هر كه چون «بيانيه» و «مغيريه» و «جواربيه» منسوب به داوود جواربى و «هشاميه» منسوب به سالم جواليقى، پروردگارش را به آدمى تشبيه مى كرد، حكم شرعى او در ذبيحه و نكاح مانند حكم بت پرستان است و حكم كسى كه گويد برخى از مردم خدايند.

ديگر «مشبهه» كراميه اند كه گفتند:

خداوند مماس بر عرش است و در عين حال قايل به امامت على (ع) و معاويه شدند.

التبصير في الدين، ص 170.

الفرق بين الفرق، ص 138-140.

تبصرة العوام، ص 75-85.

احسن التقاسيم، ص 126.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 139.

كشاف اصطلاحات الفنون، ص 805.

مشعشعيه

از فرق «غلاة» شيعه، پيروان سيد محمد مشعشع بودند كه دعوى مهدويت مى كرد و حضرت على (ع) خدا مى خواند و در نجف اشرف بارگاه آن حضرت را خراب كرد و چوب ضريح را پيروان او بسوزانيدند.

سيد محمد مشعشع در خوزستان خروج كرده و در روزگار شاهرخ تيمورى مى زيست و به سال 866 هجرى درگذشت.

مشعشعيان يا بخشى از تاريخ خوزستان، 1324.

ص: 412

مصوّريه

قومى بودند كه مى گفتند خداى تعالى آدم را بر صورت خود آفريد و به اين حديث استناد كنند: «خلق اللّه آدم على صورته» و آن حديث را احمد حنبل در «مسند» و بخارى و مسلم از ابو هريره روايت كردند.

حافظ شيرازى با الهام از اين حديث گفته است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد *** عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

نظرى كرد كه بيند به جهان صورت خويش *** خيمه در آب و گل مزرعۀ آدم زد

سواد اعظم، ص 181.

مضطريه

گروهى بودند كه مى گفتند: بنده را نه «فعل» است و نه «كسب» و مضطر و ناچارست زيرا فرموده است: «لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْ ءٌ ...» (آل عمران/ 128).

يعنى كارى از تو ساخته نمى شود و نيز فرمود: لِلّٰهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ . روم/ 4 يعنى از پيش و از پس فرمان خداى را است.

در رسالۀ «معرفة المذاهب» آمده كه «مضطريه» گويند: فعل خير و شر خداى را است و ما را در آن فعلى نه.

معرفة المذاهب، ص 16.

الفرق المفترقه، ص 163.

مطبخيه

پيروان ابو اسماعيل مطبخى بودند كه كتبى دربارۀ فرقۀ خود بنوشت و گفت:

يك ركعت از نماز صبح و نماز عشاء واجب نيست زيرا خداوند فرمود: نماز را بر دو سوى روز برپا دار يعنى صبح و عصر را.

التواريخ و الفرق، نسخه خطى

مطرفيه

از فرق «زيديه» پيروان مطرف بن شهابند كه از «زنديه» جدا شده و در اصول دين گفتارهايى پديد آوردند چنان كه بيشتر «زيديه» آنان را كافر شمردند.

المنية و الامل، ص 91.

مطلبيه

از فرق «غلاة» شيعه كه به امامت محمد حنفيه قايل بودند و از «كيسانيه» به شمار مى رفتند.

مشارق الانوار ص 213.

معاذيه

از فرق «مرجئه» پيروان يحيى بن معاذ رازى بودند كه مى گفتند: خداى تعالى به جهت جود و فضل و رحمتى كه دارد كسى را بر گناهى عذاب نكند به شرط آن كه آن گناه به كفر نيانجامد.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 145.

ص: 413

معاويه

پيروان عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب معروف به عبد اللّه طالبى بودند. آنان قايل به «تناسخ» ارواحند و گويند كه: روح خداوند در آدم جاى گرفت و از وى به ديگر انبيا انتقال يافت تا به حضرت محمد (ص) رسيد پس از آن در جسم على بن أبي طالب (ع) و محمد حنفيه و پسرش ابو هاشم حلول كرد و سرانجام در عبد اللّه بن معاويه اندر آمد.

ايشان گويند كه: دنيا هيچ گاه فنا نپذيرد و زنا و لواط را حلال پنداشتند.

چون عبد اللّه بن معاويه در زندان ابو مسلم كشته شد پيروان او تفرقه پذيرفتند.

و دسته اى از ايشان قايل به امامت ابن حرب شدند و غلو در «تناسخ» و اظلّه و دور كردند و مدعى بودند كه اين سخنان را از جابر بن عبد اللّه انصارى و جابر بن يزيد جعفى فرا گرفتند.

فرق «حربيه» و «مغيريه» از اين طايفه اند و بعضى از ايشان معتقد بودند كه:

عبد اللّه بن معاويه زنده است و نمرده، و در كوهى از جبال اصفهان پنهان است و تا خروج نكند و مردم را به مردى از بنى هاشم از فرزندان على (ع) و فاطمه (س) نخواند، نخواهد مرد، زيرا او همان مهدى است كه پيامبر به او بشارت داده است.

گويند عبد اللّه بن معاويه از دليران و شعراى عرب و متهم به زندقه و مردى خونريز بود و در اواخر دولت بنى اميه در سال 127 هجرى در كوفه جاى گرفت و اهل آن شهر به وى بيعت كردند سپس به مداين رفت و بر حلوان و ولايت جبال و همدان و اصفهان و رى دست يافت و بنى هاشم از هر سو بدو روى آوردند و حتى منصور عباسى كه بعدها به خلافت رسيد به وى دست بيعت داد سپس عبد اللّه بن معاويه به استخر رفت و در آنجا از هبيره امير عراق شكست يافت و به شيراز گريخت و سرانجام در سال 131 هجرى در زندان ابو مسلم به قتل رسيد و اين شعر معروف از اوست:

و عين الرضا عن كل عيب كليلة *** و لكنّ عين السخط تبدى المساويا

- حارثيه، حربيه و مغيريه.

المقالات و الفرق، ص 42-44-178 - 179.

معبديه

از فرق «ثعالبه» و از خوارج بودند كه پس از ثعلبه بن مشكان به امامت مردى از خوارج كه معبد نام داشت گرائيدند.

اين مرد درباره گرفتن زكات از موالى و بردگان يا بخشيدن آن به ايشان با ديگر «ثعالبه» مخالفت كرد و ثعالبه را كه در آن باره چيزى نگفته بودند كافر شمرد و ديگر «ثعالبه» او را بدين سخن كافر شمردند.

معبد مى گفت: بايد بندگان ايشان اگر

ص: 414

توانگر باشند زكات دهند و اگر مستمند باشند بايد به آنان زكات داد.

معبد مى گفت: ثوابى را كه خداوند در مقابل طاعات به آدمى مى دهد در حال حيات اوست، و اگر بميرد چيزى از طاعات او را نافع نيست، و كارى را كه ديگرى براى او مى كند مانند حج و عمره اى كه به عوض او به جا مى آورد و دعا و استغفارى را كه براى او مى كند نفعى ندارد.

الفرق بين الفرق، ص 60.

الفرق المفترقه، ص 21.

الحور العين، ص 172.

التبصير فى الدين، ص 33.

معتريه

از «مجبره» بودند.

مشارق الانوار، ص 205.

معتزله

اشاره

در زمان بنى اميه و در عهد عبد الملك مروان (65-86 ه) «قدريه» يا «معتزله» ظهور كردند و با فرقۀ مخالف خود «جبريه» و «صفاتيه» اختلاف داشتند.

«جبريه» معتقد بودند كه بندگان خدا صاحب افعال خود نيستند و خير و شر را به خدا نسبت مى دادند و نسبت آن دو را به انسان امرى مجازى مى شمردند بر خلاف ايشان «معتزله» يا «قدريه» طرفدار قدرت و حريت انسان بودند و آدمى را در كردار و رفتار خويش آزاد مى پنداشتند.

مخالفان «قدريه» را مجوسان يا زرتشتيان اسلام مى خواندند و مى گفتند كه رسول (ص) خدا فرمود: القدريّه مجوس هذه الامّه، يعنى قدريان زرتشتيان امت اسلامند.

نخستين كسى كه با «جبريه» مخالفت كرد و سخن از قدر گفت معبد بن عبد اللّه بن عويم جهنى بصرى بود و وى عقيده خود را از يك ايرانى به نام سنبويه فرا گرفت معبد مى گفت: هر كس مسئول رفتار خويش است و خداوند افعال بندگان را بخودشان واگذاشته و از اين جهت پيروان او را «قدريه» گفتند.

معبد در سال 80 هجرى به جرم فساد عقيده كشته شد و اين عقيده را غيلان دمشقى و يونس اسوارى و جعد بن درهم از وى فرا گرفتند مقارن همين زمان عالمى زاهد در بصره مى زيست كه او را حسن بن يسار بصرى مى خواندند (21-110) وى شاگردى به نام ابو حذيفه واصل بن عطاء الغزال (80-131) داشت كه از مواليان ايرانى بود او عقيدۀ معبد و غيلان را در «قدر» تأييد كرد و مؤسّس فرقه فلسفى «معتزله» شد.

شهرستانى مى نويسد: در زمان حسن بصرى فتنه «ازارقه» از خوارج پديد آمد

ص: 415

ايشان مى گفتند: هر مسلمان يا غير مسلمان كه مرتكب گناه كبيره شود مشرك و قتل او به نص قرآن واجب است.

روزى يكى از شاگردان حسن بصرى عقيدۀ او را دربارۀ رأى «ازارقه» پرسيد حسن سر به جيب فكرت فرو برد و هنوز پاسخى نداده بود كه يكى از شاگردانش به نام واصل بن عطا گفت كه: به عقيدۀ من مرتكبان گناه كبيره نه كافر مطلقند و نه مؤمن مطلق بلكه در منزلة بين المنزلتين يعنى در ميان دو مرحلۀ كفر و ايمان جاى دارند.

سپس از پيش استادش دور شد و به ستونى از ستونهاى مسجد تكيه كرد.

حسن گفت: اعتزل عنا و اصل يعنى واصل از ما كناره گرفت و از آن روز او و پيروانش را معتزله خواندند. - واصليه.

معتزله را يكى از پنج فرقۀ بزرگ اسلام كه: شيعه و مرجئه و خوارج و غلاة و معتزله باشند به شمار آورده اند.

سيد شريف جرجانى در «شرح مواقف» گويد: سبب آن كه «معتزله» را «قدريه» گفته اند آن است كه ايشان اعمال بندگان را به «قدر» يعنى قدرت انسان نسبت مى دهند و به عقيده او بهتر است آن فرقه را «قدريه» به ضم قاف خوانند. زيرا «قدريه» در اصطلاح كسانى هستند كه به قدرت خداوند و قضا و قدر الهى و تفويض امور و مشيت وى قائلند.

- قدريه

شهرستانى گويد كه: معتزله گويند:

خداوند «قديم» است و قدم يعنى ديرينه بودن اخص اوصاف اوست.

از اين جهت «معتزله» قايل به صفات «قديم» نشدند و ديگر صفات خداوند را مانند زنده و دانا و توانا بودن عين ذات او دانسته اند و گفتند: اگر قايل شويم كه اين صفات عين ذات بارى تعالى نيست و آنها نيز قديمند بايد مانند مشركان به تعدد آلهه يعنى به چند خداى قديم قايل شويم و اين بر خلاف توحيد است.

برخى از خاورشناسان گفته اند كه:

«معتزله» را از اين جهت به اين لقب ناميدند كه در آغاز كار خود، از مردم كناره گيرى كرده و به زهد مى گذرانيدند.

از القابى كه «معتزله» بر خود نهاده بودند اهل توحيد است كه بر خلاف نظريۀ «قدم» قرآن به خلق، و «حدوث» آن اعتقاد داشتند و صفات ازلى خدا را عين ذات او دانسته و چون اقانيم ثلاثه مسيحيان هر يك را قديم نمى دانستند و خود را از آن جهت اهل عدل مى دانستند كه با عقيدۀ اكثريت مسلمانان كه معتقدان به آن، خداوند را فعّال ما يشاء و ملاك خوبى و بدى را فقط او امر و نواهى خداوند مى دانسته، مخالفت كرده باشند.

ايشان مى گفتند كه: خداوند به خلاف نظم و قاعده كار نمى كند بلكه اعمال او بر

ص: 416

طبق ميزان عدل و داد است.

مقريزى در وجه تسميۀ ايشان به «معتزله» اقوالى را نقل كرده است و يكى قول حسن بصرى است كه گفت: «اعتزل عنا واصل»

ديگر قول ابن منبه است كه عمرو بن عبيد و اصحاب او از حسن بصرى كناره گرفته به «معتزله» ناميده شدند.

قتاده ايشان را پس از وفات حسن بصرى معتزله خوانده است.

مسعودى مى نويسد: چون ايشان قايل به اعتزال شخص فاسق از دو منزلت مؤمن و كافر شدند از اين رو «معتزله» ناميده گشتند.

سلطى در كتاب «التنبيه و الرد» مى نويسد: چون حسن بن على (ع) با معاويه بيعت كرد و خلافت را به وى واگذار نمود اين دسته كه از اصحاب على (ع) بودند از حسن (ع) و معاويه عزلت گزيدند و خويشتن را «معتزله» خواندند و گفتند: ما از اين پس در مساجد و منازل خود مشغول به عبادت و علم خواهيم شد.

در كتاب «فرق الشيعة» نوبختى و «المقالات و الفرق» ابى خلف اشعرى آمده كه: چون حضرت على (ع) به خلافت نشست و گروهى از صحابۀ رسول (ص) خدا مانند سعد بن ابى وقّاص و عبد اللّه بن عمر، و اسامة بن زيد با اين كه با وى بيعت كرده بودند از آن حضرت اعتزال گزيدند و از نبرد كردن در ركاب او خوددارى كردند از اين جهت به «معتزله» ناميده شدند و فرقه معتزله نيز بعدها نام خود را از ايشان فرا گرفتند.

اصول پنج گانۀ معتزله:

با وجود فرق بسيارى كه در آن طايفه پيدا شدند همه ايشان بر پنج اصل ذيل متفقند:

1 - توحيد و يكتاپرستى، معتزله مى گفتند كه: خداوند نه جسم است و نه عرض بلكه خالق اعراض و جواهر است و به هيچ يك از حواس پنج گانه در نيايد و در دنيا و آخرت ديده نشود و همچنين گويند:

خداوند در حيز و مكان در نمى آيد و لم يزل و لا يزال است و هر چيز غير از ايزد تعالى «ممكن الوجود» است و خداوند «واجب الوجود» مى باشد و وجود او به خود اوست و وجود غير او از او، وى خالق موجودات است و ديگر موجودات «ممكن الوجود» و حادثند.

2 - عدل يعنى خداوند شر و فساد را دوست ندارد و افعال بندگان را خلق نمى كند بلكه بندگان افعال خود را به وجود مى آورند از اين جهت مسئول رفتار و كردار خويشند.

اوامر الهى براى مصلحت خلق و نواحى او براى جلوگيرى از فساد و كارهاى ناپسند مى باشد.

ص: 417

خداوند تكليف ما لا يطاق به بندگان نمى كند زيرا فرموده: «لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وُسْعَهٰا...» بقره/ 286 و هيچ گاه از ميزان عدل و داد خارج نمى شود و امر او تعلق به محال نمى گيرد، زيرا او عادل است و اگر چنين كارى كند بر خلاف عدل رفتار كرده است.

3 - وعد و وعيد، «وعد» يعنى مژده دادن به بهشت و «وعيد» يعنى ترسانيدن از عذاب دوزخ.

وعد و وعيد خداوند ثابت است مگر اين كه گناهكاران در اين دنيا توبه كنند و خداوند از او درگذرد.

4 - منزلة بين المنزلتين كه شرح آن در پيش گذشت.

5 - امر به معروف و نهى از منكر يعنى واداشتن مردم به كار نيك و بازداشتن آنان از كار زشت كه جهاد جزء هر دوى آنهاست يعنى بر هر شخص مسلمان واجب است كه امر به معروف و نهى از منكر را دربارۀ كافر و فاسق اجرا كند. فرق معتزله.

1 - واصليه پيروان واصل بن عطاء الغزّال.

2 - هذيليه پيروان ابو الهذيل علاّف

3 - نظاميّه پيروان ابراهيم بن سيار نظام (در گذشته در 231)

4 - خابطيه پيروان احمد بن خابط

5 - بشريه پيروان بشر بن معتمر

6 - معمريه پيروان معمر بن عباد سلمى (در گذشته در 215)

7 - مرداريه پيروان عيسى بن صبيح مردار (در گذشته 226)

8 - ثماميه پيروان ثمامة بن اشرس (در گذشته 313)

9 - هشاميه پيروان هشام بن عمرو الفوطى

10 - جاحظيه پيروان عمرو بن بحر الجاحظ (163-255)

11 - خياطيه پيروان ابو الحسين عبد الرحيم بن محمد بن عثمان الخياط

12 - جبائيه پيروان ابو على محمد بن عبد الوهاب جبايى (235-303).

13 - بهشميه - ابو هاشم عبد السلام بن ابو على جبائى (در گذشته در 321)

الانتصار، ابن خياط (فهرست) ص 243-244.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 49-78.

طبقات المعتزله.

الفرق بين الفرق، ص 67-120.

المعتزله، زهدى جار اللّه.

شرح المواقف طبع تركيه ج 3 ص 282.

الفصل، ج 4، ص 146.

التنبيه و الرد، ص 40.

العقيده و الشريعه، ص 89-172.

المقالات و الفرق، ص 263.

Shorter Encyclopedia oF Islam,P.421-427.

ص: 418

معذوريه

از فرق «صوفيه» اند.

البدء و التاريخ ج 5 ص 148.

سواد اعظم ص 175.

معروفيه

شايد ايشان همان فرقه «معلوميه» باشند كه گويند: هر كسى كه خدا را به جميع اسماء و صفات نشناسد جاهل است مگر آن كه به جميع آنها عالم گردد.

سواد اعظم، ص 175.

معطليه

گويند كه: عالم هميشه بوده و خواهد بود و هرگز نباشد كه نباشد، خانه اى است عالم، بى خانه خدا مشمر و معطل است، ليس فى الدار غيرنا ديار.

كس در خانه نيست و اگر هست مائيم.

ما هيچ نه ايم و جمله مائيم *** گاهى چو سگيم و گه همائيم

در «تبصرة العوام» آمده است: قومى باشند كه ايشان را «معطّله» خوانند و اعتقادشان ضد اعتقاد «مشبهه» باشد.

گويند: نشايد صفت كردن وى به چيزى كه آن مخلوق است نشايد گفت:

بارى تعالى شىء است يا موجود و قادر يا عالم تا سميع و بصير و امثال اين در قرآن توقف كنيم و نگوئيم مخلوق است و غير مخلوق و اين سخن را از «ملاحده» گرفته اند غالبا اين نام به فرقى اطلاق مى شود كه از خداوند نفى صفات و اسماء مى كنند و باطنيه بيشتر به اين نام خوانده مى شوند.

هفتاد و سه ملت، ص 21.

معرفة المذاهب، ص 13.

سواد اعظم، ص 125.

تبصرة العوام، ص 86.

معلوميه

فرقه «معلوميه» و «مجهوليه» از خوارج بودند و «معلوميه» از هم كيشان پيشين خود در دو چيز مخالفت كردند و مى گفتند: هر كس خداى را با همه نامهايش نشناسد نادان است و نادان به خداوند كافر است.

ديگر آن كه گفتند: اعمال بندگان آفريدۀ خدا نيست.

امّا در استطاعت و مشيت قايل به قول اهل سنت شدند و گفتند: استطاعت با كردن كارى همراه است و آن جز به خواست خدا نشايد بود.

اين فرقه كسى را امام خوانند كه به مذهب آنان باشد و شمشير بركشد و با دشمنان نبرد كند بدون آن كه از بازنشستگان و كناره گيران از جنگ بيزارى جويد.

«مجهوليه» را نيز سخن هم چون «معلوميه» است جز اين كه گفتند: هر كه

ص: 419

خداوند را به برخى از نامهايش بشناسد او را شناخته و «معلوميه» را در اين باره كافر شمرند.

الحور العين ص 171.

ملل و نحل، بغدادى، ص 72.

الفرق بين الفرق، ص 57-58.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 138.

معمريه

از فرق «معتزله» پيروان معمر بن عباد سلمى بودند.

وى به روزگار هارون الرشيد مى زيست و در سال 215 هجرى در گذشت.

در كتاب «المنيه و الامل» نام او معمر بن عباد سلمى ابو عمر (ابو معمر) و نام وى در طبقه ششم «معتزله» آمده است.

او مى گفت: خداوند چيزى از عرضها را چون رنگ و بوى و مزه و زندگى و شنوايى و بينايى و مرگ و نيز چيزى از صفتهاى جسم را نيافريده است، زيرا خداوند تنها جسم را بيافريد و جسم، عرضها را پديد آورد و زندگى و مرگ و شنوايى و بينايى و رنگ و مزه و بوى در جسم چيزى جز عرض نيست كه طبيعتا از فعل آن به شمار مى رود اصوات در نزد او بطور طبيعى فعل اجسام صدا دارند و فناى جسم پيش وى جز فعل طبيعى جسم نيست و خوبى كشت و تباهى آن نيز فعل كشت است. او مى گفت: نيستى هر نيستى پذيرى فعل طبيعى اوست و خداوند را در عرضها صنع و تقديرى نيست.

قرآن نيز در نزد او جسمى است كه كلام خدا بدان در آمده و فعل خداى تعالى و صفت او نيست.

ديگر اين كه عرضهايى كه در جسمها هستند نهايت و شمارى ندارند و هرگاه متحرك به حركتى كه بدان به جنبش درآيد آن حركت اختصاص به محلش براى معنى غير خود دارد و آن معنى نيز اختصاص به محل خود براى معنى غير آن دارد و اين سخن در در اختصاص هر معنى نسبت به محلّش براى معنى غير خود بطور بى نهايت است و آن را حدّ و حصرى نيست.

همچنين گويد: حوادث را نهايتى نيست و آن موجب شود كه حوادثى باشند كه خداوند از شمار آنها آگاه نباشد.

وى گفت: آدمى را فعلى جز اراده نيست و ديگر عرضها بطور طبيعى فعلهاى اجسامند بيان معمر در اين كه عرضها را نهايتى نيست همان روش اصحاب ظهور و كمون است و آنان كه قايل به پنهان و آشكار شدن عرضها بودند حدوث عرضها را انكار كرده و گفتند: آنها همگى در جسم موجودند و اگر در جسم يكى از عرضها آشكار شود ضد آن پنهان مى گردد.

وى گويد: انسان جز اين تن محسوس نيست و او زنده و دانا و توانا و مختارست و او در تن مدبّر و در بهشت نعمت بخشنده و

ص: 420

در آتش كيفر دهنده است.

ديگر آن كه گفت: خداوند موجودى ازلى است و نشايد كه گوييم او قديم و ديرينه است و محال باشد كه خداى تعالى علم به نفس خويش پيدا كند و خويشتن را بشناسد زيرا شرط معلوم در نزد وى آن است كه غير از عالم باشد و اگر خدا داناى بخود باشد لازم است كه عالم و معلوم يكى خواهد بود و اين گفتار باطل است.

الفرق بين الفرق، ص 91-94.

الانتصار، ابن خياط، ص 83.

لسان الميزان، ج 6، ص 171.

اللباب فى تهذيب الانساب، ج 3، ص 161.

المنيه و الامل، ص 155

معمّريه

از «غلاة» شيعه پيروان معمّر بن خيثم بودند.

او خود را جانشين ابو الخطاب مى دانست و مدعى نبوت بود.

آنان گفتند كه: جعفر بن محمد (ع) خداوند ارجمند والاست و پرتوى از نور خدا مى باشد كه در تن هاى برگزيدگان در آمده است و آن نور از جعفر بن محمد (ع) بيرون رفته است و در تن ابو الخطاب داخل شد و جعفر از فرشتگان شد و نور از بدن ابو الخطاب در آمد به تن معمّر رفت و معمّر خدا شد.

مردى كه او را ابن اللبان مى گفتند داعى معمّر بوده و مردم را به وى مى خواند و مى گفت او خداى ارجمند والاست و مى گفت: بايد به وى درود فرستاد و به نامش نماز گزارد و روزه گرفت.

او از روا و ناروا همه گونه كامرانى را مجاز مى دانست از جمله زنا و دزدى و نوشيدن خمر و خوردن مردار و گوشت خوك و زناشويى با مادر و خواهر و همخوابگى با مردان را روا مى شمرد و غسل جنابت را از مردان برداشته بود و گفت: از نطفۀ پاكى كه بنياد آفرينش آدمى است چگونه غسل توان كرد.

چون به ايشان اعتراض مى كردند و مى گفتند كه: اين سخنان را هيچ كس از محمد (ص) و على نشنيده است، پاسخ مى دادند كه محمد (ص) مردم را به سخريه گرفته بود.

«معمريّه» پنداشتند كه: كالبدهاى روح هرگز فانى نمى شوند و به فرشتگان تبديل مى گردند و به آسمان مى روند و قايل به «تناسخ» بودند.

المقالات و الفرق، ص 53-54.

تحفه اثنى عشريه، ص 12.

فرق الشيعة نوبختى، ص 43-45.

رجال كشى، (فهرست)، ص 287.

معنيون

از طوايف «دروز» كه بزرگترين امير ايشان امير فخر الدين قرقماس بن معن

ص: 421

دروزى بود و در بلاد شوف در لبنان مسكن داشتند.

آنان مى پنداشتند كه نسبشان به معن بن زائده مى رسد -: دروزيه

معيه

از فرق «كراميه» كه صواكيه و ذميه و معيه از آن طايفه بودند و مى گفتند: اگر خداوند از گناهان كبيره يك تن درگذرد لازم آيد كه از گناهان كبيرۀ ديگران نيز درگذرد. در رسالۀ «معرفة المذاهب» آمده كه: معيه گويند: خلق را قدرت است لكن با فعل، يعنى قدرت و فعل هر دو بنده را است.

البدء و التاريخ، ج 5 - ص 145.

معرفة المذاهب، ص 11.

مغيريه

پيروان مغيرة بن سعيد عجلى كوفى مكنّى به ابو عبد اللّه بودند كه در سال 119 هجرى كشته شد.

آنان بعد از حضرت سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع)، مغيره را امام مى دانستند و منتظر ظهور وى بودند.

او دعوى پيغمبرى كرد و گفت: داناى به اسم اعظم است.

همچنين گفت كه: پروردگارش شبيه به مردى از نور است و داراى اندام و قلب است و اندامهاى او بصورت حرف هجا مى باشد، الف بمانند گامهاى او و عين چون چشم وى و ها را به فرج او تشبيه كرد.

مغيره از مجسمه بوده و بين الحاد و تجسيم جمع كرد او ابو بكر و عمر و عثمان و ديگر صحابۀ رسول (ص) خدا را كافر مى دانست و گفت: اگر على (ع) مى خواست مى توانست عاد و ثمود را زنده كند.

وى گفت: خداى تعالى هنگام آفريدن عالم، اسم اعظم خود را اعمال كرد آن اسم پريد و بر تاج او قرار گرفت پس از آن به انگشت خويش اعمال بندگان را از طاعات و معاصى بنوشت و چون گناهان آنان را فزون يافت عرقى در وى پديد آمد و از عرق خداوند دو دريا تشكيل گشت يكى درياى نمك و شور، و ديگرى درياى شيرين و گوارا، سپس بدان دريا بنگريست و سايۀ خود را بديد، پس چون خواست سايه خويشتن را بگيرد آن سايه بپريد، خداوند دو چشم آن سايه را بر كند، پس سايه خود را از ميان برد.

از دو چشم او خورشيد و آسمان را بيافريد و از درياى شور كافران و از درياى شيرين مؤمنان را خلق كرد.

مغيره نوشيدن آب فرات و هر نهر يا چشمه يا چاهى را كه در آن نجاست بيفتد

ص: 422

حرام كرد.

مغيره در زمان حكومت خالد بن عبد اللّه القسرى در كوفه خروج كرد و انتظار ظهور محمد بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن را به عنوان مهدى تبليغ مى كرد، و در آخر كار ادعاى نبوت كرد. تا اين كه خالد بن عبد اللّه القسرى بر وى دست يافت و او را بر دار زد و پنج تن از پيروانش را بسوزانيد.

مغيرة بن سعيد را امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) لعنت كردند.

ميزان الاعتدال، ج 3، ص 191.

تاريخ طبرى، ج 2، ص 1619.

رجال كشى، ص 145-148.

الفرق بين الفرق، ص 229.

الحور العين، ص 168.

المقالات و الفرق، ص 43-46-184.

فرق الشيعة نوبختى، ص 59-62-63.

مفروضيه

گويند: آنچه شدنى بود شده است، يعنى در اين ساعت از كسى چيزى پيدا نمى شود كه به كار آيد.

رساله معرفة المذاهب، ص 11.

مفروعيه

گويند: هر چه بودنى بود نوشته شد از خير و شر و سرانجام هر كس همان خواهد بود كه ساخته اند و عاقبت هر كس همان كه پرداخته اند به هيچ حيل، دگرگون نخواهد شد و خداى تعالى اكنون فارغ است از همه كار.

هفتاد و دو ملت ص 56.

الفرق المفترقه، ص 64.

مفروغيه

فرقه اى از اسلام بودند كه پيروى از يهود كرده اند، و پنداشتند كه خداى تعالى همه اشياء را در شش روز بيافريد و در روز شنبه فراغت يافت و بياراميد.

در «سواد اعظم» آمده كه: مفروغيان گويند: خداى عز و جل فارغ شده است از آفريدن چيزها، هر چه خواست آفريد و ديگر چيزى نيافريند.

سواد الاعظم، ص 184.

الفرق المفترقه، ص 65.

مفضّليه

فرقه اى بودند كه حضرت على (ع) را بر ديگر خلفا ترجيح مى دادند.

ايشان پيرو مفضل صيرفى بودند و به الوهيت امام جعفر صادق اعتقاد داشتند و چون امام صادق (ع) از ابو الخطاب تبرى جست ايشان نيز با «خطابيّه» مخالفت ورزيدند. مفضّل مى گفت: بارى تعالى نورى است كه به نورهاى ديگر شبيه نيست.

اماميه، مفضل را مبراى از اين سخنان دانند.

از قول وى از امام صادق (ع) روايت

ص: 423

كنند كه: ان اللّه تعالى نور لا ظلمة فيه و حق لا باطل فيه و صدق لا كذب فيه.

مباحث «تبصرة العوام» مى نويسد: كه نواصب نتوانستند به ظاهر بر حضرت صادق (ع) تشنيع زنند اين دروغ بر مفضّل بستند و گفتند: جناب مرتضوى را با حق تعالى نسبت مسيح است با او به اين معنا كه لاهوت با ناسوت متحد گشت و يك چيز شد و مذهب ايشان آن است كه:

نبوت و رسالت منقطع نمى شود هر كه را اتحاد با لاهوت حاصل شد «نبى» است.

فرق فخر رازى، باب سوم.

تبصرة العوام، ص 173.

تحفۀ اثنى عشريه، ص 12.

خاندان نوبختى، ص 264.

الحور العين، ص 168.

مفضّليه

از فرق «موسويه» پيروان مفضل بن عمرو (عمر) جعفى كوفى بودند، كه از اصحاب حضرت صادق (ع) بوده است و از رجالى است كه درباره اش اختلاف نظر است و منشأ آن رواياتى است كه كشى در مدح و ذمّ وى نقل نموده است. و لذا علاّمه و ابن داود او را در قسم دوّم رجال خود كه اختصاص به غير ثقات دارد مرقوم داشته اند، ولى مرحوم ممقانى در «تنقيح المقال» وى را ستوده است و از روايات ذامه پاسخ گفته است. - موسويه.

مقالات الاسلاميين، ص 29.

رجال كشى، (فهرست)، ص 288.

مفوضه

فرقه اى از «قدريه» بودند و مى گفتند:

خداوند كارهاى آدميان را به خودشان واگذار كرده است و يادى از توفيق و هدايت خداوند نمى كنند.

بعضى از آنان گفتند كه: در كارشان اختيار و استطاعت دارند و مى توانند كه مؤمن يا كافر شوند و بخورند و بياشامند و برخيزند و بنشينند و بخوابند و بيدار شوند، زيرا اگر ايشان را اختيارى در اين كارها نبود هرگز خداوند آنان را در كارهايى كه نمى توانستند كرد، عذاب نمى فرمود و اين آيه را دليل قول خود آوردند: «... فَمَنْ شٰاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شٰاءَ فَلْيَكْفُرْ...» كهف/ 29.

يعنى هر كه بخواهد ايمان مى آورد و هر كه بخواهد كافر مى گردد.

التنبيه و الرّد، ص 164-165.

مفوضيه يا مفوضه

پنداشتند كه: خداى تعالى حضرت محمد (ص) را بيافريد و تدبير عالم را به وى واگذار كرد و اوست كه روزيهاى مردم را بداد و رسولان را برانگيخت.

دستۀ ديگر از مفوضه كه از «غلات» شيعه اند گويند: خداوند امور عالم را به

ص: 424

حضرت محمد (ص) و سپس به حضرت على (ع) و سرانجام به ديگر ائمه واگذار كرد.

فخر الدين رازى مى نويسد كه:

«مفوضه» گويند: خداوند روح على (ع) و اولاد او را خلق كرد و عالم را به ايشان تفويض نمود و ايشان زمين و آسمان و اهل آن را بيافريدند و از اين جهت است كه در نماز در ركوع سبحان ربى العظيم گوييم و در سجود سبحان ربى الاعلى زيرا خداوند همان على (ع) است و خداوند بزرگ خدايى است كه عالم را به على (ع) و اولاد او داده است.

الفرق المفترقه، ص 43.

اعتقادات فخر رازى، ص 72.

المقالات و الفرق، ص 238.

تبصرة العوام، ص 76.

مقابليه

از فرق جبريه اند.

مشارق الانوار، ص 205.

مقاتليه

از فرق «جبريه» و پيرو «مقاتل بن سليمان» بودند و گفتند: خداوند گوشت و خون است و چهره اش مانند آدمى است زيرا كسى كه سميع و بصير و عاقل و عالم وحى و قادر باشد ناچار بايستى از گوشت و خون بوده باشد.

آنان خداوند را به وجبهاى خود هفت وجب مى دانستند.

صاحب «التواريخ و الفرق» مى نويسد كه: مقاتل بن سليمان از بزرگان «مرجئه» بود و او آن مقاتل بن سليمان صاحب تفسير نيست.

التواريخ و الفرق نسخه خطى.

الحور العين، ص 149.

البدء و التاريخ، ج 5 ص 141.

مقاماتيه

در ترجمۀ «سواد اعظم» شصت و يكمين فرقه از هفتاد و سه فرقۀ اسلام آمده است و شرحى دربارۀ ايشان ندارد.

سواد الاعظم، ص 177.

مقصّره

«نصيريه» چنان كه بعد خواهد آمد حضرت على (ع) را به الوهيت رسانيده اند و از اين كه شيعيان اماميه مقام او را فزونتر از حضرت محمد (ص) دانسته اند ايشان را گناهكار و مقصر خوانده و آنان را «مقصره» ناميده اند. - نصيريه

مقنعيه

«مقنعيه» يا «مبيضه» يا سپيدجامگان گروهى بودند كه به پيشوايى مردى به نام هشام يا هاشم بن حكيم به خونخواهى ابو مسلم در ما وراء النهر خروج

ص: 425

كردند و چون اين شخص پيوسته نقاب بر چهره داشت به لقب (المقنع) معروف شد و در سال 161 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى از ميان رفت - اسپيدجامكيه.

مكاسبه

از فرق معتزله كه ظاهرا طرفدار «كسب» بودند.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 143.

مكرميه

فرقه اى از «ثعالبه» از فرق خوارج بودند و از پيروان ابو مكرم به شمار مى رفتند.

مقريزى نام او را ابى المكرم و شهرستانى مكرم بن عبد اللّه عجلى نوشته اند. ايشان مى گفتند: هر كس نماز خواندن را فرو گذارد كافرست و كفر او براى اين نيست كه نماز را ترك كرده بلكه كفر او براى نادانى وى است.

آنان قايل به وفا در دوستى شدند.

الفرق بين الفرق، ص 61.

خطط، مقريزى، ج 2، ص 355.

التبصير فى الدين، ص 34.

الحور العين، ص 172.

ملل و نحل، شهرستانى ص 119.

المقالات الاسلاميين، ص 168.

ملاحده

«ملاحده» جمع ملحد است و نام ديگر «اسماعيليه» مى باشد، و به معنى از راه حق برگشته، بى دين و كافر است.

اين لقب را مخالفان حسن صباح به ايشان دادند.

- اسماعيليه و صبّاحيه.

ملامتيه

از فرق «صوفيه» اند - صوفيه.

ملتزقيه

يقولون: ان اللّه تعالى بكل مكان.

دبستان المذاهب، ج 2 ص 113.

ممطوره

لقب ديگر «واقفه» است و آن اصطلاح مأخوذ از كلاب ممطوره يعنى سگان باران خورده مى باشد.

بايد دانست كه فرقۀ «واقفه» منكر مرگ امام موسى كاظم شدند.

برخى از مخالفان ايشان كه قايل به امامت حضرت على بن موسى الرضا (ع) بودند آنان را «ممطوره» ناميدند و اين نام بر روى ايشان بماند و شايع شد.

سبب اين نامگذارى آن بود كه روزى على بن اسماعيل ميثمى و يونس بن عبد الرحمن با برخى از ايشان مناظره مى كردند و چون سخن آنان به درازا كشيد و گفتگو از نرمى به درشتى كشيد، على بن اسماعيل روى به ايشان كرد گفت: «ما انتم الاّ كلاب ممطوره». (يعنى شما جز

ص: 426

سگان باران خورده نيستيد.)

بدين معنى كه از مردار بد بوتر و گنديده تر هستيد چه هرگاه سگان از باران تر شوند از مردار بد بوتر شوند.

اين نام تا زمان «نوبختى» بر ايشان مانده بود، وى مى نويسد: هرگاه مردى را بى دين خوانند و او را ممطور گويند دانسته شود كه وى از كسانى است كه بويژه بر امامت موسى بن جعفر (ع) درنگ كرده است و اين نام تنها خاص ياران موسى بن جعفر (ع) است. - واقفه.

مقالات الاسلاميين، ص 280.

المقالات و الفرق، ص 92-239.

الفرق بين الفرق، ص 40.

الحور العين، ص 164.

فرق الشيعة نوبختى، ص 81-82.

الانتصار ابن خياط، ص 136.

منتظرون (منتظريه)

اكثر فرق «شيعه» در انتظار آخرين امام خود هستند كه به اعتقاد آنان در پايان روزگار و آخر الزمان ظهور خواهد كرد و آنان را «منتظريه» گويند و اين موعود، جهان را پر از عدل و داد كند.

منجميه

گويند: هفت ستاره و سيّاره پدرانند و عناصر چهارگانه (خاك و باد و آب و آتش) مادران اند و فرزندان ايشان مواليد ثلاثه (معادن و نبات و حيوان) اند هر چه در عالم مى رود از باد و باران و سرما و گرما و فراخى و تنگى و فتنه و شور و شر و آشوب و امن و امان و صحت و سقم و حيات و ممات، مصدر اين حوادث را گويند، انجم است و افلاك.

نقاش صور و امثال و خراب كننده اين هيئت و تمثال اجتماع و افتراق كواكب است يعنى تثليث و تربيع و تسديس و اوج و حضيض.

و بروج را بعضى خاكى دانند و بعضى بادى و بعضى آبى و بعضى آتشى و نيز ذكر و انثى.

گويند: اين افلاك و انجم طلسم است صورت مى بندد و مى شكند و چون شكست رفت و مى رود و هرگز روى بازآمدن نيست و اين رباعى (منسوب به خيّام) مطابق مذهب ايشان است.

اى آن كه نتيجۀ چهار و هفتى *** و ز هفت و چهار دائم اندر تفتى

مى خور كه هزار بار بشت گفتم *** بازآمدنت نيست چو رفتى، رفتى

گويند: فلك در حقيقت لعبت بازى است و مردم لعبتگانند و اين رباعى نيز مطابق مذهب ايشان است:

از روى حقيقتى نه از روى مجاز *** ما لعبتگانيم و فلك لعبت باز

بازيچۀ همى بديم بر نطع وجود *** رفتيم به صندوق عدم يك يك باز

هفتاد و سه ملت، ص 43-44.

ص: 427

منذريه

از فرق منسوخۀ فقهى و حديث اهل سنت و جماعت، كه مردم معافر در يمن پيرو آن بودند.

احسن التقاسيم، ص 37-96.

معجم البلدان.

منزليه

گويند: ما نمى دانيم كه بدى تقدير هست يا نه.

معرفة المذاهب، ص 13.

منصوريه

پيروان ابو منصور عجلى بودند كه معاصر حضرت امام محمد باقر (ع) بود و از «غلاة» شيعه به شمار مى رفت.

اين فرقه را «كسفيه» نيز گفته اند زيرا ابو منصور مى گفت كه: من همان پاره ابرى هستم كه خداوند فرو افتادن آن را از آسمان وعده داد و در تأييد بيان خود اشاره به اين آيه مى كرد: «وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ اَلسَّمٰاءِ سٰاقِطاً يَقُولُوا سَحٰابٌ مَرْكُومٌ » طور/ 44.

ابو منصور دعوى مى كرد كه خداوند او را به آسمان برد و به خويشتن نزديك كرد و با وى سخن گفت و او را به دست خويش نوازش فرمود و به زبان سريانى پسرك خود خواند.

وى گفت: پيغمبر و فرستادۀ خداست و خداوند او را به دوستى خويش برگزيده است.

ابو منصور از مردم كوفه و از تيره عبد قيس بود و در آن شهر خانه داشت ولى زادگاهش در بيابان بود و نوشتن و خواندن نمى دانست.

پس از درگذشت امام محمد باقر (ع) ادعا كرد كه آن حضرت امر امامت را به وى واگذار كرد و او را جانشين خويش ساخته و كارش تا بدانجا بالا گرفت كه گفت: على (ع) بن أبي طالب و حسن (ع) و حسين (ع) و على بن الحسين (ع) و محمد بن على الباقر (ع) همه فرستادۀ خدا بودند و من نيز پيغمبر و فرستادۀ خدايم و پيامبرى تا شش پشت از فرزندان من بماند و انجامين ايشان قائم آخر الزمان خواهد بود.

گويند: وى ياران خود را بر خفه كردن و به ناگهان كشتن مخالفان خويش فرمان داده بود و مى گفت: هر كس با شما از در ناسازگارى درآيد و راه خلاف نمايد كافر و مشرك است و او را بكشيد.

همچنين مى گفت: جبرئيل از جانب خدا برايش وحى مى آورد.

از سخنان اوست كه گفت: خداوند محمد (ع) را به تنزيل و او را به تأويل برانگيخته است. پس خالد بن عبد اللّه القسرى كس به جستن او فرستاد امّا نتوانست او را بيابد ولى عمر خنّاق بر پسر

ص: 428

وى حسين بن منصور دست يافت.

حسين مانند پدرش دعوى پيغمبرى مى كرد و مال فراوان از پيروان خويش بستد و مردمان بسيار به كيش وى درآمدند و از مذهب او پيروى كردند و به پيامبرى او معتقد گشتند.

پس او را گرفته و به نزد مهدى خليفه فرستادند چون بدان گفتار اقرار كرد مهدى او را بكشت و به مال بسيار از او دست يافت.

فرق الشيعة نوبختى، ص 38-39.

المقالات و الفرق، ص 47، 48، 188.

الحور العين، ص 168-169.

مشارق الانوار، ص 211.

التنبيه و الرد، ص 150.

منفصليه

گويند: خداى تعالى با عالم پيوندى ندارد و از همه موجودات مبراست و منفصل و به هيچ وجه متصل نيست.

هفتاد و سه ملت، ص 32.

منقوصيه

گويند: ايمان زياده شود به لطف وى يعنى خداوند و كم گردد به قهر وى، هيچ بنده اى را مدخل نيست.

معرفة المذاهب، ص 15.

منكريه

در هفتاد و سه ملت آمده است كه «منكريه» گويند: شفاعت روز قيامت نخواهد بود. جهت آن كه چون بندۀ گناهكار مستحق به عقوبت شده و هر كس كه شفاعت وى قبول كند خداى تعالى جور و ميل كرده باشد و اين معنا بر خداى تعالى جل جلاله روا نباشد.

گويا «منكريه» در اين كتاب اشتباه است و صحيح آن چنانكه در «الفرق المفترقه» آمده و بايستى «ميليه» باشد و در آن كتاب چنين آمده: «ميليه» منكر شفاعت شدند و گفتند كه: شفاعت نوعى ميل است و در قيامت ميلى نباشد.

هفتاد و سه ملت، ص 33.

الفرق المفترقه، ص 92.

منكريه

آنان منكر اقتران ياد خدا بياد آفريدگان ديگر شدند و گويند: در هنگام ذبح جز نام خدا را نبايد برد.

الفرق المفترقه، ص 72.

منهاليه

از «مشبهه» شيعه و پيروان منهال بن ميمون بودند.

خطط مقريزى، ج 4، ص 169.

موحده

«موحده» يا موحدون يكى از القاب

ص: 429

دروزيه است كه خود را به اين نام مى خوانند. - دروزيه.

موسويه يا موسائيه

طرفداران امامت امام موسى بن جعفر (ع) و منتظر رجعت او بودند كه غالبا از فرق «غلاة» به شمار مى روند.

كسانى كه به مرگ امام موسى بن جعفر (ع) قطع كردند «قطعيه» ناميده شدند زيرا مرگ او را يقين داشته و حضرت على بن موسى الرضا (ع) را به جانشينى پذيرفتند. عده اى گفتند: موسى بن جعفر (ع) نمرده و زنده است تا اين كه شرق و غرب عالم از آن او گردد و جهان را پر از عدل و داد كند و او مهدى قائم است زيرا هارون الرشيد و ياران او به دروغ بر مردم وانمود كردند كه او مرده است. حال آن كه وى زنده است و روى از مردم نهفته و روايتى از پدرش حضرت جعفر بن محمد دربارۀ «مهدويت» او آورده اند كه از آن جمله اين است:

هو القائم المهدى فان يدهده رأسه عليكم من جبل فلا تصدقوا فانه القائم.

يعنى او مهدى قائم است و اگر ببينيد سر او غلتان غلتان از كوهى فرود مى آيد باور نكنيد و بدانيد كه او زنده و مهدى قائم آل محمد (ص) است.

گروهى گفتند: او امام قائم است و بمرد و هيچ امامى جز وى نباشد ولى پس از مرگ بازگشته و رجعت مى كند و در جايى پنهان مى شود و ياران او با وى ديدار مى كنند و او به ايشان امر و نهى مى كند و در اين باره روايتى از پدرش آوردند كه فرمود:

«سمى القائم قائما لانه يقوم بعد ما يموت».

يعنى بدان جهت قائم را قائم خوانند كه پس از مرگ بر مى خيزد.

عده اى گفتند: او مرد ولى ديگر باره بر مى خيزد و رجعت مى كند و به مانند عيسى بن مريم است جز اين كه عيسى (ع) بازنگشت ولى او به هنگام خود بازگردد و قيام كند و گيتى ستم و بيداد گرفته را پر از داد فرمايد زيرا پدرش دربارۀ وى فرمود كه:

او به عيسى (ع) بن مريم همى ماند و به دست بنى عباس كشته شود و چنان كه گفته بود به دست ايشان كشته شد.

