سرشناسه :صدری، مهدی، 1347 -
عنوان و نام پدیدآور :تحلیل و بررسی انگیزه حرکت سیدالشهدا علیه السلام [کتاب]/ مهدی صدری.
مشخصات نشر :قم: طوبای محبت، 1394.
مشخصات ظاهری :367 ص.
شابک :140000 ریال978-600-6085-76-0:
یادداشت :پشت جلد به انگلیسی: Analysis and study of the motivation of moving of sayed al- shohada(p).
یادداشت :چاپ قبلی: طوبای محبت، 1392(344 ص.).
یادداشت :چاپ دوم.
یادداشت :کتابنامه به صورت زیرنویس.
موضوع :حسین بن علی (ع)، امام سوم ، 4 - 61ق.
موضوع :Hosayn ibn 'Ali, Imam III , 625-680
موضوع :واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه
موضوع :Karbala, Battle of, Karbala, Iraq, 680 -- Philosophy
رده بندی کنگره :BP41/5/ص464ت3 1394
رده بندی دیویی :297/9534
شماره کتابشناسی ملی :4943622
ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ اَلْرَحیمْ
ص: 2
تحليل و بررسى
انگيزه حركت
سيدالشهدا عليه السلام
مهدى صدرى
ص: 3
ص: 4
عکس
ص: 5
بخش اول : دلايل دستور خاصّ ··· 19
بخش دوم : آگاهى از شهادت ··· 103
بخش سوم : امتناع از بيعت ··· 203
بخش چهارم : علت خروج از مدينه و مكه ··· 213
بخش پنجم : حتمى بودن شهادت ··· 225
بخش ششم : سرّ انتخاب كوفه ··· 229
بخش هفتم : عدم سازش با ابن زياد ··· 273
بخش هشتم : انقلاب ، مبارزه يا دفاع ؟ ! ··· 279
بخش نهم : اهداف مشروط ··· 305
بخش دهم : رابطه شهادت با شفاعت ··· 327
ص: 6
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ اَلْرَحیمْ
الحمد للّه ربّ العالمين ، وصلّى اللّه على محمّد وآله الطاهرين واللّعن على أعدائهم أجمعين اءلى يوم الدين .
شناخت زواياى گوناگون و جوانب مختلف زندگى پيشوايان معصوم عليهم السلام و فهم و درك صحيح آن ، در اعتقاد و عمل ما نقش مهمى را ايفا مى كند ؛ زيرا درجات ايمان و معرفت بدان بستگى دارد . همان گونه كه دريافت صحيح اين مطلب از اهميت و ارزش والايى برخوردار است ، خطا و اشتباه در آن نيز انسان را به بيراهه كشانده و آثار زيانبارى بر آن مترتب مى گردد .
ناگفته پيداست كه - با توجه به دينى بودن مطلب از يك سو ، و دقيق بودن و احيانا پيچيدگى آن از سوى ديگر - پى بردن به واقع اين قضايا بدون راهنمايى و ارشاد خود معصومين عليهم السلام ممكن نيست ، چنان كه فرموده اند :
كار ما خاندان [ و پى بردن به آن بسيار ]دشوار است ، و جز فرشتگان مقرّب و پيامبران مرسل و مؤمنانى كه خدا دل هايشان را آزموده [و از امتحان سرافراز بيرون آمده اند] كسى تاب تحمل آن را ندارد [ و به آن پى نمى برد] .(1)
اگر حضرت موسى عليه السلام - با آن كه پيامبر خداوند است - از درك اسرار
ص: 7
كارهاى حضرت خضر عليه السلام ناتوان باشد و نتواند حكمت و علت رفتارش را بداند و مكرر بر او اعتراض نمايد تا آن كه خود حضرت خضر عليه السلام پرده از اسرار
برداشته و حكمت كارهايش را بيان نمايد ،(1) چگونه ممكن است كه ما بدون استفاده از بيانات معصومين عليهم السلام اسرارِ اعمال و رفتارهاى آنها را بدانيم و درباره علل ، اسباب ، دواعى و انگيزه هاى سيره عملى آنان اظهار نظر كنيم ؟ ! وقتى سفير و نماينده امام زمان عليه السلام جناب حسين بن روح قدس سره مى فرمايد : «در اين گونه مطالب براى من روا نيست كه از پيش خود چيزى بگويم و اظهار نظر نمايم» ،(2) ديگر تكليف ديگران روشن است!
پس رجوع به كلمات معصومين عليهم السلام و دقت و تأمل در آن ، مهم ترين ركن اساسى براى نتيجه گيرى صحيح به شمار مى رود به خصوص در اين موضوعات كه ويژگى خاصى دارند .
از جمله موضوعاتى كه همواره مورد توجه دانشمندان قرار گرفته و آراء و نظرات گوناگونى درباره آن ارائه شده «انگيزه حركت حضرت سيدالشهدا عليه السلام» از مدينه تا كربلا است .
نويسندگان و گويندگان دينى و مذهبى و حتى غير مسلمانان ، هر يك از ديدگاهى به اين موضوع نگريسته و به تحليل و بررسى آن پرداخته اند .
برخى از شخصيت ها بدون اين كه فرصتى براى تتبع آثار و روايات مربوطه داشته باشند تنها با معلومات محدود خويش در اين قضايا مطالبى را طرح
ص: 8
نموده اند ، و عدّه اى هم به جهت احترامى كه براى اين شخصيت ها قائل هستند از دقت و تأمل بازمانده ، و آن مطالب را بى چون و چرا پذيرفته اند .
به ويژه كه شرايط زمان و مكان بستر مناسبى براى تأثيرگذارى و تأثيرپذيرى و برداشت از آيات ، روايات ، اخبار و آثار شده است . گرچه وجود اين شرايط گاهى كمك به فهم صحيح و رسيدن به واقعيت ها مى كند ولى گاهى موجب برداشت نادرست و دور شدن از حقايق نيز مى شود . همچنان كه حبّ و بغض انسان و علاقه و تنفر او همين تأثير را دارد .
مثلاً جمله : «أنا قتيل العَبرة» در كلام سالار شهيدان عليه السلام اين گونه معنا شده : چون من اشك مظلوم و ستمديده را ديدم ، براى احقاق حقوق آنان قيام كرده و شهيد مى شوم .(1) حال اين كه در روايات بلكه دنباله همين روايت مطلبى آمده كه با اين برداشت تنافى واضح دارد ؛ زيرا حضرت در ادامه مى فرمايد : «لا يذكرني مؤمن إلاّ استعبر»(2) يعنى : هيچ مؤمنى مرا ياد نمى كند جز آن كه گريان مى شود .
ص: 9
معناى همين عبارت را از امام صادق عليه السلام پرسيدند : «شهيد اشك» يعنى چه ؟ حضرت فرمود : «لا يذكره مؤمن إلاّ بكى» .(1) يعنى : هيچ مؤمنى آن حضرت راياد نكند مگر آن كه گريان شود ، و خود پيداست كه تفاوت معنا از كجاست تا به كجا .
در هر صورت بسيارند كسانى كه بدون توجه به اخبار و آثار ، در اين زمينه به بحث و بررسى و اظهار نظر پرداخته اند .
ناديده گرفتن كلمات معصومين عليهم السلام ، برداشت هاى غيرموجّه و نادرست از روايات ، اجتهاد در برابر نصّ ، توجه به برخى از نصوص و ناديده گرفتن بقيه احاديث و يا عدم تتبع و استقصاء مجموع روايات و عدم تأمل دقيق در آن براى عده اى مشكل ايجاد كرده و از رسيدن به فهم مطلب بازمانده اند .
علوم نقلى در رشته هاى مختلف مانند حديث ، سيره ، تاريخ و . . . با علوم عقلى تفاوت روشن دارد و بدون احاطه به منابع و مصادر ، اخبار و آثار ، و منقولات و مستندات نمى توان درباره آنها اظهار نظر كرد .
عقل بدون راهنمايى معصوم نمى تواند در كسب معارف دينى و آشنايى با اسرار برنامه هاى حجج پروردگار - كه درود خدا بر آنان باد - به جايى برسد ، و رجوع به روايات در اين گونه موارد ، و اطلاع كافى از آنها لازم و ضرورى است .
براى اظهار نظر در هر مطلب دينى اعم از معارف ، احكام و . . . بايد مجموع ادله اى كه در آن زمينه وجود دارد سنجيده شود ، و پس از فحص از معارض يا مخصّص و مقيّد و . . . با تأمل و دقت در لسان ادلّه و تحفّظ بر آن و اجتناب از
ص: 10
برداشت هاى خارج از محدوده الفاظِ اخبار و آثار ، نظريه صحيح اختيار شود . دقت و تأمّل كافى - بدون تأثيرپذيرى از آراء شخصيت هاى مورد علاقه - براىرسيدن به نتيجه صحيح امرى اجتناب ناپذير است .
دير زمانى بود كه خاطر اين ناچيز بدان تعلق داشت كه مجموع اخبار و آثار وارده در «انگيزه حركت سيدالشهدا عليه السلام» را جمع آورى و تنظيم نموده و حاصل آن را به رشته تحرير درآورم . با همين انگيزه به بررسى مطالب پرداختم و با مراجعه مكرر به اخبار و آثار و تأليفات متعددى كه در اين زمينه نگاشته شده ، اين نتيجه به دست آمد كه نزديك ترين نظر به واقعيت در حركت امام حسين عليه السلام ، بيان علامه مجلسى رحمه الله در كتاب شريف «بحارالانوار» است ، اين نظر مورد قبول برخى از علماى ديگر نيز واقع شده است . ايشان مى فرمايد :
در كتاب امامت و كتاب فتن(1) روايات بسيارى نقل كرديم كه هر يك از معصومين عليهم السلام به امور ويژه و خاصّى مأمور بودند كه در نوشته هايى آسمانى بر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل شده و آنها بدان عمل مى كرده اند . [ پس با توجه به تكليف خاصّ ]نمى شود احكامى كه به آنها تعلق گرفته با احكام مربوط به ما قياس شود .
پس از اطلاع بر حال پيامبران عليهم السلام معلوم مى شود كه بسيارى از آنها [ از جانب خدا ]مأمور مى شدند كه به تنهايى در برابر هزاران تن از كافران قرار گيرند ، به خدايان [ دروغين و ساختگى] آنها ناسزا گفته ،
ص: 11
و آنها را به دين دعوت مى كردند ، و باكى نداشتند كه از سوى آنها با ناراحتى و سختى ، كتك ، حبس ، قتل ، سوختن و ديگر مشكلاتمواجه شوند . پس سزاوار نيست كه بر امامان عليهم السلام در اين گونه امور اعتراض شود .
گذشته از آن كه پس از اثبات عصمت امامان معصوم عليهم السلام - با دليل و برهان و روايات متواتر - ديگر مجالى براى چون و چرا كردن باقى نمى ماند و بايد در تمام آنچه از آنان صادر شود تسليم بود .
علاوه بر آن اگر به دقت تأمل نمايى ، خواهى دانست كه سيدالشهدا عليه السلام نفس مقدس خويش را فداى دين جدّش نمود . اركان دولت بنى اميه فقط با شهادت حضرت [ بود كه] متزلزل گرديد و كفر و ضلالت آنها برملا شد . اگر آن حضرت رفتار مسالمت آميز اختيار كرده بود و با آنها كنار مى آمد ، بر قدرت و شوكت آنها افزوده شده و امر بر مردم مشتبه مى گرديد و اثرى از دين و هدايت باقى نمى ماند .
با اين همه ، از روايات گذشته روشن شد كه حضرت از ترس كشته شدن از مدينه به مكه گريخت . و همچنين بيرون رفتن از مكه بدان جهت بود كه گمان ترور و كشتن ناجوانمردانه حضرت در كار بود . تا جايى كه حضرت - كه جان و پدر و مادر و فرزندانم فدايش باد - نتوانست حج را تمام نمايد [ و اعمال آن را بجا آورد] لذا از احرام بيرون آمده و با حالت خوف مكه را ترك نمود ، و دشمنان - كه خدايشان لعنت كند - عرصه را بر او تنگ كرده بودند و راهى ديگر براى او باقى نگذاشته بودند .
ص: 12
در كتب معتبر ديده ام كه يزيد ، عمرو بن سعيد را با لشكرى عظيم فرستاده ، او را اميرالحاجّ گردانيد و به او دستور داد كه مخفيانه حضرت را دستگير كرده و اگر نشد او را ترور كند . و باز سى نفر ازشياطين بنى اميه را بين حاجيان به صورت ناشناس فرستاده بود كه به هر كيفيت شده كار حضرت را يكسره كرده و او را به قتل برسانند ، لذا حضرت از احرام درآمده و مناسك را به صورت عمره مفرده به پايان رسانيد .
با چندين سند نقل شده كه حضرت در پاسخ محمد بن حنفيه - كه حضرت را از رفتن به كوفه منع مى كرد - فرمود : به خدا سوگند اى برادر اگر در لانه يكى از اين خزندگانِ زمينى هم باشم اينها مرا بيرون آورده و به قتل مى رسانند .
ظاهر قضيه اين گونه به نظر مى رسد كه كه اگر سيدالشهدا عليه السلام بيعت آنها را مى پذيرفت باز هم به بهانه اى حضرت را مى كشتند ، و عرض بيعت بدان جهت بود كه مى دانستند حضرت آن را نمى پذيرد .
آيا مروان ملعون قبل از عرض بيعت بر حضرت به والى مدينه نگفت كه او را به قتل برسان ؟ !
عبيداللّه بن زياد - كه لعنت خدا تا قيامت بر او باد - مى گفت : او تسليم ما شود تا ما هر نظرى درباره اش داشتيم اجرا كنيم !
آيا نمى بينى كه چگونه به مسلم بن عقيل عليه السلام امان دادند سپس او را به شهادت رساندند ؟ !(1)
ص: 13
ما با الهام از فرمايش ايشان كه برداشتى از كلمات نورانى اهل بيت عليهم السلام است ، در حدّ توان خويش به تبيين و شفاف نمودن مطلب ، اقامه شواهد و تكميل و تتميم بحث با ذكر مصادر و منابع خواهيم پرداخت .
البته ممكن است بحث «احتمال بدا» براى بعضى تازگى داشته باشد ، و دركلام علامه مجلسى رحمه الله در اين مقام نامى از آن برده نشده ،(1) ولى آن هم تلويحا
يا تصريحا در كلمات ديگران آمده است .
همچنين مطالبى در بخش نهم «اهداف مشروط» خواهد آمد كه شرح و توضيح برخى از كلمات سيدالشهدا عليه السلام و ردّيه اى است بر برداشت نادرستى كه از آن كلمات شده است .
خلاصه مطلب آن است كه سفر حضرت دو علت دارد : باطنى و ظاهرى .
1 . علت باطنى آن است كه حركت سيدالشهدا عليه السلام بنابر دستور خاصّ خداوند تبارك و تعالى بوده ، و ايشان براى انجام وظيفه و وفا به پيمان الهى به اين سفر اقدام فرمود . و حضرت دقيقا از جزئيات شهادت خود در كربلا آگاه بوده است .
همراه بردن بانوان و كودكان در اين سفر قرينه مناسبى است براى فهم و درك اين كه «دستور خاصّ» براى حضرت صادر شده است .
2 . علت ظاهرى : خروج از مدينه و سفر به مكه براى حفظ نفس بوده ؛ زيرا
ص: 14
عاملان يزيد تصميم كشتن امام حسين عليه السلام را داشتند لذا حضرت به مكه سفر نمود ، آنجا هم مى خواستند حضرت را به شهادت برسانند پس آن حضرت از مكه هم بيرون رفت تا علاوه بر حفظ نفس ، حرمت خانه خدا نيز محفوظ بماند .
اگر حضرت در مدينه يا مكه مى ماند ، كشته شده و خون او لوث مى شد . اماپس از خروج از مكه كجا برود ؟ هر جا برود كشته خواهد شد . پس حضرت عراق را انتخاب مى كند ؛ زيرا - به حسب ظاهر - كوفيان حضرت را دعوت
كرده اند و ايشان نيز به آنها قول مساعد داده ، پس وفاى به عهد و اتمام حجت اقتضاى اين سفر را دارد .
امام عليه السلام وظيفه ندارد كه به پيمان شكنى كوفيان - كه به دانش الهى مى داند - ترتيب اثر دهد . پس در ظاهر دعوت كوفيان اما در واقع «دستور خاص الهى» داعى و انگيزه سفر به عراق است ؛ زيرا همه معاصرين حضرت به وضوح مى دانستند كه كوفيان به پيمان خويش وفادار نيستند .
جايى كه افراد عادى بتوانند آينده كوفه را حدس بزنند و بى وفايى كوفيان براى آنها روشن باشد ، قطعا اين مطلب بر حضرت - كه از دانش الهى بهره مند است - پوشيده نبوده است ؛ با همه اين مقدمات ، احتمال بداء - به شرحى كه
خواهد آمد - قابل انكار نيست .
سفر از مدينه و مكه ، و برخوردهاى حضرت با دشمن جنبه دفاعى دارد ، و عنوان «مبارزه» - به معناى شروع جنگ - يا «انقلاب» بر آن منطبق نيست . البته اگر كوفيان به عهدشان وفادار بودند ، مقدمات تشكيل حكومت ، جهاد و مبارزه با يزيد و . . . نيز مهيا مى شد .
ص: 15
جملاتى كه حضرت درباره امتناع از بيعت با يزيد فرموده نبايد با انگيزه و علت حركت خلط شود ، مانند : الخلافة محرّمة على آل أبيسفيان و . . . .
تعبير : «هيهات منّا الذّلّة» نيز در برابر پيشنهاد سازش با ابن زياد گفته شده ، نه اين كه علت حركت حضرت باشد .
عبارت : «أُريدُ أنْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وَ أَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ» و امثال آن در مقام «ارائه برنامه» و بيان علل طولى است ، بدان معنا كه : اگر ما زمام خلافت را به دستگيريم ، چنين برنامه اى در حكومت ما اجرا خواهد شد .
برخى از امورى كه به عنوان انگيزه حركت سيدالشهدا عليه السلام شناخته شده
- گذشته از اختصاص آن به خود حضرت - از حكمت هاى دستور خاص پروردگار به آن حضرت است و نمى توان آنها را انگيزه حركت حضرت شمرد ، به اين شرح كه سفر امام حسين عليه السلام در باطن براى امتثال دستور خاصّ خداوند و در ظاهر به جهت اجابت دعوت كوفيان براى اقامه عدل و داد و . . . بود . آن حضرت مى خواست مردم را از حيرت ، سرگردانى ، جهالت و ضلالت نجات دهد و در صورت فرمان بردارى از حضرت و حصول شرايط لازم ، آنها را به راه مستقيم هدايت كرده ، فسادهاى موجود در جامعه را برطرف نموده ، و امر به معروف و نهى از منكر نمايد ، و مطابق سيره پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام عمل كند .
امام حسين عليه السلام به مقصد خويش رسيد و به بهترين وجه فرمان خداى تعالى را امتثال نمود و به بالاترين مرتبه كمال نائل گرديد . با شهادت آن حضرت مُشت بنى اميه باز و بقاى اسلام تضمين گرديد .
يكى از آثار و نتايج شهادت آن بزرگوار مقام شفاعت كبرى است .
ص: 16
بر اين اساس ، مطالب كتاب حاضر به كيفيت ذيل تنظيم شده است :
بخش اول : بيان دلايلى كه حركت سيدالشهدا عليه السلام دستور خاصّ داشته است .
بخش دوم : آگاهى حضرت از شهادت در اين سفر ، و بررسى موضوع القاء نفس در تهلكه ، احتمال بداء و . . .
بخش سوم : امتناع از بيعت با يزيد
بخش چهارم : خروج از مدينه و مكه
بخش پنجم : حتمى بودن شهادتبخش ششم : سرّ انتخاب كوفه و علل عدم بازگشت آن حضرت پس از شهادت حضرت مسلم عليه السلام ، تصميم بازگشت حضرت پس از ملاقات با حرّ و . . .
بخش هفتم : عدم سازش با ابن زياد
بخش هشتم : انقلاب ، مبارزه يا دفاع ؟ !
بخش نهم : اهداف مشروط
بخش دهم : رابطه شهادت با شفاعت
نكته اول : ما ادعا نداريم كه در جمع آورى مطالب تتبع تامّ كرده ايم و آثار در آنچه نقل شده منحصر نيست ، چنان كه بر اهل اطلاع روشن است ؛ بلكه افزودن هر مطلب جديدى باعث تبديل شماره روايات مى شد ، چنان كه مكرر با اين مشكل مواجه شديم لذا فعلاً به همين اندازه بسنده مى كنيم .
ص: 17
نكته دوم : بزرگان ما از طبقات مختلف - متكلمين ، فقها ، محدّثين - تأكيد بر آن دارند كه اعتماد بر روايات عامّه صحيح نيست ، مگر آنچه بين ما و آنها مورد اتفاق باشد ؛ لذا متذكر مى شويم كه ذكر برخى از روايات عامّه در اين نوشتار يا به جهت وجود آن در جوامع روايى شيعه است ، يا براى اين كه مطلب بر تقدير وجود آن روايت هم معلوم شود .
نكته سوم : رواياتى كه در هر بخش نقل شده فقط به جهت اثبات مطالب آن بخش بدان استناد شده است نه اين كه به تمام اخبار و آثارى كه آورده ايم معتقد باشيم ، بلكه در جاى خود بحث شده كه تفكيك در حجيّت امرى است كه در علوم مختلف پذيرفته شده است .اگر در ترجمه ، شرح و توضيح روايات ، به معصومين عليهم السلام يا ديگران مطلبى را اسناد داده ايم بنابر فرض اعتبار و صدور آن روايات بوده است .
نكته چهارم : در ذكر تحيّات پس از اسامى مقدسه معصومين عليهم السلام تابع منابع و مصادر نبوده ايم .
پنجم جمادى الاولى 1434 ، اسفند 1391
قم ، مهدى صدرى
ص: 18
آيا براى اهل بيت عليهم السلام - غير از تكاليف مشترك بين آنها و مردم - تكليف خاصّى از جانب خدا تعيين شده است ؟ ! آيا امكان دارد كه در همان تكاليف مشترك ، براى آنان دستور خاصّى از جانب خدا صادر شود ؟ ! آيا ممكن است فرشتگان بر آنها نازل شوند ؟ ! آيا اصلاً آنها نيازى به راهنمايى فرشتگان دارند ؟ ! اينها پرسش هايى است كه هنگام مطالعه تاريخ و سيره معصومين عليهم السلام با آن مواجه مى شويم . بعضى از گويندگان و نويسندگان به سؤالات گذشته پاسخ منفى داده و بعضى ديگر در خصوص مواردى كه مربوط به سيدالشهدا عليه السلام است اشكال و خرده گيرى نموده و اثبات آن را مغاير با موازين و معارف دين پنداشته اند .(1) ولى با تتبع در روايات و تأمل در آن معلوم مى شود كه مطالب
ص: 19
گذشته كاملاً صحيح است و انكار آن وجهى ندارد .
بيان مطلب آن كه برخى از قوانين و احكام الهى جنبه عمومى داشته و شامل حال همه مردم مى شود ولى گاهى خدا براى برخى از انبيا و اوصيا عليهم السلام حكمى را قرار مى دهد كه اختصاص به شخص آنها دارد و شامل حال ديگران نمى شود .
مثلاً «خصائص النبى صلى الله عليه و آله وسلم» از قسم دوم است كه وجوب نماز شب ، جواز ازدواج دائم با بيش از چهار همسر و . . . اختصاص به شخص حضرت دارد .
در قضيه حضرت موسى و خضر عليهماالسلام نيز برخى از موارد - به حسب ظاهر - با احكام و قوانين موجود تطبيق نمى كند ، ولى چون دستور خاصّ خدا براى حضرت خضر عليه السلام صادر شده ، آن را امتثال مى نمايد . پس چنان كه در مورد احكام عمومى و قوانين كلى الهى بايد تسليم بود ، در موارد خاص هم وظيفه همه مردم تسليم در برابر دستور پروردگار است .
در مورد برخى از احكام - با اين كه از دايره عمومات و اطلاقات خارج نيست - علت ويژه اى موجب شده است كه از جانب خداوند براى معصومين عليهم السلام «دستور خاص» صادر شود ،(1) مانند آن كه مردم در چگونگى
ص: 20
برخورد با شخص يا گروه ويژه اى دچار حيرت و سردرگمى شوند و در تطبيق اطلاقات و عمومات بر چگونگى برخورد با آنان ترديد داشته باشند كه : آيا وظيفه مبارزه است يا رفتار مسالمت آميز ؟ آيا بايد از فلان حاكم جائر تقيه كرد يا بايد با او مخالفت نمود ؟ در اين گونه موارد براى رفع شك و ترديد از توده مردم «دستور خاص» راهگشا و مفيد است ، گرچه براى كسانى كه به عصمت اهل بيت عليهم السلام اعتقاد دارند معلوم است كه همه حركات و سكنات آن بزرگواران مطابق فرمان خداوند است .
بدون شك اصل صدور «دستور خاص» از جانب خداوند براى معصومين عليهم السلام امرى غير قابل انكار است ، چه در امورى كه از خصائص يك امام باشد مانند برنامه سيدالشهدا عليه السلام در سفر كربلا و چه در برنامه اى كه از جانب خدا براى هر يك از آنان تعيين و توسط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به آنان ابلاغ شده و يا فرشتگان در شب قدر بر آنان نازل مى كنند . پس در همه اين موارد مخاطب خود امام معصوم عليه السلام است و فرمان خدا حتى در جزئيات بر ايشان القا مى شود . اين نقصى بر امام عليه السلام نيست كه فرشتگان به او بگويند چه بايد كرد و چه نبايد كرد ، چنان كه روايات ذيل آيه شريفه : «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» شاهد اين مدعاست . در روايت آمده كه : اگر در شب قدر به ما فرمان سكوت و تقيه داده شود مى پذيريم .(1) آيا رواست كه گفته شود : مگر حضرت
ص: 21
نمى تواند بفهمد كه وظيفه اش سكوت است ؟ ! مگر از ناحيه تشخيص حكم يا موضوع نيازى به كمك فرشتگان دارد ؟ ! آرى ؛ مشيت الهى بر جريان اين امور از مجراى اسباب است و گرنه خداوند مى تواند بدون وساطت فرشتگان برپيامبران عليهم السلام وحى كند ، مؤمنان را يارى كند و . . . .
مطلبى كه نبايد از آن غافل بود آن است كه وقتى مردم بدانند در پيروى از انبيا و اوصيا عليهم السلام از تضمين الهى برخوردار هستند ، و آنان را مرتبط با عالم بالا و فرشتگان بدانند با آرامش كامل از آنان تبعيت مى كنند حتى اگر به حسب ظاهر با شكست مواجه شوند كه : «چون تو را نوح است كشتى بان ز طوفان غم مخور» . بر خلاف آن كه آنان را افرادى مانند خود بدانند كه با چيدن صغرى و كبرى به نتيجه مى رسند و نياز به تأمل براى تشخيص موضوع و تطبيق حكم بر آن دارند يا احتمال بدهند كه پس از اقدام به كارى از انجام آن پشيمان مى شوند .
پس آنچه مهم است شناخت حجت و امام معصوم در هر زمان و پيروى از اوست ، وجه كار او بر ما معلوم باشد يا نه ، و چه دستور الهى مخصوص او باشد و يا مندرج تحت اطلاقات و عمومات .(1)
حديث مشهور - كه شيعه و سنى آن را نقل كرده اند - : «الحسن والحسين امامان قاما أو قعدا» اشاره به اين حقيقت است كه : امام حسن و امام حسين عليهماالسلام امام و پيشواى امت هستند قيام كنند يا نه .(2)
ص: 22
امام مجتبى عليه السلام با يادآورى حديث گذشته به قضيه حضرت موسى و خضر عليهماالسلام اشاره كرده و فرمود :
مگر نمى دانيد كه من امام مفترض الطاعه هستم [ كه بايد بى چون و چرا از من پيروى كنيد] ؟ آيا نمى دانيد كه سوراخ كردن كشتى ، ساختن ديوار و كشتن غلام توسط حضرت خضر عليه السلام براى حضرت موسى عليه السلام قابل قبول نبود و او را عصبانى نمود ؛ چون حكمت آن را نمى دانست ولى تمام برنامه او نزد خداى تعالى صحيح و مطابق حكمت بود .(1)
* * *
رواياتى كه در اين بخش بدان استدلال مى شود دو دسته هستند : برخى شامل همه معصومين عليهم السلام و بعضى مخصوص سيدالشهدا عليه السلام است .
دسته اول نيز بر دو قسم است :
الف) رواياتى كه در تفسير سوره مباركه قدر آمده است .
ب) رواياتى كه حاكى از آن است : «امامان عليهم السلام دست به هيچ كارى نمى زنند مگر به دستور خدا» .
ص: 23
در تفسير سوره مباركه قدر رواياتى وارد شده مبنى بر اين كه تفسير و تفصيل برنامه هاى كلى كه به معصومين عليهم السلام ابلاغ شده ، در شب قدر نازل گرديده و تكليف ساليانه حضرات نسبت به خودشان و مردم مشخص مى شودو امام عليه السلام موظف به اجراى دقيق آن است . پس وظيفه هر امام - از سكوت و تقيه ، جهاد و مبارزه و غير آن - و شرح و توضيح كيفيت اجراى برنامه هايى كه قبلاً به اجمال مى دانسته ، از جانب خداوند تعالى در شب قدر تعيين مى شود .
بلكه در بعضى از روايات صريحا آمده است كه پيامبران و فرستادگان خداوند و محدَّثين(1) به امرى قيام نمى كنند مگر آن كه حجتى داشته باشند كه آن دستور در شب قدر بر آنها نازل شده است .
به رواياتى در اين زمينه توجه فرماييد :
1 . عن الحسن بن العباس(2) [ عن راوي حديثه] : قلت لأبي عبد اللّه عليه السلام : أرأيت ما
ص: 24
تعلمونه في ليلة القدر ، هل تمضي تلك السنة وبقي منه شيء لم تتكلّموا به ؟قال : لا ، والذي نفسي بيده لو أنه فيما علمنا في تلك الليلة أن أنصتوا لأعدائكم لنصتنا ، فالنصت أشدّ من الكلام .(1)
2 . روي عن أبي جعفر الثاني عليه السلام ، قال : كان علي عليه السلام [ كثيرا ما] يقول : ما اجتمع التيمي والعدوي عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم وهو يقرأ «إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَ-يْلَةِ الْقَدْرِ» بتخشع وبكاء إلاّ ويقولان : ما أشدّ رقّتك لهذه السورة !
فيقول لهما رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم : لما رأت عيني ، ووعاه قلبي ، ولما يلقى قلب هذا من بعدي .
فيقولان : وما الذي رأيت ، وما الذي يلقى ؟ !
ص: 25
فيكتب لهما في التراب : «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» ، قال : ثم يقول لهما : هل بقي شيء بعد قوله (مِنْ كُلِّ أَمْرٍ) ؟ فيقولان : لا .
فيقول : فهل تعلمان من المنزّل إليه ذلك الأمر ؟ فيقولان : أنت يا رسول اللّه . فيقول : نعم .
فيقول : هل تكون ليلة القدر من بعدي ؟ وهل ينزل ذلك الأمر فيها ؟ فيقولان : نعم .
فيقول : فإلى من ؟ فيقولان : لا ندري ، فيأخذ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم برأسي ، ويقول : إن لم تدريا فادريا ، هو هذا من بعدي .
قال : وإنهما كانا ليعرفان تلك الليلة بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم من شدّة ما يداخلهما من الرعب .(1)
3 . عن أبي جعفر عليه السلام : إنه لينزل إلى ولي الأمر تفسير الأمور سنةً سنةً ،يؤر فيها في أمر نفسه بكذا وكذا ، وفي أمر الناس بكذا كذا ، وإنه ليحدث لولي الأمر سوى ذلك كل يوم علم اللّه عزّ وجلّ الخاصّ والمكنون العجيب المخزون مثل ما ينزل في تلك الليلة من الأمر ، ثم قرأ : «وَلَوْ أَنَّ ما فِي الأَرْضِ . . .»إلى آخر الآية .(2)
4 . قال أبو جعفر عليه السلام - في ضمن حديث - : إنما يأتي بالأمر من اللّه تبارك وتعالى في ليالي القدر إلى النبي صلى الله عليه و آله وسلم وإلى الأوصياء : «افعل كذا وكذا» لأمر قد كانوا علموه ، أُمروا كيف يعملون فيه . . . وإنما تنزل الملائكة والروح في ليلة القدر
ص: 26
بالحكم الذي يحكم به بين العباد . . . لا يستطيعون إمضاء شيء منه حتى يؤمروا في ليالي القدر كيف يصنعون إلى السنة المقبلة .(1)
5 . عن أبي جعفر الثاني عليه السلام : . . . ولقد قضى أن يكون في كل سنةٍ ليلةً يهبط فيها بتفسير الأمور إلى مثلها من السنة المقبلة ، فمن جحد ذلك فقد ردّ على اللّه تعالى علمه ؛ لأنه لا يقوم الأنبياء والرسل والمحدَّثون إلاّ أن يكون عليهم حجّة بما يأتيهم في تلك الليلة ، مع الحجّة التي يأتيهم مع جبرئيل عليه السلام .(2)
6 . عن أبي عبد اللّه وأبي جعفر الثاني عليهماالسلام : ان أمير المؤمنين عليه السلام قال لابن عباس : إن ليلة القدر في كل سنة ، وإنه يتنزل في تلك الليلة أمر السنة ، ولذلك الأمر ولاة بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم فقال ابن عباس : من هم ؟ قال : أنا وأحد عشر من صلبي أئمة محدّثون .(3)
چنان كه ملاحظه فرموديد :
در حديث شماره 1 فرمود : اگر در شب قدر به ما دستور داده شود كه در برابر دشمن ساكت باشيد ، سكوت مى كنيم .
ص: 27
حديث 2 : با استناد به «كُلِّ أَمْرٍ» بيان نمود كه : تمام امور در شب قدر به حجت خدا القاء مى شود .
حديث 3 : شرح و تفسير امور ساليانه در مورد برنامه عملى معصومين عليهم السلام و مردم ، شب قدر معلوم مى شود .
حديث 4 : مطالبى را كه امامان عليهم السلام قبلاً اجمالاً مى دانسته اند ، در شب قدر برايشان توضيح داده مى شود ، و به آنان دستور مى دهند كه در جزئيات چگونه عمل نمايند . قبل از دستورِ صادر شده در شب قدر ، نمى توانند آنچه را مى دانسته اند اجرا كنند .
حديث 5 : شرح و بيان امور هر سال در شب قدر نازل مى شود . امامان معصوم عليهم السلام قيام [ به امرى] نمى كنند مگر با حجتى كه در شب قدر بر ايشان نازل شده است .
حديث 6 : برنامه ساليانه ، هر سال شب قدر بر امامان عليهم السلام نازل مى شود .
* * *
در اين زمينه توضيح بيشترى تحت عنوان «روايات تفسير سوره قدر» در بخش دوم «آگاهى از شهادت» خواهد آمد .
ص: 28
از احاديث فراوان استفاده مى شود كه پيشوايان معصوم عليهم السلام در تمام حركات و سكنات خويش تابع فرمان پروردگار بوده و هستند . در برخى از كتب روايى بابى منعقد شده با عنوان : «إن الأئمة عليهم السلام لم يفعلوا شيئا ولا يفعلون إلاّ بعهد من اللّه عزّ وجلّ وأمر منه لا يتجاوزونه» .(1)
در اين باب رواياتى نقل شده كه دلالت دارد بر اين كه جبرئيل از جانب خداوند براى پيامبر صلى الله عليه و آله دستورالعمل هايى آورده كه به جانشينان خود تحويل دهد ، و براى هر كدام از امامان عليهم السلام برنامه خاصى تعيين كرده است .
برخى از اين روايات را شيخ كلينى ، شيخ صفار قمى ، شيخ نعمانى ، شيخ صدوق ، شيخ طوسى ، شيخ مفيد ، استادش ابن قولويه ، ابوالصلاح حلبى ، شيخ طبرسى و ديگر دانشمندان شيعه قدس سرهم روايت نموده بلكه بنابر نقل علاّمه ابن شهرآشوب مازندرانى رحمه الله راويان اهل تسنن نيز آن را نقل كرده اند .
شايان ذكر است كه عده اى از اهل فن اين روايات را قطعى دانسته و فرموده اند به نقل متواتر ثابت است .
قال الشيخ الحرّ العاملي قدس سره : والأحاديث في ذلك متواترة .(2)
وقال العلاّمة المجلسي رحمه الله : قد مضى في كتاب الإمامة(3) وكتاب الفتن(4) أخبار
ص: 29
كثيرة دالّة على أن كلاًّ منهم عليهم السلام كان مأمورا بأمور خاصّة مكتوبة في الصحفالسماوية النازلة على الرسول صلى الله عليه و آله وسلم ، فهم كانوا يعملون بها .(1)
يعنى : در كتاب امامت و كتاب فتن روايات بسيارى نقل شد كه هر يك از معصومين عليهم السلام به امور ويژه و خاصّ مأمور بوده اند كه در نوشته هايى آسمانى بر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل شده و آنها بدان عمل مى كرده اند .
به رواياتى در اين زمينه توجه فرماييد :
7 . روى الشيخ الكليني ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، قال : إن الوصية نزلت من السماء على محمّد صلى الله عليه و آله كتابا ، لم ينزل على محمد صلى الله عليه و آله كتاب مختوم إلاّ الوصية ، فقال جبرئيل عليه السلام : يا محمد ! هذه وصيتك في أُمّتك عند أهل بيتك ، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أيّ أهل بيتي يا جبرئيل ؟ قال : نجيب اللّه منهم وذريته ، ليرثك علم النبوة كما ورثه إبراهيم عليه السلام ، وميراثه لعلي عليه السلام وذرّيتك من صلبه .
قال : وكان عليها خواتيم ، قال : ففتح علي عليه السلام الخاتم الأول ومضى لما فيها ، ثم فتح الحسن عليه السلام الخاتم الثاني ومضى لما أمر به فيها ، فلمّا توفّي الحسن ومضى فتح الحسين عليه السلام الخاتم الثالث فوجد فيها : أن قاتل ، فاقتل ، وتُقتل ، واخرج بأقوام للشهادة ، لا شهادة لهم إلاّ معك ، قال : ففعل عليه السلام ، فلمّا مضى - دفعها إلى علي بن الحسين عليهماالسلام قبل ذلك - ففتح الخاتم الرابع فوجد فيها : أن اصمت وأطرق لما حجب العلم ، فلمّا توفي ومضى دفعها إلى
ص: 30
محمد بن علي عليهماالسلام ففتح الخاتم الخامس فوجد فيها : أن فسّر كتاب اللّه تعالى ، وصدّق أباك ، وورّث ابنك ، واصطنع الأُمّة ، وقم بحق اللّه عزّ وجلّ ،وقل الحق في الخوف والأمن ، ولا تخش إلاّ اللّه ، ففعل ، ثم دفعها إلى الذي يليه .(1)
و قريب به همين مضمون روايات ديگرى نيز نقل شده است ، مانند :
* ما رواه الشيخ الكليني ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام : . . . ثم دفعه إلى الحسين عليه السلام ، ففكّ خاتما فوجد فيه : أن اخرج بقوم إلى الشهادة ، فلا شهادة لهم إلاّ معك ، واشر نفسك للّه عزّ وجلّ . . . ثم دفعه إلى ابنه جعفر ، ففكّ خاتما فوجد فيه : حدّث الناس ، وأفتهم ، وانشر علوم أهل بيتك . . . ففعل ، ثم دفعه إلى ابنه موسى عليه السلام ، وكذلك يدفعه موسى إلى الذي بعده ، ثم كذلك إلى قيام المهدي صلّى اللّه عليه .(2)
* وما رواه الشيخ النعماني ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام أنه قال : . . . ثم فتح
ص: 31
الحسين عليه السلام الخاتم الثالث فوجد فيه : أن قاتل واقتل وتقتل واخرج بقوم للشهادة ، لا شهادة لهم إلاّ معك ، ففعل . . . حتى عدّد عليّ اثنا عشر اسما . . . .(1)8 . روى الشيخ الطوسي قدس سره ، عن ابن عباس ، قال : نزل جبرئيل عليه السلام بصحيفة من عند اللّه على رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، فيها إثنا عشر خاتما من ذهب . فقال له : إن اللّه تعالى يقرأ عليك السلام ويأمرك أن تدفع هذه الصحيفة إلى النجيب من أهلك بعدك ، يفكّ منها أول خاتم ، ويعمل بما فيها ، فإذا مضى دفعها إلى وصيّه بعده ، وكذلك الأول يدفعها إلى الآخر واحدا بعد واحد . ففعل النبي صلى الله عليه و آله وسلم ما أمر به ، ففكّ علي بن أبي طالب عليه السلام أولها وعمل بما فيها ، ثم دفعها إلى الحسن عليه السلام ففكّ خاتمه وعمل بما فيها ، ودفعها بعده إلى الحسين عليه السلام ، ثم دفعها الحسين إلى علي بن الحسين عليه السلام ، ثم واحدا بعد واحد ، حتى ينتهي إلى آخرهم عليهم السلام .(2)
9 . عن حريز ، قال : قلت لأبي عبد اللّه عليه السلام : جعلت فداك ما أقلّ بقاءَكم أهل البيت ، وأقرب آجالكم بعضها من بعض ، مع حاجة الناس إليكم ؟ ! فقال :
إن لكل واحد منا صحيفة فيها ما يحتاج إليه أن يعمل به في مدّته ، فإذا انقضى ما فيها - مما أُمر به - عرف أن أجله قد حضر فأتاه النبي صلى الله عليه و آله ينعى إليه نفسه ، وأخبره بما له عند اللّه ، وإن الحسين عليه السلام قرأ صحيفته التي أعطيها ، وفسّر له ما يأتي بنعي ، وبقي فيها أشياء لم تقض ، فخرج للقتال ، وكانت تلك الأمور التي بقيت أن الملائكة سألت اللّه في نصرته فأذن لها ،
ص: 32
ومكثت تستعدّ للقتال ، وتتأهّب لذلك حتى قُتل ، فنزلت وقد انقطعت مدّته ، وقُتل عليه السلام ، فقالت الملائكة : يا ربّ أذنت لنا في الانحدار ، وأذنت لنا في نصرته ، فانحدرنا وقد قبضتَه ، فأوحى اللّه إليهم : أن الزموا قبره حتى تروه وقد خرج فانصروه ، وابكوا عليه وعلى ما فاتكم من نصرته ؛فإنكم قد خصصتم بنصرته وبالبكاء عليه ، فبكت الملائكة تعزّيا وحزنا على ما فاتهم من نصرته ، فإذا خرج يكونون أنصاره .(1)
10 . وقال الشيخ المفيد وغيره : روت أيضا - يعني الشيعة - : أن اللّه تبارك وتعالى أنزل إلى نبيه عليه وآله السلام كتابا مختوما باثني عشر خاتما ، وأمره أن يدفعه إلى أميرالمؤنين علي بن أبي طالب عليه السلام ، ويأمره أن يفضّ أول خاتم فيه ، ويعمل بما تحته ، ثم يدفعه عند وفاته إلى ابنه الحسن عليه السلام ويأمره أن يفضّ الخاتم الثاني ويعمل بما تحته ، ثم يدفعه عند حضور وفاته إلى أخيه الحسين ، ويأمره أن يفضّ الخاتم الثالث ، ويعمل بما تحته ، ثم يدفعه الحسين عند وفاته إلى ابنه علي بن الحسين عليهماالسلام ويأمره بمثل ذلك ، ويدفعه علي بن الحسين عند وفاته إلى ابنه محمد بن علي الأكبر عليه السلام ، ويأمره بمثل ذلك ، ثم يدفعه محمد بن علي إلى ولده حتى ينتهي إلى آخر الأئمة عليهم السلام أجمعين .(2)
11 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، قال : دفع رسول اللّه صلى الله عليه و آله إلى علي عليه السلام صحيفةً مختومةً باثني عشر خاتما ، وقال له : فضّ الأول واعمل به ، وادفع إلى الحسن عليه السلام يفضّ الثاني ويعمل به ، ويدفعها إلى الحسين عليه السلام يفضّ الثالث
ص: 33
ويعمل بما فيه ، ثم إلى واحد واحد من ولد الحسين عليهم السلام .(1)
12 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، قال : إن اللّه جلّ اسمه أنزل من السماء إلى كلّ إمام عهده ، وما يعمل به ، وعليه خاتم فيفضّه ويعمل بما فيه .(2)13 . عن عبد اللّه بن سنان ، قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول :
إن جبرئيل أتى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم بصحيفة مختومة بسبع خواتيم من ذهب ، وأمر إذا حضره أجله أن يدفعها إلى علي بن أبيطالب فيعمل بما فيه ، ولا يجوزه إلى غيره ، وأن يأمر كل وصي من بعده أن يفكّ خاتمه ويعمل بما فيه ، ولا يجوزه إلى غيره .(3)
14 . عن ضريس ، قال : سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول - وأناس من أصحابه حوله - :
وأعجب [ عجبتُ] من قوم يتولّوننا ويجعلوننا أئمة ، ويصفون بأن طاعتنا عليهم مفترضة كطاعة اللّه [ كطاعة رسول اللّه] ، ثم يكسرون حجّتهم ، ويخصمون أنفسهم بضعف قلوبهم فينقصون [ فينقصونا ]حقّنا ، ويعيبون بذلك علينا [ ويعيبون ذلك على ]من أعطاه اللّه برهان حق معرفتنا
والتسليم لأمرنا .
أ ترون أن اللّه تبارك وتعالى افترض طاعة أوليائه على عباده ثم يخفي عنهم أخبار السماوات والأرض ، ويقطع عنهم موادّ العلم فيما يرد عليهم مما فيه قوام دينهم ؟ !
ص: 34
فقال له حمران : جعلت فداك - يا أبا جعفر - أ رأيت ما كان من أمر قيام علي بن أبي طالب والحسن والحسين عليهم السلام ، وخروجهم وقيامهم بدين اللّه ، وما أُصيبوا به من قتل الطواغيت إياهم ، والظفر بهم حتى قتلوا أو غلبوا ؟ !
فقال أبو جعفر عليه السلام : يا حمران إن اللّه تبارك وتعالى قد كان قدّر ذلك عليهم ، وقضاه ، وأمضاه ، وحتمه على سبيل الاختيار ، ثم أجراه ، فبتقدّم علم منرسول اللّه إليهم في ذلك قام علي والحسن والحسين صلوات اللّه عليهم ، وبعلم صمت من صمت منا ، ولو أنهم - يا حمران - حيث نزل بهم ما نزل من أمر اللّه وإظهار الطواغيت عليهم سألوا اللّه دفع ذلك عنهم ، وألحّوا عليه في طلب إزالة مُلك الطواغيت [ وذهاب مُلكهم ]إذا لأجابهم ، ودفع ذلك عنهم ، ثم كان انقضاء مدة الطواغيت وذهاب مُلكهم أسرع من سلك منظوم انقطع فتبدّد . وما كان الذي أصابهم من ذلك - يا حمران - لذنب اقترفوه ، ولا لعقوبة معصية خالفوا اللّه فيها ، ولكن لمنازل وكرامة من اللّه ، أراد أن يبلغوها ، فلا تذهبن [ بك] فيهم المذاهب .(1)
15 . وروي في خصوص مولانا أمير المؤنين عليه السلام عن عيسى بن المستفاد أبي موسى الضرير ، قال : حدّثني موسى بن جعفر عليهماالسلام ، قال : قلت لأبي عبد اللّه : أليس كان أميرالمؤنين عليه السلام كاتب الوصية ، ورسول اللّه صلى الله عليه و آله المملي عليه ، وجبرئيل والملائكة المقرّبون عليهم السلام شهود ؟ قال : فأطرق طويلاً ، ثم قال :
يا أبا الحسن قد كان ما قلت ، ولكن حين نزل برسول اللّه صلى الله عليه و آله الأمر ، نزلت الوصية من عند اللّه كتابا مسجلاًّ ، نزل به جبرئيل مع أُمناء اللّه تبارك وتعالى
ص: 35
من الملائكة ، فقال جبرئيل : يا محمد ! مر بإخراج من عندك إلاّ وصيّك ليقبضها منّا ، وتشهدنا بدفعك إياها إليه ، ضامنا لها - يعني عليا عليه السلام - فأمر النبي صلى الله عليه و آله بإخراج من كان في البيت ما خلا عليا عليه السلام ، وفاطمة فيما بين الستر والباب ، فقال جبرئيل : يا محمد ! ربّك يقرؤك السلام ويقول : هذا كتاب ما كنتُ عهدتُ إليك ، وشرطتُ عليك ، وشهدتُ به عليك ، وأشهدتُبه عليك ملائكتي ، وكفى بي - يا محمد ! - شهيدا .
قال : فارتعدت مفاصل النبي صلى الله عليه و آله فقال : يا جبرئيل ربّي هو السلام ، ومنه السلام ، وإليه يعود السلام ، صدق عزّ وجلّ وبرّ ، هات الكتاب ، فدفعه إليه وأمره بدفعه إلى أميرالمؤنين عليه السلام فقال له : اقرأه ، فقرأه حرفا حرفا ، فقال : يا علي ! هذا عهد ربي تبارك وتعالى إليّ [ و]شرطه عليّ وأمانته ، وقد بلغتُ ونصحتُ وأدّيتُ ، فقال علي عليه السلام : وأنا أشهد لك [ بأبي وأمي أنت] بالبلاغ والنصيحة والتصديق على ما قلت ، ويشهد لك به سمعي وبصري ولحمي ودمي ، فقال جبرئيل عليه السلام : وأنا لكما على ذلك من الشاهدين ، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا علي أخذت وصيتي ، وعرفتها ، وضمنت للّه ولي الوفاء بما فيها ؟ فقال علي عليه السلام : نعم - بأبي أنت وأمي - عليّ ضمانها ، وعلى اللّه عوني وتوفيقي على أدائها ، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا علي إني أُريد أن أشهد عليك بموافاتي بها يوم القيامة ، فقال علي عليه السلام : نعم اشهد ، فقال النبي صلى الله عليه و آله : إن جبرئيل وميكائيل فيما بيني وبينك الآن ، وهما حاضران معهما الملائكة المقرّبون لأُشهدهم عليك ، فقال : نعم ليشهدوا وأنا - بأبي أنت وأمي - أُشهدهم ، فأشهدهم رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وكان فيما اشترط عليه النبي بأمر جبرئيل عليه السلام - فيما أمر اللّه عزّ وجلّ - أن قال له : يا علي ! تفي بما فيها من موالاة من والى اللّه ورسوله ، والبراءة والعداوة لمن عادى اللّه ورسوله ،
ص: 36
والبراءة منهم ، على الصبر منك ، [ و]على كظم الغيظ ، وعلى ذهاب حقّك وغصب خمسك وانتهاك حرمتك ؟ فقال : نعم يا رسول اللّه .
فقال أمير المؤنين عليه السلام : والذي فلق الحبة وبرأ النسمة لقد سمعت جبرئيل عليه السلام يقول للنبي : يا محمد ! عرّفه أنه ينتهك الحرمة ، وهي حرمة اللّه وحرمة رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وعلى أن تخضب لحيته من رأسه بدم عبيط .قال أمير المؤمنين عليه السلام: فصعقت - حين فهمت الكلمة من الأمين جبرئيل - حتى سقطت على وجهي ، وقلت : نعم قبلتُ ورضيتُ ، وإن انتهكت الحرمة ، وعطّلت السنن ، ومزّق الكتاب ، وهدمت الكعبة ، وخضبت لحيتي من رأسي بدم عبيط صابرا محتسبا أبدا حتى أقدم عليك .
ثم دعا رسول اللّه صلى الله عليه و آله فاطمة والحسن والحسين ، وأعلمهم مثل ما أعلم أمير المؤنين ، فقالوا مثل قوله ، فختمت الوصية بخواتيم من ذهب ، لم تمسّه النار ودفعت إلى أميرالمؤنين عليه السلام .
فقلت لأبي الحسن عليه السلام : بأبي أنت وأُمي ألا تذكر ما كان في الوصية ؟ فقال : سنن اللّه وسنن رسوله ، فقلت : أكان في الوصية توثّبهم وخلافهم على أمير المؤنين عليه السلام ؟ فقال : نعم - واللّه - شيئا شيئا ، وحرفا حرفا ، أما سمعت قول اللّه عزّ وجلّ : «إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ» ؟(1) واللّه لقد قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لأميرالمؤنين وفاطمة عليهماالسلام : أليس قد فهمتما ما تقدّمت به إليكما وقبلتماه ؟ فقالا : بلى ، وصبرنا على ما ساءنا وغاظنا .(2)
ص: 37
در اين زمينه روايات ديگرى نيز وجود دارد كه نقل آن از حوصله اين كتاب خارج است .(1)
درباره عهدى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نزد امام زمان عليه السلام موجود است نيز روايات متعدد نقل شده است ، مانند روايات ذيل :16 . عن أبي الحسن الرضا ، عن آبائه عليهم السلام ، قال النبي صلى الله عليه و آله وسلم : والذي بعثني بالحقّ بشيرا ليغيبنّ القائم من ولدي بعهدٍ معهودٍ إليه منّي .(2)
17 . عن أبي جعفر عليه السلام : فيبايعونه بين الركن والمقام ، ومعه عهد من رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد توارثته الأبناء عن الآباء . . . .(3)
18 . وفي رواية عنه عليه السلام : ومعه عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد تواترت عليه الآباء .(4)
19 . وفي رواية أُخرى عنه عليه السلام : فيقول القائم : إي -
واللّه - إن معي عهدا من رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم .(5)
20 . وفي رواية رابعة عنه عليه السلام : معه عهد نبي اللّه صلى الله عليه و آله ورايته ، وسلاحه .(6)
21 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال : . . . يستخرج عليه السلام من قبائه كتابا مختوما بخاتم من ذهب ، عهدٌ معهودٌ من رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم . . . .(7)
ص: 38
22 . وفي رواية أُخرى عنه عليه السلام : فيقول له رجل . . . : إنك تجفل الناس إجفال النعم ، فبعهد من رسول اللّه صلى الله عليه و آله أو بماذا ؟ فعند ذلك يخرج القائم عليه السلام عهدا من رسول اللّه صلى الله عليه و آله . . . .(1)
در روايت شماره 7 فرموده : جبرئيل نوشته اى مُهر شده نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آورد ، حضرت آن را به اميرمؤمنان سپرد تا هر يك از معصومين عليهم السلام مُهر مربوطبه خويش را باز و به برنامه اى كه در آن تعيين شده عمل نمايد . و بدين ترتيب سومين مُهر توسط امام حسين عليه السلام شكسته شد ، وظيفه حضرت چنين مرقوم شده بود كه : مبارزه كن ، بكُش و كشته شو ، گروهى را براى شهادت همراه خويش ساز كه براى آنها شهادت جز به همراهى تو نخواهد بود .
روايات ديگرى به اين مضمون در مصادر متعدد نقل شده بلكه علامه ابن شهرآشوب مازندرانى همين روايت را از عامّه نيز نقل كرده است .(2)
روايات 8 تا 13 بر مطلب گذشته دلالت دارد ولى بعضى مختصر است و بعضى مفصل .
در روايت 9 تصريح شده است كه : در نوشته مربوط به امام حسين عليه السلام برنامه حضرت - همراه با خبر شهادت - تفسير شده بود .
روايت 14 حضرت مى فرمايد : چگونه ممكن است خدا اطاعت كسى را بر مردم واجب كند و خبرهاى آسمان و زمين را از او پوشيده بدارد ؟ !
ص: 39
راوى پرسيد : پس برنامه هاى اميرمؤمنان ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام و مشكلاتى كه براى آنها پيش آمد ، و مغلوب گرديدن و شهيد شدن آنها چگونه قابل توجيه است ؟ امام باقر عليه السلام در پاسخ فرمود :
قضا و قدر الهى بود كه امضا و حتم شده بود . گرچه آنها در پذيرفتن آن مختار بودند . پس امامان اگر قيام كردند يا سكوت ، قبلاً از طريق پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از وظيفه خويش و آنچه براى آنان رخ مى دهد ، آگاه شده بودند و اگر هنگام غلبه دشمن ، از خدا درخواست مى كردند ، بلا به سرعت از آنها دفع شده و دشمنان نابود مى گشتند .در روايت 15 جزئيات برنامه اميرمؤمنان عليه السلام به تفصيل بيان شده است . اين روايت هم آگاهى حضرت از آنچه پيش مى آيد را بيان مى دارد و هم عهد و پيمان خاص الهى در مورد چگونگى واكنش حضرت نسبت به ماجراهاى پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در بر دارد . در پاورقى اين روايت به آدرس برخى روايات ديگر نيز اشاره نموده ايم .
روايات 16 تا 22 اشاره به عهد و برنامه اى است كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمبراى حضرت صاحب الزمان عجّل اللّه فرجه الشريف تعيين شده است .
ص: 40
در برخى از روايات گذشته ، از دستور خاص براى سيدالشهدا عليه السلام نيز يادى شده بود(1) ولى روايات مستقل ديگرى در اين زمينه وارد شده كه به صراحت بيان مى دارد كه حركت امام حسين عليه السلام به امر و مشيت پروردگار بوده است . و بنابر بعضى از احاديث در عالم رؤيا آن حضرت از جدّش دستور گرفت . حتى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال حيات نيز به اين رؤيا اشاره فرموده بود .
به رواياتى در اين زمينه توجه فرماييد :
23 . قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : . . . وإني لمّا رأيتُه تذكّرتُ ما يُصنع به بعدي ، كأني به وقد استجار بحرمي وقربي فلا يجار ، فأضمُّه في منامي إلى صدري ، وآمره بالرحلة عن دار هجرتي ، وأُبشّره بالشهادة ، فيرتحل عنها إلى أرض مقتله ، وموضع مصرعه ، أرض كرب وبلاء وقتل وفناء . . . .(2)
24 . وقال العلاّمة ابن شهرآشوب المازندراني رحمه الله : . . . فكان الحسين عليه السلام يصلّي يوما إذ وسن فرأى النبي صلى الله عليه و آله في منامه يُخبره بما يجري عليه ، فقال الحسين عليه السلام :
لا حاجة لي في الرجوع إلى الدنيا فخذني إليك ، فيقول : لابدّ من الرجوع حتى تذوق الشهادة .(3)
ص: 41
25 . روي عن مولانا الصادق ، عن أبيه ، عن جدّه عليهم السلام - في ضمن رواية - أنه قال :
فقام يصلّي - يعني مولانا الحسين عليه السلام - فأطال ، فنعس - وهو ساجد -فجاءه النبي صلى الله عليه و آله وسلم - وهو في منامه - فأخذ الحسين ، وضمّه إلى صدره ، وجعل يقبّل بين عينيه ، ويقول : بأبي أنت كأني أراك مرمّلاً بدمك بين عصابة من هذه الأُمة يرجون شفاعتي ، ما لهم عند اللّه من خلاق . يا بنيّ إنك قادم على أبيك وأُمّك وأخيك ، وهم مشتاقون إليك ، وإن لك في الجنة درجات لا تنالها إلاّ بالشهادة . فانتبه الحسين عليه السلام من نومه باكيا .(1)
26 . وفي مقتل محمد بن أبي طالب الموسوي قال : ثم جعل الحسين عليه السلام يبكي عند القبر حتى إذا كان قريبا من الصبح وضع رأسه على القبر فأغفي ، فإذا هو برسول اللّه صلى الله عليه و آله قد أقبل في كتيبة من الملائكة عن يمينه وعن شماله وبين يديه حتى ضمّ الحسين عليه السلام إلى صدره وقبّل [ ما ]بين عينيه ، وقال :
حبيبي يا حسين كأني أراك عن قريب مرمّلاً بدمائك ، مذبوحا بأرض كرب وبلاء ، بين عصابة من أُمّتي ، وأنت مع ذلك عطشان لا تسقى ، وظمآن لا تروى . . . حبيبي يا حسين إن أباك وأُمّك وأخاك قدموا عليّ وهم مشتاقون إليك ، وإن لك في الجنان لدرجات لن تنالها إلاّ بالشهادة .
قال : فجعل الحسين عليه السلام في منامه ينظر إلى جدّه ويقول :
يا جدّاه لا حاجة لي في الرجوع إلى الدنيا فخذني إليك ، وأدخلني معك في قبرك ، فقال له رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لابدّ لك من الرجوع إلى الدنيا حتى ترزق الشهادة وما قد كتب اللّه لك فيها من الثواب العظيم .(2)
ص: 42
27 . روى السيد ابن طاووس من أصل أحمد بن الحسين بن عمر بن يزيد الثقة (1)- في ضمن رواية - : فلمّا كان السحر ارتحل الحسين عليه السلام [ أي أراد الخروج عن مكة] فبلغ ذلك ابن الحنفية ، فأتاه فأخذ بزمام ناقته - وقد ركبها - فقال : يا أخي أ لم تعدني النظر فيما سألتك ؟ ! قال : «بلى» . قال : فما حداك على الخروج عاجلاً ؟ ! قال :
أتاني رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم بعد ما فارقتك ، فقال : «يا حسين اخرج [ إلى العراق ]فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً» .
فقال محمد بن الحنفية : «إِنّا للّه ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، فما معنى حملك هؤاء النساء معك وأنت تخرج على مثل هذا الحال ؟ ! قال : فقال لي صلى الله عليه و آله وسلم :
«إن اللّه قد شاء أن يراهنّ سبايا» ، فسلّم عليه ومضى .(2)
28 . قالوا : وخرج محمد بن الحنفية يشيّعه [ عند توجّهه إلى العراق] ، وقال له - عند الوداع - : اللّه اللّه - يا أبا عبد اللّه - في حرم رسول اللّه ! ! فقال عليه السلام له :
أبى اللّه إلاّ أن يكنّ سبايا .(3)
29 . وفي رواية : وجاء ابن عباس وابن الزبير فأشارا عليه بالامساك ، فقال لهما :
إن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد أمرني بأمر وأنا ماضٍ فيه .
ص: 43
فخرج ابن العباس وهو يقول : وا حسيناه !(1)
30 . وفي رواية أُخرى : فقال له ابن عباس : جعلتُ فداك يا حسين ، إن كنت لابدّسائرا إلى الكوفة ، فلا تسيّر بأهلك ونسائك . فقال له :
يا بن العم إني رأيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله في منامي ، وقد أمر بأمر لا أقدر على خلافه ، وإنه أمرني بأخذهم معي .
وفي نقل آخر [ انه ]قال :
يا بن العم إنهنّ ودائع رسول اللّه صلى الله عليه و آله ولا آمن عليهنّ أحدا ، وهنّ أيضا لا يفارقني .
فسمع ابن عباس بكاءً من ورائه ، وقائلة تقول : يا ابن عباس تشير على شيخنا وسيدنا أن يخلفنا هاهنا ويمضي وحده ، لا واللّه بل نجيء معه ، ونموت معه ، وهل أبقى الزمان لنا غيره .
فبكى ابن العباس بكاءً شديدا وجعل يقول : يعزّ عليّ - واللّه - فراقك يا ابن عمّاه .
ثم أقبل على الحسين عليه السلام ، وأشار عليه بالرجوع إلى مكة ، والدخول في صلح بني أمية . فقال الحسين عليه السلام :
هيهات [ هيهات] يا بن عباس ! إن القوم لا يتركوني ، وإنهم يطلبوني أين كنت حتى أُبايعهم كرهاً ويقتلوني .
واللّه لو كنت في حجر هامّة من هوامّ الأرض لاستخرجوني منه وقتلوني .
واللّه إنهم ليعتدون عليّ كما اعتدى اليهود في يوم السبت ، وإني في أمر
ص: 44
جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله حيث أمرني ، و «إِنّا للّه ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» .(1)
31 . عن جابر بن عبد اللّه ، قال : لمّا عزم الحسين بن علي عليهماالسلام ، على الخروج إلى العراق أتيته فقلت له : أنت ولد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وأحد سبطيه ، لا أرى إلاّ أنكتصالح كما صالح أخوك الحسن ، فإنه كان موفّقا راشدا . فقال لي :
يا جابر ، قد فعل أخي ذلك بأمر اللّه وأمر رسوله ، وإني أيضا أفعل بأمر اللّه وأمر رسوله . . . .(2)
32 . عن مولانا أبيجعفر الباقر صلوات اللّه عليه ، قال : لما أراد الحسين صلوات اللّه عليه الخروج إلى العراق بعثت إليه أُمّ سلمة رضى¨ اللّه عنها - وهي التي كانت ربّته ، وكان أحبّ الناس إليها ، وكانت أرقّ الناس عليه ، وكانت تربة الحسين عندها في قارورة دفعها إليها رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم - فقالت : يا بنيّ أتريد أن تخرج ؟ فقال لها : يا أمه ، أُريد أن أخرج إلى العراق . فقالت : إني أذكّرك اللّه تعالى أن تخرج إلى العراق . قال : ولِمَ ذلك يا أُمه ؟ ! قالت : سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم يقول : «يقتل ابني الحسين بالعراق» ، وعندي - يا بنيّ - تربتك في قارورة مختومة دفعها إليّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم . فقال : يا أُمّاه - واللّه - إني لمقتول ، وإني لا أفرّ من القدر والمقدور ، والقضاء المحتوم ، والأمر الواجب من اللّه تعالى .
فقالت : وا عجباه ، فأين تذهب وأنت مقتول ؟ فقال : يا أُمّه ، إن لم أذهب اليوم ذهبت غدا ، وإن لم أذهب غدا لَذَهبتُ بعد غدٍ ، وما من الموت - واللّه يا أُمه - بدّ ، وإني لأعرف اليوم والموضع الذي أُقتل فيه ،
ص: 45
والساعة التي أُقتل فيها ، والحفرة التي أُدفن فيها ، كما أعرفك ، وأنظر إليها كما أنظر إليك . قالت : قد رأيتَها ؟ ! قال : «إن أحببتِ أن أُريكِ مضجعي ومكاني ومكان أصحابي فعلتُ» . فقالت : قد شئتها . فما زاد أن تكلم : «بسم اللّه» ، فخفضت له الأرض حتى أراها مضجعه ومكانه ومكان أصحابه ، وأعطاها من تلك التربة ، فخلطتها مع التربة التي كانت عندها ، ثم خرج الحسين صلوات اللّه عليه ، وقد قال لها : «إني مقتول يوم عاشوراء» .(1)
* ورواه مع بعض الزيادات الحسين بن حمدان الخصيبي (المتوفى 334) .(2)
* وروي مختصرا في غير واحد من المصادر .(3)
* واختصره المسعودي (المتوفى 346) ، والشيخ حسين بن عبد الوهاب (من علماء القرن الخامس) مصرّحا بأنه عليه السلام قال :
إني خارج واللّه ، وإني لمقتول لا محالة ، فأين المفرّ من القدر المقدور ؟ ! وإني لأعرف اليوم والساعة التي أُقتل فيها ، والبقعة التي أُدفن فيها . . . .
