ناسخ التواريخ هبوط

مشخصات کتاب

هبوط

تالیف :

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمدتقی سپهر

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1363 -

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

جزء اوّل

ناسخ التواريخ هبوط

بسم الله الرحمن الرحيم

علم تاریخ عبارت است از اطلاع بر احوال و اخلاق و رفتار و طرز زندگی و اسباب ترقی و تنزل نياكان و گذشتگان شکی نیست که این علم از علوم شریفه و مفید بحال اجتماع است ، بویژه شرح زندگی پیمبران و ائمه اطهار سلام الله عليهم . زیرا انسان بواسطه آن با زمان گذشته و مردم آن آشنا و مرتبط شده از نتائج تجربیات و تلاش های پی در پی آنها حقائقی برایش روشن می شود بر علل و اسباب سقوط و تنزل جامعه ای واقف شده از آنها دوری می کند ، اسباب ترقی و تعالی جمعیتی را برنامه عملی خود قرار می دهد ، زیرا همیشه حوادث و وقایع عالم زاده علل و اسباب بوده و خواهد بود ، و شکی نیست که پیوستگی کاملی در میان حوادث امروز ، و دیروز جهان وجود دارد ، آنچه امروز پیش می آید قطعا دنباله چیزیست که دیروز روی داده حوادث جهان مانند حلقه های زنجیر بهم دیگر پیوسته است افراد با اطلاع از این علم شریف، گويا بعمرهائی دراز تر از سالهای زندگی خود آفریده شده اند و از نتائج آزمایشات و تلاش های نیاکان خود برخوردار می شوند و از این جهة ، مورخ وظیفه گرانی بعهده دارد ، بايد حقائق و واقعیات را همانطور که واقع شده بنگارش در آورد ، و در واقع ، صفحه گذشته و حال را برای آیندگان مجسم و حاضر سازد ، و بدین وسیله خدمت شاياني بآيندگان نماید. این فن شریفی است ، ولی افسوس که آفت ها و لغزش های فراوانی هم دارد :

ص: 1

جلد 1

اشاره

در میان این دانشمندان و خادمین بشر اشخاصی دیده میشود که چندان پابند بحقيقت و واقع نبوده همشان انباشتن مطالب است ، و هر چه را دیده یا شنیده اند در کتاب خود ثبت نموده بلکه در میان آنها قلم های آلوده ای دیده میشود که حقائق را عمداً بر خلاف جلوه داده سبب گمراهی مردم می شوند ، و از این جهة ، بسیاری از حقائق در پس پرده جهل باقی مانده قضاوت و اطلاع بر آنها در این زمان کاریست بسی دشوار . سبب عمده این انحراف اینست که بیشتر از نویسندگان بکمیت مطالب بیشتر اهمیت می دهند از کیفیت هر کس می خواهد در هر چیز قضاوت نماید و اینکار آسانی نیست ، از این جهت بهرچه شنید یا خواند ( ضعیف باشديا استوار ) ترتیب اثر داده در کتاب خودثبت می کند.

بسیاری از اوقات هم آنها آلت دست حکام و متنفذین زمان خود واقع شده مطالب را بنفع می نویسند . البته تعصبات مذهبي ووطنی نیز در نوشتن بی دخالت نیست. دانشمند محترم مرحوم میرزا محمد تقی سپهر از افراد بسیار متتبعی بوده که مدتی از عمر شریف خود را در این راه بر ارزش و گرانبها صرف نموده هر کس بادیده انصاف بکتاب ناسخ التواریخ مراجعه کند ، قضاوت خواهد کرد که مؤلف محترم حقاً زحماتی را متحمل شده و این کتابیکه چکیده و خلاصه کتب تواریخ و تفاسیر و بحار الانوار می باشد نتیجه زحمات چندین ساله این مرد سترك است.

و کتاب تاریخی باین جامعی کمتر دیده میشود و همانطور که خودش تصریح نموده (10) همت و هدفش جمع آوری مطالب بوده و برد و ایراد و انتقاد مطالب نپرداخته، آنچه خود برگزیده و انتخاب نموده نگاشته بوده .

مؤلف محترم ميرزا محمد تقی سپهر از بزرگان و اکابر کاشان و مقیم تهران در آغاز جوانی ، در راه تحصیل علم و کمالات رنجها برده ، و از فنون علوم زمان مانند ریاضیات و تفسیر و ادبیات و فلسفه و علوم غریبه و جز اینها برخور دار شده علاوه آشنا بر مراتب علميه ، بفنون شعرهم بوده . در زمان سلطنت محمد شاه قاجار منشی دیوان بوده ، و بامر آن سلطان ، در مدت ده سال و اندی ، وقایع عالم را از بدو خلقت

ص: 2

تا ظهور پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم نگاشتهپس از آنکه نوبت سلطنت بناصر الدین شاه قاجار رسید، فرمان مجدد با تمام این کتاب صادر و اسباب لازم مهیا گردید و از طرف این شاه به (لسان الملك) ملقب گردید .

بنقل صاحب (ريحانة الادب) در روز چهار شنبه، دوازدهم یا هفدهم ربیع الاول ، در سال (1297) هجری در سن بیشتر از هشتاد سالگی ، در تهران وفات کرده جنازه اش را بنجف اشرف حمل کردند ﴿رحمة الله عليه﴾

تألیفاتش عبارت است از (1) آئینه جهان نما - که مشتمل است بر پنجاه هزاراسم از سلاطين وحكما و فقهاء واطباء.

(2) اسرار الانوار في مناقب الائمة الاطهار

(3) براهين العجم فى قوانين المعجم - در عروض وقوانين شعر .

(4) جنگ (جونگ) التواریخ مجموعه ایست از کتب عربیه و فارسیه .

(5) دیوان اشعار - و موافق نوشته خودش ، تمامی اشعارش کمتر از صدهزار نبوده و از آن جمله بیست هزار را انتخاب نموده.

(6) ناسخ التواريخ :

از مجلداول (هبوط آدم) تا جلد حضرت سیدالشهداء علیه السلام تأليف شخص مرحوم محمد تقی سپهر و از جلد حضرت سجاد علیه السلام تا مجلد سوم از احوات حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ، تألیف فرزند برومندش عباسقلی سپهر ، مستوفی دیوان همایون اعلی و وزیر دار الشوری کبری میباشد و بطبع رسید، و بنابر نقل بعض مطلعين بقيه مجلدات نوشته شده و نسخ خطی آن اکنون در بعض کتابخانه ها یافت میشود .

﴿کارهای ما﴾

(1) مطالبیکه راجع پیمبران ذکر شده و مخالف مذاق علماء شیعه بود در پاورقی تذکر داده شد (2) لغات مشكله عربی و فارسی ترجمه شد (3) تعیین شماره آیات مذکوره (4) ترجمه آیات و اشعار ترجمه نشده (ه) در جاهائیکه بتعبیر (در خبر است) و (مقرر است) و (گفته شده) ذکر شده بود در پاورقى مأخذ و مدرك ذكر شد

ص: 3

(6) ذکر پارۀ مطالب سودمند و مفید (7) در بسیاری از مطالب مأخذ و مدرك تاريخي ذکر گردید (8) حدود و شرح بسیاری از شهرهای قدیم وقراء و قصبات و شرح حال بسیاری از گذشتگان، از قاموس کتاب مقدس وكتاب معجم البلدان والمنجمد چاپ پانزدهم و قاموس استفاده و ثبت شد. (9) نحوه قرائت بسیاری از اسماء نوشته شد.

در خاتمه باید متذکر شوم : جای آن بود که در درستی و نا درستي يكيك مطالب کتاب تحقیقات و بررسی های دقیق میشد ، ولی بعللی از آن صرف نظر شد ، از جمله مهیا نبودن کتب لازمه و دسترسی نداشتن بآنها.

﴿دو تذکر لازم﴾

.

(1) تعیین زمان هبوط آدم علیه السلام و تعیین زمان سلاطین و انبیاء بزمان بعد از هبوط هیچ مدرك قابل استنادی ندارد در توراه و تواریخ توراه دیده میشود و بلاشك مورخین از آن اخذ کرده اند (2) مطالبیکه راجع بحدود کنعان ، در پاورقی ص (297) بچاپ رسید ، عین عبارت قاموس کتاب مقدس میباشد ، ولی عبارت خالی از اجمال و اضطراب نیست، شاید هم مغلوط باشد . (1 . ی)

ص: 4

بسم اله الرحمن الرحيم

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ وَ جَلَالِ کبریا ئه ماحير مُقِلُّ (1) الْعُقُولِ مِنْ عجايب قُدْرَتِهِ وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ مِنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ

مقدری که محجوبۀ نفس مفارق را مخطوبه فحل عقل مجرد ساخت تا برابطهٔ تأثير وتأثر ، واسطه توالد و تناسل گردد ، وراتبه (2) طبيعة كلية راء كه في الحقيقة ربيبة (3) عقل کلی است ، بد ستیاری نفس ذات الاراده آماده داشت تا از پیشگاه تجرد بعالم تعلق ، ارتباط را واسطه و افاضات را رابطه آید؛ و طبیعت هیولانی را بقبول ذاتی ، مسخر تدبیرات نفسانی نموده تا به تبدلات گوناگون و تجددات رنگارنگ ، صور نوعیه اکوان مرکبه و اجسام بسیطه را باز نماید؛ و از ابداع (4) مفارقات بتكوين مقارنات پرداخت و چار بالش (5) اضداد اربعه را اریکه (6) مواليد ثلثه ساخت تاخاره (7) معدن لعل پاره و خار منبت گلزار گشت ؛ و از آفتاب هویت مفاد كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (8) باقدم ذاتی در مرایای حدوث افاضه عكوس فرمود ، وكمال جمال و جمال کمال را در مجموعهٔ فی احسن التقويم (9) باز نمود تا بمغاد ﴿ان الله خلق آدم على صورته﴾ (10) کلمۀ جامعه

ص: 1


1- مقل جمع مقله بروزن غرفة: درون چشم
2- راتبه : چیز ثابت و پیوسته
3- ربیبه: دخترزن
4- ابداع: آفرینش بیمانند
5- چار بالش : مسند شاهان
6- اریکه بفتح اول : تخت زیبا
7- خاره : سنگ سخت
8- الرحمن - 4.
9- اشاره است بآیة ﴿لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم﴾ التين - 4.
10- معنی ظاهر حدیث اینست خدا آدم را بصورت و مانند خودش آفریدی در تورات هم همین معنی ذکر شده روزیکه خدا آدم را آفرید بشبیه خدا او را ساخت ، کتاب مقدس باب 5 - سفر پیدایش، ولی این : معنى با قول حق سازگار نیست زیرا خدا جسم نیست و صورت ندارد ممکن است اینکه خدا نسبت صورت آدم را بخودش داده از جهة احترام باشد و بهمین معنی دلالت دارد آنچه محمد بن مسلم از ابی جعفر علیه السلام روایت کرده میگوید : حدیث را از امام سئوال کردم پاسخ داد : صورت آدم حادث و مخلوق میباشد . ولی چون خداوند عالم آن را از بین صور برگزید و استثناء نمود، نسبتش را بخود داده مانند اینکه کعبه و روح را نسبت بخودش داده و فرموده: ﴿بیتی و نفخت فيه من روحی توحید صدوق ص 91 و در هر صورت ضمير راجع است بلفظ الله ولی در حدیث دیگر مرجع را محذوف دانسته حسین بن خالد میگوید روایت را از علی بن موسى الرضا عليه السلام سوال نمودم پاسخ داد در بخدا ﴿قسم اول حدیث را انداخته اند، اصل قضیه اینست: پیغمبر اکرم بر دو نفر عبور کردند كه يك ديكورا دشنام میدادند یکی بدیگری میگفت: ﴿ قبح الله وجهك و وجه من يشبهك ﴾ پيغمبر فرمود : برادرت دشنام مگو زیرا خدا آدم را بصورت او آفریده عيون الاخبار باب توحید معانی دیگر هم میشود برای حدیث ذکر کرد ولی جای ذکر آن نیست

را دفتر واشعه لامعه را مظهر باشد ﴿ قَرُبَ فنای (1) وَ علافدنی وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ وَ بَطَنَ فَعَلَنَ وَ دَانَ وَ لَمْ يُدَنْ ﴾ نه جز آیه وحدتش در کتاب کثرات فردیست ، و نه از نکبای (2) كثرات در دامن و حدتش گردی الان کماکان این همان کار خانه است که نه بدایت را بر نهایت پیشی است و نه ده را بر يك بيشی ؛ عقبان (3) عقول را بر شوامخ (4) این راز پرو از نیست ، و فرسان (5) مدرکه را در مناهج (6) این پرده تکتاز ، خطیب باتش بر منابر أشجار ﴿انی انا الله﴾ (7) گوید و دور باش غیبوبتش زبان و اصفین را از اطلاق مطلق وقيد مقيد كوتاه سازد لِشَهَادَةِ كُلِّ صنة أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ وَ مَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ فَقَدَ جَزَاهُ﴾

بیت

ای برون از و هم و قال وقيل من *** خاك بر فرق من و تمثيل من

صورت علم ازلی و معنی دانش ابدی که واهب نطق و منطق است و حاصل صامت و ناطق در ابلاغ شنا و تقديم ستایش ﴿ لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ ﴾ فرمايد آنکه اعیان ثابته را بی استقامت کرمش ، پای بر مزله (8) عدمست وكثرات اشیاء را بی شمول واحدیتش جای در قاصفات (9) فنا ، (10) دیباچه کتاب ازلیت و شريطة (11) قصيده ابديت ، مالك كشور جود ، فذلك (12) دفتر وجود فاتحه ولایت موهوبه خاتمه نبوت مطلقه مطلقه ، مجموعه ظهورات نامتناهی ، تارو پود کسوت سپیدی و سیاهی ، منهی (13) ﴿ كُنْتُ نَبِيّاً وَ آدَمُ بَيْنَ الْمَاءَ وَ الطِّينُ ﴾ (14)

ص: 2


1- در عین نزدیکی بموجودات از جهة مرتبه از آنها دور است، مقامش بالاست ولی نزديك با نهاست آشکار است ولی از دیده ها پنهانست، از دیده ها پنهان است و ای برای عقل و خرد آشکار است جزا و پاداش میدهد و آی پاداش داده نمیشود
2- نكباء - بفتح اول و سکون ثانی گردباد
3- عقبان - بكسر اول وسكون دوم جمع عقاب نام مرغی است
4- شوامخ: کوه های بلند.
5- فرسان - بضم اول : سواران
6- مناهج جمع منهج بكسر وفتح اول وسکون ها راه روشن
7- طه - 14.
8- مزله : جای لغزیدن.
9- قاصفات: بادهای شدید و صدای شدید ابرها
10- دیباچه: شرحیکه اول کتاب نوشته میشود
11- شريطه : برگزیده و اشراف بیشر و لشكر
12- فذلك : خلاصه
13- منهی: مبلغ و رساننده
14- مناقب جلد 1 - 148. بحار الانوار جلد در فضائل نبی باب نادر.

محمد سيد الافاق و العالمين صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين ، سيما ضرغام (1) بيشه وحدت ، و تمساح (2) لجه (3) عزت ، سابق تعینات سابقه ولاحقه صاحب ولایت مطلقه ومقيده ، خطيب خطبه سلوني قبل ان تفقدونی ، مخصوص خطاب

من كنت مولاه فهذا على مولاه

(نظم)

ای علی مرتضی ای کار فرمای قضا * ای سپهر (4) و صد سپهراندر مدیحت مستهام (5)

تو مثال ایزدی (6) در توازل پیشین رقم * تو کتاب عالمی در تو ابد مشکین ختام (7)

انبیا امواج و شخص تست جوشنده محیط * اولیا امطار وذات توست بارنده تمام

نیستی یزدان که تو نام و نشان آورده ای * کس از آن ذات مقدس نه نشان داند نه نام

حق چو با نام و نشان آید توئی نام و نشان * هم تو ذات لایزالی هم توحى لا ينام

سلام الله عليه وعلى آله المعصوصين المنصوصين بالخلافة والامامة والارشاد الى يوم التناد

ذکر تشبیب ستایش سلاطین نامدار و تخلص پادشاه گیتی مدار

(فخر الملوك ذو الاقتدار محمد شاه قاجار ادام الله لكره الى انقراض الأدوار)

دانایان دقیقه یاب بتوفیق کیاست (8) و تشحید (9) فراست دانسته اند که باطن را با ظاهر ارتباطی است و معنی را با لفظ اختلاطی ، پس پادشاهان که سایه الهندو مظاهر جلال و جاه ، همواره مجاری احوالشان نشانه درگاه خدائی و نمونه حضرت کبریائیست مصراع سایه خورشید بینی تا که بینی آفتاب همانا تمجید این طبقه منيفه (10) و تحمید این سلسلۀ شریفه نوعی از ستایش و درود خالق و دو دو حمد و نیایش حضرت معبود خواهد بود، سیما پادشاهی که گرد ملاهی (11) بر دامن عصمتش ننشسته ، و سنگ مناهی

ص: 3


1- ضرغام- بكسر اول و سکون دوم شیر مرد شجاع
2- تمساح بکسر اول: نام حیوانیست که در رود نیل ورودهای بلاد گرم یافت میشود و بفارسی اورا نهنك نامند
3- لجه : آب بسیار
4- سپهر - بكسر اول و دوم : آسمان
5- مستهام : سرگردان و حیران
6- مثال : فرمان مانند
7- ختام بكسر اول: پایان آنچه، با آن چیزیرا مهر کنند
8- کیاست : دانائی وزیرکی
9- تشحيد : تیز کردن
10- منيفه: يضم اول بلندو عالی مقام
11- ملاهی: کارهای بیهوده.

شیشه و رعش نشکسته زلال، زهد و تقوی را بخار و خاشاك انم و عصيان مزج وزراندود (1) کبر وریا را در حضرت کبریا خرج نکرده ، در ریعان (2) شباب از مشتهيات نفسانی اجتناب فرموده و در غضارت (3) جوانی از مقتضیات شهوانی اعتراض نموده، از سلطانت مجازی پادشاه حقیقی راه جسته و با مرقاة (4) ملکی بمیقات ملکوتی پیوسته

بیت

له همة تعلو على كل همة * كما قد علا فوق النجوم الدراريا (5)

حارس (6) ملاك: جم، وارث مملکت جم مرکز دایره سلطنت غره ناصیه میمنت صباح سریر و سرور رواح (7) شریر و شرور رافع اوای عدل و داد، قامع بنای جورو فساد، صفوت خاطر رو وارد و صادر ، بهجت مهجه بادی و حاضر ، بحر مروت ، چرخ فتوت ليث (8) هایل، غيث (9) وابل ، سلطان السلاطين ، خاقان (10) الخواقين المجاهد في سبيل الله الجبار محمد شاه قاجار لازالت رایات دولته مرفوعة ، وآيات شوكته متبوعة وإمارة سلطانه مرصوصة ، (11) واخبار احسانه منصوصة چون معظم آثار و اخبار این پادشاه در این کتاب مبارك در جای خود مرقوم خواهد شد در دیباچة الكتاب وفاتحة الابواب بچند بیت از این قصیده که از منظومات خاطر نامه نگار است اختصار یافت

جهانگشای محمدشه آنکه از شاهان * بدوست محکم دین محمد مختار

شهی که شست به سیلاب جود نامۀ بخل * شهی که کشت بشمشیر فخر روبه عار

ز بهر رجم عدو تیرش آتشین کوکب * برای حفظ ولی تیغش آهنین دیوار

عزیز داند گنج شهان چوتا ستده است * کجاستد برخواهندگان فشاند خار

پلنك اگر گذرد بر حریق لشگر او * زچنگ دندان بیرون کند بوقت گذار

مگس اگر برود در هوای صید گهش * عقاب چرخ بزیر اورد بوقت شکار

بخطه گه زندار پره قاید قدرش * فلك به پره در افتد چو نقطه پرگار

ص: 4


1- زراندود : چیزیکه آب طلا داده شده و نمایش طلا بدهد
2- ريمان - يفتح اول و سکون دوم : آغاز و نیکوتر هر چیز
3- غضارت بفتح اول: آسایش و خوشی زندگی
4- مرقاة - بفتح و کسر اول: نردبان
5- یعنی همت او برتر از همتها است مانند اینکه بالاتر از ستاره های درخشانست
6- حارس : نگهبان
7- رواح - بفتح اول : شبانگاه و از ظهر تا شب را نیز گویند
8- لیث هائل : شیر ترساننده
9- غيث وابل : باران قطره بزرك
10- خاقان : پادشاه
11- مرصوص: استوار

شهشها توئی آن آفتاب عالمگیر * که آفتاب بظل تو جوید استظهار

تو قادری بهمه کار جز بجور و ستم * توفایزی بهمه چیز جز بعيب وعوار

فضول مشربه تست کوثر و تسنیم * شرار مجمره تست ثابت و سیار

بلای چرخ اثیری بتیغ آتش زای * نظیر ابر مطیری بدست گوهر بار

طلیعه زتو بشکسته صد هزار سپاه * پیاده ز تو بربسته صد هزار سوار

در آنزمان که تنی را تنی نجنبد دل * در آنزمان که کسیر اکسی نباشد یار

عددی تو ز فزع در شود بخانه مور * سمند تو زشره در جهد بدیده مار

کنند فتح و ظفر گرد مرکب تو مسیر * کشند امن و امان گرد مرکب تو حصار

بشیزه بر تن ماهی شود بگونه لعل * حدیث جنگ تو گر بگذرد بدریا بار

حدیث جنگ تو هر گه که بر زبان آرم * تمام خون شود آب دهان من چون نار

زدشت رزم تو مرغی که دانه بر چیند * همی بر یزدش الماس ریزه از منقار

زکرد شاهان گفتارها فزون آرند * مگر توکز توز گفتار به بود کردار

هزار بنده فرمانبر است بر در تو * کزان هزار یکی هست گنبد دوار

بروزگار تو ایرانیان بر آسودند * همه وضیع و شریف و همه صغار و کبار

ز دست جود تو دامن چوگل براز زرکرد * بر آنکه بود تهی دست تر از شاخ چنار

ز بسکه خواری دیده است از کف جودت * روا بود که بود زردگونه دینار

بخار و خاره فشاند ستاره روشن * کجا بخیزد از بحر فکرت تو بخار

بماه و پروین پوشد گلاله (1) شگرف * کجا بجنبد از پیش موکب تو غبار

نقیب منع توكر بانگ زمانه زند * طلیعه همه امسا لها کند از پار

ز بهر خصم تو دشوار ها پدید شده است * وگرنه با دل و دست تو نیستی دشوار

شده است رسم تو در پیکر حیا دیده * زده است عدل تو بر دیده جفا مسمار

شکوه جاه تو بربسته دیده اوهام * نهیب مدح تو بشکسته گردن گفتار

کمال مدح تو از حد شعر بیرونست * و گرنه به نتوان گفت از سپهر اشعار

همیشه تا که جهانست در جهان خوش باش * زجان و مال و ز جاه و جلال بر خوردار

ص: 5


1- كلاله بضم اول : پیراهن

(ذکر سبب تالیف این کتاب مستطاب و تلفیق)

(این ابواب خجسته آداب)

صبحگاهی که کوکب بختم را تابش مهر جهانتاب بود ، و دردی (1) اقبالم را گوارش صهبای (2) ناب از جناب کیوان احتساب حارس، آثار ریاست ، فارس مضمار (3) کیاست، در دانه دریای نشأتین آئینه اسرار خافقين، مترجم کار خانه لاهوت مدیر کارخانه ناسوت، آنکه حکمای طبیعی چون با سلم (4) اندیشه، معارج جلالنش نگرند باء بعاد نامتناهی اعتراف کنند و فلسفیان الهی چون سلسلۀ ایادیش بینند با ثبات تسلسل انصاف دهند با تلفیقات خاطرش تحقیقات بطلمیوس بهره دریغ و افسوس است و با سبع المثانی مقالاتش خیالات معلم ثانی سخره هذیان و نادانی ، گرد معلش را طبقات ملايك در شرفات سبع أرايك، توتیای دیدۀ حق بین دانند و خاک در گاهش راسدنه (5) خلدبرین در روضات نعیم ثانی کوثر و تسنیم خوانند در معقول و منقول، حضرتش مطاف اشراف حكما وعلماست و در عوارف (6) و معارف جنابش مآب اخيار واتقيا واصفياء شریعت را با طريقت بيك پهلو خواباند و دین را با دولت بيك زانو نشاند. مصراع بیکدست آتش میکدست آب هو فلك العز والعلى وملك المجد والبها مغيثُ (7) الأنام غوث الكرامة غيث الكرم فخر الاناسي الحاج میرزا آقاسی خلد غياث الا هم الله جلاله في الايام ومدخلاله على مفارق الانام سفیری با سرخط آزادی و بشیری با منشور حبور (8) و شادی فرا رسید و بنده مستهان را (9) در پیشگاه حضور خواجهٔ مستعان طلب داشته ، حالی چون جوزا (10) کمر بسته ذره وار بدربار هور (11) شدم و چون کلیم بطور بر آمدم ، پس از وصول بمقصود و حصول مقصود آن برگزیده خداوند روی به بنده نیازمند اور دو مفتاح گنج یعنی زبان گهر سنج برگشود و گفت : بحمد الله

ص: 6


1- دردی : شراب
2- صهبا : شراب
3- مضمار یکسر اول : میدان
4- سلم : نردبان
5- سدنه - بفتح اول و دوم : حاجب و دربان
6- عوارف : عطیه و بخششها
7- مغیث : فریادرس
8- حبور - بضم اول: شادمانی و نعمت ، دانشمند نیکوکار
9- مستهان: زبون و پست
10- جوزا: نام یکی از بروج دوازده گانه میباشد
11- هور بضم اول : نامی است از نامهای آفتاب، بخت وطالع را نیز گویند

بسیط زمین و زمان ، محط امن و امانست و حوزه ملك: ملت، مهبط موهبته معدات خير ملوك متقدم، وسير سلاطين باستان بدین گفته همداستانست که از عهد کیومرث که نخستین سلاطین بود تاکنون ایران زمین را این بث (1) رحمت وخصب (2) نعمت نبوده ، و توفير مال و تكثير ابطال وترفيه عباد وتعمير بلاد ورفع اوای انصاف وقمع بنای اجحاف را هيچيك از سلاطین چون این پادشاه پاکدین وجهه دمت نساخته آثار عظیمه و مآثر (3) جسیمه که در مراياى خاطر هيچيك از ملوك متقدم مصور نبوده باحتشام این پادشاه جهان پناه و اهتمام این پیر دو لتخواه بعرصه ظهور و منصة شهود پیوست، اينك هر نقصانیرا سرخط کمالست و هر سفاليرا منشور لآل جز فن تاریخ که همچنان در حال خودها بط است و از درجه کمال ساقط زیرا که در هیچگاه هيچيك از مورخین مجموعه که جامع سیر جميع سلاطین روی زمین باشد نپرداخته اند و از آنچه سخن گفته و عنوان بیان ساخته اند غالباً تحقیقی که باید در تلفیق آن نرفته زیرا که احاطت بر احوال معاصرین هیچ طبقه نداشته اند و تعیین زمان و وقت هيچيك بتحقیق ندانسته اند مبدأ خلاف و اختلاف در روات و روایات از اینجا برخاسته و بجایی کشیده که سیر انبیا علیهم السلام در عقده ابهامست و این مهم اکنون بانجام رسد که در گاه پادشاه جهان پناه، مناص صنادید سلاطین است و مرجع اکابر خواقین ، سفر اووز رای دولت انگریز حکما و وکلای ایمپراطور روس در حضرت گردون اشباه حاضرند و خبر ألآن بزرك و سرهنگان سترك دولت فرانس در این در گام چاکر اشراف روم در این مرزو بوم همواره شیمۀ عبودیت مسلوك دارند و فرستادگان دیگر ملوك پیوسته در اینحضرت در سیر و سلوك باشند و هم چنان چاکران پیشگاه و تربیت یافتگان در گاه بسیارند که برموز هر زبان ترجمان و در ترجمۀ هر بیان طلایق اللسانند ، کتابخانه مبارکه نیز خزانه اوراق جمهور نویسندگان آفاق است و مخزن کتب جمیع نگارندگان ادیان ﴿إذا أراد الله شيئا هيا أسبابه ﴾ تونیز یکی از چاکران دولت و پروردگان حضرتی سالهاست که در فرضه (4) عمان (5) و روضه رضوان بفراغت بال و رفاهیت حال آسوده و

ص: 7


1- بث: انتشار و پراکنده نمودن
2- خصب - بكسر اول : فراخی و وسعت زندگی
3- ماثر جمع ماثره: کارهای پسندیده
4- فرضه - بضم اول بروزن سرفه : محل لنگر انداختن کشتیها
5- عمان: دریایی است واقع در آسیا ، ممتد از در پای هند تا شمال ، بین جزيرة العرب وايران و پاکستان و هند، قسمت شمالی بین عمان و ایران را خلیج عمان نامند

غنوده (1) ، شکرانه این نعمت را خدمتی پیش گیر و در پاداش این رحمت کلی از زحمتی جزئی میندیش ، بنام مبارک پادشاه بی انباز (2) نامه ای آغاز کن که مشتمل بر احوال انبیاء مرسلين وسلاطین روی زمین و حکمای متألهین باشد ، و از هبوط آدم إلى زماننا هذا ظهور بعثت و جلوس سلطنت و انتشار حکمت هر کس را سال تا سال و زمان تا زمان معین و مبین نمای، و در ایجاز (3) کلام چنان سخن بر طراز (4) که خواننده بی نیل (5) مرام باز نگردد و در اطناب کتاب چندان بکوش که نیوشنده (6) در شکنجه و عذاب نیفتد . چون این حدیث تا بخاتمه بگفت ولالی این تمیمه (7) تا بآخر بسفت (8) بندۀ مسکین مستکین آزرم زده (9) و شرمگین بقدم اعتذار برخواسته و ساز معذرت بیاراستم و گفتم: در دربار شهریار گیتی مدار دانایان سخن گوی و کار آگهان دقیقه جویند که این بنده بی بضاعت از لیقه شوئی (10) آنجماعت شرم دارد و از دفتر کشی آن گروه در آزرم باشد . چه طرازم ، که بمفاد ﴿ من صنف فقد استهدف ﴾ ناگزیر و نشانه هزار ناوك تير باشم و ناچار بر هر کس سوره تبارك خوانم سورت بلارك (11) بینم گرفتم که بدین خسارت و جسارت کوشم و از همکنان چشم در پوشم در اینحضرت بچه روی پیشانی سندان (12) کنم و ارمغانی (13) نابسامان آرم که هیچ خردمند پسند ندارد که کس نبر در ستمر از الی بجوشن در آورد و کارزار بهار راخاری بگلشن برد

إذا لم تستطع أمراً فَدَعَهُ * و جاوزه إلى ما تستطيع

چون این قصه بیای بردم و این سخن بسزای گفتم روی من آورد و گفت : دل قوی دارو مردانه طریق خدمت سیار که در تسطیر هر سطری و تسوید هر شطری خاطر ما با تو ناظر است و توجه ما با تو حاضر ، اصلاح خیالات و تصحیح مقالات تو بردمت همت ماست

ص: 8


1- غنوده - بروزن ربوده: آرمیده و در خواب شده
2- انباز بروزن دمساز شريك و همتا
3- ایجاز: کوتاه کردن سخن
4- طراز بروزن نماز: آراستن و آرایش کردن ، و نقش وطريقه وروش .
5- نيل - بفتح تون: یافتن
6- نیوشنده - بكسر اول : شنونده
7- تميمة - بفتح اول : مهره يا طلسمیکه بگردن کودکان آویزان کنند برای چشم زخم
8- سفت - بروزن گفت : سوراخ کرد.
9- آزرم - بفتح ثالت و سکون رابع : شرم و حیا.
10- ليقه بكسر لام : تکه نخ یا ابریشم بهم پیچیده که در دولت گذارند و مرکب روی آن ریزند
11- سورت بفتح اول : تندی و شدت . بلارك بروزن تبارك : شمشير جوهر دار
12- سندان بروزن زندان: افزاری است که مسکران و آهنگران آمن بر آن کوبند.
13- ارمغان بروزن پهلوان : سوغاتی

که موارد معانی را از شوایب و همیات پرداخته کنیم ، وطرایف (1) الفاظ را با ظرایف عقليات طراز دهیم چون بدین بشارت اشارت رفت زبان معذرترا دست مقدرت از کار شد ، ناچار سخن بدین شریطه ختم آمد و این مهم بردهی حتم گشت ، پس سر اطاعت فرو بردم و طریق طاعت سپردم ، چکند ینده که گردن ننهد فرمانراه آنگاه استر خاص از حضرت معدلت اختصاص را به تقبیل عتبه عليه و تلثیم سده سنيه (2) سرمباهات برفلك سوده طريق حجره خویش پیمودم ، و بیاض هر صفحه را که باستظها رسواد حبر (3) با مشك مطرا مطرز (4) کردم اتفاذ حضرت سامی داشته برد و قبول ایشان باز گذاشتم .

ما همه شیران ولی شیر علم * حمله مان از باد باشد دمیدم

حمله مان از باد و ناپیداست باد * جان فدای آنکه ناپیداست باد

و جنابش با مواظبت در تنظیم کشور و مراقبت در توفیر لشگر و محاورت باسفرای ممالك ومجاورت با انتساق مسالك ، و اسعاف مطالب ترك وتازيك وانكشاف وقايع دور و نزديك ، وترصيص قوانين حدود و ثغور (5) و تخريب قواعد فتنه و فتور و نشر آیات علوم دين وكشف معارف حق اليقين والتزام خدمت پادشاه دین پناه و انتظام امور رعیت و سپاه، از کلفت این نامه نیز خود را معاف نداشت و بمشقت این هنگامه تن درداد همی ندانم کاین تن تنست یا فولاد و چون این کتاب همایون (6) حاوی قصص و اخباری بود که با مطالعه آن از مراجعه کتب تواریخ ملل و دول اقالیم سبعه بی نیازی حاصل آمدی آنرا ناسخ التواریخ نام گذاشت ، رجای وائق از بزرگان خورده بین چنین است که هنگام مطالعه این اوراق برزلات قدم وخطيئات قلم ، عبدجانی ابن محمد علی محمد تقی مستوفی کاشانی ، رقم (7) عفو و اغماض در کشند و از در اعراض و اعتراض در نیایند که انسان سخره نسیانست ، اللهم احفظني من هفوات اللسان (8)

ص: 9


1- طرائف : چیز تازه و سخن نغز و نیکو
2- عتبه - بفتح اول وثانى و ثالث : آستانه و درگاه تلثیم: بوسیدن . سده بضم اول و فتح دال با تشدید: در گاه، صندلی بزرگ مانند منير سنيه رفيع و بلند
3- حبر بفتح اول : مداد و مرکب برای نوشتن .
4- مطرز - بضم ميم و فتح دوم و سوم : نقش و نگار دار .
5- تفور بضم اول: مرزو سرحدات.
6- همایون بضم اول: مبارك و خجسته و فرخنده
7- رقم - بفتح اول ، ودوم : خیل ، نشان ، عدد
8- هفوات - جمع هفوة - بفتح اول وسكون ثاني : لغزشها.

ذکر عقاید عجمان ایران زمین و حکمای هند و پچین در تاریخ جماعتی که قبل از هبوط آدم علیه السلام در بسبط عالم حکومت کرده اند

نگارندۀ این نامه مبارك محمد تقی سپهر مستوفی گوید که در تلفیق روایت و تنمیق (1) حکایت بنده بی بضاعت را با هیچکس مجال شناعت (2) نباشد و در انحلال عقده عقاید هیچ فرقه از فرق را مطرح طعن ودق (3) نسازد و بدان ننگرد که عوجرا این طول قامت چراست ؟ ويأجوجر اماورای سدا قامت کجا ؟ پسر منطوقه هر طبقه و مقوله هر فرقه را چنانچه در کتب پیشین و سیاقت متقدمین یافته بی تلمیحات منشيانه و تکلفات مترسلانه (4) و انشاد اشعار عرب و سنن صنادید ادب باز مینماید تا سره ونبهره (5) را از ان جيره و بهره بود وترك و تازيك را بدرك وفهم نزديك آيد ، وضمانت نکند که این اخبار از نوادر غیب و مصون از مصادر ریب باشد بلکه این پایندانی (6) برروات و نقله حکای تست .

بنابر این عقیده، عجمان ایران زمین و حکمای هند و چین را که بروایت ایشان قبل از هبوط آدم اصناف امم در جهان زندگانی کرده اند و نیز طبقات سلاطین بر مردم حکمرانی داشته اند بر مینگارد ، و پادشاهانی که قبل از آدم صفی بودند در صدر کتاب مرقوم میدارد و آنچه بعد از طوفان نوح بدید شده اند که ثفات رواتر ایر آن و توقی دیگر است مفصلا با معاصرین ایشان که جمهور سلاطین روی زمین اند، زمان بزمان و سال بسال ﴿الی زماننا هذا﴾ که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت بوی صلی الله علیه وآله وسلم می گذرد برخواهد نگاشت بعون الله وحسن توفیقه تعالی

ص: 10


1- تنمیق زینت دادن ونیکو بجا آوردن
2- شناعت : بدگوئی
3- دق : کوبیدن
4- تلمیحات: اشاره ها مترسلانه نامه نگارانه
5- مره - بفتح أول ودوم : خالص ، پسندیده نبهره - بفتح نون و با وسكون هاء ناسره فرومایه
6- پایندان: ضامن میانجی

ذكر عقيدة متقدمين مورخین ایران در امتداد زمان و مدار ستارگان آسمان

طبقات عجمان که در ایرانزمین سکون داشتهاند و ایشانرا ﴿ ایزدیان ﴾ و یزدانیان﴾ و ﴿ آبادیان﴾ و ﴿هوشیان﴾ و ﴿انوشکان﴾ و ﴿آذریان﴾ و ﴿ آذرهوشنگیان گویند بر آنند که عالم هرگز از بنی آدم خالی نبوده و بی زن و مرد ورسم زناشوئی نتواند شد که آدمی پدید آید و از بزرگان کشف و شهود رسیده که هر يك از ستارگان آسمان را سلطنتی مقرر است بدینگونه که مرقوم میافتد مثلا یکی از توابت که فردار اعظم و خداوند دور باشد ، او را پادشاه اول خوانیم، پس هزار سال بی شراکت غیری سلطنت او را باشد چون هزار سال بیایان آید ، شریکی و وزیری پیدا کند ، و یکی از ستارگان ثابته او را دستور (1) شود پس این دستور هزار سال وزارت کند و معزول گردد ، و ثابتی دیگر بوزارت برخیزد ، و آن نیز هزار سال وزارت کند و معزول شود ، و ستاره دیگر منصوب گردد ، بدینگونه تاجمیع ستارگان ثابت هر يك هزار سال پادشاه اول را وزارت کنند آنگاه نوبت وزارت بزحل ،رسد او نیز هزار سال وزیر باشد ، پس آن ﴿مشتری﴾ و ﴿مریخ﴾ و ﴿آفتاب﴾ و ﴿زهره﴾ و ﴿عطارد﴾ و ﴿ماه﴾ بنوبت هر يك هزار سال وزارت پادشاه اول کنند، چون وزارت ماه با نجام رسد دوره سلطنت پادشاه اول بیایان آید ، آنگاه، ستاره ثابتی که اول بار وزارت پادشاه اول کرده بود بسلطنت بر اید و آنرا پادشاه دوم گوئیم و بدان و تیره (2) هر يك از ستارگان او را هزار سال وزارت کنند، و چون نوبت وزارت ماه بگذرد پادشاه اول هزار سال وزارت پادشاه دوم کند هلم جراء جميع نوابت هر يك چنين سلطنتی کند پس نوبت بستارگان سیاره رسد آنان نیز هر يك چنین مدتی سلطنت کنند، چون سلطنت ماه بپایان چون سلطنت ماه بپایان آید آنگاه يك دور اعظم گذشته ،باشد در این وقت باز نوبت سلطنت بپادشاه اول رسد و مردم در هر عهد و در هر زمان که بوده اند در همان عهد و همان زمان رجعت (3) کنند با همان گفتار و کردار و شمایل و آثار که در دوره سابق بودند باز آیند، زیرا که جهان کار از سر گیرد، پس هر چیز بنام و نشان و زمان خود باز اید و این اجساد و اجسامی که در دوره ثانی بر

ص: 11


1- دستور بفتح دال وزیر قانون، در عربی بضم دال هم استعمال شده
2- و تیره بروزن طريقه: راه وروش
3- رجعت - بروزن زحمت : بازگشت

انگیخته میشود جسمی شبیه ببدن نخستین میدانند به اینکه بعینه اجزای اجسام پیشین فراهم شده باشد، و گویند : زن و مردی که از آخر دوره سابق باقیمانده باشد، در این دوره توالد و تناسل ،کنند نه اینکه آدمی بی پدر و مادر موجود شود ، (1) و بزعم ایشان این ادوار را هرگز بدایتی نبود و نهایتی نخواهد داشت .

ذکر سلطنت صنادید وجم در محصوره عالم قبل از هبوط آدم

عليه السلام و ایشان پنبع طبقه بوده اند و طبقه اول را ده آبادیان گویند

عقیده عجمان ایران در باره (مه آبادیان) و مدت سلطنت ایشان چنانست که یکدور کیوانرا (2) که سی سال باشد یکروز دانند، و سی روز چنین را یکماه خوانند ، ودوازده ماه چنین را یکسان شمارند ، و هزار بار هزار سال چنین را که دو کرور باشد یکفرد گویند، و هزار فر د ر ايك ﴿ورد﴾ و هزار ور در ايك ﴿مرد﴾ وهزار مرد را يك ﴿جاد﴾ و سه هزار جادر ايك ﴿واد﴾ و دو هزار واد را يك ﴿زاد﴾ نامند آنگاه گویند که مدت دولت وسلطنت مه آبادیان صدر ادسال بود ، و اول این دوره سلطنت و پادشاهی خودمه آباد را بود و خداوند اور اچندان اولاد و احفاد داد که از فزونی در کمر های کوه بسر می بردند ، ورسم خوردنی و پوشیدنی بقانون این زمان نمی دانستند و در این دوره آئین صنعت و حرفت و رسوم سیاست و شریعت و قوانین تعلیم و تعلم نبوده مه آباد انچه از دوره پیشین شنیده و در دورۀ خویش ،دیده بکار ،داشت و مردم را با قطار عالم وتدارك انواع صنایع و حرف مأمور ساخت و پشم از پشت گوسفند باز کردن و بافتن و دوختن وزر، از معدن، یافتن و توختن (3) بیاموخت ، و در ترکیب اغذیه و تدبیر ادویه مستحدثات بدیع اندوخت و در عمارت شهر وديه ، و تعمیر دور و قصور مساعی مشکور

ص: 12


1- سخنانی است شبیه افسانه که در کتاب به آباد، چهاردهمین سیمناد و در کتاب ساسان انج و بقيه كتب رساتیر نگاشته شده، و عین دو کتاب نام برده در کتاب دره نجفیه تالیف حاج میرزا محمد باقر همدانی - جلد دوم ص 211 ثبت شده و در کتاب دبستان المذاهب - باب عقاید پارسیان نیز این مطالب دیده بشود . این نکته نیز ناگفته نماند که عقیده جميع مسلمین اینستکه : آدم ابوالبشر از خاك آفریده شده، بدون پدر و مادر نه اینکه زن و مرد باقیمانده دوره گذشته را ابو البشر دانند و مأخذو مدرك آن وسلاطين قبل از هبوط آدم کتب دساتیر میباشد، و محققین از دانشمندان گویند که آن از مؤلفات قرون وسطی می باشد.
2- کیوان - بروزن ایوان : نام ستاره زحل میباشد و فلك هفتم را نیز گویند.
3- توختن : جمع کردن و اندوختن

داشت و مردم را بچهار قسم کرده هر يك را بنامی نامید اول (هیربدان) (1) ومؤبدان را که آتش پرستان و حکیمان و عبادت کاران بودند (برمان) (2) و (برمن) و (هورستار) (3) نام گذاشت یعنی ملائکه، علوی قسم دوم پادشاهان و پهلوانان بودند ایشانرا (چترمان) (4) و(نورستاد) نیز گفتند کنایت از اینکه مردم در ظلل ایشان و فروغ ایشان زندگانی میکنند قسم سیم را که اهل حراثت و زراعت بودند (باس) (5) و (سورستار) نامیدند چه (باس) بمعنی آبادیست و قسم چهارم را که نامزد خدمات و پیشکاری بودند سودین نامیدند زیرا که ایشان سرمایه ،سودند، این چهار گرو هر ابجای چهار عنصر مملکت قیاس کرده، کار عالم بنظام کرد، ویزدان بر او نامه فرستاد و ساتیر نام که بعقیده ایشان زبان آسمانیست و تاکنون که سنه هزار و دویست و پنجاه و هشت سالست از هجرت نبوی ،گذرد آن کتاب در میانست و بر آن کلمات آسمانی که فهم نتوان کرد بزبان فارسی ترجمانی کرده اند علی الجمله بعد از مه آباد سیزده تن و خشور (6) که بمعنی پیغمبر است مسمی به آباده پدید شدند که بامه آباد چهارده تن و خشور باشند، و همه در تقویت دین مه آباد و آمین سلطنت و رسوم عدل و داد قیام نمودند و بعد از این پیغمبران و و خشوران پسران ایشان ﴿بطناً بعد بطن﴾ پادشاهی کردند تا آخرین طبقه که آباد آزاد نام داشت عزلت گزید.

ذکر طبقه دوم از پادشاهان عجم که ایشانرا طبقه بیان گویند

مراتب اعدادی که در نزد اینطایفه مضبوط است و مدت دولت (جیان) (و شائیان) و (یاسانیان) که بعد از مه آبادیان سلطنت کردند ، بدان توان دانست که باز نمائیم که تا چون مدت هر دولت معین شود بر خواننده مجهول نماند و آن چنانست که از سال های کیوانی که در دولت مه آبادیان شناخته شد صدهزار سال رايك (سلام) گویند و صد سلامر ايك (شمار) و صد شمار رايك (اسپار) وصد اسپار زايك (راده) و صدرا ده رايك (آزاده) و صد آزاده

ص: 13


1- هيربد - بضم باء : خادم آتشکده آتش پرست
2- بر بالا مان : مانند برمان: مانند بالائیان و علویان که ملائکه باشند
3- هور : آفتاب ، ستار - بكسر اول و فتح آن نیز : خیمه ، ستاره .
4- چتر : سایه بان وسایه دار نشان
5- باس : آبادی ، فراوانی
6- وخشور - بفتح واو ، و ضم و او نیز گفته شده

رايك (راز) و صدراز را يك ( آراز) وصد آراز رايك (بی آراز) نامند آنگاه گویند که مدت دولت جیان که بعد از مه آبادیان سلطنت کردند يك اسپار سال بوده ، و آنچنان بوده که آباد آزاد که آخرین پادشاه طبقه مه آبادیان بود از سلطنت و فرمانفرمائی استعفا کرده ، بعبادت و انزوا طریق تفرد و تجرد گرفت و بدین جهت اسباب سلطنت و ملزومات دولت از خزاین (1) و دفاین وادات و آلات و تخت و تاج بمعرض نهب و تاراج آمد ز مردم هم در آویخته و خونها ریخته و دیگر باره چون سباع و انعام در شواهق جبل و شوامخ قلل (2) آرام گرفتند، حکمای عهد چون از گوشه گیری آباد آزاد کار جهانر امختل دیدند كتاب بزرك آبادیانرا برداشته نزد جی افرام بن آباد آزاده رفتند که از جمله پیغمبران بود ، و در کمر کوهی بعبادت اقامت داشت، و از غایت پاکی نام اوجی بودچه جی بمعنی پاکست ، و چندانکه اور ابسلطنت و حکمرانی دعوت کردندا باو امتناع داشت ، تا پيك (3) یزدانی جبرئیل رسید و فرمان یزدان جلیل آورد که جی افرام بایده تقلد قلاده سلطنت شود ، ناچار بتخت خسروی بر آمد و کیش مه آبادیان بمیان آوردو عالم را دیگر باره آباد کرد ، گویند که جی افرام بن آباد آزاد از آن گویند که جی افرام بر کیش و روش آباد آزاد بود ، والامیان ایشان قرنهای بسیار است و نام آخرین پادشاه این طبقه جی آلاد بوده (4)

ذکر طبقه سیم از سلاطین حجم قبل از هبوط آدم که ایشانرا شائیان گویند

بعد از سلطنت (جی آلاد) باز کار زمانه در هم شد و مردم آشفته حال ماندند ، حکمای عهد نزده ﴿کلیو بنجی آلاد﴾ رفتند که او را از غایت یزدان پرستی شای وشائی گفتند یعنی خدای و خدا پرست، بنابر این فرزندانش را شائیان گویند ، پس بخواهش استدعای حکمای عهد و دانشوران ایام شای کلیو بجای پدر برنشست و ابواب عدل و فضل بر عالم بگشاد ، او نیز پیغمبر و وخشور بزرگ بود . ومدت ملك شائيا نر ايك شمار سال گفته اند و آخرین پادشاه این طبقه ﴿شای مهبول﴾ است که از سلطنت استعفا نموده ، زوايه خمول (5) اختیار کرد و بعبادت یزدان پرداخت .

ص: 14


1- دفائن : گنجها .
2- شواهق : کوه های بلند . قلل : بالای کوه ها.
3- پيك - يفتح اول : نامه بر ، قاصد ، چاپار
4- در کتاب تاریخ ایران وجی آبادی نوشته
5- خمول: انزوا و گوشه گیری

ذکر طبقه چهارم از سلاطین عجم قبل از هبوط آدم که ایشانر اما سائیان گویند

چون شای مهبول که آخر سلسلۀ شائیان بود طریق قناعت گرفته ، عزلت گزید ، باز کار جهان آشفتها آشفته گشت و حال جهانیان پریشان ماند ، پس بموجب وحی آسمانی ﴿یاسان﴾ پسر ﴿شای مهبول﴾ از زاویه خمول بر آمده بر تخت جهانبانی قرار گرفت ، وی نیز پیغمبر بوده ، و چون لایق و سزاوار بعثت و و خشوری گشت او را یاسان گفتند ، چه پاسان بمعنی لایق است ، پس جهانرا از بدی وزشتی به پیراست و بر قانون مه آبادیان و سایر گذشتگان حیوانات زند بار (1) را نیکو داشتن فرمود ، و حیوانات تند بار را به بر انداختن حکم داد، زیرا که آئین ایشان چنان بود که حیوانات بی آزار را چون اسید گاو و گوسفند و امثال آنها را زنده باد می گفتند و چنانکه کسی بعمد یا بخطا یکی از اینگونه جانوران میکشت او را قصاص میکردند ؛ بسایسران که پدران خویش را بقتل آهوئی که آن نیز بر خطا واقع شده بود کشتند ، و حیوانات درنده و گزنده و غیر آن که آزار دیگر حیوانی کند، چون شیر و پلنك وعقاب و امثال آنرا اگرچه گنجشك باشد که کرمانرا خورده تندباره گویند ، و دفع آنر اواجب شمارند ، لکن گوشت تندبار، راهم نخورند، جز اینکه بر فرومایگان و عوام روادارند ، و اگر حیوان زند بار خود بمیرد گوشت آنرا نیز بر فقرا و فرومایگان روادارند ، و بزرگان و زهاد ایشان ابداً خوردن گوشت جایز ندانند و ستارگانرا مظاهر انوار یزدانی و اشرف مخلوقات شمارند، ستایش و پرستش آنهار اسرما به توفیق و تقرب (2) بحضرت بیچون میپندارند، و عقاید ایشان در مراتب ممكنات و اثبات واجب بر مذاهب کثیره است که نگارنده این حروف از نگارش آن انحراف جست، چه مقصود از تنمیق این اوراق خبر انبیاء وسلاطین آفاق است ، نه انشراح عقايد ومذاهب على الجمله آخرین پادشاه یا سانیان یاسان آجام نام داشت ، و مدت پادشاهی این طبقه نه سلام سال بود

ص: 15


1- زندبار - بروزن سنگسار : بی آزار
2- تقرب : نزدیکی

ذكر طبقه پنجم از سلاطین عجم که اول ایشان آدم و ظهورشان مطابق ظهور ابو البشر است و ایشانرا گلشاهیان گویند

اگر چه شرح حال سلاطین عجم در جای خود سال بسال نگارش خواهد یافت ، لکن چون عقیده ایشان در حق این پادشاهان دیگر سانست ، بشرح ان اقدام رفت، همانا این طبقه را عجمان، سلسلهٔ سلسله پنجم و سلاطین پنجم و سلاطین گلشاهیان ،خوانند و (گلشاهرا) (1) پسر (یاسان اجام) دانند ، و گویند (کیومرت) همانست و چون مردم پراکنده را فراهم کرد (ابوالبشر ) لقب یافت، و از اولادش (سیامك) و (هوشنگ) و (طهمورث ) و (جمشید) و (فریدون) و (منوچهر) و (کیخسرو) و (زردشت) و ( آذر ساسان نخست) و ( آذر ساسان پنجم) پیغمبر بودند، و این سلسله تازمان (یزدجرد) مدت شش هزار و بیست و چهار سال و پنج ماه سلطنت داشتند ، و این سال و ماهر اسال و ماه متعارف دانند برخلاف سال و ماه طبقات پیشین

ذکر عقاید حکمای هند در ادوار عالم و اعمار بنی آدم که قبل از ابو البشر در بسیط زمین زندگانی میکرده اند

عقیده حکمای هند بر آنست که طبیعت کلیه موجودات را زوال (2) و نهایت بود و بدین سبب حادث و ممكن الوجود است، و این طبیعت را ﴿بر هما﴾ لقب کرده اند و این لفظ بلغت ایشان بمعنی رهنمایست و منسوبان باین عقیدت را برهمن خوانند، وعمر طبیعت را صد سال بر همنی دانند آنگاه گویند: ﴿بر هما﴾ در هر روز باقتضا کون (3) و فساد و هر شب بخوابد و بیاساید و چون بخوابد عالم ازکون و فساد باز ایستد، و این قیامت صغری باشد ، و باز چون صبح در آید بر سر کار شود و بدینگونه مدار کند، تاصد عمر خود بپایان آرد آنگاه بمیرد و مدتی مرده باشد و این را بزبان هندی ﴿پرلو﴾

ص: 16


1- گلشاه - بكسر كاف : لقب کیومرت ، پادشاه خشکی و دریا، زیرا گل عبارت از آب و خاك و شاه بمعنی سلطان است، کتاب آئینه آئین مردیستی
2- زوال . نابودی نهایت پایان
3- کون: بودن و شدن. فساد: تباهی

گویند که بمعنی قیامت کبری ،بود پس از چندی که مرده باشد باززنده شود و زندگی از سرگیرد ، و تاکنون ( بيست و يك برهما) از مدت عالم گذشته است و از زمان این بر هماه که ما بدان اندریم هشت سال و پنجماه و چهار روز میگذرد، و بروایت صاحب دبستان هزار ﴿برهما﴾ گذشته و از عمر برهمای هزار و یکم پنجاه سال و نیمروز میگذرد، و چون هزارویک صد سال عمر بر همنی را تمام کند چون دوازده چشمۀ خورشید تابناك شود و عالم راياك بسوزاند پس پر لو گردد اما مدت سال و ماه بر ﴿همنی﴾ را که مدت عمر ﴿بر هما﴾ بدان معلوم شود چنین مشخص کنیم که گوئیم پانصد هزار سال يك كرور سال باشد ، ودوكروريك ملیان بود، پس مدت یکروزه برهما، چهار ملیان و سیصد و بیست هزار سانست و آنرا ﴿کلب﴾ خوانند و نیز شب را که همین قدر مدتست يك ﴿كلب﴾ خوانند، پس يك شبانروز ﴿بر هما﴾ هشت ملیان و ششصد و چهل هزار سال است و از اینجا گوئیم که یکسال عمر بر هما سه هزار و یکصد و ده ملیان و چهارصد هزار سال است پس معلوم شود که صد ساله عمر برهما سیصد و یازده هزار ملیان و چهل ملیانست از سالهای متعارف .

چون این بدانستی گوئیم كه يك روز طبیعت را که ﴿کلب﴾ نام داشت بر چهار دور قسمت ،کنیم و چون دور چهارم بنهایت رسد، شب شود و بر هما﴾ بخوابد ، باز صبح از دور اول بدایت (1) کند، چنانکه گفته شد

امادور اول را ﴿ست يوك﴾ گویند ﴿دست﴾ بمعنی یکدنیار است و ، غرض از آن مجموع باشد، ﴿ويوك﴾ بمعنى دور است ، و مدت ست يوك هفده ﴿لك﴾ و بیست و هشت هزار سال باشد، ﴿ولك﴾ بمعنی صد هزار است.

و مردم این روزگار همگی بر سبیل صلاح و سداد (2) و طریق رضا ورشادند، و عمر طبیعی در این دوره صد هزار سال بود و دوره دوم را ﴿تر تایوك﴾ نامند و امتداد آن را دوازده لك و نود و شش هزار سال دانند، و در این دوره ربع مردم از روش انصاف انحراف (3) جویند و عمر طبیعی مردم ده هزار سال باشد، و ﴿تر تا﴾ بمعنی سه ربع از مجموع است، زیرا که این دوره یکربع کمتر از دور اول بود و دوره، سیم را دوا پريوك﴾ گويند، ودواپر: بمعنى : نصف از مجموعست ، پس مدار این دوره هشت لك و شصت و چهار هزار سال باشد و در این دوره

ص: 17


1- بدايت : آغاز
2- سداد: راستی و درستی
3- انحراف : دوری از راه راست و کناره گرفتن .

نصف مردم نار است پوی (1) وید هنجار باشند و عمر طبیعی مردمان هزار سال بود، پس آدم و نوح و آنکسان که در آنزمان هزار سال و قریب بهزار سال زندگانی کرده اند از بقایای دوره دو اپريوك بوده اند و دورۀ چهارم را ﴿كليوك﴾ گویند و کل بمعنی: ربع از مجموع است، زیرا که این دوره ربع دوره اول است ، پس مدت آن چهار لك وسى دو هزار سال ،باشد و سه حصۀ (2) مردم در این دوره بدکیش (3) و بددین باشند و عمر طبیعی در این عهد صد سال باشد و اندك اندك به پنج سال رسد ، و باعتقاد ایشان تا اکنون که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبی گذشته ، چهار هزار و نهصد و چهل و نه سال متعارف از دورۀ ﴿كليوك﴾ میگذرد.

و دیگر عقیدۀ اینطایفه آنست که آسمان وجود ندارد و این هوای متراکمست (4) که آسمانتر ،خوانند و عناصر پنجست و عنصر پنجم رانام ﴿اکاس﴾ باشد، و اکاس باعتقاد ایشان مکانست که، بنزد حكما بعد مجرد موجودیست که با ذیمکان (5) منطبق باشد ، و گویند: ستارگان ذات قدسیه (6) بزرگانند که بکثرت عبادات و مجاهدات ، پیکر نورانی گرفته در عالم روحانی بازادۀ خویش طیران (7) میفرمایند ، و گویند : نفس را مردن نباشد ، و زمان مدار نفس را چنان مشخص (8) کنیم ، که گوئیم : مدار یکساعت بر شصت دقیقه است و یکدقیقه شصت ثانیه بود ، دیکشانیه از امتداد عمر نفس مساویست بایست ملیان در پانصد هزار ملیان عمر طبیعت و عمر طبیعت و عمر طبیعت که ﴿برهما﴾ نام داشت معلوم شد که صد سال بر همنی است؛ و سال بر همنی نیز مرقوم افتاد و بنحو دیگر نیز بیان این سخن کنیم و گوئیم: دريك ثانيه از عمر نفس بیست هزار هزار هزار و پانصد هزار هزار بار بر هما بیاید و زندگانی کند و بمیرد و ﴿پرلو﴾ شود و مدت زندگانی برهما معلوم شده است والله اعلم .

ص: 18


1- پوی: رفتار هنجار بروزن رفتار: راه وروش
2- حصه بكسر أول : نصیب و باره از چیزی
3- کیش : آئین و دین .
4- متراکم : روی هم چیده شده
5- ذيمكان : صاحب جایگاه
6- قدسيه : پاك و پاكيزه
7- طيران - بفتح اول و دوم : پرواز
8- مشخص واضح و روشن

ذكر سلاطین دوره است بود که قبل از هبوط آدم در عالم بوده اند

چون مدت سلطنت ﴿سین﴾ که بنای کشمیر (1) بدو منسوبست بپایان آمد ، و ادیب ﴿دیو﴾ پسرش با اعقاب (2) بر گذشتند نوبت دولت ﴿بهرش صندو﴾ رسید و طفل بود ، مردی که او را رش راهب می گفتند راهنمای وی گشت ، و مراد از ﴿رش﴾ پیغمبر است، و چون ﴿هرش صندو﴾ شانزده ساله شدند از آسمان رسید که او را نزد آتش برده قربان کنید، ملائکه را دل بسوخت و شفاعت وی کردند تا دیگری که لیاقت قربان شدن داشته باشد بجای او قربان کنند ، پس از اجابت مسئول (3) ندا در دادند که بدلی (4) در ازای او قربان کنید و پادشاهزاده را بحال بگذارید، پس کار گذاران دولت بر همن زاده راییهای تمام از دولت پدر خریده نزد آتش آوردند ، بر همنی که ﴿هروش داست﴾ زاده دعای خیر کرد که از قربان شدن خلاص یابد ، لاجرم چون خواستند او را در آتش اندازند ندای فرشتگان رسید که از سوختن او در گذرید که ما از وی در گذه گذشتیم پس او نجات یافته روی از پدر خویش بر تافت و بخدمت ﴿هروش داست﴾ شتافت و ﴿هروش داست﴾ صد پسر داشت چون برهمن زاده زابخانه آورد که اور اسجده کنند پنجاه تن قبول سجده کردند و پنجاه تن سرباز پیچیدند، ﴿هروش داست﴾ پسران سرکش را از خویش براند، و ایشان بطرف مشرق هند رفتند و آن گردنکشان که گفتند : ما پیغمبرانیم از نسل این طایفه اند آنگاه هروش صندو آنچه داشت از حطام (5) دنیوی بفقر ابخش کرد، و فرشتگان او را با پسرش بآسمان بردند و پادشاهان هند از اولاد اویند، و در آخر دور اول، پادشاهی از نسل (6) او بوجود آمد که او را ﴿اکفاف﴾ می نامیدند، دولتی مطاع (7) و مملکتی مطیع داشت و با عدل و انصاف میزیست ، و اولادش ﴿بطناً بعد بطن﴾ سلطنت کردند تا نوبت

بسكسر﴾ رسید و این دوره منقضی (8) شد

ذکر سلاطین دوره ترنابوك، كه قبل از هبوط آدم در عالم زندگانی کرده اند

﴿ در اول دورۀ ﴿ترتايوك﴾ از فرزندان ﴿سکسر﴾ ﴿وليب﴾ نام بسلطنت بر نشست، چون

ص: 19


1- کشمیر: بفتح اول وسكون دوم: دولتی است در هند، نزديك پاكستان و تبت
2- اعقاب : فرزندان و فرزند زادگان
3- مسئول : خواسته
4- بدل عوض و جانشین
5- حطام : آنچه در دنیاهست از مال کم یا زیاد
6- نسل: فرزندان.
7- مطاع فرمان برده شده
8- منقضی : گذشته.

او را فرزند نبود مملکترا بوزراء سپرده با خواتون خود بخدمت پیری که در کشمیر بود شتافت ، او را ماده گاوی بود که سخن گفتی بخدمت آن گاو قیام نمود تا بدعای گار خواتونش حامله شد فرزندی آورد او را ﴿راکی﴾ نام نهاد ، و ولایت عهد بدو سپرد، چون ﴿راکی﴾ بعد از پدر سلطان شد از وی دختری بوجود آمد نام او را ﴿سندروت﴾ نهاده و ولایت عهد (1) بد و سپرد در آنوقت ﴿بر هما﴾ که بر هفتم آسمانست پسری ﴿اولك﴾ نام داشت برای عبادت یزدان بزمین آمد و در مغاک (2) کوهی معبدی (3) مرتب کرده طریق طاعت میگذاشت ، برای شستن بدن بکنار آب ﴿كنك﴾ آمد ناگاه چشمش بدختری افتاده ، خاطر بدو بست و چند قطره نطفه از وی بچکید، آنرا در میان گلی نهاده در آب انداخت ﴿سندروت﴾ دختر ﴿راکی﴾ که با چندتن دختر در کناره ﴿كنك﴾ آمده آن گل بدید ، از آب بر گرفت و بیوئید حمل (4) برداشت، چون پس از چندی پدر حمل او بدانست قصد جان وی کرد ﴿سندروت﴾ از پدر خلاصی جسته خود را بآب انداخت وقريب بمنزل ﴿اولك﴾ از آب بیرون شده در جوار او منزل ساخت تا هنگام وضع حملش (5) برسید ، ناگاه عطسه زده پسری از ممر (6) بینی او بیرون افتاد ، و پستان مادر گرفته شیر میخورد ، آنگاه بنزد او لك شده صورت حال بگفت پس پدر و مادر را بر داشته بنزد ﴿راکی﴾ آمد و گفت: من پسر زاده برهما، و دختر زاده توأم، ﴿راکی﴾ خوشدل شده بفرمود تا عقد ﴿سندرون﴾ و ﴿اولك﴾ بستند و با هم نیستند (على الجمله) بعد از ﴿ را کی فر زندانش سلطنت کردند تا نوبت به دشرت ﴾ رسید و ازوی پسری رام نام بوجود آمد ، پس دختری از تخمه هما که ﴿سیتا﴾ نام داشت برای ﴿رام﴾ بخواست ، در آنزمان دیوی ده سر بردیوان جزائر هند سلطان بود که رادن راکپس نام داشت ، چون صیت (7) حسن سیتا را شنیده بیای تخت ﴿رام﴾ آمد ناگاه اور ابر بود

ص: 20


1- ولایت عهد جانشین
2- مغاك بروزن هلاك : گودال
3- معبد : جایگاه عبادت و پرستش
4- حمل : كودك در شكم مادر .
5- وضع حمل : زائيدن .
6- ممر : جایگاه عبور .
7- صیت - بكسر اول وسكون دوم : آوازه نیکوئی

چون﴿رام﴾ از این حادثه آگاه شد لشگری ساز داده، از دریا بگذشت و بادیوده سر جنگ در پیوسته او را مقتول (1) ومقهور ساخت، و ﴿سیتا﴾ را بمرکز دولت باز آورد خوش میزیست تازمان سینا فر از (2) آمدناگاه بزمین فرو رفت؛ ﴿رام﴾ موی ، سر او را هنگام فروشدن بگرفت و آن موی در دستش بماند و بعد از او درام نیز بگذشت ، گویند در محل خسف (3) سیتا بقعۀ ساختند که هنوز آن مویرا بر انگشت می پیچند و بدان تسبیح می کنند.

ذكر سلاطین دورۀ دو اپريرك که قبل از آدم در عالم بوده اند و آغاز دولت بندران و کوروان

در اول دوره دو ﴿اپريوك﴾ پادشاهی بود که ﴿کارت﴾ نام داشت و در عهد او در کوه کشمیر پیری بود که او را در مدکن مینامیدند، و از رمدکن پسری بوجود آمد که سرام نام داشت ، و اورا گاوی بودهسمی (4) بقاعدین که حاجت های مردم بدان گاو رواشدی ، ﴿کارت﴾ با دوازده هزار پادشاهزاده بدانکوه رفت که حاجت از قامدین حاصل کند، پر سرام مانع شده کارت بمنازعت برخاست و جنگ در پیوست، در آن مقاتله ﴿کارت﴾ با جمیع ملکزادگان و مردان کار بدست ﴿پرسرام﴾ مقتول گشت .

و در نصف دورۀ آخر ﴿دو اپريوك﴾ در مملکت هندوستان در شهر ﴿هستناپور﴾ پادشاهی رعیت پرور بر آمد که او را ﴿راجه بهرت﴾ راجه : لقب پادشاهان و فرمانداران هند. (5) می نامیدند و هفت فرزند او بطناً بعد بطن سلطنت کردند و فرزند هشتم او نیز که بدرجه سلطنت ارتقاء (6) یافت ﴿راجه کور﴾ نام داشته که شهر کور کهیت تهانسیر را بنا گذاشته و بنام او اشتهار یافته و اولاد اورا ﴿کوروان﴾ می نامیدند و بعد از شش واسطه فرزندی آورد که موسوم به ﴿چتر برج﴾ بود وی پادشاهی بزرگ شده دو آورد که یکی ﴿دهتر اشتر﴾ و آن

ص: 21


1- مقتول : کشته شده.
2- فراز : نزديك پائین : بالا ، فراهم آمده .
3- خسف : بزمین فروشدن .
4- مسمی : نامیده شده .
5-
6- ارتقاء : بالا رفتن و بر آمدن

دیگر ﴿پندنام﴾ داشت پسر بزرگ او دهتر اشتره چون از حلیه بصر معری (1) بود، راجکی به برادر کهترا و پند مقرر آمد و چنان بزرگ شد که فرزندان او را بنام او خوانند و ایشانرا پندوان گویند .

واز پند پنج پسر بوجود آمد سه تن از زنی ﴿ کنتی نام ﴾ که اول را ﴿جد شتر﴾ و دويمرا ﴿بهیم سین﴾، ﴿وسیم﴾ را ﴿ارحن﴾ مینامیدند و دو پسر دیگر که یکی ﴿نگل﴾ نام داشت و آن دیگر مسمی ﴿بسهدیو﴾ بود از زنی که او را ﴿مادری﴾ مینامیدند متولد شدند، و این پنج پسر را ﴿پندوان﴾ می گفتند.

اما ﴿دهتر اشتر﴾ برادر پند صدويك پسر داشت که صدتن این پسران از دختر راجه قندهاری که او را ﴿کندهاری﴾ می گفتند متولد شدند ، و بزرگ این صد پسر ﴿دریودهن﴾ نام داشت و يك پسر دیگر از دختر بقالی آورده بود که ﴿پویوچهر﴾ نام داشت و این جمله را ﴿کوروان﴾ گویند.

ذكر زوال دولت پند و انتقال سلطنت برادر مهترش دهنراشتر

چون بنده از جهان انتقال یافت ، پادشاهی برادرش ﴿دهتر اشتر﴾ مقرر آمد، و در معنی فرزندان او بپادشاهی رسیدند ، بخصوص دریودهن مبین فرزند او بود ، و چون در سلطنت تمکین یافت پند و انرا که دشمن دولت میدانست قلع (2) وقمعشان را واجب شمرد ، چون ﴿دهتر اشتر﴾ از عقیدت و مکیدت (3) فرزند و مخاصمت او با برادر زادگان آگاه شد ، حکم داد تا ﴿پندوان﴾ دورتر از شهر موضعی را عمارت کرده اقامت نمایند ، باشد که بعد مسافت سبب انطفاء نائره (4) عداوت گردد ، دریودهن نهانی بنایا را گفت که بنیان و جدران (5) آن بنا را چنان بسازند که باندك شعله آتش گرفته با ﴿پندوان﴾ سوخته شود.

ص: 22


1- حليه - بكسر اول وسكون دوم و فتح سوم: زیور بصر : چشم معری برهنه و عریان
2- قلع : از بیخ کندن
3- مكيدت : قریب و بدسگالی
4- انطفاء : خاموش شدن ناتره : آتش برافروخته، فتنه، عداوت و دشمنی
5- جدران - بضم اول : دیوارها .

و بعد از انجام آن بنا ﴿بهیل﴾ نام زنی را با پنج پسر بدانخانه فرستاد که بهنگام آتش در آن بنیان زده پند و انرا بسوزانند، ایشان بر این معنی وقوف یافته ، پیش دستی را نیم شبی آتش در آنخانه زده بهیل﴾ را با فرزندانش بسوختند و بامادر خویش راه دشت پیش گرفته و تغییر نام و لباس داده ، بشهر ﴿کنیلا﴾ نزول کردند، و پس از چندی بلطایف حیل دختر راجه ﴿کنیلا﴾ را هر پنج برادر بشراکت در حباله نکاح (1) آوردند که هر يكرا هفتاد روز نوبت باشد ؛ و چون در ﴿یودهن﴾ این معنی را بدانست که سوختن پندوان صورت نبسته ؛ اینک در کنيلا نيك حال نشسته اند، از عاقبت اینکار بر اندیشید وکس فرستاد بمهادنه و مداهنه (2) ایشانرا بشهر ﴿هستناپور﴾ آورد و پس از مهمان داری و معذرت مملکت موروث با ایشان قسمت کردند ، بدینگونه که شهر ﴿اندریت﴾ که در کنار ﴿دهلی﴾ کهنه واقعیت، با نصف ولایت در تصرف ﴿پندوان﴾ باشد، و ﴿هستناپور﴾ با نصف دیگر از مملکت خاص ﴿کوروان﴾ ماند.

و بعد از چندگاه صنادید مملکت ملازمت خدمت پندوان اختیار کردند؛ زیرا که آثار شوکت و ابهت از ایشان هویدا بود و جدا شتر که مهین اولاد ﴿پند﴾ بود ؛ آغاز جشن ﴿جك راجسوی﴾ نهاد ؛ و آنچنان بود که آتشی بزرگ برافروزند و خوشبوئی هادر در آن سازداده وسیلۀ تقرب یزدان دانند؛ و شرطست که در جشن ﴿جك راجسوی﴾ رایان اقالیم سبع (3) جمع آمده ؛ خدمت این جشن کنند لاجرم جد اشتر هر چهار برادر را به تسخير ممالك تصميم عزم داده، در اندک زمانی اقالیم را مسخر کردند، و سلاطین روی زمین را در پایتخت ﴿اندریت﴾ حاضر کردند، تا بخدمت ﴿جشن راجسوی﴾ پرداختند، پس کار ﴿پندوان﴾ بالا گرفت

ذکر حیات ساختن ﴿دریودهن﴾ و فربت پندوان از وطن

﴿دریودهن﴾ چون عظمت پندوان مشاهده کرده، بارنج ورشك دو چار شده و

ص: 23


1- حباله : چیزیکه صیادان بواسطه او شکار می کنند، دام. نکاح: زناشوئی حباله نكاح : عقد زناشوئی
2- مهارته: مصالحه و سازش - مداهنه - بضم ميم: فریب دادن ، چرب زبانی
3- رأی: لقب حکام و بزرگان هند میباشد : سبع: هفت

چاره را از در مصافات (1) در آمده پند و انرا برسم ضیافت به ﴿هستناپور﴾ طلب داشت ، ایشان نیز اجابت کرده بخانه ﴿دریودهن﴾ در آمدند و او پس از ادای مهمات میزبانی بساط مقامری (2) ساز کرده ، حیلتی در آلات قمار مرتب داشت که پندوانرا جز باختن نبود؛ آنگاه بیاختن قمار ملك ومال پند و انرا ﴿بالتمام﴾ ببرد و در دست آخر عهد کرد ، که اگر اینکر ترا (3) پندوان ببرند آنچه از ایشان برده باشد رد نماید، و اگر در رودهن ببرد، پندوان دوازده سال بالباس فقر در بیابان با طیور ووحوش هم آغوش باشد ، و پس از این مدت یکسال در آبادی چنان زندگانی کنند که احدی ایشانرا نشناسد ، و اگر شناخته شوند باز دوازده سال بصحرا روند؛ چون این قمار باختند، باز در یودهن ببرد.

ناچاره پندوان ملك و مال گذاشته، دو از ده سال گرد بیابان گشتند، پس بشهر آمده یکسال مخفی بهزیستند، آنگاه کس نزد ﴿دریودهن﴾ بطلب ملك موروث فرستادند ، در ودهن با کش بن بسدیو که ایلچی (4) پندوان بود سخن از در خلاف پیمان راند و او را مأیوس کرده باز فرستاد ، ناچار کار بکار زار انجامید، طرفین لشگرها ساز داده در میدان کور کهیب که در جنب (5) ﴿تهانسیر﴾ واقعیت در اوایل دور ﴿كليوك﴾ هیجده شبانروز بمقاتله مشغول شدند ، و یازده کشون (6) لشگر جانب کوروان و هفت کشون جانب ﴿پندوان﴾ بود .

و ﴿کشون﴾ باصطلاح ایشان عبارتست از : بیست و یکهزار و ششصد و هفتاد تن فیل سوار و مطابق اینعدد مرد عراده پتوار و شصت و پنجهزار و ششصد مرد اسب سوار و يك لكونه هزار و ششصد و پنجاه پیاده، این جمله يك كشون بود ﴿على الجمله﴾

بعد از مقاتله چهار تن از لشگر ﴿دریودهن﴾ باقی مانده بود اول ﴿کرپا چارج برهمن﴾ که استاد فریقین وصاحب سيف (7) و قلم بود .

ص: 24


1- مصافات : دوستی و رفاقت .
2- مقامری: قمار بازی
3- کرت: بازگشت
4- ایلچی : سفیر پیغامبر .
5- جنب - يفتح اول و سکون دوم : پهلو، نزديك
6- کشون - جمع کشن بفتح اول و دوم : بسیار .
7- سيف : شمشير .

دوم ﴿اشوتهامان﴾ پسر حکیم ﴿درون﴾ که او نیز معلم جانبین بود.

سیم ﴿کرت﴾ برمان که از جماعت ﴿بادوان﴾ بود.

چهارم ﴿سنجی﴾ که با وفوردانش بهله مان دهتر اشتر بود و دیگر آن سپاه عظیم مقتول بودند و از طرف پندوان﴾ هشت تن باقی مانده بود، پنج تن برادر که پسرانه پنده بودند که نام ایشان مرقوم شده

ششم ﴿سامك﴾ که از قوم ﴿بادوان﴾ بود و بمردانگی معروف

هفتم ﴿حجنش﴾ که برادر غیر مادری در بودهن بود ، و خدمت پندوان میکرد

هشتم ﴿کشن﴾ که ذکر حالش خواهد شد، و آن سپاه عظیم نیز از ایشان کشته شده بود. و در بودهن در این رزمگه بهلاکت رسیده منسوبانش مقهور شدند.

ذکر روز گار کشن و مال کار او

﴿کشن﴾ را که مولدش شهر ﴿مهتره﴾ است بعضی از هندوان خدایش خوانند ، و برخی پیغمبرش دانند و گروهی بر آنند که شعبده باز و نیرنگ (1) طراز بوده چون منجمان آثار او ر ابراجه ﴿کنس﴾ که رئیس ﴿ بادوان﴾ بود باز نمودند حکم بر کشتن کشن کرد وی در منزل مردی ﴿نند﴾ نام که گاوچران و شیر فروش بود یازده سال متواری گشت وراجه ﴿کنس﴾ را بشعبده و نیر نجات بهلاکت رسانید آنگاه ﴿اوکرسین﴾ پدرش را بسلطنت خواند و از خانه ﴿نند﴾ بیرون شده سی و دو سال دعوى الوهیت (2) کرد و کارش بالا گرفت آخر الامر راجه ﴿جراسنك﴾ از ولایت بهار، وراجه ﴿کالیون﴾ از ﴿ملیچهان﴾ که راجه عربستان بود و آئین هنود نداشت با سپاه بیکران بقصد وی برخواستند، ﴿کشن﴾ هزیمت کرده در احمد آباده کجرات رفته هفتاد و هشت سال متحصن بود، تا بعد از صدو پنجسال عمر براه عدم رفت و زوال او بواسطه نفرین ﴿کندهاری﴾ بود چنانکه مذکور شود .

ذکر کندهاری مادر در بودمن و نفرین او در حق کشن

گویند ﴿کندهاری﴾ مادر ﴿در بودهن﴾ چون هنگام زادنش فرارسید ، با خود گفت

ص: 25


1- نیرنگ : افسونگری ، مکر ، ساحری
2- الوهيت : خدائی

شوهرم ﴿دهتراشتر﴾ نابیناست و از دیدار فرزند بی بهره، بهتر آنستکه من نیز چشم بر فرزند نگشایم و در دنیا نظاره نکنم پس چون در یودهن﴾ بوجود آمدچشم بر هم گذاشت و سالها دیده پوشیده داشت تا فرزند بزرگ شده و روز مصاف (1) دهی با هندوان بمیان آمد گفت که ای فرزند فردا روز جنگ است من میخواهم ترا مشاهده کنم، اگر چه ﴿پندوان﴾ خصم اند (2) اما ناصحی از ایشان بهتر در این عهد نبود بنزد ایشان رو بهرنشان که گویند باز آی ، و خود را بمن بنمای.

﴿در بودهن﴾ بتنهایی در میان سپاه خصم در آمده نزده ﴿پندوان﴾ آمده، ایشان نیز مراسم مهمان نوازی مرعی (3) داشته، چون حال بدانستند با وی گفتند: که خود را برهنه بمادر بنمای چه طفلان برهنه بوجود آیند و این اول نظر ما در است با تو همان حال دارد که هم اکنون متولد شده .

﴿در بودهن﴾ مراجعت کرده، در بین راه با کشن دو چار شد، ﴿کشن﴾ باوی گفت : چگونه در خانه دشمن تنها در شدی ؟ صورت حال بازراند ، ﴿کشن﴾ باخود اندیشید که اگر ﴿در بودهن﴾ برهنه خود را مادر نماید، روئین (4) تن شود و فردا که روز جنگست احدی باقی نگذارد آغاز حیلت کرده، گفت: دشمن با تو چگونه راست گوید : برهنه خود را ب مادر نمودن از ادب دور بود، حمایلی (5) در آویز که عورتین از چشم وی پوشیده ماند در بود هنه این معنی را قبول کرده چنان کرد و بنز دما در آمد، چون کندهاری چشم گشود ویرا بدید و از حمایل و نیرنگ ﴿کشن﴾ آگاه شد، آمبر آورد و گفت: فردا از همین مواضع حمایل ز خمدار شده در خواهی ،گذشت و چنان بود که گفت ، پس ﴿کشن﴾ را نفرین کرده تا بدان مشقت افتاد و بهلاکت رسید.

ذكر مآل حال جد شتر و سلطنت او در هفت کشور قبل از هبوط ابو البشر

* ذكر مآل (6) حال جد شتر و سلطنت او در هفت کشور قبل از هبوط ابو البشر

﴿جد شتر﴾ بعد از قتل ﴿در بودهن﴾ پادشاه جمیع هندوستان شدی و شش سال منفرداً

ص: 26


1- مصاف: جنگ جولی و میدان کارزار
2- خصم : دشمن
3- مرعی: مراعات شده و نگاه داشته شده
4- روئین تن : آهنین پیکر
5- حمائل - جمع حماله: چیزیکه بر بدن آویزان کنند
6- مآل : بازگشت.

حکمرانی ،کرد آنگاه برفاقت هر چهار برادر طریق عزلت (1) و تجرد سپرده ، تا از جهان سپری گشت از قراری که مذکور شد: ﴿کوروان﴾ و ﴿پندوان﴾ هفتاد و شش سال با تفاق پادشاهی کردند ، پس از آن سینزده سال ﴿در بودهن﴾ باستقلال در جمیع ممالك حکومت داشت و بعد از قتل او سی و شش سال ﴿جدشتر﴾ به تنهایی سلطنت کرد، پس مجموع سلطنت فریقین یکصد و بیست و پنجسال بود، گویند: بعد از چندی از ارجن مجموع بدو واسطه فرزندی بوجود آمده، بر تخت سلطنت برآمد ، وخواست از سبب نزاع اسلاف (2) خود استكشاف نماید، بهشم باین حکیم در حضرت او معروض داشت : که استادمن ﴿بیاس﴾ حکیم در آن وقایع حاضر بوده ؛ از وی باید بازپرس کرد، چون پادشاه از ﴿بیاس این داستان بخواست صورت حال را در کتابی نگاشته نام آن کتاب را ﴿مهابهارت﴾ گذاشت ، یعنی : بزرگ جنگ و ابن بیاس﴾ را از نفوس قدسیه دانند و ﴿بياس﴾ بمعنى : تفصیل دهنده است و نام اصلی او ﴿ودی باین﴾ است ولدش ولایت میانه دو آب است و کتابش مشتمل بر قوانین و آداب بسیار بود که ذکرش موجب اطنابست (3) وعقیدۀ هندوان آنست كه ﴿ورهريوك﴾ پیغمبری یا مجتهدی کتابی نوشته ، که با این همه امتداد زمان آن نسخها هنوز در میانست و طوفان ﴿نوح﴾ بمملکت ما نرسیده علی الجمله چون سه هزار و پانصد سال از دور ﴿كليوك﴾ گذشت از نسل پندوان شد و ﴿دون﴾ بوجود آمد و از تخمۀ شد و دون شاکمونی متولد گشت که آنرا پیغمبر دانند، و بر آنند که شش تن پیغمبر صاحب شریعت بوده ، اول ﴿مهادیو﴾ که آنرا ﴿مهیش﴾ نیز گویند. دوم ﴿بشن﴾ سیم ﴿برهما﴾ چهارم ﴿ارهب﴾ پنجم ﴿ناسک﴾ ششم ﴿شاکمونی﴾ اما مهادیو نزاده است و هرگز نمیرد ، اور اپدرو مادر نبوده ، امازن و فرزند میباشد و اوسه چشم دارد ، که خورشید و ماه و آتش است و پنج سر دارد ، و ماری حمایل کرده و جامه از چرم فیل حمایل کرده ، و متابعان هر يك را در حق پیغمبر خود اعتقادی دیگر است که ذکر آن موجب اطنابست، و این پیغمبران از دوره های سابقند؛ اما چون تاریخ تولد ﴿شاکمونی﴾ بعد از

ص: 27


1- عزلت: گوشه گیری
2- اسلاف : گذشتگان .
3- اطناب زیاده روی در سخن ، پر گوئی .

طوفان نوحست ، تعیین سال و مآل حال او در جای خود باز خواهیم گفت.

ذکر مقاید مورخین ختای و چین در تاریخ سلاطین قبل از هبوط آدم در عرصة عالم و عقیده ایشان در تاریخ زمان

* ذکر مقاید مورخین ختای و چین (1) در تاریخ سلاطین قبل از هبوط آدم در عرصة عالم و عقیده ایشان در تاریخ زمان

حکیمی از اهل ختا ملازم خدمت ﴿هلاکوخان﴾ بود که ﴿قومیخی﴾ نام داشت ، و لقب ﴿اوسبيلسيك﴾ بود که بمعنی: عارف است قواعد نجوم نيك ميدانست ، لاجرم از حضرت هلاکوخان معلوم شد که معلومات خویشرا معروض رأى فخر المحققين خواجه نصیر الدین طوسی رحمه الله ،دارد تا اگر شایسته باشد در ﴿زیج (2) ایلخانی﴾ در افزاید، معلوم شد که این جماعت تاریخی در دست دارند که بعقیدهٔ ایشان تا کنون که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبوی صلی الله علیه وآله وسلم گذشته، هشت هزار و هشتصد و شصت و سه ﴿ون﴾ و ده هزار و سیصد و ده سال شمسی است اما دون باصطلاح ایشان ده هزار است که از آن قرار هشتاد و هشت هزار هزار و ششصد و چهل هزار و سیصد و ده سال میشود. ومدت بقای عالم را سیصد و شصت هزار ﴿ون﴾ دانند ، اما تاریخی که از سلاطین خود ﴿طبقة بعد طبقه﴾ نگاه داشته اند و میراث مملکت را از پدر به پسر گذاشته اند الی زماننا هذا چهل و سه هزار و چهارصد و سینزده سال شمسی است و نگارنده تاریخ طبقات این سلاطین سه تن از حکمای بزرگ ایشان بوده که اول را نام قومین خوشاه است که از ولایت تای عان جوی برخاسته و حکیم دوم را نام ﴿فنجوخوشانك﴾ بوده ، كه در شهر ﴿فنن﴾ نشو و نما (3) یافته و نام حکیم سیم ﴿شیخون خوشانك﴾ بوده که از مردم ﴿لاوکین﴾ است، این سه تن باتفاق از کتب قدیم انتخاب این تاریخ کرده و حکمای دیگر تصحیح و تصدیق نمودند چنانکه جای او شبهه نگذاشتند و این حکما در عهد سلطنت ﴿حبولیوان﴾ بوده اند ، که ذکر آن خواهد آمد، پس این کتاب در میان ایشان معتبر و

ص: 28


1- چین : یکی از ممالک جمهوریت، واقع در آسیای شرقی جمعیت او در حدود 460- مليون میباشد و 30 ملیون آن مسلمان است، مملکتی است زراعتی دارای گندم و پنبه و چای و جز اینها دارای معدن ذغال سنگ و آهن نیز میباشد
2- زيج - معرب زيك كتابی است که منجمان احوال و حركات افلاك وستارگان را از آن معلوم کنند.
3- نشوء - يشم اول و دوم: پرورش یافتن تازه پیداشدن نماء: افزون شدن

متداول است و در زمان غازان خان لساحی و مکسون﴾ که دو تن از حکمای چیناند و هر دو طبیب و منجم و مورخ بوده اند ، این کتاب را در حضرت ﴿غازانی﴾ آوردند، تا عقاید ختائیان در حق سلاطین چین و خنامعلوم شد لاجرم نگارنده این نامه همایون وقایع سلاطین چین وختارا ﴿اجمالا﴾ برغم (1) مورخین ایشان ، تا طوفان نوح در صدر این اوراق مینگارد و وقایع بعد از طوفانراتا این زمان که سنه هزار و دویست و پنجاه و هشت سال هجرت نبوی صلی الله علیه وآله وسلم است از دیگر کتب تواریخ و ترجمه کتب فرنگیان ، سال بسال با معاصرین آن سلاطین برخواهد نگاشت، انشاءالله تبارك وتعالى.

ذکر سلاطین چین که قبل از هبوط آدم کار فرمای عالم بوده اند و ایشان پنج طبق داند

مورخین چین وختای بر آنند که تا استیلای (2) ﴿مغول﴾ بر ممالک ایشان، سیو شش طبقه سلاطین داشته اند لکن راقم حروف عقاید ایشانرا تا طوفان نوح مینگارد چنانکه مذکور شد، اگر چه حکمای چین بر آن بوده اند كه هريك از سلاطین که نيات معتبر بوده اند ، صورت شبیه او را در کتاب تاریخ نقش میکرده اند ، نیز برای اختصار بدان اقتفاء (3) نجست على الجمله سلاطین ایشان تا طوفان نوح پنج طبقه بوده اند وسی و هشت هزارو سیصد و سی و هفت سال سلطنت کرده اند ، چنانکه ذکر هر يك اجمالا باز گفته شود .

ذکر طبقه اول از سلاطین که در مملکت خنای و چین و ماچین رایت حکمرانی افراشته اند

طبقه اول از سلاطین که برچین و ماچین و ختای باستقلال سلطنت کردند ده تن بودند ، و مدت حکمرانی این سلسله هیجده هزار سال است ، نام نخستین پادشاه که آغاز این تاریخ ازوست نیکو بوده در زمان او مردم از خانه و بنگاه بیگانه بودند؛ چون دیگر جانوران

ص: 29


1- رغم: ذلت و خواری ، بخاك ماليدن بینی.
2- استيلاء : تسلط و حکمرانی.
3- اقتفاء : متابعت و پیروی کردن، برتری دادن

در بیابان گشتندی و از گیاه خورش کردندی و تن پوش این قوم برگ درختان در هنگام گرما چنان نفسی قوی بر می آوردند که هوا رامتموج (1) ساخته احساس برودت (2) میکردند و در هنگام سرما چنان دستها برهم میزدند ، که از آن حرکت حرارتی (3) بین آشکار میگشت ؛ و بدان دفع برودت مینمودند و هرگاه سرفه کردندی آثار رعد و برق در هوا ظاهر شدی و هر چند از قانون مباشرت با زنان و مجامعت با ایشان بیگانه بودند، و آئین زفاف (4) نمی دانستند؛ لکن زنان باستنشاق و استشمام (5) نفس مردان آبستن شدندی و بار بگذاشتندی؛ چون مدت او یسر آمده تن خوانکشی بجای او بر تخت سلطنت برآمد و پادشاه دویم است و نام وی تن بوده و ﴿خوانکشی﴾ لقب گروهی از سلاطین است ، از سلاطین است، چنانکه بعد از ایشان برخحاشی لقب کنند علی الجمله تن خوا نکشی دایکتن بوده بصورت مار ، و پای نبوده لکن دو دست و یازده سر داشته و او را سینزده برادر بوده که همه صورت و شمائل او داشته اند ، در زمانش مردم را شمار و حساب چنان بود که گره بر شاخ درخت و گیاه زدندی ، و بدان فهم کردندی کردندی ، پس از وی از وی ﴿ ویخوانکشی ﴾ (6) بر سریر سلطانی نشست ، و او را نیز یکتن بشبیه مار و ده سر چون سر آدمی بوده ، و یازده برادر چون خود داشته، و این پادشاه سیم است بعد از وی ﴿ژن خوانکشی﴾ بتخت ملک شد ، اورانیز یکتن چون مار ، و نه سرچون سر ، و نه سرچون سر آدمی بود ، و نه برادر داشت بصورت خویش و در سلوک (7) سالك طريق سلاطين (8) سلف بود و او پادشاه چهار هست و بعد از وی سلاطین بصورت و هیأت مردمان بودند ، پادشاه پنجم اولون کی نام داشت و نام پادشاه ششم ﴿شتی کی﴾ بود ، و هفتمین را ﴿خدخونکی﴾ مینامیدند و هشتم به ﴿لن کن کی﴾ اشتهار داشت سلطان نهمین را ﴿سومین کی﴾ می گفتند و آخرین این طبقه که پادشاه دهم باشد. ﴿سوژن شی﴾ نام داشتند، و در زمان این شش پادشاه درخت میوه دار پیدا شد و مردم، در هنگام گرما بسایۀ درختان رفتند و در سرما ها بسوراخها

ص: 30


1- متموّج : مضطرب و حرکت کننده بواسطه وزش باد
2- برودت: سردی
3- بین: روشن
4- زفاف: عروسی
5- استنشاق و استشمام: بوئیدن .
6- سریر : تخت پادشاه
7- سلوك : راه وروش
8- سلف : گذشته

در خزیدند ، (1) و حال آفتاب و ماه ندانستند و بیشتر خون آهو خوردند و از برای حصول آتش چوب بر چوب چنان سخت بمالیدند که آتش حادث (2) شدی و سنگ ، را گرم کرده گوشت را بر سر آن می انداختند تا بریان شده بخورند و هنوز رسوم مردمیت در ایشان ظهور نداشت .

ذکر طبقه دوم از سلاطین مملکت چین

طبقه دوم شانزده تن بودهاند و هفده هزار و هفصد و هشتاد و هفت سال سلطنت کرده اند و اول ایشان ﴿فوکی﴾ نام داشته ، و اندك زندگانی بوده ، صدوده سال سلطنت کرد ، و آغاز مردمیت و دانش در زمان او پدید شد، و علم ﴿فال بینی﴾ که مانند ﴿رمل﴾ چیزیست وی اختراع کرد ، و در آن باب کتب چند انشاء کرده ، مرتب داشت ، وشیوه زناشوئی وزفاف وی میان آورد، ورد ، ووضع خط و حساب نهاد و از برای (3) صید ماهی دام ساخت و سازی مرتب داشت ، که بیست و پنج تار باريك بر آن میبسته ، و مینواخته اند، و تار آن از پی و عصب (4) بود.

و بعد از وی خواهرش ﴿بنواشی﴾ صاحب ملک شد ، او نیز کم روزگار بود ، یکصد و چهل سال رایت (5) حکمرانی برافراخت و سازی که ﴿فوکی﴾ برادرش اختراع کرده بود نیکو مینواخت و بعد از وی این سلاطین که باز نموده میشود ، هفده هزار و پانصدوسی و هفت سال سلطنت کردند اول ﴿کون کوشی﴾ دوم ﴿بای تای شی﴾ سوم ﴿ون حوشی﴾ چهارم ﴿جون بانك شى﴾ پنجم ﴿اول شی﴾ ششم ﴿لی لی شی﴾ هفتم ﴿حی شی﴾ هشتم ﴿سونیوشی﴾ نهم ﴿خوندوشی﴾ دهم ﴿خوبانك شی﴾ یازدهم ﴿کوتن شی﴾ دوازدهم ﴿جوشن شی﴾ سینزدهم ﴿همکانشی﴾ چهاردهم ﴿دو خوشی﴾ که در حقیقت پادشاه شانزدهم طبقه ثا نیست، و بعد از وی طبقه دوم انقراض (6) یافت .

ص: 31


1- خزیدن : آدسته بجایی در شدن و پنهان شدن، خود را روی شکم و سینه بزمین کشیدن
2- حادث : تازه پیدا شده
3- صید : شکار کردن
4- عصب : رشته های سفیدی که در تمام بدن پراکنده و بمغز متصل است و حس و حرکت : بواسطه آنها است.
5- رايت : بيرق ، پرچم ، علامت .
6- انقراض: نابود شدن ، پایان یافتن.

ذكر طبقه سوم از سلاطین مملکت چین

طبقه سوم هشت تن بودهاند، و پانصد و چهل سال سلطنت کرده اند ، و مدت ملك پادشاه اول که ﴿شتون﴾ نام داشت و پدر این سلاطین بود صد و بیست سال است پس فرزندانش ﴿بطناً بعد بطن﴾ بدینگونه است که نام هر يك مرقوم میشود پادشاه دوم ﴿دى حنك﴾ سوم ﴿دی دم﴾ چهارم ﴿دی يك﴾ پنجم ﴿دی حی﴾ ششم ﴿دیلای﴾ هفتم ﴿دی نای﴾ هشتم ﴿دی دو﴾ پس منقرض شدند.

ذکر طبقه چهارم از سلاطین چین که قبل از هبوط آدم سلطنت کرده اند

طبقه چهارم هجده تن بودند ، و یکهزار و پانصد و بیست سال سلطنت کردند اول پادشاه این طبقه ﴿شرون﴾ نام داشت و او را هیجده پسر بود و پسر دویمش چنان دانا و دلاور خاست (1) که شیر را بدست خویش گرفتی ، و در زمان او دیوی (2) پیدا شد که پیشانی او آهنین و سر او مسین بود ، و سنگ و ریگ میخورده و هشتاد دیو از آقا دینی تبع (3) داشته و زحمت مردم میکرده و در هوا میپریده و آن دیوه اوجی بو نام داشته شرون هفت شبانروز با او مصاف داده، اتباع او را بشکست، لکن چون وی نیروی پریدن داشت ، بدو دست نمی یافت ، تا شبی در خواب دید که بهشت میرود ، و دربان بهشت تیر و کمانی با خود دارد و در خواب فایده آن و رسم نبرد با آنرا فرا گرفت ، و چون بیدار شد، صورت واقعه یاد داشت پس بدانصورت تیر و کمانی ساخته ؛ شر آن دیور ابزخم تیر از مردم بپرداخت و چون در خواب بهشتیانرا با جامه دیده بود ، مرد مراجامه دوختن آموخت ، و در عهد او شخصی او ﴿مال﴾ نام پیدا شد که در کارها استاد ماهر بود ، کشتی ساختن و آلات چوبین پرداختن و بنیاد شهر از چوب نهادن و مردگانر ا در تابوت جای دادن از مخترعات خاطر اوست ، و در آن عهد قانون چنان گذاشتند که مردۀ سلاطین را هفت ماه

ص: 32


1- خاست: برخاست
2- دیو : نوعی از شیاطین گمراه کننده، و کنایه از مردم پهلوان و دلیر هم هست.
3- تبع - بفتح اول ودوم : فرمانبردار و مطيع .

بموضعی از صحرامینهادند و بلندی، گورایشان سه قلاج بود ، و درخت سرو برگور ایشان غرس میکردند و مرده عموم مردم را سه روز در خانه و سه ماه در صحرا میگذاشتند ، آنگاه دفن کرده ، چهار گز گور ایشانرا بر میآوردند ،و درخت بید بر سر گورشان غرس میکردند ، اسامی دیگر سلاطین این طبقه معلوم نشد، و نه شهر در زمان ایشان آباد و معمور گشت، بدینسان اول ﴿دى جيو﴾ دوم ﴿سنيك جيو﴾ سوم ﴿کی جیو﴾ چهارم ﴿سوجیو﴾ پنجم ﴿لوجیو﴾ ششم ﴿بتن جیو﴾ هفتم ﴿لامك جيو﴾ هشتم ﴿جوجيو﴾ نهم ﴿ بابك جيو﴾

ذکر طبقه پنجم از سلاطین چین و ماچین و ختای درایت حکومت افراشته اند

طبقه پنجم ده تن بودند، و چهار صدو نود سال سلطنت کرده اند ، نام پادشاه اول این طبقه ﴿شو خودکم تن شی﴾ بود و مدت سلطنتش را هشتاد و چهار سال گفته اند پس از وی فرزندانش بنوبت پادشاهی کردند تا منقرض شدند و اسامی ایشان معلوم نشده این بود شرح حال سلاطین چین و ماچین و ختای پیش از طوفان و هبوط آدم که ﴿اجمالا﴾ نگاشته شد پس ظهور دولت سلاطین مذکور که عقیدۀ جمهور است ، از یکصد و چهل سال بعد از طوفان که آغاز دولتشان بوده ، مرقوم خواهد افتاد .

ذکر جان بن الجان و نقنه اخلاف و اعقاب او در ملک جهان

بمفاد ﴿والجان خلقناه من قبل من نار السموم﴾ (1) خلق جن از آتش است و ابوالجنرا ﴿سوماست﴾ نام بوده و ﴿جن﴾ لقب داشته ، و بروایتی نام او ﴿طارتوس﴾ است ﴿علی الجمله﴾ اولاد و اعقابش در بسیط زمین بسیار شدند و بمصداق ﴿و ما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون﴾

ص: 33


1- جن موجودیست با عقل و خرد و دارای اراده و ازدیدهای انسان پنهان میباشد (و از این جهت جن نامیده شده زیرا جن در لغة عرب بمعنی پنهان میباشد) لازم است سخنانی چند ور پیرامون این موجود گفته شود زیرا در آن خرده گیری هائی شده . اول: اینکه وجود آن بین مسلمین مورد اتفاق میباشد ولی برهان و دلیل آن منحصر آیات و اخبار است، زیرا جای اقامه دلیل عقلی نیست. اما آیات در حدود بیست آیه در قرآن شریف وارد است که دلالت بر وجود آنها دارد، مانند آیه ﴿وما خلقت الجن والانس الا ليعبدون﴾ (الذاریات - 56 ) یعنی ما نیافریدیم جن و انس را مگر برای پرستش، خرده گیری نشود که شاید مراد از جن ملائکه باشد، زیرا جن بمعنی پنهانست و با ملائکه سازش دارد، در پاسخ میگوئیم: کسیکه در آیات شریفه دقت کند ، برایش روشن میشود ، که جن مقابل ملائکه و انسان ذکر شده، علاوه براین این آیه صریح است در﴿ ويوم يحشرهم جميعا ثم يقول للملائكة اهؤلاء اياكم كانوا يعبدون ؟ قالوا سبحانك انت ولينا من دونهم بل كانوا يعبدون الجن اكثر هم بهم مؤمنون ﴾ (سبا - 40) یعنی روزیکه خدا جمع میکند ایشانرا بفرشتگان میگوید: این گروه شما را پرستش میکردند؟ فرشتگان پاسخ میدهند : خدایا توباك و منزه هستی ، ما یاوری بجز تو نداریم، اینها جن را پرستش میکردند، و آیه ﴿ولا مكان جهنم من الجنة والناس اجمعين ﴾ (هود- 119) یعنی پره میکنیم دوز خرا از جن و انس وجه دلالت اینکه ملائکه معصوم هستند، و دوزخ نمیروند، و برای جن دوزخ ثابت نموده . اما اخبار ازحد تواتر زیادتر میباشد، و بعد از مراجعه باخبار و آیات شکی برای مسلمان باقی نمیماند. دو اشکال عمده در او شده. اول: این موجودات چون مجاور و پهلوی ما زندگی مینمایند. باید در طول ایام، یا دوست ورفيق ما شوند یادشمن ، و بهر حال باید آثار دوستی و دشمنی، که سود و زبان است آشکار شود و حال اینکه اثری نیست. پاسخ: مادرزندگی با آنها تزاحمی نداریم نه ما نفع و ضرری بحال آنها داریم ، نه آنها بما ، پس و جهی برای دوستی و دشمنی نیست دوم : اگر موجود بودند باید آنها را دیده باشیم ، ولا اقل اثری از آنها در زندگی ما آشکار شود، تا عاه تا علم بانها پیدا کنیم و ما موجودیکه بچشم دیده نشود، و بهيچ يك از حواس ادراك نشود و اثری از او ظاهر نباشد، نمی پذیریم، و خلاصه ما بجز ماده و مادیات چیزی را قبول نداریم. پاسخ: شما حق ندارید وجود آنها و مانند آنها را منکر شوید، زیرا سرو کار شما فقط با مادیات میباشد، و بحث در چیزهائیکه از قلمرو حس و تجربه کنار است، کار شما نیست علاوه براین، حواس ما حتی در محسوسات هم ناقص هستند، چشم ما نمیتواند همه چیز ها را ببیند . همه قسم ارتعاش هوایی قابل درك ما نیست، سالهای دراز بشر پهلوی الكتريك و برق زندگی میکرد و خبری از آن نداشت، چه بسا رازها نیکه در طبیعت نهفته، پس از این معلوم، یا تا ابد مجهول خواهد جای تعجب است! بشریکه خودش اقرار بنقص قوای ادراکی میکند ، و میگوید : مجهولات بشر زیادتر از معلومات است، بصرف اینکه نتوانست چیز برا آزمایش کند، وجودش را منكر وسخریه و سرزنش کند . دوم از آیات استفاده میشود که آنها نیز مکلف هستند و ثواب و عقاب هم دارند سورة الجن 10 تا 17 - الذاريات 56 مقتضی عقل نیز چنین است ظاهر اینستکه پیامبرانی هم از جنس خود داشته اند . ﴿ يا معشر الجن والانس ألم بأتكم رسل منكم ﴾ الانعام - 130 و اخباری هم نیز موید آن هست سوم از آیات استفاده میشود که آنها يك نحوه قدرتی فوق توانائی انسان دارند و کارهائیرا میتوانند انجام دهند که از انسان ساخته نیست. ﴿قال عفريت من الجن أنا اتيك به قبل أن تقوم من مقامك وانى عليه لقوى امين﴾ النمل - 39 ولی بر خلاف تصور مردم ، استفاده میشود که آنها عالم بغیب نیستند ﴿فلما حزتبينت الجن أن لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين﴾ سبأ - 14 و نيز آیه - 8 و 9 سورة الجن 958 . پیش از این مناسب مقام نیست طالبين ببحار الانوار جلد 14 ص 578 تا 6440590 مراجعه فرمایند.

از حضرت بیچون قانون شریعتی بدیشان آمد، و بدان اعتصام جسته و اقدام

ص: 34

نمودند تا یکدور وایت برگذشت ، آنگاه آغاز نخوت واستكبار نهادند ، پس ملك جبار ایشانرا بدار البوار فرستاده ، بقایای این قوم را که طریق طاعت داشتند ، بتجدید شریعتی مخصوص فرمود و هم از انقوم﴾ جلیائیس نامی مسند حکومت یافت ، و چون یکدور دیگر از توابت بیایان آمد باز بنی الجان کثرت یافته بنای طغیان نهادند و هم بغضب يزداني هلاك شده ، صلحا و أتقيا زنده ماندند ، و ﴿ملقیا﴾ نام از آن طایفه برایشان فرمانر واشد تا دور ثالث نیز بپایان آمد و همچنان آغاز عصیان کرده مورد یزدان شدند و حکومت بقایای این فرقه برهاموس تعلق گرفت و بعد از فوت او باز آغاز فساد نهادند، گروهی از ملائکه بقلع و قمع ایشان مأمور شده بیشتر از آن طایفه را مقتول و متفرق ساختند، و اطفال ایشانر اسیر کردند، ﴿ابلیس﴾ که ﴿عزازیل﴾ نام داشت نیز از جملهٔ اسرا بود که ملائکش بآسمان برده در آنجا نشو و نمایافت ، و از مبالغت در عبادت مقرب حضرت احدیت شده ، معلم ملائک شد.

اما هزیمت شدگان بنی الجان بعد از مقاتله ملائکه و انتهای دوره چهارم از مدار ثوابت ، باز فراهم شدند و بنیان فتنه و فساد را محکم کردند، در این کرت ابلیس ارشاد ایشانرا از ملك منان مسئلت کرده با فوجی از ملك بزمين آمد، و ﴿سهلوت بن ملاهت﴾ با جمعی از بنی الجان منقادوی شدند و گروهی طریق عناد سپردند پس ابلیس سهلوترا باستمالت نزد مخالفین فرستاد اور امقتول ساختند دیگریرا برانگیخت هم خونش بریختند پس از چند تن که این زحمت کشیدند، و این شربت چشیدند نوبت ﴿رسالت﴾ به یوسف بن یاسف رسید چون بنزد اشرار رفت قصد هلاکش کردند مجال یافته فرار کرد و بخدمت ابلیس آمده صورت حال باز گفت از حضرت اقدس رخصت خواسته با گروهی از ملايك بحرب ایشان شتافت ، و هريك از مخالفين را یافت عرضه هلاك ساخت ، تا اقطاع عالم بروی مسلم گشت ، و بر سلطنت روی زمین مستقر آمد آنگاه خاطر بر آن گماشت که اگر فرمان الهی در رسد که این پادشاهی بدیگری تفویض کن طريق خلاف سپارد و خلافت بکس نگذارد؛ بدین عقیده میزیست، تاروزی جمعی از ملايك راپس از مشاهده لوح محفوظ محزون و مقبوض یافت، چون علت آن

ص: 35

ضجرت باز جست. گفتند امروز در لوح چنان دیدیم که بدین زودی یکی از مقربان بیچون رانده در گاه و ملعون شود ؛ همانا ماهر يك برخویشتن ترسانیم؛ و از این داهیه هر اسان؛ ابلیس گفت دل بد مدارید؛ که اینگونه دواهی از مقربان الهی برکنار است و من مدتیست که بدین را از وقوف یافته ام و ابراز نکرده ام و بدین استنکاف و استکبار ميبود تا آثار إني جَاعِلٌ فِي الأرْضِ خَلِيفَةً (1) پدیدارشد ؛ و با منطوقه انِّي اعلم ما لا تعلمون قانون مکابرت و انکار با حضرت بی چون فرونگذاشت؛ تا ابدالدهره ملعون و مردود گشت

تشخیص مساعت روی زمین و قسمت ارض ربع مسكون

از این پیش باز نمودیم که پانصد هزار را پاک کرور خوانند، و دو کرور دايك ملیان نامند چون رسم این شماره محقق شد؛ گوئیم که فسحت (2) روی زمین از کران ﴿تاکران﴾ (3) صد و نود و شش ملیان میل در میل بود و از این جمله دو بهره در آب پنهان؛ و یکحصه شهر و بیابانست پس آنقسم که امصار وصحاریرا بود، چهل و نه ملیان میل در میل ،باشد و این مقدار بچهار قسم منقسم شود.

قسم اول را ﴿آسیا﴾ (4) نامند و آن مساوی بیست ملیان میل در میل زمین : باشد که از طرف شمال بدریای محیط (5) ، که ساحل آن یخ بنداست ، متصل شود ، و از جانب جنوب بدریای هندوستان و ازجهة مشرق ببحر محیط، و ازسوی مغرب به یوروپ منتهی گردد و قسم دوم را ﴿افریقیه﴾ (6) نامند و آن مساوی: یازده ملیان و پانصد هزار میل در میل است که از سوی مشرق به بحر محیط که فاصله میان افریقیه و یورو پست منتهی

ص: 36


1- البقرة - 30 . يعنى: خلیفه در زمین خواهم گذاشت.
2- فسحت: فراخی و گشادگی .
3- کران : گوشه کنار .
4- آسیا: بزرگترین فارههای زمین میباشد ، مساحت آن (200 18044 ) کیلومتر و ساکنین آن در حدود يك بليون و سيصد مليون میباشد - المنجد
5- اقيانوس اطلس را دریای محیط مینامیدند، زیرا گمان میکردند : مانند نهری بدور زمین جاریست
6- افریقا - مساحت آن ( 300,000 300 ) کیلومتر و ساکنین آن (200) مليون میباشد - المنجد

شود و از جانب شمال بدریای ﴿روم﴾ که فاصله میان افریقیه و آسیاست پیوندد.

و قسم سیم را ﴿یوروپ﴾ (1) گویند، و آن مساوی : سه ملیان و پانصد هزار میل در میل زمین است که، از طرف شمال بدریای محیط که یخبند است پیوندد ، و از جانب جنوب بیحر روم که فاصله است میان افریقیه و یوروپ منتهی شود ، و مشرق ، ق آن متصل با ملك آسیاست ، و مغربش بحر محیط است که فصل میانه یوروپ و آمریکا است و قسم چهارم را آمریکا (2) نامیده اند، و آن مساوی : چهارده ملیان میل در میل زمین بود و آنرا أرض جدید وینکی دنیای نامند (3) چنانکه شرح آنمکان و تاریخ پیدایش آن بدانسان که باید در جای خود مرقوم خواهد شد ان شاء الله تعالی.

عدد خلایق روی زمین که بیشتر از منه چنین بتخمین آیند

عدد خلایق روى زمين اناثاً ذكوراً صغار أكباراً (4) نهصد و نود و پنج ملیان بتخمین أصغاراً پیوسته ، و ازین جمله ششصد مليان عدد خلايق ممالک آسیاست که ﴿ایران﴾ و ﴿توران﴾ و ﴿چین﴾ و ﴿ماچین﴾ (5) و ﴿هندوستان﴾ و ﴿عربستان﴾ و ﴿شام﴾ و بعضی از بلاد ﴿روس﴾ از این حصه است و یکصد و پنجاه ملیان عدد خلایق افریقیه است که بلاد ﴿مصر﴾ و ﴿سودان﴾ و ﴿کرتج﴾ و ﴿نوبه﴾ و سایر بلاد مغرب از این حصه است و عدد خلایق یوروپ یکصد و هشتاد ملیانست که ﴿رومية الكبرى﴾ و ﴿ایتالیا﴾ و سایر بلاد فرنگستان از این حصه است و پنج ملیان عدد خلایق ﴿جزایر﴾ است که از این جمله سه ملیان مردم جزیره ﴿نیو بلند﴾ است و دوملیان مردم سایر جزایر است ، ﴿والله أعلم بحقايق الامور﴾ و در سیصد سال یا کمترازین پیش که حکمای دولت انگلیس مردم مملکت آمریکار اشماره کردند ، بتخمین شصت ملیان دانسته اند، و از آن ایام تاکنون مردم بسیار از مملکت ﴿یوروپ﴾ و دیگر جای بدنیای جدید در

ص: 37


1- مساحت اروبا (10) مليون كيلومتر، و ساكنين آن (560) مليون - المنجد
2- مساحت أمريكا (42) مليون كيلومتر ، و ساکنین آن (320) ملیون میباشد
3- راجع بمساحت زمین و تقسیم آن باقالیم، و تعيين اندازه هر يك مراجعه شود بمعجم البلدان جلد -1 - صفحه 16. مروج الذهب جلد اب صفحه - 51 تا 58 و كتاب التفهيم تاليف ابوریحان صفحه 156 تا 171
4- انات : زنها . ذكور : مردان صغار: کودکان . کبار : بزرگان
5- پیشنیان مملکت ﴿برما﴾ را ﴿ما چین﴾ مینامیدند و آن جمهوریست واقع در جنوب شرقی آسیا مساحت آن (605277) کیلومتر و عدد ساکنین آن (15) ملیون میباشد

امد ، و توالد و تناسل بسیار شد تا اینزمان که خلقی انبوه شده اند، و شمار مردم زمین و عدت سپاه هر دولت در اینزمان چنانست که مفصل نوشته میشود .

ذکر مختصر و منتخبی از کتاب نگار نامه که جناب مشیر اعظم مولى العرب والعجم ، حاجی میرزاه آقاسی مدظله العالی علی فارق الأناسی در علم جفر اخبار پاره از فنون حکمت نگاشته اند

بارها گفته ام و بار دگر میگویم * که من داشده اینره نه بخود میپویم

از این پیش در سبب تألیف این کتان همایون مسطور شد که راقم این حروف در نگارش این ابواب چشم بر حکم و گوش بر فرمان داشته بلکه هر شطری و اگر نه هر سطری که نگاشته برد، وقبول جناب مشير أجل أعظم غيث طوايف امم مقنن قوانين حکم فخر حکمای عرب و عجم، صیقل مرایی کشف و شهود ، کاسر (1) قیود جهات وحدود ، الحاج میرزا آقاسی خلد الله مجده و نیر نجده باز گذاشته.

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند * آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم

شرح بسط حكم و بذل ،نعم ومآثری که در دولت پاینده پادشاه جمجاه (2) گیتی پناه، خسرو افراسیاب عزم، فریدون دستگاه دارای سکندر جیش (3)، گردون بارگاه ایمپراطور مملکت ایران ﴿صانها الله عن الحدثان﴾ (4) گذاشته ، انشاء الله در جای خود مرقوم خواهد داشت تا خوانندگان بدانند که تاکنون چنین مرد که مربی ظاهر و باطن، وجامع صورت و معنی باشد پدید نشده، ﴿علی الجمله﴾ در این وقت فرض افتاد که مساحت روی زمین را معلوم کند و هر دولت را عدت لشگر و مسافت کشور مرقوم دارد ، و از علمای جغرافیا کتابی که بر آن و نوقی باشد و اعتمادراشاید بدست ،نبود و این معنی در حضرت وی معروض افتاد، جنابش کتاب نگار نامه : که یکی از مصنفات ویست در علم جغرافیا عنایت فرمود، تا مقصود حاصل گردد، و دانایان دانند که هیچ نگارنده را بدان روش نگارش نباشد، و چون آن کتاب مشحون بدلایل و براهین حکمیه بود و تمامت، آنرا در این نامه نگاشتن

ص: 38


1- کاسر: شکننده
2- جم - مخفف جمشید: چهارمین پادشاه پیشدادیان میباشد .
3- جيش : سياه و لشكر
4- حدثان - بفتح اول و دوم : نوائب و سختیهای روزگار

مناسب تاریخ نگاران نمینمود، لاجرم آنمعانی که در خور این سیاقت بود ، انتخاب کرده با نگارش جماعتی دیگر از حکمای جغرافی برمینگارد.

ذکر عقیده حکمای یونان و ایران و دانایان مملکت یوروپ در حرکت وسكون زمين و نير أعظم

همانا حکمت عبارت : از علم احوال اعیان موجوده است ، و آن در قسمت اولیه منقسم : بنظری و علمی شود ؛ و در قسمت ثانویه قسم نظری منقسم بریاضی و طبیعی و الهی شود ، و هريك منقسم بفنون عدیده گردیده، از جمله فنون ریاضی علم، هیأتست که آن علم باحوال و اوضاع فلکیاتست ، و در این مقام شطری از فلکیات نگاشته میشود معلوم باد که فرقه از خردمندان کراتی چند نگریسته اند که برخی منیر و بعضی مستنیر است ، وبجهة اختلاف اوضاع وقرب و بعد از یکدیگر ، معلوم کرده اند : که حرکتی برای هر يك ميباشد، و چون خواستند آن حرکاترا ضبط کنند زمین را ساکن گرفتند و بیست و چهار دایره ضبط نمودند ، و پارۀ مشکلات لازم افتاد ، مانند تشابه حرکت ، ودخول غیر مرکز خود ، پس پانزده صغیره دیگر علاوه کرده رفع اشکال کردند و بعد از تعمق آشکار است که هم رفع اشکال نشده ، چه دورات متتالیه غیر آفتاب باهم مختلفند؛ و هر مختلفه مركبه، پس افلاک دیگر میباید، ﴿على الجمله﴾ از حکماء ﴿ارسطو﴾ (1) و ﴿فرفوريوس﴾ (2) و ﴿بطلمیوس﴾ هم بر این دایند ، و گروهی از حکمای اراضی ﴿یوروپ﴾ که خود را پیرو ﴿فیثاغورس﴾ صوری و ارستار خس (3) دانند ، گویند : کره آفتاب ساکن است و مدار دیگر سیارگان برگرد آفتاب بود ، و زمین را نیز چون قرب و بعد با آفتاب بود و سرعت و بطوء ، و میل شمالی و جنوبی از آن مشهود افتد از آن مشهود افتد متحرك دانند

ص: 39


1- ارسطو در سال (384) قبل از میلاد در (استاگیر) از بلاد مقدونیه متولد شد، در هیجده سالگی در آتن با کادمی در آمد، و تاوقات افلاطون از شاگردان او بود حکمت او مشهور بحکمت مشاء است، زیرا حکمت خود را در ضمن گردش افاضه میکرد سیر حکمت
2- فرفريوس - بضم اول و سکون دوم از فلاسفه تابع افلاطون میباشد تولد او در سال (233) وفات در (304) قبل از میلاد میباشد.
3- استارخس - درماه دوم قبل از میلاد میزیسته، و از فضلای حوزه اسکندریه میباشد سیر حکمت

و حرکاتی برای زمین اثبات کرده و رجعت و استقامت و اقامت (1) بحر كات زمین منسوب ساخته اند و گویند سکان زمین چون کشتی نشسته گانند ، که قریب بساحل کنند، و خود را ساکن و اطراف را متحرك دانند اما چون صدور حرکات مختلفه از طبیعت واحده بالاقسر معقول نیست، خارج از قانون حکمت شده اند و در سال يك هزار و پانصد رسی بعد از ولادت عیسی ع ، قوپر انقوش حکیم که از جمله رهبان بود این رأی را اختیار کرد و کتابی در این باب نوشت و اکنون اقوال او در همه فرنگ شایعست، می گوید آفتاب در وسط سیارات ساکنست ، وده ﴿كرور﴾ ودو ﴿لك﴾ درجه از کره زمین بزرگتر است (2) و یک حرکت بر مرکز خود از مشرق بمغرب میدارد ، و سیارات برگرد آن مدار کنند، وقرب و بعد هر يك را از آفتاب در خردی و کلانی آنجمله را معین کرده که ذکر آن در این کتاب مناسب نمینماید ، و گوید : کره أرض نود و سه ملیان و هفتصد و بیست و ششهزار و نهصد میل از آفتاب دور است ، و در سیصد و شصت و پنجروز و پنجساعت و پنجاه و پنجدقیقه نجومی یکبار گرد آفتاب میگردد و در بیست و چهار ساعت یکبار بر مرکز خود میگردد ، وستارگان ثوابت (3) چندان

ص: 40


1- ستاره ﴿زحل﴾ و ﴿مشتری﴾ و ﴿مریخ﴾ و ﴿زهره﴾ و ﴿عطارد﴾ را اهل هیئت و نجوم خمسه متحيره مینامند، زیرا در حرکت مستقیم نیستند و مانند اشخاص سر گردان گاهی حرکت میکنند، و گاهی بعقب بر میگردند، و گاهی ساکن میمانند حالت اول را استقامت دوم را رجعت و سوم را اقامت گویند. پیشنیان برای توجیه آن فلك ديگرى داخل در تخن قلبك ثابت میکردند مقام گنجایش بیشتر از این ندارد. طالبين بكتاب شرح چغمینی و بیست باب ملا مظفر مراجعه فرمايند .
2- حجم خورشید 1300000 برابر حجم زمین میباشد و فاصله آن تا زمین (149410000) کیلومتر میباشد نور که در هر ثانیه (300000) کیلومتر سیر میکند، در مدت 8 دقیقه و 136 ثانیه فاصله زمین تا آفتاب راطی میکند ، اصول علم هیئت - ترجمه احمد آرام صفحه - 130.
3- ستارگان ثوابت با دوربین هر چه هم قوی باشد، بشكل نقطه نورانی دیده میشوند بخلاف سیارات که بواسطه دوربین قرصی بنظر میرسند و همین دلیل است که فاصله ثوابت از ما بی اندازه زیاد است عدد ستارگان که با چشم معمولی دیده میشود، در تمام آسمان، در حدود شش هزار است ، با دوربین و وسایل عکسبرداری توانسته اند، قریب 300 ملیون ستاره بشمارند نزدیکترین ستاره ثابت بزمین صورت (قنطورس) میباشد که در نیم کره جنوبی دیده میشود و فاصله آن چهار سال و چهار ماه نوری میباشد و فاصله ستاره قطبی (جدی) (4656) سال نوری میباشد ثوابت بر خلاف اسمشان در فضا متحرك هستند سماك رامح در صورت عواء در هر ثانیه (413) کیلو مترطی میکند چیزی که هست نظر بدوری آنها حرکتشان در مقابل چشم ما معلوم نمیشود ولی در ظرف صدهزار سال قطعاً شکل ظاهری آسمان بوضع دیگر مبدل خواهد شد آفتاب منظومه اش را با سرعت بیست کیلومتر در هر ثانیه بطرف ( نسر واقع) میبرد بهمین جهت مدار زمین در فضا تغییر محل داده ، بشکل مارپیچ در میآید.

از زمین دورند که بعد آنها در حوصله حساب در نیاید .

و یکی از دانشوران فرنگ : که حکیم بر اهد﴾ نام دارد ضبط حرکات و رجعت و استقامت و اقامت را چنان نموده که کره شمس و کره ارض هر دو متحرك باشند ، و بعضی از حر کاترا بازمین و برخی را با شمس نسبت میدهد اما بطلمیوس یکهزار و بیست و دوستاره از کواکب ثابته را رصد کرده حرکات آنها را با هم متناسب یافته ، و بعضی یکهزار و بیست و پنج گفته اند ، و غیر مرصوده را بآنها قیاس نموده اند؛ اما در مقدار بحسب ارصاد اختلاف کرده اند، بلکه در یکر صد دو راصد باهم اختلاف داشته اند متأخرین را چنان گمان افتاده که در هشتاد و یکسال و نیم شمسی یکدرجه قطع کنند و این اقرب بتحقیق است و در تاریخ یکهزار و دویست و چهل و نه هجریه ، کواکب بروج اثنا عشریه را از مواضع خود فریب بسی درجه و نیم بحرکت غریبه متحرك یافته اند و برخی انوار این کواکب را مکتسب الضوء شمس و بعضی انوار آنهارا اصلی دانند و این بصواب نزدیکتر است چه اختلاف اضواء کواکب دلیل اصالتست نه اکتساب و حکمای فرنگ کواکب دیگر را نیز رصد کرده رکت یکصد و هشتاد کوکب را ضبط نموده اند بلکه سیارات دیگر نیز بنظر آورده حركات انرا مخالف حرکات ثوابت دانسته اند .

از جمله در تاریخ یکهزار و دویست و چهار هجر به هر شل﴾ نام حکیم کوکبی را تعیین و رصد کرده ، باسم خود موسوم ساخته است و نظر بسرعت حرکت آن از جمله سيارات شمرده (1).

و حکمای دیگر از مملکت فرنگ با دوربین های بزرگ پنج کوکب در دور ﴿زحل﴾ و چهار کوکب در حوالی ﴿مشتری﴾ ، و هشت کوکب در اطراف ﴿هر شل ﴾ یافته اند که مانند کواکب دیگر که بحول کره ارض گردنده است، برگرد آن کواکب میگردند

وقائلين: بسكون شمس حرکت زمین بسبب آن خالهای تیره ، که در صفحه شمس مشاهده کرده اند، و عدت آنها را گاهی بسه و چهار . و گاهی بشصت و هشتاد

ص: 41


1- در سال (1781) ویلیام هر شل کشف سیاره اورانوس را اعلان کرد. حجم این کره (52) برابر زمین میباشد و در مدت (85) سال در فاصله (3) ملیارد كيلو متر يك مرتبه کیلومتری بدور کره شمس میگردد .

یافته اند چنانکه وقتی بکناری نزدیک و از کناری دور ، و زمانی كوچك و وقتی بزرگ مینماید ، و گاه میشود که سینزده روز آن نقطه سیاه مستتر و مخفی است ، و باز آشکار میشود معتقد معتقد بحر کت وضعیه آفتاب از مغرب بمشرق شده اند ، و مدت آنرا بیست و پنجروز و چهارده ساعت و هشت دقیقه دانسته اند، و گروهی این حالت را در سایر کواکب نیز مشاهده کرده اند، و اختلاف در نور آنها یافته اند ، و گفته اند که یکطرف آنها نورانی و یکطرف ظلمانیست ، و همچنین نقطه اعتدال را هر سالی پنجاه ثانیه راجع (1) و میل کلیرا سی ثالثه نقصان پذیر دانسته اند.

در دانستن جغرافیا و وجه تسمية آن بزبان لاتين و انقسام فنون آن باقسام ثلته

چون شطری از علم بأحوال فلکیات مرقوم افتاد، اکنون نکته چند هم از علم

ص: 42


1- دائره بزرگی که از مشرق بمغرب کشیده شود و بالای سر مروز کند دائره معدل النهار گویند، این دائره عالم را بدو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم میکند دو قطب او را قطب شمال و جنوب نامند و دائره ایکه موازی او بر زمین رسم شود خط استوا گویند. و دائره دیگری که مایل از این دائره میباشد و در دو نقطه با او تقاطع کند ، دائره خسوف و فلك : البروج نامیده اند و سیارات در مدار خود بگرد آفتاب روی این مدار باشند ، و قطب او را قطب فلك البروج گويند. دائره خسوف در دو نقطه با معدل النهار تقاطع خواهد کرد: یکی را نقطه اعتدال ربیعی آغاز بهاری و دیگری را نقطه اعتدال خریفی آغاز بائیز گویند و نقطه حداکثر میل آفتاب را از دائره معدل النهار بطرف شمال انقلاب صیفی گویند ، و نقطه حداکثر میل خورشید را از معدل النهار بطرف جنوب انقلاب شنوی نامند. و فصول چهارگانه از همینجا پیدا میشود . نکته که باید گفته شود اینستکه: دو نقطه تقاط تقاطع دو دائره همیشه ثابت نیست در (130) قبلی از میلاد موقع اعتدال بهاری آفتاب در صورت (حمل) دیده میشد در صورتیکه در این روزها در صورت (حوت) واقع میشود. بنابر این نقطه اعتدال ربیعی برروی دائره خسوف ، در خلاف جهت حرکت سالیانه آفتاب در مدت بیست قرن تقریباً باندازه (27) درجه پیش رفته است و این کیفیت را رجوع نقطه اعتدال گویند از این قرار فصل مشترك استوا ودائره خسوف حرکت رجوعی دارد و باستقبال آفتاب پیش میرود بطوری که آفتاب پیش از موقعیکه باید باین نقطه برسد بآن میرسد . علت اینستکه : محور زمين و محور عالم بموازات خود باقی نمیماند و در واقع نقطه از آسمانکه محور زمین متوجه اوست کاملا ثابت نیست منتهی تغییر محل بقدری ناچیز است که احساس آن دشوار میباشد در نتیجه قطب آسمان نسبت بما مختلف میشود مثلا در ششهزار سال پیش یکی از ستارگان صورت (تنین) ستاره قطبی بود و در (13000) سال دیگر ( نسر واقع) قطب فلك خواهد شد : و این رجوع نقطه (نسر اعتدال آثار دیگر هم دارد طالبين بكتاب اصول علم هيئت ترجمه دانشمند محترم آقای آرام و سا بر کتب مراجعه فرمایند

جغرافیا نوشته میشود که گروهی آنرا از اقسام ریاضی شمرده اند ، اگر چه اغلب مبادیش مبتنی بر علم ریاضی است ، اما از جمله فنون طبیعی بود ، فایده آن اطلاع بر ممالك و مسالک است که بیشتر نفع آن عاید ملوك و ارباب سیاست گردد و لفظ جغرافیا بمعنی نقش أرض است ، چه لفظ ﴿جه﴾ بزبان لاتین بمعنى : أرض است و ﴿اغورفي﴾ بمعنى نقش و الف اطلاق بیشتر در کلمات لاتين الحاق شود ، بعد از ترکیب ، برای تخفیف جغرافیا گفتند، چنانکه نقش عالم جسمانیرا ﴿ قوسمر غرافيا﴾ و نقش بحار را ﴿ رمیدور غرافیا﴾ و نقش دیه و قریه را ﴿طوبوغرافيا﴾ و ذکر احوال هوا ورياح را انه موغرافیا گویند .

و فن جغرافیا منقسم بدو قسم است .

اول : جغرافیای ریاضیه ؛ و آن دیگر جغرافیای تاریخیه

اما ریاضیه : بیان اوضاع و دو ابر و امثال آنها است که در کره ارض مفروض آمده؛ و اما تاریخیه: بیان جبال و تلال و أنهار و بحار و امثال آنها است و بیان احوال ملوك، وتقسيم روی ارض بدول سلاطین تابع این قسم است؛ و بعضی انر اقسم ثالث جغرافیادانسته اند ، و قسم اول را بزبان لاتین ﴿ماتماتقا﴾ گویند .

و ثانی را : ﴿هشتورقا﴾ وثالث را ﴿یولتقا﴾ نامند اما کره ارض بواسطه دایره معدل و دایره افق حقیقی استوا ، بچهار قسم متساوی منقسم آمده ربع شمالی آنرا که از خط استوا گرفته الی تحت قطب شمالی معدل باشد بواسطه کثرت عمارات وقلت بمعار ربع مسكون، و دنیای عتیق نامیده اند و عمارات جانب جنوب خط استوا بسبب قلت عمارات و کثرت بحار مجهول مانده ، تا درسنه هفتصد و نود و چهار هجریه باعانت قرال اسپانیا ﴿قولومیس﴾ نام مردی بدان اراضی راه برد که قریب بدوئت از دنیای عتیق بود و آنرادنیای جدید ونیکی دنیا نامیدند، چنانکه در جای خود مفصل مرقوم خواهد شد ، ﴿ انشاء الله﴾

و در کره ارض: آنچه از قطع دایره معدل النهار مفروض شود ، آنرا خط استوا

ص: 43

گویند، و دو قسم : از قطع مدار رأس السرطان، ومدار ﴿رأس الجدى﴾ (1) پیدا شود و دو قسم از قطع دو مدار دو قطب فلك البروج ، و دو قسم : از مسامته (2) دو قطب عدل بارأس سکنه آنجا هویدا گردد، و هر يك از این هفت قسمرا خواصی باشد.

و در اصطلاح علمای جغرافیا : ﴿معدل﴾ را منطقه حاره (3) و مدار رأس السرطان و رأس الجدى را منطقه معتدله ودومدار قطب بروجرا منطقه بارده (4) گویند. آن اراضی که از منطقه حاره الى منطقه معتدله که بیست و سه درجه و نیم تقريباً عرض دارند (5) ، ذات ظلین است و از منطقه معتدله الى تحت منطقه بارده که چهل و سه درجه تقریباً عرض دارند، ذات ظل (6) واحد است ، جنوباً او شمالا واز تحت منطقه بارده تا تحت قطب معدل که بیست و سه درجه و نیم عرض دارند ، ذات أظلالست .

نظر باينكه مركز شمس مسامت منطقة البروجست آنرا دایرۀ شمسيه گویند از اینروی برای شمس عرض نباشد ، پس اگر بحرکت انطباق و انفتاح منطقتين كه مال النهار و منطقة البروج هستند، قائل شویم شمس از مسامته منطقة البروج خارج شده ، صاحب عرض میشود و منطقه معتدله از اعتدال خارج گشته ، بلکه بارده هم اختلاف پیدا کند مگر اینکه تقدیر مناطق در ممثل شمس شود ، یا اینکه شمس را نیز قائل شویم که در این حركت متابعت فلك البروج كند و مرکز آن از مسامته خارج نگردد ؛ پس تبدل أهويه لازم آمده گرم سیر سردسیر گردد و سردسیر گرم سیر شود هنگام انطباق در خط استوا همه اوقات تابستان گردد .

ص: 44


1- سرطان - فتح اول و دوم: چند عدد از ستارگان که گرد هم جمعند بصورت خرچنگ علمای هیئت سرطان گویند عدر ستارگان آن نه میباشد جدى - بفتح اول وسكون دوم : بیست و هشت ستاره که مانند بزغاله هستند، او را برج جدی نامند. در انقلاب تابستان نقاطی از زمین که (2327) عرض شمالی دارند ، آفتاب برسمت راسشان قرار میگیرد، دائره ایکه بر این نقاط میگذرد، مدار راس السرطان نامیده میشود
2- مسأمته : مقابله و روبرو شدن
3- حاره : گرم
4- بارده : سرد.
5- عرض: اندازه دوری جایی را از خط استوا عرضی آنجا گویند
6- ظل : سايه

ذكر مقیاسات علمای جغرافيا بأميال مختلفه و شماره بحار که در اراضى و خارج از ارض میباشد

علمای جغرافیا مسافات در جاترا در ارض بر مقادیر مقیاسات نهاده اند و هر طایفه را حقیاسی و فرسنگی و میلی باشد

اما مسافت میل اسلامی نود و شش هزار اصبع است که هر اصبعی عرض شش شعیر (1) معتدل بهم چسبیده باشد.

ومیل : ﴿فرانسه﴾ عبارت از مقدار دوهزار و هفتصد و سی و نه گام هندسی که گامی مقدار پنج قدم است و هر قدمی مقدار دوازده اصبع و هر اصبعی دوازده خط و هر خطی دوازده نقطه است .

ومیل : ﴿اسپانیا﴾ عبارتست از مقدار سه هزار و چهار صد و بیست و هشت گام هندسیست.

ومیل : ﴿مجار﴾ شش هزار گام هندسی است

ومیل : ﴿نمجه﴾ چهار هزار گام هندسی ست .

وميل : ﴿فلمنك﴾ (2) ﴿تقریباً﴾ سه هزار و پانصد گام هندسی است. ومیل : ﴿دانیمارقه﴾ و ﴿اسوج﴾ (3) و ﴿هلوچیا﴾ پنجهزار گام هندسی است .

ومیل : ﴿ له ﴾ (4) سه هزار گام هندسی است.

میل : ﴿استوچیا﴾ و ﴿آیرلاند﴾ هزار و صد گام هندسی است.

میل : ﴿ایتالیا﴾ یکهزار گام هندسیو

و هر دایره بسیصد و شصت مقسوم آمده و هر قسمی را درجه گفته اند ، و مقدار یکدرجه از زمین نزد قدما ، شصت و شش میل و دونلث میل اسلامی است (5) و سه میل

ص: 45


1- اصبح : انگشت شعیر چو
2- فلمنك - بفتح فاء وسكون الام ، فتح ميم وسكون نون : مردم فلاندر ای گفته میشود.
3- أسوج - بفتح همزه : مملکتی است بین نروژ و دریای بلطيك.
4- له : بكسر لام
5- مأمون پسرهارون دستور داد . گروهی از دانایان زمان مانند خالد مروزی وابو البختری مساح ، وعلى بن عيسى اسطرلابی و گروهی مانند ایشان رفتند ستوی دشت ﴿سنجار﴾ و حصه یکدرجه بیافتند، از دائره بزرگ بر زمین پنجاه و شش و يك چهارم ،میل و آنرا به (360) زدند تا میلهای دور زمین گرد آمد و من نیز بزمین هندوستان آنرا بدیگر طریق آزمودم ، خلاف نیافتم (كتاب التفهيم - تأليف ابوریحان) .

رايك فرسخ نام گذاشته اند، پس بیست و دو فرسخ و تسع (1) فرسخ مقدار یک درجه خواهد و مقداریگ بود و محیط عظیمه کره زمین تقریباً هشت هزار فرسخ خواهد بود؛ و مساحت کرۂ ارض بیست هزار هزار و سیصد و شصت هزار فرسخ شود و مساحت ربع آن که ربع مسکون باشد، از خط استوا الى تحت قطب شمالی پنجهزار هزار و هفصد و شصت و پنجهزار و چهارصد و بیست فرسخست، وارتفاع أعظم جبال را دو فرسخ و ثلث فرسخ دانسته اند ، پس نسبتش بکره زمین نسبت سدس سبع عرض شعیر معتدله ، بکره که قطر آن بگذراع باشد خواهد بود زیرا که نسبت عرض شعیره بذراع مثل نسبت سی و پنجست به پنجهزارو نود، پس أعظم جبال کره زمین را از کرویت حسیه خارج نسازد، و هر طایفه : با مقیاسی تشخیص مساحت ممالک چهار گانه که عبارت از مملکت ﴿یوروپ﴾، وافريقيه؛ و آسيا، وامريقا ؛ باشد نهاده اند، و معمورة عالم را چهار قسم خوانده و اگر أرض تسمين (2) وأراضى مجهولة الاحوال شمرده شود شش قسم خواهد بود، چنانکه هريك بتفصيل مذكور ميشود ، کره ارض باما ، بمنزلة کرة واحد است ، وسطح مقعر هوا بهر دو محیط است ، واحاطة ما، بوهادو نشيب (3) أرض است و فرق أنهار از بحار بظهور جریان باشد .

و بحار بر دو قسمت : یکی داخل در عمارات و دیگری خارج از آنها ، آنچه داخل دنیای عتیق است ده بحر است که بعضی اتصال ظاهر ببحر محیط دارد و برخی را اتصال ظاهر نیست اول بحر ﴿بالطق﴾ است ، دوم خلیج ﴿مسقو﴾ سوم خلیج بحر سفید که بطرف ایتالیا ممتد است ، چهارم ﴿بحرابی﴾ پنجم ﴿مر مره﴾ که در برابر اسلامبولست ششم ﴿بحر أسود﴾ هفتم بحر ﴿اذاق﴾ که اتصال ببحر ﴿اسود ﴾ دارد هشتم بحر ﴿خزر﴾ که بقول بعضی از قعر اتصال ببحر ﴿محیط﴾ دارد نهم بحر ﴿عمان﴾ دهم ابحر قلزم﴾ که بحر ﴿سویس﴾ نیز گویند و داخل دنیای جدید پنج بحر است اول ﴿قالیفورنیا﴾ دوم خلیج ﴿حوجسون﴾ سوم خلیج ﴿یافین﴾ چهارم خلیج ﴿صان لورنجو،﴾ پنجم خلیج

ص: 46


1- تسع بضم اول وسكون دوم : نه يك .
2- ارض تسعین : مراد جاها نیستکه فاصله آن از خط استوا (90) درجه باشد و آن منتهای میل خورشید میباشد، قطب و اطراف آن.
3- ماه : آب و هارو نشیب : بستیهای زمین و گودالها

﴿مكسيقو﴾ و آنچه خارج دنیای عتیق است ، چهار بحر است : اول بحر ﴿محیط شمالی منجمد﴾ دوم بحر ﴿محیط شرقی﴾ هند سوم بحر ﴿محیط جنوبی﴾ حبش چهارم بحر ﴿محیط غربی﴾ و خارج دنیای جدید دو بحر است : اول بحر شمالی دوم بحر جنوبی و در سبب جزرو مد (1) بحار حکمارا اختلاف بسیار است ، بعضی گویند عالم عناصر حیوان ذی روحیست که مانند حیوانات تنفس دارد ادخال نفس سبب جزر و اخراج آن باعث مداست ، و این سخن خارج از قواعد حکمتست ، زیرا که اختلاف جزر و مد بحار و عدم آنها در بعضی مبطل آن گمانست و بعضی بحرکت شمس و گروهی بحرکت قمر منسوب داشتهاند و طایفه بخروج بخارات از قعر بحار (2) که سبب تخلخل وتكاثف (3) است نسبت ، داده اند ، و فرقۀ بحرکت نیرین (4) ﴿معا﴾ مبتنی گرفته اند ، و عذر عدم جزر و مدرا در بعضی از بحار، مانند بحر ﴿أزاق﴾ وبحر ﴿اسود﴾ این وجه مذکور ساخته اند که تأثیر کواکب نسبت بقوابل اختلاف دارد و بتجر به یافته اند که اختلاف تشکلات قمريه و اختلاط اثر آنها با آثار انظار کواکب رطبه و یا بسه ، (5) وتأثيرات طبایع درجات و مثلثات فلكيه ، بسیار دخیل در امر جزر و مد میباشد

و جناب مؤلف : خود میفرمایند که انصباب (6) أنهار از اطراف بحار سبب مد میتواند شد ، و استحاله میاه (7) شیرین میان میاه مالحه (8) ببخار ، چنانکه مشهود است تواند باعث جزر شود، واگر تأثیرات فلکیه فقط علت جزر و مد بودی بایست که (9) غدیرهای كوچك بلكه آبهای در أواني نيزه متحرك بودندی و مشاهده دلیل بر عدم آنست و اگر میاه مستحیل بخار نمیشد بحار عالم را فرو گرفتی ، وعدم جزرومد در بحر

ص: 47


1- جزر - يفتح اول و سكون دوم : کم شدن آب دریا - مد : طغیان دریا و زیاد شدن آب.
2- قعر : بفتح اول وسكون دوم : عمق و ته دریا .
3- تخلخل : پراکنده شدن اجزاء و فاصله داستن - تكاتف : جمع شدن اجزاء و بهم چسبیدن
4- نیرین : ماه و خورشید
5- رطبه : تر. یابسه : خشك .
6- انصباب: ریختن
7- میاه : آبها
8- مالحه : شور و نمکین
9- غدیر: گودالهای کوچك . اوانى : ظرفها .

أذاق وبحر أسود بواسطه جریان آنها است چنانکه در حوالی ﴿ اسلامبول ﴾ مشهود است و سوای جزر و مد در بعضی بحار جریان خفی و در بعضی حرکت دولابیه و در بعضی حرکت رحوبه (1) هست، طایفه نسبت آنرا ابتأثیرات فلکیه و گروهى بتحريك نفس کلی داده اند (2)

در رد قول جماعتی که گویند بنی نوع انسان هرگز بی پدر و مادر تولد نکند نخست باید دانست : که انسان هم از حیوانات باشد ، و در بدن عنصری با حیوانات مشارکت دارد؛ چنانکه حیوان تواند شد که بی پدر و مادر با دید آید، هم انسان ممکن است که بی پدر و مادر تولد شود. همانا چون دو خشت پخته را بر هم سایند، چنانکه غباری در میان هر دو فراهم شود، آنگاه نمناک کرده بگذارند ، روزی بر نگذرد؛ که در میان آن دو خشت عقارب بدید شود ، همچنانکه بسیار مشهود افتاده : که از کلوخی يك نيمه فاره (3) متكون شده ، و يك نيمه ديگر هنوز کلوخ بوده ؛ وعقل نیز گواهی دهد که جانوران درنده راکس با کشتی بجزائر بعیده نبرده، بلکه از همان آب و خاک با دید شده اند ؛ در اینصورت روا باشد که بر خلاف عقیده عجمان قدیم ، آدم از خاک و آب تولد شود ، آنگاه بواسطه توالد و تناسل خلقی کثیر انبوه آید، و چنانکه گامی نوعی از هوام الارض (4) كثير شوند و وقتی ناپدید آیند ؛ میتواند شد که چندین کرت این جهانرا نوع انسان فرو گیرد ؛ و دیگر باره منقرض شوند ، و از نو ﴿أبو البشرى﴾ پیدا شود ، وكلمات أنبیا و اولیا، بر آن سخن گواهی دهد، شخصی در حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام معروض داشت که سه هزار سال بیش از آدم که بود ؟ آنحضرت فرمودند. آدم عرض کرد : که قبل از آن آدم که بود ؟ هم فرمودند: آدم چون سه کرت اینسخن تکرار یافت . سائل سربزیر افکند . آنگاه آن حضرت فرمودند : که اگر سی هزار کرت سئوال میکردی که قبل از آن آدم نیز که بود

ص: 48


1- دو لابیه ، چرخ رحویه: بدور خود گردیدن مانند سنگ آسیا
2- مراجعه شود بمروج الذهب جلد اس 86 وبحار الانوار جلد 14 - 286 و جهی که پیشنیان گفته اند، و امروزه هم مورد قبول دانشمندان میباشد ، اینست که جزرومد بواسطه جذب ماه میباشد، زیرا وقتی کره ماه محاذی يك نقطه دریا شد، آبهای آن نقطه را بطرف بالا میکشد، در نتیجه آبهای اطراف برای پر کردن جای آن، بانجا میروند، و جزر میشود ، وقتی ماه از این نقطه گذشت، آبها بشدت و فشار روی هم میریزند، در نتیجه در کنار در یا آب بالا میرود و ومد حاصل میشود ، و از این روی در اوقات از دیکی ماه بزمین، جزرومد شدت میکند
3- فارة : موش
4- هوام : حيوانات درنده مانند شیر

میگفتم آدم و از اینگونه احادیث بسیار است (1) که ذکرش موجب اطناب میشود پس اهل هند و چین که گویند؛ قبل از هبوط آدم سلاطین در جهان بودند چنانکه ذکر شد، در صورت صدق تواریخ ایشان آنمردم از اولاد آدم پیشین خواهند بود و آن طبقات سالفه (2) فانی شده، از اولاد آدم صفی علیه السلام خلق دیگر ، در ممالك ایشان انبوه شد .

ذكر الوان و صور مختلفه که مردم اینجهان بسبب اختلاف أهويه و امکنه برآورند

* ذكر الوان (3) و صور مختلفه که مردم اینجهان بسبب اختلاف أهويه و امکنه برآورند

در اقسام سته (4) اینجهان مردم بصور مختلفه بر آیند ، همانا اهالی اروپاسوای مردم ﴿جزیره﴾ و ﴿تاتار قریم﴾ و اطراف آن بتناسب اعضاء و صور معروفند و همچنین مردم شرقی و شمالی روسیه و اهالى بلاد ﴿بر بر﴾ وأمصار (5) ﴿جريد﴾ و مردم صحرای کبیر و بیشتر اهل آسیا ، چون ﴿ایران﴾ و ﴿روم﴾ و این سوی نهر ﴿غانج﴾ چنان نیکوجمال ومتناسب الاعضا شوند، که عقل در دیدار ایشان حیران ماند و مردم چین و تاتارستان كبير وصغير و آنسوى نهر ﴿غانج﴾ هند و اهالى ممالك ﴿ياپونيا﴾ و جزاير ﴿فيلبين﴾ و ﴿ملوکه﴾ و ﴿سونده﴾ پهن، روی، مسطح الانف و بیضی العین اند. و اهالی ﴿لاپونیا﴾ و ساموید﴾ طويل الوجه ، ومهيب (6) و مه ور بصورت خرس باشند . و اهالی ﴿یایونیا﴾ قصیر القامه وعظيم الجسمند چنانکه طول قامت ایشان چهار پا و نصف پا باشد و اهالی ﴿افریقا﴾ عريض الانف وغليظ الشفه (7) ولبها و زبانهای ایشان سرخ مانند مرجان باشد امالون اهالی اروپا و بعضی از آسیا مانند ﴿ اناطولی﴾ و ارمنیه کبری و ارمنيه صغری و گرجستان و سمت شمالي ممالك عجم و اطراف بحر خزر و ناتارستان و سمت شمالی مملکت چین و ماچین و قلیلی از اهل هنا و اهالی جزایر ﴿سیلان﴾ و ﴿مالدیوس﴾ و ﴿سونده﴾ و

ص: 49


1- بحار الانوار جلد 79ص14.
2- سالفه : گذشته
3- الوان : رنگها
4- سته : شش .
5- امصار : شهرها
6- طويل الوجه : صورت کشیده و دراز ، مهیب : ترساننده.
7- عريض الانف: بينى من غليظ الشفه : لب بزرگ و کلفت .

﴿ملوکه و ﴿فیلمین﴾ گندمگون وأسمر اللونند (1) واكثر اهل ﴿هند﴾ أصفر اللون باشند و اهالی ﴿امریقا﴾ بیشتر سبز گونه اند و مردم افریقیه بیشتر سیاه باشند.

شرح السنة مختلفة مشهوره ، که مردم روی زمین بدان تکلم کنند

*شرح السنة (2) مختلفة مشهوره ، که مردم روی زمین بدان تکلم کنند

شانزده : زبان مشهوره است که مردم این جهان بدان سخن کنند

اول عربی : در عربستان و ایران و هندوستان و بیشتر ممالك آسيا و بلاد سودان و نوبه و سواحل جزایر بر بر مستعمل است و این زبان از ﴿يعرب بن قحطان﴾ (3) رایج افتاد، چنانکه در سیر اوبیان خواهد شد.

دوم فارسی : که بیشتر در ممالک آسیا معمولست و این زبان از ﴿پارس﴾ که نسب ﴿بسام بن نوح﴾ رسانده رایج شد؛ و اکنون بالسان عرب مختلط شده ، و کلمات فارسی باستانی از میان رفته .

سیم ترکی : و آن از مترك بن يافث بن نوح علیه السلام رایج شده و اکنون بالغات عرب مختلط است ، و این سه زبان نیز بسبب اختلاف امکنه و قبایل عدیده ، متنوع بأنواع شده .

چهارم رومی : که از لغت یونانی مأخوذ است ، و تحریفی (4) نیز در آن راه یافته .

پنجم لاتین : که اگرچه الان غیر مستعملست ، اما ما خذلغت ﴿فرانسه﴾ و ﴿ایتالیا﴾ و اسلامبول از انست جز اینکه اندک تحریفی در آن باشد

ششم تفتونی : و آن مأخذ لغت ﴿نمسه﴾ و ﴿فلمنك﴾ ، و انگلیس، داسوج و دانیمارقه است با بینونتی (5) که در میان آنها یافت میشود

هفتم خرداتى : و ان ماخذ لغت ﴿مسقو﴾ و ﴿له﴾ و ﴿چه﴾ و ﴿مجار﴾ است

ص: 50


1- اسمر: رنگ بین سیاهی و سفیدی اصغر، زرد.
2- السنه : زبانها .
3- يعرب - بفتح اول وسكون دوم و ضم را یکی از پادشاهان یمن و اول کسیکه بعر بی تکلم نمود
4- تحريف : تغيير
5- بینونت: جدائی .

هشتم چینی: که در ممالک چین و بعضی ممالک هند و جز ائز هند مستعمل است .

نهم: بربری دهم سودانی.

یازدهم: جنشی و این زبان در بربر و سودان حبش و ساير ممالك افريقا مستعمل است اما اکثر آنها مخلوط بعربی میباشد .

دوازدهم مکسیقوی : و آن در ممالك ﴿كمسيقو﴾ مستعمل است .

سینز دهم پروئی: که در ممالک پروئی استعمال میشود .

چهار دهم پاپوئی: که در ممالک بر از لیا﴾ مستعمل است .

پانزدهم کو بارانی: که در ممالك پارا که معمولست .

شانزدهم قالیبینی: که در امریقای جنوبی و در مملکت ﴿کویانه﴾ و ﴿ زافرما﴾ مستعمل است .

و لسان غیر مشهوره که گروه گروه قبائل متفرقه دارند ، بسیار است ، و مردم با لطبع تكلم وتنطق را طالبند، چنانکه اگر طفلی چند را در جایی بدارند و با ایشان مکالمه نکنند آنجماعت از خود اصطلاحی پدید آرند و تکلم کنند ؛ اگر چه هندیان گویند: سلطان جلال الدین اکبر شاه ؛ مکانی معین کرد، و طفلی چند در آنجا بازداشت عاقبت همگی گنگ بر آمدند، اما این سخن بعقیده حکمای فرنگ مردود است ، و گویند بر خلاف این مشاهده رفته على الجمله خداوند قادر متعال بر اینمردم مرگ گماشت که فواید بسیار در ضمن آنست، چنانکه حکما در کتب حکمیه بعضی از فواید آنرا نوشته اند ، چنانکه در کتاب شفاء و جز آن مسطور است، و همچنان بعضی از مردم بمیرند و برخی از نوپدید شوند ، تا انجمله که در جهانند توانند معاش کر دو تکمیل نفس نمود، اگر در معمورۂ ارض که ابتدا از خط استوا است تا محلی که عرضش بقدر تمام میل کلیست (1) بشماره این عدد ( 1568000000000000) آدمی بود ، برای هر يك يكذراع از زمین بهره رسد، که در آنجا تواند نشست یا ایستاد ، چه پهلو خوابیدن مقدور نخواهد شد.

ص: 51


1- تمام میل : نود درجه دوری از خط استوا.

تشخیص مساحت ،اراضی و مدت خلایق و کمیت دخل و خرج ممالك يورب ، وتحسين جزایر آن ممالك

*تشخیص مساحت ،اراضی و مدت خلایق و کمیت دخل (1) و خرج ممالك يورب ، وتحسين جزایر آن ممالك

یوروپ بمعنی : کثرت خلقت بسبب فزونی مردم آن مملکت بدین نام نامیده شد ، طول آن اراضی دو هزار و ششصد و چهل میلست، و عرضش دو هزار و یکصدو شصت میل است و هم آن مملکت را اروپا گویند و این نام را منسوب به ﴿اروپانیر﴾ که نام دختر جمیله بوده دارند ، و گویند : بواسطه لطافت آب و هوا آن ملکر ابدین نام خواندند چون این معنی معلوم شد. اکنون بعضی اسامی و الفاظ که در میان مردم آن مملکت مستعمل است ترجمه میشود تا در ذیل (2) تفصیل حال دول سلاطین چیزی نامعلوم نماند، باید دانست: که کرور پانصد هزار را گویند، و دوكروريك مليان باشد، و دو کرورملیان که عبارت از هزار هزار هزار است يك مليارد است، ولفظ ﴿فرنك﴾ (3) قیمت یک متقال سیم است که آن مبلغ را اهل ایران در این زمان هشتصد دینار گویند و دیگر اقسام کشتی ها است که صفت هر قسم مرقوم میشود ، از جمله کشتی و سودلین ، جنگیست که هفتصد تن مرد اشگری در آن باشد و هشتاد و چهار عراده توپ بزرگ میدارد ، ، و دیگر کشتی ﴿ فرقت ﴾ جنگی است، که سه مرتبه دارد ، در مرتبه اول چهار صدتن ، سپاهی بود ، و شصت و چهار عراده توپ ، و در مرتبه دوم سیصد و شصت تن لشگریانند و پنجاه و چهار عراده توپ ، و در مرتبه سیم سیصدوده ده تن مرد جنگی بود ، و چهل و هشت عراده توپ و کشتیان بزرگ و كوچك سه قسم باشد : قسم اول را ﴿کروت ﴾ گویند و در آن دویست تن مرد ؛ و هیجده عراده توپ بود ، و قسم دوم را ﴿بريك ﴾ خوانند و در آن یکصد و شصت تن مرد ، و ده عراده توپ باشد، و قسم سیم را ﴿ کولت واسکوز ﴾ گویند هفتاد تن مرد ، و ده عراده توپ در آن باشد . اکنون با سرسخن رویم.

از جمله ممالك یوروپ مملکت ﴿روسیه﴾ است که بعضی از اراضی مملکت ﴿روم﴾ وأرض ﴿له﴾ اکنون ضمیۀ آن ملکست ، وسعت آن مملكت يك مليان و پانصد

ص: 52


1- کمیت - بفتح اول و تشديد : اندازه و مقدار.
2- ذيل - بفتح اول و سکون دوم آخر چیزی و پائین لباس را نیز گویند.
3- فرانك (Franc) پول فرانسه - سیم بروزن جیم : نقره.

و سی و پنج هزار و هفصد میل در میل است، و از جانب مشرق بدریای ﴿ پسفيك ﴾ پیوندد و از سوى مغرب بممالك ﴿ آل عثمان ﴾ و﴿له﴾ و دریای ﴿ بالطق ﴾ ومملکت ﴿سويدين﴾ منتهی شود ؛ و از طرف شمال بدریای منجمد (1) اتصال یابد ، و از جانب جنوب بمملکت ﴿ تاتارستان ﴾ بزرگ و دریای خزر و دریای ایران زمین و ﴿ارزن﴾ روم و بحر اسود متصل شود . و در این مملکت بیست و چهار ملك باشد؛ که فرمان گذاران سکون دارند ، و شانزده قلعۀ بزرگ و سینز ده بندر در آن مملکت است ، و پنجاه و شش ملیان و پانصد هزار تن مردم ، ﴿انانا ذكوراً﴾ در آن اراضی زندگانی کنند ، از این جمله چهار صد و چهل و هشت هزار و ششصد و چهل و نه تن در مدینه ﴿پطر بورغ﴾ (2) که پایتخت دولتست سکون دارند، و سپاه سوار دو پیاده ایمپراطور هفصد و ده هزار تن باشد؛ و خراج آن مملکت چهارصد و سی و چهار مليان فرنك است ، و قرض دولت يك ملیارد و پانصد و هفتاد و پنج ملیان ﴿ فرنك ﴾ و دو هزار و یکصد و نود و چهار فروند کشتی جنگی و تجارتی دارند ، بدینگونه کشتی و ﴿سودلین﴾ سی و دو فروند (3) کشتی فرقت بیست و پنج فروند کشتی جنگی یکصد و هفت فروند کشتی تجارت دو هزار و پانزده فروند ، کشتی نجار پانزده فروند .

و دیگر جزایر ثلثه دولت انگلیس است: که آنرا ﴿ انگلند ﴾ و ﴿ ایارلند ﴾ و اسکاتلند﴾ (4) گویند ، سوای ممالک هندوستان ، و ديگر ممالك كه بحيطه تصرف دارند ، وسعت آن مملکت نودهزار و نهصد و پنجاه میل در میلست ، و حدود آن از چهار سوی بدر یا منتهی شود و بیست و سه ملیان و چهار صدهزار تن مردم در آن

ص: 53


1- منجمد : یخ بسته .
2- پطر بورغ (Saint Petersbourg)
3- فروند - بفتح اول و سوم وسكون دوم و چهارم دسته کشتی و هواپیما.
4- انگلند England قطعه جنوبی بریتانیای کبیر. ایارلند ایرلند Irlande جزیره ایست واقع در غرب بریتانیا، قسمت شده بجمهوری مستقل ایرلند و بلاد ﴿الستر﴾ که ملحق ببریتانیا می باشد. اسکاتلند اسکنلاند - Scotland منطقه شمالی بریتانیا این سه جزیره مملکت بریتانیای کبیر را تشکیل میدهند که دارای (240000) کیلومتر مساحت و 45 مليون جمعیت میباشد ، در شهر لندن که پایتخت آن مملکت است 24615000 نفر سکونت دارند.

جزایر سکون دارند ، و از این جمله سه کرور و یکصد و بیست و چهار هزارتن ، در شهر لندن که دارالملکست نشیمن دارند، و خراج آن مملکت : یکصدو نود و دو کرورو سیصدهزار تومان باشد که هر تومانی چهار دانگ و نیم از یکم تقال شش دانگی زر باشد ، و بیست ملیارد و سیصد و چهل و پنج ملیان فرنك قرض دولتی دارند ، ، و آن لشگر که از دولت وظیفه برند : یکصد و دو هزار و سیصد تن باشند ، وهفده شهر عظیم در آن مملکت است که در هر يك فرمانگذاری جداگانه باشد ، و دوازده قلعه بزرگ دارند و آن دولت را کشتی و ﴿سودلین﴾ یکصد و شصت و پنج فروند بود ، و کشتی فرقت ، یکصدو هفده فروند ، و کشتی جنگی بزرگ و كوچك سيصد و بیست و چهار فروند ، و کشتی نجار شصت فروند، و کشتی بزرگ و كوچك تجارتی هشت هزار فروند ، این جمله هشت هزار و ششصد و شصت فروند کشتی باشد.

و دیگر دولت فرانسه است : وسعت اراضی آنمملکت یکصد و پنجاه و چهار هزارمیل در میل است ؛ و از سوی مشرق بمملکت ﴿نمسا﴾ وأراضي ﴿ايتاليا﴾ بيوندد و ازسوی مغرب با بحر محیط منتهی شود، و از جانب جنوب ببحر سفيد ، و مملکت ﴿ اسپانیول ﴾ و أراضى ﴿ اندلس ﴾ متصل شود ، و از جانب شمال بأراضى ﴿ بلجيقا ﴾ و مملكت ﴿ نمسا ﴾ وبحر سفید انگلیس اتصال یابد. سی و دو ملیان مردم در آن مملکت ساکن میباشند ، و دویست و هشتاد هزار تن از این جمله لشگریانند و شهر ﴿پاریس﴾ که دار الملك است، يك كرور و چهار صد هزار تن مردوزن را نشیمن است ، و پنجاه و چهار شهر معظم در آن مملکت است، که فرمانگذاران جداگانه دارند ، ومرایشانرا شانزده قلعه محکم باشد . (1) خراج مملكت يكصد و شصت و يك كرور تومان بود، از اینجمله هشت کرورتومان خراج دار الملك پاریس است ، و سه ملیارد و نهصد ملیان فرنک قرض دولتی دارند و شمار کشتی ایشان بدینگونه است : کشتی و ﴿سودلین﴾ یکصد و ده فروند کشتی ﴿فرقت﴾ چهار هزار فروند کشتی نجار سی و پنج فروند کشتی بزرگ و كوچك جنگی دویست و سینزده فروند کشتی تجارت سه هزار و پانصد فروند ، این جمله هفت هزار و هشتصد و پنجاه و هشت فروند باشد.

ص: 54


1- فرانسه : دولتی است در اروپای غربی بمساحت 550000 کیلومتر و دارای (42) مليون جمعیت، مهمترین معادن آن ذغال سنگ و آهن می باشد.

و دیگر دولت ﴿نما﴾ باشد وسعت آن مملکت یکصد و نود و چهار هزار و پانصد میل در میل است (1) ، از جانب مشرق با مملکت عثمانیه و بحر پیوندد و از جانب مغرب با أراضى ﴿سويس﴾ وملك ﴿باديار﴾ ومملكت ﴿سكس﴾ وأرض ﴿روسیه﴾ وحدوده ﴿پروس﴾ و له وه کراکوی منتهی شود و از جانب جنوب بأرض ﴿سردانبا﴾ و ﴿سویس﴾ و دبا دیار، و از سوی شمال بأرض ﴿روسیه﴾ و مملکت ﴿مولدوی﴾ پیوندد عدد مردم انا تاذ کورا سی و در ملیان باشد ، خراج مملکت : هفتاد کرو رو دو بست هزار تومان است. قرض دولتی یکصد و شصت و دو کرور تومان سپاهیان آن مملکت دویست و هفتاد و یکهزار و چهارصد تن باشند و سی و دو شهر معظم دارند. و شماره کشتی ایشان بدینسان است کشتی و ﴿سودلین﴾ سه فروند کشتی فرقت هشت فروند کشتی بزرگ و کوچک جنگی شصت و یکفروند کشتی نجار بیست فروند کشتی تجارت چهار هزار و پانصد فروند ، اینجمله چهار هزار و پانصد و نود و دو فروند باشد.

و دیگر مملکت و دولت پروسیه است : وسعت آن أراضی هشتاد آن أراضی هشتاد و چهار هزار و چهارصد و پنجاه میل در میل است (2) از جانب مشرق بولايت ﴿روسیه﴾ و مملکت ﴿له﴾ وأراضی ﴿کراکوی﴾ پیوندد و از طرف مغرب بمملکت ﴿قراندوك﴾ وبحره ﴿بالتيك﴾ متصل شود و از طرف جنوب املك ﴿له﴾ وخاك نمسه وزمين ﴿سکس﴾ اتصال یابد و از سوی شمال بأراضى ﴿هنور﴾ وممملكت دوك برينسويك پيوندد. و در این مملکت هفت شهر است که فرمان گذاران دارند و دوازده ملیان و یکصد و چهار هزار تن مردم دارد که از این جمله دویست و سی و ششهزار و هشتصد و سی و هفت تن در شهر ﴿برلن﴾ سکون دارند كه دار الملك آن مملکت است، و خراج آن دویست و پانزده مليان فرنك است و قرض دولت: هفتصد و بیست و شش ملیان و ششصد و هشتاد هزار فرنك و سپاه سواره و پیاده: یکصد و نود و نه هزار و چهار صد و پنجاه تن دارند

ص: 55


1- نمسا - بفتح أول وسكون دوم (استریا) : جمهوریست از دول اروپای وسطی وسعت آن (83833) کیلومتر و ساکنین آن (7600000) نفر میباشد.
2- پروسیه irusses دولتی است از دول آلمان شمالی، بمساحت ( 294000) كيلو متر پایتخت آن شهر ﴿برلن﴾ میباشد.

و دیگر مملکت سر دینیه است که رسمت اراضی آن بیست و یکهزار میل در میل است (1) و از طرف مشرق بمملکت مساء و ازسوی مغرب بأراضي ﴿فرانسه﴾ اتصال یابد ، و از جانب جنوب با دریا متصل است؛ و سوی شمال آن بملك ﴿سويس﴾ پیوندد و چهار ملیان و سیصد تن مردم در این مملکت است که از این جمله چهل و چهار هزار و هشتصد و پنجاه و هفت تن سپاه سواره و پیاده اند، و شماره کشتی ایشان بدینگونه است کشتی وسودلین دو فروند کشتی فرقت سه فروند کشتی کوچک جنگی هفت فروند ، کشتی تجارت یکهزار و پانصد فروند ، اینجمله یکهزار و پانصد و دوازده فروند کشتی باشد ، وخراج آن ملك : هفتاد مليان فرنك باشد ، وقرض دولتي : يكصد مليان فرنك دارند.

و دیگر دولت اسپانیا باشد که آنرا اسپانیول نیز گویند: وسعت آن اراضی یکصد و و هفتهزار و چهار صد میل در میل است (2) از طرف مشرق با دریا پیوندد ، و از طرف مغرب بمملکت ﴿پورتو غال﴾ متصل شود و از سوی جنوب با دریای محیط، و از جانب شمال با دریای اتلان منتهی شود ، سینزده ملیان و نهصد هزار تن مردم در آن مملکت است ، که از این جمله نو دهزارتن سپاه سوار و پیاده بود، و خراج آنملك يكصد و هشتاد و هشت ملیان فرنك است ، شمار کشتی ایشان بدینسان است : کشتی و سود لین ده فروند کشتی فرقت شانزده فروند کشتی جنگی كوچك دویست و ده فروند . اینجمله دویست و سی و شش فروند کشتی باشد .

و دیگر دولت پورتو غال است: وسعت اراضی آن بیست و نه هزار و یکصد و پنجاه میل در میل است (3) از طرف مشرق و شمال بأرض ﴿اسپانیا﴾ و﴿قلیس﴾ و ازسوی جنوب ومغرب بادریا متصل ،شود شماره مردم آن مملکت سه مليان و يك كرور و سی هزار و یکصد و بیست و یکتن باشند و خراج آنمملکت پنجاه مليان فرنك است و

ص: 56


1- سردینیه Sardaigne : جزیره ایست در بحر متوسط در سال (92) هجرى مسلمين آنرا فتح نمودند ولی اکنون بدست فرنگیا نستمعجم البلدان .
2- اسپانيا: جمهوریست در اروپای غربی بمساحت (500000) کیلومتر و دارای (29) ملیون جمعیت و معدن ذغال سنگ و آهن.
3- پرتوغال بضم اول : جمهوریست واقع در غرب اسپانیا ، دارای (88740) کیلومتر وسعت و (8700000) نفر ساکن در قرن (16) امپراطوری وسیعی بود اکنون باقی نمانده از آن مگر جزیره ﴿اسورس﴾ و ﴿ما دایر﴾ و بلاد ﴿موزمبيك﴾ و ﴿انفولا﴾ در افریقا، و (عوا) در هند.

قرض دولتی : یکصد و شصت هزار ملیان فرنك و سپاه سواره و پیاده بیست و نه هزار و ششصد و چهل و پنج تن دارند و شمار کشتی ایشان چنین است: کشتی و ﴿سودلین﴾ چهار فروند کشتی ﴿فرقت﴾ شش فروند کشتی کوچک جنگی سی و دو فروند کشتی تجارت دویست و پنجاه فروند ، اینجمله دویست و نود و دو فروند کشتی باشد.

و دیگر دولت ﴿ بلجیقا﴾ باشد : وسعت آن اراضی هشت هزار و دویست و پنجاه میل در میل است (1) و از سوی مشرق بمملکت روسیه پیوندد و از جانب غرب بارض ﴿هانور﴾ منتهی گردد ، و برطرف جنوبش اراضی ﴿نمسا﴾ وحد شمالی مملکت ﴿استرلیس﴾ است؛ سه مليان و يك كرور و شصت هزار تن مردم دارد و خراج انملک نودملیان فرنك است و قرض دولتی : هشتاد و چهار هزار ملیان فرنک دارند و اندولت را : چهل و هفت هزارتن سیاه باشد .

و دیگر دولت ﴿سل﴾ و دولت ﴿فائل﴾ است که هر يك از این پیش دولتی جداگانه بوده اند ، سی و یکهزار و چهار و یکهزار و چهار صد و شصت میل در میل آن مملکت است ، از سوی شرق و جنوب بدریای یونان ، و از طرف غرب و شمال بمملکت ﴿پاپ﴾ (2) پیوندد ، و هفت ملیان و هفصد و سی هزار تن مردم در آنملک سکون دارند ، از این جمله : پنجاه و یکهزار و پانصدوده تن مرد سپاهی اند ، و يكصدوده مليان فرنك خراج گیرند، و قرض دولتی پانصد مليان فرنك دارند ، شمار کشتی ایشان بدینگونه است : کشتی ﴿وسودلین﴾ دو فروند کشتی بزرگ و كوچك پانزده فروند کشتی تجارت پانصد فروند ، اینجمله پانصد و هفده فروند کشتی باشد.

و دیگر دولت توریستان: وسعت اراضی آن ششهزار وسیصدو بیست و چهارهزار میل در میل است، از سوی مشرق و شمال بدولت ﴿پاپ﴾ و ارض ﴿مودن﴾ منتهی شود وازسوى مغرب بمملكت ﴿لكشر﴾ و از جانب جنوب ببحر محیط منتهی شود ، دو

ص: 57


1- بلجيك بكسر اول و سکون دوم : مملکتی است در او و یا دارای 30447 کیلومتر وسعت، (8150000) نفر ساکن میباشد پایتخت او بروکسل و در سال (1830) از هلند جدا گشته مستقل شد ، دارای موقعیت جغرافیائی میباشد، زیرا راه طبیعی است بین دول اروپای شرقی و غربی.
2- دولت پاپ: دولت مستقلی است در اروپا ، دارای (44) هکتار وسعت و ساکنین آن (1000) نفره میباشند چون کتاب جغرافیای معتبر در دسترس نبود مطالب مربوطه گذشته و آینده از کتاب المنجد استفاده شد.

کرور و دویست و هفتاد و پنج تن مردم در آن اراضی سکون دارند ، از این جمله : چهار هزار تن مرد سپاهی بود، و هفده ملیان فرنك خراج ستانند، و ایشان را يک فروند کشتی بود.

و دیگر دولت ﴿زانیمارك﴾ است : وسعت آن مملکت شانزده هزار و پانصد میل در میل است، از جانب مشرق بدریای ﴿قادیقا﴾ و از سوی مغرب بدریای نور پیوندد، و سوى جنوبش أرض ﴿هانور﴾ و جانب شمالش دریای محیط است ، دو ملیان مردم دارد از اینجمله : سی هزار و هشتصد و سی و هشت تن سپاهیانند، و سه مليان فرنك خراج گیرند ، و قرض دولتی دویست و هشتاد مليان فرنك دارند .

و دیگر دولت ﴿شویت﴾ است : یکصد و بیست و هفتهزاد میل در میل و سعت آن مملکت باشد. از سوی مشرق باراضى لابون و دریای ﴿بالتيك﴾ منتهی شود ، و از طرف مغرب ببحر ﴿اسفاجارك﴾ و ازسوی جنوب بدریای ﴿کاتیقا﴾ وجانب شمالش ببحر ﴿ارکتق﴾ متصل گردد ، دو ملیان و دفتصد هزار تن مردم دارد و از این جمله : سی و سه هزار و دویست تن لشگریانند ، و چهل و يك مليان فرنك خراج گیرند و پنجاه و چهار ملیان فرنك قرض دولتی دارند .

و دیگر دولت ﴿فلمک﴾ باشد و وسعت آنمملکت نه هزار و هفتصد و هشتاد میل در میل است، از سوی مشرق و جنوب و شمال بدریای نور و دولت ﴿پروس﴾ پیوندد و ازسوی مغرب بدولت بلجيقاه منتهی شود ، و دو مليان و يك كرورو پنجاه و هشت هزار تن مردم دارد ، و خراج هشتاد و پنج ملیان فرنك گیرند و یکصد ملیان قرض دولتی دارند سپاه سواره و پیاده آندولت بیست و شش هزار تن بود ، و شمار کشتی ایشان بدینسان است : کشتی و سودلین دوازده فروند ، کشتی فرقت﴾ سی و سه فروند کشتی بزرگ و كوچك جنگی پنجاه و شش فروند کشتی تجارت هزار فروند ، این جمله : یکهزار و یکصد و یکفروندکشتی باشد.

و دیگر دولت ﴿بادیار﴾ است و وسعت آن مملکت دو هزار و یکصد و بیست هزار میلی در میل است ؛ از سوی مشرق بمملکت ﴿مستان﴾ و از جانب جنوب بمملکت

ص: 58

﴿ورتمبرك﴾ وازسوى مغرب بمملکت ﴿باد﴾ پیودند ، و از سوی شمال بارض حصيين و مملکت ﴿ساقس﴾ منتهی شود، و چهار ملیان و هفتاد هزار کس مردم در آن ملک سکنی دارند ، و از این جمله : سی و پنج هزار و هشتصد تن لشگریاند ، وخراج آن مملکت شصت و نه هزار و هفتصد و سی و سه ملیان فرنگ باشد ، ودار الملك باديار شهر

﴿سنك﴾ است .

و دیگر دولت ﴿باد﴾ است : وسعت آن مملکت چهار هزار و چهارصد و هشتاد میل در میل است، از سوی مشرق بارض ، وربترك ، و از سوی شمال بدولت ﴿حصین﴾ و دولت ﴿بادیار﴾ پیوندد ، و از جانب جنوب بمملکت سویس و از سوی مغرب ﴿بفرانسه﴾ منتهی شود؛ يك مليان و يكصد و شصت و شش هزار تن مردم ساکن آنه ملک باشند و بیست و سه علیان فرنك خراج آن ملك است .

و دیگر دولت ورتبرك است : وسعت آن مملکت پنجهزار و هفصد و بیست میل در میل باشد از سوی مشرق بارض بادیار و از طرف شمال باراضی باد پیوندد و جانب جنوب و مغربش نیز اراضی باد بود ، يك مليان و پانصد و بیست هزار تن ساکن آن مملکت اند ، از اینجمله: سینزده هزار و نهصد تن لشگریانند ، وخراج آنمملکت : بیست ملیان فرنك باشد، و دار الملك آن مملکت شهر ﴿استوتقر﴾ است.

و در ممالک ﴿یوروپ﴾ پانزده دولت كوچك بود.

اول دولت : ﴿لك﴾ . دوم دولت : ﴿مونکو﴾ . (1)

سوم دولت: ﴿پاروم﴾. چهارم دولت: ﴿مودنه شوارس برغ﴾.

پنجم دولت: ﴿سونه زهوزن﴾ ششم دولت ﴿لیپ دیت موله﴾ .

هفتم دولت: ﴿ليپ شوانيورك﴾ هشتم دولت: ﴿والداك﴾

نهم دولت: هوهین زولرن ، دهم دولت : ﴿فرنك فورت﴾ .

ص: 59


1- مونکو موناكو إمارة مستقلی است درار و با واقع بین ایتالیا و فرانسه بمساحت (1005) کیلومتر و دارای (25000) نفر ساکن.

یازدهم دولت: ﴿برم﴾ . (1) دوازدهم دولت : ﴿من يورك﴾

سینزدهم دولت : لويك چهاردهم دولت هنور .

پانزدهم دولت : سکس . و شرح ایندول در جای خودمذکور خواهد شد.

و جزایر مملکت یوروپ بسیار است از جمله جزیره ارلند است که دویست و هشتاد و یکمیل طول اراضی دارد و دویست میل، عرض و دار الاماره آن شهر ﴿دیلن﴾ است ، و حکومت آن با دولت انگریزان﴾ است و دیگر در بحر شمالی یوروپ و مابين مشرق و شمال جزیره های ﴿زیرلند﴾ و دیگر جزایر باشد که در تصرف پادشاهان ور بترك است و دیگر جزایر ﴿ایلند﴾ و ﴿الند﴾ و ﴿روجن﴾ است که در تحت حکومت فرمانگذاران سوید است و دیگر جزیره ﴿او یکه﴾ و ﴿حجار که﴾ است که در تصرف حاکم ﴿ایبین﴾ است . و دیگر جزیرۀ دیپ ﴿منار﴾ که هم انگریزان دارند، و دیگر جزیره کاریکه که در تصرف ملوك فرانسه است. و دیگر جزیره سارونیا﴾ باشد که از خود حاکم دارند، و دیگر جزیره ﴿سیسلی﴾ است که شرح آن در این کتاب همایون مذکور خواهد و دیگر جزیره ﴿لوسینه﴾ و ﴿کر فود﴾ و ﴿سقالونیا﴾ و زنمت﴾ و ﴿لو کاویه﴾ است

و دیگر جزیره های یونان است چون جزیره کندیه و ﴿رودس﴾ (2) و ﴿لنس﴾ و ﴿تندس﴾ و ﴿متلین﴾ و ﴿سیوسامس﴾ و ﴿تیمس﴾ و ﴿پارس﴾ و ﴿سریکو﴾ و ﴿سترس﴾ که درخت سرو در آنجا نیکو شود و سشترین و جز آن که در تصرف سلاطین عثمانیه است اما مردم این جزایر مذهب نصاری دارند.

تشخيص مساحت أراضى و شمارۀ مردم اناثاً ذكوراً و ملوک و دول عدده مملکت آسیا و تعيين دخل و خرج ایشان

آسیا گویند : نام ضجيع (3) یافث بن نوح علیه السلام بوده و این مملکت را بدومنسوب

ص: 60


1- برم بضم اول و سکون دوم : جمهور است در جنوب شرقی آسیا بوسعت (605277) كيلومتر و ساكنين آن 15 مليون هستند و 4. ر . آنها مسلمان هستند محصولات عمده آن شکر پنبه چای، تحریر نفت می باشد در سال (1947) مستقل شد.
2- رودس - بضم سوم: از متملكات دولت عثمانی بود ، ایتالیائیها در جنگ سال (1912) از آنها گرفتند و اکنون تابع دولت یونان می باشد.
3- ضجيع - بفتح اول همخوابه .

داشته اند علی الجمله منتخب ممالک آسیاء ملکت ایرانست که ملوك آن اراضی بر سلاطین روی زمین سبقت داشته اند ، و در میان پادشاهان ملك الملوك لقب یافته اند (1) و چونشرح طول و عرض اراضی آن مملکت و مقدار خراجش را انشاء الله ، در بدو دولت به سلاطین پیشدادیان مرقوم خواهد داشت ، در این مقام قلم از نگارش آن باز کشید .

و دیگر دولت ﴿چین﴾ است : وسعت اراضی آن مملکت چهارملیان و هفصد میل در میل است، (2) و از سوی مشرق بمملکت ترکستان و بعضی از ولایات روسیه منتهی شود ، و سوی شمالش نیز مملکت ترکستان ، و ولایت ﴿ سنج ﴾ بود ، و از سوى مغرب باراضی دولت انام و دولت صیام و دولت ﴿ سپال ﴾ (3) و بعضی از ممالك هندوستان متصل شود ، و جانب جنوبش بحر محیط باشد ، یکصد و هفتاد ملیان مردم اناناً ذكوراً در آنمملکت سکنی دارند و از این جمله نهصد و چهارده هزارتن سپاهیانند و در شهر پکن که پایتخت آن مملکت است ، يك مليان وسيصد هزار تن مردم ساكن باشند، و خراج آنمملکت در اینزمان : نهصد و هشتاد مليان فرنك باشد ، و تفصیل اینجمله در بدو دولت سلاطین چین نگارش خواهد یافت.

و دیگر دولت ﴿انام﴾ است : از ممالك هندوستان که در تصرف انگریزان نباشد ، وسعت آن اراضی دویست و ده هزار میل در میل است ، دوازده ملیان مردم در آنجا سکنی دارند ، و نود مليان فرنك خراج گیرند ، وده شهر معظم در آن ملك باشد .

و دیگر دولت ﴿ ژاپون ﴾ است : وسعت آنملك يكصد و هشاد هزار میل در میل است ، و از سوی مشرق بجزیره تراقانی﴾ از جزایر باسخالیان ، و بعضی از جزایره قوریل متصرفی دولت روسیه منتهی شود ، از سوی مغرب بدریای محیط پیوندد و از جانب جنوب به سوغاز قوره ﴾ و بحر ﴿ ژاپون ﴾ وولايات ﴿ تلورتای ﴾ متصل شود و طرف شمالش دریای ﴿ توثق هانی ﴾ چین باشد ، و بیست و پنج ملیان مردم در آن ارض

ص: 61


1- ملك الملوك : شاهنشاه.
2- چین: جمهوریست در آسیای شرقی بوسعت (11) مليون كيلو متر و (460) مليون جمعیت از این جمله (30) ملیون مسلمان میباشند، داری معدن ذغال سنگ و آهن ، در سال (1911) بعضی مناطق از آن جدا گشته مستقل شد.
3- سپال ظاهر این است که نیپال باشد

مسکن دارند، از این جمله: يك مليان و سيصد هزار تن در دار الملك آن مملکت زندگانی کنند ، و بیشر وقت آتش در عمارات آن افتاده بسوزد ، و باز از نو بسازند ، و لشگریان ایشان یکصد و بیست هزار تن باشند، و دویست و پنجاه مليان فرنك خراج ستانند.

و دیگر دولت ﴿صیام﴾ است: وسعت ملکش یکصد و پنجاه و دو هزار میل در میل است (1) از طرف مشرق بمملکت چین پیوندد ، و از سوی مغرب برودخانه ﴿سلون﴾ منتهی ،شود و از جانب جنوب بأراضى بالاكه ، و از سوی شمال بخاك ﴿ برمان ﴾ اتصال یابد . سه ملیان و ششصد هزار تن در آن أراضي نشیمن دارند ، و از اینجمله سی هزارتن لشگریانند ، و در شهر بانكوك كه پایتخت آندولت است ، نودهزارتن مردم ساکن باشند، و سه ر و سه ربع ایشان از مردم چین اند، و هشتاد ملیان فرنك خراج آن ملك است و پانصد و ده فروند کشتی تجارتی دارند .

و دیگر دولت ﴿برمان﴾ است که از ممالک هندوستان نیز محسوب شود . (2) و ایشان پارۀ از مملکت خویش را در ضمن مصالحه بدولت انگلیس تفویض (3) کرده اند وسعت اراضی ایشان یکصد و پنجاه و سه هزار میل در میل است ، از طرف مشرق بولایت ﴿اسام﴾ متصرفی ﴿انکریزان﴾ پیوندد و از سوی مغرب با راضی دولت ﴿﴿صیام﴾ و ﴿انگریز﴾ منتهی شود ، و از جانب جنوب بدریای ﴿بنگاله﴾، و از طرف شمال باراضی ﴿رزاکان﴾ رسد ، سه ملیان و هفصد هزار تن مردم دارد که از این جمله : سی و سه هزار تن لشگریانند و در شهر ﴿آوا﴾ که پایتخت است : پنجاه هزار کس ساکن باشند ، و چهل و پنج ملیان فرنك خراج ستانند .

و دیگر دولت ﴿نپال﴾ است که هم از ممالك هندوستان باشد (4) وتابع دولت انگریز بود، لکن فرمانگذار از اهل خود دارند ، وسعت اراضی آن چهل هزار میل

ص: 62


1- صيام ﴿سیام﴾: دولت تایلند میباشد و آن مملکتی است واقع در جنوب آسیای غربی مساحت آن ( 514000) کیلومتر و ساكنين آن (18100000) نفر میباشند
2- برمان - بكسر اول وسكون دوم : جمهوریست در جنوب شرقی آسیا ، دارای (605277) کیلومتر مساحت و 15 مایون جمعیت از این جمله و ر مسلمان هستند.
3- مصالحه : سازش ، تفویض : واگذاری .
4- نيال بكسر ون: مملکت مستقلی است در آسیا شمال هند دارای ( 140000) کیلومتر مساحت و (6900000) ساكنين.

در میل است، از جانب جنوب و شمال بأراضي هندوستان متصرفی دولت انگلیس پیوندد ، و از طرف مشرق بمملکت چین منتهی شود ، و از سوی مغرب بأرض سكسن متصل گردد، پنج کرورتن مردم ساکن آنملك باشند از اینجمله : بیست هزارتن در شهر ﴿کتماندو﴾ که پایتخت است سکنی دارند و مردان جنگی ایشان : هفده هزارتن باشد و سینزده مليان فرنك خراج ستانند .

و دیگر دولت ﴿سندیه﴾ است که از چهار سوى بممالك هندوستان متصرفی دولت انگریز پیوندد ، و بیست و نه هزار و نهصدو شصت میل در میل و سمت آنملك باشد و چهار ملیان مردم در آن سکنی دارند و از این جمله : صدهزار تن در شهر ﴿اوحين﴾ که پای تخت است ساکن باشند، و سپاه ایشان بیست هزارتن بود ، و بیست و شش ملیان فرنك خراج ستانند.

و دیگر دولت ﴿ لاهوریه﴾ است : وسعت آن اراضی یکصد و سی هزار میل در میل است (1) از سوی مشرق بأرض ﴿کابل﴾ منتهی شود ، و از جانب مغرب بممالك هندوستان متصرفی دولت انگلیس متصل شود ، و از جانب جنوب بممالك ﴿ سنديه ﴾ و بعضی از ممالك هندوستان متصرفی انگریزان اتصال یابد ، و از سوی شمال بأرض ﴿ كابل ﴾ وأراضی ﴿ بلوچستان ﴾ پیوندد، وهشت ملیان مردم اناثاً ذكوراً در آن أراضى سکنی دارند، از این جمله : یکصد هزار تن در شهر ﴿لاهور﴾ كه دارالملك است ، ساکن باشند، و مردان جنگی ایشان شصت هزار تن بود ، و هفتاد مليان فرنك خراج گیرند .

و دیگر دولت ﴿سندی﴾ است: وسعت آن مملکت چهل هزار میل در میل است (2) وازسوى مشرق بأرض ﴿بلوچستان﴾ و ﴿ لاهور ﴾ متصل است ، و از سوی مغرب و جنوب بممالك هندوستان و دریا منتهی شود، و شمال آن نیز مملکت ﴿بلوچستان﴾ است ، دو کرور مردم در آنجا ساکن باشند ، و از اینجمله : بیست هزار تن در شهر

ص: 63


1- لاهور: شهریست در پاکستان ،غربی پایتخت پنجاب ، عدد ساكنين آن (430000) میباشد و بیشر آنها مسلمان هستند
2- سند - بكسر اول وسكون دوم : قطعه ایست واقع در پاکستان غربی ، (70 ) اهالی آن مسلمان هستند .

﴿ حیدر آباد ﴾ سکون دارند چون بخواهند پنجاه هزار تن مرد لشگری فراهم کنند، و سینزده مليان فرنك خراج ستانند.

و دیگر دولت ﴿کابل﴾ و ﴿قندهار﴾ است : که روی خدمت به پادشاه ایران دارند، (1) و چون آنممالک را از سپاه انگریزان پرداخته به کردند کهن دل ﴾ خان افغان كه يك چند مدت ملازم رکاب شاهنشاه ایران بود بحکومت ﴿قندهار﴾ منصوب گشت ﴿علی الجمله﴾ و سمت آن مملکت یکصد و ده هزار میل در میل است و از طرف شمال و مشرق بمملکت ایران و ترکستان پیوندد ، و از سوی مغرب باراضی ، لاهور، منتهی شود و از جانب جنوب بارض بلوچستان ، پیوندد، و چهار ملیان و دویست هزار تن مردم در آن سکنی دارند، و از آنجمله : صدهزارتن در شهر ﴿قندهار﴾ و هشتاد هزار کس در شهر کابل بود، و یکصدو پنجاه هزار تن مرد سپاهی دارند .

و دیگر مملکت ﴿هرات﴾ است که تابع پادشاه ایران باشند وسعت آن مملکت پنجاه هزار میل در میل است سه کرور مردم در آن اراضی ساکن میباشند ، از این جمله : صدهزار تن در شهر هرات (2) مسکن دارند و مرد سپاهی ایشان : هشت هزار تن بود هشت ملیان فرنك خراج گیرند .

و دیگر دولت ﴿بخارا﴾ است که از ممالك تركستان است شصت هزار میل در میل و سعت اراضی آنمملکت باشد (3) از سوی شمال بمملکت روسیه متصل است و از طرف جنوب بارض ﴿کابل﴾ و ﴿قندهار﴾ و ایران اتصال دارد ، و پنج کرور مردم در آنجا سکنی دارند، از این جمله صدهزارتن ساکن بخار باشند، و بیست و پنجهزار مرد جنگی ایشانراست و دوازده ملیان خراج گیرند .

و دیگر دولت ﴿خیوه﴾ است : وسعت آن اراضی یکصد و ده هزار میل در میل است و دو کرور مردم در آن ارض ساکن باشند ، از این جمله ؛ صدهزار تن سپاهیانند ، وساکن شهر ﴿خیوه﴾ شش هزارتن باشند.

ص: 64


1- كابل - بضم باد : پایتخت افغانسان میباشد. قندهار - بفتح اول وسكون دوم وفتح سوم - ولایتی است در افغانستان جنوبی.
2- هرات - يفتح اول : شهریست در افغانستان ، دارای (85000) نفوس اکثر اهالی آن سنی میباشند، و بناء این شهر نسبت با سکندر داده شده .
3- بخاري - بضم اول: شهریست در راه از بکستان شوری، ساکنین آن (50382) عدد ، و اکثر آنها مسلمان میباشند .

و دیگر دولت ﴿خوقند﴾ است وسعت آنملك پنجاه و شش هزار میل در میل است (1) ويك مليان مردم دارد؛ از این جمله: شصت هزار تن لشگریانند .