گروهى ديگر گفتند: وى كشته نشد و بمرد و خداوند او را به نزد خود به آسمان برد و در هنگام قيامش ديگر باره او را بازمى گرداند و همۀ اين فرق «واقفه» ناميده شوند. عده اى گفتند: حضرت امام رضا (ع) و كسانى كه پس از او به امامت برخاستند امام نبودند بلكه جانشينانى هستند كه يكى پس از ديگرى بيايند تا اين كه زمان برانگيخته شدن او فرا رسد و بر مردم است كه از جانشينان وى فرمان برند.

دسته اى گفتند: ما ندانيم كه او مرده يا زنده است زيرا اخبار بسيارى آمده كه او

ص: 430

مهدى قائم است و دروغ پنداشتن آنها روا نيست از سوى ديگر خبر مرگ پدر و نياكانش به ما رسيده كه همه مرده اند اينك به مرگ و زندگى او درنگ كرده بر امامت او استوار باشيم و از آن پاى فراتر نگذاريم تا حقيقت حال وى معلوم گردد.

گروهى ديگر كه «بشيريه» نام دارند و پيروان محمد بن بشير كوفى بودند گفتند:

موسى بن جعفر (ع) نمرد و هرگز به زندان نرفت و مهدى قائم است. - بشريه.

بايد دانست كه موسى بن جعفر (ع) در سال 128 يا 129 هجرى زاده شد و در سال 179 هجرى زمانى كه هارون الرشيد از عمرۀ ماه رمضان بازمى گشت او را از مدينه با خود به حج برد و پس از آن از راه بصره بازگشت، وى را در نزد عيسى بن جعفر ابى منصور بازداشت كرد، و سپس وى را به بغداد طلبيد به زندان سندى بن شاهك افكند.

امام موسى بن جعفر (ع) پنج روز از رجب سال 183 باقى مانده در حالى كه پنجاه و چهار و يا پنجاه و پنج سال داشت، در همان زندان درگذشت و او را به گورستان قريش بردند بنا بر وصيت آن حضرت (ع)، با بند و زنجيرش به خاك سپردند.

فرق الشيعة نوبختى، ص 79-85.

المقالات و الفرق، ص 93، 173، 235، 237.

المقالات الاسلاميين، ص 28.

التبصير فى الدين، ص 23.

مؤلفه

فرقه اى از «شيعه» كه پس از رحلت حضرت امام رضا (ع) پيرو «واقفه» شدند.

واقفه گروهى بودند كه: مرگ و شهادت امام موسى كاظم (ع) را يقين كردند و به امامت على بن موسى الرضا (ع) قايل شدند ولى بعد از رحلت آن حضرت از سخن خود بازگشته و در مسأله مرگ حضرت موسى بن جعفر (ع) درنگ كرده و از واقفه به شمار رفتند. - واقفه.

فرق الشيعة، نوبختى ص 86.

المقالات و الفرق، ص 94.

مولهيه

در هفتاد و سه ملت آمده كه: آنان گفتند: خداى تعالى محيط كليات است و محيط به جزئيات نيست، چنان كه سلاطين بزرگوار در خزانۀ خيال خود مجال ندهند، نواب و حجّاب و امرا و وزراى ممالك خود را بشناسند، امّا قضاياى جزئيه ندانند كه در هر قريه و بلدى كه عدد ذكر و انثى چند است، چند جوان و چند پير و چند توانا و ضعيفند چه مى خورند و كجا مى روند و مى خسبند.

خداوند عالم صانع لوح و قلم و عرش و

ص: 431

كرسى اعظم آسمانها و زمينها و ملايك مقرّب و آفتاب و مهتاب و بهشت و دوزخ را بداند و رسل و اوليا و خلفا و عظماء دين و دنيا و كافران و جبابره و طاغيان اكاسره چون فرعون و نمرود و عاد و ثمود و شدّاد و قارون را بداند.

حق جل جلاله بدين كليات محيط است امّا بر ديگر مخلوق كه از حساب جزئيات باشد به علم او راه ندارد و از محقرات آگاه نيست.

هفتاد و سه ملت، ص 70 و 71.

دبستان المذاهب، ص 114.

مهاجريه

نام شيخ ايشان معلوم نيست و آنان قايل به تجسم شدند و قول ايشان مانند «مقاتليه» است و گفتند كه: روا باشد كه از پيغمبران گناه كبيره سر زند ولى جايز نيست كه دروغ گويند.

ايشان گفتند: نمى توان خداى را به صورت وصف كرد و آن خلاف شرع است زيرا خداوند فرمود: إِنَّ اَللّٰهَ عَلىٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ .

به ظن نگارنده «مهاجريه» فرقه اى از «كراميّه» بودند و از پيروان ابراهيم بن مهاجر به شمار مى رفتند و در نيشابور مى زيستند.

در كتاب «الفرق بين الفرق» آمده كه: ابراهيم بن مهاجر از «كراميّه» نيشابور بود و بر آن مذهب مناظره مى كرد.

التواريخ و الفرق، نسخۀ خطى.

الفرق بين الفرق، ص 132.

مهالبه

از طوايف «نصيريه» اند. -:

نصيريه.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

مهدويه

پيروان عبيد اللّه مهدى اولين خليفه فاطمى (در گذشته در 322 ه) كه خود را المهدى مى خواند.

المقالات و الفرق، ص 77.

ميانيه

نام اين فرقه در كتاب «السواد الاعظم» ميانيان آمده كه شايد صحيح آن مأمونيان منسوب به مأمون برادر حمدان قرمط بود كه در پارس برخاست و «قرامطه» پارس را «مأمونيه» گويند.

سواد الاعظم، ص 174.

ميريان

نام اين فرقه در كتاب «السواد الاعظم» آمده است.

شايد صحيح آن «اميريه» يا «امريه» باشد كه حضرت على (ع) را در امر رسالت با حضرت محمد (ص) شريك مى دانستند.

ص: 432

سواد الاعظم، ص 176.

ميسريه

پيروان مردى به نام ابو ميسر بودند و گفتند: پيامبرى امرى مكتسب است و هر كس به نهايت صلاح و پاكى برسد به مقام نبوت و رسالت نايل آيد.

التواريخ و الفرق، نسخۀ خطى.

ميليه

آنان منكر شفاعت بودند و آن را نوعى ميل مى دانستند و گفتند: در روز قيامت ميل وجود ندارد زيرا خداوند فرمود:

«... وَ اِخْشَوْا يَوْماً لاٰ يَجْزِي وٰالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ ...» لقمان/ 33.

يعنى به ترسيد از روزى كه پدر از جانب پسر جزا داده نشود.

همچنين فرمايد: «يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ، وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ .» عبس/ 34، 35.

يعنى روزى كه مرد از برادرش و مادرش و پدرش مى گريزد.

در ترجمۀ «السواد الاعظم» آمده كه:

ميليان قومى از «جهميه» اند و منكرترند مر صفات خداى را عزّ و جلّ و بدان صفتى كه حق تعالى خود را وصف كرد در قرآن و كتاب ديگر مقرّ نيايند.

سواد الاعظم، ص 183.

الفرق المفترقه، ص 92.

ميمونيه

از فرق خوارج و پيرو مردى از «عجارده» به نام ميمون بودند.

ميمون ابتدا مذهب «عجارده» داشت پس از آن دربارۀ اراده و قدر و استطاعت با آنان خلاف جست و قايل به قول قدريان معتزلى گرديد.

وى پنداشت كه: كودكان مشركان در بهشتند و على (ع) و طلحه و زبير و عايشه و عثمان و مرتكبان گناه كبيره را كافر شمرد.

او مانند مجوسان زناشويى جد را با دختر پسر و دختر پسر برادر و خواهر روا دانست و گفت: خداى تعالى زناشويى زنانى را كه از راه نسب حرام فرموده اينان هستند:

مادران - دختران - خواهران - عمه ها - خاله ها و دختران برادران و دختران خواهر و دختر پسر و دختر دختر و دختر فرزندان برادر و دختر فرزندان خواهر را نفرموده است.

كرابيسى آورده كه: ميمونيه از «خوارج» بودند و مانند «عجارده» سورۀ يوسف را از قرآن نمى دانند.

ابو عثمان عراقى گويد: «ميمونيه» نكاح با جدات و دختران اولاد را جايز دانند و گويند: حرمت ايشان به نص كتاب ثابت نشده است.

همچنين گويند: جايز نيست گيتى

ص: 433

تهى از امام باشد و هر كه ابو بكر را دوست داشته باشد و على (ع) را دشمن دارد شايسته امامت است خواه قرشى خواه غير قرشى باشد.

الحور العين، ص 172.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 138.

الفرق بين الفرق، ص 168.

الفرق المفترقه، ص 24.

ميمونيه

از فرق اسماعيليه پيروان عبد اللّه بن ميمون قدّاح بود - اسماعيليه.

الفهرست، ابن نديم، ص 264-267.

ميميه

از «غلاة» شيعه كه حضرت على (ع) و پيامبر (ص) را هر دو، نبى مى دانستند ولى محمد بن (ص) عبد اللّه را در الوهيت مقدم مى شمردند.

بخلاف «عينيه» كه اين حق را به على (ع) نسبت مى دادند. - سلمانيه.

ملل و نحل شهرستانى، ص 134.

معرفة المذاهب، ص 11.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 69.

ص: 434

ن

نادريه

نام طايفه اى از اهل نادر و آن ديهى است از بغداد و اين طايفه از شيعيان اماميه بودند و از قديم الايام مذهب شيعه داشتند و رئيس ايشان در اين زمان (زمان قاضى نور اللّه) تاجر صالح فاضل شيخ ناصر است كه همه ساله خمس و زكات خود را كه به مبلغ كلى بود به نجف اشرف و كربلاى معلى مى فرستاد و به خرج سادات و فقراى طلبه مى شد.

مجالس المؤمنين، چاپ اسلاميه، 1365، ص 142.

ناصبه

- نواصب.

ناصريه

از فرق «اسماعيليه» پيروان حميد الدين ناصر خسرو قباديانى كه داعى مذهب اسماعيلى در خراسان و طبرستان بود و صاحب كتب و تصانيف بسيار است كه از جمله آنها «وجه دين» و «دليل المتحيرين» است.

تبصره العوام، ص 184.

بيان الاديان، ص 39.

اعتقادات، فخر رازى، ص 78.

ناصريه

از فرق «زيديه» پيرو ابو محمد الحسن بن على الاطروش معروف به ناصر الحق و ناصر كبير بودند كه در 301 هجرى در گذشت و از سادات حسينى بود.

مردم ديلم و گيلان وى را با لقب پادشاهى ناصر الحق به امامت برداشته بودند.

تاريخ ايران از اسلام، تا سلاجقه، ج 4، ص 181-182.

نسب نامه خلفا و شهرياران، ص 293.

ص: 435

كسانى بودند كه پس از عثمان با على بن أبي طالب (ع) بيعت كردند و سپس عهد خود را با آن حضرت شكسته و جنگ جمل را پديد آوردند و آنان را اصحاب جمل نيز گويند.

حضرت على (ع) فرمود: امرنى رسول اللّه بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين كه مراد از ناكثين اصحاب جمل و مارقين اصحاب صفين و قاسطين خوارج بودند.

به قول برسى: ناكثين طلحه و زبير و قاسطين معاويه و عمرو بن العاص بوده اند:

مشارق الانوار، ص 214.

الفرق المفرقه، ص 58.

ناكسيه

گويند: روا باشد جنگ كردن با امامان يعنى بر پادشاهان خروج كردن.

معرفة المذاهب، ص 12.

ناووسيه

از شيعيان «اماميه» كه بزندگى امام جعفر صادق اعتقاد داشته و منتظر ظهور آن حضرت بودند.

ناووس از اهالى بصره و منسوب بديهى به همين نام بود.

برخى گفتند: او عبد اللّه بن ناووس يا عجلان بن ناووس نام داشت و گفت:

حضرت على (ع) برترين فرد امت اسلام بود و هر كه او را تفضيل ندهد كافر است.

آنان امامت را در حضرت جعفر بن محمد (ص) متوقف مى دانستند و موسوم به «صارميه» شدند. ياقوت در «معجم البلدان» گويد كه: ناووس از نواحى هيت در شهر انبارست. در كتب «بلدان» نام دو ناووس يكى ناووس ظبيه موضعى نزديك همدان و ديگرى ناووسه از ديه هاى هيت از نواحى بغداد در بالاى شهر انبار بوده است. ناووسيه گفتند: جعفر بن محمد زنده است و نمرده و نميرد و مهدى آخر الزمان اوست آشكار شود و بر مردمان فرمانروايى كند و پندارند از وى روايتى رسيده كه گفت: «اگر كسى بر شما فراز آيد و بگويد كه مرا بيمار يافته و مردۀ مرا شسته، باور نكنيد و بدانيد كه من سرور شما و دارنده شمشير هستم» و به جهت همين شمشير داشتن، اين طايفه را «صارميه» نيز خوانده اند.

در «اعتقادات فخر رازى» نام اين فرقه به غلط «ناموسيه» آمده است.

شهرستانى از قول ابو حامد زوزنى مى نويسد: ناووسيه پندارند: على (ع) بمرد ولى در روز قيامت زمين شكافته شود و او از خاك به درآيد و زمين را پر از عدل و داد كند.

ابن حزم ناووسيه را اصحاب ناووس مصرى خوانده و ظاهرا مصرى، تصحيف بصرى باشد. در «معرفة المذاهب» آمده است: ناووسيه گويند: هر كه خود را بر

ص: 436

ديگرى فاضل داند كافر است.

فرق الشيعة، نوبختى، ص 67.

اعتقادات فخر رازى، ص 53.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 148.

التبصير فى الدين، ص 22.

الفصول المختاره، ج 2، ص 99.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 129.

مقالات الاسلاميين، ص 97.

الحور العين، ص 126.

المقالات و الفرق، ص 212-213.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 138.

مجالس شيخ مفيد، ص 101.

مقباس الهدايه، ص 83.

معرفة المذاهب، ص 8.

نجاريه

از فرق «شيعه» طايفه اى بزرگند كه از سادات هند مانند مولتان و لاهور و دهلى و غير آن مى باشند. جدّ ايشان سيد جلال رازى از جانب عراق به محلى به نام بخارا افتاده است، چون بعضى از ايام به عذاب صحبت مروانيان آنجا گرفتار گرديد و ديد كه در ميان اشرار آن ديار اقامت بسيار دشوار است از روى اضطرار متوجۀ دار الحرب كابل شد و چون به كابل رسيد و دلهاى آن جماعت را مانند اهل بخارا در مرتبۀ سنگ خارا ديد مجاورت ايشان را نپسنديد، و آخر الامر از آنجا به ولايت هند رفت و با اهالى آنجا روزگارى به تقيه مى گذرانيد. بعضى از ايشان كه صاحب فضل و كرامات بودند مانند سيد راجو، حق را جستجو مى نمودند. دست از تقيه بكشيدند.

مجالس المؤمنين، ص 63.

نجاريه

پيروان حسين بن نجّار بودند.

رسعنى در «مختصر الفرق» او را ابو الحسين نجار مصرى و مقريزى او را الحسن بن محمد بن عبد اللّه بن نجار خوانده اند.

شهرستانى ايشان را از «جبريه» شمرده و گويد: ابو عبد اللّه حسين بن عبد اللّه نجّار كه بيشتر «معتزله» رى و حوالى آن بر كيش وى بودند، نخست از ياران بشر مريسى بود و با ابراهيم بن نظام مناظره كرد و فيروزى نيافت و در اين اندوه بمرد (در حوالى 230 ه) وى مردى بافنده پارچه و از متكلمان «مجبره» است و نيز گفتند:

تراز و ساز و اهل بم كرمان بود.

او هرگاه سخنى مى گفت: آوازى شبيه خفّاش از وى شنيده مى شد.

اشعرى در «مقالات الاسلاميين» ايشان را «حسينيه» خوانده است.

جرجانى در «تعريفات» مى نويسد:

نجاريه ياران محمد بن حسين نجارند كه با اهل سنت در خلق افعال و اين كه استطاعت با فعل است و بنده اكتساب فعل خود كند و نيز با معتزله در نفى صفات وجوديه و نفى

ص: 437

رؤيت خدا موافق بودند.

آنان در چيزهايى با اهل سنت و جماعت همداستان گشتند كه عبارتند از:

اين كه خداى تعالى آفرينندۀ كارهاى بندگان است و اينان انجام دهندۀ كارهايند نه آفريننده آنها و آنچه را كه خداوند نخواهد به وجود نيايد.

در باب وعد و وعيد و آمرزش گناهكاران با اهل سنت موافقند.

امّا در چيزهايى كه با «قدريه» و «معتزله» موافقت كردند آن است كه: علم خداى تعالى و قدرت و حيات و ديگر صفات او را نفى كردند و گفتند: كلام خداوند حادث است.

نجاريه گفتند: ايمان معرفت به خدا و پيغمبران اوست كه همۀ مسلمانان بر آن اجماع كردند و خصلتى از خصال ايمان طاعت مى باشد و ايمان افزايد و كاسته نگردد. او گفت: كلام خداى تعالى هرگاه خوانده شود عرض و اگر نوشته شود جسم است و اگر با خون نوشته شود آن خون پاره هايى از كلام خدا گردد اگر چه در هنگام ريختن آن كلام خدا نبوده است.

نجاريه دربارۀ «خلق قرآن» و حكم اقوال مخالفان خود با يكديگر اختلاف كردند و فرقه هايى بسيار پديد آوردند كه هر يك ديگرى را كافر شمارند، و فرق مشهور آنها عبارتند از: برغوثيه، زعفرانيه، مستدركه.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 81-82.

الفرق بين الفرق، ص 126-127.

المقالات الاسلاميين، ص 199-315.

الفرق المفترقه، ص 66.

التنبيه و الرد، ص 169.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 147.

هفتاد و سه ملت، ص 57.

اعتقادات فخر رازى، باب ششم مجبّره.

نجاريه

از «غلاة» شيعه كه قايل به الوهيت ابو القاسم نجار بودند كه در يمن و بلاد همدان به نام المنصور قيام كرد.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 143.

نجدات

مقريزى گويد: آنان را از اين جهت نجديه نگفتند تا در ميان ايشان و كسانى كه منسوب به بلاد نجد هستند فرق گذاشته شود و در حقيقت بايد «نجديه» خوانده شود و در تاج العروس نام ايشان «نجديه» آمده است.

شهرستانى آنان را «عاذريه» خوانده است.

آنان از فرق «خوارج» و پيرو نجده بن عامر حنفى بودند و سبب پيشوايى او آن بود كه چون نافع بن ارزق بيزارى خود را از بازنشستگان از جنگ با اين كه بيشتر ايشان از هم كيشان او بودند آشكار كرد و آنان را مشرك خواند و كشتن كودكان

ص: 438

و زنان مخالف خود را روا داشت. گروهى كه ابو فديك و عطيه حنفى و راشد الطويل و مقلاص و ايوب ازرق از سران آنان بودند از وى جدايى گزيدند به سوى يمامه رهسپار شدند و در آنجا نجدة بن عامر با لشكرى از خوارج كه آهنگ پيوستن به سپاه نافع را داشتند به استقبال آنان آمدند.

ايشان نجده و لشكرش را از كارهاى بدى كه نافع كرده و از آيينهاى ناپسند و كژى كه نافع گذارده بود آگاه كرد و آنان را به يمامه بازگردانيدند و با نجدة بن عامر بيعت كردند و كسانى را كه بازنشستگان و كناره گيران از همراهى با خوارج را كافر مى دانستند و نيز مردمانى را كه خواهان امامت نافع بن ازرق بودند كافر شمردند.

بارى اين دسته همچنان به امامت نجدة بن عامر بودند تا اين كه به سبب برخى از كارهاى او كه ناپسند بود بر وى خرده گرفته و سرانجام درباره اش اختلاف كردند، و بر سه دسته شدند.

گروهى با عطية بن اسود حنفى به سيستان رفتند و خوارج آنجا از ايشان پيروى كردند از اين رو خوارج سيستان را «عطويه» خواندند.

دسته اى با ابو فديك به جنگ نجده برخاستند و آنان كسانى هستند كه نجده را بكشتند - عدّه اى نجده را معذور دانسته بر امامت وى پابرجا بماندند و آنان را «عاذريه» گويند.

امّا چيزهايى كه بر نجده ناپسند شمردند آن بود كه: سپاهى را به خشكى و لشكرى را به دريا گسيل داشته بود و سپاه خشكى را برترى مى داد.

ديگر آن كه در لشكرى كه به مدينه كشيد، سپاهش دو دختر از فرزندان عثمان بن عفان را به اسارت برده بودند.

عبد الملك مروان دربارۀ آزاد كردن آنان به نجده نامه نوشت و از وى درخواست كرد كه آن دو دختر را باز خريده به سوى او فرستد.

نجده نيز آنچنان كرده بود.

نجده مى گفت: چون گناهكاران در كردن گناه بنادانى خود اجتهاد مى كنند معذور هستند.

همچنين گفت: دين دو كارست:

يكى شناختن خداوند و پيغمبر او و نريختن خون مسلمانان و نبردن مال ايشان و جز اين هر چه باشد مردمان به ندانستن آنها معذورند مگر اين كه در حلال و حرام براى ايشان دليل و حجتى آورده باشند از اين جهت هر كه بنادانى خود اجتهاد كرده و چيز حرامى را حلال داند معذورست و هر كه اجتهادكننده خطا كار را پيش از آوردن دليل معاقب داند، كافرست. نجده اصحاب حدود يعنى گناهكارانى كه مستحق حد شرعى بودند و از خوارج موافق او به شمار مى رفتند از خود دانست و گفت شايد خداوند آنان را به گناهانشان در

ص: 439

آتشى جز آتش دوزخ عذاب كرده به بهشت اندر آرد.

ديگر از بدعتهاى وى آن بود كه:

حدّ مى خوارى را از دين برداشت.

ديگر آن كه مى گفت: اگر كسى به چشم بد به ديگرى بنگرد و دروغ كوچكى گويد و بدان كار پا فشارد مشرك است امّا اگر زنا و دزدى كند و مى نوشد و بدان كار اصرار ورزد از مسلمانان باشد.

بارى پس از اين بدعتها بيشتر يارانش او را بر آن داشتند كه مسجد رفته و از بدعتهاى خود توبه كند و او پذيرفت.

عدّه اى از پيروانش گفتند كه: چرا توبه كردى ؟ تو امامى و مى توانستى در كار خود اجتهاد كرده باشى اكنون از توبه ات بازگرد و آنان كه تو را توبه دادند، توبه ده.

نجده از بيم جان سخن آنان را پذيرفت، پس از اين كار، يارانش از او بازگشتند و وى را از امامت برداشتند و گفتند: تو خلع شده اى براى ما امامى برگزين وى ابو فديك را برگزيد و چون ابو فديك بر يمامه دست يافت ترسيد كه اگر ياران نجده از جنگ بازگردند فراهم آمده او را دوباره امام سازند.

از اين جهت نجده را بكشت و چون وى كشته شد فرقۀ نجدات بسه دسته شدند: گروهى به ابو فديك پيوستند و دسته اى او را در كارهايش معذور دانستند و عده اى ديگر از يمامه به بصره رفتند و در كار وى درنگ كردند و گفتند ما چه دانيم كه بدعتهاى نجده راست است يا دروغ.

مقريزى نام او را نجدة بن عويمر و يا عامر حنفى و ابن حزم او را نجده بن عويم و در «تاريخ طبرى» نجدة الحرورى و در «اغانى» نجدة بن عامر حنفى الشارى آمده است - حروريه.

الفرق بين الفرق، ص 52-54.

ملل و نحل شهرستانى، ص 110-112.

الفصل ابن حزم، ج 2، ص 190.

الخطط مقريزى، ج 2، ص 354.

تاريخ طبرى، ج 2، ص 401-402.

اخبار الطوال، ص 313.

الاغانى، ج 12، ص 25-27.

الكامل، مبرد، ج 2، ص 129.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 138.

التنبيه و الرد، ص 55.

الحور العين، ص 170.

نجرانيه

از فرق «خوارج» بودند و دربارۀ زنى به نام ام نجران اختلاف كردند.

آن زن مهاجرت كرد و با مردى در بصره ازدواج كرد و پس از آن با مردى از همكيشان خود پنهانى زناشويى نمود.

بعضى از خوارج كار او را نادرست دانستند و برخى وى را تائيد كردند.

و آن دو گروه يكديگر را تكفير كردند.

ص: 440

التنبيه و الرد، ص 169.

نحليه

اصحاب حسن بن على بودند و امامت را در اولاد امام حسن (ع) صحيح مى دانستند و در افريقاى شمالى و مركزى مى زيستند.

پيشواى ايشان (نحلى) اهل نفطه از اعمال قفصه و مطيليه به شمار مى رفت.

آنان در سوس در دورترين بلاد مصامده قيام كردند و مردم را گمراه نمودند.

نماز ايشان بر خلاف نماز مسلمانان است و هيچ ميوه اى را كه پايش كود داده باشند نمى خورند.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 140.

نزاريه

از فرق «اسماعيليه» اند.

پس از مرگ المستنصر باللّه فاطمى بين دو پسر او مستعلى و نزار كه دعوى جانشينى او را مى كردند اختلاف افتاد.

اسماعيليان مصر غلبه يافتند و مستعلى را به خلافت برگزيدند و نزار كشته شد.

بعد از مرگ او پيروانش از مصر و شام به يمن و ايران گريختند و در الموت به پيشوايى حسن صباح دولت اسماعيليه نزارى را تشكيل دادند.

برخى از «نزاريه» معتقد بودند كه نزار كشته نشده بلكه پنهانى از مصر بگريخت و به ايران آمد و دولت نزاريه را در جبال طالقان تأسيس كرد.

گويند: پس از كشته شدن نزار (در سال 448 ه) پسرش هادى به امامت نشست و در سال 530 درگذشت و او را در لمبسر به خاك سپردند.

بعد از هادى پسرش محمد المهدى مقر خود را در الموت قرار داد و در 552 درگذشت. سپس «نزاريه» بساط امامت خود را در شام گستردند و در زمان ملك رضوان بن تتش بن الب ارسلان سلجوقى كيش خود را در حلب گسترش دادند در آن زمان بود كه حسن صباح يكى از داعيان خود را به شام فرستاد و وى ملك رضوان را به كيش خود خواند و مذهب ايشان در حلب رواج يافت.

در سال 520 هجرى داعى ديگرى كه ايرانى بود از فرقۀ «باطنيه نزارى» به نام بهرام به شام رفت و امور «اسماعيليه» را در آن بلاد به دست گرفت و بر بندر بانياس مسلط شد و عده اى از كشاورزان به هوا خواهى او برخاستند و بسيارى از مخالفان خود را از ميان برد و بر برق بن جندل كه از مخالفان اسماعيليه بود ظفر يافت.

طرفداران وى به پيشوايى برادرش ضحاك بن جندل لشكرى آراسته و سپاه بهرام را شكست دادند و او را بكشتند.

پس از بهرام داعى ديگرى به نام

ص: 441

اسماعيل به جاى او نشست و چون قادر به حفظ بندر بانياس نبود آن را به صليبيان فرنگى تسليم كرد. -: مستعلويه و صباحيه.

مذاهب الاسلاميين ج 2، ص 353-369.

نسبيه

ايشان گروهى بودند كه على (ع) را به سبب نسب و قرابت او با رسول (ص) خدا بر ابو بكر تفضيل مى دادند و او را اولى به خلافت مى دانستند

الفرق المفترقه، ص 43.

نسويه

از خوارج جزيره در شمال عراق بودند و چون «بيهسيه» نكاح مؤمنه را با مشرك درست دانند و گويند: چون ما زن از اهل كتاب خواهيم چرا روا نباشد كه دختر به ايشان دهيم، ميان دختر دادن بديشان و خواستن از ايشان هيچ فرقى نيست، و ديگر «قياس» در شرع را جايز دانند.

تبصره العوام، ص 42.

نصفيه

پندارند كه نيمى از قرآن مخلوق است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 149.

نصيريه

آنان را «انصاريه» و «علويه» نيز گويند و منسوب به ابن نصير نامى هستند كه در قرن پنجم از شيعه اماميه منشعب شدند و در شمال غربى سوريه جاى گرفتند.

تعاليم نصيريه عبارت است از التقاط عناصر شيعه و مسيحيت و معتقدات ايران پيش از اسلام.

به عقيدۀ ايشان خدا، ذات يگانه اى است مركب از سه اصل لا يتجزى بنامهاى:

«معنى»، «اسم»، «باب»، اين تثليث به نوبت در وجود انبيا مجسم و متجلى گشته است و آخرين تجسم با ظهور اسلام مصادف شد و آن ذات يگانه در تثليث لايتجزايى در وجود على (ع) و محمد (ص) و سلمان فارسى تجسم يافت، بدين سبب تثليث مزبور را با حروف عمس (ع - م - س) معرّفى مى نمودند كه اشاره به حروف اوّل سه اسم على (ع) و محمد (ص) و سلمان است.

«نصيريه» معتقد به تناسخند و مانند دروز به دو دسته روحانى تقسيم مى شوند يكى «عامه» و ديگرى «خاصه».

طبقۀ خاصّه از خود كتب مقدسى دارند و مضمون آنها را تأويل مى كنند ولى براى عامه مكشوف نمى سازند.

مراسم مذهبى را روحانيان ايشان بر بلنديها در بقاعى كه (قبه) ناميده مى شود برگزار مى كنند.

قبه ها معمولا بر مقابر اولياى آن طايفه قرار دارد.

ص: 442

«نصيريه» در بزرگداشت عيسى (ع) افراط مى كنند و حواريون و عده اى از شهداى مسيحى را محترم مى شمرند و به تعميد و اعياد مسيح نيز توجه دارند.

برخى از دانشمندان فرق «على اللهى» و «نصيريه» را يكى دانسته اند و اين نظر صحيح نيست زيرا تنها چيزى كه اهل حق و نصيريه را متّحد مى سازد همان الوهيت على (ع) است كه اختصاص به همۀ فرقه هاى غلاة شيعه دارد ولى در ديگر عقايد و تشريفات مذهبى به هيچ وجه با يكديگر يكسان نيستند.

طايفه «نصيريه» امروزه، در جند الاردن در شام و بخصوص در شهر طبريه مسكن دارند. شهرستانى گويد:

«نصيريه» در الوهيت على (ع) چنين استدلال كنند كه ظهور روحانى در جسد جسمانى امرى است كه هيچ خردمندى منكر آن نيست.

امّا در جانب خير در ظهور روحانى در جسم مانند ظهور جبرئيل در بعضى اشخاص است گاه جبرئيل به صورت اعرابى يا بشر ديگر بر پيغمبر ظاهر مى شد امّا از جانب شرع ظهور شيطان به صورت انسان جايز است حتى جنّ به صورت بشر ظاهر مى گردد و به زبان آدمى سخن مى گويد و چون جايزست كه خداوند به صورت اشخاص ظاهر شود بالاتر از على (ع) كى است كه به صورت او ظاهر نگردد؟ و بعد از او در جسم فرزندان او نيايد كه بهترين مردم بودند و به زبان ايشان سخن نگويد. على (ع) اهل باطن و اسرار بود پيغمبر (ص) فرمود: انا احكم بالظاهر و اللّه يتولى السرائر از اين جهت پيغمبر (ص) چون به ظاهر حكم مى كرد جنگ با مشركين بر او واجب شد و چون على (ع) بر سراير و بواطن مردم علم داشت مأمور قتال منافقان شد.

پيغمبر (ص)، على (ع) را به عيسى (ع) تشبيه كرد و گفت: اى على (ع) اگر مردم آنچه را كه دربارۀ عيسى (ع) بن مريم گفته اند دربارۀ تو نمى گفتند هرآينه من در بارۀ تو سخنها و گفتارهايى را مى راندم، از اين جهت على (ع) را در رسالت تشريك نبوت حضرت محمد (ص) دانستند.

پيغمبر (ص) گفت: در ميان شما كسى است كه براى تأويل قرآن جنگ مى كند در حالى كه من براى تنزيل مى جنگيدم.

اين كه على (ع) توانست با منافقان بجنگد و با مار سخن گويد و در خيبر را بكند به قوت جسدانى نبود بلكه به نيروى الهى و قوۀ ربانى بود، زيرا خداوند به صورت او مجسم گشت و به دست او جهان را آفريد و بزبان وى سخن گفت و على (ع) پيش از خلق آسمانها و زمين موجود بود.

شهرستانى بين «نصريه» و

ص: 443

«اسحاقيه» كه هر دو فرقه به الوهيت على (ع) معتقد بودند يك نوع امتياز قايل شده و گفته: نصيريه تمايل بيشترى به قرار دادن جزء الهى در على (ع) دارند و حال آن كه «اسحاقيه» مايلند كه على را در نبوت با پيغمبر شريك بدانند.

«نصيريه» سبب وجه تسميه خود را نسبت آن قوم به غلام حضرت على (ع) (نصير) مى دانند. از اعياد مهم نصيريه مى توان اين عيدها را نام برد:

1 - عيد غدير در هجدهم ذى الحجّه.

2 - عيد فطر.

3 - عيد قربان يا اضحى.

4 - عيد فراش يعنى شبى كه پيغمبر (ص) از مكّه به مدينه هجرت كرد و على (ع) در فراش او خفت.

5 - عيد غدير دوم كه آن را يوم الكساء گويند كه حديث مذكور در آن روز نازل شد و پنج تن يعنى محمد (ص) و على (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) و حسين (ع) در زير كساء قرار گرفتند.

6 - عيد ايرانى نوروز و مهرگان.

كتاب كوچكى به عنوان كتاب «التعليم الديانة النصريه» كه مخطوط است و در كتابخانه ملّى پاريس تحت عنوان شمارۀ 6182 مضبوط مى باشد در عقايد آن فرقه تأليف يافته است و در آن صد و يك سؤال و جواب مطرح شده است، چنان كه مى پرسد كيست كه ما را آفريده ؟ على (ع) بن أبي طالب.

از كجا بدانيم كه على (ع) خداوند است ؟ از آنجايى كه خود بر سر منبر گفت:

انا سر الاسرار انا شجرة الانوار انا دليل السماوات، الخ كيست كه ما را به شناختن پروردگارمان خوانده است ؟

او محمد (ص) كه در خطبه فرمود:

«على ربى و ربكم».

سپس گويند كه: محمد (ص) حجاب على (ع) است يعنى على (ع) خداوند است و در محمد (ص) پنهان شده است.

«نصيريه» در كتاب «المجموع»، على (ع) را به نام احد و صمد و لم يلد و لم يولد و قديم لم يزل توصيف كرده اند و شهادت مذهب ايشان چنين است:

اشهد ان لا اله الاّ على بن أبي طالب و على هو الذي خلق محمدا و سمّاه الاسم و محمد هو حجاب على و مسكنه و محمد خلق سلمان الفارسى من نور نوره و جعله الباب و المكلف بنشر دعوته و محمد خلق الايتام الخمسه.

يتيمان پنج گانه عبارت بودند از: مقداد و ابو ذر غفارى و عبد اللّه بن رواحه و عثمان بن مظعون و قنبر بن كدانّ دوسى.

نصيريه به چهار طايفه تقسيم مى شوند:

1 - حيدريه منسوب به حيدر كه لقب حضرت على (ع) است.

2 - شماليه كه گويند على (ع)

ص: 444

آسمان است و در آفتاب جاى دارد و شمس همان محمد (ص) است از اين جهت ايشان را «شمسيه» ناميدند.

3 - كلازيه يا قمريه كه معتقد بودند على (ع) در ماه ساكن است و هرگاه آدمى شرابى صاف بنوشد به ماه نزديك مى شود و پيشواى اين طايفه محمد بن كلازى بود.

4 - غيبيه گفتند: خداوند تجلى كرد و سپس پنهان شد و اكنون زمان غيبت است و آن غايب على (ع) است و ايشان مانند اسماعيليه خداوند را مجرد از صفات دانند -: علويه.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 154-169.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 62-425 - 459-460-474-495.

اسلام در ايران، ص 321-326.

سوسن السليمان، ص 231-246.

نضريه

از فرق سبائيه بودند.

مشارق الانوار، ص 211.

نظاميّه

از فرق معروف «معتزله» پيرو ابو اسحاق ابراهيم بن سيار بن هانى نظّام (در گذشته در 231 ه) بودند.

وى خواهرزادۀ و شاگرد ابو الهذيل علاّف بود و مذهب اعتزال را از او فرا گرفت.

جاحظ كه يكى از شاگردان او بود وى را چنين توصيف مى كند: نظّام بسيار دانا و كنجكاو و درست گفتار و كم خطا و ليكن در اصلى كه زير سنجش قرار مى داد كم ثبات بود و بر روى ظن و گمان مى سنجيد و در حفظ اسرار نمى كوشيد از اين رو مردم او را سست رأى و يا زنديق مى خواندند.

بيشتر گفتارش از موضوعات فلسفه بر اساس عقايد امبذقلس و انكساغورس از فلاسفۀ يونان بود.

عبد القاهر بغدادى مى نويسد: نظّام به روزگار جوانى با گروهى از «ثنويه» و «سمنيه» كه قايل به تكافوى ادلّه بودند آميزش كرد و در پيرى با دسته اى از فلاسفۀ بى دين بياميخت و سپس با هشام بن حكم رافضى آميزش كرد و از او و فيلسوفان ديگر گفتار خويش را در ابطال جزء لا يتجزى فرا گرفت و سپس قول خود را بر طفره استوار ساخت و سخن ديگر خود را در اين كه كنندۀ داد بر بيداد توانا نتواند بود از ثنويه بياموخت و گفتار خود را در پيرامون جسم بودن رنگها و مزه ها از هشام بن الحكم فرا گرفت.

او سخن برهمنان را در برانداختن پيغمبريها پسنديد ولى از بيم شمشير مسلمانان جرأت گفتن آن را نكرد و اعجاز قرآن را از نظر نظم و پيوستگى عبارات آن منكر گشت و معجزات پيغمبر (ص) را يك سره انكار كرد.

وى احكام شريعت و فروع آن را بار

ص: 445

گرانى بر مردم مى دانست ولى جرأت برداشتن آن را نمى كرد و منكر «اجماع» و «قياس» در فروع و احكام شرع گرديد و حجيّت اخبارى را كه موجب علم ضرورى نمى شود انكار كرد و طعنه بر فتاوى صحابه مى زد.

ابو الهذيل العلاّف در كتاب معروف خود «الرد على النظام» دربارۀ اعراض و انسان و جزء لا يتجزى او را كافر دانست.

جبايى در باب اين كه گويد: خلقت ايجاب مى كند كه متولدات در افعال خدا باشد و قدرت خدا بر ستمگرى محال است، او را تكفير كرد.

ابو الحسن اشعرى سه كتاب در تكفير نظّام نوشته است و قلانسى نيز در رد او كتب و رسايلى نگاشت.

الفرق بين الفرق، ص 79-91.

ملل و نحل، شهرستانى، ص 56-61.

المنية و الامل، ص 152-154.

مقالات الاسلاميين، ج 2 ص 39.

ابراهيم بن سيار نظام.

نعمانيه

از فرق شيعه و پيرو «ابو جعفر محمد بن نعمان احول» معروف به مؤمن الطاق اند.

وى را شيعه ابو جعفر شاه الطاق گفتند.

و او پسر عم منذر بن طريفه بود. شيخ طوسى او را گاهى از ياران امام جعفر صادق (ع) و گاه از اصحاب امام موسى كاظم (ع) شمرده است و گويد مخالفان او را شيطان الطاق لقب دادند.

وى در طاق محامل در كوفه دكان داشت و شيخ طوسى و نجاشى از وى كتب بسيارى را روايت كرده اند.

ابو الحسن اشعرى مى نويسد كه:

«شيطانيه» پنداشتند كه خداى عالم در نفس خود جاهل نيست لكن عالم به اشياء است و آنها را تقدير و اراده مى كند و پيش از آن كه آنها را تقدير و اراده كند علم به آنها نداشته است.

او مى گفت: حركات همان افعال آفريدگان است زيرا خداى عز و جل به آنها امر به فعل كرده است و نيز گفتند: معارف همه اضطرارى است.

شهرستانى گويد: مؤمن الطاق گفت خداوند نورى از نورها به صورت آدمى است از كتبى كه نعمان تأليف كرد «افعل و لا تفعل» است و در آن كتاب گويد:

فرقه هاى بزرگ عالم چهارند: قدريه (معتزله) - خوارج - عامه (سفيان) و شيعه و فرقۀ شيعه همان فرقۀ ناجيه است.

عبد القاهر بغدادى مى نويسد: مؤمن الطاق رشته امامت را از على (ع) به فرزندش موسى بن جعفر (ع) كشانيد و از «قطعيه» بود و با هشام بن سالم جواليقى كه گفت: افعال بندگان اجسامند و بنده را شايد كه از وى جسم سر زند انباز شد.

الفرق بين الفرق، ص 44.

ص: 446

ملل و نحل، شهرستانى، ص 166-167.

مقالات الاسلاميين، ص 37-42-51.

رجال نجاشي: ص 228.

فهرست شيخ طوسى، ص 131.

الفصل ابن حزم، ج 4، ص 92.

تنقيح المقال ج 3، ص 160.

المقالات و الفرق، ص 227-229.

نعمت اللهيه

از فرق معروف صوفيه منسوب به عارف مشهور شاه نعمت اللّه ولى كرمانى هستند كه متخلص به سيد و معروف به شاه بود و از بزرگان عرفاى قرن هشتم هجرى به شمار مى رفت.

وى در 730 يا 731 در حلب زاده شد و پس از عمرى دراز در سال 843 در ماهان كرمان درگذشت و تربتش زيارتگاه اهل طريقت و عرفان است. شهرت شاه نعمت اللّه بيشتر از جنبۀ تصوف است نه شاعرى و غالب اشعار او در شرح مبادى وحدت وجود و گاهى اشاره به (نقطه) است كه جلوۀ مظاهر حق مى باشد. - صوفيه.

نعيميه

از فرق «زيديه» و پيرو نعيم بن يمان بودند و به عقيدۀ ايشان على (ع) پس از پيغمبر (ص) افضل مردم مى باشد و دربارۀ كسانى كه ترك بيعت او كردند گفتند:

ترك افضل كردند و خطا كار بودند و از عثمان و دشمنان على (ع) دورى مى جستند و آنان را كافر مى شمارند.

مقالات الاسلاميين، ص 169.

تحفه اثنى عشريه، ص 14.

ريحانه الادب، ج 4، ص 223.

نفيسيه

طرفداران امامت محمّد فرزند امام على النقى (ع) بودند و معتقد به امامت جعفر بن على بعد از محمد به نص از طرف محمد بوسيله «نفيس» غلام امام دهم بودند و منكر امامت امام يازدهم شدند. آنان گفتند: ابو جعفر محمد بن على كه در زمان حيات پدرش درگذشت امام بود و جايز نيست امامى كه امامتش ثابت شده و به درستى پيوسته بر كسى جز امام اشارت كند ولى چون هنگام مردن محمد فرا رسيد بر آن شد كه براى جانشينى خود كسى را پيدا كند تا امامت را به پدرش سپارد و شايسته نبود كه امامت را به پدرش سپارد و او را جانشين خود سازد زيرا امامت وى از طرف پدر و جدش تثبيت شده بود و جايز نبود با وجود پدرش امام على النقى (ع)، امر و نهى كند و كسى را برگزيند كه با او در امر و نهى شريك باشد زيرا امامت بر وى پس از درگذشت پدرش ثابت مى گشت.

ناچار راز امامت را با غلامى با خرد و امين و زينهار دارى كه «نفيس» نام داشت و خدمتگزار او بود در ميان گذاشت و

ص: 447

كتابها و دانشها و افزار جنگ و آنچه را از روا و ناروا امت اسلام نيازمند بود به وى سپرد و به او وصيت كرد كه: هرگاه پدرش را مرگ فرا رسد همه آنچه را كه گفته به برادرش جعفر (كذاب) سپارد.

كسى بر اين راز جز پدرش آگاه نشد و اين كار را بدان جهت كرد كه به وى تهمتى نبندند و آن راز پوشيده ماند.

چون ابو جعفر محمد درگذشت اهل خانه و كسانى كه به ابو محمد حسن العسكرى (ع) گرايشى داشتند آگاه شده راز او را دريافتند و از روى حسد به نفيس دشنام دادند و در پى آزارش برآمدند.

نفيس بر خويشتن بترسيد و از بطلان امر امامت بهراسيد و جعفر را بخواند و وصيت محمد را با وى در ميان گذاشت و از امامت به او بازگفت و آنچه را كه از كتب و سلاح محمد بن على بدو سپرده بود به وى بازدارد.

آنان گفتند: امر انتقال امامت در ائمه شيعه سابقه دارد زيرا چون حسين بن على (ع) به سوى كوفه رهسپار شد، كتابها و وصيت و سلاح و چيزهاى ديگر را به ام سلمه (زن پيغمبر (ص) سپرد و به او سفارش كرد كه چون به مدينه بازگردد آنها را به حضرت على بن الحسين (زين العابدين) سپارد و چون على بن الحسين (ع) از شام بازگشت همه آن چيزها را ام سلمه به وى داد و امامت وى را مسلم شد و عين همين واقعه براى جعفر روى داد و «نفيس» مأمور شد كه وصيت برادرش محمد را به وى سپارد.

اين گروه امامت امام عسكرى را باور نداشتند و گفتند: پدرش وى را امام نكرده و وصيت خود را نسبت به محمد تغيير نداده است و بدين جهت جعفر را امام دانستند و دربارۀ او به گفتگو پرداختند.

اين دسته به امام حسن عسكرى (ع) نسبتهاى ناشايست مى دادند و هواخواهان امامتش را كافر مى شمردند و بالعكس در بارۀ جعفر مبالغه مى كردند و وى را قائم آل محمد خواندند و بر على (ع) بن أبي طالب برترى مى دادند. سرانجام هواخواهان امامت حسن بن على بن العسكرى (ع) شبى «نفيس» را بگرفتند و در حوض بزرگى كه در سراى بود و آب بسيار داشت بينداختند او غرق شد و بمرد.

بدين سبب آنان را «نفيسيه» خواندند.

فرق الشيعة نوبختى، ص 106-108.

المقالات و الفرق، ص 112-113-114.

تحفه اثنى عشريه، ص 15.

نقطويه

چنان كه در فرقه «پسيخانيه» به تفصيل گفته شد، «نقطويه» منبعث از پسيخانيان بودند و نقطه را واحد و اصل وجود مى دانستند و از اين جهت آنان را «واحديه» نيز گويند. وقتى دو تن از

ص: 448

نقطويان به هم مى رسيدند رمز شناسايى را چنين مطرح مى ساختند: ابتدا يكى از آن دو، مى گفت: از درويشى چه فهميدى ؟

دومى دست راست را بر سطح زمين و يا بر كف اتاق مى نهاد حرف با را (ب) ترسيم مى كرد پس از اين كه نقطۀ با را بر سطح زمين منقوش مى ساخت مانند كسى كه نمك به دهان مى گذارد، انگشت به دهان گذاشته گويد: غير از اين چيزى نيافتم. آن شخص هم آن عمل را تكرار مى كند و يا به جاى ترسيم حرف «با» فقط «نقطه» را بر سطح زمين مى كشيد و سه مرتبه دست خود را بر نقطه مى نهاده و بعد به دهان مى برد و پس از شناسايى يكديگر شروع به اسرار گويى مى كنند.