وقال : إني أُقتل يوم عاشورا .(4)
33 . قال العلاّمة المجلسي قدس سره : ووجدت في بعض الكتب أنه عليه السلام لمّا عزم على الخروج من المدينة أتته أُمّ سلمة رضى¨ اللّه عنها فقالت : يا بنيّ لا تحزنّي
ص: 46
بخروجك إلى العراق ؛ فإني سمعت جدّك يقول :
«يقتل ولدي الحسين بأرض العراق في أرض يقال لها : كربلاء» ، فقال لها : يا أُمّاه ! وأنا - واللّه - أعلم ذلك ، وإني مقتول لا محالة ، وليس لي من هذا بدّ ، وإني واللّه لأعرف اليوم الذي أُقتل فيه ، وأعرف من يقتلني ، وأعرفالبقعة التي أُدفن فيها ، وإني أعرف من يُقتل من أهل بيتي وقرابتي وشيعتي ، وإن أردتِ - يا أُمّاه - أُريك حفرتي ومضجعي .
ثم أشار عليه السلام إلى جهة كربلاء ، فانخفضت الأرض حتى أراها مضجعه ومدفنه وموضع عسكره ، وموقفه ومشهده ، فعند ذلك بكت أُمّ سلمة بكاءً شديدا وسلّمت أمره إلى اللّه . فقال لها :
يا أُمّاه قد شاء اللّه عزّ وجلّ أن يراني مقتولاً مذبوحا ظلما وعدوانا ، وقد شاء أن يرى حرمي ورهطي ونسائي مشرّدين ، وأطفالي مذبوحين مظلومين مأسورين مقيّدين ، وهم يستغيثون فلا يجدون ناصرا ولا معينا .
وفي رواية أُخرى : قالت أُمّ سلمة : وعندي تربة دفعها إليّ جدّك في قارورة ، فقال :
واللّه إني مقتول كذلك ، وإن لم أخرج إلى العراق يقتلوني أيضا ، ثم أخذ تربة فجعلها في قارورة ، وأعطاها إيّاها ، وقال : اجعلها مع قارورة جدّي ، فإذا فاضتا دما فاعلمي أني قد قُتلتُ .(1)
34 . عن الأوزاعي ، قال : بلغني خروج الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام إلى العراق ، فقصدتُ مكة فصادفتُه بها ، فلمّا رآني رحّب بي ، وقال :
ص: 47
مرحبا بك يا أوزاعي ، جئت تنهاني عن المسير ؟ ! وأبى اللّه عزّ وجلّ إلاّ ذلك ، إن من هاهنا إلى يوم الإثنين منيتي [ مبعثي] .
فسهدتُ [ فنظرتُ ]في عدّ الأيام ، فكان كما قال .(1)
35 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، قال : إن الحسين بن علي عليهماالسلام قال لأصحابه - يوم أُصيبوا - : أشهد أنه قد أُذن في قتلكم ، فاتقوا اللّه ، واصبروا .(2)وفي معناها روايات أخرى ، فقد روي عنه عليه السلام :
ان الحسين عليه السلام صلّى بأصحابه الغداة ، ثم التفت إليهم ، فقال : إن اللّه قد أذن في قتلكم فعليكم بالصبر .
وقال عليه السلام : إن الحسين عليه السلام صلّى بأصحابه يوم أُصيبوا ، ثم قال : أشهد أنه قد أُذن في قتلكم - يا قوم - فاتقوا اللّه ، واصبروا .(3)
36 . روي أن الحسين عليه السلام لمّا كان في موقف كربلاء ، أتته أفواج من الجن الطيّارة ، وقالوا له : [ يا حسين ]نحن أنصارك فمرنا بما تشاء ، فلو أمرتنا بقتل [ كلّ ]عدو لكم لفعلنا . فجزّاهم خيرا ، وقال لهم :
إني لا أُخالف قول جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله حيث أمرني بالقدم عليه عاجلاً ، وإني الآن قد رقدتُ ساعة ، فرأيت جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد ضمّني إلى صدره ، وقبّل ما بين عينيّ ، وقال لي : يا حسين ! إن اللّه عزّ وجلّ قد شاء أن يراك مقتولاً ، ملطخاً بدمائك ، مختضباً شيبك بدمائك ، مذبوحاً من قفاك ، وقد
ص: 48
شاء اللّه أن يرى حرمك سبايا على أقتاب المطايا ، وإني - واللّه - سأصبر حتى يحكم [ اللّه ]بأمره ، وهو خير الحاكمين .(1)
37 . وروى الشيخ الحائري وغيره : أنه وقعت صحيفة قد نزلت من السماء في يده الشريفة ، فلمّا فتحها ونظر فيها إذا هي العهد المأخوذ عليه بالشهادة قبل خلق الخلق في هذه الدنيا ، فلمّا نظر عليه السلام إلى ظهر تلك الصحيفة ، فإذا هو مكتوب فيه بخط واضح جليّ : يا حسين ! نحن ما حتمنا عليك الموت ، وما ألزمنا عليك الشهادة ، فلك الخيار ، ولا ينقص حظّك عندنا ، فإن شئت أن نصرف عنك هذه البليّة ، فاعلم أناقد جعلنا السماوات والأرضين والملائكة والجنّ كلهم في حكمك ، فأْمر فيهم بما تريد من إهلاك هؤاء الكفرة الفجرة لعنهم اللّه . فإذا بالملائكة قد ملأوا بين السماوات والأرض بأيديهم حراب من النار ، ينتظرون لحكم الحسين عليه السلام ، وأمره فيما يأمرهم به من إعدام هؤاء الفسقة . فلمّا عرف عليه السلام مضمون الكتاب ، وما في تلك الصحيفة ، رفعها إلى السماء ورمى بها إليها ، وقال :
إلهي وسيدي ! وددت أن أُقتل وأُحيى سبعين ألف مرة في طاعتك ومحبّتك ، سيما إذا كان في قتلي نصرة دينك ، وإحياء أمرك وحفظ ناموس شرعك ، ثم إني قد سئمت الحياة بعد قتل الأحبّة ، وقتل هؤاء الفتية من آل محمد صلى الله عليه و آله .(2)
أقول : قال السيد ابن طاووس قدس سره : والذي تحقّقناه أن الحسين عليه السلام كان عالما بما انتهت حاله إليه ، وكان تكليفه ما اعتمد عليه .(3)
ص: 49
وقال صاحب الجواهر رحمه الله : وما وقع من الحسين عليه السلام - مع أنه من الأسرار الربانية والعلم المخزون - يمكن أن يكون لانحصار الطريق في ذلك علما منه عليه السلام أنهم عازمون على قتله على كل حال ، كما هو الظاهر من أفعالهم وأحوالهم وكفرهم وعنادهم . . . .
مضافا إلى ما ترتّب عليه من حفظ دين جدّه صلى الله عليه و آله وشريعته وبيان كفرهم لدى المخالف والمؤلف .
على أنه له تكليف خاصّ قد قدم عليه ، وبادر إلى إجابته ، ومعصوم من الخطأ ، لا يعترض على فعله ولا قوله ، فلا يقاس عليه من كان تكليفه ظاهر الأدلة .(1)وتقدّم كلام العلاّمة المجلسي قدس سره قبل ذلك فراجع .(2)
روايت 23 : پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم - در حالى كه بر مصائب امام حسين عليه السلام مى گريست - فرمود :
گويا مى بينم كه او به حرم من پناه آورده ولى پناهش نمى دهند ، در عالم رؤيا او را در برگرفته و به او دستور مى دهم كه از مدينه كوچ نمايد ، او را به شهادت بشارت مى دهم ، پس او به سوى محلّ شهادتش زمين كرب و بلا و قتل و فنا حركت مى نمايد .
روايت 24 : حضرت مشغول عبادت بود كه در عالم رؤيا پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از آينده او خبر داد ، حضرت به جدّش عرض كرد :
ص: 50
من نيازى به بازگشت به دنيا ندارم ، مرا با خود ببر . حضرت فرمود : بايد به دنيا باز گردى تا مزه شهادت را بچشى .
روايت 25 : سيدالشهدا عليه السلام قبل از خروج از مدينه دو شب كنار قبر جدش آمد ، شب دوم مشغول نماز بود كه در حال سجده در عالم رؤيا پيامبر صلى الله عليه و آلهرا ديد كه او را در آغوش گرفته ، به سينه چسبانيد ، پيشانى او را بوسيد و فرمود :
گويا مى بينم كه تو در خون خويش طپيده اى . . . ؛ پسرم تو نزد پدر و مادر و برادرت خواهى آمد ، آنها مشتاق ديدار تو هستند . تو را در بهشت درجاتى است كه جز با شهادت به آن نمى رسى .
روايت 26 : سيدالشهدا عليه السلام كنار قبر جدش شروع به گريه كرد ، سر بر تربتجدش گذاشته بود ، در عالم رؤيا پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه او را در بر گرفته ، به سينه چسبانيد ، پيشانى او را بوسه داد و فرمود :
حسين عزيزم ! گويا مى بينم كه به زودى به خون خويش آغشته و در سرزمين كرب و بلا در ميان گروهى از امتم به شهادت مى رسى ، و در حالى كه عطشان و بسيار تشنه هستى ولى به تو آب نمى دهند . . . . حسين عزيزم ! پدر و مادر و برادرت نزد من آمده ، مشتاق ديدار تو هستند . تو را در بهشت مقامى است كه جز با شهادت به آن نخواهى رسيد .
سيدالشهدا عليه السلام عرض كرد : مرا نيازى به بازگشت به دنيا نيست ، مرا نزد خويش ببر . حضرت فرمود : بايد به دنيا برگردى تا توفيق شهادت يابى و پاداش عظيمى كه خدا برايت نوشته ، نصيبت گردد .
روايت 27 : امام حسين عليه السلام نقل نمود كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به من فرمود : «[ از مكه]
ص: 51
خارج شو كه خدا مى خواهد تو را كشته ببيند» . در مورد بانوان نيز فرمود : «[ آنها را همراه خويش ببر كه ]مشيت خداوند بر آن قرار گرفته كه آنها اسير شوند» .
روايت 28 : حضرت به محمد بن حنفيه - كه نگران بانوان بود - فرمود : «خداوند نمى پذيرد جز آن كه آنان اسير شوند» .
روايت 29 : حضرت به ابن عباس و ابن زبير فرمود : «پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به من دستورى داده كه من امتثال خواهم نمود» .
در سه روايت گذشته نامى از رؤيا برده نشده ولى در بسيارى از مصادر ، آن را به عنوان رؤيا مطرح كرده اند .
روايت 30 : ابن عباس به حضرت عرض كرد : اگر چاره اى از رفتن به كوفه ندارى ، خانواده و بانوان را همراه خويش مبر . حضرت فرمود :
پسر عمو ! پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در عالم رؤيا به من دستور داده كه آنها را همراه ببرم ، من نمى توانم بر خلاف دستور رفتار كنم .
بنابر روايت ديگرى فرمود :
آنها امانت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم هستند ، و من ايمن نيستم كه آنها را به حال خود گذارم ، گذشته از آن كه آنها هم از من جدا نمى شوند .
باز ابن عباس از امام حسين عليه السلام خواست كه به مكه برگشته و با بنى اميه كنار آيد . حضرت فرمود :
هيهات ، آنها هرگز مرا رها نمى كنند تا آن كه به زور از من بيعت بگيرند و مرا به قتل برسانند .
ص: 52
به خدا اگر در لانه جانوران هم پنهان شوم آنها مرا بيرون آورده و مى كشند ، و مانند يهود كه در مورد يوم السبت نافرمانى خدا كردند ، در حق من ستم خواهند نمود . من در پى امتثال فرمان جدم هستم .
روايت 31 : امام حسين عليه السلام به جابر فرمود : مصالحه برادرم امام حسن عليه السلام و حركت من به سوى عراق هر دو به دستور خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است .
روايت 32 : حضرت به امّ سلمه فرمود : به خدا سوگند من كشته خواهم شد . از آنچه خدا مقدّر كرده ، قضاى حتمى الهى و دستور واجب خداى تعالى نمى توانم سرپيچى كنم . من روز و ساعت و مكان شهادت ومحل دفن خويش را به خوبى مى دانم .
اين روايت به صورت مفصل يا خلاصه ، با قدرى اختلاف در مصادر متعدد آمده است .
روايت 33 : حضرت پس از اظهار اطلاع از زمان و مكان شهادت و . . . بهامّ سلمه فرمود :
مشيّت الهى بر آن قرار گرفته كه من از روى ستم و دشمنى شهيد شوم و سر از تنم جدا گردد . و اهل حرم و بانوانم آواره ، كودكانم كشته ، ستمديده ، اسير غل و زنجير گردند . فريادشان به استغاثه بلند شود و يار و ياورى نيابند .
روايت 34 : اوزاعى مى گويد : شنيدم كه امام حسين عليه السلام مى خواهد به عراق سفر كند . در مكه خدمت حضرت رسيدم [ به اعجاز] فرمود : خوش آمدى ، آمده اى مرا از حركت [ به عراق ]منع كنى ؟ خدا جز آن را از من نمى پذيرد .
راوى گويد : سپس حضرت تاريخ شهادت خود را بيان فرمود . من
ص: 53
روزشمارى كردم ، همان گونه شد كه فرمود .
روايت 35 : امام حسين عليه السلام روز عاشورا به اصحاب خويش فرمود : «خداوند اجازه داده كه شما كشته شويد» .
اين مطلب در روايات متعدد از امام صادق عليه السلام روايت شده است .
روايت 36 : گروهى از جنيان در كربلا خدمت حضرت رسيده و اجازه گرفتند كه دشمنان را نابود كنند ، حضرت پس از تشكر فرمود :
من بر خلاف دستور جدم رفتار نمى كنم . جدّم در خواب مرا در آغوش گرفته و صورتم را بوسيد و فرمود : خدا مى خواهد تو را كشته ، به خون آغشته ، محاسنت را به خونت خضاب شده و تو را سر بريده از قفا ببيند . مشيّت خدا بر آن قرار گرفته است كه بانوان تو اسير شده و بر مركب ها سوار [ و در بلاد گردانده] شوند .
روايت 37 : پيمانى كه قبل از آفرينش مخلوقات از سيدالشهدا عليه السلام گرفته شده بود ، روز عاشورا از آسمان فرود آمد ولى خداوند حضرت را مخيّر فرمود ،آن گاه حضرت شهادت را ترجيح داد .
سيد ابن طاووس فرموده : تحقيق مطلب آن است كه امام حسين عليه السلام سرانجامِ كارش را مى دانست و تكليف و وظيفه حضرت همان بود كه انجام داد .
شيخ محمد حسن نجفى معروف به صاحب جواهر - در بيان موارد جواز ترك جهاد - فرموده : برنامه اى كه امام حسين عليه السلام داشت از اسرار ربانى و [ ناشى از] دانش مخزون الهى بود [ كه به خود حضرت اختصاص داشت] .
ممكن است گفته شود كه حضرت چاره اى جز اجراى آن برنامه نداشت ؛ زيرا مى دانست كه تصميم دشمن آن است كه به هر شكل آن حضرت را به قتل
ص: 54
برساند ؛ و اين مطلبى است كه از حالات ، رفتار و برخورد دشمنان و كفر و عنادشان ظاهر است .
علاوه بر آن كه آثار و نتايجى بر آن مترتب شد و دين و شريعت جدّ بزرگوارش صلى الله عليه و آله وسلم را حفظ ، و كفر دشمنان را نزد دوست و دشمن آشكار ساخت . و اما گذشته از همه اينها ، حضرت تكليف و وظيفه مخصوصى داشت كه بر آن اقدام نمود و به انجام آن مبادرت ورزيد و چون معصوم از خطاست بر رفتار و گفتارش اعتراضى نيست ، و نمى شود ديگران را كه موظف به رعايت ظواهر ادله هستند با آن حضرت قياس نمود .(1)
تذكر :
الف) برخى از روايات آينده ، مانند روايات شماره 86 ، 94 ، 95 و روايات پاورقى صفحه 118 - 119 نيز بر «دستور خاص» دلالت دارد .
ب) برخى از رواياتى كه دلالت بر آگاهى حضرت از شهادت خويش دارد- كه در بخش آينده خواهد آمد - مى تواند دلالت ، اشاره و يا حداقل اِشعارى به دستور خاص داشته باشد .
چگونه ممكن است آن حضرت به بنى هاشم بنويسد : «من لحق بي منكم استشهد» ، يعنى : هر كس از شما به من ملحق شود شهيد گردد ،(2) اما با وجود
اعتراض مخالف و مؤالف و آينده نگرى واقع بينانه آنان ، باز به سوى عراق حركت كند ؟
آيا جز دستور خاص ، انگيزه ديگرى براى اين حركت تصور مى شود ؟ !
ص: 55
برخى از عامّه - به اقتضاى انكار وصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و براى توجيه رفتار صحابه - در صدد انكار دستور خاص براى جنگ هاى اميرمؤمنان ، حركت سيدالشهدا وهمه برنامه هاى معصومين عليهم السلام هستند . آنها سكوت و جنگ امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را ناشى از «رأى و نظر» و يا «تمايل و خواسته قلبى» آن دو بزرگوار دانسته ،(1) و دستور پيامبر را در اين زمينه انكار كرده اند ؛(2) ولى ديدگاه شيعه و روايات اهل بيت عليهم السلام در نقطه مقابل آن قرار دارد و روايات بسيارى در كتب عامّه نيز حاكى از همين ديدگاه شيعه است .
در مصادر فريقين آمده است كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود :
«اُمرت بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين» يعنى من (از جانب خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله) مأمور به جنگ با ناكثين و قاسطين و مارقين هستم .(3)
ص: 56
ابن اثير نيز در مورد سيدالشهدا عليه السلام مى نويسد :
38 . فأتاه كتب أهل الكوفة - وهو بمكة - فتجهّز للمسير ، فنهاه جماعة ، منهم أخوه محمد ابن الحنفية وابن عمر وابن عباس وغيرهم ، فقال :
رأيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم في المنام ، وأمرني بأمر فأنا فاعل ما أمر .(1)
يعنى : كوفيان به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و او مهياى سفر شد . جماعتى مانند برادرش محمد بن حنفيه ، ابن عمر ، ابن عباس و ديگران حضرت را از قيام نهى كردند ، حضرت فرمود :
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در رؤيا به من دستورى داده و من فرمان آن حضرت را امتثال خواهم كرد .
39 . سخاوى (متوفى 902) دانشمند معروف اهل تسنن نيز قريب به همين مطلب را در ضمن كلامى گفته كه : . . . بعد نهي أقاربه وغيرهم له عن ذلك فأبى ، وقال :
ص: 57
إني رأيت رؤيا أمرني فيها النبي[ صلى الله عليه و آله وسلم] بأمرٍ وأنا ماضٍ له .(1)
ابن اعثم كوفى قريب به همين عبارت را از حضرت در پاسخ كسانى كه نامه هاى كوفيان را برده بودند نقل كرده ، و مى گويد :
40 . ثم جمع الرسل ، فقال لهم : إني رأيت جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم فيمنامي ، وقد أمرني بأمر وأنا ماضٍ لأمره .(2)
جمعى از اعلام خاصه و عامّه نوشته اند كه آن حضرت در پاسخ عبداللّه بن جعفر يا نامه او - كه حضرت را از اهل كوفه برحذر داشت - نيز رؤيا را مطرح فرمود .
41 . كتب إليه عبداللّه بن جعفر كتابا يحذّره أهل الكوفة ، ويناشده اللّه أن يشخص إليهم . فكتب إليه الحسين عليه السلام :
إني رأيت رؤيا ، ورأيت فيها رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، وأمرني بأمر أنا ماضٍ له ، ولست بمخبر بها أحدا حتى أُلاقي عملي .(3)
وفي رواية : إني رأيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم في المنام ، وأمرني بما أنا ماضٍ له ... ما حدّثتُ بها أحدا، ولا أنا محدّث بها أحدا حتى ألقى ربّي عزّ وجلّ .(4)
ص: 58
متن عبارت تاريخ طبرى در اين زمينه چنين است :
42 . وقام عبد اللّه بن جعفر إلى عمرو بن سعيد بن العاص فكلّمه ، وقال : اكتب إلى الحسين كتابا تجعل له فيه الأمان ، وتمنّيه فيه البرّ والصلة ، وتوثق له في كتابك ،
وتسأله الرجوع لعلّه يطمئنّ إلى ذلك فيرجع ، فقال عمرو بن سعيد : اكتب ما شئت وأتني به حتى أختمه ، فكتب عبد اللّه بن جعفر الكتاب ، ثم أتى به عمرو بن سعيد فقال له : اختمه ، وابعث به مع أخيك يحيى بن سعيد ، فإنه أحرى أن تطمئن نفسه إليه ، ويعلم أنه الجدّ منك ، ففعل - وكان عمرو بن سعيد عامل يزيد بن معاوية على مكة - فلحقه يحيى وعبد اللّه بن جعفر ، ثم انصرفا بعد أن أقرأه يحيى الكتاب ، فقالا : أقرأناه الكتاب ، وجهدنا به ، وكان مما اعتذر به إلينا أن قال :
إني رأيت رؤيا فيها رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، وأُمرت فيها بأمر أنا ماضٍ له ، عليّ
كان أو لي .
فقالا له : فما تلك الرؤا ؟
قال : ما حدّثت أحدا بها ، وما أنا محدّث بها حتى ألقى ربي .(1)
ص: 59
در استناد حضرت به رؤيا روشن است كه آن جز رؤياى صادقه نيست ، مانند رؤياى حضرت ابراهيم عليه السلام كه مأمور به ذبح فرزندش شد ، بلكه در روايت شماره 23 گذشت كه - بنابر نقل شيعه و سنى - پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در زمان حيات به فرمان خويش در اين رؤيا تصريح فرموده بود .
آنچه از اين روايات استفاده مى شود دو مطلب است :
الف) سيدالشهدا عليه السلام در اين سفر از پيامبر عليه السلام دستور خاص داشته است .
ب) حضرت از شهادتش در اين سفر آگاه بوده است .
چنان كه اشاره شد اين روايات در كتب شيعه و سنى به كيفيت هاى گوناگون نقل شده است و حضرت در اين زمينه رؤياهاى متعدد داشته اند .
رؤيايى كه از جزئياتش چيزى نفرمود ، رؤيايى است كه در پاسخ عبداللّه بن جعفر و همراهانش اشاره شد ، ولى رؤياى مدينه را روز بعد براى بستگان به تفصيل نقل نموده و رؤياى شب قبل از خروج از مكه را نيز براى محمد بن حنفيه بيان فرمود .
ص: 60
اين رؤياها در مجموع به هفت مورد برمى گردد ، ممكن است برخى از آنهابا يكديگر متحد باشد ، ولى استقلال چند مورد آن يقينى است . روايات رؤيا عبارت است از :
1 . پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در حال حيات .
2 . رؤياى قبل از خروج از مدينه .
3 . رؤيايى كه براى محمد بن حنفيه نقل فرمود .
4 . رؤيايى كه در پاسخ فرستادگان كوفيان فرمود .
5 . رؤيايى كه در پاسخ ابن عباس و ابن زبير و . . . اشاره كرد .
6 . رؤيايى كه در پاسخ نامه و فرستادگان عبداللّه بن جعفر اشاره فرمود .
7 . رؤيايى كه در پاسخ جنيان در كربلا نقل فرمود .
رؤياى اول و دوم متحد است و رؤياى سومى و هفتمى مستقل ، در موارد چهارم و پنجم و ششم نيز احتمال اتحاد رؤيا وجود دارد .
روايات رؤياهاى سيدالشهدا عليه السلام در كتب شيعه و سنى با اسناد متعدد و به كيفيت هاى گوناگون نقل شده كه از مجموع آن اطمينان به صدور آن روايات پيدا مى كنيم . اشاره به برخى از منابع روايات گذشته و تعدد طرق و اسناد آن ، براى حصول اطمينان و اسكات مغرضان خالى از لطف نيست .
ص: 61
ناقلان مورد اول : پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، روايت شماره 23
شيخ صدوق (متوفى 381)
شيخ أبوجعفر محمّدبن قاسم طبرى (قرن ششم)
شيخ شاذان بن جبرئيل قمي متوفى 660شيخ حسن بن سليمان حلّى (قرن هشتم)
شيخ حسن بن محمد ديلمى (متوفى 771)
و از نويسندگان عامّه : جوينى شافعى ( متوفى 722)
ناقلان مورد دوم : رؤياى قبل از خروج از مدينه، روايات شماره 24، 25، 26
شيخ صدوق (متوفى 381)
علامه ابن شهرآشوب مازندرانى (متوفى 588)
سيد محمد بن أبي طالب موسوى (قرن دهم)
و از نويسندگان عامّه :
احمد بن اعثم كوفى (متوفى 314)
خطيب خوارزمى حنفى (متوفى 568)
ناقلان مورد سوم: رؤيايى كه براى محمد بن حنفيه نقل شد، روايات 27، 28
ابوجعفر احمد بن حسين صيقل كوفى (قرن دوم)
على بن حسين مسعودى (متوفى 346)
ص: 62
شيخ حسين بن عبدالوهاب (قرن پنجم)
سيد رضى الدين على بن طاووس (متوفى 664)
و از نويسندگان عامّه : شيخ سليمان قندوزى حنفى (متوفى 1294)
ناقلان مورد چهارم : رؤيايى كه در پاسخ كوفيان فرمود ، روايت شماره 40
از نويسندگان عامّه :
احمد بن اعثم كوفي (متوفى 314)خطيب خوارزمى حنفى (متوفى 568)
ناقلان مورد پنجم : رؤيايى كه در پاسخ ابن عباس ، ابن زبير و . . . فرموده ، روايات شماره 29 ، 30 ، 38 ، 39
سيد رضى الدين على بن طاووس (متوفى 664)
و از نويسندگان عامّه :
ابن اثير (متوفى 630)
شمس الدين سخاوى (متوفى 902)
ناقلان مورد ششم : رؤيايى كه در پاسخ نامه و فرستادگان عبداللّه بن جعفر اشاره فرمود ، روايات 41 ، 42
شيخ مفيد (متوفى 413)
ص: 63
شيخ طبرسى (متوفى 548)
علامه ابن شهرآشوب مازندرانى (متوفى 588)
و از نويسندگان عامّه :
ابن سعد صاحب طبقات (متوفى 230)
مورخ معروف عامّه طبرى (متوفى 310)
احمد بن اعثم كوفى (متوفى 314)
حافظ ابن عساكر (متوفى 571)
ابن اثير (متوفى 630)
ابن عديم حلبى (متوفى 660)
شهاب الدين احمد بن عبدالوهاب نويرى (متوفى 737)حافظ جمال الدين مزى (متوفى 742)
حافظ ذهبى (متوفى 748)
أبوالفداء ابن كثير دمشقى (متوفى 774)
تقى الدين مقريزى (متوفى 845)
ناقل مورد هفتم : رؤيايى كه در پاسخ جنيان در كربلا نقل فرمود ، روايت 36 علامه سيدهاشم بحرانى (متوفى 1107)
ص: 64
براى روشن شدن انگيزه حركت حضرت ، شرح مختصرى درباره الفاظ «انگيزه» ، «حكمت» و «علت» و ذكر برخى از اقسام آنها لازم است .
الف) انگيزه ، حكمت ، علت ، سبب ، داعى و . . . . الفاظى است كه براى بيان «چرايى» چيزى به كار مى رود .
ب) ممكن است امرى در مقام ثبوت ، علل يا حكمت هاى(1) متعدد عرضى
يا طولى داشته باشد . در مورد علل فاعلى ، توارد دو يا چند علت تامّه بر معلول واحد محال است ، ولى در علل غائى چنين نيست و ممكن است چيزى علت هاى متعدد و حكمت هاى متعدد درعرض يكديگر داشته باشد ؛ كه در امور شرعى مصاديق آن بسيار است .
ج) در مقام اثبات ممكن است - به هر دليلى - به ذكر بعضى از علل يا حكمت هاى طولى يا عرضى اكتفا شود ، و يا به لحاظ شرايط و مخاطب هاى مختلف ، در جايى از بعضى سخن به ميان آيد و در جاى ديگر از بعضى ديگر .
د) ممكن است علت يا حكمت بودن چيزى به صورت تنجيزى باشد يا به نحو تعليقى و مشروط .
ص: 65
مثال اول : فرض كنيد يك گروه نظامى وارد شهرى مى شوند . از آنها پرسيده مى شود : چرا به اينجا آمده ايد ؟ پاسخ مى دهند : از طرف دولت مأموريت داريم كه در اين منطقه پادگان نظامى تأسيس كنيم .
مثال دوم : جمعى از فرهنگيان از پايتخت به شهرستانى سفر مى كنند . از آنها سؤال مى شود : براى چه به اين شهر آمده ايد ؟ پاسخ مى دهند : چون مردم اين شهر درخواست دانشگاه كرده اند ، ما از طرف وزارت فرهنگ آمده ايم كه اگر مردم استقبال كنند با يارى آنها دانشگاهى را تأسيس و راه اندازى نماييم .
چنان كه ملاحظه فرموديد :
1 . در هر دو مثال در پاسخ به پرسش ها ، دو مطلب ذكر شده : «مأموريت» و «تأسيس» كه يكى سبب ديگرى است :
مأموريت از طرف دولت سبب شده كه براى تأسيس پادگان سفر كنند .
مأموريت از طرف وزارت فرهنگ سبب شده كه به درخواست مردم پاسخ مثبت داده و براى تأسيس دانشگاه سفر كنند .
2 . آنها مى توانند در پاسخ به همين اندازه اكتفا كنند كه بگويند : «براى تأسيس پادگان سفر كرديم» يا «براى تأسيس دانشگاه» ، اما معلوم است كه بدون مأموريت از طرف دولت و وزارت فرهنگ ، كسى حق تأسيس پادگان و دانشگاه ندارد .
3 . در مثال اول حكمت يا علت بودن «تأسيس پادگان» تنجيزى است يعنى مأمورين دولت بدون هيچ قيد و شرطى كار خويش را شروع و مأموريتشان را به انجام مى رسانند .
ص: 66
ولى در مثال دوم سبب سفر - كه تأسيس دانشگاه باشد - مشروط و تعليقى است ، يعنى فرستادگانِ وزارت فرهنگ در صورتى دانشگاه را تأسيس مى كنندكه مردم آنها را يارى كنند . اگر مردم از آنها استقبال نكرده و به آنها كمك نكنند ، آنها پس از ابلاغ دستور وزارت فرهنگ ديگر تكليفى ندارند .
4 . امكان دارد علل يا حكمت هاى ديگرى براى هر يك از مثال هاى گذشته تصور شود ، يعنى مثلاً در مثال اول ، در ادامه مطالب گفته شود : تا محلّ مناسبى باشد براى سربازان ، تا بدين وسيله از امنيّت كشور حراست شود و . . . .
و در مثال دوم نيز در ادامه گفته شود : تا محلّ مناسبى باشد براى دانشجويان ، براى اين كه در امر تعليم و تعلّم و ارتقاى سطح علمى قدم مناسبى برداشته شود تا جامعه از اقشار تحصيل كرده در رشته هاى مختلف به اندازه كافى نيرو داشته باشد .
علت و انگيزه اصلى در هر دو مثال ، امتثال مأموريت به تأسيس پادگان و دانشگاه است ، و هر يك از امور ديگر در طول اين دو انگيزه قرار گرفته اند ، لذا «علل طولى» به شمار مى آيند و مناسب است كه براى تمايز انگيزه اصلى ، از آنها به «حكمت» و «هدف» تعبير شود .
پس از روشن شدن اين مقدمات مى گوييم : برخى از امورى كه انگيزه حركت سيدالشهدا عليه السلام دانسته شده - گذشته از اختصاص آن به خود حضرت - از علل طولى و حكمت هاى امر پروردگار است و نمى توان آن را انگيزه و سبب مستقل براى حركت حضرت شمرد . به بيان روشن : سفر امام حسين عليه السلام به
ص: 67
عراق در باطن براى امتثال دستور خاصّ خداوند و در ظاهر به جهت اجابت دعوت كوفيان براى اقامه عدل و داد و . . . بود . آن حضرت مى خواست مردم را از حيرت ، سرگردانى ، جهالت و ضلالت نجات دهد و در صورت يارى وفرمان بردارى از حضرت و حصول شرايط لازم ، آنها را به راه مستقيم هدايت كرده و فسادهاى موجود در جامعه را برطرف و اصلاح كند ، امر به معروف و نهى از منكر نموده ، عدالت را در جامعه حكم فرما ساخته و مطابق سيره جدّ بزرگوار و پدر عالى مقامش - صلوات اللّه عليما وآلهما - عمل نمايد .(1)
چنان كه ملاحظه فرموديد :
1 . دستور خاص خداوند در باطن و اجابت دعوت كوفيان در ظاهر سبب شد كه امام حسين عليه السلام به قصد اجراى برنامه هاى فوق به عراق سفر نمايد ، پس اولاً : مجموع دو سبب ظاهرى و باطنى انگيزه حضرت بوده است .
وثانيا : برنامه هاى ديگر علل طولى «اجابت دعوت» به شمار مى آيد و اين امور حكمت هاى امر پروردگار است ، يعنى منشأ شده كه خداوند سيدالشهدا عليه السلام را به اين سفر امر نمايد .
2 . بخشى از امور ياد شده يعنى : هدايت مردم ، اصلاح جامعه ، امر به معروف و . . . تعليقى بوده و مشروط به اين است كه مردم حضرت را يارى نمايند .
3 . انگيزه اصلى حركت در باطن امتثال دستور خداوند و در ظاهر اجابت دعوت كوفيان است و ممكن است به جهت تمايز ، علل طولى ديگر «ارائه برنامه تعليقى» و يا «اهداف مشروط» ناميده شود .
ص: 68
4 . اين «اهداف مشروط» فقط به دست كسى قابل اجراست كه از جانب خداوند دستور داشته باشد . در مثال گذشته بيان شد كه مردم نمى توانند خودشان پادگان تأسيس كنند و دانشگاه راه بيندازند ، همچنين اجراىبرنامه هاى يادشده - در مورد حركت سيدالشهدا عليه السلام - فقط با مأموريت الهى
ممكن است .
5 . البته حكمت امر پروردگار تنها منحصر به آنچه گفتيم نيست بلكه حكمت هاى ديگرى نيز براى حركت حضرت قابل ذكر است ، بعضى از آنها در بخش نهم خواهد آمد .
با توجه به آنچه گذشت لغزشى كه جمعى از گويندگان و نويسندگان به آن مبتلا شده اند آشكار گرديد . آنها چنين پنداشته اند كه انگيزه سيدالشهدا عليه السلام «صرف مبارزه با ظالم» يا «تشكيل حكومت» و . . . بوده و بر ديگران نيز لازم دانسته اند كه آن حضرت را الگوى خويش قرار داده و با تأسى به ايشان به مبارزه با ظلم و ستم بپردازند و بر اين اساس از مبارزاتى كه با خلفاى بنى اميه و بنى عباس شده تمجيد و تكريم فراوان نموده(1) و گاهى تا سرحدّ تقديس پيش رفته اند . غافل از آن كه آن جنگ ها و شورش ها مورد تأييد اهل بيت عليهم السلام نبوده و در مواردى به صراحت از پيوستن به آنها منع كرده اند ؛(2) چرا كه آنان از اجراى
ص: 69
عدالت ناتوان و حتى از دانش كافى و لازم برخوردار نبوده اند .(1)
پس مطلبى كه آنها مطرح كرده اند به صورت ناقص بيان شده و نياز به تكميل و توضيح دارد و مبارزه با ظلم و ستم به تنهايى كافى نيست . از كلمات اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود كه مبارزه با ظلم به همراه كسانى كه - حتى اگر در كارشان موفق شوند - نتوانند عدالت را رعايت كنند و يا خود تبديل به ظالمان و ستمگران ديگرى شوند ارزشى ندارد .(2) پس مجرد انطباق عنوانى بر حركت امام حسين عليه السلام دليل نمى شود كه آن عنوان ، ماهيت برنامه حضرت را تشكيل داده و انگيزه حركت از آن استفاده شود . كار سيدالشهدا عليه السلام مصداق «مخالفت با ظالم» هست ولى ماهيت آن «صرف مخالفت با ظالم» نيست . دستگيرى از بندگان خدا و نجات آنان از ظلمت جهالت هست ولى چنين نيست كه هر كسى به گمان تأسى به آن حضرت بتواند چنين حركتى را دنبال نمايد . امر به معروف و نهى از منكر مورد توجه آن حضرت بوده است ولى هر كسى را ياراى آن نيست كه به تصور اقتداى به ايشان دست به چنين كارى بزند ؛ كه ماوراى همه آنچه گذشت دستور و فرمان خاص پرودگار به امام معصوم عليه السلام بوده است .
ص: 70
مواردى كه عمل معصوم عليه السلام مستند به امر خاص از جانب پروردگار است ، لازم نيست كه حتما آن امر از دايره عمومات و اطلاقات خارج باشد ، بلكه ممكن است خصوصيتى در كار بوده كه اقتضاى صدور فرمان خاص را داشته است . مثلاً سكوت اميرمؤمنان عليه السلام در برابر خلفاى ثلاثه ، و در جاى ديگر مبارزه با فرقه هاى ناكثين ، قاسطين و مارقين به دستور خاصّ الهى بوده(1)
ص: 71
و لزومى ندارد كه بگوييم عمل آن حضرت خارج از دايره عمومات و اطلاقات است . شايد به جهت روشن نبودن همه زواياى اين قضايا براى عموم مردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله وسلموظيفه آن حضرت را رسما از جانب خدا اعلام نموده ، و به اين وسيله راه هر اعتراض و انكار و شك و ترديدى را مسدود مى فرمايد ، لذا جايى براى اين شبهه باقى نمى ماند كه گفته شود : اميرمؤمنان عليه السلام در مبارزه با آن سه فرقه به اجتهاد خويش استناد جسته و - العياذ باللّه - پس از نبرد ، از كار خود پشيمان شد .(1)
همانطور كه مى دانيم قرن هاست كه ماهيت حركت سيدالشهدا عليه السلام مورد بحث و گفت وگو واقع شده است : آيا آن حضرت قصد تشكيل حكومت داشت ؟ آيا براى امر به معروف و نهى از منكر بود ؟ و . . . ؛ چرا با عده اى قليل - آن هم به همراهى زنان و فرزندان - دست به چنين كارى زد ؟ !(2)
وجود دستور خاص براى حركت حضرت - چه در برنامه اى كه توسط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ابلاغ شده و يا فرشتگان در شب قدر بر آن حضرت نازل كرده اند و
ص: 72
چه دستور عالم رؤيا - راه هر گونه شك و ترديدى را مسدود مى كند ؛ زيرا ما يقين داريم كه حضرت براى امتثال فرمان خداوند اقدام كرده و وظيفه اش را انجام داده است و جاى هيچ اعتراضى بر ايشان نيست ، خواه شرايط و موقعيت آن حضرت را درك كنيم يا نه . لذا در زيارات سيدالشهدا عليه السلام - كه از معصومين عليهم السلام روايت شده - مى گوييم : «أشهد أنك كنت على بيّنة من ربّك» .يعنى : گواهى مى دهم كه شما داراى دليل و برهان روشن از جانب پروردگار بودى .(1)
پس گذشته از عصمت حضرت ، ايشان در خصوص اين حركت دستور داشته و اشتباه نكرده و پشيمان هم نشده است .(2)
ص: 73
بسيارى از معاصرين «دستور خاص» داشتن حركت سيدالشهدا عليه السلام را انكار كرده و برخى از آنان اين عقيده را مخرّب دين دانسته و چنان پنداشته اند كه در اين صورت ديگر از قيام آن حضرت درسى گرفته نخواهد شد .
استاد مطهرى - كه در «حماسه حسينى» بارها شديدا با اين نظر مخالفت نموده - در اين زمينه مى گويد :
اگر بنا شود كه آن حضرت يك دستور خصوصى داشته كه حركت كرده ، ديگران نمى توانند او را مقتدا و امام خود در نظير اين عمل قرار دهند . . . درنتيجه قيام امام حسين را از حوزؤ عمل بشرىِ قابل اقتدا و اقتفا كه «لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» خارج مى كنند .(1)
ص: 74
براى روشن شدن مطلب لازم است شرح مختصرى درباره «تأسى» داده شود تا معلوم گردد كه تمسك به آن در اينجا درست نيست .
يكى از منابع فقه و مصادر تشريع ، سنت است . سنت يعنى قول و فعل و تقرير معصوم عليه السلام .
الگوبردارى از فعل معصوم و اقتداى به او را تأسى گويند . در اين مورد تذكر چند مطلب ضرورى است :
1 . اصل ، اشتراك احكام معصومين عليهم السلام و احكام ما است مگر دليل بر اختصاص اقامه شود .(1)
2 . مجرّد صدور يك فعل از معصوم ، دليل وجوب آن نيست .(2)
3 . در تأسى ، شناختِ وجهِ فعل صادر از معصوم ضرورى است ؛(3) و مراد از وجه دو چيز است :
الف) اين كه آن عمل به قصد وجوب و استحباب انجام شده ، يا فقط به جهت مباح بودن از معصوم صادر شده است .
ص: 75
ب) اين كه علت و جهت صدور آن فعل چه بوده است .(1)لذا برخى تصريح فرموده اند كه در تأسى ، لازم است كه به فعل معصوم حكم آن فعل معلوم شود .(2)
و به تعبير بعضى ديگر : اگر معصوم عملى را انجام دهد و در مقام بيان واجب مجمل نباشد ، و وجه فعل او معلوم نشود ، آن موردْ مشمول تأسى نيست و دليل ديگرى بايد حكم آن را مشخص نمايد .(3)
4 . در تأسى اتحاد صورت فعل ما با فعل صادر از معصوم لازم است .(4)
5 . مجرّد انجام كارى مانند فعل معصوم هم تأسى نيست .(5)
ص: 76
پس از روشن شدن مطالب گذشته مى گوييم : استناد به دليل تأسى در حركت حضرت سيدالشهدا عليه السلام تمام نيست به دو دليل :
دليل اول : بنابر آنچه در مطلب شماره 3 گذشت در تأسى شناخت وجه فعل لازم است ، حال آن كه در تشخيص وجه حركت سيدالشهدا عليه السلام و شناخت ماهيت آن ، اختلاف شده است .
علامه حلّى و شهيد ثانى آن را مستند به انتخاب حضرت مى دانند ، يعنى سيدالشهدا عليه السلام مى توانست سازش كند يا نكند ، و ترك سازش براى ايشان امرى جايز بوده است .(1)
در برابر اين نظر جمعى از بزرگان ترك سازش را بر حضرت واجب دانسته اند گرچه در تبيين آن اختلاف نظر دارند .
كلام سيد مرتضى رحمه الله حاكى از لزوم اقدام براى به دست گرفتن امور و بر پا داشتن دين خداوند است .(2)
ص: 77
عدّه اى ديگر حركت حضرت را واجب دانسته اند از اين جهت كه احياى دين خدا و بقاى مذهب حق وابسته به شهادت حضرت بوده و كفر و ضلالت بنى اميه جز با شهادت حضرت و اهل بيت و يارانش آشكار نمى گشت .
از كلمات محقّق كركى ، صاحب رياض ، علامه مجلسى قدس سرهم و برخى ديگر اين نظريه استفاده مى شود . آيت اللّه خويى قدس سره نيز آن را به عنوان احتمال پذيرفته است .(1)محقق كركى رحمه الله احتمالات ديگرى را نيز در اين زمينه ذكر كرده است :
1 . شايد اگر حضرت با يزيد سازش مى كرد او وفا نمى كرد .
2 . اگر حضرت سازش مى كرد ممكن بود حق چنان ضعيف شود كه امر بر مردم مشتبه گردد .
3 . از اين جهت كه يزيد متهتّك بود و علنا با دين مخالفت مى كرد ، ممكن است امام جهاد با او را واجب دانسته حتى اگر كار به شهادت بكشد .
4 . هنگامى آن حضرت دست به كارِ جنگ شد كه چاره اى جز آن نداشت .(2) احتمال اخير در ضمن كلام صاحب جواهر قدس سره نيز گذشت .(3)
ذكر وجوه و احتمالات مختلف در كلام محقق كركى رحمه الله و ديگران حاكى از خفاء وجه حركت است كه گفته شد .
ص: 78
علامه مجلسى رحمه الله نيز پس از مطلب سابق فرموده : خروج حضرت از مدينه و مكه براى حفظ نفس بوده و پس از آن ، هر جا مى رفت او را مى كشتند حتى اگر بيعت مى كرد !(1)
بعضى نيز اجمالاً گفته اند كه حركت حضرت براى انجام وظيفه بوده است .
در قرن اخير بين گويندگان و نويسندگان ، آراى مختلفى در اين زمينه عرضه شده است كه در عين اشتراك همه در برداشت سياسى از حركت سيدالشهدا عليه السلام و لازم دانستن تأسى به آن ، باز هم در تبيين آن اختلاف فراوان به چشم مى خورد :اصرار بر اين كه حضرت قصد تشكيل حكومت داشت .
حركت حضرت از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر بوده است .
حضرت حتى اگر مى دانست كه پيروزى ظاهرى نصيب او نمى شود ولى اين حركت را به جهت شكستن سدّ سكوت ، اعتراض به حكومت جائر و ستمگر ، مبارزه با ظلم ، تن ندادن به خوارى و ذلّت لازم مى دانست .
از آنچه گذشت چنين نتيجه مى گيريم كه استناد به تأسى در مقام از ناحيه مقتضى مشكل دارد ؛ زيرا با اختلاف در ماهيت حركت حضرت و معلوم نبودن وجه آن ، استناد به تأسى تمام نيست .
ص: 79
دليل دوم : چنانچه در مطلب شماره 1 گذشت امرى كه اختصاص به معصومين عليهم السلام دارد ، قابل تأسى نيست ، و مستفاد از روايات آن است كه برنامه امام حسين عليه السلام طبق «دستور خاص» خداوند تعالى بوده است . تأسى در اين موارد مانند آن است كه كسى بخواهد زن و فرزند خويش را در بيابانى بى آب و علف رها كند كه تأسى به حضرت ابراهيم عليه السلام كرده باشد .
اگر گفته شود : درست است كه در ماهيت حركت سيدالشهدا عليه السلام اختلاف شده ، ولى از فعل آن حضرت جواز چنين برنامه اى در شرايط مشابه آن استفاده مى شود .
در پاسخ مى گوييم : چنان كه بعدا در روايت 150 ملاحظه خواهيد كرد : محمد بن حنفيه در مكه شبانه با امام حسين عليه السلام درباره خروج آن حضرت گفت و گويى دارد و هنگام حركت كاروان ، حضرت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را با او مطرح
مى فرمايند . اين اندازه مسلّم است كه اگر سفر حضرت مبتنى بر احكام مشترك بود شب قبل آن حكم را مطرح مى كردند ، پس تأخير در جواب و ذكر كلام پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم حاكى از «دستور خاص» براى آن حضرت است .
اگر پرسيده شود : آيا ملتزم مى شويد كه اين برنامه از خصائص امام حسين عليه السلام بوده است؟
در پاسخ مى گوييم : ظاهر خطاب : «يا حسين اخرج [ إلى العراق] فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً» اختصاص به آن حضرت است ، چنان كه عبارت : «إن اللّه قد شاء أن يراهنّ سبايا» نيز مفيد اختصاص اين حكم به بانوان همراه آن حضرت است و چنين حكمى در شريعت براى زنان ديگر جعل نشده است . اصل اولى خصوصيت داشتن الفاظ وارد در لسان ادله شرعيه است ، والغاء خصوصيت
ص: 80
نياز به دليل و قرينه دارد ، مثلاً وقتى مخاطب راويانى چون زراره و ابوبصير و. . . باشند و حضرات معصومين عليهم السلام آنها را مخاطب قرار دهند كه : در طهارت ، نماز ، روزه ، زكات و . . . چنين و چنان كن ، چون صحبت از تكليف عمومى است معلوم است كه مخاطب هيچ خصوصيتى ندارد ، ولى در مقام قرينه بر اختصاص و عدم اشتراك وجود دارد و آن چند امر است :
1 . گفت و گوى شبانه محمد بن حنفيه با امام حسين عليه السلام در مكه بدون اين كه حرفى از تكاليف عامّه در ميان باشد و نقل رؤيا هنگام حركت .
2 . دستور به همراهى بانوان و تعلّق مشيت الهى به اسارت آنان .
3 . استناد به رؤيا در روايات متعدد شيعه و سنى ، و چنين چيزى در بيان تكاليف عامّه متعارف و متداول نيست .
4 . سرّى بودن دستور عالم رؤيا ، مانند روايات شماره 41 - 42 به نحوى كه سيدالشهدا عليه السلام فرمود : من آن را با كسى در ميان نمى گذارم ، و فرمود : «أمرني بأمر وأنا ماضٍ لأمره» يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در رؤيا به من دستورى داده و من فرمان آن حضرت را امتثال خواهم كرد . اگر آن فرمان ، حكمى بود مشترك كه شامل ديگران هم مى شد معنا نداشت كه حضرت مطلب را در هاله اى از ابهام ، اسرارآميز و به نحو قضيه شخصيه مطرح نمايد بلكه حكم عامّى را كه خدا براى همه مردم تشريع فرموده بود ذكر مى كرد . پس انصاف آن است كه «دستور خاص» كه در كلام عده اى از بزرگان علما آمده تمام است .(1)
ص: 81
نتيجه آن كه اگر حكم ديگران در چنين مواردى از خطابات شرعى استفاده شد بايد مطابق آن عمل شود و گرنه از اين قضيه شخصيه نمى توان حكم عامّى را استفاده كرد و تأسى در آن تمام نيست ، چنان كه صاحب جواهر فرموده : على أنه له تكليف خاصّ قد قدم عليه ، وبادر إلى إجابته ، ومعصوم من الخطأ ، لا يعترض على فعله ولا قوله ، فلا يقاس عليه من كان تكليفه ظاهر الأدلة .(1)
حضرت وظيفه مخصوصى داشت كه بر آن اقدام نمود و به انجام آن مبادرت ورزيد و چون معصوم از خطاست بر رفتار و گفتارش اعتراضى نيست ، و نمى شود ديگران را كه موظف به رعايت ظواهر ادله هستند با آن حضرت قياس نمود .
اگر گفته شود : بنابر آنچه گفته شد ياران آن حضرت نيز چنين تكليفى نداشته اند .
در پاسخ گوييم : حكم ياران امام حسين عليه السلام از روايات ديگر استفاده مى شود ، مانند روايت شماره : 35 و روايات پس از آن كه حضرت روز عاشورا به اصحاب خويش فرمود : «إن اللّه قد أذن في قتلكم» يعنى : «خداوند اجازه داده كه شما كشته شويد» . و روايت ذيل آيه شريفه : «ألَمْ تَرَ إلى الّذينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أيْدِيَكُمْ وَأقِيمُوا الصَّلاةَ وَآتُوا الزَّكاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ»(2) كه امام صادق عليه السلام
ص: 82
فرمود : وظيفه همه مردم روى زمين آن بود كه آن حضرت را يارى نمايند .(1)
اگر گفته شود : از عباراتى كه امام عليه السلام خطاب به اهل كوفه دارد استفاده مى شود كه حركت حضرت از باب امر به معروف و نهى از منكر بوده كه همه به آن مأمورند نه خصوص امام معصوم عليه السلام .
در پاسخ گوييم : كلمات آن حضرت مانند : «ألا ترون إلى الحقّ لا يعمل به ، وإلى الباطل لا يتناهى عنه» ؟ ! و «من رأى سلطانا جائرا مستحلاًّ لحُرم اللّه ، ناكثا
لعهد اللّه ، مخالفا لسنّة رسول اللّه ، يعمل في عباد اللّه بالإثم والعدوان ، ثم لم يغيّر بقول ولا فعل كان حقيقا على اللّه أن يُدخله مدخله»(2) از خطابات مربوط به باب امر به معروف و نهى از منكر است ، ولى چنان كه در فقه مطرح شده اين فريضه الهى مشروط به شرايطى است و اطلاق آن با ساير ادله شرعى تقييد مى شود ، لذا از جهت آن كه اين نوع از امر به معروف و نهى از منكر نياز به اذن امام معصوم عليه السلام دارد ،(3) سيدالشهدا عليه السلام كه امام معصوم است با آن خطابات از مردم مى خواهد كه به درخواستش پاسخ مثبت دهند و به وظيفه خويش عمل نمايند. چگونه امكان دارد از چنين موردى تعدّى نمود و به جايى كه اذن امام عليه السلام در كار نيست حكم را سرايت دهيم .(4)
ص: 83
بر فرض كه تأسى از ناحيه مقتضى تمام شود يا از باب امر به معروف و نهى از منكر است(1) يا از باب جهاد با حاكمان ستمگر ، و در هر دو صورت با مانع مواجه مى شود .
محقق حلى قدس سره مى فرمايد : اظهر آن است كه اگر امر به معروف و نهى از منكر مستلزم جراحت يا قتل باشد منوط به اذن امام معصوم عليه السلام است .(2)
مرحوم صاحب جواهر رحمه الله در شرح آن از شيخ طوسى رضى الله عنه نقل فرموده كه ظاهر كلام علماى اماميه آن است كه اين نحو انكار اختصاص دارد به معصومين عليهم السلام يا كسى كه از جانب آنان اذن داشته باشد . پس از آن فرموده : تجويز آن براى عموم مستلزم فساد عظيم و هرج و مرج [ و اختلال نظام اجتماع] است كه قانون شرع آن را نمى پذيرد ، پس ادعاى اطلاق ادله فسادش روشن است .
همچنين ادعاى آن كه : «اين نحو از امر به معروف و نهى از منكر بر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و امامان عليهم السلام واجب بوده پس تأسى اقتضا مى كند كه بر ديگران نيز واجب باشد ،
ص: 84
و اصل اشتراك احكام بين مردم و معصومين عليهم السلام است» نيز واضح الفساد است .
ايشان در ادامه روايتى از اميرمؤمنان عليه السلام نقل كرده كه در ضمن آن آمده است : «كسى كه با شمشير انكار منكر نمايد به هدايت دست يافته و بر راه حق سير نموده و قلبش نورانى گرديده است» . سپس فرموده : معلوم است كه حضرت در اين روايت اشاره به وجود اقدس خود و فرزندان معصومش عليهم السلام فرموده - مانند خطابات وارده در حدود و جنگ با باغيان و جهاد كفار و امثال آن - و عموم مردم مقصود نيستند .(1)
در نظريه دوم نيز دو امر مانع از تمسك به تأسى است :
اول : تشخيص موقعيت و شرايط براى جنگ و مبارزه يا صلح و سازش ، از وظايف منصب زعامت و امامت است نه آحاد مردم ، و گرنه اجتماع دچار حيرت و سردرگمى و اختلاف خواهد شد . لذا در روايات تأكيد شده كه جهاد مشروط به اذن و امر امام معصوم است .(2)
شايد تصوّر شود كه اين ادله مخصوص جهاد با مشركين و كفار است نه مبارزه با خلفاى جور و دولت هاى ظالم ، ولى مستفاد از روايات اشتراك اين دو در حكم است .(3) گذشته از آن كه در برخى روايات منع از «قتال» و «غزو»
ص: 85
بدون اذن است كه شامل هر دو (جهاد با كفار و خلفاى جور) مى شود .(1)
اين مطلب در برخى از روايات به اين تعبير بيان شده است كه مردم در قيام و سكوت بايد از معصومين عليهم السلام پيروى نمايند .(2)
دوم : روايات بسيار زيادى دلالت دارد كه وظيفه مردم تا قيام امام زمان عليه السلام تقيه كردن است(3) ، پس با وجود نهى صريح چگونه ممكن است به تأسى استناد نمود ؟ !
بعضى به قسمتى از روايت منقول از سيدالشهدا عليه السلام استناد مى كنند كه فرمود : «فلكم فيّ [بي] أُسوة» ، و آن را دليل تأسى در قيام دانسته و چنين ترجمه
ص: 86
مى كنند كه : «قيام من براى شما سرمشق است» . يا : «من در قيام الگوى شما هستم» و جملاتى مشابه آن .
با مراجعه به منابع معلوم مى شود كه اين روايت اصلاً در مقام بيان چنين مطلبى نبوده و اين برداشت قطعا صحيح نيست .(1)
ترجمه صحيح روايت اين است :
نامه هاى شما به دستم رسيد ، فرستادگان شما نزد من آمده و با من بيعت كردند مبتنى بر آن كه شما مرا تسليم دشمن نكرده و تنها نگذاريد . اگر بر بيعت خويش استوار باشيد راه درست را انتخاب نموده ايد . من حسين زاده على و زهرا عليهماالسلام هستم ، خودم با شما ،و
خانواده ام در كنار خانواده هاى شما [ زندگى نموده] و من اسوه [ و الگوى مناسب] براى شما خواهم بود ؛ و اگر بر خلاف آن رفتار نموده و پيمان شكنى كنيد و بيعت خويش را زير پا بگذاريد - به جانم سوگند - از شما بعيد نيست ؛ زيرا اين رفتارى است كه با پدرم ، برادرم وپسر عمويم مسلم داشتيد .
چنان كه ملاحظه فرموديد : اسوه و الگو و سرمشق بودن با فرض ثابت قدم بودن كوفيان است ، بدان معنا كه اگر بر بيعت خويش وفادار بمانيد ، من با شما و اسوه شما خواهم بود و با اقتداى به من و سرمشق قرار دادن اعمال و رفتارى كه از من مى بينيد ، مى توانيد به سعادت و كمال برسيد .
پس اين تعبير : اگر بر بيعت خويش استوار بمانيد ، من با شما و الگوى شما هستم ؛ با جمله : قيام من براى شما سرمشق است ، تفاوت روشن دارد .
ص: 87
در بحث روايات مربوط به سوره قدر بيان شد كه فرشتگان همه مطالب ساليانه مربوط به حجج الهى و يا مردم را در شب قدر بر معصومين عليهم السلام نازل مى كنند : «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» . امورى كه مربوط به حجت خداست - چه از مختصات او باشد چه از مشتركات بين او و بين مردم - تفصيلاً بر ايشان عرضه مى شود و امام عليه السلام از جزئيات حوادث و وظيفه خويش در برابر آن آگاه مى شود . از جمله امورى كه به ايشان القاء مى شود وظيفه آنها در زمينه جنگ و صلح است . در آخر نكته سوم (پاسخ اشكال تنافى «دستور خاص» با «تأسى») نيز بيان گرديد كه اين مطلب اختصاص به معصومين عليهم السلام دارد .
در مواردى كه امرى اختصاص به جنبه زعامت معصوم عليه السلام نداشته باشد ،دستور شب قدر منافاتى با تأسى ندارد ، مثل اين كه : آيا شرايطْ مقتضى حضور در ميدان علم و دانش و پرداختن به نشر معارف است يا سكوت و تقيه ؛ در اين صورت بقيه مردم در رعايت تقيه و عدم آن - به اقتضاى شرايط - به معصومين عليهم السلام تأسى مى كنند ، با اين تفاوت كه امكان دارد ديگران در تشخيص شرايط اشتباه كنند و چه بسا مفسده اى بر آن مترتّب شود ؛ ولى حجج الهى عليهم السلام - گذشته از عصمتشان - با وجود اطلاع از «كُلِّ أَمْرٍ» در شب قدر ، از خطا در تشخيص مصون و محفوظ هستند .
ص: 88
از امورى كه تذكّر آن ضرورى است آن كه در تمام امور تكوينى و تشريعى ، ما يقين داريم كه هيچ يك از كارهاى پروردگار بدون حكمت نيست ، ولى لازم نيست كه ما وجوه و حكمت هاى هر امرى را به تفصيل درك كنيم و بفهميم .
خداوند حكيم است و كار او و كار حجّت او بدون دليل و در نظر گرفتن مصالح نيست ، امّا اين بدين معنا نيست كه عقل ما بدون راهنمايى از جانب پروردگار بتواند به وجوه و مصالح و مفاسد پى ببرد ، چنان كه خداى تعالى مى فرمايد : كه از دانش جز بخش اندكى به شما داده نشده است كه : «وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً» .(1)
عقل ما حكم مى كند كه در برابر خداوند - كه به دليل يقينى به او پى برده ايم - و حجت هاى پروردگار - كه امامت و ولايتشان به برهان قطعى بر ما اثبات شده - سر تسليم فرود آوريم حتى اگر وجه امرى بر ما پوشيده باشد .(2)
در مورد دستور خاصّ بر حركت سيّدالشّهدا عليه السلام نيز ما تسليم امر پروردگار هستيم ، حكمت آن را بدانيم يا نه گرچه در آثار فريقين امورى به عنوان حكمت و هدف براى حركت حضرت ذكر شده كه در بخش نهم خواهد آمد .
ص: 89
شايد پرسيده شود : چرا امام حسين عليه السلام در پاسخ معترضين و يا پرسشگران همه جا «دستور خاص» را مطرح نفرمود ؟
در پاسخ گوييم :
اولاً : اين اشكال بر كسانى كه انگيزه حركت حضرت را «تشكيل حكومت» يا «امر به معروف» و . . . گفته اند نيز وارد است كه چرا حضرت در پاسخ نفرمود : من براى تشكيل حكومت يا امر به معروف و نهى از منكر و يا . . . به عراق مى روم ؟ !
و ثانيا : مسلّم روايات است كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به اميرمؤمنان عليه السلام دستور صبر داده ،(1) ولى حضرت در پاسخ اعتراض يا پرسش افراد ، به گونه هاى مختلف پاسخ مى دهد ، گاهى صبر و سكوت خويش را تأسى به پيامبران عليهم السلام فرموده(2) و گاهى آن را روشى خردمندانه تر از مبارزه مى داند(3) و . . . . پس مخاطب شناسى و شناخت شرايط اقتضا مى كند كه گاهى پاسخ امام حسين عليه السلام ، مطلبى غير از تصريح به «دستور خاص» و «عهد الهى» باشد .
ص: 90
اگر دستور خاص داشتنِ حضرت انكار شود ، و گفته شود كه حركت ايشان به قصد تشكيل حكومت يا به داعى امر به معروف و نهى از منكر و يا . . . بوده ، چرا قبل از اين كه والى مدينه بخواهد از حضرت بيعت بگيرد ، هيچ حركتى از ايشان مشاهده نشد ؟ ! و پس از آن نيز در طول چند ماهى كه در مكه تشريف داشتند - جز نامه اى به اهل بصره و نامه اى در پاسخ كوفيان - هيچ فعاليتى از آن حضرت ثبت نشده است ؟ ! آيا تأخير در انجام وظيفه با شأن امام معصوم عليه السلام سازگار است !
آيا روش هايى كه ديگران پيشنهاد كردند مناسب تر از روشى كه حضرت در پيش گرفت نبود ؟ ! ديگران روش هايى به آن حضرت پيشنهاد كردند از جمله :
الف) امام حسين عليه السلام با سخنرانى در موسم حج و توسط فرستادگانش از مردم بلاد مختلف دعوت نمايد و آنها را براى مبارزه مهيا نمايد .(1)
ب) بلاد پيشنهادى چون يمن ،(2) كوهستان أجأ(3) و امثال آن را انتخاب كند .
ج) صبر كند تا كوفيان با دشمن مبارزه كنند و پس از غلبه بر دشمن ، با حمايت آنان وارد كوفه شود .(4)
د) از كوفيان بخواهد لشكرى تشكيل داده و از كوفه خارج شوند و به حضرت بپيوندند تا با لشكرى قوى و پر جمعيت به مبارزه بپردازد .(5)
ص: 91
ه-) يا گزينه ديگرى - غير از اجابت كوفيان - را اختيار نمايد .چگونه ممكن است آن حضرت پس از شهادت حضرت مسلم عليه السلام باز هم به حركت خود ادامه دهد با اين حال بيعت خويش را از همراهان برداشته به آنان اجازه بازگشت و جدايى از سپاه دهد ؟ !
آيا وظيفه ايجاب نمى كرد كه آنها را به ثبات قدم و استقامت دعوت نمايد ؟ !
آيا روشنگرى و راهنمايى آنان با يادآورى آيات قرآن و كلمات جدّ بزرگوارش با اهداف مذكور تناسب بيشترى ندارد ؟ !
چرا در اين جهت هيچ سعى و تلاشى از حضرت ديده و نقل نشده است ؟ !
و شگفت آن كه پس از اجازه انصراف به آنها و بازگشتشان ، باز هم در بين راه با افرادى برمى خوردند و از آنها طلب يارى مى كنند(1) و جناب حبيب رحمه الله را نزد بنى اسد مى فرستد تا از آنها نصرت بخواهد ! !(2)
و از آن عجيب تر آن كه شب عاشورا بار ديگر بيعتش را از همه برداشته و به آنها اجازه انصراف و بازگشت مى دهد و مى فرمايد : دشمن فقط دنبال من است .
ص: 92
حركت حضرت يك جهت باطنى دارد و آن دستور خاص و عهد الهى است ، و يك جهت ظاهرى كه پاسخ به دعوت كوفيان باشد . همراه بردن خانواده نيز يك جهت باطنى دارد كه همان دستور خاص الهى است چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود : «إن اللّه قد شاء أن يراهنّ سبايا» ؛ و يك جهت ظاهرى نيز ممكن است براى آن تصور كرد و آن اين كه حضرت از نزديك از حال آنها باخبر باشد و از آسيب دشمن محفوظ باشند . در روايت شماره 30 گذشت كه حضرت فرمود :
«إنهنّ ودائع رسول اللّه صلى الله عليه و آله ولا آمن عليهنّ أحدا» . يعنى : آنها امانت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم هستند ، و من ايمن نيستم كه آنها را (در مدينه) به حال خود واگذارم .
