احتجاج طبرسی ترجمه غفاری مازندرانی جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : غفاری مازندرانی ، احمد، توشیحگر، مترجم

عنوان قراردادی : الاحتجاج. فارسی. شرح

عنوان و نام پديدآور : ترجمه و شرح احتجاج طبرسی/ تالیف نظام الدین احمد غفاری مازندرانی. ؛ ترجمه نظام الدین احمد غفاری مازندرانی.

مشخصات نشر : تهران: مرتضوی ‫، [ 13]-

مشخصات ظاهری : 4ج.

يادداشت : کتاب حاضر توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

موضوع : ‫طبرسی ، احمد بن علی ، قرن 6ق . . الاحتجاج علی اهل اللجاج-- نقد و تفسیر

موضوع : اسلام -- ردیه ها

شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها

شناسه افزوده : ‫طبرسی ، احمد بن علی ، قرن 6ق . . الاحتجاج علی اهل اللجاج . شرح

رده بندی کنگره : ‫ BP228/4 ‫ /ط2‮الف 304227 1300ی

رده بندی دیویی : ‫ 297/479

شماره کتابشناسی ملی : ‫ 3594548

تنظیم متن دیجیتال توسط میثم حیدری

ص: 1

اشاره

ص: 2

جواب حضرت مجتبى فرزند علىّ مرتضى عليهما السّلام از

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

مسائل خضر عليه السّلام كه در حضور پدر بزرگوارش سؤال نمود

أبى هاشم داود بن القاسم الجعفرى از أبى جعفر بن علىّ الثّانى عليه السّلام روايت كند كه:

روزى حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام روى توجّه و اقبال بمسجد حضرت ذو الجلال آورد امام حسن عليه السّلام و سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه با آن حضرت رفيق بودند و خود بسعادت تكيه بر دست سلمان نموده بودند و چون داخل مسجد الحرام گرديد و نشست در آن أثر مردى نيكو محضر با لباس فاخر در نزد أمير المؤمنين حيدر حاضر شد و سلام كرد آن حضرت(ع) ردّ سلام نمود پس آنگاه آن برگزيده حضرت آله نزديك حضرت ولىّ اللّٰه بنشست و گفت:

يا أبا الحسن من ترا از سه مسأله سؤال مينمايم اگر مرا بآن مخبر گردانى

ص: 3

بر من معلوم و ظاهر گردد كه اين قوم در أمر تو مرتكب فعل و شغلى گشتند كه در دنيا و آخرت باعث رسوائى و فضيحت ايشان است،و آن طايفه مأمون در دنيا و عقبى نيستند و اگر چيزى ديگر شود خواهم دانست كه تو و ساير ايشان در آن مقدّمه يكسان اند.

در آن حال حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت:آنچه در خاطر دارى بپرس كه بتوفيق اللّٰه و تعالى و تقدّس و تعليم حضرت نبىّ الأقدس جواب و سؤال تو از هر كس باشد كما هو حقّه خواهند شنيد.

آن شخص گفت:يا أمير المؤمنين على(ع)مرا خبر ده از كسى كه بخوابد روح او بأمر قادر سبّوح بكجا رود،و خبر ده مرا از حال مردى كه پيوسته متذكّر باشد يا هميشه نسيان برو غالب و عيان بود،و ايضا مرا مخبر و مطّلع گردان از حال مردى كه فرزندش چگونه گاه شباهت بأعمام و گاه مماثلت به أخوال دارد؟ در آن وقت حضرت ولىّ ايزد بارى ملتفت بسوى أبى محمّد حسن بن- على عليه السّلام گرديد و گفت:يا با محمّد جواب سؤال اين مرد بگوى.

في الفور آن نوباوه بوستان نبوّت و آن نوگل گلستان ولايت زبان معجز نشان باين مقالات صدق سمات جارى و سارى گردانيد كه:

أمّا آنچه سؤال نمودى از حقيقت أحوال خواب ايشان كه چون در هنگام كه استراحت و خواب كنند روح ايشان بكجا ميرود و مقرّ و مكان گيرد بدرستى كه روح بحكم ايزد سبّوح متعلّق است بباد و باد متعلّق به هوا است تا آن وقت كه صاحب نوم بأمر و حكم حىّ قيّوم حركت بجهت تعطيت كند پس باذن قدّوس سبّوح متعلّق بردّ روح در بدن صاحب روح گشته پس

ص: 4

روح باد را جذب كند و باد هوا را جذب نمايد تا او را ببدن مراجعت- فرمايد پس در بدن صاحب روح ساكن و ممكّن گرداند،و اگر اذن حضرت عزّ و جلّ بردّ روح بمحلّ بدن صاحب او متعلّق نگردد و بحكم و أمر تبارك و تعالى هوا جذب باد و باد جذب روح نمايد و نگذارد كه روح مراجعت به بدن صاحب روح كند و روح بحكم قادر سبّوح از بدن مخفى و مستور تا وقت بعثت و نشور ماند.

و امّا آنچه در باب ذكر و نسيان انسان مذكور و عيان نمودى بدرستى و راستى حقيقت اين مقدّمه چنانست كه دل مرد در حقّه است و هر حقّه بالاى طبق است پس اگر آن كس در هنگام اراده بذكر شىء صلوات تامّه بر محمّد و آل محمّد عليهم السّلام و التّحيّه فرستد بحكم حضرت خالق آن طبق از سر آن حقّه منكشف گشته برخيزد در همان دم بحكم حضرت واهب نور و روشنائى به قلب رسد و آن مرد متذكّر گردد بآنچه فراموش نموده بود،و اگر آن كس صلوات به حضرت محمّد رسول ايزد تعالى و تقدّس و آل او نفرستد يا آنكه صلوات فرستد ليكن صلاة تامّه نباشد بنوعى كه چيزى از صلاة آن حضرت يا آل او كم و نقصان گرداند بحكم پروردگار خلاّق آن طبق بر بالاى آن حقّه منطبق ماند پس دل در ظلمت باقيماند و أصلا نور و ضياء او را مستضىء و مستنير نگرداند پس آن مرد آنچه در سابق در خاطر متذكّر بود فراموش گرداند.

و امّا آنچه در باب مولود مذكور نمودى كه گاه ولد مشابه أعمام و گاه مماثل أخوال است حقيقت اين أمر آنست كه چون مرد با أهل خود جمع شود با دل ساكن و خاطر جمع كه بدن مضطرب ننمايد و رگهاى بدن هادى و ممكّن باشد چون حال مرد و زن بدين منوال باشد بحكم حضرت قادر عالم چون نطفه

ص: 5

از صلب پدر جدا گردد و در جوف رحم مادر قرار گيرد و چون فرزند متولّد گردد فرزند مشابهت بپدر و مادر دارد،و اگر مرد در هنگامى كه نزديك زن آمد دل او جمع و ساكن و عروقش هادئه و مطمئنّ نبودند و بدن ايشان به غايت مضطرب باشد نطفه نيز مضطرب گردد پس در حالت اضطراب نطفۀ او واقع بر بعض عروق گردد اگر أحيانا بر عرقى از عروق أعمام واقع گردد،فرزند مشابه بأعمام خود باشد و اگر نطفه در هنگام انفصال واقع بر عرقى از عروق أخوال گردد فرزند مشابهت و مماثلت باخوال خود پيدا كند.

سائل چون اين أجوبه شافيه از حضرت أبى محمّد الحسن بن علىّ عليه السّلام استماع نمود در ساعت فرمود كه:

أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّٰه و تا در آن مكان ساكن بود پيوسته زبان شهادت بكلمه طيّبه أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه و كلمه شهادت أشهد أنّ محمّدا رسول اللّٰه جارى ميداشت.

و بعد از بيان كلمه شهادتين اشاره بحضرت أمير المؤمنين(ع)نموده گفت:شهادت ميدهم بر آنكه وصىّ رسول اللّٰه و قايم بحجّت خدا و رسول مجتبى تو خواهى بود،پس آنگاه اشارت بحسن بن على عليه السّلام نمود و گفت:گواهى ميدهم كه تو وصىّ پدر و قايم بحجّت بعد آن سرور خواهى بود،و نيز شهادت ميدهم كه حسين بن على(ع)وصىّ پدر تو و قايم به حجّت اوست بعد از تو،و شهادت ميدهم كه علىّ بن الحسين بن على(ع) وصىّ حسين عليه السّلام و قايم بحجّت اوست بعد ازو،و شهادت ميدهم بر محمّد بن علىّ الباقر كه وصىّ پدر خود و قايم بحجّت اوست بعد از او.

و شهادت ميدهم بر جعفر بن محمّد الصّادق كه وصىّ پدر خود و قايم

ص: 6

بحجّت اوست بعد از او، و شهادت ميدهم بر موسى الكاظم بن جعفر كه وصىّ پدر خود و قايم بأمر اوست بعد ازو،و شهادت ميدهم بر علىّ الرّضا بن موسى كه وصىّ پدر خود و قايم بحجّت او است بعد از او.

و شهادت ميدهم بر محمّد الجواد ابن الرّضا كه وصىّ پدر خود و قائم به حجّت اوست بعد از او.

و شهادت ميدهم بر علىّ بن محمّد الهادى كه وصىّ پدر خود و قائم به حجّت او است بعد ازو.

و شهادت ميدهم بر حسن بن علىّ العسكرى(ع)كه وصىّ پدر خود و قايم بأمر اوست بعد ازو.

و شهادت ميدهم بر ولد حسن بن العسكرى كه كنيت و اسم او هيچ كدام ظاهر نگردد تا آنكه او خود ظاهر گردد،و زمين را مملوّ گرداند از عدل بعد از آن كه از جور و ظلم و تعدّى و ستم پر شده باشد.

پس آنگاه آن مرد خدا گفت:السّلام عليك يا أمير المؤمنين عليه السّلام و رحمة اللّٰه و بركاته و برخاست و روان شد.

حضرت أمير المؤمنين حيدر عليه السّلام روى مبارك به حسن بن على عليه السّلام آورده گفت:در عقب اين مرد مؤمن بيرون رو و نگاه كن كه قصد كدام طرف دارد.

حضرت حسن عليه السّلام در أثر آن مؤمن روان گرديد چون از مسجد بيرون آمد آن مرد را ديد كه يك پاى خود در خارج مسجد گذاشت و چون پاى دوّم برداشت معلوم نشد كه پاى خود در كدام زمين گذاشت.

حسن بن على عليه السّلام بعد از مراجعت حقيقت آنچه در باب

ص: 7

آن مرد مؤمن مرئى و مشاهد او گرديد به خدمت پدر بزرگوار خود معروض داشت.

أمير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه:يا با محمّد هيچ دانستى كه آن شخص كه بود؟ حسن عليه السّلام فرمود:امير المؤمنين على عليه السّلام بهتر مى دانند.

أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت:آن خضر پيغمبر عليه السّلام بود.

ص: 8

جواب حسن بن على عليه السّلام از مسائلى كه أهل شام

و روم فرستاده بودند كه جارى مجراى احتجاج بود در

محضر مقدّس أمير المؤمنين عليه السّلام

روايت ميكند محمّد بن قيس از أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر عليهم- السّلام گفت كه:حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام روزى در رحبۀ مسجد بود و مردم كثرت و ازدحام بسيار بر آن ولىّ حضرت پروردگار آوردند بعضى فتوى و گروهى استمداد از آن امام الورى ميخواستند در آن أثنا شخصى برخاست و گفت:

السّلام عليك يا أمير المؤمنين و رحمة اللّٰه و بركاته.

آن حضرت فرمودند:

و عليك السّلام و رحمة اللّٰه و بركاته كيستى تو اى مرد؟ گفت:من يكى از رعيّت توام و از أهل شهر تو.

حضرت ولىّ ربّ العزّه فرمود:تو از رعيّت من و از أهل بلاد من

ص: 9

نيستى اگر تو در مدّت عمر خود يك روز بمن سلام ميكردى بر من مخفى نبودى و ترا ميشناختم كه از چه قومى اگر چه الحال مرا نيز كمال معرفت بحال تست و كمانت آنست كه من ترا نمى شناسم.

چون آن مرد اين سخن از آن ولىّ ايزد مهيمن شنيد گفت:الأمان يا أمير المؤمنين.

على عليه السّلام حضرت ولىّ اللّٰه تعالى فرمود كه:آيا از روزى كه داخل اين شهر شدى هيچ گونه ضرر بتو رسيد؟ گفت:نه أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:كه ظاهرا تو از أهل حرب خواهى بود؟ آن مرد گفت:يا على بلى در كلام شما خلاف نيست.

حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:هر گاه مقدّمات حرب و جدال و جنگ و قتال منتهى گردد در تردّد تو و ساير أهل حرب باين صوب باك نيست.

آن مرد گفت:يا أمير المؤمنين عليه السّلام الحال من جاسوس معاويه ام مرا فرستاد كه خبرى چندى كه ابن الأصغر در خاطر خود مضمر داشت از تو سؤال و استعلام نمايم بنوعى كه تو مرا نشناسى و ندانى كه من فرستاده و جاسوس ايشانم و حقيقت حال آنست كه چون معويه دعوى خلافت امّت نمود من بأمر ابن الأصغر نزد او رفتم و گفتم:اگر تو بأمر ولايت امّت و خلافت أصحاب ملّت أحقّ بعد از حضرت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم خواهى بود پس من ترا بهر چه سؤال كنم جواب گوى و چون جواب و سؤال بر وفق صواب

ص: 10

بشنوم بى شبهه و گمان بطريق ساير مردم تابع تو گردم و جايزه نيز دهم.

معاويه گفت:هر چه خواهى سؤال نماى چون اسئلۀ خود را بمعاويه عرض كردم جواب نداشت و آن مسائل برو بغايت مغلق و مشكل بود،بعد از آن مرا بخدمت شما فرستاد تا از شما سؤال كنم.

حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام فرمود حضرت جبّار العباد اين آكله الأكباد را مقتول گرداناد او با تبعۀ كور و گمراه و مأيوس از رحمت- حضرت اله اند ربّ العزّت ميان من و اين امّت حكم بعدالت كناد كه اين طايفه قطع رحم من و تضييع ايّام من و دفع حقّ من و تصغير منزلت من و اجماع بر منازعت و مخالفت من نمودند.

آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه فرمود:كه حسن و حسين و محمّد را بخوانيد چون آن جوانان أهل جنّت با محمّد بن الحنفيّه بخدمت حضرت أمير- المؤمنين عليه السّلام و التّحيّة حاضر شدند روى توجّه و اقبال بآن مرد آورده گفت:

يا شامى اين دو پسران حضرت رسول آخر الزّمان اند و اشاره به حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام نمود و اشاره بمحمّد بن- الحنفيّه كرد و گفت:اين پسر منست از هر كدام اين سه نفر كه بخاطر تو رسد سؤال مسايل خود نماى و جواب آن را كما ينبغى و يليق استماع فرماى.

چون شامى در جمال جهان آراى آن أعيان واله و حيران بود حضرت ولىّ ملك المعبود گفت:از اين پسر كه موى سرش بيشتر است بپرس و امام الأنام از آن كلام حضرت حسن بن على عليه السّلام اراده نمود زيرا كه موى سر مبارك آن فرزند رسول ايزد تعالى و تبارك تا بشحمۀ گوش آن منبع معرفت و

ص: 11

هوش رسيده بود.

و در آن وقت حسن بن على(ع)روى مبارك بجانب آن شامى آورده و فرمود:از هر چه خواهى سؤال كن.

شامى گفت:مسافت ميان حقّ و باطل،مسافت ميان زمين و آسمان و مسافت ميان مشرق و مغرب چه مقدار است؟و قوس قزح چيست؟و چشمۀ كه أرواح مشركين در آن مأواى و مكين گردد كدام است؟و نيز چشمۀ كه مقرّ و مكان مؤمنان است در چه محلّ و مكان واقع است؟و كدام مؤنّث است كه حكم بذكورت و انوثت آن نميتوان نمود؟و كدام است آن ده چيز كه بعض آن سخت ترست از بعضى ديگر.

حضرت حسن بن على عليه السّلام بعد از استماع اسئلۀ شامى بلبل زبان را در جواب بترنّم بيان در آورده گفت:يا شامى مسافت ميان حقّ و باطل مقدار چهار انگشت است پس آنچه بچشم مرئى و مشاهد تو گردد حقّ است و بسيار است كه آنچه بگوش مى شنوى باطل است.

شامى گفت:راست گفتى.

آنگاه حضرت حسن بن على(ع)فرمود:مسافت ميان زمين و آسمان بقدر مدّ بصر و دعوت مظلوم مضطرّ است،و اگر براى تو كسى سواى آنچه من بيان كردم گويد بيقين آن دروغ است.

شامى گفت:راست گفتى يا ابن رسول اللّٰه.

بعد از آن امام حسن عليه السّلام فرمود كه:مسافت ميان مشرق و مغرب بقدر سير يك روز آفتاب است نظر كن در آفتاب هنگام كه از مشرق طلوع كند و نيز نظر بجانب آفتاب كن در حين كه در مغرب غروب و غيبت نمايد.

ص: 12

شامى گفت:راست گفتى.

بگوى كه:قوس قزح چيست كه ظاهر ميگردد؟ حضرت حسن بن على عليه السّلام فرمود:و يحك مگوى قوس قزح زيرا كه قزح اسم شيطان عليه اللّعنة و النّيرانست و آن قوس اله منّانست و چون قوس ظاهر و عيان گردد آن أمان أهل زمين و نشانى ارزانى و فراوان بودن أشياء در جهان است و قوس اللّٰه تعالى علامت و نشان أمن و صيانت خلايق از غرق و هلاكت است.

و امّا چشمۀ كه أرواح مشركين در آن مكان مكين است آن چشمه را برهوت گويند و در بعض نسخ معتبر بنظر مترجم أحقر رسيده كه برهوت چاه است در حضرموت و آن جزيره اى است از جزاير بحر عمّان گويند كه أرواح كفّار در آن چاه گرفتارست، و در حديث آمده كه بهترين چاه در دنيا چاه زمزم است،و زبونترين چاه در زمين چاه برهوتست.

و امّا چشمۀ كه أرواح مؤمنان در آن مكان مكين و شادمان باشند آن چشمه را سلمى گويند زيرا كه أرواح مؤمنين در آن عين از عنايت ربّ العالمين بسلامت و صحّت با كمال بهجت و مسرّتند.

و امّا مؤنّث كه أنوثت و ذكورتش معلوم نباشد بايد تا هنگام بلوغ او انتظار كشند اگر مرد باشد محتلم گردد و اگر زن بود حائض شود و پستان او ظاهر گردد و الاّ باو گويند كه بر بالاى ديوار بول كند و بول را بلند گرداند اگر بول را ببالاى ديوار رساند پس آن مرد است و اگر بول او مانند شاش شتر- مراجعت بعقب كند و نتواند كه ببالاى ديوار رساند آن زن است.

ص: 13

و امّا آن ده چيز كه بعض آن سختتر از بعض ديگر است سخت ترين چيزها كه خداى تعالى آن را خلق كرد سنگ است،و سخت تر از سنگ بحكم و خلقت حضرت مهيمن آهن است كه سنگ بآن شكافته و قطع گردد،و سخت تر از حديد نار است كه بأمر واحد قهّار آن را ميگدازد،و سخت تر از آتش آبست كه بحكم ايزد وهّاب او را فرومى نشاند،و سخت تر از آب سحاب است كه متحمّل نقل آن ميگردد،و سخت تر از سحاب با دست كه او را متحرّك گرداند،و سخت تر ازو آن فرشته ايست كه باد بأمر او متحرّك ميگردد،و سخت تر از آن ملك ملك الموت است كه آن ملك را مى ميراند،و سخت تر از ملك الموت موتست كه ملك الموت را ميميراند،و أشدّ از موت أمر خداى تعالى و تقدّس است كه موترا ميراند پس أمر و حكم ايزد أقدس از همه چيز و همه كس سخت تر است.

شامى گفت:راست گفتى من گواهى ميدهم كه تو پسر رسول خدائى حقّا و پدر بزرگوارت أمير المؤمنين على عليه السّلام از ساير أنام بأمر خلافت امّت حضرت نبىّ الأكرم خصوصا بر معاويۀ تيره سرانجام أولى و أحقّ و سزاوار و أليق است.

بعد از آن شامى جوابات را كتابت نموده مراجعت فرمود چون نزد معاويه آمد و حقايق آنچه مرئى و مسموع او شد باو رسانيد معاويه او را با- أجوبه بجانب ابن الأصغر روانه گردانيد.

امّا چون أجوبه بابن الأصغر رسيد و حقايق گذشته را كما ينبغى و يليق بر خود معلوم و تحقيق گردانيد بمعاويه كتابت باين خطاب و عتاب مكتوب فرمود كه:

چرا بمنّ متكلّم بكلام و جواب غير گشتى و جواب سؤال از روى علم و

ص: 14

فراست و فهم و كياست خود ندادى؟ مرا قسم بحضرت مسيح بن مريم عليه السّلام است كه اين جواب مقرون صدق و صواب بيشبهه و ارتياب از تو نيست،و اين جواب از معدن نبوّت و موضع رسالت است و اگر تو سؤال يك فلوس از روى تضرّع و افسوس از من نمائى محال است كه بتو اعطا نمايم زيرا كه تو كذّابى.

ص: 15

احتجاج امام مجتبى حسن بن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام

بر جماعتى از معاندين و منكرين فضلش و فضل پدر بزرگوارش

در حضور معاويه عليه اللّعنة و الهاويه

از شعبى و ابن مخنف و يزيد بن أبى حبيب المصرى روايت كنند كه ايشان هر سه متّفق اللّفظ و المعنى گفتند در اسلام هيچ ايّام منازعه و مشاجرۀ قوم سخت تر از مثل روز اجتماع ايشان در محلّ نزاع از كثرت فرياد و از ارتفاع صوت در هنگام بيان كلام و از شدّت مبالغه در قول و ابرام در نزد معاويه بن أبي سفيان نبود و حقايق اين أحوال على سبيل الاجمال آنست كه:

روزى عمرو بن عثمان بن عفّان و عمرو بن العاص و عتبه بن أبى سفيان و وليد بن عقبه أبى معيط و مغيرة بن شعبه همگى اتّفاق بر يك أمر نمودند و نزد معاويه حاضر شدند در آن أثر عمرو بن العاص گفت:

اى معاويه التماس اين أعيان از شما آنست كه حسن بن على(ع)را كه متنعّل بنعلين پدرش أمير المؤمنين على(ع)گشته احياى سيرت پدر خود مينمايد چنانچه هر چه أمر كند مردم اطاعت مينمايند،و آنچه بگويد-

ص: 16

خلايق تصديق او فرمايند، و هر گاه چنين باشد پس أمر و قول او روز به روز مرتفع و كارش بجائى از اين بزرگتر منتهى و مقرّر گردد و اگر در اين وقت كسى به نزد او فرستى و او را پيش خود حاضر گردانى و او را از آن دعوتى كه او و پدرش بآن بودند و هستند فرود آرى تا ما سبّ او و سبّ پدرش نمائيم و قدر او و قدر والدش را در نظرها صغير و حقير گردانيم و او را از آن دعوى متقاعد نموده باز داريم تا آنكه تصديق تو در أمر خلافت كند و من بعد دعوى خلافت و گزاف با تو نكند بهتر است.

معاويه گفت:اى ياران من از آن ميترسم كه حسن بن على عليه- السّلام قلاّده ها در گردن شما اندازد كه عار آن و ننگ و نار آن تا هنگام دخول قبر شما مستدام و برقرار ماند، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه من هيچ وقت او را نديدم الاّ آنكه از ديدنش كراهيّت داشته آزار كشيدم و آنچه در عيب من مذكور گردانيده ازو درگذشته بخشيدم و اگر من كسى پيش او فرستم و او را حاضر گردانم آنچه او در حقّ ما و شما مذكور گرداند بر من لازم است آنچه شيوۀ عدل و انصاف او باشد از شما ممضى و مجرى گردانم و حقيقت أحوال او و پدرش بر ما و شما ظاهرست از اين مقدّمه بگذريد و باعث رسوائى ما و خود مشويد.

عمرو بن العاص گفت:آيا ميترسى كه باطل حسن بن على عليه السّلام زيادتى را بر حقّ واضح جلىّ ما،و مرض او زياده بر صحّت ما گردد.

معاويه گفت:ما از اين نميترسيم ليكن بر حقايق أحوال اين سلسله مطّلعيم.

عمرو بن العاص گفت:البتّه همين ساعت كسى پيش حسن بن على

ص: 17

عليه السّلام فرستاده او را طلب كنيد.

عتبه گفت:اين رأى شما را صحيح نميدانم و أصلا طرف خوبى آن را نميشناسم.

و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه هيچ أحدى شما را قدرت،و استطاعت ملاقات منازعه و مشاجرۀ بأكبر و أعظم از آنچه از فضل و علم كه با شما است مقابله با او نيست و آنچه در نزد حسن بن على عليهما السّلام است از فضل و حال و علم و كمال بهمان با شما ملاقات مينمايد و بدعواى چيزى كه در نزد حسن موجود نباشد هرگز بآن بشما بلكه بهيچ احدى ملاقات ننمايد و حقيقت أحوال او و پدر و جدّش بر همگنان أظهر من الشّمس و أبين من الأمس است و آن طايفه اهل بيت خصومت و جدال و أرباب سيف و أصحاب حالند.

أمّا چون عمرو بن العاص و جمعى ديگر در باب احضار حضرت حسن عليه السّلام سعى بيحدّ و مرّ داشتند معاويه رسول بخدمت آن نور ديدۀ زهراء بتول مرسول داشت و چون رسول معاويه بخدمت آن سلالۀ دودمان نبوّت و ولايت آمده معروض رأى بيضاء صباى حسن المجتبى گردانيد كه معاويه شما را طلب داشته اند.

حضرت حسن عليه السّلام از رسول پرسيد كه:در نزد معاويه از أصحاب او كه حاضر است؟ رسول گفت:فلان،و فلان و نام يكان يكان بيان نمود.

پس حسن بن على عليه السّلام فرمود:ايشان را چه بر آن داشت كه مرا بطلبند و در آن وقت اين آيۀ مباركۀ قرآن تلاوت نمود كه:

فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ أَتٰاهُمُ الْعَذٰابُ مِنْ حَيْثُ لاٰ يَشْعُرُونَ .

ص: 18

ظاهرا حضرت امام المجتبى از اين آيه( وَ اللّٰهُ أَعْلَمُ )ارادۀ آن نموده باشد كه آن طايفه اگر چه الحال در طلب من سعى و استعجال دارند،امّا رفتن من بآن مكان باعث نزول عذاب و اتيان عقاب برايشان است بلكه سخن بجائى خواهد رسيد كه گمان كنند كه سقف مسكن آنها بر بالاى ايشان فرود آيد.

آنگاه فرزند رسول اللّٰه(ص)روى مبارك بخادمه كه عتبۀ رخوت آن ولىّ ايزد تعالى و تبارك در نزد او بود آورده آواز داد كه جاريه ثياب مرا حاضر گردان حسب الأمر آن جاريه رخوت حاضر گردانيد آن سرور در آن أثر فرمود كه:

اللّهمّ انّى أدرأ بك في نحورهم و أعوذ بك من شرورهم و أستعين بك عليهم فاكفنيهم بما شئت و انّى شئت من حولك و قوّتك يا أرحم الرّاحمين.

بعد از آن روى بجانب رسول معاويه آورد و گفت:اين كلام الفرج است و متوجّه منزل معاويه گرديد و چون داخل مجلس ايشان شد معاويه از جاى برجست و استقبال كرد و تحيّت و مرحبا گفت و بآن حضرت مصافحه نمود.

حسن بن على عليه السّلام گفت:آنچه من بواسطۀ آن آمدم گويا سلامتى است چه مصافحه أمن است.

معاويه گفت:بلى چنين است اين جماعت بيرخصت من كسى بخدمت شما فرستادند و شما را طلب داشتند كه شما افتراء ايشان را استماع نمائى،كه عثمان از روى جور و ظلم و تعدّى و ستم مقتول مظلوم است و قاتل او پدر شما است از ايشان بشنو كه چه ميگويند بر وفق سؤال اين جماعت جواب گوئى و شأن و علوّ مكان من بايد كه ترا از جواب ايشان مانع نگردد و خاطر خود را در هر باب جمع و مطمئنّ گردان.

ص: 19

حسن بن على عليه السّلام فرمود:سبحان اللّٰه خانه خانۀ تست و اذن و رخصت هر كس در نزد شما است و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه اگر آنچه ايشان گويند و اراده نمايند من متوجّه جواب گردم از تو حياء است مرا از آنكه فحش در مجلس شما مذكور گردد و اگر ايشان بر شما غالب باشند بر آنچه تو اراده نمائى و نتوانى كه اجرا و امضاى آن فرمائى هر آينه مرا از آن حيا است كه ضعف شما از آن طايفه بر ساير برايا ظاهر و هويدا گردد و نميدانم ازين دو أمر مقرّ كدام و اعتذار ازين دو كار بچه كيفيّت و انجام است و من اگر عالم باجتماع و اتّفاق أرباب نفاق درين مكان ميبودم و من نيز بعدّت تمام از بنى هاشم مى آمدم با آنكه در تنهائى من وحشت و خوف ايشان از من به مراتب بسيار زياده از وحشت جمعيّت آن طايفه است نسبت بمن چه مرا أصلا ترس از آن جماعت نيست زيرا كه حضرت ايزد بارى ولىّ من است امروز بعد از امروز من بدان وسيله بر خصم غالب و فيروزم بايد كه آنچه گويند بگويند و جواب بر وفق صدق و صواب بشنوند ليكن شما سامع باشيد و مميّز ميان ما و ايشان گرديد،آنگاه آن پسنديدۀ آله گفت:

لا حول و لا قوّة الاّ باللّٰه العليّ العظيم.

چون كلام صدق التيام آن امام باين مقام اختتام و انصرام يافت عمر بن عثمان بنطق و بيان در آمد و گفت:من بعد از امروز راضى نميشوم كه از بنى عبد المطّلب أحدى در روى زمين باشد بعد از قتل عثمان بن عفان كه خليفۀ سيّد المرسلين بود و حال آنكه خليفه مظلوم خواهرزادۀ شما بنى عبد المطّلب و در اسلام بحسب منزلت فاضل و باكرام و بأثر و اقتداى رسول ايزد علاّم مخصوص بود و در اهتمام أمر امّت سعى تمام و در تبليغ شرايع،و

ص: 20

احكام نبىّ الاكرام جهد لا كلام مينمود پس شما با اين همه اكرام و احترام ملك العلاّم نسبت باو در صدد دفع او از روى حسد و عداوت بواسطۀ نفاست ذات او و طلب فتنه از جهت حكومت دنيا نموديد تا آنكه خون آن مظلوم را به ناحقّ ريختند بواسطۀ چيزى كه شما بنى عبد المطّلب أصلا أهل آن نبوديد با آنكه شما عالم بسوابق او در اسلام و رفعت منزلت او در نزد ايزد علاّم و رسول عليه الصّلوة و السّلام بوديد فيا ذلاّه يعنى واى بر ذليلى و بى گناهى او در تحت خاك باشد و آن در نزد حضرت اللّٰه تعالى نيكو باشد و شما با ساير بنى عبد المطّلب كه قاتلان عثمان بوديد زنده و در روى زمين مسرور و شادمان و او در زير زمين بخون خود رنگين و دفين باشد،ايزد تعالى هرگز چنين ظلم روا ندارد و ما دعوى نوزده خون ديگر از أعيان بنى أميّه از قتلى بدر بر شما بنى عبد المطّلب داريم.

بعد ازو عمرو بن العاص بتكلّم در آمد پس بعد از حمد خداى و ثناى واجب تعالى گفت:اى ابن أبى تراب ما كسى پيش شما فرستاده بواسطۀ آن طلب كرديم تا بر تو ثابت و مقرّر گردانيم كه پدرت أبا بكر صدّيق را زهر داد و در خون عمر الفاروق با أهل نفاق و شقاق اتّفاق كرده با آن جماعت شريك و سهيم بود و عثمان ذى النّورين را مظلوما مقتول گردانيد،و بعد از آن دعوى چيزى نمود كه در آن دعوى صادق و مستحقّ آن أمر حقّ نبود و چندان سعى نمود كه بر سر آن رفت و تا در حيات بود و مهيّج و محرّك فتنه بود.

آنگاه عمرو بن العاص شروع در سرزنش و توبيخ حضرت ولىّ اللّٰه نمود و سخنان دور از طرق ثواب را نسبت بآن ولايتمآب صواب دانسته مذكور گردانيده گفت:يا بنى عبد المطّلب حضرت ايزد تعالى و تبارك ملك دنيا را مطيع شما

ص: 21

بگردانيد تا آنكه شما درين دارد دنيا مرتكب چيزى چندى كه حلال نيست بگرديد زيرا كه حقيقت أحوال بر حضرت واجب تعالى ظاهر و هويدا است.

و تو اى حسن با نفس خود ميگوئى كه من پسر أمير المؤمنين هستم و حال آنكه ترا عقل و رأى نيست بلكه عقل از تو مسلوب و تو در ميان قريش أحمق و معيوب ماندى و اين از شومى عمل پدر توست و ما ترا بواسطۀ آن طلبيديم كه حقايق أحوال واقعۀ تو و پدرت را گاهى بر تو ظاهر گردانيم و من بعد در محافل و مجالس سبّ تو و سبّ پدرت نمائيم و ترا قدرت و استطاعت ذكر عيب و كذب ما نيست زيرا كه ما بنى اميّه را حضرت حق سبحانه و تعالى از تمامى عيوب خلقيّه و خلقيّه منزّه و مبرّا گردانيد.

امّا آنچه در حقّ تو و پدرت بيان كرديم و قول شما را نسبت به دروغ و باطل نموديم اگر ما را در آن دعوى بر شما خلاف حقّ و بر شيوۀ عدل و صدق ندانيد متكلّم شويد و الاّ بيقين دانيد كه تو و پدرت شرّ خلق خداى تعالى و زبونترين همه برايا خواهيد بود.

امّا پدرت كه در پى آزار ما بود خداى تعالى او را مقتول گردانيد و شرّ او را از ما كفايت نمود و تو الحال در دست ما گرفتارى اگر خواهيم ترا به قتل آريم مختاريم و در كشتن تو در نزد خدا گناه و در پيش خلق اللّٰه عيب و تباه نيست.

بعد از آن عتبه بن أبى سفيان بتكلّم در آمد و آنچه در أوّل سخنان خود مذكور و بيان نمود اينست كه بگفت:

يا حسن(ع)پدرت شريرترين قريش از براى أصناف قريش بود قطع أرحام اين أنام و سفك دماء اين أقوام نمود و تو نيز در سلك قاتلان مرتبط و

ص: 22

منخرط بودى حقّ و انصاف و عدل و انتصاف آنست كه چون خون عثمان در ذمّۀ تو و پدر تست و بحكم خداى عزّ و جلّ قصاص و قتل بر تو لازم است ما ترا در عوض آن قصاص كنيم.

و امّا خداى تعالى و تقدّس در قتل پدرت متفرّد است شرّ او را از ما كفاية نمود.

و امّا آنكه تو آرزوى خلافت امّت دارى تو نه مرد اين كارى زيرا كه ترا در ميز- ان بزرگى و اعتبار طرف رجحان بر ساير مردمان نيست و چون لايق و سزاوار آن كار نيستى جز باعث هيجان فتنه در ميان أخيار أبرار نميگردى.

بعد از آن وليد بن عقبة بن أبى معيط بتكلّم در آمد و او نيز به مثل سخنان أصحاب سابقين و ياران پيشين خون سخنان چند مذكور كرد.

آنگاه گفت:يا معشر بنى هاشم اوّل كسى كه در صدد اظهار عيب به عثمان و تحريص مردمان و وسيلۀ اجتماع ايشان بر قتل عثمان بود شما بوديد و او را بر حرص ملك دنيا بقتل رسانيديد و همه امّت را برو شورانيده بفرياد آورديد و قطع رحم كه أعظم أركان اسلام بلكه پسنديدۀ تمامى أهل عالم است براى حبّ و طلب دنياى خسيسه و حرص حكومت رديّه نموديد و حال آنكه عثمان خال شما و نعم الخال و صهر شما و نعم الصّهر بود و شما بيشتر از ساير بشر برو حسد برده طعن ميزديد بعد از آن متولّى قتل عثمان شديد الحال صنع خدا و قدرت او را در باب خود چون مى بينيد كه پدرت مقتول شد و خود نيز در سلك كشتگان منخرط خواهى شد.

بعد از آن مغيرة بن شعبه بتكلّم در آمد و كلام او بالتّمام در حقّ حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام بود و از گفتن سخنان لا يعنى سعى تمام نمود

ص: 23

آنگاه گفت: يا حسن بدان كه عثمان مظلوما مقتول شد و قاتلش پدر تست و او را در اين باب بى شبهه و ارتياب عذر برائت ذمّه و اعتذار گناهكارى عثمان نيست بغير آنكه ما را گمان چنان بود.

يا حسن كه پدرت خود را منضمّ در سلك قاتلان عثمان نگرداند و راضى بقتل عثمان نباشد بلكه بقدر الوسع و الامكان رفع و دفع قتل عثمان نمايد و حال آنكه خلاف آن ظاهر و عيان گردانيد.

و اللّٰه مرا بخداى عالم قسم است كه پدرت را شمشير و زبان به غايت دراز بود زندگان قريش بشمشير جان مى ربود و مرده گان ايشان به لسان تعداد عيوب مينمود و پيوسته بنو اميّه براى بنى هاشم بخوبى و خير بودند و هميشه بنو هاشم در پى بدى و ضرر بنى اميّه بودند چنانچه الحال معاويه براى تو يا حسن بسيار بسيار بهتر است از تو نسبت بمعاويه چه معاويه را نسبت بتو مودّت و محبّت است و ترا نسبت بمعاويه دشمنى و عداوت است و پدرت در ايّام حيات رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بآن حضرت در دل بد بود و پيش از فوت حضرت رسول(ص)ايزد معبود جلب نفع براى خود مينمود و ارادۀ قتل حضرت رسول كرد آن حضرت از ارادۀ او مطّلع گرديد،و از او گذرانيده.

و چون حضرت سيّد البريّات وفات نمود و خلايق بر أبو بكر بيعت كردند پدرت از بيعت و اتّفاق امّت كراهيّت ظاهر كرد بخوف آنكه مبادا او را قصاص كند و پيوسته در فكر قتل أبو بكر بود تا آنكه او را زهر خورانيد و مقتول گردانيد، و چون عمر بن الخطّاب خليفه شد پدرت با او منازعه نمود و در آن باب سعى و اهتمام بسيار نمودند تا آنكه عمر خواست كه گردن پدرت را بزند باز عفو كرد

ص: 24

ليكن پدرت در عمل قتل عمر ساعى بود تا آنكه بشركت بعضى قوم او را بقتل رسانيد،و چون خلافت بعثمان رسيد باز پدرت شروع در طعن او نمود و چندان سعى در آن مقدّمه بحيّز ظهور رسانيد كه او را نيز مقتول گردانيد.

خلاصۀ كلام آنكه پدرت شريك خون خلفاى ثلاثه بلكه خود ساعى،و جاهد در آن بودند پس پدرت أمير المؤمنين على را در نزد ربّ العزّت چه قدر منزلت باشد.

يا حسن اين معنى بر همگنان ظاهر و بيّن و لايح و روشن است حضرت ايزد مهيمن ولايت و سلطنت خون را از براى ولّى مقتول در كتاب كه منزل به خاتم الرّسل است مقرّر و معيّن گردانيد ولىّ مقتول بغير حقّ يعنى عثمان معاويه است،پس اگر او تو را و برادرت را در عوض خون عثمان به قتل رساند از روى حقّ ميتواند.

و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه خون عثمان كمتر از خون على نيست و خون على را مزيدى بر خون عثمان بى شبهه و گمان نيست و خداى تبارك و تعالى در اين عالم براى شما بنى هاشم نبوّت و ملك را جمع با هم ننمود بعد از آن ساكت ماند.

و چون ولىّ حضرت ذو المنن و امام المؤتمن أبى محمّد الحسن عليه السّلام كلام نافرجام أرباب لئام استماع نمود و بتكلّم در آمد،نخست زبان معجز نشان به حمد و ستايش و شكر بى اعداد و احصايش ايزد منّان گشوده گفت:

سپاس بى قياس و ستايش فوق از حدّ احساس خداوندى را سزا و در خور است كه أوّل شما را بأوّل هادى ما مهتدى گردانيد،و گمراه آخر شما را

ص: 25

بمرشد آخر ما هدايت خواهد نمود، و درود و تحيّت از حضرت ايزد أحد به روح و روان نبىّ الأمجد محمّد و آل او ممتدّ باد.

و آنگاه آن ولىّ اللّٰه روى بآن طايفۀ گمراه آورد و گفت:از من بشنويد،و فهم و علم خود را تا هنگام اتمام اين كلام در نزد من بعاريت گذاريد،اين سخن آن ولىّ مهيمن كنايه بل تصريح است بآن كه چون شما أصلا در استماع كلام حقّ رغبت نمينمائيد و بمضمون صدق مشحون«الحقّ مرّ»بهيچ وجه من الوجوه مثل شنيدن سخنان حقّ نداشتيد و نظر بر فساد و همّت بر افساد از روى تمرّد و عناد داشتيد،لهذا آن حضرت فرمود كه از روى علم و فهم كلام صدق التيام ما را گوش كنيد و اگر خلاف حقّ و واقع باشد فراموش نمائيد.

آنگاه ولىّ اللّٰه تبارك و تعالى روى مبارك بمعاويه آورد و گفت:يا معاويه من در جواب كلام اين قوم كه خارج از طريقۀ ثوابست اوّل ابتداء بتو مينمايم بدرستى و تحقيق و بعمر اللّٰه و بقاء ذات فايض البركات قسم است يا أزرق مرا غير از تو كسى دشنام نداد و اين جماعت سبب شتم و سبّ من نشدند و دشنام ندادند ليكن تو بمن سبّ و فحش گفتى و اين از بدى رأى و بغى و حسدتست نسبت بما و عداوت و دشمنى با حضرت محمّد رسول مجتبى است بغض قديم و جديد كه تو را با نبىّ ايزد مجيد است.

اى أزرق و اللّٰه كه اگر من باين جمعى منافقى در مسجد حضرت رسول واهب خالق مى بوديم و اين جماعت با من منازعت و مواثبت مينمودند و در أطراف ما مهاجر و أنصار حاضر ميبودند بيقين كه قدرت تكلّم باين كلام نافرجام كه در حضور تو از روى تشدّد و ابرام بما سبّ و دشنام دادند نبودند و هرگز بمن نوعى كه در مجلس تو روبرو گفتگو كردند قدرت و استطاعت روبروى

ص: 26

شدن و گفتگو كردن نداشتند.

آنگاه روى بآن جماعت آورد و گفت:اى جماعت كه اجتماع بر عتوّ و عناد و بر تمرّد و فساد بر سر من نموديد بشنويد از من و حقّ را نپوشانيد آنچه- ميدانيد و اگر سخن باطل از من بشنويد تصديق آن نكنيد ليكن حق را كتمان منمائيد چون ادّعاى اسلام مينمائيد.

بعد از آن خطاب بمعاويه نمود و گفت:اوّل ابتداء بتو مينمايم امّا از عيوب آنچه از بعضى در تو ظاهر و بعضى محجوب است هر چه بيان كنم كمتر از آن عيب و نقصان كه در تو عيانست مذكور گردانم.

شما را بخداى عالم قسم است كه آيا آن كسى كه شما او را دشنام داديد ميدانيد كه نماز بد و قبله با حضرت رسول بى نياز گذارد،و آن دو كس با ساير أهل ضلالت همگى بعبادت و بندگى لات و عزّى مداومت داشتند و آن كسى را سبّ و شتم كرديد كه دو بيعت بيعة الرّضوان و بيعة الفتح با حضرت سيّد البريّة نمود و تو اى معاويه در بيعت اوّلى هنوز كافر و در ربيعة الأخرى ناكث و شكنندۀ عهد اسلام بودى.

پس از آن گفت:شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه ميدانيد كه آنچه ميگويم حقّ است و در وقتى كه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام در روز بدر كه شما ملاقات با حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بجنگ و قتال داشتيد رايت پيغمبر(ص)با آن مسرور بود و رايت مشركين كه عبادت لات و عزّى مينمودند در آن روز با تو بود و تو حرب رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را- واجب و لازم ميدانستى و سعى و اهتمام تمام در آن مهام بانجام و انصرام ميرسانيدى و در روز جنگ احد كه تو ملاقات با حضرت محمّد(ص)به واسطۀ

ص: 27

جنگ نمودى رايت النّبى با أمير المؤمنين على عليه السّلام در آن پيكار بود و رايت كفّار و مشركين با تو بود،و در يوم الأحزاب در هنگام ملاقات شما با عسكر اسلام رايت رسول ايزد علاّم با آن امام الأنام و رايت مشركين لئام با اهتمام نافرجام تو بود و در تمامى آن مقام فوز فتح و حجّت و نصرت با آن امام الامّة بود و چون دعوتش بحقّ و حكاياتش بصدق و آيتش منصور و ذاتش پسنديدۀ ربّ غفور بود لهذا حضرت نبىّ الورى در همگى و تمامى اين مواطن و مأوى از آن ولىّ اللّٰه تعالى راضى و شاكر بود.

و ايضا شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد در وقتى كه حضرت سيّد البشر در جنگ بنى قريظه و بنى النّضير حاضر شد در هنگام تعيّن عسكر براى حرب آن طايفه عمر بن الخطّاب را بالتماس و استصواب بعضى أصحاب صاحب رايت اسلام گردانيده ارسال داشت و در آن پيكار سعد بن معاذ صاحب رايت أنصار بود و چون تلاقى فريقين روى داد سعد بن المعاذ و أهل مهاجر بعد از آنكه مجروح شده برگرديد.

امّا عمر همان كه عسكر كفّار بنظر او در آمدند روى از حرب پيكار گردانيد هر چند أصحاب مهاجر او را منع و زجر كردند مفيد نيفتاد تا آنكه تمامى لشكر را بيدل ساخته بخدمت حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مراجعت فرمود چون نبىّ المحمود حال بدان منوال مشاهده نمود به زبان معجز نشان فرمود كه:

لأعطينّ الرّاية غدا رجلا يحبّ اللّٰه و رسوله و يحبّه اللّٰه و رسوله كرارا غير فرّار.

معنى حديث سيّد الأنام آنست كه رايت اسلام بحكم و أمر ايزد علاّم

ص: 28

صباح فردا بمردى احسان و اعطا خواهد شد كه محبّ خدا و دوست رسول خداى تبارك و تعالى باشد و خداى تعالى و رسول مجتبى نيز او را دوست داشته باشند و او كرّار در حملات حرب و نبرد باشد فرار از استعمال آلات و حرب طرد او را نباشد يعنى در طريق ايمان و اسلام و قبول شرايع و أحكام تمام و مردانه و در حرب و غزاى كافران لئام در ايّام خود يگانه باشد رايت باو عنايت خواهم نمود.

يكى از أكابر فصحاى شعراى عرب در اين معنى ميفرمايد:

شعر:

و قال سأعطى الرّاية اليوم صارما *** كيّا محبّا للرّسول مؤاخيا

و كان علىّ أرمد العين يبتغى *** دواء فلمّا أن تحسّ مداويا

شفاه رسول اللّٰه منه بتفلة *** فبورك مرقيّا و بورك راقيا

و أمير المؤمنين هرگز در ميدان حرب و قتال أرباب كفر و عناد پشت بهزيمت نداد.

و أمّا چون رسول بيچون حديث اعطاى رايت اسلام در حضور امّت مذكور گردانيد أبو بكر و عمر و غير ايشان از أنصار و مهاجر بآرزوى آن على الصّباح بدر دولت سراى رسول آخر الزّمان حاضر گشتند و مترقّب و مترصّد اين احسان منتظر نشستند و أمير المؤمنين على عليه السّلام در آن روز درد چشم سخت داشت حضرت نبىّ الرّحمه آن ولىّ اللّٰه را بنزديك خود خواند و آب دهان مبارك خود قطرۀ در چشم آن امام الأنام انداخت و آن حضرت را از رمد برىء ساخت و رايت باو عطا و عنايت نمود،و أمير المؤمنين روانه حرب كفّار أشرار گرديد و از آن جنگ برنگرديد تا آنكه از كمال لطف و احسان و از

ص: 29

مزاياى طول و امتنان خداى منّان فتح كرد، و تو در آن روز در مكّه بدشمنى خدا و رسول مشغول بوديد آيا كسى كه در اطاعت و نصح خدا و رسول باشد مساوى است با آنكه بعداوت ايزد متعال و دشمنى رسول فرخنده خصال اشتغال دارد.

و من قسم بذات ايزد عالم ياد مينمايم كه تو بعد از آنكه اظهار اسلام نمودى هرگز بقلب قبول اسلام ننمودى ليكن بلسان از خوف متكلّم مى شدى بچيزى كه در چنان قابل بآن نبودى،شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا حضرت نبىّ ايزد معبود در هنگام توجّه ذات أقدس خود بغزوۀ تبوك أمير المؤمنين على عليه السّلام را در مدينه جانشين خود گردانيد و آن حضرت را با أمير المؤمنين(ع)هيچ گونه سخط و كراهيت نبود مع هذا أهل نفاق و أرباب شقاق نسبت بآن امام الامّه چون سخنان ميگفتند أمير المؤمنين(ع)گفت:

يا سيّد المرسلين مرا بمدينه بخلافت مكين مگردان زيرا كه من در هيچ غزوه از خدمت شما محروم و هرگز غايب و پنهان نبودم.

در آن زمان رسول آخر الزّمان گفت:يا على تو وصىّ و خليفۀ منى در أهل من و تو در نزد من بمنزلۀ هارونى در نزد موسى عليه السّلام.

پس آنگاه حضرت حبيب اللّٰه دست آن ولىّ اللّٰه فرا گرفته و روى مبارك بمعشر مردمان آورده گفت:ايّها النّاس هر كه با موالات من باشد با موالات خداى تبارك و تعالى است و هر كه با موالات على است با موالات منست،و آنكه اطاعت من نمود آن كس بى شبهه اطاعت ايزد أقدس نمود و هر كه اطاعت على كرد اطاعت من كرد،و هر كه مرا دوست دارد او خداى را دوست دارد و هر كه على را دوست دارد او مرا دوست دارد.

ص: 30

و نيز شما را بخداى قادر عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه حضرت رسول ايزد تبارك و تعالى در حجّة الوداع فرمود كه:ايّها النّاس بدرستى كه من در ميان شما چيزى گذاشتم كه اگر بعد از من اطاعت آن نمائيد هرگز گمراه و دور از رحمت حضرت اله نمى گرديد و هر چه در او حلال است بشما حلال و آنچه در او بشما حرام است حرام دانيد،عمل بحكم او نمائيد و ايمان بمتشابه او آريد.

و در آن زمان حضرت بجميع شما حكم نمود كه بگوئيد ما ايمان آورديم بآنچه خداى وهّاب در كتاب مستطاب انزال و ارسال نمود و اهل بيت و عترت مرا نيز دوست داريد و موالات كنيد با كسى كه بموالات ايشان باشد و نصرت و اعانت اهل بيت من نمائيد بر آن طايفه كه بعداوت و دشمنى عترت و اهل بيت من باشند و بدرستى كه مصحف و اهل بيت من پيوسته در ميان شما خواهند بود تا آنكه روز قيامت هر دو در كنار حوض بمن رسند.

و چون رسول حضرت بيچون منبر را بقدوم سعادت لزوم خود مزيّن كرد أمير المؤمنين على عليه السّلام را نزديك خود خواند و او را بدست خود گرفته از زمين برداشت.

آنگاه آن حبيب اله فرمود كه:اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه.

بعد از آن رسول آخر الزّمان گفت:بار خدايا هر كه على را دشمن گيرد او را در دنيا مسكن و مأوى مده و روح او را بآسمان متصاعد نگردان بلكه او را در درك الأسفل من النّار ساكن و مكين گردان.

آنگاه فرمود كه:شما را بخداى تعالى قسم ميدهم آيا ميدانيد كه نبىّ الاكرم روى مبارك خود بحضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام آورده خطاب

ص: 31

نمود كه يا على تو مردم را كه مستحقّ جزا و پاداشت نيك باشند بطرف حوض من ميرانى و روز قيامت و جمعى را كه سزاوار عزّت و عنايت نباشند چنانچه شتر غريب را از ميان شتران خود دور ميگردانند آن طايفه را از شرب حوض كوثر دور و از احسان و مرحمت ما مهجور ميگردانى.

و ايضا شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه روزى أمير- المؤمنين على عليه السّلام در أيّام مرض الموت نبىّ ايزد تبارك و تعالى در خدمت آن سرور حاضر شد و چون دانست كه مهاجرت آن نبى الرّحمه از اين دار المحنه قريب گشته بغايت اندوهگين گرديد ليكن چون رسول ايزد متعال أمير المؤمنين على را در غايت حزن و ملال ديد بگريه در آمد.

أمير المؤمنين على گفت:يا رسول اللّٰه چه چيز شما را بگريه آورد؟ حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود:يا على از آن ميگريم كه ميدانم در دلهاى بعض امّتانم عداوت و بغض تو بسيار است ليكن الحال اظهار ما في القلوب و الضّمائر خود نمى نمايند تا آنكه من از تو دور و تو از شرف مواصلت من مهجور گردى.

و نيز شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه حضرت سيّد عالم در حين احتضار تمامى اهل بيت جمع گشتند در آن أثر آن نبىّ جليل القدر چون نظر بجانب ايشان نمود گفت:بار خدايا اين جماعت اهل بيت و عترت منند.

بار خدايا بدرستى كه بدوستى گير و بمودّت بپذير آن كسى را كه ايشان را دوست دارد و آن كسى را كه اين طايفه را دشمن دارد تو نيز دشمن دار او را و هر كه ايشان را نصرت دهد بار خدايا تو او را نصرت و يارى ده.

ص: 32

آنگاه حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه:أهل بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح نبىّ عليه السّلام است هر كه داخل آن گرديد از بليّۀ طوفان نجات و خلاصى يافت و آنكه از دخول كشتى و از رفاقت نوح نبىّ متخلّف شد غرق گرديد پس هر كه در كشتى ولايت اهل بيت من در آيد از شرّ بليّۀ عذاب آخرت نجات يابد و آنكه تخلّف از كشتى ولايت ما نمايد غرق عذاب آخرت گردد.

و نيز شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه أصحاب رسول ايزد مجيد در عهد آن سرور أمير المؤمنين حيدر را بولايت سلام و تحيّت كردند و آن حضرت در حيات بود.

و نيز من شما را بخداى مهيمن قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه على عليه السّلام اوّل آن كسى است كه در اسلام همگى و تمامى شهوات را بر نفس خود حرام گردانيد از أصحاب سيّد الأنام حضرت ايزد علاّم در آن هنگام اين آيۀ مباركه بحضرت نبىّ الاكرام انزال و ارسال گردانيد كه:

يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تُحَرِّمُوا طَيِّبٰاتِ مٰا أَحَلَّ اللّٰهُ لَكُمْ وَ لاٰ تَعْتَدُوا إِنَّ اللّٰهَ لاٰ يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ وَ كُلُوا مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ حَلاٰلاً طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللّٰهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ .

و أمير المؤمنين على عليه السّلام عالم بعلم منايا و علم قضايا و فصل الخطاب و رسوخ بعلوم فراوان و عارف بمنزل قرآن بود.

و على از رهطى بود كه نميدانم كه از آن گروه ده نفس بهم رسيده باشند مگر آنكه البتّه حضرت ايزد منّان اخبار بايمان ايشان داد و شما از يك رهط و گروهى ميباشيد كه عدد شما بسيار است و جميع آن جماعت از زبان نبىّ-

ص: 33

الرّحمه ملعون و مردود از رحمت حضرت بيچون اند.

و قسم ميدهم شما را بخداى تعالى آيا ميدانيد كه در وقتى كه حضرت رسول(ص)نزد تو فرستاد كه چون خالد بن الوليد بر سر كفرۀ بنى خزيمه رفته تو نيز بآن عسكر رفته آنچه از غنايم كه جمع گردد نوشته ضبط نمائى.

چون فرستاده بعد از تبليغ پيغام سيّد الأنام بشما مراجعت بخدمت حضرت نبىّ الورى نمود و گفت:يا رسول اللّٰه معاويه در أكل و صرف غنايم ساعى است نه ضابط و جابى آنست كرّة ثانيه حضرت رسول اللّٰه كسى نزد تو مرسول گردانيد و در باب ضبط غنايم تأكيد تمام نمود چون فرستاد معاودت و مراجعت بشرف خدمت نبىّ الاكرام نمود باز كلام أكل مال فيء و غنايم ترا در حضور رسول مجتبى مكرّر بيان فرمود.

كرّة ثالثة چون رسول از پيش تو مراجعت كرده سخن أكل و عدم ضبط ترا در محضر أنصار و مهاجر بخدمت سيّد البشر معروضداشت در آن حال رسول ايزد لا يزال فرمود كه:بار خدايا شكم او را هرگز سير نگردانى كه شكم او هميشه تا روز قيامت بقصد جوع و غرامتست.

بعد از آن حضرت حسن بن على(ع)فرمود:قسم ميدهم شما را به خداى تعالى آيا ميدانيد كه آنچه من ميگويم همه حقّست يا معاويه تو و پدرت أبي سفيان هر دو بر بالاى اشتر سرخ سوار بوديد تو شتر ميراندى،و اين برادرت كه الحال در پيش تو نشسته است كه زمام شتر بدست گرفته ميكشيد در روز جنگ أحزاب چون چشم حضرت رسالتمآب بجانب شما افتاد در ساعة آن رسول صاحب سعادت فرمود كه:لعنت خداى واهب بر راكب شتر و بر آنكه ميراند و بر آنكه زمام گرفته ميكشاند باد.

ص: 34

يا أزرق پدرت راكب بود و تو سايق و اين برادرت كه نشسته است قايد أحمق حضرت رسول خلايق بيقين كه بمضمون كلام حقّ مشحون بصدق ايزد خالق: وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ .

بحكم منتقم مهيمن در آن روز لعن شما نمود چه آن حضرت بوسيلۀ اعلام ذو المنن آنچه در خاطر و ضماير شما مستتر و متمكّن بود عالم و مطّلع بود.

و نيز شما را بخداى منّان سوگند ميدهم آيا ميدانيد كه رسول آخر الزّمان در هفت مكان لعن بر أبا سفيان از روى ظاهر و عيان نمود.

اوّل آنكه حضرت سيّد الأنام از مكّه بيت اللّٰه الحرام بيرون آمده متوجّه دار السّلام مدينه صانها اللّٰه عن زلازل الايّام بود و پدرت أبا سفيان با أكثر طوايف أنام از قريش آمده روانه مكّه زادها اللّٰه شرفا و تعظيما الى يوم القيام بودند چون در راه ملاقات آن طايفه با حضرت حبيب اللّٰه واقع شد أبا سفيان بى ادبى نسبت بآن نبىّ العرب و العجم نموده قصد قتل و اظهار بطش و شوكت و تهديد و وعيد آن حضرت فرمود در آن مكان رسول آخر الزّمان لعن بر أبا سفيان نمود.

دوّم روزى أبا سفيان با شتران مملوّ از أقمشه نفيسۀ شام و كاروان متوجّه مكّۀ معظّمه بودند و خواستند كه بنوعى از حوالى مدينۀ دار السّلام بگريزند كه خبر ايشان برسول ملك العلاّم نرسد در آن اثناء واجب تعالى و تقدّس ارسال أمين الوحى جبرئيل(ع)آن نبىّ الاكرام را اعلام نمود كه أبا سفيان با كاروانيان قريش از أحفاد و خويش خود و با شتران بسيار مملوّ و موقّر از بار نفيسۀ گران در فلان روز از چهار منزلى مدينه دار الأمان ميگذرند بايد كه اى نبىّ الانس و الجان تو با أصحاب اسلام و ايمان متوجّه غزاى آن كافران گردى

ص: 35

كه حضرت واهب الامتنان يكى از آن طايفۀ ايشان را از كاروانيان با اشتران با سرداران قريش و أعيان را در دست مسلمانان گرفتار خواهند گردانيد چنان كه كريمۀ: وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللّٰهُ إِحْدَى الطّٰائِفَتَيْنِ أَنَّهٰا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذٰاتِ الشَّوْكَةِ الآيه مشعر بلكه نصّ است بر آن.

چون حضرت بيچون تبليغ خبر كاروان بمسلمانان رسانيد بعد از بيرون رفتن شما بحكم ايزد تبارك و تعالى بقصد غزا و جهاد با أعداء يكى از آن دو طايفه را واهب العطايا بشما احسان و اعطا خواهد نمود ايشان بعد از تجهيز آلات حرب بزود استعداد ضرب و طرز چون از مدينه طيّبه بيرون آمدند بعضى از كفره كه در مدينه بودند اين خبر بسمع آن أرباب شرك و كفر رسانيدند أبو سفيان در ساعت كتابات بأعيان قريش كه در مكّه بودند قلمى نموده به مصحوب مسرعى ارسال داشت.

مضمون آنكه محمّد با عسكر خويش به سر كاروان قريش شما مى آيد بايد كه بسرعت تمام سرانجام لشكر نموده روانۀ اينجانب شويد.

بعد از آن أبو سفيان كاروان را از راه بى راه از حضرت رسول اللّٰه گريزانيده بيرون برد در آن وقت نيز رسول مهيمن بر أبى سفيان لعن كرد.

و سيّم روز جنگ احد حضرت نبىّ الأمجد محمّد(ص)روى بپدرت آورد و گفت:مولا و ناصر و معين و ياور ما خداى تبارك و تعالى است.

پدرت گفت:ما را نيز لات و عزّى است كه شما را نيست.

آنگاه رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه:لعنت خدا و ملائكۀ او و رسول او بر تو و جميع بتان و أصنام با تمام شما باد.

و چهارم روز حنين در روزى كه أبو سفيان جميع قريش و هوازن كه قبيلۀ

ص: 36

از بنى قيس اند جمع كرده آمدند و عتبه بغطفان آمد و يهودان را نيز در آن كار يار خود كرده آوردند كه خداى قهّار تمامى آنها را مردود و خاكسار گردانيد و ايشان را بخير و خوبى نرسانيد چنانچه خداى عزّ و جلّ در دو سورۀ كه به حضرت خاتم الرّسل منزل و مرسل گردانيد أبا سفيان و أصحاب او را كافر ناميد و تو در آن روز يا معويه مشرك و براى پدرت بودى و أمير المؤمنين عليه السّلام در آن روز براى رسول(ص)و بدين آن حضرت بود و در آن روز نيز حضرت پيغمبر«ص» بر أبى سفيان لعن كرد.

و پنجم قول حضرت رحيم الرّءوف: وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ تو و پدرت و مشركان قريش سدّ و منع رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمودند در آن روز نيز رسول حضرت ربّ العزيز پدرت و شملت و ذرّيّت او را تا روز قيامة لعنت كرد.

و ششم در روز جنگ أحزاب در آن روز أبو سفيان با جميع قريش آمدند و عينية بن حصين بن بدر بغطفان بر آمد،حضرت رسول خداى تعالى تابع و متبوع آنكه لشكر را كشيد و آنكه لشكر را رانده بجنگ آن پيغمبر جليل القدر آورده لعن كرده تا روز قيامت.

شخصى گفت:يا رسول اللّٰه(ص)در أتباع ايشان مؤمنانند.

حضرت رسالتمآب در جواب فرمود كه:لعنت بمؤمن نميرسد امّا آنكه آن عسكر را كشيده آورده در ميان ايشان مؤمن و مجيب و ناجى أصلا نيست.

هفتم روز ثنيّه كه عبارت از طريق العقبه است و در آن روز دوازده نفر با يك ديگر عهد و شرط بر قتل پيغمبر كرده بودند هفت نفر بنو أميّه بودند پنج نفر از ساير قريش.

ص: 37

خداى تبارك و تعالى لعنت كرد بر كسى كه پيشتر از آن سرور از آن طريق العقبه بگذرد غير از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و آنكه زمام شتر گرفته قايد بود و آنكه شتران حضرت را راند و رسول نيز بر آن طايفه متمرّده لعنت كرد و در اين هفت مكان نبىّ آخر الزّمان بر أبى سفيان و متابعانش لعنت فراوان نمود چنانچه مذكور شد.

بعد از آن حسن بن على عليه السّلام گفت:بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه أبا سفيان در أيّام خلافت عثمان در هنگام كه بمسجد النّبى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بواسطۀ بيعت پيش عثمان رفته بود چون بيعت كرد گفت:يا بن أخى آيا براى ما ديده بان و جاسوسى است؟ عثمان گفت:نه گفت:آيا براى ما هيچ روز بهتر ازين روز باشد كه بخلافت مشرف شديد؟ گفت:نه أبو سفيان گفت:قسم بكسى كه نفس أبا سفيان بيد قدرت او منوط و مربوطست كه الحال مرا نه شوق جنّت و نه عار از نار است بايد كه أمر خلافت در ميان جوانان بنى اميّۀ ما متداول باشد.

و نيز شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه در هنگامى كه:

خلايق بعثمان بيعت كردند روزى أبا سفيان دست برادرم حسين بن على عليه السّلام را گرفته گفت يا ابن أخى بيا با تو بقبرستان بقيع بيرون رويم چون باتّفاق بميان قبرستان بقيع رسيدند پدرت أبا سفيان بآواز بلند آواز داد كه يا أهل القبور آنچه شما براى آن با ما نزاع و مقاتله و جدال و مكالمه ميكرديد الحال بدست ما در آمد و شما همه را در تحت خاك استخوان پوسيده و گوشت

ص: 38

بتراب مستحيل گرديده.

حضرت حسين بن على عليه السّلام دست خود از دست آن لئيم كشيد و گفت:خداى متعال روى تو و أيّام پيرى ترا بأقبح حال گرداند،و اگر نعمان بن بشير در آن مكان حاضر نبودى و دست پدرت را گرفته به مدينه نرسانيدى هر آينه أبا سفيان در همان قبرستان هلاك گشتى.

پس اينست حال تو اى معاويه،آيا آنچه از أوصاف ذميمۀ تو كه مذكور شده هيچ ميتوانى كه از آن چيزى را بما ردّ كنى و گوئى كه يكى از آن صفت در شما نيز موجود است و نيز قدرت و استطاعت دفع و رفع لعنت ربّ العزّت و نبىّ الرّحمة از خود و پدرت ندارى.

يا معاويه پدرت با آن همه شرارت ذات چون اراده نمود كه در سلك أهل اسلام منخرط گردد بوى شعر بجهت منع او از اسلام گفته بنزد او فرستادى كه مروىّ و معروف در ميان قريش است و چندان سعى در صدّ و منع او از شرف اسلام نمودى تا او را از آن سعادت محروم گردانيدى.

و ديگر از آن جمله وقتى كه عمر بن الخطّاب ترا والى شام و اهتمام مهام سكنۀ آن مقام را در حوزۀ سعى و انجام تو مقرّر داشته با او خيانت ظاهر كردى چنان كه حقيقت آن بر همگنان واضح و عيان است.

و چون عثمان ترا والى گردانيد با او نيز بهمان عنوان سلوك كردى،و مردم را در شك و گمان انداختى.

و بعد از آن ازين بزرگتر جرأت تو بر حضرت ايزد أكبر و سركشى و تكبّر تو آنست كه با حضرت ولىّ ايزد داور أمير المؤمنين حيدر مقاتله و مجادله بواسطۀ خلافت نمودى و حال آنكه عالم و عارف و شاهد و واقف بسوابق فضل و حال و

ص: 39

علم و كمال او در نزد حضرت ذو الجلال بودى و ميدانستى كه آن حضرت در- خلافت و امامت امّت از تو و از غير در پيش ايزد منّان و در نزد ساير مردمان أولى و أحقّ و أحرى و أليق است بلكه خود با ده نفر مردم سازش كردى و خون خلق اللّٰه تعالى را از خلق خدا ريختى بفريت و كيد خود و كار كسى كردى كه أصلا ايمان بمعاد نداشته و از عقاب و عذاب ربّ العباد ترس و انديشه نكرده باشد پس چون كتاب ربّ الأرباب در باب عمل غير صواب و ثواب در هنگام أجل و وقت مقرّر از شيخ و شابّ برسد تو متوجّه بشرّ مسكن عتاب و خطاب خود گردى و حضرت ولايت مآب أمير المؤمنين على عليه السّلام الملك الوهّاب منقلب بهترين مسكن و مآب گردد.

آنگاه حسن بن على(ع)روى بمعاويه آورده فرمود كه:

و اللّٰه لك بالمرصاد يعنى:كلام امام الأنام و اللّٰه أعلم بحقيقة المرام ظاهرا آنست كه حضرت خالق البريّه از جهت بمرصاد كه يك عقبه از عقبات پل صراطست،جمعى را معيّن گردانيد كه منتظر تواند كه چون بآن عقبه برسى بحقيقت أحوال تو من جميع الأحوال كما ينبغى و يليق وارسند كه چون لايق هر كدام محلّ و مقام دركات سعير و سقر باشى ترا از آن مرصاد متصدّيان ربّ العباد از همان مكان در اندازند و در آن مقرّ مقرّر سازند.

اى معاويه اين عيوب كه مذكور شد مخصوص تست و امّا از عيوب كه با تو جمعى ديگر مساوى و مشتركى چون بسيارست مرا بواسطۀ طول از ذكر و بيان آن كراهيت و عارست.

بعد از آن أمير المؤمنين حسن بن على(ع)روى مبارك بعمرو بن عثمان آورده فرمود:كه يا عمرو بن عثمان تو بواسطۀ حماقت و نادانى و جهالت و

ص: 40

هيچ ندانى لايق و سزاوار آن نيستى كه تتبّع مثل اين امور كه درك خوبى و بدى آن بواسطۀ قلّت حسن و شعور از حوصلۀ تو دور است نمائى چه تو مثل پشّۀ كه در بالاى درخت خرما نشيند و چون خواهد كه از آنجا برخيزد بدرخت خرما گويد كه:خود را نگاه دار كه ميخواهم از تو فرود آيم نخله چون اين سخن شنيد متحيّر گرديد و باو فرمايد:كاى فلان وقتى كه تو ببالاى شاخ من متمكّن گشتى أصلا مرا از هبوط و وقوع تو بر بالاى من اطّلاع نبود از خفّت و سبكى كه با تست و ندانستم كه در چه وقت فروز آمدى پس الحال چون از فروز آمدن تو از من مرا مشقّت و آزار رسد بهر نوعكه مرضى خاطرتست فروز آى كه ترا در نزد من هيچ گونه اعتبار و وزن نيست.

و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه مرا گمان آن نبود كه ترا قوّت حسن معادات با من باشد فكيف سخن ترا در پيش من وقعى و وزنى باشد به درستى كه من آمدن ترا باين مكان بواسطۀ سبّ و شتم على عليه السّلام در حساب ميزان زيادتى و نقصان هيچ نميدانم زيرا كه از اين سبّ تو أصلا نقص در حسب و نسب آن مولى العجم و العرب عايد و راجع نگردد و آن حضرت را از رسول ايزد واهب متباعد و مجتنب نگرداند زيرا كه بدى در اسلام ازو ظاهر نشد و بى شبهه از آن حضرت هرگز جور در حكم و أمر اله داور يا در أحكام شرع پيغمبر بيّن و ظاهر نگشته و أصلا رغبت بلذّات دنيا ننمود و چون هيچ چيز ازين صفات ذميمه از آن امام الامّه سانح و صادر نگشته بلكه از سر لذّات و مشتهيات دنيا گذشته چنانچه حديث زهد و برگشتن او از دنيا ميان خلق اللّٰه تعالى بوثيقۀ كلام صدق التيام آن سيّد الأوصياء

يا دنيا طلّقتك ثلاثا لا رجعة فيها مشهور و مذكور است.

ص: 41

و اگر تو گوئى كه خلاف آنچه ذكر كردم يكى از آنها از آن ولىّ ايزد تعالى واقع شده است بدرستى و تحقيق كه دروغ ميگوئى.

و بنا بر حديث صدق مشحون رسول حضرت بيچون الكّذاب لا آمننى از سلسلۀ أهل ايمان از امّتان رسول آخر الزّمان تو برون خواهى بود.

و أمّا آنچه گفتى كه:شما طايفۀ بنى اميّه را با بنى هاشم دعواى نوزده خون قتلى بدر از مشركان بنى اميّه است بدرستى و راستى كه خدا و رسول آن قوم شوم را مقتول گردانيدند.

و لعمرى و بعمرم قسم است كه جمعى از بنى هاشم كه نيز مقابله با رسول حضرت ربّ العزّت كردند در مرتبۀ اوّلى نوزده نفر و بعد از آن در مرتبۀ اخرى سه نفر مقتول شدند،از ياران شما بنى اميّه نوزده نفر و وقت ديگر نيز نوزده نفر يك موضع كشته گشته در سقر مقرّ كردند سواى آن طايفه وخيم- العاقبه جماعت بسيار از بنى اميّه كه در أوقات ديگر مقتول شده در دركات سعير و سقر مكان و مقرّ گزيدند كه عدد آنها را بغير علاّم الغيوب كسى نداند و مجمل أحوال كثير الاختلال شما بنى اميّه آنست كه سيّد البريّات در أيّام حيات روزى در محضر بعضى از خواصّ أصحاب أنصار و مهاجر فرمود كه هر گاه فرزند وزغ بسى نفر رسند دست تسلّط دراز كنند.

صاحب قاموس اللّغه در كتاب خود نقل كرد كه وزغ عبارت از كسى است كه مفسد در بدن و در مذهب و عقل و معنى بود.

كلام سيّد الأنام و اللّٰه أعلم بحقيقة المرام آنست كه چون أولاد آن شخص كه متّصف باين صفات ذميمه باشد منتهى بسى نفر گردد ايشان مال خداى را متصرّف گشته خود را أرباب و دل و بندگان ايزد سبحان را خوار و ذليل و

ص: 42

كتاب حضرت عزّ و جلّ را دغل گرداند.

خلاصۀ معنى كلام رسول ايزد علاّم آنكه هيچ كدام اينها را بحال و مقام خود نگذارند و دست تصرّف و تعدّى هر يك از اينها دراز كنند و چون أولاد وزغ بسيصد و ده نفر رسند لعن بر آن أشرار واجب و سزاوار گردد لعن دوام براى آن طايفه لئام است و چون آن أولاد افساد با أعداد چهار صد و پنج نفر رسند هلاكت ايشان سريع و آسان ترست از پوست باريك كه بروى خرماى رسيده است زيرا كه مضغ آن در كمال سهولت و آسانى است.

در أثناء اين كلام سيّد الأنام حكم بن أبى العاص كه داخل در ذكر و كلام رسول ايزد علاّم بود روى بجانب حضرت نبىّ ايزد واهب آورد خواست كه بحقايق سخنان رسول آخر الزّمان رسد سيّد البريّات چون مطلب او را دانست كه بواسطۀ چه در كمال اضطراب و استعجال بخدمت آن حضرت آمده روى به حضّار مجلس جنّت آثار يعنى مهاجر و أنصار آورده فرمود كه:آهسته تر متكلّم گرديد كه وزغ مى شنود.

و حقيقت اين مقدّمه آنست كه حضرت سيّد الأنام در منام ديد كه بعد از آن حضرت چند نفر ازين امّت يعنى بنو أميّه حكومت خواهند كرد،چون خلافت آن جماعت بر نبىّ الرّحمه بغايت دشوار بود حضرت معبود آيۀ مباركۀ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ بر آن حضرت بجهت تسليت انزال نمود لهذا براى شما شهادت داد كه بعد از قتل على(ع)حكومت شما نيست الاّ در مدّت مؤجّل كه حضرت عزّ و جلّ مقدّر و مقرّر گردانيد كه آن بى اشتباه هزار ماه است.

بعد از آن روى مبارك بجانب عمرو بن العاص الشّانئ اللّعين أبتر

ص: 43

آورده گفت:امّا تو سگى موذى اى اوّل كار و حقيقت كردار و أطوار تو آنست كه مادرت زانيه بود و تو در فراش مشترك ميان پنج مشرك تولّد يافتى مردان قريشى كه أكثر أقوام و خويش با يك ديگر بودند بعد از تولّد تو با يك ديگر نزاع كردند و هر يك از آن جماعت دعوى أبوّت تو ميكردند.

از آن جمله يكى أبو سفيان بن حرب بود.

دوّم:وليد بن مغيره.

سيّم:عثمان بن الحرث.

چهارم:نضر بن الحرث بن كلده.

پنجم:عاص بن وائل و هر يك ايشان را گمان چنان بود كه تو پسر آنى پس در ميان قريش آن طايفه كه ملامت ترين طوايف قريش است در حسب و خبيث ترين اين جماعت در منصب.

امّا بزرگترين ايشان در زنا و بغتت بود بر تو غلبه كرده داخل أولاد خود گردانيد چنان كه الحال منخرط در سلسلۀ آن جماعتى و چون بحدّ بلوغ و تميز رسيدى روزى در ميان قوم خود برخاسته خطبه خواندى و در اثناء آن:

اين سخن گفتى كه:

من شانئ تر از محمّد يعنى شأن و اعتبارم بمراتب بسيار زياده از محمّد عليه صلوات الملك الغفّار است.

چون عاص عاصى اين كلام ترا از روى بيقياسى دانست آن ناسپاس بيرويّت و احساس گفت:محمّد مردى است أبتر و فرزند ندارد بيقين چون وفات يابد كسى ذكر او را بر زبان نيارد و چون أبتر بمعنى مقطوع الآخر است عرب كسى را كه بعد از فوت فرزند ندارد أبتر گويند.

ص: 44

امّا چون حضرت ذو الجلال رسول فرخنده خصال خود را از كلام و مقال آن شانئ بى همال در حزن و ملال ديد اين آيۀ مباركۀ إِنَّ شٰانِئَكَ هُوَ- الْأَبْتَرُ بواسطۀ تسليت خاطر آن سرور انزال نمود.

يعنى:يا محمّد سيّد البشر شانى بيرويّت و فكر أبتر است زيرا كه از او أثر خير و خوبى در دار دنيا منقطع و منتفى است.

اى عمرو مادرت هميشه پيش غلام قيس رفتى و او را مراوده و مطالبۀ زنا با نفس خود مينمودى در هر مكان و مقام كه بود خواه در سرّ او خواه در صحراء و خواه در رحال و خواه بطون أوديه و آجام در هر محال بواسطۀ آن عمل در دنبال آن عبد ضالّ بود و آن تيره خصال در انصرام آن مهام سعى بكمال و انجام ميرسانيد و چون تو بحدّ بلوغ رسيدى در محضر و مشهد أعداى حضرت پيغمبر حاضر گرديدى و عداوت تو از أعداى ديگر آن سيّد و سرور أشدّ و بيشتر بود و در تكذيب نبىّ ايزد أكبر از همه بيشتر بودى بعد از آن مصاحب شدى با أصحاب سفينه كه پيش نجاشى ملك حبشه خروج كرده مهاجرت بولايت حبشه نمودند و او را تحريص و ترغيب بخون جعفر ابن أبى طالب رضى اللّٰه عنه و ساير مهاجرين كه بسوى نجاشى رفته بودند مينمودى پس مكر سيّئ را ز شومى تو بتو رسيد و جدّ و سعى تو پس مانده به جايى نرسيد بلكه آرزوى تو باطل و سعى تو خائب و عاطل و سخنانت دروغ بى فروغ گشته و نان تلبيست بسعى نفس خبيث بدوغ نيفتاده خاسر و زيان كار و مطرود و خاكسار شدى.

آنگاه آن امام الورى اين آيۀ كلام ايزد تعالى وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلىٰ وَ كَلِمَةُ اللّٰهِ هِيَ الْعُلْيٰا تلاوت نمود.

ص: 45

يعنى:مدام كلام ناتمام كفرۀ لئام به پستى مقام گيرد و كلام صدق التيام ايزد علاّم بدرجۀ عليا و ذروۀ أعلا مسكن و آرام گزيند لهذا مقصد و مرام شما لئام بى سرانجام ماند.

امّا آنچه در باب عثمان مذكور كردى كه علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در قتل او ساعى بودند.

اى بى حياء و بيدين اى محروم از شرف اسلام و شفاعت سيّد المرسلين اوّل تو آتش سوزان براى عثمان افروختى و چون خاطرت را جمع كردى كه او را بآن نيران سوختى بعد از آن بجانب فلسطين گريختى و متربّص و منتظر نشستى و چون خبر قتل او بتو رسيد خوشحال گشتى و خود را بمعاويه بستى بلكه نفس خود را بحبس معاويه محبوس ساختى.

اى خبيث تو دين خود را براى تحصيل دنياى غير فروخته سرمايۀ آخرت در باختى و كارى كه براى نفع عقبى بود سرانجام نشناختى ذٰلِكَ هُوَ الْخُسْرٰانُ الْمُبِينُ .

و من ترا ملامت ببغض و عداوت اهل بيت النّبوه و معاتب بر عدم محبّت و مودّت اين سلسلۀ گرامت نمى نمايم زيرا كه بر حقايق أحوال كثير الاختلال تو من جميع الوجوه واقف و عالمم و ميدانم كه تو دايم دشمن لايم بنى هاشم در أيّام جاهليّت و اسلام بودى و هفتاد بيت هجو سيّد عالم محمّد النّبىّ صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمودى و چون خبر شعر أبتر تو بسمع جناب پيغمبر جليل القدر رسيد.

آن نبىّ المحمود فرمود كه:بار خدايا من مطّلع بشعر نيستم و بيقين مرا سزاوار و درخور نيست كه شعر گويم ليكن اى مهيمن اميدوارم كه به عدد

ص: 46

هر بيت لعن بر عمرو بن العاص نمائى و او را بسقر مقرّ فرمائى.

و تو اى عمرو مؤثر و اختيار دنياى غير بردين خود نمودى و به واسطۀ نجاشى هدايا فرستادى و خود نيز دوباره به پيش او رفتى و آنچه از رطب و يابس از حضرت ايزد أقدس نترسيده گفتى و از رفتن مرتبۀ اولى به حبشه شرم نداشتى و آن ترا از تردّد و رفتن مرتبۀ ثانيه بآنصوب مانع و مزاحم نشد و هر بار كه بآن ديار رفتى سخنان بسيار بواسطۀ هلاك جعفر طيّار و أصحاب أبرار او گفتى و چون بالتماس و آرزوى خود نرسيدى خايب و خاسر و آزرده و متحيّر هر بار مراجعت باين ديار نمودى و چون دانستى كه در آن كار خطا كردى و آنچه مترقّب و مترصّد آن بودى مأيوس و محروم گشتى و در آن مهام مقضىّ المرام و دوستگام نگشتى و غلط باختى آن خطا و عمل رأى نامعتمد خود را بگردن مصاحبت عمارة بن وليد انداختى و الحال در فكر اضلال و اغواى چاره گشتۀ.

بعد از آن حضرت امام المؤتمن أبى محمّد الحسن بن على(ع)روى مبارك بوليد بن عقبه آورده فرمود كه:يا وليد من ترا در بغض و عداوت أمير المؤمنين على عليه السّلام و التّحيّه توبيخ و ملامت ننمايم زيرا كه آن حضرت ترا بواسطۀ شرب خمر بحكم ايزد أكبر و شرع حضرت پيغمبر هشتاد تازيانه زد و پدرت را در بدر مقتول گردانيده بسقر مقرّ داد و امّا تو آن امام العجم،و العرب را سبّ چون توانى نمود كه او را حضرت واجب الوجود مهيمن مسمّى به مؤمن گردانيد چنانچه در ده آيۀ قرآن آن را مذكور و عيان نمود و ترا در قرآن فاسق ناميد چنانچه حضرت ايزد خالق ميفرمايد كه:

إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلىٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِينَ

ص: 47

و يقين فاسق بيدين و مؤمن در نزد ربّ العالمين مساوى نيستند چنانچه حضرت عزّ و جلّ در آيۀ كلام منزل بحضرت خاتم الرّسل از آن خبر دهد كه:

أَ فَمَنْ كٰانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كٰانَ فٰاسِقاً لاٰ يَسْتَوُونَ پس ترا نسبت بأهل اسلام و ايمان نباشد و چون چنين باشد خود را در سلك اسلام درآوردن و با ايشان سخن گفتن دلالت بر كمال بى شرمى و بى حيائى تو دارد،و ديگر آنكه بقوم قريش ترا چه نسبت و چه علاقۀ ربط و خويشى است كه هر ساعت تو خود را در سلك آن جماعة مذكور و منخرط ميگردانى و جز اين نيست كه تو پسر علجى از أهل صفوره كه نام آن بى نشان ذكوان بود و اگر تو از مادرت از پدرت نشان طلبى حقيقت تولّد تو آنست كه چون ذكوان مادرت را گذاشت عقبة بن أبى معيط مادرت را برداشت چه بوسيلۀ بيت:

ذرّه كاندر همۀ أرض و شما است *** جنس خود را همچو كاه و كهرباست

بذريعۀ الجنس مع الجنس يميل يقين زانيه را ميل تمام بزانى و بعكس است لهذا او را بزنى داشت و ترا در هنگام كه مادرت بخانۀ عقبه رفت در شكم داشت حقيقت أحوال تو اينست.

و امّا اينكه زعم تو آنست كه ما اهل بيت النّبوّة عثمان را مقتول گردانيديم و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه طلحه و زبير و عايشه قدرت و استطاعت گفتن اين كلام بحضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام نداشتند پس ترا به اين جلالت حسب و نسب كه مذكور شد.

اى خبيث بى ادب چون استطاعت گفتن اين سخن غير مؤدّب باشد الحال تو اكتساب سناء و رفعت براى نفس خود و مادرت كردى بآنچه حضرت واحد قهّار براى تو و پدرت و مادرت معيّن و برقرار داشته از خزى و عار در

ص: 48

دار دنيا و در روز حساب و شمار كه آن ابود و خلود بعذاب و عقاب نار است.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه تلاوت اين آيه كلام اللّٰه نمود كه وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ آنچه ايزد علاّم بأمثال شما عباد كه أرباب شقاق و عناد و نفاق و فساد يد عمل آرد عين عدل و انصافست و ظلم و اعتساف نيست.

ديگر تو اى وليد اللّٰه اكبر در ميلاد تو كه از كدام بناء يا ننگ و عار و از دودمان رفيع الشّأن والانام كه تو دعوى نسبت خود بآن سلسله حسب نمائى فكيف تو سبّ على عليه سلام اللّٰه تعالى برگزيدۀ ذو الجلال و وصىّ بحقّ نبىّ ايزد متعالست توانى نمود و اگر تو مشتغل بحقيقت نفس خسيس خود گردى روز و شب تو هم شتم و سبّ نفس خود نمائى تا بپدرت نه بآن كسى كه تو دعوى بنوّت او دارى زيرا كه او پدر تو نيست چنانچه روزى مادرت بتو گفت:اى پسر و اللّٰه كه پدرت مادر تست و تو احتساب از عقبه نمائى چون وليد اين كلام از آن سبط سيّد الأنام شنيد و سابقا همين كلام از مادرش شنيده بود ساكت و متحيّر گرديد بعد از آن امام الانس و الجان روى بعتبه بن أبى سفيان آورد و گفت امّا تو اى عتبه كسى نيستى كه در حساب و شمار آئى تا من متوجّه جواب تو گردم و عاقل براى صواب نيستى تا با تو خطاب و عتاب نموده عقاب فرمايم و كفو به خبر نيستى كه از تو اميد و رجاء باشد و قادر بشرّ هيچ بشر نيستى كه از تو ترس و پروا باشد و آنچه تو بعمل آرى از سبّ على عليه السّلام چون تو داخل چيزى نيستى هر كه از تو سبّ على(ع)استماع نمايد توبيخ و سرزنش تو فرمايد كه مثل ترا قدرت اين كلام سبّ و دشنام على عليه السّلام نيست و تو در پيش من و ساير بندگان حضرت مهيمن كفو غلام غلام أمير المؤمنين على عليه السّلام نيستى

ص: 49

تا ردّ آن سبّ و دشنام بمثل تو با تمام نمائيم يا عتاب و عقاب تو فرمائيم،لكن حضرت قهّار مهيمن لعن بر تو و پدرت و مادرت و برادرت لبالمرصاد نمود و تو اى عتبه ذرّيّت آباء خودى كه ايزد منّان ذكر و بيان ايشان در قرآن لازم الاذعان فرمود چنانچه گفت:

عٰامِلَةٌ نٰاصِبَةٌ تَصْلىٰ نٰاراً حٰامِيَةً تُسْقىٰ مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ تا آنجا كه واجب تعالى ميفرمايد كه: مِنْ جُوعٍ الآيه.

و امّا اينكه تهديد و وعيد من بقتل بنمائى اگر ترا غيرت مردى و جرأت مردانگى باشد و قدرت بر كشتن دارى چرا كسى را كه در فراش خود با حليلۀ خود يافتى و حال آنكه او شريك غالب تست در فرج زنت و شريك در فرزند تست تا آنكه فرزندى كه بتو ملصق گردانيدند آن فرزند تو نيست في الواقع تو با اين حميّت و جرأت دعوى شجاعت مينمائى و ننگ و عار و خزى را دثار خود كردى.

ويل لك سابقا مذكور شد كه اين كلام عذابست چنانچه ويح كلمه راحت است.

اى بى حميّت از مردى دور واى بى عزّت از جلادت مهجور اگر ترا عقل و شعور بودى مشتغل بنفس منفعل خود گشته طلب ثأر و مردى خود را اظهار ميكردى يقين كه در نظر اولو الأبصار اين بواسطۀ تو بغايت جدير و سزاوار بود از آن فعل و عمل پاك ندارى و بقتل خوشحالى و مرا بقتل وعيد و تهديد مينمائى و من ترا بسبّ على(ع)ملامت ننمايم چه بر من ظاهر است كه على(ع)بمبارزت و مردانگى برادرت را مقتول گردانيد و آن حضرت ولّى ايزد واهب با عمّش حمزة بن عبد المطّلب در قتل جدّت شريك بود تا آنكه به

ص: 50

سعى و اهتمام اين دو پسنديدۀ عرب و عجم حضرت جبّار منتقم جدّت را به نار جهنّم و بعذاب اليم متألّم گردانيد و عمّ ترا بأمر سيّد عالم از شهر نفى و اخراج نمودند.

و اگر من آرزوى خلافت نمايم فلعمر اللّٰه ببقاء و دوام ذات خداى علاّم مرا قسم است كه اگر مترجّى و مترقّب خلافت و ولايت باشم بآن حقيق و سزاوارم و تو نظير و مشابه برادرت نيستى و خليفه و جانشين پدرت نشدى و ترا قدرت برادر نيست زيرا كه برادر تو از تو در تمرّد أمر خداى أكبر پيشتر و در طلب ريختن خون مسلمانان از تو در سعى بيشتر است و نيز در طلب و خواست آنچه أهل و مستحقّ آن نيست در مخادعه و فريب مردم و مكر و ريب سعى و اهتمام تمام بانجام و انصرام ميرساند.

أمّا بذريعۀ مصدوقه وَ اللّٰهُ خَيْرُ الْمٰاكِرِينَ غافل و ذاهل است چون بميرد وانگهى داند.

و أمّا آنچه گفتى كه:على عليه السّلام شرّ قريش و زبونترين قريش بر ايشان بود.

و اللّٰه بحضرت قهّار عالم مرا قسم است كه هرگز آن امام معصوم ميّت مرحوم اين طايفه را حقير و مذموم و مظلوم زندۀ ايشان را مقتول و مسموم نگردانيد و صفات ذميمۀ تو كذب ذميمه است.

بعد از آن امام الانس و الجان روى مبارك بمغيرة بن شعبه آورد،و فرمود:امّا تو اى مغيره دشمن حضرت آله وهّاب و نابذ و تارك كتاب مستطاب و مكذّب حضرت رسالتمآب بودى تو مستى و زنا كردى و حدّ شرعى بر تو واجب بود،يعنى رجم زيرا كه عدل بررۀ أتقيا شهادت بر زناء تو داده بودند،پس

ص: 51

در رجم تو تأخير كردند و دفع حقّ بباطل و رفع صدق به اغاليط مهمل كردند اگر در دنيا با تو مدارا و مواسا نمودند ليكن حضرت سميع عليم عذاب أليم و خزى و گرفتارى بنار جهيم كه بغايت أشدّ و أتعب از دنيا است مقرّر گردانيد كه:

وَ لَعَذٰابُ الْآخِرَةِ أَخْزىٰ .

و تو اى مغيرۀ بيرويّت حضرت فاطمه بنت سيّد البريّه را أذيّت ضرب رسانيدى بنوعى كه اسقاط حمل كه در بطن آن بضعۀ رسول مهيمن بود نمودى و مطلب تو ذلّت و خوارى آن سيّدۀ عالم و ايذاء و آزار حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بود بلكه مقصد و مرام تو مخالفت أمر نبىّ الاكرام و هتك حرمت آن سيّد الأنام بود و حال آنكه حضرت رسول ايزد علاّم در حقّ آن امّ الأئمّة المعصومين عليهم السّلام فرمود كه:يا فاطمه تو سيّدۀ نساء العالمين در بهشت برين خواهى بود.

و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه مسير تو در نار است و وبال آنچه در دار دنيا بناطق بآن گشتى در مآل بآن مستمال خواهى شد.

اى ضالّ تو سبّ على عليه السّلام را بچه سبب جايز ميدانى آيا نقص در حسب و نسب آن حضرت ديدى يا او را از حضرت رسول ربّ غفور دور ميدانى يا ازو بدى در اسلام ظاهر شده يا او جور در حكم از أحكام شرع سيّد الأنام به انجام رسانيده يا رغبت و ميل بدنياى نافرجام نموده و حال آنكه هيچ يك ازين أفعال از آن امام فرخنده خصال سانح و صادر نشده پس تو چگونه اى خمول بيهال سبّ آن ولىّ ايزد متعال را جائز و حلال ميدانى.

و اگر گوئى كه آن حضرت مرتكب يكى از أعمال مذكوره گشته دروغ ميگوئى و مردم تكذيب تو نمايند چه حقايق أحوال خير مآل ايشان بر همگنان واضح و

ص: 52

عيان است.

و اگر زعم تو نادان چنانست كه على عليه سلام الملك المنّان،قتل عثمان نمود از روى ظلم و جور و اللّٰه كه على(ع)أتقى و أورع از ساير أئمّه است در اين باب.

و لعمرى و بعمرم قسم است كه اگر على(ع)عثمان را مظلوما كشته باشد و اللّٰه كه تو در باب اعانت او در هيچ حساب نيستى نه در زندگى نصرت او توانستى داد و نه در مرگ او تعصّب او توانى كشيد و تو مدام در طايف مسكن و مقام داشتى و أصلا ربط و علاقه خويشى باو نداشتى سرايت پيوسته بيعۀ زانيان و محيى مراسم جاهليّت و مميت اسلام و ايمان در ميان مردم بودى و يقين اعتراض تو در بنى هاشم و بنى أميّه نه از روى حسن و رويّت است پس اين دعوى بسوى معاويه است.

و امّا قول و سخن شما در باب امارت و أصحاب بنو اميّه در باب ملك،و دولت كه مالك و متصرّف آن شديد و بدان مفاخرت مينمائيد.