«نقطويه» به «تناسخ» صعودى و نزولى سخت پايبندند و نبوت را به آب و ولايت را به خاك تعبير كنند و «جوهر» آن را نمك مى شناسند و گويند: مهر حضرت فاطمه (س) آب است.

گويند: قرآن در سورۀ فاتحه خلاصه شده است و مفهوم اين سوره در بسم اللّه و بعد (باء) بسم اللّه و سپس نقطۀ «تحت ألبا» است و على (ع) همان نقطۀ «با» است كه مورد استناد «نقطويه» مى باشد.

ايشان ولايت كليه را معتقدند و كسى را كه به اين مقام نايل شود «بابا» گويند و ولايت را بر نبوت رجحان مى دهند و گويند: نام مادر موسى (ع) را بر هر قفلى بزنيد گشوده گردد يعنى نام مادر موسى (ع) مفتاح حلال و حرام و تمام رموز و مشكلات بوده و آن اسم اعظم است.

در خانه هاى ايشان چيزى كه بيش از همه يافت مى شود، نمك است كه به قول ايشان عصاره خاك است زيرا تمام عوالم هستى از خاك پديد آمد و تلألؤى صبحگاهى خورشيد از آن است كه آفتاب جهان تاب، همه شب بدرياى محيط در افتاده و بامدادان با تابشى بيشتر مى درخشد و يكى از عبادات مهم ايشان آن است كه قبل از طلوع آفتاب بيدار گشته به خورشيد مى نگرند تا آشكار گشته و اين بيت را بخوانند:

خاك شو خاك تا برويد گل *** كه به جز خاك نيست مظهر كل

گويند: وجود عنصرى بدن هر انسان دو سوّم آب و يك سوم نمك است و مركز منظومه شمسى كره زمين است سر عالم خلقت اكسير است و ريشۀ اكسير كيمياست و هر كس به اكسير دست يافت به مقام «نقطه» و «بابايى» رسيده است و تمام علوم را در مى يابد در توصيف حضرت رسول (ص) گويند كه: حضرت ختمى مرتبت سايه نداشت غرض از سايه نداشتن و مفهوم آن آب است و كينه حضرت على (ع) بوتراب بود و مقصود آن است كه حضرت على (ع) داراى ولايت كليه بود و به اكسير دست يافته بود.

ص: 449

آنان خوردن مى را جايز دانند و اكسير را «اخت النبوه» گويند و پندارند كه:

پيش از رسيدن به چهل سالگى دست يافتن به اكسير امكان ندارد.

گويند: قارون و موسى (ع) و فرعون و حضرت رضا (ع) و حضرت على (ع) در مقام «نقطه» بودند و به اكسير دست يافتند و ذو النون مصرى داراى اين مرتبت بود.

«نقطويه» سال را به نوزده ماه و هر ماه را به نوزده روز قسمت كنند و عدد هفت و نوزده را مقدس دارند.

معلوم مى شود كه «بابيه» و «بهائيه» شمار سال و ماه خود را از ايشان اقتباس كرده اند. شاه عباس اوّل فرمان قلع و قمع «نقطويه» را به جرم الحاد در قزوين صادر كرد و درويش خسرو را كه قلندرى نقطوى بود به امر او دستگير نمود به دار آويختند.

اتفاقا در آن زمان ستاره دنباله دارى پيدا شد و منجمان پادشاه ظهور آن ستاره را علامت هلاكت پادشاه بزرگى دانستند و چون او شاه عباس بود از ايشان چاره بخواست.

منجمان گفتند: بهتر است كه تا سه روز كسى را به جاى خويش به پادشاهى بنشانى.

شاه دستور داد كه يوسف تركش دوز را كه نايب درويش خسرو بود براى سه روز بپادشاهى نشاندند، اين واقعه در 1002 هجرى روى داد و آن نقطوى را فداى سلامت شاه ساختند.

پس از آن او نيز در زمرۀ نقطويان كشته شد.

گويند: سبب سياسى قتل عام «نقطويه» ارتباط آن گروه با شيخ ابو الفضل پسر شيخ مبارك وزير اكبر شاه هندى بود و در خانه برخى از ايشان نامه هايى از آن يافتند و شيخ ابو الفضل پيشواى «نقطويه» در هند بود و ظاهرا اكبر شاه پسر همايون پادشاه هند به توسط آنان در ايران جاسوسى مى كرد.

امروز اكثر «نقطويه» در لباس دراويش خاكسار بسر مى برند و عقايد خود را آشكار نمى سازند. -: حروفيه و پسيخانيه.

زندگانى شاه عباس اول، ج 2، ص 338 - 344.

مجله يغما سال دوم، ص 310-314 مقالۀ زنده ياد مجتبى مينوى ذيل عنوان سلطنت يوسف تركش دوز.

سيرى در تصوف، ص 144-151.

نميريه

از «غلاة» شيعه پيروان محمد بن نصير نميرى بودند كه در روزگار امام على بن محمد (ص) به امامت (النقى) او گرائيدند و پس از وى به پيامبرى مردى كه محمد بن نصير نميرى بگرويدند.

شيخ طوسى در رجال خود وى را از ياران امام محمد تقى (ع) و در كتاب

ص: 450

«الغيبه» او را از ياران امام حسن عسكرى (ع) شمرده است و چون آن امام در گذشت دعوى با بيت و مقام محمد بن عثمان را كه از نواب اربعه و اصحاب امام زمان بود، مى كرد.

ابو جعفر محمد بن عثمان وى را لعنت نمود و از وى تبرى جست.

علاّمه حلّى در قسمت دوم از رجال خود گويد كه: محمد بن نصير از بزرگان بصره بود و مردى دانشمند به شمار مى رفت ولى در حديث و روايت او را از ضعفا شمرده است. آنان پندارند: خداى تعالى برخى اوقات در جسد على (ع) حلول مى كرد.

محمد بن نصير نميرى دعوى نبوت مى كرد و مى گفت كه: امام حسن العسكرى (ع) وى را بدان كار برانگيخت و او خداست.

وى درباره «تناسخ» سخن مى گفت و در مورد ابو الحسن امام عسكرى (ع) گزافه گويى مى كرد.

محمد بن نصير زناشويى با محارم، و نزديكى با مردان را روا مى شمرد و آن كار را نوعى از فروتنى و خدمتگزارى مى دانست و مى گفت: اين كار از شهوترانيهاى نيك است و خداوند آن را ناروا نشمرده است.

محمد بن موسى بن حسن فرات (در گذشته در 254) كه از وزراى عباسيان بود او را تقويت مى نمود.

چون هنگام مرگ محمد بن موسى فرا رسيد كسى از يارانش پرسيد پس از تو چه كسى جانشين خواهد بود؟ چون از رنج بيمارى زبانش بند آمده بود چيزى جز كلمۀ «احمد» نگفت.

وقتى او در گذشت پيروانش بر سر نام «احمد» گفتگوى بسيار كردند و ندانستند كه خواست وى از آن نام كدامين احمد بود!

پس بر سه گروه شدند: عده اى گفتند:

احمد پسر وى است.

گروهى گفتند: احمد بن محمد بن موسى بن حسن فرات است كه از رجال بدنام اماميه بود.

دسته سوم گفتند: محمد بن محمد بن بشر بن زيد بود.

سرانجام پراكنده شدند.

برخى فرقه «نصيريه» را منسوب به محمد بن نصير نميرى دانستند.

فرق الشيعة، نوبختى ص 93-94.

مقالات الاسلاميين، ص 84.

مذاهب الاسلاميين، ص 441.

نميلانيه

از فرق «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ص 497.

نواصب

جمع ناصبى يعنى كسانى كه بغض و

ص: 451

دشمنى با حضرت على (ع) دارند.

صاحب «تبصره العوام» گويد: بدان كه اصل اين هفتاد و سه فرقت دو است و هر يك را دو نام است، يكى را محمود و ديگرى را مذموم.

امّا اصل اوّل قومى كه ايشان خود را اهل سنت و جماعت خوانند و اين نام محمود است و خصم ايشان را نواصب خوانند.

شيعه گويد: امام بايد منصوص عليه باشد به خلاف نواصب كه گويند امام بايد به اختيار مردم باشد.

مختصر آن كه نواصب در مقابل «روافض» است زيرا اهل تسنن براى اهانت به شيعيان آنان را «روافض» خوانند و شيعه نيز در مقابل، ايشان را «نواصب» خوانند و اين هر دو اسم براى ذم و نكوهش است.

برسى مى نويسد: نواصب كسانى بودند كه با زياد بن على بجنگيدند و گفتند:

كسى نمى تواند سنى نيك باشد مگر اين كه بغض على (ع) در دلش باشد.

تبصره العوام، ص 28-208-209.

مشارق الانوار، ص 205.

كتاب النقض فى بعض مسائل النواصب.

نواصره

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2، ص 496.

نورساعيه

از فرق «خرميه» و «ابو مسلميه» بودند.

مروج الذهب، ج 2 ص 187.

نوريه

از فرق «صوفيه» بودند و گفتند:

دو حجاب وجود دارد، نورى و نارى.

حجاب نورى عبارت است از اكتساب صفات پسنديده مانند توكل و شوق و تسليم و انس و مراقبه است.

امّا حجاب نارى اشتغال به شهوت و غضب و آز و آرزوست و اين صفات نارى است چنان كه ابليس نارى بود و در وى حسد به آدم راه يافت.

اعتقادات، فخر رازى، ص 73.

نهاليه

از فرق «مجبره» بودند.

مشارق الانوار، ص 205.

نهديه

قايل به «قدم» عالمند و آنچه را كه در زمين و آسمان است.

الفرق المفترقه، ص 98.

نيلانيه

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 496.

ص: 452

و

واحديه

واحديه

- پسيخانيه و نقطويه

وارديه

پندارند كه مؤمن به آتش دوزخ بيفتد و همه آيات و عيديه در حق كافران است و مؤمن را بيمى از دوزخ نيست و از افتادن به آن ايمن است زيرا كسى كه به دوزخ افتد ديگر نرهد.

الفرق المفترقه، ص 90

واصليه

پيروان ابو حذيفه واصل بن عطا البصرى الغزّال از متكلّمان بزرگ اسلامند. وى در سال 80 هجرى در مدينه متولد شد و در بصره نشو و نما يافت و مردى (الثغ) بود و حرف (راء) را غين تلفظ مى كرد و از غايت فصاحتى كه داشت كلماتى را كه در آن حرف (راء) بود غالبا ادا نمى كرد و به معنا و مترادف آنها كلمات ديگر به كار مى برد.

وى مدّتى شاگرد ابو الهاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه و حسن بصرى بود.

او را تصانيف بسيار است از جمله:

«اصناف المرجئه»، «المنزلة بين المنزلتين»، «معانى القرآن»، «طبقات اهل العلم و الجهل»، «السبيل الى معرفة الحق».

وى در سال 131 هجرى در بصره در گذشت.

وى در زمان فتنۀ «ازارقه» در مجلس حسن بصرى رفت و آمد داشت و در آن هنگام مردم دربارۀ مسلمانان گناهكار گفتگو داشتند.

«ازارقه» صاحبان گناه كبيره را كافر مى شمردند.

واصل گفت: مسلمان فاسق، نه مؤمن است و نه كافر بلكه در ميان آن دو جاى دارد و فسق مرتبۀ بين ايمان و كفر است.

حسن بصرى و تابعين بر آن بودند كه مسلمانى كه به گناهى بزرگ دست بيازد

ص: 453

اگر به خدا و كتابهاى آسمانى ايمان داشته باشد فاسق است و فسق وى نام ايمان و اسلام را از او نفى نمى كند.

چون حسن بصرى بدعت واصل را شنيد او را از مجلس خود براند.

واصل به پاى ستونى از ستونهاى مسجد بصره بنشست و از جمع عزلت گزيد و از آن روز پيروانش به «معتزله» يعنى كناره گيران معروف شدند.

واصل، طلحه و زبير و عايشه و پيروانشان را كه در جنگ جمل با حضرت على (ع) بجنگيدند. كافر ندانست و گفت: ناچار بايد يكى از آن دو دسته فاسق بوده باشند و نمى توان بدرستى آن را شناخت، شايد على (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) و ابن عباس و ديگران فاسق بودند و شايد عايشه و طلحه و زبير و ديگر پيروان آنان در جنگ جمل فاسق باشند.

سپس گفت: اگر على (ع) و طلحه و زبير در پيش من بر يك پر سبزى گواهى مى دادند بر شهادت ايشان حكم نمى كردم زيرا مى دانستم كه يكى از آنان فاسق بودند ولى اگر دو مرد از هر كدام از آن دو گروه گواهى مى دادند، شهادت آن دو را مى پذيرفتم -: معتزله.

المنية و الامل، ص 139-145.

الفرق بين الفرق، ص 70-72.

ملل و نحل شهرستانى، ص 50-53.

الانتصار، ابن الخياط، ص 170.

الحور العين، ص 208-273.

واصليه

از فرق «صوفيه» گويند: ما واصليم به حق و نماز و روزه و زكات و حج و احكام ديگر از بهر آن نهادند تا شخص اوّل بدان مشغول شود و تهذيب اخلاق حاصل كند و او را معرفت حق حاصل شود، چون معرفت حاصل شد و اصل بود يعنى به حق رسيده باشد و چون واصل شد تكليف از وى برخاست، و هيچ چيز از شرايع دين بر وى واجب نبود و جمله محرمات از خمر و زنا و لواط و مال مردم بر وى حلال بوده و كسى را بر وى اعتراض نبود، هر چه او كند نيكو بود.

گويند: اگر يكى از ايشان را شهوت غالب شود و از ديگرى مجامعت طلب كند اگر او منع كند نه واصل باشد و منع كفر بود.

اگر كودكى و مردى كه نه از واصلان باشد اجابت كند و شهوت او براند اين شخص به درجه ولايت برسد و او از كبار گردد.

تبصرة العوام، ص 131-132.

واقفه

اسم عام براى هر گروهى است كه بر خلاف جمهور در يكى از مسائل امامت در قبول رأى اكثريت توقف مى كرده اند.

ص: 454

مثلا جماعتى از «معتزله» مانند ابو على جبائى و پسرش ابو هاشم كه نه حضرت على (ع) را بر ساير صحابه و نه ديگر صحابه را بر او افضل مى دانستند «واقفى» مى خواندند.

همچنين كسانى را كه بعد از رحلت امام يازدهم (ع) در ميان «اماميه» كه نه امامت جعفر (كذّاب) برادر او را و نه امامت فرزند غايب منتظرش امام دوازدهم (ع) را پذيرفتند، اصطلاحا «واقفه» خوانند.

اين لقب نام عمومى فرقى است از شيعه كه در مقابل «قطعيه» منكر رحلت امام موسى كاظم (ع) شدند و امامت را به آن حضرت قطع كردند و منكر امامت فرزندش شدند.

اين فرقه را «ممطوره» نيز خوانده اند.

- ممطوره و موسويه.

همچنين در فرق كلامى و گفتگو در بارۀ «حدوث» و «قدم قرآن» كه بعضى آن را قديم و برخى ديگر حادث خوانند، گروهى از «واقفه» شدند و گفتند: در اين معنى اگر توقف كنى بين اقرار و انكار گرد آن سخن نگردى كه «قديم» است يا «حادث» به طريق سلامت و راه استقامت نزديكتر باشد.

بهر حال «واقفه» در صورت اطلاق به عدم قرينه در اصطلاح رجالى شيعه به همان فرقه «موسويه» اطلاق مى شود.

كشى در «رجال» خود مى نويسد: در هنگام محبوس بودن حضرت امام موسى كاظم (ع) دو وكيل او در كوفه سى هزار دينار بابت سهم امام از شيعيان آن حضرت جمع آورى كردند و چون امام در زندان بود با آن پول براى خود خانه ها و چيزهاى ديگر خريدند و چون خبر مرگ امام را بشنيدند براى اين كه پولها را پس ندهند با كمال بى شرمى منكر مرگ امام موسى كاظم (ع) شدند و دربارۀ او درنگ و توقف كردند از آن جهت پيروان ايشان را «واقفه» خواندند.

المقالات و الفرق، ص 236.

مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 100.

الحور العين، ص 175.

الملل و النحل شهرستانى، ص 147.

ريحانة الادب ص 272.

والهيه

گروهى بودند كه مى گفتند: ما، در معرفت خداوند واله و حيرت زده و سرگردانيم و هيچ كس حق معرفت او را نمى شناسد.

امّا اگر بداند كه عاجز از شناخت اوست اين اعتقاد همان معرفت است.

الفرق المفترقه، ص 80

وجوديه

گفتند: ما سوى ديدن احولى است و غير دانستن جاهلى، فلك و ملك، اعلى و

ص: 455

اسفل، جن و انس وحش و طير و متحرك و ساكن، صور و اشكال، همه اوست هر چه هست يقين چون حباب است بر روى آب.

هر نقش كه بر تختۀ هستى پيداست *** آن نقش همان كس است كان را آراست

درياى كهن كه بر زند موجى نو *** موجش خوانند و در حقيقت درياست

جمله يك ذاتست امّا متصف *** جمله يك حرف و عبارت مختلف

آفتابى در هزاران آبگينه تافته *** پس برنگى هر يكى تاب عيان انداخته

الحقّ محسوس و الخلق مغفول، هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن.

هفتاد و سه ملت، ص 20

وزنيه

منكر ميزان و توزين اعمال عباد در آخرت شدند و گفتند: خداى تعالى عالم غيب و شهادت است و چيزى را وقتى مى سنجند كه مقدار آن بر شخص مجهول باشد حال آن كه كارهاى بندگان بر خداى تعالى پنهان نيست و نيازى به ترازو و ميزان ندارد.

الفرق المفترقه، ص 91.

وضعيه

گويند: انبيا و رسل عاقلان عالم بوده اند و زيركان جهان و حكيمان خردمند حكم را كار فرموده اند و بر خلق شفقت نموده اند و قانون و قاعده در ميان خلق نهادند و نام آن را شريعت كردند و گفتند:

حكم خداست تا در دلها اكثر سخن ايشان جاى گيرد.

اهل زمين از آن حقيرترند كه از آسمان برايشان پيغام آيد. چنان كه در علم اسطرلاب محقق شده كه جرم آفتاب و عرض قرص هفت بار و هفت هزار فرسنگ در هزار فرسنگ است حال آن كه از روى زمين چون سنگ آسيابى بيش نمى نمايد.

همچنين در جنب آسمان زمين نيز محقر باشد چنان كه گفته اند:

زمين در جنب اين نه سقف مينا *** چو خشخاشى بود بر روى دريا

نگر تا تو از اين خشخاش چندى *** سزد گر بر بروت خود بخندى

هفتاد و سه ملت، ص 44-45.

دبستان المذاهب، ج 2، ص 118.

وعيديه

فرقه اى از مسلمانان كه به «وعد و وعيد» معتقد بودند و گفتند: «وعيد» خداوند يعنى ترساندن او بندگان را از دوزخ حق است و در امر «وعيد» مبالغه مى كردند.

اگر كسى هزار سال عمر او بوده و صائم الدهر و قائم الليل باشد و يك گناه كبيره از او به وجود آيد و بى توبه بميرد

ص: 456

ابد الآباد در دوزخ بماند و جمله ايمان و عبادات او ضايع شود، امّا شيعۀ اماميه گويند كه: رسول خدا و ائمه هدى و فاطمۀ زهرا (س) و انبياى عظام شفاعت عاصيان و گناهكاران نمايند و سرانجام به بهشت اندرآنند.

صراط النجاة علاّمه مجلسى.

المقالات الاسلاميين، ص 120.

وهابيه

«وهابيان» پيروان محمد بن عبد الوهاب بن سليمان تميمى نجدى (1115-1206) هستند او پيرو مكتب ابن تيميه و شاگرد او ابن قيم الجوزى بود كه عقايد جديدى را در جزيرة العرب بنياد نهاد.

نام اين فرقه از نام پدر او عبد الوهاب گرفته شده و لقب وهّابى را دشمنان اين فرقه به آنان داده اند و صحيح اين است كه ايشان را «محمّديه» در نسبت به شيخ محمّد پيشواى اين فرقه بناميم.

شيخ محمّد در شهر عينيه از بلاد نجد تولد يافت، پدرش در آن شهر قاضى بود و از كودكى به مطالعۀ كتب تفسير و حديث و عقايد مى پرداخت.

فقه حنبلى را نزد پدر خود كه از علماى حنابله بود بياموخت.

محمّد در سفرى كه به حج بيت اللّه الحرام رفت بعد از مناسك به مدينه رفت و در آنجا استغاثه و استعانت مردم را از پيغمبر (ص) در پيش قبر او انكار كرد و گفت: اين عمل بر خلاف توحيد است و استعانت و حاجت خواستن فقط بايد از خداوند باشد. سپس به نجد بازگشت و از آنجا به بصره و شام رفت و به مطالعۀ كتب ابن تيميه و ابن قيم پرداخت.

ابن تيميه ابو العباس احمد بن عبد الحليم حرّانى از بزرگترين علماى حنبلى قرن هفتم و هشتم هجرى بود و چون عقايدش مخالف افكار علماى معاصرش بود تكفير شده به زندان افتاد و عاقبت از جور مغولان مهاجم از شام به قاهره گريخت. ولى به سال 712 به دمشق برگشت و به سال 728 در قلعه دمشق درگذشت.

ابن تيميه با اين كه خود و پدرش از علماى حنبلى به شمار مى رفتند مقيد به تبعيت از مذهب فقهى احمد بن حنبل نبود و در مسائل كلامى در توحيد غلو مى كرد.

سرانجام ابن تيميه در زندان دمشق درگذشت.

شمس الدين ابو عبد اللّه محمد معروف به ابن قيم الجوزى (691-751) شاگرد ابن تيميه بود و مانند استاد خود از آراء و افكار مذكور دفاع مى كرد و به اتهام بدعت گذارى در اسلام به زندان افتاد.

محمد بن عبد الوهاب در مسافرتهاى خود ظاهرا به ايران نيز سفر كرده است و در

ص: 457

قديمترين كتابى كه در مورد مسافرت وى به ايران سخن رفته است، كتاب «تحفة العالم» تأليف سيد عبد اللطيف تسترى (شوشترى) است.

اين كتاب در سال 1216 در حدود ده سال پس از وفات محمد بن عبد الوهاب مصادف با حملۀ وهابيان به كربلا و نجف تأليف يافته است و در آن كتاب سفر او را به ايران و اصفهان ذكر كرده است.

ميرزا محمد تقى خان سپهر نويسندۀ «ناسخ التواريخ» در مجلّد مربوط به قاجاريه در شرح حال محمد بن عبد الوهاب چنين گفته است. «وى از عرب باديه بود و به بصره سفر كرد و در نزد يكى از علماى آن شهر كه شيخ محمد مجموعى بود علم دين آموخت و از آنجا به ايران آمد و در اصفهان متوقف شد و در نزد علماى آن ديار به تحصيل علم و ادب و فقه پرداخت.

شيخ محمّد در شهر عينيه رانده شد و در سال 1106 به درعيه از نواحى معروف نجد رهسپار گرديد.

امير درعيه كه محمد بن سعود نام داشت مقدم او را گرامى شمرد و سخنان وى را به مصلحت مقام خود دانست و به شيخ محمد وعدۀ مساعدت و يارى در اشاعه عقايدش داد.

شيخ محمد درعيه را موطن خويش قرار داد، و به مردم آن سامان تفسير قرآن بياموخت و به اصول مذهب خود آشنا ساخت.

چون عدّه اى به مذهب وى گرويدند، آنان را عليه مردم نجد فرمان جهاد داد و ايشان به يارى محمد بن سعود بر نجد و قبايل ساكن در آن حدود غلبه كردند، و شهر رياض را فتح كردند و از آن به بعد آل سعود آنجا را پايتخت خود قرار دادند.

شيخ محمّد ادارۀ امور مردم را به عهده عبد العزيز پسر محمد بن سعود واگذار كرد و خود به عبادت و تدريس پرداخت تا در سال 1206 رخت از جهان بر بست.

شيخ مفهوم توحيد و لا اله الا اللّه را طورى قرار مى داد كه جز معتقدان به اين عقيده موحد ديگرى باقى نمى ماند.

وى چنين گويد: لا اله الا اللّه نفى است و اثبات.

قسمت اوّل لا اله دلالت بر نفى جميع معبودات مى كند و قسمت دوم الاّ اللّه عبادت را براى خدايى كه شريك ندارد ثابت مى نمايد.

همچنين گويد: مهمترين چيزى كه خداوند بر آن امر فرموده «توحيد» است كه مقصود از آن منحصر ساختن عبادت به خدا مى باشد و زشت ترين چيزى كه خداوند از آن نهى فرموده، شرك است.

محمد جواد مغنيه در كتاب «هذى هى الوهابيه»، طبع بيروت باستناد به كتب محمد بن عبد الوهاب و آثار ديگر «وهابيان» مى نويسد: به نظر وهابيها هيچ انسانى نه

ص: 458

موحّد است و نه مسلمان مگر اين كه امور معينى را ترك نمايد كه از جمله آنها اين چند مورد است:

1 - بوسيله هيچ يك از انبياء و اولياى خدا به خداوند تعالى توسل نجويد و هرگاه چنين كند و بگويد: اى خدا توسط پيامبرت محمد (ص) به تو متوسل هستم كه من را مشمول رحمت خود قرار دهى، چنين كسى به راه مشركان رفته و عقيده اش شرك است.

2 - به قصد زيارت به قبر پيغمبر (ص) نزديك نشود و بر آن دست نگذارد و در آنجا دعا نخواند و نماز نگذارد و بر آن بنا و مسجد نسازد و براى آن نذر نكند.

3 - از پيغمبر طلب شفاعت نكند اگر چه خداوند حق شفاعت را به پيغمبر (ص) اسلام عطا كرده است و ليكن از طلب آن نهى فرموده است.

بر مسلمان جايز است كه بگويد: يا اللّه شفّع لى محمدا، يعنى محمّد (ص) را شفيع من قرار ده ولى روانيست بگويد: يا محمد اشفع لى عند اللّه، يعنى اى محمّد (ص) نزد خدا براى من شفاعت كن.

كسى كه از پيامبر طلب شفاعت كند مانند اين است كه از بتان شفاعت خواسته باشد.

4 - بايد هرگز به پيغمبر سوگند نخورد و او را ندا و «يا محمدا» نكند و آن حضرت را با لفظ (سيدنا» توصيف نكند و الفاظى از قبيل: بحق محمد، يا محمد، سيدنا محمد (ص) بر زبان جارى نسازد.

5 - نذر براى غير خدا و پناه بردن و استغاثه به غير خداوند شرك است.

6 - زيارت قبور و ساختن گنبد و بنا بر آنها و تزيين قبور و سنگ و كتيبه نهادن بر آن، و چراغ و شمع گذاشتن بر آن شرك است.

همۀ مسلمانان معتقدند كه هر كس شهادتين گويد مسلمان محسوب مى شود و خون و مالش محفوظ است امّا «وهابيه» گويند: قول بدون عمل ارزش و اعتبارى ندارد و بنابراين هر كس شهادتين را بخواند ولى از مردگان استعانت بطلبد چنين كسى كافر و مشرك خواهد بود و خون و مال او حلال مى باشد.

«وهابيان» به پيروى از ابن تيميه به ظاهر آيات و اخبار عمل مى كنند و قايل به تأويل و توجيه نيستند، و به استناد ظاهر پاره اى از احاديث و آيات براى بارى تعالى اثبات جهت مى كنند و او را مانند «مجسمه» داراى اعضا و جوارح مى دانند.

آنان نخستين پيغمبر را نوح و خاتم ايشان را حضرت محمد (ص) بن عبد اللّه دانند.

در سرزمين ايشان زيارت قبور وجود ندارد و تمام قبرها با خاك يكسان است و روضۀ منورۀ پيغمبر (ص) را كه تا به حال باقى مى باشد طورى قرار داده اند كه كسى

ص: 459

نمى تواند بدان نزديك شود و قبر مطهر ابدا ديده نمى شود.

مذهب وهابى اكنون در عربستان سعودى مذهب رسمى است و فتاوى علماى آن مذهب از طرف دولت اجرا مى شود.

«وهابيان» در فروع مذهب تابع امام احمد حنبل هستند و بر هيچ يك از پيروان مذاهب اربعه مثل: حنفى، شافعى، حنبلى، مالكى ايراد نمى گيرند ولى پيروان ديگر مذاهب را از قبيل: «شيعه» و «زيديه» و «غلاة» را مورد طعن قرار مى دهند.

«وهابيه» در سال 1216 هجرى قمرى بعد از خراب كردن قبور بقيع، به كربلا و نجف حمله كردند و حرم حضرت امام حسين (ع) را غارت نمودند و قريب چهار هزار تن از مردم شيعه آن شهر را بكشتند.

ايشان بر آن بودند كه گنبد رسول (ص) خدا را نيز خراب كنند و با خاك يكسان نمايند ولى از بيم اعتراض ديگر مسلمانان از اين كار خوددارى كردند.

گويند: محمد بن عبد الوهاب بر سر قبر رسول (ص) خدا مى رفت و با عصاى چماق گونۀ خود بر قبر آن حضرت مى كوفت و مى گفت: يا محمد، قم ان كنت حيّا «يعنى اى محمد (ص) اگر زنده اى برخيز» و با اين عمل مى خواست به پيروان خود نشان دهد كه پيغمبر (ص) زنده نيست و نبايد از او حاجت خواست.

با تبليغات متعدد عقايد «وهابيان» در افريقا و هند رواج فراوان يافته است چنان كه در زنگبار بسيارى از مسلمانان به اين مذهب گراييده اند.

در هندوستان پيشواى اين فرقه سيد احمد خان (1817-1898) ملقب به ( Sir ) بود كه در سال 1822 ميلادى در سفر حج خود مذهب وهابى را پذيرفت و در پنجاب به دعوت پرداخت و دولتى شبيه به حكومت «وهابيان» به وجود آورد و كارش بالا گرفت به حدى كه شمال هند را تهديد مى كرد. وى به علما و واعظان دين در آن نواحى حمله مى برد و به هر كس كه مذهب او را نمى پذيرفت اعلان جهاد مى داد، و هند را «دار الكفر» ناميد.

سرانجام امپراطورى انگليس براى رفع اغتشاش توانست سيد احمد خان را به جاى خود بنشاند.

در الجزاير امام سنّوسى براى حج به مكّه رفت و دعوت «وهابيه» را بشنيد و آن را بپذيرفت و پس از بازگشت به موطن خود در انتشار آن كوشيد.

در يمن شخصى به نام امام شوكانى (در گذشته در 1250) برخاست و آن عقايد را در آنجا رواج داد.

شيخ محمد عبده در مصر به دو نكته كه اساس مذهب «وهابيه» را تشكيل مى داد توجه كرد كه يكى مبارزه با بدعتهاست و ديگرى باز بودن باب اجتهاد.

ص: 460

وى را در اين راه، شاگرد و دوست صديقش، سيد محمد رشيد رضا صاحب مجله المنار يارى مى كرد.

عقايد «وهابيان» در افكار و آثار شيخ محمود شكرى آلوسى نيز تأثير كرد.

آثار محمد بن عبد الوهاب، كتاب التوحيد، كشف الشبهات، تفسير الشهادة لا اله الا اللّه، فضل الاسلام، نصيحت المسلمين و مفيد المستفيد است.

كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبد الوهاب.

وهابيان.

العقيدة و الشريعه. ص 237-252.

الاعلام زركلى، ج 7 ذيل محمد بن عبد الوهاب.

Shorter ENcyclopedia oF Islam, P.618-621Wahhabiyya.

وهميه

از فرق «جبريه» بودند و گفتند:

فعلهاى ما را مكافات نيست و قول و فعل آدمى عرضى است و بقايى ندارد، كردار آدمى را وهم است و تصور ثواب و عقاب بر وهم جهل است.

هفتاد و سه ملت، ص 35.

معرفة المذاهب، ص 12.

السواد الاعظم، ص 178.

ص: 461

ص: 462

ه

هابطيه

در «التواريخ و الفرق» به غلط به جاى «خابطيه» هابطيه پيروان احمد بن هابط آمده است. -: خابطيه.

هاشميه

پيروان ابو هاشم عبد اللّه بن محمد حنفيه بودند كه پس از او امامت را از آن فرزندان عباس بن عبد المطلب مى دانستند و مدعى بودند كه امام عالم به همه امورست و كسى كه امام را نشناسد مانند كسى است كه معرفت به خدا نداشته باشد.

آنان گفتند: براى هر ظاهرى باطنى و براى هر شخصى روحى و براى هر تنزيلى تأويلى و براى هر مثالى از آن عالم در اين جهان حقيقتى است و هر چه در گيتى از حكم و اسرار منتشر است در انسان مجتمع مى باشد.

آن علوم را على (ع) كشف فرموده بود و پس از او به فرزندش محمد حنفيه رسيد و بعد از وى به ابو هاشم منتقل گرديد و بعد از وى شيعيانش پنج فرقه شدند.

فرقۀ اوّل گفتند: ابو هاشم هنگام بازگشت از شام در بلقاء ناحيه اى در اردن كه امروز آن را سلّط گويند به درود حيات گفت و امامت از او به وصيت به محمد بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب منتقل گشت و اين وصيت هم چنان در فرزندان او مى گشت تا به ابراهيم امام و برادرش عبد اللّه سفاح نخستين خليفۀ بنى العباس رسيد.

فرقۀ ديگر گفتند: پس از مرگ ابو هاشم امامت او بوصيت به على بن محمد حنفيه و بعد از او به پسرش حسن انتقال يافت و امامت از بنى حنفيه بيرون نيست.

فرقه اى گفتند: ابو هاشم امامت را به وصيت به عبد اللّه بن عمرو بن حرب كندى سپرد و از آن پس امامت از بنى هاشم بيرون رفت و روح ابو هاشم در عبد اللّه حلول كرد و پس از او امامت به عبد اللّه بن

ص: 463

معاويه بن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب رسيد.

المقالات و الفرق ص 138-177.

الفرق المفترقه، ص 55.

الحور العين، ص 159.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 134-135.

هذيليه

از فرق «معتزله» پيروان ابو الهذيل محمد بن هذيل بن عبيد اللّه بن مكحول معروف به علاّف (135-235) بودند.

وى اعتزال را از ياران واصل بن عطا فرا گرفت و از طبقه ششم «معتزله» به شمار مى رفت. ابو الهذيل از فلسفۀ يونان اطّلاع داشت و از آن اقتباس مى كرد.

در شرح مواقف نام وى ابو الهذيل بن حمدان العلاّف آمده است.

او كتابى به نام «ميلاس» نوشته و ميلاس نام مردى مجوسى بود كه در مناظره اى بين او و ثنويه به دست ابو الهذيل مسلمان شد.

وى را از آن جهت علاّف مى گفتند چون خانه اش در بصره در كوى علاّفان بود.

جبائى در رد ابو الهذيل دربارۀ مخلوق بودن قرآن كتابى دارد و او را تكفير كرده است و جعفر بن حرب را كتابى است كه آن را «توبيخ ابو الهذيل» ناميده است. ابو الهذيل دربارۀ مقدورات خداوند مى گفت: خداوند پس از فناى مقدوراتش ديگر به چيزى توانايى نخواهد داشت و اهل بهشت و دوزخ سست و خاموش بمانند و خداوند به زنده كردن مرده اى و ميراندن زنده اى قادر نخواهد بود. ديگر اين كه مى گفت: اهل آخرت جز آنچه را كه بر ايشان رود چاره ندارند و اهل بهشت به خوردن و آشاميدن و مباشرت ناچارند.

همچنين گفت: بر روى زمين گمراه و زنديقى يافت نشود مگر با كفرى كه دارد در بسيارى از چيزها فرمانبردار خداست.

وى گفت: علم و قدرت خدا عين اوست.

ابو الهذيل مى گفت: كلام خدا بر دو قسم است: كلامى كه محتاج به محل است و كلامى كه محتاج به محل نيست، و پنداشته كه كلمۀ تكوين يعنى كن (باش) كه خداوند فرموده سخنى حادث است و در محلى نيست.

او مى گفت: معجزاتى را كه پيغمبران نشان مى دادند ثابت نمى شود مگر اين كه حد اقل بيست نفر بر آن گواهى دهند و يك يا چند تن از آنان اهل بهشت باشند.

ديگر آن كه بين افعال قلوب و جوارح فرق گذارده و گويد وجود افعال قلوب با قدرت وى بر آن پيش از مردنش روا نيست و وجود افعال جوارح پس از مرگ و پس از عدم قدرت او جايز است و پنداشته كه مرده و ناتوان مى توانند به نيرويى كه پيش از مرگ و ناتوانى داشته اند فاعل افعال جوارح

ص: 464

شوند.

ديگر آن كه دربارۀ معارف گفت:

معرفتها بر دو دسته اند: يكى معرفتى كه ناچار بدانستن آنيم و شناختن خداوند و راهنمايى است كه فرستاده است غير از اين مورد هر چه باشد اختيارى است.

ابو الهذيل حركت جسم كثير الاضلاع را به حركتى كه در برخى از اجزايش وارد مى شود جايز دانست و گفت: جزء لا يتجزى هرگاه منفرد و تنها باشد رنگ نمى پذيرد و اگر رنگين نباشد آن را نتوان ديد.

ابو الهذيل شصت كتاب در رد مخالفان خود نوشت و ابراهيم نظّام از ياران وى بود.

الفرق بين الفرق، ص 73-79.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 53-56.

المنية و الامل، ص 148-151.

ابو الهذيل العلاّف.

هريريّه

به ضم ها از فرق شيعه آل عباس پيروان ابو هريرۀ راوندى به شمار مى رفتند و از هواخواهان خاص عباسيان بودند.

آنان امامت را از آن عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر (ص) مى دانستند و در نهان ولايت پيشين نخستين خود را استوار داشته و كافر شمردن گذشتگان خويش را در جاهليت زشت مى شمردند و با وجود اين به دوستى ابو مسلم پاى بر جا بودند و او را بزرگ مى پنداشتند.

اعتقادات فخر رازى، ص 63.

تبصرة العوام، ص 79.

الخطط، مقريزى، ج 4، ص 173.

فرق الشيعة نوبختى، ص 47-48.

هسمويه

در كتاب «المقالات و الفرق» از فرقه اى به نام «همسويه» ياد شده كه ظاهرا تحريف بشيريه است -: بشيريه.

المقالات و الفرق، ص 91.

هشاميه

پيروان هشام بن سالم جواليقى علاّف بودند و از فرق شيعه به شمار مى رفتند:

هشام غلام آزاد كردۀ بشر بن مروان بود.

شيخ طوسى در رجال خود او را گاهى از ياران امام جعفر صادق (ع) و گاه از ياران امام كاظم (ع) به شمار آورده و نجاشى گويد: هشام از اسيران گوزكانان (جوزجان) ناحيه اى بين مرو و بلخ بود.

بغدادى وى را رافضى و از «مجسمه» مى داند.

«هشاميه» را «جواليقه» نيز خوانده اند - جواليقيه.

المقالات و الفرق، ص 225-227.

هشاميه

از فرق «مشبهه» پيروان هشام بن

ص: 465

الحكم رافضى بودند كه پروردگار خويش را به آدمى تشبيه مى كرد و گفت: خدا هفت وجب به وجب خويش است و داراى درازا و پهناور ژرفاست و رنگ و بوى دارد.

وى گفت: پروردگارش چون سيم ريخته ميدرخشد و همچون مرواريد گرد است و از كوه ابو قبيس بزرگتر مى باشد.

جاحظ در يكى از كتابهايش آورده كه: هشام گفت: خداوند از زير زمين بوسيله شعاعى به وى پيوسته كه در ژرفا فرو مى رود، آگاهى دارد.

ابو عيسى ورّاق در كتاب خود آورده كه: هشام گفت: خداوند مماس به عرش است.

آورده اند كه: هشام علم خداوند را به چيزها محال مى دانست و پنداشت كه:

خداوند از چيزها پس از اين كه آگاهى نداشت اطلاع يافت و علم صفت اوست و نبايد گفت: علم او «قديم» است و نيز در بارۀ قدرت و سمع و بصر خدا معتقد بود كه نبايد گفت: «قديم» يا «حادث» است.

شيعه نسبتهايى را كه علماى سنت و جماعت به هشام بن الحكم داده اند درست ندانسته و آنها را اتهاماتى به وى شمرده اند.

شيخ مفيد در كتاب «مجالس» خود گويد: هشام بن الحكم از اصحاب جعفر بن محمد (ص) بود و پس از آن حضرت به خدمت فرزندش درآمد و او از موالى بنى شيبان بود و در كوفه منزل داشت و حضرت على (ع) را واجب الطاعه مى دانست.

مرحوم سيد احمد صفايى استاد سابق دانشكدۀ الهيات كتاب مفصلى به نام «هشام بن الحكم» در رد اتهامات او نوشته و وى را از اين تهمتها تنزيه كرده است.

هشام بن حكم.

الفرق بين الفرق، ص 40-43.

الملل و النحل، شهرستانى، ص 154-164 - 165.

مجالس، شيخ مفيد، ج، 1 ص 30.

هشاميه

از فرق «معتزله» و پيروان هشام بن عمرو فوطى بودند.

وى گفتن: حسبنا اللّه و نعم الوكيل را ناروا شمرد و گفت: لازمۀ وكيل آن است كه موكلى بر سر او باشد.

او مردم را از گفتن بسيارى از چيزها كه در قرآن آمده منع كرد.

همچنين گفت: مردم نبايد بگويند كه خدا دلهاى مؤمن را فراهم مى آورد و فاسقان را گمراه مى سازد و گفت: هيچ يك از عرضها دلالت بر وجود خداى تعالى نكند.

همنشين او عبّاد مى گفت: شكافتن دريا و مار شدن چوبدست موسى و دو پاره گشتن ماه (شق القمر) هيچ يك دلالت بر راستگويى پيغمبرى نكند.

ص: 466

فوطى گفت: دليل بر وجود خداوند بايد محسوس باشند ولى عرضها به دلايل نظرى معلوم مى شوند زيرا هر دليلى از آنها نياز به دليل ديگرى دارد.

ديگر گفتار او دربارۀ شكسته بسته است و گفت: اگر مردى وضو سازد و به ركوع و سجود رود و همۀ اعمال را از روى اخلاص به جاى آورد و سپس نماز را بشكند گناه ورزيده و خدا بر وى ناروا شمرد.

او كشتن عثمان را به چيرگى و زور انكار مى كرد و گفت: گروهى اندك بى آن كه وى را در حصار گيرند، او را كشتند.

او دربارۀ امامت مى گفت: اگر مسلمانان بر يك سخن فراهم آيند و نيازمند به امامى گردند كه تدبير كار آنان كند اگر سركشى كنند و امام خود را بكشند ديگر آن بيعت بر امامت كسى درست نيست. وى با اين سخن خواسته به حضرت على (ع) كه در حال فتنه و پس از كشته شدن عثمان به امامت رسيده بود، طعنه زند. او قائلان به مخلوق بودن بهشت و دوزخ را كافر مى دانست و گفت هيچ كس نمى تواند دوشيزگى حوران بهشتى را بردارد.

هشام بن عمرو فوطى در 226 هجرى درگذشت و از ياران ابو الهذيل العلاّف بود و در روزگار مأمون عباسى (198-226) مى زيست و از طبقۀ ششم «معتزله» بود.

فوطى چنان كه در سمعانى آمده منسوب است به فوطه پارچۀ رنگينى كه از سند مى آوردند.

الملل و النحل بغدادى، ص 110-114.

الفرق بين الفرق، ص 96-99.

الانتصار، ابن خياط، ص 108-123.

التبصير في الدين، ص 23-25-70.

مقالات الاسلاميين، ص 108-112 - 126.

المنية و الامل، ص 151-155.

هلاليه

از فرق «غلاة» شيعه پيروان ابو جعفر احمد بن هلال عبرتائى كرخى (180 - 267) بودند. وى از اصحاب امام يازدهم (ع) بود و بعد از وفات آن حضرت منكر وكالت ابو جعفر عثمان بن سعيد عمرى شد و مدعى نيابت امام دوازدهم (ع) گرديد.

رجال كشى (فهرست) ص 41.

الغيبه شيخ طوسى، ص 260.

رجال نجاشى، ص 60-61.

فهرست شيخ طوسى، ص 50.

احتجاج طبرسى، ص 245.

ريحانة الادب، ج 4، ص 320.

هيصميه

از فرق «كراميه» اند.

اعتقادات فخر رازى، ص 67.

ص: 467

ص: 468

ى

ياشوطيه

از طوايف «نصيريه» اند.

مذاهب الاسلاميين، ج 2 ص 496

يحيائيه

از فرق «خوارج» پيروان يحيى بن احزم بودند.

مشارق الانوار، ص 205.

يحيويه

از فرق «شيعه» پيروان يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن على برادر موسى بن عبد اللّه بودند. يحيى از بيم عباسيان پنهان مى زيست تا آن كه فضل بن يحيى برمكى از جاى او آگاه شد و به وى پيغام داد كه بسوى ديلم رود و به او نامه اى داد تا كسى در راه متعرض وى نشود و چون هارون الرشيد آگاه گشت به فضل امر كرد كه نامه اى بنويسد و يحيى را به بغداد فرا خواند.

چون يحيى به بغداد رسيد هارون مقدمش را گرامى داشت و در صدد بود كه او را متهم به گناهى سازد.

سپس يحيى اجازۀ حج خواست و به حجاز رفت. پس از چندى هارون او را از حجاز طلبيد و نزد مسرور در سردابى زندانى كرد.

در كيفيت قتل او اختلاف است برخى گفتند: در زندان هارون در گذشت و بعضى گفتند: او را در شهر رافقه از شهرهاى عراق همانطور كه زنده بود زير ستونى گذاردند و ستون را روى او بنا كردند.

عده اى گفتند: درندگان را چند روز گرسنه نگاه داشتند و يحيى را پيش آنها انداختند و آنها او را بدريدند.

يحيى از همراهان و ياران حسين بن على صاحب فخ بود.

بنا به روايت مسعودى شيعيان زيدى گيلان بر آن بودند كه يحيى به ديلم پناه برده است و در گيلان ناپديد شد و هنوز زنده

ص: 469

است.

مقاتل الطالبين، ص 428-450.

مروج الذهب، ج 3، ص 262.

يحيويه

پيروان يحيى بن زيد بن على بن الحسين بن على بن أبي طالب بودند.

يحيى پس از كشته شدن پدرش به خراسان رفت و چون به سرخس رسيد كسانى از «محكمه» و «خوارج» نزد او رفتند و از وى خواستند خروج كند و به جنگ بنى اميه بيرون شوند.

يحيى از پذيرفتن پيشنهاد ايشان امتناع كرد و به بلخ رفت و در آنجا نزد حريش بن عمرو بن داوود اقامت گزيد.

يوسف بن عمر ثقفى به نصر بن سيار عامل خراسان نامه نوشت و از او خواست كه يحيى را دستگير كند.

نصر او را دستگير كرده و در قهندز مرو به زندان انداخت.

پس از مرگ هشام جانشين او وليد بن عبد الملك به نصر بن سيّار دستور داد كه يحيى را آزاد كند.