سيد ابن طاووس رحمه الله فرموده : ممكن است امام حسين عليه السلام بانوان و حرم خويش را بدان جهت همراه خويش برده باشد كه اگر آنها را در حجاز يا جاى ديگر مى گذاشت ، يزيد آنها را دستگير نموده و با آنها بدرفتارى يا آنها را نابود مى كرد و با اين كار مانع اقدام سيدالشهدا عليه السلام بر جهاد و شهادت ، و نائل شدن به مقامات معنوى و سعادت مى گرديد .(1)
ص: 93
امتحان هاى خداوند به نحوى است كه خود صلاح مى داند ، و هيچ بعيد نيست كه مشيت او بدان تعلق گيرد كه سيدالشهدا عليه السلام اهل و عيال خويش را در اين سفر همراه ببرد ، و آنها رنج غربت و اسارت را تحمل نمايند . نظير دستور خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام كه همسر و كودكش را در بيابانى بى آب و علف تنها و بى كس بگذارد و باز گردد .(1)
ص: 94
از اين جهت كه بحث «امتحان» با «دستور خاص» ارتباطى تنگاتنگ دارد ، به توضيح بيشترى در اين زمينه نياز است .
الف) دنيا دار امتحان است ، و خداى تعالى با امور تكوينى و تشريعى بندگان خويش را آزمايش مى كند . چنان كه قرآن مجيد اين مطلب را مكرر تذكر داده است .(1)
ب) گاهى آزمايش به امرى است كه سبب و حكمت آن براى بندگان بيان شده ، و يا مى توان به آن پى برد ؛ وگاه بشر را به چيزى امتحان مى كند كه پرده از آن برداشته نشده است و از آنان مى خواهد كه در برابر فرمان او بى چون و چرا سر تسليم فرود آورند . اين تسليم هيچ منافاتى با تعقل ندارد ؛ زيرا عقل انسان حكم مى كند كه در برابر خداوند - كه عقلاً به او اذعان و اعتقاد دارد - سر تسليم فرود آورده و فرمان او را بپذيرد . امير مؤمنان عليه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد :
«ولكن اللّه سبحانه ابتلى خلقه ببعض ما يجهلون أصله تمييزا بالاختبار لهم ، ونفيا للاستكبار عنهم ، وإبعادا للخيلاء منهم» .
گاهى خداوند آفريدگانش را به چيزى مى آزمايد كه از اصل و اساس
ص: 95
آن بى اطلاع هستند ، تا با اين كار آنها را آزمايش كرده و فرد مطيع ازعاصى امتياز داده شود ، و تكبر و خودپسندى را از آنان دور نمايد .
سپس مى فرمايد : مگر نمى بينيد كه خداوند همه عالم را - از آدم عليه السلام تا . . . - آزمايش كرده به سنگ هايى كه [ به حسب ظاهر] سود و زيان و بينايى و شنوايى ندارند . و خانه خود را در دشوارترين جاى زمين قرار داده با آن كه مى توانست آن را در موضعى خوش آب و هوا قرار دهد . خداوند بندگان را به انواع سختى ها و اقسام مجاهدت ها و مشكلات گوناگون آزمايش مى كند تا تكبر از دل آنها بيرون رود و ابواب فضل خود را به روى آنها بگشايد .(1)
امام صادق عليه السلام فرمود :
پيامبران عليهم السلام ابتلاهاى گوناگون داشته اند ، برخى از آنها از شدت گرسنگى ، بعضى از فرط تشنگى ، و بعضى به انواع بيمارى و حتى فقدان لباس [ مثلاً از شدت سرما ]جان داده اند . بعضى از آنها مردم را به توحيد و فرمان بردارى از خدا دعوت مى كردند ، [ اما] هنوز سخنشان به پايان نرسيده بود كه آنها را مى كشتند . خداى تبارك و تعالى بندگان را به ميزان مقامى كه نزد او دارند مبتلا مى كند .(2)
ج) امتحان و آزمايش به مطالب متشابه و مشتبه ، از جمله امورى است كه در امت هاى گذشته و اين امت نمونه هاى بسيار دارد ، مانند : مأمور شدن حضرت ابراهيم عليه السلام به بردن همسر و كودك به بيابانى بى آب و علف ،(3) يا مأمور
ص: 96
شدن به ذبح حضرت اسماعيل عليهماالسلام ،(1) قضيه حضرت موسى و خضر عليهماالسلام ،(2)تبديل وعده سى شب حضرت موسى عليه السلام به چهل شب و پيش آمدن فتنه سامرى و گوساله اش ،(3) دستور صبر و سكوت به اميرمؤمنان عليه السلام در برابر غاصبان خلافت و هجوم به بيت رسالت و . . . .
امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد :
يا با سعيد ألستُ حجة اللّه تعالى ذكره على خلقه ، وإماما عليهم بعد أبي عليه السلام ؟ قلت : بلى ، قال : ألستُ الذي قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لي ولأخي : الحسن والحسين إمامان قاما أو قعدا ؟ قلت : بلى ، قال : فأنا إذن إمام لو قمتُ ، وأنا إمام إذا قعدتُ . . . .
إذا كنتُ إماما من قِبَل اللّه تعالى ذكره لم يجب أن يسفّه رأيي فيما أتيتُه من مهادنة أو محاربة ، وإن كان وجه الحكمة فيما أتيته ملتبسا ، ألا ترى الخضر عليه السلام لمّا خرق السفينة وقتل الغلام وأقام الجدار سخط موسى عليه السلام
فعله لاشتباه وجه الحكمة عليه حتى أخبره فرضي ؟ !(4)
خلاصه مطلب آن كه : امام مجتبى عليه السلام پس از نقل نصّ بر امامتش ، و با اشاره به جريان حضرت موسى و خضر عليهماالسلام فرمود :
جايى كه من امام از جانب خدا باشم ، نبايد نظر من و رفتار من - كه صلح باشد يا جنگ - حمل بر بى خردى و خونسردى شود حتى اگر
ص: 97
حكمت آن براى ديگران روشن نباشد .
د) بدون شك برنامه سيدالشهدا عليه السلام امتحانى بود الهى ، چنان كه خود حضرت - به جنيانى كه قصد يارى او را داشتند - اين چنين فرمود :«فإذا أقمت في مكاني فبما يمتحن هذا الخلق المتعوس ؟ ! وبما ذا يختبرون ؟ ! . . . ونحن - واللّه - أقدر عليهم منكم ، ولكن «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ» » .(1)
يعنى : اگر من سر جاى خويش قرار گيرم ، پس اين مردم چگونه امتحان و آزمايش شوند ؟ ! . . . به خدا سوگند ما بيش از شما توان نابودى آنها را داريم . . . ، و با قرائت آيه مذكور به آنان فهمانيد كه صبر ما براى آن است كه مردم امتحان شوند .
و كلمات ديگرى از حضرت نيز مى تواند اشاره به امتحان بودن اين سفر داشته باشد ، مانند جمله :
«لولا تقارب الأشياء وحبوط الأجر لقاتلتهم بهؤاء - يعني الملائكة - » ،(2) يعنى : اگر تقارب اشياء و از بين رفتن اجر نبود مى توانستم با اين فرشتگان با آنها مبارزه كنم .
و عبارت :
«رضى اللّه رضانا أهل البيت ، نصبر على بلائه ، ويوفّينا أجور الصابرين» ،(3) يعنى : آنچه خدا بپسندد ما خاندان همان را مى پسنديم ،
ص: 98
بر بلاى او صبر مى نماييم و او هم پاداش صابران را به ما عنايت مى فرمايد .
هنگامى كه فرزدق به امام عليه السلام عرض كرد : دلهاى كوفيان با شما ولى شمشيرهايشان با بنى اميه است ، حضرت اورا تصديق نمود و فرمود :«الناس عبيد المال ، والدين لعق [ لغو ]على ألسنتهم ، يحوطونه ما درّت به معايشهم ، فإذا مُحّصوا بالبلاء قلّ الديّانون» .(1) يعنى : مردم بنده مال دنيا هستند ، و دين لقلقه اى بر زبانشان است تا زندگى آنها با دين تأمين شود ، و هنگامى كه با بلا و گرفتارى امتحان شوند كسانى كه بر دين باقى باشند ناچيز و كم هستند .
و به همين نكته دقيق در روايتى از امام صادق عليه السلام اشاره شده كه از پدر بزرگوارش نقل فرمود :
«المؤنون يُبتلون ثم يُميّزهم اللّه عنده ، إن اللّه لم يؤن المؤنين من بلاء الدنيا ومرائرها ، ولكن آمنهم من العمى والشقاء في الآخرة» . ثم قال : «كان الحسين بن علي عليهماالسلام يضع قتلاه بعضهم على بعض ثم يقول : قتلانا قتلى النبيين وآل النبيين» .(2) يعنى : خدا مؤمنان را آزمايش مى كند [ و پس از آن كه از امتحان سرافراز بيرون آمدند] آنها را جدا نموده [ امتياز مى دهد] . خدا مؤمن را از سختى ها و تلخى هاى دنيا ايمن نكرده ، بلكه از كورى و بدبختى آخرت در امان قرار داده .
سپس فرمود : امام حسين عليه السلام شهداى كربلا را كنار يكديگر
ص: 99
مى گذاشت و مى فرمود : كشتگان ما كشته هاى [ مسير] پيامبران و خاندان پيامبران هستند [ اشاره به اين كه شهداى كربلا بلاها را به جان خريدند و در امتحان موفق و سرافراز شدند مانند پيامبران گذشته عليهم السلام وافراد موفق از خاندانشان] .زهير نيز در ضمن احتجاجى با كوفيان گفت : إن اللّه قد ابتلانا وإياكم بذرية نبيّه محمّد صلى الله عليه و آله وسلم لينظر ما نحن وأنتم عاملون ، إنا ندعوكم إلى نصرهم .(1) يعنى : خدا ما و شما را با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم امتحان نموده تا واكنش ما و شما معلوم شود . ما شما را به يارى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم دعوت مى نماييم .
ه) از آنچه گذشت معلوم شد كه گاهى امتحان الهى به آن است كه دستور به جهاد و مبارزه با ظالمان و ستمگران دهد و پس از آن نيز فتح و ظفر نصيب حقجويان شده ، و دشمن منكوب گشته و حكومت به دست صالحان افتد ؛ و گاهى با اين كه مى دانند هيچ فتح و ظفرى در كار نيست ولى باز به مبارزه با دشمن و ايستادگى در برابر او مكلف مى شوند .
حركت سيدالشهدا عليه السلام از همين قبيل بود ، امتحانى بود براى همه مردم ، همه كسانى كه حضرت را از حركت به عراق نهى كردند و آينده حضرت را چيزى جز كشته شدن نمى ديدند ، با اين حال بنابر آنچه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم شنيده بودند ، وظيفه داشتند به يارى حضرت روند ، او را تنها نگذارند و از او دفاع نمايند . اين كه حضرت در اين حركت به غلبه ظاهرى دست نمى يابد و حكومت را به دست نمى گيرد مجوزى براى ترك نصرت حضرت نيست .(2)
ص: 100
لذا امام حسين عليه السلام به عبداللّه بن عمر فرمود :
«اتق اللّه ولا تدع نصرتي» ،(1) يعنى : از خدا پروا نما و از يارى من دست برمدار .
تمام صحبت هاى اصحاب در شب عاشورا و روز عاشورا حاكى از نصرت سيدالشهدا عليه السلام است ، و پس از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام و . . . نيز در موارد متعدد صحبت از نصرت و يارى است .(2) جمله معروف : «هل من ناصر» و امثال آن نيز صريح در نصرت است .
با اين كه در تمام موارد ياد شده مردم يقين دارند كه امام عليه السلام كشته خواهد شد ، اين «نصرت و يارى» يعنى چه ؟ بلى ، اين امتحان الهى و تكليفى است كه
ص: 101
از جانب او براى مردم تعيين شده كه امامان معصوم عليهم السلام را يارى كنند ، از آنها دفاع نموده و جان خويش را در اين راه فدا نمايند .
درك اين مطلب براى هر كسى ميسور نيست . و همه كسانى كه مطلب را دريافتند به آن درجه از ايمان نرسيده بودند كه با علم به كشته شدن حضرت حاضر باشند به يارى آن حضرت بشتابند ، بلكه چنين تلاشى را بى حاصل دانسته و به صراحت آن را تلاشى مذبوحانه خواندند .(1) ولى اهل بصيرت- مثل مسلم بن عوسجه - از جان خويش گذشته و حتى در لحظه جان دادن نيز ديگران را به يارى سيدالشهدا عليه السلام سفارش كردند چنان كه به حبيب گفت : «أُوصيك بهذا ، فقاتل دونه حتى تموت» ،(2) يعنى : تو را به امام حسين وصيت مى كنم ، از او دفاع كن تا در راه او جان خويش را فدا كنى .-
مثل مسلم بن عوسجه - از جان خويش گذشته و حتى در لحظه جان دادن نيز ديگران را به يارى سيدالشهدا عليه السلام سفارش كردند چنان كه به حبيب گفت : «أُوصيك بهذا ، فقاتل دونه حتى تموت» ،(3) يعنى : تو را به امام حسين وصيت مى كنم ، از او دفاع كن تا در راه او جان خويش را فدا كنى .
ص: 102
آيا سيدالشهدا عليه السلام مى دانست كه در اين سفر به شهادت مى رسد ؟
اگر مى دانست چرا به چنين كارى اقدام نمود ؟
آيا اين كار «القاء نفس در تهلكه» محسوب نمى شود ؟
برخى چنين توهم كرده اند كه گرچه اصل شهادت حضرت امرى مسلّم بوده و روايات متواتر بر آن دلالت دارد ، ولى براى حضرت معلوم نبوده كه در اين سفر كشته مى شود .
اين در حالى است كه بسيارى از آثار حديثى و تاريخى دلالت واضح و روشن دارد كه سيدالشهدا عليه السلام از هنگام حركت ، در طول مسير ، قبل از حركت از مكه ، پس از آن و هنگام رسيدن به كربلا بارها از شهادت خود در همين سفر و در طفّ - يعنى كربلا - خبر داده است .
هنگامى كه موافق و مخالف ، دوست و دشمن همه ، سرانجام اين سفر را كشته شدن مى بينند ، چگونه ممكن است مطلب بر خود حضرت پوشيده باشد ؟ !
ص: 103
جايى كه ام سلمه از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نقل كند كه حضرت فرمود : امام حسين عليه السلام شصت سال پس از هجرت من به شهادت مى رسد ،(1) چگونه خودسيدالشهدا عليه السلام از آن بى خبر مى ماند ؟ !
اثبات اين آگاهى در انگيزه حركت حضرت دخيل است ، لذا برخى شديدا درصدد انكار آن هستند تا بگويند : حضرت از شهادت خويش آگاه نبوده و علت حركت ايشان فقط تشكيل حكومت بوده است .
ربط اين مطلب به «انگيزه حركت» از روايات متعدد نيز معلوم مى شود .(2) آثار و اخبارى كه در اين زمينه وارد شده بر دو قسم است :
قسم اول : آنچه دلالت بر دانش وسيع همه معصومان عليهم السلام دارد .
قسم دوم : روايات حاكى از اطلاع سيدالشهدا عليه السلام از شهادتش در اين سفر .
ص: 104
روايات بسيارى حاكى از آن است كه امامان عليهم السلام از آنچه در آسمان و زمين است آگاهند و هيچ مطلبى بر آنها پوشيده نيست .
از جمله علومى كه خداوند به آنان عنايت فرموده ، علم منايا و بلاياست كه از آينده افراد و گرفتارى هايى كه براى آنها پيش مى آيد و زمان و مكان وفات آنها آگاهى دارند .
آگاهى اهل بيت عليهم السلام از امور غيبى از مسلمات روايات نزد شيعه به شمار مى رود .(1) به چند روايت در اين زمينه توجه فرماييد :
43 . روى صالح بن عقبة ، عن أبيه ، قال : قال لي أبو عبد اللّه عليه السلام :
يقولون بأمر ثم يكسرونه ويضعفونه ! يزعمون أن اللّه احتجّ على خلقه برجل ثم يحجب عنه علم السماوات والأرض ! ! لا واللّه ، لا واللّه ، لا واللّه .
قلت : فما كان من أمر هؤاء الطواغيت ، وأمر الحسين بن علي عليهماالسلام ؟
فقال : لو أنهم ألحّوا فيه على اللّه لأجابهم اللّه ، وكان يكون أهون من
ص: 105
سلك فيه خرز انقطع فذهب ، ولكن كيف ؟ إنّا إذا نريد غير ما أراد اللّه !(1)44 . وقال عليه السلام : أيّ إمام لا يعلم ما يصيبه ، وإلى ما يصير أمره فليس ذلك بحجّة [ لله ]على خلقه .(2)
45 . وقال عليه السلام : من شكّ أن اللّه يحتجّ على خلقه بحجّة لا يكون عنده كل ما يحتاجون إليه فقد افترى على اللّه .(3)
46 . وقال عليه السلام : إن اللّه أجلّ وأعظم من أن يحتجّ بعبد من عباده ثم يخفي عنه شيئا من أخبار السماء والأرض .(4)
47 . وفي رواية : إن اللّه أحكم وأكرم وأجلّ وأعظم وأعدل من أن يحتجّ بحجّة ثم يغيب عنه شيئا من أمورهم .(5)
48 . وفي رواية أُخرى : أترى أن اللّه استرعى راعيا ، واستخلف خليفة ، ثم يحجب عنه شيئا من أمورهم ؟ !(6)
49 . عن أبيجعفر عليه السلام : لا واللّه لا يكون عالم جاهلاً أبدا ، عالم بشيء جاهل بشيء . اللّه أجلّ وأعزّ وأعظم وأكرم من أن يفرض طاعة عبد يحجب عنه علم سمائه وأرضه .(7)
ص: 106
روايت 43 : راوى آگاهى معصوم از هر چيزى را منافى با شهادت امام حسين عليه السلام و ساير مصائب وارده بر اهل بيت عليهم السلام مى ديد ؛ لذا پرسيد : اگر حضرت از هر چيزى آگاه بود ، پس چرا شهيد شد ؟ ! يعنى كسى كه از چنين دانش و آگاهى برخوردار است ، نبايد در هيچ كارى شكست بخورد و مغلوب شود بلكه بايد هميشه فاتح و پيروز باشد .
و حاصل پاسخ امام عليه السلام آن است كه : اراده و مشيت الهى بر آن قرار گرفته بود كه حضرت شهيد شود ، نه اين كه ايشان به جهت عدم اطلاع كافى از جزئيات قضايا مغلوب شده ياشد و يارانش به شهادت رسيده و خاندانش به اسارت رفته باشند .
روايت 44 : امامى كه نداند براى او چه پيش آيد و سرانجام كارش چه خواهد بود ، چنين كسى حجت خدا بر خلق نخواهد بود .
روايات 45 تا 49 : حاكى از شمول و عموم دانش همه معصومين عليهم السلام نسبت به هر چيزى از امور بندگان و اخبار زمين و آسمان است .
آثار در اين زمينه بسيار است و ما در اينجا به همين اندازه اكتفا مى كنيم ، براى اطلاع بيشتر رجوع شود به ابواب علوم اهل بيت عليهم السلام در منابع روايى شيعه مانند :
باب ما لايحجب من الأئمة عليهم السلام شيء من أمر ، وإنّ عندهم جميع ما يحتاج إليه الأمر [ الأُمة] .(1)
باب ما لا يحجب عن الأئمة عليهم السلام علم السماء وأخباره وعلم الأرض وغير ذلك .(2)
ص: 107
باب في علم الأئمة عليهم السلام بما في السماوات والأرض والجنة والنار ، وما كان وما هو كائن إلى يوم القيامة .(1)باب أن الأئمة عليهم السلام يعلمون علم ما كان وما يكون ، وأنه لايخفى عليهم الشيء صلوات اللّه عليهم .(2)
باب أنهم عليهم السلام لا يحجب عنهم علم السماء والأرض والجنة والنار ، وأنه عرض عليهم ملكوت السماوات والأرض ، ويعلمون علم ما كان وما يكون إلى يوم القيامة .(3)
باب أنه لا يحجب عنهم عليهم السلام شيء من أحوال شيعتهم ، وما تحتاج إليه الأُمّة من جميع العلوم ، وأنهم يعلمون ما يصيبهم من البلايا ويصبرون عليها ، ولو دعوا اللّه في دفعها لأُجيبوا ، وأنهم يعلمون ما في الضمائر ، وعلم المنايا والبلايا ، وفصل الخطاب ، والمواليد .(4)
برخى از عامّه آگاهى از زمان شهادت را درباره اميرمؤمنان عليه السلام پذيرفته اند ، 50 . روى ابن الأثير : خرج علي عليه السلام لصلاة الفجر فاستقبله الإوز يصحن في وجهه ، قال - أي الراوي - : فجعلنا نطردهنّ عنه ، فقال : «دعوهنّ فإنهنّ نوائح» . وخرج ، فأُصيب . ثم قال ابن الأثير : وهذا يدل على أنه علم السنة والشهر والليلة التي يقتل فيها ، واللّه أعلم .(5)
ابن اثير جزرى روايت كرده : حضرت على عليه السلام براى نماز صبح از خانه بيرون مى رفت كه مرغابى ها به استقبال ايشان شتافته و شروع به سر و صدا نمودند ،
ص: 108
هنگامى كه ديگران خواستند آنها را از سر راه حضرت دور كنند حضرت فرمود : آنها را رها كنيد ، آنها نوحه گران [ من ]هستند . [ كه از مصيبت من خبر مى دهند] . حضرت اين را فرمود و از خانه خارج شد ، و پس از آن ضربت خورد !
ابن اثير مى نويسد : اين مطلب دلالت دارد كه آن حضرت از سال و ماه و شبى كه در آن كشته شد با اطلاع بوده است .
البته رواياتى كه اهل تسنن درباره سيدالشهدا عليه السلام نقل كرده اند نيز حاكى از آن است كه آگاهى آن حضرت را به شهادتش در اين سفر پذيرفته اند .(1)
ص: 109
همانطور كه در فصل قبل بيان شد از روايات تفسير سوره مباركه قدر - كه با اسناد مختلف در مصادر متعدد نقل شده - معلوم مى شود كه : فرشتگان در شب قدر بر حجت خدا نازل مى شوند ، آنها هم امور تكوينى - يعنى وقايع - سال بعد تا شب قدر سال آينده را براى امام عليه السلام به تفصيل بيان مى نمايند ، و هم به شرح و تفسير امور تشريعى - يعنى آنچه مربوط به وظايف حضرت و مردم است - مى پردازند .(1)
در روايات خبر دادن از امور تكوينى صريحا گفته شده : «ما يكون من السنة إلى السنة» يعنى : وقايعى كه در طول سال آينده اتفاق مى افتد . در اين روايات از آجال و موت ها و «ما يصيب العباد» به خصوص نام برده شده است .
علاّمه شهير سيد هاشم بحرانى قدس سره درباره اين احاديث فرموده : «الأمر في ليلة القدر من مشاهير الأُمور» يعنى : مطلب در مورد شب قدر [ و نزول فرشتگان و خبر دادن از حوادث سال آينده به امامان عليهم السلام ]از امور معروف و مشهور است .(2)
ص: 110
از اين روايات نتيجه مى گيريم كه : سيدالشهدا عليه السلام هم از جزئيات وقايع سفر كربلا آگاه بود ، و هم براى اجراى برنامه هاى خويش از جانب خداوند مأموريت داشت .
مناسب است به عنوان نمونه يكى از آن روايات را نقل نماييم :
51 . قال أبو عبد اللّه عليه السلام : قال علي عليه السلام - في صبح أول ليلة القدر التي كانت بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم - : سلوني فو اللّه لأُخبرنّ-كم بما يكون إلى ثلاثمائة وستين يوما من الذرّ فما دونها فما فوقها ، ثم لا أُخبرنّ-كم بشيء من ذلك بتكلّف ولا برأي ولا بادّعاء في علم إلاّ من علم اللّه وتعليمه . واللّه لا يسألني أهل التوراة ولا أهل الإنجيل ولا أهل الزبور ولا أهل الفرقان إلاّ فرّقت بين كل أهل كتاب بحكم ما في كتابهم .(1)
خلاصه مطلب آن كه امام صادق عليه السلام فرمود : اولين شب قدرى كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم سپرى شد ، اميرمؤمنان عليه السلام صبح روز بعد فرمود : هرچه مى خواهيد از من بپرسيد ، به خدا سوگند از خُرد و كلان امور تا سى صد و شصت روز آينده [ مدت يك سال ، آگاهم و] شما را با خبر مى سازم . آنچه مى گويم به تكلّف ، رأى (حدس) و ادعاى دانش نيست ، بلكه همه از دانش و تعليم الهى است .
به خدا سوگند براى اهل تورات ، انجيل ، زبور و قرآن از حكم آنچه در كتاب آسمانى آنهاست ، بيان خواهم نمود .
ص: 111
آثارى كه دلالت دارد آن حضرت از شهادتش در اين سفر آگاه بوده است :
52 . روى الشيخ الراوندي قدس سره : انه عليه السلام [ لمّا] أراد العراق ، قالت له أُمّ سلمة : لا تخرج إلى العراق ، فقد سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم يقول : «يقتل ابني الحسين بأرض العراق» . وعندي تربة دفعها إليّ في قارورة ، فقال :
واللّه إني مقتول كذلك ، وإن لم أخرج إلى العراق يقتلونني أيضا ، وإن أحببت أن أريك مضجعي ومصرع أصحابي .
ثم مسح بيده على وجهها ، ففسح اللّه في بصرها حتى أراها ذلك كله ، وأخذ تربة فأعطاها .(1)
53 . جاء عبد اللّه بن عمر [ أي بالمدينة] فأشار عليه بصلح أهل الضلال ، وحذّره من القتل والقتال ، فقال :
يا أبا عبد الرحمن أ ما علمت أن من هوان الدنيا على اللّه تعالى أن رأس يحيى بن زكريا أُهدي إلى بغي من بغايا بني إسرائيل ؟ !
أما تعلم أن بني إسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر إلى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون في أسواقهم يبيعون ويشترون كأن لم يصنعوا شيئا ! فلم يعجل اللّه عليهم ، بل أخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذي انتقام .
اتق اللّه - يا أبا عبد الرحمن - ولا تدع نصرتي .(2)
ص: 112
54 . عن علي بن الحسين عليهماالسلام قال : خرجنا مع الحسين عليه السلام فما نزل منزلاً ولا ارتحل منه إلاّ وذكر يحيى بن زكريا عليه السلام ، وقال - يوما - : من هوان الدنيا على اللّه عزّ وجلّ أن رأس يحيى بن زكريا أُهدي إلى بغيّ من بغايا بني إسرائيل !(1)
55 . عن حمزة بن حمران ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، قال : ذكرنا خروج الحسين وتخلّف ابن الحنفية عنه ، قال : قال أبو عبد اللّه عليه السلام :
يا حمزة إني سأُحدّثك في هذا الحديث [ بحديث ]ولا تسأل عنه بعد مجلسنا هذا ، إن الحسين لمّا فصل متوجها دعا بقرطاس وكتب : «بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ من الحسين بن علي إلى بني هاشم : أما بعد ؛ فإنه من لحق بي منكم استشهد معي ، ومن تخلّف [ عني ]لم يبلغ الفتح ، والسلام» .(2)
56 . وروي : انه عليه السلام دعا مسلم بن عقيل رحمه الله ، فدفع إليه الكتاب [ أي ما كتبه عليه السلام الى أهل الكوفة ]وقال له :
إني موجّهك إلى أهل الكوفة ، وهذه كتبهم إليّ ، وسيقضي اللّه من أمرك ما يحبّ ويرضى ، وأنا أرجو أن أكون أنا وأنت في درجة الشهداء ، فامض على بركة اللّه
ص: 113
حتى تدخل الكوفة ، فإذا دخلتها فانزل عند أوثق أهلها ، وادع الناس إلى طاعتي ، واخذلهم عن آل أبي سفيان ، فإن رأيت الناس مجتمعين على بيعتي فعجّل لي بالخبر حتى أعمل على حسب ذلك إن شاء اللّه تعالى . ثم عانقه ، وودّعه ، وبكيا جميعا .(1)
57 . عن الواقدي وزرارة بن صالح ، قالا : لقينا الحسين بن علي عليه السلام - قبل خروجه إلى العراق بثلاثة أيام - فأخبرناه بهوى الناس بالكوفة ، وأن قلوبهم معه وسيوفهم عليه ، فأومأ بيده نحو السماء ، ففتحت أبواب السماء ، ونزلت الملائكة عددا لا يحصيهم إلاّ اللّه تعالى ، فقال عليه السلام :
لولا تقارب الأشياء وحبوط الأجر لقاتلتهم بهؤاء ، ولكن أعلم يقينا أن هناك مصرعي ومصرع أصحابي ، ولا ينجو منهم إلاّ ولدي علي .(2)
58 . عن أبي سعيد عقيصا ، قال : سمعت الحسين بن علي عليهماالسلام ، وخلا به عبد اللّه بن الزبير فناجاه طويلاً ، قال : ثم أقبل الحسين عليه السلام بوجهه إليهم ، وقال :
إن هذا يقول لي كن حماما من حمام الحرم ، ولئن أُقتل وبيني وبين الحرم باع أحبّ إليّ من أن أقتل وبيني وبينه شبر ، ولئن أُقتل بالطف أحبّ إليّ من أن أقتل بالحرم .(3)
59 . وفي رواية الطبري : قال : أقم في هذا المسجد أجمع لك الناس ، ثم قال الحسين عليه السلام :
ص: 114
لئن أُقتل خارجا منها بشبر أحبّ إليّ من أن أُقتل داخلاً منها بشبر ، وأيماللّه لو كنت في جُحْر هامّة من هذه الهوامّ لاستخرجوني حتى يقضوا فيّ حاجتهم ، وواللّه ليعتدنّ عليّ كما اعتدت اليهود في السبت .(1)
60 . عن أبيجعفر عليه السلام : ان الحسين عليه السلام خرج من مكة قبل التروية بيوم ، فشيّعه عبد اللّه بن الزبير ، فقال : يا أبا عبد اللّه ! لقد حضر الحج وتدعه وتأتي العراق ؟ !
قال : يا ابن الزبير ! لئن اُدفن بشاطى ء الفرات أحبّ إليّ من أن أدفن بفناء الكعبة .(2)
61 . عن بشر بن غالب ، قال : لقي عبدُ اللّه بن الزبير الحسينَ بن علي رضوان اللّه عليه [ حين كان ]يتوجه إلى العراق ، فقال : أين تريد ؟ قال : «العراق» . قال : إنك تأتي قوما قتلوا أباك وطعنوا أخاك ، ولا أراهم إلاّ قاتليك . قال [ الحسين عليه السلام] : «وأنا أرى ذلك» .(3)
62 . وروي أنه صلوات اللّه عليه لمّا عزم على الخروج إلى العراق قام خطيبا فقال :
الحمد للّه ، وما شاء اللّه ، ولا حول ولا قوة إلاّ باللّه ، وصلّى اللّه على رسوله[ وآله ]وسلّم ، خطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة ، وما أولهني إلى أسلافي اشتياق يعقوب إلى يوسف ، وخيّر لي مصرع أنا لاقيه ، كأني بأوصالي يتقطعها [ تتقطعها] عُسلان الفلوات بين
ص: 115
النواويس وكربلاء ، فيملأنّ مني أكراشا جوفا وأجربة سُغبا . لا محيص عن يوم خطّ بالقلم ، رضى اللّه رضانا أهل البيت ، نصبر على بلائه ، ويوفّيناأجور الصابرين .
لن تشذّ عن رسول اللّه لحمته ، وهي مجموعة له في حظيرة القدس ، تقرّ بهم عينه ، وتنجز [ وينجز] لهم وعده .
من كان فينا باذلاً مهجته ، [ و]موطّنا على لقاء اللّه نفسه ، فليرحل معنا ؛ فإني راحل مصبحا إن شاء اللّه .(1)
فهذه الخطبة تدلّ على علمه بالشهاده قبل وصول خبر شهاده مسلم عليه السلام إليه .
63 . وذكر الشيخ المفيد محمد بن محمد بن النعمان رضى الله عنه - في كتاب مولد النبي صلى الله عليه و آله وسلمومولد الأوصياء عليهم السلام - بإسناده إلى أبي عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق عليهم االسلام ، قال :
لمّا سار أبوعبد اللّه الحسين بن علي صلوات اللّه عليه من مكة ليدخل المدينة [ كذا ]لقيه أفواج من الملائكة المسوّمين والمردفين ، في أيديهم الحراب ، على نجب من نجب الجنة ، فسلّموا عليه ، وقالوا : يا حجة اللّه على خلقه بعد جدّه وأبيه وأخيه ، إن اللّه عزّ وجلّ أمدّ جدّك رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم بنا في مواطن كثيرة ، وإن اللّه أمدّك بنا ، فقال لهم : الموعد حفرتي وبقعتي التي
ص: 116
أستشهد فيها ، وهي كربلاء ، فإذا وردتُها فأتوني .
فقالوا : يا حجة اللّه إن اللّه أمرنا أن نسمع لك ونطيع ، فهل تخشى من عدو يلقاك فنكون معك ؟ فقال : لا سبيل لهم عليّ ولا يلقوني بكريهة أو أصلإلى بقعتي .
وأتته أفواج من مؤني [ مسلمي] الجنّ فقالوا له : يا مولانا نحن شيعتك وأنصارك فمرنا بما تشاء ، فلو أمرتنا بقتل كل عدو لك وأنت بمكانك لكفيناك ذلك .
فجزّاهم خيرا وقال لهم : أ ما قرأتم كتاب اللّه المنزل على جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم في قوله : «قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ» ؟ ! فإذا أقمت في مكاني فبما يمتحن [ فبما ذا يبتلي ]هذا الخلق المتعوس ؟ ! وبما ذا يختبرون ؟ ! ومن ذا يكون ساكن حفرتي ، وقد اختارها اللّه تعالى يوم دحى الأرض ، وجعلها معقلاً لشيعتنا ومحبّينا ، تقبل أعمالهم وصلواتهم ، ويجاب دعاؤم ، وتسكن شيعتنا ، فتكون لهم أماناً في الدنيا وفي الآخرة ، ولكن تحضرون يوم السبت ، وهو يوم عاشوراء - وفي غير هذه الرواية يوم الجمعة - الذي في آخره أُقتل ، ولا يبقى بعدي مطلوب من أهلي ونسبي وإخواني وأهل بيتي ، ويُسار رأسي إلى يزيد بن معاوية لعنهما اللّه .
فقالت الجنّ : نحن - واللّه - يا حبيب اللّه وابن حبيبه لولا أن أمرك طاعة ، وأنه لا يجوز لنا مخالفتك لخالفناك ، وقتلنا جميع أعدائك قبل أن يصلوا إليك ، فقال لهم عليه السلام : ونحن - واللّه - أقدر عليهم منكم ، ولكن
ص: 117
«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَ-يِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَ-يَّ عَنْ بَ-يِّنَةٍ» .(1)
ص: 118
64 . حدّثنا إبراهيم بن سعد ، قال : أخبرني أنه كان مع زهير بن القين حين صحب الحسين عليه السلام ، فقال له :
يا زهير ، اعلم أن هاهنا مشهدي ، ويحمل هذا من جسدي - يعني رأسه -زحر بن قيس ، فيدخل به على يزيد يرجو نواله ، فلا يعطيه شيئا .(1)
65 . وقال الفرزدق : لقيني الحسين عليه السلام في منصرفي من الكوفة ، فقال : «ما وراك يا أبا فراس» ؟ قلت : أصدقك ؟ قال عليه السلام : «الصدق أُريد» . قلت : أمّا القلوب فمعك ، وأمّا السيوف فمع بنى أمية ، والنصر من عند اللّه .
قال : ما أراك إلاّ صدقت ، الناس عبيد المال ، والدين لعق [ لغو ]على ألسنتهم ، يحوطونه ما درّت به معايشهم ، فإذا محّصوا بالبلاء قلّ الديّانون .(2)
66 . وروى السيد قدس سره - بعد ذكر ما وقع في منزل الثعلبية - فلمّا أصبح إذا برجل من الكوفة - يكنّى : أبا هرة الأزدي - قد أتاه ، فسلّم عليه ، ثم قال : يا ابن رسول اللّه ما الذي أخرجك عن حرم اللّه وحرم جدّك رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ ! فقال الحسين عليه السلام :
ويحك يا أبا هرة إن بني أمية أخذوا مالي فصبرت ، وشتموا عرضي
ص: 119
فصبرت ، وطلبوا دمي فهربت ، وأيم اللّه لتقتلنّي الفئة الباغية ، وليلبسنّهم اللّه ذلاًّ شاملاً وسيفا قاطعا ، وليسلطنّ اللّه عليهم من يذلّهم حتى يكونوا أذلّ من قوم سبأ إذ ملكتهم امرأة فحكمت في أموالهم ودمائهم .(1)
67 . عن الرياشي - بإسناده - عن راوي حديثه ،
قال : حججتُ فتركت أصحابي وانطلقتُ أتعسف الطريق وحدي ، فبينما أنا أسير إذ رفعت طرفي إلى أخبية وفساطيط ، فانطلقتُ نحوها حتى أتيتُ أدناها ، فقلت : لمن هذه الأبنية ؟ فقالوا : للحسين عليه السلام ، قلت : ابن علي وابن فاطمة عليهماالسلام ؟ ! قالوا : نعم ، قلت : في أيّها هو ؟ قالوا :في ذلك الفسطاط ، فانطلقتُ نحوه ، فإذا الحسين عليه السلام متّكٍ على باب الفسطاط ، يقرأ كتابا بين يديه ، فسلّمت فردّ عليّ ، فقلت : يا ابن رسول اللّه - بأبي أنت وأمي
- ما أنزلك في هذه الأرض القفراء التي ليس فيها ريف ولا منعة ؟ ! قال :
إن هؤاء أخافوني ، وهذه كتب أهل الكوفة ، وهم قاتلي ، فإذا فعلوا ذلك ، ولم يَدَعوا للّه محرّما إلاّ انتهكوه بعث اللّه إليهم من يقتلهم حتى يكونوا أذلّ من قوم الأمة .(2)
68 . وقال الشيخ المفيد رحمه الله : فأخرج للناس كتابا فقرأ عليهم فإذا فيه :
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، أمّا بعد ؛ فإنه قد أتانا خبر فظيع قتل مسلم بن عقيل وهاني بن عروة وعبد اللّه بن يقطر ، وقد خذلنا شيعتنا فمن أحبّ
ص: 120
منكم الانصراف فلينصرف في غير حرج ، ليس عليه ذمام .
فتفرّق الناس عنه ، وأخذوا يمينا وشمالاً حتى بقي في أصحابه الذين جاءوا معه من المدينة ونفر يسير ممن انضمّوا إليه ، وإنما فعل ذلك لأنه عليه السلام علم أن الأعراب الذين اتبعوه إنما اتبعوه وهم يظنّون أنه يأتي بلدا قد استقامت له طاعة أهلها ، فكره أن يسيروا معه إلاّ وهم يعلمون على ما يقدمون .
وزاد الطبري : وقد علم أنهم إذا بيّن لهم لم يصحبه إلاّ من يريد مواساته والموت معه .(1)
فلمّا كان السحر أمر أصحابه فاستقوا ماءً وأكثروا ، ثم سار حتى مر ببطن العقبة ، فنزل عليها فلقيه شيخ من بني عكرمة - يقال له : عمر بن لوذان - قال له :
أين تريد ؟ قال له : الحسين عليه السلام : «الكوفة» . فقال له الشيخ : أُنشدك اللّه لمّا انصرفت ،فو اللّه ما تقدم إلاّ على الأسنّة وحدّ السيوف ، وإن هؤاء الذين بعثوا إليك لو كانوا
كفوك مئونة القتال ، ووطّئوا لك الأشياء فقدمت عليهم كان ذلك رأيا ، فأمّا على هذه الحال التي تذكر فإني لا أرى لك أن تفعل .
فقال له : يا عبد اللّه ليس يخفى عليّ الرأي ، ولكن اللّه تعالى لا يُغلب على أمره .
ثم قال عليه السلام : واللّه لا يَدَعونني حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفي ، فإذا فعلوا سلّط اللّه عليهم من يذلّهم حتى يكونوا أذلّ فرق الأُمم .(2)
69 . قالوا : ولمّا رحل الحسين عليه السلام من زرود تلقّاه رجل من بني أسد ، فسأله عن الخبر ، فقال : لم أخرج من الكوفة حتى قُتل مسلم بن عقيل وهاني بن عروة ،
ص: 121
ورأيت الصبيان يجرّون بأرجلهما . فقال : ««إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، عند اللّه نحتسب أنفسنا» . فقال له : أنشدك اللّه - يا بن رسول اللّه - في نفسك ، وأنفس أهل بيتك ، هؤاء الذين نراهم معك ، انصرف إلى موضعك ، ودع المسير إلى الكوفة ، فواللّه ما لك بها ناصر .
فقال بنو عقيل - وكانوا معه - : ما لنا في العيش بعد أخينا مسلم حاجة ، ولسنا براجعين حتى نموت . فقال الحسين : «فما خير في العيش بعد هؤاء» ، وسار .(1)
70 . قال عبد اللّه و المنذر الأسديان : . . . لحقنا بالحسين عليه السلام فسايرناه حتى نزل الثعلبية ممسيا ، فجئناه حين نزل فسلّمنا عليه ، فردّ علينا السلام ، فقلنا له : يرحمك اللّه إن عندنا خبرا ، إن شئت حدّثناك به علانية ، وإن شئت سرّا . فنظر إلينا وإلى أصحابه ، ثم قال : «ما دون هؤاء سرّ» . فقلنا له : رأيت الراكب الذي استقبلته عشي أمس ؟ فقال : «نعم ، قد أردت مسألته» . فقلنا : قد - واللّه - استبرأنا لك خبره ، وكفيناك مسألته ، وهو امرؤمنّا ذو رأي وصدق وعقل ، وإنه حدّثنا أنه
ص: 122
لم يخرج من الكوفة حتى قُتل مسلم وهاني ، ورآهما يجرّان في السوق بأرجلهما ، فقال : ««إِنّا للّه وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، رحمة اللّه عليهما» ، يردّد ذلك مرارا . فقلنا له : ننشدك اللّه في نفسك وأهل بيتك إلاّ انصرفت من مكانك هذا ، وإنه ليس لك بالكوفة ناصر ولا شيعة ، بل نتخوّف أن يكونوا عليك . فنظر إلى بني عقيل ، فقال : «ما ترون ، فقد قُتل مسلم» ؟ ! فقالوا : واللّه ما نرجع حتى نصيب ثأرنا أو نذوق ما
ذاق . فأقبل علينا الحسين عليه السلام فقال : «لا خير في العيش بعد هؤاء» . فعلمنا أنه قد عزم رأيه على المسير ، فقلنا له : خار اللّه لك ، فقال : «يرحمكم اللّه» .(1)
71 . دعا محمدُ بن الأشعث إياسَ بن العثل الطائي . . . فقال له : الق حسينا فأبلغه هذا الكتاب ، وكتب فيه الذي أمره ابن عقيل . . . ثم خرج فاستقبله بزبالة لأربع ليال فأخبره الخبر ، وبلّغه الرسالة ، فقال له حسين عليه السلام :
كل ما حمّ نازل ، وعند اللّه نحتسب أنفسنا ، وفساد أُمتنا .(2)
72 . قال عقبة بن سمعان : فسرنا معه ساعة [ أي بعد أن ارتحل من قصر بني مقاتل ]فخفق عليه السلام - وهو على ظهر فرسه - خفقة ثم انتبه ، وهو يقول : ««إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ، والْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»» . ففعل ذلك مرتين أو ثلاثا ، فأقبل إليه
ابنه علي بن الحسين [ على فرس له ]فقال : مِمَّ حمدت اللّه واسترجعت ؟ !
قال : يا بُنيّ إني خفقت خفقة فعنّ لي فارس على فرس ، وهو يقول : «القوم يسيرون والمنايا تسير [ تسري ]إليهم» فعلمت أنها أنفسنا نعيت إلينا .
ص: 123
فقال له : يا أبت لا أراك اللّه سوءا ، أ لسنا على الحقّ ؟ ! قال : «بلى واللّه الذي مرجع العباد إليه» .
فقال : فإننا - إذا - ما نبالي أن نموت محقّين . فقال له الحسين عليه السلام : «جزاك اللّه من ولد خير ما جزى ولدا عن والده» .(1)
73 . وفي رواية أُخرى : ثم سار حتى نزل الثعلبية وقت الظهيرة فوضع رأسه فرَقد ، ثم استيقظ ، فقال :
قد رأيت هاتفا يقول: «أنتم تسرعون والمنايا تسرع بكم إلى الجنّة». . . .(2)
74 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام أنه قال :
لمّا صعد الحسين بن علي عليهماالسلام عقبة البطن قال لأصحابه : ما أراني إلاّ مقتولاً ، قالوا : وما ذاك يا أبا عبد اللّه ؟ قال : رؤيا رأيتها في المنام ، قالوا : وما هي ؟ قال : رأيت كلابا تنهشني ، أشدّها عليّ كلب أبقع .(3)75 . قالوا : نزل عليه السلام في يوم الأربعاء أو يوم الخميس بكربلاء ، وذلك في الثاني من المحرّم ، سنة إحدى وستين . . . ثم قال : «أ هذه كربلاء» ؟
فقالوا : نعم ، يا ابن رسول اللّه .
فقال : هذا موضع كرب وبلاء ، هاهنا مناخ ركابنا ، ومحطّ رحالنا ، ومقتل رجالنا ، ومسفك دمائنا .(4)
ص: 124
76 . وفي رواية : فلمّا وصلها قال : «ما اسم هذه الأرض» ؟ فقيل : كربلاء .
فقال عليه السلام : اللهم إني أعوذ بك من الكرب والبلاء .
ثم قال : هذا موضع كرب وبلاء ، انزلوا ، هاهنا محطّ رحالنا ، ومسفك دمائنا ، وهنا محل قبورنا ، بهذا حدّثني جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله .(1)
روايت 52 : امّ سلمه به امام حسين عليه السلام گفت : به عراق سفر نكن ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود : «فرزندم حسين در عراق كشته خواهد شد» . حضرت فرمود :
به خدا سوگند من اين چنين (يعنى همان گونه كه جدّم فرموده در عراق) كشته خواهم شد . اگر به عراق هم نروم باز مرا خواهند كشت .
سپس محل دفن خويش و مكان شهادت اصحاب را به او نشان داد .روايت 53 : حضرت در پاسخ فرزند عمر - كه حضرت را از كشت و كشتار نهى كرد - اشاره به شهادت حضرت يحيى عليه السلام و هفتاد نفر از پيامبران بنى اسرائيل نمود ، و بدين وسيله از شهادت خويش خبر داد .
روايت 54 : امام سجاد عليه السلام فرمود :
در اين سفر كه با امام حسين عليه السلام همراه بوديم ، هر منزلى كه پياده
ص: 125
مى شديم و هرگاه كه راه مى افتاديم از حضرت يحيى عليه السلام ياد مى كرد . روزى فرمود : از پستى [ وبى ارزشى] دنيا نزد خداى عزّوجل آن است كه سر حضرت يحيى بن زكريا عليهماالسلام به عنوان هديه نزد زن بدكاره اى از بنى اسرائيل فرستاده مى شود .
روايت 55 : سيدالشهدا عليه السلام هنگام حركت به بنى هاشم نامه اى نوشت :
هر كدام از شما به من ملحق شود شهيد گردد ، و كسى كه تخلف نمايد پيروز نمى شود .
روايت 56 : حضرت هنگام فرستادن حضرت مسلم عليه السلام به او فرمود :
تو را به كوفه مى فرستم ، اين نامه هاى آنهاست [ كه از من دعوت كرده اند] ، خداوند آنچه را كه دوست دارد و بدان خوشنود است براى تو پيش آورد .
اميدوارم كه من و تو در درجه شهدا باشيم [ كه اشاره به آينده هر دو بزرگوار بود] .
سپس با او معانقه كرده او را وداع نمود و هر دو به گريه افتادند .
روايت 57 : سه روز قبل از حركت حضرت به عراق دو نفر به نام واقدى و زراره به حضرت گفتند : گرچه كوفيان شما را به دل دوست دارند ولى در عمل با شما مبارزه خواهند كرد . سيدالشهدا عليه السلام با دست مبارك به طرف آسمان اشاره اى فرمود ، درهاى آسمان باز شد ، فرشتگان بى شمارى نازل شدند . آن گاه فرمود :
ص: 126
اگر تقارب اشياء(1) و از بين رفتن اجر نبود مى توانستم با اين فرشتگان با آنها مبارزه كنم ولى به يقين مى دانم كه آنجا (كربلا) محلّ شهادت من و اصحاب من است و كسى جز فرزندم على (امام سجّاد عليه السلام) [ از فرزندانم] زنده نخواهد ماند .
روايت 58 : عبداللّه بن زبير به حضرت گفت : (اينجا بمان و) كبوتر حرم باش . حضرت فرمود :
اگر با فاصله يك باع(2) از حرم كشته شوم بهتر از آن است كه در فاصله يك وجبى آن كشته شوم و اگر در طف (كربلا) كشته شوم بهتر از آن است كه در حرم (مكه) كشته شوم .
روايت 59 : بنابر نقل طبرى عبداللّه بن زبير به حضرت گفت : در همين مسجد الحرام بمان ، من مردم را براى يارى تو جمع خواهم كرد . حضرت فرمود :
اگر يك وجب بيرون از حرم كشته شوم بهتر از آن است كه يك وجب داخل آن كشته شوم .
به خدا سوگند اگر من در لانه يكى از جانوران هم باشم آنها مرا بيرون مى آورند تا با كشتن من به كام خويش برسند . به خدا اينها به من ستم خواهند كرد مانند ستم يهوديان در قضيه يوم السبت .(3)
ص: 127
روايت 60 : حضرت به ابن زبير فرمود : اگر در شاطئ الفرات (كربلا) دفن شوم بهتر از آن است كه كنار كعبه به خاك سپرده شوم .
روايت 61 : هنگامى كه امام حسين عليه السلام به راه افتاد ، عبداللّه بن زبير پرسيد : كجا مى روى ؟ فرمود : «عراق» . گفت : نزد كسانى مى روى كه پدرت را كشتند و به برادرت نيزه زدند ؟ ! مطمئنم كه تو را هم خواهند كشت . امام حسين عليه السلام فرمود : «من هم مى دانم كه [ دقيقا] همين طور است» .
روايت 62 : خطبه معروف حضرت هنگام خروج از مكه به سوى عراق است كه : سيدالشهدا عليه السلام مرگ را به گردنبندى آويخته بر گردن دختران جوان تشبيه كرده و اشتياق خويش را به گذشتگان (پيامبر ، اميرمؤمنان و . . . صلوات اللّه عليهم) بيان نموده و به صراحت فرمود :
گويا مى بينم كه گرگ هاى بيابان در نزديكى نواويس و كربلا رگ هاى گردن مرا قطع مى كنند . براى كشته شدن من مكانى انتخاب شده كه بدانجا خواهم رفت .
و باز به صورت واضح و روشن فرمود :
هر كس در راه ما از جان خويش گذشته و خود را آماده ملاقات خدا كرده ، فردا صبح با ما كوچ نمايد .
روايت 63 : حضرت قبل از حركت شهادت خويش در كربلا و روز عاشورا به فرشتگان و جنيان خبر داد .
روايت 64 : امام حسين عليه السلام به زهير فرمود : بدان كه آنجا ( اشاره به كربلا )
ص: 128
محل شهادت من است . و زحر بن قيس سرم را از تن جدا مى كند .روايت 65 : فرزدق مى گويد : از كوفه برگشته بودم ، در بين راه به امام حسين عليه السلام برخوردم . فرمود : «چه خبر» ؟ عرض كردم : راستش را بگويم ؟ فرمود : «آرى ، مقصودم حقيقت است» . عرض كردم : مردم شما را به دل دوست دارند ولى در مقام عمل با شمشير به كمك بنى اميه خواهند رفت و [ در عين حال] يارى از جانب خداست . حضرت فرمود :
مى دانم آنچه گفتى عين حقيقت است . مردم بنده مال دنيا هستند ، دين لقلقه اى بر سر زبانشان بيش نيست تا زندگى آنها با دين تأمين شود ، و هنگامى كه با بلا و گرفتارى امتحان شوند كسانى كه بر دين باقى بمانند ناچيز و كم هستند .
روايت 66 : ابوهره ازدى از امام عليه السلام پرسيد : چرا از مكه و مدينه خارج شده اى؟ حضرت فرمود :
بنى اميه مالم را گرفتند ، صبر كردم ، متعرض آبرويم شدند باز صبر كردم ، خواستند خونم را بريزند ، از دست آنها گريختم . به خدا سوگند اين گروه تجاوزگر مرا خواهند كشت .
روايت 67 : راوى در بين راه به خيمه هاى سيدالشهدا عليه السلام و يارانش برخورد كرد ، از حضرت پرسيد : در اين بيابان چه مى كنى ؟ حضرت فرمود :
اينها (بنى اميه) باعث خوف و هراس من شدند ، اين هم نامه هاى كوفيان ، ولى آنها خود قاتل من هستند .
روايت 68 : حضرت با اعلام خبر جانگداز شهادت حضرت مسلم و هانى عليهماالسلام فرمود :
ص: 129
پيروان ما از يارى ما دست برداشتند ، هر كس بخواهد مى تواند برگردد .
اين برنامه براى آن بود كه حضرت مى دانست اعرابى كه دنبالش راه افتاده اند ، خيال مى كنند ايشان حكومت را به دست مى گيرد لذا كراهت داشت كسانى كه با او همراه هستند ، از آينده خويش بى اطلاع باشند .[ پس حضرت سرانجام كار را مى دانست و مى خواست همراهانش نيز بدانند] .
در روايت طبرى افزوده شده : امام حسين عليه السلام [ خوب] مى دانست كه پس از روشن شدن مطلب ، همراه او نخواهد آمد مگر كسى كه قصد مواسات داشته و خود را براى مرگ در ركاب او آماده كرده است .
در ادامه روايت 68 آمده : عمر بن لوذان از حضرت پرسيد : كجا مى روى ؟ فرمود : «كوفه» . او حضرت را قسم داد كه : برگرديد ، شما به سوى نيزه و شمشير مى روى [ و خود را به كشتن مى دهى] . اگر كسانى كه به تو نامه نوشته اند ، خودشان مقدمات كار را فراهم كرده و با دشمن مى جنگيدند و پس از آن [ كه بر دشمن غالب مى شدند] نزد آنها مى رفتى كارى صحيح و درست بود ، اما با وضعيت فعلى اصلاً كار درستى نيست .
حضرت فرمود : رأى و نظر صحيح بر من پوشيده نيست . كسى نمى تواند بر امر الهى [ و اراده او] غالب شود . سپس فرمود : به خدا سوگند آنها مرا رها نخواهند كرد تا خونم را بريزند .
روايت 69 : شخصى از بنى اسد حضرت را قسم داد كه جان خويش و خاندانش را به خطر نيندازد ، چرا كه در كوفه ياورى ندارد .
بنى عقيل گفتند : پس از شهادت مسلم ديگر ما نمى خواهيم زنده بمانيم .
ص: 130
امام حسين عليه السلام فرمود : «پس از اينها زندگى ارزشى ندارد» .
روايت 70 : مطلب گذشته از زبان عبداللّه اسدى و منذر اسدى نقل شده ، آنها خوف كشته شدن حضرت را نيز تذكر دادند ؛ در اين روايت كلامبنى عقيل و پاسخ سيدالشهدا عليه السلام نيز تكرار شده است .
روايت 71 : حضرت به اياس - كه پيغام حضرت مسلم عليه السلام و خبر شهادت او را به حضرت رساند - فرمود :
آنچه خدا مقدّر كرده به ما خواهد رسيد ، ما از جان خويش در راه رضاى خدا گذشته ايم .
روايت 72 - 73 : حاكى از رؤياى حضرت در بين راه است كه اسب سوارى مى گفت : اينها حركت مى كنند و مرگ هم به سوى آنها در حركت است . يا اين كه هاتفى مى گفت : شما به سرعت حركت مى كنيد ، و مرگ نيز به سرعت شما را به بهشت مى رساند .
حضرت على اكبر عليه السلام از پدر پرسيد : مگر ما بر حق نيستيم ؟ فرمود : «چرا» . عرض كرد : پس باكى از مرگ در راه حق نداريم .
روايت 74 : حضرت فرمود : در رؤيا ديدم سگانى مرا گاز مى گيرند ، از همه بدتر و سخت تر سگى بود چند رنگ [ اشاره به شمر ملعون كه بَرَص داشت] .
روايت 75 : حضرت روز دوم محرم سال 61 هجرى به كربلا رسيد ، از اطرافيانش پرسيد : «اين سرزمين كربلاست» ؟ عرض كردند : آرى . فرمود :
اينجا جايگاه كرب و بلا (گرفتارى و ابتلا) است ، اينجا محلّ بار انداختن و پياده شدن ما است ، و محلّ كشته شدن مردان و ريختن خون هاست .
ص: 131
روايت 76 : در اين روايت مطلب گذشته را از جدّش پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نقل فرمود .
تذكر
بعضى از روايات بخش گذشته مانند : احاديث 1 - 6 عموما و روايات 23 -27 ، 30 ، 32 - 34 ، 36 به خصوص و همچنين در روايات آينده شماره هاى : 86 ، 90 ، 94 ، 95 ، 96 ، 98 ، 138 ، 191 به خصوص دلالت بر آگاهى حضرت از شهادت در اين سفر دارد .
علامه سيد عبدالرزاق مقرّم نيز در زمينه آگاهى حضرت از شهادت ، و اشكالات اهل تسنن و پاسخ آنها و همچنين ساير مباحث مربوط به اين موضوع در كتاب مقتل الحسين عليه السلام به تفصيل بحث نموده كه علاقه مندان مى توانند بدان مراجعه نمايند .(1)
ص: 132
آثار بسيارى دلالت دارد كه جماعتى از معاصرين حضرت اعم از آشنا و بيگانه ، دوست و دشمن ، زن و مرد ، از شروع حركت از مدينه و يا مكه تا هنگامى كه كاروان امام حسين عليه السلام با لشكر حرّ ملاقات نمود ، همه نتيجه حركت به سوى عراق را كشته شدن حضرت مى دانستند ، و با اين سفر به شدت مخالفت نموده و هرگز اعتماد بر كوفيان را روا نمى دانستند .
آيا امكان دارد عاقبت انديشى حجت خدا از افراد عادى كمتر باشد و حدس آنها مطابق واقع باشد ولى حضرت نداند كه سرانجام اين حركت چيست ؟ !
آثارى كه در اين زمينه وارد شده بسيار و استقصاء آن خارج از محدوده اين كتاب است . برخى با عناوين عام و برخى ديگر به تفصيل از آن افراد ياد كرده اند ، مانند : محمد بن حنفيه ، عبداللّه بن جعفر ، عبداللّه بن عباس ، عبداللّه بن زبير ، عبداللّه بن عمر ، عبداللّه بن مطيع ، بشر بن غالب ، ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام ، برادرش عمر ، مسور بن مخرمه ، ابوواقد ليثى ، مردى از بنى عكرمة (عمر بن لوذان) ، مردى از بنى اسد ، واقدى ، زرارة بن صالح ، حرّ بن يزيد رياحى .
اين اخبار و آثار - در عين يكسان نبودن از جهت اعتبار - از جهات متعدد حائز اهميت و قابل بررسى است :
الف) بيان ديدگاه مخالفان حركت امام عليه السلام و نظريات گوناگون آنها .
ب) پاسخ مناسب امام عليه السلام به هر يك از آنان يا اختيار سكوت .
ج) ميزان شناخت و معرفت آنها به مقام و منزلت امام عليه السلام و طرح ديدگاه
ص: 133
خويش به عنوان دلسوزى ، پرسش و سؤال ، اعتراض و انكار بلكه مخالفت صريح ، و يا برخوردى منافقانه مثل برخورد ابن زبير .
وجه اشتراك بين بسيارى از اين آراء آن است كه :
الف) حركت امام مصلحت نيست و يا حداقل فعلاً بايد دست نگه داشت .
ب) اعتماد به كوفيان اصلاً درست نيست .
ج) نتيجه اى جز كشته شدن بر اين سفر مترتب نمى شود .
به آثارى در اين زمينه توجه فرماييد :
77 . تقدم عن ابن الأثير أنه قال : فأتاه كتب أهل الكوفة - وهو بمكة - فتجهّز للمسير ، فنهاه جماعة ، منهم أخوه محمد ابن الحنفية وابن عمر وابن عباس وغيرهم ، فقال : رأيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم في المنام ، وأمرني بأمر فأنا فاعل ما أمر .(1)
78 . قال محمد بن طلحة الشافعي (المتوفى 652) : فاجتمع به ذوو النصح له والتجربة للأمور ، وأهل الديانة والمعرفة كعبد اللّه بن عباس ، وعمرو بن عبد الرحمن بن الحرث المخزومي ، وغيرهما ، ووردت عليه كتب أهل المدينة من عبداللّه بن جعفر ، وسعيد بن العاص وجماعة كثيرين ، كلّهم يُشيرون عليه أن لا يتوجّه إلى العراق ، وأن يقيم بمكة . هذا كلّه والقضاء غالب على أمره ، والقدر آخذ بزمامه ، فلم يكترث بما قيل له ولا بما كُتب إليه ، وتجهّز وخرج من مكة يوم الثلاثاء وهو يوم التروية .
ص: 134
ونقله عنه الاربلى (المتوفى 693) ، وقريب منها عبارة ابن الصباغ (المتوفى 855) .(1)79 . قال الذهبي (المتوفى 748) : وأبى الحسين عليه السلام على كلّ من أشار عليه إلاّ المسير إلى العراق .(2)
80 . وقال الذهبي - أيضا - : وقال سعيد بن المسيب : لو أن الحسين لم يخرج لكان خيرا له . قلت : وهذا كان رأي ابن عمر ، وأبي سعيد ، وابن عباس ، وجابر ، وجماعة سواهم ، وكلّموه في ذلك كما تقدّم في مصرعه .(3)
وراجع أيضا ما ذكره المقريزى (المتوفى 845) .(4)
81 . قال ابن الجوزي : ولم يبق بمكة إلاّ من حزن لمسيره ، ولمّا كثروا عليه ، أنشد أبيات أخي الأوس :
سأمضي فما في الموت عار على الفتى *** إذا ما نوى خيرا وجاهد مغرما
وآسى الرجال الصالحين بنفسه *** وفارق مثبورا وودّع محرما
فإن عشتُ لم أُذمم وإن متُّ لم أُلَم *** كفى بك ذلاًّ أن تعيش وترغما
ص: 135
ثم قرأ : «وَكَانَ أَمْرُ اللّه ِ قَدَرا مَّقْدُورا» .(1)
82 . قال الصفدي : وكان أهل المدينة قد نصحوه ، وقالوا له : تثبّت ؛ فإن هذا موسم الحاجّ فإذا وصلوا ، اخطب في الناس ، وادعهم إلى نفسك فنبايعك نحن وأهل هذا الموسم ، ويتذكر بك الناس جدّك ، ونمضي حينئذ في جملتهم في جماعة ومنعة وسلاح وعدّة ، فلم يصبر .(2)
و رجوع شود به روايت شماره : 38 - 39 .
83 . لمّا عزم عليه السلام على الخروج عن المدينة ، قال محمد بن الحنفية رضوان اللّه عليه : يا أخي أنت أحبّ الناس إليّ ، وأعزّهم عليّ ، ولست أدّخر النصيحة لأحد من الخلق إلاّ لك ، وأنت أحقّ بها ، تنحّ ببيعتك [ بتبعتك] عن يزيد بن معاوية وعن الأمصار ما استطعت ، ثم ابعث رسلك إلى الناس فادعهم إلى نفسك ، فإن تابعك الناس وبايعوا لك حمدت اللّه على ذلك ، وإن أجمع الناس على غيرك لم ينقص اللّه بذلك دينك ولا عقلك ، ولا تذهب به مروءتك ولا فضلك ، إني أخاف أن تدخل مصرا من هذه الأمصار فيختلف الناس بينهم ، فمنهم طائفة معك وأُخرى عليك ، فيقتتلون فتكون أنت لأول الأسنّة ، فإذا خير هذه الأُمّة كلّها نفسا وأبا وأُمّا أضيعها دما ، وأذلّها
أهلاً . فقال له الحسين عليه السلام : «فأين أذهب يا أخي» ؟ قال : انزل مكة فإن اطمأنّت بك الدار بها فسبيل ذلك ، وإن نبت بك لحقتَ بالرمال وشعف الجبال ، وخرجت من بلد إلى بلد ، حتى تنظر ما يصير أمر الناس إليه ، فإنك أصوب ما تكون رأيا حين
ص: 136
تستقبل الأمر استقبالاً . فقال : «يا أخي قد نصحت وأشفقت ، وأرجو أن يكون رأيك سديدا موفقا» .(1)
84 . قال المزي : وتبعهم محمد بن الحنفية ، فأدرك حسين عليه السلام بمكة ، وأعلمه أن الخروج ليس له برأي يومه هذا ، فأبى الحسين أن يقبل .(2)
85 . وكان محمد بن الحنفية و عبد اللّه بن مطيع نهياه عن الكوفة ، وقالا : إنها بلدة مشؤمة قُتل فيها أبوك ، وخُذل فيها أخوك ، فالزم الحرم فإنك سعيد [ سيد ]العرب
لا يعدل بك أهل الحجاز ، وتتداعى إليك الناس من كل جانب .(3)
و رجوع شود به روايات شماره : 27 ، 28 ، 38 ، 77 ، 137 ، 150 .