فرعون با كفر و طغيان چهار صد سال پادشاهى مصر كرد حضرت ايزد بيچون موسى و هرون را به نبوّت پيش او فرستاد و آن دو نبىّ ربّ العزّت از آن كافر بيرويّت آزار و اذيّت بسيار بسيار كشيدند و حضرت ايزد غفّار چون مالك الرّقاب و ملك الوهّاب عطا و احسان مرد فاجر و مؤمن و كافر مينمايد پس بآن فخر و مباهات نبايد نمود زيرا كه حضرت عزّ و جلّ در قرآن ميفرمايد كه:

وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ .

يعنى:دنيا فتنه از براى مردم دانا و صاحب دين و أرباب اسلام و يقين است و نيز در محلّ ديگر حضرت ربّ العزيز ميفرمايد كه: وَ إِذٰا أَرَدْنٰا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنٰا مُتْرَفِيهٰا فَفَسَقُوا فِيهٰا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنٰاهٰا تَدْمِيراً .

ص: 53

يعنى:دنيا فتنه از براى مردم دانا و صاحب دين و أرباب اسلام و يقين است و نيز در محلّ ديگر حضرت ربّ العزيز ميفرمايد كه: وَ إِذٰا أَرَدْنٰا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنٰا مُتْرَفِيهٰا فَفَسَقُوا فِيهٰا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنٰاهٰا تَدْمِيراً .

و چون آن امام الأنام كلام صدق التيام باين مقام رسانيد برخاست،و جامۀ خود را برداشت و متوجّه منزل و مقام دار السّلام خود گرديد و همان كه از آن مجلس برخاست و شروع در تلاوت اين آيه كلام ملك العلاّم نمود كه:

اَلْخَبِيثٰاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثٰاتِ و تو و أصحاب و شيعۀ تو اى معاويه داخل اين جماعت خواهى بود.

وَ الطَّيِّبٰاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبٰاتِ أُولٰئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمّٰا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ آن جماعت على عليه السّلام و أصحاب و شيعۀ ايشانست.

بعد از آن بيرون رفت و در آن هنگام بمعاويه گفت:بچش و بال آنچه جنايت كردى و بدست خود اكتساب آن نمودى.

و آنچه حضرت قادر واحد از براى تو اى معاويه و براى ياران بنى اميّه خزى و عار و ننگ و شنار در حيات دنيا و عذاب بسيار در آخرت و در روز حساب و شمار معيّن و برقرار داشت و آنگاه روان شد.

در آن وقت معاويه روى بأصحاب خود بنو اميّه آورد و گفت الحال و بال آنچه كرديد بچشيد و بكشيد.

وليد بن عقبه روى بمعاويه آورد و گفت:تو با ما شريك غالب و سهيم متغلّب خواهى بود و چون تو مآل أعمال و أفعال خود رسيدى و ميرسى ما هم برفاقت و اطاعت او اين سخنها شنيديم و ميشنويم.

معاويه گفت:آيا نگفتم بشما كه شما مرد چشم حسن بن على عليه السّلام نيستيد و با او بر نمى آئيد،اگر اطاعت مرا در اوّل قبول ميكرديد او بر شما نصرت و تسلّط نمى يافت.

ص: 54

و اللّٰه كه اين مرد شما بلكه ساير بنى اميّه را فضيحت كرد و از اين مقام برنخاست تا اين خانه را تاريك گردانيد و من خود را بر آن مصروف داشتم كه اين خانه را بر سر حسن فروز آريم نهايت از آن شرم كردم كه مردم نگويند كه معاويه در خانۀ خود با حسن بن على عليه السّلام جنگ و نزاع نمود ليك او در ايذاء و آزار ما و شما بهيچ وجه من الوجوه تقصير ننموده كه خير بعد از امروز در ميان شما بنو اميّه نماند.

راوى گويد:كه چون خبر اجتماع بنو اميّه بمروان بن الحكم رسيد كه مشاجره و منازعه با حسن بن على عليه السّلام و التّحيّه نمودند و بعد از ابرام و لجاج از حسن(ع)بدليل و احتجاج الزام يافتند از آن خبر بغايت متحيّر و متأثّر شد بنوعى كه تاب آن نتوانست آورد.

لهذا با كمال اضطراب خود را بمعاويه و باقى بنو اميّه كه هنوز در آن مجلس حاضر بودند رسانيد و گفت:

بمن رسيد كه حسن با شما جدال و مباحثه بقيل و قال كرد و سخن بجائى رسانيد كه لعن و سبّ تمامى أعيان بنو اميّه نمود بلكه شتم همگى قريش در حضور شما مذكور فرمود.

ايشان در جواب مروان گفتند:كه چنين بود و حسن(ع)در ايذاى لسانى اين قوم سعى تمام نمود.

مروان گفت:بعد از آنكه حسن عليه السّلام با شما بر سر دعوى و غوغا بود مرا حاضر ببايست نمود تا اين دعوى بى معنى او را بى وجه و سبب ميگردانيدم و اللّٰه كه سبّ و شتم ميكردم او را با آباء و أهل البيت بنوعى كه غلامان و كنيزان تمامى قريش بغنا و سرود با دف و رود خويش گفتند و بنوعى او را ايذاء و آزار

ص: 55

ميكردم كه من بعد هرگز قدرت تذكار و تكرار مثل آن كار نداشته باشد.

معاويه گفت:اين بار آن نيز تقصير نكردند آنچه خواستند گفتن.

امّا چون مروان در فحش و بدى لسان در ميان ايشان مشهور و عيان بود و هر يك از بنو اميّه عالم بأحوال مروان بودند.

چون مروان بمعاويه گفت:الحال كسى بنزد حسن بن على عليه السّلام فرستاده او را بخوان تا من حقايق أحوال بنو عبد المطّلب بلكه تمامى بنى هاشم را بر حسن(ع)واضح و عيان گردانم.

باقى بنو اميّه كرّة ثانيه بمعاويه گفتند:چون مروان اراده دارد كه بعضى سخنان واقع و عيان بحسن عليه السّلام رساند و او را از آن لاف و گزاف باز گرداند بايد كه ارادۀ او بانجاح مقرون و مشحون گردد.

معاويه چون ساير بنو اميّه را در باب طلب حسن بن على عليه السّلام با مروان بن الحكم متّفق و مستحكم يافت او نيز روى از موافقت و انجاح سئول ايشان باجابت و اقران آن باطاعت برنتافت.

در ساعت كسى برسالت بنزد حسن بن على(ع)فرستاد كه حضور قدوم مسرّت لزوم شما مطلوب ما و ساير بندگان ايزد تعالى است حاضر شويد.

چون رسول معاويه بخدمت آن امام البريّه مشرّف و سرافراز گرديد حقيقت طلب بخدمت معروضداشت.

حسن عليه السّلام فرمود كه:اى رسول اين طايفۀ طاغيۀ أبو الفضول را با من چكار است كه هر ساعت مرا بطلب آزار ميدهد.

و اللّٰه بخداى غنىّ عالم مرا قسم است كه اگر ايشان بر سر سخنان مبالغه روند و اعادۀ آن كلام كذب التيام نافرجام خود نمايند هر آينه من سامع ايشان

ص: 56

را از شنار و عار كه بموجب حكم ايزد غفّار براى ايشان و اشرار ثابت و برقرار است تا روز قيامت مملوّ موقّر گردانم.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه روى بمجلس آن جماعت آورد چون بآن مكان رسيد آن طايفۀ وخيم العاقبه را بر همان صفت اجتماع ديد الاّ آنكه مروان نيز در آن مجلس نيران نشان حاضر گرديد.

حضرت امام السرّ و العلى متوجّه آن شقى رئيس أهل عصيان نشد ازو در گذشته به بالاى سرير كه معاويه با عمرو بن العاص در آن متمكّن بودند آن حضرت بسعادت و اقبال در آن سرير مستقرّ گرديد.

آنگاه روى مبارك بمعاويه آورده فرمود:كه باز كرّة ثانيه كسى بطلب من چرا فرستادى؟ معاويه گفت:من كسى نزد شما نفرستادم مروان اين سخن بخدمت شما مرسل گردانيد.

در آن حال مروان گفت:يا حسن عليه السّلام تو مردان قريش را سبّ و شتم مينمائى؟ امام المؤتمن أبى محمّد الحسن(ع)روى مبارك بآن دشمن ايزد مهيمن آورده فرمود:تو چه ميخواهى؟ مروان گفت:و اللّٰه كه من سبّ پدرت و سبّ اهل بيت شما مينمايم به نوعى كه عبيد و اما قريش به آن غنا و سرود با دف و رود نمايند.

حسن بن على عليه السّلام فرمود كه:يا مروان من سبّ تو و سبّ پدر تو نمى نمايم،زيرا كه عزّ و جلّ لعن تو و لعن پدرت و اهل بيت تو و ذريّت تو تا روز قيامت از لسان نبىّ الرّحمه نمود.

ص: 57

اى مروان تو و ياران كه در اين مجلس حاضرند همه در لعن سهيم و شريكند از جهت شما و پدران شما كه پيش از شما بودند.

يا مروان براى شما زيادتى از ياران آنست كه شما را تخفيف به وسيلۀ ارتكاب طغيان كثير ايزد سميع بصير نمود بتصديق خدا و تصديق رسول مجتبى چنانچه عزّ و جلّ ميفرمايد كه:

وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمٰا يَزِيدُهُمْ إِلاّٰ طُغْيٰاناً .

اى مروان تو و ذرّيّت تو شجرۀ ملعونه كه در قرآن مذكورست از قول رسول خداى تبارك و تعالى بى شبهه و ارتياب خواهيد بود.

و چون آن ولىّ ايزد بيچون أحوال آن ملعون را معلوم او و باقى بنو اميّه نمود معاويه بخوف آنكه مبادا حقايق أحوال سابقۀ او را كرّه ثانيه با بعضى از مقدّمات كه حضرت ولىّ ذو المنن مخاطبات ميفرمود كه:

اى معاويه من حقايق أحوال شما را مفصّلا بيان نمينمايم زيرا كه ذكر آن موجب طول كلام است چه بيان تمامى شنار و عار بواسطۀ كثرت آن به غايت صعب و دشوار است،در اين وقت شروع در ذكر و بيان آن نمايد لهذا دست بر لب مبارك حسن بن على عليه السّلام گذاشت و گفت:يا أبا محمّد شما هرگز فحّاش نبوديد الحال بس است.

در آن أثر حضرت ولىّ ايزد أكبر رداء مبارك پوشيده از مجلس ايشان برخاست و بيرون رفته متوجّه دولت سراى خود گرديد و قوم بنو اميّه از آن مجلس بغيظ و خشم تمام و حزن و اندوه لا كلام و سياه روئى خارج از ادراك أوهام بيرون برفتند.

ص: 58

ذكر بيان مفاخرت حضرت امام حسن بن على عليه السّلام

اشاره

بر معاويه و عتبه بن أبى سفيان و مروان بن الحكم و مغيرة

ابن شعبه و بر وليد بن عقبه»

مرويست كه روزى حضرت امام السرّ و العلن أبى محمّد الحسن عليه السّلام در مجلس معاويه كه أكثر أعيان بنو اميّه در آن محفل حاضر بودند بسعادت و اقبال حاضر شد چون آن قوم سبط نبىّ الورى را در آنجا تنها ديدند هر يك ايشان شروع در فخر خود و باقى خويشان بر بنى هاشم نمودند و ذكر معايب آن جماعت ميكردند.

حضرت امام حسن عليه السّلام از استماع اين سخنان بغايت آزرده گرديده فرمود:ما از بهترين شعبه از شعبات عرب و آباى كرام عظامم أكرم و أشرف اين طايفه در حسب و نسبند،ما راست فخر و ما راست كرم و جوانمردى در حسب،ما از شاخهاى بهترين درختيم كه آن درخت را فروع ناميه و ميوه هاى زاكيه و أبدان قايمه الى يوم القيامه ثابت و برقرار و مستدام،و پايدار خواهد بود.

ص: 59

أصل اسلام و علم نبوّت و اكرام و احترام ايزد علاّم در سلسلۀ آباء،و أجداد عظام ماست در هنگامى كه فخر سر برافراشت ما را بر بالاى سر داشت و در وقتى كه عزّ و شرف و همّت بر منع طالبان ايشان داشتند و دست تطاول- نامنتشان اطاعت أمر نگذاشتند بلكه عزّ و شرف بوسيلۀ ما معزّز و مشرّف شدند ما بحور زاخره ايم،كه هرگز از جوش اعطاء و احسان نقصان انقطاع نداريم و ما كوهها و جبال بلند پايۀ اقباليم كه هيچ كوه بلند را بر ما ترقّى و استعلا نيست زيرا كه ما معزّز و مكرّم و مرشد و هادى طوايف امم از أصناف بنى آدم به حكم حضرت ايزد عالميم.

چون آن ولىّ قادر بيچون كلام صدق التيام خود باين مقام رسانيد مروان تيره سرانجام تاب استماع سخنان امام الأنام نياورده گفت:

اى حسن(ع)تا چند باد در بينى خود اندازى و بمدح نفس خود پردازى؟هيهات يا حسن(ع)شما كجا و فخر و بزرگى ما بكجا.

و اللّٰه كه ما ملوك ساده و أعزّۀ قاده ايم.

يعنى:ما سيّد پادشاه و عزيزترين بزرگان أهل جهانيم تو خوشحالى بشرافت نسب و بكرامت حسب خود بما سادات قريش و عرب مينمائى چه عزّت شما مثل عزّت ما و فخر و مباهات شما مثل فخر حسب و نسب ما نيست.

آنگاه آن ضالّ گمراه شروع در انشاء اين أبيات عربيّه نمود.

شعر:

شفينا أنفسا طابت وقورا *** فقالت عزّنا فيمن يلينا

فابنا بالغنيمة حين ابنا *** فابنا بالملوك مقرّبينا

امام حسن بن على عليه السّلام فرمود:كلام ايزد علاّم مملوّ و مشحون

ص: 60

بذكر كمال ما و آباى عظام و أجداد ذوى الاحترام ماست چنانچه بر همگان ظاهر و هويداست.

بعد از مروان بن الحكم مغيرة بن شعبه متكلّم گرديد و گفت:يا حسن عليه السّلام من در أيّام حيات پدرت او را نصيحت بخيريّت ميكردم أصلا قبول نميكرد تا رسيد باو آنچه رسيد و اگر مرا قطع رحم دامن گير نمى بود و كراهت از آن نميداشتم كه مردم گويند كه فلانى قطع علاقه رحم و خويشى و دفع رابطۀ دوستى و قرابتى على(ع)نموده هر آينه من نيز منخرط در مسلك أهل شام ميشدم در آن دم بر پدرت معلوم ميكردم كه طريق سلوك با أعيان ملوك بچه نوعست و غوغاى قبيلۀ قيس و حكم بنى ثقيف را برو وارد ميگردانيدم و او را از أكثر قبايل تجربه بسيار برو ظاهر و آشكار مينمودم.

چون پيشتر از كلام او روى كلام حضرت امام حسن(ع)با مروان نافرجام بود لهذا آن امام الأنام روى بمروان آورده گفت:آيا تو مرا باين سخنان بى بنيان خود ميترسانى يا مرا ضعيف و عاجز ميدانى؟ آيا گمان تو چنانست كه من بمدح نفس خود ساختم و باد در بينى انداختم،من فرزند رسول خدا و سيّد جوانان أهل جنّت در يوم الثّواب و الجزاء خواهم بود من تكبّر و استعلا بر نفس خود ننمودم و چيزى كه در من موجود نباشد بيان نفرمودم و كيست آنكه ارادۀ رفعت نفس و استطاعت صفت كه درو نباشد بر هر كس ظاهرا دعوى كند البتّه آن مدّعى آز و هوس مردود رحمت حضرت ايزد أقدس و محروم از شفاعت رسول خداى تعالى و تقدّس خواهد بود و ما اهل بيت الرّحمه و معدن جود و كرامت و مكان خير و مرحمت و كثير ايمان و رمح اسلام و سيف دين و صمصام براى أهل شرك و أرباب نفاق و كين بى شبهه

ص: 61

و يقين خواهيم بود.

مادرت بمرگ تو گريان باد ساكت نميشوى پيش از آنكه به تيرهاى جوشن شكاف صدر سينه ات شكاف كند و داغ گردانند ترا بآلت ميسم كه از نشان و اسم منتفى و مستغنى گردى يعنى هلاك و فناى دو جهانى بر تو ارزانى باد.

آيا مرجع و مآب تو بغنيمت حكومت و مملوك چون تواند بود؟ آيا آن روزى كه گريختى و از ترس با هيچ كسى نپرداختى و خود را در نظر همه كس خوار ساختى غنيمت تو در روز حرب هزيمت است و ننگ و عارت سلامتى جان مستعار است عذر تو با طلحه در وقت قدرت مشهور است كه او را بحيله و غدر و مكر و حيل قتل نمودى.

بسيار بسيار قبيح و زبون و ناكس و دون و پوست روى تو به غايت غليظ و سخت و تو بينهايت شقىّ و بدبخت خواهى بود.واى بر تو در يوم الموعود.

چون مروان اين سخنان از آن امام الانس و الجان استماع نمود سر در پيش انداخته حيران بماند و مغيره را نيز از آن كلام بهت تمام و حيرت لا كلام سرانجام يافت.

در آن زمان امام حسن عليه السّلام ملتفت بآن نافرجام گرديده گفت:

اى أعور ثقيف تو از قريش نيستى پس ترا چه فخر است بآن طايفه؟ آيا تو مرا نمى شناسى من پسر بهترين اماء ايزد تعالى و سيّدۀ نساء العالمين فاطمه بنت سيّد المرسلين ام ما بتعليم رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم عالم بعلم خداى تبارك و بتأويل القرآن و مشكلات أحكام اسلام و ايمان

ص: 62

ميباشيم.

ما راست عزّ عليا و فخر و سنا و تو از قومى كه ايشان را در جاهليّت از نسب و حسب در اسلام نصيب أصلا نبود،بندۀ گريختۀ بودى ترا افتخار در مضمار أخيار و در معركه حرب و پيكار مصادمت با شيران بيشه و غار و مجادلت با دليران روزگار است،و ما سادات عظيم الشّأن و صاحب رايت و نشان علم و عرفانيم ما حامى أطراف خود از زمار و از دخول أشرار در مرعى و محمى خود بعزّت و اعتباريم و از ساحت فخر و شرف خود ما نفى ننگ و عار نمائيم و من پسر نخبۀ أبكارم يعنى مادرم جناب حضرت فاطمه عليها السّلام از نجايب أبكار و بضعۀ رسول مختار است و گمان تو آنست كه بهترين أوصياء كه وصىّ خير الأنبياء محمّد المصطفى عليه صلوات ربّ الأرض و السّماء.يعنى أمير المؤمنين عليه السّلام است بحقايق أحوال تو مطّلع نيست.

باللّٰه كه آن امام اكرام بعجز تو أبصر و بجور و ظلم تو أعلم بود از همۀ امّت و آنچه از بغض و حسد كه تو در سينۀ پر كينه نسبت بآن امام الامّه دارى مرا جايز و سزاوار است كه آن را بتو ردّ نمايم و آن ألم و درد را در چشم تو جا دهم هيهات،هيهات رخصت نيست نزد حضرت ايزد بمضمون آيۀ كلام قادر واحد لم يكن ليتّخذ المضلّين عضدا كه از جمعى مضلّين و گمراهان ناكثين نصرت و اعانت بيقين جويد و زعم تو بى شرم و بى حياء بى آزرم كه اگر تو در صفّين به تحريك جنگ و نزاع قيس يا حكم ثقيف بودى با آن حضرت زيادتى مينمودى.

مادرت بمرگ نشيناد و مدام براى تو مادرت گريان بآنچه جز او آن طايفه را زيادتى بر ولىّ ايزد بارى ميشد،آيا آن حضرت در مقامات جنگ و حرب و در مقاسات طرد و ضرب از تو با آن جماعت عاجز ميگردد و يا گريزد.

ص: 63

اما و اللّٰه بخداى عالم قسم است اگر شجعان عرب كه در مردانگى و حرب مشهور و در السنۀ عجم و عرب در تهوّر و جلادت مذكور باشند هنگامى كه برابر حضرت أمير المؤمنين على(ع)آن جماعت را محارب نبى بر حال ايشان گريان و پريشان كردى و معلوم تو گردد كه هيچ أحدى از أشاجع روزگار دفع موانع از تو نتواند نمود،وقتى كه آن حضرت ارادۀ أذيّت و آزار مثل تو خاكسار مينمود هر آينه از تو فرياد و صداى عجيب و غريب صادر و سانح ميگرديد كه آن خلاف صيحه انسان بودى.

امّا اينكه اظهار كثرت قوم قيس مى نمائى ترا بآن طايفه چه نسبت است و تو غلام آبقى كه خود را به بنى ثقيف منسوب گردانيدى پس از آن جهت مسمى بثقيف شدى و نفس خسيس خود را از سلسلۀ كه از آن قبيله نيستى به بستى،تو از مردان آن گروه نيستى و تو همواره در معالجۀ شرك از سقم و فسادى و در افساد ميان ميان بندگان خلاّق العباد پر زبان و با استعدادى كه چنانچه آداب طريق مخاصمت و شيوۀ هيجان فساد و حركت را أعرف و أعلم از آداب حرب و مجادلت و جنگ و مقاتلت خواهى بود.

امّا اينكه اراده دارى كه صاحب حكم باشى چه حكم يابنده در تحت رقيّت و بندگى باشد خواهد بود.

بعد از آن با اين حال تمنّاى لقاى ولىّ ايزد متعال أمير المؤمنين- على(ع)داشتى،با آنكه ميدانستى كه آن حضرت در هنگام ميدان حرب و نبرد و در معركه ضرب و طرد شيرى است بغايت دلير و سمّ قاتلى است كه هرگز از حرب و قتل أعداء اللّٰه تعالى و رسول بشير نذير آزرده و سير نگرديد تا آنكه آن طايفه را مطيع يا ؟؟؟؟قطيع ميگردانيد دلاوران طعن و نبرد و شجعان ضرب و طرد را قدرت مقاومت و تاب مجادلت با آن امام البريّه نبود.

ص: 64

پس چگونه گفتار آن آدم گريز و جعلان سرگين بر را حوصله و تاب ستيز آن سامى محبّان در روز رستاخيز باشد.

اى بى حميّت و تميز تو با اين حركت قهقرى اراده و فكر بيجا داشتى لهذا تراب ذلّت بر و جنات امانى و آمال خود انباشتى ذٰلِكَ هُوَ الْخُسْرٰانُ الْمُبِينُ .

امّا وصلت تو با آن حضرت امام الامّة امريست مجعول و قرابتى و علاقۀ خويشى ادّعائى تو غير مشهور است و نيست صلۀ رحم تو بحضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام الاّميل نبات آب از خشفان آهو بلكه أبعد از آن است در نسب.

مغيره نافرجام را بعد از استماع اين كلام تاب نماند بروى آن حضرت جست امام المؤتمن أبى محمّد الحسن عليه السّلام نيز دست مبارك دراز كرده خواست كه آن مردود ايزد تعالى و تبارك را بمقام سعير و درك مرگ گرداند.

و گفت:اى بنو اميّه ما را معذور داريد كه بعد از همزبانى با غلامان و استماع مفاخرت ايشان تاب زياده ازين سخنان بى بنيان ايشان نتواند آورد.

و چون معاويه حال بدان منوال ديد گفت:اى مغيره برگرد و بحال خود باش ترا نميرسد كه با حسن بن على(ع)اين سخن گوئى يا اين كار و فنّ ظاهر نمائى اين طايفۀ بنو عبد منافند صناديد عرب را در برابر ايشان ارادۀ- مقاومت و لاف و دعوى شجاعت أمر گزاف است و هيچ أحدى را فخر بر ايشان جايز و عيان نيست.

ص: 65

بعد از آن حسن بن على عليه السّلام را قسم بذات ايزد أقدس داد كه ساكت باشيد و با مغيره زياده ازين متكلّم نگرديد لهذا آن حضرت ساكت شد

خطبه حسن بن على ع در حضور معاوية و بزرگان اهل شام در بيان فضل اهل بيت

مرويست كه روزى عمرو بن العاص بمعاويه التماس نمود كه كسى به خدمت حسن بن على عليه السّلام فرستد و او را بمسجد حاضر سازد و مأمور گرداند كه آن حضرت بمنبر رفته براى مردمان خطبه بخواند كه اميد است كه در هنگام بيان خطبه در ماند و آن را بفصاحت و بلاغت مؤدّى نگرداند،و آن وسيلۀ توبيخ و سرزنش آن ولىّ عزّ و جلّ در آن محفل گردد.

معاويه نيز استدعاى آن عادى بو الفضول را مرعى و مبذول داشته و كسى بطلب آن نور ديدۀ بتول و سبط الزّكى الرّسول مرسول داشت چون آن پسنديدۀ ايزد أكبر در آن أثر كه أكثر أعيان عزّت با قبايل بالتّمام و رؤساء شام در آن هنگام در مسجد مقام و آرام داشتند حاضر شد.

معاويه گفت:يا با محمّد چون أعيان شام آوازۀ فصاحت و بلاغت أهل بيت نبىّ الاكرام عاليشأن شنيده استدعا مينمايند كه بمنبر رفته خطبه مشتمل بر حمد ايزد قادر و نعت سيّد البشر مؤدّى گردانيد بايد كه التماس ايشان را مقرون باجابت سازى و آن جماعت را از التماس كه دارند محروم نسازى.

در ساعت آن امام الامّه باقبال و سعادت قد مبارك برافراشت و مدارج و معارج منبر را بيمن قدوم ميمنت لزوم خود بياراست و بعد از أداء حمد و سپاس واجب الوجود و بيان نعت و ستايش نبىّ المحمود گفت:

ايّها النّاس اى معشر مردمان هر كه مرا بشناسد پس عارف و شناسا و عالم و داناست بحقايق أحوال من و آنكه مرا نداند بايد كه بداند كه من حسن بن على بن أبى طالب ام كه ابن عمّ رسول أنام و اوّل مسلمانان در

ص: 66

ايمان و اسلام بود و مادرم فاطمه(ع)بنت نبىّ الاكرام و جدّم محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله بن عبد اللّٰه عليه الصّلوة و السّلام است و من ابن نبىّ الرّحمه و من ابن بشير و من ابن نذير و من پسر سراج منير و من پسر آن كسم كه رحمت عالميان و مبعوث بانس و جانست.

چون معاويه ديد كه آن نور ديدۀ رسول آخر الزّمان بذكر محامد و بسير مناقب خود و آباى عاليشأن و أجداد عاليمقام رفيع مكان رطب اللّسان و عذب البيان است بخوف آنكه مبادا بعضى از رؤساى شام كه كما ينبغى و يليق مطّلع بر حقايق أحوال خير مآل حضرت نبىّ ايزد متعال محمّد و آل عليهم صلوات الملك الفعّال هستند،بعد از استماع كما هى أحوال ميل تمام بآن طايفه برگزيدگان واهب علاّم نمايند بلكه اراده نمود كه آن ولىّ ايزد معبود عزّ و جلّ را از آن كلام ساكت و خجل نمايد.

گفت:يا أبا محمّد براى ما حديث خوبى رطب نماى تا دماغ طبيعت خود را بآن مرطّب گردانيم چون حضرت دانست كه مطلب از طلب تعريف رطب ترك بيان رطب اللّسان عذب البيانست بواسطۀ ترطيب دماغ خاطرش گفت:

آرى،خرما را أرياح منفتح و حرارت آن را منضج و بى نفخ گرداند،و شب رطب را مبرّد و متطيّب سازد.

و بعد از آن حضرت امام الانس حسن بن على(ع)رجعت بكلام اوّل نمود و فرمود:من پسر مستجاب الدّعوه و من پسر شفيع الامّة و مطاع البريّه ام و من پسر آن كسم كه پيشتر از تمامى بنى آدم از سر خود خاك فرو ريزد و پيش از همه كس از قبر برخيزد.

ص: 67

و من پسر آن كسم قبل از همه در جنّت زند و آن باب بأمر ايزد وهّاب سبّوح بر آن حضرت مفتوح گردد.

و من پسر آن كسم كه در حرب ملائكۀ ايزد غفّار براى او مقاتله و كارزار كردند و غنيمت بر او حلال بود،و بمسافت يك ماهه راه برعب و اقبال نصرت يافتى،و هرگز از حرب و قتال روى برنتافتى.

حسن بن على عليه السّلام مثل اين كلام در آن مقام بسيار مذكور كرد تا آنكه دنيا را در نظر معاويه تاريك ساخت و خود را بأهل شام و بساير أنام كه اطّلاع بحقايق أحوال او و آباى كرام و أجداد عظام عليهم الصّلوة و السّلام نداشتند شناسانيد و بعد از آن از منبر بزير آمد.

معاويه گفت:يا حسن(ع)آرزوى خلافت امّت دارى ليكن لايق آن نيستى.

حسن بن على عليه السّلام فرمود كه:اى معاويه خليفۀ امّت كسى است كه ساير بسيرت رسول البريّت باشد و عمل بطاعت خداى عزّ و جلّ و متسنّن بسنن آن خاتم الرّسل بود،و كسى كه ساير بجور و رفتن و معطّل- آداب شرع و سنن رسول ايزد مهيمن بود بيقين آن جائر بيدين و ظالم لايق خلافت امّت سيّد المرسلين نيست چه او دنيا را مادر و پدر خود دانسته.

مثل اين كس مثل ملك است كه بملك دنيا بعاريت چند روز متمتّع به مدّت قليل فيروز است و عمّا قريب آن تمتّع ازو منقطع و لذّات آن مختتم،و مندفع گشته ظلم و جور كه در أيّام حكومت ازو سانح و صادر شده براى او باقى و تابع است.

و اينست آنكه خداى تعالى در حقّ او فرموده: وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ مَتَّعْنٰاهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جٰاءَهُمْ مٰا كٰانُوا يُوعَدُونَ مٰا أَغْنىٰ عَنْهُمْ مٰا كٰانُوا يُمَتَّعُونَ . در آن ايماء به معاويه نمود،و بدست مبارك اشاره بسوى او فرمود.

ص: 68

و اينست آنكه خداى تعالى در حقّ او فرموده: وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ مَتَّعْنٰاهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جٰاءَهُمْ مٰا كٰانُوا يُوعَدُونَ مٰا أَغْنىٰ عَنْهُمْ مٰا كٰانُوا يُمَتَّعُونَ . در آن ايماء به معاويه نمود،و بدست مبارك اشاره بسوى او فرمود.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه برخاست و منصرف به مقام و مصرف خود گرديد.

معاويه در آن حال روى بعمرو بن العاص آورد و گفت:و اللّٰه به خداى عالم قسم است كه ترا مطلب از طلب حسن باين مسكن فضيحت و رسوائى من بود كه مرا أمر بآن نمودى.

و اللّٰه كه أهل شام هرگز مثل من در حسب و نسب در هيچ أحدى از أنام در تمامى ولايات حجاز و شام و عراق و عجم و كوفه نميدانستند تا آنكه امام حسن بن على متّصدى بيان آن كلام گرديد اين همه از شومى تو روى داد.

عمرو بن العاص گفت:مقدّمات نجابت حسن بن على عليه السّلام أمرى است بغايت واضح و هويدا كه هيچ كس را قدرت و استطاعت پنهان داشتن و دفن كردن آن نيست و تغيير آن بواسطۀ شهرت و عيان نتوان كرد زيرا كه آن در ميان مردمان واضح و روشن و لايح و بيّن است.

معاويه بعد از استماع اين سخن ساكت و ساكن گرديد.

خطبه حسن بن على ع در حضور معاويه و عامه مردم در فضيلت امير المؤمنين ع

. شعبى كه از أعيان روات ثقاتست روايت كند كه:چون معاويه بعد از وفات حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام و التّحيّة بمدينه حضرت سيّد- البريّة آمد روزى در محضر حسن بن على(ع)و بعضى ديگر برخاست و خطبه خواند در اثناء گفت:علىّ بن أبى طالب(ع)كيست؟ همان كه اين كلام بسمع شريف حسن رسيد في الفور برخاست و خطبه خواند و در أثناى آن حمد خدا و ثناى واجب تعالى و تبارك و نعت نبىّ-

ص: 69

المحمود در غايت فصاحت و نهايت بلاغت مؤدّى نمود.

آنگاه فرمود كه:حضرت واجب الوجود هيچ نبىّ را مبعوث و موجود ننمود الاّ آنكه براى آن نبىّ وصىّ اهل بيت او مقرّر و معيّن نمود و نيز هيچ پيامبر نبود مگر آنكه او را از مجرمان و أهل طغيان و دشمنان بودند.

و حضرت أمير المؤمنين علىّ عليه السّلام بنصّ ايزد علاّم و حديث سيّد الأنام وصىّ حضرت نبىّ الاكرام بود و من پسر على ولىّ مهيمن ام و تو پسر صخرى و جدّت حرب بود و جدّم حضرت رسول است،و مادرت هند بود و مادرم فاطمه سيّدة نساء العالمين است،و جدّۀ من خديجۀ كبرى و جدّۀ تو نثيله است.

خداى عالم بر كسى كه ملامت حسب ما نمايد برو لعن و ذمّ نمود و آنكه به ريا يا كفر و شقاق تقديم نمايد و ما را در نام و نسب خمول فرمايد و در نفاق با أشدّاء ساير منافق بيحيا باشد لعنت ايزد تعالى برو باد و عامّۀ حضّار كه در آن دم در مسجد نبىّ صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بودند گفتند:آمين آمين.

معاويه از استماع آمين بغايت ملول و حزين گشته از منبر بزير آمده قطع خطبه نمود.

خطبه حسن بن على ع در مسجد كوفه در حضور معاويه و عامه مردم در بيان فضيلت اهل بيت

مروى و منقولست كه چون معاويه بعد از وفات أمير المؤمنين على(ع) بكوفه آمد بعضى از أرباب شقاق و نفاق با بعضى ديگر اتّفاق كرده گفتند كه حسن بن على(ع)چون خود را از ساير مردمان در رتبه و مكان بغايت عالى شأن ميداند بايد كه او را أمر كنى كه در منبر جايى كه شما در آن مقام قيام و آرام مينمائيد او يك پايه از آن پستر در منبر مقام گيرد و در مقام و مسكن شما بايستد بيقين چون شما أمر چنين نمائيد او را غم و ملال رسد و در بيان و مقال عاجز و

ص: 70

أبكم بلكه لال گردد.

معاويه ضالّ را مقال أرباب ضلال بغايت پسنديده خصال نمود و ارادۀ ايشان آن بود كه شايد آن امام الانس و الجانّ در هنگام بيان سخنان عاجز و حيران گشته از نظر مردمان ساقط و عاطل و قولش هابط و باطل گردد و مردم را باد انكار آن حضرت ظاهر و آشكار كنند و اقتداء و اقتفاء باو نكنند لهذا معاويه أمر نمود كه حسن بن على(ع)در منبر در محلّ و مقامى كه او قيام نمايد آن حضرت يك پايه از آن فروتر ايستد و در موقف او نايستد.

حضرت امام حسن عليه السّلام ديد كه تمام أرباب نفاق بر آن أمر شقاق اتّفاق كردند لا علاج آن سبط نبىّ الوهّاج چون بواسطۀ حفظ عرض و دماء شيعيان خويش مفتقر و محتاج بقبول آن بود فلهذا تقبّل نمود كه در منبر در هنگام أداء خطبۀ معاويه فروتر ايستد.

روز ديگر چون بمسجد سيّد البشر حاضر شد بعد از صعود منبر در مقام مقرّر ساكن و مستقرّ گرديده حمد خداى أكبر و ثنا بر ذات مقدّس ايزد داور نمود و نعت پيغمبر جليل القدر و تحيّت آن سرور مؤدّى فرمود آنگاه گفت:

امّا بعد اى معشر مردمان اگر شما از مشرق تا مغرب طلب و تفحّص نمائيد كه مثل من كسى كه جدّ او پيغمبر باشد بغير من و برادرم هيچ أحدى نمى يابيد ما صفقه و متاع پسنديدۀ كه از جدّم سيّد المرسلين بأمر ربّ العالمين بما رسيده ما باين طايفۀ طاغيه گذاشتيم و اشاره بدست مبارك خود ببالاى منبر نبىّ ايزد تعالى بمعاويه نمود و او در آن هنگام در منبر مقام رسول ايزد علاّم ايستاده بود.

ص: 71

بعد از آن حسن بن على(ع)فرمود:اى معشر مردمان من اختيار اين أمر براى آن كردم كه حقن دماى مسلمانان و صيانت عرض ايشان را أفضل از اهراق خون ايشان و ساير محبّان خود دانستم.

بعد از آن تلاوت اين آيه نمود كه لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ و اشارت بدست خود بجانب معاويه نمود.

معاويه گفت:يا حسن ازين سخن خود چه ميخواهى؟ حضرت أبى محمّد الحسن فرمود كه:آنچه خداى عزّ و جلّ و خاتم الرّسل اراده نمودند مرا نيز ارادۀ همان بلا زياده و نقصان است.

معاويه چون اين كلام از آن امام المؤتمن أبى محمّد حسن شنيد، جهان روشن در نظرش تيره و تاريك گرديد برخاست و خطبه در غايت طويله كه مشتمل بر فحش و سبّ أمير المؤمنين على عليه السّلام بود مؤدّى نمود.

حضرت امام المؤتمن چون حال بدان منوال ديد بى تاب گرديد هنوز معاويه در منبر بود كه آن حضرت برخاست و فرمود:

يا ابن آكله الأكباد سبّ على(ع)مينمائى كه آن حضرت نبىّ العجم و العرب در حقّ او فرمود:كه هر كه سبّ على نمايد همانست كه سبّ من نمود و آنكه سبّ من نمود چنان است كه سبّ خداى تعالى كرده باشد و سابّ خداى وهّاب بى شبهه و ارتياب بحكم ايزد أحد در جهنّم مخلّد و مقيم و بعذاب أليم مؤيّد و مستقيم خواهد بود اين بگفت و از منبر بزير آمد و متوجّه دولتسراى خود گرديد و آن وقت در مسجد نماز نگذارد.

ص: 72

ذكر بيان احتجاج حضرت امام حسن عليه السّلام بر معاويه

لجاج در باب اينكه بعد از نبى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آنكه

مستحقّ امامت بود و آنكه نبود

بيان آنچه ميان عبد اللّٰه بن جعفر بن أبى طالب و عبد اللّٰه بن عبّاس(ع)و معاويه واقع شد و بيان حجج اين دو عبد اللّٰه بر معاويه گمراه در امامت مستحقّ در محضر حسن(ع)و فضل بن عبّاس و غيرهما.

از سليم بن قيس الهلالى منقولست و مرويست كه فرمود:من از عبد اللّٰه بن جعفر بن أبى طالب رضى اللّٰه عنهم شنيدم كه گفت:روزى معاويه بمن گفت:اين همه تعظيم و تكريم از براى حسن و حسين براى چه ميكنى ايشان بهتر از تو و پدرشان نيز بهتر از پدر تو نبود و اگر فاطمه عليها سلام بنت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نبودى هر آينه من ميگفتم كه:أسماء بنت عميس كمتر از فاطمه(ع)نيست بلكه كمتر از ايشان.

هر دو عبد اللّٰه گويد كه:من از استماع اين كلام نافرجام در غضب شدم و لرزه بر اندام من بمرتبۀ مستولى شد كه ضبط خود نتوانستم نمود گفتم:اى

ص: 73

معاويه تو خود را چنان مينمائى كه گوئيا قليل المعرفه بحال اين دو سبط رسول ايزد متعال و بحال پدر بزرگوار ايشان و بأحوال والدۀ ماجدۀ ساجدۀ ايشان فاطمه بنت نبىّ المختار باشى.

بلى و اللّٰه كه ايشان هر دو بهتر از من و پدر و مادر ايشان بى شبهه و گمان بهتر از پدر و مادر منست در پيش خداى منّان و رسول آخر الزّمان و ساير خلقان.

اى معويه من پسر بسنّ رشد و تميز بودم كه از حضرت رسول ربّ- العزيز استماع نمودم كه حديث ميفرمود در حقّ اين دو عزيز و در حق پدر ايشان احاديث بسيار در حضور مهاجر و أنصار و خوبى ايشان از ساير طوايف انسان مذكور عيان گردانيد من آنها را شنيده حفظ كردم و در خاطر خود نگاهداشتم.

چون در آن مجلس بغير امام حسن و امام حسين و ابن جعفر رحمه اللّٰه و عبد اللّٰه بن عبّاس و برادرش فضل كسى ديگر در آن محلّ و در آن محفل حاضر نبود.

معاويه روى بابن جعفر آورده و گفت:بيار آنچه در حقّ اين جماعت پنهان و آشكارا از سيّد الأبرار نبىّ ايزد غفّار دارى و اللّٰه كه تو كذّاب نيستى در آن حال ابن جعفر گفت:آنچه در شأن و بزرگى ذات عاليشأن ايشان است بسيار بسيار أعظم از شأن تست.

معاويه گفت:بگوى اگر چه آن أعظم از جبل احد و جبل حرّا باشد كه چون أحدى از أهل شام در اين مقام نيست بيار آنچه دارى كه خداى تعالى طاغى شما را مقتول و جمع شما را متفرّق و أعيان شما را خمول گردانيد و أمر

ص: 74

ايالت و خلافت امّت را در محلّ كه أهل و معدن و مكان بود مقرّر داشت،و الحال آنچه كه شما گوئيد و ادّعاى آن نمائيد هيچ پاكى نيست زيرا كه از آن بيان أصلا ضرر و نقصان بما لا حق و عيان نگردد.

عبد اللّٰه بن جعفر گويد:كه از اين كلام ملالت انجام بغايت آزرده و مستهام شدم ليكن زبان به بيان محامد و مناقب أولاد علىّ بن أبى طالب و بذكر صفات پسنديده أمير المؤمنين عليه السّلام و التّحيّه كه از حضرت نبىّ الرّحمه شنيده بودم گشادم و گفتم كه:حضرت رسول ميفرمود كه:من أولى از تمامى مؤمنين و از ساير براياام از نفسهاى ايشان در آن وقت روى به أمير المؤمنين على عليه السّلام آورده فرمود كه:يا أخى هر كرا من مولى و حاكم باشم از نفس او بعد از من تو مولى آن طايفه خواهى بود.

در آن وقت أمير المؤمنين در پيش روى آن حضرت حاضر بود و در آن خانه حسن و حسين و عمرو بن امّ سلمه و اسامة بن زيد و حضرت فاطمه عليها السّلام در زواياى آن خانه و امّ أيمن نيز بودند و أبو ذر الغفّارى و مقداد الأسود الكندى و زبير بن العوّام همه حاضر بودند كه حضرت رسول ايزد تعالى دست بر بازوى أمير المؤمنين على(ع)زد و اعادۀ آن كلام نمود و تا سه مرتبه سيّد الأنام تكرار آن كلام صدق التيام كرد پس از آن نصّ بر امامت تمام أئمّۀ اثنى عشر عليهم السّلام فرمود.

آنگاه حبيب اللّٰه فرمود:براى امّت من دوازده امام ديگر كه همه أئمّۀ اثنا عشر ضالّ و مضلّ اند خواهند بود ده نفر آن أئمّۀ مضلّه از بنى اميّه و دو مرد از قريش خواهند بود.

و زر و دولت و اثم و خطيئت تمامى آن أئمّۀ اثنا عشر و آن جماعت كه بوسيلۀ

ص: 75

ايشان گمراه و مضلّ گردند در گردن آن دو نفر است.

آنگاه آن رسول اله نام آن دو گمراه بزبان مبارك مذكور گردانيد بعد از آن ده نفر ديگر از أئمّۀ اثنا عشر مضلّه را با آن دو نفر مسمّى و مشتهر فرمود و همۀ آنها را براى ما نام برد.

معاويه از عبد اللّٰه بن جعفر استعلام نمود كه:حضرت رسول ايزد علاّم نام هر يك آنها را مذكور گردانيد؟ عبد اللّٰه گفت:بلى نبىّ اللّٰه نام يكان يكان مذكور فرمود و گفت:آن فلان و فلان و فلان و صاحب سلسله و ابن او از آل أبى سفيانست و هفت نفر از أولاد مروان بن الحكم بن أبى العاص كه اوّل ايشان همان مروانست خواهد بود.

معاويه چون اين سخن از عبد اللّٰه بن جعفر بن أبى طالب(ره) شنيد رنگش متغيّر گرديد و گفت:يا عبد اللّٰه اگر آنچه گفتى راست باشد من هلاك شدم و آن خلفاى ثلثه كه پيش از من بودند ايشان هر سه با جميع مردمان كه تولّى باين ثلثه نمودند ازين امّت بلكه همگى أصحاب رسول ايزد جبّار از مهاجر و أنصار و تابعين هلاك و زيانكار و خاسر گشتند غير شما أهل بيت نبىّ المختار و شيعيان شما.

عبد اللّٰه گفت:يا معاويه و اللّٰه آنچه گفتم همه حقّست و صدق و من آن را از حضرت رسول خداى تبارك و تعالى شنيدم.

معاويه بعد از تحيّر بسيار روى بحضرت امام حسن(ع)و امام حسين عليه السّلام و ابن عبّاس(ع)آورده پرسيد كه:آنچه عبد اللّٰه بن جعفر ميگويد حقّست؟

ص: 76

ابن عبّاس گويد:كه چون بعد از قتل على(ع)سال أوّل بود كه معاويه بمدينه آمده بود و مردمان از أطراف و أكناف آمده مجتمع بودند من گفتم كه چون ابن جعفر مينمايد كه در هنگام كه حضرت نبىّ الأكرم بيان اين كلام مينمود جمعى از أصحاب سيّد البشر در آن محضر حاضر بودند اگر چه بعضى از آن أعيان متّصل رحمت و مغفرت شدند امّا گروهى باقى و موجودند أمر باحضار آن أعلام نمائيد بعد از حضور آن جماعت حقايق اين كلام سيّد الأنام بوضوح و انجام انصرام خواهد يافت.

معاويه بعد از تصديق كلام ابن عبّاس أمر باحضار آن جمعى كه عبد اللّٰه بن جعفر نام آن طايفه برده كه در آن مأمن در خدمت رسول ذو المنن در وقت بيان آن كلام حاضر بودند نمود.

چون عمرو بن امّ سلمه و اسامة بن زيد حاضر شدند هر دو شهادت دادند كه آنچه عبد اللّٰه بن جعفر از لسان حضرت سيّد البشر نقل نمود حقّ است و ما هر دو با جمعى ديگر از پيغمبر جليل القدر در حقّ أمير المؤمنين حيدر و وصىّ آن سرور و در حقّ باقى أئمّه اثنا عشر أوصياى آن نبىّ ايزد داور شنيديم و در باب أئمّۀ ضلال آن كلام و مقال از حضرت رسول واهب- متعال استماع نموديم.

آنگاه معاويه روى بسوى امام حسن(ع)و حسين(ع)و عبد اللّٰه بن عبّاس و فضل و پسر امّ سلمه عمرو و أسامة بن زيد آورده گفت:همۀ شما قايل بقول عبد اللّٰه بن جعفر أبى طالبيد و سخنان او را بالتّمام از كلام حضرت رسول ايزد علاّم ميدانيد؟ همه گفتند بلى.

ص: 77

معاويه گفت:يا بنى عبد المطّلب شما و اللّٰه كه هر آينه دعوى أمر عظيم مينمائيد و بر طبق دعواى خود حجّت قويّۀ مستقيم اقامت ميفرمائيد و اگر اين حجّت و دليل قويم حقّ و مستقيم باشد هر آينه شما بر أمر بى خطر صابر و خوشحال و شاكريد و ساير مردمان در غفلت و طغيان و كورى ضلالت و عصيان هستند،و اگر آنچه شما ميگوئيد حقّ باشد بى شبهه تمامى امّت در معرض تلف و هلاكت و رجعت از دين و ردّت نموده كافر به پروردگار و منكر نبوّت نبىّ المختار شدند الاّ اهل بيت رسول ايزد غفّار و آنكه قائل بقول شما باشد از شيعيان و محبّان شما و اين جماعت اندك خواهند بود از مردمان.

ابن عبّاس گفت:اللّٰه،آنگاه روى بمعاويه آورده فرمود كه حقيقت اين حال از آيۀ كلام لا يزال غفور وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبٰادِيَ الشَّكُورُ در غايت تبيّن و ظهور است.

بعد از آن گفت:اگر متابعان نبىّ و ولىّ و أولاد كرام عظام ايشان قليل باشند چه نقصان بذوات كاملۀ آن أعيان راجع و عيان گردد.

و اين را از ما چرا متعجّب ميدانى اى معاويه.

آيا اين حال أعجب از أحوال بنى اسرائيل است در هنگام كه سحره مشاهدۀ معجزۀ نبىّ الكليم عليه التّحيّة و التّسليم نموده دانستند كه موسى عليه السّلام رسول ايزد تبارك و تعالى است اقرار بنبوّت و ايمان به رسالت آن حضرت آوردند در آن حالت آن كافر بيرويّت يعنى فرعون عليه اللّعنه آن طايفه را تهديد بقتل و عقوبت و قطع ايادى و أرجل از روى سياست نمود آن جماعت چون مطّلع بر حقيقت موسى(ع)بودند بر همان ايمان و اخلاص عقيدت خود مصمّم گشته گفتند: فَاقْضِ مٰا أَنْتَ قٰاضٍ هر چه ارادۀ تست اى

ص: 78

فرعون نسبت بما در باب اسلام و ايمان ما معمول گردان كه ما را رجعت از ملّت موسى عليه السّلام و التّحيّه بآئين سحر و كفر ممتنع و محال است،ايمان بموسى كليم آوردند و تصديق آن حضرت نمودند و با بنى اسرائيل در هنگام فرار از قبطيان أشرار رفيق شدند،و چون بحكم قادر بيچون برفاقت بنى اسرائيل از بحر نيل برهنمونى جبرئيل(ع)معبرى شدند و فرعون با هامان و ساير قبطيان بعاقبت بنى اسرائيل بدرياى نيل رسيدند از عبور بنى اسرائيل از نيل در سبيل حيرت هايم و بى دليل ماندند نه قدرت عبور و نه روى رجعت بمنازل و دور داشتند.

در آن اثنا جبرئيل أمين بر ماديان باد پاى از پيش آن لعين و دعىّ گذشت همان كه بوى ماديان بر مشام توسن آن مغضوب ذو المنن رسيد شروع در سركشى بسيار كرده تا آنكه ضبط عنان از يد تمالك و اقتدار و از حيّز قدرت و اختيار آن خاكسار برون رفت لهذا سر در عقب آن ماديان گذاشته به آن بحر زخّار بيكران درآمدهامان با جميع قبطيان برفاقت فرعون بآن درياى موّاج متلاطم بى پايان در آمدند چون أحدى از ايشان در كنار بحر نماند و تمامى داخل بحر نيل شدند آن بحر بأمر ايزد أكبر بهيئت اوّل و صورت أصلى معاودت و مراجعت نمود و تمامى ايشان را طعمۀ دوابّ بحر و باقى جانوران گردانيد.

بنى اسرائيل بعد از اينكه از أذيّت قبطيان و آزار ايشان نجات يافتند باز شروع در فساد نمودند چنانچه تصديق موسى عليه السّلام و اقرار بدين آن حضرت و بتورات ربّ العزّت رجعت و معادت بعبادت أصنام نمودند قٰالُوا يٰا مُوسَى اجْعَلْ لَنٰا إِلٰهاً كَمٰا لَهُمْ آلِهَةٌ قٰالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ .

ص: 79

پس بنى اسرائيل گفتند:اى موسى چنانچه ساير خلقان يعنى:

عبدۀ أوثان را خدايان هستند براى ما نيز آلهۀ بسيار معيّن و مقرّر دار كه از آلهۀ بسيار منافع بشمار متصوّر است و از يك خدا نفع متعدّيه ظاهر و هويدا نيست.

موسى(ع)فرمود:شما قوم جاهل و از رتبۀ عقل كامل ناقص و غافليد أصلا سخن آن رسول ايزد مهيمن در گوش عقل و هوش قوم بنى اسرائيل بوطن سبيل نيافت.

لهذا همان كه آن نبىّ الورى بأمر ايزد تبارك و تعالى متوجّه طور سينا گرديد آن قوم دون بدمدمه و افسون موسى بن ظفر سامرى طريقۀ گوساله پرستى برداشتند و شيوۀ بندگى حضرت بارى بگذاشتند،الاّ هرون(ع) همگى بنى اسرائيل گمراه گشتند و برفاقت سامرى ميگفتند كه اين عجل- خداى شما و خداى موسى(ع)است.

موسى(ع)چون بعد از مراجعت از طور سيناء و مشاهدۀ أحوال اضلال آن قوم جهّال مستعانى بحضرت ذو الجلال گرديد در آن حال حكم ايزد متعال عزّا صدار يافت كه تمامى بنى اسرائيل داخل أرض مقدّسه گردند.

چون موسى(ع)پيغام ايزد علاّم ببنى اسرائيل رسانيد جواب ايشان بموسى آنست كه در قرآن مذكور و عيانست.

موسى(ع)از مقال آن جهّال مشجر و مضطرّ گشته در آن حال گفت: قٰالَ رَبِّ إِنِّي لاٰ أَمْلِكُ إِلاّٰ نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفٰاسِقِينَ ،التماس جدائى قوم از حضرت حىّ قيّوم نمود و حكايت موسى(ع)با بنى اسرائيل به واسطۀ اشتهار محتاج بتفصيل و تكرار نيست.

ص: 80

امّا اتباع اين امّت بر حال كه شما آنها را سيّد ساخته اطاعت كرديد چون آن جماعت سابقۀ عظيم و منازل قريبه بحضرت رسول البريّه داشتند و پدر أزواج نبىّ الوهّاج بودند و در أوّل مقرّ بدين محمّد خاتم الرّسل و تابع قرآن عزّ و جلّ گشتند امّا بعد از فوت برگزيدۀ حضرت ايزد أكبر حسد و كبر آن طايفه را از طريق معتبر سيّد البشر بدر برد لهذا مخالفت با امام ايشان و ولىّ واهب منّان و وصىّ پيغمبر آخر الزّمان كه بنصّ قرآن و وصيّت نبىّ الانس و الجان مقرّر و معيّن بود نمودند.

فيا عجباه اين قوم نيز اقتداء و اقتفاء بقوم بنى اسرائيل نعل بنعل نمود چنانچه آن جماعت از حلّى قبطيان گوساله ساخته بعد از آن ببندگى آن پرداختند و معتكف بر عبادت آن گوساله نابود از روى جحود و عنود گشته برو سجود مينمودند و زعم آن ملاعين چنان بود كه آن ربّ العالمين است.و تمامى آن مشركين اجتماع بر آن دين و آئين نمودند الاّ هرون.

چنانچه مذكور شد قليلى از خواصّ أصحاب ايشان و همچنين بعد از وفات سيّد البريّات ساير مردمان طريقۀ مخالفت و عصيان برداشتند و صاحب ما را كه در نزد پيغمبر ما بمنزلۀ هرون(ع)در نزد موسى عليه التّحيّة و الثّناء بود تنها گذاشتند و چنانچه با هرون(ع)در آن زمان از اهل بيت ايشان چند نفر از مردمان باقى بودند،همچنان در نزد ما سلمان و أبو ذر و مقداد و زبير و قليلى از أصحاب سيّد البشر بهمان طريق باقى و صابر و راضى و شاكر بودند الاّ زبير كه از مسير حقّ برگشته و سبّ اين جماعت ثلثه با امام ايشان نمود و بهمان اعتقاد بود تا ملاقات بخداى معبود فرمود.

ص: 81

يا معاويه تعجّب مينمائى از آنكه خالق البرايا ان شاء اللّٰه هر يك آن أئمّه را كه حضرت رسول مجتبى در موضع خم غدير و در مواطن كثير احتجاج به آن أعيان بر شما و بساير امّتان نموده فرمود كه آن امامان اثنا عشر هر يك بعد از ديگر بنصّ ايزد أكبر معيّن و مقرّرند ظاهر گردند نه پيغمبر(ص)أمر شما به طاعت ايشان و نهى از معصيت آن أعيان نمود؟ و بعد از آن اخبار و اعلان فرمود كه أوّل أئمّۀ اثنا عشر أمير المؤمنين حيدر(ع)ولىّ هر مؤمن و مؤمنه است كه بعد از وفات آن سرور وصىّ آن حضرت و خليفۀ امّت است.

اى معاويه در تعيين أمير المؤمنين(ع)براى ولايت امّت از حضرت سيّد المرسلين بى شبهه بيقين صادر و معيّن گشته زيرا كه پيوسته نبىّ ربّ العالمين در وقت ارسال جيش و تعيين عسكر بواسطۀ غزوات أهل كفر خليفه و سردار براى مسلمين مينمود چنانچه در هنگام كه حضرت سيّد الأنام تعيين لشكر براى غارت موته سردارى عسكر نصرت أثر بجعفر بن أبى طالب مقرّر داشت و فرمود كه:اگر جعفر مقتول گردد خلافت عسكر بزيد مقرّر است و اگر زيد نيز هلاك و شهيد شود پس عبد اللّٰه بن رواحه سردار عساكر منصور است،لشكر يكسر حكم پيغمبر جليل القدر را پذيرفتند و از أمر او بيرون نرفتند.

هر گاه حضرت حبيب اللّٰه براى قليل از سپاه آن همه تأكيد كنند،امّا هيچ گنجايش دارد كه در هنگام سفر آخرت اين امّت را چنين گذاشته بر ايشان تعيين خليفه بعد از وفات خود نكند،عجب عجب بلكه كمال تعجّب است كه تعيين وصىّ و خليفه نكند و اين أمر و كار به استصواب و اختيار

ص: 82

ايشان گذارد.

آيا رأى ايشان براى نفس هر كس أحرى و أرشد و أخير و أصوب از رأى محمّد مختار و بهتر از اختيار آن رسول ايزد غفّار باشد بيقين اين محالست و قائل اين أصل از تمامى امّت ضالّ است قوم آنچه كردند همگى از مخترعات و مبتدعات ايشانست و الاّ حضرت نبىّ الرّحمه امّت را در عمى و شبهت و بغير امام و حجّت نگذاشت.

پس اى معاويه آنچه رهط أربعه مظاهرت و مخالفت بر حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام نمودند و دروغ و افتراء بر حضرت سيّد الورى بسته حديث موضوعه از لسان معجز نشان از روى تهمت و عصيان بلكه عين و زر و بهتان نقل نمودند كه آن حضرت فرمود كه:خداى عزّ و جلّ براى اهل بيت ما نبوّت و خلافت را جمع ننمودند گمان ايشان چنانست كه اين قول نبىّ الانس و الجانّ است لا و اللّٰه اين قول را از زبان رسول اللّٰه ساخته و شهادت از روى كذب و مكر حقيقت أمر بر أصحاب أنصار و مهاجر بلكه بر تمامى بشر مشتبه و ملتبس گردانيده و همه مردم را از دين ربّ العالمين و أمين سيّد المرسلين برگردانيدند.

معاويه چون استماع اين سخنان نمود روى سخن بحضرت امام- المؤتمن أبى محمّد الحسن(ع)آورد گفت:كه يا حسن(ع)شما در اين باب چه ميگوئى؟ حضرت امام حسن(ع)فرمود:آنچه اى معاويه من گفتم بشما سابقا همانست كه شنيدى و الحال آنچه ابن عبّاس از لسان معجز نشان رسول آخر الزّمان گفت أصلا خلاف در آن نيست.

ص: 83

اى معاويه تو از قلّت حياء و بى شرمى و از جرأت از روى بى آزرمى تو بر خداى تعالى و رسول مجتبى بغايت الغايه عجب و جاى بسيار تحيّر و تعجّب است كه حال كسى كه دانى او پسنديدۀ خداى عزّ و جلّ و وصىّ و ابن عمّ خاتم الرّسل و بعد از رسول از تمامى بشر أعلم و أفضل باشد تو گوئى كه خداى تعالى طاغى شما را مقتول و أمر را بمعدن خود ممكّن و موصول كرد اى معاويه امّا تو معدن خلافت و رياستى و ما لايق امامت و ولايت نيستيم؟

ويل لك و الثّلاثة الّتى قبلك ،چاه ويل براى تو و براى آن سه كس است كه پيش از تو بودند و ترا باين مجلس ساكن و متمكّن نمودند و اين سنّت مبتدعه براى تو مخترع نموده مقرّر داشته اند.

اى معاويه،سخن مذكور ميگردانم اگر چه تو أهل آن نيستى لكن چون بنو أبو سفيان و جمعى ديگر از مردمان كه حاضرند بشنوند ميدانند كه در زمان سيّد عالم مردم اجتماع بر امور بسيار كه خير و رضاى حضرت ايزد جبّار در آن بود نمودند و در ميان مردمان أصلا اختلاف در آن امور و منازعه و فرقت و شور نبود و آن امور مشكور مرضىّ ربّ غفور.

يكى شهادت كلمۀ طيّبۀ

ان لا اله الاّ اللّٰه محمّد رسول اللّٰه نبى و بندۀ او است.

دوّم-نماز پنجگانه.

سيّم-زكاة مال.

چهارم-صوم شهر رمضان.

پنجم-حجّ بيت اللّٰه الحرام.

ديگر چيز بسيار از طاعت خداى غفّار كه حصر و شمار آن بر غير قادر

ص: 84

مختار بغايت صعب و دشوار بلكه در حيّز قدرت و اختيار نيست.

و نيز مردم در زمان رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اجتماع كردند بر حرمت هر أمر حرام از زنا و سرقت و كذب و دشنام و قطع رحم و خيانت با ساير أنام و أشياء بسيار از أمر معاصى و حرام كه حساب و شمار آن نيز بر غير علاّم الغيوب مخفى و محجوب است و اختلاف در سنن رسول مهيمن نموده در آن مقاتله با يك ديگر كرده متفرّق بچند فرقه شدند و آن ولايت است بعضى در آن باب لعن بر بعضى مينمايند و بعضى مبرّا از بعضى ميفرمايند و بعضى بعضى ديگر را بقتل ميرسانند كه ما أحقّ و أولى بأمر ولايت و خلافتيم الاّ يك فرقه ازين فرق متفرّق كه ايشان متّبع كتاب خداى تبارك و تعالى و تابع سنّت نبىّ ايشان محمّد المصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم شدند.

پس كسى كه آداب دين و شرايع أحكام سيّد المرسلين از جمعى كه أهل قبله باشند و در ميان ايشان اختلاف و خلاف و ردّ علم و گزاف نباشد و اختلاف در ذات خداى تعالى بجور و اعتساف ننموده باشند آن جماعت از از هر آفت عذاب و بليّت عقاب سلامتند و بوسيلۀ آن نجات از نار و داخل جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ گردند و اگر في الجمله مقصّر در عبادت پروردگار باشند از شفاعت رسول ايزد غفّار و أئمّة الأبرار محروم نگردند،و كسى كه حضرت واهب منّان او را بامتنان موفّق ساخته حجّت خود را بر او تمام گردانند بآن كه دل آن بندۀ پسنديدۀ خود را منوّر بنور معرفت ولات أمر از أئمّه اثنا عشر و معدن علم كه آن در كدام مقرّ مستقرّ است گرداند پس آن بنده در نزد خداى مجيد سعيد و از براى ايزد ولىّ رشيد است و حال آنكه رسول اللّٰه- صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه:رحمت خدا بر آن كس باد كه عالم به حقّ

ص: 85

گرديد پس آن را بخلقان گفت پس بوسيلۀ آن خير غنيمت يافت يا آنكه ساكت شد و دانست كه اگر افشاى حقّ نمايد كسى گوش بكلام و سروش او ننمايند.

اى معاويه ما أهل البيت ميگوئيم كه بدرستى أئمّه از طرف ماست و خلافت و ولايت بغير از ما از كسى ديگر سزاوار و درخور نيست زيرا كه حضرت ربّ العزّت ما را در كتاب مستطاب و سنّت نبىّ الرّحمه مستحقّ ولايت و أهل خلافت گردانيد و علم در ما موجود و مثبت است و ما أهل علم و مجموع آن در نزد ما ثابت و عيان و لايح و درخشان است و آنچه بر ما ظاهر است چيزى بر آن تا روز قيامت حادث و زيادت نخواهد شد و جزوى و كلّى و أزلى و أبدى در نزد ما ظاهر و هويداست حتّى ارش جنايت كه در نزد ما باملاء رسول محبوب ايزد قيّوم و بخطّ علىّ بن أبى طالب مكتوب و مرقوم است.

و جمعى از قوم را زعم چنانست كه ايشان بخلافت و ولايت خلقان أولى و أحقّ و سزاوار و اليقند از ما حتّى تو يا بن هند مدّعى اين أمرى و ميگوئى كه من از أولاد نبىّ در أمر ولايت أحقّم و زعم تو آنست كه عمر الخطّاب به نزد پدرم فرستاد كه من اراده دارم كه تمامى قرآن متفرّق را در مصحف به خطّ خود جمع نمايم.

اى على آنچه از قرآن نوشتۀ نزد من ارسال دار پدرم على(ع)بنزد عمر رفت و فرمود اگر قرآن كه در پيش منست براى تو ميفرستادم پيش از آنكه آن قرآن از نزد من بتو رسد حضرت ايزد گردن مرا ميزد.

عمر گفت:يا أبا الحسن چرا؟ أمير المؤمنين(ع)فرمود:بواسطۀ آنكه قادر سبحان در قرآن ميفرمايد كه: وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّٰهُ وَ الرّٰاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ راسخون علم مرا خواسته

ص: 86

و تو و اصحابت را نخواسته.

عمر ازين كلام در غضب شد و گفت:يا ابن أبى طالب گمانت بغير از تو كسى ديگر را علم و فضل نيست.

آنگاه روى بساير خلق اللّٰه آورده گفت:هر كه از قرآن چيزى خوانده باشد و در حفظ داشته باشد بايد كه بنزد من حاضر آمده آن را بياورد،در همان وقت مردى بنزد عمر حاضر شد و چيزى از قرآن بر عمر خواند اگر ديگر آمده مثل آنچه مرد اوّل تلاوت نموده قراءت نمود و آيات آن موافق آيات مقروّ بها بودى آن مكتوب گردانيدى و الاّ كتابت آن آيات ننمودى.

پس از آن در ميان ايشان ميگفتند قرآن بسيارى ضايع شد و اللّٰه كه دروغ گفتند تمامى قرآن در نزد أهل قرآن مفحوظست.

پس از آن عمر بقضات ولات خود أمر نمود كه همه آراى خود را جمع نمايند بعد از آن آنچه آن را حقّ دانند حكم و أمر بر آن فرمايند پيوسته كار او و واليانش بهمين نهج انصرام و انجام داشت و چون در وقايع عظيمه گرفتار مى شدند پدرم عليه السّلام ايشان را از آن مهلكه عظيمه اخراج مينمود امّا در بعضى امور قضات ولات در پيش خليفۀ ايشان حاضر ميشدند و در يك أمر قضايا و أحكام مختلفه ميكردند و عمر نيز تجويز ايشان ميفرمود زيرا كه حضرت ايزد وهّاب ايشان را علم حكمت و فصل الخطاب نداد،و زعم هر يك صنف از أصناف مخالف بى انصاف ما كه از أهل اين قبله اند آن است كه آنها معدن علم و لايق خلافت است نه ما اهل بيت نبىّ الورى.

پس استعانت ما بر ظلمه و منكران حقّ ما و بر آن طايفه مرديه كه بر گردن ما سوار شدند و سنّت براى مردمان گذاشتند كه بر آن سنّت مبتدعه احتجاج

ص: 87

بر ما مينمايند مثل تو بر حضرت ربّ العزّتست، حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ . اى معشر النّاس مردم در اين عالم سه گروهند:

اوّل-مؤمن كه حقّ ما را داند و ما را بولايت و امامت مسلّم دارد و آن را بما گذارد و اقتداء و اقتفاء بما نمايد،پس آن كس ناجى از عذاب ايزد تعالى و تقدّس و محبّ مجيب أمر و حكم واحد مقدّس و مطيع رسول أقدس است.

دوّم-ناصبى كه دشمنى ما را ظاهر كند و از ما تبرّا نموده لعن ما نمايد و منكر حقّ ما گردد و خون ما را حلال داند و دين جداگانه براى خود و ساير منافقين كه آن آئين مشتمل بر برائت از ما و ساير أئمّۀ معصومين سلام اللّٰه عليهم أجمعين باشد پيدا كند آن كس بيقين كافر مشرك و فاسق منافق است.

و وجه كفر و شرك آن مشرك آنست كه خلاف حكم ايزد تعالى و رسول مجتبى نمود و مخالف أمر واحد علاّم و نبىّ الاكرام كافر و مشرك است و او عالم بآن نيست چنانچه سبّ خداى واهب مينمايد از روى عداوت و طغيان و عالم بحقايق آن نيست.

سوّم-مردى است كه أخذ شرايع اسلام و أحكام كه أنام در آن اختلاف كردند نمايد و آنچه بر او مشكل باشد ردّ آن علم بحضرت عزّ و جلّ فرمايد،امّا با ولايت ما باشد و اقتداء بما بكند ليكن بعداوت ما نباشد و حقّ ما را كما هو حقّه نداند چون اين مرد جاهل و از شرف خدمت كثير المنفعۀ ما دور است ما را اميد از ربّ غفور است كه گناه او را مغفور و بدخول جنّت و مواصلت خود مسرور گرداند،پس اين مرد مسلم ضعيف است.

چون معاويه از حضرت امام البريّه و از عبد اللّٰه بن جعفر بن أبى

ص: 88

طالب و عبد اللّٰه بن عبّاس و فضل اين سخنان گوش كرد صد هزار درهم به هر يك ايشان جوايز و انعام داد.

امّا حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و عبد اللّٰه بن جعفر هر يك اين سه سرور را هزار هزار درهم داد،آنگاه وداع ايشان نموده بيرون رفت.

ص: 89

ذكر بيان احتجاج أمير المؤمنين حسن عليه السّلام بر

جميع أنام كه بعد از مصالحۀ او با معاويه بموجب رأى أنام

و نسبت تقصير بآن حضرت در باب طلب حقّ ولايت و امامت

نمودند

از سليم بن قيس الهلالى منقول و مرويست كه بعد از مصالحه ميان حسن عليه السّلام و التّحيّه و معاويه روزى در محضر كه معاويه نيز در آنجا حاضر بود آن سرور برخاست و بمنبر رفت پس از حمد ايزد تعالى و ثناء برو گفت:

اى معشر مردمان معاويه را گمان چنانست كه من او را بخلافت أولى و سزاوار از نفس خود دانستم كه با او صلح كردم معاويه دروغ ميگويد،من أولى مردمان بمردمانم در كتاب خدا و بر لسان رسول مجتبى و مرا قسم به ذات اللّٰه تعالى است كه اگر مردمان مبايعت و متابعت و نصرت و اعانت من مينمودند هر آينه آسمان قطرات خود را بر ايشان اعطا و احسان و زمين بركت

ص: 90

خود را بر ايشان ظاهر و عيان ميگردانيد و هرگز مرا طمع در أمر خلافت ميسّر نبود بلكه تصوّر آن ترا بغايت متعذّر و متعسّر بود و كار امّت و أمر آخرت ايشان باين غايت خراب و نقصان نمى پذيرفت.

چنانچه حضرت نبىّ الرّحمه فرمود كه:هر گاه امّت أمر ولايت خود به جاهل بيمعرفت مفوّض گردانند و حال آنكه در ميان آن رجال مردى در كمال علم و حال بود و او را متولّى أمر خود نگردانند پيوسته و لا يزال امرشان را ميل به پستى و زوال دارد،و بالاخره بجائى رسد كه از فساد عمل بشآمت جهل آن طايفه مراجعت بعبادت بت نمايند.

چنانچه بنى اسرائيل هرون عليه السّلام را كه نبىّ عزّ و جلّ و أعلم و أفضل از همۀ ايشان بود گذاشته شيوۀ بندگى عجل برداشتند و حال آنكه ميدانستند كه هرون خليفه و نبىّ ايزد تعالى است و حضرت موسى كليم ايشان را أمر باطاعت هرون و تعظيم و تكريم آن حضرت نموده بود.

اى معاويه اين امّت نيز على عليه السّلام را ترك كردند با آنكه از رسول(ص)شنيده بودند كه بحضرت أمير المؤمنين(ع)خطاب نمود كه يا على ترا در نزد من منزلۀ هرون در نزد موسى عليه التّحيّه و الثّناء است يعنى مراتب كمال كه براى هرون در نزد موسى(ع)ثابت بود و براى تو اى على در نزد من ثابت و حاصل است غير از نبوّت،كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود و اگر ميبود آن تو بودى.

و اينكه من از قلّت ناصر و معين گوشه نشين شدم جاى تعجّب است زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مردم و قوم خود را بخداى عالم ميخواند چون آن طايفۀ مرديه قصد سيّد البريّه كردند او فرار بغار نمود و اگر

ص: 91

أعوان و أنصار مى يافت هرگز بسوى غار فرار نمينمود،اگر مرا نيز أعوان و أنصار مى بود هرگز با تو بمصالحۀ بيعت يار نميشدم.

يا معاويه حضرت اللّٰه تعالى وقت را بر هرون بقدر موسّع گردانيد كه قوم بنى اسرائيل بنوعى او را ضعيف و خوار داشتند كه ارادۀ قتل آن نبىّ عزّ و جلّ نمودند و نزديك بود كه او را بقتل آرند،چنانچه وثيقۀ كريمه: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي نصّ است بر آن و أصلا هرون أعوان بر آن طاغيان نمى يافت و بر پيغمبر ما عليه السّلام نيز وقت را بنوع وسيع گردانيد كه آن حضرت گريخت،زيرا چون در آن زمان أعوان بر آن أهل عدوان نيافت پس بر فرار از أهل نفاق و أشرار قرار يافت.

چون امّت بيرويّت مرا و پدرم أمير المؤمنين على عليه السّلام و التّحيّة را گذاشتند ما نيز در سعت تنگى مانديم زيرا كه أعوان و أنصار بلكه هيچ كسى معين و مددكار ما نشد مع هذا بيعت بهر أحدى نموده در پى دفع و آزار ما شدند و الحال در ميان شما رجال اين سنّت مبتدعه أمر لازم الامتثال گرديد كه بعضى در آن خلاف و اضلال بتوسّط دواعى نفس و آمال تابع بعضى ديگر از جهّال ميگردند و أصلا از آن فساد و ضلال بر نميگردند.

اى معشر مردمان اگر شما از مشرق تا مغرب جهان در ميان بنى نوع انسان تفحّص و تجسّس نمائيد كه فرزندى از فرزندان يكى از أنبياء و رسولان بدست آريد بغير من و برادرم نور ديده گان رسول آخر الزّمان نخواهيد يافت بيقين كه پاداشت عمل خود را از حضرت عزّ و جلّ خواهيد يافت.

از حنان بن سدير از پدرش سدير بن حكيم از پدرش و او از أبى سعيد عقيصا منقول و مرويست كه چون مصالحه فيما بين حسن بن على عليه السّلام

ص: 92

و التّحيّه و ابن أبو سفيان واقع شد بعضى از مردمان بخدمت آن سيّد انس و جان حاضر شده شروع در ملامت آن حضرت بواسطۀ مصالحۀ ايشان با ابن أبى سفيان نمودند آن امام(ع)فرمود كه:

و يحكم،راحت شما باد شما چه ميدانيد كه من اختيار اين كار و مصالحه با أشرار براى چه نيكو و سزاوار دانستم.

و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه من اين عمل بواسطۀ خير و خوبى شيعيان خودم كردم بدانيد از آنچه آفتاب بر او طلوع و غروب نمايد او عالم و با خبر مطّلع و مخبر است كه من امام مفترض الطّاعه بر شما و بر ساير امّتم و من يكى از آن دو جوان جنّتم بنصّ جدّم رسول اللّٰه(ص).

آن جماعت گفتند:نعم يا ابن رسول اللّٰه(ص)چنين است.

حضرت امام حسن(ع)فرمود كه:آيا شما نميدانيد كه خضر(ع)در هنگام كه موسى(ع)در سير طريق مصاحب و رفيق بود چون كشتى را شكست و ديوار برقرار داشت و غلام بر آن حيات مستعار نگذاشت اين كردار خضر عليه السّلام بر موسى(ع)بغايت صعب و دشوار بود زيرا كه حكمت اين كار بر او ظاهر و آشكار نبود امّا اين أمر از خضر(ع)چون مشتمل بر حكمت و صواب بود لهذا آن مستطاب و مختار ايزد غفّار بود.

امّا نميدانيد كه هيچ أحدى از سلسلۀ رفيعه ما أئمّة البريّه نيست الاّ آنكه بر گردن او بيعت طاغيۀ زمان او بر او واجب و لازم و فرض متحتّم است به واسطۀ نفس و عرض ايشان و حقن دماى شيعيان الاّ قايم آل محمّد(ص) كه عيسى روح اللّٰه(ص)در عقب سر او نماز گذارد و آن حضرت را تنها نگذارد و اينكه بر آن حضرت(ع)واجب نيست كه بيعت كند سبب آنست كه حضرت عزّ

ص: 93

و جلّ ولادت آن حضرت مخفى و سخن مبارك ايشان را مختفى خواهند گردانيد تا بر گردن او بيعت ديگر نبود وقتى كه آن نهم از أولاد برادرم حسين(ع)كه پسر سيّد الامام است بيرون آيد و حضرت ربّ جليل عمر آن زبدۀ نباير رسول جميل را در أيّام غيبت طويل گرداند و چون بحكم بيچون وقت ظهور و خروج آن حضرت رسد ايزد واحد آن قايم آل محمّد(ص)را بصورت جوان كمتر از سنّ چهل سال بود و ظاهر گرداند تا آنكه بر مردم ظاهر گردد كه خداى عالم بر همه چيز قادر و حاكم است.

از زيد بن وهب الجهنى منقول و مروريست كه:چون حسن بن على عليه السّلام مصالحه با معاويه نمود در مداين مردم شروع در مطاعن او نمودند و كار بجائى رسيد كه بخيمۀ آن سرور ريخته غارت كردند،حضرت امام- المؤتمن أبى محمّد الحسن(ع)از حركت آن جهول متوجّع و ملول گرديد در آن أثر من بخدمت آن سبط سيّد البشر مشرّف و مفتخر گشتم گفتم:

اى سيّد و سرور مردم از مصالحۀ شما با معاويه در كما تحيّرند در آن باب شما بچه سبب صواب آن أمر را موجب ثواب دانستيد كه آن مختار و مستطاب شما گرديد و بر هيچ أحدى از بندگان حضرت مهيمن مجيد وجه اختيار صلح ظاهر و پديد نيست؟ آن حضرت فرمود كه:و اللّٰه كه من معاويه را نسبت بخود بسيار بسيار بهتر از اين جماعت كه گمان ايشان آنست كه شيعۀ منند ديدم زيرا كه اين جمع گندم نماى جو فروش و سره آراى خارج از صفت معرفت و هوش ارادۀ قتل من نموده مال مرا بغارت و تاراج و أثقال مرا بنهب با كمال مسرّت و ابتهاج بردند.

ص: 94

و اللّٰه كه اگر در اين حال من از معاويه أخذ عهد و پيمان در أقوال و أفعال نمايم كه خون من محقون و اهل بيتم مأمون مانند بهتر است از آنكه من در دست اين جمعى نامؤتمن كشته گشته اهل بيت و بعضى از تبعۀ من ضايع و زبون و دماى ايشان محقون نماند.

و اللّٰه كه اگر با معاويه مقابله ميكردم هر آينه بحلقم گرفته تسليم معاويه مينموديد.

پس و اللّٰه اگر من بواسطۀ قلّت ناصر و معين اين أمر بمعاويه مسلّم دارم و خود را عزيز در پيش خالق و خلق گذارم بهتر از آنست كه مرا اين جماعت تنها گذارند در آن حال من اسير مانم و در تحت منّت بر زنده و مردۀ ما ميگذاشت و آنچه از دست فساد و تعدّى او ممكن بود در فعل آن تقصير نداشت چون أحوال نافرجام اين لئام بدان وجه انصرام داشت و بهيچ وجه اميد نصرت و اعانت از آن طايفه نداشت لهذا طريق مصالحه را برداشت.

زيد گويد كه:من گفتم:يا ابن رسول اللّٰه(ص)شما شيعۀ خود را مثل رمۀ بى شبان گذاشتيد.

حضرت امام حسن(ع)فرمود كه:اى برادر جهينه من چه كنم و اللّٰه كه من اختيار اين كار بواسطۀ آن كردم كه حقيقت اين أمر بمن رسيده بود از كسى كه صحيح القول وثقه بود،زيرا كه روزى حضرت أمير المؤمنين على(ع) مرا فرح و شادان ديد گفت:يا حسن آيا خوشحالى مينمائى وقتى كه پدرت را مقتول بينى حالت چون و اوضاعت بچه عنوان موزون خواهد بود و بر حال تو بچه كيفيّت و منوال باشد در آن حال كه بنو اميّه متولّى اين أمر خلافت گرديد و امير آن شخصى واسع الحلقوم كه معده اش از مطعوم و مشروب هرگز پر نگردد

ص: 95

و هر چند أكل نمايد سير نشود و بميرد و او را در آسمان هيچ أحدى به نصرت نگردد و در زمين نيز كسى عذر او نپذيرد و او بر شرق و غرب عالم حاكم گردد و دين و آئين براى خود و ساير عباد گزيند و ملكش بطول كشد و او متسنّن به سنّتهاى بدع و ضلال و مخترع ببدعتهاى خارج از اعتدال بر وفق امانى و آمال و دواعى نفس و اضلال گردد و حقّ و سنّت رسول(ص)صادق را ميراند و مال مردم را بأهل ولايت خود تقسيم نمايد و صاحب حقّ را از آن منع فرمايد،در ملك او مؤمن ذليل و در سلطانيّت و حكومتش هر فاسق قوى و جليل است و مال را در ميان أنصار و أعوان خودش دول و بندگان خداى منّان را خول گرداند،يعنى در سلك عبيد و اماء خود منخرط سازد.

و در أيّام سلطنتش أمر حقّ مندرس و باطل ظاهر و مؤسّس گردد،و لعن صلحا و أتقياء نمايد و قتل كسى كه قاصد حقّ و طالب آن باشد فرمايد و هر كه بر موالات باطل او باشد اعانت نمايد و آن مهام بهمين نهج بر قيام مستدام خواهد بود،تا آنكه حضرت خداى علاّم از روى احسان و امتنان در آخر الزّمان كه مملوّ از شدّت و عصيان و جهل و طغيان باشد يكى از مردمان را مبعوث بخلقان گرداند و او را حضرت ربّ العلىّ مؤيّد و مقوّى گرداند به ملائكۀ كرام عظام و منصور و مظفّر سازد بأنصار ذوى الاحترام و بآيات و نشان،و معجزات فراوان بخلقان نصرت دهد،و او را بر زمين ظاهر گرداند تا هر كسى را بطوع و رغبت يا بجبر و كراهيّت بجز او پاداشت او رساند.

و زمين را بعدل و غور مملوّ سازد و بقسط و نور و برهان ظاهر و مشهور بحقيقت أشياء كما هى پردازد عرض بلاد و طول آن از مشرق تا مغرب جهان هر كسى كه تظلّم بآن حضرت نمايد انتصاف آن مظلوم از ظلم از روى عدل،و

ص: 96

انصاف فرمايد و از مشرق تا مغرب كافر نماند الاّ آنكه در دين آن ولىّ اللّٰه في الأرضين در آيد و هيچ نماند مگر آنكه صالح گردد و أصلا كسى از دين و آئين آن حضرت برنگردد و سباع و دد و دام با يك ديگر در أيام آن سرور مصالحه نمايند و در يك مقام آرام گيرند و آسمان در آن زمان بركت خود را منزل و زمين نبات را ظاهر گرداند و گنج بالتّمام بر آن خلاصۀ أئمّة المعصومين عليهم السّلام مخفى و پنهان نگردد و آن حضرت تا بين خافقين را چهل سال بحكم قادر متعال مالك و حاكم باقتدار گردد و طوبى كسى را كه ايّامش در يابد و كلام معجز نظام او را بسمع رضا تلقّى و اصغاء نمايد.

شخصى از أعمش و او از سالم بن أبى جعد روايت كند كه يكى از ياران ما ميگويد كه:من بعد از مصالحه فيما بين معاويه و أبى محمّد الحسن(ع)به خدمت آن خلاصۀ زمن رفته گفتم كه:

يا بن رسول اللّٰه تو گردن ما شيعيان را ذليل و تمامى ما را بنده هاى بيدليل گردانيدى.

آيا با تو مرد نبود كه شما را از اين منع نمايد و اين صلح شما با آن مضلّ دعىّ بچه وجه بود كه تسليم أمر خلافت بآن طاغيه نمودى؟ در آن اثناء آن امام الورى فرمود كه:و اللّٰه كه من تسليم أمر باو ننمودم الاّ آنكه چون أنصار و أعوان براى اين كار نيافتم بواسطۀ همان به مصالحه راضى شدم و چشم انتظار در راه أعوان و أنصار دارم.

و اگر معين و مددكار براى انصرام اين كار مى يافتم در تمامى ساعات ليل و نهار با او مقاتله و كارزار ميكردم تا آنكه حضرت پروردگار منّان بين من و آن خاكسار بچه پسند و قرار دهد.

ص: 97

لكن من چون تجربۀ أهل كوفه كردم و ميدانم كه هيچ أمر از آن جماعت بصلاح و رستگارى و فلاح و سازگارى نرسد خصوص كار من كه أصلا از ايشان اميد انصرام و انجام بواسطۀ فساد عقيدت آن لئام نيست.

بدرستى كه ايشان را در مزرعۀ دنيا يك جو وفا و قول و فعل آن جمع نافرجام را اعتبار و اعتنائى نيست و شيوۀ ايشان اختلاف و گزافست و بما گويند كه دلهاى ما در نزد شما است و حال آنكه شمشيرهاى ايشان بر ما مشهور و هويدا است.

أعمش گويد:كه آن حضرت با من در سخن بود كه خون از حلق مبارك آن امام المؤتمن روان شد در آن أثناء طشت طلبيد چون طشت حاضر آوردند از اندرون ايشان چندان خون آمد كه آن طشت لبان از آن گرديد.

پس من گفتم:يا بن رسول اللّٰه اين خون از كجا است؟آيا با شما گزندى هست؟ فرمود:بلى اين طاغيه مرا زهر خورانيده و آن الحال بجگر من رسيده و اين از آن محلّ مى آيد چنانچه مى بينى.

گفتم:يا ابن رسول اللّٰه آيا تداوى آن مينمائى؟ آن حضرت فرمود كه:دو مرتبه مرا زهر خورانيدند و اين مرتبۀ سيّم است الحال اين زهر را علاج و دوا نمى يابم.

معاويه بافسون و دمدمه كتابت نزد ملك روم مكتوب و مرقوم ميگرداند و سؤال و التماس مينمايد يك شربه از سمّ قتّال ارسال دارد.

ملك روم بنزد معاويه ميشوم مرقوم مينمايد كه در دين و آئين ما جايز و روا نيست كه كسى كه با ما جنگ و قتال و محاربه و جدال ننمايد غير را بر قتل

ص: 98

او اعانت نمائيم.

باز معاويه بنزد او مكتوب گردانيد كه اين سخن پسر كسى است پدرش بأرض تهامه خروج كرده بود و آن مرد دفع شد و الحال پسر او دعوى ملك پدر مينمايد و من اراده دارم پنهان جان او را بزهر بستانم،و بندگان خداى منّان را از شرّ پر ضرر او مستخلص گردانم تا عباد راحت و أهل بلاد فرح و استراحت يابند.

و با آن مكتوب هداياى مرغوب و تحف مصحوب گردانيده ارسال داشت ملك الرّوم بعد از وصول تحف و ارمغان بنزد ايشان براى معاويه اين شربت سميّه را بخفيّه مرسول داشت.

و معاويه چون زهر باو رسيد آن زهر را بمصحوب معتمد خود به نزد كسى فرستاد كه بما خوراند و او را نويد تفقّدات و نوازشات معهود و مشروط گردانيد كه بعد از انصرام مهام بانجام رسانيد و آن حضرت بهمان زهر شهيد شده بجنّت عنبر سرشت رسيد و قاتلش بمراد و مطلب موعود نرسيد.

و در بعضى روايت صحيح منقول و مرويست كه معاويه مرديه بواسطۀ قتل آن سبط سيّد البريّه زهر را بجعده بنت الأشعث كه زوجۀ آن سرور بود فرستاد و او را بنويد تزويج پسرش يزيد موعود گردانيد و گفت:چون اين زهر به خورد حسن بن على(ع)دهى من ترا بعقد يزيد پسر خود در آورده،ملكۀ جهان گردانم.

چون آن ملعونه ولىّ حضرت بيچون امام حسن عليه السّلام را زهر خورانيد و ايزد مجيد آن پسر ولىّ ربّ حميد را بعد از وفات بجنّت المأوى خرامانيد آن ملعونه بشام رفت و گفت:من عهد و شرط كه با تو كردم وفا نمودم

ص: 99

الحال وقت احسان و امتنان تست بايد كه تو نيز بشرط و عهد خود وفا نمائى و از عهدۀ آنچه در ذمّۀ تست از نذر و شرط بيرون آئى.

معاويه گفت:از پيش من دور شو،بدرستى زنى كه بمثل حسن بن على(ع)نسازد بيقين با پسرم سازش نخواهد نمود زيرا كه شرف و حسب و اكرام نسب با حسن(ع)بود و ظاهر است كه تو با آن سبط رسول متعال نساختى و كارش را بزهر هلاهل ساخته اى با پسرم هم نمى سازى و بزودى او را بر زمين و دفين زمين سازى.

ص: 100

ذكر بيان احتجاج امام الشّهيد الأمين أبى عبد اللّٰه

الحسين بن على عليهما السّلام بر عمر بن الخطّاب در

باب امّت و خلافت امّت

منقول و مرويست كه روزى عمر بن الخطّاب بر منبر حضرت رسالتمآب خطبه ميخواند در أثناء آن بيان نمود كه من أولى بمؤمنانم از نفسهاى ايشان چون حضرت أبى عبد اللّٰه الحسين(ع)در رحبۀ مسجد رسول ايزد أكبر حاضر بود و اين سخن عمر بسمع شريف آن سرور رسيد في الفور آن حضرت روى مبارك بعمر آورده فرمود:

أيّها الكذّاب اى دروغ گو بى تاب از منبر پدرم نبوّت مآب فروز آى كه منبر پدر منست نه منبر پدر تو.

عمر گفت:لعمرى يا حسين بن على(ع)كه منبر پدر تست نه منبر پدر من امّا راست بگوى كه ترا تعليم داد كه اين سخن بمن گفتى،گوئيا پدرت على معلّم تست؟

ص: 101

امام حسين(ع)فرمود:اگر تو اطاعت پدرم مى نمودى در باب آنچه با اعتقاد تو مأمور گردانيد كه بتو رسانم لعمرى بعمر و بقايم قسم است كه هر آينه آن ولىّ ايزد تعالى هادى تو بودى و من مهتدى باو و هرگز تو چنين گمراه و دور از رحمت اله و شفاعت رسول اللّٰه نبودى نه آن حضرت را بر رقاب تمامى امّت بعهد نبىّ الرّحمه بيعت است بموجب حكم و أمر ربّ العزّت و وصيّت رسول البريّه كه جبرئيل أمين از نزد ربّ العالمين بآن سيّد المرسلين نازل شد؟ اى عمر منكر آن نگردد مگر آنكه منكر كتاب ايزد وهّاب و منكر رسول مستطاب بود همگى مردمان بدل و جنان عالم و عارف و شاهد و واقف بحقايق آنند ليكن بلسان از روى جهل و عدوان منكرند.

ويل باد بر منكران حقّ اهل بيت رسول آخر الزّمان امّا چگونه ايشان با اين عداوت و مخالفت در روز قيامت ملاقات بمحمّد(ص)شافع المطيعين في يوم الدّين توانند نمود از دوام غضب حضرت رسالتمآب و شدّت عذاب مالك الرّقاب در روز حساب.

عمر گفت:يا حسين هر كه منكر حقّ پدر تست لعنت خداى تعالى برو باد.

اى حسين:مردم و أعيان أصحاب جدّ تو محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا بامارت برداشتند من نيز قبول نمودم و الاّ من در بدايت حال- مستدعى أمر خلافت نبودم و اگر امّت در آن وقت كه ما را بامارت اطاعت كردند اگر پدر ترا بامامت برميداشتند هر آينه ما اطاعت ميكرديم و أصلا مخالفت نميكرديم امام حسين عليه السّلام فرمود:يا بن الخطّاب كدام جماعت از مردم،و

ص: 102

أصحاب ترا أمير خود گردانيدند پيش تر از آنكه تو أبو بكر را بر نفس خود أمير گردانيدى تا آنكه او ترا بعد از خود أمير مردمان گرداند بغير حجّت و رخصت نبىّ و رضاى آل محمّد(ص)مرتكب أمر خلافت شديد.

آيا رضاى شما رضاى محمّد(ص)و رضاى اهل بيت محمّد(ص)است لا و اللّٰه اين كار شما خلاف رضا و سخط است از براى آن حضرت و أهل او.

اما و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اگر شما را بر مردم مقال حقّ بودى كه خلايق تصديق آن مينمودند و فعل بودى كه مؤمنان اعانت توانستندى فرمود هرگز تو بر رقاب آل محمّد(ص)تخطّى و تغضّى ننمودى.

الحال تو بر منبر ايشان صعود مينمائى و بر ايشان حكومت ميكنى؟به كتاب ايزد متعال كه در شأن عاليشان ايشان انزال و ارسال نمود كه شناخته نميشود بواسطۀ عجم آن و سماع عالم بتأويل آن بمجرّد استماع نگردد خصوصا تو اى ابن الخطّاب كه مخطى و مصاب در نزد تو بى شبهه،و ارتياب در گناه و ثواب مساوى اند خداى تعالى ترا جزا دهد بآنچه جزاى تست و از تو سؤال نمايد آن را كه تو احداث نمودى بلكه آن را كه سنّت در ميان امّت گردانيدى.

راوى گويد كه:چون عمر اين كلمات از آن سبط سيّد كائنات استماع نمود از منبر حضرت نبىّ العجم و العرب با كمال اندوه و غضب فرود آمد و با جمعى بسيار از أصحاب خود روانۀ خانۀ أمير المؤمنين حيدر كرّار گرديد وقتى كه بدر دولتسراى آن امام البرايا رسيد اذن دخول بنزد زوج بتول طلب نمود بعد از تحصيل اذن دخول معروض رأى فيض اقتضاى آن ولىّ اللّٰه تعالى گردانيد كه:

ص: 103

يا أبا الحسن آنچه امروز از پسرت حسين(ع)بمن رسيد از آنكه آواز بر من بلند گردانيد بهيچ أحدى در مسجد پيغمبر چنين أمر منكر نرسيد تمامى أراذل و اوباش و همگى أهل مدينه را با كمال ايحاش بر سر من جمع گردانيد و جميع أهل مسجد را بر من شورانيد.