بعضى گفته اند: وى از زندان بگريخت و به بيهق رفت.

يحيى از مرو به سرخس رفت ولى نصر بن سيار به عاملان سرخس و توس دستور داد كه يحيى را به ابرشهر (نيشابور) بازفرستد.

چون يحيى نزد عمرو بن زراره حاكم ابرشهر رسيد، عمرو يك هزار درهم به او داد و وى را به جانب قومس روانه كرد.

پس از آن يحيى با صد و بيست نفر از ياران خود با عمرو بن زراره كه لشكرى فراوان داشت نبرد كرد و عمرو كشته شد.

سپس يحيى به سوى هرات رفت و نصر بن سيار، سلم احوز مازنى را با هشت هزار سپاهى از مردمان شام به تعقيب وى فرستاد.

سلم در روستايى از ولايت گوزگان به يحيى رسيد و سه روز نبرد كردند و سرانجام يحيى كشته شد و جسدش را بر دروازۀ گوزگان (جوزجان) به دار آويختند و همچنان بر دار بود تا اين كه سياه جامگان بدانجا رفتند و آن جسد را پايين آوردند و دفن كردند.

ابو مسلم خراسانى قاتلان يحيى را به چنگ آورد و بكشت.

مسعودى مى نويسد: مردم خراسان كه از بيم بنى اميه رسته بودند هفت روز براى يحيى عزادارى كردند و در آن سال همه پسرانى را كه در خراسان به دنيا آمدند يحيى يا يزيد نام نهادند.

تاريخ طبرى، ج 9، ص 1919-1925 - 1676-1711-1774.

كامل ابن اثير، ج 6، ص 344-271.

مروج الذهب، ج 3 ص 212.

تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 332.

مقاتل الطالبيين، ص 112-116.

ص: 470

يزيديه

از فرق «شيعه» كه مى گفتند: فرزندان امام حسين (ع) همگى در موقع اقامت نماز مقام امامت دارند و تا يكى از ايشان باقى است چه فاجر باشد چه صالح جز اقتداى به ايشان به غير نمى توان اقتدا كرد.

تلبيس ابليس، ص 24.

يزيديه

پيروان «يزيد بن ابى انيسۀ» خارجى بودند كه از مردم بصره بود و به فارس رفت.

وى معتقد بود كه خداى تعالى پيامبرى از مردم ايران بر مى انگيزد و كتابى از آسمان براى او فرو خواهد فرستاد و آن يزيد به دين خود آيين محمد (ص) را بر اندازد و نسخ كند و پيروان آن پيغمبر همان صائبين هستند كه در قرآن از ايشان ياد شده است.

يزيد بن ابى انيسه اهل كتاب را كه به پيغمبرى حضرت محمد (ص) گواهى دهند اگر چه از اسلام بيرون باشد مؤمن و مسلمان مى دانست.

بغدادى مى نويسد: يزيديه از اصحاب طاعة لا يراد اللّه بها بودند و براى اين كه به نسخ آيين اسلام در آخر الزمان معتقد شدند از «غلاة» به شمار مى روند.

الفرق بين الفرق، ص 167.

بيان الاديان، ص 49.

التواريخ و الفرق، نسخۀ خطى.

يزيديه

اشاره

از فرق «غلاة» هستند و بيشتر در كردستان ايران و عراق زندگى مى كنند و غالبا چادرنشين هستند و قسمت اعظم آنان در ناحيۀ موصل عراق و مغرب موصل در سنجار هستند و قليلى از ايشان در ديار بكر و حلب و ارمنستان و اطراف تفليس مسكن دارند و عدّۀ آنان قريب صد هزار تن مى شود.

در باب وجه تسميه ايشان اختلاف است. برخى آنان را منسوب به يزيد بن معاويه دانستند و برخى به يزيد بن ابى انيسه خارجى.

ولى دين ايشان قديم است و پيش از ظهور اسلام در آن نواحى وجود داشته است و تحت تأثير اديان زرتشتى و مانوى قرار گرفته است.

ظاهرا ايشان بايستى منسوب به «ايزد يا يزته زرتشتى» باشند يعنى دين خدايى.

ايشان تحت تأثير عقايد مهرپرستى و مذهب يهود بخصوص نصارى و فرقه اى از آن به نام نسطورى واقع گشتند و پس از اسلام نيز افكار صوفيان در آنان تأثير بسيار كرد. ثنويت زردشتى نيز از عقايد بنيادى ايشان است.

يكى از مشايخ تصوفى آنان بعد از اسلام شيخ عدى بن مسافر اموى بوده كه عوام يزيديه او را شيخ عادى مى نامند و ايشان به دست همين شيخ مسلمان شدند پس از پذيرفتن اسلام عقايد موروثى را كه

ص: 471

از اجداد خود سينه به سينه نقل كرده بودند ظاهر نموده و به اصل مجوسى خود بازگشتند و كم كم معتقد به امامت يزيد و سپس به الوهيت او شده و خدايان ديگرى را با او شريك كردند، زيرا ايشان در اصل يزتى بودند و روى تشابه اسمى يزيد بن معاويه را از قديسان خود شمردند.

نخستين دانشمندى كه توجه محققان را به اين طايفه معطوف داشت احمد تيمور ياشا (1288-1348 ه. ق) دانشمند مصرى بود كه در تاريخ آن قوم كتابى به نام «اليزيديه و منشأ نحلتهم» نوشت.

وى مى گويد: اين طايفه به هيچ وجه نامى در تاريخ نداشتند و اولين بار كه نامشان تاريخى شد در قرن ششم هجرى هنگامى بود كه شيخ عدى بن مسافر اموى به ميان ايشان رفت و آنان را به اسلام دعوت كرد و طريقه اى به نام «عدويه» در بين آن قوم به وجود آورد.

ابو سعيد محمد بن عبد الكريم سمعانى (در گذشته در 562 ه) در كتاب «الانساب» نوشته است: جماعت بسيارى را در عراق در كوهستان حلوان و نواحى آن ديدم كه يزيدى بودند، و در ديه هاى آنجا به صورت مردم زاهد اقامت داشتند و گلى به نام (حال) مى خوردند.

اين مردم گل را براى تبرك از مرقد شيخ عدى بر مى دارند و آن را با نان خمير مى كنند و به صورت قرص در آورده و گاه گاه مى خورند و آن را برات مى نامند.

چنان كه شيعيان هم از تربت سيد الشهدا حسين بن على (ع) تبرك مى جويند و آن را مى خورند.

ابو فراس كتابى به نام «الرد على الرافضه و اليزيديه» در سال 725 هجرى تأليف كرد و آنان را «عدويه» خوانده است.

لحمن در «بهجة الاسرار» مى نويسد:

نخستين كسى كه جانشين عدى شد و بر طايفه «عدويه» رياست كرد برادرزادۀ او ابو البركات صخر بن مسافر بود.

مورّخان متّفقند كه شيخ عدى مردى صالح و باتقوا بود و برخى نسب او را به مروان بن حكم مى رسانند و در امويت او اتفاق دارند.

عنوان رسمى و مذهبى او چنين است:

شرف الدين ابو الفضائل عدى بن مسافر بن اسماعيل بن موسى بن مروان بن حسن بن مروان مى باشد.

اين مرد در قريه بيت قاراز بلوك بعلبك در سوريه به دنيا آمد و بعدها در كوهستان حكاريه كه در كردستان موصل است سكونت كرد و مشهور به شيخ عدى حكارى شد و در بين سالهاى 555 تا 558 هجرى در حالى كه نزديك به نود سال داشت در گذشت و در زاويۀ خود در حكاريه مدفون گرديد.

ص: 472

از قول عبد القاهر گيلانى نقل كردند كه گفت: اگر نبوت با رياضت و مجاهدت، ممكن بود به كسى برسد، شيخ عدى بن مسافر به آن مى رسيد.

مقبرۀ او در نزديكى اربيل كه سابقا دير نسطوريان نصرانى بوده، واقع است و بر روى سنگ قبر او چنين نوشته شده:

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ خالق السماء و الارض، اخفض هذه المنزل محل الشيخ العدى الحكارى، شيخ اليزيديه.

يعنى به نام خداوند بخشايندۀ مهربان، آفريدگار زمين و آسمان، سر فرود آر كه اينجا آرامگاه شيخ عدى حكارى، شيخ يزيديه است.

عقايد يزيديه

«يزيديه» در كتاب «مصحف رش» كه دومين كتاب دينى آنان است چنين عقيده دارند: از طوفان تا امروز هفت هزار سال است و هر سال يك خدا نازل شده و هر يك قوانين و شريعتهايى نيز آورده اند و به آسمان بازگشته اند اين خدايان بدان جهت بر ما نازل مى گردند كه جايگاههاى مقدس در محل اقامت ماست و در اين زمان خداوند بيش از گذشته بر ما نازل مى شود و با زبان كردى سخن مى گويند و بسوى محمد (ص) پيامبر اسلاميان كرنش مى كند.

محمد (ص) خادمى داشت به نام معاويه، خدا به او نگاه كرد ديد وى به راه مستقيم نمى رود و مى خواهد سر از اسرار او درآورد.

محمد (ص) به معاويه گفت: سر من را بتراش زيرا وى مى توانست سرتراشى كند.

معاويه به آرامى بيامد ولى با شدت سر محمد (ص) را بتراشيد و سرش را خون آورد، چون معاويه خون را ديد آن را با زبان خود بليسيد تا مبادا خون محمد (ص) روى زمين بچكد.

محمد (ص) به معاويه گفت: اين چه كار بود كردى ؟ معاويه گفت: ترسيدم خون تو بر زمين بريزد.

محمد (ص) به او گفت: خطا كردى و تو امتى را به دنبال خود مى كشانى و امت من لقب ترا مى گيرند.

معاويه گفت: پس من وارد عالم نمى شوم و ازدواج نمى كنم. پس از مدتى خداوند كژدمهايى را بر او مسلط كرد و كژدمها او را گزيدند و وى را مسموم ساختند.

پزشكان براى دفع سم، زن گرفتن را بر معاويه تجويز كردند.

معاويه ناچار شد زن بگيرد و زنى كه برايش آوردند پيرزنى هشتادساله بود تا آبستن نشود ولى معاويه با او نزديكى كرد و بامداد روز بعد آن پيرزن بيست و پنج ساله شد و اين امر به قدرت خداوند روى داد و يزيد را كه خداى ماست به دنيا آورد.

ص: 473

ظاهرا نسبت اخير ايشان به يزيد براى آنست كه شيخ عدى از خاندان اموى بود.

در عقايد ايشان آمده: خداوند در اوّل كار خود درّ سفيدى را از سر خود به وجود آورد و پرنده اى را خلق كرد كه نامش انقز بود و آن دانۀ درّ سفيد گرانبها را بر پشت آن پرنده گذاشت و چهل هزار سال در آنجا بماند.

پس از آن آغاز به آفريدن هفت فرشته نمود:

پس از آن آغاز به آفريدن هفت فرشته نمود:

روز يكشنبه عزرائيل را خلق كرد و او همان ملك طاووس رئيس همه ملائكه است.

روز دوشنبه دردائيل را خلق كرد كه شيخ حسن است.

روز سه شنبه اسرافيل را خلق نمود و او شيخ شمس الدين مى باشد.

روز چهار شنبه ميكائيل را بيافريد و او شيخ ابو بكر است.

روز پنجشنبه جبرائيل را خلق كرد و او سجادين است.

روز جمعه شنائيل را بيافريد و او ناصر الدين مى باشد.

روز شنبه فرشته هفتم نورائيل را خلق فرمود و او فخر الدين است.

خداوند بعد از خلق اين شيوخ آسمانهاى هفتگانۀ را آفريد و انديشه را خلق كرد و با همان انديشه صورت پرندگان و وحوش را خلق فرمود.

خداوند اراده كرد كه جهان را بيافريند و به فرشتگان اعلام نمود و گفت: من آدم و حوا را خلق مى كنم و بشر را از آنان مى آفرينم و ذريّه آدم بر روى زمين خواهد ماند و ملت طاووس ملك يا ملت «يزيديه» را بعد از آن نگاه مى دارم.

خداوند در زمين مقدس بر كوه ليلش تجلى نمود و به جبرائيل امر كرد ذراتى را از اطراف و چهار گوشۀ زمين جمع كند و از آن ذرات عناصر اربعه آب و خاك و آتش را خلق كرد و در آن روح دميد و آدم را از آن خلق كرد و به جبرئيل امر كرد او را داخل فردوس كنند و به او اجازه داد كه از هر چه بخواهد از ميوه هاى فردوس تناول كند جز از شجرۀ گندم كه او را از خوردن آن منع كرد.

پس از يكصد سال طاووس ملك از خدا پرسيد كه چگونه نسل بشر آدم زياد مى گردد.

خدا به او گفت: كار بشر و نسل او را به تو واگذار مى كنم. طاووس ملك آمد و از آدم پرسيد آيا از گندم خورده اى ؟

آدم گفت: خدا مرا منع كرده است.

طاووس ملك گفت: بخور چيز خوبى است و براى تو خير دارد.

آدم از آن خورد و شكمش باد كرد. در

ص: 474

اين وقت طاووس ملك او را از بهشت براند و خود به آسمان رفت.

آدم براى دفع غذايى كه خورده بود مخرجى نداشت پس شروع به گريه كرد در اين وقت خداوند جبرائيل را گسيل فرمود و او پرنده اى را فرستاد و آن پرنده با نوك خود مخرجى براى آدم درست كرد آدم قضاى حاجت كرد، و راحت شد.

آدم يكصد سال توبه و استغفار نمود و خدا به جبرئيل امر كرد كه به زمين رود و حوا را از دو پهلوى آدم خلق كند.

يزيديان به دو طوفان قايلند يكى در محل عين سفنى كه قريه و محل اقامت مشايخ ايشان در شهرستان شيخان در نزديكى موصل بود و در آنجاست كه كشتى نوح حركت كرد و تا بالاى كوه سنجار رسيد و بر كوه جودى بايستاد.

طوفان دوم بعدا به وجود آمد تا كسانى را كه بر امت يزيدى تعدى كرده بودند غرق كند بنابراين پدر يزديه در طوفان اوّل نوح است.

آنان دربارۀ طاووس ملك گويند:

پروردگار عالم روزى بر طاووس ملك خشمگين شد و او را از بهشت بيرون كرد و امروز هم از بهشت بيرون است ولى در روز قيامت با پروردگار آشتى خواهد كرد.

«يزيديه» معتقدند كه عالم از دو نيروى خير و شر به وجود آمد و خير همان خداست كه بر شر غلبه كرد و شرّ همان شيطان است كه اهريمن باشد.

ملك طاووس ظاهرا تمثل اهريمن است و او را به شكل طاووس تصوير مى كنند.

كتابهاى مقدس يزيديه دو كتاب است كه يكى از آنها «جلوه» و دومى «مصحف رش» يعنى كتاب سياه است كه بعد از شيخ عدى نوشته شده است و (رش) كلمه كردى و معناى آن سياه است.

يزيديان متشرع از خانوادۀ شيخ حسن قرآن را همواره با خود دارند و احترام مى كنند و آن را مقدس مى دانند و معتقدند كه هيچ امر باطلى در مقابل آن عرض اندام نمى تواند بكند. چون شيطان نزد ايشان همان ملك طاووس است از اين جهت لعن را بر او روا نمى دارند.

در كتاب «جلوه» مطالب درهم و برهمى دربارۀ قديم بودن خدا مثل قدرت و علم و وعد و وعيد و تناسخ ارواح وجود دارد.

در كتاب «رش» در باب خدايان و مراتب آنها بحث مى كند در اين كتاب آمده: رئيس خدايان در طى هفت هزار سال شريعتهايى را آورده است.

طايفۀ يزيديه دو پيشوا دارند: يكى پيشواى زمانى است و نسبت او به يزيد بن معاويه مى رسد و او را به لقب مير شيخان مى نامند.

رئيس دوم آنها روحانى و از سلالۀ

ص: 475

شيخ فخر الدين است كه نمايندۀ سلطۀ روحى است و او را «بابا شيخ» مى نامند.

از امورى كه بر يزيديان واجب است كتمان عقايد و اسرار خود مى باشد كه آن عقايد را از بيگانگان پنهان و مخفى نگاه مى دارند.

يزيديه دو نوع روزه دارند: روزۀ عمومى و روزۀ خصوصى.

در روزهاى سه شنبه و چهار شنبه و پنجشنبه اوّل از ماه كانون يعنى در كوتاهترين روزهاى سال سه روز متوالى از خوردن و آشاميدن و دخانيات خوددارى مى كنند. امّا روزۀ مخصوص عبارت از روزۀ هشتاد روزه است و مردم دين دار نيمى را در بيستم كانون اوّل و نيم ديگر را در بيستم تموز مى گيرند و در اين مدت رؤساى روحانى به مقبرۀ شيخ عدى مى روند و در آنجا سه روز روزه مى گيرند.

در امر نماز هر يزيدى متدين هنگام طلوع و غروب بطرف مشرق و مغرب توجه نموده و زمين را مانند زرتشتيان مى بوسند و با زبان خود كه آميخته اى از عربى و كردى و فارسى است دعا مى خوانند.

«يزيديان» براى خود كعبه اى دارند كه به زيارتش مى روند و در مواقع مخصوص سال در آن جشن مى گيرند و كعبۀ ايشان مرقد شيخ عدى است.

«يزيديه» معتقد به تناسخند و به نسخ و مسخ و رسخ و فسخ قايلند.

چيزهايى كه بر آنها حرام است از اين قرار مى باشد: كاهو، كلم، لوبيا، و سبزيهايى كه با كود انسانى تغذيه شده باشد بخصوص از كاهو نفرت بسيار دارند.

گوشت خوك و ماهى و آهو را نيز حرام مى دانند.

براى شيوخ ايشان خوردن گوشت خروس هم حرام است زيرا ملك طاووس را گاهى به شكل خروس تجسم مى كنند.

مبدأ سال يزيديه اوّل ماه نيسان شرقى و چهارده نيسان غربى كه روز چهارشنبه اوّل ماه ايار است كه عيد مى باشد و اگر اتفاقا اوّل نيسان روز پنجشنبه باشد عيد آنان روز چهارشنبه هفتم ماه خواهد بود.

يزيديه عيدى به نام چارچار در تابستان دارند كه بعضى آنها را عيد شيخ عدى و بعضى عيد كبير مى نامند و مدت آن پنج روز است.

و عوام يزيديان معتقدند كه: حكم روزه كه در قرآن آمده حكمى است كه مسلمانان معنى آن را نفهميدند و قرآن به زبان كردى گفته سه روز و مسلمانان سى روز فهميده اند(1).

اليزيديه و منشأ نحلتهم، احمد تيمور پاشا.

ص: 476


1- - بايد دانست در قرآن نامى از سى روز يا سه روز براى روزه نيست، آيه مربوطه به روزه اين است: «شَهْرُ رَمَضٰانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ اَلشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ ...» كه روزه را در ماه رمضان مقرر فرموده است.

يزيديه و شيطان پرستها، سيد جعفر غضبان.

Shorter Encyclopedia OF Islam,p.641-645.

يعجوريه

پيروان احمد بن على يعجورى بودند كه كتابهايى نيز تأليف كرد.

ايشان مى گفتند: مرتكبان گناه كبير مانند قتل نفس و زنا و سرقت اگر پشيمان شده اند، توبه كنند حدود از ايشان ساقط مى شود.

التواريخ و الفرق، نسخه خطى.

يعفوريه

از فرق «اماميه» اصحاب سليمان الاقطع كه از معاصران ابو محمد هشام بن الحكم بود. ايشان گفتند: معرفت ائمه واجب است و قيام به شرايعى را كه از طرف رسول (ص) آورده اند نيز واجب است آن كه امام را نشناسد و بميرد آن چنان است كه در جاهليت مرده باشد.

عدّه اى گفتند: اگر كسى معرفت امام را درك كند او را ديگر اعتقاد به شريعتى لازم نيست و هيچ فريضه اى بر او واجب نيست فقط معرفت امام او را بسنده است و ديگر بر او تكليفى نيست.

برخى از «يعفوريه» قايل به قول «معتزله» در «قدر» شدند و گفتند: معرفت امام، ضرورى است و از «يعفوريه» در جهل امام جدا گشتند و گفتند: خصومت در دين روا نيست و «يعفوريه» نيز آن را روا نداشتند.

مقالات اسلاميين، ص 49.

رجال كشى، 479.

البدء و التاريخ ج 5، ص 134.

يعقوبيه

از فرق «زيديه» پيروان يعقوب بن عدى كوفى بودند و رجعت را انكار مى كردند و از كسانى كه به رجعت معتقد بودند تبرى نمى جستند و عذاب قبر و سؤال منكر و نكير و شفاعت را منكر شدند.

آنان امامت ابو بكر و عمر و عثمان را رد مى كردند ولى آن را ضلالت نمى دانستند.

مقالات الاسلاميين، ص 69.

مروج الذهب، ج 2، ص 144.

المقالات و الفرق، ص 202.

الفرق بين الفرق، ص 44.

التواريخ و الفرق، نسخه خطى.

يعقوبيه

از فرق «واقفه» كه دين ايشان منتهى به «تناسخ» مى شد.

مشارق الانوار، ص 212.

يعقوبيه

از فرق «غلاة» شيعه اصحاب محمد بن يعقوب بودند كه مى گفتند: على (ع) در

ص: 477

ميان ابرها به دنيا آمد. - غماميه.

بيان الاديان، ص 158.

يعمريّه

- معمريّه.

يمانيه

از فرق «زيديه»، اصحاب محمد بن يمانى كوفى بودند.

مقدسى مى نويسد: ايشان اصحاب يمان بن الرباب بودند كه خداوند را به صورت انسان مى پنداشتند و مى گفتند: همه اجزاى او جز چهره اش از بين مى رود و به قيامت اعتقاد نداشتند و جهان را فانى نمى دانستند و خوردن مردار و نوشيدن مى را حلال مى دانستند.

آنان گفتند: اين كه در قرآن آنها را حرام شمرده است، اشاره به اسماء رجالى، مانند ابو بكر و عمر و عثمان است كه خداوند آنان را دوست نداشته است.

البدء و التاريخ، ج 5، ص 122-140.

مروج الذهب، ج 2، ص 144.

يعموميه

- معمريه.

يونسيه

از فرق «مرجئه» پيروان يونس بن عون نميرى بودند كه مى گفت: ايمان به دل و زبان باشد و آن شناختن خداى تعالى و مهر ورزيدن و فروتنى به او از روى دل و اقرار نمودن به زبان است.

اين امر تا هنگامى است كه پيغمبران به راهبرى نيامده باشند و چون آنان براهنمايى آيند راست انگاشتن گفتار ايشان و شناخت آنچه را كه فرمايند ايمان گويند و تنها شناختن آنچه را كه از ايشان رسد ايمان نيست.

اين گروه پنداشتند: هر خصلتى از خصال ايمان به تنهايى يا برخى از آن ايمان نيست بلكه مجموع آن ايمان خوانده مى شود.

الفرق بين الفرق، ص 122.

يونسيه

پيروان ابو محمد يونس بن عبد الرحمن مولى على بن يقطين بن موسى مولى بنى اسد بودند و از «قطعيه» به شمار مى رفتند.

وى از ياران امام صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) بود و دربارۀ تشبيه خدا و عرش او افراط مى كرد.

در كتب رجال نام او را جزو بزرگان شيعۀ اماميه است و در نزد ائمه قدر و منزلتى داشته است.

او در زمان هشام بن عبد الملك زاده شد و حضرت جعفر بن محمد (ع) را بين صفا و مروه زيارت كرد ولى از آن روايت نكرده امّا از حضرت امام كاظم (ع) و امام

ص: 478

على بن موسى الرضا (ع) روايت كرده است.

او را تصانيفى بوده است و كشى بيست حديث در مدح او نقل كرده است و ده حديث هم در ذم او آورده است.

در كتب سنت و جماعت او را از مشبّهه دانسته اند و گفته اند: دربارۀ تشبيه خداوند و عرش او افراط مى نمود.

الفرق بين الفرق، ص 43-139.

رجال مامقانى، ج 3، ص 338.

رجال كشى (فهرست)، ص 317.

المقالات و الفرق، ص 62-193.

رجال تفرشى، ص 381.

تبصرة العوام، ص 173.

ص: 479

ص: 480

فهرستها

اشاره

1 - فهرست فرق و طوايف

2 - فهرست كتابها

3 - فهرست مراجع

4 - فهرست جايها

5 - فهرست اعلام

ص: 481

ص: 482

فهرست فرق و طوايف

آ آقا خانيه، 1، 3، 53، 108، 300،

آل باوند، 181

آل بويه، 31، 34، 56، 281، 285

آل حمدان، 281

آل سعود، 169

آل سيديه، 310

آل عباس - بنى عباس

آل على (ع)، 288، 289

آل فرات، 258

آل محمد (ص)، 16، 20، 104، 266، 288

آل نوبخت، 163

الف اباحيه، 4، 45، 104، 177، 261، 309

اباضيه، 6، 7، 8، 16، 187، 203،

ابتريه، 9، 98، 219، 386

ابراهيميه، 5، 11، 12، 13، 14، 289

ابرقيه، 13، 216

ابلقيه، 13، 19

ابو ثوبانيه - بوثوبانيه

ابو السرائيه، 13، 14، 66

ابو سعيديه، 17، 18، 95، 142

ابو العتاهيه، 305

ابو مسلميه، 19، 20، 21، 46، 99، 100، 108، 237، 288، 289، 349، 411، 452

ابو الوفائيه، 314

ابيضيه، 23

اتحاديه، 23، 309

اثريه، 23

اثنى عشريه، 24، 25، 34، 47، 141، 258، 344، 361، 362

اثنينيه، 35

احديه، 35

احسائيه، 35

احقاقيه، 35، 269

احمديه، 36، 38، 39، 40، 309، 310، 317

اخباريه، 40، 41، 42

اخنسيه، 42

ادارسه، 42، 43، 217، 235

ادريسيه، 42، 216، 235، 280، 309، 312

ص: 483

ادريه، 306

ادهميه، 309، 319

ارشاديه، 318

ازارقه، 8، 43، 44، 183، 187، 294، 299، 302، 332، 415، 416، 453

ازدريه، 44

ازليه، 45، 91، 148

اسپيدجامكيه، 45، 426

اسحاقيه، 19، 20، 45، 46، 100، 147، 161، 444

اسكافيه، 46

اسماعيليه، 1، 3، 4، 5، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 68، 70، 73، 78، 83، 94، 95، 96، 100، 108، 122، 159، 160، 182، 183، 185، 188، 192، 200، 204، 226، 229، 233، 237، 259، 280، 281، 298، 299، 300، 309، 331، 334، 349، 350، 358، 359، 385، 409، 410، 426، 435، 441، 434

اسماعيليه نزارى، 1، 237، 281، 300، 349، 441

اسواريه، 54، 55، 58، 68، 94، 136، 207، 238، 242، 301، 379، 380، 381، 403

اشاعره، 54، 68، 94، 136، 207، 238، 242، 301، 379، 380، 381، 403

اشرفيه، 309، 313، 316

اصحاب اجماع، 59، 60

اصحاب الانتظار، 60

اصحاب تعليم، 350

اصحاب حديث، 9، 159، 227، 325، 361، 392

اصحاب الحقيقه، 61

اصحاب دعوة الهاديه، 350

اصحاب رأى، 61

اصحاب صحاح سبعه، 61

اصحاب صحيفه ملعونه، 62

اصحاب صفّه، 62، 304

اصحاب طاعه، 63

اصحاب العادات، 63

اصحاب العبادات، 63

اصحاب كساء، 63، 185

اصحاب كهف، 27، 261

اصحاب النص، 63

اصفريه، 64

اصلحيه، 64

اصوليون، 40، 41، 42، 64، 141

اطرافيه، 64، 332

اعضائيان، 64، 67

اغتباشيه، 309، 312، 317

افسطحيه، 64

افطسيه، 66

افعاليه، 67

اقليان، 67

اكبريه، 125

اكبريه حاتميه، 309

الكلابيه، 67

الهاميه، 67، 319

اماميه، 30، 31، 32، 34، 36، 60، 64، 67، 75، 139، 141، 145، 162، 163، 200، 215، 218، 229، 233، 242، 258، 266، 278، 280، 282، 334، 423، 425، 432، 435، 436، 455، 477، 478

ص: 484

اماميه اثنى عشريه، 73، 75، 83

امريه، 76، 432

امويان، 214، 215، 271، 278، 394

امير غنيه، 309، 312

اميريه، 76، 432

انازله، 76

انبابيه، 309

انصاريه، 76، 442

اوزاعيه، 76، 202

اويسيه، 309

اهل افراط، 77

اهل اهمال، 77

اهل اهواء، 77

اهل ايمان، 77

اهل تفريط، 77

اهل تقصير، 77

اهل حديث، 257

اهل حق، 78، 153، 336

اهل رجعه، 84

اهل رده، 297

اهل زيغ، 84

اهل سنت و جماعت، 10، 67، 84، 75، 265، 329، 410، 428

اهل صفّه، 63، 304

اهل طامات، 319

اهل فترت، 84

اهل هوى، 209

ايوبيه، 84

ب بابائيه، 310

بابكيه، 5، 19، 85، 135، 180، 394

بابيه، 45، 87، 91، 450

باجوان، 94

باذيه، 313

باسطيه، 94

باطنيه، 47، 94، 165، 177، 180، 192، 300، 347، 350، 385، 419

باطنيه نزارى، 441

باقريه، 96، 97، 268

بالاسريه، 98، 269

بايراميه، 317

بايزيديه، 319

باونديه، 181

بتريه، 10، 11، 98، 219

بخاريه، 98

بدائيه، 98

بدعيه، 98

بدويه، 310

برازبنديه، 22، 99

براعنه، 99

براقيه، 99

بربهاريه، 99، 222

برغوثيه، 100، 438

برقعيه، 100

بركوكيه، 19، 21، 20، 100، 411

برهانيه، 310، 313

برهمائى، 125، 189، 310

بزيغيه، 100، 202، 339

بساتره، 101

بسطاميه، 310

بسلميه، 101، 183

ص: 485

بشارغه، 102

بشالوه، 102

بشريه، 102، 418، 431

بشنيبيه، 103

بشيريه، 104، 465

بصريون، 104

بطيحيه، 104

بغداديون، 104، 311

بقليه، 104، 105

بكائيه، 310، 316

بكاريه، 105

بكتاشيه، 105، 154، 155، 310

بكريه، 106، 136، 310، 314

بلاليه، 107

بلكائيه (بلقانيه)، 310

بناوه، 310

بنانيه، 107

بنداريه، 309

بنى اسد، 47

بنى اسرائيل، 105

بنى اميه، 6، 7، 11، 12، 21، 140، 145، 146، 147، 165، 166، 187، 217، 251، 271، 272، 279، 288، 299، 344، 357، 403، 406، 414، 415، 470

بنى تميم، 338

بنى شباش، 251

بنى شيبان، 124، 466

بنى صبّه، 114

بنى صدفه، 304

بنى عباس، 7، 12، 14، 15، 20، 21، 30، 43، 49، 50، 51، 67، 87، 110، 140، 155، 157، 158، 167، 171، 178، 179، 183، 200، 203، 211، 212، 253، 256، 279، 287، 289، 292، 293، 307، 329، 338، 344، 358، 370، 451، 463، 469.

بنى قريظه، 230

بنى عبد مناف، 271

بنى كلب، 230، 369

بنى مروان، 145

بنى معن، 193

بنى نمير، 130

بنى هاشم، 11، 71، 147، 158، 186، 271، 274

بنى يعرب، 186

بوثوبانيه، 107، 131

بودائيان، 125

بوزيديه، 313

بوعليه، 310، 316

بو مسلميه، 108، 203، 289

بونوحيه (بونيين)، 310

بويهى، 251

بهائيه، 91، 450

بهافريديه، 21، 108

بهدينانيه، 108

بهرانيه، 312

بهره، 53، 108، 410

بهشميه، 110، 418

بهمنيه، 112

بيانيه، 112، 131، 151، 165، 235، 412

بيبريه، 310

بيرميه، 310، 312

بيوميه، 309، 310

ص: 486

بيهسيه، 113، 187، 302، 340، 442

پ پاول فقيريه، 115

پسيخانيه، 116، 155، 448، 450

پشت سريها، 98، 269

پوستينيه، 318

پير حاجات، 310

ت تاركيه، 121

تباعيه، 310

تجانيه، 121

تراجيه، 122

تركان بيات، 284

تعليميه، 47، 95، 122

تسقيانيه، 309

تشيشيته، 311

تشيّع - شيعه

تغلبيه، 122

تفضيليه، 123

تفويضيه، 123

تكوينيه، 123

تلقينيه، 311

تميميه، 123، 210

تناسخيه، 118، 124

تنزيليه، 125

توحيد الهيه، 125

توحيديه، 127

تومنيه، 128

تهاميه، 311

تيجانيه، 310

ث ثعالبه (ثعلبيه)، 42، 123، 129، 137، 203، 213، 265، 332، 414، 426

ثقة الاسلاميه، 130، 268

ثماميه، 130، 418

ثنويه، 104، 108، 131، 205، 340، 364، 445

ثوبانيه، 131

ثوريه، 132

ج جاحظيه، 133، 418

جاروديه، 13، 134، 181، 216، 228

جازميه، 135، 176، 332

جاويدانيه، 86، 135

جبائيه، 135، 418

جبابره، 168

جباويه، 311

جبريه، 77، 136، 149، 189، 243، 321، 324، 332، 357، 389، 390، 409، 415، 425، 437، 461

جبليه، 136

جحدريه، 137

ص: 487

جذوليه، 247

جراحيه، 311، 312، 318

جروديه، 137

جريريه، 137، 216، 234

جزوليه، 311، 312، 313، 315، 316

جعديه، 137

جعفريه، 138، 139، 140، 141، 166، 204، 279

جلاله، 311، 316

جلاليه، 141، 311، 314

جلاليه بخاريه، 311

جلامده، 142

جلوتيه، 311

جماليه، 311، 314

جمهوريه، 142

جنابيه، 142

جناحيه، 142، 165

جنديه، 142

جنيديه، 311، 312، 316

جنبلاطيه، 142

جواربيه، 143، 412

جواليقيه، 144، 319

جوريه، 319

جوشنيه، 144

جوكيان، 125

جولقيه، 319

جومدينيه، 145

جوهريه، 145، 314

جهميه، 58، 98، 136، 145، 152، 348، 387، 433

جهينيه، 146

چشتيه، 189، 319

ح حاتميه، 311، 316، 318

حارثيه، 8، 142، 147، 156، 179، 414

حازميه، 256

حاصريه، 45، 148

حبابليه، 149

حبسيه، 149

حبيبيه، 149، 311، 313، 314

حبيّه، 149

حداديه، 150

حداوه، 311

حديثيه، 150

حديه، 151

حراقيه، 313

حربيه، 148، 151، 414

حرقيه، 151، 152، 156، 392

حروريه، 152، 137، 302، 347، 440

حروفيه، 106، 116، 153، 154، 155، 282، 283، 311، 450

حريانيه، 20، 155

حريريه، 289، 311، 313، 330

حريزيه، 156

حريقيه، 156

حزنيه، 156

حسابيه، 156

حسبانيه، 156

حسبيه، 157

حسنيه، 157، 216، 282

ص: 488

حسنيه (اباضيه)، 8

حسينيه، 158، 216

حشويه، 64، 66، 158، 352، 390، 402، 412

حشيشيه، 53، 159، 407

حصينيه، 160

حفصيه، 8، 161

حفنويه، 311، 312

حقايقيه، 161

حقيقيه، 161

حكميه، 162

حلاجيه، 162، 311، 327

حلبيه، 164، 309

حلسفيه، 164

حلفيه، 164

حلمانيه 164، 312

حلوليه، 19، 21، 162، 165، 224، 255، 312، 317، 394

حلويه، 165

حمادشه، 311، 312

حماريه، 165، 166

حماقيه، 166

حمزاويه، 310، 312، 317

حمزيه (حمزويه)، 161، 166، 183، 257، 332

حموديه، 309

حميريه، 168

حنابله، 56، 99، 168، 202، 222، 238، 257، 457، 460

حنصليه، 312

حنفى، 209، 238، 248، 249، 257، 281،

285، 379، 460

حنفيه، 170، 207، 278

حواريين، 171

حواليه، 100

حورانيه، 311

حيانيه، 172

حيدرى و نعمتى، 172

حيدريه، 173، 312، 347، 444

خ خابطيه، 165، 175، 418، 463

خارجيه، 175

خازميه، 176، 392

خاصه، 176

خاضريه، 309، 312، 314

خاكسار، 312، 450

خالديه، 177، 318

خداشيه، 177، 289، 337

خدلجيه، 178

خرازيه، 312

خرمزجيه، 178

خرّم دينيه، 20، 85، 86، 87، 94، 145، 179، 383

خرميه، 20، 21، 124، 177، 178، 366، 394، 452

خشبيه، 181، 216، 228

خصيبيه، 181

خطابيه، 100، 182، 186، 339، 343، 423

خفافيه، 183

خفيفيه، 312، 317

ص: 489

خفيه، 312

خلاليه، 101، 183

خلطيه، 183

خلفيه، 8، 183، 184

خلوتيه، 121، 264، 310، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 318

خلويه، 184

خليفيه، 184

خليليه، 312

خماريه، 184

خمريه، 184

خمسيه، 185

خناقيه، 185

خنبريه، 185

خنفريه، 185

خوارج، 6، 8، 30، 42، 43، 44، 57، 64، 68، 99، 113، 122، 123، 129، 135، 137، 138، 139، 151، 152، 160، 161، 166، 168، 176، 183، 184، 185، 186، 199، 203، 213، 214، 222، 227، 251، 252، 253، 256، 257، 265، 302، 334، 340، 350، 351، 352، 370، 382، 387، 392، 402، 404، 414، 415، 416، 426، 433، 436، 438، 439، 440، 442، 446، 469، 470،

خوارج ازرقى، 6

خوارج افراطى، 6

خوارج تندرو، 8

خواجگان، 311، 312، 318

خواجه همنيه، 310

خواطريه، 312، 314

خوجه، 3، 188

خوفيه، 189

خياطيه، 190، 418

د داريه، 191

دانقيه، 191، 327

داووديه، 109، 191، 327

دراميه، 137، 192

دراوسه، 192

درديريه، 312، 313

درقاوه، 311، 313

دروزيه، 127، 128، 142، 143، 165، 192، 251، 421، 422، 430، 442،

دسوقيه، 313

دغونيه، 312

دكينيه، 195، 216، 319

دهريه، 95، 130، 195، 312، 313، 378

ديصانيه، 131

ديلميه، 196

ذ ذبابيه، 197، 343

ذقوليه، 21، 124، 197، 205

ذكيريه، 197، 216

ذماميه، 197

ذميه، 112، 197، 336، 422

ذو الرياستينيه، 320

ص: 490

ذهبيه، 38، 198، 313

ر راجعه، 199

راجعيه، 199

راجيه، 199

راسبيه، 199

رافضه، 77، 199، 200، 215، 245، 340، 356، 465

راونديه، 13، 14، 19، 20، 21، 101، 155، 177، 178، 183، 200، 201، 203، 207، 289، 329

راهويهيه، 202

ربعيه، 202 347

ربيعيه، 202

رجعيه، 199، 202

رحاليه، 313

رحمانيه، 312، 313

رزاميه، 19، 165، 203، 289،

رسالنه، 203

رستاقيه، 203

رستميه، 203

رسولشاهيه، 313

رشاونه، 203

رشيديه، 203، 313

رضويون، 204

رفاعيه، 311، 314

رقاشيه، 204

رقوقيه، 204

ركبيه، 205

ركنيه، 270، 313، 317، 318

رميه، 205

روحانيه، 205

روشنيه، 205، 311، 313، 314، 317

روملو، 284

روميه، 313

رويديه، 207

رهبانيه، 207

رياحيه، 207، 289، 312

ز زابر شاهيه، 209

زارگيريه، 209

زاهديه، 309

زبيريان، 6

زراريه، 210

زرتشتيان، 21، 49، 125، 126، 415، 471، 476

زروانيه، 131

زعفرانيه، 203، 210، 438

زكرويه، 358

زنادقه، 95، 210، 312، 318، 339،

زورقيه، 313، 314

زهاد ثمانيه، 213

زهيريه، 213

زياديه، 213، 265

زيانيه، 213، 313، 314

زيديه، 10، 11، 31، 46، 64، 66، 68، 69،

ص: 491

215، 219، 227، 228، 234، 248، 265، 278، 280، 296، 297، 325، 326، 333، 338، 344، 355، 356، 370، 386، 413، 435، 447، 477، 478

زيدية الأقوياء، 218

زينيه، 313، 314

س سابئيه، 221

سابقيه، 221

سابّه، 221

سابيه، 221

سارقيه، 222

ساطيان، 222

سالميه، 222

ساويه، 224، 313، 314

سبائيه، 76، 124، 138، 151، 165، 221، 224، 226، 327، 339، 347، 349، 391، 396، 397، 412، 445

سباعى - فدائيه

سبطيه، 226، 236

سبعيه، 24، 47، 226، 233

سبعينيه، 314

سپيدجامگان، 330، 331

سحابيه، 226، 347

سراجيه، 227

سرانيه، 227

سراويه، 227

سربداران، 34، 282، 283، 319

سرحوبيه، 134، 216، 227

سرخابيه، 181، 216، 228

سرخ جامگان، 124

سرخسيه، 228

سريغيه، 228

سريه، 228

سطاريه، 315، 316

سطوحيه، 309

سعديه، 311، 313، 314

سعينيه، 315

سفاكين، 229

سفيانيه، 229

سقطيه، 314، 411

سكاكيه، 8، 229

سلاميه، 309، 314

سلطانيه، 314

سلمانيه، 229، 234، 434

سلميه، 49، 50

سليمانيه، 10، 109، 137، 216، 234،

سماعيه، 235

سمانيه، 314

سمعانيه، 235

سمعيه، 235

سمكيه، 235

سميطيه، 236، 265

سمنيه، 235، 445

سميعيه، 236

سنان اميه، 314

سنانيه، 237، 314

سنباذيه، 19، 21، 124، 237، 289، 394

سنبليه، 312، 314

ص: 492

سنبويه، 357

سنت و جماعت، 20، 30، 32، 34، 64، 84، 125، 126، 238، 245، 333، 351، 363، 384، 407، 479

سنوسيه، 312، 314

سواحليه، 242

سواد اعظم، 242

سوارحه، 245

سورميه، 245

سوفسطائيه، 156

سوقيه، 245

سهرورديه، 311، 312، 313، 314، 315

سهيليه، 314

سيابيه، 245

سياديه، 313

سياريه، 314

سيانيه، 246

سينيه، 233، 234

ش شاذليه، 213، 214، 247، 310، 311، 313، 314، 317، 318

شاعيه، 248

شافعى، 55، 67، 169، 235، 238، 248، 249، 250، 281، 283، 284، 285، 384، 391، 460

شافعيه، 248، 300، 379

شافيه، 250

شاكه، 250

شاكيه - شاكه

شانيه، 250

شاه مداريه، 315

شبابيه، 318

شباسيه - شباشيه

شباشيه، 250، 251

شبك، 13، 94، 105، 251، 294، 363

شبيبيه، 188، 251، 253

شجاعيه، 312

شحاميه، 253

شراة، 253، 287

شرامخه، 254

شرانيه، 300

شرطة الخميس، 254

شرقاوه، 311، 315

شريعيه، 254

شريكيه، 45، 76، 255

شعبانيه، 315

شعبيه، 135، 176، 256، 309

شعوبيه، 212

شعيبيه، 256، 332

شطاريه، 315

شفعويه، 257

شكاكيه، 257

شكيه، 257

شلاهمه، 257

شلوى، 312

شلمغانيه، 257

شماليه، 263، 347، 444

شمراخيه، 263

ص: 493

شمريه، 263

شمسيه، 264، 312، 315، 347، 445

شمنيه، 235، 264

شميطيه، 265

شناويه، 309

شورون بلاليه، 309

شهاويه، 310

شيبانيه، 246، 265، 332

شيخيه، 35، 36، 88، 97، 98، 130، 266، 310، 314، 339

شيخيه آذربايجان، 268، 270

شيخيه باقريه، 97

شيخيه تبريز، 269

شيخيه كرمان، 268، 270، 367

شيخيه (صوفيه)، 315

شيطانيه، 446

شيعه، 10، 13، 14، 19، 20، 24، 35، 40، 42، 46، 49، 56، 59، 62، 64، 65، 66، 67، 77، 78، 84، 89، 94، 96، 98، 99، 107، 109، 125، 126، 131، 132، 139، 140، 141، 144، 153، 158، 162، 165، 166، 168، 176، 178، 179، 182، 184، 185، 196، 203، 205، 209، 214، 217، 219، 224، 225، 245، 255، 256، 258، 270، 291، 308، 320، 324، 333، 336، 344، 353، 362، 363، 371، 388، 389، 398، 402، 405، 416، 427، 431، 435، 437، 442، 446، 448، 452، 455، 456، 466، 469، 471، 478

شيعۀ اثنى عشريه، 67-76، 284، 299، 442

شيعۀ اماميه، 68-77، 98، 235، 284، 279، 296، 329، 335، 351، 366، 409، 457

شيعۀ عباسيه، 101، 287، 289، 329، 337، 465

شيعۀ عثمانيه، 290، 332

شيعۀ علوى، 217، 256

ص صائبين، 471

صائديه، 291، 312

صاحب الزمانية، 291

صاحب الزنج، 292، 294

صارليه، 294

صارميه، 295، 436

صاعديه، 295

صافيه، 295

صالحيه، 9، 137، 252، 296

صباحيه، 188، 216، 296، 297، 426، 442

صدّاقيه، 312

صدقيه، 235، 300

صديقيه، 310، 314، 315

صرامته، 301

صفاتيه، 121، 132، 253، 301، 408، 415

صفريه، 6، 8، 151، 187، 302

صفويه، 31، 34، 173، 285، 308، 311، 314، 315

صفى عليشاهيه، 320

صلتيه، 303

صوارميه، 303

صواكيه، 303، 422

صوريه، 303

ص: 494

صوفيه، 23، 34، 38، 63، 68، 105، 125، 141، 164، 198، 222، 245، 247، 251، 264، 283، 284، 303، 305، 308

صوفيه صفويه، 308

صياحيه، 321

ض ضاحكيه، 323

ضراريه، 136، 323

ضميريه، 324

ط طاريه، 325

طاطريه، 325

طافيه، 325

طالبيه، 315، 325

طالقانيه، 325

طاووسيه، 326

طرفيه، 326

طريفيه، 8، 326

طفيليان، 326

طياريه، 226، 327

طيبه، 311

طيبيه، 311، 315

طيفيه، 327

طيفوريه، 310، 315، 318

ظ ظاهريه، 30، 163، 191، 327

ع عابديه، 329

عاذريه، 439

عاشقيه، 315

عامه، 176، 329، 446

عانديه، 329

عبائيه، 329

عباسيان - بنى عباس

عباسيه - شيعه عباسيه

عباسيه خلص، 329

عباديه، 330

عبد الجباريه، 330

عبد السلاميه، 314

عبدكيه، 331

عبد اليه، 331

عبد اللهيه، 331

عبيديه، 331

عتاريه، 331

عثمانيه، 34، 91، 232، 249، 267، 282، 290، 320، 331

عجارده، 64، 104، 135، 129، 176، 187، 216، 219، 256، 257، 303، 332، 339، 391، 392، 433