و دیگر دولت امامان ﴿مسقط﴾ است که خدمت باملك ايران كنند، وسعت آن اراضی چهل هزار میل در میل است سه کرور مردم در آن ارض ساکن باشند، از اینجمله دوهزار و پانصد تن مردان جنگ باشند و چهار مليان فرنك خراج ستانند .

و دیگر دولت امامان یمن است وسعت آن اراضی چهل هزار میل در میل است و پنج کرور مردم ساکن آن ارض باشند از اینجمله: پنجهزار تن سپاهیانند و دوازده مليان فرنك خراج ستانند.

و دیگر دولت ﴿آل عثمان﴾ است: بانضمام ولایات متصرفی محمد علی پاشای صری؛ بعد از وضع ولایات یونان زمین و ﴿بیل قرات﴾ و ﴿مولدوى﴾ و﴿دالماسي﴾ وغير ذلك، که دول خارجه تصرف کرده اند وسعت آن مملکت ششصد و شش هزار میل در میل است، از سوی مشرق بممالک ایران متصل است و از جهة مغرب بولایت (نمسه) و بحریونان و مملکت دالماسی ، متصل شود ، و از سوی شمال باراضی ﴿نمسه﴾ و ﴿روسیه﴾ منتهی گردد، و از طرف جنوب ببحر مادمارا پیوندد نوزده مليان مردم در آنم مالك ساكن باشند، از این جمله سیصد هزار تن لشگریانند و در شهر ﴿اسلامبول﴾ که پای تخت است هفتصد هزار کس سکون دارند و سیصد و شصت مليان فرنك خراج ستانند، و شمار کشتی ایشان بدینسان است کشتی و سودلین بیست و سه فروند کشتی فرقت بیست و هشت فروند کشتی تجارت صد و بیست فروند اینجمله یکصدو هفتاد و یکفروندکشتی باشد.

و دیگر مملکت ﴿روم ایلی﴾ است: و شناخت آن بدینگونه باشد. چون نه فرسنگ از دریای اسلامبول طی مسافت (2) کنند؛ ببوغاز بحر محیط رسد که آنرا ﴿آق دیکنز﴾ گویند ، و طرف شمالی بوغاز ملک این دولت است ، که تعلق بدولت عثمانی دارد، وجانب جنوبش ملك ﴿روم ایلی﴾ است و آن ﴿بوغاز﴾ را سه فرسخ طول ويكفرسخ عرض باشد و سمت شمالی آنرا ﴿کلی بوغلی﴾ و چناق قلعه مینامند و در آن بوغاز

ص: 65


1- خوقند بفتح قاف وسكون نون : بلادیست در آسیای وسطی و نام شهر بست در ازبکستان ساکنین آن (84000) و بیشتر آنها مسلمان میباشند
2- طی راه پیمودن در نوردیدن مسافت فاصله بین دو مکان بوغاز : بلغت ترکی گلورا گویند

پیوسته هزار عراده توپ با مایحتاج و تو بچی حاضر باشد ﴿علی الجمله﴾ ولایت ﴿روم ایلی﴾ آن هنگام که در تصرف آل عثمان بود مردمش بدزدی و راهزني کاربر مترددين (1) تنگ داشتند و چون بعضی از مملکت روم ایلی در تصرف دولت انگلیس و نمسه و فرانسه بود این، سه دولت بآل عثمان نوشتند: که یا مردم روم ایلی را بجای خود نشاند و هر زیان که رسانده اند از عهده بر آید یا ایشان را بحال خود گذارد، تقرائی علیحده باشند، سلطان محمود که آن هنگام سلطنت داشت، آنجماعت را نتوانست بطریق صواب وصلاح آرد ، لاجرم (2) بحال خود گذاشت ایشان چون ملکی نداشتند یکی از شاهزادگان ﴿نمسه﴾ را آوده بسلطنت برداشتند

على الجمله: وسعت آن اراضی چهارده هزار و یکصد میل در میل است از طرف مشرق ﴿بوغاز﴾ و ﴿ آق دیکنز﴾ است ، و جانب جنوبش دریای مدتر نیاست؛ و از سوی شمال بمملکت آل عثمان پیوندد و از سوی مغرب بدریای یونان منتهی شود: يك مليان و هفصد هزار کس مردم در آن ارض سكون دارند، و شش مليان فرنك خراج گيرند، و ایشانرا شصت و پنج ملیان قرض دولتی است؛ و شش هزار تن مرد جنگ دارند و آنجماعت را بیست فروند کشتی جنگی و ششصد فروند کشتی تجارت باشد و قبل از عتبه [غلبه] شاهزاده نمسه بیشتر مردم آن مملکت مسلمان بودند؛ چون او مسلط شد اندك اندك مسلمانانرا اخراج نموده بجای ایشان از ترسایان آورده ساکن فرمود و بجای مساجد کلیسا بر آورد، و اکنون فرمان سلاطین فرانسه از دیگر دول خارجه در آن مملکت روانتر است؛ چه آنجماعت زیاده مقروض و مدیون دولت فرانسه اند.

و دیگر دول مملکت ﴿هندوستان﴾ است: که در تصرف دولت انگریز﴾ باشد از جمله مملکت ﴿کلکته﴾ میباشد که ده ولایت معظم در آن مملکت است كه هريك جداگانه فرمانگذاری دارد اول شهر کلکته است (3) که ششصد هزار تن مرم در آن ساکنند . و دیگر محال ﴿بهار﴾ است که پنج شهر معظم در آن اراضی است، و دیگر

ص: 66


1- متردین کسانی که آمد و شد کنند
2- صواب درست لاجرم ناچار
3- كلكته - بفتح اول و سکون دوم وضم سوم : یکی از شهرهای قدیم ممالک بنگاله است و پایتخت سلاطین بنگاله در اینشهر بوده

محال اسعد آباد است؛ که هم پنج شهر معظم دارد و دیگر محال ﴿اود﴾ (1) باشد که عرصه بس وسیع است ؛ و مشحون از بلاد و امصار (2) بسیار باشد . و دیگر محال ﴿آکرد﴾ است که هم پنج شهر بزرگ در آن اراضی است . و دیگر محال دهلی است نیز پنج مدینه عظیم دارد و دیگر محال ﴿کروال﴾ است که دو بلده بزرگ دارد و دیگر محال ﴿اجمیر﴾ واراضی ﴿ادریسه﴾ وارض کاندواتا باشد ؛ که عظیمه اش باشد و از جمله مملکت ﴿مدرس﴾ (3) و توابع آن است که شصت و دو هزار تن مردم در آن مملکت ساکن باشند؛ و محال مایور ومحل مالابار و محال ﴿کاناره﴾ ومحال ﴿بالاكات﴾ ومحال ﴿سرکار﴾ که پنج شهر دارد از این مملکت است . و دیگر مملکت با نبای (4) است که، هفت محل در آن ملك است كه هر يك فرمان گذاری جداگانه دارد. اول جزیرۀ ﴿بانبای﴾ و توابع آن است که در شهر با نبای یکصدر شصت و دو هزار تن مردم ساکن باشند و دیگر محال ﴿پیجابور﴾ است : که چهار شهر بزرگ دارد . و دیگر محال کاندیش است که دو شهر بزرگ دارد و دیگر محال کرزات است. که سه شهر بزرگ دارد و دیگر محال باروج و محال قیره [ تیره ] و محال احمد آباد است و جز این ممالک که هر قوم شد چهز و بکشهر را مسخر نمود اند و در هر جا حکمرانی از خود گماشته اند .

اول: چیپور (5) دوم: کوتا سیم: بوندی چهارم: ادیپور ، پنجم: جد پور ششم: پونك (6) هفتم: جلمیر هشتم پیکانیر [ بیگانه نیز ] نهم باتلیز [با تیز] : دهم: باروده یازدهم: باسواره دوازدهم: ترات سینز دهم: طره چهاردهم: دیوی پانزدهم: نانا کار شانزدهم: کوندال هفدهم: کام بيا هجدهم: اندور نوزدهم:

ص: 67


1- أود بفتح دمزه و سکون و او در زمان قدیم یکی از ممالک هند بود، اکنون جزء اقالیم غرة واود در هند شمالی میباشد، پایتخت آن الله آباد است.
2- مشعون : بر امصار: شهرها
3- مدرس - يفتح اول و سوم وسكون دوم: اقلیمی است در هند جنوبی
4- بمبئی - بضم اول وسكون دوم و فتح سوم : اقلیمی است در هند غربی دارای (21) ملیون جمعیت از این جمله دو ملون مسلمان هستند.
5- چیپور: این شهر در طرز ساختمان و بناء عروس ممالك هندوستان میباشد ولی مردم آن تمدنی ندارند و دارای عقاید سخیف دستند ، گاو و میمون را محترم شمارند.
6- پونك (پونه) در قدیم از شهرهای مهم هند بوده اکنون بیلاق شهر بمبئی میباشد .

با بال بیستم: دارا .

بیست و یکم: رواه [راده] بیست و دوم : طهری بیست و سیم: پاناه بیست و چهارم: کاروقی بیست و پنجم : پارت بیست و ششم: دلپور بیست و هفتم: الواد بیست و هشتم: لکنو (1) بیست و نهم﴾ تی الله سی ام: کلاپور .

سی و یکم: حیدر آباد سی و دوم: بیدر سی سی و سیم: الجبپور سی و چهارم: اورنگ آباد سی و پنجم : سکار دی و ششم: ناکپور سی و هفتم : ساتارا سی و هشتم: تریو اندران سی و نهم: تریپونتری چهلم: مایسور چهل و یکم: سکم وانگریزان از این ممالک هر سال کرور تومان خراج ستانند .

در تحدید مملکت افریقا و مساحت أراضي آن مملکت و ورد مردم و لشگریان و خراج آن ممالک

افريقيه منسوب با فریقش است که شرح حالش در ذیل قصه سلاطين يمن مذكور خواهد شد نخست وی شهری در اراضی مغرب بنیان کرد ، و منسوب بنام خود داشته افریقیه نامید یک چند مدت چون بر آمد آن محالرا افریقیه خواندند و آن مملکتی است از ممالك مغرب زمين و اکنون که افریقیه میگویند؛ یکقسم از اقسام سته اینجهانرا خواهند بدانحد و دو مساحت که مرقوم افتاد آنرا افریقا نیز گویند و در آن اراضی ممالک و فرمانگذاران عدیده است .

از جمله دولت ﴿ماروك﴾ است که عبارت از ممالک ﴿فس﴾ باشد و تفصیل این اجمال در بدو دولت سلاطین مصر ، و قسمت اراضی مغرب برفس [قس] و ﴿قبط﴾ و دیگر برادرانش مرقوم خواهد شد ؛ ﴿على الجمله﴾ وسعت آن مملکت یکصد و سی هزار میل در میل است و شش ملیان مردم در آن ارض ساکن باشند از این جمله بیست و ششهزار تن لشگریانند و بیست و دوملیان فرنك خراج ستانند و ملوك ایشان از مسلمانانند ، از اولاد، خلفای اسماعیلی مصری.

و دیگر دولت ﴿تونس﴾ است وسعت آنمملکت چهل هزار میل در میلست دو

ص: 68


1- لكنو - بضم اول وسكون دوم: شهریست در هند.

کرورو هشتاد هزار تن مردم در آنجا ساکنند، از این پیش سلاطین آل عثمان در آنجا حکومت داشتند اکنون سر بسلطنت کس فروندارند.

و دیگر دولت ﴿تکره﴾ است که یکصد و پنجاه هزار میل در میل و سعت آن مملکت است، و يك مليان و هشتصد هزار تن مردم در آنجا ساکنند ، و مردمش همگی بت پرست باشند .

و دیگر دولت ﴿فلاتا﴾ باشد وسعت آن مملکت هفتاد هزارمیل است و سه کرور و دویست هزار تن مردم در آن اراضی زندگانی کنند و بیشتر بت پرستان باشند

و دیگر دولت ﴿فوتا تو﴾ بود وسعت اراضی آن مملکت از طرف طول نهصد و شصت میل و از جانب عرض ششصد و شصت میل بود، شهر دار الملك آن مملکت نیز ﴿فوتاتو﴾ نام دارد، پادشاه و رعایای آن مملکت بت پرست باشند و رسم ایشان چنانست که طفلان خود را میفروشند اگر چه پادشاه باشد؛ از فروختن فرزندان خوداکراه ندارد و بیشتر مردم فرنگ اطفال ایشان را خریده بارض امریکا و دنیای جدید برده کار حرث (1) وزرع میگمارند و جزایر ایشان در تصرف فرنگیان ﴿پورتغال﴾ است

و دیگر دولت ﴿آشاشی﴾ است (2) وسعت آن مملکت یکصد هزارمیل در میل است ، و سه ملیان مردم در آن ارض سکون دارند ، از این پیش در تحت فرمان سلاطین آل عثمان بودند و اکنون تابع کس نباشند .

و دیگر دولت ﴿مولوار﴾ است وسعت آن مملکت دویست هزارمیل در میل است و دو کرور مردم در آن أرض ساکن باشند.

و دیگر دولت ﴿مادا کاسکر﴾ باشد: و سعت آنمملکت یکصد و بیست هزار میل در میل است ، و دوملیان مردم در آنجا زندگانی کنند ، و دارالملکش شهر ﴿جتكوه ﴾ است ، و تمامت آنمردم بت پرست باشند.

و دیگر دولت ﴿شا نقمره﴾ است و سمت آنمملکت پنجاه هزار میل در میل است ، و يك كرور مردم در آن أراضى ساكن باشند ، و از ممالك افريقيه مملکتی چند بود، که

ص: 69


1- حرث: شخم کردن زمین زراعت
2- آشاشی (آشی) : دورترین نقاط جزیره سوماترا را گویند، و آن منطقه اسلامی است

دول خارجه در آن راه کرده اند و بتصرف در آورده اند .

اول مملکت ﴿تری پولی﴾ باشد: که آنرا ﴿طرابلس﴾ گویند، وسعت آن مملکت دویست و هشتاد هزارمیل در میل است ، و ششصد و شصت هزارتن مردم در آن مملکت ساکن باشند و از این جمله چهار هزار تن لشگریانند ، و دومليان فرنك خراج گيرند و اکنون در تحت فرمان محمد علی پاشای مصری میباشند ، و مملکت مصر: ششصد میل طول دارد، و دویست و پنجاه میل، عرض و اينملك در ذیل دولت آل عثمان مرقوم شده.

اما مملکت متصرفی محمد علی پاشای مصری از افریقیه : سیصد و هشت هزارمیل در میل وسعت اراضی دارد و شش ملیان مردم در آن اراضی سکنی دارند، از این جمله هفتاد هزار تن لشگریانند.

و دیگر مملکت متصرفی دولت پورتغال است و سعت آن اراضی سیصد و نود هزار میل در میل است و يك مليان و چهار هزار تن مردم در آنجا مسکن دارند، و دیگر مملکت متصرفی دولت فرانسه است وسعت آن اراضی هفتاد و چهار هزار میل در میل است و يك مليان و ششصد هزار تن مردم در آنجا سکنه دارند .

و دیگر متصرفی دولت انگلیس است : وسعت آن اراضی نود و یکهزار میل در میل باشد و هفتاد هزار تن مردم در آنجا سکنی دارند. و دیگر مملکت متصرفی دولت ﴿زانیمارك﴾ است وسعت آن اراضی چهارصد و هشتاد هزار میل در میل است ، و سی هزار تن مردم در آن ساکن باشند.

و دیگر مملکت متصرفی دولت اسپانیا بود : وسعت آن اراضی دو هزار و چهار صد و میل در میل است و دویست و هشتاد هزار تن مردم در آن ملك زندگانی کنند، و دیگر متصرفی دولت ﴿فلمك﴾ باشد : وسعت آن اراضی هشتاد میل در میل است، و پانزده هزار تن مردم در آنجا مسکن کنند که هر میل بهره یکصدو هشتاد و هشت تن مردم خواهد بود .

و دیگر متصرفی دولت ﴿امر که﴾ است که وسعت آن اراضی سه هزار میلدر میل است، و بیست و پنجهزار تن مردم در آنجا سکنی دارند و دیگر دولت ﴿اراب﴾ است که چهار هزار میل در میل وسعت اراضی دارد و سی هزار تن مردم در آنجا

ص: 70

زندگانی کنند .

و جزایر مملکت ﴿افریقیه﴾ بدینگونه است اول جزیرۀ ﴿باب المندل﴾ است که متصل باشد ﴿ببحر احمر﴾ و در آنجا گروه متفرقه زندگانی کنند و ادیان مختلفه دارند و دیگر جزیره ﴿زکوة﴾ است و حکمران آنجزیره مسلمان باشد ؛ و دیگر جریره ﴿چاردیب﴾ است که از همه جزایر معمورتر است و ساکنان آنجا مسلمانند و دیگر ﴿کسکود﴾ باشد و حکمرانش مسلمان است. و دیگر جزیزه ﴿بورین﴾ است که هم شهر دار الاماره اش را ﴿بورین﴾ گویند در تصرف دولت فرانسه است. و دیگر جزیره ﴿سنلقه﴾ است که دار الاماره اش را ﴿دلی﴾ گویند بتصرف دولت انگلیس است و دیگر جزیره کثیری است که دار الامار اش (1) ﴿ملجه﴾ باشد بتصرف دولت فرنگیان ﴿اسپین﴾ است و دیگر جزیره مدیره﴾ است که بتصرف فرنگیان پورتغال است و خمر مدیره از آنجا آورند و دیگر جزایر ﴿ از دری﴾ است که دارالاماره آن بلد ﴿انکره﴾ است و در تصرف فرنگیان پورتغال است و آب و هوای اکثر اینجزایر بنهایت نیکو است.

شرح مساحت اراضی و شماره مردم و تعیین دول مختلفه خارجه و داخله مملکت امریکا که عبارت از نیکی دنیا باشد

امریکا دنیای جدید است ، و آنرا ﴿امرکه﴾ و ﴿امریقا﴾ نیز گویند، وسعت اراضی تمامت آن مملکت مرقوم افتاد و مردمی که در آن اراضي سکنی دارند، در سال یکهزار و دویست و پنجاه و هشت هجری ، چهارصد و نه ملیان بتخمین پیوسته ، و در بتخمین پیوسته ، و در آن اراضی ممالک بسیار است که تا کنون سلاطین مملکت یوروپ بدانجا راه نکرده ، بلکه از كم وكيف (2) مملکت و مردم آن چندان آگهی حاصل نداشته اند ، و آنجمله سینزده مملکت است ، که کس بدانجا کمتر عبور کرده ، اول : دولت مكسيك (3) دویم : دولت امرق سانترال سیم دولت اتاز نیوست :چهارم دولت دلا قراناد . پنجم: دولت

ص: 71


1- دار الإمارة : مرکز فرماندهی
2- كم : مقدار و اندازه ، کیف ، چگونگی
3- مكسيك - بكسر ميم وسكون كاف : جمهوریست در آمریکای شمالی ، در جنوب ممالك متحده

دلاقاتور ششم: دولت دوار والا هفتم: دولت دبارد . هشتم: دولت پولیوه (1) نهم: دولت شیلی (2) دهم: دولت بار اقوای (3) یازدهم: دولت در یوولا پلاتا دوازدهم: دولت دهایتی سینزدهم: دولت دار و قوی .

و نه مملکت از اراضی آمریکا بتصرف سلاطین یوروپ است: اول: مملکت متصرفی دولت انگلیس وسعت آن اراضی يك مليان و نهصد و سی هزار میل در میل است ؛ و يك ملیان و نهصد هزار تن مردم در آنجا سکنی دارند دویم: مملکت متصرفی اسپانیا، وسعت آن اراضی سی و پنجهزار و چهارصدمیل در میل باشد، و دو کرور مردم در آنجا مسکن داشتند. سیم: مملکت متصرفی فرانسه وسعت آن اراضی سی هزارمیل در میل است و دویست و چهل هزار تن مردم دارد. چهارم: مملکت متصرفی دولت فلمك، وسعت آن اراضی هم سه هزار میل در میل است و یکصد و چهارده هزار تن مردم دارد. پنجم : متصرفی دولت زانيمارك ، وسعت آن اراضی سیصد و بیست و چهار هزار میل در میل است و یکصد و ده هزار تن مردم دارد ششم: مملکت متصرفی دولت روسیه است وسعت آن اراضی سیصد و هفتاد هزار میل در میل است و پنجاه هزار تن مردم دارد. هفتم: مملکت متصر في دولت ﴿شویت﴾ است، وسعت آن اراضی چهل و پنجهزار میل در میل است و شانزده هزار تن مردم دارد. هشتم: مملکت برزیل (4) است که وسعت آن دو ملیان و دویست و پنجاه و سه هزار میل در میل است و پنج ملیان مردم در آنجا مسکن دارند و مملکتی بنهایت نیکو است و در این مملکت دولت فرانسه و انگلیس و اسپانیا بشراکت تصرف کنند و در سود و زیان با هم باشند و نهم: مملکت اتارنی است که هم از ممالك بر گزیده است، وسعت آن اراضى يك مليان و پانصد و هفتاد هزار میل در میل است و یازده ملیان و هشتصد هزار

ص: 72


1- بوليوه (بولیویا) جمهوریست در امریکای جنوبی بمساحت (1590000) كيلومتر و دارای 3500000 نفر جمعیت .
2- شیلی : جمهوریست در امریکای جنوبی ، بمساحت (751000) كيلومتر ؛ و (4500000) نفر ساکنین آن میباشد
3- بارا قوای : جمهوریست در آمریکای جنوبی ، بمساحت (417000) کیلومتر ، و دارای (1300000) عدد جمعیت .
4- برزیل : دولتی است در امریکای جنوبی، بساحت (8511000) کیلومتر ، و دارای (48500000) نفر ساکن ، بزبان پر تو غالی سخن میگویند، در سال (1500) پرتغالیها او را کشف کرده مالك شدند، پس از آن هلندیها بر قسمتی از آن مسلط شدند، تا در سال (1822) اعلان استقلال آن صادر شد.

مردم در آنجا مسکن دارند ، و از این جمله پنجهزار و هفصد و هشتاد تن لشگریانند و یکصد و سی و هشت ملیان و چهارصد و نود هزار فرانك خراج ستانند .

و جزایر مملکت آمریکا بدینگونه است: جزیره ﴿اسپایتوله﴾ چهارصد و پنجاه میل طول، وصدو پنجاه میل عرض آن اراضی است ، و دیگر جزیره ﴿بوتوربکو﴾ طول آن یکصد میل است و عرضش چهل میل و دیگر جزیره ﴿ترینداد﴾ نودمیل طول و شصت میل عرض آنست و دیگر جزیرۀ باد کار بتا باشد که چهل میل طول و بیست و دومیل عرض دارد و سکانش از دریای شور صدف مروارید بر میآورند و دیگر جزیره جوان ﴿فرماندیز﴾ است که بسیار وسیع است و مردم ﴿اسپین﴾ بدانجا راه کرده اند و دیگر جزیرۀ ﴿حویکه﴾ است : یکصد و چهل میل طول و صدو بیست میل عرض اراضی آنست بتصرف انگریزان ،باشد و نیشکر در آنجا نیکو شود و دیگر جزیرۀ ﴿پرپادوز﴾ است چهل و دومیل طول و بیست و هشت میل عرض دارد و این جزایر آبادان است، و بیشتر در تصرف دولت انگلیس است ، و جز این بسیار جزایر در آمریکا است که هنوز آبادان نشده است، چنانکه در جای خود

تفصیل اینجمله مرقوم خواهد شد .

شرح أراضی قسمت پنجم که وازوه بر اراضی اقسام اربعه این جهان معین شده

قسم پنجم از اقسام سته اینجهان اراضی قریب بتحت قطب شمالی معدل است، اگر چه بسبب کثرت برودت آب در بحر محیط منجمد شود ، و چنان زمستان صعب (1) افتد و برف فراوان باشد که مجال عبور در آن اراضی کس را نشود ، اما در سنهٔ هشتصد هجریه نیقولامان قبودان هنگام سیاحت بحر بسبب طوفان کشتی خویش را بی اختیار بجزيرة ﴿غرنیلاند﴾ (2) داند، که مابین قطب بروج و قطب شمالی معدل است ، و از شصت و پنج درجه عرض تا هفتاد و دو درجه عرض مسافت آن اراضی را یافته

ص: 73


1- قريب: نزديك تحت زبر و پائین ، برودت : سردی . صعب دشوار
2- غرنيلاند ﴿غرو نلاندی﴾ جایگاه وسیعی است در شمال آمریکا، بمساحت (60000) کیلو متر و دارای (16000) نفر جمعیت، بیشتر آنرایخ پوشانیده .

است ، و بر یکطرف آن جبل (1) بزرگی است که پیوسته بر فراز آن آتشی بغایت عظیم فروزان است، و آنرا کوه آتش خوانند ، و از پایان آنجبل ابی بنهایت گرم جاری است ، بسب حرارت آن آتش ، و دستیاری آن آب گرم هر ارض که در آن محل است ، نيك باخضارت و نضارت (2) بود ، و اشجار گوناگون، و گلهای رنگ رنگ در آن اراضی فراوان است. دیگر جزیرۀ ﴿فرسلاندیا﴾ و جزیره ﴿نود از نبلا﴾ است که

هفتاد و شش درجه عرض دارد ، بسبب کثرت ب کثرت برودت در آنجا زندگانی صعب است و ساکنین آن ارض باصید ماهی معاش کنند .

شرح أراضى قسمت ششم که علاوه بر اراضی و سالفه اقسام اربعه محصورة این جهان معین شده

قسم سادس از اقسام سته (3) اینجهان اراضی قریب بتحت قطب جنوبی معدل است که بعضی از دریانوردان اراضی آنرا ازده فرسنگ و پنجفرسنگ مسافت ، مشاهده کرده اند ، و چون بسبب کثرت یخ عبور کشتی مقدور نشده، آن اراضی را مجهول الحال نوشته اند معلوم باد که غرض از تشخیص مساحت امکنه، و تعین عدت سکنه اینجهان ، نه نگارش علوم جغرافیا بود؛ که از نارسائی آن بنده بی بضاعت را شناعتی واجب افتد ، بلکه همان مقدار که خوانندگان سیر (4) و تواریخ را بکار آید؛ منتخب داشته و بر نگاشت ، و تفصیل سلاطین این دول را که اکنون مجملا معلوم نموده هر يك را در جای خود از بدایت تا نهایت مرقوم خواهد نمود .

تشخیص کتب تواریخی که در حین نگارش این کتاب ملحوظ بوده

چون بیشتر از مورخین در نگارش سیر متقدمین ، امتداد شهور وستین ایام هر طایفه را با مدت، معاصرین آن طبقه نسنجیده اند، و بمطالعه نپرداخته اند ، از تصحیح

ص: 74


1- جبل : کوه
2- خضارت و نضارت: سبز و خرم شدن .
3- ستة : شش .
4- بضاعت: سرمایه. شناعت : زشتی . سیر - بكسر اول وفتح دوم : احوال گذشتگان

اختلاف روایات ، و اصلاح خلاف روات بازمانده اند، لاجرم در نامه هر کس برای هر تن مدتی دیگر معلوم است، و خبری دیگر مرقوم، و این تشتت آرا بجایی کشیده که جمهور نقله اخبار را بقصور از منهج صواب اعترافست، اکنون که مسود این اوراق ذكر صنادید و سلاطين جميع روی ارض را سال بسال با تطبيق احوال معاصرین هر طایفه تلفیق ،مینماید هر گاه در تعین مدت هر تن و تشخیص زمان هر دولت، مختار خود را نسبت بقال وقيل میداد، از تطویل گریزی نداشت پس اسامی کتبی که در حین تسوید این کتاب همایون ملحوظ و مشهود بود مرقوم نمود تا اگر کسی در تعیین سالی یا تشریح حالی، قالتی دیگر جوید، وروایتی دیگر طلبد، بداند که مقصود ازین کتب بیرون نخواهد بود پس بی کلفت بجوید و بیابد، والسلام على من اتبع الهدى .

ص: 75

ص: 76

ص: 77

ص: 78

ص: 79

ص: 80

ص: 81

ص: 82

ص: 83

ص: 84

ذکر تاریخ دوتا و دیگر تواریخ و سنین و شهور آنکه مشهور و متداول است

غرض از نگارش این تواریخ نه باز نمودن نکات اصحاب زیج ورصد است، بلکه چون بنیان اینکتاب همایون در تبیان اخبار بر تحدید اوقات و تعیین ازمان است، تواریخی را که بین جمهور طوایف مشهور میباشد ، اجمالا ذکر منین و شهود میشود و تاریخ هند و ختاو مدت زمان آن چون مرقوم شد بتکرار نپرداخت و از انشای اسامی سال ژماه پیشی نجست همانا بنای سالهای تاریخ ختائیان بر شمسی حقیقی (1) است ، و شهور ایشان قمری حقیقی و سالها را برده دور میگردانند که بزبان ایشان چنین است. اول: کا دویم بی سیم بین چهارم تین پنجم دو ششم کی هفتم کن هشتم شین نهم دم دهم کوئی واسامی شهور ایشان بدینگونه است اول: جنوه دوم : رزوه سیم: شاموه چهارم: صروه پنجم: اووه ششم: لوده هفتم: جیوه هشتم: ماده نهم: لهوه. دهم: شیوه یازدهم: شی الوه دوازدهم: شروه و چنانکه گفته شد شهور ختائیان قمریست پس هر دو سال یا سه سال ماهی علاوه کرده آنرا ﴿ژون وه﴾

ص: 85


1- از گردش ماه بدور زمین، و گردش زمین بدور خورشید، ،ماه و سال پدید آید زمانی که برای گردش ماه بدور زمین لازم است، یعنی زمان حرکت از نقطه معین از دایره مفروضه ، تا بهمان نقطه باز گردد، ما محقیقی گویند، و مدت آن کم و زیاد میشود و زمان واقعی که برای گردش زمین بدور آفتاب لازم است ، سال حقیقی نامیده میشود، و آن مساوی است :با (365) روزو (6) ساعت و (9) دقيقه و (9) ثانیه، این سال و ماه قراردادی نبوده، تابع واقع میباشد. وزمانی را که بحسب قرارداد يك ماه کوبند، و نظر باندازه واقعی حرکت ماه نداشته باشند ، ماه اصطلاحی خوانند، مانند اینکه : سال حقیقی را دوازده بخش نموده، هر قسمت را يك ماه گويند ، يا اينكه بحسب قرارداد ماه هار اسی روز یا بیست و نه روز در حساب آرند اینها ماههای اصطلاحی و تابع واقع نیستند؟ و مدتی را که بحسب اصطلاح و قرارداد يك سال گویند، و مقید باندازه واقعی گردش زمین نباشند با سال اصطلاحی خوانند مانند اینکه دوازده ماه حقیقی را يك سال قمری گویند و مدت آن از (354) روز مقداری زیادتر باشد، یا اینکه : سال را (365) روز در حساب آرند ، و کور را بسال های آینده نکنند پس از اینکه این اصطلاح روشن شد، گوئیم: یونانیان ، ورومیان، و سریانیان ، و قبطیان برای اینکه حسابشان راست آید و کسور داخل هر سال نشود، سال را (365) روز حساب میکردند تا سه سال، در سال چهارم که از کشور تقريباً يك روز حاصل میشد، آن سال را (366) روز قرار میدادند، این عمل را سریانی (کبیستا) گویند، که بنازی (کبیسه) بود یعنی: انباشته، زیرا کسور در این سال انباشته شود، و پارسیان کور را رها کردند تا (120) سال که از آن يك ماه فراهم شود، آنرا اضافه سال کرده (13) ماه حساب کردند، و کیسه در آن سال باشد. و عر بها سال قمریرا (354) روز در حساب آوردند، تا هنگامیکه از کسور روزی حاصل آید، آ نسال را (355) روز قرار میدادند، و عمل بدینگونه بود تا کور تمام شود، و آن سالها که (355) روز بود کبیسه های عرب خوانند، با استفاده از كتاب التفهيم ابوریحان

گویند .

ذكر تاريخ ترك ر منول و اسامی شهور و سنین ایشان

بنای سنین ترکان نیز بر شمسی حقیقی است و ایشان سالهار ابر دوازده دور می گردانند بدینگونه اول ﴿سیچقان ئیل﴾ که سال موش است که سال موش است . دویم ﴿او دئیل﴾ که سال گاو است. سیم : ﴿بارس ئیل﴾ که سال پلنگ است. چهارم: ﴿ترشقان ئیل﴾ که سال خرگوش است. پنجم ﴿لوی ئیل﴾ که سال نهنگ است ششم ﴿تبلان ئیل﴾ که سال مار است هفتم ﴿یونت ئیل﴾ که سال اسب است . هشتم ﴿قوی ئیل﴾ که سال گوسفند است. نهم ﴿پیچی ئیل﴾ که سال بوزینه است . دهم ﴿تخاقوی تیل﴾ که سال مرغ است . یازدهم: ﴿ایت نیل﴾ که سال سگ است دوازدهم: ﴿تنکوئیل﴾ که سال خوگ است و اسامی شهور ایشان بدینگونه است اول: آرام آی دویم: ایکندی آی سیم: او چونچ آی چهارم: دور دنج آی. پنجم: بشینج آی ششم: آلتنج آی هفتم: یدنج آی هشتم: سکنج آی نهم: دوقوزنج آی دهم: اونج آی یازدهم: آن برنج آی دوازدهم: جفشاباط آی و شهور ایشان قمری حقیقی است پس چونختائیان هر دو سال یا سه سال ماهی بیفزایند و آن ماه سینز دهم را ﴿شون ای﴾ گویند .

ذکر تاریخ هندیان

تاریخ هندیان بسیار است، آنچه از همه مشهور تر است، از هارك (1) ﴿سکال﴾ نامیست كه سخت ظالم وبيباك بوده که مردم پس از او در راحت افتاده اند و آنرا تاریخ کرده اند او و ذکر عقاید ایشان در قدمت عالم چون مذکور شد ؛ دیگرباره بتکرار نپرداخت ﴿علی الجمله﴾ ایشانرا ماه های اصطلاحی است و سی روز شمارند و چون پنجسال گذرد سال ششم را سینزده ماه گیرند، و ﴿کبیسه﴾ در آن ماه کنند تا با شمسی راست شود و آنرا ﴿ادماسه﴾ (2) خوانند، و اسامی شهور ایشان چنین است اول : احر دویم: نيساك سيم : صرت چهارم: اشار پنجم: سراش ششم : اشوهح هفتم: بهادریت هشتم : كارنك. نهم:

ص: 86


1- سکال (شککال - chakaKala) مرکب از دو کلمه است : شك كه اسم خاص باشد و ﴿کال﴾ یعنی: زمان و دوره - الفهم.
2- ادماسه : مرکب است از کلمه (ادم): افزونی. و(ماس): ماه - التفهيم ص 227 .

مسکبر دهم بوسن یازدهم : ما که دوازدهم : مالکی (1)

ذکر تاریخ خبریان و اسامی شهر رو سنین ایشان

سنین تاریخ عبریان برشمسی حقیقی است و شهور ایشان قمری مبده این تاریخ از شبوط آدم است و همچنان در شب پانزدهم نیسن نیز تاریخ گذارند که موسی از مصر بابنی اسرائیل بیرون آمد و این واقعه دو هزار و سیصد و هشتادوهشت سال قبل از تاریخ هجری بود اول سال ایشان میانه اخراب واول ،ایلول ،است از ماه رومیان و هر سالیرا دوازده ماه قمری گیرند و آنرا بسیط گویند و چون کیسه پیدا کنند سالرا عبور گویند یعنی سال آبستن و یکماه بیفزایند و دو آذر پیدا کنند، آذرماه اوارا آذر اصل گویند و آذرماه ثانیرا که افزوده اند آذر مکبوس نامند ، و اسامی شهور ایشان بدینگونه است. اول: تشری. دویم: هر حشوان (2) سیم: کسلیو چهارم: طبت پنجم: شفط ششم: آذر هفتم: نیسن هشتم: ایر نهم: سیون . دهم : تمز یازدهم: اوب. دوازدهم: ایلل

ذکر تاریخ نبطیان و اسامی شهور ایشان

مبدأ تاريخ قبطی جلوس بخت نصر اول است ؛ و این تاریخ مقدم است ، بر تاریخ هجرت نبوی صلعم ، یکهزار و سیصد و شصت و نه سال ، پس تا اکنون که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبی میگذرد، که مطابق است با هزار و دویست و بیست و یکسال شمسی دوهزار و پانصد و نود سال شمسی از تاریخ قبطی گذشته ، و اسامی شهور این تاریخ بدینگونه است. اول: توت (3) دویم: باید سیم: انور چهارم: كيهك پنجم: طویه ششم: امشیر ، هفتم: برمهات هشتم: بر موزه نهم: بشش دهم : بونه یازدهم : ابیب دوازدهم: مسری خمسه مسترقه را در دنبال ماه مسری در آورند و هر مادر اسی روز تمام شمارند و اول سال این تاریخ بیست و نهم ماه آب است، از ماه های رومی، موافق تاریخ محدث قبطی که بعد از تاریخ رومی وضع شده و تفاوت میان ماه و سال تاریخ قبطی قدیم

ص: 87


1- جبتر .، بيساك ، جبرت، اشار ، شر ابن، بهادر بت، اسو جج ، كارتك ، منكير ، يوس ، باك ، بالكن : التفهيم
2- هر حشوان : در کتاب التفهيم (مرمشون) كليو : در توراة ( كسلو) طیبت در توراة (طیبیت)
3- ابوریحان اسامی ماهای قبطیان یا اینگونه ضبط نموده : توت ، باوی ، انور، کواق طوفی ، تاخیر ، نامینوت، فرمونی ،با خون باونی افیقی، ماسورى. وماعها راسی روز شمارند و پنج روز بقیه را که خمسه مسترقه تنامیده شده، در آخر سال اضافه نمايند - التفهيم

و جدید نیست.

ذکر تاریخ عرب از هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم بدایت شده

باید دانست که مبدأ تاریخ عرب اول ماه محرم است ، از آنسال که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم از مکه بمدینه هجرت فرمودند و روز هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم و بروایتی چهاردهم محرم بود پس از دوماه و هشت روز، در بیست و دویم ربیع الاول وارد مدینه شدند و این تاریخ را عمر بن خطاب در خلافت خویش باستدعای ابوموسی اشعری گذاشت چون ابوموسی حاکم یمن بود و احکامی که از مدینه بدو میرفت ، گاهی تاریخ سال حکم بروی مشتبه میشد این استدعا نموده ، قرار بر این تاریخ شد و شهور و سنین آن قمری است و اسامی شهور بدینگونه است: محرم وصفر، وربيع الاول، وربيع الآخر، جمادی الأول، وجمادى الاخره رجب و شعبان و رمضان و شوال ، و ذیقعده ، و ذیحجه و بعضی از قبایل عرب در زمان جاهلیت اسامی اینشهور را بنام دیگر میگفتند که بذکر آن خواهد پرداخت.

تاريخ العربية

اینطایفه هر ماه راسی روز گیرند، و ماه آخر سالرا سی و پنجروز شمارند ، و اول سالشان موافق ششم فروردین فارسی است و اسامی شهور ایشان چنین است اول: ابوشر (1) دویم : خرجو، سیم: نیس چهارم: بشال پنجم: استاخدا . ششم: مرنجندین هفتم: قفکان هشتم: آبانج نهم: فسوغ دهم : مسافوق یازدهم: دعد . دوازدهم: حشوم

ذکر تاریخ رو میان و اسامی شهور ایشان

ابتدای تاریخ رومی که آنرا تاریخ اسکندری نیز گویند ، که بروایتی از اول ملك اسكندر است و برخی از سال هفتم دولت او ، و گروهی از سال وفاتش این تاریخ گیرند، و بعضی بر آنند که بنای این تاریخ دوازده سال بعد از وفات إسكندر بوده، على ای حال نهصدوسی و دو سال شمسی قبل از هجرت نبی صلی الله علیه و آله مبدأ این تاریخ

است و سال مقرد بر شمسی اصطلاحی است و اسامی شهود ایشان بزبان رو می چنین است

ص: 88


1- نوسرد ، جرجن ، نیسن ، باك ، اشنا خندا ثر بخند ، ففكان ، ابا نجع ، فسوع مسا فسوع، ژیمد، خشوم و هر ماه را سی روز شمارند التفهيم .

اول: فلقداریس (1) دویم: فلواریس سیم: مارنیس چهارم: ابر بلیس پنجم: مایس ششم: ابونايس هفتم: ابوکر کیس هشتم: اعنقوس نهم: ابر سمیس دهم: اسفروس یازدهم: ابوزیر کوس دوازدهم: ابو سکرولی و آنچه در میان ارباب زیج و تقویم متداول است این نامهارا چنین گویند: اول: تشرين الاول . سی و یکروز است. و دویم: تشرين الاخرى. سیروز سیم : کانون الاول. سی و یکروز چهارم: کانون آلاخرسی و یکروز. پنجم: شباط تاسه سال بیست و هشت روز است و سال چهارم بیست و نه روز ششم ازار سی و یکروز هفتم: نیسان سی روز هشتم: ایار ، سی و یکروز نهم: حزیران سی روز دهم: تموز، سی و یکروز یازدهم: آب سی و یکروز دوازدهم : ایلول سی روز اول سال این تاریخ اول تشرين الاول است، که در این اوقات در هیجدهم درجه میزان واقع شود ، و اندک تغییری کند و این تاریخ موافق تاریخ ،سریانیانست جز اینکه رومیها ماه اول سالراكانون الاول گیرید که در این زمان بیست و یکم درجۀ جدی است .

تاریخ عیسوی و اسامی شهور ایشان

ابتدای تاریخ اهالی یوروپ از ولادت عیسی علی نبینا و آله وعلیه السلام است؛ و این تاریخ مقدم است ، بر تاریخ هجری بعقیده

ایشان ششصد و بیست و دو سال شمسی، پس تا اینزمان که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال قمری از هجرت نبی صلى الله عليه وسلم میگذرد ، هزار و هشتصد و چهل و دو سال شمسی از تاریخ عیسوی گذشته است و اسامی شهور ایشانرا بزبان اهل فرنس ، که در همه فرنگستان رایج است مرقوم داشت . اول: ژانویه (2) دویم: فوریه سیم: مرس بیستم

ص: 89


1- تیواریوس، فیراریوس، مار طيوس ، افليريوس ، مايوس ، بونيوس ، يوليوس أوغسطوس ، سبطمبر بوس ، اقطو مير يوس، نوامبريوس ، و سطمبر يوس - التفهيم ص 220 تا 242 .
2- ژانویه - 31 روز (january) فوریه مارس - 31 روز (March ) می - 31 روز (May) ژولی - 31 روز (july) اودیااوت - 1 3 روز (August) سبطا مبر - 30 روز (September) اكتبر - 30 روز (October) نوامبر - 30 روز (November) دسامبر - 31 روز ( December) 28 روز (febyeary) ایرل - 30 روز (agril) ژو یا ژوین - 30 روز (june)

مرس مطابق است با اول نوروز اما، اول سال ایشان روز عید خاج شویان است. چهارم ابرل پنجم می ششم و هفتم ژولی هشتم ادو. نهم سبطام بر دهم اکتبر یازدهم نوامبر دوازدهم دیسامبر، هر چهار سال یکروز اضافه ماه فوریه مینمایند .

ذکر تاریخ عرب در زمان جاهلیت

بنای تاریخ عرب در جاهلیت بر کارهای بزرگ بوده که در میان ایشان واقع شدی ، چون فوت ﴿ولید بن مغیره﴾ و ﴿هشام بن مغیره﴾ و وفات ﴿کعب بن لوی﴾ و بنای كعبه مشرفه ، وقضية عام الفيل و امثال آن، واول ماهر احکم بر رویت اهله داشتندی و هر سه سال یکسانرا سینزده ماه گرفتندی تا با تاریخ شمسی مطابق افتد ، و اسامی شهور ایشان چنین است اول: مؤتمر . دویم: ناجر : سیم: خوان چهارم: دبسان پنجم : حنین ششم: حسین (1) هفتم : اصم هشتم: عادل نهم: فاتق دهم: وعل یازدهم: وزنه دوازدهم: برك.

ذکر تاریخ قبيلة نمو دو اسامی شهور ایشان

بدانکه قبائل عاد و ثمود نیز از طبقات عرب شمرده شوند، چنانکه شرح حال ايشان و ملوك ايشان مرقوم خواهد شد، و اسامی شهور این جماعت قبل از جاهلیت بدینگونه بود و چون ابتداء از محرم کنیم بدین ترتیب است : اول : موجب . دويم : موجر سیم: مولد چهارم: ملزم پنجم: مصدر ششم: هو بر هفتم: هوبل هشتم: موها نهم: دیمر دهم: دابر یازدهم : حیفل دوازدهم: هبل اما ایشان ابتدای سال از شهر رمضان میگرفتند که آنرا دیمر میگفتند .

ذکر تاریخ فارسی و اسامی شهور ایشان

مبدأ تاریخ فارسی روزسه شنبه بیست و دویم ربیع الاول است ، در یازدهم سال بعد از هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم ، که اول دولت و جلوس شهریار است و بنای سنین انتاریخ بر شمسی اصطلاحی است و اسامی شهور آن بدینگونه است : اول : فروردین . دویم: اردی بهشت . سیم : خرداد چهارم: تیر پنجم: مرداد ششم : شهریور هفتم: مهر هشتمآبان نهم: آذر دهم: دی یازدهم: بهمن . دوازدهم: اسفند . و هر ماهی سی روز است پنجروز در آخر اسفندار در آورند و اول سال انتقال آفتاب رند ، و اول سال انتقال آفتاب ببرج حمل است

ص: 90


1- در کتاب التفهيم بجای حنین (ربی) ضبط شده

ذکر تاریخ خراجی و شرح آن

المعتضد بالله احمد بن موفق که خلیفۀ شانزدهم است از خلفای بنی عباس از برای سهولت برخاستن خراج مبدأ این تاریخرا وقت حصاد محصول زارعین گذاشت و در آنوقت هزار و دویست و هفت سال از تاریخ اسکندری گذشته بود و بنای سنین این تاریخ بر شمسی ، و اسامی شهود چون شهور اسکندری است .

ذکر تاریخ جلالی که منسوب بسلطان جلال الدین ملکشاه است

تاريخ جلالیرا تاریخ ملکی نیز گویند مبدا آن چهارصد و پنجاه و هشت سال بعد از تاریخ یزدجردی است و تمیز میان ایند و تاریخ چنان گذارند که آنرا تاریخ قدیم و یزد جردی گویند و اینرا تاریخ، ملکی و جلالی نامند و اسامی شهود این تاریخ بدینگونه است : اول: ماه نو دویم: تو بهار سیم: گرمافزا چهارم: روز افزون پنجم: جهانتاب ششم: جهان آرا، هفتم: مهرگان هشتم : خزان نهم: سرمافزا دهم: شب افزون . یازدهم: آتش افروز . دوازدهم: سال افزون و اکنون اسامی اینشهور متروک است، و شهور فارسی متداول است، و اول سال و قسمت ایام و شهور را چون فارسیان کنند که، مذکور شد .

ذکر تاریخ ایلخانی و معرفت آن

تاریخ ایلخانی که آنرا تاریخ ترکی و تاریخ غازانی نیز گویند، دویست و بیست و چهار سال بعد از تاریخ ملکی است ورسم شهور و سنین این تاریخ با تاریخ ملکی مطابق است پس تکرار ذکر آن مورث اطناب است ، همانا این تاریخ بتاریخ قاآنی نیز نامیده شده، مبدأ آن از دولت ﴿غازان خان بن ارغون خان بن اباقا آن﴾ است.

ذكر تعیین اول در حضرت بی چون و صفت سرنخستین از برای وجود اطلاق بعقيدة وحتين ورفاه و گملین اولیاء

مجاهدین موحد ، و موحدين مجاهد ، كه اشراك (1) شك و ريب را بنیروی

ص: 91


1- شرك - يفتح اول و دوم : دام ، چیزیکه جانوران در آ، بغریب گرفتار شوند .

افاضات غیب گسسته، و از حجب حجج و براهين باعتصام حبل المتين (1) کشف و يقين بیرون نشسته، برا آنند که آنحقیقت بی نام و نشانرا حيث كان الله ولم يكن معه شيء چون در کسوت (2) کلام و بیان متلبس سازیم ، گوئیم : ذات حق جل وعلا وجودیست مطلق که مقدس است از همه قیود حتی قید اطلاق ، و منزه است از همه شروط ، حتی شرط وجود ، و بر این معنی وجود حق نه مقید است و نه مطلق و نه جزئیست و نه کلی و نه مختفى و نه منجلى ، و نه كثير است و نه واحد ونه، مشهود است و نه شاهد نه در حضرتش اطلاق عام و خاص باشد و نه با از لیست و ابدیت اختصاص یابد ، که او تقدس و تعالی از همه اینمراتب منزه و مبر است، بلکه از این تنزیه نیز منزه و مقدس است ، پس این مذکورات همه تعینات و اعتباراتی است که ثانياً وثالثاً على التوالى عارض حضرت ذات شود و بحسب هر تعینی از تعینات و هر مرتبه از مراتب مظهر اسمی از اسمای لهيه وكونيه گردد ﴿فالاول من التعينات لحضرة الاطلاق التعينات لحضرة الاطلاق هو علمه بذاته مع التعب والاعتبارات الالهية الكونية الأزلية الابدية جُمْلَةٌ مِنْ غَير تفصيل و تمييز﴾ پس اول تعین از تعینات که اول سر وجه اطلاق است علم حق است بذات خود و این است غيب اول وعلم اجمالي ووحدت اولی و مقام او ادنی (3) و حقیقت محمدیه صلی الله علیه وآله وسلم پس اول تعیین وجود آنحضرت است که بمفاد : انا من الله و المؤمنون مني جامع جميع اسمای الهیه وکونیه است ، و حاوی همه مراتب عقليه وعشقیه، چنانکه وقتی بنده بی بضاعت در انشای قصیده بدین معنی اشارت کرده گوید :

لقای حق بخفامی نداشت نام و نشان *** که از ظهور محمد شد آن خجسته لقا

و از برای این وحدت حقه که آنرا حقیقت محمدیه صلی الله علیه وآله وسلم می گویند، وجهی است بسوی دو وجهي بجهة تلبس پس وجه او لر امرتبه احدیث نامند ، که مقام استهلاك كثرات ونفي اعتبار انست ، وجهة نانی را مرتبه واحدیت خوانند ، که مقام غیب ثانی و علم تفصیلی و نمایش کثران است پش چون حضرت وجود از عالم علم بعین و از غیب بشهود ، تنزل شود بر حسب اقتضای اسمای الهیه متعین میشود ، تعینات عینیه و کونیه پس از این مقدمات معلوم شد

ص: 92


1- اعتصام: گرفتن و نگاه داشتن. حبل : ریسمان، متين : محكم
2- کسوت پوشش .
3- النجم - 9.

که بعد از تعمین اول که علم اجمالی است و تعین نانی که علم تفصیلی است، تعینات عینیه پیدا میشود که اشرف آنرا باعتبار مرتبة عالم عقول، وعالم ارواح و عالم امر خوانند، و بنا بر این عقل اول تعین است از تعینات عینیه شهودیه، و اول ما خلق الله العقل (1) مصداق این معنی است و پس از آن عالم مثال که آنرا بلسان شرع عالم برزخ خوانند تعین ،پذیرد ، و بعد از عالم مثال عالم حس و شهادة متعین گردد که نسبت بعالم کیانی (2) و تعین ثالث است و نظر بمراتب تنزلات وجوديه عالم خامس و این عوالم خمسه جميع تعینات شئونی و تنزلات وجود بر اشامل است و صورت این مجموعه انسان كامل؛ ولذلك قال من قال ان الله خلق آدم على صورته (3)

ذکر صادر اول و آفرینش نخست، بعقیده حکمای متألهین و

فلسفیان خورده بین گره بنیان براهین و توانین بدیشان در صوص و مشهد (4) است .

حکمای متألهین که مقنن قوانین و نساج براهینند بدان باشند: که از حقیقت واحده صادر نمیشود ،مگرشی واحد ، و اول، چیزیکه صادر میشود از حق جل وعلا عقل اول است و از برای عقل اول نیز که شیء واحد است، سه اعتبار مفروض تواند بود، و باقامه براهین محقق کرده اند که این اعتبارات فرضیه مبدأ تكثرات کونیسه است ، اما اعتبارات دلانه در عقل اول: نخست اعتبار وجود عقل است فى نفسه . و دوم : اعتبار وجوب وجودی اوست بالغير، واعتبار سیم: فرض امکان اوست لذانه و صادر میشود . بهريك از اين اعتبارات از عقل اول شیئی پس صادر میشود باعتبار وجود او في نفسه ، عقلی که انرا عقل ثانی خوانند، و صادر میشود از وی باعتبار وجوب او بالغير ، نفسی آنرا نفس اول گویند ، و صادر میشود از وی باعتبار امکان او لذاته ، جسمی که آن فلك اطلس ،است و از برای عقل ثانی نیز این اعتبارات ثلاثه مفروضست که از آن اعتبارات عقل ثالث و نفس ثانی و فلك ثوابت صادر میشود ، علیهذا القياس سر صدور عقول والقوس وافلاك را تا عقل عاشر و نفس تاسع وفلك قمر توان دانست و

ص: 93


1- بحار الانوار جلد - 14 چاپ امین الضرب ص 76 این روایت از عامه نقل شده واز طریق خاصه باین عبارت وارد است (ان الله خلق العقل وهو اول خلق الروحانین) اصول کافی چاپ جدید ص - 21 .
2- کیان ، جمع کی - بفتح اول : شريك از عناصر چهارگانه را کی گویند .
3- اصول کافی چاپ جدید ص - 134 . رجوع شود بپاورقی - ص -1 -
4- مرصوص : نيك بهم بر آورده شده و استوار، مشید - بضم اول و فتح دوم وسوم : مرتفع و بلند.

از این بیان بظهور پیوست: که ده عقل و نه نفس و نه فلك باشد ، وعقل عاشر را که با نفس نهم وفلك قمر معيت دارد ، عقل فعال خوانند، که عقول جزئی و نفوس جزئيه و اجسام بسيطه و مر كبه را که در تحت فلك قمر است در بیومد بر است ؛ پس از این تحقیق مبین گشت که : اول مخلوقات عقل اول است ؛ که آنرا صادر اول خوانند.

ذكر اولین مخلوقات و نخستین ممکنات و افق حدیث و اخبار که از برگزیده اخبار محمد مختار صلی الله علیه و آله وارد است

قال رسول الله صلى الله عليه و آله : أول ما خلق الله العقل. و در جای دیگر فرماید اول ماخلق الله در بیضاء و نیز از آنحضر تست که : ﴿أَوَّلُ ما خلق الله نوری﴾ (1) و بروایت دیگر وارد است که : اول ما خَلَقَ الله روحی (2) و در حدیث دیگر آمده که ﴿اول ما خلق الله القلم﴾ (3) و در خبر دیگر رسیده که: ﴿اول ما خلق الله اللوح﴾ اکابر محققین که در حقایق معانی دیده حق بین دارند؛ نيك دانند که : اسامی متعدده موجب تكثر معنی واحد نخواهد بود، همانا مراتب متکاثره که کاشف آثار متغایره است ، مسمی باسماء متعدد ، گردد، پس گوئیم : حقیقت محمدی صلی الله علیه وآله وسلم در اول قدم از ظهور عالم کیانی ، کسوت عقل پوشید و بعقل اول ماول گردد و از آن حیثیت که ظهور بر گزیده صدف آفرینش است، بعده بيضاء تأویل شود و از آنجهت که فروغ وجودش در همه موجودات تافته است، نورش دانند ، و از این روی که همه اشیاء برشحات سحاب جودش دارای وجود است، روحش خوانند، و بدان سبب چهره پرداز صورهمه ممکنات باشد، بقلم تعبیر رود ، و چون بالفعل کتاب نمایش همه آیات است ، بلوح تفسیر شود ، و اینهمانی با عقیده حکمای متألهین نیز تباین نخواهد داشت، زیرا که صادر اول که مجموعه اثار کونیه است ، جز عقل کل نخواهد بود ، و چنانکه معلم اول گوید: ﴿العقل كل الاشياء بالفعل﴾ دارای

ص: 94


1- بحار چاپ امين الضرب - جلد - 6 - ص - 7 .
2- بحار - جلد - 14 - ص - 76 عامى
3- بحار - جلد - 14 - ص 76 ، 91، 88

جميع مراتب مذکوره عقل است ، و با عرفای حقه که صلح کلاند ، هیچ مخالفتی و بینونتی نباشد ، چه آنجماعت نیز عالم عقول و ارواح رايك تحسینی از تعینات ، و تنزلی از تنزلات ، وحدت حقه وحقیقت محمدیه دانند ، و در عالم کیانی که عالم کثرات عينيه است، انتقام را اول تعیین شمارند، چنانکه مذکور شد ، ما خلق الله العقل : كاشف صدق و مقوله صواب است.

و مقصود از آن وجود كثير الجود جناب ختمی ماب صلى الله عليه و

آله وسلم

خانجان خوانساری

1304

ص: 95

خلقت آدم و هبوط او

ابتداء تواريخ وقایع در این کتاب مبارك از هبوط آدم است ، و منتهی میشود هجرت محمد مصطفی صلی الله علیه واله ، و وقایعی که بعد از هجرت اتفاق افتاده و ذکر آنسلاطین که بعرصه وجود آمده در فهرست دیگر و کتاب دیگر مرقوم خواهد شد ، و مبدأ آن وقایع تاریخ هجرت خواهد بود (بعون الله وحسن توفيقه وتأييده) ان الله خلق آدم على صورته هو المسى بآدم ، والمكنى بابي البشر ، والملقب بصفى الله بمفاد خمرت طینت آدم بیدی اربعین صباحاً خمیر مایه طینتش در چهل صباح سرشته شد؛ و جسد مبارکش در میان طایف و مکه چهل سال صلصال (1) بود ؛ و در روز جمعه عاشر محرم ، که آنرا عاشورا نامند، بعد از زوال آفتاب ، در شرف کواکب ، يطالع جدى ، بصقال (2) ﴿فاذا سويته ونفخت فيه من روحی﴾ (3) صورت کمال یافت و آینه جمال گشت و از ارض نجف که اول بقعه ایست که مسجد عبادت آمد، و مسجود ملایک شد و در همانروز ساکن حضرت و سایر جنت گشت؛ و شش ساعت آنجهانی که پانصد سال دوره زمان است، واقف حظيرة قدس و مقیم مطموره انس (4) بود، پس باغوای ابلیس و افسون مار؛ بسبب قرب شجره ممنوعه، واكل ثمره منهیه خال عصی بر دیدار حالش طاری شد، و از در بار جلال بخطاب ﴿قلنا إهبطوا منها جميعاً﴾ (5) مثال يافت، در نهم ساعت روز جمعه کوه صفا مهبط آدم و جبل مروه محط (6) حوا شده و بروایتی (7) آدم در سراندیب ، و حوا در جده بنشیب آمد، و طاوس بحوالی حبشه ، و مار بخطه اصفهان و شیطان بسمنان (8) فرود، شد وحجر الاسود را از بهشت بنزد آدم آوردند، و آنرا بر داشته بپایمردی (9) جبرئیل امین بزمین مکه

ص: 96


1- صلصال - يفتح اول و سکون دوم : كل خشک
2- صقال - بكسر اول : جلا دادن شمشير .
3- الحجر - 29 : هنگامیکه پیکر آدم را تمام و بی عیب آفریدم، و روح را در او دمیدم.
4- حظیره قدس : بهشت . مطموره سرداب و محل زیرزمینی زندان .
5- البقره - 38 : گفتیم همگی از بهشت فرود آئید .
6- مهبط - بفتح أول وسوم وسكون دوم جای فرود آمدن ، محط نیز بهمین معنی آمده
7- تاریخ طبری جلد -1- ص 81 - ابن أثير جلد - 1 - ص 13 .
8- سمنان - طبری و ابن اثير (ميسان) ضبط نموده اند .
9- پایمردی : مددکاری ، دستگیری.

آورد و از کربت غربت سیصد سال بمسكنت زیست و بمذلت گریست، تا بالقاء كلمة انابت از حضرت بیچون تشریف قبول توبت یافت .

اخذ میثاق و د سال بعد از هبوط و بنای کعبه نیز در آن سال بود

در بیست و پنجم شهر ذي القعدة الحرام آدم صفی علیه السلام بدستیاری روح الامین خانه کعبه را برآورد و حجر الاسود را نصب کرد، بدان رصانت (1) و متانت که از آسیب طوفان آفت بنیان نیافت، وحوا از جده بجانب مکه عزیمت نموده ، و کوه عرفات با حضرت آدم ملاقات فرمود چنان از تابش آفتاب دیگر گون بود که آدمش بازندانست ؛ چون بشناسانیدن جبرئیل معروف گشت ؛ آنجبل بعرفات موصوف شد.

مقرر است که نوبتی بطواف کعبه وتقديم مناسك حج اقدام میفرمود؛ در وادى النعمان که ساحتی از پس کوه عرفاتست؛ بخواب رفت ؛ دست قدرت ایزدی ذرات ذریات او را بیکبار از صلب (2) او بعرصهٔ شهود آورد؛ و همگی مترصد امتثال امر آفریدگار در مقام رضا قرار گرفتند؛ حضرت ذوالجلال ايشانرا بر كمال خلاقیت خود گواه گرفت ؛ و فرمود (الست بربکم) بمصداق ﴿قالوابلی﴾ بر طبق این مقال گواهی دادند، ﴿کما قال الله تعالى: واذ اخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم ، و اشهدهم على انفسهم الست بربكم ، قالو بلی﴾ (3) علی الجمله ذریات آدم را بر دو قسم کردند : برخی را بطرف يمين ؛ وبعضيرا بجانب شمال باز داشتند ؛ چون آدم بفرمان کردگار جلیل سجال تيقظ و انتباه آمد (4).

استكشاف حال ایند و گروه را از جبرئیل باز جست ؛ حضرت روح الامین باز نمود که اینگروه اصحاب یمینند؛ و آنجماعت اصحاب شمال ؛ و در حال

ص: 97


1- وصانت: استوار کردن بنا
2- صلب : استخوان پشت ، مترصد : منتظر ، چشم براه
3- الاعراف - 172 : هنگامیکه پروردگارت ذر یه آدم را از صلب آنها گرفت ، و آنها را گواه برخودشان نمود ، گفت : آیا من پروردگار شما نیستم؟ پاسخ دادند: تو پروردگار ماهستی.
4- تيقظ و انتباه : بیداری، هوشیاری .

خطاب از درگاه ذو الجلال رسيد كه: ﴿ هولاء في الجنة ولا ابالي ؛ وهؤلاء في النار ولا ابالی مقرر است که : اول انبیاء ساز ظهور فرمودند ؛ و پیشر و همه محمد مصطفى صلی الله علیه وآله وسلم المدينة بود؛ که خداوند را سجده کرد ، و دست برحجر الاسود نهاده ؛ عهد و میثاق بست فلذلك قوله تعالى ﴿واذ أخذنا من النبيين ميثاقهم ومنك ومن نوح﴾ (1)

پس بعد از پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نوح ؛ و بعد از او سایر انبیا ، عهد و میثاق کردند ، و دست بر حجر الاسود سودند؛ و بخاتمیت و نبوت نبی ابطحی اقرار آوردند؛ و از آن پس بر سایر ذرية :ابوالبشر امر شد که سجده کنید خداوند باری را مؤمنین سجده یزدانی را بجای آورده و سجده نیز بشکر اینکه منافق نیستند بجای آوردند ؛ ایشان آن گروهند که مؤمن بدنیا آیند و مؤمن بیرون شوند . و جماعتی در سجده اول متابعت ننموده ، بسجده ثانی موافقت نمودند؛ ایشان آن گروهند که منافق در دنیا زیست کنند؛ اما پس از تو به و تشریف ایمان از جهان بروند. و بعضی در سجده اول رضاداده از سجده آخر ابا نمودند و ایشان آنگروه باشند که در دنیا با حلیه ایمان زیست کنند ، و هنگام رحلت کفر و طغیان ورزند و طبقه چهارم آن گروه باشند که بهیچ يك از ايندو سجده اقدام نکردند، پس کافر زیستند و کافر مردند گویند : سبب وجوب دو سجده در نماز ، دو سجده ذریت آدم بوده در روز میثاق .

ولادت قابیل در سال صدویست و پنجم هبوط آدم بود

در خبر است (2) که چون آدم از بهشت بنشیب آمد ، درختی چند باخریطه (3) از گندم با خود داشت؛ همت برغرس وحرث گماشت ، مقداری از گندم آدم بر گرفت ، و قبضه حوا اخذ نمود ، پس از انجام از انجام مهم حرث وزرع چون هنگام حصاد فراآمد ، حاصل آدم ،گندم ، و محصول حوا جو بود ، پس اسباب معیشت آماده گشت ، و ساز توالد و تناسل آغاز شد. اول فرزند آدم در بطن حوا ، قابیل و ﴿اقلیما﴾ بود كه بيك شكم توام آمدند مدند . و دوم: هابیل ﴿و لیوذا﴾ که نیز همزاد

ص: 98


1- الاحزاب - 7 هنگامیکه از پیمبران پیمان گرفتیم، و از تو ونوح نیز .
2- ابن اثیر جلد - 1 ص 14 .
3- خريطه : کیسه که از چرم یا چیز دیگر درست نمایند.

بودند (1) پس از رشد و بلوغ ،فرزندان حضرت آدم اقلیما را بهاییل ، ولیوذا را بقابیل نامزد فرمود ، غضب بر قابیل مستولی شد ، که اقلیما را که آفتاب اقلیم است بهاییل سپارند و لیونا را که چندان صباحتی ندارد بمن گذارند، و نزد آدم آمد و گفت که این عطوفت در حقهابیل از رأفت پدر بزرگوار است در باره وی والا چرا باید همزاد من ضجيع (2) هابیل گردد ، و آن او با من باشد. حضرت آدم فرمود : ای پسر نه چنین است، این حکم خداوند است ، ﴿ عم نواله ﴾ (3) که فرزندان يك شکم را با هم نگذارند .

هر گاه ترا این سخن پسندیده نیست: هابیل را اعلام کن، و هر يك قربانی سازداده بدرگاه بینیاز آرید ، قربان هر کس مقبول افتد ، مسئولش قرین انجاح (4) آید، و اقلیما بروی مباح باشد ، و رسم قربانی در آنزمان چنان بود ، که چون دو تن در کاری مخاصمه داشتند، هريك از اشیاء خوردنی چیزی مهیا ساخته ، کوهی ،مینهادند و آتشی از آسمان فرود میگشت ، نخست صاحبان قربانی را استشمام کرده پس بنزديك اشیاء قربانی میشد آن آنکس را که در مخاصمه محق بودى پاك سوختی ، و از جنس خویش ساختی ، و از آن آنکس که بر خطا بودی، بگذشتی و بگذاشتی علی الجمله قابيل وهابیل هر دو بقربانی رضا دادند ، و چون هابیل رمه بان و گله چران بود ، گوسپندی از میان گله انتخاب کرده ، بهر قربانی آورد و قابیل که صاحب زراعت و حرانت بود، يكقبضه گندم حاضر نمود و با خود می اندیشید که در صورتیکه قربانی من در حضرت کردگار جلیل مقبول نیفتد هم اقلیما را بهاییل نگذارم، در این حال آتشی از آسمان بزیر آمد؛ و قابیل را با قربانیش استثمام نموده هیچ آسیب نرساند و تصرف ننمود و بجانب هابیل شتافته

ص: 99


1- در نام قابیل اختلاف است، در توراة قائن ضبط شده، بعضی هم قين و بعضی قابین و گروهی قابیل گفته اند، و همزاد او را تاریخ یعقوبی (لوبذا) ضبط نموده ، و ﴿لوزا و لیونا﴾ نیز گفته شده و زیباترین دختران حضرت آدم بوده، و همزادها بیل اقلیما ﴿قلیما﴾ بوده بنا بر نقل طبری . قصه این دو فرزند آدم در قرآن کریم وارد است ، المائدة - 31 تا 35 . بحار جلد 5 ص 61 . توراة سفر پیدایش - باب چهارم
2- ضجيع : همخوابه
3- اعطاء و بخشش او همه را شامل است .
4- انجاح : رواکردن حاجت

از قربان وی اثری نگذاشت، نائره حسد از قلب قابیل مشتعل شد و برقتل هاییل کمر بست و انتهاز فرصت (1) میداشت ، تا حضرت آدم بطواف بیت اله شتافت و هابیلرا در سر کوهی بخواب یافت.

روز چهار شنبه که ماه در محاق بود، (2) آن آفتاب آفاقرا بضرب سنگ، در غیبت آدم علیه السلام بسحاب عدم متواری نمود ، و نعش برادر را بر سر گرفته ، باطراف بیابان تردد مینمود، و سرگردان بود که با آن چه اندیشد؟ ناگاه زاغی را دید که یکی از ابنای جنس خود را کشته در خاک مینهفت ، گفت : ﴿يا ويلنا أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب﴾ (3) .

و نعش برادر را محفوفه تراب ساخت چون آدم از طواف بیت اله الحرام مراجعت نمود، و جبرئیل از شهادت هابیل او را خبر داد آغاز زاری و تعزیت نهاد ، و بیتی چند بسریانی انشاد فرمود که يعرب بن قحطان.

(4) آنرا بزبان عرب ترجمانی نموده ؛ که این فرد از آنجمله است،

تغيرت البلاد ومن عليها *** ووجه الارض مغبر قبيح (5)

آنگاه بر قابیل لعنت کرد و حکم الهی بر قصاص نازل شده ، قابیل وحشت کرده ، باكس الفت نمیگرفت و در کوه و بیابان بسر میبرد ، بالاخره از بیم پدر فرزند کشته هر اسان گشته ، بکلی فرار کرده در ارض یمن قرار گرفته ، و باغوای ابلیس چنان دانست که : هابیل آتش پرست بود، که قربان او درجه قبول یافت ، و آتش آنرا بسوخت پس بپرستیدن آتش اقدام نمود ، اولاد و احفادش در آندیار بسیار شدند و حقوق مناهی کماهی بگذاشتند ، اما موافق حدیث

(6) و اخبار چنان است که از صلب آدم شیث ويافث فريداً وحيداً بوجود آمدند ، و بعد از بعد از عصر از روز پنجشنبه حورائی برای شیث آفریده و نامزد

ص: 100


1- ناثره : آتش برافروخته انتهاز فرصت: غنیمت دانستن و استفاده از فرصت.
2- محاق - بضم ميم وفتح و کسر هر سه استعمال شده: آخر ماه ، سه شب آخر ماه.
3- المائدة - 31 : وای بر من، آیا نمی توانم مانند این کلاغ باشم
4- يعرب بن قحطان - بضم را یکی از پادشاهان بین بوده، گفته شده اول کسی بود که بعربی تکلم نمود
5- بحار جلد - 5 صفحه 64 .
6- بحار جلد - 5 ص 67 .

گشت و روز دیگر حورائی برای یافث موجود شد ، چون ایندو حورا در حباله ازدواج شیث و یافث اندراج یافتند، از شیث پسری و از یافث دختری بوجود آمده ایند و فرزند را که بنی عم بودند ، بمضاجعت هم دادند ، و ذریت بنی آدم از ایشان زادند همانا هیچوقت تزویج خواهر با برادر صورت نداشته و از جهت وصایت هماییل مر آدم را نایره غضب قابیل مشتعل گشته و همت بر قتلش گماشته ، گفته اند در آن هنگام قابیل بیست و پنجساله و هابیل بیست ساله بود.

ولادت شیث در سال صدو سی بعد از هبوط بود

* ولادت شیث در سال صدو سی بعد از هبوط بود (1)

ولادت باسعادت حضرت شیث علیه السلام پنجسال پس از قتل هابیل بود، ولفظ شیث سریانی است و معنی آن هبة الله است، چه آن جناب را کردگار جلیل از شهادتهاییل بحضرت آدم عنایت فرمود ، و جنابش را اوریای ثانی خوانند چه اوریا، بلغت سریانی معلم است؛ و او اول کسی است ، که بعد از آدم بتعلیم معضلات ، و تنبیه ضروریات شریعت پرداخت، و پنجاه صحیفه و بروایتی بیست ونه ، محتوی بر حکمت الهی ؛ و صنایع نا متناهی ؛ چون اکسیر و غیره ، و القای ریاضی و هیأت بر او نازل شد و در زمان او مردم دو گروه شدند : بعضی طریق متابعت او پیمودند، و برخی مطاوعت اولاد قابیل نمودند.

ولادت عوج در سال هشتصد و بیست و هشتم هبوط آدم بود

عناق دختر آدم علیه السلام است ، او را انگشت بود که در هر انگشت دو ناخن داشتی ، و هر ناخن را بمثابه داسی بزرگ پنداشتی ، و هر گاه بنشستی يك جریب زمین را ﴿طولا عرضا﴾ فرد گرفتی فسلط الله عليها اسداً وذئبا ونسراً ، فقتلوها وهى اول قتيلة قتلها الله تعالى عوج از وی متولد شد (2)

ص: 101


1- ولادت شيت (235) سال بعد از هبوط آدم واقع شد . بحار الانوار جلد - 5.
2- ظاهراً همان عوج باشد که در جاهای متعدده از توراة نام او برده شده. استفاده میشود که مردی بوده در کمال شجاعت ، و از زورمندان طائفه بنی عناق بنی اسرائیل پیوسته از این طائفه دلاور بیمناک بوده اند، بویژه از عوج، در جنگی که میان این طائفه و بنی اسرائیل در ﴿اورعی﴾ واقع شد، لشگرش هر یمت کرده خود و پسرانش کشته شدند . جاسوسان موسی در وصف این جماعت گفتند: ما نمی توانیم با این قوم مقابله نمانیم زیرا، که ایشان از ما قوی ترند. و تمام قومیکه در آن دیدیم مردان بلند قد بودند، و در آنجا جباران بنی عناق را دیدیم ، که - اولاد جباران اند و مادر نظر خود مثل ملخ بودیم و هم چنین در نظر ایشان می نمودیم. توراة سفر اعداد 13. و در بلندی آنها در توراه چنین وارد است: ﴿زیرا که عوج ، ملك باشان، از بقیه رفائیان تنها باقی مانده بود، اينك تختخواب او تخت آهنین است، آیا آن در ﴿ربت بلی عمون ﴾ نیست وطواش به ذراع و عرضش چهار ذراع بر حسب ذراع آدمی باشد ، توراة ، سفر تثنيه بات سیم در بحار راجع بموج از وهب نقل شده که جباری بوده شمن خدا و تا زمان حضرت موسی زنده بود و بدست او کشته شد بحار ، جلد - 5 ص 66. اجمالا معلوم میشود: مرد دلاور و بلند بالائی بوده، ولی از آنجائیکه داستان سرایان و به معنی نویسندگان چندان مقید بواقع و حقیقت کوئی نیستند و بیشتر میخواهند جلب توجه شنوندگان بشود اینهم یکی از آفت های زبان و قلم است که بسا اوقات جامعه ایرا بهلاکت میاندازد: هر چه بتوانند در سخن مبالغه مینمایند، مخصوصاً هنگام ترس يا مدح دروصف عوج کار دروغ پردازی و مبالغه بجایی رسید که گفتند: ماهی را از ته دریا با دست گرفته، نزديك خورشید کباب کرده میخورد و در افسانه ها وارد است، استخوان پای او پلی بر رود نیل گردید و طول قامت اورا (23333) ذراع گفتند و و و . مضحك تر اینکه میگویند از حضرت نوح خواهش کرد که در کشتی سوار شود نوح نپذیرفت و حال اینکه ارتفاع کشتی نوح مطابق اخبار (80) ذراع و موافق توراة (30) ذراع بوده، چگونه عوج با این بلندی میخواست وارد این کشتی شود؟ کشتی گنجایش يك پای او راهم نداشت. موضوع دیگر که محتمل است اینست : عوج بن عناق هم نبوده بلکه عوج بنی عناق بوده بعدا لفظ بنی تبدیل باین شده بیش از این اوقات خوانندگان را تلف نکنم، اصلا بحث در این موضوع کار بیهوده میباشد ، ولی خواستم خوانندگان متوجه باصل پیدایش این دروغ عجیب بشوند. طالبين تحقيق بتوارة مراجعه فرمایند .

طول قامتش بیست و سه هزار و سیصد و و سه ذراع بود ، هنگام طغيان طوفان ادراك خدمت نوح کرد و درخواست نمود که بکشتی در شود، جنابش اجابت نفرمود ، همانا طوفان از زانوی وی بر نگذشت ، و سه هزار سال در دنیا بزیست ، تا بدست موسی علیه السلام نیست گشت ، والله اعلام .

ولادت ادریس علیه السلام هشتصد و سی سال بعد از هبوط بود

﴿وَاذْكُرْ فِى الكتاب ، ادريس اله كان صديقا لبياورفَعْنَاهُ ، كانا عليا﴾ (1)

با دریس ملقب شدی ، که بتدریس حکمت و سنت مواظب بودی ، چه نام مبارکش ﴿اخنوخ﴾ است ، و نیز آنجنا برا المثلث بالنعمة وهمچنان المثلث بالحكمة خوانند زیراکه سلطنت وحکمت با نبوت داشته ، و او را اوریای ثالث خوانند ، و هرمس نیز گویند ، و هو خنوخ بن یارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم علیه السلام است ، مولد شریفش ارض ﴿منف﴾ است (2) از دیار مصر ، در بامداد زندگانی نزد

ص: 102


1- مریم - 57 .
2- منف - بفتح اول و دوم : پایتخت قدیمی مصر بوده، در طرف چپ شهر قاهره اکنون از آن اثری باقی نیست، جز موضعی که عين الشمس نامیده میشود.

﴿آغا نادیمون﴾ که لفظاهر ادف نیکبخت است و غرض از وی شیث باشد، سمت تلمذی داشته، (1) و آغاثا ذیمون از انبیائی است، که در میان مردم مصر و یونان بعثت یافته او را ﴿اوریای﴾ ثانی گویند. علی الجمله: حضرت ادریس چون از وفات آدم دویست سال برگذشت ، مبعوث بر طوایف انام گشت ، و مردم را بهفتاد و دو لغت دعوت کرد و گرد جهان بسیار برآمد، وخلقرا بحق خواند ، با سلطنت و نبوت روزگاری در مسجد ﴿سهله﴾ که در شهر کوفه واقع است، اقامت نمودی ، و خیاطت فرمودی اول شخص است که بسوزن جامه دوخت ، و بقلم نگاشتن آموخت ، سی صحیفه بروی نازلشد ، تدریس علم نجوم نیز از فضایل آنجناب است ؛ گویند صد شهر مرغوب جهان بنیان فرمود و اغلب خلق روزگارش اطاعت کردند و عروج حضرتش بسموات پس از هشتصد و شصت و پنجسال مدار در عالم پرملال بود (2)

وفات آدم علیه السلام نهصد و سی سال بعد از هبوط بود

* وفات آدم علیه السلام نه صد و سی سال بعد از هبوط بود (3)

وفات آدم علیه السلام روز جمعه هشتم نیسان، مطابق یازدهم محرم بود ، جنابش در خاك مكه بدرود عالم گفت و حضرت حوا پس از یکسال در گذشت ، و در غار ﴿ابوقبیس﴾ (4)

در جنب مضجع شریف آدم علیه السلام مدفون گشت ، مقرر است که حضرت شيث بتعليم روح الامين بكفن و دفن آدم علیه السلام قیام نمود ، و بنماز بروی اقدام فرمود گویند: در ثلث آخر شب جمعه ، بیست و هفتم رمضان بود ، که صحف آسمانی نازل شد ، مشتمل بر تسخیر جن وشياطين ، ورموز حکمت طبیعی ، و نفع ضر ادویه ، و حساب و هندسه، عدد انصحف را بیست و يك و بعضی چهل دانسته اند و حرفت و هقنت ورشتن و بافتن ، وحدید از معدن یافتن از مآثر آنجنابست، از صلب شریفش ، بیست پسر، و نوزده دختر بوجود آمد، و عدد ، وعدد اولاد و احفادش در حیات مبارك به چهل هزار پیوست ، بادیدار گندم گون ، اصلع وامرد بود ، و موی مجعد (5)

ص: 103


1- رجوع شود بكتاب اخبار الحكماء - جلد 1 ص 2 تا 6
2- عمر ادریس در بحار (300) سال و در توراة (365) سال ثبت شده
3- عمر آدم (940 و 960 و 936 و 930 و 1030) سال گفته شده بحار جلد - ص 74.
4- ابو قبیس : کوهی است نزديك مكه، مضجع : خوابگاه.
5- اصلح : کسیکه موهای پیش سر او ریخته باشد. امرد جوان محمد : موهای پیچیده.

داشت ، شصت ذراعش طول قامت گفته اند، و در دنیا نهصد وسی سال اقامت فرمود ، و بدان و جهش آدم خواندند که از ادیم زمین خلق شد ، وحضرت ارانیز سی و پنج ذراع طول بالا بوده ، و بدانجهتش حوا نامیده اند که از استخوان دنده چپ حی ، یعنی زنده ، که مقصود از آن آدم باشد مخلوق شد .

وفات شیت هزار و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت شیث علیه السلام روز شنبه ، در ماه ﴿آب﴾ رخصت حسن الماب یافت وازدار بلوى بجنت مأوى شتافت ، از بطن حوا بی همال (1) بزاد و نهصد و دوازده سال بزیست ؛ (2).

اول وصى از انبیاء او بود، و اول کسی است از اولاد آدم؛ که عذارش به محاسن مشگین مشک آگین گشت ، و حضرت ﴿انوشش﴾ در غار ﴿ابوقبیس﴾ در جوار پدر و مادر ، بطرف راست مدفون ساخت.

وفات انوش هزار و دویست و سی سال بعد از هبوط آدم بود

بحكم حاكم لم يزل ، در سیم تشرین اول طایر هوش حضرتانوش﴾ از اعضان فرادیس نشیمن یافت ، و مدت مدارش در سرای پر ملال نهصد و پنجاه سال بود

(3) از عمر والد بزرگوارش حضرت شیث ، چون یکصد و پنجاه سال گذشت متولد شد ، و مادرش چنانکه مرقوم افتاد حورا بود ، اول کس است که درخت خرما نشاند، وصدقه بر مساکین افشاند دلدار شدش قینان را بوصایت باز گذاشت ، و او هشتصد و چهل سال در دنیا بماند ، وصد سال مردم را براه راست بخواند شهر بابل را بنیان نموده ، و درماه تموز از شهر بندجهان ، بشارستان

(4) جنان عزیمت فرمود ، و از قینان ﴿مهلائیل﴾ که

(5) لفظا مرادف ممدوح است، در زمین بابل باب خلافت مفتوح فرمود

ص: 104


1- همال : انباز و شريك
2- عمر شيت هزار سال و چهل روز میباشد بحار جلد - 5 ص 71.
3- عمر انوش را بحار از کامل (905) سال نقل نموده .
4- شارستان : عمارتی که اطراف آنرا بستانها احاطه نموده باشد.
5- مهلائيل (مهللئيل) توراة.

و در زمانش از انبوه مردم سهل وصعب زمین بستوه آمد لاجرم خلائق را باطراف عالم متفرق ساخت و خود با اولاد شیث بزمین بابل آمده ، بعمارت شهر ﴿سوس﴾ پرداخت پس از نهصد و بیست و شش سال آفتاب زندگانیش طریق زوال سپرد، و از نسل وی ﴿یرد﴾ بنیاد دعوت کرد جویها از رودخانها جدا ساخت و بخوردن گوشت مرغ و ماهی پرداخت ، چهل پسر اخت ، چهل پسر داشت ، خردتر از همه را که ﴿خنوخ﴾ بود بولیعهدی گذاشت ، و خنوخ همان ادریس است، که شرح حالش مرقوم شد.

بنای هرمان در سال وفات انوش بوده

حضرت ادریس نبوت با سلطنت توأم داشته و اغلب خلق روی زمینش، داغ طاعت بر جبین داشتند (1)

و چون بعلم نبوت دانسته بود که طوفان نوح جهانرا ویران کند؛ و اثری از معلم ومتعلم وكتب علمیه باقی نماند ، بفرمود تا در طرف غربی مصر بنیان ﴿هرمان﴾ نهادند، و از علوم طب ونجوم وغيرها در آن ثبت کردند، که از طغیان طوفان مصون ماند ، و آن دو بنای عظیمست مربع و مخروط الشكل ، مشتمل برچهار مثلث ، که هر ضلعی با ضلعی چهار صد ذراع مسافت دارد و ارتفاع هريك نيز چهار صد ذراع است ، و آن بنا را در ششماه بیایان آورده ، فرمود بر آن نوشتند: ﴿قل لمن يأتي بعدها يهدمها فى ستمأة عام، وقد بنيتها في ستة اشهر ، والهدم ايسر من البنيان﴾ (2).

و بعد از طوفان بعضی از فراعنه مصر ، برای دخمه (3).

و مقبره خود از آنگونه اهرام بر آوردند ، چنانکه هجده هرم در ارض

مصر ، بنیان شد ، ويوسف صدیق در قحط سال مصر در بعضی از آن اهرام گندم منبر

(4) فرموده بودند ، ليكن هيچيك از ابنیه را کس بقطر وارتفاع و استحکام هرمان ادریس علیه السلام بر نیاورده ، و بعضی در قدمت آن بنا گفته اند : بنى الهرمان والنسرفی السرطان. از اینقرار تاریخ بنای آن زیاده از دوازده هزار سال میشود ، چه اکنون نسر

ص: 105


1- رجوع شود بكتاب اخبار الحكماء جلد 1 ص 2 .
2- بگو یکسانیکه این بنا را در مدت ششصد سال خراب کنند: من اينرا در مدت شش ماه ساختم ، و خراب کردن آسانتر از بنیان نهادن میباشد
3- دخمه - بفتح اول وسكون دوم : سردا به مردگان .
4- منبر : انبار شده.

طایر در اواخر جدی است ، و هر برجیرا کمتر از دو هزار سال قطع نخواهد کرد ؛ و حقیقت این سخن را با صحت مقرون ندانست (و الله اعلم بحقیقت الحال)

ولادت حضرت نوح هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم بود

نوح پسر ﴿لمك﴾ است كه شرح حالش مرقوم خواهد شد؛ و نام آنحضرت بزبان سریانی يشكر است، ولقب مبارکش شيخ الانبياء و نجى الله باشد على الجمله انحضرت بطالع اسد متولد گشت و پس از دویست و پنجاه سال درجه بعثت یافت و بمفاد: ﴿انا ارسلنا نوحاً إلى قومه أن انذر قومك من قبل ان يأتيهم عذاب أليم﴾ (1)

بدعوت قوم پرداخت، و مدت ششصد سال مردم را بخدای خواند، و از اشرار کفار آزار دید، ﴿کما قال الله تعالى: إنهم كانوا هم اظلم واطفى﴾ (2)

و آن حضرت جفای ایشان مصابرت میفرمود و هدایت ایشانرا از خدای مسئلت میکرد ، و میگفت : ﴿اللهم اهد قومی انهم لا يعلمون﴾ وقوم جنابش را چندان میآزردند، و زحمت میرسانیدند؛ که تمامت اعضای شریفش خسته و شکسته میگشت ، و تن مبارکش را در نمدی پیچیده بخانه میبردند؛ و بمفاد : واذا مرضت فهو يشفين. (3)

دیگر باره شفا میافت؛ و بامداد بدعوت قوم میشتافت ، و آنمردم بيباك او را سنگسار میکردند؛ چندانکه در زیر سنگ پنهان میگشت ؛ و شبانگاه جبرئیل تن مبارکش را از زیر سنگ بر آورده ؛ جراحاتش راملتئم میفرمود ؛ و علی الصباح بمیان قوم آمده ، ایشانرا بخدای میخواند و کسی ویرا اطاعت نمیکرد ، و هرکس فرزند خویش را وصیت مینمود که پیروی آنجناب را نکند ، از جمله مردیکه ﴿قصی﴾ نام داشت ، دست فرزند خود جارو﴾ نام را بگرفت و نزد آنحضرت آورد و گفت: زنهار پیروی اینمرد ساحر دیوانه را نکنی، که از پدران بما چنین وصیت

ص: 106


1- نوح - 1- فرستادیم نوح را بقومش ، و گفتیم بترسان قوم خود ترا پیش از اینکه نازل بود بر آنها ، عذاب دردناك
2- النجم 52 : بدرستیکه قوم نوح ستمکارتر و سرکش تر از قوم عاد بودند
3- الشعراء - 80 : حضرت ابراهیم میفرماید هنگامیکه مریض شوم خدامرا شفا میدهد

شده ، ﴿جارو﴾ عصائیکه در دست پدر بود بگرفت ، و چنان برسر نوح فروکوفت که خون از محاسن مبارکش فروریخت ، نوح عرض کرد : ﴿رَبِّ إِنِّی دعوت قومی لیلا ونهاراً فلم يزدهم دعائى الأفرارة﴾ (1).

پروردگارا کاش مرا آن علم بودی که بدانستمی : این زحمت بیفایده نخواهد بود و اینقوم هدایت خواهند یافت؟ پس بمفاد : ﴿واوحى إلى نوح انه لن يؤمن من قومك الأمن قدآمن﴾ (2) .

خطاب رسید که هرگز از اینگروه کس شرف ایمان نخواهد یافت ، دیگر باره نوح عرض کرد که : خداوندا آیا از فرزندان ایشان کسی بادید آید که اطاعت خدای کند؟ تا این زحمت و مشقت بی ثمر نماند. خطاب آمد که : يانوح لم يبق في اصلاب الرجال ولا ارحام النساء مؤمن هرگز از اولاد ایشان مؤمنی پدید نشود ، ﴿ولا تخاطبني فِي الَّذِين ظلموا انهم مغرقون﴾ (3)

لاجرم ايشان بكيفر اعمال خویش گرفتار شوند ، و بمسيل فنادر افتند آنگاه خطاب با نوح شد که ﴿و اصنع الفلك باعيننا ووحينا﴾. (4)

نوح عرض کرد که پروردگارا از کدام چوب کشتی بسازم؟ خطاب رسید

که درختهای ساج بنشان و چهل سال بگذار ، تا بکمال رسد ، قطع کرده، از چوب آن خانه بساز که بر بالای آب رود ، نوح درخت های ساج

(5) غرس کرد ، و یکباره زبان از دعوت قوم باز کشید ، چه از ایمان ایشان مأیوس بود ، و چون درختان قوی شد، و چهل سال منقضی گشت ، آندرختانرا قطع کرده، بترتیب کشتی پرداخت ، مردم بنزديك او شده جنابش را تسخر میکردند و میگفتند از پیغمبری بدرودگری پرداخته، اینک در بیابان کار دریا میکند و کشتی

ص: 107


1- نوح - 6,5 : پروردگا را شب و روز قوم خودم را دعوت نمودم ، سودی نبخشید جز گریختن از حق .
2- هود (36) وحی شد بنوح که هرگز ایمان نیاورد از قوم تو مگر کسانیکه قبلا ایمان آورده بودند
3- هود - 37: درباره ستمکاران با من سخن مگو زیرا باید غرق شوند.
4- هود - 37 : بساز کشتی را با نظر ما، وبطوریکه دستور میدهیم .
5- ساج درختی است بسیار بزرگ که در هندوستان میشود و در بحار بجای ساج درخت خرما ثبت است .

بهم پیوندد ، چنانکه خدای فرماید : ﴿وكلما هر عليه ملا من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منافانا تسخر منكم كما تسخرون﴾ (1)

على الجمله نوح آنکشتی را سر پوشیده بساخت ، و باقیر بیند و دو چند روزن از اطراف آن باز گشاد تا هنگام طوفان که برسید. چنانکه در جای خود مذکور شود

ظهور ﴿آمون﴾ حکیم هزار و ششصد و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آمون از جمله حکماست (2)

و این لفظ لقب اوست ، واسم وی ﴿نیلو خس﴾ باشد ، جنابش از شاگردان ادريس علیه السلام است و در خدمت آنحضرت بحل معضلات (3)

حکمت پرداخته و کسب فواید علوم فرموده ، ادریس او را بيكربع

زمین حکومت داد ، و هنگامی که او را مأمور ساخت ، بدینسخنان وصیت نمود که ترجمه آن اینست ، فرمود: ای آمون اول چیزی که ترا بآن وصیت میکنم ، تقوی الهی است ، و اختیار طاعت او ، دیگر آنکه هر کس را بگروهی در جه فرفان گذاری درجۀ فرمائی ، و بروی واجب گردان دوسه چیز را بایاد دارد ، اول آنکه داند زرا : مردمی بسیارند که حکم او را گردن نهاده اند، و فرمان او را منقاد گشته اند . دویم آن که بداند : زیردستان او آزادانند و بندگان نیستند. سیم بداند که : سلطنت او پاینده نیست، بلکه در معرض زوال و فناست . و دیگر فرمود : ای آمون هر قوم که ایمان با خدای نیاورند ؛ و شریعت مراخوار شمارند؛ در جهاد ایشان از پای منشین ؛ و در مقاتله مماطله (4)

با آن جماعت جایز مدار ؛ بدانکه رعیت میآرامد نزد کسی که نکو

ص: 108


1- هود - 38 : هر گاه گروهی از قومش بر او عبور میکردند ، اور امسخره مینمودند ، نوح در جواب میگفت: اگر شمامرا مسخره میکنید ، منهم شما را مسخره خواهم نمود
2- لقب آمون (بسیلوخس) یا (پسیلوخس) میباشد اخبار الحكماء جلد - 1 ص 6 .
3- معضلات : مشکلات و دشوارها.
4- مماطله : سستی و سهل انگاری

کاری پیشه کند و میر مداز کسی که بیدکاری دست یازد (1).

همانا سلطان با رعیت سلطنت تواند کرد؛ چون رعیت نماند؛ حکم بر که خواهد راند . ای آمون تو کار آخرت نیکو گردان که خداوندکار دنیای تونیکو فرماید؛ و راز خویش را پوشیده میدار ؛ و در کارها باحصافت (2)

میباش ، و در فحص امور جهد میکن، و چون در کاری عزم کردی از خلاف و اهل کیمیای بزرگرا حفظ فرمای، و ایشان زراعت کارنند ؛ چه لشگر ها با ایشان تولداشت ؛ دخزانه با ایشان توان اندوخت ؛ واهل علم را گرامی دار ، و بر هر طایفه تقدم فرمای، تا مردم مقام ایشان بدانند ، وحق ایشان بگذارند ، و طالبان علم را تربیت کن ، و مشوق باش، تا همه روزه بر طلب بیفزایند و هر که در ملك خلل اندازد ، تنش را بر دارکن، تا دیگران از مثل آن حذر کنند ، چه هر گاه ملک فاسد شود ، رعیت تبه گردد و هر که دزدی کند دستش را قطع کن ، و هر که راه زند گردنش را بزن ، و چون مذکری با مذکری جمع شود ، اور اب آتش بسوزان و هر ماه یکروز بکار زندانیان پرداز ، تا مبادا مظلومی در محبس ماند ، و در کارها با عقلا مشورت کن ، تا از خلل خودرائی در امان باشی ، و در عقوبت ، و در عقوبت گناهان اندك شتاب مكن ، و ميان عقوبت و گناه راهی بسوی معذرت باز گذار، و چون آمون رخصت یافته بدار الملك خویش میشد ، او را فرمود که : برسلطانست که نخست بر نفس خود سلطنت کند ، تا سلطنت وی با دیگران راست آید.

رفع ادريس علیه السلام هزار و ششصد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم بود

حضرت ادریس بیغمره سکرات، وسكرة غمرات (3)

بجنان جاویدان در آمد جنابش را در زمین انیسی بود که بزهد و

ص: 109


1- یازد : دراز کند
2- حصافت : دانائی وزیرکی
3- غمرة : شدت و سختی . سكرة الموت : سختیهای هنگام مرگ . راجع برفع ادریس رجوع شود بسوره مریم - 57 و بحار جلد - 5 ص 76 . و توراة سفر پیدایش باب پنجم

تقوى معروف بود ، و باستجابت دعا موصوف او را ﴿اسقلیسنوس﴾ نام بود ، و کسب حکمت در خدمت آنحضرت میفرمود (چنانکه در جای خود مذکور شد) پس از رفع آنحضرت بروضۀ جنت ، در مباعدتش دلی رنجه داشت و تنی در شکنجه ، دفع ملال را تمثالی بصورت ادریس ساخت و بموانست آن پرداخت (1)

پس از روزی چند ایامش سپری گشت ، و زمانش فرارسید، و ﴿فجأة﴾ (2) در گذشت ، مردم، چون از فوتش آگاه شدند ، بمسکنش شتافته : آن صورت را باز یافتند، ونيك حيران بماندند که تا کنون چنان صنعت ندیده بودند پس باغوای ابلیس چنان استدراك کردند که ادريس آنصنم را بصمدیت ستوده ، و استجابت دعایش بپرستش آنصنم بوده ، و از ادریس بدین شخص رسیده ، تاوی نیز مستجاب الدعوه گشته ، آنگاه این مفهوم را پیشنهاد خاطر ساخته، بعبادت اصنام اعتصام جسته و مطاوعت شیطان را بر متابعت یزدان اختیار کردند آغاز بت پرستیدن از آن روز بود .

واقعه هاروت و ماروت هزار و ششصد و نود و پنجال بعد از هبوط آدم بود

بعضی از روات برآنند

(3) که چون حضرت ادریس از بئس البلوى بخير الماوى

(4) در آمد ، ملائك گفتند: اینخاطی بن خاطی در حلقه جمعی بیگناه چون راه یافت؟ ناگاه از سرادقات جلال خطاب در رسید که بد آنچه بنی آدم را از شره (5) و شهوت و حرص و غفلت داده ایم ، هرگاه ملاتکرا بدان مبتلا کنیم همانا از معصیت و نافرمانی احتراز نخواهند کرد ، وحکم شد که دو شخص از اخیار خود اختیار کنند، تا ملکات بنی آدم برایشان اضافه شده ، بمیان خلق زمین

ص: 110


1- رجوع شود بكتاب اخبار الحكماء.
2- فجأة : ناگهان
3- بحار جلد 14 ص 258 و 261 .
4- البلوى - بفتح اول وسكون دوم بفتح اول وسكون دوم: مصیبت، امتحان . المأوى : جایگاه .
5- شره: شدت ميل و اشتها بغذا

در آیند و خود را از معاصی حفظ نمایند ، پس باجازه وتصديق ملائکه هاروت و ماروت که بیشتر در تقریع و تشنیع خلق زمین مصر و مبرم بودند (1)

مختار آمدند، و بریاست بنی آدم ممتاز شدند و در اكل وشرب و شهوت ملكين قدسی با اناسی مشارك شده ؛ در ناحیۀ بابل نازل گشتند، و بر در قصر زنی زهره نام برگذشتند ، او را دیدند و دل دادند و بسرایش در شدند ، و بزنایش دعوت کردند اجابت مسئول ملكين را بتعظيم صنم وتعليم اسم اعظم وتلثيم جام مروق

(2) وتصميم خون ناحق معلق ساخت ، ناچار ترك عصمت گفتند و هرچار را پذیرفتند ؛ نخست خمر خوردند؛ و از آن پس سجده بت کردند ؛ واسم اعظم بزهره آموختند ؛ و باوی در آویختند؛ باشد که از زهره بهره گیرند در این حال سانلی در رسید و ایشانرا با زهره نابهنگام دید؛ گفت شما را با این زن جون روی خشبونه بقانون میبینم؛ این گفت و از خانه بدر شد؛ زهره از این حال دیگر گون شده؛ دامن از ملکین در چید و گفت: هم اکنون این مرد ما را فضیحت کند ؛ نخست او را هلاك كنيد آنگاه از من کام ستانید؛ پس ایشان از پی آن بدر شدند ؛ و او را بکشتند و زهره بی ارتکاب محرم ببركت اسم اعظم ؛ خطوه (3)

بر شرفات فلك نهاد و در آسمان مسخ شد؛ و اندو ملك پس از قتل سائل چون بمحفل زهره در آمدند ویرا ندیدند ؛ وفی الحال جامه از ایشان بریخت و آثار غضب یزدانی هویدا گشت ؛ عریان و حیران بماندند، آنگاه خطاب حضرت بیچون باملکین آمد كه اينك ساعتی بیش نیست که آهنگ زمین کردید ، چگونه مصدر معاصی کبیره گشتید، اکنون جزای عمل را عذاب دنیا اختیار کنید ، یا عقاب آخرت ؟ هاروت وماروت بعذاب دنیا رضا دادند که آنرا زوال و نهایتی از پی است ، پس در غاری از جبل بابل معلق و معذب بماندند اما از حدیث و اخبار چنان معلوم .

ص: 111


1- تقريع: ملامت کردن و سرزنش تشنیع : زشت گوئی . مبرم : استوار کننده
2- صنم : بت . تلثیم : بوسه دادن مروق - بضم اول و فتح دوم وسوم: شراب تصفیه شده
3- خطوة - بضم اول وسكون دوم : مسافت بین دو با هنگام راه رفتن

(1) مشود که ملائیکه از معاصی معصوم باشند و هرگز مرتکب مناهی و ملاهی نشوند ، و بمفاد : ﴿وما انزل على الملكين بابل هاروت و ماروت﴾ (2)

آندو ملك در بابل نازل شدند؛ و مردم را تعلیم علم سحر میکردند ؛ تا سحر را از معجزه بازدانند ؛ و اگر کسی ایشانرا سحر کند طریق بطلان آن بشناسند و چاره کنند اما کافر نشوند و باکس سحر نکنند ؛ ﴿كما قال الله تعالى : وَما يُعلمان من احد حتى يقولا انما نحن فتنة فلا تكفر﴾ (3)

على الجمله بعد از رفع ادریس علیه السلام ولد ارشدش ﴿متو شلخ ﴾ تأسس ریاست کرد و نهصد و نوزده سال بزیست زو از وی پسرش ﴿لمك﴾ كه بعضی ﴿لامك﴾ و برخى لمکان﴾ گویند؛ قایم مقام شد ، و هشتصد و هشتاد سال زندگانی یافت ، ویوالد ماجد نوح علیه السلام است (و الله اعلم بحقایق احال)

ظهور ﴿صاب﴾ حکیم هزار و ششصد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم بود

﴿صاب﴾ پسر ادریس علیه السلام است ، و گروهی را عقیده آنست که : اول پیغمبران آدم صفی علیه السلام ، و آخرایشان صاب بن ادریس است ، و این طایفه را منسوب بصاب داشته صابئین خوانند (4) .

و معتقدین صابرا پرستش آفتاب و ستایش کواکب از مفترضاتست ، و

محققین ایشان گویند که ما کواکب رایزدان ندانیم ؛ بلکه این صوررا که مظهر انوار کردگار است، قبله عبادت شناسیم، و از این طایفه در جهان بسیارند واز ممالک ایران در خطه خوزستان تاکنون در کمال ذلت ومسكنت سكون دارند

ص: 112


1- لا يعصون الله ما أمرهم ويفعلون ما يؤمرون . التحريم - 6: ملائکه از فرمان خدا سر پیچی نمیکنند و بوظائف خود عمل مینمایند . بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون ، الانبياء 27 فرشتگان بندگان گرامی هستند، در سخن بر خدا پیشی نمیگیرند و فرمانبردار او میباشند. این آیات و مانند اینها دلالت بر عصمت ملائکه میکنند ، اخباری هم دلالت دارد، رجوع شود به بحار جلد - 14 ص 264 .
2- البقرة - 102 : آنچه نازل شد در بابل بر دو فرشته ، هاروت و ماروت .
3- البقرة - 102 : سحرر ایکسی یاد نمیدادند، مگر اینکه باو میگفتند : ما سبب امتحان و آزمایش شماهستیم، پس بخدا کافر مشوید .
4- رجوع شود بتفسير الميزان جلد - 1 ص 194 .

اما از سخنان حکمت انگیز صاب آنستکه مرد حازم آنکس بود که از مقابله با خصمی که طاقت مقاتله با آن ندارد احتراز واجب شمارد : وهم او گوید : علامت کفایت ، افعال ستوده و عنایت جسیم است ، نه حسن ملابس وعظم اجسام (علی ایحال) وی از جمله حكما است.

ظهور اسقلینوس حکیم هزار و ششصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم بود

﴿اسقلینوس﴾ شاگرد و خلیفۀ ادریس علیه السلام است (1)

و کسب معارف در حضرت وی نموده، جالینوس در ذکر اسقلینوس

فرموده که: مبالغۀ متقدمین یونان در تعظیم وی بدانجا بود ، که قسم بنام وی یاد میکردند، و بقراط در کتاب عهود شاگردانرا مخاطب نموده میگوید: قسم است بر شما ای گروه فرزندان، بخالق موت و حیات بیدر من و شما اسقلینوس و هم جالینوس در کتابیکه مردم را بعلم طب ترغیب فرموده ، مرقوم داشته که طبیعت کلیه وحی فرستاد باسقلینوس که ترا ملك گفتن، آسانتر است نزدما از اینکه انسان گوئیم ، و در صحیفه که بسوی ﴿غلوقن﴾ فیلسوف فرستاده نوشته است که ایکاش بود می تا توانستمی ، بودن مانند اسقلینوس ، و در بدو کتاب ﴿ حيلة البر﴾ گفته: از اموریکه بالضرورة دلالت بر حقیقت علم حکمت میکند ، بس مت میکند ، بس است مشاهده هيكل اسفلينوس ، وغروسيس ، صاحب کتاب قصص گوید که در مدینه رومیه صورتی موضوع بود، که با مردم تکلم مینمود، وزعم مجوس رومیه آنبود که وضع آنصور ترا اسقلینوس برروش حرکات نجومیه کرده است چنانکه روحانیت کوکبی از کواکب سبعۀ سیاره باوی تعلق گرفته و دین اهالی رومیه قبل از آئین عیسوی عبادت نجوم بوده است و روش صابئین داشته اند و هم بقراط در کتاب عهود گوید که : استلمينوس مانند ادریس علیه السلام با عمودی از نور بآسمان صعود فرمود . و گوید عصای استقلینوس از چوب درخت خطمی بوده بصورتیکه ماری بر آن پیچیده باشد و ﴿جالینوس﴾ فرموده که عصای او از چوب خطمی بود، کنایت از اعتدال است،

ص: 113


1- رجوع شود بكتاب اخبار الحكماء جلد - 1 ص 7 تا 14

چه خطمی در کمال اعتدال باشد، و چونمار حیوانی دراز است ، دلالت کند که : علم پیوسته صاحب خود را زنده دارد، و افلاطون در کتاب نوامیس گفته که اسقلینوس در هیکل مشغول تقدیس خدای بود که مردی دست زن خویشرا که حامله بود گرفته، نزدوی رفت ، و عرض کرد که من از این حمل خبر ندارم ، اسقلینوس بازن بدکاره فرمود که شوهرت در هیکل شمس تر ابسلامت دعا میکند، تو با فلان پسر زنا میکنی . عنقریب فرزندی زشت از تو بوجود خواهد آمد ، پس از سه ماه که آنزن بار بنهاد، فرزندی آورد که دو دست علاوه از سینه آورده بود و هم ﴿افلاطون﴾ در نوامیس گوید که: شخصی برای امتحان مال خود را پنهان کرده نزد استقلینوس آمده و عرض کرد که مالی گم کرده ام ، و برای حاجت بدرگاهتو آمده ام اسقلینوس با تفاق او رفته، آنمالرا از جائیکه پنهان ساخته بود بر آورد و با او گفت هر که با نعمت خدای استهزا کند، از آن نعمت فاقد ماند روزی نگذشت که چنین شد که وی فرموده بود و یحیی نحوی گوید که : از آنچه از کتب قدما و ثقات علما معلوم میشود این است که اختراع علم طب اسقلينوس کرده؛ بعد از وی تا جالینوس که خاتم الاطباء است؛ هفت طبیب مشهور بادید آمد اول غورس. دویم ملینس : سیم برمانیدش (1)

چهارم: افلاطون طبیب، پنجم: اسقلینوس (2) ثانی

ششم : بقراط . هفتم جالينوس ﴿على الجمله﴾ اسقلینوس مردی پیچیده موی بوده و موی زنخ فراوان داشته و پیوسته دامن جامه برچیده میداشت ؛ و نود سال زندگانی یافت ؛ چهل سال متعلم و پنجاه سال معلم بود و در هنگامیکه ادریس علیه السلام تصمیم سفر داده بدار الملك فارس در آمد ؛ ویرا بخطه بابل (3)

فر ستاد، تا مردم را بحق دعوت کند پس استقلينوس بزمین بابل رفته،

ص: 114


1- ميلس و بر مانيذس اخبار الحكماء.
2- اسقليبوس . اخبار الحكماء.
3- بابل: این مملکت در میانه دجله و فرات قرار داشته طولش در حدود 400 ميل وعرضش (100) مبل بوده و در روزگار قدیم آن اراضی کاملا آباد و پر آب بوده ، و اسم قدیمی آن مملکت ﴿شعار﴾ است. و شهر بابل را بسیاری از مورخین، از بزرگترین شهرهای دنیا دانسته اند ، بعضی از مورخین محیط آنرا 40 میل و گروهی 80 میل و جماعتی (480) فرسخ گفته اند. بهر حال اگر هم بعضی این اقوال را هم حمل باغراق نمائیم ولی میشود گفت مانند و نظیری ندارد. قاموس کتاب مقدس .

بهدایت اصحاب غوایت پرداخت و هم در آن زمین در گذشت، از سخنان او است که عالم بيعمل وعابد بی معرفت بخر آسیا ماند که از تعب جز سرگردانی فائده نبرد و هم او فرماید که حاجت روانا شدن؛ به از عرض حال بنا اهل کردن است و گفت: عجب دارم از کسیکه از غذاهای بد بپرهیزد؛ تا از تعرض مرض ایمن باشد؛ و از ارتكاب سیئات احتراز نکند تا بشداید عقوبات انباز نشود.

ولادت ﴿سام﴾ دو هزار و صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم بود

مادر سام بن نوح علیه السلام پسر زاده ادریس است، اجله مورخین سام را از جمله انبیای مرسل شمرند، حضرت نوح را ولیعهد وقائم مقام بود و در وسط اقالیم که معموره آفاق است ، اقامت میفرمود ، اولاد و احفاد آنجناب بسیار است ؛ كه نام هريك بحسب مقام ایراد خواهد شد ، ارفخشد که ابوالأنبياء و كيومرث كه ابوالملوك است ، از فرزندان اوست هنگام طوفان از عمر مبارکش صد سال گذشته بود، نام مادر سام ﴿عموریه﴾ بنت بر احیل بن ادریس است.

اختلاف تواریخ بعقیدۀ اصناف ،ام از آدم علیه السلام تا طوفان

بعقيده ثقات مورخین از هبوط آدم تا طوفان دو هزار و دویست و چهل و دو سال است ، و یونانیان دو هزار و دویست و شصت و دو سال دانند ، و سامریان هزار و سیصد و هفت سال شمرند، و باعتقاد علمای یهود هزار و ششصد و پنجاه سال است ، و در توراة بدین تفصیل مسطور است که حضرت آدم نهصد و سی سال زندگانی یافت و چون صدو سی سال از ایام حیاتش برگذشت شیث متولد گشت و شیث بعد از نهصد و دوازده سال وداع هوش ، فرمود و در ولادت با سعادت انوش صدو پنجاه ساله بود

(1) و انوش نهصد و پنجاه سال روز شمرد، و در نود سالگی از دیدار قینان بر خورد و قینان پس از نهصدوده سال برگذشت ، و در هشتاد سالگی بدیدار ماهلایل خورسند گشت و ماهلایل هشتصد و نود و پنجسال مدت داشت ، و در شصت سالگی بولادت بارد رایت بهجت برافراشت، و یارد نهصد و شصت و دو سال در جهان دورنگ

ص: 115


1- شيث صد و پنج ساله بود که انوش را آورد. توراة .

درنگ فرمود و در هنگامیکه صدو شصت و دو ساله بود خنوخ تولد نمود ، و خنوخ در سرای فانی سیصد و شصت و پنجسال زندگانی کرد، و در شصت و پنجسالگی بهدایت اصحاب غوایت پرداخت ؛ و هم در آنزمین در گذشت ؛ از سخنان اوست که : بدیدار متوشالخ شادمانی آورد و متوشالخ پس از نهصد و شصت سال ارتحال فرمود و در ولادت لامخ صد و هشتاد و هفت ساله بود ، و لامخ پس از نهصدو هفتاد و هفت سال

(1) بدرود روح کرد و در صد و هشتاد و دو سالگی بولادت نوح قرین حبورو فتوح گشت

وقوع طوفان نوح دو هزار و دویست و چهل و دو سال بند از هبوط آدم بود

چون حضرت نوح پس از بعثت در میان قاطبه خلق و قبیله قابیل بیشتر رایت تضلیل افراشته بودند تبلیغ احکام رب جلیل را بوجه جمیل گذاشت ، و از بدو تاهنگام طوفان جز هشتاد تن کسش اجابت مسئول ننمود ، لاجرم خدمتش مأیوس و ملول گشته ، پای اصطبارش بلغزید و دست استظهار بقادر قهار برآوردز گفت: ﴿رب لا تذر على الأرض من الكافرين ديار﴾ (2)

سجل مسئولش بختام قبول مختوم گشت و بترتيب سفینه مأمور شد (چنان که مذکور گشت) در مسجد کوفه آن بانجام رسید و هنگام نحج مرام آمد ، و نخست بمنطوقة : حتى اذا جاء امر ناو فار التنور قلنا الحمل فيها من كل زوجين اثنين .

(3) از تنور ضجیع آن جناب که هم در مسجد کوفه بود ، آب بجوشید هنگامیکه آتش افروخته ، در تدارک پختن نان بود ، این حادثه شگفت بدید ، و بخدمت نوح شتافت ، و شرح حال بازگفت ، حضرت نوح بر سر تنور آمده سر آنرا بپوشید و نشان بر آن نهاد ، پس آب در تنور بماند (4)

ص: 116


1- مجموع ايام متوشالخ نهصد و شصت و نه سال بود تمام پیام كمت هفتصد و هفتاد سال بود (توراة سفر پیدایش باب پنجم).
2- نوح - 26 : پروردگارا باقی نگذار بر زمین از کافرین دیار براء.
3- هود - 40 هنگامیکه فرمان ما صادر شد و آب از تنور جوشیدن گرفت ، گفتیم بنوح : از هر جنس نر و ماده دو تا در کشتی سوار کن
4- داستان طوفان و کشتی نوح از داستانهای قدیمی بشر - است آنچه از کتب آسمانی استفاده میشود این قضیه در تاریخ بشر واقع شده ولی بین دانشمندان در این جهت بحث و گفتگو شده که آیا طوفان و آب تمام روی زمین را فرا گرفت و همه موجودات زنده را و جز کسانیکه بر کشتی سوار شدند هلاک نمود ؟ با يك قسمت از زمین را فرا گرفت ؛ یا فقط نیم کره آسیا که قوم نوح در آن میز بسته اند محل و قوع این حادثه بود؟ مطالبی است گفته شده ولی چون تاریخ تاريك است و جریان خوب ضبط نشده، اختیار یکی از آنها مشکل است، زیرا سند و دلیلی بر هیچ طرف در دست نیست. در آیات قرآنی هم آیه اینکه صریح در يك طرف باشد یافت نمیشود ، الا اینکه در نفرین حضرت نوح دارد ﴿رب لا تذر على الارض من الكافر بن دياراً - نوح 26 ﴾ و در آیه دیگر وارد است: ﴿وجعلنا ذريته هم الباقين و انصافات - 77 شاید اینها بی دلالت نباشد که آب همه را هلاک نموده و فقط نسل و ذر به نوح باقی مانده ، ولی توراة صريح است در اینکه طوفان تمام زمین را فرا گرفته، در سفر پیدایش باب هفتم چنین وارد است: ﴿و خدا محو کرد هر موجود برا که بر روی زمین بود، از آدمیان و بهائم و حشرات و پرندگان آسمان، پس از زمین محو شداد ، و نوح با آنچه همراه وی در کشتی بود فقط باقی مانده بهر حال اصل وقوع این قضیه در عالم محقق است، ولی بعضی از کوتاه فکران که بعقیده خودشان ، روشن فکر هستند، این واقعه تاریخی و مانند آنرا افسانه میپندارند و بجای تحقیق در اصل موضوع آنرا منکر میشوند، که چون انکار چندان مایه نمیخواهد ، افسوس که مادر وضعی قرار گرفته ایم که درهای کنجکاوی در این گونه امور بر ما بسته شده چاره نداریم ، جز اینکه منتظر نتیجه کارش و حفریات دیگران باشیم در خاتمه برای روشن شدن موضوع چند قضیه اکتشافی از کتاب تاريخ الانبياء ﴾ نقل میشود در سال 1833 میلادي يك هيئت ترك مأموریت یافتند، درباره آتش نشانی کوه زاد اراطی این جمعیت قسمت مقدم آن کشتی را که از میان یخبندها خارج شده بود : کشف کردند . در سال 1892 دکتر ﴿نوری﴾ رئیس روحانیون اورشلیم به کوه اراراط رسید، و در این اثناء تصادفاً کشتی نوح را کشف کرد که چوب کشنی بسیار قرمز تیره رنگ است در اثناء جنگ بین المللی اول يك هوا نورد روسی، اثناء يك پرواز اکتشافی ، بقایای يك کشتی بسیار بزرگ را مشاهده کرد. (امینی)

آنگاه بفرمان الهی از نروماده هر جنس از وحوش و طيور ﴿ازواجاً ازواجاً﴾

درون کشتی برد و از خوردنی و آشامیدنی آنچه بایست بود ، آماده ساخت ، و آن حضرت را چهار پسر بود. اول: سام و دویم حام وسیم یافت و چهارم کنعان: ایشانرا با هر کس که باوی ایمان داشت بکشتی دعوت فرمود ، كنعان ويك زوجه آنحضرت که ﴿داعله﴾ نام داشت این سخن را وقعی ننهادند و سر از فرمان بتافتند، نوح روی با پسر کرد و گفت: ﴿یا بنی اركب معنا ولا تكن مع الكافرين﴾ (1)

کنعان گفت: هرگز بکشتی در نشوم و اگر این سخن راست باشد ، برسر جبال شامخه بر آیم، و از طغیان طوفان محفوظ مانم ﴿كماقال الله تعالى سآوي إلى جبل يعصمنى من الماء﴾

ص: 117


1- هود - 42: بسرك من با ما سوار کشتی شو و از کفار مباش.

(1) نوح از حیات پسر مأیوس گشت و گفت: ﴿رب أنزلنى منزلا مباركاً و أنت خيرا المنزلين﴾ (2). ﴿الحمد للهِ الَّذِي نَجانا مِنَ القوم الظالمين﴾ (3)

و بکشتی در آمد و مؤمنین را جای داد و روز اول ماه رجب بود که سر تنور را برگرفت ، وبمفاد : ﴿ففتحنا ابواب السماء بما منهمر﴾ (4)

آب از آسمان ببارید و بمدلول : ﴿ وفجرنا الارض عيوناً ﴾. (5)

چشمه سارها جوشیدن گرفت، در این وقت نوح علیه السلام را دل بر فرزند مهر آورد چه کنعانرا در معرض هلاك میدید ، پس روی بحضرت اله برده عرض کرد:

﴿رب ان ابني من اهلي و ان وعدك الحق﴾. (6)

پروردگارا تو با من وعده فرموده که اهل مرا از طوفان امان فرمائی ،

اينك فرزند من کنعان در معرض هلاك ودمار است ، خطاب رسید که ای نوح :

﴿انه ليس من أهلك انه عمل غير صالح فلات لن ما ليس لك به علم﴾ (7)

مقرر است که: این خطاب نوح را چنان شرم سار ساخت که، تاقیامت لب بشفاعت هیچ گناهکاری نتواند ، گشود علی الجمله سیلان آب سورت (8)

زبانه ناریافت ، و در چهل شبانروز در زمانی که سیارات سبعه در درجه از سرطان هیأت جامعه داشتند ، سحاب از سلسله أمطار و زمین از هیجان انهار تشکیفت (9)

یا از قلل جبال مرتفعه ، پانزده ذراع طوفان آب ارتفاع یافت جميح امکنه و سکنه عرضه هدم و محو شد ، چونخانه کعبه از خرابی بنیان مسلم ماند به ﴿بيت العتيق﴾ مسمى گشت، پس از پنجماه بمفاد :

ص: 118


1- هود - 43 : زود باشد پناه برم بکوهی که مرا از خطر آب برهاند.
2- المؤمنون - 29: پروردگارا مرا فرود آو فرود آوردن مبارکی
3- المؤمنون - 28 : ستایش پروردگاریرا است که رها نید مارا از ستمکاران .
4- القمر - 11: گشودیم درهای آسمانرا بآب ریزنده.
5- القمر - 12 : روان ساختیم در زمین چشمه هایی.
6- هود 45 پروردگارا فرزند من از خانواده من میباشد، و وعده تو درست است.
7- هود - 46 : كنمان از خانواده تو نیست، او خوش کردار نباشد ، پس سوال مکن از آنچه علم بان نداری .
8- سورت: شدت
9- شکیفت - بكسر اول آرام و قرار گرفت.

﴿وقيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وياسماء أقلعى وغيض الماء وقضى الامر و استوت على الجودي﴾ (1) .

آب کم شدن گرفت و در ماه هفتم در روز نوروز مطابق عاشورا ، کشتی برسر جودی آمده و تا ماه دهم آب نقصان میپذیرفت ، تاقله ای جبال پدید آمد ، آنگاه نوح پس از چهل روز زاغی را از روزن کشتی که باز گشاده بود ، رها کرد، باشد که از پدید شدن زمین از میان آب آگاه شود ، زاغ برفت و باز نیامد آنگاه کبوتریرا رها کرد ، آنکبوتر چون در زمین نشیمن نیافت و همه را در آب دید بکشتی بازگشت : پس آنحضرت هفت روز دیگر توقف نموده بار دیگر آن کبوتر را رها کرد ، در این کرت چون کبوتر باز آمد برگ زیتونی در منقار داشت ؛ نوح بدانست که آب کم شده ، پس از هفت روز آنکبوتر را نیزرها فرمود، در این، کرت مراجعت نمود (2)

چون یکسال بانجام رسید زمین خشک شد ، و نوح سقف کشتی بر داشت و در روز پنجاه و هفتم از سال دوم از کشتی بیرو نشدند ، پس مدت توقف ایشان در کشتی سینزده ماه و بیست و هفت روز باشد و در خبر است (3):

که آن سفینه مشتمل بر نود خانه بود ، هزار و دویست ذراع طول ، و

هشتصد ذراع عرض ، و هشتاد ذراع ارتفاع داشت و موافق تاريخ توراة (4) باسیصد ذراع طول و پنجاه ذراع عرض و سی ذراغ ارتفاع بود

بنای سوق الثمانين دو هزار و دویست و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم بود

چون نوح پس از انتفاء طغیان طوفان با هشتادتن مؤمنين ووحوش وطيوريكه ﴿ازواجاً﴾ بکشتی در برده بود، بیرون شد، کشتی را بر سرکوه گذاشته ؛ از جبل جودی بزیر آمدند و از برای تهیه و تدارک معیشت ادوات زراعت و حرائت آماده نمودند ، و نیز بهر آسایش در حوالی موصل شهری بنیان کردند ؛ و چون ایشان هشتاد

ص: 119


1- هود - 44 : گفته شد : ای زمین فرو بر آب خودترا. و ای آسمان بازگیر آبت را ، و آب کم شد. و امر هلاك واقع شد و کشتی نوح بر کوه جودی قرار گرفت.
2- توراة سفر پیدایش باب هشتم
3- بحار جلد 5 ص 88 و 90.
4- توراة سفر پیدایش باب ششم

تن بودند آن شهر را سوق الثمانین نامیدند ، آنگاه عفونتی در هوا آشکار شد و علت و با در میان ایشان پدیدار گشت ؛ از آن هشتاد تن جز نوح وسه پسر آنجناب که یافت و حام و سام بودکس نزیست؛ دیگران بدان داهیهٔ عظمی مطموسه (1)

فنا گشتند، از ایندر است که سلسله نسب بنی آدم بحضرت نوح منتهی می شود ، بدین سند است که جنابش را آدم ثانی خوانند.

ولادت ار فحشد دو هزار و دویست و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم بود

﴿ارفحشد﴾ (2) پسر سام بن نوح علیه السلام است ، که در سال دویم طوفان متولد گشت و جنابش مکنی به ابوالا نبیاء است، زیرا سلسله نسب انبیای مرسلین بدو منتهی شود افت طبع وصفای نهادش از اینجا آشکار است، سام باكثرت اولاد ارفخشد را ولیعهد وقایم مقام فرمود .

مأمور شدن اولاد نوح علیه السلام بأطراف جهان ، دو هزار و دویست و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم بود.

نوح علیه السلام پس از بنیان ﴿سوق الثمانين﴾ بموجب وحی آسمانی زمین را بر اولاد خود قسمت کرد؛ پس شام و جزيرة ﴿اقور﴾ و عراق عرب وعجم و فارس و خراسانرا - بسام داد، واراضی مغرب ومصر وسودان و حبشه و هندو سندر انجام باز گشت ؛ و زمین چین و ماچین و تبت و سایر اراضی مشرق را بیافث مفوض داشت ، و هر يكرا مأمور باقامت آنحدود فرمود ، یافت چون از سوق الثمانين عزیمت ترکستان کرد از پدر بزرگوار درخواست نمود که ویرادعایی آموزد ، که هر گاه بخواهد باران ببارد آنرا بکار برد ، آنحضرت اسم اعظم بوی آموخت ، و آن نام مبارکرا بر سنگی مرتسم ساخته ؛ بدو سپرد تا هنگام حاجت رفع نیاز کند ، آنسنگرا ترکان جده ماش و ، عرب حجر المطر ؛ وعجم سنگ بده گویند ، پس یافت از خدمت پدر عزیمت سفر کرده ، در اراضی ترکستان بطریق صحرانشینان روز میبرد. (3)

ص: 120


1- مطموسه : کهنه و نابود شده.
2- در توراة (ارفکشاد) ضبط شده.
3- برای بدست آورن ذريه نوح رجوع شود بتاريخ ابن اثیر جلد - اص 27 و توراة سفر پیدایش باب 10 و 11 .

و بروایتی از وی یازده پسر بوجود آمد که اسامی ایشان بدینسان است

، چين صقلاب منسك [ نمسك ] كماری؛ خلخ خرز ،روس، سدسان، غز، يارج، ترك و اغلب از ایشان هر يك شهری بنام خود بنیان نمودند و در آن زیست فرمودند ؛ وکثرت اولادشان از حد شماره بیرون شد : چون جابر (صقلاب) تنگ شد ، در جوار ﴿روس﴾ آمد ویورتی (1) که در آن اقامت کند طلب داشت ، ملتمس وی مقبول نیفتاد ، در حضرت خرزو ﴿کماری﴾ فرستاد و التماس زیستن گاهی نمود ، هم مقرون باسعاف نیامد

(2) لاجرم كار بمقاتله ومنازعه انجامید، از دو جانب مصاف دادند ؛ صقلاب منهزم گشته ، بدانسوی اقلیم هفتم رفت و از شدت برودت هواخانه ها در زیر زمین کرده در آنها ساکن شدند، و خرز در کنار آب آمل منزل کرد ، و از پوست روباه جامه بدوخت از مگس نحل استخراج عسل آموخت (3)

و کماری بحدودیکه اکنون شهر بلغار است مقیم گشت ، او را دو پسر آمد ﴿بلغار﴾ و ﴿برطاس﴾ بلغار بنای شهر گذاشت و برطاس از پوست سمور و سنجاب پوستین کرد.

ابتداى ملك عجم و جلوس کیومرث دو هزار و سیصد و نوزده سال بعد از هبوط بود

مملکت ایران که در حفظ ملك منان باد بالاتفاق بهترین ممالک روی زمین است و ملوك آن اشرف سلاطین عالم، حدود آن مملکت بدینسان است: حد شرقی ایران بولایات سندو كابل وماوراء النهر وخوارزم وحدود سقسين و بلغار منتهی شود، وحد غربی آن

بحدود شام پیوندد حد شمالش ولایات روس و دشت قبچاق است و فارق میان این ولایات و ایران دریای مازندران و گیلان است ، و حد جنوبیش بیابان نجد است که آن بیابان از طرف يمين با ولایت شام، و از طرف یسار، با دریای فارس که متصل بدریای هند است منتهی

ص: 121


1- يورت (لفظ ترکی میباشد و صحیح آن بورد است) : جای زیستن مانند شهرو خانه
2- اسعاف : رواکردن حاجت
3- نحل - يفتح اول وسكون دوم زنبور عسل

شود. پس طول ایران بحسب مساحت که از قونیه روم تا کنار جیحون بلخ است موافق حساب بطليموس (1) هشتصد و پنجاه و شش فرسنگ باشد و بحسب پیمودن از ، جيحون بلخ تا سلطانیه هفتصد و شصت یکفرسنگ است ، و از سلطانیه تا ﴿قونیه﴾ سیصد و یکفر سنگ که جميعا هزار و شصت و دو فرسنگ باشد ، و عرض ایران از عبادان بصره است ، تاباب الابواب ، که بحساب ( بطليموس) سیصد و پنجاه و هشت فرسنگ میشود ، و این معمور ترین ممالك آفاق بوده ، چنانکه در سال هیجدهم سلطنت خسرو پرویز ، حساب خراج ایرانر ا کردند ، هشتصد کرور و بیست و نه هزار دنیار زر سرخ بود ،

على الجمله اول کسی که: در این مملکت بر چار بالش (2) سلطنت نشست و تشیید قوانین حکومت فرمود کیومرث بن سام بن نوح الا بود و باتفاق مورخین اول شخص است که بعد از طوفان در عالم قانون جهانگیری نهاد ، ولفظ کیومرث بلغت سریانی به معنی زنده گویا است (3) و در حین نگارش اینقصه ، جناب غوث الأنام وظهير الاسلام ، قائددین و دولت الحاج میرزا آقاسی خلد الله اقباله و اجلاله فرمودند که سنگی از روزگار باستان دیده شد، که بر آن خطی رسم بود ، و چون معلوم کردیم این نام را کیومرزنگارش کرده بودند، که بمعنی پادشاه زمین باشد چه ﴿کی﴾ بمعنی پادشاه است و ﴿مرز﴾ زمینرا گویند ، بالجمله جنابش را شش پسر بود اکبر وارشد پسران سيامك ، روزی بحضرت پدر پیوسته از وی پرسید که نیکوترین صفات بشر کدام است؟ کیومرت که کم آزادی و عبادت حضرت باری. سيامك متذكر از خلق تجرد و تفرد گزیده در جبل دماوند مقامی مرتب داشته بطاعت خداوند مشغول شد ، وكيومرث گاهی به مبدوی رفته ، بدیدارش خورسند میبود، روزی که باز عزیمت دیدار فرزند داشت در راه جغدیرا دید که چند کرت آوازی موحش

ص: 122


1- بطلميوس (ptolemee) در صعيد مصر متولد شد، در نزديك اسکندریه در سال (167) وفات نمود، از علماء هیئت و تاریخ و جغرافیا میباشد ، مشهورترین آثار او كتاب المحطى و آثار البلاد میباشد المنجد.
2- چار بالش : مسندی که پادشاهان و بزرگان بر آن نشینند.
3- كيومرث یعنی زنده خانی شونده ، کتاب داستان های قدیم ایران.

کرد ، آنر ابغال بد گرفته چون بمسكن سيامك شتافت ؛ ويرا كشته یافت ، لاجرم جغد را مشئوم شمرده، بر فرزند فزع و جزع نمود و نعش او را در چاهی که در آنکوه بود فرو گذاشت و آتشی بر سر آن بیفروخت . عقیده مجوس آنست که تاکنون روزی پانزده کرت زبانه آتش از آن چاه سر برزند .

على الجمله کیومرث در خواب حقیقت حال آن ديوان كه سيامك را بضرب سنگ کشته بودند بدانست و از پی ایشان بدیار مشرق توجه فرمود در راه خروس سفیدی دید که ماکیانی در دنبال داشت و ماری که قصد (1) ماکیان میکرد و خروس خروش بر میآورد و با مار نبرد میساخت، پس کیومرث مار را بکشت ، ودیدار خروس را بفال نيك شمرد ، و از آن پس چون برقتله سيامك دست یافت آنمرغ را میمون دانست گویند: قاتلين سيامك را اسیر و دسیگیر کرد جمعی را بکشت و برخی را بکارهای صعب گماشت (2) آنگاه ولد ارشد سيامك هوشنگرا بولایت عهد برداشت ، و در حیات خود او را کفیل امور جمهور ساخته ، وخود بعزلت وعبادت پرداخت در خبر است که کیومرث هزار سال عمر یافت؛ و سی سال حکم راند؛ و شهر اصطخر و دماوند و بلخ از متحدثات وی است.

ابتداى ملوك ترك و جلوس ترک بن بافت دو هزار و سیصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

ترك بن يافث بن نوح اول ملکی است که در ترکستان رایت جهان ستانی بر افراشت ، ولیعهد وقائم مقام یافث بود، ویرا ترکان یافث اعلان گویند ، نخست در منزلیکه آنرا ﴿سیلوك﴾ میگفتند؛ خانها از چوب و گیاه ساخت ؛ آخر الأمر باختراع خیمه و خرگاه پرداخت و جامه از چرم حیوانات ترتیب کرد ، و لازمه عدل و نصفت (3) بجای آورد و چون بعد از فوت یافت حجر المطر بدست ﴿غز﴾ برادر کهتر (4)

ص: 123


1- ماكيان - بكسر كاف : مرغ خانگی
2- صعب : دشوار
3- نصفة - بفتح اول و دوم وسوم : انصاف ، وداد.
4- کهتر - بكسر اول : كوچك تره

ترك افتاده بود ، خواست آنرا با خود نگاه دارد، چون ترك از ویمطالبه کرد حجری مثابه آن پرداخته بد و سپرد و چون هنگام حاجت ، ترك آن ستگرا بکار برد و باران نبارید دانست که ﴿غز﴾ حیله اندیشیده پس لشگری ساز داد و بجنگ غز عزیمت کرد ، و در میان ایشان مصافی صعب افتاد ، چنانکه در آن در جنگ پسر بزرگ غز که بیغو﴾ نام داشت ، مقتول گشت ، وسالها آن نزاع در میان اعقاب ایشان بماند ، وتركبن يافث را پنج پسر بود که، نامهای ایشان چنین است اول ابو لجه خان دويم قومك خان سیم چکل برسخار چهارم: املاق خان پنجم فودك خان گویند روزی فودك در شکارگاه لقمه که در دهان میگذاشت از دستش رها شده در شوره زاری افتاد، و نمك آلود شد؛ و چون فودك آن لقمه را برگرفت و بخورد آنطعم را ملایم ذایقه یافت از آن پس رسم نمك در طعام پدید آورد لكن وليعهد ترك بن يافت ابواجه خان بود که در جایخود ذکر خواهد شد، ومدت حکومت ترک در این جهان دویست و چهل سال بود.

جلوس هوشنگ در مملکت ایران دو هزار و سیصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم بود

هوشنگ بن سيامك بن كيومرث را عجمان از پیغمبران بزرگ شمارند ، و گویند بروی کتاب آسمانی فرود شد، چنانکه در دساتیر که مجمع کتب پیغمبران عجم است ثبت است ، و کتاب هوشنگ مشتمل برسی و هشت آیه است ، و آنکتاب ، را ساسان پنجم ترجمه نمود وما انشاء الله تعالى ، تفصیل این کتب وقصه آنانرا که پیغمبران عجمند در قصۀ زردشت مرقوم خواهیم داشت ، علی الجمله یکنام هوشنگ ایران است و او را پسری ﴿فارس﴾ نام بوده که زبان فارسی منسوب باوست ، و آنگاه که هوشنگ بتخت و ملك برآمد و کار پادشاهی بر وی مقرر شد ، چندان در انبساط عدل و داد مراقب بود که به (پیشداد) ملقب گشتی (1) او نخست پادشاهی است که آهن از سنگ بر آورده در کوره بگداخت ، و از آن سلاح جنگ بساخت

ص: 124


1- رجوع شود بداستان های قدیم ایران ص 14.

، و از پوست سمور و روباه پوستین دوخت ، وسگان تازی را صید کردن آموخته وكلاب را (1) برای حفظ رمه معین نمود، وخدم را در نزد خود بقیام امر فرمود ، وزرو سیم از معادن بر آورد، وجواهر شاداب استخراج کرد ، وقطع شجره و پرداختن تخته و در نیز از مخترعات خاطر اوست. چون خواست که از اریکه (2) دوات بزاویه عزلت ،شود و لوای پادشاهی را برضای الهی فرو گذارد، فرزند خود ﴿طهمورث﴾ البداشته، فرمود ای فرزند اکنونکه زمام امور جمهور را بکف کفایت تو گذارم باید سخنان مرا آویزه گوش و پیرایه (3) هوش سازی ، که رستگاری دنیا وعقبي در آن خواهد بود نخستین بدانکه فرمان سلطان چون قضای آسمانی است که رد و منع آن آسان نباشد ، پس باید پادشاه بی حجتی بین (4) حکمی با مضا نرساند ، دیگر آنکه اصحاب غرض و نفاقرا از خود دور دار، که بسا باشد حسنات ابرار را چون سیئات اشرار بازنمایند و دیگر آنکه هیچ خاندان عفت را بگستاخی (5) زبان آلوده تهمت نسازد و هرگز نقض عهد روا ندارد و بمحض گمانی که او را افتدکس را عقوبت نفرماید ، و دیگر آنکه در افضال بال (6) طریق اعتدال سپرد و بمحاسن جمال مردم فریفته نشود، بلکه حسن اخلاق و احوال ایشانرا نگرد و در هیچکس بچشم حقارت نظارت نکند ؛ و همواره عدل و نصفت شعار سازد ، وهفوات لسان وزلات (7) قدم اصحابر امعفو دارد و همت خود را در امور بلند فرماید .

مع القصه: چون هوشنگ از اندرز فرزند بپرداخت زمام سلطنت بدست او گذاشته خود بزاویه خمول (8) قناعت ساخت ؛ و بعبادت حضرت بیچون پرداخت

ص: 125


1- کلاب : سگها.
2- اریکه : تخت عزات گوشه گیری
3- پیرایه : زیور زینت
4- بین: روشن تفاق: دوروئی
5- گستاخ - بضم اول بی ادب
6- بال: دل و قلب
7- هفوات وولات ، لغزشها .
8- خمول گمنامی

، چند تن از دیوان مردود هنگامیکه او را در سجود یافتند ؛ سنگی بر سرش کوفتند ، که دیگر روی قیام وقعود ندید شهر سوس و کوفه از بناهای اوست مدت حیاتش پانصد سال بود و چهل سال حکمرانی فرمود گویند از حین وفات کیومرث تا هنگام رحلت هوشنگ، دویست و بیست و سه سال بود.

در حین نگارش احوال هوشنگ کتاب جاودان خرد که از مصنفات اوست ، بنظر راقم حروف رسیده بعضی از کلمات آنرا که در حکمت عملی است بنگاشت و آنکتابرا نخست کیخود بن اسفندیار که یکی از وزرای سلاطین عجم است از فارسی قدیم بزبان متد اول ترجمه نموده و حسن بن سهل برادر ذوالریاستین که، وزارت، مأمون عباسی داشت بزبان عرب نقل نمود و استاد ابو علی مسکویه بالحاق حکمتهای فرس و هند و روم و عرب آنرا انجام داد ﴿بالجمله﴾ هوشنگ آن کتاب را برای پند و اندرز فرزند خود و دیگر ملوك كه از پی او سلطنت کنند نگاشت ، و بعضی از آن کلمات این است که فرماید از خداست آغاز و بدو انجام ، و بدوست توفیق و اوست ستوده کسی که شناخت آغاز را شاکر گشت ، و کسیکه شناخت انجام را مخلص شد ، و کسیکه فضل و کرم او را دانست موافقت و انقیاد پیشه کرد و از راه مخالف برکنار .آمد و گوید بهترین چیزها که خدای بابنده عطا کرده، در دنیا حکمت است و در آخرت آمرزش و بهترین مرادها که بنده از حق بخواهد سلامت است و بزرگترین کلمات که بنده گوید کلمه توحید است و گوید اصل یقین شناخت خدا است و اصل علم عمل است واصل عمل روش انبیاء و گوید: دین باحکام خود همچو قلعه ایست بارکان خود و گوید: اعمال نيك مبنی بر چهار ركن است و عمل وصفاى نیت و زهد و گوید بندگان خدا را چهار خصلت پسندیده است ؛ علم وحلم وعفت و عدالت ، پس علم بخیر برای کسب خیر است ، و علم بشر برای بریدن از شر است، وخلم در دین برای اصلاح است، و در دنیا برای بخشایش ، و عفت در شهوت برای حفظ قوت است و در حاجت برای نگهداشت عزت و عدالت در رضا و غضب برای اندازه است، و گوید: علم و عمل با یکدیگر همراهند، مانند روح

ص: 126

و بدن که نفع نمیکنند یکی بدون دیگری ، و گوید: چهار چیز است که با آن عامل در عمل قوت یابد اول صحت است ، دویم: غناسیم: عزم چهارم: توفیق، و گوید طريق نجات سه است : یکی راه راست دویم پرهیز کاری سیم رزق حلال ، و گوید غنا در قناعت و سلامت در گوشه نشینی و آزادی در ترك شهوت و محبت در تبرك طمع و رغبت و گوید: غنای عظیم در سه چیز حاصل تواند شد اول: نفس که یاری کند ترا در دین دویم: آن صابر که مدد کندترا در طاعت ، سیم: قناعت بآنچه خدای داده است و نا امیدی از آنچه نزد مردم است و گوید قانع غنی است ، اگر چه گرسنه باشد و برهنه و حریص فقیر است اگر چه مالك دنيا باشد و گويد جوانمردی نفس است؛ در آنچه قابل بذل باشد ، در محل بذل وحلم ترك انتقام است با امکان قدرت ، وحزم (1) دریافت فرصت است و گوید : دنیا سرای علم است ، آخرت سرای ثواب ، و گوید : مدار عافیت در دست بلا است ، و سلامت زیر بازوی با سلامتی ، پس در هیچ حالی از ضد آن غافل نتوان بود ، و گوید چون خوشدل باشی از عافیت اندوهگین شواز بلا زیرا که بازگشت عافیت بسوی بلا است و گوید جهل در جنگ بهتر است، از عقل چه عاقبت اندیشی در حربگاه مایه جزع و فزع است ، و گوید: چهار چیز شیرین است اول بنا دویم نساء سیم طلا چهارم غنا و چهار چیز است که تلخ است، اول پیری با تنهائی دویم بیماری در غربت سیم بسیاری قرض با ناداری چهارم دوری راه با پیادگی و گوید : مرد کامل نیست کسی که غزا (2) کند و برزن غالب نیاید، و بنیاد نهد و با تمام نرساند ، وزراعت کند و ندرود ، و گوید : پادشاه نباشد تا بر نخورد از نشاندۀ خود، و نپوشد از پرداخته خود و نکاخ نکند از شهرهای خود و سوار نشود بر آخور زادهای خود (3) و حصول این امور بتدبیر است، و تدبیر بمشورت و مشورت بوزیر ناصح حق شناس و گوید: پیش آی باکسی که فروتر است از تو ، و آنکه بزرگتر است از تو بادب ، و با همسران خود بانصاف ،

ص: 127


1- حزم - بفتح اول وسكون دوم: احتياط و استوار کردن کارها
2- غزاة: جنگ کردن.
3- شاید مراد حیواناتی باشد که در طویله خود شخص زائیده و پرورش یافته باشد.

و گويد: هر که تغییر نکند در غنا و مضطرب نشود در فاقه و متغیر نسازد او را مصیبتها ، و نترسد از گردش ایام و فراموش نکند آخر کار را ، او کامل است ، و گوید دین را عوضی نیست چراکه دین یکی است، وایام را بدلی نه چرا که آنچه از عمر گذشت بدل نمیدهند و نفس را خلفی نیست چرا که از نفس نفس دیگر نمیزاید، و گوید هر که مرکب اوروز و شب است ، همیشه در سفر است ، اگر چه سفر نمیکند چراکه هر لحظه منزلی بسوی آخرت میرود و گوید : چهار چیز است که اندک آن بسیار است اول درد دویم فقرسیم عار چهارم: عداوت ، و گوید: کسی که متواضع نباشد قدر او بلند نشود نزد غیر او، و گوید : هیچ چیز در بردن نعمت و آوردن هلاکت چون ظلم نیست ، و گوید: نزد رسیدن بلا ظاهر میشود نیکی مردم ، و نزد تجربه ظاهر میشود عقل مردم ، و بسفر ظاهر میشود اخلاق مردم و در تنگی نعمت ظاهر میشود سخاوت مردم و در غضب شناخته میشود حقیقت مردم ، و گوید : بملاقات مردم زیاد میشود دوستی ، و گوید: هر که صحبت را دوست دارد باید از شهوت دور باشد ، و هر که از آخر کار بترسد باید از بدیها بپرهیزد ، و گوید : حاسد دشمن خداوند است، زیراکه میگوید : چرا نعمتی که بغیر من من دادی بمن نداده ، و ما از کلمات هوشنگ بدین قدر قناعت جستیم و کفایت کردیم .

ابتداى ملك ملوك كلدانيون و جلوس نمرود اول دو هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال بند از هبوط آدم بود

*ابتداى ملك ملوك كلدانيون و جلوس نمرود اول (1) دو هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال بند از هبوط آدم بود

نمرود بن کوش بن رغمة (2) بن حمام بن نوح علیه السلام اول ملك كلدانيون است او را نمرود اول و بلس نیز نامیده اند، ولفظ نمرود را به لم یمت ترجمه کرده اند ، على الجمله ، اول پادشاه سریانی وی بود ، و در بامداد زندگانی همت عالی بر ارتقای معارج (3) معالی مقصور داشت ، و دل بر استرضای خاطر ادانی و اعالی گماشت ، چون

ص: 128


1- نمرود بكسر اول و سکون دوم.
2- در توراة ﴿رعمه﴾ بارا، و عین بی نقطه ضبط شده .
3- ارتقاء : بر آمدن و بالارفتن . معارج: نردبان ها .

از ثغور (1) موصل تا کنار عمانش مسخر فرمان شد ، و مردم از حدا حصی بیرون شدند ، خواست خلقر امکانی و مسکنی باشد ، تادل بر بیوت وقصور بسته ، کمتر توانند از خط بندگی بیرون شوند، پس بفرمود در خطه بابل بدین نسق بنیان شهری نهادند ، در زمینی مسطح بنائی مربع کردند که از هر ضلعی تاضلعی بیست فرسنگ مسافت داشتی و از هر ضلعی بیست و پنج دروازه بر گشودند، که با دروازهای ضلع برابر هیچ خطی منحنی نگذاشتی ، همانا از این هندسه ششصد و بیست و پنج مربع متساوی الأضلاع حاصل شد که، دور هر يك قريب بچهار فرسنگ بود ، پس خندقی پر آب در گردش حفر کردند و دیوار شهر را با بیست و هفت ذرع عرض و شصت و پنج ذرع ارتفاع از خشت پخته بر آوردند ، وفیما بین هر دو دروازه را سه برج مشید (2) ساخته که سه ذرع و نیم از دیوار شهر بر افراخته بود و از شط فرات نهری از میان شهر گذرانیدند که بیست و هفت ذرع عرض داشت ، و مصب (3) آن نهر را در بیرون شهر دجله گذاشتند ، و درهای دروازه و برزنرا با شبه و آهن مرصوص (4) و مضبوط کردند ، و مردم چنان انبوه بودند که در آن حصارهای مربع خانه های سه مرتبه تا پنج مرتبه بر آوردند و کوچه ها چندان عریض بود ، که هر کس در پیش سرای خویش باغی غرس نمود ، آنگاه در وسط شهر پلی بر سر نهر استوار کردند ، و دو خانه که دور هر خانه هفت میل بود ، خاص پادشاه از دو سوی پل بر آوردند ، که مخفوف (5) بسه دیوار ممهد و بروج مشید بود، و راهی از زیر نهر نیز فراز (6) کردند که از اینخانه بدانخانه تکتاز نمایند، و بروج و بیوت خانه ها را بنگار آب و رنگ دادند ، و تمثال نمرود و دخترش را بیرنگ زدند ، آنگاه در جانب یکی از این خانه ها زمینی مربع که هر ضلعی صدوسی ذرع مسافت داشت، ببناهای ده ذرعی بر زبر (7) هم مرتفع

ص: 129


1- ثغور : مرزها ، سرحدات.
2- مشید - بضم اول و فتح دوم و سوم مرتفع و بلند
3- مصب: ریختن گاه آب.
4- برزن بروزن ارزن کوچه و محله را گویند شبه بفتح اول و دوم نام سنگی باشد سیاه براق ، و در نرمی و سبکی همچو گاه ربا است . مرصوص : استوار ومحكم.
5- مخفوف چیزیکه گردا گرد آن گرفته باشد
6- فراز - بفتح اول : باز کردن راه
7- زبر - بفتح اول و دوم بالا

ساخته ، شصت و پنج ذرع بر افراختند و زیر آنرا بخاك انباشته کردند ، وبتعبيه مجرى انهار و مغرس اشجار داشتند ، و باغی شایسته بادشاه ساخته آنرا باغ (آویخته) نامیدند و در طرف خانه دیگر برجیکه قریب دو میل دوره آن بود بنیان کردند ، و هفت برج دیگر بر زیر آن بر آوردند که هر برج زیرین از زبرین کوچکتر بود و راه عروج (1) بر زبر آن بروج را از بیرون سو مرتب داشتند و درون بیوت و قصور آن بنا را اصنام و اوثان گذاشتند ، و بيست و يك مليان آلات سیم وزر وادوات آلی و در ربر آن بنا موقوف نمودند ، تاخاص و عام در انمعبد در آیند ، و بعبادت نمرود قیام نمایند، آنگاه در بیرون شهر اصطحزی مربع که هر ضلعی تا ضلعی چهل میل بود دوازده ذرع حفر کردند ، تاهنگام بهار و تسلسل امطار (2) وطغيان انهار سرشار شدی ، و در قلت آب وحدت آفتاب حراثت و زراعترا بکار آمدی ، بعضی بر آنند که تبلیل (3) در السنه هنگام خرابی معبد نمرود بود ، و در زمان نمرود نانی منجمین بابل زمین ادوات رصد بر سر آنمعبد میکشیدند، و بلحاظ افق حقیقی بحقائق مسائل میرسیدند مدت ملك نمرود اول پانصد سال بود.

ابتداى ملك ملوك چين وجلوس ﴿خون خو كاوتانك﴾ دو هزار و سیصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود

مملکت چین از ممالك معظم روی زمین است، یکصد و هفتادونه شهر بزرگ و دویست و بیست و یکشهر وسط و هزار و دویست و نود و نه شهر كوچك ، در آنعرصه بنیان شده ، و ذیه و مزارع آن از حد شمار بیرون است ، در اکثر رودها از کثرت جمعیت و آبادی تخته پارها با هم وصل کرده کشتیها ساخته اند ، و برزبر آنها باغ و برآورده اند ، دوهزار و سیصد و پنجاه و هفت حصن حصین وقلعة رصين (4) دارد که فتح آنها بالشگرهای عظیم بصعوبت میسر شود ، وطول و عرض آنمملکت از هر

ص: 130


1- عروج : بالارفتن و بر آمدن
2- حفر: کندن زمین. تسلسل امطار : پیوسته باران آمدن
3- تبلیل: اختلاط و در آویختن زبان
4- حصن پناهگاه رصين استوار و محتكم .

طرف هزار و ششصد میل است ، حد شمال آن بسوی تا تاریه و مغولستان بدیواری منتهی شود که صفت آن در جای خود گفته خواهد شد و از طرف جنوب بمحیط جنوبی پیوندد، و از طرف شرق نیز با محیط شرقی متصل است و از جهة غرب بحدود ماچين وتبت منتهی گردد ، وعدد خلایق آن مملکت چنان است که از آن کسان که سر شماره کرده اند تا ادای حقوق دیوانی گذارند، دویست ملیان باشند ، و این جزاعیان و اشراف بود که از تحمیلات دیوان معاف و مسلمند بسبب این ازدحام احترام خانوادها و رعایت ایتام و فقرا و عجله پدران در زن خواستن پسران و حکم بزن گرفتن سپاهیان وعدم نزاع در میان مردمانست ، عدد سپاه چین هنگامیکه خاقانرا باکس کار زار (1) نیست و روزگار صلح و صلاح است ، هفصد هزار باشد .

على الجملة : بعد از طوفان اول شهر در آن ملك از مستحدثات چین بن يافث بن نوح بود که بنام وی مشتهر شد ، و اول سلطان بعد از طوفان خون خوكا و تانك ، بود كه بود که بزعم حکمای ختاو چین از نسل ﴿شن وان﴾ نام است ، که اول طبقه چهارم باشد، که در صدر کتاب قبل از هبوط آدم علیه السلام مرقوم شد ، و بگمان اسلامیین از اولاد چین ابن یافث بن نوح است علی ای حال ، پادشاهی با عدل و داد و سلطانی حق پرست و نیکو نهاد بود ، و هشتاد و هفت سال سلطنت کرد.

جلوس طهمورث در مملکت ایران دو هزار و سیصد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

طهمورث بن هوشنگ را گروهی پسرزاده هوشنگ دانند و گویند : پدرش دیو جهان بن هوشنگ بوده ، (2) از فرط جلادلت و وفور شهامت بدیو بنداشتهار یافته، دور نباوند ، که بمعنی تمام صلاح است، نیز از القاب طهمورث باشد ، وی بر اکثر اقاليم سبعه سمت پادشاهی داشت ، و بر اغلب سكان ربع مسكون آمر

ص: 131


1- خاقان : پادشاه کارزار : جنگ
2- مروج الذهب جلد - 1 ص 222.

و ناهی بود، هزار و چهار صد و هشتاد تن از عفاریت را عرضه هلاك ساخت ، وخون پدر را از ایشان باز جست، وسائر را در دائره اطاعت و انقیاد انداخت. در زمانش قحطی عظیم حادث گشت ، وغلائی (1) غریب رویداد . بفرمود تا اغنیا همه روزه طعام چاشتگاه خود را بفقرا بخش کردند تا آن بلا برخاست ، و آن ضیق معیشت بخصب (2) نعمت بدل گشت و از آنروز سنت صوم در میان مردم آشکار شد بتشحيذ (3) ذکاوت مرغان شکار پر امید آموخت و ابریشم از کرم قزاندوخت (4) ، وخط پارسی بر کتاب نوشت ، و حمل اثقال بر دواب نمود ، و بنای قندها رو مرو و آمل و طبرستان و ساری و اصفهان بحضرتش منسوب است، در زمانش مردی ﴿یوز اسف﴾ نام ظاهر شد و مذهب صابئین را احداث نمود چنانكه عن قريب مذكور شود مدت ملك تهمورث سی سال بود و هشتصد سال در جهان فانی زندگانی کرد.

ظهور یوزاسف حکیم دو هزار و سیصد و نودو (دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

یوزاسف (5) از جمله حکمای عجم است ، و کیش صابئین از مستحدثات خاطر اوست که در زمان هوشنگ القا فرموده نسبت بصاب ابن ادریس علیه السلام داد ، و آن چنان بود که گفت ستارها و آسمانها پرتو انوار مجردهاند، و پرستش این صورمایه قرب حضرت آله است، پس برای هر يك از سبعه سیاره هیکلی (6) کرد ، و طلسمی در شرف آن كوكب تعبیه نمود ، وصورتی مناسب آن ستاره بساخت و مدعی آن بود که در عالم مثال صورت آن کوکب را چنین دیده ام ، و مردم را فرمود تا هر روز از ایام هفته را که منسوب یکوکبی بود ، جامه مناسب پوشیده بهیکل همان کو کب در میشدند ، و عبادت میکرد ، و اگر حاجتی با سلاطین داشتند، بوساطت خدام آن هیکل بعرض میرسانیدند و در

ص: 132


1- غلاء : گران شدن ، بالا رفتن نرخها.
2- خصب - بكسر اول وسكون دوم: فراوانی نعمت ، فراخی سال .
3- تشحيذ : تیز کردن کارد و مانند آن.
4- قز : ابریشم خام ، پیله .
5- در مروج الذهب ﴿یوزاسف﴾.
6- هيكل : بتخانه صورت و تنه ، تعویذ و دعا و بازوبند

هر هیکل علیه السلام مضیفی (1) بود که از صبح تا شام خوان گسترده بود ، وخوردنیها مناسب خداوند خانه آماده داشت تا هر کس خواستی بدانجا شدی ، و از خوردنی ، و آشامیدنی بهره در گشتی، و در هر هیکل بیمارستانی بود که هر که مریض گشتی معلوم کردی که مرض وی با کدام کوکب نسبت دارد ، پس بشفاخانه آن کوکب شدی ، و پرستاران بگرد او در آمدندی و خدمت او کردندی تا بصحت آمدی علی الجمله .

هیکل زحل: گنبدی از سنگ سیاه بود و شبه مردی در آن نصب کرده بودند که سری چون بوزینه داشت ، و دنبالي چون خوك ، و تاجی بر سر بودش ، بدست راست پرویزن (2) ، وبدست چپ ماری داشت ، و خدامش حبشی و مردم سیاه فام (3) بودند ، که انگشترهای آهن داشتند و برای بخور میعه (4) افروختند ، وطعام های گزنده و تند مرتب داشتند ، و مشایخ و دهاقين وصوفين ومهندسين وجادوگران و کاهنان در جنب این هیکل خانه کردندی و جامۀ سیاه پوشیدندی.

گنبد مشتری: برنگ خاک بود ، و تمثال آن بدنی چون مردم، روئی چون کرکس داشت، و بر افسر آن چهرۀ از خروس و ثعبان تعبیه کرده (5) بودند - بدست راست دستاری (6) و بدست چپ ابریقی از آبگینه (7) داشت ، و خدام این هیکل خاکی فام بودند و جامهای زرد و سفید پوشیدندی و انگشتری نقره با نگین عقیق داشتندی برای بخورحب الفار و امثال آن سوختندی و طعامهای شیرین ساختندی ، علما و قضات روز را و حکام در آن هیکل سرای کردندی و طالبان علم در آنجا بیشتر علم الهی تحصیل فرمودندی .

ص: 133


1- مضيف - بفتح ميم : مهمانخانه خوان: کنایه از خوردنی و مانده باشد.
2- پرویزن - بفتح اول و سکون دوم: چیزیکه آرد و شکر و مانند آنها را بواسطه او بیزند.
3- فام: رنگ
4- میعه - بكسر اول و سکون دوم : صمغ درختی است بسیار خوشبو
5- ثعبان : مار. تعبیه : مهیا کردن
6- دستار : منديل و روباك را گویند .
7- آبگینه: شیشه ، و الماس را نیز گویند.

گنبد مریخ: از سنگ سرخ بود. تمثال آن بصورت مردی بود که افسر سرخ بر سر داشت . و دست راستش فرو گذاشته بود که شمشیری خون آلود در کف داشت ، و دست چپش افراخته بود تازیانه آهنین بكف داشت ، خدامش جامه های سرخ پوشیدندی انگشتری مس داشتندی ، و برای بخور سندروس (1) سوختندی ؛ وطعام های تلخ و تند ساختندی ، و لشگریان در گرد این هیکل سرای کردندی .

گنبد آفتاب: بس عظیم بود که با خشت زر بر آورده بودند ، و از درون مرصع بیاقوت و الماس و عقیق بود و نمثالی زرین داشت بصورت مردی که او را دو سر بودی و بر هر سرتاجی مرصع بیواقیت داشتی؛ دهر تاج را هفت شاخ بودی و آن تمثال را بر اسبی نشانده بودند رویش چون مردم بود، و دنبالش چون ثعبان و در گردن قلاده مرصع سع داشت ، و در دست راستش عصانی از زر بود و خدام این هیکل ز ریفت پوشیدندی و با تاج زروانگشتری : زرین و کمر مرصع بودندی ، و برای بخور عود (2) افروختندی و غذاهای تند خوردندی و پادشاه زادگان در جنب این هیکل سرای کردندی .

گنبد زهره: از مرمر سفید بود ، و از درون همه بلور صافی کرده بودند تمثال آن بصورت مردمی سرخ رنگ بود که بر سر تاجی هفت شاخه داشت ، و در دست راستش شیشه روغنی بود و در دست چپشانه داشت خدام این هیکل سفید پوشیدندی و تاج مرصع بمروارید داشتندی و انگشتری از جواهر شاداب (3) کردندی و برای بخود زعفران و امثال آن سوختندی ، اما خدمت این هیکل مرز نانرا بود و مردان بدان جا (4) بار نداشتند ؛ جز آنشب که پادشاه بر آن هیکل میشد ، آنگاه

ص: 134


1- سندروس - يفتح اول وسكون دوم و فتح سوم: چیزیست شبیه بكهرباء ، و بعضی گویند صمغ درخت کافور است
2- عود: چوبی سیاه رنگ باشد که بجهة بخور سوزانند.
3- شاداب سیراب ، ترو تازه.
4- بار: اجازه دخول

زمان با خانه خویش در میرفتند ، و مردان بملازمت پادشاه بدان هیکل بار میافتند ، درین هیکل طعامهای چرب پخته میشد ، و خاتو نان در انجا بریاضت اقامت مینمودند ، و در گرد آن سرای نقاشان و مطربان و زرگران بودند .

گنبد عطارد کبود بود؛ و تمثال آنراننی چون ماهی و سری چون خوک بود ، و افسری بر سر داشت و یکدست سیاه و دیگر سفید بودش و در دست راست خامه (1) و در دست چپ دواتی داشت ، و خادمان این هیکل جامه ازرق پوشیدندی و انگشتری از زرداشتندی و برای بخور مصطکی (2) سوختندی و طعام های ترش ساختندی ، وزراء، وعقلا و منجمان و طبیبان و بیطاران و محاسبان و عاملان و دبیران و تاجران و همیاران و خیاطان بگرد آن هیکل سرای کردندی.

گنبد ماه: سبز قام بود؛ و تمثال آن صورت مردم داشت ، که برگاه سفید نشسته و افسری سه شاخ بر سر نهاده و دست برنجن در دست کرده و طوقی در گردن تعبیه نموده ، بدست راستش عضائی از یاقوت بود و بدست چپ شاخی از ریحان داشت ، و خدامش سبز و سفید پوشیدندی و انگشتری نقره بدست کردندی ؛ و برای بخور صمغ عربی (3) سوختندی و طعام شور خوردندی ، رسولان و جواسيس وكودكان و مسافران بگرد این هیکل سرای کردندی علی الجمله در خورد نگاه هر هیکل از صبح تا شام طعام آماده بوده و هیچکس را از درون شدن منع نمیکردند ؛ و هر دارالشفا را پرستاران و طبیبان بود که بی کلفت خدمت بیماران کردندی و برای مسافران و مترددین نیز در هر هیکل بناهای دیگر بود؛ که هر کس بشهر در آمدی بدانجا شدی و بهر چه احتیاج افتادی فراهم داشتی ، مع القصه ، آئین صابئین بر این نهج بود.

و بعد از یوز اسف نیز حکمای دیگر در عجم پدید شد و گفتند: در عالم مثال صورت کواکب راما جز این نیز دیده ایم و بدانچه خود مدعی رؤیت بودند هیکل کواکبرا

ص: 135


1- خامه : قلم
2- مصطكى - بفتح اول وسكون دوم وفتح سوم : صمغ درختی است که در بلاد شام و روم میشود.
3- صخ عربی رطوبتی است که از درخت ﴿ ام غیلان ﴾ حاصل میشود - کتاب مخزن الادویه .

بر آوردند که بآنچه مرقوم شد خالی از بینونت نیست ، وما عقیده یوز اسف را که مقدم ایشان بودییان کردیم .

ابتداى ملك ملوك مادیان و جلوس شدید دو (هزار و چهار صد سال بعد از هبوط آدم بود)

عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام ، پرستش قمر اقدام مینمود ، با اولاد و احفاد در بلاد احقاف توطن نمود ، و آن اراضی از کنار عمان تا حدودي من حضر موت است گویند: عاد هزارزن گرفت و چهار هزار تن از صلب خود در حیات خویش بدید ؛ که هر يك باندازه تخیلی (1) بودند هزار و دویست سال زندگانی یافت، و در نیمه عمر خود از ولد وولدولد تا پشت دهم را ملاقات کرد؛ ارشد و اکبر اولادش (شدید) بود که در میان جماعت رایت سلطنت افراخت ، عدلی شامل و بدلی شافی داشت چنانکه در مملکتش شخصی را بقضاوت منصوب کرد و مرسومی بروی مقرر داشت ، یکسال در محکمه قضا بنشست و احدیرا با وی کار نیفتاد؛ زیرا در همه مملکت دو تن باهم بر نخواستند ، پس قاضی خدمت شدید آمد ؛ و معروض داشت که : این مرسوم بر من روانیست چه در این مدت قضائی نکرده ام شدید گفت : در هر حال این مبلغ از تو دریغ نبود زیرا که بوظیفۀ خود عمل نموده ، دیگر باره قاضی بر سرمسند قضاوت آمد و در این کرت دو تن نزد وی حاضر شدند، یکی معروض داشت که من از این مرد خانه خریده ام و در آنجا گنجی یافته ام چندانکه باوی گویم : گنج خویشرا بردار که من از تو خانه خریده ام ، نه گنج نمی پذیرد؛ آندیگر گفت که من خانه را با هر چه در آن بوده است باوی فروخته ام ، گنج نیز از آن خریدار است و این سخن بدراز کشید ، و هيچيك گنج را قبول نمیکردند، ﴿بالاخره﴾ قاضی مطلع شد که یکی از این دو تن دادختریست ، و دیگر بر پسری پس حکم کرد تا دختر را بزنی با پسر دادند؛ و آن گنج را بایشان تفویض نمودند ، با این عدل و نصفت و رفاه خلق در مملکت شدید در کفر و ضلالت بمرد و در آخر زمان او هود علیه السلام بنزد وی رفته هر چند او را

ص: 136


1- نخيل : درخت خرما.

براه راست دعوت نمود، مفید نیفتاد ، مدت ملکش سیصد سال بود .

جلوس جمشید در مملکت ایران دو هزار و چهار صدو نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿جم﴾ پسر طهمورث ﴿دیو بند ﴾ است بعضی او را برادر و گروهی پسر برادر طهمورث دانند، علی ای حال چون براریکه (1) خسروی مستقر آمد بیشتر از سلاطین روی زمینش بفرمانروائی تمکین دادند بنای شهر اصطخر که از بدو بادية ( خفرك ) تا وسط ناحیه ( را مجرد ) است بدو منسوب است که هنوز اعمده (2) آن که چهل مناره خوانند اعجوبه انظار اصحاب است و در روز تحویل آفتاب بحمل تاجی مكلل (3) بجواهر بر سر نهاده بر سریری که بر سر آن ستونها منسوب بود

بود بنشست و آنروز را نوروز خواند چون فروغ آن جواهر از رخسار آفتاب شعاعش ساطع شد - عجمان ﴿شید﴾ را با نامش منضم ساخته جمشیدش خواندند چه شید بمعنی شعاع است.

گویند : بصفوت مدرکه و سورت ذکاء (4) طبیعت هر يك از ادویه و اغذیه مرکبه را باز شناخت وضار از نافع جدا ساخت امل و گوهر وسیم وزر از معدن بر اورد و جامه های حر با رنگهای مختلف ملون کرد و آلات حرب را چون شمشير وخنجر وخود و مغفر (5) بکمال رسانید و در علم طب استنباطات بدیع (6) فرمود و آئین بگرما به شدن و بنای آنرا ابداع نمود و رسوم جاده در مسالك ومعابر او مقرر داشت گویند شراب ارغوانی در زمان وی پدیدار گشت

ص: 137


1- اریکه : تخت .
2- اعمدة : ستونها.
3- مكلل : زینت شده بجواهر نورانی
4- سورت: تیزی
5- مغفر - بكسر اول و سکون دوم و فتح سوم: لباسی است که سر باز زیر کلاه خود می پوشد.
6- بدیع: تازه

و آن چنان بود که آب انگور را از پوست پوست و دانه جدا کردند تا بتقلب هوا متغیر نشود و در انائی کرده نگاه داشتند ناگاه چون آنرا حاضر ساختند تلخ یافتند جمشید چنان دانست که عصیر انگور زهر نقیع (1) گشته بفرمودنا سر آنرا استوار کرده نگاه دارند باشد روزی بکار آید جمشید را کنیز کی بود که خورشید از رشگ جمالش در تاب شدی ویرا صدعی (2) عارض شد که چند روز خواب از وی باز گرفت ودفع الم را بر هر جانگزا رضا داد و بر سر خم رفته سر آنرا بر گرفت و قدحی شگرف بنوشید فی الحال ابتهاجي (3) در طبعش حادث شده بکلی دفع فرض نموده و خوش بخفت چون بیدار گشت پادشاه را از این راز آگهی داد جمشید شاد گشته بسی بدین مژده مسرت نمود و از آن پس بشرب هدان مدام قیام نمود .

مقرر است: که جمهور خلق را بچهار قسم منقسم ساخته و حکم کرد که هیچ کس در کار دیگری مداخلت نکند قسم نخستین علما و ارباب دانش ، قسم دویم سپاه و اصحاب کوشش طبقه سیم اهل حراثت وزراعت و طایفه چهارم مردم پیشه ور و حرفت و این چهار را چون ارکان اربعه سبب بقاى ملك دانست و در توقیر و تعظیم هر طبقه کمال اهتمام مرعی داشت و نيك كار مملکت برونق و نظام آمد

گویند: در زمانش سیصد سال مردم از موت ومرض و آفت هرم (4) مسلم بودند چنانکه در روز خرداد از ماه فروردین (5) بفرمود تا تابوت ها را خرده بشکستند از ارتقای معارج خداوندی تقاضای خدائی نمود ، و بفرمود : از تمثال او اصنام ها پرداخته ، باطراف مملکت روان ساختند، تا مردم بستایش و نیایش (6) آن قیام نمایند

ص: 138


1- نقیع کشنده
2- صدع : درد سر .
3- شگرف بزرگ ابتهاج : سرور .
4- هرم - بفتح اول و دوم پیری سالخوردگی
5- بدانکه پارسیان هر روز از ماه را بنامی مینامیدند، از این جمله روزشتم ماه را روز خرداد میگفتند - كتاب التفهم ص 234 .
6- نیایش : تحسين نمودن ، تضرع و زاری کردن.

، ومعبود و مسجود انام شمارند ، چون شانزده سال در شرك الهي باشتراك (1) ملاهي اعتصام جست ، شدادعاد برادر زاده خودضحاك را مأمور فرمود تا باعددی نامحصور باصطخر در آمده او را مقهور نمود، (چنانکه در جای خود گفته خواهد شد) ، چون ملك بضحاك انتقال يافت ، جمشید مدت یکسال چون خورشید در سحاب خمول متواری بود ، از آن پس که زمانش بپایان آمد، دستگیر ملازمان ضحاك شد ، و بحكم آن پادشاه سفاک با استخوان ماهی که سورت منشار (2) داشت ، اور اهلاك كردند، از سخنان اوست كه: ﴿الحكمة مفتاح السعادات و السعادات ادراك التمنيات و هم از اوست الايام صحايف اجا لكم فخلد وها حسن اعمالكم و نیز او میگوید بش الزاد الى المعاد العدوان على العباد﴾ (3) گویند جمشید از این مدت که زندگانی یافت پانصد سال جهانبانی کرد .

جلوس فرزندان ﴿خون خو کاوتانك﴾ دو هزار و چهار (صدو شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

چون (خون خو كاوتانك) كه بعقیده ختائیان پادشاه شصت وسيم است ، از ملوك چین چنانکه سبق ذکر یافت و بگمان اسلامين اول سلاطین چین است ، وداع جهان گفت، نه تن از فرزندان او بدرجهٔ سلطنت رسیدند، و بر تمامت چین و ما چین و ختاوتبت فرمانفرما بودند و چهار صد و چهل و دو سال سلطنت کردند ، اسامی ایشان معلوم نشد .

جلوس ابو لجه خان دو هزار و پانصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابولجه خان بن ترك بن یافت نوح بر تمامت دشت قبچاق و ز تلاس و صیرم تا بخار را پادشاه

ص: 139


1- شرك - بفتح اول و دوم : دام ، چیزیکه جانوران در آن بفریب گرفتار شوند
2- سفاك: خونريز منشار - بكسر اول ،اره.
3- خلاصه معنی جمله ها : حکمت کلید سعادت رسیدن بآرزوها است و زها دفترچه های اجل میباشند پس شما افعال نیکو را برای همیشه در آنها بگذارید بد توشه است برای آخرت ستم بر بندگان

بود و بطریق صحرا نشینان در کوهسار ﴿اورتاق﴾ و ﴿کزتاق﴾ که در حدود شهر ﴿اینانج﴾ واقع است با ییلاق میرفت و در مواضع بورسوق وقاقتان که قسار قرم و ﴿قراقورم﴾ نیز گویند به قیشلاق میشد که شهر ﴿تلاس﴾ وقاری صیرم در نزدیکی انمواضع افتاده گویند قاری صیرم شهری قدیم و عظیم بزرگ است که محتوی بر چهل دروازه و یکروزه راه مسافت بود علی الجمله ابو لجه خان در حیات خود ودیعه سلطنت را بفرزندار شد خود ﴿دیب اقوی خان﴾ سپرد و در زاویۀ عزلت بسر برد و لفظ ﴿دیب ﴾ بمعنی تخت و منصب است و ﴿باقوی﴾ بزرگرا گویند پادشاهی عدالت شعار وسلطانی با اقتدار بود و بعد از وی پسرش ﴿ كيوك﴾ خان بر سریر خانی نشست آباء عظام بعدل و داد قیام نمود و در هنگام رحلت فرزند اکبر خود النجه خانرا بولایت عهد برداشت ، و در زمان او ترکان صاحب جاه و مال شدند و طريق کفر و ضلال سپردند و از پشت النجه خان دو پسر بيك شكم توام (1) آمدیکی راه تاتاره نام گذاشت و آندیگر را مغول نامید و چون ایشان بخدر شد رسیدند مملکترا قسمت کرده نصف با تاثیر گذاشت و نیمۀ دیگر بمغول مفوض داشت.

طبقه تا تار هشت نفر بودند: و در قسمت خود پدر بر پدر سلطنت کردند که اسامی ایشان چنین است : اول تاتار خان ، دوم پسرش توقاخان ، سیم پسر توقا خان ملنجه خان ، چهارم پسر ملنجه ایسلی خان ؛ پنجم: پسر ابسلی اتسز خان ششم: پسر اتسز اردوخان ، هفتم پسر ارد و باید و خان ، هشتم پسر بایدو سونج خان پیوسته میان این طبقه و اولاد مغول خان منازعه و مجادله بود ، و در زمان سونج خان کار فتنه و فساد بغایت بالا گرفت و دولت تاتاریان بنهایت رسید.

اما طبقه مغول خان نه آن بودند : اول ایشان مغول خان است که شوکتی بسزا و جلادتی (2) بی منتهی داشت ، و او را چهار پسر بود اول: قراخان دوم: ادرخان سیم: کرخان چهارم: کز خان و بعد از پدر قراخان بمنصب خانی و مسند جهانبانی متمکن گشت و در زمانش نائره شرك وضلال چندان اشتعال یافت

ص: 140


1- توام همزاد.
2- جلادت : توانائی و بردباری در کارها

که اگر پسران سیمین تن در اجابت مسئول پدران آن امر شنیع را جبين (1) قبول بر زمین ننهادندی ؛ هم بدست پدر خون خویش هدر کردندی و از قراخان پسری بوجود آمد که شیر خوردن را سه شبانروز پستان مادر نمی ستد

و از اینروی مادرش همه روز گریسته و همه شب در خواب میدید که آن طفل میگوید . ایمادر تا مسلمان نباشی و بو حدت یزدان اقرار نداری پستان تو نگیرم و شیر نخورم ، ناچار روز بنهانی مسلمان شد و پستان در دهان آن طفل نهاد تا شیر بنوشد و چون یکساله شد، بنا بر آئین ترکان که فرزندان را پس یکسال تمام نام مینهادند قراخان در سرای فرزند حاضر شده طوئی (2) عظیم کرد ، و در تعیین نام وی مشورت کرد، ناگاه آن بچه یکساله فغان برکشید که ، مرا ﴿اغوز﴾ نام نهید، حاضران سخت در شگفت ماندند و او را اغوز خواندند چون بحد رشد و بلوغ رسید، یکی از برادر زادگان را با وی نامزد کرد ، و بحباله نکاح و در آورد و اغوز در خلوت دختر عم را با سلام دعوت کرد اجابت ننمود از او کناره گرفت و با موافقت او رضا نداد چون قراخان پسر را بازن بمهر نیافت، از برادر دیگر دختری نيك منظر گرفته بوی سپرد ، اغوز با زن نو نیز همان معامله نهاد و موافق نیفتاد .

گویند: روزی اغوز خان از شکار باز میگشت دختر اور خانر ابر کنار آب دید که تماشای کنیزکان را میکند، نزديك وى راند و گفت .. میدانی چرا با دختر عم مصاحبت نمیکنم ؟ سبب آنکه ایشانرا بیزدان خواندم و ایمان نیاوردند ، اگر تو با خدای بیگانه نباشی با من آشنائی توانی کرد. دختر گفت .. از اطاعت تو باز نگردم و با خدای ایمان آوردم، اغوز ویرا بزنی بگرفت و عظیم دوست میداشت ، و بمصاحبت آن روز میگذاشت، روزی که باز اغوز در شکارگاه بود ﴿ قراخان﴾ بخانه وی در شد؛ و از دختران برادر پرسید که شما هر دو از دختر اورخان بصباحت سبقت برده اید چگونه است که اغوز از شما کناره جوید و با آن دختر عم سخت

ص: 141


1- شنیع: زشت جبین: پیشانی
2- طوئی: بعضی از دانشمندان میفرمودند: طوی بلغت ترکی مجلس شادمانی را گویند

بمهر باشد؟ ایشان فرصت را مغتنم شمرده از اسلام آغوز پرده برداشتند ، و آنقصه ، تا آخر باز گفتند قراخان بر آشفت و گفت : پسر که آئین پدر خوار دارد ، خون او هدر باشد ، وامبرا و لشگریان را احضار کرده ، حال اغوز بایشان بازگفت ؛ و همه را بر قتل او یکدل کرده بر باره (1) نشستند و دنبال اغور گرفتند دختر ﴿اور خان﴾ کس بشکارگاه فرستاده؛ شوهر را از کار آگاه ساخت ، اغوز نیز دوستان خویشرا اعلام کرده سپاهی فراهم آورد و با پدر مصاف داده مقارن ظفر آمد ؛ و قراخان در آن جنگ کشته شد، و سلطنت باغوز خان منتقل گشت چنانکه در جای خود گفته خواهد شد.

وفات نوح علیه السلام دو هزار و پانصد و نود و دو (سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

چون حضرت نوح علیه السلام در جهان فانی نهصد و پنجاه سال زندگانی یافت همای (2) هوش مبارکش از سرای فریب و نیرنگ بشوامخ (3) دوام و درنگ بر آمد، گویند مردی بزرگ خشم فراخ چشم بود ، بطول قامت و بلندی محاسن معروف و بساقهای باريك ورانها سطبر (4) موصوف جسد مبارك حضرت آدم علیه السلام را در هنگام طوفان برسفینه سوار کرده و بعد از آن داهیه ها پله (5) در ارض نجف اشرف مدفون ساخت و مدفن آنجناب نیز در آن روضه شریف است .

ص: 142


1- باره: اسب .
2- همای - بضم اول : نام مرغی است مشهور که استخوان میخورد.
3- شوامخ: بلندي ها.
4- سطبر (مبدل ستبر ، و در واقع غلط مشهور است) کلفت و ضخيم ، مقابل باريك ونازك فرهنك نظام .
5- داهيه : أمر بزرگ مصیبت هائله : پریشان کننده .

ولادت هود علیه السلام دو هزار و ششصد و چهل و هشت (سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

هود علیه السلام که هم الام او را عابر نامیده اند پسر شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است ، در آغاز زندگانی پیشه بازرگانی داشت ، وكفالت معاش بدان حرفت میگذاشت ، سنين عمرش چون باربعین رسید ، رتبت بعثت و رخصت دعوت یافت اهل یونان در نسب مبارکش بقینان نامی قایل شده اند که او پسر ارفخشد است ؛ و اورا قینان ثانی خوانند، و گویند: چون قینان بصد و سی سالگی رسید ، شالخ از صلب وی بوجود آمد ، پس بعقیده ایشان عابر بن شالخ بن قينان بن ارفخشد بن سام بن نوح خواهد بود .

ابتدای دولت ملوك هند و جلوس کشن دو هزار (و ششصد و شصت و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

مملکت هندوستان بزرگترین ممالک جهانست ؛ از جهت شمال بأراضی تبت و چین منتهی شود؛ و از سوی شرقی بمحیط شرقی پیوندد، و از جانب جنوب بمحيط جنوبی اتصال یابد و طرف غربیش بحر عمان باشد ؛ شما رخلق آنزمین راهشتاد ملیان تخمین کرده اند عقیده حکمای ایشان در ظهور بنی آدم و قدمت عالم و جلوس سلاطین بنحویست که در صدر این کتاب مبارك قبل از تاریخ هبوط آدم سمت تلفیق (1) یافت.

على الجمله: چنانکه بدان اشاره شد حام بن نوح عليه السلام بامر پدر از سوق الثمانين بجانب جنوب سفر کردن را تصمیم داد در اراضی و حدود جنوبی مقیم گشت. و از وی فرزندان بوجود آمدند که از جمله اول: هند و دویم: سند وسیم : حبش و چهارم: افرنج و پنجم: هرمز و ششم: نوبه بود و هريك بنام خود شهری بر آوردند که بدان نام اشتهار یافت .

ص: 143


1- تلفيق : سخن را بهم بر آوردن.

اما هند که اکبر وار شد اولادحام بود چهار پسر داشت که اول: پورب و دویم: نبك وسيم: دكن و چهارم: نهر وال نام داشت ، و هر يك بنام خود شهری و دیاری بنیان کردند و دکن بن هند را سه پسر بوجود آمد که اول مرهت و دوم کهز و وسيم تلنك نام داشت و پدر آن ملك را بفرزندان قسمت کرده هنوز آن طوایف که در شهر دکن موجودند از نسل ،ایشانند و نهر وال را نیز سه پسر بود، اول بهروج دویم کنباج سیم مال راح [راج] و نیز امصار و بلاد بنام ایشان آباد شد ، و همچنان از اولاد نبك ملك بنگاله معمور شد و خلق فراهم آمد اما از پورب که ولد ارشد هند بود چهل و دو پسر از او بوجود آمد و در اندک زمانی اولاد ایشان از حوصله تعداد افزون شدند و از میان خود یکی را که ولد اکبر پورب بود منتخب نموده بسلطنت برداشتند؛ و نام او ﴿کشن﴾ بود ، تا در نظام ملك و ملت و توفیر سپاهی و رعیت ساعی باشد پس اول کس که بعد از طوفان در مملکت هندوستان رایت سلطنت برافراشت کشن بن پورب بن هند بن حام بن نوح علیه السلام بود که در تمهید قوانین ریاست و تشیید قواعد سیاست در میان اولاد حام ممتاز بود.

در روزگارش برهمن نام از نسل نبك بن هند پدید شد که بذکاوت خاطر و حصافت رای از ابنای روز گار پیشی جستی و صنعت آهنگری و درودگری و خواندن و نوشتن بر مردم تلقین کردی؛ گویند کشن را جثۀ بغایت جسيم وعظمی بنهايت عظیم بود که هیچ اسب توانایش احتمال رکاب نیاوردی، لاجرم پیلان وحشی را به نیروی دام بدست آورده و رام کرده بر آنها سوار شد و اول شهری که در هند بنا گذاشت شهر بود ، و در عهد او دو هزار قصبه و قریه سمت آبادی پذیرفت، و این سوای آن ﴿کشن﴾ است که هنودش بمعبودیت ستایش کنند . مدت ملکش چهار صد سال بود و سی و هفت پسر از وی باقی ماند.

ص: 144

جلوس شداد بن واد دو هزار و هشتصد سال بعد از (هبوط آدم علیه السلام بود)

* جلوس شداد بن واد دو هزار و هشتصد سال بعد از (هبوط آدم علیه السلام بود) (1)

شداد بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح چون دولت شدید ، برادرش سپری شد خود را باستحقاق مالك وملك آفاق دانست ، واكثر معموره عالم بروی مسلم گشت چنانکه پسر برادر خود عالم بن علوان بن عاد را مأمور بفتح ترکستان نمود، لکن از عالم کاری ساخته نشد که اثر آن باقیماند و برادر عالم سنان بن علوانرا با مملکت مصر نامزد کرد؛ وسنان انتهاز فرصت میبرد و تدارک این کار میکرد تا یکصد و بیست و چهار سال پس از انقضای دولت شداد، با مصر آنیم مصاف داده مملکت بگرفت، چنانکه در جای خود مرقوم خواهد شد و برادر دیگر عالم و سنان ضحاك بن علوانرا مأمور بفتح ایران نمود که این قضیه نیز ایراد خواهد گشت.

على الجمله : پادشاهی زبردست و خسروی قویحال بود ، چندانکه هود علیه السلام در پیشگاه حضرتش حاضر شدی و بدولت توحیدش دلالت کردی مظله (2) ضلالت جست تاروزی معروض هود داشت که اگر من بدین تو در شوم و عبادات یزدان آغازم چه جز ایابم؟ هود فرمود: پس از ایمان بملك منان چون وداع جهان کنی ، روضهٔ جنان يابي، وشطرى (3) از خضارت خير المأوى ونضارت (4) طوبی و شرفات قصور و شرافت حور بازراند شداد که صنیع عجب و عناد بود گفت: من در بسیط زمین بهشتی چنین طراز کنم و از خلد برین بی نیاز باشم پس رسولی بنزد برادرزاده خود ضحاک که در آنزمان بر ملك جمشید استیلا داشتی گسیل (5) فرمود: تا از لعل پیکانی و یاقوت رمانی و دراری آبدار و لالی شاهوار وطبله عنبر شهبا و نافۀ مشگ مطرا وصرۀ سیم دهدهی و بدره زر

ص: 145


1- قصه شداد و بهشت او در بحار الانوار جلد 5 ص 11 .
2- مظلمه: سایبان
3- شطر : نیمه چیزی
4- خضارت: سبزی، نضارت ، تازگی و نیکولی.
5- گسیل - بضم اول : روانه ساختن.

شش سری (1) چندانکه در مخزن و معدن یافت شود انفاذ حضرت دارد ، وهكذا از اطراف و اکناف عالم طوعاً وكرها محجوبه خزاين ومحفوفه دفاین را در پیشگاه حضور بمعرض ظهور در آورد آنگاه بفرمود تا موضعی دلارام (2) در نواحی شام اختیار کردند و آن عمار تر امشتمل بر دوازده هزار کنگره بر آورده جدران (3) آنرا بزر خالص وسیم خام برافراختند ، و سقف قصور را بستونهای بلور معلق ساختند، صفحات زرناب را بجواهر خوشاب مرصع کرده (4) بر بام و در مرتب نمودند و در بن انهار بجای دیگ جواهر آبدار ریختند و در زمین بجای خاك ، زعفران و عنبر بیختند ، و اشجار را از زر مجوف (5) برآورند و در آنها مشک و عنبر تعبیه کردند، و در روی زمین هر جا زهره جبینی و هاروت آئینی یافتند ، در غرف وقصور بجای غلمان و حور جای دادند تا مصداق ﴿ارم ذات العماد التي لم يخلق مثلها في البلاد﴾. (6) گشت

چون خبر انجام آن شداد بن عاد بد فرجام (7) رسید ، از حضرموت با سپاهی گران متوجه آن نمونه جنان شد، هنوز طریق مقصد نپیموده و بمقصود نرسیده آوازی از طرف آسمان گوشزد وی و همراهان گشت که در نیمه راه بمردند و راه به مطلوب نبردند ، آن عمارت نیز از دیدارها ناپدید گشت

گویند (8) در زمان معوية بن ابی سفیان شخصی در طلب شتر گمشده راه میبرید ناگاه بدانجا رسید ، آن بهشت دنیا را بدید ، چندانکه اهتمام فرمود در درختان آن تصرف نتوانست نمود ؛ از بن جویها قدری جواهر برداشت ، و باز آمده بخدمت معویه صورت حال بگذاشت ، دیگر باره هر چند در طلب آن شتافتند ؛ راه بمقصود نیافتند .

ص: 146


1- صره - بضم اول : چیزی که در آن پول گذارند. دهدهی: زر خالص و بی عیب پدره کیسه : شش سری - بروزن جعفری: زرخالص.
2- دلارام: چیزیکه مایه آرامش خاطر باشد.
3- جدران : دیوارها.
4- خوشاب : هر چیز تازه و سیراب باشد عموماً و مروارید را گویند خصوصاً . مرصع : جواهر نشان.
5- مجوف : میان خالی
6- الفجر - 7 و8
7- فرجام: آخر و پایان.
8- بحار 5 ص 102 .

گویند مدت ملك شداد عليه اللعنة والعذاب سيصد سال بود.

وفات ارفخشد بن سام دو هزار و هفتصد و شش (سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

از فخشد بن سام بن نوح علیه السلام در سرای پر ملال چهارصد و شصت سال زندگانی یافت و در حیات پدر بزرگوار بدار القرار شتافت ، مدت زندگانی را در خدمت پدر وجد بپایان برد بیشتر از انبیای مرسلین علیهم السلام از صلب وی اوای زندگی افراختند و بهدایت خلق پرداختند.

ابتدای دولت ملوك ثمود و جلوس عابر بن ارم در هزار و هفتصد و سی و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام با اولاد و احفاد در میان حجاز و شام مقام گزید و چون عدت ایشان بعلت توالد و تناسل بسیار شد ، تا ساحل بحر حبشه فرو گرفتند ، و از نمود پسری بوجود آمد و آنرا ارم﴾ مینامیدند ، و از ارم نیز فرزندی آمد که هم عابر نام داشت و در اینوقت قوم ﴿نموذ﴾ از حد شماره زیاده بودند، برای نظم امور و کفالت حال جمهور ﴿عابر﴾ را بسلطنت اختیار کردند ، پس اول کس که در نمود رایت استقلال و استبداد برافراشت، و کار بر سنت سلاطین و خواتین گذاشت عابر بن ارم بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بود، و دویست سال در میان نمود متقلد قلاده (1) سلطنت گشته ، آنگاه در گذشت.

وفات سام بن نوح دو هزار و هفتصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سام بن نوح پانصد سال بعد از طوفان وداع جهان فانی کرد ، و مدت عمر آنجناب ششصد سال بود ، تمامت خلق ایران وطوائف عرب و مردم شام و بربر از نسل

ص: 147


1- قلاده - بكسر اول، زیوریکه بگردن آویزند.

ویند ، اولاد و احفاد بسیار باز گذاشت که ارفخشد که ابوالانبیاست ، وکیومرث که الملوك است ، ولا وذكه فراعنه مصر از نسل ویند؛ وارم که ملوك عماد از احفاد اویند از آنجمله است، وسایر ، نیز در جائیکه سلسله بدو منتهی شود ذکر خواهد شد؛ على الجمله سام ولد ارشد نوح و قائم مقام نوح بودی .

ولادت قالع دو هزار و هفتصد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قالع بن عابر چون بحد رشد و بلوغ رسید، زمین را بر قبائل قسمت کرد ، و از برای هر طایفه وجه ارض راحدی فرض نمود تا هر کس باندازه خویش پای کشد و او را قالع نامیده اند، بدان سبب که قالع قاسم را گویند و بر ا در قالع قحطان (1) نام داشت؛ که بیشتر برام ادر اراضی یمن را صلاحیت امصار و اوطان داد؛ و بنیاد مساکن و اماکن نهاد و اختراع ساز جنگ و سلاح نبرد نمود؛ و او اول کس است که پسرش بدو تحيت ملوك فرستاد ، بسخن ﴿انعم صباحا و أبيت اللعن﴾ (2) و يك پسر دیگر هود که برادر قالع قحطان باشد، یقطان نام داشت جرهم (3) که پدر قبیله بنو جرهم است ؛ پسر يقطان است ، و يعرب پسر قحطان (4) ، پس يعرب وجرهم يسرعم باشند على الجمله اول زبانی که آدم و اولادش بدان تکلم میفرمودند.

سریانی بود ، چون حضرت هود بزبانی دیگر تکلم فرمود و نام هود عابر بود ، آنزباترا بنام وی منسوب داشته ، عبری گفتند ، و يعرب بن قحطان ابن عابر چنانکه گفته اند ﴿اول من تكلم بالعربية يعرب بن قحطان بن هود﴾ اول کسی است که بلسان عرب تكلم کرد چنانکه خود گوید :

ص: 148


1- در توراة ﴿فالج﴾ ثبت است و نام برادرش را یقطان گفته - توراة سفر پیدایش باب دهم.
2- روز را بآسایش و خوشی و احسان بپایان رسانی، و انجام ندهی کاربرا که اسباب امن و گردد.
3- جرهم - بضم اول و سوم و سکون دوم : یکی از قبائل گذشته عرب بودند، از یمن آمده در مکه اقامت نمودند، و مانند عاد و ثمود هلاک شدند.
4- بقطان - بضم اول وسكون دوم . قحطان - بفتح اول وسكون دوم - توراة

( شعر )

أنا ابن قحطان الهمام الا قبل *** يا قوم سيروافي الرعيل الاول

أنا البدو في اللسان السهل *** المنطق الابين غير مشكل

(1) و در یمن وارد شد و استیلا یافت، تبایعه یمن از نسل اویند چنانکه در جای خود مرقوم افتد اما جر هم نخست در یمن بود ، و در سخن اقتضایی عرب کرده بعربی تکلم میفرمود ، پس از یمن بزمین مکه روی آورد و در آن ارض مقدس اقامت کرد و چون حضرت اسماعیل علیه السلام در میان بنی جرهم روز میگذاشت ، لسان عرب داشت و قطورای زوجه ابراهیم که او را بعد از فوت ﴿سازه﴾ در حباله نکاح در آورد از این قبیله بود، چنانکه ذکر هر يك در جای خود خواهد شد .