هنوز عمر در ذكر شكايت آن سرور بود كه حضرت امام حسن بن على عليه السّلام از استماع كلام نافرجام ايشان بر آشفت و فرمود:

اسكت يا بن الصّهّاك الحبشيّة ترا چه قدرت تكلّم مثل اين كلام با أولاد سيّد الأنام است و آنچه امام حسين(ع)در مسجد البشير بعمر گفت آن حضرت در محضر أمير المؤمنين حيدر بعمر گفت.

آنگاه فرمود:كه برادرم حسين(ع)راست گفت،زيرا كه ترا اى عمر در حضور آن سبط پيغمبر حكم بر هيچ بشر روا نيست.

امّا تو اى عمر اين جمع كه أهل دين سيّد المرسلين باشند تو چون آن طايفه را بطغام و أراذل النّاس نسبت دادى.

اما و اللّٰه كه نرسيدى آنچه سزاوار رسيدن آن بودى كه آن نميرسيد الاّ از أراذل لئام و اوباش طغام،لعنت خداى علاّم بر آنكه تحريض،و تحريص طغام بر أحدى بر أنام نمايد و اين شيوۀ تست كه در صبح و شام در فكر آن أمر نافرجامى.

چون حسن بن على(ع)كلام باين مقام رسانيد حضرت أمير المؤمنين على- عليه السّلام فرمود مهلا يا با محمّد ساكن شو بشدّت و غضب كه هرگز بآن مقرّب نبودى يار مشو زيرا كه تو كريم النّسب از طرف امّ و أبى و در تو اى فرزند ارجمند رگ سياهان نيست و لئيم الحسب نيستى بشنو سخن مرا و تعجيل در كلام

ص: 104

از تو مستحسن و بانجام نيست.

عمر گفت:يا أبا الحسن(ع)اين پسران شما آن در خاطر خود آرند،و قصد آن مينمايند كه آن أمر را بغير حكومت و خلافت در ضمير خود نتوان گذرانيد خلاصۀ معنى كلام آنكه پسران تو رغبت به خلافت و دعوى حكومت دارند حضرت أمير المؤمنين على(ع)فرمود:اى عمر كسى نيست كه از اين دو پسر بحضرت پيغمبر جليل القدر به نسب و حسب نزديكتر باشند اگر قصد آن كنند از ايشان كسى بآن أمر لايق و سزاوارتر نيست.

يا ابن الخطّاب ايشان را بحقّ ايشان راضى كن تا آنكه از ايشان بعد ايشان آيد از تو راضى باشد.

عمر گفت:يا أمير المؤمنين(ع)من چگونه ايشان را راضى گردانم كه مطّلع بأمر كه مرضىّ خاطر ايشان باشد نيستم؟ أمير المؤمنين على(ع)فرمود:رضائى ايشان آنست كه ازين خطيئت و معصيت بتوبه و ندامت مراجعت نمائى.

عمر گفت:يا أبا الحسن اين چه سخن است بايد كه پسر خود را أدب نمائى كه با سلاطين و ملوك اين نوع حرارت و سلوك ننمايند زيرا كه ما پادشاه أهل زمين و حكّام بر تمامى مخلوقيم.

على(ع)فرمود:اى عمر من كسى را مؤدّب نمايم كه أهل معاصى باشد و مرتكب مناهى و ملاهى گردد و آن را أدب نمايم كه از زلّت هلاكت او ترسم امّا آنكه او را والد رسول مجتبى و آن حضرت مؤدّب او باشد چون أديب بهتر از آن حبيب ايزد مجيب نيست.

بيقين كه بعد از آن حضرت اينها بأدب أحسن و أخير از آن سيّد البشر

ص: 105

مستقلّ و مستكل نخواهند شد.

امّا اى عمر بن الخطّاب تو ايشان را راضى گردان.

راوى گويد كه:چون دانست كه مرتضى على عليه السّلام طرف پسر را بواسطۀ عمر نخواهد گذاشت خصوصا در اين أمر كه حقّ بطرف آن دو سبط سيّد البشر باشد،بناء عليه از آمدن اظهار ندامت نموده بمسكن خود مراجعت فرمود.

چون بيرون آمده در راه به عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف رسيد.

در آن حال ابن عوف گفت:يا أبا حفص با بنى هاشم چه كردى شنيده شد كه حجّت ميان تو و ايشان بطول انجاميد بيان نمائيد كه بالأخره أمر بچه مشيّت يافته منتهى گرديد؟ عمر گفت:اى عبد الرّحمن هيچ أحدى را قدرت حجّت بر ابن أبى طالب و فرزندان او نيست.

عثمان گفت:كه ايشان اى عمر بنو عبد مناف اند كه در سخن بغايت سمين و تمام و ساير النّاس در كلام خشك و نافرجامند.

عمر گفت:اى عثمان من حمق و خفّت عقل كه از تو ديدم تعداد آن نميتوانم نمود آيا الحال تو افتخار بحمق خود ميكنى؟ عثمان در آن حال دست دراز كرد و گريبان عمر محكم بگرفت و بپيش كشيد بعد از آن بنشست و دست از نزد خود دور كرد.

آنگاه گفت:يا بن الخطّاب گوئيا تو منكرى بآنچه در باب اين جماعت گفتم مقدّمات اين طايفه كالشّمس في رائعه النّهار و آشكار است.

ص: 106

عبد الرّحمن بن عوف چون ديد كه ميان ايشان مقدّمات به منازعه و مخاصمه منتهى گرديد در ميان آمده،و ايشان را از يك ديگر جدا گردانيد عمر با قوم كه رفيق او بودند مراجعت به منزل نمود.

ص: 107

ذكر بيان احتجاج حضرت امام حسين بن على عليه السّلام

اشاره

بذكر مناقب حضرت أمير المؤمنين(ع)و اولاد كرام فخام او بر

معاويه

ما يستحقّ من الملك العلاّم در هنگام كه أمر آن سبط سيّد الأنام نمود كه لعن أمير المؤمنين عليه السّلام نمايد و قتل شيعۀ آن حضرت فرمود و حكم كرد كه هر كسى كه از فضايل على عليه السّلام حديث و روايت كند او را بر تقتيل آرند از سليم بن قيس الهلالى منقول و مرويست كه معاويه بن أبى سفيان در أيام خلافت خود بقصد حجّ بيت اللّٰه الحرام از شام با أعيان آن مقام روانه مدينۀ سيّد الأنام گرديد،چون بحوالى آن دار السّلام رسيد سكنۀ آن محلّ استقبال آن مضلّ نمودند،چون معاويه در آن جماعت كه پيش باز او كردند نظر كرد از قريش كسى بنظر او نرسيد لهذا وقتى كه بشهر مدينه نزول نمود پرسيد كه:

أنصار را چه كار پيش آمده كه مرا استقبال ننمودند مگر مطّلع و مخبر

ص: 108

بر قدوم من نبودند؟ شخصى گفت:كه چون أنصار بغايت محتاج و عيال بار و در فقر و آزارند و ايشان را دوابّ و بار بردار نبود بناء عليه نتوانستند استقبال شما نمود.

معاويه گفت:شتران كه خرما سنانهاى خود را آب ميدهند چه شد تا نسبت بر آن شتران سوار شده استقبال ما ميكردند؟ قيس بن سعد بن عباده كه سيّد أنصار بود گفت:ما شتران خود را در روز جنگ بدر و أحد و جنگهاى ديگر كه در خدمت سيّد البشر بوديم در آن أثر كه آن سرور تو و پدرت را بضرب قتال و جدال با سلام و اطاعت ايزد متعال آورده و اظهار أمر خداى غفّار نمود و شما كاره بوديد در آن حال شتران و اسبان ما را فنا كرديد الحال ما را قدرت و مال نيست.

معاويه چون اين كلام شنيد ساكت و خاموش گرديد.

قيس گفت:يا معاويه نه حضرت پيغمبر جليل القدر در أيّام حيات آن سرور با ما و شما عهد مقرّر نمود،كه همان بعد از آن رسول ايزد داور بر أثر او باشيم؟ معاويه گفت:پس از آن ترا بچه أمر نمود؟ قيس گفت:آن نبىّ جليل القدر ما را حكم و أمر نمود كه بر شدايد و آزار صبر را اختيار نمائيم تا ملاقات او فرمائيم.

معاويه گفت:شما نيز صبر كنيد تا هنگام كه بشرف ملاقات آن حضرت مشرّف گرديد.

و چون معاويه از آنجا گذشت بجمعى رسيد از قريش كه ابن عبّاس در

ص: 109

آن محضر حاضر بود آن جماعت را چون چشم بمعاويه افتاد همگى به تواضع برخاستند الاّ ابن عبّاس.

معاويه بعد از مشاهدت آن حال بغايت متزلزل و متحيّر گرديده گفت:

يا عبد اللّٰه بن عبّاس(ع)ترا از تواضع براى من چه مانع آمد گوئيا همان مقاتله كه ميان ما و شما در جنگ صفّين واقع شد همان را منظور داشتيد و من با شما به واسطۀ آن يا ابن عبّاس جنگ كردم كه شما ابن عمّ من عثمان را مظلوما شهيد كرديد.

عبد اللّٰه بن عبّاس عليه السّلام گفت:يا معاويه پس عمر بن الخطّاب نيز مظلوما مقتول شده باشد.

معاويه گفت:عمر بن الخطّاب را كافر مقتول گردانيد.

ابن عبّاس گفت:پس عثمان را كه مقتول گردانيد؟ معاويه گفت:او را مسلمانان كشتند.

ابن عبّاس گفت:هر گاه مسلمانان او را كشتند لازم است كه او را به واسطۀ أمر شرع مستحقّ آن دانسته باشند و اين براى رفع حجّت تو أظهر و أدحض باشد.

معاويه گفت:من نيز در عوض تقصير شما در أكناف و آفاق و در حجاز و عراق كتابات و أحكام بحكّام و واليان آن محالّ بالتّمام قلمى نمودم و ايشان را از وضيع و شريف و قوى و ضعيف و بنده و آزاد و خسته و دلشاد را از ذكر مناقب على(ع)و اهل بيت او نهى فرمودم بايد كه تو نيز لسان خود را نگاهدارى و الاّ آزار خواهى يافت.

عبد اللّٰه بن عبّاس گفت:يا معاويه ما را از تلاوت كلام ايزد علاّم نهى و

ص: 110

منع مينمائى؟ معاويه گفت:نه ابن عبّاس گفت:آيا ما را از تأويل و تفسير آيات كلام سميع بصير منع ميفرمائى؟ معاويه گفت:بلى ابن عبّاس گفت:پس ما تلاوت آيات نمائيم امّا كسى از ما سؤال ننمايد كه ايزد تعالى از اين آيه چه چيز خواسته و ارادۀ چه معنى نموده؟ معاويه گفت:بلى ابن عبّاس گفت:اى معاويه شما از اين دو أمر كدام را بر ما واجب،و مقرّر ميگردانيد قرائت و تلاوت قرآن را يا عمل بآن را.

معاويه گفت:عمل بآن نمائيد،امّا از معنى و تفسير آن سخن بيان منمائيد.

ابن عبّاس گفت:هر گاه حقايق تأويل قرآن بيان نشود عمل به كما ينبغى و يليق آن در حيّز قدرت و امكان هيچ أحدى از بنى نوع انسان نيست.

پس آنگاه معاويه از روى تقريع و كنايه و توبيخ گفت:سؤال از تأويل قرآن از آن كسى بايد نمود كه قرآن را از تو و از اهل بيت تو فرا نگرفته باشد.

ابن عبّاس گفت:خداى متعال اى معاويه قرآن را بر اهل بيت ما- انزال و ارسال نمود پس ما حقايق تأويل اين قرآن را از آل أبو سفيان تعليم و سؤال نمائيم.

يا معاويه تو ما را از بندگى و عبادت ايزد علاّم بآنچه در قرآن لازم الاذعان

ص: 111

است از حلال و حرام نهى و ابرام مينمائى، اگر امّت سؤال از حلال و حرمت أشياء و طريق آداب عبادت حضرت واجب تعالى از قرآن كه هدايت و ارشاد همه برايا بآنست ننمايند و آنها را كما ينبغى و يليق دانسته از قرآن تحقيق نفرمايند بيقين پرستش ربّ العالمين بر نهج كه لايق و سزاوار است نتوانند نمود و واحد غفّار را بندگى پسنديده و مختار نخواهند كرد بلكه بر اين و آن در عبادت پروردگار اختلاف بسيار و آشكار خواهند كرد و آن باعث هلاكت دنيا و آخرت تمامى امّت خواهد شد.

معاويه گفت:يا بن عبّاس بايد كه تلاوت و قراءت قرآن نمايند و تفسير و تأويل آن فرمايند ليكن آنچه ايزد منّان در قرآن در شأن شما أهل بيت رسول آخر الزّمان انزال و ارسال از آسمان نمود آن را مشهور بروايت در ميان مردمان مكنيد.

امّا آنچه در حقّ شما نازل نشد مذكور و مشهور اگر گردانيد مانع نيست.

ابن عبّاس گفت:اى ابن أبى سفيان اگر چه شما را در حقّ أولاد و اهل بيت رسول ايزد سبحان رأيى بر خلاف عدل و انصاف است امّا حضرت مهيمن سبحان در قرآن بنوعى ديگر واضح و عيان گردانيد.

چنانچه فرمود:كه يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّٰهُ إِلاّٰ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكٰافِرُونَ .

معاويه گفت:يا بن عبّاس بايد كه رفق و مدارا بر نفس خود نمائى و زبان خود را نيز از ذكر و بيان كلمات لا يعنى باز دارى و تا توانى خود را در حلقۀ منخرط مأوّلين و مفسّرين نگردانى و اگر لا بدّ و ناچار مرتكب و فاعل اين

ص: 112

كار خواهى شد بايد كه آن را بسرّ و پنهان مذكور و بيان گردانى و بعلانيه و جهار ظاهر و آشكار نگردانى و بسمع أحدى از أهل روزگار و مشهور در ولايت و أمصار نسازى،و به گوشه اى منزوى گشته به عبادت بى نياز بپردازى.

معاويه بعد از اتمام اين كلام مراجعت بخانه و مقام خود نمود و همان روز مبلغ يك صد هزار درهم برسم جايزه بابن عبّاس صله و عطيّه فرمود و به منادى أمر فرمود كه ندا نمايد بآن كه معاويه ميگويد كه:من براءت ذمّۀ خود نمودم از آنكه اعلام هر أحدى از أنام فرمودم كه اگر كسى ذكر حكايت و حديثى از مناقب على(ع)و أولاد و اهل بيت ابن أبى طالب نمايد آن كس در نزد من أشدّ و أصعب مردمان است ببلايا و تعب از أهل كوفه و ساير عرب كه در آن بلاد شيعۀ على(ع)و أولاد زياده از شهرهاى ديگر باشد و زياد بن أبيه را در آن محلّ بر مدينه عامل گردانيده و از طرف خود والى آن مقام عالى نموده عراق كوفه و بصره را بر آن اضافه فرمود.

چون ابن أبيه مرديه عارف بأحوال شيعۀ على عليه السّلام و التّحيّه بود در پى آزار شيعيان شد و آن طايفۀ نيكو سير را مقتول و شهيد ميگردانيد و مدفن ايشان را در تحت حجر و مدر داشت و همّت را باستيصال اين جماعت گماشت.

چنانچه بعضى را تخويف نموده از أوطان و مقام جلاء فرمود و برخى را بعد از قطع ايادى و أرجل بر جذوع نخل صلب نمود و گروهى را بميل آهن كه در آتش گرم كرده بود كور گردانيد و جمعى را بظلم و جور و سياست غير از شهر نفى و دور نمود.

ص: 113

چنانچه هيچ أحدى از شيعيان معروف و مشهور در عراق مذكور باقى نبود الاّ آنكه آن محبّ وصىّ رسول يا مصلوب و مقتول يا محبوس و خمول يا از شهر منفور و در ميان مردمان مجهول بودى و در هيچ بلاد و أمصار آن جمع أبرار ظاهر و آشكار از ظلم أشرار فجّار نتوانستندى بود و مدّت كار عمّال معاويه در أطراف و أمصار با شيعيان حيدر كرّار برين نهج و شعار بود و آن أخيار بوثيقۀ إِنَّ اللّٰهَ مَعَ الصّٰابِرِينَ صبر را شيوه و شعار ساخته در أذيّت و آزار پاى مصابرت بر دامن وقار و اقتدار كشيده بر جاى فرح و سرور توكّل به حضرت ربّ غفور نموده منتظر ميبودند.

چنانچه تا حالت ترجمه و تحرير اين كتاب سنۀ إحدى و خمسين و ألف من هجرة نبىّ المستطاب حال اين أحباب بهمان نهج از ظلم همان ظلمه در عين خفا و احتجاب است و در هيچ بلاد و أمصار سواى بعضى بلاد عجم اين مردم بغير تقيّه ظاهر و آشكار نمى تواند شد تا أيّام ظهور قائم آل نبىّ المختار الحجّة بن الحسن المهدى عليه صلوات الغفّار حال شيعيان خاندان پيغمبر آخر الزّمان از شآمت معاويه بن أبى سفيان و ياران ثلاثه قبل از آن بهمين منهج و عيان است.

علت كثرت احاديث موضوعه در زمان معاويه و كشتار شيعه به دست زياد

راوى گويد كه:معاويه در أيّام خلافت بعمّال و ولات جهّال خود در أمصار فرامين و أحكام اصدار نمود كه در هيچ محلّ و مقام قبول شهادت- شيعۀ على و اهل بيت او عليهم السّلام نكنند خصوصا در باب شرايع أحكام اسلام نشنوند و اجازت شهادت و طلب استشهاد از آن محبّان أهل بيت أمجاد ننمايند بلكه نظر در أيّام قبل از حكومت و خلافت أمير المؤمنين عليه- السّلام نمايند از جماعت شيعيان و محبّان اهل بيت او و أهل ولايت او كه

ص: 114

روايت فضل و مناقب عثمان از حضرت رسول آخر الزّمان نمايند بايد كه عمّال هر محالّ آن طايفه را اكرام و احترام تمام نموده با ايشان مجالست كنند و توقير و تكريم و عزّت و تعظيم آن طايفه را بر خود فرض و عين فرض دانسته آنچه از مناقب عثمان روايت كنند آن را باسم ايشان و اسم پدر ايشان و قبيله را مكتوب گردانند.

حسب الأمر معاويه عمّال بفرموده عمل نمودند تا آنكه روايت بسيار از عثمان مشهور و آشكار گرديد و آن وسيله رفعت شأن و علوّ مكان عثمان گرديد از بسكه معاويه صلات و خلع و عطايا و قطايع براى عرب و موالى فرستاد در هر شهر حديث بسيار ظاهر و آشكار شد مردم بواسطۀ رغبت بأموال دنيا اين نوع شغل معيّن و هويدا گرديد،و هيچ أحدى از ولايات و أمصار از هر ملك و ديار معاويه و عمّال نمى آمد الاّ آنكه حديث در باب منفعت و فضيلت عثمان روايت و بيان ميكردند كه در همان ساعت اسم ايشان را مكتوب و مرقوم ميگردانيد و آن كس را در كمال تقرّب و احترام و عزّت و اكرام داشته جايزه ميدادند،و مدّت اين مقدّمه بهمين منهج و مرام انجام و انصرام داشت.

چون معاويه ديد كه أحاديث موضوعه مرويّه در مناقب عثمان بغايت فراوان گرديد بعمّال خود قلمى نمود كه چون أحاديث بسيار در باب عثمان افشاء و آشكارا شد بايد كه من بعد در هر شهر مردم را بروايت در باب مناقب و فضل معاويه بخوانند و أحاديث در سوابق او مروى و منقول دارند،زيرا كه الحال اين أحاديث كه در باب مناقب و فضيلت ما روايت كنند در نزد ما بسيار دوستر از أحاديث مذكور بيشتر است چه اين براى قرّت عين ما بيشتر است زيرا كه أحاديث مرويّه در باب مناقب ما دليل تمام و حجّت لا كلام

ص: 115

بر اهل بيت سيّد الأنام و بر آن طايفه بغايت سخت و ابرام و حجّت الزام است و چون كتابات معاويه بعمّال ايشان رسيد هر والى و أمير و قاضى و در بر أو مكتوبات او را بر مردمان هر ولايت تلاوت و قرائت نمودند.

مردم چون استمزاح مزاج آن منكر لجاج فرمودند شروع در روايت أحاديث موضوعه مرويّه از سيّد البريّه در باب فضايل معاويه در منبر و در هر شهر و مسجد ايزد داور از روى كذب و وزر مينمودند تا آنكه أحاديث مناقب موضوعه معاويه را بمكتب أطفال نوشته ارسال داشته اند كه بمعلّمان دهند تا ايشان بصبيان مكتب تعليم آن نمايند.

چنانچه قرآن را بطفلان تعليم ميدهند چون اكرام و احسان بسيار بواسطۀ تعليم أحاديث مرويّه در مناقب و فضل او بمردمان مينمود به حدّى تعليم بعلم آن در ميان خلايق جهان اشتهار يافته كه مردم دختران و زنان بلكه مماليك خود را بتعليم آن تأكيد و ترغيب فراوان ميفرمودند،تا مدّت كه اراده و مشيّت ربّ العزّت در مكتب أهل شقاق و نفاق متعلّق بود تمامى و تفصّى پذيرفت.

و زياد بن أبيه بيرويّت بمعاويه قلمى نمود كه خضرميّين از خواصّ شيعۀ أمير المؤمنين(ع)بلكه بر دين قويم و رأى او مستقيم اند.

معاويه بر آن شقى معاند محبّان على عليه السّلام قلمى نمود كه بر تو لازم است كه هر كجا شيعۀ على(ع)يابى هيچ كس را زنده نگذارى و ايشان را بغير خاك بهيچ أحدى نسپارى آن ملعون بعد از قتل شيعيان ولىّ حضرت بيچون بمثل و تنكيل ايشان مينمود.

و أيضا معاويه در تمامى بلاد و أمصار و بهر شهر و ديار به عمّال خود

ص: 116

بلكه بساير أهل نفاق و ضلال قلمى نمود كه بكسى كه شهادت بر آن دهند اگر آن كس از شيعيان على(ع)باشد بايد كه اسم او را از ديوان محو نمايند و او را بهيچ وجه من الوجوه أمان بجان ندهند و كتابت ديگر بعمّال خود در هر شهر مكتوب و مرقوم گردانيد كه أحيانا در پرسش شما شيعه على(ع)و كسى كه متّهم بمحبّت على(ع)باشد حاضر شود هر چند كه گواه بر تشيّع او اقامت نشده باشد بمجرّد استماع اين خبر آن كس را بقتل آريد و او را مهلت ندهيد.

چون عمّال اين كتابات مطالعه نمودند جمعى را بمجرّد تهمت و ظنّت و شبهت محبّت أمير المؤمنين على عليه السّلام و التّحيّه مقتول گردانيده در تحت حجر و مدر مخفى و مستتر و مكين و مستقرّ ميگردانيدند و كار در باب شيعيان حيدر كرّار بجائى رسانيدند اگر يك كلمه در باب على يا اهل بيت ميشنيدند في الفور گردن او را بضرب شمشير از پيكر بدن منفى و مهجور ميگردانيدند.

و أحوال شيعه در ضيق و عسرت بجائى رسيد كه در هيچ شهر از شهرها مأمون از عرض و مال و خون نبود خصوصا در بصره و كوفه كه محبّان در اين دو شهر بغايت مضطرّ و متحيّر بودند.

چنانچه اگر يكى از محبّان ارادۀ ملاقات يكى از ياران كه خاطر از طرف او مأمون بود مينمود در سرّ و پنهان بآن مكان و بخانۀ ايشان آمدند زيرا كه خاطر آن مؤمن مضطرّ از خدمه و مماليك مطمئن و مستقرّ نبود و به آن كس تكلّم و سخن نمينمود الاّ بعد از أخذ پيمان مغلّظه و أيمان بر اختفا و كتمان.

سلوك معاوية بن أبى سفيان و عمّال ايشان با شيعيان على(ع)

ص: 117

و محبّان على(ع)و اهل بيت رسول آخر الزّمان بدين عنوان بود و او و تبعۀ آل أبى سفيان اگر زنديق يا كافر بطريق را ميديدند توقير و تعظيم و عزّت و تكريم آن مرد مينمودند و روز بروز معاويه و عمّال او در ايذا و آزار شيعيان حيدر كرّار سعى و اهتمام بسيار بسيار ظاهر و آشكار ميكردند تا آنكه أمر از شدّت و اضطرار از حيّز شرح و بيان قرّاء بيرون رفت و أحاديث كاذبه بسيار ظاهر و آشكار گرديد و صبيان تمامى آن حديث را در دبستان در نزد معلّم تعليم ميگرفتند.

و أشدّ النّاس در ذكر أحاديث مناقب و مآثر و مدايح و مفاخر معاويه و راويان أحاديث متّضعۀ موضوعه بودند كه اظهار خشوع و ورع و خضوع از روى كذب مينمودند و أحاديث موضوعه مذكوره را بخود بسته مولّدات بسيار از آن مبيّن و اظهار ميكردند و بوسيلۀ آن در نزد واليان و قاضيان معاويه بن أبى سفيان حظّ فراوان و بهرۀ بى پايان مى يافتند.

و در مجلس و محافل ايشان از مستسعدان بوده بقطايع و أموال و منازل و أوطان از روى اعطا و احسان ميرسيدند تا آنكه أحاديث ايشان در نزد آل أبى سفيان در غايت حقّ و عيان و صدق و اعلان گرديد پس تمامى حديث را روايت و نقل مى نمودند و قبول و تعليم آن و تعلّم آن مى فرمودند و جاى آن أحاديث در نزد ايشان بغايت عزيز و از محبّان أبى سفيان- بودى.

و آنكه اظهار شكّ يا ردّ آن أحاديث متّضعه مينمود آن كس در نزد ايشان أبغض مردمان و دشمن ترين خلقان بايشان بود.

و همگى ايشان بر آن أمر اجتماع نمودند و أحاديث در دست متنسّكين

ص: 118

و متديّنين ايشان كه پيشتر أصلا تجويز مثل آن أمر نمينمودند.

در آن حال قبول آن أحاديث و أقوال نموده روايت ميكردند كه آن أحاديث همه حقّست چه حقايق آن بر أكثر ايشان مخفى و پنهان است زيرا كه اگر علم ببطلان آن ميداشتندى و بيقين ميدانستندى كه آن أحاديث موضوعه متصنّعه است هر آينه از آن اعراض نموده روايت و حكايت از آن ننمودندى و آن را دين و آئين ندانستندى و از مخالفت آن بغض و عداوت با هيچ أحدى از امّت نداشتندى.

پس حقّ در زمان آل أبى سفيان باطل و باطل در أيّام خلافتشان حقّ بود و كذب در آن وقت صدق و صدق كذب بود و مؤمنان در آن زمان كه به وسيلۀ فرار از منازل أوطان از دست واليان معاويه بن أبى سفيان جان برده در أطراف و أكناف جهان مضطرب و سرگردان بودند و در هيچ بلاد و أمصار ظاهر و آشكار نبودند.

و چون امام حسن بن على عليهما السّلام از دار الغرور جهان منتقل بدار السّرور جنان شدند براى محبّان و شيعيان خاندان ايشان فتنه و بلا و مشقّت و عنا فراوان بلكه بغايت بى پايان ظاهر گرديد هيچ ولىّ از واليان خداى منّان نبود الاّ آنكه از آل أبى سفيان بر نفس و جان بغايت الغايت ترسان و متحيّر و سرگردان بود.

يا آنكه مقتول و شهيد،يا از شهر و ولايت دور و مهجور يا مطرود،و منفور ميبود.

راوى روايت كند كه قبل از فوت معاويه بدو سال سبط رسول ايزد متعال أبى عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام من الملك الفعّال ارادۀ حجّ

ص: 119

بيت اللّٰه الحرام در آن سال نمود و عبد اللّٰه بن جعفر و عبد اللّٰه بن عبّاس و جميع بنى هاشم از رجال و نسوان و موالى و شيعيان أئمّة المعصومين عليهم سلام الملك المنّان از آنان كه حجّ در آن سال ميكردند و جمعى كه حجّ نميكردند با آن حضرت طريقۀ مرافقت و شيوۀ متابعت را مرعى داشته رفاقت نمودند.

و چون آن سبط رسول بيچون بجمعى از أنصارى كه معرفت به حال آن امام الأبرار و باقى اهل بيت سيّد النّبى المختار داشتند از أصحاب رسول ايزد غفّار و أتباع ايشان و تابعين و از أنصارى كه معروف بصلاح و تقوى و عبادت و بندگى واجب تعالى بودند گذشت آن طوايف امم را برفاقت خواند همگى با آن سرور رفاقت در آن سفر نمودند و چون بمنى رسيد زياده از هزار نفر در تحت سرادق ساميانۀ آن نور ديدۀ أمير المؤمنين حيدر حاضر شدند كه أكثر ايشان متابعان و ابناء أولاد أصحاب نبىّ الانس و الجانّ بودند در آن حين حضرت امام حسين عليه السّلام بر پاى خاست و در ميان ايشان شروع در خطبه نمود و حمد خداى تبارك و تعالى و ثناى ايزد منّان و تحيّت و درود حضرت نبىّ المحمود مؤدّى فرمود.بعد از لسان معجز نشان گفت:

امّا بعد:اى معشر المسلمين اين طاغيۀ مرديه با ما و شيعۀ ما كارى چند اظهار كرد كه بشما رسيد و أكثر آن منظور و مرئى شما گرديد و بآن أعمال شنيعۀ او عالم و شاهد يد و مرا اراده آنست كه از شما از حقايق بعضى أشياء سؤال و استعلام و از كيفيّت استشهاد آن استفهام نمايم اگر راست گويم تصديق من نمائيد و اگر دروغ گويم تكذيب ما فرمائيد.

ص: 120

الحال مقال مرا استماع نمائيد،و بعد از شنيدن قول من كتمان آن بر خود لازم و عيان دانيد و چون مراجعت به امصار و معاودت بشهر و ديار و قبايل خود نمائيد بجمعى كه موثّق بايشان و مأمون بآن شيعيان و محبّان باشيد،آن جماعت را بنزديك خود بخوانيد و آنچه دانيد و از ما تعليم داريد ايشان را بحقايق آن واقف و عالم گردانيد زيرا كه من از آن خائف و هراسانم كه أمر حقّ مندرس و ضايع مطلق گردد اگر چه قادر بيچون بوثيقۀ وَ اللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكٰافِرُونَ حقايق أحكام شرايع و آداب اسلام برطرف و زبون نخواهد كرد.

خلاصۀ كلام آنكه حضرت امام حسين(ع)در آن محفل و مقام آنچه از حجّت و الزام أنام بر آن حضرت واجب و لازم بود بحكم ايزد علاّم حقايق آن را بالتّمام بايشان رسانيد و آنچه حضرت ايزد منّان در قرآن لازم الاذعان در شأن عاليشأن ايشان و آباى كرام فخام ذكر و بيان نمود تفسير و تأويل تمامى آن را بر آن مردمان مذكور و عيان گردانيد و هر چه حضرت رسول ايزد معبود در حقّ پدر و مادر او و باقى اهل بيت گفته بود روايت و نقل مينمود و از صحابه شهادت و طلب تصديق ميكرد ايشان ميگفتند:اللّهمّ نعم بار خدايا چنين است ما بهمين ذكر و بيان از حضرت نبىّ الانس و الجانّ شنيديم و شاهد بر آنيم و تابعين ميفرمودند:بار خدايا با همين حكايات كه حضرت سبط سيّد البريّات در محضر اين مردمان بيان و عيان گردانيد حضرت رسول ايزد منّان كه ما تصديق ايشان و ايمان بآن نبىّ آخر الزّمان داشتيم براى ما و ساير ياران كه در ظلّ رأفت و احسان ايشان متمكّن بوديم مكرّر از زبان معجز نشان شنيديم و شاهد بحقايق آنيم.

ص: 121

خلاصۀ كلام آنكه حضرت امام حسين(ع)هر چه حضرت سيّد الأنام در مناقب و مفاخر ايشان مذكور كرده بود هيچ چيز آن را ترك ننمود و تمامى آن را بيان فرمود،آنگاه گفت:

اى معشر النّاس شما را بخداى عالم قسم است كه چون هر يك شما مراجعت و معاودت بأوطان و مكان خود نمائيد اين حكايات و سخن بآن كس كه ازو موثّق و مؤتمن باشيد بگوئيد و بهر كسى كه خاطر ازو جمع و مطمئنّ نباشد نگوئيد.

بعد از آن از منبر نزول نمود،و مردمان متفرّق گشتند.

ص: 122

ذكر بيان احتجاج امام حسين عليه السّلام بر معاويه

و توبيخ او بر قتل شيعۀ أمير المؤمنين على عليه السّلام

و بر مزاحمت بحال آن جمعى نيكو سرانجام»

از صالح بن كيسان مروى و منقول است كه چون معاويه بن أبى سفيان قتل حجر بن عدىّ و أصحاب او بواسطۀ تشيّع و محبّت خاندان أهل بيت رسول آخر الزّمان نمود در همان سال ارادۀ حجّ بيت اللّٰه الحرام و زيارت حضرت سيّد الأنام فرمود قضا را در همان و لا ملاقات بحضرت أبا عبد اللّٰه- الحسين عليه السّلام نمود گفت:يا أبا عبد اللّٰه بشما رسيد كه من به حجر بن عدى و أصحاب و أشياع و قوم و أتباع او و به شيعۀ پدرت چه كردم؟ حضرت امام حسين(ع)پرسيد كه چه كردى بايشان؟ معاويه گفت:تمامى آن جماعت را بقتل آورديم و بعد از آن تكفينشان نموده بعد از نماز بر ايشان همگى را دفن كردم.

امام حسين(ع)خنده بر معاويه زد و بعد از آن فرمود كه:قوم خصم

ص: 123

تو باد اى معاويه ليكن اگر ما شيعۀ ترا مقتول گردانيم هرگز بر آن طايفه كفن نپوشانيم و نماز نگذاريم و دفن ننمائيم.

اى معاويه وقيفه و عيبة تو در باب امام البريّه أمير المؤمنين على(ع) و التّحيّه و بغض و عداوت تو نسبت بآن حضرت و بأولاد كرام عظام ايشان بما رسيد و اعتراض تو به بنى هاشم و اظهار عيوب آن مردم مينمائى.

پس وقتى كه چنين كنى بايد رجوع بنفس خود كرده حقّ را برو عرض نموده سؤال نمائى و انديشه و شيوه و پيشۀ خود كنى اگر نفس خود را معيوب از ساير أنفس شنيع نيز نيابى بدان كه در حقّ خود ظلم كردى،زيرا كه عيب تو صغير نيست.

يا معاويه بايد كه نظر بر بدى كار خود نمائى و نيز بغير هدف و نشانۀ خود بمحلّ ديگر ناندازى و با مردم بخدعه و مكر لعب نبازى و با ما به مراتب از مكان نزديك بدشمنى نپردازى چه از اين بازى خود را دربازى.

و اللّٰه بخداى عالم ما را قسم است كه تو در حقّ ما سخن كسى شنيدى كه او قديم الاسلام و جديد النّفاق در باب اهل بيت رسول ايزد خلاّق نيست و اين كنايه از عمرو بن العاص است چه آن عاصى درگاه اله را با أهل بيت رسول اللّٰه نفاق بسيار بودى.

اى معاويه ترا نظر و رويّه در أمر مآل

في يوم لا ينفع بنون و لا مال نيست پس بايد كه نظر به امانى و آمال مآل كه آن اودع و أوثق است براى نفس تو نمائى.

مروى و منقولست كه معاويه كتابت بخدمت امام حسين(ع)مكتوب نمود و آن حضرت اين كتاب برو بطريق احتجاج انشاء نمود كه:

ص: 124

امّا بعد:اى معاويه كتابت تو بمن رسيد و در آن كتابت مندرج بود كه از من أمر چند بتو عايد و ملحق گرديد كه من از آن بغايت مستغنى ام و گمان تو آنست كه مرا رغبت بر آنست و حال آنكه مناسب بحال و مآل من آنست كه من جدير بآن فعل و سزاوار بآن عمل از تو نباشم بلكه آن را درين حال نسبت به شما جايز و حلال ندانم زيرا كه من حقايق نفاق و شقاق ترا من كلّ الوجوه و الأحوال ميدانم.

امّا آنچه از من بتو رسيده بدان كه آن را جمعى بشما ميرسانند كه زبان و جنان ايشان را با يك ديگر اتّفاق و پيمانست و شغل و فعل هر يك آن سخن چين دغل آنست كه دو كس را بهم اندازند تا ايشان را از يك ديگر جدا سازند و تفرقه در مجمع ايشان اندازند و آن دروغ گويان سخن چينان را بسيار بسيار سعى در نفاق و تفرقه در اتّفاقست.

اى معاويه من ارادۀ حرب و گزاف و فعل و خلاف بر تو نكردم و حال آنكه و اللّٰه كه من هر آينه از خداى تعالى ذكره،در ترك اين بغايت خايف،و هراسانم و گمان ندارم كه خداى عالم بترك اين امر راضى از من باشد و عذر من در حقّ تمرّد و سركشى تو و اين جماعت قاسطين كه عدول از حقّ و انحراف از آن نمودند منخرط بحزب ظالمين كه مجلب به اولياى شيطان رجيم لعينند گشته اند بپذيرد.

امّا تو نه قاتل حجر بن عدىّ اخى كنده و أصحاب صالحين و مطيعين عابدين ايشانى.

گناه آن محبّان و مؤمنان چه بود كه تو از روى عنود و جحود قتل آن بندگان ايزد معبود نمودى و آن مردم منكر جور و ظلم و تعدّى و ستم تو بودند

ص: 125

و أمر بدع در نزد ايشان بغايت و عظيم مبتدع و مخترع بود و ايشان اختيار أحكام كتاب خداى علاّم مينمودند وَ لاٰ يَخٰافُونَ لَوْمَةَ لاٰئِمٍ .

يعنى:آن مردم أصلا در اطاعت أمر ايزد عالم ترس و خوف از سرزنش لائم نداشتند و همواره خود را بر جادّۀ شرع قويم و دين مستقيم استقامت داشتند.

تو بعد از آنكه أيمان مغلّظه و عهود مؤكّده براى ايشان كرده فرستادى كه من به امرى كه در ميان ما و شما حادث و عيان گردد و بوسيلۀ حقد و حسد كه در سينۀ تو بود نسبت بايشان مؤاخذه ننمائى آن جماعت اعتبار بميثاق و پيمان كلام و سخنان تو نمودند و چون نزديك تو آمدند از روى عداوت و ظلم و جور و ستم قتل تمامى آن مردم نمودى و أصلا از حضرت جبّار منتقم انديشه ننمودى.

و نه توئى اى معاويه قاتل عمرو بن الحمق صاحب رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و بندۀ صالح قادر عالم كه بدن خود را در بندگى و عبادت امتحان بألم و درد و جسم خود را ضعيف و رنگ خود را زرد گردانيده بود و بعد از آنكه او را مأمون بعهد و ميثاق خداى عزّ و جلّ نمودى هستى او را به نيستى مبدّل گردانيدى اگر غير از تو آن عهد و پيمان بيكى از بنى نوع انسان ميكرد هر آينه آن كس در أمان عصمت حضرت ايزد أقدس بودى و هيچ كسى را قدرت ايذاء و آزار آن كس نبودى.

آن بندۀ واهب متعال چون از شعب و سر قلّۀ جبال نزديك تو آمد او را با كمال استعجال قتل نمودى و اين جرأت بر خداى عزّ و جلّ از روى ظلم و جهل فرمودى و استخفاف بعهد خود كردى.

ص: 126

و نه تو آن كسى كه زياد بن سميّه كه متولّد بر فراش غلامان عبد ثقيف بود تو بگمان دعوى نمودى كه آن پسر پدر تو و برادر تست از قبل پدرت و حال آنكه حضرت نبىّ ايزد أكبر فرمود كه:

الولد للفراش و للعاهر الحجر.

يعنى:فرزند متعلّق بصاحب فراش و زوج مرأه است و براى آنكه زانى است بأمر و حكم خداى أكبر حجر مقرّر است.

پس تو ترك سنّت شرع حضرت پيغمبر نموده تابع هوا و خاطر اسير خود شدى و بهدايت و ارشاد ربّ العباد و تبليغ نبىّ الأمّى مهتدى نشدى بعد از آن زياد بدبنياد برادر گمانى خود را باطاعت و استرضاى نفس- شيطانى باو تفويض ايالت و سلطانى نموده او را بر أهل عراق والى و حاكم از روى نفاق و شقاق نمودى و چون آن بيدين بر آن مسلمين مسلّط كردى قطع ايادى و أرجل مسلمانان نمود و چشم بعضى را بميل آهن كه بآتش گرم و مسخّن كرده بود كور گردانيد و جمعى را بجذوع خرما صلب نمود.

اى معاويه گوئيا تو از اين امّت نيستى،يا اين امّت از جنس تو نيستند آيا تو اى معاويه صاحب حضرميّين يعنى أهل حضرموت و قاتل آن مردم از روى جور و ظلم نيستى كه ابن سميّه در حقّ ايشان بنزد تو مكتوب و مرقوم گردانيد كه اين جماعت بدين على و رأى او مستقيم اند تو بنزد او نوشتى كه هر كه به دين على عليه السّلام و برأى او باشد بايد كه او را بقتل آرى و بجان مهلت و امان ندهى.

پس آن خاكسار آن بندگان ايزد غفّار را بقتل رسانيد و بأمر و حكم تو آن طايفه را گوش و بينى تراشيده بمثل و تنكيل نمود.

دين على و اللّٰه و پسر على است كه با پدرت حرب نمود تا آنكه او را به

ص: 127

اسلام در آورد و دين اسلام را قوى گردانيد كه امروز تو و جمعى كه پيش از تو بودند بدعوى اسلام بساير أنام حكومت كردند و ترا باين مجلس كه الحال نشستۀ صاحب سرير و حكومت گردانيدند.

و اگر على و أولاد او نبودندى شرف تو مثل شرف پدرت ميبود كه دو بار رحلت بغربت بواسطۀ عسرت نمود الحال على از آن عسرت از شما رفع نمود و الاّ تو و پدرت و ساير بنو اميّه را دعوى ايالت و حكومت جايز و رخصت نبود.

بايد كه الحال نظر بنفس خود و بدين خود نمائى،و نظر به امّت محمّد نبىّ الرّحمه كنى و نوعى نكنى كه وسيلۀ تفرقۀ اين امّت گردى.

و پرهيز از ايذا و آزار عترت آن حضرت نمائى و زنهار اين امّت را به فتنه ناندازى چه اعتقاد من آنست كه هيچ فتنه براى مردمان أعظم و أفخم از ولاية و ايالت تو بر ايشان نيست.

و من چون نظر بنفس و أولاد خود و امّت جدّم رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ميكنم و هيچ أمرى أفضل از جهاد با تو نميدانم.

و اگر با تو جهاد و قتال و جنگ و جدال نمايم البتّه آن محض قربة الى اللّٰه عزّ و جلّ و دفع شرّ تو از امّت حضرت خاتم الرّسل است.

و اگر ترك جهاد كنم مرا استغفار از گناه خود بحضرت واهب غفّار است و سؤال توفيق ارشاد و هدايت ارشاد اين امور از حضرت ربّ غفور مينمايم و ميگويم آنچه تو ميگوئى كه اگر من منكر تو گردم تو نيز منكر من گردى و اگر كيد با تو نمايم تو نيز كيد با من نمائى.

آيا رأى تو اى معاويه از روزى كه مخلوق و موجود گشتى بغير كيد و مكر با صالحان و مفلحان أمر ديگر بود.

ص: 128

و پيوسته شب و روز در فكر هر نوع كيد كه رأى تو در باب من انديشد معمول گردان.

امّا من اميد بحضرت ايزد مجيد دارم كه كيد تو ضرر بمن نرساند و ضررت بجز نفس تو ديگرى را متضرّر نگرداند،بلكه كيد تو براى تو أضرّ از تمامى بشر باشد،يا آنكه كيد تو بمردمان دشمنانت را بيدار و ترا هلاك و خاكسار گرداند مثل اين عمل كه تو نسبت باين جماعت كردى كه ايشان را بقتل آوردى،و تمثيل گردانيدى بعد از صلح و ايمان و عهد و پيمان كه با آن بندگان حضرت قادر سبحان كردى و سبب قتل ايشان نبود الاّ آنكه آن مؤمنان ذكر فضل ما و تعظيم حقّ و أمر ما مينمودند،همان حقّ ما كه سبب شرافت و عزّت تو گرديد و تو بآن شرف مشرّف و معروف و مشهور و موصوف گشتى،و بترس آنكه اگر ايشان را مقتول نگردانى تو قبل از آنكه ايشان كارى كه مرضى تو نباشد بعمل آرند يا بميرند تو بميرى و ايشان را در نيابى.

ليكن اى معاويه بشارت باد ترا بقصاص و عتاب و مستعدّ شوى براى حساب و كتاب در محضر محاسبان حضرت مالك الرّقاب و بدان كه حضرت را كتابيست كه صغاير و كباير هر بشر در آن دفتر محسوب و مستطر است.

چنانچه ملك ايزد تعالى در قرآن ميفرمايد كه: لاٰ يُغٰادِرُ صَغِيرَةً وَ لاٰ كَبِيرَةً إِلاّٰ أَحْصٰاهٰا و بيقين ربّ العالمين فراموش فعل و عمل تو كه بوسيلۀ ظنّ و شبهت و قتل أولياء او بتهمت نمودى و نفى ايشان از ديار دار ايمان و هجرت بديار و حشمت و غربت فرمودى و اينكه بندگان مهيمن سبحان را به بيعت پسرت كه غلاميست از غلامان كه عمل آن شرب شراب و لعب بنجل كعاب است بجبر و قهر منكرى،من در آن فعل جز به مكر و دغل به بندگان خداى

ص: 129

عزّ و جلّ و خسارت نفس تو ازين عمل و فروختن دين و غشّ در مذهب و آئين و خزى و عار در أمانات و اعتبار تو نميدانم و اختيار تو اين كار را محض بواسطۀ استماع و اعتبار مقالۀ آن سفيه جاهل خاكسار است يعنى عمرو بن العاص العهّار و ترسانيدن شخصى متورّع پرهيزگار و حليم سليم نيكوكار است و بى شبهه در روز حساب و شمار جزاى كردار تو بتو عايد و ظاهر و آشكار خواهد شد و چون كتابت را تمام كرده بعد از اختتام بمصحوب يكى از معتمدان عاليمقام بنزد ولىّ شام ارسال داشت و معاويه كتابت را تلاوت نمود و بر خود پيچيد و روى خود بپسرش يزيد و عبد اللّٰه بن أبى عمرو بن حفص آورده فرمود كه:

حسين بن على(ع)را در دل نسبت بما كينه بود كه أصلا مرا بر آن اشعار و اطّلاع بر آن نبود.

ايشان گفتند:كه جواب سخت بجهت او قلمى نمائيد كه تا او از آن- كتابت تصغير نفس خود نمايد و بايد كه حسين(ع)را متذكّر گردانى بأفعال و به أعمال و آثار پدر او.

معاويه گفت:حاشا و كلاّ اگر شما پيشتر ازين مرا ديديد كه اراده داشتم كه أمير المؤمنين على(ع)را موصوف بعيب گردانم از روى حقّ و صدق نبود چون على(ع)في الواقع از ساير عيوب منزّه و برى بود و شايسته و سزاوار نبود كه مثل من عيب على(ع)بباطل نمايم زيرا كه عيب كسى بباطل در هنگامى سزاوار و درخور است كه مردمان او را نشناسند امّا كسى كه او را مردم مصاحب رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم دانند و از او أمرى مستنكر و چيزى خلاف شرع پيغمبر نديده باشند او را متّصف بعيب و بأمر منكر چون توان نمود و نيز اگر من عيب حسين بن على(ع)نمايم از من نيكو و مستحسن نيست،زيرا كه در حسين(ع)

ص: 130

مكان عيب را مقام و مأواى نمى بينم، الاّ آنكه من اراده داشتم كه باو كتابت مكتوب گردانم و او را تهديد و وعيد نموده جهالت او را باو بفهمانم چون در آن مقصد و مرام انديشه و فكر تمام نمودم بخود گفتم كه:مرتكب آن در انجام بيشبهه با سرانجام نخواهد بود لهذا ترك آن نمودم.

راوى گويد:معاويه بعد از آن بحضرت أبى عبد اللّٰه الحسين(ع) كتابت كه آن سرور را از آن بدى يا ضرر رسد مكتوب مرقوم نگردانيد و صله و عطايا كه سابق بواسطۀ آن امام البرايا ميفرستاد چيزى از آن نقصان و قطع ننمود و هر سال هزار هزار درهم بغير هدايا و متاع ولايات عرب و عجم براى آن نور ديدۀ رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ارسال مينمود تا در حيات بود.

ص: 131

ذكر بيان احتجاج أمير المؤمنين حسين عليه السّلام به

امامت خود بر معاويه و غير او و بيان طرف از مفاخرات و

مشاجرات كه ميان او و معاويه روى نمود

از موسى بن عقبه مروى و منقولست كه شخصى بمعاويه بن أبى سفيان گفت كه:چون چشم تمامى مردم بحسين بن على(ع)است و او را بوسيلۀ آنكه سبط رسول(ص)است خواهش بسيار دارند ليكن چون او را در لسان لكنت ظاهر و عيان است اگر او را حكم و أمر نمائى كه تصاعد بمنبر نمايد،و خطبه مشتمل بر حمد و سپاس ايزد منّان و نعت و ستايش رسول(ص)آخر الزّمان ذكر و بيان فرمايد بيقين بواسطۀ كلالت لسان از أداء خطبه در نزد مردمان ألكن و حيران گردد و او را بعد از آن توقير و تعظيم چندان و عزّت و تكريم در پيش مردمان نماند و در آن زمان فصاحت و بلاغت تو بر همگنان لايح و درخشان گردد.

معاويه گفت:اى ياران ما را بهمين گمان با حسن بن على(ع)بود و آن از خاطر ما زايل و منقطع نگرديد تا آنكه بر حسب التماس أعيان بنو اميّه

ص: 132

او را روزى بواسطۀ خطبه بمنبر فرستاديم او خطبه در غايت فصاحت مشتمل بر حمد و ثناى ربّ العزّت و درود و نعت سيّد البريّه و از صفات كاملۀ خود و پدر و جدّ بيرون از توصيف چندان بيان فرمود كه خود را در نظر مردمان معظّم و با احترام و مفخّم و با اكرام نمود و ما را فضيحت و رسوا گردانيد.

هر چند معاويه بأمثال اين مقال دفع اين سؤال آن طايفه مينمود ايشان از آن قيل و قال ممنوع نگشتند تا آنكه معاويه بحضرت امام حسين(ع) گفت:يا أبا عبد اللّٰه اگر بمنبر رفته خطبه مشتمل بر حمد و ثناى ايزد تعالى و تحيّت نبىّ الورى مؤدّى گردانى بيقين اين جماعت را ممنون ميگردانى.

حسب الاستدعاى معاويه آن سرور بمنبر رفته حمد و ثناى واجب- الوجود و صلاة و سلام نبىّ المحمود مؤدّى فرمود.

مردى از أعيان شام چون استماع كلام فصاحت انجام بلاغت انتظام آن امام الأنام نمود گفت:اين خطيب كيست؟ حضرت امام حسين عليه السّلام الملك الوهّاب پيشتر از آنكه شخصى ديگر متوجّه جواب گردد بزبان معجز نشان فرمود كه:ما حزب و گروه غالب خدا و عترت رسول خدا محمّد بن عبد اللّٰه بن عبد المطّلب و اهل بيت طيّبين طاهرين و أحد ثقلين كه رسول خدا ما را دوّم كتاب خداى تبارك و تعالى كه در او تفصيل همۀ أشياء هست.

لاٰ يَأْتِيهِ الْبٰاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاٰ مِنْ خَلْفِهِ حضرت عزّ و جلّ اعتماد و معوّل بر مادر تفسير و تأويل قرآن نمود چه ما تأويل آن را باطل و أحكام آن را ضايع و مهمل نگردانيم بلكه تابع حقايق آنيم.

پس شما اطاعت ما نمائيد تا ناجى و رستگار در روز حساب و شمار باشيد

ص: 133

و اگر مخالفت ما نمائيد خاسر و زيانكار و شرمنده در نزد حضرت پروردگار خواهى بود زيرا كه اطاعت واجب و لازم بلكه فرض متحتّم است به جهت آنكه طاعت ما مقرون بطاعت خدا و رسول ايزد تعالى است.

چنانچه حضرت عزّ و جلّ در كلام منزل بحضرت خاتم الرّسل ميفرمايد:

أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّٰهِ وَ الرَّسُولِ .

و در محلّ ديگر ميگويد كه: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلىٰ أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لاٰ فَضْلُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطٰانَ إِلاّٰ قَلِيلاً .

و تحذير و تخويف شما مينمايم از آنكه گوش بآواز شيطان را كه راهزن شما است مكنيد إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ .

بدرستى كه او دشمن ظاهر و بيّن شما است و اگر اطاعت شيطان كنيد هر آينه شما از اولياى شيطان....

وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطٰانُ أَعْمٰالَهُمْ وَ قٰالَ لاٰ غٰالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النّٰاسِ وَ إِنِّي جٰارٌ لَكُمْ فَلَمّٰا تَرٰاءَتِ الْفِئَتٰانِ نَكَصَ عَلىٰ عَقِبَيْهِ وَ قٰالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ .

و چون حال بدين منوال شود شما را ملاقات با يك ديگر بضرب شمشير آبدار بردّ نمايند و برماح مردم شكار وارد گرديد و از روى عمد قصد يك ديگر نموده نشانه تير ميگرديد.

بعد از آن ايزد أقدس از هيچ نفس قبول ايمان نكند،آنگاه آن ولىّ اللّٰه تلاوت اين آيه كلام اللّٰه نمود:

لاٰ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمٰانُهٰا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمٰانِهٰا خَيْراً .

ص: 134

لاٰ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمٰانُهٰا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمٰانِهٰا خَيْراً .

چون حضرت امام حسين(ع)كلام معجز نظام باين مقام انتظام داد جهان در نظر معاويه از استماع آن كلام در عين تاريكى و ظلام گرديد.

لهذا گفت:يا أبا عبد اللّٰه بس است ترا از آنچه تبليغ بهر خاصّ و عامّ نمودى بناء عليه آن حضرت از منبر بزير آمد.

و از محمّد بن السّائب مرويست كه:روزى مروان بن الحكم بن حسين- ابن على عليه سلام اللّٰه العلىّ گفت:اگر اين افتخار شما بواسطۀ دختر نبىّ الأمجاد نبود بواسطۀ كى بر ما فخر مينموديد.

چون حسين عليه السّلام اين سخن ناهنجار شنيد بغايت در غضب و غصّه شد برجست و بحلق او چسبيد و بسيار بيفشرد و عمّامۀ او را در گردنش انداخته چندان كشيد كه او بيهوش گرديد پس از آن دست از مروان بر داشت و او را بهمان حال گذاشت و روى مبارك بجانب قريش كه در آن محضر حاضر بودند آورده گفت:

شما را بخداى عالم قسم است كه اگر من راست گويم تصديق من نمائيد آيا ميدانيد كه دو دوست كه در نزد حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم أحبّ از تمامى مردم بودند من و برادرم بوديم يا در روى زمين پسر دختر- پيغمبر بغير من و برادرم كسى ديگر موجود باشد.

آن جماعت در ساعت گفتند:بار خدايا نه هيچ أحدى بغير از تو و برادر تو باين دو صفت موصوف و منعوت نيست.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:من در تمامى زمين لعين بن لعين مثل اين و پدرش مردود و مطرود رسول ربّ العالمين نميدانم.

ص: 135

بعد از آن گفت:و اللّٰه كه ما بين جابرسا و جابلقا كه يكى دروازۀ مشرق و ديگر دروازۀ مغربست از مردى كه نسبت اسلام بخود دهد و دشمن خدا و رسول و اهل بيت(ع)باشد مثل تو اى مروان من در ميان خلقان نميدانم و علامت عداوت تو باين سلسلۀ رفيعه آنست كه چون غضب بر نفس متعصّب تو مستولى گردد رداء از دوش تو ساقط گردد.

راوى گويد:و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه از آن مجلس برنخاست تا آنكه بغضب شد و رداء از منكب او ساقط گرديد

ص: 136

ذكر در بيان احتجاج امام الشّهيد أبى عبد اللّٰه الحسين

عليه الصّلوة و الثّناء از وصول بكربلاء با أهل كوفه بعد از آنكه

آن سرور بوسيلۀ مكتوبات و استدعاى آن قوم شوم بآن مرز و

بوم آمده بود

از مصعب بن عبد اللّٰه مروى و منقول است كه چون قوم كوفه و شام تصميم قتل سبط سيّد الأنام حسين بن على(ع)نمودند آن حضرت بعد از آنكه عمّامۀ حضرت سيّد البشر بر سربسته و رداء آن سرور يعنى نبىّ با فضل و هوش را زيور بال و دوش گردانيده و ذو الفقار أمير المؤمنين على عليه السّلام را حمايل كرد و پسر آن ولىّ ايزد داور در پس پشت انداخت پاى سعادت باقبال و دولت بركاب دلدل در آورده خود را سوار ساخت.

پس آنگاه اسب بميدان تاخت و ساحت مضمار را از شعشعۀ جمال خود منوّر و دلهاى أهل عدوان و ضلال را پريشان و أبتر گردانيد در آن زمان تمامى مردمان چشم و گوش بجانب آن منبع فضل و هوش داشتند.

ص: 137

در آن حال سبط رسول ايزد متعال لسان مقال بحمد واهب بيمثال و ثناى ذات لا يزال و درود و تحيّت حضرت نبىّ و آل گشوده آنگاه فرمود:

اى جماعت كوفه و شام مقطوع و متفرّق باد شما را اجتماع و التيام و همه بديهاى ليالى و أيّام بوسيلۀ اختيار الحاد نافرجام شما قايم و مستدام باد شما مكرّرا مكاتبات و مراسلات نزد ما ارسال داشتيد كه ما را امام رهنما و مرشد بأحكام شرايع و اسلام سيّد الأنام بغير شما نيست بايد كه قدم رنجه نموده اين مردم را بنوازى و اين طايفه را بتعليم آداب دين الهى و أحكام ملّت و آئين رسالت پناهى سرافراز و ممتاز سازى و الاّ ما را در عقبى بر شما حجّتها است زيرا كه اليوم امامت و ولايت مخصوص ذات فايض البركات شما است.

الحال كه بمقال شما اعتبار نموده بدين صورت آمديم شما شيوۀ مخالفت و ضلالت و طريقۀ مخاصمت و احتيال برداشته مستعدّ جنگ و جدال و حرب و و قتال شده لحظة فلحظة بل آنا فآنا مهيّج فتنه و عصيان و محرّك و مبتدع طريق طغيان گشته شمشيرها كه پيوسته در دست ما بود براى قتل أصحاب جحود و دفع أرباب كفر و عنود شما آن سيوف بر ما آخته و آتشى كه ما براى دشمنان خود و شما افروخته بوديم.

الحال شما از براى ما افروختيد امّا از آن غافليد كه خود را در آتش آخرة سوختيد زيرا كه شما شب خود را بصبح باجتماع بر عداوت اولياى خود،و بامداد أعداى خويش بغير عدل بلكه از روى جهل آورديد تا آنكه اعانت جماعت ميكنيد كه از آن طايفه دعىّ أصلا اظهار عدل و افشاى آن در ميان شما نشده و حصول امانى و آمال شما از آن أهل ضلال از ممكن شام خيال شما اشغال بخير صبح وصال بى قيل و قال ممتنع و محال است.

ص: 138

مع هذا گناه از جانب نسبت شما در أيّام غيبت و حضور ما ظاهر و هويدا نگرديد،پس از اين جهت در روز حساب و شمار وا ويلاى بسيار از شما بيّن و آشكار خواهد گرديد چه ما را بكراهيت باين مقام آورديد.

و الحال شمشير از غلاف و نيام براى عداوت و انتقام ما بر آوريد و مانند آروغ ترش كه مطمئنّ در بدن باشد بواسطۀ معده فساد بيكبار در طبيعت جوشش نمايد همان نوع يكنوع جوش و خروش بر آورديد.

امّا رأى شما بغايت سست و بى اعتبار و بى نهايت نامحكم و نااستوار است ليكن در بيعت ما مانند ملخ بيكبار هجوم آورديد و مانند فرش كه فرّاش گسترد و قبل از آنكه كسى بر آن نشيند بر چند فعل و شغل و كار و عمل شما بر آن نهج است كه از روى سفاهت و گمراهى و بدى نفس و تباهى رو و عهد و پيمان و توكيد و ايمان خود را شكسته منخرط در سلك أهل عصيان و مرتبط به أرباب تمرّد و عدوان شديد بعد و دورى و سحق و مهجورى بواسطۀ مثل امّت كه أهل طواغيت و بدعت ثابت است در قيامت زيرا كه شما بقيّۀ أحزاب شيا- طين و بنده و پس پشت اندازندگان كتاب ربّ العالمين و گريزندگان از سنن سيّد المرسلين و برادران مستهزئين و سخريّه كنندگان دين و آئينيد.

اَلَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ و عاصيان از أئمّة الهدى و ملحقين بأولاد الزّنا نسب و حسب كه اين آيۀ كريمه در شأن ايشان نازل است.

از حضرت ايزد واهب كه: لَبِئْسَ مٰا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذٰابِ هُمْ خٰالِدُونَ .

آيا شما اى أهل كوفه بيوفا بآن جماعت معتضد گشته اميد و رجا در روز جزا داريد و از ما متخاذل و نامعتضد شده أصلا پروا بلكه اميد احسان و اعطاء

ص: 139

از حضرت تبارك و تعالى و محمّد سيّد الأنبياء عليه الصّلوة و الثّناء نداريد.

آرى و اللّٰه آنچه گفتم چنين است زيرا كه خذل و عار در ميان شما درخت معروف و بر قرار است كه اصول آن در جسم و جان شما روئيده و رگ و استخوان شما بآن محكم و استوار گرديده.

پس شما خبيث ترين ميوه درخت از براى جماعت ناظران با كسى كه ميل أكل و تناول آن نمايد خواهيد بود از براى آنكه غضب در حقّ او نمايند يعنى بر كسى كه غضب ايزد تعالى بر او متعلّق گردد او را بمثل شما مردم گرفتار گرداند.

آنگاه فرمود كه:

الا لعنة اللّٰه على الظّالمين النّاكثين الّذين و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم اللّٰه عليكم كفيلا .

يعنى:لعنت از براى ظالمان كه شكنندگان عهد و پيمانند ثابت است.

بدرستى كه آن دعىّ بن دعىّ ما را در ميان خوارى و ذلّت گذاشت هيهات،هيهات،از براى اوست ذلّت و خوارى و خسّت در قيامت.

سوگوارى و گرفتارى بعذاب و عقاب آخرت و شرمسارى در نزد حضرت بارى.

اى أهل كوفه خدا و رسول(ص)و مؤمنان و حجرهاى طاهره،و حجره هاى طيّبه ابا و انكار من اختيار كنند اگر من اختيار اطاعت أرباب لئام در ميدان كه مصارع أصحاب كرام است نمايم و من راضى به اسيرى و راجف به اين گرفتارى ام بواسطۀ قلّت عدد خود و كثرت أعداء و خذلت ناصر و معين و بسيارى دشمنان دين و تمامى شدايد و آزار بخود قرار دادم و ننگ و عار

ص: 140

اطاعت آن شقىّ خاكسار بخود بهيچ وجه من الوجوه قرار نتوانم داد و اين كار اختيار نخواهم كرد.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه تمثيل باين كلمات منظومه نمود.

شعر:

و ان نهزم فهزّامون قدما *** و إن نهزم فغير منهز مينا

و ما ان طبّنا جبن و لكن *** منايانا و دولة آخرينا

فقل للشّامتين بنا أفيقوا *** سيلقى الشّامتون كما لقينا

پس آنگاه از ميدان مراجعت بمنزل و مكان و بسرادق و خيمه أصحاب و ياران نمود.

و بعضى گفته اند كه اين مقدّمه مكالمه بين امام حسين عليه السّلام و التّحيّة و ميان أرباب ظلمه در هنگامى بوقوع انجاميد كه أصحاب آن حضرت و أقارب بالتّمام بتجرّع جام شهادت ساكن دار السّلام گشتند و امام المظلوم المعصوم تنها و بيكس در برابر آن قوم شوم ماند و هيچ كس با آن ولىّ ايزد أقدس نبود الاّ پسر او علىّ زين العابدين عليه السّلام و پسر ديگر شيرخواره كه نام مباركش عبد اللّٰه بود.

در آن أثناء امام انس و جان پيش خيمه پرده گيان حرم نبوّت و عصمة و محتجبان سرادق عفّت و طهارت رفته چون چشم مبارك بر آن طفل مظلوم انداخت آه سرد بر كشيد و گفت:

چون سفر آخرت نزديك است و وقت وداع قريب شده آن طفل را بمن دهيد كه او را وداع كنم چون صبىّ معصوم بدست آن امام مظلوم دادند آن حضرت بوسه بر روى او ميداد و با كمال حزن و ألم باين كلام متكلّم گرديد كه:

ص: 141

اى پسرك من

ويل لهؤلاء القوم يا ويل است مكان و مأواى اين قوم شوم در يوم القيام در هنگام كه سيّد الأنام محمّد عليه صلوات الملك العلاّم خصيم آن.

در آن أثناء نامردى از متمرّدان كوفه و شام تيرى بقصد آن امام الأنام انداخت قضا را آن تير بر حلق آن طفل معصوم آمده روح آن بلبل بوستان ولايت بر شاخسار أشجار جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ پرواز نمود.

و در بعض نسخ معتبر بنظر مترجم أحقر رسيد كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام در كرّۀ ثانيه از ميدان مراجعت بواسطۀ وداع اهل بيت النّبوة نمود.

بعد از آنكه بدر خيمه حجله نشينان سرادق عصمت و پرده گيان تتق طهارت و عفّت رسيد آن طفل بگريه و اضطراب از واسطۀ عدم شير و آب بود.

چون حضرت ولايتمآب مشاهدۀ آن نمود بى تاب گرديد گفت:آن طفل را بمن دهيد كه نزد آن جمعى مرتاب برده شايد دمى آب براى اين طفل كه از كمى شير والده و عدم آب تشنه و بى تابست توانم گرفت.

مرويست كه چون آن سرور آن طفل را در ميدان آورد از قربوس زين برداشت و پسر را دست گرفت و گفت:

اى قوم اگر من باعتقاد شما بواسطۀ عدم بيعت يزيد گناه كار باشم بارى اين طفل شيرخوار بيگناهست چون در پستان والدۀ او شير نمانده و از بى آبى بى تابى مينمايد و الحال بهلاكت نزديك شده اگر او را چندان آب دهيد كه سيراب شود من با شما شرط كنم كه در آخرت در پيش جدّم نبىّ الرّحمه با شما خصمى نكنم.

ص: 142

قوم را بعد از استماع اين كلام نفس بكام آن لئام محتبس گشته جواب آن امام(ع)ندادند چون آن سيّد و سرور آن التماس و استدعا مكرّر گردانيد جمعى از سنگين دلان شام و گروهى از كوفيان لئام آواز خود بلند گردانيدند كه اى حسين(ع)اگر از مشرق تا مغرب مملوّ از آب باشد و آن تحت تصرّف،و فرمان ما باشد يك قطره بتو اى حسين(ع)و فرزندانت ندهيم تا در بيعت والى شام درآئى.

چون حضرت امام حسين عليه السّلام دانست كه آن لئام قطرۀ آب بكام آن صبىّ مستهام نخواهند رسانيد.

خواست كه مراجعت فرمايد كه در آن أثناء نامردى از تيراندازان شام گفت:

اى ياران حسين(ع)خوش بنشانه ايستاده چه گوئيد بيك تير كار او سازم و خود و ساير عساكر كوفه و شام را از غم و غصّۀ او پردازم.

همان دم تيرى بعرصۀ كمان بست و بجانب آن امام مظلوم انداخت قضا را آن تير از حلق آن طفل مرحوم گشته بر بازوى حضرت امام حسين(ع) نشست و آن طفل همان ساعت برحمت ربّ العزّت پيوست.

قولى آنست كه امام(ع)بعد از مراجعت از ميدان والدۀ طفل را طلب فرمود و فرمود:بستان پسر خود را كه بجاى آب از خون سيراب گرديد چون پردگيان حرم عزّت و نبوّت آن حال مشاهدت نمودند خروش وا ويلاه و وا محمّداه و وا عليّاه برآوردند،حضرت امام حسين عليه السّلام ايشان را بصبر تسلّى مينمود.

و بعضى از مشاهير نقل كردند كه چون آن طفل در همان ميدان به

ص: 143

روضۀ رضوان خراميد.

حضرت امام حسين عليه السّلام از اسب فرود آمد و از بتان شمشير حفرۀ براى دفن آن نور ديده نموده با همان لباس خون آلوده مدفون گردانيده آنگاه با حزن و آه از سر قبر آن قرّت عين أمير المؤمنين على ولىّ اللّٰه برجست و بايستاد و انشاد اين كلمات صدق سمات مشتمل بر أحوال خير مآل خود و حركت و تعدّى أهل ضلال فرمود.

شعر:

كفروا القوم و قدما رغبوا *** عن ثواب اللّٰه ربّ الثّقلين

قتلوا قدما عليّا و ابنه *** حسن الخير كريم الطّرفين

حنقا منهم و قالوا أجمعوا *** نفتك الآن جميعا بالحسين

يا لقوم من أناس،رذّل *** جمعوا الجمع لأهل الحرمين

ثمّ ساروا و تواصوا كلّهم *** باحتياجى لرضاء الملحدين

لم يخافوا اللّٰه في سفك دمى *** لعبيد اللّٰه نسل الكافرين

و ابن سعد قد رمانى عنوة *** بجنود كوكوف الهاطلين

لا لشيء كان منّى قبل ذا *** غير فخرى بضياء الفرقدين

بعلىّ الخير من بعد النّبي *** و النّبي القرشىّ الوالدين

خيرة اللّٰه من الخلق أبى *** ثمّ امّى فأنا اين الخيرتين

فضّة قد خلّصت من ذهب *** فأنا الفضّة و ابن الذّهبين

من له جدّ كجدّى في الورى *** وارث الرّسل و مولى الثّقلين

فاطم الزّهراء أمّى و أبى *** قاصم الكفر ببدر و حنين

عروة الدّين علىّ المرتضى *** صاحب الحوض مصلّى القبلتين

ص: 144

و له في يوم احد وقعة *** شفت الغلّ بقبض العسكرين

ثمّ بالأحزاب و الفتح معا *** هازم الجيش و أهل القبلتين

عبد اللّٰه غلاما يافعا *** و قريشي يعبدون الوثنين

في سبيل اللّٰه ما ذا صنعت *** امّة السّوء معا بالعترتين

عترة البرّ النّبي المصطفى *** و على القوم يوم الجحفلين

چون حضرت امام حسين عليه السّلام و التّحيّة اين كلمات منظومه به اتمام و انجام رسانيد پاى مبارك بركاب در آن وقت سوار شد و شمشير از نيام بركشيد و روان گرديد و چون به پيش روى آن قوم شوم رسيد عنان كشيده بايستاد.

در آن حال آن سبط نبىّ ذو الجلال شمشير برهنه در دست مستعدّ حرب و قتال گشته مأيوس و محروم از حيات مستعار و عازم موت و مترصّد،و منتظر أمر و فرمان حىّ الّذى لا يموت شده شروع در بيان اين رجز نمود.

شعر:

انا ابن علىّ الخير من آل هاشم *** كفانى بهذا معجزا حين أفخر

و جدّى رسول اللّٰه أكرم من مشى *** و نحن سراج اللّٰه في الخلق يزهر

و فاطم امّى من سلالة أحمد *** و عمّى يدعى ذا الجناحين جعفر

و فينا كتاب اللّٰه انزل صادقا *** و فينا الهدى و الوحى بالخير تذكر

و نحن أمان اللّٰه للنّاس كلّهم *** نطول بهذا في الأنام و نجهر

و نحن ولاة الحوض نسقى ولاتنا *** بكأس رسول اللّٰه ما ليس ينكر

و شيعتنا في النّاس أكرم شيعة *** و مبغضنا يوم القيامة أخسر

چون رجز باتمام رسانيد خود را بصف أهل ضلال زد و چندان قتال

ص: 145

نمود كه برحمت ايزد معبود واصل گرديد رحمة اللّٰه عليه و لعنة اللّٰه على-قاتليه.

و تفصيل أحوال خير المآل آن سبط رسول واهب متعال در أكثر كتب محتويه بر ذكر و بيان أحوال سيّد البريّة و آله أئمّة المعصومين عليهم السّلام و التّحيّة منقول و مسطور و مروى و مذكور است.

و چون اين كتاب مشتمل بر ذكر و بيان احتجاج حضرت نبىّ العدنان و أمير المؤمنين(ع)و باقى امامان از أولاد ايشان عليهم السّلام الملك المنّان و بعضى از أصحاب و محبّان است لهذا بذكر همان مطلب و مرام كلام اختتام مينمايد و بخوف طول آن شروع در آن نمينمايد و اللّٰه المستعان.

ص: 146

«ذكر در بيان احتجاج فاطمة الصّغرى بر أهل كوفه بعد

از شهادت امام حسين عليه السّلام و أصحاب آن حضرت در

كربلا بوسيلۀ غدر و دغاى كوفيان و كثرت عداوت و بغض

شاميان عليهما ما يستحقّان من الملك المنّان»

از زيد بن موسى بن جعفر مرويست و آن بزرگوار از آباى كرام عظام خود عليهم سلام اللّٰه الملك المنّان روايت كند كه چون بعد از قتل حضرت امام السّعيد الشّهيد أبى عبد اللّٰه الحسين(ع)امام زين العابدين(ع) را با اهل بيت از كربلا بكوفه انتقال و ارتحال نمودند ايشان را بدار الاماره كه مسكن و مقام عبيد اللّٰه زياد بود فروز آوردند.

روزى ديگر كه عبيد اللّٰه زياد در ديوان مظالم و أكثر كوفيان ظالم در محضر حاضر بودند آن ثمرۀ شجرة الكبرى فاطمة الصّغرى بنت حسين بن أمير المؤمنين علىّ عليه السّلام در آن أثر خطبه باين نسق به نثر مؤدّى فرمود كه:حمد بعدد رمل و حصى و شكر بموازنۀ عرش أعظم بارى سرافراز ذات

ص: 147

خداى تبارك و تعالى است كه متفرّد و منزّه از شواهد و انداد و مقدّس از عوارض و اضدادست كه لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ .

من حمد او تمام و ايمان باو دارم و از پرستش و عبادت غير او برى و بيزارم و مرا توكّل برو و شهادت بيگانگى ذات بى شبهه و انداد اوست كه:

أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه وحده لا شريك له.

و درود و تحيّت و ثناى لا يحصى بر أشرف رسل و أنبياى او محمّد مصطفى و أولاد او باد كه:أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله صلّى اللّٰه عليه و آله.

و گواهى ميدهم بر آنكه أولاد أمجاد آن رسول(ص)ربّ العباد بشط الفرات باتّفاق أهل شقاق و عناد بناحق و ظلم و از روى جور و ستم مذبوح و مقتول أرباب ظلوم و جهول شدند.

بار خدايا مرا پناه به تست اگر افترا و كذب نسبت بذات ستوده صفات تو دهم و آنچه تو انزال و ارسال در حقّ على(ع)و آل آن حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پسنديده خصال در باب أخذ عهد و ميثاق از امّت از جهت وصىّ او علىّ بن أبى طالب(ع)نموده خلاف گويم.

و على عليه السّلام كه بوسيلۀ ظلم امّت حقّ او مسلوب و مقتول بغير ذنب از دست أعداى جهولست،چنانچه فرزند ارجمند او را ديروز از روى ظلم و ستم او را بقتل آوردند آن سرور را نيز در سابق در بيت از بيوت خداى عزّ و جلّ كه آن وصىّ خاتم الرّسل در عبادت و بندگى ايزد كافل مشتغل بود بقتل آوردند و بآن بيت معشر مسلمانان بزبان و بدل مملوّ از نفاق و كينۀ اهل بيت رسول آخر الزّمان حاضر بودند دفع شر از آن ولىّ ايزد داور ننمود بلكه أمر بقتل آن حضرت و گروهى اعانت قاتل نمودند.

ص: 148

بار خدايا دفع شرّ آن ظلمه بر تو بغايت آسان بود و آن امام معصوم پيوسته مظلوم بود تا آنكه او را قبض نمودى بسوى خود به نقيبۀ محموده و ضريبۀ طيّبه مشهوده و آن پسنديدۀ ايزد واهب معروف المناقب و مشهور المذاهب بود و هرگز در بندگى تو اى قادر عالم بسرزنش لايم و به عذل عاذل هايم ممنوع و منزجر نگشته.

پروردگارا هدايت آن امام الأنام با سلام در صغر سنّ او نمودى و حمد و ستايش مناقب او در أيّام بزرگى او در نزد خاصّ و عامّ ظاهر فرمودى و آن حضرت پيوسته ناصح و مطيع تو اى بصير سميع و ناصر و معين رسول تو سيّد المرسلين بود تا آنكه او را قبض بسوى خود نمودى و هرگز او را رغبت به دنيا و حريص بمشتهيات و مستلذّات اين سرا نبود.

چنانچه فرمود:

يا دنيا طلّقتك ثلاثا لا رجعة فيها.

ليكن آن امام جنّ و بشر را رغبت بسيار بدار القرار و همسايگى أنبياى أخيار و رسل أبرار خصوصا نبىّ المختار بود.

چنانچه دايم مجاهد راه تو بود آن حضرت واهب بيچون چون از او راضى بودى او را اختيار نمودى و بدين قويم و طريق مستقيم هدايت- فرمودى.

آنگاه بضعۀ ولىّ اللّٰه فرمود كه:امّا بعد يا أهل كوفه بيوفا و يا أهل مكر و دغا و أهل غدر و حيلها با اهل بيت نبىّ ايزد تعالى را حضرت واجب منّان بشما امتحان نمود و شما را نيز باطاعت ما ابتلاء و امتحان فرمود ابتلاى ما را نسبت بشما نيكو گردانيد زيرا كه علم خود را در نزد ما و فهم خود را در پيش ما مودّع و مستقرّ گردانيد پس با عيبه ى علم و دعا و مكان فهم خداى عالم و حكمت

ص: 149

و حجّت در زمين و در بلاد از براى عباد اوئيم ما را بكرامت خود مكرّم و ما را تفضيل بر ساير طوايف بنى آدم بلكه از تمامى أنبياء سابقين و امم بوجود وافر الجود نبىّ ما محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم داد.

شما اى أهل مكر و غدر تكذيب ما نموديد بلكه بكفر ما فرموديد و قتال ما حلال و نهب و غارت أموال ما جايز بطريق مآل أهل ضلال دانسته گوئيا ما أولاد ترك و أولاد أهل كابليم.

چنانچه پيشتر با جدّم سيّد البشر بلكه ديروز با آن سرور مقاتله كرديد بنوعى كه هنوز از شمشيرهاى شما دماى أهل بيت ما متقاطر است بواسطۀ حقد و حسد پيشتر باين عمل شنيع و فعل وضيع قتل أولاد نبىّ الشّفيع.

آيا قرّت عين شما بهم رسيد؟و قلوب محبّت مسلوب شما از اين شغل نامرغوب خوشحال گرديدند عجب جراتست شما را بر حضرت واجب تعالى و طرفه مكرى بيّن و ظاهر كرديد ليكن وَ اللّٰهُ خَيْرُ الْمٰاكِرِينَ .

أصلا نفس خود را باين فعل ناپسند كه از شما صادر گشته از اهراق دماى ما اولياى ايزد تعالى و دست درازى شما بأموال ما هيچ گونه بخذلان و شرمسارى و خسارت و زيانكارى منسوب نميگرداند اگر چه اين كار در نظر شما أشرار صعب و دشوار نيست.

اما و اللّٰه بخداى عالم ما را سوگند و قسم است كه اين مصائب بر ما أشدّ نوائب دهر و أتعب حوادث عجائب است.

و قال اللّٰه في كتابه: مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهٰا إِنَّ ذٰلِكَ عَلَى اللّٰهِ يَسِيرٌ لِكَيْلاٰ تَأْسَوْا عَلىٰ مٰا فٰاتَكُمْ وَ لاٰ تَفْرَحُوا بِمٰا آتٰاكُمْ وَ اللّٰهُ لاٰ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ .

مقطوع باد جمعيّت شما بپراكندگى مقرون باد الفت شما منتظر لعنة

ص: 150

از حضرت ربّ العزّت باشيد كه متواتر بديها از براى شما از آسمان ظاهر و هويدا خواهد شد.

فيسحتكم بما كسبتم وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ و بعد از آن مخلّد به عذاب أليم و عقاب جسيم در روز قيامت بواسطۀ ظلم و غرامت بر ما اهل بيت نبىّ الرّحمه روا داشتيد گرفتار خواهيد شد أَلاٰ لَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَى الظّٰالِمِينَ .

ويل لكم،چاه ويل مقرّ شما باد آيا ميدانيد كه بكدام دست بمطاعن و محاربه ما دراز كرديد و بكدام نفس خسيس بقتال ما مايل شديد و بكدام پا مشى براى محاربۀ ما آمديد و تابع محارب ما شديد بيقين در آخرت جوارح و اعضاى شما بر اين أفعال شنيعه و أعمال قبيحۀ شما شهود ظاهر و آشكار خواهند بود.

شما را دلها بغايت در قساوت و جگرها در نهايت بى شرمى و غلظت است بلكه قلوب شما مطبوع و سمع شما مختوم و بصر شما در غشاوت مكتوم- است.

و سوّل لكم الشّيطان و أملى لكم و جعل على بصركم غشاوة و أنتم لا تهتدون.

يا أهل كوفه الفت شما بيكديگر مقطوع و بپراكندگى و تفرقه مبدّل باد آن همه وصيّت كه حضرت سيّد البريّه بشما نمود بلكه آن را در نزد شما مودّع فرمود در باب برادر خود حضرت على بن أبى طالب عليه السّلام شما غدر بجدّم أمير المؤمنين حيدر عليه السّلام و بحضرت نبىّ الاكرام و عترت النّبى عليهم السّلام نموديد و افتخار بقتال و جدال حضرت أمير المؤمنين على عليه- السّلام و آل فرموديد چنانچه شعر:

ص: 151

نحن قتلنا عليّا و بنى علىّ *** بسيوف هنديّه و رماح

و سبينا نساءهم سبى ترك *** و نطحناهم و أىّ نطاح

اى قايل اين كلام نافرجام دهانت در صبح و شام مملوّ از سنگريزه ها و خاك بتوالى أيّام با دو بجز همان ترا اى تيره سرانجام بهره در آغاز و انجام مباد.

افتخار بقتل قومى مينمائى كه حضرت خداى منّان تزكيه و تطهيرشان از رجس عبادت أوثان و از ساير وزر و عصيان نمود.

چنانچه در كلام درّ انتظام خود فرمود كه: لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً .

ظاهرا قائل اين كلمات منظومه نامنتظمه عبيد اللّٰه زياد باشد لهذا آن معصومه خطاب باو نموده كه اى قائل أفعال تو اين كه قتل أولاد سيّد المرسلين نمودى و مقال تو آنكه افتخار و جدال با پسنديدگان ايزد متعال فرمودى،وقوع اين عمل از تو عجب و بديع نيست زيرا كه پدرت نيز به مثل اين فعل شنيع بعمل آورده بيقين و بى اشتباه بوثيقۀ

و انّما لكلّ امرئ ما قدّمت يداه هر أحدى بجزاى عمل خود بذريعه: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و پاداشت جزو و كلّ آن بمجزى و منفعل گردد.

شما اى قوم حقد بر ما و حسد نموديد از آنچه حضرت ربّ جليل ما را بر شما و بر ساير برايا تكريم و تفضيل فرمود.

ويلا لكم،چاه ويل و عذاب براى مكين و مقرّ شما مستقرّ باد.

شعر:

ص: 152

فما ذنبنا إن جاش دهر بحورنا *** و يحرك ساج لا يوارى الدّعاء مصا

اى قوم بيمروّت گناه ما چه بود كه دنيا را بظلم و جور ما در هيجان و حركت آورديد و اگر منكر اين أمر شويد كه از ما اين أمر منكر بحيّز ظهور بيّن و ظاهر و سانح و صادر نشده اين انكار شما چون انكار امروز غايت وضوح و ظهور است و بحر عمل شما چون ساكن است و خفاى آلات و أدوات آن به واسطۀ عدم عمق فراوان ميسّر نيست و وجه أعمال شما را مخفى و پنهان نميگرداند بلكه هر چه شما در حقّ ما اهل بيت رسول مجتبى بمنصّۀ عمل بيّن و ظاهر نموديد همگى آن بر تمامى خلقان روشن و عيان است و اين احسان و تفضّل از حضرت عزّ و جلّ نسبت بأولاد خاتم الرّسل بديع و مستبعد نيست.

ذٰلِكَ فَضْلُ اللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ .

چون فاطمة الصّغرى كلام صدق التيام باين مقام اختتام فرمود- خروش و فغان از حضّار آن مكان برخاست و گريه مردم بغايت بلند شد و قطرات عبرات ايشان متقاطر و دمادم گرديد همگى گفتند:

يا بنت الطّيّبين بس است آنچه ذكر نمودى زيرا كه در درون ما نواير متلهّبه اندوختى و دلهاى حزين و سينه هاى غمين ما را بآن نيران سوختى.

آن معصومه چون حال بدان منوال ديد ساكت گرديد سلام اللّٰه عليها و على أبيها و جدّيها المعصومين.

ص: 153

«ذكر در بيان احتجاج زينب بنت علىّ بن أبى طالب(ع)

بر كوفيان بطريق خطبه در محضر رجال و نسوان ايشان»

از حذيم بن شريك أسدى منقول و مرويست كه:چون حضرت امام الشّهيد أبى عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام بدرجۀ شهادت رسيد امام زين العابدين عليه السّلام با نسوان از كربلاء بكوفه آمد در آن أثر آن خلاصۀ و زبدۀ دودمان رفيع البنيان أمير المؤمنين حيدر مريض و محموم و با شدايد هموم و مغموم بود و همان كه بسعادت و اقبال داخل شهر كوفه گرديد مردان و زنان در جلوى خدمتكاران ايشان بغايت گريان و نالان و گريبان جامهاتا دامن چاكها گرديده وا عليّاه وا حسيناه گويان دوان دوان ميرفتند.

چون آن ولىّ حضرت امام العابدين(ع)از بيمارى در نهايت ضعف بوده بآواز حزين چنين فرمود كه:اين جماعت براى ما گريان و نالانند پس ما را بغير ايشان كه بقتل رسانيد و كدام طايفه ما را چنين بى سرانجام گردانيد در آن حال زينب بنت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام روى مبارك بجانب آن

ص: 154

طايفه آورده ايماء بسكوت نمود.

حذيم أسدى گويد كه:و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه آنچه از آن بضعۀ حيدر كرّار مسموع ميشد گوئيا از نطق و بيان حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام الملك المنّان مسموع مردمان ميگرديد.

حضرت زينب(ع)اشارت نمود بمردمان كه گوش بسخنان ايشان نمائيد لهذا مردم نفس و دم در كشيدند و جرس را آواز مقطوع گردانيدند.

بعد از آن فرمود كه:بعد حمد ايزد منّان و شكر و ثناى ذات قادر سبحان و صلاة و سلام بر رسول او محمّد و آل ايشان كه امناى دين و حفظۀ شرع مبين اند.

اى أهل كوفه و أهل حيله و مكر و أهل خذلان و غدر الحال اين قطرات عبرات و اين صوت گريه از روى رياء و سمعه از براى چه و اظهار حزن و ألم و اهراق آب چشم از جهت كدام مردم است؟ اگر بواسطۀ اهل بيت رسول اللّٰه است هر أحدى بر مكر و غدر شما أهل كوفه مطّلع و مخبر است كه شما بعد از عهد و ميثاق و ارسال مكاتبات،و مراسلات بنزد آن سبط سيّد البرّيات مكرّر مكرّر آن حضرت اعتماد بقول و فعل شما ننمود تا آنكه عهد و بيعت از شما گرفته آن را بسوگند غلاظ و شداد مؤكّد فرمود مع هذا شما بر عهد و قول خود وفا ننموديد و اين عمل شنيع و فعل منيع ظاهر نموديد.

مثل شما مثل آن عورت است كه صبح تا شام كارش خرجه كردن بود و چون روز بانجام ميرسيد هر چه در آن روز رشته كرده تمام را خراب و نقض مينمود.

ص: 155

بعد از آنكه سعى و اهتمام بقدر وسع بانصرام رسانيده بود،آنگاه تلاوت آيت كلام حضرت ربّ العزّت فرمود كه: وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهٰا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكٰاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمٰانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ .

آيا اى أهل كوفه در ميان شما بغير غدر و تعسّف و عجب و شنف،و كذب و تخلّف و ملاقات با فرومايگان و ارتباط و التيام با دشمنان خاندان رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آخر الزّمان أمر ديگر بيّن و ظاهر است و با شما آشنائى و اميد و داد و دوستى مانند آنست كه مرعى و محمى در زمين شورستان و معدن فضّه از نمكزار بى پايان اختيار كنند أفعال و أقوال شما بر همگنان كالشّمس في وسط النّهار در كمال ظهور و آشكار است و جزا و پاداش كردار خود سخط و آزار از منتقم جبّار است خواهيد يافت لَبِئْسَ مٰا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذٰابِ هُمْ خٰالِدُونَ .

آيا شما ميگرييد،نعم آرى و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شما سزاوار گريه و بكاء دوام و جدير برنج و عنابتتابع ليالى و ايّام خواهيد بود و از اين أعمال تا سرانجام شما بايد كه لبهاى شما در تمادى مشهور و أعوام هرگز به تبسّم انجام و التيام نيابد.

فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً زيرا كه شما به مترجّى ننگ و عار دنيا و متمنّى بعيب و شنار ما شديد و هرگز شما را أبدا اميد خلاصى از شدايد عذاب حضرت مالك الرّقاب و انتهاء عقاب نيست و چگونه اميد نجات باشد شما را كه قاتلان سلالۀ خاتم النّبوّه و معدن الرّساله و سيّد شباب أهل الجنّة كه ملاذ حريم شما و معاذ حرب عظيم شما و مقرّ مسلّم شما و نوميدكنندگان مردم از جرح و كلم شما و محلّ مفزع و فريادرس شما در هنگام نزول و هبوط شدايد و بلايا و

ص: 156

مرجع شما در دار دنيا و عقبى و ملجا و مفرّ شما در وقت مقاتله شما با أعداء و مدار حجج شما و منار محجّۀ شمااند بوديد و بعد از قتل آن أعيان نهب و غارت أموال ايشان نموديد.

ألا ساء ما قدّمتم لأنفسكم و ساء ما تزرون و آنچه بواسطۀ ذخيرت آخرت خود گذاشته و بجهت زاد معاد و توشه آن مكان داشتيد آن بغايت بدو بينهايت ضايع در دست زيرا كه ذخيرۀ شما بغير نكث عهد و پيمان و نقض ميثاق و ايمان نيست شما در سعى خايب و ايادى شما مقطوع از تحصيل مطالب و در بيع و شراى خود خاسر و غير راغب و محروم و مأيوس از احسان و مرحمت ايزد واهب و متّصل بغضب او خواهيد بود.و يؤتم بغضب من اللّٰه و ضربت عليكم الذّلة و المسكنة.

ويل لكم چاه ويل مقام شما باداى أرباب عناد آيا ميدانيد كه كدام كبد و جگر حضرت سيّد البشر است كه قطع نموديد و كدام عهد است كه شكستيد و كدام طايفه مستوره مكرّمه اند كه ايشان را بر مردمان ظاهر نموديد و حرم كدام نبىّ محترم است كه هتك آن نموديد و اين خون كيست از أولاد و سيّد عالم كه از روى جور و ظلم و تعدّى و ستم ريختيد.

لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا تَكٰادُ السَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبٰالُ هَدًّا .

شما اى أهل كوفه و اى أهل مكر و حيله كار بسيار بد و بى نهايت زبون و ردّ ما بين آسمان و زمين از روى عداوت و كين بعمل آورديد.

آيا عجب ميدانيد اگر از اين حركت ناموزون و فعل زشت زبون شما بحكم و أمر حضرت قادر بيچون آسمان بروى زمين خون ببارد و شما را معجّلا به

ص: 157

عذاب و بلاى گوناگون گرفتار و بلعنت ملعون گرداند.

ليكن بوثيقۀ وَ لَعَذٰابُ الْآخِرَةِ أَخْزىٰ وَ هُمْ لاٰ يُنْصَرُونَ ربّ العزّت موقوف عقاب بآخرت داشته چه عذاب آخرت أشدّ و أخزى و آن عقاب بشما أليق و أحرى است.

بايد كه شما بآن مهلت خيال خفّت عذاب و نكال در يوم لا ينفع فيه بنون و لا مال مكنيد زيرا كه در نزد عزّ و جلّ مثل اين عمل حقير نيست و اين كار ناشايستۀ جمعى سيه روزگار در نزد ايزد جبّار بغايت عظيم و دشوار است و حاشا و كلاّ كه ترس عدم پرسش اين چون از حضرت عادل بيچون متصوّر باشد.

و اين ستم و ظلم را كه بر ما اهل بيت رسول مجتبى واقع شده بى انكار و الحاد حضرت خلاّق العباد لبالمرصاد بفرياد ما مستغاثيان بعدل و داد رسيده،دلهاى حزين و سينه هاى غمگين ناشاد ما را در آن روز شاد و آباد خواهد گردانيد.

بعد از آن بضعۀ امام انس و جان شروع در انشاد و بيان اين كلمات منظومه نمود.

شعر:

ما ذا تقولون اذ قال النّبىّ لكم *** ما ذا صنعتم و أنتم آخر الامم

بأهل بيتى و أولادى و تكرمتى *** منهم اسارى و منهم ضرّجوا بدم

ما كان هذا جزائى او نصحت لكم *** ان تخلفونى بسوء في ذوى رحمى

انّى لأخشى عليكم أن تحلّ بكم *** مثل العذاب الّذي أودى على ارم

ص: 158

چون آن سيّدۀ معصومه اين كلمات منتظمه باتمام رسانيد روى خود از آن لئام بگردانيد.

حذيم أسدى روايت كند كه بخداى منّان قسم است كه جميع مردمان را بعد از استماع اين سخنان در غايت اضطراب و حيران ديدم كه دستها بر دهنهاى خود ميزدند و ميگريستند.

و چون ملتفت بيك طرف خود گرديدم شيخ را از كوفيان ديدم كه چنان مى گريست كه آب چشم او از محاسن او مانند باران روان بود.

در آن زمان دست بجانب آسمان برداشته ميگفت:كه پدر و مادرم فداى شما باد كهول شما بهترين كهول و جوانان شما بهترين جوانان و نسل شما كريم و فضل شما عظيم است بعد از آن شيخ شروع بخواندن اين شعر نمود:

كهولكم خير الكهول و نسلكم *** اذ اعدّ نسل لا يبور و لا يخزى

ليكن حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون عمّۀ خود را در كمال اضطراب و بغايت مضطرّ و بى تاب ديد فرمود كه:يا عمّه خاموش باشيد و با اين طايفۀ أهل ضلال قيل و قال منمائيد كه أثر كلام صدق التيام شما در ايشان محال است و ما و شما را بواسطۀ حيات مستعار تجربه در ماضى و حال است.