عجرديه - عجارده

عجزيه، 332

عجليه، 10، 333

عدديه، 472

عدليه، 333

عرابيه، 315، 316

عربيه، 309

عروسيه، 247، 314، 315

ص: 495

عزاقريه، 165، 261، 262، 333

عزريه، 333

عسكريه، 333

عشاقيه، 312، 315

عشريه، 204، 333

عشيقيه، 315

عطائيه، 333

عطويه، 334، 439

عفيفيه، 314

عقبيه، 334

عقدانيه، 334، 359

عقليه، 334

عقيراويه، 334

عقيليه، 335

علائيه، 137، 335

علبائيه عليائيه، 45، 63، 102، 198، 255، 329، 335، 336

علوانيه، 316

علويه، 15، 16، 42، 100، 146، 171، 217، 278، 293، 313، 316، 336

عليائيه، 45، 63، 198، 255، 329

على العرشيه، 336

على اللهيه، 105، 284، 336، 443

على العرشيه، 336

عماريه، 316، 336

عمامره، 337

عمديه، 337

عمرويه، 337، 338

عمريه، 338، 339

عمريه، (اباضيه)، 8

عمليه، 339

عميد الاسلاميه، 339

عميريه، 339

عوام السالميه، 339

عوجائيه، 339

عوضيه، 340

عوفيه، 340

عيد روسيه، 316

عيسويه، 311، 316

عينيه، 233، 341، 434

غ غازيه، 314، 316

غالبيه، 343

غاليه - غلاة

غرابيه، 343

غزاليه، 316

عزوزيه، 315

غسانيه، 343

غفاريه، 344

غلاة، 13، 21، 28، 44، 45، 63، 64، 68، 84، 94، 99، 100، 101، 107، 124، 131، 136، 141، 142، 143، 147، 153، 164، 165، 187، 179، 182، 184، 185، 191، 197، 199، 200، 201، 202، 205، 210، 228، 248، 232، 251، 280، 284، 294، 327، 333، 336، 344، 346، 348، 363، 367، 377، 392، 393، 400، 416، 428، 430، 460، 471

غلاة شيعه، 5، 76، 77، 78، 81، 83، 85،

ص: 496

102، 104، 105، 112، 148، 224، 235، 250، 254، 255، 257، 283، 291، 294، 295، 301، 327، 335، 339، 341، 345، 347، 356، 362، 370، 371، 393، 394، 399، 412، 413، 421، 424، 434، 438، 443، 450، 467، 477

غلاة فطحيه، 66

غماميه، 202، 347، 478

غوثيه، 316

غياثيه، 347

عيبيه، 347، 445

غيريه، 348

غيلانيه، 348

ف فارسيه، 349

فارضيه، 316

فارقيه، 349

فاضليه، 349

فاطميه، 289، 349

فاطميان، 8، 51، 75، 134، 222، 280، 297، 299، 360، 395، 409، 410

فانيه، 349

فخريه، 350

فدائيه، 350

فداويه، 350

فديكيه، 350

فرائضيه، 351

فردوسيه، 316

فرقه ناجيه، 351

فشاريه، 351

فضائيه، 351

فضليه، 310

فضليه (خوارج)، 352

فضيليه، 352

فطحيه، 36، 64، 65، 66، 140، 336، 337، 344، 352

فطحيه خلص، 66، 353

فقاوره، 354

فكريه، 205، 354

فواتيه، 354

فنائيه، 311

ق قاجار، 284، 309، 319، 458

قادريه، 189، 309، 310، 311، 315، 316، 317

قاديانيه، 39، 355

قاسطيه، 355

قاسميه، 216، 312، 314، 316

قاووقجيه، 314

قبريه، 356

قبليه، 356

قتيبيه، 356

قحطبيه، 356

قدريه، 64، 77، 130، 138، 145، 175، 190، 207، 243، 244، 245، 257، 324، 347، 356، 384، 387، 403، 404، 405، 415، 416، 424، 433، 438، 446

ص: 497

قرائيه، 316

قرامطه، 17، 47، 50، 94، 95، 251، 259، 334، 358، 385، 432

قرطيه، 360

قريش، 67، 69، 70، 71، 184، 187، 271، 272

قزلباشيه، 105، 284، 285، 308، 315، 360

قشريه، 316

قصاريه، 316

قصبيه، 361

قضائيه، 361

قطعيه، 325، 361، 430، 446، 455، 478

قلندريه، 312، 316

قمريه، 369

قميه، 362

قوليه، 197، 362، 390، 394

قونياويه، 316

قيضيانيه، 316، 362

ك كازرونيه، 317

كاغذيه، 363

كاكائيه، 13، 363

كبرائيه، 309، 311، 313، 316، 318، 320

كتانيه، 313

كراميه، 161، 166، 183، 191، 245، 302، 303، 314، 317، 329، 363، 365، 391، 412، 422، 432، 467

كربيه، 291، 366

كرجيه، 366

كرديه، 366

كرمانلو، 284

كريمخانيه، 268، 366

كسبيه، 367

كسفيه، 367

كسليه، 367

كشفيه، 367

كعبيه، 368

كلابيه، 368

كلابيه (جبريه) 136، 191

كلازيه يا قحريه، 369، 445

كلبيه، 369

كله بزيه، 369

كميليه، 320

كناسيه، 309

كنانيه، 369

كنزيه، 369

كوثريه، 320

كودكيه، 21، 124، 289

كوزيه، 369

كوكبيه، 370

كياليه، 370

كيسانيه، 17، 19، 20، 22، 45، 151، 155، 156، 172، 179، 200، 203، 218، 232، 233، 278، 287، 365، 369، 373، 375، 394، 398، 413

كيسانيه، خلص، 375

كيوسيه، 181

گ گلشنيه، 312، 317

ص: 498

گناباديه، 321

گورزمار، 317

ل لاعنيه، 377

لفظيه، 349، 377، 399

لم يزليه، 378

لوزيه، 378

م ماتريديه، 56، 238، 379، 381

ماخوسيه، 381

ماذريه، 438

مارقيه، 381

مازياريه، 382

ماصريه، 383

مالكى، 238، 249، 460

مالكيه، 384،

مأمونيه، 385

مباركيه، 48، 226، 359، 360، 385

مبتريه، 385

مبتوره، 386

مبتوليه، 317

مبرقعيه، 386

مبعوضيه، 386

مبهوتيه، 387

مبيضه، 19، 21، 45، 124، 191، 203، 289، 387، 425

متاوره، 387

متبريه، 387

متجاهليه، 321

متخيله، 387

مترابصيه، 388

متراقبه، 387

متربصيه، 387

مترفيه، 388

متشرعه، 98

متشيعه، 385

متصليه، 388

متصوفه، 78، 388

متعاليه، 388

متمنيه، 389

متواليه، 389

متوسميه، 389، 411

متوليان، 390

مثمريه، 137

مجبره، 191، 324، 357، 390، 412، 415، 452

مجرديه (مجرده)، 362، 390

مجسمه، 77، 102، 364، 390، 412

مجهوليه، 391، 419

محاسبيه، 317

محدثه، 392

محروقيه، 392

محصيه، 392

محكمه اولى، 392، 470

محمديه، 11، 13، 64، 158، 317، 335، 336، 392، 393، 394، 399، 457

محمره، 394

ص: 499

محموديه، 117

مخارزه، 394

مخالسه، 394

مختاريه، 375، 394

مخترعه، 398

مخزوميه، 398

مخطئه، 399

مخلوقيه، 399

مخمسه، 335، 399، 400

مداريه، 317

مدنيه، 313

مراديه، 317

مرازقه، 309، 317

مراغيه، 369، 400

مرتضويه، 198

مرثيه، 216

مرجئه، 65، 66، 103، 107، 128، 131، 137، 170، 192، 199، 204، 205، 263، 305، 335، 343، 348، 352، 392، 401، 402، 405، 406، 413، 416، 425، 478

مرداريه، 407

مرشديه، 408

مرعشيه، 408

مرفوعيه، 408

مرقونيان

مروانيان، 256

مريسيه، 408

مزدكيه، 21، 95، 124، 131، 178، 179، 180، 211، 394، 401

مزرعيه، 409

مستثنيه، 409

مستدركه، 409

مستعليه يا مستعلويه، 53، 108، 309، 409، 410، 442

مستعمله، 410

مسلميه، 20، 411

مسلميه (احمديه)، 309

مستغنياتيه، 411

مستويان، 411

مسقطيه، 411

مسلميه، 411

مسودّه، 411

مشارعيه، 316، 317

مشبّهه، 143، 207، 210، 250، 283، 301، 302، 317، 339، 390، 391، 409، 412، 419، 465، 479

مشعشعيه، 282، 283، 412

مصوريه، 303، 413

مضطريه، 413

مطاوعه، 317

مطبخيه، 413،

مطرفيه، 413

مطلبيه، 413

معاذيه، 413

معاويه، 414

معبديه، 414

معتريه، 191، 415

معتزله، 5، 8، 23، 46، 54، 55، 56، 58، 58، 61، 64، 68، 69، 71، 73، 102، 103، 104، 130، 131، 133، 135، 138، 139، 145، 157، 159، 165، 176، 190، 191، 202، 204، 214، 218، 227، 229، 238، 244،

ص: 500

275، 301، 333، 338، 357، 361، 364، 383، 368، 380، 403، 404، 405، 406، 407، 415، 420، 426، 433، 437، 438، 445، 454، 455، 464، 466، 467، 477

معروميه، 190

معذريه، 419

معروفيه، 419

معطليه، 77، 419

معلوميه، 419

معمريه، 336، 418، 420، 421، 478

معنيون، 421

معيه، 421

مغازيه، 312

مغربيه، 317

مغيريه، 153، 200، 391، 393، 412، 414، 422

مفروضيه، 423

مفروعيه، 423

مفروغيه، 423

مفضله، 123

مفضليه، 338، 423، 424

مفوضه، 424

مفوضيه يا مفوضه، 424، 425

مقابليه، 191، 425

مقاتليه، 425، 432

مقاماتيه، 425

مقصره، 425

مقنعه، 387

مقنعيه، 203، 425

مكاسبه، 426

مكرميه، 426

مكيه، 314

ملاحده، 47، 95، 117، 118، 419، 426

ملامتيه، 312، 316، 317، 319، 426

ملتزقيه، 426

ملنگ مداريه، 315

ممطوره، 426، 455

منائضيه، 309

منتظرون، 427

منجميه، 427

منذريه، 202، 428

منزليه، 428

منصوريه، 185، 317، 367، 428

منفصليه، 429

منقوصيه، 429

منكريه، 429

منهاليه، 429

مؤالفيه، 191

موحده، 429

موسويه، 424، 430، 455

مؤلفه، 431

مولهيه، 431

مولويه، 317

مهاجريه، 432

مهالبه، 432

مهدويه، 432

مهديه، 280

مهمله، 77

ميانيه، 432

ميسريه، 433

ميليه، 429، 433

ميمونيه، 135، 164، 176، 183، 332، 433،

ص: 501

434

ميميه، 233، 347، 434

ن نابلسيه، 316

نادريه، 435

ناصبه، 435

ناصريه، 314، 318، 435

ناكسيه، 436

ناووسيه، 295، 436

نجاريه، 100، 136، 210، 409، 437، 438

نجدات، 139، 187، 334، 438، 440

نجديه، 165، 302، 438

نجرانيه، 440

نحليه، 441

نزاريه، 1، 3، 53، 108، 188، 300، 411، 441

نسبيه، 137، 441

نسطوريان، 471، 473

نصفيه، 442

نصيريه، 48، 101، 102، 136، 137، 150، 164، 165، 173، 178، 183، 192، 203، 227، 234، 237، 242، 245، 257، 263، 301، 303، 331، 337، 347، 354، 356، 369، 381، 387، 394، 425، 432، 442، 443، 444، 451، 452، 469

نضريه، 445

نظاميه، 445

نعمانيه، 446

نعمت اللهيه، 307، 318، 319، 320، 321، 326، 447

نعمانيه، 446

نعيميه، 216، 447

نفاثيه، 8

نصيسيه، 447

نقشبنديه، 81، 312، 318

نقطويه، 116، 118، 155، 448، 449، 450

نميريه، 450

نميلانيه، 451

نمينى، 313

نواصب، 331، 424، 451

نواصره، 452

نوبويه، 318

نوربخشيه، 317، 318، 320

نور الدينيه، 318

نور ساعيه، 289، 452

نوريه، 315، 317، 318، 452

نهاليه، 191، 452

نهديه، 452

نيازيه، 312، 317، 318

نيلانيه، 452

و واحديه، 309، 453، 448

وارث عليشاهيه، 318

وارديه، 453

واصليه، 316، 416، 418، 453، 454

واقفه، 104، 141، 203، 210، 246، 344، 361، 426، 431، 454، 477

والهيه، 455

ص: 502

وجوديه، 318، 455

وحدتيه، 318

وزنيه، 456

وصوليه، 318

وضعيه، 456

وعديه، 406

وعيديه، 456

وفائيه، 247، 314، 318

وهابيه، 169، 170، 351، 457، 459، 460، 461

وهبيه، 8

وهميه، 461

ه هابطيه، 463

هاشميان، 212، 331

هاشميه، 311، 314، 463

هدائيه، 311

هداوه، 318

هذيليه، 418، 464

هريريه، 465

هسمويه، 465

هشاميه، 162، 191، 412، 418، 465، 466

هلاليه، 467

همدانيه، 316، 318

هندوشيه، 314

هنديه، 316

هيصميه، 467

ى ياشوطيه، 469

يافعيه، 316

يحيائيه، 469

يحيويه، 469، 470

يزيديّه، 108، 471، 473، 475، 476

يسوعيان، 126

يسويه، 312، 318

يعجوريه، 477

يعفوريه، 477

يعقوبيه، 216، 477

يعمريه، 478

يمانيه، 478

يعموميه، 478

يوسفيه، 314، 318

يونسيه، 107، 318، 344، 478

ص: 503

ص: 504

فهرست كتابها

آ آئين اكبرى، 126، 127

آئين باب، 93

آثار الباقية، 23، 259، 262

آثار العجم، 37

آخرت نامه، 155

آراء الائمة الشيعة الامامية فى الغلاة، 347

الف الاباضية فى موكب التاريخ، 9

الابانة، 56، 59

ابراهيم بن سيّار النظام، 446

ابن ابى الحديد، 44

ابو مسلم خراسانى، 46

الاحتجاج، طبرسى، 107، 467

احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم، 202، 203، 228، 235، 257، 301، 325، 332، 334، 339، 366، 405، 407، 412، 428

احسن التواريخ، 285

احقاق الحق و ابطال الباطل، 35، 269

احكام القرآن، 249

اخبار الدولة العباسية، 178

اخبار السلمان و زهده و فضائله، 232

اخبار الطوال، 440

اخبار القرامطة، 359، 360

اختلاف الحديث، 249

اختيار معرفة الرجال (رجال كشى)، 97

ادب القاضى، 249

ادبيات معاصر ايران، 287.

الارجاء، 402

ارشاد، 36

الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار، 29، 279

استحقاق لازم، 112

الاستطاعة و الجبر، 123

اسرار الشهادة، 367

كتاب اسرار العباده، 367

اسلام و رجعت، 203

اسلام در ايران، 178، 287، 334، 410، 445

اسماعيليات، 233

اصل الشيعة و اصولها، 35، 98، 141، 287

ص: 505

اصناف المرجئة، 453

اصول الاسماعيلية، 53،

اصول الدين، بغدادى، 77، 324

اصول فقه شافعى، 250

اصول كافى، 329

اضواء على مسلك التوليد الدروزية، 194

اعتقادات فرق المسلمين و المشركين، 45، 61، 144، 167، 177، 200، 245، 329، 333، 366، 367، 372، 409، 425، 435، 436، 437، 438، 452، 465، 467

اعلام، النبوة، ابو حاتم رازى، 196

اعيان الشيعة، 12

الاقتصاد فى الاعتقاد، 76

الاغانى، 403، 440

الموت و لمسر، 400

الام، شافعى، 249

ام الكتاب، 48، 182، 183، 325

امارة بهدينان العباسية، 108

الامام زيد، 218

إمامه ولد على من فاطمه، 10

الموطا، 384

الانتصار، ابن خياط، 190، 202، 213، 229، 338، 348، 358، 407، 408، 418، 421، 427، 454، 467

انجيل، 27

الانساب، سمعانى، 128، 179، 210، 324، 344، 348، 472

كتاب الانوار، 261

الانوار النعمانيه، 351

اوائل المقالات فى المذهب و المختارات، 35

اوستا، 211

كتاب الاوصياء، 261

اوهام المعتزله، 379

اهل هوى، 209

ايران كوده، جنبش حروفيه، شمارۀ 13، 119

ايران و جهان از مغول تا قاجاريه، 127،

الايضاح فى الرد على ساير الفرق، 402

كتاب الايضاح، 261

ب بابك خرم دين، 87، 179

باب و بهاء را بشناسيد، 90

بحار الانوار، 27، 62، 84، 97، 104، 107، 139، 236، 353، 375

البخلاء، 133

البدء و التاريخ، 178، 179، 185، 199، 202، 204، 205، 221، 224، 226، 227، 245، 254، 256، 295، 303، 327، 330، 332، 343، 349، 356، 363، 370، 377، 382، 387، 398، 399، 412، 413، 420، 423، 425، 426، 434، 437، 438، 440، 442، 477، 478

براهين احمدية، 39، 40

بستان السياحة، 296، 326

البعثة المصرية، 356

كتاب البلاء و المشية، 261

بهجة الاسرار، 472

بيان، 92، 93

بيان (در اصول اسماعيليه) 347

بيان الاديان، 35، 46، 61، 77، 85، 98، 99،

ص: 506

101، 137، 181، 197، 352، 435، 471، 478

البيان و التبين، 133، 253

بيان مذاهب الباطنية و بطلانه، 96

پنديات جوانمردى، 189

ت تاج العروس، 438

تاريخ ابن اثير، 57، 158، 218

تاريخ اخبار قرامطه، 360

تاريخ ادبيات ايران، 42

تاريخ ادبى ايران، 4، 46، 155

تاريخ اعثم كوفى، 287

تاريخ افغانستان بعد از اسلام، 46، 172، 331

تاريخ الالحاد فى الاسلام، 213

تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، 435

تاريخ ايران بعد از اسلام، 383، 435

تاريخ ايران در قرون نخستين، 44، 256

تاريخ بخارا، 256

تاريخ بغداد، 163، 192، 201، 294

تاريخ بيهق، 167، 168

تاريخ دمشق، 55

تاريخ رجال ايران، 4

تاريخ رويان، 385

تاريخ سلسله هاى نعمت اللهيه در ايران، 321

تاريخ سيستان، 160، 161، 166، 167، 168

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، 45، 290، 287، 360

تاريخ طبرى، 12، 17، 23، 57، 66، 100، 158، 168، 178، 201، 203، 218، 253، 257، 272، 331، 334، 338، 383، 407، 423، 440، 460، 470

تاريخ علم كلام، 59، 381

تاريخ قم، 293

تاريخ المذاهب الاسلاميه، 171

تاريخ مذاهب اسلام (ترجمه فرق الفرق) 53، 63

تاريخ يزد، 155

تاريخ يعقوبى، 57، 331، 470

تاريخ يمن، 356

تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، 287

تأويلات القرآن 379

تبصرۀ بغداديه، 412

تبصرة العوام، 20، 21، 23، 46، 94، 96، 183، 197، 200، 207، 210، 217، 255، 263، 296، 325، 387، 390، 391، 408، 409، 411، 412، 419، 424، 425، 435، 442، 452، 454، 465، 479

التبصير فى الدين، 161، 165، 166، 180، 198، 200، 253، 255، 257، 258، 324، 332، 333، 365، 408، 412، 415، 246، 431، 437، 467

تجارب السلف، 294

تحفة اثنى عشرية، 45، 98، 100، 123، 148، 181، 183، 185، 197، 228، 347، 421، 424، 447، 448

تحفۀ حكيم مؤمن، 159

تحفة العالم، 458

التحفة فى الكلام على اهل الصفة، 62

تذكرة الائمة، 35

تذكرة الاولياء، 132

ص: 507

ترجمۀ اعتقادات صدوق، 84

ترجمۀ تاريخ كمبريج، 356

ترجمۀ سواد اعظم، 205، 245

ترجمۀ الظاهرية لفرقة بهره، 109

ترجمۀ الفرق بين الفرق، 20

ترجمۀ فرق الشيعۀ نوبختى، 11، 20

ترجمه ملل و نحل شهرستانى، 184

تركستان نامه، 256

كتاب التسليم، 261

تشيع و مشروطيت در ايران، 287

التعرف، 164

تعريفات جرجانى، 165، 176، 195، 242، 303، 319، 437

التعليم الديانة النصيريه، 444

تفسير الشهادة لا اله الاّ اللّه، 461

تفسير صافى، 41

تقريب التهذيب، 334

تقوية الايمان، 351

تكملة النقد، 11

تلبيس ابليس، 96، 178، 181، 197، 200، 299، 300، 336، 359، 365، 377، 388، 471

التنبيه و الاشراف، 257

التنبيه و الرد على اهل الأهواء و البدع، 122، 125، 153، 205، 235، 253، 257، 263، 331، 333، 334، 351، 398، 407، 417، 418، 424، 429، 438، 440، 441

التنبيه على حدوث التصحيف، 262

تنقيح المقال (رجال ممقانى)، 172، 236، 262، 353، 398، 424، 447

التواريخ و الفرق، نسخۀ خطى، 103، 105، 361، 425، 432، 433، 463، 471، 477

توبيخ، ابو الهذيل، 464

التوحيد، حسن بن صالح بن حى، 10

التوحيد، سكاك، 229

التوحيد، ماتريدى، 379، 402

التوحيد، محمد بن عبد الوهاب، 461

تورات، 27

تهذيب، ابن عساكر، 226

تهذيب الاحكام، 29، 279

ج جامع التواريخ، 300، 401

جامع الصغير، 132، 389، 390

جامع الكبير، 132

الجامع فى الفقه، 10، 296

جامعة الكبير، 11

جاويدان نامه، 106، 153، 154، 155

جريدة البلاغ، 116

جستجو در تصوف ايران، 321

جلوه، 475

جنبش حروفيه و نهضت پسيخانيان، 119

جهانگشاى جوينى (تاريخ)، 53، 297، 300

ح حاشيه الكستلى، 76

حاشيه (وحيد بهبهانى) بر رجال استرآبادى، 347

الحاسة السادسه (حسّ ششم) 259، 260، 261

ص: 508

حالنامه، 206

حجة البالغه، 367

الحرب على بن حرب، 138

حزب الشاذلى، 248

حقيقة البابيه و البهائيه، 94

حلية الاولياء، 62، 234

الحنين الى الاوطان، 133

الحيوان، 133

الحور العين، 66، 99، 144، 145، 146، 148، 151، 153، 158، 164، 183، 186، 188، 213، 227، 263، 264، 265، 323، 324، 334، 341، 343، 351، 352، 367، 382، 392، 393، 398، 407، 415، 420، 423، 424، 425، 426، 427، 429، 434، 437، 440، 454، 455، 464

خ خاندان نوبختى، 45، 77، 84، 122، 163، 197، 200، 203، 210، 255، 290 ، 325، 409، 424

خزانة الاصفياء، 315

الخطط، مقريزى، 101، 129، 141، 142، 165، 166، 198، 221، 235، 248، 250، 255، 296، 297، 303، 324، 333، 334، 337، 339، 366، 377، 385، 388، 393، 399، 409، 426، 429، 440، 465

خلاصة الاديان، 125

خلاصة الاقوال، 144

خير البيان، 206

د دائرة المعارف الاسلاميه، 4، 35، 40، 43، 53، 59، 60، 63، 76، 77، 84، 87، 93، 96، 105، 106، 110، 122، 125، 127، 132، 136، 155، 159، 160، 162، 163، 164، 165، 171، 173، 188، 189، 194، 195، 209، 213، 214، 218، 224، 242، 248، 250، 251، 265، 287، 319، 360

دائرة المعارف دانش بشر، 292

دانشمندان آذربايجان، 155

دبستان المذاهب، 23، 24، 42، 94، 117، 118، 119، 122، 123، 127، 137، 149، 152، 156، 170، 185، 189، 190، 199، 200، 206، 207، 250، 263، 264، 331، 348، 349، 351، 352، 387، 388، 389، 392، 408، 456، 426، 432

الدامغ للقرآن، 202

لدرة السنية فى الرد على المادية، 195، 196

دليل المتحيّرين، 435

دنبالۀ جستجو در تصوف، 198

دول الشيعة فى التاريخ، 287

ديوان شمس، 307، 388

ر راميانه، 126

رجال ابن داود، 144، 213، 424

رجال ابو على، 213

رجال استرآبادى، 386

رجال تفرشى (نقد الرجال فى علم الرجال)

ص: 509

124، 246، 297، 479

رجال شيخ طوسى، 181، 257، 333، 337، 385، 465

رجال علاّمه حلى، 213، 296

رجال كشى، 11، 53، 60، 104، 113، 124، 171، 183، 213، 219، 224، 226، 246، 327، 333، 335، 336، 337، 338، 339، 353، 398، 399، 421، 423، 424، 467، 477، 479،

رجال مامقانى (تنقيح المقال)، 47، 124، 135، 226، 257، 297، 386، 479

رجال نجاشى، 124، 135، 144، 234، 258، 262، 297، 325، 337، 447، 467

الرد على الرافضه و اليزيديه، 472

الرد على النظام، 446

ردّ اوايل الادلة لكعبى، 379

الردّ على الرافضة و اليزيدية، 472

الردّ على النظام، 446

رسائل ابن تيميه، 221

رسائل شيخ انصارى، 176

رسالة الاستحسان الخوض فى علم الكلام، 56

الرسالة، در اصول فقه، 249

رسالة الغفران، 267

رسالة معرفة المذاهب، 24، 67، 149، 190، 207، 423

روزنامۀ اطلاعات، 116

روضة الصفا، 4

ريحانة الادب، 42، 60، 62، 104، 107، 112، 123، 134، 135، 172، 213، 254، 447، 455، 467

ز زرارة بن اعين تميمى، 123

الزمرد، 202

زندگانى شاه عباس اول، 450

زين الاخبار گرديزى، 86، 87، 161، 168، 231، 256، 331

الزينه، 48، 182

س سبب الاسباب، 193

السبق و الرمى، 249

السبيل الى معرفة الحق، 453

سرانجام، 80، 83

سرزمين هند، 127

سرسپردگان تاريخ و شرح عقايد دينى و آداب و رسوم اهل حق، 84

سرمايه ايمان، 35، 76

سفرنامه ناصر خسرو قباديان، 19

سفينة البحار، 38، 62

السلوك، 251

سنن ابن ماجه، 238

سنن ابو داود سجستانى، 238

سنن ترمذى، 238

السنن، شافعى، 249

سنن نسائى، 238

سواد اعظم، 64، 67، 138، 144، 197، 204، 222، 246، 250، 303، 327، 343، 362، 366، 377، 378، 390، 399، 411، 413،

ص: 510

419، 423، 425، 432، 433، 461

سوسن السليمان، 345

سياست نامه يا سير الملوك، 178

السياسة و البلاغ الاكيد و الناموس الاعظم، 95

سيره ابن هشام، 57، 272، 287

سيرى در تصوف، 450

ش شاهنامه حقيقت، 83، 84

الشبك من فرق الغلاة فى العراق، 13، 106، 250، 295، 361، 368

شخصيات قلقة فى الاسلام، 234

شد الازار فى حط الاوزار عن زوار المزار، 36، 37

شرح جمل العلم ابن براج، 340

شرح دعاى سمات، 367

شرح عقايد صدوق، 35

شرح العقائد النسفية فى اصول الدين و علم الكلام، 59، 76، 381

شرح القصيده، 267، 367

شرح فقه الاكبر، 267، 367، 379

شرح مواقف، 136، 303، 357، 358، 407، 416، 418، 464

شرح النافع، 76

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، 69، 188، 229، 375

شيرازنامه، 36

شيعه در اسلام، 27، 287

الشيعة و الرجعه، 35، 84، 203

ص صاحب الزنجيه، 100

صحيح بخارى، 61، 62، 232، 238

صحيح مسلم، 61، 62، 232، 238

صراط النجاة، علامه مجلسى، 23، 457

صفوة الصفا، 283

ط طائفة الاسماعيلية، 53، 410

طائفة الدروز تاريخها و عقائدها، 194

طبقات ابن سعد، 231، 234

طبقات الحفاظ، 132

طبقات الكبرى، 375

طبقات المعتزله، 54، 253، 368، 418

طبقات اهل العلم و الجهل، 453

طبقات سلاطين اسلام، 43

طبقات شعرانى، 248

الطريق الصوفيه، رواسها فى العراق المعاصر، 94، 251

طس الازل، 163

ع العالم و المتعلم، 406

عبد الله بن سبا، 226

عبرت افزا، 3، 4

العثمانية، 332

عشقنامه، 106

ص: 511

كتاب العصا، 261

عقايد الامامية، 278

عقايد الشيعة، 98، 141

عقايد نسفيه، 71، 238، 239

عقد الفريد، 166

العقيده و الشريعة فى الاسلام، 127، 177، 188، 203، 329، 332، 336، 351، 358، 381، 389، 407، 418، 461

علم اصول، 171

عمده الطالب فى انساب آل أبي طالب، 12، 386

غ الغدير، 57

الغيبة، شيخ طوسى، 27، 35، 107، 124، 139، 140، 163، 223، 258، 259، 262، 451، 467

الغنيه (منسوب به جيلانى)، 223

ف فتوحات مكيه، 307

فتنۀ باب، 91، 94

فدائيان اسماعيلى، 300، 334، 350

كتاب الفرائض، 132

فرقان الاخبار، 83

الفرق بين الفرق، 5، 6، 9، 19، 23، 204، 418، 432

فرق الشيعة نوبختى، 6، 66، 104، 113، 148 158، 179، 181، 183، 185، 201، 203، 204، 218، 219، 224، 226، 229، 231، 236، 348، 350، 353، 355، 359، 362، 375، 386، 394، 398، 407، 417، 421، 423، 427، 429، 431، 437، 448، 451، 465.

الفرق المفترقة بين اهل الزيغ و الزندقة، 64، 121، 149، 151، 152، 157، 190، 221، 250، 255، 263، 265، 333، 337، 340، 354، 355، 356، 362، 367، 372، 377، 382، 391، 393، 399، 408، 413، 415، 423، 425، 429، 433، 434، 436، 438، 442، 452، 453، 455، 464، 465

42، 44، 47، 54، 63، 96، 100، 103، 107، 112، 113، 114، 128، 130، 131، 133، 136، 135، 138، 144، 146، 148، 152، 153، 161، 165، 166، 175، 176، 180، 183، 184، 188، 190، 198، 199، 210، 213، 227، 235، 253، 255، 257، 259، 262، 264، 265، 303، 324، 332، 337، 338، 339، 340، 343، 344، 364، 365، 366، 367، 368، 375، 383، 385، 391، 393، 398، 407، 408، 409، 411، 412، 415، 418، 420، 421، 423، 426، 427، 432، 434، 438، 440، 446، 454، 465، 466، 467، 471، 477، 478، 479.

فرق فخر رازى، 63، 84، 296، 329، 424.

الفرق و التواريخ، 138، 156، 157، 204، 227، 245، 263، 324، 326، 330، 331، 344، 360، 369، 377، 389، 398، 425، فرهنگ علوم، 5

ص: 512

فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى و فلسفى، 6

الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، 23، 104، 151، 178، 250، 331، 336، 337، 339، 347، 394، 418، 437، 438، 440، 441، 447.

فصوص الحكم، 307

الفصول المختاره، 375، 407، 437

فضائل قريش، 249،

فضائل بلخ، 406

فضل الاسلام، 461

فقه الابسط، 406

فقط الاكبر، 170، 171، 402

الفقه الظاهرى، 192

فكر الشيعى، 13

فكوك قونيوى، 307

فلسفه التشريع فى الاسلام، 77، 141، 170، 171، 192، 218، 250، 384

فوائد المدينه، 40

الفهرست، ابن نديم، 10، 11، 20، 23، 46، 85، 87، 100، 123، 141، 165، 191، 218، 265، 325، 353، 411، 434

فهرست رجال كشى، 135، 229، 234

فهرست شيخ طوسى، 124، 229، 257، 325، 447، 467

فى التصوف الاسلامى و تاريخه، 319

فى الرد على القدرية، 402

فيصل التفرقة بين الاسلام و الزندقة، 211

ق قاموس الاعلام (تركى)، 6

قرآن القرآن، 163

قرامطه بحرين و فاطميان، 334

قسطاس، 394

قصايد ابن فارض، 307

قصص العلماء، 94

قضاة مصر، 304

قواعد الاسلام، 285

قوت القلوب، 222

قوس زندگى منصور حلاج، 163

ك كافى، 28، 139، 177، 279

الكاكائية فى التاريخ، 137، 363

الكامل، ابن اثير، 12، 19، 23، 66، 87، 148، 161، 168، 178، 248، 263، 290، 294، 303، 323، 331، 338، 379، 470

كامل التواريخ، 163

الكامل، مبرد، 440

كبريت الاحمر، 163

كتابشناسى تحليلى جنبش قرمطى، 360

كتب و رسالات مشايخ شيخية، 270

كرسى نامه، 155

الكيسانيه فى التاريخ، 375

كشاف اصطلاحات فنون، 321، 412

كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبد الوهاب، 461

كشف الشبهات، 461

كشف المحجوب، 304

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، 35، 76

كلام اسلام، 358

ص: 513

كليله دمنه، 212

كمال الدين و اتمام النعمه فى اثبات الغيبة، 140

الكنى و الالقاب، 47، 287، 340

كيهان فرهنگى، 207، 207

گلشن، 264

ل اللباب فى تهذيب الانساب، 99، 210، 334، 421

اللباب فى معرفة الانساب، 384

لب اللباب، 128، 303

لسان الميزان، 139، 145، 226، 421

لطائف المنن، 248

اللطائف، 247

لغت نامه دهخدا، 5، 294، 941

اللمع، 56، 59، 164، 223، 224، 304

لمعات شيخ عراقى، 307

لوامع الحسينيه، 367

لؤلؤ البحرين، 40

م الماجد، 233

مالك بن انس حياته و عصره، 384

ماهية العصمة، 261

متن العقائد النسفية، 242

مثنوى، 141، 307

مجالس المؤمنين، 110، 196، 324، 335، 366، 408، 409، 435، 437، 466

مجالس المؤيدية، 202

مجالس شيخ مفيد، 66، 104، 353، 437، 466

مجمل التواريخ و القصص، 294

مجله آينده، 173

مجلة المنار، 461

مجلۀ خاورشناسان آلمانى، 407

مجلة لغة العرب، 295

مجلۀ وحيد، 84

مجلۀ يغما، 450

مجمع البحرين، 177، 403

المجموع، 444

مجموع الحديث، 217

مجموع الكبير، 217

مجموع الفقه، 217

مجموعه رسائل اهل حق، 84

المحاسن و الاضداد، 133

محرمنامه 154

محيط المحيط، 76

مختصر الفرق، 135، 166، 176، 198، 204، 375، 437

مختصر تاريخ اباضيه، 9

المختلف الحديث، 130

المدونة، 7

مذاهب الاسلاميين، 9، 19، 99، 101، 102، 107، 125، 128، 136، 143، 146، 150، 164، 173، 192، 194، 203، 227، 237، 242، 245، 257، 263، 301، 303، 331، 347، 350، 354، 356، 369، 379، 380، 381، 385، 387، 394، 410، 432، 434،

ص: 514

442، 445، 451، 452، 469،

مرآة الجنان، 19، 137

المرشديه، 408.

مروج الذهب، 20، 23، 57، 156، 158، 201، 290، 296، 336، 349، 366، 383، 452، 470، 477، 478

المسالك و الممالك، 19

مستطرفات، 172

مسند ابن حنبل، 169، 413

مشارق الانوار، 46، 84، 98، 99، 104، 112، 124، 137، 138، 156، 164، 168، 178، 181، 184، 191، 192، 205، 235، 321، 323، 325، 327، 334، 335، 338، 349، 352، 354، 362، 369، 392، 413، 415، 425، 429، 436، 445، 452، 469، 477،

مشعشعيان يا بخشى از تاريخ خوزستان، 412

مصباح المنير، 171

مصحف رش، 473، 475

معارف، ابن قتيبه، 114، 323

كتاب المعارف، 261

معانى القرآن، 453

المعتزله، زهدى حسن جار اللّه، 358، 418

معجم الادباء، 249، 260، 262

معجم البلدان، 87، 128، 218، 258، 262، 428، 436

المعرفة، 229

معرفة المذاهب، 159، 221، 348، 355، 388، 389، 392، 399، 413، 419، 422، 423، 428، 429، 434، 436، 437، 461

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل، 23، 76، 399

مفاتيح العلوم، 101، 150، 181، 195، 327، 347، 361،

مفتاح الفلاح و مصباح الارواح، 248

مفيد المستفيد، 461

مقاتل الطالبيين، 12، 17، 43، 105، 158، 218، 338، 370، 372، 393، 470

مقاصد الاصول 42

المقالات، كعبى، 368

المقالات، ماتريدى، 379

مقالات الاسلاميين، 9، 11، 17، 43، 44، 56، 66، 101، 107، 148، 151، 156، 157، 158، 161، 199، 200، 213، 218، 234، 235، 246، 253، 266، 264، 324، 233، 334، 337، 341، 348، 353، 360، 365، 366، 367، 369، 370، 372، 375، 385، 391، 392، 393، 407، 411، 424، 426، 427، 431، 437، 446، 447، 451، 455، 457، 477

104، 113، 114، 145، 148، 153، 178، 181، 183، 201، 204، 207، 219، 226، 234، 235، 236، 290، 333، 336، 337، 348، 353، 360، 362، 366، 375، 383، 385، 386، 392، 393، 394، 398، 400، 407، 411، 414، 417، 418، 421، 423، 425، 426، 427، 429، 431، 432، 437، 438، 447، 448، 455، 464، 465، 477، 479،

مقامات آلوسيه، 266

مقامات العارفين، 367

مقباس الهداية، 11، 20، 65، 66، 101، 172، 181، 216، 218، 437

ص: 515

مكتب شيخى از حكمت الهى شيعى، 270

الملل و النحل بغدادى، 47، 100، 135، 146، 151، 175، 409، 467،

ملل و نحل شهرستانى، 9، 23، 42، 44، 54، 61، 63، 64، 77، 96، 97، 101، 103، 112، 113، 125، 128، 130، 131، 133، 135، 136، 141، 144، 145، 161، 164، 166، 175، 176، 184، 188، 190، 203، 204، 210، 218، 235، 296، 302، 303، 332، 334، 336، 344، 372، 358، 386، 407، 408، 418، 426، 434، 437، 438، 440، 445، 446، 447، 454، 455، 464، 465، 466

منازل العارفين، 264

مناقب العارفين، 224، 251، 319

منتظم ناصرى، 4

منتهى الارب، 329

منتهى الآمال، 123،

منجد الطلاب، 171

المنقذ من الضلال، 195

المنقذ من الضلال، 195

من لا يحضره الفقيه، 29، 279

منهاج السنه، 181، 200، 294

منهاج الكرامة، 281

المنيه و الامل، 99، 103، 110، 112، 131، 133، 134، 136، 138، 139، 142، 149، 175، 181، 190، 210، 213، 235، 253، 297، 329، 332، 338، 348، 368، 408، 413، 420، 421، 446، 454، 465، 467، مواقف، 348

مهابهاراتا، 126

المهدى، 35

المهديه فى الاسلام، 35

المهذب، 250

الميزان، 107

ميزان الاعتدال، 145، 204، 340، 423، 464

ن ناسخ التواريخ، 458

النافع يوم الحشر، 35

نامۀ الموت، 4، 53

نجم الثاقب، 35

النزع و التخاصم، 287

نزهة القلوب، 282، 400

نسب نامه خلفا و شهرياران، 435

نصيحت المسلمين، 461

كتاب نظم القرآن، 261

نفس الرحمن، 234

كتاب النقض فى بعض مسائل النواصب، 452

نقطه الكاف، 89، 92، 270

النكت الاعتقادية، 35

نومنامه، 155

نهج البلاغة، 239

نهج الحق و كشف الصدق، 281

نيچريه، 195

و واژه نامه گرگانى، 155

وافى بالوفيات، 175

ص: 516

وجه دين، 435

وجيزه، علامه مجلسى، 144

وسايل الشيعة، 286

وفيات الاعيان 192، 253، 294، 384

وهابيان، 461

ه هشام بن حكم، 466

هذى هى الوهابيه، 458

هفتاد و دو ملت، 36، 98، 130، 142، 173، 198، 270، 339، 423

هفتاد و سه ملت، 23، 24، 123، 149، 150، 159، 176، 189، 190، 221، 349، 350، 351، 355، 356، 358، 336، 356، 369، 377، 378، 386، 388، 390، 419، 427، 429، 432، 438، 456، 461

ى يادنامه بيرونى، 263

يزيدپرستها، 477

اليزيديه و منشأ نحلتهم، 472، 476

ص: 517

ص: 518

فهرست مراجع

الف آيين باب، ترجمۀ تاريخ سيد على محمد باب، تحقيق موسيونيكلا، از زبان فرانسه، طبع اصفهان، 1323 ش.

آيين اكبرى، طبع هند.

آيين باب، نگارش ع - ف، طبع تهران.

آثار الباقية عن القرون الخالية، تأليف ابو ريحان بيرونى، طبع لايپزيك، 1923 م.

آثار العجم، تأليف ميرزا نصير حسينى (فرصت شيرازى)، طبع بمبئى، 1354 ه. ق.

آداب طريقت و خدايابى، تصوف و طريقت هندو در سدۀ 13 هجرى قمرى، سيد محمد رضا جلالى نائينى.

آراء الائمة الامامية فى الغلاة، حاج ميرزا خليل كمره اى، طبع تهران.

آگاهيهاى تازه از حروفيان، مقاله دكتر صادق كيا در مجله دانشكده ادبيات دانشگاه تهران، سال دوم، شماره دوم.

الائمة الاثنى عشر، شمس الدين محمد بن طولون، تحقيق الدكتور صلاح الدين المنجد، طبع بيروت.

الاباضية فى موكب التاريخ، تحقيق على يحيى معمّر، طبع قاهره، 1946 م.

الابانة، ابو الحسن اشعرى، حيدرآباد دكن، 1948 م.

ابراهيم بن سيّار النظام، محمد عبد الهادى ابو ريده، طبع قاهره، 1946.

ابن تيمية، هنرى لاووست، طبع قاهره.

ابو مسلم خراسانى، غلامحسين يوسفى.

اتعاظ الحنفاء باخبار الائمة الفاطميين الخلفاء، تقى الدين احمد بن على المقريزى، تحقيق الدكتور جمال الدين الاشيال، طبع قاهره، 1948 م.

اثبات الوصية، ابو الحسن على بن حسين المسعودى، طبع نجف.

الاحتجاج، ابو على فضل بن حسن بن فضل الطبرسى، طبع تهران.

احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم، تأليف شمس الدين ابو عبد اللّه محمد بن احمد بن ابى بكر البناء المقدسى ليدن 1876 - 1906 م.

اخبار الدولة العباسية، طبع بيروت،

ص: 519

1973.

الاختلاف فى اللفظ و الرد على الجهمية و المشبّهة، ابن قتيبه دينورى، تحقيق محمد زاهد الكوثرى، طبع قاهره 1349 ه. ق.

اختيار معرفة الرجال المعروف به رجال الكشى، تحقيق حسن مصطفوى، طبع دانشگاه مشهد.

ادب الخوارج فى العصر الاموى، القلماوى، طبع مصر، 1945 م.

ادب المعتزلة الى نهاية القرن الرابع، دكتر عبد الحكيم بليغ، طبع مصر.

الادلة فى عقايد الملة، ابن رشد، تحقيق دكتر محمد قاسم، طبع قاهره، 1964.

اربع رسائل اسماعيلية، تحقيق عارف تامر، طبع بيروت.

ارض ملكوت، كالبد انسان در روز رستاخيز از ايران مزدائى تا ايران شيعى، هنرى كربن، ترجمه سيد ضياء الدين دهشيرى، طبع تهران.

الاسلام، دكتر حسين نصر.

اسلام از دريچه چشم مسيحيان، مجتبى مينوى.

اسلام در ايران، پطروشفسكى، ترجمۀ كريم كشاورز.

اسلام صراط مستقيم، شيعه در ايران، استاد محمود شهابى، زير نظر كنت مورگان، طبع تبريز.

اسلام و رجعت، عبد الوهاب فريد، تهران.

اسماعيليه و نهضت حسن صباح، دكتر يوسف فضايى.

اصفى المناهل فى جواب السائل (الطريق الاحسائيه)، تحقيق السيد محمود مرهج الفاطمى، طبع طرابلس.

اصل الشيعة و اصولها، تأليف محمد حسين آل كاشف الغطاء، بغداد، 1944 م.

اصول اسماعيليه، دكتر برنارد لوئيس، طبع قاهره.

اصول الدين، بغدادى، استانبول، 1928 م.

اصول فقه شافعى، كانى مشكانى.

اصول كافى، كلينى (محمد بن يعقوب)، تهران 1281، دار الكتب اسلاميه 1388 ه. ق.

اصول النحل، مسائل الامامة و مقططفات من الكتاب اوسط المقالات.

اضواء على مسلك التوليد الدروزية، بيروت، 1966 م.

اعتقادات ابن بابويه، قلعه كهنه اى، طبع تهران.

اعتقادات فرق المسلمين و المشركين، امام فخر الدين رازى، به اهتمام على سامى النشار، طبع قاهره.

الاعلام، خير الدين زركلى، 13 مجلد 1378 ه. ق.

الاعلام الاسلامية، مصطفى غالب، طبع بيروت.

اعلام النبوة، ابو حاتم الرازى، طبع انجمن فلسفه ايران.

اعيان الشيعة، سيد محسن الامين العاملى، الطبعه الاولى، بيروت، 1369 ه. ق.

الاقتصاد فى الاعتقاد، ابو حامد محمد الغزالى، طبع قاهره.

ص: 520

اكمال الدين و اتمام النعمه، شيخ صدوق، چاپ تهران.

امام جعفر صادق، تأليف ايوانف.

الامام زيد: حياته و عصره، آرائه و فقهه، محمد ابو زهره، بيروت دار الثقافة العربيه، 1378 ه. ق.

ام الكتاب، منسوب به ابو الخطاب به تصحيح ايوانف، طبع لايپزيك.

امارة بهدينان العباسية، محفوظ محمد عمر العباسى، طبع موصل، 1969 م.

الانتصار فى الرد على ابن الراوندى الملحد، ابن الخياط با مقدمه و تعليقات دكتر ينبرگ سوئدى، طبع مصر، 1925 م.

انديشه هاى سياسى در اسلام معاصر، حميد عنايت، ترجمه بهاء الدين خرّمشاهى، طبع تهران.

انديشه هاى كلامى شيخ مفيد، مارتين مكدرموت، ترجمه احمد آرام، تهران.