86 . فكتب إليه عبد اللّه بن جعفر : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، للحسين بن علي ، من عبداللّه بن جعفر : أمّا بعد ؛ أُنشدك اللّه أن لا تخرج عن مكة ، فإني خائف عليك
من هذا الأمر الذي قد أزمعت عليه أن يكون فيه هلاكك وأهل بيتك ، فإنك إن قُتلت أخاف أن يطفئ نور الأرض ، وأنت روح الهدى . . . فلا تعجل بالمسير إلى
ص: 137
العراق ؛ فإني آخذ لك الأمان من يزيد وجميع بني أمية على نفسك ومالك وولدك وأهل بيتك ، والسلام .
قال : فكتب إليه الحسين بن علي عليهماالسلام :
أما بعد ؛ فإن كتابك ورد عليّ فقرأته ، وفهمت ما ذكرت ، وأُعلمك أني رأيت جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم في منامي فخبّرني بأمر وأنا ماضٍ له ، لي كان أو عليّ ، واللّه - يا بن عمّي - لو كنت في جُحْر هامّة من هوامّ الأرض لاستخرجوني [ و]يقتلوني ، واللّه - يا بن عمّي - ليعدينّ عليّ كما عدت اليهود على السبت ، والسلام .(1)
87 . وفي غير واحد من المصادر : وكتب عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب إليهكتابا يحذّره أهل الكوفة ، ويناشده اللّه أن يشخص إليهم .(2)
و رجوع شود به روايات شماره : 41 ، 42 ، 78 .
88 . روى الطبري عن عقبة بن سمعان : أن حسينا عليه السلام لما أجمع المسير إلى الكوفة أتاه عبد اللّه بن عباس فقال : يا بن عم! قد أرجف الناس إنك سائر إلى العراق ، فبيّن
لي ما أنت صانع ؟
قال عليه السلام : «إني قد أجمعت المسير في أحد يومي هذين إن شاء اللّه تعالى» .
ص: 138
فقال له ابن عباس : فإني أعيذك باللّه من ذلك ، أخبرني - رحمك اللّه - أتسير إلى قوم قد قتلوا أميرهم ، وضبطوا بلادهم ، ونفوا عدوهم ؟ فإن كانوا قد فعلوا ذلك فسر إليهم ، وإن كانوا إنما دعوك إليهم وأميرهم عليهم ، قاهر لهم ، وعمّاله تجبي بلادهم ، فإنهم إنما دعوك إلى الحرب والقتال ، ولا آمن عليك أن يغرّوك ، ويكذبوك ، ويخالفوك ، ويخذلوك ، وأن يستنفروا إليك فيكونوا أشدّ الناس عليك . فقال له حسين عليه السلام : «وإني أستخير اللّه ، وأنظر ما يكون . . .» .
فلمّا كان من العشي أو من الغد أتى الحسينَ عبدُ اللّه بن العباس فقال : يا ابن عم ! إني أتصبّر ولا أصبر ، إني أتخوّف عليك في هذا الوجه الهلاك والاستئصال ، إن أهل العراق قوم غدر فلا تقربنّهم ! أقم بهذا البلد فإنك سيد أهل الحجاز ، فإن كان أهل العراق يريدونك - كما زعموا - فاكتب إليهم فلينفوا عدوهم ثم اقدم عليهم ، فإن أبيت إلاّ أن تخرج فسر إلى اليمن ؛ فإن بها حصونا وشعابا ، وهي أرض عريضة طويلة ، ولأبيك بها شيعة ، وأنت عن الناس في عزلة ، فتكتب إلى الناس وترسل ،وتبثّ دعاتك ، فإني أرجو أن يأتيك عند ذلك الذي تحبّ في عافية .
فقال له الحسين عليه السلام : يا ابن عم ! إني - واللّه ! - لأعلم أنك ناصح مشفق ، ولكني قد أزمعت وأجمعت على المسير !
فقال له ابن عباس : فإن كنت سائرا فلا تسر بنسائك وصبيتك ، فواللّه ! إني لخائف أن تقتل . . . .(1)
89 . قال المسعودي : فلمّا همّ الحسين عليه السلام بالخروج إلى العراق أتاه ابن عباس فقال له : يا ابن عمّ ! قد بلغني انك تريد العراق ، وإنهم أهل غدر ، وإنما يدعونك إلى
ص: 139
الحرب ، فلا تعجل ، فإن أبيت إلاّ محاربة هذا الجبّار ، وكرهت المقام بمكة فاشخص إلى اليمن ؛ فإنها في عزلة ، ولك فيها أنصار وإخوان فأقم بها ، وبثّ دعاتك ، واكتب إلى أهل الكوفة وأهل العراق فيخرجوا أميرهم ، فإن قووا على ذلك ، ونفوه عنها ، ولم يكن بها أحدٌ يعاديك أتيتهم ، وما أنا لغدرهم بآمن ، وإن لم يفعلوا أقمت بمكانك إلى أن يأتي اللّه بأمره . . . .
فقال الحسين عليه السلام : يا بن عم ! إنى لأعلم أنك لي ناصح ، وعليّ شفيق ، ولكن مسلم بن عقيل كتب إليّ باجتماع أهل المصر على بيعتي ونصرتي ، وقد أجمعتُ على المسير إليهم .
فقال : إنهم من خبرت وجرّبت ، وهم أصحاب أبيك وأخيك ، وقتلتك غدا مع أميرهم ، إنك لو خرجت فبلغ ابن زياد خروجك استنفرهم إليك ، وكان الذين كتبوا إليك أشدّ عليك من عدوك ، فإن عصيتني وأبيت إلاّ الخروج إلى الكوفة فلا تخرجنّ نساءك وولدك معك ، فواللّه إني لخائف أن تقتل كما قتل عثمان ونساؤه وولدهينظرون إليه .
فكان الذي ردّ عليه [ أن قال] : «واللّه لئن أُقتل بمكان كذا أحبّ إليّ من أن أُستحل بمكة» .(1)
90 . عن مولانا أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام ، قال :
لمّا تجهّز الحسين عليه السلام إلى الكوفة فأتاه ابن عباس فناشده اللّه والرحم أن يكون المقتول بالطفّ ، فقال : أنا أعرف بمصرعي منك ، وما وُكدي من الدنيا إلاّ فراقها .(2)
ص: 140
91 . دخل عبد اللّه بن عباس على الحسين عليه السلام فكلّمه ليلاً طويلاً ، وقال : أُنشدك اللّه أن تهلك غدا بحال مضيعة ، لا تأت العراق ، وإن كنت لابدّ فاعلاً فأقم حتى ينقضي الموسم ، وتلقى الناس ، وتعلم على ما يصدرون ، ثم ترى رأيك - وذلك في عشر ذي الحجة سنة ستين - فأبى الحسين عليه السلام إلاّ أن يمضي إلى العراق ، فقال له ابن عباس : واللّه إني لأظنّك ستقتل غدا بين نسائك وبناتك ، كما قتل عثمان بين نسائه وبناته ،واللّه إني لأخاف أن تكون الذي يقاد به عثمان . . . إلى أن قال :
قال له الحسين عليه السلام : لئن أُقتل بمكان كذا وكذا أحبّ إليّ أن تستحلّ بي - يعني مكة - فبكى ابن عباس .(1)
92 . وجاء به عبد اللّه بن عباس ، وقد أجمع رأيه على الخروج وحقّقه ، فجعل يناشده في المقام ، ويعظم عليه القول في ذمّ أهل الكوفة ، وقال له : إنك تأتي قوما قتلوا أباك ، وطعنوا أخاك ، وما أراهم إلاّ خاذليك ، فقال له : «هذه كتبهم معي ، وهذا كتاب مسلم باجتماعهم» .
فقال له ابن عباس : أما إذ كنت لابدّ فاعلاً فلا تخرج أحدا من ولدك ولا حرمك ولا نسائك فخليق أن تقتل وهم ينظرون إليك كما قُتل ابن عفان ، فأبى ذلك ، ولم
ص: 141
يقبله ، ثم أرسل عينيه فبكى ، وودّع الحسين وانصرف .(1)
93 . وقال له ابن عباس : أين تريد يا ابن فاطمة ؟ قال : «العراق وشيعتي» . فقال : إني كاره لوجهك هذا ، تخرج إلى قوم قتلوا أباك ، وطعنوا أخاك حتى تركهم سخطة وملّة لهم ؟ ! أُذكّرك اللّه أن تغرّر بنفسك .(2)
94 . وفي رواية جاء عبد اللّه بن عباس إلى الحسين عليه السلام ، وتكلّم معه بما تكلّم إلى أن أشار عليه بالدخول في طاعة يزيد وصلح بني أُمية . فقال الحسين عليه السلام :
هيهات هيهات ، يا ابن عباس ! إن القوم لن يتركوني ، وإنهم يطلبونني أين كنت حتى أُبايعهم كرها ويقتلوني ، واللّه إنهم ليعتدون عليّ كما اعتدت اليهود في يوم السبت ، وإني ماضٍ في أمر رسول اللّه صلى الله عليه و آله حيث أمرني ، و «إِنّا
لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» .فقال : يا ابن العم ! بلغني أنك تريد العراق ، وأنهم أهل غدر ، وإنما يدعونك للحرب ، فلا تعجل ، فأقم بمكة .
فقال عليه السلام : لئن أقتل -
واللّه ! - بمكان كذا أحبّ إليّ من أن أستحلّ بمكة ، وهذه كتب أهل الكوفة ورسلهم ، وقد وجب عليّ إجابتهم ، وقام لهم العذر عليّ عند اللّه سبحانه .
فبكى عبد اللّه حتى بلّت لحيته ، وقال : وا حسيناه ، وا أسفاه على حسين .(3)
ص: 142
95 . عن عبد اللّه بن عباس ، قال : أتيت الحسين عليه السلام وهو يخرج إلى العراق ، فقلت له : يا ابن رسول اللّه ! لا تخرج .
فقال : يا ابن عباس ! أما علمت أن منيتني من هناك ، وأن مصارع
أصحابي هناك . قلت له : فأنّى لك ذلك ؟ قال : بِسِرٍّ [ سرٌّ] سُرّ لي ، وعلم أُعطيتُه .(1)
96 . وفي رواية : ان ابن عباس ألحّ على الحسين عليه السلام في منعه من المسير إلى الكوفة ، فتفأّل بالقرآن لإسكاته ، فخرج الفأل قوله تعالى : «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ . . .» .(2)
فقال عليه السلام : «إِنّا للّه ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، صدق اللّه ورسوله . ثم قال :
يا ابن عباس ! فلا تلحّ عليّ بعد هذا فإنه لا مردّ لقضاء اللّه عزّ وجلّ .(3)
و رجوع شود به روايات شماره : 29 ، 30 ، 38 ، 77 ، 78 ، 80 ، 250 .
97 . قال له عبد اللّه بن الزبير : أتخرج إلى قوم قتلوا أباك وأخرجوا [ وخذلوا] أخاك ؟ !(4)
ص: 143
وفي رواية : قال : أين تذهب ؟ ! إلى قوم قتلوا أباك ، وطعنوا أخاك ؟ !
فقال له الحسين عليه السلام : لئن أُقتل بمكان كذا وكذا أحبّ إليّ من أن تستحلّ بي ، يعني مكة .(1)
و رجوع شود به روايات شماره : 29 ، 58 ، 59 ، 60 ، 61 .
98 . قال ابن أعثم : أقبل ابن عمر على الحسين عليه السلام فقال : أبا عبد اللّه ! مهلاً عمّا قد عزمت عليه ، وارجع من هنا إلى المدينة ، وادخل في صلح القوم ، ولا تغب عن وطنك وحرم جدّك رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، ولا تجعل لهؤاء - الذين لا خلاق لهم - على نفسك حجة وسبيلاً ، وإن أحببت أن لا تبايع فأنت متروك حتى ترى برأيك ؛ فإن يزيد بن معاوية لعنه اللّه عسى أن لا يعيش إلاّ قليلاً ، فيكفيك اللّه أمره .
فقال الحسين عليه السلام : أُفٍّ لهذا الكلام أبدا ما دامت السماوات والأرض ! أسألك - باللّه يا عبد اللّه - أنا عندك على خطأ من أمري هذا ؟ فإن كنت عندك على خطأ فردّني ، فإني أخضع وأسمع وأُطيع .
فقال ابن عمر : اللهم لا ، ولم يكن اللّه تعالى يجعل ابن بنت رسوله على خطأ ،وليس مثلك من طهارته وصفوته من الرسول صلى الله عليه و آله وسلم على مثل يزيد بن معاوية لعنه اللّه باسم الخلافة ، ولكن أخشى أن يُضرب وجهك هذا الحسن الجميل بالسيوف ، وترى من هذه الأُمة ما لا تحبّ ، فارجع معنا إلى المدينة ، وإن لم تحبّ أن تبايع فلا تبايع
ص: 144
أبدا ، واقعد في منزلك . فقال الحسين عليه السلام :
هيهات يا بن عمر ! إن القوم لا يتركوني وإن أصابوني ، وإن لم يصيبوني فلا يزالون حتى أُبايع وأنا كاره أو يقتلوني .
أما تعلم يا عبد اللّه ! أن من هوان هذه الدنيا على اللّه تعالى أنه أتي برأس يحيى بن زكريا عليه السلام إلى بغية من بغايا بني إسرائيل ، والرأس ينطق بالحجّة عليهم ؟
أما تعلم أبا عبد الرحمن ! أن بني إسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر إلى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون في أسواقهم يبيعون ويشترون كلهم كأنهم لم يصنعوا شيئا ، فلم يعجل اللّه عليهم ، ثم أخذهم بعد ذلك أخذ عزيز مقتدر ؟ !
اتق اللّه - أبا عبد الرحمن - ولا تدعنّ نصرتي .(1)
99 . حدّثنا الشعبي ، قال : كان ابن عمر قدم المدينة ، فأُخبر أن الحسين عليه السلام قد توجّه إلى العراق ، فلحقه على مسيرة ليلتين ، فقال : أين تريد ؟ قال : «العراق» - ومعه طوامير وكتب - فقال : لا تأتهم . قال : «هذه كتبهم وبيعتهم» .
فقال : إن اللّه خيّر نبيه بين الدنيا والآخرة ، فاختار الآخرة ، وإنكم بضعة منه ، لا يليها أحدٌ منكم أبدا ، وما صرفها اللّه عنكم إلاّ للذي هو خير لكم ، فارجعوا [ أنت تعرف غدر أهل العراق وما كان يلقى أبوك منهم(2)] ، فأبى ، فاعتنقه ابن عمر ،وقال : أستودعك اللّه من قتيل .(3)
ص: 145
100 . وعن الشعبي - أيضا - : لمّا قال لابن عمر : إني أُريد العراق ، فقال : لا تفعل فإن رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم قال : خُيّرت بين أن أكون ملكا نبيا أو نبيا عبدا ، فقيل لي : تواضع ، فاخترت أن أكون نبيا عبدا ، وإنك بضعة من رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، فلا تخرج ، قال : فأبى ، فودّعه ، وقال : أستودعك اللّه من مقتول .(1)
101 . وفي رواية أخرى عنه : فأتاه فناشده اللّه ، فقال : إن أهل العراق قوم مناكير ، وقد قتلوا أباك ، وضربوا أخاك ، وفعلوا وفعلوا ، فلمّا آيس منه عانقه ، وقبّل بين عينيه ، وقال : أستودعك اللّه من قتيل ، سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم يقول : إن اللّه عزّ وجلّ أبى لكم الدنيا .(2)
102 . ولقيهما [ يعني مولانا الحسينَ عليه السلام وابنَ الزبير] عبدُ اللّه بن عمر وعبدُ اللّه بن عياش . . . فقال لهما ابن عمر : أُذكّركما اللّه إلاّ رجعتما فدخلتما في صالح ما يدخل
فيه الناس ، وتنظرا فإن اجتمع الناس عليه لم تشذّا ، وإن افترق عليه كان الذي تريدان .(3)
ص: 146
و رجوع شود به روايات شماره : 38 ، 53 ، 77 ، 80 .
103 . قال الطبري : . . . فاستقبلنا عبد اللّه بن مطيع فقال للحسين عليه السلام : جعلت فداك أين تريد ؟
قال : أما الآن فإني أُريد مكّة ، وأمّا بعدها فإني أستخير اللّه .
قال : خار اللّه لك ، وجعلنا فداك ، فإذا أنت أتيت مكة فإياك أن تقرب الكوفة ، فإنها بلدة مشؤومة ، بها قُتل أبوك ، وخُذل أخوك ، واغتيل بطعنة كادت تأتي على نفسه ، الزم الحرم ، فإنك سيد العرب ، لا يعدل بك - واللّه - أهل الحجاز أحدا ، ويتداعى إليك الناس من كل جانب ، لا تفارق الحرم فداك عمي وخالي ، فو اللّه لئن هلكت لنسترقنّ بعدك .(1)
104 . وفي رواية انه لقيه بعد الخروج من مكة ، قال الدينوري : وسار الحسين عليه السلام من بطن الرمة ، فلقيه عبد اللّه بن مطيع ، وهو منصرف من العراق ، فسلّم على الحسين عليه السلام ، وقال له : بأبي أنت وأمي يا بن رسول اللّه ، ما أخرجك من حرم اللّه وحرم جدّك ؟
فقال : إن أهل الكوفة كتبوا إليّ يسألونني أن أقدم عليهم لما رجوا من إحياء معالم الحق ، وإماتة البدع .
قال له ابن مطيع : أنشدك اللّه أن [ لا] تأتي الكوفة ، فواللّه لئن أتيتها لتقتلنّ .
ص: 147
فقال الحسين عليه السلام : «لَن يُصِيبَنَا إِلاَّ مَاكَتَبَ اللّه ُ لَنَا» .(1)
ثم ودّعه ومضى .(2)
و رجوع شود به روايات شماره : 85 ، 172 .
105 . وقال السيد قدس سره : ثم سار عليه السلام حتى بلغ ذات عرق ، فلقي بشر بن غالب واردا من العراق ، فسأله عن أهلها ، فقال : خلّفت القلوب معك والسيوف مع بني أمية !
فقال عليه السلام : صدق أخو بني أسد ، إن اللّه يفعل ما يشاء ، ويحكم ما يريد .(3)
106 . قالوا : وأتاه عليه السلام أبو بكر بن عبد الرحمن بن الحارث بن هشام ، فقال : يا بن عم . . . وما أدري كيف أنا عندك في النصيحة لك ؟ ! قال : «يا با بكر ما أنت ممن يستغشّ ولا يتّهم ، فقل» .
فقال : قد رأيت ما صنع أهل العراق بأبيك وأخيك ، وأنت تريد أن تسير إليهم وهم عبيد الدنيا ، فيقاتلك من قد وعدك أن ينصرك ، ويخذلك من أنت أحبّ إليه ممن ينصره ، فأُذكّرك اللّه في نفسك . فقال : «جزاك اللّه - يا بن عم - خيرا ، فلقد اجتهدت رأيك ، ومهما يقضي اللّه من أمر يكن» .
ص: 148
فقال أبو بكر : «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، عند اللّه نحتسب أبا عبد اللّه .(1)
107 . عن عمر بن عبد الرحمن بن الحارث بن هشام المخزومي : لمّا قدمت كتب أهل العراق إلى الحسين عليه السلام ، وتهيّأ الحسين عليه السلام للمسير إلى العراق ، أتيتُه فدخلت عليه ، وهو بمكة ، فحمدت اللّه ، وأثنيت عليه ، ثم قلت : أما بعد ؛ فإني أتيتك - يا ابن عم - لحاجة أُريد ذكرها لك نصيحة ، فإن كنت ترى أنك تستنصحني ، وإلاّ كففت عما أُريد أن أقول . فقال الحسين عليه السلام : «قل ، فواللّه ما أظنّك بسيّء الرأي ، ولا هوى القبيح من الأمر والفعل» .
قال : قلت له : إنه قد بلغني أنك تريد المسير إلى العراق ، وإني مشفق عليك من مسيرك ، إنك تأتي بلدا فيه عمّاله وأمراؤ ، ومعهم بيوت الأموال ، وإنما الناس عبيد
لهذا الدرهم والدينار ، ولا آمن عليك أن يقاتلك من وعدك نصره ، ومن أنت أحبّ إليه ممن يقاتلك معه .
فقال الحسين عليه السلام : جزاك اللّه خيرا يا ابن عم ! فقد - واللّه ! - علمت أنك مشيت بنصح ، وتكلّمت بعقل ، ومهما يقض من أمر يكن ، أخذتُ برأيك أو تركته ، فأنت عندي أحمد مشير ، وأنصح ناصح .(2)
و رجوع شود به روايت شماره : 78 .
ص: 149
108 . وكتب إليه المسور بن مخرمة : إياك أن تغترّ بكتب أهل العراق ، ويقول لك ابن الزبير : الحق بهم فإنهم ناصروك . إياك أن تبرح الحرم ، فإنهم إن كانت لهم بكحاجة فسيضربون إليك آباط الإبل حتى يوافوك فتخرج في قوّة وعدّة . فجزّاه خيرا ، وقال : «أستخير اللّه في ذلك» .(1)
109 . وقال أبو واقد الليثي : بلغني خروج الحسين بن علي عليهماالسلام فأدركته بملل(2) ، فناشدته اللّه أن لا يخرج ؛ فإنه يخرج في غير وجه خروج ، إنما خرج يقتل نفسه . فقال : «لا أرجع» .(3)
110 . روى الدينوري : فسار عليه السلام حتى انتهى إلى بطن العقيق ، فلقيه رجل من بني عكرمة ، فسلّم عليه ، وأخبره بتوطيد ابن زياد الخيل ما بين القادسية إلى العذيب رصدا له . ثم قال له : انصرف - بنفسي أنت - فواللّه ما تسير إلاّ إلى الأسنّة
ص: 150
والسيوف ، ولا تتكلنّ على الذين كتبوا لك ، فإن أولئك أول الناس مبادرة إلى حربك . فقال له الحسين عليه السلام : «قد ناصحت وبالغت ، فجزيت خيرا» .(1)
و رجوع شود به روايت شماره : 68 .
111 . وكتب إليه عليه السلام الأحنف بن قيس : أمّا بعد ؛ «فَاصْبِرْ
إِنَّ وَعْدَ اللّه ِ حَقٌّ وَلاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لاَيُوقِنُونَ» .(2)
112 . كتب يزيد بن الأصم إلى الحسين بن علي عليهماالسلام - حين خرج - : أمّا بعد ؛ فإن أهل الكوفة قد أبوا إلاّ أن يبغضوك [ ينفضوك] ، وقلّ من أبغض [ وقلّ شيء نفض] إلاّ قلق ، وإني أُعيذك باللّه أن تكون كالمغترّ بالبرق ، وكالمهريق ماء للسراب [ أو كالمسبق للسراب] ، «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّه ِ حَقٌّ وَلاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ - أهل الكوفة - الَّذِينَ لاَيُوقِنُونَ» .(3)
113 . وقال أبو سعيد الخُدري : غلبني الحسين بن علي على الخروج ، وقد قلت له :
ص: 151
اتق اللّه في نفسك ، والزم بيتك فلا تخرج على إمامك [ ! !(1)]
114 . وفي رواية : فجاءه أبو سعيد الخدري [ وكان ذلك قبل أن يهلك معاوية]
فقال : يا أبا عبد اللّه إني لكم ناصح ، وإني عليكم مشفق ، وقد بلغني أنه كاتبك قوم من شيعتكم بالكوفة يدعونك إلى الخروج إليهم ، فلا تخرج ؛ فإني سمعت أباك يقول - بالكوفة - :واللّه لقد مللتُهم وأبغضتُهم ، وملّوني وأبغضوني ، وما بلوت منهم وفاءً ، ومن فاز بهم فاز بالسهم الأخيب ، واللّه مالهم ثبات ، ولا عزم أمر ، ولا صبر على السيف .(2)
115 . وكتبت إليه عمرة بنت عبد الرحمن ، تعظّم عليه ما يريد أن يصنع ، وتأمره بالطاعة ولزوم الجماعة ، وتخبره أنه إنما يساق إلى مصرعه ، وتقول : أشهد لحدّثتني عائشة أنها سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم يقول : «يقتل حسين بأرض بابل» ، فلمّا قرأ كتابها قال : «فلابدّ لي إذا من مصرعي» ، ومضى .(3)
ص: 152
116 . قال الفرزدق : لقيت الحسين بن علي عليهماالسلام بذات عرق وهو يريد الكوفة ، فقال لي : «ما ترى أهل الكوفة صانعين بي ؟ ! معي حمل بعير من كتبهم» . قلت : لا شيء ، يخذلونك ، لا تذهب إليهم ، فلم يطعني .(1)
117 . وفي رواية : فلمّا وصل إلى الشقوق ، وإذا هو بالفرزدق الشاعر ، وقد وافاه هنالك فسلّم عليه ، ثم دنا منه ، وقبّل يده . فقال له الحسين عليه السلام : «من أين أقبلتَ يا أبا فراس» ؟ فقال : من الكوفة .فقال له : «كيف تركتَ أهل الكوفة» ؟ فقال : خلّفت قلوب الناس معك ، وسيوفهم مع بنى أمية عليك ، وقد قلّ الديّانون ، والقضاء ينزل من السماء ، واللّه يفعل ما يشاء .(2)
وفي رواية ابن الجوزي : قال : فاتق اللّه في نفسك ، وارجع .(3)
و رجوع شود به روايات شماره : 65 ، 152 ، 153 ، 191 .
118 . بحير بن شداد الأسدي ، قال : مرّ بنا الحسين عليه السلام بالثعلبية ، فخرجت إليه مع
ص: 153
أخي . . . فقال له أخي : إني أخاف عليك ، فضرب بالسوط على عيبة قد حقبها خلفه ، وقال : «هذه كتب وجوه أهل المصر» .(1)
119 . ورواها الذهبي عن بجير ، قال : وكان أخي أسنّ مني ، فقال له : يا ابن بنت رسول اللّه ! أراك في قلّة من الناس ! فقال - بالسوط ، وأشار إلى حقيبة الرحل - :
هذه خلفي مملوءة كتبا .(2)
120 . قالوا : وسار الحرّ في أصحابه يسايره ، وهو يقول له : يا حسين إني أُذكّرك اللّه في نفسك ؛ فإني أشهد لئن قاتلت لتقتلنّ ، فقال له الحسين عليه السلام :
أ فبالموت تخوّفني ؟ ! وهل يعدو بكم الخطب أن تقتلوني ؟ ! وسأقول كماقال أخو الأوس لابن عمه ، وهو يريد نصرة رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فخوّفه ابن عمه ، وقال : أين تذهب ؟ ! فإنك مقتول ، فقال :
سأمضي وما بالموت عار على الفتى *** إذا ما نوى حقّا وجاهد مسلما
وآسى الرجال الصالحين بنفسه *** وفارق مثبورا وودّع مجرما
فإن عشتُ لم أندم وإن متُّ لم أُلَم *** كفى بك ذلاًّ أن تعيش وترغما(3)
ص: 154
121 . وفي رواية : قال الحرّ : يا ابن رسول اللّه أين تذهب ؟ ! ارجع الى حرم جدّك ؛ فإنك مقتول . فقال الحسين عليه السلام : «سأمضي وما بالموت عار على الفتى» إلى آخر الأبيات .(1)
122 . وقال أبو سلمة بن عبد الرحمان : قد كان ينبغي لحسين أن يعرف أهل العراق ولا يخرج إليهم ، ولكن شجّعه على ذلك ابن الزبير .(2)
ص: 155
و مناسب است كه براى تكميل بحث «مخالفان سفر كوفه» ، چند مورد از مخالفت هاى ديگر با حضرت نيز نقل شود .(1)
123 . وكتب يزيد بن معاوية إلى عبد اللّه بن عباس يخبره بخروج حسين إلى مكة ، ويحسبه جاءه رجال من أهل هذا المشرق ، فمنّوه الخلافة ، وعندك منهم خبرة وتجربة ، فإن كان فعل فقد قطع وأشجّ القرابة ، وأنت كبير أهل بيتك ، والمنظور إليه ، فاكففه عن السعي في الفرقة ، وكتب بهذه الأبيات إليه وإلى من بمكة والمدينة من قريش :
يا أيها الراكب الغادي مطيّته *** على غدافرة في سيرها قحم
أبلغ قريشا على نأي المزار بها *** بيني وبين حسين اللّه والرحم
وموقف بفناء البيت أُنشده *** عهد الإله وما يوفى به الذمم
عنيتم قومكم فخرا بأُمّكم *** أُمّ لعمري حصان برّة كرم
هي التي لا يداني فضلها أحد *** بنت الرسول وخير الناس قد علموا
وفضلها لكم فضل وغيركم *** من قومكم لهم في فضلها قسم
ص: 156
إني لأعلم أو ظنّا كعالمه *** والظنّ يصدق أحيانا فينتظم
أن سوف يترككم ما تدعون بها *** قتلى تهاذاكم العقبان والرخم
يا قومنا لا تشبّوا الحرب إذ سكنت *** وأمسكوا بحبال السلم واعتصموا
قد غرّت الحرب ممن كان قبلكم *** من القرون وقد بادت بها الأمم
فأنصفوا قومكم لا تهلكوا بذخا *** فربّ ذي بذخ زلّت به القدم
فكتب إليه عبد اللّه بن عباس : إني لأرجو أن لا يكون خروج الحسين عليه السلام لأمر تكرهه ، ولستُ أدع النصيحة له في كل ما يجمع اللّه به الالفة ، وتطفئ به النائرة .(1)
124 . قال أحمد بن أعثم الكوفي : وإذا كتاب يزيد بن معاوية قد أقبل من الشام إلى أهل المدينة على البريد من قريش وغيرهم من بني هاشم ، وفيه هذه الأبيات - ونقل الاشعار الماضية - ثمّ قال : فنظر أهل المدينة إلى هذه الأبيات ، ثم وجّهوا
بها وبالكتاب إلى الحسين بن علي رضي اللّه عنهما[ عليهماالسلام] ، فلمّا نظر فيه علم أنه كتاب يزيد بن معاوية ، فكتب الحسين عليه السلام الجواب :
بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، «وَإِن كَذَّبُوكَ فَقُل لِي عَمَلِي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنتُم بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ» .(2)
ص: 157
125 . وقال ابن نما : خرج الحسين عليه السلام من مكة فاعترضته رسل عمرو بن سعيد بن العاص - عليهم يحيى بن سعيد - ليردّوه ، فأبى عليهم ، وتضاربوا بالسياط ، ومضى عليه السلام على وجهه ، فبادروه ، وقالوا : يا حسين ! ألا تتقي اللّه تخرج من الجماعة وتفرّق بين هذه الأُمّة ؟ ! فقال : «لِي عَمَلِي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنتُم بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ» .(1)
126 . وفي رواية : وكان الحسين بن علي عليهماالسلام لمّا خرج من مكة اعترضه يحيى بن سعيد بن العاص ، ومعه جماعة أرسلهم عمرو بن سعيد إليه ، فقالوا له : انصرف ، إلى أين تذهب ؟ ! فأبى عليهم ومضى ، وتدافع الفريقان ، واضطربوا بالسياط ، وامتنع الحسين عليه السلام وأصحابه منهم امتناعا قويّا .(2)
مخالفت ام سلمه ، رجوع شود به روايات شماره : 32 ، 33 ، 52 .
مخالفت طِرِمّاح ، رجوع شود به روايات شماره : 194 - 195 .
مخالفت اوزاعى ، رجوع شود به روايت شماره : 34 .
مخالفت واقدى و زراره ، رجوع شود به روايت شماره : 57 .
مخالفت شخصى از بنى اسد ، رجوع شود به روايت شماره : 69 .
مخالفت دو نفر از بنى اسد ، رجوع شود به روايت شماره : 70 .
ص: 158
روايت 77 : ابن اثير مى نويسد كه نامه كوفيان در مكه به دست امام حسين عليه السلام رسيد و حضرت مهياى سفر شد . جماعتى مانند محمد بن حنفيه ، پسر عمر ، ابن عباس و ديگران او را از اين سفر منع كردند ولى حضرت به رؤياى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و دستور او استناد جست [ و مشورت آنها را نپذيرفت و به سوى كوفه حركت كرد] .
روايت 78 : محمد بن طلحه شافعى ( متوفاى 652 ) مى نويسد : افراد خيرخواه ، با تجربه و متدين كه شناخت كامل به امور داشتند ، مانند عبداللّه بن عباس و عمرو مخزومى و ديگران حضورا و برخى از طريق نامه مانند عبداللّه بن جعفر و سعيد بن عاص و جماعتى بسيار از مدينه همه امام حسين عليه السلامرا از حركت به عراق منع كرده و از او خواستند كه در مكه بماند ، ولى قضاى الهى غالب ، و قَدَر زمام امور او را به دست گرفت تا جايى كه هيچ اعتنايى به گفته ها و نامه ها نكرد و يوم الترويه ( يك روز قبل از عرفه ) از مكه سفر خويش را آغاز نمود .
همين مطلب را علامه اربلى از او نقل كرده و ابن صباغ مالكى نيز قريب به همين عبارت را آورده است .
در همين زمينه رجوع شود به كلام مقريزى .
روايت 79 : ذهبى مى نويسد كه هر كس [ رسيد] به امام حسين عليه السلام گفت كه حركت به سوى عراق صلاح شما نيست ، ولى حضرت از پذيرفتن نظر آنها امتناع كرده و به عراق سفر نمود .
روايت 80 : ذهبى از سعيد بن مسيب نقل كرده كه مى گفت : اگر امام
ص: 159
حسين عليه السلام خروج نمى كرد بهتر بود ، وسپس گفته است : اين نظريه عده اى ديگر نيز بوده ، مانند پسر عمر ، ابوسعيد ، ابن عباس ، جابر و جماعتى ديگر ، آنها در اين رابطه با امام حسين عليه السلام صحبت كردند [ ولى فايده نداشت] .
روايت 81 : سبط بن جوزى مى نويسد : همه كسانى كه در مكه بودند از حركت امام حسين عليه السلام [ به سوى عراق] محزون و اندوهناك شدند ، هنگامى كهاعتراض ها بر حضرت زياد شد [ و ايشان را از اين سفر منع كردند] اشعارى بدين گونه قرائت فرمود :
من به راه خويش ادامه مى دهم ، مرگ براى جوانمرد عار نيست ، اگر نيت او درست باشد و در راه دين جهاد نمايد . . . اگر زنده بمانم پشيمان نيستم ، و اگر بميرم (كشته شوم) جاى ملامت ندارد ، خوارى آن است كه زنده بمانى و با ذلت زندگى كنى .
سپس حضرت آيه شريفه : «وَكَانَ أَمْرُ اللّه ِ قَدَرا مَّقْدُورا»(1) را قرائت نمود .
روايت 82 : صفدى مى گويد كه اهل مدينه حضرت را نصيحت كردند و گفتند : قدرى تامل نما ، فعلاً موسم حجّ است ، هنگامى كه حاجيان جمع شدند ، خطبه بخوان و آنها را به يارى خويش دعوت كن ، مردم به ياد جدّ بزرگوارت افتاده و همگى با تو بيعت مى كنيم سپس با جمعيت فراوان ، با آمادگى كامل ، با عزّت و شوكت و مسلح به راه مى افتيم . ولى او صبر نكرد !
روايت 83 : هنگامى كه حضرت مى خواست از مدينه خارج شود ، محمد بن حنفيه عرض كرد : برادر ! تو محبوبترين و عزيزترين مردم نزد من هستى ، من خيرخواه تو هستم ، از بيعت با يزيد خوددارى كن ، از شهرها دور
ص: 160
باش و فرستادگان خويش را نزد مردم بفرست ، اگر تابع تو شدند و بيعت كردند شكرگزار خدا باش ، اگر ديگرى را به خلافت پذيرفتند نقصى براى شما نيست . مى ترسم به شهرى بروى كه اهل آن اختلاف كنند و قبل از همه خون شما را بريزند ! حضرت پرسيد : «مى گويى كجا بروم» ؟ گفت : مكه ، اگر جاى مناسبى بود كه همانجا مى مانى وگرنه راه كوه و بيابان را پيش بگير تا ببينى كاربه كجا مى كشد . حضرت فرمود : «دلسوزى و خيرخواهى كردى ، اميدوارم نظرت درست باشد» .
روايت 84 : محمد بن حنفيه در مكه خود را به حضرت رساند و گفت : الان مصلحت شما نيست كه [ به كوفه] سفر كنى ، ولى امام حسين عليه السلام نپذيرفت .
روايت 85 : محمد بن حنفيه و عبداللّه بن مطيع حضرت را از رفتن به كوفه منع كرده و گفتند : آنجا سرزمينى شوم است ، پدرت آنجا كشته شد ، برادرت را آنجا تنها گذاشتند ، ملازم حرم (مكه) باش كه تو خوشبخت - و بنابر نقلى : سرور - عرب هستى ، اهل حجاز كسى را با تو برابر نمى دانند و يكديگر را به سوى تو دعوت خواهند نمود .
روايت 86 - 87 : به نقل از مصادر متعدد آمده كه عبداللّه بن جعفر به حضرت نامه نوشت و حضرت را از اهل كوفه برحذر داشت و قسم داد كه به كوفه سفر نكند . او نوشت كه اين كار باعث نابودى شما و خاندانت مى شود ، ولى حضرت در پاسخ او به رؤياى خود اشاره و سپس فرمود : «هر جا باشم اينها مرا مى كشند» .
مخالفت ابن عباس با سفر كوفه و گفتگوى او با تعابير مختلف نقل شده ، شايد او چندين نوبت با حضرت صحبت كرده باشد ولى راويان فقط
ص: 161
قسمت هاى مورد نظر خويش را نقل كرده باشند ؛ در هر صورت تشخيص تعداد آن موارد و تمايزش از يكديگر مشكل به نظر مى رسد . در ادامه برخى از آنها را بررسى مى نماييم .
روايت 88 : ابن عباس به حضرت گفت : مردم شايع كرده اند كه مى خواهى به عراق سفر كنى ؟ چه خواهى كرد ؟ حضرت فرمود : «تصميم گرفته ام در يكى دو روز آينده حركت كنم» .او گفت : اگر به سوى قومى مى روى كه فرمانرواى خويش را كشته ، زمام امور بلاد را به دست گرفته و مخالفان و دشمنان خويش را از خود دور كرده اند ، اين حركت صحيح و بجاست ؛ ولى اگر هنوز حاكم آنها سرِ كار است و كارگزاران حكومت به وظائف خويش اشتغال دارند ، دعوت آنها در حقيقت دعوت به جنگ و خونريزى است . من ايمن نيستم كه تو را فريب دهند ، به تو دروغ بگويند ، با تو مخالفت كنند ، و دست از يارى تو بردارند ، بلكه آنها را عليه تو بسيج كنند و خود كوفيان از همه بدتر و شديدتر با تو بجنگند . حضرت فرمود : از خدا طلب خير مى كنم ببينم چه مى شود ! . . . .
او شبانگاه يا روز بعد نزد حضرت آمد و گفت : هر چه مى خواهم صبر كنم نمى توانم ، خوف از دست رفتن شما و نابودى خاندانت را دارم . عراقيان اهل نيرنگ هستند ، به آنها نزديك مشو ، همينجا بمان ، تو سرور اهل حجازى ، اگر عراقيان واقعا طالب شما هستند به آنها بنويس كه اول آنها دشمن را از شهر بيرون كنند سپس به كوفه سفر كن .
اگر نمى خواهى مكه باشى ، يمن سرزمين وسيع و ايمنى است و دوستان پدرت آنجا زندگى مى كنند ، به آنجا رفته و از آنجا به بلاد مختلف نامه بنويس
ص: 162
و فرستادگانت را بفرست تا مردم را به سوى تو دعوت نمايند . با اين برنامه با راحتى و با عافيت به مقصود خويش دست خواهى يافت .
حضرت فرمود : مى دانم تو خيرخواه و دلسوز هستى ولى من تصميم خويش را گرفته ام و به كوفه خواهم رفت .
ابن عباس گفت : پس زنان و كودكان را همراه مبر ، مى ترسم كشته شوى . . . .
روايت 89 : ابن عباس به حضرت گفت : كوفيان اهل نيرنگ هستند ، آنها تورا به جنگ دعوت كرده اند ، عجله نكن . اگر نمى خواهى مكه بمانى و تصميم جنگ با اين جبار را دارى به يمن سفر كن ، آنجا ياور دارى ، آنجا اقامت نما ، فرستادگانت را براى دعوت [ به بلاد مختلف ]بفرست ، و به كوفيان بنويس كه اگر توانستند حاكم را از شهر بيرون كنند [ وامور را به دست گيرند] نزد آنها خواهى رفت ، وگرنه سر جايت قرار خواهى گرفت .
حضرت فرمود : پسر عمو ! مى دانم كه تو خيرخواه و دلسوز من هستى ، ولى مسلم بن عقيل نامه نوشته كه اهل كوفه بر نصرت من اجتماع كرده و [ توسط او] با من بيعت كرده اند و من تصميم دارم نزد آنها بروم .
ابن عباس گفت : شما كه آنها را مى شناسى ، آنها را آزموده اى ، آنان اصحاب پدر و برادرت هستند .
اگر آنجا بروى ابن زياد آنها را به جنگ تو خواهد خواند و همان كسانى كه نامه نوشته اند دشمنى شان با تو از ديگران بيشتر خواهد بود . اگر گوش به حرف من نمى دهى حداقل زن و فرزند خويش را همراه مبر ، به خدا سوگند
ص: 163
خوف آن دارم كه كشته شوى . . . .
حضرت در نهايت به او فرمود : اگر در فلان مكان كشته شوم بهتر از آن است كه حرمت حرم مكه توسط من هتك گردد .
روايت 90 : ابن عباس حضرت را به خدا و به رحم سوگند داد كه به كوفه نرود كه شهيد طفّ خواهد بود .
حضرت فرمود : من از تو به محلّ شهادت خويش آگاه ترم ! مقصد و خواسته من از دنيا چيزى جز جدايى از آن نيست !
روايت 91 : او شبانه نزد حضرت رفت و با حضرت گفت و گوى مفصلّىكرد و از حضرت خواست كه به عراق سفر نكند كه با حالتى تباه [ مظلومانه]
كشته خواهد شد ، و گفت : اگر ناچار تصميم خويش را گرفته اى ، صبر كن تا مراسم حج تمام شود و با مردم صحبت كنى و از نظر آنان مطلع گردى سپس تصميم نهايى خود را اتخاذ نما . ولى حضرت نپذيرفت . او گفت : به خدا سوگند گمان آن دارم كه در برابر زنان و دخترانت كشته شوى . . . و ترس آن دارم كه انتقام خون عثمان را از تو بگيرند .
روايت 92 : حضرت تصميم قطعى بر حركت گرفته بود كه ابن عباس آمده و حضرت را قسم مى داد كه در مكه بماند ، و از كوفيان فوق العاده مذمّت نمود و گفت : به سوى مردمانى مى روى كه پدرت را كشته و برادرت را تنها گذاشتند و مطمئنم تو را نيز تنها خواهند گذاشت . حضرت فرمود : «اين نامه هاى آنها و اين هم نامه مسلم بن عقيل است [ و حجت بر من تمام است]» .
ابن عباس گفت : اگر چاره اى از رفتن ندارى پس زن و فرزند را همراه خويش مبر . . . ، ولى حضرت كلام او را نپذيرفت .
ص: 164
روايت 93 : او به حضرت گفت : من خوش ندارم كه به كوفه سفر كنى ، آنها پدرت را كشتند و برادرت را نيزه زدند تا آن كه با عصبانيت و افسردگى و ملالت از آنها جدا شد ، تو را به خدا خود را به خطر نينداز .
روايت 94 : حضرت در پاسخ ابن عباس فرمود :
اينها مرا رها نمى كنند تا آن كه به اكراه با آنها بيعت كنم و مرا به قتل برسانند . . . من فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را امتثال خواهم كرد «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» .
ابن عباس گفت : مى خواهى به عراق بروى در حالى كه آنها اهل نيرنگ
هستند ، آنها مى خواهند تو را به جنگ وادار كنند ، عجله نكن و در مكه بمان .حضرت فرمود : به خدا سوگند اگر فلان جا كشته شوم بهتر از آن
است كه در مكه خونم ريخته شود . اين نامه هاى كوفيان و اينها فرستادگان آنها هستند ، بر من واجب است كه به آنها پاسخ دهم و حجّت تمام است .
ابن عباس آن قدر اشك ريخت تا بر محاسنش جارى شد [ سپس اظهار تأسف كرد و از شهادت امام حسين عليه السلام خبر داد ]و گفت : واحسينا ! وا اسفا .
روايت 95 : او حضرت را از رفتن به عراق نهى كرد ، حضرت فرمود :
مگر نمى دانى كه اجل من آنجا فرا مى رسد و شهادت اصحابم آنجاست ؟ !
ابن عباس پرسيد : از كجا مى دانى ؟
حضرت فرمود : سرّى است كه با من در ميان گذاشته شده و دانشى است كه به من عنايت شده است .
ص: 165
روايت 96 : پس از اصرار ابن عباس ، حضرت براى ساكت كردن او به قرآن مجيد تفأل زد ، آيه شريفه : «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ . . .» ،(1) آمد .
حضرت فرمود : خدا و پيامبر راست گفته اند . سپس فرمود : ابن عباس ديگر اصرار نكن ، چاره اى از قضاى الهى نيست .
روايت 97 : عبداللّه بن زبير مى گفت : آيا مى خواهى نزد قومى بروى كه پدرت را كشتند و برادرت را بيرون كردند ؟ و به روايتى : تنها گذاشتند ؟ !
و بنابر نقلى ديگر گفت : كجا مى روى ؟ ! به سوى كسانى كه پدرت را كشتهو به برادرت نيزه زدند ؟ !
حضرت در پاسخ فرمود : اگر فلان جا كشته شوم بهتر است كه حرمت خانه خدا به كشتن من شكسته شود !
روايت 98 : پسر عمر نيز با سفر حضرت به كوفه مخالف بود و مى گفت : مى ترسم با شمشير به صورت زيبايت زنند و برخوردى از اين امت ببينى كه دوست ندارى . به مدينه برگرد ، و اگر دوست ندارى با يزيد بيعت نكن .
حضرت فرمود : هيهات ! اينها مرا رها نمى كنند تا آن كه به زور از من بيعت بگيرند يا مرا به قتل برسانند ، مگر نمى دانى كه در بنى اسرائيل از اذان صبح تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر را سر مى بريدند و پس از آن وارد بازار شده به كسب و كار خويش مى پرداختند ، گويا اصلاً كار خلافى از آنها سر نزده است ! خدا هم عجله نكرد ولى بعدا آنها را به شدت عذاب نمود .
ص: 166
سپس به پسر عمر فرمود : از خدا بترس ! و دست از يارى من برمدار .
روايت 99 - 100 : پسر عمر در بين راه خود را به امام حسين عليه السلام رساند و گفت : كجا مى روى ؟ حضرت فرمود : «عراق» . او حضرت را از اين سفر منع كرد . حضرت پاسخ داد : «اين نامه هاى آنهاست ، آنها با من بيعت كرده اند» .
پسر عمر گفت : خدا پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را بين دنيا و آخرت مخيّر كرد و آن حضرت آخرت را انتخاب نمود . شما هم پاره تن او هستيد . هيچ گاه خلافت به شما نخواهد رسيد ، خدا شما را از آن محروم نكرده مگر به جهت امر مهمترى [ كه آن اجر آخرت است] ، برگرديد . ولى حضرت پيشنهاد او را نپذيرفت .
بنابر روايت ديگر او حضرت را از سفر عراق نهى كرد و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمفرمود : «من مخيّر شدم بين اين كه پادشاهىْ پيامبر باشم يا پيامبرى بنده ، مرا فرمان تواضع دادند و من ترجيح دادم كه پيامبرى بنده باشم» . شما هم پاره تن پيامبر هستيد ، دست از اين سفر بردار .
ولى حضرت [ به سخن او اعتنايى نكرد و] از پذيرفتن پيشنهاد او امتناع ورزيد . او با حضرت خداحافظى كرد و گفت : تو را به خدا مى سپارم و مى دانم كه كشته خواهى شد .
روايت 101 : پسر عمر حضرت را قسم داد و گفت : عراقيان بسيار بد هستند ، پدرت را كشتند ، برادرت را مجروح ساختند ، و چه كردند و چه كردند] ولى حضرت به گفته او اعتنايى نفرمود] . هنگامى كه او مأيوس شد حضرت را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : با تو وداع مى كنم و مى دانم كه كشته خواهى شد .
ص: 167
روايت 102 : پسر عمر و عبداللّه بن عباس در بين راه به امام حسين عليه السلام و عبداللّه بن زبير برخوردند ، پسر عمر به آن دو گفت : شما را به خدا برگرديد و در رفتار مسالمت آميز با مردم همراه باشيد ، اگر مردم خلافت يزيد را پذيرفتند شما هم مخالفت نكنيد ، و اگر زير بار او نرفتند ، اين همان چيزى است كه شما مى خواهيد .
روايت 103 : بنابر نقل طبرى ملاقات عبداللّه بن مطيع با حضرت پس از خروج سيدالشهدا عليه السلام از مدينه و قبل از ورود به مكه بوده است . او از حضرت پرسيد : كجا مى روى ؟
حضرت فرمود : فعلاً تصميم دارم به مكه سفر كنم و پس از آن از خدا طلب خير مى كنم .
او گفت : خدا آنچه خير است براى شما پيش آورد ، ولى مبادا به كوفه نزديك شوى ! آنجا سرزمينى شوم است ، پدرت آنجا كشته شد ، برادرت را يارى نكرده و به او نيزه اى زدند كه نزديك بود او را از پاى در آورد . ملازم حرم باش كه تو سرور عرب هستى . به خدا سوگند اهل حجاز كسى را با تو برابر نمى دانند ، و مردم يكديگر را به سوى تو دعوت مى نمايند ، حرم را رها نكن . . . به خدا سوگند اگر تو كشته شوى ما را به بردگى خواهند گرفت .
روايت 104 : بنابر روايت ديگر عبداللّه بن مطيع هنگامى كه از عراق برمى گشت ، پس از عرض ادب از حضرت پرسيد : چرا از حرم خدا و حرم جدّت بيرون آمده اى ؟ !
حضرت فرمود : كوفيان نامه نوشته و درخواست كردند كه نزد آنها بروم . اميدوارند كه معالم حق احيا و بدعت ها نابود گردد .
ص: 168
عبداللّه بن مطيع گفت : تو را به خدا سوگند به كوفه نرو ، به خدا اگر به كوفه روى قطعا كشته خواهى شد .
حضرت فرمود : جز آنچه خدا براى ما نوشته براى ما پيش نمى آيد .
روايت 105 : بشر بن غالب از عراق برمى گشت ، حضرت از اوضاع مردم عراق سؤال كرد ، او پاسخ داد : دل ها با شماست ولى شمشيرها با بنى اميه (يعنى گرچه آنها شما را دوست دارند ولى با شما خواهند جنگيد) . حضرت او را تصديق كرده و فرمود :
خدا آنچه خواهد به انجام مى رساند و هر چه اراده فرمايد حكم مى كند .
روايت 106 : از جمله افرادى كه حضرت را از سفر كوفه منع كرد ابوبكر فرزند عبدالرحمن مخزومى است . او پس از آن كه مطمئن شد حضرت به او اعتماد دارد گفت : شما ديدى كه اهل عراق با پدر و برادرت چه كردند ، حالمى خواهى نزد آنان بروى ؛ آنها بنده دنيا هستند . كسانى كه به تو وعده يارى داده اند با تو خواهند جنگيد و با اين كه تو را دوست دارند دست از يارى تو خواهند كشيد . تورا به خدا خود را به خطر مينداز .
حضرت فرمود : خدا تو را جزاى خير دهد كه تلاش كردى نظريه صحيح را به من ارائه نمايى ، آنچه خداوند مقدّر كرده باشد پيش خواهد آمد .
او گفت : «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» [ اشاره به اين كه شما كشته خواهى شد] .
روايت 107 : برادرش عمر بن عبدالرحمن مخزومى نيز با سفر حضرت به
ص: 169
كوفه مخالف بود ، او گفت : شنيده ام مى خواهى به عراق سفر كنى ، من از اين سفر شما دلهره دارم ، شما به سرزمينى مى روى كه فرماندهان و كارگزاران آن با پشتوانه بيت المال در آن حكومت مى كنند و مردم بنده درهم و دينار هستند ، ايمن نيستم كه كسانى كه به تو وعده يارى داده اند با تو بجنگند و با اين كه شما را بيش از ديگران دوست دارند قاتلين شما را يارى كنند .
حضرت فرمود : خدا به تو جزاى خير دهد . تو از روى خيرخواهى و عاقلانه صحبت كردى . آنچه خداوند مقدّر كرده باشد پيش خواهد آمد .
روايت 108 : مسور بن مخرمه به حضرت نامه نوشت كه : مبادا نامه هاى اهل عراق تو را فريب دهد ، هر چند ابن زبير بگويد كه نزد آنان برو كه تو را يارى خواهند كرد ، مبادا حرم را ترك كنى ! اگر اهل كوفه به تو نياز دارند خود به سوى تو خواهند آمد ، آن گاه با نيروى كافى و قدرت و قوت به مبارزه دشمن خواهى رفت .حضرت در پاسخ فرمود : خدا تو را جزاى خير دهد ، من از خدا درخواست مى كنم كه آنچه خير است براى ما پيش آيد .
روايت 109 : ابوواقد ليثى مى گويد : حضرت را قسم دادم كه از اين سفر دست بردارد كه اين كار صحيحى نيست و خود را به كشتن مى دهد .
حضرت فرمود : من برنمى گردم [ و به سفر خويش ادامه داد] .
روايت 110 : شخصى از بنى عكرمه به نام عمر بن لوذان ، در بين راه به حضرت رسيد و گفت : ابن زياد لشكر سواره نظام خويش را بين قادسيه و عذيب مستقر كرده تا [ در برابر شما سنگر گرفته و] در كمين و مراقب باشند .
ص: 170
سپس گفت : فدايت شوم برگرد ، به خدا سوگند به سوى نيزه ها و شمشيرها مى روى [ و خودت را به خطر مى اندازى] به كسانى كه برايت نامه نوشته اند اعتماد مكن ، آنها اولين كسانى هستند كه به جنگ تو خواهند آمد .
حضرت از او تشكر كرده و فرمود : تو نهايت خيرخواهى را به جا
آوردى ، خدا به تو پاداش نيك دهد .
روايت 111 - 112 : احنف بن قيس و يزيد بن اصم با نوشتن آيه 60 از سوره مباركه روم از حضرت خواستند كه به كوفيان اعتماد نكند و فريب آنها را نخورد .
روايت 113 : نقل شده كه ابوسعيد خُدرى گفت : حسين بن على [ گوش به حرف من نداد و] بر من غالب شد و خروج نمود . من به او گفتم : از خدا پروا كن و خودت را به خطر مينداز و بر امام خود خروج مكن [ ! ! ]
روايت 114 : در روايت ديگرى - كه مربوط به قبل از هلاكت معاويه است - آمده است كه : او به امام حسين عليه السلام گفت : من دلسوز و خيرخواه شما هستم ، شنيده ام كوفيان به تو نامه نوشته اند كه نزد آنها بروى ، چنين كارى نكن ، من ازپدرت در كوفه شنيدم كه مى گفت :
من از آنها خسته شده و كينه آنها را به دل گرفتم ، و آنها نيز از من خسته شده و كينه مرا به دل گرفتند . من از آنها وفايى نديدم ، آنها نصيب هر كسى شوند زيانبارترين سهم را به دست آورده است ، به خدا پايدارى ، استقامت ، عزم ، اراده و صبر بر شمشير در بين آنها نيست .
روايت 115 : زنى به نام عمره به حضرت نوشت كه : اين كار شما خطر
ص: 171
بزرگى است ، فرمانبردار خليفه باش و وحدت كلمه را حفظ كن ، شما به سوى مقتل خود حركت مى كنى ، خدا شاهد است كه عايشه گفت : از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شنيدم كه فرمود : حسين در سرزمين بابل [ اشاره به عراق] كشته مى شود .
هنگامى كه حضرت نامه او را خواند فرمود : «پس چاره اى نيست بايد آنجا كشته شوم» و به حركت خويش ادامه داد .
روايت 116 : از فرزدق نقل شده كه گفت : حضرت از من پرسيد : «فكر مى كنى اهل كوفه با من چگونه رفتار كنند ؟ يك بار شتر نامه به من نوشته اند» ! من گفتم : اينها هيچ ارزشى ندارد ، آنها تو را تنها خواهند گذاشت ، به كوفه نرو ؛ ولى حضرت به حرفم گوش نداد .
روايت 117 : بنابر نقل ديگر گفت : دل هاى مردم با شماست ولى شمشيرهايشان با بنى اميه است و متديّنان كم هستند .
روايت 118 - 119 : بحير مى گويد كه برادرم به حضرت گفت : من بر شما مى ترسم - بنابر نقلى : تعداد كمى ياور داريد - حضرت با تازيانه به پشت سر خويش اشاره كرد و فرمود : «اين نامه هاى بزرگان كوفه است» . و بنابر نقل ديگر فرمود : «اين بار پر از نامه هاى آنهاست» .روايت 120 : حرّ با يارانش همراه حضرت به راه افتادند . او مى گفت : اى حسين تو را به خدا [ از مبارزه دست بردار] اگر بجنگى كشته خواهى شد . حضرت فرمود : «آيا مرا از مرگ مى ترسانى» ؟ ! سپس حضرت اشعارى خواند كه در آن آمده است : «مرگ بر جوانمرد عار نيست . . . خوارى آن است كه با ذلت زندگى كنى» .
روايت 121 : بنابر روايت ديگر حرّ به حضرت گفت : پسر پيامبر ! كجا
ص: 172
مى روى ؟ به مدينه برگرد و گرنه كشته خواهى شد . حضرت در پاسخ او اشعار گذشته را قرائت فرمود .
روايت 122 : ابوسلمه مى گويد : سزاوار بود كه [ امام] حسين اهل عراق را درست بشناسد و دعوت آنان را نپذيرد [ ! ]
روايت 123 - 124 : يزيد در نامه اى به ابن عباس از خروج امام عليه السلام به مكه و نامه هاى كوفيان به حضرت خبر داد و نوشت : نگذار او سبب تفرقه شود .
يزيد ذيل نامه اشعارى نوشت و در ضمن آن گفت : به زودى جنگى [ خانمان سوز ]كه باعث كشتار شما شود اتفاق افتد ، از آن جلوگيرى كنيد .
ابن عباس در پاسخ نوشت كه سعى مى كند باعث وحدت كلمه شود !
مردم مدينه اشعار يزيد را براى امام حسين عليه السلام فرستادند ، حضرت در پاسخ آنها اين آيه را نوشت :
اگر تو را تكذيب كردند ، پس بگو عمل من براى خودم و عمل شما
براى شماست ، شما از آنچه من انجام مى دهم بيزاريد و من از آنچه شما انجام مى دهيد بيزارم .(1)
روايت 125 : هنگامى كه امام حسين عليه السلام و يارانش از مكه خارج شدند ، عده اى به فرماندهى يحيى بن سعيد مأمور شدند تا حضرت را به مكه برگردانند ، حضرت امتناع كرد و به راه خود ادامه داد ، آنها گفتند : حسين تقوا ندارى كه از جماعت فاصله گرفته و بين امت تفرقه افكنى مى كنى ؟ !
حضرت آيه سابق را براى آنها قرائت فرمود .
ص: 173
روايت 126 : مخالفت جماعت گذشته در اين روايت تكرار شده است .
گزيده كلام مخالفين سفر عراق(1)
مخالفان سفر عراق هر يك به نحوى با حضرت روبرو شده و براى مخالفت خويش دليلى ذكر كرده است كه گزيده اى از كلمات آنان نقل مى شود :
1 . ملامت و توبيخ ! !
2 . نهى از اختلاف و تفرقه انگيزى !
3 . دعوت به رفتار مسالمت آميز و پذيرفتن خلافت يزيد !
4 . رياست دنيا نصيب شما نمى شود !
5 . فعلاً خروج صحيح نيست .
6 . خودت را به كشتن مى دهى با تباهى .
7 . نكند كشته طف ( كربلا ) باشى .
8 . خود و خاندانت را به خطر مينداز .
9 . باعث نابودى خاندانت مى شوى .10 . خانواده ات را همراه مبر .
11 . به عراق سفر نكن .
12 . تحذير از اهل كوفه و نيرنگشان
ص: 174
15 . آنها دروغ مى گويند ، فريبت مى دهند ، تو را يارى نخواهند كرد .
16 . به كوفيان اعتماد مكن .
17 . رفتار كوفيان با اميرمؤمنان و امام حسن عليهماالسلام را به ياد داشته باش .
18 . اگر آنها به تو نياز دارند بايد خودشان به سوى تو بيايند .
19 . اگر كوفيان دشمن را نابود كرده و خود امور را به دست گرفته بودند
حركت درست بود ولى الان دعوت آنها ، دعوت به جنگ است .
20 . كسانى كه وعده يارى به تو داده اند شديدتر از ديگران با تو مى جنگند ،
به سوى نيزه و شمشير مى روى .
21 . آنها كينه شما را دارند .
22 . يمن بر عراق ترجيح دارد .
23 . كوهستان أجأ انتخاب مناسب ترى است .
24 . اگر در مكه بمانى سرور عرب هستى و كسى با تو برابر نيست ، مردم
به سويت خواهند آمد .
25 . صبر كن مراسم حج تمام شود با مردم صحبت كن، سپس تصميم بگير .
26 . دشمن لشكر انبوهى دارد به آنها نزديك مشو .
27 . از كشت و كشتار دورى كن .
28 . انتقام عثمان را از تو نگيرند !
ص: 175
در موارد متعدد از حضرت پاسخى نقل نشده و فقط امتناع حضرت از پذيرفتن مطلب مخالفين و ادامه دادن به سفر ياد شده ولى در مواردى پاسخ حضرت به مطالب ذيل روايت شده است :
1 . پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به من دستورى داده كه بايد اجرا كنم .
2 . در رؤيا پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را ديده ام و فرمان آن حضرت را امتثال مى كنم .
3 . هرجا باشم بنى اميه مرا مى كشند ، عراق هم نروم آنان مرا خواهند كشت .
4 . از خدا طلب خير مى كنم تا چه پيش آيد .
5 . من بهتر مى دانم كجا كشته مى شوم .
6 . آنها مرا رها نمى كنند تا به زور از من بيعت بگيرند و مرا بكشند .
7 . اگر فلان جا(1) كشته شوم بهتر است كه حرمت خانه خدا شكسته شود .
8 . من تصميم خويش را گرفته ام .
9 . از پستى دنياست كه سر حضرت يحيى عليه السلام نزد زن بدكاره اى هديه برده
شود [ اشاره به شهادت خويش ] .
10 . كوفيان نامه نوشته اند تا نزد آنها بروم .
11 . آنها اميدوارند كه حق زنده و بدعت ها نابود شود .
12 . حضرت مسلم عليه السلام نوشته كه اهل كوفه بر يارى من اجتماع و به واسطه او با من بيعت كرده اند .
ص: 176
13 . براى اتمام حجت بايد نزد كوفيان روم .
14 . جز آنچه خدا براى ما نوشته پيش نمى يايد . آنچه قضاى الهى استواقع خواهد شد ، و قرائت برخى از آيات ، مانند آيه مباركه 51 سوره توبه و
آيه شريفه 38 سوره احزاب .
15 . مى دانم [ كه كوفيان عملاً به جنگ من خواهند آمد] ولى هر چه خدا خواهد همان است .
16 . من برنمى گردم .
17 . شما از رفتار من بيزاريد و من از رفتار شما !
18 . مرا از مرگ مى ترسانى ؟! مرگ عار نيست (و از كشته شدن باكى ندارم) .
19 . ما با كوفيان پيمان و قرارى داريم ، نمى خواهيم پيمان شكنى كنيم .
20 . تقوا داشته باش و از يارى من دست برمدار .
21 . مى دانم كه شما از روى دلسوزى و خيرخواهى صحبت مى كنيد .
22 . [ اگر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم خبر از كشتن من در عراق داده پس] چاره اى نيست و من حتما آنجا كشته مى شوم .
23 . رأى صحيح بر من مخفى نيست ، كسى نمى تواند بر امر الهى غالب شود .
24 . من مى توانم با يارى فرشتگان با آنها بجنگم [ ونابودشان كنم] ولى محل شهادت من آنجاست .
25 . اگر من سرِ جايم قرار بگيرم ، خدا مردم را به چه امتحان كند ؟ ( يعنى حركت من امتحانى الهى است ) .
ص: 177
كسانى كه حضرت را از سفر عراق منع كردند از دريچه هاى مختلفى به اين سفر مى نگريستند و منع آنها ناشى از علل و اسباب متفاوت بود .
بعضى از سر دلسوزى و شفقت نسبت به حضرت صحبت كرده و كمترين مخالفتى در گفتار آنها احساس نمى شود . برخى با احترام مطلب خويش را به عنوان پرسش مطرح كرده و پاسخى دريافت مى نمودند . عده اى لحن اعتراض داشته و راهكارهاى ديگرى را پيشنهاد مى كردند . و بعضى به صراحت مخالفت خويش را با حركت حضرت اعلام كرده و آن را نادرست مى دانستند .
هر چند حضرت با بزرگوارى با آنها برخورد نموده و حتى به عده اى از آنها مى فرمود : مى دانم كه از روى خيرخواهى صحبت مى كنى ، سخن عاقلانه اى گفتى و . . . ؛ ولى عملاً براى كلام هيچ كدام ارزشى قائل نبود .
آنها بايد جايگاه خويش را نسبت به حجت خدا درك مى كردند ، و از امام مى پرسيدند : «ما چه كنيم» ؟ نه اين كه نظر خويش را قابل عرضه بر امام دانسته و به او بگويند : «چه كار كن» ! !
آرى ؛ مشكل اساسى مردم از ناحيه امام شناسى بود . حجت بر آنها تمام شده بود ، مگر بنابر آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام شنيده بودند ، موظف به رعايت تكاليف خود در برابر امام وقت نبودند :
1 . شناخت و معرفت .
2 . محبت و دوستى .
3 . نصرت و يارى .
4 . معيّت و همراهى با صادقين و . . . .