بحمد اللّٰه كه تو عالم و دانا بحقايق أحوال أهل دنيائى و محتاج بتعليم و تفهيم نيستى.

و مى فهمى كه بكاء و حزن از كسى كه دهر او را خراب و مصادمات زمانه او را مضطرّ و با اضطراب گردانيد مردود و ممنوع نيست.

زينب عليه السّلام بعد از استماع كلام امام زين العابدين عليه-

ص: 159

السّلام ساكت و خاموش گرديد.

بعد از آن حضرت امام(ع)بسعادت و اقبال فروز آمد و خيمه و سرا پردۀ بر پا كرد و عورات و پرده گيان حرم محترم را فروز آورده داخل خيمه گردانيد و ايشان را أمر بصبر و تسلّى فرمود.

ص: 160

«ذكر در بيان احتجاج حضرت امام زين العابدين عليه

السّلام بكوفه در هنگامى كه از خيمه بيرون آمده بود بر

أهل كوفه توبيخ و سرزنش ايشان بر غدر و مكر آن طايفه و

نكث عهد و پيمان نمود»

از حذيم بن شريك الأسدى منقول و مرويست كه چون حضرت امام زين العابدين(ع)در كوفه از خيمه بيرون آمد و چشم مباركش بجانب كوفيان افتاد روى بايشان آورده و ايماء بآن جماعت كرده و آن حضرت در آن حال به سعادت و اقبال ايستاده بود شروع در حمد حضرت واجب الوجود نموده و حمد و سپاس و شكر بى اندازۀ خداى تعالى و احسان ايزد معبود مؤدّى فرمود و صلاة و سلام نبىّ الاكرام و آل فخام ادا نمود.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه گفت:ايّها النّاس اى معشر مردمان هر كه مرا شناسد پس او عارف و آگاه است بحال من و آنكه مرا نشناسد بداند كه من

ص: 161

علىّ بن الحسين بن على بن أبى طالبم.

حسين(ع)كه مذبوح بشطّ الفرات بنا حقّ و بغير گناه از روى جور و ظلم و تعدّى و ستم گرديد ويل براى آن كس معيّن و مؤسّس است كه چنين حيف در حقّ آن صاحب منى و خيف پسنديد.

و من پسر آن كسم كه قوم هتك حريم و قطع نعيم او و تاراج و غارت مال و سبى و اسيرى عيال آن امام با عزّ و اقبال نمودند.

و من پسر آن كسم كه مقتول بصبر است و همين كافى است ما را بواسطۀ فخر زيرا كه بذريعۀ إِنَّ اللّٰهَ مَعَ الصّٰابِرِينَ هميشه شعار آباى أبرار و أجداد و أخيار ما صبر بر شدايد و آزار بود.

اى معشر مردمان شما را قسم است بخداى قادر مجيد آيا ميدانيد كه شما مراسلات و مكاتبات بنزد پدرم سبط سيّد البريّات قلمى نموديد و عهد و پيمان و ميثاق و ايمان با آن حضرت فرموديد.

و در كتابات شما مندرج بود كه اگر شما بزودى زود تشريف باين حدود نياريد ما را در يوم الموعود در نزد حضرت نبىّ المحمود بر شما الزام و حجّت خواهد بود.

بعد از آنكه آن امام برايا اعتماد بر أقوال شما نمود و بدين صوب تشريف ارزانى فرمود،شما مكر و ريب و خدعه و فريب نموده نقض بيعت و نكث عهد متابعت فرموده مقاتله و مجادله با آن حضرت كرديد و او را مخذول و خود را مأيوس از تمامى مأمول و محروم از شفاعت حضرت رسول نموديد.

مقطوع باد جمعيّت شما و بپراكندگى مبدّل باد الفت شما از آنچه بيشتر از جهت نفس متكبّر و رأى بد منكر خود بر منصّه ظهور ظاهر كرديد.

ص: 162

آيا شما بكدام ديده ها نظر بجمال جنان آراى رسول مجتبى توانيد نمود و جواب سؤال رسول متعال در آن حال توانيد فرمود.

يعنى:وقتى كه از شما پرسد كه چرا عترت مرا مقتول و مذبوح و دل مرا محزون و مجروح نموديد و هتك حرم محترم من و غارت أموال فرزند مكرّم من فرموديد،پس شما امّت من نيستيد.

حذيم روايت كند كه چون فرزند امام حسين الشّهيد كلام باين مقام رسانيد آواز گريه مردمان بغايت مرتفع و بلند گشته بآسمان رسيد.

بعضى از كوفيان ببعضى ايشان ميگفتند كه بهلاك شديم و نميدانيم و از شيوۀ أهل اسلام بيرون شديم و پنداريم كه مسلمانيم.

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه:رحمت خداى بر آن كس باد كه قبول نصيحت و حفظ وصيّت من در حقّ خدا و رسول و اهل بيت او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمايد.

بدرستى و تحقيق كه ما را تأسّى نيكو و اقتفاء بحضرت رسول ايزد تعالى است كه حضّار كوفيان در آن مقام بالتّمام گفتند:يا ابن رسول اللّٰه(ص)ما همه سامعين كلام شما و مطيع أمر و فرمان لازم الاقدام و حافظ عهد و زمام شمائيم و راغب بأمر شما و مأمور بحكم شمائيم و هرگز از متابعت و اطاعت شما رو نگردانيم كه ما را بأمر خود مأمور گردانى كه خداى واحد بر تو رحمت كند.

يا ابن رسول اللّٰه(ص)بدرستى كه محارب شما را محارب و مسلم أمر و حكم را مسلم و طالبيم و هر آينه ما كينۀ شما و كينۀ خود را از آن كسى كه بر شما و بر ما ظلم كرد ميستانيم و شرّ آن ظالم را از شما و از خود كفايت نمائيم.

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه:

هيهات هيهات

ص: 163

اى طايفۀ غدرۀ مكره اگر توانيد حيله و مكر فيما بين خود و شهوات نفوس أمر خود نمائيد.

آيا ارادۀ آن داريد كه چنانچه به آباء ما طريقۀ مخالفت و شيوۀ- مخاصمت مرعى داشتيد و بدان وسيله خاك در ديدۀ امانى و آمال خود نپاشيد.

كلاّ و حاشا بحقّ پروردگار رقّاصان منى و مشتاقان كعبۀ لقا هنوز جراحت شما ديروز از قتل پدرم سبط سيّد الرّسل و نور ديدۀ ولىّ حضرت عزّ و جلّ مندمل نشده.

اى أهل كوفه بى فرزند شدن جدّم رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و قتل اهل بيت او در أمس فراموش من بلكه نسيان هيچ كس نگردد و از قتل پدرم و دو پسر او پدر و جدّم أمير المؤمنين حيدر عليه السّلام را بى فرزند و جهانى را بسوز و شيون و درد و حزن مقترن گردانيديد.

از اين مصيبت سينه من شكافته و مجروح و دلم محزون و مقروح است و از تلخى اين غصّه و غم حنجره و حلقم در غايت مرارت و تلخ كامى و از تجرّع كأس ألم اين درد غصص بيحدّ در فراش سينۀ بى كينه ام بشادكامى است.

استدعاى و التماس من از حضرت ايزد تعالى آنست كه شما أهل كوفه را بمددكارى و يارى ما و از دشمنى و عداوت ما مهجور گرداند.

بيت:

ز كوفى اميد بهى داشتن *** بود خاك در ديده انباشتن

بعد از آن آن سرور انس و جان متكلّم باين كلمات منظومه گرديد.

ص: 164

شعر:

لا غرو إن قتل الحسين و شيخه *** قد كان خيرا من حسين و أكرما

فلا تفرحوا يا أهل كوفة بالّذى *** أصيب حسينا كان ذلك أعظما

قتيل بشطّ النّهر نفسى فداؤه *** جزاء الّذى أرداه نار جهنّما

ص: 165

ذكر در بيان احتجاج حضرت امام زين العابدين عليه

السّلام بعد از وصول آن حضرت با أهل بيت النّبوه بنزد يزيد به

شام بر بعض سكنه و اهالى لا ابالى آن مقام

از ديلم بن عمر مرويست كه در هنگام كه سباياى آل محمّد(ع)را بشام آوردند در آن أيّام من از مقيمان آن مقام بودم چون آن برگزيدگان حضرت ايزد أحد را بر در مسجد جايى كه اسارى ترك و روم را در آن مقام نگاه ميداشتند در همان مكان اقامت فرمودند و حضرت علىّ بن الحسين(ع)در ميان ايشان بود.

در آن هنگام شيخ از مشايخ أهل شام را نظر بآن نيكوترين طوايف أنام افتاد آن غافل جاهل از حقايق آغاز و انجام آن روى بأهل بيت رسول عليهم السّلام آورده گفت:

الحمد للّٰه،حمد و سپاس مر آن خداى را كه شما را مقتول و هلاك نموده و شاخ فتنه را مقطوع و محبّت شما را از دلهاى مردمان بزدود و آسان مقلوع

ص: 166

گردانيد.

بعد از آن شروع درشتم و دشنام نموده هر چه خواست از زبان تيره سرانجام بانصرام و انجام رسانيد.

چون كلام او باتمام رسيد حضرت امام(ع)فرمود كه:من آنچه تو گفتى گوش كردم تا تو از منطق فارغ گشتى،و آنچه در نفس از عداوت و بغض ما أهل بيت رسول خداى تبارك و تعالى و تقدّس مضمر داشتى فاش و ظاهر كردى الحال تو نيز گوش كن به كلام من،چنانچه من گوش بسخن تو داشتم.

شيخ شامى بكام و ناكامى گفت:بيار يا هاشمى.

حضرت امام(ع)فرمود كه:آيا در كلام حضرت واجب تعالى آيۀ: قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبىٰ تلاوت نمودى؟ گفت:بلى حضرت علىّ بن الحسين(ع)گفت:ما آن جماعت هستيم.

آنگاه آن سلالۀ رسول اللّٰه(ص)فرمود كه:آيا بجهت ما در سورۀ بنى اسرائيل هيچ حقّ كه مخصوص ما باشد و أحدى از مسلمان را در آن أصلا حقّ نباشد مى يابى؟ شيخ شامى گفت:نه حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:آيات تلاوت آيت وَ آتِ ذَا الْقُرْبىٰ حَقَّهُ در قرآن ننمودى؟ گفت:نعم نمودم آن حضرت فرمود كه:ما آن جماعتيم كه اللّٰه تبارك و تعالى رسول خود

ص: 167

محمّد مصطفى عليه سلام اللّٰه تعالى أمر نمود كه حقّ ما را بما اعطا نمايد.

شامى گفت:شما آن طايفه ايد؟ حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:نعم آيا اى شامى تلاوت اين آيۀ كلام ربّ العزّت وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبىٰ نمودى؟ گفت:بلى امام زين العابدين عليه السّلام فرمود:ذوى القربى مائيم ايا براى ما يا شيخ هيچ حقّ در سورۀ الأحزاب مييابى كه مسلمانان را حقّ در آن نباشد؟ شامى گفت:بلى حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود:كه آيا تلاوت آيۀ إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً نمودى؟ شامى چون از آن ولىّ حضرت بيچون استماع اين آيه نمود دست- خود بسوى آسمان برداشت و گفت:بار خدايا مرا از اين مقال توبه و رجعت و ندامت و انابت بتو يا ذا الجلال است.

آنگاه سه مرتبه گفت:اللّهمّ انّى أتوب اليك من عداوة آل محمّد و من قتل اهل بيت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم.

بار خدايا من مدّت عمر خود تلاوت كتاب تو مينمودم و تا امروز مشعر و مطّلع باين معنى نبودم.

ص: 168

ذكر در بيان احتجاج زينب بنت أمير المؤمنين على عليه

السّلام بر يزيد در هنگام كه آن باغى ايزد تعالى چوب

بر دندانهاى سيّد الشّهداء عليه سلام الملك العلى ميزد

در محضر

روايت كرد شيخ الصّدوق السّعيد أبو جعفر القمّى رضى اللّٰه عنه از مشايخ بنى هاشم و غير ايشان از مردمان كه چون حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام را با حرم محترم او داخل شام بر يزيد عليه ما يستحقّ من الملك العلاّم من اللّعنة الدّائمه گردانيدند،أمر كرد كه سر حسين(ع)را بمجلس حاضر كنيد چون سر مبارك حضرت امام حسين(ع)را در طشت- گذاشته بنزد يزيد حاضر كردند مخصره كه در دست آن لعين بيدين بود بر ثناياى آن حضرت ميزد و ميگفت كه:حسين(ع)عجب لب و دندان بغايت نيكو داشت.

پس از آن،آن طاغى ايزد أكبر شروع در انشاد اين شعر نمود:

ص: 169

شعر:

لعبت هاشم بالملك فلا *** خبر جاء و لا وحى نزل

ليت أشياخى ببدر شهدوا *** جزع الخزرج من وقع الأسلّ

لأهلّوا و استهلّوا فرحا *** و لقالوا يا يزيد لا تشل

فجزيناهم ببدر مثلها *** و أقمنا مثل بدر فاعتدل

لست من خندف إن لم اسقم *** من بنى أحمد ما كان فعل

چون زينب بنت علىّ عليه السّلام كه مادرش فاطمه بنت نبىّ الاكرم عليه صلوات الملك العلاّم بود آن حال و آن مقال از آن باغى ضالّ عدوّ محمّد(ص)و آل استماع نمود بر پاى خاست و زبان صدق نشان بحمد،و سپاس ايزد منّان بياراست و فرمود كه:

حمد و سپاس و شكر بيحدّ و قياس مر خداى را كه پروردگار عالميانست و صلاة بى اندازه و احساس بر روح پر فتوح جدّم كه سيّد أنبياء و رسولانست و اصل باد.

اى يزيد راست گفت:حضرت ايزد سبحان چنانچه در قرآن لازم- الاذعان فرمود كه: ثُمَّ كٰانَ عٰاقِبَةَ الَّذِينَ أَسٰاؤُا السُّواىٰ أَنْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِ اللّٰهِ وَ كٰانُوا بِهٰا يَسْتَهْزِؤُنَ .

يا يزيد زعم و گمان تو آنست كه از اين حركت عصيان كه از روى تمرّد و طغيان نسبت بما اهل بيت رسول آخر الزّمان ظاهر و عيان گرديد أقطار زمين بر ما بظلم و كين گرفتى و آفاق آسمان را بر ما تنگ مانند حلقه مكين و مكين سجّين گردانيدى تا بوسيلۀ آن ما را اسارى آثار رانده امروز نزد تو خاكسار بقطار آوردند و تو بر ما ذو اقتدارى اين براى ماهوان و خوارى حضرت ايزد

ص: 170

بارى و براى تو منّت و كرامت از ربّ العزّت و مزيد و قادر تو و ذو اعتباريست.

حاشا و كلاّ نه اين از براى تو خوبى و تكريم است يا از براى عزّت و تعظيم يا بواسطۀ بزرگى و خطر تو بجهت جلالت قدرتست كه باد در بينى اندازى و نظر بعطف دامن نامؤتمن خود كنى و سينۀ خود را مسرور سازى و غم و ألم بواسطۀ اين حركت ناملايم از خاطر دور اندازى در هنگامى كه دنيا را بر وفق خاطر فاتر خود مستولى و امور را بر نسق خواهش خويش متّسق يابى و ملك ما را براى خود صافى و سلطانيّت ما را بواسطۀ خود بلا منازع و مكافى بينى مناز كه حضرت عزّ و جلّ را مهل است مهل بايد كه مسرور بنشاط و سرور نگردى از روى غرور و جهل.

آيا فراموش كردى قول حضرت ايزد لم يزل: وَ لاٰ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدٰادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذٰابٌ مُهِينٌ .

يا ابن الطّلقاء اين از عدالت و دعوى اسلام است كه زنان و كنيزان خود را در پس پرده مستور گردانى و بنات رسول(ص)و فرزندان فاطمۀ بتول(ع) را در سلك سبايا و اسارى منخرط و مشهور گردانى و هتك ستور عصمت ايشان و وجوه محجوبۀ عفّت اين محتجبات حرم محترم سيّد البريّات را ظاهر و غير مستور نمودى بر دشمنان ايشان و ايشان را حدى گويان از شهر به شهر ميگردانى و اين جماعت را مستشرف مى سازى بأهل منافق و بارز و ظاهر گردانى بأهل مناهل يعنى در كوهها و در صحرا و در مشارب و آبخورها اين سلسلۀ نبىّ الرّحمه را بر همه برايا ظاهر و هويدا گردانيدى و رويهاى ايشان را بر قريب و بعيد و غايب و شاهد و شريف و وضيع و دنى و رفيع ظاهر و پديد نمودى و حال آنكه با آن نسوان كسى از اولياى ايشان و خويشان و أقربا هيچ أحدى

ص: 171

با ايشان نبود.

چنين سركشى و عنود تو بر حضرت معبود و تمرّد و جحود بر رسول محمود محض از براى رفع ما جاء به الرّسول از نزد حضرت عزّ و جلّ از معرض عزّ و قبول است و أصلا اين فعل و شغل از تو غريب و عجيب نيست.

و من اميدوارم از حضرت قادر عالم كه آن كسى كه زبان در حقّ جگر سوختگان شهداء ببدى گشود و بخون آن سعداء گوشت بدن او افزود،و نصب حرب و قتال و جنگ و جدال سلالۀ سيّد الأنبياء نمود و جمع لشكر از أطراف و أكناف بواسطۀ قتل زبده و خلاصۀ أولاد عبد مناف و تشهير حرب و مصاف و اهتزاز أسياف از غلاف بر روى نبىّ با عدل و انصاف از روى ظلم و اعتساف نمود او را أصلا روى ببهبود در دار دنيا و آخرت و اميد رحمت،و مغفرت از حضرت ربّ العزّت نباشد و بيقين او را نجات از عذاب در مرجع و مآب نخواهد بود زيرا كه آن مطرود و مردود از رحمت ايزد معبود بدترين عرب است در انكار أمر خداى تعالى و منكرترين ايشانست در حقّ رسول مجتبى و أعلن و أظهر تمامى خلقانست در باب بغض عدوان و سركشترين مردمان بحضرت ايزد منّان بكفر و طغيان است.زيرا كه آن متمرّد أبتر نتيجۀ خلال كفر و سوسمار متجرجر در صدر بواسطۀ قتلى بدر است و پيوسته ملاعين مقتول ببدر موصول بأسفل سافلين در خاطر پركين آن لعين مضمر و مكين بود.

پس آن بيدين در باب عداوت و بغض با أهل البيت و انتقام ما منتظر و در كمين بود و الحال از روى حقد و حسد و كينه ديرينه كه در سينه ذخيره و دفينه داشت ظاهر نمود و كفر خود را برسول مبيّن و آشكار فرمود و تفضيح

ص: 172

حال خود را بلسان تيره مقال خود بيان كرد چنانچه قتل أولاد نبىّ كريم را أمر شنيع و فعل منيع ندانسته آن بى توقيع آن را محلّ وقيع عظيم و آمر،و متصدّى آن را مستوجب عذاب أليم و مخلّد در دركات جحيم نميداند،بلكه فرح و سرور از قتل ولد نبىّ المشكور و سبى ذرّيّت رسول ربّ غفور بخير ظهور ظاهر نمود چنانچه فرمود:

لأهلّوا و استهلّوا فرحا *** و لقالوا يا يزيد لا تشل

مع هذا مخضر به ثناياى أبى عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام كه محلّ مقتل و مكان بوسۀ حضرت خاتم الرّسل بود ميزنى اميدوارم كه هرگز:

بهجت و سرور روى ترا مسرور نگرداند.

لعمرى بعمر و بقايم قسم است كه درد قرحه و جراحت از براى تو ظاهر و طراوت و نضارت از تو مستأصل گرديد بواسطۀ ريختن خون سيّد شباب أهل الجنّه و پسر يعسوب عرب و شمس آل عبد المطّلب صاحب كريمتر حسب و نسب أبى عبد اللّٰه الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام.

و تو بوسيلۀ اهراق خون آن سبط رسول(ص)بيچون ندا به شيوخ أرباب خلاف و تقرّب بدم آن امام امم بكفرۀ أسلاف خود مينمائى و فرياد بر ميدارى بنداى خود و افتخار ميكنى باين فعل نار و او از اين عمل غير مرضىّ خود.

و لعمرى و مرا بعمر و بقايم سوگند است اگر تو آن جماعت را كه ترا بينند و تو نيز مشاهدۀ ايشان نمائى چون نداى آن طايفه كنى نگاه بجانب تو نكنند و هرگز شهادت براى تو ندهند بلكه هر آينه دست راست تو دوست دارد چنانچه زعم تست كه شل ميگرديد از تو بلكه مقطوع از مرفق خود ميگرديد تا از

ص: 173

او اين بى ادبى نسبت بسبط النّبيّ العربى سائح و صادر نميگرديد و مادرت بتو حامله نمى شد و پدرت سبب تولّد تو در حينى كه تو در سخط خداى جبّار و خصم تو رسول(ص)مختار نميبود تا از تو اين عنود و جحود ظاهر نشدى.

آنگاه آن بضعۀ ولىّ اللّٰه متكلّم باين كلمات دعا و مناجات بحضرت قاضى الحاجات گرديد كه اللّهمّ خذ بحقّنا و انتقم ممّن ظلمنا و احلل غضبك على من سفك دمائنا و نقض دمارنا و قتل حماتنا و هتك عنّا سدولنا.

بعد از آن گفت:يا يزيد كردى فعل خود را و نسوختى از اين شغل و فعل الاّ جلد خود را و خوار و ضايع نساختى مگر لحم جسد خود را و زود بود كه تو وارد برسول(ص)گردى يا آنچه از وزر دائم و خطيئت كه متحمّل تجشّم به واسطۀ جور و ظلم و تعدّى و ستم پدرت بنبىّ الاكرام نمودى و هتك حرمت او و سفك دماى عترت او بلكه پارۀ از گوشت بدن او قطع فرمودى و كسى را بقتل آوردى كه پريشانى اهل بيت رسول از او بجمعيّت و پراكندگى آن نيكوترين أنام بوجود وافر الجود آن سبط نبىّ الاكرام التيام پذيرفتى و انتقام از ظلمۀ لئام و أخذ حقّ ايشان از دشمنان براى ايشان نمودى بايد كه تو مستقرّ به فرح و سرور بقتل آن نور ديده رسول ربّ غفور گردى.

آنگاه تلاوت اين آيت نمود كه: وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ أَمْوٰاتاً،بَلْ أَحْيٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمٰا آتٰاهُمُ اللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ .

اى يزيد كافى است ترا به آنكه خداى عالم در آن عالم ولىّ حاكم،و رسول خصم تو ظالم بود و جبرئيل ظهير و معين أولاد رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باشد و زود معلوم شود كه ترا برانگيخت و بر رقاب مسلمين ممكّن گردانيد.

ص: 174

انّ بئس للظّالمين بدلا و انّكم شرّ مكانا و أضلّ سبيلا قدر تو وسيلۀ استصغار و احتقار ما نگردد و تقريع تو با ما أصلا در نظر ما هيچ گونه استعظام و استظهار ندارد و بجهت انتجاع خطاب تو در حقّ ما ما را بوهم و اضطراب ندارد.

بعد از آنكه عيون مسلمانان را بسبب آن بقطرات عبرات ما مفتوح نمودى و سينه هاى ايشان را در اين هنگام بافتاده گى و عجز ما منشرح فرمودى پس اينها را دلهاى قاسيه و نفوس طاغيه باغيه و اجسام و أبدان مملوّ و محشوّ به سخط خداى تعالى و لعنت رسول مجتبى(ص)است كه در دلهاى ايشان شيطان مكان نفيس خويش نموده جوجه و فرزندان بهم رسانيد و از آنجا مانند ترا بدرج و منتهض گردانيد و عجب و جاى بسيار بسيار تعجّب است بواسطۀ شهادت و قتل أتقيا و أسباط و سلالۀ أوصيا از دست أبناء طلقاى خبيثه و أولاد الزّنا كه كف دستهاى خود را از خون ما نطيف و خضاب و دهنهاى خود را از لحوم ما متخلّب و مستطاب گردانيدند يعنى گوشت أبدان ما را قياس- پستان مادران خويش دانسته روزان و شبان مشتغل بمكيدن آنند و بسيار بسيار تعجّب است.

از آن جثّه هاى زاكيه و أبدان طاهره كه در آن صحراى كربلا در حرارة آفتاب سوخته و كباب ميگردند گرگان و ساير جانوران بر آن أعيان نوحه كنندگان و گريانند اگر چه الحال ما را در اين صحرا تنها يافته غنيمت دانستى و آنچه از دست تو آمد معمول گردانيدى ليكن زود ما غرامت اين حركت ترا در وقتى كه هر چه كردى از تو بازخواست كنند خواهيم گرفت.

و ما اللّٰه بظلاّم للعبيد فالى اللّٰه المشتكى و المعوّل و اليه الملجأ و

ص: 175

المؤمّل.

بعد از اين تو هر كيدى كه دارى بعمل آر و هر جهدى كه از تو متصوّر باشد مبذول گردان بحقّ آن خدائى كه ما را مشرّف گردانيد بارسال وحى و كتاب و اعطاى نبوّت و تكريم انتخاب هرگز تو ادراك أمد و عزّت ما نكنى و به رتبه و غايت درجۀ ما نرسى و محو ذكر ما در أيّام و دفع عار ما از خود بتمادى و انصرام شهور و أعوام نتوانى نمود.

و در هنگام كه ندا كند منادى كه لعنت خداى بر ظالم عادى رأى خود را باطل و ايّام حكومت را عدد متزايل و جمعيّت خود را متبدّد و عاطل بلكه خود را در أسفل سافلين گرفتار بأغلال و سلاسل يابى.

و شكر و سپاس خداوندى را سزاست كه حكم و أمر كرد بواسطۀ اولياى خود بسعادت و ختم مآل أحوال أصفياء ببلوغ مطالب ارادت و نقل ايشان نموده برحمت و برأفت و برضوان و مغفرت و بمشقّت تو گرفتار و مبتلا و ممتحن به جز تو خاكسار نگردانيد.

و استدعا و سؤال من از حضرت ايزد متعال آنكه آن برگزيدگان را أجر جميل و ذخر جزيل كرامت كند و دشمنان آن أعيان را بعذاب نكيل و عقاب وبيل گرفتار گرداناد.

و نيز سؤال من از حضرت مجيب الدّعوات آنكه أمر خلافت را مستحسن گرداند و انابت را جميل بدست شخصى مؤتمن بندۀ خاصّ حضرت مهيمن رساند انّه رحيم و دود.

و چون يزيد اين كلمات از زينب استماع نمود در جواب فرمود:

شعر:

ص: 176

يا صيحة تحمد من صوايح *** ما أهون الموت على النّوائح

بعد از آن حكم كرد ايشان را كه مراجعت بمدينه طيّبه نمايند.

و بعضى گفته اند كه فاطمه بنت الحسين عليه السّلام بغايت صبيحة الوجه بود و در ميان نسوان نشسته بود يكى از ملاعين شام كه در آن مقام حاضر بود گفت:

يا يزيد اين جاريه را بمن عنايت نمائيد يزيد گفت بتو بخشيدم في الفور آن ملعون دست بطرف دامن آن معصومه نجيبه دراز نمود و خواست كه او را بكشد.

چون آن مظلومه آن حال مشاهده نمود دست بدامن عمّۀ خود دراز كرد و خود را باو چسپانيد و فرياد بر آورد كه وا ابتاه و يا عمّتاه.

زينب روى بشامى آورده فرمود كه:و اللّٰه كه دروغ ميگوئى و ملامت نفس خود مينمائى اين دختر نه از براى تو و نه براى يزيد است چه اين نبيره رسول اللّٰه مجيد است.

از استماع اين سخن يزيد در غضب شد و گفت كه:اين جاريه به من متعلّق است و من اگر اراده او داشته باشم هر چه خواهم بعمل مى توانم آورد.

زينب فرمود:كلاّ و حاشا و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه هرگز خداى تعالى او را براى تو نگردانيد و نخواهد گردانيد مگر آنكه از ملّت ما و آباى ما بيرون روى و بدين غير ما در آئى.

يزيد گفت:از دين پدر و برادرت بيرون رفتند و بجزاى خود رسيدند.

زينب فرمود:تو بدين خداى تعالى و دين جدّ و پدر و برادرم مهتدى

ص: 177

شدى اگر مسلمان باشى.

يزيد گفت:دروغ ميگوئى يا دشمن خدا.

زينب فرمود:تو پادشاهى چرا مردم را شتم از روى ظلم بسلطانيّت خود بخلايق عالم قهر و ستم ميكنى؟ چون زينب اين سخن گفت:يزيد گوئيا از روى حياء ساكت گشت در آن حال آن شامى بى سعادت و اقبال باز اعادۀ همان مقال نمود كه يا أمير اين جاريه را بمن بخش.

يزيد گفت:دور شو كه خداى واحد مرگ معجّل بتو بخشيد ديدى كه از شومى تو شامى كلام بدشنام انجام و انصرام يافت،شامى مأيوس و معبوس از مجلس آن منحوس بيرون رفت.

يزيد در همان هفته أولاد و أحقاد رسول أمجاد را رخصت انصراف به مدينه نمود.

ص: 178

ذكر در بيان احتجاج علىّ بن الحسين(ع)بر يزيد

در آن هنگام كه داخل دار الملام شام شد

روات ثقات و عدول اين جماعت روايت كردند كه چون علىّ بن الحسين عليه السّلام را با جملۀ سبايا و اسارى از أولاد حسين(ع)بدار الملام شام انتقال نموده مقام دادند.

روزى كه حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام بر يزيد وارد گرديد آن ظالم باغى گفت يا على شكر و سپاس مر خداى را كه پدرت را بقتل رسانيد و خاطر ما و ساير أنام از افساد او جمع گردانيد.

امام زين العابدين عليه السّلام فرمود:پدرم را مردمان كشتند و به وسيلۀ قتل او از دين برگشتند.

يزيد گفت:الحمد للّٰه شكر است خدا را كه او را مقتول نمود و شرّ او كفاية فرمود.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود:لعنت خداى تعالى بر آنكه

ص: 179

پدرم را بقتل رسانيد.

اى يزيد آيا مى بينى مرا از اين كلام لعنت به حضرت خداى علاّم كرده باشم؟ يزيد در اين باب أصلا جواب آن ولايتمآب نداد و گفت:يا على بالاى منبر رو و مردم را از حال فتنۀ پدرت اعلام نماى و توفيق روزى ظفر از حضرت ايزد داور به أمير المؤمنين عليه السّلام در اين محضر بر جميع مردم حاضر ظاهر كن.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود:كه نميدانم كه ترا از اين كلام مطلب و مرام چيست،امّا چون بموجب وجوب تقيّه آن حضرت خود را در باب اجابت آن مرتاب در كمال عجز و اضطراب ديد.

بعد از آن كه آن سرور منبر را بقدوم ميمنت لزوم خود مشرّف گردانيد حمد و ثناى ايزد تعالى نمود و درود نامعدود و صلاة بر حضرت نبىّ المحمود مؤدّى فرمود آنگاه گفت:

اى معشر مردمان هر كه از شما مرا شناسد شناسد و آنكه مرا نشناسد پس بر من لازم است كه خود را بشما بشناسانم.

من پسر صاحب مكّه و منى.

من پسر چاه زمزم و صفا.

و من پسر محمّد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم.

و من پسر آن كسم كه او مخفى بر هيچ أحدى از بندگان و متابعان واجب تبارك و تعالى نيست.

و من پسر آن كسم كه در هنگام معراج و استعلا بعد از قطع منازل عالم

ص: 180

بالا از مقام سدرة المنتهى گذشته بمكان قٰابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىٰ برسيد و جواب شنيد آنچه بأمر و حكم ايزد مجيد ازو پرسيد و بواسطۀ تكميل سكنۀ خاك بفرمان خالق الأفلاك مراجعت فرمود و تا بود ارشاد و هدايت أهل كفر و ضلالت نمود چون اين كلام بأهل شام رسيد فرياد و فغان و گريۀ ايشان بلند گرديد و كار بجائى رسيد كه يزيد ترسيد كه او را از معقد حكومت و مسند ايالت منقطع گردد بمؤذّن فرمود كه:اذان گوئى تا مردم بنماز جمع گردند چون مؤذّن فرمود كه اللّٰه أكبر اللّٰه أكبر.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)بر همان منبر نشستند،باز چون مؤذّن گفت:

أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم.

علىّ بن الحسين(ع)بگريست.

پس آنگاه بجانب يزيد نگريست و فرمود يا يزيد آيا اين محمّد پدر تو است يا پدر من؟ يزيد گفت:پدر تست،امّا از منبر فروز آئيد.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فروز آمده بناحيۀ در مسجد مقرّ گزيد در آن أثنا مرد مكحول كه مصاحب رسول ايزد واهب بود بنزد آن حضرت حاضر گرديد چون چشم او بر امام زين العابدين عليه السّلام افتاد گفت:

يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم امشب را چون بروز آوردى؟ حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:چنانچه بنى اسرائيل در ميان قبطيان كه ذبح و قتل پسران ايشان مينمودند و دست بر شكم زنان

ص: 181

حامله آن جماعت مى ماليدند و اسقاط أولاد ايشان ميفرمودند بنوعى كه قرآن لازم الاذعان مبيّن أحوال ايشان است كه:

يُذَبِّحُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ وَ فِي ذٰلِكُمْ بَلاٰءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ .

امّا يزيد چون از نماز فارغ گرديد منصرف بمنزل و محلّى خود گشت حضرت علىّ بن الحسين(ع)را بنزد خود طلبيد چون آن سرور در محضر يزيد حاضر گرديد يزيد گفت:

يا على با پسرم خالد مسارعت و كشتى ميكنى امام زين العابدين(ع) فرمود كه از كشتى من با پسرت حقيقت شجاعت بار ايشان ظاهر نگردد و يك كارد بدست پسرت دهيد و كارد ديگر بما اعطاء نمائيد تا أقوى و أشجع ما أضعف ما را بقتل رساند يزيد چون اين سخن شنيد حضرت علىّ بن الحسين(ع)را منضمّ بسينۀ خود گردانيد و گفت:

از مار بغير مار متولّد نگردد كه لا تلد من الحيّة الاّ الحيّة گواهى ميدهم كه تو ابن علىّ بن أبى طالبى(ع).

آنگاه علىّ بن الحسين(ع)فرمود:يا يزيد بمن رسيد كه تو ارادۀ قتل من دارى اگر لا بدّ قاتل من خواهى بود پس البتّه كسى را برگزين كه اين عورات و نسوان را بمدينه حرم نبىّ آخر الزّمان رساند.

يزيد گفت:يا على آن عورات را بمدينه دار السّلام بغير از تو هيچ أحدى بآن مقام نميرساند لعنت خداى بابن مرجانه باد من او را أمر بقتل پدرت نفرمودم و اگر من أحيانا متولّى قتال و جدال حسين بن على(ع)مى شدم هرگز قتل او نميكردم الحال اين أمر صادر و سانح گرديد از ما هر چه ميخواهى بخواه.

آن حضرت فرمود كه:سه التماس از شما است:

ص: 182

اوّل-آنكه قاتل پدرم را بمن دهى تا قصاص كنم.

دوّم-سر پدرم را بمن دهى تا به كربلا برده با تن دفن كنم.

سوّم-آنكه اين عورات را همراه من كنى كه بحرم محترم جدّم رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم رسانم و خود نيز در آن مكان بعبادت ايزد منّان اشتغال نمايم.

يزيد گفت:يا على ملتمسات شما بانجاح مقرون است.

روزى ديگر يزيد أعيان كوفه و لشكريان شام را بالتّمام حاضر گردانيد و پرسيد كه قاتل حسين بن على عليه السّلام كيست؟بعد از قيل و قال بسيار گفتند شمر ذى الجوشن سر مبارك حسين عليه السّلام را از پيكر بدن جدا گردانيد.

يزيد گفت:يا شمر تو چرا حسين عليه السّلام را شهيد گردانيدى.

شمر گفت حسين عليه السّلام را آن كس به قتل رسانيد كه سر خزانه و در بيت المال را گشوده و تمامى آن را بلشكريان تقسيم نمود.

اى يزيد قاتل حسين(ع)بغير تو كيست؟ در آن حال يزيد روى بحضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام آورده گفت يا على از قاتل حسين(ع)در گذر و آن دو أمر ديگر مبذول و مستقرّ است.

بعد از آن جايزۀ خوب و أسباب مرغوب سفر همراه آن امام عليه السّلام كرده با سرانجام تمام روانه دار السّلام مدينه حضرت سيّد الأنام گردانيد.

ص: 183

ذكر در بيان احتجاج حضرت امام زين العابدين(ع)

اشاره

بمحضر انام در علوم بسيار و بيان طرف از مواعظ بليغۀ

آن امام الأبرار

مردى از شهر بصره بخدمت حضرت علىّ بن الحسين(ع)گفت:يا على جدّت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام مؤمنان را بقتل ميرساند.

چون آن حضرت اين سخن شنيد چشم مبارك پر آب گردانيد بنوعى كه آب چشم در كفهاى ايشان پر گرديد آن را بر زمين ريخت و پس.

آنگاه گفت:يا أخا أهل البصره نه و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه هرگز على عليه السّلام مؤمنى را بقتل نرسانيد و مسلمانى نيز از دست او مقتول نگرديد ليكن چون قوم مسلمان نمى شدند آن حضرت ايشان را به جبر با سلام در آوردى امّا ايشان بظاهر اسلام و بباطن در كفر و ظلام بودند و كتمان كفر ميكردند تا وقت قدرت اظهار آن مينمودند و چون أنصار و أعوان در بر ابراز و اظهار كفر و غدر يافتند كفر مضمر كه در خاطر و ضماير مستتر داشته

ص: 184

ظاهر كردند.

امّا صاحب ستر ياقوت مطّلع بر أحوال شتر خويش است و مستحفظان دين قويم و مروّجان شرع مستقيم از آل محمّد عليهم صلوات الملك الأحد- عالم و عارف و شاهد و واقف اند كه أصحاب صفّين و أصحاب نهروان بيقين از لسان حضرت سيّد المرسلين مغضوب و لعين اند و اين كلام ما كذب و افترا به حضرت نبىّ الورى نيست زيرا كه بر ما حقيقت آيۀ وَ قَدْ خٰابَ مَنِ افْتَرىٰ ظاهر و هويدا است.

در آن أثناء شيخ از أهل كوفه گفت:يا علىّ بن الحسين(ع)جدّت على عليه السّلام ميفرمود:برادرانم بغى و طغيان بر ما ظاهر و عيان كردند علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود:يا شيخ آيا آيۀ كتاب خداى تبارك و تعالى وَ إِلىٰ عٰادٍ أَخٰاهُمْ هُوداً تلاوت نمودى؟ گفت:بلى امام زين العابدين(ع)فرمود:حضرت ايزد معبود نجات هود و آن جمعى كه با او بود از عاد مردود و مطرود نمود و او را هلاك بريح عقيم و عقاب عظيم فرمود.

و باسناد كه ذكر آن پيشتر مذكور و عيان گرديد مروى و منقولست كه:

روزى حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام ذكر بيان أحوال كثير الاختلال جمعى از بنى اسرائيل كه صورت ايشان مسخ و تبديل بصورت قرده گشتند مى نمود و قضيّۀ ايشان را من اوّلها الى آخرها حكايت فرمود.

آنگاه آن ولىّ آله فرمود:قوم بنى اسرائيل بواسطۀ صيد ماهى در روز شنبه كه بأمر و حكم ايزد منّان موسى عليه السّلام ايشان را منع و نهى از آن

ص: 185

نموده بود مسخ بصورت ذميمۀ ميمون گشتند.

پس حال كسى كه قتل سيّد أولاد سيّد الرّسل كرده باشد در هنگام جزاى عمل بنزد حضرت عزّ و جلّ چون خواهد بود اگر چه اين قوم بيحيا مسخ صورت در دنيا نشدند ليكن عذاب آخرت كه براى آن جماعت معدّ و مهيّاست آن عذاب أضعاف مضاعفه از عذاب مسخ است.

در آن أثناء شخصى گفت:يا بن رسول اللّٰه ما اين حديث را از شما- مكرّر شنيديم امّا چون اين كلام ببعضى از نواصب رسيد بما گفته اند اگر قتل امام حسين(ع)باطل نبودى بيقين آن أعظم و أكبر از سمك است در روز شنبه بايستى كه چنانچه حضرت ايزد منّان بر آن صيّادان غضب كرد هم چنين بر قاتلان امام حسين(ع)نيز غضب كردى.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:بآن نواصب بگوى كه معاصى ابليس بيقين زياده از معاصى آن طايفه باغيه است كه باغواى آن لعين كافر و بيدين گشتند مع هذا حضرت اللّٰه تعالى هر كرا خواست از آن قوم هلاك گردانيد مثل قوم نوح و فرعون و غير ايشان را و ابليس با آنكه أولى بهلاكت بود حضرت معبود او را باقى و موجود گذاشت.

پس چرا حضرت ايزد تعالى جمعى را كه بتقصير آن ضالّ كبير مرتكب عمل موبقات شده هلاك گردانيد و حضرت عزّ و جلّ آن باغى دغل را با متابعان مضلّ براى كشف محرّمات مهل داد.

بيقين ايزد لم يزل اين عمل از روى تدبير و حكمت و عدل بحيّز ظهور و فعل آورد و در باب آنكه او را هلاك گردانيد و در حقّ آنكه او را باقى گذاشت همچنين است حال صيّادان سمك در روز شنبه و حال قاتلان پدرم امام

ص: 186

حسين(ع).

ربّ العالمين آنچه در حقّ هر يك از فريقين أولى بصواب و وسيلۀ أجر و ثواب بحكمت و عدل مستطاب دانست به معمول گردانيد.

لاٰ يُسْئَلُ عَمّٰا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ .

حضرت ايزد متعال از بندگان سؤال از أعمال و أفعال نمايد من غير عكس.

و از امام الباطن و الظّاهر محمّد بن علىّ بن الحسين الباقر عليهم السّلام منقول و مروريست كه:چون پدر بزرگوارم عليه السّلام اين حديث بيان فرمود بعضى كه در مجلس شريف و محفل منيف حاضر بودند گفتند:يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حضرت اللّٰه تعالى و تقدّس چگونه هر كس از أخلاف را بر قبايح و فضايح أسلاف معاتب و توبيخ و سرزنش تقريع فرمايد و حال آنكه در قرآن واقع و عيان است كه: وَ لاٰ تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ ؟ حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه:قرآن حضرت- سبحان نازل بلغت عرب است و آن مخاطب أهل لسان بلغت ايشانست چنانچه مرد تميمى ميگويد كه:قوم ما غارت فلان شهر كردند و قتل هر كه در آن بلد بود نمودند و گويند شما غارت فلان شهر كرديد و چنين فعل از شما به منصّۀ ظهور و حيّز عمل ظاهر گرديد و مرد عربى ميگويد كه:

ما به بنى فلان چنين كرديم و ما آل فلان را با سيرى گرفتيم و ما فلان شهر را خراب كرديم.

حضرت اللّٰه تعالى نيز اراده و خواهش معاشرت آن فعل از آن طايفه نكردند ليكن ارادۀ ملامت اين جماعت أخلاف بواسطۀ ارادۀ امتحان آن

ص: 187

طايفۀ أسلاف نمود بآن كه قوم ايشان عمل چنان ظاهر و عيان كردند.

پس قول خداى تعالى عزّ و جلّ در اين آيات جز اين نيست كه توبيخ و سرزنش أسلاف و تقريع ملامت اين جماعت موجودين أخلاف است زيرا كه قرآن بر اين لغت نازل است و ديگر آنكه جماعت أخلاف راضى بأعمال،و أفعال أسلافند و باعتقاد ناصواب ايشان أفعال پيشينيان جايز و صواب بلكه مبيح أجر و ثوابست پس بواسطۀ اين اعتقاد أخلاف نسبت باسلاف جايز و رواست كه ايزد تعالى باخلاف گويد كه شما اين كار كرديد بواسطۀ اين آنكه شما راضى بأفعال ناملايم و أعمال قبايح لائم ايشانيد.

آن طايفه چون اين جواب از آن ولايتمآب استماع نمودند تصديق سخنان صدق نشان آن سلالۀ حضرت رسالتمآب فرمودند.

از أبى حمزة الثّمالى منقول و مرويست كه قاضى از قضات أهل كوفه به خدمت حضرت امام السّاجدين الأمين زين العابدين سلام اللّٰه عليه و آبائه أجمعين حاضر شد و گفت:

خداى تعالى مرا فداى تو گرداناد خبر ده مرا از حقايق معانى قول خداى تبارك و تعالى: وَ جَعَلْنٰا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بٰارَكْنٰا فِيهٰا قُرىً ظٰاهِرَةً وَ قَدَّرْنٰا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ .

علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:مردمان كه پيش از شما در عراق بودند در باب معنى آن چه گفتند؟ قاضى گفت:آن جماعت ميگويند كه قرى مكّه است.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود:كه آيا در مشرق هيچ موضع زياده از مكّه ديدى؟

ص: 188

قاضى گفت:آن كدامست؟ حضرت امام زين العابدين(ع)فرمود:بدرستى خداى متعال از لفظ قرى ارادۀ رجال نمود.

قاضى گفت:آن در كجاست در كتاب خداى عزّ و جلّ كه ايزد لم يزل ارادۀ آن كرده باشد؟ علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:آيا استماع قول حضرت ايزد تعالى: وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهٰا وَ رُسُلِهِ .

در جاى ديگر ميفرمايد كه: وَ تِلْكَ الْقُرىٰ أَهْلَكْنٰاهُمْ لَمّٰا ظَلَمُوا .

و در محلّ ديگر: وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنّٰا فِيهٰا ،آيا سؤال اى قاضى از قريه كنند يا سؤال از رجال و سكنۀ آن محالّ و كاروان نمايند؟ گويد كه:حضرت امام علىّ بن الحسين(ع)آيۀ بسيار در همين معنى بر آن قاضى تلاوت نموده.

من گفتم:فداى تو گردم آن جماعت چه كسانند؟ حضرت امام(ع)فرمود كه:آن طايفه نيكو سرانجام ما أئمّۀ معصومين عليهم السّلام خواهيم بود.

آيا شنيدى قول حضرت ربّ العالمين: سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ يعنى:سير با آن أعيان سبب نجات از عذاب زيغ و بهتان و عقاب عصيان است.

احتجاج على بن الحسين ع بر عموم بر حسن بصرى در منى

مروى و منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روزى بحسن بصرى گذشت در منى و او مردم را وعظ ميگفت آن حضرت لمحۀ در آن مكان توقف فرمود و گفت:

ص: 189

خود را نگاه دار من ترا سؤال از حال تو مينمايم آيا تو باين حال كه بالفعل بر آن مقيم و باين جادّه كه بر آن مستقيمى راضى هستى از براى نفس خود ميان تو و ميان حضرت اللّٰه تعالى اگر فردا موت بتو رسد؟ حسن بصرى گفت:نه علىّ بن الحسين(ع)گفت:آيا هيچ بنفس خود حكايت تحوّل،و انتقال از اين حال غير مرضىّ بحالى كه مرضىّ تو باشد مينمائى و نجات از آن حال از حضرت واهب متعال از روى تضرّع و ابتهال استدعا،و التماس ميفرمائى؟ حسن بصرى سر در پيش انداخت و بعد از مدّتى كه سر برآورد،و گفت:من حقيقت اين حال بشما نخواهم گفت.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:هيچ اميد دارى كه بعد از حضرت محمّد(ص)پيغمبرى موجود و مبعوث گردد كه ترا با او سابقۀ باشد و دين،و آئين سواى دين آن سيّد المرسلين بهم رسد؟ حسن گفت:نه حضرت سيّد السّاجدين(ع)فرمود كه آيا بغير اين مسكنت دار دنيا هيچ جاى ديگر دارى اميدوارى كه ترا بآنجا برند و براى عبادت گذارند تا تو در آن محلّ بعبادت و عمل بندگى عزّ و جلّ مشتغل گردى؟ حسن بصرى گفت:نه امام زين العابدين(ع)فرمود:آيا تو هيچ أحدى ديدى كه او را في الجمله عقل باشد او راضى شود براى نفس خود باين حال كه تو بآن حالى و راضى نباشى بآن و مع هذا با نفس خود حديث انتقال از آن حال بحال

ص: 190

كه راضى باشى بحقيقت آن ننمائى و مترجّى نبىّ محمّد سيّد العربى و مترقّب دار و سراى بغير همين دار و بناء كه مسكن تست نباشى كه ترا به آنجا رد كنند تا عمل كه موجب نجات و وسيلۀ رفع درجات تو گردد بجاى آرى پس چرا وعظ مردمان مينمائى و تعهّد حال خود نمينمائى.

پس آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه متوجّه مقام و آرامگاه خود گرديد،حسن بصرى از حضّار استعلام و استبصار أحوال آن امام الأبرار و الأخيار نمود ايشان گفتند كه:او علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است.

حسن بصرى گفت كه:اين طايفۀ أهل بيت علم و حال و أرباب معرفة كاملند.

راوى گويد كه:بعد از آن حسن بصرى براى هيچ أحدى از عربى و عجمى و بدوى و حضرى وعظ و پندى نگفت.

احتجاج على بن الحسين ع بر مرد قرشى

و از أبى حمزۀ الثّمالى رضى اللّٰه عنه مرويست كه من از حضرت علىّ بن الحسين(ع)شنيدم كه براى شخصى از قريش حديث و حكايت ميكرد كه:

چون آدم عليه السّلام توبه كرد و ندامت و رجعت از وزر و آثام بحضرت ملك العلاّم نمود و باز مواصلت حوّا و آدم چون با هم بهم رسيد آدم با حوّا مواقعه نمود و از روزى كه آدم و حوّا مخلوق گشتند و بزمين آمدند چون توبۀ آدم قبول شد تعظيم خانۀ كعبه و حوالى آن بسيار مينمود بواسطۀ احترام و اكرام خانه و چون ارادۀ مواقعۀ حوّا ميكرد از حرم بيرون ميرفت و حوّا نيز با او بيرون رفتى وقتى كه از حرم ميگذشتند و داخل حلّ ميشدند در آن مكان با هم جمع شدندى بعد از آن غسل ميكردند پس آنگاه داخل حرم ميشدند

ص: 191

و بعد از آن رجوع بآستانۀ خانه مينمود.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:حوّا بواسطۀ آدم داراى بيست پسر و بيست دختر شد و در هر بطن توأمان آوردى پسر و دختر و در أوّل بطن از حوّا هابيل متولّد گرديد و با او جاريه تولّد يافت مسمّيه بإقليما كه در حسن يكتا نبود و در بطن ثانى قابيل از او تولّد گرديد و با او جاريه بود كه آن را لوزا ميگفتند و اين جاريه أجمل بنات آدم در حسن و ملاحت،و نيكوترين دختر او در خوبى و صباحت بود چون اين دو پسر و دختر به سنّ بلوغ رسيدند حضرت آدم بواسطۀ ايشان بهم ترسيد ايشان را نزديك خود خواند و در باب تزويج ايشان بر قانون شرع خود سخن راند و گفت:

اى فرزندان اراده چنانست كه لوزا را بتو اى هابيل نكاح كنم و اى قابيل ارادۀ من آنست كه اقليما را بنكاح و عقد تو درآرم.

في الفور قابيل از كلام آدم عليه السّلام برآشفت و گفت:من راضى نيستم كه خواهر هابيل كه قبيح المنظر است معقودۀ من گردد و خواهرم كه با من توأمان در شكم حوّا بود در كمال حسن و جمال است او را به نكاح هابيل درآرى.

آدم گفت:من قرعه ميان شما ميزنم اى قابيل اگر سهم تو بر لوزا افتد يا سهم هابيل بر اقليما برآيد هر يك شما تزويج آنكه بسهم او برآيد نمايد.

حضرت امام السّاجدين زين العابدين(ع)فرمود كه:چون آدم(ع) اسم قرعه در ميان فرزندان مذكور نمود ايشان راضى بر آن گشتند و چون آدم قرعه زد ميان فرزندان سهم هابيل بلوزا و سهم قابيل بر اقليما بر آمد و توأم واجب هر يك ايشان بنام آنكه با او توأم نبود حضرت معبود مقرّر فرمود

ص: 192

بنا بر آن آدم(ع)تزويج هر يك ايشان بنوعى كه قرعه بنام آنها بر آمده بود نمود و بعد از آن حضرت ايزد منّان نكاح أخوات به برادران در جميع شرع و أديان حرام فرمود.

آن مرد قريشى بحضرت امام زين العابدين(ع)گفت:أولاد ايشان كه در آن زمان بهم رسيده باشند حلال زاده باشند؟ حضرت امام علىّ بن الحسين(ع)فرمود:بلى حلال زاده اند.

پس آنگاه قريشى گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)اين فعل اليوم عمل مجوس است؟ آن حضرت(ع)فرمود كه:بعد از آنكه خداى معبود آن فعل را حرام نمود و از ارتكاب آن منع فرمود آنگاه آن طايفه مرتكب آن شدند.

پس آنگاه علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:منكر اين نشوى زيرا كه اين شرايع جارى شد،نه حضرت ايزد مجيد حوّا را از پهلوى آدم موجود و پديد نموده زوجه و محلّله او گردانيد.

پس اين پيشتر در شريعت آدم(ع)أبو البشر جايز و مستمرّ بود بعد از آن حضرت ايزد داور او را آن را حرام گردانيد.

مرويست كه عبّاد بصرى در طريق مكّه معظّمه زادها اللّٰه شرفا و تعظيما الى يوم القيامة ملاقات و دريافت شرف خدمت علىّ بن الحسين عليه السّلام نمود و گفت:

يا علىّ بن الحسين(ع)ترك صعوبت جهاد با كفرۀ لئام نموده اقبال و توجّه بشغل آسان حجّ بيت اللّٰه الحرام فرمودى و حال آنكه حضرت عزّ و جلّ بحضرت خاتم الرّسل در قرآن منزل گردانيد كه:

ص: 193

إِنَّ اللّٰهَ اشْتَرىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ «الى قوله» وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ .

در اين آيه حضرت ربّ العالمين براى مجاهدين ثواب بسيار كه عبارت از دخول جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ است مقرّر و معيّن گردانيد حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:اگر ما جمعى را بنظر آريم كه جهاد با ايشان أفضل از حجّ بيت اللّٰه الحرام باشد بى شبه بيقين در آن وقت جهاد با آن أرباب انكار و عناد خواهيم كرد.

غرض امام زين العابدين(ع)از اين كلام آنست كه ما را علم تمام به حقايق أحوال أنام زياده از شما و ساير خلق اللّٰه تعالى است.

شخصى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام از نبيذ سؤال كردند آن حضرت(ع)فرمود كه:قوم بشرب آن مشغولند و گروه صلحا آن را حرام ميدانند پس شهادت آن جماعتى كه شهوات و مستلذّات دنيويّه وسيلۀ شهادت و ايمان دفع و ترك نمودند أولى بقبول است از شهادت آن جمعى كه شهوات ايشان را بشهادت اسلام و ايمان جارى گردانيدند بلكه به وسيلۀ مشتهبات دنيويّه اختيار اسلام و ايمان نمودند.

عبد اللّٰه بن سنان از أبى عبد اللّٰه عليه السّلام روايت كند كه مردى به حضرت علىّ بن الحسين(ع)گفت:يا على فلانى ترا منسوب بضلالت و گمراهى و بدعت و بيراهى ميگرداند.

احتجاج على بن الحسين ع بر شخصى در باره سكوت و تكلم

حضرت امام(ع)فرمود كه:تو رعايت حقّ مجالست آن مرد نكردى زيرا كه حديث كه او در خفيه بتو نقل كرد تو در نزد ما عيان و بيان كردى و أداء حقّ ما ننمودى زيرا كه از برادرم سخن غيبت بما تبليغ نمودى و حال آنكه آن

ص: 194

برادر ميداند كه موت مدرك ما و ايشان و بعث محشر ما و ايشان در روز قيامة موعود ما و ايشان است و حضرت اللّٰه تعالى و تقدّس حاكم است ميان ما و ايشان.

آنگاه فرمود كه:ايّاكم و الغيبه يعنى زنهار غيبت يكى نكنى بدرستى كه غيبت إدام سگ هاى آتش دوزخ است.

اى فلان بدان كه كسى كه عيب مردمان بسيار گويد همان شاهد است بر آنكه او مطالبۀ عيوب به قدرى كه خودش بآن معيوب است مينمايد.

و مرويست كه شخصى از آن امام الأنام عليه السّلام يعنى:امام زين العابدين(ع)سؤال كرد كه آيا سكوت أفضل است يا كلام؟ آن حضرت فرمود كه:هر يك از كلام و سكوت را اوقاتست پس اگر سكوت و كلام هر دو از آفات سلامت باشند پس كلام أفضل از سكوت است.

شخصى گفت:يا ابن رسول اللّٰه(ص)در هنگام سكوت و كلام از آفات و ملام سالم و با سرانجام باشند اختيار كلام از سكوت بچه وجه بانجام و سر انجام باشد؟ حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه:خداى عزّ و جلّ هيچ پيغمبرى از أنبياء و أوصياء خود را مبعوث بسكوت نگردانيد بلكه تمامى آن أعيان را حضرت ايزد علاّم مبعوث بكلام و به تبليغ شرايع و أحكام گردانيد مع هذا هيچ أحدى سزاوار چنان سكوت و مستوجب ولايت ايزد منّان به سكوت و وقايت و صيانت نفس از بر آن بسكوت و اجتناب از سخط خداى سبحان بسكوت و وقايت بلكه همه اين أسباب بكلام بانصرام رسد يا تعديل قمر بآفتاب و سها به ماهتاب نميكنم زيرا كه توصفت تفضيل سكوت به كلام

ص: 195

ميكنى و صفت فضل كلام بسكوت نميكنى چنانچه بيّن و ظاهر است.

احتجاج على بن الحسين ع بر محمد بن الحنفيه در مورد امامت خويش

از امام الباطن و الظّاهر أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر عليهم السّلام مرويست كه:چون امام السّعيد الشّهيد أبى عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام شربت شهادت چشيد محمّد بن الحنفيّه كسى بخدمت علىّ بن الحسين(ع) فرستاد و گفت:مرا حرفيست با تو كه بخلوت بايد گفت:

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه در هر زمانى كه اراده نمائى ميسّر است.

چون محمّد بن الحنفيّه بخدمت آن امام البريّه حاضر گرديد گفت:

يا ابن رسول اللّٰه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ميدانى كه وصيّت و امامت را بعد از خود براى علىّ بن أبى طالب(ع)و بعد از علىّ براى حسن عليه السّلام و پس از آن براى پدرت حسين(ع)مقرّر گردانيده بود و الحال،پدرت مقتول شده و او كسى را وصىّ خود نگردانيد و من عمّ تو و هم فرزند پدر توام چون من در سنّ از تو أقدم و بأمير المؤمنين على(ع)أقربم و تو در حداثت سنّ و جوانى،پس بر تو اطاعت و متابعت من لازم است بايد كه با من منازعه در وصيّت و مخالفت در امامت نكنى.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود:

يا عمّ اتّق اللّٰه و لا تدّع ما ليس لك بحقّ انّى اعظك ان تكون من الجاهلين .

اى عمّ من بپرهيز بخدايتعالى و چيزى كه حقّ تو نباشد دعوى آن نكنى و من ترا وعظ و نصيحت ميكنم از آنكه مبادا از جاهلان گردى.

يا عمّ بدرستى كه پدرم صلوات اللّٰه عليه مرا وصىّ خود گردانيد و ولايت و امامت بمن سپرد پيش از آنكه متوجّه عراق گردد و نيز در هنگام شهادت

ص: 196

پيشتر از آنكه شهيد گردد بنصف ساعت مرا ولىّ عهد خود گردانيد و امامت امّت تسليم من نموده و اين سلاح رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است كه در نزد منست بايد كه در اين بابت تعرّض من نكنى كه من بنقصان عمرو پريشانى حال تو اى عمّ ميترسم.

و ديگر آنكه حضرت ايزد تبارك و تعالى قسم ياد نمود كه وصيّت و امامت بجز در عقب حسين بن علىّ عليه السّلام و التّحيّه نگذارند و اگر تو اى عمّ خواهى كه حقيقت اين أمر بر تو بيّن و ظاهر گردد باتّفاق ما بنزديك حجر الأسود حاضر شو تا او را حكم درين مهمّ گردانم و از او سؤال اين حال از آن مطيع ايزد متعال نمائيم.

حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام ميفرمايد كه اين كلام در آن روز در ميان ايشان در مكّه معظّمه زادها اللّٰه تعظيما الى يوم القيام بود هر دو ايشان به پيش حجر الأسود آمدند.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)بمحمّد بن الحنفيّه گفت:يا عمّ اوّل تو ندا كن و از روى تضرّع و ابتهال از حضرت ايزد متعال سؤال نمائى كه آن سنگ را براى شهادت تو بنطق آرد،بعد از آن سؤال از حقيقت حال خود نمائى.

محمّد بن الحنفيّه بفرموده عمل نموده از روى تضرّع و ابتهال از حضرت واهب حصول امانى و آمال خود را سؤال نمود و بعد از آن حجر را بمراد خود خواند حجر اجابت كلام محمّد در آن أمر ننمود.

حضرت زين العابدين(ع)فرمود كه اى عمّ نه اگر تو وصىّ و امام أنام مى بودى هر آينه اجابت سخن و استدعاى تو در آن أمر مينمود.

ص: 197

محمّد بن الحنفيّه گفت:يا بن أخ بايد كه الحال تو سؤال نمائى و حجر را در باب ولايت و امامت خود بخوانى.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)آنچه مطلب و مراد او بود از حضرت ربّ- العالمين سؤال و استدعا نمود.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:اى حجر بخدائى كه ترا ميثاق جميع پيغمبر و ميثاق تمامى أوصياء اولو الأمر و پيمان همگى بشر گردانيد تو ما را بلسان عربى روشن و بزبان واضح بيّن خبر ده از وصىّ و امام بعد از حسين ابن علىّ(ع).

در آن دم آن حجر بأمر ايزد عالم بنوعى بحركت و اهتزاز آمد كه نزديك بآن بود كه از موضع و مقام زائل گشته آرام نگيرد.

بعد از آن حضرت قادر سبحان آن را بنطق و بيان در آورد و بزبان عربى روشن و آسان گفت:بار خدايا وصيّت و امامت بعد از حسين بن على عليه السّلام حقّ علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب(ع)و ابن فاطمه بنت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است.

چون محمّد بن الحنفيّه اين نوع شهادت از حجر الأسود در باب وصيّت و امامت علىّ بن الحسين عليه السّلام و التّحيّه مشاهدت نمود اقرار بولايت حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود.

پس آنگاه رجعت و انصراف بمنزل خود نمود

احتجاج على بن الحسين ع بر عده اى و طلب باران او و باريدن ابر

از ثابت البنانى منقول و مرويست كه من با جماعت بصريان مثل أيّوب سجستانى و صالح المروى و عتبه الغلام و حبيب الفارسى و مالك بن دينار براه كعبه معظّمه بقصد حجّ بيت اللّٰه الحرام احرام بسته بوديم و بعد از قطع منازل و طىّ مراحل چون

ص: 198

داخل آن مكان و محلّ شديم آب در آن موطن و مآب بغايت كم و ناياب بود و مردمان را از شدّت عطش بى تاب و در حيرت و اضطراب ديديم أهل مكّه تفزّع و تضرّع بما نمودند و حجّاج نيز استدعا و التماس فرمودند كه ما بواسطۀ ايشان طلب آب از حضرت وهّاب نمائيم چون بكعبه رسيديم و طواف خانۀ واهب يگانه نموديم از كريم متعال از روى تضرّع و ابتهال و تخضّع و تخشّع أحوال التماس و سؤال اعطاى غيث بسكنۀ آن محلّ فرموديم ايزد معبود اجابت و استدعاء ما ننمود و ما را در آن باب حيرت تمام روى نمود و بهمان حال در كمال ملال بوديم ناگاه جوانى مكروب محزون كه أثر صلاح و رستگارى و سيماى فلاح و خشيت ايزد بارى ازو جنات أحوال او معلوم و مشحون بود و از گريه در قلق و اضطراب و از خوف عقاب بى تاب شده ليكن شروع در طواف كعبۀ ملك الرّءوف نموده چون طواف خانه باتمام أشواط هفتگانه بانجام و انصرام رسانيد روى توجّه بسعادت و اقبال بجانب ما أرباب ارادت و أصحاب اطاعت آورد و گفت:

يا مالك بن دينار و يا ثابت البنانى و يا ايّوب السّجستانى و اى صالح المروى و يا عتبة الغلام و يا حبيب الفارسى و يا سعد و يا عمر و يا صالح الأعمى و يا رابعه و يا سعدانه و يا جعفر بن سليمان ما گفتيم:لبّيك و سعد يك يافتى آنگاه فرمود كه:آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت رحيم الرّحمن او را از روى مودّت و محبّت مهربان و خواهان باشد؟ گفتيم:اى جوان بر ما است دعا و التماس از حضرت مهيمن منّان و بر او است اجابة اعطا و احسان،چون حضرت امام السّاجدين زين العابدين(ع)اين سخن از ما شنيد فرمود:كه شما از كعبه دور شويد كه اگر در ميان شما كسى ميبود كه حضرت واجب الوجود او را دوست ميداشت اجابت مينمود و شنيد كه ميگفت كه:اى سيّد و

ص: 199

مالك من بآن محبّتى كه ترا با منست كه باعطاء و احسان آب باران اين تشنه لبان را سيراب گردانى.

راوى گويد كه:هنوز آن برگزيدۀ ايزد علاّم كلام باتمام نرسانيده بود كه باران مانند دهان مشك گشاده گشته روان شود،از آسمان روان گرديد ثابت البنانى گويد كه:من گفتم:اى جوان محبّت حضرت قادر سبحان بشما چگونه دانستى كه ايزد تعالى را بمودّت خود قسم دادى؟ حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:اگر حضرت واجب- الوجود مرا دوست نميداشت مرا خوشحال نميگردانيد چون من دانستم كه مرا دوست ميدارد لهذا واهب متعال را بمحبّت او نسبت بمن استدعا و سؤال نمودم و حضرت ربّ العزّت نيز التماس مرا باجابت مقرون گردانيد و سكنۀ اين مكان را سيراب و ريّان نمود.

پس از آن ولىّ ايزد جبّار از ما استدبار فرمود و در آن حال انشاء اين مقال فرمود.

شعر:

من عرف الربّ فلم تغنه *** معرفة الرّب فهذا شقى

ما ضرّ في الطّاعة ما ناله *** في طاعة اللّٰه و ما ذا لقى

ما يصنع العبد بغير التّقى *** و العزّ كلّ العزّ للمتّقى

چون اين كلمات بسمع ما و ياران رسيد حيرت در حقّ اخلاص او به حضرت ملك تعالى از حيّز بيان متجاوز گرديد كه يا ربّ اين جوان از كدام دودمان رفيع الشّأن و از كدام خاندان باشد در آن زمان از أهل مكّه از حقايق ذات عاليشأن استعلام و استعلان نمودم گفتند اين علىّ بن الحسين بن

ص: 200

علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است.

بيان امام زين العابدين در خالى نبودن زمين از حجت

و حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)از پدرش امام محمّد الباقر(ع)و آن بزرگوار از پدرش علىّ بن الحسين(ع)و آن حضرت از آباى كرام عظام عليهم السّلام روايت كنند كه حضرت أمير المؤمنين على(ع)فرمود ما و أولاد ما أئمّۀ دين و أوصياى سيّد المرسلين الى يوم الدّين خواهيم بود.

و حضرت سيّد السّاجدين علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:ما أئمّۀ مسلمين و حجج خداى تعالى بر تمامى مخلوقين و سادات مؤمنين و قادۀ غرّ محجّلين و موالى أرباب دين و ما أمان أهل زمينيم چنانچه نجوم أمان- أهل آسمان اند و بسبب وجود وافر الجود ما آسمان بغير دعايم و بنيان بر قرار و امان و مستحكم بمكانست و ساقط بزمين نگردد.

و

بنا تمسك السّماء أن تقع على الأرض و بوسيلۀ ما زمين أهل خود را فرو نميبرد و بجهت ما باران از آسمان جارى و عيان گرديد.

و

بنا تمسك الأرض أن تميد بأهلها و بنا ينزل الغيث من السّماء و ينشر الرّحمه.

و بواسطۀ وجود و ذات فايض البركات ما نشر رحمت از آسمان به زمين و ظهور و فرج بركت از زمين بجهت سكنۀ زمين گردد و اگر از ما كسى در زمين باقى نماند أثر از زمين نيز نميماند.

بعد از آن فرمود كه:بيقين از روزى كه خداى تعالى آدم عليه السّلام را ايجاد نمود هرگز زمين از حجّت ربّ العالمين خالى نماند خواه ظاهر مشهور يا غايب مستور تا قيام قيامت و اقامت آن ساعت آن حجّت ربّ العزّت باقى در زمين و اگر حجّت در زمين موجود نبودى هرگز ايزد معبود معبود

ص: 201

نشدى.

و از أبى حمزۀ الثّمالى منقول و مرويست كه أبو خالد كابلى گفت:كه من روزى بخدمت سيّد و مولاى خود علىّ بن الحسين زين العابدين عليه السّلام مشرّف شدم و گفتم:يا ابن رسول اللّٰه(ص)مرا خبر ده از سكنۀ زمين كه طاعت و متابعت و مودّت و محبّت ايشان واجب و لازم بر تمامى أهل عالم است و بعد از رسول صلّى اللّٰه عليه و آله السّلام اقتدا بآن بر أنام بأمر ايزد علاّم از فروض متحتّم است.

آن حضرت فرمود:ما بدرستى كه اولى الأمرى كه حضرت ايزد داور ايشان را أئمّۀ همگى و تمامى بشر گردانيده و طاعت و متابعت ايشان را بر جميع انس و جان واجب و عيان فرمود حضرت أمير المؤمنين على(ع)بعد ازو حسن و بعد از حسن عليه السّلام حسين(ع)پسران علىّ بن أبى طالب عليه السّلام پس از ايشان أمر ولايت و امامت منتهى بمن گرديد.

آنگاه ساكت شد من گفتم:يا سيّدى از حضرت أمير المؤمنين على(ع) بما رسيد كه آن حضرت فرمود كه:زمين خالى از حجّت أرحم الرّاحمين براى مخلوقين نميماند و شما انتهاى امامت و ولايت بذات فايض البركات خود نسبت داديد پس حجّت و امام امّت بعد از شما كه خواهد بود؟ حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:امام و حجّت بعد از من پسرم محمّد و نام او در تورات باقر مبقر علم و مظهر آنست،و بعد از محمّد پسر او جعفر(ع)و نام مبارك او در نزد أهل آسمان صادق(ع)است.

من گفتم:يا سيّدى و مولائى اى صاحب و مالك من همگى و تمامى أئمّه صادقان و امناء حضرت ايزد منّانند.

ص: 202

وجه تخصيص اين اسم بآن شبان چراست بايد كه از روى مرحمت و احسان براى اين بنده خاص خود بيان و عيان نمائى.

آن حضرت(ع)فرمود كه:پدرم حكايت كرد از پدر بزرگوار خود حضرت علىّ(ع)گفت كه:حضرت رسول ايزد معبود فرمود كه:هر گاه فرزندم جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليهم السّلام متولّد گردد بايد كه او را بصادق مسمّى گردانيد زيرا كه ولد پنجم او كه أيضا مسمّى به جعفر است دعوى امامت نمايد و اين نوع جرأت بر حضرت ربّ العزّت از روى كذب فرمايد.

پس او در نزد خداى وهّاب كذّاب و مرتاب و مفترى بحضرت خداى وهّابست و او مخالف حكم پدر و حاسد برادر اوست و اين آن كس است كه كشف ستر خداى تبارك و تعالى در هنگام غيبت ولىّ ايزد علاّم نمايد.

پس آنگاه حضرت علىّ بن الحسين(ع)گريۀ بسيار كرد و گفت:گوئيا من جعفر كذّاب را مى بينم كه طاغيان زمان خود را ترغيب و تحريص بر تفتيش أمر ولىّ اللّٰه تعالى كه غايب در حفظ و حمايت اله و محروس و در پناه بود مينمايد و متوكّل را بحرم محترم پدر مكرّم از روى جهل و حرص گردد تا مطّلع بولادت آن صاحب سعادت و مظفّر بر آن ولىّ ربّ العزّت شده او را بطمع ميراث پدر بقتل آرد و أخذ حقّ او بغير حقّ نمايد.

أبو خالد گويد كه:من گفتم:يا ابن رسول اللّٰه(ص)اين أمر چنان خواهد شد كه شما فرموديد؟ گفت:آرى مرا به پروردگار قسم است كه اين مقدّمات در صحيفۀ كه ذكر محن كه بر ما أئمّة الهدى عليهم السّلام جارى و سارى خواهد شد،

ص: 203

مكتوب و مرقوم است كه بعد از حضرت رسول آخر الزّمان به ما چنين و چنان شدايد و محن واقع و عيان خواهد شد.

أبو خالد روايت كند كه من بآن حضرت عرض نمودم كه:يا ابن رسول اللّٰه (ص)بعد از آن أحوال آن أعيان در جهان بچه نوع انجام و انصرام خواهد يافت؟ حضرت سيّد السّاجدين امام زين العابدين(ع)فرمود كه:أيّام امامت و ولايت ممتدّ بأيّام غيبت ولىّ حضرت ايزد داور امام ثانى عشر از از أوصياى حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گردد و همين أعيان بعد از نبىّ الانس و الجانّ أئمّه و هدات تمامى خلقان اند.

آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:يا أبا خالد أهل زمان غيبت آن ولىّ ربّ العزّت كه قائل بامامت و منتظر ظهور آن صاحب سعادت اند بهترين أهل زمان و أفضل آن خلقانند زيرا كه قادر سبحان اعطاى عقول و أفهام و معرفت بايشان از روى مرحمت و احسان چندان نمود و أسباب غيبت آن امام الامّة را بنوعى بر ايشان واضح و عيان فرمود كه غيبت آن حضرت در پيش امّت آن وقت بمنزلت مشاهدت و رؤيت است و آن شيعيان و محبّان ما را حضرت واجب تعالى در آن بمنزلۀ مجاهدان و غازيان در- خدمت رسول ايزد منّان بسيف و سنان گردانيد و اين جماعت مخلصان به حقّ و شيعيان ما از روى صدقند و اين طايفۀ أعيان قائل بدين خداى تعالى بسرّ و آشكارا و بعلانيت و خفا در تمامى صباح و مساءاند.

بعد از آن علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:انتظار فرج در ايّام شدّت أرباب بليّت را از أعظم فرج است بيگمان و شبهت.

ص: 204

بيان امام سجاد ع در مورد هدايت و ايمان و قصاص

و باسناد مقدّم مذكور از حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام مروى و منقول است در تفسير آيۀ قول حضرت ايزد وهّاب وَ لَكُمْ فِي الْقِصٰاصِ حَيٰاةٌ يٰا أُولِي الْأَلْبٰابِ .

يعنى:اى امّت سيّد البريّات شما را در قصاص حيات است زيرا كه چون شخصى ارادۀ قتل كسى نمايد بعد از آنكه عالم و عارف و شاهد،و واقف گردد كه اگر او آن كس را بقتل رساند البتّه وارث مقتول آن قاتل را به قصاص مورث خود مقتول ميگرداند بى شبهه در آن حال جرأت و اقبال بقتل آن بندۀ ايزد متعال ننمايد و بواسطۀ همين از قتل بلكه از ارادۀ آن باز آيد پس در اين حال كه آن شخص از ترس قصاص ترك قتل نمود اين كفّ از قتل موجب حيات دو بندۀ عزّ و جلّ گرديد يكى جانى و ديگر مجنىّ عليه،بلكه وسيلۀ حيات غير اين دو كس از ساير بندگان خداى تعالى و تقدّس است زيرا كه مردمان چون بدانند كه اگر اقدام بقتل خلقان نمايند بموجب أمر قادر سبحان قصاص واجب و عيان گردد در آن زمان بى شبهه و گمان جرأت بر آن ننمايند.

يٰا أُولِي الْأَلْبٰابِ ،يعنى:اى صاحبان عقول.

لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ،يعنى:وجوب قصاص محض بواسطۀ تقوى و رستگارى و نجات از شدّت عذاب ايزد بارى است.

پس آنگاه حضرت امام الامّه زين العابدين عليه السّلام و التّحيّه فرمود كه:اى بندگان حضرت ايزد منّان اين قصاص قتل شما براى آن كسى است كه او را در دار دنيا بقتل رسانيد و روح آن بندۀ واهب سبّوح را فانى گردانيد و چون شما را در عوض قصاص كنند تحمّل كه در آخرت شما را از آن

ص: 205

طلب و بازخواست نكنند.

آيا دوست داريد كه شما را مخبر و مطّلع گردانم بچيزى كه آن أعظم از قتل و آنچه حضرت عزّ و جلّ بر قاتل واجب و لازم گردانيد از آنچه آن أعظم از اين قصاص است.

آن جماعت گفتند:بلى يا بن رسول آخر الزّمان اين كلمات مرحمت و احسان است.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود:أعظم از اين قتل آنست كه بسبب آن بحال اين محبّان و شيعيان بقتل آرند كه أصلا آن منجرّ نگردد، بعد از آن آن را زندگى نيايد.

حضّار مجلس بهشت آثار گفتند:يا بن نبىّ المختار آنچه آن أعظم از قتل انسان و قصاص ايشان كدام است.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:آن گمراهى از ادراك نبوّت حضرت رسالت پناهى است و اضلال از ولايت علىّ و آل عليهم سلام اللّٰه الملك الفعّال و سلوك مسلك غير سبيل حضرت ذو الجلال و عادى گردد بوسيلۀ اتّباع طريق أعداء علىّ عليه السّلام و قايل بامامت آن عاديان لئام و دفع حقّ علىّ عليه السّلام نموده منكر فضل آن ولىّ عزّ و جلّ گردد و آن را اعطا به اعداى آن حضرت نمايد و أصلا باك از آن نداشته باشد و تعظيم دشمن آن ولىّ حضرت مهيمن را دوست داشته باشد پس اين كشته شدن در آن عالم باعث تخليد مقتول در نار جهنّم است زيرا كه جزاى آن قتل پيوسته خلود و ابود در آتش دوزخ است.

و از حضرت أبو محمّد الحسن بن علىّ العسكرى عليه السّلام مروى و

ص: 206

منقول است كه:مردى با خصم خود بخدمت حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام آمده گفت:يا بن رسول اللّٰه اين مرد پدرم را بقتل آورد.

حضرت سيّد السّاجدين امام زين العابدين(ع)از مدّعى عليه حقيقت آن استعلام نمود آن كس اعتراف بقتل پدر مدّعى فرمود در حال آن ولىّ ايزد متعال بر او قصاص و قتال واجب و لازم بناء على اقراره گردانيد و بعد از آن از مدّعى قود سؤال عفو از قتل مدّعى عليه نمود و فرمود كه:چون عفو او موجب بسيارى ثواب و أجر از حضرت عزيز وهّابست أنسب آنست كه تو از قتل او درگذرى و نفس او را بمعرض تلف نيارى.

نفس مدّعى عليه به كلام عفو راضى و خوشحال نگرديد.

حضرت علىّ بن الحسين(ع)در آن حال روى بآن ولىّ دم يعنى مدّعى كه مستحقّ از طرف از براى قصاص بود آورده گفت:اگر اين مرد را بر تو فضل و حقّ باشد بايد كه بخاطر آرى و اين جنايت را باو بخشى و او را بوسيلۀ آن حقّ نكشى و طلب مغفرت اين گناه او از حضرت آله نمائى و او را باين جرايم عفو فرمائى.

آن مرد گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)او را بر من حقّ است لكن آنقدر نيست كه از واسطۀ آن او را عفو نمايم و خون والد خود طلب نفرمايم.

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه:از او چه ميخواهى گفت:يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اگر ارادۀ شما باشد كه من بهمان حقّ قليل او با او مصالحه بديت كنم و از قتل او درگذرم من نيز صلح كردم و عفو او نمودم.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام فرمود كه:حقّ او در ذمّۀ شما

ص: 207

چيست؟ گفت:يا ابن رسول اللّٰه(ص)تلقين توحيد خداى مجيد و نبوّت حضرت رسول لازم التّمجيد(ص)و تعليم امامت علىّ بن أبى طالب(ع)و أئمّۀ معصومين عليهم سلام الملك الحميد بما نمود.

علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:اين وفا و كفايت بخون پدرت باعتقاد تو نميكند.

و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه اين تلقين و تعليم أعيان دين قويم و آداب شريعت مستقيم سواى خون أنبياى مرسلين و أئمّۀ معصومين صلوات اللّٰه عليهم أجمعين وفا و كفايت بدماء تمامى أهل زمين از أوّلين و آخرين اگر مقتول شوند مينمايد ليكن وفا بدماء أنبياء و أئمّة الهدى عليهم السّلام نكند

احتجاج على بن الحسين ع بر شهاب زهرى

و از حضرت امام الباطن و الظّاهر محمّد بن علىّ الباقر عليهم السّلام منقول و مرويست كه محمّد بن شهاب الزّهرى داخل دولتسراى حضرت علىّ بن الحسين(ع)شد و بشرف بساطبوسى آن حضرت مشرّف گشته ليكن با كمال حزن و اندوه بود.

حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام چون او را بدان حال مشاهدت نمود و فرمود كه:يا فلان چرا مغموم و مهمومى؟ گفت:يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم غم و همّ و اندوه و ألم بر من متابع و متوالى گرديد بواسطۀ آنكه مرا ممتحن گردانيد بجمعى كه حسّاد نعمت من و طامعان مال من از آن جماعت كه از ما اميدواريها ميداشتند،و من نيكوئيها نسبت بايشان كردم و از آن جماعت گمان خوبى و احسان داشتم ظنّ من خلاف واقع بود و بغير آزار از آن طايفه أمر ديگر متصوّر شود.

ص: 208

حضرت علىّ بن الحسين(ع)فرمود كه:يا فلان حفظ لسان در حقّ اخوان باعث صيد دلهاى ايشان و مالكيت آن محبّان است.

زهرى گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)من نيكوئى بايشان آنچه از دست و زبان مى آيد تقصير در آن ننمودم.

سيّد السّاجدين عليه السّلام فرمود:هيهات،هيهات،زنهار زنهار،عجب بنفس خود راه ندهى و متكلّم بكلام نگردى كه چون بدلهاى مردمان رسد انكار تو بر ايشان واجب و لازم گردد و اگر ترا أحيانا عذر آن كلام باشد بسا كه هر كس آن عذر ترا نشنود و ترا قدرت و امكان نيست كه آن عذر را برّ و بحر بشنوانى.

اى زهرى هر گاه عقل كسى در باب مقدّمه كامل نباشد و بحقيقت آن چيز كما ينبغى و يليق نرسد يقين كه هلاكت آن كس در آن أمر بغايت سهل و آسان است.

يا زهرى نه طريق زيست و سلوك در ميان مسلمانان آنست كه همگى ايشان را بمنزلۀ اهل بيت و خويشان خود شمرى،پيران ايشان را به منزلۀ پدر دانى و جوانان ايشان بجاى فرزند خود قياس كنى و جمعى كه در سنّ با تو شريك و سهيم باشند آنها را برادران خود دانى تا در طريق سلوك در نمانى و هر گاه بمتابعان حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باين نوع سلوك كنى پس بكدام طايفه از اين مردم راضى بتعدّى و ظلم گردى،و خوشحال بنفرين و دعاى بد و ستم كدام جماعت از اين مردم شوى،و كدام طايفه را هتك ستر ايشان كنى.

يقين كه هر گاه ايشان بمنزلۀ پدر و برادران و فرزندان باشند هرگز

ص: 209

راضى بسلوك خلاف رضاى ايشان نگردى و اگر شيطان بعرض تو رساند كه تو أفضل از ساير مسلمانان أهل قبله در معرفت و ايمان خواهى بود،پس بايد كه نظر بحال هر يك از أهل قبله نمائى اگر آن كس از تو بزرگتر باشد پس بگوئى كه آن بندۀ ايزد سبحان چون در عمل صالح و ايمان سبقت به من دارد پس او بيقين از من بهتر خواهد بود و اگر او در سنّ از تو أصغر باشد كه بنفس خود گوئى كه من بآن بنده الهى در معاصى و ملاهى و گناه و روسياهى سابقم پس بواسطۀ اين همين بنده أرحم الرّاحمين از من بهتر خواهد بود.

و اگر در سنّ برابر تو باشد بايد كه بنفس خود گوئى كه من در گناه خود مقيم و در گناه او بشكّ چرا يقين را بشكّ بگذارم و آن را بعمل نيارم.

و اگر جميع مسلمانان را در تعظيم و توقير و تكريم و تبجيل خود راغب و تحريص نمائى،پس بگوئى كه اين فضل و احسان از توجّه و مرحمت واهب بى امتنان است كه آن جماعت نسبت بشما ظاهر و عيان كردند و اگر از اين جماعت آزار و جفا و انقباض و ايذا از سرا پا بينى آن را از وزر و خطاياى خود دانسته كه بآن مؤاخذ گشتى بدرستى كه تو اگر آنچه من گفتم عمل نمائى حضرت عزّ و جلّ اين أمر را بتو سهل و يسير و عيش ترا بغايت خوش و قرير گرداند.

بايد كه أصدقاء خود را بسيار و أعداء را كم و خوار گردانى و از ترحّم كه بمردم نمودى خوشحال باشى و از آنكه كسى بتو جفا كرده باشد و تو مكافات به جفا نكرده باشى در تأسّف و بدحالى نباشى.

اى زهرى بدان كه أكرم و أسخى مردمان بمعشر مردمان آن كسى است

ص: 210

كه خير ايشان بساير خلقان فايض و رايگان باشد و حال آنكه آن كسى از تمامى مردمان مستغنى باشد و محتاج نباشد و سخى ترين مردمان بعد از او بمردمان آن كس است كه از مردم اظهار استغناء نمايد هر چند محتاج به ايشان باشد،زيرا كه أرباب ثروت و منال و مخلّفات تركۀ أموال خود را در عقب خود گذارند چون كسى مزاحمت بحال و مآل ايشان نرساند أهل دنيا آن كس را نسبت بجود كريم دانند و بر كسى كه مزاحمت بمال و مخلّفات متعقّبه ايشان برساند بلكه آن كس ايشان را بآن مال ممكّن و مسلّط گرداند،آن شخص در نزد ايشان أعزّ خلايق و أكرم بندگان ايزد خالق است.

و باسناد متقدّم ذكره از سلطان سرير قضا امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام منقول و مرويست كه آن حضرت فرمود كه:حضرت علىّ بن الحسين(ع) گفت:اگر شما شخصى را ببينيد كه سلوك او خوب و مرغوب و صفت و سيرتش محبوب بود و از پارسائى مسارعت در نطق و بيان ننمايد و خضوع و خشوع در عبادات خالق البريّات و در حركات در ميان مردمان نمايد بايد كه شما مغرور بآن و فريفته ايشان نشويد زيرا كه أكثر مردمان كه ايشان را دست به زخارف و باقى مشتهيات دنيا و ركوب محارم و مستلذّات ما فيها نيست بغير نيّت و صورت او بدل و او خايف و بد دل گردد،پس آن شخص دين را در ميان خلقان مانند آلت صيد آهو گرداند و أمثال اين جماعت پيوسته مختلّ أحوال مردمان و وسيلۀ فسق و معصيت ايشانند زيرا كه ضعف و عدم قدرت از تمكّن و تصرّف مال حرام باعث منع و زجر مردمان از آنست پس هر گاه شما جمعى را ببينيد كه آن جماعت احتراز و اجتناب بعزّ منع و ابرام مينمايند بايد كه شما مغرور و فريفته آن نشويد.

ص: 211

بدرستى كه شهوات و دواعى نفس هر كس از خلايق خالق أقدس- مختلف است بسا كسى كه چشم از مال حرام بردارد اگر چه آن بسيار باشد ليكن نفس آن شخص متحمّل فضايح و قبايح ديگر شود.

پس اگر چه از آن محترز و مجتنب است،امّا باين امور قبيحه ملوّث و به أفعال مرتكب است.

و اگر بينيد كه از آن نيز اجتناب كند باز مغرور نشويد تا آنكه نظر بعقده عقل او نمائيد بسا باشد كه ترك جميع ملاهى و معاصى نمايد امّا نه از روى عقل تمام و فراست لا كلام پس بسا باشد كه آنچه مفسد او باشد او جاهل آن بود در اين حال آنچه فساد او نمايد بواسطۀ جهالت و نادانى او بسيار- بسيار بيشتر است از آنچه مصلح او بعقل و جهد اوست.

و اگر عقل او را متين و محكم و فراست او را استوار و مستحكم دانيد بايد كه مغرور و فريفته نشويد تا آنكه نظر كنيد كه آيا هوا و هوس او بر عقل او غالب است يا عقلش بر هوا متغلّب و أيضا نظر بر محبّت و مودّت بر رياست و حكومت باطله دنيا و بر عدم ميل و زهد او از زخارف اين سرا و ما فيها نمائيد زيرا كه جمع هستند از مردمان كه ايشان خسر الدّنيا و الآخره اند.

و اين جماعت ترك دنيا براى دنيا كردند و لذّت رياست باطلۀ عاجله را أفضل از لذّت أموال و نعمت مباحه آجله ميدانند.

پس ترك نعم آخرت همگى بواسطۀ رياست باطله اين جهانى از روى جهل و نادانى نمايند،تا آنكه اگر با جدّى ايشان گويد:

اِتَّقِ اللّٰهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهٰادُ آن كس را مخبط عشوا گويند و حال آنكه او را اوّل طلب باطل او با بعد غايت خسارت

ص: 212

كشد، و چون مدام در طلب أمر باطل نافرجام باشد حضرت پروردگار علاّم او را كشاند بچيزى كه او قدرت طغيان از آن نداشته باشد.

و آن ضالّ در آن حال آنچه ايزد متعال حرام گردانيد حلال داند و حلال را حرام گرداند و همان كه رياست باطلۀ دنيويّه براى او سلامت ماند او أصلا باك از ترك و فوت آداب دين و ملّت ندارد زيرا كه او اختيار شقاوت به واسطۀ دنيا كرده.

أولئك الّذين غَضِبَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عذابا مهينا.

ليكن مرد تمام و نيكو در معرفت و شناخت حضرت لا آله الاّ هو و مطيع أوامر و نواهى رسول او آن مرد است كه هواى خود را تابع أمر خداى تعالى و قواى خود را مبذول رضاى حضرت خالق البرايا گرداند و ذلّت را با حقّ أقرب به عزّ أبد از عزّت أمر باطل هر چند بيحدّ بود داند و عالم و عارف و شاهد و واقف شود بآن كه متحمّل قليل از ضرّاء و شدايد آلام دنيا.

البتّه مؤدّى بجلايل عقبى و دوام آن از مزاياى انعام حضرت ايزد علاّم گردد و در آن سراى أبد كه أصلا منقطع و متبدّد نگردد.

و نيز بداند كه اگر تابع هوا و هوس و مشتهيات نفس گردد از كثرت شرّ او آنچه ملحق و مختصّ آن كس شود بى شبهه و ارتياب او را مؤدّى گرداند به عذاب حضرت مالك الرّقاب كه آن را أصلا انقطاع و زوال در هيچ باب نباشد.

پس اين مرد مردى نيكو و در علم و حال و معرفت و كمال متفرّد است به اين مرد متمسّك و مترجّى و البتّه شما نسبت باو تشبّث و اقتداء به پروردگار توسّل و اقتفاء نمائيد،زيرا كه دعاى او ردّ و طلبش از حضرت ايزد أحد- مستردّ نگردد.

ص: 213

و بر عارف نكته دان واضح و عيان و لايح درخشان است كه اين صفات مذكوره امّهات صفات كلامى دين و عرفاى صدق و يقين است،و سالك مسالك شريعت و طريقت را رعايت اين صفات كامله از مفترضاتست.

ص: 214

ذكر در بيان احتجاج أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر عليهما

اشاره

السّلام بر جمعى از خوارج و غيره

محمّد بن مسلم از حضرت ولىّ ايزد قادر أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر(ع)روايت كند كه آن حضرت(ع)در تفسير آيۀ كلام ايزد بصير قوله تعالى:

وَ مَنْ كٰانَ فِي هٰذِهِ أَعْمىٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمىٰ وَ أَضَلُّ سَبِيلاً فرمود:

هر كرا دليل بر خلق سماوات و أرضين و اختلاف ليل و نهار و دوران فلك بآفتاب و ماهتاب و باقى آيات عجيبه و علامات غريبه نباشد بر آنكه در وراء اين صنايع مكنونات و بدايع مصنوعات امريست كه آن أعظم از هر يك آن- صنايع بديعه و بدايع عجيبه است پس او در آخرت أعمى است آن حضرت فرمود كه:

چون او اين مصنوعات را بمعاينه نبيند أعمى و أضلّ سبيل است.

ص: 215

نافع بن أزرق از آن ولىّ ايزد خالق داور يعنى أبى جعفر محمّد الباقر عليه السّلام سؤال نمود و گفت:يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا خبر ده از خداى عزّ و جلّ از چه وقت و چه محلّ بود حضرت أبى جعفر عليه السّلام فرمود كه:كدام وقت و زمان بود كه ايزد منّان نبود تا من ترا خبر دهم كه از كدام وقت ربّ العزّت و ذات منزّه لم يزل و لا يزال ايزد متعال فرد صمد كه أصلا أخذ صاحب و ولد ننموده و ننمايد پيدا شد.

عبد اللّٰه بن سنان از پدرش روايت كند كه من بخدمت حضرت أبا جعفر محمّد الباقر(ع)حاضر شدم در همان دم مردى از خوارج بنزد آن ولىّ ايزد عالم آمد و گفت:يا أبا جعفر(ع)شما عبادت و بندگى كدام چيز به تقديم ميرسانيد؟ آن حضرت فرمود كه:بندگى خداى تعالى مينمايم.

آن مرد گفت:او را ديدى؟ امام أبو جعفر(ع)فرمود:بلى امّا بمشاهدۀ عيون و أبصار دل حضرت مهيمن عزّ و جلّ را بحقايق ايمان و أنوار آن مى بينند ذات حضرت خالق جنّ و ناس شناخته بقياس و مدرك بحواسّ و مشابه بهيچ أحدى از ناس نگردد بلكه موصوف بآيات و مشهور و معروف بدلالات بى شبهه و التباس است، جور در حكم قادر عالم و تعدّى در أمر غنىّ سالم نيست اينست خداى لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ كه خدائى جز او نيست.

چون آن مرد از آن ولىّ بيچون اين كلمات استماع نمود از خدمت او بيرون شد و گفت:كه اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ يعنى حضرت ايزد علاّم أعلم أعدل است بوضع و قرار بر چيزى بمحلّ كه لايق و سزاوار آن چيز بحكم

ص: 216

واحد غفّار عزيز است چنانچه أمر رسالت و حكم ولايت را در سلسلۀ محمّد و أوصياى آن رسول مختار مقرّر و پايدار گردانيد.