الانساب سمعانى، ابو سعيد عبد الكريم بن محمد سمعانى، طبع ليدن، 1912 م.

الانوار النعمانية، السيد نعمة اللّه الجزايرى، طبع تبريز.

اوائل المقالات فى المذاهب و المختارات، شيخ مفيد، طبع تبريز، 1330 ش.

اهل حق، دكتر حشمت طبيبى، مجله وحيد، سال هفتم.

اهم الفرق الإسماعيلية السياسية و الكلامية، الدكتور البيرنصرى نادر، بيروت.

ايران كوده، شماره 13، دكتر صادق كيا، نقطويان يا پسيخانيان، تهران تير ماه 1320 يزدگردى.

ايران و جهان از مغول تا قاجاريه، دكتر عبد الحسين نوايى، تهران 1364.

ب باب ذكر المعتزلة من كتاب المنيه و الامل فى شرح كتاب المل و النحل، تصحيح توما ارنلد، طبع بيروت.

بابك خرّم دين، تأليف سعيد نفيسى، تهران، 1333 ه. ق.

باب كيست و سخن او چيست، نور الدين چهاردهى، طبع تهران.

بحار الانوار، 26 جلد، طبع تهران، 1301 ه. ق.

بحر الانساب يا كنز الانساب، تأليف سيّد مرتضى علم الهدى، در تحقيق نسب امامان و امامزادگان، چاپ سنگى، بمبئى 1316 ه. ق.

بدايع الانساب فى مدفن الاطياب، مصطفى الحسينى تفرشى، طبع تهران 1335 ش.

البدء و التاريخ، تأليف مطهر بن طاهر المقدسى، به اهتمام و با ترجمه فرانسوى كلمان هوار، طبع پاريس، 1919-1899 م.

براهين احمدية على حقيقة كتاب اللّه قرآن و نبوت المحمّدية، ميرزا غلام احمد قاديانى، طبع پاكستان.

بستان السيّاحة، تأليف حاج زين العابدين شيروانى، طبع سنگى، تهران 1315 ه. ق.

بيان الاديان، ابو المعالى محمد الحسينى العلوى به تصحيح عباس اقبال آشتيانى، تهران، 1312 ش.

بيان مذهب الباطنية و بطلانه، منقول من

ص: 521

كتاب قواعد عقايد آل محمد، محمد بن الحسن الديلمى، طبع لايپزيك. و به تصحيح استروطمان، طبع استانبول 1939 م.

البيان و التبيين، تأليف جاحظ به تحقيق و شرح حسن السندوبى، قاهره، 1947 م.

البيوتات العربية فى كربلا، تأليف سيد ابراهيم شمس الدين، طبع كربلا.

ت تاريخ ادبيات ايران، تأليف ادوارد براون، ترجمه رشيد ياسمى، تهران، 1316 ه. ق.

تاريخ ادبى ايران، ادوارد براون، ترجمه على پاشا صالح و على اصغر حكمت، رشيد ياسمى، تهران 1316-1333 ه. ق.

تاريخ ادبى ايران از سعدى تا جامى، ادوارد براون.

تاريخ اسماعيليه يا هدايت المؤمنين الطالبيين، محمد بن زين العابدين خراسانى فدائى، به تصحيح الكساندر سيمونوف.

تاريخ اعثم كوفى، ترجمه خواجه احمد بن محمد مستوفى هروى.

تاريخ افغانستان بعد از اسلام، عبد الحى حبيبى، تهران، دنياى كتاب 1363.

تاريخ الامم و الملوك، محمد بن جرير طبرى، قاهره، 1358 ه. ق.

تاريخ الالحاد فى الاسلام، عبد الرحمن بدوى، طبع قاهره.

تاريخ البابية يا مفتاح باب الابواب، دكتر ميرزا محمد مهدى خان زعيم الدوله، طبع مصر.

تاريخ ايران بعد از اسلام، دكتر عبد الحسين زرين كوب، چاپ چهارم، تهران 1362.

تاريخ بغداد، الخطيب البغدادى، ابو بكر احمد بن على، 14 مجلد، طبع مصر، 1349 ه. ق.

تاريخ بيهقى، تأليف ابو الفضل محمد بن حسين بيهقى، كلكته 1862، اديب 1307، دكتر غنى و دكتر فياض 1324 ش، سعيد نفيسى 32-1326 ش.

تاريخ پيامبران دروغين، دكتر اوچ اوك، ترجمه دكتر وهاب ولى، ناشر: تهران مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى 1364.

تاريخ تبريز تا پايان قرن نهم هجرى، دكتر محمد جواد مشكور.

تاريخ جمعيتهاى سرى، محمد عبد اللّه عنان، ترجمه هاشمى حائرى، ناشر: كتابخانه بهجت.

تاريخ رجال ايران، مهدى بامداد، تهران 1363.

تاريخ رويان، تأليف مولانا اولياء اللّه آملى، تهران 1313 ه. ق.

تاريخ سلسله هاى طريقه نعمة الهيه در ايران، دكتر مسعود همايونى، تهران.

تاريخ سيستان، مؤلف نامعلوم، تحقيق و تحشيه ملك الشعراى بهار.

تاريخ الشيعة، الدكتور حسين على محفوظ، طبع بغداد، 1957 م.

تاريخ الشيعة، محمد حسين المظفرى، طبع نجف، 1352 ه. ق.

تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام، دكتر

ص: 522

مشكور. چاپ سوم، تهران، 1362.

تاريخ طبرى تاريخ الامم و الملوك، ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، 13 مجلد ليدن 1876-1901 م.

تاريخ علم كلام، تأليف شبلى نعمانى، ترجمه سيد محمد تقى فخر داعى گيلانى، طبع تهران 1329 ش.

تاريخ فرق اسلامى، محمد نجمى زنجانى، طبع دانشگاه تهران، 1340 ش.

تاريخ الفلسفة فى الاسلام، الدكتور دى بورى، ترجمه به عربى، محمد عبد الهادى ابو ريده، طبع قاهره، 1957 م.

تاريخ قرون نخستين اسلام، تأليف اشپولر، ترجمه دكتر جواد فلاطورى.

تاريخ قزلباش، به اهتمام مير هاشم محدّث، ناشر انتشارات بهنام.

تاريخ مذاهب اسلام، يا ترجمه فرق بين الفرق، ابو منصور عبد القاهر بغدادى، به اهتمام دكتر محمد جواد مشكور.

تاريخ يعقوبى، تأليف ابن واضح اليعقوبى، طبع بيروت، 56-1955 م، طبع نجف 1358 ه. ق.

تاريخ مذاهب اسلام (ترجمه الفرق بين الفرق، عبد القاهر بغدادى)، ترجمه و تحشيه، محمد جواد مشكور.

تاريخ المذاهب الاسلامية، محمد ابو زهره، طبع قاهره، 1959.

تاريخ اليزيديه و اصل عقيد تهم، عباس العزاوى.

تأثير صائبين حرّان در تمدن اسلامى، دكتر ويكتور الكك.

تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، السيد حسن الصدر، طبع صيدا، 1331.

تبصرة العوام فى معرفة مقالات الانام، سيد مرتضى داعى حسنى رازى، به اهتمام عباس اقبال آشتيانى، طبع تهران، 1313.

التبصير فى الدين و تمييز الفرقة الناجية عن الفرق الهالكين، ابو مظفر شاهفور بن طاهر بن محمد اسفراينى، تحقيق شيخ محمد زاهد بن الحسن الكوثرى، طبع قاهره 1940.

تحفه اثنى عشريه، غلام حليم صاحب دهلوى، چاپ سنگى نول كشور 1896.

تذكرة الائمة، ملا محمد باقر مجلسى، چاپ سنگى، تهران 1307 ه. ق.

تذكرة جامع الانساب در تاريخچه امامزاده ها، سيد ابراهيم موسوى، طبع تهران 1378 ه. ق.

تذكرة الخواص، سبط ابن الجوزى ابو المظفر يوسف شمس الدين (654 ه) طبع نجف، 1369 ه. ق.

تراثنا نشرة فصليه تصدرها، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، طبع قم.

ترجمة السواد الاعظم، تأليف حكيم سمرقندى، به اهتمام عبد الحىّ حبيبى، طبع بنياد فرهنگ 1348 ش.

ترجمه فرق الشيعة نوبختى، نگاهى به شيعه تا پايان قرن سوم هجرى، به اهتمام دكتر محمد جواد مشكور، طبع تهران، بنياد فرهنگ ايران.

ترجمه مفتاح باب الابواب در تاريخ باب و بهاء، به قلم حاج شيخ حسن فريد گلپايگانى، تهران.

ص: 523

تشيع علوى و تشيع صفوى، دكتر على شريعتى.

تشيع و تصوف تا آغاز سده دوازدهم، دكتر كامل مصطفى الشبيبى، ترجمه على رضا ذكاوتى قراگزلو، طبع تهران.

تشيع و مشروطيّت در ايران و نقش ايرانيان مقيم عراق، عبد الهادى حائرى، طبع تهران.

التعريفات، الشريف الجرجانى، طبع مصر 1306 ه. ق.

تلبيس الابليس، ابو الفرج عبد الرحمن بن الجوزى البغدادى، طبع مصر 1928.

التمهيد فى الرّد على الملحدة المعطلة و الرافضة و الخوارج و المعتزلة، الامام ابو بكر محمد بن طيب الباقلانى، طبع قاهره، 1947.

التنبيه و الاشراف، مسعودى (ابو الحسن على)، ليدن 1893.

التنبيه و الرّد على اهل الاهواء و البدع، ابو الحسين محمد بن احمد الملطى، تحقيق محمد زاهد بن الحسن الكوثرى، قاهره 1949.

تنزيه المختار ابن ابى عبيد ثقفى، عبد الرزاق الموسوى المقرم، طبع نجف 1937.

تنقيح المقال فى علم احوال الرّجال، شيخ عبد اللّه المامقانى، 3 جلد، طبع نجف اشرف.

التوحيد، شيخ صدوق، تهران، مصطفوى، 1375 ه. ق.

ج جامع التواريخ (قسمت اسماعيليان و فاطميان و نزاريان و داعيان و رفيقان)، خواجه رشيد الدين فضل اللّه همدانى، به اهتمام محمد تقى دانش پژوه، و محمد مدرسى زنجانى، طبع تهران 1338.

جامع الحكايات و لوامع الروايات، محمد عوفى، برگزيده توسط ملك الشعراى بهار.

جزيه در اسلام، دانيل دينت، ترجمه دكتر محمد على موحد، تبريز، 1340 ش.

جستجو در تصوف ايران، دكتر عبد الحسين زرين كوب.

الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة، محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، طبع نجف.

جنبش حروفيه و نهضت پسيخانيان و نقطويان، على مير فطروس.

جنبش زيديه در ايران، عبد الرفيع حقيقت، ناشر آزادانديشان.

جهانگشاى جوينى، تصحيح و تحقيق محمد قزوينى، ليدن 1355 ه. ق.

ح حاشية الكستلى على شرح العقائد، شرح على متن العقائد التفتازانى.

حركات الشيعة المتطرفين، دكتر محمد جابر عبد العال، طبع قاهره، 1954.

حركة المهدى الفاطمى، ايوانف، طبع مصر.

حروفيه (مقاله) نوشته اكبر ثبوت در مجله فلق نشريه دانشجويى دانشكده ادبيات

ص: 524

دانشگاه تهران.

الحضارة الاسلامية فى القرن الرابع الهجرى، آدم متز، نقله الى العربية، محمد عبد الهادى ابو ريده، طبع قاهره، 1957.

حقيقة البابية و البهائية، الدكتور محسن عبد الحميد، طبع بيروت، 1975.

حكومت از نظر اسلام، آية اللّه شيخ محمد حسين نائينى، با مقدمه مرحوم سيد محمود طالقانى.

حلية الاولياء و طبقات الاصفياء، ابى نعيم اصفهانى، مصر، مطبعه السعادة، 1932 م.

الحور العين، ابو سعيد نشوان الحميرى، تحقيق كمال مصطفى، طبع مصر، 1948.

خ خاكسار و اهل حق، نور الدين مدرسى.

خاندان نوبختى، عباس اقبال آشتيانى، طبع تهران، 1311 ش.

خرمدينان، شهيندخت كامران، تهران.

الخطط، مقريزى (تقى الدين ابو العباس، احمد بن على بن عبد القادر)، 5 جلد، طبع قاهره، 1930-1911.

الخوارج فى الاسلام، عمر ابو النصر، طبع بيروت، 1949.

الخوارج و الشيعة، و هلوزن يوليوس، ترجمه عبد الرحمن بدوى، طبع قاهره، 1958.

د دائرة المعارف الاسلامية، ترجمه از چاپ اول.

دائرة المعارف اسلامى، 15 جلد، طبع مصر.

دائرة المعارف دانش بشر.

دانشمندان آذربايجان، تأليف محمد على تربيت، تهران 1314 ش.

دانشنامه ايران و اسلام، زير نظر احسان يارشاطر، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1354.

دبستان المذاهب، به اهتمام رضا زاده ملك، دو جلد، طبع تهران.

دراسات اسلامية من تاريخ الالحاد فى الاسلام، عبد الرحمن بدوى، مصر.

الدرجات الرفيعة، تأليف سيد على خان المدنى شيرازى، طبع نجف، 1962.

الدروز ظاهرهم و باطنهم، محمد على الزعبى، مكتبه العرفان، صيدا، 1956.

الدروز و الثورة السورية و سيرة سلطان باشا الاطريش، كريم خليل ثابت، طبع لبنان.

الدعوة الى الاسلام فى تاريخ نشر العقيدة الاسلامية، ارنولد، نقله الى العربية، حسن ابراهيم حسن و عبد الحميد عابدين، طبع قاهره، 1947.

دول الشيعة فى التاريخ، محمد جواد مغنيه، طبع نجف، 1964.

دين و دولت در ايران، نقش علماء در دورۀ قاجار، پروفسور حامد الگار، ترجمه دكتر ابو القاسم سرى، تهران.

دين و مذهب در عصر صفوى، دكتر مريم مير احمدى، ناشر امير كبير.

ص: 525

ذ الذريعة الى تصانيف الشيعة، شيخ آقا بزرگ الطهرانى، 25 جلد، طبع بيروت، دار الاضواء.

ر راحة العقل، قاضى احمد حميد الدين الكرمانى، تحقيق الدكتور كامل حسين و الدكتور مصطفى حلمى، طبع قاهره، 1952.

كتاب الرجال ابن داوود، به ضميمۀ رجال احمد بن عبد اللّه البرقى به تحقيق سيد جلال الدين محدث ارموى، طبع دانشگاه تهران، 1342 ش.

رجال الطوسى، شيخ ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى، طبع نجف، تحقيق سيد محمد صادق بحر العلوم، 1937.

رجال تفرشى - نقد الرجال فى علم الرجال.

رجال مامقانى - تنقيح المقال فى علم احوال الرجال.

رجال نجاشى ابو العباس، احمد بن على بن احمد بن العباس، طبع بمبئى، 1317 ه. ق.

رحلة ابن بطوطة، محمد بن عبد اللّه، ترجمه محمد على موحد، تهران انتشارات علمى و فرهنگى، 1361.

الرّد على الجهمية، عثمان بن سعيد الدارمى (280-200) طبع ليدن.

الرّد على الزنادقة و الجهمية، احمد بن حنبل، تحقيق محمد فهر شقفه، طبع سوريه (حماة) رسائل (مجموعه) ابن تيمية، 2 جلد، طبع قاهره، 1323 ه.

الرسائل السبعة فى العقائد، شرح الفقه الاكبر، وصية الامام الاعظم الجوهر المنيفة.

الرسالة الفارقة و الملحة الفائقة فى الفرق الاسلامية، العتائقى، عبد الرحمن بن محمد، تحقيق الدكتور محمد جواد شكور، طبع تهران، 1966.

رساله فارسيه در شرح حال شيخ احمد احسايى، تأليف شيخ عبد اللّه فرزند او، بمبئى.

رسالة معرفة المذاهب، نظام محمود طاهر غزالى، به تصحيح على اصغر حكمت، ضميمه سال اول مجله دانشكده ادبيات.

روزنامه اطلاعات به نقل از جريدة البلاغ مصر، شمارۀ 3270.

روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات، محمد باقر الموسوى خوانسارى، چاپ سنگى، تهران، 1367 ه. ق.

الروضة البهية فى ما بين الاشاعره و الماتريدية، ابو عذبه حسن بن عبد المحسن، طبع حيدرآباد دكن، 1322 ه. ق.

روضة الصفا فى سيرة الانبياء و الملوك و الخلفاء، تأليف محمد بن خاوند شاه بن محمود معروف به مير خواند، 7 جلد، طبع لكهنو، 1332.

ريحانة الادب، ميرزا محمد على مدرس خيابانى تبريزى، 6 جلد، تهران، 33-1326 ش.

ز

ص: 526

زيد الشهيد، عبد الرزاق الموسوى المقرّم، طبع نجف، 1937.

زين الاخبار، ابو سعيد عبد الحىّ بن ضحاك بن محمود گرديزى، به سعى و اهتمام محمد ناظم، برلين 1928، تهران 1327 ه. ش. قسمت تاريخ ساسانيان تا صفاريان به اهتمام سعيد نفيسى، طهران 1333.

س سر السلسلة العلوية، ابو نصر البخارى، تحقيق سيد محمد صادق بحر العلوم، طبع نجف، 1963.

سرزمين هند، على اصغر حكمت.

سرسپردگان تاريخ و شرح عقايد دينى و آداب و رسوم اهل حق (يارسان)، سيد محمد على خواجه دين.

سرمايه ايمان، ملا عبد الرزاق لاهيجى، طبع سنگى تهران، 1304 ه. ق.

سرودهاى دينى يارسان، ترجمه ما شاء اللّه سورى، تهران.

سفرنامۀ ناصر خسرو قباديان، به اهتمام دكتر دبير سياقى.

سفينة البحار، مرحوم شيخ عباس قمى، 2 جلد، طبع نجف، 1352 ه. ق.

السقيفة و فدك، ابو بكر احمد بن عبد العزيز الجوهرى، به اهتمام محمد هادى امينى.

سلسله هاى صوفيه در ايران، نور الدين مدرسى چهاردهى، تهران.

سلمان پاك، لوئى ماسينيون، ترجمه دكتر على شريعتى، طبع مشهد، 1343 ش.

سواد اعظم - ترجمۀ السواد الاعظم.

سياست نامه يا سير الملوك، تأليف ابو على حسن بن على طوسى نظام الملك، به اهتمام سيد عبد الرحيم خلخالى، تهران، 1310 ش.

السيرة النبوية، تأليف ابن هشام، طبع مصطفى السقاء، ابراهيم الابيارى، عبد الحفيظ شبلى، 4 مجلد، مصر 1936.

سيرة الشيخ احمد الاحسائى، الدكتور حسين على محفوظ، طبع بغداد، 1957.

سيرى در تصوف، شرح حال هفتاد تن از مشايخ و اقطاب صوفيه، نور الدين مدرسى چهاردهى، تهران.

ش الشبك من فرق الغلاة فى العراق، احمد حامد الصراف، طبع بغداد، 1954 م.

شخصيات قلقة فى الاسلام، عبد الرحمن بدوى، طبع مصر، 1946.

شدّ الازار فى حط الاوزار عن زوار المزار، تأليف معين الدين ابو القاسم جنيد شيرازى، به تصحيح محمد قزوينى، تهران 1328 ش.

شرح الاصول الخمسة، القاضى عبد الجبار بن احمد همدانى، تحقيق الدكتور عبد الكريم عثمان، طبع مصر 1384.

شرح العقائد النسفية فى اصول الدين و علم الكلام، سعد الدين تفتازانى، تحقيق كلود سلامه، دمشق 1974.

شرح المواقف، الشريف الجرجانى، طبع استانبول، 3 جلد، 1311 ه. ق.

شرح النافع يوم الحشر فى شرح باب

ص: 527

الحادى عشر، فاضل مقداد، طبع بمبئى 1319 ه.

الشرح على متن العقائد، تفتازانى، طبع استانبول و بهامشه حاشيه كستلى على شرح العقائد، 1966.

شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، 2 جلد، تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم، طبع قاهره.

شناخت حسن صباح و كارهاى شگرف او، نور الدين چهاردهى.

شورش بردگان، احمد فرامرزى، انتشارات ابن سينا.

شيخيگرى، بابيگرى از نظر فلسفه تاريخ و اجتماع، مرتضى مدرسى چهاردهى، تهران.

شيخيگرى، بابيگرى، بهائيگرى و كسروى گرائى، دكتر يوسف فضايى، طبع تهران.

الشيعة بين الاشاعرة و المعتزلة، هاشم معروف الحسينى، طبع بيروت، 1946.

شيعه در اسلام، علاّمه سيد محمد حسين طباطبايى، طبع تهران.

شيعه در حديث ديگران، زير نظر دكتر مهدى محقق، طبع تهران.

الشيعة و الرجعة، محمد رضا الطبسى النجفى، 2 جلد، طبع نجف، 1955 م.

شيعه و عاشورا، محمد جواد مغنيه، ترجمه فيروز حريرچى.

ص الصائبون فى حاضرهم و ماضيهم، عبد الرزّاق الحسينى، طبع صيدا.

صراط النجاة، ملا محمد باقر مجلسى، طبع سنگى، تبريز 1295 ه.

الصواعق المحرقة فى الرّد على اهل البدع و الزندقة، احمد بن حجر الهيثمى المكّى، طبع قاهره، 1375.

ط طائفة الاسماعيلية، الدكتور محمد كامل حسين، قاهره، 1959.

طايفه الدروز تاريخها و عقائدها، الدكتور كامل حسين، طبع مصر.

طبقات ابن سعد، ليدن، 1322 ه. ق.

طبقات الاعلام الشيعة، الشيخ آقا بزرگ الطهرانى، 7 جلد، طبع نجف، بيروت و دانشگاه تهران.

طبقات المعتزلة، احمد بن يحيى بن مرتضى، به تحقيق سوسنه ديولدويلز، طبع بيروت، 1961.

طبقات سلاطين اسلام، زامباور، نسب نامه خلفا و شهرياران.

طبقات سلاطين اسلام، تأليف زامباور، ترجمه دكتر جواد مشكور.

الطريقة الصوفية، رواسها فى العراق المعاصر، دكتر مصطفى شبيبى، طبع بغداد، 1967 م.

طريقۀ چشتيه در هند و پاكستان، دكتر غلامرضا آريا، طبع تهران.

ص: 528

ع عبد اللّه بن سبا، مرتضى العسكرى، طبع قاهره، 1381 ه. ق.

عبيد اللّه المهدى، حسن ابراهيم حسن و طه احمد شرف، قاهره، 1947.

عبرت افزا، به اهتمام كوهى كرمانى، تهران، 1325 شمسى.

العثمانية، عمرو بن بحر جاحظ، طبع مصر، 1955.

عصر زرين فرهنگ ايران، ن - فراى، ترجمه مسعود رجب نيا، انتشارات سروش.

عقايد الامامية، محمد رضا مظفر، طبع قاهره، 1381 ه. ق.

عقايد الشيعة، محمد رضا مظفر، طبع نجف، 1954.

عقايد الشيعة، و فوائد الشريعة، ملا على اكبر، طبع سنگى، تهران، 1297 ه. ق.

عقيدة الشيعة الامامية، السيد هاشم معروف الحسنى، بيروت، 1956 م.

عقيدة الشيعة، دوايت دونالدسن، ترجمه بعربى، طبع مصر.

العقيدة و الشريعة فى الاسلام، جولد تسيهر (گلدزيهر)، طبع مصر.

علم كلام (تاريخ)، تأليف شبلى نعمانى، ترجمه سيد محمد تقى فخر داعى گيلانى، طبع تهران، 1328.

علم كلام جديد، تأليف شبلى نعمانى، ترجمه سيد محمد تقى فخر داعى گيلانى، طبع تهران، 1329.

العلويون شيعة اهل البيت، بيروت.

العلويون فدائية الشيعة المجهولون، على عزيز ابراهيم العلوى.

عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب، جمال الدين احمد بن على بن حسين الداوودى الحسنى، طبع نجف، 1918.

غ الغدير، علاّمه امينى (عبد الحسين)، طبع بيروت.

الغيبة، شيخ طوسى، طبع سنگى تبريز، 1323 ه. ق.

الغيبة، محمد بن ابراهيم بن جعفر بن ابو عبد اللّه نعمانى معروف به ابن زينب، طبع سنگى، تهران، 1318.

ف فتنه باب، اعتماد السلطنه، به اهتمام عبد الحسين نوايى، تهران، 1333 ش.

الفتوة، دكتر مصطفى جواد، طبع بغداد.

فدائيان اسماعيلى، برنارد لوئيس، ترجمه فريدون بدره اى، بنياد فرهنگ ايران، 1348 ش.

فرق الاسلام، السيد هاشم السيد احمد اشرف، طبع ناصريه عراق.

الفرق الاسلامية، ذيل كتاب شرح المواقف للكرمانى، تحقيق سليمه عبد الرسول، طبع بغداد.

الفرق الاسلامية فى شمال الافريقى، تأليف آلفرد بل، ترجمه عبد الرحمن بدوى، طبع

ص: 529

نبغازى.

الفرق الاسلامية، محمود البشبيشى، طبع القاهرة، 1932.

الفرق الاسلامية و الدولة، على الوردى، مجلة العرفان، 1964.

الفرق بين الفرق، ابو منصور عبد القاهرين طاهر بغدادى، به اهتمام محمد زاهد بن حسن الكوثرى، طبع قاهره، 1948.

فرق الشيعة، ابو محمد الحسن بن موسى النوبختى، به اهتمام سيد صادق بحر العلوم، طبع نجف.

فرق الشيعة نوبختى، ترجمه و تحقيق محمد جواد مشكور، طبع تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى.

الفرق المفترقة بين اهل الزيغ و الزندقة، ابو محمد عثمان بن عبد اللّه بن الحسن العراقى، تحقيق يشار قوتلو آى، آنكارا، 1961.

فرق، تأليف فخر رازى.

الفرق و التواريخ، نسخۀ خطى آستان قدس رضوى.

فرق و طبقات معتزله، للقاضى عبد الجبار بن احمد الهمدانى، تحقيق دكتر على سامى النشار و عصام الدين محمد على، طبع اسكندريه.

فرق اسماعيليه، مارشال گ. س.

هاجسن، ترجمه فريدون بدره اى، طبع تبريز، 1343 ش.

فرقۀ حروفيه، هلموت ريتر، ترجمه حشمت مؤيد.

فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى و فلسفى، سيد جعفر سجادى.

الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، ابن حزم الظاهرى الاندلسى، 5 جلد، طبع مصر، 1347 ه. ق.

الفصول المختارة، الشيخ المفيد (محمد بن محمد بن نعمان)، 2 جلد، طبع نجف.

الفصول المهمة فى معرفة احوال الائمة، على بن محمد مشهور به ابن صباغ، طبع نجف، 1950.

فضائح الباطنية، ابو حامد الغزالى، تحقيق عبد الرحمن بدوى، قاهره، 1962.

فضل بن شاذان نيشابورى و نبرد انديشه ها در ايران پس از اسلام، گزارش فريدون جنيدى، تهران.

الفكر الشيعى و النزعات الصوفية حتى مطلع القرن الثانى عشر الهجرى، الدكتور كامل مصطفى الشيبى، طبع بغداد، 1966 م.

فلسفه التشريع فى الاسلام، صبحى المحمصانى.

فلسفه الدين بين الاسلام و المسيحيه، غرديه و قنواتى، ترجمه به عربى صبحى صالح و فريد جبر، 3 مجلد، طبع بيروت، 69-1967.

فلسفه المعتزله، فلاسفه الاسلام الاسبقين، الدكتور نادر البيرنصرى، طبع اسكندريه، 2 مجلد، 58-1951.

فلسفه هند قديم از كتاب ما للهند، ترجمه دانا سرشت، انتشارات امير كبير.

الفهرست، ابن نديم، تحقيق رضا تجدّد، تهران، اسدى، 1391.

الفهرست، شيخ ابو جعفر الطوسى، طبع نجف، 1961.

ص: 530

فى التصوف الاسلامى و تاريخه، نيكولسون (نيكلسن)، ترجمه ابو العلا عفيفى، قاهره.

فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقة، تأليف ابو حامد محمد بن محمد الغزالى، در مجموعۀ الجواهر الغوالى، طبع مصر، 1343.

ق قاموس الاعلام (تركى)، شمس الدين سامى، طبع استانبول، 6 جلد.

قاموس الرجال فى تحقيق رواة الشيعة و محدثيهم، الشيخ محمد تقى التسترى، 11 جلد، طبع تهران، 91-1379 ه. ق.

قرامطه بحرين و فاطميان، ميخائيل يان دخويه، ليدن، 1886.

قزلباشها، بنيانگذاران و قربانيان حكومت صفوى، تأليف هانس روبرت رويمر

قصص العلماء، ملا محمد تنكابنى، طبع تهران، كتابفروشى اسلاميه، 1309.

قواعد عقايد آل محمد (الباطنية)، محمد بن حسن ديلمى اليمانى، تحقيق محمد زاهد بن الحسن الكوثرى، طبع قاهره، 1950.

قيام توابين، دكتر ابراهيم بيضون، ترجمه حميد شريفى، ناشر: حكمت.

قيام زنگيان، احمد علبى، ترجمه كريم زمانى، ناشر: خدمات فرهنگى رسا.

ك الكاكائية فى التاريخ، عباس العزاوى، طبع بغداد.

الكامل فى التاريخ (الكامل ابن اثير)، تأليف عز الدين ابن الاثير جزرى، 14 مجلد، طبع تونبرگ، ليدن 76-1866.

كامل بهائى، شيخ عماد الدين، حسن بن على الطبرسى، چاپ سنگى بمبئى، 1323 ه. ق.

الكامل للمبرد (باب الخوارج، طبع دمشق.

كتاب الانساب، سمعانى، طبع ليدن، 1912 م.

كتاب التوحيد، ابو منصور ماتريدى، تحقيق دكتر فتح اللّه خليف، طبع بيروت.

كتاب الرجال، ابو العباس احمد بن على بن احمد النجاشى، طبع بمبئى.

كتاب الغيبة - الغيبة، شيخ طوسى.

كتاب الغيبة - الغيبة نعمانى.

كتاب الفصل - الفصل، ابن حزم.

كتاب النزاع و التخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، مقريزى، طبع مصر، 1937.

كتاب الهمة فى آداب اتباع الائمة، القاضى النعمان بن محمد المغربى، طبع بيروت.

كتابشناسى تحليلى جنبش قرمطى، رضا رضا زاده لنگرودى.

كشاف اصطلاحات الفنون، محمد على الفاروقى التهانوى، طبع انجمن آسيايى بنگال، 2 جلد، 1862 م.

كشف الاسرار الباطنية و اخبار القرامطة، محمد بن مالك بن ابو الفضائل الحمادى اليمانى، تحقيق الشيخ محمد زاهد بن الحسن الكوثرى، طبع قاهره، 1939.

ص: 531

كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبد الوهاب، السيد محسن الامين الحسينى العاملي، طبع بيروت، دار العذير.

كشف المحجوب، در آيين اسماعيلى از قرن چهارم، ابو يعقوب سجستانى، تحقيق هنرى كربن، طبع تهران، 1949.

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، علامه حلّى، ترجمه شعرانى، تهران، 1351 ش.

كليد نقص يا فهرست بعض مثالب النواصب، محدث سيد جلال الدين حسينى ارموى.

كمال الدين و اتمام النعمه فى اثبات الغيبه، ابن بابويه قمّى، طبع سنگى، تهران، 1301 ه. ق.

الكنى و الالقاب، مرحوم شيخ عباس قمى.

الكيسانية فى التاريخ، دكتر داوود القاضى، بيروت 1974.

ل اللباب فى تهذيب الانساب، عزيز الدين ابو الحسن على بن محمد، ابن اثير، 3 جلد، طبع قاهره، 69-1353.

اللباب فى معرفة الانساب (و هو مختصر الانساب سمعانى)، تأليف ابن اثير عز الدين ابو الحسن على.

لسان الميزان، ابن حجر عسقلانى، 6 جلد، طبع حيدرآباد دكن 29-1331.

لغت نامه دهخدا، على اكبر دهخدا.

لمع الادلة فى قواعد عقائد اهل السنة و الجماعة، امام الحرمين ابو المعالى عبد الملك الجوينى، تحقيق الدكتور فوقيه حسين محمد، طبع قاهره، 1968.

م مالك بن انس حياته و عصره، ابو زهره، متن العقائد النسفيه، طبع استانبول.

مجالس المؤمنين، قاضى نور اللّه شوشترى، سنگى تبريز بدون تاريخ، تهران 1268.

مجالس (الفصول المختاره من العيون و المحاسن)، تأليف شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان به تصحيح خانبابا مشار تهران.

مجموعه رسايل، ابن تيميه، دو جزء، طبع قاهره، 1323 ه.

مجموعه رسايل و اشعار اهل حق، ايوانف، تهران.

مجموعه رسايل حروفيه، به تصحيح كلمنت هوارث، پاريس.

محاكمه و بررسى باب و بهاء، دكتر ح. م. ت، 3 جلد، طبع تهران.

محيط المحيط، بطرس البستانى.

مختصر تاريخ الاباضية، ابو الربيع سليمان البارونى، طبع تونس، 1938.

مختصر كتاب الفرق بين الفرق، عبد القاهر بن طاهر ابو منصور بغدادى، اختصار عبد الرزاق بن رزق اللّه بن ابى بكر بن خلف الرسعنى، به اهتمام فيليپ حتى، طبع مصر، 1924.

ص: 532

مدعيان نبوت و مهدويت، اعتضاد السلطنه، به تصحيح هاشم رضى، طبع تهران، 1311.

المذاهب الاسلامية، محمد احمد ابو زهره، طبع قاهره.

مذاهب الاسلاميين، الدكتر عبد الرحمن بدوى، طبع بيروت، 2 مجلد، 73-1971.

مذاهب التفسير الاسلامى، جولد تسيهر (گلدزيهر)، مصر، 1955.

مذاهب ملل متمدنه، تاريخ سيد على محمد معروف به باب، مسيو نيكلا، طبع تهران.

مذاهب و فلسفه در آسياى وسطى، گنت دو گوبنيو، ترجمه م. فرهوشى، طبع تهران.

مرآة الجنان و عبرة اليقظان، يافعى، عبد اللّه، ادوارد مرقس، طبع لاذقيه.

مروج الذهب، تأليف مسعودى، طبع پاريس، 9 جلد، 77-1861، طبع مصر، 2 مجلد، 1342.

مسائل الامامة و مقططفات من الكتاب الاوسط فى المقالات، تأليف الناشئ الاكبر، تحقيق يوسف فان اس، طبع بيروت، 1971.

المسائل الجارودية (فى تعيين الخلافة و الامامة فى ولد الحسين بن على)، ابو عبد اللّه محمد بن نعمان بغدادى و تشتمل على رسالتين الثقلان، و الرسالة فى النص على امير المؤمنين على بن أبي طالب، طبع نجف.

المسالك و الممالك، تأليف ابن خرداذبه، طبع دخويه، ليدن 1889.

مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين، الحافظ رجب البرسى، طبع بيروت، دار الاندلس.

مشعشعيان (يا بخشى از تاريخ خوزستان)، سيد احمد كسروى، چاپ دوم، تهران 1324 ش.

مصائب النواصب در ردّ نواقص الروافض، قاضى نور اللّه شوشترى، ترجمه ميرزا محمد على مدرسى رشتى چهار دهى، تهران، 1329 ش.

المصابيح فى اثبات الامامة، قاضى حميد الدين الكرمانى، طبع بيروت، 1969.

معارف لابن قتيبه الدينورى، مصر، 1300 ه. ق.

مع الشيعة الامامية، محمد جواد مغنيه، طبع لبنان.

معالم العلماء فى فهرست كتب الشيعة و اسماء المصنفين منهم، رشيد الدين ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب السّروى، تحقيق عباس اقبال، تهران 1353 ه. ق.

المعتزلة، زهدى حسن جار اللّه، طبع قاهره، 1947.

معجم الادباء، ياقوت حموى، ليدن، 16-1909.

معجم البلدان، ياقوت حموى، 6 مجلد، لايپزيك، 73-1866.

معرفة المذاهب، محمد طاهر غزالى معروف به نظام، به تصحيح على اصغر حكمت، طبع تهران.

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل، الجزء القسم العشرين فى الامامه، تأليف القاضى عبد الجبار همدانى الأسدآبادى، تحقيق دكتر عبد الحليم محمود و دكتور سليمان دنيا، طبع

ص: 533

قاهره.

المغنى فى ابواب التوحيد و العدل، الجزء الخامس، الفرق غير الاسلامية، القاضى ابن عبد الجبار همدانى اسدآبادى، طبع قاهره، 1965.

مفاتيح العلوم، ابو عبد اللّه محمد بن احمد بن يوسف الخوارزمى، طبع ليدن 1895.

مقاتل الطالبيين، تأليف ابو الفرج اصفهانى، ترجمه سيد هاشم رسولى محلاتى، طبع تهران.

مقاتل الطالبيين، چاپ سنگى تهران، 1307 ه. ق.

مقاصد الاصول، تأليف محمد سنگلجى.

مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلّين، ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى، طبع مصر، مجلد اول 1950، مجلد دوم 1954.

المقالات و الفرق، سعد بن عبد اللّه ابى خلف الاشعرى القمى، تحقيق الدكتر محمد جواد مشكور، طبع تهران، 1963.

مقباس الهداية، مامقانى، طبع نجف، ضميمه رجال مامقانى.

مقدمه ابن خلدون، طبع مصر، ترجمه پروين گنابادى.

مكتب تشيع، (مجله) علامه طباطبائى.

الملل و النحل بغدادى ابو منصور بن طاهر، تحقيق الدكتور نادر البيرنصرى، بيروت، 1970.

الملل و النحل شهرستانى، ترجمه افضل الدين صدر تركه اصفهانى، به تصحيح سيد محمد رضا جلالى نائينى، طبع تهران، 1321.

الملل و النحل للشهرستانى، تصحيح و تعليق الشيخ احمد فهمى محمد، 3 جلد، طبع قاهره 49-1948.

مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت، ترجمه و تحقيق دكتر يوسف فضائى.

منتظم ناصرى، اعتماد السلطنه، چاپ سنگى، تهران.

منتقلة الطالبيه، ابن طباطبا ابو اسماعيل ابراهيم بن ناصر تحقيق السيد مهدى الخرسان، طبع نجف، 1968.

منهاج السنّة النبويّة فى نقص كلام الشيعة و القدرية، 4 مجلد، ابن تيميه، طبع قاهره، 1321 ه. ق.

منهاج الشريعة فى الرّد على ابن تيمية، محمد مهدى الكاظمى القزوينى، طبع نجف، 1348 ه. ق.

منهاج الكرامة فى اثبات الامامة، علاّمه حلّى، چاپ سنگى، 1296 ه. ق.

منهج المقال فى علم الرّجال، محمد باقر بن محمد وحيد البهبهانى، طبع سنگى، تهران 1306 ه. ق.

المنية و الأمل فى شرح الملل و النحل، يحيى بن مرتضى اليمانى، تحقيق دكتر محمد جواد مشكور، طبع بيروت.

المواعظ و الاعتبار فى ذكر الخطط و الآثار، احمد بن على بن عبد القادر مقريزى، 5 مجلد، طبع قاهره، 30-1911.

المهدى، سيد صدر الدين صدر، طبع قم، 1360 ه. ق.

مهدى از صدر اسلام تا قرن سيزدهم،

ص: 534

دار مستتر، ترجمه و تحشيه محسن جهانسوز، طبع تهران.

المهدية فى الاسلام منذ اقدم العصور حتى اليوم، سيد محمد حسن طبع قاهره، 1953 م.

ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، شمس الدين الذهبى، طبع لكهنو، 1325 ه. ق.

ن ناصر خسرو و اسماعيليان، برتلس، ترجمه يحيى آريانپور، تهران.

النافع يوم الحشر فى شرح باب الحادى عشر، علاّمه حلّى، طبع بمبئى، 1319.

نامه الموت، به اهتمام نجيب مايل هروى، اكبر عشيق كابلى، مشهد، 1360.

نجم الثاقب در احوالات امام غايب، حاج ميرزا حسين طبرسى نورى، چاپ تهران، انتشارات جاويدان.

النزاع و التخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، تقى الدين احمد بن على بن عبد القادر مقريزى، به ضميمه رساله از جاحظ درباره بنى اميه، طبع مصر، 1937.

نزل الابرار بما صحّ من مناقب اهل البيت الاطهار، محمد بن معتمد خان بدخشانى الحارثى، به اهتمام دكتر محمد هادى امينى.

نسب نامه خلفا و شهرياران، زامباور، ترجمه دكتر محمد جواد مشكور.

نفس الرحمن، علاّمه ميرزا حسين طبرسى نورى.

نقد الرجال، مير مصطفى الحسينى تفرشى، تهران 1318.

كتاب النقض (معروف به بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضايح الروافض) عبد الجليل بن ابو الحسين قزوينى، تصحيح سيد جلال الدين حسينى ارموى، طبع تهران، 1331.

نقطة الكاف در تاريخ ظهور باب و وقايع هشت سال اول از تاريخ بابيه، حاج ميرزا جانى كاشانى، به اهتمام ادوارد براون، طبع ليدن.

النكت الاعتقادية، شيخ مفيد، ترجمه دكتر مشكور.

نوشته هاى پراكنده دربارۀ يارسان، اهل حق، صديق صفى زاده بوره كدئى، تهران.

و واژه نامه گرگانى، دكتر صادقكيا.

وفيات الاعيان فى انباء ابناء الزمان، تأليف قاضى ابن خلكان، 2 مجلد، 1310.

وهّابيان، على اصغر فقيهى، طبع تهران، 1352.

ه هشام بن حكم، سيد احمد صفايى، طبع دانشكده الهيات تهران، 1342.

هفتاد و دو ملت، ميرزا آقا خان كرمانى، با مقدمه و تعليقات دكتر محمد جواد مشكور، طبع تهران.

ص: 535

هفتاد و سه ملت يا اعتقادات مذاهب، كتابى بى نام مربوط به قرن ششم به تصحيح دكتر محمد جواد مشكور، طبع تهران، 1341.

ى يزيديها و كيش و آيين آنها، مجلة الدراسات الأدبية، لبنان.

اليزيديون فى حاضرهم و ماضيهم، عبد الرزّاق الحسنى، طبع صيدا، 1951.

يزيديه و شيطان پرستها، تأليف عبد الرزاق الحسنى، ترجمه سيد جعفر غضبان.

اليزيدية و منشأ نحلتهم، تيمور پاشا احمد، طبع قاهره، 1352 ه. ق.