جلوس نینس بن نمرود دو هزار و ششصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نینس بن نمرود اول چون بعد از پدر براریکه (2) ملکی مستقر آمد ، بتدارك اسباب جهانگیری و تهیه ادات کشور گشانی پرداخت ، بیشتر بلاد و امصار را باستظهار جنود جلادت دثار سخره پیمان و غره (3) فرمان ساخت ، از ظاهرا قلیم هند تا مرکز مملکت مصرتنی نماند که علاقه عبودیتش را عروة الوثقاى نجانشمارد ، يا رقبه خویش را از ربقه رقیتش (4) آزاد پندارد ، چون کوکب جاه و جلال بدرجه کمال رسید، بفرمود تا در کنار شرقی دجله در برابر موصل ، بنیان شهر نینوا را در که مشتمل بر بیست میل طول و یازده میل عرض بود بر آوردند و هزارو پانصد برج كه هر يك شصت و پنج ذرع ارتفاع داشت ، در دوره باره (5) شهر استوار

ص: 149


1- همام: پادشاه شجاع ، سخی ، اقبل کسیکه هنگام دیدن سیاهی چشمش متوجه بینی شود. الرعيل - بفتح اول پیشر و گوسفندان و اسبان و شتران را گویند
2- اریکه - بفتح اول : تخت زیبا.
3- دثار : جامه که فوق شعار است. غره - بضم اول وفتح دوم : غلام و كنيز ، سفیدی پیشانی است.
4- رقبه: گردن وبقه. بکسر اول وسكون دوم : حلقه ریسمان رقیت : بندگی
5- باره: حصار و دیوار قلعه و شهر را گویند.

کردند ، دیوار شهر دا باسی و سه ذرع ارتفاع افراشتند.

چون از انجام اینمرام فراغت یافت سه کرور لشگر پیاده و دویست هزار سوار شماره کرد ، و شانزده هزار عرادها که داسهای قاطعه وصوارم قاضبه (1) بر حدودش بود آماده ساخت ، و بتسخير نواحی ایران و تغورخراسان پرداخت ، و اینواقعه در اواخر عهد جمشید و طغیان او بظهور پیوست که، کار ایران چندان بسامان نبود علی الجمله ﴿ نینس﴾ با آن سپاه ساخته و پرداخته بأرض خراسان تاخت، سرهنگان ایران زمین که حفظ ثغور را معین بودند، در حصن های حصین و قلاع رصين متحصن شده مدت زمانی در حراست حدود کمال اهتمام فرمودند ناگاه ﴿ سمیرامس﴾ نامی که ضجیع یکی از صنادید سرهنگان ایران بود، از ثقب (2) باره و دریچه حصنی که در آن تحصن داشتند مطالعه جمال نینس کرده بشیفت و دل دروی بست ، و از آن پس بانینس نرد موالات باخت ، ومهره مهر شوهر را در ششدر (3) خدیعت انداخت ، وطريق فتح قلعه را بدستیاری رسل و رسائل بحضرت؟ نینس القا داشت ، تا تمامت آنمرز و بوم بمکیدت وی از تصرت سرحدداران ایران بیرون شد، و بنیانی بدان رصانت پی سپر (4) فرسان نیس گشت ، شوهر ﴿ سمیرا مس﴾ چون اینو اقعه باز دانست که زنش با خصم در ساخته و او این نرد دغا (5) باخته، از آن پیش که بدست خصم گرفتار گردد ، از غایت غیرت و ضجرت از خویش دمار (6) بر آورد و سمیرامس بیمنازعتى بمصاجعت نینس مسارعت فرمود ، چنانکه مآل حالش در جای خود گفته خواهد شد ، مدت ملك نينس صد و یازده سال بود.

ص: 150


1- صوارم: شمشیرها. قاضيه : قطع کننده و برنده.
2- ضجيع: همسر . ثقب: سوراخ .
3- شش در اصطلاحی است در بازی نرد که یکی از بازیکنان شش خانه جلو مهرهای حریف را گرفته، و او نتواند مهرهای حریف خود را حرکت دهد، و کنایه از عالم سر گشتگی نیز باشد
4- پی سپر بروزن دردسر چیزیرا گویند که بزیر پای کوفته و لگد کوب شده باشد.
5- دغا : نقره غیر خالص، مردم نادرست و حرامزاده.
6- دمار : نفس و دم را گویند.

(جلوس دي كو كاوشينك شي) دو هزار و نهصد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿دى كو كاوشينك شي﴾ بعد از انقراض دولت از خاندان ﴿خون خو كاوتانك ﴾ بر سر بر سلطنت و چار بالش مملکت برآمد وی مردی حکمت پژوه (1) و دانا دوست بود در زمان دولت او حکیمی که اورا جي سورزی مینامیدند ، آشکار شد ، و یکمال حکمت و دانش معروف و موصوف آمد ، چون صفت کیاست خاطر وحصافت رای او گوشزد (دى كو كاوشينك شي) گشت ویرا بپایه سریر اعلی طلبد اشت ، و پیوسته اوقات خویش باوی میگذاشت، و در اکتساب انواع فضائل و اجتناء اثمار معارف خود را از خدمت او معاف نمی پسندید در زمان او طبل و زنگ و درای (2) وضع کردند ، ومدت سلطنتش هفتاد و دو سال بود .

جلوس ضحاك دو هزار و نهصد و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ضحاك پسر علوان بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است، ولفظ معرب ﴿ده آك﴾ است و او را بدان ﴿ده آك﴾ خواندند؛ که خداوند ده عیب بود که در خلق و خلق معین داشت ؛ چه آك ، بلغت عجمان بمعنى عيب است وهم او را ﴿بیورسب﴾ گفتندی زیراکه (3) ﴿بیور﴾ بمعنی ده هزار است و او را ده هزار اسب خاصه بودی نسب وی باکا بر عرب منتهی شود؛ پدرش ﴿علوان﴾ که عجمان مرد اسش [ مراسش] خوانند برادر شداد عاد است ، از ملوك حمير (4) بودی و پایه اقبالش بدانجا کشیدی که خواهر جمشید راکه همال

ص: 151


1- پژوه - بكسر اول بازجستن ، تفحص ، جوینده .
2- درای - بفتح دال : زنگ و جرس را گویند
3- بيور - بروزن زیور ، و بعضی بفتح اول و ضم دوم گفته اند.
4- حمير - بكسرحا، وسكون مبهم و فتح یا : یکی از طوائف قدیمی هستند در بلاد یمن .

(1) خورشید بود در سلك ازواج اندراج داده ضحاک از وی متولد گشت پسر خواهر جمشید و برادر زاده شد ادعاد است

على الجمله : چون بحدر شد و بلوغ رسید، و روزگار بساط اقبال جمشیدی در پیچید بفرمان شداد بن عاد با لشگری افزون از حوصله (2) احصا وعداد زمین بابل رادر هم نوردیده چون قضای آسمانی در ناحیه اصطخر نازل شد و جمشید را قهر کرده بجایش بر نشست و باندك مدتی در تمامت ملك جمشید استیلا یافت ؛ معارج ابهت و استقلال استعلا جست چون هفصد سال در حوزه ایران اوای حکومت افراشت و هیچ دقیقه از دقائق جور و اعتساف معاف نداشت ؛ سلعه از منکبش (3) سر بر زد و وجعی در گرفت که بهیچ مرهمی جز مغز سر آدمی ساکن نگشتی چه بسیار مردم بیگناه که نشان نوبت و قرعه شد و مغز شانرا مرهم سلعه کردند هر چند پدرش علوان که مردی حق شناس بود زیرا از ارتکاب ظلم و احجاب منع فرمود مفيد نیفتاد ، تا بتعليم استاد خویش که ساحر و کافر بود ، پدر را از میان برداشت و یکباره خاطر برلوازم جور و اعتساف گماشت.

گویند: هر روز دو مرد را بخوان سالاروی (4) میسپردند تا از مغزشان ر هم کرده تسکین وجع سلعه را آماده دارد و خوانسالار بر آن جوانان رحم کرده مغر سریکتن را با مغز سرگوسپندی توأم کرده از آن مره-م مینمود و یکتن دیگر را رها نموده بد و وصیت میکرد که خود را از دیدار مردم مختفی دار که شناخت تو مایه هلاکت تو و شکنجه ماست لاجرم آن مرد

بنهانی از شهر بیرون شده، در شعاب شوامخ وقلل جبل بسر میبرد ، تازمان معلوم واجل محتوم فرامیرسید، گویند: طایفهٔ اکراد از احفاد (5) آن طبقه اند

ص: 152


1- همال - بفتح اول : مانند همتا
2- حوصله - بفتح اول و سوم: چینه دان مرغان را گویند و کنایه از تاب و تحمل نیز هست
3- اعتاف : ستم کردن سلمه - بکسر سین و سکون لام: چیزیکه در بدن بدید شود مانند غده ورمل منكب - يفتح اول وسكون دوم و کسر سوم محل تلاقی بازو و شانه .
4- خوانسالار سفره چی و طباخ را گویند
5- احفاد فرزندزادگان

على الجمله: چون جور ضحاك بنهايت رسید و مردم بیگناه بسیاری در مداوای وی تباه شدند ﴿کاوه﴾ آهنگر اصفهانیرا که نیز خون دو پسر برسر این کار هدر شد و باجفای پادشاه جابر صابر بود، کرت دیگر پسر دیگر از وی طلب داشتند ، تا هلاك كرده مرهم سلعه مشومه مرتب دارند (1) کانون خاطر کاوه چون کوره حدادان برتافته، بر آشفت وضحا کرا دشنام گفت و آن پوست پاره که دفع گزند شراره را ، برمیان بسته داشت ، بر سر چوبی کرده بر افراشت و از جور ضحاك فریاد برآورد ، و سخت بنالید مردم که از تراکم اجحاف (2) و تصادم اعتساف بستوه بودند ، در گرد وی انبوه شدند ، (3) مخيم ضحاک در آنزمان دامن دماوند و اطراف طبرستان بود کاوه از اصفهان ساز سپاه کرده و چون شیر گزند یافته ، بزمین ری شتافت ، و فریدون بن اتقیانرا که مادرش فرانك در زاویه خمول بشیر گاو میپرورد ، برآورد و بسلطنت نصب کرد و از آنجا متوجه دماوند شده، باضحاك حربي سهمناك در پيوست ، و اورا دستگیر کرده دست بر بستو در جبل دماوندش دست فرسود قید و بند ساخت ، و در پس از چندی جهان از لوث وجودش بپرداخت : مثله کردن و تازیانه زدن و بردار کشیدن از اختراعات ویست ، مدت ملكش هزار سال بود.

جلوس ﴿جندع﴾ دو هزار و نهصد و سی و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جندع بن عمر والد بيل بن ارم بن نمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بعد از وفات عابر بن ارم بن ثمود در ساحت حجر (4) که در میان شام و حجاز است ، بر سریر سروری نشست ، و بر جمیع قبایل نمود فرمان گذار گشت ، گفتارى نيك و كرداری نیکو داشت ، و هرگز جانب عدل و انصاف فرو نگذاشت

ص: 153


1- کانون: آتشدان حداد آهنگر
2- تراكم : اجتماع وروبهم ریختن اجحاف زور گوئی
3- مخيم : جایگاه خیمه زدن .
4- حجر - بكسر اول و سکون دوم : شهریست در جزيرة العرب

هنگامی که حضرت صالح تشریف نبوت یافت ، وبدعوت آل نمود شتافت ﴿جندع﴾ باوی ایمان آورد و پیروی حضرت صالح کرد، مدت ملکش یکصدو نود سال بود ، وی آخرین ملوك نمود است .

جلوس ﴿سميرأمس﴾ دو هزار و نهصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿سميرامس﴾ (1) چون بحباله نکاح نینس بن نمرود اول در آمد ، مدتی کار بکام گذاشت و روزگاری خاطر بگردش جام و صرف مدام گماشت ، آنگاه حامله شده نی نیاس از وی متولد گشت ، و در خدمت ﴿ نينس ﴾ نيك معتبر و مؤتمن آمد پس روزی از شوهر مسئلت کرد که : پنجروز سلطنت خویش را بمن گذار ، و کناره باش تا وظیفه حکومت را چنانکه باید بگذارم و در انجام مهام انام سخت بکوشم و چون پنجروز بنهایت رسید ، باز کسوت خویش پوشم وزمام ملك بملك سيارم چون مسئولش در حضرت نینس مقبول افتاد و با شباك خديمت أن آن مهم مهم بودیعت گرفت ، چندان در افضال طريف وتالد (2) ببكر و خالد و تبذير شوك و تمر بزيد و عمر و پرداخت که قواد سپاه و زعماء در گاهش در این مدت قليل بر نینس تفضیل نهادند ، آنگاه با خلق یکدل و یکجهت شد ، و نینس را گرفته در ورطه حبس و بند گرفتار ساخت ؛ و پس از چند روزی جهان از وجودش بپرداخت و خود رایت استبداد و استقلال بر افراخت و در اندک زمانی بر چار بالش سلطنت متمکن گشت.

از آن پس همت ملوکانه بر جهانگیری مقصود نمود و از شهر نینوا و بابل حکم بر اجتماع مردان مقاتل داده يك كرور سواره و شش کرور پیاده آماده فرمود ، وتسخیر مملکت هندوستان را و جهت همت ساخته ، بسرعت صبا و شتاب شهاب تا کنار رود پنجاب آمد ، ، و جسری بر آب استوار کرده عبور نمود و در آن عبره

ص: 154


1- سميرامس: بكسر اول و دوم
2- افضال : بخشش طريف: مال تو. تالد : مال کهنه

صد هزار مرد مقاتلش بهره بحرفنا آمد و خاطر او هیچ شاغل آن ماجرا نشده ، ملتفت این غایله نگشت و از آنرو دلاخ (1) چون سیل بر گذشت سرهنگان حدود هندوستان که از جانب ﴿ کشن ﴾ مأمور بحفظ ثغور بودند ، چندانکه مراجعتش را ضراعت (2) بتقدیم رسانیدند، مفید نیفتاد ، ناچار مراتب حال را در حضرت کشن معروض داشته و خاطر را بر تجهیز لشگر و ترتیب سپاه گماشتند و چون امکان مقاتله وصورت مقابله با سپاه ﴿سمیرامس﴾ در نظر فارسان هندوستان در عقده محال مینمود حیلتی اندیشیدند ، و چندانکه سمیرامس تصمیم مصاف ساز میکرد ، و طی مسافت میفرمود ، ایشان مراحل و منازل را از علوفه و آزوغه [ آزوقه ] (3) تهی کرده و اپس میشدند تا کار قحط و غلا بالا گرفت و آثار ضعف و تکسر برسپاه سمیر امس استیلا یافت ، ناگاه مرکز دایره مملکت محل تلاقى فئتين (4) و مجمع مبارزان فریقین گشت ، هندیان یکباره دل بر مرگ نهاده مصاف دادند، جنگی عظیم و نبردی شگرف افتاد ، بیشتر از مبارزان طرفین عرضه دمار و بهره هلاك گشتند و خار و خاشاك را بخون پاك آغشتند، ناگاه راجه (5) هند از قلب سیاه مرکب مردی بر انگیخته با سمیر امس دو چار شد ، و دوزخم منکر بر سر او زده ویرا هزیمت کرد.

سمیر امس ناچار عنان بر اهوار سپرد و از مهلکه هیجا باستظهار باره بادیا (6) جان بدر برد و در هیچ جا مجال درنگ نیافت تاچون باد از آب پنجاب برگذشت ، و آن هزیمت شدگان که باوی همراه بودند، از آب بکنار آمدند، آنگاه بفرمود : جسر را از آب برگرفتند تا از تعاقب دشمن ایمن ماند ، عددی کثیر از لشگریانش که بدانسوی آب ماندند ، بدست اعدا پایمال گشتند .گویند يك تلك از آنسپاه را

ص: 155


1- رودلاخ: جائی را گویند که رودخانه و چشمه بسیار در آن باشد.
2- ضراعت : خواری وزاری
3- آزوغه (آزوقه) و بعضی گویند : کلمه ترکی است و ظاهراً مصحف عدو قه وعذوقه عربی بمعنی خوردنی باشد آنچه از خوردنی همراه دارند سفر را، آنچه در خانه از غاه و حبوب و امثال آن گرد کنند مصرف چندماهی یا سالی را - لغت نامه دهخدا
4- فتين : دو گروه .
5- راجه : لقب حاکم و فرماندار هند.
6- هیجان جنگ باره باديا : اسب تندرو سریع السير .

بسلامت باز آورد و از آنجا بشهر بابل آمده در مقر سلطنت اقامت کرده.

دیگر باره چون چندی آرامش گزید و آسوده نشست، دل در هوای صحبت پسر خویش بست و اوراب مضاجعت خود ترغیب فرمود، نی نیاس از شناعت و فضاحت اینکار پرهیز نمود و تن بدین قباحت در نداد ، که با مادر خویش هم بستر شود ، و کار پدر با وی پیش گیرد لکن سمیرامی چون شیفته جمال سمیر امس چون شیفته جمال پسر بود ، از وصال وی نمی شکیفت (1) علی الجمله چندان طریق الحاح سپرد ، که پسر خون مادر را مباح دانست ، خنجری بروی زد و بحکم تیغ جان از دست وی بدر برد مدت ملك سمير امس كه باسم نیابت پسر سریر و افسر داشت چهل سال بود.

ولادت حضرت صالح علیه السلام دو هزار و نهصد و هفتاد و سه سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود

حضرت صالح علیه السلام پسر جابر بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح است ، همانان مود بن عابر را دو فرزند بود ، یکی ارم نام داشت دیگری جابر از ارم عابر بوجود آمد و سلطان قوم نمود شد، چنانکه شرح حالش مرقوم افتاد ، و از جابر صالح علیه السلام بعرصهٔ شه و دخرامید، و این قبیله که از اولاد مود بودند هم نمود نامیده شدند علی الجمله قبیله نمود در ولایت ﴿حجر﴾ که میان حجاز و شام است مقام داشتند و هم اکنون خانه های ایشان را که درون احجار پرداخته اند برقرار است، و آنکسان که سفر حجاز کرده اند غالباً دیده باشند ؛ با سقف های کوتاه و درهای کوچک است؛ از انقرارخانه های ایشان باندازه خانه های مردم اینزمان بوده ، و مقدار قامت و عظم اجسامشان نیز از این خلق زیادتی نداشته.

علی ای حال بعد از هلاك عاد اولی بصر صر عقیم و هبوب رياح عاصف وقاصف وازهاق (2) ارواح منافق و مخالف بعضی از این جماعت رفتند و درجای ایشان از ریگستان

ص: 156


1- شكريف : آرام و قرار گرفت.
2- صرصر : باد شدید و سخت عقیم : بی فائده بحال در خنان . هوب : وزیدن، عاصف شدید: قاسف : شکننده و سخت ازهاق روح : گرفتن و بیرون بردن .

﴿احقاف﴾ منزل گزیده؛ عمارت کردند و اقامت نمودند ، و بعبادت اصنام اقدام فرمودند ، حضرت صالح الملا که باعا بر بن ارم که پادشاه وقت بود ، سمت عمزادگی داشت ؛ مردی مو ال و صاحب منال بود، و از بدو حال بزیور تقوی وصوف و بحليه ورع و پرهیز معروف ، پس از چهل سال کسوت بعثت و تشریف نبوت یافته ، بدعوت ایشان شتافت و بعد از مدتی جز معدودی معد صلاح وصواب نیامد؛ آخر الامر صناديد آنقوم عنود (1) ایمان بحضرت و دو درا از حضرت صالح ، مجزی لائح (2) خواستند و گفتند شتری بسیار موی بزرگ شکم که ده ماهه آبستن باشد ، از سنگ خاره (3) برآر، بشرط آنکه در حال بار بگذارد ، تاما ایمان آوریم، حضرت صالح این معنی را پذیرفته ، خلق را اعلام داد تا یکباره از شهر برو نشده بنزد کوهی که برکران (4) شام بود آمدند ، آنگاه از حضرت کردگار مسئلت کرد که، اتمام حجت را بر آن خلق نابکار چنان صورتی آشکار فرماید، ناگاه مردم چنان دیدند که کوه چون زنان حامله فغان کرده و از میان آن شتری بیرون آمد که صد ذرع طول جنه داشت ، وصد ذرع عرض اندامش بود، و هر قائمه از قوائمش با صدو پنجاه ذرع مسافت میجست ، و در زمان ، آبستن و ارناله کرده بار بنهاد و بچۀ قریب بضخامت خود بزاد و هم در زمان، اکل گیاه و شرب مياه را روي با تلال و ارباع (5) آورده و با چنین معجزه باهره مردم ایمان نیاوردند و طریق کفر و ضلالت سپردند ؛ آنگاه حضرت صالح قوم نمود را بر عایت ناقه وصیت نمود و بفرمود که ﴿برکه﴾ را که آبگاه قوم و مورد مواش (6) واغنام بود روزی خاص ناقه دانند و روزی سایر چهار پایانرا باز گذارند بمفاد:

﴿هذه ناقة لها شرب ولكم شرب يوم معلوم﴾ (7) سی سال بدین منوال در میان قوم

ص: 157


1- عنود : سرکش و دشمن حق.
2- لائح: ظاهر و روشن.
3- خاره سنگ سخت .
4- کران: کنار
5- ارباع - جمع ربع : چراگاهها
6- برکه بكسر : حوض آب . مواش - جمع ماشيه : شتر و گاو و گوسفند .
7- الشعراء - 155 : يك روز آب بهره شتر باشد و دیگر روز بهره شما .

ظلوم ببود، چندانکه آب نوشیدی شیرش دوشیدند و از وی منتفع شدند.

بدو سلطنت اولاد ﴿دی کو کاوشینک شی﴾ دو هزار و نهصدو هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون ﴿دى كوكا وشينك شي﴾ وداع جهان نموده بسرای دیگر انتقال

فرمود ، اولاد اوصلباً بعد صلب دویست و هفتاد و هشت سال

بر سریر دولت و اقبال متکی بودند و باستبدا در استقلال حکمفرمانی میکردند ، عدد ایشانرا هشت تن گفته اند ، که تمامت چین و تبت و ختا و ماچين را ملك با تمكين بودند ، لكن نام شان در هيچيك از كتب مضبوط و مسطور نیست.

جلوس ﴿مرثد﴾ صدهزار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مرتدین شداد بن عباد مردی نیکخوی و پاکیزه نهاد بود ، در زمانی که شداد رایت استبداد می افراخت و از اجابت دعوت هود گردن می می پیچید، مرند بعنایت ایزدی طریق هدایت یافته نهانی با هود علیه السلام ایمان آورد و روی از توجه با اونان و اصنام بر تافت و بعبادت حی لا ینام قیام نمود ، و چون از پدر هراسناك اسناك بود ، ایمان با یزدان پاك را مخفی میداشت، از آن پس که شدا دیدار البوار قرار گرفت و مرند بجای پدر استقرار یافت، ایمان خویش آشکار کرد و همواره در مرز بوم (1) احقاف در تشیید قوانین عدل و انصاف مساعی جمیله معمول داشت ؛ و هم در حيات هود علیه السلام بدرود جهان فانی کرده بسرای جاودانی شتافت و پس از ون فرزند اکبر وار شدش عمرو بن مرند چند روزی در ضبط لشگر و بسط کشور روز گار برده در گذشت و پسر او قيل بن عمرو بن مرند که ولیعهد پدر بود زمام مهام ا نام گرفت ، و مدیر امور خاص و عام گشت ، در زمان او عادیان بفرونی از عدت

ص: 158


1- بوم: جاو مقام و منزل

گذشته و تکبر و تنمر (1) را زیادت کردند چندانکه هود ايشانرا برب الودود دعوت کرد اجابت ننمودند ، و بر کفر و ضلالت افزودند، تا بنفرین آنحضرت بصرصر عقیم عرضۀ هلاك شدند چنانچه در جای خود گفته شود؛ مدت ملك مرتد و عمر و بن مرشد وقيل بن عمر و چهل و چهار سال بود.

جلوس ﴿نی نیاس﴾ سه هزار و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نی نیاس بن نینس بن نمرود اول بعد از سلطنت مادر وارث ملک بدر گشت وی معاصر حضرت ابراهیم ( عليه التحية والتسليم بوده ) و او را نمرود ثانی گویند ، باتفاق ائمه مورخين ، اكثر ملوك روی زمین ﴿نی نیاس﴾ را بتعظیم و تمجید تمکین میدادند، و او از غایت تنمر و تکبر تمثالها بصورت خویش پرداخته خلق را بپرستش آن صور مامور ساخت و مردم نیز بعبادت آن تمثالها قیام نموده عبده اوثان و اصنام گشتند روزگاری دیر باز بدین برگ و ساز روز میشمرد و بساط مملکترا بکام هوا و هوس میسپرد.

تا روزی خلید بن عاص: که از منجمین حضرت ، سمت امتیاز و اختصاص داشت ﴿نی نیاس﴾ را بخلوتی دعوت کرده و صورت اینحال را از پرده باز نمود و گفت از اقتران نجوم چنان معلوم میشود که امسال در این بلد وادی کسوت وجود پوشد و بعرصه شهود آمد ، که پس از بلوغ بفنون ، کمال پروردگان دولت را قرین ذلت سازد ، و برداشتگان سلطنت را به نشیب مسکنت اندازد ﴿نی نیاس﴾ پس از اصغای اینمقال ، مثال (2) داد تاهر نطفه که از اصلاب آباء در ارحام امهات قرار گیرد ، زنان قابله اش در پردۀ مشیمه (3) کسوت وجود برد رانند و هر ماده که از قالب قابلیت ، کسوت ، صورت جسمیه پذیرد ، مردان مقاتلش در انقسام وجود اثبات جوهر فرد بتقدیم رسانند،

ص: 159


1- تنمر . خوی و طبیعت پلنگ بخود گرفتن و تکبر نمودن
2- اصغاء : شنیدن. مثال: فرمان
3- مشيمه - بفتح اول : پوستی که در رحم مادر بچه در آن باشد مادر بچه در آن باشد، و در هنگام زائیدن بیرون آید.

در انجام این مهم صدهزار طفل رضيع ضجيع اجل گشت ، و عاقبت انجاح مرام مهمل ماند ، چه غرض از اراقت این دماء (1) قتل خليل الرحمن بود و آنحضرت الملك منان خط امان داشت؛ چنانکه عنقریب عرضه بیان گردد.

گویند: چون نمرود از قتل حضرت خلیل مأیوس شد، معادات یزدان جلیل میان بربست و بفرمود : در زمین بابل مناره بلند بر آوردند که با ستاره همدوش و باسپهر (2) هم آغوش بود، پس بر آن بر آمد که با خالق سموات مبارات (3) نماید، بعد وستاره را با نشیب زمین و ذروه (4) مناره بيك مقدار یافت پس خجلت زده آمد و روز دیگر آن بنای عظیم در افتاد و آوازی چنان هائل بگوش اهل بابل رسید که از هوش بیگانه گشتند و چون بخود باز آمدند ، لغات خویشتن را فراموش کردند و از آن تبلیل (5) که در السنه ایشان پدید آمد آن بلده را بابل نامیدند، و از آن تشتت و تفرق لغات نوزده زبان در میان اولاد سام پدید شد ، و در میان اولاد حام هفده زبان رایج و متداول گشت ، و اولاد یافت و شش زبان تکلم کردند

ابتدای دولت ملوك مصر سه هزار و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بنصر بن حام بن نوح علیه السلام بعد از تشتت السنه و تفرق ،امکنه با اولاد و احفاد از ارض بابل باد بر بست و در مرز و بوم مصر باربر ست و در مرز و بوم مصر منزل گزید ، ویراچهار پسر بود اول مصر صر ائیم که او را (مصر ومنس) نیز نامیده اند ، دوم: فت وسیم: کنعان و چهارم: چس نام داشت. بعد از چندی که در مرز مصر بمعارج استعلا استیلا یافت ، ملك مصر را بر فرزندان قسمت کرده هر يك از اولاد را يك از اولاد را بهره داد ، جهت مغرب مصر

ص: 160


1- اراقة دماء : ریختن خونها
2- سپهر - بكسر اول و دوم و سوم : آسمان
3- مبارات : معارضه و برابری کردن
4- ذروه بضم اول : بالای هر چیز ، مکان بلند
5- تبلیل . اختلاط پراکندگی .

را بچس سپرد ، و طرف جنوب را به ﴿فت تفویض کرد ، و كنعانرا بنام كنعان خواند گذاشت، و بفرمود تا دیگر فرزندان از رای ﴿مصرائیم ﴾ انحراف نجویند ، و در حضرتش طریق خلاف نپونید، پس مصر اثيم باستقلال ملك مملكت وصاحب سلطنت گشت، و او اول: پادشاه است که در مصر مالك تاج و گاه شد (1) در میان مردم آئین خداپرستی و رسم قربانی آورد و مصر ائیم را نیز چهار پسر بود: اول را قفط و دویم را شمعون و سیم را اتریب و چهارم را اضاء مینامیدند اکبر و ارشد اولاده صرانیم که از پدر ولایت عهد داشت ﴿فقط﴾ بود که اقباط مصر منسوب بدویند و هم او را ﴿بوزیریس﴾ خوانده اند.

على الجمله از مصرائیم بوزیریس رایت پادشاهی بر افراخت ، وشهر سیب را ساخته پای تخت کرد ، و چون او در گذشت اسیماندیس ، بجای پدر پادشاه گشت ، و در عهدوی مردم از

اطراف جهان گروه گروه ، متوجه مصر شده جمعیتی با نبوه فراهم ، و ﴿ اسیماندیس ﴾ پادشاهی بزرگ شد. چنانکه بیست هزار سواره و چهار صد هزار پیاده ساز داده، وقتی بطرف مشرق بر اندر تا حدود خراسانرا خوار ، و آسان بگرفت ، او نیز چون بار بست پسرش ﴿یخاریس﴾ بر سریر سلطنت نشست ؛ وی پادشاهی با سطوت و خسروی باند همت بود؛ بفرمود تا در کنار نیل شهر منف را ، که بلغت قبطی منافه گویند بنیان نهادند، با غرفات رفیعه و شرفات منیعه (2) و بيوت ممهده و بروج مشیده و (کلا) را با سنگ رخام (3) بانجام رسانیدند ، و چهار نهر عظیم در میان شهر جاری ساختند؛ که هر چهار در زیر سریر ﴿بخاریس﴾ با هم پیوسته شدی؛ و در جریان آمدی ؛ و با اینکه دورۀ باره شهر ده فرسنگ مساحت داشت ، در ساخت آن بنا جدران قصور و دور متصل بودی ، چنانکه آثار آن بنا که در سه فرسنگی فسطاط (4) بنیان داشته ؛ تاکنون منظور نظر

ص: 161


1- گاه : تخت.
2- شرفات - بفتح اول ودوم، جمع شرفه: آنچه بر سر دیوار حصار و قلعه و دیوارهای دیگر سازند ، کنگره بالکن . منبعه : حفظ کننده.
3- رخام - بضم اول : نوعی از سنگ است بغایت سخت.
4- فسطاط - بضم اول و سکون دوم : شهر بست بين قاهره و مصر قديم ، عمرو بن عاص آنرا در سال (639) بنا نمود - المنجد.

نظاره کنندگانست ، و تا غلیه اسکندر آن ، و تا غلبه اسکندر آن شهر پایتخت سلاطین مصر بوده ؛ بالجمله: چون این بنا بیایان آمد بخاریس، بفرمود تا در دو طرف آن شهر دو استخر عظیم حفر کردند که هنگام طغیان آب نیل آن بنا مسیل بلا نشود، و مورد فضول میاه آن دو استخر باشد ، بعد از انجام کار شهر و اتمام حفر نهر ، بخاریس نیز بخواری ،بمرد ملك بفرزندش ﴿میریس﴾ سپرد ومیریس چون بعد از پدر پادشاه و صاحب تاج گاه گشت بفرمود تا از برای حفظ شهر در خارج بلده استخری عظیم حفر کردند؛ که تاکنون به ﴿بحیره﴾ میریس مشهور است و در این فرخنده عهد که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبوی میگذرد محمد على پاشا بحيرة مذکوره را اصطخر کرده و بعمارت آورده ، تا در طغیان آب نیل سر شار شده ؛ بکار حرث و زرع آید، چنانکه در جای خود گفته خواهد شد (انشاء الله تعالى) على الجمله ، مدت ملك مصر ائیم و اولادش دویست و چهار سال سال بود و بعد از میریس ملک مصر بدست اولاد عاد افتاد چنانکه عن قريب مرقوم شود بعون الله تعالى.

هلاك عاد اولی سه هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت هود علیه السلام از آن پس که بکسوت نبوت متحلی ،گشت در میان قوم عاد بنیان دعوت نهاد ؛ و هر چند ابلاغ :

﴿أبلغكم رسالات ربى وأنا لَكُم نَاصِحُ أَمين﴾ (1) كرد جز : ﴿إِنَّا لَنَظُنُّكَ من الکاذبین﴾ (2) از قوم عنود جواب نشنود و این طبقه قبیله عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بودند که بنص كلام الله تعالی موسوم بعاد اولی اند ، و پادشاه عاد اولی در اینوقت قیل بن عمر و بن مرند بود که شرح حالش مرقوم شد و عادثانی باز

ص: 162


1- الاعراف - 68 : پیام پروردگار را بشما میرسانم، و من نصیحت کننده و امین هستم .
2- الاعراف - 66 ؛ ماگمان کنیم که تو از دروغگویان باشی

ماندگان این طبقه اند ، که معاصر صالح پیغمبر علیه السلام بودند.

على الجمله: چون حضرت هود از اصلاح حال آنقوم عنود مأيوس و ملول شد ، بحكم قادر قاهر آن قاطنين (1) احقاف که از (دهنا و ببرین ) را تا یمن وحضر موت مصدر اعتساف بودند، هدف سهام نفرین هود گشتند ، نخست آب باران که آیت رحمت یزدانست از ایشان منقطع شده هفت سال بیلای قحط و غلا مبتلا گشتند ، مع ذلك اصغاى نصائح هود نمیفرمودند ، چون کار ایشان سخت و صعب افتاد ، لقمان الاکبر که ذکر آن در جای خود خواهد شد ، و مرتد بن عفير وقيل بن غفر و لقيم بن هزال وجهلة بن عفیری (2) و جمعی دیگر از بزرگان قوم را برای دعای استسقا روانه مکه مکرمه نمودند و در آنوقت اولاد ﴿ طسم بن لاوذ ﴾ برادر ﴿عملیق﴾ و اولاد جديس بن عابر بن ارم بن سام که هم از عرب عادیه اند ، در یمامه که آن هنگام ﴿جو﴾ نام داشت، مقیم بودند، و اولاد عمليق بن لاو ذبن سام بن نوح علیه السلام در میکه اقامت داشتند، چنانکه از مقولات عملیق است ، که هنگام عزیمت مکه گوید :

شعر

لما رأيت الناس في تبلبل *** و سار منا ذو اللسان الاطول

فسرت طراً بالسواد المنهل *** نحن يمين الشمس في تمهل (3)

ذكر اولاد و احفاد ایشان هر يك بجای خود مذکور خواهد شد.

على الجمله رؤسای قوم عاد وارد مکه شدند و در آن زمان امارت عمالقه با معوية بن بكر که هم از جانب مادر با عادیان خویشی داشت ، مقرر بود ، بوسیله این قرابت بزرگان عاد بخانه معوية بن بكر نازل شده اقامت کردند ، و

ص: 163


1- قاطنين : اقامت کنندگان
2- قيل بن عير و لقيم بن هزال و مرثد بن سعد و جهلمة بن الخيبري - ابن اثیر جلد 1 .
3- خلاصه معنی اشعار : هنگامیکه مردم را در اضطراب و پریشانی دیدم و سخنگویان ما حرکت نمودند. همگی بطرف سیاهی آبگاه روان شدیم، توقف و در نگ ما هنگامی بود که در جانب راست خورشید بودیم .

او ما يحتاج خويشانرا از شراب مروق و نزل مهنا مهیا ساخته هیچ دقیقه از دقایق مهمان نوازی فرو نگذاشت بزرگان عادچون از بلای قحط و تنگی رسته ، به بساط ناز و نعمت پیوسته بودند ، از تعب یاران و طلب باران فراموش کردند و در لهب و لعب کوشیدند ، معویه با خود اندیشید که اگر ایشانرا از این غفلت آگاه سازم نباشد که حمل مهمان نوازی بر من گران دانند ، پس شعری چند متضمن بیچارگی و درماندگی عادیان موزون نموده، بدو كنيزك مغنيه خود که ایشان را جرادتان میگفتند بیاموخت و ایشان در هنگامیکه بزرگان عاد در نشاط مستی و شور شراب بودند، انشاد (1) فرمودند. ناگاه بخاطر آن جماعت در آمد که اينك یگماه است در خانه معويه بطعام و طرب پرداخته و تعب یاران وطلب بارانرا فراموش ساخته پس متأسف و متلهف (2) شده. بعزم تقدیم دعای استسقا برخاستند ، لقمان و مرند که در باطن با هود بودند؛ گفتند تا عادیان با پیغمبر خدا ایمان نیاوردند ؛ از بلای غلا رها نشوند ، و بیتی چند انشاد کردند که نخستین آن ابیات اینست

شعر

عصت عاد رسولهم فأمسوا *** عطاشاً لاتبلهم السماء (3)

چون قوم ایمان مرند و لقمان را بدانستند از ایشان کرانه جسته برای (4) دعای باران بر که آن زمان بجای ساخت خانه کعبه بود ، بر آمدند و مراسم قربانی معمول داشته دست بدعای استسقا بر افراشتند مقارن این حال سه قطعه ابر در هواهویدا شد ، که یکی سرخ و دیگری سفید و سیاه بود ، و هاتفی آواز داد که ای قیل هر یك از این قطعات ابرخواهی برای عادیان اختیار كن. یکی از ایشان گفت

﴿أخذت السحاب السوداء فانها كثير الماء﴾ (5) باز شنیدند که ها تفی

ص: 164


1- انشاد : شعر خواندن .
2- متلهف : اندوهگين .
3- نافرمانی کردند قوم عاد پیامبر خود را ، پس باران بر آنها نبارید و تشته شدند
4- کرانه : دوری گزیدن ، کنار.
5- ابرهای سیاه را برگزیدم، زیرا آب فراوان دارند.

میگوید : ﴿اخذت رماداً لا يبقى من آل عاد أحداً ولا يترك والداً ولا ولداً﴾ (1) پس آن قطعه ابر سیاه بطرف عادیان روان شد ، وقوم عاد آن عذاب هائل را سحاب وابل (2) دانسته ، بمنطوقة :

﴿فلما راوه عارضاً مستقبل او ديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا﴾ خوشدل شدند و از کریمه ﴿بل هوما استعجلتم به ريح فيها عذاب أليم﴾ (3) غافل بودند اول کسی که آثار عذاب از آن سحاب مشاهده کرد، زنی مهدو﴾ نام بود که چون چشمش بر آن افتاد دیوانه وار نعره زده از هوش بیگانه گشت و چون بخودد آمد گفت: آتشی ملتهب و جمعی مهیب میبینم که بسوی ما می آید .

چون هود علیه السلام آثار نزول عذاب بدید با چهار هزار تن از موحدین و مؤمنین از میان قوم بیرون شد بر یکسوی رفت ، ومتابعین را بر یکجای بداشته خطی با سر انگشت مبارك بر گرد ایشان کشید تا از آسیب باد در حفظ رب العباد باشند ، آنگاه طاغیان صراط المستقیم بصر صر عقيم مصداق : (ما تذر من شبي أنت عليه إلا جعلته كالرميم ) (4) گشتند : در زمانیکه از سيرفلك منكوس (5) ماه و زحل منحوس بود ، هفت شب و هشت روز زمین مهب عواصف و هو امصاف قواصف بود ، حصنهای حصین و عمارات رصین را آن باد بنیان کن چون توتیا نرم کرده (6) ذرور دیده هوا ،ساخت از مساکن آثاری و از سکنه دیاری نماند حضرت هود با چند تن که بدو پیوسته بود از آن داهیۀ دهیا گویند مبدأ هبوب رياح اول ماه شوال مطابق اول ايام برد العجوز بود و بدان جهت آن ایام

ص: 165


1- خاکسترهای مرگ را انتخاب نمودی که از طایفه عاد احدیرا باقی نگذارد.
2- هائل : ترساننده وابل : بازان بزرگ قطره .
3- الاحقاف - 24 : هنگامیکه عذاب را مشاهده کردند در ابریکه اطراف آسمان را فرا گرفته بود و متوجه بوادیهای آنها بود، گفتند: این ابر باران دهنده میباشد - هود در جواب فرمود: آنچیزیکه بآن تعجیل میکردید بادیست که عذاب دردناک در بر دارد.
4- الذاريات - 42 : آن باد همه چیز را مانند کهنه پاره پاره شده و پوسیده گردانید.
5- منكوس : سرنگون شده.
6- ذرور - بفتح اول دوائیست در چشم ریزند.

را برد العجوز گفتند که عجوزه در آن چند روزه مسکنی در زیر زمین مرتب داشته پنهان بود - در روز هشتم باد در آنجا نیز ره کرده او را هلاک ساخت.

بالجمله آن جمع که از برای استسقا در مکه بودند - پس از فراغت از کار دعا شبی شتر سواری را دیدند که بشتاب از طرف زمین عادیان میآید ، و را خوانده سئوال کردند که چه کسی و از کجامی آئی ، گفت من یکی از قوم عادم که از دیار خویش آمده بمصر میروم و شرح حال و هلاك آن اشرار باز گفت ایشان ملول و مأیوس گشته از قادر قهار در خواست نمودند که این زندگانی برما دشوار است ما را یکسان خود ملحق ساز و مسئولشان در حضرت حق جل وعلا مقبول افتاده در حال به بئس المقام انتقال کردند.

جلوس عمرو بن عامر هم در سال هلاك عاد اولی بود

قوم عاد بعد از آنکه با هود از در لجاج و عناد بیرون شدند، و بغضب پادشاه قهار گرفتار گشتند، و عرضه هلاك و بوار آمدند وقيل بن عمر و بن مرتد که پادشاه ایشان بود نیز بطوفان صر صر عقیم به بئس المقر مقیم شد معدودی از ایشان باقی ماند چندی بی سر و سامان زیستند آنگاه دیگر باره مجتمع شده عمرو بن عامر که پسر زاده قیل بن عمرو بن مرند بود بسلطنت برداشتند و در ظل حمایت او روز گذاشتند عمرو بن عامر چندی در میان عادیان نافذ الفرمان بود، آنگاه زمان معلوم و اجل محتوم امانش نداد.

ناچار طبل رحیل کوفته بسرای دیگر شتافت پسرش ابو نعامة بن عمرو که پدر را ولیعهد بود ، در مهد حکومت استقرار یافت و پراکندگان عادیانرا فراهم آورد و سلطنتی بسزا کرد، او نیز زندگانی در از نداشت ، مرگش فرا رسید و رخت بدیگر سرای برد ، چون ﴿ابو نعامه﴾ را پسری شایسته سلطنت نبود، پسرعم وی ذوسلم بن شدید بن ثابت بن قيل بن عمرو بن مرتدین شداد بن عاد سلطان سلسله وقائد قبیله گشت ، وی مردی

ص: 166

دایر و دشمن شکار بود که نبرد شیرانرا بشمار نداشتی و تندی تمساع (1) را بمزاح شمردی، لکن چون او را عدتی نبود آثار حدتی نتوانست نمود ، لابد پای در دامن پیچید ؛ تارخت بزاویه عدم کشید. بعد از وی پسرش عمر و بن ذوسلم ، صاحب تاج وعلم گشت ، وسلطنت قوم عاد بروی مسلم شد در زمان او دیگر باره قوم عاد ویحال شدند، و بکثرت افراد و اموال معروف گشتند و در کفران نعمای یزدانی طغیان ورزیدند تا عمر و بن ذى سلم كه آخرين ملوك عاديا نست وداع جهان گفت دیگر در اولاد شداد کسی که ملکات ملکی پیشنهاد کند و انتساق امصار و بلاد را شایسته باشد نبود لابد مردم انبوه و انباز (2) شدند و پیریرا در میان خود بسلطنت اعزاز نمودند ، و او بماند تا بدست صالح ایمان آورد، چنانکه عن قریب عرضه بیان گردد . و از جلوس عمرو بن عامر تا انقراض دولت عادیان بدست صالح هفتاد و هفت سال بود.

جلوس ( مهاراج بن کشن) در مملکت هندوستان سه هزار و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿مهاراج بن کشن﴾ بعد از پدر صاحب لشگر و کشور گشت، جهانبانی بزرگ و سلطانی سترك (3) بود چنانکه در مملکت هند او را در ازای جمشید و فریدون مینهادند، چون بر سریر سلطنت متمکن گشت اولاد پورب را بر انتظام لشگر و انتساق کشور گماشت و فرزندان بر همن را بتدبیر ملکی و امر خطیر وزارت باز گذاشت و در تربیت اهل پیشه و حرفت و ترتیب ادوات حرانت و زراعت ، چندان مواظبت نمود که بیشتر مملکت هندوستان خضارت باغ و بوستان گرفت و بلده ﴿بهار﴾ را که رشگ بهار خانه چین است ، بفرمود تا بنیان کردند، و به اماکن و مساكن ومجالس و مدارس و معابد و مساجد معمور و پرداخته آوردند طالبان علم و پژوهندگان دانش را در اطراف عالم طلب داشته در آن مدینه متمکن و متوطن ساخته و از برای هر يك مرسومی جداگانه

ص: 167


1- تمساح - بكسر اول حیوانیست دریائی گویند نهنگ دریائی باشد.
2- انبوه - بفتح اول بسیار انباز : شريك ورفيق .
3- سترك - بروزن بزرگ مردم بغایت بزرگ و درشت را گویند ، و مردم ستیزه کار و لجوج و بی آزرم را نیز گویند ، بفتح اول و کسر آن نیز آمده.

و وظيفه عليحده مقرر فرمود ، وسناسی و جوکی و برهمن (1) بروساده (2) افاده و استفاده استظهار تمام یافتند، بث حكم (3) و نشر علوم بكمال رسید ﴿راتهو﴾ و ﴿چوهان﴾ و ﴿پوار﴾ و امثال ایشان که از زعمای سپاه و بزرگان اقوام بودند، اسامی ایشانرا از برای اقوام علم کرده ، هر قوم را بنام صاحب آنقوم ساخت ، و﴿راجه تلنك﴾ ﴿پیکو﴾ و ﴿ملبار﴾ را که از عظمای مملکت بودند ، بحفظ ثغور (4) و حکومت جزایر برگماشت ، و سپهسالاری سپاه هند به (مالچند) که مردی دلاور و خردمند بود باز گذاشت، گویند مالچند سپهسالاری باشکوه بود، چنانکه مملکت (مالوه) باسم وی معروف است ، وقلعه (كواليار) و میانه از مستحدثات اوست ، بیشتر وقت در (کوالیار) اوقات گذرانیدی ، و كلاوتان را که در علم راك كه موسیقی اهل هند است استاد زبردست بود، از تلنگانه و دکن، آورده، در قلعه کوالیار با خود بداشت، چنانکه در کوالیار از نسل او بسیار شدند و این علم در آنجا شایع شد فی الجمله : در آخر عهد مهاراج برادر زاده اش از وی رنجیده بزابلستان آمد ، و در آنوقت پادشاه ایران ضحاك بن علوان ،بود، لكن فرمانفرمای زابلستان (گرشاسب ابن اترط بن شم بن تورك بن شیداسب بن ربن جمشید) بود و این گرشاسب عم نریمان است، چنانکه در جای خود گفته شود ، و چون برادر زاده مهاراج باوی پناه آورد ، گرشاسب اعانت او را فرض شمرده با سپاهی بزرگ متوجه هند شد و در پنجاب با الچند سپهسالار مهاراج جنگهای مردانه کرده ظفریافت ، و بمملکت هندوستان در آمده اکثر مملکت (مهاراج) را عرضه تاخت و تاراج فرمود مهاراج ناچار شده پاره از مملکت خویش را با برادرزاده تفویض فرمود ، و او را از خود راضی نمود ، و گرشاسب را با فضال زروجواهر آبدار واحسان تحف و طرایف (5) بیشمار خرسند ساخته، التماس داشت که : بمملکت خویش

ص: 168


1- جوکی : یکی از فرقه های هند و در هندوستان، درویش و مرتاض هندو برهمن - بفتح اول و دوم : لقب دانشمند و پیشوای مذهب برهمائی .
2- و ساده: بالین، پشتی ناز بالش
3- بث پراکنده کردن، انتشار دادن.
4- ثغور : سرحدات ، مرزها
5- طرائف : مالهای تازه و نیکو .

رجعت فرماید و گرشاسب ملتمس ویرا بپذیرفته بحضرت خویش باز آمد لکن این فتنه علت فتور (1) شوکت و جلادت مهاراج گشت، چنانکه فرمانگذاران سنکلدیب و ﴿كرمانك﴾ جمعیتی فراهم کرده شیورای را که از جانب مهاراج بن کشن حاکم دکن بود ، هزیمت داده شهر دکن را فرو گرفتند ، شیورای بحضرت مہاراج آمده صورت حال را باخداوند تخت و تاج باز گفت پادشاه از این معنی در خشم شده فرزند اکبر خویش را با سپاهی بیمر (2) و پیلان کوه پیکر بفتح شهر دكن وقلع و قمع دشمن مأمور ساخت.

شیورای با چنین مردان رزم آزمای (3) متوجه دکن گشت ، زمینداران دکن بعد از اصغای اینخبر سپاهی عظیم ساز داده باستقبال دشمن از شهر بیرون شدند و لشگر مهاراج را آماج سهام و فسان حسام (4) ساخته در هم شکستند در میان گیر و دار پسر مهاراج زخمدار شده بدار القرار شتافت و شیورای با بقیة السيف طريق هزیمت سپرده بحضرت سلطنت آمده و صورت قضیه را با مقربان در گاه میان گذاشت پادشاه چون شیرگزند یافته برتافت (5) و از پی چاره کس بطلب مالچند سپهسالار فرستاده دیرا بدرگاه آورد و تقدیم این خدمترا باوی مفوض کرد و او گزیدگان سپاه را بهمراه برداشته ظاهر دکن را مضرب خیام ظفر احتشام ساخت و روزی چند بازمینداران دکن مصاف داده مخالفین پادشاه را با تیغ (6) خارا شکاف کیفر فرمود و دیگر باره تخت و تاج مسخر مهاراج گشت و تا غایت هفصد سال بدولت و اقبال بریست از وی چهارده پسر بوجود آمد و بهتر و مهتر آنجمله (کیشو راج) بود او را بجای خود ولیعهد ساخته جای پرداخت.

ص: 169


1- فتور: سستي .
2- مر بفتح أول ، حساب ، سر عقدی از اعداد را نیز گویند: مثلا شخصی ده هزار میشمارد و در هر صدی يك عدد چیزی میدارد ، آنرا می گویند.
3- رزم : جنگ، پیکار.
4- آماج : هدف و نشانه تیر منهام : تیرها ، فسان - بفتح اول : سنگی است که شمشیر و کارو بدان نیز کنند. حسام - بضم اول شمشیرهای تیزه
5- گزند: آسیب تافتن: برافروختن و گرم شدن ، مکد رو آزرده شدن.
6- خارا : سنگ سخت .

وفات هود علیه السلام سه هزار و صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون قوم عاد بفرمان یزدان پاك بهرۀ دمار وهلاك گشتند و منزل و مقام ایشان عرضۀ انمحاوانهدام (1) شد حضرت هود علیه السلام با چهار هزارتن از مؤمنین از چنان مهلکه بسلامت بیرو نشده در ناحیه حضرموت اقامت جستند و در آنجا بنیان مساکن و اماکن نهاده بقية العمر بعبادت یزدان پیچون مواظبت فرمودند و حضرت هود علیه السلام پس از چهار صدو شصت و چهار سال زندگانی در جهان فانی بجنان جاودانی خرامید.

گویند برغاری از جبل حضرت موت گنبدی عالی بر آورده و تختی از سنگ رخام (2) پیراسته و جسد مبارکش بر آن نهاده اند و لوحی از زیر آن تخت منصوب فرموده و براوح مکتوب نموده اند که :

﴿بسم الله الرحمن الرحيم العلي الاعلى أنا هود النبى ورسول رب الارض والسَّماء إلى الملا من عاد فدعوتهم إلى الايمان و خلع الأصنام والأوثان فحصونى فاهلكتهم الريح العقيم فاصبحوا كالرميم﴾ (3).

مردی تمام قد و بسیار موی بود و در شمایل مشابه بود با آدم و شریعت چون شریعت نوح داشت و بروایتی مدفن انجناب در ارض مکه در میان دار الندوه و باب بنی مهم است.

ص: 170


1- انحاء : سوده شدن و کهنه گردیدن انهدام : خراب شدن.
2- رخام : سنگی است بغایت سخت و محکم
3- خلاصه معنی : بنام پروردگار بزرگ من هود هستم، از جانب آفریننده زمین و آسمان يقوم عاد مبعوث شدم، آنها را بایمان و ترك پرستش بنها دعوت نمودم، نافرمانی کردند ، پس بعذاب باد مبتلا شده نابود شدند.

ظهور (تنکلوش) سکیم سه هزار و صد و نوزده سال (بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

تنكلوش از اکابر حکماست (1) و کتاب وجوه وحدود؛ که کتابیست مشهور ، و اکنون در دست مردم موجود است، از مصنفات وی است، علی الجمله تنکلوش از اهالی بابل است در عهد نی نیاس که عبارت از نمرود ثانیست ، قبل از واقعه خلیل الرحمن ، از ارض بابل کوچ داده روانه ایران زمین شد و بدرگاه ضحاك مقدم ویرا مبارك شمرده او را گرامی داشت ، و چون ضحاك و اهالی ایرانرا آئین صابئتن بود بحکم پادشاه هفت هیکل بر آورده بودند ، و در هر هیکل صورتی منصوب داشته و آنرا بیکی از کواکب سیاره نسبت میدادند و پرستش میکردند، و نیز هر هیکل را متولی جداگانه بود ضحاك فرمانداد تا تنکلوش نیز در یکی از هیاکل هفتگانه متولی باشد ، و جنابش یکی از علمای سبعه محسوب گشت ؛ اگر چه غرض از نگارش این کتاب مبارك بيان مآثر است، نه تعیین مذاهب بتفصیل آن هياكل وصور ورسم پرستش آن در قصه یوزاسف حکیم اشارتی رفت و تنکلوش از پیروان اوست

هلاك قوم ثمود سه هزار و دویست و بیست و (یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

مقرر است که ناقه صالح در هر مرتع و مریع در آمدی ، چهارپا یاترا از دیدارش هولی عظیم و هیبتی جسیم در دل افتادی؛ چندانکه از خوردن

ص: 171


1- رجوع شود بكتاب اخبار الحكماء جلد - 1 ص 74 .

خوید (1) و گیاه و قرابت مرغستان و میاه ، باز مانده ضعیف تن ولاغر پیکر شدند ، و این معنی مورث ضجرت قلوب و کدورت خاطر آن قوم عنود گشت تا شبي عجوزه ﴿عنیزه﴾ نام از آل نمود که دختران پری مثال داشت ، ﴿ قذار بن سالف﴾ را به تطمیع وصال ایشان موالف ساخت، که پس از اراقت دم ناقه، يك نفس جز بهوای نفس بر نیاورد و چندانکه تواند کام براند، و زنی صدوف نام که خود بصباحت منظر اتصاف داشت ﴿مصدع بن مهرج﴾ را که یکی از اشرار قوم بود ، بدولت راكه وصال مستمال ساخته بقتل ناقه مثال (2) داد پس آن دو نتیجه نفاق اتفاق کرده در نهانخانه کمین مکین شدند، و در این اندیشه نیز هفت تن دیگر از منافقین را با خود یکجهت کرده، در کمین گاه خویش جای دادند. ناقه صالح چون بر حسب عادت بآبگاه در آمد و در میان آب بایستاد ، مصدع تیری بدو پرتاب کرد و زخمی منکر بر ناقه زد وقذار با تیغی آخته (3) از کمینگاه بیرون تاخت نخست زخمی بر پای ناقه زد و آنرا از پای در آورد پس آن هفت تن با تیغهای کشیده در رسیدند و با مصدع و قذار همدست شده ناقه را پاره پاره ساختند چون این حادثه عظیم بفتنه آن دو زن مکاره عنيزه بنت بهیم و صدوف بنت الهيما - بوقوع پیوست و قوم ثمود از این واقعه آگاهی یافتند؛ یافتند؛ همگی همگی انبوه شده شده بر سر سر ناقه شتافتند، تنی چند از آن گروه نماند که از گوشتش جیره نبرد و ذخیره نکرد. بچه ناقه از دهشت (4) گروه و وحشت انبوه بجانب کوه گریخت.

ص: 172


1- خريد - بفتح اول: گندم و جوی را گویند که سبز شده لیکن خوشه آن هنوز نرسیده باشد ، و بمعنی غله زار نیز آمده
2- مستمال : مائل و فریفته. مثال : فرمان
3- آخته : بیرون کشیده
4- دهشت : حیرت ، سراسیمگی .

چون کردار قوم معروض حضرت صالح افتاد از برای

اصلاح این فساد بمیان قوم در آمد و مردم بخدمتش مبادرت نموده آغاز معذرت و ساز مسکنت نهادند و گفتند این حادثه بیمشورت ما از دست قذار و مصدع ظهور یافته ، اکنون ملتمس آنکه جانب مروت و جهت فتوت فرونگذاری و ما را بدعای خیر از آفت عقوبت حراست فرمائی حضرت صالح فرمود که اکنون جهد کنید و بچه ناقه را بمیان قوم آورید، باشد که از برکت آن از هلاکت ایمن گردید پس آنگروه باتفاق صالح علیه السلام بجانب کوه روان شدند تا بچه ناقه را باز آورند و این ذلت را افاقه بخشند (1) چون بچه ناقه چشمش بر صالح علیه السلام افتاد سه کرت فریاد کرد که یا صالح وا اماه و نا پدید گشت؛ آنگاه حضرت صالح روی بقوم آورد ﴿فقال : تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب﴾ (2) وقوم جحود را ابلاغ کرد که هر بانگ بچه ناقه علامت مهلت یکروز است مرشما را ، همانا روز چهارم سخط قادر قهار آشکار شود و شما بمکافات عمل گرفتار شوید و علامت آن باشد که روز نخست روی شما زره گردد و روز دویم سرخ شود و ، روز سیم سیاه باشد.

چون صالح این سخن بگفت آن نه تن که کشندگان ناقه بودند بر قتل آن حضرت نیز کمر بستند و در حین بمنزل صالح در آمده بکمین نشستند و همان لحظه فوجی از ملائک که جنود پروردگار و دودند سرهای آن اشرار عنود را بسنگ نرم کمرده دمار از ایشان بر آوردند چون خبر قتل این کفار میان قوم اشتهار یافت چنان دانستند که قاتل خویشان ایشان حضرت صالح علیه السلام است پس همگی همدست شده قصد شهادت آن حضرت کردند صالح بخانه یکی از صنادید

ص: 173


1- افاقه : بهبودی.
2- هود - 65: فرمود : سه روز در خانه های خود زیست نمائید، و این وعده دروغ نباشد.

نمود که مسمی به ﴿نقیل﴾ و مکنی بیوندب بود در آمد و نفیل با اینکه یکی از رؤسای انقوم طالح بود از حراست صالح مضایقه نفرمود.

على الجمله روز جمعه روی ایشان مانند زریر (1) زردگشت و روز شنبه لون بقم (2) گرفته و چون روز دوم بیگاه (3) گشت و شب یکشنبه فرا رسید حضرت صالح علیه السلام آنشب را بمیان قوم در آمده مؤمنین و موحدین را باخود برداشت و همانشب از ناحیۀ شام بمدينة الرمله از زمین فلسطین آمد پس روزيك شنبه که چهره قوم نمود بگونه قطران (4) نمود بر نزول عذاب یقین کردند و با انين وحنين (5) خویشتن را بر زمین افکندند و در آن فزع و سوگواری برارض و سمانگاه می افکندند تا چاشتگاه روز دو شنبه ناگاه از عالم بالا نعرۀ سهنماك گوشزد آنقوم بيباك شد که دلهای ایشان پاره پاره و جگرها چاك چاك گشته عرضه دمار و هلاك آمدند كما قال الله تعالى :

﴿فأخذ تهم الرجفة فأصبحوا في دار هم جاثمین﴾ (6) از آنفایله هائله زنی ﴿ریعه﴾ نام که مفلوج بود بسلامت بماند ، و از اصغای آنصیحه بصحت مقرون گشت و در حال از آندیار بوادی القری (7) آمده آنقصه با مردم بگذاشت و مقداری آب طلبیده بنوشید و بیدرنگ رخت بسرای عدم کشید و مردی ﴿ابورغال﴾ نام نیز از آنورطه خلاص بافت و از حریم مکه مناص جست ، و مادام

ص: 174


1- زرير - بفتح اول گیاهی است زرد که جامه را بدان رنگ کنند ، و آنرا اسيرك نيز گویند، بعضی گویند برگ زردچوبه است.
2- بقم - بفتح اول و تشدید : چوب سرخ رنگی است که در رنگرزی بکار میرود.
3- بیگاه: شبانگاه بی هنگام.
4- قطران - بفتح اول وسكون ثانى : داروئی را گویند که برشتران گردار میمانند : و آن روغنی است که از درخت (عرعر) که سرو کوهی است میگیرند.
5- انين : ناله حنين: ناله وزاری .
6- الاعراف - 77 : پس زلزله سختی بر آنها وارد شد و هلاك گشتند
7- وادى القرى: زمین وسیعی است بین مدینه و شام

که در آن عتبه (1) شریفه اقامت مینمود بسلامت بود ، و چون از آنروضه منیفه کران (2) گرفت بعقب یاران روان شد، او را با شاخی زرین که با خود داشت با خاك سپردند و هنگامیکه خاتم الانبیاء محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر مدفن او میگذشت آن قصه با اصحاب خویش بیان فرمود ، و ایشان آنموضع را حفر کرده همان شاخ زرین را بر آوردند (3) گویند قبیله ثقیف از اولاد ابور غالند .

انقراض دولت ملوك واد هم در هلاك قوم ثمود بود

از این پیش بدان اشارت رفت که : بعد از عمرو بن ذی سلم که آخرین لوك عاديان است قبیله، عاد پیر برا از میان خود برگزیده امرونهی او را گردن نهادند و او با صالح پیغمبر ایمان آورده بعد از هلاك آل ثمود بقية العمر در خدمت او بود و بصلاح وصوابدید صالح هر روز در حضرت ملك متعال بحسب عبادت زيادت میشد تا رخت از مطموره فنا بیرون برده در محروسه (4) بقا نشست دیگر از قبیله جمعیتی نبود که قابل ملک و در خور سلطنت باشد.

انقراض دولت (جندع) ملك ثمود هم بدست صالح علیه السلام بود

هنگام هلاکت قوم ثمود ، قائد قبيله وسائس (5) سلسله جندع بن عمرو بود و او چنانکه مرقوم افتاد ، آخرين ملك طائفه ملك طائفه نمود است. گویند در هنگام

ص: 175


1- مناص- يفتح اول: گریزگاه ، چاره عتبه : آستانه در گاه.
2- کران: کناره
3- برای قصه صالح رجوع شود به بحار الانوار جلد - 5 ص 103 تا 110.
4- مطموره : زندان، سرداب، محروسه : حفظ شده ، باقیمانده.
5- قائد : رهبر سائس : کاردان، کسیکه از روی عقل و تدبیر بکار گروهی اقدام نماید.

بعثت و دعوت صالح جندع بزيور زهد وحلية ورع متحلی شده و اطاعت و متابعت وی کرد ، و سایر مردم را صمعة كاهن و دواب بن عمرو مانع شدند ، و نگذاشتند بدولت ایمان فائز شوند و حضرت صالح را بساحر نسبت داده مردم را بدو سرد کردند اما جندع که مؤمن و موحد بود، در هنگام بلا و هلاك اقوام دغا در خدمت صالح بارض فلسطین رفته در مدينة الرمله با وی مکین آمد و بقیت عمر در خدمت پیغمبر کامکار (1) بعبادت پروردگار مواظبت داشت و چهل سال بعد از هلاك قوم ثمود از جهان فانی بعالم باقی رحلت فرمود ، پس از وی دولت و سلطنت از آل نمود منقرض شد.

جلوس سنان بن علوان سه هزار و دویست و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سنان بن علوان بن عاد بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام برادر ضحاك و برادر زاده شداد بود از این پیش گفته شد که: شداد مملکت مصر را نامز دوی کرد و در آن هنگام اولاد مصرائیم غلبه تمام ملك مصر داشتند ، لاجرم، سنان قدم فرا پیش نگذاشت ، بعد از آنکه اقبال میریس ، بادبار (2) بدل شد و کار مضر مختل ماند ، سنان با گروهی از اولاد عملیق که ذکر هر يك در جای خود خواهد شد ، همدست شده بمملکت مصر در آمد، و بر شهر منف دست یافته بجای میریس بر سریر سلطنت بنشست پادشاهی با رصانت حزم و ملکي باصابت رأی بود دويست و سی و چهار سال تمامت مملکت مصر و نوبه (3) و سودان سلطان بالاستقلال وملك

ص: 176


1- کامکار: خوشبخت صاحب اقبال
2- ادبار : بخت برگشتگی پشت کردن دولت
3- توبه - بضم اول وفتح سوم : بلادیست در جنوب مصر.

نافذ مثال بود در ارتباط قواعد دولت و بسط بساط نصفت آئین شدید و شداد را پیشنهاد خاطر داشت عن قريب ذکر بعضی از مخايل او با خليل الرحمن خواهد شد.

وفات صالح سه هزار و دویست و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت صالح علیه السلام تمام قامت وعريض الصدر بود ، بفصاحت زبان و ملاحت بیان معروف بود و بضخامت جثه و محاسن کشیده موصوف موی سیاه داشت و رخساری سرخ و سفید ، پیوسته پای برهنه گردیدی ، و نشر مواعظ کردی در سرای فانی مقام و مسکنی نپرداخت که در آن آسوده شود، بشریعت هود مردم را دعوت کردی و چون از ملزومات نبوت فراغت جستی بتجارت کسب معیشت فرمودی مدت زندگانیش در سرای پر ملال دویست و هشتاد سال بود مدفن مبارکش در بیت الله الحرام میانه رکن و مقام است.

بنای سد مارب سه هزار و دویست و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

لقمان بن عاديان بن لجين بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح که اور القمان الاكبر و صاحب النسور گویند هنگام بعثت و دعوت هود علیه السلام ایمان و دود آورد ، و برب از بیم قوم بدکیش ایمان خویش را مخفی میداشت و چون بنفرین هود علیه السلام قحط و غلا در میان قوم افتاد ، مردم فراهم شده بزرگان خویش را ملتمس داشتند تا بمکه مشرفه شده بدعاى استسقا (1) اقدام فرمایند مرثد بن سعد ولقمان

ص: 177


1- استسقاء : طلب باران کردن.

بن عادیا نیز از آنجمله بودند، چنانکه در قصه هود مرقوم شد بعد از آنکه در مکه ایمان مرند و لقمان با هود آشکار شد بزرگان عاد از ایشان برکنار شدند ، وخود بطلب باران و دعای استسقا اقدام نمودند، پس از هلاك قوم عاد اولی در احقاف (1) وفنای اشراف آن اصحاب عناد و خلاف مرند و لقمان که از اهل ایمان بودند ، ملهم شدند :که آنچه تمنی دارید از واهب العطایا بخواهید که، مسئول شما در حضرت کبریا مقبول است مرند که هنوز مرارت آنقحط سال در مذاق داشت گفت : الهی مرا آنقدر گندم عنایت فرمای که در مدت حیات با خصب (2) نعمت معيشت کنم پس در ارض مکه مکرمه اقامت کرده مدت زندگانیرا مستغرق نعمای یزدانی بود و لقمان از ملك منان بخواست که در سرای فانی مدت عمر هفت نسر زندگانی یابد مسئلت وی نیز باجابت مقرون گشت، پس بزمین مارب (3) آمده بچه کرکسی را را گرفته نگاه میداشت هر گاه زندگانی آن بنهایت رسیدی و بمردی ، بچه کرکس دیگر گرفتی و نگاه داشتی تامدت عمرشش کرکس که هر يك هفتاد سال بزيستند بگذشت ، پس بچه کرکس هفتم بگرفت و بداشت ، برادرزاده لقمان بنزد وی آمد و گفت : ایمم از مدت تو نمانده مگر از مدت تو نمانده مگر عمر این فرخ (4) نسر لقمان گفت ﴿هذا البد﴾ ، کنایت از آنکه این دهر است و بنهایت نرسد، چه ﴿لبد﴾ دهر را گویند ، پس عرب طالت الابد على لبد گفتند و این سخن در میان عرب مثل شد ، و از قضا نسر سابع هزار و پانصد سال عمر یافت، آنگاه لقمان او را روزی بروی افتاده دید بانگ بروی زد که او را برانگیزاند ، مفید نیفتاد ، خود بنزديك وى شد ، چندانکه آنرا برانگیخت

ص: 178


1- احقاف : وادیست بين (عمان) و (مهرة) و گفته شده که : از عمان تا (حضرموت) امتداد دارد.
2- خصب - بكسر اول : فراوانی نعمت ، فراخی سال .
3- مأرب - بفتح ميم وسكون همزه و کسر را زمینی است که در جانب شرقی (صنعا) پایتخت کنونی یمن واقع شده این شهر در روزگار گذشته پایتخت کشور عظیم (سبا) بود . آثار مدهش و گرانبهائیکه از شهر (مارب) بیاد گار مانده و در حفریات بدست آمده ، اکنون زینت بخش موزهای اروپا است.
4- فرخ: جوجه

نتوانست ایستاد تا بیفتاد و بمرد و هم لقمان در حین جان سپرد (1) گویند : لقمانرا خواهری بود که شوهری ضعیف پیکر داشت ، بنزد يك ضجيع برادر آمده گفت : مر اشوهری ضعیف اندام است ، و سخت باك دارم که فرزندی چون او ضعیف آرم، چه باشد که شبی فراش برادر با من بعاریت گذاری تا با او در آمیزم و بفرزندی نیکوبار گیرم زن لقمان این معنی را پذیرفته ، شبی که لقمانرا مست یافت ، اور ابجای خود در بستر برادر خوابانید و خواهر لقمان از برادر به ﴿تقیم﴾ حامله شد، که در میان عرب بمردی مشتهر است (نمرة بن تولب) شعری چند در این معنی انشاد کرد : لقيم بن لقمان من اخته الى آخره و چون شب دیگر نوبت بازن افتاد و آن شربت نوشین که شب دوشین (2) چشیده بود نیافت ، گفت هذا حر معروف (3) یعنی این همان فرج معروفست که شناخته شده ، این سخن نیز در میان عرب مثل شد على الجمله چون لقمان در ساحت مارب که از نواحی یمن است مسکن جست ، زمینی یافت که حرانت وزراعت رانيك شایسته و درخور بود ، لکن چندانکه مردم در کار حرث وزرع اقدام کردندی ، گه گاه بسیلان امطار و جریان انهار سیلی در هم افتاده و آن حرث وزرع را عرضه هدم و محو ساختی لقمان در جایی مناسب دفع سیل را سدی بنیان کرد که یکفرسنگ در یکفرسنگ آبگیر داشتی و بر آنسوی سد که مجرای آب بايستي ، سی ثقبه مستدير مرتب فرمود ، که روزن هر يك از آن نقب يكذراع در یکذراع بود ، تا آب بر هر روزن که مساوی شدی روزن زیرین را بر گشودندی ، و کار زراعت را بسزا کفایت فرمودندی همانا بدین سبب در مآرب از اولاد سبا خلقی عظیم فراهم شد و در شهر سبا آباد گشت ، چنانکه خبر آن و خرابی سیل العرم که مصداق این مقال است در محل خود مذکور شود (4).

ص: 179


1- روضة الصفا ، جلد اول.
2- دوشین شب گذشته
3- حر : بكسر اول ، مخفف (حرج) میباشد.
4- سد مأرب سد عظیمی است که مردم (سبا) بمنظور جلوگیری از سیل و استفاده برای زراعت ، در تنگه میان دو کوه ﴿بلق﴾ و در عرض رودخانه عظیم (اذه) که از میان دو کوه میگذشت. بنا کردند. طول سدرر حدود (800) قدم بوده ، که تقريباً يك ثلث سمت غربی آن ، از دستبرد حوادث روزگار محفوظ مانده، و بعنوان یادگار، از مردم متمدن (سبا) باقیست. عرض سد (1500) قدم و ارتفاعش ما بين ﴿13 تا 19﴾ قدم بوده تاریخ بنای سد خوب روشن نیست ، ولی دو نقشی که در حفریات آن بدست آمده تا اندازه ای تاریخ بنای آنرا روشن مینماید. عبارت نقش اول چنین است : ( إن ينعمر بين بن سمعهلى بنوف مكرب سیا خرق جبل بلق و بنى مصرة رحب لتسهيل الرى) و در نقش دوم چنین نوشته ران سهم هلی بنوف بن ذمر على مكرب سباً ، اخترق بلق و بنى رحب لتسهيل الزى سهلی در این دو نقش نام يك پدر و پسر از پادشاهان ﴿سبا﴾ ذکر شده که در قرن هشتم قبل از میلاد میزیسته اند و بنای سد بآن دو نسبت داده شده - سد مذکور در سال (532) میلادی خراب و ویران گشت . ( با استفاده از فرهنگ قصص قرآن)

جلوس (دی یونار تانک شی) سه هزار و دویست و شصت و یك سال بعد از هبوط علیه السلام آدم بود

﴿دی یونارتانک شی﴾ بعد از انقراض دولت اولاد (دی کو کاوشينك شي﴾ فرمانفرمای مملکت چین و ماچین وختا و تبت گشت ، دولتي بسزاو شوکتی بمنتهی داشت گویند وی در شکم مادر چهار ماه بیش نزیست، پس چهار ماهه تولد نمود دموی ابروی او هشت رنگ ،بود چون بدرجه رشد و بلوغ ارتقا (1) یافت و بشرف جهانداری و پادشاهی مستعد گشت، هر روز که بر تخت خسروی نشستی و مقربان حضر ترا باردادی ، دو فرشته یکی بصورت گاو و دیگری بر تمثال قوچ بدست راست و طرف چپ وی بایستادی چنانکه از باریافتگان (2) در گاه کسی را با پادشاه خاطر مکدر بودی و نهانی ساز مخاصمت میفرمودی ، گاواز یکطرف دویدی و او را بادندان گزند رسانیدی ، و قوچ از جانب دیگر تاختی و او را با صدمت سروی (3) بروی نگون ساختی ، و این معنی هیبتی بزرگ در دل اعالی و ادانی انداخت و رعبی (4) عظیم با صغیر و کبیر دمساز ساخت بعد از چندی گاو و قوچ بمردند و نابود گشتند ، آنگاه از جای قوچ درختی

ص: 180


1- ارتقاء : بالارفتن .
2- بار : رخصت ، اجازه دخول
3- سروى - يفتح اول و ضم دوم : شاخ گوسفند و گاو را گویند
4- رعب : ترس .

برست که هشت ذرع در از اداشت و در هر ماه پانزده روز نخست راهر روز برگی آوردی، و در پانزده روز ثانی هر روز برگی بینداختی ، و از جای گاونیز درختی بر آمد ، که سه ذرع طول بالاداشت ، و سر آن پرخار بود ، هرگاه دشمنی در میان بار یافتگان حضرت سلطان پدید شدی ، درخت خاردار بدامنش در آویختی و آندرخت دیگر سر بر زمین نهادی تا پادشاه از حال مخالفان آگاه شدی و کفایت آن مهم فرمودی.

گویند : او بازیی اختراع کرد که عددخانه های آن سیصدو شصت و شش بود گاهی آنرا بیاختی ، ختائیان آنرا حام گویند ، و تاکنون ببازند.

على الجمله (دى يو نار تانک شی) مردی حکمت دوست بود، چنانکه سی و دو تن مرد حکیم پیوسته ملازم حضرت و مواظب خدمت داشت ، و اوقات خویش با صحبت ایشان میگذاشت مدت سلطنتش نود و هشت سال بود ، فرزندی ﴿تایحو﴾ نام داشت ، چون در خور حکومت ولایق سلطنت نبود بفرمود تا جوانان خردمند و مردان هنرپرور چندانکه در تمامت مملکت یافت میشدند، با درگاه آوردند ، از میان ایشان دی نوش نودیوشی را که سر آمد ابناء روزگار بود اختیار کرده ، ولایت عهد بدوسپرد چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

اختلاف تواريخ بعقيدة اصناف اهم از طوفان نوح تا ميلاد ابراهيم علیه السلام

عقیده یونانیان چنانست که از طوفان نوح علیه السلام تا ولادت حضرت ابراهيم عليه الصلوة والتسليم يكهزار و دویست و هفت سال است و سامریان بر آنند که از طوفان نوح تا ابراهیم یکهزار و هفتاد و هفت سال است و علمای یهود گویند که : از طوفان نوح تازمان ابراهیم چهارصد و بیست و هفت سال است و در تاریخ توراه چنین مسطور است که سام بن نوح ششصد سال زندگانی یافت و در نود و هشت سالگی وی ، که

ص: 181

دو سال بعد از طوفان باشد ارفخشد بوجود آمد و ارفخشد، چهارصد و سی و هشت سال مدت یافت و در سی و پنجسالگی بدیدار ﴿سالح شاد گشت ، و سالح چهار صدو سی و سه سال زنده ماند، و درسی ﴾ که الاعيبر که هود باشد از وی بوجود آمد و عیبر چهارصد و شصت و چهار سال در دنیا بماند ، و در سی و چهار سالگی بدیدار ﴿فاج﴾ که قالع باشد برخورد ، و فلج دویست و سی و نه سال عمر یافت و در ، درسی سالگی ﴿رعو﴾ از او بوجود ، ورعو نيز دویست و سی و نه سال در دار فنا بزیست و در سی و دو سالگی بدولت دیدار ﴿سروج﴾ مسرور گشت ، و سروج دویست و سی سال زندگانی یافت و در سی سالگی وی ﴿ناحور﴾ متولد شد ، وناحور یکصد و چهل و هشت سال زنده بود ، و چون بیست و نه سال از عمرش سپری شد تارخ بعرصهٔ شهود خرامید و تاریخ دویست و پنجسال زندگانی داشت ، و چون هفتاد سال از عمر او بگذشت ابراهیم علیه السلام و ناحور وهاران از وی بوجود آمد (1) و این هاران پدر لوط علیه السلام و پدر ملکه ﴿ویسکا﴾ خواهران لوط است چنان که شرح حالش گفته شود ، ناحور در جوانی در اور کسدیم که قریه ایست از نواحی بابل رحلت فرمود و اسلامیین رانیز عقاید بسیار است که از طوفان تا میلاد ابراهيم هر يك زماني ديگر مشخص کرده اند ، که ذکر آنها موجب اطنابست، و همختار نگارنده این کتاب مستطاب هزار و هشتاد و یکسال است ، که نظر بتناسب احوال معاصرين بصواب مقرون یافت .

ولادت ابراهیم علیه السلام سه هزار و سیصد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابراهیم علیه السلام فرزند تاریخ بن ناحود بن شاروخ بن داغو بن قالغ بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است لفظ ابراهیم را بیدر مهربان ترجمه کرده اند ، و لقب آن

ص: 182


1- ناگفته نماند آنچه در تواره نوشته شده با این نقل اختلافات بسیار دارد ، هم از جهة ضبط اسماء وهم از جهة سنين ، رجوع شود بتوارة سفر پیدایش باب یازدهم

حضرت را خلیل الله و خلیل الرحمن گفته اند و کنیه اش ابو محمد و ابو الأنبيا وابو الضيفان است ﴿آذر﴾ برادره تاریخ وعم آنحضر تست ، على الجمله ، مادر ابراهیم از بیم هلاکت فرزند چنانکه در احوال نمرود ثانی بدان اشارت رفت ، حمل خود را مخفی میداشت تاهنگام بار نهادن شد، روز اول ذیحجة الحرام در کوهستان بابل در قریه (کوئی) که بزبان عبری آنرا (اور کسدیم) نامند متولد شد.

و مادر ابراهیم فرزند ارجمند را در زاویه غاری پنهان ساخته ، و بتربیت وی پرداخت چنانکه گویند (1) تا پانزده سال آنحضرت در بیغوله غاری غنودی (2) و مادر او را پرستاری فرمودی ؛ آنگاه نیم شبی بدلالت پدر و مادر ، از بیغوله خمول بر آمده ناگاه نظاره فلك وستاره کرد و حضرت ابراهیم که تاکنون بر زمین و آسمان ننگریسته بود و همیه عمر در تیرگی زیسته نخست چشمش بر زهره افتاده و باستفهام گفت هزار (3) چون به نشیب شد و قمر طالع گشت ، فرموده هزاربی (4) و بعد از افول (5) قمرو وطلوع خورشید انور ﴿ هذار بی هذا اكبر﴾ (6) فرمود؛ چون آفتابرا برا پس از ارتقای بمعارج کمال دست فرسود زوال یافت؛ بمنطوقه ﴿اني لا أحب الافلين﴾ (7) منطقه ﴿اني وجهت وجهي للذي فطر السموات والارض﴾ (8) برمیان عبودیت فرض شمرد ، و مدت یکسال در شهر بابل در خدمت مادرش (نونا) و همش آزر بسر میبرد ، پس در سن شانزده سالگی مردم را بملت حنیف و دين منيف دعوت نموده و از پرستش بتان منع فرمود .

گویند: آزر مردی بنگر بود که بتانرا تراشیده با براهیم میسپرد (9) كه اينك خدای

ص: 183


1- در بحار وارد است: تا (سینزده) سال در غار بود ، جلد 5 - ص 119 .
2- بیغوله : کنج، گوشه ، و برانه غنودن - بضم اول : خوابیدن
3- الانعام - 76
4- الانعام - 77
5- افول : غروب
6- الانعام - 78.
7- الانعام - 76 : من خدائی را که غروب کند دوست ندارم .
8- الانعام - 79 : من رو آوردم آفریننده زمین و آسمان.
9- بحار جلد - 5 ص 119.

بزرگوار است ویرا با احترام تمام بردار و ببازار برده بفروش حضرت ابراهیم چون از چشم هم آنسو تر شد، ریسمانی بر پای آن بت استوار کرد خوار بکشیدی و فریاد بر آوردی که ایمردمان خداوندیرا که با هیچکس سود ترساند و تنی را زیان نتواند، خریدار که باشد؟ مردم این معنی را گوشزد آزر کرده میان آزر و آنحضرت چندکرت کار بمناظره و مكابره انجامید ؛ و هر روز انکار ابراهیم علیه السلام در حق اونان و اصنام زیادت میشد ، تا این سخن مشتهر شده گوشزد نمرود گشت ، و باحضار آنحضرت فرمانداد ابراهيم بيباك و بیم در بساط ﴿نی نیاس﴾ در آمده او را چاکران سپاس و ستایش نفرمود نمرود در خشم شده روی برتافت و با ابراهیم گفت : مگر مرا مستحق سجده نیافتی که از این معنی گردن پیچیدی آنحضرت فرمودند که من پروردگاری را سجده کنم که بمیراند وزنده گرداند، نمرود گفت : من نیز چنین توانم، و بفرمود تا : دوزندانی را بدر گاه آوردند؛ یکیر ابکشت و دیگری رارها کرد ، ابراهیم گفت: خدای من آفتابرا از مشرن بردماند، اگر تو از مغرب برجهانی من تو را عبادت کنم، نمرود از این گفت و شنود درماندگی یافت ، وابراهیم بسلامت بازشتافت .

و همچنان مردم را براه خواندن گرفت و بصراط المستقيم هدایت فرمود ، تا موسم عیدی که هم روز نوروز بود ، اهالی بابل شهر را خالی گذاشته بقانون خویش بیرون میشدند و بعید گاه میشتافتند، حضرت خلیل بهانه ، ساز کرده در شهر بجای ماند و چون شهر از مردم تهی گشت به بتخانه در آمد و تبری بدست کرده بتانرا در هم شکست و تبرا بر گردن بت بزرگ بست ، کنایت از اینکه کفایت این مهم بزرگ کرده ، وزیر داستان خود را از پای در آورده .

چون مردم از عیدگاه باز آمدند و از قضیه آگاه شدند، چون از کلمات ابراهیم فهم کرده بودند که میگوید ﴿تالله لاکیدن اصنام کم بعد ان تو لو امد برین﴾ (1) دانستند که خداوند ایشان بدست خلیل الرحمن نابود گشته داوری بدرگاه نمرود بردند

ص: 184


1- الانبياء 57 : بخدا قسم در شکستن بتها کوشش خواهم کرد : بعد از اینکه شما از شهر خارج شوید .

حضرت خلیل را بخواند و بازپرس کرد که این بتانرا که از پای در آورده ؟ فرمود که: استفسار اینکار از ایشان اولی است تا اگر خداوندانند و زبان دانند خود بیان کند

﴿أفتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا ولا يضركم، أف لكم ولما تعبدون من دون الله افلا تعقلون﴾ (1) نمرود در جواب فروماند و عقیدت بعضی از اصحاب در عبودیت اصنام متغیر گشت ، و آن حضرت بسلامت مراجعت فرمود .

جلوس دی نوش نود برشی سه هزار و سیصد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿دی نوش نودیوشی﴾ چنانکه مرقوم شد نه سال قبل از وفات خود او را (دى يونار تانك شي) از صنادید مملکت اختیار کرده ولیعهد ساخت ، و براریکه جهانبانی جایداد اگر چه بسیار کریه المنظر و زشت روی بود ؛ و در هر چشمی دو مردمک داشته اما بحسافت عقل و اصابت رای و بسط عدالت و انتشار نصفت معروف بود ، و در حسن اخلاق و تواضع پدر و مادر در همه اخلاق و تواضع پدر و مادر در همه آفاق سمت امتیاز داشت ، در زمان او چهار تن از عیاران (2) مردم آزار آشکار شدند و در تاخت و تاراج ممالك ، اشرار چند با خودیار كرده و هر يك صاحب اعوان و انصار آمدند ، چنانکه دفع هر تن از ایشان را لشگری عظیم بایستی دی نوش نود یوشی همت ملوکانه بر قلع و قمع ایشان گماشته در اندک زمان وجوه مملکت را از ﴿لوث﴾ (3) وجودشان پاك بشست ، و جهان را بنظام کرد ، و چون فرزند نداشت ﴿شیا بودن﴾ را قائم مقام ساخته جای بپرداخت مدت ملکش پنجاه سال سال بوده

ص: 185


1- الانبياء - 66 و 67 : آیا پرستش میکنید چیزهایی را که سود و زیانی بشما نرسانند بدا بحال شما و معبودهای شما آیا اندیشه و تفکر ندارید ؟!
2- عیار: دوره گرد، ولگرد ، زبردست.
3- لوث : آلودگی و کثافت

در آتش انداختن نمرود خلیل الله راسه هزار و سیصد و شصت هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون خاطر نمرود ثانی از مخابل خلیل و دعوتش مردم را برب جلیل رنجه شد همت بر حرقش گماشت پس وی را طلب نموده و حائطی را بحطب (1) بینباشت که بطول شصت ذرع و بعرض چهل ذرع بود ، آنگاه در بامداد روز چهار شنبه بفرمود تا آتش در آن حائط و حطب در زده و بغایت مشتعل ساختند ، و حضرت خلیل الرحمن را بدستیاری منجنیق در میان آتش انداختند . فریاد از مقربين ملائك در سبع ارائك (2) برخاست ، و جبرئيل بنزديك خليل آمده معروض داشت که اگر حاجتی داری طلب فرمای؛ ابراهیم گفت مرا با تو حاجت نباشد. عرض کرد که : با آنکه حاجت داری مسئلت نمای فرمود : ﴿حسبی الله من سوآلي علمه بحالي پس حکم یا نارکونی برد و سلام علی ابراهیم﴾ (3) آن فرضه جحیم روضه نعیم گشت ، و مؤانست خلیل الرحمن را ملکی بصورت انسان با وی حاضر شد.

بعد از سه روز آن ظالم ضلیل (4) فحص حال خلیل را بر مکانی مرتفع بنشست و نظر کرد او را بی آزار در کنار گلزار و آبهای خوش گوار یافت ، نمرود از اینجال سخت شگفت (5) ماند و انگشت حیرت بدندان گزیدن گرفت ، وفریاد برآورد که ای ابراهیم چگونه از این آتش سوزان زیان ندیدی؟ آن حضرت فرمود مرا پروردگاریست که در آب و آتش نگهبان است . پس نمرود از روی شگفتی ویرا طلب فرمود و آن حضرت بی کلفت بنزد وی شتافته مجدداً او را بدولت سرمدی (6) دلالت نمود و بعذاب ابدی تهدید فرمود، نمرود در اجابت ایمان از خلیل

ص: 186


1- حرق : سوزانیدن حائط ديوار حطب هیزم
2- ارائك: تختها.
3- الانبياء - 69 : ای آتش سرد و سلامتی باش برای ابراهیم، و آزار نرسان او را.
4- ضليل - بكسر اول و تشدید: بسیار گمراه
5- شگفت - بكسر اول وثانى : عجب و تعجب کردن.
6- سرمد : دائم ، همیشه.

الرحمن مهلت طلبید و با هامان بن ناحور که ع مزاده خلیل بود و نمرود را وزیرو مشاور مشورت نمود ، هامان :گفت بعد از چهار صد سال خداوندی قبول بندگی مورت هزار شرمندگی است ؛ لاجرم اعتصام اشراك شرك را حبل المتين رجا (1) داشته تا با شباك (2) فنا اسير و مصمم بئس المصير گشت.

هجرت ابراهیم از بابل سه هزار و سیصد و نود و شش شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون نمرود وجود حضرت خلیل را در کار مملکت خللی بزرگ یافت ، و دانست که با حراست یزدانی سیاست سلطانی رنگ نبندد، بفرمود تا از دایره دولت و محروسه مملکت بیرون شود ، لاجرم آن جناب با ساره بنت نومر بن ناحور که دختر عمش بود و برادر زادهاش لوط بن هاران، علیه السلام و پدرش تارخ بن ناحور از شهر بابل هجرت گزیده در نواحی ﴿حاران﴾ (3) منزل ساخت ، و در حاران حضرت ساره را بعقد ازدواج اندراج داده با وی هم بالین گشت ، و در آن وقت ساره سی و هفت سال داشت ؛ و از سن مبارك ابراهيم هفتاد و پنج سال هفتاد و پنج سال گذشته گذشته بود ، و بعد از چندی (تاریخ) در حاران در گذشت، و ابراهيم بحكم ملك منان مأمور سفر كنعان گشت ؛ پس با لوط وساره و آنکسان که در حاران بدو پیوسته بودند ، بزمین کنعان نزول فرمود و آن ناحیه را از این روی کنمان گفتند ، که بکنعان بن حام بن نوح منسوب بود ، و اولاد کنعان در آن مرز و بوم اقامت داشتند، پس از قادر و هاب خطاب رسید که ای ابراهیم نسل ترا چون ستاره آسمان فره خواهم کرد (4) و این زمین را

ص: 187


1- اشراك . دامها ، چیزیکه بواسطه آن صید نمایند. حبل المتين: ريسمان محكم
2- اشباك: دامها.
3- حاران: اسم مكان یا شهریست، که در شمال شرقی (الجزیره در میانه رود فرات و خابور) واقع است و همانجا نیست که (تاریخ) در آن وفات یافته مدفون گشت ، و هنوز بهمان اسم معروف است ، امکن دکتر (بيك) گمان می برد که همان خاران حالیه میباشد که در کنار دریای عتیبه در نزدیکی (دمشق) واقع است، اما بدین اعتباری نیست - قاموس کتاب مقدس
4- فره - بفتح اول و دوم : بسیار فراوان.

بدیشان عنایت خواهم فرمود ، شکرانه این موهبت را حضرت ابراهیم مذبحی برای خداوند بنا نهاده و چندی در آنجا مقیم بود.

آنگاه قحطی عظیم در کنعان پدید شد که احتمال اقامت برای سکنه آن ساحت نماند ؛ ناچار آن حضرت عزیمت مصر فرمود و با ساره وصیت نمود که مصلحت در آنست که مصریان ترا با من خواهر دانند ، تا اگر طمع در تو در بندند دفع مانع را قصد جان من ننمایند (1) علی الجمله چون بزمین مصر آمدند جماعتی از عشاران بعرض سنان بن علوان که شرح حالش مرقوم شد رسانیدند که اینك جميله که آفتاب از غیرت جمالش منهج زوال سپرد ، با مردی غریب بدین عرصه رحیب (2) در آمده که در خور خدمت فرعون و شایسته حضرت پادشاه آن ملك جائر حضرت خلیل الرحمن را با ساره بدرگاه حاضر ساخت چون رخساره ساره که آزرم (3) ستاره بود نظاره کرد ؛ عنان تمالك را از دست داده دست بطرف مخدره عصمت و ستر نبوت فرا برد لاجرم آن جسارت موجب خسارت شده دستش بشده برجای خشگ بماند، پس هولی عظیم بدل فرعون.

در رفت ، و بنیاد ضراعت و انابت (4) نهاده و از ساره استدعا نمود که : سلامت مرا از خدای مسئلت فرمای تابحال خویش بازشوم و از پی کار خویش روم .

چون ساره بازگشت سنان بن علوانرا بدانست، بروی دعا کرده تا بحال خود بازگشت ، آنگاه سنان کنیز کیرا طلب داشته بساره بخشید؛ و گفت:هااجرك على دعائك لى ، و آن كنيزك بهاجر نامیده شد، آنگاه گوسفندان و گاوان و شتران و غلامان و كنيز كان بسیار بخدمت ابراهیم هدیه کرد ، و کمال معذرت بجای آورد و خدام خود را بگماشت تا ابراهیم را با احترام تمام بهمراهی اتباع و احشام (5) از مصر

ص: 188


1- توراة سفر پیدایش باب دوازدهم .
2- عرصه: ساخت خانه، میدان رحيب : زمین وسیع .
3- آزرم شرم حیا .
4- انابه : تو به بازگشت.
5- احشام : خدمتکاران و عیالان و بستگان را گویند

گسیل داشتند پس حضرت خلیل با مماليك خويش با تفاق لوط و ساره و هاجر از مصر هجرت کرده بزمین فلسطین نزول نمود و بعد از چندی در مزرعه حبرون (1) که اکنون بقدس خلیل مشهور است توطن فرمود و بقیت عمر در آنجا بود.

جلوس (اغوزخان) سه هزار و چهار صد سال بعد از هبود آدم علیه السلام بود

(اغوز خان ، بن قراخان بن مغول خان بن النجه خان بن كيرك خان بن ديب باقوى خان بن ابو اجه خان بن ترك بن يافث بن نوح علیه السلام) چون باستظهار و پشتوانی (2) فرقه از بنی اعمام و هم پشتان ، برپدر خویش قراخان غلبه کرد چنانکه مذکور شد ، بر مسند خانی واریکۀ جهانبانی استقرار یافت وی اول پادشاهی است از ترکان که بوحدت الهی معترف گشت، ورحبه (3) مملكترا بقواعدى بدیع و قوانینی منیع که مستشعر عدل و نصفت بود موشح (4) فرمود و اقوام ترکانرا که هنگام منازعت پدر با اوروغ وی پیوسته بودند، هر یکرا بسببي ملقب بلقبی ساخت ، نخست عموم اقوامی که از بنی اعمام بحمایت وی قیام نمودند ﴿ایغور﴾ نام نهاد، یعنی بما پیوست ، وقومی از اقوام ﴿ایغور نقلی﴾ لقب داد ، و ایشان آن طایفه اند که هنگام حمل او لجای و غنایم باستنباط رای خویش کردون ساختند و غنیمت را بر کردون حمل کردند ، همانا کردونرا ترکی ﴿قنقلی﴾ گویند ، و قومی را قبچاق نام شد، سبب آنکه در مراجعت از مصاف اقوام ایت براق زنی حامله که شوهرش در جنگ گذشته بود ، درمیان درختی رفته بار نهاد ، و چون اینحال را اغوزخان بدانست ، بروی رحم کرده و گفت فرزند او پسر من باشد ، و نام او را قبچاق نهاد ، و قبچاق از قبوق مشتق است که بترکی درخت میان پوسیده را گویند ، وقومی به ﴿قارلوق﴾ نامیده شد ، از این روی که در یکی از اسفار

ص: 189


1- حبرون - بفتح اول وسكون دوم: بلدیست در فلسطین.
2- پشتوان : پناه ، پشتی بان .
3- رحبه : زمین وسیع .
4- موشح : کسیکه وشاح پوشیده باشد ، و آن چیزیست جواهر نشان ، شبیه گردن بندزنها که برای زینت میپوشند کنایه از زینت شده است.

سبب کثرت امطار و شدت برف چند خانه بر خلاف یا ساق﴾ از اشگریان بازماندند ایشانرا اغوز خان ﴿قارلوق﴾ نام نهاد ، یعنی خداوند برف و قومی دیگر به (قاچ) نامیده شدند ، بدان سبب که در سفری زنی بچه آورد و او را از گرسنگی شیر نبود که طفل خود را سیر کند، شوهرش باوی بجای ماند، در آنحال دید شغالی تذروی (1) صید کرده باخود میبرد ، چوبی بدو پرتاب کرد و آن تذرورا از شغال بگرفت ، وزنرا بدان تذر و غذاداده سیر کرد ، وزن شیر آورده فرزند را از گزند آزاد ساخت آنگاه زن با شوهر مسارعت جسته بلشگرگاه پیوستند چون یاساق ﴿ اغوز خان﴾ نبود که در هیچ حال کس از وی بازماند ، از آن مرد رنجیده گفت : ﴿قال آج﴾ یعنی بمان گرسنه ، از این روی او روغ را فلج خواندند، وقوم دیگر که ﴿ آغاچری﴾ لقب دارند، هم از اقوام اغوزند ، که یورت (2) در حدود بیشه ها داشته اند ، پس ایشانرا ﴿آغاج ایری﴾ گفتند ، یعنی مرد بیشه .

و اغوزخان را شش فرزند بوجود آمد که اسامی ایشان چنین است : اول کون خان دویم آی خان سیم بولدوز خان چهارم كوك خان پنجم طاق خان ششم دينكيز خان و ايشان هر يك چهار پسر داشته، پس کوخانرا چهار پسر بوده اول قاینی یعنی محكم دوم بايات یعنی سخت سیم القراولی یعنی موفق باشد چهارم قراولی یعنی خرگاه سیاه اما پسران چهارگانه آی خان اینانند: اول یازر یعنی ولایت با او باشد دوم دو کر یعنی بجهت گرد آمدن سیم دور درغا یعنی پادشاهی کردن چهارم با پرلی و چهار پسر یولدوز خان اینانند : اول او شریعنی چالاك دوم قريق يعني قويحال یکدلی یعنی چون سخن بزرگان عزیز چهارم قارقین یعنی سیر کننده و اسامی چهار فرزند كوك خان چنین است اول بایندر یعنی آنزمین پر نعمت باشد دوم بیحبینه یعنی نیکو سعی کند سیم چاویلدوز یعنی بانا، وس چهارم چنی یعنی بایاغی بی توقف جنگ کند و فرزندان طلاق خان چنین نام داشته اند: اول سالور یعنی هر جار سد شمشیر و چماق او روان باشد دویم ایمور یعنی توانگر باشد سیم الایونتلی یعنی چهارپایان

ص: 190


1- تذرو: مرغی است صحرائی، شبیه خروس.
2- یورت : نشیمنگاه چرا گاه را گویند صحیح آن بورد بادال میباشد.

اونیکو باشد چهارم اور کین یعنی همیشه کار نیکو کند و چهار فرزند دینگیز خانرا نام چنین بوده اول پیکدیز [ ینکدیز ] یعنی بزرگی و بهادری دوم بو کدوز یعنی متواضع سیم ینیبوه یعنی درجه او بالای همه باشد چهارم قنیق یعنی در همه جا عزیز باشد این بیست و چهار شعبه از اولاد اغوز خان بادید آمد و آنچه از نسل این اقوام در بلاد ما وراء النهر و ایران زمین رفته متوطن شدند و چون یکد و پشت بگذشت و هیئت ایشان با قتضای هوا و مکان دیگرگون شد بترکمان نامیده شدند یعنی مانند ترك على الجمله اغوز خان همت ملوکانه برجها نگیری مقصور نمود ، و اولاد و اقوام را هريك بمهمی مأمور فرمود ، تا بر اغلب ممالك استیلا یافت چنانکه عن قریب جای خود مرقوم شود.

مختون شدن ابراهیم علیه السلام سه هزار و چهار م دو سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبل از اختتان حضرت ابراهیم علیه السلام ابرام نام داشت و حضرت ساره ﴿سارای﴾ نامیده پس از ملك علام خطاب رسید که: ای ابرام تو پدر جمهور قبایل خواهی بود ، نام تو ابراهیم باشد و ﴿سارای﴾ را بعد الیوم ساره بخوان او را نیز برکت دهم ، و فرزندی کرامت فرمایم او را نیز بنام اسحق بخوان ، ذریترا از ریگ زمین زیاده کنم پادشاهان از نسل تو پدید آرم و زمین کنعانرا بتو و بعد از تو بنسل تو بملکیت ابدی خواهم داد ، پس عهدمرا نگاه دار و بعد از تو ذریت تو عهد من نگاه دارند و عهد من در میان شما اینست که هر مذکری از شما مختون شوند ، و بعد الیوم هر مذکر که هشت روزه باشد، لازم است که مختون شود ، تا عهد من در جسم ایشان بیاید، پس ابراهیم علیه السلام همانروز مختون گشت (1) و هر مذکر که در خانواده آنحضرت بود بشرف

ص: 191


1- ختنه شدن حضرت ابراهیم در توراة سفر پیدایش باب (17) ذکر شده ولی در روایتی وارد است: شخصی از علی بن ابیطالب علیه السلام پرسید که کدام از پیمبران ختنه شده متولد شدند در پاسخ فرمود: آدم و شیث و ادريس و نوح وسام بن نوح و ابراهیم و داود وسليمان وأوط واسماعيل وموسى وعيسى ومحمد صلی الله علیه وآله وسلم پس فرمود ابراهیم اول کسی بود که دستور ختنه داد - بحار جلد - 5 ص 111.

اختتان فایز شد .

هلاك ﴿ني نياس﴾ وجلوس ابولس سه هزار و چهار صد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سبب زوال زندگانی نمرود چنان بود که پس از یاس از احراق خلیل و حراست خلاق جلیل مر ابراهیم را تصمیم نبرد با خداوند فرد داده بفرمود تا ابراهیم علیه السلام را حاضر ساختند ، پس روی بدو کرده گفت: ای ابراهیم خدای خویش را بگوی بالشگر خود ظاهر شده با من از در مقابله و مقابله بایستد، تافتح هر كرا باشد غایله از میان بردارد فردا که چهار شنبه است در ظاهر این بلد مضمار نبرد (1) طراز کنیم ، و مرد از مرد آشکار سازیم. آنگاه عرض سپاه داده بامدادان بالشگری نامعدود ، از شهر بیرونشد و در مصاف گاهی صف برزد، و حضرت ابراهیم در برابر آن جند (2) عظيم فريداً وحيداً بیامد، و بایستاد، ناگاه بفرمان پادشاه قادر قاهر از هجوم پشه که ضعیف ترین مخلوقاتست روى فلك سياه شد، و در حال سپاه نمرود را گزیدن گرفتند ، تا هزیمت کردند و و بیشتر از آن اشرار عرضۀ دمار گشتند نمرود چون اینحال مشاهده نمود ترسنده و شرمناک پشت بورطه هلاك كرده گريزنده بحصن خویش در آمد ، نا ناگاه بشه یشه ضعيف از دنبالش در شد و لبش بگزید و بدماغش جای گزید، چهل سال مغزش بخورد تا بخواری بمرد مدت ملك نمرود چهارصد سال بود و بعد از هلاك نمرود ثانی که نی نیاس نام داشت چنانکه مذکور شد ﴿ابولس﴾ صاحب تخت و تاج و آخذباج و خراج گشت ، سلطانی فتنه دوست و جابری جنگجوی بود ، مدت هفتاد سال باستقلال فرمانگذار بابل و نینوا و سایر ممالک نمرود بود پس بدرود عالم کرده رخت بزاویه عدم کشید .

ص: 192


1- مضمار: میدان نبرد جنگ
2- جند : سپاه.

جلوس (شیابودن) سه هزار و چهارصد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿شیا بودن﴾ بعد از انتقال دی نوش نودیوشی بر سریر خاقانی و اورنگ (1) جهانبانی متمکن گشت، پادشاهی عادل و خسروی باذل بود ، در زمان او دوازده سال در مملکت چین سیلان سحاب و سلاسل امطار متواتر بود، چنانکه طوفان آب تمامت روی زمین فرو گرفت و بیشتر بلاد و امصار را عرضه هدم ومحو ساخت ، ومردم از آن غایله عظمی غرقه هلاك و دمار گشته ، مگر بعضی از خلق که کشتیها مرتب فرموده در سفاین (2) میبودند، و پاره در قلل جبال شامخه میزیستند ، از آن پس که بارندگی اندك شد و زمینها بادید آمد ، آشیا بودن گفت که نزول این بلاهمانا از اثر افعال ناشایست من خواهد بود، دور نباشد که از شومی وجود من مردم این مرزو بوم نیست و نابود گشتند ، آنگاه بقایای مردم راجمع کرده بفرمود :

تا رودخانه ها از بیابان بسوی دریا فرو گذاشتند ، تا آبها از بلند و پست زمین بطرف دریا راه کرد و روی زمین يكباره خشك شد ، وخلق دیگر باره فراهم شده تدارك فلاحت (3) و زراعت کردند و آبادانی از سر گرفتند گویند: در زمان او مردی پدید شد که چهل ذرع طول قامت داشت، مدت سلطنت ﴿شیا بودن﴾ سی و شش سال بود

ولادت اسمعیل علیه السلام سه هزار و چهارصد و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ولادت اسمعیل علیه السلام در نواحی مؤتفکات (4) بود ، و از اینروی که در میان

ص: 193


1- سریر: تخت خاقان: پادشاه اورنگ: تخت پادشاه .
2- سفائن: كشتيها.
3- فلاحة (بكسر وفتح اول) : کشاورزی و برزگری
4- بواسطه انقلابی که بر شهرهای مؤتفکات وارد شده مواضع آنها معلوم نیست. بسیاریرا گمان بر این بود که دریای لوط محل این شهرها بوده و بعضی از سیاهان گفته اند. ستونها و آثاری که دلالت بر خرا به شهرها مینماید، در قعر دریا مشاهده کرده ایم. بعضی دیگر بر آنند که : آن جزء ،دریا که بجنوب (لسان) واقع وعمقش بیش از (13) قدم نیست، محل آن شهرها میباشد ، لیکن در کتاب مقدس دلیلی بر اینکه آن شهرها را آب گرفته باشد نیست، بس موضع آن شهرها جز در دو طرف نمیتواند بود، با بطرف شمال با بطرف جنوب، طرفدارن جنوب گویند : جبل (اصدم) اشاره بسدوم است، و نیز گویند: ابراهیم دود شهر را که متصاعد بود ، در حالتیکه نزدیکی (حبرون) ایستاده بود دید و کسانیکه معاضدرای طرف شمال اند گویند لوط اطراف اردن را برای سکونت اختیار کرد، و ناچار در نزدیکی (اریحا) بوده و کسیکه بر کوههای نزدیکی (الغور) که در نزديك (بيت ایل) است، بایستد شهرهای بایستد شهرهای خراب شده را تواند دید. قاموس کتاب مقدس ، تأليف مسترها کس آمریکائی

بنی جرهم بزیست و بعربی تکلم فرمود ، به ابوالعرب ملقب گشت، (چنانکه در قصه يعرب بدان اشارت رفت) على الجمله مقرر است (1) که چون خلیل را خلفی و خلیفه نبود ، حضرت ساده دست كنيزك خود هاجر را گرفته بخدمت برد ، وهبه فرمود پس از مزاوجت و مضاجعت هاجر آثار حمل در خود مشاهده کرد بدان سبب که ابراهیم حامله بود تمکنی دیگر یافت، چنانکه گویا با ساره بحقارت نظر میکرد ، سر پنجه غیرت پرده مصابرت بر ساره متقشع کرده ایمان شدیده مغلظه (2) ساخت که سه عضو از اعضای هاجر را منقطع سازد ؛ هاجر از این حال مطلع شده از خدمت خاتون خود بگریخت، فرشته خدا وند در بیابان با هاجر ظاهر شد و گفت ای هاجر بکجا میگریزی؟ با خانه خویش آی و با خاتون خود تواضع فرمای پس هاجر بسرای خویش مراجعت نمود و ساره بشفاعت خلیل او را عفو فرمود ، آنگاه رفع ایمان را هر دو گوش او بسفت (3) و او را ختنه نمود ، و تاکنون این سنت در میان زنان بماند. اما با این همه خاطر ساده مکدر بود و از غیرت هاجر نمي شكيفت (4) تا بدانجا کشید که با ابراهیم گفت اينك كنيزك من هاجر كه اور ابا تو بخشیدم، بار بگذاشته و فرزندی چون اسمعیل آورده، همانا از این روی بامن بحقارت نگران باشد. حضرت خلیل گفت ، هاجر كنيزك تو است ، هرچه با وی

ص: 194


1- توراة باب شانزدهم و تاریخ ابن اثیر جلد 1 ص 36 .
2- متقشع : پراکنده شده و زائل ایمان : سوگندها مغاظه : سخت و شدید
3- سفت - بضم اول: سوراخ کرد
4- شکیفت. آرام گرفت ، صبر کرد

رواداری پسندیده بود، پس ساره از خلیل الرحمن درخواست کرد که هاجرو اسمعیل را به بیابانی که از زراعت و عمارت دور ،باشد برده بی زاد و راحله بگذارد ، و مراجعت فرماید لاجرم حضرت خلیل در خواست ساره را که موافق فرمان رب جلیل بود، پذیرفته هاجر و اسمعیل را برداشته متوجه مکه معظمه شد پس از طی منازل ومراحل بموضعي که اکنون حفر (1) : زمزم واقع است رسیده باشارت جبرئیل هاجر و اسماعیل را فرود آورد ، وسه شبانروز با ایشان در آنجا توقف کرد ، پس عزم مهاجرت فرمود ، هاجر از روی فزع تضرع نموده که ای ابراهیم ! ضعیفه بیکس و طفلی بی یار را در این بیابان بی آب و آبادانی بکه می سپاری و سفر میکنی ؟ هیچ نگوئی مارا که آب و نان دهد و از شر دیوودد (2) محافظت کند ؟ ابراهیم علیه السلام رقت کرده سخت بگریست ، و گفت شما را بخدا وندمهربان میگذارم که نگاه دارنده صغار و کبار است ، وروزی رساننده مورومار . هاجر گفت : ﴿رضيت بالله رباً، حسبي الله لميه توکلت﴾ پس ابراهیم از پیش ایشان روان شد و چون لختی راه پیمود ، روی واپس کرده نظر بسوى هاجر واسماعیل افکند ، و ایشانرا در آن بیابان بی درازی و بهنا ، بیچاره و بینوا ، بی نان و آب دید ، پس چشم پر آب کرده گفت: ﴿ربنا إني أسكنت من ذریتی بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم﴾ (3) و با حزن و اندوه تمام روی بشام نهاد در آن هنگام اسمعیل دو ساله بود علی الجمله چون حضرت خلیل راه شام گرفت و آن قلیل آب و طعام که با هاجر بود پرداخته شد عطشان وجوعان بماند ، و بدان سبب شیر از پستانش انقطاع یافته گزند گرسنگی و تشنگی با فرزندش اسماعیل نیز سرایت کرده ، آغاز بیطاقتی نهاد ، هاجر چون چشمش بروی پسر و آنحالت منکر افتاد دنیا بروی تنگ گشت ، بی درنگ و تحمل از نزد اسمعیل برخواسته دوان دوان بکوه صفابر آمد و لاحظه بر فراز آنکوه ایستاده بهر سوی نظاره کرد تا باشد که از آب و آبادانی نشانی

ص: 195


1- حفر : کندن
2- دد - بفتح اول جانوران درنده
3- ابراهيم - 37 : پرورد گارا اهل و عیالم را در بیابان بی گیاه ، در خانه امن تو ودیعه نهادم.

گیرد و هیچ علامت نیافت : پس از آنجا جامه خود را بر کشیده بشتافت و باستعجال از وادی الصفا گذشته بکوه مروه صعود نمود و نیز لحظه در آنجا اقامت فرمود و بهر جانظر افکند جزیاس هیچ آیتی مشاهدت نکرد، و از غایت دهشت و پریشانی هفت نوبت اینچنین سعی نمود چنانکه اینک روش حاجیان است ، و در هر نوبت از حال فرزند فحص میکرد تا مبادا از درنده گزند بیند ، در کرت آخر چون نزديك فرزند آمد ، چشمهٔ آبی خوشگو از نزد وی جاری یافت که گاهی از سورت (1) تشنگی عقب قدم خویش بر زمین کوفته آن چشمه که اینک زمزم نامند، ظاهر گشت پس اسمعیل را از آن آب بنوشانید و خود نیز بیاشامید و هر دو از آن زحمت و هلاکت فراغت یافتند.

یافتن بني جرهم اسمعیل و هاجر را سه هزار و چهار صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذكر نسب ﴿جرهم﴾ در ذیل قصه قالع گفته آمد ، اولاد واحفاد وی (2) نخست در نواحی یمن موطن داشتند و هر سال از کنار مکه عبور کرده بشام در میشدند ، و بر قانون تجارت جلب منافع نموده صرف معیشت میداشتند در این کرت چون بحوالی مکه تقرب جستند ، فوجی از مرغان دیدند که در آن وادی در مایرانند که مثل آن هیچگاه نیافته بودند ، از این معنی تفرس (3) نمودند که در این بیابان آبی خوشگوار آشکار شده که این مرغان را بدان توجه باشد ، پس دو تن از کار دانیان را از پی فحص این مهم معین کرده ایشان بهر تجسس بشتافتند و هاجر را با فرزند بر بر سر چشمه زمزم یافتند ، از دیدار چشمه و رؤیت آنصورت (4) در شگفت ماندند؛ و با هاجر گفتند تو چه کس باشی و در اینجا چه وقت سکون یافتی از آدمیزادگانی یا بقبیله جان نسب میرسانی ، هاجر حال خویش سراسر بازگفت

ص: 196


1- سورت - بفتح اول : شدت.
2- احفاد: فرزندزادگان.
3- تفرس: فهمیدن و دانستن.
4- عورت: هر چیزیکه پنهان کردن آن لازم باشد و در اینجا کنایه اززن میباشد.

ایشان گفتند : هیچ رخصت فرمانی که قبیله بنی جر هم در حوالی این چشمه نزول کرده در جوار تو اقامت نمایند و ترا با فرزند خدمت کنند هاجر گفت: همین قدر از شما دریغ ندارم اما هیچکس را با چشمه حقی نباشد، پس آن دو تن بنزديك كاردان آمده صورت حال باز گفتند مضاص بن عمر و که سید بنی جر هم بود و سمیدع بن عامر که مهتر قبیله قطورا قبیلۀ خویش را بفرمودند تا حواشی و مواشی و اموال واثقال (1) خود را برداشته در مکه مکرمه فرود آمدند و از رعایت هاجر و فرزندش هیچ فرونگذاشتند چنانکه حضرت اسمعیل علیه السلام در میان ایشان نشو و نما یافت.

هلاك قوم ﴿لوط﴾ سه هزار و چهار صد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

لوط بن هاران برادر زاده خلیل الرحمن است، چه از این پیش گفته شد که تاریخ بن ناحور راسه فرزند بود ابراهیم و ناحور وهاران همانا لوط فرزندهاران بود ، و مادرش ورقه بنت ﴿لاحج﴾ است که او را از پیغمبران نامرسل (2) دانند ، و آن جناب از بطن مادر ختنه کرده بوجود آمد .

و پس از رشد و بلوغ در خدمت هم بزرگوار، از بابل هجرت گزید و همه جا ملازم حضرت بوده تا بزمین ﴿حبرون آمده مقیم گشت از کثرت مواشی و حواشی جای برایشان تنگ بود ، ابراهیم فرمود که اخلوط اینک زمین خدای رابس فسحت وسعت باشد؛ آن صواب نزديك است كه از حبرون حرکت کرده بیاد ﴿مونفکات﴾ سکون نمائی ، و مردم را بخدای دعوت فرمائی ، موتفکاترا که بمكذبات ترجمه کرده اند ، عبارت از پنج شهر است ، از نواحی اردن ، از مملکت شام ، که نام آن امصار چنین است : اول سدوم

ص: 197


1- حواشی (جمع حاشیه) : اهل و نزدیکان انسان مواشی جمع ماشيه : گاو و گوسفند و (جمع شتر انقال (جمع نقل - بفتح اول و دوم) : زاد و راحله مسافر .
2- کسیکه از خدا خبر دهد او را نبی گویند ، و اگر صاحب کتاب و دین باشد رسولش خوانند نامرسل یعنی پیغمبریکه صاحب کتاب نباشد

(1) كه ملك آنرا نام ﴿برع﴾ بوده دوم غموره که پادشاه آنراه برسع، می گفتند. ادمه و نام پادشاهش سناب بود چهارم صبوئیم و ملکش را سیمبر میخواندند پنجم بلع که صغر نیز مینامیدند (2) و از این شهر ها هر يك صد هزار مرد دلاور بیرون میشد ، میدان جنگ را در خور بود علی الجمله لوط بفرمان ابراهیم بدان ملک در شده مقیم گشت و از قبائل آن مملکت دختری را با خود کابین (3) بسته بسرای آورد؛ و مردم را بسوی خدای خواندن گرفت، پس از چندی ﴿ كدار لاعمر ﴾ (4) كه ملك عيلام بود و (امرافل) (5) که سلطان ﴿سنمار﴾ و﴿اريوك﴾ (6) ملك ﴿الاسار﴾ وتدعال (7) پادشاه طوایف بری را با خود متفق کرده، بر سر موتفكات آمد ، ملوك موتفكات نیز ساز سپاه داده با تفاق بیرون شدند و در ظاهر موتفکات در وادی سدیم که قریب بشهر سدوم است مصاف عظیم داد ، جمعی کثیر از طرفین بهلاکت شد ، عاقبة الامر از آن مقاتلت و مبارات ملوك موتفكات توانائی نیاورده بشکستند ، و لشگریانه کدار لا عمره از پی هزیمت شدگان تاخته و هم آهنگ وارد سدوم و غموره شدند و هر چه یافتند بنهب و غارت بردند حضرت لوط علیه السلام که ساکن سدوم بود اسیر و دستگیر گشت و اموالش نیز بهره تاخت و تاراج شد ، تنی چند

ص: 198


1- سدوم: یکی از شهرهای معظم مؤتفكات بوده ، بسبب شقاوت اهاليش خراب شد ، حضرت لوط آنرا محل سکنای خود قرار داد، اما موضع آن معلوم نیست قاموس کتاب مقدس
2- اسامی این شهرها و پادشاهان آن در تورات چنین مسطور است: سدوم ( يفتح اول ) و پادشاه آن (بارع) بوده عموره بفتح عين و پادشاه آن بر شاع (بكسر اول و سکون دوم) بوده. ادمه (بفتح اول وسوم وسكون دوم) وسلطانش شنآب (بكسر اول و سکون دوم) بوده صبوئیم بفتح صاد و سلطانش شمشیبر ( بفح شين و سکون میم و فتح باء) بوده بالع ( بكسر سوم) و نام آن صوغر (بفتح سوم) میباشد تورات سفر پیدایش باب چهاردهم.
3- کابین : مهر زنان.
4- تنر لا عمر (بفتح كاف وضم دال وضم عن وفتح ميم توراة) : شهریار عیلام و یکی از چهار پادشاه مختلف است که شهرهای دائره وامدت دوازده سال مفتوح داشته از آنها باج گرفتند در سال سینزدهم باغی شده (کدر لا عومر) بكمك شهر باران متحالف بر آنها اشگر کشیده آنها را هزیمت دادند، اموال آنها را بغارت برده لوط نیز اسیر شد قاموس کتاب مقدس .
5- امرافل ( بفتح همزه و سکون میم و فتح فاء) پادشاه شنمار ( بكسر شین و سکون نون) بوده.
6- اريوك بفتح همزه و سکون راء - پادشاه الاسار (بفتح اول ولام مشدد) بوده.
7- تدهال - بكسر تاء وسكون دال.

از خدام لوط که از آنورطه خاصی یافته بود ، این خبر بخلیل آورد . آنحضرت چون از گرفتاری برادر زاده آگاهی یافت در حال سیصد و هجده تن از خدام و خانه زادان خویش بر نشانده ، از پی ایشان بشتافت ، و شبانگاه بدان سپاه بزرگ در رسید ، وحربی عظیم پیوست و آن گروه انبوه را بشکست و نساء حوبه که بدست چپ دمشق واقع است هزيمتيانرا تعاقب کرد، اسرای سدوم و ﴿غموره﴾ را با هرچه برده بودند بازستد و با برادر زادۀ خویش مراجعت فرمود بر پادشاه ﴿سدوم﴾ را چون اینمعنی معلوم شد باصناديد قوم باستقبال ابراهیم علیه السلام بیرون شد، و در حضرت او پوزش و نیایش (1) بجای آورد ، و معروض داشت که اینمرد مانرا که از قید اسروسبی (2) رها کرده با من گذار ، و آن اسباب و اموالی که باز پس ستدی پیشکش حضرت باشد ابراهیم علیه السلام فرمود که: من از این اموال يكرشته و يك دوال ملین بر نگیرم که جز بنزد خدای دست خود بلند نکرده ام ، پس لوط را بسرای خود بگذاشت ، و پادشاه سدوم را وداع کرده از ان مرز و بوم بحبرون آمد و حضرت لوط بفرموده ابراهیم در اتملك مقیم بود تا بنات صالحه از وی بوجود آمدند؛ و بکمال رسیدند، مقرر است که آنحضر ترا دوازده دختر بود که بعضیرا در کابین شوهران در آورد على الجمله مدت سی سال آن مشرکین را بشریعت ابراهیم دعوت کرد و جز چهارده تن که آن بنات مكرمات ؛ و یکدوتن از داما دانش بود کسی متابعت ننمود ، و همچنان آنقوم بدفرجام (3) علاوه بر قطع طرق وسد طريق و عبادت اونان و اصنام برهنمونی شیطان مردود و طی باپسران امر د را پیشنهاد خاطر ساخته همه روزه بعمل لواطه قیام مینمودند هر چند لوط ایشانرا بمراسم وعدو وعيد، بیم و امید میداد و بنزول عذاب تهدید میفرمود ؛ جواب آنمشرکین جزء ﴿ انتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين ﴾ (4) نبود ، چون جنابش از دلالت آنقوم جحود بدولت توحید مأیوس گشت دست بدرگاه قادر بیچون برداشته گفت

ص: 199


1- پوزش : عذر خواهی نیایش تضرع و زاری، آفرین و تحسین
2- سبی اسیر کردن.
3- فرجام : عاقبت ، انجام .
4- العنكبوت - 29 : عذاب خدارا بر ما نازل کن ، اگر از راستگویان هستی.

﴿رب نجنی و اهلی مما یعملون﴾ (1) پس برای تعذیب افراد و تخریب بلاد ایشان فرشتگان قدسی گوهر بصورت پسران پری پیکر، بر در مضیف (2) لوط در رسیدند حضرت لوط ایشانرا دیده پیش دوید ؛ و گفت ایخواجکان چه باشد بسرای بنده خویش در شوید و پاهای خویشتن بشوئید ؛ و شب بصباح برده بامدادان جانب مقصود پیش گیرید ؟ در این باب مبالغه از اندازه بدر برد تا فرشتگانرا بخانه در آورد ، و نزلی مهنا (3) مهیا کرد ، وزن لوط چون در باطن باقوم مربوط بود ایشانرا از ورود اضیاف زیبا منظر بخانه شوهر تنبیه فرمود جمعی جانب مروت فرو گذاشته و بدر سرای لوط آمده مهمانان را از وی طلب داشتند.

لوط علیه السلام بنزد ایشان بیرون آمد و گفت: خدایرا از این اندیشه بگذرید و تقدیم این امر قبیح مجوئید، اينك من دو دختر دارم گاهی باهیچ مردم هم بستر نبوده اند با شما میگذارم که شرط مزاوجت و مضاجعت (4) مرعی دارید و متعرض مهمانان من نباشید ، ایشان گفتند :

﴿لقد علمت مالنا فى بناتك من حق وانك لتعلم ما نريد﴾ (5) ما را با دختران تومیل صحبت نباشد، دور شو مردی مجرد در میان ما آمده اقامت کردی و اينك دعوى حكومت داری ، چندانکه لوط بانذار و اعتذار زبان گشود ، مفید نیفتاد در سرای بشکستند و بدرون آمده دست بفرشتگان یازیدند (6) ملك قدسی آستینی بر آن اشرار اناسی افشاندند که چشم از نظاره پوشیده نابینا گشتند ، چنانکه راه دروازه نمی یافتند چون صنادید اشرار را از این اخبار اخبار دادند گفتند كار لوط اينك بساحرى و جادوئی منوط و مربوط است، چنانکه جادوان بخانه آرد و نگاه دارد ، تا مردم ما را کور کند و قوم را ذلیل و زبون خویش سازد ، پس

ص: 200


1- الشعراء - 169 : پروردگارا ، مرا و خانواده ام را از رفتار این مردم نجات ده
2- مضيف - بفتح اول: مهمانخانه .
3- نزل - بضم اول و دوم : طعامیکه برای مهمان مهیا سازند. مهنا : گوارا.
4- مضاجعت: هم بستر شدن .
5- هود - 79 : میدانی : مادر دخترانت طمع و حقی نداریم و بمقصود ما آگاه هستی.
6- یازیدن : قصد ، اراده ، بلند نمودن .

شخصی را معین کرده بحضرت لوط فرستادند، که برخیز و سر خودگیر و از این زیاده در میان مادرنگ مکن که اگر صبحگاه تراپای برجای پاییم ، پایمال کنیم لوط از این سخن حیران و سرگردان مانده با فرشتگان گفت:

﴿انكم قوم منکرون﴾ (1) فرشتگان چون خوف و فزع لوط مشاهدت کردند گفتند: انا رسل ربك لن يصلوا إليكَ (2) پس لوط از اندیشه وارست ونيك مبتهج (3) و مسرور شد آنگاه هبة هج جبرئیل گفت: ای لوط مال و اهل خود را بردار و از این شهر بیرون شو که اینک ما این شهر را ویران سازیم ، لوط دختران و دامادان خود را بازن برداشته از سدوم بیرون آمد، جبرئیل گفت بجانب كوه بگریزید و روی بازپس مکنید که آسیب بینید لوط گفت مرا آن توان نیست که بکوه بگریزم چه باشد که بدین شهر كوچك در شوم و آن شهر محفوظ ماند ، راه این شهر نزديك است و مردمش از معاصی دور بوده اند، شفاعت لوط در باب ﴿صغر﴾ مقبول افتاد و از اینروی آنشهر ﴿صوغر﴾ نامیده شد که بمعنى كوچك است على الجمله جبرئيل بالوط گفت : بشهر صوغر در شوید که از بلام محفوظ مانید ولوط با اهل بسوی ﴿صغر﴾ ره می پیمو د وزن لوط که با کفار مربوط بود هر فحص حال قوم نگاه باز پس میکرد .

ناگاه سنگی بر سرش فرود آمد و در گذشت کما قال الله تعالى: ﴿فَأَسْر بأهلك بقطع من الليل ولا يلتفت منكم أحد الا امراتك انه مصيبها ما اصابهم﴾ (4) هنگام طلوع آفتاب که لوط داخل ﴿صغر﴾ شد ، آتش و کبریت بر سدوم وعموره بارید؛ آن بلاد و امصار مصداق ﴿فَلَمَّا جَاءَ أمرنا جعلنا عاليها ما فلها﴾ (5) گشت از امصار آثاری و ازدیار دیاری نماند ، و هر کس از آن اشرار که بسفری و جهتی ره سپار بود ؛ هم جان بدر

ص: 201


1- الحجر - 62 شما مردم ناشناسی هستید.
2- هود - 81 : ما فرشتگان پروردگار هستیم در امان باش که آسیبی بتو نرسانند.
3- مبتهج: خوشنود.
4- هود - 81 : شبانه با خانواده ات از شهر بیرون شوید، و کسی بعقب نگاه نکند همه نجات یابید جز همسرت که عذاب اورا فرو گیرد.
5- هود - 82 ، هنگامیکه فرمان صادر شد، آن زمین را زیروز بر کردیم.

نبرد بمفاد ﴿و امطر نا عليهم حجارة من سجيل﴾ (1) سنگی در حین و اژگون شدن آنممملکت برسرش فرود شده بیارانش همسفر ساخت و زمین مؤتفکات همان ﴿بحيره﴾ است که در نواحی شام اکنون ظاهر است .

گویند : ابراهيم صبحگاه بطرف سدوم و غموره نظاره بود دید که دودی چون کوره حدادان از آن زمین بر شده بر آسمان میشد على الجمله﴾ لوط بعد از آن داهيه بخدمت ابراهیم آمده بنزديك وی اقامت نمود تا مدتش سپری شد روز چهار شنبه دهم ربیع الأول يحكم حاكم لم يزل رحلت فرمود مردی میانه بالا و سبز چهره و سیاه چشم بود و بدنی ضخیم و ساق و ساعدی طویل داشت ، خلق را بشریعت ابراهیم دعوت میفرمود و مدت زندگانیش هشتاد سال بود.

ولادت اسحق سه هزار و چهار صد و بیست و سه (سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

ولادت حضرت اسحق علیه السلام در حدود فلسطین بود ولفظ اسحق را بضاحك ترجمه کرده اند بعد از پنجسال از ولادت اسمعیل ملائکی که از درگاه کردگار جلیل بة مذيب قوم لوط وتخريب سدوم و غموره مامور بودند بصورت جوانان جمیل بسرای خلیل در شدند حضرت ابراهیم چون ایشانرا از آدمیان دانست ، گوساله را بریان کرده نزد مهمانان بر خوان (2) نهاد : جبرئیل گفت: ما بها ناداده کی از این بریان خوریم، حضرت خلیل فرمود: چون اقدام براکل طعام فرمائید بسم الله گوئید ، و چون فراغت جستيد الحمد لله بها داده باشید و مبالغت زیادت کرد فرشتگان هم هذا دست با طعام فراز نکردند ، و چون در آن زمان رسم چنان بود که هر کس دست طعام کس نبردی هما ناقصد آسیب وی داشتی، ابراهیم در اندیشه فروشد پس فرشتگان راز از پرده بیرون گذاشتند و گفتند ما فرستادگان خداوندیم که بهلاك قوم لوط مأموریم و بشارت

ص: 202


1- الحجر - 74 : فرود آوردیم بر سر آنها سنگهائی از جنس گل سنگ شده
2- خوان : طبق بزرگ که از چوب ساخته شده باشد، کنایه از خوردنی نیز هست

میدهیم ترا با ساره که از بطن وی فرزندی برای تو باشد ﴿فبشرناها باسحق ومن وراء اسحق يعقوب﴾ (1) ساره بمفاد ﴿ وامراته قائمة فضحكت﴾ (2) از پس پرده ایستاده بود و مقالات ملائکه را میشنود ، ابلاغ این امر شگفت را بوالعجب گرفت و بخندید و گفت ﴿یا ویلتی الدوانا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشي ععجيب﴾ (3) موافق توراة در آنوقت ابراهیم نود و نه ساله بود (4) پس ساره بعد از هفت روز حامله شد ، و چون مدت حمل منقضی گشت آفتاب چهره اسحق از ظلمت مشیمه طلیعه اشراق آمد، و بعد از هشت روز حضرت خلیل او را مختون ساخت .

و چون هنگام فطام وی فرارسید روزی که اسحق را از شیر باز میکردند حضرت ابراهیم ضیافتی عظیم ساخت و چون بحدر شد و بلوغ رسید با خادی که اختیار خدام و مختار خاندانش بود بفرمود که میخواهم با این پسر زنی از کنعانیان هم بستر باشد ، آیا میتوانی بمولد من رفته دختری از خویشان من برای اسحق نامزد کنی و باخود بیاوری؟ خادم معروض داشت که هر چه از این بنده ساخته بود تقصیر نیفتد و از خدمت ابراهیم مرخص شده ده شتر با خود بر داشت و طی منازل کرد ، بنواحی بابل آمد و بر سرچشمه آبی فرود شده دختران شهریر ادید که طاسهای خود را بدست کرده از چشمه آب بر می آورند ، از میانه دختری دوشیزه یافت ، طاس آب بر کتف دارد و از چاه بر می آورد خادم باستقبال وی دوید و گفت میتوانی مرا از این آب بنوشانی دختر گفت ایخواجه چرا نتوانم و آنطاس فرا داشت (5) که بنوش و هم اکنون شتران ترا سیراب کنم و طاس برگرفته بشتاب برسر چشمه فرود شد و آب کشید تا همه شتران او را سیراب کرد ، خادم گفت ایخدای مهربان ، حاکم

ص: 203


1- هود - 71 : بشارت دادیم همسر ابراهیم را با سحاق ، و پس از آن به یعقوب
2- هود - 71 همسر ابراهیم ایستاده بود،
3- هود - 72 : وای بر من آیا صاحب فرزند خواهم شد، در حالیکه من و شوهرم هر دو پیر هستیم: این امر شگفتی است !
4- توراة ، سفر پیدایش باب هفدهم و هجدهم و بیست و یکم را گفته نماند که موافق توراة هنگام تولد اسحاق صد ساله بوده
5- فرا داشتن: بلند کردن، نزديك بردن

علی الاطلاق چه باشد که این دختر نامزد اسحق بودی؟ پس گوشواره که نیم مثقال و دست بر نجنی که ده مثقال زرداشت بنزديك دختر گذاشت و گفت : میتوانی يك امشب مرا در سرای پدر خود جای دهی؟ که فرود گاهی ندارم ، جواب داد که من ﴿ربقه﴾ دختر بتوئيل بن ناحور ، برادر ابراهیم خلیلم که مادر من ﴿ملکه﴾ (1) خواهر لوط باشد سرای ما بروی مهمان گشاده است و جای شتران نیز آماده ، پس خادم سجده شکر بجای آورد و ریقه بشتاب

نزد برادر خود ﴿لابان﴾ آمده و او را از حال آگاه ساخت ، پس لابان بنزد خادم شده او را با شتران بخانه آورد ، و علوفه شتران آماده کرده طعام مهمان نیز حاضر نمود خادم گفت تا حاجت خویش باز نگذارم دست بدین طعام نبرم لابان گفت : بیان فرمای که آنچه ما را بدان دست باشد از خواهنده دریغ نداریم .

پس خادم قصه خویش را عرضه بیان ساخت : که مولای من ابراهیم خلیل از برای فرزند خود اسحق زنی از قبیلۀ خویش خواهد و مرا در طلب مقصود بدینسوى فرستاده، اينك ﴿ربقه﴾ (2) دختر برادر مولای منست هرگاه ویرا بمن گذارید تا بنزد اسحق برم ، شایسته باشد و الا مرا آگاه فرمائید تا بجانب یمین و یسارره سپار شوم ، مطلوب خویش از جای دیگر طلبم لابان و ﴿ بتوئيل﴾ گفتند اينك ربقه ملازم خدمتست او را بگاه (3) با تو همراه کنیم ، پس خادم جامهای زرتار و و بافتهای پرنگار و حلیهای رنگین و زیورهای زرین که با خود آورده بود در ملكا مادر ربقه ولابان برادرش پیشکش گذرانید ، و سجده شکر بجای آورد آنگاه با همراهان دست فرا (4) طعام کرده آنشب در سرای بتوئیل بماند و بامداد بر خاست و گفت چون سفر من از شما بخیر انجامید تأخیر در آن پسندیده ندارید ، اينك ربقه را با من سپارید تا بنزد مولای خویش برم لابان و بتوئیل چون

ص: 204


1- ملكه بكسر اول وسكون دوم
2- در توراة ﴿رفقه﴾ بكسر راء وسكون فاء مسطور است.
3- گاه : صبح صادق ، وقت و زمان
4- فرا : سوی ، جانب طرف

رضای ربقه را نیز در آن یافتند او را دعای خیر گفتند و با دایه اش بدست خادم خلیل ،سپردند پس او را با کنیزکان بر شتر سوار کرده متوجه ﴿خبرون﴾ گشت

و اسحق خبر دار شد باستقبال بیرون شتافت ، ناگاه ربقه چشمش بر اسحق افتاد از خادم پرسید که این چه کس باشد که بدین استعجال ما را استقبال کند ، خادم گفت: این آفتاب آفاق اسحق است، که عروس خویش را پذیره (1) ساخته ، ربقه شرمناک شده برقعی بر رخسار در انداخت ، پس اسحق برسید وصورت حال از خادم سراسر باز پرسید و ربقه را برداشته بخیمه مادر خویشتن ساره آورد ، و در سلك ازدواجش اندراج داد و دل در او در بست مقرر است که حضرت اسحق باشارت خلیل الرحمن ، بارشاد اهالی ﴿کنعان﴾ بشارت یافته بدان سوی شتافت و در چهل سالگی گمراهان بادیه ضلال را بحضرت متعال دلالت فرمود

قربانی اسماعیل سه هزار و چهار صد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابراهیم خلیل علیه السلام وقتی در حضرت کردگار جلیل معروض داشت که هر گاه به موهبت یزدانی فرزندی یا بد تقرباً الى الله قربانی کند و این معنی را حکمتهای خداوند از اوحه خاطرش زدوده بود (2) ، از آن پس که هاجر و اسماعیل را در بیابان مکه گذاشت و مراجعت بشام کرد، هر سال زیارت بیت الله را تصمیم داده عزیمت مکه مکرمه کردی ، و در آن مکان شریف در آمده مناسك حج بجای آوردى ، وهم بدیدار هاجر و فرزند خرسند گشتی، بدین منوال روز بگذاشت تا ده سال از مدت اسمعیل بگذشت ، باز در نوبتی که آنحضرت در بیت الله الحرام مقام داشت، شبی در منام چنان دید که فرشته بر فراز سرش ایستاده میگوید: ای ابراهیم پروردگار تو میفرماید: اسمعیل فرزند خود را برای من قربانی کن آنحضرت از خواب ترسان و هراسان بخاست ونيك متفكر بماند که این خواب از تجلیات ملك معبود است یا نمود شیطان مردود از این روی آنروز را

ص: 205


1- پذیره: پیشواز و استقبال
2- زدودن - بكسر اول : پاك كردن

یوم الترویه خواندند و چون شب دیگر آنخواب بدان روش دیده بشناخت که این واقعه از ملکات یزدانی است ، نه از تخییلات شیطانی، پس آنروز بعرفه معروف گشت ، و چون شب سیم هم در خواب دید که فرشته شب دوشین با وی همان خطاب کرد بامدادان یکدل شده بر ذبح فرزند دل بنهاده

اگرچه جمعی از نقله اخبار و نگارندگان آثار که هم تاریخ توراة (1) گوام حال و شاهد مقال ایشانست ، بر آنند که ذبيح حضرت اسحاق بودنه اسمعیل.

اما باروایت جعفر صادق علیه السلام که در حق اسماعیل ناطق است (2)

وحديث خير الانام (3) که میفرماید : انا ابن الذبحین جای شبهه نماند که ذبیح خلیل اسماعیل است ، (4) زیرا که ذبیح نخست از اجداد خاتم الانبياء جز اسماعيل نتواند بود ، و ذبیح ثانی عبد الله است چنانکه در جای خود مرقوم افتد.

على الجمله حضرت خلیل بفرمود تا هاجر موی اسماعیل را شانه زده و معطر کرده جامه نیکو بر وی راست کرد و دو تن از خدام خود را بر داشته با تفاق اسمعیل بدانسوی

ص: 206


1- توراة ، سفر پیدایش ، باب 22
2- بحار جلد 5- ص 147
3- بحار جلد 5 ص 145
4- بین صحابه پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و دانشمندان صدر اسلام گفتگو و نزاع بوده که : آیا ذبیح ابراهیم اسماعیل بوده یا اسحاق ، هر دو وجه گوینده دارد، اخبارهم بر هر دو طرف وارد است، از بعضی روایات استفاده میشود که ذبیح پسر ﴿ساره﴾ بوده و حال آنکه بلاشك اسماعیل فرزند ﴿هاجر﴾ میباشد. بهر حال برای وجه اول بو جوهی میشود استدلال نمود اول روايات واخبار كثيره وحتی در بعضی صریحا. تکذیب شده قول باینکه ذبیح اسحاق باشد و این اخبار از روایات مخالف زیادتر میباشد دوم اینکه تهیه مقدمات ذبح بلا شك در مکه بوده ، و حال اینکه اسحاق در شام بوده سوم بقوله تعالى فبشرناها باسحاق و من و را، اسحاق یعقوب هود - 71 با بن بیان خدا بشارت داد ابراهیم را بوجود اسحاق و وعده داد که از نسل او يعقوب پدید آید. اکنون از دووجه بیرون نیست: امر بذبح يا قبل از وجود بعقوب بوده یا بعد از آن احتمال اول درست نیست زیرا امر بذبح با وعده اینکه یعقوب از نسل او پدید شود، سازگار نیست احتمال دوم نیز باطل است، زیرا ظاهر آیه ﴿فاما بلغ معه السعى﴾ الصافات - 102 اینست که هنوز بعد ازدواج نرسیده بوده ، بلکه اوائل زندگی و توانائی او بوده پس احتمال ذبیح بودن اسحاق ساقط است چهارم شاید بشود از آیات سوره الصافات استفاده نمود ﴿فبشرناه بغلام حليم فلما بلغ معه السعي قال يابني اني أرى فى المنام أني اذبحك﴾ تا اینکه بعد از بیان واقعه ذبح میگوید: ﴿و بشر ناه باسحاق﴾ الصافات - 100 تا 112 ظاهر اینست که آن غلام حلیم که امر بذبحش شد غیر از اسحاق بوده (امینی)

که مأمور بود راه گذاشت و قدری هیزم بهر قربانی ،سوختنی شکسته بردوش اسمعیل نهاد تا بنزديك قربانگاه آورد ، چون بشعب (1) جبل قریب شد گفت ای فرزند: ﴿اني ارى في المنام أني أذبحك فانظر ماذا ترى﴾ (2) حضرت اسمعیل چون از پدر بشارت قربانی یافت ، آغاز بشاشت و شادمانی کرد و گفت: یا ابت افعل ما تومر جان (3) و سریرا بها باشد که در راه خدا فدا شود، پس تعجیل نما و در کار خدا خرید من داری مفرمای ﴿ستجد في انشاء اللهُ مِنَ الصَّابِرِينَ﴾ (4) اما اى پدر مرا با تو چند وصیت باشد نخست آنکه دست و پای مرا محکم بر بندی تا مبادا هنگام جان سپردن مضطرب شوم و در برابر فرمان ترك ادب کنم دوم آنکه اذيال (5) جامه نيك بالازنی تا مبادا از خون من بدان آلایشی رسد و این پاداش من کاهشی رساند. سیم آنکه کارد را نیکو تندکنی تاکار فرمانرا خوبتر و آسان تر گذاری چهارم آنکه هنگام تیغ راندن روی من بر زمین نهی تا مبادا شفقت پدری ظهور کند ، چون روی من بینی در فرمان الهی (6) فتور رسد. پنجم: آنکه پیراهن خونين من بمادر رسانی و از من با وی سلام کنی ، و گوئی ایمادر پی من مساز و رأی سوگواری میاغاز و این تعزیت را جز تهنیت مگوی که عهد من با تو جز آن نباشد که شفاعت خواه تو باشم و خیر تو از خدای مسئلت کنم ابراهیم را این سخنان آتش از جان بر انگیخت و آب از دیده بریخت پس روی باسمعیل آورد و گفت :

﴿نعم العون انت على امر الله تعالی یا بنی﴾ (7)

آنگاه مذبحی راست کرده آن هیزم ها بر بالای هم نهاد و اسمعیل را

ص: 207


1- شعب - بكسر اول : راه در کوه
2- الصافات - 102 : نوردیده ام ، در خواب دیده ام که ترا قربانی نمایم، نظرت چیست
3- الصافات - 102 : پدر جان آنچه مأموری بجا آور
4- الصافات - 102 : خواهی دید که بیاری خدا بردبار و صبر کننده هستم.
5- اذيال : پائین جامه
6- فور: سستی
7- نور دیده ام، در اطاعت امر پروردگار، نویار و یاور من بودی

دست و پای بسته بر بالای هیزم بخوابانید و گفت

﴿إلهى إن لم ترحمني لشوم ذنبي فارحم هذا الصغير الذي لا ذنب له﴾ (1) اسمعیل گفت ای پدر مگر نمی بینی که سروشان (2) علوی از شرفات علیین بر ما نگرانند و درهای آسمان برگشاده دارند ، و امتثال فرمانرا آماده باش پس ابراهیم کارد بدست برگرفت و با فسان سورت بلارك (3) بر آن داده دست بر حلقوم مبارك فرزند بنهاد و گفت: ﴿هذا ولدى وزينة قلبي وقرة عينى﴾ الهی این فرزند من است و آرایش دل من و روشنایی دیده من مرا در فراق وی صابر و شاکر بدار ، پس کارد بر گلوی فرزند نهاده گفت: ﴿بسم الله و بالله اللهم تقبله منى و أرني ما وعد تنى فيه يوم لقائك﴾ (4) و اسمعیل روی بدرگاه بی نیاز کرده گفت: ﴿يارب فديت لك نفسى رضيت بقضائك فتقبل منى﴾ (5) و ابراهيم كارد بر حلق فرزند بکشید و نظر کرد، اثر قطع نیافت دیگر باره دل سخت کرده و کارد سخت تر براند و چون نظاره کرد هم بدانگونه کار درا بریدن نبود ، اسماعیل فرمود : ای پدر در تقدیم فرمان تأخير روا مدار ونيك مردانه و سخت بازو باش حضرت خلیل باز آن کارد بر گلوی اسماعیل گذاشته و زانوی خویش برپشت کارد استوار کرده عظیم بفشرد ، چندانکه حدود کارد برتافت (6) و چون در نگریست هم اثر قطع نیافت پس ابراهیم در غضب شده آن کار در ابر زمین زد و متحیر گردید ناگاه از سرادقات قدس ندائی شنید که ای ابراهیم ابراهیم گفت: لبيك لبيك گفت دست زی اسماعیل میانج (7) که آشکار

ص: 208


1- پروردگارا! اگر بمن ترحم نمیکنی با بن طفل بی گناه ترحم نما.
2- سروش - بضم اول : فرشته
3- فسان: سنگی که بدان کارد و شمشیر تیز کنند سورت : تیزی بلارك : شمشیر برنده و تیز
4- بنام خدا و یاری او ، پروردگارا این قربانی را قبول کن و در روز جزا بوعده خود وفائما .
5- خداوندا، جانم را در راه تو دادم، و بقضای تو راضی شدم ، از من قبول فرما
6- تافتن : بر گردیدن و پیچیدن .
7- زی: جانب ، طرف، آهنج : کشیده ، انداختن ، عزم و اراده

شد: سرو جان فرزند در راه خدا دریغ نداری ﴿ يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا انا كذا لك نجزى المحسنين﴾ (1) اينك بدانسوی خویش نظاره کن و فدای پسر خویش را گرفته بتقد قربانی قیام نمای چون حضرت خلیل بیازیس نگریست گوسپندی دید که از جانب کوه بزیر میآید که آنرا فرشته خداوند از بهشت فرو گذاشته بود پس همچنان اسماعیل را بر جای بسته بماند و بسوی گوسفند بشتافت و گوسفند از آن حضرت گریخته بجمره اولی آمد ، و ابراهیم هفت سنگ برداشته بد و پرتاب کرد، از آنجا روی بجمره وسطی آورد ، هفت سنگ دیگر بد و انداخت ، و از آنجا بجمره کبری شتافت ، هم هفت سنگ بدوزده آنرا بگرفت و بقربانگاه منی آورد، که تاکنون رمی جمار و قربانی بر قرار است.

على الجمله چون کبش (2) فدا حاضر شد جبرئیل فرمود كه : الله اكبر ، الله اکبر، ابراهیم گفت : لا اله الا الله والله اکبر و اسماعیل چشم گشوده عرضه بیان نمود که الله أكبر ولله الحمد و اينكلمات نیز شعار اسلام گشته در ایام تشریق در عقب هر صلوة م گشت آنگاه جبرئیل دست و پای اسمعیل را بر گشاد و حضرت خلیل گوسفند را قربان نموده و جگر آنرا بریان کرده قدری بخورد و اسماعیل را برداشته بخانه آورد ، هاجر بر سر راه انتظار نشسته بود چون چشم اسماعیل بر ما در افتاد بی اختیار بگریست ، هاجر از آنحال متأثر شده صورت واقعه را باز پرس کرد ، اسماعیل قصه قربانی و تفضلات یزدانی بمفاد: ﴿وفديناه بذبح عظیم﴾ (3) باز گذاشت پس هاجر فرزند را در بر گرفته بتقديم شكر وحمد الهی پرداخت.

مقرر است (4) که حضرت ابراهیم سبب منع از ذبح فرزند را ، از درگاه بیچون مسئلت نمود، پس بفرمان قادر ذوالمن ، كشف حجب از پیش

ص: 209


1- الصافات - 105 : ای ابراهیم بخوابت عمل نمودی ، ما چنین پاداش میدهیم نیکو کاران را .
2- كبش : قوچ .
3- الصافات - 107 ذبح بزرگی فدای اسماعیل نمودیم.
4- بحار الانوار جلد - 10 ص 151 .

چشم ابراهیم شده درجه پیغمبر آخر الزمانرا بدید، وصورت شهادت حسین بن علی علیه السلام را مشاهده کرد که اینک فرزندان اسمعیل اند، ابراهیم گفت : خداوندا من حسين را بیشتر از اسمعیل دوست دارم، خطاب رسید که: ای ابراهیم ما اور ابفديه اسمعیل قبول کردیم، همانا او میتواند فدیه عظیم بود ، و ذبح تنظیم آنحضر نست که سزاوار شهادت و در خور شفاعت بود علی الجمله ابراهیم پس از این واقعه در ﴿بترسیع﴾ (1) آمده اقامت فرمود ، و بشارت بدو آوردند که : اينك برادر تو ناحور﴾ از زوجه خود ملکه دختر هاران هشت فرزند آورده که اسامی ایشان چنین است اول عوص دویم : بورسیم قموئیل چهارم کد پنجم خرو ششم فلداس هفتم يذلاف هشتم بتوئيل ، و این بتوئیل است که دخترش ربقه زوجه استحق بود و از زن دیگر که رئومه [رلومه] نام داشت هم چهار فرزند آورده اول طبخ دویم جمعه سیم طحس چهارم: معكه .

بنای خانه کعبه بدست ابراهیم سه هزار و چهارصد وبیست ونه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿ان اول بيت وضع للناس للذي يبكة مباركا﴾ (2) از این پیش بدان اشارت رفت که آدم صفی بانی خانه مکه مکرمه است و همچنان آنخانه محل اسعاف مطالب و مطاف قادم و ذاهب (3) بود تا هنگام طوفان نوح که بیشتر حایط آن بنا عرضه هدم و انمحا گشت ، و بعد از تسکین طوفان آنموضع چون تلی سرخ مینمود و مردم استجابت دعواترا بر آن تل بر آمده قربانی مینمودند و حوایج خویش مسئلت میفرمودند ، تا

ص: 210


1- بترسیع: در توراة بترشيح وارد است، و آن چاهی بود که اولا حضرت ابراهيم ، وبعد از آن حضرت اسحاق ، مدت مدیدی، در حوالی آن بسر بردند بعد از آن شهریرا که بمساحت (20) میل به ﴿حبرون﴾ مانده واقع میباشد بتر شبع نامیدند ، قاموس کتاب مقدس
2- آل عمران - 96 : نخستین خانه مبارکی که برای مردم نهاده شد ، در درون مکه واقع شد.
3- اسعاف بر آوردن حاجت ، قادم: آینده ذاهب رونده.

آنزمان که حضرت ابراهيم بتجدید آن عمارت مأمور گشت و بهمراهی جبرئیل علیه السلام از شام بسوى مكه احرام بست تا بدستیاری اسمعیل آن بنا را بانجام رساند ، و چون اسمعیل را بصيد نخجیران (1) رغبتی تمام بود ، و در دامن کوهی نشسته به تراشیدن تیر قیام میفرمود ، که پدر بزرگوارش در رسیده ویرا دریافت و ابلاغ آن بشارت کرد ، پس اسمعیل شاد خاطر در خدمت پدر برسر آن تل آمده برای تشخیص حدود آنحایط بایستادند ، ناگاه ابری که ری که سری چون شیر داشت ، برفراز (2) خانه پدید شد که سایه آن بی زیاده و نقصان اندازه فسحت خانه بود ، آنگاه صدائی از آن ابر گوش زد ابراهیم گشت که: ای ابراهیم جدران این بنارا باندازه سایه من بنیان کن و خروشی از آسمان برخاست که ای ابر پاداش تو هدر نشود ، در هوای مکه بمان که تو سایبان خیر البشر خواهی بود، و این همان ابر بود که مظله (3) سيد المرسلين بودى على الجمله حضرت خلیل بمدد اسمعیل و ارشاد جبرئیل بساختن خانه مکه پرداخت ، پسر پرداخت ، پسرسنگ آوردی و پدر بر روی هم نهادی ، چندانکه طول قامت ببالای آن وفا ننمودی ، پس ابراهیم سنگی بزیر پانهاده بر آن بر آمد تا بآسانی در ترفع آندیوار پردازد، همانا اثر قدم مبارکش بر آن سنگ بماند و آن سنگ بمقام ابراهیم مشهور گشت، چنانکه : ﴿واتخذوا من مقام ابراهيم﴾ (4) بر شرافت آن مقام گواه است و چون آن بنا بپایان آمد قبول آنسعی مشکور را بمفاد: ﴿و اذ يرفع إبراهيم القواعد من البيت واسمعيل ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم﴾ (5) مسئلت فرمودند ، بعد از آن جبرئيل شرایط مناسك (6) و آداب حج بدیشان آموخت چنانکه هنوز بدان روش برقرار است.

ص: 211


1- نخجیر: بروزن زنجیر شکار شکار کردن شکار گاه
2- فراز: بالا.
3- مظله: سایبان
4- البقرة - 125 : از مقام ابراهیم جایگاهی (برای نماز) اختیار کنید
5- البقرة - 127 : هنگامیکه ابراهیم و اسماعیل بنیاد و دیوار کعبه را بالا می بردند گفتند پروردگارا این عمل را از ما قبول فرما تو شنونده دانا هستی.
6- مناسك : اعمال وعبادات حج .

مقرر است که : چون ابراهیم بمقام حجر الاسود رسید ، با پسر فرمود که : سنگی ، درخور این موضع حاضر کن اسمعیل رفته سنگی آورد حضرت خلیل فرمود سنگی از این نیکوتر میباید در این کرت چون اسمعیل طلب سنگ را آهنگ کرد صدائی از کوه ابوقبیس بر آمد که: ای ابراهیم ترانزد من وديعتي است ، وحجر الاسود را که جبرئیل هنگام طوفان در آن جبل پنهان کرده بود ، تسلیم ابراهیم علیه السلام نمود و آن حضرتش بجای خود استوار فرمود و تولیت آن بقعۀ شریفه را با سمعیل مفوض داشت و او را از قبل خود در مکه خلیفه گذاشت ، و هر سال در موسم حج طى مسالك (1) نموده در مکه بمراسم مناسك قيام ميفرمود.

وفات هاجر ما در اسمعیل سه هزار و چهار صد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش مرقوم شد که قبیله بنی جر هم در نزد اسمعیل و هاجر مستقر شده آن مأ من راوطن گرفتند ؛ و آن حضرت در میان ایشان نشوونما یافته تا بمرتبه رشد وحد بلوغ رسید ، آنگاه هاجر ما در اسمعیل بسرای دیگر انتقال نمود ، و آن حضرت پس از وفات مادر تنها بماند، پس بصلاح و صوابدید رؤسای جرهمیه عمره بنت اسعد بن اسامه را که از قبیله عمالقه بود بزنی بگرفت ، و چندی باوی روز گذاشت تا آن هنگام که ابراهیم از شام عزم دیدن فرزند فرمود ، وساره از وی پیمان گرفت که در خانه اسمعیل پیاده نشود ، چون آنحضرت بمکه در آمده بدر سرای اسمعیل رسید، زنی رادید از وی پرسید که ترا با اسمعیل چه نسبت است ؟ گفت : من زوجه اویم، فرمود که شوهرت بکجاست ؟ عرض کرد که از آنمرد چه میپرسی

پرسی ؟ که یکروز در خانه خویش نماند و روزگار بصید نخجیران گذراند ، و تبجیلی (2) که سزاوار بود ، از حضرت خلیل مرعی نداشت ، پس آنحضرت فرمود که : چون شوهرت باز آید از من باوی سلام کن و بگوی: تا آستانۀ خانه خویش را تغییر دهد ، این

ص: 212


1- مسالك : راهها .
2- تبجیل : بزرگ داشتن و احترام نمودن

بگفت و بجانب شام عطف عنان فرمود ، چون اسمعیل از صیدگاه باز آمد ، بصفوت و صفای خاطر استشمام رایحه خلیل نمود ، با ﴿عمره﴾ گفت : آیا هیچکس در غیبت من بدینسرای عبور کرده باشد؟ عمره گفت : بلی پیری بدین نشان آمدو تور اسلام رسانید و بتغيير عتبه (1) خانه حکم داد اسمعیل گفت : آن پدر من بود و عتبه خانه توئی برخیز که از من بطلاقی، پس عمره از خدمت اسمعیل بیرونشد.

و اسمعیل بعد از وی سیده بنت مضاض بن عمر والجرهمی ، که ملکه زنان قبیله ﴿جرهم﴾ بود ، بحباله نکاح در آورد و با وی میبود تا دیگر باره حضرت خلیل ملاقات اسمعیل را بمکه آمده بدر سرای فرزند خرامید ، و آنحضرت برقانون بصیدگاه میبود، از ﴿سیده﴾ پرسید که چگونه و شوهرت چونست و بکجاست ؟ سیده عرض کرد که شوهر من نیکوترین مردان است، اينك باصطياد (2) شتافته و برمن با مصاحبت او بس خوب میگذرد و با ادب تمام پیش میگذرد و با ادب تمام پیش آمده نزول آنحضر ترا مستدعی شد ، ابراهیم فرمود : مجال فرود شدن ندارم ، سیده گفت : موی سر مباركرا ژولیده و غبار آلود میبینم؛ چه باشد که رخصت غسل و تدهین (3) ان يابم حضرت خلیل او را اذن داده برفت ، و سنگی آورده زیر پای آنحضرت گذاشت ، و ابراهیم پای راست را از رکاب بر آورده بر سنگ نهاد و سیده طرف (4) ایمن سر او را بشست ، آنگاه پای راست را در رکاب کرده پای چپ را بر آورد و برسنگ نهاد و را جانب (5) ایسر را نیز سیده بشست و چون از این مهم فراغت یافت ، بخانه رفته قدری پنیر بر طبقی نهاده نزد ابراهیم آورد و بهر دو دست آن طبقرا نگاه داشته آنحضرت تناول فرمود ، و در حین مراجعت با وی گفت که شوهرت را بگو که : عتبه خانه ات را استواردار (6) چون حضرت اسمعیل بخانه آمد و سیده آن قصه باز گفت

ص: 213


1- عتبه : در گاه آستانه .
2- اصطياد: شکار کردن
3- تدهین: روغن زدن.
4- أيمن : طرف راست
5- ایسر: جانب چپ
6- استوار: محكم .

اسمعیل فرمود : ای سیده شادباش که عتبه خانه توئی و پدرم بنگاهداری تو مرا وصیت فرموده .

جلوس ﴿کی﴾ سه هزار و چهار صد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿شیا بودن﴾ چون از جهان رخت بست ، مهین فرزندش ﴿کی﴾ بر سریر خاقانی (1) نشست ، در توفير لشگر و تنسيق (2) کشور مساعی ملوکانه مرعی داشت و بر تمامت مملکت چین وخت او ما چین و تبت فرمانفرما بود چون مدت نه سال در ممالك مزبوره بدولت و اقبال روز گذاشت از جهان فانی بسرای باقی انتقال یافت .

جلوس (پای کانگ بیسو) سه هزار و چهار صد و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿پاى كانك بيسو﴾ فرزند برومند (3) کی بود نظر باستعداد ذاتی و قابلیت فطری در حیات پدر منظور نظر عاطفت گشته بولایت عهد مفتخر گشت و چون ﴿كي﴾ بحكم اجل محتوم (4) رخت بسرای عدم کشید ، بي منازعی و مزاحمی مالك ملك و سياه وصاحب مسندوگاه گشت (5) و مدت نه سال در مملکت چین و ما چین وخت او تبت رایت سلطنت افراخته بلوازم حکمرانی بپر داخت آنگاه از شربت دیگران چشیده رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 214


1- سریر: تخت خاقانی پادشاهی
2- توفير : زیاد کردن و کامل نمودن تنسیق نظم دادن
3- برومند: با نفع ، کامیات.
4- محتوم واجب ولازم.
5- مسند: تکیه گاه گاه: تخت پادشاهان ، کرسی زرین.

غلبه ذو القرنین بر مصر سه هزار و چهارصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم بود

ذو القرنين اكبر خاله خضر علیه السلام است، سبب ایراد این لقب و شرافت حسب او را از کلام معجز نظام امیر المؤمنين علي عليه السلام میتوان دانست ، که میفرماید ﴿إنه ليس بملك ولا نبي و لكن كان عبد أصالِحاً فَضُرِبَ عَلَى قَرَنْهِ الْإِيمَن فِي طَاعَةِ اللهِ فمات فبعثه الله فضرب على قرنه الايسر فمات قبعثه الله فسمى ذو القرنين﴾ (1)

﴿علی الجمله﴾ نسب همایونش بعرب منتهی شود، و نام مبارکش ﴿صعب﴾ بود، چنانکه قس بن ساعد گوید

( مصراع )

والصعب ذو القرنين أضحى نادياً (2)

و هم نعمان بن بشیر انصاری فرماید :

( بیت )

و من ذا يعادينا من الناسِ معشر كرام *** و ذو القرنين منا وحاتم (3)

و هو صعب بن روم بن يونان بن تارخ بن سام بن نوح پس روشن شد که : ذوالقرنین جز اسکندر رومیست و هم سواى ملوك يمن باشد ، چه یکدوتن بذو القرنین ملقب بودند ، چنانکه در جای خود مرقوم گردد و رفعت قدر آنجناب از خطاب.

ص: 215


1- بحار الانوار: جلد 5 ص 161 خلاصه معنی : ذو القرنين به فرشته بود و نه پیامبر ، بلکه بنده بود نیکوکار، در راه اطاعت پروردگار، ضربتی بجانب سرش رسید ، بدا نسبب در گذشت ، پس خدا اور از نده گردانید، باز بجانب چیش ضربتی اصابت نمود، بدان سبب جان سپرد، پس خدا او را برانگیخت از این جهت ذو القرنین نامیده شد.
2- نادی جمع کننده مردم در مجلس واحد جلسه و محل اجتماع، بخشنده سخی
3- چه کسی قدرت و توانائی دشمن و برابری با ما دارد و حال اینکه ما جماعتی بزرگوار و کریم هستیم و حاتم وذالقرنین نیز از قبیله ما است.

﴿قلنا يا ذا القرنين﴾ (1) ظاهر و باهر است، سعت ملك و دعت (2) عيشش را منطوقه ﴿ انا مكنا له في الأرض و آتيناه من كل شيء سببا ﴾ (3) ناطق نخست : سپاهی ساز کرده از نواحی ایتالیا که تا آنگاه مقر سلطانی و تختگاه حکمرانی نبود ، بر آمده مملکت نوبه و سودانرا مسخر ساخت و از ایشان جوانان قوی باز و برگزیده رسم جنگ و آداب حرب بیاموخت ، و در رسته (4) لشگریان جایداد ، آنگاه هزار تن از ابطال رجال را ملازم خدمت خضر علیه السلام نمود ، و و آنحضر ترا در همه اسفار مقدمه سپاه فرمود ، و تصمیم تسخیر مصر داده آنمملکترا از سنان بن علوان بگرفت ؛ و او را مقهور ساخت ؛ و از آنجا متوجه بلاد افریقیه و امصار مغرب مصر گشت ﴿حتى اذا بلغ مغرب الشمس﴾ (5) و آن نواحی را فرو گرفت و مردم را بعدل و نصفت ترغیب فرمود ، و گروهیراکه ﴿ناسک﴾ مینامیده اند؛ و آئین بت پرستان داشتند ، و از چرم حیوانات جامه کردندی ، و از گوشت و حوش خوردندی ، هر که طریق طاعت سپر دو قانون مطاوعت گرفت از جان و مال امان یافت، و الاپى سير (6) هلاك ودمار گشت، یکسال در آن ساحت رحل اقامت انداخت ، تا آن نيك بپرداخت و از گزیدگان طایفه ناسك فوجی در خور رزم و شایسته نبرد مرتب ساخته ، از آنجا باراضی یوروپ و فرنگستان در آمد که هنوز در بلاد فرنگ قانون دولتی و سلطنتی نبود ، مردمی پراکنده و اندك بودند، و دور از هم آبادیها محقر داشتد ، ذوالقرنین ایشانرا نیز در حضرت خویش خوانده گروهیرا انتخاب کرد ، وملتزم رکاب ساخت ، آنگاه از راه ﴿سبیر﴾ عزیمت دیار مشرق ساخت، چنانکه در جای خود گفته شود .

ص: 216


1- الكهف - 86
2- دعة : فراخی، آسایش
3- الكهف - 84 : ماتوانائى و قدرت بذو القرنين داديم و كليد و سبب هر کاریرا باو عطا نمودیم
4- رسته : صف.
5- الهكف - 86 .
6- پی سیر : لگدکوب.

ظهور خضر علیه السلام سه هزار و چهارصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بليا بن ملكان بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام پسر خالة ذو القرنين اکبر است و کنیت آن جناب ابو العباس است ؛ ولقب مبارکش خضر است ، و از آن روی بخضر ملقب گشتی که بر هر زمین گذشتی صفت خضرت پذیرفتی، و در حال نضارت و خضارت یافتی (1) جنابش از انبیای بزرگوار است ، و باتفاق جمهور مورخین و قاطبة محققين هيچيك از اولاد آدم را امتداد زندگانی چون وی نباشد در اینجهان تا یوم ينفخ فى الصور باقی ماند.

على الجمله ملکان جز خضر علیه السلام فرزند نداشت ، و آنحضرت خلوتی در خانه پدر اختیار کرده بعبادت پروردگار قیام مینمود ، و اصلا بتزويج كواعب و تقویم ملاعب (2) راغب نبود.

ملکان چون تجرد و تفرد (3) پسر بدید ، مند شد که: مبادا نسل وی منقطع گردد ، و نامش یکباره از لوحه ضمایر محو شود (4)، دوشیزه که پاکیزگی منظر ممتاز بود بزنی نزد خضر فرستاد ، و چون آن دختر را بحضرت آوردند ، با وی نزدیکی نکرد و روز دیگر او را گفت که این راز را از پدرم مخفی دار ، و اگر گوید : آنچه از مردان نسبت بزنان واقع میشود از خضر با تو واقع شد ، بگو بلی چون آندختر بخدمت ملکان ، رسید ، وصورت حال از وی پرسید ، همان گفت که از خضر فرا گرفته بود، نزدیکان ملکان چون زهد

ص: 217


1- نضارت: خرمی خضارت : سبزی.
2- كواعب - جمع کاعب : دو شیزه ای که تازه پستانش بر آمده تقویم ارزش دادن ملازم و متصدی شدن ملاعب : بازیگر شوخ
3- تجرد و تفرد: تنهائی.
4- لوحه ضمائر : صفحه ذهن.

و پارسائی (1) خضر در یافته بودند، دانستند که از غایت تنزیه (2) صحبت زنان اختیار نکند، با ملکان گفتند زنان قابله بگمار تا حقیقت حال آشکار کنند چون ملکان در استکشاف اینکار بر آمد معلوم شد که : خضر علیه السلام اصلا بجانب آن باکره نظاره نکرده است ، این معنی بر خاطر ملکان گران آمد ، پس بصوابدید صنادید (3) قبیله زنی غیر باکره برای خضر تزویج کردند ، تا رسم زناشویی با وی آموزد و از آئین زفافش آگاه سازد این زن نیز چون با خضر هم بستر شد ، از دمسازی با وی احتراز نمود ؛ والتماس فرمود که: این راز از پدرم ملکان پوشیده دار زن گفت : چنین کنم ، لکن چون روز دیگر بخدمت ملکان رسید، عرض کرد که پسر تو زنست ، هیچ دیده که زن از زن بارگیرد و فرزند آرد ، غضب بر ملکان مسئولی شد ، بفرمود تا خضر را در زندانی مقید نمودند و در زندان را با سنگ محکم کرده با گل بیندودند (4) روز دیگر .

که آن خشم اندك فرونشسته بود، شفقت پدری بهیجان آمده بفرمود : تا آنحضرت را از مجلس بیرون آوردند ، چون در زندان بشکافتند جنابش را در زندان نیافتند همانا قادر متعال حضرت خضر را آن قدرت داد که بهر صورت خواهد متصور شود و از نظرها پنهان رود!

در حیات ذوالقرنین پیوسته با وی بودی ؟ و هنگام لشکر کشی در مقدمه سپاه حرکت فرمودی ، ذکر ملا قاتش با موسی اول در جای خود مرقوم خواهد شد ، و آن حضرت جز خضر ثانی است که از انبیای بنی اسرائیل است چنانکه عنقریب در محل خود ایراد شود .

ص: 218


1- پارسائی : پرهیز کاری .
2- تنزیه : پاکی، دوری از بدیها .
3- صوابدید : خیر اندیشی ، صنادید جمع صنديد : بزرگان
4- اندودن : گل مالیدن

بنای سد ذو القرنین سه هزار و چهار صد و شصت (سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

بمفاد ﴿ حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً ﴾ (1) ذوالقرنین بعد از تسخیر مملکت مغرب زمین و افریقیه و غلبه بر یوروپ چنانکه ذکر شد، متوجه اقصی (2) بلاد مشرق گشت ، و سکنه آن بلاد چون خبر وصول موكب (3) ذوالقرنین یافتند ، بحضرت وی شتافتند ؛ استغاثه نمودند که ما را از اضرار و آزار اولادیأجوج و مأجوج روزگاری بغایت تلخ میگذرد، هر سال چون زحمت حرانت و زراعت بپایان بریم ، هنگام حصاد (4) اینگروه از میان ایندو کوه بیرو نشده بهدم (5) امکنه و قتل سكنه و نهب اموال و حمل انقال اشتغال نمایند و کشتهای ما را هر چه سبز باشد، خوید (6) خورند و آنچه هنگام اجتنا (7) است با خود برند: ﴿ان يأجوج ومأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا و بينهم سدا﴾ (8)

مقرر است كه يأجوج ومأجوج ولدان منشج بن يافث بن نوح علیه السلام بودند ، و ایشان در جائیکه مبدا عمارات است از جانب شرق منزل گزیدند ، تا شماره اولاد و احفاد ایشان از ستارگان آسمان فزونی جست، چنانکه گفته اند: هر يك از آن طبقه تا هزار تن از فرزندان خویشتن ندیدند نمردند و برحسب هیئت وجثه سه گونه بودند ، گروهیرا صد و بیست ذرع طول بالا و صد و بیست ذرع عرض جثه بودی و بعضير اعرض

ص: 219


1- الكهف- 90 : ذو القرنين رسيد بمحل طلوع آفتاب، و ، چنین یافت که خورشید طلوع کرده بر گروهی از بشر که پوششی از خورشید نداشتند و بدون خانه و لباسی میزیستند
2- اقصی : دورترین نقاط .
3- موکب : لشکر و سپاه
4- حصاد : درو کردن ، برداشتن محصول
5- هدم خراب کردن. نهب: غارت نمودن . اتقال : مالها
6- خوید: گندم و جو بکه خوشه آن نرسیده باشد
7- اجتناء : برداشتن و چیدن میوه
8- الكهف - 94: يأجوج و مأجوج در زمین فساد میکنند، اجازه میفرمایید مالیاتی بپردازیم تاسدی بین ما و آنها بنا کنی ؟

از طول چیزی کمتر نمودی، وصنف اخیر را که بکنیم گوش تعبیر کنند از یکشبر (1) تا چهل ذراع بصور مختلفه .

بر می آمدند ، و ایشان بهیج ملت و آئینی پی نبردندی، و هر کرا مرگ فرا رسیدی و بمردی ، در حال بخوردندی .

على الجمله سکان آن بلدان از ذوالقرنین مسئلت نمودند که در میان دو کوه که محل خروج احفاد يأجوج و مأجوج است ، سدی سدید بر آورد که عبور ایشان از آن متعذر باشد پس ذو القرنين اصلاح ذات البين را (2) .

﴿قال ما مكن فيه ربي خير فاعينوني بقوة اجعل بينكم و بينهم ردماً آتونی زبر الحديد﴾ (3) نمیخواهم شما مرا بمال اعانت کنید ، بلکه با مردان کار معین باشید آنگاه بفرمود تا میان آنکوه را حفر کرده باسنگ خاره بنیان آن سد نهادند، و چون مساوی زمین شد از شبه و آهن و نحاس (4) خشت کرده روی هم گذاشتند تا بارأس آن جبال شامخه (5) مماس گشت .

﴿حتى إذا ساوى بين الصدفين قال انفخوافيها حتى إذا جعله ناراً قال آتو نی افرغ عليه قطراً ﴾ (6) پس روی گداخته در شکافهای سد بريختند، و بگداختند تا همه بیکپاره شد، چنانچه یأجوج و مأجوج را از آن مجال خروج نماند ، كما قال الله تعالي

﴿فما اسطاء و أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً﴾ (7) طول آن سد چهار

ص: 220


1- شبر : وجب
2- اصلاح ذات البين: رفع نزاع و نیکو کردن میان دو نفر
3- الكهف - 96 : خدا مرا بی نیاز کرده، باموال شما محتاج نیستم بکار گرو اسباب کار مرا مدد کنید تاسدی برای شما بنا کنم قطعات و پارهای آهن برایم تهیه نمائید.
4- شبه برنج سنگی است نرم نحاس مس.
5- جبال شامخه : کوههای بلند
6- الكهف - 96 : بنای سد را مساوی دو کوه بالا برد، سپس دستور داد در آهن و مسها دمیده تا گداخته شد ، گفت : آهن و مس گداخته بمن بدهید تا در شکاف سد بریزم.
7- الكهف - 97 : پس يأجوج ومأجوج نتوانستند که از سد بالاروند، و نه آنرا سوراخ و خراب نمایند.

هزار قدم بوده و عرضش شصت و پنج ذرع و صد و پنجاه ذرع ارتفاع داشت ، و بعقيدة بعضي از مورخین این همان سد باب الابواب است که هم نوشیروان عادل بعمارت آن در پرداخت ، چنانچه در جای خود گفته شود.

على الجمله چون ذوالقرنین از کار سد فراغت یافت ، نماز شکرانه گذاشته گفت ﴿هذا رحمة من ربي فاذاجاء وعدر بي جعله دكاء و كان وعد ربي حقا﴾ (1) و برخی بنای سد را جز در باب الابواب دانسته (2) چنانکه گفته اند در سنه دویست و بیست و

ص: 221


1- الكهف - 98 : ذو القرنين گفت : این از الطاف پروردگار من باشد و ای هنگامیکه و عده اش فرا رسد این سدر اپاره پاره و خراب خواهد کرد و وعده او دروغ نباشد (2) داستان ذو القرنين و تعیین شخصی او و موضع مدیکه بدست او ،بناشده از داستانهای مشکل قرآن و تاریخ است ، که همواره اذهان مفسرین و دانشمندان قدیم و جدید را بخود مشغول نموده. صفات و مشخصاتیکه قرآن برای او ذکر نموده از این قرار است : (1) قبل از نزول قرآن نیز بدین لقب شهرت داشته
2- در ایام زندگی ، سه لشکر کشی مهم از او بوقوع پیوسته : اول حمله بطرف غرب ، و در این جنگ بجایی رسیده که یافته خورشید در چشمه گل آلودی فرو می نشسته حملة دوم بجانب شرق کشورش بوده و بر زمینی رسیده که مردمش و حشی و بی تمدن می زیسته و سانر و خانه نداشته اند. در حمله سوم بتنگه کوهستانی رسیده که گروهی بی تمدن در آنجا ساکن بوده اند ، و در جوار آنها جماعتی خونخوار و غارتگر میزیسته و ساکنین این دیار پیوسته در معرض چپاول و غارت این مردم غارتگر بوده اند. (3) ذو القرنین بنا بتقاضای ساکنین آن دیار سدی که در بنای آن آهن و مس گداخته بکار رفته بنانهاده و آن سد در تنگه کوهستانی بوده (4) پادشاهی عادل و رعیت نواز بوده و قصدش ثروت و کشور گیری نبوده این شخصیتی است که قرآن بنام ذوالقرنین معرفی مینماید بین دانشمندان از جهاتی مورد بحث واقع شده : اول وجه نامیده شدنش بلقب ذوالقرنین (یعنی صاحب دوشاخ زیرا تاریخ شاه شاخدار را نشان نمیدهد در این باره تفاسیری شده (1) دو قرن زندگی کرده (2) دوضربت بر دو طرف سرش وارد شده (3) بر تاجش دوشاخ نصب شده بود (4) دو استخوان بر آمده مانند دوشاخ بر دو طرف سرش بود (5) کتابه است از سلطنت بر شرق و غرب (6) برنور وظلمت مسلط بود. جهة دوم تعيين شخص او که این مرد تاریخ کیست؟ و اهل کجاست : و نامش چه بوده و در چه زمانی میز بسته ! بعضی احتمال دادند که اسکندر مقدونی باشد، زیرا تاریخ فقط اسکندر را نشان میدهد که بر شرق و غرب تسلط پیدا کرد فیلسوف نامی شیخ ابو علی سینا و امام فخر رازی در رأس طرفداران این عقیده هستند و ای دانشمندان این عقیده را نپذیرفته اندزیرا تاریخ نشان نمیدهد که اسکندر سدی بنا نهاده باشد، و اخلاق و رفتارش با قوم مغلوب نیز با آنچه قر آن ذکر کرده شباهتی ندارد. گروهی گفته اند که او یکی از پادشاهان یمن بوده چون در اول نام آن پادشاهان کلمه ﴿دو بسیار دیده میشود و مانند ذو النون و (ذونواس) و (ذو المنار) ﴾ وغير اينها وسد (مأرب) نیز از بناهای آنها است دانشمند قدیمی ابوریحان بیرونی در کتاب نفيس الاثار الباقيه جداً از این قول طرفداری نموده ودر بحار الانوار نیز تأیید شده ولی این قول هم مورد قبول دانشمندان واقع شده، زیرا اولا تاریخ نشان نمیدهد که سلاطین بمن فكر تسخير شرق و غرب را کرده باشند، چه رسد بتسخير ، و (مأرب) مسلماً برای جلوگیری از مها برای جلوگیری از مهاجمین بنانشده، بلکه بمنظور ذخیره آب وزراعت بنا شده و ثالثاً در بنای آن سد آهن مصرف شده از این جهات و جزاینها این قول هم پذیرفته نشده در بحار الانوار یکجا اسمش را (عباش) گفته و در روایت دیگر (عبد الله بن ضحاك بن معبد) نامیده شده و نقل کرده که بعضی نامش را اسکندر یوش از اهل ﴿اسکندر به ﴾ دانسته اند اخیراً دانشمند محترم آقای ابوالکلام آزاد تحقیقاتی در این زمینه نموده و او راهمان (کورش) کبیر دانسته و ما نتیجه تحقیقات او را بطور اختصار برای خوانندگان محترم نقل میکنیم: از مطالعه کتاب مقدس بدست میآید که : قوم یهوده واره منتظر شخصی بوده اند که متحد کننده دو کشور ﴿ماد و پارس﴾ باشد و او را نجات دهنده و مسیح موعود و تجدید کننده آبادانی (اورشلیم) میدانسته اند و چنین شخصی را ملقب به (ذوالقرنين) میکرده اند و جهش خوابی است که در کتاب مقدس سفر دانیال ذکر شده میگوید : ( در خواب دیدم که : قوچی در کنار رود ایستاده و دو شاخ بلند دارد این دو شاخ یکی بطرف پشت او خم شده بود قوچ با دوشاخ خود غرب و شرق و جنوب را شخم میکرد و میکند ) تا آخر رؤیا آنگاه همین کتاب را از قول دانیال میگوید: فرشته ای این خواب را بدین نحو تفسیر نمود که : قوچ دو شاخ (ذو القرنين) نماینده اتحاد دو کشور ﴿ماد﴾ و ﴿پارس﴾ است يك نفر پادشاه بر این دو کشور حکمرانی میکند (وضع فتوحات کورش و اخلاقش با پیشگوئی دانیال مطابقت تمام داشت ، و ولذا قوم يهود باستناد کتب خود کورش راهمان قوچ دو شاخکه دانیال خبر داده بود تصور نموده بودند نام کورش صريحاً در توراة سفر ( يشعياه) و سفر (برمیاد) ذکر شده فقط صورت عبری آن (خورش) است ودريك جا او را عقاب شرق خوانده (هان: نگاه کنید من عقاب شرق را فرا خواندم من این مرد را که از سرزمین دور میآید و خوشنودی مرا فراهم میکند فراخوانده ام) پس از تسلط کورش بر (لیدی) مردم بابل حسن رفتار و سلوك بادشاه فارس رادیده با شنیده بودند، از آن طرف از ظلم و جور پادشاه خود ﴿بیل شازار﴾ بستوه آمده ، مقدمات دعوت کورش را برای تسلط بر بابل مهیا کرده، گیرباس نامی بدر بار کورش پناه برد و درباره هجوم به بابل با کورش مذاکره کرد. و در سفر عزیز توراة وارد است که روسای یهود ، پیشگوئيها ئيرا که ذکر کردیم یکورش عرضه داشتند و گفتند که: خداوند زمین و آسمان در کلام خود کورش را نجات دهنده قوم خود قرار داده است کورش تحت تأثیر این گفته ها واقع شد و امر بتجدید پیکر مقدس آنها داد پس از فتح بابل کورش و جانشینانش قوم بهود را مورد رعایت خود قرار دادند از مجموع اینها استفاده میشود که قوم یهود کوروش را ذو القرنین (همان فوج دو شاخ در رویای دانیال) میدانسته اند پس سئوالی که توسط یهود در باره او از پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم شده مسلماً از همان کوروش بوده مشاهده و بررسی در مجسمه کوروش این موضوع را بهتر روشن میکند: آن مجسمه سنگی در نزدیکی و استخر قریب پنجاه میلی سواحل رودخانه مرغاب نصب شده بود، مجسمه مذکور بقامت يك بشر معمولی است که کوروش را نشان میدهد، در دو طرف آن، دو بال مانند بالهای عقاب ، و در روی سرا و دوشاخ بصورت شاخ قوج وجود دارد. این مجسمه ثابت میکند که: تصور ذو القرنين فقط دوباره کوروش در مردم پیدا شده، و از این جهة مجسمه ساز پیکر او را با دو شاخ و بال ساخته ، و پیش گوئی دانیال و (عقاب شرق) مصداق یافته. اتفاقاً اوصافيكه قرآن کریم، درباره ذوالقرنین بیان نموده، با تاریخ کوروش مطابقت تمام دارد : کوروش يك حمله بطرف غرب نمود، و آن جنگی بود که بمنظور تسلط بر ﴿لیدی﴾ که در جنوب آسیای صغیر واقع است، و سرکوبی پادشاه آن ﴿کرزوس﴾ انجام گرفت. بدین طریق آسیای صغیر از دریای سیاه تا دریای شام ، بتصرف کوروش در آمد. همچنان پیش میرفت تا بساحل در یارسید وقهراً پیش رفت غیر ممکن شد. در اینجاست که بنظر میرسد خورشید در آب فرو میرود وجدها تغرب في عين حمئة ). حمله دوم کوروش بجانب شرق بود بمنظور خواباندن شورشهای مشرق که قبایل باکتریای با بلخ باشند. حمله سوم به منطقه کوهستانی شمال و جلوگیری از قومی بنام يأجوج ومأجوج بوده این اقدام در حدود دریای خزر شروع ، و بکوههای ﴿ قفقاز ﴾ میرسد ، و در اینجا سدرا بنا نهاده ، قرآن در این باره میفرماید: (حتى اذا بلغ بين السترين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون (قولا مقصود از دوسد در اینجا تنگه ایست که بین دو کوه بلندور قفقاز قرار گرفته. در مشرق قفقاز ، دریای خزر راه عبور ؛ شمال را سد میکند. در مغرب نیز، دریای سیاه مانع از عبور بطرف شمال است. در وسط این دو دریا، سلسله جبال بسیار بلند و مرتفعی وجود دارد ، که در خدم يك ديوار طبیعی بین جنوب و شمال محسوب میشود ، قبائل غارتگر شمال برای هجوم بنواحی جنوب ، راهی نداشتند جز راهی که میان این رشته کوهها وجود داشت کوروش در این تنگه سدی آهنین بنا کرد و بدین وسیله، مردم قفقاز بلکه تمام نواحی آسیای غربی و شمال مصر ، از هجوم و غارت قوم وحشى يأجوج ومأجوج در امان شدند، و در حقیقت، دروازه آسیای غربی و نواحی شمال را قفل نمود يأجوج ومأجوج چه کسانی بوده اند؟ شواهد تاریخی نشان میدهد که قومی وحشی و غارتگر ، در دامنه های شمال شرقی میزیسته اند، که هجوم آنان از قرون ما قبل از تاریخ تا قرن نهم میلادی، بطرف کشورهای جنوبی و غربی جاری بوده، در ازمنه اخیر، در اروپا آنها را ﴿میگر﴾ و در آسیا و ﴿تاتار﴾ مینامیده اند. معلوم شده است که در حدود سال ﴿ 600 ﴾ قبل ارميلاد بك دسته از آنان، در سواحل دریای سیاه پراکنده شده و هنگام پائین آمدن از دامنه کوههای قفقاز آسیای غربی را مورد هجوم قرار میدادند. یونانیان در آنزمان آنان را ﴿سیت﴾ نامیده اند، و بهمین اسم در کتیبه داریوش در استخر ثبت است، باید مطمئن بود که قوم يأجوج ومأجوج همین ها بوده اند. این نقطه شمال شرقی از دنیای آنروز بمغولستان منغوليا ﴾ نامیده میشده ، و قبائل کوچ و نشین آن ﴿منغول﴾ نامیده شده. منابع چنین با میگوید که: اصل ﴿منغول﴾ کلمه ﴿منگوگ﴾ یا ﴿منچوك﴾ بوده است، و در هر حال با کلمه عبری ﴿ماجوح﴾ بسیار نزديك است ، که یونانیان نیز میکاک میخوانده اند. در تاریخ چین از قبیله دیگری نیز نامبرده میشود که ﴿یواشی﴾ خوانده میشده ، و ظاهراً همین کلمه در طول قرون تحریف یافته و بصورت ﴿يأجوج﴾ عبری در آمده موضع سد ذو القرنين کجاست : آن سد در محلی بین دریای خزر و دریای سیاه بنا شده، و آن جائیست که کوه های قفقاز ، مانند دیوار بسیار بلندی : راه بین جنوب و شمال را قطع نموده ، و فقط راهی در تنگه میان این کوهها وجود دارد، این راه را امروز بنام تنگه داریال میخوانند و در ناحیه ( ولادى كيوكز ) و ( تفلیس ) نشان داده میشود. و شکی نیست که این دیوار همان سدی است که کوروش بنا نهاده است ، زیرا اوصافی که قر آن ذکر کرده کاملا با آن منطبق میباشد هم میان دو کوه بنا شده و هم در ساختمان آن آهن و مس بکار رفته . در کتب ارمنی این دیوار به (بهاك كورائی) نامیده شده و معنی این جمله تنگه با مسیر کورش است. ناگفته نماند که: این سد کوروش غیر از دیوار سنگی طولانی است که در معبر دار یال وجود دارد. در ساحل غربی بحر خزر شهر بست بنام در بنادی که اعراب آنرا باب الابواب میخوانند ؛ و در همین منطقه کوهستانی ، يك دیوار سنگی از قدیم در این شهر یافت میشود که از بحر خزر شروع و تا ارتفاعات کوهستانی میرسد، قریب سی میل طول آن دیوار میباشد و جز از در مخصوصش ورود بشهر ممکن نیست و این غیر از سد کورش است. این نکته نیز مخفی نماند که بعضی گمان کرده اند که سد ذوالقرنین ، همان دیوار طولانی چین باشد. و این احتمال نیز مردود است زیرا دیوار چین بین کوهها بنانشده بلکه در جلگه و بیابانست ، و ثانیاً در ساختمان آن آهن و مس بکار نرفته: و حال آنکه قرآن آنرا این چنین توصیف کرده است این بود خلاصه آنچه از نگارشات دانشمند محترم آقای ابوالکلام وسائر كتب استفاده نمودیم طالبين تحقيق بكتاب ﴿ذو القرنين يا كوروش كبير تألیف ابو الكلام و لغت نامه دهخدا﴾ حرف ﴿ذ﴾ و بحار الانوار ، جلد - 5 وسائر كتب تواريخ و تفاسیر مراجعه فرمایند. در خاتمه ، ولو اینکه کلام بطول انجامید، ولی چون موضوع با ارزش و در خور تحقیق بود خواستم خوانندگان محترم با آن آشنا شده در صدر کنجکاوی و تحقیق وحل این قضیه و مانند آن برآیند تا بهت و تفکر و تجسس دانشمندان پرده از روی حقائق قرآن و تاریخ و اسلام برد برداشته شود و باهم اینها، از اطناب در سخن پوزش میطلبم. (امینی)

هشت هجری و اثق بن معتصم عباسی ، سلام بن حمایر را با پنجاه مرد به تفحص سد ذو القرنين مأمور ساخت، و او از بغداد بشیروان آمده از آنجا عزیمت باب الابواب

ص: 222

نمود ، و از در بند مذکور پنجاه و سه روز راه بریده بکنار نکنار سد رسید ؛ و سد رسید ؛ و آن بنا را چنان دید که مرقوم افتاد از آنجا دو ماهه بسمرقند آمده تصمیم سفر بغداد

ص: 223

داد گویند بعد از دو سال و چهار ماه سلام بن حمایر در دار السلام بغداد بوصول خدمت و انق مستوثق گشت ، و شرح حال باز نمود.

ص: 224

وفات ساره سه هزار و چهارصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مدت زندگاني ساره مادر اسحق یکصد و بیست سال بود . چون در قریه ﴿اربع﴾ که آنرا ﴿حبرون﴾ (1) گویند و از توابع کنعان شمرند ، بسرای جاودانی انتقال فرمود ، حضرت ابراهیم در میان قوم بنی حته (2) آمده گفت: ای قوم من در میان شما غریب و مسافرم ، زمینی از اراضی خود بملکیت با من دهید ، تا میت خویش را مدفون سازم، ایشان عرض کردند که : ایمولای بزرگوار در هر زمین که وی را مدفون سازی از ماکسی ناراضی نخواهد بود ، و زمینی را از تو دریغ نخواهد داشت آنحضرت بر پای ایستاده بفرمود که میخواهم آنزمینرا بملكيت خریده باشم ، شما غار مکفیله را از عفرون بن صخر (3) با مزرعه که در کنار آن دارد ، برای من ابتیاع نمائید تا مرده خود را بسپارم ، عفرون برخاست و گفت : ایمولای من آنزمین را در حضور قوم با تو پیشکش کنم حضرت خلیل قبول نفرمود ؛ پس آنزمین و مزرعه را بچهار صد مثقال زر یا نقره قیمت کرده بآن حضرت بفروخت و خلیل الرحمن حضرت ساره را در غار ﴿نکفیله﴾ روی بروی ﴿ممری﴾ (4) که هم در حبرون واقع است ، مدفون ساخت، و اینزمان آنزمين بقدس خليل مشهور است.