احتجاج امام باقر ع در معرفت خدا

و أيضا محمّد بن مسلم از حضرت أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر عليهم السّلام روايت كند كه آن حضرت در صنعت حضرت آله فرمود كه:واجب تعالى و أحد و صمد و أحدىّ المعنى است و او را معانى بسيار مختلفه بموجب عقل و رويّت نيست.

من گفتم:فداى تو گردم بدرستى قوم از أهل عراق را گمان در حقّ قادر على الاطلاق چنانست كه سميع نه بغير آلت سميع و بصير نه بغير آلت بصر است،يعنى اللّٰه تعالى سميع است بعين آنچه شنيده شود و بينا است بعين آنچه ديده شود.

آن حضرت گفت:دروغ ميگويند و آن جماعت ملحدانند كه تشبيه ذات خداى تعالى ببعضى أشياء نمودند و ميگويند كه خداى قدير سميع و بصير است بمعنى آنكه سميع است به آنچه بينيد و بصير است بآنچه بآن شنويد.

من گفتم:يا بن رسول اللّٰه(ص)گمان ايشان چنانست كه حضرت ايزد منّان بصير است بآنچه بعقل در آيد.

آن حضرت فرمود:كه خداى تعالى ازين صفت منزّه و مبرّاست،زيرا كه آنچه متعقّل گردد آن براى كسى است كه بصفات مخلوقين باشد و حضرت اللّٰه تعالى متّصف باين صفات نيست.

احتجاج امام باقر ع بر عمرو بن عبيد در رضا و غضب

بمعنى أصحاب ما روايت كردند كه عمرو بن عبيد بخدمت محمّد بن علىّ الباقر(ع)حاضر شد و گفت فداى تو گردم قول خداى عزّ و جلّ: وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوىٰ آن غضب كدامست؟

ص: 217

آن حضرت فرمود كه:آن عبارت از عذابست يا عمرو زيرا كه غضب از صفات مخلوقين است،و چون چيزى بكسى رسد كه او را از طبيعت جبلّى برهاند و مغيّر بحالت ديگر گرداند آن را غضب گويند.

پس كسى كه زعم او چنان باشد كه رضا و غضب بغير حال ذات ايزد متعال بحال ديگر گردد و از آن حال رضا بغضب و غضب برضا منتقل گردد چه اگر ربّ العالمين موصوف بصفت چنين گردد پس بيقين ذات أرحم- الرّاحمين متّصف بصفات مخلوقين شود.

و از أبى الجارود مرويست كه:حضرت أبو جعفر(ع)فرمود كه:هر گاه من بواسطۀ شما حديث و حكايت كنم بچيزى بايد كه از من سؤال آن از كتاب ايزد سبحان نمائيد.

بعد از آن فرمود كه:حضرت رسول واجب الوجود نهى از قيل و قال و فساد مآل و كثرت سؤال از بسيارى امانى و آمال نمود.

پس شخصى گفت:يا ابن رسول اللّٰه(ص)حضرت عزّ و جلّ اين در كتاب ايزد لم يزل در كجا است؟ آن حضرت فرمود كه:اين در آيۀ: لاٰ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوٰاهُمْ إِلاّٰ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاٰحٍ بَيْنَ النّٰاسِ .

و در محلّ ديگر عزّ و جلّ ميفرمايد كه: لاٰ تُؤْتُوا السُّفَهٰاءَ أَمْوٰالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّٰهُ .

و در جاى ديگر فرمود كه: لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ .

بيان امام ع در صورت آدم و خلقت او

و از أبى الياس چنان مرويست كه من از حضرت أبا جعفر محمّد الباقر عليه السّلام از معنى قول خداى تعالى و أيّده بروح منه استعلام و استفهام

ص: 218

نمودم آن حضرت فرمود كه:روح مخلوقيست حضرت خالق آن را بحكمت خود در حضرت آدم و عيسى خلق و ايجاد فرمود.

محمّد بن مسلم از حضرت أبو جعفر محمّد الباقر عليه السّلام سؤال از قول خداى متعال: وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي نمود كه يا ابن رسول اللّٰه(ص) اين نفح روح بحكم حضرت ايزد سبّوح بچه نوعست؟ آن حضرت فرمود كه:بدرستى كه روح متحرّك بتدريج است و او را به واسطۀ آن روح گويند كه آن مشتقّ از ريح است و روح را اخراج از ريح بواسطۀ آن كردند كه روح را انس از ريحست.

و امّا وجه آنكه حضرت ايزد أقدس اضافۀ روح بذات مقدّس خود كرد آنست كه روح آدم و عيسى را از ساير أرواح اصطفاء و اختيار نمود،چنانچه خانۀ از خانها را برگزيده و اختيار فرمود و گفت بيتى و بيكى از رسول مرسل خود گفت:كه خليل من و هر چه مانند آنست و همۀ اينها مخلوق و مربوب و مدير بخضوعست.

و از أبى القاسم مروى و منقول است كه من از حضرت أبا جعفر محمّد الباقر عليه السّلام سؤال نمودم كه يا ابن رسول اللّٰه(ص).

در بعضى روايت واقع است كه خداى عالم خلق و ايجاد آدم(ع)بر صورت خود نمود مگر حضرت واجب الوجود را صورت و صنعت خاصّه بود كه تا آدم بر آن صورت و هيبت مخلوق و موجود شود و آن كدام صورت خواهد بود؟ آن حضرت فرمود:آن صورت محدثه مخلوقه است كه خداى تعالى بعد از ايجاد و اصطفاء و اختيار آن از ساير صور مختلفۀ الأعيان نمود و آن را اضافه بنفس أقدس خود فرمود چنانچه كعبه و روح را بذات مقدّس خود مضاف

ص: 219

گردانيد و گفت:بيتى و در جاى ديگر فرمود:كه نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي و أمثال اين بسيار است.

احتجاج امام ع بر سالم غلام هشام در احوال قيامت

و از عبد الرّحمن بن عبد اللّٰه الزّهرى منقول و مرويست كه:در سالى كه هشام بن عبد الملك ارادۀ حجّ بيت اللّٰه الحرام نمود در هنگام كه داخل مسجد الحرام ميشد تكيه بر دست غلام خود سالم نموده بود در آن حال ولىّ ايزد متعال حضرت محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ عليهم سلام اللّٰه الواحد الفعّال در مسجد ايزد علاّم نشسته بود چون سالم آن امام أهل عالم را ديد در همان دم بمولاى خود گفت:يا أمير المؤمنين اين است محمّد بن علىّ بن الحسين(ع).

هشام گفت:همين است كه أهل عراق مفتون و فدوى او باشد؟ اى سالم بنزد او رو و بگوى أمير المؤمنين ميگويد كه چه چيز است آنكه مردم در روز قيامت و در وقت حساب و كتابت مشتغل بأكل و شرب آن گردند تا آن وقت كه در ميان ايشان حكم بجنان يا بدخول نيران شود؟ چون سالم پيغام هشام بآن امام عليه السّلام رسانيد در همان ساعت آن امام الامّه باقبال و سعادت فرمود كه آن در وقت و زمانى است كه جنّ و بشر در آن محشر بأمر ايزد أكبر كه بر مثال فرضه زمين پاك بلا احجار كه در آن فواكه و أثمار عيون و أنهار بسيار ظاهر و آشكار باشد حاضر شوند و در آن مأكل و مشرب أكل و شرب نمايند تا آنكه ايزد وهّاب از كتاب و حساب فارغ گردد.

چون سالم بعد از استماع جواب امام(ع)بنزد هشام آمده پيغام او را مجاب گردانيد هشام ديد كه آن خلاصۀ دودمان سيّد البشر در كلام برو

ص: 220

مظفّر است در همان أثر از روى اضطرار و تحيّر گفت :اللّٰه أكبر اى سالم مراجعت بنزد أبا جعفر محمّد بن علىّ الباقر(ع)نمائى و از او استعلام و استفهام فرماى كه در آن روز در آن محلّ چه چيز آن مردم را از شرب و أكل معطّل گرداند؟ چون كرّۀ ثانيه سالم غلام هشام بخدمت آن امام الأنام پيغام گذارد و آن حضرت فرمود كه:گرفتارى مردمان بدوزخ تابان ايشان را مشتغل از آن شرب و أكل گرداند و آن طايفه را منع از گفتن اين كلام أَفِيضُوا عَلَيْنٰا مِنَ الْمٰاءِ أَوْ مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ نمايد.

چون سالم اين پيغام بهشام نافرجام رسانيد او را سكوت تامّ و بهت لا كلام حاصل شد بنوعى كه او را قدرت رجعت بكلام در آن مقصد و مرام نماند

احتجاج امام باقر ع بر گروهى از خوارج

روايت است كه نافع بن أزرق بخدمت حضرت امام محمّد الباقر(ع) حاضر شده پيش روى آن سرور بنشست و شروع در سؤال مسائل حرام،و حلال از روى استعلام از آن ولىّ ايزد متعال نمود آن حضرت در أثناى آن كلام فرمود كه:يا نافع تو باين جماعت مارقين كه از عهد و پيمان حضرت أمير المؤمنين عليه سلام ربّ العالمين بيرون رفته اند بگوى كه:شما فراق و جدائى از خدمت أمير المؤمنين على(ع)را بچه وجه حلال دانستيد و حال آنكه حضرت دماى شما را در طاعت خود قربة الى اللّٰه ريخته تا آنكه شما را بينائى در دين حضرت ملك تعالى حاصل گشت.

امّا چون اين كلام بآن جمعى لئام گوئى ايشان گويند بشما كه وجه مفارقت ما از على عليه السّلام آنست كه اگر على امام بحكم ايزد علاّم و نصّ حضرت سيّد الانام بودى هرگز راضى بحكم در دين خداى عالم نشدى،چون

ص: 221

اختيار حكم نمود پس او ولىّ خدا و وصىّ رسول مجتبى نباشد.

اى نافع بگوى در جواب ايشان كه حضرت مهيمن سبحان در شريعت رسول آخر الزّمان حكم مقرّر و عيان ميان دو نفر از خلقان گردانيد چنانچه آيۀ قرآن لازم الاذعان ناطق و مشعر است بر آن قوله تعالى:

فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِهٰا إِنْ يُرِيدٰا إِصْلاٰحاً يُوَفِّقِ اللّٰهُ بَيْنَهُمٰا .

اين آيۀ جلالت پايه در باب ناسازگارى مرد و زن از نزد حضرت ذو- المنن نازل شد و حكم آن تا حال منسوخ و مستأصل نشد.

و حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم سعد بن معاذ را در قوم بنى قريظه حكم گردانيد و سعد بموجب أمر سيّد عالم در ميان آن قوم حكم بآنچه رضا و امضاى اللّٰه تعالى بود مينمود.

آيا شما نميدانيد كه حضرت أمير المؤمنين حكمين أبو موسى أشعرى و عمرو بن العاص السّهمى را أمر و حكم نمود كه حكم ايشان بقرآن باشد،و أصلا تجاوز و تعدّى از منهج قرآن و رضاى ايزد منّان ننمايند و شرط نمود كه اگر حكم مخالف حكم قرآن در أحكام مردمان نمايند آن حضرت آن حكم بايشان ردّ نمايد.

اى نافع اگر آن جماعت گويند كه:أمير المؤمنين على(ع)در اختيار حكم موافق أمر و حكم ايزد عالم ننمود پس در جواب ايشان بگوى:هر گاه آن ولىّ اختيار آن أمر بر وفق كتاب اللّٰه فرمود شما مارقين بيراه چون آن وصىّ رسول اللّٰه را گمراه ميدانيد و حال آنكه شما را اطّلاع و اخبار تمام است كه آن ولىّ ايزد علاّم أمر و حكم نمود كه حكمين حكم بر وفق قرآن نمايند و شرط ردّ

ص: 222

قول ايشان نمود در هنگام كه حكم بر خلاف قرآن فرمايند.

نافع بن أزرق بعد از آنكه استماع قول آن زبده و خلاصۀ أولاد رسول(ص) نمود گفت:

و اللّٰه اين كلاميست كه هرگز بسمع من نرسيد و بخاطر من خطور و عبور ننمود و اين كلام بى شبهه و ابرام حقّ و صدقست ان شاء اللّٰه الملك العلاّم

احتجاج امام باقر ع بر منكرين حسنين بر رسول الله ص

أبى الجارود از حضرت أبى جعفر محمّد الباقر عليه سلام اللّٰه الودود روايت كند كه آن حضرت فرمود كه:يا أبا الجارود مردم در حقّ حسن و حسين پسران رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چه ميگويند؟ گفتم:يا ابن رسول اللّٰه(ص)مردم در باب بنوّت ايشان منكرند،و ميگويند كه ايشان پسر رسول(ص)نيستند.

أبو جعفر(ع)گفت:پس شما در آن باب چه حجّت بر آن جماعت استقامه نموديد؟ گفتم:يا ابن رسول اللّٰه(ص)ما حجّت بر آن جماعت بقول حضرت ربّ العزّت كه در حقّ عيسى بن مريم فرمود كه:

مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دٰاوُدَ تا آخر قول خداى أكبر كُلٌّ مِنَ الصّٰالِحِينَ نموديم و گفتيم با تقضّى مدّت مديد ربّ العالمين تبارك و تعالى حضرت عيسى(ع)را از ذرّيّت ابراهيم(ع)گردانيد.

دوّم-حجّت بر آن طايفه وخيم العاقبه بقول خالق البريّه: فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ الآيه.آن حضرت فرمود كه:آن جماعت در آن حال چه گفتند؟ گفتم:كه ايشان گفتند كه:پسر دختر پسر پدر است نه پسر پدر مادر-

ص: 223

است و اگر أحيانا پسر دختر را پسر گويند هر آينه آن پسر صلبى نيست.

أبا الجارود فرمود كه:حضرت أبو جعفر(ع)روى مبارك بمن آورد،و گفت:من سند اين كلام از آيۀ كتاب ايزد علاّم بشما بنمايم كه حضرت اللّٰه- تعالى آن دو نفر بزرگوار را از صلب رسول اللّٰه(ص)شمردند و پسران حضرت رسول ايزد منّان ناميدند و ردّ اين آيۀ وافى هدايت نميكند مگر كافر منكر.

من گفتم:فداى تو شوم يا بن رسول اللّٰه(ص)كجاست آن محلّ كه:

حضرت عزّ و جلّ حسن و حسين را پسران رسول ذو المنن ناميدند؟ آن حضرت فرمود كه:يا أبا الجارود در جايى كه خداى تبارك و تعالى ميفرمايد كه:

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ وَ بَنٰاتُكُمْ الى قوله وَ حَلاٰئِلُ أَبْنٰائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلاٰبِكُمْ بايد كه از آن جماعت سؤال نمائيد كه آيا حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را حلال است كه حليلۀ حسن و حسين را نكاح كند.

اگر گويند نعم و اللّٰه كه دروغ ميگويند.

و اگر گويند كه روا نيست پس و اللّٰه ايشان پسران صلبى حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اند و حليلۀ ايشان بر آن حضرت عليه الصّلوة و السّلام حرام نشد مگر به علّت آنكه آن أعيان از صلب رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ايزد منّان اند.

احتجاج امام باقر ع بر نافع عمر بن خطاب در مسائلى چند

أبى حمزة الثّمالى از أبى الرّبيع روايت كند كه او گفت:من در خدمت حضرت أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر(ع)حجّ كردم در سالى كه هشام بن عبد الملك هم در آن سال بزيارت بيت اللّٰه الحرام آمده و نافع غلام عمر بن الخطّاب با او بود چون نافع نظر بسوى أبى جعفر محمّد الباقر(ع)نموديد

ص: 224

كه در ركن خانۀ مباركه حضرت ايزد مهيمن ساكن گشته و خلق بسيار بر سر آن ولىّ ايزد غفّار جمع شدند.

نافع بهشام گفت:يا أمير المؤمنين اين كيست كه خلق بر او تكافى نمودند؟ هشام گفت:اين محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب(ع) است.

نافع گفت:من برخصت أمير المؤمنين عليه السّلام بنزد او مى روم و از مسائل چند سؤال كنم،كه آن اسئله را بغير نبىّ يا وصىّ نبىّ جواب نگويند.

هشام گفت:در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست البتّه بسرعت تمام باين مقصد و مرام سعى و اهتمام نمائى شايد او را خجل نمائى.

نافع بعد از استماع كلام هشام باستعجال خود را بآن مجمع ازدحام رسانيد و بر آن جماعت تكيه نمود بنوعى كه مشرف بحضرت أبى جعفر محمّد الباقر(ع)گرديد و گفت:يا محمّد بن على(ع)من كتاب تورات و انجيل و زبور و قرآن در خدمت أعيان مقرّين بآن كتب واهب ديّان تلاوت و قرائت فرمودم و تحصيل معرفت تمام بحلال و حرام مذكورين در كتب أربع حضرت ايزد علاّم نمودم در اين دم بخدمت شما آمدم كه سؤال مسائل چند از شما نمايم كه جواب آن مسايل بغير رسول(ص)يا وصىّ رسول(ص)عادل يا پسر رسول(ص)ديگرى نتواند گفت.

حضرت أبو جعفر(ع)در آن أثر سر مبارك برداشت و نظر به جانب نافع عمر گماشت و فرمود كه:هر چه خواهى سؤال كن.

ص: 225

نافع گفت:مرا خبر ده از تقضّى مدّت متمادى ميان محمّد و عيسى عليهما السّلام كه چند سالست؟ امام أبى جعفر محمّد الباقر(ع)گفت:جواب اين بقول و اعتقاد خود ميخواهى يا بقول ما أئمّۀ اولياى واجب تعالى؟ گفت:جواب به قول ما و شما بيان نماى تا اعتقاد طرفين بر ما ظاهر و هويدا گردد.

حضرت أبو جعفر عليه سلام اللّٰه تعالى فرمود كه:مدّت متمادى ميان محمّد و عيسى(ع)بقول ما أئمّة الهدى پانصد سال است و بقول شما شش صد سال.

نافع گفت:مرا خبر ده از قول خداى عزّ و جلّ: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا أَ جَعَلْنٰا مِنْ دُونِ الرَّحْمٰنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ ظاهر آيه وَ اللّٰهُ أَعْلَمُ بالبدايه بمعنى آنست كه اى محمّد(ص)سؤال كن از آن كسى كه من او را قبل از تو برسالت براى امّت ارسال داشتم از رسولان ما كه پيش از تو در دار دنيا بودند.

آيا من آن رسل را بعبادت و طاعت غير خود مأمور گردانيدم و آلهه بغير ذات يكتاى بى همتاى رحيم الرّحمن مقرّر داشتم كه تا خلقان عبادت آن أصنام و أوثان نمايند.

يعنى:من كه حضرت ذو المنن و پروردگار عالمم راضى به پرستش غير ذات أقدس خود نيستم.

نافع گفت:اى أبى جعفر فاصله ميان عيسى و محمّد سيّد البشر پانصد سال يا بيشتر است،در اين حال حضرت رسول فرخنده خصال مأمور

ص: 226

بسؤال از كه بود؟ حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روى بنافع ضالّ آورد تلاوت اين آيت كلام ربّ العزّت نمود كه: سُبْحٰانَ الَّذِي أَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بٰارَكْنٰا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيٰاتِنٰا .

و اين از آيات و نشانهاى حضرت ايزد تبارك و تعالى اينست كه به حضرت رسول مجتبى محمّد المصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمود چنانچه آن حضرت را از خانۀ مباركۀ ايشان تا به بيت المقدّس كه محضر اوّلين و آخرين از نبيّين و مرسلين است كه حضرت أرحم الرّاحمين در آن سرزمين حشر تمامى مخلوقين نمايد نقل فرمود.

پس جبرئيل(ع)را أمر نمود كه أذان گويد:و فصول هر يك آن را دو بار مذكور گرداند و بعد از آن اقامت بهمان نهج أذان مذكور و عيان نمايد جبرئيل(ع)در أذان ذكر لفظ حىّ على خير العمل فرمود،چون تمامى آن طايفه حاضر در آن محضر شدند حضرت پيغمبر(ص)پيش صف ايستاد و ساير قوم اقتداء بآن نبىّ حىّ قيّوم نموده نماز گزاردند و چون آن رسل بيچون از نماز فارغ شد در آن محلّ حضرت عزّ و جلّ خطاب به محمّد خاتم الرّسل كرده فرمود كه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا أَ جَعَلْنٰا مِنْ دُونِ الرَّحْمٰنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ .

حضرت نبىّ المحمود(ع)بموجب أمر واجب الوجود هر كه در آن مشهد و محضر حاضر بود از معبود ايشان سؤال و پرسش نمود و گفت شما عبادت و بندگى و اقرار بيگانگى و مقرّره نبوّت كه در دار دنيا داشتيد؟ايشان همگى و تمامى زبان گشوده گفتند كه ما گواهى ميداديم باين مضمون كه:

ص: 227

نشهد أن لا اله الاّ اللّٰه وحده لا شريك له و نشهد أنّك رسول اللّٰه يا محمّد از ما عهد و ميثاق بر تصديق نبوّت و ولاى شما گرفته اند.

نافع گفت:يا أبا جعفر راست گفتى ليكن مرا از تفسير قول خداى عزّ و جلّ: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّمٰاوٰاتُ خبر ده كدام زمين است در روز قيامت بحكم ربّ العالمين مبدّل بزمين ديگر گردد.

حضرت أبو جعفر محمّد الباقر(ع)فرمود كه:آن عبارت از تبديل زمين است بقرصۀ نان سفيد كه خلايق أكل از آن نمايند تا آنكه خداى خالق از حساب همه خلق فارغ مطلق گردد.

نافع گفت:يا أبا جعفر(ع)پس ايشان در آن محلّ مشغول به أكل باشند.

آن حضرت فرمود كه:آن شغل أكل ايشان را از ساير فعل و عمل باز نمى دارد،يا نافع آيا شغل اين جماعت زياده است يا شغل أهل نار؟ نافع گفت:بى شبهه و گمان شغل أهل نيران زياده از شغل ايشان است.

حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود:هر گاه با آن گرفتاريهاى أهل دوزخ و شدايد آن ايشان را قدرت طلب و بيان سخنان باشد يقين اين طايفه را نيز قدرت ارتكاب و شغل بعضى فعل و عمل در آن محلّ باشد چنانچه حضرت عزّ و جلّ در حقّ گرفتاران آن محلّ ميفرمايد كه:

وَ نٰادىٰ أَصْحٰابُ النّٰارِ أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا عَلَيْنٰا مِنَ الْمٰاءِ أَوْ مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ .هيچ شغل ايشان را مانع از خواهش و آرزو نيست.پس ايشان چون اراده و خواهش طعام نمايند آن طايفه را مطعوم بطعام زقّوم گردانند،و

ص: 228

چون از تشنگى و عطشان مضطرب و حيران گشته طلب آب و ميل تمام بآن نمايند بغسّاق و حميم نيران كه عبارت از آب و چرك أبدان دوزخيانست سيراب و ريّان گردانند.

نافع گفت:راست گفتى يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم يك مسأله از اسئله من باقى است.

حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:آن مسأله كدامست؟ نافع گفت:مرا خبر ده كه خداى علاّم از كدام وقت پيدا و بانجام رسيد و از چه زمان ذات ايزد منّان بيّن و عيان گرديد؟ آن حضرت(ع)گفت:ويلك معنى ويل لك پيشتر مذكور شد تكرار آن به موجب تكرار بيان است.

اى نافع مرا خبر ده از زمانى كه ذات حضرت سبحان موجود در آن زمان نبود تا من ترا مخبر و مطّلع گردانم كه حضرت واهب منّان از چه وقت و زمان ظاهر و عيان و معلوم تمامى انس و جانّ و فرشتگان گرديد.

يا نافع ذات ذو الجلال لم يزل موجود و لا يزال باقى فرد و صمد است كه أصلا أخذ صاحب نكند و ولد و مصاحب نگيرد،و وى تغيّر نپذيرد.

امّا چون هشام مدّتى انتظار نافع كشيد و او را حاضر نديد او نيز متوجّه بجانب نافع گرديد.

در آن دم او را بحضرت أبا جعفر(ع)متكلّم ديد گفت:يا نافع اين همه نفس درازى از براى چيست؟ نافع گفت:يا أمير المؤمنين(ع)واگذار مرا و از اين كلام درگذر و اللّٰه كه اين مرد أعلم ناس و پسر رسول خداى تعالى بى شبهه و التباس است حقّا و صدقا.

ص: 229

احتجاج امام باقر ع بر طاوس يمانى

أبان بن تغلب روايت كند كه طاوس يمانى بقصد طواف خانۀ ايزد سبحان متوجّه مكّه معظّمه گرديد.

چون داخل مسجد الحرام گشت و با كسى كه مصاحب او بود شروع در طوف بيت اللّٰه الحرام نمود در أثناى شوط ديد كه حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام در پيش پيش ايشان مشتغل بطوف خانه حضرت ايزد منّان است در آن زمان آن زبدۀ خلاصۀ أولاد رسول آخر الزّمان در سنّ حداثت و جوانى بود.

طاوس اليمانى بمصاحبش گفت كه:اين جوان بغايت صاحب علم و عرفان است و چون حضرت امام الأنام از أشواط سبعۀ طواف بيت اللّٰه الحرام فارغ گشته دو ركعت نماز طواف خانۀ ايزد كار سازى بجاى آورده به گوشۀ مسجد بنشست مردم بسيار بخدمت آن ولىّ مهيمن غفّار جمع شدند طاوس بعد از ملاحظۀ آن حال از آن عترت رسول متعال بمصاحب خود گفت:بيا تا ما نيز بخدمت أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر(ع)رويم و از او- سؤال مسأله نمائيم كه گمان من آنست كه او را أصلا اطّلاع بر آن نباشد چون باتّفاق يك ديگر نزديك آن سرور آمده سلام كردند بعد از استماع جواب طاوس گفت:

يا أبا جعفر(ع)هيچ ميدانى كه كدام روز بود كه سه يك خلايق در آن روز بأمر واجب الوجود نوميد از وجود خويش گشتند.

حضرت أبا جعفر(ع)فرمود كه:يا با عبد الرّحمن البتّه شما ارادۀ آن داشتيد كه استعلام از موت چهار يك خلايق نمائى.

در آن دم في الفور طاوس يمانى گفت:راست گفتى امّا آن چه نوع بود؟

ص: 230

حضرت امام محمّد باقر(ع)گفت:آن در وقت و زمانى بود كه آدم و حوّا و قابيل و هابيل در اين جهان بودند و بغير ايشان هيچ أحدى در اين عالم كون و فساد نبود پس قابيل هابيل را بقتل آورد و آن ربع خلقان در آن زمان بود.

طاوس گفت:راست گفتى.

آنگاه آن ولىّ اللّٰه گفت:يا طاوس ميدانى كه حضرت ربّ جليل به قابيل بعد از قتل هابيل چه كرد و بچه نوع عقوبت و عذاب او را معذّب و عقاب نمود؟ طاوس گفت:نه يا أبا جعفر(ع).

حضرت محمّد باقر(ع)فرمود كه:او را بآفتاب معلّق آويخته اند تا او را به آب گرم پخته گرداند تا روز قيامت.

احتجاج امام باقر ع بر عمرو بن عبيد در امور مختلفه

مرويست كه عمرو بن عبيد بواسطۀ امتحان حضرت امام محمّد باقر(ع) بخدمت آن سرور حاضر شد و شروع در سؤال نموده فرمود كه فداى تو گردم معنى قول خداى تعالى:

أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ كٰانَتٰا رَتْقاً فَفَتَقْنٰاهُمٰا چيست؟ و اين رتق و فتق كدام است؟ حضرت أبو جعفر(ع)فرمود كه:آسمان بسته از باران و زمين را بنبات و غير آن بود حضرت كريم بى امتنان آسمان را مفتوق و مفتوح بباران و زمين را به نبات و أشجار مثمره و غير آن گردانيده.

عمرو بن عبيد را بعد از استماع اين كلام بهت تمام دست داده منقطع و ساكت گشته بنوعى كه أصلا قدرت اعتراض ديگر نداشته آن سرور را گذاشته

ص: 231

راه خود برداشته برفت و چون كرّة ثانيه بخدمت آن امام جنّ و بشر مستسعد و مفتخر شد گفت:يا أبا جعفر(ع)فداى تو گردم مرا از تفسير و معنى قول- حضرت تبارك و تعالى: وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوىٰ خبر ده كه غضب قادر سبحان بچه كيفيّت و عنوانست.

پس حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:يا عمرو غضب ايزد وهّاب عبارت از عذاب و عقابست و اگر كسى اعتقاد كند كه ايزد أكبر متغيّر بشىء ديگر گردد بى شبهه آن كافر است و او مطّلع و مخبر بذات مقدّس واهب أقدس نيست چه ذات واجب تعالى أصلا متغيّر بشىء از أشياء نگردد.

احتجاج امام باقر ع بر حسن بصرى

و از أبى حمزة الثّمالى منقول و مرويست كه حسن بصرى به خدمت حضرت محمّد بن علىّ(ع)آمد و گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)بواسطۀ سؤال بعضى أشياء از كتاب حضرت واجب الوجود تقدّس و تعالى بخدمت شما آمدم.

ابو جعفر(ع)گفت كه:آيا تو فقيه أهل بصره نيستى؟ حسن بصرى گفت:گاه مردم بهمين قول متكلّم ميگردند.

حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:آيا در بصره از فقها كسى هست كه از تو أفقه و أعلم بود تا تو از او تفقّه و تعلّم نمائى؟ حسن گفت:نه أبو جعفر«ع»گفت:پس جميع أهل بصره از تو تعليم دين و تفهيم آداب شرع مستقيم مينمايند؟ حسن بصرى گفت:نعم امام الباطن و الظّاهر أبى جعفر محمّد الباقر عليه السّلام فرمود كه:

ص: 232

تو متقلّد قويم أمر عظيم و متصدّى حكم جسيم گشتى از تو بمن أمر رسيد نميدانم كه تو آنچنانى يا آن دروغ بتو بستند.

حسن گفت:آن كدام است؟ أبو جعفر(ع)فرمود كه:زعم مردمان در حقّ تو چنانست كه تو ميگوئى حضرت خلاّق العباد خلق و ايجاد عباد نمود تفويض أمر ايشان به ايشان فرمود تا ايشان هر چه خواهند از خير و شرّ بعمل آرند.

راوى گويد كه:حسن بصرى بعد از استماع كلام أبى جعفر عليه السّلام ساكت شد.

آن حضرت فرمود كه:آيا آنچه حضرت واجب تعالى ذكره در كتاب خود در باب آن كسى كه فرمود إنّك آمن تو او را ديدى هر گاه حضرت اله در حقّ كسى گويد كه تو در دنيا و آخرت ايمن و در پناه ربّ العزّت خواهى بود.

آيا او را بعد از استماع اين سخن از حضرت ذو المنن هيچ گونه خوف و حزن خواهد بود؟ حسن گفت:نه أبو جعفر(ع)فرمود كه:من عرض آيۀ ايزد وهّاب و انهاء خطاب مالك الرّقاب از كتاب مستطاب خود كه بحضرت رسالتمآب ارسال داشته بر تو نمايم و تفسير آن از تو طلب فرمايم امّا گمان من چنانست كه تو تفسير آن بر من به غير وجه مستحسن و سواى مراد حضرت مهيمن بيان خواهى كرد.

و اگر آيه را بر خلاف مراد خلاّق العباد تفسير و بيان كنى خود هلاك گردى و مستمعين تفسير قرآن كه از تو استماع نمودند و بدان عمل نمايند بى شكّ و گمان آنان نيز هلاك و ويران گردند.

ص: 233

حسن گفت:يا أبا جعفر(ع)آن آيه كدام است؟ امام محمّد باقر(ع)فرمود آيا ديدى در كلام ايزد علاّم در جايى ميفرمايد كه: وَ جَعَلْنٰا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بٰارَكْنٰا فِيهٰا قُرىً ظٰاهِرَةً وَ قَدَّرْنٰا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ .

اى حسن بمن رسيد كه تو فتوى بمردمان دادى كه آن مكّه خانۀ مباركۀ ايزد سبحان است.

آنگاه أبو جعفر(ع)فرمود كه:آيا تو بر خود قطع و جزم نمودى كه اين آيه از براى آن كس است كه حجّ خانۀ كعبه نمايد آيا أهل مكّه را خوف هست يا نه و آيا أموال ايشان نيز ميرود يا نه پس چگونه آن جماعت أيمن خواهند بود؟ در آن زمان حسن بصرى از بيان آن مبهوت و حيران ماند.

حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه:اى حسن اين آيه در حقّ ما نازل شد و خداى متعال در شأن ما اين آيۀ قرآن را ضرب الأمثال گردانيد ما آن قراى ايم كه حضرت ايزد تعالى و تبارك او را مبارك ساخته بركت در او گذاشت،و قول عزّ و جلّ بهمين تفسير و بيان منزل است،پس هر كه مقرّ به فضل ما و معترف بولايت ما گردد چنانچه واجب تعالى ايشان را مأمور باتيان خدمت ما گردانيد و فرمود كه:

وَ جَعَلْنٰا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بٰارَكْنٰا فِيهٰا معنى و تفسير اين آيه آنكه ما گردانيديم ميان ايشان و ميان شيعيان ايشان اَلْقُرَى الَّتِي بٰارَكْنٰا فِيهٰا قُرىً ظٰاهِرَةً قراى ظاهره عبارت از رسل و نقلۀ ما بشيعۀ ما و از شيعۀ ما به شيعۀ الى يوم القيمه وَ قَدَّرْنٰا فِيهَا السَّيْرَ پس سير مثل است از براى علم كه بواسطۀ تحصيل آن سير در ليالى و أيّام فراوان مينمايند تا آنكه از علم ما

ص: 234

ميسّر گردد و براى ايشان در ليالى و أيّام در باب حلال و حرام و فرايض و أحكام شرايع و اسلام آمنين فيها يعنى هر گاه آن جماعت أخذ علم از معدن و منبع آن كه حضرت واهب منّان أمر و حكم گرفتن علم از آن محلّ و مكان نمود چون علم از آن بندگان خاصّ ربّ العالمين فرا گرفته اند أيمن از شكّ و ضلال گشتند و انتقال از حرام بحلال نمودند زيرا كه ايشان أخذ علم و عرفان فرمودند از آن كسى كه برايشان فرا گرفتن علم و عرفان از آن جماعت محمودة العاقبه واجب و عيان است كه مغفرت از ايشانست زيرا كه ايشان ذرّيات أهل ميراث علم از حضرت آدم أبو البشر تا بهر مكان و محلّى كه منتهى،و مستمرّ گردد كه همه آن ذرّيات برگزيدگان ايزد منّان بعضى ايشان از بعضى ديگر هم از ايشان آن علم را فرا گرفته اند و اصطفاء و اجتباء منتهى به شما نشد بلكه منتهى بما و بسلسلۀ ما گرديد و ما آن ذرّيۀ نجيبه ايم نه تو و أمثال تو.

اى حسن اگر من بتو گويم كه در اين زمان دعوى چيزى نمودى كه به جهت تو نبود و ترا اى جاهل بصره أصلا علم و حوصله دريافت فهم آن نيست يقين كه آنچه در حقّ تو گفتم مرا علم و اطّلاع بر حقيقت آن كما ينبغى و يليق از روى صدق و تحقيق است زيرا كه همگى آن از تو بر من ظاهر و عيان گرديد امّا زنهار قائل بتفويض نگردى بدرستى كه خداى عزّ و جلّ در هيچ مكان و محلّ از وهن و ضعف أمر بسوى خلق نگذاشت و ايشان را بجبر بر معاصى از روى ظلم نگاه نداشت.

مصنّف رحمه اللّٰه ميفرمايد:كه چون اين خبر طويل و حكايت مستطيل بود لهذا ما بأخذ موضع حاجت و مرام كلام خود اختتام نموديم.

ص: 235

احتجاج امام باقر ع بر سالم در امر امير المؤمنين ع

مرويست كه سالم روزى بخدمت حضرت امام الأنام أبو جعفر(ع)آمد و گفت:من بخدمت شما بواسطۀ آن آمدم كه با شما در باب اين مرد متكلّم گردم.

آن حضرت پرسيد كه در حقّ كدام مرد؟ سالم گفت:در شأن علىّ بن أبى طالب(ع).

امام محمّد باقر(ع)گفت:در امور على(ع)حرف دارى؟ گفت:نه،در باب آنكه على بعد از فوت نبىّ در حداثت سنّ جوانى بود و مشايخ در سنّ كمال در خدمت رسول واهب متعال بودند.

أبو جعفر عليه السّلام فرمود كه تو بايد نظر از روى تدبير و تفكّر نمائى به آنچه بتو رسيد از روايت روات ثقات از آباى ايشان چنانچه در نزد تو مستّقر و عيانست.

بعد از آن آن ولىّ ايزد سبحان نسبت ايشان را بوضوح تمام بيان- نمود و فرمود كه:يا سالم آيا بتو رسيد كه در أيّام حيات سيّد المرسلين آن رسول ايزد غفّار سعد بن معاذ را برايت أنصار بجهت فتح خيبر بجنگ مرحب نابكار كه در شجاعت و شهامت مشهور روزگار بود فرستاد سعد مكسور و منهزم بخدمت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مراجعت و معاودت نمود.

روز ديگر كه بنا شد صبح أنور از مشرق منوّر سر بدر كرد حضرت پيغمبر جليل القدر عمر بن الخطّاب را با رايت مهاجر بصوب خيبر مرسل گردانيد، سعد بعد از آنكه جنگ با كفّار خيبر كرده بود شكست خورده و زخم برداشته،و گريخت.

امّا عمر بدون حرب و جنگ با مرحب سردار أهل خيبر بد دل شده و

ص: 236

أصحاب خود را ترسانيد و آن جماعت نيز عمر را بيدل ساخته باتّفاق يك ديگر به خدمت رسول ايزد أكبر مراجعت نمودند.

حضرت رسول ايزد متعال گفت:اى مهاجر و أنصار شما را شغل و كار چنين است.

سه بار حضرت نبىّ المختار تكرار اين گفتار با مهاجر و أنصار نمود و فرمود كه:مهاجر و أنصار چنين كار ميكند چون ايشان از كلام و سخنان رسول بيچون شرمسار گشتند.

پس آنگاه حضرت حبيب اللّٰه فرمود كه:

لأعطينّ الرّايه غدا رجلا ليس بفرّار يحبّه اللّٰه و رسوله و يحبّ اللّٰه و رسوله بعد از آن رسول(ص)فرمود كه نعم تمامى قوم و مردم نيز گفتند نعم.

حضرت أبو جعفر(ع)گفت:اى سالم اگر گوئى كه خداى عالم آن امام أكرم را دوست داشت ليكن آن حضرت را اطّلاع و علم أصلا بحقيقت ذات- صانع عالم نبود.

پس تو بيقين از دين سيّد المرسلين برگشتى و مرتدّ كافر گشتى و اگر گوئى كه خداى عزّ و جلّ آن وصىّ خاتم الرّسل را دوست ميداشت،و ميدانست كه او صانع و شافع العصات في العرصاتست پس تو كدام حكم و أمر و فكر در نظر دارى؟ در آن دم سالم گفت:يا أبا جعفر(ع)اين كلام بر من مكرّر گردان تا در ضمير و خاطرم متمكّن و مستقرّ گردد.

چون أبو جعفر(ع)كلام براى سالم مكرّر گردانيد.

سالم گفت:من عبادت خداى متعال در مدّت هفتاد سال بر صنعت

ص: 237

جهل و ضلال بتقديم رسانيدم.

احتجاج امام باقر ع بر طاوس يمانى در مسائل متفرقه

از أبى بصير رضى اللّٰه مرويست كه حضرت امام أكرم أبو جعفر عليه السّلام در مسجد الحرام نشسته بود و در أطراف و جوانب ايشان جمعى از اولياى متعصّبين بآن خلاصۀ أولاد سيّد المرسلين حاضر بودند كه ناگاه طاوس اليمانى با جمعى از أصحاب خود حاضر شدند در همان أثر طاوس بحضرت امام محمّد باقر عليه السّلام گفت:

آيا مرا اذن در سؤال هست؟ حضرت أبو جعفر گفت:اذن است ترا هر سؤال كه خواهى بكن.

طاوس يمانى گفت:مرا خبر ده كه در كدام وقت سه يك خلايق و مردمان در آن زمان هلاك و ويران گرديدند؟ حضرت أبو جعفر(ع)فرمود كه:يا شيخ وهم كردى زيرا كه خواستى بگوئى كه چهار يك خلقان در چه زمان هلاك شدند؟ و آن روزى بود كه قابيل هابيل را بقتل رسانيد در آن وقت خلايق- چهار نفر بودند آدم و حوّا و قابيل و هابيل،پس ايشان در آن روز هلاك شد.

طاوس گفت:راى تو صواب بود و من وهم كردم امّا مرا خبر ده كه از اين دو نفر كدام پدر تمامى بشر است قاتل يا مقتول.

أبى جعفر(ع)فرمود كه:نه آن و نه اين هيچ كدام ايشان پدر ساير أنام نيستند بلكه پدر جميع خلايق شيث بن آدم(ع)بود.

طاوس گفت:وجه تسميۀ آدم باين اسم چيست.

أبو جعفر(ع)فرمود:بجهت آنكه طين آدم از روى أرض سفلى

ص: 238

مرفوع شد.

طاوس گفت:حوّا را چرا مسمّى بحوّا گردانيدند؟ حضرت امام محمّد باقر(ع)گفت:بواسطۀ آنكه حوّا مخلوق از ضلع حىّ يعنى از پهلوى آدم ايجاد شد.

طاوس گفت:ابليس چرا باين نام مسمّى گرديد؟ آن حضرت(ع)فرمود:بواسطۀ اينكه او مبلوس يعنى مأيوس از رحمت ايزد و پيوسته در حزن و افسوس است هرگز او را اميد از رحمت خداى مجيد- نيست.

طاوس گفت:جنّ چرا مسمّى باين نام گرديد؟ أبو جعفر(ع)فرمود:بواسطۀ آنكه طلب اختفاء نمودند و نخواستند كه كسى ايشان را ببيند لهذا مرئى نميشوند.

طاوس گفت:اوّل دروغ كه تكذيب از صاحب كذب واقع شد مرا بآن مخبر و مطّلع گردان.

حضرت امام الانس و الجانّ أبو جعفر(ع)فرمود كه:أوّل دروغگويان و رئيس ايشان شيطان بود در وقت و هنگامى كه مهيمن علاّم او را مأمور كرد بسجدۀ آدم(ع)گفت: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ،خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ .

طاوس يمانى گفت:مرا خبر ده از جمعى كه شهادت بأمر حقّ دادند و حال آن طايفه كذّاب مطلق بودند.

امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:آن جماعت منافقان و أرباب عدوان بودند كه بزبان بحضرت رسول آخر الزّمان ميگفتند كه ما گواهى ميدهيم كه تو رسول ايزد سبحانى ليكن بقلب و جنان معتقد و مصمّم بر آن نبودند لهذا

ص: 239

حضرت عزّ و جلّ اين سوره بخاتم الرّسل منزل و مرسل گردانيد كه:

إِذٰا جٰاءَكَ الْمُنٰافِقُونَ قٰالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّٰهِ وَ اللّٰهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللّٰهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنٰافِقِينَ لَكٰاذِبُونَ .

حضرت قادر منّان فرمود كه:من شهادت برسالت تو و كذب آن جماعة كه مرا علم بر حقيقت كذب ايشان است ميدهم.

طاوس گفت:خبر ده مرا از طايرى كه يك مرتبه پرواز كرد و بيشتر از آن طيران ننمود و بعد از آن نيز نخواهد نمود و آن طاير را در قرآن خداى معبود ذكر نمود كدام است؟ أبو جعفر(ع)فرمود كه:آن طور سينا است كه خداى منّان بر بالاى بنى اسرائيل طيران فرمود در هنگامى كه سايه بر مفارق ايشان با جناح كه در او أنواع عذاب بأمر خالق الرّياح بود انداخت تا آنكه آن طايفه قبول تورات موسى(ع)نمودند و از اينجاست قول عزّ و جلّ: وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ وٰاقِعٌ بِهِمْ .

طاوس گفت:مرا خبر ده از رسول كه خداى تعالى او را مبعوث كرد كه نه انس و نه جنّ و نه ملائكه حضرت مهيمن بود و خداى عزّ و جلّ آن را در قرآن ذكر نمود.

أبا جعفر(ع)فرمود كه:آن رسول غراب بود كه ايزد معبود براى قابيل مردود مبعوث و مرسل گردانيد تا به بيند كه جسم برادر خود هابيل را كه مقتول ساخته بود چگونه در زمين مستور و دفن گرداند.

چنانچه واجب تعالى در كلام خود فرمود:كه فَبَعَثَ اللّٰهُ غُرٰاباً- يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوٰارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ .

ص: 240

طاوس گفت:مرا خبر ده از آن كسى كه انذار و تخويف قوم خود نمود و حال آنكه او از انس و جنّ و ملائكه نبود و حضرت واجب الوجود آن را در كتاب خود ذكر نمود.

أبو جعفر(ع)فرمود كه آن نمله بود كه خطاب بجماعت خود كرده گفت يٰا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسٰاكِنَكُمْ لاٰ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمٰانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لاٰ يَشْعُرُونَ .

يعنى:اى مورچگان بايد كه شما بمحلّ و مكان خود داخل شويد و از منازل و أوطان بيرون مرويد كه مبادا سليمان و جنود ايشان شما را در ته دست و پا خراب و ويران نمايند،و مشعر و مطّلع بأحوال شما نباشند.

طاوس گفت:مرا خبر ده از دروغ كه آن را نسبت دادند بآن كه از آدميان و جنّيان و از ملائكه ايزد سبحان نبود واقع و عيان نشد و حال آنكه آن در قرآن ذكر شده.

أبو جعفر(ع)فرمود كه:آن گرگ بود كه برادران يوسف نسبت دروغ گفتند كه يوسف(ع)را دريد.

طاوس يمانى گفت:مرا خبر ده از چيزى كه اندك آن حلال و بسيار آن حرام و وبال است و حضرت ذو الجلال او را در كتاب لازم الامتثال مذكور گردانيد.

حضرت أبو جعفر(ع)فرمود كه:آن نهر طالوت بود كه حضرت معبود فرمود كه: إِلاّٰ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ .

طاوس گفت:مرا خبر ده از صلاة واجبه كه بغير وضوء است و از روزه كه أكل و شرب در آن جايز است.

امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه:امّا صلاة بغير وضوء صلاة بر

ص: 241

پيغمبر و آل او أئمّه اثنا عشر است و امّا صوم عبارت از قول خداى قيّوم در حقّ مريم والدۀ مسيح عليه السّلام است در هنگام اعتراض قوم باو در باب ولد او عيسى(ع)و باشاره فرمود كه: إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا طاوس گفت:مرا خبر ده از چيزى كه زياد و كم شود و از چيزى كه زياده شود و كم نشود و از چيزى كم شود و زياد أصلا نشود.

حضرت أبو جعفر محمّد الباقر عليه السّلام فرمود كه:آن چيز كه زياده و كم گردد آن قمر است و امّا آن چيزى كه زياده شود و كم نشود آن بحر است،و آن چيزى كم شود و زياد نشود آن عمر است چنانچه حقيقت آن بر همگان بيّن و ظاهر است.

مصنّف رحمة اللّٰه عليه ميفرمايد كه:ايراد اوّل اين خبر اگر چه در ذكر مكرّرست امّا بواسطۀ فوايد آخر آن در ذكر مكرّر گشته.

احتجاج امام باقر(ع) بر شخصى در امامت و فضيلت امير المؤمنين ع

و باسناد مقدّم از امام عسكرى مروى است كه:حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام روزى در مجلس بهشت قرين ارم تزئين خود فرمود كه:حضرت سيّد المرسلين از ربّ العالمين چون مأمور بسير غزوۀ تبوك و گذاشتن أمير المؤمنين عليه السّلام در مدينه طيّبه گرديد ليكن أمير المؤمنين(ع)بعد از استماع كلام سيّد الأنام گفت:

يا رسول اللّٰه من هرگز دوست نداشتم كه از شرف خدمت موفور السّرور شما دور و از مشاهدۀ جمال مسرّت آمال غايب و مهجور گردم و در أمر و كار شما پيوسته مترجّى و مستدعى انصرام و انجام بوده و خواهم بود تا يوم الموعود.

رسول مجتبى(ص)فرمود كه:يا على آيا تو راضى نيستى در نزد من

ص: 242

بمنزلۀ هرون در نزد موسى عليه السّلام باشى الاّ آنقدر هست كه بعد از من پيغمبر نخواهد بود.

يا على چون در مدينه اقامت نمائى أجر و ثواب تو در نزد حضرت ايزد وهّاب برابر آنست كه بقصد غزوۀ تبوك برفاقت ما برآئى و بى ريب و شبهت ترا در استقامت مدينۀ طيّبه أجر آن جماعتست كه ايشان بطوع و رغبت و از روى يقين اطاعت سيّد المرسلين نمايند.

يا على عليه السّلام تو چون دوست دارى كه مشاهدۀ جمال با كمال نبىّ ايزد متعال نمائى و در ساير أحوال نظر از سمت محمّد بهيچ حال بر ندارى بر خداى ذو الجلال بالغدوّ و الآصال واجب و لازم گردد كه پيك وحى جليل أمين الوحى جبرئيل(ع)را أمر كند كه در جميع منازل مسير ما به جانب تبوك زمينى كه ما بر آن سير مينمائيم،و زمينى كه شما نيز بزير آن ساير ميگرديد تمامى آن زمين را مرفوع گرداند و پرده از ميان بردارد.

و بصر شما را تيز گرداند تا آنكه تو مشاهدۀ جمال محمّد(ص)و نظر بر أحوال أصحاب آن برگزيدۀ ايزد أحد در تمامى أحوال خود و أحوال ايشان خواهى نمود.

و انس رؤيت تو بحضرت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و رؤيت أصحاب آن نبىّ الرّحمه فوت نخواهد شد و همين شما را مستغنى از مكاتبات و مراسلات ميگرداند و محتاج برسل و رسائل نميگرداند.

چون اما زين العابدين در آن مجلس و مقام كلام صدق التيام از لسان معجز نشان نبىّ الاكرام(ص)بانجام و انصرام رسانيد شخصى هم از آن محفل جنّت مثل بر پاى خاست و گفت:

ص: 243

يا بن رسول اللّٰه اين صفت از صفات أنبياى ذوى الاقتدار و پيغمبران ايزد غفّار است براى على عليه السّلام و غير او چون تواند بود؟ امام زين العابدين(ع)فرمود كه:اين معجزه حضرت محمّد رسول ايزد معبود بود از براى على(ع)نه از براى غير آن حضرت زيرا كه خداى تعالى رفع پردۀ خفا بدعاء محمّد عليه الصّلوة و السّلام من اللّٰه تعالى نمود و نور بصر آن حضرت نيز بدعاء آن نبىّ المحمود افزود تا آنكه على(ع)در مدينه ميديد و درك تمامى حقايق تبوك أصحاب حضرت نبىّ الرّحمه در آنجا درك و مشاهدت مينمودند حضرت ولىّ ايزد معبود همگى آن را در مدينه كما هى مشاهده مينمود.

حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:يا عبد اللّٰه بسيار كس از اين امّت ظلم بيحدّ در حقّ علىّ بن أبى طالب(ع)نمودند و با آن حضرت به انصاف سلوك ننمودند و أكثر صفات كمال كه براى ساير أصحاب نبىّ متعال ثابت ميگردانند با افضليّت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در جميع أحوال بر تمامى آن رجال از آن حضرت منع مى نمايند.

پس چگونه صنعتى كه مخصوص غير آن ولىّ ايزد علاّم باشد از آن حضرت منع آن منزلت بنمايند؟ شخصى گفت:يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آن چگونه چنين باشد؟ أبو جعفر عليه السّلام فرمود كه:بواسطۀ آنكه شما موالات با محبّان أبى بكر بن أبى قحافه مينمائيد و تبرّا از أعداء او هر كه باشد لازم مى دانيد و أيضا تولاّ بعمر بن الخطّاب و تبرّا از دشمنان او واجب مى شمريد هر كه باشد

ص: 244

و همچنان تولاّ بعثمان بن عفّان و تبرّا از أعداء آن هر كه باشد لازم و عيان ميدانيد امّا چون أمر ولايت و امامت منتهى بعلى(ع)گرديد گفتند كه:ما را تولاّ بمحبّان على عليه السّلام است ليكن ما را تبرّا از أعداى علىّ در هيچ مكان و مأوى نيست بلكه ما دشمنان على را نيز دوست ميداريم.

يا عبد اللّٰه فكر نمائيد كه چون آن جماعت را گفتن اين مقال جايز و حلال باشد و حال آنكه رسول واهب متعال در حقّ علىّ عليه السّلام الملك الفعّال گويد كه:

اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله.

آيا شما مى بينيد آن كس را كه او را أصلا معادات بأعداء و خاذل على(ع) نيست پس اين عمل با آن وصىّ خاتم الرّسل از روى انصاف و عدل نيست ديگر آنكه هر گاه كسى براى آن جماعت ذكر صنعت كه ايزد تعالى مخصوص به حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام نمود نمايند و گويند كه اين محمود بدعاى حضرت رسول واجب الوجود از پروردگار معبود و كرامت آن حضرت براى على بابت و موجود بود آن طايفه عنود و جحود منكر گردند و آنچه براى على(ع)و أولاد أمجاد ايشان است آن را در حقّ على و آل قبول ننمايند و آن را در حقّ أصحاب رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حضرت ذو الجلال قبول نمايند.

پس چه چيز ايشان را ممنوع گرداند از آنكه صفات كه براى جميع- أصحاب اثبات و انتخاب مينمايند،آن صفات را در حقّ على(ع)و آل منع نمايند.

ص: 245

اى عبد اللّٰه اين عمر بن الخطّاب در مدينه سيّد البشر در بالاى منبر خطبه در محضر أنصار و مهاجر ميگفت در أثناء خطبه ندا فرمود كه:

يا سارية الجبل.

يعنى:اى عسكر اسلام طرف جبل را اهتمام تمام نمائيد كه مبادا كفرۀ لئام در سير بر شما سبقت گيرند و آن مسكن و مقام بتصرّف أصحاب ظلام در آيد زيرا كه بعد از تسلّط و توطّن كفّار بر آن محلّ مبادا از عقب لشكر اسلام درآيند و بواسطۀ غفلت عساكر نصرت پا بر شكست دهند.

خلاصه كلام آنكه أصحاب حضّار چون از عمر اين گفتار استماع نمودند تعجّب بسيار كرده گفتند كه:يا عمر اين چه كلام است كه در أثناء خطبه مذكور كردى كه يا سارية الجبل؟ عمر گفت:يا معشر أنصار و مهاجرين در أثناء خطبه بدانيد كه چون نظر بآنجانب كه برادران شما بواسطۀ جهاد و غزاى أعدا يعنى كفّار نهاوند بيرون رفته اند انداختم كه سعد بن وقّاص با ايشان است.

در آن دم حضرت ايزد واهب براى من فتح استار و حجب و تقويت بصرم بغير خواهش و طلب من نمود تا آنكه تمامى لشكر اسلام را ديدم كه ميان كوه كه در آنجاست صف بسته در برابر كفّار براى حرب و كارزار منتظر،و طيّارند و ديدم كه بعضى كفّار آمده تا در عقب ساريه و ساير آن جماعت كه با اوست از مسلمانان بگردد و أهل اسلام را در ميان گيرند و قتل نمايند.

پس من بواسطۀ همان ندا بمسلمانان نمودم كه يا سارية الجبل تا أهل اسلام ملتجى بآن جبل گردند و آن را پناه خود ساخته كفّار را از احاطۀ لشكر نصرت شعار ما مانع آيند و بعد از آن مسلمانان قتال و جدال با آن كفّار

ص: 246

أشرار نمودند، حضرت ايزد جبّار برادران مؤمنين شما را نصرت و اقتدار و شوكت و وقار ارزانى داشته كفّار را از ميان برداشته اند و مفتّح الأبواب فتح بلاد و تسخير عباد براى أهل اسلام فرمود بايد كه حفظ اين وقت نمائيد.

چون حضرت امام محمّد باقر(ع)اين خبر بآخر رسانيد فرمود كه:يا عبد اللّٰه اين خبر بر شما وارد است زيرا كه شما قائل باين كلام كذب التياميد و حال آنكه از مدينه تا نهاوند مسافت زياده از پنجاه روز راهست بلا اشتباه و از مدينه تا تبوك مسافت اندك است.

آنگاه حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:خبر نهاوند اگر براى عمر بابت و مستمرّ خواهد بود پس چگونه آن خبر ديگر براى على بن أبى طالب(ع) معيّن و مستقرّ نباشد ليكن شما بى انصاف بلكه أصحاب مكابره و اعتسافيد.

و از عبد اللّٰه بن سليمان مروى و منقول است كه:من در خدمت حضرت امام محمّد باقر(ع)حاضر بودم كه در آن زمان شخصى از أهل بصره كه او را عثمان أعجمى ميگفتند نزد آن حضرت آمد و گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)گمان حسن- بصرى چنانست كه جماعتى كه صاحب علم و كمال و أرباب فضل و حال باشند و علم خود را بپوشانند حضرت منتقم جبّار آن طايفه را در نيران مستقرّ و پايدار گرداند و از نتن و ريح بطون آن أشرار أهل نار متأذّى گشته مستعانى به حضرت ايزد غفّار گردند.

حضرت أبو جعفر(ع)فرمود كه:حسن بصرى هالك و زيانكار است اگر قائل باين گفتار است زيرا كه حضرت بيچون مدح مؤمن آل فرعون نمود كه كتمان ايمان خود از قبطيان كرده بود و از روزى كه علم را حضرت عزّ و جلّ مبعوث بشيخ الرّسل نوح عليه السّلام گردانيد هميشه آن مكتوم و پنهان بود.

ص: 247

حضرت امام الباطن و الظّاهر محمّد الباقر(ع)فرمود كه:بايد كه حسن بصرى تردّد بيمين و شمال براى تحصيل علم و حال نمايد زيرا كه به خداى عالم قسم است كه علم يافته نگردد مگر آنجا.

يحتمل كه حضرت أبا جعفر(ع)از لفظ آنجا اراده باب أنا مدينه- العلم و علىّ بابها كرده زيرا علم كامل در آن باب حاصل و كامياب است.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه گفت:كه محنت مردمان بر ما بسيار بسيار عظيم و گرانست چه اگر اين جماعت را بارشاد و هدايت ميخوانيم اجابت كلام ما از جهل و ابرام نمينمايند و اگر ايشان را ميگذاريم از غير ما ارشاد و هدايت نمييابند

ص: 248

ذكر در بيان احتجاج امام الخلائق أبى عبد اللّٰه

اشاره

جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام در أنواع علوم

دينيّه بر أصناف بسيار از أهل ملل و ديانات از هر

ديار

هشام بن الحكم روايت كند كه زنديق بخدمت حضرت امام الخلائق أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام آمده سؤال بدين منوال نمود كه دليل قاطع بر وجود قادر صانع عالم كدام است.

أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود:دليل بر وجود صانع جليل فعلهاى محكمۀ متقنه است كه دلالت بر صنعت صانع ميكند چنانچه آسمان و زمين و باقى موجودات خارجيّه و ذهنيّه را ايجاد نمود.

اى زنديق هر گاه تو نظر ببناى مشيد معتبر نمائى البتّه ميدانى كه آن را باقى خواهد بود كه آن بنا را بآن وضع خاصّ مصنوع نمود هر چند تو آن باقى را نديده باشى.

ص: 249

زنديق گفت:آن چه چيز است؟ امام(ع)گفت:چيزيست بخلاف چيزها كه أصلا او را بهيچ شىء از أشياء نسبت نتوان داد.

رجوع بدرك قول من كن بآن كه من گفتم چيزيست مطلب من اثبات ذات حضرت مهيمن است و اينكه او چيزيست بحقيقت شيئيّت الاّ آنكه آن شىء جسم و صورت وى اسم نيست،بحسّ قياس و مدرك بحواسّ خمس جنّ و ناس بى شبهه و التباس نگردد و أوهام و عقل ادراك حضرت عزّ و جلّ ننمايد و نقصان بتقضّى دهور و أجل و تغيّر بزمان و محلّ نپذيرد.

زنديق گفت:ما هر چه بوهم و بعقل مردم در آيد آن را مخلوق،و موجود ميدانيم و الاّ چيزى كه مدرك بوهم و عقل نباشد موجود چگونه باشد؟ حضرت أبو عبد اللّٰه جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:اگر أمر چنان باشد كه تو ميگوئى هر آينه توحيد از ما مرتفع خواهد بود زيرا كه مكلّف و مأمور نيستيم بآن كه اعتقاد كنيم مگر أمر موهوم متعقّل را ليكن آنقدر هست كه ما ميگوئيم كه هر موهوم بحواسّ كه ممثّل باشد آن مخلوقست و لا بدّ و ناچار است از اثبات ذات صانع أشياء كه خارج ازين دو جهت مذمومه باشد.

جهت اوّلى آنكه نفى را بذات حضرت واجب تعالى راه نيست زيرا كه نفى ابطال و عدم است و عدم در هيچ دم بر ذات قادر عالم راه ندارد و جهت ثانيه آنكه متشبّه بصفت مخلوق كه ظاهر آن تركيب و تأليف است نباشد.

پس لا بدّ است از اثبات صانع بواسطۀ وجود صانع و مصنوعات،و اضطرار و احتياج آنها بسوى او زيرا كه موجودات مصنوعات اند،و صانع

ص: 250

ايشان غير ايشانست و مثل ايشان نيز نخواهد بود چه اگر مشابه و مانندشان باشد هر آينه شبيه ايشان در ظاهر تركيب و تأليف و در آنچه بر خلقان جارى و سارى گردد از آنكه حادث گردند بعد از عدم و نقل ايشان از كوچكى ببزرگى و از سياهى و از قوّت بضعف خواهد بود.

و در باقى أحوال موجوده كه ما را احتياج بتفسير آن چيزها بواسطۀ ثبات و وجود آنها نيست نيز مشابه خواهد بود.

سائل گفت:پس شما او را بحدّ تعريف و توصيف نموديد كه بدان حدّ اثبات وجود او فرموديد.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:من حدّ او نكردم،ليكن اثبات او كردم زيرا كه ميان نفى و اثبات منزلۀ ديگر نيست.

سائل گفت:پس قول خداى تعالى اَلرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوىٰ محمول بچه معنى است؟ أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:واحد مقياس به اين تعريف وصف نفس أقدس خود ميكنى بمعنى آنكه مستولى بر عرش و جدا از خلق و محتاج بمكان و فرش نيست نه آنكه عرش محلّ و مكان ملك تعالى تا حامل يا فحوى ايزد عزّ و علا باشد ليكن ما ميگوئيم كه:حضرت غنى كامل حامل ممسك عرش است.

خلاصۀ كلام آنكه آنچه ما در باب تفسير و بيان وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ ذكر كنيم در اين مكان نيز همان معنى و بيان مذكور و عيان است پس ما از عرش و كرسى اثبات آنچه خواستيم نموديم و نفى كرديم از آن كه عرش يا كرسى حامل قادر سبحان يا حاوى يا عزّ و جلّ محتاج بمكان يا مفتقر

ص: 251

بسوى خلق خود از انس و جانّ يا غير ايشان بود بلكه تمامى خلقان محتاج و مفتقر بسوى واهب ذى الجود و الاحسان اند.

سائل گفت:يا أبا عبد اللّٰه هر گاه استيلاى ربّ العلى در أرض و سما مساوى و بيك اندازه باشد.

پس چه فرق است ميان آنكه كف دستها در وقت دعا مرفوع بطرف سما يا منخفض بنحو غبرا باشد؟ حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:در أرض و سما علم و احاطه و قدرت ربّ العزّت بى شبهه مساويست ليكن خداى عزّ و جلّ أمر أوليا و عباد هر مكان و محلّ برفع ايادى ايشان بسوى آسمان بجانب عرش حضرت رحيم الرّحمن نمود بواسطۀ آنكه قادر منّان آن مكان را معدن رزق خلقان گرداند اى زنديق ما اثبات آن نموديم چنانچه قرآن و أخبار و أحاديث رسول آخر الزّمان هر يك مثبت آن اند مثل قول نبىّ خاتم الرّسل كه فرمود:

ارفعوا أيد- يكم الى اللّٰه عزّ و جلّ و به همين واسطه تمامى فرق امّت را مجمع به سوى حضرت او است.

و از جمله سؤال كه آن زنديق بآن امام با سعادت و اقبال نمود نيز يكى آنست كه:چرا جايز نباشد كه صانع عالم زياده از يكى باشد؟ حضرت امام الخلائق أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:بدان كه قول تو در باب آنكه ميگوئى خداى تعالى چرا دو تا نباشد حال خالى از آن نيست كه آن هر دو قديم و قوى اند يا هر دو ضعيف اند يا يكى قوى و ديگر ضعيف است.

پس اگر هر دو قوى باشند چرا هر يك ايشان دفع صاحب خود كرده

ص: 252

منفرد در الوهيّت و ربوبيّت نگردد.

اگر زعم و گمان تو چنانست كه يكى از ايشان قوى و ديگرى ضعيف،و ناتوان است پس ثابت شد كه خداى منّان همان قوىّ قادر سبحان يكى است و آن عاجز ظاهر بيقين از بندگان حضرت واحد عينى است.

و اگر گوئى كه خداى دو است حال خالى از آن نيست آن هر دو متّفقند با يك ديگر در هر جهت يا متفرّقند در هر جهت و اين هر دو نوع مستدعى فساد نظام عالم و عدم انتظام أحوال بنى آدم است و چون ما خلايق را منتظم و أفلاك را جارى و ملتئم و اختلاف ليل و نهار و شمس و قمر بر وفق مقدّر مقرّرى مى بينيم اينها دلالت دارد بر صحّت أمر و تدبير و ائتلاف أمر بتقدير بر آنكه مدير واحد بصير است.

و از هشام بن الحكم مرويست كه ابن أبى العوجاء بخدمت امام جعفر الصّادق عليه السّلام حاضر شد آن حضرت فرمود كه:يا بن أبى العوجاء آيا تو مصنوعى؟ ابن أبى العوجاء گفت:من مصنوع نيستم.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:اگر مصنوع نيستى پس چيستى و اگر مصنوعى پس چگونه بودى؟ ابن أبى العوجاء جواب پا بر جا نداشت از مجلس برخاست و راه خود برداشت.

احتجاج امام صادق ع بر ابو شاكر ديصانى

مرويست كه أبو شاكر الدّيصانى كه زنديق بود بنزد حضرت ولىّ ايزد معبود أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق عليه سلام الملك الودود حاضر شد و گفت:يا أبا عبد اللّٰه جعفر(ع)مرا دلالت و هدايت بر معبود من نمائى.

ص: 253

حضرت امام جعفر(ع)بزنديق گفت:در همان حال پسر كوچك در آنجا حاضر گشت و تخم مرغ در دست داشت كه بآن بازى ميكرد حضرت امام الامّه گفت:اى پسر اين تخم بمن ده.پسر بموجب أمر آن سرور تخم مرغ تسليم آن امام جنّ و بشر نمود.

حضرت أبو عبد اللّٰه(ع)فرمود كه:يا ديصانى اين قلعه اى است بى در كه او را جلد غليظست و در تحت جلد غليظ جلد ديگر است به غايت باريك و هموار و در تحت جلد رقيق طلاى گداخته و نقرۀ آب شده كه نه طلاى گداخته به نقرۀ آب شد مخلوط و نه نقرۀ آب شده بطلاى گداخته ممزوج گردد و اين بيضه بر حال خود است هيچ خارج مصلح از او بيرون نيايد تا خبر از صلاح حال او دهد و هيچ مفسد داخل اين نتواند شد تا خبر از فساد آن دهد و نميدانى كه اين بيضه مخلوق براى ذكر است يا انثى از او بيرون خواهد آمد مانند ألوان طاوس.

آيا اين نوع بيضه مديرى ميخواهد و براى اين هيچ موجد مدبّرى مى بينى؟ راوى گويد:كه مدّتى ديصانى سر در پيش انداخت پس آنگاه گفت أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه وحده لا شريك له و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله و أشهد أنّك امام و حجّة من اللّٰه على خلقه و من يا ابن رسول اللّٰه باين عقيده ثابت قدم گشتم و از اعتقاد فاسد كه داشتم در گذشتم.

احتجاج امام صادق ع بر هشام بن الحكم در معنى اسماء الله

و نيز از هشام بن الحكم منقول و مروى است كه:من روزى از حضرت امام جعفر عليه سلام اللّٰه تعالى از حقيقت أسماء حقّ عزّ و جلّ و اشتقاق آن سؤال نموده گفتم كه:اللّٰه از چه مشتقّ است؟

ص: 254

آن حضرت گفت:يا هشام اللّٰه مشتقّ از اله و وله است،زيرا كه آن مقتضى مألوهست و اسم غير مسمّى است يعنى نام ديگر است و صاحب نام ديگر،پس كسى كه بندگى اسم كند بدون معنى و مسمّى بدرستى كه آن عابد أبتر كافر است و او أصلا عبادت و بندگى چيز بتقديم نرسانيد.

و آنكه بندگى و عبادت اسم و معنى هر دو نمايد او نيز كافر است زيرا كه عبادت دو چيز بجاى آورد.

و آنكه عبادت معنى بدون اسم نمايد پس آن توحيد و بندگى ايزد حميد است.

آيا فهميدى يا هشام؟ راوى گويد كه:در آن حال هشام از روى استعجال تمام گفت:يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم زياده كن براى من تا از يمن توجّه شما مرا معرفت تمام بحال ايزد تعالى حاصل گردد.

در آن حال حضرت أبو عبد اللّٰه عليه سلام الملك المتعال فرمود كه:

خداى تعالى را نود و نه نام است پس اسم و مسمّى اگر هر دو داخل باشند هر آينه هر اسم از اين أسماء اللّٰه باشند پس تعدّد آلهه لازم آيد ليكن اللّٰه تعالى معنى است كه دلالت بر ذات ربّ العزّت دارد،پس اين أسماء بالتّمام غير ذات واحد علاّم است.

يا هشام خبز اسم مأكول،و آب اسم مشروب و ثوب اسم ملبوس،و نار اسم محرق است.

آيا فهميدى يا هشام.

فهميدى كه توانى بآن دفع و دورى كلام أعداى ما و آن جماعت كه

ص: 255

براى خداى عزّ و جلّ شريك پيدا كردند نمائى؟ گفتم:بلى يا ابن رسول اللّٰه(ص).

آن حضرت در آن زمان دعا در حقّ اين كمترين محبّان خاندان ايشان نمود كه

نفعك اللّٰه به و ثبّتك.

هشام فرمود:كه و اللّٰه من از آن روزى كه اين كلام از آن امام الأنام استماع نموده از آن مجلس عاليمقام بيرون آمدم هيچ أحدى را در علم توحيد ايزد خالق بر من زيادتى بقهر و تفوّق نبود.

احتجاج امام صادق ع بر عبد الملك زنديق

و نيز از هشام بن الحكم مروى و منقول است كه زنديق بمصر بود به او رسيد كه:حضرت أبى عبد اللّٰه عليه سلام اللّٰه الملك المتعال صاحب علم و حامل معرفت و كمال است.

آن زنديق بى بصر بعد از استماع اين خبر از مصر بواسطۀ مناظره به آن سرور روانۀ مدينۀ سيّد البشر گرديد.

چون بمدينه آمد باو گفتند:كه آن حضرت در مكّه است في الفور زنديق روانۀ مكّه شد قضا را در آن زمان من در خدمت حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السلام بودم زنديق در هنگامى كه امام جعفر بن محمّد الصّادق(ع)در طواف بيت اللّٰه الحرام مشغول بود آمده سلام كرد.

حضرت ابو عبد اللّٰه(ع)گفت نام تو چيست؟ گفت:عبد الملك.

آن حضرت فرمود كه:كنيت تو كدام است؟ گفت:أبو عبد اللّٰه امام(ع)گفت:كدام ملك است كه تو بندۀ آنى آيا از ملوك آسمانست

ص: 256

يا از ملوك زمين و خبر ده مرا از پسر خود كه او آيا بندۀ خداى آسمانست،يا بندۀ خداى زمين؟ زنديق ساكت گشت.

حضرت أبو عبد اللّٰه گفت:بگوى،زنديق همچنان ساكت در جواب و حيران بود.

چون آن ولىّ بيچون او را ساكت ديد گفت:وقتى كه من از طواف فارغ گشتم بنزديك من آى.

چون حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)از طواف فارغ شد زنديق به خدمت آن سرور حاضر شد و پيش روى آن حضرت بنشست و ما با بعضى محبّان در نزد آن ولىّ ايزد أكبر جمع شديم.

أبو عبد اللّٰه عليه السّلام روى بجانب زنديق آورد و گفت:آيا ميدانى كه اين زمين را تحت و فوق است؟ گفت:بلى حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:داخل تحت اين زمين شدى يا نه؟ گفت:نه أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:ميدانى كه تحت اين چيست؟ زنديق گفت:نه امّا گمان من آنست كه در تحت زمين هيچ چيز نباشد.

امام المؤتمن أبو عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:ظنّ عجز ظاهر و بيّن است مادامى كه آن أمر معيّن و متيقّن نباشد.

ص: 257

بعد از آن آن امام الأنس و الجانّ فرمود كه:اى فلان صعود و عروج بآسمان نمودى؟ گفت:نه حضرت(ع)فرمود كه:آيا ميدانى در آسمان چه چيز است؟ گفت:نه امام الخلائق(ع)از آن زنديق پرسيد آيا بمشرق و مغرب رسيدى و نظر در ما وراء آن دو مكان بديدۀ عيان نمودى؟ گفت:نه حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:بسيار بسيار تعجّب است از تو كه بمشرق نرسيدى و مغرب را نديدى و بتحت الأرض نزول ننمودى و بآسمان صعود و عروج نفرمودى و بآنجا نگذشتى تا بدانى كه در خلقت- مشرق و مغرب چه چيز است مع هذا منكرى بآنچه در آنها است آيا هيچ عاقل منكر ميگردد چيزى را كه نشناسد و نداند؟ زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه غير از شما هيچ أحدى بما متكلّم باين سخن نگرديد و سامعه ام جز از ذات فايض البركات شما از هيچ عالم دانا اين كلام نشنيد.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:تو در شكّى كه آيا اميد است كه باشد و لعلّ نباشد.

زنديق گفت:اميد است كه باشد بلكه آنچه شما خبر دهيد خلاف در آن ظاهر و پديد نيست.

پس أبو عبد اللّٰه(ع)گفت:اى مرد آنكه او را علم نباشد هرگز او را

ص: 258

بر عالم حجّت نبود و أيضا جاهل را بر عالم كامل حجّت از روى فراست و عقل نيست.

اى برادر أهل مصر اين كلام از روى درك تمام از من بفهم،آيا نمى بينى كه آفتاب و ماهتاب و ليل و نهار هر يك ايلاج در ديگر مينمايند و مدام باقى و مستدام نيستند بلكه هر يك آنها ميروند و مى آيند و گاهست كه شب و روز مضطرّند كه ايشان را مأوى و مكان نيست كه توانند از آن درگذرند،و هر يك از ليل و نهار در غير وقت خود ظاهر و آشكار گردند.

پس اگر هر يك ايشان قدرت ميداشتند كه بيشتر از تقضّى ساعات خود بروند ميرفتند و مراجعت نميكردند و نيز اگر غير مضطرّ نباشند چرا شب و روز نشود و روز شب نگردد همه مضطرّند به أمر حضرت بيچون در سير و سكون.

و اللّٰه يا برادر أهل مصر بدرستى آنچه مردم آن را مذهب خود دانستند و گمان ايشان چنانست اين از أثر دهر است پس اگر ايشان را ببرد پس چرا ايشان را ردّ نكند و اگر ردّ كند پس چرا ايشان را نميبرد.

آيا نمى بينى كه آسمان مرفوع و زمين ساكن و موضوعست كه ممسك آسمان و زمين و حافظ اين دو مكان و مكين بى شبهه بيقين خالق و مدبّر آن و اين حضرت ربّ العالمين است.

چون آن زنديق اين سخنان از آن امام الانس و الجانّ استماع نمود بر دست مبارك ولىّ ايزد تعالى و تبارك ايمان آورد.

در آن هنگام حضرت امام جعفر الصّادق(ع)آن جديد الاسلام را به هشام سپرد و گفت:او را بمنزل و مقام خود مسكن و آرام داده تعليم آداب شرايع اسلام و تفهيم أركان أحكام سيّد الأنام نماى و مدام از أحوال او

ص: 259

استعلام فرماى.

احتجاج امام صادق ع بر ابن ابى العوجاء

و از عيسى بن يونس رضى اللّٰه عنه مرويست كه ابن أبى العوجاء از تلامذه و شاگردان حسن بصرى بود از طريق توحيد منحرف بطريق غير سديد گرديد كسى باو گفت:كه ترك مذهب صاحب و استاد نمودى و داخل مذهب گشتى كه آن را أصل و حقيقت و شيوۀ شريعت و طريقت مستقيمه نيست ابن أبى العوجاء كه چون اسم پدر با مسمّى بود در اعوجاج مذهب و كجى در دين ايزد واهب گفت:صاحب من مخلط در قول است گاه قايل بقدر و گاه قايل بجبر است مرا گمان چنانست كه حسن بصرى معتقد مذهب كه دايم بر آن قايم باشد نبود.

ابن أبى العوجاء بهمان حال تردّد و انكار آن كسى كه بر او حجّت نمايد داخل مكّه معظّمه شد امّا علما مجالست و مسائلت او را مستكره بودند بواسطۀ خبث لسان و فساد ضمير و جنان ايشان.

روزى بخدمت حضرت أبا عبد اللّٰه(ع)آمد و در مجلس آن حضرت كه جماعت از نظرات آن امام الورى حاضر و پا بر جا در آن مكان و مأوى بودند- نشست و گفت:

يا با عبد اللّٰه(ع)بدرستى مجالس و محافل كه در آن مكان أعيان و أفاضل باشند آن محلّ امانت و جاى بيان مطالب و حاجت است پس لابد و ناچار است كه هر كسى كه باسعال باشد بايد كه در هنگام هيجان آن ضبط خود نكند و سعال كند و اين كنايه از آنست كه چون سؤال يا مطلب در خاطر داشته باشد در جاى كه محلّ عرض آن باشد معروض گرداند آيا مرا اذن در كلام و سؤال هست؟

ص: 260

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:هر نوع كلام و سؤال كه خواهى بيان نماى.

ابن أبى العوجاء گفت:تا بچند شما اين در آستانه را بپاى خود كوبيد و پناه باين حجر بريد و عبادت اين خانه مرفوع بخاك و آجر و هروله در ميان صفا و مروه بر مثال شتر منفّر مينمائيد هر كه در اين باب بفكر و تدبير از روى عقل مستقرّ كند ميداند كه اين فعل است كه مؤسّس آن حكيم صاحب نظر،و داناى مخبر نيست.

يا أبا عبد اللّٰه كه سر اين مرد و سنام آن يعنى بزرگ اين جماعت و أعلم ايشانى و پدرت مؤسّس آنست زيرا كه قطعا اساس اين مهام از آباى عظام كرام شما است بيان نماى.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود:كسى را كه حضرت حقّ عزّ و علا او را ضالّ و گمراه گرداند و دل او را تاريك و دور از رحمت اله سازد أمر حقّ در نظر آن نالايق بغايت ناموافق نمايد و او أصلا استعداد اطاعت ايزد خالق ننمايد و شيطان ولىّ آن ناكس گردد و او را در مقام هلاكت وارد گرداند و او را مصدر خير نگرداند اين خانه ايست كه حضرت خلاّق العباد از تمامى بندگان طلب عبادت اين خانه نمود و ايشان را بطاعت خود- اختيار و امتحان در اتيان بآن مكان و تحريص بر تعظيم و زيارت اين مأمن عاليمكان فرمود و اين خانه را محل أنبياء رسول و قبله نمازگزارندگان،و سعت رضوان و طريق مؤدّى بغفران حضرت مهيمن سبحان گردانيد زيرا كه اين بنيان منصوب بر استوار كمال مجتمع عظمت و جلال ايزد متعال است خالق فعّال خلق اين محلّ قبض و اقبال پيش از گسترانيدن زمين به دو

ص: 261

هزار سال نمود، پس منشى أرواح و صور يعنى خداى أكبر سزاوار و در خور اطاعت است در آنچه هر يك بشر را بآن أمر يا نهى و زجر نمايد.

ابن أبى العوجاء گفت:ذكر حضرت اللّٰه تعالى كردى امّا نزول و حلول ذات او بر غايب نمودى.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:ويلك چگونه ايزد تعالى و تبارك غايب بود كه با خلق خود حاضر و شاهد است و حضرت قادر مجيد به بندگان خود أقرب از حبل الوريد است آنچه گفتند شنيد و أشخاص ايشان را ديد چه عالم بأسرار ايشان در آشكار و نهانست.

ابن أبى العوجاء گفت:پس خداى منّان در همه مكانست يا ابا عبد اللّٰه هر گاه واجب تعالى در آسمان باشد در آن زمان چون حضرت- بيچون در زمين مكين تواند بود و اگر ربّ العالمين در زمين باشد پس چگونه در آسمان تواند بود؟ حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:بدرستى كه آنچه توصيف و بيان آن كردى آن صفت مخلوقست نه صفت خالق زيرا كه مخلوق چون از مكان منتقل بمكان و محلّ ديگر گردد مكان أوّل از او خالى و مشتغل است و او در مكان ثانى كه بآنجا آمده مطّلع و مخبر امور حادثۀ مكان أوّل نيست.

فامّا خداى عظيم الشّأن ملك الدّيان هيچ مكان از او خالى و او بهيچ مكان مشتغل و محوى نيست و نيز بهيچ مكان أقرب از مكان ديگر نيست بلكه ذات حضرت ايزد تعالى بهمه مساوى است.

و نيز در روايت آمده كه حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام بابن أبى العوجاء كه زنديق بود و قايل به بعث و نشور و حساب ربّ غفور نبود فرمود كه

ص: 262

اگر بعث و نشور بر وفق قول تو باشد،يعنى بعث و نشر و حساب و كتاب در محشر واقع نشود و آن أمر موافق قول ما نباشد تو و ما هر دو نجات از عذاب و عقاب خالق البريّات خواهيم يافت و اگر أمر بعث و نشر موافق قول تو نباشد بلكه بر وفق قول ما باشد پس ما ناجى و رستگار و تو خاسر و زيانكار خواهى بود.

و همچنين در روايت آمده ابن أبى العوجاء از حضرت امام جعفر الصّادق عليه التّحيّة و الثّناء از حدوث العالم سؤال و استعلام نمود.

آن حضرت(ع)فرمود كه:هيچ كوچك و بزرگ از مخلوقات ايزد تعالى و تبارك نيست الاّ آنكه چون آن چيز را ضمّ كنى بمثل آن خواه كوچك و بزرگ البتّه آن چيز بزرگتر از اوّل گردد و در اين زوال و انتقال است از حالت اوّلى و حدوث عباد از اينست و اگر قديم باشد حلول و زوال بر او محال است زيرا كه هر چه زوال و حلول پذير و جايز است كه موجود گردد و او است كه وجود نپذيرد.

پس هر چه از عدم موجود گردد داخل در حدوث است و هر چه در أزل باشد داخل در قدم است و هرگز صفت حدوث و قدم در يك چيز جمع بهم نشود.

ابن أبى العوجاء گفت:شما را چنان پنداريم كه عالم باشى در- اجراى حالتين و زمانين كه در اين هر دو حالت و هر دو زمان هر آنچه ذكر كردى استدلال بر حدوث أشياء نمائى پس اگر أشياء باقى بصغر خود بودى تو كجا استدلال بر حدوث آن مينمودى؟ حضرت امام جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:ما را سخن بر اين عالم

ص: 263

موضوع است پس اگر ما مرفوع و موضوع بعالم ديگر گرديم هيچ شىء أوّل بر حدوث آن از رفع ما بآنجا و وضع ما در غير محلّ و مكان اوّلى نيست لكن من ترا مجاب گردانم از حدث شىء كه تو قادر بر الزام نباشى چنانچه ميگوئيم ما كه هر گاه أشياء بر همان حالت صغر و خوردى باقى دايم باشند هر آينه در او هم ثابت خواهد بود كه هر گاه ضمّ كنند چيزى را بچيزى ديگر البتّه بعد از تركيب و ضمّ آن چيز بزرگتر از قبل ضمّ خواهد بود و در جواز تغيّر بر آن چيز همان دليل أتمّ است براى برون رفتن آن چيز از صفت قدم چنانچه تغيّر شىء از حالى بحالى ديگر مستلزم حدوث آن شىء است يا عبد الكريم تو را وراى آن خرد مگر ظاهر و عيان نيست.

احتجاج امام صادق ع بر زنديق

و از يونس بن ظبيان مرويست كه من در خدمت حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر(ع)حاضر بودم كه مردى بنزد آن سرور آمد و گفت كه حضرت ايزد منّان را در هنگام عبادت و بندگى بديدۀ عيان مى بينى؟ امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه:آيا ميتواند بود كه من عبادت چيزى كه او را نمى بينم بجاى آرم.

يونس بن ظبيان گفت:آن مرد از آن امام الورى پرسيد كه خداى تعالى را چگونه ديدى؟ امام گفت كه:حضرت ايزد منّان بى شبهه و گمان بادراك أبصار به مشاهدۀ عيان نشود ليكن قلوب و جنان بحقايق ايمان و بنور آن ادراك- رؤيت مهيمن سبحان كند حضرت قادر تعالى و تبارك مدرك و مرئى بحواسّ و بهيچ أحدى از جنّ و ناس نسبت و قياس نتوان كرد زيرا كه ذات فايض البركات معروف بغير تشبيه و التباس است.

ص: 264

و عبد اللّٰه بن سنان از أبى عبد اللّٰه(ع)روايت كند كه آن حضرت(ع) در تفسير آيۀ كلام واهب علاّم چنين بيان و اعلام نمود كه: لاٰ تُدْرِكُهُ الْأَبْصٰارُ عبارت از احاطت وهم است.

آيا نمى بينى در قول خداى عزّ و جلّ: قَدْ جٰاءَكُمْ بَصٰائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ بمعنى بصائر عيون نيست.

فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ :حضرت امام جعفر فرمود كه:تفسير آيۀ كلام ايزد علاّم عبارت از احاطت وهم و علم است بذات قادر عالم بمعنى آنست كه هر كسى بصارت بذات حضرت خالق الموجودات پيدا تواند كرد و او را تواند- ديد.

وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْهٰا نيز بمعنى عمى عيون نيست بلكه عبارت از عدم احاطت وهم است،زيرا كه بصارت عبارت از وقوف و دانائى است چنانچه ميگويند فلانى بصير است بفقه،و فلان بصير بدراهم و فلان بصير به ثبات است،و خداى عالم أعظم از آن است كه مرئى به چشم أهل عالم گردد.

و از جملۀ سؤال اين زنديق كه از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام مسايل بسيار استعلام و استفهام نمود.

يكى آن بود كه گفت:يا با عبد اللّٰه(ع)ساير برايا كه ذات واجب تعالى را نبينند عبادت و بندگى او چون نمايند؟ حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:دلهاى خلقان به نور ايمان او را بينند و بعقول و فطانت آن اثبات ذات مهيمن منّان نمايند- اثبات ظاهر و عيان و بيان هستى قادر سبحان از روى عقل و عرفان كنند مرئى أبصار ميگردد بآنچه ديده شود از حسن تركيب و انتظام أهل عالم و

ص: 265

احكام تأليف و نظام عوالم.

پس از آن رسل خداى عزّ و جلّ و آيات آن و كتب و محكمات آن همگى و تمامى آن ادلّۀ واضحه و براهين لايحه بر وجود حضرت خالق البريّه است و علما بر رؤيت عظمت و اجلال ذات حضرت ذو الجلال اقتصار از رؤيت ذات ايزد متعال نمودند و از آثار و علامات استدلال وجود ايزد معبود فرمودند زنديق گفت:آيا حضرت ربّ العلى قادر و توانا نيست بر آنكه خود را بر خلقان ظاهر و عيان گرداند تا خلايق ذات خالق را ديده بشناسند و عبادت و بندگى أرحم الرّاحمين از روى صدق و يقين نمايند؟ حضرت امام جعفر الصّادق عليه سلام الملك الفعّال گفت:آيا محال را جواب است؟ آن ضالّ بعد از استماع مقال گفت:پس اثبات أنبياء و رسل بدون رؤيت خداى عزّ و جلّ چگونه ظاهر و مسجّل گردد؟ حضرت امام الورى عليه التّحيّة و الثّناء فرمود كه:بدرستى چون اثبات نموديم كه ما را خالق صانع كه متعاليست از ما و از جميع ما سوى اللّٰه تعالى بيّن و هويدا است و آن صانع عادل و حكيم است كه جايز نيست هيچ أحدى از خلقان مشاهده و ملامسۀ آن نتوانند نمود و او مباشرت و مجالست به خلقان و بندگان را نيز مباشرت بايزد سبحان محال و ممتنع است و محاجّۀ خلقان بواهب منّان و محاجّۀ مهيمن سبحان به بندگان واقع و عيان نگردد و ثابت است كه حضرت ربّ العزّت را سفرا يعنى رسل و أنبياء در ميان خلايق و عباد واحد خالق بر منهج حقّ و صدق هستند كه خلقان را دلالت بر مصالح ايشان و منافع و بآنچه بناء بقاى ايشان و ترك آن وسيلۀ فناء انس و جان بود

ص: 266

نمايند، پس آمران و ناهيان از حكم عليم منّان در خلقان ثابت و عيان اند و در آن هنگام ثابت گردد كه حضرت قادر ديّان را معبّران باشند و آن أعيان أنبياء و رسولان برگزيدگان حضرت مهيمن سبحان حكماء مؤدّبين بحكمت كه مبعوث و مرسول از ربّ العزّت اند اين جماعت چون در تركيب و خلقت مشاركت با ساير مردمان دارند لهذا در أحوال و در قبول أفعال شريك با جميع خلقان باشند.

ليكن از نزد حكيم عليم تأديب و تعليم حكمت بدلايل و براهين و شواهد از زنده كردن موتى و ابراء و صحيح كردن كور مادر زاد و مبروص به حكم حضرت ربّ العباد در دار دنيا نمايند.

پس در هيچ وقت زمين خالى از حجّت ربّ العالمين كه باو علم و حالت بود كه بر صدق مقال رسول دلالت كند با زهد و عدالت او كه پسنديدۀ تمامى أرباب ملّت است نباشد.

چون حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام كلام باين مقام انصرام نمود فرمود كه:ما را زعم چنانست كه زمين در هيچ زمان خالى از حجّت أرحم الرّاحمين بى شبهه بيقين نگردد و آن حجّت نيست الاّ از أعقاب و رسل حضرت عزّ و جلّ ايزد تعالى هرگز پيغمبر نفرستاد مگر از نسل أنبياء.

و وجه اين آنست كه حضرت ايزد سبحان براى بنى آدم طريق به غايت روشن و اعلان و منهج در كمال وضوح و بيان ظاهر و عيان گردانيد و از نسل آدم أبو البشر نسب طاهر طيّب ظاهر نمود و اخراج أنبياء و رسل كه ايشان صفوت خداى عزّ و جلّ و جوهر خالص در فعل و عمل كه از أصلاب طاهره و أرحام زاكيه متولّد شدند و از سفاح جاهليت مصون و از شوب،و

ص: 267

آميختن بآن انساب محفوظ و محروس اند زيرا كه حضرت ايزد تعالى آن جماعة را درجۀ عاليۀ عزّت و شرف از روى احسان و لطف ارزانى داشته و حضرت قادر سبحان اين أعيان را خزّان علم و عرفان گردانيد.

پس كسى كه خازن علم خداى تعالى و أمين غيب ربّ العلى و مستودع سرّ و حجّت خداى أكبر بر تمامى خلقان و ترجمان و لسان ايشان باشد بايد كه متّصف باين صفت حسنه و شيوۀ محسّنه بود.پس حجّت براى امّت نيست الاّ از نسل أنبياى ربّ العزّت كه قايم مقام و نايب مناب نبىّ در امّت گردد به وسيلۀ علم و معرفت كه در نزد آن كس باشد كه آن علم از رسول باو رسيده باشد.

اگر مردمان منكر او در علم شوند او ساكت شود و بعد از سكوت او از انكار خلقان و بقاء مردم بر انكار او علم رسول كه در نزد قايم مقام او بود و در دست منكر نباشد و اگر أحيانا قليلى از علم رسول در نزد آن بو الفضول باشد در آن نيز اختلاف كنند و در ميان خود برأى و قياس اقامت نمايند.

و اگر اقرار برسول و اطاعت آن حضرت و اخذ علم از او مينمودند هر آينه عدل ظاهر و أمر مستوى و متظاهر شدى و اختلاف و تشاجر در ميان طوايف بشر بر طرف گشتى و دين اله واهب روشن و يقين بر شكّ بى شك غالب و مبرهن بودى.

امّا در هنگام تشاجر و نزاع اميد اقرار مردم برسول و اطاعت آن حضرت از روى عزّ قبول ميسّر نيست و هيچ رسول و نبىّ ربّ العزّت از اين دار الفناء و المحنه انتقال و رحلت ننمودند مگر آنكه امّت هر يك ايشان اختلاف بعد از آن حضرات نمودند و برأى و قياس بى أساس خود عمل فرمودند.

ص: 268

و وجه اختلاف امّت أنبياء و رسولان بعد از آن أعيان بواسطۀ خلاف بر محبّت رسول و ترك كردن أمر آن حضرت است.

زنديق گفت:كه هر گاه قايم مقام رسول متّصف بصفات قبول باشد او را حجّت چه لازم است.

امام فرمود كه:بعد از اظهار حجّت خلايق اقتدار باو نمايند و از آن چيز كه منافع خلقان باشد و سبب صلاح ايشان شود ظاهر گردد و اگر چه ايشان احداث چيزى در دين خداى عزيز نمايند آن نايب مناب رسول اعلام آن جماعت بر حصول فساد لازم آن احداث فرمايند.

و اگر چيزى در دين زياد كنند نيز ايشان را بر آن مطّلع و مخبر گرداند و نيز اگر چيزى در دين كم كنند آن كس بجهت آن طايفه افاده كند و ايشان را بر آن نقصان واقف و اعلان نمايند.

زنديق گفت:از چه چيز أشياء مخلوق و پيدا شدند؟ حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:ايجاد از لا شىء است.

زنديق گفت:كه از لا شىء چگونه شىء موجود گردد؟ آن حضرت(ع)فرمود كه:بدان كه أشياء حال خالى از آن نيست كه مخلوق از شى اند يا موجود از غير شىء اگر مخلوق از شىء باشد كه باو بود پس آن شىء قديم است و قديم را حدوث و فناء و زوال و تغيّر در هيچ مكان و مأوى جايز و روا نيست و حال خالى از آن نيست كه آن شىء موجد جوهر واحدست يا لون واحد كه عبارت از عرض است.