ص: 536

فهرست جايها

آ آبادان، 305

آذربايجان، 36، 51، 78، 85، 87، 90، 124، 154، 197، 268، 269، 281، 283، 285، 297، 366، 394

آذربايجان شوروى، 79

آسوان مصر، 3

آسيا، 3

آسياى صغير، 105، 284، 285، 308،

آسياى مركزى، 52

آسياى ميانه، 1، 182،

آسياى وسطى، 53

آفريقا، 3، 7، 8، 18، 39، 42، 51، 53، 209، 213، 217، 247، 309، 360، 441، 460

آفريقاى شرقى، 3، 7، 188

آقچه حصار، 310

آلبانى، 310

النجق نخجوان، 154

آمل، 383، 385

آناطولى، 105، 155، 159، 295، 310، 312، 313، 315، 316، 317، 361

آنكارا، 310

آوه، 281، 282

الف ابرشوم، 87

ابرشهر (نيشابور)، 470

ابلّه، 292، 374

ابواء، 11

ابيورد، 257، 282

اتروسكا، 212

اجمير، 52، 311، 319

احساء، 17، 18، 19، 34، 251، 266، 281، 286، 292، 359

احمد احمدآباد، 109

ادرنه (ادريانپول)، 310،

ارّان (آذربايجان) 87، 366

اربيل، 363، 473

اردبيل، 85، 179، 284، 315

اردستان، 282

اردن، 250، 463

ص: 537

ارزن خان، 284

ارس (رود)، 87، 116

ارمنستان، 14، 396، 471

اروپا، 194

اروميه، 90

ازبكستان، 238

ازنيق، 309

استانبول، 133، 311، 313، 314، 317،

استخر، 147، 414

استرآباد، 153

اسفراين، 257، 282

اسفنديه، 2

اسلامپور (اسلام شهر)، 38

اسكندريه، 50، 108، 230، 247

اصفهان، 21، 51، 86، 89، 90، 98، 124، 147، 148، 153، 169، 230، 268، 286، 297، 408، 414، 458،

اغواط (واحه اى در الجزاير)، 121،

افغانستان، 51، 52، 205، 238، 314

اقليم، 315

اگره، 127

الجزاير، 121، 168، 213، 248، 309، 316، 384، 460

الرس (كوه)، 356

القدموس، 51

المقطم (كوه)، 248

الموت، 1، 51، 279، 297، 298، 299، 300، 337، 400، 401، 441

امركت (بلاد سند)، 126

انبار، 15، 252، 436

انجمن آسيائى، 109،

اندلس، 192، 384

اندونزى، 39، 250

انطاكيه، 230

انگلستان، 2، 3، 39، 40، 460،

اورانيا، 315

اهروانه، 21

اهواز، 12، 16، 162، 163، 292، 293

ايتاليا، 212

ايران، 2، 3، 7، 18، 22، 25، 31، 34، 35، 36، 38، 49، 50، 51، 53، 78، 116، 160، 172، 173، 266، 280، 281، 283، 285، 297، 300، 309، 316، 319، 320، 400، 441، 442، 444، 450، 457، 458، 471

ايلاق، 257

ايلخچى تبريز، 78

ب باشتين، 282

بادغيس، 160

بادكوبه، 173

باطنه، 7

بانياس، 441، 442

بحرين، 17، 18، 34، 281، 285، 292، 335، 350، 384

بخارا، 242، 306، 407، 437

بدخشان، 52

بدر، 106، 272

برلن، 40

برمه، 109

بروده، 52

ص: 538

بروسا، 311

بروسه، 313

بست، 160

بستان، 135

بسطام، 66

بصره، 6، 7، 12، 15، 16، 17، 54، 57، 59، 135، 137، 162، 168، 204، 216، 222، 224، 232، 250، 251، 276، 277، 282، 292، 293، 294، 305، 313، 324، 335، 358، 359، 397، 405، 409، 431، 436، 440، 451، 454، 457، 458، 464، 471

بعلبك، 76، 389، 472،

بغداد، 2، 12، 16، 34، 51، 54، 55، 56، 99، 100، 102، 163، 168، 170، 191، 202، 248، 258، 259، 266، 292، 293، 294، 305، 313، 314، 330، 368، 408، 431، 435، 436، 469،

بلاد قبايل، 312، 313

بلال آباد آذربايجان، 85،

بلخ، 51، 179، 265، 306، 465، 470،

بلقاء، 463،

بم، 2، 437

بمبئى، 2، 3، 52، 109، 189

بناوه، 316

بندر عباس، 2، 209

بندر گناوه، 17

بنگال، 2

بنگال شرقى، 351

بنگاله، 115

بوسمغون، 121

بومهن، 78

بهتپور، 206

بيابانك، 98، 268

بيت المقدس، 363

بيتقار، 472

بيدخت، 321

بيرجند، 51

بيروت، 76، 458

بيهق، 470

پ پارس، 230

پاكستان، 39، 40، 52، 250، 314،

پشت كوه، 78

پشتونستان، 206

پنجاب، 39، 126، 189، 206

ت تافيلالت، 214، 311، 317

تانزانيا، 52

تانگانيكا، 3

تاهرت، 8

تب (مصر باستان)، 127

تبريز 78، 85، 90، 91، 130، 153، 155، 172، 173، 269، 285، 339،

تربت جام، 283

تربت حيدريه، 172

تركستان، 20، 312، 318

تركيه، 79، 282، 313، 317، 318،

ص: 539

ترنده (استان گرگج هند)، 189

تفليس، 471

تگزرت، 318

تلغفر، 13

تلمسان، 43، 121

تماسين، 310

تمگروت، 318

توأم، 7

توس، 470

تومن، 128

تونس، 50، 247، 248، 280، 310، 312، 315، 316، 318،

تهران، 1، 28، 90، 91، 267، 291، 320، 326

تيسفون، 232

ثاثا (جنوب شرقى فجوج)، 214

ج جاكارتا، 40

جامعۀ ملل، 3

جاوه، 315، 318

جبابه، 135

جبل حوران، 194

جبل زعفران، 247

جبل عامل، 286

جحفه، 273

جده، 316

جرجان - گرگان

جزاير، 310، 313، 315، جزيره، 396

جزيرة الخلفاء، 50، 285،

جزيرة العرب، 53، 169، 239، 266، 457

جغبوب، 314

جلال آباد، 52

جلندهر، 206

جلولا، 16، 252

جند الاردن، 443

جندق، 98، 268

جوبه برغال، 408

جوين، 282، 299

جى اصفهان، 230

جيحون، 52، 255

جيحون آباد، 83

جيرفت، 2

جيل (رود)، 252

چ چاچ، 257

چرنداب تبريز، 78

چشت، 319

چشمه على، 91، 320

چهريق، 89، 90، 91

چين، 22، 312، 318

ح حجاز، 7، 12، 16، 132، 224، 250، 312، 374، 384، 395، 469

ص: 540

حران، 155

حروراء، 152، 186

حسن آباد بمبئى، 2

حضرموت، 7

حكاريه، 472

حلب، 142، 281، 441، 447، 471

حلوان، 147، 414، 472

حله، 282

حمص، 49

حميتره

حميمه، 287، 288

حيدرآباد، 90

حيره، 211، 214

خ خان زيتان، 37

خانقين، 79

خبوشان، 282

خراسان، 7، 20، 21، 22، 37، 38، 51، 56، 61، 66، 79، 95، 134، 153، 158، 160، 167، 168، 172، 173، 177، 189، 198، 200، 216، 267، 281، 282، 288، 289، 309، 317، 318، 330، 338، 382، 406، 435، 470

خرقان، 401

خرم آباد (بلخ)، 179

خرم آباد، 20

خرمباد، 20

خليج فارس، 7، 35، 53، 169، 251، 266، 285

خوارزم، 153

خواف، 22

خوان، 52

خوزستان، 15، 16، 49، 100، 135، 165، 282، 283، 358، 412،

خوقند، 52

خوى، 394

خيبر، 32، 443

د دار السلام، 3

دار الندوه، 271

دامغان، 283، 298

دجيل، 292

در (نجد از بلاد بنى سليم)، 374

درعيه، 458

درقاوه، 316، 317

درۀ ابو طالب، 374

درياى خزر، 280

درياى احمر، 374

دز لنبه سر، 300

دكن، 310

دلفان، 78

دماوند، 78، 405

دمشق، 164، 194، 224، 257، 271، 313، 457

دومة الجندل

دهلى، 108، 437

ديار بكر، 308، 471

ص: 541

دير الجماجم، 405

ديگين، 400

ديلم، 356، 435، 469

ديلمان، 188، 196

دينور، 394

ذ ذى الحليفه، 356

ر راجپوتانه، 52

رافقه، 469

رامهرمز، 230

راوند، 202

رأس العين، 16

رباط كريم، 91

ربوه، 40

رستاق، 7

رشت، 266

رصافه، 214

رقه، 15، 202

رمله، 50

روم، 87

رودبار قزوين، 51، 298

رودهن، 78

رويان، 356

رى، 20، 21، 51، 124، 134، 169، 179، 210، 281، 282، 292، 297، 299، 320، 326، 394، 414، 437

رياض، 458

ز زبيد، 185

زرهون، 312

زمزم، 373

زنجان، 90

زنگبار، 52، 188

زوزن، 22

ژنو، 3

س سارى، 52، 383

ساله، 312

سامرا، 87، 139، 292، 383، 394

ساوه، 282، 288

سبزوار، 281، 282، 283

سبلان، 85

سجستان، 363

سجلماسه، 214

سدهپور، 109

سرپل ذهاب، 78

سرخس، 168، 228، 470

سرى ناگر، 39

سفيدنج، 288

سقيفه بنى ساعده، 57، 231، 274

سلبرى، 43

سلط، 463

ص: 542

سلماس، 394

سلميه، 51، 358

سليمانيه، 79

سمرقند، 46، 282، 379، 407

سنجار (كوه)، 471، 475،

سند، 2، 126، 467

سواحل، 209

سودان، 311، 384

سوريه، 3، 51، 53، 79، 143، 250، 306، 309، 313، 316، 318، 319، 350، 356، 358، 408، 442، 472

سوس، 441

سوماترا، 315

سومالى، 316

سيالكوت، 39

سياه بند شميران، 78

سيراوند، 22

سيستان، 135

سيستان، 153، 160، 166، 168، 176، 331، 439

ش شاذله، 247

شاهى (نزديكى كوفه)، 338

شام، 48، 51، 143، 159، 168، 169، 192، 237، 266، 271، 281، 287، 297، 319، 348، 363، 374، 389، 395، 396، 441، 443، 448، 457، 463، 470

شامات، 300

شلمغان، 258

شمال افريقا، 203

شميرانات، 78

شوش، 16

شوشتر، 163، 335،

شوف، 143، 422

شهر آباد، 78

شيب، 297

شيخان، 475

شيراز، 36، 37، 87، 89، 317

شيروان، 154

ص صائين قلعه، 91

صحار، 7

صحرا، 121

صحنه، 78

صعداى يمن، 217

صعيد مصر، 247

صفدى، 389

صفين، 152، 186، 276، 320، 382، 392، 436

صنعا، 13، 185، 186، 217، 224

ط طاق كسرى، 232

طالش، 285

طالقان، 134، 298، 441

طبرستان، 21، 217، 228، 238، 257، 278،

ص: 543

382، 383، 435،

طبريه، 443

طرابلس، 7، 8، 137، 315

طنطا، 309

طور (قريه بيضاى فارس)، 162

طوس، 257

ع عبادان - آبادان

عراق، 11، 12، 13، 15، 16، 17، 51، 87، 78، 91، 94، 108، 113، 147، 159، 160، 168، 214، 247، 249، 250، 251، 252، 267، 281، 282، 285، 294، 317، 339، 389، 394، 395، 404، 437، 442، 469، 471، 472

عراقين، 396

عربستان، 230، 460

عربستان جنوبى، 8

عسير، 309

عمان، 6، 7، 44، 52

عكا، 91، 192

عيذاب (صحرا)، 247

عين التمر، 14

عين ماضى، 121

عين مهدى، 311

عينيه، 457، 458

غ غدير خم، 25، 64، 273، 274، 275، 444، غزه، 248

غمازه، 247

ف فارس، 12، 17، 79، 147، 168، 192، 214، 250، 285، 293، 385، 395، 471،

فاس، 43، 121، 122، 313

فاماگوستا - ماغوستا

فخ، 158

فرات، 150، 215

فرانسه، 53، 122

فراهان، 282

فرغانه، 255

فسطاط مصر، 50، 248،

فلسطين، 50، 91، 169، 250، 248

فشاپويه، 28

فيوم، 50

ق قادسيه، 231

قاديان، 39

قازان، 318

قاهره، 3

قاهره، 50، 121، 160، 192، 248، 280، 310، 313، 410، 457

قاين، 51

قبا، 230

قبرس، 91

ص: 544

قراچه داغ، 284

قرطاجنه، 50

قره تكين، 52

قزوين، 78، 196، 281، 297، 298، 308، 366، 370، 394، 401، 408، 450

قس بهرام، 358

قسطمونى، 315

قشم، 7

قصران، 385

قصر شيرين، 78

قصر فرعون (وليله)، 43

قطيف، 18

قفصه، 441

قفقاز، 79، 173

قلعه خرم، 179

قم، 201، 34، 51، 281، 282، 293، 299

قناذى، 214

قندهار، 2

قوچان، 283

قومس، 21، 300، 470

قونيه، 317

قهستان، 300

قهندز، 470

قيروان، 8، 95

ك كابل، 338، 437

كاشان، 34، 202، 281

كاشمر، 283

كافرستان، 52

كامباى، 108

كتابخانۀ مجلس شوراى ملى، 90

كتامه (قتامه)، 50

كراچى، 3

كربلا، 2، 35، 36، 88، 158، 171، 266، 269، 277، 368، 394، 435، 458، 460

كرج، 366

كردستان، 471، 472

كركوك، 79، 363

كرمان، 1، 2، 7، 97، 164، 173، 183، 184، 267، 268، 282، 283، 318، 437

كرمانشاهان، 78، 266، 291، 320

كرمل (كوه)، 91

كرند، 78

كسكر، 252

كش، 38

كشمير، 39، 52، 318

كفره، 314

كلاردشت، 78

كلكته، 2

كلين، 28

كورج، 52

كوفه، 7، 12، 13، 15، 16، 17، 59، 100، 102، 113، 123، 132، 134، 144، 147، 152، 158، 168، 170، 177، 182، 186، 191، 199، 200، 211، 214، 215، 217، 224، 252، 271، 277، 282، 288، 292، 299، 305، 323، 332، 333، 336، 339، 344، 353، 385، 386، 395، 396، 396، 398، 405، 406، 414، 423، 446،

كوه حاصر، 148

ص: 545

كوه رضوى، 227، 369، 374

كوه هاجر، 393

كويت، 36، 269، 384

كهك، 1، 51

گ گاماسب، 81

گجرات، 52، 108، 109، 313، 410

گرگان، 157، 178، 257، 383

گرگج (از ولايات بهاولپور)، 189

گرمسير ميناب، 2

گريويل، 121

گلخندان، 78

گواليور، 316

گورداس پور، 39

گورزمار، 316

گوره، 400

گوزكانان (جوزجان)، 465، 470

گيلان، 278، 282، 435، 469

ل لاذقيه، 381، 408

لار، 2، 285، 385، 394،

لاهور، 40، 437

لبنان، 34، 136، 143، 188، 192، 194، 250، 285، 286، 389، 422

لرستان، 78، 81،

لمبسر، 441

لندن، 109

ليبى، 7، 384

ليدن، 133، 360

ليكيكيه، 310

م ماتريد، 379

ماخوش، 381

مازندران، 34، 79، 90، 157، 278، 282، 283، 383، 385، 408

ماسبذان، 86

ماصر، 383

ماغوستا (فاماگوستا)، 91

ماكو، 90

ما وراء النهر، 20، 21، 46، 124، 209، 285، 264، 407، 425

ماهان، 318، 447

ماهين، 394

محلات، 2، 51

محمره، 21، 124، 178، 383

مختاره، 294

مداين، 15، 85، 147، 179، 225، 252، 337، 374، 379، 414

مدينه، 7، 11، 12، 15، 25، 59، 62، 66، 97، 114، 121، 124، 158، 166، 168، 214، 216، 230، 232، 266، 273، 277، 334، 355، 356، 373، 384، 431، 439، 448، 453، 457

مذار، 277، 375، 398

ص: 546

مذنحرۀ صبغا، 186

مراغه، 78

مراكش، 43، 122، 213، 214، 217، 280، 310، 311، 312، 313، 315، 316، 318، 384

مرجى آباد، 406

مرو، 16، 20، 21، 100، 168، 299، 334، 465، 470

مرواره، 52

مستطغانم، 316

مسقط، 52

مشهد، 77، 282، 286، 292

مصامده، 441

مصر، 3، 50، 51، 95، 108، 128، 133، 143، 159، 160، 192، 215، 224، 248، 249، 280، 297، 299، 306، 309، 310، 312، 313، 314، 316، 318، 324، 349، 359، 384، 385، 441، 460، 472

مصريه، 317

مصراطه، 317

مصياف، 51

مطيليه، 441

مطيليه، 441

معافر، 428

معرة النعمان، 142، 143

مغرب، 8، 43، 50، 55، 121، 122، 168، 207، 235، 248، 313، 314، 316، 318، 384

مكران، 183، 184

مكناپور، 317

مكناس، 312، 316

مكه، 15، 16، 17، 18، 27، 49، 62، 66، 87، 121، 122، 132، 158، 168، 200، 210، 230، 232، 248، 271، 334، 359، 373، 377، 359، 373، 377، 395، 396، 444، 460

مليانا، 318

موصل، 13، 79، 230، 251، 252، 281، 294، 396، 471، 475

موقان (نواحى آذربايجان)، 870

مولتان، 437

مهديه، 50

ميلانو، 218

ميمند، 38، 85

ميناب، 2

ن نائين، 98، 268

نادره، 435

ناروس، 436

نايروبى، 3

نجد، 374، 393، 457، 458

نجف اشرف، 3، 287، 412، 435، 458، 460، 154

نزوى، 7

نصيبين، 230

نظاميه، 55، 418

نفطه، 441

نوبه، 309، 312، 315،

نهاوند، 146، 282، 394

نهروان، 16، 57، 152،

نيشابور، 21، 22، 105، 178، 282، 329، 363، 432

ص: 547

و وادى القرى، 230

واسط، 15، 162، 258، 277، 292، 293، 294، 359

ورامين، 78

ورزنتين، 292

وزان، 315

وليله، 42، 43

ه هاروارد، 3

هجر، 17، 18

هرات، 20، 21، 147، 153، 167، 282، 300، 470

هران، 315

هرمزآباد، 383

هشتگرد، 78

همدان، 21، 86، 87، 97، 147، 268، 291، 370، 414، 436، 438

هند، 1، 2، 3، 38، 39، 52، 53، 99، 108، 109، 115، 116، 118، 119، 125، 127، 160، 167، 188، 235، 264، 309، 311، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 351، 410، 437، 450، 460

هيت، 18

هليلان، 78

ى ياسين، 52

يزد، 1، 266، 291

يسيره، 36

يمامه، 44، 351

يمن، 7، 12، 13، 16، 17، 50، 66، 108، 109، 121، 132، 160، 168، 185، 217، 224، 248، 250، 255، 273، 280، 299، 316، 317، 356، 410، 427، 438، 441، 460

يوذاسف، 39

يونان، 445، 464

ص: 548

فهرست اعلام

آ آدم (ع)، 52، 79، 93، 157، 192، 200، 223، 241، 260، 368، 413، 474، 475

آذرك، 2، 168

آرنولد، 188

آشتيانى، ميرزا حسن، 291

آقا خان محلاتى، حسن على شاه، 1، 2، 3، 52، 188

آقا محمد خان قاجار، 1

آل محمد (ص)، 84، 156، 158، 283، 288

آلوسى، محمود، 266، 461

آمر (خليفه فاطمى)، 410

آملى - صوفى آملى

آملى، مير شريف، 119

الف ابان بن عثمان، 60

اب انستاس كرملى، 295

ابتر - حسن بن صالح بن حى

ابدالى مراغى، ملا احمد، 88

ابراهيم (ع)، 27، 74، 138، 230، 260، 288، 289

ابراهيم (از نوادگان زيد)، 216

ابراهيم (برادر ابو العباس سفاح)، 14، 19، 67، 156، 463

ابراهيم ادهم، 309، 319، 445

ابراهيم اشتر (پسر مالك بن حارث اشتر نخعى)، 395، 396

ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن محض، 11، 22، 330، 333

ابراهيم بن عبد اللّه هاشمى، 22، 330

ابراهيم بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب، 155، 288، 289

ابراهيم بن محمد ثقفى، 217

ابراهيم بن مهاجر، 432

ابراهيم بن موسى بن جعفر، 12، 13، 16، 17

ابراهيم بن سيار نظام، 418، 437، 465

ابراهيم پاشا، 143

ابراهيم خان - ظهير الدوله

ابراهيمى، ابو القاسم، 268

ابراهيمى، عبد الرضا بن ابو القاسم، 268

ص: 549

ابليس، 81، 223، 260، 297

ابن ابى الحديد، 69، 188

ابن ابى العوام، 406

ابن ابى العوجاء - عبد الكريم بن ابى العوجاء

ابن ابى شميط - يحيى بن شميط

ابن اثير، 87، 158، 160، 163، 166، 167، 177، 210، 262، 293، 303، 379

ابن الرومى شاعر، 338

ابن اشعث، 405

ابن العزاقر - شلمغانى

ابن الغضائري، 297

ابن المقفع، 211، 211

ابن بابويه قمى، ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه، 28، 29، 217، 232، 279، 286

ابن بزار، درويش توكلى بن اسماعيل، 283

ابن بطوطه، 37

ابن بلخى، 179

ابن تومّرت، 55

ابن تيميّه، تقى الدين احمد بن عبد الحليم، 169، 181، 307، 457، 459

ابن الجوزى (جمال الدين ابو الفرج، عبد الرحمن)، 165، 179، 299، 340، 359، 457

ابن حجر، 145، 175

ابن حزم اندلسى، 151، 165، 175، 191، 258، 335، 337، 436، 440

ابن حنبل، 67، 169، 170

ابن خفيف، 312

ابن خلدون، 170

ابن خياط معتزلى، عبد الرحيم بن محمد بن عثمان، 190، 202، 368، 408، 418

ابن داود، 144، 179، 353، 424

ابن دباغ، 312

ابن راوندى (احمد بن يحيى بن محمد بن اسحاق)، 131، 190، 200، 201، 211، 212

ابن رستم، 8

ابن سالم (از سالميه)، 339

ابن سعد، 231، 375

ابن سمعان، 235

ابن صاعد، 295

ابن طالوت، 212

ابن طباطبا (محمد بن ابراهيم) 12، 15، 66، 355

ابن عاصم بستى، 302

ابن عباس، 274، 454

ابن عراق، 313

ابن عربى، 307، 311، 317

ابن عساكر، 55

ابن قتيبه، 274

ابن قيم، 169، 457

ابن فورك اسفراينى، 55

ابن لاوى، 202

ابن كواء، 152

ابن اللبان، 421

ابن ماجه قزوينى، 238

ابن المرتضى، 46، 54، 99، 11، 131، 133، 135، 138، 139، 190

ابن مسافر حكارى (هكارى)، عدى، 471، 472، 473، 474، 475، 476

ابن مسكان، عبد اللّه، 30، 60،

ابن مشيش، 317

ص: 550

ابن ملجم، 76

ابن منبه، 417

ابن نديم - محمد بن اسحاق النديم

ابن نصير، 442

ابن هبيره (امير عراق)، 147

ابن يزدان، 46

ابو احمد موفق، 293

ابو اسحاق سحّام، 135

ابو اسرائيل، 305

ابو الاعور سلمى، 62

ابو البركات صفر بن مسافر، 472

ابو بصير، 30، 60، 335

ابو بكر، 9، 10، 11، 21، 56، 57، 69، 71، 76، 95، 99، 106، 152، 156، 183، 200، 215، 216، 219، 221، 231، 232، 234، 241، 243، 260، 274، 275، 278، 285، 296، 297، 314، 315، 332، 377، 386، 411، 422، 442، 477، 478،

ابو بكر بن سعد زنگى، 36، 38

ابو بكر محمد بن داود اصفهانى، 162، 163

ابو بلال مرداس بن اديّه تميمى، 6

ابو ثوبان مرجى، 107، 131

ابو الثور بغدادى، 294

ابو تراب (ميرزا)، 268

ابو الجارود، 134، 181، 227، 228

ابو جعفر احمد بن هلال عبرتائى كرخى، 467

ابو جعفر عثمان بن سعيد عمرى، 467

ابو جعفر عمرى - محمد بن عثمان

ابو جعفر محمد بن على بن حسين - ابن بابويه

ابو حاصر، 45، 148

ابو حذيفه واصل بن عطاء الغزال، 415، 453

ابو الحسن خياط - خياط، ابو الحسن

ابو الحسن على بن احمد سموقى، 194

ابو الحصارى شبيب بن يزيد شيبانى، 251

ابو حمزه اباضى، 166

ابو حمزه مختار بن عوف بن سليمان بن مالك، 166

ابو حلمان دمشقى، 164

ابو حنيفه، 124، 61، 67، 134، 140، 169، 170، 171، 214، 216، 218، 235، 339، 379، 383، 402، 406،

ابو خالد كابلى، 171

ابو الخطاب، 47، 48، 49، 100، 101، 182، 183، 228، 229، 233، 291، 364، 421، 423،

ابو داود سجستانى، 61، 238،

ابو ذر غفارى، 61، 62، 171، 233، 254، 305، 399، 400، 444

ابو رياح، 207

ابو ريحان بيرونى، 209

ابو زهره، 379، 380

ابو السرايا، سرّى بن منصور شيبانى، 13، 14، 15، 16، 17، 66

ابو سعيد، حسن بن بهرام الجنابى، 17، 359

ابو سعيد خراز، 312

ابو سعيد، محمد بن عبد الكريم سمعانى، 472

ابو سفيان، صخر بن حرب بن اميه، 62، 271، 278

ابو سلمه خلال - خلال، حفص بن سليمان

ابو سليمان، داود بن على، 191

ابو سنان، 254

ابو سهل نوبختى - نوبختى ابو سهل

ص: 551

ابو الشعثاء جابر بن زيد ازدى، 6

ابو شمر، 263، 296

ابو صالح (رئيس زنگيان)، 293

ابو الصباح سمرقندى، 297

ابو طالب (ع)، 45، 271

ابو طاهر، سليمان بن ابى سعيد، 18

ابو طاهر جنابى، 359

ابو طاهر، محمد بن على بن بلال، 107

ابو عاصم، 209

ابو العباس بن موفق، 293

ابو العباس سفاح، 289

ابو العباس قلانسى، 302

ابو العباس مرسى، 248

ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب نسايى، 62، 238

ابو عبد اللّه شيعى، 50

ابو عبيده، 7

ابو عثمان عراقى، 356، 433

ابو العلا المعرى، 267

ابو على سعيد، 212

ابو على جبايى، 54، 136، 253، 418، 455

ابو على ورّاق معتزلى، 212

ابو عمران، 86

ابو عمرة - كيسان

ابو عيسى ورّاق، 466

ابو غانم، بشر بن غانم خراسانى، 7

ابو فديك، 439، 440

ابو فراس، 472

ابو الفراج اصفهانى، 403

ابو القاسم نجار، 438

ابو قبيس، 466

ابو محمد تبريزى (پدر فضل اللّه استرآبادى)، 153

ابو مسلم خراسانى، 19، 20، 21، 22، 46، 142، 148، 155، 156، 172، 178، 180، 201، 203، 238، 246، 255، 256، 265، 288، 289، 330، 411، 414، 425، 465، 470

ابو مطيع بلخى، 406

ابو مظفر اسفراينى، 18

ابو معاذ - ابو ثوبان كوفى

ابو المعالى (مؤلف بيان الاديان)، 85

ابو مقاتل سمرقندى، 406

ابو المقدام ثابت بن حداد، 10، 11، 219

ابو منصور ماتريدى، 402

ابو منصور عجلى، 158، 185، 398

ابو المهزام، 390

ابو نصر سراج، 223، 304

ابو نعيم اصفهانى، 62

ابو ودان، 73

ابو هاشم بن عبد اللّه بن عباس، 148

ابو هاشم، عبد اللّه بن محمد حنفيه، 101، 112، 151، 156، 414، 453، 463

ابو هاشم عبد السلام بن ابو على جبايى، 135، 136، 418، 455

ابو هذيل علاف، 53، 63، 131، 135، 138، 253، 418، 445، 446، 464، 465، 467

ابو هريره، 390، 391

ابو هريره راوندى، 465

ابو يحيى يزدانبخت، 212

ابو يزيد انصارى، 205

ابو يزيد عشقى، 315

ابو يزيد طيفور بسطامى، 315

ابو يعقوب اسحاق بن محمد بن ابان نخعى كوفى،

ص: 552

45

ابو يعقوب بويطى، 249

ابو يعقوب يوسف بن عبد اللّه بن شحام، 253

ابو يعلى بن الفراء، 223

ابو يوسف قاضى، 332

ابى بيهس، 332

ابى زيان محمد بن عبد الرحمن، 213، 214

ابى مويهبه، 62

احسايى، شيخ احمد، 35، 88، 266، 267، 269

احقاقى، شيخ رسول، 269

احمد بن ابى داود - ثمامة بن اشرس

احمد بن خابط، 23، 150، 165، 175، 418، 463

احمد بن حنبل، 249، 301، 391، 412، 413، 457، 460

احمد بن محمد سالم، 222، 223، 224

احمد بن شميط، 397

احمد بن كيال، 371

احمد بن يحيى - ابن راوندى

احمد بن محمد بن حنبل شيبانى وائلى، 168

احمد بن موسى بن جعفر (ع)، 36، 37، 38

احمد قاديانى، 38

الاحمسى - يحيى بن شميط

اخبارى ملا محمد امين - استرآبادى ملا محمد امين

اخنس بن قيس، 42

اخوت، محمد حسن، 88

ادريس بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على (ع)، 42، 43، 217، 235، 260، 280

اردبيلى، ملا يوسف، 88

اردستانى، 311

ارغون شاه، 282

ارومى، ملا جليل، 88

ازدى - جابر ازدى

ازدى - راسبى

ازدى شبل بن منقى، 85

ازدى، محمد بن رواد، 85

اسامة بن زيد بن حارثه كلبى، 417

استرآبادى، فضل اللّه، 116، 153، 155

استرآبادى، ملا محمد امين بن محمد شريف، 40، 41

اسپتا (خاورشناس)، 55

اسپهبد، 238

اسحاق بن ابراهيم، 87

اسحاق بن راهويه، 391، 412

اسحاق بن يزيد بن حارث، 45، 147

اسحاق بن السويد العدوى، 227

اسحاق بن عمرو، 45

اسحاق بن محمد بن اسماعيل حكيم سمرقندى، 144، 242، 407

اسحاق ترك، 20، 45، 46

اسد بن عبد اللّه القسرى، 177، 337

اسدى، علباء - علباء بن دراع

اسرافيل، 81، 349، 474

اسفراينى ابن فورك - ابن فورك اسفراينى

اسفراينى، ابو مظفر، 180

اسكافى بغدادى، محمد بن همام، 229، 258

اسكافى، محمد بن عبد اللّه، 46، 47، 229

اسكندر، 192

اسكوئى، ملا محمد باقر، 35، 269

اسماء بن خارجه، 396، 397

ص: 553

اسماعيل، (ع)، 52

اسماعيل بن احمد سامانى، 242

اسماعيل بن زياد نفوسى، 7

اسماعيل بن جعفر صادق (ع)، 1، 31، 47، 48، 49، 64، 182، 226، 236، 352، 442

اسماعيل بن عبد اللّه رعينى، 204

اسماعيل بن عباس، 385

اشرف (سلطان مصر) 193

اشعرى، ابى خلف سعد بن عبد اللّه، 178، 179، 182، 226، 348، 360، 417

اشعرى، ابو الحسن على بن اسماعيل، 10، 54، 55، 56، 58، 110، 136، 144، 170، 207، 239، 249، 302، 360، 379، 380، 392، 437، 446

اشعرى، ابو موسى، 54، 187، 377، 382

اصبغ بن نباته، 254

اصفهانى - ابو بكر محمد بن داود

اصفهانى حاج ميرزا حسن - صفى على شاه

اصفهانى - حمزة بن حسن، 261

اصفهانى - داود بن على اصفهانى

اصفهانى، شيخ ابو الحسن، 278

اصفهانى، محمد باقر، 320

اصفهانى نجفى، شيخ محمد حسن (صاحب جواهر)، 287

اصمعى، 302

اعتضاد السلطنه، 91

افشين، 87

افضل پسر بدر الجمالى، 409

افضل مستنصر، 409

افطح - عبد اللّه افطح

افطح الرأس عبد اللّه بن جعفر، 65

افطس، حسين بن حسن، 66

افلج بن عبد الوهاب، 8

اقصم سرى - سرى اقصم

اقليدسى، بكير، 262

اكبر شاه هندى، 126، 450

الب ارسلان، 55

الجايتو - سلطان محمد خدابنده

الكساندر پولى هيستور، 265

الوند (پادشاه آق قويونلو)، 285

امبذقلس، 445

امرى، ابو القاسم، 116

ام سلمه، 448

ام نجران، 440

امير اسماعيل سامانى، 406

امير برلاس، 38

امير بشير بن حسين شهابى، 193

امير تيمور، 153

امير حيدر شهابى (والى جبل لبنان)، 143

امير فخر الدين (از بنى معن)، 193

امير فخر الدين معنى دوم، 143

امير كبير، ميرزا تقى خان، 290

امير نوح سامانى، 242

امين، 14

اميّه بن عبد شمس، 271

انصارى عثمان حنيف - عثمان حنيف انصارى

انصارى، اسحاق بن زيد بن حارث، 147

انصارى، با يزيد، 205، 313

انصارى، جابر - جابر انصارى

انصارى، خواجه عبد اللّه انصارى، 310

انصارى، شيخ سراج الدين، 206

ص: 554

انصارى، شيخ مرتضى، 176، 287

انكساغورس، 445

اوزاعى، عبد الرحمن بن عمرو (ابو عمرو) 76، 77، 348

اويس قرنى، 171، 213، 310

اهريمن، 357

اياس بن معاويه اباضى، 6

ايوانف، 182، 233، 400

ايوب ارزق، 439

ايوبى، الملك الكامل، 249

ب باب، سيد على محمد شيرازى، 87، 88، 89، 91، 92

بابا يادگار، 81

بابر، 125

بابك، 85، 86، 87، 180، 181

بارفروش، ملا محمد على، 88

باريلى، احمد، 351

باقر خندق آبادى - خندق آبادى باقر

باقلانى، ابو بكر، 55

باوندى، شهريار بن شروين،، 383

با يزيد انصارى، 206

با يزيد بسطامى، 66، 224

بايندرى - سلطان يعقوب

بجستانى، ملا حسين، 88

بجلى، اسد بن عبد اللّه القسرى، 14

بخاراخداة، 255

بخارى، حسين بن محمد، 98

بخارى، محمد بن اسماعيل، 61، 232، 237، 238، 296، 413

اونى، عبد القادر، 119

بدر الجمالى، 108، 299

برازبنده، 22، 23، 330، 331

براون، ادوارد، 89، 154

بربهارى، حسين بن على بن خلف (ابو محمد)، 99

بربهارى، محمد بن حسن بن كوثر بن على (ابو بحر)، 99

برزش آبادى مشهدى، سيد عبد اللّه (مير شهاب الدين)، 198

برزنجى، شيخ عيسى، 81

برسى، حافظ رجب، 124، 137، 138، 168، 191، 192، 205، 436، 452

برغوث، محمد بن عيسى، 100

برق بن جندل، 441

برقعى، محمد بن على، 100

بروجردى، حاج آقا حسين طباطبائى، 287

برونو، 187

برهمن، 126، 445

بريد بن معاويه عجلى، 30، 60

بزرگ اميد، 400

بزيع بن موسى الحائك، 100، 101، 228، 229، 291

بسام بن ابراهيم، 265

بساسيرى، ارسلان، 51، 285

بستى ابو الفتح، 363

بسطامى - بايزيد بسطامى

بسطامى، ملا حسين، 88

بشار بن برد، 211، 212

ص: 555

بشار شعيرى، 102، 233، 291

بشر بن سعد، 62

بشر بن مروان، 252، 465

بشر بن معتمر هلالى، 102، 418

بشر مريسى، 437

بشرويه، ملا حسين، 88

بشير كوفى، ابو محمد، 104

بصرى (از عزاقريه)، 262

بصرى، محمد بن سهل، 235

بطيحى، ابو اسماعيل، 104

بغدادى - اسكافى محمد بن همام

بغدادى، محمد بن عمر، 184

بغدادى، عبد القاهر، 5، 20، 95، 135، 138، 161، 164، 180، 190، 210، 236، 264، 302، 340، 343، 348، 364، 383، 391، 405، 407، 445، 446، 465، 471، 473

بغدادى دهلوى، علاء الدين، 195

بقلى نديم عبد اللّه بن معاويه)، 104

بكتاش، 105، 106، 155

بكر (خواهرزادۀ عبد الواحد بن زيد)، 106، 107

بكير بن اعين (برادر زرارة)، 124

بكير بن ماهان، 177، 288

بلال حبشى، 61، 62، 230

بلخى، ابو القاسم، 20، 46

بلخى ابو مطيع، 61

بلخى، عبد اللّه بن احمد، 190

بمرون، 22

بنان، 107

بنى اسد، 104

بنيامين، 81

بنى عبد الحكيم، 248

بنى هاشم، 214

بوثوبان (ابو ثوبان مرجى)، 107، 131

بودا، 264، 306، 319

بوذاسف، 264، 306

بو سعيد، 19

بويطى - ابو يعقوب

بهاء اللّه، 91

بهاء الدين (پيشواى نقشبنديه تركستان)، 318

بهاء الدين ولد، 141

بها فريد بن ماه فروردين، 21، 22

بهبهانى، آقا محمد على، 319

بهرام (از فرقه باطنيه)، 441

بهرۀ ناكوشيه، 109

بهنكى، 393

بيان بن سمعان تميمى نهدى، 107، 112، 113، 235، 291، 346

بيت البكرى، 310

بيهقى، ابو الحسن، 167

پ پاپ، ژرژ چهارم، 212

پاتك، 179

پوشنگ، 160، 167

پسيخانى گيلانى، محمود، 116، 117، 118، 119

پير روشن - با يزيد انصارى

پيروز اسپهبد، 21

پهلوى، محمد رضا، 3

ت تابنده، رضا على شاه، 321

ص: 556

تاراكريشنا، 39

تاشى خاتون، 36، 37

تاگورى، شيخ مبارك، 125

تبريزى، حاج ميرزا احمد، 198

تبريزى، ملا باقر، 88

تبريزى، نجيب الدين رضا، 198

تجانى، ابو العباس احمد بن محمد بن المختار بن سالم 121، 122

تجيبى، عبد اللّه بن مسعود، 7

ترشيزى، ملا على، 88

ترمزى، ابو عيسى محمد بن عيسى، 62، 238

تزار، 297

تسترى (شوشترى) سهل، 222، 314

تشبيهى، على اكبر 119، 118

تطيلى، بنيامين، 192

تفتازانى، 56، 71، 73، 74

تقى الدين احمد بن عبد الحليم بن تيميه - ابن تيميه

تلمسانى، ابو مدين، 314

تميمى، ابو عبيده مسلم بن كريمه، 6

تميمى، اسماعيل بن محمد، 193

تميمى - زرارة بن اعين

تميمى، سيف بن عمر، 226، 230

تميمى نهدى - بيان نهدى

تومنى ابو معاذ 128، 405

تونسى - شاذلى

تونى - قطب بن حيدر

تهتهى (تتوى)، ملا احمد، 125

تيمور، 295، 283

تيمور پاشا، احمد، 472

ث ثابت بن سنان صابى، 359، 360

ثابت قطنة، 403

ثعلبه بن مشكان، 129، 130، 414

ثعلبه بن عامر - ثعلبة بن مشكان

ثعلبى، 132

ثقة الاسلام، حاج شفيع، 130

ثقة الاسلام تبريزى، ميرزا على، 268

ثقة الاسلام تبريزى، ميرزا محمد، 268

ثقفى - ابراهيم بن محمد، 217

ثقفى - جعفر بن مبشر بن احمد

ثمامة بن اشرس نميرى، 130، 131، 157، 418

ثمود، 422، 432

ثور بن عبد منات، 132

ثورى كوفى، سفيان بن سعيد، 10، 132، 218، 229، 301

ج جابر، 97

جابر ازدى، 233

جابر بن عبد اللّه انصارى، 254، 414

جابر بن حيان، 140، 168، 304، 315

جابر بن زيد، 7

جابر بن يزيد جعفى، 414

جاحظ، ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ، 5، 133، 195، 214، 229، 305، 332، 418، 445، 466

جازم بن عاصم، 176

ص: 557

جازم بن على، 135

جالوت قمى، 84، 260

جامى، نور الدين عبد الرحمن، 307

جان پولاد، 142، 143

جاويدان بن شهرك، 85، 86

جاويدان بن سهل، 86، 181

جبائى، 55، 446، 464

جبائى، ابو على محمد بن عبد الوهاب بن سلام بن سلام بن خالد بن عمران بن ابان، 110، 111، 135

جبائى، ابو هاشم عبد السلام بن محمد، 110

جبائى، ابو على، 253، 302

جباوى، سعد الدين، 314

جبرئيل، 20، 81، 142، 197، 200، 233، 243، 343، 368، 398، 428، 443، 474، 475

جبير بن مطعم، 171

جذم بن عاصم، 135

جراذينى، على بن عباس، 234

جرجانى، مير سيد شريف، 56، 176، 195، 303، 357، 407، 416، 437

جرير بن عبد اللّه بن بجلى، 213

جعد بن درهم، 137، 138، 146، 165، 211، 415

جعفر بن أبي طالب، 228

جعفر بن حرب، 46، 138، 229، 464

جعفر بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن حسين، 370

جعفر بن سليمان، 384

جعفر (صادق) بن محمد (ع)، 10، 11، 21، 26، 28، 29، 30، 31، 45، 47، 49، 52، 60، 61، 64، 66، 100، 102، 106، 123، 124، 132، 134، 140، 141، 144، 168، 172، 181، 182، 185، 200، 219، 225، 226، 228، 229، 236، 246، 278، 279، 289، 291، 297، 333، 335، 336، 337، 338، 339، 344، 346، 352، 353، 363، 370، 371، 385، 421، 423، 430، 442، 446، 465، 478

جعفر كذّاب، 139، 140، 166، 204، 353، 447

جعفر بن على تقى، 139

جعفر بن عمر بن سعد، 395

جعفر طيار، 327

جعفر بن مبشر بن احمد ثقفى، 138

جعفى كوفى - مفضل بن عمرو، 424

جلال الدين حسن، 51، 300

جلال الدين محمد اكبر، 125

جلال الدين محمد بلخى، 141، 307

جلال الدين محمد بن بهاء الدين ولد بلخى، 317

جلندى، مسعود، 7

جلوه، ابو الحسن، 291

جمال الدين على مطهر الحلى - علامۀ حلى جميل بن دراج، 30، 60

جنابى، ابو سعد بن بهرام، 142

جنابى، سليمان بن حسن، 95

جنبلاطى، سعيد بن شيخ بشير، 143

جند بن سيف، 142

جنگ احزاب، 230

جنگ جمل، 276، 336، 338، 382، 385، 436

ص: 558

جنگ صفين، 320، 382، 392، 393

جواربى، داود، 143، 412

جواليقى، هشام بن سالم، 77، 104، 144، 446، 465

جورى، حسن، 282، 319

جوينى، امام الحرمين، 55

جهانشاه، 34

جهانشاه بن قرايوسف، 281

جهانشاه قراقويونلو، 155

جهانگير (پسر اكبر شاه)، 126

جهم بن صفوان راسبى، 58، 145، 146، 415

جهيزه (زن شبيب بن يزيد)، 252

جيلانى، 223

جيحون آبادى، حاج نعمت اللّه، 83

چ چشتى، خواجه معين الدين، 319

ح الحائك - بزيع بن موسى

حاج شفيع - ثقه الاسلام، حاج شفيع

حاج ميرزا محمد سلطان على شاه بن ملا حيدر، 321

حاج ميرزا آقاسى صدر اعظم، 90

حاجى بكتاش - بكتاش

حارث بن اسد محاسبى، 302

حارث بن سريج، 145، 146

حارث عمير، 252

حارث بن مزيد، 8

حازم بن على، 176

حافظ شيرازى، 360، 175، 305، 413

الحاكم بامر اللّه، 192، 193، 194

حامد بن العباس، 163، 258

حبال، على بن احمد، 192

حب حيدر، 198

حجاج بن يوسف ثقفى، 6، 7، 44، 114، 251، 252، 320، 374، 404، 405،

حجر بن زائده، 172

حدثى، فضل، 144، 150

حذيفه بن اسيد غفارى، 171

حذيفه بن يمان، 305

حذيفه عيسى، 62

حرب بن زياد، 23، 230

حرقوص بن زهير بجلى، 199

حرورى - شيبان بن السلمة

حروفى - استرآبادى، فضل اللّه

حريان، ابو مسلم عبد اللّه بن محمد، 155

حريز حنفى، 156

حريش بن عمرو بن داوود، 470

حسن بن بهرام الجنابى، 17

حسن بن حسين، 383

حسن بن دانق، 191

حسن بن زرارة، 140

حسن بن زيد، 370

حسن بن زيد بن حسن بن على بن أبي طالب (ع)، 157

حسن بن زيد بن محمد، 217

حسن بن سهل، 15، 16

ص: 559

حسن بن شباش، 251

حسن بن صالح بن حى، 9، 10، 11، 217، 219

حسن بن عباس، 293

حسن بن على (ع)، 11، 20، 26، 44، 48، 52، 61، 101، 102، 105، 140، 154، 171، 172، 185، 215، 233، 227، 254، 261، 278، 296، 321، 361، 400، 417، 428، 441، 444، 454

حسن بن على مأمونى، 16

حسن بن محمد بن حنفيه، 156، 401، 402، 463

حسن بن يسار بصرى، 415

حسن بصرى، 107، 213، 315، 416، 417، 453، 454

حسن جورى، 282، 283

حسن صباح - صباح، حسن

حسن روملو، 285

حسن (امام حسن عسكرى) بن على (ع)، 26، 28، 60، 61، 139، 140، 255، 258، 260، 278، 353، 361، 362، 451، 455، 448، 467

حسن مثنى، 66

حسين بن حسن الافطس، 15، 16، 17، 66

حسين بن حوشب، 50، 280

حسين بن حسن بن قاسم زيدى، 356

حسين بن زرارة، 140

حسين بن روح نوبختى، 162، 258

حسان بن سراج، 227

حسين بن صالح بن حى، 296

حسين بن على (ع)، 11، 20، 26، 44، 48، 52، 61، 101، 102، 105، 158، 171، 172، 185، 225، 227، 233، 254، 261، 271، 277، 278، 294، 296، 327، 361، 373، 374، 375، 390، 395، 398، 400، 422، 428، 444، 448، 454، 460، 469، 471، 472

حسين بن على بن حسن بن حسن،...... و 42 حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن أبي طالب، 158

حسين بن منصور حلاج - حلاج، حسين بن منصور

حسين بن نجار، 210

حسين پاشا، 142

حسين خان ملقب به نظام الدوله، 89

حسينى، ميرزا جلال الدين محمد، مجد الاشراف، 38

حصين خارجى، 160

حصين بن نمير سكونى، 395، 396

حفص بن ابى المقدام، 161

حفص الفرد، 324

حفص بن سليمان خلال - خلال، ابو سلمه

حكم بن صلت، 214

حكم بن عتيبه، 219

حكيم بن حزام، 62

حكيم ترمذى، 311

حكيم، خواجه ابو القاسم، 205

حكيم سمرقندى، ابو القاسم اسحاق بن محمد بن اسماعيل، 144، 362

حكيم عباد اللّه كاشانى، 119

حلاج، حسين بن منصور، 162، 163، 259، 260، 311، 429

ص: 560

حماد بن ابى سليمان، 170

حماد بن سلمه، 340

حماد بن عثمان، 30، 60

حماد بن عيسى، 60

حماد كندغش، 16

حمدان قرمط، 17، 281، 358، 385، 432

حمد اللّه مستوفى، 282، 284، 400

حمدويه، 97، 219

حمران بن اعين، 172

حمزة بن آذرك، 166، 167

حمزۀ خارجى، 183

حمزه بن عمار بربر، 291

حمزة بن عبد الملك، 272

حمزۀ كوفى، 8

حميد بيگم، 125

حميد الدين ناصر خسرو قباديانى، 435

حميرى - نشوان حميرى

حوا، 475

حواريون، 443

حنبلى - احمد بن محمد بن حنبل حنفى - ابو حنيفه نعمان بن ثابت قهاج (حاكم الموت)، 299

حيان سراج، 20، 172

حيدر اسماعيلى، 160

حيدرى و نعمتى، 173

خ خابط، احمد بن خابط، 175

خازم بن خزيمه، 7

خالد (از مرجئه) 177

خالد بن عبد اللّه القسرى 113، 137، 138، 177، 337، 423، 428

خالد بن وليد، 62

خباب بن ارت، 62

ختلانى، خواجه اسحاق، 198، 320

خدابنده، سلطان محمد، 34

خداش، عمارة بن بديل، 177، 337

خديجه (س)، 61

خرقانى، 315

خرميه (دختر پاتك)، 179

خزاعى، سليمان بن صرد، 277

خزاعى، عمرو بن حمق، 171

خسرو پرويز، 160

خصيب، يزيد بن خصيب، 181

خلال، حفص بن سليمان، 101، 183، 289

خلف (از ميمونيه)، 183

خلف بن عبد الصمد، 184

خلفاى راشدين، 238

الخمارى بغدادى، محمد بن عمر، 184

خنفرى، على بن فضل، 185

خندق آبادى، محمد باقر، 97، 268

خواجه ابو القاسم حكيم، 205

خواجه نظام الملك، 55، 300

خواجه يعقوب، 335

خوارزمى، 150

خواص، على، 317

خوافى، ملا محمد باقر، 88

خوافى، 313

خوجه (اسماعيليان هند)، 2

خياط، ابو الحسن، 46، 190

ص: 561

خيام، 427

خليفه اسد اللّه، 408

خيذر بن كاووس - افشين

د دارمى، عبد اللّه بن عبد الرحمن، 62

درابجردى، سيد يحيى، 88

داعى حسنى رازى، سيد مرتضى، 207

داستانى، 315

دانق، حسن بن دانق، 191

داوود (ع)، 81، 260، 361

داوود بن على بن خلف اصفهانى، 119، 301، 391

داوود ظاهرى، 249

دخويه، 359، 360

دردائيل، 474

درويش خسرو، 450

دسوقى، ابراهيم، 310

دكنى، على رضا، 309

دكنى معصوم على شاه، 309، 319

دمشقى، ابو حلمان، 164

دورچه اى - خندق آبادى

دوانقى، 7

دهلوى - بغدادى، علاء الدين

دهلوى، مولوى اسماعيل، 351

ديلمى - معز الدوله، 262، 281

ديلمى، محمود خان، 196

دينورى، 178

ذ ذكرويه، بن دندانى، 385

ذكير بن صفوان، 197

ذو الجناحين - عبد اللّه بن معاويه

ذو الرئاستين، حاج ميرزا عبد الحسين، 320

ذو النون مصرى، 305، 450

ذهبى، 145

ر رازى، ابو حاتم، 48، 182، 195، 233

رازى، امام فخر، 56، 166، 200، 409، 425

رازى، زكريا، 195

راسبى، ابو محرز - جهم بن صفوان

راسبى ازدى، عبد اللّه بن وهب، 199

راشد (غلام ادريس)، 43

راشد المدين - سنان بن سليمان

راشد الطويل، 439

راضى بن المقتدر، 259

رافضى، 212، 225

راوندى، احمد بن يحيى بن اسحاق، 201

راوندى، عبد اللّه، 200

رباح بن عمرو، 350

ربيع بن خثيم، 213، 305

ربيع بن سليمان مرادى، 249

ربيعى (از بنى يشكر)، 393

رحمت على شاه شيرازى، 326

رزام، 203

رسعنى، 135، 176، 437

رسول خدا - محمد (ص)