ص: 178
با توجه به انتشار خبر امتناع سيدالشهدا عليه السلام از بيعت با يزيد و سفر آن حضرت به مكه ، ديگر عذرى باقى نمانده و بايد همه به سرعت نزد حضرت شتافته و براى يارى ايشان اعلام آمادگى مى نمودند . ولى با كمال تأسف ديده مى شود كه حتى كسانى كه به آن حضرت علاقه داشتند و حضرت آنها را خيرخواه و دلسوز مى دانست به جاى تسليم بودن در برابر حجت خدا و پرسيدن نظر ايشان و اطاعتو فرمان بردارى از آن حضرت ، شروع به پيشنهاد دادن كردند و بعضى ديگر - العياذ باللّه - روش حضرت را تخطئه نمودند و فراموش كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود : «لا تعلّموهم فإنهم أعلم منكم»(1) يعنى : نمى خواهد به اهل بيت چيزى تعليم دهيد كه آنها از شما داناترند .
شايد از بدترين مخالفت ها و برخوردها مطالبى است كه از پسر عمر در گفت وگوى با امام عليه السلام نقل شده است .(2)
ص: 179
او خلافت را پادشاهى دانسته وبرنامه سيدالشهدا عليه السلام را تلاشى براى رسيدن به دنيا؛ لذا حضرت را نصيحت مى كند كه محبت رياست را از سر بيرون نمايد!
دقيقا همين ترفند را ابوبكر و عمر در برابر اميرمؤمنان عليه السلام به كار گرفته و بااستناد به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرموده : خدا براى ما خاندان دنيا و آخرت را جمع نمى كند ، آن حضرت را از خلافت محروم نمودند ،(1) گرچه عمر بعدها اين مطلب را فراموش كرد و در شورا حضرت را براى خلافت معرفى كرد !(2)
ولى بايد توجه داشت كه :
1 . اقدام اهل بيت عليهم السلام براى امر خلافت ، امر دنيوى نيست ، چنان كه اميرمؤمنان و سيدالشهدا عليهماالسلام بارها به اين مطلب تصريح فرموده اند .(3)
2 . روايات شيعه و سنى حاكى از آن است كه حضرت در پاسخ پسر عمر به ارزش نداشتن دنيا و پستى آن با ذكر شهادت حضرت يحيى عليه السلام اشاره فرمود .(4)
ص: 180
3 . حضرت ترك نصرت و يارى خويش را منافات با تقوا دانسته و به صراحت به او فرمود : از خدا بترس و دست از يارى من برمدار .(1)
4 . روايتى كه پسر عمر بدان استناد كرده - بر فرض صحت - معنايش ترجيح پيامبر زاهد بر پيامبر پادشاه - مثلاً ترجيح حضرت عيسى بر حضرت سليمان عليهماالسلام است - نه اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمرهبرى امت را براى خاندانش مرجوح بداند .
5 . روايتى كه عمر به آن تمسك نموده نيز ربطى به ادعاى او ندارد بلكه خبر از آينده اهل بيت عليهم السلام است كه چه ستم ها بر آنها روا داشته مى شود ، آيا معقول است كه حضرت از امت بخواهد از اقبال دنيا به خاندانش جلوگيرى كنند ؟ !در روايتى ديگر آمده است :
قال عبد اللّه بن مسعود : بينما نحن عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله إذ أقبل فتية من بني هاشم ، فلمّا رآهم النبي صلى الله عليه و آله اغرورقت عيناه ، وتغيّر لونه .
فقال : إنا أهل بيت اختار اللّه لنا الآخرة على الدنيا ، وإن أهل بيتي سيلقون بعدي بلاءً وتشريدا وتطريدا .(2)
شيعه و سنى با اسناد متعدد نقل كرده اند كه : چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به گروهى از جوانان بنى هاشم افتاد ، رنگ رخسارش دگرگون گشته و اشك در چشمان مباركش حلقه زد ، سپس فرمود :
ص: 181
خدا در مورد ما خاندان آخرت را بر دنيا ترجيح داده است . خاندانم پس از من بلا و رنج [ بسيار] خواهند ديد ، از وطن خويش آواره و دور شده [ و در بلاد سرگردان] و پراكنده شوند .
وقال صلى الله عليه و آله : « أيها الناس ! لا تأتوني غداً بالدنيا تزفّونها زفّاً ويأتي أهل بيتي شُعْثاً غُبْراً ، مقهورين ، مظلومين ، تسيل دماؤهم . . . أيّها الناس ! اللّه اللّه في أهل بيتي » .(1)
و فرمود : اى مردم ! مبادا فرداى قيامت كه نزد من مى آييد دنياى خويش را آباد كرده باشيد ولى خاندان من پريشان و گردآلود و مغلوب و مظلوم واقع شده ، خون آنها ريخته شده باشد ! ! اى مردم ! از خدا پروا نماييد . . . و حرمت خاندان مرا رعايت نماييد .6 . اگر واقعا عمر و پسرش به حرفى كه زده اند ملتزم باشند ، لازمه اش آن است كه خلفا دنياپرست بوده اند كه خلافت را پذيرفته و براى رسيدن به آن تلاش نموده اند ! آيا چنين كسانى لياقت پيشوايى مردم را دارند ؟ !
ص: 182
در پاسخ كسانى كه گويند خروج حضرت صرفا براى تشكيل حكومت بوده ، و آگاهى حضرت از شهادتش را انكار مى كنند مى گوييم :
اگر منكر دانش الهى حضرت شويد ، و روايات بى شمارى را كه در اين زمينه - عموما يا خصوصا - وارد شده ناديده بگيريد ، آيا از فراست آن حضرت مى توانيد صرف نظر كنيد ؟ !
بدون شك «المؤمن ينظر بنور اللّه» ، خداوند اهل ايمان را از بصيرت ، فراست و بينش خاصّى برخوردار نموده كه ديگران از آن بى بهره اند و بنابر فرمايش حضرت ثامن الحجج عليه السلام همه آن فراستى كه در اهل ايمان وجود دارد يكجا در حجت خدا جمع شده است .(1)
حال چگونه مى توان پذيرفت كه همه كسانى كه سيدالشهدا عليه السلام را از رفتن به كوفه نهى كردند و به صراحت نيرنگ و غدر كوفيان را متذكر شدند ، در فراست و آينده نگرى از آن حضرت برتر بوده اند ؟ !
مگر نفرموده اند كه : مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود ؟ !(2)
آيا سيدالشهدا عليه السلام رفتار كوفيان با اميرمؤمنان و امام مجتبى عليهماالسلام را فراموش كرده بود ؟ !
ص: 183
چگونه مى توان پذيرفت كه پس از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام وروشن شدن وضعيت كوفه باز هم حضرت حركت خويش را به قصد تشكيل
حكومت در كوفه ادامه داد ؟ !
ص: 184
اشكالى كه از دير زمان ذهن برخى را مشغول كرده آن است كه اگر امام حسين عليه السلام آگاه بود كه سرانجامِ اين سفر كشته شدن است ، چگونه روا بود كه بر آن اقدام نمايد ؟ ! آيا اين از مصاديق «القاء نفس در تهلكه» - يعنى خود را به هلاكت و نابودى انداختن - نيست ؟
در پاسخ به اين اشكال ، مطالبى گفته شده كه به اختصار به چند مطلب اشاره مى شود .
1 . اين آگاهى كه از راه عادى و متعارف نيست و از علوم موهبتى الهى به شمار مى رود ، مانع از تكاليف ظاهرى نيست . يعنى اهل بيت عليهم السلام در احكامى كه با ديگران مشترك هستند مانند وجوب حفظ نفس ، مأمور به رعايت وظيفه به لحاظ علم ظاهرى - كه ناشى از اسباب متعارف و عادى است - هستند ، نه دانش مافوق بشرى كه از جانب خداوند بر آنها افاضه مى گردد .
اين مطلب مختار جمعى از اعلام است ، مرحوم نمازى شاهرودى در تأييد اين نظريه - كه علامه مجلسى نيز آن را پذيرفته - شواهد متعددى از روايات اقامه كرده كه مناسب است مراجعه شود .(1)
تذكر مى دهيم كه اين پاسخ مربوط به كسانى است كه اشكالشان از ناحيه علم موهبتى الهى و دانش فوق بشرى معصومين عليهم السلام است ، ولى پاسخ هاى بعدى اشكال از ناحيه آگاهى حاصل از طريق عادى و متعارف را هم شامل مى شود .
ص: 185
2 . چون از جانب خدا براى حضرت دستور خاص آمده بود كه به اين كاراقدام نمايد ، با اين كه مى دانست شهيد مى شود ولى باز هم امتثال لازم بوده است ، چون فرمان مخصوص از جانب خداوند داشته ، پس اگر چه «القاء نفس در تهلكه» حرام است ولى در مواردى كه خود شارع آن را تجويز نموده يا بدان امر فرمايد اشكال ندارد ، مانند كسى كه در جهاد يا دفاع در برابر دشمن قرار گرفته و گاهى يقين به كشته شدن دارد ولى عمل او از مصاديق «القاء فى التهلكه» نيست بلكه پايدارى و ايستادگى تا آخرين نفس بر او لازم و واجب است چون خود شارع به آن امر كرده است .
علامه حلّى رحمه الله درباره اميرمؤمنان عليه السلام - كه با علم به شهادت به مسجد تشريف بردند - فرموده : امكان دارد كه تكليف آن حضرت با تكاليف ما متفاوت [ و ايشان تكليف خاصّى داشته] باشد ، پس او جان خويش را در راه خدا فدا كرده ، مانند مجاهدى كه پايدارى و استقامت در جهاد بر او واجب است حتى اگر به قتل او منتهى شود .(1)
3 . چنان كه علامه مجلسى رحمه الله فرموده ،(2) اگر حضرت - براى حفظ جانش - امان آنها را هم مى پذيرفت باز كشته مى شد ؛ چون معلوم است كسى كه زير بار بيعت يزيد نرود بايد كشته شود و امان بازيچه اى بيش نيست ، پس وقتى كه در هر حال كشته مى شود ، مرگ شرافتمندانه بر مرگ ذلّت بار ترجيح دارد .
بنابر نقل عامّه خود سيدالشهدا عليه السلام روز عاشورا به اين حقيقت اشاره فرمود .
ص: 186
هنگامى كه قيس بن اشعث به حضرت گفت : چرا حكم و فرمان عموزادگانترا نمى پذيرى ؟ ! تو از آنان جز آنچه دوست دارى نخواهى ديد . آنها كه به تو اذيتى نمى رسانند !
حضرت به او فرمود : «أنت أخو أخيك» تو برادر همان برادرت (محمد بن اشعث) هستى ، آيا مى خواهى خونخواهىِ بنى هاشم از تو بيش از خون مسلم بن عقيل باشد [ و با نيرنگِ امان مرا در چنگال آنها درآورى كه خون من لوث شود] .(1)
اين جمله اخير حضرت اشاره به جريان محمد بن اشعث است كه به حضرت مسلم عليه السلام امان داد و گفت : خودت را بى جهت به كشتن مده . . . ما نه به تو دروغ مى گوييم ، و نه مى خواهيم تو را فريب دهيم . اينها عموزادگان تو هستند نه تو را مى كشند و نه به تو ضرر و خسارتى وارد مى كنند . . . .(2)
ص: 187
با وجود آنچه گذشت آيا امكان داشته كه در جريان كربلا بداء واقع شود بدين معنا كه مردم احتمال دهند كه سيدالشهدا عليه السلام در آن مقطع زمانى خاص بر دشمن غلبه مى كند و در وقوع شهادت و بقيه وقايع تقديم و تأخيرى رُخ مى دهد ؟ !
ممكن است از روايات متعدد استظهار شود كه پاسخ مثبت است ؛ زيرا اين اخبار دلالت دارد كه پيروزى حق بر باطل در قرون نخست از هجرت مقدر شده بود ولى در صورت حصول شرايط آن و عدم بداء ، و چون شرايط تغيير كرد ، زمان فتح و ظفر نيز به تأخير افتاد . به رواياتى در اين زمينه توجه فرماييد :
127 . عن أبي جعفر عليه السلام : يا ثابت إن اللّه تبارك وتعالى قد كان وقّت هذا الأمر في السبعين فلمّا أن قُتل الحسين صلوات اللّه عليه اشتدّ غضب اللّه تعالى على أهل الأرض فأخّره إلى أربعين ومائة ، فحدّثناكم فأذعتم ، فكشفتم قناع الستر ، فلم يجعل اللّه لهذا الأمر بعد ذلك وقتا عندنا ، و «يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» .
قال أبو حمزة : فحدّثت بذلك أبا عبد اللّه عليه السلام فقال : «قد كان كذلك» .(1)
ورواه الشيخ الطوسي وزاد في أوله : عن أبي حمزة الثمالي ، قال : قلت لأبي جعفر عليه السلام : إن عليا عليه السلام كان يقول : «إلى السبعين بلاء» وكان يقول : «بعد البلاء رخاء» وقد مضت السبعون ولم نر رخاء ، فقال عليه السلام : يا ثابت . . . إلى آخر الحديث .(2)
ص: 188
قال العلامة المجلسي رحمه الله : (وقّت هذا الأمر) أي ظهور الحق وغلبته على الباطل بيد إمام من الأئمة . . . وهذه من الأمور البدائية .(1)
128 . عن أبي حمزة الثمالي ، عن أبي إسحاق السبيعي عمرو بن الحمق ، قال : دخلت على علي عليه السلام حين ضُرب الضربة بالكوفة . . . ثم قال لي : «إلى السبعين بلاء» - قالها ثلاثا - . قلت : فهل بعد البلاء رخاء ؟ فلم يجبني ، وأُغمي عليه . . .
فقلت : يا أمير المؤنين ، إنك قلت : «إلى السبعين بلاء» ، فهل بعد السبعين رخاء ؟ قال : «نعم ، وإن بعد البلاء رخاءً ، «يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ»» .(2)
چنان كه ملاحظه فرموديد در روايت 127 امام باقر عليه السلام فرمود :
خداى تبارك وتعالى اين امر - يعنى غلبه حق بر باطل - را در سال هفتاد قرار داده بود ، پس از شهادت امام حسين عليه السلام غضب خداوند بر اهل زمين شديد گرديد و آن را به تأخير انداخت ، پس از آن سنه صد و چهل براى آن مقرر شد ، ما اين مطلب را براى شما گفتيم و شما پرده درى كرده و خبر آن را منتشر نموديد لذا خدا براى آن نزد ما زمانى را مقرر نكرد . سپس حضرت آيه شريفه : «يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ» را قرائت فرمود كه خدا هر چه از مقدّرات را كه بخواهد محو مى كند ، و آنچه را بخواهد [ به جايش] ثبت مى نمايد .
ابوحمزه مى گويد : همين مطلب را خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم ،
ص: 189
حضرت آن را تأييد فرمود .
روايت 128 : سال هفتاد به عنوان سال گشايش و رفع بلا و سختى تعيينشده ولى به قيد عدم بداء .
در برخى از روايات ديگر نيز تصريح شده كه : فرج و گشايش و غلبه حق بر باطل در زمان هاى قبل مقدّر شده بود ولى بعضى از اعمال - مانند افشاى اسرار اهل بيت عليهم السلام - باعث تأخير آن گرديد ، مانند روايات ذيل :
129 . عن إسحاق بن عمار ، قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول :
قد كان لهذا الأمر وقت ، وكان في سنة أربعين ومائة فحُدّثتم به ، وأذعتموه فأخّره اللّه عزّ وجلّ .(1)
130 . وروى عنه عليه السلام أيضا :
يا أبا إسحاق ، إن هذا الأمر قد أُخّر مرتين .(2)
131 . عن أبي بصير ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال : قلت : ما لهذا الأمر أمد ينتهي إليه ، نريح أبداننا ؟ قال :
بلى ولكنكم أذعتم فأخّره اللّه .(3)
132 . وعنه، قال : قلت له عليه السلام : ألهذا الأمر أمدٌ [ أمر] تريح إليه أبداننا وننتهي إليه ؟
قال عليه السلام : بلى ولكنّكم أذعتم فزاد اللّه فيه .(4)
ص: 190
133 . عن عثمان النوا ، قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول :
كان هذا الأمر فيّ ، فأخّره اللّه ، ويفعل بعد في ذريتي ما يشاء .(1)
134 . وقال عليه السلام - في ضمن حديث - :
يا ابن النعمان ! إن العالم لا يقدر أن يخبرك بكل ما يعلم ؛ لأنه سرّاللّه . . . فلا تعجلوا ، فواللّه لقد قرب هذا الأمر ثلاث مرّات فأذعتموه ، فأخّره اللّه .(2)
قال العلاّمة السيد محمدتقي الموسوي الأصفهاني - بعد نقل بعض الروايات الماضية - : الظاهر من هذه الأحاديث أن ظهور دولة الحق ، وغلبة الأئمة وشيعتهم ، واستيلاءهم على أهل الباطل ، وبسطهم العدل في الدنيا كانت مقدّرة في السبعين بشرط اتفاق الناس على نصرة الحسين عليه السلام فإن ذلك كان تكليفا على عامّتهم ، كما ورد في أحاديث سنذكر بعضها إن شاء اللّه تعالى(3) فلمّا فسقوا عن أمر ربهم ، وقعدوا عن نصرة وليهم ، اشتدّ غضب اللّه
ص: 191
تعالى عليهم فأخّر نجاتهم واستخلاصهم من أيدي أعدائهم ، وبسط العدل فيهم ، إلى أربعين ومائة سنة ، وهذا يوافق زمن الصادق عليه السلام كما صرّح به في الرواية الثالثة ،(1) فلمّا خالف الشيعة أمر الأئمة في كتمان أسرارهم ، وأذاعوا ما أمروا بكتمانه وستره - وكان هذا كفرانا لما أنعم اللّه به عليهم - جازاهم اللّه تعالى بتأخير نجاتهم وخلاصهم كما نطق به الحديث ، قال اللّه عزّوجلّ : «ذلِكَ جَزَيْنَاهُم بِمَا كَفَرُوا وَهَلْنُجَازِي إِلاَّ الْكَفُورَ» .(2)
علامه موسوى اصفهانى صاحب كتاب شريف مكيال المكارم مى فرمايد : از اين روايات معلوم مى شود كه ظهور دولت حق و غالب شدن امامان معصوم عليهم السلام و پيروانشان بر اهل باطل و گسترش عدالت در گيتى در سال هفتاد مقدر شده بود ولى مشروط به آن كه مردم - به اتفاق - سيدالشهدا عليه السلام را يارى مى كردند و اين تكليف همه مردم بوده ، چنان كه در برخى از روايات آمده است . وقتى مردم از فرمان پروردگار سرپيچى كردند و از يارى حجت خدا دست كشيدند ، خداوند به شدّت بر آنان غضب كرد ، و نجات آنان از دست دشمن و گسترش عدالت تا سال صد و چهل هجرى - كه زمان امام صادق عليه السلام باشد - تأخير افتاد . پس از آن نيز شيعيان با دستور آن بزرگواران مخالفت كرده و اسرار آنان را فاش نمودند . اين كفران نعمت بود ، لذا خدا آنها را مجازات كرده و نجات آنان تأخير افتاد .
سپس ايشان به روايات متعدد كه دلالت دارد تكليف همه مردم يارى
ص: 192
سيدالشهدا عليه السلام بوده اشاره مى كند و يكى از آن روايات را - به سندى كه نهايت اعتبار آن به تصريح علماى رجال ثابت است - از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه درباره آيه شريفه : «فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ»(1) فرمود :
قتال بر امام حسين عليه السلام واجب بود ، و وظيفه همه مردم روى زمين نيز آن بود كه آن حضرت را يارى نمايند .
محقق دربندى رحمه الله نيز اشاره اى به بداء كرده ولى در اين زمينه بحث نكرده است ،(2) آنچه از ايشان يافت شد اكتفا به اين مطلب است كه برخى ازاصحاب براى عدم شركت در كربلا عذر آوردند كه : اسامى اصحاب سيدالشهدا عليه السلام و شهداى كربلا از قبل معلوم بود و كم و زياد نمى شد .
ايشان در ردّ مطلب آنها فرموده :
ان ما عليه أهل بيت العصمة وشيعتهم من القول بالبداء والمحو والإثبات كان يحكم بلزوم مسارعة الناس إلى نصرتهم ووجوب مجاهدتهم بين يديه .(3)
يعنى مكتب اهل بيت عليهم السلام و شيعه در اعتقاد به بداء و محو و اثبات ، اقتضاى آن دارد كه يارى و جهاد در ركاب سيدالشهدا عليه السلام بر مردم واجب بوده است .
در روايات مى خوانيم :
ص: 193
«ما عُبد اللّه بشيء مثل البداء» و «ما عُظّم اللّه بمثل البداء» .(1) يعنى : خداى تعالى به چيزى مانند بداء [ يعنى اعتقاد و مشى بر طبق آن] بندگى و عبادت و تعظيم نشده است .
مى توان گفت : از جمله مصاديق اين «بندگى و تعظيم در برابر خداوند» آن است كه گاهى كسى با خبر غيبى پيامبران عليهم السلام و . . . از آينده مطلع مى شود . نبايد اين آگاهى باعث تأثير نامطلوب در انجام وظيفه شود . شايد آنچه او دانسته مشروط به عدم بداء بوده و مطلب با تحول شرايط قابل تغيير باشد . پس كسانىهم كه به نحوى از آينده اطلاع دارند بايد بر طبق ظاهر مشى نمايند .
مثلاً آموزگارى كه در كار خويش تجربه كافى دارد و روزهاى اول سالِ تحصيلى آينده محصلين را به فراست مى داند ، آيا صحيح و معقول است كه از سعى و كوشش در تعليم افرادى كه مى داند مردود مى شوند ، امتناع كند ؟ !
خداى تبارك و تعالى مى داند كه فرعون از گمراهى و كفرش دست برنمى دارد ولى چنان كه آيه شريفه : «فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى»(2) دلالت مى كند ، به حضرت موسى و هارون عليهماالسلام سفارش مى كند كه با او گفتارى نرم داشته باشيد شايد متذكر شده يا خشيتى در او يافت شود . و آن دو بزرگوار هم بر حسب همين ظاهر مشى نمودند .
بنابر روايات فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آينده امت را مى دانست و به مناسبت هاى مختلف براى خواص ، و گاهى به صورت عمومى آن را بيان نموده بود ، با
ص: 194
آن كه حضرت مى دانست خلافت غصب مى شود و اميرمؤمنان عليه السلام روى كار نمى آيد ولى مشى بر ظاهر نموده ، از سفارش هاى مؤكد و توصيه هاى لازم دست برنمى دارد و سعى در اجراى برنامه هايى دارد كه به حسب ظاهر باعث روى كار آمدن حضرت شود . و خود اميرمؤمنان عليه السلام هم با اين كه مى داند امت او را نمى پذيرد ولى دست از اتمام حجت و حتى استنصار و طلب يارى از مهاجرين و انصار برنمى دارد .
اميرمؤمنان عليه السلام به ابن ملجم فرمود :
ألم أكن شفيقا عليك . . . وأحسنت إليك . . . وقد كنت أعلم أنك قاتلي ولكن رجوت بذلك . . . وعلّ أن ترجع عن غيّك .(1)يعنى : من مى دانستم كه تو قاتل من هستى ، ولى دلسوز تو بودم و به تو نيكى كردم به اميد آن كه . . . و شايد از گمراهى خويش باز گردى .
نتيجه آن كه دانستن آينده موجب نمى شود كه انسان دست روى دست بگذارد و از انجام وظيفه و كوشش در راه تكليف الهى خوددارى نمايد .
نمى شود گفت : يا رسول اللّه ! شما كه از حال امت خبر داشتى ، ديگر لزومى نداشت براى اسامه لشكرى تشكيل دهى و ابوبكر و عمر را با او همراه كنى ! يا تصور شود قلم و كاغذ خواستن براى نوشتن مكتوبى كه آينده امت را تضمين كرده و آنان را از گمراهى نجات دهد وجهى نداشت .
و نمى توان به اميرمؤمنان عليه السلام گفت : چرا از بيعت امتناع كردى كه آن همه مصائب پيش آيد ؟ !
ص: 195
نظير اين مطلب درباره سيدالشهدا عليه السلام نيز جارى است ، با آن كه حضرت آينده را مى داند ولى اين آگاهى مانع از انجام وظيفه نمى شود و بايستى به دعوت كوفيان و نامه آنها پاسخ دهد . وظيفه همه مردم هم حضور در ركاب آن حضرت بود ، با آن كه از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شنيده بودند كه حضرت به شهادت مى رسد و حكومتى تشكيل نخواهد داد ، ولى اين آگاهى مانع از اداى تكليف نيست ،(1)
همچنان كه سلمان و ابوذر و مقداد مى دانستند كه اميرمؤمنان عليه السلام روى كارنخواهد آمد و حق حضرت غصب مى شود ولى اين آگاهى آنان مانع از يارى اميرمؤمنان عليه السلام و تخلف از بيعت با ابوبكر نشد .(2)
براى سيدالشهدا عليه السلام هم آينده كاملاً روشن بود ولى معلوم است كه هر مطلبى كه حضرت به دانش الهى مى داند لازم و بلكه در مواردى صحيح نيست كه بخواهد مطرح كند .(3)
ص: 196
اگر از اول به همه مى فرمود كه كوفيان پيمان شكنى مى كنند و ما را تنها مى گذارند ، آيا اين كار نقض غرض محسوب نمى شد ؟ ! آيا اين خود بهانه به دست دشمن نمى داد ؟ ! پس مطلبى كه افراد عادى به راحتى از قرائن آن را به دست آورده بودند و حضرت هم از جدّش شنيده بود و به دانش الهى مى دانست صلاح نبود كه از ابتدا به صورت جزم و يقين بيان شود ، بلكه مصلحت آن بود كه امام عليه السلام بر حسب ظاهر مشى نمايد و گاهى به نقض عهد آنان نيز اشاره داشته باشد .
ممكن است برخى از كلماتى كه از خود سيدالشهدا عليه السلام نقل شده اشاره يا اشعارى به بداء داشته باشد ، مانند رواياتى كه در ادامه مى آيد :
135 . قال مولانا الحسين عليه السلام لنفر من أهل الكوفة - بعد ملاقات الحرّ - :
أما واللّه إني لأرجو أن يكون خيرا ما أراد اللّه بنا قُتلنا أم ظفرنا .(1)
136 . وقال عليه السلام لعبيداللّه بن الحرّ الجعفي :
وأدعوك إلى نصرتنا أهل البيت ، فإن أُعطينا حقّنا حمدنا اللّه على ذلك
ص: 197
وقبلناه، وإن مُنعنا حقّنا ورُكبنا بالظلم كنت من أعواني على طلب الحق.(1)
* در روايت شماره 152 خواهد آمد كه حضرت در پاسخ فرزدق فرمود :
صدقت ، «لِلّهِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ»(2) ، وكل يوم ربّنا هُوَ فِي شَأْنٍ ،(3) إن نزل القضاء بما نحبّ فنحمد اللّه على نعمائه ، وهو المستعان على أداء الشكر ، وإن حال القضاء دون الرجاء فلم يبعد من كان الحق نيته والتقوى سيرته [ سريرته] .
* و در روايت 174 فرمود : فإن تممتم على بيعتكم تصيبوا رشدكم ، . . . وإن لم تفعلوا ونقضتم عهدكم ، وخلعتم بيعتي من أعناقكم ، فلعمري ما هي لكم بنُكر .
* و در روايت 175 فرمود : فإن وفيتم لي ببيعتكم فقد أصبتم حظّكم ورشدكم . . . وإن لم تفعلوا ونقضتم عهودكم وخلعتم بيعتكم فلعمري ماهي منكم بنكر .
* و در روايت 194 فرمود : فإن يدفع اللّه عنّا فقديما ما أنعم علينا وكفى ، وإن يكن ما لابدّ منه ففوز وشهادة .
* و بنابر روايت 195 فرمود : ولا ندري علامَ تنصرف بنا وبهم الأُمور في عاقبة .
* و در روايت 251 - خطاب به اهل بصره - فرمود : فإن تجيبوا دعوتي ، وتطيعوا أمري ، أهدكم سبيل الرشاد .
ص: 198
روايت 135 : اميدوارم اراده خدا براى ما نيك باشد ، كشته شويم يا ظفر يابيم .
روايت 136 : حضرت به عبيداللّه بن حرّ جُعفى فرمود : تو را به يارى خاندانم دعوت مى كنم ، اگر حق ما بازگردانده شود سپاسگزار خداييم و مى پذيريم ؛ و اگر آن را از ما دريغ داشته و به ما ستم شود تو از ياران من در طلب حق بوده اى .
و در روايت 152 خواهد آمد كه : اگر قضاى الهى مطابق ميل ما بود ، خدا را بر نعمت هايش سپاس گزاريم و از او بر شكرگزارى يارى مى جوييم ؛ و اگر قضا بر خلاف اميد ما باشد ، باز كسى كه نيت درست داشته و روش [ باطن] او تقوا باشد ، از حق و حقيقت فاصله نگرفته است .
روايت 174 - 175 : اگر به بيعت و پيمان خوش وفادار باشيد به بهره خويش دست يافته و هدايت شده ايد ؛ و اگر خلاف آن عمل نموده و پيمان شكنى كنيد ، به جانم سوگند كه از شما هيچ بعيد نيست .
روايت 194 : اگر خدا بلا را از ما دور نمايد كه ما را كفايت نموده و هميشه مشمول نعمت هاى او بوده و هستيم و اگر پيش آمدى رخ دهد كه چاره اى از آن نباشد باز رستگارى و شهادت است .
روايت 195 : نمى دانم عاقبت كار ما و آنان به چه خواهد انجاميد ؟ !
روايت 251 : اگر به دعوت من پاسخ مثبت دهيد و از دستورم پيروى كنيد ، من شما را به راه راست و درست هدايت خواهم نمود .
* * *
ص: 199
ظاهرا روايات گذشته بر چند قسم است :
1 . رواياتى كه دلالت دارد حضرت از آينده اين سفر آگاه بوده است .
2 . رواياتى كه حاكى از ترديد در عاقبت كار است (مانند روايات شماره : 135 - 136 ، 174 - 175 ، 194 ، 251) و يا اظهار بى اطلاعى از آن مى كند (مانند روايت شماره : 195) .(1)
3 . برخى از روايات عملكرد حضرت را به نحوى بيان مى كند كه از آن ها بى اطلاعى از سرانجام كار فهميده مى شود ، مانند : فرستادن حضرت مسلم عليه السلام براى ارزيابى موقعيت كوفيان ، فرستادن قيس ، رواياتى كه در مورد انتخاب كوفه ، تصميم يا درخواست انصراف و . . . آمده است .
4 . بيان هر دو طرف قضيه - شهادت يا غلبه بر دشمن - و ذكر آيات مربوط به بحث بداء (روايت شماره : 152) .(2)
5 . روايت حاكى از تحقق بداء به جهت شهادت سيدالشهدا عليه السلام بالخصوص (روايت شماره : 127) يا بداء به صورت مطلق (روايات شماره : 128 - 134) .
گروه 4 (روايت شماره : 152) به جهت احتمال بداء و روايات گروه 5 به جهت بيان وقوع بداء ، مى تواند شاهد جمع براى سه گروه اول روايات باشد ، به اين بيان كه روايات گروه اول با قطع نظر از بداء ايراد شده ولى روايات گروه
ص: 200
2 و 3 با توجه به بداء - يعنى با عنايت به «لوح محو و اثبات» - بوده لذا امام عليه السلام اظهار ترديد يا عدم اطلاع نموده و يا بر حسب ظاهر مشى فرموده اند ؛ زيرا به لحاظ «لوح محو و اثبات» آگاهى حضرت مشروط به عدم بداست و خداوند شرط كرده كه آنچه را كه بخواهد مقدّم يا مؤخر مى سازد .(1)
ص: 201
ص: 202
سيدالشهدا عليه السلام در مورد امتناع از بيعت با يزيد به افراد متعدد مطالبى فرموده كه برخى آن را عامل حركت حضرت پنداشته اند . به چند روايت در اين زمينه توجه فرماييد :
137 . قال مولانا الحسين عليه السلام لمحمد بن الحنفية :
يا أخي ، واللّه لو لم يكن [ في الدنيا] ملجأ ولا مأوى لما بايعتُ يزيد بن معاوية .(1)
138 . عن عمر بن علي بن أبي طالب عليهماالسلام ، قال : لمّا امتنع أخي الحسين عليه السلام عن البيعة ليزيد بالمدينة دخلت عليه فوجدته خاليا ، فقلت له : جعلت فداك يا أبا عبد اللّه ! حدّثني أخوك أبو محمد الحسن عن أبيه عليهماالسلام ، ثم سبقني الدمعة ، وعلا شهيقي ، فضمّني إليه ، وقال : «حدّثك أني مقتول» ؟ فقلت : حوشيت يا ابن رسول اللّه !
فقال : «سألتك بحق أبيك ، بقتلي خبّرك» ؟ فقلت : نعم ، فلو لا ناولت وبايعت ؟ !
ص: 203
فقال : حدّثني أبي أن رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم أخبره بقتله وقتلي ، وأن تربتي تكون بقرب تربته ، فتظنّ أنك علمت ما لم أعلمه ، وأنه لا أُعطي الدنية مننفسي أبدا ، ولتلقينّ فاطمة أباها شاكية ما لقيت ذرّيتها من أُمّته ، ولا يدخل الجنة أحد آذاها في ذرّيتها . . . .(1)
139 . وعنه عليه السلام - في جواب عتبة بن أبي سفيان(2) - :
قد علمتَ أنا أهل بيت الكرامة ، ومعدن الرسالة ، وأعلام الحق الذي أودعه اللّه عزّ وجلّ قلوبنا ، وأنطق به ألسنتنا ، فنطقتْ بإذن اللّه عزّ وجلّ ، ولقد سمعت جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول : «ان الخلافة محرّمة على ولد أبيسفيان» ، وكيف أُبايع أهل بيت قد قال فيهم رسول اللّه صلى الله عليه و آله هذا ؟ !
فلمّا سمع عتبة ذلك دعا الكاتب وكتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إلى عبد اللّه يزيد أمير المؤنين ، من عتبة بن أبي سفيان : أمّا بعد ؛ فإن الحسين بن علي ليس يرى لك خلافة ولا بيعة ، فرأيك في أمره ، والسلام .
فلمّا ورد الكتاب على يزيد لعنه اللّه كتب الجواب إلى عتبة : أمّا بعد ؛ فإذا أتاك كتابي هذا فعجّل عليّ بجوابه ، وبيّن لي في كتابك كل من في طاعتي أو خرج عنها ، وليكن مع الجواب رأس الحسين بن علي .
فبلغ ذلك الحسين عليه السلام ، فهمّ بالخروج من أرض الحجاز إلى أرض العراق .(3)
ص: 204
140 . وقال ابن أعثم : أقبل الحسين عليه السلام على الوليد بن عتبة ، وقال :
. . . إنا أهل بيت النبوة ، ومعدن الرسالة ، ومختلف الملائكة ، ومحلّ الرحمة ، وبنا فتح اللّه ، وبنا ختم ، ويزيد رجل فاسق ، شارب خمر ، قاتل النفس المحرّمة ، معلن بالفسق ، مثلي لا يبايع لمثله .(1)
141 . وفي رواية السيد قدس سره : قال مروان : إني آمرك ببيعة يزيد أمير المؤنين ؛ فإنه خير لك في دينك ودنياك .
فقال الحسين عليه السلام : «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، وعلى الإسلام السلام ؛ إذ قد بليت الأُمّة براع مثل يزيد ، ولقد سمعت جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول : «الخلافة محرّمة على آل أبي سفيان» .(2)
142 . وزاد ابن أعثم الكوفي : ثم أقبل الحسين عليه السلام على مروان ، وقال :
ويحك ! أتأمرني ببيعة يزيد وهو رجل فاسق ! . . . ثم قال : إليك عنّي يا عدو اللّه ! فإنا أهل بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ، والحقّ فينا ، وبالحق تنطق ألسنتنا ، وقد سمعت رسول صلى الله عليه و آله وسلم يقول : «الخلافة محرّمة على آل أبي سفيان وعلى الطلقاء [ و]أبناء الطلقاء ، فإذا رأيتم معاوية على منبري فافقروا بطنه» فواللّه لقد رآه أهل المدينة على منبر جدّي فلم يفعلوا ما أُمروا به ، قاتلهم اللّه بابنه يزيد ! زاده اللّه في النار عذابا .
قال : فغضب مروان بن الحكم . . . .(3)
ص: 205
143 . وقال : قال له ابن الزبير : . . . فما ترى أن تصنع إن دعيت إلى بيعة يزيد . . . ؟
قال : أصنع أني لا أبايع له أبدا ؛ لأن الأمر إنما كان لي من بعد أخي الحسن ، فصنع معاوية ما صنع ، وحلف لأخي الحسن أنه لا يجعل الخلافة لأحد من بعده من ولده ، وأن يردّها إليّ إن كنتُ حيّا ، فإن كان معاوية قد خرج من دنياه ولم يف لي ولا لأخي الحسن بما كان ضمن ، فقد - واللّه - أتانا ما لا قوام لنا به ، انظر أبا بكر أني أُبايع ليزيد ويزيدرجل فاسق ، معلن الفسق ، يشرب الخمر ، ويلعب بالكلاب والفهود ، ويبغض بقية آل الرسول ؟ ! لا واللّه لا يكون ذلك أبدا .(1)
* قبلاً در روايت شماره 120 - 121 گذشت كه : فقال عليه السلام - في جواب الحرّ - : سأمضي وما بالموت عار على الفتى ... إلى قوله : كفى بك ذلاًّ أن تعيش وترغما .
* و در روايت شماره 81 گذشت كه : ولمّا كثروا عليه ، أنشد أبيات أخي الأوس : سأمضي وما بالموت عار على الفتى ... إلى آخر الأبيات .
روايت 137 : من در هيچ شرايطى حاضر به بيعت با يزيد نيستم .
روايت 138 : من هيچ گاه پستى و ذلت را نمى پذيرم .
روايت 139 : هنگامى كه جدّم بفرمايد : «خلافت بر فرزندان ابوسفيان حرام است» چگونه ممكن است من با آنها بيعت كنم ؟ !
در روايات : 141 - 142 اين مطلب تكرار شده است .
ص: 206
روايت 140 : ما خاندان نبوت و رسالت و . . . هستيم و يزيد شخصى فاسق ، مشروب خوار و . . . است ، كسى مثل من با كسى مانند او بيعت نخواهد كرد .
مشابه اين مطلب در روايات : 142 - 143 نيز آمده است .
روايت 141 : در پاسخ مروان - كه گفت : با يزيد بيعت كن كه براى دين و دنياى تو بهتر است - از روى ناراحتى فرمود :
«إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» بايد با اسلام خداحافظى كرد [ و فاتحه اسلام را خواند ]كه امت دچار فرمانروايى چون يزيد شود .و قبلاً در روايت 120 - 121 گذشت كه در پاسخ حرّ فرمود : مرا از مرگ مى ترسانى ؟ ! سپس اشعارى خواند كه در ضمن آن آمده : «كفى بك ذلاًّ أن تعيش وترغما» يعنى : مرگ بر جوانمرد عار نيست ، خوارى آن است كه با ذلت زندگى كنى .
و در روايت 81 : همين اشعار در پاسخ اهل مكه از حضرت نقل شد .
ص: 207
شايد تصور شود كه جمله : «و على الاسلام . . .» نيز از علل و اسباب خروج حضرت شمرده شود ، بدين شرح كه : چون كسى مانند يزيد سر كار آمده و خلافت را به دست گرفته ، بايد با او جنگيد و مبارزه كرد .
ولى دقت در متن روايت حاكى از آن است كه حضرت اين كلام را در مقام بيان «علت نپذيرفتن بيعت با يزيد» فرمود ، يعنى حضرت حاضر نيست به هيچ وجه او را به رسميت بشناسد . نه اين كه بفرمايند : چون كسى مانند يزيد سر كار آمده است ، من مى خواهم با او مبارزه كنم ؛ زيرا :
اولاً : اين كلام در پاسخ مروان گفته شده كه اظهار داشت : مصلحت آن است كه با يزيد بيعت نمايى .
و ثانيا : دنباله كلام حضرت كه «الخلافة محرّمة على آل أبي سفيان» بيانگر آن است كه هيچ يك از فرزندان ابوسفيان نبايد خلافت را به عهده گيرند ، چه معاويه چه يزيد چه فرزندان او ، پس اگر اين كلام حاكى از انگيزه حركت حضرت باشد و دليل مبارزه شمرده شود ، بايستى سيدالشهدا عليه السلام با معاويه هم مبارزه مى كرد به اين دليل كه «الخلافة محرّمة . . .» و همچنين امام سجاد و بقيه معصومين عليهم السلام بايد به همين دليل با يزيد و فرزندانش مبارزه مى كردند .
دو مطلب ياد شده در مورد جمله : «لا أُعطي الدنية من نفسي أبدا . يعنى : من هيچ گاه پستى و ذلت را نمى پذيرم» نيز جارى است . بدين معنا كه اين جمله :
اولاً : در مورد نپذيرفتن بيعت با يزيد گفته شده است .
ص: 208
و ثانيا : اگر اين كلام حاكى از علت مبارزه باشد ، بايد سيدالشهدا عليه السلام قبلاً بامعاويه هم مبارزه مى كرد و همچنين امام سجاد و بقيه معصومين عليهم السلام بايد با يزيد و فرزندانش مبارزه مى كردند .
ص: 209
با توجه به فرمايش سيدالشهدا عليه السلام : «الخلافة محرّمة على آل أبي سفيان» اين سؤال پيش مى آيد كه : چرا آن حضرت در دوران خلافت غاصبانه معاويه - وهمچنين امامان پس از آن حضرت عليهم السلام در برابر خلفاى ديگر - سكوت اختيار كرده بودند ؟
در پاسخ مى گوييم : چنان كه در بخش اول به تفصيل بيان شد : امامان عليهم السلام دست به كارى نمى زنند مگر به دستور خدا ؛ و برنامه دوران امامت هر يك از آن بزرگواران از جانب خداى تعالى تعيين و توسط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به آنان ابلاغ شده است . به جز حضرت مهدى عجّل اللّه فرجه الشريف بقيه آنان به اكراه با طاغوت زمان خويش بيعت كرده(1) و از مبارزه با آنها خوددارى نموده اند .(2)
ص: 210
گذشته از آن با توجه به شرايط زمان هر يك از معصومين عليهم السلام معلوم مى شود كه موقعيت مناسب نيز براى مبارزه آن بزرگواران فراهم نشده بود ، چنان كه درگذشته از آن با توجه به شرايط زمان هر يك از معصومين عليهم السلام معلوم مى شود كه موقعيت مناسب نيز براى مبارزه آن بزرگواران فراهم نشده بود ، چنان كه درروايات متعدد آمده است كه به درخواست مبارزه پاسخ منفى داده و يا تصريح فرموده اند كه فعلاً شرايط موجود نيست .(1)
بنابر نقل عامّه ، عده اى در زمان معاويه به امام حسين عليه السلام نامه نوشته و از آن حضرت خواستند كه با معاويه مبارزه نمايد ، حضرت امتناع فرمود و از آنها خواست كه تا معاويه زنده است دست نگه دارند .(2) در اين زمينه مطالبى به معاويه گزارش شده بود لذا به امام حسين عليه السلام نوشت : خبرهايى درباره تو به من رسيده . . . سزاوار است كه به عهد خويش وفادار باشى ، و حضرت در ضمن پاسخ به او نوشتند : من تصميم مبارزه و مخالفت با تو را ندارم .(3)
ص: 211
ص: 212
پس از آن كه امام حسين عليه السلام از بيعت امتناع نمود ، ماندن در مدينه ديگر به صلاح ايشان نبود ، خطر جدّى حضرت را تهديد مى كرد و مجبور بود براى حفظ جان خويش از مدينه خارج شود .
اين ظاهر قضيه بود ، اما باطن آن مربوط مى شود به آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در حال حيات فرموده بود كه : من در عالم رؤيا به او دستور مى دهم از مدينه خارج شود .
گر چه از پسر عمر نقل شده كه به حضرت مى گفت : اگر مى خواهى در مدينه بمان و با يزيد هم بيعت نكن ولى از سخنان سيدالشهدا عليه السلام روشن است كه آنها يا حضرت را مجبور به بيعت مى كردند و يا او را به قتل مى رساندند و چون حضرت حاضر به بيعت نبود ، چاره اى جز خروج از مدينه نداشت .
پس از آن كه حضرت به مكه آمد و چند ماه در آنجا ماند ، پيشنهاد افرادى
ص: 213
چون محمد بن حنيفه و ابن عباس اين بود كه حضرت در مكه بماند . اينان تصور مى كردند كه مردم هيچ كس را با امام عليه السلام برابر نمى دانند و ماندن در مكه باعث حفظ احترام آن حضرت مى شود . لذا پس از مدتى ايشان مى تواند در فرصت مناسب افرادى را براى دعوت از مردم به بلاد مختلف بفرستد و بعد از تحقق شرايط ، كار خود را شروع نمايد .
آنها هيچ اطلاعى از توطئه دشمنان نداشتند ، حضرت مى دانست كه نقشه دشمن آن است كه او را هنگام مناسك حج به قتل برساند لذا براى حفظ جان خويش و همچنين محفوظ ماندن حرمت خانه خدا از مكه خارج شد ؛ زيرا نمى خواست با ريختن خونش هتك حرمت حرم شود .(1) اينجا نيز پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در رؤيا به آن حضرت دستور داد كه از مكه خارج شود .
در ادامه احاديث خروج از مدينه و سپس خروج از مكه را مرور مى كنيم .
ص: 214
144 . قال العلاّمة ابن شهرآشوب المازندراني رحمه الله : فخرج ليلة الثالث من شعبان ، سنة ستين ، وهو يقرأ : «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ» .(1)
145 . وقال الشيخ المفيد قدس سره : فسار الحسين عليه السلام إلى مكة وهو يقرأ : «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ» .
ولزم الطريق الأعظم ، فقال له أهل بيته : لو تنكبت الطريق الأعظم كما فعل ابن الزبير ؛ لئلاّ يلحقك الطلب ، فقال : «لا واللّه لا أُفارقه حتى يقضي اللّه ما هو قاضٍ» .
ولمّا دخل الحسين عليه السلام مكة كان دخوله إليها ليلة الجمعة لثلاث مضين من شعبان ، دخلها وهو يقرأ : «وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ
السَّبِيلِ» .(2)
146 . وقال السيد قدس سره : لمّا بلغ أهل الكوفة موت معاوية وأن الحسين عليه السلام بمكة ، اجتمعت الشيعة في دار سليمان بن صرد الخزاعي ، فقال لهم : . . . وهذا الحسين بن علي عليهماالسلام قد خالفه ، وصار إلى مكة هاربا من طواغيت آل أبي سفيان .(3)
147 . نقل ابن الجوزي عن مولانا أبي عبد اللّه الحسين عليه السلام أنه قيل له : ما أقدمك ؟
ص: 215
قال : «عائذا باللّه ، وبهذا البيت» .(1)
148 . وفي رواية ابن أعثم الكوفي : قال الحسين عليه السلام :يا بن عباس ! فما تقول في قوم أخرجوا ابن بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم من داره وقراره ومولده وحرم رسوله ومجاورة قبره ومولده ومسجده وموضع مهاجره ، فتركوه خائفا مرعوبا ، لا يستقرّ في قرار ، ولا يأوي في موطن ، يريدون في ذلك قتله وسفك دمه . . . ؟ !(2)
149 . وفي كتاب ابن عباس إلى يزيد : وأمّا الحسين عليه السلام ؛ فإنه لمّا نزل مكة وترك حرم جدّه ومنازل آبائه سألتُه عن مقدمه ، فأخبرني أن عمّالك بالمدينة أساؤا إليه ، وعجّلوا إليه بالكلام الفاحش ، فأقبل إلى حرم اللّه مستجيرا به . . . .(3)
* قبلاً در روايت شماره 139 گذشت كه : كتب عتبة بن أبي سفيان إلى يزيد : . . . فإن الحسين بن علي ليس يرى لك خلافة ولا بيعة . . . فلمّا ورد الكتاب على يزيد كتب إلى عتبة : فإذا أتاك كتابي هذا فعجّل عليّ بجوابه . . . وليكن مع الجواب رأس الحسين بن علي . فبلغ ذلك الحسين عليه السلام ، فهمّ بالخروج من أرض الحجاز إلى أرض العراق .
* و در روايت شماره 154 نيز خواهد آمد كه ابن عباس به يزيد نوشت : فما أنسى من الأشياء فلستُ بناسٍ اطّرادك حسينا من حرم رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم إلى حرم اللّه . . . فخرج خائفا يترقّب .
ص: 216
چنان كه در روايات 144 - 145 ملاحظه فرموديد ، قرائت آيه شريفه : «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ» - كه درباره حضرت موسى عليه السلام و خوف و هراس او از فرعونيان است - به روشنى دلالتدارد كه خطر جدّى آن حضرت را تهديد مى كرده و ناچار براى حفظ جان از مدينه خارج شده است .
روايت 148 : حضرت همين مطلب را به صراحت و مشروح به ابن عباس فرمود كه :
چه مى گويى درباره كسانى كه فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را از خانه و آشيانه و زادگاهش ، از حرم پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و . . . بيرون كرده ، آسايش و امنيت را از او سلب نموده ، مى خواهند خونش را بريزند و او را به قتل برسانند .
روايت 147 : از حضرت پرسيدند : چرا به مكه آمديد ؟ فرمود : «به خدا و خانه خدا پناهنده شدم» .
در روايات 146 ، 149 ، 154 : مطلب فوق در كلمات سليمان بن صرد در جمع كوفيان و نامه هاى ابن عباس به يزيد منعكس شده است .
و قبلاً در روايت 139 گذشت كه يزيد به حاكم مدينه نوشت : هر چه زودتر پاسخ نامه را همراه با سر بريده حسين بن على به من برسان . لذا امام حسين عليه السلام مصمّم شد كه از حجاز خارج شود .
ص: 217
اما برخى از آثار كه بر علت خروج حضرت از مكه دلالت دارد :
150 . عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال : جاء محمد بن الحنفية إلى الحسين عليه السلام في الليلة التي أراد الحسين عليه السلام الخروج في صبيحتها عن مكة ، فقال له : يا
أخي إن أهل الكوفة قد عرفت غدرهم بأبيك وأخيك ، وقد خفت أن يكون حالك كحال من مضى ، فإن رأيت أن تقيم فإنك أعزّ من بالحرم وأمنعه ، فقال : يا أخي قد خفت أن يغتالني يزيد بن معاوية بالحرم ، فأكون الذي يستباح به حرمة هذا البيت . فقال له ابن الحنفية : فإن خفت ذلك فصر إلى اليمن أو بعض نواحي البرّ ؛ فإنك أمنع الناس به ، ولا يقدر عليك أحد ، فقال : أنظر فيما قلت .
فلمّا كان السحر ارتحل الحسين عليه السلام فبلغ ذلك ابن الحنفية ، فأتاه فأخذ بزمام ناقته - وقد ركبها - فقال : يا أخي ألم تعدني النظر فيما سألتك ؟ قال : بلى ، قال : فما حداك على الخروج عاجلاً ؟ قال : أتاني رسول اللّه صلى الله عليه و آله بعدما فارقتك ، فقال : «يا حسين اخرج [ إلى العراق] فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً» .
فقال محمد بن الحنفية : «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، فما معنى حملك هؤاء النساء معك ، وأنت تخرج على مثل هذا الحال ؟ ! فقال له : قد قال صلى الله عليه و آله لي : «إن اللّه قد شاء أن يراهنّ سبايا» ، فسلّم عليه ومضى .(1)
ص: 218
151 . قال الشيخ المفيد قدس سره وغيره : ولمّا أراد الحسين عليه السلام التوجه إلى العراق ، طافبالبيت ، وسعى بين الصفا والمروة ، وأحلّ من إحرامه وجعلها عمرة ؛ لأنه لم يتمكن من تمام الحجّ مخافة أن يقبض عليه بمكة فينفذ إلى يزيد بن معاوية ، فخرج عليه السلام مبادرا بأهله وولده ومن انضمّ إليه من شيعته ، ولم يكن خبر مسلم قد بلغه لخروجه يوم خروجه .(1)
152 . قال الفرزدق : حججت بأُمّي في سنّة ستين ، فبينما أنا أسوق بعيرها حتى دخلت الحرم إذ لقيت الحسين عليه السلام خارجا من مكة معه أسيافه وتراسه ، فقلت : لمن هذا القطار ؟ فقيل : للحسين بن علي عليهماالسلام ، فأتيته ، وسلّمت عليه ، وقلت له : أعطاك اللّه سؤك وأملك فيما تحبّ ، بأبي أنت وأمي يا ابن رسول اللّه ! ما أعجلك عن الحجّ ؟ !
قال : لو لم أعجل لأُخذتُ . . . ثم قال لي : أخبرني عن الناس خلفك .
فقلت : الخبير سألت ، قلوب الناس معك وأسيافهم عليك ، والقضاء ينزل من السماء ، واللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ .
قال : صدقت «لِلّهِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ»(2) ، وكل يوم ربنا هُوَ فِي شَأْنٍ ،(3) إن نزل القضاء بما نحبّ فنحمد اللّه على نعمائه ، وهو المستعان على أداء الشكر ، وإن حال القضاء دون الرجاء فلم يبعد من كان الحق نيته والتقوى سيرته [ سريرته] .
ص: 219
فقلت له : أجل ، بلّغك اللّه ما تحبّ وكفاك ما تحذر .(1)153 . وفي رواية : ان الفرزدق قال : لقيت حسينا عليه السلام ، فقلت : بأبي أنت لو أقمت حتى يصدر الناس ، لرجوت أن يتقصّف أهل الموسم معك .
فقال : لم آمنهم يا أبا فراس .(2)
154 . كتب ابن عباس إلى يزيد : . . . فما أنسى من الأشياء فلستُ بناسٍ اطّرادك حسينا عليه السلام من حرم رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم إلى حرم اللّه ، وتسييرك إليه الرجال لتقتله [ في] الحرم ، فما زلت بذلك وعلى ذلك حتى أشخصته من مكة إلى العراق ، فخرج خائفاً يترقّب ، فزلزلت به خيلك عداوة منك للّه ولرسوله ولأهل بيته الذين أذهب اللّه عنهم الرجس وطهّرهم تطهيرا . . . فطلب إليكم الموادعة وسألكم الرجعة فاغتنمتم قلّة أنصاره واستئصال أهل بيته ، [ و]تعاونتم عليه كأنكم قتلتم أهل بيت من الترك .(3)
155 . روى الطبري عن عبد اللّه بن سليم والمذري بن المشمعل الأسديين ، قالا : خرجنا حاجّين من الكوفة حتى قدمنا مكة ، فدخلنا يوم التروية ، فإذا نحن بالحسين عليه السلام وعبد اللّه بن الزبير قائمين عند ارتفاع الضحى فيما بين الحِجر والباب ،
ص: 220
قالا : فتقرّبنا منهما ، فسمعنا ابن الزبير وهو يقول للحسين عليه السلام : إن شئت أن تقيم أقمتَ فولّيت هذا الأمر ، فآزرناك وساعدناك ، ونصحنا لك وبايعناك .
فقال له الحسين عليه السلام : إن أبي حدّثني أن بها كبشا يستحلّ حرمتها ، فماأُحبّ أن أكون أنا ذلك الكبش .
فقال له ابن الزبير : فأقم إن شئت وتولّيني أنا الأمر فتطاع ولا تعصى .
فقال : «وما أُريد هذا أيضا» . قالا : ثم إنهما أخفيا كلامهما دوننا . . . .(1)
156 . قال العلامة المجلسي قدس سره : ولقد رأيت في بعض الكتب المعتبرة : أن يزيد أنفذ عمرو بن سعيد بن العاص في عسكر عظيم ، وولاّه أمر الموسم ، وأمّره على الحاجّ كلّهم ، وكان قد أوصاه بقبض الحسين عليه السلام سرّا ، وإن لم يتمكن منه بقتله غيلة . ثم إنه دسّ مع الحاجّ في تلك السنة ثلاثين رجلاً من شياطين بني أُمية ، وأمرهم بقتل الحسين عليه السلام على أيّ حال اتفق ، فلمّا علم الحسين عليه السلام بذلك حلّ من إحرام الحجّ ، وجعلها عمرة مفردة .(2)
157 . روى معمّر بن المثنى في مقتل الحسين عليه السلام ، فقال : فلمّا كان يوم التروية قدم عمر بن سعد بن أبي وقاص(3) إلى مكة في جند كثيف قد أمره يزيد أن يناجز الحسين عليه السلام القتال إن هو ناجزه أو يقاتله إن قدر عليه ، فخرج الحسين عليه السلام يوم التروية .(4)
ص: 221
158 . وقال عليه السلام : لئن أُقتل بمكان كذا وكذا أحبّ إليّ أن تستحلّ بي ،(1) يعني مكة .
* قبلاً در روايت شماره 66 گذشت كه حضرت فرمود : إن بني أمية . . . طلبوا دمي فهربت .* و در روايت شماره 67 فرمود : إن هؤاء أخافوني .
* در روايت شماره 58 فرمود : ولئن أُقتل وبيني وبين الحرم باع أحبّ إليّ من أن أُقتل وبيني وبينه شبر ، ولئن أُقتل بالطف أحبّ إليّ من أن أُقتل بالحرم .
* و در روايت شماره 60 فرمود : لئن أُدفن بشاطئ الفرات أحبّ إليّ من أن أُدفن بفناء الكعبة .
* و در روايات شماره 89 ، 91 ، 94 ، 97 فرمود : لئن أُقتل بمكان كذا وكذا أحبّ إليّ من أن تستحل بي مكة [ أستحلّ بمكة] .
* و در روايت شماره 161 خواهد آمد كه حضرت فرمود : واللّه ! لئن أُقتل خارجا منها بشبر أحبّ إليّ من أن أُقتل داخلاً منها بشبر ! ولئن أُقتل خارجا منه بشبرين أحبّ إلي من أن أُقتل خارجا منه بشبر .
روايت 150 : محمد بن حنفيه به امام حسين عليه السلام گفت : اى برادر ، شما كه از نيرنگ كوفيان به پدر و برادرت اطلاع دارى ، مى ترسم با تو نيز همان گونه رفتار نمايند . اگر صلاح مى دانى در مكه بمان كه اينجا عزّت و احترام شما از همه بيشتر و مردم در دفاع از شما بيش از دفاع از هر كس ديگرى اهتمام مى ورزند . حضرت در پاسخ فرمود :
ص: 222
خوف آن دارم كه [ مأموران] يزيد مرا غافلگير كرده به قتل برسانند و حرمت حرم به كشته شدن من در آن شكسته شود .
محمد بن حنفيه گفت : اگر خوف و هراس شما از اين است به يمن يا بيابان هاى دوردست سفر كن تا از امنيت بيشترى برخوردار باشى و كسى به شما دست نيابد [ و از شرّ بنى اميه محفوظ بمانى] . حضرت فرمود : «در مطالبى كه گفتى فكر مى كنم» .
سحرگاهان محمد بن حنفيه اطلاع يافت كه امام حسين عليه السلام در حال خروج از مكه است . او [ كه انتظار داشت حضرت به جاى كوفه محل ديگرى را براى سفر انتخاب كند ]خودش را به حضرت رساند و پرسيد : مگر قرار نشد كه درباره مطالبى كه گفتم فكر كنيد ؟ حضرت پاسخ داد :
هنگامى كه از تو جدا شدم ، پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نزد من آمده و فرمود : اى حسين به عراق سفر كن كه خدا مى خواهد تو را كشته ببيند .
او [ با تأسف] گفت : «إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ، حال كه با اين شرايط به سفر مى روى [و يقين به كشته شدن دارى] چرا اين بانوان را همراه خويش مى برى ؟ !
حضرت پاسخ داد : پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود : مشيت الهى بر آن قرار گرفته كه اين بانوان نيز اسير شوند .
روايت 151 : حضرت نمى توانست براى انجام مناسك حجّ در مكه بماند ؛ زيرا خوف آن بود كه او را دستگير كنند و نزد يزيد بفرستند .
روايت 152 : فرزدق پرسيد : چرا براى مراسم حجّ مكه نماندى و با عجله بار سفر بسته اى ؟ ! حضرت فرمود : زيرا مى خواستند مرا دستگير كنند .
ص: 223
روايت 153 : و بنابر نقلى به او فرمود : من از شرّ آنان در امان نبودم .
روايت 154 : ابن عباس در نامه اش به يزيد متذكر شد كه : تو باعث شدى امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه برود و افرادى را فرستادى تا حضرت را در مكه به قتل برسانند و چنان در كار خويش پايدارى نمودى كه حضرت مجبور شد مكه را به قصد عراق ترك نمايد ، و او با خوف و هراس از مكه بيرون رفت .
روايت 155 : حضرت در پاسخ ابن زبير به صراحت فرمود : من نمى خواهم حرمت حرم الهى به كشته شدن من در آن شكسته شود .
همين مطلب در روايت 158 و قبلاً در روايات 15 ، 58 ، 60 ، 89 ، 91 ، 97 ، تكرار شده است .
روايت 156 : يزيد لشكرى عظيم ترتيب داده بود كه بين حاجيان باشند و اگر توانستند امام حسين عليه السلام را در مكه دستگير كنند ، و گرنه او را غافلگير كرده به قتل برسانند .
حتى او جداگانه و مخفيانه سى نفر از شياطين بنى اميه را بين حُجاج فرستاده بود تا به هر كيفيتى شده حضرت را ترور كنند .
روايت 157 : عمر بن سعد [ عمرو بن سعيد(1)] با لشكرى انبوه يك روز قبل از عرفه به مكه رفت . او از طرف يزيد به قتال و مبارزه با امام حسين عليه السلام مأمور شده بود . حضرت همان روز از مكه خارج شد .
و قبلاً در روايات 66 - 67 گذشت كه : حضرت براى حفظ جانش از حرم خارج شد .
ص: 224
آثار متعدد در كتب فريقين دلالت بر آن دارد كه سيدالشهدا عليه السلام بارها سوگند ياد كرده بود كه حتما به دست دشمن كشته خواهد شد ، مانند روايات ذيل :
159 . روي بأسانيد أنه لمّا منعه عليه السلام محمد بن الحنفية عن الخروج إلى الكوفة ، قال :
واللّه يا أخي ! لو كنتُ في جُحْر هامّة من هوامّ الأرض لاستخرجوني منه حتى يقتلوني .(1)
160 . وقال عليه السلام :واللّه لا يَدَعونني حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفي فإذا فعلوا سلّط اللّه عليهم من يذلّهم حتى يكونوا أذلّ فرق الأُمم [ من فرم الأمة] .(2)
ص: 225
161 . وورد في ضمن رواية : التفت الينا الحسين عليه السلام ، فقال :
أتدرون ما يقول ابن الزبير ؟ فقلنا : لا ندري ، جعلنا اللّه فداك ! فقال :قال : أقم في هذا المسجد أجمع لك الناس .
ثم قال الحسين عليه السلام : واللّه ! لئن أُقتل خارجا منها بشبر أحبّ إليّ من أن أُقتل داخلاً منها بشبر ! [ ولئن أُقتل خارجا منه بشبرين أحبّ إلي من أن أُقتل خارجا منه بشبر(1)] وأيم اللّه ! لو كنت في جُحْر هامّة من هذه الهوامّ لاستخرجوني حتى يقضوا فيّ حاجتهم ، واللّه ! ليعتدنّ عليّ كما اعتدت اليهود في السبت .(2)
* در روايات شماره 32 - 33 گذشت كه حضرت به اُم سلمه فرمود :
يا أُمّاه ! وأنا - واللّه - أعلم ذلك ، وإني مقتول لا محالة ، وليس لي من هذا بدّ . . . و در ادامه فرمود : وإني مقتول لا محالة ، فأين المفرّ من القدر المقدور ؟ !
* و در روايات شماره 33 و 52 فرمود : وإن لم أخرج إلى العراق يقتلوني [ يقتلونني ]أيضا .
* و در روايت شماره 66 فرمود : وأيم اللّه لتقتلنّي الفئة الباغية .
* و در روايت شماره 68 فرمود : واللّه لا يَدَعونني حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفي .
ص: 226
روايت 159 : به خدا سوگند اگر من در لانه يكى از جانوران هم باشم ، آنها مرا بيرون آورده و به قتل مى رسانند .
اين عبارت در روايات شماره 30 ، 59 ، 86 نيز تكرار شده است .روايت 160 : به خدا سوگند مرا رها نخواهند كرد تا خونم را بريزند .
روايت 161 : به خدا سوگند اگر در لانه يكى از جانوران هم باشم ، اينها مرا بيرون مى آورند تا با كشتن من به كام خويش برسند . به خدا اينها به من ستم مى كنند مانند ستم يهوديان در قضيه يوم السبت .
و قبلاً در روايات 32 - 33 گذشت كه : به خدا مى دانم كه قطعا كشته خواهم شد ، چاره اى نيست . . . مى دانم كه ناچار كشته مى شوم چگونه مى شود از قضا و قدر فرار كرد ؟ !
روايات 33 ، 52 : (من هر جا كه باشم كشته خواهم شد) ، اگر به عراق هم نروم باز مرا خواهند كشت .
روايت 66 : به خدا سوگند اين گروه تجاوزگر مرا خواهند كشت .
روايت 68 : اينها مرا رها نمى كنند تا آن كه خونم را بريزند .
شايد اين سؤال پيش آيد كه : اگر حضرت مى دانست در هر صورت كشته مى شود ، چه لزومى داشت كه از مدينه و سپس از مكه خارج شود ؟ و چرا به سوى عراق حركت نمود و . . . ؟
ص: 227
پاسخ : فرض كنيد كسى به تنهايى در برابر دشمنانى واقع شده كه مى داند بالاخره او را نابود مى كنند ، آيا به راحتى خود را در اختيار آنها مى گذارد تا او را به قتل برسانند ، يا تا آنجا كه توان دارد سعى مى كند خود را از دست آنها نجات دهد . بدون شك دفاع از نفس و . . . از واجبات عقلى و شرعى است .
سيدالشهدا عليه السلام با اين كه مى دانست بالاخره بنى اميه او را مى كشند ولى سعى و تلاش خود را براى حفظ جانش به كار گرفته ، از مدينه و سپس از مكه خارجشد .