اگر چنين باشد اين ألوان مختلفه و جواهر كثيره موجود در اين عالم از وجوه بسيار ظاهر و آشكار شدند از چه وجه موجود شدند.

ص: 269

و اگر آن شىء كه انشاء أشياء و ابداع تمامى آنها از او موجود و پيدا شده اند زنده باشد پس موت أشيائى كه از او موجود گشته باشند از كجا و از چه وجه بود.

و اگر شىء كه موجد أشياء است ميّت باشد پس حيات أشياء از چه وجه حاصل و پيدا شد و جايز و روا نيست كه وجود أشياء و هستى موجودات از حىّ و ميّت كه هر دو قديم لا يزال باشند زيرا كه از حىّ كه پيوسته و لم يزل حقّ باشد از او ميّت صادر نگردد و نيز جايز نيست كه ميّت قديم أزلى باشد به سبب موت كه با او است بواسطۀ آنكه ميّت را بقاء و قدرت نيست.

زنديق گفت:پس اين جماعت از كجا قايل به أزليّت أشياء شدند.

حضرت امام الورى أبى عبد اللّٰه جعفر عليه السّلام اللّٰه تعالى فرمود كه:اين مكالمه مقالت قوميست كه منكر مدبّر أشياء،يعنى حضرت عزّ و جلّ و مكذّب مقالۀ أنبياء و رسل اند و خود اخبار از حضرت ايزد جبّار دهند و كتاب خود را أساطير ناميدند و بواسطۀ وجود دين و آئين با رأى و اهواى خود كه مستحسن ايشان است گردانيدند.

بدرستى كه استدلال بر حدوث أشياء دوران فلك مع ما فيهاست و اين أفلاك نه است و تحرّك زمين و آنچه در او است و انقلاب أزمنه و اختلاف وقت أمكنه و حوادث كه در عالم حادث گردد از زياده و نقصان و موت و بلى و امتحان و اضطرار نفس بسوى اقرار بآن كه اين محدثات را صانع و مدبّر بر قرار است.

آيا نمى بينى كه شيرينى مبدّل به ترشى گردد و عذب و گوارا منتهى بتلخ و مرّ شود و نو كهنه گردد و تمامى أشياء بالأخره متغيّر و فنا گردد.

ص: 270

آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:پيوسته حضرت صانع عالم عالم است بأحداث كه حادث خواهد نمود.

يعنى:پيش از آنكه حضرت صانع تعالى شأنه احداث بعضى أشياء نمايد،علم او به آن تعلّق گيرد،پس هميشه ايجاد و خلق معلومات خود نمايد.

زنديق گفت:كه آيا ملك تعالى مختلف است به أشياء يا مؤتلف است بآنها.

حضرت امام جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:بذات حضرت خالق العدل و الانصاف ائتلاف و اختلاف سزاوار و لايق نيست زيرا كه هر چه مختلف شود متجزّى است و آنچه مؤتلف گردد متبعّض است.

پس حضرت واجب تعالى را مؤتلف و مختلف نتوان گفت.

زنديق گفت:پس چگونه او را خداى واحد ميگويند؟ آن حضرت(ع)فرمود كه:حضرت اللّٰه تعالى واحد در ذات است نه واحدى كه مشابه و مانند واحد باشد بواسطۀ آنكه ما سواى خداى واحد هر واحدى متجزّى است و ايزد تعالى واحد است نه متجزّى و اسم عدد بر خداى واحد واقع نگردد.

زنديق گفت:پس حضرت خالق بچه علّت ايجاد خلق نمود و حال آنكه ذاتش بايجاد خلقان مضطرّ بخلقت ايشان نبود و بواسطۀ ما عبثيّت بر حضرت اللّٰه تبارك و تعالى جايز و روا نيست.

پس هر گاه حضرت معبود محتاج بخلقت خلق نبود بچه وجه ايجاد خلايق نمود؟

ص: 271

حضرت امام الصّادق الأمين جعفر بن محمّد سلام اللّٰه عليهم- أجمعين فرمود كه:ايجاد و خلقت بريّت از حضرت ربّ العزّت محض اظهار حكمت و انفاذ علم و امضاء تدبير از روى قدرت نمود.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه جعفر(ع)چرا حضرت ايزد أكبر اقتصار بهمين دار ننمود و اين سرا را دار ثواب خود و محتبس عقاب أصحاب مستحقّ عتاب و خطاب نگردانيد.

حضرت امام جعفر عليه السّلام در جواب زنديق از روى تحقيق و تصديق فرمود:بدرستى كه اين دار سراى ابتلا و عتاب و محلّ اتّجار و تحصيل ثواب و مكتسب رحمت حضرت مهيمن وهّابست داريست مملوّ از آفات و مطبوق بشهوات تا آنكه خالق اختيار خلايق در اين سراى مشتمل بر محنت و غم بطاعت فرمود،پس اين دار عمل سراى جزاء و لايق عيش و صلاحيت استكانت و بقاء نيست.

زنديق گفت:آيا از حكمت حضرت ربّ العزّت بود اينكه بواسطۀ نفس خود دشمن پيدا نمود و حال آنكه او را هيچ گونه دشمنى نبود خلق را ايجاد فرمود و گمان تو آنست آن ابليس است پس او را مسلّط گردانيد بر بندگان خود كه ايشان را بر خلاف طاعت او ميخواند و بمعصيت خالق البريّت مأمور ميگرداند و ابليس را بر نبىّ آدم قوّت و تسلّط تمام داد.

چنانچه زعم تست كه ابليس پر تلبيس بلطايف الحيل تصرّف در قلوب خلايق عزّ و جلّ نمايد و ايشان را وسوسه فرمايد،پس آن جماعت را شكّ در پروردگار ايشان تعالى و تبارك بهم رسد و دين ايشان بر ايشان مشتبه و ملتبس گردد بنا بر آن از شناخت و معرفت حضرت ربّ العزّت بازمانند تا

ص: 272

آنكه قوم بواسطۀ وسوسۀ شيطان منكر ربوبيّت رحيم الرّحمن گشتند و عبادت و بندگى سواى حضرت ربّ العلى نمودند.

پس چرا واجب تبارك و تعالى ابليس لعين دشمن خود را بر بندگان خويش مسلّط گردانيد و بر اغواء و اضلال خلقان قدرت و قوّت فراوان داد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه سلام الملك- الخالق فرمود كه:اين دشمن كه تو ذكر كردى أصلا عداوت او ضرر بحضرت ايزد أكبر و ولايت او نيز نفع بواحد قادر نميرساند و از عداوت او نقصان به ملك مهيمن سبحان نرسد و از ولايتش مزيدت بربّ العزّت عايد نگردد.

اى زنديق رفع و دفع و نفى و قمع دشمن از روى عقل و فطن گاهى واجب و لازم گردد كه از او نفع و ضرر ظاهر و متصوّر باشد كه اگر قصد ملك او كند قادر بر أخذ آن بود و اگر در سلطانيّت و حكومت او قهر نمايد بر آن قادر باشد امّا ابليس بنده ايست كه حضرت ايزد خالق او را براى بندگى و عبادت و اطاعت و متابعت ذات خود يعنى واجب الوجود تعالى شأنه موجود نمود تا اقرار بيگانگى او نمايد و بعد از خلق ابليس چون معلوم حضرت بيچون شد كه نفس ابليس خسيس چه نوع در تمرّد است و استكبار و بالاخره كارش بچه نوع قرار خواهد يافت.

امّا آن ملعون أبدى و مطرود سرمدى پيوسته با ملائكه مشغول به عبادت و بندگى حضرت ربّ العزّت بود تا آنكه ايزد معبود او را امتحان به سجدۀ آدم عليه السّلام نمود ابليس بواسطۀ غلبگى شقاوت و حسد كه بر نفس أخسّ او غالب بود امتناع از أمر و سجدۀ آدم فرمود.

ص: 273

حضرت مهيمن موجود بعد از اظهار عنود و جحود آن مردود او را لعن فرمود و اخراج از صفوف ملائكه و انزال بزمين نمود در حالتى كه آن مغضوب ايزد غفور ملعون مدحور بود و چون ابليس خسيس دانست كه بواسطۀ- استكبار و استنكار سجدۀ آدم ايزد عالم او را مردود أبدى و مطرود لا يزالى گردانيد و بواسطۀ اين سبب او دشمن آدم و أولاد او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گرديد ليكن او را سلطنت بر أولاد آدم بغير حيله و وسوسه و خواندن بغير راه حضرت خالق البريّه أمر ديگر بيّن و ظاهر نيست و ابليس خود اقرار بمعصيت او با پروردگار و بربوبيّت ايزد غفّار نمود.

زنديق گفت:آيا بغير خداى تعالى كه معبود و لايق سجود است غير او هيچ أحدى سزاوار سجود نيست.

چون امام جعفر الصّادق عليه السّلام كلام باين مقام رسانيد.

زنديق گفت:آيا بغير خداى تعالى را سجود كردن جايز و رواست؟ حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:هر كه سجده بأمر خداى تعالى نمايد، پس سجده براى خداى تبارك و تعالى نمود زيرا كه اين سجده آدم بحكم خداى قادر عالم است.

زنديق گفت:أصل كهانت از كجا است و مردمان خبر بخلقان چگونه بآن دهند كه در جهان حوادث چنين و چنان ظاهر و عيان خواهد شد؟ حضرت امام الأمين النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:

در زمان جاهليّت كه زمان فترت أنبياء و رسولان بود چون كاهنى به منزلۀ حاكم بود،مردم محاكمه بسوى كاهنان مى آوردند در امور متشابهات كه در ميان خلقان سانح و عيان ميشد كاهن ايشان را مخبر و مطّلع بر آن أشياء

ص: 274

كه بعد از آن محدث ميشد مى گردانيد و اين بچند نوع بود:

يكى-بفراست عين.

دوّم-ذكاء قلب و وسوسۀ نفس.

سوّم-فطانت روح بآنچه در دل اندازد،زيرا كه هر چه از حوادث كه در زمين ظاهر و حادث شود همگى و تمامى آن معلوم شيطان است،و شيطان آن را مؤدّى گرداند بكاهن و او را مخبر و مطّلع ميگرداند بآنچه در منازل جهان و أطراف عالم حادث و عيان گردد.

و امّا آنچه از أخبار آسمان بخلقان ميرساند حقيقت اين مقدّمه چنان است كه شياطين بآسمان رفته در مقاعد استراق سمع مى نشستند و هر چه در آن مكان مى شنيدند زيرا كه در آن زمان ايشان محجوب از آسمان و محروم از نجوم يعنى از شهب و تبارك آن مكان نبودند لهذا صعود و عروج بآسمان مى نمودند و استراق سمع كرده مراجعت فرموده بكهنه اعلام و اخبار مينمودند امّا در زمان حضرت رسول ايزد سبحان محجوب و مرجوم از آسمان بواسطه آن شدند كه چون أخبار ايشان مشاكلت و مشابهت بوحى آسمان در باب أخبار سماوى داشت و خوف التباس و اشتباه براى أهل زمين بود در آنچه از خداى تعالى بواسطۀ اثبات حجّت و نفى تشبيه بوساطت جبرئيل أمين به ايشان ميرسيد بناء عليه شياطين را از عروج و صعود منع و رجم فرمود زيرا كه شغل و عمل ملاعين بنوعى كه مذكور شد كه شيطان استراق كلمه و أخذ خبر آسمانى بآنچه حادث شود از خداى تعالى در خلقان مى نمود و بعد از هبوط و نزول بزمين آن را بزبان كاهن مى انداخت چون كاهن بر آن أمر مطّلع ميشد كلمات چند از پيش خود بر آن مخلوط ميگردانيد پس امور باطله را بأمر حقّ ممزوج

ص: 275

ساخته بخلايق ميرسانيد.

پس آنچه بعضى كلمات حقّ و صواب كه از كاهن مرتاب به خلقان ميرسيد از خير و نيكوئى آن از جملۀ آن چيزها است كه شيطان در آسمان استراق نموده بايشان رسانيد و آنچه از امور باطله كه در آن خطا فرمود آن بى شبهه و گمان از امور و كلمات زايدۀ آن كاهن است فلهذا همان كه شيطان از استراق سمع از أهل آسمان ممنوع و محجوب شد كهانت نيز منقطع و مندفع گشت،اليوم كار شياطين و عمل آن جمعى مردود قادر سبحان آنست كه بكاهن خود خبر خلقان ميرسانند كه خلايق در فكر احداث فلان شغل،و علمند و چنين و چنان از ايشان صادر و عيان گرديد و شياطين بشياطين به آنچه حادث شود در روى زمين در دور از دورى كه دزدى كرده باشد و از قاتلى كه كسى را بقتل رسانيد و از غايبى كه غايب شده و ايشان نيز در اين زمان بمنزلۀ ساير مردمان اند كه بعضى صادق و گروهى كافرند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه جعفر(ع)شياطين در خلقت و كثافت بطريق ساير بنى آدم اند.پس صعود ايشان بآسمان چگونه ميسّر باشد و حال آنكه ايشان براى حضرت سليمان بن داود عليه السّلام عمارت چند بنيان نمودند كه بنى آدم از بناء مثل آن عمارت عاجز بود.

حضرت امام(ع)فرمود كه:چون شياطين را قدرت تشكّل به أشكال مختلفه است لهذا شياطين از جهت انصرام خدمات حضرت سليمان عليه السّلام چنانچه مسخّر آن حضرت بودند غليظ وزينه و جثّه شدند.

و امّا ايشان خلق رفيق بودند و غذاى ايشان نسيم است و دليل رقّت خلقت ايشان صعود بآسمان است بواسطۀ استراق سمع و جسم كثيف

ص: 276

را قدرت ارتقاء بآسمان و استعلا بآن مكان نيست مگر بنردبان يا سبب ديگر مثل معراج أنبياء.

زنديق گفت:يا امام الورى مرا از حقيقت سحر مطّلع و مخبر گردان كه أصل آن چيست و قدرت ساحر چگونه است بر آنچه صفت آن كند از عجايب و غرايب كه بفعل و عمل آرد؟ حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:سحر بر چند نوع است يكى از آن بمنزلت طلب است چنانچه اطبّا براى هر درد دواء وضع و مقرّر داشته اند علم سحر بر چنين است كه سحره حيلها كرده براى هر صحّت آفت و بواسطۀ هر آفت عاهت و براى هر معنى حيلت انديشيدند.

و نوع ديگر از سحر آنست كه در او سرعت و مخاريق و سبكى است.

و نوع سيّم از سحر آنست كه أولياء و احبّاى شياطين از ايشان تعليم ميكردند.

زنديق گفت:شياطين علم سحر از كجا تعليم گرفته اند؟ أبو عبد اللّٰه جعفر عليه السّلام فرمود كه:از جايى كه اطبّا تعليم علم طبّ گرفته اند و نيكو شناخته اند بعضى را بتجربه و بعضى را بمعالجه.

زنديق گفت:يا أبى عبد اللّٰه(ع)در حقّ ملكين هاروت و ماروت و در باب آنكه خلايق ميگويند كه تمامى بشر از ايشان تعليم سحر ميگيرند چه ميگوئى؟ حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)فرمود كه:بدرستى كه ايشان در مكان امتحان و در موقف فتنه ساكن و حيرانند اليوم در تسبيح و تقديس اند.و اگر بعضى چنين و چنين كنند هر آينه چنين و چنين خواهد شد و اگر در

ص: 277

معالجه بيمار چنين و چنين كنند هر آينه أثر چنين و چنين ظاهر خواهد شد همچنين است أنواع سحر و أصناف آن از عمل هر نوع آن أثر علاحده ظاهر و عيان خواهد شد.

پس خلايق آنچه از آن ملكين بيرون آيد چون خواهند تعليم گيرند ملكين بايشان گويند كه زنهار از ما چيزى تعليم نگيريد زيرا كه ما در مكان فتنه هستيم پس بايد كه چيزى نياموزند از ما كه بشما نفع نرساند بلكه ضرر ميرساند زنديق گفت:يا با عبد اللّٰه عليه السّلام آيا ساحران را قدرت آنست كه انسان را به صورت كلب يا حيوان ديگر مبدّل و مصوّر گرداند؟ حضرت ولىّ ايزد أكبر فرمود كه:او،يعنى ساحر أعجز و أضعف از آنست كه تغيير خلق اللّٰه تعالى نمايد ابطال تركيب صور مثال آنچه حضرت ايزد متعال تصوير فرمود فرمايند زيرا كه هر كرا قدرت ابطال تركيب صور و غيرها كه واجب تعالى آن را بقدرت كامله و ارادت شامله خود تصوير كرده باشد بود.پس آن كس شريك و سهيم خداى تعالى و تقدّس در خلق و ايجاد هر نفس باشد تعالى اللّٰه عن ذلك علوّا كبيرا.

اى زنديق اگر ساحر ماهر بر آن أمر كه تو بيان و ظاهر كردى عالم و قادر بودى هر آينه دفع پيرى و آفت زمين گيرى و أمراض و نفى بياض از سرو رفع غم و فقر از ساحت جسم و پيكر از تركيب مستولى و عنصر خود ميكرد.

بدرستى كه بزرگترين سحر نميمه و سخن چينى است و باين افتراق ميان دوستان و جلب عداوت فيما بين محبّان صافى عقيدت و صوفى طويّت واقع گردد و بواسطۀ سخن چينى ضرر صورى و معنوى ظاهر و هويدا گردد و سفك دماء و خرابى خانها و كشف ستور خلق اللّٰه تعالى از شآمت آن سانح

ص: 278

پيدا شود اكثر مردم عالم كه طىّ مراحل زمين بقدم مينمايند سخن چين نامحرم است.

پس أقرب أقاويل سحر بصواب آنست كه بمنزلۀ طبّ در هر باب بود مثل آنكه ساحر بسحر علاج مردى نمايد و او را از مجامعت ممتنع گرداند،و نوع كند او قادر بجماع نبود،پس چون طبيب حاضر شود او را معالجه بغير آن علاج كند و او را از آن ألم صحيح و سالم گرداند چه او را از اعتلال خوف و نقص قدرت بواسطۀ أمراض درون خواه لفيف مفروق و خواه مقرون هر چه متصرّف گرداند و براى او صحيح فرمايد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)از كجاست آنكه أولاد آدم،بعضى شريف و گروهى وضيع اند.

حضرت امام الشّفيع عليه السّلام فرمود كه:شريف مطيع أوامر و نواهى ايزد سميع و وضيع عاصى منيع آنست.

زنديق گفت:آيا در ميان بنى آدم(ع)فاضل و مفضول نيست.

حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)فرمود كه:فضيلت بعضى ايشان ببعضى از آن نيست مگر بتقوى پس هر كه بتقوى أكمل بود او بعلم و فضل أفضل و أعلم است.

زنديق گفت:كه ما ميگوئيم كه أولاد آدم همه مساوى در أصل خلقت ايزد تعالى اند و تفاضل بعضى ببعضى ديگر نيست الاّ بتقوى.

امام الأكرم الأعظم فرمود:نعم من يافتم كه أصل خلقت بنى آدم از خاك است زيرا كه پدر ما آدم و مادر ما حوّا بحكم ايجاد حضرت خالق الأفلاك از خاكست همگى خلايق را خالق واحد خلق كرد و خلقان بالتّمام

ص: 279

بندگان موجد منّان اند بدرستى كه قادر مختار از أولاد آدم اختيار بعضى مردم كه ميلاد ايشان طاهر و أبدان آن أعيان طيّب ظاهر است نمود و ايشان را در أصلاب مردان و أرحام نسوان نگاهداشت و أنبياء و رسل ايزد عالم كه أزكى و أطهر أنواع بنى آدم اند از ايشان اخراج نمود و بغير فعل و عمل كه خداى عزّ و جلّ مستحقّ آن عنايت و تفضّل باشند اين نوع شفقت و احسان از حضرت قادر لم يزل واقع و عيان شد زيرا كه چون حضرت بيچون ايشان را در آن أصلاب و أرحام گذاشت و آنست كه جمعى از ايشان اطاعت و عبادت ذات بى امتنان او مينمايند و أصلا شرك باو نمى آرند.

پس اين جماعت بوسيلۀ اطاعت از حضرت ربّ العزّت شرف و كرامت و منزلت و رفعت يافته اند و اين طايفه را شرف علم و نسب و فضل و حسب است و ساير النّاس بى شبهه و التباس همه مساوى اند در أصل خلقت الاّ آنكه أتقى و أورع بود حضرت اللّٰه تعالى بواسطۀ تقوى او را اكرام و احترام نمايد و هر كه اطاعت او كند او را بدوستى گيرد و هر كرا ايزد غفّار دوست دارد او را به عذاب و آزار نار معاقب و گرفتار نگرداند.

زنديق گفت:مرا خبر ده كه چرا عزّ و جلّ همه خلق را مطيع موحّد خلق نگردانيد با آنكه قادر بر آن بود.

حضرت ولىّ ايزد معبود فرمود كه:اگر حضرت واجب الوجود خلق را مطيع موجود مينمود هرگز خلايق را ثواب نبود زيرا كه هر كرا طاعت نبود،او مستحقّ ثواب و جنّت نگردد و آنكه مرتكب معصيت نشود داخل نار نمى شود لكن حضرت مهيمن چون خلق را ايجاد نمود ايشان را أمر بطاعت و نهى از معصيت فرمود و رفع حجّت ايشان بارسال رسل عاليشأن و دفع عذر ايشان

ص: 280

بكتب تورات و انجيل و فرقان و غير آن نمود تا آنكه از ايشان اطاعت كند- مستحقّ ثواب شود آنكه معصيت نمايد سزاوار عتاب و آزار نار گردد.

زنديق گفت:پس عمل صالح از بنده و شرّ نيز از بنده صادر گردد.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:عمل خير صالح از بنده است كه بأمر واهب قادر مصدر آن گردد و عمل شرّ نيز از آن بنده است كه ظاهر گردد و حال آنكه حضرت ايزد تعالى او را از آن نهى نمود.

زنديق گفت:آيا عمل نه آخر از آلت كه ربّ العزّت در او خلق نمود از او موجود گرديد.

حضرت امام فرمود كه:امّا اين آلت همان آلت است كه از او عمل خير نمود و از او قادر بشرّ بود ليكن حضرت ذو المنن او را از آن نهى فرمود.

زنديق گفت:پس بسوى بنده از أمر و فعل اجبار چيزى باشد؟ حضرت امام جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:حضرت اللّٰه تعالى بنده را نهى از عمل نميكند الاّ آنكه علم دارد بر آنكه آن بنده را طاقت ترك آن عمل است و نيز بنده را أمر بهيچ فعل خير نكند مگر آنكه عالم است بآن كه آن بنده را قدرت و استطاعت فعل آنست زيرا كه ظلم و جور بحضرت ربّ غفور روا نيست و جور و ستم و عبث و ظلم بر خلق عالم در هيچ وقت و دم روا نبود و ايزد متعال اين أفعال نكرد و نخواهد كرد و تكليف بندگان بأمر و كارى كه در حصر قدرت و امكان ايشان نباشد آن بى گمان ظلم صريح و عيانست.

زنديق گفت:پس آن كس را كه خداى تعالى و تقدّس كافر خلق كرده باشد او را استطاعت قبول ايمان بعد از آن هست و حال آنكه او را بر خداى تعالى بر ترك ايمان حجّت و برهان ظاهر و عيان است.

ص: 281

حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام گفت:كه حضرت مهيمن علاّم تمامى خلق خود را بر صفت تكليف و اسلام ايجاد نمود و ايشان را أمر بخير و نهى از شرّ فرمود و كفر عبارت از فعل است كه چون فاعل مرتكب آن فعل گردد او را بعد از انصرام آن عمل كافر گويند و ايزد أكبر در هنگام خلقت،و ايجاد بندۀ او را بر صفت كفر و كافر خلق ننمود زيرا كه چون بنده بسنّ بلوغ و زمان رشد رسيد بر خداى عالم اتمام حجّت بر آن بنده لازم است لهذا به ارسال أنبياء و رسل عرض حقّ بر آن بنده از روى صدق نمود و آن نالايق قبول قول و اطاعت پروردگار خالق ننمود پس بواسطۀ جحد و انكار حقّ- كافر خاكسار مطلق گرديد.

زنديق گفت:آيا جايز است كه قادر بصير بنده را مأمور بخير گردانيد بعد از آنكه او را مقدّر بشر بيشتر كرده باشد و حال آنكه آن بنده قدرت و استطاعت عمل خير و طاعت نداشته باشد و در آخرت آن بنده را عذاب به واسطۀ آن معصيت نمايد.

حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:اى زنديق،به درستى و تحقيق كه اين فعل از حضرت عزّ و جلّ و برأفت و عدل او سزاوار و يليق نيست كه بر بنده تقدير شرّ او و اراده آن أمر منكر كند و بعد از آن او را مأمور گرداند بچيزى كه خود عالم و عارف باشد بر آنكه بنده مضطرّ به شرّ قادر و مستطيع بر أخذ آن أمر نيست.

يا آن بنده را نهى و انزاع فرمايد از چيزى كه آن بنده متحيّر مضطرّ قدرت بر ترك آن نداشته باشد.پس آنگاه آن بنده را حضرت اله بواسطۀ گناه ترك أمر او كه خود عالم بود بر آنكه آن بنده حيران را قدرت و استطاعت

ص: 282

أخذ و عمل آن بى شبهه و گمان نيست،مع هذا در يوم الحساب آن بنده را عتاب و عقاب نمايد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)جمعى كه در سعت رزق و غنا فارغ البال و بواسطۀ آن بحصول دواعى و خواهش نفس مرفّه الحال اند،آن جماعت بچه سبب مستحقّ آن احسان و رويّت از حضرت ربّ العزّت گشتند و نيز جمعى از فقر آنچه وسيلۀ تقصير پيوسته در تضييق و تغيّر و محتاج و بى عزّ در نظر خلايق زار و حقيرند.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

أغنيا را باعطا اختيار و امتحان نمود تا به بيند كه شكر سپاس ايشان در باب نعم و احسان بچه كيفيّت و عنوانست و فقرا را از سعت رزق و شرف مال منع نمود تا ببيند كه صبر ايشان در آن باب به چسان است.

و وجه ديگر در باب ثروت أغنيا و عسرت فقرا آنست كه آنچه حضرت عزّ و جلّ بواسطۀ بعضى معيّن و مسجّل گردانيد بعضى ايشان را در همين نشأ حيات دنيوى بايشان معجّل رساند و گروهى را در وقت حاجت در آجل به ايشان مفوّض گرداند.

و وجه ديگر در باب غنا أغنيا و فقر طايفه فقرا آنست كه حضرت عزّ و جلّ عالم بقدرت و تحمّل هر قوم است لهذا هر قوى را بقدر تحمّل ايشان اعطا و احسان نمود و اگر واجب تعالى تمامى خلق را أغنياء ميگرداند هر آينه دنيا خراب و تدبير آن فاسد بى آب و تاب شدى و أهل دنيا بسوى سرور و عنا ميل كند ليكن حضرت مهيمن بعضى أهل دنيا را ممدّ و معاون بعضى ديگر گردانيد و جمعى را سبب رزق گروهى ديگر ساخت و برخى را بواسطۀ ضروب أعمال و

ص: 283

تعليم صناعات أفعال و أنواع مقرّر داشت و هيچ أحدى را بغير شغل و أمر نگذاشت و اين نوع كه حضرت قادر عالم در حقّ بنى آدم بعمل آورد،اين بجهت بقاء نوع انسانى أدوم و در تدبير أصحّ و أتمّ است بعد از آن اختيار و امتحان أغنيا باستعطاف و مهربانى ايشان نسبت بفقيران نمود،و اين لطف و رأفت و احسان و مرحمت است از حضرت حكيم كه أصلا آن را عيب در تدبير و قدرت او نيست نسبت بانسان.

زنديق گفت:طفل صغير بچه سبب و تقصير مستحقّ اوجاع و أمراض گرديد نه گناه او بحيّز عمل و نه جرم در نامۀ عملش مسجّل گرديد تا سزاوار آن أمراض و علل گردد.

حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:مرض بچند وجه است مرض بلوى و امتحان و مرض عقوبت عصيان و مرض كه علّت فناء و سپردن جانست و ترا زعم چنانست كه هر كسى كه او سياست بدن خود كند در مأكل و مشرب.

يعنى:هر چه مشتهى نفس و ارادۀ آز و هوس بود در پى آن نرود و نظر در أحوال خود كند و ضار از نافع بشناسد از آنچه تناول كند هرگز مريض نشود و گمانت آنست كه مرض از غذاهاى بد و از آب و شراب ناگوار يا از علّت كه با مادر بود در مولود أثر نمود و اين قول بآن ماند كه تو نيز ميل كنى به قول شخصى كه ميگويد كه موت و مرض از مطعم و مشربست اگر چنين بودى بايستى كه حكماى دانا كه أعلم بمضارّ و منافع أشياء بودند و در مطعم و مشرب احتياط تمام مينمودند در سلسلۀ أموات منخرط نگردند.

و حال آنكه ارسطاطاليس كه معلّم الأطبّاء و استاد أحذقا بود و افلاطون

ص: 284

كه رئيس الحكماء و استاد همه بود و جالينوس كه حكيم فيلسوف بود مردند مى بايست كه هر يك بكمال پيرى رسيد بينى و بصر ايشان بغايت باريك گشتى و چون هر يك بساحت مرگ نزول نمودند موت از ايشان دفع نشد و نتوانستند كه حفظ نفس شان و نظر بآنچه موافق بود نمايند.

بسا مريضى كه از علاج معالج مرض او زياده شدى و بسا از طبيبان عالم بصير و معالجان دانا و خبير بود بدردها و ماهر بعلّتها كه مردند و پى به معالجه نفس خود نبردند،و بسا جاهل بطبّ و بى خبر از علم و آداب كه بعد از آن طبيب ماهر زمان بسيار بحيات مستعار باقى پايدار بودند پس آن طبيب را نفع بعلم طبّ حاصل نشد در هنگام انقطاع مدّت حيات و أمل و انفصام زمام زندگى و حضور أجل و اين جاهل طبّ را با بقاء مدّت حيات و تأخير أجل هيچ نوع آزار و ضرر از جهل نرسيد.

بعد از آن حضرت امام الأنام(ع)فرمود:كه أكثر اطبّاء ميگويند كه أنبياء و رسل عالم بعلم طبّ و عمل آن نبودند بنا بر قول ايشان و بر قياس زعم آن طايفه انبيا را چه احتياج بعلم طبّ است.

چه ايشان حجج خداى منّان بر خلقان و امناء حضرت رحيم الرّحمن در زمين و زمان و خازنان علم و عرفان و وارثان حكمت ايزد سبحان و هاديان به سوى واحد ديّان و داعيان همگى و تمامى بندگان بطاعت حضرت قادر بى امتنان اند و من أكثر اطبّا را يافتم كه ببلاياى مذهب خود گرفتارند و منكر- سبيل أنبياء و تكذيب كتب منزله بآن أعيان از حضرت ايزد تعالى بودند و وجه زهد من از طبّ ايشان و عدم رغبت من بحاملى آن همين است.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام تو چون تزهّد نمائى و رغبت به

ص: 285

قوم ننمائى كه تو مؤدّب و بزرگتر ايشان باشى.

امام الخلائق أبى عبد اللّٰه جعفر الصّادق فرمود كه:من چون شخصى كه ماهر در علم طبّ و متفرّد در فهم آن فنّ و ادب بود و او را ديدم و سؤال از آن طبيب از هر چه كرده پرسيدم و أصلا از آن واقف و دانا نبود و اسئله آن بود كه از طبيب چون حقيقت أحوال او استعلام نموديم او واقف بر حدود نفس خود و تأليف بدن او و تركيب اعضا و مجراى اغذيه در أعضاء و جوارح او و از مخرج نفس و روح او و از حركت لسان مستقرّ كلام و بيان او و نور بصر و انتشار ذكر و اختلاف شهوات آن طبيب و ريختن عبرات آب چشم او و مجمع سمع او و موضع عقل او و مسكن روح او و مخرج عطسۀ او و هيجان غموم او و أسباب سرور او و علّت آنچه حادث گردد در او و أبكم و أصمّ از كرى و گنگى و غير اينها أصلا او را هيچ گونه علم و اطّلاع نبود و اطبّا بغير كه سخنان چند خود پسنديدند و علل كه در ميان ايشان خود بخود تجويز آنها نمودند و بوسيلۀ همين خود را طبيب ميدانند زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه مرا خبر ده از خداى عزّ و جلّ آيا او را شريك در ملك و مضادّ در تدبير هست يا نه؟ حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود:نه زنديق گفت:پس اين فساد كه موجود در اين عالم است از درندگان ضارّه و دد و دام مؤذيه و هوام مخوفه خلايق بسيار كه بغايت در صورت زشت و در فعل بد كردارند موجود گردانيد و دود و پشه و مار و عقرب و أمثال اين حشرات براى چه ايجاد نمود.

و حال آنكه زعم شما آنست كه حضرت ربّ العباد هيچ چيزى از موجودات را بغير علّت ايجاد موجود نگردانيد بواسطۀ آنكه حكيم كار عبث نخواهد كرد.

ص: 286

أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه آيا زعم شما آنست كه عقارب نفع دهد اوجاع مثانه و حصاة و آن كسى را كه پيوسته در خواب بول در فراش كند و نيز زعم شما آنست كه أفضل ترياق آنست كه از لحوم أفاعى معمول گردد.

بدرستى كه اگر لحوم أفاعى با شبّ بخورد مجذوم دهند نفع دهد و نيز زعم شما آنست كه كرم سرخ كه در تحت الأرض است نافع است از براى أكله صاحب صحاح گويد:كه اكله بكسر حكه و شب مشابه است بزاج.

زنديق گفت:آرى.

حضرت امام جعفر عليه السّلام فرمود كه:امّا بعوض و بقّ،بعضى أسباب ايجاد اينها آنست كه حضرت ايزد خلاّق آن حشرات أرزاق طيور گردانيد و نيز جبّار متمرّد را بآن پشّه اهانت نمود و آن مردود نمرود بود كه جبر و تكبّر كرده منكر ربوبيّت حضرت ربّ العزّة گرديد.

لهذا حضرت واجب الوجود آن مطرود را بأضعف موجودات عذاب فرمود و قدرت و عظمت خود بر ساير بريّت ظاهر نمود و آن پشه بود كه داخل سوراخ بينى او گشت تا بدماغ او رسيد و شروع در أكل مغز آن كافر پاى نغز نمود و او را بقتل رسانيد.

اى زنديق بدان كه ما بر هر چيز توقّف نمائيم از آنچه حضرت ايزد تعالى خلق را ايجاد فرمود كه:گوئيم آن را براى چه خلق نمود و بواسطۀ انشاء و اختراع فرمود لكن نامساوى با ايزد بارى در علم ما و علم او خواهيم بود،در آنچه از معلوماتست و استعانت ما از حضرت واجب تعالى است در معلومات كه ميان ما و او مساواتست.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)مرا خبر ده كه آيا در خلق حضرت ايزد

ص: 287

منّان و در تدبير ايشان هيچ گونه عيب و نقصان هست.

آن حضرت(ع)فرمود كه:هيچ عيب نيست.

زنديق گفت:يا أبى عبد اللّٰه حضرت ايزد خالق بيچون خلايق خود را أغلف غير مختون خلق كرد،آيا اين از حضرت ربّ العالمين از روى حكمت است يا عيب و ناپسند است.

امام عليه السّلام فرمود كه:بلكه اين أمر از حضرت واهب أكبر عين- حكمت و مصلحت است.

زنديق گفت:پس شما تغيّر خداى تعالى را بعمل خود صواب دانستيد كه آنچه واحد خالق براى أغلف خلق كرد شما او را عيب نموديد و آن را قطع فرموديد.

خلاصه آنكه آنچه فعل و خلق خداى تعالى است آن را عيب ميدانند و دم و ختان كه فعل شما است آن را صفت مدح مى شمرند آيا شما آن را از خداى تعالى غير حكمت و خطا ميدانيد.

حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:خلق أغلف به اين صفت از حضرت وهّاب عين حكمت و صوابست الاّ آنكه آن را در سنّت شريعت بر خلق خود واجب گردانيد.

چنانچه مولود وقتى كه از رحم ما در متولّد گردد ناف مولود متّصل بسرّۀ مادر اوست همين نوع حضرت حكيم عليم او را خلق كرد مع هذا ايزد تبارك و تعالى أمر بقطع آن نمود چه در ترك و عدم قطع آن فساد ميان فرزند و مادر بيّن و ظاهر گردد.

و همچنين است ناخن انسان كه حضرت خالق سبحان خلق آن نمود

ص: 288

و فرمود كه آن را دراز نكنند و همچنين است موى شارب و سركه دراز مى شود و قطع ميكنند،و همچنين است ثيران كه حضرت واجب تعالى آن را محوّل خلق گردانيد و خصاى آن أوفق است نظر بآن كرده و بحسب عقل هيچ عيب در اين باب در تقدير خداى عزّ و جلّ نيست.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه جعفر نه شما ميفرمائيد كه خداى تعالى فرمود كه: اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ مرا بخوانيد تا اجابت كنم و حال آنكه مى بينيم ما كه مضطرّ بينوا هر چند تضرّع و دعا بحضرت ايزد وهّاب مينمائيم أصلا جواب در هيچ مطلب و مآب نمى يابد و مظلوم مطيع هر چند طلب نصرت از بصير و سميع بر دشمن نمود حضرت معبود نصرت و يارى ننمود.

حضرت ولىّ خداى تعالى فرمود كه:و يحك بدان كه هيچ أحدى بحضرت واهب متعال دعا نكرد و سؤال ننمود مگر آنكه واجب الوجود دعا و التماس او را مستجاب فرمود،امّا دعاى ظالم مطرود بى رويّه تا هنگام انابت و توبه مردود است امّا محقّ و سزاوار از اجابت دعاء چون سؤال و دعا بحضرت مجيب- الدّعوات تبارك و تعالى نمايد بى شبهه و ريب اجابت دعا او نموده از و دفع بلا و آسيب نمايد بنوعى كه او را علم بر آن نباشد و ثواب بسيار براى روز حاجت او ادّخار فرمايد.

و اگر آنچه بنده بدعا و تضرّع سؤال از كريم لا يزال نمايد و در حصول آن خير به بنده عايد و عيان نگردد،حضرت خالق الأفلاك آن را از اجابت امساك فرمايد و مؤمن عارف بذات خداى تعالى بسا باشد كه دعا و استدعا بحضرت خالق البرايا نمايد در باب چيزى كه نداند آن صوابست يا خطا،و گاه بود كه بنده از پروردگار خود هلاك كسى كه أيّام حياتش منقضى،و

ص: 289

منقطع نگشته سؤال كند.

و گاه بنده تا بر آن حضرت ايزد منّان طلب نمايد در زمان كه تقاطر مطرود آن أثر مصلح و درخور نيست لهذا واحد أكبر دعاى او را باجابت مؤخّر گرداند زيرا كه سميع بصير بتدبير آنچه خلق و ايجاد براى خلايق كبير و صغير و مانند آن گردانيد أعلم و أعرف بآنست و اين بسيار قريبست بفهم اين را نيكو فراگير زنديق گفت:أيّها الحكيم مرا خبر ده كه چرا از آسمان بزمين نزول نكنند و از زمين بآسمان هيچ بشر صعود و عروج ننمايد و هيچ مسلك و طريق از زمين بسوى آسمان بتحقيق نيست و اگر بندۀ ايزد أكبر در تمامى عمر خود در همه دهر يك بار از جمعى بشريكى را كه بآسمان مسافر گشته صعود نمايد و بعد از آن هر كه از آنجا هبوط و نزول فرمايد نظر و مشاهده افكند هر آينه اين براى اثبات ربوبيّت ربّ العزّت أثبت و براى نفى شكّ أقوى و از جهت تعيين أجدر و أحرى است زيرا كه هر گاه چنين شود معلوم هر بندۀ واهب أكبر كه عالم و قادر بر تدبير و تفكّر باشند بعد از تعمّق نظر و تصوّر از روى فراست و تدبير بر او بيّن و ظاهر گردد كه در آنجا مدبّرى است كه تقاعد هر أحد بسوى آن- واجب الوجود واحد است كه هر هابط و نازل از پيش او هبوط و نزول فرمايند.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام بعد از استماع كلام آن زنديق منافق گفت:بدرستى و راستى تمامى و همگى آنچه تو در زمين از تدبير ربّ العالمين ادراك نمائى همه آن منزل از آسمانست و از آنجا بيّن و ظاهر گردد.

آيا نمى بينى آفتاب كه نور نهار و قوام دنيا و اعتبار از او برد وام و آشكار

ص: 290

است از آسمان طالع گردد و اگر آفتاب در آسمان محتبس گردد هر كه در آسمان باشد از حرارت و گرمى آن هلاك و ويران شود و ماهتاب جهانتاب نيز از آسمان بحكم قادر وهّاب طلوع كند و نور شب از روشنائى او است و با و عدد سنين و حساب و شهور و أيّام بى شبهه و ارتياب معلوم و مفهوم گردد و اگر قمر از ايشان محبوس و پنهان شود هر آينه أمر بغايت دشوار و تدبير فاسد و بى اعتبار گردد و نجوم در آسمان بارشاد حىّ قيّوم و بهدايت ايزد قادر،و هاديان در ظلمات بحر و برّاند و نيز باران حيات تمامى أشياء از زراعات و نباتات و انعام و غيرها به آنست آن از آسمان آيد اگر باران از آنها محبوس گردد،هيچ كدام اين أشياء را حيات و سرانجام بانصرام و انجام نرسد و نيز اگر باو چند روز محبوس شود همگى أشياء متغيّر و تباه شوند.

اى زنديق غيم و رعد و برق و ساير صواعق همۀ آنها دليل بيّن و برهان روشن است بر آنكه در عالم كون و فساد مدبّريست كه تدبير هر شيء نمايد و از نزد او هر چيزى كه نازل گردد و حضرت مهيمن معبود با موسى كليم عليه التّحيّه و التّسليم تكلّم نمود و حضرت ايزد علاّم عيسى بن مريم عليه السّلام را بآسمان مرفوع گردانيد و ملائكه كرام نيز از آن مقام بحضرات أنبياء عليهم السّلام از نزد أرحم الرّاحمين آيند ليكن تو ايمان نمى آرى تا بچشم خودبينى.

امّا آنچه مرئى و مشاهد تو گرديد همان كافى است براى ايمان تو بحضرت عزّ و جلّ كه از روى فراست و دانائى تفهّم و تعقّل نمائى.

زنديق گفت:يا امام اگر حضرت علاّم در هر صد سال تمام يكى از أموات را زنده گردانيده بنزد ما مراجعت ميفرمود تا با او گفت و شنود و سؤال از آن كسى كه از ما گذشتند و بر آن صفت و سيرت كه در اينجا داشتندى پرسيديم أحوال

ص: 291

ايشان بچه كيفيّت و عنوان است و بعد از موت ملاقات بچه كسان و بچه چيز از أهوال و أفزاع آن جهان نمودند و با ايشان چه نوع سلوك كردند اگر چنين مى شد هر آينه مردمان بى شبهه و گمان عمل بيقين ميكردند و از ضماير ايشان شكّ مضمحلّ و از دلهاى خلايق رين غلّ بر طرف شدى.

حضرت ولىّ عزّ و جلّ امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه اين مقاله تو قول منكران رسل و تكذيب كنندگان أنبياى لم يزل است كه آن جماعت به تصديق أنبياء و رسل باخبار از خداى عزّ و جلّ و بساير ما جاء به النّبىّ ننمايند و گويند كه خداى منّان در كتاب خود قرآن لازم الاذعان و غيره بر لسان أنبياء و رسولان حال آنكه از ما وفات يافته بيان و عيان گردانيد.

آيا هيچ أحدى از خلق از حضرت حقّ تعالى و تقدّس و از رسول ايزد خالق أصدق در قول و فعل هست چنانچه بأمر و حكم خداى تبارك و تعالى از أموات جمعى بسيار بدنيا مراجعت نمودند.

از آن جمله أصحاب كهف عبارتست از غار جبل بتاخلوص قريب به شهر افسوس و آن جمعى از خداپرستان بودند كه از دست آن ظالم پرفسوس- مدّعى الوهيّت گريخته پناه بآن غار بارشاد و ايزد غفّار بردند و بواسطۀ شهرة آن حكايت احتياج ببيان آن نيست.

خلاصۀ سخن آنكه آن طايفه را حضرت مهيمن سيصد و نه سال بعد از آن كه ايشان را ميرانيد در أيّام زمان قوم كه منكر بعث و نشور بودند زنده،و مبعوث گردانيد تا قطع حجّت آن جماعت كند و قدرت خود بر ايشان ظاهر گرداند تا بدانند كه بعث و نشور حقّ است.

و نيز خداى عزيز ارميا نبىّ عليه السّلام را كه نظر بسوى خرابى بيت-

ص: 292

المقدّس و حوالى آن كه بسعى بخت نصّر كافر در هنگامى كه با بنى اسرائيل جنگ كرد و ايشان بقصد غزا و جهاد با آن رئيس أهل عناد و الحاد و نيز به واسطۀ ثواب و ذخيرۀ يَوْمَ يُنٰادِ الْمُنٰادِ در قتال و جدال سعى بيداد كردند ليكن چون شكست يافتند آن كافر بتير يعنى بخت النّصر بعد از قتل عام بنى اسرائيل و سبى و زرارى ايشان بيت المقدّس حضرت ايزد تعالى و تقدّس را از بنيان خراب و ويران گردانيد.

چون بتقدير حضرت بيچون ارمياى پيغمبر بعد از تقضّى أيّام شهور و سنين بر آن سرزمين گذشت و آن مقام رفيع مكان را بغايت خراب و ويران ديد قٰالَ أَنّٰى يُحْيِي هٰذِهِ اللّٰهُ بَعْدَ مَوْتِهٰا فَأَمٰاتَهُ اللّٰهُ مِائَةَ عٰامٍ .

يعنى:حضرت ارميا بعد از مشاهدۀ آن ويرانى گفت كه:حضرت اللّٰه تعالى بعد از موت اين جماعت و خرابى آن مأمن عزّ و كرامت در كدام وقت و ساعت أحياء آنها خواهد كرد.

و اين كلام از آن پيغمبر عاليمقام از روى استعلام و استفهام بود نه بر سبيل انكار و استعظام و چون آن نبىّ(ع)اين كلام باتمام و انصرام رسانيد در همان مكان و مقام حضرت مهيمن علاّم او را تا صد سال ميرانيد.

پس آنگاه او را زنده گردانيد او نظر به اعضاى خود مى نمود كه بعد از انقطاع و انفصام چگونه اتّصال بيكديگر و التيام لحوم لباس عظام و مفاصل و عروق واصل و انجام يابد.

چون جميع اعضاى او بنهج اوّلى انصرام و سرانجام يافت برخاست و راست نشست و قٰالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللّٰهَ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ .

يعنى:ارميا بعد از رؤيت و مشاهدت حقيقت احياء أشياء فرمود كه:

ص: 293

من الحال دانستم كه ايزد تعالى قادر و توانا بر ايجاد و احياء تمامى أشياء است.

و نيز قوم را كه از طاعون گريخته و وطن گذاشته بيرون رفته بودند چون ارادۀ كامله و قدرت شاملۀ بيچون بر موت ايشان تعلّق پذير گشته بود همان كه آن قوم كه احصاء عدد ايشان را جز حىّ قيّوم كسى نداند بر كنار رودبار ارادۀ رحل اقامت نمودند هنوز أثقال و أحمال فروز نياورده بودند كه بصداى نداى دو ملك از ملايك حضرت عزّ و جلّ يكى از أعلا و ديگرى از أسفل موتوا موتوا ميگفتند در حال رجال و نسوان و خورد و كلان همگى و تمامى تعب جان بقابض آن سپرده در سلك مرده گان منخرط گشتند و ربّ جليل مدّت مديد طويل آن جماعت را بهمان صفت مرده گان گذاشته تا اعضا و جوارح ايشان از يك ديگر جدا گشته و گوشت پوسيده و عظام رميم گرديد.

پس حضرت ايزد جميل در هنگام كه ارادۀ او تعلّق گرفته كه خلق او مشاهده قدرت او نمايد پيغمبر جليل القدر كه او را حزقيل و گروهى ارميا و برخى عزير گفتند بر آن محلّ گذشت در حقّ ايشان دعا كرد و التماس أحياء آن جماعت از حضرت ربّ العزّت در خواست نمود تير دعاى آن نبىّ ايزد تبارك و تعالى بهدف اجابت كارگر آمد تراب أبدان هر يك ايشان به فرمان خالق منّان در يك محلّ و مكان جمع گشتند و أرواح ايشان مراجعت به أبدان نموده برخاستند بر همان هيئت روز وفات كه نقد جان بمتصدّى آن سپردند.

چنانچه يك كس از أعداد آن بندگان خداى تعالى و تقدّس معقود و محتبس نشد و بعد از احياء مدّت بسيار تعيّش در اين دهر ناپايدار نمودند

ص: 294

و به تناكح و تناسل از ايشان خلق بيشمار موجود و آشكار شدند.

و نيز حضرت ربّ العزّت بر جمعى كه با موسى(ع)كليم عليه السّلام به ميقاتگاه حضرت اله بيرون رفتند و چون بآن محلّ موعود حضرت عزّ و جلّ رسيدند فَقٰالُوا أَرِنَا اللّٰهَ جَهْرَةً گفتند يا موسى تا خداى تعالى را بما بيّن و آشكارا ننمائى ما ايمان بخداى تعالى و اقرار به نبوّت شما نمى آريم،اللّٰه تعالى به أخذ صاعقه آن طايفه را ميرانيد و بالتماس موسى عليه السّلام آن جماعت را زنده گردانيد.

زنديق گفت:مرا خبر ده از آن كسى كه قايل بتناسخ أرواح است در چه وجه قايل باين قول نامعقول گشتند و كدام حجّت بر مذهب خود اقامت نمودند؟ حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:أصحاب تناسخ و اين جمعى ناسپاس در ناسخ منهاج دين و مسالك طرق و آئين را پسى پشت انداختند و شيوۀ نامرضيّۀ ضلالت را براى نفس خويش مزيّن ساختند و نفسهاى خود را ممتزج بشهوات گردانيدند و زعم ايشان چنانست كه آسمان خاليست از آنچه صفت و بيان وجود آن در آسمان ميكنند و مدبّر اين علم بصورت مخلوقين است بحجّت و برهان آنكه روايت است كه حضرت قادر عالم آدم صلّى اللّٰه عليه و سلّم را بصورت خود خلق و ايجاد نمود و ايزد جبّار را جنّت و نار و بعث و نشور روز حساب و شما راست و قيامت در نزد أرباب تناسخ بى رويّت عبارت از خروج روح از قالب و ولوج در قالب ديگر است اگر در قالب أوّل محسن و پسنديدۀ عزّ و جلّ بود اعادۀ او در قالب ديگر كه أفضل و أكمل است از قالب أوّل كه در حسن در أعلا درجۀ دنيا بود گردد.

ص: 295

و اگر مسمّى بود و عارف بمعارف حقايق شرع شريف نبود روح او منقلب بقالب دوابّ تبعۀ دنيا يا هوام مشوهّة الخلق بى سر و پا گردد و نماز و روزه و هيچ چيز از عبادت حضرت واهب العطيّه بر مردم واجب و لازم نيست بغير از آنكه شناخت و معرفت آن كسى كه شناختن او بر اين كس واجب باشد چيزى ديگر واجب نيست.

و نيز اعتقاد أهل تناسخ آنست كه همه چيز از شهوات دنيا مباحست بر ايشان از فروج نسوان و غير اينها از خواهران و دختران و خالات و زنان شوهردار و همچنين مردار و خمر و خون را مباح و حلال ميداند و مقالۀ آن طايفه بيرويّت بغايت در نزد هر فرقت قبيح و وسيلۀ ذلّت و خطيّت است و تمامى امّت مذمّت و لعنت آنها ميكنند و چون از ايشان سؤال حجّت و برهان نمايند تند و آشفته گردند تورات تكذيب مقالۀ ايشان و فرقان لعنت بر ايشان مينمايد.

و نيز أرباب تناسخ را با اين اعتقاد گمان چنانست كه خداى ايشان منتقل از قالب أوّل بسوى قالب ديگر گردد.

و بدرستى كه أرواح أزليّه همان روحست كه در آدم عليه السّلام بود باز همان روح كشيده آمده از يكى بديگرى منتقل گرديد تا بروزگار ما رسيد پس خالق در صورت مخلوق بود در آنچه استدلال كنند كه يكى از ايشان خالق و موجد صاحب خود است.

و نيز أهل تناسخ ميگويند كه:ملايكه از أولاد آدم اند چون هر كدام در درجۀ أعلى در دنيا سرفراز و ممتاز گردند از درجۀ امتحان بيرون ميروند و چون بمنزلۀ تصفيه رسيد بگذرد،پس آن كس ملك ايزد تعالى و تقدّس

ص: 296

هست پس طور ايشان را طايفۀ نصارى در بعضى أشياء اختيار نمودند و طور ديگر اين طايفه مثل طور دهريّه است كه ميگويند كه:أشياء بر غير حقيقت خود باشند و آنچه در نظر شما است نه عين هر أشياء است پس بر أهل تناسخ لازم است كه از هيچ گوشت نخورند بواسطۀ آنكه دوابّ بالتّمام از أولاد آدم اند كه تحويل صور ايشان شده بسا باشد كه بموجب اعتقاد ايشان آن جانوران خويشان پس جايز نباشد كه أكل لحوم قربات و خويشان خود نمايند.

زنديق گفت:و از أهل تناسخ جمعى هستند كه گمان ايشان چنان است كه لم يزل و لا يزال با حضرت ايزد متعال طينت و داخل بآن گردد پس خداى تعالى را خلق بعضى أشياء از اين طينت موذيه هست كه أصلا و قطعا ايزد تعالى قدرت و استطاعت گريز از آن ندارد بلكه او ممتزج بآن طينت و داخل بآن گردد پس خداى تعالى خلق بعضى أشياء از اين طينت موذيه نمود.

حضرت امام الأنام عليه السّلام فرمود كه:سبحان اللّٰه تعالى چون خداى منّان متّصف بصفت قدرت و توان بود كه او عاجز بود و او را استطاعت تفصّى و گريز از آن طينت موذيه نبود.

پس اگر آن طينت را كه لازمۀ ذات الهيّه است حيات أزليّه بوده باشد بيقين لازم آيد كه دو اله كه هر دو قديم باشند بهم ممتزج و مركّب گشته تدبير عالم هر دو با هم كنند و اگر اين چنين باشد پس موت و فناء از كجا پيدا شد،و اگر آن طبيب لازمۀ ذات ميّت بود و بر صفت حيات أزليّت نبود ميّت را با أزلى قديم بقاء و ثبات نيست و از ميّت دمى حيات موجود نگردد.

و اين قول مقاله جماعت ديصانيّه كه أشدّ طايفه و خيم العاقبه زنادقه

ص: 297

هستند در قول، و مهمل ترين آن جماعت اند در مثل،ايشان نظر در كتب كه أوايل آن أهل ضلال تصنيف نمودند و خبر براى ايشان در أفعال و أعمال بألفاظ مزخرفه و كلمات مزيّفه اثبات و بيان نمودند كه أصلا آن دعوى بيمعنى آن جماعت را دليل ثابت و برهان حجّت كه موجب اثبات دعوى كه گرديد نيست تمامى و همگى قول آن طايفه بو الفضول خلاف بر خداى تعالى و رسول،و تكذيب ما جاء به من عند اللّٰه است.

و امّا آن كسى كه زعم و گمان او چنان بود كه أبدان ظلمت و أرواح نور است و نور فاعل شرّ و ظلمت عامل خير نيست،پس بر آن طايفه واجب و لازم نيست كه الزام هيچ أحدى بر فعل و ارتكاب معصيت و حرمت و اتيان فاحش است نمايند زيرا كه اين چيزها همه از ظلمت ظاهر و پيدا شد چه از ظلمت و أثر او پيدا شدن مثل اين أمر مستنكر نيست و او را نرسد كه پروردگار را بخواند و تضرّع بسوى او نمايد زيرا كه نور ربّ است و پروردگار را سزاوار از تضرّع بسوى نفس خود نيست لهذا تضرّع بنفس خود ننمايد.

و نيز پناه و استعاذه بغير نمايد و هيچ أحدى از أهل اين مقاله را نرسد كه گويند خوب كردى يا بد كردى بواسطۀ آنكه اساءت از فعل و عمل ظلمتست و احسان از نور است و نور بنفس خود بگويد كه يا محسن تو نيكو كردى و ثالث در آنجا نيست،پس ظلمت بنا قياس قول برويّت ايشان در فعل محكمتر و در تدبير استوارتر و در أركان عزيز از نور بود زيرا كه أبدان بغايت محكم در بنيانست،پس از اين خلايق كه تصوّر صورت واحده بر نعوت مختلفه نمايد و همه أشياء كه مرئى و مشاهد ما گردد و از شكوفه و أشجار و از طيور و دوابّ و أثمار واجب و لازم است كه همه اله و پروردگار باشند و نور در آن صورت محبوس و

ص: 298

دولت از جهت او مخصوص بود.

و آنچه أهل تناسخ ادّعا نمودند كه عاقبت بسا باشد كه بجهت نور بود پس اين قول مجرّد دعواى پيش نيست و بر قياس قول ايشان بايد كه نور را فعل نبود زيرا كه او اسير است نه سلطان نه أمير تا ايجاد فعل تواند نمود يا تدبير و تقدير شىء تواند فرمود و اگر نور را با ظلمت قدرت تدبير بود بيقين نور امير نبود بلكه مطلق و عزيز،و گر نور در هنگامى كه او با ظلمت بود أصلا او را قدرت تدبير نبود،پس او اسير ظلمت بود زيرا كه مرئى و مشاهد ما ميگردد و ما مى بينيم كه در اين عالم كون و فساد احسان و خير و فساد و شرّ بيّن و ظاهر ميگردد.

پس وقتى كه از نور تدبير و تصرّف متصوّر نبود البتّه اين كه گاهى خير و احسان آشكارا و عيان گردد ظلمت آن چيز را نيكو دانسته معمول گردانيد.

چنانچه شرّ را نيكو دانسته بفعل آورد اگر أهل تناسخ گويند محالست كه از ظلمت فعل خير ظاهر گردد بناء عليه نور و ظلمت هر دو حاصل و ثابت نباشند و دعوى ايشان باطل و از درجۀ استماع ساقط و عاطل گردد و أمر مراجعت نمايد بآن قول أنبياء و رسل كه خداى عزّ و جلّ واحد و عادل و ما سواى ايزد لم يزل فاسد و باطل است و اين قول أهل تناسخ كه مذكور شد مقالۀ مانى زنديق است و أصحاب او.

و امّا آن كسى كه گويد:نور و ظلمت البتّه واقع است و ميان ايشان بى شائبه گمان حكم ظاهر و عيان است كه اگر يكى از ايشان ارادۀ زيادتى و ظلم بر ديگرى نمايند حكم ظالم را از عمل ظلم مانع آيد.

اين حكم بعقل محكم نيست زيرا كه لازم آيد كه حكم ازين ثلثه أكبر و

ص: 299

أحكم بود و نور و ظلمت مغلوب و حكم غايب بود و مغلوب محتاج است زيرا كه محتاج بحاكم نگردد الاّ مظلوم و ملهوف غير كافل يا مغلوب و جاهل و اين مقاله مانويّه از جماعت زنادقه و حكايت و قصّۀ ايشان بسيار بسيار طويل البيان است زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام قصّۀ قول مانى چه نوعست؟ حضرت امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليهم سلام اللّٰه أجمعين فرمود كه:قول او بغايت منخفض و بى اعتبار بود امّا بعضى مجوسيّه دور از رويّت آن را اعتبار نموده فرا گرفتند و بعضى از نصرانيّه را نيز اشتباه بهم رسيد.

و بعضى از آن سخنان مستحسن نصرانيان گرديد و أصحاب اين هر دو ملّت خطا كردند و هيچ يك از اين دو مذهب عمل براى صواب نكردند و زعم و گمان ايشان چنانست كه اين عالم مدبّر بتدبير دو خداست يكى نور و ديگرى ظلمت و نور در حصار ظلمت است بر آن وجه كه ما حكايت و بيان آن كرديم چون نصارى استماع قول زنادقه در اين باب نمودند تكذيب آن جماعت كردند ليكن مجوس قبول قول آن طايفه تناسخيّه نمودند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه مرا خبر ده از طايفه مجوس آيا اللّٰه تبارك و تعالى براى ايشان نبىّ يا رسول مبعوث و مرسل گردانيد يا نه.

امّا من در پيش ايشان كتب محكمه و مواعظ بليغه يافته ام و بأمثال شافيه و أحكام وافيه و مقرّ بثواب و عقاب اند و ايشان را شرايع و دين و ملّت و آئين است كه بدان عمل مينمايند.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام اين آيه مباركه را در جواب آن زنديق تلاوت نمود كه: وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّٰ خَلاٰ فِيهٰا نَذِيرٌ .

ص: 300

يعنى:هيچ طايفه از امّت باين دار المحنۀ دنيا نيامد الاّ آنكه نذير كه عبارت از نبىّ و رسول ايزد سميع بصير است بايشان آمد و خداى تعالى براى مجوس نيز كتاب و رسول مبعوث و مرسل گردانيد آن طايفه منكر پيغمبر،و جاحد كتاب ايزد وهّاب گشتند.

زنديق گفت:آن رسول كيست يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام وجه استعلام از اسم آن رسول قادر عالم آنست كه جمعى كثير از مردمان را زعم و گمان چنانست كه آن نبى خالد بن سنانست.

آن حضرت فرمود كه:خالد مرد عربى بدوى بود و نبىّ نبود و اين حرفى است كه مردم ميگويند و هيچ أحدى از أنبياء باين كلام متكلّم نگرديد.

زنديق گفت:آيا آن نبىّ زردشت بود؟ امام الأنام(ع)فرمود كه:نعم زردشت با جمعى بنزد ايشان آمد و دعوى نبوّت نمود گروهى از آن قوم بآن نبىّ حىّ قيّوم ايمان آوردند،و جمعى از آن قوم جحد و انكار آن پيغمبر ايزد أكبر نموده او را از شهر اخراج به بيابان كه در آن سرزمين درّندگان بسيار بود فرمودند آن نبىّ قادر سبحان در آن مكان طعمۀ سباع و درّندگان گرديد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام مرا خبر ده از مجوس كه آيا اين طايفه أقرب بصوابند يا مشركين عرب؟ حضرت امام الأنام(ع)فرمود كه:عرب در زمان جاهليّت بدين حنفى أقرب از مجوس بودند و بواسطۀ آنكه مجوس كافر بجميع أنبياء و جاحد كتب ايشان و منكر براهين آن أعيان شدند و أصلا هيچ چيز از سنن و آثار انبيا بر نداشتند و كيخسرو ملك مجوس و پادشاه آن جمع بافسوس در أيّام حكومت

ص: 301

خود سيصد نبىّ ايزد تعالى را بقتل رسانيد و مجوس غسل جنابت نمى كردند و كفرۀ عرب غسل ميكردند و غسل كردن از جنابت از خالص دين شرايع حنيفيّه است و مجوس ختنه نيز نميكردند و اين ختنه از سنن أنبياى خداى تبارك و تعالى است و أوّل آن كسى كه عمل بدين سنّت سنيّه نمود خليل- الرّحمن ابراهيم عليه السّلام بود و مجوس موتاى خود را غسل نميدادند،و تكفين نيز نمى نمودند امّا عرب تمامى اين أفعال بتقديم ميرسانيدند،و مجوس موتى خود را در نواويس و صحارى مى انداختند و تكفين نيز نمينمودند امّا عرب تمامى اين أفعال بتقديم ميرسانيدند و مجوس موتى خود را در- نواويس و صحارى مى انداختند و عرب موتى خود را در گور لحد كرده دفن مينمودند و سنّت أنبياء و رسول نيز چنين است.

و أوّل آن كسى كه بجهت او قبر حفر كردند حضرت آدم أبو البشر بود و مجوس امّهات كه زنده در خانه بود مع هذا دختران آنها را نكاح ميكردند و نكاح خواهران خود مينمودند و عرب آنها را حرام ميدانستند.

و مجوس منكر بيت اللّٰه الحرام بودند و آن مكان را بيت الشّيطان گفتند و عرب حجّ و زيارت آن خانه ميكردند و تعظيم و تكريم آن مى نمودند،و ميگفتند كه اين خانۀ پروردگار ما خداى عزّ و جلّ است و عرب بتورات و انجيل قايل و مقرّ بودند و پيوسته از أهل كتاب سؤال مسايل ضروريّه مى نمودند و حقايق آن را از آن جماعت فرا ميگرفتند و عرب در همۀ أسباب به دين حنيفيّه أقرب از مجوسند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه مجوس در نكاح اخوات محتجّ بآن شدند كه اين فعل سنّت حضرت آدم أبو البشر است.

ص: 302

حضرت امام جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:حجّت ايشان در اتيان،و نكاح بنات در حيات امّهات چيست؟ آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير أنبياء بالتّمام اين را حرام ميدانستند و مجوس هر چه از خداى عزّ و جلّ آمد به أنبياء و رسل آن را ميكردند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)خداى غنىّ أكبر براى چه خمر را حرام گردانيد و حال آنكه از مكيّفات هيچ چيز از آن بدتر نيست.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:ايزد علاّم شراب را بواسطۀ آن منع و حرام نمود كه آن امّ الخبائث و سر همۀ بديها است زيرا كه ساعت بر شارب الخمر ميگذرد كه او را عقل در سر نيست و پروردگار خود خداى عزّ و جلّ را نمى شناسد و چون مست لا يعقل گردد از فعل معصيت و انصرام هيچ عمل بد بر نگردد و هر فعل حرام كه در آن حال بخاطر أبتر او رسد بعمل آرد و قطع رحم در آن دم كند و هر فاحشه كه بود معمول گرداند البتّه زمام سكران بدست شيطان است اگر شيطان او را در حالت سكران أمر بسجدۀ بتان نمايد در حال او سجدۀ أصنام بانصرام رساند و بهر مكمن و مقام كه شيطان او را كشد و دواند او نيز در آن أمر مسارعت تمام به انجام رساند.

زنديق گفت:چرا خداى تعالى خون مسفوح را حرام گردانيد؟ حضرت امام الأمين النّاطق جعفر بن محمّد بن علىّ بن الصّادق(ع)فرمود كه:دم مسفوح را ايزد سبّوح بواسطۀ آن حرام گردانيد كه مورث قساوت- قلب و منتج سلب رحم از دل است و مغيّر لون انسان و وسيلۀ تعفّن بدن

ص: 303

آدميانست و أكثر جذام از أكل خون حرام است.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه أكل غدد جايز است؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:أكل غدد مورث جذام و حرام است.

زنديق گفت:أكل ميته را چرا واجب تعالى حرام گردانيد؟ امام جعفر الصّادق(ع)فرمود:ميته را بواسطۀ آن حرام گردانيد كه فرق باشد ميان ميته و ميان آنچه تزكيه كنند و اسم خداى تعالى در هنگام ذبح بر آن ذبيحه مذكور گردانند و ميته گاهست كه خون آن منجمد شده رجعت ببدن آن حيوان نمايد،پس گوشت ميته بواسطۀ آن بغايت ناگوارا و گران باشد زيرا كه أكل آن گوشت را با خون تناول مينمايد.

زنديق گفت:چون ميته حرام است،پس ماهى ميته است و حرام باشد؟ حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود:سمك ميته نيست و تزكيۀ آن اخراج اوست از آب در حالتى كه زنده باشد و چون بيرون آرد در زمين گذارد و بگذارد كه خودى خود بميرد و اينكه او را ذبح نميكنند بواسطۀ آنست كه او را خون نيست و حكم ملخ نيز چنين است.

زنديق گفت:يا امام عليه السّلام حضرت ايزد علاّم زنا را براى چه حرام گردانيد؟ حضرت امام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود:حرمت زنا بواسطۀ فساد بسيار است كه آن عبارت از بر طرف شدن مواريث و انقطاع نسب است چه عورت زانيه هر گاه در شبانروزى سه چهار نفر برو وارد شوند چون حامله

ص: 304

گردد نميداند كه او را حامله گردانيد و مولود نيز مطّلع و عالم بحال والد نيست و نميداند كه والد او كيست و أرحام موصوله نيز معلوم نشود،و قرابت معروفه بهم نرسد و نتوان گفت كه فلان صلۀ رحم مولود و قرابت مشهور و معروف فلان است.

زنديق گفت:لواطه را حرام چرا گردانيد در آن نسب نيست؟ امام الهام جعفر بن محمّد الصّادق عليه الصّلوة و السّلام فرمود كه:

وجه حرمت لواطه براى آنست كه اگر لواطه حلال ميشدى مردان را از زنان استغنا بهم رسيدى و اين أمر موجب قطع نسل و تعطيل فروج بودى و در اجازه اين كار فساد بسيار ظاهر و آشكار گشتى.

زنديق گفت: وطى بهايم را چرا حرام گردانيد و اين نيز نوع اشفاعست از مال خود؟ حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:حضرت صمديّت كراهيّت دارد از آنكه مرد آب خود را ضايع گرداند و به غير شكل و هيولى و عنصر خود آمده متّصل گردد.

و ديگر آنكه اگر قادر سبحان اتيان بهايم را حرام نگردانيدى هر آينه هر مردى ما ده خرى در خانۀ خود بستى و نگاهداشتى بر پشتش سوارى كردندى و دخول بفرجش نمودى،پس اگر چنين ميكردندى فساد بسيار ظاهر و آشكار گشتى چنانچه بر أرباب عقل و عرفان ظاهر و عيان است پس حضرت ملك العلاّم بواسطۀ آن فساد و آثار بر همگى خلايق ظهورش را حلال و فروجش را حرام گردانيد.

و ديگر آنكه حضرت خالق زنان را بجهت مردان خلق نمود تا آنكه

ص: 305

رجال انس بنسوان گيرند و در پيش ايشان ساكن گردند و مواضع شهوات مردمان و امّهات أولاد ايشان زنانند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه غسل جنابت بر امّت چرا واجب كردند و حال آنكه جنب بپهلوى حلال خود رفت و در حلال أصلا دنس و كثافت نيست تا رفع آن واجب و لازم بود؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

جنابت بمنزلۀ حيض است بواسطۀ آنكه نطفۀ آدمى دم غير مستحكم است و در جماع حركت شديده و شهوت غالبه است و چون مجامع از جماع فارغ گردد بدن تنفّس زند البتّه آن مرد رايحۀ كريه از نفس خود مى يابد،پس غسل بواسطۀ همين واجب گرديد مع هذا غسل جنابت امانت است كه حضرت مهيمن ميان بندگان خود را بر آن ايتمان نمود و ايشان را بآن اختيار،و امتحان فرمود.

زنديق گفت:ايّها الحكيم اى امام حكيم حليم و اى عارف عليم،چه ميگوئى در حقّ آن كسى كه زعم او چنانست كه تدبيرى كه در اين عالم ظاهر و قايم گردد آن تدبير نجوم سبعۀ سيّاراتست.

حضرت امام الأنام عليه الصّلوة و السّلام گفت كه ايشان را دليل بيّن و حجّت واضح روشن بر اثبات دعوى لازم است كه عالم أكبر و عالم أصغر از تدبير نجوم است كه در فلك تقدير تبيع حضرت سميع قدير ذاكر و بهر طرف كه عليم قادر داير گرداند از روى تعب بحكم ايزد واهب داير غير فاتر است و بهيچ مكان واقف و ساكن نگشته مدام ساير است.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:هر نجم از نجوم به أمر حىّ قيوم موكّل

ص: 306

مدبّر است پس اين نجوم بمنزلۀ بندگان مأمور و منهيان ربّ غفور باشند كه مترصّد و منتظر حكم ايزد أكبرند كه بهر چه مأمور گردند معمول گردانند و اگر نجوم قديمۀ ازليّه بودندى بايستى كه متغيّر از حال بحال ديگر نگشتندى.

زنديق گفت:أثر نجوم بطبايع است،يعنى بالطّبع مدير در عالم است.

حضرت امام جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:اين قول كسى است مالك بقاء و دوام نباشد و صرف حوادث از أيّام بتغيّر ليالى و أيّام نتواند نمود و ردّ هرم و پيرى و رفع عجز و زمين گيرى نتواند فرمود و هيچ مرد را دفع نتواند كرد از آنچه با او معمول گرداند.

زنديق گفت:مرا خبر ده از آنكه زعم او چنانست كه خلق لم يزل توالد و تناسل مينمايد و بهمين طريق قرن ميگذرد و قرن ديگر مى آيد و خلايق را صنوف آفات و أمراض و أسباب علل و أعراض فانى ميگرداند چنانچه ترا أخير خبر از أوّل دهد و خلف از سلف مخبر و مطّلع گرداند و قرون از قرون و از حقايق شهور و سنون واقف گرداند و ميگويند كه خلايق را بمنزلۀ شجر و نبات و بر صنعت أجسام كه ازاله و قطع آن در همه دهر و ايّام تواند كرد دانستند ازين خلق بحكم واحد كريم و حكيم عليم وقتى داناى بطبع مستقيم بيرون آيد كه بمصالح مردمان عارف و دانا و واقف و شناسا بود و قادر بتأليف كلام باشد و كتاب تصنيف كند و بفطانت خود بهم مربوط گرداند و بحكمت خود آن را نيكو و مضبوط نمايد و آن كتاب را حاجز ميان مردمان فرمايد كه أمر و تحريص مردم بخير و اتّحاد و نهى ايشان از شرّ و فساد و زجر و منع از ايجاد نمايد تا آنكه خلايق بعضى زيادتى ببعضى ديگر و قتل و افساد گروهى با جمعى آخر

ص: 307

نتوانند نمود.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

ويحك بدرستى كه آن كسى كه از شكم مادر بيرون آيد ديروز و فردا رحلت- نمايد آن كس را علم بآنچه پيش ازو بود و آنچه بعد از او خواهد بود بى شبهه نخواهد بود ديگر آنكه حال خالى از آن نيست كه انسان ايجاد نفس خود خود نمود يا ديگر او را موجود فرمود،يا آنكه هميشه موجود بود.

پس آنچه شىء نبود قدرت ايجاد شىء ديگر ندارد و خلق پيشتر از آن كه موجود شوند چيزى نبودند و همچنين مادامى كه خلق وجود پيدا ننمود چيزى نبود كه از او سؤال توان نمود،پس معلوم نيست كه ابتدا آن چگونه بود و اگر انسان أزلى باشند بايد كه حوادث كه در او حادث نشود بواسطۀ آنكه أزلى أيّام را بصرف أيّام متغيّر و فنا را برو راه تصوّر نيست با آنكه هيچ بناء بغير بنّاء معتبر و هيچ أثر بغير مؤثّر و هيچ تأليف بى مؤلّف مخبر بيشبهه ميسّر نيست.

پس كسى را كه زعم و كمان چنان بود كه پدر ايشان ايجاد و خلق تركيب صورى و پيكر هيولانى او نمود از او استعلام بايد فرمود كه پدر او را كه خلق،و ايجاد كرد و اگر پدر او را موجود گردانيده باشد هر آينه خلق او بواسطۀ لذّة نفس و شهوت و تصوير آن مؤدّب و دوستى عشرت خود كرد و اگر پدر را قدرت ميبود بايستى كه او مالك حيات پسر بودى و حكمت در ولد جايز و ممتدّ گشتى و أصلا هيچ نوع از أنواع بلايا بر او راجع نگشتى و حال آنكه اگر ولد مريض گردد والد أصلا نفع او ندهد و اگر ميرد والد عاجز از دفع درد آنست و موت از ولد نتواند كرد زيرا كه هر كرا قدرت و استطاعت ايجاد خلايق و نفخ روح در ايشان

ص: 308

بود بنوعى كه آن مخلوق او بپا روان گردد و راه تواند رفت،پس بيقين آن كس را قدرت دفع أذيّت و فساد از مخلوق خود تواند نمود.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)چه گوئى در عالم نجوم؟ حضرت امام الأنام فرمود كه:آن علمست كه نفعش قليل و ضررش كثير و جزيل است،زيرا كه أمر مقدّر بعلم منجّم و بسعى او در ازالۀ آن دفع و بر نگردد و از محذور قدرت پرهيز ندارد و اگر منجّم كسى را ببلاء ضرر عالم و مخبر گرداند آن كس را نجات از آن باحتراز از قضاء منّان در حيّز قدرت و امكان نيست و اگر كسى را مطّلع بخير سازد و آن شخص را استطاعت تعجيل نيست كه تا معجّلا بآن پردازد و اگر بدى بكسى رسد او را صرف و منع آن نرسد و منجّم مضادّ حضرت خلاّق العباد در علم و حكم بزعم خود است زيرا كه گمان منجّم نادان چنانست كه او ردّ قضاء ايزد سبحان از خلقان مينمايد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام رسول أفضل است يا ملك ايزد تعالى و تبارك كه به رسالت ربّ العزّت بنزد آن رسول آمدى؟ حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:بلكه رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم أفضل است.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع)علّت رفاقت ملايكه موكّلين را ببندگان أرحم الرّاحمين و أرقام فعل و عمل آنها بر ايشان براى ايشان بيان نماى و حال آنكه حضرت واجب تعالى عالم السّر و أخفى است.

امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه خداى معبود از بندگان خود طلب عبادت و بندگى نمود و اين طايفه را شهود بر خلايق فرمود،زيرا كه در هنگامى كه ملائكه كرام در ملازمت ايشان باشند

ص: 309

بى شبهه و گمان بندگان بر طاعت و عبادت حضرت مهيمن منّان در سعى اشدّ و در مواظبت آن بحدّ بيشتر باشند چنانچه حقيقت آن بر أرباب عقل و عرفان واضح و عيانست،و أيضا از معصيت خايف و هراسان گشته بسا باشد كه مرتكب آن نگردند زيرا كه گاهى بنده از روى خطا و نسيان قصد فعل عصيان كند و چون آدم دو ملك قادر بيچون كه رفيق اند بخاطر رساند كه كرام الكاتبين در ساعات ليل و نهار شهور و سنين همراه و هم نشين اند في الفور از آن فعل منكر باز ايستد و گويد كه پروردگارم مرا مى بيند و حفظۀ من شاهد و كاتب بأمر حضرت ايزد واهب اند بواسطۀ همان دست از آن عصيان بدارد و خود را از آتش نيران محفوظ و در أمان دارد و نيز حضرت ربّ العزيز از روى احسان و رأفت و لطف و مرحمت ملكى كرام الكاتبين را به بندگان خود موكّل گردانيد تا آن دو ملك عزّ و جلّ ايشان را از مردۀ شياطين و تبعۀ ملاعين و هوام و حشرات جنّ و آفات بسيار از مكان كه بنده آن را نمى بيند باذن و فرمان أرحم الرّاحمين در حفظ حضرت ربّ العالمين تا آن محلّ كه حكم و أمر عزّ و جلّ بآن بنده و اصل و مسجّل گردد نگاهدارند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه حضرت خالق وهّاب خلق را براى رحمت ايجاد نمود يا بواسطۀ عذاب؟ حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:حضرت- مالك الرّقاب خلق عباد براى رحمت و ثواب نمود و ربّ العباد قبل از ايجاد و ارشاد عالم بود كه جمعى از اين قوم بواسطۀ انكار و الحاد و ارتكاب أعمال ناصواب محروم از رحمت و ثواب و مستحقّ عذاب و عقاب گردند.

زنديق گفت:پس عذاب منكر بواسطۀ آن باشد او منكر ذات خالق

ص: 310

واحد أكبر گرديد و بوسيلۀ انكار مستوجب عذاب و آزار باشد ليكن چرا عذاب و عقاب عارف موحّد كه او را يكتاى بى همتا داند،و شناسا بحال ايزد تبارك و تعالى باشد نمايد؟ حضرت امام الصّادق الأمجد جعفر بن محمّد عليهم السّلام فرمود كه حضرت ربّ الأرباب منكر الوهيّت ذات واحد خود را معذّب بعذاب و عقاب أبد گرداند و مقرّ بذات كامل الصّفات خود را بواسطۀ ارتكاب معصيت عذاب و عقاب بجهت عمل آن خطيئت نمايد كه ترك ما فرض اللّٰه نمود و چون خداى بيچون آن عاصى را بقدر فعل معاصى عذاب كشد بعد از آن آن بنده را از نيران بيرون آورده جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ داخل گرداند و بوصال حور و رضوان مبتهج و شادمان سازد وَ لاٰ يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً .

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام ميان كفر و ايمان هيچ منزلۀ واضح و عيانست يا نه.

حضرت امام الانس و الجانّ فرمود كه:هيچ منزلت ظاهر درخشان- ميان كفر و ايمان نيست.

زنديق گفت:ايمان چيست و كفر كدام است؟ حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:ايمان عبارت از تصديق مهيمن سبحان است در آنچه از بنده غايب و پنهان بود از عظمت خداى تعالى مثل تصديق آنچه آن را ببيند و مشاهده كند و كفر عبارت از انكار ذات حميده صفات حضرت غافر الخطيّات است.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام شرك كدام و شكّ بچه كيفيّت و انجام است؟

ص: 311

حضرت امام الأنام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه شرك عبارت از ضمّ شىء است بذات واحد كه مثل آن شىء ديگر نيست و شكّ عبارت از آنست كه آن كس بدل اعتقاد بآن چيزى كه باو رسيده ننمايد.

زنديق گفت:آيا عالم جاهل گردد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود بلى عالم بما يعلم و جاهل بما يجهل گردد يعنى هر چه ميداند عالم بآنست و آنچه نميداند جاهل است بآن.

زنديق گفت:سعادت كدام و شقاوت چيست؟ امام الهمام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:سعادت سبب خير است كه سعيد بآن متمسّك شود تا او را بسوى نجات رساند و شقاوت شرّ است كه شقىّ بآن تمسّك نمايد پس او را بهلاكت كشاند و خدا يتعالى عالم بهمۀ اينها است.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام مرا خبر ده از حقيقت سراج كه چون فرو نشيند نورش بكدام مقام رفته آرام گيرد؟ آن حضرت فرمود كه:ضوء سراج ميرود و هرگز عود نكند.

زنديق گفت:چه چيز شما را مانع است و منكر دارد از آنكه انسان نيز مثل و مانند آن سراج وهّاج باشد كه چون از ضوء بازماند ديگر هرگز نور باو رجعت ننمايد انسان نيز چون بفرمان قادر بيچون وفات يابد و روح از بدن او مفارقت كند بعد هذا هرگز روح بأمر مهيمن سبّوح رجعت بجسم آن ميّت نكند چنانچه ضوء منطقى از سراج رجعت بآن نفرمايد.

حضرت امام الأمجد جعفر بن محمّد بن على عليهم السّلام فرمود كه:

ص: 312

قياس تو بصواب در اين باب بى شبهه و ارتياب نيست زيرا كه آتش در أجسام مكمّن است و أجسام قايم بأعيان آنست مثل سنگ و آهن كه چون يكى از اينها را بديگرى زنند آتش از ميان اين دو جنس ساطع و لامع گردد اقتباس ضوء سراج از آن آتش كنند كه از سنگ و آهن حاصل گشته.

پس آتش در أجسام ثابت و ضوء ذاهب است و روح بحكم قادر سبّوح جسم رقيق است كه ملبّس بلباس قالب كثيف شده و آن بمنزلۀ سراج نيست كه تو ذكر آن كردى آن پروردگار قادر عالم كه از آب صافى خلق جنين در رحم نمود و در او تركيب ضروب مختلفه و عروق و عصب متفاوته و أسنان،و استخوان و موى و غير آن فرمود همان احياى مردگان بعد از موت ايشان و فناء أجسام و أبدان مينمايد و اين بر عاقل نكته دان بعد از تدبّر و تفكّر فراوان ثقيل و گران نمى نمايد بلكه در غايت ظهور و عيان نمايد.

زنديق گفت:پس روح بعد از مفارقت أبدان بكدام مكان رود؟ حضرت امام جعفر بن محمّد(ع)فرمود كه روح بأمر ايزد سبّوح در بطن زمين در مكان مصرع و مدفن أبدان مكين گردد تا هنگام بعث مخلوقين.

و در بعضى أحاديث معتبر بنظر مترجم أحقر رسيد كه أرواح را مكان علاحدّه است وراء عالم برزخ و آن را عالم أرواح نامند و چون تمامى خلقان از دو صفت بيرون نيستند محسن يا مسىء عالم أرواح نيز دو است هر گاه روح محسن از دار المحنۀ دنيا متوجّه مكان و محلّ روح نيكوكاران گردد،چون قريب بآن مكان شود جمعى از أقوام و خويشان نيكوكاران كه پيشتر بآن مكان آمده اند استقبال او نمايند و از و استعلام أحوال متخلّفان دنيا ميفرمايند اگر روح جديد الورود گويد كه من او را بر صفت حيات باقى گذاشته ام أرواح

ص: 313

گويند كه اميد است كه او بعد از وفات ناجى باشد و بنزد ما آيد كه فلانى،و فلانى قبل از اين وفات يافتند بيكديگر گويند كه چون نزديك ما نيامدند مشخّص شد كه خاسر و زيانكار و هلاك و گرفتارند البتّه امّا روح مسىء در مقام هوان و خوارى و در موضع ذلّت و سوگوارى است و چون روح از دار الملك دنيا بآنجا رسد أرواح بعد از ملاقات و حسرت أحوال او خبر از خويش و أقرباء دنيا پرسند اگر گويد كه فلانى در دنيا باقيست اميد نجات او دارند.

و اگر گويد كه پيشتر از اين وفات يافته با يك ديگر گويند چون باينجا نيامد البتّه نجات از اين عذاب و عقاب يافت.

و از حضرت امام الباطن و الظّاهر محمّد بن علىّ الباقر عليهما سلام اللّٰه الملك الغافر مرويست كه أرواح با يك ديگر حلقه حلقه نشينند و أكل و شرب نمايند و روح هر كس كمال مشابهت و مماثلت بصورت مثالى آن كس به حكم ايزد تعالى و تقدّس پيدا كند چنانچه اگر كسى روح مثالى كسى را به نظر آرد گويد كه اين فلانى است الحاصل در روح كه مخلوق قادر سبّوح است در او خلاف و اختلاف بسيار است و أفضل المتقدّمين و المتأخّرين شيخ بهاء الملّة و الدّين العاملى أسكنه اللّٰه تعالى في الفردوس العالى در بعضى از مصنّفات خويش مسمّى بكشكول چهارده قول در باب روح نقل نمود،و مترجم بعضى از آن أقوال كه باعتقاد اين شكسته بال بصحّت أقرب و بقرآن و حديث أنسب بود در بعضى از مؤلّفات خويش كه ترجمۀ الاعتقاداتست به أوضح البرهان بيان نمود و اللّٰه أعلم بالصّواب.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه روح مصلوب بكجا مخفى و محجوب گردد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

ص: 314

روح مصلوب در كف فريشته ايست كه قبض روح نموده تا هنگامى كه آن مصلوب را در زمين مدفون محجوب گردانند و چون آن مصلوب مدفون گردد روح او بنزديك او ممكّن گردانند.

زنديق گفت:مرا خبر ده از روح كه آيا آن غير از خون است يا نه؟ حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)فرمود كه:نعم،روح كه من براى تو وصف و بيان آن كردم مادّۀ آن از خونست زيرا كه از دم صفاى لون و رطوبت،و تراوت جسم است بلكه حسن صوت و كثرت ضحك نيز از دم است پس چون خون بفرمان حضرت بيچون منجمد و زبون گردد روح از بدن بيرون رود.

زنديق گفت:آيا روح وصف به سبكى و سنگينى و وزن گردد؟ حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود روح به منزلۀ ريح است در مشك كه چون مشك مملوّ از باد گردد هيچ چيز در وزن آن نيفزايد و چون باد از آن بيرون آيد نقصان در آن پديد نيايد روح نيز چنين است كه آن را ثقل و وزن نيست.

زنديق گفت:مرا از جوهر ريح خبر كن.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه ريح هواى متحرّك است،يعنى اگر هوا حركت كند او را ريح گويند و چون ساكن باشد هواست و به باد قوام دنيا است اگر سه روز باد بأمر خلاّق العباد در دنيا نجهد هر آينه هر چه در روى زمين است فاسد و فتن گردد زيرا كه ريح بمنزلۀ مروحه است كه دفع فساد از تمامى أشياء كند و آنها را متطيّب و نيكو گرداند و باد بمنزلۀ روحست چون روح از بدن بيرون رود البتّه جسم متغيّر گردد فَتَبٰارَكَ اللّٰهُ أَحْسَنُ الْخٰالِقِينَ .

ص: 315

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام آيا روح بعد از خروج از بدن متلاشى ميگردد يا باقى بهمان حال است؟ حضرت جعفر بن محمّد الصّادق الأمين رضوان اللّٰه عليهم أجمعين فرمود كه بلكه روح باقى است تا وقتى كه اسرافيل صور أوّل در زند در آن هنگام تمامى أشياء باطل و فنا گردد پس حس و محسوس نگردد بلكه جميع أشياء فانى گردد يعنى هيچ چيز بغير ذات حضرت واجب الوجود عزيز باقى نماند،و چون اسرافيل بحكم قادر بيچون صور دردمد دوّم تراب أشياء فانيۀ موجود هر چند متفرّق باشد بفرمان ايزد خالق در يك جا جمع گردد و بعد از نفخ صور سيّم حضرت قادر تعالى اعاده و ايجاد أشياء چنانچه در مرتبۀ اوّلى بغير مادّۀ واضحه هويدا ظاهر و پيدا نموده كرّۀ ثانيه نمايد و از نفخ صور اوّلى تا نفخۀ ثانيه چهار صد سال است خلايق بواسطۀ تمادى أيّام أحوال بين النفختين بر گردند.

پس آنگاه حضرت واهب اله جميع خلايق را بجايگاه آرامگاه دهد و بعد از تشخيص حساب هر كسى را بمحلّ و مآب كه بجزاى عمل و اكتساب- لايق و مستحقّ آن باشد عطا و احسان نمايد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام بعث و ايجاد أبدان بعد از آنكه پوسيده و متفرّق شده باشد چنانچه يك عضوى او را در شهرش سباع و ساير درّندگان أكل آن نمودند و عضوى ديگر را هوام و حشرات الأرض قطعه قطعه كرده باشند و عضو ديگر تراب يعنى خاك بى تاب و آب گشته و بنّاء آن خاك را برداشته و با گل بناى عمارت گذاشته باشد بغايت از عقل دور و از شيوۀ خرد مهجور است.

ص: 316

حضرت امام الاتقياء أبى عبد اللّٰه عليه التّحيّه و الثّناء فرمود كه:حضرت واجب الوجود كه ابداع و انشاء خلقان بغير مادّه و بنيان در مرتبه اوّلى از غير شىء و تصوير او را بر غير مثالى كه در سابق بر او بوده باشد فرمود همان خداى منّان قدرت بر ايجاد و بعث و اعاده و خلقت خلقان بنوع اوّل دارد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه از اين واضحتر براى من بيّن و ظاهر گردان حضرت امام الانس و الجانّ عليه السّلام فرمود كه:روح بحكم قادر سبّوح در مكان مقيم و در محلّ خود مستقيم است چنانچه روح محسن در ضياء و فسحت و روح مسىء بدبخت در ضيق ظلمت است ليكن بدن خاك گردد همان نوع كه پيشتر از ايجاد بشر بر آن صفت مستمرّ بود.

امّا آنچه هوام و درّندگان از خلايق اكل نمودند يا پاره پاره فرمودند كه در جوف شكم جانوران مقيم و مستحكم گرديد چون رجعت همگى بخاك است تمامى آن در تراب بأمر ايزد وهّاب محفوظست در نزد آن كس يعنى ايزد تعالى و تقدّس هيچ مثقال ذرّه در ظلمات زمين بر آن رحيم الرّحمن پوشيده،و پنهان نيست و او عالم و عارف و شاهد و واقف بر حقايق عدد أشياء و وزن آن بى شبهه و گمانست.

اى زنديق خاك روحانيّين بمنزلۀ طلاى أحمر خالص در تراب دفين است و چون بحكم حضرت ربّ غفور هنگام بعثت و أيّام نشور رسد زمين ممطر گردد بمطر نشور،پس زمين چون بباران نشور تر گردد آن زمين بأمر ربّ العالمين في الجمله ببالا آمده،بعد از آن بدرد زائيدن آيد و بيرون آورد بيقين از جوف بطن خود آنچه از مخلوقين در او مخزون و دفين است و كراء خود را پاك گرداند و خاك أبدان روحانيّين مانند طلاى آلوده بخاك كه آن را به

ص: 317

آب بسته باشند و پاك ساخته و مانند مسكه (1)كه از دوغ بيرون آورده باشند بيرون آيد،پس تراب هر قالب در نزد آن قالب جمع گردد بعد از آن،آن خاك بحكم خداى عزّ و جلّ منتقل بمكان كه روح در آن محلّ است نمايد پس صورت هر صور باذن مصوّر مثل شكل أوّل مخلوق و موجود گردد.

و آنگاه بأمر و حكم آله ابلاغ روح در آن صور بود پس در هنگام كه آن شخص مستوى گردد،و خود را ملاحظه نمايد صورت خود را از صنعت اوّل در هيچ وجه كمتر نبيند.

زنديق گفت:مرا خبر ده از مردمان كه آيا در محشر برهنه و عريان در روز قيامت حاضر گردند؟ حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه خلايق بأمر ايزد خالق در محشر بأكفان خود بواسطۀ حساب حاضر شوند.

زنديق گفت:يا امام(ع)در آن زمان أثر از أكفان نخواهد بود بلكه همگى آن پوسيده چنانچه أصلا از آن أثر ظاهر و عيان نيست.

امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود:معبود مجيد كه:

ايشان را احياء نمود أكفان آن جماعت را نيز تجديد خواهد فرمود.

زنديق گفت:كسى كه مدفون بغير كفن گردد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:عورت او را حضرت ستّار به هر چه خواهد مى پوشاند از آنچه در نزد خداى تبارك و تعالى است.

زنديق گفت:آيا خلايق بر واجب تعالى عين صفة الخلق بر صفوف ايستاده عرض أعمال خود نمايند؟

ص: 318


1- مسكه:يعنى كره كه در عربى زبد گويند.

امام الجنّ و البشر أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد بن على عليه السّلام فرمود:نعم خلايق در آن روز يك صد و بيست هزار صف در عرض زمين- است.

زنديق گفت:آيا وزن أعمال نميكنند؟ حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:أعمال أجسام- نيست و جز اين كه أعمال صفت أفعال است أمر ديگر نيست و صفت شىء موزون نشود و محتاج بوزن شىء كسى است كه جاهل از عدد أشيا و عالم و عارف بثقل و خفّت آنها نباشد و امّا بر خداى تبارك و تعالى هيچ چيز مخفى و پوشيده نيست.

زنديق گفت:پس معنى ميزان چيست؟ حضرت امام جعفر عليه السّلام فرمود كه:ميزان عبارت از عدل است.

زنديق گفت:پس معنى ميزان در كتاب ايزد منّان در آيۀ: فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوٰازِينُهُ چيست؟ حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:ثقل ميزان عبارت از رجحان عمل است.