ص: 225


1- حبرون : قدیم ترین شهرهای یهود یه میباشد، موضعش بر فراز تپه است، که تقریباً بیست میل بطرف جنوب اور شلم و يك صد میل به ﴿ناصره مسافت دارد و فعلا آنرا ﴿ حبرون زاهره﴾ و ﴿خبرون خلیل﴾ مینامند، بناهایش كلية از سنگهای آهکی میباشد. مسجدی دارد که ضریح ابراهیم و اسحاق ويعقوب، وزوجات ايشان : ﴿سارة﴾ و ﴿رفقه﴾ و ﴿لئیمه﴾ در آن میباشد . قاموس کتاب مقدس.
2- بنى حت ( بكسر حاء) : ذريه حت بن کنعان میباشد که در نزدیکی حبرون ساکن بودند مدت چهار صد سال آشوریها با این طایفه جنگ داشته اند .
3- عفرون: بكسر عين وسکون فاء ، فرزند صو حار حتى بوده. توراة
4- ممرى : بفتح اول و سکون دوم وكسر سوم، توراة .

و بعد از وفات ساره حضرت ابراهیم قطوره بنت يقطن را كه از قبیله جر همیه بود بحباله نکاح در آورده از وی شش پسر آورد که اسامی ایشان بدین سانست اول زمران دویم یا قسان سیم مدان چهارم مدیان پنجم : سباق ششم سوخ و یاقسان پدر ﴿سیا﴾ بود و سبا پدر ﴿دوان﴾ اما دوانرا سه پسر بود : اول: اسوریم دويم: الطوسیم سیم: الیومیم و مدیان پسر دیگر ابراهیم را پنج پسر بود : اول عیفه دوم عفر سيم حنوك چهارم ابيداغ پنجم الداعا همانا خدا همدین منسوب بمدين بن ابراهیم است که بتعريف الف آن ساقط شده - چنانکه ﴿قطرره﴾ و ﴿ يقطن ﴾ را قطورا و يقطان گفتند .

جلوس ﴿جونك كانك﴾ هم در سال وفات ساره بود

﴿جونك كانك﴾ كه وليعهد و قائم مقام پدر بود ، از آن پس که ﴿ پای کانك بیسو ﴾ دست فرسود اجل گشت؛ بر سریر سلطانی واریکه خاقانی (1) متکی آمده، رؤسای مملکت و اعیان دولت را طلب داشت و بعواطف ملکانه بنواخت ، و هريكرا بتشريف ويرليغى لايق مستمال (2) ساخته بر سرخدمت سابق بگماشت ، و فرزند ارجمند خویش شانك﴾ را که بهتر و مهتر پسران بود ، بولایت : بولایت عهد سر باند فرمود، مدت پادشاهیش در چین و ما چین و ختا و تبت سینزده سال مرقوم داشته اند .

غلبه اغوزخان برینی اعمام و استقلال در سلطنت او را سه هزار و چهار صدو هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اغوز خان بن قراخان را بعضی از مورخين ترك بر آنند که : بر تمامتربع مسكون دست یافت ، وصحت اینسخن را راقم حروف از ندانست ، بلكه هيچيك از سلاطینرا

ص: 226


1- سریر : تخت. اریکه : تخت پادشاهان
2- تشریف: بزرگ داشتن. يرليغ (ترکیست) : فرمان پادشاه مستمال: شائق و خواهان .

ملك عالم مسلم نبوده ، چنانکه در این کتاب مبارك مسطور است . معاصرين اغوز خان هر يك در معموره جهان سلطنتی بزرگ داشتند مانند ضحاك تازی در ایران زمین و جونك كانك، در مملکت چین و نی نیاس که مقلب بنمرود ثانی است ، در ارض بابل وسنان بن علوان در ملك مصر و ﴿مهاراج﴾ در هندوستان ، وکر شاسب بناترط در زابلستان ، اینهمه هم عهدان اغوز خانند که هیچیک با هیچ دشمن نرم کردن نباشند. بعد اللتياد التي :گوئیم اغوزخان ملکی معظم ،بوده و در میان ترکان چون جمشید بفر است رأی و کیاست طبع مسام ، چون باستظهار اقوام و اولاد تمامت بلاد ترکان را بگرفت ، و از زمین تلاس وصیرم تا بخارا را مسخر فرمود ، بنواحی اور تاق و کزتان که یورت (1) اصلی او بوده مراجعت نمود ، و جمعیتی عظیم فراهم ساخته خرگاهی زرین بسر افراخت ، و طوی (2) بزرگ بگسترد، چنانکه نهصد سر مادیان و نود هزار سر گوسفند در آن طوی ذبح کردند، و اعیان امرا و خوانین ووجوم جنود ورؤس بزرگانرا نیکو بنواخت.

على الجمله چنانکه از این پیش بدان اشارت شد اغوزخان راشش پسر بود ، و ایشان نیز هر يك چهار فرزند ، پسران ششگانه بعد از این طوی روزی بشکار شتافتند و در شکارگاه کمانی از ز روسه تیر زرین یافتند ، و هنگام مراجعت آلت تیر و کمانرا بنزديك پدر برده تا برایشان قسمت فرماید، اغوزخان کمانرا بسه پسر بزرگ ، ترکون خان و آی خان و یلدوز خان و تیرها را بسه پسر کوچك كوك خان وطاق خان و دنگیز خان عطا کرد و گفت : اقوامی که از نسل پسران بزرگ آید ﴿بوزق﴾

لقب کنند، که بمعنی پاره کردن است، زیرا که آنکمانرا ایشان بسه پاره کردند و ﴿ بر انغار ﴾ که عبارت از میمنه و دست راست لشگر است ، سپرده ایشان باشد و اقوامی که از نسل پسران کوچکتر بود ﴿ اجوق ﴾ لقب دهند که اصلش اوج اوق است ، یعنی سر تیر ، ﴿ وجوانغار﴾ لشگر را که عبارت از میسره و دست

ص: 227


1- یورت (لفظ ترکی میباشد ، و صحیح آن یورد است ) : محل زیستن ، چراگاه.
2- طوی: بعضی دانشمندان میفرمودند: لفظ ترکی میباشد، یعنی مجلس شادمانی

چپ است ، با او روغ ایشان باشد و تمامت بودنهای دست راست و چپ را بدین موجب بر ایشان قسمت کرده و فرمو که ؛ تخت پادشاهی مخصوص خاندان ﴿بوزوق﴾ است ، زیرا که کمان بمنزلهٔ پادشاه است که بدیشان داده ام ، وتیر مانند ایلچی (1) پس بعد از من کون که پسر مهین است ، سلطنت روی زمین کند.

بناء على هذا چون اغوز رخت از جهان بربست ، کون خان بموجب وصیت بر سریر سلطنت نشست و اغوز خانرا نائبی بود نام او اریانکی کنت ارقیل خوجه هم بعد از اغوز وزیر و مشیرکون خان گشت و در حضرت پادشاه معروض داشت كه : اغوز خسروى سترك (2) و خانی بزرگ بود ، خزاین و دفائن (3) روی زمین مستخلف وی است شما نیز شش مبارك خلفید که هر یکرا چهار کوکب رخشنده (4) شرف تابان باشد ، مبادا وقتی در میان بیست و چهار تن برای زخارف دنیوی بینونتی (5) و مخالفتی پدید شود بهتر این است که لقب و تمغا و نشان هر يك از این شعب بیست و چهارگانه معین و مبین ،گردد و هر شعبه جانوریرا اونقون خویش دانند و اشتقاق این افظ از انیق است ، که بترکی بمعنی مبارکی باشد ، و چون جانوری او نقون قومی باشد ، از اینرو که او را بمبارکی تفال کرده اند، هرگز قصد آن جانور نکنند ، و از گوشت آن نخورند، چنانکه تاکنون این قاعده بر قرار دارند.

و نیز معین کرد که هنگام طوی چون آش بخش کنند ، هر شعبه را اندامی از گوشت مخصوص باشد ، وحصه هر يك آشکار بود ، تا بر سر آشکار بمناقشه کشد بدین سبب پیوسته میان ملکزادگان ابواب وداد (6) گشاده بود ، تاکون خان بدرود جهان فرمود هفتاد سال سلطنت کرد .

ص: 228


1- ایلچی : سفیر : پیامبر
2- سترك : مردم بغایت بزرگ جثه لجوج ، تندو خشمناك
3- دفائن : گنجها .
4- سپهر - بكسر اول و دوم : آسمان
5- بینونت: جدایی
6- وداد : دوستی

بعد از وی برادرش آی خان بر سریر خانی و چار بالش (1) جهانبانی نشست ، و سنت سلاطین سلف و پدران بر گذشته را بکار می بست ، و ستوده میداشت ؛ و هم بر طریق آباء عظامش موحد و یزدان پرست بود چون او نیز نزیست برادر دیگرش یلدوز خان کارفرمای جهانیان گشت و در زمان او مغلستان خضارت (2) بهارستان جنان یافت، و مردم در حوزه امن و امان زیستنی بسزا کردند ، و چون اغوزخان مقرر داشته بود که سلطنت از اروغ ﴿بوزوق﴾ بیرون نشود، چنانکه مذکور شد بعد از یلد وزخان پسرش بیگدلیخان وارت گنج و سپاه و صاحب تاج و گاه گشت ، وی نیز ملکی موحد و خداپرست بود در ترصیص مبانی معدلت و تشیید (3) قواعد دولت مساعی مشکور معمول داشت ، و چون یکصد و ده سال در مغولستان کار بدولت و اقبال گذاشت ، آثار هرم و ضعف شيخوخت (4) بر و جنات احوالش طاری شد ، و فرزند خویش ایلخانرا در حیات خود ولیعهد ساخته در زاویه عزلت بمراسم عبادت پرداخت تاروز گارش انقراض یافته بعالم دیگر شتافت اما پسرش ایلخان کافل مهمات سلطنت و کفیل ضروریات دولت بوده تا هنگام غلبه تور بن فریدون چنانکه انشاء الله تعالی شرح حال دیرا با تور در جای خود مسطور دارد .

جلوس (شانک) سه هزار و چهار صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿شانك﴾ فرزند ارشد و پسر مهتر ( جونك كانك ) بود ، بعد از پدر بحكم وصایت عهد ، بر مهد (5) حکمرانی و تخت کامرانی استقرار یافت ، اور انیز در همه مملکت چین و ماچین وختاو تبت یکتن نبود که جنابش را حسن المآب نخواند ، و حضرتش را قبله تمنیات (6) نداند مدت سلطنتش در ممالک مسطوره چهل سال بود،

ص: 229


1- چار بالش: مسندیکه پادشاهان و بزرگان بر آن نشینند
2- خضارت : خرمی
3- ترصيص: نيك و استوار کردن بنا تشييد : بالا بردن بنا
4- هرم: پیری، شیخوخت: سالخوردگی
5- مهد : گهواره .
6- تمنیات: آرزوها

آنگاه ﴿شو كانك﴾ راكه مهين اولادش بود ، نایب مناب و قایم مقام کرده منصب بزرگ ولیعهدی را بد و مفوض کرد ، و در ترفيه حال مردم و تنسيق (1) کار دولت ، وصایای نيكوباو گذاشته رخت بسرای دیگر کشید.

جلوس قيروس سه هزار و چهارصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿ قیروس ﴾ بعد از هلاك ﴿ابولس﴾ در مملکت بابل و نینوا صاحب تاج و رافع لوا گشت ، از کنار عمان تا حدود گرجستانرا فرمانرواوحکمران بود و بعبادت اصنام و اوثان (2) روز میگذاشت و هیچ دقیقۀ جانب جورو (3) اعتسافرا مهمل نمیداشت ، مردم از کثرت ظلم و احجافش بجان آمده و روزگاری ناخوش داشتند ، مدت یکصد سال بدینگونه لشگریانرا معذب و رعایا را در تعب داشت (4) ، تا بحکم اجل محتوم در زمان معلوم بار بست و مردم از زحمتش برستند :

ملاقات (ذو القرنين) با ابراهیم سه هزار و چهار صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذوالقرنین اکبر چنانکه مذکور شد ، چون کار سد را بپایان برد، تصمیم زیارت بیت الله الحرام داده با ششصد هزارتن از ابطال رجال از حدود اراضی مشرق متوجه مکه متبرکه گشت ، و در خانه مکه ادراك خدمت خليل الرحمن علیه السلام نمود و با آنحضرت مصافحه فرمود گویند اول دوکس که در زمین با هم مصافحه کردند ابراهیم خلیل و ذوالقرنين اكبر بودند و بعد از ملاقات خليل وتقبيل عتبه (5)

ص: 230


1- ترفیه آسایش و راحتی و اصلاح . تنسيق : نظم دادن
2- اصنام و اوثان : بتها .
3- جور و اعتساف : ستم کردن.
4- تعب: ناراحتی و سختی
5- تقبیل: بوسه دادن. عتبه : آستانه در گاه

رب جلیل باراضی اسکندریه در آمده بنیاد شهر مقدونیه ، بنهاد و در تصقیل جدران باره (1) شهر چندان بکوشید که هیچ دید را تاب نظاره آن نماند ؛ لاجرم سکان آن بلده مدتها برقع (2) می آویختند ، تا دیده ها را آن شعشعه ملایم افتاد ، و بریک طرف شهر منارة بارتفاع ششصد ذراع بر آوردند و آینه بر ، بر سر آن مناره طلسم ساختند ، که بجانب دریا نگران بود، تا اگر خصمی ناگاه سپاه بر آوردی و آهنگ تسخیر آن بلده کردی صورت سفاین (3) وعدت سپاه در آینه دیدار کشتی و مردم شهر بر آن حال آگاه شدندی : و قبل از وقوع چاره غائله (4) کردندی ، و این بنیان مدت هزار سال آبادان بود ، و پس از آن هزار سال خراب و ویران بماند آنگاه اسکندر رومی ، چنانکه در جای خود ذکر شود آنرا از نو عمارت کرده ﴿اسکندریه﴾ نام نهاد .

ولادت ﴿یعقوب﴾ و ﴿عیص﴾ سه هزار و چهار صدو هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ولادت ﴿عيساو﴾ (5) و يعقوب در ارض (حبرون) بود و این دو صنو (6) نخیل نبوت از بطن ﴿ ربقه﴾ بنت ناحور بن تارخ بن ناحور چنانکه خواستاری او برای اسحق ذكر شد توأمان (7) بعرصه شهود خرامیدند، و چون در هنگام ولادت دست يعقوب بر عقب (8) ﴿ عيساو ﴾ بود ویرا یعقوب نامیدند، و پس از چندی بالهام رب جليل باسرائیل ملقب شد، و معنی این سخن سردار خداست ، چه اسر بزبان عبری

ص: 231


1- تصقیل: صیقلی کردن جدران دیوارها باره: دیوار و حصار قلعه
2- برقع : روی بندزنان
3- سفائن : کشتیها
4- غائله : بدى وشر
5- در توراة ﴿عيسو﴾ ثبت است.
6- صنو : ، برادر ، درختهای کوچکی که از ریشه درخت میروید
7- تو امان : دو فرزند كه در يك شكم و باهم متولد شوند.
8- عقب : پاشنه پا

سردار است ﴿وایل﴾ بمعنی پروردگار گویند عیسا و را كه اينك بعيص مشهور است ملقب به ﴿ادوم ﴾ بوده و از هنگام ولادت بدنی پر موی داشته چندان که اندامش را لامسه از اغنام فرق ندانستی و حضرتش در ایام شباب بصید و نخجیر رغبتی تمام داشتی و یعقوب آئین صلاح و سداد (1) گذاشتی .

روزی حضرت اسحق عیسا و را طلب داشته بفرمود که نخجیری (2) بدست کرده بریان کن و بنزد من حاضر ساز تا از آن تناول نمایم و ترا بدعای خیر یادفرمایم عیسا و بر مضای حکم پدر بزرگوار کمر برمیان استوار کرده راه بیابان گرفت و ربقه از آنجا که یعقوب را خوبتر داشتی و بیشتر میخواستی او را بخواست و حدیث بریان باوی در میان گذاشت و گفت اینک برادرت عیسا و بدعای اسحق بر گزیده آفاق خواهد شد و تو همچنان بحال خودخواهی ماند چاره آن باشد که یکی از گوسفندان خود را ذبح کرده نزد من آوری تا خورشی ساخته با تو سپارم و تو بنزد پدر برده از آن پیش که عیسا و باز آید بدعای اسحق ممتاز باشی پس یعقوب گزیده تر گوسفندانش را سر بریده حاضر ساخت و ربقه بی توانی خورشی نغز (3) پرداخته بدو سپرد و او بحضرت پدر برده اسحق را چون چشم از حلیه معرى (4) بصر مهر بود بفرمود توکیستی و این خوردنی چیست یعقوب عرض کرد که من عیسا و فرزند توام که بفرمودۀ پدر کار تخجیر و بریانرا پرداخته خوردنی حاضر ساخته ام حضرت اسحق پس از اکل ما حضر از حكيم على الاطلاق كامكارى (5) پسر که آورنده بریان است مسئلت نمود که کثرت ذریتش نسبت شماره بستاره رساناد و شرف نبوت در خاندانش جاودانه بماناد چنانکه گفته اند از ذریت آنحضرت هفتاد هزار کی بدرجه نبوت ارتقا یافت.

پس از مضای این قضا و قضای مامضی عیسا و مهم خویش پرداخته و خوردنی مهیا

ص: 232


1- سداد: راستی و درستی
2- نخجیر: شکار .
3- نغز: نيكو.
4- حلیه زینت بصر چشم معری : برهنه .
5- کامکار: صاحب اقبال خوشبخت.

ساخته در آمد و ما حضر بنزد پدر گذاشت و دعای خیر ملتمس داشت اسحق چون از کماهی آن کار آگاهی یافت بفرمود: ای عیسا و تیراز شست (1) بجست و مطلوب تو با یعقوب پیوست . عیسا و بنيا: تضرع وتفجع نهاد و انجاح مرام را بالحاح و ابرام (2) توسل جست حست تا آنحضرت غلبۀ اولاد و احفادش را از رب العباد مسئلت نمود وترفيه معاش وسعت انتعاشش را به نیروی تیغ آبدار آرزو نمود (3) پس عیسا و محله دختر اسمعیل بن ابراهیم را بریقه نکاح در آورد و روم از وی متولد گشت که اکثر قیاصره از بطن وی است، و رومیانرا از آن بنی الاصفر گفتند ، که چهره روم بن عيساو معصفر بوده (4) و الیفاز پسر دیگرش را زنی بود دیگرش را زنی بود که ﴿ تمنع ﴾ نام داشت و عمالیق از وی متولد گشت.

ص: 233


1- شست : زهگیر، و آن انگشتر مانندی است که در انگشت ابهام کنند ، و هنگام کمانداری زه کمان را بدان گیرند
2- انجاح بر آمدن حاجت الحاح : اصرار ابرام: تأکید و پافشاری .
3- مطالبی است که از توراة ، سفر پیدایش، باب 27 گرفته شده و نویسندگان توراة ، اینها را ( البته بوجه زشت تری ) بحضرت اسحق و یعقوب ، نسبت داده اند. ولی مطالب نادرستی است، زیرا اولاً بسیاری از علما کوریرا بر پیمبران جائز ندانسته اند، و ثانیاً بر فرض جواز ، کم عقلی و بی شعوریرا هیچکس بر آنها جائز ندانسته، آنهم اینقدر که پسران خود را امتیاز ندهد ومقام وليعهدى و نبوت را بفرزند نالائق خود سپارد، و چگونه تصور میشود که حضرت اسحاق ، منصب پیامبری با آن همه اهمیت را بواسطه لقمه نانی و پاره گوشت شکاری بشخصی تفویض کند ، و حال اینکه در تردد وشك باشد و ر اینکه شخصی مورد نظرش میباشد یا غیراو ! ! در و چگونه تصور میشود که حضرت یعقوب ، برای بدست آوردن مقام پیامبری و هدایت مردم متوسل بمکر و حیله شود، و دروغ بگوید و خودش را بیدر اشتباهی معرفی نماید تا بر گزیده خدا بیدراشت گردد؟! و آیا پیمبریکه آغاز امرش بحیله و خیانت باشد واجب الاطاعة خواهد شد ؟! حاشا ! ساحت پیامبران از این عیوب منزه است گذشته از همه اینها پس از انکشاف حال ، چرا حضرت اسحاق، یعقوب را عزل نکرد و حق را بحق دارش تفویض نکرد ؟! گویا نویسندگان و گردآورندگان توراة ، حتى بمقام انبياء وشرائط نبوت هم آشنا نبوده اند که اینگونه امور ناروا را به برگزیدگان حق نسبت داده اند. و مقام نبوت را مانند مناصب دنیوی پنداشته که هر کس بهر حيله متوسل شده تا بمقصود برسد، و از اینگونه نسبتهای زشت در توراة بسیار دیده میشود، و همه شاهد صادق هستند که: این توراة که اکنون در دست است. تورات نازل بر حضرت موسی نیست، بلکه ساخته و پرداخته دست بعض مورخین مساشد. ( امینی )
4- معصفر: زردرنگ

وفات ذو القرنين سه هزار و چهارصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون ذوالقرنین از کار سد و زیارت بیت الحرام و بنیان مقدونیه چنانکه هر یک در جای خود گفته شد، فراغت یافت ، زاویه عزل ترا از چار بالش دولت نعم البدل دانسته ، بدومة الجندل در آمد، و بعبادت حق عز وجل روزگار میگذاشت ، با اینکه بیشتر مردم غاشیه (1) طاعتش بر دوش میداشتند ، و عدد جنودش (2) از دیگ بیابان جنودش فزون بود قوت خویش و نفقه عیال خود را بحرفت زنبیل بافتن مییافت مردی متواضع و جهاد دوست بود چهره سرخ و سفید و قامتی باندازه داشت ، سری بس بز داشتی و گیسوهای سیاه از آن فرو گذاشتی ، مدت پانصد سال زندگانی یافت ؛ و چهل سال جهان بانی کرد؛ و هم از دومة الجندل بسرای جاودانی شتافت ، مدفن شریفش را جماعتی جبال تهامه (3) و گروهی نفس مکه دانسته اند پاره احادیث که در حق ظلمات و چشمه حیات وارد ،است چون مبنی بر حکم و اشاره بمرموز اتست از ایراد آن کناره جست ، چه این کتاب مبارکر امجال تحقیق و تأویل مرموزات نباشد بلکه خاص برای سیر متقدمین وسیاقت (4) مورخین است.

جلوس (ریان) سه هزار و چهار صدو نود رهشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ريان بن الوليد بن عمرو بن عملیق بن عولج بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بعد از رحلت و عزلت ذوالقرنین اکبر از سرای فانی در مملکت مصریر

ص: 234


1- غاشیه: پوشش خدمتکاران
2- جنود : لشکر
3- تهامة - بكسر اول : زمین همواریست، ممند از شبه جزیره سینا تا اطراف یمن نجران. و مكه ، وجده ، وصنعاء ، در آن واقعست
4- سير : احوال و رفتار گذشتگان سیاق : اسلوب وروش .

سریر جهان بانی نشست ، سلطانی عادل و روشن دل بود، از جمله سلاطین عرب است ، از خویشان و عم زادگان شداد بن عاد.

بعضی از مورخین که این سلاطین را ملوك عمالقه خوانند ، چنان دانسته اند که ایشان از اولاد عملیق بن لاوذ بن ارم بن ساماند، و حال آنکه اولاد عملیق بن لاوذ در مکه مکرمه میبودند ، و عمالقه آنانرا گویند، این اشتباه بر مورخین بواسطه عملیق بن عولج که از اجداد

﴿ریان﴾ است طاری شده علی ای حال ریان از صنادید (1) فراعنه مصر است و معاصر يوسف صديق عليه السلام بوده چنانکه بعضی از شرح حالش در ذیل احوال يوسف علیه السلام مرقوم خواهد شد مدت پادشاهیش یکصد و هشتاد و دو سال بود .

ذبح ابراهيم عليه السلام مرغاندا سه هزار و پانصد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت خلیل الرحمن در آخر سفر مکه معظمه و واپسین زیارت بیت الله الحرام از خداوند فرد مسئلت کرد که مردگان در روز معاد چگونه انگیخته شوند وكسوت (2) حیات پوشند : ﴿رب أرني كيف تحي الموتى﴾ (3) این صورترا با من بنمای خطاب رسید که ای ابراهیم ﴿او لم تؤمن﴾ (4) مگر بدین کار انکار داری. عرض کرد پروردگارا مرا با حشر و نشر ایمان کامل حاصل است: ﴿قال بلى ولكن ليطمئن قلبي﴾ (5) برای اطمینان میخواهم مشاهدت. پس حکم شد با ابراهیم که بگیر چهار مرغ از هر جنس که خواهی و سر مرغانرا از تن جدا کرده در دست نگاه بدار و بدن آنها رادر هم کوفته و آمیخته آنگاه چهار قسم کن و هر قسم را در قله جبلی بگذار چون چنین کردی دور از ایشان بایست و بطلب ان مرغانرا بسوی خویش همانا بنزد تو حاضر

ص: 235


1- صناديد - جمع صنديد : مردان بزرگ، شجاعان
2- کسوت : پوشش ، لباس
3- البقرة - 260 .
4- البقرة - 260 .
5- البقرة - 260 .

خواهند شد ابراهیم علیه السلام بر امضای حکم اقدام نموده چنان کرد و مرغانرا خواندن گرفت ناگاه دید ذرات ابدان آنمرغان بهوا بر آمده و هر جزوی با جزو خویش پیوسته شد و چون پیکر آن پرندگان فراهم آمد پریده بنزديك ابراهيم آمدند و هر پیکری باسر خود که ابراهیم در دست داشت اتصال یافت آنگاه خطاب رسید که ای خلیل فردا مردم را بصور اسرافیل چنان بر انگیزانم که امروز این مرغانرا بر بانگ تو انگیختم هو القادر على مايشاء آنچهار مرغ خروس و زاغ وبط (1) و طاوس بودند و بعضی بجای بط کبوتر و گروهی کرکس گفته اند.

وفات ابراهیم علیه السلام سه هزار و پانصد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت ابراهيم عليه التحية والتسليم تمام قامت و فراخ سینه بود با دیداری چون برف و خون سرخ و سفید و چشم شهلا (2) و اندام زیبا داشت بمفاد حدیث نبوی که فرمود: ﴿ان ابراهیم ختن بالقدوم وَ هُوَابْنُ ثَمَانِينَ سَنةٌ﴾ (3) چنانکه مذکور افتاد در هشتاد سالگی مختون شد و درصد و پنجاه سالگی موی محاسنش سفید گشت ، و چون تاکنون موی کس سفید نشده بود ، حضرت خلیل را از آنحادثه کراهتی حاصل شده عرض کرد: خداوندا! ﴿ما هذه الشوهة التي شوهت بخليلك﴾ (4) خطاب از حضرت کبریا رسید که ﴿هذا سر بالُ الوَقَار﴾. این پیراهن حلم ووقار است ابراهیم عرض کرد : ﴿رب زدنی و قارا﴾ تا آنزمان که موی آنحضرت سفید نبود از کمال شباهت هیچکس او را از اسحق باز نمی شناخت اول کس است که نعلین و سراویل (5) پوشید و بنای قتال را با شمشیر در جهاد و قسمت غنیمت برانصار نهاد

ص: 236


1- زاغ : نام مرغی است که بعربی غراب گویند. بط : مرغابی
2- شهلاء : چشم میشی
3- صحیح بخاری جلد - 4 كتاب الانبياء .
4- این چه زشتی است که بصورت من هويدا گشت
5- سراویل : زیر جامه

مسواك زدن و موى لب قطع کردن و مضمضه و شعر عانه و بغل ستردن و (1) استنجا لازم شمردن و اظفار را (2) چیدن هم از آنجناب گفته اندو سنت ضیافت نیز از مخترعات خاطر خلیل الرحمن است. منطوقه ﴿أن اتبع ملة ابراهيم حنيفا﴾ (3) بر شرافت سنن و شيمش (4) دلیلی روشن است؛ در حرانت وزراعت واحداث قرى و مزارع جدی تمام فرمودندی ، وکثرت مواشیش بدانجا کشیدی که گوسفندانش چهار هزار سگ پاسبان داشتندی.

نزول کتاب آسمانی بروی شب اول رمضان بود ، و بیست صحیفه بروی نازل شده مشتمل بر نصایح و مواعظ بسیار ، که ذکر آنها سزاوار این کتاب نیست ، پس بر فقره نخستین صحیفه از صحف اختصار شد که وارد گشته ﴿مهلا مهلا يا ابن آدم فان الرزق مقسوم والحريص محروم والبخيل مذموم والحسود مغموم، والدنيا لا تدوم والرازق هو الحي القيوم﴾ (5)

على الجمله چون هنگام انتقال حضرت خلیل فرورسید تابوت سکینه که از آدم صفی باو رسیده بود ، طلب داشت و آن صندوقی بود که صور جمیع انبیاء در آن ثبت بود ، و در آخر آن صور چهره خاتم النبيين مرقوم بود ، و از برابر آن صورت علی علیه السلام را نگاشته بودند، چنانکه از پیشانیش خطی خوانده میشد ؛ که شیریست حمله برنده که هرگز گریزان نشود ، خداور سول را دوست دارد ، هم خداو رسولش دوست دارند چون اولاد ابراهیم آن صور بدیدند دانستند که : انبیا از صلب اسحق علیه السلام اند جز خاتم النبیین که از صلب اسمعیل خواهد بود ، پس آنحضرت اسماعیل را با خود

ص: 237


1- شعر : مو ، عانه : رستنگاه مو زیر شکم ستردن - بكسر اول : پاك كردن تراشیدن
2- اظفار : ناخنها .
3- النحل - 123 : از ملة ابراهیم پیروی کن.
4- شیم: خوی و اخلاق
5- خلاصه معنی : آهسته آهسته، پسر آدم. زیرا روزی هر کس مقدر و قیمت شده شخص حريص محروم است ، وصاحب حسد اندوهناك، دنیا همیشه باقی نیست ، روزی دهنده زنده و متكفل رزق بندگان میباشد.

به ثیبر برده ابری سفید بر سر ایشان پدید شد و مشك (1) اذفر بر سرپدر و پسر ، بیارید.

آنگاه از اسمعیل عهد و میثاق گرفت که وضع آن نور پاکر اجز در ارحام مطهرات نکند و تابوت سکینه را بدو سپرد و بشام مراجعت کرد .

و همانسال در شانزدهم ذیحجة الحرام اتار سقم والم بر بدن مبارکش طاری شد و بیست و پنجروز در بستر ناتوانی میفرمود ، (2) روز پنجشنبه ، نهم محرم الحرم ، شخصيرا بی اذن دخول در خانه یافت، پرسید ترا که (3) بار بدینخانه داد عرض کرد .

صاحب بیت ابراهیم علیه السلام گفت ، صاحب خانه منم آنشخص در جواب گفت ، که اینخانه را مالکی است که تصرف اواز من و تو در خانه زیاده است حضرت خلیل دانست که وی ملکی باشد، پس نام او را پرسید گفت من ملك موتم ، آنحضرت فرمود ﴿جنتنى زائراً أم قابضاً﴾ (4) عرض کرد اگر اجازت باشد بقبض روح آمده ام ابراهیم فرمودای برادر مرا اشکالیست که از تو خواهم سؤال کرد ملك الموت عرض كرد بيان نمای فرمود: ﴿هل رايت خليلا يقبض روح خليله﴾ (5) عزرائیل گفت یا خلیل الله این جواب بردب جلیل است، پس خطاب از حضرت قدس رسيد كه : اى ملك الموت با ابراهیم بگوی : ﴿هل رايت خليل لا يريد لقاء خليله﴾ (6) چون آنحضرت اینجواب شنید بیتاب شده با عزار ئیل گفت : زود تر مرا از این قفس وارهان و از قدس خليل بحظيرة قدس (7) طيران نمود. مدفن آنحضرت نیز در قدس خلیل که همان حبرونست در

ص: 238


1- اذفر : بسیار خوشبو .
2- فرسوده : بغابت کهنه و از هم ریخته ، افسرده
3- بار : اذن دخول
4- برای دیدارم آمده ای یا قبض روحم
5- هیچ دیده دوستی رفیق خود را بمیراند؛
6- هرگز دوستی را دیده ای که مایل بدیدار دوستش نباشد
7- حظيرة القدس: بهشت جاویدان

غار مکفیله (1) در پهلوی ساده باشد . ﴿الصلوة والسلام عليه وعلى جميع الأنبياء ﴾ .

جلوس شوكانك سه هزار و پانصد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

(شو كانك) پسر ، شانك ، پادشاهی با عدل و داد وسلطانی ستوده نهاد بود قانون سلاطین سلف بعد از پدر مالك ملك وصاحب افسر گشت ؛ بزرگان در گاه و سرهنگان سپاه را حاضر ساخته بعواطف خسروانه بنواخت، حکام را از بلدان و امصار احضار کرده در امور جمهور احتسابی (2) شایسته فرمود و مدت چهل سال باستقلال و استبداد در مملکت وختا و تبت و ماچین فرمانگذار بود ، آنگاه نام ملک را بکف کفایت فرزند ارجمند خود گذاشته از جهان در گذشت

هجرت بعقوب از کلمان بسبب بیم از عیص سه هزار و پانصد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش ایراد گشت که چون اسحق در حق یعقوب دعای خیر فرمود ، ﴿عیسا و﴾ خاطری رنجیده داشت و هر روز در کین برادر آتش غضبرا دامن گیر میزد ، تاکانون ضمیرش چون آتشدان سعیر تافته (3) گشت ، وافاقه قرحه (4) خاطر را ، باراقت خون برادر قرعه می انداخت حضرت یعقوب پس از وقوف از قصه برادر ، باجازت مادراز کنعان تصمیم سفر داده آهنگ (5) اراضی بابل و حاران نمود ، تا در خدمت خال ، خودلابان بن بتوئیل ابن ناحور بن تارخ روزی چند بسر برده از قصد برادر ایمن باشد

ص: 239


1- مكفيله - بفتح ميم وسكون كاف : مزرعه و صحرائی بود در حبرون ، و دارای مغارة بود که ابراهیم و ساره در آن مدفون هستند . طول این بنا (194) قدم ، وعرضش (109) و ارتفاعش از 48 تا 58 قدم میباشد قاموس كتاب مقدس.
2- احتساب : نهی از منکر
3- کانون : آتشدان. ضمیر باطن. سعير : شعله آتش تافته برافروخته شده و گرم .
4- قرحه - بضم اول وسكون دوم: جراحت و زخمیکه چرك پیدا کرده باشد
5- آهنگ: قصد ، اراده .

شامگاهی از بتر سبع بیرون شده مسافت یک منزل را بسرعت تمام طی کرده بشهر نوره رسید (1) و کوفتگی را هر اسنگی بزیر سر نهاده بخسبید، صبحگاه جامه خوابرا بگذاشت و بپای خاست ، آن سنگرا چون ستونی بر پای کرده علامت نهاد ، وعهد کرد که : چون خاتمت آن سفر بخیر باشد و بسلامت باز آمده در وطن مالوف اقامت کند آن مقام خانه خدا باشد پس آنموضع را به ﴿بیت ایل﴾ مسمی فرمود و از آنجا عزیمت خطه ﴿حاران﴾ وادراك خدمت ﴿لابان﴾ نمود ، و همه راه را بی کلفت کاملانه سپرده وارد حاران گشت ، و در بیرون آبادی چاه آبی دید که سنگی کران بر سر آن استوار بود ، و چند نفر از شبانان با گله خود در کنار آن منتظر معین بودند که آن سنگرا از سرچاه برکران (2) گذاشته گله خود را آب دهند، یعقوب از ایشان پرسید که آیا لابان پسر بتوئیل را میشناسید ؟ گفتند: بلی، اينك راحیل دختر او با گله داران در این آبگاه وارد شود ، تا گله پدر را سیراب کند.

و هم در حال راحیل برسید یعقوب چون اور ابدید بر خاسته سنگ را از سرچاه بر گرفت و گوسفندان خال خود را سیراب کرد و راحیل را ببوسید و بآواز بلند بگریست ، و گفت : من پسر ربقه، خواهر پدر تو هستم ، راحیل دوید و پدر را خبر دار کرد و ﴿لابان﴾ باسقبال يعقوب آمده اور ابخانه خود آورد ، ولا باترا دو دختر بود بزرگتر ﴿لیاه﴾ و او چشمهای ضعیف داشت و کوچکتر ﴿راحیل﴾ که بس درست اندام و خوبروی بود ، یعقوب شيفة او گشت ، ولابان مقرر کرده که چون هفت سال طریق خدمت گذارد راحیل را بدو سپارد یعقوب چنان گرفتار را حیل بود که خدمت هفت ساله را با زحمت هفته برابر نمیگذاشت.

على الجمله چون مدت بیایان برد، از لابان درخواست نمود که راحیل زن مرا با من گذار که اینک زمان پیمان سپری (3) شد ؛ لابان ، بزرگان شهر را دعوت کرده ضیافتی عظیم بیار است؛ لکن نیمه شب لیاه را بنزد یعقوب فرستاده باوی هم

ص: 240


1- ظاهراً ﴿لوز﴾ باشد، زیرا در توراة ﴿ لوز ﴾ ضبط شده
2- کران: کنار.
3- سپری: بسررسیدن و پایان پذیرفتن

بستر ساخت ، و ﴿زلفه﴾ کنیز خود را بلیاه بخشید تا خدمت و پراکند ، صبحگاهان یعقوب از پی راحیل این خدمت کردم و این زحمت دیدم ، این نه وفای عهد و شرط پیمان بود که با من گذاشتي ، لابان گفت رسم نباشد که خردسال را بشوهر سپارند و بزرگتر را بخانه گذارند. چون هفت سال دیگر خدمت کرد ، لابان راحیل را نیز بدو سپرد ، و ﴿بلهه﴾ کنیز خود را براحیل بخشید. نخست لیاه چهار پسر بزاد و هر یکرا بزبان عبری از روی تفالی نامی نهاد : اول ﴿راوبن﴾ یعنی به بینید پسری . دویم سمعون که بمعنی استماع است ؛ سیم لیوی ، یعنی ملحق چهارم یهودا ، یعنی حمد. آنگاه راحیل چون خود اززادن مأیوس بود ، بلهه کنیز خود را به یعقوب همه کرد ، و بلهه آورد : اول ﴿دان﴾ یعنی داددادن دویم نفتالی یعنی مصارعت و کشتی گرفتن . از آن پس ایاه کنیز خود زلفه را بیعقوب داد ، و او نیز دو پسر آورد : اول را ﴿جاد﴾ نام گذاشت ، یعنی طائفه دویم راه ﴿آسیر﴾ خواند ، یعنی مبارك بار دیگر لیاه بارور گشت و دیگر باره دو پسر آورد اول راه ﴿یساکار﴾ نام نهاد ، که بمعنی اجر بود ، دوم را ﴿زبلون﴾ نامید که بمعنی سکونت و آرام است و پس از این پسران دختری آورد که او را ﴿دینه﴾ خواندند. این بود ذکر ده تن از پسران یعقوب (1) واحوال يوسف و بنيامين در جای خود مذکور خواهد شد ، و این دوازده تن را اسباط گویند ، چنانکه کلام الله بدان ناطق است.

وفات اسمعيل عليه السلام سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت اسماعيل علیه السلام با خلیل الرحمن بصورت و اندام شباهتی تمام داشت ، وصفت وفا از دیگر ملکاتش معروف تر بود ، و روزگار خویش را بیشتر وقت بشکار رفتن و نخجیر کردن گذاشتی ، و بدین صنعت رغبت داشتی ، و در تیر تراشیدن و تیر انداختن : عظیم ماهر بودی ، روزی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بر جمعی از بنی اسلم میگذشت که در آنوادی

ص: 241


1- مخفی نماند که بیشتر این مطالب از توران گرفته شده، طالبين بآن مراجعه فرمایند.

به تیر انداختن روز میگذاشتند، فرمود ﴿ارموا بنِي إِسْمَاعِيلَ فَإِنَّهُ عَملُ آبَائِكُم﴾ : آنحضر ترا بود که اسامی ایشان بترتيب ولادت مذکور میشود: اول نبایوت (1) پسر دویم قدار سوم اوئیل چهارم مبان پنجم مسماع ششم و دانه هفتم مساهشتم حدر که او را گفته اند حدو نیز نهم تيما دهم بطور یازدهم نافیس دوازدهم قیدمه چون حضرت اسمعیل نور محمدی صلی الله علیه وآله وسلم از پيشاني قدار مشاهده میفرمود او را از میانه اولاد اختیار کرده کتابت عهدنامه مقرره را نوشته در تابوت سکینه نهادو بدو سپرد که وضع آن نور باك را جز در ارحام مطهرات نکند. و اسحق علیه السلام را طلبیده وصیت فرمود که محله دخترش را که از مادر نبایوت داشت از برای عیسا و تزویج کند آنگاه دم در کشید و بجهان جاودانی خرامید جسد مبارکش را در حجر تر مکه نزديك مقبره هاجر مدفون ساختند مدت دعوت انحضرت چهل سال بود که جمعی از کفار را که از مصر بیرون شده در نواحی یمن وطن داشتند ، بدین حنیف دعوت کرده کسش اجابت ننمود .

على الجمله بعد از رحلت اسمعیل قدار از میان اولاد آنحضرت ممتاز بود ، و بدینصفات مخصوص گویند: صید نیکو کردی و تیر نكو انداختی و آهو را بتك بگرفتی (2) و بر پشت اسب دلیر و چابك بود ، در بطش (3) وهيبت معروف وبشهامت و شجاعت موصوف میبود و نیز از صفات اوست که چندان توانائی داشتی که شبانه روزی بازنان هشتاد نوبت طریق مجامعت گذاشتی .

گویند : صدزن بگرفت از خاندان اسحق علیه السلام ، و هيچيك حامله نشدند ، از اینروی سخت رنجیده خاطر بود، و در حل اینعقده اهتمام مینمود ، روزی بر خاسته بمقام قربانگاه پدر آمده هفتصد سرقوچ قربان کرد و گفت : الهی اگر مرا پدرآمد فرزندی عنایت خواهی فرمود قربانی را قبول کن . پس آتشی از آسمان فرود شده قربانهای او را يك يك بر بود ، وملهم شد که قربانی ترا قبول کردیم. آنگاه آسوده

ص: 242


1- فرزندان اسماعیل در توراة چنین ضبط شده : نبایوت ، قیدار : ادبیل ، مبسام ، مشماع ، دومه، مسا، حدار ، تيما ، بطور ، نافيش ، قدمه . سفر پیدایش باب 25.
2- تك : دويدن و تندرفتن
3- بطش : حمله کردن ، سخت گرفتن

شده ساعتي در سایه درختی بخفت ، در خواب دید که وضع نور محمدی جز در زمان عرب نشود ، ﴿غاضره﴾ جر همیه را تزویج کن که مقصود حاصل گردد . قدار چون از خواب بیدار شد ، در میان بنی جرهم فرستاده غاضره را بیافت و بحباله نکاح در آورد و آن نور مبارك از صلب قدار ﴾ در رحم غاضره قرار گرفت . گویند روزی قدار عزم کرد که سر تابوت سکینه را بر گشاید هاتفی آواز داد که جز انبیاء فتح این باب نکند ، این ودیعت را بكنمان برده تسليم يعقوب کن پس قدار از مکه عزیمت کنعان فرمود و غاضره را وصیت نمود که چون هنگام وضع حمل تو رسد ، بحجر اسماعیل رو که خداوندت پسری عنایت خواهد کرد، و نام او را ﴿حمل﴾ بگذار پس تابوت را برداشته پیاده از مکه مکرمه بسوی کنمان آمد و چون بحوالی کنمان ، آوازی از تابوت سکینه گوشزد اولاد ابراهیم گشت که همه از وصول او آگاهی یافتند ، پس یعقوب با اولاد و اقوام باستقبال قدار و تابوت سکینه بیرون شدند ، و یعقوب قدار را در برگرفته پرسش نمود و او را بشارت داد که دوش غاضره پسری آورده ، مرا مشاهده رفت که ملائکه بزیارت او میشتافتند ، در حال قدار تابوت را تسلیم کرده بازگشت، همانا ﴿حمل﴾ متولد شده بود، پس در تربیت او اقدام فرمود ، تا بحدر شد و بلوغ رسید، آنگاه دست پسر را گرفته بکوه ﴿ابو قبیس﴾ آورد و با وی وصیت کرد که وضع نور محمدیر اجز در ارحام مطهرات روانداری و از آنجا حمل را برداشته بکوه ﴿نبیر﴾ برد.

ناگاه بر ایشان شخصی ظاهر شده بر ﴿قدار﴾ سلام کرد و گفت ای قدار از کجا می آتی قدار صورت حال معلوم کرد آنشخص زبان بستایش قدار گشوده مرا با تو مشورتیست و پیش آمد که چیزی در گوش وی گوید ، او را قبض روح کرد حمل از این حال در عجبماند و با آن شخص بغضب گفت که در حق پدرم چه اندیشیدی، در جواب گفت كه نيك نظر کن که پدرت مرده باشد یا زنده است ، چون حمل باز پس نگریست آنشخص غایب شد حمل دانست كه ملك الموت

پسند بوده جیند پدر را در گوشه ﴿تبیر﴾ مدفون ساخته بسرای خویش آمد و بعد از چندی

ص: 243

زنی ﴿ سعیده ﴾ نام از قبیله جز هیمه بگرفت ﴿و نبت﴾ از وی متولد گشت و ایراد این نام بروی از اینروی بود که وقتی حمل بطرف یمن میرفت و ضجيع (1) خود سعیده را که حامله بود بهمراه میبرد بود بهمراه میبرد، ﴿نبت﴾ در راه متولد گشت و ﴿ سعیده ﴾ در نقاس بمرد ، و در آن هنگام بارانی سخت بیارید که کار بر حمل تنگ شد پس فرزند را برداشته بزاویه غاری گریخت ، و از قضا حمل نیز در آن غار بار بر بست و بیاران گذشته پیوست ؛ طائفه از عرب بدان مقام رسیده کودکی بی پدر و مادر یافتند و گمان کردند که یکساله بود و هنوز چهل روز بیش نداشت گفتند خداوند باری او را از زمین برویانیده، لاجرم به نبت نامیده شد .

وچون بحد رشد و بلوغ رسید زنی بحباله نکاح در آورده ﴿ همیسم﴾ از وی متولد گشت و او را از علو همت بدین نام نامیدند ، جنابش بر قبائل اعراب حجاز و ﴿نجذ﴾ تا ﴿فسطاط ﴾ (2) استیلا داشت ، و نام مادرش حادثه بنت مراد بن زرعة بن حمير بود .

على الجمله همیسع بر بیشتر اولاد اسحق نیز فرمانگذار بود و او حبیبه بنت قحطان را بنکاح در آورده ازد از وی بوجود آمد و ﴿ازد﴾ اول کسی است ، از اولاد اسمعیل که کتاب آموخت، به بیست و چهار زبان سخن گفتی و به بیست چهار خط نگارش کردی ، ضجيع او ﴿سلمی﴾ باشد ، و او بنت الحارث بن مالك است كه ﴿ادد﴾ از وی متولد گشت و او را از اینروی ادد گفتندی که آواز او را از دوازده میل راه شنیدندی ، و او پس از رشد و بلوغ ﴿بلها﴾ که از اولاد يعرب بن قحطان بود بزنی آورد و او مادر عدنان است و ذکر عدنان در جای خود خواهد آمد.

على الجمله اولاد اسمعیل چنان بسیار شدند که زمین مکه احتمال گنجایش ایشان نداشت ، لاجرم گروه گروه از آن زمین مبارك بیرون شده در اطراف ديار

ص: 244


1- ضجيع : همسر .
2- فسطاط - بضم اول وسكون دوم : اول شهر اسلام در ناحیه مصر میباشد. بین قاهره و مصر قدیم واقع است، اکنون ﴿ امبابه ﴾ نامیده میشود، عمرو بن عاص آنرا بنا نمود - (المنجد)

عرب توطن کردند و هر قبیله که خارج میشدند. سنگی شبیه بحجر الاسود . از احجار مکه برداشته با خود میبردند و آنرا در محلی خاص میگذاشتند ، و چون خانه مکهاش طواف میکردند، اين كار اندك اندك بپرستش اصنام و اونان منجر شد ، و آئین بت پرستیدن در میان اولاد اسمعیل با دید آمد ، و همچنین در قبیله جره میه مرد وزنی که ﴿اصاف﴾ ﴿و نائله﴾ نام داشتند وقتی در خانه مکه مرتکب زنا شدند ، و منتقم حقیقی ایشانرا بصورت سنگ مسخ فرمود و مردم برای عبرت ناظرین اصاف را بر سرکوه صفا و نائله را در قله مروه منصوب داشتند، و چون زمانی بر این برگذشت عمرو بن لحی خزاعی مردم را بعبادت اصاف ونائله دعوت نمود ، و گروهی اجابت کردند ، و همچنان ﴿هبل ﴾ را از شام آورده بر سرکوهی نسب کرد و قریش بعبادت آن قیام نمودند، چنانکه در جای خود مرقوم افتد و برخی دیگر منات را قبله حاجات دانستند و بتخانه برای آن در کنار دریا بر آوردند ، و انصار در زمان جاهلیت عبادت منات میکردند .

و بعضی برای عزی در نخله بتکده آراستند و گروهی از بنی خزاعه و قریش چون خانه مکه اش محل حصول حوائج دانستند و ﴿قبیله ثقیف﴾ لات را سزای پرستش یافتند، و بعبادت وی شتافتند و اینقاعده مستمر بود تا زمان بعثت رسول صلی الله علیه وآله وسلم

ولادت بوسف صدیق علیه السلام سه هزار و پانصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون یعقوب از ﴿لیا﴾ و ﴿ زلفه ﴾ و ﴿بله﴾ ده پسر آورد چنانکه سبق ذکر یافت ، ﴿راحیل﴾ برای ولدی بدرگاه خدا بنالید و دعایش باجابت رسید بارور شده پسری آورد ، و نام او را یوسف نهاد یعنی ازدیاد کنایت از آنکه این نعمت زیادت شود آنگاه یعقوب نزده لابان آمده رخصت انصراف طلب فرمود تا با وطن خویشتن برود لابان گفت: خداوند باری ترا بر من مبارك ساخته بقدوم تو مرا بركت حاصل شد روا باشد که هم یکچند اقامت فرمائی و از این پس آنچه معین نمائی

ص: 245

بمزدوری تو مقرر دارم ، یعقوب گفت: رعایت مواشی تو ،برهنست قرار آن باشد که هر چه از گوسفندان منقط و مخطط بچه آورند بچه از آن من باشد و آنچه يك رنگ بود، چون سیاه و سپید از آن خداوند گله است لابان بدین پیمان رضا داده میان خانه خود و او سه روزه راه مسافت مقرر کرد و گوسفندان خود را بدو سپرد و یعقوب بچوپانی لایان اشتغال فرمود آنگاه چوبهای تروتازه را از درختان قطع کرده مخطط و منقط مینمود و در آبگاه پیش روی گوسفندان میداشت بقصد آنکه بچه منقط زایند و هر چه چه از گوسفندان لاغر و ضعیف پیکر بودند آن چوبها را برابر نمیداشت تا مر لا باترا باشند بدینگونه گوسفندان فر به بچه های منقط آوردند و همه بملکیت يعقوب در آمد و در مدتی اندك صاحب اموال و اجمال و کنیزکان و غلامان شد و بسامانی بزرگ رسید.

فرزندان لابان دل با یعقوب بدکردند که اینک مال پدر ما را متصرف شده است ولابان را با او سرگران (1) ساختند یعقوب چون حال بدانست و سخنان ایشان بشنید ، برنجید و عزم وطن خویش کرد، پس لیا و راحیل را طلب داشته صورت اندیشه خود را در میان گذاشت و گفت ، سالهاست پدر شما را خدمت کرده ام ، و او با غدر (2) کرده چندین بار حق مزدوری مرا مبدل ساخت اينك ميخواهم بديار خود مراجعت کنم لیا و راحیل گفتند امر امر اسرائیلست ما فرمانبرداریم پس یعقوب برخاسته بار بر شتران استوار کرده زن و فرزندان خود را سوار کرده آنچه در آن مدت بیست آورده بود با خود برداشت، و راحیل چند صنم (3) زرین که پدرش پرستش مینمود بدزدید، چنانکه یعقوب نیز ندانست و آنرا در میان بارها پنهان ساخت و از فدن ارام (4) کوچ داده بسوی کوه جلعاده روی نهادند پس از سه

ص: 246


1- سرگران - بکسر گاف : کتابه از کسیست که در قهر و غضب باشد، متکبر را نیز گویند.
2- غدر : بی وفائی نمودن
3- صنم : بت .
4- فدان ارام - بفتح اول وثاني مشدد وفتح همزه موضعی است که حضرت ابراهیم از آنجا برای پسرش زن خواست: و موضع مذکور از قرار معلوم در ﴿ ارام النهرين ﴾ بوده و اغلبی بر آنند که در بین دجله و فرات در دشت واقع است، نه در جزء کوهستانی که در شمال جزیره واقع میباشد، و بعضی گویند که در نزدیکی دمشق واقع است. قاموس کتاب مقدس.

روز لابان مطلع شد که بعقوب فرار کرده است برادران و اقوام خود را بر نشانده از عقب او بشتافت ، و بعد از هفت روز در کوه جلعاذ (1) بدو رسید و شبانگاه در خواب دید که خداوند باری میفرماید که زنهار با یعقوب به نيك وبدتكلم منمای پس صبحگاهان یعقوب ولابان بر سرکوه ﴿جلعاذ﴾ خیمه خویشتن را بیای کردند ، آنگاه ﴿ لابان ﴾ با یعقوب گفت : چرا دختران مرا چون اسیران برداشتی و بگریختی و نگذاشتی ایشانرا بوداعی ببوسم و بادف و سرور رخصت دهم ، اکنون در بازوی اقتدار منست که شما را آزاد کنم ، لکن چون خداوند پدران شمامرا در خواب گفت که: تراز حمت نرسانم، معاف داشتم ، اينك چون بخانه پدر خود رغبتی تمام داری عازم باش ، اما با من بگوی: معبودان مرا چرا دزدیدی ؟ یعقوب گفت : بی اذن نواز خانه تو بیرون شدم که بیم کردم که مبادا دختران خود را از من بزور بگیری و نگاه داری لیکن از معبودان توچیزی ندارم نزد هر کس بیابی اوراسیاست کن ، لابان در خیمه ﴿لياد﴾ ويعقوب جستجو کرده اصنام را نیافت، از آنجا بخیمه ﴿راحیل﴾ در درآمد راحیل صنمها را در زیر جهاز شتری گذاشته بر آن بنشست و گفت : خاطر پدر از من رنجه نشود که نزد او ایستاده نباشم ، همانا عادت زنان دارم که از جای نتوانستم برخاست. جميع آنخیمه ها را لابان تجسس کرده هم معبودان خویشرا نیافت .

آنگاه یعقوب گفت : چه تقصیر با تو کرده بودم که از دنبال من شتافتی و در اسباب من جستجو كردى؟ اينک چه یافتی؟ پیش بگذار تا حاضرین میان من و تو انصاف دهند. لابان گفت: این مواشی هنست و این فرزندان من ، لكن امروز چاره ندارم جز اینکه با تو گذارم ، اکنون بیا تا ماوتو عهدی در میان استوار سازیم که با هم بد نیندیشیم.

پس یعقوب سنگی را گرفته چون عمودی بر پای کرد ، و خویشان خود را گفت تا سنگهای فراهم کرده بر بالای یکدیگر بگذاشتند ، و آنرا چون توده برافراشتند (2)

ص: 247


1- جلعاذ: بكسر جيم وسكون لام ودال بي نقطه
2- افراشتن : بلند کردن ، برداشتن.

لابان آن پشته را ﴿یجر ساهدونا﴾ (1) نام نهاد که بزبان اهل بابل بمعنی توده شهادتست و یعقوب آنرا ﴿جلعید﴾ (2) نام نهاد که هم بزبان عبری توده شهادت را گویند ، وهم آنرا ﴿مضغه﴾ (3) خواند که، بلغت عبری دید بانگاه است ، کنایت از اینکه خدادر میان مادیدبانی کند، آنگاه لابان و یعقوب بر زبر (4) آن پشته با هم طعام خوردند و عهد کردند که اندیشه زیان در حق یکدیگر نکنند و یعقوب باوجود ولياه و راحیل زنی دیگر نیاورد آنگاه یعقوب بر سر آن پشته قربانی گذرانیده باران خود را بخوردن طعام دعوت کرد و آنشبر ابر سرکوه بسر برده صبحگاهان لابان برخاست و دختران خود را ببوسید و در حق هريك ايشان دعای خیر بگرفت و برفت ، ويعقوب آهنگ مقام خویش داشت.

جلوس ﴿جو﴾ بتخت سلطنت سه هزار و پانصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون شوكانك ، بدرود جهان فانی کرد ﴿جو﴾ که بولایت عهد معروف بود بر تخت خاقانی و سریر کامرانی برآمد خرد و بزرگرادر مظلمه (5) معدلت جای داد (6) وضیع و شریفرا در حوزه امن و امان متمکن ساخت، بر قانون سلاطين سلف و خواقین (7) گذشته کار رعیت و سیاه را بنظام کرد و در مملکت ختا و ماچین وتبت نواب معدلت كيش وحكام نصفت اندیش بگماشت تا مردم در زمان او بخیر و خوبی زندگانی کردند و روزگاری بآسودگی گذاشتند چون هفده سال از مدت ملکش برگذشت و آثار برگذشتن بر چهره حالش طاری گشت (خوی) را که یکیاست

ص: 248


1- در توراة (بجر سهدوتا) بفتح اول ودوم وسكون سوم وفتح سين وسكون تا.
2- جلعيد : بفتح اول وسكون دوم.
3- در توراة (مصفه) بكسر اول وسكون صاد و فتح فاء.
4- زبر : بالا .
5- مظله : سایبان .
6- وضیع : پست ، فرومایه .
7- سلف: گذشته خواقین: پادشاهان.

خاطر و حصافت رای و اضائت (1) ضمیر از دیگر فرزندانش برگزیده و منتخب بود : طلب داشته جای خویش ولیعهد ساخت و جای پرداخت.

حرکت یعقوب علیه السلام از حاران بجانب حبرون سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش نگارش یافت که بعد از وداع با ﴿لابان﴾ یعقوب آهنگ وطن داشت لكن از ﴿عیساو﴾ برادر خود سخت هراسان بود، پس رسولان تیزهوش ، نرم گفتار از منسوبان خود برگزیده ایشانرا گفت که بحضرت خداوند من عيساو شتافته معروض دارید که بنده تو یعقوب میگوید که بیست سال در خانه خال خود ﴿لا بان﴾ سکونت ورزيدم اينك باكنيز كان و غلامان و اموال و اغنام (2) که بدست کرده ام رخصت میجویم که در جناب خداوند خود عیسا و پناهنده باشم پس فرستادگان از نزد یعقوب بیرون شده با حضرت عیسا و آمدند و كلمات يعقوبرا بقانون خوب بیان کردند عیساو از رسیدن برادر نيك مستبشر (3) گشته رسولانرا بنواخت (4) و با چهار صد تن از متعلقان خود تهیه استقبال یعقوب ساخت چون رسولان مراجعت کردند و این خبر با یعقوب دادند؟ آنحضرت خوفناک شد كه مبادا عيسا و قصد و مال و جان ایشان کند : بدرگاه خداوند باری برداشته گفت انها من بفرمان تو از حاران بسوی وطن میروم مرا از آزار و اضرار برادر خود عیسا و محفوظ بدار آنگاه از مال خود پیشکش برای برادر منتخب کرد که آن چهار صد سر بزنر و ماده و دویست و بیست سرگوسفند نر و ماده و سی نفر شتر شیر دهنده با بچگان و چهل گاو ماده وده گاونر و بیست خر ماده و ده بچه بود . این جمله را بدست غلامان خود سپرده گفت: در سرراه ﴿عیساو﴾ فرقه فرقه ، دور از بایستید و چون عیساو بر شما عبور کند بگوئید : این پیشکش

ص: 249


1- کیاست: زیرکی. حصافت: خوش فکری و دانائی . اضائت : روشنی .
2- اغنام : گوسفندان.
3- مستبشر : خوشنود و مسرور.
4- نواختن : نوازش نمودن.

است که بنده تو یعقوب ارسال خدمت داشته و اينك خود بر اثر (1) ماست ، زود باشد که بحضرت عیسا و پیوندد و تمامی اموال خود را بهمراه کسان خود روانه نمود و خود تنها بماند ، شامگاه شند ، فرشته را دید که بروی ظاهر گشت و آغاز مصارعت (2) و کشتی گرفتن نهاد؛ تا بامداد با یعقوب آویخته بود و ران آنحضر ترا چنان بفشرد که رگ آن در هم افتاد ، صبحگاه بلنگید؛ و تاحال آنرگ را بنی اسرائیل از گوسفند مذبوح نخورند.

على الجمله آنملك با یعقوب گفت : نام تو چیست ؟ گفت : من یعقوب نام دارم گفت: از این نام تو اسرائیل باشد که بمعنی سردار خداست و ازوی غایب شد . یعقوب آن موضوع راه ﴿پنی ایل﴾ (3) نام نهاد ، یعنی روی خدا ، کنایت از آنکه گویا مشاهده جمال نمود. و صبحگاهان که عیسا و فرامیرسید، کنیزکان و فرزندان ایشانرا پیش بداشت و ﴿لیاه﴾ را با فرزندان از پس آنها جایداد و ﴿راحیل﴾ را بایوسف بفرمود؛ در دنبال آنجمله بایستادند، و خود پیش روی ایشان عبور کرده .

چون عیسا و آشکار شد ، هفت کرت جبین (4) خود را پیش او بر زمین نهاد عیساو از اسب فرود شده باستقبالش بدوید و برادر را در بر گرفته ببوسید و هر دو بگریستند آنگاه. عیسا و نگاه بدان زنان و فرزندان نموده فرمود : ایشان کیستند؟ یعقوب گفت : اینگروه را خداوند به بنده تو مرحمت کرده است پس ایشان پیش آمده زمین خدمت بوسیدند ، عیسا و گفت : این اغنام و اجمال را نزد من گذرانیدن چه واجب باشد ، زیرا که در پیش من بسیار است، یعقوب گفت: این مختصر پیشکشی است که بخدمت آورده ام ، و باین اندیشه روی تو دیده ام ، ملتمس آنکه قربانی (5) فرمائی ، و چندان ابرام (6) نمود که مقبول افتاد . و همانروز عیسا و مراجعت نمود.

ص: 250


1- اثر - بكسر همزه وسكون ثاء : عقب ، بعد ، پشت سر.
2- مصارعت : کشتی گرفتن .
3- در توراة ﴿فينيل﴾
4- جبین : پیشانی.
5- قربان : هر چیز که سبب تقرب و نزدیکی شود.
6- ابرام: اصرار، پا فشاری، استوار کردن.

ويعقوب بسبب مواشی و اغنام بماند که نرم نرم طی مسافت کند ؛ و از آنجا بکنار شهر سالم آمد که اول مرزو بوم کنعان است ، و خیمه خود بر پای گردانید. دختر یعقوب که از ﴿لیاه﴾ است بنماشای دشت بیرو نشده که دختران آنزمین را ملاقات کند سکم بن حمود حوی که حاکم سالم بود ، ﴿دینه﴾ را بدید و فریفته شده دل دروی بست ، و او را گرفته در بستر خود بخوابانید و سخنان عاشقانه گفت و از ﴿حمور﴾ پدر خود درخواست نمود که : دینه را برایش تزویج کند چون اولاد یعقوب این سخن بشنیدند بغایت غضبناك گشتند که چگونه سکم این جسارت کرده و خواهر ایشانرا بیحرمت نموده در این هنگام حمود پسر خود سکم را برداشته بخدمت ایشان آمد و گفت دل سکم فرزند من شیفته خواهر شماست؟ چه باشد که با ما مصاهرت نمائید (1) ؟ دختران خویشرا بما دهید و از ما دختر بگیرید و در این زمین سکونت و ر زیده و مملکت خویش دانید؟ سکم گفت مرا منظور نظر خویش فرمائید و کابین دختر را بر هر چه میخواهید مقرر دارید که در ادای آن مسامحت نخواهد بود ایشان گفتند که ما دختر بکسی که نامختون باشد نخواهیم داد که این موجب بد نامی اسرائیل است اگر شما بدین سر میباشید که با ما مواصلت کنید، میباید هر مذکر که در میان شماست ختنه شود و الادختر را فراگرفته کوچ میدهیم سکم و حمود بدین امر رضاداده بخانه خویش آمدند و مردم شهر را خواسته بدینکار یکدل کردند و هر مذکر که در شهر بوديك روز مختون شدند روز سیم که وجع (2) عضو ختنه شدگان شدت یافت سمعون و لیوی برادران دینه هر يك شمشیری گرفته بشهر در آمدند و هر کس را یافتند بکشتند آنگاه بخانه سکم در رفته خواهر خود را بگرفتند و بیرون آوردند و دیگر فرزندان یعقوب از دنبال داخل شده زن و فرزند کشتگان را اسیر کردند و مال و مواشی ایشانرا بنهب (3) و غارت بردند یعقوب به سمعون و لیوی فرمود که مرا مضطرب ساخته اید زیرا که نام من مکروه کنعانیان گشت گفتند آیا میزیبد (4) که با خواهر ما بیحرمتی روا

ص: 251


1- مصاهرت : داماد شدن، با کسی خویش شدن بواسطه زن.
2- وجع: درد
3- نهب : غارت کردن.
4- زیبنده : نيكو.

دارند و ما خاموش باشیم و از این مردانگی و شجاعت هیبتی عظیم از بنی اسرائیل در دل مستمعین افتاد چنانکه بهر جانب میرفتند کسی متعرض ایشان نبود آنگاه از کردگار جليل خطاب بیعقوب رسید که ای اسرائیل اینك بشهر لوز نزديك بيت ايل روند (1) و مذبحی بنیان کن تا آن پیمان که هنگام فرار از عیساو در آن زمین کردی و فاکرده باشی یعقوب بمیان کسان خویش آمد و هرزرو آویزه ویت که یافت گرفته ایشان را مطهر ساخت و آن زیورها را در زیر درخت بلوطی که در حوالی شهر سکم بود مدفون بیت ایل داده با همراهان بشهر ﴿لوز﴾ آمد در آنجا مذبحی بساخت و آنرا ﴿ایل بیت ایل﴾ نام نهاد یعنی خدای خانه خداو دبوره دایه ربقه در آنجا وفات کرد و او را در زیر درخت بلوطی دفن نمود و آندرخت را ﴿ الون باکوت ﴾ نام نهاد که بزبان عبری معنی درخت کریه باشد آنگاه از بیت ایل کوچ داده متوجه حبرون و خدمت اسحق گشتند قریب به افراط﴾ که مراد از آن بیت لحم است راحیل را که حامله بود در دزادن یگرفت هنگامیکه طفل از وی بوجود

آمد چندان سختی برده بود که روح پاك بحق تسلیم مینمود، و دایه باوی : بیم مکن که این نیز پسریست متولد شد راحیل فرمود او را ﴿بن اونی﴾ نام گذارید یعنی پسر نکبت این بگفت و در گذشت ، لکن از آن پس یعقوب او را ﴿ بنیامین ﴾ خواند یعنی پسر دست راست علی الجمله راحیل را در بيت لحم (2) مدفون ساخته و آهنگ خدمت پدر نمود و در حبرون که آنرا شهر ﴿اربع﴾ وممری نیز گویند محل سكونت ابراهیم بخدمت اسحق پیوست.

ص: 252


1- مذبح . کشتارگاه.
2- بيت لحم: (1) ده کوچکی است، که بافت (6) میل به جنوب اورشلیم مانده واقع است. و آن مدفن راحیل ، و مسکن ﴿نعمی﴾ و ﴿بوعز﴾ و ﴿روت﴾ ومسقط الرأس داود میباشد . و بزرگترین وقایع آن تولد مسیح میباشد. اکنون در میان دولت روم ولانين و ارمن مشترك ميباشد (2) قریه ایست در ﴿زبولون﴾ نزديك ناصره، اکنون آنرا بیت لحم گویند. قاموس کتاب مقدس.

هجرت ﴿عیساو﴾ از کنعان بجانب روم سه هزار و پانصد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

یکچند ﴿ عیساو ﴾ و یعقوب در حبرون و اراضی کنعان با هم سکونت داشتند و در غایت ملاطفت و مصافات (1) روز میگذاشتند کثرت مواشی و خدم ، وعدت اغنام و حشم ایشان بجایی کشیده بود که زیستن در یک جایشان محال مینمود پس ﴿عيساو﴾ یعقوب را وداع کرده مال و متعلق خود را برداشت و بنواحی روم رفت ، نانکه از این پیش نیز بدان اشارت شد که برخی از سلاطین روم از اولاد عیساوند و هم در جای خود مذکور خواهد شد، اما زن و فرزندی که از کنمان با خود برد بدینگونه بود

او را سه زن بود ، دو تن از کنعانیان نسبت داشتند یکی را نام ﴿عاده﴾ دختر ایلون حتی است، و آن دیگر اهالیبامه﴾ نام داشتی سیم ﴿محله﴾ (2) دختر اسمعيل علیه السلام بود که ﴿باسمته﴾ نامیده میشد از عاده ﴿الیفاز﴾ بوجود آمد و از باسمته ﴿ رعوئيل ﴾

﴿ واهاليبامه ﴾ راسه پسر بود؛ يعوس و یعلام و قورح اولاد عیص در کنعان این بود و چون هجرت کرده بکوه ﴿ سعير﴾ آمد اليفاز فاز پسر عاده را عاده را شش پسر بوجود آمد اول تیمان دوم اومار صفوا چهارم کعتام پنجم قتز ششم عمالیق که آنرا از زنی ﴿ تمنع ﴾ نام که غیر معقوده بود بهمرسانید.

ورعوئیل پسر با سمته را چهار پسر بعرصه شهود آمد. اول نحت . اول نحت دویم زرح سیم سمه چهارم مزه و ایشان همه بمرتبه امارت رسیدند و امیران بزرگ بودند و کسانیکه قبل از غلبه بنی اسرائیل در ﴿مدین و موآب و اراضی کنعان حکمرانی داشتند، و ایشانرا از جمله ملوك میشمردند ، بدینسان نام و نسبت داشتند نخست

ص: 253


1- مصافات : دوستی و اخلاص .
2- در توراة ﴿بسمه﴾ دختر اسماعیل ثبت است.

و بلع ، پسر ﴿بعود﴾ بود که بر ادوم﴾ فرمانفرمائی داشت و نام شهرش ﴿دنها به﴾ است بعد از او ﴿ يوباب ﴾ پسر زرح حکومت کرد و بعد از یوباب حوسام تیمانی شد و بعد از حوسام هدد﴾ پسر بدد﴾ صاحب لوا شد و در زمین موآب برقوم مدین ظفر جست و نام شهرش ﴿ عویت﴾ بود و بعد از هدد سلمه ملکی یافت و بعد از سلمه ﴿ساؤل﴾ بدرجه سلطنت ارتقایافت ، و او از ﴿رحبوت﴾ که برکنار رود فرات است، خروج نمود و بعد از ساؤل بعل جانان، پسر عکبور حکمرانی کرد و از آن پس ﴿هدار﴾ فرمانگذار شد و نام شهرش ﴿فاعو﴾ بود و نام زنش ﴿مهیطبیل﴾ دختر مطرید دختر، میزاهاب که آنر اماءا المذهب گویند و بعد از آن ملوک امیرانی که از اولاد آنراماء عیساو پیدا شدند کار مملکترا بنظام داشتند ، و اسامی امرای اولاد عيسا و كه ملك بگرفتند چنین بود : امیر تمنع ، امیر علوه ، امیریتیت ، امیر اهالیبامه ، امیرایله ، امیر فینون ؛ امیر قنز ، امیر تیمان ؛ امیر مبصار ، امیر مجدئیل ، امیر غیرام (1) و عیساو از ، کوه سعیر بنواحی روم رفته در آنجا وفات یافت .

انداختن برادران یوسفرا در چاه سه هزار و پانصد و هفتان سال بعد از هبوط آدم بود

بمدلول: نحن نقص عليك احسن القصص (2) حديث يوسف علیه السلام بهترین احادیث است قبل از این مذکور شد که میلاد آنحضرت در حاران بود و چون دو سال از مدتش برگذشت ، اسرائیل اور ابحبرون آورد ، و مادرش راحیل در ﴿بیت لحم﴾ رحلت فرمود: این نیز گفته شد: بعد از رحلت مادر باشارت پدر، در حجر تربیت عمه میفتود (3) وخواهر یعقوب ، چندان او را دوست میداشت ؛ که لحظه بی دیدارش نمی شکیفت ابی نمیشکفت

ص: 254


1- برخواننده محترم مخفی نماند که: مأخذ ابن اسماء توراة ميباشد، و در ضبط اسماء با آنچه در کتاب مذکور است، اختلافاتی مشاهده میشود، طالبين بتوراة سفر پیدایش باب 36 مراجعه فرمایند.
2- يوسف - 3: بهترین داستانها را برای تو خواهیم گفت.
3- حجر - بكسر اول وسكون دوم : کنار مردم، پناه غنودن : آرمیدن.

و چون اندک برومند شد ، یعقوب او را بخواست که در نزد خویشش نگاهداری کند، و اينحديث برعمه يوسف دشوار مینمود پس حیلتی براندیشید ، و هنگامیکه جامه بر یوسف راست میکرد ، تا نزد یعقوبش فرستد ، کمری که از ابراهیم بمیراث باوی رسیده بود، در زیر جامه، بمیان یوسف بر بست و چون او را بخدمت یعقوب آورد، ، ناگاه از کمر یاد کرده اضطراب نمود كه اينك كمر ابراهیم، میراث مرا دزدیده باشند ، و از هر جانب تجسس نمود ، آنگاه جامه یوسف را بگشود و آن کمر را از میان وی باز کرد و گفت: این دزدی یوسف کرده است. و در ملت ابراهیم رسم آن بود که چون دزدی آشکار شود، مادام که صاحب مال زنده باشد ، آن دزد و یرابنده بود ، پس بحکم شرع عمه دست ت یوسفرا گرفته بخانه خود برد ، مادام که در قید حیات بود ، ویرا نگاهداری میفرمود.

بعد از رحلت عمه یعقوب فرزند را برد خود آورد ، و هر روز در باره او

شفقت نو میکرد ، و جامه های رنگارنگ بروی میپوشانید بروی میپوشانید ، و این معنی بر برادران گران مینمود تاشبی.

یوسف خوابی دید و صبح با برادران گفت: دوش (1) خوابی دیده که : ما در میان زراعتگاهی دسته ها میبندیم (2) و در کنار هم میگذاریم ناگاه از میانه دسته من بر پای ایستاده و دسته های شما گرداگرد در آمده آنرا سجود کردند برادران گفتند از اینقرار تو بر ما پادشاهی خواهی بود ، و برکینه او افزودند نه چندانکه با او سخن نرم نمیتوانستند گفت، بعد از چندی در خواب دید که که : از سرهای انگشتان مبارکش آب فرو میچکد و بر سر برادرانش میبارید از این واقعه (3) نیز آگاه شدند و روزگار در چشمشان سیاه گشت و کرت (4) دیگر نیز در خواب دید که : با برادران هیزم فراهم میکند ، پشته هیزم وی سفید بود ، و آن

ص: 255


1- دوش : شب گذشته .
2- دسته: بسته از سبزه و علف و مانند اینها.
3- واقعه : پدیده در خواب
4- كرت : یکبار ، نوبت ، دفعه .

برادران سیاه پس هیزم آن حضرت را با پشته های برادران موازنه نمودند و از وی گرانسنگ تر بود لاجرم برادران او را سجده کردند ، اینخواب را نیز با دینه خواهر خود بگفت ، و برادرانش شنیدند و سخت غمگین شدند دیگر باره در خواب دید که سواری با وی گفت: ای یوسف برخیز و عصای خویش را بر زمین بنشان چون چنان کرد ، برادرانش عصاهای خود را گرد آن بنشانیدند ، پس ، عصاي يوسف آسمان کشید و شاخه های نورانی بر آورد و آن شاخه ها میوها بر سر برادرانش بیارید و ایشان ویرا سجده کردند صورت اینواقعه را نیز در نزد پدر و برادران بیان فرمود یعقوب سخت اندیشناك شد که مبادا از این واقعات برادران یوسف در معادات (1) با وی خود داری نکنند و هم در دوازده سالگی دوازده سالگی شب جمعه در خواب دید که : آفتاب و ماه و یازده ستارۀ دیگر بنزديك او فرود شده او را سجده کردند این صورت دهشتی در خاطر مبارکش راه داده ناگاه از خواب برجست و یعقوب که در کنار وی بود آن اضطراب بدید پرسش نمود ، صدیق صورت حال باز گفت ، كما قال الله تعالى:

﴿اذْ قَالَ يُوسُفُ لأبيه يا أبت إني رأيت أحد عشر انی رايت احد عشر كوكباً والشمس والقمر رأيتهم لى ساجدين﴾ (2)

اسم آن کواکب این بود: اول: جوبان دویم: طارق سیم: قابس چهارم: عمودان پنجم: فلیق ششم: مصبح هفتم: ضروع هشتم: فرع نهم: دتاب دهم: ذوا یازدهم: کتعفين (3) یعقوب دانست که آن یازده کوکب ، برادران یوسفند ، ونیسرین عبارت از خود یعقوب و زوجه او ﴿لیاه﴾ باشد که همانا یوسف مرتبت رفيع يابد بمفاد:

ص: 256


1- معادات: دشمنی
2- یوسف - 4 هنگامیکه یوسف بپدرش گفت: در خواب دیدم که بازده ستاره و خورشید و ماه برایم سجده و تعظیم نمودنده .
3- اسماء کواکب در بحار چنین مذکور است: جریان، طارق ؛ ذیال ، ذو الكنفان ، قابس و تاب ، عمودان، فيلق : المصبح، الضروح : ذو الفزع.

﴿قال يا بني لا تقصص رؤياك على اخونك﴾ (1) گفت ای پسرك من صورت این واقعه را با برادرانت در میان مگذار

مبادا با توکیدی اندیشند و برخصت حسد قصد تو کنند.

همانا از این واقعه نیز بعد از چندی برادرانش آگاه شدند ، و هم دیر بودی که از محبت یعقوب نسبت بيوسف در تحسر و تأسف بودند: ﴿قالو اليوسف واخوه احب الى ابینا منا و نحن عصبة ان ابانا لفي ضلال مبين﴾ (2) گفتند : پسران راحیل ؛ یوسف و برادرش بنیامین را پدر از ما بیشتر دوست دارد ، و حال آنکه مامردان کار آمدیم. سمعون با برادران گفت: ﴿اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضاً﴾ (3) بکشید او را یا در جایی بیندازید که هرگز روی پدر نبیند ، و ایشان این سخن پذیرفتند ، جزیهودا که بمدلول ايه: ﴿لا تقتلوا يوسف والقوه في غيابت الجب﴾ : (4) گفت اور امکشید، بلکه در چاهی بیندازید ، تا مسافران اورا فراگیرند و با خود ببرند ، پس بدین سخن همداستان شدند ، و بخدمت یعقوب آمده گفتند ای پدر بزرگوار ، یوسف تاچند در زاویه خمول خواهد بود ، و از غزارت انهار و خضارت (5) اشجار نصیبی نخواهد داشت؟ چه بایست این وجود نازك را در رنج و تعب گذاشت : ﴿ ارسله معنا غد أيرتع ويلعب ﴾ (6) یعقوب گفت : ایفرزندان اينك خاطر من بدیدار یوسف خرسند تواند سند تواند بود، همانا الحظ بی او نتوانم شکیفت (7) ﴿واخاف أن يأكله الذئب﴾ (8) و نیز از آن بیم دارم که او راگرگ بخورد، چه یعقوب در خواب دیده بود که بر فراز کوهی نشسته بود و یوسف در ساحت وادی سیرکنان میگذرد، ناگاه دو گرگ پدید شده قصد وی کردند

ص: 257


1- يوسف - 5
2- يوسف - 8 .
3- يوسف - 9 .
4- يوسف - 10 .
5- خمول : گمنامی، غزارت: فراوانی. خضارت : سبزی و خرمی .
6- يوسف - 12 .
7- شکیفت : صبر کرد ، آرام گرفت
8- يوسف - 13.

چون یعقوب خواست بحر است و حمایت فرزند از کوه فرود شود زمین دهان گشوده او را بدم (1) در کشید و از این خواب نيك برحذر میبود، لکن چندانکه باحبال عذر اعتصام (2) میجست ، برادران بقواضب غدر انحسام (3) میدادند و بر اصرار و ابرام میفزودند. تا یعقوب رضا بقضا داده بفرمود : سرو تن یوسفرا شستند و مویش را سروتن شانه زدند، و جامه از صوف در برش کردند ، و عمامه اسحق بر سرش نهاده ردای شیت. بر دوشش راست کردند؛ و پیراهن حضرت خلیلش بجای تعویذ بر باز و بسته و نعلین آدم صفی را برپایش پوشانیدند ، و عصای صالح نبی را بدستش دادند و او را ببرادران سپرده خود تا بیرون دروازه شهر نزد شجرة الوداع بمشایعت آمده ده یوسف را در کنار گرفت ، و بدرود (4) کرد و لختی بگریست، چه از آن سفر استشمام روایح فراق میفرمود آنگاه با یهودا گفت که حراست و حفظ یوسف را از تو میخواهم و روى مبارك بر دوش یوسف نهاد و سخت بگریست، آنگاه ایشان روان شدند راه ایستاده از دنبال نگران و گریان بود چندانکه از نظر پنهان شدند ﴿فلما ذهبوا به واجمعوا ان يجعلوه في غيابت الجب﴾ (5)

آنهنگام که او را از پیش پدر بردند و یکباره ناپدید شدند آغاز و غلظت نهادند (6) و او را طپانچه زده باستعجال براندند ، آنحضرت از این زحمت سخت عطشان گشت نزد ﴿سمعون﴾ آمد و مقداری آب و شیر که پدرش برای وی با سمعون سپرده بود طلب نمود تا آتش عطش فرونشاند سمعون بر آشفت و آن آب خاك ریخت و گفت اينك خون تو چون این آب ریخته خواهد شد هنوز در طلب ناز و نعمت میباشی یوسف از این سخنان مضطرب و دهشت زده گشت و باهر

ص: 258


1- دم: دهان ، نفس
2- احبال: ریسمانها اعتصام : چنگ زدن و گرفتن
3- قواضب : شمشیرهای برنده غدر : بی وفائی . انحسام : بریده شدن
4- بدرود : وداع
5- يوسف - 15 : هنگامیکه یوسف را برادرانش بیرون برده ، و تصمیم گرفتند که در بن چاهش افکنند
6- غلظت : درشتی کردن .

يك از برادران توسل جست تفقدی نکردند (1).

و همه یکجهت شدند که او را مقتول سازند (و اوبن) گفت اور امکشید بلکه او را بچاه اندازید و یهودا نیز بقتل او رضا نداد.

پس او را بر سر سر چاه چاه ﴿اردن﴾ آوردند و جامه از آوردند و جامه از برش بر کشیدند ، هر چند یوسف ضراعت کرد و سالخوردگی پدر و خرد سالی خود بشفاعت آورد مقبول نیفتاد گفت: این پیراهن بر من بگذارید که در این تنگنای پر نیم عریان نباشم هم پذیرفته نشد او را برهنه ساخته بچاه ﴿دوشن﴾ در انداختند یوسف از آن دهشت و وحشت بیهوش گشت، چون در بن چاه با خود آمد خود را در کنار یعقوب یافت ، گفت ای پدر بزرگوار برادران بر من ستم کردند جامه از آوردند و بسيلي و طپانچه ام بیازردند تنم را بر خاك و خاشاك كشیده بچاه در انداختند همانا آنصورت جبرئیل بود که بفرمان کردگار جلیل بنگاهبانی یوسف مأمور گشت پس جبرئیل با سخن آمد و گفت ای یوسف من اسرائیل نیستم ؛ من روح الامینم پروردگارت سلام میرساند و میفرماید شاد باش ای یوسف ، که عنقریب ترا از حضیض چاه بذروه جاه خواهم برد (2) و از زمین مسکنت بسيار سلطنت خواهم نشانید دعای فرح را که در اخبار واقع است با وی آموخت تا مداومت کند.

على الجمله چون روز بیگاه شد ، یهودایی آگاهی برادران بر سر چاه آمد و آن چاه را هفتاد ذرع عمق بود فریاد کرد که ای یوسف زنده یا مرده یوسف گفت تو کیستی که حال من میپرسی

و از برادرانم نمیترسی ؟ یهودا گفت : من برادر توام ، اينك آمده ام تا بدانم برچگونه و چون میگذرانی یوسف گفت : چه میپرسی از حال کسی که از پدر و مادر دور افتاده باشد و در بن چاهی تیره، برهنه و گرسنه ، قطع رجا از زندگانی کرده بود یهودا چون آواز حزین اور ابشنید بگریست ، يوسف گفت : ﴿يا أخى ان لكل ميت وصية

ص: 259


1- تفقد : دلجوئی .
2- حضیض : پستی : پائين. ذروه - بضم اول وسكون دوم : بلندی

ووصيتى لك أن لا تنظر إلى شاب الأذكرت شبابي ولا إلى يتيم الاذكرت يتمى ولا إلى غريب الاذكرت غربتى﴾ (1) از شنیدن اینکلمات یهودا چنان گریست و افغان کرد برادران های های او راشنیده بنزد او شدند و او را در اینکار ملامت کرده سرچاه را باسنگ استوار داشتند آنگاه ﴿لیو﴾ گفت: ما اولاد پیغمبرانیم و این عصیان که از ما بظهور رسیده از انبیا پوشیده نخواهد ماند گفتند چاره آن باشد كه اينك غسلی که کرده توبه کنیم و نمازی جماعت گذاریم و از خدای بخواهیم تا اینر از پوشیده دارد و آئین ابراهیم آن بود که از یازده تن کمتر نتوانستند نماز بجماعت گذاشت ، و ایشان ده تن بودند. ایوی گفت در این نماز خدای را امام خود گردانیم تا در عدد نقصان نباشد ، پس چنان کردند و این نماز بگزاردند و تضرع نمودند که : خدای اینراز پوشیده دارد و آنگاه با سر گوسفندان خود آمده پیراهن یوسفرا بخون بزغاله بیالودند: ﴿وجاوا أباهم عشاء ييكُونَ﴾ (2) شامگاه با گریبانهای دریده و چهره های خراشیده با حضرت یعقوب آمدند ، آنحضرت چون بیگاه (3) شد و فرزندان از راه نیامدند کنیزی ﴿صغر﴾ نام داشت، ویرا گفت : دستم بگیر تا باستقبال ایشان بیرون شوم ، و بدانم سبب

آمدن چه باشد چه باشد ، پس بدستیاری صغر از خانه بدر شده بر سر تلی آمده بایستاد، و چشم براه اه داشت: ناگاه فرزندان را دید که نالان و گریان برسیدند ، ﴿و جاؤ اعلی قمیصه بدم کذب﴾ (4)

چون یعقوب پیراهن خون آلود در دست ایشان بدید، برهلاك يوسف يقين كرد و از پای در افتاده مدهوش گشت یهودا پیش دویده سر پدر را بدامان گرفت و چندانکه خواست نتوانست آنحضرت را با خود آورد، پس یعقوبرا بخانه آوردند و آتشب تا

ص: 260


1- خلاصه معنی : بر ادرجان : هر کسی وصیتی دارد ، وصیت من اینست : هرگاه جوانی را دیدی، بادور افتاده و تنهائی را ملاقات نوری، یا بغریبی برخورد کردی از جوانی و غربت من یادکن
2- يوسف - 16.
3- بیگاه ، شامگاه .
4- یوسف - 28 .

بامداد مدهوش (1) بود. چون صبحگاه چشم گشود فرمود : چه شد آن روشنی چشم من یوسف ؟ برادران متفق الكامه گفتند: ﴿يا أبانا انا ذهبنا نستبق وتركنا يوسف عند متاعنا فا كله الذئب﴾ (2)

آنگاه از میانه ﴿راوین﴾ مبادرت کرده گفت: ای پدر زمانی که ما تصمیم تیرانداختن و اسب تاختن دادیم او را بر سر کالای خود گذاشته بشتافتیم و چون باز پس شدیم جز پیراهن خون آلود او اثری نیافتیم اندام یعقوب از استماع این سخن باز طپیدن گرفت ، و از هوش بیگانه شد و پس از زمانی که با خود آمد آن پیراهن را طلب داشت و نيك نگریست هیچ آثار خرق و انقشاع (3) در پیراهن پدید نبود فرمود سبحان الله کدام گرگ بود که یوسف را بخورد و پیراهن او را ندرید و فریاد برآورد و گفت:

﴿يا يوسفاه! ياولداه يا قرة عيناه ياقوة قلباه بأى جب طرحوك ؟ و بای بحر غر قوك ؟ وباي ارض دفنوك (4) و آغاز تضرع و تفجع﴾ (5)

نهاد جبرئیل علیه السلام بنزد آنحضرت آمده ؛ گفت ای اسرائیل از این جزع و فزع کناره باش که کر و بیانرا بسوگواری نشانیده

پس یعقوب روی بفرزندان فراکرد و گفت نه چنین است که شما میگوئید بلکه این امریست که نفسهای شما برای شما آراسته است ﴿کما قال الله تعالى: قالَ بَلْ سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون﴾

(6) پس پای در دامن صبوری کشیده و در بیت الاحزان نشست .

ص: 261


1- مدهوش : سرگشته و حیران
2- يوسف - 17.
3- خرق : درانیدن و پاره کردن انقشاع: پاره شدن، گشاده شدن هوا از ابر .
4- خلاصه معنی : اي یوسف گم گشته من ای نور دیده من ای قوه قلب من : بكدامين چاهت انداختند؟ و بکدام دریائی غرقت نمودند و بچه سرزمینی پنهانت کردند ؟
5- تفجع : عزاداری کردن ، دردمند شدن
6- يوسف - 18

جلوس ﴿خوی﴾ در چین هم در سال افتادن یوسف علیه السلام در چاه بود

چون افتاب دولت (جو) در مملکت چین قرین زوال شد: کوکب اقبال که قائم مقام و ولیعهد او بود طالع گشت ، وملوك چين را کمتر وقتی بوده که خصمی در کار ملک خللی اندازد یا فتنه انگیز دو ایشان نیز کمتر زمان یافت میشد که در طلب ملک دیگری تعب كشند و از آنچه داشتند زیاده طلبند ، بلکه اوقات خویش را بیشتر در تربیت اهل حرفت و ارباب صنایع صرف میفرمودند آسایش رعیت و آبادی مملکت میافزودند مختار خوی نیز دین و دیدن (1) گذشتگان بود کار کشور و لشگر بر آراست ، و نظام سپاهی و رعیت راست کرد ؛ و مدت بیست و شش سال در مملکت چین و ختا و تبت و ما چین پادشاهی کرد فرزند ار شد و ولدا كبرش (موتك) بود او را سزاوار ملک یافت تخت بدو سپرد و خود بدیگر سرای رخت برد.

جلوس ﴿سرسوس﴾ سه هزار و پانصد و هفتادو هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿سوسوس﴾ از آن پس که پدرش ﴿قیروس﴾ بار بربست و آتش فتنه او فرو نشست زمام ملك بگرفت و بر سمند (2) ملکی سوار شد دار الملك بابلرابر آئین بدران پایتخت داشت ، و هرگز جانب جورو تعدی فرو نگذاشت ، هم برروش پدر عبادت اونان و اصنام را واسطه انجاح مطالب (3) و وسیله وصول مرام میدانست . علمای نجوم در عهدش ؛ عدت ستارگان آسمان داشتند ، و منجمين بغایت بزرگ و محترم بودند . همانا از بدو بنای بابل این علم ستوده و محمود بود ؟ و در آن مملکت شیوع تمام داشت.

ص: 262


1- دیدن - بفتح اول و سوم وسكون ياء : آئین ، روش ، عادت .
2- سمند بروزن کمند رنگی باشد اسیرا ، و آن مائل بزردی است.
3- انجاح : برآوردن حاجت.

على الجمله مدت طغیان سوسوس در زمین بابل نودسال بود، آنگاه ﴿کوروس﴾ را بولیعهدی گذاشته عرضه دمار وهلاك گشت.

محبوس داشتن ﴿عزیز﴾ یوسف را سه هزار و پانصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون پسران اسرائیل برادر خود یوسف را در چاه فرو گذاشتند ، دیدبانی گماشتند که عاقبت کار او بازداند و ایشانرا بیاگاهاند ، سه روز آفتاب آفاق آفاق ، چون ماه در محاق (1) چاه بود آنگاه کاروانی که باز گیرایشان روغن بلسان و پاره ادویه و عقاقیر بود ، و برای سود از مدین بسوی مصر میشدند ، وارد ﴿اردن﴾ گشته بر لب آن چاه فرود آمدند و ایشان از اولاد اسمعیل علیه السلام بودند ، وسالار آنقافله مالك بن ذعر خزاعی بود.

على الجمله آنشب را چاه بگاه رسانیدند، بامدادان مالك بابشير غلام خویش ، گفت که : اينك چاه شده آب بردار ، كما قال الله تعالى ﴿و جائت سيارة فارسلو او اردهم فا دلی دلوه﴾ (2)

پس بشیر بفرموده مالك بركنار چاه آمده و دلوی فرو کرد تا آب بر آورد چون دلوبه نشیب (3) چاه رسید، جبرئیل بنزد یوسف حاضر شده گفت : ایصدیق پروردگارت سلام میرساند که : ما این کاروانرا برای خلاص تو بدینجا فرستاده ایم ، اكنون بدلو برنشین و دل قوی دار

پس یوسف بدلو برآمد و بشیر او را از حضیض چاه بر آورد. ناگاه چشمش بر آنحضرت افتاد. فریاد کرد که : يا بشرى هذا غلام (4)

و بجای آب آن آفتاب را از برج دلو برگرفت ، مالك چون از طلوع آنماه

ص: 263


1- معاق - بضم ميم : آخرماه، سه شب آخر هر ماه را محاق گویند
2- يوسف - 19.
3- نشيب : پائین
4- يوسف - 19.

روشن از تیره چاه آگاه شد نست که او را بیهای گران توان فروخت ، و سرمایه نوباوی (1) اندوخت پس این سر را مستور بداشت و او را کالایی تازه پنداشت، لکن ، دیده بان اسباط چون اینحال بدید دیگر نیار مید و از آن ناحیه تاکنمان سه فرسنگ مسافت بود ، بيك لحظه در هم نوردید (2) و برادر انرا از کار یوسف آگاه کرده ، ایشان بی توانی (3) و در تنگ آهنگ اردن کرده بشتافتند و هم در آن روز کاروانیان را در یافتند و گفتند: اینغلام بندۀ ماست که تاکنون سه روز است فرار کرده ، پست و بلند زمین را شتافته ایم و اينك ويرا بنزد شما یافته ایم.

و صدیق را بیم دادند که اگر تصدیق ایشان نکند سر از تنش برگیرند ، آنحضرت نیز سر تسلیم بزیر افکنده گفت بلی بنده ام. آنگاه با مالك :گفتند که این بنده گریزنده ، که هم سرقت خوی دارد، اگر خریدار باشی از تو دریغ نداريم مالك گفت که من زر خویش را بیهای کالای تجارت کرده ام ، و اينك جز در می چند ناسره (4) ندارم. گفتند اگر چند بهای اینغلام بسیار است، اما بانو مسامحت کنیم و از آنچه داری زیادت نطلبیم و شروه بثمن بخس دراهم معدوده مدوده (5)

پس او را بفروختند به بیست در هم ناسره و سمعون سجلی (6) نوشته خاتم خود ر آن نهاد و بدست مالك داد ، و آن دراهم را برادران قسمت کردند ، جز یهودا که از آن سودا سودی نپذیرفت و بهرۀ نگرفت . آنگاه یوسف از مالك طلبیده تا فروشندگان خویشرا بدرود کند و بنزديك برادران آمد و آب در چشم بگردانید و دست و پای هر یکرا ببوسید و هم از ایشان جز غلظت و ناهمواری ندید. پس نالان و گریان بنزد مالك آمده باوی ببود ، و مالك تصميم مصر داده طی مسافت

ص: 264


1- نوباو : نورسیده، چیزیکه دیدنش چشم را روشن کند
2- نور دیدن : پیچیدن و طی کردن ، پیمودن
3- توانی ، سستی
4- ناسره : غير خالص : قلب.
5- یوسف - 20 : یوسف را بچند درهم ناچیز فروختند.
6- سجل : قباله، سند.

میفرمود تا آن راه در نوشته (1) در عاشر محرم وارد دارالملك مصر گشت . و سه روز از رنج راه و کلفت (2) سفر آسوده شد.

پس يوسفرا ببازار بیع و شری آورد و کرسی در سعه بازار نهاده آنحضر ترا برفراز آن جای داد ، آفتاب جمال همایونش چون برزبر (3) کرسی طالع گشت و شعشعه جبين مبارکش از حوزه بازار ساطع شد ، مردم از هر کرانه (4) ، گروه گروه انبوه شدند، و تماشای یوسف را پای بر دوش هم مینهادند ، و بر روی هم می افتادند ، که آنك در بازار دیدار آفتاب میدیدند ، و نظاره ستاره میکردند . آنگاه بفرمان مالك منادی ندا كرد كه : من يشترى هذا الغلام الحبيب ؟ من يشترى هذا الغُلام اللبيب (5) آنحضرت با منادی گفت که این چنین بگو من يشترى هذا الغلام الكتيب من يشترى هذا الغلام الغريب (6) و آن آفتابرا هر لحظه مشتری زیادت بود و آن در شاهوار (7) را خریداری می افزود ، چندانکه شورشی عجیب و غلغله غریب در میان مردم پدید شد یوسف بدان هنگام هایل (8) نظاره میکرد وبر آفتاب عارض ستاره میبارید فرعون مصر در آنزمان ریان الولید بود، چنانکه مرقوم افتاد و فوطیفار نامی وزیر وامیر لشگر داشت ، وفوطیفار را بلقب عزیزی می نامیدند و او را زنی بود، ملقب بزلیخا که نامش راعیل بنت عائیل است . و عائیل یکی از صنادید مصر بوده ،

على الجمله زليخا عزيز را بخریدن یوسف ترغیب فرمود ، وزر و زیور خویشرا بدو تسلیم نمود ، تا عزیز نیز چیزی بر آن افزوده آن در گرانبها را بیهایی گران از

ص: 265


1- نوشتن - بفتح اول و دوم: در نور دید، طی کردن ، سپردن راه
2- کلفت : سختی مشقت .
3- زیر : بالا
4- کرانه : گوشه
5- چه کسی خریدار این غلام محبوب دانا باشد؟
6- این فلام غریب محزون را چه کسی خریداری کند ؟
7- در شاهوار: بی همتا و مانند لائق پادشاه
8- هائل: امر بزرگ و بفرع اندازنده

مالك بن بن ذعر ابتیاع فرمود و بیدرنگ بخانه آورد. وقال الذى اشتريه من مصر لامرأته أكرمى مئوية على أن ينفعنا أو نتخذه ولداً (1) پس زلیخا يوسفرا از جان جای داد، و از دل منزل کرد و هر روز که آفتاب جمالش مطالعه فرمودی ، دو چندان بر مهرش افزودی ، تاپیمانه وجودش یکباره از صهبای (2) عشق سرشار شد ، و پای اصطبارش از کار بماند بفرمود : تاجی گوهر آگین (3) ، که سزاوار سلاطین بود بپرداختند و نیز طوقی از زر ضع بدرو گوهر بساختند ؛ خاص از برای سرو گردن یوسف ، و هفتاد دست جامه گوناگون بدوخت و بنوبت در وی پوشانید و هر روز آتش شوقش در دل و جان بیشتر افروختی ، وخرمن صبر و شکیب زیادت سوختی چندانکه دیگر نتوانست آرزو را عنان بر تابد و در کنار چشمه حیوانی تشنه بیارامد. ناچار باستعارت و کنایت احوال دل شیفته را در حضرت معشوق معروض میداشت ، و بایما و اشارت نقاوة (4) عصمترا بشارت وصال میفرمود.

یوسف علیه السلام چون این راز باز دانست ، والتهاب خاطر زلیخا را تفرس کرد یکباره دامن در چید و اجتناب از وی فرض شمرد، کناره جستن آنحضرت بیشتر مایه سورت شوق و حدت (5) خاطر زلیخا گشت ، چندان که در عشق یوسف بیچاره ماند ناچار پرده از راز برگرفت و بادایه خویش این سخن در میان نهاد ، و گفت هر چند در حضرتش نیاز برم نازنینم و چندانکه عرض انكسار (6) کنم استکبار یابم دایه از این سخن در عجبماند ، گفت ای زلیخا این چه سخن است سنگ خاره (7) در هوای روی تو خونخواره شود و ستاره با آتش عشق تو بیچاره گردد . چگونه باشد

ص: 266


1- يوسف - 21: شخصی که یوسف را از مصر خریده بود بهمسرش سفارش نمود که: قدر این غلام را نيك بدان، زود باشد سودی بما بخشد، با فرزندش خوانیم.
2- صهباء : شراب
3- آگین : پرو آغشته
4- نقاوه : برگزیده ، پاکیزه
5- سورت: تیزی، شدت. حدت : گرمی
6- انکسار : شکستگی
7- خاره : سنگ سخت.

که یوسفرا نتوانی شیفته خودسازی و فریفته خویش فرمائی: زلیخا گفت همانا از کبریای اینغلام عبری بیخبری ، او تا کنون چهره من نبیند و بجانب من نظاره نکند ، و نداند که من تابنده آفتابم یا تیره سحاب ، از هر جانب باوی مواجهه کنم بجانب دیگر بیند و از هر در با او بیرون شوم بسوی دیگر در شود.

دایه گفت چاره اینکار آن باشد که قصری دلپذیر بر افراخته ، از شش سوت صورت تو در آن نگار کنند، آنگاه بر آن بنا در آمده یوسف را طلب فرمایی چون حاضر شود، بهر طرف نگران باشد، نظاره تو خواهد بود ، لابد شیفته جمال تو گردد و از پی وصال تو کوشد.

زلیخا را این سخن مرکوز خاطر گشت و بفرمود کاخی ملکانه و مصور برافراختند و تمثال او را بایوسف با اتصالات گوناگون مظل (1) بیکدیگر ساختند ، و بساطی در خور عیش گسترده ؛ سریری مرصع بنهادند.

زلیخا بهنگام بدان بنادر شد ، و بدان تخت بنشست و چندانکه از حلی و زیورش میسور و مقدور بود، بر تن راست کرد.

آنگاه یوسف را بیهانۀ طلب داشت و چون آنحضرت بدانجا در رفت بفرمود ابواب قصر را که بشماره هفت بود بربستند و چون یوسف نزديك وى شد ، بيمحابا در قدم وی افتاد ، سخت بگریست و در انجاح مطلب زيادت الحاج (2) فرمود كما قال الله تعالى:

﴿وراودته التي هو في بيتها عن نفسه وغلقت الأبواب وقالت هيت لك قال معاذ الله ﴾ (3).

ص: 267


1- مظل : سایه افکننده ، نزديك .
2- الحاح : اصرار : پافشاری و تأکید کردن
3- يوسف -23 : زنیکه یوسف در خانه اش بود: خدعه کرده حیله اندیشید ، يوسف را داخل خانه کرده در ها را بیست، خواهش نزدیکی نمود، یوسف گفت: پناه میبرم بخدا از ارتکاب این عمل .

گویند زلیخا را در آنخانه بتی بود، چون قصد یوسف کرد پرده بر صنم گذاشت یوسف گفت: چرا ویرا پوشیده داشتی؟ زلیخا گفت اينك معبود منست شرم دارم که با حضورش بدین مهم پردازم یوسف گفت آیا تو از صنمی شرم کنی من از خداوند صمد آزرم ندارم؟ ای زلیخا از سلاله (1) اسرائیل و نتیجه خلیل اینگونه عصیان بظهور نرسد اينك شوهر تو فوطیفار جز ترا هیچ از من دریغ نداشته و ثروت خویش را خاص من پنداشته مرا نزد خدا و خداوند خائن مخواه و لقد همت به و هم بها لولاان رای برهان ربه﴾ (2) همانا اگر نه عصمت و نبوت مانع بودی هم يوسف قصد زلیخا کردی.

على الجمله آنحضرت خود را از دست زلیخا خلاص داده بشتافت و بهر میرسید گشاده میافت، و زلیخا از دنبال وی استعجال میفرمود تا بدروازه هفتم برسید و دامن پیراهن یوسف بدستش آمده فرو کشید که او را بجای دارد آن جامه پاره شد و یوسف از آنخانه بیرون رفت ناگاه عزیز را بر دریافتند کما قال الله تعالى ﴿ واستبقا الباب وقدت قميصه من دبر والفيا سيدها لدى الباب ﴾ (3) چون عزیز ایشانرا دهشت زده و پریشان دید دانست که چیزی در میان بوده اراده پرسش نمود زلیخا برای برائت خویش پیش تاخت و گفت ما جزاء من اراد باهلك سوء (4)

چه باشد جرای کسی که با خاتون تو دل بدکند و بخیانت با وی نگرد پیکر عزیز از استماع این سخن در بوته (5) غیرت گداختن گرفت ، و بر آن شد که با شمشیر سزای یوسف دهد : لکن چون طهارت و عصمت وی میدانست ، با آنهمه غضب بدانکار عجله نجست ، و لختی در عجب بماند و با یوسف گفت این چه

ص: 268


1- آزرم: شرم حیا سلاله : برگزیده ، نسل و اولاد .
2- يوسف - 24 .
3- يوسف - 25 : یوسف و زلیخا در رسیدن بدر بريك دگر سبقت و پیشی میگرفتند، و پیراهن یوسف از پشت پاره شد، و عزیز را پهلوی درب یافتند.
4- يوسف - 25 .
5- بوته : ظرفی را گویند که از گل ساخته طلا و نقره را در آن بگذارند.

کفران بود که در پاداش نعمت و رزیدی ، و این چه خیانت که در حق خاتون من اندیشیدی یوسف گفت: هي راودتني عن نفسي (1).

اى عزيز من عصیان در اینحضرت رواندارم و کفران نعمت نیندیشم اينك عمتو را طفلی چهار ماهه در مهداست از وی باز پرس تا قصه ما باز گوید عزیز گفت: این چه سخن باشد و طفل چهار ماهه چون سخن گوید: یوسف گفت خداوند متعال قادر است که طفلیرا سخن گفتن بیا گاهاند ، و بنده بیگناه را از آسیب تهمت برهاند. پس عزیز روی بدان كودك كرده صورت این حال باز جست بمفاد: شهد شاهد من أهلها . (2) آن كودك بسخن آمد و گفت پیراهن یوسف گواهی بر این . گناه دهد اگر آن پیراهن از پس دریده بود پیداست که زلیخا از دنبال یوسف دویده و دست آخته (3) جامه او را از عقب پاره ساخته و اگر پیراهن از پیش روی چاك دارد زلیخا از معصیت پاك باشد ، همانا یوسف بدو دویده و او بمدافعه پیراهنش دریده: فلما رأى قميصه قد من دبر (4)

چون عزیز در پیراهن نظر کرد، و آن دریدگی در پس پیراهن یافت معلوم کرد که یوسف معصوم بوده و زلیخا بنا شایست مبادرت فرموده پس با او عتاب آغازید و بیم عذابش داد؛ و برای اینکه این قصه گوشزد خاص وعام نشود يوسفرا گفت ﴿ أعرض عن هذا ﴾ (5) بگذار از این ماجرا و اینحکایت با کس مگوی و با زلیخا گفت

واستغفري لذنبك (6)

برای این گناه عذر از یوسف بخواه و از ملامت اهالی مصر این راز پوشیده

ص: 269


1- یوسف - 26 زلیخا مکر و حیله کرده خواهش عمل ناشایسته نمود .
2- يوسف - 26 .
3- آخته : بیرون آورده
4- يوسف - 28
5- يوسف - 29 .
6- يوسف 29 .

داشت ، باشد که بدنام خاص و عام نگردد ولیکن از آنجا که عشق با نیکنامی بر نتابد و مستی با مستوری بر نیاید در زمانی قلیل این قصه دستخوش (1) صغيرو کبیر گشت زنان مصر اینر از بدانستند ، و زبان بشناعت در از کردند که زلیخا با شوهری چون فوطیفار كه اينك مملکت گذار است و جمالی چون نگارخانه بهشت و بهار، دل بغلامی عبری داده و دین و دنیا در راه او نهاده كما قال الله تعالى وقال نسوة في المدينة امراة العزيز تر او دفتها عن نفسه (2)

و آتزنان بانوان خاصان ریان الولید بودند از جمله خاتون سرای امیر دربار و شرابدار و خوانسالار و دوات دار و زندانبان بود که در موضع عين شمس (3) با هم نشسته و این سخنان گفتند.

چون این خبر بزلیخا آمدسخت اندوهناك شد و بفرمود تا مجلسی در خود ضیافت بیار استند و ایشان را دعوت نموده حاضر ساخت و هر يك را ترنجی بدست داده کاردی بر کف نهاد كما قال الله عزوجل ﴿ وانت كُل واحدة منهن سكيناً ﴾ (4) آنگاه سر دموی یوسفرا شسته و شانه زده با مشک و عنبر معطر ساخت و جامه های زرتار دروی پوشانید و تاجی گوهر آگین بر سرش نهاد ، و کمری مرصع بر میانش بست ﴿ وقالت اخرج عليهن فلمار أبنه أكبر نه وقطعن أيديهن ﴾ (5)

چون یوسف نقاب از آفتاب چهره برگرفت ، و برایشان گذشت، و از شعشعه جمالش انجمن آنجماعت متلالی گشت زنان مصر چنان محو آن جمال و شیفته آن دیدار گشتند که دست از ترنج نشناختند ، و انامل (6) خویش را بحدود کارد مجروح ساختند.

ص: 270


1- دستخوش : مسخره : زیر دست و زبون .
2- یوسف - 30 زنهای شهر گفتند: زلیخا عاشق و شیفته جوان خدمتکارش گشته.
3- عين شمس : چشمه بود فيما بين يهودا و بنيامين ، و قول سريع آنست که ﴿ عين الرسول ﴾ میباشد ، که بسافت يك ميل و نصف بمشرق ﴿المازریه﴾ برراه ﴿اورشلیم﴾ واقعست . قاموس کتاب مقدس
4- يوسف - 31
5- يوسف - 31 .
6- انامل : انگشتها

﴿ وقلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الاملك كريم ﴾ (1)

﴿زلیخا﴾ گفت: این آن کسی است که، در عشق او مرا ملامت میکردید ، و این آنکس است که هر چند در حضرتش عرض نیاز برم نخوت (2) و ناز بینم و هرچه در مسکنت كويم ، كبر سلطنت یا بم ﴿ ولئن لم يفعل ما آمره ليسجنن ﴾ (3)

زنان مصر در کار او و عشق صدیق تصدیق کردند و گفتند: اينك ما او را بدولت وصل تو دلالت کنیم ، و بعذاب زندان بیم فرمائیم ، هر گاه نصیحت مارا نپذیرفت ، و بفضیحت زندان تن در داد، مکروه نباشد ، زیراکه ذل غل و محنت بند ، او را نرم کردن سازد ، و در کمند آرد .

پس از آن زنان برخاستند و از بی یوسف شتافته او را بخویش خواندند ، و چندانکه دانستند بیم و امید دادند ، و هر چه توانستند و عدو وعید کردند، ﴿ قال رب السجن احب الى مما يدعو ننى اليه ﴾ (4)

یوسف گفت خداوندا ! من زندانرا از آن بیشتر دوست میدارم که این زنانم بدان دعوت کنند . وبمدلول ﴿فاستجاب له ربه﴾ (5)

مسئلت آنحضرت مقرون باجابت گشت .

و زلیخا چون دید از ذلت و مسکنت راه بمقصود نبرد ، آغاز غلظت و خشونت نهاد ، پس بنزد عزیز آمده گفت : کارمن از این غلام عبری بفضاحت کشید ، و محاسن حمیده ام بوقاحت و قباحت انجامیده ، اینک در این شهر زبانی نیست که بر آن از من داستانی نرود ، و داستانی نیست که در آن از من بیانی نباشد، اگر یوسفرا يك چند روز در زندان کنی و بندگران نهی ، باشد که مردم گویند این خیانت با

ص: 271


1- - 31 : زنها گفتند: ممکن نیست این جوان بشر باشد؛ او جز فرشته بزرگواری نیست !
2- نخوت : تكبر
3- يوسف - 32 : اگر اطاعت من نکند بزندانش خواهم انداخت.
4- ﴾ - 33.
5- ﴾ - 34.

غلام عبری بوده ؛ و این جسارت او فرموده والاخاطرش رنجه نمیداشتند و در شکنجه اش نمیگذاشتند این سخن سخت عزیز را دلپذیر افتاد ، چه در آن میاندیشید که نام خاتون خویش نیکوکند ، وازدهان آلودگیها ، پاکش سازد پس بند آهن برتن مبارك يوسف نهاده بزندانش فرستاد، آنحضرت هفت سال مقیم زندان بود و بمفاد ﴿ و دخل معه السجن فتيان ﴾ (1) خوانسالار ریان الولید که مجلت﴾ نام داشت و شراب دارش که یونا﴾ خوانده میشد متفق شدند که ریانرا زهر مذاب (2) در مشروب و مأكول تعبیه (3) کرده هلاکش سازند، ریان این معنی را از وجنات احوال ایشان تفرس فرمود . مقرر داشت تا عزیز ﴿یونا﴾ و ﴿مجلت﴾ را بزندان برده بدارد ، آنگاه که بی شایبه کدورت حقیقت حال روشن گردد بحسب واقع بكيفر و پاداش رستد، پس عزیز ایشانرا باخانه آورده بزندانبان یوسف بسپرد ، تا هم در پهلوی یوسفشان برده مقید و مغلول ساخت .

خلاص يوسف علیه السلام از زندان سه هزار و پانصد (و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود)

یوسف علیه السلام در تنگنای زندان هیچ از غم خواری دیگر محبوسان خود داری نمیفرمود ، اگر رنجی یافتند تیمار داشتی (4) ، و اگر خوابی دیدند تعبیر آن بگذاشتی ، از قضا روزی یونا ومجلت را محزون دید و احوال ایشانرا دیگرگون یافت ، بحکم مروت و شفقت نبوت سبب پرسید، که از چه روی شما را امروز نه بر قانون غمزده و محزون مییابم ؟ عرض کردند اضطراب ما از خوا بیست که دوش دیده ایم . یوسف فرمود که من تعبیر خواب نيك دانم رؤیای خویش بیان فرمائید تا مآل آن با شما باز نمایم ﴿یونا﴾ که شرابدار ملك بود، عرض کرد که : دوش در خواب تاکی (5)

ص: 272


1- يوسف - 36 .
2- مذاب : آب شده ، گداخته
3- تعبیه : آراستن و مهیا کردن
4- تیمار : غم خواری، دلجوئی ، پرستاری
5- تاك : درخت انگور .

دیدم که آنرا سه شاخ بود و خوشه های انگور رسیده داشت ، من آن خوشه های انگور را گرفته در جام فرعونی بفشردم ، و بدست ریان دادم تا نوش کرد ﴿قال أحدهما الى أراني أعصر خمر﴾ (1) آنحضرت شرابدار را بقرب شهریار نوید (2) داد و فرمود سه روز دیگر ریان با تو مهربان گردد ، و ترابنزد خویش خوانده بخدمت پیش بگمارد ﴿وقال الاخرانی اراني أحمل فوق رأسى خبزا تأكل الطير منه﴾ (3) و مجلت که خوانسالار فرعون بود عرض کرد که من چنان دیدم که سه سبد سفید برسر دارم ، وسید زبرین آکنده از نان ، و مرغان هوافراهم شده از آن نانها میر بودند و میخوردند بمدلول: ﴿واما الاخر فيصلب فتأكل الطير من رأسه﴾ (4) یوسف گفت. نیز آن سه سبد سه روز باشد که چون بگذرد ، سرترا از تن بر داشته تنت را بردار خواهد کشید و خوانسالار از این سخن بترسید و گفت: من خوابی ، ندیدستم ، بلکه این کلماترا بجهت آزمایش تو بهم پیوستم یوسف گفت ﴿قُضِى الأمر الذى فيه تستفتيان﴾ (5) جزاینکه گفتم نخواهد بود؛ و در این تعبیر تغییری راه نخواهد یافت وبمفاد ﴿وَقَالَ الَّذِى ظَنَّ أَنَّهُ ناجِ منهما اذكرني عندربك﴾ (6) يوسف با شرا بدار ریان گفت که چون بنزديك فرعون شتافتي و مرتبت سابق در یافتی مرادر حضرت اویاد کن و بگو اينك پنجسال است مردی عبری بیگناه در سلاسل (7) و اغلال باشد بلکه از این تنگنایم رهایی دهد ﴿یونا﴾ فيصل (8) این خدمت را برذمت گرفت: چون سه روز از این واقعه منقضی شد و ریان بدانست که : خوانسالار خائن بود ، و باغوای بعضی از صنادید دولت فریفته شده و در حق ولی نعمت کیدی اندیشیده

ص: 273


1- يوسف - 36 .
2- نوید: وعده .
3- يوسف - 36 .
4- ﴾ - 41.
5- ﴾ - 41.
6- ﴾ - 42.
7- سلاسل : زنجيرها .
8- فيصل: حكم میان حق و باطل و اصلاح کار

بفرمود ، سرش بر گرفتند و تنش بردار زدند و شرابدار را بتشریف ملکی امیدوار ساخته خدمت سابق بدو تفویض فرمود، لكن بعد از خلاص از ضجرت (1) زندان و اختصاص بحضرت ریان، یوسفر افراموش کرد ، كما قال الله تعالى ﴿ فَأ نسيه الشيطان ذكرر به فلبث في السجن بضع سنين ﴾ (2) جبرئيل بنزدیوسف آمد الله و گفت : ایصدیق ! خدایت سلام میرساند و میفرماید ، باك نداشتی که جانب ما بگذاشتی و با مخلوق استعانت بردی ؟ در ازای این فراموش کاری یکچند دیگر (3) خامل زندان خواهی بود ، و از اینروی چون شرابدار از ذلت بدولت اتصال یافت و ادبارش باقبال بدل شد ، یوسف را فراموش کرده تا گاهی که دریای کرم بجوش آمد ، و سحاب رحمت متقاطر گشت، روح الامینش ایندعا تلقین فرمود ، ﴿ یا الله اسئلك بمنك العظيم وإحسانك القديم ﴾ و آنحضرت ابندعا وردمیداشت .

تاشبی فرعون در خواب دید که : برکنار رود نیل ایستاده ناگاه هفت گار فربه از رود بیر نشده هفت گاو لاغر از دنبال آنها بر آمد، و گاوهای لاغر گاو های فربه را بخوردند، فرعون دهشت زده از خواب برآمد، و چون دیگر باره در خواب شد، چنان دید که : هفت خوشه گندم بزرگ از یکسان برآمده؛ و هفت خوشه كوچك كه از باد مشرقی افسرده بود ، از پی آن بر آمد و خوشه های دانه دار ، را ببلعید و بخشکانید.

صبحگاه چون ریان جامۀ خواب بگذاشت کهنه (4) و معبرین را طلبداشت وصورت واقعه تقریر فرمود وطلب تعبیر نمود . چون طائر خاطر ایشان از وصول بدین معنی قاصر بود : قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين (5) گفتند : این خوابهای شوریده را چه تعبیر باشد که ما بیان کنیم؟ همانا از تخییلات باطله و پندار

ص: 274


1- ضجرت : تنگدلی و بی آرامی
2- یوسف - 42 .
3- خامل : گمنام و بيقدر
4- کهنه جمع کاهن: کسانی که ادعای علم غیب کنند.
5- يوسف - 44 .

های کاذبه است ﴿یونا﴾ را که در آن انجمن حاضر بود ، با خاطر آمد که : اينك دو سال است حدیث یوسف و زندانرا فراموش کرده، و وصایای او را عرضه نسیان ساخته پس قدمی پیش گذاشت و معروض حضرت زیان داشت که انا انبتكم بتأويله :

(1) من تعبیر اینخوا برا کشف کنم و قصه یوسف و تعبیر خواب خونسالار (2) و خود را تقریر کرد ، و از ریان دستوری گرفته بزندان آمد و گفت : ﴿ أيها الصديق افتنافي سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف وسبع سنبلات خضر و أخر يابسات (3) یوسف گفت که : گاوهای فربه و خوشه های سبز عبارت از توفیر زراعت و خصب نعمت است، و گاوهای لاغر و خوشه های خشک تنگی قحط و باری غلاست ، حاصل آن باشد که مردم هفت سال بادعت (4) عيش وسعت حال بزیند ، و هفت سال دیگر در نسکال (5) عسرت و ضیق معیشت باشند، پس می باید در هفت سال نخستین در توفیر زراعت وحرانت جدی تمام کنند ، و هنگام حصاد از آنچه ناگزیر باشند درویده و میده (6) کرده بکار برند ، وزیادت را همچنان با خوشه ذخیره گذارند تا چون هفت سال قحط فراز آید (7) بی نیاز باشند. همانا چون دانه در خوشه بود از آفت مصون ماند .

﴿یونا﴾ چون بر اینحال دانا شد. بحضرت ریان آمده شرح آن تعبیر تقریر کرد و این معنی نيك خاطر نشان ریان گشت ﴿ وَ قَالَ المَلكُ انتونی به ﴾ :

(8) یوسف را طلب فرمود تا بگوش خویش مقالات او را اصفا فرماید. یونا

ص: 275


1- يوسف - 45 .
2- خوانسالار : سفره چی
3- يوسف - 46 : يوسف ای راستگو، ما را از تعبیر این خواب آگاه کن: هفت گاو لاغر ظاهر شده هفت گاو فربه را خوردند و نیز ما را خبر ده از هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک.
4- دعت : آسایش و راحتی
5- نسکال : شکنجه و عقوبت
6- میده بفتح ميم وسكون ياء : آرد گندم
7- فراز : پیش ، نزديك
8- يوسف - 50.

دیگر باره بنزديك يوسف آمده و گفت : برخیز تا بحضرت سلطان رویم که ذلت زندانرا (1) کران آمد. یوسف گفت: ای یونا ، تا بیگناهی من بر عزیز ظاهر نشود، از زندان بیرون نشوم ، اينك تو بنزد فرعون رفته بگوی تا بازیر سد که چه رسید آن زنانرا که دستهای خود را بریدند ؟ کما قال الله تعالى : فَلَمَّا جانَّهُ الرَّسُولُ قَالَ أرجع إلى ربك فاسئله ما بال النسوة اللاتي قطعن أيديهن

(2) در خبر است (3) که خاتم النبین صلی الله علیه وآله وسلم گاهی بدین آیه رسیده فرمود که : عجب می آید مرا از صبر و کرم یوسف ، وقتی که از روی تعبیر خواب ملك جستند. نفر مود بدان شرط گویم که از زندان بیرو نشوم ، و چون فرعون او را طلب داشت سرعت ننمود؛ بلکه اجابت نفرمود.

على الجمله یوسف پیغام بایونا بگذاشت و او بنزد فرعون آمده معروض داشت ، ریان از این سخن در عجبماند، و آنز نانر اطلب فرمود و از آنحال سؤال نمود گفتند : حاش لله ما راجز پاکدامانی و عصمت از یوسف مشاهدت نرفته.

وزلیخا گفت: الآن هویدا شد راستی ، همانا شد راستی، همانا من او را بوصال خویش طلب مینمودم و او گریزان میبود کما قال الله تعالى : ﴿ قالت امرأة العزيز الآن حصحص الحق﴾

(4) عزیز چون زلیخا را چنان دید که در نظر ریان بگناه خویش اعتراف کرد، او را از کمال انفعال طلاق گفته از خود دور ساخت و ریان چون حصافت عقل وصیانت طبع (5) و دیانت فطری یوسف بدانست در شگفت ماند و با خود گفت بهتر آن باشد که مهم خویش با چنین کس گذارم .

پس رهواری نرم رفتار (6) با تشریفی شاهوار ؛ بطلب او بزندان فرستاد ،

ص: 276


1- کران : انتهاء ، پایان
2- یوسف - 5.
3- بحار الانوار جلد - 5 ص 192 .
4- يوسف - 51 : زن عزیز گفت اکنون حق آشکارا شد .
5- حصافت ، خوش فهمی وزیرکی، صیانت : نگاهداری.
6- رهوار : حيوان سواری تندرو .

یوسف سروروی بشست ، و موی شانه زده جامه بپوشید و بر نشست، زندانیان که با دیدار یوسف استیناس داشتند آغاز سوگواری نهادند، آنحضرت ایشانرا دلداری داده فرمود : اللهم اعطف قلوب الاخيار وقصر عليهم النهار .

و از مضیق زندان بسرای سلطان آمد فرعون او را تکریمی تمام نهاده بنزديك خویش جای داد و گفت انك اليوم لدنيا مكين امين (1).

و از هر جانب و هر در پرسشها و نوازشها نمود.

جلوس یوسف علیه السلام به سند و زارت سه هزار و پانصد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون یوسف علیه السلام از ضجرت زندان خلاص جست و در حضرت ریان اختصاص یافت زمانی دیر بر ر نگذشت که عزیز﴾ عازم سرای جاودانی گشت و چنان افتاد که روزی ریسان بایوسف حدیث آنخواب شگفت را از سر گرفت و چاره آن امر خطیر که ابتلای قحط وغلا بود (2) بخواست و یوسف که در حضرت او مکانت و امانت تمام داشت، وقت را مقتضی دیده و بمنطوقه قال اجعلنى على خزائن الارض اني حفيظ عليم (3) .

گفت مرا بر حاصل زمین مصر حکومت بخش تا چیزی از آن ضایع نشود وكار مملكت وملك باصلاح باشد ریان گفت امروز کار شناسی چون تو در همه اناسی نبود ، چه از آن بهتر که تو بر خاندان من امیر باشی و مرا بجای وزیر ومشیر.

و اورابر تمامت مملکت نافذ حکم ساخت و آنحضر ترا صافنت فعنیع که بزبان قبطی محرم اسرار را گویند لقب داد و انگشتری خویش بیرون کرده در انگشت وی کرد و فرمود تاجی زرین و کمری گوهر آگین خاص او بساختند و مقرر داشت تا بر

ص: 277


1- يوسف - 54 : تو امروز نزد ما بزرگ منزلت و امین هستی
2- خطير: بزرگ غلا : بالارفتن نرخها
3- يوسف - 55 .

جنيبت (1) دوم سوار شود و منادیان از پیش رویش ندا کنند ، وخلق را اعلام فرمایند که آداب جلالت آنحضر ترا فر و نگذارند و گفت مراجز تخت سلطنت بر تو تقدمی نباشد بسته ترا نگشایم و گشاده ترا نبندم ، و بدست آن حضرت بشرف اسلام فائز گشت و تشریف ایمان در پوشید. آنگاه ﴿اسنت﴾ دختر ﴿فوظیفرع﴾ (2) کاهن را برای یوسف خواستاری نمود، و بزنی نزدوی فرستاد، و در سال چهارم وزارت آنحضرت (منسی) از وی متولد گشت و این نام بمعنی فراموش باشد ، کنایت از آنکه خداوند. باری محنتهای گذشته را فراموش ساخت.

و سه سال بعد از ولادت منسی پسری دیگر بوجود آمد، و یوسف نام او را افرائیم خواند که هم بزبان عبری بمعنی کثیر الذریت است ، و بقال چنان گرفت که چون در اينملك زحمت کشیدم خداوند مراکثرت بخشید مقرر است (3) که چون عزیز وداع جهان گفت ریان را از زلیخا یاد آمد و بر حال آن حریق در عشق صدیق ترحم فرمود ، یوسف را گفت که از قانون مروت و آئین فتوت بعید باشد که تیره روزیرا تابش آفتاب دریغ داری و تشنه کامی را راه بدریا نگذاری چه باشد چشمی که در هوای تو سفید شده؛ بلقای تو روشن شود ، و خاطری که در هجران تو پژمرده با دیدار تو گلشن گردد.

یوسف بایرام ریان و الهام یزدان زلیخا را بحباله نکاح در آورده با وی

بستر شد، و هنوز دو شیزه بود چه عزیز دست تصرف از وی کوتاه داشتی و بعلت عقم وعنن (4) طريق زناشوئی با وی نگذاشتی، على الجمله چون زلیخا با يوسف پیوست چهل ساله بود، و از امتحانات عشق پیری فرتوت مینمود (5) ، ببرکت آنحضرت جوانی از سر گرفت وزندگانی نو یافت ، لعل نوشینش که هم

ص: 278


1- جنيبت: اسم كوتل ، يدك
2- در توراة و ﴿ اسنات ﴾ دختر ﴿ فوطی فارع ﴾ ثبت است
3- بحار الانوار جلد 5 ص 183 و 179 .
4- عقم : نازانی، بی فرزندی. عنن : قادر بجماع نبودن
5- فرتوت: پیر از کار افتاده

پایه خزف گشته بود (1) باز همسایه عقیق شد و گلبرگ جمالش که رنگ زریر (2) پذیرفته دیگر باره گونه شقیق گرفت و این قضیه در سی و دو سالگی یوسف در سال دویم وزارت آنحضرت بود و چون چندی بر این مقدمات برگذشت سالهای نعمت و رحمت فراز گشت ، و بمدلول : ﴿مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء﴾ (3)

آنحضرت بر تمامت مملکت مصر فرمانگذار بود ، پس از شهر خارج شده در بلدان و امصار مملکت سیر فرمود ، و در هر آبادانی بنیانی استوار بنا نمود تا عرصه رحيب و پهنه خصيب بود (4) بيوت دور را بغلات و حبات موفور معمور داشت و در هر شهر دانه ها را در میان خوشه منبر ساخته قوتى اندك بمردم میگذاشت تا سالهای فراخی در گذشت و ایام تنگی برسید بلای غلا بالا گرفت و بلیسه قحط دو چار شد مردم مصر در سال نخستین چندانکه سیم و زر داشتند در خدمت یوسف برده در بهای گندم بدو سپردند و سال دویم به پیرایه و حلی (5) پرداختند ، و هر چه یافتند سرمایه قوت ساختند، و در این سال سنگ و میزان را برکران گذاشتند و پیمودن گندم وحبوبرا باصاع (6) مقرر داشتند.

و در سال ششم پیوند از زن و فرزند بریدند و بهای ایشانرا مایه جمعیت روزگار پریشان ساختند چون سال هفتم فرارسید دیگر هیچکس را چیزی دسترس نبود ، لابد نفس عزیز را بهای حنطه و مویز کردند، و خط رقیت (7) وعبدیت بیوسف سپرده ، بکیفر آنکه او را بنده پنداشتند بنده او گشتند.

ص: 279


1- نوشین : گوارا خزف : سفال : کوزه شکسته
2- زریر: گیاهی باشد زرد رنگ که جامه بدان رنگ نمایند
3- يوسف - 56 : ما یوسف را در زمین قدرت و توانایی دادیم، هر جا مائل بود ساکن میشد .
4- رحيب : وسيع، خصيب : زمین پر نعمت.
5- پیرایه : زیور . حلى : زينت .
6- صاع : پیمانه
7- حنطه : گندم. رقیت : بندگی

چون سال هفتم برگذشت و ایام ابتلا و بلای غلاسپری گشت ، آنحضرت اسباب زراعت وحرانت مهیا کرده مردم را بزرع کردن دعوت فرمود و مقرر داشت که بهنگام حصاد (1) از پنج حصه ، يك حصه بهرۀ فرعون باشد ؛ و این ضابطه در آنملك بر قرار ماند آنگاه بنزديك ريان آمده باوی گفت اينك خزانه تورا کرانه پیدا نیست و تمامت رعیت بسلامت باقی است مرد و زن این مملکت در دل رقیت وقيد عبوديت تواند لکن شرط آزاد مردی آنست که : ایشانرا آزادکنی و از مال ومایه (2) ایشان یاد نیاوری ریان گفت من هرگز از رضای تو پیشی نجویم و آنچه فرمائی جز آن نگویم زمام این ملک در کف کفایت تست ، بهر سوی میخواهی میکش ، يوسف علیه السلام مردم را طلب داشته هر چه از ایشان ستده بود باز گذاشت و همگی را آزاد ساخته بنواخت، و این سخن آویزه گوش جهان و افسانه زبان جهانیان گشت .

جلوس ﴿موتك﴾ در چین سه هزار و پانصد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

(موتك) بعد از پدر تاج و کمر ،گرفت و صاحب لشگر و کشور گشت مملکت وختا و تبت ، چنانکه سلاطین متقدم را بود ، بر وی مسلم گشت سرهنگان حدود و ثغور (3) را بدرگاه حاضر ساخته بنواخت ، و بتشريفات ملکی مفتخر فرموده بخدمات سابقه مأمور نمود ، و حکام بلاد و امصا را بعدل و نصفت مثال (4) داد تا در ترفیه حال رعایا مواظب و مراقب باشند! در زمانش مردم در کمال فراغت و آسایش روزگار گذاشتند، و از میان فرزندانش سه را که بر صانت رأی

ص: 280


1- حصاد : برداشتن زراعت ، درو کردن
2- مایه : دستگاه و سامان
3- ثغور : سرحدات و مرزها
4- مثال : فرمان

صیانت (1) ضمير ممتاز بود ولیعهد خود نمود و اندرزهای نیکو فرموده رخت بسرای دیگر برد. ربرد و مدت ملکش در مملکت چین هیجده سال بود .

وفات اسحق علیه السلام سه هزار و ششصد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت اسحق علیه السلام مردی بود تمام قد و سیاه چشم و گونۀ بسبزی مایل داشت و در کبر سن چشمش را از بینش و بصر چندان بهره نماند و بصلاح سجیت (2) و شفقت فطری معروف و موصوف بود، چون از سرای فانی بجنان جاودانی رخت بست، حضرت یعقوب بتجهیز و تکفینش پرداخته جسد مبارکش را در شهر ﴿اربع﴾ که حبرون عبارت از آنست ، مدفون ساخت ، و اکنون آن مزرعة بقدس خليل مشهور است و مدت زندگانیش در جهان فانی یکصد و هشتاد سال بود .

رفتن اولاد يعقوب بمصر سه هزار و ششصد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون دو سال از ایسام قحط مصر بر ر بر گذشت اندك اندك اين داهيه ببلاد عراق و شام سرایت کرد و در کنعان کار غلا نيك بالا گرفت. چون روزگار اولاد یعقوب نیز بپریشانی کشید ، با حضرت پدر آمده شرح حال بگذاشتند یعقوب گفت اينك شنیده ام عزیز مصر غلات اندوخته دارد و بی اکراه بمعرض بيع در میآورد بدان جانب شوید و بها داده گندم بخرید و با خود بیاورید آنگاه بنیامین را برای خدمت خود نگاه داشته سایر فرزندان را گسیل (3) فرمود ایشان هر يك شتری برداشته و بضاعتی برای بهای گندم مهیا کردند، و شتر بنیامین را با بضاعتش (4) بهمراه بردند

ص: 281


1- رصانت : استواری صیانت : حفظ و نگاهداری
2- سجیت : خوی و طبیعت
3- گسيل - بضم اول : فرستادن ، روانه کردن
4- بضاعت: سرمایه

و ایشان ده تن مردان درشت اندام مهیب خلقت بودند که چون بمصر در آمدند ، مردم از دیدار ایشان در عجب ماندند.

على الجمله چون بحضرت یوسف شدند مردی خوبروی دیدند که حکومت نشسته و عصابه مرصع (1) بر پیشانی بسته، طوق زرین بگردن در انداخته و جامه های ملکی بر تن راست کرده ایشان درود فرستادند و بآئین خویش سلام دادند و چون مدت مهاجرت متمادی بود ، ویرا نشناختند اما آن حضرت ایشان را بشناخت كما قال الله تعالى : ﴿ وَ جاءَ اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم وهم له منكرون﴾ (2).

یوسف گفت شما چه کسانید و از کجا بدین زمین افتادید گفتند ما از سکنه کنعانیم چون بلای قحط بر ما استیلا یافت ، بیچاره ماندیم پس بامید بخشایش و نوازش تو از کنعان بیرون شدیم چه صیت (3) بذل وجود تو افسانه خاص وعام است یوسف گفت دیدار شما با تجار مشابهت ندارد همانا از جاسوسانید و از برای فحص اوضاع مملکت ببهانۀ ابتیاع (4) غله بدین عرصه قدم زده اید ایشان بنیاد (5) ضراعت نهادند و گفتند ایعزیز ما پیغمبر زادگانیم مگر حدیث کرامت اسرائیل و بزرگواری ذبیح و خلیل معروض حضرت نیفتاده باشد یوسف گفت چندتن فرزند بود، گفتند: ما دوازده تن پسران یعقوب بودیم که یکی در کن (6) طفولیت و سن شباب بچنگال گرگ نیست و نایاب شد ، و اکنون قریب چهل سالست ، که پدر ما و تاقی (7) تنگ و تاريك ساخته و در آن نشسته ، و در فراق او میگرید ، و نام آن

ص: 282


1- عصابه : عمامه ؛ دستار . مرصع : جواهر نشان
2- یوسف - 58 .
3- صیت : آوازه
4- ابتباع : خریدن. غله : گندم و جو
5- ضراعت: زاری ، فروتنی و تواضع
6- كن - بكسر اول : پوشش ، خانه ، حفظ کننده ، کنایه از سن كودك میباشد
7- وثاق - بكسر واو : قيد ، ريسمان . ويضم واو : اطاق و خانه و باین معنی ترکی میباشد

بنیانرا (بیت الاحزان) گذاشته و آن دیگر ﴿بنیامین است که از مادر یوسف ﴿راحیل﴾ بوجود آمده ، اور انیز پدر ما از خود جدا نمیکند، و دیدار او را بدل فرزند گم گشته می پندارد . اينك ماده تن دیگریم که باینجانب شتافته ایم ، و مراد خویش در حضرت عزیز یافته ایم . یوسف گفت آیا در این شهر کسی باشد که صدق مقال شما را تصدیق کند ، گفتند : ایعزیز ما مردمی غریب میباشیم که برای تحصیل چند روزه قوت بدین حضرت پناه جسته ایم ، گواه از کجا آوریم؟

یوسف گفت : سخن همانست که گفتم شما جاسوسانيد ، شما را بامتحان در زندان بدارم تا اگر راست گفته باشید برادر کوچکتر خود را بدرگاه حاضر سازید والا سوگند بزندگانی فرعون که شما را بسزای خود رسانم، و ایشانرا سه روز در زاویۀ زندان محبوس بداشت روز چهارم دیگر باده بدر گاهشان حاضر اخته فرمود : از آنروی که من خدا ترس و پرهیز کارم یکی از شما را بسته بدارم و دیگر انرا آزاد سازم، بروید و برادر كوچك خود را بیاورید تا بدانم راستگویانید ایشان بزبان عبری یکدیگر را ملامت میکردند و میگفتند : این مکافات آن بد باشد که با برادر اندیشیدیم. (راوین) گفت: من باشما نگفتم : اين كودك بيگناه را مظلوم نخواهید از من نپذیرفتید. اينك خون اوست که جوش بر آورده و با ما در آویخته يوسف سخن برادرانرا فهم میکرد و خود را با ایشان آشنا نمیساخت روی از ایشان برتافته بزاویهٔ بشتافت و بسیار بگریست ، وروی خود را شسته باز آمد . آنگاه فرمود تاسمعونرا پیش روی برادران گرفته بند بر نهادند، و گفت تا بضاعت ایشانراقیمت کرده ، در ازای آن گندم بدیشان دهند؛ تا رفته دفع قحط از عیال واطفال خود کرده برادر کوچکتر را بیاورند. بضاعت ایشان مساوی دویست دینار بقیمت رسید . پس يوسف بفرمود : هر يك تن را يك شتر بار گندم دادند و گفت : بنهان جوال هر کسرا با گندم میانبارند ، زر او را در میان جوالش گذارند و برای توشه راه نیز چیزی علاوه دهند . و لما جهز هم بجهازهم قَالَ ائْتُونى بأخ لكم مِن أَبيكُم : (1)

ص: 283


1- یوسف - 59 : هنگامیکه اسباب سفر آنها را مهیا نمود، گفت: برادر خود را بیاورید

پس اولاد یعقوب سمعونرا در بند گذاشته بار بر بستند و بکنمان آمدند بحضرت پدر شدند. یعقوب گفت: در میانه سمعونر انمی بینم آیا اور اچه افتاده؟ ایشان قصهٔ مصر تا بآخر باز گفتند یعقوب سخت اندوهناك شد و گفت مرا بیفرزند خواهید گذاشت يوسفرا برديد وسمعونرا نیاوردید ، اینک بنیامین را میخواهید از من بگیرید عزیز مصر چه دانست که شما را برادر دیگر باشد ؟ گفتند: ای پدر بزرگوار ، او چنان از ما سؤال کردی که گویا یکی از اهل ما بودی : ما نتوانستیم این راز باوی پوشیده گذاشت ، و نیز چه دانستیم که بنیامینرا از ما طلب خواهد داشت ؟ یعقوب ناچاراب بر بست ، و در حرمان (1) سمعون نیز محزون نشست . پس فرزندان یعقوب بر سر بارهای گندم آمده جوالها بشکافتند و هريك بضاعتی که بهای گندم کرده بودند در میان باریافتند، از این معنی سخت شگفت ماندند ؛ نزد پدر رفتند و گفتند : یا ابانا ما نبغي هذه بضاعتناردت الينا : (2)

ای پدر بزرگوار ؛ کرامت عزیز مصر چه از این زیاده باشد ، که ما را در

این قحط سال گندم داده و بها نگرفته ! اينك بضاعت ما در میان بارهای ماست ! یعقوب درباره عزیز دعای خیر فرمود .

آنگاه ﴿راوین﴾ قدمی پیش گذاشته معروض داشت که : ای پدر ، اگر برادر کهتر (3) را با ما گذاری ، زود باشد که کام روا از خدمت عزیز باز آیم وسمعونرا نیز باز آورم و نمیر اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد کیل بعير

(4) و اگر جز این باشد دیگر دیدار عزیز نخواهیم دید ، ﴿وسمعون﴾ بكنعان نخواهد آمد: فأرسل معنا أخانا تكتل وانا له لحافظون :

ص: 284


1- حرمان بكسر اول: محرومیت و جدائی و فراق
2- يوسف - 65 .
3- کهتر : كوچك تر
4- يوسف - 65 : طعام وغذائی برای کسان خود میآوریم و برادر را نگاهداری کرده زیاد میکنیم بارشتریرا .

(1) واگر بدانچه گفتم وفا نکنم ، منکه راوینم ، بدان رضا دادم که در ازای بنیامین دو فرزند مرا مقتول سازی یعقوب گفت : ایفرزندان چگونه شما را بر بنیامین امین دانم و او را با شما گذارم؛ نه برادرش نیز سپرده شما بود ؟ و اينك هنوز در آرزوی دیدار او سوگوارم مگر او را بخدای بخشنده سپارم که دیگر بارش با سلامت بمن آرد فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين (2)

و چون آن گندم که از مصر آورده بودند، بنهایت رسید ؛ یعقوب پیمانی

مؤکدیذکر خدای از فرزندان بگرفت. فلما اتوه موثقهم (3):

بنیامین را با ایشان روانه فرمود ، یهودا گفت : ای پدر ! من ضمانت میکنم که این طفلرا بسلامت باز آورم. یعقوب فرمود ؟ اکنون که روانه میباشید ، از اشیای این دیار ارمغانی (4) برای عزیز فراهم کنید و بهای گندم با خود ببرید ، و آن بضاعت که در میان جوالها بودهم با خود برده باشید ، چه باشد که باشما احسان نکرده اند، بلکه به نسیان بجامانده اند . وقال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد (5)

و گفت : از یکدروازه داخل مشوید ، تا مردم بر دیدار شما شگفت نمانند و بر وقامت (6) شما را از چشم بد آفت نرسد ، پس ایشان قدری شهد وروغن بلسان وادويه ومر (7) وجوز (8) و بادام برای ارمغان مهیا ساخته با بنیامین بجانب مصر آمدند و هر چند کس از دروازه من حيث امرهم ابوهم (9)

ص: 285


1- يوسف - 63 : شمعونرا با ما بفرست تا بهره و پیمانه او را بگیریم، وحفظ او به عهده ما باشد
2- يوسف - 64 .
3- يوسف - 66 .
4- ارمغان : سوغاتی
5- يوسف - 67
6- بر : بلندی ، بدن ، سینه .
7- مر - بضم ميم وراء مشدد: شیره درختی باشد، و آن خوشبو و تلخ مزه است .
8- جوز : گردو .
9- يوسف - 68 .

داخل شدند . و بمفاد ﴿ولما دخلوا على يوسف﴾ (1).

با حضرت صدیق آمدند یوسف علیه السلام چون برادران را یافت که با (بنیامین) بدرگاه شتافته اند . یکی از خاصان خویش را طلب داشته فرمود که : ایشانرا در سرای من جای ده . پس خورشی خوب گوارش ، ونزلی مهنا (2) مهیا کن ، که چاشتگاه ، من با ایشان ناهار خواهم شکست (3) وی بفرموده او عمل کرده ایشانرا در سرای آنحضرت فرود آورد ، فرزندان یعقوب هراسناك شدند ، و گفتند : برای آن بضاعت که در جوالهای ما بود، ما را بدینجا آوردند که، بعبودیت نگاه دارند ، واحمال و اتقال (4) مارا بغارت برند پس نزد خوانسالار یوسف آمده آغاز ضراعت نهادند ، و گفتند : آن بضاعت بی آگهی مادر جوالها اندر بود ، اينك باز آوردیم ، و بهای گندم جداگانه آماده ساخته ایم. خوانسالار گفت سلامت باد شما را ، از اینگونه مضطرب چرائید که از عزیز جز نیکوئی نخواهید یافت . آنگاه رفته سمعونرا نزد ایشان آورد ، و آب حاضر ساخته تا پایها بشستند ، بدان سان که رسم میزبانان باشد پس فرزندان اسرائیل آسوده شده هدیه که آورده بودند ، بنظام کردند ، ودستار حضرت ابراهیم را که یعقوب برای عزیز انفاذ (5) داشته بود ، با نامه آنجناب برزبر هدیه نهادند .

چون چاشتگاه یوسف بدانسرای در شد ، ایشان پیش رفته جبین مسکنت بر زمین سودند ، و آن پشکشیها ییش گذرانیدند ، یوسف علیه السلام چون چشمش بر خط و خاتم پدر افتاد ، دلش ماتم از سر گرفت، و چهره از برادران برگاشته (6) روی بر آن نامه گذاشت ، وزارزار گریست، آنگاه بمجلس آمده بنشست ، وایشانر اطلب فرموده بنشانید، و گفت تاشش خوان طعام حاضر کرده هر خوانی نزد دو تن نهادند

ص: 286


1- يوسف - 69 .
2- نزل : آنچه برای مهمان مهیا کنند. مهنا : گوارا
3- شکستن : خوردن و جویدن
4- احمال: بارها اتقال، زاد و توشه مسافر
5- دستار : عمامه، انفاذ : فرستادن
6- برگاشتن : روگردانیدن

و چون مصریانرا مکروه خاطر بود که باعبریان طعام خورند.

(بنيامين) تنها بماند و بی اختیار بگریست : یوسف گفت : آیا تراچه پیش آمد که آغاز زاری نمودی ، بنیامین گفت که : ایعزیز مرا نیز برادری از مادر خویش بود اگر اکنون حاضر بودی با من طعام تناول فرمودی، از اینروی گریانم که او راگرگ بر بود ، و من اينك تنها مانده ام. یوسف چون اینكلمات شنید دیگر مجال شكيبائي نیافت ، بی توانی (1) برخاسته بخلوت خاص خویش شتافته چنان زارزار بگری که های های ، او را ساکنان سرای بیگانگان شنیدند . آنگاه روی خود شسته ، گونهٔ خويش باحال نخست آورده ، باز آمد.

و بنیامینرا گفت : چون برادر تو مفقود شده، من با تو برادری کنم و او را به نشستنگاه خویش خوانده نزديك خود بنشانید و باخوان (2) خود شريك ساخت. پس میان بنیامین و برادران مسافتی بادید آمد، چنانکه مقالات او را با یوسف نیکو فهم نمیکردند . چون آغاز خوردن گرفتند صدیق با بنیامین گفت که : حال پدر شما آن پیر کنعانی چون است و چگونه زندگانی کند، بنیامین گفت : چه میپرسی از حال هجران کشیده که اکنون قریب چهل سال است، در بیت الاحزان نشسته و چندان در فراق پسر گم گشته ، گریسته که اینک ديدگانش از بینش بازمانده ، یوسف گفت: هیچ دوست میداری که من یوسف گم گشته شما باشم؟ بنیامین گفت: طلب این لقمه زیاده از حوصله منست ، (3) لیکن نيك دوست داشتمی که عزیز را با خاندان خلیل انتسابی بودی.

یوسف گفت: ای برادر شادباش که من همان یوسف گمگشته ام که برادرانم از پدر دور ساخته در چاه انداختند، بنیامین چون این سخن بشنید ، زمانی محور مدهوش در جای بماند و چون با خود آمد خواست فریاد از دل تنگ بر آورد ، خودآمد یوسف گفت : ای برادر، این راز پوشیده دارد که، اکنون هنگام ابر از آن نیست.

ص: 287


1- توانی: سستی ، کوتاهی در کار
2- خوان: کنایه از خوردنی باشد، و نیز طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته شده
3- حوصله : چینه دان مرغ را گویند، و کنایه از تاب و تحمل باشد.

بنیامین گفت ، واشوقاه واطول حزناه : واعظم مصیبتاه بفراقك . و بدامن يوسف در آویخته گفت : از این پس از تو جدائی نکنم ، و کرانه (1) نگزینم . یوسف گفت : اگر رضادهی در اینباب فکری اندیشم و ترا چنان بدارم که کسی را مجال سخن نماند. بنیامین گفت : حکم تر است ، آنچه پسندی روا باشد.

علی الجمله از این مقوله چون بپرداختند و کار خورش و خوردنی بساختند يوسف فرمود تا هر يك از اولاد یعقوبرا كسوتی (2) خوب و تشريفي مرغوب پیش گذاشتند ، و بارگیر ایشانرا چندانکه توان بود غله و حبوب مقرر داشتند . آنگاه پسران اسرائیل آن بضاعت پیش را که در میان بار خویش یافته بودند ، بعرض عزیز رسانیدند که ما از این راز آگاه نبودیم و این قضیه باز ندانستیم . آنحضرت فرمود مرا با این اشیا احتیاج نیست هم شما را باشد. پس پسران یعقوب شاکر و شاد خاطر. جوالهای خود را بر داشته چندانکه توانستند، از غله و حبوب بینباشتند (3) هم باشارت یوسف ، این کرت (4) نیز کارداران آنحضرت ، بهای گندم را در میان جوالها تعبیه (5) کردند ، وصاع زرینی که مرصع (6) باجواهر و در بود ، دربار بنیامین نهفتند و ایشان بی آگهی استرخاص را به تقبیل عتبه عزیز (7) اختصاص یافته ، از دروازه مصر بیرون شتافتند ، چنانکه: فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية في رحل أخيه (8) شاهد اینمقال است.

ص: 288


1- کرانه : دوری جستن
2- كسوت : پوشش ، لباس
3- انباشتن : پر کردن
4- کرت : یکبار، دفعه
5- تعبیه: آراستن و مهیا کردن
6- مرصع : چسبانیده شده: جواهر نشان .
7- استر خاص : اجازه رفتن تقبيل : بوسه دادن . عتبه : در گاه.
8- يوسف - 70 : هنگامیکه اسباب سفر آنها را مهیا نمود ، پیمانه را در بار برادرش نهاد .

على الجمله چون لختی راه پیمودند (1) و مسافتی اندک در نور دیدند گروهیرا دیدند که از دنبال ایشان فرا رسید ثم أذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقُونَ (2) .

شخصی بانگ زد که ای کاروانیان همانا شما دزدان بوده اید و بجای نیکی بد اندیشیده اید، احسان عزیز را عرضه نسیان ساخته اید ، جامی را که با آن فال زند و شربت زلال نوشد ، دزدیده با خود میبرید ایشان از این سخن دهشت زده و پریشان گشتند گفتند ما اولاد پیغمبرانیم و تاکنون اینگونه امور از ما بظهور نرسیده، شما با ماچه میگوئید و از ما چه میجوئید منادی گفت مشربه (3) ملك مفقود شده است، هر که آنرا بنزد من آرد، منکه منادیم ، ضامنم که یک شتر بار گندم بدو دهم اولاد یعقوب گفتند: تالله لقد علمتم ما حتنا لنفسد في الارض وما كنا سارقين (4).

ما دزدان نباشیم و فساد در ارض نکنیم ، اينك دهان شتران خويش را بسته ایم تا بزراعت و حرارت کس زیان نرسانند چگونه اینگونه امور از ما صدور یا بد کارداران عزیز گفتند اگر در این گفته کاذب باشید ، چه سزا یابید ، گفتند اينك بارهای ما جستجو کنید ، نزديك هر کس بیابید آنکس بقانون شرع ابراهیم ، بنده شما خواهد بود پس بار ایشانرا بزیر آورده بگشودند، و هر یکراجستجو فرمودند آخر الامر جام زرین را در بار بنیامین یافتند و او را گرفته بحضرت یوسف شتافتند ادران نیز جامه های خود را چاك زده از دنبال در آمدند و نزد عزیز روی برخاك نهادند ، یوسف گفت شما میگفتید ! ما اولاد پیغمبرانیم ، این چه ناشایسته است که از شما بظهور میرسد یهودا زبان اعتذار گشوده گفت ایعزیز ما این جرم از جریده

ص: 289


1- لخت - بروزن سخت باره ، حصه برخ،
2- يوسف - 70 .
3- مشربه - بكسر ميم وسكون شين: ظرفیکه با آن آب خورده میشود
4- يوسف - 73.

اعمال خویش نتوانیم سترد (1) اينك ما و آنکه این ناسزا کرده بندگان توایم یوسف گفت حاشا که من بی خیانتی شما را اهانت رسانم بلکه آنکس را که این سرقت کرده بعبودیت باز خواهم داشت ایشان گفتند: ان يسرق فقد سرق أخ له مِن قبل (2).

چه باشد که بنیامین جام زرین ملك دزدیده بود زیرا که برادر او نیز سرقتی کرده و مراد ایشان از این سخن حدیث کمر بود که عمه يوسف ويرا متهم ساخت ، چنانکه مرقوم افتاد پس یوسف : فرمود بنیامین را گرفته بداشتند و ایشانرا گفت اينك سرخویش گیرید که هیچکس را با شما سخنی نباشد پسران یعقوب با خود اندیشیدند که : پدر پیر را در این کار چه تدبیر کنند و چه جواب برند هنوز خطرات (3) خاطر او را درباره یوسف نپرداخته اند (4) باز نبردن بنیامین را چه تدارك خواهند ساخت اندك اندك نائره غضب ایشان مشتعل شده آوردند.

یهودا گفت ای عزیز تو گفتی میخواهم برادر کوچکتر شما را دیده باشم او را با خود بیاورید ما چون ویرا از پدر در خواست کردیم گفت اگر او را باز نزد من بیاورید موی سفید مرا در گور خواهید کرد، اکنون من بی ﴿بنیامین﴾ چگونه روی باز شدن دارم ﴿راوین﴾ چون شیر آشفته قدمی پیش گذاشته بدانسانکه موی ها از جامه اش سر بر کرده بود ، و از گوشهای او خون سرخ میچکید گفت ایعزیز بنیامین را با من گذار و اگر نه نعره زنم که زنان حامله در این شهر باز بگذارند و زندگان صفت مردگان گیرند شمعون گفت اى ملك بنيامين را با ماگذار و اگر از ماکاری صادر شود که تدارك آن محال باشد صدیق دانست که قول ایشان مقرون بصدق است و خوی پسران یعقوب آن بود که هر گاه خشم گرفتندی خون از چشمشان

ص: 290


1- ستردن : پاك كردن
2- يوسف - 77 .
3- خطرات: گذشتن اندیشه ها را در دل گویند.
4- پرداختن : برداشتن و رفع نمودن.

بچکیدی و موی از جامه سر برکشیدی ، چندان دلاور و تناور بودند (1) كه يك شهر را با خود برابر نمی شمردندی و اگر یکی از خاندان اسرائیل دست بر پشت ایشان کشیدی آن حدت بنشستی و آن سورت بشکستی (2) پس یوسف با افرائیم پسر خویش گفت چنانکه نداند با دست بر پشت ﴿راوبن﴾ کشد چون افرائیم چنان کرد خشم راوین برخاست ، و آن تندی بمدار اکشیده با برادران گفت که آیا مرا مس کردید، گفتند حاشا وکلا . گفت: بخدای ابراهیم که در این شهر از اولاد یعقوب کسی مر امس کرده باشد، آنگاه از در ضراعت (3) و انکسار پیش شدند و گفتند: یا ایها العزیز ان له أباً شيخاً كبيراً فخذ احدنا مكانه (4).

ایعزیز بنیامینرا پدری پیرو شکسته است بروی ترحم کن هر گاه روی این پسر . نبیند همانا زنده نماند یکی از ما را گرفته بجای او بدار و او را رها فرما ، وحيات پدرش را هباء (5) مخواه . یوسف گفت : معاذ الله أن ياخذ الا من وجدنا متاعنا عنده (6).

جز آنکه گناه کرده و صاع مرا بسرقت برده نگاه ندارم و این ظلم بیهوده با کس نکنم.

چون ایشان از باز گرفتن بنیامین مأیوس گشته از خدمت یوسف کناری گرفتند ﴿راوبن﴾ گفت ایبرادران مرا روی باز آمدن بخدمت پدر نباشد من از این مملکت بیرون نشوم .

حلى بالتالي أبي أو يحكم الله لي (7).

ص: 291


1- تناور - بروزن سراسر قوی جثه ، تنومند ، فربه
2- حدت و سورت : تیزی.
3- ضراعت: زاری و خواری انکسار: شکستگی و تواضع
4-
5- يوسف - 78.
6- هباء : گرد ، غبار .
7- يوسف - 79 .

هرگاه اذن پدر رسد یا خداوند دادگر چاره فرماید؛ دیدار شمار انظاره خواهم کرد. ارجعوا الى ابيكم (1).

شما برويد بنزديک پدر محنت کشیده و بگوئید فرزند تو دزدی کرد و ملك مصر او را گرفت ما اینقدر دانیم که جام زرین در بار بنیامین بود دیگر عالم نیستیم که او خود سرقت کرده بود یا در بار وی نهفته بودند و اگر این سخن از ما باور نداری، کسی بفرست و از اهل مصر و آنکاروانیان که با ما بودند سئوال فرمای .

پس پسران یعقوب ﴿راوبن﴾ را نیز وداع کرده بگذاشتند و از آنجا بجانب کنعان ره سپار شدند، و بخدمت پدر بزرگوار رسیدند و این قصه بگفتند یعقوب پس از اصغای این کلمات (2) و استماع این مقالات فرمود این خیالاتیست که شما میپردازید و نفوس شما می آراید اکنون که دست چاره ندارم پای اصطبار استوار فرمایم (3) باشد که خداوند فرزندان مرا باز دهد و روی از ایشان بگردانید و بگوشۀ بیت الاحزان آمده قرار گرفت . وقال يا أسفى على يوسف و ابيضت عيناه (4).

و آغاز زاری و بیقراری نهاد و برابر هفتاد مادر مرده رود ، ناله و سوگواری میفرمود (5) فرزندان گفتند ای پدر ذکر یوسف تا چند و تأسف بروی تاکی عنقریب مریض شوی و عرضه هلاك آنی گفت من شكايت حزن خود بیزدان برم نه بفرزندان گویم كما قال الله عزوجل: قَالَ انَّما أَشكو بثي وحزني إلى الله اعلم من الله ما لا تعلمون (6) .

ص: 292


1- يوسف - 81.
2- اصفاء : گوش کردن بسخن .
3- اصطبار: خود را بصبر داشتن استوار : محكم.
4- يوسف - 84 : یعقوب گفت : حيف وافسوس از جوانم یوسف ، و دو چشمش از گریه سفید گشت.
5- رود: فرزند سوگواری : عزاداری ، ماتم.
6- يوسف - 86 : یعقوب گفت : حزن و اندوه خود را بدرگاه خدا برم و آنچه شما نمیدانید من میدانم.

مكاتبه يعقوب با یوسف سه هزار و ششصد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

یعقوب علیه السلام یکچند در مفارقت بنیامین روز گذاشت، آنگاه بر آن شد

که نامۀ نزد عزیز نگاشته بنیامین را از وی باز طلبد پس كلك و دفتری (1) خواسته بنوشت.

بسم الله الرحمن الرحيم

این نامه ایست از یعقوب بن اسحق بن ابراهيم ، بسوی عزیز الریان اما بعد معلوم عزیز بادکه ما اهل بیت محنت و بلائیم و خانواده امتحان وابتلا جد من خليل الرحمن از نیران نمرود (2) خط امان یافت و پدرم اسحق بهزار رنج ممتحن آمد (3) اينك من كه يعقوبم فرزندی داشتم که روزگار بهوای او میگذاشتم ناگاه برادرانش از من گرفته بصحرا بردند و پیراهن خون آلودش را باز آوردند چندان در فرقت او گریستم که دیدگانم سفید شد ، و او را برادر اعیانی بود (4) که گاه گاه خاطر را با دیدار وی تسلی میدادم و تسکین قلب را روی بر سینه او مینهادم گفتند بهتان دزدی او را در زندان داری عزیز داند که من دزدی نکنم، و پسر من نیز این کار نخواهد کرد ، همانا اگر او را با من بازگردانی ؛ از فضل یزدانی سزایابی والا دعا کنم تا با فرزند تو این گزند ملاقات کند ، (5) و السلام. آنگاه ﴿فرص﴾ پسر یهودا را طلب داشت ، و آن نامه را بوی سپرد فرمود بحضرت عزیز برده جواب ان بمن

ص: 293


1- كلك - بكسر اول وسکون ثانی هر نی میان خالی را گویند عموما و نی قلم را خصوصاً.
2- نیران : آتشها.
3- ممتحن : آزمایش شده .
4- برادر اعیانی : دو برادر که پدر و مادر هر دو یکی باشد.
5- گزند : آسیب ، آفت .

آور قرص آنمکتوب را از حضرت یعقوب گرفته بمصر آمد ، و وقتی شایسته با خدمت یوسف آورد.

آنحضرت چون نامه پدر دید سیلاب خون از دیده بیارید (1) و خامه بر گرفته جواب آن نامه بنوشت که، خلاصه آن اینست که : ﴿ ای یعقوب آنچه در این کتاب یاد کردی محض صواب بود ، پدران تو بانواع بلا و محن مبتلا شدند اما در هر داهیه صابر و شاکر نشستند و دل در خدای بستند ، تا آن بلا بنهایت رسید ، و آنزحمت براحت انجامید ، تو نیز شیوۀ پدران (2) وشیمه گذشتگان فرومگذار ، و در مفارقت فرزندان پای اصطبار استوار دار تا چون ایشان به قصود رسی ، والسلام، پس فرص را بتشریف ملکی مفتخر ساخته ، این نامه بدو داد و رخصت بازگشت ارزانی داشت.

فرص نامه يعقوبرا جواب بگرفت و بشتاب باز آمده نزديك وی گذاشت یعقوب چون از مضمون مکتوب آگاه شد گفت: یا بنى اذهبوا فتحوا من يوسف وأخيه ولا تيأسوا من روح الله (3).

ای پسران من این مقالات بکلمات پیغمبر زادگان ماند، اينك بطرف مصر رفته فحص حال یوسف و بنیامین ،کنید و از رحمت خدای نومید مباشید که از لوائح، این مکتوب روائح وصال استشمام نموده ام.

پس دیگر باره فرزندان اسرائیل ساز سفر دیده کوچ دادند و آنراه

دیر باز را نشیب و فراز در نور دیده (4) بمصر در آمدند، و وقتی خاص به تلئیم سده سنيه (5) صدیق اختصاص یافتند و گفتند . يا أيها العزيز مسنا وأهلنا الضروجتنا بضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل وتصدق علينا .

ص: 294


1- خامه : قلم.
2- شیمه : خلق ، رفتار، عادت .
3- يوسف - 87 .
4- دیرباز : دراز و نشیب: پائین فراز ، بالا.
5- تلئیم : بوسه دادن سده - بضم اول: آستانه ، درگاه . سنیه : بلند مرتفع .

(1) ایعزیز اهل بیت ما در مضیق قحط ،وغلا حریق محنت و بلااند چه باشد که درماندگان را ترحم کنی ، و از پای در افتادگانرا دستگیری فرمائی ببضاعت اندك ما منكر ، بلكه گرسنه چند را صدقه کن و نفقه بخش که خدایت جزای خیر بخشاید . یوسف از استماع این سخنان عنان تمالك از دست داده بر آن شد که پرده از راز پوشیده بردارد ، آنجام زرین که از بار بنیامین بر آورده بود طلبداشت و با اولاد اسرائیل گفت که : این جام از زمان متقدم ما را آگهی دهد ، اگر خواهید شرح حال شما بازگویم ، ایشان گفتند امر ترا باشد.

پس یوسف میلی زرین بدست کرده بر لب جام زد، چنانکه طنینی (2) از جام بر خاست ، پس گوش فرا داشته گفت: ای اولاد اسرائیل اینجام میگوید که شما میان یعقوب و فرزندش جدائی افکندید.

ایشان ناچار تصدیق کردند پس کرت ثانی آنمیل را برجام زده گفت چنین خبر دهد که نان بدو ندادید و آبش را بر خاک ریختید ، وتنش را بخاك وخاشاك کشیدید ، و هیچ صدمه ولطمه (3) باوی دریغ نداشتید هم لا بد گفتند : چنین کردیم دیگر باره آنمیل برجام زر زده گفت بدان سر (4) شدید که سر از تنش جداسازید و جهان از وجودش بپردازید، یهودا مانع شده او را از قتل رهایی داد ، اینک از میان شما کدامین یهودا باشد و یرا بد آنحضرت نمودند گفت جزاك الله خيراً يا یهودا چهارم بار که طنین جام برخاست فرمود او را در چاه انداختید و چون کاروانیانش بر آوردند بدراهم معدودش فروختید ایشان گفتند بلی اینچنین کرده ایم .

آن حضرت فرمود چه بد مردم بوده اید شما و باغلامان خویش گفت که ایشان را گرفته دست بر بندید و سر از تن بر گیرید که زندگی اینگونه مردم نیکو

ص: 295


1- يوسف - 88 .
2- طنين - بفتح اول : صدای طشت و مانند آن.
3- لطمه : طپانچه .
4- سر : فکر و اندیشه، میل و خواهش

نباشد پس غلامان یوسف دویده فرزندان یعقوب را بگرفتند و کشان کشان میبردند تا بقتل رسانند ایشان بدان حضرت توسل جسته بنیاد ضراعت وزاری نهادند و گفتند ای عزیز پدر مادر فراق یکتن چندان گریسته که دیدگانش سفید گشته آیا حال او چون باشد که اولادش یکباره کشته شوند.

دیگر شکیب (1) با یوسف ،نماند وسیلاب از دیدگان براند و فرمود ایشانرا باز آوردند و روی ببرادران کرده گفت:

هل علمتم ما فعلتم بيوسف واخيه اذ انتم جاهلون (2)

آیا میدانید با یوسف و برادرش چه کردید یکی را در چاه انداختید و آن دیگر را چندان خوار ساختید که هر گاه از در مسکنت شما را خواند باکبر سلطنتش از پیش راندید همانا نادان بودید که قطع رحم فرمودید .

اينك من يوسف برادر شما باشم که بدان همه رنج و بلایم افکندید پسران یعقوب ناگاه دهشت زده و حیران شدند زمین و آسمان بر چشمشان سیاه گشت و از غایت دهشت و حیرت گفتند انك لانت یوسف (3)

الله الله آیا تو یوسف باشی آنحضرت فرمود :

انا يوسف وهذا أخي (4)

من يوسفم و اينك برادر من بنیامین است ایشان چون دانستند که او یوسف است قدم پیش گذاشتند که پای مبارکش را بوسه دهند انحضرت از سریر فرود شده برادران را در بر گرفت عرض کردند که سوگند بخدای باری که تو بر گزیده خداوندی و ما گناهکارانیم یوسف گفت: لا تثريب عليكم اليوم (5)

ص: 296


1- شکیب: صبر و آرامش.
2- يوسف - 90.
3- يوسف - 90.
4- يوسف - 90.
5- يوسف - 92.

امروز سرزنشی با شما نباشد و چون بگناه خویش اعتراف کردید خدای از شما در گذرد همانا خداوند مرا پیشر و آل یعقوب ساخت تا در این مملکت آمده سبب زندگانی ایشان باشم از اینروی که هنوز چند سال دیگر از مدت قحط باقی است و زیستن شما در کنعان صعب مینماید (1) اکنون میباید بخدمت پدر رفته از حال منش آگاه سازید و او را با فرزندان و خویشان و مواشی و اغنام برداشته بدینسوی آورید که خلاصه زمین مصر خاص شما خواهد بود.

پس هر يك از برادر انراجامه نیکو بخشیده و ده بار از جامه های حریر و دیباج (2) و بافته های نفیس مصر مهیا کرده باده شتر بارگندم برای یعقوب فرستاد و ارایه ها برای طفلان معین کرد که هنگام مسافرت زحمت نبینند و پیراهن خویش را که از حضرت ابراهیم خلیل بميراث داشت ، و آنرا بجای حرز بر بازو میبست، (3) برادر اثر اسپرده گفت آنرا نزد اسرائیل برده بر روی وی اندازید تا دیدگانش روشن شود كما قال الله تعالى:

اذهبو بقميصى هذا القوه على وجه أبي يات بصير (4).

یهودا گفت پیراهن خون آلود را من نزد پدر گذاشتم ملتمس آنکه این پیراهن را نیز بمن گذارید باشد که بدین بشارت تدارك آن خسارت كنم يوسف این سخنرا پذیرفته پیراهنرا بوی داد و او

با برادران از مصر بیرون شد؛ و چون بساحت هامون رسید، بنا باشارت یوسف آن پیراهن را بر افشاند و قادر متعال رایحۀ آنرا بدست نسيم بمشام يعقوب

ص: 297


1- کنعان: زمین کنمان همان زمینی را گویند که در به ﴿کنعان﴾ چهارمین پسر حام، در آن ساکن بودند حدود اصلی کنمان: از طرف شمال از طریق ( حمات ) بشمال لبنان ، و از طرف مشرق دشت سوریه و دشت العرب بطرف جنوب . لكن از طرف مغرب تماماً بساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت. و پس از آنکه کنمان بتوسط بنی اسرائیل مفتوح گشت، نامش به زمین اسرائیل و زمین مقدس و زمین عبرانیان مبدل گردید . قاموس کتاب مقدس ؛ تأليف مستر رها کس﴾
2- دیباج : پارچه باشد از حریر الوان .
3- حرز: بازوبند، چیزیکه برای دفع بلا بر بازو بندند .
4- يوسف - 93 .

رسانید آنحضرت روی بفرزندان و نبیرگان کرد و گفت (1) : إني لاحد ريح يوسف (2).

اگر مرا بخرافت متهم نسازيد اينك بوی یوسف میشنوم ایشان از این سخن شگفت آوردند و گفتند: تالله انك لفي ضلالك القديم (3).

هنوز ای پدر در حیرت سابق مستغرقی و بعد از چهل سال بامید دیدار یوسف روز میگذاری.

على الجمله روزی چند بر این گذشت و یهودا اندر آمده آن پیراهن که خلیل را از آتش نمرود جوشن بود (4) بر سر اسرائیل افکند و چشمش روشن کرد كما قال الله عز وجل: فلما أن جاء البشير ألقيه على وجهه فارتد بصيراً (5).

آنگاه سایر فرزندان یعقوب رسیده باتفاق فرستادگان یوسف که یکصد و پنجاه نفر شتر کوه کوهان با هودج وعماری (6) سی سر اسب تازی و بیست استرراه (7) داشتند، ادراك خدمت آنحضرت کردند و ملتمس يوسفرا برای ركضت (8) بمصر بعرض وی رسانیدند یعقوب دعای خیر در حق یهودا گفت ، و بمژده حیات پسر نور بصر باز آورد ، وخضارت جوانی از سر گرفت آنگاه فرزندانش پیش دویده دست و پایش بنوسیدند و عرض کردند:

که ای پدر بزرگوار گناهان ما را از حضرت باری بخواه که ما از کرده پشیمانیم آنحضرت فرمود: زود باشد که برای شما طلب مغفرت کنم. قال الله تعالى

ص: 298


1- نبیره : فرزند زاده
2- يوسف - 94 .
3- ﴾ - 95.
4- جوشن : زره.
5- يوسف - 96.
6- هودج - بفتح دال : محملی بود با روپوش که زنها بر آن سوار میشدند. عماری : چیزیست شبیه بکجاوه ، و بعربی هودج گویند .
7- سير - بكسر اول وفتح دوم: رونده
8- ركضت: اسب تاختن، حرکت نمودن.

سوف استغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم (1).

و مراد آنحضرت این بود که یوسف نیز ایشانرا معفو دارد و این معنی را بتأخیر انداخته تا شبی در مصر بایستاد و یوسف را از قفای (2) خود بداشت و برادرانرا در عقب خود جای داد آنگاه دعا کرده فرزندان آمین گفتند و خدای باری اجابت فرموده تو به ایشان پذیرفته شد (3)

رفتن بعقوب بمصر سه هزار و ششصد و سینزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حضرت یعقوب چون مکتوب یوسف علیه السلام را بدید و ملتمس أو بدانست سه روز از سفر (4) راست کرد. با فرزندان و نبیرگان و مواشی و اشیائی که مالك بود ، عزیمت مصر فرمود ، و روز چهارم از کنعان بیرون شد سکنه آن خطه (5) که سالها مکارم آن حضرت نگریسته بودند ، بمشایعتش حاضر شده در رکابش میدویدند ، و میگریستند ، و یعقوب ایشان را تسلی میفرمود تا وارد ﴿بئرسبع﴾ گشت و آنجا قربت خداوند را با قربانیها مقرر داشت .

و چون روز بیگاه گشت و آنحضرت بعنود چنان در خواب دید (6) که خداوند باری فرمود: يعقوب. يعقوب عرض کرد: خدایا حاضرم گفت منم خداوند، خدای تو ، و پدر تو ابراهیم و اسحق از سفر مدسر شاد خاطر باش و من ترا در آنجا قومی بزرگ خواهم کرد ، و پسر تو یوسف دستها بر چشمان تو خواهد گذاشت با مدادان که یعقوب جامه خواب تهی ،داشت فرزندان خود را بر نشاند ، و اطفالرا برگردونها

ص: 299


1- يوسف - 98 .
2- قفا : پشت سر .
3- برای داستان یوسف رجوع شود به بحار الانوار جلد 5 ص 170 - 202 . و توراه سفر پیدایش باب 37 - 50.
4- ساز : اسباب و سامان سفر
5- خطه - بكسر خا وفتح طا، مشدد: منزل گاه ، جای زیستن .
6- غنودن : آرمیدن. در خواب شدن .

جای داده با اجمال و اتقال (1) از بترسبع متوجه مصر گشت.

اسامی فرزندان و نبیرگان یعقوب که با آنحضرت بمصر آمدند ، چنین

بود: نخست زاده یعقوب ﴿راوبن﴾ را چهار پسر بودی، اول حنوك دويم: فلو سيم حصرون چهارم .کرمی و سمعو نراشش پسر بود: اول يموئیل دوم یا مینسیم اومد چهارم یاکین پنجم صحر ششم ساؤل و مادر ایشان کنعانی بود ولیوی را سه پسر بود. اول: جرسون دویم: قهات سیم: مراری.

و یهودا را پنج پسر شده بود. اول غیر دویم او نان سیم سیله چهارم فرص پنجم زارح اما عیر و اونان در کنعان بمردند و آن سه تن دیگر در خدمت پدر بودند .

وفرص پسر یهودا را نیز دو پسر بود که : حصرون و حامول نام داشت و یساکار بن یعقوبرا چهار پسر بود. اول : تولاع دویم: فرا سیم: یوب چهارم سمرن.

وزبلون سه پسر داشت اول سرد دویم ایلون سیم: يحلئيل. واینجمله که سی و سه تن باشند با دینه دختر یعقوب از بطن لیاه بودند.

وجاد بن یعقوبرا هفت پسر بود اول: صفیون دویم: حجی سیم: سونی چهارم: امین پنجم: میری ششم: ارودی هفتم: ارئیلی.

و آسیر را چهار پسر بود: اول یمنه دویم پسوه سیم یسوی چهارم بریعه و ایشان را خواهری بود که ﴿سرخ﴾ نام داشت.

و بریعه پسر اسیر را نیز دو پسر بود که یکی ﴿جبر﴾ و دیگری ملکئیل نامیده میشد و این شانزده تن از بطن زلفه كنيزك لياه بودند.

ویوسف دو پسر داشت از بطن اسنت دختر ﴿فوطیفرع﴾ كاهن: اول منسی دویم افرائیم و ایشان در مصر بودند و بنیامین داده پسر بود اول بلع دویم بگر سیم جهارم جرا پنجم نعمان ششم احی هفتم روس هشتم موفیم نهم هوفیم دهم ارد و این

ص: 300


1- اجمال : شترها . اتقال - جمع تقل بفتح اول و دوم : زادو توشه مسافر

جمله که چهارده تنند از بطن راحیل خواهر لیاه بودند.

و دان را يك پسر بود که حوسیم نام داشت.

و نفتالی را چهار پسر بود اول بحصیل دویم جونی سیم یصر چهارم سلیم و این هفت تن از بطن بلهه كنيزك راحیل بودند پس جمله آن یعقوب که در این سال در مصر فراهم شدند هفتاد فراهم شدند هفتاد تن بودند (1)

على الجمله چون زمین مصر نزديك شد یعقوب یهودا را فرمود که پیشرو شده یوسفرا آگهي دهد كه اينك پدر تو با اهل خویش فرا میرسند. یهودا بفرموده پدر از پیش تاخته یوسفرا آگاه ساخت.

و آنحضرت باز عماه درگاه و سرهنگان سپاه وصنادید (2) مملکت و کارگذاران دولت استقبال پدر را ساز داده از شهر بیرون شد، و بر ارابه خاص نشسته اسبان قوی بنیاد بر آن بست که برگ (3) و ساز همه آراسته با جواهر شاهوار ولآلی آبدار بودند (4) پذیرۀ پدر را تا جوسن آمده یعقوب با اولاد بر را فراز تلی بود ناگاه آن کوکبۀ (5) سپاه بدید گفت آیا ریان پادشاه مصر است که از راه میرسد؟ گفتند: نی بلکه این فرزند تویوسف است که باستقبال پدر میشتابد یعقوب پیاده گشت و با فرزندان بایستاد ، و بدان موکب نگران بود.

جبرئیل علیه السلام نازل شد و گفت: ای یعقوب چند بدینموکب شگفت (6) مانده بسوی آسمان نظاره کن که از زمین تا فلك جنود ملك بتماشای شما نظاره

ص: 301


1- مخفی نماند که: مأخذ این ،اسما تو راه میباشد، لکن در ضبط اسماء با آنچه در کتاب نگاشته شده اختلافاتی دیده میشود، طالبین تحقيق بتوراة سفر پیدایش باب 46 مراجعه فرمایند
2- صناديد : بزرگان و شجاعان
3- برگ: اسباب و دستگاه و سامان
4- پذیره : استقبال ، پیشواز
5- کوکبه : بسیاری و انبوهی مردم را گویند را گویند ، چوب بلند سر کا کجی است که آنرا پیشاپیش پادشاهان میبرده اند.
6- موكب - بروزن مرکب: لشکر وسپاه شگفت : عجب ، تعجب .

اند و بدین شادی شادند، چنانکه با حزن شما محزون بودند.

آنگاه یوسف رسید و پدر را دید، از ارا به فرود شد و بدوید چون خواست بروی سلام کند، جبرئیل نزد او شد و گفت ای یوسف :

بگذار تا یعقوب بر تو سلام کند .

پس چشم او بر جمال یوسف افتاده گفت : السلام عليك يا مذهب الاحزان

و یکدیگر را در بر گرفته چندان دست بر بر گردن هم بگریستند که هر دو از پای در آمده مدهوش شدند و چون با خود آمدند، یوسف علیه السلام باپدر و برادران گفت که : بهتر آنست که مکمن (1) وموطن شمادر جوسن﴾ باشد ، و اگر بخواهید نیز بمصر در آمده سکونت فرمائید . کما قال الله عز وجل: فلما دخلوا على يوسف اوى اليه ابويه و قال ادخلو امصر انشاء الله امنین (2)

اينك من نزديك فرعون رفته ویرا از وصول شما آگهی دهم و پنج تن از برادرانش را با خود نزد فرعون برد ، و ایشان را بیاموخت که چون ملك از حرفت و خوی شما پرسش فرماید، معروض دارید که پیشه ما و پدران ماشبانی بوده ، اکنون که در این مملکت آمده ایم بر قانون سابق زیستن کنیم وزمین ﴿جوسن﴾ (3) مواشی را نيك شايسته است؛ اگر اجازت باشد هم در آنجا معیشت توانیم کرد.

پس بفرموده یوسف چون بحضرت فرعون بار (4) یافتند از این گونه سخن گفتند فرعون فرمود که زمین مصر همه در حوزه تصرف یوسف است. هرجا بهتر باشد شما را ساکن فرماید و بایوسف گفت : هر چندتن که از ایشان هنرمندتر باشند : بر

ص: 302


1- ممكن - بفتح اول و سوم و سکون دوم : منزلگاه، جایگاه پنهان شدن
2- يوسف - 99 : هنگامیکه بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر را پهلوی خود جای داده گفت: داخل مصر شوید ایمن خواهید بود .
3- جوشن - بفتح شين: شهر با ولایتی خرم و بار آوری است که در شمال شرقی زمین مصر رومیانه دریای ﴿ قلزم ﴾ و رود نیل واقع است. یوسف این شهر را به پدر و برادران خود بخشید ، تا مدت دویست سال خود و ذریهاش در آن زیستند ، و فعلا آنرا ﴿شرقیه﴾ گویند که از ﴿ابو زعبیل﴾ بدریا و از دشت جعفر بوادی تو ميلات ممتد است .
4- بار : اجازه وارد شدن .

مواشى من خداوند (1) فرمای که، پیوسته اینکار بنظام دارند.

آنگاه يوسف خدمت پدر رسیده آنحضر ترا نزديك ﴿ریان﴾ آورد ، و چون ریان بنبوت یعقوب نیز ایمان آورده بود. آنحضرت را عظیم گرامی داشت ، و عرض کرد که : ایام زندگانی اسرائیل بچند سال رسیده ؟ یعقوب فرمود که : از ایام غربت من یکصد و سی سال میگذرد و در حق فرعون دعای خیر خواند ، و چون از نزد فرعون بیرون شدند ! یوسف علیه السلام یعقوب را ﴿بالیاه﴾ و برادران بخانه خویش آورد، و آن سرائی بود ، چون ایشان بخلوت خاص در شدند ، آنحضرت پدر را بالیاه در سریر خود جایداد . پس یعقوب با یازده فرزند وضجيع (2) خود لیاه ، بشكرانه خداوند ؛ و ادای تحیت یوسف ، سجده کنان بودند ، کم قال الله تعالى : ورفع أبويه على العرش وخرواله سجداً (3) .

یوسف چون اینصورت بدید ، از خواب خویش یاد آورد و گفت: يا أبت هذ تأويل رؤیای من قبل قد جعلها ربي حقاً (4) .

آنگاه قصه گذشته را با پدر گذاشته و آنحضر ترا بافرزندان در اراضی ﴿جوسن﴾ مأمن فرمود، وخطه رعمصیص (5) را بملکیت ایشان تخصیص داد ، و نان و خورش معین کرد. پس بنی اسرائیل برفاهیت در ﴿جوسن﴾ بزیستند ، تا شماره ایشان باستاره آسمان برابری جستی چنانکه عنقریب مذکور شود، انشاء الله .

ولادت شعیب اول سه هزار و ششصد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شعيب علیه السلام پسر قوبك بن رغويل بن مر بن عنقابن مدین بن ابراهیم است و

ص: 303


1- خداوند : صاحب و بزرگ خانه را گویند
2- ضجيع : هم خوابه
3- يوسف - 100 .
4- ﴾ - 100.
5- رعمصيص - بفتح را وعين وسكون ميم : شهری بوده در حد و دمصر ،

﴿مدین﴾ از بطن ﴿قطور﴾ است ، و حضرت خلیلش بعد از وفات ساره بحباله نکاح در آورد، چنانکه مرقوم افتاد و شعیب بلغت سریانی ﴿یثرو﴾ نام دارد ، ولقب آنحضرت خطيب الانبيا بود و مادرش مسماه به ﴿میکا﴾ از ذراری لوط علیه السلام وبمفاد: والى مدين أخاهم شعیبا (1).

قوم آنحضرت از اولاد محص بن جندل بن العصيب بن مدين بن ابراهيم علیه السلام بودند. و این نه آن شعیب است که پسر ﴿فهرم﴾ بود ، و برقوم ﴿حصور﴾ مبعوث شد ، چنانکه مذکور خواهد شد.

على الجمله : ملوك وفرمانگذاران قوم شعیب ، مسمى بابی جاد ، وهواز ، وحطى ، وكلمن ، وسعفص وقريشات ، بودند و ﴿ابی جاد﴾ در مکه واراضی حجاز حکومت میفرمود ، ﴿وهواز﴾ و ﴿حطی﴾ ﴿بلادوج﴾ که ارض طایف است ، تاز مین نجد را بحیطه تصرف داشتند و ﴿کلمن﴾ و ﴿سعفص وقريشات در ﴿مدین﴾ (2) رایت استقلال می افراشتند و بر این جمله کلمن والی و ملك بزرگ بود، و چون در ظاهر مدین درختستاني بانبوه پیوسته بودند ، ایشانرا اصحاب أيكه نیز مینامیدند ، وهم مدين از بناهای مدین بن ابراهیم علیه السلام است ، از آن پس که اهل مدین بعبادت اونان و اصنام اعتصام میجستند ، و بانواع مناهی و ملاهی (3) مبادرت کرده بخیانت موازین و اکیال (4) نیز جسارت میورزیدند ، حضرت شعیب بر ایشان مبعوث شد ، و گفت : يا قوم اوفو المكيال والميزان بالقسط ولا تبخسوا الناس أشيائهم ولاتعثوا في الارض مفسدین (5) .

ص: 304


1- الاعراف - 85.
2- مدين، بفتح اول و سوم وسكون دوم: بلده ایست در مصر، کنار دریای ﴿ قلزم ﴾ واقع شده، و چاهیکه موسی از آن آب کشید، در آن میباشد . المنجد.
3- اعتصام چنگ زدن و گرفتن مناهی: کارهای ناروا ملاهی: بازیها، کارهائیکه انسانرا از زندگی بازدارد
4- اکیال : پیمانه ها
5- هود - 85 .

ای قوم مکیال و پیمانها را تمام بسنجید ، و اشیای مردم را بقیمت اندك بر مدارید و فساد در ارض مکنید ، که سخت میترسم عذاب خدای شما را احاطه کند چندانکه حضرت شعیب احکام غیب را بدیشان ابلاغ کرد ؛ بسخره (1) ولاغ گرفتند، و در عصیان بیشتر طغیان کردند، و آنکسان که از بلاد شام و اطراف ممالك صيت (2) نجوت و آوازه دعوت آنچنا برا اصغا نموده ، بحضرتش میشتافتند. تا اجتناء (3) نمره معارف و اقتباس لمعان حقایق کنند بممانعت وسعایت (4) ایشان از مقصود باز میماندند ، زیرا که پیوسته کفره اهالی مدین ، برسر طرق و شوارع نشسته ، هر کس از راه در آمدی و آهنگ خدمت شعیب کردی ، نخست او را بسعایت و بدسگالیدن (5) ، با مصاحبت وی نگذاشتندی ، و اگر سخن ایشان مقبول نیفتادی برد و منعش بازداشتندی کلمن كه ملك قوم بود تقویت مشركين و منافقین میفرمود. خطيب الأنبيار وی بدان کرده گفت : ﴿ولا تقعدوا بكل صراط تو عدون و تصدون عن سبيل الله من امن به و تبغونها عوجاً﴾.

(6) ایقوم بر سر راه مردم منشینید وسد (7) باب ایمان مکنید ، و ایشانر ابراه نار است ، مخوانید و بترسید از آنکه برسد، مرشما را آنچه رسید قوم نوح و هود و صالح را پس با من چندین معادات و مبارات (8) مورزيد . ﴿قال الملؤ الذين استكبروا من قومه النخرجنك يا شعيب والذين امنوا معك من قريتنا﴾ (9)

کلمن و صنادید آنگروه گفتند : ای شعیب ! تو در میان ما مردی ضعیف و بيقدر باشی ، من بعد اگر از اینگونه سخن کنی و با پیوستگان خویش بآئین مادر

ص: 305


1- لاغ: بازی دادن و مسخره نمودن ، فریب دادن
2- صیت: آوازه
3- اجتناء: چیدن میوه
4- سعایت : سخن چینی ، کوشش در بد کردن مردم را با يك ديگر
5- بدسگالی : دشمنی و بدگوئی و بدخواهی
6- الاعراف - 86 .
7- سد : بستن .
8- معادات: دشمنی مبارات : معارضه و برابری نمودن
9- الاعراف - 88 .

نيائي هماناتر او متابعانت را از بلد خویش بیرون کنیم ، و از برخود برانیم و آنحضرت چندانکه خشونت مییافت ، ملاطفت فرمود ، و هر چند غلظت میدید ملایمت مینمود ، تاجفای آن تباهکاران بکمال انجامید، و بسزای اعمال گرفتار شدند ، چنانکه در جای خود مرقوم خواهد شد ، انشاء الله

جلوس ﴿سه﴾ در مملکت چین سه هزار و ششصد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سه بن موتك ملكى دوراندیش و خسروی فرخنده کیش (1) بود . چون پدرش تخت بگذاشت ، او را بخت برداشت ، صاحب سریر و دیهیم (2) گشت ، وصیت خیرش بر همه اقالیم گذشت . شیمۀ سلاطین سلف و پدران برگذشته را پیشنهاد خاطر ساخته مدت شانزده سال، در همه چین وختا و تبت و ما چین، رایت استقلال و استبداد افراخت ، و هنگام بدرود (3) از جهان فانی زمام جهانبانی بکف کفایت، فرزند ارجمند (يوكبانك) گذاشت و نفس گسسته دم در بست.

وفات يعقوب عليه السلام سه هزار و ششصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

یعقوب علیه السلام از آن پس که هفده سال در جوسن وطن داشت ، و بي كلفت خاطر روزگار میگذاشت، زمانش بنهایت رسیده هنگام وفاتش فراز آمد . فرزندان خویش را طلب داشته گرد خود بنشاند و هر يك را بحسب ولادت از منسی برادرش مؤخر بود، آنحضرتش در دعا مقدم داشت و یهودا را پیش خوانده و از یزدان و دود مسئلت فرمود که: سلطنت در دودۀ (4) وی پاینده مساند ، و گفت : یهودا بچه شیر است ، و

ص: 306


1- فرخنده : مبارك كيش : آئين ، دين
2- سریر : تخت . دیهیم : تاجی است مخصوص پادشاهان ، بعضی گویند : دیهیم بوده که در قدیم ، برای تبرك بر بالای سر پادشاهان میآویخته اند
3- بدرود: وداع.
4- دوده : خانواده

شیر کهن سالی را ماند که از صید نخجیر بازگشته و سر بر زبر (1) دو دست خود گذاشته بیاساید و نیز از روزگار آینده ایشان و اولاد ایشان هريك شرحی بازراند ، و چون این کلمات از قبیل مکاشفات و مرموزاتست، نگارنده اين كتاب مبارك بتذكار آن نپرداخت، از اینروی که باسیاقت (2) مورخین متباین دانست.