اگر حضرت در مدينه يا مكه مى ماند ، كشته شده و خون او لوث مى شد و پس از دعوتِ اهل كوفه ، براى اتمام حجت به سوى آنان حركت كرد . امام عليه السلام هنگام رويارويى با لشكر حرّ به آنها فرمود : اگر نظرتان عوض شده و از حرف خود برگشته ايد ، من هم برمى گردم .
اين خود اتمام حجتى بود بر آنان و آن كه امام حسين عليه السلام سعى دارد در حدّ امكان از كشته شدن جلوگيرى كرده باشد .
البته - چنان كه مكرر گفته شد - همه اينها به حسب ظاهر قضيه بوده ، و در باطن تمام حركت و برنامه آن حضرت مطابق دستور خاص الهى بوده است .
ص: 228
پس از آن كه خروج حضرت از مدينه و مكه ، براى حفظ جان خويش در ظاهر و به جهت امتثال دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در باطن بود ، نوبت به اين پرسش مى رسد كه چرا حضرت به سوى كوفه حركت كرد ؟
همه ما مى دانيم كه عده اى بلاد ديگرى را ترجيح مى دادند مثلاً ابن عباس و محمد بن حنفيه مى گفتند : بهترين مكان يمن است كه از جهت موقعيت جغرافيايى و وجود شيعيان در آن ، مناسب است كه حضرت به آنجا سفر نمايد . طِرِمّاح حضرت را به كوهستان «أجأ» دعوت نمود و يارى حضرت و دفاع از او را توسط افراد قبيله اش و قبيله طىّ تضمين نمود ، ولى با همه اين احوال ، حضرت كوفه را انتخاب نمود . چرا ؟
ظاهر مطلب آن است كه كوفيان به حضرت نامه نوشته و از حضرت دعوت كردند تا براى به دست گرفتن رهبرى آنان ، هدايت مردم ، اجراى كتاب و سنت ، بر پا داشتن عدالت و . . . به عراق رود . آنها با حضرت مسلم عليه السلام بيعت
ص: 229
نموده اند ، و حضرت به آنها وعده فرمود كه به يارى آنان بشتابد ؛ پس حركت به سوى كوفه از طرفى براى اتمام حجت و وفاى به عهد بود ، و از طرفى درباطن - چنان كه گذشت - به جهت امتثال دستور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم بود كه فرمود : اى حسين به عراق سفر كن .
به آثارى در اين زمينه توجه فرماييد :
162 . قال ابن الجوزي : إن حسينا عليه السلام كثرت عليه كتب أهل الكوفة ، وتواترت إليه رسلهم : إن لم تصل الينا فأنت آثم .(1)
163 . وقال الشيخ المفيد قدس سره : وكتب إليه أهل الكوفة : إن لك هاهنا مائة ألف سيف ، فلا تتأخر .(2)
164 . قال حصين بن عبد الرحمن : إن أهل الكوفة كتبوا إليه : إنّا معك مائه الف .(3)
165 . عن الشعبي ، قال : بايع الحسين عليه السلام أربعون ألفا من أهل الكوفة على أن يحاربوا من حارب ، ويسالموا من سالم ، فعند ذلك ورد جواب كتبهم ، يمنّيهم بالقبول ، ويعدهم بسرعة الوصول ، وانه قد جاء ابن عمّي مسلم بن عقيل ليعرفني ما أنتم عليه من رأي جميل .(4)
166 . وفي كتابه عليه السلام إلى أهل كوفة :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ، من الحسين بن علي إلى الملأ من المسلمين والمؤنين ، أما بعد ؛ فإن هانئا وسعيدا قدما عليّ بكتبكم ، وكانا آخر
ص: 230
من قدم علي من رسلكم ، وقد فهمتُ كل الذي اقتصصتم وذكرتم ، ومقالة جلّكم إنه ليس علينا إمام ، فأقبل لعل اللّه أن يجمعنا بك على الهدى والحق ، وإني باعث إليكم أخي وابن عمي وثقتي من أهل بيتي فإن كتب إليّأنه قد اجتمع رأي ملئكم وذوي الحجا والفضل منكم على مثل ما قدمت به رسلكم وقرأت في كتبكم ، أقدمُ عليكم وشيكا إن شاء اللّه فلعمري ما الإمام إلاّ الحاكم بالكتاب ، القائم بالقسط ، الدائن بدين الحق ، الحابس نفسه على ذات اللّه ، والسلام .(1)
167 . وروى قريبا منه الدينوري ، وزاد : و قد كان مسلم بن عقيل خرج معه من المدينة إلى مكة ، فقال له الحسين عليه السلام :
يا ابن عم ، قد رأيت أن تسير إلى الكوفة ، فتنظر ما اجتمع عليه رأي أهلها ، فإن كانوا على ما أتتنى به كتبهم ، فعجّل عليّ بكتابك لأُسرع القدوم عليك ، وإن تكن الأُخرى ، فعجّل الانصراف .(2)
168 . فكتب مسلم رحمه الله إلى الحسين عليه السلام يخبره ببيعة ثمانية عشر ألفا ، ويأمره بالقدوم .(3)
169 . قال مسلم رحمه الله لمحمد بن أشعث : . . . تستطيع أن تبعث مِن عندك رجلاً على لساني أن يبلغ حسينا - فإني لا أراه إلاّ قد خرج إليكم اليوم مقبلاً أو هو خارج غدا
ص: 231
وأهل بيته - ويقول له : إن ابن عقيل بعثني إليك ، وهو أسير في أيدي القوم ، لا يرى أنه يمسي حتى يقتل ، وهو يقول : ارجع - فداك أبي وأمي - بأهل بيتك ، ولا يغرّك أهل الكوفة ؛ فإنهم أصحاب أبيك الذي كان يتمنّى فراقهم بالموت أو القتل ، إن أهل الكوفة قد كذبوك .(1)
170 . وقال مسلم رحمه الله لعمر بن سعد لعنه اللّه : يا عمر . . . وابعث إلى الحسين عليه السلام من يردّه ، فإني قد كتبتُ إليه أُعلمه أن الناس معه ، ولا أراه إلاّ مقبلاً .(2)
171 . روى الشيخ المفيد قدس سره وغيره : ولم يكن عليه السلام عَلِمَ بخبر مسلم بن عقيل رحمه الله ، وكتب إليهم :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ، من الحسين بن علي إلى إخوانه المؤنين والمسلمين : سلام عليكم ؛ فاني أحمد إليكم اللّه الذي لا إله إلاّ هو ، أمّا بعد ؛ فإن كتاب مسلم بن عقيل جاءني يخبرني فيه بحسن رأيكم ، واجتماع ملئكم على نصرنا والطلب بحقّنا ، فسألتُ اللّه أن يحسن لنا الصنيع ، وأن يثيبكم على ذلك أعظم الأجر ، وقد شخصتُ إليكم من مكة يوم الثلاثاء ، لثمان مضين من ذي الحجة يوم التروية ، فإذا قدم عليكم رسولي فانكمشوا في أمركم ، وجدّوا فإني قادم عليكم في أيامي هذه ، والسلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته .(3)
ص: 232
172 . وفي رواية الشيخ المفيد قدس سره وغيره : فانتهى عليه السلام إلى ماء من مياه العرب فإذا عليه عبداللّه بن مطيع العدوي ، وهو نازل به ، فلمّا رأى الحسين عليه السلام قام إليه ، فقال : بأبي أنت وأمي يا ابن رسول اللّه ما أقدمك ؟ ! واحتمله وأنزله .
فقال له الحسين عليه السلام : كان من موت معاوية ما قد بلغك ، فكتب إليّ أهل العراق يدعونني إلى أنفسهم .
فقال له عبد اللّه بن مطيع : أُذكّرك اللّه - يا ابن رسول اللّه - وحرمة الإسلام أن تنتهك ، أنشدك اللّه في حرمة قريش ، أنشدك اللّه في حرمة العرب ، فو اللّه لئن طلبت ما في أيدي بني أمية ليقتلنّك ، ولئن قتلوك لا يهابوا بعدك أحدا أبدا ، واللّه إنها لحرمة الإسلام تنتهك ، وحرمة قريش وحرمة العرب فلا تفعل ، ولا تأت الكوفة ، ولا تعرض نفسك لبني أمية . فأبى الحسين عليه السلام إلاّ أن يمضي .(1)
173 . قال الطبري وغيره : . . . حضرت الصلاة صلاة الظهر ، فأمر الحسين عليه السلام الحجاج بن مسروق الجعفى أن يؤذّن ، فأذّن ، فلمّا حضرت الإقامة خرج الحسين عليه السلام في إزار ورداء ونعلين ، فحمد اللّه وأثنى عليه ، ثم قال :
ايها الناس ، إنها معذرة إلى اللّه عزّ وجلّ وإليكم ، إني لم آتكم حتى أتتني كتبكم ، وقدمت عليّ رسلكم أن اقدم علينا ، فإنه ليس لنا إمام ، لعلّ اللّه يجمعنا بك على الهدى ، فإن كنتم على ذلك فقد جئتكم ، فإن تعطوني ما أطمئنّ إليه من عهودكم ومواثيقكم أقدم مصركم ، وإن لم تفعلوا وكنتم لمقدمي كارهين انصرفت عنكم الى المكان الذي أقبلتُ منه إليكم .
ص: 233
قال : فسكتوا عنه ، وقالوا للمؤّن : أقم ، فأقام الصلاة ، فقال الحسين عليه السلام للحرّ : «أتريد أن تصلّي بأصحابك» ؟ قال : لا ، بل تصلّي أنت ونصلّي بصلاتك ، قال : فصلّى بهم الحسين عليه السلام ، ثم إنه دخل واجتمع إليه أصحابه ، وانصرف الحرّ إلى مكانه الذي كان به ، فدخل خيمة قد ضربت له ، فاجتمع إليه جماعة من أصحابه ، وعاد أصحابه إلى صفّهم الذي كانوا فيه ، فأعادوه ، ثم أخذ كل رجل منهم بعنان دابّته وجلس في ظلّها .
فلمّا كان وقت العصر أمر الحسين عليه السلام أن يتهيّئوا للرحيل ، ثم إنه خرج فأمرمناديه فنادى بالعصر ، وأقام فاستقدم الحسين عليه السلام فصلّى بالقوم ثم سلّم ، وانصرف إلى القوم بوجهه ، فحمد اللّه ، وأثنى عليه ، ثم قال :
أمّا بعد ؛ أيها الناس ، فإنكم إن تتقوا وتعرفوا الحقّ لأهله يكن أرضى للّه ، ونحن أهل البيت أولى بولاية هذا الأمر عليكم من هؤلاء المدّعين ما ليس لهم ، والسائرين فيكم بالجور والعدوان ، وإن أنتم كرهتمونا ، وجهلتم حقّنا ، وكان رأيكم غير ما أتتني كتبكم ، وقدمت به عليّ رسلكم ، انصرفت عنكم .
فقال له الحرّ بن يزيد : إنا - واللّه - ما ندري ما هذه الكتب التي تذكر .
فقال الحسين عليه السلام : «يا عقبة بن سمعان ، اخرج الخرجين اللذين فيهما كتبهم إليّ» . فأخرج خرجين مملوءين صحفا ، فنشرها بين أيديهم ، فقال الحرّ : فإنّا لسنا من هؤلاء الذين كتبوا اليك ، وقد أُمرنا - إذا نحن لقيناك - ألاّ نفارقك حتى نقدمك على عبيد اللّه بن زياد ، فقال له الحسين عليه السلام : «الموت أدنى إليك من ذلك» . ثم قال لأصحابه : «قوموا فاركبوا» ، فركبوا ، وانتظروا حتى ركبت نساؤهم . فقال لأصحابه : «انصرفوا بنا» . فلمّا ذهبوا لينصرفوا حال القوم بينهم وبين الانصراف ، فقال الحسين عليه السلام للحرّ : «ثكلتك أُمّك ما تريد» ؟ . . . قال الحرّ : أُريد - واللّه - أن أنطلق بك إلى
ص: 234
عبيداللّه بن زياد . قال له الحسين عليه السلام : «اذن - واللّه - لا أتّبعك» . فقال له الحرّ : إذن - واللّه - لا أدعك ، فترادّا القول ثلاث مرات ، ولمّا كثر الكلام بينهما قال له الحرّ : إني لم أُومر بقتالك ، وإنما أُمرتُ ألاّ أُفارقك حتى أُقدمك الكوفة ، فإذا أبيت فخذ طريقا لا تدخلك الكوفة ، ولا تردّك إلى المدينة ، تكون بيني وبينك نصفا حتى أكتب إلى ابن زياد ، وتكتب أنت إلى يزيد ابن معاوية إن أردت أن تكتب إليه ، أو إلى عبيداللّه بن زياد إن شئت ، فلعلّ اللّه إلى ذاك أن يأتي بأمر يرزقني فيه العافية من أن أبتلي بشيء من أمرك .(1)
174 . عن عقبة بن أبي العيزار : ان الحسين عليه السلام خطب أصحابه وأصحاب الحرّ بالبيضة ، فحمد اللّه وأثنى عليه ثم قال :
أيها الناس ! إن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : «من رأى سلطانا جائرا مستحلاًّ لحُرم اللّه ، ناكثا لعهد اللّه ، مخالفا لسنّة رسول اللّه ، يعمل فى عباد اللّه بالإثم والعدوان ، فلم يغيّر عليه بفعل ولا قول ، كان حقّا على اللّه أن يُدخله مدخله» .
ألا وإن هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان ، وتركوا طاعة الرحمن ، وأظهروا الفساد ، وعطّلوا الحدود ، واستأثروا بالفيء ، وأحلّوا حرام اللّه ، وحرّموا حلاله ، وأنا أحقّ
من غير .
قد أتتني كتبكم ، وقدمت عليّ رسلكم ببيعتكم أنكم لا تسلموني ، ولا تخذلوني ، فإن تممتم على بيعتكم تصيبوا رشدكم ، فأنا الحسين بن علي ، وابن فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، نفسي مع أنفسكم ، وأهلي مع أهليكم ، فلكم فيّ أُسوة ، وإن لم تفعلوا ونقضتم عهدكم ، وخلعتم بيعتي من أعناقكم ،
ص: 235
فلعمري ما هي لكم بنُكر ، لقد فعلتموها بأبي وأخي وابن عمي مسلم ، والمغرور من اغترّ بكم ، فحظّكم أخطاتم ، ونصيبكم ضيّعتم ، «فَمَن نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ» ،(1) وسيغني اللّه عنكم ، والسلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته .(2)
175 . وفي رواية : ودعا الحسين عليه السلام بدواة وبيضاء ، وكتب إلى أشراف الكوفة ممّن كان يظنّ أنه على رأيه :
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، من الحسين بن علي إلى سليمان بن صردوالمسيب بن نجبة ورفاعة بن شداد وعبد اللّه بن وال وجماعة المؤنين ، أمّا بعد ؛ فقد علمتم أن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد قال - في حياته - : «من رأى سلطانا جائرا مستحلاًّ لحُرم اللّه ، ناكثا لعهد اللّه ، مخالفا لسنّة رسول اللّه ، يعمل في عباد اللّه بالإثم والعدوان ، ثم لم يغيّر بقول ولا فعل كان حقيقا على اللّه أن يُدخله مدخله» ، وقد علمتم أن هؤاء القوم قد لزموا طاعة الشيطان ، وتولّوا عن طاعة الرحمن ، وأظهروا الفساد ، وعطّلوا الحدود ، واستأثروا بالفيء ، وأحلّوا حرام اللّه ، وحرّموا حلاله ، وإني أحقّ بهذا الأمر لقرابتي من رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وقد أتتني كتبكم ، وقدمت عليّ رسلكم ببيعتكم أنكم لا تسلموني ولا تخذلوني ، فإن وفيتم لي ببيعتكم فقد أصبتم حظّكم ورشدكم ، ونفسي مع أنفسكم ، وأهلي وولدي مع أهاليكم وأولادكم فلكم بي أسوة ، وإن لم تفعلوا ونقضتم عهودكم وخلعتم بيعتكم فلعمري ما هي منكم بنكر لقد فعلتموها بأبي وأخي وابن
ص: 236
عمي ، والمغرور من اغترّ بكم ، فحظّكم أخطأتم ونصيبكم ضيّعتم ، «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ» ، وسيغني اللّه عنكم ، والسلام .(1)
176 . أرسل ابن سعد رجلاً إلى مولانا الحسين عليه السلام . . . فقال : يا مولاي ! ما الذي جاء بك إلينا ، وأقدمك علينا ؟ فقال عليه السلام : «كتبكم» . فقال : الذين كاتبوك هم اليوم من خواصّ ابن زياد !(2)
177 . جاء رسول عمر بن سعد حتى سلّم على الحسين عليه السلام ، وأبلغه رسالة عمر بنسعد إليه .
فقال له الحسين عليه السلام : كتب إليّ أهل مصركم هذا أن اقدم فأمّا إذا كرهتموني فأنا أنصرف عنكم . . .
فقال عمر بن سعد : أرجو أن يعافيني اللّه من حربه وقتاله ، وكتب إلى عبيد اللّه بن زياد : . . . فإني حيث نزلت بالحسين بعثت إليه رسولي فسألته عما أقدمه وما ذا يطلب ، فقال :
كتب إليّ أهل هذه البلاد ، وأتتني رسلهم يسألوني القدوم إليهم ففعلت ، فأمّا إذا كرهتموني ، وبدا لهم غير ما أتتني به رسلهم فأنا منصرف عنهم .(3)
178 . عن مصعب بن عبد اللّه : لمّا استكفّ الناس بالحسين عليه السلام ركب فرسه ،
ص: 237
واستنصت الناس ، حمد اللّه وأثنى عليه ، ثم قال :
تبّا لكم - أيتها الجماعة - وترحا وبؤا لكم حين استصرختمونا ولهين فأصرخناكم موجفين ، فشحذتم علينا سيفا كان في أيدينا ، وحمشتم علينا نارا أضرمناها على عدوكم وعدونا ، فأصبحتم إلبا على أوليائكم ، ويدا على أعدائكم ، من غير عدل أفشوه فيكم ، ولا أمل أصبح لكم فيهم ، ولا ذنب كان منّا إليكم ، فهلاّ لكم الويلات ؛ إذ كرهتمونا ، والسيف مشيم ، والجأش طامن ، والرأي لما يستحصف ، ولكنكم أسرعتم إلى بيعتنا كطيرة الدبى ، وتهافتم إليها كتهافت الفراش ، ثم نقضتموها سفها وضلّة ، فبعدا وسحقا لطواغيت هذه الأُمة ، وبقية الأحزاب ، ونبذة الكتاب ، ومطفئي السنن ، ومؤخي المستهزءين الذين جعلوا القرآن عضين ، وعصاة الإمام ،وملحقي العهرة بالنسب ، ولبئس ما قدّمت لهم أنفسهم أن سخط اللّه عليهم ، وفي العذاب هم خالدون .
أفهؤاء تعضدون ، وعنّا تتخاذلون ؟ ! أجل - واللّه - خذل فيكم معروف ، نبتت عليه أُصولكم ، واتّزرت عليه عروقكم ، فكنتم أخبث ثمر شجر للناظر ، وأكلة للغاصب ، ألا لعنة اللّه على الظالمين الناكثين الذين ينقضون الأيمان بعد توكيدها ، وقد جعلوا اللّه عليهم كفيلاً .(1)
ص: 238
179 . وقال عليه السلام : أيها الناس ! اسمعوا قولي ، ولا تعجلوا عليّ حتى أعظكم بما يحقّ عليّ ، وحتى أعذر عليكم ، فإن أعطيتموني النصف كنتم بذلك أسعد . . . فنادى : يا شبث بن ربعي ! يا حجار بن أبجر ! يا قيس بن الأشعث ! يا يزيد بن الحارث ! ألم تكتبوا إليّ : أن قد أينعت الثمار ، واخضرّ الجناب ، وإنما تقدم على جند لك مجنّد ؟ !(1)
180 . وفي آخر دعائه عليه السلام يوم عاشوراء : اللهم . . . احكم بَيْنَنا وَبَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ فإنهم غرّونا ، وخدعونا [ وخذلونا ] ، وغدروا بنا ، وقتلونا ، ونحن عترة نبيك ، وولد حبيبك محمد بن عبداللّه الذي اصطفيته بالرسالة ، وائتمنتهعلى وحيك ، فاجعل لنا من أمرنا فرجا ومخرجا برحمتك يا أرحم الراحمين .(2)
181 . وفي دعاءٍ آخر له عليه السلام : اللهم احكم بينا وبين قوم دعونا لينصرونا ثم يقتلوننا [ فقتلونا] .
وفي لفظ : فإنهم دعونا لينصرونا ، ثم عدوا علينا فقتلونا [ يقاتلوننا] .(3)
ص: 239
182 . وورد - أيضا - قوله عليه السلام : «فإنهم غرّونا وكذبونا وخذلونا» في غير تلك الرواية .(1)
* قبلاً در روايت شماره 27 گذشت كه فرمود : أتاني رسول اللّه صلى الله عليه و آله . . . فقال : يا حسين ! اخرج [ إلى العراق ]فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً .
* و در روايت شماره 33 أُمّ سلمه گفت : يا بنيّ لا تحزنّي بخروجك إلى العراق . حضرت فرمود :
يا أُمّاه قد شاء اللّه عزّ وجلّ أن يراني مقتولاً مذبوحا ظلما وعدوانا ، وقد شاء أن يرى حرمي ورهطي ونسائي مشرّدين ، وأطفالي مذبوحين مظلومين مأسورين مقيّدين ، وهم يستغيثون فلا يجدون ناصرا ولا معينا .
* و در روايت شماره 56 به مسلم بن عقيل فرمود : فإن رأيت الناس مجتمعين على بيعتي فعجّل لي بالخبر حتى أعمل على حسب ذلك إن شاء اللّه تعالى .* و در روايت شماره 67 فرمود : إن هؤاء أخافوني ، وهذه كتب أهل الكوفة ، وهم قاتلي .
* و در روايت شماره 89 فرمود : ولكن مسلم بن عقيل كتب إليّ باجتماع أهل الكوفة على نصرتي وبيعتي ، وقد أجمعتُ على المسير إليهم .
* و در روايت شماره 94 فرمود : وهذه كتب أهل الكوفة ورسلهم ، وقد وجب عليّ إجابتهم ، وقام لهم العذر عليّ عند اللّه سبحانه .
ص: 240
* و در روايت شماره 104 فرمود : إن أهل الكوفة كتبوا إليّ يسألونني أن أقدم عليهم لما رجوا من إحياء معالم الحق ، وإماتة البدع .
* و در روايت شماره 184 خواهد آمد كه فرمود : إن أهل هذا المصر كتبوا إليّ يذكرون أن لا إمام لهم ، ويسألونني القدوم عليهم .
چنان كه ملاحظه فرموديد سيدالشهدا عليه السلام در نامه به كوفيان ، صحبت با حضرت مسلم عليه السلام ، گفت و گوهاى بين راه ، پاسخ پيام عمر بن سعد ، احتجاج هاى مكرّر با كوفيان و مناجات با خداى تعالى ، علت سفر به كوفه را دعوت و نامه هاى درخواستى كوفيان دانست تا جايى كه به آنها فرمود :
اگر نظر شما عوض شده و تمايل به حضور من نداريد ، حاضرم برگردم .
و مى خواست برگردد ولى آنها مانع شدند .
روايت 162 : نامه هاى بسيار از سوى كوفيان ، و كلام فرستادگان آنها حاكى از آن بود كه : اى امام حسين عليه السلام اگر نزد ما نيايى [ در برابر خدا مسئول و] گنهكار هستى !روايت 163 - 164 : كوفيان به حضرت نوشتند : اينجا صد هزار شمشيرزن در اختيار و گوش به فرمان تو هستند ، تأخير روا مدار .
روايت 165 : چهل هزار نفر از كوفيان [ از طريق مكاتبه] با آن حضرت بيعت كردند كه : با هر كس بجنگد جنگ كنند و با هركسى كنار بيايد ، رفتار مسالمت آميز داشته باشند .
ص: 241
پس از آن ، حضرت به آنها نامه نوشت و وعده داد كه دعوتشان را بپذيرد و به سرعت نزد آنها برود سپس مسلم بن عقيل عليه السلام را نزد آنها فرستاد تا صدق گفتار و ثبات عقيده آنها را به حضرت خبر دهد .
روايت 166 : حضرت به آنها نوشت :
آخرين فرستادگان و نامه هاى شما رسيد كه عمده شما از من خواسته ايد كه نزد شما بيايم تا همگى به راه حق هدايت شده و بر آن اتفاق نماييد . من برادر و پسرعمويم را كه مورد اطمينان من است نزد شما مى فرستم ، اگر به من بنويسد كه جمعيت شما و بزرگان صاحبان عقل [ وتدبير] و فضيلت شما با آنچه در نامه ها نوشته ايد موافق هستند ، به زودى نزد شما خواهم آمد .
روايت 167 : سيدالشهدا عليه السلام به مسلم فرمود :
اگر ديدى آنچه در نامه ها نوشته اند درست بوده ، زود به من نامه بنويس تا سريع به سوى كوفه حركت كنم و گرنه زود برگرد .
روايت 168 : در نامه حضرت مسلم عليه السلام به امام حسين عليه السلام آمده كه : هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند ، تشريف بياوريد .
روايت 169 : پس از آن كه به حضرت مسلم امان دادند و حضرت بى وفايى كوفيان را ديد به محمد بن اشعث فرمود : آيا مى توانى كسى را از طرف من بفرستى تا به امام حسين عليه السلام خبر دهد كه من اسير دست دشمن شده ام و روز را به شب نخواهم برد و كشته خواهم شد ؟ او با خاندانش امروز و فردا خارج مى شود . [ كسى بفرست كه] به او بگويد : فدايت شوم ، با خاندانت باز گرد و فريب كوفيان را مخور ، آنها دروغ گفتند . آنها اصحاب پدرت هستند كه آرزو
ص: 242
مى كرد به مردن يا كشته شدن از آنها جدا شود .
روايت 170 : حضرت مسلم عليه السلام قبل از شهادتش نيز به عمر سعد لعنه اللّه وصيت فرمود : كسى را نزد امام حسين عليه السلام بفرست كه برگردد ، من به حضرت نوشته ام كه مردم با ايشان هستند [ و يارى اش مى كنند] ، مطمئنم كه آن حضرت حركت كرده است .
روايت 171 : هنوز خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام به امام حسين عليه السلام نرسيده بود كه حضرت نامه اى به اهل كوفه نوشت و پس از حمد و ثناى الهى يادآور نامه جناب مسلم شد كه خبر داده مردم بر يارى اهل بيت عليهم السلام و طلب حق آنها اجتماع كرده اند . سپس از خروج خويش در هشتم ذى الحجه خبر داد و فرمود : در همين چند روز آينده نزد شما خواهم آمد .
روايت 172 : حضرت به عبداللّه بن مطيع در مورد انتخاب عراق چنين فرمود : مى دانى كه معاويه مرده است ، عراقيان به من نامه نوشته و از من خواسته اند كه نزد آنها بروم .
روايت 173 : حضرت پس از ملاقات با لشكر حرّ خطبه اى خواند و دليل سفر خويش را چنين بيان فرمود :
من به سوى شما حركت نكردم مگر پس از رسيدن نامه ها و فرستادگان شما كه گفتيد : «ما پيشوا و رهبرى نداريم ، اميد آن كه خدا به واسطه تو همه ما را به راه راست هدايت فرمايد تا بر آن اتفاق نماييم» ، اگر سر حرفتان ايستاده ايد ، تجديد عهد و پيمان نماييد تا وارد كوفه شوم ، و اگر دوست نداريد من برمى گردم .
و پس از خواندن نماز عصر نيز مطلب خويش را تكرار نمود . حرّ در پاسخ
ص: 243
گفت : به خدا سوگند من از نامه هايى كه مى گويى خبر ندارم .
به دستور حضرت نامه ها را نزد او آوردند . حرّ گفت : ما از كسانى نيستيم كه به تو نامه نوشته اند ، ما مأموريم تو را نزد ابن زياد ببريم . حضرت فرمود : مرگ به تو از اين كار نزديك تر است .
سپس حضرت و يارانش سوار شدند كه برگردند ولى لشكر حرّ مانع شد، و پس از رد و بدل شدن كلماتى بين آنها حرّ گفت: راهى انتخاب كن كه نه به كوفه باشد نه مدينه ، تا من به ابن زياد نامه بنويسم ، شايد مطلب به عافيت ختم شود .
روايت 174 : در خطبه اى كه حضرت براى اصحاب خود و لشكر حرّ ايراد فرمود ، آمده است :
نامه هاى شما به دست من رسيد ، فرستادگان شما [ از طرف شما] با من بيعت كردند ، شما قول داديد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و دست از يارى من برمداريد .
روايت 175 : مطلب گذشته به عنوان نامه حضرت به بزرگان كوفه آمده است .
روايت 176 : كسى از حضرت پرسيد : چرا اينجا تشريف آوردى ؟ ! فرمود : چون به من نامه نوشتيد ! آن شخص گفت : سرورم ! آنها كه به تو نامه نوشته اند فعلاً از خواص و نزديكان ابن زياد هستند !
روايت 177 : فرستاده عمر بن سعد نزد حضرت آمد و پيغام او را رساند . حضرت فرمود : اهل اين سرزمين به من نامه نوشته و از من دعوت كرده اند ،اگر پشيمان شده اند برمى گردم . عمر بن سعد عين مطلب را براى ابن زياد نوشت .
ص: 244
روايت 178 : خلاصه مطلب آن كه حضرت به كوفيان فرمود :
شما از ما كمك خواستيد و فريادرسى نموديد ، ما هم به سرعت به فرياد شما رسيديم . . . چرا تا كار بدينجا نكشيده بود كراهت خويش را اظهار نكرديد ؟ ! . . . بر پيمان شكن لعنت !
روايت 179 : حضرت از مردم خواست كه به سخنانش گوش دهند تا آنها را موعظه نموده و عذر خويش را در آمدن به كوفه بيان نمايد . . . ؛ سپس عده اى از بزرگان لشكر دشمن را به اسم صدا زد ، و فرمود : مگر شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و . . . [ تمام شرايط براى استقبال از شما فراهم شده ]به سوى ما بيا كه لشكرى براى يارى تو مهيا شده است ؟ !
روايت 180 : در آخرين دعاى حضرت روز عاشورا آمده است : خدايا بين ما و قوم ما به حق قضاوت كن ؛ زيرا آنها ما را فريب داده و به ما نيرنگ و خدعه زدند و ما را به قتل رساندند .
روايت 181 : در دعايى ديگر از حضرت نقل شده كه : خدايا بين ما و بين اين قوم حكم كن كه از ما دعوت كردند تا ما را يارى كنند ، سپس به كشتار ما پرداختند .
روايت 182 : در عبارت ديگر از آن حضرت آمده كه فرمود : كوفيان ما را فريب داده ، به ما دروغ گفتند ، ما را رها كرده و دست از يارى ما برداشتند .
و از روايات 56 ، 67 ، 89 ، 94 ، 104 ، 184 نيز معلوم مى شود كه دعوت كوفيان - به حسب ظاهر - باعث حركت حضرت به سوى عراق شده است .
ماحصل روايات ، به خصوص به كار بردن الفاظى كه حاكى از «نيرنگ ،خدعه ، كيد ، غدر و . . . كوفيان» است ، به روشنى دلالت دارد كه آنها با دعوت
ص: 245
خويش اين مشكلات را براى حضرت پيش آوردند .
اين گونه تعابير در آثار ديگرى نيز به چشم مى خورد كه در ادامه به چند مورد آن اشاره مى شود :
ص: 246
183 . قال البلاذري : عرض الحسين عليه السلام على أهله ومن معه أن يتفرّقوا عنه ، ويجعلوا الليل جملاً ، وقال :
إنما القوم يطلبونني وقد وجدوني ، وما كانت كتب من كتب إليّ - فيما أظنّ - إلاّ مكيدة لي ، وتقرّبا إلى ابن معاوية بي .
فقالوا : قبّح اللّه العيش بعدك .(1)
184 . وروى الدينوري أن عمر بن سعد قال لقرّة بن سفيان الحنظلي : انطلق إلى الحسين فسله ما أقدمك ؟ فأتاه ، فأبلغه فقال الحسين عليه السلام :
أبلغه عني أن أهل هذا المصر كتبوا إليّ يذكرون أن لا إمام لهم ، ويسألونني القدوم عليهم ، فوثقت بهم ، فغدروا بي ، بعد أن بايعني منهم ثمانية عشر ألف رجل ، فلمّا دنوت فعلمت غرور ما كتبوا به إليّ أردت الانصراف إلى حيث منه أقبلت ، فمنعني الحرّ بن يزيد ، وسار حتى جعجع بي في هذا المكان .(2)
185 . قال مولانا زين العابدين عليه السلام - في خطبته بالكوفة - :
أيّها الناس ! ناشدتكم باللّه ، هل تعلمون أنكم كتبتم إلى أبي وخدعتموه وأعطيتموه من أنفسكم العهد الميثاق والبيعة ، وقاتلتموه ، وخذلتموه ؟!(3)
ص: 247
186 . وفي خطبة عقيلة بني هاشم سيّدتنا زينب الكبرى عليهاالسلام بالكوفة : يا أهل الكوفة ! يا أهل الختل [ الختر] والغدر والخذل !(1)
187 . وفي خطبة سيدتنا فاطمة الصغرى عليهاالسلام بالكوفة : يا أهل الكوفة ! يا أهل المكر والغدر والخيلاء !(2)
188 . وعن مولانا الباقر عليه السلام : ثم بايع الحسين عليه السلام من أهل العراق عشرون ألفا ، ثم غدروا به ، وخرجوا عليه وبيعته في أعناقهم فقتلوه . . . .(3)
189 . وقال مسلم بن عقيل عليه السلام لطوعة : أنا مسلم بن عقيل كذبني هؤاء القوم ، وغرّوني !(4)
190 . وفي مناجات مسلم عليه السلام قبل شهادته : اللهم احكم بيننا وبين قوم غرّونا ، وخذلونا ،(5) وكادونا ،(6) وكذبونا ،(7) وأذلّونا ،(8) وقتلونا .(9)
ص: 248
روايت 183 : از امام حسين عليه السلام نقل شده كه فرمود : نامه هاى كوفيان نيرنگى بيش نبود .
روايت 184 : و فرمود : اهل كوفه از من خواستند كه نزد آنها آمده و رهبرى آنها را به عهده گيرم ، من به آنها اطمينان كردم ولى آنها به من نيرنگ زدند . هنگامى كه به فريب آنها پى بردم خواستم برگردم ولى حرّ مانع شد .
روايت 185 : امام زين العابدين عليه السلام فرمود : اى مردم [ كوفه] آيا مى دانيد [ و مى پذيريد] كه شما بوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و با او خدعه نموديد ؟ !
روايت 186 : حضرت زينب عليهاالسلام به آنها فرمود : اى كوفيان ! اى اهل خدعه و خيانت و نيرنگ و خذلان !
روايت 187 : حضرت فاطمه صغرى عليهاالسلام نيز خطاب به آنان فرمود : اى كوفيان ! اى اهل مكر و حيله و نيرنگ و خودپسندى !
روايت 188 : امام باقر عليه السلام فرمود : بيست هزار نفر عراقى با امام حسين عليه السلام بيعت كردند و سپس به آن حضرت نيرنگ زدند .
روايت 189 : حضرت مسلم عليه السلام هنگام معرفى خودش به طوعه فرمود : من مسلم بن عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند .
ص: 249
روايت 190 : و نيز حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام در آخرين لحظات عمرش به درگاه خداوند عرض نمود : خدايا بين ما و اين قوم قضاوت نما كه ما را فريب دادند ، دست از يارى ما كشيدند ، به ما نيرنگ زدند ، به ما دروغ گفتند ، ما را خوار نموده و به قتل رساندند .
براى روشن شدن روايات گذشته رجوع به مطالب آينده با عنوان : «ميزان اهميت نامه هاى كوفيان» ضرورى است .
ص: 250
آيا دعوت كوفيان عامل مستقلى براى حركت امام عليه السلام به شمار مى رود ؟ !
تا چه اندازه مى شود به دعوت كوفيان اهميت داد ؟
يا اين كه بگوييم اين نامه ها اصلاً اهميتى در حركت حضرت نداشته است ؟ !
با توجه به سوء سابقه اهل كوفه و پيش بينى همه معاصران حضرت و گوشزد نمودن دوست و دشمن به بى وفايى آنان ، معلوم مى شود كه - گذشته از علم و دانش الهى - حضرت به آسانى مى توانست اوضاع را پيش بينى كند . البته اين بدان معنا نيست كه دعوت و نامه نوشتن آنها ناديده گرفته شود ، چون وظيفه حضرت مشى بر طبق ظاهر دعوت آنها بوده است .
بدون شك شأن امام اجلّ از آن است كه كسى بتواند او را نيرنگ بزند ، ولى جايى كه امام مأمور به رعايت ظاهر است ، آنچه را مى داند ناديده فرض مى كند .(1) پس ظاهرا تمام رواياتى كه حاكى از عدم صداقت و استوارى كوفيان است و الفاظ «غدر ، كيد و خدعه» در آن به كار رفته ، اشاره به همين مطلب است يعنى ظاهر قضيه و لزوم رعايت ظاهر ، نه اين كه واقعا حضرت فريب خورده باشد ؛ زيرا شأن حجت خدا اجلّ از آن است كه كسى بتواند به او نيرنگ بزند .
ص: 251
هنگامى كه خبر شهادت حضرت مسلم و هانى عليهماالسلام به كاروان رسد ، بعضى از اصحاب به امام حسين عليه السلام گفتند : شما مثل مسلم نيستى [ و با او خيلى فرق دارى] اگر به كوفه برسى مردم در اسرع وقت به يارى شما خواهند شتافت ،(1) حضرت در پاسخ چيزى نگفت و سكوت نمود ، ولى طولى نكشيد كه خبر شهادت عبداللّه بن يقطر نيز به حضرت گزارش شد ؛ لذا اعلام فرمود :
پيروان ما دست از يارى ما برداشتند ، هر كس بخواهد مى تواند برگردد .(2)
علت اين كار چنين بيان شده : فكره أن يسيروا معه إلاّ وهم يعلمون على ما يقدمون . يعنى : حضرت كراهت داشت كه با او [ افرادى ناآگاه] همراه باشند مگر آن كه هر كس مى ماند بداند به چه كارى اقدام مى كند [ و فتح و ظفر ظاهرى در كار نيست] .
وقد علم أنهم إذا بيّن لهم لم يصحبه إلاّ من يريد مواساته والموت معه . يعنى : امام حسين عليه السلام [ خوب] مى دانست كه پس از روشن شدن مطلب جز آنها كه قصد مواسات داشته و خود را براى مرگ در ركاب او آماده كرده اند كسى همراه او نخواهد آمد .
ص: 252
پس حضرت و ياران باوفايش از سرانجام كار آگاه بودند ؛ لذا در پاسخ فرزدق اشعارى قرائت فرمود كه در ضمن آن آمده است : «فقتل امرء بالسيف في اللّه أفضل» .
حضرت كاملاً توجه داشت چه مى كند و به صراحت فرمود : «ليس يخفى عليّ الرأي» ؛ آرى ادامه سفر امتثال فرمان پروردگار (دستور خاص) بود ، و سيدالشهدا عليه السلام در اين باره فرمود : او - يعنى حضرت مسلم عليه السلام - وظيفه خويش را انجام داد و آنچه بر عهده ما بوده باقى است .
به آثارى در اين زمينه توجه فرماييد :
191 . قال السيّد قدس سره : أتاه خبر مسلم في زبالة ، ثم إنه سار ، فلقيه الفرزدق فسلّم عليه ، ثم قال : يا ابن رسول اللّه ! كيف تركن إلى أهل الكوفة ، وهم الذين قتلوا ابن
عمّك مسلم بن عقيل وشيعته ؟ ! قال : فاستعبر الحسين عليه السلام باكيا ، ثم قال :
رحم اللّه مسلما فلقد صار إلى روح اللّه وريحانه وتحيته ورضوانه ، أما إنه قد قضى ما عليه ، وبقي ما علينا ، ثم أنشأ يقول :
فان تكن الدنيا تُعدّ نفيسة *** فدار ثواب اللّه أعلى وأنبل
وإن تكن الأبدان للموت أُنشئت *** فقتل امرء بالسيف في اللّه أفضل(1)
192 . وزاد ابن نما قبل الأشعار : و لمّا ورد خبر مسلم وهاني ارتجّ الموضع بالنوح والعويل ، وسالت العزوب بالدمع الهمول . . . .
وقال بعد الأشعار : ثم أراد عليه السلام الرجوع حزنا وجزعا لفقد أحبّته والمضي إلى
ص: 253
بلدته ، ثم ثاب إليه رأيه الأول ، وقال : «على ما كنتُ عليه المعوّل» ، وقال - متمثلاً - : «سأمضي وما بالموت عار على الفتى . . .» إلى آخر الأشعار .(1)193 . وفي رواية : فقال له أصحابه : إنك - واللّه - ما أنت مثل مسلم بن عقيل ، ولو قدمت الكوفة لكان الناس إليك أسرع . فسكت . . . ثم ارتحلوا ، فسار حتى انتهى إلى زبالة ، فأتاه خبر عبداللّه بن يقطر ، فأخرج إلى الناس كتابا فقرأه عليهم :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ، أمّا بعد ؛ فإنه قد أتانا خبر فظيع قتل مسلم بن عقيل ، وهاني بن عروة ، و عبد اللّه بن يقطر ، وقد خذلنا شيعتنا ، فمن أحبّ منكم الانصراف فلينصرف [ في ]غير حرج .(2)
* قبلاً در روايت شماره 68 گذشت كه حضرت فرمود : فمن أحبّ منكم الانصراف فلينصرف في غير حرج ، ليس عليه ذمام . . . فكره أن يسيروا معه إلاّ وهم يعلمون على ما يقدمون . . . .
و در پاسخ عمر بن لوذان - كه گفت : أُنشدك اللّه لمّا انصرفت ، فو اللّه ما تقدم إلاّ على الأسنّة وحدّ السيوف . . . على هذه الحال التي تذكر فإني لا أرى لك أن تفعل
- حضرت فرمود : ليس يخفى عليّ الرأي ، ولكن اللّه تعالى لا يغلب على أمره .
* و در روايت شماره 70 گذشت كه : فنظر إلى بني عقيل ، فقال : ما ترون ، فقد قتل مسلم ؟ ! فقالوا : واللّه ما نرجع حتى نصيب ثأرنا أو نذوق ما ذاق ، فأقبل علينا الحسين عليه السلام فقال : لا خير في العيش بعد هؤاء .
ص: 254
194 . قال الطرماح بن حكم(1) : لقيت حسينا عليه السلام - وقد امترت لأهلي ميرة - فقلت : أُذكّرك في نفسك ، لا يغرّنّك أهل الكوفة ، فواللّه لئن دخلتها لتقتلنّ ، وإني لأخاف أن لا تصل إليها ، فإن كنت مجمعا على الحرب فانزل أجأ ؛ فإنه جبل منيع ،واللّه ما نالنا فيه ذلّ قطّ ، وعشيرتي يرون جميعا نصرك فهم يمنعونك ما أقمت فيهم .
فقال : إن بيني وبين القوم موعدا أكره أن أُخلفهم ، فإن يدفع اللّه عنا فقديما ما أنعم علينا وكفى ، وإن يكن ما لابدّ منه ففوز وشهادة ، إن شاء اللّه .(2)
195 . عن الطرماح بن عدي ، انه دنا من الحسين عليه السلام فقال له : واللّه إني لأنظر فما أرى معك أحدا ، ولو لم يقاتلك إلاّ هؤلاء الذين أراهم ملازميك لكان كفى بهم ، وقد رأيت - قبل خروجي من الكوفة إليك بيوم - ظهر الكوفة ، وفيه من الناس ما لم تر عيناي في صعيد واحد جمعا أكثر منه ، فسألت عنهم ، فقيل : اجتمعوا ليعرضوا ، ثم يسرحون إلى الحسين عليه السلام ، فأُنشدك اللّه إن قدرت على ألاّ تقدم عليهم شبرا إلاّ فعلتَ ، فإن أردتَ أن تنزل بلدا يمنعك اللّه به حتى ترى من رأيك ، ويستبين لك ما أنت صانع ، فسر حتى أُنزلك مناع جبلنا الذي يُدعى : أجأ ، امتنعنا - واللّه - به من ملوك غسان وحمير ومن النعمان بن المنذر ، ومن الأسود والأحمر ، واللّه إن دخل علينا ذلّ قطّ ، فأسير معك حتى أُنزلك القرية ، ثم نبعث إلى الرجال ممن بأجأ وسلمى من طيء ، فو اللّه لا يأتي عليك عشرة أيام حتى تاتيك طيء رجالاً وركباناً ، ثم أقم فينا ما بدا لك ، فإن هاجك هيّج فأنا زعيم لك بعشرين ألف طائي يضربون بين يديك بأسيافهم ، واللّه لا يوصل إليك أبدا ومنهم عين تطرف .
ص: 255
فقال له : جزاك اللّه وقومك خيرا ، إنه قد كان بيننا وبين هؤلاء القوم قولٌ لسنا نقدر معه على الانصراف ، ولا ندري علامَ تنصرف بنا وبهم الأمور في عاقبة .(1)
خلاصه روايات آن است كه سيدالشهدا عليه السلام پس از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم و هانى رحمهما اللّه بنابر ادامه سفر داشت ، جز روايت ابن نما كه مى گويد : حضرت مى خواست برگردد ولى بعدا منصرف شده و به سفر ادامه داد . هنگام رسيدن خبر شهادت عبداللّه بن يقطر به بقيه اجازه انصراف داد ، ولى خود و ياران مدينه به سفر ادامه دادند .
روايت 191 : فرزدق به حضرت گفت : چگونه به كوفيان اعتماد مى كنى ، آنها پسر عمويت مسلم را كشتند ؟ ! حضرت در پاسخ فرمود : . . . او وظيفه خويش را انجام داد و وظيفه ما باقى مانده است ، سپس اشعارى خواند كه : اگر دنيا با ارزش محسوب شود ، پاداش الهى برتر است ؛ اگر اين بدن ها براى مردن آفريده شده ، كشته شدن در راه خدا فضيلت بيشترى دارد .
روايت 192 : سيدالشهدا عليه السلام از فقدان حضرت مسلم محزون و بى تاب گشته و اراده رجوع به وطن داشت ولى پس از آن نظر حضرت تغيير كرد و به سفر خويش ادامه داد .
روايت 193 : [ بعضى از] اصحاب به حضرت گفتند : شما با مسلم [ خيلى]
ص: 256
فرق دارى ! اگر به كوفه برسى مردم در اسرع وقت به يارى شما خواهند شتافت ، حضرت در پاسخ چيزى نگفت و سكوت نمود . . . هنگامى كه به منزل بعدى رسيدند خبر شهادت عبداللّه بن يقطر نيز به حضرت رسيد ، لذا از روى نوشته اى براى مردم چنين قرائت فرمود :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ، خبر جانگداز شهادت مسلم و هانى وعبداللّه بن يقطر به ما رسيد ، پيروان ما دست از يارى ما برداشتند ، هر كس دوست داشت مى تواند برگردد ، خودتان را به زحمت نيندازيد . . . .
و قبلاً در روايت 68 گذشت كه : هر كس بخواهد مى تواند برگردد ، چيزى بر ذمه او نيست .
حضرت كراهت داشت كسانى كه با او همراه هستند ، از آينده خويش بى اطلاع باشند .
و حضرت در پاسخ عمر بن لوذان فرمود : رأى و نظر صحيح بر من پوشيده نيست ، كسى نمى تواند بر امر الهى [ و اراده او] غالب شود .
و در روايت 70 گذشت كه : هنگامى كه دو نفر از بنى اسد خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام را به سيدالشهدا عليه السلام رساندند و از ايشان خواستند كه از سفر به كوفه صرف نظر نمايد ، حضرت به خاندان عقيل فرمود : مسلم به شهادت رسيده است ، نظر شما چيست ؟
آنها حاضر به بازگشت نشدند و گفتند : يا انتقام مى گيريم يا اين كه ما هم كشته مى شويم ، [ حضرت نخواست آنها را تنها بگذارد ، لذا] فرمود : زندگى پس از اينها ارزشى ندارد .
ص: 257
روايت 194 : طِرِمّاح مى گويد كه به امام حسين عليه السلام عرض كردم : مبادا كوفيان تو را فريب دهند ! به خدا سوگند اگر به كوفه بروى كشته خواهى شد . اگر تصميم جنگ دارى به كوهستان «أجأ» بيا ، افراد قبيله ما از شما پشتيبانى خواهند كرد .
حضرت فرمود : بين ما و اهل كوفه وعده و قرارى است كه نمى خواهم بر خلاف آن رفتار نمايم .اگر خدا بلا را از ما دور نمايد كه هميشه از نعمت هايش بهره مند بوده ايم و ما را كافى است ؛ واگر حادثه اى رخ دهد كه چاره اى از آن نباشد آن هم رستگارى و شهادت است .
روايت 195 : بنابر نقل طبرى ، طِرِمّاح گفت : كسى را با شما نمى بينم (شما ياورى ندارى) ، اگر همين عده كه اطراف تو را گرفته اند [ اشاره به لشكر حرّ] بخواهند با شما مبارزه كنند [ براى نابودى شما] كافى است ، قبل از اين كه از كوفه برون آيم ، خارج شهر جمعيت فراوانى را ديدم كه تا به حال چنين جمعيتى را يكجا نديده بودم ، آنها را براى مبارزه با شما مهيا كرده بودند .
تو را به خدا حتى يك وجب به آنها نزديك نشو . فعلاً جاى ديگرى برو تا ببينى چه مى شود سپس تصميم بگير .
پس از آن از امام حسين عليه السلام دعوت كرد كه به كوهستان «أجأ» برود تا از قبائل ديگر هم كمك بگيرند ، و ضمانت كرد كه در ظرف ده روز فقط از قبيله طى بيست هزار شمشيرزن جمع شوند و از آن حضرت دفاع نمايند . امام عليه السلام از او سپاسگزارى كرد و فرمود :
خدا به تو و قومت پاداش نيك دهد . بين ما و اهل كوفه قول و قرارى
ص: 258
است كه نمى توانيم از آن صرف نظر كنيم ، نمى دانيم عاقبت كار ما و آنها به كجا مى كشد .
ص: 259
چنان كه ملاحظه فرموديد : لسان اخبار و آثار در ادامه سفر پس از شهادت حضرت مسلم عليه السلام مختلف است :
الف) امام حسين عليه السلام اجمالاً فرمود: رأى و نظر صحيح بر من پوشيده نيست.
ب) اجمالاً فرمود : ادامه سفر وظيفه ماست .
ج) حضرت به نكته اى اشاره فرمود كه : چون به كوفيان قول داده ام نقضِ پيمان نخواهم كرد .
د) حضرت اراده رجوع به وطن داشت ولى پس از آن نظرش تغيير كرد . البته اين روايت با بقيه ادله و آثار به هيچ وجه سازگار نيست .
ه-) خاندان جناب عقيل حاضر به بازگشت نبودند و حضرت نخواست آنها را تنها بگذارد ؛ توضيح و اشكال اين مطلب در نكته بعد خواهد آمد .
از روايات 69 - 70 استفاده شده كه : خاندان عقيل حاضر به بازگشت نشدند و گفتند : يا انتقام مى گيريم يا كشته مى شويم ، و حضرت نخواست آنها را تنها بگذارد .
ولى ممكن است كه - بر فرض صحت روايت و تمام بودن استظهار فوق - حضرت طرح اين گفت و گو را براى ساكت نمودن و قانع كردن مخاطب
ص: 260
فرموده باشد ، نه اين كه واقعا همه خطرات آينده را با استناد به اين كه بنى عقيل برنمى گردند متحمل شود .اگر حضرت ادامه سفر را صلاح نمى دانست ممكن بود كه با آنها صحبت
كند و آنها را نيز منصرف نمايد .
آيا ممكن است كه حجت خدا در تنظيم برنامه هاى آينده اش - كه تأثير مستقيم بر سرنوشت تشيّع و آينده امّت دارد - فقط با استناد به مشورت بنى عقيل تصميم بگيرد ؟ !
قطعا پاسخ منفى است ؛ لذا اين احتمال تقويت شده كه كلام حضرت با آنان به معناى اجازه بازگشت و برداشتن بيعت از ذمّه آنها بوده و عبارت «ما ترون» در روايت شماره 70 به اين معناست كه : حالا كه حضرت مسلم عليه السلام به شهادت رسيد ، همين مصيبت براى شما كافى است ، اگر بخواهيد مى توانيد برگرديد . ولى آنها با شهامت تمام صريحا اعلام كردند كه ما برنمى گرديم و تا آخرين نفس با شما همراه هستيم .(1)
روايت طِرِمّاح بنابر نقل طبرى (شماره 195) ، دلالت دارد كه امام حسين عليه السلام از باب وفاى به عهد با كوفيان حتى پس از ملاقات با حرّ نيز تصميم داشت به سفر ادامه دهد ،(2) ولى بقيه روايات - كه در صفحات آينده با عنوان «تصميم
ص: 261
بازگشت» خواهد آمد - حاكى از آن است كه هنگام رسيدن حرّ ، حضرت قولاً و عملاً تصميم بازگشت داشت .ممكن است گفته شود كه گفتگوى طِرِمّاح با سيدالشهدا عليه السلام پس از روبرو شدن با حرّ ، ولى قبل از صحبت با او بوده است با اين شرح كه پيش از مذاكراتى كه بين حضرت و حرّ پيش آمد ، طِرِمّاح پيشنهاد خويش را - مبتنى بر تغيير مسير حركت از كوفه به جاى ديگر - مطرح كرد ولى حضرت نپذيرفت ، ولى پس از گفتگوى با حرّ تصميم حضرت عوض شد و از ادامه سفر منصرف گرديد .
اگر اين احتمال در مورد روايت طِرِمّاح پذيرفته شود مشكل آن حلّ شده است و گرنه با مجموع روايات آينده - كه به صورت مسلّم در مصادر شيعه و سنى نقل شده و همه آن را پذيرفته اند - منافات دارد و قابل قبول نيست ، و ممكن است حمل بر وهم و خطاى راوى شود .
به نظر مى رسد كه روايت طِرِمّاح به نقل مرحوم ابن نما حلّى قدس سره (شماره 194) وهم و خطاى راوى را تقويت نمايد ؛ زيرا در آن هيچ دلالتى بر ملاقات حرّ وجود ندارد .
ممكن است وفاى به عهد در روايت طِرِمّاح را چنين توضيح داد كه : چون حضرت به كوفيان قول داده بود كه نزد آنها برود ، وفاى به عهد را وظيفه
ص: 262
خويش مى دانست . البته آنها حضرت مسلم عليه السلام را تنها گذاشتند ولى چنان كه بعض از اصحاب حضرت تصور مى كردند و گفتند : «إنك لست مثل مسلم» ، شايد براى بعضى اين احتمال باقى بود كه اگر خود حضرت به كوفه برود مردم او را يارى مى كنند ، اينجاست كه حضرت به وعده اى كه داده وفا مى كند ولى به ديگرانى كه وعده اى به كوفيان نداده اند اجازه انصراف مى دهد .
ص: 263
سيدالشهدا عليه السلام مى دانست كه دشمنان او را رها نكرده و به قتلش مى رسانند(1) ولى كاملاً روشن است كه صحيح نيست به جهت اين آگاهى ، خود را تسليم دشمن كند تا او را به قتل برسانند ؛ لذا روايات - جز روايت طِرِمّاح (شماره 195) - حاكى از آن است كه حضرت - مطابق تكليف ظاهرى - تصميم بازگشت يا تغيير مسير داشت و از آنها خواست كه او را به حال خويش بگذارند تا برگردد ، ولى دشمن نپذيرفت و مانع از بازگشت ايشان گرديد .
196 . قال العلاّمة الاربلي رحمه الله : إن الحسين عليه السلام سار حتى صار على مرحلتين من الكوفة ، فوافاه الحرّ بن يزيد الرياحي ، ومعه ألف فارس من أصحاب ابن زياد ، شاكين في السلاح . فقال للحسين عليه السلام : إن الأمير عبيد اللّه بن زياد قد أمرني أن لا أُفارقك أو أقدم بك عليه ، وأنا - واللّه - كاره أن يبتليني اللّه بشيء من أمرك ، غير أني قد أخذت بيعة القوم .
فقال الحسين عليه السلام : إني لم أقدم هذا البلد حتى أتتني كتب أهله ، وقدمتْ عليّ رسلهم يطلبونني ، وأنتم من أهل الكوفة ، فإن دمتم على بيعتكم وقولكم في كتبكم دخلت مصركم ، وإلاّ انصرفت من حيث أتيت .
فقال له الحرّ : واللّه ما أعلم هذه الكتب ولا الرسل ، وأنا فما يمكنني الرجوع إلى الكوفة في وقتي هذا ، فخذ طريقا غير هذه ، وارجع فيه حيث شئت لأكتب إلى
ص: 264
ابن زياد أن الحسين خالفني الطريق فلم أقدر عليه ، وأُنشدك اللّه في نفسك .فسلك الحسين عليه السلام طريقا آخر غير الجادّة ، راجعا إلى الحجاز ، وسار هو وأصحابه طول ليلتهم ، فلمّا أصبح الحسين عليه السلام وإذا قد ظهر الحرّ وجيشه ، فقال الحسين عليه السلام : «ما وراك يا ابن يزيد» ؟ فقال : وافاني كتاب ابن زياد يؤبني في أمرك ، وقد سيّر من هو معي ، وهو عين عليّ ، ولا سبيل إلى مفارقتك أو أقدم بك عليه ، وطال الكلام بينهما .(1)
197 . قال الراوي : وسار الحسين عليه السلام حتى صار على مرحلتين من الكوفة فإذا بالحرّ بن يزيد في ألف فارس . فقال له الحسين عليه السلام : «أ لنا أم علينا» ؟ فقال : بل عليك يا أبا عبد اللّه ! فقال عليه السلام : «لا حول ولا قوة إلاّ باللّه العلي العظيم» .
ثمّ تردّد الكلام بينهما حتى قال له الحسين عليه السلام :
فإذا كنتم على خلاف ما أتتني به كتبكم وقدمت به عليّ رسلكم فإنني أرجع إلى الموضع الذيأتيت منه .
فمنعه الحرّ وأصحابه من ذلك .(2)
198 . وفي رواية الدينوري : قال : «وان تكن الأُخرى انصرفت من حيث جئت» .(3)
199 . وفي غير واحد من المصادر : فلمّا أصبح نزل وصلّى بهم الغداة ، ثم عجّل الركوب ، وأخذ يتياسر بأصحابه ، يريد أن يفرّقهم [ يفارقهم] ، فيأتيه الحرّ بن يزيد فيردّه وأصحابه ، فجعل إذا ردّهم نحو الكوفة ردّا شديدا امتنعوا عليه ، فارتفعوا ،
ص: 265
فلم يزالوا يتسايرون كذلك حتى انتهوا إلى نينوى .(1)
200 . وفي رواية : ثم إن الحسين عليه السلام ركب وسار ، وكلّما أراد السير يمنعونه تارة ، ويسايرونه أُخرى حتى بلغ كربلا .(2)
201 . وقالوا - في ضمن ما وقع في يوم عاشوراء - فضرب الحرّ فرسه فلحق بالحسين عليه السلام فقال له : جعلت فداك . . . أنا صاحبك الذي حبستك عن الرجوع ، وسايرتك في الطريق .(3)
* قبلاً در روايت شماره 173 گذشت كه حضرت فرمود : وان لم تفعلوا وكنتم لمقدمى كارهين انصرفت عنكم الى المكان الذي أقبلت منه إليكم .
و در ادامه فرمود : وإن أنتم كرهتمونا ، وجهلتم حقّنا ، وكان رأيكم غير ما أتتنى كتبكم ، وقدمت به عليّ رسلكم ، انصرفت عنكم .
و خطاب به اصحابش فرمود : «انصرفوا بنا» ، فلمّا ذهبوا لينصرفوا حال القوم بينهم وبين الانصراف .
* و در روايت شماره 177 فرمود : كتب إليّ أهل مصركم هذا أن أقدم ، فأمّا إذا كرهتموني فأنا أنصرف عنكم .
ص: 266
* و در روايت شماره 184 فرمود : فلمّا دنوت ، فعلمت غرور ما كتبوا به إليّ أردت الانصراف إلى حيث منه أقبلت ، فمنعني الحرّ وسار حتى جعجع بي في هذا المكان .
ص: 267
202 . قال الشيخ المفيد قدس سره : ولمّا رأى الحسين عليه السلام نزول العساكر مع عمر بن سعد بنينوى ومددهم لقتاله أنفذ إلى عمر بن سعد : «أنني أُريد أن ألقاك» . فاجتمعا ليلاً
فتناجيا طويلاً ، ثم رجع عمر إلى مكانه ، وكتب إلى عبيد اللّه بن زياد : أمّا بعد ؛ فإن اللّه قد أطفأ النائرة ، وجمع الكلمة ، وأصلح أمر الأُمة ، هذا حسين قد أعطاني أن يرجع إلى المكان الذي منه أتى ، أو أن يسير إلى ثغر من الثغور فيكون رجلاً من المسلمين ، له ما لهم وعليه ما عليهم .(1)
203 . وقال الشيخ الطريحي رحمه الله : ثم إن الحسين عليه السلام أقبل على عمر بن سعد ، وقال له : «أُخيّرك في ثلاث خصال» . قال : وما هي ؟ قال : «تتركني حتى أرجع إلى المدينة إلى حرم جدّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم» . قال : ما لي إلى ذلك سبيل .(2)
204 . وقال عليه السلام - في ضمن كلام له يوم عاشوراء - : «أيها الناس ! إذ كرهتموني فدعوني أنصرف عنكم إلى مأمني من الأرض» .(3)
205 . وقال لهم برير : أفلا تقبلون منهم أن يرجعوا إلى المكان الذي جاؤوا منه ؟(4)
206 . روى الطبري عن زهير أنه قال لأهل الكوفة : إن اللّه قد ابتلانا وإياكم بذرية نبيّه محمد صلى الله عليه و آله وسلم لينظر ما نحن وأنتم عاملون ، إنا ندعوكم إلى نصرهم وخذلان الطاغية عبيد اللّه بن زياد . . . فإن لم تنصروهم فأُعيذكم باللّه أن تقتلوهم ، فحلّوا
ص: 268
[ خلّوا] بين هذا الرجل وبين . . . يزيد .(1)
207 . قال الحرّ بن يزيد الرياحي - في ضمن كلام لأهل الكوفة - : يا أهل الكوفة ! لأُمكم الهبَل والعبر ، أدعوتم هذا العبد الصالح حتى إذا أتاكم أسلمتموه ؟ ! وزعمتم
أنكم قاتلوا أنفسكم دونه ، ثم عدوتم عليه لتقتلوه وأمسكتم بنفسه ، وأخذتم بكلكله ، وأحطتم به من كل جانب لتمنعوه من التوجه الى بلاد اللّه العريضة ، فصار كالاسير في أيديكم . . . .(2)
208 . قال أبو مخنف : وأمّا ما حدّثنا به المجالد بن سعيد والصقعب بن زهير الأزدي وغيرهما من المحدّثين ، فهو ما عليه جماعة المحدّثين ، قالوا : إنه عليه السلام قال :
اختاروا منّي خصالاً ثلاثاً : إمّا أن أرجع إلى المكان الذي أقبلتُ منه ، وإمّا أن أضع يدي في يد يزيد بن معاوية فيرى فيما بيني وبينه رأيه ، وإمّا أن تسيّروني إلى أيّ ثغر من ثغور المسلمين شئتم ، فأكون رجلاً من أهله ، لي ما لهم وعليّ ما عليهم .
قال أبو مخنف : فأمّا عبد الرحمن بن جندب ، فحدّثنى عن عقبة بن سمعان ، قال : صحبتُ حسينا عليه السلام فخرجت معه من المدينة الى مكة ، ومن مكة الى العراق ، ولم أُفارقه حتى قُتل ، وليس من مخاطبته الناس كلمة بالمدينة ولا بمكة ولا في الطريق ولا بالعراق ولا في عسكر إلى يوم مقتله إلاّ وقد سمعتُها . ألا واللّه ما أعطاهم ما يتذاكر الناس وما يزعمون من أن يضع يده في يد يزيد بن معاوية ، ولا أن يسيّروه إلى ثغر من ثغور المسلمين ، ولكنّه قال :
ص: 269
دعوني فلأذهب في هذه الأرض العريضة حتى ننظر ما يصير أمر الناس .
قال أبومخنف : حدّثنى المجالد بن سعيد الهمدانى والصقعب بن زهير : أنهماكانا التقيا مرارا ثلاثا أو أربعا - حسين وعمر بن سعد - قال : فكتب عمر بن سعد الى عبيد اللّه بن زياد : أمّا بعد ؛ فإن اللّه قد أطفأ النائرة ، وجمع الكلمة ، وأصلح أمر الأُمّة ، هذا حسين قد أعطاني أن يرجع إلى المكان الذي منه أتى ، أو أن نسيّره إلى أيّ ثغر من ثغور المسلمين شئنا ، فيكون رجلاً من المسلمين له ما لهم ، وعليه ما عليهم ، أو أن يأتي يزيد أمير المومنين فيضع يده في يده ، فيرى فيما بينه وبينه رأيه ، وفي هذا لكم رضا ، وللأُمّة صلاح .(1)
* در روايت شماره 154 گذشت كه : ابن عباس به يزيد نوشت : . . . فطلب إليكم الموادعة ، وسألكم الرجعة ، فاغتنمتم قلّة أنصاره واستئصال أهل بيته ، [ و]تعاونتم عليه .
روايت 196 : حضرت به حرّ فرمود : اهل كوفه به من نامه نوشته ، جمعى را فرستاده و از من دعوت كرده اند ، شما هم اهل كوفه هستيد ، اگر بر قول و بيعت خويش باقى و ثابت هستيد من وارد شهر شوم و گر نه برمى گردم .
حرّ گفت : من اطلاعى از اين نامه ها و فرستادگان ندارم ، اگر مى خواهى از راه ديگرى سفر كن تا به ابن زياد بنويسم كه او از راه ديگرى رفته و من بر او دست نيافتم . تو را به خدا خودت را به خطر نينداز .