زنديق گفت:مرا خبر ده آيا در نار دوزخ هيچ عذاب ديگر نبود كه حضرت معبود قانع بآن عتاب گشته بندگان خود را بآن معذّب گرداند و ايشان را بحيّات و عقارب عذاب و عقاب بفرمايد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

حضرت ايزد وهّاب قومى بحيّات و عقارب عذاب كند كه زعم آن مردم چنانست كه ايشان از مخلوقات حضرت خالق الأرض و السّموات نيستند،بلكه شريك

ص: 319

مهيمن سبحان خلق و ايجاد ايشان نمود لهذا حيّات و عقارب در نشاء آخرت بر آن جماعت بى شبهه مسلّط و آن طايفه را بآن بلايا و شدّت مرتبط گرداند تا در نيران عالم وبال كه بواسطۀ جحد و انكار ذات واحد متعال مستحقّ آن شدند بچشند و بدانند كه ايشان منكران صنعت حضرت ربّ العزّت اند.

زنديق گفت:از كجا ميگوئى كه أهل جنّت چون أكل ثمرۀ بهشت كنند و ميوه از درخت تناول نمايند بحكم واهب العطيّه مثل همان ميوه كه تو چيده بدل آن در همان موضع معاودت كند؟ حضرت امام الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليهم السّلام أجمعين فرمود كه:نعم اين چنين است بر قياس ضوء اسراج كه قابس چون از اقتباس روشنائى كند و چراغ خود از آن سراج بحكم قادر وهّاج درگيرد چيزى از سراج مقتبس منه نقصان نپذيرد و دنيا را از آن يك سراج پرتوان گردانيد كه أصلا از آن كمى و نقصان ظاهر و عيان نگردد.

زنديق گفت:نه،ايشان از أثمار أشجار جنان و غير آن أكل و شرب مينمايند و قوم را زعم آنست كه آن امّت را در آن مكان قضاء حاجت كه عبارت از تقاضاى بول و غايط است نيست.

حضرت امام الامّه فرمود كه بلى،چنانست بواسطۀ آنكه غذاى أهل چنان بى شبهه بتحقيق بغايت صاف و رقيق است و بحكم عزّ و جلّ أصلا در او ثقل نيست و آن از أجساد آن أنام بعرق بيرون رفته چنانچه أثر آن در بدن نمايد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام پس اين چگونه است كه هر گاه

ص: 320

زوج حور العين با ايشان ملاقات كند آن جماعت باكره باشند.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود:بلى اين چنين است،زيرا كه حضرت خالق مجيب حوراء حسنا را مخلوق از طيب گردانيد كه أصلا عاهت در أجسام ايشان معترى و آفت بأجساد آن طايفه محتوى نگردد و در ثقب حوراء هيچ شىء از أشياء مجرى نيايد و آن ثقبه مدنّس و ملوّث خون نفاس و حيض نگردد.پس رحم حوران بهم بسته است به واسطۀ آنكه در رحم حور براى سرايت احليل مجرائى نيست.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام حوران را چنين گويند كه هفتاد حلّه پوشند و شوهران ايشان در وراى حلل و بدن مغز ساق آن طايفه را ميتوانند ديد.

حضرت امام أبى عبد اللّٰه عليه التّحيّة و الثّناء فرمود كه:نعم آرى چنين است چنانچه شما دراهم كه در آب صاف انداخته باشند اگر چه بقدر رمح باشدى بينيد.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام أهل جنّت چون راضى بتنعّم در آن محفل و تغمّم از هر درد و ألم و مشتغل بعيش و طرب دمادم گردند كه هيچ أحدى از ايشان نيست الاّ آنكه پدر يا خويش و پسر يا مادر و برادر در آن محضر مفقود دارد و چون آن جماعت را در جنّت نبيند هيچ شكّ نيست كه گويد:البتّه مسير اين خويشان ما به نيران خواهد بود.

پس آن كس كه داند خويش در جهنّم بهزار گونه بلاياى معذّب و متألّم است او را چه نوع ذوق عيش جنّت و تنعّم است؟ حضرت امام النّاطق الأمين رضوان اللّٰه و سلامه عليهم أجمعين فرمود

ص: 321

كه:أهل علم ميگويند كه أهل جنان أقربا و خويشان را فراموش كنند.

و بعضى ايشان گويند كه:أهل جنّت در آن مكان منتظر قدوم خويشان اند و اميدوارند كه در ميان جنّت و نار در سلك أصحاب أعراف منخرط و برقرار باشند.

زنديق گفت:مرا خبر ده از آفتاب كه به حكم حضرت ايزد وهّاب بكدام مقام غايب و يا سرانجام گردد؟ حضرت امام الهمام عليه السّلام فرمود كه:بعض علماء گفتند كه:در هنگام آفتاب منحدر گردد بأسفل قبّه داير گرداند فلك او را بسوى بطن آسمان و آفتاب هميشه ميل تصاعد كند با آنكه منحطّ موضع مطلع خود گردد.

يعنى:چون آفتاب در چشمۀ حاميه غايب گردد از آنجا در هنگام مراجعت بمطلع خود خرق زمين كند و چون بمحلّ طلوع خود در تحت الأرض رسد متحيّر گردد نه قدرت رجوع و نه رخصت عبور در آن مكان حيران چندان ايستد كه او را مأذون بطلوع گردانند و چون هر روز نور آفتاب عالم افروز در وقت غروب سلب نمايند در هنگام طلوع بحكم حضرت ايزد علاّم نور جديد به او ارزانى فرمايند.

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام آيا كرسى بزرگ تر است يا عرش؟ حضرت امام الخالق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

همه چيزها كه خداى تعالى خلق كرد در جوف كرسى است و كرسى محتوى تمامى آنها است سواى عرش معظم زيرا كه آن أعظم از آنست كه كرسى احاطه آن تواند كرد.

ص: 322

زنديق گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام خلق نهار پيش است يا ايجاد شب صنعت بقدم دارد.

آن حضرت فرمود:آرى خلق روز پيشتر از ايجاد ليل است و نيز خلقت آفتاب پيش از خلقت ماهتاب است و ايجاد زمين قبل از خلقت آسمان از حضرت ربّ العالمين واقع گرديد و خالق جسم و عرض وضع أرض ماهى و حوت در آب و آب بر سنگ مجوّف و سنگ بر گردن فرشته و آن فرشته بر ثرى و ثرى بر باد عقيم و باد بر هوا نمود و هوا را قدرت واجب تعالى حفظ و صيانت فرمود و در تحت ريح العظيم بغير هوا و ظلمات بتقدير رحمان الرّحيم چيزى نيست و در وراء آن نه وسعت و نه تنگى است و هيچ چيز در آنجا ظاهر و پيدا نيست.

بعد از آنكه واجب تعالى از خلقت زمين و تركيب و قرار آن پرداخت، كرسى را موجود ساخت،چون سموات و أرضين كرسى را بغايت عظيم،و رزين ديد بغايت ترسيدند و كرسى أكبر از جميع چيزها است كه مخلوق شدند بعد از آن حضرت مهيمن منّان خلق و ايجاد عرش أعظم نمود و آن را بزرگتر از كرسى گردانيد.

احتجاج امام صادق ع بر سعد يمانى

ابان بن تغلب روايت كند كه من در خدمت حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)- حاضر بودم كه ناگاه مردى از أهل يمن بخدمت آن امام الانس و الجانّ عليه السّلام آمد و سلام بر آن برگزيده و قدوۀ أنام كرد آن حضرت(ع)ردّ سلام نمود و گفت:مرحبا يا سعد.

چون سعد اين نام خود شنيد حيران گرديده گفت:يا أبا عبد اللّٰه(ع) اين بغير مادرم هيچ أحدى از مردم مرا باين اسم نخوانده و گمان من آنست

ص: 323

كه هيچ كس بغير مادرم مرا باين نام نشناسد.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:راست گفتى يا سعد المولى آن مرد گفت:جعلت فداك فداى تو گردم يا سيّدى،من باين اسم ملقّب شدم.

حضرت أبا عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:هيچ چيز در اين لقب نيست به درستى كه تبارك و تعالى در كتاب مستطاب خود ميفرمايد: وَ لاٰ تَنٰابَزُوا بِالْأَلْقٰابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمٰانِ ،اى سعد چه صنعت دارى؟ سعد گفت:پدر و مادرم فداى تو باد من از أهل بيت و سلسلۀ أهل نجومم و هيچ أحدى قايل نگردد كه در تمامى ولايات بمن كس در نجوم،و مهارت آن فن مثل من باشد.

حضرت أبا عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:ضوء قمر چند درجه تفاوت دارد؟ يمانى گفت:نميدانم.

آن حضرت فرمود:راست گفتى.

ضوء مشترى را بر ضوء عطارد تفاوت چند درجه است؟ باز يمانى گفت:يا حضرت مرا اطّلاع بر حقيقت آن نيست.

أيضا آن امام البريّه عليه الصّلوة و التّحيّه فرمود كه:راست گفتى امّا بگوى كه نام آن ستاره چيست كه چون بحكم قادر بيچون طالع گردد شتران مست گردند.

يمانى گفت:مرا علم بر آن ستاره نيست.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:نام آن ستاره چيست كه بعد از

ص: 324

طلوع آن گاوان بمستى و هيجان آيند.

يمانى گفت:نميدانم.

حضرت امام الخلائق أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:اين ستاره چيست كه چون طلوع كند كلاب در هيجان و مستى آيند؟ يمانى گفت:نميدانم.

أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:راست گفتى نميدانى امّا بگوى كه ستارۀ زحل را در نزد شما چه عزّت شرف و محلّ است؟ يمانى گفت:كه زحل ستارۀ نحس است.

امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام و سلام اللّٰه ربّ العالمين فرمود كه:اى يمانى زنهار اين سخن نحوست زحل بر زبان نرانى زيرا كه آن ستاره نجم أمير المؤمنين صلوات اللّٰه عليه و عليهم أجمعين است،و آن حضرت سيّد الأوصياء است او آن نجم ثاقب است كه حضرت ايزد واهب ذكر آن را در كتاب خود واجب دانسته مذكور گردانيد.

يمانى گفت:يا امام الامّه معنى ثاقب چيست؟ امام عليه السّلام فرمود كه:مطلع آن ستاره در هفتم است چون زحل در آن محلّ بحكم عزّ و جلّ طالع گردد اضاءت و روشنائى آن از تمامى آسمان درگذرد و سوراخ همه سموات كند تا آنكه بآسمان دنيا رسد پس از اين جهت از تعدّى ثقب او حضرت مهيمن واهب آن را مسمّى بنجم ثاقب گردانيد.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:يا أخا العرب اى برادر مردم عرب آيا در پيش شما عالم دانا و فقيه عارف شناسا است.

يمانى گفت:نعم جعلت فداك آرى مادر و پدرم فداى تو باد در-

ص: 325

شهر يمن قوم هستند كه هيچ طايفه مثل ايشان در علم و عرفان نيستند.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:از عالم يمن چه چيز مى رسد به مردم و چه هنر از فضل او بر تو ظاهر گرديد؟ رجل يمانى فرمود كه:عالم يمن مرغ را در سبقت سير از طيران باز ميدارد و در ساعت واحده بقدر مسيرۀ يك ماهه راه راكب كه بر مركب تيزرو سوار گشته سير نمايد او بر أثرش رود كه أصلا ازو نماند.

امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

عالم مدينه أعلم از عالم يمن است.

مرد يمانى گفت:كه از علم عالم مدينه چه بمردم ميرسد.

حضرت امام الهمام أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:عالم مدينه را قدرت سير و سفر چندانست كه وقوف بر أثر راكب مركب تيزتك و زجر طير از طيران بهر ملك بى شبهه و شكّ نكند و در لحظۀ واحده عالم بمسير آفتاب كه قطع دوازده برج و دوازده خشكى و دوازده دريا و دوازده عالم نمايد.

يمانى گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام گمان نيست كه هيچ أحدى عالم باين مذكورات باشد و درك كنه آن چيزها تواند نمود.

راوى گويد كه:يمانى بعد از آن از مجلس بهشت قرين ارم تزيين آن امام الأمين عليه السّلام برخاست و راه خود برداشت.

احتجاج امام صادق ع بر ابن ابى ليلى

و از سعيد بن أبى الخصيف مرويست كه گفت من و ابن أبى ليلى در زمان امامت حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد عليهما السّلام به مدينۀ سيّد البريّه رفتيم و چون باتّفاق رفيق طريق بمسجد حضرت رسول شفيق داخل گشتيم و نشستيم،ناگاه حضرت أبى عبد اللّٰه(ع)از در مسجد در

ص: 326

آمد من با رفيق استقبال آن سرور نموديم و چون عرض فدوّيت و نيكو بندگى خود ظاهر نموديم از أحوال من و أهل و عيالم سؤال نمود و بنده نوازى به جاى آورد.

بعد از آن گفت:اين كسى كه با تست كيست؟گفتم اين ابن أبى ليلى قاضى مسلمانان است.

آن حضرت فرمود كه:نعم و بعد از لحظۀ روى بسوى ابن أبى ليلى آورد و گفت:اى فلان مال اين را گرفته بآن ميدهى و ميان مرد و زن مفارقت،و جدائى بهم ميرسانى و از ارتكاب اين أفعال از هيچ أحدى نميترسى؟ گفت:بلى آن حضرت فرمود كه:تو بچه چيز حكم ميان مردم ميكنى؟ ابن أبى ليلى گفت:آنچه از حضرت رسول آخر الزّمان و از أبى بكر و عمر بمن رسيد من بهمان حديث و خبر حكم و أمر در ميان مردمان مينمايم.

حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر عليه السّلام از ابن أبى ليلى پرسيد كه:

حضرت سيّد البشر عليه صلوات الملك الاكبر در شأن حضرت أمير المؤمنين حيدر فرمود كه:أقضاكم علىّ عليه السّلام.

قاضى گفت:نعم،بلى اين حديث فيما بين النّاس مشتهر است.

أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد سلام اللّٰه تعالى فرمود كه:هر گاه تو راه بخدمت رسول ايزد داور بردى و اين چه صحيح بتو رسيده تو چون حكم و قضاء بغير قضاء على مرتضى ميكنى؟ راوى گويد:كه رنگ ابن أبى ليلى بعد از استماع كلام حضرت امام الورى معصفر گرديد و گفت:يا أبا عبد اللّٰه التماس من از ذات ستوده صفات

ص: 327

شما آنست كه در آن باب با من سخن نگوئى و مرا نيز و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه من بعد أصلا و أبدا بر سر آن يك كلمه از آنچه مذكور شد نميروم.

و حسين بن يزيد از حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام روايت كند كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه:يا فاطمه حضرت ايزد واهب بغضب تو در غضب آيد و برضاى تو راضى گردد.

يعنى:هر كس كه اى فاطمه تو ازو راضى باشى حضرت واجب الوجود ازو راضى است و خشنود و آنكه مغضوب تست واحد معبود نيز بى شبهه از او در غضب و ناخشنود است.

راوى گويد:كه امام الهمام جعفر بن محمّد عليه السّلام اين كلام صدق التيام در محضر جمعى كثير از أهل اسلام بيان نمود محدّثون اين حديث قايل گشته اند و در كتب خود نقل نمودند ليكن چون ابن جريج در آن محضر حاضر بود گفت:يا أبا عبد اللّٰه عليه السّلام امروز حديث براى ما نقل كرديد كه مردمان را در حيرت تمام دارد.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

آن كدامست؟ گفت:يا حضرت آن كلام آنست كه حديث نمودى كه حضرت سيّد البريّه خطاب بفاطمه نموده فرمود كه:

يا فاطمه اللّٰه تعالى ليغضب بغضبك و يرضى لرضاك.

راوى گويد كه:امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:شما مى بينيد كه خداى تبارك و تعالى برضاى بندۀ مؤمن راضى و بغضب او مغضوب و ناخشنود ميگردد.

ص: 328

ابن جريج گفت:بلى آن حضرت فرمود:هر گاه حضرت آله بواسطۀ هر آحاد مؤمن اين احسان بخير ظهور ظاهر كند شما را چه انكار است از آنكه دختر حضرت رسول فاطمة البتول مؤمنه بود كه حضرت واجب الوجود برضاى آن بضعۀ نبىّ المحمود راضى و خشنود گردد و بغضب آن امّ الأئمّه البريّة در غضب آيد.

آن مرد چون اين سخن شنيد گفت:راست گفتى آنگاه فرمود كه: اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ .

احتجاج امام صادق ع بر ابن ابى العوجاء

و از حفص بن غياث مرويست كه:گفت:من روزى داخل مسجد الحرام گرديدم در آن أثناء ديدم كه ابن أبى العوجاء از امام البرايا أبى عبد اللّٰه عليه التحيّه و الثّناء سؤال از قول ايزد تعالى كُلَّمٰا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنٰاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهٰا لِيَذُوقُوا الْعَذٰابَ مينمود كه يا حضرت آن جلد غير چه گناه دارد كه خلاّق وهّاب او را عذاب و عقاب كند؟ امام الهمام عليه الصّلوة و السّلام فرمود كه:ويحك جلد آن همانست ليكن چون جلد اوّلى محترق گرديد و باز مهيمن كار ساز كرۀ ثانيه جلد اخرى بر او ملبّس گردانيد.

ابن أبى العوجاء گفت:يا بن رسول اللّٰه تعالى براى توضيح اين بيان بواسطۀ خاطر من مثال از أمر دنيا بيان فرمائى.

حضرت امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود آرى اگر مردى خشت بردارد پس آن را بشكند و بعد از آن آن خشت شكسته را از آنجا كه برداشته بيندازد پس اين همانست و آن خشت كه در اوّل برداشت غير اين خشت شكسته است زيرا كه آن صحيح غير مكسور بود.

ص: 329

احتجاج امام صادق ع بر قوم در معنى آيات قرآن

روايت است كه شخصى از حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد(ع)از تفسير قول خداى عزّ و جلّ در قصّۀ ابراهيم(ع)نمود كه: قٰالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هٰذٰا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كٰانُوا يَنْطِقُونَ .

حضرت امام جعفر صادق(ع)فرمود كه:كبير آن أصنام نكرد،و خليل الرّحمن عليه السّلام دروغ نگفت.

آن مرد گفت:پس اين قول چگونه است؟ امام عليه السّلام فرمود كه:ابراهيم(ع)بقوم گفت كه:از آن أصنام سؤال نمائيد اگر آنها را قدرت نطق و بيان باشد و ايشان بنطق و بيان درآيند پس آن فعل كسر أصنام از بزرگترين ايشان صادر و سانح گرديد و اگر ايشان قادر بنطق و بيان نباشند آن كار بزرگترين أصنام نخواهد بود و هيچ گونه فعل و عمل از آن مردودان يزد عزّ و جلّ صادر و مسجّل نگردد و آن جماعت بنطق و بيان درنيامدند يعنى أصنام ناطق نگشتند و حضرت ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت.

و نيز از حضرت امام الامّه أبى عبد اللّٰه عليه السّلام و التّحيّه از تفسير قول خداى عزّ و جلّ در سورۀ يوسف عليه السّلام: أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسٰارِقُونَ سؤال شد.

حضرت امام الهمام عليه السّلام فرمود كه:سرقت اخوان يوسف آن بود كه آن حضرت را از پدرش دزديدند.

آيا نمى بينيد كه در هنگام كه وكلاى حضرت يوسف عليه السّلام گفتند كه:

أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسٰارِقُونَ .

برادران در جواب گفتند كه: مٰا ذٰا تَفْقِدُونَ قٰالُوا نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ ،و

ص: 330

نگفتند كه شما صواع ملك را دزديديد بلكه ايشان يوسف را از پدرش دزديدند چون از آن ولىّ حضرت بيچون از قول حضرت ابراهيم عليه السّلام فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقٰالَ إِنِّي سَقِيمٌ سؤال نمودند آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:ابراهيم عليه السّلام سقيم نبود و دروغ نيز نگفت بلكه مطلب ابراهيم عليه السّلام از سقيم سقم در دين مهيمن كريم است.

احتجاج امام صادق ع بر عبد المؤمن انصارى در معنى اختلاف امت

و از عبد المؤمن الأنصارى منقول و مرويست كه من گفتم بحضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام كه:جعلت فداك قوم از حضرت رسول حىّ قيّوم روايت ميكنند كه آن نبىّ الرّحمه عليه الصّلوة و التّحيّه فرمود كه:اختلاف امّت من رحمت است.

حضرت أبى عبد اللّٰه فرمود كه:راست گفتند.

عبد المؤمن الأنصارى گويد كه:من گفتم پس هر گاه اختلاف رحمت باشد پس اجتماع ايشان وسيلۀ عذاب و دخول نيران باشد.

حضرت امام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:مطلب حضرت نبىّ المحمود نه بنوعى است تو و قوم بر آن رفته اند جز اين نيست كه مراد و مفاد از قول حضرت عزّ و جلّ فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ .آنست كه حضرت واجب الوجود تعالى أمر بندگان خود نمود كه بخدمت حضرت نبىّ المحمود رفته و از آن حضرت شرايع و أحكام دين اسلام را فرا گيرند و بعد از تعليم چون- مراجعت بسوى قوم خود نمايند آن طايفه را از آنچه تعليم گرفته اند بياموزند پس ايزد تعالى و تقدّس اراده كرد كه خلايق اختلاف از بلدان بنزد آن رسول آخر الزّمان بواسطۀ تعليم آداب اسلام و ايمان نمايند نه آنكه مراد از

ص: 331

اختلاف ايشان در دين باشد زيرا كه دين يكى است و در او اختلاف نيست.

بيان امام صادق ع اختلاف احاديث و اختلاف حكام را

و از حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام منقول و مرويست كه حضرت رسول خداى فرمود كه:هر چه شما در كتاب خداى عزّ و جلّ بيابيد،البتّه عمل بدان نمائيد و اعتذار در ترك آن نكنيد كه عذر شما مسموع نيست و آنچه در كتاب منزل از حضرت عزّ و جلّ نباشد و در آن سنّت من كه رسول ايزد علاّم بود پس شما را هيچ گونه عذر در ترك سنّت من نبود البتّه عمل بآن بايد نمود و هر چه أصحاب من شما را أمر بآن نمايند كه چنين كنيد و چنين گوئيد بايد كه شما قايل بقول و فعل آن جماعت شويد و آن طايفه را هدات دين ربّ العالمين و پيروان سيّد المرسلين دانيد زيرا كه اصحابم در ميان شما مثل نجوم آسمانند كه بهر كدام آنها كه مستمسك و متشبّث ميگرديد ارشاد و هدايت مييابيد و بقول هر يك از أصحاب من كه فرا گيريد مهتدى خواهيد شد و اختلاف أصحاب من از براى شما رحمت است.

جمعى پرسيدند كه يا رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم أصحاب شما چه طايفه اند؟ حضرت نبىّ الرّحمه فرمود كه:أصحاب من أهل بيت منند.

محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه القمّى رضى اللّٰه عنهم ميگويد كه:

اختلاف در ميان اهل بيت رسول آخر الزّمان هرگز ظاهر و عيان نشد ليكن شيعيان ايشان فتوى بأمر حقّ دهند و بمضمون الحقّ مرّ چون تلخى آن بمردمان رسد نوع ديگرى در خاطر و ضماير ايشان متمكّن و مستقرّ گردد و نيز بسا باشد كه اختلاف شيعيان در قول و فتوى بواسطۀ تقيّه در دين سيّد البريّه بود و تقيّه براى شيعه رحمت است و مؤيّد تأويل قول محمّد بن علىّ

ص: 332

القمىّ رضى اللّٰه عنه أخبار بسيار أحاديث نبىّ المختار و أئمّه الأبرار است. واز جملۀ آن روايت محمّد بن سنان از نصر خثمعى است راوى گويد كه:من از حضرت أبا عبد اللّٰه عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود آن كسى كه عارف أمر ما باشد و حقايق أحكام شرع سيّد الأنام را نيكو داند بايد كه بغير حقّ أمر ديگر چيزى مطلق نگويد و اكتفاء بهمان كه از ما ميداند كرده بيان نمايد،پس اگر خلاف آنچه ميداند از ما بشنود بايد كه آن كلام ثانى را بواسطۀ دفاع أمر و اختيار آن داند.

و از عمر بن حنظله مرويست كه:من از حضرت امام الخلائق أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام سؤال كردم از حال دو شخص كه از أصحاب ما باشند و در ميان ايشان منازعه در أمر دين يا در ميراث بهم رسد و ايشان هر دو محاكمه بسلطان وقت و بقاضى زمان برند آيا جايز است؟ امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:آن كس كه محاكمه باو نمايند و در أمر حقّ و باطل جز اين نيست كه محاكمه شما بطاغوت است كه خداى تعالى نهى از آن نمود و آنچه او حكم بآن كند چون او را حكم به آن ميرسد پس اگر حكم كند جز اين نيست كه يا مانع او گردد از روى بخل و جهل يا اگر حقّ او ثابت باشد چون براى او حكم كنند و گويد كه استيفاء حقّ از مدّعى عليه بحكم طاغوت نمايد پس او مطيع طاغوت باشد و حال آنكه أمر حضرت عزّ و جلّ صادر گشته كه خلق منكر او شوند چنانچه در قرآن لازم- الاذعان واقع و عيان است كه: يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحٰاكَمُوا إِلَى الطّٰاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ .

عمر بن حنظله گويد كه:من گفتم در آن زمان كه ميان ايشان مخالفت

ص: 333

پيدا شود چه كنند؟ حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:كه بايد نظر كنند بآن كه از شما باشد و حديث از ما روايت كند و حلال و حرام ما را بداند و عارف بأحكام ما باشد.

چون چنين كسى بيايد بايد كه راضى شويد بآن كه او حكم كند ميان شما زيرا كه من او را حاكم شما گردانيدم.

پس هر گاه او حكم كند و محكوم عليه كه بر آن راضى نشود آن كس حكم ايزد تعالى و تقدّس را خفيف دانسته ردّ قول ما نمود و ردّ قول ما موجب ردّ قول حضرت واجب تعالى است و آنكه ردّ قول حضرت ايزد أكبر كند آن أبتر بيشبهه بيقين كافر است بلكه آن آن كسى است مشرك بخداى تعالى است.

من گفتم:يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اگر هر يك از متخاصمين اختيار ديگر كنند يكى مثلا گويد:كه زيد حاكم باشد و ديگر گويد كه حارث براى حكم ميان ما و شما بهتر است،بعد از آنكه ما راضى شويم كه ناظرين در حقّ مدّعى و مدّعى عليه باشند در آن حال اختلاف در ميان حكمين واقع گردد و ايشان را اختلاف در حديث كه از شما روايت ميكنند بهم رسد در آن وقت ما را اعتماد و عمل بقول ايشان چه نوع بايد كرد؟ حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:حكم حكم أعدل وافقه و أصدق آن دو نفر است هر كدام ايشان كه در صنعت ثلاثه طرف رجحان داشته باشد بايد كه عمل بحكم قول ايشان كند شرطى كه در حديث ما با اين صفات ثلاثۀ مذكوره أورع از أصحاب ورع بود در آن وقت كه يكى از ايشان حكم كند بر كسى بايد كه همان را مجرى و ممضى گرداند و ملتفت بحكم حاكم ديگر نگردد.

ص: 334

عمر گويد:كه من گفتم:يا ابن رسول اللّٰه هر گاه هر دو حكمين عادل مرضى باشند و در معرفت و فضل نه مساوى باشند بنوعى كه هيچ يك انسان را بر ديگر طرف رجحان در صفات ثلاثه مزبوره نباشد در آن حال مدّعى و مدّعى عليه مرافعه بكدام ازين دو نفر نمايند؟ حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:در آن زمان نظر كند بسوى آنچه آن دو نفر از ما روايت كنند از أحاديث حضرت سيّد البشر هر چه ملاحظه نمايند ازين دو نفر مسموع در باب حكم و أمر متخاصمين گردد به بينند كه آن مجمع عليه ميان أصحاب است يا آنكه آن روايت بطريق شاذّ و نادر است اگر مجمع عليه بود همان را در ميان حكم حكمين اختيار نمايند و ترك شاذّ كه مشهور در ميان أصحاب نيست فرمايند زيرا كه أمر مجمع عليه حقّ است كه أصلا در آن شكّ و ريب نيست.

بدان كه امور بموجب عقل و شعور بر سه وجه محصور و مقصور است:

اوّل-آنكه أمر بيّن و ظاهر بود ليكن بطريق شاذّ نبود،پس مردم تابع آن گردند.

دوّم-امر بيّن كه غىّ آن ظاهر بود خلق از آن اجتناب كنند.

و سوّم-أمر شكل مبهم كه بغير ايزد عالم و حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و أئمّۀ معصومين را بر او اطّلاع و علم نباشد اين أمر مسترد به حكم خداى عزّ و جلّ و بحضرت خاتم الرّسل است در آن باب آنچه أمر كند آن را بر خود فرض عين و عين فرض دانند.

و حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حقايق تمامى أشياء را در ضمن سه أمر بيّن و ظاهر گردانيد چنانچه فرمود كه:هر چه هست يا حلال مبيّن

ص: 335

است يا حرام بيّن يا مشتبه است ميان اين دو چيز كه أصلا طرف حرمت و حليّة بهيچ أحدى از شما امّت ظاهر نباشد.

پس هر كه در أمثال اين أوقات ترك شبهات كند او را معين نجات از محرّمات است،و امّا آنكه أخذ شبهات نمايد بى شبهه آن محروم از سعادت ادراك شفاعت سيّد البريّات مرتكب محرّماتست و منخرط است در سلك- هلكات ليكن او را علم بحقيقت آن نيست.

راوى گويد كه:من گفتم يا أبا عبد اللّٰه(ع)اگر آن دو خبر هر دو از شما مروى و مشتهر باشد كه ثقات روات از شما روايت كنند در آن وقت مترافعين عمل بقول كدام از اين دو نفر مطيعين حضرت أئمّة المعصومين عليه السّلام نمايند؟ آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:نظر كنند بآن حكم كه موافق كتاب ايزد وهّاب و سنّت رسالتمآب بود و عامّه نيز در آن موافق باشند بدان عمل كنند.

گفتم:جعلت فداك من فداى تو گردم اگر به بينم كه آن دو و فقيه حكمين را به پيش ايشان مرافعه نمودند هر دو حكم آن را از كتاب و سنّت نيكو دانند.

بعد از آن مطّلع گرديم بآن كه يكى از اين دو چيز موافق است بقول عامّه و خبر آخر مخالف ما بكدام از اين دو خبر مستمسك متشبّث گرديم؟ حضرت امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق سلام اللّٰه عليهم أجمعين فرمود كه:نظر كنند بآن خبرى كه عامّه را ميل بآن نباشد و بدان حكم عمل نمايند زيرا كه هر چه مخالف رأى عامّه است در آن براى شما هدايت تامّه است.

گفتم:فداى تو گردم اگر آن هر دو خبر را موافق رأى عامّه يابيم در آن

ص: 336

أثر ما را اختيار بعمل كدام از آن دو خبر است؟ آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:نظر كنيد بسوى آنچه حكّام و قضات ايشان را بالتّمام ميل بدان أمر ناتمام است همگى آن را ترك كنيد،و آنچه مخالف آراى قضات و حكّام و غير آن باشد بدان حكم و عمل نمائيد.

من گفتم:اگر حكّام ايشان در آن دو خبر جميعا متّفق باشند ما را چه بايد كرد؟ حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:هر گاه حال بدان منوال باشد پس اميدوار باحسان حضرت پروردگار خود گشته آن را موقوف دار تا آنكه ملاقات بامام خود از ائمّة الأبرار نمائى زيرا كه وقوف،و احتراز در نزد شبهات بسيار بسيار بهتر از وقوع و اقتحام در هلكات است و ايزد تبارك و تعالى مرشد و هادى بريّات است و حافظ و حامى از تمامى زلاّت و زاجر و مانع از ارتكاب خطيآتست.

مصنّف اين كتاب أبو على الطبرسىّ أسكنه اللّٰه في الفردوس العالى ميفرمايد كه:اين خبر بر تقدير قياس است كه اگر چنين واقع شود حكمش آنست و الاّ در آثار و أخبار بسيار بسيار كم است كه اين چنين أمر متّفق گردد كه دو خبر كه هر دو مختلف يك ديگر در حكم از احكام باشند كه آن هر دو موافق كتاب و سنّت باشند و اين خبر مثل حكم شستن روى و دستها در وضو بواسطۀ بندگى و عبادت لا آله الاّ هو است زيرا كه در أخبار و أحاديث آمده كه هر يك از روى و دستها را يك مرتبه يك مرتبه بشويند و نيز در أخبار آمده كه هر يك را دو مرتبه دو مرتبه بشويند و ظاهر قرآن مقتضى خلاف هيچ از اين دو قول نيست بلكه محتمل هر دو روايتست و مثل اين در أحكام شرع حضرت سيّد المرسلين

ص: 337

موجود است.

و امّا قول حضرت رسول مجتبى محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه به سائل فرمود كه:ارجه وقف عنده حتّى تلقى امامك بر أصحاب اولو الألباب واضح است كه أمر امّت بتوقّف در آن زمان تا هنگام ملاقات امام ايشان اين در وقتى است كه وصول بخدمت امام ممكن باشد.

و امّا اگر امام غايب باشد و تمكّن وصول بخدمت آن أولاد رسول نباشد و أصحاب همگى و تمامى اجتماع بر دو خبر كنند و أصلا در آن وقت رجحان روات از اين دو خبر روات ديگر بكثرت و عدالت بيشتر نبود در آن زمان حكم ايشان من باب التّخيير است بهر كدام از اين دو خبر كه اختيار كند مختار است،و دليل بر آنچه گفتيم:قول حسن بن جهم از حضرت امام رضاء عليه التّحيّة و الثّناء است.

چنانچه حسن مذكور روايت كند كه من روزى معروض رأى فيض- اقتضاى حضرت امام البرايا أبى الحسن علىّ بن موسى الرّضا عليه سلام اللّٰه تعالى گردانيدم كه يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از شما به ما أحاديث مختلفه رسد ما را در آن باب حيرت و اضطراب بسيار بهم ميرسد زيرا كه ما را قدرت عمل بحديثين بيشبهه بيقين ميسّر نيست.

حضرت امام الأتقياء أبى الحسن الرّضاء عليه التّحيّة و الثّناء فرمود كه:

أحاديث كه از ما بشما رسد بايد كه شما آن را بكتاب حضرت واجب تعالى قياس نموده بسنجانيد و بباقى أحاديث ما أئمّة الهدى موازنه نمائيد اگر آن أحاديث را مشابه و مماثل بكتاب ايزد وهّاب و بساير أحاديث ما يابيد پس آن را از ما دانيد و اگر آن أحاديث را بهيچ وجه مشابه در كتاب و أحاديث رسول و أوصياى ايشان نيابيد پس آن را از ما ندانيد.

ص: 338

من گفتم:يا أبا الحسن عليه السّلام دو كس بنزد ما با دو حديث مختلف آيند و هيچ كدام ايشان را ما كاذب ندانيم بلكه هر دو را ثقه دانيم در اين حال ما كدام را أحقّ از ديگر دانيم و عمل بقول كدام از اين دو راوى صحيح القول نمائيم؟ حضرت امام الهدى فرمود كه:هر گاه حقايق أحوال هر دو بر تو ظاهر باشد كه در فقاهت و عدالت و تقوى و ورع من جميع الوجوه مساوى اند در آن زمان وقت بر تو موسّع است بقول هر كدام كه خواهى عمل كن.

و امّا آنچه حرث بن مغيره از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام روايت كرد كه آن حضرت فرمود كه:هر گاه تو از أصحاب خود حديث بشنوى و حال آنكه همه آنها ثقه باشند پس وقت بر تو موسّع است بقول و حكم آنها كه خواهيد عمل نمائيد تا آنكه قايم آل محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را دريابيد در آن زمان كه بشرف و ادراك ملاقات او مشرّف گرديد البتّه رجعت در هر باب بخدمت آن ولايتمآب نمائيد.

از سماعه بن مهران مرويست كه گفت:من از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام سؤال كردم كه يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم هر گاه دو حديث از شما بما رسد كه يكى از آن دو حديث ما را مأمور گرداند بفراگرفتن چيز و حديث ديگر ما را نهى از أخذ كند در اين حال از آن دو حديث كدام را ترك و كدام را استعمال بايد كرد؟ حضرت امام الأمجد أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليهما السّلام فرمود كه:هيچ كدام از اين دو حديث عمل نخواهى كرد تا آنكه بصاحب خود يعنى امام وقت ملاقات كنى پس در آن أثر تحقيق أمر و نهى از آن سرور خواهى

ص: 339

نمود.

سماعه گويد:كه من گفتم فداى تو گردم لا بدّ ما را عمل بيكى از آن دو چيز لازم است.

آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:هر چيز كه خلاف عامّه در آن باشد آن را فراگير آن ولىّ ايزد أمر ترك آنچه عامّه را اتّفاق در آن خبر است نمود بواسطۀ آنكه محتمل است كه أمر متّفق عليه طرفى دارد و در مورد تقيّه باشد امّا آنچه مخالف قول آن جماعت بود بى شبهه آن احتمال تقيّه و غير آن ندارد،پس البتّه آن موافق مذهب أهل ايمان است.

و از أئمّه المعصومين عليهم السّلام روايت است كه آن أعيان دين،و هدايت راه صدق و يقين فرمودند كه اى معاشر المؤمنين هر گاه أحاديث ما را بشما مختلف رسانند و ندانيد كه بعمل كدام از آن أحاديث مختلفه براءت ذمّه حاصل گردد در آن حال بايد كه مستمسك بآنچه اجتماع بر شيعيان،و محبّان ما در آن باشد گرديد و عمل بدان نمائيد زيرا كه در حقيقت مجمع عليه شيعيان ما أصلا بهيچ نوع شكّ و گمان نيست.

و أمثال اين مقال و أخبار از ائمّة الأبرار عليهم سلام اللّٰه الملك الجبّار بغايت بسيار است بنوعى كه در اين كتاب احتمال ذكر آن من جميع الأبواب محتمل و مستطاب نيست ليكن آنچه ما ذكر و ايراد آن در اين كتاب نموديم محض بواسطۀ معارضه بود و الاّ در اين كتاب موضع ذكر آن نبود.

احتجاج امام صادق ع بر ابى حنيفه

و بشير بن يحيى العامرى از ابن أبى ليلى روايت كند كه او گفت:كه من و نعمان أبو حنيفه بخدمت حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام مشرّف شديم آن حضرت بسوى ما توجّه نمود و فرمود كه:

ص: 340

يا ابن أبى ليلى اين مرد كيست؟و خطاب بما كرده اشاره به ابو حنيفه نمود.

گفتم:جعلت فداك،فداى تو گردم اين مرد از أهل كوفه و صاحب رأى و بصيرت و نقّاد سخن از روى علم و معرفت است.

حضرت امام البرايا عليه سلام اللّٰه تعالى فرمود كه:گوئيا اينست آنكه برأى خود قياس أشياء مينمايد.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه خطاب مستطاب به ابو حنيفه فرمود كه:يا نعمان آيا قياس سر خود را نيكو ميدانى و آنچه برأى تو مقرّر شده به قياس توانى دانست؟ نعمان گفت:نه حضرت امام الأنام ابن محمّد جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

پس قياس أشياء را چگونه نيكو توانى نمود آيا قياس در شناخت ملوحت عينين و مرارت و تلخى اذنين و برودت در منخرين و عذوبت در دهان توانى نمود؟ گفت:نه آن حضرت فرمود كه:اى نعمان كلمۀ كه اوّلش كفر و آخرش ايمان است كدام است؟ گفت:نميدانم.

در آن حال ابن أبى ليلى گفت:جعلت فداك ما را در كورى نگذاريد و آنچه وصف آن كردى براى ما بيان كنيد و ما را بتعليم آن سرفراز و ممتاز گردانيد.

حضرت امام الأكرم جعفر بن محمّد صلوات اللّٰه عليه و سلّم فرمود كه:

ص: 341

نعم، حديث و حكايت كرد پدرم از آباى كرام ما عليهم السّلام و آن اولياى ايزد علاّم روايت كردند كه حضرت رسول ملك العلاّم عليه الصّلوة و السّلام فرمود كه:خداى تعالى هر دو چشم اين آدم از شحم نمود و آب هر دو چشم را شور گردانيد چه اگر شورى نميداشتى هر آينه آن شحم گداختى و هيچ چيز از قذى در عينين نيفتادى الاّ آنكه گداخته گشتى ليكن آن ملوحت هر قذى و چيزهاى درشت كه در چشمها مى افتاد آن را بيرون انداخت و تلخى در گوشها بجهت آن مقرّر داشت تا آن حجاب بواسطۀ دماغ باشد و آن محفوظ از أذيّت جانوران ماند زيرا كه أحيانا جانورى اگر بگوش فرو رود همان لحظه التماس خروج از آن مكان كند،و اگر تلخى آن نبودى هر آينه آن دانه به دماغ آن كس رسيدى و آزار رسانيدى.

و برودت در سوراخهاى بينى بواسطۀ آنست كه دماغ انسان از شرّ أذيّت جانوران و غيرها مصون و محروس ماند.

و اگر برودت در منخرين نبودى هر آينه دماغ گداختى و فرو ريختى.

و عذوبت در دهان انسان بيّن و عيان از حضرت واهب منّان محض از روى احسان و امتنان است تا آنكه بنى آدم لذّت طعام و شراب از دهان بيابد و امّا كلمۀ كه اوّلش كفر و آخرش ايمان است آن عبارت از گفتن لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اللّٰهُ است كه أوّل آن كفر است بواسطۀ نفى و آخرش ايمان بجهت اثبات ذات خلاّق الموجوداتست.

بعد از آن آن امام الأنس و الجانّ فرمود كه:يا نعمان زنهار قياس نكنى و پيرامون اين كار بى هنجار نگردى زيرا كه پدر بزرگوارم حديث از آباى كرام عظام بيان نمود كه:آن أعيان از حضرت رسول آخر الزّمان نقل

ص: 342

فرمودند كه: آن رسول خير البشر عليه صلوات الملك الاكبر روزى در محضر أصحاب نيكو سير چنين فرمود اگر كسى در أمر از امور دين قياس براى خود كند بيقين حضرت ربّ العالمين او را با ابليس لعين در أسفل السّافلين جليس و قرين گرداند زيرا كه أوّل قياس كنندگان آن لعين بيدين بود چنانچه در هنگام كه حضرت واجب الوجود آن مطرود و مردود را أمر بسجده آدم نمود آن متمرّد از روى جحود و عنود دعوى أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ نمود گفت: خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ در آن زمان متكبّر خنّاس در حضور ملك النّاس دعوى رأى قياس نمود.

و در روايت ديگر از حضرت جعفر بن محمّد عليه السّلام مروى و مشتهر است كه آن سرور به ابو حنيفه گفت:در وقت كه او بخدمت آن حضرت مشرّفشد كه تو كيستى؟ أبو حنيفه گفت:من مفتى أهل عراقم.

حضرت فرمود:نعم يا نعمان بچه فتواى ايشان ميدهى؟ أبو حنيفه گفت:بكتاب خداى وهّاب.

امام جعفر عليه السّلام فرمود كه:پس تو اى نعمان عالم بكتاب ايزد منّان و بناسخ و منسوخ قرآن و محكم و متشابه آن باشى؟ أبو حنيفه گفت:بلى حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:پس مرا خبر كن از تفسير و معنى قول خداى تبارك و تعالى وَ قَدَّرْنٰا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ آن كدام موضع است كه حضرت مهيمن علاّم أمر بسير آن مقام نمود؟

ص: 343

أبو حنيفه گفت:آن ما بين مكّه و مدينه حضرت سيّد الأنام است.

امام الباطن و الظّاهر جعفر بن محمّد باقر روى مبارك بجلساى مجلس عالى و محفل متعالى خود آورده گفت:من شما را بحضرت واجب تعالى قسم مى دهم كه آيا شما سير ميان مكّه و مدينه مينموديد كه فيما بين آن دو محلّ شما مأمون از قتل بعض جدال و مال از سرقت و زوال نباشيد؟ حضّار گفتند:اللّهمّ نعم،بار خدايا بلى بسيار بود كه ما در أيّام سير از قتل نفوس و از سرقت أموال از قطّاع الطّريق در ترس و افسوس بوديم.

چون آن ولىّ حضرت بيچون از أهل حضّار اين سخن شنيد روى به أبو حنيفه آورده گفت:يا أبا حنيفه حضرت ايزد خلاّق نگويد الاّ حقّ.

ديگر مرا خبر ده از قول حضرت عزّ و جلّ: وَ مَنْ دَخَلَهُ كٰانَ آمِناً آن كدام موضع است كه بعد از دخول آن محلّ آن كس مأمون و مصون در پناه عزّ و جلّ است؟ أبو حنيفه گفت:آن موضع بيت الحرام است در آن هنگام امام الأنام أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد(ع)روى بجليسان مجلس بهشت آئين ارم تزئين خود آورده گفت شما را بحضرت خداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا ميدانيد كه عبد اللّٰه بن الزّبير و سعيد بن جبير هر دو در هنگام ترس و خوف داخل حرم حضرت رحيم الرّءوف گشتند،مع هذا مأمون از قتل نگشتند؟ أصحاب حضّار يك بار گفتند كه:اللّهمّ نعم،بار خدايا چنين است كه امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود،و در آن خلاف نيست.

امام عليه السّلام گفت:ويحك يا أبا حنيفه بدرستى كه خداى تعالى

ص: 344

آنچه گويد حقّ است و أصلا در آن خلاف ظاهر نگردد.

أبو حنيفه چون دانست كه از جواب سؤال آن ولىّ ايزد متعال عاجز و لال است گفت:مرا علم به كتاب حضرت ذو الجلال نيست،و من مرد صاحب قياسم.

أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:تو چون مرد مقيسى پس نظر در قياس خود نماى و ببين كه در نزد ايزد أكبر قتل از ربا يا زنا از قتل كدام أعظم است؟ أبو حنيفه گفت:بلكه قتل أعظم از زنا است.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

پس چگونه است آنكه عزّ و جلّ در قتل راضى گرديد بشاهدين و در زنا راضى نكرديد الاّ بچهار شاهد،بعد از آن گفت:يا أبا حنيفه نماز أفضل است يا روزه؟ أبو حنيفه گفت:بلكه نماز أفضل است.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

بنا بر قياس تو بايستى بر حائض قضاى آنچه ايّام حيض از او فوت گشته لازم است از نماز و قضاء روزه لازم نباشد و حال آنكه حضرت قيّوم قضاء نماز را ساقط گردانيد و أمر بقضاء صوم نمود.

باز حضرت ولىّ بى نياز فرمود كه:يا أبا حنيفه بول أقذر و أنجس است يا منى؟ أبو حنيفه گفت:بول.

امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه:بنا بر قياس تو لازم آيد كه

ص: 345

غسل از بول بايد كرد نه از منى و حال آنكه خداى تعالى غسل از منى واجب گردانيد نه از براى بول.

أبو حنيفه گفت:من مرد صاحب رأى ام.

حضرت امام جعفر بن محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه:رأى تو در حقّ مرد كه او را غلام باشد و خواجه تزويج بزنى نمايد و غلامش نيز تزويج كند بزن ديگر و اين هر دو عقد در يك شب واقع گردد و خواجه و غلام هر دو در يك شب دخول كنند و بعد از آن هر دو در يكوقت مسافر گردند و هر دو زن خود را در يك خانه بگذارند قضا را بعد از مسافرت ايشان هر دو زن پسران زائيدند و بعد از تولّد زنان ديوار خانه برايشان واقع گشته وفات يافتند و هر دو پسر باقيماندند در اين حال براى تو مالك كدام و مملوك كدام و وارث كه و موروث كدام است؟ أبو حنيفه چون جواب آن ولىّ ايزد وهّاب در اين باب نداشت پرده از حقيقت أحوال خود برداشت و گفت:حقايق اين مقدّمات بر من مخفى است و من مرد صاحب حدودام.

حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام گفت:چه نوع حدّ شخصى كه يكى را چشم كنده باشد و بعد از آن دست ديگر را قطع كند مقرّر خواهى داشت و اقامت حدود بر او چه نوع مينمائى؟ أبو حنيفه گفت:من مردى ام كه مطّلع به بعثت أنبياء عظام و رسل كرام آن حضرت فرمود:پس مرا خبر ده از قول حضرت عزّ و جلّ در هنگام كه موسى و هرون عليهما السّلام را بفرعون مبعوث گردانيد و أمر كرد كه او را با سلام بخوانند لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىٰ لفظ لعلّ در نزد تو بمعنى شكّ است؟

ص: 346

أبو حنيفه گفت:نعم.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود:

چنان كه لعلّ در پيش تو موضوع از براى شكّ است أيضا در نزد خداى عزّ و جلّ لفظ لعلّ از براى شكّ مستعمل است چنانچه در قرآن فرمود كه: لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىٰ حقيقت اين بيان ظاهر و عيان گردان.

أبو حنيفه گفت:مرا علم بحقايق آن كما ينبغى و يليق نيست.

امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق صلوات اللّٰه عليهم أجمعين فرمود كه:اى أبو حنيفه فتوى بكتاب خداى منّان ميدهى و وارث آن نيستى و زعمت آنست كه در مقدّمات ذى أساس صاحب قياسى و حال آنكه بناى دين اسلام بر قياس انصرام نيافت و أوّل كسى كه بر أساس قياس شتافت ابليس بود.

و نيز زعم تو آنست كه صاحب رأى و حال آنكه رأى از حضرت رسول ملك تعالى صلوات اللّٰه و سلام عليه صوابست از غير آن حضرت خطا و موجب محرومى از ثواب و جزاست،زيرا كه خداى تعالى و تبارك خطاب بحضرت رسالتمآب فرمود كه: وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ الآيه و بغير نبىّ المحمود ايزد معبود اين احسان و مرحمت بهيچ أحدى ننمود.

و زعمت آنست كه حدود و آن كسى باشى كه مباعث أنبياء بتو نازل شد و خاتم الأنبياء محمّد المصطفى عليه صلوات ربّ الأرض و السّماء أعلم بمباعث أنبياء عليهم سلام اللّٰه تعالى از تو و ساير خلق اللّٰه بود.

اى أبو حنيفه اگر نه آن بودى كه تو بعد از خروج از منزل مادر هر مقام و مأوى در نزد أحدى از خلق اللّٰه تعالى ميگفتى كه من در پيش پسر رسول

ص: 347

حضرت قادر عالم رفتم و مدّتى در نزد او نشستم أصلا از من حقيقت شيئى از أشياء را سؤال ننمود من هرگز از تو سؤال نميكردم.

أبو حنيفه گفت:مرا علم و كمال نيست.

امام الأنام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود:حقايق أحوال تو به نوعى است كه مذكور شد قياس حال خود نمائى اگر تو مرد صاحب قياسى.

أبو حنيفه گفت:من بعد از اين مجلس هرگز متكلّم بقياس نگردم زيرا كه من از كلام صدق التيام شما قياس أساس كار خود گرفتم.

حضرت امام الهمام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود:حاشا و كلاّ كه حبّ رياست دنيا ترا بگذارد و تو ترك آن توانى نمود چنانچه قبل از اين ترك آن نتوانستى كرد الحال بر حال تو بهمان منوال حقيقت است تمامى خبر اينست كه مذكور شد.

و از عيسى بن عبد اللّٰه القريشى مرويست كه:أبو حنيفه در هنگام كه به خدمت حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام آمد آن حضرت(ع) فرمود كه:يا أبا حنيفه بمن رسيد كه تو قياس ميكنى و مدار تو در أحكام شرع سيّد الأنام بقياس است؟ أبو حنيفه گفت:نعم امام عليه السّلام فرمود كه:قياس مكن زيرا كه أوّل آنكه قياس كرد ابليس بود،چنانچه در هنگامى كه حضرت واجب الوجود او را بسجدۀ آدم(ع)أمر نمود از روى قياس گفت:

أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ بدرستى كه آن مطرود لعين از روى عداوت و كين قياس فيما بين نار و طين نمود ليكن قياس ميان

ص: 348

نوريّت آدم بنوريت نار ننمود چه اگر قياس فيما بين اين نورين و صفاء يكى از اين دو نور بر ديگر مينمود هر آينه عالم و عارف بمراتب عزّت و قدر و منزلت أب الأنبياء و الأوصياء آدم عليه سلام اللّٰه ميبود يحتمل بعد از معرفت تامّ بحال آدم عليه السّلام منكر سجدۀ او نگشتى و ملعون سرمد و مطرود أبد نشدى.

و از حسن بن محبوب مرويست كه گفت:من از سماعه شنيدم فرمود كه:

چون أبو حنيفه بخدمت حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام حاضر شد في الفور از آن حضرت سؤال نمود كه مسافت ميان مشرق و مغرب چه مقدار است.

آن ولىّ الملك الوهّاب گفت:مسافت ميان مشرق و مغرب سير يك روزه آفتاب است بلكه كمتر از آن.

چون أبو حنيفه شنيد گفت:اين بغايت أمر عظيم و عجيب است.

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:اى عاجز اين آفتاب از مشرق طالع گردد و در مغرب غروب كند،در أقل از يك روز اين تمام خبر است.

از عبد الكريم بن عتبة الهاشمى مروى است كه من در نزد حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام در مكّه بيت اللّٰه الحرام حاضر بودم كه جمعى كثير از معتزله كه در ميان ايشان در آن مكان و مقام حاضر گشته شروع بر كلام نمودند چون در آن مقصد و مرام بحدّ كثرت و ابرام رسانيده خبط در آن كلام فرمودند و مقالات فاسده آن لئام بسمع شريف أبو عبد اللّٰه عليه السّلام رسيد،آن حضرت فرمود كه:شما كلام خود را بر من بغايت دراز بلكه طويل بى ساز گردانيديد،پس شما أمر خود را مستند بيك مرد گردانيد تا او بوكالت جميع متكلّم بحجج و براهين شما با ما گردد بشرطى كه بيانش بر سبيل ايجاز و اختصار

ص: 349

نه بر وفق اطناب و اكثار بود.

احتجاج امام ع بر عمرو بن عبيد در امر امامت

معتزله اسناد أمر خود بالتّمام به عمرو بن عبيد نمودند و آن لئام خاطر خود باو جمع فرمودند.

آن مرد شروع در بلاغت و اطاعت كلام نمود و آنچه گفت اين بود كه:يا أبا عبد اللّٰه أهل شام تا خليفه خود را بقتل رسانيدند و شمشير در يك دگر گذاشته اند بعضى از ايشان قتل بعضى ديگر از قوم و خويشان خود نمودند و چون أمر و كار و عمل و كردار ايشان بغايت أبتر و پريشان گشت بالأخره ما و ايشان فكر مآل حال خود في يوم لا ينفع بنون و لا مال نموده گفتيم:

لا علاج ما محتاجيم بمرشد هادى كه ما را ارشاد و هدايت نمايد،چون نظر كرديم يافتيم مردى كه او را عقل و دين و مروّت و معدن خلافت است و او محمّد بن عبد اللّٰه بن الحسن است ما را اراده چنان است كه با او اجتماع نمائيم و باو بيعت فرمائيم بيقين بعد از متابعت ما باو أحوال ما كمال قوّت بهم رساند و ما را مظاهرت تمام پيدا گردد و ما خلايق را بمتابعت و مبايعت او خوانيم.

پس هر كه باو بيعت كند ما با ايشانيم و او نيز از ماست و آنكه از ما اعتزال نمايد ما نيز از او باز ايستيم و آنكه با ما بقتال و جدال برخيزد ما نيز با او مقاتله و مجادله نمائيم تا او را از بغى و ضلال ردّ بحقّ و أهل آن من جميع الوجود و الأحوال نمائيم.

و چون ترا صاحب فضل و كمال و بكثرت شيعيان و محبّان بى نظير و أمثال يافتيم و ما را بى قيل و قال احتياج بأمثال شما خداوندان علم و حال است لهذا دوست داريم كه اين مقال بسمع شما رسانيم و حقايق أحوال بشما

ص: 350

معروض گردانيم زيرا كه ما را از شما استغناء نيست،بلكه احتياج ما در أمر دين و دنيا بشماست.

چون آن مرد از كلام فارغ شد حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه من اگر با شما تكلّم نمايم بمثل كلام عمر و شما در آن أمر مستمرّ خواهيد بود؟ قوم گفتند:نعم راوى گويد:در آن دم حضرت امام الأكرم جعفر بن محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حمد و سپاس و شكر و ثناى دور از حدّ بيان و احساس و نعت حضرت نبىّ المبعوث الى الجنّ و النّاس بلسان معجز نشان بيان نمود.

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه فرمود كه:يا عمرو ما از كسى كه عاصى از حضرت الهى باشد در سخط و غضبيم ليكن از مطيعان ايزد بارى و تابعان حضرت رسالت پناهى شاكر و راضى در أزمنۀ حال و مستقبل و ماضى خواهيم بود.

اى عمرو مرا خبر ده كه اگر امّت سيّد البريّه ترا متقلّد أمر خلافت خود گردانند و تو مالك خلافت بغير قتال و مئونت گردى و بتو گويند كه اختيار أمر ولايت امّت بكف كفايت و بقبضۀ اقتدار و درايت آنست هر كرا خواهى والى و حاكم امّت كن در آن وقت تو كرا متولّى و متصدّى أمر خلافت خواهى گردانيد؟ عمرو بن عبيد گفت:من أمر خلافت بشوراى مسلمين ميان امّت مقرّر خواهم كرد.

حضرت امام الخلائق فرمود كه:ميان جميع امّت يا بعض ايشان؟ عمرو گفت:ميان تمامى ايشان.

آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:آيا شورى ميان فقهاء أبرار و علماء أخيار برقرار خواهى داشت يا براى ساير النّاس خواهى گذاشت؟

ص: 351

عمرو گفت:بيقين شورى ميان فقهاء و أخيار مسلمين است.

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه:قريش و غير ايشان نيز داخل در شوراى خود ميكنيد؟ عمرو گفت:بلكه جميع عرب و عجم را داخل شورى اگر توانم ميگردانم.

امام الأنام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:مرا خبر ده يا عمرو آيا أبا بكر و عمر را بولايت مى پذيرى يا از ايشان هر دو تبرّا مينمائيد؟ عمرو گفت:ايشان را بولايت و خلافت بپذيرم.

آن حضرت فرمود كه:يا عمرو اگر تو مردى باشى كه تبرّا از ايشان هر دو مينمودى نمائى،جايز است كه خلاف قول و فعل ايشان كنى،و اگر از مواليان و دوستان ايشان بودى پس الحال كه اين شيوه پيش گرفتى مخالفت با ايشان كردى و بر مذهب و كيش ايشان نرفتى زيرا كه أبو بكر به عمر عهد كرد كه اگر او بيعت به أبا بكر نمايد چون أيام وفات او نزديك رسد براى او بخلافت امّت وصيّت كند چون عمر از أبو بكر عهد و شرط گرفت بيعت كرد،و أبو بكر در باب ولايت عمر شور بهيچ أحدى از جنّ و بشر ننمود.

امّا عمر در أيّام وفات أمر خلافت بشورى انداخت ميان شش نفر چنانچه سابقا حقيقت اين خبر منقول و مستطر گشت و بغير آن شش نفر از أصحاب ترا و أصحاب بلكه تمامى أحباب راضى بآن نخواهيد بود.

عمرو بن عبيد گفت:يا أبا عبد اللّٰه عمر چه كرد؟ آن حضرت فرمود كه:عمر صهيب را أمر كرد كه تا سه روز پيش نماز باشد مردمان اقتداء بايشان نمايند تا آن شش نفر شور با يك ديگر نمايند بشرطى كه در ميان أعيان شورى أحدى بغير ابن عمر نباشد و او را دخل در شورى

ص: 352

نبود، آيا أمر أصحاب شورى باشد و ايشان را بتهاون و توجّه در باب تعيّن خليفه نگذارد و عمر در محضر أنصار و مهاجر وصيّت كرد كه سه روز بگذرد و أصحاب شورى مقدّمات خلافت بانصرام نرسانند گردن هر شش نفر را بزنند و اگر چهار نفر اتّفاق كنند پيش از تقضّى أيّام ثلثه و دو نفر مخالفت نمايند بايد كه گردن آن دو كس را بزنند پس شما نيز راضى باين نوع شورى در ميان مسلمانان خواهيد بود؟ عمرو بن عبيد و باقى اصحابش گفتند:ما هرگز راضى باين نوع شورى نخواهيم شد.

در آن حال ولىّ ايزد متعال جعفر بن محمّد الصّادق عليه سلام الملك الفعّال گفت:يا عمرو در آن هنگام چنان مى بينى كه تو و اصحابت اگر مبايعت بصاحبت نمائيد يعنى بمحمّد بن عبد اللّٰه بن الحسن بيعت كنيد و مردم را بمبايعت ايشان بخوانيد و امّت بر سر او جمعيّت كنيد بنوعى كه دو نفر از امّت از آن جماعت با شما مخالفت نكنند پس شما نزد مشركين كه ايمان و اسلام نياورده باشند و أداء جزيه نكرده كسى نزد آنها اگر بطلب جزيه فرستيد يا آن طايفه را با سلام بخوانيد و آن جماعت بقدم انكار و تمرّد پيش آيند آيا در نزد شما يا در پيش صاحب شما از علم و حال و فضل و كمال آنقدر هست كه آن مشركان را بسيرت حضرت سيّد البريّه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه در أيّام حيات مشركان را به قبول جزيه ممنون ميگردانيد شما نيز آن طايفه را متقبّل شرايط ذمّه و جزيه توانيد نمود؟ ايشان گفتند:نعم آن حضرت فرمودند پس چگونه سلوك در اين حال با منكران دين حضرت

ص: 353

رسول ايزد متعال مينمائيد؟ معتزله گفتند كه:ما أوّل مشركان را باسلام و ايمان ميخوانيم و چون ابا و انكار نمايند آن طايفه را بشرايط الزام جزيه ملتزم ميگردانيم.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:اگر منكران دين سيّد- المرسلين مجوسى باشند يا أهل كتاب چنين خواهيد كرد؟ معتزله گفتند:خواه مجوس باشند يا أهل كتاب سلوك ما با أهل مرتاب بى شبهه و ارتياب باين منهج مستطابست.

حضرت أبا عبد اللّٰه جعفر بن محمّد فرمود:اگر متمرّدان پرستش أصنام و أوثان يا عبادت بهايم و نيران نمايند و از أهل كتاب خداى منّان نباشند سلوك شما بآنان بچه كيفيّت و عنوان خواهد بود؟ معتزله گفتند:جميع أصناف كفّار در پيش ما مساوى اند.

حضرت امام النّاطق جعفر الصّادق(ع)فرمود كه:اى عمرو مرا خبر ده كه آيا تو قرآن خوانده اى؟ عمرو گفت:نعم.

امام الأنام(ع)فرمود كه اين آيه تلاوت كن كه: قٰاتِلُوا الَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ لاٰ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لاٰ يُحَرِّمُونَ مٰا حَرَّمَ اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاٰ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حَتّٰى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ .

اى عمرو حضرت ايزد تبارك و تعالى استثناء أهل كتاب و غير ايشان را در اين باب آيا مساوى ميدانيد؟ عمرو گفت:نعم حضرت امام عليه السّلام فرمود:يا عمرو تو قول از كه فرا گرفته اى؟

ص: 354

عمرو گفت:من از مردمان چنان مى شنوم كه تمامى كافران در اين باب يكسانند.

امام(ع)فرمود كه:اين كلام واگذاريد و از أمثال اين مقال بگذريد اگر أصناف كفره ابا از قبول جزيه نمايند پس اسما با ايشان بعد از مقاتله،و مجادله اگر مستظهر گرديد و غنايم بسيار از آن أهل انكار بتصرّف شما درآيد چگونه آن غنيمت را در ميان امّت صرف و قسمت خواهيد كرد؟ عمرو گفت:أوّل اخراج خمس آن نمائيم و چهار خمس ديگر را بر آن جماعت كه با آن أهل ضلال قتال و جدال نمودند دهيم.

حضرت امام الأنام عليه الصّلوة و السّلام گفت:بر جميع آن جماعت كه ايشان مقاتله با أهل ضلال نمودند تقسيم خواهى كرد؟ گفت:بلى حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود:اى عمرو بدرستى كه اگر قسمت غنايم بدين نهج نمائى هر آينه تو مخالفت بحضرت نبىّ الرّحمه در فعل و در سيرت خواهى كرد و ميان من و ميان تو در اين باب فقهاء مدينه و مشايخ آن مكان حاضرند اگر مرا صادق ندانى بايد كه از ايشان سؤال حقايق آن كنى زيرا كه فقهاء و مشايخ مدينه در آن باب نزاع و اختلاف ندارند و نيز حضرت- رسول عزيز وهّاب در أيّام حيات آن رسالتمآب مصالحه با جماعت أعراب سكنۀ باديه نموده مقرّر فرمود كه:آن حضرت ايشان را در مسكن و مآب و در ديار و موطن ايشان با أقوام و أصحاب ايشان بگذارد كه آن طايفه را از آن مكان مهاجرت بمكان ديگر نفرمايد و اگر جمعى از دشمنان قصد حضرت رسول آخر الزّمان نمايند چون حضرت نبىّ الرّحمه بواسطۀ امداد و معاونت آن طايفه را

ص: 355

طلبيد آن جماعت اطاعت نبىّ اللّٰه را بر خود واجب و لازم دانسته امداد و اعانت نمايند و رسول ايزد مجيب شرط نمود كه ايشان را بعد از اعانت أصلا از غنايم حصّه و نصيب نباشد.

اى عمر تو ميگوئى كه غنايم ميان ساير امم كفّار بقسمت برقرار خواهد بود پس تو مخالفت با رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در سيرت آن حضرت در حقّ مشركين نمودى و بهيچ باب تفكّر در آن باب نفرمودى از اين بگذر چه ميگوئى در صدقه؟ آنگاه آن ولىّ الامّه تلاوت اين آيه نمود كه: إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ،وَ الْمَسٰاكِينِ وَ الْعٰامِلِينَ عَلَيْهٰا الى آخرها و گفت:نعم اى عمرو تو آن را چگونه قسمت در ميان آن امّت خواهى كرد؟ عمرو گفت:من آن را منقسم بهشت سهم گردانم هر جزو از أجزاى ثمانيه را بجزو از قوم دهم.

حضرت امام الهمام عليه الصّلوة و السّلام فرمود كه:اگر يك صنف ده هزار كس باشند و صنف ديگر يك نفر يا دو يا سه نفر باشند براى اين صنف كه يكى يا دو سه نفر باشند قسمت ايشان را مثل قسمت آن ده هزار نفر ميگردانى عمرو گفت:بلى حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق(ع)فرمود كه:وضع قرار قسمت ميان حضرى و بدوى چگونه مقرّر خواهى داشت بايد كه قسمت ميان اين دو طايفه بالسّويّه نباشد بلكه قسمت غنيمت بر قدر ما يحضر است از آن جماعت و بر قدر آنچه صاحب ولايت و خلافت براى خود صلاح داند و بر قدر آنچه از غنايم حاضر گردد و اگر خلافت آنچه ذكر شد معمول گردانى هر آينه

ص: 356

مخالف حضرت رسول در فعل و قول خواهى بود و اگر آنچه من گفتم تو را چيزى ديگر بخاطر رسد بدرستى كه فقهاء أهل مدينه و مشايخ ايشان حاضرند و تمامى ايشان مخالفت در آن ندارند كه نبىّ ايزد منّان تقسيم صدقات،و غنايم بدين عنوان قسمت و اعطاء مى نمود.

بعد از آن روى مبارك بجانب عمرو بن عبيد آورده گفت:

يا عمرو اتّق اللّٰه بخداى بپرهيز اى عمرو نيز شما

ايّها الرّهط اتّقوا اللّٰه.

بخداى عزيز بپرهيزيد بدرستى كه پدر بزرگوارم براى من حديث و حكايت كرد و حال آنكه آن ولىّ ايزد متعال بهترين أهل زمين و أعلم انسان بكتاب خداى منّان و أعرف بسنّت حضرت رسول آخر الزّمان بود آن سرور از سيّد البشر چنين خبر داد كه آن رسول واهب معبود چنين فرمود كه كسى اگر مردمان بضرب شمشير خود بخود خواند و خود را اولو الأمر داند و حال آنكه در ميان مسلمانان أعلم و أفضل از او در آداب شرايع و أحكام اسلام و ايمان موجود و عيان باشد پس آن مدّعى ضالّ متكلّف و غاوى متعسّف است.

احتجاج امام صادق ع بر شامى در امر خلافت و احتجاج اصحاب آن حضرت با او

از يونس بن يعقوب منقول و مروى است كه من روزى در خدمت حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام حاضر بودم كه در آن وقت مردى از أهل شام بشرف دريافت ملاقات آن امام الهمام مستسعد و مقضىّ المرام گرديد و گفت:من مرد صاحب فقه و كلام و عالم بفرايض بالتّمام و از شام بواسطۀ مناظره با أصحاب تو باين مقام آمدم.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:آيا كلام تو كلام حضرت رسول ملك العلاّم است يا از پيش تست.

شامى گفت:بعضى از آن كلام از حضرت رسول و بعضى از آن از پيش

ص: 357

منست.

امام الهمام گفت:اى غاوى شام پس تو شريك سيّد الأنام باشى؟ گفت:نه امام جعفر الصّادق عليه السّلام گفت:آيا تو وحى از حضرت ايزد تعالى شنيدى؟ شامى گفت:نه امام عليه السّلام فرمود كه:آيا اطاعت تو بر ساير أنام واجبست چنانچه اطاعت رسول ملك العلاّم واجب و لازم است؟ شامى گفت:نه در آن أثر يونس بن يعقوب گويد كه آن سرور ملتفت بجانب من أحقر گرديد و گفت:يا يونس اين مرد خصم نفس خود گرديد پيش از آنكه متكلّم شود پس آنگاه فرمود:يا يونس اگر تو كلام را نيكو ميدانستى با تو مكالمه مينمودم و حقايق آن را بر تو آشكار ميفرمودم.

يونس گفت:پس براى آن كس حسرت است كه مطّلع بحقايق كلام نباشد ليكن سابقا من فداى تو گردم از لسان معجز نشان شما شنيدم كه نهى از كلام مينمودى و ميفرمودى:ويل لأصحاب الكلام كه ميگويند كه اين أمر منقاد است و اين منقاد نيست و اين منساق است و آن منساق نيست و اين معقول ماست و آن معقول ما نيست.

حضرت امام الهمام أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:من گفتم ويل از براى قوميست كه ترك قول من بواسطۀ كلام نموده اند و آن مذهب ناپسند را پسنديدند و آنچه در خاطر داشتند در پى عمل آن شتافتند.

ص: 358

پس آنگاه آن ولىّ اللّٰه بمن گفت:يا يونس بيرون رو و هر كه را از متكلّمين بيابى او را داخل اين منزل گردان من غير تراخى و مهل من حسب الأمر آن سرور چون از محلّ و منزل آن ولىّ عزّ و جلّ بيرون رفتم حمران بن أعين كه حسن الكلام و عالم و محمّد بن نعمان أحول كه مرد متكلّم بودند و هشام بن سالم و قيس الماصر كه اين دو نفر نيز از متكلّمان آن عصر بودند.

امّا قيس چون تعليم علم كلام از حضرت علىّ بن الحسين عليهما الصّلوة و السّلام گرفته لهذا در كلام أحسن و أعلم از تمام بود حاضر يافتم بعد از تبليغ پيام آن امام الأنام(ع)ايشان را داخل منزل آن سلالۀ سيّد الرّسل- گردانيدم و آن حضرت در آن وقت در خيمۀ خود در طرف جبل در راه حرم تشريف داشتند و آن چند روز پيش از احرام و اتيان مناسك حجّ بيت اللّٰه الحرام بود چون ما با ياران بمجلس بهشت قرين ارم تزيين آن امام الثّقلين درآمديم آن سرور سر مبارك از خيمه بدر كرد ما بعد از عرض نيكو بندگى و اداء عبوديّت و سر افكندگى ناگاه ديديم كه در عقب آن سرور شتر در پس خيمۀ مخبى است،گفت:هشام و ربّ الكعبه كه حضرت امام الجنّ و البشر ما را بواسطۀ تحقيق أمر و خير طلب داشت.

يونس گويد كه ما را گمان چنان بود كه هشام مردى از أولاد عقيل بن أبى طالب باشد زيرا كه آن عبد صالح ايزد علاّم شديد المحبّه بحضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام بود كه ناگاه هشام بن الحكم وارد بخدمت آن امام اكرام گشت و در ميان ما كسى بجز أكبر و أسنّ از او نبود و أوّل كسى كه خطّ لحيۀ او نمود او بود.

يونس گويد كه:حضرت أبى عبد اللّٰه عليه سلام الملك المجيد چون او

ص: 359

را بى جاى ديد براى جلوس او در پهلوى خود موسّع گردانيد.

پس آنگاه فرمود كه:اين ناصر ما بقلب و لسان و بدست و باقى جوارح و اركانست.

بعد از آن آن حضرت روى بحمران بن أعين آورد و گفت:با اين مرد يعنى بشامى متكلّم شو حمران حسب الأمر آن امام الانس و الجانّ با آن مرد شروع در تكلّم و جدال و مباحثه و قيل و قال نمود تا آنكه بر او مستظهر،و غالب گشته الزام فرمود بعد از آنكه حمران الزام شامى نمود حضرت امام الأنام جعفر بن محمّد عليه السّلام روى بمحمّد بن نعمان آورد فرمود كه يا طاقى با شامى متكلّم شوى حسب الأمر آن ولىّ ايزد بارى طاقى بعد از تكلّم با شامى او را الزام داده بر او مستظهر گرديد.

پس آنگاه آن ولىّ مهيمن علاّم روى بهشام آورده گفت تو نيز به او تكلّم نماى چون هشام را سابقۀ آشنائى بشامى بود بعد از ملاقات و تعارف يك ديگر حرف از آن ممرّ مذكور و مشتهر نگردانيدند.

بعد از او حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام بقيس الماصر فرمود كه:تو نيز با شامى متكلّم شوى همان كه هر يك ايشان با شامى بتكلّم و بيان در- مى آمدند،حضرت أبو عبد اللّٰه عليه الصّلاة و السّلام از سخنان ايشان خندان ميشد و چندان مباحثه در كلام نمودند كه شامى بكام و ناكامى مستخذل و خجل گرديد.

بعد از آن حضرت امام الاكرام جعفر بن محمّد عليه السّلام به شامى گفت:كه با اين غلام متكلّم شوى يعنى به هشام بن الحكم در تكلّم درآى.

شامى گفت:نعم

ص: 360

پس آنگاه شامى گفت:بهشام كه از من سؤال در باب امامت حضرت ولىّ ايزد متعال أبى عبد اللّٰه عليه سلام الملك الفعّال نماى.

هشام چون از آن اعلم أهل شام استماع اين كلام نمود در غضب تمام شد چنانچه مرتعد و مرتعش گرديد بعد از آن گفت:اى شامى آيا پروردگار تو خلق خود را انظار و مهلت دهد يا خلايق ايزد خالق هر نفس انتظار و مهلت از براى نفس ايشان بهر كيفيّت و عنوان كه خواهند ظاهر و عيان گردانيد؟ شامى گفت:بلكه حضرت پروردگار خالق مهلت خلق دهد.

هشام گفت:پس هر نظر و مهل كه از براى خلايق بود عزّ و جلّ آن را در دين ايشان بحيّز عمل آورد و آن كدام است؟ شامى گفت:آن چنانست كه رحيم الرّحمن تكليف تمامى امّت بمعرفت و عبادت و شناخت و طاعت نمود و اقامت دلايل و حجّت بر آن تكليف ظاهر و عيان فرمود و علل ايشان را زايل نمود.

هشام گفت:كدام است آن دليل كه حضرت ربّ جميل از براى بندگان خود نصيب فرمود؟ شامى گفت:كه آن دليل ظاهر و مشهور ارسال ذات رسول واجب الوجود بود.

هشام گفت:چون رسول ايزد بيچون وفات كرد بعد از آن حضرت دليل واضح و مرشد لايح چه خواهد بود؟ شامى گفت:كتاب مالك الرّقاب و سنّت رسالتمآب.

هشام گفت:اى شامى كتاب و سنّت اليوم براى ارشاد و هدايت نفع

ص: 361

تمام در جاى كه در آن اختلاف واقع گردد خواهد داد بنوعى كه اختلاف از ما بغير خلاف و گزاف واقع نخواهد شد و ما را تمكين تمام بر اتّفاق پيدا خواهد گرديد؟ شامى گفت:بلى هشام فرمود كه:پس تو از شام باين محلّ و مقام براى چه آمدى و ما و ترا مخالفت از براى چيست و ترا زعم و گمان چنانست رأى در دين طريق پسنديده و آئين سنجيده است و قول تو آنست و مقرّى بآن كه رأى مجتمع بر قول واحد كه مختلف باشد نخواهد شد.

شامى ملزم و ساكت شد مانند منكران.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه:يا شامى چرا متكلّم نميشوى شامى گفت:يا حضرت اگر من گويم كه خلاف و اختلاف نكرديم مكابره است و اگر گويم كه كتاب و سنّت رفع اختلاف ميكنند و از ما دفع مخالفت مينمايند قول من باطل است زيرا كه در هر يك از قرآن و سنّت وجوه بسيار محتمل است و مرا نيز بر هشام بمثل همين كلام است.

حضرت امام الامّه فرمود كه:آن را سؤال كن كه جوان آن را بر وفق دلخواه بلا اشتباه بسيار خواهى يافت.

شامى گفت:يا هشام آيا كه خلق را انظار و مهلت دهد پروردگارشان يا أنفس ايشان؟ هشام گفت:بلكه پروردگار ايشان انظار و مهلت از جهت بندگان مقرّر گرداند.

شامى گفت:آيا حضرت ايزد قادر تعالى براى ايشان كسى كه جمع

ص: 362

كلمات و رفع اختلافات آن جماعت نمايد و باين حقّ از باطل بواسطۀ آن طايفه فرمايد؟ هشام گفت:بلى شخصى عالم كامل قادر بر ازالۀ جهل در هر وقت و محلّ از حضرت عزّ و جلّ معيّن و مسجّل است.

شامى گفت:يا هشام آن كيست؟ هشام فرمود كه:امّا در ابتداء شريعت آن رسول ربّ العزّتست ليكن بعد از فوت رسول حضرت مهيمن آن مرشد أهل زمين ديگرى خواهد بود شامى گفت:كيست آن غير كه او نايب مناب آن نبىّ الرّحمه و قائم مقام آن حضرت در تبليغ أحكام اسلام و حجّت بعد از آن سيّد البريّه بطوايف امّت باشد؟ هشام گفت:در اين وقت ما يا پيشتر از اين؟ شامى گفت:بلكه در اين وقت ما.

هشام گفت:امام امّت در اين وقت اين كس است كه در اين مجلس نشسته است و او از اين كلام اراده حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام نمود و فرمود كه:

آنست آن كسى كه شدّ رحال بسوى او و مرجع و مآب رجال در يوم لا ينفع بنون و لا مال بر او است كه بأمر حضرت واجب تعالى مخبر بأخبار سماء به وراثت أجداد و آبا است.

شامى گفت:مرا حقيقت صدق اين كلام شما بچه نوع ظاهر و هويدا و معلوم و پيدا خواهد شد؟ هشام گفت:اى شامى سؤال كن از آن حضرت هر چه بخاطرت خطور و عبور كند.

ص: 363

شامى گفت:يا هشام باين جواب عذر مرا منقطع و بى آب و تاب گردانيدى الحال مرا سؤال از آن ولىّ ايزد متعال واجب است بى شبهه و احتيال.

حضرت أبى عبد اللّٰه عليه سلام الملك الفعّال در آن حال بسعادت و اقبال باكمال استعجال فرمود كه:يا شامى من كفايت مسألت تو نمايم ترا از سير و سفرت آگاه فرمايم تو از شام در فلانه روز بيرون آمدى در راه تو بفلان محلّ بتقدير حضرت عزّ و جلّ واقع شدى و در راه چنين و چنين ديدى و مرور در طريق با رفيق بصفت اين و اين كردى.

شامى گفت:و اللّٰه كه هر چه در باب سير و سفر در قفاى من در هر منزل خبر دادى راست گفتى،و در غرر فوايد سوانح أحوال مرا بمثقب صدق سفتى در آن وقت شامى گفت الحال من مسلمان گشته اقرار بحضرت ذو الجلال و به نبوّت رسول ايزد لا يزال نمودم.

أبو عبد اللّٰه عليه السّلام گفت:يا شامى بلكه در اين ساعت ايمان به واهب سبحان آوردى زيرا كه اسلام پيش از ايمان است چه توارث و تناكح با سلام است و ثواب بايمانست.

شامى گفت:راست گفتى آنگاه گفت:كه أشهد أن لا اله الاّ اللّٰه،و أشهد انّ محمّدا رسول اللّٰه و أشهد أنّك وصىّ الأوصياء.

يونس گويد كه:حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام روى مبارك بحمران بن أعين آورده فرمود كه يا حمران كلام مجرى بر أثر كلام گردد پس هر چه جواب بصواب گفتى صواب كردى.

و بعد از آن حضرت امام عليه السّلام ملتفت بهشام بن سالم گرديد و گفت:ارادۀ تو آنست كه بر أثر آن روى و ليكن معرفت بحقيقت آن ندارى.

ص: 364

پس آنگاه آن ولىّ حضرت عزّ و جلّ ملتفت بمحمّد بن نعمان الأحوال گرديد و گفت:قياس تو قياس روّاغ است اراده باطل بباطل ديگر كردى لكن باطل تو بغايت بيّن و ظاهر است.

پس از آن متوجّه به قيس الماصر گرديد و گفت:يا قيس متكلّم شو امّا بايد كه كلام خود را نزديك گردانى بخبر از رسول عليه الصّلوة و السّلام و سخنان خود را از كلام حقّ كه ممزوح از باطل باشد دور گردان زيرا كه حقّ اندك براى تو كافى است از باطل بسيار،اى هشام تو و محمّد بن نعمان الأحوال دو معاذ حاذق و صاحب فراست لا يقيد.

يونس بن يعقوب گفت:ظنّ من چنان بود كه آن حضرت و اللّٰه كه هشام بن الحكم همان كلام كه با آن دو شخص أوّل گفته بمثل آن يا قريب به همان خواهد گفت امّا آن خلاصۀ أولاد رسول ربّ العباد فرمود كه:يا هشام اگر نخواهى كه پايهاى تو در هنگام طىّ مسافت زمين كه مثل طيران أمثال خود كنى و آن بهم پيچد پس بايد كه متكلّم بمردم از روى عرف و مكرم گردى و پرهيز از ذلّت و شفاعت آنكه در وراء تست نمائى.

بيان مكالمه هشام با عمرو بن عبيد در پيشگاه امام صادق ع

و از يونس بن يعقوب مرويست كه:من در خدمت حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام مشرّف شدم جماعت از أصحاب آن حضرت در آن وقت در خدمت آن سرور حاضر بودند و در ميان ايشان حمران بن أعين و مؤمن الطّاق و هشام ابن سالم و طيّار يك بار بودند و نيز جمعى از أصحاب در خدمت آن ولايتمآب بودند كه هشام بن الحكم كه جوان نوخواسته بود او نيز در سلك آن طايفه منخرط بوده،حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام روى بجانب هشام آورد و گفت:يا هشام،هشام گفت:لبّيك يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله

ص: 365

و سلّم.

حضرت امام الامّه فرمود:بمن خبر نميدهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و با او چگونه سؤال نمودى؟ هشام گفت:جعلت فداك يا ابن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا حياء از جلالت قدر شما مانع از بيان آن است و زبانم در پيش دست شما يا راى گويائى و بيان ندارد.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود:كه يا هشام هر چه ما شما را مأمور بآن گردانيم شما را بنا بر وجوب اطاعت فعل آن بر شما لازم است.

هشام بعد از استماع اين كلام گفت:سمعا و طاعتا يا ابن رسول اللّٰه(ص) حقيقت اين أمر چنانست كه از عمرو بن عبيد سخنان چند بمن رسيد كه در مسجد بصره مى نشيند و سرانبان لاف و گزاف گشوده كلام خارج از طريقت و شريعت حضرت سيّد الأنام و أئمّة المعصومين عليهم السّلام در نزد عوام خاصّ و عامّ ميگويد اين مقدّمه بر من بغايت گران آمد با خود گفتم كه بهتر آنست كه خود را ببصره رسانم و او را بامداد و اعانت حضرت ربّ العزّه از اين لاف بازگردانم بواسطۀ همين روانه بصره گشتم و روز جمعه داخل شهر بصره گشته بمسجد جامع آن بلده درآمدم ناگاه ديدم حلقۀ مجمع بزرگ است چون نيك نظر كردم عمرو بن عبيد را ديدم كه شمله سياه از صوف پوشيده و شملۀ ديگر را رداء ساخته در آن مجمع مربّع نشسته و مردمان از او سؤال ميكنند من از مردم راه طلبيدم و بهر نوع كه خود را در آن ازدحام بر كنار حاشيۀ مجلس ايشان رسانيدم و در آخر محفل قوم بر زانو نشستم چون بسوى من نگريست گفتم:

ص: 366

ايّها العالم اى مرد داناى كامل و اى فقيه فاضل،من مرد غريبم و مسألۀ بر من مشكل است و چون أوصاف فضل و كمال و معرفت و حال شما در أطراف و أكناف عالم كالشّمس في رائعة النّهار مشهور و آشكار است من بعد از استماع أحوال خير المآل شما خود را بهر حال بخدمت شما رسانيدم آيا مرا اذن هست كه مسألۀ خود را سؤال نمايم؟ عمرو بن عبيد گفت بپرس آنچه خواهى.

من گفتم:يا شيخ آيا چشم دارى؟ عمرو گفت:اى پسر من اين چه قسم سؤالست و چگونه تو آنچه بينى و مشاهده ميكنى سؤال مينمائى؟ من گفتم:يا شيخ مسألۀ من اينست.

عمرو گفت:اى پسر هر چند سؤال مسألۀ تو مثل مسألۀ احمقان است امّا چون مشكل تو همانست سؤال كن.

من گفتم:آيا شما را چشم بينائى هست؟ گفت:بلى گفتم:از اين چشم چه چيز مرئى و مشاهد شما است؟ گفت:ألوان و أشخاص.

گفتم:آيا شما را أنف كه ادراك مشمومات نمايد هست؟ گفت:بلى گفتم:باو چه ميكنى؟ گفت:از او استشمام رائحه مينمايم.

گفتم:يا شيخ آيا با شما زبان گويا هست؟

ص: 367

گفت:بلى گفتم:با او چه ميكنى؟ گفت:باو تكلّم نمايم.

گفتم:آيا گوش دارى؟ گفت:نعم گفتم:با او چه ميكنى؟ گفت:أصوات أشياء باو استماع ميكنم.

گفتم:آيا تو دستها دارى؟ گفت:بلى گفتم:با او چه ميكنى؟ گفت:بطش من بدستهاى من است و ديگر شناختن نرمى أشياء،و درشتى آن،چون مرتبط بدان است من نيز مبروهات بآن مينمايم.

گفتم:آيا پايها دارى؟ گفت:بلى گفتم:با او چه ميكنى؟ گفت:باو نقل از مكان بمكان ديگر ميكنم.

گفتم:يا شيخ آيا دهان دارى؟ گفت:بلى گفتم:با او چه ميكنى؟ گفت:بدهان اختلاف مطاعم و غير آن شناسم گفتم:يا شيخ آيا قلب كه مكان معرفت ايزد واهب است با تو هست؟

ص: 368

گفت:بلى گفتم:با او چه ميكنى؟ عمرو بن عبيد گفت:هر چه بر جوارح و أركان من وارد گردد بميزان بدل نمايم.

گفتم:آيا اين جوارح از تميز دل مستغنى نيست؟ گفت:نه گفتم:چون چنين باشد كه تمامى جوارح صحيح و سالم باشند؟ عمرو گفت:اى پسر هر گاه جوارح شكّ در چيزى كنند آيا او را بو ميكند يا بنظر مى بيند يا مى چشد بلكه بهيچ يك از اينها متميّز نگردد امّا چون ردّ آن به قلب نمايد آنچه يقين است بر او شود و شكّ باطل گردد.

من گفتم:پس حضرت عزّ و جلّ دل را براى شكّ جوارح اقامت نموده باشد.

گفت:بلى من گفتم:پس دل براى جوارح ضرور باشد چه اگر دل نباشد جوارح را تيقّن حاصل نگردد.

عمرو گفت:بلى من گفتم:يا با مروان حضرت حقّسبحانه و تعالى جوارح شما را بغير هادى مرشد نگذاشت بلكه امام براى جوارح شما معيّن گردانيد كه هر چه صحيح است نزد او تصحيح يابد و هر چه در آن شكّ و گمان باشد در خدمت او نفى و بى بنيان شود چه اگر چنين نباشد لازم آيد كه حضرت ايزد خالق همگى و تمامى خلق را در حيرت و شكّ و اختلاف ترك كرده باشد و براى ايشان امام

ص: 369

و حجّت معيّن و اقامت نكرده باشد كه ايشان در حيرت و شكّ رجوع بآن نمايند و حال آنكه حضرت واهب متعال امام براى جوارح تو مقرّر نمود كه در شكّ و حيرت ترا البتّه رجوع باو بايد نمود و آن ولىّ ايزد معبود حاضر و موجود است.

چون سخن باينجا رسانيدم عمرو بن عبيد ساكت بلكه مبهوت گرديد.

بعد از بهت مدّت بسيار ملتفت به جانب من گرديد و گفت:تو هشامى؟ گفتم:نه گفت:با هشام مجالست و التيام داشتى؟ گفتم:نه گفت:پس تو از كدام صلابت عراقى؟ گفتم:من از أهل كوفه ام.

گفت:البتّه هشام تو خواهى بود.

بعد از آن بغل گشود و مرا در بغل گرفت و در آن زمان مرا در پيش خود نشانيد و در أصل بعد از آن متكلّم نشد تا آنكه من از نزد او برخاستم.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام بعد از استماع كلام هشام تبسّم نمود،بعد از آن فرمود كه:يا هشام كه ترا تعليم اين كلام نمود؟ هشام گفت:يا بن رسول اللّٰه(ص)حضرت ايزد بارى اين سخنان بر زبانم جارى گردانيد.

امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمود:و اللّٰه كه آنچه گفتى همگى و تمامى آن در صحف ابراهيم خليل و موسى كليم عليهم السّلام مكتوب و مرقوم است.

ص: 370

احتجاج امام صادق ع بر مرديكه ظاهرش فريبنده و باطنش خراب بود

و بهمان اسناد سابق مذكور از حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد- الصّادق عليه السّلام مرويست كه فرمود:قول حضرت ايزد كريم در آيۀ اِهْدِنَا الصِّرٰاطَ الْمُسْتَقِيمَ مراد از آن و مفاد أرشدنا الصّراط المستقيم است، يعنى:ارشاد ما تمامى بلزوم طريق كه مؤدّى بسوى محبّت تو گرداند و بى امتنان غير ما را به جنّت تو رساند و ما را محافظت كن از متابعت نفس و هواى ما كه بوسيلۀ اطاعت آن بعطب و مشقّت گرفتار و بموجب تبعيّت رأى نافرجام بى سرانجام خود به بليّت و هلاكت روز حساب و شمار بلكه در عذاب و عقاب دايم قايم و پايدار خواهيم بود زيرا كه هر منابع آز و هوا و معجب براى ظلمت انتها مثل آن مرديست كه من شنيدم از طوايف مردمان كه تعظيم و توصيف او بعلم و عرفان مينمودند لهذا من مشتاق ملاقات او گشتم و خواستم كه او را به بينم امّا بنوعى كه او مرا نشناسد تا من نظر در مقدار و محلّ او در قول و كردارش نمايم.

روزى او را در ميان جمعى از خلايق كه تمامى آن عامّه را چشم باو بود ديدم و از ايشان دورتر نقاب و لثام بسته بگوشۀ ايستادم بلكه خود را بلثام پوشيده نظر بسوى آن شيخ و آن عوام مينمودم و آن مرد هميشه در فكر مكر و فريب بود تا آنكه از آن طايفه در سلوك طريق و سير مخالفت و مفارقت فرمود و آن جماعت او را نشناختند و از او آن عوام جدا گشته در پى مقاصد و مهام خود شتافتند ليكن من تابع او شده بر أثرش ميرفتم چون اندك راه رفت به در دكّان خبّاز رسيد بعد از لبث و مكث زمان قليل خبّاز را غافل و ضليل ساخته دو نان از دكّان آن غافل نادان ربود و پنهان گردانيد من از مسارقت آن قليل البضاعت حيران شدم و از آن تعجّب فراوان نمودم امّا خود را باو آشنا

ص: 371

ننمودم و بخاطر خود رسانيدم كه گوئيا اين شيخ را سابقۀ معامله با خبّاز بود كه اين عمل ناساز از او بوجود آمد بعد از آنكه از دكّان خبّاز آهنگ راه و ساز نمود و قدم چند طىّ فرمود بدكّان انار فروش بيهوش رسيد و آن غافل را مدهوش يافت از در دكّانش مسافرت ننمود تا آنكه دو انار از كنار آن خاكسار بربود از عمل دزدى ناستود مرا از رؤيت اين مسارقت حيرت و عجب بسيار افزود باز با خود گفتم اميد است كه معامله فيما بين ايشان بود كه شيخ حركت ناپسند چنين پسند نمود.

باز با خود گفتم:كه اگر معامله در ميان ايشان ميبود شيخ را چه احتياج بسرقت بود خلاصه من رعايت طريق مرافقت و متابعت او مينمودم و بر أثر او ميبودم تا آنكه او بمريض رسيد و آن دو گرده و دو انار كه پنهان داشت،در پيش آن بيمار گذاشت و راه صحرا برداشت و گذشت و من نيز تابع او شدم.

و چون شيخ در صحراء ببقعۀ رسيد و در آن مقرّ قرار گرفت باو گفتم:يا عبد اللّٰه بدرستى كه تعريف تو از مردم شنيدم و آرزو داشتم كه ملاقات با تو نمايم امّا چون ترا ديدم آنچه از أوصاف تو شنيده بودم در تو موجود نديدم لهذا مرا دل از حركت و عمل تو مشغول گردانيد،من نيز سؤال از حقيقت أحوال تو نمايم بايد كه مرا از حقايق آن فعل مطّلع و مكمّل گردانى تا از دلم آن شغل را مهمل بلكه زايل گردانى.

شيخ گفت:از ما چه ديدى كه موجب شغل دل شما از عمل ما گرديد؟ حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

اى شيخ من ترا ديدم كه بدكّان خبّازى رسيدى و دو رغيف از دكّان آن مرد ضعيف بسرقت و حيف برداشتى و بعد از آن بدكّان صاحب الرّمّان گذشتى

ص: 372

و دو انار از دكّان آن مرد ذى عسار بدزدى بردى.

راوى گويد كه:أبو عبد اللّٰه عليه السّلام فرمود كه من چون كلام به اين محل و مقام انصرام و انجام دادم،شيخ فرمود كه:شما پيشتر از سؤال حقيقة أشياء از ما بگوئيد كه تو كيستى؟ حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد(ع)گفت:من مردى ام از فرزندان آدم از امّت حضرت محمّد(ص).