على الجمله ، چون این سخن بیای برد ، یوسف علیه السلام را ولیعهد ساخته ، وبا وی فرمود که : نعش مرا در مزرعه مکفیله که قدس خلیل الرحمن است ، در جوار قبر ابراهیم و ساره مدفون سازید که هم مدفن اسحق و ﴿ربقه﴾ و ﴿لیاه﴾ آنجاست . چون این وصایارا بپایان برد لب بربست ودم بگسست . یوسف خود را بر نعش پدر انداخته میبوسید و میگریست، پس فرمود که : صندوقی از چوب ساج ساز داده ، نعش یعقوب را در آن نهادند . و مدت چهل روز بدانسانکه رسم ایشان بود، آن تابوترا بخوشبوئی ها می آلودند. اما اهالی مصر مدت هفتاد روز در مصیبت یعقوب جانب سوگواری فرو نگذاشتند ، و از منهج ماتم وزاری (3) مخلص نجستند . آنگاه حضرت یوسف کس نزد فرعون فرستاده ملتمس داشت که: اجازت دهد تا نعش پدر را بکنعان آورده در غار مکفیله مدفون سازد. ریان نیز بدین سخن همداستان شده رخصت فرمود ، ويوسف اطفال ومواشي را در جوسن گذاشته آل یعقوب را با خود ار داشت ، و نعش آنحضرت را از مصر بیرون آورد، صنادید دولت ریان و مشایخ مملکت مصر ، هر کس که بود ، مشایعت نموده ملازم تابوت یعقوب شدند ، و چون بنواحی ﴿بردین﴾ رسیدند ، آئین، ماتم داری و سوگواری تازه کردند و هفت شبانروز بی اندازه بگریستند یستند. پس کنعانیان کنعانیان آنز مینرا ﴿آبل مصرائیم﴾ (4) نام نهادند ، یعنی ماتم اهل مصر و از آنجا نعش یعقوبرا آورده در مزرعه ﴿عفرون حتى﴾ (5) در غار مكفيله

مصر

ص: 307


1- نخجیر: شکار زبر: بالا.
2- سیاقت : روش و طریقه
3- منهج : راه روشن - مخلص: قرارگاه .
4- آبل مصرائیم - بكسر باء وميم وسكون صاد: آن زمین در دشت، در میانه زیر بخون و ﴿اردن﴾ واقع است. قاموس کتاب مقدس .
5- عفرون حتى : بكسر عين وسكون فا و کرهای پسر صوحار میباشد که ابراهیم مزرعه ﴿ مکفیله ﴾ را ازوی خریداری نمود

مدفون ساختند. گویند که: آن حضرت شبیه با اسحق بود ، و خالی مشگین برچهره مبارك داشت ، ویرار خساری چون مهر منور و پیکری چون ماه یکشنبه لاغر بود. و از ایام زندگانی پنجاه سال اهل کنعانر ادعوت بحق میفرمود ، و در حینی که جسد مبارکش را بخاک می نهفتند ، نعش ﴿عیساو﴾ را نیز از خاک روم آورده در جوار وی مدفون ساختند که هم در روز وفات آنحضرت در گذشته بود و این دو مبارك همال (1) یکصد و چهل و هفت سال در دار فانی زندگانی کردند علی الجمله چون یوسف اسرائیل و عيساور ادر قدس خلیل بسپرد با همراهان که بمشایعت آمده بودند بمصر مراجعت فرمود .

پسران یعقوب با خود اندیشیدند که مبادا بعد از فوت پدر، برادر راکینه دیرینه بیاد آید و ایشان را مکافات عمل بکنار نهد پس همگی با خدمت یوسف آمدند و معروض داشتند که پدر ما قبل از وفات با ما وصیت کرد و گفت بعد از من بنزديك یوسف رفته بگوئید که التماس من آنست که از گناه برادران خود در گذری و با ایشان هیچگونه زحمت نرسانی ، و نزد او بروی در افتادند و گفتند ما بندگان تو هستیم یوسف علیه السلام از سخنان ایشان محزون شده بگریست و گفت : حاشا وکلا من هرگز در حق شما اندیشه بد نکرده ام ، و آنچه بوقوع پیوست ، از حکمتهای الهی بود، تا جمعي بسبب بلای قحط وغلا عرضه (2) دمار وهلاك نشوند پس بمكارم يوسف امیدوار شده در مصر آسوده خاطر بزیستند.

جلوس (يوكبانك) در ملک چین سه هزار و ششصد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿يو كبانك﴾ كه وليعهد و قائم مقام ﴿سه﴾ بود، بعد از ارتحال پدر تخت و افسر گرفت (3) ، وی نیز از خاقین بزرگ و سلاطين سترك است (4) که بر تمامت چین و ماچین

ص: 308


1- همال - بفتح اول : شريك ، همتا ، مانند
2- غلا : بالارفتن نرخها دمار : هلاك.
3- افسر : تاج
4- خواقین : شاهان. شترك - بكسر اول وضم ثانی : بزرگ

وختا وتبت ، استیلا داشت، و در خطه چین و حوزه مملکت تنی نبود که سر از خط بندگیش بپیچاند ، یا مضای فرمانش را چون قضای آسمان نداند ، مدت پنجاه ونه سال بی مبارات خصمی و معادات دشمنی بر اریکه (1) اقبال متکی بود آنگاه فرزند اكبرش ﴿اونك﴾ را که در خور فرماندهی (2) بود ولیعهد فرمود طریق آن جهانی پیمود.

ولادت ايوب عليه السلام سه هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قال الله تبارك وتعالى : انا وجدناه صابراً نعم العبدانه اواب (3)

قبل از این مرقوم شد که : عیساو بن اسحق بن ابراهيم ، عليهما السلام باسمه دختر اسمعیل ذبیح را بحباله نکاح در آورده دعوئیل﴾ از وی متولد شد و از دعوئيل زرج (4) بوجود آمد همانا این زرج دختری از احفاد لوط علیه السلام را بزنی ده ایوب از بطن وی بعرصۀ شهود خرامید، و آنحضرت در ارض جابیه که میان رمله (5) و دمشق است ، بحدر شد و بلوغ رسیده، درجه نبوت و بعثت یافت و ﴿رحمه﴾ دختر افرائیم بن یوسف را بحباله نکاح در آورده هفت پسر و سه دختر از وی متولد گشت.

على الجمله حضرت ایوب بكثرت مواشی و توفير (6) اموال بر جميع اهالی

ص: 309


1- اریکه : تخت .
2- درخور : لائق ، سزاوار .
3- سوره ص - 44 ما ايوب را شكيبا وصابر يافتيم ، خوب بنده است ، زیرا در تمام کارها متوجه بما میباشد
4- در توراة ﴿ زارع ﴾ ثبت است .
5- رمله - بفتح را وسکون میم: بلده ایست در فلسطین، در شمال شرقی ﴿ القدس ﴾ واقع است، سليمان بن عبد الملك آنرا بنا نمود. و نیز قریه ایست واقع در سوریه .
6- مواشى - جمع ماشیه: چهارپایان. توفير : زیادتی و فراوانی

جاییه فزونی داشت، چنانکه او را هفت هزار سر گوسفند و سه هزار نفر شتر بود ، واز برای حرانت وزراعت ، پانصد زوج گاو و پانصد سرحمار معين داشت ؛ ضیاع وعقار (1) و عبده خدمت گذارش نیز در بلاد وقفار بفزونی (2) مشتهر بود ، و از اتفاق طارف وتليد . و اعتاق جواری (3) و عبید هیچ دریغ نفرمودی ، و هر چه ویرا مواشی و حواشی (4) توفير نمودی ؛ بشكر وستایش خالق بخشاینده افزودی و هنگام بلا و امتحان در شکر ملك منان بیشتر مواظبت مینمود ، و زیاده مصابرت میفرمود چنانکه در جای خود مذکور شود ، بیست و هفت سال در آن ایام که مرفه الحال بود ، مردم جاییه را بحق دعوت کرده زیاده از سه کس باوی ایمان نیاورد وایشان نیز در هنگام ابتلا با آنحضرت گفت و شنودها دارند ، و جنابشر اعاصی و آنم میپندارند چنانکه عنقریب باز نموده شود.

وفات يوسف عليه السلام سه هزار و ششصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

يوسف علیه السلام را محاسن دیدار از آن زیاده بود ، که کس بتذکار آن پردازد ، مشابهت تمام با آدم علیه السلام داشتی گویند از آن پیش که آدم از جنت بیرون شود ، و خورشید جمالش بسحاب ﴿وعصی آدم ربه فسفوی﴾ (5).

متواری گردد چهرۀ چون چهرۀ یوسف داشت ، على الجمله چون یوسف بخندیدی ، لمعات نور از ضواحك (6) مبارکش درخشیدی و هرگاه با سخن آمدی

ص: 310


1- ضياع - جمع ضيع : آب و زمین. عقار. اسباب خانه، زمین و درخت و آب.
2- قفار: بیابانهای بی آب و گیاه
3- طارف : مال او و تازه تلید : مال کهنه اعتاق : آزاد کردن جواری - جمع جاريه : كنيزان : عبید ، بندگان
4- حواشی - جمع حاشيه : اهل و عیال و بستگان انسان
5- طه 21 .
6- ضواحك : دندان هائیکه هنگام خنده نمایان و ظاهر میشود.

نوری روشن از دهان معجز بیانش در لمعان (1) شدی ، و با شریعت ابراهیم مردم رادعوت فرمودی و هفده سالگی ویرابچاه در انداختند، و از آنجا بخانه عزیزش برده شش سال بداشتند و هفت سال در بند و زندان بسر برده در سی سالگی بوزارت ریان اقدام فرمود و در پنجاه و هفت سالگی بدیدار پدر شاد گشت و هفده سال با او بوده و بعد از فوت پدر سی و شش سال نیز زندگانی کرد همانا تمامت آنحضرت عمر ت یکصدوده سال بود ، تا پش تا پشت سیم از فرزندان افرائیم را بدید و پسران ماکیربن منسی را نیز مشاهدت فرمود

و چون هنگام ارتحالش برسید برادرانرا گرد خود مجتمع ساخت و گفت ای فرزندان اسرائیل من پدر خویش را در خواب دیده ام که میگوید بشتاب بشتاب که مشتاق لقای توام.

و تا سه روز دیگر در کنار من فرود آئی اينك بنزديك إدران برگذشته میروم ، و شما را آگاهی میدهم که : از این پس فراعنه جبار ستمکار . بادید آیند ، وبنی اسرائیل را بندگان خویش شمارند، و ایشانرا بکارهای صعب و ناهموار بدارند . و علامت آشکار شدن آن جباران آنست که دیگر خروس در خانواده من خروش نکند و چون آن ایام در گذرد پیغمبری از اولاد ﴿ لیوی ﴾ (2) که ویرا موسی نامند ، ظاهر شده ، دولت اشرار را بنهایت کند ، و باز خروس در خروش آید ، آنگاه

وسی بنی اسرائیلرا از مصر بیرون برد ، و صندوق نعش مرا از نیل برداشته بمقبره پدرانم برساند ، شما اولاد خویش رابطناً بعد بطن وصیت بکنید که جانب فرمان برداری آنحضرت فرونگذارند .

پس یهودا را پیش طلبیده ولیعهد خویش ساخت ، و فرزندان خود را بوی سپرد و دست بمناجات فراز کرده گفت ﴿رب قد اتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث﴾ (3) .

ص: 311


1- لمعان : درخشیدن، روشن شدن
2- در توراة ﴿ لاوى ﴾ ثبت است
3- يوسف - 101.

ای پروردگار من مرا مملکت دادی و برتبه ملکی رساندی و تعبیر خوابها بیاموختی تو فنی مسلماً وألحقني بالصالحين (1).

اينك بمیران مرا بدین ابراهیم و از تنگنای دنیا آزاد ساز و با پدران خویشم دمساز فرمای این بگفت و لب بر بست.

شورشی در اهل مصر افتاد وغلغله عظیم افتاد وغلغله عظیم بادید آمد چه هر قبیله میخواستند نعش آنحضرت را در محلت خویش مدفون سازند ، تا برکت یابند و با مبارکی انباز باشند (2) این سخن اندك اندك بدر از كشيد ، و کار قریب بمقاتله آمد پس بزرگان قوم چنان مصلحت دیدند که : جسد مطهرش را در صندوقی از سنگ رخام گذاشته (3) قیر اندود کنند و در قعر نیل گذارند تا هر کس از آن آب بهره گیرد و نصیبه برد، بدان برکت فائز باشد پس همگی بدین سخن رضا داده چنان کردند علیه و علی نبینا و آله افضل التحية والتسليم .

جلوس کورش در دار لملك بابل سه هزار و ششصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کورش بن سوسوس بعد از پدر برادیکه سلطنت قرار گرفت ، از کنار عمان تا حدود گرجستان را ملک نافذ فرمان بوده ، بر سنت پدران گذشته ، بعبادت اوتان و اصنام روز ،میگذاشت و با ضحاك تازى ابواب مصافات (4) و مکاتبت مفتوح میداشت پنجاه سال مردم بابل و نینوا دستخوش (5) جود و اعتساف وی بودند ، چون زمان

ص: 312


1- يوسف - 101.
2- انباز : شريك ، قرين.
3- رخام : سنگ سفید
4- مصافات : دوستی و اخلاص
5- نینوی : بزرگترین شهرهای آشور است که ﴿آشور﴾ یا ﴿نمرود﴿ آنرا برکنار شرقی دجله روبروی ﴿ موصل ﴾ .بنا کرد. از بابل بقدر (250) میل و از خلیج فارس تا بشمال غربی بابل (550) میل مسافت دارد. بعضی گویند : طولش از 18 - 20 میل و عرضش از 12 - 14 میل بوده و بعضی گویند: محیط نینوی ﴿ 55 ﴾ میل بوده. قاموس کتاب مقدس.

هلاکتش فراز آمد اصفردا که در میان فرزندانش با شهامت و جلادتی دیگر مییافت ولیعهد ساخته بدار البوار شتافت.

ولادت عمران پدر موسی علیه السلام سه هزار و ششصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ليوى بن يعقوب علیه السلام در سرای فانی یکصد و سی و هفت سال زندگانی کرد واز پشت وی سه پسر بعرصه شهود آمد: اول جرسون دويم قهات سيم مراری و قهات را مدت حیات یکصد و سی و سه سال بود و از وی چهار پسر بوجود آمد اول عمرام که ویرا عمران میگویند دویم يصها سیم حبرون چهارم عوزئيل ومدت عمر عمران در سرای ملال نیز یکصدوسی و هفت سال بود آنگاه دم بگسست و بار بر بست ، والسلام .

ابتدای دوات فرق سه هزار و ششصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

يونان ولايتي بس عریض و طویلست ، از طرفی با ﴿قرد نکیز ﴾ و ﴿ آقدنکیز﴾ و اسلامبول پیوندد و از جهتی بحدود و ثغور نيسه منتهی شود و اقلیم پنجم و ششم باشد آنمملکترا اتیکا گویند و آنشهر را که در اتیکا پای تخت ملوك بود اسن نامند که مسقط الراس افلاطون (1) و ارسطاطالیس است (2) مردم آن بلد پیوسته با سورت خاطر وحدت ذكا و حصافت عقل و رزانت رأی (3) بوده اند و این سخن با آن بوده

ص: 313


1- افلاطون ﴿ Platon ﴾ از مشاهیر حکمای یونان بوده، در سال 427 قبل از میلاد تولد یافته و نزديك هشتاد سال عمر کرده. در 18 سالگی بسقراط بر خورده ده سال در خدمت او پسر 21 برد. در بیرون شهر آتن باغی داشت وقف برای محصلین نمود . سیر حکمت.
2- ارسطو با ارسطاطاليس ﴿ Aristote ﴾ در سال (384) قبل از میلاد تولد یافته ، در هیجده سالگی در آتن با کادامی در آمد و تا مدت بیست سال از شاگردان افلاطون بود او مشهور بحکمت مشاء میباشد، زیرا در ضمن گردش مطالب را بشاگردانش میآموخت (سیر حکمت)
3- سورت وحدت : تیز هوشی و خوش فهمی حصافت : خوش فکری. رزانت آهستگی و وقار.

حكما که از آن مأمن با دید آمدند خواستار بیان ندارد

علی الجمله از یونان سلاطین بزرگ برخاسته که هم اسکندر بن قلب از ایشان است و این ملوك را ملوك ﴿قرق﴾ نیز گویند، و این لفظ بمعنی پدر باشد که از کریکس اشتقاق یافته و نسب سلاطین ایشان بیونان برادر قحطان بن عابر علیه السلام منتهی میشود چون یونان بحکم یهود نبی علیه السلام را از نزد پدر سفر کرده نخست از یمن وطن جست، و پس از چندی از ارض یمن نیز بیرون شده در اقاصی (1) افریقیه و مغرب اقامت فرمود. از اینروی که از بلاد خویش مهجور گشت، نسب وی غیر معروف ماند چنانکه بعضی از مورخین عرب و برخی از اهالی ﴿یوروپ﴾ و فرنگستان ایشان را از اولاد یافث بن نوح دانسته اند .

على الجمله یونان مردی جبار و درشت خوی بود شهامتی در خور و حصافتی بسزا داشت ، اولاد و احفادش چون بسیار شدند بعضی از اراضی مغرب سفر کرده و در مرتع و مربعی فرود میشدند و جمعی کثیر مردم دلاور و دلیر در میان ایشان بود و در هر جای رسیدندی غالب و چیره شدندی.

چنانکه هیچ گروه نتوانست ایشانرا منع از خروج و دخول کند ؛ و منظور این جماعت از سفر کردن آن بود که زمینی دلنشین برگزینند و در آنجا مسکن کنند ، تا مردم را خوردنی بآسانی فراهم شود، و مواشی را علفزارها بسیار باشد . چون بمدينة الحمكاو شهر ﴿اسن﴾ رسیدند ، مملکتی نزه (2) ، و زمینی بنضارت (3) یافتند ، که اقامت را شایسته و توطن را در خود است.

پس گروه گروه ، شده در بلاد یونان منزل کردند . جوان که هم از اولاد جز بیوس بن یونانست در بلد مسدن که مولد اسکندر نیز آنجا بود، رحل اقامت انداخت. وی مردی جلادت پیشه و سنجیده اندیشه بود، برای دوربین و حزم (4)

ص: 314


1- اقاصی - جمع اقصی : نقاط دور
2- نزه بفتح اول وسكون دوم: مكان دور از مردم و با تفریح
3- نضارت : خرمی و تازه روی شدن
4- حزم: احتیاط ، عاقبت اندیشی .

متین از اولاد یونان امتیاز داشت اندك اندك جماعت خویش و سکنه آن دیار پیشی جست و بر تمامت یونان نافذ فرمان گشت و مدتی مردم آن خطه سر انقیاد برخط امرونهی او میداشتند و صواب وصلاح ویرا سرمایه فوز وفلاح (1) میپنداشتند، تا جوان ناتوان گشت ، و زمانش بکران (2) آمد ، چون آثار هلاکت در خویش یافت، پسران خود را طالب داشته و ایشان چهارتن بودند : اول الس دویم سرسی سیم چتیم چهارم سالی.

آنگاه بعدل و نصفت وصیت کرده گفت : جانب درویشان فرو مگذارید ، و بر روی بدکیشان چهره چهره گشاده مدارید که مایه جسارت ایشان شود کار مملکت پریشان گردد و شما چندان که باهم یکدل و یکراه باشید، دست دشمن از دامن جاهتان کوتاه باشد ، و اگر آفت جسد با شمادر رسد از این گفته انحراف جوئید و طریق نفاق و خلاف پوئید.

پس دیر نشود که بنیان رصین (3) مملکت انهدام گیرد ، و حبل المتین حکومت انحسام (4) پذیرد . چون ﴿جوان﴾ اینکلمات حکمت آمیز بگفت ، ملك يونانرا بچهار قسم متساوی ، منقسم ساخته هر قسمی را بفرزندی سپرد ، وخود از سرای فانی رخت بدر برد (5) ، پس پسران جوان در مملکت حکومت پیروجوان داشتند ، و بیاری یکدیگر روز میگذاشتند ، و حکومت در میان ایشان بود ، تا طلوع دولت سکراب چنانکه مذکور شود.

جلوس ﴿ارم﴾ در مصر سه هزار و ششصد و هشتاد سالی بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿ارم﴾ پسرریان الولید است. چون پدرش باز بربست و رخت بسرای دیگر

ص: 315


1- فوز: پیروزی بافتن . فلاح : رستگاری
2- کران: پایان، انجام .
3- رصين : محكم و استوار.
4- حبل المتين : ریسمان محکم . انحسام : انقطاع و پاره شدن.
5- رخت بدر بردن: کنایه از مردن و سفر کردن باشد .

کشید ، ارم که ولیعهدوی بود، رتبه فرعونی یافت و بر سریر جهانبانی نشست ، وبر تمامت مملکت مصر و افریقیه پادشاه بالاستقلال شد.

وی مردی ستمکاره و بدشعار است ، بخوی زشت و خشونت طبع معروفست ، و پرستش اوثان و اصنام موصوف ، سنن پدر و صفات پسندیده او را در گوشه خاطر گذاشته سرخودرانی ، و خویشتن ستائی برآورد ، و هیچگونه جانب جور و اعتساف (1) فرونگذاشت و بنی اسرائیل را خوار و ذلیل کرد ، و ایشانرا از جمله بندگان و عبيد خویش میشمرد ، و بکارهای درشت و دشوار میگماشت ، چندانکه اهالی مصر و اولاد ﴿قبط﴾ ذريت خليل واسرائیل را عبید و اماء (2) می پنداشتند ، و آنچه شایسته اسراو سبايا (3) میباشد ، بدیشان روا میداشتند، مدت چهارده سال بدینسان روزگار گذاشتند ، روزگارش بیایان آمد و عرضه هلاك ودمار گشت.

جلوس ﴿كونك﴾ در ملک چین سه هزار و ششصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

كونك بن يوكبانك ، از آن پس که پدر را دست فرسود فنا و نصيبه (4) اجل یافت بحكم ولایت عهد ، بر مهد (5) پادشائی و مسند جهانگشائی استقرار جست ، ملکی روشن رأى رای بود ، وجلادتی باکیاست انباز و حفاوتی (6) با سیاست دمساز داشت ، و اوقات خویشتن را با کسب معضلات (7) حکمت وكشف مشکلات علوم میگذاشت قاطبه (8) مردم چین و ختا و تبت و ماچین بفضل فطری وجود طبیعتش خرسند و

ص: 316


1- اعتساف : ستم کردن .
2- عبيد : بندگان. اماء : كنيزان .
3- سبايا : اسيرها
4- نصيبه : بهره .
5- مهد: گهواره
6- کیاست : زیرکی، انباز: شريك : حفاوت : مهربانی و اکرام نمودن .
7- معضلات : مشکلات
8- قاطبه: همگی ، جميعاً

امیدوار بودند ، هر کس از خواهندگان مملکت با حضرتش گذشتی ، بی نیل (1) مرام بازنگشتی ، چون بیست و یکسال از مدت دولت و اقبالش منقضی شد ، فرزندار شد خود کوت را ولیعهد کرد و بدیگر سرا انتقال یافت .

جلوس (قابوس) در مملکت مصر سه هزار و ششصد و نودو چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قابوس بن مصعب بن معوية بن ابی نمیر بن لیث بن هاد ان بن عمر بن عمليق بن عولج بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است پادشاهی جبار وملكي جور پیشه بود، هيچيك از فراعنه مصر را اینگونه نخوت (2) و کبر در جبلت (3) ساری نبوده پس از آنکه چندی

بعبادت اونان و اصنام قیام نمود ، خود دعوی خدائی کرد ، و مردم را بپرستش خویش مأمور فرمود ، و همچنان بنی اسرائیلرا در ذل رقیت و قید عبودیت ذلیل وزبون (4) میداشت ، و چون از کهنه و منجمین شنیده بود که : از بنی اسرائیل در عهدوی پیغمبری بادید آید که ، زوال دولت عرب در مصر بدست وی خواهد بود ، و این جماعت قبیله بزرگ خواهند شد، و بر فرعون مصر غلبه خواهند کرد.

﴿قابوس﴾ همگی بر هلاك ایشان گماشته بکارهای دشوار و ناهموارشان باز میداشت، و مزدوریهای شایگان (5) میفرمود ، چنانکه بیشتر وقت ، در نقل احجار سخت و سنگهای صلب (6) مشغول بودند ، و مردم لاغر پیکر را که توانایی کارهای درشت نبود ، میفرمود که در بلد مصر نزد قبطیان مزدوری کرده ، و اجرت خویش را گرفته بخزانه وی برند.

ص: 317


1- نیل : رسیدن
2- نخوت : تكبر و افتخار کردن
3- جبلت : آفرینش خلقت
4- زبون : زیر دست و بیچاره
5- شایگان: کاربی مزد فرمودن ، بیگاری
6- صلب : سخت و محکم

بنی اسرائیل در زمان وی سخت ضعیف و ذلیل گشتند. چنانکه بعضی در ذیل احوال موسى علیه السلام مذكور خواهد شد. انشاء الله تعالى.

على الجمله مدت سلطنت قابوس در مصر وافریقیه یکصد و چهار سال بود.

ابتدای دولت ملوك (یمن) سه هزار و هفتصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

(یمن) از معظم فمالك است. از اقلیم اول ، و دویم . و همواره دارالملکش بود ، وملوك با اقتدار از آنجا بادید آمده ، و ایشان از اولاد يعرب بن قحطان بن هود علیه السلام بوده اند، ذکر حال ﴿یعرب﴾ در جای خود مرقوم افتاد ، وتوطن نمودن ﴿قحطان﴾ در یمن مذکور شد.

اکنون گوئیم که : یعرب را پسری بود ﴿یشحب﴾ نام واز يشحب نیز پسری بوجود آمد که بعبد الشمس مشتهر بود، از این روی که آفتاب پرستي شعار داشت ، و چون در ملك يمن قویحال شد؛ رسم اسیر کردن و سبی گرفتن اختراع نمود.

پس بدین سبب او را ﴿سیا﴾ لقب نهادند ، وی بیشتر یمنرا فرمانگذار بود و کمتر کس سر از خط فرمان او بر میتافت مدت چهار صد و هشتاد و چهار سال نافذ المثال (1) بود . و او را دو پسر بوجود آمد: یکی کهلان که قبایل طی ومذحج وجذام ، ولخم ، وكنده ، واشعر ، وغسان، و بعضی دیگر از طوایف بدو منتهی شود ، و آن دیگر ﴿حمیر﴾ (2) نام داشت که خضاعه وقضاعه و انصار و همدان و برخی دیگر از قبایل بدو پیوندد.

على الجمله چون سبارا هنگام ارتحال آمد؛ زمام دولت و اقبال را بکف کفایت ﴿حمیر﴾ گذاشت ، و او بعد از پدر بر اقوام یمن استیلا یافت ، و دولتش بر سبا فزونی گرفت وی مردی بغایت شجاع و دلیر بود که همه طوایف او را بشجاعت و جلادت مقدم

ص: 318


1- مثال : فرمان
2- حمير : بكسر حاء و سكون ميم وفتح ياء.

میداشتند و کارش چندان بالا گرفت که خواست اقتفاء (1) بسلاطین نامدار کند بفرمود تاجی زر بن بهرش ساخته بر سر میگذاشت و مدت حکومت حمیر پنجاه سال بود و چون در گذشت کهلان (2) برادرش قدوه (3) قوم وقبیله گشت بیشتر از اهالی یمن امرونهی اور اگر دن مینهادند، وصلاح وصوابش مایه نجات و نجاح (4) میشمردند ، مدت سیصد سال کار بدینمنوال داشت.

چون او بسرای فانی انتقال نمود؛ میان اولاد حمير وكهلان ، کار بجدال و قتال منجر شد گروهی در بلاد حضرموت اقامت کردند، و برخی در شهر ﴿سبا﴾ سكون ورزیدند ، و همواره با هم معادات و مبارات (5) داشتند ؛ و از یکدیگر نهب وغارات میبردند؛ تا بمعاضدت بخت و مساعدت اختر (6) اولاد حمیر بر فرزندان کهلان غلبه کردند، وحارث رایش را که بقابلیت ذاتی و استعداد فطری آزمایش کرده بودند ، بسلطنت برداشتند، و چون این نزاع از میانه مرتفع شد و همه کس او را تابع آمد. به ﴿تبع﴾ (7) لقب یافت . و بعد از وی هر پادشاه را در یمن ﴿تبع﴾ گفتند ، و آنگروه را تبایعه نامیدند.

على الجمله ، اول کس که در یمن درجه سلطنت یافت و از جمله ملوك بزرگ شمرده شد، حارث رایش بود و او پسر قیس بن ضیفى بن سالار بن سبا الاصغر بن حمير بن سبا الاكبر است.

چون بکثرت جود معروف ، و بفزونی احسان موصوف بود ، به ﴿رایش﴾ ملقب گشت ، چه ﴿رایش﴾ بلغت حمير كثير العطا را گفتند.

على الجمله، حارث برتمامت یمن استیلا یافت و از جمله ملوك بزرگ گشت .

ص: 319


1- اقتفاء: پیروی کردن
2- كهلان : بفتح اول وسكون دوم .
3- قدوه : پیشوا
4- نجاح : رستگاری
5- معادات : دشمنی مبارات : معارضه و برابری .
6- اختر : بخت و طالع ، ستاره ، نام فرشته موکل زمین
7- تبع : بضم تاء وفتح باء مشدد .

لقمان الاكبر ، صاحب النسور که ذکرش، در جای خود مرقوم افتاد ، در زمان دولت حارث بدرود جهان کرد د، و مدت پادشاهی او یکصد و بیست سال بود ، و هنگام ارتحال ﴿ابرهه﴾ اکبر اولادش را ولیعهد فرمود.

جلوس (کوت کیا) در ملک چوین ماه هزار و هفتصد و سینزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿کوت کیا﴾ پسر ﴿كونك﴾ بعد از آنکه دولت پدر سپری شد، بر چار بالش (1) سلطنت استقرار یافت و کار لشگری و رعیت را بنظام کرد ، خردی ثابت و حزمی راسخ داشت، چنانکه از نيك و بد امور ، و زشت و زیبای نزدیك و دور ، پیوسته بدستیاری جواسيس، واعلام سفرای کنج کاو آگاهی یافته در قلع و (2) قمع آثار جور و اعتساف وهدم و محوبنیان فساد و خلاف ، غایت اجتهاد فرمودی. مدت یازده سال بر تمامت مملکت چین وختا و ماچین و تبت ؛ در کمال استقلال و استبداد پادشاهی کرد و در هر کار اقتدا بسلاطین سلف فرمود و چون از جهان میشد کین﴾ را از میان فرزندان با تمکین یافته ، ولایت عهد بدو سپرد.

ابتلای ایوب علیه السلام سه هزار و هفتصد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون شیطان مردود (3) از اغوای ایوب مأیوس گشت ، با حضرت معبود آمده از روی احتجاج بایستاد. از سترات (4) جلال خطاب در رسید که ای ابلیس از کجا میرسی ؟ عرض کرد که طواف زمین کرده ام و همه روی ارض پیموده ام خطاب : بنده صالح ما ایوب را چگونه یافتی؟ همانا در همه ارض نظیر ندارد زیرا که از خدای خائف ،باشد و از بدیها کناره کند، شیطان گفت که خوف و عصمت

ص: 320


1- چار بالش : مسند و تخت سلاطين
2- قلع : از بیخ کندن و برانداختن : قمع: سرکوب کردن ، ذلیل و خوار نمودن .
3- مردود: رانده شده
4- سترات : پرده ها

ایوب بادعت (1) معاش وسعت عیش چه محل تواند بود هرگاه این خصب (2) نعمت ، بضيق معیشت بدل شود ، و این کثرت اموال بضجرت احوال تبدیل یابد کفر ورزد و کفران نعمت کند.

خطاب آمد که: ای ابلیس شکر ایوب نه از برای نعیم یا هراس از جحیم است بلکه او بنده ایست که بی هواجس (3) جسمانی و مستدعیات نفسانی ، حضرت ما را مستحق عبادت داند اینك ترا بر تخریب امكنه و ابنیه واتلاف اموال و انقال وهلاك اولاد و احفادش مسلط کردم (4)، هر چه خواهی چنان کن تا بدانی که ایوب بر جزء وكل يكسو بيند ، و باخار و گل یکسان نشیند، پس شیطان شاد خاطر بكين وكيد ايوب حاضر شد ، و آنحضرت چنانکه از این پیش بدان اشارت رفت ، سه هزار نفر شتر و هفت هزار سر گوسفند و پانصد زوج گاو و پانصد سر حمار وانقال واموال بسیار داشت و او را هفت پسر و سه دختر بود که هر چندگاه ایامی را معین کرده هر روز در بیتی مشخص حاضر میشدند ، و بر ارائك امن وسلوت (5) متکی آمده با هم روز میگذاشتند و در مأکول و مشروب معیت میداشتند و در ایام اتکاه فرزندان ایوب هر صبح برخاستی و بعدد ایشان گاو و گوسفند قربانی مهیا کردی ، و بمذبح برده قربانی نمودی تا اگر از اولادش خطائی و خلافی با دید آمده باشد ، غفار الذنوب ببخشاید ، و از ایشان در گذرد ، از قضا روز چهار شنبه آخر ماه بود که ابواب امتحان بر چهره ایوب فراز گشت (6) ناگاه تنی با حضرت وی آمده معروض داشت که از قبیله فداوین جمعی فرا رسیدند ، وتیغ بیرحمی کشیده غلامان ایوبی را بی جرمی بکشتند ، و گاوهائیکه سپرده ایشان بود بنهب وغارت (7) ببردند اينك من

ص: 321


1- دعه - بفتح اول و دوم : آسایش و فراخی در زندگی
2- خصب - بکسر خان: آسایش ، فراوانی نعمت
3- هواجس - جمع هاجس : خاطرات ذهن
4- احفاد : فرزند زادگان
5- ارائك - جمع اريكه : تختها . سلوت : آسایش وفراغت
6- فراز: گشاده و باز کرده شده
7- نهب : غارت

از آن مهلکه رسته بخدمت پیوستم هنوز وی سخن بپای نبرده بود که دیگری در رسید و گفت که در حضرت ایوب محجوب مماناد که : آتشی عظیم از آسمان فرود شد ، و شبانانرا با هر چه غنم (1) بود بسوخت ، و جز من از آن داهیه (2) کس رهائی نیافت ، اينك بحضرت شتافتم تاحال بازگویم هم در میان سخن وی سخن وی دیگری فراز آمد و گفت : فوجی از (3) فرسان ﴿کلدانیون﴾ (4) و چاکران ﴿کورش﴾ (5) ملك بابل . چون قضاى فلکی نازل شدند و سه گروه گشته ، در میان شتران در آمدند و ساربانانرا کشته شتر انرا بغارت بردند.

هنوز وی اینسخن نگذاشته بود که مردی با گریبان چاك ، خاك برسركنان رسیده گفت : امروز که روز تکاءه بود ، پسران و دختران ایوب باهم نشسته بمأكول و مشروب مشغول بودند ، ناگاه ریحی عاصف و صرصری قاصف (6) در زوایای بیت وزیده و آنخانه را بر سر ایشان فرود کرد، چنانکه یکتن بسلامت نماند ، اينك من بجامانده ام که از هلاکت ایشان تو را آگهی میدهم.

حضرت ایوب چون این سخن بشنید، بپای خاست و جامه خود پاره کرد و موی سرپریشان ساخت ، آنگاه ساجداً بخاك در افتاد ، وروى مبارك بر زمین نهاده گفت : انها پروردگارا برهنه از بطن مادر بیرون شدم ، هم برهنه بسوی تو می آیم ، خدای عطا کرد و خدای بگرفت.

على الجمله همچنان آنحضر ترا قدم شکر و صبر راسخ و ثابت بود ، و در وقوع

ص: 322


1- غنم : گوسفند
2- داهية : مصيبة ، بليه .
3- فرسان - بضم اول : سواران
4- كلدانيون: ساکنین بلاد کلدان را گویند ، و آن قطعه بوده در آسیا و پایتخت بابل بوده اولا زمین کم و سعتی بود، بعداً وسعت و امتداد یافته شامل بابل شد. قاموس کتاب مقدس
5- کورش : مؤسس و بنیاد گذار امپراطوی فارس بوده، در سال (560) قبل از میلاد بر بلاد ﴿مادای﴾ و آسیای صغیر و بابل دست یافت ، (المنجمد)
6- عاصف : سخت و زنده بفتح اول و سوم و سكون دوم: باد سخت قاصف : شکننده

این بلیات ویرا فتوری (1) و لغزشی نیفتاد، چون شیطان دید که حضرت ایوب در : اصغای (2) هر قضائی القای رضائی میفرماید، و در خدای هر تعزیتی ایراد تحیتی مینماید، دیگر باره در حضرت اله حاضر شده بایستاد ، از جناب کبریا خطاب آمد که : ای ابلیس چگونه یافتی بنده صالح من ایوب را که با این همه رنج و عناجز شکر و تنا نگوید و چندانکه احساس دواهی کند، بسپاس الهی افزاید ؟ شیطان عرض کرد که مردم رامال و فرزند (3) وقایه نفس و نگاهبان تن است ، عجب نباشد که ایوب ما يملك خود را بسپارد و خلاص خود را فوز عظیم شمارد، و اگر نه چنین است ، اينك مرا برتن و جان وی مسلط کن تا بیلائی چندش مبتلا ،سازم که برروی خالق بخشاینده ناسزا گوید.

خطاب در رسید که : ای ابلیس جز چشم وی که آثار مانگرد ، وی که آثار مانگرد ، و زبانش که شکر ما گذارد ، و گوشش که استماع و حی ،کند و دلش که بایاد ما مقرونست ، ترابر همه اعضا و جوارح او مسلط کردم ، از هر چه توانی و دانی مسامحت مجوی ، تا دریابی که ایوب طغیان نورزد و عصیان نکند پس شیطان شاد و مسرور ، ور ، بنزديك ايوب اهد و بادی در دماغش در دمید که از آن نفخه حرارتی بر مزاج مبارکش استیلا یافته دیرا تب بگرفت، و گوشت از حدت تب تحترق شد و همی بریخت ، وکرم بر آن جراحات افتاد و بنهایت عفن گشت ، چنانکه از روائح جراحات بدن (4).

ص: 323


1- فتور : سستی .
2- اصفاء : شنیدن
3- وقایه : حافظ و نگهبان.
4- دانشمندان و علما در جای خود ثابت و مبرهن نموده اند که: پیامبران و فرستادگان حق تعالى ، باید از عیوبیکه سبب تنفر مردم است ، خالی باشند. زیرا فرستادن و برانگیختن پیامبران لطفی است از پروردگار عالم ، تا هر کسی بسعادت اخروی و کمال ممکن برسد، و امور دنیا هم بهتر و مرتبتر شود زیرا انسان بكارهاي نيك و بد علم ندارد ، و نمیداند چه چیز سبب رستگاری و چه ما به خسران و زیان او میباشد و و نیز نمیداند بواسطه چه حکم و قانونی میشود مردم را بخوبی اداره نمود ؟ چون واضع قانون باید موانع اجرای آن و مقتضبات و شرائط و موارد اجرا را بخوبی بداند، و این امر برای بشر ممکن نیست ، از این جهة ملاحظه میفرمایید که: احکام و قوانين بشريه هر روز دستخوش تغییر و تبدیل میباشد و با این وجود ناقص هستند، از مقصود دور نشویم. لطف پروردگار اقتضا دارد که این پیامبر از عیوب منکر نیز منزه باشد، زیرا اگر طوری باشد که مردم طبعاً از او گریزان و متنفر باشند، وجود او بدون اثر و فائده خواهد بود: وعذر مكانين قطع نخواهد شد. بنابر این مبتلا با مراضی مانند : جذام، کرم افتادن بدن، بدبو شدن ، چرك و خون زیاد از بدن بیرون ،آمدن و مانند ،اینها نخواهد شد. و آنچه خوانندگان محترم درباره حضرت ایوب شنیده یا خوانده اند ، خلاف تحقیق میباشد، اگرچه مورخین نوشته اند، روایاتی هم باین مضمون وارد است، در تورات هم دیده میشود ، لكن اخبار آحاد میباشد ، و دانشمندان میدانند که اخبار آحاد در غير احكام حجية ندارند، علاوه بر این روایتی هم بر خلاف و تکذیب آنها وارد آمده است: جعفر بن محمد علیه السلام از پدرش نقل میفرماید که فرمودند : حضرت ایوب بدون ارتکاب گناهی هفت سال مبتلا بود، زیرا که انبیاء از گناه معصوم باشند و بدن مبارکش بدبو و متعفن نگشت، صورتش نیز بدمنظر و قبیح نشد، خون و چرکی هم از بدنش بیرون نیامد، کرم هم بر جسدش هویدا نشد. تنفر مردم ازجهة مرض نبود، بلکه از جهة فقر و نداری ، مردم از او کناره گرفتند. بحار الانوار جلد - 5 ( امینی )

از جلای وطن ناگزیر شد ، رحمه بنت افرائیم بن یوسف که ضجيع آن جناب بود بیچاره ماند و آغاز ضجرت و دلتنگی ،نهاد ایوب گفت ای رحمه چگونه باشد که رحمت و نعمت خداوند را تبارك و تعالی پذیرا باشیم ، و با ابتلا و امتحانش رضا ندهیم ؟ زنهار دل بدمدار و با زشت و زیبا صبور باش.

على الجمله مردم جاییه از آنحضرت نفور شدند و با نوای شیطان چنان دانستند که : ایوب از جمله گناهکار است که یزدانش بمکافات عمل معاقب و معذب دارد ویرا از شهر بیرون برد و در ظاهر جابیه سایبانی مرتب داشته آن ممتحن سقیم را در بیت عريش (1) مقيم ساخت ، و آنحضرت سفالی برگرفته جامه خویش را که با جراحات بدن بر چفسیده بود (2)، از تن دور کر دو عریان شده بر توده خاکستر بنشست تا ایام ابتلا بانتها رسید چنانکه در جای خود گفته شود.

ص: 324


1- عریش : خانه ایکه سایه افکند، جایگاهیکه برای حیوانات تهیه میشود تا آنها را از سرما و آفتاب حفظ نماید.
2- جفسیده: بروزن و معنی چسبنده .

جلوس صفر بن گورش در بابل سه هزار و هفتصد و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

صفر بن کورش چون سریر جهانبانی از وجود پدر تهی یافت و حوزه مملكترا از مداخلت مخلی خالی دید بی منازعت و مزاحمتی در بابل ونينوا صاحب تاج ولوا گشت و مملکت را از کران (1) تابکران بگرفت ویرا نیز با ضحاك تازی ساز مداهنت و مهادنتی (2) در میان بود پیوسته خاطر او را بترسيل رسائل و ارسال رسل وانفاذ متحف و مهدا از خود رضا میداشت ، و در ممالک خود جانب جور وتعدى فرون میگذاشت هم او را چون پدران بت پرستیدن دیدن بود مدت بیست سال بکامرانی و جهانبانی روز گذاشته از جهان بگذشت.

خلاصی حضرت ایوب از ابتلاسه هزار و هفصد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در ایام ابتلای ایوب علیه السلام کسی جز رحمه ادراك خدمت آنحضرت نمیکرد چنانکه مدت هفت سال باكتساب صدقه جنابش را نفقه رساندی و هر گاه ممکن بودی مزدوری کردی و آنچه یافتی صرف غذا و طعام آنحضرت فرمودی و اگر زیاده ماندی نیست صحت ایوب تصدق کردی .

روزی مردی بازی دو چار شده گفت:

ای زبده زنان بنی اسرائیل توزنی جمیله، بلکه شمس قبیلۀ با این صورت کش (3) و جمال دلکش چرا در بندا یو بی که از خدای محجوبست و مغضوب ؟ و چه باید بدین زحمت و ذلت روز گذاشتن و غم ایوب داشتن ؟ اينك از او کناره باش تا منکه

ص: 325


1- کران: کنار ، انتها.
2- مداهنه : خدعه و حیله کردن، نفاق و دو روئي. مهادنة : مصالحه و سازش.
3- كش بفتح اول : نيكو ، زیبا

یکی از بزرگان مصرم ترابزنی آورده قرین آرامش و آسایش دارم رحمه روی از وی تافته با خدمت ایوب آمد، سخنان او بگفت آنحضرت فرمود زنهار ، دل بدو مهربان نکنی که او شیطان بدفرجام است ، پس زحمه بنيك و بد نپرداخته همه روزه ملزومات ایوب مهیا ساخت.

على الجمله چون وقوع بلیات ایوب قرطه (1) طبقات انام ومضغه خاص و عام گشت ، الیفاز تیمنی ، وبلداد شوحانی ، وصوفار نعمتانی (2) که از اصدقای احباب بودند، پس از اصغای اسقام آنجناب ، یکدیگر را آگهی داده در وقتی معین میعاد نهاده، هر يك از قریه خویش بیرون شده، با هم پیوستند ، و باتفاق تصمیم خدمت ایوب دادند که آنحضر ترا دل دهند و تسلی خاطر بخشند، و بازدانند که بچه جنایت مستحق این نکایت (3) شده. چون بمنزل ایوب آمدند، استشمام روایح جراحات وی نتوانستند کرد ، و نزديك او نتوانستند رفت .

جامه ها را برتن چاك زده خاك بر سر پراکندند، و همچنان او را از دور نگریستند ، وزار زار میگریستند، چندانکه از ناله وویله ایشان ولولۀ عظیم افتاد ، لکن با اینهمه از بزرگواری و عظمت آنحضرت قدرت اظهار طویت (4) نداشتند ، و تنطق و تكلم را رخصت نمی یافتند تا یکهفته تمام برگذشت که نه ایشان را از آنحضرت سؤالي بود و نه آنجناب را با ایشان مقالی . چون این مدت منقضی شد ، آنحضرت لب بر گشود و گفت :

لعنت باد آنروز را که من در آن متولد شدم ، ایکاش آنشب نبود که بروز من آبستن بود ، ایکاش آنشب صبح از دنبال نداشت که مرا حامله بود ، چه نامبارك روزی بود و چه مشئوم شبی چرا در رحم مادر نمردم؟ چرا هنگام ولادت هلاك

ص: 326


1- قرطه : گوشواره مضغه جویده شده، کنایه است از سخنی که میان مردم شایع و منتشر باشد
2- در توراة چنين مسطور است : اليفاز تيمانى ، و بلدر شوخی و سوار نعمانی .
3- نکایت : جراحت ، خواری و ذلت
4- طويت : نیست ، مقصود .

نشدم چرا بستان ما در گرفتم و نوشیدم کاش الآن با مردگان هم بستر بودم ساکتاً ، ساكناً نائماً ، همانا از آنچه میترسیدم بر من واقع شد، و از آنچه شار دو مارد بودم (1) بر من وارد آمد (2) .

الیفاز تیمنی با سخن آمد و گفت : چون باب مقالات مفتوح شد ، مانیز بالقای خیالات معذوریم، جز این نباشد که از حضرت نبوت گناهی صدور یافته ، واتمی بظهور رسیده که اینك بكيفر آن كفران ، و عقوبت آن عصیان گرفتار است . بهتر آن است که حضرت ایوب بدرگاه غافر الذنوب، توبت و انابت برد و اجابت دعوات خویش مسئلت فرماید ، باشد که خداوند بخشنده از جرم بنده خواهنده در گذرد ، و در تذکیر این مزخرفات و تكرير اينمقدمات ، شرحي وافی بیان نمود ، بلداد شوحانی ، وصوفا نعمتانی، نیز باوی همدست و همداستان بودند.

حضرت ایوب سوگند با حضرت غیب الغیوب یاد کرد که تا اکنون گناهی نداشته ام و اوامر و نواهی الهی را کماهی گذاشته ام.

ايليهو بن بركيل البوزی از قبیله ﴿رمون﴾ (3) که هم از دوستان ایوب شمرده میشد حاضر بود ، روی بصوفار و بلداد ، والیفاز آورده گفت که : من اصغای این مقالات کردم از خطرات خاطر شما با ایوب آگاه شدم، اگر چند سال من اندك است ، و روزگار کمتر از شما برده ام ، اما خاطر روشن دارم و دل دانا.

همانا در حضرت نبوت جسارت کردید و خاتمت ، کار خویشرا بخسارت آوردید پیغمبر خدا را به صیان متهم ساخته ، نکوهش و سرزنش نموده تا آنچه از اسرار عبادت مخفی میداشت ، آشکار فرمود زود باشید که بکیفر این گناه گرفتار شوید ، ایشانرا مجال جواب با ایلیهو نماند، از هیچ در سخن باوی نراندند و برخاسته از نزد ایوب بیرون شدند.

ص: 327


1- شارد : رمیده، گریزان. مارد : رد شده، دور شده
2- تكلم حضرت ایوب علیه السلام باین سخنان، در توراة کتاب ایوب باب سیم ، وارد است ، ولی صدور این عبارات با مقام نبوت و بردباری و صبر حضرت ایوب چندان مناسب نیست.
3- در توراة چنین نوشته شده: اليهوین بر کمیل بوزی که از قبیله رام بود

آنگاه ایوب دست بمناجات برداشت گفت : الها اگر اجازت یابم ، خطرات خاطر خود را بمنصه (1) شهود کشیده استكشاف حقیقت حال نمایم.

خطاب رسید که : ای ایوب ما سحابی را نزديك توفرستیم ، تا با آن مخاصمت کنی و هر حجت و برهان اقامه کنی ، جواب نیوشی (2).

پس ابری بر سر ایوب بادید آمد و از ابر بانگی رسید که : هان ای ایوب ، هر حجت داری بگوی و پاسخ آن بشنو ایوب میانر اتنگ بر بست ، و زانوزده گفت : پروردگارا دادگرا با نام تو سوگند یاد میکنم که : هرگاه در طلعت تو دو کار مرا پیش آمد ، آن اختیار کردم که صعب تر بود، و هرگاه طعامی نزد من حاضر شد ، دست بدان نبردم، تا مسکینی و یتیمی باخود سهیم و شريك نساختم ، بار خدایا ! ترا پرستش نکردم تا منزه و مقدس ندانستم آیا در ادای شکر تو مسامحت نمودم ؟ يا مرتکب گناهی و معصیتی شدم، اينك بداهيه ابتلا ، یافته ام که تنی با آن امتحان ندیده و هیچکس با چنان داهیه ممتحن نیامده .

ناگاه جواب او را از سحاب باده هزار زبان خطاب آمد که ای ایوب ترا که هستی بخشیده؟ که نیروی عبادت داده که با صلاح و سداد آورد؛ و که ات نفس صبور فرمود وقلب شکور ساخت ایو برا این سخنان در دهشت افکند آشفته حال بیای خاست و مشتی خاک بردهان زده آغاز زاری و ضراعت نهاد و گفت : ایخدای بخشنده ! بدانچه تو این بنده را عنایت کردی و عطیت فرمودی : اينك ره آورد بدرگاه آورده ام ، و ارمغان حضرت

ساخته ام چه باشد که عذرم پذیری و برینده هستهان (3) نگیری؟ پس همچنان بشكر ملك منان پرداخت و با آن دواهی دبلیات در ساخت وضجيع آنحضرت رحمه كفيل مهمات وی بود روزی خانه در رفت و از هر در در آمد چیزی ویرا میسر وقوتی او را بدست نیامد ناگاه زنی خوبروی باوی دچار شد و گفت

ص: 328


1- منصه - بكسر ميم وفتح نون وفتح صاد مشدد: کرسی و تختی باشد که عروس را بر آن نشانیده ظاهرش کنند، کنایه از هویدا شدن است .
2- نیوشیدن - بكسر اول : شنیدن یافتن
3- مستهان : ناتوان بیچاره

ای رحمه تو گیسوهای مشکین و دراز داری اگر آنرا بریده بمن گذاری تا بامری خویش پیوند کنم ترا از این اندوه برهانم وقوت یکروزه برسانم رحمه بی توانی و تعلل (1) گیسوهای خویش بریده بوی سپرد و در ازای آن چیزی از خوردنی بگرفت ، تا نزد ایوب آرد از آن پیش که با حضرت ایوب آید شیطان نزديك او شده گفت زوجه تو مرتکب قباحتی شد و شحنه (2) شهر گیسوهای او ببرید هم اکنون بنزديك تو حاضر شود ، و موی بریده دارد چون رحمه برسید و ایوب ویرا با موی بریده دید سوگند یاد کرد که چون شفا یابد او را صد چوب بزند.

علی الجمله چون هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت از ایام ابتلای آن حضرت بگذشت آنوحی که هر بامداد بوی میرسید که ای بیمار ما چونی و چگونه میگذرانی انقطاع یافت.

ایوب دیگر تاب نیاورد بنالید و استفاثه با جناب كبريا برد : كما قال الله تعالي وأيوب إذ نادى ربه اني مسني الضر وأنت ارحم الراحمين (3)

پروردگار بخشنده مسئلت او را با جابت مقرون داشت بمفاد: فاستجبنا له فكشفنا ما به من ضُر (4) .

رنج و بلیست او را بنهایت آورد .

پس جبرئیل علیه السلام نزديك او شده گفت: أركض برجلك هذا مغتسل بار دو شراب (5).

حضرت ایوب بفرمان روح الامین پای خود را بر زمین کوفت و در حین دو چشمه آب بادید آمد که یکیرا آب گرم و آن دیگر را بارد بود نخست آنحضرت در چشمهٔ

ص: 329


1- توانی : سستی . تعلل : بهانه جوئی
2- شحنه: پاسبان ، شب گرد ، داروغه
3- الانبيا - 83 : هنگامیکه ایوب بپروردگارش استغاثه نمود که سختی و ناگواریها بمن فشار آورده، و تو از همه مهربانان مهربان تری
4- الانبياء - 84 : خواسته اش را پذیرفته، گرفتار بهایش را بر طرف نمودیم
5- سورة ص - 42 : پایت را بر زمین زن، این آبی باشد برای شست و شو و آن دیگر آب سرد نوشیدنی باشد.

آب گرم سرو تن بشست و جراحات اندامش التیام یافت آنگاه جرعه از آب سرد بنوشید و جراحت درونیرا بهبود بخشید چنانکه آن چشمه هنوز در بلاد حوران شفای مرضی و مرجع بیماران است.

على الجمله چون ایوب نيكو حال شد، و از آلام و اسقام برست (1) از آرامگاهش مرغزاری برست و آن زمین از گل و ریاحین چون خلد برین گشت و ملکی نازل شده در آن جای نغز با وی (2) انیس و جلیس شد.

در این وقت رحمه از راه برسید و پاره نان خشکی که بدست کرده بود برای قوت انحضرت با خود داشت. چون بدان مکان رسید ایو برا نیافت ، و به جای بیت عریش ، بهارستانی دید که دو تن در آن نشسته و با هم سخن در پیوسته اند : فریاد کرد و بنالید، و از ایشان پرسش نمود که ایا انمرد بیمار مجروح را چه رسیده باشد اگر شمارا از وی خبری هست مرا آگهی دهید .

ایوب او را نزديك خويش خواند و از رحمت خدای ویرا آگاه ساخت ؛ پس رحمه شاد خاطر گشته بروی در افتاد ، وروی خود برخاك نهاده سجدات شكرالهی بتقديم رسانید و از آنجا که ایوب سوگند یاد کرده بود که : ویرا صدچوب زند هر چند از بیگناهی او آگاهی یافت اما خلاف یمین (3) جائز نمیشمرد، و از انیروی خطاب در رسید که وخذ بيدك ضغنا (4) فاضرب به ولا تحنث (5)

ای ایوب، بگیر برگهای خشک شده خرما که بعدد صد باشد ، و بزن آن دسته گیاه را برجمه نادر سوگند تأخیری نکرده باشی و حانث نشوی . پس آن حضرت چنان کرد آنگاه بمفاد ﴿ووهبنا له اهله ومثلهم معهم﴾ (6)

ص: 330


1- آلام و اسقام : دردها .
2- نغز : نیکو ، هر چیز تازه و بدیع
3- يمين : قسم .
4- ضغت - بكسر اول : دسته گیاه و چوب خشک و تر باهم در آمیخته
5- سوره ص - 44
6- سوره ص آیه - 44 .

هفت پسر وسه دختر باز آورد و نام دختران آنحضرت اول نهارا دوم قصوعه سیم قرن نافوخ بود (1) بصاحت و ملاحتی که اعجوبه عالم واحدونه (2) بنی آدم گشتند. و اموال و مواشی آنحضرت دو مساوی روز نخست عطا کرده شد ، چنانکه مالك شش هزار نفر شتر و چهارده هزار سرگوسفند و هزار زوج گاو و هزار سر حمار گشت.

و آنروز که بشرف شفاقرین شد ، پس از زوال آفتاب تا شامگاهان، ملخ زرین بخانه اش بارید ، و اگر یکی از آنها آنسوتر از حدود خانه افتادی آنحضرت خود دویده برداشتی ، و بدرون افکندی ، بعضيرا بخاطر رسید که گرد کردن آنزر باین اهتمام ، از غایت میل آنحضر تست، بحطام (3) دنیوی . این معنی را ایوب در یافته فرمود که این نعمت خداوند است فرا میرسد در پذیرفتن نعمت وطلب رحمت ؛خودداری واسترخا (4) شایسته بنده نیازمند نیست . آنگاه چون بنی اسرائیل از کار حراثت و زراعت فراغت یافته بودند ، و هنگام آن انقضایافته بود ، خطاب رسید که ای ایوب از همیان خود قدری نمک برداشته در اراضی خویش برافشان که ترا آنچه در خور است عطا خواهیم کرد.

پس آنحضرت مشتی از نمك در مزارع خویش افشاند ، عدس که تا آنزمان کس نشان نداده بود بیار آمد. گویند که از ایوب پرسیدند که : از این بلیات کدام بر حضرت نبوت صعب تر بود ، فرمود شماتت اعدا.

على الجمله ، بعد از رفع آلام آنحضرت چندان بماند که چهار بطن از احفاد خويش بدید . آنگاه در گذشت، چنانکه در جای خود مذکور شود.

ص: 331


1- نام دختران حضرت ایوب در توراه چنین ثبت است : تمیمه ، قصيعه ، قرن هفوك.
2- صباحت زیبائی اعجوبه : بسیار شگفت و عجیب احدونه : چیز تازه و نو.
3- حطام : مال دنیا.
4- استرخا : سستی و تنبلی .

جلوس کین بن کوث کیا سه هزار و هفتصد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کین پسر ﴿کوت کیا﴾ است که او را فرزند برگزيده وخلف نيك اختر است و هم در حیات پدرولایت عهد داشت ، و بمنصب ولیعهدی مفتخر بودچون (کوت کیا) بار بر بست برسریر خاقانی نشست و زعمای (1) درگاه و سران سپاه را خواسته ببذل مال و خواسته داگرم ساخت و روش پدران و ملوك گذشته را پیشنهاد خاطر کرده مدت بیست سال در تمامت چین و ماچین و تبت و ختا حکمرانی فرمود ویرا فرزندان برومند و دلاور بود، از میان ایشان ﴿کار﴾ را که بجلادت و شهامت امتیاز داشت ولیعهد و قائم مقام ساخته بدرود جهان فانی فرمود .

جلوس صعریر در بابل سه هزار و هفتصد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

صمریر که فرزند مهتر (2) اصفر و ولیعهد پدر بود ، بعد از هلاك او در مملکت بابل استیلا یافت، از کنار عمان تا سر حد گرجستان در حیطه فرمان داشت وچون جد و پدر در عبادت اوثان و اصنام جدی تمام مینمود و در سفك دماء (3) و خونریزی بیگناهان پرهیز نمیفرمود ، مدت چهل سال ملک باستقلال بود، آنگاه فرزند خود قویمس را ولیعهد کرد؟ و كوس رحيل (4) كوفت .

جلوس ﴿کاو﴾ در چین سه هزار و هفتصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿کاو﴾ پسرکین بن کوت کیا است ، چون کین وداع تاج و نگین گفت ، مملکت

ص: 332


1- زعماء - جمع زعيم : رئيس و بزرگ
2- مهتر : بزرگتر
3- سفك دماء : خونریزی
4- کوس : نقاره بزرگ رحیل : کوچ کردن

چین بهر وی مسلم گشت اندیشه چینیان چنان بود که تشریف سلطنت جز ببالای این سلسله راست نیاید و جز این دودمان (1) کار حکومت باکس موافق نیفتد لاجرم هر یکرا که زمان نزديك ميشد و اجل محتوم در میرسید ، ولیعهدی بیچون و چرا بر اریکه خاقانی متکی میآمد و مردم اوامر و نواهیش را مطيع ومنقاد میبودند کار نیز از آنجمله بود که بی آنکه در میدان کوشش گردی از پیش روی مردی بر خیزد یانیش سنانی (2) قطره خونی فرو ریزد بالش سلطنت بوجود خویش ارایش داد امیران بزرگ و سرهنگان سترك جزدرگاه مطاوعتش راه نبردند، و همچنان قواد لشگر (3) واعیان کشور ، جز طریق متابعتش نسپردند مدت یازده سال در مملکت چین و ماچین و تبت وختا کارفرما بود؛ آنگاه ﴿فارا﴾ که مهین فرزندانش بود ، ولیعهد ساخته بدرود جهان فرمود.

ولادت هرون علیه السلام سه هزار و مفصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ولادت عمران و نسب وی از پیش مذکور شد ، اکنون گوئیم که : عمران چون بحدر شد و بلوغ رسید، از قبیله بنی ﴿لیوی﴾ دختری جمیله که او را ﴿یوکید﴾ نام بود بحياله نکاح در آورد. هرون علیه السلام از وی متولد شد و مادر موسی نیز همین يوکبد است ، چنانکه در جای خود گفته شود علی الجمله هرون چون بحدر شد و درجه

بلوغ مقرون شد اليسبع ﴿دختر امیناداب﴾ خواهر یخسون را بزنی خواهر یخسون را بزنی آورده از وی چهار پسر بوجود آمد اول ماذاب نوم ابيهو سيم العاذار چهارم اینامار چنانکه احوال هر يك مذكور خواهد شد: ﴿والعاذار﴾ پسر هرون دختر فوطنیل را گرفت

ص: 333


1- دودمان : خانواده
2- سنان : نیزه .
3- قواد : فرماندهان

وضجيع خویش فرمود و از وی فنحاس متولد گشت (1) دیگر احوالات هرون در ذیل قصه موسی علیه السلام معلوم خواهد شد

اختلاف اقوال که در میلاد ابراهیم علیه السلام تا ولادت موسی تعین مدت کرده اند

بعضی از مورخین عجم از ولادت ابراهیم تا میلاد موسی را هم صدو هفتاد سال دانسته اند، و برخی پانصد و شصت و پنجسال گفته اند و از این زیاده و کمتر نیز مذکور است اما در تاریخ توراة فصل بينهما عليهما السلام چهارصد و بیست و پنج سال است ، یونانیان و سامریان نیز بدین سخن موافق اند ، از تواریخ رومية الكبرى و اسلام بول نیز چنین استنباط شد و نگارنده این حروف چون با تواریخ سلاطین و معاصرین هر طبقه و امتداد زمان هر طایقه بسنجید طايقه بسنجید جز آنرا باطل دانست، پس مختاروی آن گشت.

ولادت موسی بن عمر أن عليه السلام سه هزار و هفصد و چهل و هشت سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود

موسی علیه السلام پسر عمران بن قهات بن ﴿لیوی﴾ بن یعقوب بن اسحق بن خليل الرحمن است . و مادرش چنانکه گذشت هم از طایفه بنی ﴿لیوی﴾ است . و یوکبد نام داشت و لقب مبارکش کلیم است ؛ مقرر است که قابوس بن مصعب ، چون فراوانی توالد و تناسل بنی اسرائیل نظاره میکرد ، در اندیشه میشد که مبادا روزی این کثرت مایه ضجرت گردد، پس مقربان حضر ترا طلب فرموده با ایشان مشورت کرد که : اينك انبوه بنی اسرائیل بدانجا کشیده که اگر متفق شده، با ما مخالفتی کنند ، و خصومتی

ص: 334


1- در توراة جنين مطور است: عمرام ﴿یوکابد﴾ را بزنی گرفت و برای وی هارون و موسی را زائید وهارون ﴿ البشابع ﴾ دختر ﴿ عمیناداب ﴾ خواهر ﴿ نحشون ﴾ رایزنی گرفت و برایش ناداب، وابيهو ، والغازر، و ايتامر را زائيد، والغازر یکی از دختران ﴿فوتبثيل﴾ را بر او گرفت و برایش ﴿فينحاس﴾ را زائيد. توراة سفر خروج باب ششم .

آغازند، دفع ایشان دفع ایشان بصعوبت میسر نشود ، پس نیکو آن باشد که اینجما عترا مجال ندهیم و در استیصال و اضمحلالشان (1) چندانکه دانیم توانی نجوئیم ، و سرهنگان جود پیشه ، و عوانان عنا (2) اندیشه ، برایشان برگماشت ، تابکارهای شایگان (3) و مزدوری های رایگان (4) آنگروه را روز و شب معذب دارند ، پس بلده ﴿رعمسیس﴾ (5) و گنجینه ﴿فتم﴾ (6) را برای این معنی بنا نهاده، بنی اسرائیل را بحمل احجار و کارهای دشوار مأمور ساختند و از هیچگونه کلفت و شدت در دریغ نداشتند مع ذلك عدت ایشان هر روز از پیش فزونی داشت .

تاشبی فرعون در خواب دید که: آتشی از طرف شام برافروخت و بمصر در افتاده سرای قبطیا نرا پاك بسوخت ، آنگاه سور مملکت و قصور سلطنترا فرو گرفته دود از آن برآورد و باخاك يكسان كرد، فرعون وحشت زده و دهشت دیده از خواب برآمد ، و چندان آشفتگی در مغزوی رفته بود که در بیداری هم از آن خمار در سر داشت پس از آنشب را با اندیشه بیامداد برده صبحگاهان، آنواقعه را با معبرین در میان نهاد .

ایشان گفتند : چنان مینماید که مولودی از بنی اسرائیل بوجود آید و در انهدام این دولت اهتمام فرماید و شب انعقاد نطفه و روز میلادری باز نمودند.

ص: 335


1- استیصال : از بیخ و بن بر کندن، بیچاره شدن . اضمحلال : نابود کردن .
2- خوان: كمك و يار . عنا : سختی و مشقت .
3- شایگان : کار بی مزد، بیکاری .
4- رایگان ( در اصل راهگان بوده) : چیزیکه در راه یافته شود ، مفت.
5- رعمسیس: شهری بوده که گندمهای فرعون را در آن انبار مینمودند، و دور نیست که شهر حصار داری بوده باشد، و درده حالیه که به ابوخشب معروف است ، و تخمیناً چهل میل از سویس دور است، در نزدیکی آن قرقی که شهر مرقوم را با رود نیل متصل میسازد ، خرابه هایی میباشد که بعضی گویند : آثار شهر رعمسیس میباشد. و دیگران آنرا در نزد ﴿بایول﴾ و برخی در نزدیکی ﴿ اون ﴾ و جمعی در حوالی ﴿مردوپولس﴾ و قومی نزد ﴿سان﴾ و ﴿عباسه﴾ دانسته اند قاموس کتاب مقدس .
6- فيتوم : شهر ﴿ اون ﴾ میباشد ، و شهر مخزن بود که اسرائیلیان در اراضی (جاسان) ، بنا نمودند، و در جوار دریاچه های شور واقع است که در حوالی سویس میباشد ، و مسیو (ناپلیل) کمان دارد که تل ( منحوطه ) است . قاموس کتاب مقدس .

فرعون همگی بر دفع این غائله گماشت و دو نفرزن که قابله قبیله قبطی بودند و نام ایشان ﴿ سفره ﴾ و ﴿ فوعه ﴾ بود طلب فرمود و گفت : هر پسر که از زنان بنی اسرائیل متولد شود؛ زنده نگذارند و سرهنگی چند نیز بازداشت که هر جا مولودی ،مذکر ، از آن طائفه یابند نابود فرمایند و دختران ایشانرا برای خدمت بجا گذارند كما قال الله تعالى: ﴿يذبحون ابنائكم ويستحيون نسائكم وفي ذلكم بلاء﴾ (1) پس هر پسر که در بنی اسرائیل روی مینمود ، سر از تنش بر میداشتند : یا پدر و مادرش از بیم در رود نیل می انداختند جمعی کثیر نیست و نابود شدند، تا آنشب که منجمین معین کرده بودند که آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد یافت فر از آمد. فرعون فرمود که هیچ زن با مردهم بستر نشود پس مردان بنی اسرائیل را از زنان دور کردند و در جای دیگر بداشتند چون اسیه بنت مزاحم ، ضجيع فرعون ، از قبیله بنی اسرائیل بود فرعون باخود اندیشید که هم در آنشب باوی مباشرت کند.

شاید که آنمولود از صلبی بادید ،آید باین اراده در زمینی که اکنون اسکندریه است بآرامگاهی فرود آمد و عمران را که از اعوان (2) و نزدیکان بود، با خود آورده بر در بگذاشت تا بحر است قیام نماید : ناگاه نیمشبی از آنجا که تدبیر سر پنجه تقدیر بر نتابد یوکید بر در سرای فرعون حاضر شده نزديك عمران آمد و از دو سوی خواهش جنبش کرده هم بستر شدند .

ویوکبد از عمران حامله شد عمران با وی گفت همانا این کار شدنی بود و صورت بست لکن این راز پوشیده دار و در اخفای آن نيك بكوش كه كارى خطرناك است پس یو کبد بشتاب از نزد عمران بدر شد و ستاره موسی علیه السلام در آسمان با دید آمد ناگاه منجمان آثار انعقاد نطفه موسوی دریافتند غلغله عظیم در میان ایشان افتاد، چنانکه فرعون استماع فرموده مضطرب حال از سرای بیرون آمدواز عمران پرسش نمود که این چه غوغاست؟ گفت دور نباشد که چون مردان بنی اسرائیل در یکجا جمعند تکریم و تعظیم حضرت فرعون این هو یاهو در انداخته اند پس

ص: 336


1- البقرة: - 49 .
2- اعوان : یاران و كمك كنندگان

فرعون بسرای درون رفت و آنشب را خائفاً بروز آورد.

على الجمله نمدت که یو کبد بار يو باردار آثار حمل بروی ظاهر نگشت تاچون دیگر آبستنان کسش دیدبانی کند پس از ششماه و دو روز در سه شنبه هفتم آذار بار بنهاد و موسی علیه السلام متولد گشت و بمفاد ﴿و أوحينا الى ام موسى أن ارضعیه﴾ (1)

مدت سه ماه آنحضرت را بنهانی تربیت میکرد ، و بشیر خویش میپروردچون از این بیش نگاهبانی او را با نیروی خویش ندید، خربیل بن صیورا را که حرفت نجاری داشت بفرمود تا صندوقی بهر دی مرتب نموده حاضر کند خربیل بفر است دانست که ایشانرا طفلی است و میخواهند بنهانی او را برهانند چون از فرعونیان بود خواست اظهار این سخن کند در حال لال شد دانست که این مولود همان پیغمبر است که خبر داده اند داده اند پس ایمان باوی آورده و صندوق ساخته نزد مادر موسى حاضر ساخت.

ديو كيد آنصدوق را بقیر اندوده (2) موسی را در آن نهاد و سر آنرا محکم کرده بمدلول: فالقيه في اليم ولاتخافي ولا تحزني (3).

بکنار نیل آورده دل در خدای بست.

و آن صند و قرا از میان نیزاری که بر کنار نیل بود ، بآب در انداخت از قضا ﴿انیسا﴾ دختر فرعون ، که برای تماشا وشستن سروتن در کنار رود فرود شده بود؛ آن صندوقرا بدید ، پرستارا نرا فرمود تا گرفته بنزديك وی آوردند ، چون سر آن باز کرد ، طفلی سه ماهه دید که گریان است کما قال الله تعالی ﴿فالتقطه آل فرعون ليكون لهم عدو أو حزناً﴾ (4) مهر موسی در دل انیساجای گیر آمد و دانست که : طفلی از عبریان است که از بیم فرعون در آبش انداخته اندپس اورا موسی : نام گذاشت، یعنی بیرون کشیده ، کنایت

ص: 337


1- القصص - 7 : بهادر موسی وحی فرستادیم که شیر ده او را .
2- اندودن : کاه گل و گلایه مالیدن باشد، آب طلا زدن و مانند آنرا نیز گویند
3- القصص - 7: موسی را در دریا انداز و ترس و اندوهی بخود راه مده.
4- القصص - 8 فرعونیان موسی را از آب بر گرفتند، و عاقبت همان موسی دشمن سر سخت و باعث ناراحتی آنها شد

از آنکه از آبش بر کشیده ام ؛ مریم خواهر موسی ، بفرموده ، یوکید از دور بدیدبانی ایستاده بود که عاقبت کار موسی را باز داند و اینصورت مشاهده میکرد ، چون مهر ﴿انیسا﴾ را در حق موسی بدانست پیش آمده گفت : اگر برای این طفل دایه بخواهید، من از بنی اسرائیل دايه نيك شير ،میدانم ، چون فرمان دهید بخدمت ،آرم و از وی رخصت حاصل نموده بنزديك يوكبد آمد و آن قصه باز گفت و ویرا شاد ساخت ، اما انیسا موسی را بر داشته نزد ﴿آسیه﴾ حاضر ساخت ، و خداوند مهر آنحضر ترا در دل آسیه نیز راسخ نمود .

طفل را برداشته نزد فرعون گذاشت، وقصه او تا بآخر بازراند. بعضیکه در خدمت فرعون بودند گفتند: مبادا این همان مولود باشد که منجمین از وی خبر داده اند ، بهتر آنست که در قتل وی تأخیری نیفتد ، وقابوس بن مصعب نیز بر اینرای ثابت گشت ، آسیه بقدم ضراعت پیش آمده؛ آغاز شفاعت نهاد ، و گفت ، من از منجمین کشف حال کرده ام ، و اينك از شر آن مولود که خبر میدادند ، دل فارغ نموده ام ، بهتر آنست که از خون وی در گذری ، چه آثار برکت از دیدار او هویداست باشد که ما را سودی در این باشد کما قال الله تعالی ﴿و قالت امرأت فرعون قرة عين لي ولك لا تقتلوه عسى أن ينفعنا او نتخذه ولداً و هم لا يشعرون﴾ (1).

پس فرعون از قتل موسی در گذشته او را به آسیه بخشید وی آنحضرت را پسر خویش خواند و دایه بخواست ، تا اور اشیر دهد ، هر کس را حاضر کردند ، پستان وی نگرفت ، تاروز دیگر که مریم در فحص حال برادر ، بازگرد سرای فرعون میگذشت ، جمعیرا دید که بطلب دایه با هر خانه میروند. گفت : من از بنی اسرائیل زنی میدانم

. که در این مهم عدیل ندارد ، و چون فرزند او را کشته اند ، برای اینخد مت نيك شایسته است ایشان گفتند: هم اکنون او را حاضر ساز تا آن طفل را با وی سپاریم

ص: 338


1- القصص - 9 : همسر فرعون گفت: اين كودك نور چشم من و تو باشد ، او را نکش شاید سودی با بخشد، با اینکه فرزندش خوانیم، و از قبت امر غافل بودند .

، پس مريم بنزد یو کبد آمده در حالتی که بمدلول ﴿وأصبح فؤاد أم موسى فارغة﴾ (1) چنان بیطاقت شد در فراق موسی که نزديك بود آنراز فاش کند ، و او را بر داشته بخانه فرعون برد .

چون طفل را بدست او دادند ، پستان وی بگرفت و بنوشید ، آسیه از اینحال در شگفت (2) ماند و گفت: همانا این زن شیری شیرین و خوشبوی دارد. پس مادر موسی را باجرت گرفته ضروریات او را مهیا ساخت ، وطفل را باوی سپرد تا شیر دهد و پرستاری کند، چنانکه خداوند فرماید: فرددناه الى أمه كي تقر عينها ولا تحزن (3).

پس مادر موسی فرزند را باخانه خویش آورده پرستاری میفرمود. روزی آسیه موسی را در بر گرفته نزديك فرعون آمده و پسر خوانده خویش را بر زانوی فرعون گذاشت قابوس چون ویرا از زانو ،برداشت ، موسی چنگ فراز کرده ریش او را بگرفت و بکشید و چندی موی از آن برکند و بخندید فرعون اینکار را مبارك شمرد و گفتار منجمانرا یاد آورد با خود گفت مبادا چون طریق رشد و بلوغ سپارد در چراغ دولت فروغ نگذارد باحزم آن نزديك است که هم اکنون از جهان وجودش جهان پردازیم (4) ، و خود را از این خیال فارغ سازیم آسیه چون اندیشه او بدانست عرض کرد که طفلان را تکلیفی نباشد که افعال ایشان را کیفر دهند (5) اگر شاه را بدین سخن رأی نباشد و یرا امتحان کنیم تا اگر بعمد این جسارت کرده ، خسارت بیند والا از خون طفلی بیگناه چه افزاید، پس طشتی از انگشت (6) افروخته و طبقی از یاقوت سرخ حاضر ساختند ، تا دانش موسی را آزمایش کنند، آنحضرت بر آن شد که : دست

ص: 339


1- القصص - 10 : دل و قلب مادر موسی آرام گرفت.
2- شگفت : عجب تعجب.
3- القصص - 13 : موسی را بمادرش بر گردانیدیم تا بدیدار او چشمش روشن شده اندوهناك نباشد.
4- پرداختن : برداشتن ، فارغ ساختن ؛ آراستن
5- كيفر - بفتح اول : پاداش و جزا .
6- انگشت - بكسر كاف : زغال .

در یاقوت برد جبرئیل آندستش را باز داشته و بر آتش گذاشت ، پس موسی علیه السلام انگشتی افروخته بر گرفت و بردهان نهاده زبانش بسوخت و از اینروی در مخرج حرف سین فتوری افکند ، فرعون چون اینصورت مشاهده کرد .

از خون وی در گذشته با دایهاش باز سپرد تا بتربیت اوقیام نمايد يو كيد فرزند را بحجره خویش آورده پرستاری کرد تاهنگام فطام فرا رسید (1) ، و او را از شیر باز گرفت ، آنگاه آسیه آنحضر ترا در خانه خویش میداشت و هر روز بر اسباب تجمل وی میفزود، چنانکه در ده سالگی او را چهارصد غلام بود و بعضی از مصریان او را پس فرغون میدانستند چهل سال روز بدین منوال ،میگذاشت تا هنگام مهاجرتش از مصر فرا رسید، چنانکه در جای خود مذکور شود.

جلوس ﴿فا﴾ در چین ده هزار و هفتصد و پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿فا﴾ پسر کاو بن کین است که بعد از مرگ پدر صاحب کشور و لشگر گشت ، وبحكم وصيت كاو برادرانش کمر انقیاد بسته (2) ویرابسلطنت برداشتند و ببزرگی تهنیت گفتند اعیان مملکت نیز فرمانش را اذعان داده (3) مژده جلوسش در بلاد و امصار تبت وختا و چین و ماچین مشتهر ساختند.

وی نیز پادشاهی روشنرأی و ملکي بکفایت بود ، چون ده سال از مدت حکومتش بگذشت ، فرزند ارشدش ﴿کی﴾ را ولیعهد ساخته جای بپرداخت.

جلوس ﴿گیشو راج﴾ در مملکت هندسه هزار و هفتصد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

كيشوراج بن مهاراج ، بعد از پدر صاحب تخت و تاج گشت ، چنانکه از

ص: 340


1- فطام : از شیر باز گرفتن
2- انقیاد : اطاعت
3- اذعان : اعتراف

این پیش مرقوم افتاد، او را سینزده برادر بود که همه مردان دلاور و گردان (1) تناور (2) بودند پس ﴿کیشوراج﴾ هر یکرا بحکومت بلدی و فرمانفرمائی شهری مأمور فرمود ، تارواج دولت دهند و خراج مملکت ستانند.

آنگاه خود سپاهی سازداده با مردان کار آگاه و دلیران کاری بلده کالبی آمد و کار آنجا را بنظام کرده روزی چند بماند. و از آنجا بکوندواره در آمد ، ور ایان دور و نزديك را طلب فرموده هر یکرا تشریفی در خور بداد و پیشکشی لایق بگرفت.

پس از ﴿کوندواره﴾ کوچ داده با آن لشکر کشن (3) ، بکنار ﴿دکن﴾ آمد ، زمینداران آن مملکت کیشو راج را نمکینی ننهادند و اظهار مسکنتی در حضرت سلطنت نکردند اندك اندك ، كردار ايشان بر کیشو راج دشوار آمده در طلب خراج ومطالبة باج مبالغت و خشونت آغاز کرد ، این معنی نیز رایان دکن را ناموافق پس همگی با هم متفق شده رشته مؤالفت ببریدند ، و لوای (4) مخالفت برافراشتند ، و لشگریان خویش را از اطراف مملکت خوانده در دکن حاضر کردند، و سپاهی کشن فراهم آوردند، تا با کیشو راج مصاف داده او را از پیش بردارند ، و آسوده در ملک خویش روز گذارند.

كيشوراج چون نيك نظر کرد بدانست که با ایشان از در معادات و مبارات ، بیرون شدن با خطر نزديك باشد ، چه لشگر براکه با خصم امکان مقاومت نیست ، جز ندامت بهره بهرۀ نخواهد آورد. پس اسباب مداهنه و مهادنه ساز داده مردان با صلاح وصواب در میانه سفیر ساخت ، تا بملایمت خاتمت آنکار را بصلح مقرون داشت.

و از آنجا گذشته بسرحد سنکلدیب، آمد و کار آنحدود را نیز بنسق (5)

ص: 341


1- گرد - بضم اول : مبارز و دلاور و شجاع را گویند
2- تناور : شخص قوی جثه و فربه را گویند
3- كشن - بفتح اول وثاني : انبوه و بسیار
4- لواء : پرچم .
5- نسق : ترتیب و نظم .

کرد. آنگاه بمقر سلطنت و مصدر دولت بازگشت فرمود و در اریکه جهانبانی قرار گرفت . لكن همه روز از جسارت زمینداران دکن دلی رنجه و تنی در شکنجه (1) داشت ، وادات چیره (2) شدن و غلبه کردن بر معاندان میجست.

تاشبی چنانش بخاطر رسید که از ایرانیان استمداد كند و خاک دشمن بیاد دهد در آن هنگام پادشاه ایران ضحاک تازی بود ، و از زمین زابلستان تا (3) تغور پنجاب را (گرشسب) (4) فرمانگذار بود، وضحاك از وی بابلاغ سلامی و ادای تمجیدی خود را رضا میداشت و کار با او بملامت و مصافات میگذاشت کیشو راج چون از خوى ضحاك هراسناك بود.

نامه مهر انگیز ساز داده با ارمغانی لائق نزد ﴿گر شب﴾ فرستاد و از وی مدد طلبید تا باستظهار او بر اعدا (5) ظفر یابد گر شب پسر هم خود نریمان بن كورنك بن اترط را که در حديقه (6) جدال وقتال تازه نهال بود با فوجی دریا موج باعانت پادشاه هند مأمور فرمود.

کیشو راج چون از ورود نریمان آگاهی یافت ، شاد خاطر شده تا چالندر ویرا استقبال کرد ، و مراسم مهمان نوازی بتقدیم رسانید، آنگاه باتفاق نریمان و دلیران ایران متوجه دیار دکن گشت، مردان آنمملکترا پای اصطبار بلغزید و تساب مقاومت نماند ، بعضی که عذر گناه خویش نمیتوانستند خواست باطراف ممالك پراكنده شدند و برخی قدم ضراعت پیش آمده روی مسکنت برخاك نهادند و زبان بپوزش و نیایش برگشادند (7) دیگر باره کیشو راج رايت استقلال برافراخت و كار باج و خراج

ص: 342


1- شکنجه : عذاب و سختی .
2- ادات : آلات و اسباب چیره: پیروز شدن و غالب گردیدن .
3- تغور : سرحدات و مرزها
4- گرشسب : همان گرشاسب است که پسر (اترد) باشد، و نام پسر طهماسب نیز باشد
5- استظهار : كمك طلبيدن
6- حديقه : باغ و بستان
7- پوزش : عذر خواستن نیایش : تواضع و فروتنی کردن .

دکن مضبوط ساخت.

و از آنجا باتفاق نریمان بدار الملك ،آمده، او را بخواسته فراوان چون صرهای سیم (1) وزر، وحقه های آلی و درر و جامه های زرتار و اسبهای رهوار خشنود فرمود ، و نيز تحف و هدایا در خود گر شسب مهیا کرده باوی سپرد و او را گسیل (2) ساخت ، وخود بی منازعی بکار ملك و رعیت پرداخت و مدت دویست سال در ممالك هندوستان باستقلال حکومت کرد و مردم را تن آسان و مرفه الحال بداشت چون مدتش سپری شد فرزند میهن خود فیروز رای را ولیعهد کرده جای بپرداخت .

جلوس ﴿کی﴾ در چین هم در سال جلوس کیشو راج در هند بود

﴿کی﴾ پسرفا این کار است چون ﴿فا﴾ رخت بسرای عدم کشید ؛ بتخت ملکی برآمد پادشاهی نامجوی وخسروی ستوده خوی بود ، و در زمانش مردم بفراغت و رفاهیست روز گذاشتند ، وی آخرین سلسله ﴿شیا بودن﴾ است که ذکر حالش مرقوم افتاده و چون مدت پنجاه و دو سال از سلطنت ﴿کی﴾ برگذشت آفتاب اقبال آن سلسله را زوال پدید آمد و پادشاهی ایشانرا تباهی رسید از نسل وى ﴿كوكا وشينك تانك﴾ نامی لوای خود سری بر افراشت و مردم را مستمال (3) داشته باعانت خویش دعوت فرمود، اهالی چین ویرا یارو معین شده مملکت از تصرف اولاد (شیا بودن) بیرون شد.

ص: 343


1- صره: کیسه .
2- گسیل: فرستادن ، روانه ساختن
3- مستمال : نائل ، دلجویی شده، خواهان

جلوس (قویمس) در بابل سه هزار و هفتصد و هفتاد و هشت

سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قویمس بن صمریر ، از آن پس که پدرش تاج و سریر بگذاشت ، والتهاب (1) نايره جورش بسیلاب فنافر و نشست ، مملکت بابل را بگرفت و برمسند حکمرانی ستقرآمد ملکی جور پیشه و جباری جفا اندیشه بود، از خداوند ذوالمن روی برتافته عبادت و شن را سرمایه فلاح میشمرد. مدت نود سال باستقلال و استبداد در مملکت بابل و نینوا تا کنار عمان ، پادشاهی کرد و از ملوك روى زمين باضحاك بن علوان ، نردموالات و مصافات (2) میباخت، و او را تمجیدی مینمود. و اگر از وی فرمانی فرا میرسید، از امتثال آن کرانه (3) میفرمود ، در زندگانی خود ﴿انیوس﴾ را ولیعهد ساخته کوس رحیل کوفت .

هجرت موسی بن عمران از مصر سه هزار و مقصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

موسى علیه السلام سى تا چهل سال، در خانه فرعون روز میگذاشت ، و باعانت اسیه اسوده میبود نا شامگاهی که آفتاب تابان (4) افول یافته بود و مردم بکار خویش مشغول بودند، بمغاد ﴿ودخل المدينة على حين غفلة من اهلها﴾ (5) .

آنحضرت : ﴿فريداً وحيداً﴾ از خانه بدر شده بمیان ﴿منف﴾ که قبطیانش ﴿منافه﴾ مینامیدند در آمد ، ناگاه ﴿قانون﴾ قبطی را که خباز فرعون بود دید که با یکی از سبطیان که ﴿سامری﴾ نام داشت ، در آویخته و بی حجتی او را بصدمات و لطمات

ص: 344


1- التهاب : برافروخته شدن ناتره : بغض و دشتی، فتنه و دشمنی برانگیخته شده .
2- نرد: بازی میباشد معروف، گویند از مخترعات بوذرجمهر حکیم است که در برابر شطرنج ساخته موالات دوستی مصافات : دوستی و اخلاص.
3- کرانه : دوری جستن .
4- افول : غروب
5- القصص - 15 .

معذب دارد بمدلول ﴿فاستغاثه الذي من شيعته على الذي من عدوه﴾ (1).

سامری ناله و فریاد برآورد ، و موسی را باستغاثه بخواند.

آنحضرت قدمی پیش گذاشته قانونر ا گفت : دست از سامری بدار و بیگناهی را زیاده بر این میازار ، ﴿قانون﴾ سخن موسی راوزنی ننهاده هم در آزار سامری مصر بود ، آنحضرترا خشم دریافته غیرت فطری و حمیت جباسی بجنبید ، و چون از هر طرف نظر کرد ، کسیرا در (2) معبر نیافت ؛ دست را نیافت ؛ دست را جمع کرده برسینه قانون زد ، و بهمان ضربت قانون از پای در افتاد، وجان بداد موسی در اندیشه شد که : مبادا از قتل وی فتنه حادث شود ، و از وقوع این حادثه که بوساوس ابلیس تأسیس یافته بود ، فرمود: ﴿هذا من عمل الشيطان انه عدو مضل مبين﴾ (3).

و نعش قانو نرادر زیر دیگ پنهان ساخته مراجعت نمود ، و برای آنکه قتل وی گوشزد فرعون نشود و آنحضرت رازلستی (4) روی ندهد ، دست بمناجات برداشت و گفت رب اني ظلمت نفسی فاغفر لي (5).

و آنشب را در خانه خویش بپایان برده: فأصبح في المدينة خائفاً (6) صبحگاهان موسی در میان شهر شده مراقب بود تا مبادا حدیث دوشین (7) اشتهار یافته کسی او را طلب کار باشد.

ناگاه دید مردی قبطی نژاد باز با سامری در آویخته باوی خصومت و داوری کند (8) سامری چون موسی را دید، فریاد و اغوثاه بر آورده ویرا باعانت طلبید

ص: 345


1- القصص - 15 .
2- معبر: راه.
3- القصص - 15 .
4- زله : لغزش.
5- القصص - 16 : پروردگارا : برخودم ستم کردم ، بر من ببخشای.
6- القصص - 18 : موسی صبحگاهان در شهر ترسان و هراسان بود.
7- دوشین : شب گذشته
8- داوری: خصومت و جنگ و نزاع .

قال له موسى انك لغوى مبين (1).

آنحضرت فرمود چه گمراه مردی بوده که هر روز ساتنی مخاصمه کنی تا بسبب تو خونی واقع شود و قدم پیش گذاشت تادفع مرد قبطی کند سامری گمان کرد که موسی از دست وی خشمگین است و دور نباشد که آن شربت در شین با او چشاند فریاد کرد که ایموسی ﴿ أتريد أن تقتلني كما قتلت نفساً بالامس ﴾ (2).

آیا اراده کرده که مرا بکشی؟ چنانکه کشتی آنمرد را روز گذشته، آیا تو میخواهی در میان ماجبار باشي و خونریزی ؟ مرد قبطی چون این سخن بشنید دست از سامری بداشته بدرگاه فرعون آمد از قتل ﴿قانون﴾ وقاتل وی قربان در گاه را آگاه ساخت.

چون این حدیث گوشزد فرعون گشت دل در آن نهاد که خون موسی را بعوض بریزد چه همیشه با آن حضرت دل بد داشت ، و او را مخرب دولت میپنداشت خریل نجار که ذکر ایمانش از این پیش مرقوم شد، اینر از باز دانست و دوان دوان بنزد موسی آمده گفت که : اینک بزرگان در گاه فرعون باهم مشاورت کنند تا خون ترا بقصاص قانون بریزند هم اکنون از این شهر بیرون شو تا بسلامت مانی كما قال الله تعالى :

وجاء رجل من اقصى المدينة يسعى قال يا موسى إن الملايأتمرون بك ليقتلوك فاخرج (3).

پس موسی رفع این غائله هائله (4) را بی زاد و راحله از مصر بیرون شده هفت شبانه روز قوت از گیاه فرموده و راه پیمود تا در کنار ﴿مدین﴾ (5) فرود آمده در سایه

ص: 346


1- القصص - 18.
2- القصص - 19 .
3- القصص - 20 : مردی از دورترین : مردی از دورترین نقاط شهر، نزد موسی آمده گفت: فرعونیان گرفته اند که ترا بقتل رسانند، از شهر خارج شو.
4- غائله : مهلکه، شر، فساد هائله : پریشان کننده
5- مدین: نام قریه شعیب و قبیله اوست، و موقع این شهر در شرق ﴿عقبه﴾ است ، مردم مدین از عرب و اولاد اسمیل بوده اند، و نام آن شهر اکنون ( معان ) است ، مورخین ، مسافت جزیره (سینا) تا حدود (فرات) رامدین مینامیدند ( فرهنگ قصص قرآن ) .

درختی که بر لب چاه آب بود بیارمید چند تن از شبانان مدیسانی را دید که : به استعانت یکدیگر آب از چاه کشیده مواشی خود را سیراب نمودند ، وسر چاه را بسنگی گران استوار کرده مراجعت فرمودند ، و از آن پس دوتن از دختران که انتقال آن سنگ گران را احتمال نداشتند، اغنام عطشان را از فضول موارد (1) ایشان بهره میدادند موسی را فتوت فطری و مروت ذاتی جنبش کرده پیش آمده گفت شما را چه افتاده که ر مه خود را از دور بداشتید.

و اينك با آب گل آلود سیراب میکنید ﴿قالتا لانسقى حتى يصدر الرعاء وأبو ناشيخ كبير﴾ (2) .

گفتند ما دختران شعیبیم و هفت تن میباشیم ، چون آن خواهران خردسالند بکار خدمت نمیآیند ، لاجرم مارمه پدر را شبانی کنیم ، و تا این قوم گله خود را نکنند و از پیکار خود نروند ، ما را نگذارند نزديك آب شویم . از این روی که پدری پیرداریم و اعانت ایشانرا در برداشتن سنگ ، و بر کشیدن آب نمیتواند کرد. موسی گام پیش گذاشت و آن سنگ را که در بر گرفتن ، ده تن هم آهنگ میشدند. از سرچاه بر داشت و دلویرا که ده کس از برکشیدن رنجه میبودند ، در چاه افکند و یکتنه آب برآورد و گوسفندان شعیب را سیراب کرده دخترانش را گسیل (3) ساخت . وبمفاد ﴿فستى لهما ثم تولى الى الظل﴾ (4).

در همان سایه درخت آمده بنشست ، و چون دختران شعیب با خانه آمده ادراك خدمت پدر کردند، آنحضرت پرسش نمود که چگونه امروز زودتر از ایام دیگر از خدمت خود فراغت یافته بخانه شتافته اید؟ ایشان گفتند که : امروز مردی از اهالی

ص: 347


1- فضول: زیادی موارد : آبگاهها، راه بآب
2- القصص - 22 .
3- گسیل، فرستادن ، روانه کردن
4- القصص - 24 .

مصر مارا بمقصود فيروز داشت، و شطری از اعانت موسیال در اروای (1) اغنام باز راندند.

حضرت شعیب ﴿صفورا﴾ را که از دختران بزرگ تر بود ، بطلب موسی فرستاد تا او را دیدار کند. پس ﴿صفوره﴾ بخدمت موسی شتافته وبرادر ظل (2) همان درخت یافت ﴿قالت إن الي يدعوك ليجزيك أجر ما سقيت لنا﴾ (3)

از روی شرم و حیا بدان روش که رسم دوشیزگان است ، گفت : پدر من تورا میطلبد تاجزای خیر دهد، از اینروی که مار اسقایت کردی آن حضرت مسئول ویرا اجابت کرده از جای بخاست و صفورا﴾ برای دلالت بر موسی مقدم میرفت.

ناگاه بادی وزید و پاره از جامه صفورا را يك سو کرده بعضی از اعضایش مد ، موسی فرمود ايصفورا تو از قضای من میباش ، و با سخن راهنمایی میکن که اولاد ﴿لیوی﴾ بر عقب زنان نگران نشوند پس صفورا از دنبال موسی طی مسافت کرده ویرابخانه آورد (4)

شعيب علیه السلام مقدم او را مبارك شمرده از حسب و نسب ، وی باز جست ، و از شر اعدایش مژده ایمنی داد و خوردنی حاضر کرد موسی دست بطعام نبرد و گفت نه از برای اجرت رمه ترا سقایت (5) کردم تا در ازای هر جرعه آب گرده نانی گیرم. شعیب گفت: حضرت موسی اينك مرا میهمان رسیده ، و این طعام از ضیافت است ، نه از قبل اجرت . پس آنحضرت طعام تناول فرمود و بمفاد ﴿قالت احديهما يا أبت استأجره إن خير من استأجرت القوي الأمين﴾ (6) : صفورا گفت : ای پدر بزرگوار اینمرد را بمزد بگیر و بدار که مردی زورمند و امین است شعیب علیه السلام

ص: 348


1- ارواء : سیراب کردن و آب دادن
2- ظل : سایه
3- القصص - 25 .
4- ابن اثیر جلد - 1 ص 61. وطبری جلد - 1 ص 280 وروضة الصفا جلد 1.
5- سقایت : آب دادن
6- القصص - 26.

روی بموسى آورده و گفت : اني أريد أن انكحك احدى أبنتى هاتين

على أن تأجرني ثمانى حجج فَإِن أتممت عشراً فَمن عندك (1) .

میخواهم یکی از دختران خود را که پسندیده تو باشد بزنی با تو گذارم ، و کابین (2) وی آن باشد که هشت سال مرا خدمت کنی و اگر این زحمت را تا ده سال بر تن نهی کرامتی از تو خواهد بود ، موسي گفت:

ذلك بيني وبينك (3) .

عهد ماوتو همین باشد و مهیای خدمت گشت (4) ، مقرر است که هفتاد عصا از انبیاء در خانه شعیب بود (5) با موسی فرمود که: درون آن خانه شده یکی از ، عصاها برای خود برگیر چون موسی بدرون شد و دست فاکرد عصائی پذیره (6) شده بدست وی آمد ، آنرا برگرفته بنزد شعیب آورد آنحضرت دید که : اينك عصای آدم صفی است که از بهشت با وی بوده ، فرمود که این عصارا بگذار و عصای دیگر بردار ، موسی آنرا در محل خود بینداخت و دست فراکرده هم آن بدستش آمد ؛ شعیب دانست که : اینودیعت خاص وی بوده است آنعصا را که

ص: 349


1- القصص - 27 .
2- کابین : مهر زنان
3- القصص - 28 .
4- گروهی در این نکاح و قرارداد اشکال کرده میگویند : مهر و كابين را خود زن مالك میشود که پدرش ، و در این ازدواج مهر عائد بحضرت شعیب شده، زیرا قرار داده که حضرت موسی هشت سال گوسفندانش را خدمت کند . پاسخ اولا ممکن است که این خدمت هشت ساله، مهر نباشد، بلکه شرطی بوده که حضرت شعیب برای خودش نموده. وثانيا شايد مالك گوسفندان خود (صفوره) بوده و نفع خدمت بخودش رسیده . و تالنا شاید در شریعت شعیب و موسی این امر بی مانع بوده ، ورابعاً شابد حضرت شعیب عوض این خدمت را بصفوره پرداخته و در حقیقت همان عوض ، مهر بوده. اشکال دیگری نیز شده که شخص زن ، که طرف ازدواج است باید معلوم و مشخص باشد، و حال اینکه حضرت شعیب ، پیمان بست که یکی از دو دختر خود را بزناشوئی حضرت موسی بدهد . پاسخش اینست که این وعده بوده که حضرت شعیب بموسی داده، و پس از اتمام مدت قرارداد ازدواج واقع شد . ( امینی )
5- ابن اثیر جلد 1 ص 61 . وطبری جلد 1 ص 280 .
6- پذیره: پیشواز ، استقبال .

از چوب مورد بود بموسی عنایت کرده ویرا برعایت اغنام (1) باز داشت ، و آنحضرت ده سال تمام شبانی کرد ، و آنمدت بیای برد و شعیب وفا بوعده نموده صفوراه (2) را بزني باو سپرد.

جلوس وليد بن مصعب در مصر سه هزار و هفصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

وليد بن مصعب بن معوية بن ابى نمير بن الفلوص بن ليث بن هاران بن عمر بن عملیق بن عواج بن عاده چون برادرش قابوس بن مصعب ، عرضه دمار (3) وهلاك شد و آتش بیدادش خمود (4) یافت مملکت فرو گرفت و بر اریکه (5) ملکی متکی آمد آغاز جور واجحاف نهاد و لوای بی اعتدالی و اعتساف برپای کرد و با بنی اسرائیل چندان ظلم و تعدی نمود که عهد ﴿قابوس﴾ را فراموش کردند چنانکه در ذیل احوال موسی مرقوم خواهد شد.

جهل و غفلت و تنمر و نخوت (6) وليد بدانجا کشید که چون موسی عليه السلامش بحق دعوت فرمود باهامان که بر اوزیر و مشاور بود گفت استادان چابک دست برگمار تا باخشت پخته صرحی (7) برای من بر آورند تا بر آن برشده باشد که خدای موسی را بدانم و بر حال وی مطلع شوم كما قال الله تعالى :

و قال فرعون یا ایها الملا ما علمت لكم من اله غيرى فاو قدلی یاهامان علی الطين فاجعل لي صرحا لعلى أطلع الى الله موسى و انی لاظنه من

ص: 350


1- رعایت : چرانیدن . اغنام : گوسفندان
2- صفوره - بفتح صاد وضم فاء مشدد
3- دمار : هلاك .
4- خمود : خاموش شدن
5- اریکه : تخت .
6- تنمر : پلنگی کردن و خوی پلنگ داشتن نخوت : سرکشی و تکبر
7- صرح بفتح اول وسكون دوم: بناء عالى ومرتفع .

الكاذبين (1)

اگر چه از احوال فرعون و محاجه وی با موسی چنانکه مذکور شود ، بادید آید که بدینگونه مردی (2) کول و احمق نبوده که نداند. بر آسمان نتوان بر شدن و خدایرا دیدن همانا این افعال برای جهال قبطیان بود تا ایشانرا بپندار انداخته دعوى الوهيت خویشرا استوار دارد.

على الجمله ، تا آنزمان در مصر خشت پخته معمول نبود ، بفرمان فرعون و تدبیر هامان ، پنجاه هزار استاد مزدور ، به پختن خشت و اندوختن گچ و تراشیدن چوب مشغول شده ، در اندک زمانی صرحی بغایت رفیع و بنیانی بنهایت بلند بر آوردند و فرعون بر آن برآمده بعد آسمانرا نسبت با کنگره صرح و نشیب زمین مساوی یافت، از اینروی غمگین شد و کمانی بگرفت و خدنگی بزه (3) کرده بسوى فلك برانید ، چون تیرباز افتاد و پیکان آن با خون رنگین بود ، گفت : (نعوذ بالله) خدای موسی را کشته ام و از صرح بزیر آمد و آن بنا در حال فروریخت ، چون آن بنیان در کنار نیل بود ، نیمی در آب افتاد و پارۀ بر خاک نگون شد ، و گروهی از قبطیانرا هلاك ساخت.

بعضی بر نند که فرعون موسی از بدایت تا نهایت ، ولید بن مصعب بود ، و او چهار صد سال دعوى الوهیت نمود . اما نگارنده این کتاب همایون جز این دانسته چنانکه تاریخ مصر و دیگر کتب گواهی دهد که : توقف بنی اسرائیل در مصر از ورود يعقوب تا خروج موسی ، دویست و شانزده سال است ، و بالاتفاق فرعون يوسف جز فرعون موسی است.

ص: 351


1- القصص - 38: فرعون باطرافیانش گفت: بجز خودم خدایی برای شما یاد ندارم. سپس بهامان وزیرش گفت: خشتها را در آتش انداخته تا آجر شود ، و قصر بلندی برای من بنا کن شاید بتوانم از خدای موسی آگاهی یابم ، و گمان میکنم موسی دروغگو باشد
2- کول : آدم لوچ .
3- خدنگ بروزن پلنگ : نام درختی است بسیار سخت، که از چوب آن تیر و نیزه سازند. زه : چله کمان

پس چگونه تواند شد که ﴿ولید﴾ چهار صد سال دعوی الوهیت کند ؟ همانا این اشتباه از آن برخاسته که این فراعنه که از عرب نسب داشتند ، و از خانواده عاد بودند؛ و دولت از قبطیان بگرفتند، از سنان بن علوان ، تا دلوکه که دولت به سس ماسس سپرد و دیگر باره اولاد قبط بسلطنت رسیدند ، مدتی بر آمد و بعضی از مورخین بنابر عدم اطلاع ، این فراعنه را نفس واحد شمرند و يك فرعون خوانند و زمان دولتش را ممتد دانند؛ در بطلان این اندیشه جای سخن نیست.

اما در باره فرعون موسی که وی یکتن بوده یا دو تن هم ، در کلام مجید چنین مسطور است : ﴿قال ألم تربك فينا وليد او لبثت فينا من عمرك سنين﴾ (1)

و از این ظاهر نشود که این فرعون همانست که موسی از وی بیم کرده مسافرت نمود چه میگوید: در میان ما بودی سالها ، و ایشان يك خانواده بودند ، ولید وقابوس هر دو پسران مصعباند ، اگر چه راقم حرو فرا رسم نباشد که بذکر اقوال پردازد، بلکه آنرأی را که صواب داند بنگارد، و از اطناب (2) بپرهیزد لکن چون این سخن یغایت مشهود بود و خلاف آن بر خاطرها صعب می افتاد، شطری برای دفع مخاطرات (3) خوانندگان باز نمود ، امید که خرده بینان عفو فرمایند (4).

ص: 352


1- الشعراء - 18: آیاترا در دامن خود تربیت نکردیم در حالتیکه طفل و كودك بودی ؟ و مدتی از عمر خود را نزد ما گذراندی.
2- اطناب : زیاده روی در سخن ، پرگوئی .
3- شطر : پاره، مخاطرات: لغزشها و اشتباهات ذهن .
4- فرعون لقب سلاطین مصر است، چنانکه قیصر لقب سلاطین روم و کری لقب سلاطین فارس میباشد، ولفظ فرعون بمعنی خانه بزرگ است فراعنه مهم مصر از این قرار است (اول) فرعون تسخير و أو شهر بار جدیدی بود که یوسف را نمی شناخت و حضرت موسی در زمان او متولد شد، و او پادشاه سوم از طبقه نوزدهم از سلاطین مصر است مصر بها اورا (رامس) دانند و نزد یونانیان به (سوستر) معروف بوده. (دوم) فرعون خروج و او پسر سیزدهمین(رامسیس) ثانی بوده و همین بود که خود و لشکریانش در بحر قلزم هلاک شدند. (سوم) فرعون (نخو) و او پادشاه ششم سلسله سامیه است که از سال 610-594 قبل از مسیح سلطنت مینمود. (چهارم) فرعون (حفرع) که از مورخین او را (اپریز) نامند و او جانشین (نخو) شد - (پنجم) ترهاقه میباشد ، و آن آخرین پادشاه سلسله حبشی مصر بوده و در سال (201) قبل از میلاد میزیسته . (ششم) شیشق میباشد و او اول شخصی از سلسله بیست و دومین پادشاهان مصر است و در سال (927) قبل از مسیح لشکر به (یهود به کشیده قاموس کتاب مقدس .

على الجمله ، سلطنت ولید بن مصعب ، در مصر سی مصعب ، در مصرسى و يك سال بود ، آنگاه در بر احمر غرق شد، چنانکه در جای خود مذکور شود.

ولادت ﴿جیرسون﴾ سه هزار و هفتصد و نود ونه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون مدت معاهده موسی و شعیب بیایان آمد ، وخدمتي که بر موسی مقرر بود بپای برد، حضرت شعیب صفوره دختر خویش را بدانحضرت سپرده ، پس از مزاوجت و مضاجعت صفوره آبستن شده پسری آورد ، موسی اور ﴿جیرسون﴾ نام نهاد ، یعنی غریب ؛ در اینجا کنایت از آنکه در این زمین غریب میباشم.

و پس از چندی باز صفوره حامله شد ، حامله شد ، پسری از وی متولد گشت ، ی از وی متولد گشت ، حضرت موسی اورا ﴿العيذر﴾ (1) نام نهاد یعنی خدای من دستگیری آنگاه موسی نیز یکچند در ﴿مدين﴾ مأمن داشت ، و با شعیب روز میگذاشت ، و چون هنگام مسافرت در رسید اموال و اتباع و فرزند وزنرا بر داشته عزیمت مصرف فرمود مدت مهاجرت آنحضرت از مصر تازمان مراجعتش و سی نه سال و یکماه و یکهفته بود، چنانکه در جای خود مذکور شود.

هلاك اصحاب ﴿ایکه﴾ بدعای شیعب علیه السلام سه هزار و هشتصد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون حضرت خطیب الانبیاء از ارشاد اهل مدین﴾ مأیوس شد ، و هر چند در هدایت ایشان رنج برد و زبان گهر سنج را با وعدو وعید ، دمساز کرد و از بیم و امید باز گفت ، مفید نیفتاد ، و در جواب آن منهی (2) احکام غیب گفتند : ﴿یا شعیب ما

ص: 353


1- در توراة (اليعازر) بکسر همزه وارد است .
2- منهی: گوینده و رساننده مبلغ

نفقه كثير امما تقول﴾ (1).

سخنان تو بیهوده و هذیان است، از اینروی که بیشتر از آنچه تو میگوئی مافهم نتوانیم کرد ، ناچار دست بدرگاه قادر قهار برداشت و گفت : ﴿ربنا افتح بيننا وبين منا بالحق وأنت خير الفاتحين﴾ (2)

و مؤمنین قوم را که هزار و هفتصد تن بودند، برداشته از مدین بیرونشد و بجانب ﴿ایکه﴾ بشتافت و آن درختستانی در ظاهر مدین بود .

على الجمله چون بمدلول ﴿و لما جاء امر نانجينا شعيبا والذين آمنوا معه برحمة منا﴾ (3).

شعیب و آنکسان که باوی پیوسته بودند ، از شهر بیرو نشدند.

اثر سخط و نشان بلا در شهر هویدا گشت که، هفت شبانروز بام و در چون آهن تفيده (4) بود ، و نفس هوا از کوره حدادان زیادت حرارت مینمود ، ناگاه بمنطوقه ﴿وأخذت الذين ظلموا الصيحة﴾ (5).

آوازی مهیب از آسمان بنشیب آمد ، و بمصداق ﴿فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأصبحوا في دار هم جاثمین﴾ (6)

زلزله عظيم ايشانرا بگرفت که مفاصل زمینرا انحسام (7) میفرمود و آنجماعت را بروی افکنده بام و در بر سرشان فرود آورد و هلاک ساخت.

ص: 354


1- هود -91
2- الاعراف - 89 : پروردگارا ! میان من و این گروه حکم فرمایی کن ، و تو بهترین حکم کنندگان و روشن کنندگان حق از باطل میباشی
3- هود : 94: وقتی عذاب نازل شد، شعیب و پیروانش را نجات دادیم.
4- تفيده : بغایت گرم شده.
5- هود - 94.
6- الاعراف - 91 زازله سختی آنها را فرو گرفت و صبحگاهان همه در خانه های خود بر و افتاده و هلاک شده بودند.
7- انحسام : بریده شدن .

گروهی که از آفت زلزله و حرارت هوا رسته بودند بر خاستند و دست بازماندگان را گرفته از شهر بیرون شدند و اماکن و مساکن را خراب بگذاشتند باشد که خود را بدرختستان ایکه رسانند و از سورت حرارت هوا برهند زمین از تابش خورشید چنان برتافته بود که گوشت قدم ایشان پخته شده فرو میریخت ، و بدنها در زیرجامه بریان میگشت

ناگاه در حوالی ﴿ایکه﴾ ابری سیاه با دید آمد که بر زمین سایه گسترده بود آنجماعت چون این بدیدند بشتاب تمام خود را در سایه سحاب کشیدند ، آنگاه مصداق فأخذهم عذاب يوم الظلة (1) .

گشتند بقاروره صاعقه و پالایش شرار (2) آن اشرار مسافر دار البوار شدند .

مقرر است که صدهزار کس در آن داهیه دهیا دست فرسود فناگشت که چهل هزار تن از ایشان طریق ضلالت و غوایت میسپردند، و شصت هزار تن کسانی بودند که اگرچه خود شرارت نداشتند ، اما بدان را از بدی منع نمیفرمودند (3) على الجمله چون آنقوم گرفتار عمل آمدند و کیفر کرده خویش بدیدند ، شعیب روی از ایشان بگردانید و گفت یا قوم لقد أبلغتكم رسالات ربى و نصحت لكم فكيف أسى على قوم كافرين (4) .

ايقوم من احكام پروردگار را با شما رسانیدم و شما را نصیحت کردم و مهربانی نمودم نشنیدید و خود را بهلاکت انداختید و بلد خود را تهی :گذاشتید کان لَم يغنو فيها (5) .

گویا هرگز در آن اقامت ننموده اند پس با مؤمنان و پیوستگان خود بمدین

ص: 355


1- الشعراء - 189 : عذاب روز ابر ، آنها را فرو گرفت .
2- قاروره : ظرفیکه شراب در آن درست کنند. شرار : پاره آتش .
3- بحار الانوار جلد - 5 ص 215 .
4- الاعراف - 93 .
5- الاعراف - 91 .

در آمده اقامت نموده و باوامر و نواهی امت اقدام فرمود ذكر ملوك و كار فرمایان قوم شعیب در قصه ولادت آنحضرت مذکور شد چون ایشان نیز در این داهيه هلاك شدند و منتصر بن منذر مدنی شعری چند دربارۀ این ملوك انشاد كرده لائق دانست که بتحرير آن مبادرت نماید ، وهي هذه :

بیت

ملوك بني حطى وسعفص في الندى * وهوز ارباب البنية و الحجر

هم ملكوا أرض الحجاز بأوجه * كَمَثَلِ شُعاعِ الشَّمْسِ أَو صَونَةُ البَدْرِ

وهم قطنوا بيت الحرام ورتبوا * قصور أو سادوا بالمكارم و الفخر (1)

وفات عمران پدر موسی سه هزار و هشتصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

عمران بن قهات بن ليوى بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم خليل عليه السلام از محرمان حضرت و مقربان درگاه قابوس بن مصعب بود ولادت موسی علیه السلام را از وی پوشیده داشت چندانکه در گذشت و در مهاجرت آنحضرت از مصر هم خود را آشنا نساخت ، همچنان در مصر روز میگذاشت تا بیست و شش سال بعد از هجرت موسی زمانش رسیده در گذشت، مدت حیاتش صدوسی و شش سال بود.

جلوس شينك تانك در چین سه هزار و هشتصد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

﴿شينك تانك﴾ چنانكه مذکور شد، از احفاد ﴿دى كوكاو شينك شي﴾ است

ص: 356


1- خلاصه معنی اشعار : پادشاهان بنی خطی وسعفص وهوز ، که صاحبان کعبه و گرداگرد مکه بودند، در خاک خفته اند. آنها مالك ومتصرف تمام مملکت حجاز شدند بصورتهائی مانند نور خورشید و روشنی .ماه آنها در بیت الحرام سکونت کرده عماراتی بنا نهادند، و بواسطه مکارم اخلاق و خوبیها بر مردم سيارت و بزرگی داشتند.

در اوائل حال در سلك (1) ملکزادگان و اشراف منسلك بود ، و مردم بسبب نسب بزرگ وحسب ستوده، او را تمجید و تکریمی بسزا میفرمودند . استعداد فطری و علوهمت ویرا بر آن داشت که ملک پدر انرا بدیگران نگذارد و تیر از شست (2) شده را بدست باز آرد ، پس سران سپاه و بزرگان در گاه را دیده با هريك جداگانه ساز الفتی طراز داد، و هر تن را بمواعيد نيکو مستمال (3) فرمود که اگر بخت بر فراز تختش کشاند ، و دولت بسوی ملکش دلالت کند ، مؤالفین دولتخواه را نصیبی شامل و بهره در خور (4) بخشد.

على الجمله : با قواد لشگر وصنادید (5) کشور همدست و همداستان شده مملکت چین را بعد از ﴿کی﴾ از دست اولادوی انتزاع نموده بحیطه تصرف آورد ، و بر تخت ملکی استقرار یافت. پادشاهی عدالت شعار و خسروی نصفت آثار بود ابواب معدلت و موهبت بروی خلق بگشاد ، و در ترفيه (6) حال عباد اهتمامی تمام فرمود.

ناگاه در زمانش آثار بلاهویدا گشت و اسباب قحط و غلافراهم شد ، سحاب از سیلان باز ایستاد وغمام (7) از قطرات امساك نمود، میاه دیگر بخوشید ، و مدت هفت سال عنا و بلا شایع و قحط و غلامستمر بود و هیچگاهی در اینمدت قطره آبی از مشر به سحابی در حلق عطشانی نچکید و برگ خویدی (8) در کشت زار بر زیاری برندمید، کار بر خلق صعب افتاد و مردم بنفیر (9) آمدند . (شينك تانك) كه

ص: 357


1- سالك : رشته و نخیکه در تسبیح و گلو بند داخل میشود ، بند تسبیح.
2- شست: زهگیر و آن انگشتر مانندی است که از استخوان درست کرده در وقت کمانداری زه کمان را بدان گیرند.
3- مستمال: دلداه، مشتاق .
4- درخور : لائق وسزاوار
5- قواد : فرماندهان صنادید جمع صنديد بزرگ و مهتر.
6- ترفيه : آسایش و نیکولی
7- سحاب وغمام : ابرها.
8- خوید: غله زار گندم و جو که خوشه نکرده باشد.
9- نفير : فرياد و ناله.

بصفای نیت و پاکی طویت (1) آراسته بود ، گفت : در این مملکت جزمن ؛ بافعال نکوهیده و اعمال ناستوده و صفات رذیله (2) متصف نیست ، همانا شومی و شامت دن در خلق سرایت کرده و مردم را بدین بلا مبتلا ساخته ، اينك آتشی بایست افروخت و مرا بسوخت، تاخلق از عنا خلاص شوند و بعنایت خداوند اختصاص یابند.

پس بفرمود حائطی وسیع معین کرده چوبهای خشک (3) از هر سو کشیده برزبر هم نهادند و آتش در آن زده بر افروختند و از جای بجست تا خویشتن را بآتش سوزاند ناگاه سحابی در هوا بادید شده نيك متراكم گشت و باریدن گرفت پس بضراعت بزرگان در گاه پادشاه را در آن عزیمت فتوری راه یافت و آن سحاب هفت شبانه روز ، على التوالى ببارید تا مردم از اثر آن رحمت زحمت گذشته را یاد نیاوردند و متابعت سلطانرا چون طاعت یزدان فرض دانستند و ﴿شينك تانك ﴾ نیز مردم را بمهربانی و حفاوت (4) و بذل مال و اتفاق خوردنی و پوشیدنی مدد داد ، تادیگر باره حرانت وزراعت آباد شد، مدت سلطنتش در مملکت چین سی و شش سال بود.

ملاقات موسی اول با خضر علیه السلام سه هزار و هشتصد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

موسى بن منسی بن یوسف علیه السلام از انبیای عظام است و ظهورش قبل از موسی بن عمران بود و آن موسی که با خضر ملاقات فرمود وی بود چه موسی بن عمران از خضر اعلم بود و این سخن بر حسب عقیدت مورخین است (5) على الجمله موسى برحم

ص: 358


1- طویت : باطن ، نیت و اندیشه .
2- رذیله : فرومایه ، پست .
3- متراكم : برهم نشسته ورويهم قرار گرفته .
4- حفاوت : مهربانی ، گرامی داشتن
5- در توراه پسری بنام موسی برای (منسی) نیافتم فرزندی داشته بنام ﴿جمليئيل﴾ از آیات قرآن شریف هم به استفاده میشود که موسی خضر غیر از موسی فرعون بوده و نه خلافش ثابت میشود شخصی با بن عباس گفت: نوف میگوید که: موسی خضر ، موسی بن میشا بوده ابن عباس در پاسخ گفت: نوف دروغ گفته، زیرا ابی بن کعب از رسول اکرم روایت کرده که فرمود : موسی بنی اسرائیل از پرورد کارش پرسید که آیا اعلم از من هست ؟ الحدیث تاریخ طبری جلد 1 ص 261- بهر حال دلیل و شاهد تاریخی در دست نیست که موسی خطر غیر از موسی بنی اسرائیل باشد و اما اعلمیت بیش از استبعادی نیست و شاهد بر تعدد نمیشود ، و در اخبار شواهدی هم بر وحدت یافت میشود.

بن منسی در مصر روز میگذاشت و مردم را بنصایح و مواعظ بهره ور میداشت روزی خطبۀ بلیغ برخواند و کلماتی چند بر زبان راند که همه عین دانش و نفس حکومت بود از طلاقت (1) لسان و جزالت بیان آنحضرت بنی اسرائیل در عجب شدند ، از میانه برخاست و گفت : ایموسی آیا خداوند را در همه عالم بنده اعلم از تو هست یا نه؟ موسی گفت: نمیدانم و دانا تر از خود کسی نمیشناسم ناگاه از پیشگاه غیب وحی بدور سید که ایموسی ما رابنده ایست در مجمع البحرین ، که با علوم خاص جنابش را اختصاص داده ایم اگر بخواهی نزد وی شوی و بدانی که بنده عالمتر از تو نیز آفریده ایم. موسی علیه السلام خادم خویشرا طلب داشته ماهی بریانی با چند گرده نان بوی سپرده و گفت :

لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين أو امضى حقباً (2).

هرگز از راه باز نمانم، تا بمجمع البحرین نرسم و از مصر بیرون آمده روز و شب راه پیمود تا بمجمع البحرين (3) فرود شده و در کنار چشمۀ بر سنگي بيارميد واحظۀ بغنود ، (4) خادم نیز ساعتی آسوده خوش بخفت ، و پس از زمانی برخاسته سروروی بشست و از دست وی قطره آبی در زنبیل چکیده بر تن ماهی بریان رسید و آنماهی در حال جانور گشته خود را بدریا در انداخت فَاتَّخَذَ سبيله في البحر

سبیله سرباً (5).

ص: 359


1- طلاقت : فصاحت و نیکوسخن گفتن ، وجزالت نیز بدین معنی است.
2- الكهف - 60 : از راه باز نمانم تا بمجمع البحرين رسم یا اینکه مدتی دراز در این راه صرف نمایم.
3- مجمع البحرين : محل تلاقی دریای فارس و روم را گویند.
4- غنودن : درخواب شدن، آرمیدن.
5- الكهف - 61 . سرب: راه گشاده، سردابه و سوراخ زیر زمین

چون موسی از خواب باهوش آمد خادم را نیز برانگیخت و راه مقصود پیش گرفت خادم از نان و خورش فراموش کرد و زنبیل طعامرا بجای ماند و برفت چاشتگاهی که هنگام شکستن ناهار بود ﴿قَالَ لفتيه آتنا غدآتنا﴾ (1)

موسى علیه السلام را با خادم گفت در این سفر چه بسیار زحمت و کلفت یافته ایم و چه رنجها که بر خاطر گذاشته ایم ابنك آن خورد نیرا حاضر ساز تا زمانی بر آسائیم. خادم گفت : إذاوينا إلى الصخرة فإني نسيت الحوت (2) :

از آنگاه که بر سر سنگی بودیم تاکنون شیطان مرا سخره نسیان داشت و نگذاشت حدیث ماهی را در حضرت موسی معروض دارم ، و آن قصه تا بآخر باز گفت - موسی فرمود منت خدایرا که بمقصود پیوستیم و یافتیم انچه میجستیم، چه خداوند وحی سوی من فرستاده که آنماهی ما را بمطلوب آگاهی دهد ، و از آنجا بر اثر قدم خود بازگشت نموده بموقف نخستین آمدند فوجدا عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علماً (3).

پس یافتند حضرت خضر علیه السلام را که بعبادت و عبودیت ملك علام مشغول بود وسر خود را در زیر جامه پوشیده میداشت موسی پیش شده سلام کرد و آنحضرت جامه از سر بر گرفت و جواب داد و گفت : تو کیستی که بدینجا شتابیده ؟ موسی گفت من موسى بن منسى بن یوسف، که بحضرت آمده تا از مخزن نبوت نصیبه (4) برم و از گنجینه حکمت بهره گيرم. ﴿هل اتبعك على أن تعلمن مما علمت رشدا﴾ (5).

اگر اجازت یابم، ملتزم حضرت و مواظب خدمت باشم تا چیزی از علم بیاموزم خضر علیه السلام فرمود ﴿انك لن تستطيع معى صبراً﴾ (6).

ص: 360


1- الكهف - 62 .
2- الكهف - 63 .
3- الكهف - 65 : پس یافتند بنده از بندگان ما را که رحمت خود را بر او نازل کرده عالمش نموده بودیم.
4- نصيبه : بهره.
5- الكهف : 66 .
6- الكهف - 67 .

مرافقت تو با من سخت صعب مینماید، چه بسا باشد که از دست من کاری چند صادر شود که تراچون بر رموز حکمت آن احاطت نباشد صبر نتوانی کرد ، لاجرم باسر (1) انکار آئی و سلسله (2) اعتراض بجنبانی. موسی گفت : حاشا که در حضرت خضر جسارت ورزم ، و بتعرضی مبادرت نمایم ستجدنی ! مبادرت نمایم ﴿ستجدني إنشاء الله صابراً﴾ (3)

آنگاه خضر گفت: ایموسی! اگر همراه من باشی و مرافقت من کنی هر چه از من صادر شود ، منکر مشود سبب مپرس ، تا خود چون بخواهم آن راز با تو باز گویم.

موسی این سخن نیز پذیرفته در خدمت خضر بساحل دریا در آمدند و از ملا حان استدعاى ركوب بحر نموده بکشتی در شدند.

موسى علیه السلام خادم را رخصت باز گشت مصر داده خود داده خود ملازم خضر میبود ناگاه دید: آنحضرت تبری برگرفته چنانکه اهل کشتی بیخبرند ، الواح (4) سفینه را در هم میشکند و بسوی آب رخنه میدهد. موسی از این حال مضطرب شده باخضر گفت : در اینکار چه مصلحت است که صاحب سفینه را بشکستن آن زیان رسانی و سكنه آنرا غرقه سازی ؟ كما قال الله تعالى: قال أخرقتها لتفرق اهلها (5).

خضر گفت نگفتم تو را با من مجال مرافقت نباشد و این مرافقت بپایان نرود نپذیرفتی و با من همراه شدی اینک در کاری که از حکمت آن آگاه نیستی ستیزه (6) کنی و چون و چرا اندازی ؟ موسی گفت : ﴿ لا تواخذني بما نسیت﴾ (7).

بر من سخت مگیر و کار تنگ مکن اگر از من چیزی متروك ماند ، چه باشد که مسامحت فرمائی و بدينقدر مضايقت ننمائی ؟ خضر علیه السلام لب بیست و همچنان الواح

ص: 361


1- سر: فکر ، خیال: میل.
2- سلسله : زنجير .
3- الكهف - 69 .
4- الواح - جمع لوح : قطعات عریض و بهن که از چوب باشد باغیر آن.
5- الكهف - 71 : کشتی را سوراخ میکنی تا اهلش را غرق نمایی ؟
6- ستیزه : دشمنی و جنگ ، قهر و كين.
7- الكهف - 73 .

کشتیرا در هم شکست، تائلمه (1) پدید شده آب بجوشید ، پس فریاد برآورد که کشتی را شکستی آشکار شده كه اينك غرقه خواهد شد. کشتیبانان بدویدند و شکسته را مرمت (2) کردند و مردم از وحشت ایمن شدند چون سفینه بکنار آمد ، خضر و موسی از دریا بیرون شده عزیمت مدینه ﴿ایله﴾ را تصمیم دادند، و ان شهر در حد اراضی شام و حجاز واقع بود، چون لختی راه بسپردند قریه بادید آمد ، و چند نفر از اطفال را دیدند که از دیه بیرون شده بلعب (3) روز میگذارند ، از میانه طفلی ﴿حیسون﴾ نام پسر سلات که هم مادرش را نام ﴿شاهویه﴾ بود ، بصباحت (4) منظر و ملاحت دیدار امتیاز داشت، چون خضر ویرا بدید بمفاد ﴿اذالقيا غلاماً فقتله﴾ (5) دست او را گرفته در پس دیواری آورد و بی آنکه از وی چیزی پرسد ، پسا کشف حالی کند ، کارد برگرفت و سر او را ببرید . موسي در عجب ماند و شكيب (6) بگذاشت و گفت ﴿اقتلت نفساً زكية بغير نفس﴾ (7)

آیا کشتی نفسی را بی آنکه قتل او فرض باشد یا تنی را کشته بود ؟ و این کشتن از قصاص بیند. خضر گفت: دیگرباره بر من بشوریدی و سخن از در اعتراض راندی آیا نگفتم ترا با من استطاعت صبوری نبود و نیروی مصاحبت نباشد ؟ موسی گفت ﴿إن سئلتك عن شيء بعدها فلا تصاحبنى﴾ (8)

اگر بعد از این از توسئوال کنم و از آنچه کنی باز پرسم، ترك من كير كه صلاحیت مصاحبت تو ندارم و از آنجا نیز با ملازمت حضر مسافرت کرده با تفاق وارد مدینه ﴿ایله﴾ شدند ، در حالتی که زاد و توشه نداشتند و سخت گرسنه بودند، مردم ایله ایشانرا

ص: 362


1- ئلمه سوراخ، رخنه .
2- مرمت : تعمیر کردن و نیکو نمودن
3- لعب: بازی.
4- صباحت : زیبائی.
5- الكهف - 24 .
6- شکیب: صبر .
7- الكهف - 74 .
8- الكهف - 76 .

آب و طعام ندادند و ضیافتی ننمودند ، و شامگاهان ایشانرا از آبادی بیرون کرده دروازه شهر بر بستند . خضر و موسی آنشب را در بیرون شهر با گرسنگی و برودت هوای بیای برده صبحگاه راه بر گرفتند و بحایطی رسیدند ، که آن دیوار مشرف با نمحاء و انهدام (1) بود خضر علیه السلام بایستاد و آن دیوار را با سنگ و گل استحکام داد موسی گفت: اهل ایله ما را جای ندادند و طه اهل ایله ما را جای ندادند و طعام ننهادند چه باید دیوار ایشانرا استوار کرد؟ و اگر بدین سر بودی، میبایست اجرتی فراگیری و بهای آب و طعام فرمائی خضر گفت: هذا فراقُ بيني وبينك (2).

این نوبت نیز مصابرت ننمودی و باعتراض مبادرت فرمودی .

وقت آن آمد که میان من و تو دوری باشد، اکنون گوش فرا دار بتأويل ما لم تستطع عليه صبرا (3).

تا از آنچه کردم سر آن با تو بازگویم و تو را از حکمت هر يك آگاه سازم اما کشتی را از اینروی شکستم که جلندی بن کرکر مردی ستمگر است ، و در این بحر عظیم توانا و سخت بانيروست، هر سفینه را که از عیب و علتی مصوبان باشد چون بعرصه وی (4) در گذرد بغصبیت برد ، و آن کشتی که من بشکستم از شروی محفوظ بداشتم آلت معیشت برادر است و پنج تن بیمار و علیل اند و پنج تن دیگر بکشتی بانی مایۀ معاش ایشان تحصیل کنند. اما حیسون را از این روی کشتم که از وی جز کفر و طغیان بظهور نمیرسید سلات و ﴿ شاهویه﴾ پدر و مادرش موحد و خدای پرست بودند: فخشينا ان يرهقهماطغيانأو كفرا (5).

پس بیم کردم که مبادا وی اسباب غوایت (6) پدر و مادر شود، و کفرش در

ص: 363


1- انحاء : کهنه شدن انهدام: خراب شدن
2- الكهف - 77.
3- الكهف - 78 .
4- عرصه : ساحت خانه سرزمین .
5- الكهف - 80 .
6- غوایت: گمراهی ، هلاکت ، خسران .

در ایشان سرایت کنند ، خواستم تا خداوند بعوض او فرزند صالح بايشان کرامت فرماید .

اما دیوار را بدان سبب استوار کردم که در زیر آن گنجی نهان است ، و آن گنج را کاشح نام که مردى نيك صالح بود ، برای پسران خود مدفون نمود ، واينك از اولاد او دو طفل يتيم که ﴿احرم﴾ و ﴿حریم﴾ نام دارند ، و در حصن مراد که قریب بانداس است روز ،میگذارند باقی است، و این گنج نصیبه ایشانست اگر دیوار بر افتادی بهرۀ دیگران گشتی فاراد ربك أن يبلغا اشد هما ويستخرجا کنزهما (1).

پس خدای خواست تا آن کودکان بحد رشد و بلوغ رسیده گنج خود را بیرون آورده متصرف شوند ، و من آنچه کرده ام بفرمان خدای کرده ام آنگاه موسی خضر را وداع کرده از ایله متوجه مصر گشت هدت مصاحبت ایشان هیجده روز بود.

جلوس ابرهه رایش در یمن سه هزار و هشتصد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابرهة بن حارث رایش، بعد از پدر چار بالش (2) ملکی مستقر آمد و ، مملکت یمنرا در حیطه تصرف آورد چون از طرفیه حال رعیست و نظام کار سپاه پرداخت ، لشگری سازداده (3) بعزم تسخیر بلاد و امصار دیار مغرب ، از یمن بیرون شد و تمامت مملکت مغرب زمینرا بگرفت خرد و بزرگ آن بلاد اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند، و در همه حدود و ثغور مغرب زمین گرد برآمد (4) و هر جا که بر بیابانی طویل الذيل ، يا ناحيتى عريض الجيب (5) میگذشت برای اینکه

ص: 364


1- الكهف -82 .
2- چار بالش: تخت .
3- ساز : سامان سفر و استعداد و مهیا کردن اسباب، سلاح و آلات جنگ.
4- گرد: شهر و مدینه، خرگاه گردیدن و چرخ زدن.
5- طويل الذيل: فراخ و وسیع جیب: گربیان عريض الجيب : وسيع.

در بازگشت از صراط مستقيم بيكسو نیفتد ، منارها بیکسو نیفتد ، منارها بر سر راه بنیان میکرد و آن بهر مترددین آیتی بزرگ بود از اینروی ابرهه به ﴿ ذوالمنار﴾ ملقب گشت مدت سلطنتش یکصد و هشتاد و سه سال بود.

وداع موسی با شعیب سه هزار و هشتصد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون حضرت موسی وداع شعیب نمود ، از ﴿مدین﴾ با فرزند وزن عزیمت مصر فرمود؛ از سن مبارکش هفتاد و نه سال و سی هفت روز گذشته بود ، از این روی که از حکام شام و کسان ایشان زیانی نبیند؟ گرد آبادانیها کمتر گشتی و از ، بیابان راه در نوشتی (1) علی الجمله چون پنج روز راه به پیمود ، در شب روز ششم که هم شب جمعه بود ، در وادی ایمن مأمن کرد ، از قضا آنشب از هبوب ارياح و ترشح امطار (2) هوا بغایت سردگشت ، و چندانکه ﴿صفوره﴾ سنگ و چخماخ بر گرفته خواست ، آتشی بر فروزد ، ودفع برودت هوا را تدارك كند ممكن نشد ، چه باد و باران او را مجال نمیگذاشت و از اینروی سخت بستوه بودند (3) ناگاه موسی بطرف کوه سینا نظر انداخته آتشی انداخته آتشی افروخته ديده نيك شاد خاطر کشت و عصای خود را برگرفته اهل خویشرا گفت ﴿امكثوا انى انست نار العلی الیکم منها بخبر او جذوة (4) من النار﴾ (5).

اينك آتشی میبینم شما بمانید تا من رفته از آن آتش برای شما حاضر سازم و بجانب آتش آهنگ کرده ، با اینکه دوازده فرسنگ مسافت در میان بود ، باندك زمانی در رسید و دید که آتشی از اغصان شجر اخضر (6) افروخته و هر لحظه

ص: 365


1- نوشتن : طی کردن راه .
2- هبوب : وزیدن اریاح: بادها امطار: بارانها.
3- ستوه - بضم اول : بتنگ آمدن ؛ عاجز شدن.
4- جذوه: پاره قطعه آتش .
5- القصص - 29 .
6- اغصان: شاخه ها شجر: درخت اخضر : سبز .

لمعان آن زیاده میشود و هیچ دود و دم ندارد آنحضرت در حیرت بماند که چون آتش در برگ سبز گرفته و آنگاه هر زمان خضارت و نضارت آن شجر را زیادت کند زمانی ایستاده نگران بود پس دسته از حشیش دسته از حشیش بر هم نهاده قدمی چند پیش گذاشت، تا بدان آتش در گیرانیده بنزديك اهل خویش آورد و آن آتش پرتاب از درخت عناب تافته بود از هر طرف که موسی بدان شعله تقرب میفرمود ، آن جلوه از جای دیگر دیدار مینمود؛ از این شگفتی دهشتی در خاطر مبارك آنحضرت راد یافت و متحیر بماند.

ناگاه از پیشگاه قدس خطاب در رسید که موسى موسى گفت: لبيك لبيك ، چه کسی که مرا میخوانی.

وترا نمی بینم گفت إلى أنَا رَبُّكَ فاخلع نعليكَ إِنَّكَ يَا الْوَادِ الْمُقَدَّسِ

طوى (1).

منم منم پروردگار تو ایموسی بیرون کن نعلین خود را که این وادی مقدس و بساطی مبارکست که من برگزیدم ترا و شایسته و حی کردم و تشریف نبوت در پوشانیدم: اننی انالله لا اله الا انا فاعبدني (2).

منم خدای تو و پدران تو ابراهیم و اسحق و یعقوب كه اينك فرياد بنى اسرائيل را شنیده ام که از جور و جفاکاران مینالند ، همانا ایشان را از مصر نجات خواهم داد ، و بزمين ﴿کنعان﴾ که شیر و شهد در آن ریز انست خواهم فرستاد زیرا که این وعده با خلیل و اسرائیل داده ام.

موسي را طاقت استماع این مقال و مشاهده انجمال ،نماند بترسید و چیزی بر سرافکنده روی خود را بپوشید که هم از جناب کبریا خطاب اب آمدكه :

ما تلك بيمينك يا موسى (3).

ص: 366


1- طه - 12 .
2- طه - 14 .
3- طه - 17 .

آن چیست که در دست داری؟ موسی را از این سخن دل بجای آمد ، و استشمام رایحه استیناس فرمود و دوست داشت که سخن را با خدای خود بدراز کشد

قال هي عصای اتو كو عليها واهش بها على غنمى ولى فيها مارب

اخری (1).

گفت این عصای منست که تکیه بر آن میکنم و فرو میریزم برگ از درخت بر گوسفندان خود و دیگر حاجتها بآن دارم.

خطاب رسید که: ایموسی آنرا از دست بیند از آنحضرت چنان دانست که آن نیز از قبیل افکندن نعلین است و آن عصا را در قفای (2) خود بینداخت ناگاه آوازی هولناك استماع فرمود چون بازنگریست ماری زرد رنگ دید که همچنان اندك اندك بزرگ میشود تا بدانجا که چون گام باز کردی ، چهل ذرع فراخنای دهان وی بودی دندانها از سندان آهنین گرانسنگتر و سخت تر داشتی و دو چشم چون کورۀ آهنگران آتش فرو گذاشتی در حال قوائمی کوتاه و سبطر (3) برآورد و رفتن آغاز کرد هرگاه باسنگی دو چار شدی ببلعیدی و چون با درختی باز خوردی کندی موسی چون بر وی نظاره کرد و آنصورت مهیب دید حالی هراسناك شده روی بگریز نهاد خطاب رسید که ایموسی: خذها و لا تخف (4).

بگیر و از او مترس که هم در دست تو بر صورت نخستین گردانم موسی گام پیش گذاشت و دست فراکرده دم اژدها را بگرفت، در حال بصورت عصاشده آنگاه بمفاد ﴿واضهم يدك الى جناحك تخرج بيضاء﴾ (5).

خطاب رسید که ایموسی دست خود را در آغوش کرده بیرون آور سفید و روشن که این نیز علامت دیگر است.

ص: 367


1- طه - 18 .
2- قفا : پشت سر
3- قوائم : پاها، سطبر: صحیح آن ستبر میباشد که به منی کلفت و ضخیم است
4- طه - 21.
5- طه - 22.

بر نبوت تو آنحضرت چون دست در جیب (1) کرده بر آورد ، دست مبارکرا چون جرم ستاره سفید و پرنوریافت ، از آن پس خطاب رسید که : ایموسی ﴿اذهب الى فرعون إنه طغى﴾ (2).

با این دو معجزه باهره و حجت ظاهره ، برو نزد فرعون و او را بپرستش من دعوت کن و بگو که: من آن هستم که هستم ، و بنی اسرائیل را از نجات داده بسوی کنعان آور و با ایشان نیز بگوی که خدای میفرماید : من هستم و تا ابد الآباد نام من وتذكره من همين است، اینک شما را از مصر بكنعان خواهم برد ، پس با مشایخ بنی اسرائیل بنزد فرعون رفته دستوری بخواه ، و بگو: سه روزه اینقوم را رخصت بده تا در بیابان رفته قربانی خود را نزد خداوند بگذرانند. و او شما را اجازت نخواهد داد ، تا من دست خود را دراز نکنم و او را با امور عجيبه بامتحان نيفكنم (3) . موسی گفت: ﴿ربانی قتلت منهم نفس فأخاف ان يقتلون﴾ (4).

الهی من از ایشان تنی کشته ام و میترسم مرا بقصاص آن بکشند، و مراد آنحضرت قتل (5) ﴿قانون﴾ خباز بود؛ چنانکه گفته شد . خطاب آمد که : ایموسی مدار که خون خواهان قانون همه بمرده اند ، اکنون کسی نمانده که طلب خون وی از تو کند.

گفت : الها : پروردگارا ! سینه مرا گشاده دار که گنجینه اسرار تو تواند بود و کار مرا بر من آسان کن تادر دشوار و صعبی در نمانم ، (6) وعقده زبان مرا بگشا تما مقالات مرا مردم نيك فهم كنند و بدان بگروند ﴿و اجعل لي وزير آمن اهلی

ص: 368


1- جیب: گریان.
2- طه - 24 .
3- توراة سفر خروج باب - 7 .
4- القصص - 33.
5- در روضة الصفا (قانون) ثبت است.
6- عقده : گرفتگی زبان

هرون اخی﴾ (1).

و از برای من از اهل من وزیری و شریکی مقرر فرمای، که آن هرون برادر من باشد، زیرا که او افصح است از من در زبان باشد که زبان کلیل (2) مرا در القای کلمات رب جلیل ترجمانی کند (3) پس از پیشگاه قدس تنبيه يافت كه: ﴿قد أوتيت سؤلك ياموسى﴾ (4)

آنچه خواستی با تو عطاکردیم.

و هرونرا باتو در اینر سالت انباز (5) نمودیم و با سعادت نبوتش دمساز فرمودیم ، من خود نیز با شما خواهم بود ؛ (6) و بنی اسرائیل را از ربقه رقیت (7) رهایی خواهم داد.

پس موسی بادل قوی از انجا متوجه متوجه مصر گشت ، واهل خویش را در بیابان بگذاشت ﴿صفوره﴾ بافرزندان آنشب بماند ، و از موسی خبری نیافت ، صبحگاهان چندتن از اهل مدین بدانجانب عبور کرده، از قضا ایشانرا بدیدند، وصفوره را بشناختند پس زن و فرزند موسی را برداشته دیگر باره بمدین آوردند و باخانه شعیب بردند و بدو سپردند .

ورود موسی بمصر برای دعوت فرعون سه هزار و هشتصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون موسی علیه السلام با شهر مصر نزديك شد ، از حضرت كبريا خطاب بهرون رسید که: هانای هرون اينك موسى از راه ،میرسد برخیز و او را استقبال کن هرون

ص: 369


1- طه - 33 .
2- کلیل: ناتوان در بیان و سخن
3- ترجمان - بفتح اول و سکون دوم و ضم سوم و بضم اول نیز درست است: ترجمه کننده کسیکه لغتی را از زبانی بزبان دیگر تفسیر نماید.
4- طه - 36 .
5- انباز: شريك.
6- توراة : سفر خروج بابع.
7- ربقه : حلقه ریسمان رقیت : بندگی

علیه السلام پذیره برادر را تصمیم داده از مصر بیرون شد و پس از طی مسافت او را در ﴿مدین﴾ یافت یکدیگر را در برکشیده ببوسیدند، و باتفاق وارد شهر گشتند و ﴿یوکید﴾ از حال فرزند آگاه شده بدوید و موسی را در بر کشیده ببوسید و بوئید و انحضرت سه روز در خانه مانده بنی اسرائیل را از نبوت خوش آگاه ساخت و مردم را بیزدان پاك دعوت نمود، خرد و بزرگ باوی ایمان آوردند و از رحمت خداوند بسوی ایشان شاد خاطر گشتند از درگاه کبریا خطاب با موسی شد که اينك با تفاق هرون بنزديك فرعون شوید و او را بپرستش من دعوت کنید.

فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشی (1).

و با وی خشونت مورزید و درشت مگوئید چرب زبان و نرم سخن باشید که پند گیرد و با شما ایمان آرد یا از خدای بترسد و آفت وی باشما نرسد.

قالا ربنا اننا نخاف ان يفرط علينا او ان يطغى (2).

گفتند پروردگارا فرعون مردی جبار و گردن کش است ، ما بیم داریم از آن پیش که اصغای (3) مقالتی کند، یا طلب حجتی نماید و معجزه بیند، در شکنجه و عذاب ما شتاب کند یا خداوند را ناصواب گوید (4) لاتخافا التى معكما اسمع واری (5).

از حضرت کبریا خطاب آمد که : ایموسی و هرون مترسید و از طغیان فرعون بیم مباشید که من نیز باشما خواهم آمد (6) و با شما خواهم بود ، آنچه فرعون گوید میشنوم و آنچه میکند میبینم، شما را اعانت کنم و از اهانت وی مصون دارم

ص: 370


1- طه - 44.
2- طه - 45 .
3- اصفا : شنيدن .
4- ناصواب: زشت و ناروا .
5- طه - 46 .
6- کنایه است از اینکه از آنها غافل نیست و در هر حال بارو معین آنها خواهد بود.

پس موسی بادل قوی باتفاق هرون ، روز چهارم ذیحجه الحرام از برای خلاصی بنی اسرائیل و دعوت فرعون برب جلیل بدرگاه او شده طلب بار (1) نمودند و بار اقامت انداختند؛ شش روز بدین برگذشت و کسی از حال ایشان فرعون را آگاه نساخت با مداد روز هفتم که یوم اضحی بود یکی از مقربان حضرت بعرض فرعون رسانید که اینک روزی چند است دو تن بدرگاه نشسته بار میطلبند و شگفتی آنکه بخداوندی جز تو ایمان دارند و خود را رسولان میپندارند؛ و اکنون بر آن مرند که حضرت فرعونرا بالوهیت خداوند و نبوت خود دعوت نمایند؛ ولید بن مصعب از این سخن در عجبماند و کس فرستاد ایشان را طلب فرمود .

چون موسی و هرون از در درون آمدند ولید بر موسی نگریست ، مردی پشمینه پوش دید که نعلینی از چرم گاو در پای دارد، و عصائی از چوب مورد در دست نيك نظر کرد ویرا بشناخت ، گفت : تو آن نیستی که سالها در خانوادۀ ما بودی و در میان ما تربیت یافتی؟

﴿و فعلت فعلتك التي فعلت﴾ (2).

و کردی آنچه کردی ، کنایت از آنکه ﴿قانون﴾ خباز را کشتی ، و از بیم قصاص حتى بگریختی. موسی گفت: این کردم و فرار نمودم، از اینروی که از شما ترسناک بودم. ﴿فوهب لي ربي حكماً و جعلنى من المرسلين﴾ (3).

پس پروردگار من مرا حکمت و نبوت بخشید ، و بنزديك تورسول فرمود تا بعبودیت دی اعتراف کنی ، و بنی اسرائیل را از قید رقیت آزاد کرده با من گذاری . ﴿قال فرعون و مارب العالمين ؟ قال رب السموات والارض﴾ (4)

فرعون روی بموسی کرده گفت : چیست پروردگار عالم که مرا بدر میخوانی؟ موسی علیه السلام از اینروی که در حقیقت وجود مجال گفت و شنود نباشد، از سؤال وی

ص: 371


1- بار: اجازه دخول
2- الشعراء - 19.
3- الشعراء - 21.
4- الشعراء - 24.

اعراض کرد ، بریان آثار حکمت و قدرت پرداخت و گفت : پروردگار آسمان و زمین و هر چه در میان آنهاست.

فرعون چون جوابر امطابق سؤال نیافت، روی باهل مجلس و زعمای درگاه کرده گفت: ﴿الا تستمعون﴾ (1) آیا نمی شنوید که اینمرد از روی دانش و حکمت جواب وسؤال نكند ﴿ان رسولكم الذي أرسل اليكم لمجنون﴾ (2)

همانا رسول شما دیوانه است که با اینکه هنوز از آداب سخن بیگانه است دعوی نبوت میکند ، و غضب بروی مستولی شده خشم گرفت و روی بموسی کردو گفت : ﴿لئن اتخذت الها غيرى لا جعلنك من المسجونين﴾ (3)

اگر جز من کسی را خدای دانی و عبادت غیر از من الهی را پیشنهاد کنی ، تو را در بند زندان اندازم و پیوسته محبوس بدارم موسی گفت : ایولیداگر من حجتی روشن و معجزی هویدا آورم هم این سخن با من روا داری و جانب مروت فروگذاری فرعون گفت: بیاد آن برهان خود را اگر راست گوئي . ﴿فالقى عصاه فاذا هي ثعبان مبین﴾ (4)

پس موسی بیفکند عصای خویش راو آن اژدهائی شد ، بغایت عظیم که از دهانش شعله های نیران (5) بر میرفت و دیدگانش چون کوره آهنگران می افروخت ، و هر لحظه مجلسیان را نظاره کرده بر می آشوفت و دندانها را چون سندانهای آهن برهم میکوفت ولوله در اهل مجلس افتاد، چنانکه مردم از بام و در فرو ریختند . و فرعون از سریر بزیر افتاد : آنحضرت دست فرابرده آن اژدها را بگرفت وهم در دست موسی عصا بود و پس از آن بمفاد

ص: 372


1- الشعراء - 25.
2- الشعراء - 27.
3- الشعراء - 29.
4- الشعراء - 32.
5- نیران : آتشها.

﴿و نزع يده فَإِذَا هِي بيضاء للناظرین﴾ (1) دست در جیب کرده بر آورد دست مبارکش چون ستارۀ روز ، (2) گیتی افروز گشت ، چندانکه کسیرا با آن تاب نظاره نبود ، فرعون چون این بدید بیم کرد که مبادا مردم باوی ایمان آورند و در كار ملك فتورى پديد شود ﴿قال للملا حوله إن هذا الساحر عليم﴾ (3) روی باشراف قبط و آل علوان کرد و ایشان پانصد تن بودند ، که هر روز در حضرت وی حاضر میشدند و در پیشگاه او رده (4) می بستند ، و گفت : اینمرد ساحر و جادو گریست که میخواهد شمارا از خانمان خویش آواره کند پس با موسی گفت که میخواهی بجادوگری و سحاری ما را از مصر بیرون کنی و بنی اسرائیل را بسلطنت نشانی ؟ ﴿فلنأتينك بسحر مثله فاجعل بيننا و بينك موعداً﴾ (5) هر آینه ما از اینگونه سحر و جادوئی بیاوریم و نگذاریم ، افسون تو در مردم گیرد ، وقتی معین کن تا در آنوقت اسباب معارضه آماده شود و زشت از زیبا با دید آید موسی فرمود که چاشتگاه عید ،شما که روز آرایش شماست روز آزمایش شما ،باشد که مردم همه انبوهند و در يك مقام از دحام دارند. و از نزدفرعون با تفاق هرون بیرون آمد ﴿فتولی فرعون فجمع کیده﴾ (6) پس فرعون بخلوت خویش در شده خاصان خود را طلبداشت ، و در کار موسی مشاوره نمود ، وفحص حال سحره مملکت کرده ایشانرا بخواند مدت یکماه تدارک این کار میکرد تا یوم الزینه پیش آمد ، و آن روز عاشورا بود ، از قضا در آنسال عاشورا با نوروز مطابق افتاد ﴿فجمع السحرة لميقات يوم معلوم﴾ (7)

هفتاد و دو تن از استادان سحره ، بدرگاه فرعون حاضر شدند و مردم شهر

ص: 373


1- الشعراء - 33.
2- ستاره روز: خورشید.
3- الشعراء - 34 .
4- رده: صف.
5- طه - 58 .
6- طه - 60 .
7- الشعراء - 38 .

را نیز از درگاه تنبیه دادند تا همگی بکنار نیل جمع آمدند ، خلقی چنان انبوه فراهم شد که از حوصله (1) شماره زیاده مینمود، آنگاه فرعون بر غرفه که خاص وی بود بر آمده بنشست ، و موسی با هرون در میان انجمن در آمده بایستادند، مردم از شش سوی نگران بودند که آیا ظفر کرا باشد؛ پس استادان سحره بنزدموسی آمده گفتند : ﴿يا موسى إما أن تلقى واما أن تكون أول من ألقى﴾ (2) تو آشكار میكنی برهان خود را با رخصت میدهی تا آنچه مادر دست داریم ظاهر سازیم ؟ آنحضرت :فرمود پیش دستی شمارا باشد؛ جادوئیها و نیرنگهای (3) خود را بنمائید .

پس ایشان آن عصاها و ریسمانها که با سحر تعبیه (4) کرده بودند بیفکندند بمدلول ﴿يخيل اليه من سحرهم انها تسعى﴾ (5) با موسی چنان نموده شد که آن احبال (6) مارانند که بهر جانب راه در می نوردند

مردم چون این بدیدند بهر اسیدند، ، و پای بر سر هم نهاده باز پس شدند. موسی علیه السلام بیم کرد که مبادا خلق کار انحضرت را نیز از این قبیل دانند ، و از قبل سحر و ساحری شمارند که از سترات جلال خطاب رسید که: ﴿لا تخف انك أنت الاعلى﴾ (7) .

ایموسی ابیم مکن که ما ترا برایشان چیره خواهیم کرد ، و بر این جمله غلبه خواهیم فرمود : ﴿وألق ما في يمينك تلقف ما صنعوا﴾ (8) .

بیفکن آنچه در دست داری تا آنچه بنیرنگ و شعبده کرده اند، بدم در کشد .

موسی عصای خویش بیفکند ، ناگاه بر صورت ازدهایی بر آمد و دهان باز کرد چنانکه از لفجه (9) بالا تا زیرینش چهل ذرع بودی و چشمهای اوچون دو تنوره

ص: 374


1- حوصله: چینه دان مرغ ، کتابه، از تاب و تحمل باشد
2- حله - 69 .
3- نیرنگ : سحر و جادو ، مكر وحيله
4- تعبیه: آراستن و مهیا نمودن .
5- طه - 66.
6- احبال : ریسمان ها .
7- طه - 68.
8- طه - 69.
9- لفجه : لب بزرگ و ضخيم .

آتش برافروخت : و از هر سوراخ منخرش (1) بمثابه ستونی دود تیره بر میرفت ! پس دهان باز کرد و ماران ساحر انرا خوردن گرفت! مردم از دیدار آن در هوای عظیم افتادند، وفرياد : الحذار : الحذار : در داده روی بفرار نهادند : چندانکه هشتصد هزارتن در آنروز پی (2) سپر یکدیگر شده جان بدادند (3) فرعونرا نیز دیگر تاب نظاره نبود که مبادا آن اژدها آهنگ ویکند ، و آن بنیانرا از بن برکند ﴿فالقی السحرة ساجدين، قالوا امنا برب العالمین﴾ (4)

ساحران دانستند که این داوری با موسی بر خطاست ، و این کار از اندازه و ساحری بیرون است ، همه یکبار سجده را ، روی برخاك نهاده آغاز ضراعت کردند و یاموسی ايمان آوردند .

پس آنحضرت پیش شده آن اژدهای دمنده (5) را بگرفت، هم در دست وی عصا گشت .

فرعونرا از اینحال ضجرتی بگرفت و غضب بر نهادش (6) استیلا یافت ؛ پس روی با سحره آورده گفت: ﴿امنتم له قبل ان اذن لكم﴾ (7)

ایمان با موسی آوردید از آن پیش که من شما را اجازت دهم همانا موسی استاده آموزگار شماست و این جادوئیها از وی آموخته دارید ، از اینروی هرگز جانب اور افرو نگذاريد ﴿لاقط من أيديكم وأرجلكم من خلاف ولا صلينكم اجمعين﴾ (8) .

هر آینه ببرم دست و پای شما را هر يك از جانبی ، و تن شما را از دار بیاویزم

ص: 375


1- منخر : سوراخ بینی .
2- پی سیر : لگدکوب شده.
3- روضة الصفا ، جلد - 1.
4- الشعراء - 47 .
5- دمنده : فریاد کننده.
6- نهاد - بكسر اول : باطن ، سرشت .
7- الشعراء - 409 .
8- الشعراء - 49.

تاشما عبرت نظارکیان باشید؛ و دیگران این کفران با نعمت من رواندارند . ایشان گفتند : ماهرگز ترا اختیار نکنیم و از دین خود برنگردیم ، با آن معجزات ظاهر و بینات با هر که دیده ایم، اینک هر چه خواهی کن که ما پاداش (1) نامتناهی بکیفر یکروزه نخواهیم داد .

پس فرعون بفرمود که دست و پای هر تن را یکی از جانب راست و دیگری از طرف چپ ببریدند، و بدنهای ایشانرا از نخلها در اویختند، و چون در آن واقعه هفتاد قبیله از قبطیان بموسی ایمان آورده بودند ، فرعون بر هر که دست یافت جهان از وی بپرداخت (2) و فرمان داد تا آزار بنی اسرائیل را دو چندان کنند ، و در تأسیس، فتم و ﴿رعمسیس﴾ (3) شدت کنند ، و ایشانرا در کار اجرت ندهند و هر لحظه بیهانه با صده می تازیانه تنشان در شکنجه اندازند، و از غرفه نشستگاه بزبر آمد، خشمگین و غضبناك با خانه خویش آمد ، در آمد، در آنجا بعرض وی رسانیدند که : ما شطه (4) ﴿انیسا﴾ دختر ﴿قابوس﴾ هم بادین موسی شده ، اوراطلب کرده گفت از این آئین بازگشت کن ، والا آن بینی که دیگران دیدند ماشطه گفت هرگز من از صراط المستقيم بمناهج (5) جحیم معاودت نکنم و اگر شهادت بینم فوزی (6) دانم .

فرعون گفت: تا طشتی پر آتش کرده بر سر ماشطه گذاشتند، و او را طفلی سه ماهه بود نیز در آتش افروخته انداختند و آنزن همچنان صبور بود و پای در ایمان استوار داشت، ناگاه آن طفل از میان آتش بانگ بر آورد که : ایمادر صابر باش که واصل شدی بسوی خداور سیدی بمقام رضا ﴿وليس الان بينك وبين الجنة الاخطوة او خطوتان ﴾.

ص: 376


1- پاداش : جزاء
2- پرداختن: برداشتن و فارغ نمودن .
3- در پاورقیهای سابق گفته شد که شهرهایی بوده که فرعون غله هایش را در آنها انبار میکرده.
4- ماشطه : شانه کننده و آرایش دهنده.
5- مناهج: راهها.
6- فوز: پیروزی و رستگاری.

آسیه بنت مزاحم را چون رابطه ایمان با ماشطه در میان بود ، و این خبر بشنید بشتاب نزد ﴿ولید﴾ آمد و درباره آن زن صالحه با فرعون مكاوحه (1) نمود، فرعون مادر ﴿آسیه﴾ را خواست با و گفت دختر تو دیوانه شده است ، اور اگرفته باحجره خویش فرست دیگر تاب صبوری آسیه نماند و ایمان خویش آشکار کرد و گفت : ایفرعون تو بادل بندگی دعوی خداوندی میکنی ، و مرا دیوانه میخوانی؟ فرعون از اینروی که تربیت او را با موسی در خاطر داشت، پیوسطه در حق وی بدگمان بود و انتهاز فرصت میفرمود اکنون که ایمان وی با موسی بسر حد ایقان پیوست فرمود تنش را با چهار میخ بر بستند و بانواع شکنجه و عذاب رنجه نمودند، آسیه روی بدرگاه بی نیاز کرده عرض کرد ﴿رب ابن لي عندك بيتا في الجنة ونجنى من فرعون وعمله ونجنى من القوم الظالمين﴾ (2) و از مطموسه فنا بمحروسه بقا (3) خرامید، اما چون موسی بمیانه بنی اسرائیل آمد گفتند ، اگر چند ما در ذل عبودیت و قید رقیت بودیم اما اینگونه شکنجه و عذاب نمیدیدیم همانا این دعوی و دعوت شما ، شمشیری بود که برای قتل ما بدست فرعون دادید حضرت موسی استغاثه بنی اسرائیل را بدرگاه کردگار جلیل عرضه داشت خطاب رسید که : ایموسی ! من دست خویش دراز خواهم کرد و ایشانرا به نیروی بازوی قوی از مصر بیرون خواهم آورد، علی الصباح باتفاق هرون ، از شهر بیرون شده در کنار نیل با فرعون دو چار خواهید شد؛ چه از آنجا عبور خواهد کرد پس باوی بگوئید که : خداوند میفرماید : بنی اسرائیل (4) را رخصت ده تا از مصر بیرون شده در بیابان مرا عبادت کنند، و چون او سخن تو نپذیرد ، عصای خود را بر آب نیل دراز کن ، تا خون گردد (5).

ص: 377


1- مکاوحه : آشکارا دشنام گفتن و بدگوئی نمودن.
2- التحريم - 11: پروردگارا : عمارتی در بهشت برای من بناکن ، و مرا از فرعون و رفتار او رهایی بخش
3- مطموسه فنا ، کنایه از دنیا باشد و محروسه بقا، کتابه از سرای جاودانی و بهشت است .
4- توراة ، سفر خروج ، باب 6 .
5- توراة ، سفر خروج : باب - 7

موسی علیه السلام روز دیگر با هرون بکنار نیل آمد، و با فرعون دو چار شده آن سخنها بگفت امتثال فرمان خداوند نکرد، موسی عصای خویش بر آورده بسوی نیل فرود آورد و در حال آب خون ناب گشت ، و نیز هر آب که قبطیان در خانه ها و پیمانه ها داشتند ، بخون سرخ تبدیل یافت و ماهیان همه در رود بمردند و هوای مصر را عفن ساختند ، چون هفت روز بر این وتیره (1) گذشت فرعون با موسی گفت: اگر آبرا بازگونه خویش باز گردانی ، بنی اسرائیل را رخصت بنی اسرائیل را رخصت دهم تا هر جانب که خواهند بروند.

موسی در زمان عصا بسوی آب کرد و باحال نخست آورد، چند نفر از سحر مصر نزد فرعون حاضر شدند و قدری آب گرفته بگونه (2) خون نمودند ، و دل او را قوی کردند، و ﴿هامان﴾ نیز در غوایت وی بکوشید و نگذاشت با وعده وفا کند (3) دیگر باره خطاب با موسی شد که رخصت بنی اسرائیلرا از فرعون بخواه ، و چون ابا کند مملکتش را باغوك (4) انباشته گردان.

پس موسی نزد فرعون آمده گفت : خداوند میفرماید . بنی اسرائیل را زحمت نرسانی تا از مصر بیرون شده نزد من قربانی پیش گذرانند ، هم فرعون رضا نداد.

پس موسی عصای خود بسوی نیل و دیگر جویها دراز کرد و خوکها از آب جنبش کردند ، و بشهر در آمدند و خانه ها را فرو گرفتند، چنانکه در تنور و کانون (5) در میشدند، و بر سروروی مردم در می جستند.

خلق بستوه آمده فرعون از موسی درخواست نمود که: چون این عنا بعنایت تبدیل شود، بنی اسرائیلرا بحال خویش گذارد. پس بدعای آنحضرت بعد از هفت روز هم این بالا مرتفع شد. ساحران نیز صوری چند تعبیه کرده صورت غوك با فرعون نمودند ، و دل او را در انکار قوی داشتند ، تا بوعده وفا ننمود (6).

ص: 378


1- وتيره : طريقه وروش.
2- گونه : رنگ .
3- توراة. خروج ، باب 7 .
4- غوك: وزغ
5- کانون : آتشدان
6- توراة سفر خروج باب - 7

باز موسی بنزد فرعون آمده و عصای خود را بر غبار زمین زد ، ناگاه جمیع غبار زمین و ذرات هوا قمل ،شد و شهر را شپش فرو گرفت ، چنانکه هیچکس از چشم دگوش نتوانست منع کرد و از بینی و دهان نتوانست باز داشت ، و اندام مواشی و اغنام ایشان نیز انباشته از قمل (1) گشت. چون هفت روز بگذشت ، مردم بفریاد آمدند و فرعون از موسی دفع آن بلا را استدعا کرد آنحضرت مسئلت وی اجابت فرمود ، این کرت (2) ساحران نتوانستند انباز (3) آنکار کرد ، و با فرعون گفتند این صنعت یزدانیست و از امثال بندگان ساخته نشود ، لكن فرعونرا دل نرم نمیشد و برخصت بنی اسرائیل فرمان نمیداد.

دیگر باره موسی بنزد فرعون آمد و انکار ویرا باز دانست ، پس دعا کرد تا تمام مصر را پشه فرو گرفت و در قبطیان پشه گوناگون فرود شد، چنانکه بام و در از پشه آکنده بود (4) و در میان دو کس چون ابر (5) مظلم حجاب میگشت هفت روز نیز این بلا شایع بود کار بر فرعون تنگ شد، و کس از پی موسی و هرون فرستاد و گفت : ایموسی من بنی اسرائیل را اذن میدهم تا در خانه های خود پیش خدای قربانی کنند موسی گفت این چگونه میشود : در شهری که همه کس مخالف باشد ، کسی کار بر خلاف ایشان ،کند، رخصت بده تا در بیابان قربانی کنند فرعون گفت این رخصت نیز میدهم بشرط آنکه بسیار دور نشوند ، اکنون دعا کن و این بلا از ما بگردان چون موسی اجابت کرد و فرعون مهلت یافت هم بر سر انکار بازایستاد و بنی اسرائیل را رخصت نداد (6) .

موسی علیه السلام بفرمان خداوند دعا کرد تا مواشی قبطیان در صحرا بمیرند

ص: 379


1- قمل : شپش انباشته: پرشده و مملو
2- کرت: دفعه ، یکبار
3- انباز : مانند، همتا .
4- آکنده : پر.
5- مظلم : تاريك كننده .
6- توراة ، سفر خروج باب - 8.

روز دیگر با فرعون خبر دادند که گاو و گوسفند و شتر در هر مرتع و مربع (1) که بودند بمردند ، جز مواشی بنی اسرائیل که ایشانرا هیچ زیان نرسیده زیراکه بنی اسرائیل از جمیع این آفتها ، محفوظ بودند، و هیچ بلائی در ﴿جوسن﴾ که نشیمن ایشان بود نازل نمیشد على الجمله هم فرعون را دل نرم نگشت و بنی اسرائیلرا مرخص نکرد (2).

و آنگاه بفرمان خداوند موسی و هرون نزدفرعون آمدند و قدری خاکستر از کوره حداد ان با خود آورده بگذاشتند و موسی در پیش روی فرعون از آن خاکستر بر میگرفت ، و مشت مشت بسوی آسمان میپراکند و آن خاکستر از هوا باز شده دانه های آبله سوزنده میگشت و در بدن قبطیان بادید می آمد چنانکه ساحران نیز از پیش موسی بگریختند باشد که بآبله سوزنده گرفتار نشوند و همچنان فرعون انکار فرو نمیگذاشت .

دیگر باره موسی بنزد فرعون آمد و گفت : خداوند میفرماید که گردن کشی میکنی و چندان نخوت و کبر مینمایی که قوم مرا بجهت طاعت من اذن نمیدهی اينك تگرگی بسوی تو فرستم که، مرد و مواشی هر که در صحرا بود زنده نگذارد.

و این تگرگ فردا در مصر نازل خواهد شد ، بعضی از مردم که این سخن بصدق مینهادند کس فرستاده مرد و مواشی خود را بخانه آوردند و گروهی که این خبر را باور نداشته همچنان کسان و اغنام خویشرا در هامون (3) بگذاشتند. روز دیگر موسی عصای خود بدست کرده بسوی آسمان بداشت. ناگاه ابری مظلم ومتراکم باریدن گرفت که تا اکنون در مصر کس از آنسان نشان نمیداد، با هر که از مواشی و مردم باز خورد پی سپر کرد و شاخه های درختان را بشکست و رستنی های زمینرا محو ساخت ، جز خطه (4) ﴿جوسن﴾ (5) که بنی اسرائیل را نشیمن بود کس در هیچ مقام ایمنی نداشت

ص: 380


1- مرتع و مربع : چراگاه
2- توراة - سفر خروج ، باب 9.
3- هامون : صحرا ، دشت
4- خطه - بکسر خاه: زمین محل نشیمن
5- جوسن: زمینی بود که فرعون به حضرت یعقوب و فرزندانش بخشید .

فرعون بطلب موسى وهرون فرستاده حاضر شدند گفت که : من وقوم من گناه کارانیم ، از خدای خود بخواهید تا این بلا از ما باز گيرد اينك، شما را رخصت میدهم تا بهر سوی بخواهید مسافرت کنید موسی اتمام حجت را باز اجابت این مسئلت کرد و بدعای خیر این داهیه (1) از ایشان برداشت و باز فرعون پیشانی آهنین کرد ، و دل سخت نمود و بنی اسرائیلرا رخصت رفتن نفرمود.

دیگر باره خطاب با موسی آمد که ایموسی دل فرعونرا سخت آفریده ام تا معجزه چند بدست تو ظاهر کنم که همیشه پدران با پسران بازگويند ، اينك بنزد فرعون رفته از بهر بنی اسرائیل رخصت بیرون شدن بخواه موسی و هرون هم بدرگاه ولید حاضر شدند و حاجت خویش ظاهر کردند چون فرعون بقانون خود بر خلاف موسى وهرون سخن داند ، بزرگان قبطی برخاستند و گفتند: ایفرعون هیچ میدانی که بویرانی نهاد و محاجه تو با این قوم خاك ما بر باد داد؟ ایشان را رها کن تا سرخویش گیرند و حلقی آسوده شوند فرعون با موسی گفت ، چه کسان از این شهر بیرون میشوید تا اجازت دهم آنحضرت گفت ما با اطفال وزنان و اجمال و اتقال (2) و هر چه داریم بیرون خواهیم شد فرعون گفت حاشا و کلاشما با کسانی که بحدر شد و بلوغ رسیده اند از شهر بیرون شده بعبادت خداوند خویش حاضر شوید ، وقربانی پیش گذرانید، دیگر اطفال و اموال ورمه و گله در این مهم بچه کار است ؟ چون از وی مأیوس شد عصای خود را بزمین مصر دراز کرده بادی از طرف مشرق وزیدن گرفت و ملخهای گوناگون بیاورد چندانکه روی هوا تاريك و تیره شد وزمین در زیر ملخ ناپدید گشت ، گیاهی که از لطمات تگرگ بجا مانده بخورد ، و درختانر اياك بستردند (3) ولوله از میان خلق برخاست و بیم قحط و غلادل قبطیانرا دو نیم کرد، فرعون نیز بهراسید و موسی را بخواند چون بخدمت رسید گفت : ایموسی من بانو گناه کرده ام و در لجاج کوبیده ام .

ص: 381


1- داهيه : بلا ، مصیبت .
2- اجمال: شترها اتقال : اموال و توشه راه .
3- ستردن : پاك كردن و تراشیدن .

اینك این ملخرا از بام و در وکوه و شخ برکران (1) دار وقوم خود را برداشته تا هر کجا خواهی مسافرت فرمای، موسی علیه السلام از خدای بخواست تا بادی از سوی مغرب بوزید و آن ملخها را از زمین مصر برداشته ، بدریای قلزم (2) انداخت چنانكه يك پر ملخ در همه مصر بجای نماند . هم فرعون خویشتن داری کرد و بنی اسرائیل را گسیل خود نساخت.

این کرت موسی دست بسوی آسمان در از کرده جهانرا ظلمت فرو گرفت چنانکه سه روز قبطیان یکدیگر را نمیدیدند ، و همچنان هوای ﴿جوسن﴾ روشن بود کار بر فرعون تنگ شده وسی را طلب فرمود و گفت ای موسی ابنك قوم خود را برداشته با فرزندان از این شهر بیرون شوید و خداوند خود را عبادت کنید، اما گله ورمه خود را بجا بگذارید موسی گفت که مارمه و گله برای قربانی میخواهیم و اکنون چه دانیم که چه باید در حضرت یزدان پیش گذرانيد يك پاره از سم مواشی خود بجای نمانیم چه گمان میرود که همان قربانی سوختنی شود ، فرعون بر آشفت و با موسی گفت دور شو از پیش من ، زنهار دیگر روی مرا نبینی که هلاك خواهی شد ، و بجان امان نخواهی یافت موسی گفت: این سخن بحق گفتی زیراکه از این پس من روی تو را نخواهم دید و از نزد وی بیرون شده بمیان قوم خویش آمد ، واسباب خروج از مصر مهیا فرمود و مدت توقف آنحضرت در این کرت در مصر پانزده ماه بود ،

ص: 382


1- شخ - بفتح: کوه ، زمین دامن کوه کران: کنار .
2- در پای قلزم : دریایی میباشد که بین آسيا وافريقا واقع است. و آن خلیجی از دریای هند میباشد که (1450) میل طول آنست ، و بواسطه بوغاز ﴿باب المندب كه (18) میل عرض دارد ، بدریای هند اتصال یافته، غایت عرض دریای قلزم (221) که میل میباشد و بتدریج رو بطرف شمال تنگ شده به دو خلیج منقسم میشود یکی را که بطرف مشرق است خلیج ﴿عقبه﴾ و دیگریرا که بطرف مغرب است خلیج ﴿سویس﴾ گویند ، وشبه جزیره ﴿ سینا ﴾ در میان این دو خلیج واقع است. سطح دریای قلزم (600) قدم ، و معدل عمقش (2400) تا (2800) قدم میباشد. و از جمله حوادث معروفه که بر این دریا واقع شد این بود که قوم اسرائیل از آن عبور کرده و فرعون و مصریان در آن غرق شدند . قاموس کتاب مقدس .

چنانکه در شهر کانون الآخر که عبریانش طیبت (1) گویند وارد مصر شده در نیمه نیسان بیرون آمد ، و این معجزات و بینات در این مدت بظهور پیوست .

خروج بنی اسرائیل از مصر سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

همانا عقیده علمای یهود آنست که : توقف بنی اسرائیل در مصر دویست و ده سال بود (2) و انچه در این کتاب مبارك معين شده دویست و شانزده سال باشد علی الجمله چون هنگام خروج بنی اسرائیل از مصر نزديك آمد ، از سترات جلال خطاب رسید که ایموسی بنی اسرائیل را بگو که زیور وحلی قبطیانرا بمستعار بگیرند، و هنگام خروج از مصر با خود دارند

مقرر است (3) که از معجزات موسی و غلبه وی با فرعون بنی اسرائیل چندان در نظر اولاد قبط و آل علوان بزرگ مینمودند.

که از هر کس پیرایه های (4) گرانمایه و کمرهای زرین و زیور های گوهر آگین هر آگین طلب میکردند ، بی مضایقه بعاریت میسپردند، چنانکه در شهر مصر کمتر کالای نفیس ماند که ایشان باستعارت نبردند ، آنگاه خطاب آمد که : ایموسی این ماه اول سال شما باشد بنی اسرائیلرا بگوی که هر تن گوسفندی یا بزی یکساله و نرینه در دهم اینماه گرفته در خانه خویش بدارد ، و در عصر چهاردهم آنرا ذبح کند ، و با قدری از خونش هر دو بازوی خویش رنگین آرد و با مقداری سر دروازه خانه را نشان گذارد ، و گوشت آنرا کباب کرده بخورند ، و چیزی از آن باقی نگذارند ، و اگر بماند با آتش بسوزانندو نان فطیر پزند، و با سبزی تلخ تناول کنند،

ص: 383


1- طیبت : ماه دهم سال مقدس عبرانیان است. روز هشتم و نهم و دهم این ماه روزهای مخصوص روزه است
2- توقف بنی اسرائیل در مصر چهار صدوسی سال بود - توراة.
3- توراة ، مسفر خروج ، باب 12 .
4- پيرايه : زيور .

و میباید کمر بسته و نعلین در با وعصا در دست ، اینکارها بتعجیل کنند که این فصح خداوند است همانا من در آنشب بمصر عبور خواهم کرد ، و بر در هر وبر خانه خواهم گذشت ، و هر خانه را که علامت بر سر دروازه نبینم، نخست زاده صاحب خانه را خواهم کشت ، چنانکه یکتن نخست زاده قبطیان زنده نماند ، و همچنان نخست زاده جميع مواشی ایشان را بیجان خواهم کرد ، و مهین فرزندان فرعونرانیز خواهم بود . تا بدانند منم خداوند خدای ابراهیم و اسحق ، پس موسی علیه السلام فرمان خداوند را با قوم بگذاشت و ایشان را در امتثال حکم باز داشت.

بنی اسرائیل در طلب تابوت يوسف علیه السلام بر آمدند تا نعش آنحضرت را بموجب وصیت از مصر بیرون برده بمزرعه مکفیله ، رسانند . و در جوار پدران بزرگوارش مدفون سازند ، چون زمانی در از از رحلت آنحضرت بر آمده بود کسی راه بدان نمیبرد، عجوزه از بنی اسرائیل با خدمت موسی آمد و گفت اگر مرا خضارت جوانی باز آری و در و در سرای جاودانی در جوار خویش بداری تابوت یوسف را بنمایم که در کدامین جای از نیل مدفون است آنحضرت مسئول عجوزه را اجابت فرمود تا جوانی باز آورد و با بهشت خدای امیدوار گشت پس بنی اسرائیلرا بکنار رود نیل آورده مدفن آنحضرت را بنمود (1) و ایشان انصندوق رخام را از قعر (2) نیل بر آوردند وردند و با ارابه ها تعبیه کرده بر سر راه بردند و در این ایام قبطیان را زهره تند نگریستن با بنی اسرائیل نبود ، و در هیچکار مجال رد ومنع ایشان نداشتند علی الجمله چون شب پنج شنبه چهاردهم نیسان که مطابق ماه ابیب (3) قبطیان بود فرا رسید ، موسی فرمود تا ذبح فصح را بتقدیم رسانیدند و گفت احدی از خانه بیرون نشود که شبی هولناك است، قهر یزدانی بر مصر میگذرد بنی اسرائیل چنان کردند که موسی گفت.

ص: 384


1- روضة الصفا - جلد 1
2- رخام : سنگ سفید قعر : ته .
3- ابيب : ماه اول سال مقدس عبرانیان میباشد، و تقریباً با ﴿اپریل﴾ ماه های لاتینی مطابق است.

و چون نیمشب برسید، نخست زادهای جمیع فرعونیان ، بیکبارگی بمردند ؛ شورشی عظیم در تمامت شهر افتاد ، زیرا نبود خانه که در آن تنی نمرده باشند . فرعون در همان نیمشب کس نزد موسی و هرون فرستاد که هم اکنون برخیزید و با قوم خود از این شهر بیرون شوید ، و انچه دارید با خود ببرید که کس مزاحم شما نخواهد بود ، و در بیابان مرا نیز دعا کنید و اهل مصر بگردایشان در آمده الحاج مینمودند که : الآن بخیزید و بیرون شوید که ما را دیگر توانایی در بلاها نمانده است. و از مهابت ما و بزرگواری بنی اسرائیل ، جلی و زیورهای خود را طلب نمیکردند و باجان منت داشتند که بنی اسرائیل بروند و اندوخته ایشانرا با خود ببرند. (1) پس آنحضرت بمفاد و او حينا الى موسى ان اسر بعبادی لیلا انكم متبعون (2).

بفرمود : در همان شب بنی اسرائیل آردهای در هم سرشته ، فطیر را در ظرف کرده بر کتف نهادند، و حال مصریانرا برداشته از رعمسيس كوچ دادند ، ويك. منزل راه پیموده به سکوت (3) فرود شدند و نعش یوسف را با خود میداشتند گروهی مختلف نیز بدین موسی در شده با بنی اسرائیل کوچ میدادند ، که خربیل نجار هم از آنجمله بود.

على الجمله موسى با قوم فرمود تا هفت روز میباید این نان فطیر ، در میان شما پخته شود ، و روز هفتم را عيد ﴿فصح﴾ (4) کنید ، و نخست زاده اغنام خود را قربانی

ص: 385


1- مطالب مذکوره در توراة سفر خروج باب 12 دیده میشود ولی رد نکردن امانت و بردن : زیورهای فرعونیان بنظر بعید میآید. و شاید بر خلاف نظر به حضرت موسی انجام گرفته
2- الدخان - 23 : بموسی گفتیم : بندگان مرا شبانه حرکت بده ، زیرا فرعونیان در تعقیب شما هستند.
3- سكوت - بضم اول : بعضی گویند که : ﴿ بركة التمساح ﴾ که قدری از ﴿سویس﴾ دور است ، همان سکوت میباشد.
4- فصح - بكسرفاء وسكون صاد، یکی از اعیاد مهم بنی اسرائیل میباشد ، و آن چنانست که در شب روز چهاردهم از ماه نیسان گوسفندی میکشند، و در صبح روز پانزدهم شروع بفطير میشود : که مدت هفت روز طول میکشد. شروع این عید را با گردانیدن پیاله شراب ابتدا کرده ، ورسم اینست اینست که بره را بدون پاره کردن ، بربان کرده بر سفره میگذارند، و بانان فطیر و سبزیهای تلخ میخورند ، پس از صرف غذا دو مرتبه پیاله را دور داده، مجلسیان ترنم و سرودهای روحانی خوانده بار سوم و چهارم و پنجم پیاله را بگردش در میآورند، و از آن موقع عید فطیر تا نهایت هفت روز آغاز میشود. قاموس كتاب مقدس .

کنید ، و بعوض نخست زادۀ مردم فدیه همی دهید ، از اینروی که از مصر نجات یافتید و این عید در میان فرزندان شما ابداً بماند و از اینروی که عبور ایشان در ملک فلسطین نباشد ، و آسیب سکنه آن سرزمین با قوم نرسد ، از بیابان دریای قلزم می گذشتند ، و روزها ستونی از ابر ، در پیش روی ایشان حرکت میکرد که همه قوم بر اثر آن میرفتند، و چون شب میشد، آن ستون آتش میگشت ، وروشنائی می بخشید و همچنان دلیل راه مردم بود و مردم جنگی که در بنی اسرائیل یافت میشد ، از ششصد هزار زیاده بود؛ چنانکه در جای خود مفصل خواهیم نگاشت.

على الجمله ، از ﴿سکوت﴾ حرکت کرده در بیابان اینام خیمه زدند و از آنجا به ﴿مجدول﴾ آمدند ، و در کنار دریای احمر خیمه ها ، برافراشتند. اما چون شب خروج بنی اسرائیل بیایان آمد، فرعون باخود اندیشید که : قومی بدان کثرت ، از بند عبودیتش آزاد شدند و شهر مصر را غارت کردند ، و اشیای نفیسه خلق را با خود بردند ؛ نایره (1) غضبش التهاب یافت و بر آن شد که از دنبال بشتاب رود ، و ایشانرا بیابد و عقاب کند.

آنروز بسبب سوگواری مردم برای نخست زاده های خود حرکت متعذر مینمود . فأرسل فرعون في المدائن حاشرين (2) پس منبهان (3) فرستاده از هر آبادانی که قریب بشهر بود ، لشگر هارا بخواندند، وقواد سپاه را بدرگاه آوردند ، لشگری انبوه فراهم گشت ، چندانکه در حق بنی اسرائیل با آنهمه کثرت فرعون گفت: ﴿ان هؤلاء لشرذمة قليلون﴾ (4).

جماعتی اند کند ، اینک از دنبال بشتابیم و آن گریختگان از حضر ترا دستگیر کرده پایمال سخط سازیم.

آنگاه از ابه خاص فرعون را از مصر بیرون آوردند و ششصد ارابه دیگر همین کردند که هر يک سپهسالار فوجی استقرار داشت ، پس بفرمود تا ششصد هزار

ص: 386


1- نائرة : آتش برافروخته ، فتنه برانگیخته، عداوت و دشمنی شایع شده
2- الشعراء - 53 : فرعون جمع کنندگان سپاه را اراف شهر ها فرستاد
3- منبهان: آگاه کنندگان و رسولان
4- الشعراء - 54 .

مرد کار آزموده، بر مقدمه سپاه روانه شدند و خود با دو کرور سوار نامدار بجنبش آمد و با سرعت سحاب و شتاب شهاب راه در مینوشت (1) تا ایشان را در میان مجدول (2) هنگامیکه بر کنار دریا خیمه ها راست میکردند بیافت، ناگاه بنی اسرائیل نظر کرده آنسپاه کران را نگریستند ، و رایات فرعونیر ادیده بشناختند بیچاره و هراسان شدند و گرداگرد موسی جمع شده شده آغاز زاری و ضراعت کردند آنحضرت فرمود چندین آشفته و پربیم مباشید : ان معی ربی سیهدین (3).

مرا پروردگار مددکار است ، امروز خداوند برای شما جنگ خواهد کرد

شما خاموش باشید (4) پس بمدلول: فأوحينا إلى موسى أن أضرب بعصاك البحر فانفلق (5) .

خطاب در رسید که ایموسی امروز جلال خود را بر فرعون و سپاه وی ظاهر خواهم کرد، و ایشانرا دلیر خواهم ساخت تا از دنبال شما بتازند و خود را بهلاکت اندازند اينك عصای خود را بر در یازن تا شما را راه دهد.

موسی علیه السلام بر لب آب آمده عصا بر آورد و بر آب زدو گفت: انقلق یا ابا خالد.

پس بشکافت آب دریا و دوازده کوچه عریض بادید آمد ، و باد مشرقی وزیده بن دریا را با خشکی آورد، و در حال بنی اسرائیل هر سبطی از راهی بدریا در ، و آن ستون ابر که از پیش روی ایشان میبود ، باز ایستاد و از دنبال راه میگذاشت ، و میانه آنقوم را با فرعونیان تاريك ميداشت ، و آن آب که در میان

ص: 387


1- نوشتن : طی کردن و پیمودن راه .
2- مجدل - بفتح ميم وسكون جيم وضم دال موضعی است در نزدیکی بحر احمر و شاید همان چاه ﴿مجدل﴾ است که بمسافت ده مپل بمغرب سویس واقع میباشد.
3- الشعراء - 62 .
4- توراة ، سفر خروج ، باب 14 .
5- الشعراء - 63.

کوچه ها و اسباط حائل بود، مشبك مینمود ، تا آن قبائل هنگام عبور یکدیگر را دیده دهشت نکنند. علی الجمله فرعون با آن سپاهگران بمفاد: و از لفنائم الآخرين (1).

بر لب دریا رسیده فراهم ایستادند و از آن حال در عجب ماندند هامان قدم پیش گذاشته گفت ایولید چه جای درنگ و توانی است و چه باید به جادوئیهای موسی زبون گشت ؟ بفرمای تا ابطال رجال از دنبال ایشان بتازنند و بافر وعون (2) فرعونی یکتن بجای نگذارند .

پس فرعون دل سخت کرده رخت بدریا در انداخت ارابه ویراببحر در آوردند و لشگریان نیز متابعت کردند و بشتاب در آن مسیل بالا راه میبریدند که بنی اسرائیل را دریابند.

چون دنباله اصحاب موسی از دریا بر آمد، و ساقه سپاه فرعون از اینسوی بیحر در شد ، آثار جلال و هیبت، ﴿ولید﴾ را بگرفت و بر هلاکت خویش یقین کرد ، و بدانست: از دریا راه بیرون شد نخواهد یافت پس ناگزیر ، دست بدرگاه قادر قهار بر آورده گفت: امنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنو اسرائیل (3).

ایمان بخدای بنی اسرائیل آوردم و جز آن خدائی نمیدانم جبرئیل علیه السلام

مشتی خاک از بن بحر برگرفته بر دهان وی زد و گفت : الان وقد عصيت قبل و كنت من المفسدين - (4)

سالها کفر ورزیدی و دعوی الوهیت کردی و با پیغمبران خداوند خصومت نمودی، اکنون که دانسته رهایی میسر نشود، ومجال در عقده محال باشد ، معذرت طراز میکنی؟ فغشيهم من اليم ماغشيهم . (5)

ص: 388


1- الشعراء - 64 : قوم موسی را با سرعت : مقدم بر فرعونیان، از دریا بیرون بردیم سپس فرعونیان وارد دریا گشته هلاک شدند.
2- فر: شان و شوکت و بزرگی . عون: باری .
3- یونس - 90 .
4- یونس - 90 .
5- طه - 78.

پس آب دریا بحال خویش باز آمد و فرعونرا با لشگریانش فرو گرفت ، چنانکه یکتن از ایشان رهائی نیافتند ، و بمدلول و انجينا موسى ومن معه أجمعين . (1)

یکتن از بنی اسرائیل غرقه نشدند و سالم بگذشتند ، و سراسر بشکر خداوند پرداختند.

مریم خواهر موسی ، شکرانه را پای کوبان بود ، و زنان بنی اسرائیل دفها بر گرفته در خدمت مینواختند ، مریم ایشانرا گفت : حمد خداوند را بسرائید که بكمال جلال متجلی شده است (2)

على الجمله مدت عبور بنی اسرائیل از دریا چهار ساعت بود ، و چون از دریا بر آمدند ؛ ده ساعت از روز بیست و یکم نیسان ، گذشته بود ، پس تتمه آنروز را روزه داشتند ، و روزه آنروز را مستحب شمردند. مقرر است (3) که هفت روز دریای احمر را طلاطم از همه وقت زیاده میبود ، و نعش قبطیانرا بکنار می انداخت ، وبنی اسرائیل جامه از برایشان بر میکندند ، و از هم میر بودند ، هرچند موسی علیه السلام منع میفرمود نمی پذیرفتند ، تا این جامه و حلی سرمایه فتنه سامری گشت ، چنانکه مرقوم افتد .

على الجمله از کنار دریای ﴿قلزم﴾ راه سپر گشته به بیابان سور (4) آمدند ، و از آنجا سه روزه قطع مسافت کرده بدشت ماره فرود شدند ، و آب شیرین نمی یافتند چه آب آنمکان تلخ بود ، و از اینروی آنجا را ماره مینامیدند . پس خطاب بموسی شده درختی از آن بیابان قطع کرده در آب افکند ، و آب آنوادی ، شیرین شده خلق سیراب شدند و از ماره کوچ داده به ﴿ایلم﴾ (5) آمدند ، و در آنجا هفتاد نخله خرما و دوازده چشمه گوارا بود و از آنجا نیز طی مسافت کرده در بیابان سین رسیدند

ص: 389


1- الشعراء - 65 .
2- توراة : سفر خروج ، باب 17 .
3- روضة الصفا جلد -1 .
4- در توراة ﴿شور﴾ وارد است .
5- ایلیم: بعضی گویند : همان وادی ﴿غرندل﴾ میباشد.

که میانه ایلم و سینا واقع است چنانکه شرح واردات آن منزل در جای خود گفته شود.

ظهور افغان و بدو حال آن طایفه سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون ولید بن مصعب ، با آن سپاه گران غرقه دریای احمر شد، شورشی عظیم در مصر بادید آمد ، چه خانه نبود که تنی از آن از آن بوبادر بوبادر نگذشته باشد یا غرقه بحر نبود بلکه یکسال و سه ماه، شبی بیداهیه بروز نیاوردند ؛ وروزیرا بی زحمت بشب نبودند از اینروی خاطر خلق چندان از توطن مصر ملول بود که گروهی بازن و فرزند جلای وطن اختیار کرده (1) سوی هندوستان راه گشته ، در کوه سلیمان ساکن شدند و بزیستند در آنجا از اولاد و استفاد ایشان ، گروهی بزرگ فراهم آمد و بدینگونه معیشت مینمودند و بر عدت می افزودند ، تا بعد از ظهور اسلام چون شصت و دو سال از هجرت نبوی بگذشت ، یزید بن معوية سلم بن زیاد را بایالت خراسان و سیستان مأمور ساخت و سلم چون بخراسان آمد ، خالد بن عبدالله را که بعضی از اولاد خالد ولید دانند و برخی از ذراری ابو جهلش خوانند ، بحکومت ﴿کابل﴾ مقرر داشت و آن هنگام که خالد از اینخدمت معزول شد ، و او را از کابل طلب داشتند مراجعت بعراق عرب بروی دشوار آمد ، لاجرم با عيال واطفال بكوه سلیمان که ما بین پیشاور﴾ و ﴿ملتان﴾ است رفته و متوطن گشت و دختر خود را با یکی از زعمای سکنه آن سامان (2) که مسلمان بود ، بزنی داد و از وی فرزندان بوجود آمد که از آنجمله یکی ﴿لودی﴾ و آن دیگر ﴿سو﴾ نام داشت و او هم اکنون افغانان سو ولودی، از آن سلسله اند.

على الجمله ایشان بحراثت وزراعت ، تحصیل مال و مواشی نموده قومی بزرگ و جماعتی عظیم گشتند و نيك دلاور و رزم آزمای بودند (3) تا در سنه یکصد

ص: 390


1- جلای وطن : ترك وطن نمودن
2- سامان : شهر وقصبه وبلاد.
3- رزم : جنگ.

و چهل و سه هجری ، از کوهستان بزیر آمده بر بعضی از معموره هندوستان چیره شدند (1) و پاره از نواحی کرماج و پیشاور و شنور انرا فرو گرفتند ، راجه لاهور یکی از امرای خود را با هزار سوار ، برای تنبیه و تأديب ايشان بفرستاد ، بعد از مقابله و مقاتله، هندیان شکسته شدند و جمعی کثیر از ایشان مقتول گشت ، راجه لاهور پس از شنیدن این داستان، سخت خشمگین شده دیگر باره برادر زاده خود را با دو هزار سوار و پنجهزار پیاده

برای قلع (2) وقمع افغانان مأمور ساخت در این کرت قبائل ﴿خلج﴾ وغور و مردم کابل که با دین اسلام بودند ، رعایت افغانانرا که هم آئین اسلام داشتند لازم دانستند و چهار هزار کس بمدد ایشان فرستادند ، افغانان نيك مستظهر شده (3) جنگ هندیان را تصمیم دادند ، و مدت پنجماه هفتاد مصاف (4) آراستند و در هر جنگ آثار جلادت و مردانگی بظهور رسانیدند ، آنگاه زمستان پیش آمده و برودت هوا کار بر کفار تنگ کرده ؟ و دیگر مجال قرار نیافتند ، لاجرم به بنگاه خویش ، شتافتند .