ص: 270
امام حسين عليه السلام مسيرى كه به حجاز منتهى مى شد در پيش گرفت و آن شب را به سفر ادامه دادند . صبح روز بعد ديدند حرّ با لشكر خويش به طرف آنها مى آيد ، حضرت از او سبب پرسيد . حرّ پاسخ داد : ابن زياد نامه اى نوشته ، ومرا توبيخ كرده است . او جاسوسى برايم قرار داده و دستور داده كه از تو جدا نشوم تا تو را نزد او ببرم .
روايات 200 تا 204 و همچنين روايات قبل يعنى 173 ، 177 ، 184 : حاكى از آن است كه امام حسين عليه السلام فرمود : كوفيان به من نامه نوشته و از من دعوت نموده اند ، من هم آنها را اجابت كرده ام ، اگر پشيمان هستند برمى گردم .
يا اين كه حضرت عملاً مى خواست برگردد ولى لشكر حرّ مانع مى شد .
پس از رسيدن لشكر عمر بن سعد نيز درخواست بازگشت تكرار شد ، ولى به نتيجه نرسيد .
روايت 202 : عمر بن سعد با حضرت ملاقات كرد سپس به ابن زياد نامه نوشت كه : امام حسين تصميم بازگشت دارد .
روايت 203 : امام حسين عليه السلام از عمر بن سعد خواست كه او را رها كند تا به مدينه برگردد .
روايت 204 : حضرت روز عاشورا در ضمن اتمام حجت خويش بر آنان فرمود : اگر [ از دعوت من پشيمان شده ايد و] خوش نداريد كه من پيش شما باشم ، مرا رها كنيد تا برگردم و جاى ايمنى قرار گيرم .
روايت 205 : برير در احتجاج با لشكر كوفه گفت : آيا نمى پذيريد كه اينها به ديار خويش برگردند ؟ !
روايت 206 : زهير در ضمن احتجاجى با كوفيان گفت : خدا ما و شما را با
ص: 271
خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم امتحان نموده تا ببيند چه مى كنيم . ما شما را به يارى آنها و رها كردن ابن زياد دعوت مى نماييم . . . .
اگر نمى خواهيد آنها را يارى كنيد پناه بر خدا كه دست خويش را به خون آنها آغشته نماييد ، او را رها كنيد خود داند و يزيد .روايت 207 : جناب حرّ در ضمن احتجاج با كوفيان - پس از توبيخ شديد و نفرين - به آنها گفت : شما اين بنده صالح خدا را دعوت كرديد ، اكنون كه شما را اجابت نمود و نزد شما آمد ، او را تسليم دشمن نموديد ؟ !
شما كه مى گفتيد جانتان را فداى او مى كنيد ، الان مى خواهيد خودتان او را به قتل برسانيد ؟ ! او را محاصره كرده ايد و رهايش نمى كنيد تا هرجايى كه مى خواهد برود ؛ و مانند اسيرى كه از خود اختيارى ندارد با او رفتار مى كنيد .
روايت 208 : شامل روايات متعدد است كه در مورد درخواست هاى حضرت - هنگام ملاقات با عمر بن سعد - اختلاف دارد ، ولى همه روايات بالاتفاق درخواست رجوع حضرت را تأييد مى نمايد .
و قبلاً در روايت 154 گذشت كه : ابن عباس در نامه اش درخواست رجوع حضرت را به يزيد متذكر شد .
البته - چنان كه قبلاً گذشت - حضرت مى دانست آنها او را رها نمى كنند و به قتل مى رسانند ولى معقول نيست كه به جهت اين آگاهى ، خود را تسليم دشمن كند تا او را به قتل برسانند ؛ لذا از آنها خواست كه وى را به حال خويش واگذارند تا برگردد .
ص: 272
هنگامى كه پيشنهاد سازش با ابن زياد به سيدالشهدا عليه السلام داده شد ، حضرت جمله معروف : «هيهات منّا الذّلّة» و مانند آن را فرمود . اين عبارت در مقام بيان علت خروج حضرت نيست ولى بعضى آن را عامل و انگيزه حركت حضرت پنداشته اند . با تأمل در روايات روشن مى شود كه اين جملات فقط در مقام بيان زير بار زور نرفتن و تسليم نشدن در برابر فرمان ابن زياد است نه اين كه عامل خروج و حركت حضرت باشد .
به آثارى از شيعه و سنى در اين زمينه توجه فرماييد :
209 . قال ابن زياد لشمر : اخرج بهذا الكتاب إلى عمر بن سعد ، فليعرض على الحسين وأصحابه النزول على حكمي . . . .
قال له عمر : لا يستسلم - واللّه - حسين ، إن نفس أبيه لَبَين جنبيه . . . .(1)
فقال لهم مولانا أبوالفضل العبّاس عليه السلام : ما بدا لكم وما تريدون ؟ قالوا : جاء أمر
ص: 273
الأمير أن نعرض عليكم أن تنزلوا على حكمه أو نناجزكم .(1)
210 . قال السيد رحمه الله - بعد نقل أن الحرّ منع أبا عبد اللّه الحسين عليه السلام من السير وضيّق عليه بأمر ابن زياد - : . . . فقام الحسين عليه السلام خطيبا في أصحابه ، فحمد اللّه وأثنى عليه ، ثم قال :
. . . ألا ترون إلى الحقّ لا يعمل به ، وإلى الباطل لا يتناهى عنه ؟ ! ليرغب المؤن في لقاء ربّه حقّا حقّا [ محقّا ] ؛ فإني لا أرى الموت إلاّ سعادة ، والحياة مع الظالمين إلاّ برما .(2)
وذكرالطبري ملاقاته عليه السلام للحرّ ثمّ قال بعد ذلك : قام حسين عليه السلام بذي حسم . . . ثم نقل الخطبة إلى آخرها .(3)
وذكر القاضي النعمان المغربي أنه عليه السلام قال ذلك في خطبته لمّا طلبوا منه التسليم لهم ، وقالوا له : تسلّم نفسك إلينا فنمضي بك الى الأمير . . . فيحكم فيك بحكمه .(4)
وفي غير واحد من المصادر المذكورة في التعليقة : لمّا نزل القوم بالحسين عليه السلام وأيقن أنهم قاتلوه ، قال لأصحابه . . . ثمّ نقلوا الخطبة .
ص: 274
211 . وقال عليه السلام : ألا وإن الدعي ابن الدعي قد تركني بين السلّة والذلّة ، وهيهات له ذلك منّي ، هيهات منّا الذلة ، أبى اللّه ذلك لنا ورسوله والمؤنون وحجور طهرت وجدود طابت أن يؤر طاعة اللئام على مصارع الكرام .ألا وإني زاحف بهذه الأُسرة على قلّة العدد وكثرة العدو وخذلة الناصر .(1)
212 . وقال السيّد قدس سره : فاقتتلوا ساعة من النهار حملة وحملة حتى قُتل من أصحاب الحسين عليه السلام جماعة . قال : فعندها ضرب الحسين عليه السلام بيده إلى لحيته ، وجعل يقول :
. . . واشتدّ غضبه على قوم اتفقت كلمتهم على قتل ابن بنت نبيهم ، أما واللّه لا أُجيبهم إلى شيء ممّا يريدون حتى ألقى اللّه وأنا مخضّب بدمي .(2)
213 . وقيل له - يوم الطف - : انزل على حكم بني عمك ، قال عليه السلام :
لا واللّه ، لا أُعطيكم يدي [ بيدي] إعطاء الذليل ، ولا أفرّ فرار العبيد .(3)
214 . وفي رواية الطبري وغيره : قال عليه السلام : «أيها الناس إذ كرهتموني فدعوني أنصرف عنكم إلى مأمني من الأرض» .
فقال له قيس بن الأشعث : أولا تنزل على حكم بني عمّك فإنهم لن يروك إلاّ ما تحبّ ، ولن يصل إليك منهم مكروه .
ص: 275
فقال له الحسين عليه السلام : أنت أخو أخيك أتريد أن يطلبك بنو هاشم بأكثر من دم مسلم بن عقيل ؟ ! لا واللّه لا أُعطيهم بيدي إعطاء الذليل ، ولا أُقرّ إقرار العبيد [ ولا أفرّ فرار العبيد] .
عباد اللّه ! «إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَرَبِّكُمْ أَن تَرْجُمُونِ» . (1) أعوذ «بِرَبِّي وَرَبِّكُممِن كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لاَ يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسَابِ» .(2)
215 . وروي عنه عليه السلام أنه قال - في ضمن كلام له مخاطبا للقوم - :
ولقد خيّرتكم بين خلال ثلاث فأبيتم ، ومنّتكم شوكتكم أنّي أُنقاد لطاغيتكم الملحد ، معاذ اللّه ، نفوس أبيّة وأنوف حمية تقعدنا عن الدنية . . . وما أشوقني إلى اللحوق بهذه الفتية - وأشار بيده الى مصارع الأحبة - والوفاء بعهدي لربّي . . . .(3)
روايت 209 : ابن زياد به شمر گفت : اين نامه را به عمر بن سعد برسان ، بايد حسين و اصحابش تسليم فرمان من شوند . هنگامى كه مطلب را به عمر بن سعد رساند او گفت : به خدا سوگند حسين تسليم فرمان ابن زياد نخواهد شد ، روح پدرش على در كالبد اوست .
ص: 276
هنگامى كه لشكر دشمن خواست حمله كند ، حضرت عباس عليه السلام از طرف سيدالشهدا عليه السلام نزد آنان آمد و پرسيد : چه شده چه تصميمى گرفته ايد ؟ گفتند : فرمان امير آن است كه يا تسليم فرمان او شويد يا با شما مى جنگيم .
روايت 210 : هنگامى كه لشكر حرّ مانع از بازگشت امام حسين عليه السلام شد و برايشان سختگيرى نمود ، آن حضرت در ضمن خطبه اى فرمود : مگر نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل دست برنمى دارند ، واقعا جاى آن دارد كه مؤمن مشتاق لقاى پروردگارش باشد . من مرگ را جز سعادت ، و زندگانى [ و سازش] با ستمگران را جز آزردگى و دلتنگى نمى بينم .
طبرى نيز اين خطبه را پس از نقل ملاقات حضرت با حرّ روايت كرده است . قاضى نعمان مغربى (متوفى 363) مى گويد : اين خطبه مربوط به هنگامى است كه از حضرت خواستند تسليم فرمان ابن زياد شود تا او هر تصميمى خواست بگيرد . بنابر نقل مصادر متعدد ديگر ، هنگامى كه دشمن با حضرت روبرو شد ، و حضرت يقين كرد كه با او خواهند جنگيد ، خطبه گذشته را ايراد فرمود .
روايت 211 : و فرمود : اين ناپاك فرزند ناپاك مرا بين مرگ و خوارى مخيّر كرده است و من هيچ گاه زير بار خوارى و ذلّت نخواهم رفت . خدا ، پيامبر ، دامن هاى پاكى كه ما را پرورش داده و نياكان پاك سرشت ما هرگز نمى پسندند كه ما [ زندگى با خوارى و] فرمان بردارى از مردم پست را بر مرگ با عزت ترجيح دهيم .
روايت 212 : پس از شهادت جمعى از اصحاب ، حضرت فرمود : به خدا سوگند به هيچ يك از خواسته هاى آنها پاسخ مثبت نخواهم داد تا آن كه با خضاب
ص: 277
خون به ملاقات خدا نائل گردم .
روايت 213 - 214 : دشمنان از حضرت خواستند تا تسليم ابن زياد شود [ تا او هر تصميمى خواست بگيرد] ، آنها مى گفتند : او رفتار ناپسندى با شما نخواهد داشت .
حضرت - با اشاره به اين كه به حضرت مسلم عليه السلام هم همين را گفتيد و سپساو را كشتيد - فرمود : به خدا سوگند من حاضر نيستم كه به اختيار خويش تسليم شما شوم و مانند بردگان خود را در اختيارتان بگذارم .
و بنابر نقلى : و نه مانند بردگان پا به فرار مى گذارم .
روايت 215 : حضرت فرمود : من شما را بين سه مطلب مخيّر كردم ولى نپذيرفتيد ، قدرت و شوكتتان شما را به طمع انداخت كه [ با امتناع شما] من منقاد و مطيع طاغوت ملحد شما خواهم شد ! پناه بر خدا ، نفوس تسليم ناپذير و عزّت و جوانمردى ، ما را از تن دادن به اين پستى باز مى دارد . . . ؛ چقدر مشتاقم كه به اين جوانان - اشاره به اجساد عزيزان شهيد - ملحق شده ، و به عهد خويش با پروردگار وفا نمايم . . . .
ص: 278
بسيارى از كسانى كه درباره زندگى و سيره امام حسين عليه السلام سخن گفته اند حركت و مخالفت حضرت را «انقلابى» عليه دستگاه حكومت دانسته ، و جمعى آن را «جهاد» و «مبارزه» با يزيد تلقّى كرده اند ، ولى با توجّه با روايات و آثار موجود در كتب فريقين كاملاً روشن است كه حضرت هرگز آغازگر مبارزه و جنگ نبوده و عبارت صحيح و دقيق درباره حركت آن حضرت «دفاع» است نه «انقلاب» ، «شورش» ، «قيام» ، «جنگ» ، «مبارزه» و . . . .
يزيد مى خواست به اجبار از امام عليه السلام بيعت بگيرد ولى آن حضرت به شدّت امتناع نمود . اين واكنش حضرت مخالفتى بود كه خشم او را برانگيخت و فرمان قتل ايشان را صادر كرد . در بخش چهارم گفته شد كه آنها به مدينه و مكه مأمورانى فرستاده بودند و مى خواستند حضرت را به قتل برسانند لذا حضرت مجبور شد براى حفظ جانش از آنجا خارج شود .
سفر به سوى كوفه پاسخ به دعوت كوفيان بود كه به حضرت نوشتند : نزد ما بيا تا به راه حق هدايت شده و بر آن اتّفاق نماييم .(1) و گفتند : اگر شما تشريف
ص: 279
بياوريد ما خودمان حاكم كوفه نعمان بن بشير را از آنجا بيرون مى كنيم .(1)پس از پيمان شكنى كوفيان امام عليه السلام بيعتش را از همراهان برداشت ، ولى عده اى از اصحاب ، وفادارى خويش را اعلام نموده و براى دفاع از آن حضرت و حفظ جانش تا آخرين قدم ثابت ماندند .
در بخش ششم تحت عنوان «تصميم بازگشت» آثار و رواياتى كه بر اراده و پيشنهاد بازگشت حضرت دلالت داشت نقل شد . چگونه ممكن است كسى كه «شورش» ، «ثوره» و «انقلاب» نموده و به «جنگ» و «مبارزه» با دشمن پرداخته ، از او درخواست بازگشت داشته باشد ؟ ! آيا اين آثار بر چيزى جز «حركت دفاعى» دلالت دارد ؟ !
به شواهدى ديگر در اين زمينه توجه فرماييد :
ص: 280
خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد : «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ . . . »(1) پس مسلّم است كه قتال در ماههاى حرام جايز نيست و اين قانون حتى نزد كفار زمان جاهليت هم محترم بوده است ، چنان كه امام رضا عليه السلام فرمود :
إن المحرّم هو الشهر الذي كان أهل الجاهلية فيما مضى يحرّمون فيه الظلم والقتال لحرمته ، فما عرفت هذه الأُمّة حرمة شهرها ، ولا حرمة نبيها صلى الله عليه و آله .(2) يعنى : مردمان جاهليت نيز به احترام ماه محرم ، جنگ و ستم را در اين ماه ممنوع مى دانستند ، ولى اين امت نه احترام ماه و نه احترام پيامبر صلى الله عليه و آله ، هيچ كدام را رعايت نكرد !
براى حركت سيدالشهدا عليه السلام هر وجهى غير از دفاع تصور شود قطعا با كلام حضرت ثامن الحجج عليه السلام منافات دارد ؛ زيرا اشكال مى شود كه خود امام حسين عليه السلام در ماه حرام به نبرد با آنان اقدام نموده است .
حركت حضرت از مدينه در 28 رجب و حركت از مكه 8 ذى الحجه و مقاومت و ايستادگى در برابر دشمن در 10 محرم بوده ، پس همه اين وقايع در ماههاى حرام اتفاق افتاده است . چگونه ممكن است امام حسين عليه السلام حاضر شود قانون الهى را زير پا بگذارد و در ماه حرام به جنگ و مبارزه بپردازد ؟ !
ص: 281
احاديثى كه در ادامه مى آيد گوياى آن است كه برنامه امام حسين عليه السلام واكنشى در برابر تحركات دشمن بوده و حضرت آغازگر قتال و مبارزه نبوده است .
216 . روى في قوله تعالى : «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللّه َ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ»(1) أنها في أهل البيت عليهم السلام ، وفي مولانا الحسين عليه السلام .(2)
217 . عن مولانا أبيجعفر الباقر و أبي عبد اللّه الصّادق عليهماالسلام في قوله تعالى : «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ . . .»(3) أنهما قالا : «نزلت في [رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم و] علي وجعفر وحمزة ، وجرت في الحسين بن علي عليهم السلام» .(4)
218 . ورد في غير واحد من المصادر : . . . دفع إلى الحرّ كتاب من عبيد اللّه بن زياد
ص: 282
فإذا فيه : أمّا بعد ؛ فجعجع بالحسين حين يبلغك كتابي ويقدم عليك رسولي ، ولا تنزله إلاّ بالعراء في غير حصن وعلى غير ماء . . . وأخذهم الحرّ بالنزول في ذلك المكانعلى غير ماء ولا قرية . . . فقال زهير بن القين : إني - واللّه - ما أراه يكون بعد الذي ترون إلاّ أشدّ مما ترون ! يا ابن رسول اللّه إن قتال هؤاء الساعة أهون علينا من قتال من يأتينا بعدهم فلعمري ليأتينا بعدهم ما لا قبل لنا به .
فقال الحسين عليه السلام : ما كنت لأبدأهم بالقتال .(1)
219 . قالوا : وأقبل حبيب بن مظاهر إلى الحسين عليه السلام فقال : يا ابن رسول اللّه ! هاهنا حَيٌّ من بني أسد بالقرب منّا أتأذن لي في المصير إليهم فأدعوهم إِلى نصرتك ، فعسى اللّه أن يدفع بهم عنك ؟ قال : «قد أذنت لك» . فخرج حبيب إليهم في جوف الليل متنكِّراً حتّى أتى إليهم فعرفوه أنه من بني أسد ، فقالوا : ما حاجتك ؟ فقال : إني قد أتيتكم بخير ما أتى به وافدٌ إلى قوم ، أتيتكم أدعوكم إلى نصر ابن بنت نبيّكم . . . وهذا عمر بن سعد قد أحاط به .(2)
220 . وقالوا : نادى عمر بن سعد : يا خيل اللّه اركبي وأبشري ، فركب الناس ثم زحف نحوهم بعد العصر . . . .
قال [ مولانا الحسين عليه السلام] : يا عباس ! اركب - بنفسي أنت - يا أخي حتى تلقاهم وتقول لهم : ما لكم وما بدا لكم ؟ وتسألهم عمّا جاء بهم . . . . إلى
ص: 283
قال عليه السلام : ارجع إليهم ، فإن استطعت أن تؤّرهم إلى الغدوة ، وتدفعهم عنّا العشية لعلّنا نصلّي لربّنا الليلة ، وندعوه ، ونستغفره ، فهو يعلم أني قدأُحبّ الصلاة له ، وتلاوة كتابه ، والدعاء والاستغفار .
فمضى العباس إلى القوم ، ورجع من عندهم ومعه رسول من قبل عمر بن سعد يقول : إنّا قد أجّلناكم إلى غدٍ فإن استسلمتم سرحناكم إلى أميرنا عبيد اللّه بن زياد ، وإن أبيتم
فلسنا تاركيكم .(1)
221 . قال علي بن الحسين عليهماالسلام - بعد أن نقل عن أبيه عليه السلام الأشعار المعروفة : يا دهر أفٍّ لك من خليل . . . - :
أمّا عمّتي فلمّا سمعت ما سمعت . . . فلم تملك نفسها أن وثبت تجرّ ثوبها . . . حتّى انتهت إليه ، وقالت : وا ثُكلاه . . . فنظر إليها الحسين عليه السلام وقال لها : . . . لَوْ تُرك القطا ليلاً لنام ، فقالت : يا ويلتاه أفتغتصب نفسك اغتصاباً ! فذلك أقرح لقلبي وأشدّ على نفسي . . . . (2)
222 . وروي عنه عليه السلام أنه قال :
لمّا كانت الليلة التي قتل فيها الحسين عليه السلام في صبيحتها قام في أصحابه فقال عليه السلام : «إن هؤاء يريدونني دونكم ولو قتلوني لم يقبلوا إليكم» .(3)
ص: 284
223 . وفي رواية : فقام الحسين عليه السلام في أصحابه خطيبا فقال :
. . . وقد نزل بي ما قد ترون ، وأنتم في حلّ من بيعتي ، ليست لي في أعناقكم بيعة ، ولا لي عليكم ذمّة ، وهذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملاً ،وتفرّقوا في سواده ؛ فإن القوم إنما يطلبوني ، ولو ظفروا بي لذهلوا عن طلب غيري .(1)
224 . وقال زهير بن القين - وقد أذن له مولانا الحسين عليه السلام في الانصراف - : أترك ابن رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم أسيرا في يد الأعداء وأنجو ؟ !(2)
225 . ورام مسلم بن عوسجة أن يرميه [ شمر بن ذي الجوشن] بسهم فمنعه الحسين عليه السلام من ذلك ، فقال له : دعني حتى أرميه ؛ فإنه الفاسق من عظماء الجبّارين ، وقد أمكن اللّه منه . فقال له الحسين عليه السلام : «لا ترمه فإني أكره أن أبدأهم» .(3)
226 . وفي غير واحد من المصادر : فلمّا رأى الحرّ بن يزيد أن القوم قد صمّموا على قتال الحسين عليه السلام قال لعمر بن سعد أي عمر : أمقاتل أنت هذا الرجل ؟ قال : إي واللّه قتالاً أيسره أن تسقط الرؤوس وتطيح الأيدي .
ص: 285
قال : أفما لكم فيما عرضه عليكم رضى ؟ قال عمر : أما لو كان الأمر إليّ لفعلت ولكن أميرك قد أبى .
فأقبل الحرّ . . . ثمّ ضرب فرسه فلحق بالحسين عليه السلام فقال له : جعلت فداك يا ابن رسول اللّه ! أنا صاحبك الذي حبستك عن الرجوع ، وسايرتك في الطريق ، وجعجعت بك في هذا المكان ، وما ظننت أن القوم يردّون عليك ما عرضته عليهم .(1)
227 . و قال الفتيان الغفاريان - و هما يبكيان - : جعلنا اللّه فداك . . . نراك قد أُحيط بك ، ولا نقدر على أن نمنعك .(2)
228 . و عن الاخوان الجابريان أنّهما قالا له عليه السلام : . . . فأحببنا أن نُقتل بين يديك ، نمنعك وندفع عنك .(3)
229 . عن مولانا سيّدالشّهداء عليه السلام - خطابا لأصحاب عمر بن سعد- : «أنا جئتُ إلى محاربتكم أم أنتم» ؟ !(4)
230 . قال مولانا الحسين عليه السلام - في احتجاجه على أهل الكوفة - :
أقررتم بالطاعة ، وآمنتم بالرسول محمد صلى الله عليه و آله ، ثم أنتم رجعتم إلى ذرّيته وعترته ، تريدون قتلهم .(5)
ص: 286
231 . وقال عليه السلام : واشتدّ غضب اللّه على هذه العصابة الذين يريدون قتل ابن نبيهم .(1)
232 . وفي رواية : اشتدّ غضبه على قوم اتفقت كلمتهم على قتل ابن بنت نبيهم .(2)233 . وقال عبداللّه - أو قاسم - ابن الحسن عليهم السلام - على اختلاف النصوص - في رجزه :
هذا حسين كالاسير المرتهن *** بين أُناس لا سُقوا صوب المزن(3)
234 . ونادى عليه السلام حين وداعه : «يا سكينة ! يا فاطمة ! يا زينب ! يا أمّ كلثوم ! عليكنّ منّي السلام» . فنادته سكينة : يا أبه استسلمت للموت ؟
فقال : «كيف لا يستسلم من لا ناصر له ولا معين» ؟ !
فقالت : يا أبه ردّنا إلى حرم جدّنا .
فقال : «هيهات ، لو ترك القطا لنام» .(4)
235 . قالوا : ثم حمل عليه السلام على الميسرة وقال :
أنا الحسين بن علي *** أحمي عيالات أبي(5)
236 . قال السيد ابن طاووس قدس سره : ولمّا فجع الحسين عليه السلام بأهل بيته وولده ، ولم يبق غيره وغير النساء والذراري نادى :
ص: 287
هل من ذابّ يذبّ عن حرم رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ هل من موحّد يخاف اللّه فينا ؟ هل من مغيث يرجو اللّه في إغاثتنا ؟ [ هل من معين يرجو ما عند اللّه في إعانتنا ؟ ]وارتفعت أصوات النساء بالعويل .(1)
237 . وفي رواية أُخرى : هل من راحم يرحم آل الرسول المختار ؟ هل منناصر ينصر الذرية الأطهار ؟ هل من مجير لأبناء البتول ؟ هل من ذابّ يذبّ عن حرم الرسول ؟(2)
238 . وفي رواية ثالثة : صاح عليه السلام : أما من مغيث يغيثنا لوجه اللّه ؟ ! أما من ذابّ يذبّ عن حرم رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم ؟ !(3)
239 . وورد في غير واحد من مصادر الفريقين أنه قال :
من سمع واعيتنا أو رأى سوادنا فلم يجبنا ولم يغثنا كان حقّا على اللّه عزّ وجلّ أن يكبّه على منخريه في النار .
ص: 288
240 . أو : لا يسمع - اليوم - واعيتَنا أحدٌ فلا يعيننا إلاّ أَكَبَّهُ اللّه لوجهه في239 . وورد في غير واحد من مصادر الفريقين أنه قال :
من سمع واعيتنا أو رأى سوادنا فلم يجبنا ولم يغثنا كان حقّا على اللّه عزّ وجلّ أن يكبّه على منخريه في النار .
240 . أو : لا يسمع - اليوم - واعيتَنا أحدٌ فلا يعيننا إلاّ أَكَبَّهُ اللّه لوجهه فينار جهنم .(1)
241 . وفي زيارته عليه السلام : «لعن اللّه من سمع واعيتك فلم يجبك ولم ينصرك» .(2)
242 . و قال مولانا الصّادق عليه السلام في زيارة الأصحاب : أشهد أنكم قد بلّغتم ونصحتم وصبرتم وقُتلتم وغُصبتم وأُسيء إليكم فصبرتم .(3)
243 . و في زيارة مولانا أبيالفضل العبّاس عليه السلام : والأخ الدافع عن أخيه .(4)
* قبلاً در روايت شماره 207 گذشت كه : قال الحرّ قدس سره - خطابا لأهل الكوفة - : أدعوتم هذا العبد الصالح حتى إذا أتاكم أسلمتموه ؟ ! وزعمتم أنكم قاتلوا أنفسكم دونه ، ثم عدوتم عليه لتقتلوه وأمسكتم بنفسه ، وأخذتم بكلكله ، وأحطتم به من كل جانب لتمنعوه من التوجه الى بلاد اللّه العريضة ، فصار كالاسير في أيديكم .
ص: 289
چنان كه ملاحظه فرموديد شماره 216 : در مورد آيه شريفه 39 سوره مباركه حج - كه مربوط به كسانى است كه با آنها مبارزه (و جنگ بر آنها تحميل) شده - روايات متعدد وارد شده كه مربوط به اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام است .(1)
روايت 217 : از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام در مورد آيه شريفه 40 سوره مباركه حج - كه در خصوص كسانى است كه به ناحق از ديار خويش آواره شدند - نقل شده كه : اين آيه درباره اميرمؤمنان و حضرت جعفر و حضرت حمزه عليهم السلام نازل شده و در مورد امام حسين عليه السلام جارى (و بر آن حضرت نيز منطبق) است .
روايت 218 : نامه اى از طرف ابن زياد ملعون براى حرّ رياحى آمد كه : بر حسين سخت گيرى كن و او را در بيابانى بى آب و بى پناه فرود آور . . . حرّ آنها را مجبور كرد كه در همان جا فرود آيند . . . زهير عرض كرد : به خدا سوگند آينده اى سخت تر از شرايط فعلى در پيش رو داريم . اى پسر پيامبر ! اگر الان با اينها بجنگيم آسان تر است از جنگ با كسانى كه بعدا خواهند آمد . به جانم سوگند لشكريان فراوانى به سوى ما مى آيند كه ما ياراى مقابله با آنها را
ص: 290
نداريم . حضرت در پاسخ فرمود : من جنگ را شروع نخواهم كرد .
روايت 219 : حبيب بن مظاهر از امام حسين عليه السلام اجازه گرفت كه نزد قبيله اى از بنى اسد كه به آنها نزديك بود برود و از آنها طلب يارى نمايد كه از حضرت دفاع نمايند . حبيب نزد آنها رفت و گفت : براى شما بهترين ارمغان را آورده ام ، شما را به يارى فرزند دختر پيامبرتان دعوت مى كنم . . . عمر بن سعد [ با لشكرش ]آن حضرت را در محاصره قرار داده است .
محصل روايت 220 آن است كه : عصر تاسوعا كه لشكر عمر بن سعد به سوى امام حسين عليه السلام و يارانش حمله ور شدند ، آن حضرت به قمر بنى هاشم عليه السلام فرمود : فدايت شوم نزد آنها برو ببين چه مى خواهند ؟
حضرت عباس عليه السلام فرمان حضرت را امتثال كرد ، آنها پاسخ دادند : ابن زياد گفته است كه يا تحت فرمانش درآييد يا با شما مبارزه خواهيم كرد .
امام حسين عليه السلام به حضرت عبّاس عليه السلام فرمود : اگر توانستى كار را به فردا موكول كن . . . . فرستاده عمر بن سعد گفت : ما تا فردا به شما مهلت مى دهيم ، اگر تسليم شديد شما را نزد ابن زياد مى بريم وگرنه شما را رها نخواهيم كرد .
روايت 221 : امام سجّاد عليه السلام فرمود : هنگامى كه پدرم اشعار يا دهر افّ لك من خليل . . . را خواند ، عمّه ام بى اختيار گشته و [ ناله زنان] گفت : واى از اين داغ . . . ، امام حسين عليه السلام در ضمن صحبت به او فرمود : . . . اگر پرنده قطا به حال خود گذاشته مى شد [ و صيّاد به دنبال او نبود] مى خوابيد . حضرت زينب عليهاالسلام عرض كرد : اى واى ! آيا خودت را بى چاره و راه ها را به سويت بسته مى دانى ؟ ! اين كه بيشتر قلبم را جريحه دار مى كند و برايم سخت تر است . . . .
روايت 222 - 223 : با عبارت هاى گوناگون آمده است كه آن حضرت شب
ص: 291
عاشورا بيعت خويش را از اصحابش برداشته و از آنها خواست كه از تاريكى شب استفاده نموده و خودشان را نجات دهند . حضرت فرمود : اينها فقط دنبال من هستند ، و مى خواهند مرا به قتل برسانند ، كس ديگرى مقصودشان نيست .
روايت 224 : هنگامى كه سيدالشهدا عليه السلام به يارانش اجازه بازگشت داد ، جناب زهير بن القين عرض كرد : آيا فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را اسير دست دشمن ببينم و (او را تنها گذاشته) ياريش نكنم و جان خويش را نجات دهم ؟ !
روايت 225 : مسلم بن عوسجه شمر را با تير هدف گرفت ولى امام حسين عليه السلام مانع شده و فرمود : به او تيراندازى نكن ، من نمى خواهم آغازگر مبارزه و جنگ باشم .
روايت 226 : هنگامى كه حرّ ديد لشكر كوفه مصمّم است كه با امام حسين عليه السلام بجنگد به عمر بن سعد گفت : مى خواهى با اين مرد بجنگى ؟ ! عمر بن سعد پاسخ داد : آرى به خدا . . . ؛ حرّ گفت : آيا پيشنهادهاى او را نمى پذيرى ؟ ! عمر گفت : اگر كار دست من بود قبول مى كردم ولى ابن زياد زير بار نمى رود . . . ؛ حرّ به سوى امام حسين عليه السلام آمده و عرض كرد : فدايت شوم اى پسر پيامبر ! من همان كسى هستم كه نگذاشتم برگردى و مجبورت كردم در اين مكان فرود آيى ، فكر نمى كردم كه اين قوم پيشنهادهاى شما را ردّ كنند .
روايت 227 : كلام دو صحابى جليل القدر سيدالشهدا عليه السلام است كه با چشم گريان به حضرت عرض كردند : خدا ما را فدايت گرداند . . . مى بينيم كه دشمن بر شما احاطه كرده [ و همه راهها را بر روى شما بسته است] و ما نمى توانيم شرّ آنها را از شما دفع نماييم .
روايت 228 : و كلام دو بزرگوار ديگر از آنها كه به حضرت گفتند : دوست
ص: 292
داريم در برابر شما كشته شويم [ تا آنجا كه مى توانيم] شرّ دشمن را دفع و از شما دفاع نماييم .روايت 229 : از سيدالشهدا عليه السلام نقل شده كه به كوفيان فرمود : آيا من به جنگ شما آمدم يا شما به جنگ من ؟ !
روايت 230 : در ضمن احتجاج سيّدالشّهدا عليه السلام با كوفيان آمده است كه فرمود : شما ادّعاى ايمان به پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم داريد ، با اين حال مى خواهيد نسل و خاندان او را به قتل برسانيد ؟ !
روايات 231 - 232 : در ضمن صحبت ديگرى نقل شده كه فرمود : خداوند به شدّت غضب مى كند بر گروهى كه مى خواهند - يا : اتفاق نموده اند كه - فرزند
پيامبرشان را به قتل برسانند .
روايت 233 : فرزند امام مجتبى عليه السلام در رجزى كه روز عاشورا خواند گفت : اين امام حسين عليه السلام است كه شما مانند گروگان با او رفتار مى كنيد .
روايت 234 : سكينه عليهاالسلام هنگام وداع با حضرت ، عرض كرد : پدر ! آيا تسليم مرگ شده اى ؟ حضرت فرمود : چگونه تسليم نشود كسى كه يار و ياورى ندارد ؟ ! گفت : پدر ! ما را به حرم جدّمان برگردان . حضرت فرمود : اگر پرنده قطا به حال خود گذاشته مى شد مى خوابيد .
روايت 235 : سيدالشهدا عليه السلام به لشكر دشمن حمله ور شده و چنين رجز مى خواند كه : من حسين بن على هستم ، و از بانوان حرم پدرم حمايت مى كنم .
روايت 236 : هنگامى كه حضرت عزيزانش را از دست داد و از خاندان و فرزندانش - جز بانوان و كودكان - كسى نمانده بود ، نداى غربتش بلند شد و فرمود : آيا كسى هست كه از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع نمايد ؟ ! آيا خداپرستى
ص: 293
هست كه از خدا واهمه نموده و به يارى ما بيايد ؟ ! آيا فريادرسى پيدا مى شود كه به خاطر خدا به فرياد ما رسد ؟ !
روايات 237 - 238 : مطلب فوق با تعابير مشابه از مصادر متعدد نقل شدهاست .
خلاصه روايات 239 - 240 آن است كه : كسى كه فرياد [ غربت] ما را بشنود و ما را يارى نكند استحقاق دارد كه به صورت در آتش جهنم افتد .
روايت 241 : مطلب گذشته در زيارتى به صورت نفرين آمده است .
روايت 242 : امام صادق عليه السلام در ضمن زيارتى خطاب به شهداى كربلا مى فرمايد : گواهى مى دهم كه شما تبليغ دين نموده ، خيرخواهى كرده ، صبر و بردبارى پيشه كرديد . شما را به قتل رسانده ، و از شما سلب اختيار نموده و با شما بدرفتارى كردند ولى شما صبور بوديد .
روايت 243 : و در زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام مى خوانيم : تو از برادر خويش دفاع كردى .
و قبلاً در روايت 207 گذشت كه : جناب حرّ در ضمن احتجاج با كوفيان گفت : شما اين بنده صالح خدا را دعوت كرديد ، اكنون كه شما را اجابت نمود و نزد شما آمد ، او را تسليم دشمن نموديد ؟ ! او را محاصره كرده ايد و رهايش نمى كنيد تا هرجايى كه مى خواهد برود ، و مانند اسيرى كه از خود اختيارى ندارد با او رفتار مى كنيد .
* * *
ص: 294
از آنچه گذشت معلوم شد كه :
شروع مبارزه از طرف دشمن بود ؛ زيرا فرمان ابن زياد بود كه بر حضرت سخت گيرى شود ، و حرّ آنها را مجبور كرد كه در كربلا فرود آيند ؛ سپس لشكر عمر بن سعد آنها را محاصره نمود .
اين لشكر دشمن بود كه مى خواست حضرت و يارانش را نابود كند ، چنان كه سيدالشهدا عليه السلام به اصحابش فرمود : اينها دنبال من هستند و مى خواهند مرا بكشند . و به كوفيان فرمود : شما مى خواهيد نسل و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را به قتل برسانيد .
دشمن همه راهها را به روى امام حسين عليه السلام و يارانش بسته بود(1) و صريحا اعلام
نمود كه شما را رها نمى كنيم و با شما مى جنگيم .
امام حسين عليه السلام به صراحت اعلام فرمود كه : من آغازگر مبارزه نخواهم بود .
و در آخرين رجزهايى كه حضرت روز عاشورا خوانده آمده است : من از بانوان حرم دفاع و حمايت مى كنم .
آنچه از طلب يارى و استنصار حضرت نقل شده فقط براى دفاع بوده است . و مطالب گوناگونى از اصحاب سيدالشهدا عليه السلام نقل و يا درباره آنها گفته شده كه عملكرد آنان را دفاع از آن حضرت معرفى كرده است .
ص: 295
سيّدالشّهدا عليه السلام روز عاشورا با كوفيان اتمام حجت نمود و پس از معرفى خويش از آنها پرسيد : چرا مى خواهيد با من بجنگيد و مرا بكشيد ؟
اين كلمات نيز بيانگر آن است كه حضرت حالت دفاعى داشته و آغازگر مبارزه با دشمن نبوده است لذا از آنها مى خواهد كه او را رها كرده و به حال خويش بگذارند . به برخى از كلمات امام حسين عليه السلام توجه فرماييد :
244 . قال مولانا أبو عبد اللّه الحسين عليه السلام : فانظروا هل يحلّ [ يصلح] لكم قتلي وانتهاك حرمتي ؟ ! أ لستُ ابن نبيكم ، وابن وصيّه وابن عمّه و وأول المؤمنين باللّه ، والمصدّق برسوله ؟ ! . . . .
ويحكم أتطلبوني بقتيل منكم قتلته ؟ أو مال لكم استهلكته ؟ أو بقصاص من جراحة ؟ . . .
يا عباد اللّه ! «إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَرَبِّكُمْ أَن تَرْجُمُون»(1) . . .(2)
ص: 296
245 . وقال عليه السلام : فَبِمَ تستحلّون دمي ؟ !(1)
246 . وقال عليه السلام : اتقوا اللّه ربّكم ولا تقتلوني ؛ فإنه لا يحلّ لكم قتلي ، ولا انتهاك حرمتي ، فإني ابن بنت نبيّكم .(2)
247 . وقال عليه السلام : أولم يبلغكم قول رسول اللّه صلى الله عليه و آله - مستبشرا لي ولأخي - أنا سيد شباب الجنة ؟ ! أما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي وانتهاك حرمتي ؟ !(3)
248 . قال سليمان بن صرد - في ضمن كلامه - : . . . قُتل فينا ولدينا ولدُ نبينا وسلالتُه وعصارتُه وبضعةُ من لحمه ودمه إذ جعل يستصرخ ويسأل النصف فلا يعطاه .(4)
در احتجاجات سيّدالشّهدا عليه السلام در روز عاشورا آمده است :
روايت 244 : ببينيد آيا كشتن من و هتك حرمت من بر شما رواست ؟ مگر من پسر پيامبر و فرزند وصى و پسر عموى او نيستم ؟
واى بر شما ! آيا كسى از شما را كشته ام كه مى خواهيد به خونخواهى او
ص: 297
دنبال من باشيد [ و مرا قصاص كنيد] ؟ آيا مالى را از شما ضايع كرده ام ؟ ! آيا به كسى جراحتى رسانده ام كه مى خواهيد قصاص كنيد ؟
سپس حضرت در ادامه خطبه كلامى را كه حضرت موسى عليه السلام به فرعونيانفرموده بود بازگو نمود كه : پناه مى برم به پروردگارم و پروردگارتان از اين كه مرا سنگسار كنيد .
روايت 245 : چرا ريختن خون مرا حلال مى دانيد ؟
روايت 246 : از خدا پروا نماييد و دست از قتل من برداريد . كشتن من و بى احترامى به من بر شما جايز نيست ، من پسر دختر پيامبر شما هستم !
روايت 247 : مگر نشنيده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در بشارت به من و برادرم فرمود : من سرور جوانان اهل بهشت هستم ؟ همين براى شما كافى نيست كه دست از ريختن خون من و بى حرمتى من برداريد ؟
روايت 248 : سليمان بن صرد در ضمن صحبت با توابين گفت : بين ما و نزد ما فرزند پيامبر ، سلاله او ، چكيده [ و آيينه تمام نماى] او و پاره تن او كشته شد ! فرياد دادخواهى او بلند بود و از مردم مى خواست كه با انصاف با او رفتار كنند ، ولى كسى نپذيرفت .
* * *
نتيجه آن كه : اگر حضرت خود اقدام به مبارزه عليه دشمن كرده ، چرا از آنها مى پرسد : فَبِمَ تستحلّون دمي ؟ ! و يا . . . . بر اين فرض پرسش حضرت وجهى ندارد ؛ زيرا آنان پاسخ مى دادند : شما خودت به مبارزه با ما آمده اى ، معنا ندارد كه در مورد علت جنگ سؤال كنى ! !
ص: 298
ممكن است تصور شود كه برخى از روايات و آثارى كه از طرق عامّه نقل شده است دلالت دارد كه : سيّدالشّهدا عليه السلام مى خواست با يزيد مبارزه كند و حركت حضرت جهاد و قيام عليه دستگاه خلافت بود نه دفاع . مانند روايت شماره 174 - 175 كه از جدّ بزرگوارش صلى الله عليه و آله وسلم نقل نمود :
من رأى سلطانا جائرا مستحلاًّ لحُرم اللّه ، ناكثا لعهد اللّه ، مخالفا لسنّة رسول اللّه ، يعمل في عباد اللّه بالإثم والعدوان ، ثم لم يغيّر بقول ولا فعل كان حقيقا على اللّه أن يُدخله مدخله .
يعنى : كسى كه ببيند سلطان جائرى حرام خدا را حلال شمرده ، پيمان الهى را شكسته ، با سنت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مخالفت نموده ، و روش او بين بندگان خدا بر گناه و عدوان است ، و هيچ واكنشى در برابر آن سلطان - به رفتار يا گفتار - نداشته باشد ، استحقاق آن را دارد كه خدا او را با همان سلطان جائر محشور نمايد .
و مانند روايت شماره 254 كه فرمود :
. . . وأنا أولى من قام بنصرة دين اللّه ، وإعزاز شرعه ، والجهاد في سبيله .
يعنى : سزاوارترين كسى كه به يارى دين خدا قيام نمايد و شريعت او را عزت بخشد و در راه او جهاد كند . . . من هستم .
و همچنين بنابر روايت شماره 171 - كه شيعه و سنى آن را نقل كرده اند - حضرت در نامه اى به كوفيان نوشت :
ص: 299
فإن كتاب مسلم بن عقيل جاءني يخبرني فيه بحسن رأيكم ، واجتماعملئكم على نصرنا والطلب بحقّنا .
يعنى : نامه مسلم بن عقيل به من رسيد ، او خبر داده كه : . . . شما بر يارى ما اهل بيت و طلب حق ما اجتماع كرده ايد .
و در روايت شماره 172 گذشت كه عبداللّه بن مطيع به حضرت عرض كرد : لئن طلبت ما في أيدي بني أمية ليقتلنّك .
يعنى : اگر بخواهى خلافت را از چنگ بنى اميه در آورى حتما آنها تو را خواهند كشت .
و در زيارت ناحيه مقدّسه - روايت شماره 253 - : آمده است : ثم اقتضاك العلم للإنكار ، ولزمك أن تجاهد الفجار .
يعنى : علم و آگاهى تو اقتضا كرد كه به انكار برخيزى و لازم شد كه با فاجران مبارزه نمايى .
و در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است كه درباره آيه شريفه : «فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ»(1) فرمود : نزلت في الحسين بن علي عليه السلام ، كتب اللّه عليه ، وعلى أهل الأرض أن يقاتلوا معه . قتال بر امام حسين عليه السلام واجب بود ، و وظيفه همه مردم روى زمين آن بود كه آن حضرت را يارى نمايند .(2)
با دقت در اين روايات و سنجش آن با ساير آثار ، معلوم مى شود كه حركت سيّدالشّهدا عليه السلام مقدمه اى بوده است براى اين كه اگر كوفيان آن حضرت را يارى
ص: 300
كنند ، اقدام به واكنش در برابر يزيد ، جهاد و . . . بنمايد .
توضيح مطلب آن كه عنوان «جهاد» و «مبارزه» بر سفر حضرت از مدينه بهمكه منطبق نيست ؛ زيرا حضرت براى حفظ جانش از مدينه بيرون آمد ، و از مكه نيز براى جلوگيرى از هتك حرمت خانه خدا و كشته شدن در آنجا خارج شد ، و حركت به سوى كوفه - به شرحى كه در بخش آينده خواهد آمد - براى آن بود كه اگر كوفيان ايشان را يارى نموده و شرايط لازم موجود شود ، به جهاد و مبارزه با حكومت جائر بنى اميه بپردازد(1) ؛ ولى از اين جهت كه كوفيان پيمان خويش را شكستند ، شرايط براى مبارزه و جهاد محقق نشد و پس از آن ، حضرت در موقعيتى قرار گرفت كه ناچار شد به دفاع از خويش بپردازد .
شايد تصور شود كه : برداشت عموم مردم از واكنش حضرت در برابر يزيد «جنگ و جهاد» است ، امتناع از بيعت با يزيد ، پاسخ به نامه هاى كوفيان ، فرستادن حضرت مسلم عليه السلام ، حركت به سوى عراق ، سخنرانى عليه يزيد : «من رأى سلطانا جائرا . . .» ، و . . . همه از امورى است كه مبارزه با يزيد محسوب مى شود .
در پاسخ گوييم : گر چه موارد گذشته همه مخالفت با يزيد است ولى با دقت و بررسى هر يك معلوم مى شود كه «جنگ و جهاد» بر آن صدق نمى كند :
ص: 301
صرف امتناع از بيعت ، جنگيدن نيست .
پاسخ به نامه هاى كوفيان ، اعلام آمادگى براى يارى آنان ، و پذيرفتن يارى آنها در مقابله با دشمن و روى كار آمدن اهل بيت عليهم السلام است .
فرستادن حضرت مسلم عليه السلام ، بررسى شرايط جامعه و مهيا نمودن مردم است .
حركت به سوى عراق ، پاسخ عملى به دعوت كوفيان و وفاى به عهد است . و سخنرانى هاى حضرت دعوت مردم به مخالفت با يزيد و مهيّا شدن به مبارزه با او در ركاب آن حضرت است .
پس همه امور گذشته از مقدمات مبارزه با يزيد هست ولى اقدام به جنگ نيست . قرينه مناسب براى تبيين اين مطلب آن كه حضرت در سخنرانى هايى كه خطاب به لشكر حر دارد پس از متذكر شدن نامه هاى كوفيان مى فرمايد كه اگر از دعوت خود پشمان هستيد من بر مى گردم ، سپس اقدام به بازگشت نموده و سوار مركب مى شوند تا برگردند ولى لشكر حرّ مانع مى شود .
اگر حرت به سوى عراق را جنگ و مبارزه بدانيد ، بايستى اين اقدامات حضرت را - العياذ باللّه - پشت به جنگ كردن و فرار از آن تلقى نماييد كه قطعا قابل التزام نيست .
ص: 302
در برخى از آثار و روايات الفاظ : «خروج» ، «قيام» ، «قتال» ، «جهاد» و . . . به كار رفته است(1) ولى با توجه به آنچه گذشت و دقت در متن آن روايات ، معلوم مى شود كه مقصود جهاد بر فرض يارى كوفيان است به شرحى كه در نكته قبل گذشت و يا اينكه مراد از اين گونه كلمات ، «حركت دفاعى» است ، چنان كه در فقه در كتاب جهاد فرموده اند : جهاد بر اقسامى است ، و سپس يك نوع آن را «جهاد دفاعى» ذكر كرده اند .(2)
ص: 303
ص: 304
برخى از گويندگان و نويسندگان در مورد انگيزه حركت امام حسين عليه السلام به آثارى استناد نموده اند كه استدلال به آن تمام نيست . بعضى از آن سخنان اصلاً در منابع و مصادر وجود ندارد و در اصل كلام شاعرى بوده سپس به تصور اين كه روايت است بدان تمسّك شده است ، مانند «إن كان دين محمد لم يستقم إلاّ بقتلي يا سيوف خذيني» و «إن الحياة عقيدة وجهاد»(1) و بعضى ديگر در مصادر عامّه يا خاصه نقل شده ولى دلالت آن بر مدّعاى آنان تمام نيست چنان كه با تأمّل و دقّت در قرائن داخلى و خارجى معلوم خواهد شد .
به آثارى در اين زمينه توجه فرماييد :
249 . ثم دعا الحسين عليه السلام بدواة وبياض ، وكتب هذه الوصية لأخيه محمد بن الحنفية :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا ما أوصى به الحسين بن علي بن أبي طالب إلى أخيه محمد المعروف ب- : ابن الحنفية : أن الحسين يشهد أن لا إله إلاّ
ص: 305
اللّه وحده لا شريك له ، وأن محمدا عبده ورسوله ، جاء بالحقّ من عندالحقّ ، وأن الجنّة والنار حقّ ، وأن الساعة آتية لا ريب فيها ، وأن اللّه يبعث من في القبور .
واني لم أخرج أشرا ، ولا بطرا ، ولا مفسدا ، ولا ظالما ، وإنما خرجت لطلب الإصلاح في أُمة جدّي صلى الله عليه و آله ، أُريد أن آمر بالمعروف ، وأنهى عن المنكر ، وأسير بسيرة جدّي وأبي علي ابن أبي طالب عليه السلام ، فمن قبلني بقبول الحق فاللّه أولى بالحق ، ومن ردّ عليّ هذا أصبر حتى يقضي اللّه بيني وبين القوم بالحقّ ، وهو خير الحاكمين . وهذه وصيتي - يا أخي - إليك ، وما توفيقي إلاّ باللّه ، عليه توكّلت ، وإليه أُنيب .
قال : ثم طوى الحسين عليه السلام الكتاب وختمه بخاتمه ، ودفعه إلى أخيه محمد ، ثم ودّعه وخرج في جوف الليل .(1)
250 . و قال ابن عباس : لا تخرج إلى العراق ، وكن باليمن لحصانتها ورجالها .
فقال عليه السلام : إني لم أخرج بطرا ، ولا أشرا ، ولا مفسدا ، ولا ظالما ، وإنما خرجت أطلب الصلاح في أُمة جدّي محمد صلى الله عليه و آله ، أُريد آمر بالمعروف ، وأنهى عن المنكر ، أسير بسيرة جدّي وسيرة أبي علي بن أبي طالب عليهماالسلام ، فمن قبلني بقبول الحق فاللّه أولى بالحق ، وهو أحكم الحاكمين .(2)
251 . كتب الحسين صلوات اللّه عليه كتابا إلى وجوه أهل البصرة . . . :
إني أدعوكم إلى اللّه وإلى نبيه ؛ فإن السنّة قد أُميتت ، فإن تجيبوا دعوتي ، وتطيعوا
ص: 306
أمري ، أهدكم سبيل الرشاد .(1)
252 . قال ابن زياد لعنه اللّه لمسلم بن عقيل قدس سره : أخبرني . . . بما ذا أتيتَ هذا البلد - وأمرهم ملتئم - فشتَّتَّ أمرهم بينهم ، وفرّقت كلمتهم ؟ !
فقال مسلم : ما لهذا أتيتُ ، ولكنّكم أظهرتم المنكر ، ودفنتم المعروف ، وتأمّرتم على الناس بغير رضى منهم ، وحملتموهم على غير ما أمركم اللّه به ، وعملتم فيهم بأعمال كسرى وقيصر ، فأتيناهم لنأمر فيهم بالمعروف ، وننهى عن المنكر ، وندعوهم إلى حكم الكتاب والسنة ، وكنا أهل ذلك .(2)
253 . وفي زيارة الواردة عن الناحية المقدسة برواية الشيخ المفيد :
حتى إذا الجور مدّ باعه ، وأسفر الظلم قناعه ، ودعا الغيّ أتباعه ، وأنت في حرم جدك قاطن ، وللظالمين مباين ، جليس البيت والمحراب ، معتزل عن اللذات والشهوات ، تُنكر المنكر بقلبك ولسانك على حسب طاقتك وإمكانك ، ثم اقتضاك العلم للإنكار ، ولزمك أن تجاهد الفجار ، فَسِرتَ في أولادك وأهاليك وشيعتك ومواليك ، وصدعت بالحق والبيّنة ، ودعوت إلى اللّه بالحكمة والموعظة الحسنة ، وأمرت بإقامة الحدود ، والطاعة للمعبود ، ونهيت عن الخبائث والطغيان ، وواجهوك بالظلم والعدوان ، فجاهدتهم بعد الإيعاز لهم ، وتأكيد الحجّة عليهم ، فنكثوا ذمامك وبيعتك .(3)
ص: 307
254 . قال ابن الجوزي : وروي أنه عليه السلام قال :
إن هؤاء قوم لزموا طاعة الشيطان ، وتركوا طاعة الرحمان ، وأظهروا الفساد في الأرض ، وأبطلوا الحدود ، وشربوا الخمور ، واستأثروا فيأموال [ بأموال ]الفقراء والمساكين ، وأنا أولى من قام بنصرة دين اللّه ، وإعزاز شرعه ، والجهاد في سبيله ، لتكون كلمة اللّه هي العليا .(1)
255 . عن مولانا الحسين بن علي صلوات اللّه عليهما :
فيا عجبا ! وما لي [ لا ]أعجب ، والأرض من غاشٍ غشومٍ ، ومتصدّقٍ ظلومٍ ، وعاملٍ على المؤنين بهم غير رحيم ، فاللّه الحاكم فيما فيه تنازعنا ، والقاضي بحكمه فيما شجر بيننا .
اللهم إنك تعلم أنه لم يكن ما كان منّا تنافسا في سلطان ، ولا التماسا من فضول الحطام ، ولكن لنري المعالم من دينك ، ونظهر الإصلاح في بلادك ، ويأمن المظلومون من عبادك ، ويعمل بفرائضك وسنّتك وأحكامك ، فإنكم إلاّ تنصرونا وتنصفونا قوي الظلمة عليكم ، وعملوا في إطفاء نور نبيكم ، وحسبنا اللّه ، وعليه توكّلنا ، وإليه أنبنا ، وإليه المصير .
رواه في تحف العقول ، ثم قال : ويروى عن أمير المؤنين عليه السلام .(2)
أقول : ويعدّ في هذا المضمار ما نقله ابن أبيالحديد عن أمير المؤنين عليه السلام أنه قال :
. . . اللهم إنك تعلم إني لم أُرد الإمرة ، ولا علوّ الملك والرياسة ، وإنما
ص: 308
أردتُ القيام بحدودك ، والأداء لشرعك ، ووضع الأمور في مواضعها ، وتوفير الحقوق على أهلها ، والمضي على منهاج نبيّك ، وإرشاد الضالّ إلى أنوار هدايتك .(1)
* قبلاً در روايت شماره 166 گذشت كه در نامه حضرت به كوفيان آمده :ومقالة جلّكم : إنه ليس علينا إمام فأقبل لعل اللّه أن يجمعنا بك على الهدى والحق . . . فلعمري ما الإمام إلاّ الحاكم بالكتاب ، القائم بالقسط ، الدائن بدين الحق ، الحابس نفسه على ذات اللّه ، والسلام .
* و در روايت شماره 173 گذشت كه حضرت خطاب به لشكر حرّ فرمود : إني لم آتكم حتى أتتني كتبكم ، وقدمت عليّ رسلكم أن اقدم علينا ، فإنه ليس لنا إمام ، لعلّ اللّه يجمعنا بك على الهدى . . . أيها الناس ، فإنكم إن تتقوا وتعرفوا الحقّ لأهله يكن أرضى للّه ، ونحن أهل البيت أولى بولاية هذا الأمر عليكم من هؤلاء المدّعين ما ليس لهم ، والسائرين فيكم بالجور والعدوان .
* و در روايت شماره 174 فرمود : ان رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال :
من رأى سلطانا جائرا مستحلاًّ لحُرم اللّه ، ناكثا لعهد اللّه ، مخالفا لسنّة رسول اللّه ، يعمل فى عباد اللّه بالإثم والعدوان ، فلم يغيّر عليه بفعل ولا قول ، كان حقّا [ حقيقا] على اللّه أن يُدخله مدخله .
ألا وإن هولاء قد لزموا طاعة الشيطان ، وتركوا طاعة الرحمن ، وأظهروا الفساد ، وعطّلوا الحدود ، واستاثروا بالفيء ، وأحلّوا حرام اللّه ، وحرّموا حلاله ، وأنا أحقّ من غير .
ص: 309
* روايت شماره 175 نيز مشابه روايت گذشته است و در آخر آن آمده است : وإني أحقّ بهذا الأمر لقرابتي من رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
روايت 249 : در وصيت آن حضرت به برادرش محمد بن حنفيه آمده است :
من از روى طغيان و سركشى و براى فساد و ستم خروج نكرده ام .من براى اصلاح امت جدّم حركت خويش را شروع نموده ام . مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر نمايم ، به سيره و روش جدّم پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمو پدرم على بن ابى طالب عليهماالسلام رفتار كنم . هر كس مرا بپذيرد [ به خداى تعالى پاسخ مثبت داده و پاداش از او خواهد گرفت ؛ زيرا] خدا به پذيرفتن حق اولى است ؛ و هر كس نپذيرد ، من صبر خواهم كرد تا خدا بين ما و اين قوم به حق حكم فرمايد . . . .
روايت 250 : بنابر روايت علامه ابن شهرآشوب مازندرانى ، حضرت همين مطلب را در پاسخ ابن عباس نيز بيان فرمود .
روايت 251 : حضرت به بزرگان بصره نوشت :
من شما را به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم دعوت مى كنم ؛ زيرا سنت از ميان رفته [ و بدعت ها جايگزين آن شده] ، اگر به دعوتم پاسخ مثبت دهيد و از من پيروى نماييد شما را به راه حق ارشاد خواهم كرد .
روايت 252 : ابن زياد به حضرت مسلم عليه السلام گفت : چرا به كوفه آمدى و بين مردم اختلاف و تفرقه انداختى ؟ !
ص: 310
حضرت مسلم عليه السلام پاسخ داد : من براى اختلاف و تفرقه نيامدم ، اين شما بوديد كه كارهاى خلاف را شايع نموده ، كارهاى نيك را به فراموشى سپرده ، به زور بر مردم حكومت كرده ، آنها را بر كارهاى خلاف شريعت وادار نموده و مانند پادشاهان با آنها برخورد كرديد . ما آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر نماييم و آنها را به حكم قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت نماييم . ما اهليت و لياقت اين كار را داشتيم .
روايت 253 : در زيارت ناحيه مقدسه - به روايت شيخ مفيد رحمه الله - مى خوانيم : علم و آگاهى تو اقتضا كرد كه به انكار برخيزى و لازم شد كه با فاجران مبارزه نمايى ؛ لذا به همراهى فرزندان ، خويشان ، پيروان و دوستانت به راه افتادى ، به حق و برهانِ آشكار به روشنگرى پرداختى [ و حق و باطل را از يكديگر جدا ساختى] با حكمت و اندرز نيكو مردم را به سوى خدا خواندى ، به اقامه حدود الهى و پرستش او فرمان داده و از پليدى ها و سركشى و طغيان نهى نمودى . آنها با ستم و دشمنى به مقابله با تو برخاستند و تو پس از اتمام حجت بر آنها [ از خويشتن دفاع كرده و] با آنان جنگيدى .
روايت 254 : ابن الجوزى مى نويسد : حضرت [ در ملاقاتى كه بين راه] با فرزدق [ داشت ]فرمود :
اينها فرمان بردارى شيطان را بر خويش لازم دانسته و از پيروى خداى رحمان سرپيچى نمودند . باعث فساد در زمين گشتند ، حدود الهى را كنار گذاشتند ، شرب خمر كردند و اموال نيازمندان و بيچارگان را به خويش اختصاص دادند . سزاوارترين كسى كه به يارى دين خدا قيام نمايد و شريعت او را عزت بخشد و در راه او
ص: 311
جهاد كند تا باعث برترى كلمة اللّه و اعتلاى حقيقت شود، من هستم .
روايت 255 : حضرت پس از شِكوه از ظلم و ستم دستگاه حاكم فرمود : خدايا خود مى دانى كه ما براى رقابت در حكومت و رسيدن به دنياى ناچيز و بى ارزش فعاليتى نداريم ، ما مى خواهيم معالم و نشانه هاى دين تو را آشكار بينيم ، در زمين اصلاح ظاهر شود و بندگان مظلوم تو [ از شرّ ظالمان] ايمن گردند و به فرائض ، سنن ، احكام و قوانين تو عمل شود .
مردم ، اگر انصاف ندهيد و ما را يارى نكنيد ، ستمگران بر شما مسلط گشته و در خاموش كردن نور پيامبرتان مى كوشند .
مطلب گذشته از اميرمؤمنان عليه السلام نيز نقل شده است .همچنين از اميرمؤمنان عليه السلام نقل شده كه فرمود : خدايا خود نيك مى دانى كه من دنبال رياست طلبى و برترى جويى نيستم ، تنها خواسته من بر پا داشتن حدود و اجراى قوانين شريعت تو ، قرار گرفتن هر چيزى در جايگاه واقعى اش ، رسيدن هر حقى به آن كسى كه سزاوار است ، حركت بر روش پيامبرت و راهنمايى و ارشاد گمراهان به نور هدايت تو [ و دستگيرى از آنها] است .
و قبلاً در روايت 166 گذشت كه امام حسين عليه السلام در نامه خود به كوفيان فرمود:
عمده شما از من خواسته ايد كه نزد شما بيايم تا همگى به راه حق هدايت شده و بر آن اتفاق نماييد . . . اگر مسلم به من بنويسد كه جمعيت شما و بزرگان صاحبان عقل [ وتدبير] و فضيلت شما با آنچه در نامه ها نوشته ايد موافق هستند ، به زودى نزد شما خواهم آمد .
به جان خودم سوگند ! امام نيست مگر كسى كه حكمش مطابق قرآن باشد ،
ص: 312
عدالت را اجرا نمايد ، به دين حق اعتقاد داشته و خويشتن دار باشد .
و در روايت 173 گذشت كه : حضرت در ضمن صحبت با اصحاب حرّ فرمود : من به سوى شما نيامدم مگر پس از آن كه به من نوشتيد و فرستادگان شما گفتند كه : نزد ما بيا كه پيشوايى نداريم ، اميد آن كه خدا به واسطه تو ما را بر طريق هدايت ثابت بدارد و بر آن اتفاق نماييم .
مردم ! اگر تقواى الهى پيشه كنيد و حق را براى اهلش بشناسيد [ و به آنها واگذار كنيد] خدا از شما خوشنودتر است . ما اهل بيت سزاوار رهبرى بر شما هستيم نه اين مدعيان دروغگو كه سيره آنها بين شما ستم و عدوان است .
و در روايت 174 گذشت كه : در خطبه حضرت - و بنابر نقلى در نامه حضرت به بزرگان كوفه - آمده است : اى مردم ! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود : كسىكه ببيند سلطان جائرى حرام خدا را حلال شمرده ، پيمان الهى را شكسته ، با سنت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مخالفت نموده و روش او بين بندگان خدا بر گناه و عدوان است ، و هيچ واكنشى در برابر او - به رفتار يا گفتار - نداشته باشد ، استحقاق آن را دارد كه خدا او را با همان سلطان جائر محشور نمايد .
بدانيد كه دستگاه خلافت فرمان شيطان را بر خويش لازم ، پيروى خداى رحمان را رها ، فساد را ظاهر ، حدود الهى را تعطيل نموده ، غنائم را به خويش اختصاص داده و حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده است . سزاوارترين كسى كه اين تغيير به دستش انجام شود من هستم .
و روايت 175 : نيز مشابه روايت گذشته است و در آخر آن آمده است كه : من براى اين امر (رهبرى مردم) سزاوار (و لايق) هستم ؛ به جهت قرابتى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم دارم .
ص: 313
پيش از اين به تفصيل درباره علل و حكمت هاى دستور پروردگار به سيدالشهدا عليه السلام و همچنين حكمت و علت تعليقى و مشروط صحبت شد و با ذكر مثال به شرح و توضيح آن پرداختيم .(1)
چنان كه گفته شد : سفر امام حسين عليه السلام به عراق در باطن براى امتثال دستور خاصّ خداوند و در ظاهر به جهت اجابت دعوت كوفيان براى اقامه عدل و داد و . . . بود . آن حضرت مى خواست مردم را از حيرت ، سرگردانى ، جهالت و ضلالت نجات دهد و در صورت يارى مردم و فرمان بردارى از حضرت و حصول شرايط لازم (يعنى به صورت مشروط و تعليقى) آنان را به راه مستقيم هدايت نمايد ، فسادهاى موجود در جامعه را برطرف و اصلاح كند ، امر به معروف و نهى از منكر نموده ، عدالت را در جامعه حكم فرما ساخته و مطابق سيره پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام عمل نمايد .(2)
بنابر آنچه گفته شد :
اولاً : از سنجش روايات بخش اول «دلايل دستور خاصّ» با روايات گذشته - بخش نهم - استفاده مى شود كه : حركت سيدالشهدا عليه السلام دو علت دارد ، يكى باطنى و ديگرى ظاهرى ، اولى دستور خاصّ و دومى اجابت دعوت كوفيان .