ص: 562

الرسى، قاسم بن ابراهيم، 280، 355

رشتى، سيد كاظم، 35، 88، 130، 266، 267، 269، 367

رشيد الدين فضل اللّه، 401

رشيد طوسى، 203، 204

رعينى - اسماعيل بن عبد اللّه

رقاشى، فضل بن عيسى بن ابان، 204، 305

رقى، سليمان، بن حرير، 137

ركن الدين خورشاه، 51، 300

روزبهان، فضل اللّه، 248

ز زابر شاه - ابو عاصم

زادان بخت ثنوى، 138

زبرقان، 348

زبير، 10، 43، 57، 61، 106، 219، 234، 276، 377، 436، 454

زبير بن ماحوز، 43

زرارة بن اعين تميمى، 30، 60، 123، 124، 140، 172، 210، 353

زردشت، 22، 46، 211

زعفرانى، 210

زفر، 61

زكريا، 148

زوزنى، حمزة بن على، 192، 193

زوطهماسب، 166

زوطى، 170

زهير، 213

زهير بن مسيب، 15

زياد بن اصفر، 302

زياد بن صالح خزاعى، 255

زياد بن عبد الرحمن، 213، 265

زياد بن على، 452

زياد بن منذر - ابو الجارود

زيتونى، قاضى نصر اللّه، 285

زيد بن على بن حسين (ع)، 11، 12، 134، 158، 199، 200، 214، 216، 217، 278، 279، 334

زيد بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على، 16

ژ ژنده پيل - شيخ احمد جام

ژوزف فان اس، 401

س ساباطى عمار بن موسى - عمار بن موسى ساباطى

ساباطى، قيس، 337

سالم بن ابى حمصه، 10، 11، 219

سام، 52

سامانى، اسماعيل بن احمد، 242

سامرى، سلامة بن عبد الوهاب، 193

ساوجى، 316

سبزوارى، حاج ملا هادى، 321

سبكى، تقى الدين، 62

سپهر، ميرزا محمد تقى خان، 458

ص: 563

سجستانى - ابو داوود سجستانى

سدوسى شيبان بن سلمه - شيبان بن سلمه سدير، 11

سراج، ابو نصر - ابو نصر سراج

سراج الملك، 326

سراقة بن مرداس بارقى، 397

سرحوب (ابو الجارود)، 227

سرخاب طبرى، 181، 228

سرى اقصم، 228، 229، 291

سعادتعليشاه، محمد كاظم تنباكوفروش، 326

سعد وقاص، 231، 471

سعد بن عباده، 274

سعد بن عبد اللّه، 102، 104

سعد بن عبد اللّه بن ابى خلف - اشعرى، سعد بن عبد اللّه

سعيد بن جبير كوفى، 404، 405

سعيد حرشى، 15

سعيد بن خذينه، 172

سعيد بن عاص، 62

سعيد بن مسيب، 171

سعيد بن مصطفى بن حسين جان پولاد قاسم كردى، 142

سفاح، ابو العباس، 21، 101، 156، 183 سفيان بن ابرد كلبى، 52، 252

سفيان بن ابى ليلى، 171

سفيان بن سعيد بن مسروق ثورى، 229

سفيان بن عينيه، 218

سكاك، محمد بن خليل، 229

سفيان ثورى - ثورى، سفيان بن سعيد

سلامة بن سعيد، 7

سلجوقى، طغرل، 281، 300

سلجوقى ملك رضوان بن تنش بن الب ارسلان، 441

سلجوقى، ملكشاه، 297، 299

سلطان احمد جلاير، 295

سلطان محمد خدابنده، 3، 281

سلطان محمود غزنوى، 364

سلطان نور الدين محمود، 237

سلطان مراد عثمانى، 232

سلطان سليم، 34

سلطان يعقوب بايندرى، 196

سلطى، 417

سلم بن احوز مازنى، 145، 470

سلماسى، پرويز خان، 198

سلمان ثالوث، 346

سلمان فارسى، 48، 61، 62، 102، 137، 171، 182، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 254، 335، 336، 399، 400، 442، 444

سلمة بن كهيل، 10، 11، 219

سلمى، عبد الرحمن، 63

سلمى، معمر بن عباد

سليل البركات، 251

سليمان الاقطع، 477

سليمان بن جرير، 234، 235

سليمان بن عبد اللّه بن طاهر، 157

سليمان خان صائين قلعه اى، 91

سليم بصرى، 164

سماعة اسدى، 235

سماوى، مولوى بدر الدين، 282

سمرقندى، ابى ليث، 379

سمرقندى، عبد اللّه، 329

ص: 564

سمرى، على بن محمد (ابو الحسن)، 286

سمعانى، 179، 210، 323، 383، 467

سمعى، محمد بن سهل، 235

سمنانى، علاء الدوله، 313

سموقى، على بن احمد، 194

سميع بن محمد بن بشير كوفى، 104، 236، 237

سنان بن سلمان بن محمد بن راشد البصرى، 237

سنباذ، 21، 178، 237

سنبويه، 415

سنجرى، محمد، 329

سندى بن شاهك، 431

سنوسى، 460

سهروردى، شهاب الدين، 266

سهروردى، عبد القاهر، 314

سهروردى، عمر، 314

سهل بدرى، 254

سهيل بن عمرو، 62

سيد احمد بن سيد كاظم رشتى، 367

سيد احمد خان هندى، 460

سيد بدوى (رئيس فرقه احمديه) 309

سيد جمال الدين افغانى، 195

سيد جلال الدين رازى، 437

سيد راجو، 437

سيد محمد رشيد رضا، 461

سيواسى زاده - شمس الدين ابو الثناء ش شاذلى، على بن عبد اللّه بن عبد الجبار بن تميم، 247، 248، 314

شاذلى تونسى، على، 314

شافعى، محمد بن ادريس، 248

شاه طهماسب، 116، 119، 285، 308

شاهرخ پسر تيمور، 283، 412

شاهزاده حسين قزوينى، 408

شاه سليمان صفوى، 286

شاه شجاع، 283

شاه شيخ ابو اسحاق، 37

شاه عباس، 116، 119، 450

شاه مدار، 317

شاه مير بن ملك محمود، 196

شاه نعمت اللّه ولى، 172، 173، 307، 447

شبل بن منقى - ازدى، شبل

شبلى نعمانى، 379

شبيب بن يزيد بن نعيم بن قيس شيبانى، 251

شحام، ابو يعقوب يوسف بن عبد اللّه، 253

شداد، 432

شروانشاه، 284

شروين بن سرخاب، 180، 181

شريعى، حسن، 254، 255

شريك بن شيخ المهرى، 255، 256

شريك عامرى، 172

شطار، عبد اللّه، 315

شعرانى، 317

شعيب (از ياران عجرد) 332

شعيرى كوفى - بشار شعيرى

شلمغانى (ابن العزاقر)، 257، 258، 259، 260، 261، 262

شمر (از فرقۀ مرجئه)، 263

شمراخ، ابو عبد اللّه، 263

ص: 565

شمس تبريزى، 318

شمس الدين، ابو عبد اللّه، 457

شمس الدين (خوجه)، 188

شمس الدين ابو الثناء احمد بن ابو البركات، 264

شمعون، 52

شنائيل، 474

شوشترى، سهل - تسترى، سهل

شوشترى، قاضى نور اللّه، 196

شوكانى، 460

شهابى - امير بشير بن حسين

شهرستانى، 21، 22، 95، 124، 131، 144، 147، 164، 165، 167، 175، 176، 180، 182، 183، 195، 203، 214، 215، 298، 335، 336، 372، 415، 416، 426، 436، 437، 438، 443، 446

شيبان بن سلمه خارجى، 264

شيبان بن سلمه حرورى سدوسى، 265

شيبانى (از يونسيه)، 319

شيبانى، ضحاك بن قيس، 323

شيبانى، محمد بن الحسن، 61

شيبانى، معن بن زائده، 201، 202، 339، 422

شيبانى، يزيد بن مزيد، 14

شيث بن آدم، 52، 260، 392

شيث بن ربعى، 152

شيخ ابراهيم (جانشين شيخ صفى) 284، 308

شيخ ابو الفضل بن شيخ مبارك، 450

شيخ احمد احسائى، 266

شيخ بهائى، 286

شيخ جنيد بن ابراهيم، 284، 308

شيخ حسن يزيدى، 475

شيخ حيدر، 173

شيخ حيدر بن جنيد، 284

شيخ خواجه على، 284

شيخ خليفه مازندرانى، 282

شيخ صفى الدين اسحاق اردبيلى، 283، 284، 315

شيخ صدر الدين موسى، 284

شيخ غوث، 316

شيخ فخر الدين، 476

شيخ محمد درعيه، 458

شيخ مبارك، 450

شيخ مفيد، 28، 36، 236، 278، 466

شيخ ناصر، 435

شيخ نور، 318

شيخونى، امير سودون، 160

شيرازى، ابو اسحاق، 55

شيرازى اسماعيلى، هبة اللّه بن ابى عمران، 202

شيرازى، جعفر، 109

شيرازى، قاسم عبد الحق، 127

شيرازى، معين الدين ابو القاسم جنيد، 36

شيروانى، زين العابدين، 326

شيروين بن ورجاوند، 85

شيطان، 390، 443

ص صائد نهدى، 291

صاحب بن عباد، 110

صاحب الخال، 358

صاحب الزمانى، سيد حسن، 107، 291، 292

صاحب الزنج، على بن محمد ورزنينى، 100،

ص: 566

292، 293

صاحب الشامه، 358

صاحب الناقه، 358

صاعد، 295

صالح (ع)، 260

صالح بن حى، 218

صالح بن صالح، 10

صالح بن طريف - طريف، ابو صالح

صالح بن عبد القدوس، 211

صالح بن عمرو صالحى، 405

صالح بن مسرح، 199، 251، 252

صباح بن قيس بن يحيى المزني، 296

صبّاح، حسن، 51، 108، 281، 297، 299، 300، 400، 410، 426، 441

صباح بن معمر، 321

صبح ازل، 45، 92

صدر الدين رومى، 316

صدوق - ابن بابويه

صفا، ميرزا رضا قلى، 320

صفائى، سيد احمد، 466

صفار، 370

صفا على شاه، 320

صفى على شاه، 320

صفوان بن اميه، 62

صفوى، شاه اسماعيل، 34، 284، 285

صلت بن عثمان، 303

صلاح الدين (خوجه)، 188

صلاح الدين ايوبى، 237، 249، 389

صوفى آملى، 118

صوفى، پير يحيى جمالى، 37

صوفه - غوث بن مرّ، 304

صهيب رومى، 61، 62، 230

صياح بن معمر، 321

صيرفى، مفضل - مفضل صيرفى

ض ضحاك بن جندل، 441

ضحاك بن قيس خارجى شيبانى، 323

ضرار بن عمرو كوفى، 323، 324

ضمرى - عمرو بن اميه

ط طائى كوفى، ابو الحسن على بن محمد، 325

طالب بن عبد اللّه بن صباح، 325

طالب الحق (امام)، 8

طاووس العرفاء، محمد كاظم تنباكوفروش، 326

طاووس ملك، 474، 475

طاهر بن عبد اللّه، 363

طاهر ذو اليمينين، 167

طاهره (دختر ملا صالح قزوينى)، 155

طباطبائى بروجردى - بروجردى، حاج آقا حسين طباطبائى

طبرى، سرخاب - سرخاب طبرى

طبرى، محمد بن جرير، 13، 14، 21، 85، 146، 157، 158، 166، 169، 177، 178، 200، 225، 249، 353، 257، 359

طبيبى، دكتر حشمت، 84

طريحى، 403

طريف، ابو صالح، 326

ص: 567

طغرل سلجوقى، 55، 285

طلحه، 10، 57، 106، 219، 234، 276، 377، 433، 436، 454،

طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، 29، 123، 164، 181، 225، 226، 228، 258، 259، 279، 287، 333، 337، 353، 385، 446، 450، 465

طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، 29، 123، 164، 181، 225، 226، 228، 258، 259، 279، 287، 333، 337، 353، 385، 446، 450، 465

طوسى، ابو نصر سراج - ابو نصر سراج

طوسى - رشيد طوسى

طيّار جعفر، 327

طيب (پسر آمر خليفه فاطمى)، 410

طيفور بسطامى - ابو يزيد بسطامى

ظ ظاهرى - ابو بكر محمد بن داوود اصفهانى

ظل السلطان، مسعود ميرزا، 38

ظهير الدوله، ابراهيم خان، 267، 366

ظهير الدوله، خان على خان، 366

ع عاد، 422، 232

عادة بن عبد اللّه يمنى، 108

العاضد، 410

عامر بن عبد اللّه بن خداعه، 172

عامر بن عبد قيس، 213

عامر حنفى، 440

عاملى، بهاء الدين، 35

عاملى، شيخ حرّ، 35، 268

آمون هوتپ، 127

عاند، ابو الفضل، 329

عايشه، 183، 234، 276، 433، 454

عباد، 466

عباد بن ابرق كوفى، 130

عباد بن سليمان، 165، 330،

عباس بن عبد المطلب، 45، 46، 155، 200، 228، 271، 287، 330، 463

عباس بن عمر، 17

عبدان كاتب، 17

عبد اللّه افطح، 66، 140، 236

عبد اللّه بن اباض تميمى، 6، 161، 172

عبد اللّه بن بكير، 140

عبد اللّه بن ثوب، 213

عبد اللّه بن جرود، 137

عبد اللّه بن جعفر، 64، 65، 352، 353

عبد اللّه بن حرب كندى كوفى، 201

عبد اللّه بن حسن افطس، 293

عبد اللّه بن رواحه، 444،

عبد اللّه بن زبير، 6، 302، 374، 395،

عبد اللّه بن سبا، 221، 224، 225، 226

عبد اللّه بن سعيد كلابى، 302

عبد اللّه بن سوداء - عبد اللّه بن سبا

عبد اللّه بن شريك عامرى، 172

عبد اللّه بن صفار، 302

عبد اللّه بن طاهر، 338، 382، 383

عبد اللّه بن طريف، 8

ص: 568

عبد اللّه بن على سفاح، 203

عبد اللّه بن عمر، 147، 417

عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز، 323

عبد اللّه بن عمرو بن حرب كندى، 463

عبد اللّه بن عمرو بن عاص، 391

عبد اللّه بن عيسى، 331

عبد اللّه بن كواء، 152

عبد اللّه بن محمد بن اسماعيل، 49

عبد اللّه بن محمد حنفيه، 201، 287

عبد اللّه بن محمد كرام، 166

عبد اللّه بن مطيع، 395

عبد اللّه بن معاويه، 212

عبد اللّه بن معاويه، 104، 142، 147، 148، 151، 212، 414، 464

عبد اللّه بن ميمون، 49، 358، 434

عبد اللّه بن نكير، 60

عبد اللّه بن وهب - راسبى الازدى

عبد اللّه بن يحيى، 166

عبد اللّه بن يزيد انصارى، 395

عبد اللّه سفاح، 12، 67، 289، 463

عبد اللّه مأمون بن هارون، 17

عبد اللّه محض، 11، 289

عبد الجبار بن عبد الرحمن، 22، 23، 211، 330

عبد الرحمن بن سيابه كوفى بجلى، 246

عبد الرحمن بن محمد، 141

عبد الرحمن بن محمد اشعث، 252

عبد الرحمن بن ملجم، 44، 161، 303

عبد الرحمن رستم، 8

عبد الرزاق (از سربداران)، 282

عبد الرزاق بن بهرام، 299

عبد السلام (پيشواى خوجه)، 189

عبد السلام رعبان، 212

عبد شمس، 271، 272

عبد العزيز بن محمد بن مسعود، 458

عبد العظيم حسنى، 2، 326

عبد القاهر بغدادى - بغدادى، عبد القاهر

عبد القيس، 294، 428

عبد الكريم بن ابى العوجاء، 212، 339، 340

عبد الكريم بن عجرد - عجرد، ابو عبد الكريم عبدك (عبدكيه)، 331

عبدك (ملقب به صوفى)، 305

عبد اللطيف تسترى، 458

عبد الملك بن اعين، 124

عبد الملك بن مروان، 6، 67، 252، 278، 288، 374، 396، 415، 439

عبد الملك راوى، 144

عبد الملك عطاس، 299

عبد الواحد بن زيد، 106، 107، 305

عبد الوهاب بن عبد الرحمن، 8

عبده، شيخ محمد، 379، 460

عبدى - ابو النجم

عبدى - هرم بن حيان

عبيد اللّه، 277، 395

عبيد اللّه بن حر، 395

عبيد اللّه بن حسن بن جعفر بن عبيد اللّه بن حسين بن على بن الحسين، 370

عبيد اللّه بن زرارة، 124

عبيد اللّه بن ماحوز، 43

عبيد اللّه المهدى، 18، 50، 280، 331، 432

عبيد مكتب، 331، 405

عتاب بن ورقا تميمى، 202

عثمان بن عفان، 9، 10، 21، 56، 57، 69،

ص: 569

76، 99، 106، 152، 156، 161، 183، 187، 200، 216، 219، 224، 225، 232، 234، 243، 271، 272، 274، 275، 276، 278، 285، 296، 323، 329، 331، 332، 345، 377، 386، 404، 405، 422، 436، 439، 447، 467، 477، 478

عثمان بن اشهل، 230

عثمان بن مظعون، 444

عثمان بن نهيك، 200

عثمان بن حيان، 114

عثمان بن عماره حزنى مزنى، 160

عثمان حنيف انصارى، 254

عثمان ذو النورين، 241

عثمانى، سلطان محمود خان ثانى، 267

عثمانى، نجيب پاشا، 267

عجرد، ابو عبد الكريم، 129، 332

عجلى - بريد بن معاويه

عجلى - جمهور بن مرار، 21

عجلى، ابو دلف، 366

عجلى، ابو منصور، 158، 367، 185، 428،

عجلى، عمير بن بيان، 333، 339

عجلى كوفى، مغيرة بن سعيد، 28، 153، 200، 233، 291، 346، 391، 393، 405، 422، 423

عجلى، هارون بن سعيد، 219، 333

عدى بن مسافر اموى - ابن مسافر

عراقى، 152، 250

عروة بن حدير، 391، 392

عز الدين حسين بن عبد الصمد بن محمد عاملى، 286

عزرائيل، 81، 474

عشقى - ابو يزيد عشقى

عطاء بن ابى رياح، 333

عطار نيشابورى، فريد الدين، 132

عطاملك جوينى، 297

عطيه بن اسود حنفى، 332، 334، 439

عقيل (صاحب بصره)، 293

عقيل بن أبي طالب، 228، 335

عقيلى، مير حسين، 335

عكرمه، 62

علاء الدوله سمنانى، 313

علاء الدين محمد بن حسن، 51، 300

علامۀ حلى، 59، 73، 281، 285، 296، 353، 424، 451

علامه مجلسى، 35، 236، 286، 375

علامى، ابو الفضل، 125، 126

علامى، ابو الفيض، 125، 126

علباء بن دراع اسدى، 63، 335، 336

علوى مهدى (صاحب الموت)، 298

على الازدى، 44

على اكبر (على بن الحسين (ع)، 396

على الاعلى، 155

على بن احمد حبّال، 192

على بن احمد سموقى - سموقى على بن احمد

على بن اقطس، 17

على بن اسماعيل ميثمى، 426

على بن أبي طالب (ع)، 4، 9، 10، 11، 14، 15، 21، 24، 25، 26، 28، 30، 31، 35، 44، 45، 52، 56، 57، 61، 62، 64، 67، 68، 69، 70، 71، 76، 81، 99، 102، 106، 112، 115، 117، 123، 134، 137، 142، 151، 152، 154، 155، 156، 158، 161،

ص: 570

171، 172، 173، 176، 181، 185، 186، 187، 196، 199، 202، 212، 213، 215، 216، 217، 219، 224، 225، 226، 227، 228، 231، 232، 233، 234، 241، 243، 254، 255، 260، 261، 262، 263، 270، 271، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 288، 296، 297، 303، 320، 327، 330، 331، 332، 335، 338، 341، 343، 344، 345، 346، 347، 361، 362، 369، 374، 375، 385، 386، 389، 391، 392، 393، 398، 400، 401، 404، 405، 412، 414، 417، 420، 422، 424، 425، 428، 432، 433، 434، 436، 442، 443، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 454، 455، 463، 466، 467، 477،

على بن الحسين (ع)، 10، 52، 61، 96، 97، 113، 156، 158، 171، 373، 422، 428، 448

على بن رباح، 142

على بن صالح، 10

على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب، 155

على بن عبد اللّه بن عبد الجبار بن تميم بن هرمز شاذلى المغربى، 247

على بن عبد اللّه علوى، 293

على بن عيسى بن آدم - بايزيد بسطامى

على بن فرات، 259

على بن فضل، 185، 186، 251،

على بن ماهان، 167

على بن محمد، 17، 450

على بن محمد برقعى، 294

على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن أبي طالب (ع)، 292

على بن محمد بن حنفيه، 463

على بن محمد ورزنينى - صاحب الزنج

على بن موسى الرضا (ع)، 13، 26، 36، 37، 61، 139، 204، 236، 237، 337، 339، 345، 361، 386، 392، 426، 430، 450، 478، 479

عليخان، 3

على (نقى) بن محمد (ع)، 26، 61، 255، 361، 362، 447، 450

عمار بن بديل - خدّاش

عمار بن موسى ساباطى، 336، 337

عمار ياسر، 61، 62، 254، 297، 399

عمران بن حطان، 303

عميد، دكتر موسى، 339

عميد الاسلام، 339

عمر الاشرف بن امام زين العابدين، 289،

عمر بن خطاب، 9، 10، 11، 45، 56، 57، 76، 95، 99، 106، 152، 156، 183، 200، 215، 216، 219، 221، 225، 232، 234، 241، 243، 245، 274، 275، 278، 285، 296، 332، 336، 377، 386، 422، 477، 478

عمر بن عبد العزيز، 6، 391، 405

عمر بن عفيف ازدى، 113

عمر بن علا، 178

عمر بن سعد، 395

عمر بن الفرات، 338، 339

عمر بن محمد نسفى، 238

عمر بن هبيره، 170

عمر الخناق - حسين بن ابى منصور

ص: 571

عمرو بن اميه ضمرى، 399

عمرو بن بحر جاحظ - جاحظ، عمرو

عمرو بن زرارة، 470

عمرو بن سعيد، 374

عمرو بن العاص، 57، 183، 187، 276، 323، 382، 436

عمرو بن عبيد باب، 338، 417

عمرو نبطى، 337

عمرويه (عامل هرات)، 167

عمير بن بيان عجلى، 333، 339

عياش بن ابى ربيعه، 62

عيسى بن جعفر ابى منصور، 431

عيسى بن زيد، 158

عيسى بن صبيح مردار، 138، 407، 408، 418

عيسى بن علوى عريضى، 293

عيسى بن مريم (ع)، 14، 23، 27، 52، 81، 92، 94، 144، 150، 261، 327، 344، 361، 430، 443

عيسى بن موسى، 12، 48، 182، 393

غ غالب بن شاذك، 64

غزاله، 252، 253

غزالى، 55، 56، 195، 211، 250، 316، 360

غسان بن ابان محدث، 344

غسان كوفى، 405

غسان مرجى، 343، 344

غضبان، سيد جعفر، 477

غلام سرور، 315

غنى، 37

غوث بن مر، 304

غياث (غياثيه)، 347

غيلان بن مسلم دمشقى، 296، 348، 405، 415

ف فاضل مقداد، 72، 74، 75،

فاطمه (س)، 11، 61، 75، 102، 185، 215، 233، 254، 262، 274، 275، 345، 390، 400، 414، 444، 449، 457

فاطمه (دختر ابو مسلم خراسانى)، 180، 349

فان فلوتن هلندى، 178، 403،

فتحعلى شاه قاجار، 1، 38، 266، 267، 367

الفخرى، 277،

فرات، ابو على، 163

فرصت الدولۀ شيرازى، 37

فرعون، 95، 105، 159، 260، 402، 432، 450

فضل اللّه استرآبادى - استرآبادى فضل اللّه

فضل بن دكين، 195

فضل بن شاذان، 402

فضل بن عبد اللّه، 352

فضل بن يحيى برمكى، 469

فضل بن يسار، 30، 60

فوات بن اخنف، 354

فولدرس، كارل، 360

فياض بن على، 393

ص: 572

فيروزآبادى، ابو اسحاق، 250

فيومى، سعيد، 195

ق قائم آل محمد (ص)، 61، 88، 155، 261

قاجار حاج رحيم خان، 286

قاجار، حاج زين العابدين، 268

قاديانى، غلام احمد، 38، 40، 39، 355

قارون، 432، 450

قاسم بن ابراهيم بن اسماعيل الحسنى علوى، 134، 217، 355

قاسم بن عبد اللّه بن سليمان بن وهب، 394

قاضى ابو عمرو، 163

قاضى ابو يوسف، 61

قاضى عضد الدين ايجى، 56، 348

قاضى نور اللّه شوشترى، 334، 335، 366، 408، 409، 435

قباد، 181

قباديانى، ناصر خسرو، 18

قتلغ

قتيبه بن مسلم باهلى، 172

قدّاح - عبد اللّه بن ميمون

قراقويونلو، 281

قرة العين، 88

القرشى، محمد بن ادريس، 248

قرشى، محمد بن وهب، 193

قرطى، 391

قرقماس بن معن دروزى، 421

قرمط - حمدان بن اشعث، 358

قرمطويه، 359، 385

قرمطى، ابو طاهر، 359

قره اسكندر قراقويونلو، 173

قره يوسف قراقويونلو، 173

قزوينى - ابن ماجه قزوينى

قزوينى، ملا صالح، 155

قزوينى، ميرزا محمد خان، 37

قزوينى، ميرزا محمد على، 88

قزوينى ميرزا هادى، 88

القسرى - خالد بن عبد اللّه

قصاب، جعفر، 361

قصى بن كلاب، 271

قطب الدين بن حيدر تونى، 172

قطرى بن الفجأة، 43، 44، 168

قلانسى، 446

قمى، اسماعيل، 362

قمى، شيخ عباس، 123

قنبر، 224

قنبر بن كدّان دوسى، 444

قوجانى، ملا خدابخش، 88

قيروانى، عبيد اللّه بن حسين، 95

ك كاظمى، فاضل، 11

كثير (از داعيان آل عباس)، 177

كثير الابتر، 386

كثير الغرة، 374

كثير النواء - حسن بن صالح بن حىّ

كرابيسى، حسين، 349، 377، 399، 433

ص: 573

كردى، محمود، 121

كركى، نور الدين على بن عبد العالى، 286

كرمانى، شيخ احمد، 291، 292

كريم آقا خان، 3، 53

كريم خان زند، 309

كريم خان قاجار، حاج محمد خان كرمانى، 36، 97، 130، 266، 267، 268، 269، 270، 366، 367،

كستلى، 74

كشى، 11، 60، 97، 104، 113، 134، 171، 182، 185، 219، 225، 226، 229، 232، 233، 291، 335، 337، 353، 455، 479،

كعبى، عبد اللّه بن احمد بن محمود بلخى، 190، 253، 368

كلازى، شيخ محمد بن كلازى، 164، 369، 445

كلبى - سفيان بن ابرد

كلمان هوار، 185

كلينى، محمد بن يعقوب، 28، 60، 279، 286

كلوجه مصطفى، 282

كميل بن زياد، 320

كنانى، عامر بن وائل، 369

كندرى، عميد الملك، 55

كندى، عبد اللّه بن عمرو بن حرب، 148، 151،

كوثر على شاه - همدانى، حاج محمد رضا

كوفى - ابو الخطاب كوفى

كوفى - ابو منصور كوفى

كوفى، حكم بن عتيبه، 10

كوفى - سميع بن محمد

كوفى، ضرار بن عمر، 323

كوفى - عبد الرحمن بجلى

كوفى - يعقوب بن عدى

كوكبى، حسين بن احمد، 370

كوهيار، 383

كياافراسياب، 283

كيا بزرگ اميد رودبارى، 300

كيا، دكتر صادق، 119

كيال - احمد بن كيال

كيسان (ابو عمرة)، 375

كيوس بن قباد، 181

گ گرديزى، 86، 160، 255، 330

گرگين خان، 90

گلدزيهر، 198، 358، 407

گنجوى تبريزى، 198

گوركانى، امير تيمور، 38، 125، 283

گيلانى، عبد القادر، 316

ل لاحقى، ابان بن عبد الحميد، 212

لاهيجى، عبد الرزاق، 71، 74

لحمن، 472

لقمان، 231

لويان (لونان) طبرستانى، 21

لله پرچين، 385

لوئى ماسينيون، 164

ليث بن بحترى، 172، 60

ص: 574

م ماتريدى، محمد بن محمد محمود، 364، 379، 380

مادولونگ ويلفرد، 360

مازندرانى، شيخ خليفه، 282

مازيار بن قارن، 382، 383

ماصرى، عمر بن قيس بن ابى مسلم عجلى، 383

مالك بن انس بن مالك الاصبحى الحميرى (ابو عبد اللّه)، 67، 132، 140، 222، 249، 301، 339، 384، 391

مالك بن حارث بن عبد يغوث نخعى، 384، 385

مالك بن دينار، 305

مالك بن طوق، 202

مامقانى، 11، 20، 65، 124، 134، 144، 216، 268، 236، 424،

مانى، 211

ماوردى، 184

مايل هروى، نجيب، 207

مأمون عباسى، 13، 14، 16، 37، 86، 130، 157، 167، 169، 383

مأمون (برادر حمدان)، 432

مأمون بن مهرويه، 385

مبارك (غلام اسماعيل بن جعفر)، 48

مبارك شاه، 81

مبرد، 10، 248

مبرقع، موسى بن محمد الجواد، 386

مبتنى، عبيد ابو المخارق، 252

متوكل، 169، 338، 386

مجموعى، شيخ محمد، 458

محاسبى، 305، 317

محسن فرزند ابو الحسن فرات، 259

محقق كركى، 286

محلاتى - آقا خان

محلاتى، ابو الحسن خان، 1

محلاتى، شاه خليل اللّه، 1

محمد (ص)، 9، 10، 15، 18، 21، 24، 25، 26، 27، 28، 30، 32، 35، 40، 42، 45، 52، 53، 54، 56، 57، 59، 60، 61، 62، 63، 67، 68، 69، 70، 71، 74، 75، 76، 79، 84، 92، 93، 99، 102، 104، 117، 123، 136، 137، 140، 161، 142، 154، 171، 176، 180، 185، 192، 197، 202، 207، 215، 222، 223، 225، 228، 229، 230، 233، 234، 238، 241، 243، 245، 247، 251، 254، 255، 256، 260، 261، 263، 267، 271، 272، 273، 274، 275، 295، 296، 304، 317، 327، 335، 336، 341، 343، 345، 346، 348، 349، 352، 377، 384، 388، 389، 392، 393، 400، 403، 411، 414، 415، 417، 421، 422، 424، 425، 428، 432، 442، 443، 444، 445، 448، 449، 459، 460، 471، 473، 477،

محمد (باقر) بن على (ع)، 9، 10، 26، 28، 47، 48، 52، 60، 96، 97، 113، 123، 134، 139، 158، 171، 181، 182، 185، 225، 228، 230، 297، 346، 356، 367، 398، 423، 428، 448

محمد باقر صغير، 88

محمد بن ابراهيم بن اسماعيل الحسنى علوى، 15، 16، 355

ص: 575

محمد بن ابى بكر، 171

محمد بن احمد بن على بن زيد، 292

محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن الشافعى الهاشمى القرشى، 248، 249،

محمد بن اسحاق النديم، 10، 20، 85، 86، 100، 123، 132، 165، 169، 191، 218، 228، 230، 264، 348، 358

محمد بن اسماعيل، 47، 48، 49، 226، 385

محمد بن اسماعيل (نشتكين)، 192

محمد بن اشعث كندى، 398

محمد بن بزرگ اميد، 300

محمد بن بشير كوفى، 104، 236،

محمد بن جعفر بن على بن الحسين، 17، 66

محمد بن الحسن (ع)، 137

محمد بن حسن بن احمد بن وليد، 293

محمد بن حسن شيبانى، 171، 248

محمد بن حسن مهدى آل محمد، 24، 26

محمد بن حسين بن عبد الصمد - شيخ بهائى

محمد بن حنفيه، 20، 101، 155، 183، 172، 203، 227، 291، 395

محمد بن خليل، 229

محمد بن رزاق، 64

محمد بن زيد، 157

محمد بن سالم، 222

محمد بن سليمان بن داوود بن حسن بن حسن بن على بن أبي طالب، 15

محمد بن سليمان، 339

محمد بن سهل بصرى سمعى، 235

محمد بن شبيب، 296، 405

محمد بن عبد اللّه (از راونديه)، 155

محمد بن عبد اللّه افطح، 66

محمد بن عبد اللّه بن حسن (نفس زكيه)، 11، 12، 134، 158، 200، 216، 384، 393، 398، 423

محمد بن عبد اللّه بن طاهر، 134

محمد بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب، 463

محمد بن عبد الوهاب، 169، 170، 457، 458، 460، 461

محمد بن عثمان، 107، 451

محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس، 177، 201، 203، 207، 287، 288،

محمد بن على (نقى (ع)، 447

محمد بن على بن محمد بن على بن موسى الرضا، 394

محمد بن عمر الخمارى بغدادى - محمد بن عمر الخمارى

محمد بن عيسى - برغوث

محمد بن قاسم علوى، 134

محمد بن قولويه، 225

محمد بن كرام، 329، 363، 364

محمد بن كلازى - كلازى، شيخ محمد بن كلازى

محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين، 15، 16

محمد بن مسلم، 30، 172

محمد بن مسلم طحان طايفى ثقفى، 60

محمد بن موسى بن حسن فرات، 451

محمد بن نصير نميرى، 450، 451

محمد بن نعمان احول ابو جعفر (مؤمن الطاق)، 446

محمد بن وهب قريشى، 193

محمد بن هارون، 157

ص: 576

محمد بن يمانى كوفى، 478

محمد بن يزيد بن ماجه، 62

محمد بن يعقوب، 477

محمد بن حنفيه، 278، 373، 374، 375، 396، 413، 414، 463،

محمد (تقى) بن على (ع)، 26، 361، 362، 386

محمد شاه، 2، 90

محمد على (بهره)، 108

محمد على ميرزا، 266

محمد كاظم تنباكوفروش - طاووس العرفاء

محمد المهدى، 441

مختار بن ابو عبيده ثقفى، 181، 228، 277، 278، 359، 396، 397، 398،

مختار بن عوف ازدى، 166

مرادى، ربيع بن سليمان، 249

مراغى، ملا احمد - ابدالى مراغى

مردار، عيسى بن صبيح - عيسى بن صبيح مردار

مرداس خارجى، 392

مرجى - بوثوبان مرجى

مرشد، ابو سليمان، 408

مرعشى، سيد قوام الدين، 283

مرعشى، مير علاء الملك، 408

مروان بن حكم، 277

مروان بن محمد، 137، 166، 288، 323

مروان حمار، 165

مريسى، بشر، 408

مزدك، 178، 181

مزنى، اسماعيل، 249

مزنى - عثمان بن عماره

المستعلى، 51، 108، 297، 299، 409، 410، 441

المستعين باللّه عباسى، 134، 338

المستنصر فاطمى، 51، 108، 202، 281، 297، 441

مسرور، 469

مسروق بن اجدع، 213

مسعود بن حرّيث، 105

مسعود بن قيس، 183

مسعودى، 20، 225، 257، 294، 417، 469، 470

مسلم بن حجاج نيشابورى، 61، 232، 238، 296، 413

مسلم بن عقيل، 276، 277، 395،

مسلم بن قتيبه، 130

مسيح (ع)، 39، 155، 206، 230، 424

مشعشع، سيد محمد، 283، 412

مشكور، محمد حسن شريف الدين، 302

مصعب بن زبير، 277، 278، 374، 397، 398

مطبخى، ابو اسماعيل، 413

مطرف بن شهاب، 413

مطيع بن اسود، 62

مظفر شاهى (حاكم گجرات)، 109

معاوية بن ابى سفيان، 57، 169، 183، 186، 187، 260، 271، 272، 276، 277، 297، 323، 377، 382، 385، 392، 393، 401، 417، 436، 473،

معاوية بن يزيد، 358

معبد بن عبد اللّه بن عويم جهنى بصرى، 348، 357، 415

معتزلى، ابن خياط - ابن خياط معتزلى

ص: 577

معتزلى، ابو على وراق - ابو على وراق معتزلى

معتصم، 86، 87، 130، 169، 382، 383،

معتضد باللّه عباسى، 17، 100

معروف بن خرّ، 30، 60

معز الدوله ديلمى، 262

معصوم على شاه دكنى - دكنى معصوم على شاه معمر، 336

معمر بن خيثم، 421

معمر بن عباد سلمى، 418، 420

معن دروزى - قرقماس

معن بن زائده - شيبانى، معن بن زائده

المغربى - على بن عبد اللّه شاذلى المغربى مغربى تبريزى، 317

مغربى، عبد القادر، 122

مغنيه، محمد جواد، 458

مغيرة بن سعيد عجلى - عجلى، مغيرة بن سعيد مفتون يزدى، فتح اللّه، 90

مفضل بن عمرو جعفى كوفى، 424

مفضل صيرفى، 423، 424

مقاتل بن سليمان، 425

مقداد، 61، 171، 233، 254، 399، 400، 444

مقدادى، شيخ على، 319

مقتدر عباسى، 163

مقدسى، محمد بن احمد، 169، 179، 180، 202، 203، 332، 478

مقدسى، مطهر بن طاهر، 177، 185، 202، 205، 222، 370

مقرب الدين مسعود بن بدر، 36، 38،

مقريزى، 128، 160، 165، 166، 198، 235، 236، 255، 271، 272، 324، 336، 337، 344، 393، 406، 407، 417، 426، 437، 438، 440

مقلاص، 439

المقنع، 101، 425، 426،

مك دونالد، 358

مكرى، ميرزا بهرام، 83

مكى، ابو طالب، 222

مكى، عمرو بن عثمان، 162، 320

ملطى، 125، 253

ملك طاووس، 376

منذر بن طريقه، 446

منصور عباسى، 11، 12، 14، 20، 21، 22، 132، 134، 147، 158، 178، 180، 200، 201، 235، 238، 289، 331، 384، 393، 411، 414

منصور بن عماره، 305

منصور (عامل خراسان)، 330

منصور اليمن - حسين بن حوشب

المنقرى بزاز - ابو الخطاب، 182

منوچهر خان معتمد الدوله، 90، 99

منهال بن ميمون، 429

منير (از تناسخيه)، 125

موسى بن بغا، 370

موسى بن جعفر (ع)، 26، 27، 39، 48، 49، 61، 65، 66، 76، 81، 101، 104، 124، 138، 140، 144، 159، 171، 225، 228، 255، 260، 261، 325، 337، 353، 361، 383، 386، 392، 398، 402، 426، 430، 450، 455، 465، 466

موسى بن عبد اللّه، 469

موسى بن محمد الجواد - مبرقع، موسى بن

ص: 578

محمد الجواد

موصلى، پاشا عبد الباقى افندى، 267

موفق عباسى، 293، 294

مولوى، جلال الدين محمد، 5، 307، 319، 388

مؤمن الطاق - محمد بن نعمان احول

مونس على شاه - ذو الرئاستين ميرزا عبد الحسين مهاجر، ابراهيم، 183

المهتدى باللّه عباسى، 292، 294، 370

مهدى بن فيروز، 180

مهدى عباسى، 22، 178، 211، 212، 330، 340، 426، 429

مهدى علوى (حاكم قلعه الموت)، 297

مهدى موعود (ع)، 27، 32، 39، 60، 79، 84، 96، 117، 132، 162، 206، 215، 236، 258، 280، 283، 345، 362، 374، 388، 394، 430، 431، 455، 467

مهرة بن حيدان، 255

مهلب بن ابى صفره، 44

مهلبى، حسن بن محمد 262

مهيب بن سنان، 62

ميثم تمار، 171

ميثمى، على بن اسماعيل، 426

مير جعفرى اصفهانى، حسين، 172، 173

ميرانشاه بن تيمور، 154

ميرزا آقاسى، 2

ميرزا ابو تراب، 98، 268

ميرزا بشير الدين محمود احمد، 39

ميرزا جانى، 89، 92

ميرزا حسين على بهاء اللّه، 89، 91

ميكائيل، 20، 81، 474

ميلاس، 464

ميمون (از خوارج)، 256، 332، 433

ميمون قداح، 48، 49

مينورسكى، 285

ن ناصر (شيخ نادريه)، 435

ناصر الحق، ابو محمد الحسن بن على الاطروش، 435

ناصر خسرو قباديان، 176، 435

ناصر الدين شاه، 90، 91

ناصر كبير - ناصر الحق

نافع بن ازرق، 43، 44، 350، 406، 438، 439

ناووس، ابو عبد اللّه، 436

نبطى - عمرو نبطى

نجاشى، 134، 144، 234، 258، 261، 296، 337، 353، 446، 465، 438

نجدة بن عامر حنفى، 334، 350، 438، 439، 440

نجدة بن عويمر، 44

نجم الدين كبرى، 316

نجم آبادى، شيخ هادى، 291

نجم الدين كبرى، 316

نحلى، 441

نحوى، حمران، 124

نخعى - مالك اشتر

نزار، 51، 108، 299، 409، 410، 441

نسائى، احمد - ابو عبد الرحمن نسائى

ص: 579

نسفى، ابو حفص، 238

نسفى، نجم الدين، 238

نسفى، عمر بن محمد، 238

نشتكين - محمد بن اسماعيل نشتكين

نشوان حميرى، 99، 186، 264، 393

نصر بن سيار، 145، 288، 470

نصير (غلام حضرت على (ع)، 444

نصير الملك ميرزا حسن على، 38

نضر بن شميل، 329

نظام، ابو اسحاق ابراهيم بن سيار بن هانى، 54، 133، 144، 407، 445

نظام الملك، 178، 179، 180

نعمان (از زنادقه)، 212

نعيم بن يمان، 447

نعيمى تبريزى - استرآبادى، فضل اللّه

نفس زكيه - محمد بن عبد اللّه بن حسن

نفيس، 447، 448

نفيسى، سعيد، 179

نمرود، 260، 432

نميرى، ثمامة بن اشرس - ثمامة بن اشرس

نميرى، محمد بن نصير، 450

نوبختى، ابو سهل اسماعيل بن على، 162، 325

نوبختى، ابو محمد حسن بن موسى، 9، 19، 20، 36، 48، 163، 170، 179، 182، 201، 218، 224، 226، 359، 375، 402، 417، 427

نوبختى، حسين بن روح - حسين بن روح

نوح (ع)، 27، 52، 260، 459، 475

نورائيل، 474

نور الدين (خوجه)، 188

نوربخش، سيد محمد، 318، 320

نوربخش كرمانى، دكتر جواد، 320

نوربخش، نور محمد، 198

نورى، شيخ فضل اللّه، 291

نهدى، بيان بن سمعان - بيان بن سمعان نهدى

نيشابورى، مسلم بن حجاج، 238

نيكلسون، 306

و واثق خليفه عباسى، 130، 139، 353

واثله ليثى، 62

واسطى، ابو خالد عمر بن خالد، 27، 217، 218، 228

واصل بن عطاء الغزال، 214، 323، 338، 404، 415، 416، 418، 453، 454، 464

وحيد بهبهانى (آقا محمد باقر)، 42

ورزنينى، على بن محمد - صاحب الزنج

وراق، ابو على - ابو على معتزلى

وقوعى نيشابورى، محمد شريف، 118

وليد بن يزيد اموى، 212

وليد بن عبد الملك، 114، 470

وليد دوم اموى، 11

ه هبيره، 414

هادى پسر نزار، 42، 441

هادى بيك، 38

ص: 580

الهادى يحيى، 217

هارون، 26، 76، 101، 255، 260

هارون الرشيد، 14، 102، 103، 167، 168، 235، 248، 366، 384، 420، 430، 431، 469

هارون بن غريب، 105

هاشم بن عبد المناف، 271

هامان، 95

هانى بن عروه، 277

هورويتز (خاورشناس) 230

هبت اللّه بن ابى عمران - شيرازى اسماعيلى

هرثمة بن اعين، 14، 16

هرم بن حيان عبدى، 213

هرمزد، 357

هشام بن الحكم، 229، 412، 445، 465، 477

هشام بن سالم - جواليقى هشام بن سالم

هشام بن عبد الملك، 137، 138، 200، 214، 348، 391، 470، 478

هشام بن عمرو الفواطى، 360، 418، 466، 467

هلاكوى مغول، 34، 51، 281، 300

هلال بن عطيه خراسانى، 7

هلالى بشر معتمر - بشر بن معتمر هلالى

همايون شاه، 125، 206، 450

همدانى، ابو الفضل جعفر بن حرب، 138

همدانى الخارقى اعمى كوفى - ابو الجارود

همدانى، محمد رضا كوثر على شاه، 320

همدانى، على، 318

همدانى، ميرزا محمد - خندق آبادى ميرزا محمد باقر

همدانى، يوسف، 312

هندى، سعيد، 88

هندوشاه، 294

هيثم بن معاويه، 200

هيوئن تسنگ، 265

ى ياقوت حموى، 86، 128، 249، 258، 260، 436

يحيى بن ابى السبط - يحيى بن سميط

يحيى بن احزم، 469

يحيى بن اصرم، 99

يحيى بن سميط، 226، 236

يحيى ابن ام الطويل، 171

يحيى بن الحسين، 280

يحيى بن زيد بن على بن الحسين بن على بن أبي طالب، 46، 158، 216، 470

يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن على، 248، 469

يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن حسين بن زيد بن على، 134، 292، 338

يحيى بن معاذ رازى، 413

يحيى بن معين، 391، 412

يزدانبخت، 212

يزيد بن ابى انيسۀ خارجى، 471

يزيد بن خصيب، 181

يزيد بن عاصم، 392

يزيد بن معاويه، 14، 158، 277، 390، 395، 471، 472، 475

يزيد بن مهلب، 403

ص: 581

يزيد بن وليد، 358

يزيد بن هبيره، 339

يسوى، 318

يعجورى، احمد بن على، 477

يعرب بن قحطان، 186

يعقوب بن عدى، 477

يعقوب ليث صفارى، 293

يعقوبى، 215

يمان بن الرباب، 478

يمامه، 439، 440

ينبرگ سوئدى، 190

يوسف بن سليمان، 190

يوسف بن عمر ثقفى، 214، 215، 470

يوسف تركش دوز، 450

يوسف نجار، 94

يوشع بن نون، 52، 225، 398، 399

يونس اسوارى، 415

يونس بن ظبيان، 182

يونس بن عبد الرحمن، 426، 478

يونس بن عون نميرى، 405، 478

ص: 582

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109