و چون زمستان بپایان شد و بهار آشکار گشت دیگر بار برادر زاده راجه

لاهور ، سوار و پیاده از و آماده کرد آهنگ (5) جنگ افغانان نمود سال سابق سپاه خلج ، وكابل وغور باعانت افغانان مأمور شد، و در میان ﴿کرماج﴾ و پیشاور ﴿فریقین﴾ را تلاقی افتاد، گاهی افغانانرا پای اصطبار از دستبرد کفار (6) لغزیده بکوهسار در میشدند و گاهی از کوهستان بیرون تاخته هندیانرا از پیرامون خود پراکنده میساختند ، یکچند روز بدینگونه گذاشتند . تا موسم برسات برسید

ص: 391


1- چیره: پیروز غالب
2- قلع: از بن کندن. قمع: ذلیل و خوار گردانیدن سرکوب کردن.
3- مستظهر: بارمند قوی پشت با كمك
4- مصاف : میدان صف بستن.
5- آهنگ: تصمیم
6- دستبرد : کنایه است از قدرت و دلیری در جنگ .

کفار بیدرنگ آهنگ بنگاه خویش کردند و از اندیشه آب نیلاب بشتاب مراجعت نمودند مردم کابل و خلج نیز چون چنان دیدند عطف عنان (1) داده روی بآرامگاه خویش نهادند، و هر کس از ایشان پرسش مینمود که حال مسلمانان کوهستان چون شد و بکجا انجامید؟ میگفتند کوهستان مگوئید افغانستان بگوئید که در آنجا جز غوغا و افغان چیزی نباشد، از اینروی ایشان را افغان گفتند و کوهستان آن جماعت را افغانستان نامیدند و هندیان آنجماعت را ﴿ پتان ﴾ نام نهادند .

علی الجمله چون میان راجه ﴿لاهور﴾ وكفار ﴿کهکر﴾ ساز مخاصمت طراز شد (2) قبائل کهکر بسبب قرب جوار ، با افغان ابواب موالفت فراز کردند (3) و در مخالفت راجه همساز گشتند از اینروی کار بروی صعب افتاد و ناچار با ایشان صلح کرد و چند موضع از ﴿لمغانان﴾ تفویض فرمود که افغان و خلج باهم نشسته روز گذارند بشرط آنکه حدود و ثغور مملکت هندوستانرا از ترکتاز (4) سپاه اسلام مصون ومحروس دارند بدینگونه افغانان میزیستند و در کوهستان ﴿پیشاور﴾ حصنی کشیده (5) آنرا ﴿خیبر﴾ خواندند و ولایت ﴿رده﴾ را متصرف گشتند ، و در عهد ملوك سامانیه لاهور را از زحمت بیگانه حراست میکردند، از اینروی ترکتاز سامانیه با هند ، از طرف سند و ﴿بهاطنه﴾ بود و آن هنگام که (البتكين) (6) مرزبانی غزنين يافت و سبکتکین (7) را که سپهسالار لشگر بود بتاخت و تاراج ﴿امغان﴾ و ﴿ملتان﴾ مأمور ساخت، سبکتکین با سیاهی گران بدان سوی روان شد ، و افغانرا زحمت فراوان رسانید وزن و فرزند آنجماعت راسبی (8) و اسیر بگرفت ، و با ایشان

ص: 392


1- عطف : برگردانیدن عنان لگام: دهنه اسب.
2- ساز: اسباب طراز: آراسته شدن.
3- فراز: باز کردن و گشودن.
4- تفور : سرحدات مرزها ترکتاز ناگهان بر سر قومی وارد شدن جولان کردن
5- حصن : پناگاه.
6- البتكين : مؤسس سلطنت غزنویین بود وفات او در سال (962) واقع شد ﴿المنجد﴾.
7- سبكتكين: يفتح اول و سکون دوم و فتح سوم و سکون چهارم : جد سلاطين غزنویه بوده در سال (997) در غزنه وفات کرد ﴿المنجد﴾
8- سبی : اسير .

رسوم عبید و اما مرعی (1) میداشت افغانان بجان آمده کس نزد ﴿چیبال﴾ راجه پنجاب فرستادند و یاری طلبیدند چیپال چون میدانست که ابطال هند در آن حدود بسبب سرما عاجز و زبون خواهند بود : باراجه بهاطنه در این سخن مشاوره کرده چنان رأی زدند که یکی از افغانانر امنصب امارت بخشند و بحر است آنحدود برگمارند پس شیخ حمید را که در میان طائفه بشهامت و جلادت ممتاز بود ، طلب داشته فرمانفرمائی لمغان وملتان بدو مقرر داشتند ، و او نظم و نسق (2) آنحدود را بعهده کفایت خویش نهاده برای هر محل حاکمی از قبل خود معین کرده و مردم را ایمن و آسوده بداشت .

پس اول شیخ حمید است که در میان افغانان رتبه ایالت یافته و زمام دولت ،گرفته چه تا آنزمان صاحب جاهی و گردنکشی در میان آن طائفه نبود که نام وی طراز (3) نامه شود.

على الجمله چون البتكین در گذشت و سبکتکین ، بجای وی حکمران گشت، شیخ حمید معادات و مبارات باوی را بر قانون عقل نیافت ،کس نزد او فرستاده گفت : اینک ما را و ترا در دین اسلام یکدلی و یکجهتی است ، چه در خور است که عساکر (4) منصوره همکیشان خویش را پایمال کنند ، اينك راه هندوستان گشاده است و ما را با بندگان آنحضرت جسارتی نیست، ملتمس آنکه مسلمانرا هنگام عبور و مرور لشگر مرارتی نرسد، سبکتکین مسئول شیخ حمید را باجابت مقرون داشت ، و چوی از کار ﴿چیپال﴾ پرداخت اقطاع (5) ملتانرا همچنان با وی مفوض ساخت ، اما سلطان محمود افغانان را امان نداد و ایشانرا ذلیل و زبون ،ساخت چنانکه ذکر هر يك از این اجمال در جای خود مرقوم خواهد شد. و نگارش این مجمل

ص: 393


1- عبيد : بندگان. اما: کنیزان .
2- نسق : ترتيب ، نظم .
3- طراز : زینت نقش .
4- عساکر : سپاهان لشگرها .
5- اقطاع - جمع قطیع جماعتی از گوسفندان پاره و قطعه ای از زمین.

اگر چه بعضی را موقع و محل نبود ، برای آتشد که سخن ناراسایی نکند و سبب تسمیه افغان با این طایفه و بدو حکومتشان معلوم گردد.

جلوس (دلوکه) در مصر هم سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون کار مصر بعد از غرقه شدن فرعون پریشان گشت ، و گروهی چنانکه گفته شد، ترك وطن گفتند و برفتند ، بازماندگان و اندیشه شدند که اینک ملکی بي ملك و شهری بی شهریار است نه تنگنای نبرد را یکمرد زنده است ، و نه روز جنگ را يك سرهنگ بجای ، دور نیست که از کار داران افریقیه یا حکم داران شام کسی تصمیم تسخیر مصر دهد و این ملکرا بآسانی فرو گیرد ، تا اگر کسی از غرق رسته بدست ایشان جان دهد، و اگر مالی بنی اسرائیل باکسی گذاشته ایشان نهد پس خرد و بزرگ مملکت هم رأی شده بر آن شدند که ملکی برگزینند و کار مملکت بر او عرضه کنند تا در حفظ و حراست خلق بکوشد و مردم را از دشمن ایمن بدارد.

زنی در مصر بود که او را ﴿دلو﴾ که مینامیدند بحصافت رأی وجودت (1) طبع، از همۀ مردم ممتار ویگانه بود و در فنون حکمت وسحاری (2) دستی قوی ، داشت خاص و عام یکجهت شده بروی بسلطنت سلام کردند و او را بیادشاهی تمکین دادند چون دلو که بر سریر سلطنت بنشست و کار مملکت بر او راست شد : بفرمود دیواری بمتانت ورصانت تمام (3) گرداگرد بنیان کرده باندک زمانی بپایان آوردند چنانکه همه مملکت را در حیطه داشت و از ابطال رجال دید با نان و حراست کاران ، آنمقدار برگماشت که، پاس داشتن را شب هنگام بانگ یکدیگد می شنیدند و یکدیگر را تنبیه میدادند ، تا مبادا لشگر بیگانه ناگاه بمصر و ملك فرو گیرد و این کاری سخت و بزرگ بود و تاکنون آن دیوار بحائط عجوز

ص: 394


1- حصافت: خوش فهمی زیرکی استواری جودت: نیکوئی.
2- سحاری : جادوگری .
3- رصانت ، استواری و محکمی

اشتهار دارد .

على الجمله چون از این مهم فراغت یافت، بفرمود در صعید (1) مصر قصری چند بر آوردند و آن قصور را با سنگ رخام تعبیه (2) کردند و تمثال اصناف انسمان و انواع حیوانات بر ی بحری بر آن رسم نمودند ، و از صورت دیگر اشیاء مانند ارابه های جنگی و کشتیهای رزم آزمایان نیز خالی نگذاشتند، آنگاه ﴿دلوکه﴾ بدین بناهای شاهانه درو نشد و در هر خانه سحری تعبیه نمود و آن قصور را ﴿براپی﴾ نام نهاد و فائده این بود که چون لشگری از جانب افریقیه یا شام وحجاز و دیگر جای آهنگ مصر داشتی و بدان سوی راه گذاشتی دلو که بدستیاری منبهان (3) و جواسیس از مردان و ادات نبرد (4) خصمان آگهی یافتی و به ﴿براپی﴾ در شدی و از آن صورکه با خصمان و آلات ایشان شباهت داشتی ، پرده برگرفتی و کاردی بدست کرده بر مقتل انسانها زدی و بهائم ایشانرا سرو دست قطع کردی و صورت کشتی را ثلمه (5) بآب انداختی و آلات حریشان را در هم شکستی همانا آنچه دلوکه در ﴿براپی﴾ با آن صور میکرد، بعینه آنصورت در لشگر دشمنش پدید میشد ناگاه مردم از پای در میآمدند و آلات حرب در هم میشکست این معنی وحشتی عجب در اطراف و اکناف عالم انداخت تاکار بدانجا کشید که هیچ سلطانرا در خانه خویش اندیشه تسخیر مصر بخاطر نمیگذشت تا مبادا ناگاه ، قاطعی بر مقتلش رسد و جان عزیز بر سر آن اندیشه نهد، پس بدین سبب مملکت مصر از شر لشگر بیگانه مصون ومحروس ماند (6) .

ص: 395


1- صعيد ، مصر عليا و بالا ، یعنی بلادیکه بین جنوب قاهره اشلات اسوان واقع است طول آن (900) كيلو متر میباشد المنجد.
2- رخام : سنگ سفید تعبیه: آراستن .
3- منبهان: کار آگاهان و خبر آوران
4- ادات: اسباب نبرد: جنگ.
5- ثلمه : سوراخ، رخنه.
6- مصون ومحروس: حفظ شده نگاه داشته شده

بعضی از مورخین (1) در کتب خویش مسطور داشته اند که : سیصد وسی سال بعد از هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم بصعيد مصر شده اند و به ﴿براپی﴾ در آمده آنصور را و که ، دلو که هنگام آهنگ دشمنی بجانب مصر منقطع ساخته وصورت نوعیه آن را محو نموده مشاهده کرده اند و حدیث دلو که در نزد مصریان چنان معتبر است که در وقوع افعال وى مجال شك وريب نمانده.

على الجمله مدت سی و هفت سال دلو که در مصر پادشاهی کرد ، و در گذشت بعد از وی کار با اولاد قبط افتاد چنانکه، در جای خود مذکور شود.

نزول من و سلوی و ملاقات موسی با شعیب (عليهما السلم) دیگر باره هم سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

روز پانزدهم ماه دوم از خروج مصر بنی اسرائیل در بیابان ﴿سین﴾ ساکن شدند و چون در میان ایشان خوردنی و خورش کمیاب بود آغاز شکایت نهادند و در حضرت هرون و موسی معروض داشتند که کاش در مصر بمرده بودیم و روی این تنگی و زحمت ندیدیم ، از حضرت کبریا خطاب آمد که ایموسی ما شکایت بنی اسرائیلرا شنیدیم ایشانرا بگو دل قوی دارند و شاد خاطر باشند که ما هر شامگاه بدین قوم گوشت فرستیم و هر بامداد نان آوریم (2) پس بمدلول :

یا بنی اسرائيل قد انجيناكم من عدوكم وواعدناكم جانب الطور الا يمن

ونزلنا عليكم المن والسلوى (3).

بوقت شام مرغهای بریان لشگرگاه را فرا گرفتند و چون صبح فراز آمد گردا گرد خیمه گاه ایشان از شبنم آکنده بود (4) و چون شبنم با تابش آفتاب برخاست

ص: 396


1- آن شخص ابو الفيض ذو النون بن ابراهیم مصری بوده رجوع شود بتاريخ مروج الذهب ، جلد - 1 ص 222 .
2- توراة سفر خروج - باب 16 .
3- طه - 80: ای بنی اسرائیل ماشما را از دشمن نجات دادیم و نزديك طورابين با شما پیمان بستیم و من و سلوی بر شما نازل نمودیم .
4- آکنده: پر، مملو.

دانه های مد و ر بمقدار ژاله پدید آمد (1) که مانند مروارید سفید بود و طعم کلیچه (2) داشت که باعسل آمیخته باشد چون بنی اسرائیل اینگونه ترنجبین ندیده بودند آندانه ها راندانستند چه چیز است و از کجاست موسی فرمود : این نانیست که خدا باشما عنایت فرموده (3) و میفرماید : کلوا من طيبات ما رزقناكم ولا تطغوا فيه (4)

هر کس باندازه یکروزه قوت خود برگیرد.

و زیاده طلبی نکند، و از برای هر تن يك ﴿عومر﴾ که پیمانه معین بود، بخیمه برند ، پس بنی اسرائیل باند و ختن دانه ها داختند، و بعض از مردم ، زیاده از اهل خویش فراهم کردند و بعضی کمتر گرد آوری نمودند ؛ لکن چون با ﴿عومر﴾ بسنجیدند هر دو باندازه خویش داشتند، نه از آن فزون طلب ، زیادتی بماند ونه از آن اندك جوى ، کاستی بود، علی الجمله ، موسی فرمود که : کس نباید از آنچه برده برای صبح باقی بگذارد ، تا شب بر آن خوردنی بگذرد ، بلکه میباید تمام بخورد تا چیزی نماند .

بعضی از بنی اسرائیل بدین سخن گوش ندادند و چیزی از بهر خویش بگذاشتند چون صبحگاه بدان خوردنی نظاره کردند، آنرا گنده و پر کرم یافتند موسی بدیشان خشم گرفته از این جنایت منع فرمود ، پس هر کس هر روز باندازه قوت خود بر میگرفت و آنروز بدان معیشت میکرد چون شش روز بگذشت و روز جمعه فرا رسید ، قوم دیدند که امروز دو مساوی روزهای دیگر من و سلوی (5) باریده :

ص: 397


1- ژاله : تگرگ .
2- کلیچه - بضم اول نان كوچك روغنی .
3- توراة سفر خروج - باب 16 .
4- طه - 80.
5- من - بفتح اول و نون مشدد: چیزی بود که بعوضنان بر بنی اسرائیل نازل میشد ، و آن چیزی بود شبیه به تخم گشنیز ، و لكن سفید و طعمش مانند مهم قرصهای روغنی بود ، و تا چهل سال مرتباً بر آنها نازل میشد. سلوی: مرغی است که از افریقا طوری زیاد حرکت کرده بشمال روند که در جزیره گابری (16000) از آنها را در يك فصل صید نمودند. بعضی از صیادان گویند که: ایشان جماعت سلوی را دیده اند که مانند ابره وارا تیره و تار گردانیده است و این مرغان از راه دریای قلزم حرکت کرده در شبه جزیره ﴿سینا﴾ وارد میشوند و از کثرت زحمت و تعب راه بآسانی با دست گرفته میشوند. قاموس کتاب مقدس

این خبر با موسی بردند، آنحضرت فرمود که فردا روز سبت (1) است ، و روز آرام و آرامش است ، امروز قوت دو روزه برگیرید و فردا از خانه خود بدر نشوید که هم از آسمان چیزی فرود نخواهد شد مردم چنان کردند و آن خوردنیها ، شب شنبه ، کرم بر نیآورد و گنده نگشت، پس هر هفته بدینگونه روز میگذاشتند چنانکه تا چهل سال ، قوت و خورش آنقوم جز این نبود

مقرر است که : (2) با موسی خطاب شد که : بنی اسرائیل را بگوی تا : هر تن يك پيمانه از من برگیرد و برای اولاد خود نگاه دارد ، تا آن نان که من ایشانرا در بیابان خود انیدم بدانند ، پس قوم آنچنان کردند .

آنگاه از بیابان ﴿سین﴾ کوچ داده و طی مسالك (3) نموده در ساحت ﴿رفیدیم﴾ خیمه زدند و چون در آنمنزل آب نیافتند ، مردم بستوه (4) آمده فریاد بر آوردند و با موسی گفتند ما را از مصر بیرون آوردی که در این بیابان از عطش هلاك سازی موسی دست بمناجات بر دست بمناجات بر داشت که الها اينك اينقوم مر : مرا سنگسار میسازند ، بمفاد ﴿فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا﴾ (5) از بلای تشنگی ایمن شدند

گویند: موسی را حیا مانع بود که تن مطهرش را مردم نگرند ، از اینروی پیوسته از نظرها پوشیده میداشت ، تا بدانجا کشید که جهال بنی اسرائیل گفتند: همانا موسی را علتی در اندام مبارك است، که تن خود را از مردم مستور میدارد از

ص: 398


1- سبت: شنبه.
2- توراة سفر خروج باب - 16 .
3- مسالك: راهها.
4- ستوه: تنگی ناراحتی
5- البقرة - 60 : بموسی گفتیم : عصای خود را بسنگ بزن، در حال ، سنگ شکافته دوازده چشمه از آن جاری شد.

قضا روزی جامه های خود را بر سرسنگی نهاد، و در چشمه آبی فروشده سرو تن بشست و از چشمه بیرون رفته بنزديك سنگ آمد تاجامۀ خود در پوشد، خداوندخواست بنماید که آنحضرت نیز از علل ظاهری پاکیزه است ، آنسنگ را جنبش داده تاروان شد و موسی از پی آن میتاخت ، تاجامه خود را بیابد ، جمعی می که که در آن نزدیکی بودند چشمشان برتن مبارك آن حضرت افتاده بدانستند که از آلایش و علل منزه است ، و این خبر بقوم دادند (1) علی الجمله ، موسی بسنگ رسیده جامه خود بر گرفت ، و در پوشید، آنگاه خطاب رسید که ایموسی ! این سنگرا با خود بدار که روزی بکار آید، و آنرا چهار روی بود و همواره موسی با خود حمل و نقل میفرمود ، تادر ﴿رفیدیم﴾ که مردم از تشنگی بجان آمدند؛ خداوند فرمود که : بزن عصای خودرا بحجر .

موسی تنی چند از مشایخ قوم با خود برداشته بنزديك آن حجر آمد، و عصای خود بر حجر زد از هر روی آنسنگ سه چشمه آب روانشد ، که مجموع دوازده چشمه جاری بود ، پس هر يك از اسباط ؛ از چشمه جداگانه آب میبردند و سیراب میشدند ، و چون رفع حاجت شد ، آب باز ایستادی و آنستگرا بداشتند ، تا دیگر باره احتیاج افتادی.

على الجمله حضرت موسی آن موضع را ﴿مسه﴾ و ﴿مریبه﴾ نام نهاد، از این روی که قوم در آنجا در مقام امتحان و منازعت بر آمدند .

مقرر است (2) که چون بنی اسرائیل در رفیدیم، فرود شدند ، گروهی از بنى عمالیق که بدانمنزل نزديك بودند ، این خبر بشنیدند و در مال و مواشی (3) ایشان طمع بستند ، پس سپاهی گران بساز آوردند (4) و مردان جنگی فراهم شده تصمیم رزم بني اسرائیل دادند ، چون اینخبر معروض حضرت موسی افتاد ، ﴿ يوشع ﴾

ص: 399


1- روضة الصفا جلد - 1 .
2- توراة ، سفر خروج باب 17 .
3- مواشی : چهار پایان.
4- بساز آوردند : مجهز و مهیا نمودند.

را فرمود که از ابطال (1) رجال گروهی بر گزیده باعمالقه مصاف دهد ، بفرمودۀ آنحضرت، گروهی از مردم کار آزموده منتخب ساخت ، روز دیگر نشيب (2) کوهى تلاقي فريقين افتاد ؛ حضرت موسی بر فراز کوه بر آمد هرون و ﴿حور﴾ نیز در خدمت وی بودند ، و در مصافگاه مینگریستند چون جنگ در پیوست ر از جانبين مصاف (3) دادند و تیغ بر آن در هم نهادند ، حضرت موسی از فراز کوه دستهای خود بلند میداشت ، و چندانکه دست آنحضرت افراخته بود ، بنی اسرائیل بر عمالقه چیرگی مییافتند و غلبه میفر مودند ، و هرگاه سی را طاقت موسی را طاقت نمیماند و دستهای خویش فرو میگذاشت، بنی عمالیق دلیری میکردند و بنی اسرائیل ضعیف میشدند چون هرون و خود حال چنان دیدند سنگی بر فراز کوه گذاشته آنحضر ترا برسنگ بنشاندند، پس هرون یکدست ویرا بگرفت و آندیگر را محور ، و بر افراشته همچنان تا غروب آفتاب بداشتند و طرفین از بامداد تا بیگاه (4) در هم آویخته بودند و از طعن و ضرب (5) خودداری نمیفرمودند . و چون آفتاب بمغرب شد ، یوشع مظفر (6) و منصور آمد و بنی عمالیق را منهزم (7) ساخت ، و بیشتر از ایشانرا در مطموسه (8) هلاك و دمار انداخت.

آنگاه خطاب در رسید که: ایموسی سخن را بیادگار در گوش یوشع بگوی که خداوند میفرماید بنی عمالیقرا در زیر آسمان محو خواهم کرد.

على الجمله حدیث بنی اسرائیل و غلبه ایشان با فرعون وعمالقه ، در بلاد وامصار

ص: 400


1- ابطال: شجاعان .
2- نشیب: پائين
3- مصاف: میدان کارزار و جای صف بستن در يك صف قرار گرفتن و جنگ کردن
4- بیگاه : شبانگاه
5- طعن : نیزه زدن ضرب : شمشیر زدن
6- مظفر: پیروز.
7- منهزم : شکست خورده
8- مطموسه: ناپدید شده ، هلاک شده .

اشتهار یافت، و چون حضرت شعیب که عبریانش ﴿یثرو﴾ (1) نامند ، اینخبر بشنید ﴿صفوره﴾ زن موسی را با پسرانش ﴿جيرسون﴾ و ﴿الیعذر﴾ ، برداشته آهنگ خدمت نمود ، در بیابان به لشگرگاه آن حضرت رسانید .

موسى باستقبال شعیب بیرون شده لختی (2) راه پیمود ، و بدور سیده یکدیگر را در بر کشیدند ، و ببوسیدند ، آنگاه باتفاق ، بنشیب کوه آمده بخیمه در شدند ، و باهم بنشستند حضرت موسی داستان فرعون باوی بگفت ، وشعيب شكر ملك منان ادافرمود ، و قربانی سوختنی در حضرت پروردگار پیش گذرانید روز دیگر موسی بر مسند عدالت بنشست ؛ تا از نيك و بدقوم پرسش فرماید ، خرد و بزرگ بنی اسرائیل از صبح تا شام در خدمت وی بپای استادند و آنحضرت از جزئی و کلی بازپرس میفرمود ، و شعیب آنحال مشاهده میکرد، چون بیگاه شد و خلق با مقر (3) خویش شدند ، شعیب با موسی گفت : چه باید که اینقوم از صبح تا بشام در نزد تو ایستاده باشد؛ آنحضرت فرمود: از اینروی که باید احکام خداوند بدیشان رسانم، و اگر درمیان دو کس منازعتی افتد ، انصاف دهم، شعیب فرمود اینکار بر توصعب (4) شود و حضرت نبوترا رنجه دارد همانا از توتنها اینکار ساخته نخواهد شد ؛ نیکو آن باشد که بر هر ده تن وصدتن و هزار تن ، مردم دیندار و دانشمند بگماری تا کارهای خود را ایشان فیصل (5) دهند و اگر مهمی بزرگ پیش آید، در حضرت موسی معروض دارند، هر گاه خداوند بدین حکم فرماید و جمعیرا در این زحمت با تو شريك نماید ، ترا طاقت استقامت باشد ، و اینکار بخاتمت پیوندد.

موسی نصایح شعیب را پسندیده داشت، و کار شناسان بنی اسرائیل را بر گزیده هر یکرا بگروهی بر گماشت ؛ تا جزئیات امور را با صلاح آورند و

ص: 401


1- در توراة ﴿يترون﴾ مذکور است.
2- لخت: بفتح لام پاره، مقداری.
3- مقر : جایگاه منزل.
4- صعب: دشوار و سخت.
5- فيصل : حكم بين حق و باطل .

کلیات را بعرض رسانند ، آنگاه شعیب آنحضر ترا و داع کرده رخصت وطن یافت و بجانب ﴿مدین﴾ شتافت .

عروج موسی بکوه ﴿طور﴾ در اربعین میقات سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در روز آخر ماهسیم از خروج مصر، بنی اسرائیل از ﴿رفیدیم﴾ کوچ داده در بیابان سینا فرود شدند و در نزديك كوه خیمه های خویش بر افراختند، و موسی بر جبل بر آمد و خداوند جلیل با وی گفت: ایموسی بگو خاندان یعقوب که آنچه با اهل مصر کردم مشاهده کردید ، اینک شمارا با پرهای عقاب برداشته بنزديك خویش آوردم ، اکنون اگر عهد مرا استوار دارید (1) تمامی زمین از آن منست؛ مرشمار خواهد بود ، و امروز و فردا قوم را تقدیس فرمای و بگو جامه های خویش را بشویند که من روز سیم ابری تیره تجلی خواهم کرد و با تو تکلم خواهم نمود (2) ، تا اینقوم ببینند و ابد الآباد حقیقت تو در قلب ایشان راسخ (3) باشد و حدود جبل را با بنی اسرائیل بیاموز که از آن حدود گام پیش نگذارند ، تا بهره هلاك ودمار نشوند ، موسی علیه السلام بنزد قوم آمده این سخنها بازراند، و ایشان از در اطاعت بیرو نشده ضراعت (4) نمودند و متابعت کردند .

چون روز سیم برسید، از بامداد رعدها و برقها حادث شد ، وابری متراکم بالای جبل بادید آمد و آواز کرنا برخاست بدانسان که لرزه در لشگرگاه افتاد موسى علیه السلام قوم را از خیمه ها بیرون به نشیب جبل حاضر ساخت و ایستادن فرمود ، و آن تیرگی ، کوه را فرا گرفت و زلزله عظیم در ارکان کوه پدید شد و هرگاه آواز کرنا شدید شدی ، خداوند با موسی تکلم فرمودی ، پس موسی بفر از جبل بر

ص: 402


1- استوار : محكم .
2- توراة سفر خروج باب 19 .
3- راسخ: ثابت .
4- ضراعت: گریه وزاری .

امد وحق جل وعلا باوی فرمود که : ایموسی : منم خداوند ، خدای تو ، که تورا از دار المحبس مصر بر آوردم، من خداوند غیور هستم جز مرا عبادت مکنید ، و جز در حضرت من سجده رواندارید واشباه (1) برای من میگیرید که من انتقام گیرنده ام گناهان پدرانرا از اولاد ایشان تاسیم و چهارم طبقه . قوم آن رعدها و برقها بدیدند و سخت دربیم شدند، و با موسی گفتند: توباما تکلم فرمای که ما را تاب اصفای كلام رب نباشد و از نزد جبل (2) دور تر بایستادند دورتر پس موسی عليه السلام بنزديك را آنجماعت رفته احکام خداوند را بگذاشت ، وداهای ایشانرا خرسند بداشت (3).

آنگاه قوم معروض داشتند که تا کنون حضرت نبوی، بر قانون ابراهیم

خلیل بود و شریعت اورامتا شریعت اور ا متابعت میفرمود : ملتمس آنکه ؟ قانونی تازه و شریعتی جدید ، از خداوند مسئلت فرمائی، تاما از این پس بدان آئین باشیم و آن روش را کیش خویش دانیم .

فرمود اینك هرون خلیفه منست او را در میان شما میگذارم ، تا اگر کاری پیش آید با وی رجوع کنید وفيصل امور خویش از وی بخواهید آنگاه بمدلول : واذ واعدنا موسى أربعين ليلة (4).

برای نزول احکام چهل شبانه روز با قوم میقات (5) گذاشت و با مداد برخاسته مذبحی در زیر کوه بنا نهاد و دوازده ستون که با عدد اسباط موافق بود

ص: 403


1- اشباه : مثل و مانند.
2- جبل : کوه .
3- بر خوانندگان محترم پوشیده نماند که اکثر مطالبی که در راستان پیامبران بنی اسرائیل مذکور است، يا مستقیما از توراه گرفته شده ، یا از کتبی که بالاخره بتوراة منتهی میشود. بنابراین آنچه که باعقل و مقام انبياء مناسب نباشد صحت ندارد. زیرا در جای خود ثابت شده که : تو را تیکه اکنون در دست یهود میباشد: بعد از حضرت موسی علیه السلام بدست بعض مورحین تهیه شده و توراة اصلی حقیقی که بر موسی نازل شد نابود گردیده و در دست نیست .
4- البقرة - 51 .
5- میقات : هنگام کارو جای آن .

برافراشت. و چند تن از جوانان بنی اسرائیلرا فرستاده تا قربانی سوختنی پیش گذرانیدند و گوساله را ذبح کرده نیمۀ از خون آنرا در مذبح بباشید و نیم دیگر را بر روی قوم برافشاند و فرمود این عهد خداوند است که در مقدمه احکام با شما استوار میشود ، آنگاه ناداب ، وایهو را با هفتاد تن از مشایخ بنی اسرائیل برداشته.

روز اول شهر ذیحجه بر جبل سینا بر آمدند، و موسی را آن کشش عشق و کوشش طلب بر آن داشت که از قوم سبقت جسته بیشتر میشتافت خطاب یزدانی با وی رسید که :

وما أعجلك عن قَوْمَكَ يا مُوسى، قال هم اولاء على أثرى وعجلت إليك رب لترضى (1)

گفت پروردگارا از این روی نجستم که خویشرا برقوم فضيلت نهم بلکه برای امتثال و خوشنودی تو تعجیل كردم اينك قوم از من در میرسند خطاب رسید که ایموسی بر فراز جبل بر آی تا آن لوحهای سنگین که احکام شریعت بر آنها تحریر یافته با تو سپارم موسی علیه السلام مشایخ بنی اسرائیلرا فرمود که شما بایستید و از آنجا تجاوز مکنید ، تامن بفراز جبل بر آمده و احکام خداوند را باز آورم .

پس مشایخ بایستادند و آنحضرت بتیغ (2) کوه بر آمده ابری تیره پدید گشت و جبل را فرو گرفت و شش روز آنحضرت در میان ابر ناپدید بود روز هفتم تجلی جلال بدا نحضرت روی نموده، در میان ابرروان شد و بر جبل میرفت تا چهل روز و چهل شب در کوه ﴿طور﴾ بود ؛ و بساختن صندوق عهد نامه و پساره آلات و ادات مأمور شد که در جای خود مذکور میشود و الواح عشره را که احکام شریعت بر آنها ثبت بود بگرفت (3) آنگاه خطاب رسید که ایموسى: فانا قد فتنا قومك من

ص: 404


1- طه - 83 و 84 .
2- تیغ: بلندی کوه.
3- تورات سفر خروج باب- 24 .

بعدك و أضلهم السامري (1)

در فتنه انداختیم قوم ترا بعد از تو، زیرا که بدین تقدیر بودند ، وسامری گمراه ساخت ایشان را .

مقرر است که آن هنگام که فرعون اطفال بنی اسرائیلرا قتل میفرمود

زنی از قبیله سامری که از اقوام بنی اسرائیل است ، پسری آورد و نام وی موسی بن ظفر بود از بیم آنکه بدست فرعونیان کشته شود، او را برگرفته در کنار نیل میان بیشه بینداخت.

و بفرمان کرد گار جلیل جبرئیل ویرا آب و طعام مهیافرمود ، تا بحد رشد و بلوغ رسید ، و در میان بنی اسرائیل میزیست تا آنوقت که موسی علیه السلام چهل شبانه روز میقات نهاده بطور رفت، چون بیست روز از میقات موسی بگذشت بگذشت ، موسی بن ظفر که بساهری مشهور است ، و صنعت زرگری نيك میدانست ، و در اینزمان بر مقدمه سپاه سرهنگ بود ، با قوم گفت که وعده موسی بسر شد و باز نیامد ، هما نادیگر دیدار او میسر نشود ، اينك فكر معبودی بایست کرد و پرستش نمود ، ایشان گفتند : خداوندی بما بنمای تابستایش و نیایش (2) وی اقدام نمائیم .

سامری گفت تا آنزر و سیمی که بنی اسرائیل از مصریان بعاریت گرفته بودند ، و هم آنچه از غرق شدگان سپاه فرعون که آب بکنار انداخته بود ، یافتند حاضر ساختند و در چاهی انباشته کرده آتش در وی زدند تا جملگی بگداخت بصنعت زرگری ، از آن اشیا گوساله زرین بساخت که هم از وی بانگ گوساله بر می آمد، پس بمدلول: ﴿ثُمَّ اتَّخذتم العجل من بعده وانتم ظالمونَ﴾ (3) سجده با گوساله کردند و بعبادت آن مشغول شدند، هرون هر چند در رد و منع بر آمد و گفت ﴿ياقوم انما فتنتم به وإن ربكم الرحمن فاتبعونی﴾ (4) مفید نیفتاد و در جواب

ص: 405


1- طه - 85 .
2- نیایش: تواضع و فروتنی دعائی که از روی تواضع کنند.
3- البقرة - 51
4- طه - 90 : هارون گفت: ای مردم این گوساله اسباب امتحان شما است خدای شما رحمن است از من پیروی کنید تا رستگار شوید.

هرون گفتند : ﴿لن تبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى﴾ (1) ما همواره بپرستش گوساله اقدام خواهیم داشت ، تا آنگاه که موسی بنزد ما آید چه سامری با ما گفت آنخدائی که از درخت با موسی تکلم فرمود ؛ اینک از گوساله با شما سخن باشما سخن گوید ، ومتابعان سامری گویند ﴿فأخرج لهم عجلا جسداً له خوار فقالو هذا الهكم واله موسی﴾ (2) او برای شما کالبدی ساخت که بانگ گوساله کند ، و این خدای شما و موسي است ، چون موسی ویرا ندید و فراموش کرد ، بکوه ﴿طور﴾ رفته اکنون ما بمانیم تا موسی باز آید اگر تصدیق سامری کند ، منازعت برخیزد والا آن کنیم که او گوید ، هرون بیچاره گشت و ساکت ماند .

علی الجمله از حضرت کبریا خطاب رسید که ایموسی: اینقوم که من از مصر بیرون آوردم گردنکش و جهادند. اگر تر شدیم نباشی اکنون ایشانرا هلاك کنم و از نو قومی پدید آرم موسی روی بر خاک نهاد و عرض کرد: آنها پروردگارا؛ اگر ایشان هلاک شوند، اهل مصر گویند که بنی اسرائیل را از سر بر آورده ام و در کوهستان هلاک ساخته ام ؛ برجان ایشان بکرم خداوندی بخشایش فرمای، و خداوند بر حیات آنجماعت رحمت فرمود آنگاه موسی الواح عشره را باد و لوح دیگر که از هر سو نگاشته بود بر داشته با یوشع مراجعت نمود (3) ﴿فرجع موسى إلى قومه غضبان أسفا﴾ (4) از کردار قوم خشمگین و اندوهناك بود ، چون بنزديك آمد مردم را دید که بانواع لهو و لعب و اقسام ساز و طرب مشغولند و گرداگرد گوساله دف میزنند و رقص می کنند: قالی یا قوم الم یعدكم ربكم وعدا حسناً (5).

گفت ایمردم آیا خداوند وعده راست با شما نگذاشت؟ امروز روز عاشورا و خاتمه میقات هنست ، از آن مدت که نهادم دراز نکشید که خلاف کردید

ص: 406


1- طه - 68 .
2- طه - 88.
3- توراة - سفر خروج باب 32 .
4- طه - 86.
5- طه - 86.

عهد مرا.

و در خشم شده آن لوحها را بر زمین بزد چنانکه خرد شکست (1) قوم قدم پیش گذاشته عرض کردند که ما در اینکار تقصیر نداریم وخلاف وعده وعده نکردیم :

فكذلك القى السامري (2).

و چنانکه ما زیورها در آتش افکندیم ، سامری بیفکند ومارا فریب داد

آنگاه موسی رو بهرون کرد و گفت:

یا هرون ما منعك اذ رايتهم ضلو الا تتبعى افعصيت امري (3).

چه باز داشت ترا چون دیدی که قوم گمراه شدند متابعت من نکردی و از میان ایشان بیرون نرفتی و بنزد من نیامدی؟ و سر و ریش هرون را گرفته پیش خود کشید که فرمان من سر کشیدی.

قال يا ابن املا تأخذ بلحيتي ولا برأسي إلى خشيت أن تقول فرقت بين بني إسرائيل ولم ترقب قولی (4).

هرون گفت ایبرادر من موسى ! ریش و سر مرا همگیر من بیم کردم که اگر مقاتله کنم با ایشان یاقوم بگذارم و از پی تو بیایم ، آنگاه بگوئی جدائی در میان بنی اسرائیل انداختی ، و نگاه داشتن نتوانستی موسی علیه السلام این عذر را مسلم داشت و دست بر آورده گفت: رب اغفر لي ولأخى وادخلنا في رحمتك وأنت ارحم الراحمين (5).

آنگاه روی بسامری كرده: قَالَ فَما خَطبك يا سامري (6).

گفت ای سامری این چه کار عظیم بود که از تو صادر شد.

ص: 407


1- توراة سفر خروج باب 32 .
2- طه - 87 .
3- طه - 92 .
4- طه - 94.
5- الاعراف -151 .
6- طه - 95.

قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اثر الرسول فنبذتها (1)

سامری عرضکرد که من بینا بودم بدانچه دیگران نمیدیدند ، و آن مشتی از اسب جبرئیل بود که هنگام هلاك فرعونیان برگرفته بودم و با خود داشتم، اکنون در پیکر گوساله ریختم تا بصدا آمد ، و این کار را نفس من برای من بیاد است حضرت موسی خواست سامر برا هلاك كند خطاب رسید که ایموسی سامری با سنه جرد جود اراسته سته است مردم از وی منفعت برند ، نعمت حیات نتوان از وی باز گرفت (2) پس موسی روی بدو کرده گفت: فاذهب فَإِنَّ لَكَ في الحيوة أن تقول لامسانی (3).

اکنون که حکم بر قتل تو جاری نیست، از میان ما بیرون شو و گرد مردم مگرد چنانکه مردم گرد تو نخواهند گشت.

اینست عذاب دنیای تو ، و چون روز حساب پیش آید، عقاب آنجهانی

خواهی دید.

مقرر است (4) که از آن پس سامری در بیابانها می گشت و هر کس بند نزديك میشد، فریاد بر می آورد که : مساس مکن : مساس مکن مرا چه هر کس با وی قرابت میجست ، و هرین میگشت ، او و سامری هر دو از صحت بری میشدند ، و در تعب می افتادند و تب میکردند، لاجرم سامری از مردم و مردم از سامری گریزان بودند .

علی الجمله ، چون بنی اسرائیل از پرستش گوساله انکار نمودند ، و فرقی در میان مشركين ، وموحدين اشکار نبود ، موسی فرمود تا آن گوساله را سوهان زده قراضه آنرا در آب ریختند و حکم کرد تا قوم از آن آب بنوشیدند ، هرکس آن گوساله را پرستش کرده بود، بر زبانش خالی زرین پدید شد (5) ، و مشرك

ص: 408


1- طه - 96 .
2- بحار الانوار جلد - 5 ص 273 .
3- طه - 97.
4- بحار الانوار جلد 5 ص - 282 و 273.
5- روضة الصفا جلد - 1 .

از موحدعیان گشت .

آنگاه موسی فرمود تابنی لیوی شمشیرها را برکشیدند ، و ایشان دوازده هزارتن بودند ، پس بحكم قادر قهار هواتیره و تار گشت ، و موسی در میان بنی لیوی بایستاد و گفت ﴿فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم﴾ (1) بكشيد کسان خود را که این کشته شدن بهتر است از زندگانی شمانزد آفریننده شما ، گناهکاران بزانو در آمده سرها بزیر انداختند، و بنی لیوی بر آشنا و بیگانه رحم نکردند ، و از بامداد تا چاشتگاه ، سه هزار تن از ایشان عرضه شمشیر ساختند (2) آنگاه بمفاد ﴿فَتابَ عليكم انه هو التواب الرحيم﴾ (3) از بلای قتل پرستند و هواروشن شد و تیغها دیگر بریدن نداشت ، و گرد نهار ادیگر آسیب نمیرساند و این علامت غفران بود، پس بنی لیوی دست از کشتن بداشتند، و قوم را بحال خود گذاشتند .

على الجمله ، این چله نخست را که موسی علیه السلام در طور بود ، اربعین میقات گویند، چنانکه مذکور شد و در این مدت آنحضرت در طور همه وقت نشسته بود و هیچ طعام نخورد (4).

عروج موسى علیه السلام بطور سینا در اربعین شفاعت و طلب رؤیت خداوند هم سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

* عروج موسى علیه السلام بطور سینا (5) در اربعین شفاعت و طلب رؤیت خداوند هم سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون یازده روز از اربعین میقات برگذشت ، از سترات جلال خطاب آمد که :

ص: 409


1- البقرة - 54 .
2- توراة سفر خروج - باب 32 .
3- البقرة - 54 .
4- توراة.
5- طور سینا که کوه سینا یکی از قله های آنست در وسط شبه جزیره ایست که در میانه خلیج ﴿سويس﴾ و ﴿عقبه﴾ واقع است و دقت کافی در کتاب مقدس می فهماند که ﴿حوريت﴾ بمعنى ﴿سينا﴾ استعمال شده قاموس کتاب مقدس .

ایموسی بنی اسرائیل را برداشته روانه ارض ﴿کنعان﴾ باش ، همان زمین که من با براهیم و اسرائیل وعده کرده ام، لکن، من در میان شما نخواهم بود و بهمراه شما نخواهم آمد ، زیراکه اینقوم گردنکش و جبارند ، اکنون بگوی تا همه در جبل ﴿حوریب﴾ حاضر شده حلیهای خود از تن بیرون کنند و زیورها بریزند ، تابکیفر کردار : ايشانرا هلاك سازم زلزله عظیم در میان بنی اسرائیل افتاد.

ودهشتي بزرگ روی نمود ، لکن ناچار تمامت قوم در دامن جمل ﴿حوریب﴾ شده حلیها بریختند و منتظر عذاب بایستادند حضرت موسی بي خير خیمه خود را دور از مردم بیای کرد و هر گاه داخل خیمه میشد و بسوی خیمه میرفت ، قوم از عقب او نگران بودند، ناگاه میدیدند مقارن دخول موسی بخیمه ستون ابری فرود شده بدروازه خیمه قائم میگشت و خداوند با موسی تکلم میفرمود ، و مردم هر يك از در خیمه خویش سجده میکردند و ستایش مینمودند .

آنگاه موسی بمدلول : بمدلول : و اختار موسی قومه سبعين رجلا لميقاتنا (1)

با افتاد تن از مشایخ بنی اسرائیل برای شفاعت امت بطور بر شد و این کرت را نیز چهل روز مدت بود و این چله را اربعین شفاعت خواندند ، هم در این ایام آن حضرت طعام نخوردی و آب ننوشیدی و شبانه روز در سجده بودی چون بمدلول ثم عفونا عنكم من بعد ذلك (2).

غفار الذنوب از معاصی ایشان در گذشت و مشایخ بنی اسرائیل آسوده شدند و مكالمات خداوند جل و علا با موسی بشنیدند ، طالب دیدار پروردگار گشتند و گفتند يا موسى لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة (3).

ما تصدیق نکنیم ترا که این سخن از ورای حجاب سخن حق است تا آشکار خدایرا نبینیم موسی اگر چند میدانست که آفتاب بروزن در نشود و در بابکوزه در نگنجد،

ص: 410


1- الاعراف - 155 .
2- البقره -52 .
3- البقره - 55.

مقید ادراك مطلق نکند برای کشف این معنی بر قوم گفت:

رب أرني انظر اليك (1).

پروردگارا خودر ابنمای با من تاترا بی پرده مشاهده کنم . و معاینه ببینم چون موسی این سخن بر زبان راند ، روزگار دیگرگون شد ، وظلمتی شدید بادید آمد چنانکه هفت فرسنگ گردا گرد طور را فرو گرفت و همه چیز از موسی دور ماند حتى ملكين كاتبين الزوى جدا شدند (2) و درهای آسمانها بر او گشاده شد و طبقات ملائکه بر آنحضرت ظهور کردند و خداوند با او تکلم فرمود و نود و چهار هزار کلمه ویرا بشنوانید آنگاه فرمود : لن ترانی (3)

ایموسی تو مرا نتوانی دید و هرگز نخواهی دید زیرا که روی من دیده نشود؛ و هر که روی من ببیند زنده نماند و لكن انظر إلى الجبل فإن استقر مكانه فسوف تراني (4)

لكن بسوى جبل نگران باش تاچون جلوه جلال ما بر آن گذرد ، مشاهدت کنی اگر کوه بستوه نیاید و آنرا مجال احتمال ماند هم تو توانی جمال مرا معاینه ببینی فلما تجلى ربه للجبل جعله د کاوخر موسى صعفا (5).

آنگاه تابشی از دیدار جلال بر جبل سینا تجلی کرد و آن کوه پاره پاره

گشت و بمفاد : فلما أخذتهم الرجفة (6).

آتشی از آسمان فرود شد و صدائی مهیب بنشیب آمد که مشایخ بنی اسرائیل بدیدن و شنیدن آن بمردند و سوختند.

موسی علیه السلام چون آن آیات عظیمه مشاهده کرد ، بیفتاد و مدهوش گشت چون پس از

ص: 411


1- الاعراف - 143 .
2- روضة الصفا جلد - 1 .
3- الاعراف - 143 .
4- الاعراف - 143 .
5- الاعراف - 143 : هنگامیکه پرتوی از نور پروردگار بکوه تجلی کرد کوهرا پاره پاره کرده و موسی بیهوش شده بزمین افتاد .
6- الاعراف - 155 : هنگامیکه زلزله سختی آنها را فرا گرفت.

یکشبانروز با خود آمد ، گفت ، الها ، کردگارا منزه میدارم ترا از هر چه نالایق است و بازگشت میکنم بسوی تو از آنچه برای قوم مسئلت کردم ، خداوند فرمود : یاموسی ﴿اني اصطفيتك على الناس﴾ (1) ، من ترابر مردمان برگزیدم و مرتبت نبوت دادم اما دیدار من دیده نشود ، و درخورد (2) دیدن نباشد.

آنگاه موسی را دل بجای آمد و از مشایخ بنی اسرائیل یاد آورد ، که آیا قوم مرا بقتل ايشان متهم سازند یا اندیشه دیگر نمایند؟ ﴿قال رب لوشنت أهلكتهم من قبل﴾ (3) گفت ایپروردگارا اگر میخواستی ایشانرا از این پیش هلاک میکردی ﴿ان هى الافتتكَ﴾ (4) نیست مگر آزمایش و امتحان تو ، اکنون من جواب قوم چگویم و خبر و خبر ایشان چگونه برم ؟ پس بمدلول ﴿ثم بعثنا كُم من بعد موتكُمْ﴾ (5) قادر کردگار ، ایشان را برانگیخت و از نوزندگانی داد ، پس مشایخ بنی اسرائیل برخاسته سجده شکر بگذاشتند و در خدمت موسی بمیان قوم باز آمدند و مرد مرا مژده دادند که خداوند بشفاعت موسی، از جرمی که آنجماعت در پرستش گوساله کرده بودند در گذشت .

عروج موسی بکوه طور در اربعین ضراعت نیز سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از میقات شفاعت ؛ حضرت موسی با عنایت یزدانی از جنایت قوم دل فارغ کرد ، و از آن خشم و غضب باز آمد ، پس بمفاد ﴿أخذ الالواح وفي فذ الالواح وفى نسختها هدى ورحمة اللذين هم لربهم يرهبون﴾ (6) بقیه آن الواح که از دست بیفکنده بود

ص: 412


1- الاعراف - 144 .
2- در خورد: سزاوار لائق.
3- الاعراف - 155 .
4- الاعراف - 155.
5- البقره - 56 .
6- الاعراف - 156 .

فراهم کرد و احکام آنرا که مشتمل بر هدایت امت بود باز جست و از خداوند فیاض مسئلت فرمود که در ازای لوحهای شکسته ، از الواح دیگر عنایت شود ، از پیشگاه جلال خطاب رسید که ایموسی مانند آن لوحها را که خرد بشکستی ، برتراش و بامدادان بر فراز جبل حاضر باش ، تادیگر باره همان نگارش نخستین ، در آن ! مرقوم افتد، لکن میباید هیچکس در جبل با تو همراه نباشد و رمه ها نزديك جبل چرا نکنند، پس حضرت موسی اوحهای سنگ که بشماره دوازده بود بر تراشید و صبحگاهان بر فراز جبل شد، و چهل روز بر پای ایستاده بود، هم خوردنی و آشامیدنی نداشت و آن چله را اربعین ضراعت گویند (1) .

على الجمله ، خداوند بجلوه جمال دروی نگریست فرمود :

منم خداوند نيك عهد بخشنده، رحمت کننده، دیر خشم ، كثير الاحسان موسی روی بر خاک نهاده بسجده در آمد و گفت پروردگارا ! از زلات (2) این قوم ضعیف در گذر و بر جرایم ایشان بخشایش فرهای خطاب آمد که ای موسی با بنی اسرائیل بگوی شريك برای خداوند نگیرند ، که من خداوند غیورم ، وزنا کاری شعار خود نسازند با كفار مواصلت روا ندارند و چون بر کفار غلبه کردند ایشان را ختنه فرمایند ، وعید ﴿فصح﴾ را مرعی دارند ، و نخست زادگان مواشی خود را در ازای نخست زادگان خود فدیه کنند ، وروز آرام گیرند و از پی کاری نروند ، وخون ذبیح برنان و خمیر نریزند ، و گوشت ذبیح عیده ﴿فصح﴾ را تاصبح باقی نگذارند ، و نوبر محصولات خود را بخانه خدا برسانند (3) آنگاه بمفاد: وكتبنا له في الالواح من كل شيء موعظة وتفصيلا (4).

كلمات عشره بدست قدرت خداوند، بر الواح مرقوم شد، و کتاب توراة ثبت افتاد: مشتمل بر وعدو وعيد و بيم واميد ، وامر و نهى و حلال و حرام پس حضرت

ص: 413


1- توراة سفر خروج - باب - 34 .
2- زلات: لغزش ها .
3- توراة سفر خروج - باب - 34.
4- الاعراف - 145.

موسي شكر ملك متعال گذاشته و آن الواح را برداشت ، و از کوه طور بزیر آمده بمیان قوم نزول فرمود و هم در آنروز که دهم تشرين الاول بود ، انجمنی بکرد وقوم را فراهم آورد و احکام توراة را بر ايشان القا فرمود .

بنی اسرائیل چون آن اوامر و نواهی بازدانستند ، پذیرفتن آن تکالیفرا شاق شمردند ، و بمدلول: قالوا سمعنا وعصينا (1).

با موسی گفتند: آنچه فرمودی شنیدیم ، لیکن اطاعت نکنیم ، چه قبول آن بر ما صعب است آن حضر ترا از انکار ایشان (2) ضجرتی بزرگ روی نمود . پس بمفاد: ورفعنا فوقكم الطور خذواما اتيناكم بقوة واسمعوا . (3)

دست قدرت خداوند ، کوه طور را بر آورده بر سر بر سر ایشان معلق بداشت ؛ چنانکه گمان بردند : : هم اکنون فرود شود دایشان را هلاک کند . و از پیش روی آنجماعت آتشی افروخته جلوه نمود ؛ و از دنبال دریائی بی پایاب (4) پدید آمد . موسی فریاد برآورد که ایقوم اگر کتاب خدایرا پذیرفتار باشید ، از این داهیه رهائی ممكن است ، والاعرضه هلاك ودمار خواهید شد. بنی اسرائیل چون از هیچ روی مفرى ومناصی (5) نیافتند ؛ قبول احکام خداوندی نموده بر وی در افتادند و سجده کردند و چون در بیم بودند که مبادا آن جبل فرود شود ، و ایشانرا نابود کند و هرگاه بر سرجای خود قرار گیرد بازبر سر انکار شوند ، یکطرف رخساره خود را برخاك گذاشته از یک چشم کوه را نظاره میکردند، تا عاقبت کار بازدانند . هم از این جهت از آنروز تا کنون این سنت در سجده مرعی دارند .

على الجمله چون کوه از فراز سر ایشان یکسو شد ؛ در حضرت موسی حاضر گشته آغاز ضراعت کردند، و از احکام چند که آنجما عترا صعب مینمود

ص: 414


1- البقره - 93 .
2- ضجرت: دلتنگی و آزردگی.
3- البقره -93 .
4- پایاب ته حوض و دریا .
5- مفرو مناص: گریزگاه.

ملتمس تخفیف شدند. موسی علیه السلام را از خداوند در خواست تا هر صعب برایشان سهل گردد . و تمامت احكام توراة بسيصد و سینزده حکم استقرار یافت ، پس همگی شاکر و شاد خاطر طریق عبودیت سپردند. مقرر است (1) که هرگاه موسی بطور بر میشد ، و خداوند با وی تکلم میفرمود چهره اش مانند آفتاب آسمان میدرخشید، چنانکه هیچکس را امکان نظر باجمال مبارکش نبود، و چون از طور فرود میشد، مهتران بنی اسرائیل ، حتى هرون، از تقرب وی ترسان بودند، زیراکه همچنان عارضش درخشندگی داشت.

پس آنحضرت نقابی بر چهره می بست ، و هر گاه بطور بر میشد آن نقاب بر میداشت ، و باخداوند مکالمه میفرمود ، و چون رخصت انصراف یافته بمیان قوم می آمد ، دیگر باره روی خود پوشیده میداشت.

ساختن مندون عهد نامه سه هزار و هشتصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در شرح اربعین میقات ، اشارتی رفت که خداوند با موسی فرمود که : پاره آلات و ادات (2) فراهم کند پس آنحضرت چون از اربعین شفاعت و ضراعت فراغت جست، بفرمان یزدان بصلئيل (3) ابن اوری بن حور را که در صنعت زرگری در میان بنی اسرائیل بیعدیل (4) بود بخواست ، و او مردی دانشمند از اولاد یهودا بود ، و همچنین اهالیاب بن (5) احياماك ، كه از خاندان دان نژاد داشت حاضر نمود، او نیز مردی کاردان و هنرمند بود ، پس بفرمود تا : صندوقی از چوب شمشاد ساختند که طولش دو ذراع و نیم بود ويك ذراع و نيم عرض و ارتفاع داشت ، محفوف بزر خالص با کنگرهای زرو حلقه های

ص: 415


1- تاریخ طبری و ابن اثیر جلد - 1 .
2- ادات : اسباب کار.
3- بصلئيل: بفتح باء وصاد وسكون لام.
4- عديل: نظير و مانند.
5- در توراة ﴿اهو لياب بن اخيامك﴾ .

زرین تاجای لوحهای عهد نامه باشد، و آنرا صندوق الشهاده گفتند. آنگاه فرمود تختی از زر خالص ساختند که آنرا تخت مرحمت میگفتند ، دو ذراع و نيم طول داشت، و بكذراع ونيم عرض ، و دو فرشته زرین بر فراز آن ، روی بروی یکدیگر نصب کردند که پرهای ایشان تمام تخت را فرو گرفته بود ، و آنرا برسر صندوق الشهاده جای دادند. آنگاه خوانی (1) از زر ناب بساختند ، و دو ذراع طول داشت ، و يك ذراع عرض ، و ارتفاعش يكذراع و نیم بود ، با کنگرهای زر و حلقه های زرین از آن پس ادات و اوانی مانند جامها و دوستکانیها (2) و شمعدانها و غير ذلك بساختند كه ، یکقنطار زر خالص صرف آنجمله شد ، آنگاه سراپرده راست کردند که قبه آنرا هیکل نامیدند و نشیمنگاهش را مسکن گفتند ، چهل ذراع طول آن بود و بیست و هشت ذراع عرض داشت ، و با آن یافته از پشم بز بود حلقه های زرین و قلابهای زر و پوششی برزبر آن نیز از پشم فوج سرخ برافراختند و برای آنکه از باران و باد هیچ آسیب نبیند، از پوست مواشی ، خود پوششی دیگر تعبیه (3) کردند و آن پوستها را نیلگون (4) نمودند ، و برزبر آن دو پوشش بر افراختند، آنگاه چهارستون معلق بود، و آنراه قدس القدس، نام کردند و صندوق الشهاده را در میان قدس القدس جای دادند . و تخت مرحمت برسر گذاشتند و از بیرون خیمه خوان، زر را بطرف شمال و شمعدانی زرین که شش شاخه داشت بطرف جنوب جای دادند و صحنی برای مسکن از بافتهای باریك فراهم کرد که آنرا صد ذراع طول بوده ، و پنج ذراع ارتفاع داشت . و از هر طرف بیست ستون شبه (5) تعبیه کردند، تا آنرا بپای داشت، و تمامت این سرا پرده را د خیمه مجمع نهادند، و اندرون خیمه مجمع را همیشه با روغن زیتون روشن میداشتند: و میخهای

ص: 416


1- خوان : طبق بزرگی که از چوب سازند.
2- دوستکانی: پیاله بزرگ پیاله شراب ، شراب خوردن.
3- تعبیه : آراستن و مهیا کردن .
4- نیلگون : رنگ نیل زبر: بالا.
5- شبه با اول و ثانی مفتوح سنگیست سیاه و براق برنج .

خیمه مجمع نیز از شبه بود .

آنگاه مذبحی با پنج ذراع طول و پنج ذراع عرض و سه ذراع ارتفاع هم از شبه مرتب داشتند ، و خدمت خیمه مجمع را حضرت موسی باهرون و پسران وی ناداب ، وأبيهو ، والعاذار ، و اینامار ، مقرر فرمود و حوضی از شبه بساختند و پر آب نمودند ، تاهر گاه موسی و هرون و اولادهرون بخیمه مجمع در ایند ، دست و پای خویشتن ، آنگاه جامه هر ونرا بزینت ،آراستند نخست سینه بندی برای وی مرتب کردند که از هر جانب یکوجب بود و چهار قطار جواهر شاداب (1) چون یاقوت والماس وغير ذلك ، بر آن نصب کردند که هر قطاری موافق عدد اسباط ، دوازده دانه بود؛ پس بر هر سنگی اسم یکی از اسباط ثبت کردند وازدور جامۀ اوزنگهای زرین آویختند ، و گلی از زرناب محاذی (2) پیشانیش از عمامه معلق ساختند و تاج مقدس بالای عمامه نهادند که با جواهر شاداب مرصع بود ، آنگاه از چوب شمشاد ، تختها که بطول ده ذراع و بعرض يكذراع و نیم بود با پشتبانها بساخته ؛ ده تخت از برای جانب شمال مسکن ، وده برای طرف جنوب ، ومذبحی (3) که از هر طرف یکذراع برای سوختن بخور (4) آماده کردند، و جمله این سیم و زر بنی اسرائیل برای رضای خداوند بحضرت موسی آوردند ، و هدیه کردند ، و آن بیست و نه قنطار و هفتصد و سی مثقال قدس زرناب بود ، و یکصد قنطار (5) و یکهزار و هفصد و هفتاد و پنج مثقال سیم سپید بود ، و هفتاد قنطار و دو هزار و چهار مثقال قدس شبه .

على الجمله ، در غره ماه اول از سال دویم خیمه مجمع﴾ را بر پای کردند . و پرده دروازه مسکن را بیاویختند و آن آلات و ادواترا چنانکه مذکور شد، مرتب

ص: 417


1- شاداب : تازه خوش رنگ و زیبا.
2- ناب : خالص و پاك محاذی : مقابل روبرو .
3- مذبح: کشتکار گاه
4- بخور : صمغ و شیره درختی است که برای خوشبوئی در آتش بسوزانند.
5- قنطار : بكسر اول و سکون دوم : مقدار معینی ،بوده بعضی گفته اند که آن یا پوست گاو پر از زر میباشد گروهی (1200) و قیه دانسته اندو جماعتی (120) رطل گفته اند.

داشتند. تا آنگاه آثار جلال خداوند بیچون از آن سراپرده بادید آمد، بدانسانکه موسی را طاقت درون شدن آنخیمه نبود ، و ابری فرود شده آن سراپرده را فرو گرفت و هرگاه آن ابراز سرمسکن برخاستی ، بهر جانب که حرکت کردی ، بنی اسرائیل از دنبال آن حرکت میکردند (1) و طی مراحل مینمودند ؛ وشبها بنظر اتش مینمود و روزها ابر بود، و چون باز می ایستاد ، مردم از سفر باز ، مردم از سفر باز می ایستادند و خیمه مجمع را برپای میکردند و ابر خیمه را فرو میگرفت. علامت حرکت و سکون ایشان این بود (2).

سوختن پسران هرون و قتل ﴿عائیل﴾ سه هزار و هشتصد وسی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مرقوم شد که شد که : خدمت : خدمت ﴿خیمه مجمع﴾ باهرون و پسرانش تفویض یافت ، پس موسى علیه السلام فرمود تا هرون آنجامه ها که بر شمردیم بپوشید و پسران هرون که نیز ارباب مناصب بودند ، جامه های نیکو درخور بپوشیدند ، و بخدمات خیمه مجمع پرداختند ؛ و قربانی پیش گذرانیدند. ﴿ناداب﴾ و ﴿ایهو﴾ پسران هرون مجمرهای خود را گرفته آتش در آن افروختند و بخور بر آتش ریختند اما آن آتش که در مجمر (3) افکندند، نه آتشی بود که نسبت با مسکن داشت بلکه از آتش بیگانه بود از اینروی آتشی جستن کرده بر ایشان گرفت ، هر دو در حال بسوختند و بمردند ! هرون این بدید و برجای خاموش بود ، موسی میسائيل والصافان، پسران غورئيل (4) عم هرونرا طلبید و فرمود : بروید خویشان خود را از پیش مقدس برداشته بخارج لشگرگاه ببرید . ایشان بفرمودۀ وی ، نعش ناداب و ابیهودا بر گرفته در بیرون لشگرگاه با جامه ها که در برداشتند مدفون نمودند.

ص: 418


1- طی: پیمودن .
2- مطالبی است که در تورات سفر خروج باب 35 تا 40 نگاشته شده و مورخین نیز از آن گرفته اند درستی و نادرستی آنها بعهده تورات است.
3- مجمر: آتشدان.
4- در توراة ﴿عز بتبل﴾ ثبت است.

پس موسی علیه السلام با هرون و دو پسر دیگر وی ﴿ العاذار ﴾ و ﴿ ایثامار﴾ فرمود که سر خود برهنه مكنيد و جامۀ چاك مزنید و چون مصیبت زدگان مباشید ، که شما نيز هلاك شويد و آتش غضب خداوند در جماعت افتد ، اما بنی اسرائیل در حضرت خداوند بگریند ! و ضراعت کنند و طلب مغفرت نمایند تا رستگار شوند و ایشان این فرمان بانجام بردند و مرحوم شدند .

مقرر است که : (1) در همانروز نعش عامیل بن راعیل را در میان لشگرگاه یافتند ، وقاتل ویرا نشناختند ، و او مردی موال ، بود و زندگانی دراز داشت ، چون اور وارثی بافت نمیشد جز پسر عمی ، وی برای آنکه ﴿عامیل﴾ را از میان برگیرد و مالش را بمیراث برد ، ناگاه بقتلش رسانیده در میان قومش افکنده و خود نیز چون مصیبت داران آغاز زاری و سوگواری نهاد ، چون این خبر در حضرت موسی معروض داشتند ؛ قاتل اور اطلب نمودند، از اینروی که در میان دو قبیله منازعه بود که هر يك نست قتل ویرا بدیگری میدادند.

حضرت موسى فرمود ﴿ان الله يأمركم ان تذبحوا بقرة﴾ (2) ايقوم خداوند میفرماید گاویرا بکشید و پارۀ از گوشتش بر بدن کشته بزنید ، تازنده شود و قاتل خود را بشناساند ، بنی اسرائیل گفتند: ایموسی آیا ما را استهزا میفرمائی گاو را با کشته چه مناسبت باشد : ﴿قَالَ اعوذ بالله أن أكون من الجاهلين﴾ (3) موسى گفت: ايقوم پناه میگیرم بخداوند که از جهال باشم و شمارا بسخره (4) گیرم گفتند: پس از خدای سئوال کن که: آن گاو چند ساله باشد؟ موسی فرمود: ﴿انه يقول انها بقرة لافارض ولا بكرعوان بين ذلك﴾ (5) خداوند میفرماید : آن گاونه پیر است نه جوان، بلکه میان این هر دو باید . گفتند : از خدای مسئلت کن که رنگ آن گاوچگونه باشد؟ موسی گفت :

ص: 419


1- روضة الصفا- جلد - 1 وتفسير برهان جلد - 1 .
2- البقره -67.
3- البقره -67.
4- سخره : مسخره نمودن فوس کردن.
5- البقره - 68 .

خداوند ميفرمايد: ﴿بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين﴾ (1) : آنگاو و در غایت زردی باشد ، که رنگ آن نظر کنندگانر اشاد کند. گفتند ایموسی از خداوند سئوال کن که آن گاوچه گاو است ، کار کننده باشد یا صحرا چرنده ؟ موسی گفت: خداوند ميفرمايد : ﴿بقرة لأذلُول تثير الأرض ولا تسلى الحرث مسلمة لاشية فيها﴾ (2) : آن گاویست که رام نگشته و زمین نشورانیده، (3) و باوی آب بزراعت نداده اند، از همه کارها آسوده بوده و تمام خلقت است ، و زرد است ؛ حتی سم و شاخش زرد باشد بنی اسرائیل چون این بشنیدند گفتند: ﴿الان جنت با لحق﴾ (4) : اکنون صفت وی تمام گفتی و در طلب آن بر آمدند .

گویند در بنی اسرائیل مردی صالح بود (5) و پسری نا بالغ داشت ، دیرا گوساله بود که آنرا ﴿مذهبه﴾ مینامیدند ، چون مردنش نزديك شد گوساله را در پیش آورده رها کرد و گفت: ایخدای ابراهیم این گوساله را بتو میسپارم که چون فرزند من بزرگ شود، بوی باز رسانی .

و مادر طفل را از این راز آگاه ساخت آن طفل بدرون بیشه رفته آنگا و را بیافت و با خانه آورد و مادرش گفت : قیمت این گاو سه درم است ، آنرا بفروش ، لیکن خریدار چون پیدا شود مرا آگاه ساز پس آنطفل گاو را بیازار آورده مردی باوی دو چار شد، و گفت : این گاو را بمن بفروش گفت نیکو باشد، بسه درم میفروشم آنمرد گفت : بستان و گاو را بسیار گفت : باش تا مادر را آگهی درم بستان و مادر را خبر مکن ، طفل گفت: اینکار نکنم، بدينگونه مبلغ بیفزود تا بدانجا کشید که گفت : پوست این گاو را پر زد کرده بتو میدهم ، تا مادر خود را آگهی ندھی مادر و آنطفل نپذیرفت و نزد ما در آمده ویرا آگاه ساخت . مادرش گفت :

ص: 420


1- البقره - 69 .
2- البقره - 71 .
3- شورانیدن : بر هم زدن و شکافتن زمین برای زراعت، شخم کردن.
4- البقره - 71 .
5- تفسير ابو الفتوح چاپ سوم جلد - 1 ص - 208 .

ایفرزند آنمرد فرشته خداوند است نه خریدار ، با وی در فروختن گاو مشورت کن دیگر باره آنطفل نزد آنمرد آمده با وی شور کرد (1) گفت : ایجوان این گاو را بدار که عنقریب حادثه در میان بنی اسرائیل بادید آید که بدین گاو محتاج شوند ، آنگاه تا پوست گاو را پرزر نکنند و بتو نسپارند گاو را بدیشان مفروش.

پس در اینوقت که بنی اسرائیل محتاج بگاو وی شدند ، و آن نشانیها در آن یافتند ، آنطفل از این بها کمتر رضا نداد.

موسی علیه السلام با قوم گفت که چندان مبالغه شنیع (2) میکنید که کارها صعب می افتد اکنون بی تکاهل (3) گاو را خریده ذبح نمائید. پس قوم بدان بهاگاورا بخریدند، وبمفاد ﴿فقلنا اضربوه ببعضها﴾ (4)

پارۀ از گوشت آنگاو را بر مقتول زدند ، در حال برخاست و بنشست ! موسی کشنده او را از وی سؤال کرد. عامیل برادرزاده خود را که قاتلش بود باز نمود و در همانوقت افتاد و جان بداد ! پس موسی قاتل ویرا قصاص کرد و بنی اسرائیل آن گاو را سوخته خاکسترش را بأئمه هر ونی سپردند؛ تا هرگاه چنین حادثه افتاد ، قدری از آن خاکستر بر مقتول زدند و حال قاتل را باز دانستند ، و این معجزه مدتی با ایشان بود .

شماره کردن موسی بنی اسرائیل را سه هزار و هشتصد و سی و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در غره ماه دویم از سال دوم خروج با موسی خطاب شدکه : بدستیاری هرون ، ابطال رجال بنی اسرائیل را که در خود جنگ و شایسته نبرد (5) باشند

ص: 421


1- شور: مشورت کردن.
2- شنيع : زشت.
3- تکاهل : سستی و کوتاهی.
4- البقره - 73.
5- نبرد: جنگ.

در بیابان ﴿سینا﴾ شماره کنند و هر تن شمرده شود نیم متقال زر برای خیمه مجمع فدیه دهد پس از یازده سبط (1) مردانی که از بیست سال زیاده و از پنجاه سال کمتر زندگانی کرده بودند ششصد و سه هزار و پانصد و پنجاه تن بشماره آمدند که همه شایسته میدان جنگ بودند، دهر سبط را از برای مردان جنگ سپهداری معین بود، چنانکه ذکر میشود از اولاد راو بن چهل و ششهزار و پانصد تن شمرده شد و اليصور بن سدیئور سردار ایشان بود و از ذریت ﴿سمعون﴾ پنجاه و نه هزار و سیصد تن بشمار آمد، و سلومئیل بن صور بسدای بسرداری، ایشان منصوب بود و از احفاد جاد چهل و پنجهزار و ششصد و پنجاه تن شمرده شد و الياساف بن دغوئیل سردار ایشان بود و از خاندان یهودا، هفتاد و چهار هزار تن شمرده آمد، و سردار ایشان نحسون بن عمین اداب بود و از والدان ﴿یساکار﴾ پنجاه و چهار هزار و چهار صد مرد شمرده شد و سنتئیل بن صوعا سردار ایشان بود و از اولاد زبلون پنجاه و هفت هزار و چهارصدتن بحساب آمد، و الباب بن حیلون را بسرداری داشتند و از خاندان افرائیم بن یوسف چهل هزار و پانصد تن بشمار آمد، و اليساماع بن عميهود ، سردار ایشان بود و از احفاد منسى بن يوسف علیه السلام سی و دو هزار و دویست تن شمرده شد و سردار ایشان ﴿جملئيل﴾ پسر ﴿فدا اهصور﴾ بود و از اولاد ﴿بنیامین﴾ سی و پنجهزار و چهارصد مرد بشمار آمده و سردار ایشان ابیدان بن جدعونی بود و از دودمان ﴿دان﴾ شصت و دو هزار و هفصد تن بشمار آمد ، و سردار ایشان ﴿احیعزر﴾ پسر ﴿عمیدای﴾ بود و از ذرای امیر چهل و یکهزارو پانصد تن بحساب آمدند و فجعل آمدند و ﴿فجعل﴾ پسر ﴿عاکران﴾ سردار ایشان بود و از دودمان ﴿نفتالی﴾ پنجاه و سه هزار و چهارصد تن شمرده شد و اخیرع بن عینان، سردار ایشان بود (2) اولاد و احفاد (3) یازده تن پسران یعقوب آنچه شمرده شد در بیابان سینا چنین بود

ص: 422


1- سبط : نسل هر يك از اولاد یعقوب بدین اسم نامیده میشد.
2- رجوع شود بتوراه سفر اعداد باب اول زیرا در ضبط این اسماء بين توراة و آنچه در کتاب مذکور است اختلافاتی دیده میشود.
3- احفاد : فرزندزادگان.

که مذکور شد.

چون شماره را موسی و هرون بکران آوردند خطاب رسید که: اولاد و احفاد لیوی را که سبط دوازدهم است نیز شماره کنند و این گروه برگرد مسکن شهادت خیمه زنند و حراست کنند و چون کوچ دهند همین طایفه خیمه مجمع را از هم بگشایند و باز کنند و چون فرود آیند نیز ایشان بر پای ،کنند و اگر دیگری از بنی اسرائیل نزدیکی با خیمه مجمع کند او را بقتل آرند.

پس بفرمان ملك متعال پسران بنی لیوی را آنچه از یکماهه زیاده زندگانی ده بودند بشمردند ، و ایشان بیست و دو هزار و سیصد تن بودند ، بدینگونه : اولاد جرسون پسرلیوی هفت هزار و پانصد تن بودند ، و امیر ایشان الیاساف بن لائيل بود. و ذراری قهاث بن لیوی ، جدموسی علیه السلام ، هشت هزار و ششصد تن بشمار آمدند. و امیرشان اليصافان بن عوئیل بود و اولاد مرادی بن لیوی ، ششهزار و دویست تن بودند ، و امیر ایشان صورئیل بن ابی حایل بود و امیر الامراى بنى ليوى العاذار بن هرون علیه السلام بود. چون این شماره نیز بیابان ،آمد، نخست زادهای بنی اسرائیل شمردند ، و ایشان بیست و دو هزار و دویست و هفتاد و سه تن شدند (1) از این شماره که مرقوم افتاد معلوم توان کرد ، و قیاس توان نمود که زن و مرد بنی اسرائیل جمله چه خواهند بود، و اینگروه را قادر متعال در مدت دویست و هجده سال ، از صلب يعقوب علیه السلام بادید آورد ، چه از روزیکه آنحضرت وارد مصر شد تا آنزمان که شماره بنی اسرائیل کردند این مقدار مدت گذشته بود .

حرکت بنی اسرائیل از بیابان ﴿سینا﴾ براهنمایی ستون ابر سه هزار و هشتصد و سی و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش نیز بدین معنی اشارت رفت که سحابی (2) پیوسته خیمه مجمع را فرو

ص: 423


1- رجوع شود بتوراة سفر اعداد باب سيم.
2- سحاب: ابر.

داشت که شبها چون مشعله نود بود و روزها چون ابر سایه گسترد. علامت کوچ دادن بنی اسرائیل ، همان سحاب بود که چون از سر خیمه مجمع بر میخو است و بجانبی روان میشد ، از دنبال آن میتاختند و روز و شب طی مسافت میکردند ، تا دیگر باره بمدلول : وظللنا عليهم الغمام (1) آن ابر بایستادی پس بنی اسرائیل خیمه مجمع بر پای کردندی و گرد آن نزول فرمودندی علی الجمله ، چون هنگام حرکت از بیابان سینا نزدیک شد، حضرت موسی بفرمود : دو کرنای (2) سیمین بساختند تا از برای فراهم آوردن مجلس و کوچ دادن مردم و مقابله ومقاتله بادشمن بنواختن آنها مردم را آگهی دهند، و از برای هر کار بآهنگی دهند ، و از برای هر کار بآهنگی معین مینواختند . (3) پس روز حرکت بنی اسرائیل از بیابان سینا ، آنسحاب از سرخیمه مجمع بر برخاست ، وموسى فرمود آن کرناها بنواختند لشگر را چهار بهره کرده در یک بهره: سرداری کل را باولاد یهودا داد و چنان که مذکور شد نحسون بن عمیناداب در فرقه یهودا سردار بود. پس طایفه ﴿یساکار﴾ و ﴿بلون﴾ را جز روی ساخت تا عدد سپاه نحسون یکصد و هشتاد و ششهزار و چهار صدکس شد و ایشان را فرمود تا مقدمه سپاه باشند و بطرف مشرق راه سپر گردند و در بهره ثاني : سرداری کل را با اولاد ﴿راون﴾ تفویض فرمود و از اولاد راوین چنانکه گفتیم اليصور بن سد یئور ، سپهدار بود . پس فرقۀ ﴿سمعون ﴾ و ﴿جاد﴾ را با وی سپرده یکصد و پنجاه و یکهزار و چهارصد و پنجاه کس عرض لشگر دی گشت آنگاه جانب جنوب سپاه را با و مقرر داشت.

و بهره سیم را باولاد ﴿دان﴾ سپرد و احیعر زبن عمیدای را که فرمانگذار آن دودمان (4) بود ، سپهدار کل فرمود و فرقۀ اسیر و ﴿نفتالی﴾ را با وی سپرد. جمله سپاهش یکصد و پنجاه و هفت هزار و ششصد تن گشتند پس طرف پس طرف شمال لشگر

ص: 424


1- الاعراف - 160 .
2- کرنا : یکی از اسباب موسیقی است که بهیئت شاخ نفیر ساخته شده.
3- توراة سفر اعداد باب 10 .
4- دودمان : خانواده قبیله .

بوی گذاشت. چون از کار مقدمه و میمنه و میسره (1) بپرداخت بنی لیویرا فرمود تا با مردان جنگ خیمه را برداشته در قلب سپاه جای گیرند و در بهره چهارم سردار کل از اولاد یوسف علیه السلام معین فرمود ، و اليساماع بن عمیهود که در دردمان افرائیم بن یوسف سردار بود ، سپهسالار فرمود ، و فرقه منسى بن يوسف وبنيامين را بوی سیرد جمله سپاهش یکصد و هشت هزار و یکصد تن شدند ، ویرا بجانب مغرب بداشت و ساقه (2) سپاه را با وسپرد و این قانون در میان بنی اسرائیل مقرر بود اگر کوچ میدادند بدین روش راه میبریدند و اگر فرود میشدند بدین نسق (3) خیمه میزدند .

على الجمله سه روزه راه بود ، مسافت از سینا تا فاران ، و مردم در منزل نخستین از زحمت سفر و غربت حضر (4) بناسپاسی زبان گشودند ، و آغاز دلتنگی نهادند، چندانکه نایره خشم خدا التهاب (5) یافته آتشی از آسمان فرود شد و هر کس در کنار لشگرگاه بود بسوخت : از اینواقعه رعبی (6) عظیم در دلهای بنی اسرائیل پدید شده نادم (7) گشتند ، و در حضرت موسی بنیاد زاری و ضراعت نهادند آنحضرت دست بشفاعت برداشته آمرزش ایشان را مسئلت کرد تا خداوند رؤف از جرم ایشان در گذشت و آن آتش از کنار لشگرگاه فرونشست و آنمنزل را ﴿تبعیره﴾ (8) نام نهادند چه بزبان عبری افروخته شدن آتش را تبعیره گویند . از آن پس که از این بلا آسوده شدند و آرام گرفتند، چنانکه مذکور شد قوت ایشان من بود و آن ترنجبيني بود ، چون تخم گشنیز مانند مروارید سفید مردم هر روز که آن وظیفه از آسمان

ص: 425


1- میمنه: طرف راست، میسره: طرف چپ .
2- ساقه : مؤخر و آخر سپاه .
3- نسق : نظم و ترتيب .
4- حضر : خلاف سفر ، در وطن بودن.
5- نائرة : آتش برافروخته التهاب : برافروختن.
6- رعب : ترس.
7- نادم : پشیمان .
8- در توراة - اعداد 11 .

میبارید، باندازه خود جمع کرده دستاس (1) میکردند، و در دیگها جوش داده کلیچه (2) میپختند و میخوردند در این هنگام از خوردن من دلتنگ بودند و آرزوی طعامهای گوناگون داشتند پس بخدمت موسی گفتند: ﴿یا موسى فى نصير على طعام واحد فادْعُ لَنَا رَبَّكَ يخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قنائها وفومها وعدسها و بصلها﴾ (3) موسی چون دید که قوم ازوی سبزی و خیار و سیر و عدس و پیاز میخواهند ، و بروزی خویش قانع و شاکر نیستند و بر در خیمه های خویش ،میگریند از نزول عذاب الهی بیم کرده روی بدرگاه بی نیاز آورده گفت خدوندا : آیا من بدینقوم حامله شده ام و مادر ایشانم یا پدر این گروهم که مانند لا لا (4) که طفل شیر خواره بکنار گیرد ، ایشانر ابکنار گیرم؟ خداوند خلاق واهب رزاق توئی ، من در این بیابان آنچه ایشان طلب کنند چگونه حاصل توانم کرد ، و گوشت از کجا آرم که اینهمه خلفرا بخورانم من تنها طاقت اينقوم ندارم و بار ایشان (5) نیارم کشید (6) از حضرت کبریا خطاب آمد که : ایموسی! هفتاد تن از مشايخ بني اسرائیل را در خیمه مجمع حاضر ساز ، که من باتو در آنجا تکلم نمایم و از آن روح که در تست ایشانرا بهره دهم ، تا بانو در زحمت قوم کوشش نمایند ، و ترا کلفت خاطر بزدایند (7) و باقوم بگو : فردا خود را تقدیس نمایند که آن جماعترا چندان گوشت بخودانم که از بینی ایشان بیرون شود. پس موسی مشایخ بنی اسرائیل راجمع کرد بخیمه مجمع برد، و ایشان منظور نظر عنایت یزدانی . شده برتبه نبوت فائز گشتند و دو تن دیگر از مشایخ که ، در خیمه مجمع حاضر نشده بودند و در میان لشگر گاه آرام داشتند ، یكیرا الداد نام بود و آن دیگر را

ص: 426


1- دستاس : مخفف درست آس باشد، و آن آسیائی باشد که با دست گردانند.
2- کلیچه - بضم اول : نان كوچك روغنی .
3- البقرة - 61 .
4- لالا : خدمتکار بنده ، غلام.
5- نیارم : نتوانم.
6- توراة - اعداد - 11.
7- زدانید : پاك كنند.

﴿میداد﴾ هم قابل الهام شدند و برتبه نبوت رسیدند . آنگاه بادی بوزید و مرغان سلوی ببارید ، چنانکه از هر طرف لشگرگاه یکروزه راه ، مرغ سلوی بمقدار دو ذراع بر روی هم باریده بود، مردم چون این بدیدند ، از خیمه ها بیرو نشده يجمع کردن مرغان پرداختند آنکس که کمتر فراهم کرده بود ده حومر (1) داشت ، از اینروی که از اندازه خود زیاده گرد کردند و حکم آن بود که بهره یکروزه بیش نبرند و اندوخته نکنند ، خشم خداوند جنبش کرده بسیار از حریصانرا بکشت ، تا در آنمنزل مدفون شدند. پس بنی اسرائیل آن تقام را ﴿قبروت حتاوه﴾ نام نهادند ، (2) چه بزبان عبری بمعنی قبور حرص است. آنگاه از ﴿قبروت حتاوه﴾ بار بسته آمدند بمنزل ﴿حصيروت﴾ و فرود شدند ، خیمه ها راست کرده آرامش گزیدند . چون حضرت موسی را از نی حبشی بود که در حماله نکاح میداشت مریم خواهر آنحضرت را خاطر از وی مکدر بود؛ از اینروی با حضرت موسی اعتراض کرد ؛ و این راز باهرون در میان آورد و گفت آیا خداوند بواسطۀ موسی بر ما رحمت کند و ما را در حضرت حق هیچ تقرب نباشد ، همانا چنین است ، ما نیز بندۀ خداوند و فرمانبردار اونیم . چون از مریم این گله گذاری بظهور رسید، خطاب با موسی شد که آنحضرت با حاضر شوند چون هر سه تن در آن منزل مقدس در در خیمه هرون و مریم در مجمع آمدند، ابری ماننده ستون بر سر خیمه مجمع فرود شده از آن خطابی رسید که : ایمریم موسى در جميع خاندان اسرائیل امین و برگزیدۀ منست ، چگونه بروی اعتراض کردی و هیچ نترسیدی ؟ حال آنکه من با وی مشافهة (3) تكلم كنم ، بيواسطة غيرتى آن ابراز بالای خیمه مجمع برخاست .

و در زمان ، علت برص در مریم پدید گشت ؛ و بدن او مانند برف سفید شده هرون چون آنحال را مشاهده کرد؛ در خدمت موسی معروض داشت که : چه باشد برما رحم کنی و تن مریم را رضا ندهی چون مرداری بماند ، دل موسی بدرد

ص: 427


1- حومر: بزبان عبری پیمان را گویند.
2- توراة - اعداد - 11 .
3- مشافهة: روبرو سخن گفتن.

آمده و شفای ویرا از خداوند مسئلت ،فرمود خطاب آمد که : ایموسی اگر پدر مریم خیو (1) بر روی مریم انداخته بود هفت روز ویرا بحال خود باز نمیداشت اينك هفت روز از لشگرگاه خارج شود تا ویرا شفا داده باز آورم پس مریم هفت روز از میان قوم بیرون شد و در خارج لشگرگاه بماند ، و مردم از آنجایگاه رکت ننمودند تا او شفا یافته بخیمۀ خویش باز آمد (2) پس آنگاه بنی اسرائیل از منزل ﴿حصیروت﴾ کوچ داده در بیابان ﴿فاران﴾ آمدند و در آنجا خیمه هما راست کرده نشیمن کردند .

فرستادن موسی جاسوسان دوازده گانه را بزمین کنعان سه هزار و هشتصد و سی و دو سال قبل از هبوط آدم علیه السلام بود

چون بنی اسرائیل در بیابان ﴿فاران نزول کردند و منزل گزیدند ، از حضرت خداوند خطاب آمد که : ایموسی ا تنی چند از بنی اسرائیل گزیده کن و برگما تا بروند و از زمین کنمان که بدیشان بخشیده ام جستجو کنند ، وخبر آرند وقوم را از شیر و شهدی که در آنزمین ریز انست آگهی دهند. موسی بر حسب حکم نقبای (3) قوم را بر این خدمت مأمور داشت، پس از فرقه رادین ، سموع بن زکور و از خاندان سمعون، سافاط بن حوری را اختیار کرد و از احفاد يهودا ، كالوب بن يفوني ، و از اولاد يساكار ، يجال بن يوسف ، و از ال افرائیم ، يوشع بن نون بعبری ﴿هوشیع﴾ و ﴿یهوشوع﴾ نیز گویند، و از قبیله بنیامین ، فلطی بن رافو ، که بعیری و از طایفه زبلون ، جدتيل بن سودى ، و از ذراری منسی بن یوسف ، جدی بن سوسی و از دودمان دان ، عمثیل بن جملی ، و از گروه آسیر ، ستور بن میکائیل ، و از قوم نفتالی، نحمي بن وافسی ، و از زمره جاد، حنوئیل بن ماکی ، واطلب فرمود که از جانب جنوب بر شعب (4) کوهستان بگذرید و بمرز مقدس در آیید، و بلاد و امصار

ص: 428


1- خيو - بكسر اول: آب دهن را گویند و بفتح اول نیز درست است .
2- توراة سفر اعداد باب 12 .
3- نقباء - جمع نقیب بزرگ و شریف شاهد قوم.
4- شعب - بكسر اول و سکون دوم : شکاف کوه راه در کوه را سیلاب.

ايشانرا تجسس کنید و از میوه های آن سرزمین قدری با خود بیاورید ، و آنکسان که در آنجا سکونت دارند نيك بنگرید که چگونه مردم اند ، و خبر باز آورید پس ﴿یوشع﴾ و ﴿كالوب﴾ باسایر نقباء بفرموده موسی از طرف جنوب قطع مسافت کرده بارض مقدس در آمدند و نخست بحبرون رسیدند، و از صنادید (1) اولاد عناق ﴿احیمان﴾ و ﴿سیسای﴾ و ﴿تلهای﴾ را در آنجا یافتند که در خدمت عوج بن عناق بودند و برزاستان ﴿حبرون﴾ در آمده یکشاخ انگور ببریدند و بر چوبی استوار کرده دو تن از ایشان بحمل و نقل آنخوشه انگور مشغول شدند و از آنجا مقداری نار و انجیر نیز برگرفتند پس از حبرون بسواحل دریا و کنار ﴿یردین﴾ عبود کردند ، و کنعانیانرا بدیدند ایشان از اولاد عمالیق بن ، الیفاز بن ، عيص بن ، اسحق بن ، ابراهیم بودند که مادر او ﴿تمنع﴾ نام داشت ، چنانکه مذکور شد ، و از مساکن ایشان خبر گرفتند.

و بعد از چهل روز مراجعت کردند ، یوشع و کالوب باسایر نقباء معاهده کردند که : چون بمیان قوم در آیند نیکوئیهای ارض مقدس را باز گویند ، و از بنی عناق و بنی عمالیق و تنومندی و نیروی ایشان سخن نرانند مبادا قوم در بیم شده در آمدن بارض مقدس بهراسند . همه این سخن همداستان شده ، روز چهلم در بیابان ﴿فاران﴾ بحضرت موسی و هرون عليهما السلام پیوستند ، و و آنخوشه انگور و نار و انجیر که با خود داشتند نزد ایشان گذاشتند . یوشع و کالوب از نیکوئیهای ارض مقدسه و خضارت اشجار و گوارش میاه ، سخنهای بدیع (2) گفتند و مردم را تحريص وترغيب بسكون آنمساكن فرمودند . لكن نقباى عشره عهد بشکستند و بر خلاف ایشان قوم را ترس و بیم دادند، و گفتند بنی عنان را در ﴿حبرون﴾ دیدیم كه هر يك از بیل قوی بنیاد ترند وازشیر جنگی تر ، و بنی عمالیق در جنوب ساکنند

، و آنگروه نیز بجلادت (3) طبع و ضخامت جنه و درازی بالا معروفند . ﴿حتيان﴾

ص: 429


1- صناديد - جمع صندید بزرگان و شجاعان.
2- خضارت : سبزی و خرمی اشجار : درختان میاه آبها بدیع تازه.
3- جلادت: بردباری و استقامت در کارها مردانگی.

و ﴿یبوسیان﴾ و ﴿اموریان﴾ بکوهستان سکون دارند و کتمانیان در کنار بردین مستقرند (1) مردان بنی اسرائیل را با این طوائف هر گز توان مبارات و معادات (2) نباشد . اگر یشه با پیل پهلو زند ، و مور باشیر نبرد کند ، ممکن است که بنی اسرائیل با ایشان از در مقابله و مقاتله در آیند.

از این سخنان وحشتی عظیم در قوم پیداشد و بآواز بلند فریاد کردند ، هر چند موسی گفت یا قوم ادخلو الارض المقدمة التى كتب الله لكم (3)

ایگروه من در آئید در این زمین که خداوند برای شما در لوح محفوظ نگاشته و نافرمانی در حکم یزدانی روا مدارید، گفتند: یا موسی ان فيها قوما جبارین (4)

نقبای عشره مارا خبر داده اند که آنجماعت که در آنزمین ساکن میباشند مردمی تنومندند، مندند، که ما در نزد ایشان بمقدار ملخی سنجیده نشویم، همانا تالین گروه از آنجا بیرون نشوند مادر نخواهیم آمد (5) یوشع و کالوب قدم پیش گذاشته بمفاد : قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب (6).

گفتند بیم میکنید و داخل شوید مساکن ایشانرا كه ما آنطایفه رانيك میشناسیم اگر شما در مملکت اینجماعت در آئید غالب خواهید شد . همچنان سخن ایشان مفید نیفتاد وقوم زار زار بنالیدند و ازموسی و هرون شکایت کردند و گفتند : در مصر بمرده بودیم تا اینروز را نمیدیدیم که خود بشه شیر بنی عناق کشته شویم وزن و فرزند باسیری دهیم ، پس روی موسی آوردند و گفتند ایموسی انالن ندخلها

کاش

ص: 430


1- در توراة و کنعانیان نزد در با و بر کناره ارین ساکندی
2- توان بضم اول : قدرت و توانائی، ممکن بودن هر چیز را نیز گویند. مبارات : معارضه و برابری کردن . معارات : دشمنی.
3- المائده - 21 .
4- المائده - 22: در آن سرزمین ستمکاران ساکنند
5- توراة ، سفر اعداد باب 13 .
6- المائده - 23.

أبداً مادا موافيها فاذهب انت وربك فقاتلا انا ههنا قاعدون (1)

ما هرگز در آنزمین در نخواهیم آمد ، تو سخن دو کس را می پذیری ، که یوشع و کالوب باشد ، وروایت ده تن را استوار نمی داری ، تو با خداوند و پروردگار خود بروید و با ایشان مقاتله کنید ، مادر اینجا نشسته ایم .

چون بنی اسرئیل متمرد (2) شدند ، و عصیان ظاهر کردند، موسی دهرون با یوشع ابن نون ، و کالیب ابن یوفنی ، جامه های خود را چاك زدند و گفتند: ايقوم هراسناك مباشيد و تمرد حکم خداوند مکنید؛ که شما بر ایشان غالب خواهید بود همانا سلامت از آنجماعت برخاسته و خداوند با ماست . قوم گوش بدینسخنان ندادند و مخالفت کردند تا بدانجا که خواستند ایشانرا سنگسار کنند از

موسى بنی اسرائیل مأیوس شده دست بدرگاه خداوند بر آورد و گفت: ربانی لا املك الانفسى واخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين (3)

خداوندا اينقوم سخن مرا نمی پذیرند و من جز بر نفس خود و برادرم حکم ندارم ، جدائی بیفکن میان ما و این گروه ناگاه جلال کبریائی ﴿برخیمه مجمع﴾ عبور کرده و از آنجا خطاب رسید که ایموسی: اینقوم تا چند غضب مرا جنبش خواهند داد و نایره قهر مرا ملتهب خواهند ساخت با اینهمه آیات و آثار که در میان ایشان بادید آوردم ، نافرمانی کنند، اینک اینجما عترا بیلای و با هلاك كنم ، و از برای تو قومی بزرگتر موجود سازم .

موسی چون این بشنید ، روی خاك نهاده عرض کرد که ایخداوند دیر خشم كثير الاحسان اینقوم را تو بادست قوی از مصر بیرون آوردی ، وابر تو بر ایشان سایه افکنده است ، و تجلی تو در روزها درستون ابر و شبها درستون آتش پیش روی آنجماعت رفتار نموده (4) اگر ایشان اکنون هلاك شوند قبایلی که از این

ص: 431


1- المائدة - 24 .
2- متمرد: سرکش و عاصی.
3- المائدة - 25 .
4- توراة - سفر اعداد باب 14 .

پس آیند، خواهند گفت که اینگروه بنفرین من در گذشته اند ملتمس آنکه از غفار الذنوب برایشان بخشایش فرماید و از عصیان اینقوم در گذرد . آنگاه از پیشگاه جلال خطاب رسید که : ایموسی: فإنها محرمة عليهم أربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين (1).

هلاکت اینقوم را بشفاعت تو در گذشتم، لکن آنز مینرا که با اولاد ابراهیم ويعقوب وعده کرده ام، این جماعت نخواهند دید، و در ازای چهل روزی که جاسوسان در فحص (2) زمین مقدس مشغول بوده اند ، چهل سال اینقوم را در بیابان سرگردان خواهم داشت ، جز يوشع وكاليب ، كه خبر نيكو بقوم رسانیدند ، احدی از این جماعت بزمین مقدس نخواهد رفت، و سود آن نخواهد دید ، بلکه تنهای ایشان در این بیابان منهدم (3) خواهد شد، و اطفالشان را که در دل اسیری میدیدند. وارث آنزمین خواهم کرد. در حال نقیبای عشره که خبر بد با قوم آوردند بمردند و حضرت موسی حال ایشان را باز نمود.

مردم پربیم و فزع شدند و در زمان طریق آنکوه که بطرف ارض مقدسه بود پیش گرفتند و گفتند : ما حاضریم و بهر جا که حکم خداوند است راه شویم. موسى فرمود: شما نقض عهد با خداوند نموده اید، اکنون که بر سرکوه روید خداوند در میان شما نخواهد بود (4) و دشمنان ، شما را منهزم خواهند ساخت ، ایشان اصرار نموده بسوی کوه روان شدند ، لكن صندوق عهدنامه که همیشه در میان لشگر حرکت میکرد برجای ماند و حضرت موسی نیز بیرون نشد

، چون بنی اسرائیل بر سر کوه رسیدند، عمالیق و کنعانیان که در آنجا ساکن بودند بیرون شده با ایشان مصاف دادند و بنی اسرائیل را منهزم (5) ساخته و جمعی

ص: 432


1- المائدة - 26 .
2- فحص : جستجو
3- منهدم : فروریخته و خراب
4- توراة - سفر اعداد باب 15 .
5- منهزم : شکست خورده .

مقتول نمودند ، هزیمت شدهگان باز آمده بحضرت موسی پیوستند، فرمود: ای قوم نگفتم شما را که نقض عهد (1) با خداوند کرده اید ، لاجرم از دشمنان شکسته میشوید؟ نپذیرفتید، و کیفر خویشتن دیدید اینك بمانید تا من خود باعمالقه مصاف دهم.

پس موسی هرون و یوشع و کالیب را برداشته با سرکوه روان شد ، نخست باعوج بن عناق که شمایلش در شرح میلادش بیان کردیم ، دو چار آمد . پس آنحضرت برجستن کرده عصای خود را بر کعب (2) وی زد و عوج از آن صدمه از پای در آمده در حال جان بداد.

اما بنی اسرائیل در غیبت سرداری برای خود تعیین داده بار بر بستند تابجانب مصر مراجعت کنند، از بامداد تا شامگاه راه دند، و چون نيك ملاحظه کردند در جای خود بودند ، روز دیگر بر آن شدند که با خدمت موسی گناه بخواهند ، هم بار بر بسته از بامداد براه در آمدند ، چون هنگام شام دیدند در جای خود مقام داشتند ، دانستند از این مکان بیرون شدن نتوانند ناچار آسوده بنشستند تا موسی علیه السلام میان ایشان آمد، وخبر قتل عوج بداد (3).

بنی اسرائیل از سرگشتگی و بیچارگی خود معروض داشتند که راه مسافرت بر ما بسته شده است . آنحضرت فرمود : همانا شما تا چهل سال در این بیابان سرگشته خواهید بود ، مملکت شام و بیت المقدس بهره اولاد شما خواهد گشت ، بدین عصیان که کردید ، از ارض مقدسه بی نصیب شدید .

پس بنی اسرائیل در بیابان ﴿تیه﴾ بماندند ، و آن صحرائیست در میان فلسطین﴾ و ﴿ابله﴾ و ﴿اردن﴾ طول آن شش فرسنگ و قوت آنجماعت در توقف ﴿تپه﴾ من و سلوی بود ؛ و آب ایشان از آن سنگ چهار روی جاری میشد ، چنانکه صفت آن مذکور شد ، و آنسنگ را باچار پایان حمل و نقل میکردند ، و اطفال ایشان باجامه از

ص: 433


1- نقض عهد : شکستن پیمان .
2- کعب : استخوان بند پارساق، استخوان بالای قدم .
3- بحار الانوار جلد - 5 .

مادر متولد میشدند، و هر چند بزرگتر میگشتند ، آنجامه بزرگتر میشد، و هر گاه جامه ایشان چرکن شدی در آتش انداختندی تاپاك و پاكيزه آمدی (1). بدینگونه بنی اسرائیل در آن بیابان سرگردان بودند و هر روز دو فرسنگ کمتر یا بیشتر تردد مینمودند ، تا آنکسانیکه از بیست زیاده و از پنجاه کمتر سال داشتند، و بشماره آمده بودند، تمام بهم ردند و اولاد ایشان بجای ایشان تناور و برومند گشتند، چنانکه حضرت موسی فرماید که مدت مرور ما از بیابان قادیس برینم تا عبور از رود ﴿زارد﴾ سی و هشت سال بود.

على الجمله جز كالوب و يوشع از آنقوم کس بارض مقدسه نرفت.

خسف قارون سه هزار و ششصد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام کاملا بود

* خسف (2) قارون سه هزار و ششصد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام کاملا بود

قارونرا بزبان عبری قورح (3) خوانند ، واژ پسر یصحار بن قهث بن ليوى بن یعقوب علیه السلام است ، و عمران پدر موسی برادر بصحار بود، همانا قارون و موسی پسر عمند. مقرر است که : (4) قارون در میان بنی اسرائیل چنان بصباحت (5) منظر معروف بود که بلسان قوم ﴿منور﴾ لقب داشت ، وبفضل وتقوی چنان موصوف بود که پس از موسی کس را باوی برابر نمیگذاشتند پیوسته عبادت یزدان کردی و قرائت توراة فرمودی ، یکی از آن هفتاد تن بود که هرکرت در عروج (6) طور سينا مختار موسی بودند، مادام که از منال (7) دنیوی بهره نداشت و بفقر و فاقه روز میگذاشت ، پیوسته بعبادت یزدان مشغول بود و در

ص: 434


1- روضة الصفا ، جلد - 1 .
2- خسف : بزمین فرورفتن .
3- قورح : يضم قاف وفتح راء .
4- روضة الصفا جلد - 1 .
5- صباحت : زیبایی .
6- کرت: دفعه، یکبار عروج: بالارفتن .
7- مثال : جائیکه از آن سودی حاصل شود مانند مزرعه و مغازه .

حضرت موسی کسب علوم غریبه میفرمود تا بمدلول ﴿ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة﴾ (1).

دنیا باوی اقبال کرده مالك مال و منال، وصاحب خزائن ودفائن (2) گشت، چندانکه چهل تن مرد قوی بنیاد، حمل کلید گنجخانه های وی میکردند آنگاه غرور و نخوت (3) بر او غلبه کرده و پیشه جباران پیش گرفته بر آن سر شد که : بنی اسرائیل در ظل لوای (4) وی قیام کنند و با ذیل طاعتش اعتصام (5) جویند و بفرمود : تختی از زرناب ساخته با جواهر شادابش مرصع کردند، تا در خیمه خویش نهاده بر آن بنشستی وصناديد بنی اسرائیل راگه گاه ، برسم ضیافت در مجلس خود حاضر ساخته و لوازم مهمان نوازی مرعی داشتی و بمطایبه و ملاعبه (6) روز گذاشتی و چنانکه خداوند جل و علا فر ماید : فخرج على قومه في زينته قال الذين يريدون الحيوة الدنيا ياليت لنا مثل ما أوتى قارون انه لذو حظ عظيم (7)

روز سبت که بنی اسرائیل پیرامون هیچکار نگشتندی ، زین زرین بر استرسفید گذاشتی و جامه های ارغوانی (8) پوشیده بر آن سوار شدی ، و چهار هزار تن پیوستگان و خدام خود را با هزارتن كنيزك بدین رنگ سلب (9) و بدان صفت مرکب آرایش نموده با کوکیه (10) وکبریائی تمام ، بمیان قوم عبود فرمودی ، چنانکه دنیاطلبان

ص: 435


1- القصص - 76.
2- دفائن : گنج ها.
3- نخوت : تکبر و سرکشی .
4- ظل : سایه لوا : پرچم .
5- ذیل: دامن اعتصام: چنگ زدن و گرفتن
6- مطایبه: شوخی و مزاح کردن. ملاعبه : بازی و کار بیهوده کردن
7- القصص - 79 : قارون بازینت تمام از منزل بیرون آمد، پس کسانیکه شیفته و فریفته ثروت و مال بودند گفتند: ای کاش : ما اموال این مرد را داشتیم، زیرا قارون خوشبخت و بهره بزرگی از دنیا دارد.
8- ارغوانی : سرخ.
9- سلب - يفتح اول و دوم : اباسیکه در جنگ از تن کشته بیرون میآورند.
10- کوکیه جمعیت، انبوهی مردم ، حشمت و جاه .

یکروز از خیال وی فارغ نبودند و همواره مکانت (1) و جلالت او را تمنی مینمودند هر چند علمای بنی اسرائیل و مشایخ آن جماعت میگفتند: ای قارون بمال دنیا غره مشو و در راه حق صرف کن تا سرای آنجهانی آبادان کنی . وی زیاده بر طریق غفلت میرفت و میگفت ﴿انما اوتيته على علم عندی﴾ (2) .

این ثروت و سامان (3) در ازای دانش من و در خور حکمت منست ، بلکه بزرگی و حکمرانی اینقوم شابسته من باشد و اگر دیگری در این کار از من سبقت جوید، از منهج صواب (4) بعید است . و پیوسته کین موسی و هرون در خاطر قارون زیادت میشد.

﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ پسران الياب بن فلوا بن حنوك ، و اون بن فلت ، که از اولاد راو بن بن يعقوب بودند، حاضر ساخته با ایشان همداستان شد، و بر موسی اعتراض کرد که : نبوت و رسالت را مخصوص خود داشته و خدمت خیمه مجمع را که منصبی بزرگ است ، با هرون و اولادش گذاشته ، نه او در خود این عزتست و نه ما شایسته این ذلت، اندیشه در این کار باید کرد و ریاست عامه را مخصوص یکتن نگذاشت.

پس بشور یکدیگر حیلتی کردند، وزنی زاینه که در میان بنی اسرائیل ﴿ستیر﴾ نام داشت ، بخواستند و قارون دو همیان زر باو سپرد و گفت : این عطیت با تو برای آنست که چون فردا برای نصیحت قوم ، موسی بر منبر شود ، او را فضیحت کنی و گوئی موسی با من زنا کرده. ﴿ستیر﴾ زر را بگرفت و این سخن بپذیرفت . چون فردا شد و موسی بر مسند و عظ بنشست و قوم را با منکر و معروف (5) بیم و امید داد سخن بدینجا کشید را که هر کس زناکند اور اسنگسار بایست کرد .

قارون از میانه برخاست و گفت: اگر همه تو باشی : آنحضرت فرمود : حکم

ص: 436


1- مكانت : منزلت و قدر
2- القصص - 78 .
3- سامان: اسباب ، شهر وقصبه
4- منهج : طريقه، راه : صواب : درست بعید : دور
5- منكر : کار زشت و بد معروف: کار پسندیده و نیکو

خداوند در حق بندگان یکسانست ، اگر همه من باشم، باید سنگسار شوم . قارون گفت: مردم را گمان آنست که : تو با ستیر، زنا کرده باشی آنحضرت ﴿ستیر﴾ را خواسته فرمود: آیا چنین است که قارون گوید؟ هیبتی سخت آنزن زنا کاره را بگرفت ، بدانسانکه نتوانست جز بحق سخن گوید. عرض کرد ایموسی حق آنستکه قارون در خریطه (1) زر برشوت بمن داد ، تا دامن پاك ترا بلوث (2) زنا آلوده کنم لكن ، اگر چند من بدکار و تبه (3) روزگارم ، اینکار نخواهم کرد و دست فراکرده آندو همیان زر را که هنوز خاتم قارون بر سر داشت، درمیان انجمن گذاشت ، و مردم را از کید وی در حق موسى آگاه ساخت (4).

گفت: ای قارون این چه طغیان است که پیشنهاد کرده ، و از او امرو

نواهی خداوند هارب (5) شده؟ زکوة مال خود را که از هزار درم یکدرم مقرر کردم بخل ورزیدی ، و ندادی ، و اوقات را بانواع ساز و طرب واقسام لهو و لعب بسر بردی اینک از در بهتان که عظیم ترین معاصی است، زبان میگشائی و از ضلالت یکقوم اندیشه نمیکنی؟ قارون گفت: ایموسی : خداوند در میان این قوم است و همه مقدس و پاکیزه اند تراچه فضیات و هر ونراچه فزونی بر دیگر انست که رسالت و ریاست را مخصوص خود دانسته و خدمت خیمه مجمع را با برادرت و اولاد او تفویض (6) داده؟ این مرتبه برای شما سخت بسیار است، بدین شرف نیز راضی نشدی ، اکنون بیهانه زکوة میخواهی مال مردم را برای خود فراهم کنی ، و خویشتن را غنی سازی و خلقرا فقیر و به مکانت فرمائی ، تا هیچکس را نیروی خلافت با تو نباشد.

موسى گفت : ای قارون این منزلت رانه من برای خود معین کرده ام ، و شرافت

ص: 437


1- خریطه : کیسه
2- لوث : آلودگی ، کثافت
3- تبه : فاسد ، ضایع
4- روضة الصفا ، جلد - 1 .
5- هارب : گریزان
6- تفويض : واگذاری ، بخشیدن

هرون نیز از من نیست، بلکه خداوند متعال این عنایت فرموده، و هر کس را بسزا بهره داده، و شما که ﴿بنی لیوی﴾ هستید ، چرا شاکر و شاد خاطر نباشید که از همه بنی اسرائیل ممتاز و مختار آمدید، چندانکه تقرب با مسکن مخصوص شما گشت و حمل و نقل خیمه مجمع مر شمار است ، اکنون تا صدق و کذب اینسخن دانید فردا هريك (1) مجمره بدست کرده در خیمه مجمع نزد خداوند حاضر شوید ، و هرکس آتش در مجمره خود افکنده بخور برانگیزاند، تا برگزیده خداوند معین گردد و حق از باطل آشکار شود.

پس روز دیگر بحکم خداوند ، موسی باهرون وجماعت خود بریگسوی

دروازه خیم مجمع بایستادند، و ﴿قارون﴾ و ﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ و دویست و پنجاه تن امرای نامدار و زعمای قوم بجانب دیگر دروازه ایستادند، و آتش در مجمرها کردند، چون بخار بخور برخاست ، جلال خداوند متجلی شده خطاب رسید که ای موسی و هرون از میان این جماعت برکنار شوید تا همه را عرضه هلاك ودمار (2) سازم ایشان بروی در افتاده پیشانی برخاك نهادند و عرض کردند : خداوندا : پروردگارا ! یکتن چون گناه کند ، قومی را چه افتد که تباه شود ؟ پس بزاری و ضراعت قوم را شفاعت کردند ، دیگر باره خطاب رسید که ایموسی قوم را بفرمای که از کنار مسکن قارون ، و دانان، و ابیرام ، دور شوند تا آتش اینجماعت در شما نگیرد.

پس مردم از نزدیک ایشان دوری جستند . آنگاه ﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ بازنان و فرزندان بدروازه خیمه خویش آمده بایستادند . موسی فرمود: خداوند چنانکه مرا بر فرعون مسلط کرد ، اينك برقارون فیروزی داد آیا ایقوم با اینهمه آیات و آثار که بدست من با دید اید، هنوز مرا بر سالت باور ندارید؟ اکنون قارون و کسان وبرازنده در گور خواهم کرد تا بدانید که من فرستاده خداوندم (3) آنگاه موسی خطاب بازمین کرد که بگیر قارون و دانان و ابیرام را زمین شکافیده تا کعب قارونرا بگرفت . قارون بخندید و گفت : ایموسی باز این چه سحر است که طراز (4) کرده؟

ص: 438


1- مجمره : آتشدان .
2- دمار : هلاك .
3- توراة - سفر اعداد باب 16.
4- طراز کردن : آراستن و ساختن .

موسی در خشم شده دیگر باره بازمین خطاب کرد که بگیر قارونرا در این کرت تا زانو بزمین اندر شد، سخت بهراسید و آغاز ضراعت کرده بنالید و زنهار (1) خواست دیگر باره موسی بازمین خطاب کرد که بگیر قارونرا تا هفتاد کسرت موسی زمینرا بگرفتن قارون مأمور ساخت ، و در هر مرتبه قارون بآنحضرت پناه برده زنهار میطلبید و مینالید ؛ و همچنان موسی در خشم بود و بخسف وی حکم میداد مردم از ناله قارون ، ودانان و ابیرام طاقت، توقف نیاوردند و از هر سوی بگریختند تا مبادا زمین ایشانرا نیز بدم (2) در کشد .

على الجمله هر سه تن بزمین فرو شدند و زمین با هم پیوسته شد ، چنانکه نشانی از ایشان باقی نماند و یکباره ناپدید گشتند ، بعضی از منافقین بنی اسرائیل گمان کردند که حضرت موسی قارون را بزمین فرو کرد تا اموالش را تصرف فرماید این معنی در ضمیر آنحضرت کشف شد ، دعا کرد تا اموال قارون نیز بزمین فرو شد، چنانکه خداوند تبارك و تعالى فرمايد: ﴿فخسفنا به و بداره الارض﴾ (3).

آنگاه از پیشگاه کبریا خطاب رسید که: ایموسی! چند کرت قارون از توامان طلبید و او را زنهار ندادی؟ عرض کرد که : هفتاد مرتبه ، خطاب آمد که : اگر یکبار با من بناه جسته بود، هرگز زمینر ابروی مسلط نمیکردم ، موسی عرض کرد پروردگارا : من نیز منتظر بودم تا ترا بخواند و از توپناه جوید .

على الجمله چون کار قارون تمام شد آتشی از آسمان فرود شده اصحاب قارون را فرو گرفت و آن دویست و پنجاه آن که مجمرهای بخور در دست داشتند ، پاك بسوختند و نابود گشتند .

آنگاه خطاب در رسید که ایموسی العاذار بن هرون را بفرمای: تا مجمرهای ایشانرا از میان شعله ها بردارد و برای پوشش مذبح صفحهای برنجین ترتیب دهد تا بنی اسرائیل را یادگاری بزرگ باشد ، و جز اولاد هرون کسی گذرانیدن بخور

ص: 439


1- زنهار : مهلت ، امان.
2- دم: دهان آدمی و غیر آن ، نفس .
3- القصص - 81: قارون و خانه اش را بزمین فرود بردیم .

را نزد خداوند حاضر نشود پس العاذار ، فرموده خداوند با نجام برد ، و روزگار قارون و اجحافش (1) بیایان آمد و آنکسان که با وی و ثروتش حسرت میبردند بمفاد ﴿واصبح الذين تمنو امكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده ويقدر﴾ (2) دانستند نه بکرامتی رزق کس را خداوند گشاده میدارد و نه ذلت مقتضی تنگی میشود، بلکه هر کرامیخواهد عزیز میدارد و هر که را میخواهد ذلیل میفرماید .

بالجمله ، پس از خسف قارون (3) و حرق امرای بنی اسرائیل باز در میان قوم سخنهای ناشایسته در میان آمد و مردم انبوه شده گفتند: چرا موسی بزرگان ما را بهلاکت گذاشت و چون قارون مردیرا از میان ما بر داشت؟ پس با هم همدست شده در برابر موسی و هرون آمدند و بر مخالفت ایشان اجتماع کردند و سخنهای خشن گفتند، ناگاه دیدند: ابری از آسمان فرود آمد و خیمه مجمع دافر و گرفت و جلال پادشاه قهار تجلی کرده خطاب که ایموسی : از میان این جماعت بیرون شوید تا یکباره ایشانرا هلاك كنم ، و آثار غضب پدید شده قهرالهی بر قوم عبور کرد ، و مردم يكيك از پای در آمده همی بمردند ، موسی باهرون گفت: اينك خشم خداوند یکباره این جماعترا نابود کند ، مجمری ، برگیرو از آتش مذبح در آن بخور کرده شتابان بمیان این قوم گذر کن ، و در حق ایشان کفاره بده تا قهر خداوند فرونشیند ، پس هرون مجمره گرفته بمیان قوم آمد و موسى روى برخاك نهاده دعا فرمود تا غفار الذنوب از جرم ایشان بگذشت ، و هرون با حضرت موسی آمد و چون از هلاک شدگان قوم بازپرس کردند چهارده هزار و هفتصد کس در این داهیه بمرده بودند (4) از آن پس خداوند خواست رتبه هر ونرا با بنی اسرائیل بازموسی بازنماید تا ایشان باز موسی بر نشودند که چرا هر وترا بخدمت خيمه

ص: 440


1- اجحاف : ستم و زورگوئی
2- القصص - 82 صبح کردند کسانیکه روز گذشته آرزوی مقام قارون را میکردند ، در حالتیکه میگفتند: مانند اینکه خدا روزی هر کس را که صلاح داند صلاح داند، وسیع میکند و نعمت فراوان با وارزانی میدارد، و هر که را بخواهد زندگی را بر او تنگ میگیرد ، و بهره اش از دنیا اندك میشود
3- حرق : سوختن .
4- توراة - اعداد - 16 .

مجمع برگزیده؟ پس حکم شد تا از هر خاندان عصائی آوردند ، چون دوازده عصا حاضر شد، هر کس امیر خانواده بود؛ نام خویش را بر عصای خود بنوشت و نام اسباط يعقويرا باعصاها نسبت دادند و از جمله نام هر ونرا بعصای ﴿لیوی﴾ نوشتند، آنگاه خطاب آمد که : ایموسی این عصاها را در خیمه مجمع برده پیش صندوق عهد نامه گذار از آن کس که برگزیده من باشد عصایش شکوفه خواهد آورد و سخن بنی اسرائیل در حق وی کوتاه خواهد شد، پس آن صار اموسی در خیمه عهد نامه گذاشت و چون روز دیگر حاضر شده همگیرا بر گرفتند ، عصای هر ونرا با خضارت و نضارت یافتند ، که شکوفه آورده بادام دربار داشت، پس هر کس عصای خود را بر گرفته و بطفیان خود اقرار کرد و از گمان بد باز گشت نمود ، و خطاب خداوند با موسی رسید که عصای هر ونرا همچنان در پیش عهد نامه بگذار تا علامتی بین باشد، و معصیت کار انرا دیگر مجمال سخن نماند ، و آن حضرت بحسب حكم عمل نمود (1) .

پایان جلد اول

ص: 441


1- توراة - اعداد - 17 .

فهرست مندرجات

1-6 دیباچه

6-9 ذكر سبب تألیف این کتاب

10 عقاید عجمان ایران

11 عقيده متقدمین مورخین ایران

12 سلطنت صنادید عجم در معموره عالم

13 طبقه دوم از پادشاهان عجم

14 طبقه سیم از سلاطین عجم

15 طبقه چهارم از سلاطین عجم

16 طبقه پنجم از سلاطین عجم

17-18 عقاید حکمای هند

19 سلاطين دوره ، ﴿ست يوك﴾

20 سلاطين دورۀ ﴿ترتايوك﴾

21 سلاطین دوره ﴿دو اپريوك﴾

22 زوال دولت پند

23-24 حیلت ساختن ﴿در یودهن﴾

ص: 442

25 ذکر روزگار ﴿کشن﴾ و کندهاری

26-27 مآل حال جد شتر و سلطنت او

28 عقائد مورخین ختای و چین

29 سلاطین چین

30 طبقه اول از سلاطین چین وختا

31 طبقۀ دوم از سلاطین چین وختا

32 طبقه سوم و چهارم از سلاطین چین

33 طبقه پنجم از سلاطین چین

34-35 جان بن الجان وفتنه اخلاف واعقاب او

36 تشخیص مساحت روی زمین

37 عدد خلایق روی زمین

38 ذكر منتخبی از کتاب نگار نامه

39-41 عقیده حکمای یونان

32-44 جغرافيا ووجه تسمیه آن

45-48 مقیاسات علمای جغرافیا

48 در رد قول جماعتی که گویند بنی نوع انسان بی پدر و مادر تولد نکند

49 الوان وصور مختلفه مردم جهان

50-51 شرح السنة مختلفة مشهوره

52-59 تشخیص مساحت اراضی

60-67 تشخیص مساحت أراضی و شماره مردم

68-70 در تحدید مملکت و لشگریان و خراج آن

ص: 443

71-72 شرح مساحت اراضی و تعین دول مختلفه خارجه

73 شرح أراضى قسمت پنجم

74-75 شرح أراضى قسمت ششم و تشخيص کتب تواریخی

76-81 اسامی کتب تواریخ عربی و عبری و فارسی و ترکی و فرانسه

82 اسامی کتب تواریخ فرنگستان

83-84 اسامی تواریخ یوروپ

85 ذكر تاریخ ختا

86 تاريخ ترك و مغول و هنديان

87 تاریخ عبریان و قبطیان

88 تاریخ عرب و رومیان

89 تاریخ عیسوی و اسامی شهور ایشان

90 تاریخ عرب در زمان جاهلیت و تاریخ نمود و تاریخ فارسی

91-92 تاریخ خراجی ، و جلالی ، وایلخانی و تعین اول

93 صادر اول

94-95 اولین مخلوقات

96 خلقت آدم و هبوط او

97 اخذ میثاق و بنای خانه کعبه

98-100 ولادت قابيل

101 ولادت شيث وولادت عوج

ص: 444

102 ولادت ادريس علیه السلام

103 وفات حضرت آدم علیه السلام

104-112 وفات شيث، ووفات انوش

113-114 ظهور استقلينوس حكيم

115 ولادت سام و اختلاف تواریخ از آدم تا طوفان

116-118 وقوع طوفان نوح

119 بناى سوق الثمانين

120 ولادت ارفخشد

121-122 ابتداى ملك عجم وجلوس كيومرث

123 ابتداى ملوك ترك

124-127 جلوس هوشنگ در مملکت ایران

128-129 ابتدای ملك ملوك كلدانيون

130 ابتداى ملك ملوك چين

131 جلوس طهمورت در مملکت ایران

132-135 ظهور يوزاسف حكيم

136 ابتداى ملك ملوك عاديان

137-138 جلوس جمشید در مملکت ایران

139-141 جلوس فرزندان خونخو كاوتانك و ابولجه خان

142 وفات نوح عليه السلام

143-144 ولادت هود عليه السلام، وابتدای دولت ملوك هند

145-146 جلوس شداد بن عاد

147 وفات ارفخشد و ابتداى ملوك ثمود ووفات سام

ص: 445

148 ولادت قالع

149-150 جلوس نینس بن نمرود

151-152 جلوس ﴿دى كو كاوشينك شي﴾ وضحاك

153 جلوس جندع

154-155جلوس ﴿سميرامس﴾

156-157 ولادت حضرت صالح

158 سلطنت اولاد ﴿دی كو كاوشينك شي﴾ و مرند

159 جلوس ﴿ نی نیاس ﴾

160-161 ابتدای دولت ملوك مصر

162-165 هلاك عاد اولى

166 جلوس عمرو بن عامر

167-169 جلوس مهاراج بن كشن

170 وفات هود عليه السلم

171-172 ظهور تنكلوش حكيم ، وهلاك قوم ثمود

173-174 کردار قوم نمود

175 انقراض دولت عاد وجندع

176 جلوس سنان بن علوان

177-179 وفات صالح ، و بنای سد مارب

180 جلوس دى يونار تانك شي

181 اختلاف تواریخ از طوفان نوح تا میلاد ابراهیم

18-184 ولادت حضرت ابراهیم

15 جلوس ﴿دی نوش نود یوشی﴾

ص: 446

186 در آتش انداختن نمرود حضرت خلیل را

187-188 هجرت حضرت ابراهیم

189-190 جلوس اغوز خان

191 مختون شدن حضرت ابراهیم

192 هارك ني نياس

193-195 جلوس شیا بودن، وولادت حضرت اسمعیل

196 یافتن بنی جرهم اسمعيل وهاجر را

197-201 هلاك قوم لوطه عليه السلام

202-204 ولادت حضرت اسحق

205-209 قربانی حضرت اسماعیل

210-211 بنای خانه کعبه بدست ابراهیم

212-213 وفات هاجر مادر اسمعیل

214 جلوس ﴿كي﴾ و پاى كانك

215-216 غلبه ذو القرنين بر مصر

217 ظهور خضر عليه السلم

218-224 بنای سد ذو القرنين

225 وفات ساره

226-228 غلبه اغوز خان بربنی اعمام

229 جلوس شانك

230 جلوس فيروس ، وملاقات ذوالقرنین با ابراهیم

231-233 ولادت حضرت یعقوب وعيص

234 وفات ذو القرنين ، وجلوس ريان

ص: 447

235 ذبح حضرت ابراهیم مرغانرا

236-237 وفات حضرت ابراهیم

239-40 هجرت حضرت یعقوب از کنعان

241-244 وفات حضرت اسمعیل

245-247 ولادت حضرت یوسف

248 جلوس ﴿جو﴾ بتخت سلطنت

249-252 حرکت یعقوب از حاران بجانب حبرون

253 هجرت عیسا و از کنمان بجانب روم

254-261 انداختن برادران یوسفرا در چاه

262 جلوس ﴿خوی﴾ و ﴿سوسوس﴾

263-271 محبوس داشتن عزیز یوسفرا

272-276 خلاص شدن یوسف از زندان

277-279 جلوس حضرت یوسف بمسند وزارت

280 جلوس ﴿موتك﴾ در چين

281-292 وفات حضرت اسحاق ، ورفتن اولاد یعقوب بمصر

293-298 مكاتبة حضرت یعقوب با يوسف

299-302 رفتن حضرت یعقوب بمصر

303-305 ولادت شعيب اول

306-307 وفات حضرت یعقوب ،

308 جلوس ﴿يوكبانك﴾ در چين

309 ولادت حضرت ایوب

310-311 وفات حضرت یوسف

ص: 448

312 جلوس ﴿کورش﴾ در بابل

313-314 ولادت عمران پدر موسی ، و ابتدای دولت قرق

315 جلوس ﴿ارم﴾ در مصر

316 جلوس ﴿كونك﴾ در ملك چين

317 جلوس ﴿قابوس﴾ در مملکت مصر

318-319 ابتلاى دولت ملوك يمن

320-324 ابتلای حضرت ایوب

325-331 جلوس صفر بن کورش و خلاصی حضرت ایوب از ابتلا

332 جلوس ﴿كين بن كوت﴾ وصمرير، وكار

333 ولادت هرون علیه السلام

334-339 ولادت موسى بن عمران علیه السلام

340-342 جلوس ﴿فا﴾ و کیشو راج در چین و هند

343 جلوس ﴿کی﴾ در چین

344-349 هجرت موسی بن عمران از مصر

350-352 جلوس وليد بن مصعب در مصر

353-355 ولادت جيرسون ، وهلاك اصحاب ايكه

356-357 وفات عمران پدر موسى - وجلوس شينك تانك

358-863 ملاقات موسی اول با خضر

364 جلوس ابرهه رایش در یمن

365-368 وداع موسى باشعيب

369-382 ورود موسی بمصر برای دعوت فرعون

ص: 449

383-389 خروج بنی اسرائیل از مصر

390-393 ظهور افغان و حالات آنها

394-395 جلوس ﴿دلوکه﴾ در مصر

396-401 نزول من وسلوى و ملاقات موسى با شعيب

402-408 عروج حضرت موسی بکوه طور

409-411 عروج موسى بطور در اربعین شفاعت

412-414 عروج موسی بکوه طور در اربعین ضراعت

415-417 ساختن صندوق عهدنامه

418-420 سوختن پسران هارون وقتل عائیل

421-422 شماره کردن موسی بنی اسرائیل را

423-433 حرکت بنی اسرائیل از بیابان سینا

435-441 خسف قارون

ص: 450

جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم از جلد اول

هبوط

تالیف :

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمدتقی سپهر

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1351 -

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

راهنمای کتاب

مرحوم مورخ شهیر دانشمند سپهر پیش از آنکه در اصل کتاب ناسخ التواریخ شروع کند در مقدمۀ مآخذ و مصادر كتاب خود را م يك بيك را بیان کرده، در میان این مصادر کتاب تورات نیز دیده میشود ، خواننده کتاب ناسخ وقتی وارد مطالعه اصل کتاب میشود ، اگر اندکی با کتاب تورات آشنائی داشته باشد، در اولین وحله متوجه این نکته میگردد که مرحوم مؤلف تاریخ بنی اسرائیل را از کتاب تورات گرفته و در اکثر موارد سخنان تورات را بدون کم و زیادی بعینه در کتاب ناسخ آورده و گاهی هم اندك تصرفی در آن نموده است ، و چون اصولا تألیف چنین تاریخی بدین عظمت و توسعه مستلزم تتبع فراوان و صرف اوقات و تحمل زحمات بیشمار بوده لذا با اینکه مؤلف معظم بنای کتاب را بر تحقیق مطالب تاریخی قرار داده ، ولی معهذا خواهی نخواهی گاهی در شرح احوال انبیاء عظام چون موسی ، وداود ، و سلیمان، عليهم السلام سخنانی بمیان آمده که از نظر عقل و منطق شرع و قرآن مورد اشکال و ایراد میباشد.

اگر چه در بسیاری از این موارد در پاورقی باین نکات ضعف اشاره کرده و بطلان اگرچه آنرا بیان کرده ایم ، ولی با این همه لازم بود که در اول کتاب بعنوان تذکر کلی ذکری از کتاب مقدس نورات بمیان آورده شود تا معلوم گردد که چنین نیست هر آنچه در تورات کنونی ذکر شده همه اش مقدس بوده و از سرچشمه وحی و الهام سیراب گردیده است.

تورات کنونی

سی و نه کتاب عهد عتیق و بیست و هفت کتاب عهد جدید که مجموعه آن شصت و سه میشود کتاب مقدس و آسمانی دانسته ، میگویند : پنج کتاب اول عهد عتیق که اولین آنها سفر تکوین و آخرین آنها سفر تثينه است منسوب بموسى و دوازده کتاب دیگر آن منسوب بمورخان قدیم میباشد ، شخصیت و نام این مورخان

ص: 2

مجهول بوده و کسی را بر احوال ایشان اطلاعی نیست ، آیا بمجرد اینکه مورخانی بوده و تألیف بدست ایشان صورت گرفته است میتوان نسنجیده و تحقیق نکرده تصدیق گفتار ایشان را نمود ! !

و دیگر آنکه باید دانست که آیا نسخه های موجوده از عهد عتیق و جدید همان نسخه های اصل تألیف شده مؤلفین آنهاست ؟ یا اینکه کم وزیاد شده و بحسب میل و تقاضای برخی از بزرگان تبدیل و تحریفی در آنها راه یافته است ؟ لذا جمع کثیری از دانشمندان غرب اعتراف بر تحریف و بی اعتباری آن نموده اند ، وما اكتف بذكر چندتنی از ایشان مینمائیم.

«کلنل اینگر صال آمریکائی» یکی از آن کسانی است که کتاب مستقلی در تحریف و ابطال تورات وانجیل نوشته و بطور تفصیل در آن سخن رانده است.

و از جمله معترضین بنیاد این عهود «تلستوی» یکی از مؤلفین ارتودکی نصاری است ، این شخص چنین میگوید : خوانندگان باید بدانند که آنچه در این خصوص نوشته شده بسیار بوده ، وقسمت بزرگ آن نوشته ها از دست برفت و از آنها در دست مردم نماند مگر چیزهائیکه در نهایت بی مغزی بود ، وابدا نمیشد بر آنها اعتماد کرد و پس از زمانی مسیحیان جمع کردند نوشته جات راو انتخاب کردند از آنها چیزی مناسب ذوق و سلیقه خود و چیزهایی که سازش با مقاصد و اغراضشان میداشت.

و دیگر از اعتراف کنندگان بر عدم صحت کتاب تورات و انجيل مؤلف كتاب قاموس کتاب مقدس « دکتر ژرژ پست آمریکائی » است که در باره تورات چنین میگوید:

این نسخه عبرانى توراة وعهد قديم که فعلا موجود است ، چکیده نسخه مسوریه است و آن نسخه مسوریه نسخه بوده است که تألیف شد از قلم جماعتی از یهودان طيرية وشهر «سورة» در دشت فرات در مدت سیصد سال که اول آن از قرن ششم بعد از میلاد مسیح بوده است ، و آخر آن در قرن دوازدهم میلادی بوده است، پس نویسندگان نسخه سوره که ا که آنها را «سوریون» نامند پس از تألیف نسخه مسوریه حرام کردند نسخه های قدیمی را که مخالف با نسخه خودشان بوده، و از این جهت است که دیگر هیچ

ص: 3

نسخه قدیمی بزبان عبرانی یافت نمیشود ، و قدیم تر نسخه از آن بزبان عبری کمتر از قرن دهم میلادی یافت نشده .

از این تصریحات معلوم میشود که نسخههای امروزه عهد قدیم با همه تغییراتی که دار است منتهی میشود نسبتش بيك نسخه عبری حاضر که تألیف آن در اواخر سلطنت اسلاميه بنی العباس شده است، و این نسخه عبری مأخوذ است از نسخه مسوریه که در عراق وطبريه تألیف شده که هيچ يك از نسخه ها و کتابها قبل از ولادت پیغمبر اسلام نبوده است، و همچنین معلوم میشود که این نسخه با نسخه های اصلی و قدیمی و نسخه های دیگر عهد قدیم اختلاف کلی داشته و چون مخالف ذوق و عقیده نویسندگان طبريه وسورة بوده آنر اتحریم تمنع نموده اند ، و بدیهی است که اگر مخالف ذوق و مصلحت آنها نبود آنها را حرام کرده و از بین نمی بردند بلکه لازم بود که این اصول و مدارك را محافظت نموده و نسخه های قدیمی را باقی بدارند.

پس چگونه دانشمندان امروزه یهود چنین کتابها را سند معتبر برای خود گرفته اند ؟ : با اینکه هیچ اصلی برای آنها قبل از دوره اسلام نیافته اند و معلوم نیست که قبل از قرن ششم میلادی کتب عهد قدیم کجا بوده و بچه زبانی بوده و بقلم و تألیف کدام نویسنده الهام شده بوده است و پس از قرن ششم میلادی ناقرن دوازدهم میلادی نسخه هایی که موجود شده است از کجا بوده و بقلم کدام منهمی بوده است و یهودان طبریه چه کسانی بوده اند و نویسندگان شهر سوره کیانند؟ ! و با چه اعتباری عمل آنها مقبول شده است و چه حقی داشتند که تحریم قرائت و کتاب نسخه های مخالف خودشان را بنمایند؟ و از کجا معلوم کنیم که مطالب این نسخه موجوده حق است یا مطالب آن نسخه های معدومه.

و در خاتمه اشاره بکلیاتی میشود که در کتاب تورات کنونی یافت میشود .

(1) در ثورات قبایح و بدکاری بسیاری بخداوند نسبت داده شده و اگر این نسبت های بی ادبانه ادبانه نسبت بحضرت واجب الوجود تصدیق شود ، لازم میآید ، تصدیق ادیان عالم را که تماما خداوند را مقدس دانسته اند انکار کرده و گفتار ایشان را نپذیرفته باشیم .

ص: 4

در 30 تکوین 5 - 12 نسبت جهل ويخل و خوف و عجز بخدای متعال

داده شده است.

در 2 تکوین 17 دروغ گوئی بخداوند نسبت داده شده و در (22 ملوك اول 19 - 24) چنین میگوید : خداوند طالب گمراهی پادشاهان و پیغمبران شد.

(2) در تورات نسبتهای زشت به پیغمبران داده شده .

پیغمبران خدا در هر شریعت و طریقتی نیکوکار و پرهیز کننده از گناهان میباشند چه اگر پیشوایان دین گناهکار باشند، جاهلان است چه خیانتها و جنایتها خواهند کرد ، و ما وقتی بصفحات تورات نگاه میکنیم میبینیم قبایح و میبینیم قبایح و گناهان بسیار زشت و ناروانی نسبت داده شده است !

در «تکوین 9 : 21 : 24» میگوید : نوح خود را از شراب مست و در خیمه عریان شده و عورت خود را ظاهر ساخت ، پسرانش باین عمل خندیدند سام او را پوشانید.

و در «تکوین 20 : 12» میگوید : ابراهیم علیه السلام خواهر خود را تزویج نمود ، و در «تك 19 : 30 - 28» میگوید : لوط علیه السلام مست شده و در شب اول با دختر بزرگش جماع نمود ، و در شب دوم با دختر کوچکش و بکارت هر دو رازایل کرد و دو پسردر شکمشان شد .

در «سموئیل دوم 11 : 1 » میگوید: داود با زن شوهردار زناکرد چون آبستن شد شوهرش را که مردی مجاهد في سبيل الله بود گفت بکشتند تازن اور اصاحب شود .

در « مرموز 5:51 » میگوید که داود اعتراف کرد که ما درم بخطا بمن حامله شد .

در «ملوك اول 11 10 - 11» و «ملوك دوم 22 : 12 22 : 12» میگوید : سليمان يك هزار زن گرفت از بت پرستانی که خداوند او را نهی فرموده بود از مزاوجت ایشان و آن زنان بت پرست دل سلیمان را در زمان پیری و بودند ؛ سلیمان هم متابعت کرد از بت صیدونیان و بت بحس عمونیان و دلش از خدای خود برگشت و آشکارا بد کار شد.

ص: 5

پوشیده نماند که آنچه در اینجا آورده شده شاهد كوچك ونمونه مختصرى است که از کتاب انیس الاعلام و کتاب راهنمای یهود و نصاری انتخاب شده و آنانکه توضیح کامل و تحقیق و افری را خواستار باشند، باید باین دو کتاب و سایر کتبی که در این موضوع تألیف شده مراجعه نمایند.

قم اسفند ماه 1336

عبدالمجید رشید پور

ص: 6

جزء دوم

ناسخ التواریخ

هبوط

ص: 1

بسم الله الرحمن الرحيم

جزء دوم از جلد اول ناسخ التواریخ : وفات شعیب علیه السلام سه هزار و هشتصد و سی وشش سال بعد از هبوط آدم بود

حضرت شعیب علیه السلام بعد از هلاکت منافقین با مؤمنين و موحدین هم در ارض مدین وطن داشت ، و بفرمان اللهی آنز میترا دیگر باره عمارت کرده اقامت فرمود ، و مردی گندم گون و مستوى الخلقه قامتی باندازه داشت و در اواخر عمر چشمش از بینائی معطل ماند (1) چون بنی اسرائیل از مصر بیرون شدند ، صفوره (2) و فرزندان موسی را چنانکه را مذکور شد، برداشته در بیابان بخدمت آن حضرت آورد ، و از آن پس که موسی را وداع کرده مدین آمد، هفت سال و چهار ماه دیگر زنده بماند، آنگاه بدر و دجهان فانی کرده بسرای جاودانی شتافت ، جسد مبارکش را حمل داده در میان رکن و مقام مدفون ساختند، در اینجهان دویست و بیست سال زندگانی کرد و پنجاه و هشت سال از مدت حیات مردم را بحق دعوت میفرمود ، و قوانين اكيال (3) و موازین (4) نیز از آثار آنجناب است .

ورود بنی اسرائیل شاد بس سه هزار و هشتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

بعد از خسف قارون و ظهور مرتبت هرون ، بنی اسرائیل تقرب ویرا نزد خداوند باز دانستند ، و در تمجید آنحضرت چنانکه سزا بود دقیقه فرو نگذاشتند، آنگاه خداوند هرون را مخاطب ساخت و خطاب آمد كه اى هرون اينك «بنی لیوی» را که فرزندان پدر تواند با خود تقرب فرمای، تا در حمل و نقل خيمة (5) مجمع با توانباز (6) باشند .

ص: 2


1- معطل واگذاشته شده.
2- صفوره : نام دختر شعیب وزن موسی علیه السلام.
3- اکیال : جمع کیل : پیمانه.
4- موازین جمع وزن : مثقال و اندازه.
5- خیمه مجمع : مسکن خیمه اجتماع را حضرت موسی با مر خداوند بنا نهاد و تابوت شهادت و مذبح زرین در آن جای داده و پرده را بر مسکن آویخته و مذبح قربانی سوختنی را پیش دروازه مسکن خیمه اجتماع گذارده، و در میان آن حوض پرآبی بود که برای شست و شو مهیا شده بود. تورات - سفر خروج ص (149)
6- انباز : رفيق وشريك.

لكن تو و اولادت خاص برای خدمت خیمه عهد نامه باشید ، و بیگانه نزدیکی نکند، و اگر نه نایره (1) غضب خداوند برافروزد و شمارا با جميع قبایل بسوزد، و قانون قربانی (2) و رسوم خدمات مسکن و مذبح دیگر باره با موسی و هرون بوحی روشن گشت ، آنگاه بنی اسرائیل از «عصبون جابر» کوچ داده در بیابان صن که آنرا قادیس گویند فرود شده ، خیمها برافراختند ، و مدت هیجده سال در قادیس ساکن بودند.

جلوس «رای بنبك» در مملکت چین سه هزار و هشتصد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم بود

راى بنيك پسر شنيك تانك است، که بعد از پدر در مملکت چین رایت استقلال و استبداد برافراشت ، مردی آسوده و نيك خصال بود در تمامت چین و ماچین و تبت و ختا حكمرانی میفرمود ، لكن روزگارش اندك بود و زمانش امان نداد ، و مدت سه سال چون از حکومتش بگذشت و داع جهان گفت و «خون ژن» را که بهترین ولدش بود، بجای خودیادگار گذاشت .

جلوس خون زن در مملکت چین سه هزار و هشتصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم بود

خون ژن نیز چون پدر خود راى بنيك كم روزگار بود ، از آن پس که برسریر سلطنت نشست ، فرزندار شد «خود بای کیا» را طلبیده ، از رموز مملکت داری آگاهش ساخت، وقوانين سلوك باسپاهی و رعیت و حفظ هر اسم دین و دولت باوی بیاموخت ، و بزرگان چین و زعمای (3) درگاه را، حاضر ساخته در محضر ایشان فرزند ارجمند را منصب

ص: 3


1- نائره : انتشار و وسعت یافتن .
2- قانون قربانی و رسوم خدمات مسکن و مذبح : طایفه یهود را رسم چنین بوده آنگاه که دامنشان آلوده بگناه و عصیان میشد، برای قبولی توبه و تحصیل آمرزش الهی قربانی و نذوراتی از گاو و گوسفند و آرد و سایر امور نموده ، و آنان را با تشریفات خاصه بوسیله کاهنان در مذبح مقدس قربانی نموده و قسمتی از آن قربانیها نصیب و بهره اولاد هارون و کاهنان می گردید . تورات سفر لاویان ص (152)
3- زعماء - جمع زعيم : رئيس قوم .

ولیعهدی عنایت کرد ، و خود چون پدران گذشته از جهان در گذشت ، مدت سلطنتش چهار سال بود، وی پادشاه سیم است از اولاد شنيك نانك .

جلوس «پای گیا» در مملکت چین 3860 سال بعد از هبوط آدم بود

پای کیا بعد از پدر خود «خون ژن» صنادید (1) مملکت چین را انجمن کرده، در ساعتی سعد بر سریر جهانبانی نشست ، و امرای در گاه را بتشريفات رنگارنگ و مرسومات گوناگون امیدوار ساخت، با ضحاک تازی که در آنوقت خسرو ایران بود همچون پدران ادوات موالات (2) در میان آورد که گاه پارسال رسل و انفاذ (3) تحت خاطر ویراصافی میداشت ، در همه چین و ماچین و تبت و خدا نافذ فرمان بود و مدت سی سال باستحقاق و استقلال سلطنت کرد، آنگاه که از جهان بار می بست فرزند گرانمایه خود «اردنيك» را بمنصب ولیعهدی سر افراز فرمود ، وی پادشاه چهارم است از اولاد شينك تانك .

جلوس (سس ما سس) در مهر 3866 سال بعد از هبوط آدم بود

چون دلو که پادشاه مصر راجل محتوم دریافت و روز گارش سپری شد ، سی ماسس که از احفاد (4) قبط بود ، و نسبت بخاندان مصرائیم (5) میرساند ، از پی دولت از مصرائیم دست شده، کمر برمیان بست و از یکطرف مصر خروج نموده ، جمعی را با خود همداستان کرد و ناگاه بمصر در آمد ، وبرسكان (6) آن بلده دست یافت و بر سریر سلطنت بر نشست ، « آل علوان » از وی گریزان شد ند هر کس بطرفی بگریخت و هر کرا بگرفت بتیغ بگذرانید تا دیگر باره ملک با اولاد قبط استقرار یافت و روزگاری در از سلطنت

ص: 4


1- صنادید - جمع صنديد : مهتر و عاقل.
2- موالات : دوستی و پیوستگی
3- انفاذ : فرستادن و جاری کردن
4- احفاد - جمع حفيد : دختران مرد و اولاد مرد و اولاد اولاد مرد.
5- مصرانيم : بضم اول و سکون دوم : یکی از خاندان قدیمی مصر.
6- سكان - جمع ساکن : قرار گیرنده .

در دودمان ایشان بماند ، چنانکه حال هر يك در جای خود مذکور شود ، على الجمله سس ماسس پادشادهی با جلادت بود ، خرمی ثابت داشت و عزمی سیار ، و چون از کار آل علوان بپرداخت ، سپاهی ساز داده از مصر بیرون شد ، و مملکت نوبه و سودان و اراضی مغر برا بگرفت ، و چون فراعنه سابق در سلطنت تمکن یافت ، و مدت هشت سال سلطنت کرده ، پس بسرای جاودانی شتافت.

وفات مریم و هرون 3868 سال بعد از هبوط آدم بود

مریم خواهر موسی که ضجیع (1) «کالیب بن یوفنی» بود ، در قادیس بحظيره قدس (2) خرامید ، هم در آنجا جد مبارکش را با خاک سپردند، پس از فوت وی موسی علیه السلام چند کس از بیابان قادیس نزد ملك ایدوم ، فرستاد و او را پیام (3) داد که خود میدانی پدران ما در مصر رفته اقامت کردند ، و چه زحمت کشیدند ، از آن پس که بنی اسرائیل بدرگاه خداوند نالیدند و از مصر نجات یافتند ، هم مدتی در بیابان روز گذرانیدند، اينك در قادیس که اقصی (4) حدود مملكت تست سكون داریم مات مس آنکه اجازت دهی که از میان مملکت تو عبور کرده بجانب مقصود شویم ، همانا از شاهراه (5) خواهیم گذشت و اگر از آبهای تو بخوریم یا بهائم خود را سیراب کنیم قیمت آن را ادا خواهیم ساخت .

وی در جواب موسی با فرستادگان گفت ، هرگز رخصت ندهم که بنی اسرائیل از مملکت من عبور کنند و اگر بدین سخن باشند ، با زبان شمشیر جواب ایشانرا خواهم داد ، و با حدودسنان (6) راه اینگروه را سد خواهم داشت ، و فرستادگانرا رخصت مراجعت فرمود ، ایشان با حضرت موسی آمده سخن ملك ايدوم باز راندند ، چون آنحضرت دید عبور از مملکت وی صعب (7) است ، از جانب وی انحراف جست ، و از قادیس کوچ داده ، بجبل هور فرود آمد، آنگاه خطاب در رسید که : ایموسی هرون بخویشان خود خواهد پیوست و آنزمین که بنی اسرائیل را بخشیده ام ، نخواهد دید ، ویرا

ص: 5


1- سكان - جمع ساکن : قرار گیرنده
2- حظیره قدس: بهشت .
3- پیام : پیغام و خبر
4- اقصى : دور
5- شاهراه : راه عام وجاده بزرك
6- سنان : سر نیزه
7- صعب : دشوار

با پسرش العاذار بر فراز جبل هور حاضر کن ، و جامهای هرونرا برآورده ، بالعاذار پوشان ، تابجای وی باشد که هرون بر فراز جبل در خواهد گذشت ، پس حضرت موسی هر و نر اطلبیده با تفاق العاذار برفراز جبل برد، ناگاه درختی پدید شد و خانه بادید (1) آمد که از فراز درخت دو جامه آویخته بود ، و در میان خانه تختی دلنشین مینمود که انباز آن (2) جامه و درخت مانند آن خانه و تخت هرگز مشاهده نکرده بودند، پس موسی با هرون گفت : که جام های خود را با العاذار بخش ، و این دو جامه را از درخت گرفته در برکن و در میان خانه در آمده بر تخت بخواب تاجان خویش تسلیم کنی ، هرون بفرموده عمل کرده رخت بتخت برد و روان بسپرد آنگاه آنخانه با درخت و تخت بسوی آسمان بر شد، و موسی علیه السلام دست العازار گرفته بمیان قوم آمد ، و ایشانرا از وفات هرون خبر داد ، بنی اسرائیل گفتند : حاشاهرون هرگز نمرده بلکه او با ما مهربان بود ، و ما اور اتيك دوست میداشتیم ، تو باری حسد بردی و او را کشتی، موسی علیه السلام از حضرت خداوند مسئات فرمود، تا آن خانه و درخت باز آمده بنزدیک زمین بایستاد و هرون از تخت برخاسته فریاد کرد که ایقوم کسی مرا نکشته بلکه خود مرده ام ، این بگفت و هم در حال بر تخت بخفت ، دیگر باره آنخانه و درخت بسوی آسمان (3) شد ، موسی در مصیبت برا در جامهای خود چاک زد، و بنی اسرائیل در پای جبل هور مدت سی روز ماتم (4) هرون بداشتند ، و وفات وی در اول ماه آب بود که آن ماه پنجم از سال چهام است بعد از خروج بنی اسرائیل از مصر ، و مدت زندگانی آن حضرت در سرای فانی یکصدو بیست و سه سال بود .

جنك مراد مانك كشان با بنی اسرائیل 3868 سال بعد از هبوط آدم

چون عراد ملک کنعانی بدانست که بنی اسرائیل در نشیب جبل هورند، بدان سر

ص: 6


1- بادید : پیدا شد
2- انباز: شريك ورفيق.
3- مطابق این مضمون روایتی است که در کتاب قصص الانبياء سید نعمت الله جزائری قده از این ابی عمیر بطور ارسال از ابی عبد الله علیه السلام نقل نموده است ، اگر چه صحت این مضمون بدان کیفیت که مذکور گشته بعید بنظر میآید .
4- ماتم : سوگواری و عزا

شد که تاختنی کند و از ایشان بنهب (1) و غارت چیزی ستاند پس رجال ابطال (2) خویش را گزیده (3) ساخته ، گروهی فراخور برانگیخت و ناگاه بر سربنی اسرائیل تاخته جنگی صاب در پیوست ، و جمعیرا باسیری گرفته با خود ببرد ، قوم از اینجاده زبان بناسپاس خداوند گشودند و با موسی تعرض نمودند که ما را از مصر بیرون آوردی که در بیابان بکشتن دهی و هم از قحطانان و آب هلاک سازی : زیرا که آب بکفایت نداریم ، و این نان که هیچ مقوی بدن نیست پسند ما نباشد از این ناسپاسی غضب خداوند بجنبید ، و مارهای گزنده در میان قوم بادید آمد که گونه آتش داشتند و هر کرا بگزیدند در حال هلاک ساختند ، مردم از این طغیان پشیمان شده ، در حضرت موسی روى اعتذار برخاك نهادند، و آنحضرت دست شفاعت برداشته، خداوند از جرم ایشان در گذشت ، و خطاب با موسی شد : كه يك مار آتش رنگ ساخته برسرنيزه نصب كن، و در میان اشگرگاه استوار دار کا برفع بالا خواهد شد، پس موسی ماری از برنج ساخت در میان قوم نصب کرد ، و هر مارگزید؛ که بدان نگریست شفا یافت ، پس بنی اسرائیل کوچ داد، در « وبوث » آمدند و از آنجا بر پشتهای «عباریم» گذشته روبروی مواب خیمه زدند، و از آنجا بار بسته از یکسوی «ارنون» در حدود اموریان فرود شدند ، و از آن جا به «بیرا» آمده خداوند قوم را از آنچاه سیراب فرمود ، و مردم بطرب و سرور در آمدند و از آن جا کوچ داده «متانه» و «حلئیل» و «باموترا» در نور دیده ، بدره که مشرف بریسیمون است خیمه زدند ، آنگاه موسی علیه السلام چندكس نزد سيحون ملك اموريان فرستاد و از وی رخصت خواست که از میان مملکت وی عبور کند ، بشرط آنکه قوم بتاکستان و مزارع وی آسیب نرسانند، سیحون اجازت نداد و سپاه خود را انبوه کرده، بعزم قتال بنی اسرائیل تا «دیاهص» باستقبال آمد، و با ایشان مصاف داد بنی اسرائیل مردانه بکوشیدند و اورا منهزم (4) ساختند، و بسیاری از ابطالش (5) را با شمشیر

ص: 7


1- نهب غارت و چپاول.
2- ابطال - جمع بطل: شجاع وقوى
3- گزیده: اختیار و انتخاب
4- منهزم: شکست خورده
5- ابطال - جمع بطل: مرد شجاع و دلاور.

بگذرانیدند و مملکت او را از «انون» و «یبوق» تا سر حد بنی عمون بگرفتند و جمعی در «حسبون» که پایتخت سیحون بود، رفته اقامت کردند ، چون از کار سیحون بن عوج بن عناق فراغت جستند، بنی اسرائیل عزم اراضی باسان کرده مملکت «عوج» را نیز بگرفتند و فرزندان و خویشان اور اجمله بکشتند ، و آن ملك را نیز مسخر داشتند.

حکایت بلعم با عور با بنی اسرائیل سدهزار و هشتصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

* حکایت بلعم (1) با عور با بنی اسرائیل سدهزار و هشتصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

چون بنی اسرائیل در میدان «مؤاب» بیکجانب «یردین» در حواله «اریحا» فرود شده ، خیمها برافراختند ، بالاق بن صفور كه ملك بني مؤاب بود ، خبر ورود بنی اسرائیل بشنید ، و از آنچه این جماعت با اموریان کردند نیز اطلاع داشت ، بغايت خوفناك شد و با مشايخ (2) مدین مشورت کرده ، بدان سر شدند که رسولی نزد «بلعم بن باعور بن سموم بن قرسم بن ماث بن لوط بن هاران» که مردی مستجاب الدعوه بود ، فرستاده از او درخواست کنند تا در حق بنی اسرائیل دعای بد کرده ایشانرا بهلاکت اندازد بالاق چندکس به فئور» نزد بلعم فرستاد و گفت باوی بگوئید : قومی از مصر بیرون شده ، اراضی این مملکت را فرو گرفته اند، و مرا آن نیرو نیست که با ایشان نبرد کنم ، ها تمس آنکه قدم رنجه داری و بدینجانب آمده در حق ایشان نفرین کنی تا بدست من منهزم شده، از این مملکت بدر شوند.

امرای بنی مؤاب نزد بلعم آمده کلمات بالاق باوی بگذاشتند ، بلعم با ایشان گفت : يك امشب در اینجا ساکن باشید ، تا من با خدای خود شور کنم ، آنچه فرمان رسد چنان خواهم کرد.

امرای بنی مؤاب آنشب نشب در فتور بماندند، و بلعم در حضرت خداوند عرض حال

ص: 8


1- اکثر مفسرین گویند: بلعم باعور مردی از ایل کتمان که یکی از بلاد شام است بوده ، و یکی از اخبار بنی اسرائیل بشمار می رفته، و صحف ابراهیم «ع» را خوانده و روحانیتی ممتاز داشته ومستجاب الدعوة بوده و بخصوصیات، بعضی از اسماء الهیه واقف بوده است.
2- مشايخ- جمع الجمع شيخ : بزرك

رانده (1) ما مهم گشت ک که هم راه بنی مؤاب مباش و بنی اسرائیل را نفرین مکن که قومی متبرکند ، و پیشوای ایشان پیغمبر اولوا العزم است ؛ لا جرم بلعم صبحگاهان امیران بنی مؤاب را حاضر کرده حقیقت حال بیان کرد ، و ایشانر ارخصت انصراف داد و خود در فتور بماند ، و آنجماعت نزد بالاق آمده آن قصه بازگفتند و از انکار بلعم ویرا آگاه ساختند ، دیگر باره بالاق امرای بنی مؤاب را خواسته ، جمعی فرستادگان سابق بزرگتر و شریفتر بودند ، برگزید و بنزد بلعم روانه ساخت و تحیت (2) فراوان فرستاد ، و بلعم را بنوید (3) و نوای دنیوی امیدوار کرد ، و تحف و هدایای شایسته انفاذ (4) حضرت وی داشت ، و ملتمس شد تا بنزد وی آمده بنی اسرائیل را نفرین کند مچون فرستادگان بالاق نزد باهم آمدند، و پیغام خود بگذاشتند. بلعم خواست دزین کرت (5) نیز انکار کند، ضجيع وی (6) اورا بفریفت ، و دل او را بساز و برك بالاق خرسند داشت، پس بمفاد: «وَ اتَينَاهُ اياتِنَا فَانسَاخُ مِنهَا فَاتَّبَعَهِ الشَّيْطَانَ فَكَانَ مِنَ الْغَاوين» (7) بلعم بطمع مال دنيا ترك دين گفت و دو تن از خادمان خود برداشته ، بر در از گوش خویش بنشست ، و با امرای بنی مؤاب عزم خدمت بالان کرده چون از فئود بیرون شده بمیان دیوار تاکستانها رسید ، فرشته خداوند با شمشیری برهنه بر خروی ظاهر شد، خر از دیدن آنصورت برمید، و از راه انحراف جست ، بلعم در خشم شده ، خرد ابتازیانه بزد و دیگرباره او را میان راه آورد و این کرت نیز فرشته خداوند با شمشیر پدیدارشد و خر هراسیده ، بلعم را بدیواری بر چغساند (8) و بفشرد، چنان که پایش آسیب یافت هم بلعم خر را سخت بزد و بمیان راه آورد، چون آن صورت و شمشیر حاضر بودکرت سیم نیز برهید، و بلعم در غضب شده تازیانه بر گرفت و غایت ضرب مرعی داشت ، ناگاه

ص: 9


1- ملهم: تلقین شده
2- تحیت: سلام فرستادن
3- نوید و نوی: مژده و مژد گادنی .
4- انفاذ : فرستادن
5- كرت : يكبار .
6- ضجيع : همخوابه.
7- الاعراف - «174» باو دادیم از آیات و بینات خود ، پس بیرون رفت از آنها و شیطان او را به پیروی و متابعت خود برد، پس از گمراهان گردید .
8- چفساند: چسبانید

خر بسخن آمد و گفت : ای بلعم اينك كرت سيم است که هر امیزنی، و من پیوسته مرکوب تو بوده ام ، آیا گاهی چنین عادت با من دیده باهم گفت که نی خر گفت: اکنون فرشته خداوند با تیغ کشیده پیش روی من ایستاده ، چگونه بروی عبور کنم ! بلعم از اینحال حیران شد و نظر کرده ، ناگاه فرشته خداوند پیش چشم وی باشید آمد و گفت : ای بلعم نزد بالاق میروی؟ (1) زنهار از فرمان خداوند تجاوز نکنی؟ این بگفت و ناپدید گشت ، پس بلعم با تفاق امرای بنی مؤاب بخدمت بالاق می شتافت ، و چون بالان از رسیدن وی آگهی یافت، تا سر حد «ارنون» که اقصای مملکت بود ، باستقبال بیرونشد و بلعم را در یافته ، غایت اکرام و اعزاز مبذول داشت ، و باتفاق بمعابد کوهی «باعل» آمدند، و بالاق از بلعم التماس کرد که بنی اسرائیل را نفرین کند ، وی گفت: در این مکان هفت مذبح برای من بناکن، و هفت گوساله با هفت قوچ حاضر ساز تامن باخداوند این راز در میان نهم ، و آنچه فرمان رسد چنان کنم، بالاق بفرموده وی عمل کرد ، و بلسم قربانی باییش گذرانیده، از خدای رخصت جست که بنی اسرائیل را نفرین کند، آنگاه (2) منهم گشت که اولاد یعقوب در نزد خداوند گرامی میباشند ، و در حق ایشان نباید بداندیشید ، پس بلعم باز آمده ، بالاق را گفت که ایشانر انتوان نفرین کرد، چه خداوند این جماعترا عزیز خواسته است، بالاق باوی گفت بهمراه من باش تاتر ایجای دیگر برم ، آنگاه رخصت بخواه و ایشانرا لعنت كن، و بلغم را بصحرای «صوفیم» آورد هم بدانگونه مذیح و قربانی مهیا کرده، دیگرباره تهی خداوند با باهم رسید که بنی اسرائیل متبرکند زبان بدیشان در از مکن و او بالاق را آگاه ساخت هم مفید نیفتاد و باز دست با هم را گرفته ، برپشته که مشرف «به یسیمون» است ، آورد ، و هفت مذبح بناکرد و بدانگونه قربانیها حاضر ساخت ، دزین کرت نیز بلعم رخصت لعن بر بنی اسرائیل طلبيد ، ونهى خداوند بدو فرارسید، و بالاق را آگهی داد که اینکار صورت نبندد ، بالاق باوی گفت : ای بلعم من ترا برای نفرین بنی اسرائیل آوردم ، اینک اینقوم را تمجید کنی و بزرك شماری این نه در خور مروت باشد، و چندان در اعزاز و اکرام وی بکوشید و پیشکشها پیش گذرانید که او را بفریفت، پس بلعم گفت ای بالاق بنی اسرائیل را لعنت نتوان کرد ،

ص: 10


1- زنهار : امان و پناه
2- ملهم : الهام شده .

زیرا که ایشان در نزد خداوند منزلتی باند دارند، چاره آنستکه دختران بنی مؤابرا گسیل (1) کرده، در میان لشگرگاه بنی اسرائیل پراکنده کنی تا ایشان با دختران هم بستر شوند و زنا کنند ، آنگاه خداوند بدین جماعت غضب کند و کار بمراد شود ، بالاق این سخن را پسندیده داشته ، دختران نیکو منظر ر زنان پری پیکر، چندان که در بنی مؤاب یافت میشد ، فراهم آورده، بمیان بنی اسرائیل روانه ساختند ، و آن زمان ردان بنی اسرائیل را شیفته خود ساخته، بی کلفت بخیمه ایشان در میشدند و بزناتمکین میدادند ، لاجرم جماعتی از بنی اسرائیل بزناکاری در آمدند و دعوت زنان بنی مؤاب را اجابت کرده ، طعام ایشان بخوردند و معبودان آن جماعتر اسجده کردند ، و بلعم چون فریفته سخنان زن خویشتن گشت و رشوت گرفته این فتنه برانگیخت، (2) زبانش از دهان بیرون شده مانند سگان همی نفس زد، و بمدلول : « فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الكَلبِ اِن تَحمِل عَلَيهِ يَلهَثُ اَو تَترُكَهُ يَلهَث » (3) قبائح طبیعی آشکار نمود .

على الجمله چون بنی اسرائیل در «سلیم» اینگونه جسارت کردند ، خشم خدائی جنبیدن گرفت و جلال خداوند تجلی کرده ، خطاب در رسید که ای موسی بنی اسرائیل

ص: 11


1- گسیل: دوانه
2- از ناسخ چنین استفاده می شود که بلعم باعور بنی اسرائیل را نفرین ننمود ، بلکه چون از پروردگار رخصت نفرین نیافت چاره اندیشیده از راه خدعه و نيرنك وارد شده و بوسیله روانه کردن زنان بری روی دامن بنی اسرائیل را بگناه آلوده نموده، و بالنتيجه غضب الهی را متوجه ایشان گردانید، و پاداش این فتنه انگیزی زبانش از دهان بیرون آمده آویزان گردید، ولی مورخین را عقیده چنان است که بلعم باعور قوم موسى «ع» را نفرین کرده وقوم خود رادعا نمود ، ولی هر گاه قوم بنی اسرائیل را نفرین میکرد، این نفرین بدعا مبدل می گشت و هرگاه بر قوم خود دعا می کرد نفرین میشد ، در این هنگام بود که زبانش از دهان بیرون آمده چون سگان گردید، پس از این بلعم گفت که اکنون دنیا و آخرت من و بران گشته و در من جز مکر و حیله چیزی یافت نمیگردد، پس از در حیله وارد شده فتنه انگیزی آغاز نمود . کامل این اثیر جلد اول - ص - 68 مروج الذهب جلد اول - ص - 30 قصص الانبياء - ص- 231
3- الاعراف ( 175 ) بس مثل او مانندسك است اگر بر او حمله کنی زبانش را بیرون می آورد، و اگر واگذاری او را باززبانش را بیرون میآورد

از طریق بندگی منحرف شدند و روش جباران پیش گرفتند ، عاصیان قوم را در برابر آفتاب بردار کن، تاسزای خود بینند، موسی علیه السلام حکام آنجماعت را فرمود ، تاهر کس ارتکاب زنا کرده بود، مقتول سازند و مردم بدروازه خیمه مجمع انبوه شده ، میگریستند و سرداران گناهکاران را عرضه شمشیر میساختند ، ناگاه «نیجا س بن العاذار بن هرون» علیه السلام زمری بن سالور را که در بنی سمعون امیری کبیر بود ، دید که از قفای «کاربی» دختر صور که سردار قبیله مدیانی بود ، بخلونگاه خویش در رفت ، فنیحاس حال بدانست و از دنبال ایشان درونشد و هر دو را در حالت زیادریافت نیزه که در دست داشت برپشت «زمری» فرو برده چنان که از شکم «کار پی» بگذشت ، و در آن حال رحمت خدا هویدا گشت ، خطاب در رسید که : ایمو می چون غیرت من در خاطر فنیحاس جوش زد و آنزانی و زانیه را بکشت ، منصب خلافت ابدی را ، با وی و اولاد وی مقرر داشتم، و از عصیان بنی اسرائیل در گذشتم آنگاه مردان بنی اسرائیل را که در این واقعه عرضه هلاک شدند ، شماره کردند بیست و چهار هزار نفر بودند.

شماره بنی اسرائیل مرتبه ثانی سه هزار و هشتصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم

در سال چهلم خروج از مصر دیگر باره با موسی خطاب شد که مردان بنی اسرائیل را آنانکه از بیست سال فزون دارند و از پنجاه سال كم ، و در خور جنك و كارزارند بشمارند، پس موسى والعادار در میدان إلا و العاذار در میدان مؤاب بریکسوی بردین که قریب با «اریحا» بود فوج فوج ایشانرا بشمردند، بد بدینگونه از هر سبطی شماره کردند ،

از اولاد « حنوك » و «فلو» و «حصرون» و «کرمی» که نسب به «راوبن بن يعقوب» میرسانیدند ، چهل و سه هزار و هفتصد و سی آن بشمار آمد، واولاد «نموئیل» و «يامين» و «یاکین» و «روح» و «ساؤل» که نسب «بسمعون بن یعقوب» علیه السلام میرسانیدند، بیست و دو هزار و دویست تن بشمار آمد و از اولاد «صفون» و «حجى» و«سونی» و «أزني» و «عيرى» و«أرو» و «ارئیلی» که قبایل بنام ایشان بود، نسب به «جاد بن یعقوب» میرسانیدند

ص: 12

چهل هزار و پانصد تن بود که بشمار آمد و از اولاد «سیله» و «فرص» و «زرح» و همچنان اولاد «زرح» که قبیله بنام ایشان خوانده میشد، حصرون» و «حامول» که این جمله نسبت به یهودا پسر یعقوب میرسانیدند هفتاد و شش هزار و پانصد تن بشمار آمد، و دو پسر یهودا» که یکی «عیر» و دیگری «ادنان» نام داشت ، قبل از حركت يعقوب بمصر در كمان مردند، چنان که بدان اشاره شد، و از اولاد ولاع» و «فوراه» و«ياسوب » و « سمرون» که نسبت به يسا كار بن یعقوب میرسانیدند ، شصت و چهار هزار و سیصد تن شمرده شد ، و از اولاده «سرد» و«أمديلون» و«يحلئيل» که نسب بزبلون بن یعقوب میرسانیدند شصت و دو هزار و پانصد تن بشمار آمد، و از اولاد «ماكبر» و «ولدان جاماد بن ماكير» و اولاد «جلعاد ايعزر» و«حياق» و« أسرئيل» و«سكم» و«ميداع» و«حیفر وصلاخفاد» پسر «حیفر» که نسب بمنسی بن یوسف بن یعقوب میرسانیدند ، پنجاه و دو هزار و هفتصد تن بودند که شمرده شد، و از اولاد «سوتلح» و «بكر» و«نحن» و ولد «سوتلح عیران» که نسب با فرائیم بن یوسف بن یعقوب میرسانیدند ، سی و دو هزار و پانصد تن بشمار آمد ، و از اولاد «بلع» و«إسبيل» و«أحيرام» و«سوفام» و«حوفام» وولدان «بلع» و «أرد» و «نعمان» که قبایل بنام ایشان خوانده میشد ، و نسب به «بنيامين بن يعقوب» میرسانیدند، چهل و پنج هزار و ششصد تن بشمار آمد ، و از اولاد «سوحام» که نسب به بدان بن یعقوب میرسانیدند ، شصت و چهار هزار و چهار صد تن بشمار آمد ، و از اولاد «يمنه» و«يسوى» وبريعه» و «خیبر» و «ملکئیل» که نسب به «آسیر بن یعقوب» میرسانیدند، پنجاه و سه هزار و چهارصدان بشمار آمد، و نام دختر آسیر « سارح بود و از اولاد حصيل» و«جونى» و«يصر» و «سليم» که نسب به «فتالی بن یعقوب» می رسانیدند چهل و پنج هزار و چهارصد بودند، و این جمله که شمرده شد ، ششصد و یک هزار و هفصد کس بود.

آن گاه خطاب با موسی شد که ارض مقدسه رامیان این قبایل قسمت کن که ارث بنی اسرائیلست و هر طبقه میراث خود را با قرعه مالك شود که منازعت (1) در

ص: 13


1- منازعت: ستیزه کردن .

میان ایشان نیفتد ، شماره کم را بهره اندك ببخش و عدد بسیار را نصیبه (1) فره (2) بده، دختران «صلافخاد بن حيفر بن جلعاد بن ماكير بن منسى بن یوسف» علیه السلام که پنج تن بودند، اول «محله» دوم: «نوعه» سیم: «حاجله» چهارم: «ملکه» پنجم «ترصه» در حضرت

: آمده، معروض داشتند که «صلا فخاد» در بیابان وفات یافت و از وی

: پسری نماند، اينك نام او در میان قبایل ناپدید شود، و میراث او بهره بیگانگان ،گردد، خطاب با موسی شد که هر کس از بنی اسرائیل را پسری نباشد ، میران وی را با دخترانش گذارند و هم اکنون بهرۀ صلافخاد را بدختران وی تفویض کنید، و موسی علیه السلام چنان کرد از آن پس اولاده جرسون» و «قهات» و «مراری» و «لبنی» و «حبرون» و (محلی) و (موسی) علیه السلام و (کارجی) و خاندان هارون آنان که نسبت به (لیوی بن یعقوب) میرسانیدند هر مذکر که از یکماهه فزونتر روزگار داشت ، بشمردند بیست و سه هزار تن بشمار آمد، اما ایشانرا در میان بنی اسرائیل شماره نکردند ، و در میان آن جماعت میراث ندادند، از آن گروه که در بیابان سینا شمرده شد، چنان که هر قوم افتاد تا اینزمان که سی و هشت سال بر گذشته بود، جز «موسى» و «یوشع بن نون» و «دکالیب بن یوفنی» کس زنده نبود تمام آن جمع در بیابان تیه مرده بودند ، چنان که خدای فرمود : و موسی نیز بارض مقدسه نرفت و بدینسوی وفات یافت ، چنانکه مذکور شود ، و بنی اسرائیل را در سال چهلم از خروج باجنك جباران مأمور ميفرمود و خود رادر ارض مقدسه میان ایشان نبود .

جنگ بنی اسرائیل با بنی مواب و قتال بلعم (3868) سال بعد از هبوط آدم

چون مردان جنك ودلاوران بنى اسرائيل فوج فوج بشمار آمد ، خطاب با موسی شد که ایموسی اينك كين (3) قوم را از بنی مدیان بگیر که ایشانر افریب داده بزناکاری انداختند، چون این انتقام بخواهی بخویشان خود خواهی پیوست و بجهان جاودانی

ص: 14


1- نصیبه : بهره وحظ
2- فره بفتح اول و کسر دوم افزون و زیاد
3- کین: عداوت و دشمنی

خواهی شتافت ، پس موسی علیه السلام بفرمود: که از میان هر سبط هزار تن مرد كه هر يك در نبرد با فوجی برابر بودند منتخب داشتند ، و اینجمله دوازده هزارتن» شد و «فنیحاس پسر العاذار بن هار و نر اطلبداشته بسرداری اینگروه مأمور فرمود ، ورایات (1) و کرناهای (2) سیمین (3) را باوی سپرد تا کاربنی مدیا نر ایکسره کند ، پس فنیحاس سپاه خود را برداشته بر سر ایشان تاختن کرد ، و از آنسوی «اوی» و «رقم» و «صور» و«حور» و «ربع» که پنج تن از صنادید و اکابر بنی مدیان بودند، با سپاه خود باستقبال فنيحاس بیرو نشده مصاف دادند ، و بلعم بن باعور که زبان مانند سگان آویخته داشت و نفس چون سك بر میزدهم در میان ایشان بود، على الجمله : جنگی بزرگ در میانه واقع شد و بنی اسرائیل سخت کوشیده غلبه یافتند ، و آن پنج تن ملوك ایشانرا با بلعم بن باعور بشمشیر گذرانیدند، و هر کس از مردان آنجماعت یافتند قتل کردند آتش در بلاد و امصار (4) زدند ، و زنان و فرزندان ایشانرا با اموال و انقال (5) و مواشی (6) هر چه یافتند ، بنهب وغارت گرفتند ، و مراجعت کرده خبر بموسی فرستادند ، آنحضرت با العاذار و بزرگان قوم باستقبال بیرون شد، و حال ایشان بدانست و اسرار (7) بازدید کرد ، چون زنان بنی هوا برادرمیان اسیران سپاه یافت، با سران سپاه در خشم شد و گفت : نه اینزنان بودند که باغوای بلعم باعث طغیان بنی اسرائیل شدند، از چه روی ایشانرازنده گذاشتید؟ و بفرمود : هرزن که با مردی هم بستر شده بقتل رسانند ، و آن دخترانکه هنوز دو شیزه اند برای خود نگاهدارند، و هر طفل مذکر را اگرچه یکروزه باشد زنده نگذارند چون این خدمت بپایان بردند ، هفت روز در خارج لشگرگاه مانده ، تا از آلودگی قتل مطهر کردند آن گاه در میان قوم آیند ، العاذار حکم خداوند را بفرموده موسی بسرداران سپاه رسانیده ، ایشان بفرموده عمل کردند و روز هفتم غنایم (8) را برداشته بمیان قوم

ص: 15


1- رایات جمع رايت: پرجم.
2- كرنا : شيپور بزرك
3- سیمین : هر چیزی که سفيدورنك نقره باشد ، و هر چیزی که از نقره ساخته شده باشد .
4- امصار جمع مصر: شهر و ناحيه.
5- اثقال - جمع ثقل : كالا و حشم .
6- مواشى - جمع ماشیه : چهارپایان از قبیل گاو و گوسفند و شتر
7- اسرا - جمع اسیر: گرفته شده.
8- غنائم - جمع غنیمت : آنچه در جنگ از دشمن گرفته شود.

آمدند، و غنیمت ایشان بدینسان بود: ششصد و هفتاد و پنجهزار سر گوسفند ، و هفتاد و دو هزار سرگاو و شصت و یکهزار سرخر و سی و دو هزار تن دختر باکره بود و از اینجمه نصف را بهره بغازیان (1) که اینجنگ کرده بودند سردند ، و ایشان از پانصد بهره يكبهره بالعاذار تسلیم کردند ، و نصف دیگر از همه غنایم را بینی اسرائیل که مامور بجنك نبودند سپردند، و ایشان از پنجاه حصه یکحصه به «بنی لیوی» که مأمور بخدمت خيمة مجمع بودند ، تسلیم کردند، آنگاه سپاهيكه بجنك رفته بودند شماره کردند هیچکس غایب نبود بشکرانه این موهبت (2) عظمی (3) مردان جنگی از زیورها که بغارت آورده بودند ، مانند دست (4) برنجن و انگشتری و گوشواره و خلخال (5) و دیگر چیزها هر کس برای قربانی برداشتنی (6) چیزی پیش گذرانید و این جمله شانزده هزار و هفتصد و پنجاه مثقال زر بوزن قدس (7) بود موسی علیه السلام والعاذار آنزر را گرفته ، در خیمه، جمع بیادگار بنی اسرائیل گذاشتند.

وفات ایوب ع «3868» سال بعد از هبوط آدم بود

حضرت ایوب علیه السلام مردی بلند بالا بود ، گردنی کوتاه ، وسرى بزرك ، وموتى پیچیده، و چشمی سیاه داشت ، ساق وساعده بارکش ، بغایت سطبر (8) و چهره اش بسبزی مایل بود ، و بر شریعت «ابراهیم» علیه السلام میزیست آنگاه که در بارد (حوران) سن مبارکش بهفتاد و سه سال رسید بامتحان و ابتلاء دو چار گشت ، و هفت سال سقیم (9) و رنجور بود و چون صحت یافت صد و چهل و شش سال زندگانی کرد ، که همه عمر آن

ص: 16


1- غازیان : جنگجویان
2- موهبت : بخشش
3- عظمی : بزرگتر .
4- دست برنجن : دستبندی که از طلا و نقره زنان بر دست کنند.
5- خلخال حلقه فلزی که زنان بساق با میاندازند.
6- قربانی برداشتنی: آن قربانی است که در خیمه اجتماع عین آن بیادگار نگهداشته می شد، و مانند سایر قر بانيها بمصرف نمیرسید.
7- بوزن قدس: وزن مخصوص بوده که یک مثقال آن سه مثقال ودودانت مثقال است.
8- سطبر: کلفت
9- سقيم : مریض و بیمار .

جناب دویست و بیست و شش سال بود، و چون از این سرای فانی بجهان جاودانی میشد ، «و شبع» را که مردی با صلاح بود خلیفه و قائم مقام خود فرمود ، وجسد مبارکش را در بلاد حوران مدفون ساختند.

ذکر منازل بنی اسرائیل از خروج در ناو مول بارض مقدسه

اگرچه منازل بنی اسرائیل بعد از خروج از مصر تا «بردین» در ذیل حکایت بعضی گفته آمد لیکن از تفصیل و ترتیب بیرون بود ، لاجرم ذکر منازل ایشان از مصر تا ابتدای ارض کنعان که در چهل سال پیموده اند باز نموده میشود ، از نخست «رعمسیس» کوچ داده «بسوکوت» آمدند و از آنجا به «اینام» و از «ایشام» به «فیحیروت» که برابر «بعل صفون» و پیش روی مجدول است فرود شدند، و از آنجا بمیان دریا عبور کرده ، سه روزه در بیابان «اینام» رهسپار شده، در «ماره» آمدند و از «ماره» با بیلیم و از آنجا بکنار بحر «قلزم» نزول کردند و از کنار بحر بیابان «سین» و از «همین» بدافقه و از «دافقه» به «الموس» آمدند و از آنجا به «رفیدیم» و از «رفیدیم» به بیابان سینا خیمه زدند پس از آن «بقروت حتاوه» آمدند، و از آنجا « حصیردت» و «رثمه» و «رمون فارس» و «لینه» و «رسه» را بمنزل سپرده به «هیلانه» فرود شدند ، و از آنجا بکوه «سافر» و از کوه «سافر» بحراده در آمدند و از آنجا به «مقهیلوت» و از «مقهیلوت» به «تاحث» منزل جستند پس از آن «تاریخ» و «مثقه» و «حسمونه» و «موسیران» و «بنی مقان» و «حور جد جاد» و «باطیانه» را منزل بمنزل طی کرده به «عبرونه» آمدند و از آنجا بعصبون جابر ، و از «عصبون جایر» به من که عبارت از قادیس است خیمهار است کردند، و از قادیس سال چهلم از خروج بکوه «هوره سرحد ملك ادوم آمدند ، و از آنجا «صلمونه» و «فونون» و «ابوت» رابسه منزل آمده ، بتودهای عبادیم سر حد مؤاب شدند، و از آنجاه بدیبون جاده» و از «دیبون جاد» «بعلمون» و «بلا نایم و از آنجا بکوهستان عبادیم روبروی نبو فرود آمدند و از آنجا کوچ داده بمیدان جواب نزديك «اریحا» آمدند ، و از لب پردین از بیت «یسموت» تا به «ابیل» سطیم را در زیر لشگرگاه، فرد گرفتند ، موسی علیه السلام از آب بردین عبود بنمود ، و بدین سوی آب وفات فرمود، چنانکه عنقریب مذکور میشود .

وفات موسی علیه السلام «3868» سال بعد از هبوط آدم بود

ص: 17

چون بر لب آب «یردین» وفات موسى علیه السلام نزديك شد ، بر حسب امر خدا وند خواست تا بحكم قرع ارض مقدس را بر بنی اسرائیل قسمت کند «بنی راوین» و «بنی جاد» در حضرت موسی آمده ، معروض داشتند که مار ارخصت فرمای که از آب بردین عبود نکنیم و بدینسوی سکون و رژیم ، چه مواشی مسابسیار است و در مراتع (1) «عطاروت» و «دیبون» و «یعزیر» و «مره» و «حسبون» و «العالى» و «سيام» و «نبو» و «بعون» گیاه فراوان دارد ملتمس آنکه این اراضی و مراتع بملکیت ما مقرر شود ، تا ساکن باشیم .

موسی فرمود: پدران شما از نخست روز سر از فرمان یزدان برتافتند و کیفر آن گناه چهل سال در تیه معطل ماندند، چنانکه اکنون یکی از ایشان باقی نیست ، هر گاه شما نیز روی از ارض مقدسه بر تایید و بدان زمین داخل شوید ، هم اینقوم در بیابان سرگردان خواهند شد، ایشان عرض کردند که ما سر از حکم بر نمی تاییم هر گاه اینز مین بملکیت ما مقرر شود ، زنان و فرزندان و مواشی خود را جای دهیم ، وخود تیغ بر کشیده در پیش روی بنی اسرائیل بارض مقدسه در آئیم، و چون قوم را جایگیر کنیم بدین منازل مراجعت خواهیم کرد ، اینسخن در حضرت موسی مقبول افتاد ، والعاذار بن هرون و يوشع بن نون را حاضر ساخته ، فرمود: هر گاه «بنی راوین» و «بنی جاد» بدینسوی «یردین» خانه برای اطفال و آغاز از بهر گوسفندان سازند و خود آماده شده در پیش روی بنی اسرائیل جنك كنند و میراث ایشانرا برسانند ، اراضی «جلعاد» محل سکون ایشان باشد ، پس مملکت سیحون پادشاه اموریان و دار الملك عوج بن عناق فرمانفرمای با سانرا به «بنی راو بن » و « بنی جاد» و نصف فرقه «منسى بن یوسف» مفوض ، فرمود که ایشان در آن اراضی شهرها بنام خود بناکنند «و ماکیر بن منسی» جلعاد را متصرف شده قریه چند بنیان کرده ، و آنرا حووت بائیر» نام نهاد که بزبان عبری بمعنی قری (2) باشد ، پس بهرهنه فرقه از اسباط (3) و نصف فرقه منسی باقی ماند، و قسمت ایشان در ارض مقدسه معین گشت و از برای بهره ایشان موسی علیه السلام از آل یهود» در «کالیب بن یفونی» و از فرقه «سمعون»

ص: 18


1- مراتع - جمع مرتع : چراگاه .
2- قرى - جمع قريه : ده و آبادى بزرك
3- اسباط - جمع سبط : فرزندزاده

«سموئیل بن عمیهود» و از فرقه «بنیامین» « البداد بن كسلون» و از «بنی دان» «بوقی بن یاجلی» واز «بنی منسی» «حنئيل بن ايفود» واز «بنی افرائیم» «تموئیل بن سلطان» و از «بنى زبلون» «البصاق ان بن فرناك» واز «بني ساكار» «فلطائيل بن غران» و از «بنی آسیر» «اجهود بن ماوهی» واز «بنی نفتالی» «فذهئيل بن عمر بود» را فرمود ، كه در ملك كنمان میراث ای اسرائیل تقسیم نمایند و حدود ملک هر قبیله را معین کنند، و هر طبقه از شهر های خود بهره به بنی لیوی دهند و از شهرهای بنی لیوی شش شهر را برای پناه گریزندگان مخصوص دانند که چون کسی بخطاقتلی کرده باشد ، یا گناهی مانند آن از و بادید آید اگر خود را بدان شهر رساند محفوظ باشد، آنگاه موسی علیه السلام بنی اسرائیل را مجتمع ساخته احكام توراة وشريعت را يكيك بديشان القاء فرمود، و این واقعه در روز اول ماه یازدهم از سال چهام خروج بود .

على الجمله : همه روزه آنحضرت قوم را بنصایح ومواعظ تنبیه میداد ، وهم آيات توراة را برایشان اعادت (1) کرد و مشکلات آنرا حل کرده آنگاه بخط مبارك خود نوشته بمشایخ بنی لیوی سپرد ، و گفت که هر هفت سال یکمرتبه بر بنی اسرائیل عرضه کنند از آن پس فرمود: ای بنی اسرائیل شما را آگهی دهم که خداوند مرا فرموده: پیغمبری مانند تو مبعوث خواهم کرد ، و کلمات خود را بر زبانش ودیعت خواهم نهاد ، و هر چه او را بفرمایم ، با مردم در میان خواهد آورد و چنین خواهد شد که کلمات مراکه بنام من بگوید، هر کسی که اطاعت کند، من از و محاسبه خواهم گرفت ، چون موسی این کلمات بفرمود شروع دره قاله دیگر کرد و گفت : بنی اسرائیل باطاعت خدای قیام نخواهند کرد ، و بق حطوه محاصره و اسیری گرفتار خواهند شد، و این کلمات مشعر بر وقایع «پيغمبر» و «بخت نصر» (2) و «نهب و غارت» وی بود، چنانکه در جای خود گفته شود .

ص: 19


1- اعادت : بازگردانیدن .
2- ( بخت نصر) پسر پادشاه بابل در سال (607) قبل از میلاد مسح بجای پدر بر تخت نشسته ، بلاد موصل را متصرف شده برشی اسرائیل حمله آورده اقاليم صور را گرفت ، و فلسطین بیادشاه مصر جزیه میداد، قرار شد که آن جزیه بخت نصر داده شود بشرط آنکه کشتاری واقع نگردد ولی وقتی سلطنت بيهويا قيم بادشاه فلسطين رسید ، دم از استقلال زده از فرمان بخت نصر سرپیچی کرده از پرداخت جزیه خودداری کرد ، بخت نصر بر او حمله کرده او را باسیری گرفته ببابل برد، در حالی که گروهی از بزرگان یهود را بهمراه داشت گویند: یکی از ایشان دانیال پیغمبر بوده است ، در سال (588) دوباره بر فلسطین حمله ور شده پادشاه یهود را کشته مردم را از دم تیغ گذار نیده بيت المقدس را تاراج نموده شهر را آتش زده، یهودیان را در بلاد آواره گردانید ، و پس از فتح فنیقیه و اسارت زنان و کشتن مردان ببابل مراجعت نمود، در این موقع غرور وكبر بر او مستولی شده دستور داد تا بر تمثالش سجده کنند وپس از اندک مدتی جنون و دیوانگی عارضش گردید. (دائرة المعارف فريد و جدى)

چون این پند و اندرز بپایان آورد ، یوشع (1) بن نون الله را حاضر ساخته بخلافت نصب کرد و گفت: روز من بآخر رسیده، من از سر آب بردین نخواهم گذشت و اينك جز من ديوشم و كالیب از آنجماعت که از مصر بیرون شدند کس باقی نمانده ، همگی در بیابان تبه عرضه هلاك گشتند ، من نیز بدینسوی آب وفات خواهم کرد ، و یوشع باتفاق کالیب اینقوم را که از اولاد گذشتگانند بارض مقدسه خواهند برد ، چون اینکلمات بپایان آورد ، از تسرات جلال خطاب در رسید که : ایموسی زمان تو فراز آمد ، اينك برجيل عباديم بکوه انبوه که در زمین مواب است ، رو بروی بر بحوه صعود نمای و سرزمین کنما نرا که من بینی اسرائیل داده ام ، مشاهده کن و در همان کوه بخویشان خود ملحق شده از جهان وفات فرمای ، موسی (ع) بر حسب حکم بکوه بر شده ، نظاره اراضی کنعان و اریحار اتا به صغر بنمود ، و جهان فانیر اوداع نموده بسرای جاودانی شتافت ، و جسد مبارکش را در وادی مواب روبروی بیت «فغور» مدفون ساختند ، و تا کنون کس بر مقبره آنجناب واقف نیست .

على الجمله: روز هفتم آزاد که دهم روز ولادت آن حضرت بود ، در ساعت تولد در گذشت ، و مدت زندگانیش در سرای سپنجی صد و بیست سال شمسی بود ، و هیچ در چشم و بدن ، و سایر قوی فرسودگی نداشت و بعد از رحلتش بنی اسرائیل سیروز در سوگواری و ماتم بنشستند، مردی گندم گون و تمام بالا بود ، و با موی پیچیده، بر روی مبارکش خالی داشت ، طول بالایش راده زراع گفته اند ، وطول عصایش را با طول

ص: 20


1- هادی شهیر و ممتاز عبرانیان و خلیفه موسی بود، اول اسمش يوشع بود یعنی او نجات میدهد در زمان خروج اسرائیلیان از مصر 44 ساله بود، دوست و خادم مخصوص موسی بود، بعد از آن برای خلافت او نامزد شد در جنگ عمالیق سردار سپاه بود و با موسی در کوه سینا همراهی میکرد، و در پرستش گوسانه زرین خود را ملوث نساخت قاموس کتاب مقدس ص (970)

بالایش مساوی دانسته اند ، مقرر است که نام آن عصا «علیق» (1) بوده و هرگاه موسی علیه السلام بر آن سوار شدی ، چون اسب رهوار برفتی ، و چون شب تاری در آمدی ، چون چراغ نورافشاندی ، و هرگاه آبرادر چاه فرو گذاشتی ، باندازه چاه دراز شده آب بر آوردی، و هرگاه گرسته شدی، بهر دیوار با آن نشاده کرده ، طعام چند روزه بر آوردی ، و هرگاه میوه خواستی ، آنرا زمین فرو کرده، در حال سبز شدی ، و آنمیوه که مطلوب بود بیرون دادی ، و از آن بوی مشک و عبیر آمدی و اگر بجنك رفتی ، بايك حمله قلع دشمنان کردی ، و چون بزمین افکندی ، صورت اژدها شدی ، و چون موسی آنرا بگرفتی ، هم در دست موسی عصایی بود، از چوب مورد که سر آن پاره از آهن داشت .

على الجمله : بعد از رحلت موسی علیه السلام بنی اسرائیل نعلین انحضرت را در صندوقی زرین بنهادند و جامهای هارونرا نیز پهلوی آن بگذاشته ، و سر آن مضبوط کرده با خود بداشتند ، و آن وصایا که فرموده بود، با سفرهای (2) توران در صندوق (3) الشهاده

ص: 21


1- توصیف عصای موسی علیه السلام آنچنانکه از ناسخ التواريخ ظاهر میشود ، مأخذ و سندى جز كتاب بحار الانوار ندارد ، چه مرحوم مجلسی رضوان الله علیه این موضوع وادر توصیف اسم عصای موسی و صفات آن نقل کرده و سندو مأخذ آن را مجرد نقل بعضی از اهل علم قرار داده است ، و شاید همین نکته اشاره بر عدم صحت این مضمون است ، در هر صورت بنا بر عقیده برخی از علماء این مطلب را نمیتوان قبول کرد ، چه میگویند آنچه از افکار عامه دور بوده و بنظر عمومی بعید آید ، اگر دلیل و مدرکی داشته باشد میتوان آنرا تلقى بقبول کرد ولی اگر مطابق آن دلیل و مدرکی نباشد آنرا نمیتوان قبول کرد و از همین روی اعجاز عصای موسی علیه السلام و اژدها شدن آن با آنکه بسیار بعیدتر و مستبعدتر از توصیفات عصا است، چون قرآن کریم ، بر آن دلالت دارد مورد قبول همه واقع گشته است .
2- سفر - بكسر اول وسكون ثانی جزئی از اجزاء تورات
3- صندوق الشهاده : صندوقی بود که موسی علیه السلام با مرحق از چوب ساخته و بیرون و اندرونش بطلا و شیده و بر اطراف آن تاجهای طلایی ساخته بود و سرپوشی از طلای خالص بر آن گذارده بود با دو فرشته بر بالای سر پوش قرار داشت که سایه افکن بودند و بر هر يك از طرفین آن دو حلقه طلایی برای عساهای چوبی که بطلا پوشیده برای برداشتن تابوت ساخته بود، دواوح، عهد را که احکام عشره بر آنها مکتوب بود در آن گذارده در پهلوی آن کتاب تورات گذاشته شده بود از این، روی آنرا تابوت شهاده میگفتند و بر بالای سرپوش ابری بود که خداوند در آن تجلی میفرمود، و چون تو اسرائیل کوچ میکردند تابوت مذکور را برداشته از جلو روانه میشدند ، و ستون ابرو آتش شب و روزهادی ایشان میبود. قاموس کتاب مقدس ص (237)

جای دادند و چون داهیه (1) برایشان ظاهر شدی ، آن صندوق که جامه هارون ونعلين موسی در آن بود ، بیرون آورده ببرکت آن رفع حادثه شدی ، و این صندون در میان بنی اسرائیل بود و در خزانه ملوک جای داشت، تا آنگاه که بعضی از عمالقه بر بنی اسرائیل ظفر یافته ، آن صندو قرابگرفتند و با خود بردند چنانکه تفصیل آن در جای خود گفته شود و استرداد آن در عهد طالوت بود.

جلوس انیوس در بابل 3868 سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

انيوس ملکی جبار ، و سلطانی جفا پیشه بود که بعد از قویمی در دار الملك بابل (2) بر سریر سلطنت دچار بالش دولت بر نشست و بر روش آباء و اجداد خود طریق ظلم و بیداد پیش گرفت، و از پرستش اصنام (3) و ستایش او تان (4) هیچگاه خود را معاف نداشت ، و روزگار خود را بلهو ولعب بكران (5) آورد ، و همواره با ضحاك تازی که ر آنوقت پادشاه ایران بودساز موالفت (6) طراز (7) داده، و بانفاذ تحف و هدايا خاطر شرا از خود شاد میداشت ، چون هنگام هلاکتش فرارسید ، « ابلاوس » را خواسته ولیعهدی بدو داد ، و از جهان در گذشت، مدت سلطنتش در بابل سی سال بود .