ثانيا : بخشى از برنامه هاى ياد شده يعنى : اقامه عدل و داد ، هدايت مردم ، اصلاح جامعه ، اجراى عدالت ، امر به معروف و . . . تعليقى و مشروط به اين
ص: 314
است كه مردم حضرت را يارى نمايند .
ثالثا : انگيزه اصلى در واقع همان امتثال دستور خدا و در ظاهر اجابت دعوت كوفيان است و امور ديگر در طول اجابت دعوت واقع شده است ، و تعبير مناسب براى آن علل طولى «حكمت امر خداوند» و «اهداف مشروط حضرت» است .
رابعا : كارهاى حجج الهى عليهم السلام داراى ابعاد گوناگون است لذا ممكن است حكمت هاى ديگرى براى حركت حضرت از اخبار و آثار پيدا شود ، از جمله : نجات دادن بندگان از نادانى و سردرگمى و گمراهى و شك ،(1) فريادرسى از بيچارگان ، دعوت به كتاب و سنت ،(2) يارى دين خدا ، عزّت دادن به شريعت ، كوشش در راه برترى كلمه اللّه و اعتلاى حقيقت ،(3) آشكار نمودن معالم و نشانه هاى دين ، ايمن شدن مظلومين از شرّ ظالمان ، بر پا داشتن فرايض و سنن و احكام و قوانين الهى ،(4) و همچنين تغيير وضعيت موجود كه توسط دستگاه خلافت ايجاد شده بود كه : فساد را ظاهر ، حدود الهى را تعطيل ، غنائم را به خويش اختصاص داده ، حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده بود .(5)
ولى چنان كه گذشت نمى توان اين امور را انگيزه مستقلى براى حركت حضرت دانست بلكه اين امور حكمت هاى امر پروردگار و آثارى است كه در صورت روى كار آمدن حضرت بر آن مترتب مى شود ، لذا مناسب است براى
ص: 315
تمايزش از انگيزه اصلى از آنها با عنوان «علل طول» ، «حكمت امر خداوند» و«اهداف مشروط حضرت» ياد شود .
* * *
با صرف نظر از همه آنچه گذشت بايد به دو نكته مهم نيز توجه داشت :
1 . اين امور فقط براى سيدالشهدا عليه السلام - كه از جانب خدا مأموريت دارد - مى تواند انگيزه باشد و ديگران به جهت اينكه از جانب خدا دستور ندارند نمى توانند چنين انگيزه هايى داشته باشند .
2 . آن حضرت هم - به دستور خدا - فقط براى احياى دين خدا دست به چنين اقدامى زده نه براى رسيدن به حكومت و رياست و بهره بردارى از متاع ناچيز دنيا .
ص: 316
گفتيم كه بخشى از اهداف و برنامه هاى سيدالشهدا عليه السلام به صورت تعليقى و مشروط بوده يعنى تحقق آن منوط به يارى مردم بوده است ، اين مطلب از لابلاى كلمات خود حضرت استفاده مى شود .(1) براى تقريب به ذهن مى توان برنامه اميرمؤمنان عليه السلام پس پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را شاهد و نظير آورد به اين بيان كه : اميرمؤمنان عليه السلام - قبل از بيعت اكراهى و اجبارى با ابوبكر - از مهاجرين و انصار طلب يارى نمود ؛ زيرا بنابر دستورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از جانب خدا به آن حضرت ابلاغ فرموده بود ، اگر مردم به يارى حضرت مى شتافتند وظيفه ايشان مبارزه با غاصبان خلافت و اقامه دين خدا به اجراى كتاب و سنت بود ، پس اين تكليف ، مطلق نبود و منوط به نصرت و يارى مردم بود ، لذا چون به اندازه
ص: 317
كافى نيرو نداشت ، اين وظيفه از حضرت ساقط شد .(1)
همين مطلب درباره برخى از آثارى كه در انگيزه حركت سيدالشهدا عليه السلام آمده جارى است به اين بيان كه : اگر كوفيان پيمان شكنى نكنند ، اگر مردم كوفه و غير آن به يارى ما بشتابند و زمام امور را به دست گيريم ، وظيفه ما و برنامه اى كه در حكومت ما اجرا مى شود : اصلاح جامعه ، امر به معروف و نهى از منكر و مشى بر طبق سيره و روش پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام است و . . . .
و به بيانى ديگر : ما دنبال شورش نيستيم و از روى طغيان و سركشى به مبارزه برنخواسته ايم ، بلكه مردم از ما دعوت كرده اند تا ما را يارى كنند كه با ظالمان بجنگيم و آنها را نابود كنيم ، اگر ما ظفر يابيم و زمام امور را به دست گيريم ، اساس كار ما اين برنامه است .
ص: 318
برخى تصور كرده اند كلماتى كه از سيدالشهدا عليه السلام نقل شده ، مانند : «أُريدُ انْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وَ أَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ» بيان عامل و انگيزه حركت حضرت است ، بلكه آن حضرت جز «امر به معروف و نهى از منكر» انگيزه اى ديگر نداشته است ،(1) بلكه از آن هم پا را فراتر نهاده و گفته اند : اصلاً تمام نهضت حضرت «امر به معروف و نهى از منكر» بوده است !(2)
غافل از آن كه اين گونه عبارات در مقام بيان حكمت امر خدا و اهداف امام حسين عليه السلام و ارائه برنامه آن حضرت است ، بدان معنا كه اگر حضرت زمام خلافت را به دست گيرند چنين برنامه اى را اجرا خواهند نمود .
شگفتا كه اينان نقل مى كنند سيدالشهدا عليه السلام در مورد خروج خويش سه مطلب را بيان فرمود :
خَرَجتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ في أُمّةِ جَدّي صلى الله عليه و آله ، أُريدُ أنْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وَأَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ ، وَ أَسيرَ بِسيرَةِ جَدّي وَأَبي علي بن أبي طالب عليه السلام .
الف) قصد اصلاح امت
ب) اراده امر به معروف و نهى از منكر
ج) اجراى عدل و داد و عملى كردن روش پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام ولى فقط به جمله دوم استناد كرده اند ، و اين روش استناد از جهت علمى صحيح نيست . دليل اين مطلب كه «امر به معروف» علت و عامل قيام نيست ،
ص: 319
بلكه حكمت حركت و بخشى از برنامه حضرت است آن كه سه مورد مذكوردر اين روايت در يك سياق و به يك منظور بيان شده ، پس اگر علت باشد همه آنها علت است نه فقط «امر به معروف و نهى از منكر» .(1)
علاوه بر آن ، در روايت آمده است كه حضرت فرمود : «مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم» و اين جمله به قرينه كلمه «أُريد» (= مى خواهم) ارائه برنامه است ، يعنى من براى ظلم و ستم و خوشگذرانى قيام نكرده ام ، [ بلكه اگر زمام امور را به دست گيرم ]مى خواهم فسادى كه بين امت اسلام وجود دارد برطرف و جامعه را اصلاح كنم . مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر نمايم . مى خواهم سيره و روش پيامبر صلى الله عليه و آله را احياء نمايم .
پس از اين روايت استفاده نمى شود كه حركت سيدالشهدا عليه السلام از مصاديق «امر به معروف» بوده يا اين كه «امر به معروف» عامل مستقل و انگيزه سفر حضرت بوده است .
ص: 320
بنابر آنچه گذشت سيدالشهدا عليه السلام از ابتداى حركت به سرانجام كار آگاهى كامل داشت و البته به آنچه كه مى خواست دست يافت . حضرت براى امتثال فرمان خداى تعالى اقدام كرده بود و به بهترين وجه از عهده آن برآمد .
اگر از جمله حكمت هاى اين فرمان ، بقاى اصل دين و جلوگيرى از فروپاشى آن توسط شجره خبيثه بنى اميه بود به آن نائل گرديد ، و پرده از چهره منحوس آنان برداشت ، و شكستى ديگر - مانند شكست روز بدر ! - بر پيكره آن دودمان پليد وارد آورد .
و اگر اهداف ديگرى - چون اصلاح امت ، حكمفرما شدن سيره پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرمؤمنان عليه السلام در جامعه ، دستگيرى از ستمديدگان و . . . - در كار بود كه محقق نشد ، از جهت آن بود كه آن اهداف مشروط به يارى مردم بود به شرحى كه گذشت ، و به همين دليل از آن اهداف به «حكمت» تعبير نموديم نه «علت» .(1)
ص: 321
عباراتى چون «ليستنقذ عبادك من الضلالة» كه در زيارت امام حسين عليه السلام آمده با هر يك از تعليق و تنجيز سازگار است ، يعنى ممكن است حكمت و هدفِ مشروط باشد يا مطلق .
256 . از امام صادق عليه السلام روايت شده كه در زيارت سيدالشهدا عليه السلام فرمود :
وبذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الضلالة والجهالة والعمى والشكّ والارتياب إلى باب الهدى والرشاد .(1)
257 . و در زيارت اربعين فرمود :
فأعذر في الدعاء ، ومنح النصح ، وبذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة وحيرة الضلالة .(2)
بارالها . . . او جان خويش را براى تو فدا كرد تا بندگانت را از نادانى ، سردرگمى گمراهى و ضلالت ، و شك و ريب نجات دهد و آنها را به شاهراه هدايت ارشاد نمايد .
معناى اين عبارات بنابر تعليق اين چنين مى شود كه : حضرت به خاطر خدا خودش را فدا كرد ؛ زيرا مى خواست - اگر زمام امور را به دست گيرد - از مردم
ص: 322
دستگيرى نموده و آنها را از گمراهى برهاند و . . . .
و بنابر تنجيز - كه حكمت و هدفِ مطلق باشد - معنايش آن است كه :شهادت حضرت باعث هدايت مردم و جلوگيرى از گمراه شدن آنان به سبب حاكمان جائر شد ؛ زيرا با شهادت حضرت و يارانش مُشت بنى اميه باز و پرده از كفر و نفاق و ضلالت آنان برداشته شد . پس در حقيقت پيروزى و موفقيت در كربلا نصيب جبهه اهل بيت عليهم السلام و پيروان آنان شد كه باعث نجات مردم از نادانى و گمراهى شدند .(1) هر چند بسيارى از اهل عراق ، مدينه و . . . كم و بيش از ضلالت و گمراهى بنى اميه آگاه بودند و اميدى به صلاح و درستكارى و عدالت آنان نداشتند(2) ولى هيچ گاه به صورت علنى فساد دستگاه حاكم بيان نشده و از هويت آنها به صورت واضح و روشن براى عموم پرده برداشته نشده بود و خفقان حاكم بر اجتماع ، مانع از بيان و نقل حقايق بود . اما اهل شام و برخى از بلاد ديگر اصلاً از فرهنگ اصيل اسلامى بى اطلاع بودند و حقايق براى آنان وارونه جلوه داده شده و چنان نيرنگ بنى اميه كارساز گشته بود كه آنها از الفاظ «عترت ، اهل بيت و ذوى القربى» برداشتى جز خاندان ابوسفيان نداشتند .(3) شهادت سيدالشهدا عليه السلام و اسارت خاندانش براى هر دو گروه تأثير
ص: 323
فوق العاده داشت ، جو خفقان حاكم بر اجتماع شكسته شد و حتى نزد بسيارى از شاميان هويت واقعى بنى اميه آشكار گشت ؛ و همه به چشم خود ديدند كه دستگاه خلافت براى حفظ جايگاه و موقعيت خويش حاضر است حتىفرزند پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و ذريه و خاندان او را به قتل برساند و بانوان و كودكان آنها را به اسارت گيرد .
گرچه يزيد با اين برخورد ددمنشانه تيشه به ريشه خود زد(1) و معلوم شد كه او به مخالفت با اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم برخاسته ، ولى نتوانست نام حضرت و خاندانش را محو كند ،(2) پس شهادت و تكميل آن به اسارت ، رسالتى بود كه مُشت بنى اميه را باز كرد و بقاى اسلام را تضمين نمود چنان كه در ضمن روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است كه : پس از شهادت سيدالشهدا عليه السلام پسر طلحه [ به عنوان شماتت ]از امام سجاد عليه السلام پرسيد : «من غلب ؟ !» يعنى : چه كسى پيروز و غالب شد ؟ ! حضرت به او پاسخ داد :
هنگام نماز ، اذان و اقامه بگو تا بفهمى چه كسى پيروز شده است .(3)
و قبلاً در روايت شماره 37 گذشت كه حضرت به درگاه خدا عرض نمود :
إلهي وسيدي! وددت أن أُقتل وأُحيى سبعين ألف مرة في طاعتك ومحبّتك ، سيما إذا كان في قتلي نصرة دينك ، وإحياء أمرك وحفظ ناموس شرعك .
يعنى : اى خداى من و اى سرور من ! دوست داشتم كه در راه اطاعت
ص: 324
و محبت تو هفتاد هزار بار كشته شوم ، به خصوص كه با كشته شدن من ، دين تو يارى ، امر تو زنده و شريعت تو پايدار خواهد ماند .(1)
گرچه ضلالت و جهالت دو مفهوم وسيع است كه مصاديق فراوان دارد ولى از بارزترين مصداق هاى آن گمراهى از صراط مستقيم و نشناختن امامان معصوم عليهم السلام است ، بلكه در برخى از روايات اين دو واژه فقط در همين دو مورد به كار رفته است .
بنابر اين مهمترين هدف امام حسين عليه السلام دستگيرى از بندگان خدا و رهايى آنان از مرگ جاهلى و جلوگيرى از هلاكت و سقوط در كفر و ضلال و نفاقى بود كه از ناحيه عدم شناخت امام معصوم عليه السلام گريبانگير آنها مى شد .
با شهادت آن حضرت معلوم شد كه اسلام بدون ولايت اهل بيت عليهم السلام چيزى جز جهالت و ضلالت نيست .
ص: 325
ص: 326
خداوند همه بندگان خويش را آزمايش مى كند ، هيچ استثنايى در اين باره وجود ندارد ، حتى انبيا و اوصيا عليهم السلام نيز مشمول اين قانون الهى هستند و در برابر مشكلاتى كه براى آنها پيش مى آمد اجر و پاداش فراوان و درجات والايى را برايشان مقرر ساخته است .
امام باقر عليه السلام در ضمن حديثى فرمود :
مصائبى كه براى اهل بيت عليهم السلام رخ داد براى آن بود كه خدا مى خواست آنها را به مقامات بلند و كرامت خاص خويش نائل فرمايد .(1)
از روايات استفاده مى شود كه خداوند تعالى در برابر پذيرفتن شهادت ، سيدالشهدا عليه السلام را به درجات عاليه رسانده ،(2) و بدون شك يكى از آن درجات
ص: 327
مقام شفاعت كبراى فرداى قيامت است .
برخى از روى تسامح گفته اند كه حضرت شهيد شد تا از گنهكاران دستگيرى نمايد .(1) اين تسامح در تعبير است حال آن كه عبارت دقيق آن است كه بگوييم شفاعت از نتايج و آثار شهادت است .
در كتب شيعه و سنى احاديثى وجود دارد كه از آنها ارتباط شهادت با شفاعت فهميده مى شود . بدين احاديث توجه فرماييد :
258 . قالت أُمّ سلمة : دخل رسول اللّه صلى الله عليه و آله ذات يوم ودخل في أثره الحسن والحسين عليهماالسلام . . . فقال جبرئيل : يا نبي اللّه ، إن اللّه قد حكم عليهما بأمر فاصبر له . فقال : «وما هو يا أخي» ؟ فقال : قد حكم على هذا الحسن أن يموت مسموما ، وعلى هذا الحسين أن يموت مذبوحا ، وإن لكل نبي دعوة مستجابة ، فإن شئت كانت دعوتك لولديك الحسن والحسين ، فادع اللّه أن يسلمهما من السمّ والقتل ، وإن شئت كانت مصيبتهما ذخيرة في شفاعتك للعصاة من أُمّتك يوم القيامة .
فقال النبي صلى الله عليه و آله : يا جبرئيل أنا راضٍ بحكم ربّي ، لا أُريد إلاّ ما يريده ، وقد أحببتُ أن تكون دعوتي ذخيرة لشفاعتي في العصاة من أُمّتي ويقضي اللّه في ولدي ما يشاء .(2)
ص: 328
259 . عن أبيعبداللّه عليه السلام أنه قال - في ضمن حديث - :
. . . فقال النبي صلى الله عليه و آله وسلم : يا أُمّ سلمة إن هذا جبرئيل يخبرني أن هذا مقتول ، وهذه التربة التي يقتل عليها فضعيه عندك ، فإذا صارت دما فقد قُتلحبيبي .
فقالت أُمّ سلمة : يا رسول اللّه ! سل اللّه أن يدفع ذلك عنه ؟
قال : قد فعلت ، فأوحى اللّه عزّ وجلّ إليّ : أن له درجة لا ينالها أحد من المخلوقين ، وأن له شيعة يشفعون فيشفعون ، وأن المهدي من ولده ، فطوبى لمن كان من أولياء الحسين وشيعته ، هم - واللّه - الفائزون يوم القيامة .(1)
260 . وعنه عليه السلام - في ضمن رواية أُخرى - :
فقالت فاطمة الزهراء عليهاالسلام : يا أبة ! «إِنّا للّه ِ . . .» ، وبكت ، فقال لها : . . . يا فاطمة بنت محمد أما تحبّين أن تأمرين غدا بأمر فتطاعين في هذا الخلق عند الحساب ؟ . . . .
أما ترضينّ أن يكون أبوك يأتونه يسألونه الشفاعة ؟
أما ترضينّ أن يكون بعلك يذود الخلق يوم العطش عن الحوض فيسقي منه أولياءه ويذود عنه أعداءه ؟ !
أما ترضينّ أن يكون بعلك قسيم النار : يأمر النار فتطيعه ، يخرج منها من يشاء ويترك من يشاء ؟ !
أما ترضين أن تنظرين إلى الملائكة على أرجاء السماء ينظرون إليك وإلى ما
ص: 329
تأمرين به ؟ ! . . . قالت : يا أبه سلّمتُ ، ورضيتُ ، وتوكّلتُ على اللّه .(1)
261 . قال العلامة السيد المستنبط : وقد ورد :
أن شهادته عليه السلام كانت عوضا عن ذنوب شيعته ، ووقاية لهم من النار .(2)
262 . عن مولانا جعفر بن محمد ، عن أبيه ، عن آبائه عليهم السلام ، قال : قال النبي صلى الله عليه و آله :
إن اللّه تبارك وتعالى إذا جمع الناس يوم القيامة . . . ثم ينادي منادٍ من بطنان العرش : يا معشر الخلائق غضّوا أبصاركم حتى تمرّ بنت حبيب اللّه إلى قصرها ، فتمرّ فاطمة بنتي ، عليها ريطتان خضراوان ، وعند حولها(3) سبعون ألف حوراء ، فإذا بلغت إلى باب قصرها وجدت الحسن قائما والحسين قائما ، مقطوع الرأس ، فتقول للحسن : من هذا ؟ يقول : هذا أخي ، إن أُمّة أبيك قتلوه ، وقطعوا رأسه ، فيأتيها النداء من عند اللّه : يا بنت حبيب اللّه ! إني إنما أريتُك ما فعلت به أُمّة أبيك لأني ذخرتُ لك عندي تعزية بمصيبتك فيه ، إني جعلتُ لتعزيتك بمصيبتك أني لا أنظر في محاسبة العباد حتى تدخلي الجنة أنت وذريتك وشيعتك ومن أولاكم معروفا ممن ليس هو من شيعتك قبل أن أنظر في محاسبة العباد .
فتدخل فاطمة ابنتي الجنة وذرّيتها وشيعتها ومن أولاها معروفا ممن ليس هو من شيعتها .
فهو قول اللّه تعالى في كتابه : «لاَ يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ»- قال : هو يوم
ص: 330
القيامة - «وَهُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَ» .(1)
263 . روى الخوارزمي الحنفي : ان النبي صلى الله عليه و آله لمّا دخل الجنة ليلة المعراج رأى فيها قصرين . . . فقال رضوان : إن الحسن تقتله أُمّتك بالسمّ فيصير أخضر ، والحسينتقتله أُمّتك بالسيف فيتلطّخ بدمه فيصير أحمر . . . فبكى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فقال اللّه : يا محمد لِمَ تبكي وإن دموعك لا قيمة لها عندي ؟ !(2) ولكن إن رضيت أن تحفظهما ولا شفاعة لك يوم القيامة فعلنا .
فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : بل الشفاعة أحبّ إليّ يا ربّ . . . .(3)
264 . روى القندوزي الحنفي رواية طويلة فيما ذكره يهوديٌ أسلم - بمحضر النبي صلى الله عليه و آله وسلم - عمّا قرأه في الكتب السماوية السالفة ، ونقل عن النبي موسى عليه السلام أنه قال :
. . . فيكون أوصياؤ بعده إثنا عشر : أولّهم ابن عمّه وختنه ، والثاني والثالث كانا أخوين من ولده ، ويقتل أُمّةُ النبي الأولَ بالسيف ، والثانيَ بالسمّ ، والثالثَ مع جماعة من أهل بيته بالسيف وبالعطش في موضع الغربة . . . يُذبح ، ويصبر على القتل لرفع درجاته ودرجات أهل بيته وذريته ، ولإخراج محبّيه وأتباعه من النار ، وتسعة الأوصياء منهم من أولاد الثالث ،
ص: 331
فهؤاء الإثناعشر عدد الأسباط .(1)
265 . روى المسكين - في شرحه على العقائد النسفي بالفارسية - رواية طويلة في ذلك نذكر قطعة منها فيما بعد إن شاء اللّه تعالى .
خلاصه روايت 258 آن كه : جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد : اى پيامبر ! خدا درباره امام حسن و امام حسين عليهماالسلام امرى مقدّر كرده ، شما هم بر آن صبر نما .حضرت پرسيد : «چه مقدر نموده است» ؟ ! عرض كرد : امام حسن عليه السلام به زهر جفا بميرد و امام حسين عليه السلام كشته و شهيد شود . هر پيامبرى دعايى مستجاب دارد ، اگر خواهى دعا كن تا فرزندانت از زهر جفا و كشته شدن ايمن شوند ، و اگر خواستى مصيبت آنها ذخيره اى باشد براى شفاعت شما نسبت به گنهكاران امت در روز قيامت .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى جبرئيل ، من به حكم پروردگار راضى و خوشنودم و جز آنچه او اراده كرده نمى خواهم ، دوست دارم دعاى من ذخيره اى باشد براى شفاعت گنهكاران امت و خدا براى عزيزانم آنچه خواهد مقدر فرمايد .
روايت 259 : ام سلمه به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد : دعا كن و از خدا بخواه تا اين مصيبت از امام حسين عليه السلام برداشته شود .
ص: 332
حضرت فرمود : من دعا كردم ، خداوند به من وحى كرد كه : او را مقامى است كه هيچ مخلوقى بدان نرسد ! او را شيعيانى است كه شفاعت كنند و شفاعت آنها پذيرفته شود و مهدى عليه السلام از نسل اوست .
خوشا به حال كسى كه از دوستان و شيعيان حسين عليه السلام باشد . به خدا سوگند كه آنها در قيامت رستگارند .
خلاصه روايت 260 آن كه : حضرت زهرا عليهاالسلام پس از شنيدن خبر شهادت امام حسين عليه السلام«إِنّا للّه ِ»گفته و به گريه افتاد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :
آيا دوست ندارى فرداى قيامت هنگام حساب رسى خلايق ، تو فرمان بدهى و فرمانت اجرا شود ؟ !
نمى خواهى از پدرت درخواست شفاعت نمايند ؟ !
آيا خوشنود نمى شوى كه شوهرت ساقى حوض كوثر باشد ، دوستانش را سيراب و دشمنانش را از آن دور نمايد ؟ !
آيا خوشنود نمى شوى كه شوهرت تفسيم كننده آتش باشد ، هر كه را خواهد از آتش بيرون آورد و هركه را خواهد در آن باقى گذارد ؟ !
آيا خوشنود نمى شوى كه ببينى فرشتگان ديده به سوى تو دوخته و منتظر فرمان تو باشند ؟ !
فاطمه عليهاالسلام عرض كرد : پدر ! مى پذيرم ، خوشنود شدم و بر خدا توكل مى كنم .
روايت 261 : شهادت حضرت جبران گناهان شيعه و باعث محفوظ ماندن آنها از آتش جهنم است .
ص: 333
خلاصه روايت 262 آن كه : فرداى قيامت هنگامى كه حضرت زهرا عليهاالسلام مى خواهد وارد قصر خويش شود ، امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را مى بيند كنار درب قصر او ايستاده اند ، ولى امام حسين عليه السلام سر در بدن ندارد ، از امام حسن عليه السلام مى پرسد : اين كيست ؟ عرض مى كند : برادرم كه امت او را كشته و سرش را از تن جدا نموده اند .
بلافاصله از جانب پروردگار ندا آيد : اى دختر حبيب خدا ، من رفتار امت با او را به تو نشان دادم ؛ زيرا براى عرض تسليت به تو چيزى ذخيره كرده ام ، و آن
اين است كه من مشغول حسابرسى بندگان نمى شوم تا تو ، نسل و ذريه ات ، شيعيان و پيروانت و هر كسى كه با شما خوشرفتارى كرده گر چه از شيعيان شما نباشد ، همه وارد بهشت شويد .
خلاصه روايت 263 آن كه : به نقل خوارزمى حنفى ، پيامبر صلى الله عليه و آله شب معراج دو قصر در بهشت ديد ، رضوان (مسئول بهشت) گفت : چون امام حسن عليه السلام با
زهر مسموم و كشته شود رنگ بدن آن حضرت سبز گردد و امام حسين عليه السلام باشمشير به شهادت رسيده و به خونش آغشته گردد لذا سرخ [ و خونين] شود [ و همين باعث تفاوت رنگ قصرهاى آنهاست] . . . . پيامبر صلى الله عليه و آله [ از شنيدن اين خبر] به گريه افتاد .
خداوند فرمود : اى محمد ! چرا گريه مى كنى ؟ ! اشك تو آن قدر نزد من عزيز و ارزشمند است كه نمى توان براى آن قيمت گذاشت ، اگر بخواهى كه فرزندانت محفوظ [ و سالم] باشند ، بدون اين كه در قيامت داراى مقام شفاعت باشى ، مانعى ندارد . حضرت فرمود : خدايا شفاعت نزد من محبوب تر است .
روايت 264 : قندوزى حنفى در ضمن روايتى طولانى نقل كرده كه شخصى
ص: 334
يهودى پس از اسلام آوردن مطالبى را - از كتب پيامبران گذشته عليهم السلام و به نقل از حضرت موسى عليه السلام - بر پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت كه در ضمن آن گفت :
جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده نفرند : اولين آنها پسر عمو و دامادش . دومى و سومى دو برادرند از فرزندانش . امت پيامبر ، اولين جانشين را با شمشير مى كشد ، دومى را به زهر ، و سومى را با گروهى از خاندانش با شمشير و با تشنگى در غربت . . . . او بر كشته شدن صبر مى نمايد تا مقامش رفيع گردد و درجات خاندان و نسل و ذريه اش بالا رود و براى آن كه دوستان و پيروانش را از آتش نجات دهد .
نُه جانشين ديگر از فرزندان سومين وصى (امام حسين عليه السلام) خواهند بود كه در مجموع دوازده نفرند به عدد اسباط (بنى اسرائيل) .
روايت 265 : مسكين در شرح فارسى خود بر عقائد نسفى - كه از كتب كلامى معروف اهل تسنن است - روايت بسيار طولانى نقل كرده است و از آن استفاده مى شود كه پذيرفتن شهادت امام حسين عليه السلام و بقيه مصائب و بلاها براى اهل بيت عليهم السلام به جهت رسيدن به مقام شفاعت بوده است ، او مى نويسد :در تفسير بحرالدرر به نقل ها[ ى] معتبر چنين محرّر و مقرّر گشته كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه[وآله]وسلم [ را] جبرئيل عليه السلام سه نوبت از شهادت حسين رضى الله عنه[ عليه السلام]خبر داده بود ، يك نوبت چهار ماهه بود ، و نوبت ديگر سه ساله ، و نوبت ديگر هفت ساله .
او پس از نقل گريستن پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در مرتبه اول مى گويد :
جبرئيل عليه السلام . . . رفت و آمد [ و] گفت : حق تعالى مى فرمايد كه : اگر مى خواهى اين قضا بگردانم وليكن مرتبه شفاعتِ امت مر تو را نباشد ، مهتر
ص: 335
عالم فرمود كه : «من شفاعت عاصيان امت [ را] اختيار كردم» .
سپس گريستن حضرت را در مرتبه دوم نقل كرده و مى نويسد كه : پس [ پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم] گفت : «يا جبرئيل عليه السلام از حق تعالى بخواهم تا اين فرزندان مرا به اين بلا مبتلا نگرداند» .
جبرئيل عليه السلام رفت و باز آمد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد كه : تو حبيب مايى و دعاى تو مستجاب است ، إمّا (= يا) در حق فرزندان يا شفاعت امتان ، اختيار تو راست .
سپس به تفصيل نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم با بقيه پنج وجود مقدس عليهم السلام در اين زمينه صحبت فرمود و آنها رضا و خوشنودى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را ترجيح دادند ، سپس حضرت فرمود :
هر كه از امتان من از مردان و زنان و خُردان و بزرگان ، در فراق فرزندان من بر غريبى و مظلومى ايشان در روز عاشورا آبى از ديده رمد ديده ببارند يا آهى از سينه برآرند ، سبب كفارت گناهان ايشان باشد و شفاعت من بر ايشان واجب شود .(1)
در اين زمينه روايات و مطالب ديگرى نيز نقل شده است .(2)
* * *
ص: 336
بخشى از مطالب گذشته به روايات ديگر نيز تأييد مى شود ، در ضمن روايتى ازامام باقر عليه السلام آمده است :
پيامبر و امامان عليهم السلام مقرّب ترين مردم به خداى عزّ وجلّ . . . و مهربان ترين مردم نسبت به مردم هستند .(1)
و همين امر باعث شده كه بلاها را به جان خويش مى خرند تا دوستان و شيعيانشان ايمن باشند چنان كه امام كاظم عليه السلام فرمود :
إن اللّه تعالى غضب على الشيعة فخيّرني نفسي أو هم فَوَقَيْتُهم - واللّه - بنفسي .(2)
عنى خداوند بر شيعيان غضب كرد [ شايد به جهت تقيه نكردن] و مرا مخيّر نمود كه يا خود بلا را به جان بخرم يا آنها را مبتلا نمايد ، به خدا سوگند من آنها را حفظ كردم و خودم بلا را پذيرفتم .
در آخرت نيز شيعيان مشمول عنايات و شفاعت آن بزرگواران و رحمت و مغفرت الهى خواهند بود ، چنان كه روايات بسيار بر آن دلالت دارد و از رواياتى كه در تفسير آيه شريفه : «لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ»(3) وارد شده نيز اين مطلب استفاده مى شود .
ص: 337
ص: 338
پس از چاپ اول كتاب ، به نكات و رواياتى برخوردم كه نقل آن در كتاب مناسب بود ولى درج آنها در جاى خودش باعث مشكلاتى از جمله تغيير شماره ها و ارجاعات مربوط به آن مى شد ، لذا بر آن شدم كه آن را در آخر كتاب به عنوان استدراك ذكر نمايم .
اگر مراد از «مشيّت» در روايت شماره 27 : «يا حسين اخرج [ إلى العراق ]فإن الله قد شاء أن يراك قتيلاً» «مشيّت تكوينى» باشد ،(1) منافاتى با «اخرج» كه تشريعى و مولوى است ، ندارد ؛ زيرا معناى روايت بر اين فرض چنين مى شود كه: از مكه به سوى عراق خارج شو كه خدا بر شما شهادت را مقدّر نموده است، (پس شما هم بپذيريد و تسليم باشيد و مطابق آن حركت نماييد) .
ص: 339
چنان كه در روايت شماره 1/37 صفحه 341 - 342 پس از خبر دادن از آينده (كه امرى تكوينى است)، از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم خواسته شده كه در برابر قضاىالهى تسليم باشند ، و نظير اين مطلب - با قدرى تفاوت - در روايات متعدد به چشم مى خورد.(1)
و بر فرض كه مراد از «مشيّت» ، «مشيّت تشريعى» باشد باز هم هيچ مشكلى ندارد و به تعبير روانشاد شيخ محمدرضا جعفرى مانند آن است كه مشيت خداوند تعلق گرفته به آن كه مجاهدان فى سبيل اللّه به شهادت برسند ؛ زيرا خدا از آنان خواسته كه در راه او استقامت داشته باشند، بكشند و كشته شوند كه: «إِنَّ اللّه َ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّه ِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِي التَّوْرَاةِ وَالاْءِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّه ِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ» . (2)
ص: 340
1 / 37 . خداوند تعالى در شب معراج - در ضمن گفتگويى مفصل - به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
إِنَّ اللَّهَ مُخْتَبِرُكَ فِي ثَلاثٍ لِيَنْظُرَ كَيْفَ صَبْرُك ... وَ أَمَّا الثَّالِثَةُ ، فَمَا يَلْقَى أَهْلُ بَيْتِكَ مِنْ بَعْدِكَ مِنَ الْقَتْل ... .
وَأَمَّا ابْنُهَا الآْخَرُ فَتَدْعُوهُ أُمَّتُكَ إِلَى الْجِهَادِ ثُمَّ يَقْتُلُونَهُ صَبْراً، وَيَقْتُلُونَ وُلْدَهُ وَ مَنْ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ ، ثُمَّ يَسْلُبُونَ حَرَمَهُ ، فَيَسْتَعِينُ بِي ، وَ قَدْ مَضَى الْقَضَاءُ مِنِّي فِيهِ بِالشَّهَادَةِ لَهُ وَ لِمَنْ مَعَهُ ، وَيَكُونُ قَتْلُهُ حُجَّةً عَلَى مَنْ بَيْنَ قُطْرَيْهَا ، فَتَبْكِيهِ أَهْلُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرَضِينَ جَزَعاً عَلَيْهِ ... .
وَ أَمَّا ابْنُكَ الْمَقْتُولُ الْمَخْذُولُ وَابْنُكَ الْمَغْدُورُ الْمَقْتُولُ صَبْراً فَإِنَّهُمَا مِمَّا أُزَيِّنُ بِهِمَا عَرْشِي ، وَ لَهُمَا مِنَ الْكَرَامَةِ سِوَى ذَلِكَ مَا لا يَخْطُرُ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ لِمَا أَصَابَهُمَا مِنَ الْبَلاءِ، وَ لِكُلِّ مَنْ أَتَى قَبْرَهُ مِنَ الْخَلْقِ؛ لأَنَّ زُوَّارَهُ زُوَّارُكَ ، وَ زُوَّارُكَ زُوَّارِي ، وَ عَلَيَّ كَرَامَةُ زَائِرِي ، وَ أَنَا أُعْطِيهِ مَا سَأَلَ ، وَأَجْزِيهِ جَزَاءً يَغْبِطُهُ مَنْ نَظَرَ إِلَى تَعْظِيمِي لَهُ وَمَا أَعْدَدْتُ لَهُ مِنْ كَرامَتِي.(1)
خلاصه آن كه : به پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب شد: خدا صبر تو را در مورد سه چيز آزمايش مى كند ... سومين آزمايش تو كشتارى است كه براى خاندانت پس از تو پيش مى آيد ... و امّا فرزند ديگر فاطمه عليهاالسلام را امت تو به جهاد دعوت نموده و
ص: 341
سپس او را با فرزندان و همراهان از خاندانش به قتل مى رسانند ... قضاى من درباره او و همراهانش از پيش به شهادت تعيين شده است. كشته شدن اوحجّت است براى تمام مردم جهان ... اما فرزند شهيدت كه مردم دست از يارى اش برداشتند (امام حسن عليه السلام) و فرزندت كه به او نيرنگ زده (و پيمانش را شكستند) و او را كشتند (امام حسين عليه السلام) ... به آن دو عرشم را زينت مى دهم. هم چنين (از جانب من) براى آن دو كرامتى است كه به ذهن هيچ كس خطور (نكرده و) نمى كند ، در برابر بلاهايى كه براى آن دو بزرگوار پيش مى آيد [ پس بر من توكّل كن ] ، و هم چنين براى هر كسى كه به زيارت قبر او (يعنى امام حسين عليه السلام) رود (كرامتى است كه به ذهن كسى نرسد) ؛ زيرا زائران او زائران تو هستند و زائران تو زائر من، و بر من است كه زائر خويش را احترام و اكرام نمايم. هرچه او از من درخواست كند به او مى دهم و به او پاداشى خواهم داد كه هر كس بزرگداشت مرا نسبت به او و كرامتى را كه براى او مهيّا كرده ام ببيند به حالش غبطه مى خورد.
پيامبر در برابر اين خطاب عرضه داشت :
قَدْ سَلَّمْتُ وَقَبِلْتُ وَرَضِيتُ وَمِنْكَ التَّوْفِيقُ وَالرِّضَا وَالْعَوْنُ عَلَى الصَّبْرِ .
يعنى: (بار الها) من (در برابر اراده و مشيت تو) سر تسليم فرود آورده و پذيرفته و خوشنودم ، و توفيق و خوشنودى و كمك بر صبر نمودن ، همه از جانب توست .
نتيجه آن كه لازمه اخبار و اعلام قضاى الهى به شهادت، و آزمايش و امتحان مطرح شده و پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به تسليم بودن و صبر كردن ؛ اعلام نوعى تكليف و وظيفه براى سيدالشهدا عليه السلام بر پذيرفتن و اقدام به اين برنامه است .
ص: 342
آيا دقّت كرده ايد كه امام حسين عليه السلام اين جمله را كه : پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به من فرموده:(از مكه) خارج شو [ و به عراق برو ]كه خدا مى خواهد تو را كشته ببيندد ... (روايت شماره 27) - كه هم حضرت از شهادتش خبر داده و هم تكليف خاص الهى را بيان فرمود - و هم چنين خطبه معروف «خُطّ الموت ...» را كه در آن از شهادت خويش خبر داده اند ( روايت شماره 62) ، هر دو را پس از فرستادن حضرت مسلم عليه السلام به كوفه و قبل از رسيدن خبر شهادت ايشان ايراد فرموده اند؟!
ص: 343
لذا پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در جنگ بدر از پرچم «الغالبة»(1) استفاده كردند و پس از پيروزى آن را پيچيده و به اميرمؤمنان عليه السلام سپردند و در نبردهاى ديگر از آن استفاده ننمودند .
آن پرچم در جنگ جمل براى دومين بار برافراشته شد و طولى نكشيد كه لشكر دشمن شكست خورد . در نبرد صفين - با وجود اصرار اصحاب - حضرت از استفاده آن پرچم امتناع ورزيد و فرمود: پس از من هيچ كس جز حضرت مهدى عليه السلام آن را باز نخواهد كرد.(2)
هنگامى كه امام زمان عليه السلام آن پرچم را بگشايد فرشتگانى كه در جنگ بدر حضور داشتند براى يارى ايشان فرود مى آيند.(3)
* و همچنين رجوع شود به حديث 1/37 صفحه 341 - 342 .
ص: 344
استدراك صفحه 118 ، پاورقى 1 ، قبل از (ثالثا)
* و در حديث شماره 43 صفحه 105 - 106 نيز گذشت كه حضرت فرمود :
لو أنهم ألحّوا فيه على اللّه لأجابهم اللّه ، ... ولكن كيف ؟ إنّا إذا نريد غير ما أراد اللّه !
خلاصه آن كه : اگر اهل بيت عليهم السلام از خدا درخواست و اصرار مى كردند بر دشمن غالب شده و دشمن نابود مى شد، ولى آيا ممكن است كه ما خاندان چيزى جز آنچه خدا اراده فرموده اراده كنيم ؟!
ص: 345
شايد در اين زمينه بتوان به دلائل لزوم هجرت به قصد حفظ جان يا حفظ دين نيز استناد نمود، مانند آيه شريفه : «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّه ِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فُيهَا فَأُولئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيراً»(1).
1 / 143 . در تفسير آيه شريفه : «يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ»(2) يعنى : اى بندگان با ايمانم، زمين من وسيع است پس مرا بپرستيد ، روايت شده كه امام باقر عليه السلام فرمود: از پادشاهان فاسق پيروى نكنيد، اگر ترسيديد كه شما را از دينتان گمراه كنند (هجرت را انتخاب كنيد كه ) زمين واسع و پهناور است، خدا [ درباره چنين مردمانى ] مى فرمايد: ... (هنگامى كه فرشتگان از حال آنها پرسند در پاسخ) مى گويند: «ما در زمين مردمانى ضعيف و ناتوان بوديم». فرشتگان مى گويند: «أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّه ِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فُيهَا» مگر زمين خدا وسيع نبود كه هجرت كنيد؟»(3)
3 / 143 . علامه حلّى مى نويسد: پس از نزول آيه فوق(4) پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم هجرت را براى كسانى كه توان اظهار شعائر اسلامى را نداشتند واجب فرمود.(5)
ص: 346
2 / 143 . و بنابر نقلى : هنگامى كه مسلمانان تحت فشار و شكنجه مشركين قرار گرفتند آيه «أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها» نازل شد و پس از آنجعفر بن ابى طالب عليهماالسلام با جماعتى از مسلمين به حبشه هجرت كردند.(1)
ص: 347
در اين زمينه ممكن است به رواياتى كه ذيل آيه شريفه : «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ ...» - يعنى: كسانى كه به ناحق از ديارشان بيرون رانده شدند - وارد شده نيز استدلال نمود ؛ زيرا از آن استفاده مى شود كه يكى از موارد شأن نزول اين آيه شريفه برنامه امام حسين عليه السلام است يا آن كه نزول آيه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اصحاب ايشان است - كه به ناحق از خانه و كاشانه شان بيرون شدند - ولى در مورد امام حسين عليه السلام هم منطبق و جارى است .
بيان مطلب آن كه در روايات آمده است :
1/158 . عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ : نَزَلَتْ فِي رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وسلم وَعَلِيٍّ وَحَمْزَةَ وَ جَعْفَرٍ ، وَجَرَتْ فِي الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ أَجْمَعِينَ.(1)
2/158 . وَعَنْه عليه السلام ، قَالَ : نَزَلَتْ فِي الْمُهَاجِرِينَ ، وَ جَرَتْ فِي آلِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام
الَّذِينَ أُخْرِجُوامِن دِيَارِهِم وَأُخِيفُوا .(2)
3/158 . وَعَنْه عليه السلام ، قَالَ : نَزَلَتْ فِينَا .(3)
4/158 . وَذكر علي بن ابراهيم القمي في تفسير الآية : قَالَ : الْحُسَيْنُ عليه السلام حِينَ طَلَبَهُ يَزِيدُ - لَعَنَهُ اللَّهُ - لِيَحْمِلَهُ إِلَى الشَّامِ ، فَهَرَبَ إِلَى الْكُوفَةِ ، وَ قُتِلَ بِالطَّفِّ .(4)
ص: 348
اتچنان كه ملاحظه فرموديد در روايت شماره 1/158 امام باقر عليه السلام فرمود: اين آيه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اميرالمؤمنين و حمزه و جعفر عليهم السلام نازل شده، و درباره امام حسين عليه السلام نيز جارى است.
روايت شماره 2/158 : شيخ طبرسى از آن حضرت روايت كرده كه فرمود: آيه درباره مهاجرين نازل شده ولى در اهل بيت عليهم السلام نيز جارى است كه آنها هم بيرون رانده و ترسانده شدند.
روايت شماره 3/158 : علامه ابن شهرآشوب مازندرانى از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه نزول اين آيه درباره خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است.
روايت شماره 3/158 : على بن ابراهيم قمى ، محدّث و مفسّر بزرگ شيعه در قرن سوم ، مى نويسد: مراد از اين آيه امام حسين عليه السلام هستند كه يزيد مى خواست حضرت را دستگير كند ولى حضرت به سوى كوفه روانه شده و در طف كربلا به شهادت رسيدند.
نتيجه آن كه همچنان كه كفار و مشركين مكه ، با آزار و اذيت و ترساندن مهاجران و قصد جان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، باعث هجرت ايشان و اصحاب به مدينه و حبشه شدند ؛ يزيد و پيروانش با آزار و اذيت و قصد جان امام حسين عليه السلام باعث بيرون راندن آن حضرت و اصحابش از مدينه و مكه گرديدند.
ص: 349
* و در روايت شب معراج (روايت شماره 1 / 37) صفحه 341 - 342
از آن حضرت چنين ياد شده : وَابْنُكَ الْمَغْدُورُ الْمَقْتُولُ صَبْراً... .
... يعنى : و فرزندت كه به او نيرنگ زده (و پيمانش را شكستند) و او را كشتند .
ص: 350
5 . عدم تغيير برنامه با رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام
چنان كه قبلاً اشاره شد، سيدالشهدا عليه السلام پس از فرستادن حضرت مسلم عليه السلامبه كوفه و قبل از رسيدن خبر شهادت ايشان ، در خطبه اى معروف از شهادت خويش خبر داده (روايت 62) بلكه دستور خاصّ پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم بر اين سفر و آگاهى از شهادت و پذيرفتن آن را در ابتداى سفر ايراد فرموده اند (روايت شماره 27) . بنابر اين رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم عليه السلام هيچ تغييرى در برنامه امام حسين عليه السلام ايجاد نكرد.
ص: 351
پس يكى از موارد شأن نزول اين آيه شريفه ، قضيه امام حسين عليه السلام است يا آن كه آيه در مورد آن حضرت هم منطبق و جارى است، و بنابر هر دو فرض مفيد آن است كه حضرت موضع دفاعى داشته اند ؛ به دليل آن كه «يُقَاتَلُونَ» صيغه مجهول است ، پس شروع قتال از ناحيه دشمن بوده و كار حضرت فقط دفاع بوده است ، به ويژه كه دنباله اش آمده است : «بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا».
استدراك صفحه 290 ، بعد از سطر 9 (دنباله روايت شماره 217)
در همين زمينه رجوع شود به مطالب استدراك صفحه 224 (صفحه 348)
ص: 352
* و در روايت شب معراج (روايت شماره 1/37) صفحه 341 - 342 گذشت كه : وَأَمَّا ابْنُهَا الآْخَرُ فَتَدْعُوهُ أُمَّتُكَ إِلَى الْجِهَادِ ثُمَّ يَقْتُلُونَهُ صَبْراً، وَيَقْتُلُونَ وُلْدَهُ وَ مَنْ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ ... .
يعنى : و امّا فرزند ديگر فاطمه عليهاالسلام را امت تو به جهاد دعوت نموده و سپس او را با فرزندان و همراهان از خاندانش به قتل مى رسانند ... .
پس آنها از حضرت درخواست يارى كردند كه به جهاد با يزيد بپردازند ، ولى چنين فرصتى پيش نيامد و خود آنها حضرت را شهيد نمودند .(1)
ص: 353
پس در حقيقت بيان اين فرمايش ، مانند آن است كه حضرت آيه شريفه : «الَّذِينَ إِن مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلاَةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ وَللّه َ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ»(1) را قرائت بفرمايد .
از روايات معصومين عليهم السلام استفاده مى شود كه : مراد از اين آيه ، خاندان رسالت عليهم السلام هستند كه اگر سر كار آيند (و زعامت را بر عهده گيرند) ، نماز بپاى دارند، زكات بپردازند و امر به معروف و نهى از منكر نمايند.(2)
شايد اين سؤال پيش آيد كه : مگر هنگامى كه ديگران سر كار باشند ، اهل بيت عليهم السلام امور ياد شده را ترك مى كنند ؟
ص: 354
در پاسخ گوييم : مراد آن است كه هنگامى كه امر خلافت به دست ديگران باشد اين امور محقق نمى شود؛ زيرا آنان اهل نماز نبودند بلكه نمازى نمى دانستند كه آن را بپاى دارند، خود بجاى آورند يا ديگران را به آن امرنمايند، و اگر به ظاهر خم و راست مى شدند نمازى نبود كه مقبول درگاه خدا باشد. اگر به زور زكات را از مردم مى گرفتند، آن را به فقرا و مستمندان نداده بلكه صرف عيش و نوش خود مى نمودند . خودشان سر تا پا منكَر بودند و اهل منكرات ، چه رسد كه بخواهند ديگران را از آن باز دارند ، از معروف اطلاعى نداشتند و اگر كار درستى از مردم صادر مى شد آنان را منع مى نمودند .
در نقطه مقابل ، اگر خاندان رسالت عليهم السلام سركار آيند آن گونه كه شايسته است نماز گزارند و ديگران را نماز آموزند و در دوران آنان ، نماز به معناى واقعى آن بجاى آورده شود ، زكات را از مردم دريافت نموده و آن را به دست نيازمندان واقعى برسانند ، و به روش صحيح و درست امر به معروف و نهى از منكر نمايند ، و چنان كه در روايت آمده تحقق اين آيه مباركه به وجود نازنين حضرت امام عصر عجّل اللّه فرجه الشريف است.(1)
ص: 355
در زيارت جامعه ائمه مؤمنين از معصومين عليهم السلام آمده است :
1 / 255 . وَ أَشْهَدُ أَنَّكُمْ قَدْ وَفَيْتُمْ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ ذِمَّتِهِ وَ بِكُلِّ مَا اشْتَرَطَ عَلَيْكُمْ فِي كِتَابِهِ ، وَ دَعَوْتُمْ إِلَى سَبِيلِهِ ، وَ أَنْفَذْتُمْ طَاقَتَكُمْ فِي مَرْضَاتِهِ ،وَحَمَلْتُمُ الْخَلائِقَ عَلَى مِنْهَاجِ النُّبُوَّةِ وَ مَسَالِكِ الرِّسَالَةِ ، وَ سِرْتُمْ فِيهِ بِسِيرَةِ الأَنْبِيَاءِ وَ مَذَاهِبِ الأَوْصِيَاءِ ، فَلَمْ يُطَعْ لَكُمْ أَمْرٌ وَ لَمْ تُصْغِ إِلَيْكُمْ أُذُنٌ ... .
وَ أَشْهَدُ يَا مَوْلايَ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِشَرَائِطِ الْوَصِيَّةِ ، وَ قَضَيْتَ مَا لَزِمَكَ مِنْ حَدِّ الطَّاعَةِ ، وَ نَهَضْتَ بِأَعْبَاءِ الإِمَامَةِ ، وَ احْتَذَيْتَ مِثَالَ النُّبُوَّةِ فِي الصَّبْرِ وَالاجْتِهَادِ وَ النَّصِيحَةِ لِلْعِبَادِ وَ كَظْمِ الْغَيْظِ وَ الْعَفْوِ عَنِ النَّاسِ ، وَ عَزَمْتَ عَلَى الْعَدْلِ فِي الْبَرِيَّةِ وَ النَّصَفَةِ فِي الْقَضِيَّةِ ، وَ وَكَّدْتَ الْحُجَجَ عَلَى الأُمَّةِ بِالدَّلائِلِ الصَّادِقَةِ وَ الشَّوَاهِدِ النَّاطِقَةِ ، وَ دَعَوْتَ إِلَى اللَّهِ بِالْحِكْمَةِ الْبَالِغَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ ، فَمُنَعْتَ مِنْ تَقْوِيمِ الزَّيْغِ وَ سَدِّ الثَّلْمِ وَ إِصْلاحِ الْفَاسِدِ وَكَسْرِ الْمُعَانِدِ وَ إِحْيَاءِ السُّنَنِ وَ إِمَاتَةِ الْبِدَعِ حَتَّى فَارَقْتَ الدُّنْيَا وَأَنْتَ شَهِيدٌ ، وَ لَقِيتَ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وسلم وَ أَنْتَ حَمِيدٌ .(1)
يعنى : گواهى مى دهم كه شما به عهد و پيمان خدا و به آنچه در كتابش بر شما شرط كرده بود وفا نموديد، و مردم را به راه خدا دعوت كرديد، و تمام توان خويش را براى جلب رضا و خوشنودى او به كار گرفتيد، و مردم را بر روش نبوت و راهكارهاى رسالت واداشتيد و اين مسير را به روش و سيره
ص: 356
پيامبران و جانشينانشان عليهم السلام پيموديد، ولى كسى از شما فرمان نبُرد و گوش به سخن شما نداد ... .
مولاى من ؛ گواهى مى دهم كه تو به شرائط وصيت وفا كردى، اطاعتى كه بر تو لازم بود بجا آوردى، و بار سنگين امامت را به دوش گرفتى و در صبر، بردبارى ، كوشش ، خيرخواهى براى بندگان ، فرو بردن خشم و گذشت از مردم ، نبوت را الگوى خويش قرار دادى (و روش پيامبران عليهم السلام را پيمودى).شما عزم بر آن داشتى كه عدل و داد در ميان مردم اجرا شود و در قضاوت انصاف رعايت گردد. با دلائل راست و شريعت گويا بر امت تأكيد حجّت نمودى، و با حكمت رسا و اندرز نيكو مردم را به سوى خدا دعوت كردى ولى نگذاشتند كه كجروى ها و انحرافات را برطرف، شكاف ها و رخنه ها را بسته، مفاسد را اصلاح، حق ستيزان را درهم شكسته، سنّت ها را زنده و پابرجا و بدعت ها را بميرانى و از بين ببرى تا آن كه با شهادت از دنيا رفتى و (سرافراز و) پسنديده به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شتافتى.
مطالب اين زيارت مربوط به همه معصومين عليهم السلام است و دقيقا بر حركت سيدالشهدا عليه السلام هم منطبق است كه آن حضرت - مانند همه معصومين عليهم السلام - عزم و تصميم بر ايجاد عدل و داد داشت ولى دشمنان مانع از اجراى آن شده و نگذاشتند كه كجروى ها را برطرف نمايد و ... چنان كه گذشت كه: «كسى از آنان فرمان نبرد و گوش به سخنشان نداد».
هم چنين در دو قسمت اين زيارت ، تصريح شده كه برنامه همه معصومين عليهم السلام، حركت در مسير پيامبران عليهم السلام است، پس چنان كه صفحه 316 اشاره شد حركت حضرت براى احياى دين بوده نه براى رسيدن به رياست.
ص: 357
1 / 262 . عَنْ أَبي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ وَ أَبي عَبْدِ اللّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلام : إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى عَوَّضَ الْحُسَيْنَ عليه السلام مِنْ قَتْلِهِ أَنْ جَعَلَ الإِمَامَةَ فِي ذُرِّيَّتِهِ ، وَالشِّفَاءَ فِي تُرْبَتِهِ ، وَإِجَابَةَ الدُّعَاءِ عِنْدَ قَبْرِهِ ، وَ لا تُعَدَّ أَيَّامُ زَائِرِيهِ جَائِياً وَرَاجِعاً مِنْ عُمُرِهِ .
قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ : فَقُلْتُ لأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام : هَذِهِ الْخِلالُ تُنَالُبِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ، فَمَا لَهُ فِي نَفْسِهِ ؟ قَالَ : إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَلْحَقَهُ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وسلم فَكَانَ مَعَهُ فِي دَرَجَتِهِ وَ مَنْزِلَتِهِ .(1)
در منابع متعدد از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام روايت شده است كه خداى تعالى در مقابل شهادت امام حسين عليه السلام، عطيه هايى به ايشان عنايت فرموده :
امامان عليهم السلام از نسل آن حضرت هستند ، شفا در تربت قبر ايشان قرار داده شده ، اجابت دعا تحت قبه آن گرامى است ، و زوّار حضرتش از هنگامى كه به قصد زيارت حركت كنند تا زمانى كه برگردند، از عمرشان محسوب نمى شود.
محمد بن مسلم از امام صادق عليه السلام پرسيد : ديگران به واسطه امام حسين عليه السلام به
ص: 358
اين خصلت ها نائل شدند ، (خدا) براى خود حضرت (در مقابل شهادت) چه داده است؟ حضرت در پاسخ فرمود : خداى تعالى آن حضرت را (در بهشت) به پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ملحق مى كند تا در مقام و درجه ايشان باشد .
پس اوّلاً: در برابر شهادت، مقام بالاى بهشتى به آن حضرت داده شده است .
و ثانيا: در برابر شهادت ، دعا تحت قبه آن حضرت مقرون به اجابت است ، يعنى به شفاعت و وساطت سيدالشهدا عليه السلام حوائج دنيا و آخرت برآورده شده و آمرزش و مغفرت نصيب زائران خواهد شد.
ص: 359
* و در روايت شب معراج (روايت شماره 1/37) صفحه 341 - 342 گذشت كه : به دو فرزندت عرشم را زينت مى دهم و براى آن دو كرامتى است كه به ذهن هيچ كس خطور نمى كند ، در برابر بلاهايى كه براى آن دو بزرگوار پيش مى آيد ، و هم چنين براى كسى كه به زيارت قبر او (يعنى امام حسين عليه السلام) برود (كرامتى است كه به ذهن كسى نرسد) ؛ زيرا زائران او زائران تو هستند و زائران تو زائر من، و بر من است كه زائر خويش را احترام و اكرام نمايم. هرچه او از من درخواست كند به او مى دهم و به او پاداشى خواهم داد كه هر كس بزرگداشت مرا نسبت به او و كرامتى را كه براى او مهيّا كرده ام ببيند به حالش غبطه مى خورد.
پس اوّلاً : خدا در برابر مصيبت هاى امام حسن و امام حسين عليهماالسلام آن دو بزرگوار را به مقام و مرتبه بلند رسانده است .
و ثانيا: در برابر مصائب و شهادت امام حسين عليه السلام ، زائران آن حضرت نيز از كرامت الهى بهره مند خواهند شد.
ص: 360
پيشگفتار··· 7
كتاب حاضر··· 11
چشم انداز كتاب··· 14
تذكر چند نكته··· 17
بخش اول : دلايل دستور خاصّ
19 - 102
دستور خاص در روايات تفسير سوره قدر··· 24
اشاره به مدلول روايات··· 27
امامان عليهم السلام دست به كارى نمى زنند مگر به دستور خدا··· 29
اشاره به مدلول روايات··· 39
دستور خاص براى امام حسين عليه السلام··· 41
اشاره به مدلول روايات··· 50
شرح و بيان دستور خاص و اسناد آن··· 56
1 . اتفاق شيعه و سنى بر نقل دستور خاص··· 56
2 . دستور خاص در عالم رؤيا··· 60
صادقه بودن رؤياى سيدالشهدا عليه السلام··· 60
مفاد روايات رؤيا··· 60
برخورد متفاوت حضرت در نقل رؤيا و عدم نقل آن··· 60
تعدد و اتحاد رؤياها··· 61
كثرت روايات رؤيا و ذكر مصادر آن··· 61
ص: 361
3 . جمع بين انگيزه ظاهرى و باطنى سفر كربلا··· 65
بيان برخى از اقسام انگيزه و حكمت و علت··· 65
توضيح مطلب با ذكر دو مثال··· 66
انگيزه ظاهرى و باطنى سفر كربلا··· 67
پندارى نادرست در تشخيص انگيزه اصلى··· 69
4 . دستور خاص پاسخى به بدانديشان··· 71
5 . پاسخ اشكال تنافى دستور خاص با «تأسى»··· 74
توضيح تأسى··· 75
عدم تماميت استناد به تأسى از ناحيه مقتضى··· 77
عدم تماميت استناد به تأسى از ناحيه مانع··· 84
بيان مانع بنابر نظريه اول (امر به معروف و نهى از منكر) :··· 84
بيان مانع بنابر نظريه دوم (جهاد با حاكمان ستمگر) :··· 85
آيا مفاد حديث : «فلكم بي أُسوة» تأسى در قيام نيست ؟··· 86
6 . روايات تفسير سوره قدر و تأسى··· 88
7 . عدم منافات دستور خاص با عقلانيت··· 89
8 . چرا حضرت در پاسخ همه دستور خاص را مطرح نكرد ؟··· 90
9 . تبيين بيشتر دستور خاص با طرح چند پرسش··· 91
10 . دستور خاص و همراهى بانوان··· 93
11 . عدم استبعاد دستور خاص در همراه بردن بانوان··· 94
12 . رابطه تنگاتنگ دستور خاص و امتحان··· 95
بخش دوم : آگاهى از شهادت
103 - 202
دانش وسيع امامان عليهم السلام··· 105
اشاره به مدلول روايات··· 107
آگاهى از شهادت بر مبناى تفسير سوره قدر··· 110
اطلاع امام حسين عليه السلام از شهادت··· 112
اشاره به مدلول روايات··· 125
ص: 362
آگاهى ديگران و مخالفت با سفر كوفه··· 133
نقل مخالفت هاى گروهى··· 134
مخالفت محمد بن حنفيه··· 136
مخالفت عبداللّه بن جعفر··· 137
مخالفت عبداللّه بن عباس··· 138
مخالفت عبداللّه بن زبير··· 143
مخالفت عبداللّه بن عمر··· 144
مخالفت عبداللّه بن مطيع··· 147
مخالفت بشر بن غالب··· 148
مخالفت ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام··· 148
مخالفت عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام··· 149
مخالفت مسور بن مخرمه··· 150
مخالفت ابوواقد ليثى··· 150
مخالفت مردى از بنى عكرمة = عمر بن لوذان··· 150
مخالفت أحنف بن قيس··· 151
مخالفت يزيد بن اصم··· 151
مخالفت ابوسعيد خدرى··· 151
مخالفت عمرة بنت عبدالرحمن··· 152
مخالفت فرزدق··· 153
مخالفت برادر بحير بن شداد··· 153
مخالفت جناب حرّ··· 154
مخالفت ابوسلمة بن عبدالرحمان··· 155
مخالفت يزيد لعنه اللّه ··· 156
مخالفت سربازان حكومت··· 158
اشاره به مدلول روايات··· 159
گزيده كلام مخالفين سفر عراق··· 174
پاسخ هاى گوناگون حضرت به اقتضاى شرايط··· 176
بازنگرى انديشه مخالفان حركت امام عليه السلام··· 178
ص: 363
نكاتى درباره آگاهى از شهادت··· 183
1 . غفلت از فراست و زيركى سيدالشهدا عليه السلام··· 183
2 . پاسخ از القاء نفس در تهلكه··· 185
3 . احتمال بداء··· 188
الف)
احتمال بداء در تاريخ غلبه حق بر باطل··· 188
ب) مشى بر ظاهر در موارد احتمال بداء··· 193
ج)
احتمال بداء در كلمات سيدالشهدا عليه السلام··· 197
اشاره به مدلول روايات··· 199
بخش سوم : امتناع از بيعت
203 - 212
اشاره به مدلول روايات··· 206
تذكر دو نكته··· 208
1 . فرق بين علت امتناع از بيعت و علت مبارزه··· 208
2 . سكوت ده ساله امام حسين عليه السلام و سكوت بقيه معصومين عليهم السلام··· 210
بخش چهارم : علت خروج از مدينه و مكه
213 - 224
خروج از مدينه··· 215
اشاره به مدلول روايات··· 217
خروج از مكه··· 218
اشاره به مدلول روايات··· 222
بخش پنجم : حتمى بودن شهادت
225 - 228
اشاره به مدلول روايات··· 227
پاسخ يك پرسش··· 227
ص: 364
بخش ششم : سرّ انتخاب كوفه
229 - 272
علل ظاهرى و باطنى انتخاب كوفه··· 229
اشاره به مدلول روايات··· 241
آثارى در كيد ، خدعه و فريب كوفيان··· 247
اشاره به مدلول روايات··· 249
ميزان اهميت نامه هاى كوفيان و اعتماد امام عليه السلام بر آن··· 251
ادامه سفر پس از شهادت حضرت مسلم عليه السلام··· 252
اشاره به مدلول روايات··· 256
بررسى و توضيح آثار گذشته··· 260
1 . يكسان نبودن روايات··· 260
2 . پاسخ اقناعى در برخى از روايات··· 260
3 . تنافى برخى از روايات با يكديگر··· 261
4 . توضيح وفاى به عهد در بعضى از روايات··· 262
تصميم بازگشت··· 264
1 . اراده بازگشت پس از ملاقات با حرّ··· 264
2 . پيشنهاد بازگشت پس از ملاقات با عمر بن سعد لعنه اللّه ··· 268
اشاره به مدلول روايات··· 270
بخش هفتم : عدم سازش با ابن زياد
273 - 278
بخش هشتم : انقلاب ، مبارزه يا دفاع ؟ !
279 - 304
حرمت جنگ در ماههاى حرام··· 281
موضع دفاعى··· 282
ص: 365
اشاره به مدلول روايات··· 290
اتمام حجت روز عاشورا··· 296
اشاره به مدلول روايات··· 297
تذكر دو نكته··· 299
1 . جهاد بر فرض يارى كوفيان··· 299
2 . استعمال لفظ جهاد به معناى دفاع··· 303
بخش نهم : اهداف مشروط
305 - 326
اشاره به مدلول روايات··· 310
تمايز انگيزه اصلى··· 314
بيان اهداف مشروط··· 317
تعليقى بودن «امر به معروف»··· 319
رسيدن به مقصود··· 321
تذكر دو نكته··· 322
1 . احتمال تعليق و تنجيز در برخى از روايات··· 322
2 . بيان تعبير «جهالت و ضلالت» در زيارت امام حسين عليه السلام··· 325
بخش دهم : رابطه شهادت با شفاعت
327 - 337
1 . روايات شيعه··· 328
2 . روايات اهل تسنن··· 331
اشاره به مدلول روايات··· 332
ص: 366
استدراك هاى چاپ دوم ··· 339
استدراك صفحه 43 و صفحه 52 ··· 339
استدراك صفحه 49 ··· 341
استدراك صفحه 92 ··· 343
استدراك صفحه 118 ··· 344
استدراك صفحه 214 ··· 346
استدراك صفحه 224 ··· 348
استدراك صفحه 248 ··· 350
استدراك صفحه 263 ··· 351
استدراك صفحه 290 ··· 352
استدراك صفحه 301 ··· 353
استدراك صفحه 320 ··· 354
استدراك دوم صفحه 320 ··· 356
استدراك صفحه 331··· 358
استدراك دوم صفحه 331··· 360
فهرست مطالب··· 361
ص: 367