شيخ گفت:البتّه براى من حكايت كن كه تو كيستى؟ آن حضرت فرمود كه:من از اهل بيت رسولم.

شيخ گفت:مسكن تو در كدام شهر است؟ امام عليه السّلام فرمود مسكنم مدينه رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است.

شيخ گفت:گوئيا تو جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب(ع)باشى؟ آن حضرت عليه السّلام فرمود كه:بلى في الفور شيخ گفت:اين جهل كه با تست شرف أصل تو معلوم شد كه بهيچ وجه من الوجوه نفع بتو نرسانيد و تو ترك علم جدّ و پدرت نمودى بدرستى كه آنچه تو دوست دارى كه فاعل آن محمود و ممدوح گردد آن منكر خوبى من بهيچ عنوان نيست بلكه شاهد عادل مرسل از حضرت عزّ و جلّ است.

امام الانس و الجانّ فرمود كه:چه چيز است آن شيخ گفت:قرآن لازم الاذعان.

حضرت امام عليه السّلام فرمود:چيست آنكه در قرآن من جاهل از آن

ص: 373

باشم مرا بيان و عيان نمائى.

شيخ گفت:آن قول خداى عزّ و جلّ است: مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلاٰ يُجْزىٰ إِلاّٰ مِثْلَهٰا .

بدرستى من در هنگامى كه سرقت آن دو گرده نمودم مرتكب آن دو سيّئه گشتم و چون دو انار برداشتم دو سيّئۀ ديگر را بر گردن خود گذاشتم پس چهار گناه از من در حضرت اله بحيّز صدور رسيد ليكن در وقت تصدّق آن چهار چيز از براى تصدّق هر يك آن ملايك حضرت عزّ و جلّ ده حسنه،در ديوان عمل ما مسجّل گردانيد،پس از چهل حسنۀ ما چهار حسنه بواسطۀ عمل آن چهار سيّئه كم شد و بجهت من سى و شش حسنه باقى است نفع بهتر و زياده از اين چه خواهد بود.

حضرت امام جعفر الصّادق عليه السّلام فرمايد كه:من بآن شيخ گفتم مادرت بمرگت گريان باد تو جاهل بكتاب حضرت ايزد وهّاب خواهى بود آيا تو نشنيدى كه عزّ و جلّ در فعل و عمل ميفرمايد كه: إِنَّمٰا يَتَقَبَّلُ اللّٰهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ پس قبول عمل موقوف بتقوى و تحصيل رضاى ايزد تعالى است تو چون دو نان سرقت نمودى دو سيّئه حاصل كردى،و چون دو انار دزديدى ايضا دو سيّئه از براى خود تحصيل كردى و وقتى كه بغير اذن صاحب دو نان و مالك دو انار آنها را بكسى اعطاء كردى چهار سيّئه بر سيّئات أربع اوّلى اضافه نمودى و اضافه حسنات أربعين بر سيّئات أربع ننمودى زيرا كه در تصدّق مال غير بغير اذن صاحب آن بغير ذلّت و خسران چيزى ظاهر و عيان نيست.

آن شيخ شروع در لجاجت نمود و أصلا بجواب صواب ملزم و مجاب نميشد من او را گذاشتم و راه خانه خود برداشتم.

ص: 374

احتجاج امام صادق ع بر بعضى از اصحاب در مورد مرد مؤمن كه توريه كرد

و باسناد سابق مذكور از حضرت أبى محمّد الحسن بن علىّ العسكرى عليهم السّلام منقول و مرويست كه آن حضرت فرمود كه:روزى در حضور امام الصّبور الشّكور ولىّ ايزد خالق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام شخصى از نواصب بيكى از شيعيان ايشان گفت چه ميگوئى تو در عشرۀ بشّره از صحابه.

آن مرد مؤمن گفت:كه در حقّ ايشان سخن خير ميگويم كه حضرت واهب العطيّات بوسيلۀ آن سخن خيرم حبط سيّئات و رفع درجات من نمايد ناصبى چون اين كلام از آن شيعۀ أئمّة المعصومين عليهم السّلام شنيد في الفور گفت:الحمد للّٰه،شكر و سپاس مر خداى راست كه مرا نگاه داشته از عداوت و بغض تو چه مرا گمان در حقّ تو چنان بود كه تو رافضى باشى و به صحابه البتّه بغض و عداوت دارى.

آن مرد گفت:هر كه يكى از آن أصحاب را بغض داشته باشد،لعنت خداى بر او باد.

باز ناصبى گفت:چه ميگوئى در حقّ كسى كه مبغض أصحاب عشرۀ مبشّره بود؟ آن مرد گفت:هر كه دشمن عشرۀ مبشّره بود لعنت خدا و ملائكه و ساير مردمان بر آن جاهل نادان باد.

در آن وقت ناصبى برجست و سر او را بوسيد و گفت:اى عزيز مرا حلال كن كه ترا برفض دشنام دادم چه من پيش از امروز ترا رافضى ميدانستم.

گفتم:من تو را حلال كردم سايل بعد از جواب مراجعت بمقصد و مآب خود نمود.

ص: 375

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

خداى تعالى ترا خير دهاد و اللّٰه كه ملائكه از حسن توريۀ تو و بلطفى كه بواسطۀ احسانت و محافظت دين خود كردى و قطع مذهب خود نكردى و عمى بر عمى مخالفان ما افزودى و حقيقت أمر جمعى كه بمودّت ما متجلّى اند در تقيّۀ بر آن طايفه مرديّه محتجب گردانيدى بسيار بسيار تعجّب نمودند و بعد از آن كه ترا ستايش بسيار كردند در آسمان بيكديگر نمودند.

در آن أثر بعضى از أصحاب حضرت جعفر بن محمّد الصّادق(ع)به آن سرور گفتند:يا ابن رسول اللّٰه ما از كلام اين مرد بغير اتّفاق در مخالفت و تمرّد با اين ناصبى متعنّت متمرّد چيزى ديگر نيافتيم و عقل ما بجز اينكه به خدمت شما اى خلاصۀ أولاد حضرت سيّد المرسلين معروض گردانيديم أصلا بچيزى ديگر نميرسد و شما او را ميسّر آن خير بسيار از حضرت واهب مختار گردانيديد حقيقت اين أمر پنهان از براى محبّان از روى مكرمت و احسان عيان و بيان نمائى.

امام الانس و الجانّ عليه السّلام فرمود كه:اگر شما را استطلاع،و استعلام بحقيقت كلام اين مؤمن نيكو سرانجام بانصرام و انجام نرسيد،و مراد او از اين كلام بعقل و فهم شما معقول و مفهوم نشد ليكن فهم و علم ما به حقايق كلام التيام اين مؤمن ستودۀ ايزد مجيد كما ينبغى و يليق رسيد و او مشكور و مغفور از ربّ غفور در يوم النّشور گرديد زيرا كه هر گاه ولىّ ما كه موالى أولياء ما و دشمن أعداى ما باشد و خداى تعالى او را مبتلا گرداند به امتحان مخالفان و موفّق سازد بجواب آن طايفه وخيم العاقبه كه بوسيلۀ آن دين و ايمان و عرض او و باقى اخوان در حرز سلامت و أمان مانند و تقيّه را در زمان

ص: 376

ضرورت بر لسان آن مؤمن جارى و عيان گرداند بى شبهه واهب بى امتنان ثواب او را بواسطۀ آن تقيّه عظيم و گران سازد و او را باعطاى جنان و بمواصلت حور و رضوان در آن مكان بنوازد و بدانيد كه اين مؤمن صاحب شما كه در جواب آن سايل فرمود:

هر آن كس كه عيب يكى از عشرۀ مبشّره كند لعنت خداى تعالى و ملائكه أرض و سماء بر او باد آن مؤمن از واحد عشره حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام را اراده نمود و در مرتبۀ ثانيه گفت:كه هر كه عيب عشره مبشّره نمايد يا او دشنام ايشان دهد لعنت خداى تعالى و ملائكۀ أرض و سما بر او باد آن مؤمن راست گفت زيرا كه بر كسى كه عيب و شتم تمام أصحاب نمايد البتّه آن جاهل غبىّ عيب و دشنام حضرت أمير المؤمنين على عليه سلام الملك العليّ داد چه آن حضرت يكى از أصحاب سيّد البريّه بود و اگر أمير المؤمنين على عليه السّلام را مذمّت بعيب و دشنام ننمايد.

پس آن كس عيب جميع أصحاب رسول ايزد تعالى و تقدّس ننمود بلكه عيب بعضى از أصحاب نبىّ المقدّس نمود و عمل اين مؤمن مطيع عزّ و جلّ بعينه عمل جزيل حزقيل مؤمن آل فرعون با قوم ايشانست.

مرويست كه چون گروه از قبطيان بر حقيقت اسلام و ايمان حزقيل مطّلع و مخبر گشتند و بعد از آنكه او را از اطاعت و متابعت موسى و هارون مكرّر منع بلكه زجر بزبان نصيحت در حضور و غيبت نمودند و از آن أصلا نفع و أثر استشمام ننمودند.

و گروهى هم از قوم فرعون بسمع او رسانيدند كه حزقيل كه خويش نزديك است بشما قبطيان بلكه همه أقوام و عشاير شما را بيگانگى خداى تعالى و

ص: 377

نبوّت موسى عليه التّحيّه و الثّناء در تمامى ايّام شهور و سنين ميخواند و به تفضيل محمّد خاتم الأنبياء بر جميع رسل حضرت عزّ و جلّ و پس از آن حضرت به تفضّل علىّ بن أبى طالب و خيار از أئمّۀ معصومين عليهم السّلام بر ساير أوصياء پيغمبران قائل و مقرّ ميگرداند و تمامى امّت اقرار از ربوبيّت تو ممنوع بلكه مأمور باظهار براءت از پرستش و عبوديّت شما ميگرداند.

فرعون گفت:بحقيقت اين خواهم رسيد چون آن لئام ملاحظه نمودند كه فرعون توجّه تمام بكلام نافرجام ايشان در باب حزقيل ننمود روز ديگر- جمعى از ايشان حزقيل را گرفته بنزد فرعون بردند و گفتند كه:اين حزقيل در پى اغواء و تضليل است زيرا كه مردم را بمخالفت تو ميخواند و اعانت أعداى تو بر ضدّيت تو داده مقوّى ميگرداند.

فرعون گفت:اى قبطيان حزقيل ابن عمّ و خليفۀ من بر ملك من است و بعد از من ولىّ عهد منست عجب است كه او بأمثال اين حركت قيام و اقدام باين جرأت نمايد و راه مخالفت و شيوۀ معاندت ظاهر فرمايد اگر چنانچه او اقدام باين فعل نافرجام كه شما بيان و ابرام در آن مهام نموديد نموده باشد مستحقّ عقاب و عذاب از من بوسيلۀ كفران نعمت من در آن باب گرديد بى شبهه و ارتياب بجزاى عمل ناصواب خود خواهد رسيد و اگر شما در حقّ او كذب و افتراء كرده باشيد سزا و جزاى خود خواهيد ديد چه شما در سيّئات و بدى او قيام و اقدام نموديد و عتاب و خطاب خود را بر ما واجب فرموديد.

پس روز ديگر حزقيل و آن قوم ضليل را بحضور خود طلبيد و كشف اين أمر محجوب بر وجه مرغوب نمود.

آنگاه فرمود:اى قوم شما را بحزقيل چه نوع سؤال دعوى قيل و قال

ص: 378

است در بيان آن سعى و استعجال لازم دانسته جواز تأنّى و اهمال را مجال ندانيد؟ آن جماعت گفتند:اى حزقيل تو منكر ربوبيّت فرعون ملك جليلى و كفران نعمت او را بر تمامى خلقان ظاهر و عيان گردانيدى حزقيل روى به فرعون آورده پرسيد كه اى ملك در اين مدّت كه در سلك چره خوان نعمت و احسان توئيم هرگز دروغ از زبان من جارى و سارى گرديد؟ فرعون گفت:حاشا هرگز كذب از شما مرئى و مشاهد ما نشد.

حزقيل گفت:التماس اين داعى قديم در حضرت ملك كريم شما آن است كه آن طايفه را از پروردگار ايشان استطلاع و استعلام نمائيد،در حال فرعون از آن طايفه پرسيد كه خالق شما كيست آن قوم گفتند خالق و پروردگار ما فرعون است كه در اين مجلس بهشت قرين حاضر است.

فرعون گفت:رازق كافل از جهت معايش شما و دافع مكاره و أذيّت از هر ظالم بيرويّت از شما كيست؟ گفتند:اين فرعون كه شاهد حاضر است.

حزقيل گفت:اى ملك من شما را با ساير حضّار اين محفل جنّت آثار شاهد ميگيرم كه شما گواه باشيد،و براى من در هنگام حاجت اقامت شهادت كنيد كه پروردگار اين جماعت پروردگار منست و خالق ايشان خالق من و رزّاقشان رزّاق من و مصلح معايش ايشان مصلح معايش منست و مرا پروردگار و خالق و رزّاق جز پروردگار و خالق و رزّاق ايشان نيست و من از غير خداى تعالى كه پروردگار اين جماعت است كافر و بيزارم و اقرار با آن ندارم.

حزقيل كه اين سخنان ميگفت مطلب و مراد او آن بود كه پروردگار ايشان

ص: 379

كه واجب تعالى است همو پروردگار منست و بگفت كه آن را كه ايشان پروردگار ميدانيد همان پروردگار منست،چه آن فرعون ملعون بود و اين معنى را بر فرعون و حضّار مجلس او مخفى و پنهان گردانيد چه ايشان از قول حزقيل توهّم نموده چنان دانستند كه او ميگويد فرعون پروردگار و خالق و رزّاق من است.

در آن هنگام روى بايشان آورده گفت:شما بسيار بسيار مردم بد و خواستگان فساديد در ملك من ارادۀ فتنه ميان من و پسر عمّ من حزقيل كه بازوى ملك و دولت منست داريد و ميخواستيد كه من او را بقتل آرم تا بعد از من ولىّ عهدم كه حزقيل است در ميان نباشد و اين ملك و دولت بواسطۀ شما بلا منازعه باشد شما مستحقّ سياست و عقاب و لايق ايذاى تمام و عذاب لا كلاميد چه شما در فساد أمر من و هلاك ابن عمّ و در شكست دولتم ساعى و جاهد بوديد.

بعد از آن أمر كرد كه ايشان را بند و حبس نمايند پس در ساق هر يك ايشان زنجيرهاى گران نهادند و روز ديگر حكم كرد گوشتهاى أبدان آن جماعت را ميتراشيدند و بسياست تمام آن طايفه خَسِرَ الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةَ را بقتل رسانيدند و از اينجا است قول خداى تبارك و تعالى فَوَقٰاهُ اللّٰهُ سَيِّئٰاتِ مٰا مَكَرُوا و سيّئات آن طايفه عبارت از گفتن سخنان ايشان است بفرعون در باب قتل حزقيل مؤمن آل فرعون و هلاك آن بندۀ خاصّ واهب بيچون وَ حٰاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذٰابِ .

يعنى:رسيد بآل فرعون عذاب بدو آل فرعون عبارت از آن جماعت است كه بفرعون سخنان اسلام و ايمان حزقيل بيان كردند و فرعون بعد از استماع

ص: 380

سؤال از حزقيل و جواب آن طايفه وخيم العاقبه را بأوتاد أمر نمود يعنى حكم كرد كه آن جماعت را چهار ميخ و گوشت أبدان ايشان را از مشّاطۀ جديد جلاّد ميتراشيد تا هر يك آنها بجزا و سزاى خود رسيد.

احتجاج امام صادق ع بر جماعت زيديه و بيان ودائع انبياء

و مثل اين توريه از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام و التّحيّه در مواضع كثيره غير عديده بحيّز ظهور رسيده.

از آن جمله يكى آنست كه معاويه بن وهب از سعيد سمّان نقل و بيان نمود كه گفت:من در خدمت آن سرور زمن حاضر بودم كه ناگاه دو مرد از گروه زيديّه بخدمت آن امام البريّه آمدند و از آن حضرت پرسيدند كه آيا در ميان شما امام مفترض الطّاعه هست؟ آن حضرت در ساعت فرمود كه:نه آن دو نفر گفتند:كه ما را جمعى از ثقات شما خبر دادند كه قايل به آن در اين زمانيد و أسامى آن جماعت را يكان يكان بيان و عيان نمودند و گفتند ايشان كه اين سخن از شما بيان كردند آن طايفه أصحاب و صلاح و أرباب تقوا و فلاحند و آن جماعت از آن طايفه اند كه هرگز دروغ از زبان بيان ايشان فروغ نگرفت.

حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام از آن كلام در غضب و مستهام شد و فرمود من آن طايفه را مأمور بگفتن اين كلام بهيچ محلّ و مقام نگردانيدم.

راوى گويد:كه چون آن دو نفر زيديّه مرديّه أثر غضب از روى مبارك آن ولىّ ايزد تعالى و تبارك مشاهده و ملاحظه نمودند از همان راه كه آمده بودند مراجعت فرمودند.

سعيد سمّان گويد كه:بعد از خروج ايشان از مجلس جنّت نشان آن

ص: 381

امام الأنس و الجانّ روى بجانب من آورده گفت:اين دو كس را ميشناسى؟ گفتم:يا بن رسول اللّٰه اين دو نفر از أهل بازار اين شهر و از گروه زيديّه بيرويّه اند گمان ايشان چنانست كه شمشير حضرت رسول الزّمان در پيش عبد اللّٰه بن الحسن است.

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد عليه السّلام فرمود كه:هر دو دروغ ميگويند كه لعنت خداى منّان بر ايشان باد.

و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه عبد اللّٰه بن الحسن آن سيف را به هر دو چشم بلكه بيك چشم خود نيز نديده و پدرش هم مشاهده آن شمشير ننموده مگر آنكه در نزد جدّ بزرگوارم علىّ بن أبى طالب عليهم السّلام ديده باشد و اگر آن دو زيدى باعتقاد خود صادق باشند از ايشان نشان مقبض و أثر و علامت مضرّت استعلام نمائيد يعنى از قبضه و مكان ضرب آن نشان پرسيد اگر شما را بحقايق صفت آن گاهى اعلام نمايند شما آن جماعت را صادق دانيد و الاّ فلا.

اى سعيد آن سيف رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و رايت آن حضرت و درع و لامت و جوشن و مغفر سر حضرت سيّد البريّه در نزد منست و اگر كسى دعوى كند كه درع آن صاحب الكوّاء و الورع در پيش آن كس است بايد كه نشان آن را بيان و عيان نمايد بدرستى كه رايت مغلّبه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و ألواح موسى و عصاى آن حضرت عليه و على نبيّنا السّلم و التّحيّه و خاتم سليمان بن داود(ع)و طشت كه با موسى كليم بود كه قربان بوسيلۀ آن قبول حضرت مهيمن سبحان مى شد و آن آلت تجربه و امتحان بود با منست و آن اسم كه با حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بود كه چون آن را

ص: 382

آن رسول حضرت بيچون در ميان مسلمانان و مشركان ميگذاشت أصلا و قطعا تير آن طايفه متمرّده بأهل اسلام و ايمان نرسيدى و گزندى بهيچ كس نرسانيدى در پيش منست.

و نيز تابوت كه ملائكه آن را براى أنبياى بنى اسرائيل آوردند مثل سلاح است در ميان ما كه آن مثل تابوتست در ميان بنى اسرائيل كه چون آن را بر در هر خانه يافتند نبوّت براى أهل بيت آن خانه مقرّر بود همچنين سلاح بهر خانه كه بگردد امامت تعلّق بأهل آن خانه دارد پدر بزرگوارم چون درع رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را پوشيد آن درع بسيار دراز بود،چنانچه دامان أطراف آن بزمين ميكشيد و من نيز لبس درع رسول ايزد معبود نمودم چنانچه بقامت با استقامت آن حضرت دراز بود براى قدّ من بعينه همچنان بود و چون قائم ما ملبّس بدرع حضرت رسول ايزد تعالى و تقدّس گردد أبدان مبارك ايشان ملبان و موافق بآن گردد ان شاء اللّٰه تعالى.

بيان امام صادق ع در مورد علم غابر و مزبور و جفر و جامعه و مصحف فاطمه

و نيز مرويست كه حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام بلسان معجز نشان ميفرمودند كه علم ما غابر و مزبور و نكت در دل ها منشورست و نقر در اسماع مقرّ و در عالم مذكور و مشتهر است و جفر أحمر و جفر أبيض و جفر جامع كه در او جميع ما يحتاج اليه مردم مذكور است و مصحف حضرت فاطمه عليها السّلام در نزد ما است پس شما از هر چه خواهيد سؤال كنيد از تفسير اين كلام.

بعد از آن آن ولىّ ايزد سبحان فرمود كه:امّا غابر عبارت از علم بما يكون است يعنى آنچه بعد از اين بحيّز ظهور و تبيين رسد و مزبور عبارت از علم بما كان است،يعنى آنچه پيش از اين بوده و امّا نكت در قلوب آن بى شبهه

ص: 383

و ابرام عبارت از الهام است و امّا نقر در أسماع آن حديث و كلام ملائكه عظام عليهم السّلام است كه ما كلام ايشان را مى شنويم و أشخاص آن طايفه كرام را مى بينيم و امّا جفر أحمر آن عبارت از ظرفيست كه در آن سلاح رسول آخر الزّمان است و آن سلاح به حكم حضرت خالق الاصباح از آن مكان بيرون نيايد تا آنكه قايم أهل البيت ما بيرون آيد و زمين را بعد از آنكه بظلم و جور مملوّ و محشوّ باشد بعدل و انصاف بيارايد.

و امّا جفر أبيض آن نيز ظرفيست كه تورات موسى كليم(ع)و انجيل عيسى عليه التّحيّه و التّسليم و زبور داود و باقى كتب خداى تعالى كه سابقا برسل و أنبياء مرسل گردانيد همگى در آن مندرج و مضبوطست.

و امّا مصحف حضرت فاطمه زهراء عليه السّلام كه در او جميع آنچه بعد از اين حادث گردد و از جزئيّات و كلّيات و نام جمعى كه در دنيا مالك و پادشاه گردند تا قيام قيامت و اقامت آن ساعت بالتّمام در آن مسطور و مزبور است.

و امّا جامعه كتابيست كه طول آن هفتاد ذرع است باملاء رسول ملك- العلاّم و بخطّ علىّ بن أبى طالب عليه السّلام هر كه پيدا گردد و آنچه سانح و عيان نمود بى شبهه و گمان و همه ما يحتاج اليه خلقان تا روز قيامت و نصب ميزان همگى مذكور در آنست تا ارش خدشه و جلده و نصف جلده.

احتجاج امام صادق ع بر زيد بن على بن الحسين ع در امر امامت

از روات مرويست كه زيد بن علىّ بن الحسين عليه السّلام طمع داشت كه برادر او از طرف پدر حضرت امام الباطن و الظّاهر محمّد الباقر عليه سلام اللّٰه الأكبر در هنگام وفات او را وصىّ و نايب مناب و قايم مقام در خلافت،و ولايت امّت سيّد الأنام عليه الصّلوة و السّلام گرداند تا بعد از آن حضرات به ولايت امّت مشغول باشد،چنانچه پيشتر محمّد بن الحنفيّه همين معنى

ص: 384

در خاطر داشت كه بعد از وفات و شهادت سيّد الشّهداء أبى عبد اللّٰه- الحسين عليه سلام اللّٰه تعالى او وصىّ آن حضرت و خليفۀ امّت باشد و لهذا در آن مرام جهد و اهتمام تمام بظهور رسانيد تا آنكه در آن باب دعوى بر حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام نمود و بعد از آنكه مرافعه بحجر الأسود نمودند و او از پسر برادرش زين العابدين عليه السّلام معجزۀ دالّه بر صحّت قول آن خلاصۀ أولاد سبط الرّسول و امامت و ولايت آن سرور بنظر در آورد بنوعى كه سابقا مذكور شد از آن ممنوع و منزجر گرديد،زيد بن علىّ بن الحسين عليه السّلام نيز اميدوار بود كه بعد از وفات امام محمّد الباقر(ع) قايم مقام و نايب مناب آن سرور باشد تا آنكه شنيد آنچه از برادرش شنيد،و ديد آنچه از پسر برادرش أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام ديد و حقيقت دعوى زيد بن علىّ بن الحسين عليه السّلام على سبيل الاجمال بدين منوال مذكور خواهد شد.

از آن جمله روايت است از صدقه بن أبى موسى كه أبى بصير گفت:كه چون حضرت أبى جعفر محمّد بن علىّ الباقر عليه صلوات الملك الأكبر محتضر گرديد و وفات نزديك رسيد فرزند ارجمند يعنى خلف الصّدق دلپسند خود جعفر الصّادق(ع)را طلبيد تا او را ولىّ عهد گرداند و عهد امامت و ولايت امّت را به او سپارد.

برادر آن حضرت زيد بن علىّ بن الحسين عليه السّلام بعد از استطلاع و استعلام اين أمر بحضرت محمّد الباقر(ع)گفت:اى برادر شما چرا در اين باب متمثّل بمثال لازم الامتثال حسن و حسين عليهما سلام الملك المتعال نمى شويد كه شيوۀ پسنديده و طريقۀ مرضيّه است زيرا كه مرا رجاء و

ص: 385

ترقّب و استدعا و طلب از شما آنست كه بهيچ وجه از وجوه أمر منكر از تو اى برادر بمنصۀ ظهور ظاهر نشود.

حضرت امام محمّد باقر(ع)فرمود كه:يا أبا الحسن بدان و آگاه باش و خاطر خود را بهواى آز و هوس محراس كه أمانات بمثال لزوم و بعهود مرسوم نيست كه الحال ما و شما را اختيار در آن كار باشد و خواهيم هر كس را بدواعى و خواهش نفس خويش يا بموجب آز و هوس نفس بدانديش تعيين توانيم نمود.

بلكه حضرت ايزد تعالى اين أمر را از امور سابقه از حجج خداى تعالى و تبارك گردانيد و جمعى را براى اين كار معيّن و برقرار داشت و به رأى و اختيار ما و شما و ساير خلق اللّٰه تعالى نگذاشت چنانچه در اين باب أحاديث از حضرت رسالتمآب سيّد المرسلين و ولايتمآب أمير المؤمنين عليه السّلام- بسيار بسيار است.

بعد از آن حضرت محمّد الباقر(ع)روى بابن عبد اللّٰه جابر الأنصارى آورده گفت:اى جابر آنچه در صحيفه كه در خدمت جدّۀ ماجده ام سيّدۀ نساء العالمين فاطمه بنت خير المرسلين ديدى براى ما حديث و حكايت كن جابر گفت:نعم،يا أبا جعفر روزى داخل خدمت مولات و سيّدۀ خود فاطمه بنت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم شدم براى تهنيت ولادت امام حسن عليه السّلام در دست مبارك آن بضعۀ رسول الثّقلين از درّ سفيد صحيفۀ ديدم گفتم:اى سيّدۀ من و سيّدۀ جميع نساء العالمين اين چه صحيفه است كه در دست مبارك شما مى بينم؟ گفت:يا جابر در اين صحيفه أسماء أئمّه از أولاد منست.

ص: 386

من گفتم:يا سيّدة النّسوان آن را بمن ده تا نگاه در آن نمايم.

آن حضرت فرمود كه:يا جابر اگر نهى در آن باب از حضرت ايزد وهّاب نميبود بتو ميدادم امّا چون حضرت بيچون نهى نمود كه بغير نبىّ و وصىّ نبىّ و يا أهل بيت نبىّ كسى ديگر مسّ آن صحيفه ايزد داور نكند لهذا به تو نمى توانم داد امّا ترا اذنست كه از باطن آن نظر بمكتوبات ظاهره آن كرده تلاوت نمائى.

من چون اين سخن از آن بضعۀ رسول شنيدم همان را شرف سعادت دنيا و آخرت خود دانستم شروع در قرائت آن نمودم در آن صحيفه بعد از تسميه و حمد و ثناى خالق البريّه نام نامى و اسم گرامى حضرت رسول علاّم به دين نهج و آئين مرقوم نمود كه:

أبو القاسم محمّد بن عبد اللّٰه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف المصطفى مادرش آمنه.

أبو الحسن علىّ بن أبى طالب المرتضى مادرش فاطمه بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف.

أبو محمّد حسن بن علىّ البرّ التّقى.

أبو عبد اللّٰه الحسين بن علىّ مادر ايشان فاطمه بنت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم.

أبو محمّد علىّ بن الحسين العدل مادرش شهربانو بنت يزدجرد بن شاهنشاه.

أبو جعفر محمّد بن علىّ الباقر مادرش امّ عبد اللّٰه بنت الحسن بن علىّ بن أبى طالب صلوات اللّٰه عليهم أجمعين.

ص: 387

أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق مادرش امّ فروه بنت القاسم بن محمّد بن أبى بكر.

أبو ابراهيم موسى بن جعفر الثّقه مادرش جاريه نام آن حميده.

أبو الحسن علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام مادرش جاريه نامش نجمه أبو جعفر بن محمّد بن علىّ الزّكى التّقى مادرش جاريه اسمش خيزران.

أبو الحسن علىّ بن محمّد الأمين مادرش جاريه نامش سوسن.

أبو محمّد الحسن بن علىّ العسكرى مادرش جاريه اسمش سمانه و مكّنى بامّ الحسن است.

أبو القاسم محمّد بن الحسن و او حجّت خداى تعالى و قائم است مادر او جاريه نامش نرجس صلوات اللّٰه عليهم أجمعين.

از زرارة بن أعين منقول و مرويست كه گفت:من روزى در خدمت حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام حاضر شدم زيد بن علىّ ابن الحسين عليه السّلام در محفل جنّت قرين ارم تزيين نيز حاضر بودند چون چشم او بمن افتاد گفت:

اى جوان چه ميگوئى در حقّ مردى كه از آل محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باشد،اگر از تو طلب نصرت كند امداد و اعانت او خواهى كرد؟ گفتم:اگر مفترض الطّاعه باشد نصرت او را بر خود واجب و لازم بلكه از فروض متحتّم دانسته بتقديم رسانم و اگر آن كس كه از آل رسول أقدس است مفترض الطّاعه نباشد پس مرا در باب نصرت اختيار است اگر خواهم نصرت دهم و الاّ فلا.

زيد بن علىّ چون سخن از من شنيد برخاست و از مجلس بيرون رفت.

ص: 388

بعد از خروج ايشان حضرت امام الانس و الجانّ أبو عبد اللّٰه عليه سلام الملك المنّان فرمود:اى زراره و اللّٰه كه تو او را از پيش رو و از عقب و بين يديه بنوعى گرفتى كه أصلا مخرج و بيرون شدى براى او نگذاشتى.

مرويست كه روزى شخصى بحضرت امام الهمام أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام گفت:يا بن رسول اللّٰه پيوسته از اهل بيت شما يكى خروج ميكند و كشته مى شود و جمعى كثير با او بقتل ميرسند.

حضرت امام النّاطق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام مدّتى سر در پيش انداخت و پس از آن كه سر مبارك برداشت و گفت كه در ميان ايشان دروغ گويان هستند و در ميان اين جماعت تكذيب كنندگانند.

و از حضرت امام الباطن و الظّاهر جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام مرويست كه آن سرور فرمود:هيچ أحدى از ما أئمّة المعصومين صلوات اللّٰه عليهم أجمعين نيست كه از أهل البيت خود دشمن نداشته باشد.

شخصى گفت:يا بن رسول اللّٰه بنى حسن نميدانند و معرفت ندارند بر آنكه حقّ ولايت و امامت امّت متعلّق بكيست؟ امام الهدى فرمود:بلى ليكن تحمّل حسد ايشان مانع ايشانست.

و از أبى يعقوب روايتست كه:گفت من و معلّى بن خنيس به ديدن حسن بن حسن بن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام رفتيم چون ملاقات واقع شد روى بمن آورد و گفت:يا يهودى خبر ده بما آنچه جعفر بن محمّد بشما گفت:

پيش از آنكه من بتكلّم در آيم باز خود گفت:و اللّٰه كه او بيهوديّت از شما دو نفر أولى و سزاوارتر است زيرا كه يهودى آن كس است كه شرب خمر كند.

و بهمين اسناد راوى گويد كه:من از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام

ص: 389

شنيدم كه بلسان معجز نشان چنين بيان فرمود كه:اگر حسن بن حسن بن علىّ عليه السّلام بر أكل رباء و فعل زنا و شرب خمر متوفّى ميشد بسيار براى نجات آخرت در روز شمار بهتر بود از آن حال كه او وفات بر آن نمود.

و از أبى بصير رضى اللّٰه عنه مروى و منقول است كه فرمود:من از حضرت أبو عبد اللّٰه عليه السّلام از اين آيه ملك العلاّم از حقيقت معنى و تغيير آن استعلام نمودم الآيه ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتٰابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا .

آن حضرت گفت:تو آيا چه ميگوئى؟ من گفتم:يا بن رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ميگويم كه أهل اصطفاء مخصوص است براى أولاد فاطمه زهراء عليهما السّلام.

حضرت امام الخلائق جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

آيا از أولاد فاطمه عليه السّلام كسى كه شمشير برهنه كرده بيرون آيد مردمان بنفس خود بضلالت خواند،يعنى آنكه امام مفترض الطّاعه نبود خروج كند و مردم را باطاعت خود دلالت كند هر چند از أولاد فاطمه زهراء باشد داخل در اين آيه نيست.

من گفتم:پس كه داخل در اين آيه است؟ آن حضرت فرمود كه:كه ظالم بر نفس خود كه مردمان را بضلالت نخواند و بارشاد و هدايت دلالت نكند و معتقد ما أهل البيت كه عارف بحقّ امام بود داخل است و سابق بخيرات امام است بنصّ آيات و أحاديث سيّد البريّات محمّد بن أبى عمير الكوفى از عبد اللّٰه الوليد السّمان روايت كند كه او گفت:حضرت أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام بمن گفت:

مردمان در حقّ اولو العزم عاليشأن و صاحب شما أمير المؤمنين على

ص: 390

عليه سلام الملك المنّان چه ميگويند؟ عبد اللّٰه بن الوليد گويد كه:من گفتم يا حضرت معشر مردمان هيچ أحدى را بر اولى العزم از پيغمبران مقدّم نميدارند.

چون آن امام الامّه از من اين استماع نمود فرمود كه:حضرت اللّٰه تبارك تعالى از براى موسى كليم عليه التّحيّة و التّسليم اين كلام منزل گردانيد كه:

وَ كَتَبْنٰا لَهُ فِي الْأَلْوٰاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً .

يعنى:در لوح موسى عليه السّلام از براى هر شىء از أشياء موعظه است و نگفت كه هر چيز موعظه است و از براى حضرت مسيح عليه السّلام گفت كه:

وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ و نگفت كه همه أشياى مختلف فيه مبيّن گردد و در باب صاحب شما أمير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه: قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتٰابِ .

و نيز حضرت عزّ و جلّ فرمايد كه: وَ لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ يٰابِسٍ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ اى عبد اللّٰه علم اين كتاب بى شبهه و ارتياب در نزد آن ولىّ ملك الوهّابست.

و از عبد اللّٰه بن فضل الهاشمى مروى و منقولست كه گفت:من از حضرت جعفر الصّادق عليه السّلام شنيدم كه فرمود:از براى صاحب اين أمر يعنى أمر ولايت و خلافت امّت غيبت كه لا بدّ است از آن كه شكّ در آن ندارد مگر مبطل نادان.

من گفتم:فداى تو گردم براى چه آن غيبت لازم باشد؟ آن حضرت باقبال و سعادت فرمود كه:براى أمر مكتوم مخزون كه كشف آن بحكم بيچون براى شما مأذون نيست.

من گفتم:وجه حكمت در غيبت چيست؟

ص: 391

حضرت امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:

هر چه وجه غيبت حجج سباق حضرت ايزد خلاّق بود همان باتّفاق وجه غيبت حضرت الحجّة بن الحسن خواهد بود.

و وجه حكمت منكشف نگردد الاّ بعد از ظهور و خروج آن حضرت عليه- السّلام چنانچه وجه حكمت خرق سفينه و قتل غلام غير بالغ بغير جرم و آثام و اقامت جدار بر موسى عليه السّلام مخفى بود تا وقت افتراق ميان حضرت(ع) و آن حضرت عليه الصّلوة و السّلام.

يا بن الفضل بدرستى كه اين أمر غيبت أمرى است از أمر خدا و سرّى است از سرّ اللّٰه،غيبى است از غيبت ايزد تبارك و تعالى.

و چون ما دانستيم كه حضرت قادر بيچون حكيم است و بعدالت انصرام دارد هر چند وجه آن بر ما غير منكشف و پنهان باشد.

احتجاج محمد بن نعمان الاحول بر زيد بن على بن الحسين در خروج

علىّ بن الحكم از أبان بن تغلب روايت كند كه گفت:مرا خبر داد أحول از ولىّ حضرت عزّ و جلّ أبو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد الصّادق(ع)و آن مؤمن مخبر نيكو سير أبى جعفر محمّد بن النّعمان ملقّب بمؤمن الطّاق كه در آن زمان باتّفاق در تشيّع و ايمان مشهور آفاق بود فرمود كه زيد بن على ابن الحسين عليه السّلام در هنگام اختفاء كه ارادۀ خروج داشت كسى به طلب من فرستاد چون بنزد او رفتم بمن گفت:

يا أبا جعفر چه ميگوئى اگر راه روى از سلسلۀ ما براه رود تو با او بيرون روى و موافقت در مرافقت مينمائى؟ مؤمن الطّاق گويد كه:من در جواب گفتم:اگر پدر و برادر تو باشند

ص: 392

بلى زيرا كه اطاعت ايشان بحكم خداى منّان و أمر رسول آخر الزّمان بيشبهه و گمان واجب و عيان است.

زيد گفت:يا أبا جعفر من ميخواهم خروج كنم و با اين قوم شوم جهاد كنم با من خروج ميكنى يا نه؟ گفتم:نه جعلت فداك زيد گفت:چرا مگر تو بنفس خود خواهش و رغبت زياده از نفس من دارى و نفس تو عزيزتر از نفس منست؟ من گفتم:نفس يكى است خواه از تو و خواه از من بيقين كه نفس هر كس در پيش آن كس عزيز است.

امّا آيا حضرت ربّ العزّت را در زمين حجّت براى امّت بغير از شما كسى ديگر هست يا نه،اگر حجّت ديگر موجود و باستقامت بود پس هر كه از تو تخلّف نمايد و مستمسك بحجّت ايزد تعالى و تبارك گردد ناجى و رستگار باشد و آنكه با تو خروج كند هالك و زيانكار و در قيامت خاسر و شرمسار بود،و هر گاه كه تو حجّت حضرت ايزد بارى نباشى تخلّف از تو و خروج با تو مساوى خواهد بود چون اين سخن از من شنيد و از رفاقت و همراهى من مأيوس شده محروم گرديد.

گفت:يا أبا جعفر من مكرّر با پدر بزرگوار بودم در هنگامى كه بر سر خوان مى نشستم بدست مبارك خود لقمه هاى چرب جدا كرده مرا ميخورانيد و لقمۀ گرم را بواسطۀ من سرد ميگردانيد و اشفاق و مهربانى بسيار بيّن و آشكار ميفرمود،امّا چنانچه ترا مكرّر از أمر دين مطّلع و مخبر ميگردانيد و حقايق آداب شرايع و أحكام آن را بشما مى فهمانيد مرا مطّلع و مخبر و چنانچه سزاوار و در خور بود

ص: 393

واقف و خبردار ننمود؟ مؤمن الطّاقى گويد:من در جواب زيد گفتم اينكه امام العابدين سيّد السّاجدين علىّ بن الحسين عليه السّلام ترا بحقايق أمر دين مخبر نگردانيد آن عين احسان و اشفاق ايشان بود از خلاصى شما از آتش دوزخ در روز جزا و ترا خبر دار از أوصياء حضرت نبىّ المختار بواسطۀ آن ننمود كه مبادا او را بقتل آرى و بعذاب نار و عقاب روز شمار گرفتار گردى و مرا كه خبر داد اگر قبول قول آن خلاصۀ أولاد رسول تمام نجات از عقوبات واهب الخطيّات نمايم و اگر قبول ننمايم هيچ باك از دخول نارو شدايد آزار خالق الأفلاك ندارم.

بعد از آن گفتم:جعلت فداك شما افضليد يا أنبياء؟ گفت:بلكه أنبياء.

گفتم:يعقوب نبى بپسر خود يوسف گفت: لاٰ تَقْصُصْ رُؤْيٰاكَ عَلىٰ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً چرا يعقوب،يعنى يوسف از حقيقت أمر و أحوال خود خبر بر برادران نداد تا آنكه ايشان كيد بيوسف نميكردند ليكن يوسف بحكم پدر بلكه بأمر ايزد أكبر كتمان رؤياى رؤيت كوكب احدى عشر و شمس و قمر بر تمامى برادر مخفى و مستتر گردانيد و حقيقت رؤيا و سجدۀ نجوم بر او بر هيچ أحدى از اخوان معلوم ننمود و عدم انكشاف أمر از يوسف محض از بيم و خوف از هر برادر بود پدرت كه كتمان اين أمر بتو نمود براى تو خايف بود.

مؤمن الطّاقى گويد كه:چون من اين سخن بخدمت زيد بن علىّ بن الحسين(ع)عرض كردم گفت:

و اللّٰه كه چنانچه گفتى همان نوع بود زيرا كه صاحب يعنى امام الهمام جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام در مدينه سيّد البريّه مرا بقتل و بصلب

ص: 394

من بر كناسه خبر داد و در پيش آن حضرت صحيفۀ كه در آن قتل و صلب من مكتوب و عيان است حاضر است.

مؤمن الطّاقى گويد:من در سالى كه حجّ كردم و بشرف ملاقات فايض البركات امام البريّات أبى عبد اللّٰه جعفر بن محمّد عليه السّلام و التّحيات مشرّف شدم مقالت زيد آنچه من آن روز نزد زيد حديث و حكايت كرده بودم بالتّمام معروض رأى بيضا ضياى آن ولىّ ايزد تبارك و تعالى داشتم و در بيان أصلا چيزى فرو نگذاشتم.

آن حضرت بمن گفت:تو زيد را از پيش رو و پس پشت و از جانب چپ و راست و از بالاى سر و تحت قدم بغايت سخت و محكم گرفتى و هيچ مسلكى براى بيرون رفتن او نگذاشتى.

گفتم:جعلت فداك حقايق امور كه در حضور او مذكور شد همين بود.

ص: 395

ذكر در بيان احتجاج و الزام أبى حذره از أبى جعفر

مؤمن الطّاقى و شهرت الزام او در أكناف و آفاق

أحمد بن أبى عبد اللّٰه البرقى از پدرش و او از شريك بن عبد اللّٰه و او از أعمش روايت كند كه اجتماع شيعه و محكّمه با ناصبيّه در نزد أبى نعيم- نجفى بكوفه واقع شد و أبو جعفر محمّد بن النّعمان مؤمن الطّاقى در مجلس حاضر بود در آن أثر ابن أبى حذره كه خود را عالم و كامل ميدانست گفت:

اى جماعت شيعه من امروز بر شما مقرّر از روى ظهور و وضوح لايح و هويدا و بيّن و پيدا گردانم كه أبى بكر أفضل از على و از جميع أصحاب حضرت رسالت مآب است بچهار خصلت كه هيچ أحدى از امّت را قدرت دفع يكى از آن نيست.

خصلت اوّلى آنكه و ثانى اثنين حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است از آنكه در خانۀ آن حضرت مدفون است.

ص: 396

خصلت ثانيه ثانى اثنين سيّد المرسلين در غار بود، خصلت ثالثه:أبا بكر ثانى اثنين سيّد البشر بنماز آخر بأصحاب،و مهاجر بود كه بمردمان گذارد و رسول بعد از آن نماز بجماعت نگذارد.

خصلت رابعه ثانى اثنين آن حضرت در تصديق نبوّت بود زيرا كه پيش از صدّيق هيچ أحدى تصديق رسول شفيق ننمود از تمامى امّت آن حضرت.

أبو جعفر مؤمن الطّاق رحمة اللّٰه عليه گفت:يا بن أبى حذره من امروز بتوفيق اللّٰه تعالى ترا مقرّر گردانم كه حضرت أمير المؤمنين حيدر على عليه السّلام أفضل از أبى بكر و از جميع أصحاب حضرت پيغمبر است بهمان خصال كه تو وصف و بيان آن كردى و حال آنكه صفات از صاحب تو مسلوبست و هر گاه تو كسى را كه متّصف باين صفات باشد امام دانى پس بر تو لازم است كه اطاعت على عليه السّلام بسه جهت نمائى.

امّا از قرآن بواسطۀ وصف و بيان شأن علىّ عالى شأن و امّا از حضرت رسول آخر الزّمان بواسطۀ نصّ و تعيين ايشان براى ولايت و امامت خلقان و امّا از جهت عقل و اعتبار آن زيرا كه عقل حاكم عدل بر ولايت و خلافت أمير المؤمنين عليه السّلام و التّحيّه است و اتّفاق بر ابراهيم نخعى و بر أبى اسحق السّبيعى و بر سليمان بن مهران الأعمش نمودند.

در آن زمان أبو جعفر مؤمن الطّاقى گفت:يا بن أبى حذره مرا خبر ده كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در هنگام سفر آخرت خانه كه خداى منّان اضافه بآن رسول آخر الزّمان نمود چون گذاشت نه حضرت بيچون هيچ أحدى را بدخول آن خانه بدون اذن آن نبىّ مهيمن مأذون ننمود بلكه از دخول آن بغير اذن نبىّ نهى نمود امّا نبىّ ايزد تبارك و تعالى آن را ميراث

ص: 397

بجهت ورّاث أهل و ولد خود گذاشت يا آنكه آن خانه را در وجه مسلمانان به صدقه مقرّر داشت؟از اين دو وجه هر كدام كه ميخواهى بگو.

چون ابن أبى حذره بر آنچه بر او وارد ميشد بر تقدير اختيار هر يك از جهتين مطّلع بود ملزم و منقطع گرديد.

پس أبو جعفر مؤمن طاقى گفت:اگر گوئى كه آن خانه را حضرت نبىّ- الرّحمه ميراث بواسطۀ ولد و أزواج طاهرات گذاشت بدرستى كه حضرت سيّد كائنات بر سر نه زن وفات يافت پس از براى عايشه از ثمن كه أصل فريضۀ أزواج متعه است تسع ثمن خواهد بود،پس از آن خانه كه آن حضرت بميراث مانده كه صاحبت در آن محلّ مدفونست از آن خانه او را ذراع در ذراع در وقت تقسيم سهام نميرسد و اگر آن خانه را صدقه دانيد پس بليّۀ أتمّ و اعظمست زيرا كه در اين صورت آنچه سهم أدنى مسلمان باشد بتعيين حصّه هر يك از أبا بكر و عمر با آن مسلمان يكسان است پس دخول بيت نبىّ عليه السّلام در أيّام حيات آن حضرت و بعد از وفات او بنا بر عموم نهى مفاد از آيه كلام حضرت خلاّق العباد معصيت باشد الاّ علىّ بن أبى طالب و أولاد امجاد او را بدرستى كه حضرت عزّ و جلّ مر علىّ و أولاد او حلال نمود هر چه بر رسول متعال حلال كرده بود.

بعد از آن مؤمن الطّاقى روى بابن أبى حذره و ساير أهل نفاق كه وفاق و اتّفاق بر جدال كرده بودند آورده گفت:شما همه مخبر و مطّلعيد بر آنكه حضرت نبىّ ايزد وهّاب أمر بسدّ أبواب جميع مردم كه مشرعه بسوى مسجد مالك الرّقاب بود الاّ باب ولايتمآب أمير المؤمنين عليه السّلام كه بحكم ايزد سبّوح كه مفتوح ماند أبو بكر بعد از ملاحظه اين احسان نسبت بأمير المؤمنين-

ص: 398

علىّ عليه سلام الملك الودود از حضرت رسول ايزد معبود التماس نمود كه براى او در جايى كه در خانۀ او بود سوراخ بقدرى كه أبو بكر از آن حال ملاحظه و مشاهدۀ جمال رسول فرخنده خصال تواند نمود بگذارد و آن حضرت ابا فرمود و استدعا و التماس او را قبول ننمود و عمّ آن نبىّ الجنّ و النّاس أبو الفضل عبّاس از آن در غضب شد و گفت يا محمّد چرا بر مردمان مهربان نمى شوى حال آنكه تو اى سيّد المرسلين براى ساير مخلوقين رحمة للعالمين و شفيع يوم الدّين بى شبهه بيقين خواهى بود.

نبىّ المحمود چون استماع اين كلام از عمّ خويش نمود خطبه در غايت فصاحت و نهايت بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى خالق البريّه و نعت آن نبىّ الرّحمه مؤدّى فرمود و گفت:

اى معشر برايا حضرت خداى تبارك و تعالى بموسى و هرون عليهما السّلام أمر نمود كه أَنْ تَبَوَّءٰا لِقَوْمِكُمٰا بِمِصْرَ بُيُوتاً ،يعنى واحد أكبر بموسى،و هرون أمر كرد كه براى قوم خود يكسر در شهر مصر منزل و مقرّ گيرند و حكم و أمر بدين نهج مقرّر كرد كه در مسجد بيتوته نكنند در وقتى كه جنب باشد و در آن مكان نزديكى بزنان نكنند الاّ موسى و هرون و ذرّيّت ايشان و چون به حكم حضرت بيچون علىّ بن أبى طالب نسبت بحضرت رسول ايزد واهب بمنزلۀ هرون نسبت بموسى عليه السّلام و ذرّيّت علىّ ولىّ مثل ذرّيّت هرون نبىّ عليه السّلام است پس هيچ أحدى از خلقان را مقاربت بنسوان در مسجد رسول آخر الزّمان و شب بروز آوردن جنب در آن بى شائبه ريب و گمان حلال و جايز بتحقيق و عيان نيست مگر حضرت أمير المؤمنين على(ع)و ذرّيّت آن ولىّ ايزد تعالى عليهم صلوات من الرّب العلىّ.

ص: 399

مؤمن الطّاقى كلام باين منهج بانجام و انصرام رسانيد أهل نفاق و أرباب وفاق همگى باتّفاق گفتند كه اى مؤمن راست گفتى چنين بود و در آن أمر هيچ گونه خلاف و گزاف نيست.

أبو جعفر مؤمن الطّاقى گفت:يا ابن أبى حذره ربع دين تو رفت و آنچه ذكر كردم كه خاصّ و عامّ را اتّفاق در آن مقصد و مرام است آن منقبت صاحب من و أولاد او عليهم السّلام است كه هيچ أحدى را مثل اين منقبت نيست و امّا قول تو كه فرمودى أبو بكر ثٰانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمٰا فِي الْغٰارِ است با حضرت نبىّ المختار يا بن أبى حذره مرا خبر ده از آنكه حضرت ذو الجلال انزال و ارسال سكينه براى رسول ايزد غفّار و مؤمنان در غير غار در موضع حرب و كارزار هيچ نمود؟ ابن أبى حذره گفت:نعم،بسيار بسيار اين احسان از حضرت ايزد مختار بحيّز ظهور اصدار يافت مؤمن طاقى گفت:پس صاحب تو در غار از سكينه و اقتدار بيرون رفته مخصوص بحزن و ملال آزار گرديد و مكان رتبۀ حيدر كرّار كه در آن شب تار در فراش رسول مختار بذل مهجه و جان براى رسول آخر الزّمان نمود بسيار بسيار أفضل از مكان صاحب تو در غار بود.

در ساعت مردمان كه در آن مكان حاضر بودند گفتند:يا مؤمن راست گفتى.

در آن زمان أبو جعفر مؤمن الطّاقى روى بابن أبى حذره آورده گفت نصف دين تو رفت.

و امّا قول تو بر آنكه أبا بكر البتّه ثانى اثنين صدّيق نبىّ الرّحمه بود بدان كه ايزد غفّار استغفار براى حيدر كرّار بر صاحب تو واجب و لازم در آناء

ص: 400

اللّيل و أطراف النّهار گردانيد چنانچه در قول حضرت عزّ و جلّ مذكور است كه وَ الَّذِينَ جٰاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ،رَبَّنَا اغْفِرْ لَنٰا وَ لِإِخْوٰانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونٰا بِالْإِيمٰانِ وَ لاٰ تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنٰا الآيه....

و آنچه ادّعاى سبقت او مى نمائى آن قول مردمان است و امّا آنچه در قرآن حضرت ايزد منّانست أمير المؤمنين على(ع)مسمّى بآن و شهادت براى آن حضرت در قرآن لازم الاذعان واضح و عيان است و بى شبهه و گمان تصديق قرآن و شهادت بر سبقت علىّ عاليشأن بر اسلام و ايمان از ساير أصحاب پيغمبر آخر الزّمان أولى و أخير و أصدق و بهتر از تسميه مردمان است از آنكه گويند أبو بكر در اسلام سابق از ياران است و حضرت أمير المؤمنين حيدر(ع) روزى در بصره بمنبر در محضر أصحاب نيكو سير فرمود كه:

أنا الصّدّيق الأكبر آمنت قبل أن آمن أبو بكر و صدّقت قبله هر گاه آن ولىّ اللّٰه خود بسعادت و اقبال متكلّم باين كلام صدق التيام گردد و گويد كه من صدّيق أكبر و ايمان بحضرت داور و به پيغمبر قبل از أبا بكر و تصديق به آن حضرت پيشتر از او و از هر بشر كردم و آن حضرت باتّفاق خاصّ و عامّ خليفۀ مفترض الطّاعه و امام باشد هر كه تصديق او ننمايد بلكه تكذيب او كند آن كس مسلمان ناتمام بلكه كافر در نزد خواصّ و عوامّ است.

چون أبو جعفر مؤمن من الطّاق كلام باين مقام رسانيد مردمان يك بار گفتند كه:راست گفتى.

أبو جعفر محمّد مؤمن الطّاق گفت:يا بن أبى حذره سه ربع دين تو رفت.

و امّا قول تو در باب نماز أبى بكر بمردمان در أيّام بيمارى رسول آخر الزّمان

ص: 401

اين دعوى فضيلت است از براى صاحب تو، امّا دعوى تمام نيست بلكه اين بتهمت نزديكتر است از فضيلت پس اگر اين اقامت أبا بكر بنماز جماعت بأمر حضرت نبىّ الرّحمه بود بايستى كه خاتم الرّسل او را از اقامت همان نماز به عينه عزل نميكرد آيا تو نميدانى كه چون أبو بكر ارادۀ پيش نمازى مردمان نمود و مقدّم بر جميع مردم گرديد تا آنكه امام امّت سيّد الأنام گردد همان كه اين خبر به سمع أشرف آن پيغمبر جليل القدر رسيد في الفور آن رسول مجيد تكيه با بعضى از اهل بيت نموده پاى از دولت سراى بيرون گذاشت بهر نوع كه خود را بمسجد رسانيد و أبو بكر را از اقامت خدمت پيشنمازى معزول گردانيد و آن نبىّ واهب متعال خود بسعادت و اقبال نماز بمردمان گذارد و نگذاشت كه أبو بكر يك نماز با امّت او بجماعت گذارد فكيف او را بخلافت و ولايت امّت واگذارد و اين آخرين نماز جماعت بود كه حضرت سيّد المرسلين بر آن اقامت نمود كه حال خالى از آن نبود در وقتى كه أبا بكر اقامت بر آن نماز جماعت مينمود چون از اين دو وجه بيرون نبود:

اوّل-آنكه اين نماز جماعت از روى مكر و حيلت از او واقع گرديد و آن سرور بعد از اطّلاع بر حيلۀ أبى بكر بيرون آمده با آن علّت و او را از آن مكر و حيلت و فريب و مخادعۀ امّت منع و زجر نمود و خود با امّت نماز بجماعت گذارد و بالفرض اگر حضرت نبىّ الاكرام مطّلع بر حركت أبى بكر بر امامت امّت نمى شد و او نماز با مردمان بجاى مى آورد و بر آن يك نماز جماعت بر امّت او را حجّت بر امّت بعد از وفات بنبىّ الرّحمه نبود زيرا كه امّت در آن وقت معذور بودند چه اطّلاع بر حركت او نداشتند.

دوّم-آنكه پيشنمازى امّت بأمر حضرت سيّد البريّه كرده باشد،و آن

ص: 402

نبىّ الرّحمه خود بسعادت در آن وقت به ابو بكر تفويض و عنايت كرده باشد،و بعد از آن بحكم قادر منّان او را منع از اقامت پيشنمازى مردمان كرده چنانچه در قصّۀ تبليغ سورۀ برائت كه بعد از رخصت أبى بكر بجهت انصرام و انجام آن خدمت جبرئيل أمين عليه السّلام و التّحيّه از حضرت ربّ العزّه نازل شده گفت:يا سيّد الأنام حضرت ملك العلاّم بعد از دعا و سلام ميفرمايد كه تأديه و تبليغ اين سوره بمشركين مكّه نمى نمايد الاّ ذات أقدس تو اى رسول مقدّس يا آن كس كه از تو باشد في الفور على عليه السّلام را بطلب أبى بكر و أخذ سورۀ برائت از او ارسال فرمود و او را از آن عمل بحكم حضرت عزّ و جلّ منع و عزل نمود پس قصّۀ صلاة بنا بر تقدير اذن چنين بود و بهر دو حالت أبو بكر مذموم است زيرا كه أمرى كه در او مستمرّ بود ايزد أكبر آن را بر أفراد بشر منكشف ساخته مشتهر گردانيد و اين دليل واضح و مبيّن است بر آنكه أبا بكر صلاحيّت خلافت امّت بعد از حضرت رسالت پناه(ص)ندارد و او مأمون در دين سيّد المرسلين و بر هيچ چيز از أشياء أحكام شرايع اسلام نبىّ الأكرم نيست.

أبى نعيم نخعى گفت:مردمان گفتند راست گفتى يا با جعفر.

در آن أثر أبو جعفر محمّد مؤمن الطّاق گفت:يا بن أبى حذره دينت بالتّمام از تو رخصت انصراف يافت و بى دينى و رسوائى و فضيحت تو بواسطۀ مدحت صاحبت شد چه اگر مدح او نمينمودى چنين رسوا و فضيحت نمييافتى در آن زمان مردمان كه در آن مكان بودند گفتند:يا مؤمن الطّاق تو آنچه در باب وجوب طاعت و لزوم اطاعت على عليه السّلام دعوى بر كافّۀ امّت بعد از حضرت سيّد البريّه نمودى حجّت دعوى خود بيار.

أبو جعفر مؤمن الطّاق گفت:نعم.

ص: 403

امّا آنچه در قرآن در وصف على عليه السّلام ظاهر و عيان است قول حضرت عزّ و جلّ: يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّٰادِقِينَ .

چون حضرت بيچون أهل ايمان را مأمور به بيعت صادقان و اطاعت ايشان گردانيد و ما أمير المؤمنين عليه السّلام را باين صنعت پسنديده كه بهترين صفات أهل ايمان است در قرآن متّصف يافتيم،و نيز در قول حضرت عزّ و جلّ: وَ الصّٰابِرِينَ فِي الْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ و اللّٰه أعلم مراد از صبر در ضرّاء و حين بأس در حرب و جدال با أهل ضلال است و نيز در قرآن واقع است كه: أُولٰئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولٰئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ اجماع امّت واقعست كه حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام أولى باين أمر است از ديگران زيرا كه ايشان هرگز از زحف و معركه قتال مخالفان فرار بر قرار اختيار نكردند چنان كه ديگران مكرّر از جنگ فرار كرده گريزان شدند.

مردمان گفتند:يا مؤمن الطّاق راست گفتى.

آنگاه أبو جعفر مؤمن الطّاق گفت:امّا حديث و خبر در باب وجوب اطاعت أمير المؤمنين حيدر بر هر فرد از أفراد بشر از حديث نصّ پيغمبر(ص) اينست كه مذكور و مشتهر است

إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّٰه و عترتى ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى.

و در نسخۀ ديگر واقع است كه

كتاب اللّٰه و عترتى أهل بيتى فانّهما لن يفرّقا حتّى يردا علىّ الحوض.

و نيز آن حضرت فرمود كه:

انّما مثل أهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلّف عنها غرق.

و در نسخۀ ديگر واقع است كه:

هلك و من بعد منها مرق و من امّها لحق.

ص: 404

پس بنا بر اين أحاديث متمسّك به اهل بيت رسول(ص)هادى و مهتدى است بشهادت حضرت نبىّ الرّحمه و متمسّك بغير رسول ايزد تعالى و تبارك ضالّ و مضلّ هالك است.

مردمان گفتند:يا أبا جعفر راست گفتى.

بعد از آن مؤمن الطّاق گفت:امّا وجوب اطاعت وصىّ خاتم الرّسل أمير المؤمنين على عليه سلام اللّٰه عزّ و جلّ بنا بر حجّت عقل كه مردمان همگى طلب عبادت و بندگى بطاعت عالم ربّانى نمايند و باجماع يافتيم كه اين صفت كمال در ذات خجسته خصال أمير المؤمنين على عليه صلوات الملك المتعالست، زيرا كه آن حضرت أعلم أصحاب حضرت رسول ربّ العزّت بوده و أصحاب و جميع مردمان محتاج اليه در أحكام اسلام و شرايع سيّد الأنام بودند و آن حضرت از ايشان مستغنى بوده و أصلا آن ولايتمآب در هيچ باب احتياج به أصحاب نداشت و همه كس احتياج باو داشت بيقين فاضل و مفضول در فروع و اصول نزد أرباب ذوى العقول مساوى نيستند و شاهد و برهان بر عدم تساوى ميان اين و آن آيۀ واقعه در قرآن لازم الاذعان است چنانچه ميفرمايد كه: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ چون أبى جعفر مؤمن الطّاق كلام باين رواج بر طاق سبع طباق به مسامع مجامع ملائكه ايزد خلاّق رسانيد و حقايق آن را از أرباب نفاق و أصحاب شقاق ظاهر گردانيد بعضى تصديق و گروهى سر خجالت در پيش انداختند راوى گويد كه:هرگز قبل از آن مجلس بحث و جدال ميان أصحاب شيعه و أرباب ضلال بخوبى آن روز اتّفاق نيفتاد و اين داستان صدق نشان بلسان مردمان افتاد.

ص: 405

و مترجم اين كتاب در بعضى از كتب پيروان حضرت ولايتمآب مطالعه نمود كه روزى يكى از ظريفان فصيحان عرب بيكى از فحول علماى علم و ادب پرسيد كه دليل و سبب ولايت و امامت علىّ بر تمامى عرب و عجم چيست؟ آن پسنديدۀ عزّ و جلّ فرمود كه:احتياج الكلّ اليه و استغناؤه عن الكلّ و اين كلاميست بغايت رشيق انيق كه از مورد تحقيق و معتذر تدقيق محقّ گرديد و جمعى از أرباب علم و عرفان صاحب كلام سيبويه را دانند.

ص: 406

ذكر در بيان مقامات كه ميان أبى جعفر مؤمن الطّاق

اشاره

و ميان أبو حنيفه در آفاق كه بمطايبه دكّه بتفاق اتّفاق

افتاد

از آن جمله مرويست كه أبو حنفيه روزى از روزها در هنگام محاورات،و ملاقات بمؤمن الطّاق گفت:شما زمرۀ شيعه آيا قائليد برجعت؟ مؤمن گفت:نعم،ما متابعان حضرت رسول ايزد منّان را تصديق آن حضرت و ما ينبئ و اقتداء بآن نبىّ الورى واجب و لازم است و چون آن رسول صادق واجب تعالى بذريعۀ كريمۀ وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ .

فرمود كه:هر چه در ميان امم أنبياى سباق باراده و مشيّت ايزد خلاّق سانح و صادر گشته از رجعت و بعثت فرق امّت در ميان امّت من نيز واقع خواهد شد چنانچه حقيقت رجعت عزيز و أصحاب كهف سابقا سمت تحرير

ص: 407

يافت فلهذا أئمّة المعصومين صلوات اللّٰه عليهم أجمعين أمر باقرار محبّين و پيروان ايشان بقول حضرت سيّد المرسلين نمودند و امّت نبىّ الرّحمه،و محبّان أئمّة البريّه اقتداء بهم و امتثالا لأمرهم آن شيوۀ سنيّه و طريقۀ مرضيّه را شعار و دثار خود ساخته بلكه آن را از متحتّمات دين و مستحسنات شرع و آئين سيّد النّبيّين صلوات اللّٰه عليه و عليهم أجمعين دانسته بر آن اعتقاد قويم پايدار و مستقيم اند.

أبو حنيفه گفت:چون شما را اعتقاد اين و ملّت و آئين چنين است الحال مرا هزار درهم اعطا كن كه وقتى مراجعت ما و شما بدنيا بود تا بتو من هزار دينار دهم.

مؤمن الطّاق چون از أبو حنيفة الباغى اين سخن استماع نمود من غير مهل و تراخى فرمود كه مضايقه در دين نيست امّا بشرطى كه كفيل دهى كه تو در نشأ رجعت بصورت انسان مراجعت نمائى و بصورت خنزير رجعت ننمائى.

أبو حنيفه را بعد از استماع اين كلام سكوت تمام و بهت لا كلام روى داد.

روزى ديگر أبو حنيفه در محضر جمعى از أصحاب علم و خبر كه مؤمن الطّاق نيز در آن رواق حاضر بود گفت:اگر على عليه السّلام را در خلافت امّت و در آن أمر بهره و قسمت مى بود چرا بعد از وفات نبىّ الورى مطالبۀ حقّ خود از خلفاء ننمود؟ مؤمن در جواب أبو حنيفه فرمود:مطالبه حقّ خود بواسطۀ خوف خود ننمود كه مبادا ايشان او را مقتول و نابود گردانند چنانچه سعد بن عباده به تير سهم مغيرة بن شعبه مقتول گرديد و أكثر مردم و أصحاب فساد و ظلم شهرت ميان خاصّ و عامّ دادند كه جنّيان سعد بن عباده را شهيد و

ص: 408

بى جان گردانيدند و از زبان جنّه شعر بسته بأفواه انداختند كه:

نحن قتلنا سيّد الخزرج سعد بن عباده *** و رميناه بسهمين و لم يخطىء فؤاده

شغل أصحاب شما اين و عمل أرباب دعىّ چنين است.

و نيز روز ديگر أبو حنيفه با مؤمن الطّاق در كوئى ميگذشتند از سلك كوفه ناگاه منادى ندا ميكرد كه كيست مسلمانى كه ما را دلالت بر صبىّ گمشده كند مؤمن الطّاق في الحال بمجرّد استماع آن مقال گفت:اى طالبان صبيّ ضالّ من كودك گمشده پريشان حال نديدم امّا اگر پير ضالّ خواهند در پيش من حاضر است و مطلب و مرام او از آن كلام أبو حنيفه در آن محضر أنام بود.

مروى و منقول است كه چون امام الهمام جعفر بن محمّد صادق عليه السّلام از اين دار الايّام اختيار سفر آخرت و سكناى مسكن دار الرّاحه جنّت ربّ العزّت نمود روزى أبو حنفيه را اتّفاق ملاقات بمؤمن الطّاق افتاد گفت:

يا مؤمن امامت وفات يافت و بسوى آخرت شتافت.

مؤمن الطّاق في الفور در جواب آن رئيس أهل شقاق گفت امّا امام تو كه ابليس خسيس است فهو مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلىٰ يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ .

يعنى:امامت كه ابليس است او از منتظران و مهلت دادگان است تا روز قيامت كه روز جزا و پاداشت أصناف هر نيّت و طوايف همه امّت است.

احتجاج فضال بن حسن فضال بر ابى حنيفه

روايت است كه فضّال بن حسن بن فضّال كوفى رضى اللّٰه عنه روزى به أبو حنيفه گذشت و او در مجمع بود كه بر آن جماعت املاء فقه و حديث و روايت خود مى نمود.

در آن أثناء فضّال روى بكسى كه مصاحب او بود آورده گفت:يا فلان

ص: 409

و اللّٰه كه من از اين مكان نمى روم تا أبو حنيفه را ملزم و خجل و او را مفتضح،و رسوا در قول و عمل نميكنم.

مصاحبش گفت:يا فضّال دست از اين أعمال بدار و پيرامون اين أقوال نگرد زيرا كه حالت أبى حنيفه بر ما ظاهر و روشن و حجّت و غلبگى او بر تو و بر همگنان واضح و بيّن است مبادا از عهدۀ جواب و سؤال او بيرون نيائى و ما و ساير شيعيان أئمّة الهدى عليهم السّلام را فضيحت و رسوا نمائى.

مؤمن بعد از استماع قول من بر آشفت و گفت:اى برادر ساكن باش و خاطر خود و ما را بناخن يأس و حرمان از گفتن أمثال اين سخنان مخراش هرگز ديدى كه حجّت أرباب معرفت و ايمان طرف زيادتى و رجحان ظاهر و عيان گرداند بى شبهه و گمان بمضمون صدق مشحون الحقّ يعلو و لا يعلى عليه همين ساعت بامداد حضرت واهب عطايا او را خجل و شرمنده در نزد هر آزاد و بنده خواهم گردانيد،بعد از آن به نزديك ايشان رفت و سلام كرد.

أبو حنيفه و قوم بالتّمام ردّ سلام بأجمعهم بآن مؤمن ايزد علاّم نمودند در آن هنگام آن مؤمن يعنى فضّال بن حسن الفضّال گفت:يا با حنيفه مرا برادريست كه از شيعيان و محبّان على عليه السّلام است هر چند او را نصيحت ميكنم كه از طرف حقّ ميل بطرف حيف و ناحقّ نكند أصلا در او مؤثّر نيست و ميگويد كه:أفضل و بهتر از تمامى جنّ و بشر بعد از حضرت پيغمبر علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و باقى أئمّه اثنا عشر است و من ميگويم كه أبو بكر بهتر است و بعد از او عمر أصلا از من قبول اين كلام نمينمايد و ميگويد كه در هيچ زمان و ايّام دعوى بغير بيّنه و حجّت بحيّز صحّت و اتمام نرسد و مرا قدرت حجّت و الزام او بهيچ وجه من الوجوه در آن مطلب و مرام نيست به رحمت

ص: 410

خداى علاّم بر تو و بر ساير أهل اسلام باد مرا اعلام و ارشاد فرمائى.

أبو حنيفه بعد از استماع اين سخن سر در پيش انداخت و چون سر بر آورد و گفت:فخر و اكرام و عزّت و احترام اين دو نفر يعنى أبا بكر و عمر از أصحاب سيّد الأنام همين كافيست كه هر دو ايشان در قرب جوار حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم خوابگاه دارند چه حجّت واضح تر از اين بواسطۀ مزيد شرف و رتبت و عزّت و كرامت انسان در كار است.

فضّال گفت:يا با حنيفه من اين مقدّمه را ببرادرم گفتم:و اللّٰه كه در جواب من گفت:اى برادر اگر آن خانه از آن رسول يگانه بود و آن دو بيگانه را در آن خانه حقّ نبود پس بعد از دفن ايشان در آن موضع كه حقّ آن بيگانگان نبود اين ظلم و جور بود از ايشان نسبت بحضرت نبىّ المحمود المبعوث الى الانس و الجانّ و اگر آن موضع از ايشان بود كه بحضرت رسول مجيد بخشيد و بعد از وفات سيّد البريّات از آن همه رجوع نمودند و عهد را فراموش كردند هر آينه بسيار بسيار بد كردند و اينكه رجوع بهبه و نيكوئى خود نمودند و خوب نكردند.

أبو حنيفه سر در پيش انداخت و بعد از ساعتى سر برآورد و گفت كه آن مكان نه از رسول آخر الزّمان و نه از ايشان بود بلكه بعد از وفات نبىّ ايزد منّان آن خانه تعلّق بوارثان گرفت و هر يك از أبى بكر و عمر نظر بحقّ دختران شان عايشه و حفصه كردند لهذا نظر بحقّ دختران ايشان هر دو مستحقّ دفن آن مكان گشتند.

فضّال گفت:من اين سخن را بر برادرم گفتم او در جواب من گفت كه تو ميدانى حضرت نبىّ العدنانى از سر نه زن وفات يافت چون نظر در ميراث

ص: 411

نسوان رسول حضرت واهب منّان بنمائيم همگى و تمامى نسوان نيست كه ميراث مستحقّ اند؟،پس هر يك از عايشه و حفصه نه يك از هشت يك ميراث دارند و آن در هنگام تقسيم آن مكان شبر در شبر يا كمتر از آن است پس چگونه آن دو مرد در آن مكان در حصّه و سهم دختران مدفون باشند مع هذا آن مكان مشاع و غير مقسوم است و ديگر آنكه چگونه است كه عايشه و حفصه از رسول ميراث برند و فاطمه بنت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از ميراث آن- حضرت ممنوع است.

أبو حنيفه بعد از استماع اين سخنان از فضّال بن حسن بن الفضّال گفت:اى ياران اين شخص را از پيش من دور كنيد كه اين رافضى خبيث بلكه از أعيان ايشان است.

احتجاج مرد شيعى بر ابى الهذيل العلاف در امامت

حكايت كنند از أبى الهذيل العلاّف كه گفت:من در وقتى از أوقات ايّام مسافرت داخل رقّه گشتم بمن گفتند كه در دير زكن مجنون نيكو كلام،بلكه شخصى پاكيزه سرانجام است مرا شوق ملاقات او دريافت قصد ملازمت او كردم و چون بخدمت او رسيدم مرد پير نيكو منظر بنظر من درآمد كه بر روى بالش راحت عزلت استراحت نموده سر و ريش را شانه ميكند نزديك رفتم و سلام كردم جواب سلامم از روى عزّت و احترام داد و گفت اى مرد از كجائى؟ أبو الهذيل گويد كه:گفتم از أهل عراق عرب.

شيخ گفت:نعم أهل طرف و أدب.

آنگاه گفت:از كدام عراق؟ گفتم:از أهل بصره.

ص: 412

شيخ گفت:بلى أهل علم و تجارب.

پس از آن فرمود:از آن قوم كيستى؟ گفتم:أبو الهذيل العلاّف.

شيخ گفت:از متكلّمان آن مكانى؟ گفتم:بلى،في الفور از جاى برجست و دست من گرفت بر پهلوى خود جاى داد و بعد از آنكه سخنان فراوان ميان من و ايشان گذشت گفت:اى أبو الهذيل شما أهل بصره چه ميگوئيد در باب امامت؟ گفتم:كدام امامت قصد و ارادت نمودى؟ شيخ گفت:كرا مقدّم بعد از سيّد عالم محمّد رسول(ص)براى امامت مردم ميدانيد؟ أبو الهذيل گويد كه:گفتم آن كسى را كه حضرت نبىّ الاكرام خود در أيّام حيات ذات محترم براى امامت امّت معيّن و مقدّم گردانيد؟ شيخ گفت:كيست آن؟ گفتم:أبو بكر.

شيخ گفت:يا أبا الهذيل چرا شما أبو بكر را بر ساير أنصار و مهاجر مقدّم داشتيد؟ راوى گويد كه:أبو الهذيل گفت:يا شيخ چون رسول بيچون فرمود:

قدّموا خيركم و ولّوا فضلكم.

يعنى:تقديم بهترين خود نمائيد و أفضل خود را بولايت برداريد بناء على هذا جميع مردمان راضى بولايت و خلافت ايشان گشتند و در عقب هر أحدى از أصحاب رسالتمآب نگشتند.

ص: 413

شيخ گفت:يا أبا الهذيل در همين مكان از روى جهل افتادى زيرا كه اينكه گفتى حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود

قدّموا خيركم و ولّوا أفضلكم بدرستى كه من ترا و أكثر اصحابت را يافتم كه روايت كنند كه چون أبو بكر تصاعد بمنبر سيّد البشر نمود در محضر جمع كثير از أنصار و مهاجر فرمود كه:

ولّيتكم و لست بخيركم و علىّ فيكم پس اگر شما دروغ بر او بستيد،شما مخالفت أمر رسول ايزد تبارك و تعالى فرموديد و اگر أبو بكر تكذيب نفس خود نمود و در آن باب كاذب بود بيقين صعود كذوب بر منبر رسول حضرت واجب الوجود جايز و محمود نيست.

و امّا آنچه گفتى كه مردمان راضى بامامت و خلافت ايشان شدند حال آنكه أنصار ميگفتند كه از ما أمير و از شما أمير براى انصرام أمر خطير خلافت امّت در كار است تا آنكه خلافت بر نهج عدالت دلپذير گشته داير گردد،و امّا مهاجران ايشان هم خلاف در باب ولايت و امامت ظاهر كردند،چنانچه زبير بن العوام ميگفت:كه من بغير علىّ بن أبى طالب(ع)بهيچ أحدى بيعت نكنم زيرا كه جز آن حضرت من ديگرى را امام نميدانم عمر بعد از استماع اين سخن از زبير بن العوّام در عقب و قهقرى رفت و أمر كرد تا شمشير او را شكستند و أبو سفيان بن الحرب نيز بخدمت حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام آمد و گفت:

يا أبا الحسن اگر بخواهى و مرا رخصت دهى شهر مدينه با سكنه را مملوّ از اسب و مرد گردانم و أبو بكر را بر تصاعد منبر سيّد البشر نگذارم و او را از تخت خلافت دور آرم و سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه در آن روز پر خون حال چنان ديد گفت:اى ياران كرديد و نكرديد و ندانيد چه كرديد،يعنى اى قوم

ص: 414

هر چه خواستيد از خلاف و عناد با أهل بيت رسول أمجاد كرديد و گمان شما آنست كه هيچ تقصير نكرديد در ظلم و جور با أولاد و أوصياى نبىّ المشكور آيا شما نميدانيد چه كرديد،يعنى تا هنگام مكافات و پاداشت عمل هر يك شما از حقيقت ظلم و ستم خود جاهل و غافليد و نيز مقداد و أبى ذر و جمعى ديگر از مهاجر هر يك در أيّام خلافت أبو بكر حجّت بر او در باب ولايت أمير المؤمنين حيدر عليه السّلام از قول حضرت سيّد البشر تمام ظاهر كردند و أكثر در أيّام خلافت أبى بكر منكر ولايت او بودند و تا در حيات مستعار بودند باو بيعت ننمودند.

يا أبا الهذيل مرا خبر ده از آنكه أبو بكر بعد از تصاعد بمنبر حضرت خير البشر ميفرمود كه:إنّ لى شيطانا يعترينى فاذا رأيتمونى مغضبا فاحذرونى يا أبا الهذيل نه در كلام منظوم و منثور شما مذكور و مزبور و مشهور و منشورست كه أبو بكر در منبر شما را مطّلع و مخبر بر جنون و زبونى عقل و فكر خود نمود و گفت من مجنون و از ورطۀ عقل ذو فنون بيرونم آيا شما را رخصت و رواست كه مجنون را ولىّ حضرت بيچون و وصىّ رسول شافع يَوْمَ لاٰ يَنْفَعُ مٰالٌ وَ لاٰ بَنُونَ نمائيد.

و نيز مرا اى أبو الهذيل العلاّف خبر ده از قول عمر كه در منبر مى گفت كه:

انّى وددت أن أكون شعيرة في صدر أبى بكر.

يعنى:من آرزو داشتم كه يك موئى در سينۀ أبو بكر ميبودم و بوطن در آن مكمّن ميداشتم و بعد از آنكه خلافت باو رسيد در منبر ميگفت كه انّ بيعتى لأبى بكر كانت فلتة وقى اللّٰه شرّها فمن دعاكم الى مثلها فاقتلوه.

پس بيان معنى اين دو كلام بر وجه نيكو سرانجام و انصرام نمائى كه عمر در يك موضع ميگويد كه:دوست دارم كه يك موى در سينه او باشم و در محلّ

ص: 415

و موضع ديگر اظهار كراهيّت خود بلكه أمر هر أحدى باجتناب بيعت أبى بكر مينمايد و بعد از ارتكاب أمر بقتل گويد.

ديگر مرا خبر ده از أحوال آن كسى كه زعم آن نادان چنان است كه حضرت رسول ايزد منّان در هنگام مسافرت بسوى چنان خليفه براى خلقان تعيين و عيان ننمود و أبو بكر خليفه براى خلقان و وصىّ بواسطه خود عمر را معيّن كرد و نيز چون عمر در هنگام مسافرت خليفه تعيين ننمود و أمر خلافت را بشورى مقرّر فرمود زيرا كه ميان امّت تناقض مشاهدت مينمود.

و مرا خبر ده يا أبا الهذيل از عمر خطّاب در هنگامى كه خلافت امّت را به شورى ميان شش نفر مقرّر گردانيد و زعمش چنان بود كه همگى آن جماعت أصحاب صلاح و أرباب فلاح و جنّت اند مع هذا گفت:اگر دو نفر از اين شش نفر در هنگام شور مخالفت با چهار نفر نمايند و از صلاح و صوابديد قول ايشان بيرون روند آن دو نفر را مقتول گردانند و اگر سه نفر از آن جماعت مخالفت با سه نفر كه ابن عوف با او نباشد مقتول گردانند اين ديانت عمر بود كه أمر بقتل أهل جنّت مينمود و نيز يا أبا الهذيل مرا خبر ده از آنكه در وقتى كه بعمر زخم رسيد عبد اللّٰه بن عبّاس بعيادت ايشان رفت او را در كمال اضطراب و جزع ديد و گفت يا أمير المؤمنين اين جزع و قلق چيست؟ عمر گفت:يا ابن عبّاس جزع من بواسطۀ نفسم نيست و از مرگ نميترسم امّا جز عم بجهت اين امر خلافت امّت است كه بعد از من متولّى اين أمر خطير كه تواند بود.

ابن عبّاس گويد كه:من گفتم بواسطۀ خلافت طلحه حاضر است.

عمر گفت:كه او مرد با حدّت است و حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و

ص: 416

سلّم او را مى شناخت لهذا او را بلكه هيچ مردى تند و متهتّك را متولّى امور مسلمانان نميگردانيد.

من گفتم:زبير بن العوّام نيز براى خلافت و انصرام اين مهام حاضر است.

عمر گفت:او مرد بخيل است و همواره زن خود را بواسطۀ چرخه بگردن آزار ميكند من دلالت مسلمانان را بدست بخيل نخواهم گذاشت.

ابن عبّاس گويد كه گفتم:براى خلافت سعد بن أبى وقّاص نيز حاضر است.

عمر گفت:او مرد صاحب اسب و كمان است،يعنى مرد سپاهى است و از أهل أحلاس خلافت نيست.

گفت:گفتم:عبد الرّحمن بن عوف نيز حاضر است.

عمر گفت:او كفايت مئونت عيال خود را نيكو نميداند فكيف خلافت امّت كما ينبغى و يليق تواند.

گفتم:عبد اللّٰه بن عمر نيز لايق أمر خلافت امّت است.

در آن أثر في الفور عمر از جاى بستر برخاست و راست نشست و گفت يا ابن عبّاس اما و اللّٰه ارادۀ من آنست كه متولّى أمر خلافت كسى را گردانم كه او طلاق زوجه خود را بهيچ وجه من الوجوه نيكو نداند و آن عمل مستحسن- نشمارد.

ابن عبّاس گويد:چون عمر را در باب خلافت جمعى مذكور راضى نديدم گفتم براى اين أمر عثمان بن عفّان نيز حاضر است.

عمر گفت:و اللّٰه كه من او را متولّى أمر خلافت امّت نميگردانم زيرا كه او بعد

ص: 417

از تسلّط بنى أبى معيط را بر رقاب مسلمانان بى شبهه و گمان مسلّط گرداند و گمانم چنانست اگر من او را متولّى أمر خلافت امّت گردانم او كار بجائى رساند كه بدست مسلمانان كشته شود و اين سخن را در باب خلافت عثمان سه مرتبه بيان نمود.

ابن عبّاس گويد كه:چون من عالم و عارف بمعاندت و كين عمر نسبت بحضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام بودم لهذا نام نامى و اسم گرامى آن ولىّ ربّ غفور را در حضور او بواسطۀ أمر خلافت اظهار و مذكور نكردم.

عمر گفت:يا ابن عبّاس صاحبت را ذكر كن.

ابن عبّاس گويد كه:چون عمر ذكر نام حضرت أمير المؤمنين حيدر(ع) نمود من نيز گفتم پس على(ع)را متولّى أمر خلافت گردان.

عمر گفت:يا ابن عبّاس فو اللّٰه پس بخداى عالم مرا سوگند و قسم است كه جزع و حزن من نيست الاّ بجهت آنكه أخذ حقّ از او در باب آن و مستّحق نمودم.

و اللّٰه كه اگر من أمير المؤمنين على عليه السّلام را متولّى اين أمر گردانم هر آينه خلايق را حمل بر حجّت عظما و برهان واضح و هويدا گردانم و هر كه اطاعت و متابعت على كند بى شبهه بجنّت داخل گردد.

عمر يا أبا الهذيل العلاّف اين سخن در محضر ابن عبّاس و جمعى- ديگر در باب أحقّيت و اولويّت أمير المؤمنين حيدر ميگفت مع هذا بعد از آن أمر خلافت را بشورى شش نفر از امّت مقرّر گردانيد.

ويل له من ربّه از حضرت ايزد أكبر براى عمر بواسطۀ عمل اين فعل منكر چاه ويل مكان و مقرّ مستقرّ باد.

ص: 418

ابو الهذيل گويد:در اين كلام بود و با من تكلّم و مجادله مينمود كه عقل او مختلط گرديد و از هوش و تميز برگرديد،من با كمال تحيّر از پيش آن شيخ نيكو محضر بدر رفتم و همان كه بخدمت مأمون عبّاسى رسيدم قصّه و حكايت او را يكسر باو خبر دادم.

مأمون از جمعى كثير از حقيقت أحوال او استعلام و استطلاع فرمود.

گفتند:يا أمير المؤمنين(ع)وجه اختلاط عقل او آنچه بر معاشر بشر بيّن و ظاهر است آنست كه او را مال بسيار و ضياع و عقار بيشمار بود جمعى از روى غضبه و عناد مكر و غدر باو ظاهر كردند و تمامى ملك و مواشى و أموال او را يكسر از دست او بدر كردند بعد از آن در عقل او خلل و نقصان ظاهر و عيان گرديد.

مأمون چون حكايت او شنيد او را بخدمت خود طلبيد و معالجۀ كوفت او نموده أموال او را از تصرّف أرباب عناد بيرون آورده باو بخشيد و او را نديم مجلس خاصّ خود گردانيد و تشيّع مأمون در ميان مردمان بواسطۀ اين عمل مشهور گرديده الحمد للّٰه على كلّ حال.

و در آثار حضرات أئمّة الأبرار(ع)و أخبار ايشان منقول و مرويست كه اگر از علماء شيعه كسى خود را منصوب گرداند براى منع أهل بدعت و ضلال و نگذارد كه آن طايفه جهال مسلّط بر ضعفاء شيعه و مساكين اين جماعت گردند و بحسب تمكّن و اقتدار خود و بموجب طاقت و شعار بسبب تقويت و وسيلۀ قدرت پيروان أئمّه البريّه گردد بى شبهه آن عالم صاحب كمال و معرفت را فضل و ثواب بسيار است چنانچه از حضرت أبى محمّد الحسن بن علىّ العسكرى عليه السّلام منقول و مرويست كه حضرت امام الخلائق أبى عبد اللّٰه جعفر بن

ص: 419

محمّد الصّادق عليه السّلام فرمود كه:علماء شيعيان ما مرابطين اند در ثغر و سرحدّ كه در پهلوى ابليس و جوار عفاريت او واقع است و پيروان ما منع او و تبعۀ آن مردود سياه روى از خروج بر شيعيان ما مينمايند و نميگذارند كه ابليس و شيعيان نواصب او مسلّط بر محبّان ما گردند و هر كه از شيعيان ما خود را منصوب براى اين خدمت داند و بقدر وسع و امكان سعى در آن نمايد او أفضل است از مجاهدين كه ايشان جهاد با كفرۀ روم و چين و خزر و ترك أهل ما چين نمايند هزار مرتبه.

ص: 420

فهرست مطالب كتاب

عنوان /صفحه

احتجاج حسن بن على عليهما السلام بر حضرت خضر عليه السّلام در مسائل سه گانه 3-8

احتجاج حسن بن على عليهما السلام از مسائلى كه أهل شام و روم فرستاده بودند 9-15

احتجاج امام مجتبى عليه السّلام بر جماعتى از معاندين در حضور معاويه 16-58

كلام قوم در قتل عثمان و خونخواهى ايشان از امام مجتبى20-25

كلام امام مجتبى عليه السلام با معاويه و عداوت او با رسول صلى الله عليه و آله 26-40

كلام امام مجتبى عليه السلام با عمرو بن عثمان و بيان حماقت و عداوت او با اهل بيت عليهم السلام 41-43

كلام امام مجتبى عليه السلام با عمرو بن عاص و بيان نسب و عداوت او با اهل بيت 44-47

كلام امام مجتبى عليه السلام با وليد بن عقبه و بيان عداوت او با اهلبيت و بى حميتى او 47-49

كلام امام مجتبى عليه السلام با عتبة و بيان بى غيرتى او و عداوتش با اهل بيت 49-51

كلام امام مجتبى عليه السلام با مغيرة بن شعبه و بيان حال او و دشمنى او با اهلبيت 51-53

شنيدن مروان حكم اجتماع قوم و مغلوب شدن آنها را و حضورش در مجلس 55-57

كلام مروان حكم با حسن مجتبى عليه السلام در قتل عثمان و سبّ اهلبيت 57-58

كلام امام مجتبى عليه السلام با مروان حكم و استشهاد امام در لعن او با قرآن 58

احتجاج حسن بن على عليه السّلام با معاويه در مفاخرت 59-65

ص: 421

خطبه حسن بن على ع در حضور معاوية و بزرگان اهل شام در بيان فضل اهل بيت 66-69

خطبه حسن بن على ع در حضور معاويه و عامه مردم در فضيلت امير المؤمنين 69-70

خطبه حسن بن على عليهما السلام در مسجد كوفه در حضور معاويه و عامه مردم در بيان فضيلت اهل بيت 70-72

احتجاج حسن بن على عليهما السلام بر معاويه باب خلافت و احتجاج جمعى از اصحاب بر او 73-89

احتجاج حسن بن على عليهما السلام بر عموم مردم در امر صلح و ترك خلافت بر معاويه 90-100

احتجاج حسين بن على عليهما السلام بر عمر بن الخطّاب در امر خلافت 101-107

احتجاج حسين بن على عليهما السلام بر معاويه در مناقب أمير المؤمنين عليه السلام و اهلبيت عليهم السلام 108-122

علت كثرت احاديث موضوعه در زمان معاويه و كشتار شيعه به دست زياد 114-119

احتجاج حسين بن على عليهما السلام بر معاويه در قتل شيعيان أمير المؤمنين عليه السّلام 123-124

نامه حسين بن على عليهما السلام بر معاويه و احتجاج بر او در مورد امورى چند 125-131

احتجاج حسين بن على عليهما السلام بر معاويه در مفاخرت نسب و امامت 132-136

احتجاج حسين بن على عليهما السلام با أهل كوفه بى وفا در كربلا 137-146

ا

ص: 422

حتجاج فاطمة الصّغرى بر أهل كوفه بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام 147-153

احتجاج زينب كبرى عليها السلام بر اهل كوفه 154-160

احتجاج على بن حسين زين العابدين عليهما السّلام بر اهل كوفه 161-165

احتجاج على بن حسين زين العابدين عليهما السّلام بر أهل شام بر در مسجد 166-168

احتجاج زينب كبرى عليها السلام بر يزيد در دار الاماره يزيد 169-178

احتجاج علىّ بن الحسين(ع)بر يزيد در شام و مراجعت اهل بيت بمدينه 179-183

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر اياد در علوم متفرقه 184-189

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر حسن بصرى در منى 189-191

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر مرد قرشى 191-194

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر شخصى در باره سكوت و تكلم 194-196

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر محمد بن الحنفيه در مورد امامت خويش 196-198

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر عده اى و طلب باران او و باريدن ابر 198-201

بيان امام زين العابدين عليه السلام در خالى نبودن زمين از حجت 202-204

بيان امام سجاد عليه السلام در مورد هدايت و ايمان و قصاص 205-208

احتجاج على بن حسين عليهما السّلام بر شهاب زهرى 208-214

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر جمعى از خوارج 215-217

احتجاج امام باقر عليه السّلام در معرفت خدا 217-

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر عمرو بن عبيد در رضا و غضب 217-218

ص: 423

بيان امام عليه السّلام در صورت آدم و خلقت او 219-220

احتجاج امام عليه السّلام بر سالم غلام هشام در احوال قيامت 220-221

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر گروهى از خوارج 221-222

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر منكرين حسنين بر رسول الله ص 223-224

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر نافع عمر بن خطاب در مسائلى چند 224-229

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر طاوس يمانى 230-231

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر عمرو بن عبيد در امور مختلفه 231-232

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر حسن بصرى 232-235

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر سالم در امر امير المؤمنين ع 236-237

احتجاج امام باقر عليه السّلام بر طاوس يمانى در مسائل متفرقه 238-242

احتجاج امام باقرعليه السّلام بر شخصى در امامت و فضيلت امير المؤمنين ع 242-248

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر أهل ملل و زنديق 249-253

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر ابو شاكر ديصانى 253-254

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر هشام بن الحكم در معنى اسماء الله 255-256

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر عبد الملك زنديق 256-259

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر ابن ابى العوجاء 260-264

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر زنديق 264-323

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر سعد يمانى 323-326

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر ابن ابى ليلى 327-328

احتجاج جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر ابن ابى العوجاء 329-

ص: 424

احتجاج حضرت جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر قوم در معنى آيات قرآن 330-331

احتجاج حضرت جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بر عبد المؤمن انصارى در معنى اختلاف امت 331-332

بيان امام صادق عليه السلام اختلاف احاديث و اختلاف حكام را 333-340

احتجاج امام صادق عليه السلام بر ابى حنيفه 341-349

احتجاج امام صادق عليه السلام بر عمرو بن عبيد در امر امامت 350-357

احتجاج امام صادق عليه السلام بر شامى در امر خلافت و احتجاج اصحاب آن حضرت با او 357-356

بيان مكالمه هشام با عمرو بن عبيد در پيشگاه امام صادق عليه السلام 365-370

احتجاج امام صادق عليه السلام بر مرديكه ظاهرش فريبنده و باطنش خراب بود 371-374

احتجاج امام صادق عليه السلام بر بعضى از اصحاب در مورد مرد مؤمن كه توريه كرد 375-381

احتجاج امام صادق عليه السلام بر جماعت زيديه و بيان ودائع انبياء 381-383

بيان امام صادق عليه السلام در مورد علم غابر و مزبور و جفر و جامعه و مصحف فاطمه 383-384

احتجاج امام صادق عليه السلام بر زيد بن على بن الحسين ع در امر امامت 384-390

احتجاج محمد بن نعمان الاحول بر زيد بن على بن الحسين در خروج 392-395

احتجاج محمد بن نعمان الاحول بر أبى حذره 396-406

احتجاج محمد بن نعمان الاحول بر أبى حنيفه 407-409

احتجاج فضال بن حسن فضال بر ابى حنيفه 409-412

احتجاج مرد شيعى بر ابى الهذيل العلاف در امامت 412-

ص: 425

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109