خلافت بوشع بعد از موسی 3869 سال بعد از هبوط آدم بود

يوشع بن نون بن اليشاهاع بن عميهود بن اعداد بن سولايح بن افرائیم بن يوسف علیه السلام بود، و هفت سال داشت که بخلافت موسی مدیر امور بنی اسرائیل گشت ، و روز ششم نیسان بود که از پیشگام جلال باوی خطاب شد که ای یوشع بنده خاص من موسى وداع جهان گفت ، اکنون میباید این قوم را تو کوچ فرمائی ، و از رود اردن عبور کنی و ایشان را بدان زمین که وعده داده ام برسانی و اراضی شام و کنعان و بیت المقدس را بدین جماعت قسمت کنی ، چنانکه من با موسی بودم اينك بهمراه تو خواهم بود ، پس

ص: 22


1- داهيه : حادثه بزرك
2- سریر : تخت پادشاهی
3- اصنام - جمع صنم : بت.
4- اوثان جمع وتن: بت
5- کران- بكسر اول : کناره
6- موالفت : انس و دوستی کردن
7- طراز - بكسر اول: سكر اول طريقه وروش

تو از آنچه موسی در طریقت و شریعت ودیعت نهاده ، هیچ انحراف مجوی ، و بدان روش قوم را راهبر باش ، یوشع علیه السلام چون حکم خداوند بدانست ، بزرگان سپاه را حاضر ساخته ، بفرمود : اينك بنی اسرائیل را آگهی دهید تا خویش را آماده دارند ، که من سه روزه ایشانرا از رود اردن برخواهم گذرانید ، و بدان زمین که خداوند بمیراث ایشان مقرر داشته خواهم رسانید ، و« بنی راو بن» و «بنی جاد» و نصف فرقه هنسی را فرمود : شما بدان روش که در حضرت موسی عهد کردید ، اکنون باید سلاح نبرد و ساز جنك خویشتن را برداشته ، در پیش روی بنی اسرائیل طی مسافت کنید ، ودفع دشمنان را لازم دانید ، آنگاه که بنی اسرائیل میراث خود را متصرف شدند، مراجعت کرده بدین سوی اردن در این اراضی که موسی بخش شما کرده سکون ورزید ، ایشان یکدل و یکزبان در حضرت یوشع عرض کردند که ما هرگز از فرمان تو بر نپیچیم ، از اینروی که خداوند آنچنانکه با موسی بود ، اینک با تو میباشد ، چون یوشع از اتفاق بنی اسرائیل اطمینان حاصل نمود ، دو تن مرد کار افتاده برگزید و بجاسوسی بمدينه اریحا فرستاد ،و گفت : از نيك وبدأنمملکت خبر گیرید و باز آیید ، جاسوسان از خدمت بوشع بیرون شده شامگاهی وارداریها گشتند و در خانه زنی زانیه که نام وی راحاب» بود داخل آنشب در آنجا بخفتند ، بامدادان با والی اریحا گفتند که از بنی اسرائیل دو تن بجاسوسی آمده اند و در خانه راحاب منزل نموده ، فرمود : تا ایشانرا گرفته ، بدرگاه آرند جمعی مأمور شده ، بدرخانه راحاب آمدند، تا جاسوسان را بگیرند «راحاب» چون از حال آگهی یافت، جاسوساترا در زیر چوبهای پنبه ، که در میان حایط (1) انباشته داشت پنهان ساخت، و با ملا زمان ملک گفت : که با مداد روز گذشته ، دو تن بدینخانه در شدند و شامگاه راه خویش گرفتند ، و من ندانستم از کجا می آیند و يكجا ميروند ، اکنون اگر شماه سارعت کنید و از دنبال ایشان بروید ، دور نباشد که بدست شما گرفتار شوند، پس ملازمان ملك مراجعت کردند و از اریحا بیرون شده ، بطلب جاسوسان بجانب اردن رفتند ، چون راحاب خانه را از بیگانه خالی یافت ،

در سرای بر بست و جاسوسان را بیرون آورده با ایشان بنشست ، و گفت : آگاه

ص: 23


1- حائط : ديوار

باشید که خبر بنی اسرائیل در این شهر مشتهر است، (1) از آن روز که اینجماعت از مصر بیرون شده بدر یا عبور کردند ، و مملکت اموریان را بگرفتند ، و « عوج بن عناق » و بالاق و دیگر ملوك را بکشتند ، همه روزه مهابت (2) اینقوم نزدما زیاده شده و اکنون که بدینجانب روی کرده اند، دلهای مردان ما از بیم گداخته (3) است ، چنانکه هیچکس را با ایشان مجال مقاومت نمانده ، اینست حال اینگروه ، اما شما باید بدین کوه که بر کران (4) راه است رفته سه روز خود ر اپنهان دارید ، و چون این مدت بگذرد ، آنکسان که بدنبال شمارفته اند باز آیند، آنگاه راه خود پیش گیرید و بلشکرگاه خویش شوید ، اکنون وظیفه آنست که با من سوگند یاد کنید ، که چون بدین مملکت استیلا (5) یافتید ، من وكسان من را از جان و مال ایمنی دهید جاسوسان گفتند: منت پذیریم و نفس خود راوقایه (6) شما سازیم ، که باما عطائی بزرگ کرده ، چون این سخنان از طرفین بنهایت شد و آفتاب اقول (7) یافت ، جاسوسان از خانه راحاب ، بیرون شده ، بهمان قانون که از وی فرا گرفته بودند ، خود را بکوه مخفی داشتند ، و چون ملازمان ملك مراجعت کرده وارد اریحا شدند، خود را بحضرت یوشع رسانیده شرح حال باز گفتند ، و یوشع چون از نيك و بداریحا آگهی یافت ، بفرمود : تابنی اسرائیل کوچ داده، در کنار رود اردن فرود شدند ، و با قوم گفت: اينك بنى ليوى صندوق (8) عهد نام را بر داشته پیش روی سپاه عبور میکند ، میباید مردم دو هزار ذراع در دنبال صندوق راه سپر (9) باشند، و آن را دلیل راه شمارند، و کسی از صندوق پیشی نجوید ، پس روز دیگر که دهم نیسان بود، بنی اسرائیل بار بسته راه پیش گرفتند ، و بنی ایوی صندوق شهادت را از پیش روی ایشان آورده برو داردن داخل شدند ، آب رود از رفتن بایستاد

ص: 24


1- مشتهر شهرت یافته
2- مهابت : بزرگی و شکوه
3- گداخته : ذوب شده
4- کران- بكسر اول: کنار
5- استیلاء : دست یافتن .
6- وقاية : نگهداری.
7- اقول : پنهان شدن
8- صندوق عهدنامه : هما نصندوق شهاده است که تفصیل آن گذشت .
9- راه سپر: رهسپار لگد مال .

و از یک جانب مانند کوهی بزرگ برزبر (1) هم متراكم (2) گشت، و از طرف دیگر آب بدریا اتصال یافته تا کنار دریا خشك ماند ، يوشع فرمود : تا صندوق الشهاده را در وسط رود بداشتند ، تا آنکه جمیع بنی اسرائیل از رود اردن بگذشتند ، آنگاه صندوق الشهاده را بکنار آوردند ، یوشع از هر سبط یکتن اختیار کرده بفرمود : تا آن دوازده تن دوازده سنگ از میان اردن بر گرفته با خود آورده ، تا تذکره باشد میان بنی اسرائیل برای انقطاع رود (3) اردن بدست یوشع .

علی الجمله چون بنی اسرائیل از رود بگذشتند ، دیگر باره آب بحال خویش باز آمد، و بنی جاد و بنی راوین با نصف طبقه منسی بن یوسف شمشیرها بر کشیده ، پیش روی قوم راه سپر شدند ، و در جلجان نزديك اريحا فرود شده خیمها راست کردند ، و یوشع فرمود : تا آن سنگهای دوازده گانه را که از میانرود بر گرفته بود در جلجال برزبر هم نهادند ، و مناره بیادگار ساختند ، آنگاه یوشع مأمور شد، تا بنی اسرائیل را ختنه (4) کند ، چون آن کسان که از مصر ختنه کرده بیرون شده بودند ، در تیه بمردند و بسی از فرزندان ایشان مختون (5) ناشده بودند ، پس یوشع از سنگهای سخت مانند گارد تیغهای رنده ترتیب کرده ، هر مذکر که ختنه نا کرده بود مختون ساخت ، و از اینروى يوشع آن مقام را فلقا (6) نام نهاد ، و در روز چهار دهم نیسان (7) عید

ص: 25


1- زبر بفتح اول و دوم : بالا
2- متراکم: بر روی هم جمع شده.
3- انقطاع : بریده شدن.
4- ختنه یکی از رسوم مشهور دین یهود میباشد، و آن بریدن گوشت غلفه فرزند نرینه است که، هشت روز از تولدش گذشته باشد، و این مطلب عهدیست که خدا در میانه ابراهیم علیه السلام وذرية او گذارده ، فوراً خود و همگی اهل بیتش ختنه شدند ، و این سنت در ایام موسی علیه السلام تجدید شد ، و شخص نامختون سزاوار نبود که فصح را بخورد ، و برای انجام این کار کارد و تیغ و یاسنك تيزی استعمال مینمودند ، و این موضوع از سفر لاویان 12 : 3 و سفر خروج 25:4 ظاهر است. قاموس کتاب مقدس ص (343)
5- مختون : ختنه شده
6- فلقا: شكافته.
7- نیسان : ماه دوم از فصل بهار (ماه هشتم از ماههای رومی)

فصح (1) کرد و من و سلوی (2) از آسمان باز ایستاد ، و همانروز بنی اسرائیل شروع در اکل غله و حبوبات ارضی کردند .

مقرر است که در همانروز یوشع علیه السلام نظر بجانب اریحا افکنده مردی را دید که شمشیری کشیده ، در دست و پیش روی وی ایستاده است، نزديك او شده گفت: کیستی آیا از مردان ما باشی یا از اعدای مایی ، آنمرد گفت : قاید (3) لشگر خداوندم و نزد تو ما آمده ام ، یوشع چون فرشته خدایر ابشناخت، روی بر خاک نهاده سجده کرد و سر در آورده گفت : حکم چیست آن فرشته گفت: ای یوشع نعلین خود را از پای بیرون کن ، همانا

ص: 26


1- عيد فصح یکی از جمله عیدهای عمده و اهم یهود است که تذکر و یادداشتی از عبور ملك الموت از خانواده اسرائیلیان بود و آن چنان بود که در شب چهاردهم از ماه اول یعنی نیسان گوسفند را میکشتند، و در صبح روز پانزدهم شروع بفطیر میشد که دلت هفت روز طول میکشید، اما لفظ نصح اختصاص بآن شامی دارد که گوسفند را در آن میخورند ، ولكن اغلب اوقات اشاره بتمام عید میباشد ، یعنی از وقت ذبح قربانی تا نهایت هفته فطیر، و قربانی بره ترتیه یکساله صحیح الاعضاء اختیار شده ذبح میشد شروع عید با گردانیدن شراب ابتدا کرده میشد ، بزرك و رئیس خانواده آنرا تبرك مینمود ، ورسم این بود که بره را بدون پاره کردن بریان نموده بر سفره میگذاردند و بعد از دور دادن پیاله شراب دفعه ثانی شروع بخوردن بره با سبزیهای تلخ و نان فطیر مینمودند، و جایز نبود که استخوانهای آن قربانی را بشکنند. قاموس کتاب مقدس ص (655)
2- من و سلوی : من چیزی است که خداوند متعال بر بنی اسرائیل بطور اعجاز یعنی از زمانی که در دشت بودند، در عوض نان برایشان نازل فرمود که در سفر خروج 4:16 نان آسمانی خوانده شده و من همچون تخم گشنیز ولكن سفيد و طعمش ،مانند طعم قرصهای روغنی میبود ، و روز بروز فرود میآمد تا چهل سال بجز ایام سبت دوام داشت، این نکته در سفر اعداد 7:11 میباشد. قاموس کتاب مقدس (سلوی) یكنوع مرغی بوده است که از راه دور یعنی دریای قلزم آمده، خلیج عقبه و سوئز را قطع نموده در شبه جزیره سینا داخل میشد، و از کثرت تعب و رنجی که در بین راه کشیده بود بآسانی با دست گرفته میشد، و قریب بدو ذرع از روی زمین بالا بودند. قاموس كتاب مقدس (483)
3- قائد : پیشوا .

در اینجا که ایستاده زمین مقدس است ، پس بوشع نعلین خود را بیرون کرده ، بستایش و نیایش یزدان (1) پرداخت و پس از ادای شکر و ستایش مشایخ بنی لیوی را حاضر ساخته ، فرمود صندوق عهدنامه را بر داشتند، و هفت تن از ائمه (2) هرونیرا گفت: تاهريك كرنائی بر گرفتند و پیش روی تابوت عهدنامه ره سپر شدند ، وحكم داد تاقوم سه کرت ، گرد اريحا (3) طواف کنند و هیچ سخن نگویند اگرچه يك لفظ باشد ، پس کرناها بنواختند بدینگونه گرد اریحا بگشتند و بلشگر گاه باز آمدند، بدین روش تاشش روز هر روز سه کرت کرد اریحا بگشتند ، و آن حصن (4) بغایت حصین (5) بود ، و مردم آن ساز و برك اریحابگ قلعه داری نیکو داشتند و دفع لشگر بیگانه نيك میدانستند.

على الجمله روز هفتم بازکرناها بنواختند و در اینروز هفت نوبت گرد اریحا بگشتند و در کرت ، هفتم سخت تر بنواختن کرنا کوشیدند، آنگاه یوشع فرمود: همگی همداستان شده یکجهت بجانب قلعه حمله برید ، که خداوند واجب فرموده که اریحا حرم (6) خدای باشد و این شهر را بشما عنایت کرده اموال و انقالی که در آنجا است همه از آن شماست ، جز« راحاب» و مال وی و عشیرت (7) وی که در امان خواهند بود، زیراکه فرستادگان ما را از شر دشمنان محفوظ داشت ، پس بنی اسرائیل مهیا شده دفعة واحدة بمدينه ار يحا حمله بردند، و در حال بیموجبی (8)، باذن الله تعالى بارة

ص: 27


1- ستایش : دعا از روی زاری و تضرع.
2- ائمه - جمع امام : پیشوا و پیشرو.
3- (اریحا) شهر با مكنت وقوتی بود که دروازی اردن در قسمت بن با مینیان بمساحت 15 میل بشمال شرقی اورشلیم و پنج میل باردن مانده، و آن اول شهری است که یوشع از مملکت کنمان متصرف شد ، بدینور که حصارها اعجاز آفروافتاد واسرائيليان بدانجا در آمده با مرخدا تمامی ذبحیات را بقتل رسانیده، پس از آن شهر را آتش زدند تنها راحاب و اهل بیتش در امان بودند، و یوشع امنت نمود بر کسیکه اریجارا دوباره بنا کند و لفظ اریحا در عبرانی بمعنی ماه میباشد ، و بعید نیست که در قدیم الایام ، ذهب ماهتاب پرستی در آن شیوع داشته. قاموس کتاب مقدس (42)
4- حصن : پناهگاه.
5- حصين: استوار
6- حرم : پناه.
7- عشیرت : قبيله و طائفه
8- بيموجبی : بی علت و سبب

(1) قامه بزیر افتاد، و اشگر بیکانت داخل اریحا شدند و مردم شهر را از مردوزن و طفل هر کس که یافتند قتل کردند ، و جانوران دیگر را مانند گاو و گوسفند و خر و امثال آنها هر چه بدیدند بکشتند و آتش در مسکنها و خانها در زدند ، و جز سیم وزر و نحاس (2) و وجزسیم حدید (3) چیزی بنهب و غارت بر نگرفتند ، و آن اشیاء را آورده در خیمه مجمع بخزانه خداوند گذاشتند ، و راحاب که در امان بود با خویشان در میان بنی اسرائیل آمده، قیمت عمر با ایشان میزیست.

مقرر است که بمدلول « اسْكُنُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ وُكِّلُوا مِنْهَا حَيْثُ شنتم وَ قُولُوا حَمْلَةُ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً . (4) یوشع با بنی اسرائیل فرمود : که اریحا حرم خداوند است هنگام دخول آن خاضع و خاشع باشید و برای تعظیم خمیده داخل شوید و طلب آمرزش و مغفرت برای گناهان خویش کنید، مقدسین بنی اسرائیل بفرموده عمل کردند و جهال ایشان بمفاد: فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قولاغير الَّذِي قِيلَ لَهُمْ (5) از روی استهزاء بدل کردند آن سخن را و بجای حطه حنطی سمقانا میگفتند که بلغت ایشان بمعنی گندم سرخ باشد ، از نیروی نایره غضب خداوند را بر افروختند ، چنانکه حق جل وعلا فرمايد : فارسلنا عَلَيْهِمْ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَظْلِمُونَ (6) عذاب خداى بدیشان نازل شد و بیست و چهار هزار تن از آنجماعت بعلت طاعون در گذشت ، پس یوشع و مشایخ بنی اسرائیل بدرگاه یزدان استغاثه برده تا عصیان ایشانرا معفو داشت ، واز آن بالا ایمنی یافتند .

ص: 28


1- باره : دیوار قلعه
2- نحاس: مس.
3- حديد : آهن
4- الاعراف - (161) و هنگامی که گفته شد بینی اسرائیل که منزل کنید در این قریه که بیت المقدس است، و بخورید از طعامهای آن هر چه میخواهید، و بگوئید کلمه خطه (که کلمه آمرزش است) و داخل شوید از درب قربه در حالیکه سجده شکر کنید.
5- الاعراف - 162 پس آنانکه ستمکار بودند تبدیل نمودند بغیر از آنکه بایشان گفته شده بود .
6- الاعراف - 162 پس فرو فرستادیم برایشان از آسمان عذابی که سبب آن نافرمانی و اینکه ظالم بودند.

فتح عی بدست بوضع 3869 سال بعد از هبوط آدم بود

يوشع علیه السلام بعد از فتح اریحا چندکس برای جاسوسی بمدينه «عی» (1) فرستاد ، تا از حال رجال آن بلد خبر گرفته باز آیند و آگهی دهند، که چگونه فتح آن ملك ميسر شود ، پس ایشان بعی رفته و فحص (2) حال آنجماعت نموده باز آمدند ، و در حضرت یوشع معروض داشتند که اهل «عی» را بضاعتی و استطاعتی چندان نباشد ، که همگی ابطال بنی اسرائیل بدانسوی شود، بلکه دو هزار و اگر نه سه هزار مرد ایشان را کفایت کند و مملکت ایشانرافر و گیرد، پس یوشع سه هزار مرد منتخب ساخته بسوی ایشان فرستاد ، مردان عی چون این خبر شنیدند ساز سپاه دیده باستقبال جنك بيرون شدند ، و با بنی اسرائیل مصاف داده سی و شش تن از ایشانرا در میدان نبرد کشتند ، و دیگر انرا هزیمت (3) داده از دنبال آنجماعت بتاختند و جمعی را عرضه دمار (4) و هلاك ساختند . چون بقية (5) السيف بخدمت یوشع رسیده شرح حال باز گفتند آنحضرت دانست که اهلعی را چنین قدرت متصور نباشد که با مردان بنی اسرائیل نبرد کنند ، بلکه این غضب خداوند است که با قوم آمده ، پس روی برخاك نهاد و بنالید و استغاثه نمود که خداوندا اگر کاربنی اسرائیل از اینگونه باشد ، عنقریب نام ایشان از زمانه برافتد ، از پیشنگاه جلال خطاب در رسید که ای یوشع بنی اسرائیل در حیطه (6) حرم خیانت کرده اند ، و هرگز بر اعدای خود ظفر نخواهند یافت تادفع خائن نکنند و او را بسزای خود نرسانند یوشع بامدادان برخاسته جمیع طبقات اسباط را حاضر ساخت ، و از پی خائن قرعه انداخته معین گشت که در سبط «یهودا» باشد و در سبط یهودا، برای هر فرقه قرعه انداخته معلوم کرد که خائن در قبیله زارح بود ، و از قبیله زارح بیت زبدی بدست آمد ، و از میان بیت زبدی

ص: 29


1- عی: یکی از شهرهای کنعانیان که یوشع آنرا مفتوح ساخت ابراهیم نیز چادر خود را در میانه (عای) و بیت ایل بر پا نمود، عای در مشرق بیت ایل و بمساحت (9) مبل بشمال اورشیلم واقع ، ومحل و موضعش فعلا به خرابه (حیان) معروف است. قاموس کتاب مقدس ص (588)
2- فحص: كاويدن و جستجو.
3- هزیمت : شکت وفرار
4- دمار : هلاك
5- بقية السيف : باقيمانده
6- حيطه: ناحيه.

بحکم قرعه معلوم شد که عاخان بن کر می بن زیدی بن زارح» از سبط یهودا خیانتی کرده یوشع باوی گفت : ای عاخان راست بگوی چه خیانت در حرم کرده که قوم بكيفر تو گرفتارند شاخان گفت: راستی آنست که هنگام نهب وغارت در اریحا ازاری (1) یافتم که دویست مثقال سیم و پنجاه متقال زر مشبك داشت ، آنرا نيكو دوست داشتم و بر گرفتم و در زمین مدفون نمودم ، پس بحكم يوشع آن (2) دفینه را بیرون آورده، در میان قوم آوردند و چون در آن زمان غارت بر مسلمانان حرام بود ، بحکم خدای یوشع فرمود : تا عاخان (3) بن زارح را با پسران و دختران و اموال و (4) انتقال و (5) مواشی در معرض بازخواست آوردند و حکم، داد تابنی اسرائیل ایشا نرا سنگسار کردند و پس از آن با آتش همه را بسوختند و چندان سنك بر زبر ایشان افکندند که تای بزرگ بادید آمد و آن تل را برج افتضاح نامیدند ، آنگاه یوشع عزم تسخیر «عی» کرده ، سی هزار مرد برگزید و ایشانرا فرمود تا رفته بر یکسوی «عی» بجائی کمین بنشینند و آنجماعت کوچ داده در میانه «عی» و بیت نیل بجانب غربی کمین ساختند ، و خود آنشب بماند و بامدادان با مشایخ بنی اسرائیل و مردان جنگ بجانب عی ره سپار شده در طرف شرقی «عی» فرود آمد و جمعیر ابر داشته ، پیش روی قلعه ایشان بجنگ شد ، والی «عی» باجماعت خود بیرون آمده بابنی اسرائیل مصاف داد یوشع علیه السلام برای آنکه لشگریان «عی» را از قلعه دور کند و در بیابان آرد روی بهزیمت نهاد ، وقوم در گریختن باوی متابعت کردند والی «عی» چنان دانست که بنی اسرائیل چون كرت

ص: 30


1- ازاری: جامه.
2- دفینه : گنج .
3- در صحیفه بوشع از تو رات دارد که عا کار ماکان بسر کرمی از سبط يهودا که بعضی از غنیمت (ریحا) را در حالیکه بر خلاف امر حضرت اقدس البی بود مخفی داشت بدین لحاظ غضب خداوند بر ایشان افروخته شده، در مقابل شهرهای منهدم شدند، بنابر ای باستصواب قرعه گرفتار آمده، اسرائیل ویرا با خانواده اش سنگار نمودند ، و تمامی آنها و اور خارج از شهر سوزانیدند. تورات صحیفه یوشع
4- اثقال - جمع نقل كالا و حشم مسافر
5- مواشی - جمع ماشیه : چهارپایان.

نخستین هزیمت شدند و درهای قلعه خویش را (1) فراز گذاشته ، از عقب ایشان بتاختند ، چون نيك از قلعه دور شدند ، یوشع علیه السلام عصای خود را بسوی «عی» دراز کرده ، و دست بدانجانب همچنان کشیده بداشت و این (2) آیتی برای فتح بود ، على الجمله آنجماعت که در کمین نشسته بودند، چون قلعه را از سپاهیان خالی یافتند بشهر در آمده و آتش در می زدند و هر کرادر یافتند با تیغ بگذرانیدند ، یوشع و سران سپاه چون آن دخان (3) بدیدند که از قلعه بر میشد ، دانستند که شهر مفتوح شده ، پس از هزیمت روی بر تافته با مردان «عی» در آویختند و شمشیر در ایشان نهاده جمله را مقتول ساختند . چنانکه یکتن از دست ایشان رهایی نیافت ، والی «عی» رازنده بگرفتند و نزد یوشع آوردند فرمود ویرا همچنان بردار بدارید تاجمیع مردم «عی» کشته شود ، پس اور ابر دار کرده و تیغ در بقیه مردم می نهادند، چنانکه یکتن از ایشان زنده ماند و چون شماره کردند عدد کشتگان دوازده هزار تن بود ، آنگاه یوشع فرمود: آتش در می زدند و بسوختند و خراب کردند چنانکه پشته از خاک گشت و چون روز (4) کران آمد، گفت تاجسد والی «عی» را از دار زیر آورده ، بدروازه شهر انداختند و سنگسار کردند چنانکه تلی از (5) حجاز متراکم گشت از آن پس مذابحی در جبل «عيبال» بساخت ، سفر آخر توراة زابر (6) احجار آن ثبت فرمود، و جميع توراة وقوانین شریعت را بر بنی اسرائیل بخواند و نام بنی اسرائیل در ارض مقدسه بلند شد ، (7) سكان (8) جرمون که قريب باريحا بودند، چون اینخبر بشنیدند در بیم شده حیلتی اندیشدند و مشایخ ایشان بر

ص: 31


1- فراز : باز
2- آیتی: نشان
3- دخان : دود.
4- کران : كنار
5- حجارة - جمع حجر : سنگ.
6- احجار - جمع حجر: سنگ.
7- سكان - جمع ساكن : قرار یا بند.
8- جیمون یکی از شهرهای بزرث بن یامینیان بود که بینی هارون داده شده بود ، و بمساحت پنج با هفت میل بشمال اورشیلم واقعست جيمون را فعلا (الجيب) گویند ، و پر فراز تلی واقع است، و در نشیب تل بطرف شرقی چشمه ایست و آیش بحوضی که یکصد و رسی قدم عرض دارد جاری میباشد، و شکی نیست که این حوض همان جیمون میباشد. قاموس کتاب مقدس

خاسته ثیاب (1) بالیه (2) در بر کردند و نعال پاره بپوشیدند و نان خشك برگرفتند کنایت از آنکه راه دور پیموده ایم که جامهای ما چنین (3) مندرس گشته ، و در جلجال بخدمت یوشع پیوستند، و عرض کردند که ما بنام شما مسافت بعیده در نوشته ایم و از شما ما امان میطلبیم و عهد میخواهیم که، چون بر ممالک دست یابید ، ما را در ظل امن و امان جای دهید ؛ یوشع علیه السلام ایشانرا امان داد و مشایخ بنی اسرائیل سوگند یاد کردند که پیوسته آنجماعت را (4) حراست کنند و بهیچ وجه آسیب نرسانند ، چون این میثاق (5) استوار کردند و از پیکار خود برفتند ، بعد از سه روز معلوم شد که مشایخ جبعون حیلت کردند و خط امان گرفتند زیرا که منازل ایشان قریب به لشگرگاه بنی اسرائیل بود و از اینروی که خلف سوگند روا نبود ، یوشع آنجما عتر المان داد ، و برای هیزم کشیدن و آب آوردن در میان قوم مخصوص داشت .

رد شمس برای یوشع عليه السلام سه هزار و هشتصد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم بود

چون ادونی صادوق ملك بيت المقدس اینخبر بشنید که اهل جبعون از بنی اسرائیل امان طلبیده اند در خشم شد و کس نزد «هو هام» «ملك» ، «حبرون» و «فرام» ملك «يرمون» و «يا فيع» ملك لاخيش و «دبير» ملك عجلون فرستاد و گفت : اهل جبعون از بنی اسرائیل امان طلبیده اند و در قید رقیت (6) ایشان در آمده اند اینک همدستی كنيد ، مراتاسكان جبعونرا بسزای خود برسانم پس اينملوك (7) عساكر خويش را فراهم کرده ، نزدادونی صادوق آمدند و همگی با تفاق بجانب جبعون رهسپار شدند ، مردم جمعون چون این واقعه را بدانستند کس بجلجال نزدیوشع فرستادند که ما از

ص: 32


1- ثياب - جمع ثوب : جامه و لباس
2- بالیه: کهنه
3- مندرس: فرسوده
4- حراست : حفاظت و نگهداری.
5- میثاق : عهد و پیمان
6- رقیت : بندگی.
7- عساكر- جمع عسكر: لشكر.

اکران حضر تيم ، اينك امور ا بنين مجتمع شده در قتل و نهب همداستان گردیده اند ، ملتمس آنکه بندگار افرونگذاری و از شر اعدا رهایی بخشی ، یوشع چون از حال آگاه گشت ، ساز سپاه داده با ابطال رجال از جلجال بیرون شد و همه شب راه برید و ناگاه در برابر ایشان صف برزد و جنگی عظیم در پیوست و از بامداد تا زوال آفتاب از کافران

، ی کشت، و هر دو مرکب می انداخت و از جنگ دست باز نداشت تا آفتاب باعروب قریب شد و از انیروی که این یزد در روز جمعه واقع بود و چون انجام این مهم بروز (1) سبت افتادی معطل ماندی، چه بنی اسرائیل در آنروز پیرامون کاری نگشتندی ، لاجرم بحکم خداوند آفتاب در جای بایستاد و از حرکت بازماند، قوم یوشع انتقام از اعدا بکشیدند و جمعی کثیر را بکشتند وبقية السيف را هزیمت کردند، و در اطراف رزمگاه پراکنده ساختند ، ملوك خمسه نیز بیچاره شده از پیش روی لشگر بگریختند و در «مقیدا» (2) بمغاره در رفته خود را مخفی داشتند ، شخصی از میانه سپاه از حال ایشان آگاهی یافت و بحضرت یوشع آمد و این خبر بگفت ، آنحضرت چند کسی را فرمود تا سنگی بر سر آنمغاره استوار کردند حراست نمایند، تالشگریان از رزم آسوده شوند و بنی اسرائیل همچنان از دنبال هزیمت شدگان می تاختند و کافران را عرضه هلاك میساختند چندانکه احدی در مصافگاه (3) نماند گروهی از گریخنگان خود را بارض حوران رسانیده فراهم بایستادند تا لحظه آسوده شوند ناگاه تگرگی سعب بر سر ایشان به ارید و بیشتر از آنجما عترا تباه ساخت، چنانکه عدد کسانی که با صدمت تكرك بمرده بودند، زیاده از آن بود که بنی اسرائیل قتل کردند

على الجمله قلیلی از کافران جان بدر بردند و در (4) شوامخ (5) قلل و قلعهای (6) رصين پناه جستند ، و مردان بنی اسرائیل که از پی پراکندگان رفته بودند، باز

ص: 33


1- سبت : اسم آنروزی است که قوم یهود از تمامی اعمال خود دست کشیده استراحت میکردند ، این لفظ از غیر نی مغرب گشته و افاده استراحت نماید آنکه در تورات در سفر خروج مذکور است که خداوند این روز را تقدیس فرموده ، و بدينوسيله بندگان خود را نیز امر بتقدیس آن فرموده است. قاموس کتاب مقدس (465)
2- مغاره : شکاف عمیق در کوه
3- مصافگاه: میدان جنك.
4- شوامخ - جمع شامخ : بلند.
5- قلل - جمع قله : سرکوه
6- رصين : مستحكم.

آمده در خدمت یوشع مجتمع گشتند، آنگاه آنحضرت فرمود: سرمغاره مقید ارا گشوده سلاطین خمسه را بخدمت آوردند، پس (1) باز عمای بنی اسرائیل گفت: اینم لوکرا بروی در انداخته، پای بر سر و گردن ایشان بگذارید و بگذرید و هیچ باک مدارید که عنقریب همه ملوك اینچنین ذلیل شما خواهند شد ، پس سران سپاه آنم لوکرا افکنده بر سر و گردن ایشان عبور کردند آنگاه، یوشع فرمود : درپنج تن را بکشتند و بردار کردند، و در همان روز (2) «مقیدا» را فتح کرده اهل آنرا با تبغ بگذرانیدند، چنانکه یکتن از آنجماعت بجای نماند و شامگاهان نزديك شد در اینوقت یوشع فرمود: تا جسد ملوك خمسه را از دار بزیر آورده در همان مغاره مقیدا درون برده بیفکندند و سر آنرا باسنگهای گران استوار کردند ، چون بنی اسرائیل از همه اینکارها فراغت یافتند ، آفتاب بیک ناگاه از آسمان بزیر افتاده غروب کرد ، پس یوشع علیه السلام آنشب را بپایان آورده روز بيك شنبه رانیز آسوده بنشست و یکشنبه با ابطال بنی اسرائیل بجانب «لبنى» «ولا خيش» آمده آن مملکت را نیز بگرفت در روز دو شنبه حکم داد تا جمیع خلق آن بلا در اقتل کردند چنانکه یکتن از کشتن نرست.

«هرام» والی «جدر» چون خبر قتل «لبنی» و «لاخیش» بشنید لشگری بزرگ فراهم کرده بخوانخواهی ایشان سوی بنی اسرائیل آمد و نبردی مرد آزمای نموده منهزم گشت و مردم او جمیعاً کشته شدند چنانکه یکنن خلاصی نیافت ، آنگاه یوشع از «لاخیش» بسوی «عجلون» آمده مملکت ایشانرا بگرفت خلق را جميعاً با تیغ بگذرانید و از آنجا بجانب «حبرون» آمده، مردم آنز مینرا بی آنکه تنی را امان دهد مقتول ساخت . و از آنجا «بدور» آمده آنملك را نیز نظیر جبرون فرمود على الجمله در کوهستان و بیابان هر کس را بیافت بکشت ، و از «بربة رقيم» تا «غزه» و «جوشن» و «جمعون» یکتن دارهایی نداد و آنگاه بجلجال که مضرب خیام (3) بنی اسرائیل بود مراجعت فرمود.

ص: 34


1- زعماء - جمع زعيم: بزرك قوم
2- مقیدا : شهری از شهرهای کنمان بود که یوشع پادشاهان پنجگانه را در آنجا بقتل رسانیده، ابدانشان را در المغار پنهان نمود. تورات صحيفه يوشع 10:10
3- مضرب خیام: محلی که خیام نصب شده بوده

دست و پای بریدند و اسبهای ایشانرا با آتش بسوختند ، عوف بن سعد، جرهمی شعری چند در مرثیه سميدع بن هو بر سلطان ایله گوید که این دو بیت از آنجمله است .

بیت

الم تر ان العلقمي بن هوبر *** بايلة أمسى حزيناً و اجزعا (1)

تداعت من ابناء اليهود حجافل *** ثمانين الفأحاسرين ودرعاً (2)

على الجمله : چون کار کافران بنهایت شد ، يوشع الملا قصد قيساريه کرده آن مملکت را که قدیمترین ممالک آن اراضی بود بگرفت و هر کس را در آنجا بیافت بکشت و با آتش بسوخت و آتش در شهر زد و بعد از آن بلادو (3) امصار سایر آن ملوك را فتح کرده مردم آلممالك واطرا (4) وكلا عرضه تبغ ساخت و اموال وانقال و مواشی ایشانرا بنهب و غارت حکم داد و همچنان قبایل (اعلاج) را جمیعاً در هر جا بودند بگرفت و بکشت چنانکه از (علج) در زمین باقی نماند مگر قلیلی در (غزه) و (جث) و (اشدود) آنگاه نخله را بر بنی اسرائیل بحکم قرعه قسمت کرد ، و آن ملوکی که بنی اسرائیل در هنگام عبور بکشتند و مملکت ایشانرا بگرفتند بدینسانست اول «سیحون» ملك (امورى) كه دار الملكش جسون بود ، و مملکتش از شط وادی (ارنون) تا غربی (یبروت) و طرف غربی دریای شور منتهی میشد ، دوم عوج بن عناق ملك (تنبيه) كه تمام (تنبيه) و نصف (جرسوسی) را مالک بود لکن ایشان در حیات موسی مقتول شدند ، و مملکت ایشانرا چنانکه در ذیل قصه موسی ذکر شد آنحضرت بقبیله بنی راو بنو بنی جادو نصف فرقه منسی (تفویض) فرمود ، و سی و یکتن ملوك ديگر بودند که بدست يوشع (ع) عرضه هلاك شدند اول ملك (اريحا) دويم ملك (عى) كه در جنب بيت (ايل) ملك (اورشلیم) که عبارت از بیت المقدس است چهارم ملك (حبرون) پنجم ملك

ص: 35


1- آیا ندیدی که زاده هو بر در شهر اینه شام کرد در حالی که بسیار غمگین و بیتاب بود.
2- در حالی که درخواست میکرد از فرزندان یهود هشتاد هزار لشكريان بزرك که بودند بازره و بی زده.
3- امصار - جمع مصر: شهر
4- طراً وكلا: همه وجميع.

جنگ بقایای ملوک ارض مقدسه با یوشع و انجام کار ایشان 387 سال بعد از هبوط آدم بود

چون نام بنی اسرائیل در ارض مقدسه بلند شد و ملوک اطراف و (1) اکناف از دست قتل و غارت ایشان برسیم شدند یا بین ملك «قیساریه» کس نزد« یو باب» ملك «ميرون» و همرون والى ملاك «اخشاف» و «سميدع بن هو بر بن مالك» والى «ايله» وملك موصل و سایر ولایات شمالی و ناحيه نافوث ومغرب وكنعانيان و جماعت «اموری» و «حتی» و «فرزی» و یبوسی که در کوهستان بودند و نزد جماعت «حوی» که در تحت «حرمون» بطرف دمشق سکون داشتند فرستاد ، که چه آسوده نشسته اید ! این جماعت که از بیرون شده اند ، سیلی را مانند که از زیر کوهسار بزیر آیند که هیچ امکان برتافتن ندارد و بلند زمین را در هم نور دیده بسوی ما نزديك شده اند اگر در ردو منع این جماعت (2) مسامحت رود ، عنقریب از هیچ شهر و هیچ شهریار نشان نماند ، پس این ملوك بارسال رسل و (3) رسایل همه با هم همداستان شده چندانکه دانستند و توانستند لشگرهای خود را ساز کرده از مساکن خویش بیرون شد و با «یابین» سلطان قیسازیه پیوستند چندان اشگر جمع شد که از حوصله حساب و شماره فزون بود آنگاه این سلاطین با چنین لشگر بعزم قتال بنی اسرائیل تالب آب میروم آمدند ، یوشع چون اینخبر بشنید و از اندیشه ایشان آگاه شد ، مردان بنی اسرائیل را فراهم کرده ساز و سلاح جنگ بر آراست و با جماعت خود از «جلجان» بیرون آمده ، ناگاه بر سر ایشان تاختن کرد و در لب سروم آتش فتنه بالا گرفت و جنگی بزرگ در پیوست و روز روشن از (4) کرو فرد ایران تیره گشت ، کارزاری چنان پیش آمد که تا کنون کی نشان میداد بنی اسرائیل مردانه بکوشیدند و آن اشگرهای عظیم را هزیمت کردند ، تا صیدون، از عقب کفار بتاختند و چنان قتل کردند که یکتن از آنگروه نجات نیافت، آنگاه مردهای ایشانرا

ص: 36


1- اكناف - جمع كنف بفتحتين: اطراف
2- مسامحت : سهل انگاشتن
3- رسائل جمع رسالة : نوشته و نامه .
4- كروفر: جولان

(يرموت) ششم ملك (الاخيش) هفتم ماك (عجلون) هشتم ملك (جزر) نهم ملك (دبير) دهم ملك (جدر) یازدهم ملك (حرما) دوازدهم ملك (عراد) سیزدهم ملك (لبنا) چهاردهم ملك (صولام) پانزدهم ملك (مقيدا) شانزدهم ملك (بيت ايل) هفدهم ملك (تفوح) هيجدهم ملك (حيفر) نوزدهم ملك (افيق) بيستم ملك (الشرون) بيست و يكم ملك (مدون) بيست و دويم ملك (قيساريه) بیست و سیم ملك (شهرين) بیست و چهارم ملك (احشاف) بیست و پنجم ملك ( تمناخ) بیست و ششم ملك (مندو) بيست و هفتم ملك (قادیس) بیست و هشتم ملک (الكرمل) بیست و نهم ملك (دور) سى ام ملك (الاخراب) سى ويكم ملك (ترصا) و جميع اراضی ایشانرا گرفته ، باتفاق العاذار بن هرون با حکم قرعه قسمت بنی اسرائیل کرد ، چنانکه مذکور میشود. مقرر است که در میان لشگر این ملوك مردان چند بودند که چون از پای در می آمدند آن مقدار بدن قوی و جثه عظیم داشتند که جمعی از بنی اسرائیل باعانت یکدیگر یکنن از ایشانرا سر از بدن جدا میکردند.

مقرر است که (صفوره) دختر شعیب که (1) ضجیع موسی علیه السلام بود در این وقت با یوشع بر شورید و باغوای دو تن از منافقین در مخالفت یوشع صدهزار تن باری موافقت نمود و پیوستگان خود را برداشته برزم آنحضرت پیرو نشد یوشع علیه السلام نیز دفع (2) متمردین را میان بریست و سپاهی بزرگ ساز کرده ، با ایشان مصاف داد و آنجماعت را بشکست و صفوره را با سیری بگرفت و باری گفت : چون با پیغمبر خدای هم بالین بوده من از تو انتمام نخواهم کشید و کیفر ترا با موسی گذاشتم که در روز معاد با تو معمول فرماید .

جلوس رمسس میاهم در مصر سه هزار و هشتصد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

رمس میاهم از آن پس که سس ها سس رخت از جهان بربست بر سریر نشست ، و تمامت (مصر) و (سودان) و (نوبه) را بحیطه تصرف آورد ، مردی ظالم و بدکار ،

ص: 37


1- ضجيع: همخوابه
2- متمردین: تمردکنندگان

بود سپاهی و رعیت از کردار او خاطر آزرده داشتند و روزگار بزحمت میگذاشتند ، و برادر پسر بود که یکیرا منافیس و آندیگر را (یوزیریس) مینامیدند، چون ایام جور و دور (1) اعتسافش بنهايت رسید و زمان هلاکش نزديك آمد ، (المنافيس) را که پسر بزرگتر بود بخواست و در محضر بزرگان مصر وزعمای سپاه منصب ولیعهدی بدو سپرد ، و اورا قائم مقام خود ساخته از جهان در گذشت مدت سلطنتش در مصر 66 سال بود .

قسمت ارض بر بنی اسرائیل و طلب گالوب بن یوفنی بهره خود را از یوشع 277 سال بعد از هبوط آدم بود

چون ارض مقدسه از ملوك (2) جبار پرداخته شد و خلق آنممالک همگی مقتول گشتند یوشع علیه السلام بجاجال آمد و در لشگرگاه خویش بنشست در آنجا بنی یهودا بحضرت وی آمده کالوب (3) بن یوفنی که قابد (4) آن قبیله بود ، معروض داشت که تو حاضر بودی در قادیس که موسی را چون برای تجسس ارض مقدسه فرستاد فرمان عمل کردم، و بعد از مراجعت همراهان من قلب قوم را ضعیف کردند، و ایشان را از جنگ جباران بنی عناق بیم دادند و نگذاشتند بفرمان خدای عمل کنند . از آن روی که من برحسب فرمان عمل کردم و تخلف از فرموده موسی نجستم ، آنحضرت سوگند یاد کرد که چون ارض مقدسه مفتوح شود، برای من قسمتی نیکو معین باشد که ابدا مخصوص اولاد من بماند و آنروز که بجاسوسی رفتم چهل ساله بودم و اکنون که هشتاد و پنج سال از روزگار من میگذرد هم بدانگونه نیروی بدن و توانائی تن دارم

ص: 38


1- اعتساف: جور وظلم
2- جبار: بسیار قوی وعظيم
3- کالوب بن یوفتی یکی از جاسوسان دوازده گانه بود که موسی علیه السلام ایشان را بزمین کنعان فرستاد و از اشخاص مسن که در مصر تولد شده بودند جز کالب و یوشع کسی بزمین کنمان داخل نشده زیرا که ایشان خبر صحیح از جانب آن مملکته آورده بودند در حالتیکه سایر رفقای آنها در تغییر و تبدیل خبر نهایت دقت و کوشش نمودند و دلهای اسرائیلیان را گداخته بحدیکه بر سنگسار کردن کالب و يوشع دامن یکمر استوار کردند اکن خداوند سایر جاسوسان را هلاك فرمود. قاموس کتاب مقدس ص - 710
4- قائد: پیشوا

و همچون آن هنگام با بنی اسرائیل کوچ داده، در قتال وجدال انبازی کنم ، سزا باشد کد قریه «اربع» را که اکنون «يجبرون» مشتهر است قسمت من فرمائی و مرا عطا کنی ، چه من در زمان موسی سه تن از بزرگان اعلاج و «بنی عناقرا» که «سیسان» «واحیمان» و (تلمی) باشد بکشتم .

يوشع علیه السلام آن بلاد را بکالیب مفوض داشت و سهم سایر بنی یهودا را از جانب جنوب از بیابان «من» تا دریای شور» و «قدس» رقیم و حصرون، و از طرف شرق تابحر شوره وه اردن و از طرف شمال از ه لسان البحر» تا « برج افتضاح» و «جنجال» و (عقبه حمراء ، وحدود (مياه عين شمس) تا (عین ایوب) و (جبل یبوسی) که مشتمل است بر بیت المقدس و میگذرد برجبال (شراه) معین فرمود ؟ و بهره ایشان از طرف روم بیست و نه شهر و از طرف جنوب سی و نه شهر و در بیابان چهارده شهر و از جانب شمال شانزده شهر شد و علاوه بر آن چهل و هفت قریه آباد داشتند و گروهی از اهل یبوسی که مغلوب بنی اسرائیل نشدند ، در بیت المقدس با بنی یهودا زندگانی میکردند و کنعانیان ساکنین «جزر» که مقتول نشده بودند، در میان بنی افراهیم سکونت ورزیدند ، و بهره دختران صلفحاد بن حيفر بن جلعاذ بن ما خير بن منسى بن یوسف را در میان قسمت بنی اعمامش ازارض «جرش» و و «بشنیه» معین کردند و قسمت آل منسی را در ظاهر «نابلس» مقرر

، داشتند، وجبل افرائیم نیز مخصوص بنی یوسف» بود و کنعانیان و سایر قبایل دیگر که در ارض بنی یوسف مکان داشتند، هنگام غلبه ایشان جزیه میدادند و از قتل محفوظ بودند .

آنگاه یوشع «درشیلو» آمده جمیع بنی اسرائیل را حاضر ساخت و گفت : بنی راوین و بنی جادو نصف طبقه منسی بهره خود را بدست موسی یافته بودند ، و هم اکنون بنی یهودا و بنى يوسف را قسمت معین گشت ، و چون بنی لیوی را از همه اقوام بهره خواهد بود قسمتی جداگانه نباشد، لاجرم هفت فرقه را قسمت بجای مانده ، اينك مشایخ بنی اسرائیل میباید سیر در ارض کرده آنزمین را که نشان کس بر آن نیست هفت قسمت کرده، شرح آنرا در محضری ثابت کرده بیاورند، تا بحکم قرعه بهره هر طبقه را معلوم کنیم، پس بزرگان بنی اسرائیل را برای مساحت زمین بیرون شده اراضی مقدسه را

ص: 39

قسمت کرده باز آمدند و حضرت یوشع بحكم قرعه بر هفت فرقه که بی بهره بودند قسمت کرد ، پس «آل بنیامین» را بیست و شش شهر بهره افتاد ، وقسمت «بنی سمعون» هفده شهر گشت و «بنی زبلون» دوازده شهر بردند ، و (بنی ساخار) شانزده شهر گرفتند و «بنی آسیر» بیست و دو شهر یافتند و بهره بنی نفتالی نوزده شهر آمد، و بنی دانرا هفده شهر نصیبه افتاد . (1) آنگاه رؤسای بنی لیوی نزدیوشع آمده عرض کردند: که موسى علیه السلام قسمت مارا از بهره اسباط معین کرده، اینک بفرمای تا هر صنف بخش ها را تفویض دارند ، یوشع فرمود: تا اقوام یازده گانه قسمت بنی لیویرا از اراضی خود جدا کردند پس فرقه يهودا. وسمعون . و بنیامین بحكم قرعه سینزده شهر برای بنی هارون معین کردند و از برای بقیه : بنی قاهیت از سبط افرائیم و دان و نصف سبط هنسی ده شهر نامزد شد و از برای بنی جیرسون بن موسی از عشایر (2) سبط بساخار وسبط آسير و نفتالی و نصف دیگر فرقه منسی سینزده شهر از اراضی تنبیه تمین کرده شد و از برای بنی مرادی از قبیله راو بن و جادو زبلون . دوازده شهر معین کردند و این جمله فرقهای بنی لیوی بودند که چهل و هشت شهر بهره ایشان شد و چون آن بلاد و امصاری که بنی اسرائیل در ارض مقدسه متصرف شدند بعضی در اینزمان خرابست و برخیر انام و نشان تغییر یافته ، نگارندۀ این کتاب مبارك بذكر نام هر بلده نپرداخت و بنگاشتن اسامی امصار بنی لیوی اکتفا نمود، چنانکه مرقوم میشود و آن جمله چهل و هشت شهر است ، اول «يهرب» دویم «لبناسيم» «یتیر» «چهارم» «اشتموع» پنجم «صالون» ششم «دبیر» هفتم «عاین» هشتم «بطا» نهم «عين شمس» دهم «جمعون» یازدهم «جباع» دوازدهم «عنانوت» سیزدهم «علمون» و این بخش، بنی هرون بود و امصار تتمه «بنی قبات» چنین است اول «مهرب» دوم «جادر» سیم «حورون» چهارم «قبصایم» پنجم «التقا» ششم «جبشون» هفتم (ایلون) هشتم (جث مون) نهم (تعناخ) دهم (حث مون) و قسمت بنی جرسون چنین بود اول (مهرب) دویم (بعترا) سیم (قسیون) چهارم (دابرات) پنجم (يرمون) ششم (عین جنیم) هفتم (مشايل) هشتم (عبدون) نهم (حلقات) دهم (رحبوت) یازدهم (مهرب) دوازدهم

ص: 40


1- نصیبه : بهره
2- عشایر - جمع عشيره: قوم وطائفه

(حموت دور) سینزدهم (قرتان) و امصار بنی مراری چنین بود اول (یقنعام) دوم (قرتا) سیم (دهنا) چهارم (ناملال) پنجم (باصر) ششم (باهص) هفتم (قدموت) هشتم (هيقعات) نهم (مهرب) دهم (عسکرین) یازدهم (جشان) دوازدهم (بعزیر)

على الجمله: چون ردم همه در قسمت خود قرار گرفتند بنی را و بن و بنی جادو نصف طبقه منسی که بدانسوی اردن قسمت داشتند از حدود، خود پیشی جسته در اول اراضی شام مذبحی ساختند چون بنی اسرائیل اینخبر بشنیدند در(شیلو) مجتمع شدند بآن عقیده که ایشانرا منع کنند که اگرچه با مقاتله باشد ، پس فنيحاس بن العازار را ، با ده تن از روسا بزمین ارش نزد آنجماعت فرستادند تا باز پرس کنند که از چه روی از حدود خود تجاوز کرده اید ؟

چون فنیحاس با همراهان بزمین ارش رسید، آنگروه را مخاطب ساخت و گفت : سبب چه بود که سر از فرمان خدای بتافتید و عصیان خداوند را آسان گرفتید ؟ آیازمین کم داشتید که از حدود خود قدم بیرون گذاشتید؟ آیا ندیدید ما خان بن زارح را که یکتن بود در حرم معصیت کرد و در مکافات او بلای خداوند شامل همه قوم گشت عنقریب از طغیان شماهمه قوم در (1) داهیه عظیم گرفتار شوند ایشان در جواب گفتند : ماطغیان نکرده ایم و مذبح برای قربان و ذبیحه نساخته ایم بلکه این شاهدی (2) و هاجریست در میان ما و شما اگر مادر آنجا هدیه فرستیم یا نماز کنیم، یا قربانی پیش گذرانیم ،معصیت کرده باشیم و خداوند انتقام کند ما را همانا این نیست مگر شاهدی در میان ما و شما .

چون فنیحاس و رؤسای قوم این سخنان بشنیدند ، پذیرفتند و مراجعت کردند و خبر بقوم باز آوردند و مردم از این واقعه آسوده نشستند و هر کس در سرزمین خویش ب کار خود پرداخت .

ظهور ابلق حکیم 3882 سال سال بعد از هبوط آدم بود

ابلق حکیم اول کسی است که در مملکت ایتالیا (3) لوای حکمت برافراخت ، و

ص: 41


1- داهيه: مصیبت
2- حاجر: مانع
3- لوا: پرچم

در نشر علوم (1) و بث حکم پرداخت و هنوز در آنملك قانون دولتی و بنای سلطنتی نبود ، چون ذکر سلاطین آن مملکت پیش آید تشخیص حدود اراضی ایتالیا مرقوم خواهد شد .

على الجمله ایلق مردی دانا بود ، در زمان او ملک (بدام) كه او را (هيهامس) میگفتند بزرگترین (2) ولات ایتالیا بود، ایلق، کتاب (اغریقی) را بنام وی تصنیف کرد ، گویند در علم طب قیاس را معتبر داشتی و بدان عمل کردی ، فن طب را از همه فنون نیکو تر دانستی و در اقسام معالجات شگفتیها ظاهر کردی ، اور ا در ایتالیا چنان بزرگ دانند که استقلینوس (3) را در یونان بعد از غلبۀ بنی اسرائیل بر بلاد و پریشانی امور مصر که ، حکمت بسیار ضعیف شده بود ، جمعی مانند (تا سالیا) که قوانین حکمت را تازه کرد و (انوش) که اختراع علم سیمیا (4) نمودو (جیرون) که احیای علم کرد بادید آمدند و دیگر باره نشر حکمت کردند، از همه بزرگتر (ابلق) حکیم بود که احیای علوم فرمود .

ظهور مانیدوش حکیم سه هزار و هشتصد و هشتادو سه سال بعد از هبوط آدم بود

مانیدوش حکیم از (5) اکابر دانشور انست ، و از (6) اجله حکمای یونان ، از انواع حکم شعر را نیکو دوست میداشتی ، و بیشتر خاطر بدین فن شریف میگماشتی ، مقرر است که در زبان یونان آن نوع شعر را که مشتمل (7) بهجو و ذكر (8) رذايل وقبايح

ص: 42


1- بث: پراکنده
2- ولات - جمع والى: حاكم
3- کثیری از فلاسفه گذشته متفقند که (اسقلینوس) اول کسی است که در طب سخن رانده و تجاربی اندوخته و برخی گویند که مقامی بس بزرگ داشته بطوری که در طب بر همه پیشقدم بوده و استاد فلاسفه متقدمین بوده ، و اقلیدس و ارسطو و افلاطون و بقراط با و منسوب میباشند ، جالينوس گويد طب (اسقلینوس) طلب الهی بوده و درباره او سخنان و حکایات عجیبی اشتهار دارد و اگر خوارق آنرا انکار کنیم لااقل استادی و مهارت او را در طب نمیتوان انکار کرد دائرة المعارف فريد و جدی جلد اول
4- سميا: علم طلسم و جادو
5- اکابر - جمع اكبر: بزرگتر
6- اجله جمع جلیل: بزرگوار
7- هجو: بدگوئی
8- رذایل- جمع رذیله: فرومایگی

باشد و مرد مرادر صفات (1) ذميمه با بهايم شريك كنند (فرموديا) گويند و آن نوع شعر راكه مشتمل بفضايل و مدایح و نصایح و (2) مراثی باشد بیونانی (طراعودیا) گویند مانيدوش مخترع شيوه (فرمودیا) بود و این سخن از مستحدثات خاطر صافی وی است

جلوس اردنبک در چین سه هزار و هشتصد و نود سال بنداز هبوط آدم بود

اردنيك بعد از بای کیابر سریر خاقانی واریکه (3) جهانبانی بر آمد، و مملکت چین ماچین و ختاوتبت را فرو گرفت وی پادشاه چهارم است از .

دودمان شنيك تانك، ملکی با نصفت (4) و پادشاهی با شوکت بود و همواره سپاهی و رعیت را بشمول عواطف (5) امیدوار میداشت و خاطر پیر و جوانرا (6) بهبوب (7) موهبت و (8) سحاب (9) مکرمت خرم میخواست و بر روش (10) آبای (11) سلف و پدران برگذشته باضحاك تازی ساز (12) حفادت و آیین موالات طرار میفرمود و همواره با نفاذ (13) مهد او متحف (14) مواثيق (15) مودت را استوار مینمود ، چون هنگام وفاتش نزديك شد ، باشي كنيك كه فرزند مهتر و بهترش بود حاضر ساخته در محضر بزرگان مملکت و صنا دید دولت منصب ولیعهدی بدو سپرد و خود، وداع جهان فانی گفته بسرای جاودانی شد مدت سلطنتش سی سال بود .

وفات يوشع علیه السلام سه هزار و هشتصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم بود

چون زمان رحلت یوشع فرارسید جمیع بزرگان بنی اسرائیل را در شیلو)

ص: 43


1- ذمیمه: زشت
2- مرائی - جمع مرثیه: سوگواری
3- اریکه: تخت پادشاهی
4- نصفت: عدل وداد
5- عواطف - جمع عاطفه: شفقت
6- هبوب وزیدن باد
7- موهبت: بخشش
8- سحاب: بفتح اول: ابر
9- مکرمت : جوانمردی
10- آباء - جمع اب: پدر
11- سلف: گذشته
12- حفادت: دوستی
13- مهدی: هدیه داده شده
14- متحف: تحفه داده شده
15- مواثيق- جمع ميثاق: عهد و پیمان

حاضر ساخته ایشان را مخاطب فرموده گفت : ایقوم نعمت خداوند را مشاهده کردید که آنچه ابراهیم و اسحق و یعقوب را وعده فرموده بود بشما عنایت کرد ، و ارض مقدسه را از جميع ملوك واهم خالی ساخته بشما سپرد اکنون حق این نعمت بدانید و از نهج (1) شریعت بسوی چپ و راست نشوید و عصیان خداوند را آسان مشمارید ونهار جز خدا را سجده مکنید که، خداوند غیور است و انتقام گیرنده .

ایشان عرض کردند که ای یوشع حاشا که ما سر از اطاعت بزدان برتابیم و معبود دیگر اختیار کنیم، ما هرگز جز طریق بندگی نخواهیم سپرد و غیر از قانون عبودیت نخواهیم داشت ، آنگاه یوشع این کلمات را که بنصیحت و اندرز فرموده بود در دفتری بنوشت و در پهلوی کتاب شریعت گذاشت ، و سنگی بزرگ برداشته بپای کرد و گفت : این حجر شاهدی است ، در میان جميع قبایل و (2) شعب برما، زیرا که شنید احکام خداوند را که من بیان کردم ، پس آنروز که بنی اسرائیل انکار کنند شاهدی باشد . این بگفت و مردم را رخصت داد و بسرزمین خویش رفتند ، و پس از آن مزاج مبارکش از صحت بگشت و بهمان مرض در گذشت، جسد مبارکش را در جبل افرائیم بن يوسف، مدفون ساختند ، و آنکاردها که از سنگ برای ختنه کردن مردم تراشیده بود در قبر وی گذاشتند.

مردى اسمر (3) اللون وعظيم (4) الصدر بود ، وقامتی باندازه و چشمانی گشاده داشت ، و بشجاعت و جلادت (5) مشهور و معروف بود و مرد مرا بشریعت موسی دعوت میفرمود ، و در اینجهان یکصد و بیست سال زندگانی نمود ، والعاذار بن هرون بعد از یوشع وفات کرد ، اور انیز در جبل افرائیم در ضیقه (6) فنحاس پسرش مدفون ساختند ، و استخوانهای یوسفراکه بنی اسرائیل هنگام خروج از مصر با خود آورده بودند ، در این وقت در اراضی نابلس در حقل شجر» که یعقوب از «بنی حمور» خریده

ص: 44


1- نهج: راه
2- شعب- جمع شعبه: دسته و طایفه
3- اسمر اللون: گندم گون
4- عظيم الصدر: بلند همت
5- جلادت: چابکی و دلیری
6- ضيقه : مكان تنك

بود ، دفن کردند .

جلوس «ایلاوس» در ملنگ بابل سه هزار و هشتصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

ایلاوس از آن پس که انیوس شربت هلاك چشیده رخت دیگر سرای کشید ، بتخت ملك برآمد و مماكت بابل و نینوا را فرو گرفت ، از کنار عمان تا عمان تا سر حد گرجستانش مطبع فرمان بود، و بر آئین پدران و پرستش اصنام قیام میفرمود ، در اینوقت سلاطين بابل ضحاك تازيرا كه ملك ايران بود چندان (1) مکانتی نمینهادند چه مدت اور قریب بیایان بود و از کثرت ظلم و اعتساف (2) در اینوقت ضعفی داشت

على الجمله : ايلاوس مدت پانزده سال در مملکت بابل سلطنت کرد، و چون زمانش فرا رسید (الحلوس) را که فرزند برومند بود قایم مقام فرموده ، بدرود جهان نمود.

مقرر است که ایلاوس در حیات خود (کوشان تیم) را که فرمان گذار حیران بود بمرد و مرکب یاوری کرد و کوشان باعانت وی بر بنی اسرائیل ظفر یافت و آنقوم راهشت سال به بندگی خود گرفت بعبادت خود مأمور فرمود، چنان که شطری از آن در ذیل قصه (عتنيل) مرقوم شود.

جلوس عثنبل بر مسند خداوند بیر بنی اسرائیل سه هزار و نهند سال بعد از هبوط آدم بود

* جلوس عثنبل (3) بر مسند خداوند بیر بنی اسرائیل سه هزار و نهند سال بعد از هبوط آدم بود

بعد از وفات یوشع علیه السلام قبایل کنعانیین با استظهار (4) یکدیگر قویحال شدند. چنانکه بنی اسرائیل با خیال ایشان آسوده نبودند، پس بنی یهودا مجتمع شدند و بنی سمعونرا با خود یار کردند ، و با (کنعانیین) و (فرزانیین) که دو طایفه بزرگ بودند

ص: 45


1- مكانت : مقام
2- اعتان : ظلم وجور
3- عثنیل پرفناز بود که شهود بیر او تر به سفر را مفتوح ساخت، و بدينواسطه كالب که عموی وی بود دخت عکسه را بوی تزویج نمود . صحيفه يوشع 10 : 17
4- استظهار : پشت گرمی

مصافی داده همگیرا بشکستند و در ناحیه (بازاق) ده هزار تن از ایشان را بکشتند ادونی (1) بازاق که پادشاه آنجماعت بود از میدان جنگ بگریخت و مردان بنی اسرائیل از پی او شتافته هم در ناحیه بازاقش بیافتند، و او ر اباسیری گرفته بمیان خود آوردند ، و ابهام (2) دست و پایش را ببریدند و او را همواره با خود کوچ میدادند تا در اور شلیم وفات یافت گویند بعد از قطع انگشتان ادونی بازاق گفت : تا کنون هفتاد سلطانرا ابهام بریده ام که ایشان پیوسته ملازم حضرت من بودند و بریزه (3) خوان من معاش میکردند، اينك خداوند مکافات آن مرا بدینروز نشانیده ،

على الجمله : بعد از دفع کنعانیین و گرفتاری ادونی بازان بنی هودا با مردان جنگ آهنگ اور شایم كردند ، دند و بدون ناحیت فرود شدند آتش در هر آبادانی و دیه در زدند، و اورشلیم را با غلبه فرو گرفتند و هر کس را در شهر یافتند بانیغ بگذرانیدند. و از آنجا کوچ داده بحبرون آمدند، و قبایل کنما نیرا که در قلل جبل و شعب (4) شامخات (5) سكون داشتند منهزم و پراکنده ساختند، آنگاه از (حبرون) بقربه کاتب که به دابیر مشهور بود در آمدند (داییر) قلعه رحین (6) وحصنی (7) حصین (8) داشت ، کالیب بن یوفنی گفت : هر کس قلعه کاتب را بگشاید و این فتح بدست او ظاهر شود (عخسا) دختر خود را بزنی باوی سپارم ، (قيناز) برادر كوچك كاليبرا پسری بود که او را (عثنیل) می گفتند مردی با حصافت (9) رأی و جلالت طبع بود ، چون این سخن ازعم بزرگوار

ص: 46


1- ادونی (صدق خداوند) صداقت لقب منصبی یکی از سلاطین اموری اورشلیم بود وی با چهار پادشاه دیگر بر ضد یوشع همداستان شده جنگ عظیمی در جبعون نمودند، و خداوند اعجاز آن روز را طولانی فرمود ، و محض اعدام سپاه دشمن طوفان و تكرك شديدى فرو فرستاد، آن پنج پادشاه هز یست تاخته در مشاره که قریب به تمیده بود ، متواری شدند لكن يوضع آنها را بیرون آورده بقتل رسانید . صحيفه يوشع 10 : 0.
2- ابهام : انگشت بزرك دست
3- ریزه خوان: خورده های سفره
4- شعب بكسر اول : دره
5- شامخات - جمع شامخ : بلند
6- رمين : مستحكم
7- حصن : قلعه
8- حصين : محكم و استوار
9- حصافت : استواری

شنید کم ر این عزیمت بر بست و لشگری برداشته آن حصن را با غلبه بگشاد، پس حضرت كاليب علیه السلام بنا بوعده دختر خود را بحباله (1) نکاح برادرزاده در آورد، و چون شب زفاف رسید (عخسا) چشمه علیا (2) و سفلی را از پدر خواهش نموده بملکیت یگرفت و بخانه عثنیل آمد.

بعد از این واقعه بنی یهودا و بنى سمعون (بصوفات) آمده آنملك را نیز فر و گرفتند ، و قبایل کنعانیرا که در آنجا سکون داشتند، قتل کردند و مساکن ایشانر اخراب نمودند و از (صوفات) کوچ داده بناحيه «غزة» و«عقلان» و «عقرون آمدند و آن بلاد را نیز فتح کرده دشمنانرا شربت هلاک چشانیدند، چون این کارها بیایان آمد و زمین از اعدا پرداخته شد، کالیب در (حبرون) متمکن گشت و بنی یوسف در (لوز) که آنرا بیت ایل گویند ، مقام جستند و بیشتر اراضی مقدسه بتصرف بنی اسرائیل در آمد ، پس از قبایل بیگانه هر کس جزیه قبول کرد او را امان دادند و در میان قوم ساكن فرمودند ، و هرکس سر از رقیت (3) و اطاعت بر تافه از وی دمار بر آوردند ، و با خاطری آسوده و قابی روشن بنشستند .

چون این فراغت و استراحت برای بنی اسرائیل حاصل شد، سر از اطاعت خداوند بر تافته آئین بت پرستیدن پیش گرفتند و بسجدۀ اصنام و اونان قیام نمودند ، و (بعلا) و (آسیر آنا) را که دوبت بودند پرستش کردند و با (کنعانيين) و(حاويين) و(امورانيين) و (حاثانین) و (به وسانین) آغاز مخالطه و مراوده نهاده دختران ایشانرا برای پسران خود تزویج کردند ، و بتهای آنجماعت را پرستش نمودند ، پس خداوند برایشان غضب کرد ، و کوشان نیم که پادشاه (حران) بود و از طرف (ایلاوس) پادشاه بابل و نینوا به معین و باور مستظهر لشگری عظیم بر آورده بابنی اسرائیل مصاف داد و ایشانرا ذلیل و زبون خویش ساخت ، چنان که هشت سال با انجماعت معامله بندگان مرعی میداشت، و ایشانرا بعبادت خویش میگماشت ، چون این مدت منقضی شد دیگر باره بنی اسرائیل تنبیه یافتند و آغاز ضراعت (4) و انابت نهادند تا خداوند برایشان رحم کرد ، و عثنیل

ص: 47


1- حباله : عقد زناشوئی
2- علیا و سفلی : بالا و پائین
3- رقیت : بندگی
4- ضراعت : خواری وزاری

بن قنیار بن یوفنی از میانه قد برافراشت و مردان بنی اسرائیل را فراهم کرده ، باکوشان جنگهای مردانه در پیوست گروه کافران را بشکست ، و مردم را از دست وی رهایی داده قاضی و مدیر قوم گشت ، و مدت چهل سال در میان ایشان حکمران بود، آنگاه زمانش فرارسیده بسرای جاودانی شتافت .

مقرر است که بنی اسرائیل در زمان او آسوده نشسته از زحمت جدال و قتال فراغت داشتند

جلوس «الحلوس» در بابل 2913 سال بعد از هبوط آدم بود

الحلوس بن ایلاوس بعد از بند بر سریر پادشاهی متمکن گشت ، و در مملکت بابل و نینوا كار ملك را با برگ و نوا کرد و معبدهای قدیم را تجدید مرمت کرده کار بت پرستیدن را رواج تمام داد ، و با هر گونه ملاهی (1) و مناهی (2) اشتغال فرمود ، در سال ششم سلطنت او روزگار ضحاك بنهايت شد و بدست فریدون بن اتقیان مقهود گشت چنانکه عنقریب مذکور شود.

على الجمله : مدت چهل سال الحلوس پادشاه بابل و نینوا بود و چون زمان هلاکتش در رسید فرزند (3) مهین خود (او مونوس) را طلب داشته زبان بیند و اندرز برگشود و از هر گونه رازش آگهی داده در انجمن بزرگان در گاه و قوا (4) و سپاه منصب بدو تفویض کر دودم بر بست .

جلوس «فريدون بن انقیان» سه هزار و نهصد و نوزده سال بعد از هبوط آدم بود

فریدون فرزند اتقیان بن جمشید است، و او را دو برادر بود که یکی (کیانوش) و آندیگر (شادکام) نام داشت، مقرر است که (ارنواز) و (شهر ناز) خواهران جمشید بزنی در خانه ضحاک بود، آن هنگام که چهل سال از سلطنت ضحاك باقی بود شبی با (ارنواز) در بستر بیا سود ، و در خواب چنان دید که سه نفر از در در آمده با او حمله کردند ، و یکی از آنسه تن قدم پیش گذاشته و گرزی که صورت گاومیش داشت بر آورد

ص: 48


1- ملاهی جمع ملهی: آلت لهو
2- مناهى جمع منهی : کاری که شرعا ياعرنا منع و نهی شده است
3- مهين : بزرك و بزرگتر
4- قواد جمع قائد : پيشوا

و بر سر اوزد و او را ذلیل خویش ساخته دست بر بست و بکوه دماوند آورده محبوس کرد ، ضحاک از این دهشت از جامه خواب برجست و این راز با ارنواز بگفت ، و آنشب را با دهشت بروز آورده ، صبحگاهان منجمان و معبرانرا بدرگاه حاضر ساخت و صورت واقعۀ دو شین را با ایشان در میان گذاشت ، مؤبدان (1) گفتند که چنان مینماید که پس از این فرزندی از دودمان جمشید با دید آید، و چون بحدر شد رسد کار بر ملك تنگ کند و سبب زوال ملك گردد، ضحاك از این سخن يمناك شده هر سوی در جستجو بود تا اگر چنان مولودی یابد مقتول سازد، اتقیان که نسب از جمشید داشت و خصمی (2) ضحاک را با خود میدانست ، خبر منجمین و ممبرین را نیز اصفاء (3) فرمود ، و در این هنگام «فرانك» ضجيع (4) او که حامله بود بار بگذاشت و فریدون متولد شد ، اتقیان زن و فرزند را گذاشته یکباره پشت برایشان کرد، و در هیچ جا آرام نمیگرفت و هر روز به بیغوله در می گریخت ، با اینهمه از چنگ بلارهائی نیافت و کسان ضحاک اورا بدست آورده ، بحضرت وی بردند ، و آن پادشاه (5) جابر حکم کرد تاسر انقیانرا از تن برگرفتند ، چون فرانك خبر قتل شوهر بشنید ، دل پرییم کرد و فریدون را برداشته بمرغزاری از توابع مازندران در شد ، و او را بدست مردی سپرده نیازمند گشت که این کود کر اچنانکه دانی تربیت فرمانی که اینکار از مادر وی اکنون ساخته نمیشود ، و دست مزدی نیز برای او مقرر داشت و خود از پیش وی دوری جسته در زاویه خمول (6) مختفی شد ، آنمر در اگاوی بود که پرمایه نام داشت و مدت سه سال فریدونرا با شیر

ص: 49


1- موبدان جمع مؤبد : حکیم و دانشمند و پیشوای روحانی زردشتیان
2- خصمی : دشمنی
3- اصفاء : شنیدن
4- ضجيع : همخوابه
5- ضحاك شخص افسانه ایست برخی گویند اسم او محرك ازاژی دهاك است ، و گفته اند که از روشهای او مارهای صغیر زننده ای بیرون میآمد ؟ که هر روز سرد و نفر آدم غذای آنها بود، و برخی نام او را بیور اسب گفته اند، و در اینکه آیا از عجم و یا از عرب بوده اختلاف است ، ابو نواس شاعر عرب بدو افتخار نموده است زیرا او را از اهل من دانسته ؟ چه ابو نواس راوطان یمن بوده است تاریخ ایران ص (175) مروج الذهب ص (97)
6- خمول : گمنام

گاو بپرورید ، و چون هنگام فطام (1) وی برسید فرانگ باز وقتی را گزیده کرده بنزدیک ویبر فریدون آمد، و فرزند را از آنمرد گرفته بدا من البرز کوه آورد و بدست پیر مردی بسپرد و نیز دست مزدقه برای او مقرر کرد ، تا فریدونرا پرستاری کند، و در این مدت همچنان ضحاك هيچ از جور و ظلم دریغ نمیداشت، و هر روز دو تن را برای دفع وجع (2) سلمه که بر منکبین (3) داشت بدست خوالیگران (4) میداد که بکشند و از مغز سر ایشان مرهم ترتیب دهند، چنانکه در ذیل قصه ضحاك بدان اشارت شد، «ارمایل» و «کرمایل» که از صنادید عجم نسب داشتند و خوالیگروی بودند ، یکی را کشته و تنی را رها میکردند ، و هیچکس در محروسه (5) مملکت آسوده نبود تا مبادا این قرعه بنام وی افتد.

على الجمله : ضحاك را خبر دادند که در بیشه مازندران یکی از احفاد (6) جمشید را بشیر گاو پرورش میدهند، از آن بیم که در دل داشت این مهم را با دیگری حوالت نکرد بنفس خود از پی اینکار کمر بسته بدان سرزمین آمد و فریدونرا نیافت از غایت غضب حکم کرد تا آن گاو را بکشتند و آن مرز را خراب کردند و از آنجا بخانه انقیان، شدهم فریدون را نیافت آنخانه را نیز ویران کرده آتش در آن زد و از آنجا بمخیم (7) خویش مراجعت فرمود و چون دید دشمن بدست نیامد و عنقریب روز بد فرا میرسد (8) سجلی نگارش داد بدین مضمون که از ضحاك جز عدل و داد چیزی بظهور نرسیده ، و همواره بعمارت بلاد و رفاه عباد مساعی جمیله مرعی داشته و هیچ دقیقه از مدارج جود وجودت و مراسم عدل و انصفت متروك نفرموده ، آنگاه صنادید مملکت و بزرگان حضر ترا حاضر کرده تا بر آن سجل خاتم (9) گذارند، مردم نیز از بیم ضحاك آنمحضر را مختوم داشتند و

ص: 50


1- فطام : موقع از شیر باز گرفتن
2- سلمه : دو نوع مرض را گویند اول مرضی که جلد پوست را میشکاند روم غدۀ که میان گوشت و پوست پیدا میشود
3- منكبين : شانه ها
4- خوالیگران- جمع خوالیگر : آشپز
5- محروسه: نگهبانی شده
6- احفاد جمع حفيد : فرزندزاده
7- مخيم : جایی که خیمه نصب شده
8- سجل: دفتری که در آن اسناد و احکام نوشته میشود
9- خاتم : مهر

بر آن دعوی اقرار کردند، یکچند روز گار بر اینگونه بگذشت تا روز محاك بنهايت شدوه کاوه آهنگر، بدانگونه که در قصه ضحاك مرقوم شد، آن پوست پاره که آهنگران بر دامن آویزند بر سر چوبی کرده برآورد و بر ضحاك بشورید و این همان علم بود که هر يك از سلاطین در زمان خود گوهرها بر آن نصب میکردند و آن را درفش کاویان میخواندند.

على الجمله كاوه لشگر از اصفهان بری آورده فریدونرا از ضمیر خویش و شورش بر ضحاك آگاه ساخت فریدون «کیانوش» و «شادکام» برادران خود را فرمود : تا به بازار آهنگران رفته استادی چیر دست (1) طلب کردند و بنزد وی آوردند ، آنگاه صورت گاومیشی بر زمین نقش کرده با وی گفت: گرزی بدینصورت برای من ترتیب داده حاضر کن استاد آهنگر این معنی را پذیرفته بحجرۀ خویش رفت و بدان صفت گرزی ساخته بنزد فریدون آورد و او با تفاق کاوه بعزم رزم ضحاك بطبرستان شده او رامقهور ساخت ، و بعد از شکستن دستگیرش کرده سر و گردن بربست و آورده در جبل دماوندش محبوس فرمود ، چون از کاروی بپرداخت برای ورویت منجمین ساعتی سعد معین کرده ، در روز مهرجان (2) بر سریر جهانبانی بر نشست ، صنادید مملکت وقوا و سپاه بحضرت او حاضر شده تهنیت گفتند و آنروز را عید کردند و از شر ضحاك بر آسودند ، چون کار سلطنت بر فریدون راست شد کاوه آهنگر را که در اقبال دولت مداخلتی تمام داشت ، طلب نمود باوی فرمود: اینك لشگری در خود برداشته عراق عرب و «بوزنطيه» را از عمال ضحاك بپرداز، وقانون باج و رسم خراج برایشان مقرر دار کاوه سپاهی شایسته فراهم کرده بفرمودۀ فریدون بدان نواحی شتافت ، و مدت بیست سال آن ممالك را مسخر کرده اهالی آن بلاد را مطیع و منقاد ساخت ، و همه جا درفش کاویانی پیشرو سپاه وی بود ، پس از انجام این خدمت بحکومت اصفهان مفتخر گشت ، چنانکه عنقریب در جای خود مرقوم خواهد شد انشاء الله تعالى.

ص: 51


1- چیر دست : چابک دست
2- مهرجان: معرب مهرگان شانزدهم ماه مهر

جلوس باشی گینک در مملکت چین سه هزار و نهصد و بیست سال بعد از خبوط آدم بود

باشی کینگ بعد از زوال دولت اردنيك در دارالملك چین بر سریر سلطنت بر نشست، و او پادشاه پنجم است از دودمان شنيك تانك ، چون كارملك بر اور است شد و رأيت ضحاك بن علوانرا که در ایران سلطنت داشت نگونسار یافت ، دیگر باملک ایران اندیشه مواسات (1) وموالات (2) نفرمود و بتهنيت فریدون کس نفرستاد ، این روش بر طبع فریدون گران آمد ، گرشاسب و نریمان را از زابلستان خواسته برزم وی فرستاده و باشی کینگ با ایشان رزمهای ملوکانه کرده، پسر و بعضی از خویشانش در جنگ گرشاسب کشته شدند، و «قلا» که دلاور ترین مردانش بود هم بهلاكت رسيد ، عاقبة الأمر گرشاسب برممالك چين مستولی شده باشی کینگ را اسیر کرده بهمراهی نریمانش به حضرت فریدون فرستاد، و فریدون در حق وی عطوفت ملکی مرعی داشته بتشریف خسروانی خرسندش ساخت ، و دیگرباره او را با ساز و برگ سلطنت بچین فرستاد ، باشی کینگ با دل شاد و خاطر خرم بدار الملك آمد و بتخت پادشاهی بر آمد و بر تمامت چین و ماچین و تبت و خط مستولی گشت چنان که شرح این اجمال در ذیل قصه مأمور ساختن فریدون گرشاسب را بمغلستان و چین مرقوم خواهد شد.

على الجملة: مدت سی سال باشی کینگ در مملکت چین فرمانگذار بود و چون زمان هلاکش نزديك شد سوکیا که بهترین فرزندانش بود ، ولیعهد ساخته و جای پرداخت .

طلب داشتن فریدون گرشاسب را برای تسخیر منواسنان و چین 2921 حال بعد از هبوط آدم بود

ازین پیش مرقوم شد که چون جمشید (3) مقهور ضحاك گشت ، یکچند در

ص: 52


1- مواسات : یاری کردن
2- موالات : دوستی کردن
3- اتفاق اهل تاریخ چنان است که جمشید برادر زاده طهمورث بود ، در شاهنامه جمشید یکی از پادشاهان بزرگ است که هفتصد سال سلطنت نمود. ، وسلطنتش باجلال و حشمت بود و بنا بر نقل فردوسی جمشید در آخر کار خود مغرور شده : دعوی خدائی کرد و خواست که او را پرستش کنند: از این سبب فر ایزدی از او دور گشته و مملکتش در دست ضحاك افتاد. تاریخ ایران ص (174)

اطراف جهان از شهری بشهری می گریخت مقرر است که نخست بزمین زابل آمد و در آنهنگام فرم انگذار زابل از جانب ضحاك كو رنگ بود، و کورنگ دختری پری منظر داشت که در بیرون زابل بستانی و باغی بر آورده ، همواره در آن باغ روزگار میگذاشت ، نخست که جمشید بزمین زابل رسید بر در آن باغ عبور کرد ، و چون از زحمت راه خسته و مانده بود ، با سندان (1) در باغ را بکوفت کنیز کی بیرون آمد و گفت کیستی و چه میخواهی؟ جمشید گفت مردی غریبم و از زحمت سفر کوفتگی در من راه یافته، اگر شمار اشراب انگور باشد سه جام با من عطا كنيد ، كنيزك بنزد خاتون رفته صورت حال را با وی گفت و از نیکوئی جمال جمشید بیانی وافی نمود ، دختر کورنگ خود به پس دیوار آمده و از روزن در ملاحظه صورت جمشید کرد و آثار بزرگی و نمود کبریائی از جین او مشاهده نمود ، و مهر او در خاطرش استوار گشت ، پس جمشید را دعوت کرده باندرون باغ برد و باوی بزمی راست کرده بشرب مدام مشغول شد ، و چون از جانبین رسوم مهربانی محکم گشت ، جمشید در از خویش با دختر کورنگ باز گفت و او چون حسب و نسب جمشید بدانست برغبت تمام بحباله نکاح او در آمد و باوی هم بستر شده باردار گشت و چون کورنگ از حال دختر خویش ووصلت باجمشید مطلع شد هم بنهایت شاد خاطر آمد.

على الجمله : پس از چندی ضحاک بدگمان شد که جمشید در زابل متواری ،گشته و این سخن در درگاه وی اشتهار یافت، چون این خبر گوش زدکورنگ گشت جمشید را از واقعه آگهی داد و اویم کرده از زابل بهندوستان بگریخت ، و از آنجا بچین رفته بدست ملازمان ضحاك اسير و مقتول گشت، چنانکه ازین پیش مرقوم شد.

على الجمله : دختر کورنگ بار بگذاشت و پسری از جمشید آورده نام او را «توز» نهاد و باری خوشدل میبود ، پس از چندی خبر قتل جمشید با او آوردند و دختر کورنگ

ص: 53


1- سندان : آهن زیر کوبه در

ازین اندوه زهر نقيع (1) آشامیده خود ر اهلاک ساخت و فرزندش «توژ» در حجر تربیت کورنگ بحد رشد و بلوغ رسیده ، زنی از خویشان خود آورد و از وی فرزندی یافته نام او را شیدا سب نهاد و از «شیداسب» «طورك» بوجود آمد، و پسر «طورك» «شم» نام داشت و فرزنده «شم» اترطه بود و گرشاسب پسر «ترط» است که در مردی و میدان در عالم (2) عدیل نداشت، و همواره از سر حد پنجاب تا زابلستان و سیستان را فرمان بود ، و در هندوستان نیز سفرها کرده مظفر و منصور باز آمد ، چنانکه در ذیل احوال ملوك هند بدان اشارت رفت ، و آن جلالت داشت که با ضحاك تازی چندان مکانتی زمیگذاشت، وی را برادری بود که هم او را کورنگ میخواندند، نریمان که از اجداد رستم دستان است پسر کورنگ باشد.

على الجمله: چون فریدون بتخت سلطنت بر آمد و ملك بروی مقرر شده کسی نزد گرشاسب فرستاد و پیام داد که تو در اسب با من انبازی، اکنون که مملکت از دشمن پرداخته شد نیکو آن باشد که قدم رنجه کرده بدرگاه حاضر شوی تا بدان چه از صلاح ملک گزیر نیست اقدام فرمانی گرشاسب سپاه خویشرا فراهم کرده، نریمان را نیز با خود برداشت و بحضرت فریدون آمد، پادشاه را از دیدار گرشاسب شعفی تمام حاصل شد، بفرمود تا بزم خسروانی بر آراستند و روزی چند با گرشاسب و نریمان میخوردن گرفت ، آنگاه ایشان را بتشریفات ملکی مفتخر ساخته ، با گرشاسب فرمود كه ملك چين و مغاستان همواره باندران ما طریق (3) ضراعت میسپردند و بانفاذ (4) تحف وهدايا خاطر ایشان را از خود شاد میداشتند ، هم باضحاک نیز بدین روش رفتند، اينك چه شده که تانخت ملک نشیمن منست از هيچيك پیكی (5) نرسیده ، و تهنیتی ملحوظ نیفتاده ! لاجرم ایشان را تأدیبی در خور است ، گرشاسب عرض کرد که اگر چند روز گار من سپری شده و آفت پیری مرا دریافته ، هم بمیامن (6) بخت پادشاه اینکار را بنظام کنم و در این وقت گرشاسب ششصد ساله بود.

ص: 54


1- زهر تقيع : زهر مهلك و کشنده
2- عديل: مثل و همتا
3- ضراعت: خواری وزاری
4- انفاذ : فرستادن
5- پيك : نامه بر و قاصد
6- ميامن - جمع ميمته : برکت

علی الجمله از حضرت فریدون رخصت یافته ، ساز و سلاح سپاه خویش را بر آراست و نریمان را برداشته روی بجانب مشرق نهاد ، و ازری که پایتخت فریدون بود بیرون شده ، ببلغ ،آمد و از آنجاها وراء النهر را فرو گرفت ، وبنسق (1) کرد، و از ماوراء النهر بار بسته ، راه می برید تا بر شهر «چاچ» رسیده ، در دیہی منزل کرد : از قضا آنشب زازله حادث شد ، و دیوار قلعه کهنه که قریب بمخیم وی بود ، خراب گشت ، و چهل دیگه که انباشته از زرناب بود ، پدیدار گشت ، و آنجمله بدست گرشاسب افتاد ، آنمخزن را بر داشته بمغلستان روی نهاد ، و نامۀ بملك مغلستان که از احفاد «اغوزخان» بود، نگارش داد که اینک فریدون بتخت ملکی برنشسته و از پادشاه مغلستان بدانحضرت (2) محمدتی نرفته ، و تهنیتی نرسیده ، قانون آن باشد که خود بدان درگاه شده ، بشکرانه سلام کنی و اجازت یافته بمکمن (3) خویش مراجعت فرمائی ملك مغلستان گفت که من هنوز خوی فریدون را نمیدانم و مخاتل (4) اور اندانسته ام ، بیجستجوی هرگز اینکار نخواهم کرد ، چون با فرستاده گرشاسب بر حسب فرموده او عمل نكرد ، و پيك ويرا بازگردانید، «تکین تاش» برادر زاده ملك مغلستان که پیوسته باهم خود خصمی داشت «تکینتاش» و بهره از ملك او را گرفته بود هم بر حسب عادت لشگری عادت لشگری بر داشته از و تاراج بمملکت او در آمد ملک مغلولستان در بیم شد که با دو دشمن قوی چگونه مصاف دهد، پس با دانشوران در گاه مشورت کرده ، رأی چنان زدند که بهتر آن باشد که تحف و هدایا بدرگاه فریدون فرستد و او را با خود رایگان دارد ، چه اینقاعده نیز با ضحاك مقرر بوده ، و گرشاسب را بمهمانی بخواند، و موانيق موالات با او استوار دارد ، پس بر سخن کجهت شده نامۀ پوزش و نیایش نزد گرشاسب فرستاد و او را بضیافت طلب فرمود ، و بزمی شاهوار بر آراست ، گرشاسب نیز اجابت دعوت وی فرموده ، باخانه او آمد و جشنی بزرگ و شایسته کرده ، با هم بنشستند و روزی چند باده گساردند ، چون عقد مودت از جانبین محکم گشت ملک مغلستان از کردار ناستوده «تکین تاش» شرحی

ص: 55


1- نسق: نظم و ترتیب دادن
2- محمدت: آنچه مرد را بدان ستایش کنند
3- مكمن جای پنهان و کمینگاه
4- مخائل جمع مخيله : كمان و تصور

وافی با گرشاسب براند ، و آن رزم را از وی استمداد کرد، گرشاسب لشگر خویشتن را برداشته، با تفاق ملك مغاستان پذیره جنگ تکین تاش شد، چون فریقین با هم نزدیکشدند، گرشاسب با ملك مغلستان گفت اينك ما و تو بزم کرده ، باده نوشیم و این جنگ را با نریمان گذاریم، پس هر دو می خوردن بنشستند، و نریمان را مأمور جنگ ساختند ، نریمان باسیاه خود در پیش لشگر تکین تاش شد ، صف بر زد و هفتاد و شش تن از دلیران تكين تاش را كه يكيك بميدان می آمدند، بدستیاری شمشیر بکشت تکین تاش را غیرت جوش زد، خود میدان آمد و با نریمان رزمی مردانه کرد ، نریمان اور ازنده گرفته، بنزد ملك مغلستان و گرشاسب آورد ، و لشگر اورا پراکنده ساخت ، ملك هغلستان شادیها کرده جشن خسروانی بر آراست، و بشکرانه این اقبال بخشش های بزرگ با گرشاسب و نریمان نمود، و پیشکش های شایسته بهر فریدون مرتب ساخت ، وتكين تاش را بسزای عمل خود رسانید ، گرشاسب نامۀ بحضرت فریدون، نگارش داده ، صورت اینوقایع را بنوشت ، و با تحف ملك مغلستان انفاذ درگاه پادشاه داشت ، و از آنجا بسوی چین عزیمت فرمود، و نامه ببا

شی کینگ مملکت پادشاه چین نوشت: که جلالت قدر فریدون زیاده بر ضحاك بود ، چه پیش آمد که آن پوزش و زیبایش که با ضحاك مرعی داشتی از این حضرت دریغ فرمودی اکنون یا خراج مملکت برای فریدون فراهم کن یا ساز جدال را آماده دار این سخن بر باشی کینگ گران آمد و پسر شرا بالشگری بی کران باستقبال جنگ گرشاسب بیرون فرستاد گرشاسب چون از این خبر آگهی یافت نریمان را با ده هزار سوار (1) جرار مأمور فرمود تاپیش روی اوصف برزد، و جنگی عظیم باوی کرده، او را ضعیف ساخت، چنانکه تاب تمکن نیاورده ، نیمشب یکمنزل فراپس بگریخت ، صبحگاهان تریمان مردان خویش را برداشته، بدنبال وی بشتافت ، و بدو رسیده دیگر باره با هم مصافی دادند و جانبین سخت بکوشیدند، پس از کشش و کوشش بسیار پسر باشی کینگ شکسته شد، و بشهری پناه جست که قلعه رصین (2) و حسنی حسین (3) داشت ، نریمان از پی وی

ص: 56


1- جرار: بسیار کشنده.
2- رصين: محكم
3- حصين: استوار

شتافته بکنار شهر آمد، و با سپاه خویش بحكم یورش (1) شهر را فرو گرفت، و بغارت و نهب دست گشاد پسر باشی کینگ از شهر بیرون شده ، فرار کرد دیگر باره نریمان از دنبال او شتافته وی را دستگیر کرد و سرش از تن بر گرفت، این خبر بباشی کینگ رسیده، گریبان بدرید، و رسم تعزیت پسر نیکو بداشت و از آن پس «قلا» را که سردار سپاه و قاید لشگر بود، طلب داشت و با یکصد و بیست هزار سوار کار دیده اش بنزدجرماس برادرزاده خود فرستاد، تا با تفاق با نریمان نبرد کنند چون جرمنی از حكم ملک چین و ورود قلا آگهی یافت، ساز سپاه خویش کرده با تفاق وى بنزديك نریمان آمدند، و در برابر او صف زدند، نخستین «قلا» اسب خوبش را بر جهانده ، بمیدان در آمد و نریمان را طلب داشت که کار او یکسره کند، نریمان چون آواز او بشنید بیتوانی میدان آمد ، و باقلا در آویخت و او را بايك چوبه تیر بکشت ، لشگروی در بیم شده هزیمت كردند ، وجرماس نیز تاب مقاومت نیاورده فرار کرده بیشه درون رفت و همه راه اسب می تاخت ناگاه از زیر درختی بر میگذشت که شاخی آویخته داشت ، در هنگام عبور آنشاخ بر حلق جرماس افتاد ، و اسب از زیروی برگذشت و جرهاس همچنان بر شاخ آویخته بمرد ، چون این خبر بباشی کینگ رسید بدانست که اینکار دیگر با خشونت نظام نگیرد، بلکه مصلحت بمواسا (2) و مدارا باشد، پس نامه بگرشاسب نوشت ، و قرار بدان داد که گنج مملکت فقستان را که پسرش فراهم کرده بود، بتصرف گرشاسب دهد تا بازای آن بتخانه ای فقستان را تاخت و تاراج کند، چون نامه بگرشاسب رسید بدینسخن همداستان شد، و عهد محکم کرده به فقستان در آمده خزاین (3) ودفاین (4) پسر باشی کینگ را متصرف شد و فرمود تاکسی گرد بتخانها نگردد قباد که نسب از سلاطین کیان داشت ببتخانه در آمد و آن را از جواهر شاداب انباشته دیده طمع در نهادش جوش زده، فرمانداد تا بتخانه را بغارت برند، و بتان را شکسته جواهر آن را بر گیرند، مردم شهر نموغا بر آورده بدرگاه نریمان آمدند و از قباد شکایت کردند، نریمان بر آشفت و خواجه سرائی را طلب داشته گفت که بشتاب و قباد را بر دار کن تاچر اعهد مرا با خلق خوار انگاشته خواجه سرابنزد قباد آمده ، ابلاغ

ص: 57


1- یورش: حمله و هجوم
2- مواساة: يارى و كمك
3- خزائن - جمع خزینه: گنجیه
4- دفائن - جمع دفینه: گنج و پولی که در زیر خاک پنهان شده .

حکم نریمان کرد قباد گفت نریمان را نرسد که در حق من اینچنین سخنها داند، و باوی نیز دشنام گفت، خواجه سرا بنزد نریمان آمده با اینکه سخن بد شنیده بود لب بشفاعت گشود و گفت قباد از خویشان فریدونست و هلاکت وی بدست تو پسند خاطر پادشاه نخواهد بود ، نریمان خشونت آغاز کرد و گفت تو را با اینگونه مهمات مداخلت روا نباشد هم در حین می باید رفته قباد رازنده بردار کنی ، خواجه سرا ناچار دیگر باره نزد قباد آمده اور ا از دار بیاویخت و خونش بریخت و گرشاسب چون از این حدیث آگاه شد نریمان را آفرین فرستاد که نقض عهد روا نداشت.

على الجمله بعد از قتل قلا و جرماس باشی کینگ باز تجهیز لشگر کرد ، و دو تن از خویشان خود را با هشتاد هزار تن مردد لاور و دویست زنجیر فیل بجنگ نریمان فرستاد ، و چون این خبر با گرشاسب آوردند دوازده هزار تن از دلیران سیستان بمدد نریمان مأمور ساخت و نریمان ترتیب سپاه کرده، پیش روی چینیان آمد، ورده (1) برکشید و جنگی صعب افکنده لشگر چین را بشکست، هم ملك چين از جای نشد و رسولان باطراف و اکناف ممالک گسیل (2) ساخته در مدتی کم عدتی (3) زیاد فراهم کرده ، مأمور جنگ نریمان فرمود در این کرت گرشاسب نیز خود با نریمان پیوست و با چینیان ای مصاف داده ، ایشان را هزیمت کرد، هم سلطان چین از پای ننشست ، و در این کرت بنفس خود جنبش فرمود و چندان که لشگر داشت ملتزم ركاب ساخت وازدار الملك گرداشت بيرون شد، و شانزده هزار شتر بارکش را سلاح و ادوات جنگ بار کرده ، راه سپرگشت، نخستین گروهی را برای شبیخون (4) بسوی نریمان فرستاد ، و ایشان نیمشب بر سر سپاه ایران یورش بردند و از آن غافل بودند که گرشاسب و نریمان مردم مجرب اند ، و تدارك اين گونه کارها نیکو دانسته اند ، بعد از در شدن بمیان گروه ایرانیان از هر سوی در میان گرفته دست بقتل بگشادند، چنانکه معدودی خلاصی جسته ، باخدمت ملک چین شدند علی الصباح باشی کینگ اشگر بر آورد و فریقین در پیش روی هم صف بر کشیدند و دو شبانه روز بها بسته و دستها گشاده داشتند، و جز بازبان تیغ و سنان گفت و شنود نمی فرمودند

ص: 58


1- رده بفتح اول و دوم : صف و قطار
2- گسیل : روانه
3- عده : بكسر اول جماعت
4- شبیخون: حمله ناگهانی بردشمن هنگام شب

عاقبة الامر لشگر چین پشت بمعر که جنگ داده هزیمت شدند ، و باشی کینگ از پیش تریمان بگریخت و بشهر در آمده متحصن گشت، نریمان با سپاه خویش از دنبال او بتاخت و از نزديك باره (1) حمله ور شده دروازه شهر را خرد بشکست ، و بشهر در آمده فرمود تا درفش (2) اورا بر برج دروازه برده نصب کردند و شهر را فرو گرفت باشی کینگ به بتخانه در شده سر در قدم صنمی بزرگ گذاشت وزاری و ضراعت (3) از اندازه بدر برد تا بنیروی آنصنم از چنگ بلادها گردد، در این هنگام نریمان بیتخانه در آمد و او را از خاك برگرفت و با خود آورده، بیکجای بازداشت و دیدبانی چند بر او برگماشت و همچنان سی هزار از اعیان و بزرگان چین را گرفته بزندان بردو بند بر نهاد ، و چون از کار جنگ وفتح چین پرداختند، گرشاسب نامۀ بحضرت فریدون نگارش داده ، و داستانها جمله یادکرد ، و باشی کینگ را با هر چه خزاین (4) و دفاین (5) داشت بهمراه نریمان بدرگاه فریدون فرستاد و چون نریمان آن راه دراز پیموده بدرگاه پادشاه آمد ، فریدون فرمود: نخست باشی کینگ را بزندان برده، محبوس، داشتند و خزاین چین را پیش خواسته ، یکهفته تمامت آن غنیمت را مشاهدت میفرمود ، آنگاه نریمان بشفاعت باشی کینگ بخدمت فریدون آمد و ملتمس داشت ، تا پادشاه از گناه او در گذرد، فریدون التماس نریمان را پذیرفته ، ملک چین را از بند خلاص کرده ، و بتشريف ملکی اختصاص داد ، و مجلسی شاهوار برآورده ، اور ابنقل شراب صلا (6) زد، يكچند روز باملك چين و نریمان بساط عیش گسترده داشت ، آنگاه نریمان را ببذل گنجهای شایگان (7) و جامهای شاهوار خرسند فرموده ، حکومت زابلستان و کا باستان و بلخ را تا سرحد سند بوی ارزانی داشت ، و باشی کینگ نیز ساز و برگ شاهانه داده با سپاهی در خور بشهر چین روانه فرمود ، پس ملك چين شادکام با وطن مراجعت کرده بتخت خاقانی بر نشست ، و گرشاسب اور اتمکن داده ، روزی چند باوی ببود، آنگاه

ص: 59


1- باره: دیوار قلعه
2- درفش: پرچم
3- ضراعت: خواری وزاری
4- خزائن جمع خزینه : گنجینه
5- دفائن - جمع دفینه : گنج و پولی که در زیر خاک پنهان شده
6- صلا: دعوت کردن
7- شایگان : سزاوار ولایق

اور اوداع گفته بخدمت فریدون آمد، بعد از رسیدن گرشاسب بپایه سریر سلطنت ، فریدون نریمان را رخصت داد ، تابسیستان رود، و کس فرستاده دختر فرمانگذار بلخ را برای وی خواستاری نمود ، و اوراکابین (1) بسته بسرای نریمان در آورد ، و گرشاسب را نیز رخصت داده روانه سیستان فرمود ، تابساط سورو سرور نریمان بکمال پیوست ، پس از چندی دختر والی بلخ حامله شده سام از وی متولد شد ، و نریمان را بادیدار او دیده روشن گشت.

وذات كالوب عليه السلام سه هزار و نهصد و بیست دو سال بعد از هبوط آدم بود

كالوب بن یوفتی از جمله پیغمبران بزرگوار است ، و نسب وی بیهودای یعقوب منتهی میشود ، شرح حالش در ذیل قصه موسی و یوشع وعثنیل مرقوم افتاد.

علی الجمله : چنانکه مذکور شد، بعد از یوشع امام بنی اسرائیل بود ، وبتقويت برادر زاده اش عثنیل مدبر و فرمانفرمای بنی اسرائیل گشت ، و در فتوحات عثنیل چنانکه نگارش یافت ، همه جامعین و یاور بود ، و چون دفع کوشان اثیم شد و دست ظلم وی از بنی اسرائیل کوتاه گشت ، و كار ملك برعننيل راست شد ، کالوب علیه السلام بقريه ارع ار مع كه بحبرون (2) مشتهر است آمده ، متوقف گشت ، و آن زمینی بود که حضرت موسی بدان حضرت قسمت داده بود ، على الجمله : بقيت عمر را کالوب در حبرون بسر برده ، هم در آنجا بدرود جهان فانی کرده ، بسرای جاودانی شتافت ، و در حبرون مدفون گشت مدت عمرش یکصد و سی سال بود.

ص: 60


1- کابین: مهر زنان ولی مراد در اینجا عقد بستن است.
2- حبرون شهری است که با سم یکی از اولاد کالب نامیده شد و از قدیمترین شهرهای یهودیه میباشد و بمدينه اربع، معروف بود وجه تسمیه اش از شخص شجاعی بود که اربع نام داشته و در آنجا ساکن بوده ، و فعلا آنرا (حبرون الخليل) گویند و مسجدی دارد که ضریح ابراهیم علیه السلام و اسحاقعلیه السلام و يعقوب علیه السلام وزوجات ایشان ساره و رفقه در آنجا میباشد. قاموسی کتاب مقدس ص 310 .

جلوس «امنافیس» در مصر سه هزار و نهصد و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

امنافیس امنا فیس پسر ر مسس میاهم است که بعد از پدر مملکت مصر را متصرف شد و برادر کوچکش بوزیریس کمر طاعت برمیان استوار کرده ، خدمت برادر را واجب میشمرد، مورخین یوروپ (1) وفرنگستان بر آنند که خروج بنی اسرائیل از مصر در این زمان استکه سلطنت امنافیس داشته ، و فرعون (2) موسی ویرادانند ، و گویند در دریای احمر غرق شد ، و این سخن بسبب اختلاف عقیده علمای یهود است ، که هر طایفه از هبوط آدم تا ولادت موسی را بمدتی دیگر معتقدند و زمانی علیحده معین کرده اند ، مورخین فرنگستان نیز در پاره از وقایع اقتفا (3) بدیشان جسته اند.

على الجمله : امنا فیس دو پسر داشت اول «سساستریس» دویم «دنئوس» در تربیت سساستريس نيك بكوشید، و چون آثار جلالت و نبالت (4) از دیدار او مشاهده کرد در محضر بزرگان مصر منصب ولیعهدی بدو سپرد و دنئوس را بخدمت برادر مأمور نمود، و چون اجل محتوم فرارسید، از جهان بگذشت ، مدت نوزده سال در تمامت مملکت مصر و نو به و سودان و سایر بلاد افریقیه پادشاه نافذ فرمان بود .

حکومت کاوه در اصفهان سه هزار و نهصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم بود

از این پیش نیز گفته شد که کاوه از جانب فریدون بتسخير بلاد بوزنطيه واراضي عرب مأمورشد ، چون بیست سال تن برنج سپرد و آن نواحی را از عمال ضحاك خالي ساخت و بدرگاه فریدون آمد پاداش خدمت سابق وزحمت لاحق منشور (5) حکومت

ص: 61


1- یوروپ: اروپا
2- آنچه که از تاریخ طبرى وحبيب السير و لباب التفاسير و سایر کتب تاریخی بدست میآید که فرعون موسی شخص دیگری بوده است . طبری جلد اول (271)
3- اقتفاء : پیروی کردن
4- نبالت : بزرگواری و فضل و برتری
5- منشور: فرمان و نامه سرگشاده

اصفهان و سایر اراضی عراق تا سر حد آذربایجان بدو مفوض شد ، و كاوه باسازوسپاه و آن خزاین و دفاین که بهمراه داشت متوجه اصفهان گشت ، مردم آنمدینه بدیدار او خرم و خرسند گشتند ، چون مدت ده سال حکومت آنشهر کرد روزگارش بآخر رسیده بسرای جاوید شتافت ، و این خبر با حضرت فریدون آوردند پادشاه از این حادثه سخت اندوهناك شده ، یکهفته بمراسم تعزیت قیام نمود ، و مثال داد تا پسران او «قارن و قباد» را بدرگاه آوردند و فرمود ایشانرا در رسته (1) خاصان حضرت و امیران در بارجای دادند ، آنگاه حکم کرد که متروکات کاوه مخصوص اولادش باشد، جز درفش کاویانی که خاص از برای پادشاه و پیشر و سیاهست ، پس آندرفش را بدرگاه فریدون آوردند و بگماشتگان حضرت سپردند فریدون فرمومود تا آنرا بجواهر (2) ثمین مرصع (3) کرده، در خزانه بگذارند ، و چون گاه رزم شود ، در میان سپاه آورده تا مردان بدان مستظهر گردند و کار دشمن نیکو بسازند، پس ایندرفش همچنان در میان ملوك عجم بود ، و هر يك جواهری چند بدان می افزود تا در زمان خلافت عمر بن خطاب در فتح قادسیه (4) بدست : لشگر اسلام افتاد ، وعمر بفرمود تا آن چرم پاره را سوخته جواهر آن را بر لشگریان قسمت کرد، چنانکه انشاء الله در جای خود گفته شود.

جلوس سوکیا در چین سه هزار و نهصد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سوکیا بعد از وفات باشی کینگ بر سریر جهانبانی برآمد، و بر مملکت چین استیلا یافت ، وی پادشاه ششم است از دودمان شينك تانگ ملکی دوراندیش و سلطانی عاقبت بین بود ، چون کار ملک بروی راست شد ، بزرگان در گاه را خواسته با ایشان گفت که هنوز روزی چندیش نیست که این مملکت از آسیب فریدون و دار و کوب ایرانیان آسوده گشته ، اکنون که باشی کینگ از جهان برفت اگر ماکار بتغافل کنیم و

ص: 62


1- دسته : صف
2- ثمین: گرانبها
3- مرصع : جواهر نشان
4- تاریخ طبری جزء ثالث ص (69)

خاطر فریدون را از خود شاد نسازیم دور نباشد که با زفتنه طراز شود ، و کار بتخريب بلاد و اتلاف عباد منجر شود ، بهتر آنست که با نفاذ (1) هدایا از بلایا ایمن شویم و بار سال نامه هنگامه (2) فرونشانیم اعیان مملکت بدین گفته یکدل و یکزبان شدند ، و اندیشه اور اصواب شمردند ، پس سوکیا نامه بحضرت فریدون نوشت و پیشکشی در خور بفرستاد و گفت اکنون که روزگار باشی کینگ سپری شد، اگر پادشاه رضا دهد پس من بجای او پاس حقوق آنحضرت را بدارم و ادای شکر احسانهای فریدونی کنم چون این نیاز نامه بدرگاه فریدون آوردند . از سوکیانهایت خرسند شد و پاسخی مهرانگیزید و نوشته از میل خاطر خویشش امیدوار ساخت و فرستاده او را شاد کام باز فرستاد. پس سوکیا خوشدل و آسوده بکار سلطنت قیام نمود و مدت هفده سال در مملکت چین و ماچین و ختاو تبت پادشاهی کرد چون زمان او بنهایت رسید خوکی را که فرزند برومندش بود حاضر کرده ولایت عهد بدو داد . درخت بسرای دیگر کشید.

جلوس «سساستریس» در مدرسه هزار و نهصد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم بود

سساستریس بن امنافيس (3) اجل فراعنه مدر است در جلالت و جهانگیری کمتر چون او ملکی با دید آمده روزی که از مادر متولد شد ، پدرش امنافیس بفرمود : تامر كودك در آنروز بوجود آمده از اطراف مملکت بدرگاه آورند ، پس کودکان (4) نرینه که در آنروز تولد یافته بود شماره کردند هزار و هفتصد تن بودند جمله را بدرگاه امنافیس آوردند و سلطان مصر از برای هر يك دايه معين كرد ، و مرسومی مقرر فرمود تا بدان معاش کرده ، با مساستریس بزرگ شوند و باوی خوی گیرند، و مهر او اندك اندك در قلب ایشان راسخ شود تا آنگاه که بزرگ شوند ، دل بدیگری ببندند و (5) زلال صدتا بخاشاك (6) مكيدت مكنر ندارند على الجمله این اطفال در نهایت عزت و رفاه باسساستریس بر آمدند ، و چون توانا شدند امنافیس حکم کرد تا ایشان را بکارهای

ص: 63


1- انفاذ : فرستادن
2- هنگامه: معرکه
3- اجل : بزرك و بزرگوارتر
4- نرینه: از جنس نر
5- زلال: آب صاف و گوارا
6- مكيدت : مكروحيله

صعب گماشتند و از فنون (1) فروسيت و قواعد لشگریان آگاه ساختند ، تا اگر وقتی کاری دشوار پیش آید، زبون و ذلیل نمانند و پسر را فرمود تا در خدمت «هر کوری» که از حکمای نامدار بود مواظبت نموده از هر علمی بهره و از هر صنعتی نصیبه بیاموخت و از رسوم رزم و بزم هر دو آگاه شد ، آنگاه امنا فیس او را برای تسخیر اراضی عربستان طلبداشته بفرمود که، پادشاه زادگان را واجب است که، هنگام زندگانی پدر هنر خویش با خلق آشکار کنند تا چون نوبت بدیشان رسد آنمکانت و مهابت داشته باشند که بیگانه طمع در بهره ایشان نبندد ، اينك ساز و برگ خویش آماده کن ، و لشگری از سواره و پیاده آموده (2) دار و تاختنی بسوی عربستان کرده چندانکه توانی بلاد و امصار آنرا ضمیمه مملکت ساز نادر چشم مردم بزرگ باشی و بنظرها سترك (3) نمائی سساستریس فرموده پدر را پیشرو همت ساخته از خدمت امنا فیس باز آمد و سپاهی شایسته فراهم آورده با هزار و هفصد تن همسالان خود بسوی عربستان آمد ، و با عمالقه جنگهای صعب افکند و در بیشتر وقت فتح باوی بود و باعقلون پادشاه مؤاب که در آن هنگام بر بنی اسرائیل غلبه داشت ، و آنجما عترا از جمله بندگان خود میشمرد ، نیز دچار شده جنگهای مردانه کرد چنانکه دلیران کار دیده کمال فروسیت او را تصدیق کردند ، آنگاه مال و متاعی که در آن اسفار، بنهب (4) و غارت گرفته بود برداشته با خدمت پدر آمد امنافيس او را نيك نواخت و همراهانش را بتشريف ملكى مفتخر ساخت، و از آن پس بنظم بلاد مغرب زمینش مأمور فرمود، دیگر باره مساستریس لشگر برآورد و بر تمامت نو به و حبش و سودان بگذشت ، و همه را بنسق کرده بزمین لیویا» رسید ، وابواب آنمملكترا بمفاتيح تيغ و سنان مفتوح فرموده ضميمه مملکت پدر ساخت ، و با غنیمت بسیار بمصر مراجعت کرده با خدمت امنافيس آمد و نزديك او منزلتی خاص یافت و از این هنگام یکچند مدت بر گذشته امنافیس وداع جهان گفت وسساستریس خودبر تخت ملك بر آمد ، چون کار پادشاهی بروی راست شد عزم آن کرد ، که همه ربع

ص: 64


1- فروسیت: مهارت و استادی رفن سواری
2- آموده دار: آماده دار
3- سترك: با مهابت و قوى جثه
4- اسفار : جمع سفره : مسافرت کردن

مسکونرا (1) بحیطه تصرف آرد نخست کار ممالک خویش را بنظام کرده همه مملکت را بسی و شش قسم کرد و هر محلی را بحا کمی عادل سپرده بر این حکام نیز مردی دانشور رئیس فرمود که اینجمله از اوامر و نواهی او تجاوز نکنند، آنگاه عرض سپاه داده ششصد هزار تن پیاده و بیست و چهار هزار تن سوار بر آر است و بیست و هفت هزار عراده مرتب کرد ، که داسهای آهنین بر اطراف هريك نصب بود و آن داسها چون شمشیر برنده در روز میدان و حمله بردن بر سپاه دشمن مرد و مرکبرا قطع میکرد با این سلاح و سپاه از مصر بیر و نشده بر اطراف مملکت بگذشت و کار خراج هر يك از باز در ابنسق کرد ، آنگاه بکنار دریای احمر آمده چهار صد کشتی جنگی بساخت و بمردان کار آزموده سپرده فرمود بر دریا عبور کردند و جزیره ها مفتوح کرده ضمیمه مملکت ساختند و خود لشگر سواره و پیاده را گروه گروه کرده بهزار و هفتصد تن همسالان خودسپرد و هر تن را بفرقه سپهسالار فرمود و راه بیابان پیش گرفته بیشتر اراضی شرقیرا بگرفت و تا اقصای زمین کلکته را بتصرف آورد و دل کیشو راج که در این وقت ملك هندوستان بود پر بیم کرد علی الجمله : تا کنار محیط ترکستان هر بلد که بر سر راه بود مسخر ساخت و از روده «گنگ تاتونه چای» که از میانه ممالک نمسه داخل «قرا دنگیز» میشود تنی نماند که سر از ربقه ، اطاعتش بر تابد، نه سال بدینگونه روز گذاشت و روزگار خود را بر جهانگیری مقصور داشت، آنگاه «سبایا» (2) و اموالی که از حوصله حساب افزون بود بر داشته بمصر آمد . و يكيك سران سپاه را که ملتزم رکاب بودند خواسته ، نوازش کرد و تشریف ملکی داد ، و همه راشاد خاطر ساخته آسوده بداشت، آنگاه شکرانه این فتح و نصرت صد بتخانه بنیان کرده در و دیوار هر یکر ابزر «مذاب» (3) زیب داد، و بتانرا بجواهر شاداب مرصع ساخت از آن پس برای حفظ بلاد و حراست عباد امصار مملکت مصر را که بر نشیب زمین واقع بودند خراب کرد و در ازای هر يك شهری بر بلندیهای ارض بنانهاد، تا در طغیان نیل سیلاب بدانشهرها رخنه کند و مردم در «مسیلها» (4) قتیل نشوند، و برای استحکام اینکار در هر پاره از مسافت زمین نهری عظیم و عمیق حفر کرده از یکسوى نزديك بالب نيل بداشت ،

ص: 65


1- ربع مسكون : تمام قطعات زمین که نوع انسان در آنجا سکونت دارد
2- سبايا: جمع سبی: اسیر
3- مذاب : ذوب شده
4- مسیل: جاری شدن سیل

و از سوی دیگر به پستیهای زمین گشاده نمود ، چنانکه هر چند آب نیل زیاده شود بآبادیها زیان نرساند، چون این مهم نیز با انجام پیوست آسوده بر نشست و همه روزه بر حشمت و جلالت بر افزود ، چنانکه هرگاه خواستی از مکانی مکانی شدی بر تختی جواهر آگین نشستی و حمال آن تخت شهزادگان بودند و آنرا بادوش از جایی بجائی بردندی ، مورخین فرنگستان از نیروی که ملکزادگانرا بیقدر ساخت ویران شنعت (1) کنند و از پادشاهان خردمند نشمارند، علی الجمله چون کار مساستريس نيك بالا گرفت دنتوس برادرش باوی رشك برد و حیلتی اندیشید تا خانه او را آتش زده برادر را با اهل و عیال بسوزاند ، سساستریس را یکی از دوستان از حیات برادر آگاه ساخت ، و او حفظ خود کرده از آن داهیه (2) رخت بیرون انداخت، و چون خانه آتش گرفت هیچکس از کسان او زیان نیافتند دنتوس چون ازین مکیدت (3) مأیوس شد، دانست که هم اکنون بکیفر این گناه تباه شود ، راه خویش گرفته از پیش برادر بگریخت و در زاویه متواری شد ، گوبند چون مدت سلطنت سساستریس بسی و سه سال رسید، چشمش، از دیدن معطل مانده علت کوری یافت و از آن پس روزی چند بر شمرده دم فرو بست.

ظهور مرکوری در مملکت مصر سه هزار و نهصد و پنجاه و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مرکوری از حکمای دانشمند مملکت مصر است که در زمان امنا فیس آمد حکمای عصر بوده و بفرموده، وی تربیت سیاستریس فرزند او را کرده، چنانکه در ذیل قصۀ سساستریس بدان اشارت رفت ، على الجمله ، مردی دانا بود و از رموز صنایع و حکم آگاهی داشت، و علم سحر و سیمیا (4) نیز نیکو میدانست،چون سساستریس بر تخت پادشاهی قرار گرفت ، و حقوق استادی مرکوری دربارۀ وی ثابت بود اورا نیکو همی داشت چنانکه همۀ دانشوران مملکت و بزرگان در گاه نزداد فروتن و نرم گردن

ص: 66


1- شنعت: قباحت وزشتی
2- داهیه: گرفتاری و مصیبت بزرك
3- مكيدت : مكرو خدعه
4- سيميا: علم طلسم و جادو

بودند ، و از صلاح وصول بدید او در کار دین و دولت گذر نمیکردند، و آئین مرکوری پرستش اونان و اصنام بود و هم بدین کیش از جهان در گذشت .

جلوس اورئوس در بابل سه هزار و نهصد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

امونوس چون رایت الحلوس نگونسار شد جای پدر بگرفت و صاحب تاج و دیهیم گشت، و مملکت نینوا و بابل در سایه «لوای» (1) او در آمد نخست برای حفظ حدود و حراست نغور (2) لشگریا نر اطلب داشته بعواطف خسروانی امیدوار ساخت ، و هر کس را جداگانه بخدمتی معین و مشخص برگماشت و پیکی بدرگاه فریدون فرستاد و با نفاذ تحف و هدایا خاطر او را با خود صافی کرد چون از همه روی آسوده شد مانند پدران خود رسم بت پرستیدن پیشنهاد کرده دست مردم آزاری برآورد و همه روزه بر ظلم و تعدی بیفزود تا روزگارش بنهایت رسید مدت سی سال در مملکت بابل و نینوا و اعمال آن باستقلال و استبداد پادشاهی کرد ، بهترین، فرزندش کلوس بود که چون رخت (3) بدار البوار میبرد ، اور اطالبیده در انجمن بزرگان مملکت ولیعهدی خویش بوی داد .

(حکومت افود در بنی اسرائیل سه هزار و نهصد و پنجاه و ) هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون عثنیل از جهان در گذشت بنی اسرائیل بنای طغیان نهادند و سر از اطاعت یزدان بر تافته با عمال ناشایسته اقدام نمودند ، پس عناون پادشاه مواب لشگری فراهم کرد و از سر حد اردن تصمیم رزم بنی اسرائیل داد قبایل عملیق و بنی عمون نیز بگرد او در آمدند ، و از این اتفاق لشگری بزرگ (4) بادید آمد، پس عقلون بمزم رزم با بنی اسرائیل ساز سپاه دیده بر سر نخله آمد و از این سوی نیز آل اسرائیل صف بر کشیدند و مردانه بکوشیدند ، بعد از گیر و دار بسیار فتح باعغلون شد و بنی اسرائیل را بشکست و ایشانرا با سیری بگرفت

ص: 67


1- لوا: پرچم
2- نغور - جمع نغر: مرزو سرحد
3- دار البوار : جهنم
4- بادید: پدید

و پس ازین نبرد رایت (1) استقلال و استبداد برافراخته مدت هیجده سال در ارض مقدسه حکومت داشت و تمامی بنی اسرائیل را در قید (2) رقیت کشیده ، از جمله بندگان خود میپنداشت چون این مدت سپری شد و آنقوم از دست عفلون بجان آمدند ، بدرگاه حضرت بیچون بنالیدند و بدا حضرت انابت جستند خداوند بدیشان رحمت کرده و آنجماعترا (3) مخلصی پدید آمد و آن چنان بود که اهود بن جاری (4) که نسب بقبیله بنیامین داشت مردی بود که با دست چپ کار همیکرد و با دست چپ تیغ همیزد وی حیلتی اندیشیده از جانب بنی اسرائیل رسولی گشت ، و هدیه برای عفلون ترتیب داده و دشنه راست باندازه یکذراع بساخت که از هر دو روی دم برنده داشت گویند مخترع این نوع حربه او بوده ، على الجمله آندشنه را در زیر جامه بردان راست بر بست تا وقت حاجت با دست چپ بآسانی از غلاف تواند کشید و آن هدیها را بر گرفته بدر کاعفلون آمد و رخصت باز یافته تلئیم پیشگاه پادشاه نمود و پیشکشهای خود را از نظر وی بگذرانید و همه مقبول و مستحسن افتاد، چون این مهم پرداخته شد قدمی پیش گذاشته عرض کرد که بنده نیازمند را رازی است که میخواهم پادشاه را بیاگاهانم و از آن سر نهفته آگاهی بخشم، اکنون میباید این انجمن از بیگانه پرداخته باشد و کس در پیرامون این (5) كوشك نگردد تا (6) مكنون خاطر را (7) بمنصه شهود کشم، عغلون که خمیر مایه غفلت و غرور بود در حال بفرمود تا خانه را از آشنا و بیگانه تهی ساختند باشد که کشف آن سرنهانی کند و او مردی بغایت بزرگ جنه بود و شکمی (8) سمین و پیش بر آمده داشت علی الجمله چون اهو دخانه را از غیر خالی دید ، بنزديك او شده گفت : در نزد من كلام خداوند است كه اينك

ص: 68


1- رايت : پرچم
2- رقیت : بندگی
3- مخلص : راه نجات
4- اهود (اتحاد) پسر جیرا از سبط بن با مین که قوم اسرائیل را بتفصیلی که ذکر شد از ظلم عجلون پادشاه مؤاب رهانید. قاموس کتاب مقدس ص (139)
5- كوشك : قصر
6- مکنون : پنهان پوشیده
7- منصه : يکسر میم و فتح نون و صاد مشده : جای ظاهر شدن چیزی
8- سمین: فربه و چاق

برای تو بیان خواهم کرد عغلون از جای برخاست و بایستاده اهود دست چپ بزیر جامه برده آن دشنه را بر کشید و ناگاه بر شکم عقلون بزد و فرو برد مچنانکه تاقیضه در بطن او جای یافت و خون از دهان آنزخم جوشیدن گرفت و او بر پشت افتاده از کار بشد ، پس اهود همچنان آندشته را در شکم عملون گذاشته راه فرار پیش گرفت و ابواب خانه را يكيك برروی او بر می بست تا از خانه وی بدر شد و حیلتی کرده از پیش ملازمان عملون کناری گرفت و در حال بجانب فلسطین بگریخت ملازمان عفلون پس از زمانی بدرگاه وی آمده در سرای را بر بسته یافتند و زمانی نیز در نگ کردند تا باشد که اهود باز آیدیا حکمتی دیگر در اینکار پدید شود چون مدت بدر از کشید و از هیچ جانب گشایشی آشکار نشد ، از پس دیوار فریاد بر آورده پادشاه را همی خواندند هم از هیچ سوی پاسخی نرسید ، ناچار کلید ها حاضر ساخته درها را بگشودند و بدرون خانه شتافتند، ناگاه عقلونرا بر پشت افتاده مرده یافتند فریاد از ملازمان حضرت برخاست و پیش رفته آندشنه را از شکم وی بر آوردند و جسدش را بخاک سپرده بتعزیت وی نشستند و از آنسوی اهود بجبل افرائیم رفت و بنی اسرائیل را از قتل عغلون آگهی داده (1) و کرنای جنگرا بر آورده بنواخت، مردم از دور و نزديك بگرد او فراهم شدند و او را بپاداش این هنر که نموده بود فرمانگذار خویش خواندند و صفوف جنگرا آراسته از دنبال او بلب اردن آمدند و معابر اردن را روی بنی مؤاب فرو بستند ، آنجماعت نیز اگر چند بی پادشاه و فرمانگذار بودند تصمیم، مقاتله و مقابله با ایشان داده در برابر صف بر کشیده سخت بكوشيدند، لكن، عاقبة الامر شکسته شدند، چنانکه ده هزار تن از بنی مؤاب بدست مردان بنی اسرائیل مقتول گشت ، وزن و فرزندشان اسیر و دستگیر شد بعد از فتح کار حکمرانی بنی اسرائیل براهم ود مقصور آمد و همگی در ظل (2) او ای وی آسوده بزیستند مردم بیگانه طمع از آنجماعت ببریدنده مدت حکومت و تدبیر اهود هشتاد سال بود و در این مدت (3) فترتی در قوم روی ننمود.

«جلوس فیروز رای در مملکت هند سه هزار و نهصد و شصت و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 69


1- کرنا: شیپور بزرك
2- لوا : پرچم
3- فترتی: سستی

فیروزرای بن کیشو راج بن مهاراج بعد از پدر در مملکت هندوستان صاحب تخت و تاج گشت ، همواره باکتساب شاستر که بزبان هندی کتب علمی را گویند روزگار میگذاشت و اوقات خویش را بمصاحبت علما و مرافقت حکما ، خوش میداشت ، تا از فنون فضایل و اقسام حكم (1) نصیبه وافی حاصل کرد و در نظر عام و خاص بكمال دانش و بینش اختصاص یافت ، آنگاه دست جود از آستین بر آورده پیوسته خواهندگانرا بیدل دینار و درم شاد و خرم میداشت و دوکرت (2) ببلده بهار عبور نموده صغار وكبار را ببخششهای شاهوار مسرور فرمود، چون پنجاه و نه سال از زمان سلطنت و یا منق نمی شد گر شاه به که از زمین سیستان تا اراضی پنجابر احاکم مانکر قلب بود، رخت بسرای جاودانی کشید ، و فیروز رای با نریمان بن كورتك آئین مودت و (3) موالات استوار کرد و آن قانون که با گرشاسب در میان داشت باوی نیز بر قرار فرمود ، و در حضرت فریدون گاه گاه عرض نیازی میبرد و از ارسال تحف و هدایا (4) مسابقت نمیفرمود تا کار فریدون نیز بنهایت رسید و منوچهر بر تخت ایران بر آمد و در این هنگام چهار صد و پنجاه و چهار سال از مدت ملك فیروز رای گذشته بود ، علی الجمله : چون فریدون نماند و یکچند از دولت منوچهر بر گذشت و روزگار نریمان و سام تباه گشت حکومت پنجاب تا سیستان بزال بن سام مقرر شد، فیروزرای ویرا ضعیف شمرده و در کار منوچهر آب و رنگی نیافت پس لشگری افزون از حوصله حساب بر داشته بجانب پنجاب آمد و آنمملکترا از دست عمال زال کرده متصرف گشت ، آنگاه چالندر رادار الملك ساخته آسوده بنشست تا در سال پانصد و ششم سلطنت وی که افراسیاب اریکه خسروی استقرار یافت، از اینروی که فیروز رای به ایرانیان مخالفت کرده بود و از ایشان همواره بیم داشت، صواب چنان دانست که با سلطانی دیگر ساز مؤالفت طراز كند ، پس نامه مهرانگیز بنوشت و هدیه چند فراهم کرد با رسوای چرب زبان بدرگاه افراسیاب فرستاد و با وی رسم و داد و قانون اتحاد محکم کرد ، در اما از آن پس که رستم دستان به در شد و بلوغ رسید، بعزم استرداد پنجاب قصد فیر وزرای

ص: 70


1- نصيبه : بهره
2- کرت : نوبت
3- موالات : دوستی
4- مضايقت : سخت گیری

کرد و او چون تاب مقابله و مقاتله رستم را نیاورد، از پیش وی گریخته رخت بکوهستان ترهت برد، پس رستم بیمنازعی مملکت پنجاب و ملتان و سندر افر و گرفت و در هر محلی حاکمی از قبل خود نشانده سپاه خود را بر داشت و متوجه ترهت شد فیروزرای از عزم وی آگهی یافت از ترهت بکوهستان چهار کنده و کوندواره گریخت ، و رستم دیگر متعرض او نشده از ترهت مراجعت کرد و فیروز رای در آن کوهستان روزی چند بتلخی گذرانیده جان بدادمدت سلطنت او در هندوستان پانصد و سی و هفت سال بود بلده منیر از بناهای اوست .

بطوس خوکی در مملکت چین سه هزار و نهصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خوکی پادشاه هفتم است از اولاد شينك تانگ، که بعد از سوکیا رافع لواگشت و در مملکت چین و ثبت خاقانی یافت لشگری و رعیت را بمزید عواطف خرسندفرمود ، و در تعمير معبدها ومرمت بتخانها مساعی نیکو معمول داشت ، آنگاه کردار پدر و جد را پیشنهاد خاطر کرده رسولی چیر گفتار و درست کار از میان دانشوران حضرت برگزید و با او هدیه در خود بدرگاه فریدون فرستاد و خاطر او را از خود شاد داشت ، و مدت دوازده یا سال در کمال فراغت و رفاهیت در ملک چین پادشاه فرمانروا بود چون مدت زندگانیش بآخر شد و زمانش فرارسیده «تای ژو» را که فرزندی برومند بود طلبید و منصب ولیعهدی بدو سپر دو خود در گذشت .

آغاز قصه سلم و تور سه هزار و نهصدو شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

فریدون بن اتقیان چون پنجاه سال از مدت سلطنتش برگذشت دختر ضحاك تازیرا (1) بحباله نکاح در آورده و در شبستان خویش آورد و باوی هم بستر شد در سال نخستین پسری آورد و فریدون او را (2) سلم نام نهاد و در سال دیگر پسری دیگر از وی متولد شد و پدر اورا نور نامید و این هر دو تن خوى ضحاك داشتند ونيك غيور و درشتخوى وخشن

ص: 71


1- حياله: عقد زناشوئی
2- تاریخ ایران جلد اول ص 12 سرجان ملکم

کار بودند ، و فریدون نیز دختر شاه مرو پارسی را که از (1) صنادید جم است بزنی داشت و ایران دخت نام او بود ، وی نیز حامله شده پسری آورد و او ر ابنام ایرج خواندند علی الجمله در تربیت هر سه پسر فریدونرا کمال اهتمام بود و ایشان در خدمت دانشوران درگاه (2) و فارسان سپاه اکتساب فنون فضل و کیاست و رسوم (3) فروسیت و سیاست شتافته در هر مقصو در نجی بردند و گنجی یافتند، چون ایرج بر حسب صفای فطرت و (4) سجیت و پاکی طینت و (5) طویت از برادران ممتاز بود و آثار فطانت و (6) حصافت بیشتر در وی مشاهده میشد ، محبت او زیاده از سلام و تور در قلب فریدون رسوخ داشت و او نیز بحسن (7) مخايل و (8) بث فضایل مردم را فریفته خویش ساخت ، تا لشگری و رعیت یکباره دل بدو دادند و او را در خاطر بسلم و تور ترجیح مینهادند ، چون مدتی بر آن بر گذشت و فریدونرا زمان (9) شیخوخت دریافت بر آن شد که ممالک محروسه را بر فرزندان قسمت کند و منصب ولی مهدیرا با یکی از ایشان تفویض فرموده خود نفر در تجرد اختیار فرماید و بقیت عمر را بعبادت خداوند بیچون صرف نماید ، پس انجمنی کرد، بزرگان درگاه و (10) قایدان سپاه را حاضر ساخت و روی بدیشان نموده فرمود: اينك ضعف پیری در من اثر کرده و روزگار من قریب بیایان آمده میخواهم سلطنت را که حملی عظیم است از دوش فرو گذارم و یکچند بی پراکندگی و آشفتگی ضمیر در حضرت خداوند عرض نیاز برم اکنون شمارا رای چیست؟ و بكداميك از فرزندان من رضا دهید که ولایت عهد باوی باشد و حاضران حضرت یکدل و كزبان گفتند : اگرچه ملکزادگان مريك شجرند وفروغ يك (11) اختر لکن مهر ایرج در خاطر سیاهی و رعیت رسوخی دارد و روی دلها با او باشد ، چه ایرج

ص: 72


1- صنا ديد - جمع صنديد : مرد بزرك و دلاور
2- فارسان جمع فارس : اسب سوار
3- فروسیت : مهارت اسب سواری
4- سجیت : خوی و طبیعت
5- طويت : ضمير و خاطر
6- حصافت : استواری
7- مخائل - جمع مخیله بضم اول وفتح دوم و تشديد سوم : قوه تخیل و تصور
8- بث : منتشر کردن
9- شیخوخیت : پیری
10- قائدان : پیشوایان
11- اختر : ستاره

راحصافت فطری (1) حفاوت طبیعی است و همواره با مردم طريق مدارار (2) مواسا پیموده، این سخن که هم در ضمیر پادشاه (3) مرکوز بود مقبول افتاد ، پس فریدون ایرج را طالبداشته منصب ولیعهدی بد و تفویض فرمود و تاج و تخت را خاص برای او مقرر داشت ، آنگاه ممالک محروسه را بسه قسم کرده نواحی بوزنطیه را با بعضی از اراضی عربستان بسلم سپرد ، وبلاد ما وراء النهر را با اعمال و پاره از زمین مغلستان بتور ارزانی داشت و مملکت ایرانرا که از کنار جیحون تا باب الابواب مسافت بود بر ایرج تفویض فرمود تا وی در مرکز دایره مملكت كه دار الملك است قرار گرفته بمعظم امور پادشاهی پردازد پس سلم و تور ساز و برگ خویش را آماده کرده با سیاهی در خور و ابهتی لایق بسوی مملکت خودره سپار شدند ، و بنظم و (4) نسق بلاد و امصار خود پرداختند و ایرج در حضرت فریدون بمهمات سلطنت پرداخت و مردم بسلطنت باوی سلام میکردند لکن اینم منی بر سلم و تور سخت دشوار مینمود که پدر در حق برادر (5) کهین عنایتی چنین کند و ولایت عهد بدو دهد و ایشانر اباطاعت و انقیاد وی گمارد و از اینروی که دفع این فایله را با قوت بازوی خویش نمیدانستند این راز را در زوایای خاطر می نهفتند تا آنگاه که در ممالك خويش استیلا یافته با نیرو و توانا شدند و کین از ایرج خواستند ، چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مرقوم افتد .

جلوس (تای ژو) در مملکت چین سه هزار و نهصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم بود

تای ژ و پادشاه هشتم است از دودمان شينك تانگ: که چون خوکی بار از جهان بر ت ، بحكم ولایت عهد بر سریر سلطنت نشست و ابواب مصافات (6) موالات (7) با فریدون و مفتوح داشت ، و بدستیاری رسل و رسایل با گرشاسب و نریمان نیز ساز موالفت طراز

ص: 73


1- حفاوت: تعظيم وتكريم
2- مواساة : كمك ويارى
3- مرکوز: پنهان شده
4- نسق : نظم و ترتيب
5- کهین : کوچکتر
6- مصافات : دوستی وارادت
7- موالات : دوستی

میفرمود ، تا ایشان در حضرت فریدونش رشته مودت استوار دارند، و چون در سال چهل و پنجم سلطنت وی گرشاسب بدرود جهان گفت، این مهم را مجددا با نریمان مقرر داشت و کفایت این کاروی میکرد.

على الجمله : تای ژو بآسايش نيك راغب بود ، و دست مقاتله و مقابله از انحاء (1) مملکت کوتاه داشته باهیچکس در منازعت نمیکوفت و همواره بلهو و لعب روز میگذاشت ، و در دین و آئین شیوه پدر داشت و پرستش اونان و اصنام مینمود ، مدت هفتاد و پنجسال در تمامت چین و ماچین و تبت و ختا حکومت کرد و چون اجل محتوم فراز آمد جونك ریز را که بهترین فرزندانش بود، حاضر نموده ولایت عهد بدو سپردو رخت از جهان بدر برد .

جلوس کلوس در بابل سه هزار و نهصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم بود

کلوس پسر ادمونوس است که بعد از وی بر تخت جهانبانی جلوس فرمود ، و مملکت بابل و نینوار افر و گرفته از کنار عمان تاثغور (2) گرجستانرا مطیع و منقاد ساخت ، سساستريس ملك مصر که پادشاهان روی زمین از وی هراسناك بودند ، و مملکت افریقیه و بعضی از اراضی مشرق را بحیطه تصرف آورد، چنانکه در ذیل احوال او مرقوم شد دودمان کلدانیون از تعدی وی مصون و محروس ماند ، و هنگام عبور سپاه او از اراضی مقدسه کلوس در خدمت پدر اظهار جلادت و مردانگی نموده در حفظ حدودو تغور مملکت چندان بکوشید ، که دوست و دشمن اور اتحسین کردند ، و سساستریس نیز چون صفای او مونوس را با حضرت فریدون میدانست چندان زحمت او نداد . على الجمله : كلوس ملکی جفا کار بود ، و پرستیدن بتانش شعار و دنار ، (3) در سال دوم سلطنت و ی ساستریس از جهان برفت و خاطر وى چون ديگر ملوك ار زحمت او آسوده گشت ، و آنچه از روزگارش باقی بود بكفر وطغيان و غفلت وعصيان

ص: 74


1- انحاء - جمع نحو : طرف
2- ثغور - جمع ثغر: مرزوحد
3- دنار: جامه

بگذاشت مدت سی سال در مملکت بابل و نینوا پادشاه کامروا بود ، آنگاه فرزند خویش سفروس از اقایم مقام خود کرده رخت بدار البوار (1) برد .

جلوس (بوزیریس) در مصر سه هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال مجاهد بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بوزیریس بعد از ساستریس مرتبت فرعونی یافت و بر تخت جهانبانی نشست ، اراضی مصر و افریقیه را متصرف بود، قبایل سودان و نوبه و حبشه در ربقه رقیتش در آمدند، لکن دیگر ممالك كه ساستریس مفتوح کرده بود مانند کلکته و دیگر ممالک تا زود کنگ بملكيت بوزيريس در نیامد ، و هر کس بر نسق سابق بر حدود و تغور خویش استیلا یافت .

على الجمله : بوزيریس اگر چه در مملکتش کار بعدل و نصفت میشد ، لکن ملکی آشفته مغز و اندک خرد بود ، و ازوی کاری چند صادر میشد که جز بادیوانگی آشنائی نداشت ، از جمله وقتی هشت ارش (2) آب از طغیان سیل در رودخانه نیل بالابر آمد و خاطرها از این معنی پریم شد که اگر بدینگونه آب زیادت شود از آبادانیها اثری بجا نماند بوزیریس نیز از دوراندیشی خردمندان خوفناک گشت و برای چاره بدان سرشد که رود نیل را بترساند و ادب کند، پس ضلق (3) خویشرا گرفته بکنار نیل آمد و غضب کرده بجانب رودخانه انداخت، مدت سلطنتش در مملکت مصر دویست و پنجاه و سه سال بوده .

جلوس افریقش در مملکت بمن چهار هزار و نه سال بعد از هبوط آدم بود

افريقش بن ابرهة بن حارث رايش مد از پدر در مملکت یمن را جهانگشائی برافراشت، و چون ملك موروث رابنسق (4) کردو دل سپاهی و رعیت را از خود شاد

ص: 75


1- دارالبوار: جهنم
2- ارش : بفتح اول و دوم : از سرانگشت وسطی تا مرفق
3- ضلق : در تاریخ هر دورت بجای این کلمه نیزه نوشته شده است.
4- نسق: نظم و ترتيب

ساخت بدان سر شد که عرصه ملكرا رحيب (1) کند و ساحت خویش را وسیع سازد، و چون بوزیریس فرعون مصر را در این وقت مردی بکفایت نمیدانست، عزم تسخیر عزم تسخیر اراضی مغرب كرد ، و سپاهی جنگ دیده از اطراف مملکت حاضر و فراهم ساخته از یمن بیرون شد ، و همه جا با ساز و برگ تمام راه بریده بزمین مغرب آمد، و چند کرت باعمال بوزیریس مصاف داد ، همه جا مظفر و منصور گشت و در اراضی مغرب استیلا یافت ، و در با آن مملکت عرصه بدست آورد که بسعت فضا و لطافت هواز گوارش آب موصوف بود ، بفرمود در آنجا بنیان شهری نهادند و آن بلده را افریقیه که با نام خود بود موسوم نمود و از آن پس که افریقش آهنگ وطن کرده بیمن آمد، مردم آن مملکت را بنام آن مدینه خواندند و تمامت را افریقیه گفتند ، و آن از جانب طول از (برقه) است تا طنجه عرضش از کنار دریای مغرب است تاریگستانی که در اول بلاد سودان واقع است ، و از شمال بجزیره «صقلیه» و «اندلس» منتهی میشود ، و اکنون که افریقیه گويند يك قسم از چهار قسم آبادی همه زمین را خواهند چنانکه حدود و مساحت وعدد خلق آنرا در ديباجة الكتاب نگارش دادیم.

على الجمله : مدت پادشاهی افریقش در یمن و اعمال آن صد و شصت و چهار سال بود .

جلوس سفر و سی در بابل چهار هزار و سینزده سال بعد از هبوط آدم عليه السلام برد

سفروس بن کلوس چون در مملکت بابل بتخت ملك بر آمد و بر چار بالش سلطنت قرار گرفت ، کار بتخانها را بنظام کرد و بر رونق بت پرستیدن بیفزود ، و در زمان دولت اوسلم بن فریدون منصوب بحکومت بوزنطیه شد که اکنون بقسطنطین اشتهار دارد ، و بعضی از اراضی عربستان را نیز در حیطه تصرف داشت، سفروس ناچارساز موالفت انگیخته هر روز در حضرت وی بدستیاری تحف وهدايا عقد مودت استوار میداشت ، تا اطراف مملکت را فتوری نیفتد ، از انیروی کاروى نيك بنسن بود و مدت چهل سال در غایت

ص: 76


1- رحيب: وسیع کردن

استبداد و استیلا سلطنت بابل و نینوا کرد، چون مدتش بنهایت رسید و زمان معلوم فر از آمد ، مانوس را در میان فرزندان طلیعه (1) ناموس سلطنت میدانست پیش طلبیده منصب ولیعهدی بدوداد ورو بدار البوار نهاد .

وفات گرشاسب چهار هزار و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون گرشاست از کار مغلستان و چین فراغت یافته از حضرت فریدون رخصت جست و بسیستان آمد ، یکچند بیا سود تا آنگاه که یکصد سال از زمان سلطنت فریدون برگذشت و صیت (2) جلالت وی آویزه گوش ملوك ارض گشت ، گرشاسب در این وقت نامه بحاكم طنجه نگارش داد که در عهد سلطنت ضحاك گنجی بامانت نزد پدران شما سپرده ام ، و بر صدق ابنمقال محضری موشح (3) بخاتم قضات و بزرگان طنجه و ایران در دست دارم ، روا باشد که آن سپرده را بنزد من فرستی ، كه اينك بدان حاجت افتاده ، چون نامه گرشاسب بفرما نگذار طنجه رسید از دادن گنج مضایقت نموده ، در جواب گرشاسب نوشت : که تو گوئی دویست سال از این پیش گنجی پدران تو سپرده ام ، و اکنون من چهل ساله ام چه دانم چه بود که گرفته و یکجا نهفته ، چون این خبر با گرشاسب آوردند ناچار ساز سپاه دیده بسوی طنجه راه سپار شد ، والی طنجه نیز لشگری فراهم کرده «متوز» را که سخت بيباك وكين توز بود سپهسار ساخته ، از طنجه بیرون شد و در برابر گرشاسب صرف برزده جنگی صوب در پیوست ، چون زمانی تیغ و سنان در هم نهادند هنوز در جنگ کشته شد و والی طنجه راه فرار پیش گرفت ، سواران جرار (4) از دنبالش شتافته زودش بیافتند، پس اور دست بسته بنزد گرشاسب آوردند ، گرشاسب از وی او دیمت خویش طالب کرد و او همچنان منکر بود، تاجهان پهلوان در غضب شده گفت : او را در عقاب (5) عقابین کشیدند، باشد که به نیروی زحمت آنر از بازگوید ، والی طنجه در

ص: 77


1- طليعه : مقدمه لشگر و دیده بان
2- صیت : آوازه
3- موشح : زیور داده شده
4- جرار: بسیار کشنده
5- عقاب مقابين : يك نوع اسباب آلاتی که بوسیله آن محکوم را شکنجه داده ، از او اعتراف میگرفتند.

شکنجه بمرد و نام گنج نبرد، پس گرشاسب شہر اور اگرفته بخانه اش در شد و فرمود ، آنخانه را خراب کردند و کارش نمودند تا آن دفینه را بیافتند و بنزد وی آوردند چون با مقصود مقرون شد یکی از خویشان والی طنجه را بحکومت آن باده مأمور کرده مراجعت فرمود ، و یکبار دیگر بخدمت فریدون رسید روزی چند بیود و از آنجا بسیستان آمده زور گارش بنهایت شده و رخت بسرای جاویدان کشید ، مقرر است که مدت پنجسال در سفر طنجه روز شمرده و تامت عمروی در سرای فانی هفتصد و پنجسال بود .

پایتخت شدن شهر (اسن) و سلطنت سکراب در مملکت (فرق) چهار هزار و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سکراب مردی با جلادت طبع و حصافت رای بود که در مملکت مصر روز میگذاشت و نسب او با خاندان قبط منتهی میگشت و از اعیان ووجوه قوم شمرده میشد ، در ایام سلطنت بوزیریس که اطوارش (1) با اصحاب جنون شباهت داشت ، اموال و اثقال خویش را بر هم نهاده و اهل خویش را فراهم کرده از مملکت مصر بیرون شد ، و باغلامان خدام (2) خود ببلاد بوزنطیه آمد و روزی چند نبود، چون آب و هوای آنجا را ملایم طبع نیافت و مرتع و مربعی که پسند خاطر باشد در نظر نبود ، از بوزنطیه نیز بار بربست و روی باراضی (قرق) نهاده بمملکت (اتیکا) آمد و در آنزمین قرار سکونت داد ، فرمانگذار اتیکاچون سکر ابرا مردی شایسته دید و آثار نجابت و شرافت از ناصیه او مشاهدت کرد قدم ویر امبارك شمرد و همه روزه بر تعظیم و تکریم او بیفزود ، تا کار مخالطه و موالات (3) بدانجا کشید که دختر خویش را بحباله نکاح سکراب در آورد ، و سکراب در خانه وی مکانتی لایق پیدا کرد و در نظر خرد و بزرگ مملکت محتشم شد ، و از دختر اکتیس فرمان گذار اتیکا دختران و پسران آورد و همه بکمال رشد و بلوغ رسیدند ، چون اکتیس از جهان زبرست و رخت بسرای دیگر کشید اور افرزندی برومند نبود که جای پدر

ص: 78


1- اطوار جمع طور : حال و هیئت
2- خدام - جمع خادم : پیشخدمت
3- موالات : دوستی

گیرد و بر تخت ملك بر آید لاجرم صناديد مملکت بحكم مصاهرت (1) ومطاعيت (2) سکرابر ابسلطنت بر نشاندند و کمر خدمت او بر میان بستند وی ملکی با حد افت و کیاست بود، شهر «اسن» رادار الملك فرمود و نشستگاه خویش را در آنجا مقرر داشت ، و در انجا مقرر آبادی رعیت ژلشگری نيك خاطر بگماش ، ویرانیز دوازده پسر بود که همه کار میدان و ایوان نيك بشناختند ساز بزم ورزم نیکو دانستندی ، چون اجل او نزديك شد پسران خویش را طلب داشته در انجمن بزرگان مملکت حاضر فرمود ، و اراضی انیکا را دوازده قسمت کرده هر قسمی را پسری سپرد و ایشانرا از راز سود و زبان آگاه ساخت ، و بحسن اتفاق ترغیب فرموده رخت از جهان بیرون برد. در اینوقت یکباره حکومت ملك قرق از خاندان جوان بفرزندان سکراب منتقل شد از آن قوانین که سکراب در مملکت قرق و نهاده بود یکی آنست که حکم داد تاکسی در ملک وی دوزن نگیرد که این مباره خرابی مردم و ویرانی مملکتست .

جلوس کادرس و سایر پسران سکراب در فرق چهار هزار و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم برد

دوازده تن پسران سکراب چنانکه مذکور شد هر یک از مملکت انیک بهره داشتند و حکمرانی در قسم خود میکردند و چون از جهان میگذشتند جای خویش پسر میگذاشتند . از جمله کادرس پسرزاده سکراب که فارس میدان و حارس ایوان بود . در مدینه سیب رایت (3) استبداد برافراخت و پرفیصل (4) مهمات ملکی اشتغال ،فرمود و از همه اولاد سکراب هنرمند تر بود و دیگر از این فرمانگذاران که نام نیک (5) وصیت نیکو داشت . «اونومس» است که در اراضی اسیرنه بر سریر حکومت مستقر بود و روزگاری برتق و فتق امور مردم قیام مینمود، چون روزگارش بیایان آمدو هنگام هلاکتش نزديك رسيد ، پسران خويش را كه يكى ليکو رکس نام داشت و آندیگر پلیدکت حاضر ساخت و اراضی اسپرته را قسمت کرده بایشان سپرد که بمشاركت

ص: 79


1- مصاهرت : داماد شده
2- مطاعیت : فرمان برده شده
3- رایت: پرچم
4- فیصل : حکومت
5- صيت : آوازه

یکدیگر حکومت کنند و ولیعهدیدر باشند و از رای وصوابدید همدیگر تجاوز ننمایند ، بعد از وفات او نومس برادران با هم طریق (1) وفاق سپردند و مدتی با تفاق حکم راندند و مردم را بعدل و نصفت امیدوار داشتند ، تاروزگار «پلیدکت» بنهایت رسیده رخت بسرای دیگر کشید و اورازنی نیکور خسار در پس پرده بود که هم از پلیدکت حمل داشت ، در این وقت مردم قرار بدان دادند که لیکو رکس، در امور مملکت و نظم و نسق آن مساعی جمیله مرعی دارد تا فرزند «پلیدکت» متولد بحد رشد و بلوغ رسد آنگاه هر کس بهره خویش را متصرف شده منسق فرمايد ، و «ليكوركس» خودنیز بدین سخن همداستان بود. از اینروی که مردی نیکخوی و پسندیده اطوار بود طبع سلیم و رای صواب داشت با حلم طبیعی و حصافت فطری حسن جمالش دلها را بفریفتی و جانها را بشیفتی هما نازن پلید کت از دیرگاه مهروی در دل داشت ، و (2) منتهز فرصت میبود تا وقتی که بار گذاشته پسری آورد و بهره پدر نامزد وی گشت. این معنی را اسباب تقرب کرده بخدمت لیکورکس آمد، و انجمن را از بیگانه خالی نموده معروض داشت که اگر مرادر شبستان خود جای داده بحباله نکاح در آوری و با من همبستر شوی ، آنطفل که از پلید کت دارم بدست خود هلاك سازم و نامش را از جهان براندازم، تاملك يكباره بر تو مقرر شود و به تنهایی کار سلطنت با تو باشد لیکورکی گفت : حاشاكه من حقوق برادر فراموش کنم و دین بادنیا ،فروشم بلکه مکنون خاطر من آنست که قانونی در این مملکت مقرر دارم و قاعده استوار فرمایم، که کارها با عدل سنجیده شود و مردم با میزان (3) نصفت بود. آنگاه پسر پلید کت را آورده بر تخت سلطنت بنشاند و برای خدمت وی وزیر و دبير معين كرده قوانین پسندیده با ایشان آموخت که مهمات ملکی را بدان روش فیصل دهند و خودازه اسپرته رکت کرده بسوی مصر رفت و چندی در مملکت مصر مواظب خدمت علما و حکما شده از رموز هم لکنداری و نظام امور خلق بقدر توانائی فرا گرفت ، و از آنجا بار بسته بروش سیاحتکاران به لاد هندوستان رفت و از رسوم و آداب آنمملکت نیز آگهی حاصل نمودم برکلی و جزوی امور وقوف یافت پس بادلی دانا و جانی کار آگاه راه مملکت «قرق» پیش

ص: 80


1- وفاق: سازگاری
2- منتهز : کسی که فرصت را غنیمت شمارد
3- نصفت : عدل و داد

گرفته باراضی «اسپرته» آمد و رسم پادشاهی و سلطنت از میان بر داشت و کار مملکت را بر دولت جمهور (1) گذاشت ، وعقلا و دانا یان بلاد خویش را از اطراف طلب داشته بدار الملك حاضر ساخت ، ومشورتخانه (2) بنیان نموده جمع را بدانجای جا داد و ایشانرا از آن قوانین که از مصر و هند فرا گرفته بود بیاموخت و فرمود : چون کاری از امور مملکت داری پیش آید بر اهل مشورتخانه عرضه دارند ، تا ایشان بزشت و زیبای آن (3) غور رسی کرده بهرچه همگی یکدل و یکزبان شده حکم کنند آنرا معمول دارند و از انیروی مردم بر نهج واحد شدند و از قید رقیت وفرمانبرداری پادشاهی همین خلاصی جستند ، و احکام همه بر طریق عدل جاری شد و فرقی چندان درمیان وضیع (4) و شریف نماند؛ این روش بر بزر یف نماند؛ این روش بر بزرگان مملکت صعب چه اگر یکی را با زیر دستی منازعتی (5) پیش آمد در مشورتخانه حاضر شده در میان ایشان کار بعدل میرفت ؛ و اصلا رعایت بزرگ نسبت باكوچك ملحوظ نمی افتاد ، لاجرم اشراف واعيان ملك دل باليكور كس بد کردند و از بی قتل او کمر بستند ، السکندر نامی که بجلادت طبع موصوف بود و از کار مشورتخانه خاطری آزرده داشت ، وقتی برای هلاکت لیکورکس یکجهت شد و گرزی گرفت و در بکمینگاهی بنشست؛ چون لیکورکس بر او عبور میکرد، از کمین بر جسته آن گرز را وی فرود آورد ويك چشم او را کور کرده از پیش بگریخت ، مردم (6) غوغا بر آوردند و از دنبال السکندر شتافته او را بگرفتند و دست بسته با خدمت لیکورکس آوردند ، تا اور ابمکافات عمل گرفتار کند ، لیکورکس باوی گفت مردی جاهل بوده و خیر خلق را ندانسته، زیرا که من زحمت کشیده مسالك بعيده (7) پیمودم

ص: 81


1- جمهور : جمهوری رژیم و طرز حکومتی است که بجای پادشاه یکنفر از طرف ملت برای مدت معینی انتخاب میشود ولی مراد از جمهور در اینجا بمعنای حکومت گروهی از مردم بر مردم است.
2- مشورتخانه: خانه صلاح اندیشی «مجلس شوری».
3- غور : گودی و ته هر چیزی
4- وضيع : بست و فرومايه .
5- منازعتی : ستیزه کردن
6- غوغا : داد و فریاد
7- مسالك جمع مسلك : طريقه وروش .

و خود را از سلطنت عزل کرده کار بر جمهور مقرر داشتم تا بعد از من لشگری و رعیت برفاه معاش کنند و ذلیل و زبون یکتن نباشند، اينك در پاداش من هلاكتم را وجهه همت ساختی و دیده ام را از بینائی عامل نمودی ؟ ! اما من ترا سزا نکنم و کیفر نفرمایم باشد که از این غفلت باز آیی و از کرده پشیمان شوی ، پس بفرمود دست او را گشوده وی را رها کردند، السكندر نيك خجل شد و از این شرمساری در خدمت ليكوركس وتقويت دولت جمهور سخت بکوشید تا کار استوار شد و بر دولت جمهور استقرار یافت و در اسپرته دیگر پادشاهی معین و مشخص نبود که نام او در این کتاب مبارك عنوان شود ، اما در شهر اسن باز اولاد سكراب با نهج سلطنت زیست میکردند تاظهور سلن ، چنانکه انشاء الله در جای خود مرقوم شود .

(جلوس مانوس) در بابل چهار هزار و پنجاه سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مانوس فرزند سفروس است که چون پدر رخت بسرای دیگر کشید ، در دار الملك بابل براریکه ملکی برآمد و نوبت سلطنت فرو کوفت ، نخست رسولی چرب زبان بدرگاه سلم بن فریدون فرستاده موانیق پدر را با وی استوار داشت ، و از حضرت فریدون و ایرج نیز اطمینان حاصل کرد بنظم و نسق بابل و نینوا پرداخت وی نیز براه وروش آبا و اجداد خود شیوۀ بت پرستیدن داشت چون بار از جهان بر می بست «رسطالیهم» را که پسر اکبرش بود ولیعهد و قایم مقام فرموده بنهانخانه عدم گریخت ، مدت سلطنتش در مملکت بابل و نینوا سی سال بود .

جلوس «جونك ريز» چهار هزار و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جونك ریز بن تای ژو پادشاه نهم است، از اولاد شينك تانگ كه پس از وفات تای ژر وارث ملك خاقانی شد و رایت جهانبانی بر افراخت و مملکت چین و

ص: 82

ماچین و تبت و ختارا فرو گرفت؛ نخست نامۀ مهر انگیز به نزد نریمان فرستاد و او را از عهد قدیم و طریق و داد با پدرانش یاد آورده با خود رایگان (1) ساخت.

و چون در اینوقت تورین فریدون بر مملکت ماوراء النهر و بعضی حدود مغاستان استیلا داشت ، هدیه در خود ساز داده با فرستاده هوشیار بدرگاه تور فرستاد ، او را نیز با خود مهربان کرد و رشته اتحاد را محکم فرمود ، آنگاه با دل جمع و خاطر آسوده بکار سلطنت اقدام نموده ، خرد و بزرگ مملکت را بوعده و وعید (2) قرین بیم و امید داشت کار با عدل همی کرد تاروزگارش سپری شد ، مدت ملکش در مملکت هفده سال بود بود و هنگام هلاکتش رای ژریا را که فرزند مهتر بود ولیعهد فرمود ، و او را از رموز مملکت و سلطنت آگهی داد بمودت و موالات با فریدون و اولادش اندرز نموده .

حکومت باراق بن ابینهم در بنی اسرائیل چهار هزار و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات اهود نخست اهل فلسطین با بنی اسرائیل از در مقاتله و مقابله در آمدند و ایشانرا سخت در رنج و شکنجه انداختند شمجر بن عنث که یکی از صنادید گرده بود ، کمر مردی بر میان استوار کرد و با ابطال فلسطین مصاف داده ششصد تن از ایشانرا مقتول ساخت و آنجماعترا هزیمت کرد تا بنی اسرائیل دیگر باره آسوده شدند و فارغبال بزیستند ، چون یکچند روز بر این بگذشت جهال قوم روی از شریعت موسوی بر تافتند و عصیان خدایرا پیشنهاد کرده کیش طاغیان و بت پرستان پیش روزگار اقبال روی به پیچید و روزگار مکافات فراز آمد ، پایین گرفتند ، پس ملك كنعان که دارالملکش بلده «حاصور» بود بدان سر شد که بنی اسرائیل را در قید رقیت در آورده مطیع و منقاد سازد پس سپهسالار خویشرا که «سیسرا» نام

ص: 83


1- رایگان : چیزی که مفت بدست آید.
2- وعید : وعده شر دادن.

داشت پیش خواند و نهصد اراده جنگی که با آهن بر آورده و داسهای برنده بر حدود آن نصب کرده بودند با وی سپر دو مردان کنمانیان را ملازم او ساخته مأمور بجنگ بنی اسرائیلش فرمود سیسرا سپاهی بزرگ بر داشته بسوی بنی اسرائیل آمد و ایشان را به نیروی شمشیر شکسته ذلیل و زبون ساخت چنانکه مدت بیست سال (1) مطيع کار که مأمور میداشت اطاعت میکردند تا دیگر باره از دست تعدی یا بین بناله در آمده روی تضرع بدرگاه خدای آوردند و استغاثه بدان حضرت بردند پس کرم خداوند جنبش کرده برای آنقوم مخلصی پدید گشت ، و آن چنان بود که «زنابورا»

نام زوجه عسوب که در آنوقت در میان قوم قضا (2) میکرد و فیصل امور مردم با وی بود علماي یهود او را با شرف نبوت انباز میدانستند چون جور و اعتساف یا بین را بدید که از حد طاعت خلق تجاوز کرد بدان سر شد که دفع وی کند ، رسولی بقریه نفتالی فرستاده باراق بن ابی نعم را از ارض رقام طلب فرمود را از ارض رقام طلب فرمود : باراق بیتوانی از آرامگاه خود بیرون شده بجبل افرائیم آمد وبخانه «دبورا» که میانه «اکمه» وبیت «ایل» بود فرود شده بخدمت او پیوست دبورا (3) گفت : ای باراق خداوند ترا مامور ساخته که بجبل تابور شوی و ده هزار تن از بنی نفتالی و بنی زبلون با خود انباز کرده و از آنجا بسوی قیسون ره سپرگردی و باسیرا سپهسالار یا بین مصاف داده او را هزیمت کنی و عراد های جنگی را از او بگیری و بنی اسرائیل را از دست ظلم وتعدى يا بين نجات دهى ، اينك همه جامن ترامعین و یاورم باراق گفت: اید بود اگر تو با من باشی ازین مقاتله مضایقه نکنم وكين بنی اسرائیلرا از اعدا باز خواهم ، دبورا گفت : من با تو خواهم بود و خداوند

ص: 84


1- تورات سفر داوران 3 : 2 و 21:4.
2- قضا: حکومت .
3- دیوده مگس عسل نبه که در حکمت و تقوی و تدین معروف و بر اسرائیل قضاوت مینمود در روزگار او اسرائیلیان یا بین پادشاه کنمان را بندگی مینمودند پس دبوره بواسطه عنایت الهی باران که شخصی ممتاز بود نزد خودخوانده ، چنانکه خداوند فرموده بود او را امر کرد که بکوه تا بود ارسيسرا رئيس لشکر یا بین حمله برده او را شکست داد از آن پس د بوده مترنم گردیده خداوند را سرود شادمانی سرود قاموس کتاب مقدس ص 374.

ایشان را بدست تو ذلیل خواهد کرد، پس باراق باتفاق دبورا ساز و برگ خود کرده بر قام آمد و ده هزار تن از بنی نفتالی و بنی زبلون فراهم آورده تصمیم رزم سیسرا داد ، و حوزه ارقام را مضرب خیام کرد، جو برقینان که از بنی حوباب بود و نسب بدامادهای موسی میرساند هم بدیشان پیوست ، چون این خبر گوشزد سیسرا شد که باراق بن ایی نعم در جبل تا بود برای رزم وی لشگر فراهم کرده در حال فرمود: عرادهای جنگی حاضر ساختند تا در هنگام یورش و غلبه سپاه دشمنرا از هم شکافته پراکنده سازد ، و ابطال رجالرا گرد آوری کرده بطرف باراق رهسپار شد و از اینسوی باراق سپاه خود را برداشته بجانب او بشتافت پس چون زمین تنگ شد فریقین در برابر هم صف بر کشیدند و جنگی صعب در پیوستند، چنانکه از جانبین بسی دلیران عرضۀ تیغ و تیر آمدند عاقبة الامر سياه سيسرا هزیمت شده روی برتافتند، و بنی اسرائیل شمشیر در ایشان نهاده جمله را قتیل (1) و اسیر ساختند و عرادهای جنگیرا از دست آنجماعت گرفته متصرف شدند سیسرا از غایت دهشت خود را از اسب در افکنده پیاده از میان سواران بگریخت و خود را بقبیله حوبار قبنانی رسانیده خیمه عنایل زوجه حوبار در آمد در آمدچه میان جو بارو یا بین کار بمصالحه میدانست و از خصمی نهانی آگهی نداشت علی الجمله «عنایل»

از در خیمه بیرون شده گفت: این سیسرا هیچ نترسیدی که بسوی من آمدی و دست او را گرفته بخیمه در آورد، و در گوشۀ خوابانیده نسیجی (2) بر زبر وی انداخت و او را در زیر آن پردۀ مستور داشت سیسرا گفت : چه باشد که جرعه آب با من رسانی که سخت از تافتن و شتافتن تشنه ام ، عنایل مشکی از شیر حاضر ساخته او را سیراب کرد و هم آن پرده بر سر وی در کشید دیگر، باره سیسرا گفت ای عنایل دشمنان در طلب من شتابانند و مرا از هر طرف میجویند بهتر طرف میجویند بهتر آن باشد که تو خیمه ایستاده باشی تا اگر کسی بنزد تو آید و از من بپرسد حال مرا پنهان داری عنایل از نزديك او بيك سوشد وکین کهن (3) را که با پایین داشت بخاطر آورده

ص: 85


1- قتیل: کشته
2- نسیج : بافته شد
3- کهن : کهنه

با دست چپ میخی از میخهای خیمه بر گرفت و بدست راست مرزبه (1) برداشته بسوی سیسرا آمد و او همچنان بر جای خفته بود پس عنایل سر میخ را برگوش او نهاده با کلوخ کوب آن میخرا کوفتن گرفت ، چنانکه سر میخ از صماخ (2) دیگر وی بدر شده بزمین در رفت و سیسرا در حال جان بداد ، و در اینوقت باراق که در جستجوی وی میشتافت در رسید، عنایل از خیمه بیرون دویده بنزديك وی شد و گفت : ای امیر اگر طلب دیدار سیسرا میکنی بدرون آی و حال او را نظاره کن بازاق بخیمه عنایل در آمده دشمنر اکشته یافت شاد خاطر شده تسبیح یزدان کرد و این مژده با قوم برده در میان بنی اسرائیل قاضی و مدیر گشت و بنیروی او آنجماعت قویحال شده روز تاروز بر قوت و نيرو افزودند ، وعاقبة الامر بريا بين ملك كنعان چیره شده او را از میان بر گرفتند و کار بکام کردند، مدت حکمرانی باراق پسر ابینعم در میان بنی اسرائیل چهل سال بود و در این مدت مردم آسوده و فار غبال بزیستند .

جلوس «رای ژریا» در چین چهار هزار و هفتاد و يكسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

رای ژریا پادشاه دهم است از دو دهان شينك تانگ كه بعد از پدر خود جونك ریز در مملکت چین صاحب تاج و نگین شده و اعیان مملکترا از اطراف طلب داشته بنواخت و بتشريف ملکی امیدوار ساخت و مردم صنعت پیشه و اصحاب حرفترانيك تربیت کرده هر روز آب و رنگ دیگر در کار ایشان پدیدار گشت و آئین وی نیز عبادت اصنام و او تان بود، و با تور بن فریدون مكاتبات مودت آمیز در میان داشت ، و از تاخت و تاراج مردم مغلستان در اطراف مملکت پیوسته در رنج و تعب میزیست ، مدت پانزده سال در تمامت جین و ما چین و تبت و ختا سلطنت کرد و هنگام وفات پسر اکبر خود جوتانکیه را منصب ولیعهدی داده قائم مقام ساخت ، ووداع جهان گفته جای بپرداخت.

ص: 86


1- مرزبه: کلوخ كوب
2- صماخ: سوراخ گوش.

جلوس رسطالبهم در مملکت بابل چهار هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

رسطالبهم بن مانوس از سلاطین بزرگست ، درمیان ملوك كلدانيون بعد از پدر بر چهاز بالش خسروی بر آمد و از کنار عمان تا سر حد گرجستانرا مطیع فرمان ساخت ودار الملکش بر روش پدران در بابل بود و دست ظلم و تعدی از پدر زیاده داشت و کار بتخانه ها را نيك برواج آورد و پیوسته رسم موالات و مودت باسلم بن فريدون استوار کرده از مصافات (1) باوی توانی (2) نمیجست و پیوسته بارسال تحف وهدايا خاطر او را از خود خرم میداشت ، در روزگار دولت خود «امینوطوس» را که در میان فرزندانش بجلادت طبع ورزانت (3) رای ممتاز بود بمنصب ولیعهدی مفتخر کرده در محضر بزرگان مملکتش بستود و بر اطاعت و فرمانبرداری وی مردم را يكدل ساخت مدت ملك رسطاليهم چهل سال بود.

جلوس جوتانکیه در بین چهار هزار و هشتادو شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جو تانیکه پسر رای ژریاست که ذکر حالش مرقوم افتاد ، بعد از پدر سلطنت چین بحکم میراث باوی مقرر شد و بر تخت خسروانی واریکه خاقانی استقرار یافت طوایف تاتاریه و مغول پیوسطه اطراف مملکت او را بتاخت و تاراج پریشان داشتند ، و جو تانکیه همواره بدستیاری سپاه چین با ایشان بمدافعه و مقاتله مشغول بود ، و حفظ حدود و ثغور بواجب میفرمود : مدت نه سال در مملکت چین و ما ما چین وختا و ثبت سلطنت کرد و فرزند خود شوسی را بولیعهدی گذاشته بدار البوار شتافت .

ص: 87


1- مصافات: دوستی
2- توانی : سستی
3- وزانت: آرمیدگی و وقار .

جلوس شوسی در چین چهار هزار و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شو سی بعد از پدر خود جوتانکیه مرتبت خاقانی یافت ، و بر تمامت مملکت چین و ماچین و تبت و ختا مستولی شد و همچنان با جماعت مغول و اقوام تا تار ساز جنگ و منازعت در میان داشت و دست بنهب (1) وغارت ایشانرا از انحاء (2) و اطراف ملك کوتاه میفرمود ، و بر آئین پدران پاس حفادت (3) و مودت تو دین فریدون را نیکو میداشت ، و فیما بین ایشان ابواب مکاتبات و مراسلات مفتوح بود ، على الجمله مدت نوزده سال در دار الملك چين لواء سلطنت شوسی افراخته بود، و بر شعار اباء و اجداد به بت پرستی میزیست چون زمانش نزدیکشد سوین » را که بهترین فرزندانش بود ، ولیعهد ساخته وداع جهان گفت

حکومت (جدعون) در بنی اسرائیل چهار هزار و یکصد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات باراق بنی اسرائیل آغاز معصیت کردند و نافرمانی خدای پیش گرفتند، بمكافات اعمال ناشایسته ایشان قبایل مدیانی قوت گرفتند و بر انجماعت تاختن کرده همگی را منهزم ساختند، چنانکه هفت سال از بیوت (4) و مساکن خود پراکنده گشتند و در جبال شامخه و زوایای شعاب (5) منزل گرفتند ، و هرگاه تهیه معاش را در دامن جبل یا ساحت هامون حرانت (6) و زراعتی کردند ، هنگام حصاد (7) و درودن غله

ص: 88


1- نهب : غارت
2- انحاء - جمع نحو: طرف.
3- حفارت : دوستی آشنائی
4- بيوت - جمع بيت : خانه .
5- شعاب - جمع شعب بكسر اول دره
6- حرانت : کشتکاری و زراعت
7- حصاد : درو کردن

قبایل مدیانی (1) و عمالقه (2) و بني رقام باعدد كثير بسوی ایشان میتاختند ، و در خر من زارهای آنجماعت فرود شده هر چه میافتند بر میگرفتند و مواشی ایشانر ابدست آورده با خود میبردند، کار بر بنی اسرائیل تنگ شد ، روی نیاز بحضرت خداوند نهاده بنالیدند و از جباران مدیانی و عمالقه شکایت کردند پس از میان ایشان شخصی که باشرف نموت دمساز بود برخاست ، و بابنی اسرائیل گفت خداوند میفرماید که من پدران شمارا از مصر نجات دادم و نجات دادم و بر جباران ارض غالب و مظفر کردم و مساكن ایشانرا با شما گذاشتم و گفتم عبادت اصنام مکنید و خدایان امورانیین را پرستش ننمائید، نپذیرفتید و سر از فرمان برتافتید ، اينك بكيفر آن عصیان گرفتار شدید ، اما چون تو به ایشان در حضرت پروردگار مقرون بقبول افتاد فرشته خداوند در بیشه «عفرا» نازل شد ، وجدعون (3) پسره یواش ابی عزرا که نسب به منسی بن یوسف علیه السلام میرساند در قریه پدر گرد آوری زراعت خویش میکرد و بشتاب سنبلها را در هم کوفته گندم از آن جدا میساخت که قوتی برگرفته بگوشه بگریزد و از شر بنی مدیان محفوظ ماند

ص: 89


1- مدیانیان جماعتی بودند که در اراضی مدیان سکونت میورزیدند و مدیانیان برضد اسرائیلیان بحيرت شدند عليهذا خدا و ندخبر هلاکت ایشان را داد تورات سفر خروج 1902 سفر اعداد 22.
2- عمالقه طایفه قوی و صاحب اقتدار یکه که اصل و منشاء ایشان معلوم نیست بنی اسرائیل ایشان را از رفیدم هزیمت دادند و خداوند نیز ایشان را مکرر زد زیرا با بنی اسرائیل مقاومت مینمودند وجدعون ایشان را هزیمت داد و داود علیه السلام نیز آنها را شکست داد و بالاخره اسم ایشان ابد الدهر منقرض گردید مملکت ايشان فيما بين كنعان و مصر در دشت سینا بود تورات سفره اوران 7: 12 تورات سفر سموئیل 30 و 17:31 .
3- جدون پسر بواش ابی عزری و اسمش بر يعل و قاضی هفتمین اسرائیلیان و مردی نیرومند و با هیبت و در حضور خداوند محترم و متواضع و رقیق القلب میبود زیرا هنگامیکه فرشته خداوند با و نمودار شده گفت باین قوت خود برو و اسرائیل را از دست مدیان رهایی ده وی در اعمال و اقوال خود پسندیده خداوند بود و بدینواسطه وقایع پشم و شبنم همواره بر وفق مراد وی انجام نمی یافت پس از فتح بر مدیانیان هر قدر بنی اسرائیل درخواست نمودند که زمام شهریاری ایشان را بکف گیرد این سخن بسمع قبولش نیامد ولی افسوس که در اواخر عمر افودی (لباس مخصوص کاهنان) که جز کاهن هیچ کس را نشاید برای خود ساخته این معنی باعث بر افروختن غضب خدا گشته دامی بجهت خود و خانواده اش گسترده شد قاموس کتاب مقدس ص 382 .

در اینوقت فرشته خداوند بروی ظاهر شده ، گفت : ای جدعون امر خداوند با تست و نیرو تر است و ترا بدان فرستاده که بنی اسرائیل را از تعدی قبایل مدیانی خلاصی دهی جدعون گفت : ای مولای من چگونه من بر این جباران غلبه توانم کر دو حال آنکه عشيرت من کمتر از همه قبایل بنی منسی است و خود کوچکترین فرزندان بواشم فرشته خداوند با وی گفت : اينك من با تو خواهم بود و تو بربنى مديان ظفر خواهي يافت و آنجماعت را هلاک خواهی ساخت جدعون گفت ایمولای بزرگوار من بر این گفته علامتی میجویم تا مطمئن باشم و علامت آن باشد که در اینجا ایستاده باشی تا من رفته فدائی باخود بیاورم و در اینحضرت پیش بگذرانم ، این سخن از وی مقبول افتاد - پس جدعون بخانه خویش شده بزغاله ذبح کرد و گوشت آنرا بانان فطیری در زنبیل نهاده برای قربانی بکنار همان بیشه آورد ، فرشته خداوند گفت : ای جدعون این گوشت و نانرا بر سر این سنگ سخت بگذار تا علامت قبول قربانی برتو آشکار شود چون جدعون چنان کرد آن فرشته سرعصای خود را بر آن گوشت و نان گذاشته ناگاه از سنگ آتشی بیرون شده آن گوشت و نانرا پاك بسوخت، و در حال فرشته خداوند پنهان شد و ندائی در رسید، که سلام بر تو ای جدعون بیم مکن ، پس پس جدعون قویدل شده مذبحی در قریه و ابی عزری ، بساخت و آنر اسلام الرب نام نهاد دیگر باره ندائی گوشزد وی شد که ای جدعون خراب کن مذبح «بعلا» و «اسیرا» راکه دو بت اند بصورت مردی و زنی برای پدرت ، و در همان موضع مذبحی بری خدای بساز و گاو پدرت یواش و گاو دیگر که هفت ساله باشد در آن مذبح قربانی کن و چوبهای تن آسیر ادا شکسته برای حطب گوشت قربانی افروخته ساز و پاك بسوز جدعون چون از قوم بیم داشت و میدانست اینکار در روز ممکن نشود، ده تن از غلامان خویش را برداشته نیمشب آنهمه احکام را معمول داشت و باز آمده در سرای خود بخفت صبگاهان که مردم فراهم شدند و هدم بعلا و اسیر او صورت مذبح و قربان بدیدند ، در غضب شده از هر سوی عامل این عمل را طلب میکردند، تا بدانستند که جدعون اینکار کرده و این فعل از وی صدور یافته پس همگروه بدر خانه یواش آمدند و با او گفتند : پسر خود را

ص: 90

حاضر ساز که قتل او بر ما واجب است از انیروی که هدم مذبح (بعلا) کرده و تن آسیرا را در هم شکسته، یواش در جواب ایشان گفت: با شما نیفتاده که انتقام (بعاد) و (آسیرا) طلب کنید ، چه اگر ایشان خداوندانند از آنکس که بدین امور جسارت کرده حساب بجویند و انتقام کنند، و در آنروز نام جدعون را بر بعال گذاشتند کنایت از آنکه انتقام خواهد کشید از وی بعلا چه مذبح او را خراب کرده علی الجمله : از پس این هنگامه جدعون از پی دفع قبایل مدیانی یکجهت شده مردم را بسوی خویش خواندن گرفت وکر ناها بنواخت ، اهل ایز رعال بر اثر او شده بد و پیوستند ، آنگاه رسولان بقبایل و آسیر و زبلون و نفتالی فرستاده ایشانرا بنزديك خود دعوت کرد، همگی اجابت هنسی و نموده بحضرت وی مجتمع شدند و عددی کثیر فراهم آمد در این وقت جدعون بدر خداوند بنالید و گفت : پروردگارا اگر خلاصی بنی اسرائیل را با نیروی من مقرر داشته، اينك يكمشت پشم از گوسفندی باز کرده در میان گندم زار گذارم ، چنانکه شبانگاه (1) سحابی بر آن پشم ببارد و زمین اطراف آن خشک باشد همانا اینکار از من ساخته خواهد شد و یکمشت پشم برده در خرمنگاه بگذاشت ، و چون صبحگاهان بدان جای شده و آن پشم را برگرفته بفشرد یکدو استکانی آب باران از آن بچکید و حال آنکه زمین و اطراف او خشک بود، دیگر باره برای اطمینان خاطر جدعون بحضرت خداوند بنالید و گفت الها از این جسارت بر من غضب مكن که باز تجربتی خواهم کرد ، و آن چنان است که این پشم را در خرمنگاه میگذارم اگر در این کثرت سحاب بر همه زمین بیارد و این مشت پشم خشك باشد كار بر حسب مراد خواهد رفت ، و آن مشت پشم را در خرمنگاه گذاشته چون صبحگاه شد بدانجا شد همه زمینرا از مطر (2) تر یافت جز آن بشهرا که همچنان خشک بود، پس جدعون قویدل شده مردان خود را که سی و دو هزارتن دلیران بودند بر داشته با راضی «ایز رعال» آمد تا با بنی مدیان مصاف دهد، فرشته خداوند بروی ظاهر شده گفت : ای جدعون عدد تو بسیار است چون ایشان بر اعدا ظفر یابند با نیروی خویش فخر خواهند داشت بگو تا منادی در میان ایشان ندا کند که هر کس از این جنگ هراسناك است

ص: 91


1- سحاب : ابر
2- مطر : باران

بخانه خویش باز شود که کسی را با وی سخن نباشد چون جد عون بفرمود و منادی بدینسان ندا داد، بیست و دو هزار تن از ایشان مراجعت کردند و ده هزار کس بجای ماند ، دیگر باره فرشته خداوند باجد عون گفت : که هم این عدد باجدعون كثير است بايد بسيار اندك باشند تا چون دشمنانرا بشکنند دانند که خداوند ایشانر ! مظفر داشته، پس اینقوم چون بر لب آب آیند نگران باش هر کس چون سگان با زبان آب خورد او را برای جنگ گزیده کن و هر که برزانو نشیند و آب بیاشامد او را رخصت بده تابخانۀ خود باز شود ، چون قوم براب آب شدند و جدعون این تجربت کرد سیصد تن باز بان آب نوشیدند و دیگران برزانو نشستند و آب خوردند ، پس جدعون هر تن را يك كر نا بدست داد و زاد ایشانرا مهیا کرده در اینوقت لشگر مدياني در اراضی غور بودند ، چون با آنجماعت نزدیکشد و شامگاه فراز آمد فرشته خداند با وی گفت : اينك بر خیز بنهانی میان سپاه مدیانی شو و گوش فرادار و کلمات ایشانرا اصفا، (1) فرهای تادل و دست تو در حرب اینگروه قوی شود و اگر از تنها شدن ترسناکی «فارا» غلام خود را بهمراه برده باش پس جدعون باتفاق (فارا) در آن نیمشب بلشگر بنی مدیان در آمد و معسکری (2) یافت که مردان و شترانش از اندازه حساب بیرون بود ، بگوشه در رفته گوش فراداشت دید مردی با همدم خویش گوید : که در خواب دیدم گرده نان جوی در میان لشگرگاه ما بهرسوی حرکت میکرد چون در رسید بخیمۀ قواد (3) و زغمای سپاه سراپردۀ ایشانرا سرنگون ساخت همدم وی در جواب گفت : آن گرده نان جوین جدعون بن یواش است که در لشگر ما تاخته اینقوم را پراکنده خواهد ساخت ، چون جدعون این سخن بشنید قویدل شده بمیان سپاه خویش آمد و آن سیصد تن را بر سه قسم کرده، هر کس را کوزه با دیگی که شمعی افروخته در میان آن بود بدست چپ داد و بوقی بدست راست ، پس بفرمود : صد تن از طرف میمنه (4) و صد تن از میسره (5) لشگر بنی مدیان داخل شوند وخود باصد تن بسوى

ص: 92


1- اصغاء : شنیدن
2- معسکر : لشکرگاه
3- قواد - جمع قائد: پیشوا.
4- میمنه : دست راست
5- میسره : دست چپ

قلب لشگر رود و دیگران بسوی وی نگران باشند تا آنچه کند هم آنان معمول دارند پس بدین روش از سه جانب در آمده در برابر لشگر بنی مدیان ایستاده

شدند و بيك ناگاه آن کوزها را شکسته شمعهای افروخته را از میانش برآوردند و فریاد کردند که اینجنگ از برای خدا وجدعون است و آن شمعها را افراشته داشتند و باد در بوقها انداختند ، سپاه مدیانی چون مغافصة (1) این آشوب بدیدند ، از جای برجسته رو بهزیمت نهادند و تیغ در هم گذاشته یکدیگر یکدیگر را همی کشتند و گذشتن قبایل (نفتانی) و (آمیر) و (منسی) که دور از این جنگ بودند ، چون خبر بنی مدیان بشنیدند تیغ کشیده از پی هزیمت شدگان بتاختند و ایشانرا تابیست (سبطا) وحدود (آبل) تعاقب کردند، از اینسوی جد عون رسولی بجبل افرائیم فرستاده بنی افرائیم را فرمود: اينك بر لب آب اردن فرود شوید و شوارع وطرق را بر روی سپاه مدیانی مسدود دارید، تاچون گریختگان ایشان بدانجا آیند خلاصی نیابند، بنی افرائیم بی توانی از جبل بزیر آمده راه بر هزیمت شدگان تنگ کردند و (عوریب) و (زیب) که دو سردار بزرگ از بنی مدیان بود گرفته بکشتند و سر ایشان را بر داشته بسوی جدعون آمدند و زبان بشکایت گشوده گفتند : از چه روی ما را بجنگ بنی مدیان نخواندی و نخواستی با نام نيك شما شريك باشيم ، جدعون ايشانرا تسکین داده، گفت: ما زیاده از شما کاری نکرده ایم اینك دو سردار رگرا شما کشته اید و کارهای نمایان کرده اید ، پس بنی افرائیم از غضب باز شدند و آسوده نشستند ، آنگاه جد عون همان سیصد تن را برداشته تاختن کرد و بسوی آمد سیاه وی سخت گرسنه بودند در اینوقت از کنار اهل «ساخوت» میگذشت با ایشان گفت چه باشد که هر يك از مردان مرا بگرده نانی اعانت کنید که گرسنه اند و من در طلب «زاباح» و «صلمنع» دوملك مدیانی شتابانم ، در جواب وی گفتند : هر وقت تو آن دو سلطانرا دست بسته آوردی ماکسان ترا نان خواهیم داد ، جدعون گفت : هرگاه من ایشان را بسته آوردم تنهای شما را برخار خنجك (2) این

ص: 93


1- مغافصة: ناگهان و بدون انتظار .
2- خنجك : يك نوع خار .

صحرا خواهم افکند ، و از ایشان گذشته بقلعۀ فنوال رسید و از اهل فنوال نان خواست ایشان نیز چون اهل ساخوت جواب گفتند ، جدعون گفت : اگر من سالما غانما (1) از این سفر باز آیم هم قلعۀ شمارا خراب خواهم کرد ، وازقلعه فنوال گذشته در طلب زاباح وصلمنع روان شد و ایشان در قبرب بودند و از یکصد و سی و پنج هزار مرد کاری که داشتند پانزده هزار تن باقی بود ، چه آندیگران در جنگ بنی اسرائیل مقتول شدند ، على الجمله : بسوی ایشان تاختن کرد و يك ناگاه بمیان آنکافران در آمده تیغ در آنجماعت نهاده ایشان را هزیمت کرد، زاباح، و صلمنع نیز از میانه بگریختند وجد عون از دنبال شتافته هر دو را بیافت، پس دست زاباح وصلمنع را بسته باخود آورد و از آن رزمگاه مراجعت کرده بعقبه «حراس» رسید ، و از آنجا با مردی از اهل ساخوت باز خورد او را بنزد خودخوانده از مشایخ اهل ساخوت سئوآل کرد و او نام هفتاد و هفت تن نوشته بدو سپرد ، پس جدعون بنزد اهل ساخوت وفنوال آمد و گفت : اينك زاباح وصلمنع است که دست بسته آورده ام ، پس با عهد خود وفا خواهم کرد و مشایخ ساخون را گرفته عریان ساخت و برخارهای درشت دشت بیفکند ، واهل ساخون را زحمت بسیار رسانید و قلعه فنوال را از بن برآورد و آن بازاباح وصلمنع گفت : چگونه بودند گفت : چگونه بودند آنکسان که در نابور مقتول ساختند ایشان در جواب گفتند: آنمقتولین نیز مثل تو از انباز ملوك بودند ،جد عون گفت : ایشان از برادران و منسوبان من بودند ، باخدا سوگند یاد میکنم که اگر ایشان را نکشته بوديد اينك من شمارا نمی شمارا نمی کشتم، وروی بابانار که فرزند نخستش بود کرده برخیز و تیغ برگرفته سرایشانرا از تن بردار ، ياثار بحکم پدر شمشیر بر گرفت و پیش رفته چون چشمش بر صورت زاباح وصلمنع افتاد ، بیم کرد و آن قدرت نیافت که کاری تواند ساخت ، پس ایشان روی باجد عون کردند و گفتند : تو برخیز و مارا بکش که جباریرا جباری تواند کشت پس جدعون برخواسته هر دو را عرض شمشیر ساخت و هلالهای (2) سیمین که در گردن شتران ایشان بود بر گرفت ، علی

ص: 94


1- سالماً وغائماً : با سلامتی و پیروزی
2- هلال: حلقه .

الجمله، چون کار قبایل مدیانی بنهایت شد بنی اسرائیل نزدجد عون مجتمع و گفتند ترا رسد که بر ما والی و فرمانگذار باشی و ابدا این جلالت با تو و فرزندان تو نسلا بعد نسل باقی ماند ، جدعون در پاسخ قوم گفت : من و فرزندانم بر شما سلطان نشویم بلکه خداوند جل و علا بر شما حاکم است ، اينك من از شما زیاده از آن نمیطلبم كه هر تن يك قرطه (1) زرین که از بنی مدیان بنهب وغارت آورده اید با من عطا کنید ، چه آنقوم بیشتر عرب اسماعیلی بودند ورسم ایشان بود که گوشواره زروطوق (2) زرین از گوش و گردن شتران خویش میآویختند ، على الجمله : جدعون ردای خود را بگسترد و بنی اسرائیل هر تن قرطه در آن انداختند پس هزار و هفتصد متقال زرناب از آن قرطها فراهم شد، و قلاید (3) سیمین و اهله (4) زرین که بر گردن شتران وزينت ملوك بنى مديان بود جداگانه ضبط فرمود ، و از این جمله بصنعت زرگران تمثالی (5) ساخته در قریه خود «عفرا» بگذاشت ، همانا این صورت سبب لغزش فرزندان وی شده کار ایشان به بت پرستیدن منجر شد ، على الجمله : بعداز قلع وقمع (6) بنی مدیان مدت چهل سال جدعون مدبر و حاکم بنی اسرائیل بود ، و از وی هفتاد پسر بوجود آمد که یکی از آنجمله ابي ملك است كه عنقریب شرح حالش مذکور خواهد شد .

جلوس سوین در مملکت چین چهار هزار و صد و چهار ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سوین بن شوسی پادشاه سیزدهم است. از اولاد شينك تانگ که بعد از شدن روزگار پدر صاحب تاج و کمر کشت ، بزرگان مملکت چین او را بخاقانی ستایش کردند ، وی مردی دلیر و چیر دست بود در زمان او قبایل تاتار و مغول عدد

ص: 95


1- قرطه : گوشواره
2- طوق: گردن بند.
3- قلائد - جمع قلاده: گردن بند.
4- اهله - جمع هلال : حلقه
5- تمثال : پيكر ومجسمه
6- قلع و قمع: کندن و سرکوبی کردن

کثیر داشتند و همت ایشان بر نهب و غارت ممالک چین مقصور بود و در حدود و ثغور آنملك همه روزه منازعتی تازه بر میخواست ، و سرهنگان باندازه طاقت با مخالفين مصاف میدادند و حراست بلاد و امصار (1) خویش میفرمودند ، علی الجمله : مدت سلطنت سوین در چین و ماچین و تبت و خطا شانزده سال بود ، و چون رخت از اینیسرای فانی بدر میبرد زمام دولت و اقبال را بار شد و اکبر اولاد خود ارکیاه سپرد

جلوس امیوطوسی در بابل چهار هزار و دویست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

امیو طوس پسر رسطالبهم است که چون دولت پدرش منقضی شدو رشته عمرش انحسام (2) یافت بر تخت سلطنت ، متمکن گشت و مملکت بابل و نینوا فرو گرفت ، و همواره بساط جور واعتساف (3) گسترده داشت و در عبادت اونان و اصنام قیام مینمود آویز فرستادگان چرب زبان و مکاتیب مهر انگیز ایرج بن فریدونرا از خود شاد میداشت و از آنسوی از سلم نیز غفلت نمی ورزید تا حدود و ثغور مملکت از نهب وغارت جانبين محروس (4) ماند و خصومت با دشمنان قوی گردنگیر نشود بدین رویت و اندیشه مدت پنجاه سال در دار الملك بابل کار با برگ و ساز داشت و با آسودگی و فراغت بال حکمرانی میفرمود و روز و شب را با لهو ولعب وسرور وطرب میگذاشت چون روزگارش بیابان میرفت تنا ولیوس را که بهترین فرزندانش بود وليعهد وقائم مقام فرمود .

جلوس ارکیا در چین چهار هزار و صدوسی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ارکیا پسر سوین است که بعد از پدر خاقان چین شد ، و از دودمان شينك

ص: 96


1- امصار - جمع مصر : شهر
2- انحسام : انقطاع.
3- اعتساف : جور وظلم
4- محروس: محفوظ و در امان

پادشاه چهاردهم باشد که پدر بر سریر سلطنت داشته وی ملکی با حصافت عقل بود چون کار ملک بدست او افتاد و از قبایل مغول و تانار مأیوس بود و میدانست هرگز از پای نخواهند نشست و دست از فتنه و آشوب برنخواهند داشت پیکی (1) کاردان با هدیه فراوان بحضرت تو دین فریدون فرستاد و با او سلسلۀ مودت (2) و حفادت استوار کرد، لیکن با آنکه قبایل مغول و تاتار را از یکسوی دشمنی چون تود بود هرگز با ارکیا از در مهر در نیامدند و هیچ دقیقه از کار دشمنی فرو نگذاشتند پیوسته در اطراف مملکت چین بهدم امکنه وقتل سکنه و اخذ اموال وحمل انقال مشغول بودند ، لا جرم ارکیا چندانکه زندگانی یافت در چار بالش جهانبانی نافذ فرمان بود، با ایشان مصاف میداد و همواره از برای حفظ حدود سپاهی معین میداشت على الجمله : مدت ملك اركيا در چین بیست و پنج سال بود بهترین فرزندان خود «ژودین» را قایم مقام فرموده از جهان رخت بیرون برد.

ابتدای حکمرانی ابی ملک در بنی اسرائیل چهار هزار و صد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*ابتدای حکمرانی ابی ملک (3) در بنی اسرائیل چهار هزار و صد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون جدعون از جهان بار بر بست هفتاد پسر از وی بازماند ، از جمله ابيملك بود که اورا از کنیز نابسی داشت، و او مردی با جلادت و غلظت (4) بود ، و بر آن سر شد که بر بنی اسرائیل سروری یابد و برادر انرا زبون و ذلیل خویش سازد ، و در این وقت بنی اسرائیل خداوند را فراموش کرده بعبادت بعلا پرداختند و آن بت را پروردگار خویش خواندند و حقوق جدعونرا نیز از خاطر محو کردند علی الجمله ايملك بن جدعون در

ص: 97


1- پيك : قاصد
2- حفادت : دوستی .
3- ( ابي ملك ) سوم پسر جدعون که از کنیز بود چون پدرش مرد او پادشاه شکیم شد و هفتاد تن از برادران خود را بکشت اما بونام که هنوز كوچك بود جان بدر برده ایل شکیم را بواسطه مسئله درختها ملامت نمود و سه سال بعد اهالی برضد ابي ملك لوای طغیان برافراشتند و سرانجام بدست زنی بوسیله سنگ آسیایی مرگ گریبان گیر او شد تورات سفر داوران 9:31:8 : 205
4- غلظت : درشتی .

ریاست بنی اسرائیل نزد خالهای خود که بزرگان سخام بودند آمده و گفت : آیا شما سود خویش و منفعت خود میجوئید، گفتند : بلی آیا یکتن بر شما حکمرانی کند نیکوتر است یا هفتاد کس ایشان ؟ متفق الكلمه گفتند : زبان یکتن اندکست و سلطنت هفتاد کس بر مردم حملی گران خواهد بود ، پس ابيملك خالهای خود را بر دفع برادران یکدل کرد و از ایشان هفتاد متقال سیم برسم هدیه گرفت و از آن پس جمعی را فراهم کرده از سخام بیرون شد و ناگاه بقربه عفرا در آمده برادرانرا دستگیر کرده همگیرا بر سر يك سنگ سر از تن برداشت و از آن برادران هیچکس خلاصی نجست جز «یونام» که اصغر از همگی بود و از آن هنگامه خود را بگوشه مختفی کرده رهایی یافت بعد از آنکه اولاد جدعون مقتول شدند بزرگان سخام و دیگر قبایل در ارض مصفیا قريب بسخام مجتمع شده ابيملك را بر خود سلطان کردند و کار سلطنت بروی راست شد از آنسوی چون یونام از آن مهلکه نجات یافت بر جبل جرزیم (1) بر آمد و فریاد برآورد و گفت : ای بزرگان سخام مثل شما آنست ، که اشجار فراهم شده نزد درخت زیتون آمدند و گفتند : برما سلطان باش شجر زیتون گفت من هرگز سود روغن خویش را که مردم گرامی میدارند نمیگذارم برای آنکه مشغول شما باشم ، پس اشجار بنز دشجر انجیر آمدند و او را بسلطنت خواندند وی تیز استنکاف ورزیده گفت. حلاوت ثمر خویشرا با سلطنت شما برابر نخواهم گذاشت، از آنجا درختان به پیش رز شدند و او را بسلطنت دعوت کردند ، رز گفت ثمر خویش را که سبب تفریح قلوبست نخواهم گذاشت و بكار شما مشغول نخواهم شد: آنگاه درختان بنزد درخت عوسجه (2) رفتند و گفتند تو بر ما ملك باش

ص: 98


1- جرزیم کوهی است که در افرائیم در طرف فوقانی تایفی واقع میباشد و این همان جایی است که بنا بر گفته سامریان ابراهیم پسر خود را در همین کوه برای قربانی آورد و فعلا آن را کوه طور میگویند خود کوه از سنگ آهک میباشد بر قله اش آثار حوضها و سنگ فرش و قلعه و خانه های مسکونه دیده میشود و سامريان قربانی فصح را بر جرزیم میگذرانند قاموس کتاب مقدس س 4384
2- عوسجه: درخت خار دار بی ثمر

عوسجه که درختی نالایق و خار دار بود سر از روی عجب و کبر برداشت و گفت شم- اگر این سخن راست میگوئید در آئید در سایه من و در ظل من مختفی باشید و اگر نه آتشی از من جستن کند که در خنستان جبل لبنانرا فرو سوزد ، اينك حال شما با اييملك چون حال درختانست با عوسجه که زاده کنیزیرا از میان برگزیده سلطنت دادید، حقوق جدعون را فراموش کرده هفتاد پسر او را بر سر یکسنگ و کشنید ، هم اکنون آیا شما بآتش ابيملك سوخته شوید.

یا او به (1) ایران شما در افتد چون یونام اینكلمات بگفت از جبل «جرزیم» آمده و بسوی دایر آمد و در آنجا سکونت گزید و ابيملك بربنی اسرائیل چیرگی یافته مرتبت حکمرانی یافت و ابواب ظلم و جود بروی مردم مفتوح داشت ؛ چون روزگاری بر این بگذشت بعضی از اهل سخام بسبب سوء سلوك ابيملك دل با او بد کردند و خون پسران جدعون را بیاد آورده، از پی مکافات قتله ایشان کمر بستند و بر سر شوارع ورؤس جبال کمین گرفته هر که را از آنجماعت یافتند دست بسته محبوس بداشتند ، در این وقت جامال بن عابار که دل قوی و قبیله دلیر داشت پاکسان خود باراضی سخام آمده درختستان ایشان را قطع کرد و بتخانه ها را خراب نمود و خمهای شراب را بریخت و گفت : اگر خدای نیرو بخشد ایمان را از جای خود فرود آرم اکنون اگر هوای ملکی دارد سپاه خود را ساز داده از خانه بیرون شود تا با هم نبرد کنیم و مرد از مرد پدید آریم «زاخان» والی سخام که یکی از عمال بيملك بود در این وقت چون نیروی مقابله با جامال بن عابار نداشت ناچار با وی ترد مودت میباخت و ملازم خدمت او بود. این سخنان بشنید و بروی سخت گران آمد پس پنهانی نزد ابيملك فرستاد و او را از اندیشه جامال خبر داد و گفت : اينك ما گرفتار اولیم همانا چاره آن باشد که سپاهی برداشته در طلب جا عمال تاختنی کنی و شبانگاه در کمین قرار گرفته چون روز بر آید ناگاه با سپاهوی یورش (2) برده او را از میان بر گیری چون ابيملك از این راز آگهی یافته بیتوانی برخاسته

ص: 99


1- نیران - جمه نار: آتش
2- یورش: هجوم و حمله .

سپاه خود را فراهم کرده بجانب سخام آمد و مردم خود را در چهار موضع بکمینگاه باز داشت صبحگاهان جامال از در دروازه شهر بیرون شده با اصحاب خود برای حراست مدینه سیر میفرمود و زاخال نیز در خدمت وی بود ، ناگاه عدد کثیری بنظرش آمد که از رؤس جبال بزیر میآیند صورت حال را بازا خال بیان کرد ، وی در جواب گفت: همانا ظلال جبال و صورت اشجار است که بدینسان جلوه مینماید لحظه برگذشته سپاه دشمن نيك نمایان شد، دیگر باره جماعال گفت : اينك مردان بسیارند که صف برزده میشتابند و هم اکنون از راه در میرسند زاخال گفت بلی چنین است چه شد آن دهن تو که دیروز در حق ابيملك سخنان نالایق میگفت ، الآن بیرون شوو مردی خود راهنمای جامال یگر دست انتقام از زاخال برنداشت ناچار با مردم خود در برابر ابيملك آمده صف بر کشید و مصاف داده شکسته گشتند، وزاخال نیز فرصت یافته در دفع جاعال و اصحابش بکوشید و ایشانرا از سخام بیرون کرد ، در این وقت مردم سخام هراسناك شده از طرفی بیرون آمدند و روی به بیابان نهادند ايملك اینخبر بشنید و گروهی برداشته از دنبال ایشان بشتافت و بدانجماعت رسیده همه را مقتول ساخت و از آنجا رکضت داده (1) بر سر شهر آمده و آنمدینه را با غلبه بگرفت و تیغ در مردم نهاده هر کرا بیافت بکشت جمعی از آنگروه پناه با حصنی جستند (2) و در آنجا مجتمع شده برای دفع ابيمالك معاهده در میان نهادند و آن قلعه نيك محكم بود، ابيملك چون از ایشان آگهی یافت با لشگریان گفت شما مرا نگران باشید و انچه معمول دارم همان کنید، پس تبری بر گردن نهاده بدامان جبل شد و باندازه توانائی حطاب فراهم کرده بر دوش نهاد و لشگریان نیز با وی پیروی کردند و آن خطبها را بپای حسن آورده بر هم نهادند و آتش در آن افروختند، تا آنقلعه و هزار تن زن و مرد در آنجا بسوخت، آنگاه با لشگر خود بسوی «تاباص» آمد و مردم آنرا محاصره کرده با غلبه و یورش کار برایشان تنگ کرد ، و بیای دروازه آمده تا آتش در آن زند و بدرون رود زنی از بام قلعه برای دفع دشمنان سنگ آسیایی بزیر افکنده راست بر سرابيملك آمده مغز او را خرد در هم شکست ، ابيملك

ص: 100


1- ركضت : حرکت
2- حصن: قلمة .

ننگ داشت که بدست زنی کشته شود و دانست هم اکنون ج-ان نخواهید برد ، غلامی که سلاح جنگ او را با خود میکشید بخواند و گفت : ایفرزند تیغ برکش و مرا بکش تا از این پس مردم نگويندزني قاتل من بوده ، پس آنغلام تیغ بر کشیده بر شکم وی فرو برد و او را هلاک ساخت ، واثر نفرين يوتام بن جدعون در حق ابيملك واهل سخام هویدا گشت ، مع القصه ، بعد از اینواقعه مردم بمنازل خویش رفته هر کس بخانه خود آرام گرفت و مدت حکومت ابيملك سه سال بود.

ابتدای حکومت تولاع در بنی اسرائیل چهار هزار و صد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون ابيملك بمكافات اعمال خود گرفتار شده شربت هلاك بچشید و بني اسرائیل برای حاکم و مدبری ناچار بودند تولاع بن فؤال بن عمه عمه که نسب با خاندان يساخار بن يعقوب علیه السلام داشت مردی با حصافت (1) و کفایت بود برای تدبیر امور انجماعت و نسق مهم ایشان بسوی جبل افرائیم آمده و دره سامیر» فرود شد و بنی اسرائیل را با طاعت خویشتن دعوت فرمود مردم فراهم شده بخدمت وی آمدند و او را امر و نواهی او را مطیع و منقاد گشتند ، پس تولاع در میان ایشان مرتبت حکمرانی یافت و قاضی و مدیر شد و مدت حکومت او بیست و سه سال بود مردم در عهدش با امن نیستند

جلوس ژوردین در مملکت چین چهار هزار و صدو پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ژوردین ارکیا پادشاه پانزدهم است از دودمان شينك تانگ كه در دارالملك چین بعد از پدر صاحب لشگر و کشور گشت ، اعیان و اکابر مملکترا بدرگاه حاضر فرموده بنوازش و تفقد ملکانه امیدوار ساخت و کار رعیت و لشگریرا بنظام کرد و

ص: 101


1- حصافت: استواری .

بر سنت پدران گذشته و آئین ایشان بتخانه ها را نيك بسامان کرد و روش بت پرستیدن را ستوده و با رواج داشت ، در زمان او نیز قبایل تاتار و مغول بركين توزى ب شرارت مواظب بودند و هیچ دقیقه از دقایق نهب و غارت فرو نمیگذاشتند ، از این روی امور حدود و ثغور مملکت پریشان بود و ژوردین سپهسالاران و سرا سرهنگان بجانب مغول و تاتار فرستاده همواره با ایشان ساز مقابله و مقاتله طراز داشت و از طرفین مردم بسیار بهلاکت رسید.

على الجمله : در همه روزگار ژوردین مخاصمه قبایل مغول و تاتار با او باقی بود ، و در زمان حیات خود از فرزندان يم لينك را بولیعهدی مفتخر ساخته بدرود جهان کرد مدت سلطنتش بیست و پنجسال بود.

ابتدای حکومت یابر در بنی اسرائیل چهار هزار و یکصد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون تولاع وداع جهان گفت و بسرای دیگر خرامید از پس او پایر جلعذانی رتبت حکمرانی یافت و در میان بنی اسرائیل قاضی و مدبرگشت مردم بحضرت وی مجتمع شده مطیع و متقاد او گشتند و دل بر فرمان او نهادند او را سی پسر بود که هر يك از فنون فروسیت (1) و جلالت مکانتی دیگر داشتند و سی راس اسب جوان مخصوص سواری ایشان بود که از میان (2) ستور ممتاز و منفرد بودند وسي قريه را بملکیت متصرف بود که بمزارع بایر جلعذانی شهرت داشت.

مع القصه چون بیست و دو سال از مدت حکومت او بگذشت رخت بجهان جاوید کشید و جسد او را در ارض قمون مدفون ساختند.

جلوس تباوليوس بن اميو طوس در بابل چهار هزار و یکصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

تبادليوس بن اميوطوس بعد از پدر برادیکه خسروی جلوس فرمود ، مملکت

ص: 102


1- فروسیت: استادی در سواری
2- ستور : حیوانی که سواری بدهد یا بار ببرد

بابل ونينوا وموصل وديار بکر وارض روم تا بعضی از اراضی گرجستانرا سخره فرمان داشت ، و از طرف دیگر تاکنار عمانش زیر دست اوامر و نواهی بود ، وی نیز سلطانی جبار و جفا کار است و پرستش اونان و اصنامش شعار و دنار (1) ، همواره باسلم و ایرج پسران فریدون تجدید مواثيق وموالات (2) میفرمود و اظهار ضراعت (3) و نیاز میکرد، مدت پنجاه سال بر سریر جهانبانی تمکن داشت ، و چون رخت از جهان میبست اکبر فرزندان خود «العداس» را برتبه ولیعهدی سرافراز فرمود.

جلوس العبد بن ابرهه در مملکت یمن چهار هزار و یکصدو هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

العبد بن ابرهة بن حارث رایش بعد از افریقش بسلم (4) سلطنت ارتقاء فرمود و مملكت نميرا بحیطه تصرف آورد ، چون كار ملك بروی راست شد لشگری فراهم کرده از دارالملك يمن ببلاد افریقیه تاختن کرد و بیشتر بلاد و امصار آندیار را مسخر فرمود ، و از اقاصی (5) آن اراضی جانوری چند بدست آورد که صورت مردم داشتند لكن (6) وجوه ایشان از سینه بدیدار بود و آنجماعت را نسناس (7) مینامیدند.

على الجمله : چون ایشان را بیمن رسانید و مردم آنصورتها را بدیدند و بترسیدند العبدر اذو الاذعار (8) خواندند، چه ذعر بمعنی ترس باشد و این لقب بدین سبب یافت ، چون مدت یکصد و پنجاه سال باستبداد و استقلال سلطنت کرد ، وداع جهان فانی گفته بسرای جاودانی شتافت.

ص: 103


1- دنار : جامه و روپوش
2- موالات: مهربانی و دوستی.
3- ضراعت: خواری وزاری
4- سلم : بضم اول و تشدید لام: نردبان
5- اقاصی - جمع اقصى: دور
6- وجوه – جمع وجه : صورت.
7- نسناس : جانوری موهوم که شبیه انسان هیکل دارد و يك قسم بوزينه
8- ذو الاذعار - جمع ذعر: ترس و بیم (صاحب ترسها).

جلوس لينك در مملکت چین چهار هزار و صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بم لينك بنزودين چون بتخت ملك برآمد (1) و رایت پادشاهی بر افراخت ، اشراف و اعیان مملکت چین بحضرت او شده ویرا بسلطنت تهنیت کردند و سر در (2) ريقه اطاعت او نهادند ، مملکت چین و ماچین و تبت و ختاز بر دست فرمان او بود . بروش پدران و آئین اجداد با تور بن فریدون رسم موالات استوار داشت و او ر را بدفع مغول و تاتار تشویق میفرمود ، باشد که باعانت وی دست تعدی ایشان از مملکت چین کوتاه شود ، و خود پیوسته با انجماعت رسم منازعت در میان داشت و بکار جدال و قتال اشتغال میفرمود ، تا مدت روزگارش بنهایت شده رخت از جهان بدیگر سرای کشید و فرزند برومند خود نبل کیا را بجای خود گذاشت.

جلوس نبل کیا در مملکت چین چهار هزار و دویست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نبل كيا بعد از بم لينك در جای پدر استقرار یافت و بر مملکت چین استیلا جست وی پادشاه هفدهم است از دودمان شينك تانگ مردی باحزم متين واندیشه صواب بود و در مراسم عدل و آئین داوری و دادرسی نهایت (3) اجتهاد میفرمود ؛ مدت هفده سال در تمامت چین و ماچین و تبت وختا سلطان نافذفرمان بود ، و در اینمدت با قبایل مغول و تاتار ساز مخاصمه و کار زار استوار داشت ، بهترین فرزندانش فينك كينك در زمان حیات خود او را طلب داشته در محضر اعیان دولت و اشراف مملکت قایم مقام و ولیعهد خود فرموده ، رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 104


1- رایت: پرچم
2- ریقه : رشته
3- اجتهاد: کوشش کردن.

ابتدای حکمرانی بفتاح در بنی اسرائیل چهار هزار و دویست و بازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات پاير جلعذانی دیگر باره بنی اسرائیل از عبادت خداوند کناره جستند و پرستش (1) بعلا اختیار کردند و اصنام قبایل ادوم و فلسطین را ستایش گرفتند ، خداوند برایشان غضب کرد و اهل فلسطین و بنی عمون بر انجماعت ظفر یافتند و هیجده سال ، آنقوم را معذب داشتند، تا آنزمان که مردان بنی عمون از اردن گذشته برای قتل وقمع قبيله بنى يهودا وبنى بنيامين وبني افرائیم یکجهت شدند، در اینوقت کاربنی اسرائیل باضطرار کشید پس روی بحضرت کردگار آورده فریاد بر کشیدند و گفتند : الها پروردگارا عصیان ورزیدیم و عبادت اصنام كرديم اينك از آنچه کردیم پشیمانیم و بحضرت تو بازگشت نموده ایم، چشم آن داریم که از دست دشمنان مخلصی جوئيم ، و بنالیدند و عبادت یزدان پیش گرفتند و اجتماع کرده در مصفیا فرود شدند، از آنسوی بنی عمون ساز سپاه کرده اراضی جلعاذر امضرب خیام ساختند ، در این هنگام بنی اسرائیل گفتند: هر کس تصمیم محاربه بنی عمون دهد و در این جنگ از همگنان سبقت جوید بر مارئيس و فرمانگذار خواهد بود مقرر است که مادریفتاح جلعادی زنی سریه (2) بود و هم پدرش جلعاذ نام داشت ، چون برادرانش که از مادر دیگر بودند بحدر شد و بلوغ رسیدند يفتاح را از خانه خویش بیرون کردند و گفتند : او را بهره از مال پدر نباشد زیرا که مادر او بیگانه است ، لاجرم يفتاح از برادران گریخته بزمینی که با خصب (3) نعمت انباز بود رفته سکونت ورزید ، و در آنجا جمعی باوی دوست و همدست شدند ، در این وقت که کار بر بنی اسرائیل تنگ بود و جلادت طبع و نیروی بازوی فتاح را میدانستند، مشايخ جلعاذ بنزديك اورفتند و گفتند : ای یفتاح امروز

ص: 105


1- بعلا خدای مشهور کنعانیان این نکته در تورات فراوان دیده میشود که هر گاه اسرائیلیان قوه و قدرتی میداشتند خدای یگانه را فراموش کرده به بت پرستی آغاز مینمودند در اینهنگام عذاب پروردگار گریبان گیر ایشان شده بدبختی و بندگی و رقیت متوجه ایشان میشد و در اثر ضراعت و تو به دوران اسیری و نکبت ایشان بسر آمده دوباره لطف الهی بسوی ایشان روی آور میگردید
2- سريه : كنيزك
3- خصب: فراوانی گیاه.

کار بر بنی اسرائیل صعب افتاده روا باشد که دشمنان ایشانرا از میان برگیری و بر آنجماعت سلطان باشی ، یفتاح گفت: آیا شما نبودید که مرا از خانه خود بیرون کردید و میراث پدر بر من روانداشتید.

اکنون که روزگار سخت پیش آمده با من ملایمت میفرمائید و مرا از پی چاره میطلبید گفتند: ای یفتاح ما مشایخ جماعتیم شایسته آن باشد که ملتمس مار اباجابت مقرون داری و چشم از سلطنت بنی اسرائیل نپوشی که کاری معظم است و دفع دشمن بر خود واجب شماری ، پس يفتاح مسئول ایشانرا اجابت کرده تصمیم رزم بنی عمون داد ، و مردم خود را برداشته باتفاق مشایخ جلعاذ بمصفیا آمد و بنی اسرائیل در خدمت مجتمع شدند و او را بحکومت خویش تهنیت گفتند ، پس يفتاح نامۀ بملك بني عمون نوشت و بدست رسولی بخدمت او فرستاد که از چه روی بزمین بنی اسرائیل در شده و آغاز فتنه کرده و بنیان مخاصمه نهاده ؟ ملك بني عمون گفت که این حضومت بنی اسرائیل نهادند و از آنروز که از مصر بیرون شدند اراضی ما را تصرف کردند ، اکنون زمین ما را با ما گذارید و آسوده باشید، چون رسول بازپس شده این خبر باز آورد، دیگر باره یفتاح با ملك بني عمون پیام داد که بنی اسرائیل از بنی مواب و بنی عمون زمینی نگرفته اند چه آنروز که از مصر بیرون شدند مدتی در تیه سرگردان بودند و چون بارش را قام آمدند.

بسلطان ادوم وملك مواب و پادشاه حسبون پیام کردند که رخصت بدهید که ما از ارض شما عبور کرده بدانزمین شویم که خداوند بميراث بما عنایت فرموده ، هيچيك از ایشان اجازت ندادند و سیحون ملك حسبون لشگر خود را فراهم کرده با آن اسرائیل مصاف داد ، و خداوند آنجما عتر اشکسته و منهزم ساخت ، پس اراضی ایشان مخصوص قوم موسی گشت ، اکنون سیصد سال است دار الملك حسبون در اراضی امورانيين و مملکت بالاق بن صفور ملك مواب خاص برای بنی اسرائیل است و هیچکس را با ایشان سخن نیست ، همانا امروز ملك بني عمون قصد فتنه و آهنگ را دارد که ساز مخاصمه طراز فرموده ، مع القصه ملك بني عمون از غلظت و خشونت فرود نشد و کاره قابله و مقاتله استوار گشت پس یفتاح برای جنگ ایشان یکجهت شد و با

ص: 106

خدای خود عهد کرد که چون بر بنی عمون ظفر یابد و ایشانرا هزیمت کند آنگاه (1) سالماً غانما باخانه خویش مراجعت فرماید، هر کس نخست برای استقبال او از بدر شود در راه خداوندش قربان کند ، چون این نذر کرد سپاه خود را ساز داده بارش جلسه و در آمد و در برابر بنی عمون صف بر کشید و جنگ در پیوست ، بعد از گیرودار بسیار و هلاکت جمعی از جانبین سپاه بنی عمو نر اهزیمت کرده و از عرا وغیر تا مدخل مانیث که بیست قریه مسافت بود بگریختند و خلقی کثیر از آنجماعت عرضه شمشیر گشت ؛ آنگاه يفتاح بافتح و فیروزی عزیمت خانه خوبش کرده بسوی مصفیا آمد ، او را دختری باکره بود که فروغ طلعتش با ستاره برابری داشت ، چون خبر ورود پدر شنید با دف و طنبور برای استقبال پدر بیرون شتافت و از همه پذیرندگان سبقت جست ، ويفتاح را جزوی هیچ فرزندی نبود.

على الجمله : چون يفتاح چشمش بر دختر خویش افتاد دست بزدو گریبان دونگ خود بدرید و فریاد برکشید و گفت: ایدخترك من وای یاره جگر من تو را چه افتاد از این پذیره شدن که اینک بدست پدر کشته خواهی گشت ، وصورت ماجرای آنعبد پدرکشته که با خدا کرده بود باوی بگفت ، دختر در جواب فرمود : که ای پدر با پروردگار غدر نتوان کرد با آنچه وعده کرده و فاکن و مرا در راه (2) خدا قربانی فرمای، لیکن از پدر آن مسئلت باشد که دو ماه مهلت دهد تا باهم سالان خود در قابل جبال وشعاب اتلال (3) سفر کنم ، و بر هر سنگی بر جوانی و دوشیزگی خود بگریم، آنگاه بخدمت پدر شتافته تا با انچه نذر کرده عمل فرماید، پس یفتاح دختر خویش را رخصت داد

ص: 107


1- سالما غانما: سلامتی و پیروزی.
2- در معنای این نذر و وفای بدان در ارد جمعی كثير اختلاف است و لذا هر يك دريفتاح را نوعی توجیه نموده اند برخی را عقیده چنان است که مراد از این نذر آن بوده که دخترش دائما بکر باشد و حزن و هم دختر از بابت بتولیت دائمی بوده است به مرگ و بعضی تو جومات دیگری نموده اند و عمدة دليل مخالفین اینست که میگویند: قربانی انسان در شریعت موسوی ممنوع است در سفر تثنیه 11:31 میفرماید: بخدای خود چنین عمل منها چه هر چیز مکروهی که خداوند مبغوض دارد ایشان برای خدایان خودشان بجا آوردند، چونکه پسران و هم دختران خود را برای خدایان خودشان بآتش میسوزانیدند، و برخی دیگر این توجیهان را مخالف بانم تورات دانسته تلقی بقبول ننموده اند،
3- اتلال - جمع تل: تپه

و او هر دختر باکره که در قوم مصاحب بود با خود برداشته بدا من جبال آمد ، و دوماه بر شباب خود بگریست و آندختران نیز با گریه وی مرافقت کردند، آنگاه پدر آمد و يفتاح چنانکه نذر کرده بود فرزند را قربانی کرد ، و فریاد از بنی اسرائیل نذرکر برخاست و از آن پس هر سال چون آن ایام فراز آمد آل اسرائیل چهار روز بتعزیت و سوگواری دختر يفتاح می نشستند و میگریستند .

على الجمله : چون بنی عمون ذلیل و ضعیف شدند ويفتاح باستقلال فرمانگذار آل اسرائیل گشت، بنی افرائیم از کردار فتاح در خشم شده و کس نزد او فرستادند که، چون، عزم، قتال با بنی مون کردی از چه روی ما را آگهی ندادی تا مانیز با تو انباز شویم و نیکنام باشیم؟ همانا نام نیکو از برای خودخواستی که بی انتباه (1) ما بدین کار اقدام فرمودی، یفتاح در جواب گفت: من شما را دعوت کردم و اجابت نفرمودید پس ناچار شده با بنی عمون در آویختم و خدای مرانصرت داد، اکنون چه افتاده که شما بخصومت من برخاسته اید ، ایشان گوش بدینسخن ندادند و سپاه خود را فراهم کرده از جربی بگذشتند بعزم آنکه یفتاح را بکشند و آتش در سرای او زنند ، يفتاح چون حال بدینسان دیداهل جلعاذرا انبوه کرده و تصمیم رزم بنی افرائیم داد ، چون هر دو سپاه با هم نزديك شدند و بایکدیگر در آویختند، بنی افرائیم شکسته شد و هزیمت یافت اهل ، جلعاذ برای دفع ایشان بر لب آب اردن آمدند و معبر را تنگ بگرفتند چه ناچار گذرگاه بنی افرائیم از آنجا بود ، مع القصه هر تن که از بنی افرائیم فرار از جنگ کرده بخانه خویش میشد بر لب آب اردن میرسید اهل جلعاد اور امیگرفتند و میگفتند همانا تو از آل افرائیمی، وی از نیم قتل ابا میکرد اهل جلعاذ میگفتند: اگر از آل افرائیم نیستی بگوشیلا چون بنی افرائیم راشین معجمه بر زبان جاری نمیشد میگفت سیلا، پس او را از معبر اردن گذرانیده میکشتند، در آنروز چهل و دو هزار تن از افرائیم بدین نشان شناخته شده بدست اهل جمعا ذ مقتول گشت و حکومت بنی اسرائیل بريفتاح استقرار یافت, وه دت شش سال باستقلال و استبداد قاضی و مدیر قوم بود ، پس آنگاه دم در بست و در قریه جلعاد مدفون گشت .

ص: 108


1- انتباه : آگاه شدن .

ابتدای حکومت «ابصان» در بنی اسرائیل چهار هزار و دویست و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون یفتاح از جهان رخت بیرون برد و بنی اسرائیل از حکمرانی و فرمانگذاری ناگزیر بر بودند ، آنکس را که لایق اینکار باشد طلب کردند ابصان که در بنی لحم سكون داشت مردی با جلادت طبع و حصافت (1) رای بود ، سی تن پسر هنر پیشه داشت كه هر يك در آداب رزم و بزم نامور بودند و همچنان سی تن دختر پری پیکر داشت که بحسن جمال و صباحت (2) منظر مشهتر بودند، از برای پسران از قبایل زن بگرفت و دختر انرا بشوهران شایسته داد.

على الجمله صاحب قبیله و سلسله بزرگ بود چنانکه بعد از یفتاح بنی اسرائیل در خدمت او فراهم شده او را حکومت برداشتند و سر در قید رقیت و فرمانبرداری او در آوردند ، مدت هفت سال در میان آنجماعت حکمرانی داشت ؛ آنگاه زمان حیوتش بکران رسیده شربت هلاك چشيد ، وجسد شر ا در بیت لحم مدفون ساختند.

جلوس فنیگ کنیگ در مملکت چین چهار هزار و دویست و هفده سال بعد از هبوط آدم بود

فنیگ کینگ پسرنبل کیاست و او پادشاه هجدهم است از خاندان شينك تانگ چون بعد از وفات پدر بر سریر خاقانی نشست و نوبت (3) جهانبانی بکوفت ، مردم را بعواطف ملکی خرسند داشت و کار بتخانه ها را برونق کرد ، آنگاه نامه بتور بن فریدون نوشته بدست پیکی فرخ رای بحضرت او فرستاد و خاطر او را از خودشاد همی داشت تا قبایل ناتار و مغول چون خود را در میان دو دشمن ببینند کمتر باراضی چین ضرر رسانند ، در زمان حیات خود «سوسین» را ولیعهد کرد زیرا که اشرف و اشجع (4) اولاد وی بود ، و مدت سلطنت فینگ کینگ در مملکت چین هجده سال بود .

ص: 109


1- حصافت: استواری
2- صباحت : خوب روئی
3- نوبت : نقاره
4- اشجع: دليرتر .

جلوس العداس در بابل چهار هزار و دویست و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

العداس بن تباوليوس بعد از فوت پدر بر تخت سلطنت جلوس فرمود و در دار الملك بابل ونينوا صاحب تاج و اوا گشت ، قانون بت پرستید نرا که از پدر بمیران داشت رونق داد و دست تعدی وجود به آزاد مردم فراز کرد و رسم ملاطفت و موالات باسلم بن فریدون در میان داشت و مدت سی سال در بابل حاکم و فرما فرما نگذار بود : چون زمان هلاکتش نزديك شد فرزند برومند خود اطیر و سر اولیعهد خویش ساخته جای بپرداخت .

ابتدای حکومت ایلون در مملکت بنی اسرائیل چهار هزار و دویست و بیست و چهار هزار سال بعد از شبوط آدم علیه السلام بود

ايلون بن زبولون بعد از ابصان بر مسند حکمرانی بنشست و در میان بنی اسرائیل نافذ فرمان گشت ، و آنجماعت سر در حکم وی نهادند و اوامر و نواهی اور اواجب شمردند ، چون مدت ده سال در میان قوم سلطنت کرد مدتش بکران رسید رخت از این سرای بدر برد و جسد او را هم در ارض ایلون که از اراضی زبولو نست مدفون ساختند .

ابتدای حکومت وبدون در بنی اسرائیل چهار هزار و دویست و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات ایلون بنی اسرائیل فراهم شده عبدون بن مليان افرعتونيرا بحكومت اختیار کردند و او را برخود امیر و فرمانگذار فرمودند ، وی مردی با کفایت بود در حل و عقد مهمات دستی قوی داشت، چهل پسر هنرور بودش و سی دختر مام منظر له هنگام ركوب بر هفتاد خرجوان سوار میشدند.

ص: 110

على الجمله : مدت هشت سال در میان بنی اسرائیل قاضی و مدیر بود ، آنگاه از سرای فانی بجهان جادوانی شتافت ، و جسد او را در افرعتون در ارض افرائیم مدفون ساختند.

جلوس سوسین در مملکت چین چهار هزار و دویست و سی و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سوسين بن فینگ کینگ پادشاه نوزدهم است از خاندان شينك تانگ كه بحكم وراثت برادیکه سلطنت بر آمد ، و مملکت چین و ماچین وختاوتبت را فرو گرفت و بر رواج بتكدها بيفزود ، لكن از حدود عدل و نصفت تجاوز نمیفرمود و کار بانصاف میگذاشت، او نیز در همه روزگار خویش با قبایل مغول و تاتار کارزار داشت و مدت بیست و یکسال در مملکت چین سلطنت کرد ، و چون اجل محتوم فراز آمد فرزند مهین خود «سونی» را ولیعهد فرمود .

جلوس پروتیس در مصر چهار هزار و دو بست ر سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

پروتیس بعد از بوز پریس در مملکت مصر مرتبه فرعونی یافت ، و دیگر باره کار مصر را بنظام کرد و آن ممالک که از نادانی بوزیریس از دست شده بود بحیطه تصرف آورد ، و براراضی افریقیه و سودان استیلا ؛ و دست عمال العبد بن ابرهه را که در اینوقت پادشاه یمن بود از آن مملکت کوتاه ساخت و کار باعدل و داد کرد ، پس دیگر باره حال رعیت بیت و لشگری نیکو گشت و ساکنین مصر با نیرو شدند ، و روزگار بوزیریس را فراموش کردند ، مدت بیست سال در مملکت مصر ونوبه و حبش ملك نافذ حکم بود .

ص: 111

جلوس اطبروس در بابل چهار هزار و دویست و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اطيروس بن العداس بعد از پدر ملك بابل شد و مرتبه خسرویش حاصل گشت مردی بدکیش و ناستوده روش بود و پیشه جباران و ستمکاران داشت ، با خوی خشن و خساست (1) طبع عبادت او نان و اصنام کردی و تربیت بت پرستان فرمودی ، از برای حفظ ثغور (2) و حراست مملکت همواره تحف وهدايا بدرگاه پسران فریدون سلم و ایرج انفاذ (3) داشتی و خود را از هواخواهان ایشان انگاشتی مدت شصت سال در مملکت بابل و نینوا فرمانروا بود ، آنگاه فرزندار شد خود ساوس را بولایت عهد سرافراز ساخته جای بپرداخت

جلوس سونی در چین چهار هزار و دو بست و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم بود

سونی پسرسوسین است که بعد از وی بتخت خاقانی بر آمد و مرتبت جهانبانی یافت ، وی پادشاه بیستم است از اولاد شينك تانگ که بر تمامت چین و ماچین و تبت و ختا مستولي گشت ، ولشگری عظیم برای دفع قبایل تاتار و مغول آراسته کرده در اطراف مملکت حارس و نگاهبان کرد، و بنا بوصیت پدران باتور بن فریدون موافق و مؤالف (4) بود و بتردد رسل رشته موالات بادی محکم میفرمود ، مدت پنجاه و نه سال بدینگونه زندگانی کرد، و چون مرگش فرارسید فرزند خود (رودین) را ولیعهد و قایم مقام ساخت .

ص: 112


1- خساست: پستی
2- ثغور جمع ثغر: مرزو سرحد
3- انفاذ : فرستادن
4- موالف : سازگار

جلوس دهم پسینتیس در مصر چهار هزار و دو بست و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

دهم پسینتیس از اکابر فراعنه مصر است که بر مملکت سودان و حبش و افریقیه نیز حکمش روان بود، و در امور مملکت از قانون عدل و داد تجاوز نمیفرمود: اگر چه فراعنه مصر بیشتر وقت کافر بودند و در عیادت اصنام میبردند لکن تازمان دولت وی کار بعدل میرفت و حکومت براستی میشد و بعد از او آثار جور و اعتساف بادید آمد.

على الجمله هم پسینتیس را دو پسر بودیکی چپالس، و آندیگر «صفرن» که بعد از وی هر دو سلطنت یافتند، چنانکه در جای خود مذکور شود و مدت حکومنش سی و پنجسال بود .

ابتدای حکومت «شمشون» در بنی اسرائیل چهار هزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات عبدون بنی اسرائیل از عبادت خداوند سر برتافتند و دیگر باره بت پرست و مشرك شدند ، از اینروی دست جباران (1) فلسطین قوی شد و بر آن جماعت مسلط گشتند، چنانکه چهل سال ایشانرا ببندگی و عبودیت داشتند ، تا آن گاه که شمشون بحدر شد و بلوغ رسیده سبب نجات بنی اسرائیل گشت ، وظهور

ص: 113


1- فلسطینیان قومی قوی و طایفه عظیم بودند بعدیکه خدایتعالی بنی اسرائیل را با وجود قرب مکان اذن نداد که از ممالک ایشان گذر کنند و بزمين موعوده داخل شوند مبادا يأس وهيبت و جنگجوئی و دلیری ایشان را دیده پشیمان گشته عصر مراجعت نمایند، و باید دانست که فلسطینیان از دشمنان سخت بنی اسرائیل بودند اراضی فلسطین از جمله اراضی موعوده بود و هنگام تقسیم در نصيب سبط يهوذا ودان واقع گشت و لكن بعد از چندی فلسطینیان باز آنها را بتصرف خود در آوردند و پس از مرور مدتی فلسطینیان قوت یافته اسرائیلیان را میآزردند بدین لحاظ خدای قادر على الاطلاق داوران را بر میانگیخت که رفع اقتدار ایشانرا اقتدار ایشان نموده دست ظلم و جور ایشان را از بنی اسرائیل کوتاه مینمودند قاموس کتاب مقدس ص 668

او بدینگونه بود که شخصی (1) مانوح نام که نسب با قبیله دان داشت در ارض «صرعا» روز میگذاشت و او را زنی بود نازاینده ، شبی در خواب دید که فرشته خداوند ظاهر شده با وی گفت: از این پس خمر میاشام و از محرمات بپرهیز که زود باشد بفرزندی خرسند شوی که مرد خدا دوست گردد و بنی اسرائیل را از شر اعدا خلاصی دهد صبحگاهان زن اینمژده بشوهر رسانید ، منوح شاد خاطر گشته بدرگاه خداوند حاضر شد و گفت: پروردگارا از تو میخواهم که آن فرشته بر من ظاهر شود و مرا بیا گاهند که آنطفل را چگونه تربیت کنم، و مسئول وی باجابت مقرون شده روز دیگر فرشته خداوند بنزديك ضجيع (2) وی آمدوزن چون آنصورت بدید که در خواب مشاهده کرده بود بی توانی (3) بنزد شو هر شتافت و او را از قصه آگاه کرد، پس منوح با تفاق زن بخدمت آن ملك آمد و گفت تو آنشخصی که برزن من ظاهر شدی و مژده فرزند دادی ؟ گفت بلی عرض کرد که اکنون بفرمای تاچگونه آن فرزند را تربیت کنیم و نام خود را نیز بگوی تا آن مولود را بنام تو خوانیم؟ فرشته خداوند گفت : نام من ممجوده است وترا با نام من کار نباشد ؛ زن خود را حراست کن تا از حرام خدای بپرهیزد که فرزند او خاص خدای خواهد بود ، منوح بشکرانه بزغاله را قربانی کرده با مقداری دان آورد و بر سرسنگی بگذاشت و سنگی بگذاشت و به تسبیح خدای مشغول شد تا آتشی که علامت قبول قربانی است از آن سنگ جستن کرده بسوی آسمان بر آمد و آنملك شعله از آن آتش را گرفته بجانب فلك روان شد ، منوح وزن وی دانستند که آن فرشته خداوند بود، پس برای سجده بروی در افتاده پیشانی بر خاک نهادند و حمد خداوند کردند ؛ و از این واقعه روزی چند بر نیامد که زن منوح آبستن شده پسری آورد و نام او را شمشون نهادند و او در میانه «صرعا» و «اشتول» تربیت میافت

ص: 114


1- ما نوح پدر شمشون بوده و مادرش زنی نازا بوده فرشته خداوند بر او نازل شده ولادت شمشون را خبر داد و شمشون در واقع برای کشیدن انتقام از ایل فلسطین بوجود آمده بود لهذا بنابر نقل تورات في يافته دختر فلسطینی شده و همین پیوستگی ضمینه دشمنی و بالاخره قتل و کشتار ايل فلسطین گردید و در شجاعت و قدرت بسیار فوق العاده بوده است و تفصیل شرح حالش در کتاب داوران فصل 13 و 14 و 15 و 16 مذکور است
2- ضجيع: همخوابه .
3- بی توانی : بی تأمل و درنگ

چون بحدر شد و بلوغ رسید روزی بجانب تمنث گذر کرده دختری خوبروی از اصل فلسطین بدید و دل در وی بسته ، باز آمد و از مادر و پدر خود در خواست فرمود که او را بحباله نکاح در آورد، هر چند پدر و مادرش گفتند : قانون آل اسرائیل نباشد که از بیگانه دختر گيرند اينك در عشیرت تو دوشیزگان پاکیزه منظرند هر که را بخواهی بزنی نزد تو آریم شمشون گفت هرگز جز آندختر راهم بستر نخواهم شد از اینروی که چهره او در چشم من نیکو نموده و مهر من بسوى او جنبش کرده ناچار منوح وزوجه او سر را برداشته بطرف تمنث رهسپار شدند ، چون بنزديك قبیله فلسطیان رسیدند ناگاه شمشون بريك طرف معبر نگریسته شیریر ادید که خروش میکرد ، پس بسوی او شتافته بی آنکه صلاح حرب با وی باشد آن شیر را بگرفت و بدانسانکه بزغاله را پوست از سر بیرون کنند آنرا پوست از سر بر آورد وجسد آنرا انداخته بازگشت و پدر و مادر را از این راز آگاه نساخت .

على الجمله: بقبيله فلسطیان در شده آن دختر ا برای شمشون نامزد کردند و آرامگاه خویش مراجعت نمودند ، بعد از یکچند روز که دیگر باره برای انجام یکاشانه عروس میرفتند ، شمشون را بخاطر رسید که بر سر جسد آن (1) اسد رفته حال آنرا باز داند ، پس ابوین را بگذاشت و از معبر بیرونشده بنزديك جسد شیر آمد دید که مگسان نحل (2) در سینه شیرخانه کرده شانی (3) از عسل بر آورده اند چنانکه عسلی سفید از آن در سیلان است (4) در حال شمشون پیش رفته قدری بنوشید مقداری بر گرفته بنزد ابوین آورد و ایشانرا نیز بخورانید و همچنان آنراز پوشیده داشت و از آنجا بخانه عروس آمد و مجلس طرب بر آراست و چون رسم بنی اسرائیل آنبود که در ایام عروسی یکهفته ولیمه (5) دادندی شمشون سی تن از بزرگان فلسطیان رادعون فرمود و با ایشان گفت: که

مسئله دارم و سخنی باشما میگویم اگر در این هفته که روزهای عروسی است

ص: 115


1- اسد: شیر
2- نحل : زنبور عسل
3- شان: کندو
4- سیلان : روان
5- ولیمه: مهمانی.

سخن مرا فهم کردید و تفسیر فرمودید، سی جامه نیکو درسی (1) رزمه بسته بشما میسپارم و اگر آنسخن را فهم نکردید و از عهده پاسخ بیرون نشدید، بر شماست که سی جامه پسندیده در سی رزمه پیچیده بنزد من فرستید، ایشان بدین سخن همداستان شدند ، شمشون گفت: چیست آن خورش که از خورنده بیرون آمد و آن شیرین که از تلخ بادید گشت بزرگان فلسطین سه روز در این سخن فکر کردند و بجایی ره نبردند، روز چهارم بنزد زن شمشون آمدند و گفتند : شوهر خود را فریب داده این راز از وی بپرس و ما را بیاموز تا در جواب عاجز نمانیم، اگر چنین نکنی ترا میکشیم و میسوزانیم و آتش در سرای پدرت در میزنیم ، زن شمشون بترسید و بنزد آمده بگریست و گفت: اگر مرا دوست میداری این راز با من بگوی شمشون گفت من هنوز پدر و مادر خود را آگهی نداده ام چگونه ترا بیا گانم زن از در الحاج (2) بیرو نشده سه روز بگریست تا شمشونرا دل نرم کرد ، پس روز هفتم از قصه خبر گرفته و فلسطیانرا آگاه ساخت آنجماعت بنزد شمشون آمدند و گفتند حل مسئله کرده ایم، همانا چیزی شیرینتر از عسل نخواهد بود و هیچ شی تلختر و شدیدتر از شیر دیده نشود شمشون گفت : (3) حيلتى انديشيدى (4) وضجيع مرا فریب داده اینسخن از وی بیاموختید ؛ و در خشم شده زیرا بجای گذاشت و از تمنث بیرو نشده باراضي عسقلان آمد و سی تن از اهل آندیار را گرفته بکشت و جامه ایشانرا بر گرفته بنزد آنکسان که تفسیر مسئله کرده بودند فرستاد تا با وعده وفا کرده باشد و از آنجا بخانه خویش آمد تمیم پدر زن شمشون بود چون داماد را رنجیده یافت، چنان دانست که دیگر بازن خود رجوع نخواهد کرد پس دختر خویشرا بحباله نکاح دیگری در آورد و از این ماجرا یکچند مدت بگذشت دیگر باره مهر شمشون بطرف زن بجنبید و بزغاله بیاد وی فرستاد خود از دنبال بدر سرای زن آمد «تمیم» گفت : ترا دستوری نباشد که با دختر منهم بستر شوی از اینروی که تو ترک وی گفتی و من او را با دیگری عقد بستم اگر بخواهی در ازای او دختر

ص: 116


1- رزمه : بقچه رخت و لباس
2- الحاح : زاری کردن
3- حيلتي : خدمه ومكر
4- ضجيع : همخوابه.

دیگر دارم که از او بسال کمتر است هم اکنون بنکاح تو در آرم شمشون گفت: من بیزارم از اهل فلسطین همانا با من ظلم کردند و من کیفر ایشان خواهم داد و از آنجا بیرون آمده سیصد روباه از کوه و دشت صید کرده بیکجای آورد و بردم هر يك چراغی افروخته بر بست ؛ آنگاه دو روباه را بيك رشته کشیده در میان مزارع اهل فلسطین رها کرد، چون وقت حصاد سنبله بود آتش در خرمنزارها افتاد جمله بسوخت و همچنان از رزستان و دیگر درختها چیزی باقی نماند، چون اهل فلسطین دانستند که این زیان از شمشون است و مایه این فتنه تمیم و دختر او شده مجتمع شدند و او را با دخترش بسوختند چون این خبر بشمشون رسید خشم وی زیاده شد و جمعی کثیر از ایشان همیگرفت و آنجماعت را از ساق تاران خرد همی شکست و رها کرد و از آنجا «بساحاف» آمده ساکن گشت اهل فلسطین جمع شده بنزد بنی یهودا آمدند و گفتند : شمشونرا از شما میخواهیم که او را بسته بنزد ما آورید تا ویرا کیفر کنیم، بنی یهودا سه هزار مرد مبارز برگزیده بسوی شمشون فرستاد و ایشان بساحاف آمده با شمشون گفتند ، آیا نمیدانی که اهل فلسطین بر ما مسلط اند این چه جسارت بود که کردی اینک بر ما واجب است که ترا گرفته بدیشان فرستیم ، شمشون گفت سوگند یاد کنید که شما با من زیان بخواهید آورد ، و مرا با اهل فلسطین خواهید گذاشت من مطیع شما میشوم ، ایشان باوی عهد کردند که خود او رازیان نرسانند ، و شمشون را گرفته بدو زنجیر آهنین بربستند و بنزديك مردم فلسطین آوردند، اهل فلسط این چون اورا بدیدند ناگاه برجسته تا خون وی بریزند، شمشون چون قصد آنگروه را بیافت قوت کرده آن سلاسل (1) آهنین را از چند جای بگسیخت در آن بیابان استخوان سرحماری بیافت، دست فراکرده آنرا بگرفت و با فلسطیان بجنگ در آمد و هزار تن از ابطال فلسطین را با آن استخوان بکشت و ایشانرا هزیمت کرده گفت: اينك با استخوان صورت خری این سزا بشمادادم، و استخوانرا بزمین افکند و از آن پس آنمقام را دم الخد (2) خواندند ، چون این مهم بنهایت رسید شمشون سخت عطشان گشت چنانکه سستی در وی بادید آمد ، پس روی بدرگاه یزدان کرده گفت : پروردگارا

ص: 117


1- سلاسل : جمع سلسله : زنجیر
2- دم الخد : خون صورت.

بنده ذلیل توام اگر آب نیابم در این بیابان بدست کفار کشته شوم ، خدای بروی رحم کرده از استخوان (1) صورت خردخنه پدید شد و آبی گوارا جوشیدن گرفت ، پس شمشون از آن آب نوشید و سیراب گشت و آنمنزل راعين قرن فك الحمار نام نهاد ، و از آنروز بربنی اسرائیل قاضی و مدیر گشت و مدت بیست سال در میان آنجماعت فرمانگذار بود ، و در اواخر این مدت وقتی به (غزه) آمد و در سرای زنی جمیله در شد و باوی هم بستر گشت و شب در خانه او بخفت ، اهل فلسطین از این معنی آگهی یافته فراهم شدند و در اطراف آنخانه کمین ساختند که چون صبحگاه از خانه بیرون شود او را گرفته بکشند ؛ شمشون از کید (2) دشمنان خبر شده نیمشب از جامه خواب برخاسته بدر سرای آمد و در را بسته یافت، پس دست برده آستانه در را بگرفت و بادر سرای از جای برداشته بر دوش نهاد؛ و از غزه بیرونشد، بجبل حبرون آمد و از آنمهلکه نجات یافت و پس از یکچند مدت به نخل شارون آمد و بازنی که دلیلا (3) نام داشت ساز محبت طر از کرده با او بپیوست و روزگاری سر در بالین او مینهاد اهل فلسطین چون دانسته بودند که باشمشون نبرد کردن سود ندارد ، بنزد دلیلا آمدند و گفتند : اگر شمشو نر افریب دادی و این معنی را بر مانمودی که دفع او باچه میتوان کرد و نیروی او چسان کم تواند شد ، هريك از مشایخ فلسطین هزار و سیصد مثقال سیم با تو ارزانی دارند، دلیلا طمع ، در سیم بسته بنز د شمشون آمد و از وی درخواست نمود که ترا باچه توان بست و نیروی تو از چه ضعیف (4) شود ؛ شمشون گفت : اگر مرا با هفت ریسمان که نمناک باشد ببندند

ص: 118


1- در کتاب قاموس کتاب مقدس هنگامیکه قصه شمشون را نقل میکند وقتی بدینجا میرسد میگوید: در این وقت از جانب خدا چشمه خوشگواری در آنجا پدیدار شده شمشون از آن نوشید وابداً اسمی از استخوان صورت خرورخنه آن نبرده است.
2- كيد : خدعه ومكر.
3- دليلا معشوقه شمشون که در وادی «سورق» که در قسمت سبط يهودا و نزديك بحدود فلسطین واقع ، بود ، سکونت میداشت و هم او سبب شد که شمشون بدست دشمنانش گرفتار شود. توراة سفر داوران 4:16
4- چگونگی تضعیف شمشون آنچه در اینجا ذکر شده، با اندک اختلافی در تورات موجود است و آنچه مسلم است در گرفتاری شمشون زنش دلیلا دست داشته و بطمع سیم و زر وسائل گرفتاری او را فراهم نبود ولی خصوصیاتی که در تورات ذکر گردیده تا بر صحت آن دلیلی یافت نگردد این گونه مطالب را نمیتوان قبول کرد و لذا برخی از علماء این گونه مطالب را تضيف نموده اند.

چون یکتن از مردم باشم پس اهل فلسطین آتریسمانها را مهیا کرده به دلیلا سپردند و خود در کمین نشستند ، دلیلا شمشون را در خوابگاه با آن اوتار (1) بربست و برای ، تجربه ندا کرده که ای شمشون اینك دشمنان تو برای دفع تو در رسیدند ، شمشون برخاست و آن اوتار را چون تارکتان در هم گسیخت ، دلیلا گفت: ای شمشون بایار خود دروغ گفتي اينك راست بگوی که تو را با چه توان بست ؟ شمشون گفت : اگر تورا مرا بازنجیرهای آهنین که استعمال نشده باشد بر بندند عاجز و زبون خواهم بود ، دلیلا آن سلاسل (2) مهیا کرده هم در خواب دست شمشون را بر بست ، و اورا از جای بر انگیخت كه اينك فلسطیان رسیدند ، شمشون از جامه خواب جستن کرد و آن سلاسل را در هم گسیخت و آماده رزم بایستاد، دلیلا گفت ایشمشون هم با من سخن بكذب راندی چه باشد که مرا از راز خود آگاه سازی ؟ شمشون گفت : اگر هفت تار موی مرا چنانکه خفته ام با تار و پود نسیج (3) جولاهگان در بافته سازی خلاصی نیابم دلیلا این تجربت نیز کرد و مقصود بدست نیامد پس با شمشون گفت: همانا بامن با خدیعت (4) کنی و مهر من در دل نداری، چه از تو سخنی پرسیدم و تاکنون سه کرت (5) مرا فریب دادی و دروغ گفتی و با او سرگران ساخته آغاز جور در میان نهاد و مدتی او را محزون و غمگین میداشت ، تاکار بر شمشون تنگ شد و ترك هوای او نتوانست کرد ، ناچار پرده از راز برگرفت و گفت : ای دلیلا هرگز تیغ باموی سر من نزدیکی نکرده و کس موی من نسترده، چه از بطن مادر تاکنون خاص خدا بوده ام و این عهد فرشته خدا از پدر و مادر من گرفته، اکنون اگر کسی موی سر من بسترد قوت و نيروى من ضعیف شود، آنگاه چون یکی از مردم خواهم بود ، دلیلا این سخن را بصدق یافت و اهل فلسطین را آگاه ساخت و در خواب موی سر او را بدست موی تراشی بسترد ، و اعدا بگرد او در آمدند و او را بگرفتند و میل تفیده (6) در چشم کشیده دیدگانش را از بینائی معطل داشتند و از آن پس او را بغزه آورده

ص: 119


1- اوتار - جمع وتر : تار.
2- سلاسل - جمع سلسله : زنجیر
3- نسیج : بافته.
4- خدیعت : مکر و خدعه
5- کرت: نوبت
6- تفيده: گداخته .

محبوس کردند و دست آستی با مقداری گندم نزد او گذاشتند تا بدان مشغول باشد ، چون این کارها پرداخته شد اهل فلسطین روزی چند بشکرانه این نعمت ستایش اصنام خویش کردند و شاد خاطر زیستند آنگاه انجمنی راست کرده بزمی بیار استند و جمعی کثیر در آن مجلس حاضر شدند، چنانکه سه هزار زن و مرد بر بام آن بنا بود و نظاره آن بزم میکرد ، چون از کار طعام و شراب فراغت یافتند کس بطلب شمشون ستادند، تا او حاضر شده در این انجمن رقص کند ، و در این مدت موی سر شمشون آمده و نیروی او نخست بود ، على الجمله : شمشونرا بمجلس آوردند زمانی در میان انجمن برقصید و مردوزن او را نظاره کردند، آنگاه با کودکی که عصایش میکشید گفت : ای فرزند مرا بپای ستون این بنا برسان که تکیه کرده از ماندگی فراغت یابم و دوستون در وسط آن بنا بود که تمامت آن بنا بدان ستونها پایندگی داشت ، مع القصه : آن كودك عصای شمشون را کشیده بیای ستونها آورد و او برای هلاکت دشمنان ترك جان خویش نیز بگفت و با دست راست یکی از آن ستونها بگرفت و با دست چپ ستون دیگر را وقوت کرده هر دو را از جای برکند ، و آن بنار ابر سراهل فلسطین فرود آورد و آن خلقی که در این هنگام بهلاکت رسیدند زیاد از آن بود که شمشون .

در حیات خود از آنجماعت کشته بود و چون اینخبر به بنی اسرائیل رسید خویشان شمشون بدانجا شدند و جسد او را از خاک برگرفته با خود بردند، و در میانه صرعا و اشتول در جنب قبر پدرش منوح دفن کردند .

جلوس چپالس در مصر چهار هزار و دویست و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چپالس چون مملکت مصر بگرفت و مرتبه فرعونی یافت ، قانون جورو تعدی پیشنهاد خاطر کرد و رسم ظلم و اعتساف (1) بمیان آورد، تا اینزمان فراعنه مصر اگر چند روش بت پرستی وشرك با خدای یگانه داشتند لکن کار با عدل و

ص: 120


1- اعتساف: ظلم وجور.

نصفت میکردند ، چپالس آن آئین از میان بر گرفت و برکیش بت پرستان نیز نپائید و بفرمود : در معبدها بستند و آن قربانی که در بتکدها میگذرانیدند موقوف داشتند و رعایا را بکارهای شایگان (1) بگماشت و مانند گنبدهای هرمان که از بناهای ادریس بود چنانکه مرقوم شد چند گنبد بساخت و مردم در انجام کار این بناها بسیار رنجه شدند و شکنجه دیدند، چنانکه خلقی کثیر از این زحمت بهلاکت رسید مدت پادشاهی او در مصر پنجاه سال بود .

ابتدای فتنه در میان بنی اسرائیل وقتل (بنی بنیامین) چهار هزار و سیصد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از وفات شمشون بنی اسرائیل را ملکی و فرمانگذاری نبود و هر فرقه بر حسب تمنای خویش عمل میفرمود ، مردی (2) در جبل ابراهیم که او را «میخا» مینامیدند وقتی بنزد مادر خویش رفته گفت، ایمادر هزار وصد مثقال سیم که از تو مفقود بود من يافته ام ، واينك بنزد تو آورده ام و آن سیم بنزد مادر نهاد ، مادر دعای خیر در حق فرزند بگفت و در حال زرگریرا طلبداشته دویست ، متقال سیم بدست مزد وی مقرر کرد، و بفرمود تا از آن سیم که بجای مانده بود صنمی (3) بساخت، و «میخا» بتخانه ساخته آنصنم را در آنجا نصب نمود در اینوقت مردی از دودمان لیوی بن یعقوب که هم لیوی نام داشت از بیت لحم بیرو نشده در طلب منزلی موافق بود، ناگاه بجبل افرائیم عبور کرده بخانه میخا در آمد و میخاچون مردی از خاندان لیوی بیافت قدم او را مبارك شمرد و گفت: اگر تو در این بتخانه بمانی و برما امامت کنی هر روز ده مثقال سیم نزدتو بهدیه آورم ونرا از کسوت و طعام فراموش نکنم اینسخن موافق خاطر لیوی افتاد و در آنجا بماند و میخا چون فرزندی که خدمت پدر کند در حضرت لیوی روز میگذاشت، از آنسوی قبیله دان که در صرعا واشتول سکون داشتند با منازل خویش خرسند نبودند زیرا که جای بر ایشان تنگ بود پس از میان خود پنج تن مرد دانا بر گزیده برای تجسس زمینی وسیع بیرون فرستادند و جاسوسان از میان قبیله سفر کرده بجبل افرائیم عبور فرمودند

ص: 121


1- شایگان: کاری که مردم را بعنف بدان گمارند.
2- تورات سفر داوران باب 17 .
3- صنم : بت.

و در آنجا شبی بخانه میخا منزل گرفتند و از حال لیوی و ، کار صتم آگهی یافته صبحگاهان بجانب اليش رفتند ، و آن اراضی ملکی وسیع وایمن از فساد بودن همتی فراوان و هوائی سازگار داشت جاسوسان بی توانی (1) مراجعت کرده و صورت حال با بنی دان بگفتند ، و از حال لیوی و کار صنم و بیت میخانیز ایشان را آگهی دادند : مرد از قبیله دان از صرعا و اشتول کوچ داده بحبل افرائیم آمدند و بر در سرای میخا کمین ساختند، آنگاه جاسوسان خمسه بدرون خانه شده آن صنم را با رداء وجامه امام بتخانه پر گرفتند ، لیوی بر در خانه ایستاده همی تگران بود که این چه حادثه است ، ناگاه ششصد مرد با سلاح جنگ دید ، که بخانه در آمدند و آن صنم را با هر چه یافتند بر گرفتند، لیوی گفت ایگروه شما را چه افتاده از بتخانه چه میخواهید؟ با او گفتند خاموش باش و باما ملحق شو ، آیا تو امام يكتن باشی نیکو تر است یا امام جماعتی ؟ نیوی ناچار بدان عمل رضا داده بهمراه آنگروه بیرونشده پس از رفتن بنی دان مردی بنزد میخا شده گفت: چه آسوده نشسته اينك هر چه در خانه تو بود بغارت رفت، میخا جستن کرده از دنبال بنی دان بدوید و بدیشان رسیده فریاد برکشید که ایجماعت این چه ظلم است که با من روا اید؟ و همچنین آسوده میگذرید چند تن از بنیدان روی برتافته گفتند : ای میخا ترا چه رسیده که اینگونه در قلق (2) و اضطرابی؟! میخا گفت : چه با من گذاشته اید که اینسخن میگوئید؟ اینك آله مرا با هر چه داشته ام با خود میبرید و امام بتخانه را بهمراه میکشانید چگونه مضطرب نباشم گفتند : ای میخا از قفای ما فریاد مکن آن مبین که ما خاموشیم، در میان ما جوانان غیورند ناگاه باز پس پس شده خود و فرزندانت را هلاك سازند، میخا چون دید طاقت مقاتله با ایشان

ندارد مراجعت کرد و بنی دان باراضی خود آمده در الیش بنام دان قریه ساختند که موافق با اسم قبیله بود ، و آن صنم را نصب کردند دیونانان بن جرمون

ص: 122


1- بی توانی: بی تأمل و بدون درنگ
2- قلق : تشویش و اضطراب

بن منسی را با فرزندانش امام خویش فرمودند و از سوی دیگر مردی بنام (1) لیوی نام در بیت لحم میان بنی یهودا آمد و کنیزی گرفته با وی هم بالین گشت ، و از مدتی آن كنيزك با مرد بیگانه هم بستر شد ولیوی اینمعنی را یافته او را ترك گفت و بخانه پدر فرستاد و چهار ماه آن كنيزك در بيت لحم بماند ، و دیگر باره دل ایوی بجانب وى راغب شد عزم کرد تا بنزديك زن رود، پس غلامی و جاریه بارمغانی گرفته با دو سر حمار برداشت و بخانه كنيزك آمد ، پدر زن وی او را پذیرا شده نیکو مهمان نوازی نمود و هفت روزش با عزاز و اکرام ضیافت فرمود آنگاه ايوى كنيزك را با غلام و جاریه و حماران برداشته بعزم خانه خود از بیت لحم بیرون آمده و شامگاه بجبل یا بوس که در جنب بیت المقدس بود رسید ، غلام گفت يك امشب بایست در این قریه ساکن بود تا چون روز برآمد بجانب مقصود شویم لیوی فرمود : این قریه قبیله از قبایل بیگانه است و توقف در آن از باشد ، پس ببلده جمع که از بلاد بنی بنیامین بود در آمدند و در میان بازار فرود پیرمردی بدیشان باز خورد و مهربانی کرده ایشان را بخانه خویش برد ورسم مهمان نوازی بجای آورد ، چون از ماندگی راه بیا سودند و از کار اكل وشرب بپرداختند ، جمعی از جهال بنی بنیامین که از حال ایشان آگهی داشتند طمع در كنيزك ليوى بسته بدر سرای آمدند وزن لیویرا طلب کردند و آن پیر مرد از خانه نشد و گفت : ایمردم جبار از خدای بترسید و زیان با مهمان روا مدارید اینك من دختری وجاريه باکره دارم و هر دو را با شما میسپارم آنچه میخواهید با ایشان معمول دارید و مرا در نزد مهمانان شرمسار مسازید، آنجماعت بدکاره نپذیرفتند وزن لیوی را گرفته با خود بردند و آنشبرا تا سپیده دم از کنار وی بر نخواستند چون صبح بر آمد زن لیویرا هم بدان سرا آورده رها کردند، و آن كثيرك چندان رنجه شده بود که در حال هر دو دست بر آستانه خانه نهاده بخفت و بمرد چون روز برآمد لیوی برخاست و در خانه بگشود وزن خود را بر آستانه افتاده یافت ، گفت برخیز

ص: 123


1- تورات سفر داوران باب 0719 95 .

تا راه خویش گیریم، جوابی نشنید پیش رفته نيك نظر کرد دید که بر جای مرده است ، جسد او را برداشته بر حمار خویش بست و از جمع بیرون شده بمنزل خود آمد و کاردی بر گرفت و تن آنمرده را دوازده پاره ساخت و هر پاره را بنزديك سبطی از اسیاط فرستاد که قضا (1) بر من چنین رفته تا شما را در این چه رضا باشد بنی اسرائیل چون از اینحال آگاه شدند گفتند: تاکنون که از مصر بیرو نشده ایم چنین ظلمی ندیده ایم و نشنیده ایم پس مردان جنگی از همه قبایل بیرونشده بمصفیا آمدند و با هم سوگند یاد کردند که این کین بخواهند و مردان جنگی را در آنروز شمار کردند چهارصد هزار تن بود، انگاه تفریر اختیار کرده بنزديك قبيله بنيامين فرستادند و گفتند: این چه ظلم بود که در حق لیوی روا داشتید ؟ اینک آنکسان که ارتکاب بدانکار شنیع (2) کرده بنزد ما فرستید تا ایشانرا کیفر کنیم و اگر نه آماده کارزار باشید بنی بنیامین مسئلت رسولا نرا نپذیرفتند و برای جنگ جماعت خود را جمع کرده بشمردند بیست و شش هزار مرد مقاتل فراهم شده مقصد تن نیز مرد مبارز داشتند که با دست چپ کمانداری کردندی و اگر بامتحان موئیرا آویختندی هم خدنگ (3) ایشان خطا نکردی .

على الجمله: بنی یهودا پیشی جسته و دیگر قبایل از دنبال ایشان رهسپار آمده باراضی جمع فرود شدند و از آنسوی بنی بنیامین بیرونشده در برابر ایشان صف رکشیدند و جنگ در پیوست در این مصاف بیست و دو هزار تن از بنی اسرائیل مقتول گشت و آنجماعت مخدول (4) شده با منزل خویش آمدند و روز دیگر باز مردان جنگ از طرفین بیرون شده جنگی صعب افتاد در این کرت نیز هجده هزار تن از بنی اسرائیل کشته گشت در این وقت آنجماعت دل آزرده و افسرده در بیت ایل مجتمع گشتند از اینروی که تابوت خداوند در آنجا بود و همچنان فينحاس بن العاذار بن هرون خادم آنصندوق بود .

على الجمله: بنی اسرائیل آنروز را روزه گرفتند و در پیش روی صندوق الشهاده

ص: 124


1- قضا: حكم
2- شنيع : زشت
3- خدنگ : تير
4- مخذول: سر افکنده

استغاثه بدرگاه خدای برده سخت بگریستند ، و از آن پس برای مصاف سیم روز آماده شدند و مردان مبارز را گروه گروه کرده در چند جای از مواضع جمع بكمين نشانیدند ، وصبحگاه برروش روزهای گذشته صفوف خود را در برابر قبیله بنیامین آراستند و جنگ در پیوست بنی بنیامین مردانگی کرده بمیدان در آمدند و سی تن از بنی اسرائیل را عرضه هلاك ساختند .

و گمان داشتند که چون روزهای گذشته ظفر خواهند یافت و بنی اسرائیل دانسته هزیمت میکردند و آنجما عترا از قلعه و بلده دور میساختند تا معبر ایشان بر کمینگاه افتاد ، مناقصة (1) ده هزار مرد دلاور از کمین بیرونشده تیغ در بنی بنیامین گذاشت، و از اینسوی بنی اسرائیل روی بر تافتند و با ایشان در آویختند ، جنگی عظیم افتاد و در آن هنگامه پانزده هزار تن از بنی بنیامین کشته گشت و هزیمت کردند و ، بنی اسرائیل از شتافتن بدنبال ایشان تغافل فرمودند ، چه میدانستند معبر کمینگاه دیگر خواهد افتاد و از آنسوی جمعی از کمینگاه خویش بیرون شده ببلده جمع در تاختند و آنقلعه را گرفته هر یکرایافتند، بکشتند و هیچ کس را از زن و مرد باقی نگذاشتند و آتش در شهر زدند در اینوقت مردان بنی بنیامین که از جنگ فرار کرده بودند ، با فوجی دیگر از آل اسرائیل باز خوردند و ناچار بکارزار در آمدند ، وسی تن از بنی اسرائیل را نیز بکشتند ناگاه برقفای خود نگریسته عمودی از ، دود دیدند که از میان جمع سر بر آسمان کشیده دارد دانستند که کار در آنبلده بر چهسان رفته دلهای ایشان ضعیف شد و روی بهزیمت نهادند، در این مصاف نیز سه هزارتن از ایشان مقتول گشت؛ و همچنان گریزان بکهف (2) رامون آمدند و بنی اسرائیل از دنبال آنجماعت شتافته پنجهزار تن از ایشانرا در راه بکشتند، بنی بنیامین نیز كهف رامون را مأمون نیافته بسوی جمعون شتافتند، و مردان بنی اسرائیل از پی در رسیده دو هزار تن را عرضه شمشیر ساختند .

على الجمله : بیست و پنج هزار و یکصد تن از بنی بنیامین مقتول گشت و ، بنی اسرائیل از میدان مصاف مراجعت کرده بقری و مساکن و بلدان ایشان در شدند و هر کس

ص: 125


1- مناقصة : بطور ناگهانی
2- کهف : غار بزرگ.

را بیافتند بکشتند ، و خانه های ایشان را خراب کرده آتش در زدند، و گاو و مواشی (1) واجمال (2) و رمه هر جانور که دیدند بکشتند همه جهت از آنجماعت ششصد مرد رهایی یافته در کیف رامون ساکن شدند، ایشانرا نیز هیچ زن نبود که سبب توالد و تناسل گردد ، و بنی اسرائیل (3) در مصفیا سوگند یاد کردند که دیگر از قبیله خود زن بآل بنيامين ندهند و وصلت ایشان اختیار نکنند، از نیروی کار بر آن ششصد مرد سخت افتاد ، پس از چهار ماه از کهف رامون به بیت ایل آمده در حضرت پروردگار زاری و ضراعت کردند (4) و سخت بنالیدند و بنی اسرائیل دل با ایشان نرم کرده از اعمال خویش پشیمان گشتند و گفتند دریغست که سبطی از اسباط بکلی نابود شود و يكقوم بلا عقب ماند ، از قضا در اینوقت جميع بنی اسرائیل در (مصفی) جمع شدند تا تجدید عهد کنند و با وفاق یکدیگر سوگند یاد فرمایند، و گفتند: هر قبیله که برای این معاهده در مصفیا حاضر نشود او را هلاک خواهیم ساخت و چون اهل نابلس (5) بدین معاهده رضا ندادند و بمصفیا در نیامدند و بنی اسرائیل بنهب وقتل ايشان يكجهت شده ده هزار تن مرد مقاتل بدفع ايشان مأمور فرمودند و ، آنجماعت بجلمان آمده هر مرد و زن که در نابلس یافتند بکشتند و دختران با کره ایشانرا باسیری آوردند و آندوشیزگان چهار صد آن بودند : پس مشایخ بنی سرائیل برای آنکه بنى بنيامين منقرض نشوند: این دختران را بدیشان سپردند تا بزنی بخانه خود بردند. اينك دویست تن بیزن بماند دیگر باره مشایخ بنی اسرائیل کی نزد مردان بنی بنیامین فرستادند و گفتند چون روز عید فراز آید و در شیلو انجمن شود. شما در میان رزستان پنهان شوید و هر مرد چون دختری از اهل شیلو بیابید گرفته بادف و طنبور بارض خویش برید و بحباله نکاح در آورید چون پدر و مادر ایشان نزد ما شکایت آرند مقبول نخواهد بود ، از اینرو که ما قسم یاد کرده ایم دختر بشما ندهیم جز بدینسان صاحب زن و فرزند نخواهید شد ، پس

ص: 126


1- مواشى - جمع ماشيه : چهارپایان
2- اجمال - جمع جمل : شتر .
3- تورات . سفر داوران باب 21
4- ضراعت : خواری وزاری .
5- نابلس: اسم رومانی شکیم است و از کثرت استعمال به تابلوس رسیده آنرا فعلا نابلس گویند.

بنی بنیامین چنین کردند و در عیدگاه هر مردز زیرا از اهل شیلو برد و مشایخ بنی اسرائیل پدر و مادر ایشانرا ساکت کردند و گفتند : بر این جماعت رحم واجب است پس دیگر باره آن بنیامین عددی کثیر شدند.

ظهور علی علیه السلام

در بنی اسرائیل چهار هزار و سیصد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

علی از احفاد هرون علیه السلام است و جنابش از جمله انبیاء شمرده شود، پیوسته در شیلو اقامت فرمودی وقوم را مقتدا و بیشوا بودی ، یکچند مدت اوقات شریف را در حل وعقد امور بنی اسرائیل میگذاشت و مردم را آسوده حال میداشت ، تا پسران وی که یکی حفنی و آندیگر «فینحاس» (1) نامیده میشد بحدر شد و بلوغ رسیدند و دست به میان بر آوردند و از محرمات خدای پرهیز نکردند ، چنانکه هر گاه بنی اسرائیل برای حج گذاردن و قربانی کردن در شیلو حاضر شدند و قربانیهای خود را پیش گذرانیدند حفتی و فینحاس بر سر دیگ قربانی آمدند و منشالی (2) که سه شاخه داشت در دیگ فرو برده ، هر مقدار گوشت که ممکن بود از دیگ بر میگرفتند و آنر احق الامامة محود میپنداشتند، پس از روزی چند هم بدین ما یه خرسند نشدند و مقرر داشتند که چون گروهی وارد شیلو شود و خواهد قربانی کند نخست بهره بایشان فرستند ، چند کس بگماشتند که چون قومی در میرسید بنزد ایشان حاضر شده میگفتند : بهره امامت را قبل از آنکه قربانی کنید گوشت خام بدهید، و بهترین قربانیها را میگرفتند و همچنان هر گاه زنان بنی اسرائیل برای طاعت خداوند بخانه خدای در میشدند حفنی و فینحاس با ایشان قصد زنا میداشتند و از آنچه ممکن میشد از معصیت کناره نمیجستند بزرگان بنی اسرائیل از سوء سلوك ايشان نسبت با قوم معروض رای امام علی داشتند و آنحضرت در غضب شده حفنی و فینحاس را طلب فرموده گفت : چرا از خدای نمیترسید و از ارتکاب معاصی اندیشید زود باشد که خدای از شما انتقام کشد و شما را بمکافات عمل گرفتار

ص: 127


1- حقنى و فينحاس پسران عیلی بودند که در شرارت شهره بودند، و در روزگاری که تابوت سکینه گرفته شد هر دو برادر مقتول گشتند، و این جزای اعمال و کردار ناپسندشان بود که بدان گرفتار شدند.
2- منشالی: آلت آهنی که بوسیله آن از دیگ گوشت برداشته میشد

کند ، ایشان نصیحت پدر بزرگوار را اصفاء (1) نفرمودند و همچنان در عصیان و طغیان مصر (2) و مجد بودند (3) ، تاروزی فرشته خدا بر امام علی ظاهر شد و گفت : خداوند میفرماید: پدران تو را از مصر بیرون آوردم و از دست اعدا نجات دادم ، وقبایل شما را بزرگ کردم و بزرگوار داشتم و همچنان تر ا امام جماعت نمودم و بر همه بنی اسرائیل تفضیل دادم ، ایا چه شد که پسران تو سر از ربقه طاعت بیرون بردند و بر طریق معصیت وضلالت شدند ؟ اينك بهتر و نيكوتر ذبايح (4) مرا از قوم برای خودستانند و از اقسام منهيات (5) پرهیزند، زود باشد که مکافات این اعمال امامت جماعت را از خاندان تو بیرون برم ، و پسرانت را شیخ قبیله نخوانم ، هر کس از خاندان تو بوجود آید در جوانی بمیرانم و حفنی و فینحاس را هلاک سازم و پیشوائی با صلاح و سداد (6) برای قوم بر انگیزم و اولاد و احفاد (7) تو خادم و پرستار وی باشند و بمثقالی سیم و گرده نان اجیر او شوند چون اینخبر بنهایت رسید فرشته خداوند ناپدید گشت و از آن پس تا بعثت سموئیل از بنی اسرائیل انقطاع یافت و امام علی بغایت ضعیف و ناتوان گشت و بینش دیدگانش اندك شد و اهل فلسطین بر بنی اسرائیل بشوریدند و صندوق عهد نامه را ببردند و پسران امام علی را مقتول ساختند ، و اینخبر چون بوی رسید از کرسی در افتاده وفات یافت ، چنانکه تفصیل این اجمال در قصه سموئیل علیه السلام بیان خواهد شد امام علی هفتاد و هشت سال بود و از اینجمله چهل سال فرمانگذار و مدبر بنی اسرائیل بود .

ظهور القانا علیه السلام

چهار هزار و سیصد و ده سال بعد از هبوط آدم بود . القانا (8) بن يرحوم بن الياهو بن صاف افرتانی از اولاد و احفاد قارون است که قورح بن يصهار بن قهات بن ليوى بن

ص: 128


1- أصفاء : شنيدن
2- مصر : ابرام کننده
3- مجد : ساعی وجدى .
4- ذبايح - جمع ذبيحه : حیوانی که ذبح شرعی شده باشد .
5- منهیات - جمع منهی: آنچه ممنوع شرع و عرف باشد.
6- سداد : استقامت، رشاد
7- احفاد - جمع حفيد : فرزند زاده
8- آول شموئیل: باب اول

يعقوب باشد ، وی از اکابر پیغمبران بنی اسرائیل است، و لفظ (القانا) بلغت عبری بمعنی خدا حاصل کرده است ، آنجناب در جبل افرائیم ساکن بود و او را دوزن بود که يکيرا حناء و آندیگر را «فنا» مینامیدند، و هر سال از برای حج گذاردن و قربانی کردن بشیلو میآمد و مناسك حج را بپای برده مراجعت میفرمود ، و بنی اسرائیل را بیند و مواعظ بهره مند میداشت و بر شریعت موسی دعوت میفرمود ، وسایر احوال و اثار القانا در ذيل قصه ولادت سموئیل مرقوم خواهد افتاد.

ولادت سموئيل علیه السلام

چهار هزار و سیصد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . مرقوم داشتیم که همه ساله القانا زنان خویش حنا و فنارا برداشته برای گذاردن حج بشیلو میآمد، در اینوقت چون مناسك حج بیای برد و قربانی خویش پیش گذرانید ، از گوشت قربانی فنارا با دختران و پسران بهره داد و حنارا اگرچه عقیم بود دو چندان ایشان نصیبه فرمود از اینروی که اورانيك دوست میداشت ، لكن حنا در غم و حزن بود برای آنکه فرزند نداشت لب با آب و نان نمیگذاشت و در خانه خدای آمده بنماز نیاز مشغول بود، و در طلب فرزندی زاری و ضراعت میفرمود و با خدای عهدی بست که اگر فرزندی آرد موی سر او را نسترد و در خانه خدایش باز دارد تا در همه عمر خدمت گذار بیت الله باشد ، در اینوقت امام علی که بر کرسی امامت نشسته بود حنا را بدید که زمانی در از برای نماز ایستاده باشد، گفت: ای زن آیا باشی که در ادای نماز اینگونه فرو مانده؟ حنا عرض کرد که ایمولای من هست نیستم و خمر ننوشیده ام ، بلکه از غایت حزن والم فرو مانده ام ، وصورت حال را بعرض امام علی رسانید ، آنحضرت فرمود : رنجه مباش که خدای حاجت تراروا ساخت ، پس حنا از نماز فراغت جسته بمنزل خویش آمد و پس از روزی چند حامله شد و فرزندی آورده او را سموئیل نام گذاشت ، یعنی نام اوست خدا کنایت از آنکه از خدای این مسئلت کردم و ایندولت یافتم علی الجمله : چون سال دیگر هنگام حج فراز آمد والقانا عزم شيلو فرمود حنا ازوی رخصت خواسته بجای ماند و گفت : چون

ص: 129

هنگام قطام (1) سموئل رسد او را از شیر بازگیرم و با خود آورده در بیت اللهش (2) بگذارم، القانا اور اگذاشته با اهل خویش بشیلو آمد و کار حج کرده مراجعت فرمود ، و در سفر دیگر که هنگام فطام سموئل بود حناگاری چهار ساله برداشت و با سموئل بشیلو آمد و آنگاو را قربانی کرده رسوم حج را بپای برد ، و فرزند را آورده بدست امام علی سپرد تا همه عمر خادم بیت الله باشد، و در خدمت القانا مراجعت کرده برامه آمد و همچنان سموئیل در خدمت امام علی تربیت میافت ، و بعد از ولادت سموئل بازحنا حامله شده كرة بعد كرة (3) سه پسر و دو دخت- ازوی آمد و هر سال بزیارت بیت الله آمده از دیدار سموئل نیز شادمیگشت ، و آنحضرت در خدمت امام علی همه روزه بصلاح وسداد می افزود تا مرتبۀ بعثت و نبوت دریافت ، چنانکه انشاء الله در جای خود مذکور شود .

جلوس سارس

در مملکت بابل چهار هزار و سیصد و سینزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سارس بن اطیروس بعد از پدر بر سریر سلطنت جلوس فرمود ، و از کنار عمان تا حدود گرجستان را سخره فرمان داشت، و در ديار بكر و ارض روم و نینوا عمالش منسوب بودند ، و کار مملکت را بنظام میفرمودند مدت بیست سال سلطنت بادی بود ، چون هنگام ، هلاکتش فر از آمد فارینوس را که از میان ولدانش (4) سمت امتیاز داشت ، طلب فرموده كارملك بدو گذاشت و رخت بدیگر سرای برد ، وی نیز در ایام زندگانی بر روش آبا و اجداد بپرستش اونان و اصنام قیام میفرمود .

جلوس رودین

در مملکت چین چهار هزار و سیصد و پانزده سال بعد از هبوط آدم (ع) بود رودین بن سونی پادشاه بیست و یکم است از اولاد شينك تانگ که در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت ، و مدت هفت سال در مملکت چين و ماچين وتبت وختا

ص: 130


1- قطام : از شیر باز گرفتن
2- بيت اللش: يعنى بيت الله .
3- كرة بعد كرة : يك بار پس از بار دیگر
4- ولدان جمع وليد : كودك

حکمرانی داشت و در این مدت با قبایل مغول و تاتار مصاف میداد و همواره سپاهش در سر حد مملکت برای دفع شر آنجماعت مشغول مقاتله و مقابله بودند ، و در زمان حیات خودژ و کینگ را که از میان اولادش با جلادت طبع و حصافت رای بود طلب نموده منصب ولیعهدی بدو سپرده ، و رخت از جهان بیرون برد.

جلوس ژو گینگ

دو سال بعد در مملکت چین چهار هزار و سیصد و بیست و بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ژوکینگ پسر رودین است و پادشاه بیست و دویم است از دودمان شينك تانگ بعد از بدر چون بر تخت خاقانی قرار یافت و برتبه جهانبانی رسید وی نیز بکارزار جماعت مغول و تساندا گرفتار بود ، و اطراف مملکتش از ترکتاز آنگروه روی بویرانی داشت گاهگاه تورین فریدونرا بكين ايشان تحریص میفرمود و خود در آنحضرت رسم مودت و موالات استوار میداشت ، مدت شانزده سال روز بدین روش میگذاشت تا اجل محتوم و وقت معلوم نزديك شد، صنادید (1) حضرت و بزرگان مملکترا بدرگاه حاضر نموده ارشد اولاد خود را کیا را در محضر آنجماعت برتبه ولایت عهد مفتخر ساخته در جهان جای بپرداخت.

جلوس هداد بن شراحیل

در یمن چهار هزار و سیصد و بیست و سه سال عمداز هبوط آدم علیه السلام بود . هداد بن شراحيل بن عمر بن حارث رايش بعد از هلاکت (ذو الاذعار ) بر سریر سلطنت بر نشست و مملکت را سلطان گشت لکن دست تصرف وی از مملکت افریقیه و سودان، کوتاه بود از انیروی که چپا اس فرعون مصر در این وقت دست قوی داشت و مردی خبار و قوی رای بود، لا جرم هداد از حدود مملکت یمن تجاوز نمی توانست کرد مدت ملك وی هفتاد و پنج سال بود .

جلوس فارينوس

در مملکت بابل چهار هزار و سیصد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 131


1- صناديد - جمع صندید: مرد بزرگ و دلاور.

فارینوس پسر ساوس است مردی جبار و جفا پیشه بود ، مدت پنجاه سال در مملکت بابل و نینوار ایت استقلال برافراشت و هیچ دقیقه از مراتب جور واعتساف (1) فرو نگذاشت و همواره در کیش بت پرستان و کافران بود ، وباسلم بن فریدون عقد مودت محکم مینمود و همه ساله بانفاذ (2) هدايا وتحف ومکاتیب مهر انگیز تجدید عهود و مواثیق (3) میکرد و چون روزگار حیاتش سپری شد و شاه اقبالش (4) بعری افتاد سوسا اورموس را که از میان فرزندانش سمت برتری داشت ولیعهدی خویش را بدو تفویض نموده جای پرداخت.

ولادت داود علیه السلام

چهار هزار و سیصدوسی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . مقرر (5) است که در ایام قضات قحطی عظیم در میان بنی اسرائیل با دید آمد و کار بر سکان (6) بیت لحم تنگ شد، اليملك كه مردی تهیدست بود زوجه خود نعمارا با دو پسر که یکی مخلون و آندگر خلیون نام داشت، برداشته بارض مواب آمده ساکن شد ، و پس از روزی چند وفات یافت ، نعما بعد از مرگ شوهر برای محلون وخليون دو دختر از بنی مواب خواستاری نمود و با فرزندان هم بالین ساخت که یکیرا عرفا و آندیگر را روت مینامیدند؛ چون مدت بیست سال بر این بگذشت محلون و خلیون نیز وفات کردند. و نعما و عرفا و روت را برداشته بارض یهودا مراجعت فرمود و با ایشان گفت: مرد میکردید و حقوق فرزندان مرا نگاه داشتید و مر اهمراهی نمودید اينك بوطن خود مراجعت کنید عرفا این سخنرا پذیرفته سوی وطن شد، لکن روت گفت: من هرگز از خدمت تو دست باز نخواهم داشت ، و باتفاق نعما به بیت لحم آمد اينك وقت درودن جو بود ، روزی روت از بهر خوشه چینی بمزارع باعاز که خويشان اليملك بود در آمد باعاز او را بشناخت و از اینروی که با نعما وفا کرده ترک وطن گفته بود : او را بستود و پیمانه از شعیر بدو داد روت از وی شاد خاطر

ص: 132


1- اعتساف: جور وظلم
2- انفاذ : فرستادن
3- مواثيق - جمع ميثاق : عهد و پیمان
4- عرى : بيابان بی آب و علف
5- کتاب روت از تورات باب اول
6- سكان - جمع ساکن: قرار گیرنده

شده با خدمت نعما آمد و قصه با عاز باز :گفت نعما فرمود: ایدخترك من باعاز از خویشان اليملك است نيكو آن باشد که تو باوی همبستر باشی اينك بدن خويشتن را پاك بشوى و جامه نیکو بیوش و هر حلی (1) و زیور که داری از بر بیاویز و در منزل باغاز رفته مخفی باش چون شبانگاه از کاراکل و شرب بپرداخت و در بستر بعنود ، بمیان جامۀ خواب وی در شو و بیاسای تاکار بمراد شود، روت بفرمودۀ نعما عمل کرد و به بستر با عاز در رفته ردای او را پوشش خویش ساخت ، باعاز چون از خواب بر و حال روت بدانست ، باوی گفت: اگر چندزنی باوفا بوده، لكن از من به «اليملك » نزدیکتری باشد که اینك حق او باشی هرگاه فردا از میراث خود کناره کند و ترا بزنی نگیرد، من بدینکار اقدام کنم روت چون این سخن بشنید بامدادان از خدمت با عاز مرخص شده بنزد نعما آمد و صورت حال باز گفت ، و چون روز روشن گشت باغاز ده تن از مشایخ بنی اسرائیل را دعوت فرموده و آنكس را كه وارث اليملك بود نیز بخو است ، و در انجمن مشایخ باوی گفت : که تو از همه کس با « اليملك » نزديكترى اينك روت، مؤابیه را اگر بزنی خواهی حق تو باشد ، آنشخص در محضر مشایخ از حق خود بگذشت و باعاز روت را بزنی بگرفت و بعد از روزی چند روت حامله شده پسری آورده «نعما » فرزند او را بحجره خویش برده تربیت همی کردو او را « عوبید » نام نهاد، و چون بحد رشد رسید « ایسا » از وی متولد شد و « ایسا » پدر «داود» است همانا نسب داود چنین باشد «داود» بن ایسا بن عوبید بن باغاز بن سالابن نحسون بن عميناد اب بن ارام بن حصرون بن فارص من يهودا بن يعقوب علیه السلام

على الجمله : « داود» از پیغمبران بزرگ است و لفظ داود بلغت عبری بمعنی دوستدار است ، آنحضرت در خانه پدر خود ایسا تربیت یافته چون اندك تواناشد عددی از گله پدر را بر داشته مشغول شبانی گشت تا بمدارج علیه ارتقاء فرمود چنانکه در جای خود مذکور شود انشا الله .

ص: 133


1- حلى - جمع حلى : زبور .

جلوس ارکیا در مملکت چین

چهار هزار و سیصد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اركيا بن ژوكينك پادشاه بیست و است از خاندان شنيك تانگ که بعد از پدر براريكه ملك برآمد و مرتبت خاقانی یافت در عهد وی باید خان ملك قبيله تاتار بود ، و یکدلی خان پادشاه اقوام مغول اگر چه در طبقه همواره باهم مخالف بودند و بیشتر وقت با مقابله و مقابله اشتغال داشتند، لیکن در خرابی و قتل و غارت اراضی چین هر دو گروه یکدل بودند ، و بیکدلی خان در این مهم قویتر بود و بیش از دلیران تاتا ر زحمت مردم چین میداد ارکیا همه روزه ساز سپاه دیده سرهنگان قوی پنجه بجانب مغول و تاتار مأمور میساخت و بدفع شر ايشان داخت، مدت ملکش در مملکت چین شش سال بود ، چون زمانش بنهایت رسید «لمسن» پسر بزرگتر خود را منصب ولیعهدی داده رخت از اینجهان بسرای دیگر برد، آئین وی در ایام زندگانی پرستیدن اصنام و اونان بود، چنانکه پدرانش جز این روش نداشتند .

جلوس حشون در مملکت مصر

چهار هزار و سیصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود صفرن برادر چپالس است که شرح حالش مرقوم افتاد ، وی بعد از برادر بر تخت سلطنت قرار گرفت و مملکت مصر را سخره فرمان نمود و اراضی نو به و سودان و افریقیه را نیز فرو گرفت آنگاه دست ظلم و تعدی از آستین برآورد ، و برکیش برادر در معبدها را بیست و مردم را از قربانی کردن منع فرمود ، و چند گنبد مانند هرمان بنیان کرد که از آب وگل کشیدن آن مردم مملکت در شکنجه بودند و بیشتر از خلق در آن بناها از کار شایگان (1) بهلاکت رسیدند، تا بعضی از اهرام مصر بیاییان آمد، علی الجمله مدت پنجاه و شش سال بدینگونه حکمرانی فرمود و در مملکت ممر مرتبت فرعونی داشت، چون زمانش بنهایت رسید «مصرنيس» را که فرزند برومندش بود ولیعهد ساخته جای بپرداخت

ص: 134


1- شایگان: کسی را بکاری بعنف گمارد.

جلوس لعسن در چین

چهار هزار و سیصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بوده لمسن بن ارکیا پادشاه بیست و چهارم است از اولاد شينك تانگ که بعد از پدر رایت حکمرانی بر افراشت و بر تمامت چین و م چین و تبت وختاجهانبانی یافت، او را نیز خصمی جز باید و خان و یکدلی خان ملك تاتار و مغول نبوده، و پیوسته با ایشان ساز مخاصمت و منازعت در میان داشت و حفظ حدود و ثغور (1) را بدستیاری لشگریان میفرمود ، و با حضرت تور بن فریدون عرض نیازی و ساز مودتی طراز میداشت ، تاروزش آمده دولتش سپری شد مدت بیست و یکسال در مملکت چین سلطنت کرد و میراث ملکی را با شرف اولادش کین دین گذاشت ، آئین وی نیز پرستش اونان و اصنام بود لكن بعدالت و نصفت کاره می کرد .

بعثت سموئل

* بعثت سموئل (2)

چهار هزار و سیصد و پنجاه و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. از این پیش مرقوم شد که بسبب طغیان ولدان امام علی وحی خداوند از بنی اسرائیل انقطاع یافت و امام علی در خانه پروردگار معتکف بود و سموئل علیه السلام چنانکه شرح یافت خدمت وی میکرد و در حضرت او ملازم بود شبی (3) سموئل در خانه خدای قریب بصندوق عهد نامه غنوده بود که ناگاه ندایی در رسید که ای سموئل آنحضرت چنان دانست که امام علی ویرا خواند برخواسته بنزديك او شد و گفت : اينك حاضرم امام علی گفت :

ص: 135


1- ثغور - جمع ثغر: سر حد از مرز
2- شموئیل نبی یعنی مسموع از خدا پیغمبر و علم قاضي معروف عبرانیان بود ، پدر وی القانه و مادرش حنا نام داشت و در دامه در کوه افرائیم که بطرف شمال شرقی اور شلیم واقع است متولد گشته، در تحت توجه عیلمی کاهن بزرگ نشو و نمانمود ، و بعد از وفات او بقضاوت اسرائيل گشت او آخرین قاضی عبرانیان و بهترین ایشان بود، در دروه او تعلیمات مذهبی رواج کامل یافته اسباط اتحاد کامل یافته و در مدنیت درجه عالی رسیدند و مادامیکه سموئیل در حیات بود اقتدار وی بر تمام قوم حتى بر شاول هم اثر مخصوصی داشت، آن جناب مدرسه پیغمبران را تأسیس نمود و مشار اليه بكمال پیری جهان را بدرود گفت قاموس کتاب مقدس 481
3- کتاب شموئیل باب 13

ایفرزند من ترا نخوانده ام برو و در جامه خواب خود بیاسای سموئل چون باز آمد و بخفت دیگر باره آن ندا شنید تا سه کرت و در هر مرتبه چنان میپنداشت که امام علی اورا میخواند و در نزد وی میشد در کرت سیم امام علی با وی گفت: ایفرزند همانا پروردگار ترا میخواند اينك برو و غنوده باش اگر دیگر این نداشنوی بگو ای پروردگار حاضرم و بهر چه فرمانی اطاعت کنم ، سموئل باز آمد و در جای خویش بخفت ناگاه دوکرت ندار سید سموئل آنحضرت عرض کرد: پروردگارا الها برای شنیدن که سموئل ای قول نو خاموشم ، خطاب رسید که آن کنم در بنی اسرائیل که کس را طاقت شنیدن نباشد و اهل بیت امام علی را هلاک سازم از اینروی که حفنی و فینحاس عصیان ورزیدند و قوم را فضیحت (1) کردند ، هر گز گناه ایشانرا عفو نخواهم کرد و قربانیهای ایشانرا نخواهم پذیرفت ، پس سموئل آنشب را تا بامداد بماند و صبحگاه بخدمت امام علی آمده صورت حال باوی بگفت ، آنحضرت فرمود که خداوند قادر است لاجرم همان کند که دوست دارد ، من بعد بنی اسرائیل دانستند که وحی خداوند بمیان قوم باز آمد و سموئل مرتبت پیغمبری یافت در این وقت اهل فلسطین صفوف جنگی خود را راست کرده بربنی اسرائیل بیرون شدند و از این سوی نیز آل اسرائیل سپاهی عظیم فراهم کرده در برابر اعدام صف بر کشیدند و جنگی بزرگ در پیوست که کمتر کسی چنان نشان دهد در میدان جنگ چهار هزار کس از بنی اسرائیل کشته شد و از پیش روی اهل فلسطین هزیمت کردند و در معسگر (2) خود آمده مشایخ قوم را جمع کردند و در مقاتله با اهل فلسطین رای زدند که چگونه بدیشان ظافر جویند ، عاقبة الامر يكجهت شده نامه بخدمت امام علی نوشتند و تابوت عهدنامه را طلب داشتند 4که آنرا همه جا پیشرو سپاه کرده بمبارکی آندشمنانرا از میان برگیرند چون رسولان آن نامه بشیلو آوردند پسران امام علی حفنی و فینجاس که خود را امام جماعت میدانستند صندوق الشهاده را برداشته (3) بمعسگر بنی اسرائیل آوردند و ایشان از غایت شادی بیکبار فریاد هو یاهوی بر آوردند ، اهل فلسطین که در برابر آنجماعت لشگر

ص: 136


1- فضیحت: رسوائی
2- معسگر : لشکر گاه
3- نهب: غارت.

گاه داشتند فریاد ایشانرا اصغاء فرمودند و حال آوردن نابوت عهدنامه را بدانستند اگر چه سخت هر اسناك شدند لکن دست از جنگ نکشیدند و روز دیگر صف راست کرده جنگ در پیوستند ، و کوشش بسیار نموده سی هزار تن از بنی اسرائیل بکشتند و پسرهای امام علی را نیز مقتول ساختند، تابوت عهد نامه را از دست بنی اسرائیل گرفته با خود بردند ، مردی از آل بنیامین از آن حربنگاه فرار کرده ، جامه برتن بدريد وخاك همي برسر ریخت و همه جادوان دوان بشیلو آمد ، و مردم چون قصه جنگ را از وی بپرسیدند بنالیدند و فریاد کردند و او را بخدمت امام علی آوردند ، در این وقت امام علی بر کرسی خویش نشسته بود که آن مرد در رسید و خبر قتل حفنی و فینحاس و بردن تابوت عهدنامه باوی داد، چون آنحضرت خبر (1) نهب تابوت رب شنید ناله برکشیده از کرسی بزیر سی بزیر افتاد و افتاد و پشتش خرد درهم شکسته در حال جان بجنان (2) جاویدان برد و در اینوفت هفتاد و هشت سال از عمر آنحضرت گذشته بود ، فینحاس رازنی حامله بود چون خبر قتل شوهر ووفات امام علی و بردن تابوت رب را بشنید در حال اور ادرد زادن بگرفت و پسری آورد و خود مشرف بر هلاك بود على الجمله : آن پسر را «یو خا باد» نام گذاشت و گفت: از این پس کرامت از میان بنی اسرائیل زایل شد چه ایشان را دست با تابوت رب نباشد ، اما اهل فلسطین چون تابوت عهدنامه را بردند در بلدۀ «از دود» آوردند، و ایشان را در آن بلده بتی بود که «داغون» نام داشت ایشان تابوت را به بتخانه آورده در نزد داغون بنهادند و چون روز دیگر به بتخانه در آمدند داغونرا در پیش روی تابوت بروی افتاده دیدند.

از اینحدیث تنبیه نیافتند داغونرا برداشتند و در جای خود نصب کردند ، و چون بامداد دیگر به بتخانه آمدند سر و دست داغو نراقطع شده و بر آستانه یافتند و جسدش در جای خود بود ، بت پرستان برای حرمت سر و دستهای داغون دیگر از آن راه داخل بتخانه نمیشدند.

على الجمله: خداوند بر اهل ازدود» غضب کرد و مردم بلده و اعمال آن

ص: 137


1- جنان- بكسر اول جمع جنت : بهشت
2- تورات اول سموئیل فصل (6)

بالم «زحیر» گرفتار شدند، و جانوری چون موش بادید آمد که مردم را میگزید وهلاك ميساخت ، مشایخ از دود گفتند که خدای اسرائیل بسبب تابوت عهدنامه بر مار خداوند ما غضب کرد، اکنون صواب آن باشد که تابوت را از میان خود بیرون آنرا بارض جان فرستادند، مردم ، جات " صغيراً كبيراً بهمان درد مبتلا شدند از آنجا «بعقرون» فرستادند، اهل عقرونرا نیز بلای زخیر دریافت فریاد از مردم فلسطین بر آمد گفتند، زود باشد که ما عرضه هلاك شويم ، نيكو آن است که تابوت عهد نامه را بجای خود فرستیم و تا اینزمان هفت ماه بود که تابوترا اهل فلسطین داشتند.

على الجمله : اهل فلسطين مجتمع وترا با هدیه برای خدای اسرائیل باید فرستاد تا آن بار از ما بگرداند، پسوالی از دود، «غزه» و «عسقلان» و «جان» و عقرون هريك صورت مقعدی و پیکر موشی از زرناب (1) ساختند تا برسم قربانی باراضی مقدسه فرستند ، کفایت از آنکه این بلا در مقاعد (2) ایشان افتاده و موش نیز مفسد زمین است، باشد که بدین هدیه خدای اسرائیل از ایشان در گذرد بس مشایخ فلسطین در گاو شیر دهنده حاضر ساختند که هرگز بآن گاورها کاری نفرموده بودند و و گوساله آورده بدان دو گاو بر بستند و تابوت ادب را برپشت گوساله استوار فرمودند ، و تمثال مقاعد و موشهای زرین را در مخلانی (3) نهاده از یکجانب گوساله در آویختند، آنگاه گوساله های شیر خوار آندو گاو را گرفته در خانه بازداشتند و گفتند: اکنون اگر این کارها بجانب گوساله خود میل نکردند و همه جا بر طریق مستقیم بسوی بیت «شمس» رفتند و آن گوساله بیگانه را با تابوت رب کشیده بآل اسرائیل رسانیدند ، همانا این باراز پروردگار اسرائیل بمارسیده و اگر نه بدینگونه معمول افتد مرضی است بر حسب اتفاق که در چار اهل فلسطین شده، پس گاوها را رها کردند و مشایخ خمسه از دنبال پویان و نگران بودند، آن گاوها چشم از گوساله های خود پوشیده راه بیت شمس پیش گرفتند و آن گوساله را با تابوت رب کشیده بدان اراضی رساندند و در مزرع بوشع

ص: 138


1- زرناب : طلای خالص
2- مقاعد - جمع مقعد: جای نشیمنگاه
3- مخلاة : توبره

نزديك سنگی بزرگ بایستادند، در این وقت مردم بیست شمس که بدرودن غله مشغول بودند صندوق عهدنامه را دیده سرور کردند و نزديك شده آن کارها را از گوساله جدا نموده در راه خدای قربانی فرمودند ، وقوم «بنی لیوی» مجتمع شده تابوترا با آن «مخلاة» که تحفه اور فلسطین داشت از گوساله بزبر آورده بز سر آسنگ عظیم نهادند و بنی اسرائیل فراهم شده در آنروز قربانیها کردند و «مشایخ» (1) فلسطین هم در آنروز مراجعت کرده «مقرون» آمدند، یکچند روز تابوت خداوند در مزرعه یوشع بر سر همان سنگ بود پس خداوند بر ایشان غضب کرد که چرا تابوت خدا برا خوار داشتند و بخانه یا معبدی در نیاوردند و بلا بدیشان نازل شده بمرض و با پنجهزار و هفتاد آن از بنی اسرائیل بمردند فریاد از اهل «بیت شمس» برخواست برای چاره کس بقریه «نعران» فرستادند و گفتند صندوق عهد نامه را اهل فلسطین باز دادند و اینک ما بنزد شما فرستادیم و تابوت را در «نعران» بخانه «ابی ناذاب» آوردند و انیمادار پسرایی ناذاب خدمت آن قیام نمود ، و از آنروز تا بیست سال در خانه وی بود پس از این وقایع سموئل علیه السلام با بنی اسرائیل :فرمود که ایقوم دیگر عبادت بعلاو بتهای دیگر مکنید، و اينك در مصفیا جمع شده بعبادت خداوند قیام فرمائید پس بنی اسرائیل همگی در مصفیا جمع شدند و بنماز و روزه مشغول گشتند چون اهل فلسطين اجتماع بنی اسرائیل را در مصفیا شنیدند سپاهی گران بر آورده بجانب ایشان شدند تا خون آنجماعترا بریزند و مالشان را بغارت ببرند سموئل چون اینخبر بشنید بره گوسفندیرا در راه خدا قربانی نموده در حق بنی اسرائیل دعای خیر کرد ، و ایشان از مصفیاء بیرون شده با اهل فلسطین مصاف دادند و جماعترا بشکستند چنانکه هزیمت شدگان ایشان تا بسر شدگان ایشان تا بسرحد «یاسان» فرار کردند آنگاه سموئل سنگی عظیم برداشت و در میان «مصفیا» و «بیت یاسان» برای کردو آن را سنگ نصرت نام نهاد ، علی الجمله : در روزگار سموئل آن اسرائیل از اهل فلسطین محفوظ بودند و هر زمین که از دست ایشان بدر شده بود انحضرت استرداد (2) فرمود و پیوسته در میان قبایل کشته کار شریعت خلق را استوار

ص: 139


1- مشايخ -جمع الجمع شيخ : بزرگ
2- استرداد: واپس گرفتن

میداشت و در «رامه» مذبحی بنانهاد از اینروی که وطن آنجناب در رامه بود دیگر فضايل سموال عنقریب در جای خود مذکور خواهد شد انشاء الله

اجتماع بنی اسرائیل در نزد سموئیل

برای تعیین پادشاهی چهار هزار و سیصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سموئل (1) علیه السلام را دو پسر بود که نخستین «یوال» وثانی «ابیا» نام داشت ، و چون انحضرترا سن شیخوخت (2) دریافت پسران وی در بتر شيع بمجلس قضامی نشستند و در کار مردم بخلاف عدالت و نصفت (3) حکم میکردند ، مشایخ بنی اسرائیل خدمت آنحضرت آمده عرض کردند که ماذلیل و زبون مردم بیگانه شده ایم ، اينك جناب نبوت را الم (4) هرم (5) نگذارد که تدبیر ها فرماید و «یوال» و «ابیا» را کار بر راستی نباشد ، نیکو آنست که پادشاهی بر ما نصب کنی تا با وی غزا (6) و جهاد کنیم و بر اعدا ظفر جوئيم ، كما قال الله عز وجل : « اذقالو النبي لهم ابعث لنا ملكا تقاتل في سبيل الله » (7) و ابرام از حد بدر بردند و کار بر سموئل تنگ کردند ، آنحضرت بدرگاه خداوند بی نیاز شده از ادای نماز دست برداشت و مسئول قوم را عرض کرد خطات رسید که ای سموئل اینقوم از آنروز که از مصر بیرونشده اند گاهی نبوده که عصیان نورزند اینک نیز ترا خوار داشتند و فرمان مرا پست کردند اکنون آئین ملوکر ابرایشان بر شمار و ملکی برای این جماعت اختیار کن ، سموئل بميان قوم آمد و گفت: ای بنی اسرائیل من باذن الله تعالی برای شما پادشاهی برگزینم، لكن سيرت ملوك آنست که دختران شما را بخدمت خود بازدارند و بخبازی (8) و آسیابانی و نساجی ، و دیگر کارها بگمارند، و پسران شما را در پیش روی مراکب خویش و عرادها رفتن فرمایند تا علامتی برای جلالت ایشان باشد ، و مردان شمارا در شمار سیاه و اشگر باز داشته بر هر هزار و صد و پنجاه قایدی (9) معلوم کنند ، و از مزارع شما عشر (10) ستانند و از درختان شما بهره گیرند «هل عسيتم ان كتب عليكم

ص: 140


1- تورات اول سموئیل فصل (8)
2- شیخوخیت: پیری و ناتوانی.
3- نصفت : عدل ، داد
4- الم : درد
5- هرم : پیری .
6- غزا : جنگ در راه دین
7- البقرة آيه 247 چون مر آن پیغمبر را گفتند: که برای ما پادشاهی بر انگیز تا در راه خدا جنگ کنیم .
8- خبازی : نانوائی
9- قائد : پیشوا
10- عشر : مالیات ده يك .

القتال الاتقاتلوا (1) میشود که شمار احکم جنگ رسد و نپذیرید چگونه کار شما با صلاح خواهد بود گفتند: اینهمه بر ما گوار است و ما از ملکی گزیر ندادیم و چگونه ما قتال نخواهیم کرد ، و حال آنکه اهل فلسطین اراضی و دیار مارا گرفتند و چهارصد و چهل تن از اشراف ما باسیری بردند و صندوق الشهاده را بنهب گرفتند ، پس جنگ برای کدام وقت است؟ كما قال الله تعالى : « قالوا و مالنا الاتقاتل في سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا وابنائنا » (2) سموئل علیه السلام با ایشان گفت: اکنون بمساكن خود باز شوید تا خدا برای شما پادشاهی معین فرماید، و مردم بخانه خویش شدند تا روزی چند از این واقعه گذشته طالوت بسلطنت ایشان تعیین یافت ، چنانکه مذکور میشود انشاء الله

(سلطنت طالوت)

در بنی اسرائیل و عود تابوت سکینه چهار هزار و سیصد و شصت و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

شاول (3) بن قيس بن ابيل بن صارور بن بخردث بن افیح از اولاد بنيامين بن يعقوب علیه السلام است، همانا این نام عبریست و بلغت سریانی سازل گویند و معرب آن طالوت باشد ، وی مردی تمام خلقت و بلند قامت بود چنانکه هیچکس از بنی اسرائیل را سر از کتف او بر نمیگذشت جلادت (4) و شجاعت نیز در نهاد داشت از قضاماده خری در خانه پدرش مفقود شد قیس فرزند را خواسته گفت ای شاول بر خیز و غلام خویشرا برداشته در هر جای تجسس کن و خر را یافته بخانه باز آر شاول غلام خود را رفیق راه کرده بجبل افرائیم آمد و از آنجا بارض الثعالب خر را نیافت پس بارض صور آمدند و آنغلام با شاول گفت: در این زمین پیغمبریست اگر بنزد وی شویم دور

ص: 141


1- البقرة 247 پيغمبر گفت که آیا سزاوار است از جنگ خود داری کنید اگر در شما واجب و فرض گردد.
2- البقرة 242 گفتند : چیست بر ما که در راه خدا جنگ نکنیم و حال آنکه رانده شدیم از خانه های خود و از فرزندان خویش
3- تورات اول شموئیل فصل 95 .
4- جلادت: دلیری و چابکی

نباشد که ما را از گمشده نشان دهد، شاول گفت : هیچ از نان وزاد باقی نمانده که بدان حضرت هدیه بریم چگونه با دست تهی خدمت نبی الله توان شد. غلام گفت با من ربعی از يك مثقال سيمباشد همانا هدیه خواهیم داد ، پس سموئیل بانفاق غلام روانه خدمت گشت و از آنسوی شاول خطاب بآنحضرت شد که فردا مردی از بنی بنیامین بنزد تو خواهد آمدار را با روغن قدس مسح كن كه ملك ومدير بني اسرائیل اوست.

على الجمله : روز دیگر شاول داخل قریه شده بدر سرای سموئل آمد و از آن حضرت پرسید که پیغمبر خدای در کجا باشد؟ سموئل فرمود : اينك نبي الله منم واو را در خانه آورده بنشاند و گفت اینک امروز با هم بباشیم و ناهار شکنیم فردا ترا با با نیل مراد روانه خواهم داشت، آنگاه گفت: ای شاول از خر گمشده دلتنگ مباش که آنرا پدرت دریافت و دل شاد دار که خدایت بر بنی اسرائیل پادشاه ساخت شاول عرضکرد که من از قبیله بنی بنیامینم که خانواده سلطنت نباشند هم امروز قبیله من از همه قبائل و اسباط کوچکتر است و عشیرت من نیز در میان بنی بنیامین از هر عشیرتی کمتر چگونه من درجه سلطنت توانم یافت ؛ سموئل گفت خداوند

قادر و مختار است و او را در مجلسی که سی تن از اشراف حاضر بودند بر صدر بنشاند ور سم مهمان نوازی مرعی داشت ، و روز دیگر شاول را با غلامش برداشته از قریه بیرون شد ، و باری گفت : بایست و غازم را از پیش بفرست تاحکم خدای در حق تو بجا آرم چون غلام بر حسب فرموده مقداری از راه دور شد ، سموئل علیه السلام آن دعایی که روغن قدس داشت گرفته بر سرور وی شاول فروریخت و آن روغنی بود که در بیت الله خیمه مجمع موقوف میبود ، على الجمله : او را با روغن مسح کر دو فرمود: خدای ترابر بنی اسرائیل سلطنت داده و علامت آنست که چون از من جدا شوی بنزديك قبر راحیل دو تن ترا را استقبال کنند و گویند: پدرت قیس ماده خر خویش بیافت و اکنون بانتظار تو نشسته و از آنجا چون بارض (تنبور) شوی سه تن بینی که آهنگ بیت ایل دارند و بایکی سه بزغاله است و با دیگری سه گرده نان و آن سیم را مشکی از شراب باشد، پس بر

ص: 142

تو سلام کنند و دو گرده نان بتودهند و از آنجا آهنگ بیت الله کنی ، در (رامه) بخدمت گروهی از انبیاء خواهی رسید، آنگاه حال تو دیگرگون شود و تأئید خدای در تو پدید گردد، پس آنچه لایق بندگی خداوند است معمول دار، و هفت روز بمان تا من بنزديك تو آمده آنچه میباید عمل کنی را آگهی خواهم داد ، آنگاه شاول از خدمت سموئل رخصت حاصل کرده بجانب مقصد رفت و انچه انحضرت فرموده بود بردی آشکار گشت و از آنسوی سموئل (بمصفیا) آمده جمیع بنی اسرائیل را در آنجا حاضر ساخت و فرمود ، شما از خداوند منكى خواسته اید ، اينك بحكم خداوند بر حسب قرعه تعیین آن باید کرد ، پس در میان اسباط بنی اسرائیل قرعه افکندند بنام سبط بنیامین بر آمد ، و از میان سبط بنیامین قبیله (مصری) معین گشت و از میان قا مطری قرعه بنام شاول (1) افتاد ، سموئل :گفت ان الله قد بعث لكم حلاوت ملكا (2).

ای قوم خدای شاول را بر شما پادشاهی داد ، پس او را حاضر کردند و بر سلطنت تهنیت ،گفتند و از همه بنی اسرائیل از کیف تا سر بلند تر بود ، آنگاه سموئل مردم را رخصت نداد تا بمساكن خویش روند ، بعضی از مردم خدمت شاول را قلبا لازم دانسته با او برامه آمدند و او را گروهی حقیر میشمردند و میگفتند : او چگونه میتواند سلطنت بنی اسرائیل کرد و دفع دشمن فرمود ، كما قال الله تعالى : قالوا انى يكون له الملك علينا ونحن احق بالملك منه (3).

گفتند : ما از خاندان یهودانیم که سلطنت میراث ما باشد ، شاول را که از دودمان بنیامین است چه رسد که بر ما ملکی کند سموئل گفت.

ص: 143


1- شاول (مطلوب) او این پادشاه اسرائیل و او شاول بن قيس از سبط بن یامین است که شخصی خوش منظر و نيكو اندام و نجیب بود ، شموئیل نبی ظرف روغن قدس در گرفته ، و برا بسلطنت مسح ،فرمود شاول بتأبه خدای تعالی بهر طرف رو آوردی کامیاب و بهره مند گشتی لهذا خداوندا و را برای انتقام عمالقه نامزد فرمود ، لكن ياد نخوت و غرور غلبه و مکنت پر دماغ وی چیره شده امر خدا را بطور شایسته اطاعت نشود. بدین واسطه سلطنت از دودمان وی بیرون رفت ، و سرانجام در جنگ با فلسطینیان با سه پسرش کشته شدند قاموس کتاب مقدس س511
2- البقرة - 248 همانا پروردگار برای شما مالون را پادشاهی بر انگیخت
3- البقرة 248 گفتند چگونه سلطنت او بر ما راست شد و حال آنکه ما بسلطنت از او شایسته تر و سزاوار تریم و دیگر آنکه مال فراوان بدو داده نشده است

ان الله اصطفيه عليكم وزاده بسطة في العلم و الجسم (1).

خداوند او را برگزیده و در علم برشما فزونی دارد، و قانون فروسيت (2) نيك داند و از شما بتوانائی و رسائی بالا افزون است و هم تابوت رب علامت سلطنت او بود که دیگر باره میان قوم آوردند و مردم را بدین سخنان ساکت فرمود تا از پی کار خود شدند.

علی الجمله: روزی (3) چند برنیامد که (ناحاش) ملک عمون سپاهی برداشته به (بلخیس) آمد قبایل بنی اسرائیل که در آنجا سکون داشتند اظهار چاکری کردند و گفتند ناحاشرا با ما عهدی بوده که ما را بسلامت بگذارد و ما نیز او را اطاعت کنیم، اکنون چه افتاده که با سپاه بدینسوی تاختن فرموده. ناحاش گفت اگر سلامت جان میطلبید و عهد مرا محکم میخواهید میباید هر کس از شما یکچشم راست خویش آورده نزد من فرستد تا تا آنرا در میان بنی اسرائیل فرستم و اگر نه شماروی سلامت نخواهید دید مشایخ بلخیس عرض کردند که ما را مهلت ده بمدت هفت روز تا قوم را از این سخن آگهی دهیم باشد بر نجات ما رأی زنند و ملکرا با سر عفو آورند پس مهلت طلبیده کس برامه نزد شاول فرستادند و صورت ماجرا باز گفتند ؟ چون اینسخن گوشزد قوم شد فریادهایهای از ایشان برخاست و بر ذلت و گرفتاری اهل بلخیس زار زار بگریستند شاول در اینوقت در مزرعه خویش از قفای گاو بکار حرث مشغول بود چون اینخبر بشنید در غضب شده آن هر دو گاو را پاره پاره ساخت و اجزای آنرا در میان قوم فرستاد و گفت: هر که برای جنگ بنی عمون حاضر نشود او را چون این گاوها پاره پاره کنم بیم وی در دلها افتاد مردان بنی اسرائیل در بازاق حاضر شدند و چون شماره کردند سیصد هزار مرد جنگی بودند و سی هزار تن از ال يهودا بشمار آمد پس رسول اهل بلخیس را باز پس رسول اهل بلخیس را باز فرستاده گفتند: فردا بنزد شما حاضریم و مشايخ بلخیس کس نزد ناحاش فرستادند و گفتند فردا چاشتگاه

ص: 144


1- البقرة (248) گفت که پروردگار او را بر شما برگزید ، و در اوز باد و افزون کرد گشایش علم وقوت جسم را.
2- فروسیت : مهارت و استادی در سواری
3- تورات اول شموئیل فصل (11)

بخدمت آنیم آنچه بر ما رواداری شاید (1) از انسوی شاول لشگر را بسه قسم کرده صبحگاه مغافصة (2) بلشگر گاه بنی عمون تاختن کرد و تیغ در آنجماعت گذاشته بیشتر از ایشان را مقتول ساخت وبقية السيف (3)

چنان گریختند و اکنده شدند که دو تن در یکجای یافت میشد ، پس از این فتح قوم در حضرت سموئل معروض داشتند که اکنون کسانیکه در این جنگ حاضر نشدند و سلطنت شاول گردن ننهادند ، امان نده و ایشان را هلاک سازیم شاول گفت : شکرانه این فتح از خون ایشان در میگذریم و چنانکه خدای بر ما رحمت کرد ما بر ایشان رحم کنیم ، آنگاه سموئل مردم را بجلجال آورده شکرانه قربانی کردند و دیگر باره بر سلطنت شاول مواثيق را محکم نمودند ، وروی با قوم کرده فرمود : بر خواهش شما پادشاهی در میان قوم معین کردم و در این مدت نیز طمع در مال شما نیستم و از کس چیزی نبردم اگر برده ام بگوئید تا رد کنم ابنك بير شده ام وضعف شیوخت مرا را ا دریافته پادشاه خود را اطاعت کنید و سر از فرمان خدای نپیچید تا بلای خدای بر شما نازل نشود و اگر بخواهید قدرت خداوند را با شما نمایم اکنون که وقت درودن گندم است سئوال کنم تا باران فرستد این گفت و دست بر افراشت و از خدای طلب باران کرد بيك ناگاه رعد و برق با دید آمده بارانی سخت حادث شد و بنی اسرائیل بترسیدند و عرض کردند که هرگز سراز فرمان خدای نپیچیم و بر سلطنت شاول گردن بنهیم سموئل فرمود اگر در این گفته عصیان کنید زرد باشد که هم شمار مملک شما هلاك شود .

تفرقه لشگر

بنی اسرائیل از خدمت شاول چهار هزار و سیصد و شصت و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

چون دو سال از سلطنت شاول برگذشت سه هزار تن از مردان بنی اسرائیل را برگزیده دو هزار تن از ایشانرا ملازم خدمت خویش ساخت و ایشانر ادر مخمس حارس (4)

ص: 145


1- شاید: شایسته است
2- مغافصة : ناگهان و دفعة ،
3- بقية السيف : باقيمانده لشكر
4- حارس: نگهبان

و نگهبان فرمود و هزار تن دیگر را در رامه ملازم خدمت فرزند خود یوناثان نمود و دیگر قبائل را بمساكن خویش باز فرستاد در اینوقت (یونانان) مشایخ اهل فلسط این را که در جمع سکونت داشتند بفرمود تا مقتول ساختند و چون این خبر بشاول رسید دانست که اهل فلسطین آسوده نخواهند نشست و این کین از یونانان باز خواهند جست بفرمود تاکرناهای جنگ بنواختند و جمیع مردان بنی اسرائیارا در جلجال حاضر ساختند و از آنسوی اهل فلسطین سه هزار اراده جنگی آماده کردند و شش هزار سوار مرد افکن بر نشاندند و پیاده ایشان از حوصله حساب فزونی داشت.

لشگری بزرگ فراهم کرده طرف شرقی بیت عمیل را لشگرگاه ساختند مردان اسرائیل چون از اهل فلسطین و کثرت عدت ایشان آگاه شدند رعبی عظیم در آنجماعت افتاد و بمفاد :

فلما كتب عليهم القتال تولوا الا قليلا منهم (1) .

بی آنکه روز مصاف پیش آید پشت بجنگ داده روی بهزیمت نهادند و در زوایای شعاب (2) و بیغولها مخفی شدند. مقرر است که چون شاول بلب آب اردن رسید گفت: ایقوم هر کس از این آب بنوشد و خود را سیراب کند از لشگر من محسوب نخواهد بود و آنکه از این آب ننوشد یا با کفی از آن قناعت کند او از جمله مجاهدین است و اطاعت خداوند کرده باشد چنانکه حق جل وعلا فرماید

فلما فصل طالوت بالجنود قال ان الله مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس منى ومن لم يطعمه فانه منى الا من اغترف غرقه بيده فشر بوامنه الاقليلا (3).پس مردم نافرمانی کردند و از آب بنوشیدند جز ششصد تن که از فرمان شاول تجاوز نکردند و چون بنی اسرائیل از اهل فلسطین فرار کردند ایشان در خدمت شاول بماندند

ص: 146


1- البقرة ( 247) پس آنگاه که برایشان جنگ و اجب گردید، برگشته و نافرمانی نمودند مگر اندکی از ایشان
2- شعاب - جمع شعب: دره با راهی که در کوه باشد.
3- البقرة - (250) پس چون از کوچگاه جدا شد طالوت با لشکریان بایشان گفت : خداوند شمار ابنهر آبی میآزماید. پس هر که از آن آب آشامید از من نخواهد بود. و هر کس نیاشامد پس بتحقيق او از من خواهد بود مگر کسی که بمقدار کف دست از آن بر دارد پس آشامیدند از آن نهر مگر کمی از ایشان

على الجمله: از عصیان قوم شاول را دل بدرد بود و در جلجال هفت روز بدین حال توقف داشت، تا سموئل علیه السلام از راه برسید و صورت حال باز دانست و از آن سوی چون اهل فلسطین ضعف بنی اسرائیل را مشاهده نمودند دل قوی کرده سپاه خود را سه قسم فرموده هر گروهيرا بيك جانب بنی اسرائیل برگماشتند در اینوقت آن عدد قلیل که با شاول بودید نیز آلات حرب نداشتند چنانکه از ایشان جز شاول و یونانیان که هر یکرا شمشیری بود دیگر کس عصائی بدست نداشت (1) و طلیعه سپاه اهل فلسطین بر سر راه مخمس آمدند، یونانان شاول با غلام خویش گفت : اينك شمشیر مرا برداشته با من باش تا بجانب طلیعه دشمن شویم و خود را بدیشان ظاهر سازیم اگر در آنوقت که ما را ببینند گویند بر جای خویش بایستید همانا نصرت با ما نخواهد بود و اگر گویند بنزديك ما آئید تا بدانیم شما کیستید این فال نیات باشد پس بسوی ایشان بشتابیم و رزم کرده ظفر جوئیم.

مع القصه : يوناثان در کار دشمن بدینسان فالزده بی آنکه شاول یا دیگری را خبر کند با غلام خویش بسوی طلیعه سپاه فلسطین بیرو نشد چون نزديك ايشان رسید آنجماعت در سیاهی شب دو تن بیگانه دیدند.

فریاد برآوردند که کیستید ، بنزديك ماشتابید تاحال شما را بازدانیم؟ چون این سخن بافال یوناثان مطابق افتاد ، دل قوی کرده بسوی ایشان بشتافت و تیغ در آنجماعت گذاشته بیست تن را بکشت ، فریاد از آنگروه برخاست و افغان ایشان گوشزد اشگر فلسطین گشت ، ایشان چنان دانستند که اشگر عظیم برای شبیخون تاختن کرده هر اسناك شدند ، و از جای جسته آهنگ فرار کردند و بسیاز کسی که از غایت دهشت تیغ در همه نهاده یکدیگر را همی کشتند، از آنسوی دیده بانان شاول مشاهده کردند که بيك ناگاه لشگر فلسطین هزیمت شدند و هیچ آنرا نمیدانستند س انتخاب هست شارل آمده صورت حال را بگفتند ، شاون گفت : پرسش کنید و باز رسید که اینکار بدست که صادر شده، چون در اشگرگاه تجسس کردند یونادان و غلام او را نیافتند ؛ معلوم شد که این امر عظیم از یوناثان بظهور رسیده صبحگاهان بنی اسرائیل شادخاطر

ص: 147


1- طلیعه: مقدمه لشگری دیده بان .

شده شاول فرمود امروز را بشگرانه روزه بدارید و آنمردم که در بیغوله ها پنهان بودند خبر فیروزی شنیده بخدمت شاول و ناتان آمدند، شاول بدیشان نیز گفت : هرکس امروز طعام خورد و روزه ندارد ملعون خواهد بود ، و باجميع قبایل کوچ داده وارد غیضه شدند و منزل گزیدند، و در آنجا شانی (1) چند از عسل سفید یافتند که همی عسل از آنها جاری بود ، هیچکس از بنی اسرائین خارف رای شاول نجست و با عسل دست نبرد جزیو نادان که سر عصای خود را بدان عسل فرو برده ؛ پس بر آورده در دهان گذاشت ، مردم باوی گفتند شد پدر تو پدر تو فرمود هر که امروز روزه ندارد ملعون است تو چگونه خلافای پدر کردی، یوناثان گفت : پدر من بد کرد که چنین حکم داد زیرا که بینش دیده من از گرسنگی ضعیف بود ، اينك بنوشیدن این عسل روشنست و با أن ضعف جدال با دشمنان محال مینمود ، اکنون قویدل و با نیرو شدم و کار رزم نیکو توانم کرد ، اینخبر با شاول دادند که یوناثان عصیان ورزید و در حضرت یزدان گناه کرد و برا طلب فرموده بقتل وی فرمانداد بنی اسرائیل در حضرت شاول مجتمع شده عرض کردند که ما چگونه میگذاریم یونانان مقتول شود با اینکه بتنهائی قوم را از دست اشگر فلسطین نجات داد .

و سوگند یاد کردند که نخواهیم گذاشت بک موی از سر یونانان کم شود او را از قتل و غضب پدر خلاص کردند و در این وقت شاول از محاربه اهل فلسطین مراجعت کرد و ایشان نیز بمساكن خویش شدند.

جنگ شاول

با اغاغ و آمدن داود نزد شاول چهار هزار و سیصد و شصت و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

شاول را چهار پسر بود اول «یونانان» دویم «یشوی» سیم «ملک يشوع» چهارم «اشباشول» و دو دختر داشت اول «ناذاب» دویم «ملکال» وزن او (اجینعام) دختر «احیمعاص» بود و سرهنگی سپاهش را عم زاده اش «انبار بن نار بن ابیل» داشت و

ص: 148


1- شانی: کندوی عسل

خدمت تابوت عهدنامه را در زمان او با «احیا» أحيطوب بود و او برادر يوخا باد بن فینحاس بن امام علی است که شرح حالش مذکور شد .

على الجمله چون سلطنت (1) شاول استوار گشت سموئل علیه السلام با وی گفت : که خداوند مرا فرستاد تا ترا بملکی برنشانم از اینروی که فرمان بردار باشی اکنون خدای میفرماید که من آگاهم بدانچه (2) عمالقه کردند از آنگاه که بنی اسرائیل بیرو نشدند تا امروز کفر ورزیده اند هم اکنون لشگری برداشته بسوی ایشان تاختن کن مردان و زنان و اطفال ايشانرا انا نا ذكوراً مقتول ساز و همچنان گاو و گوسفند و شتر و حمار و هر جانور که دارند با شمشیر بگذران و هیچیك را زنده مگذار شاول بر حسب حکم خداوند لشگر بنی اسرائیلرا در ارض «طويلا» فراهم کرده شماره فرمود و ایشان دویست هزار مرد جنگی بودند و ده هزار تن نیز از بنی یهودا حاضر آنسپاه را برداشته با راضی «عمالقه» آمد و کسی نزد «قینان» فرستاد و گفت از میان عمالقه بیرون شوید چه شما را گناهی نیست و اگرنه با شمشیر بنی اسرائیل هلاك خواهید شد، ایشان این سخن را پذیرفته از میان فبایل (عملیق) بیرو نشدند و از آنسوی چون «اغاغ» ملك عمالقه خبر رسیدن لشگر شاول بدانست سپاه خود را فراهم کرده با بنی اسرائیل مصاف داد و نیروی مقاتله با ایشان نیاورد لاجرم شکسته شده هزیمت یافت و آل اسرائیل تیغ در ایشان نهاده همگیرا بکشتند و «اغارغ» را بگرفتند و هر گاو و گوسفند که لاغر بود بکشتند و با اشیای غیر نفیسه بسوختند لكن دهه و مواشی (3) ایشان که فربه و نیکو بودند با خود آوردند و همچنان با «اغاغ» شفقت کرده از قتلش معاف داشتند

از انیروی خداوند با ایشان غضب کرد و خطاب با سموئل آمد که ای سموئل اینك شاول در حضرت من نافرمانی کرد و اغاغ را با خود زنده آورد ، و از کشتن مواشی عمالقه دریغ داشت و اموال ایشانرا مالك شد سموئل علیه السلام غمگین شده در طلب شاول بر آمد

ص: 149


1- تورات اول شموئیل فصل (15).
2- شرح حال این طایفه در پاورقی های گذشته ذکر شده است.
3- مواشی جمع ماشیه : چهار پایان

تاحکم خدای بدور ساند در اینوقت لشگرگاه شاول در جلجال بود، سموئل بدانجانب شده بنزديك وى آمد و در انجمن او بنشست و روی با شاول كرده گفت : اينك صهيل وی (1) اسبان و بانگ گوسفندان از این لشگرگاه شنوم ، با من بگوی که چر اخلاف فرمان این خداوند کردید و جانوران عمالقه را باخود آوردید؟ شاول عرض کرد که به از را ه طمع اینکار کرده ایم بلکه چون این گاوان و گوسفندان فربه و نیکو بودند آوردیم که در حضرت خداوند قربانی کنیم، سموئل گفت : خداوند از طاعت خود بیشتر شاد شود تا از قربانی که بی فرمان باشد ، و تو در درگاه یزدان گناه کردی زود باشد که سلطنت از تو بدیگری انتقال یابد، این بگفت و برخاست که از نزد شاول بدر شود ، شاول بقدم ضراعت (2) پیش آمده دامن ردای آنحضر ترا بگرفت و همی بکشید تا بدرید وزاری کرد تا سموئل باز آمده بنشست، آنگاه فرمود : تا «اغاغ» را حاضر ساختند ، سموئل با او گفت آنچنانکه شمشیر تو زنانرا در ماتم فرزندان گریستن فرمود اکنون مادر تو را در قتل تو نوحه گرخواهد ساخت و بفرمود تا او را کشتند و از آنجا بسوی رامه او آمد از اینروی که شاول برداشته آنحضرت بود بر حال وی محزون بود چه میدانست که کار او تباه گردد، در این وقت خطاب با وی شد که ای سموئل بر حال شاول محزون مباش که او فرمان مرا خوار داشته اينك بسوى «بيت احم» رفته پسر ایشاء را دریاب که من اور اسلطان بنی اسرائیل کرده ام سموئل عرض كرد كه اينك شاول پادشاه است و چون من برای تعیین ملکی به بیت لحم روم دور نباشد که مرامقتول سازد خطاب رسید که گوساله با خود بردار و بگو برای قربانی بدانجا خواهم شد؟ سموئل گوساله گرفته به بیت لحم در آمد و ایسا را با فرزندان برای انجام قربانی طالب فرمود ، چون حاضر شدند «اليب بن ایسا» را مشاهده فرمود که قامتی موزون و چهره نیکو داشت گمان كرد كه ملك بنى اسرائیل وی خواهد بود ، خطاب رسید که در حضرت ما

صفای قلوب معتبر است نه محاسن منظر آنگاه با ایسا فرمود ، تا پسر ثانی اینا ذاب را حاضر ساخت هم فرمود که وی نیز مختار خداوند نیست ، همچنان هفت پسر را ایسا طلب داشت و با خدمت سموئل آورده و هيچيك برگزیده پروردگار

ص: 150


1- صهیل: صدای اسب
2- ضراعت: خواری وزاری

نبود سموئل فرموده ای ایسا آیا تراجز این جماعت فرزندی باشد ؟ عرض کرد : بلی پسری دارم که راعی (1) گله من باشد و اینک در بیابان با گوسفندانست ، بفرمود تا او را حاضر ساختند و او پسری نیکو منظر و اشقر بود (2) و چشمهای خوب داشت آنگاه از حضرت کیر یا خطاب آمد که ای سموئل اينك داود پسر ایساست وملك بنی اسرائیل وی خواهد بود، پس سموئل برخاست و دعا و روغن قدس را که با خود داشت برسر وی ریخت و سر وی را در نزد پدر و برادران مسح کرد و گفت سلطنت آل اسرائیل مخصوص دارد است و صبحگاهان از «بیت احم» سفر کرده در بیست رامه با خانه خویش آمد در اینوقت حال شاول دیگرگون شد چنانکه گاه گاه چون مردم گرفته آشفته مغز و پریشان حال میگشت بزرگان در گاه باوی عرض کردند که در بیت لحم مردی باشد که او را ایسا نامند و او را پسریست که «داود» نام دارد بنواختن عود و حسن صوت مشهور آفاق است ، اگر پادشاه فرمان دهد که او را بدرگاه آریم تا هر وقت که حال ملك بد شود بنواختن عود و سرودن نغمه سرور بخشد؟ شاول این را یرا به پسندید و کسی نزد ایسا فرستاده داود را طلب داشت لاجرم ایسا داود را با مقداری نان و مشکی از شراب (3) و بزغاله بدرگاه شاول فرستاد و نيك مورد الطفاف ملك گشت پس شاول سلاح جنگ خود را بوی سپرد و در خدمت خود باز داشت و هرگاه مزاجش از استقامت بگشتی داود علیه السلام بحسن نغمات او را مسرور فرمودی و با حال خویش باز آوردی

قتل (جالوت)

بدست «طالوت» چهار هزار و سیصد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

حليات معرب کلیات است که هم آنرا «حالوت» گفته اند از اولاد « عوج » است و در ارض (جاث) میزیست او را شش ذراع و یکشبر (4) طول قامت بوده ،

ص: 151


1- راعی: جویان
2- اشقر سرخ و سفید.
3- راجع موضوع شراب در چند صفحه پس از این بمناسبت بهاری ذکری بمیان خواهد آمد بدانجا رجوع شود
4- شبر : وجب.

(1) خودی وجوشنی (2) از نحاس (3) مرتب داشت که وزن جوشنش پنجهزار مثقال قدس بود که هر مثقالی سه مثقال و دودانگ باشد و دو ساق از نحاس ساخته که ساقین اورا تا زانو پوشیده داشت و دامان مغفرش (4) که نیز از مس بود از کتفش میگذشت : چوب نیزه اش مانند (5) نول جولاهگان بود وستان آن ششصد مثقال قدس وزن داشت .

على الجمله : چون سلاح جنگ در بر میکرد مانند پاره کوهی از نحاس مینمود اهل فلسطین چون مانند جلیات مردی در میان خود یافتند آهنگ جنگ آل اسرائیل کرده لشگرهای خود را فراهم آوردند؛ و از اینسوی آل اسرائیل اینخبر شنید، سپاه خود را ساز دادند و در برابر مردان فلسطین آمده صفوف خود را بیار استند جلیات سلاح خود را پوشیده میدان آمد، مردی از پیش روی او سپر شرا همی کشید، چون در برابر آن اسرائیل آمد فریاد برآورد که هان ایمردان شاول اگر شما را آن توانائی است که با من مصاف دهید اینك میدان آئید و چون مرا از میان بر گیرید اهل فلسطین شمارا باشد؟! از سخنان جلیات دلهای بنی اسرائیل طپیدن گرفت و فزع شدید در میان ایشان افتاد ، هیچکس را نیروی آن نبود که گامی بسوی او رودهمگی خروش کرده، گفتند : «لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنود» (6) گویند در آنروز جلیات را هشتصد هزار مرد مبارز بود مع ذلك مؤمنين بنى اسرائیل پای اصطبار (7) سخت کردند و از میدان رزمگاه کناره نجستند و گفتند: « كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله والله مع الصابرین» (8) چنانکه چهل روز از جانبین صفها بر آراسته بود ؛ اما هر روز جلیات بمیدان آمده مبارز طلب میداشت و بنی اسرائیل را سرزنش میکرد و بد میگفت و کسی با او بجنگ بیرون نمیشد ، مقرر است (9) که سه تن از پسران «ایسا»

ص: 152


1- خود: کلاه آهنی
2- جوشن : زره
3- نحاس : مس.
4- مغفر : زره زیر کلاه خود
5- نول : چوب جولاهگان
6- البقرة - (25) امروز در جنگ با طالوت و لشگر بانش مارا طاقت نیست
7- اصطبار: صبر و شکیبائی
8- البقرة (250) گفتند: چه بسیار گروه کسی که باذن پرورد گار غالب شدند بر گروه بسیار و خداوند با صبر کنندگانست
9- تورات اول شموئير فصل (17).

ملازم خدمت شاول بودند که نخستین ایشان « اليب » و دیگر ابينا ذاب» و آن «سما» نام داشت، و از این پیش گفته بودیم که «داود بن ایسا» نیز در خدمت شاول میبود چون کار حرب پیش آمد از اینرو كه اندك سال بود بخانه خویش شد تا گوسفندان خود را شبانی کند، چون ایسادید چون ایسادید که مدت حرب شاول بدر از کشید و فرزندانش د بدراز در لشگرگاه بتلخی معیشت کنند ، داود را طلب داشت و مقداری گندم و نان خشک با وی داد و گفت ، بلشگر گاه شاه شده این قوت را ببرادران خود برسان ، و خبر سلامتی ایشانرا باز آورده و عام پنیر نیز باو سپرد که در حضرت شاول هد به سازد ، د اود آن اشیا را برداشته به لشگرگاه آمد و با خدمت برادران پیوست ، در هنگامی که مردان بنی اسرائیل و اهل فلسطین در برابر هم صف بر کشیده بودند.

و جلیات چون هیونی (1) که کف دهان بر آورده باشد در پیش روی صف ایستاده زبان به تغییر آل اسرائیل در از داشت بزرگان بنی اسرائیل چنانکه حق جل وعلا فرماید :

ولما برز و الجالوت وجنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا وثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرين (2) .

میگفتند: پروردگارا ما را با این قوم شکیبائی ده و صبوری عطا فرمای که در میان بنی اسرائیل یکتن نباشد که ما را از عار برهاند و از چنگ این مرد فلسطینی نجات دهد آیا این قوم راچه پیش آمد که با اینکه شاول فرموده دختر خود را بحباله نکاح کشنده او در آورد و او را غنی فرماید ، و در ملك خويش سهيم گرداند یکتن بمیدان مبارزت بیرون نشود و این ننگ از آل اسرائیل بر نگیرد داود چون این کلمات بشنید غیرتش جوشزده گفت: من اینمصاف دهم و جلیات را از میان برگیرم چون برادرش الیب این سخن از داود بشنید بانگ بر او زد و گفت: هان خاموش باش تراکه گفت که از قفای آن چند گوسفند بحر بگاه در آبی و چنین سخنان گزافه

ص: 153


1- هیونی : شتر تندرو
2- البقرة - (251) و چون برابر شدند با جالوت و لشكر او گفتند: ای پروردگار ما بر ما صبر و شکیبایی فرود بز و قدمهای ما را ثابت و استوار بدار ، وبر قوم کافران مارا نصرت بده .

سرائی ؟ داود گفت : چه شد اگر سخنی گفته ام این گناه بر من نباید گرفت و از انجمن برادران بیر و نشده بسوی دیگر رفت و این سخن را با سران سپاه در میان گذاشت یکتن از صناديد قوم بنزديك شاول شد و عرضکرد که داود میگوید : هرگاه پادشاه بدان چه وعده داده و فاکند هم اکنون روزگار جلیات را تیره کنم و سر شرا از تن برگیرم خاطر شاول شاد شد و او را بنزديك خود طلبیده گفت : ایدارد تو چگونه باجلیات نبرد کنی که گرم و سرد روزگار را ندیده و او مردی کار آزموده و جبار است دارد گفت من گاهی در قفای گوسفندان خویش بودم شیری و گرگی در میان گله در آمد و گوسفندیرا بر بود من حمله بردم و گوسفند را از دهان شیر گرفتم و آن شیر را با گرگ بکشتم اکنون چنان بدان که این فلسطینی گرگی است و اگر نه شیریست هم او را بکشم و این عار را از بنی اسرائیل بردارم پس شاول جامه خود را بداود در پوشانید و جوشن خود را در بر او کرد و مغفر خود را بر سر او نهاد و شمشیر خود را بر زبر جوشن بر بست و رخصت داد تا بجنگ جلیات رود داود چون چند گام بمیدان رفت دوست نداشت که با سلاح شاول رزم کند از اینروی که هرگز با تجربه راست نکرده بود

پس جامه او را بر آورده سلاح اور ابیفکند و شمشیرش را بینداخت و همان عصارا که با آن شبانی میکرد بر گرفت و فلاخن (1) خویش را بدست کرد و پنج سنگ در خور فلاخن از زمین برداشت ، و در مخلاة (2) گذاشت و بجانب جلیات روان شد ، مردان لشگر از دو سوی نظاره بودند اینك ديدند که داود بنزديك جليان ميرود ، ناگاه جليات چشمش برداود افتاد دید جوانی اشقر (3) ونيكو منظر با عصا و فلاخن بجنگ او میرود ، سخت در غضب شد و پیش آمده بانک براوزد و گفت : آیا من سگ بودم که باعصا بجنگ من آمده ؟ نيك تر شتاب کن که هم اکنون تنت را طعمه مرغان هوا و سباع (4) بیابان خواهم ساخت ، داود گفت تو با شمشیر و نیزه و سپر نبرد میجوئی و

ص: 154


1- لاخن : آلت سنگ اندازی
2- مخلاة بكسر اول : توبره
3- اشقر: سرخ و سفید
4- سباع - بكسر أول جمع سبع درنده.

کردگار جلیل را ناسزا میگونی و آل اسرائیل را تعییر میکنی ، من بنام خدای قوی آمده ام اينك سر ترا برگیرم و تن مرده ریگت را طعمه وحوش وطيور كنم ، و شتاب کرده با جلیات نزدیکشد و دست فرا برده سنگی از مخلاة خویش بر آورد و در فلاخن گذاشت ؛ وجواله (1) آنارش گردانیده رها کرد، چنانکه آنسنگ راست پیشانی جلیات آمده در مغزش جای گرفت ، جلیات بهمان زخم از پای در آمده جان بداد ، وداود بشتافت و خود را بدور سانیده شمشیر شرا بکشید و سر شرا از تن ببرید و جامهایش را نیز بر گرفت و بجانب بیت المقدس روانشد ، كما قال الله تعالى فهزموهم باذن الله وقتل داود جالوت (2)

مع القصه : چون جلیان کشته شد آل اسرائيل بجنبیدند و بنى يهودا حمله آوردند ، اهل فلسطین را بیم بگرفت و پشت بجنگ دادند و تا عقردن وجات بگریختند و بنی اسرائیل از دنبال ایشان همی تاختند و کشتند ، چنانکه عدد کشتگان از شماره بیرون بود ، آنگاه مراجعت کرده هر چه در لشگر گاه آنجماعت یافتند به نهب و غارت بردند، در این وقت شاول داود را میجست او را نمی یافت ، پس انبار سلاحدار و خود را در طلب او فرستاده ویرا احضار فرمود، داود الاسرجلیات را برداشته با خدمت شاول آورد و مردان بنی اسرائیل بوجود وی مسرور گشتند و روی دلها با ارشد ، یونانان با انحضرت عهد دوستی استوار کرد و او را چون نفس خویش عزیز میپنداشت، جامه های ملکانه باو در پوشید و شمشیر و کمان خود را با او عطا کرد شاول آنحضر ترا قاید لشگر ساخت و باوی مراجعت فرمود بهسر آبادی که عبود میکرد زنان و دختران از قری بیرون شده دیر استقبال مینمودند و بادف و طنبور سرود بر میکشیدند و میگفتند شاول هزار تن میکشد ، و داود لشگرهای بزرگرا هلاک میسازد، شاول چون این سخنان بشنید در اندیشه شده بیم کرد از اینکه ملک از وی بداود منتقل شود و از آنروز دل با آنحضرت بد کرد و تصمیم قتل او داد ، لاجرم، هرگاه حالش دیگرگون شدی و آشفتگی و برا بگرفتی دارد را

ص: 155


1- جواله : بسيار جولان کننده .
2- البقرة -- 252 پس قرار دادند جالوت و لشکر او را باذن پروردگار و جالوت را دارد کشت

برای نواختن عود حاضر ساختي بامزراقي (1) که در دست داشت قصد او میکرد دوکرت خواست با مزراق داود را هلاک سازد و آن جربه : رابدو پرانید و آنحضرت فرار کرده از پیش روی وی بگریخت، در اینوقت شاول باخود اندیشید که ضرورت داعی نیست که خود مباشر قتل داود باشم ، بهتر آنست که او را بجنگ اهل فلسطین فرستم تا بدست دشمن کشته شود ، پس هزار سوار بدو سپرده او را قاید آنجماعت کرد و با وی گفت : اينك ناذاب باکره و بزرگترین دختران منست او را یزنی با تو دهم ، داود گفت: مر ا آن استطاعت و عشیرت در میان بنی اسرائیل نباشد که داماد پادشاه توانم شد، شاول او را دل داد که من تراغني خواهم کرد ، لكن ناذاب روی از داود بگردانید و بحباله نکاح عزریال در آمد و دختر دیگر شاول که لکال نام داشت و داودش در دل بود با آنحضرت خواست هم بستر گشت ، شاول وی را با داود عقد بست و کابین او را با دویست غلفت (2) آلت تناسل کیران فلسطین مقرر فرمود و داود این معنی را پذیرفته مردان خود را برداشت و باراضی اهل فلسطین عبور کرده ، دویست تن از ایشان بگرفت و بکشت و غلفت ايشانرا بخدمت شاول آورد شاول را که از این فرمان غرض هلاکت داود بود ، دانست که نصرت خداوند حافظ آنحضرت است ، و ملکال را بزنی بحجرۀ وی فرستاد، اما خصمي داردش در دل زیاده شد پس از این وقایع نیز چندین رزم با اهل فلسطین پیش آمد که در همه نصرت با داود بود ، و بدین سبب اسم انحضرت نيك بلند شد، و شاول سخت بترسید و در قتل او یکجهت گشت یوناتان که در محبت داود بی اختیار بود آنحضر ترا از اندیشه بدر آگاه ساخت و گفت روزی چند پنهان باش تا من پدر را از این غضب فرود آورم ، آنگاه بخدمت شاول آمده عرض کرد که داود را که مایه قوام مملکت شده و قبایل بنی اسرائیل را از چنگ اعدا نجات داده چرا باید کشت و نام نیکو را بننگ آورد؟ مع القصه ، شاول را از این قصد باز آورد چنانکه سوگند یاد فرمود که دیگر در حق داود بد نیندیشد ی باز آمد داود را نزد پدر برد و همچنان آنحضرت با شاول ببود ، تا روزی که دیگر باره شاول

ص: 156


1- مزارق : نيزه كوچك
2- غلفت: مقداری که در ختنه کردن قطع شود.

رادیوزدگی و پریشانی دریافت و انحضر ترا برای نواختن عود نزد خود حاضر نمود ناگاه مزراقی که در دست داشت جانب وی انداخت تا او را کشته باشد ، داود علیه السلام فرار کرده آن مزراق بر دیوار آمده فروشد و آنحضرت بخانه خویش گریخت شاول جمعی را فرستاد تایر در خانه او دید بانی کنند و چون صبح بر آید او را گرفته بقتل رسانند ، ملکال ضجيع (1) آنحضرت تمثالی (2) در جامه خواب داود بخوابانید، و جلد گوسفندی زیر سر آن تمثال گذاشته ردانی بر آن افکند و دارد را از دیوار خانه فرود کرده رها ساخت صبحگاه که فرستادگان شاول بیالین داود آمدند و آنصور ترا بدیدند باز آمده آنخبر بشاون بردند و او دختر خویش را طلب داشته باری عتاب کرد که چرا باید ر این مکیدن (3) کردی و جانب شوهر گرفتی ملکال عرض کرد که داود مرا بیم قتل داد لاجرم او را خلاص کردم

على الجمله داود بگریخت و از چنگ شاول نجات یافت و بنايوث آمده گشت سموئل عليه السلام برامه آمده در نایون باداود پیوست و حدیث اورا با شاول (4) اصفاء فرمود از اینسوی شاول آگاه شد که دارد در نابوث نزديك سموئل میباشد جمعی را برای گرفتن او مامور فرمود، ایشان چون بنایون آمدند در حضرت نبوت بقدم اعتذار پیش رفته سر از فرمان پادشاه بر تافتند ، گروهی دیگر را برای آن مهم حکم داد هم از ایشان کاری ساخته نشد، لاجرم خود بدانجا شده تادفع داود کند چون در انجمن سموئل و داود در آمد هم حال شاول دیگر گون شد چنانکه جامه های خود را بیرون کرده یکشبانروز (5) عریان در حضرت موئل افتاده بود ، اما حضرت داود از نابوت نیز بگریخت و در راه با یونانان این شاول دو چار شد و باوی گفت : آیا گناه من چیست که پدرت قصد هلاك من فرموده !! یونانان گفت اگر

ص: 157


1- ضجيع: زوجه و همخوابه
2- تمثال: صورت مجسمه
3- مکیدت: خدعه ومكر
4- اصفاء : گوش دادن
5- در اینجا تورات طالوت را مردی دیوانه و سه دانسته: درباره او چنین مینویسد: در این هنگام حال طالوت دگرگون شده، تمام جامه های خود را در آورده یک شبانه روز عربان در بر ابر سموئیل افتاده بود آیا میتوان این نوع حرکات و افعال را یکسی که بعنوان پادشاهی منتخب الهی بوده است نسبت داد

شاول در این اندیشه بود از من پنهان نمیداشت و من تاکنون بدین راز راه نبرده ام ، داود فرمود فردا اول ماه است و هر سرماه را ماسه روز باشاول ناهار شکنیم ، صواب آن باشد که چون فردا بر سر خوان پدر حاضر شوی چون مرا نبیند دور نیست که حال من از تو ،پرسد به اوی بگوی چون در این ایام خویشان داود در بیت احم قربانی کنند از من رخصت گرفته بمذبح ایشان حاضر شد، آنگاه از سخنان شاول اندیشه او درباره من معلوم شود ، پس مرا آگاه کن تا بمقتضی وقت عمل کنم ، یونانان با ( داود ) معاهده کرد سوگند یاد کردند که هرگز در حق یکدیگر بد نیندیشند؛ آنگاه یوناثان داود را برداشته در پای سنگی آورد و گفت چون چاشتگاه هنگام نهار شکستن فراز آید در تلمه (1) این سنگ پناه گیر چون من اندیشه شاول را دانستم از انجمن بیرون شده کمان خود را خواهم گرفت و سه تیر بجانب این سنگ خواهم انداخت ، و غلام خود را برای آوردن آن : تبرها مأمور خواهم داشت ، آنگاه اگر فریاد کنم و باغلام بگویم آن تیر در قفای (2) تست بردار و بنزديك من آر علامت آنست که شاول دل با تو صافی دارد، و اگر با غلام گویم آن تیر در پیش روی تست دانسته باش که شاول قصد جان تو کرده است پس حفظ خویش کن و از بیکار خودشو مع القصه روز دیگر شاول در انجمن خود بر نشست و یونانان بر طرف راست وی قرار گرفت ، و ( ابنار ) بجانب آرام یافت، خوان بگستردند و خوردنی بخوردند اگر چند جای داود خالی بود پادشاه هیچ از وی نپرسید تا روز بیگاه (3) شد اما چون روز دیگر یونانان و ابنار برای شکستن ناهار حاضر شدند، شاول روی با یونانان کرده گفت : پسر ایسارانمی بینم چرا برای خوردنی حاضر نشود ، یوناثان عرض کرد : خویشان وی در این ایام قربانی کنند من او را رخصت دادم تا به بیت لحم رفته از مذبح ایشان غايب نباشد شاول در غضب شد و گفت: ای پسر کم دانش من تو پسر ایسا را از هلاکت میرهانی و هر

ص: 158


1- تلمه : رخنه و سوراخ
2- قفا : پشت سر
3- بیگاه: شبانگاه.

روزش بگوشۀ مخفی میداری و نمیدانی این فضیحت (1) تو درسوائی ما در تست . از اینروی که تا پسر ایسا زنده باشد سلطنت با تو قرار نخواهد یافت ، هم اکنون کس بفرست و داود را بدرگاه حاضر ساز که قتل او واجب است یوناثان عرض کرد که ای عرضكرد که ای پدر گناه داود چیست که سزای او کشتن باشد ؟ شاول در خشم شده خواست با مزراقی که در دست داشت قتل پسر کند، یوناثان دانست که شاول بر قتل داود یکجهت است و باهار نشکسته از سرخوان پدر برخواست و بیرون شد و روز دیگر بهانه تیر انداختن بدان مزارع شد که دارد مختفی بود و کمان را بزه کرده تیری بدان سنگ پرانید که در میان ایشان علامت بود ، و غلام خویش را گفت بشتاب و آن تیر را برگرفته بیاور ، چون غلام از پی تیر شد فریاد بر کشید که اینک تیر در پیش روی تست روی تست بردار و باز آی دارد بدان نشان بدانست که شاول از پی کشتن اوست .

على الجمله : يوناثان تيروكمانرا بغلام خویش داده او را بمکان خود فرستاد ، و چون مزرع از بیگانه پرداخته شد بنزديك دارد آمد و یکدیگر را در برگرفته ببوسیدند وزار زار گریستند، آنگاه یونانان د او در اوداع گفته بخانه خویش آمد و آنحضرت فرار کرده بارض (بنه) شد و بنزديك اخيملك بن اخيطوب آمد که در اینوقت خادم بيت الله بود ، اخيملك گفت : ای داود تو سپهسالار لشگری مردان توکجا باشند که اينك تنها بدینجا آمده؟ آنحضرت فرمود که مرا پادشاه بکاری مامور ساخته که مردان خود را در کمین باز داشته ام و تنها عبور میکنم اکنون زادی و حربه از تو میخواهم اخيملك گفت ، شمشیری که تو خود از جلیات گرفتی حاضر است ، پس آن تیغ را با پنج گرده نان بدا نحضرت سپرد و اینواقعه (دواغ ادومانی) که از مقربان در گاه شاول بود و در آن ایام در بیت الله اعتکاف (2) داشت ملاخطه فرمود مع القصه : دارد عليه السلام آن تیغ و نان را بگرفت و از بیم شاول گریزان باراضی (جنات) آمد ، ملازمان اخيش ملك جات بعرض و ی رسانیدند که آنمرد که زنان بنی اسرائیل در سرود میگفتند؛ شاول هزارتن میکشد و اولشگرها هلاك ميسازد ، اينك بدين

ص: 159


1- فضیحت: رسوائی
2- اعتکاف : گوشه نشینی برای عبادت .

ناحیت آمد ، داود این سخن بشنید و سخت بترسید ، چون او را بدرگاه اخیش آوردند بر آستانه در نشست و آب دهان (1) مبارک رادر مهاسن خودانداخت اخیش گفت : اینمرد مجنون را چرا بوثاق (2) من راه دادید مگر من دیوانه ام که دیوانه نزديك من آورده اید؟ پس دارد بسلامت از آنجا بیرون شد و بمغاره عزلم رفت بعضی از بنی اسرائیل از حال وی آگاه شدند و مردم بی بضاعت تنگدست در طلب خدمت او بر آمدند چنانکه چهار صدتن مرد حزین مسکین که همه مدیون و پریشان روز بودند ، برسر آنحضرت جمع شدند و اهل بیتش نیز بخدمت آمدند ، در اینوقت با اهل خود از مغاره «عزلم» کوچ داده (بمصفیا) آمد و منك موابرا ملاقات کرده ، با وی گفت: اینك پدر و مادر خود رادر پناه تو میگذارم تا ببینم روزگار با من چه پیش خواهد داشت ملک مولب این معنی را از داود پذیرفته روزی چند آنحضرت در مصفیا سکون داشت .

ظهور (جاد)

نبی علیه السلام چهار هزار و سیصد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

(3) جاد از جمله انبیای بنی اسرائیل است و لفظ جاد بزبان عبری بمعنی قبیله و طایفه است مقرر است ، (4) که چون داود علیه السلام در مصفیا سکون داشت ، جاد نزد آنحضرت آمد و گفت: ایداود بیش از این در ارض (مصفیا ) مباش برخیز و بزمين يهودا عبور کن که رضای خدا در این باشد ، داود بفرموده آنحضرت از مصفیا بار بربسته «بغیظه خرنوب» آمد و خبر ظهور وی بسمع در خشم شد و با بزرگان در گاه گفت : که ای بنی بنیامین آیا از ایسا بشما بدای خواهد شد یا شما را از (5) عظمای سپاه خواهد ساخت ؟ که همه با من گناه کردید شاول رسید ، پادشاه

ص: 160


1- در تورات چنین دارد که داود در نظر ایشان رفتار خود را تغیر داده میان ایشان دیوانگی نمود ، و بروی در ها خط میکشید و آب دهان بر محاسن خود میریخت این نسبتی بسی تار و است که کاتبان تورات برداود علیه السلام میدهند.
2- وثاق: اطاق.
3- در تورات چنین است. جاد پیغمبر بداود گفت: در این قلعه دیگر مباش بلکه عازم شده بزمين يهودا برو
4- تورات. اول شموئیل فصل (22)
5- عظماء - جمع عظیم: بزرگ.

و معاهده او را با فرزند من یونانان پنهان داشتید تا امروز که دفع او مشکل افتاده دواغ ادومانی که مدت نذرش در اعتکاف بیت الله بنهایت شده بود ، حضور داشت عرض کرد که من در بیت الله داود را دیدم در وقتیکه «اخيملك» خادم بيت الله او را بزاد راه و آلت حرب اعانت کرد و در حق وی دعای خیر گفت ، شاول در خشم شده بفرمود تا اخيملك را با اهل او و دیگر خادمان بیت الله را بدرگاه حاضر ساختند وروی با خيملك آورده گفت: ای پسر اخیطوب با من خیانت ورزیدی و دشمن مرا بامن اعانت کردی ؟ اخيملك گفت ای پادشاه بنی اسرائیل من چه دانستم که داماد تو دشمن تو خواهد بود. بلکه بحرمت تو او را محتشم داشتم (1) شاول مقالات اخيملك را استوار نداشت و فرمانداد (2) تا او را با دیگر خادمان بیت الله مقتول سازند هیچکس از ملازمان حضرت بدینکار جسار تنکرده ، جز دواغ ادومانی که تیغ بر کشیده هشتاد و پنج تن خادمان بیت الله را که حامل تابوت عهدنامه بودند بقتل آورد پس از آن فرمود تا اهل قریه آنجماعت را از مرد وزن یکتن زنده نگذارد بلکه زمه و مواشی و هر جانور که در آن دیه یافت شود باتیغ بگذراند ، و دواغ بفرموده او عملکرد ، از آنگروه ابیشار پسر اخيملك نجات یافته فرار کرد و خود را بداود رسانده ویرا از اینقصه آگهی داد و در حضرت داود بماند ، در اینوقت باداود خطاب شد: که اییسر ایسا کافران فلسطین مردم قمیلا را بزحمت دارند.

هر روز با ایشان بمحاربه در آیند و خرمنهای آنجماعت را بغارت برند بشتاب و با کافران نبرد کرده شرایشان را از اهل « قعیلا» بگردان، اصحاب داود چون از این را از آگاه شدند عرض کردند که ما مردم فقیر و ترسناکیم ، چگونه

ص: 161


1- محتشم: باجاه وحشت.
2- نویسندگان تورات چگونه جرأت نموده این نوع جنایت و بیدادگری رابطالوت نسبت داده ، میگویند: بفرمان او تمام خادمان بیت الله که هشتاد و پنج تن بودند و همگی حامل تابوت عهد نامه میبودند، بقتل رسیده بر این اکتفاء نکرده، تمام اهل قربه آن جماعت را اززن و مرد و پیر که مرد و كودك شيرخواره را فرمان قتل عام صادر کرد آیا این قبیل کردار سازشی با فرمایش الهی در باره طالوت در قرآن فرموده دارد و آن این آیه است ( ان الله قد بعث لكم طالوت ملکا ) تا آنجا که فرماید: وزاده بسطة في العلم والجسم یعنی فراوانی علم و توانایی جسم را بر او افزون کرد

حرب اهل فلسطین توانیم جست ؟ مارا از این سفر معاف دار، داود ایشان را دل داده فرمود : آسوده باشید که خدای دفع دشمنان خواهد کرد ، و آن جماعترا برداشته به قعیلا» آمد و با مردان فلسطین نبرد کرد ایشانرا بشکست ، و جمعی کثیر از آنقوم بکشت ، اینخبر نیز بشاول بردند که اینک داود در «میلا با اهل فلسطین مصاف داده نصرت جست ، شاول سپاه خود را فراهم کرده عزم سفر تعیلا» فرمود تا داود را محصور داشته دفع او کند چون از کار او آگهی بداود آمد اصحاب خود را که در این وقت ششصد دن بودند برداشته از (قعیاد) بیرون شده «بمصرات» آمد و شاول چون خبر فرار داود را بشنید لابد در جای خود بماند ، اما یونانان پنهانی در خدمت دارد آمد و او را قویدل کرده باوی تجدید معاهده نمود مراجعت فرمود و از آنسوی «زیفاینون بدرگاه شاول آمدند و معروض داشتند که اینك داود در مصررت بمیان قبایل ساکن شده، شاول شاد خاطر گشته ایشان را نوازش فرمود و سپاهی برداشته از دنبال دارد بتاخت ت از مصروت غيظه فرار کرده بشتاب تام بارض (ممون) آمد و شاول همچنان از پی او میشتافت در این وقت خبر باو دادند که چه از دنبال دارد میشتابی اینک سپاه فلسطين باراضی بنی اسرائیل در شده عنقریب زیان کلی خواهد رسید ، شاول ناچار داود را بحال خود گذاشته باستقبال دشمن بتاخت ، و ناگهان از پیش روی ایشان درآمد و مصافی (1) مردانه داده آنجماعت را بشکست ، و مراجعت کرده دیگر باره در طلب داود بر آمد و داود گریزان بمصروت «جمعون» در آمد، شاول سه هزار مرد از لشگر بنی اسرائیل برگزیده در آن ناحیت شد و لشگر خود را در فرود کوهی گذاشته خود بدامان آن جبل بر شد و در مغارۀ (2) که در آن کوه بود در آمده بخفت دیده بانان اصحاب دارد که بدانسوی کوه بودند از حال شاول و خفتن وی در مغاره آگاه شدند و صورت حال را بعرض داود رسانیدند، داود بادل قوی از جای برخاست و بدان مغاره در آمد و با اصحاب خود گفت : که چون شاول حق نعمت با من دارد او را هلاک میکنم پس دامن ردای اورا چاك زد و از مغار

ص: 162


1- مصاف - جمع مصف: جای صف بستن
2- مغاره: شکاف وسیع و عمیق در کوه

آمده در پناه سنگی بنشست چون شاول از خواب بیدار شد و از مغاره بیرون آمد ، داد و فریاد برکشید که ایمولای من پادشاه بنی اسرائیل ، چون شاول بر قفای خود نگریست داود را دید . آنحضرت برای شاول سجده تکریم کرد و گفت : ايملك من هرگز بجای تو بد نیند بشیده ام اينك دامن ردای خود بنگر تا بدانیکه من نیروی قتل ترا داشتم و گرد آن نگشتم آیا پادشاه را چه افتاده که در هلاکت این بنده چندین زحمت کشد همانا در طلب سگ مرده و پشه ضعیفی اینهمه رنج برده؟ من کیستم که پادشاه از وجود من در شکنجه باشد شاول چون دامن و دای خود را بدید و این کلمات بشنید حالش دیگرگون شد و بآواز بلند بگریست و گفت ایدارد تو فرزند نیکخواه من بوده همانا كار ملك از من با تو خواهد بود اينك از تو میخواهم که چون من نمانم با اولاد من بد نکنی و خاندان مرا محو دارد زیرا اطمینان داده و سوگند یاد کرد که بی سببی با خاندان وی بد نیندیشد آنگاه یکدیگر را وداع کردند شاول بلشگرگاه خویش مراجعت فرمود وداود با اصحاب خود صفیا آمد و در آنجا ساکن گشت .

وفات سموئل

علیه السلام چهار هزار و سیصد و شصت دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلم بود.

از معاهده شاول با داود و ورود آنحضرت بمصفية مزاج (1) سموئل از صحت بگشت و جنابش بگشت و جنابش مریض گشته از روزی چند در گذشت قبایل بنی اسرائیل در ارض رامه شده بر آنحضرت بگر يستند و جسد مبارکش را در مقبره از زمین رامه مدفون ساختند و در مدت حیات مردم را بدین موسی علیه السلام دعوت میفرمود و مدت زندگانیش در این سرای ملال پنجاه و دو سال بود عليه وعلى جميع الانبياء السلام .

فرار کردن

داود از دست شاول بارض فلسطین چهار هزار و سیصد و شصت و دو سال بعد از

ص: 163


1- تورات اول سموئل 25.

هبوط آدم علیه السلام بود.

مردی از بنی اسرائیل در ارض معون بود که نابال نام داشت و زنش مسمی به ابتغال بود چهار هزار سر میش و مواشی بودش که شبانان او در پناه داود میزیستند و در بیابان بیر تو آنحضرت از هر آفت مصون بودند ، چون هنگام آترسید که پشم از پشت اغنام باز کنند داود چند کس

بنزد نابال فرستاد و باری پیام داد که روزگاری است از حراست (1) مواشی شما پهلو تهی نکرده ام و رعایت رعات (2) شمارا واجب شمرده ام ، اکنون اگر بهره با دوستان فرستی روا باشد و هر چه خود سزادانی و عطا کنی ستوده خواهیم داشت ، نابال سخن داو در اسنگی ننهاد و با فرستادگان وی گفت : که بسیار بندگان زمولای خود گریزنده اند و در اطراف جهان در تکاپوی باشند ، فرض نگشته که با هريك كس هديه فرستد (3) و عطیتی کند و ایشان را از پیش براند ، رسولان داود باز آمدند و مقالات نابال را باز گفتند: داود علیه السلام بر آشفت و بفرمود تا اصحابش سلاح جنگ در بر راست کردند و دویست تن از مردان خود را برای حفظ و حراست مال و مسکن بگماشت ، و چهار صد تن دیگر را با خود برداشته برای رزم نابال روان گشت تنی از عبید «ابیغال» از عزم داود آگاه شد بنزد بانوی خویش شتافت و گفت: اينك داود با مردان خود در رسیده اثری از این خاندان باقی نخواهد گذاشت ، و در اینوقت نابال» برای بازدید مواشی خویش رفته بود و از خانه و مسکن خبری نداشت، پس (ابیغال) بی اطلاع شوهر برخاسته دویست کرده نان و دو مشگ شراب (4) و پنج گوسفند و پنج پیمانه گندم وصد قرصه بنيرو

ص: 164


1- حراست : نگهداری .
2- رعات - جمع راعی : چوپان
3- عطیت: بخشش
4- از بعضی روایاتی که از ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعين وارد شده، چنین استفاده میشود که دامن انبیاء و پیامبران هر از آلوده بمعصیت شرب خمر نمیگردد و ساختشان بر تر و بالاتر از این است و بنابر نقل کتاب راهنمای یهود و نصاری در کتاب اشعیا چنین وارد شده است. که وای بر آنهایی که شراب میخورند و در جای دیگر وارد شده که پس این گروه از ایل الله نیستند بس شرابی که در اینجا بداود عليه السلام هدیه داده شده و او نیز قبول کرده است بنابر نقل تورات اساسی ندارد، مگر آنکه از این شراب هدیه و بختنی اراده شود که در شریعت موسوی معمول و مرسوم بوده است .

سبدی از انجیر بر حماران خود بار کرده باستقبال داود شتافت ، و چون آنحضرت پدیدار گشت از حمار خویش پیاده شده در برابر او بخاک افتاده چند کرت (1) زمین ببوسید و پوزش نموده درخواست کرد که آنحضرت از گناه نابال در گذرد ، داود اور اتحسین کرد و حسن تدبیر او را نيك بپسندید و عصیان نابال را بشفاعت وی عضو فرمود ، و بمراجعتش رخصت داد و بشکه های او را پذیرفته خود نیز باز گشت ، اما «ابیغال» بنزد نابال آمد و او را از آنچه داده بود آگاه ساخت از این خبر رعبی بزرگ در دل نابال افتاده برخود بلرزید و مریض گشت و پس از ده روز بهمان مرض هارك شده، بعد از هلاکت او داود علیه السلام ابيغال را خواستاری نموده بحباله نکاح خویش در آورد ، و زنی دیگر از ارضایز «عال» که اخی عام نام داشت نیز بگرفت وترك ملكال دختر شاول را بگفت؛ و شاول او را به فلمی بن الیش داد ، بعد از این وقایع دیگر باره شاول عزم قتل داود کرد و نشان او را در ارض جمعون داشت، پس بر خاسته سه هزار مرد دلاور که منتخب جميع شعب (2) بنی اسرائیل بود بر داشته به جمعون آمد چون اینخبر بداود رسید .

چند تن بجاموسی برگماشت تا همه روزه از احوال شاول او را خبر دهند ، تا وقتی جاسوسان بنزد آنحضرت آمدند و عرض کردند که اینک شاول با ابنارین نار در دامان جبل خفته اند و سپاه او نیز دورتر از وی در جامه خوابند، داود الا با «إخيملك» وإبيسى بن صوریا برادر زاده بواب گفت : کیست که با من بلشگرگاه شاول آید و بیم نکند ؟ ایسی گفت : اينك من حاضرم داود برخاست و ابیسی را با خود برداشته در همان نیمشب بلشگرگاه آمد و بی هراس بینایین وی فرود شد و شاول را در جامه خواب خفته یافت که مزراقش (3) با کوزه آب در بالای سر موضوع بود ، ابیسی عرض کرد که : ایمولای من رخصت بده تا هم اکنون با همین مزراق او را بيكضرب عملاك سازم داود فرمود که شاولی (4) مسیح پروردگار است نه این همان مرد است که سموئل با روغن قدسش مسح فرمود : هرگز دست بقتل او نباید

ص: 165


1- كرت : نوبت .
2- شعب - جمع شعبه: قبیله و طایفه .
3- مزراق : نيزه كوچك
4- مسيح : آنکه بارون مقدس مسیح شده باشد

کشید و دست برده مزراق شاوارا با کوزه آب از بالین وی برگرفت و از نزد وی بيرو نشده بر سرجیل آمد و از دور فریاد بر کشید که ايملك بنى اسرائيل وای ابنار بن نار شاول و ابنار هر دو از خواب بر آمدند و ابنار گفت کیستی که در این بیگاه پادشاه را بانگ زنی داود گفت : ای ابنار چه غافل مرد بوده و حراست پادشاه راندانسته اگر کسی مولای ترامقتول سازد هرگز فهم آن نتوانی کرد ، به بین تا مزراق و کوزه آب که بر بالین پادشاه بود چه شد شاول ندای داود را بشناخت و فریاد برکشید که آیا تو فرزندم داود نیستی دارد گفت ایمولای من هیچ نمیگویی که چه بدبجای تو کرده ام که از بي قتل من بوده و پادشاه را چه افتاده که از پی پشه اینهمه بود اینک من با همه ناتوانی دوکرت تو دست یافته ام و بد نیندیشیده ام اکنون کس بفرست تا مزراق و كوزه آب ملك را باز آورد شاول گفت ایفرزند من داود آنچه گفتی همه راست گفتی من بد کردم و تو نیکوئی نمودی سخت از روی تو شرمسارم اکنون بمنزل خويش بشتاب که من نیز بمسکن خود میروم پس شاول صبحگاه کوچ داده بمقر خویش مراجعت نمود اما داود با خود اندیشید که اگر من روزی بدینگونه در دست شاول مقهور شوم (1) بی سخن مرا هلاک کند بهتر آنست که بمأمنی گریزم پس اصحاب خود را که ششصد

تن بودند برداشته بارض فلسطين آمد و بنزد اخيش بن معكاملك جان فرود شد و از وی نشیمنی طلب نمود ، اخیش قریه صیقلغ» را بدو تفویض فرمود ، آنحضرت با اصحاب و زنان خود بدانجا وطن گرفت و یکسال و چهار ماه در ارض فلسطین سکنی داشت ، شاول چون این بدانست ناچار دست از طلب وی باز داشت، اما داود همه روزه با اصحاب خود سلاح در برد است میکرد و در ارض «جاسور» و «جدولا» و«عمالاق» مبتاخت و مرد وزنرا با تیغ میگذرانید و اموال و مواشی ایشانرا بغارت می آورد ، اما با «اخیش» همه ساز موالات و ملاطفت داشت .

قتل شاول در جنگ

اهل فلسطین چهار هزار و سیصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مقرر (2)

ص: 166


1- مقهور: شکست خورده
2- تورات. اول شموئیل فصل 28

است که اهل فلسطین تصمیم مصاف بنی اسرائیل دادند، و اینخبر چون شاول رسید سخت بترسید برای آنکه انجام کار خود را با ایشان بداند در طلب کاهن (1) و منجمی بود ، ملازمان حضرت زبیر ابادی نمودند که از کار کهانت نيك آگهی داشت ، شاول شامگاهی با دو تن از قواد (2) خود جامه در بر کرده بنزديك آنزن كاهنه شده با وی گفت : درستاره من نيك نظر كن و از استقبال امورم مستحضر فرمای، آنزن عرافه (3) گفت هیچ میدانی که شاول عرافين و منجمین را دشمن دارد و آنکس که بدین امور تقرب جوید شکنجه فرماید ، شاول سوگند یاد کرد که در اینکار تر از حمتی نرسد و رنجی پیش نیاید ، پس آنزن شاول را گفت هر يك از مردگانرا خواهی حاضر کنم تا هر نهفته با تو عیان کند ؟ شاول قصد احضار سموئل فرمود ، و آنزن سحاره (4) افسون خود را بیای برده آنحضرت پیش چشمش پدیدار گشت ، و از آن جناب حال شاول باز پرسید و او را بشناخت ، پس فریاد بر کشید که اینک تو شاول بوده و بامن خدیعت کرده ! شاول گفت مدار که من برای حاجتی بدینجا شده ام اکنون بگوی آنمرد را که حاضر کرده چه شمایل دارد، زن عرافه چون صفت وی بگفت شارل دانست كه سموئل علیه السلام است و بخاک افتاده زمين ببوسيد و عرض کرد : که اینک سپاه فلسطین کاربر من تنگ کرده اند و مآل کار خویش را نمیدانم ، بدین حضرت شده ام تا از روزگار آینده خبری گیرم، سموئل فرمود: ای شاول عصیان خدای کردی و با عمالقه مدارا فرمودی سخن همان است که من در حیات خویش با تو گفتم فرد است که بنزد من خواهی شتافت زیرا که تو و فرزندانت بدست اهل فلسطین کشته خواهید شد و سپاه بنی اسرائیل شکسته خواهد گشت، و این پادشاهی بداود خواهد رسید ، شاول از شنیدن این سخنان چنان ترسناك شد که کار از دست وی بدر شد، پس چند گام بدزید و بروی در افتاد ، و چنان بود که قوت برخاستن نداشت ولب بآب و طعام نمیگذاشت ، چول یکشبانه روز بدینگونه بگذشت آنزن عرافه بنزد وی ،

ص: 167


1- کاهن : غیب گوو مرد روحانی در نزد یهودی و مسیحی .
2- قواد - قائد : پیشوا
3- عرافه - مؤنث عراف : جادوگر و منجم
4- سحاره: مؤنت سحار : جادوگر و افسونگر

آمد و شاول را داداری کرد ، ملازمان حضرت او را حاضر ساخت و او راگوساله بود در حال ذبح نموده خورشی از آن مهیا کرد و با نان خشك بخدمت شاول و ملازمانش آورده بدیشان خورانید، ناچار شاول بعد از كاراكل وشرب بمعسكر خویش آمد و روز دیگر بالشگر بنی اسرائیل از جاجال کوچ داده بقریه ایزد عال فرود شد و از آنسوی اهل فلسطین با دویست هزار مرد جنگی بسوی ایشان روان شدند ، داود علیه السلام در جیش «اخیش» کوچ میداد بزرگان فلسطین چون او را ، بدیدند با اخیش گفتند: این همان داود است که زنان (1) مغنیه در سرود میگفتند که شاول هزار میکشد و داود هزار هزار اينك ما بحرب مولای او میرویم چگونه از وی ایمن میتوان بود . دور نیست که در روز گار زار کیدی (2) اندیشد و کار لشگر را سازد و اخیش ناچار داود را طلب فرمود و گفت: اکنون یکسال افزونست که تو در نزد من سكون داری و جز نیکوتی از تو ندیده ام ، لكن اهل فلسطین از تو ایمن نباشند، بهتر آنست که بمسکن خویش مراجعت فرمائی تا ما از حرب بنی اسرائیل باز ،آئیم داود ناچار با اصحاب خود مراجعت کرد و چون روز سیم «بصیقلغ» معلوم کرد که جمعی از عمالقه بدانجا تاخته اند ، و مردان ایشانرا کشته اند و زنان و فرزندان را با سیری برده اند و همچنان اخینعام و ابیغال زنان آنحضرت اسیر شده اند فریاد از اصحاب برخاست و در غم زن و فرزند بدان و در غم زن و فرزند بدان سر شدند که داود را سگنسار کنند و آنحضرت بغایت دلتنگ و اندوهناك گشت ابشار را که

، پس از جمله خدام بیت الله از شمشیر شاول نجات یافته بود چنانکه مرقوم شد ، پیش خواند و فرمود : تادعای وحی را حاضر ساخت و برای چاره بدرگاه خدای استغاثت برد و مسئلت کرد از پیشگاه جلال خطاب رسید :

که اید اود از دنبال دشمنان بشتاب که زود بدیشان در رسی و ظفر جوئی ، داود علیه السلام دویست تن از مردم خود را برای حفظ مساکن بجای گذاشت ، و چهارصد تن دیگر را بر داشته از دنبال عمالقه بشتافت، در راه مردیرا در زراعتگاهی یافتند که از

ص: 168


1- مغنيه : مؤنت مغنی : آواز خوان .
2- كيدى : مكر وخدعه

غایت جوع هیچ قوت سخن نداشت داود فرمود: چیزی در گلوی او فرو ریختند تا اندك اندك با نیرو شد، آنگاه گفتند تو کیستی و در اینجا از چه روی افتادی ؟ آنمرد گفت من یکی از مردم مصرم كه اينك بنده تنی از اهل عمالقه میباشم ، و در این سفر که آنجماعت بصیقلغ ناختند و آتش در بلده زدند و هر چه یافتند بردند

من نیز با ایشان بودم در مراجعت مریض گشتم ، چون مردم عمالقه بشتاب باز میشدند مولای من مرا بجای گذاشت و خود برفت ، اينك سه روز بود که لب با خوردنی و آشامیدنی آلوده نداشتم ، داود فرمود: آیا میتوانی ما را بدان جیش (1) راهنمائی کنی؟ عرض کرد که چون سوگند یاد فرمائی که بقتل من فرمان ندهی و بدست مولایم نسپاری ، ترا بنزديك ايشان برم، داود او را مطمئن ساخت ، و آنمرد مصری آنحضر ترا با اصحابش بنزديك سپاه عمالقه ،رسانید در هنگامیکه آنجماعت آسوده نشسته بكارا كل وشرب مشغول بودند ، داود و اصحابش با شمشیرهای کشیده بدیشان تاختند و همی و همی از آنجماعت کشتند ، چهار صدتن از آنگروه بر شتران سبک سیر بر نشسته فرار کردند و دیگر هر که بود مقتول گشت و داود علیه السلام مواشى و أمول و اسیرانرا جميعاً با زنان خود استرداد کرده مراجعت بصیقلغ فرمود ، و مال هر کس که بنهب رفته بود بازداد ، و از آن غنیمت بنزد جميع مشایخ نی یهودا بهره فرستاد ، اما از آنسوی اهل فلسطین چون داود را از میان لشگر خود خارج نمودند ، یکجهت برای رزم بنی اسرائیل شتاب کردند و در دامان جبل جلبوع تلاقي فريقين شده ، از دو طرف صفهاد است کردند و جنگ در پیوست ، و از بنی اسرائیل مردم بسیار مقتول گشت و جمعي از مردم فلسطین که تیر انداختن نيك میدانستند اطراف شاول را فرو گرفتند چنانکه دانست جان بدر نخواهد برد پس روی با سلاح دار خود کرد و گفت : تیغ برکش و مرا بکش تا بدست این کافران ختنه ناکرده کشته نشوم ، سلاح داراز وی سخن نپذیرفت تا شاول خود تیغ برکشیده برشکم خود نهاد و بر آن تکیه کرد همی فرو برد تا جان بداد ، سلاحدارش چون چنان دید او نیز خود را هلاك كرد و ملازمان شاول بیشتر کشته گشت ، و سیاه بنی اسرائیل شکسته

ص: 169


1- جيش لشكر

شد و «یونانان» و «یشوی» و «ملكيشوع» پسران شاول هم بدست اعداهلاك گشتند و در این فتنه بنی اسرائیل چنان ضعیف شد که هر آبادی و قریه که در ارض «غور» و معابر «اردن» داشتند گذاشته فرار کردند، و اهل فلسطین بیمانعی بدان اراضی در شده گشتند، علی الجمله : مردان فلسطین یکروز بعد از جنگ بحر بیگاه آمدند کشتگان را بیرون کنند بیرون کنند و منفعتی برند در میان مقتولین جسد شاول و پسران و سلاخدادانش را یافتند ، سر از تن شاول برگرفتند و جامه از برش بیرون کردند آنگاه سرش را به بتخانه های خود بردند و تنش را از دیوار قلعهٔ «یاسان ، آویختند ، اهل «پایش» چون اینخبر بشنیدند بر حال شاول بگریستند و چند تن از مردان قویدل چابک دست برخاسته نیمشبی ببیت یاسان شدند و جسد شاول را برگرفته به یا بیش» ش آوردند و بآئين ملوكش در آنخاك مدفون ساختند ، و در تعزیت و سوگواری او هفت روز روزه داشتند

پادشاهی یافتن داود

در «حبرون» چهار هزار و سیصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون (1) داود علیه السلام از قتل عمالقه فراغت یافت بقريه صیقلغ» مراجعت نموده ساکن گشت ، و در اندیشه بود که آیا در میان سپاه فلسطین با بنی اسرائیل چه گذشت روز سیم مردیرا دید که شتابزده از در در آمد و با جامهای چاك خاك ریخت ، داود گفت کیستی و از کجا آمده و این چنین از چه روی سوگواری آن مرد گفت : من تنی از مردم عمالقه ام که در ارض اسرائیل سکنی دارم ، و اينك از حر بگاه میرسم ، همانا لشگر بنی اسرائیل شکسته شد و شاول با فرزندانش مقتول گشتند، داود فرمود : شاول را در کجا دیدی و او چگونه کشته شد ؟ عرض کرد : که در میدان جنگ وقتی بدو رسیدم که اطراف او را دشمن فرو گرفته بود و او بر زبانه شمشیر خویش تکیه کرده بود

فروگر تا خود را هلاك كند ، چون چشمش بر من افتاد گفت : تیغ برکش و مرا بکش تا بدست کافران مقتول نشوم ، من چون دانستم که او زنده نخواهد ماند پیش رفتم و او را بکشتم و تاج و باره (2) او را برگرفته برای تو آوردم ، و آن تاج ویاره را نزد داود نهاد

ص: 170


1- تورات دوم شموئیل فصل 1.
2- باره دستبند.

آنحضرت از این سخن آشفته گشت و بانگ بروی زد که هیچ نترسیدی و مسیح

پروردگار (کشتی) پس با یکی از غلامان خود گفت تا سر از تن آنمرد عملیقی برداشت ، آنگاه جامه بر تن پاره کرد و با اصحاب خود بر مرگ شاول و یونانان ، زاری نمود و آنروز را تا شام روزه بداشتند، و آنحضرت در این سوگواری نوحه همی کرد و همی گفت : دریغ از شاول و فرزندش که از نسر (1) سریعتر و از شیر دلیر تر بود و اينك دختران کفار ختنه ناکرده در مرگ ایشان سرود میگویند و سرور میکنند چون این تعزیت بپایان برد، از پیشگاه کبریا خطاب رسید که : ايداود اينك برخيز و بارض «حبرون» سفر کن که کار تو آنجا بارنگ شود داود علیه السلام زنان خود اخینعام و ابیغال را برداشته با اصحاب خود بحبرون آمد و اقامت جست بنی یهودا از اطراف کوچ داده بنزديك آنحضرت آمدند و با سلطنت بر وی سلام کردند، و در اینوقت جنابش با نیرو شد وقوتی عظیم گرفت كما قال الله تعالى:

واذكر عبدنا داود ذا الايد أنه اواب (2).

جميع بني يهودا حکم آنحضر ترا مطیع و منقاد گشتند تنی چند از کردار اهل یا پیش نسبت با شاول و یونانان در جناب او معروض داشتند و از آنچه با جسد ساول کردند باز گفتند داود علیه السلام چند کس بجانب با بیش جلعاذ فرستاد و اهل آن ارض را درود گفت که نیکو کردی و جسد مسیح پروردگار را آویخته در میان کفار نگذاشتید و با آئین ملوك در زمين خويش مدفون ساختید ، خدای با شما جزای خیر

خواهد داد، و منكه اينك سلطان بنی یهودایم با شما نیکی خواهم نمود.

پادشاهی اشباشول

پسر شاول چهار هزار و سیصد و شدست و سه سال بعد از هبوط آدم

علیه السلام بود.

ص: 171


1- تسر: حیوانی را گویند که در قوت بصر بی نظیر بوده و از عقاب در پرواز و توت براز می باشد
2- و بادکن بندده داود را که صاحب اوت بود و بسیار بازگشت داشت بسوی

از این پیش مذکور شد که «یوناثان» و «بشوی» و «ملکیشوع» پسران شاول در جنگ فلسطین با پدر کشته شدند و پسر چهارم او اشباشول زنده مانده پس از از مرگ شاول چون بنی یهودا در حبرون مجتمع شده داود را با روغن قدس مسح کردند و بسلطنت بر نشاندند اینار بن نارکه سپهدار لشگر شاول بود اشباشول را برداشته بارض حنين آمد و آل اسرائیل را برای سلطنت اودعوتکرد جميع قبایل جزینی یهودا او را بپادشاهی سلام دادند و سلطنت اشباشول در میان شعب (1) استوار گشت و در اینوقت از عمر او چهل سال گذشته بود

على الجمله : ابنار سپاه اشباشول را ساز داده برای جنگ دارد بجمعون امد و از این سوی یواب بن صور یا که یکی از قواد (2) لشگر داود بود و مردان آنحضرترا با خود برداشته هم بارض جبعون فرود شد و در برابر «ابنار» صف راست کرده نخست دوازده تن از مردان «بواب» و دوازده کس از از دایران «ابنار» برای کارزار بیرون شدند و هر يك خصمی را اختیار کرده باهم در آویختند و خون یکدیگر بریختند اینکار دولشگر را بجنبش آورده تیغ در هم نهادند و مردم بسیار از جانبیین مقتول گشت ، عاقبت لشگر «ابنار» هزیمت شد ، سپاه داود از دنبال ایشان بترکتاز در آمدند، یواب را که در آن رزمگاه دو برادر بود که یکی «ایسای» و آندیگر «عسایل» نام داشت و مسایل» را آن سرعت سیر بود که آهو رابتك در بیابان صید کردی ، در اینوقت که سپاه اعدارا شکسته یافت مانند شاهین (3) در قفای ابناد همیرفت تا باشد که او را بدست گیرد، ناگاه ابنار برقفای خود نگریست مردیرا دید که چون عقاب پرنده برسید، نيك، نظر کرد او را بشناخت گفت: ای مسایل از دنبال من بیکسوشو ، و اگر برای سود خوبش میشنابی دیگریرا از گریختگان بدست آورو ساز و برگ او را برگیر، همانا بدست من کشته میشوی و مرا از روی برادرت یواب شرمسار میسازی ، عسایل سخن او را وزنی ننهاد و همچنان بسوی او شتابنده بود ناچار ابنار روی برتافت و نیزۀ خویش را چنان بر سینه وی زد که از پشت او بدر شد ناگاه یواب

ص: 172


1- شعب - جمع شعبه : طايقه وقبيله
2- قواد - جمع قائد پیشوا
3- شاهین: یکی از پرندگان شبیه عقاب

وا پیسای برادران عسایل برسیدند و حال اور ادیده، از قفای ابنار بتاختند تا شاهگاه در رسید ، و از آنسوی بنی بنيامين بنزديك ابنار مجتمع شدند و او را حراست کرده شبانگاه از رو داردن بگذرانیدند و از طرف «جاسور» «محنين» بردند، لاجرم يواب مراجعت فرمود و جسد برادر را برگرفته همه شب راه بریده به «بیت لحم» آورده مدفون ساخت ، وصبحگاه در حبرون بحضرت داود آمد ، و در این حرب عسایل با دوازده تن از اصحاب داود مقتول گشت و از سپاه اشباشول : سیصد و شصت تن بقتل رسید ، بعد از این وقایع ابنار در «محنین، آسوده بنشست و شاول را کنیزی که او را «رصفای» دختر «انای» میگفتند ابنار دل در او بسته او را بنهانی تزویج کرد چون اینخبر انتشار یافت، اشباشول گفت: ای ابنار این چه بی حرمتی بود که نسبت با دودمان شاول روا داشتی و جاریه او را متصرف شدی ؟ و آغاز کرد، ابنار از گفتار وی برنجید و گفت: نیکیهای من در خاندان شاول معروف است ، و هم اکنون تر امقهور داود

نگذاشتم و بسلطنت برداشتم در پاداش من این چه غلظت و خشونت است که آغاز کرده اشباشول از اینروی که دست بر تنبیه او نداشت. ساکت گشت اما ابنار بنهانی کس نزد داود فرستاده گفت اگر با من عهد محکم کنی و جزای خیر فرمائی جميع قبایل بنی اسرائیل را از اشباشول دور دارم و بخدمت آرم تا سلطنت بنی اسرائیل بر تو استوار گردد داود علیه السلام سخن ابنار را پذیرفته و عده نیکوئی داد و گفت با ایناز بگوی که اینک من بدان سرم که با ملکال دختر شاول که ضجيع من بوده رجوع نمایم از تو میخواهم که روی مرا نبینی تا ملک الرا از تصرف بیگانه بیرون نیاوری و در اینوقت زنان و فرزندان داود در حبرون بدین شماره بودند بزرگتر پسران اتحضرت «عمنون» بود که از «اخینعام» بوجود آمد و نانی «کالاب» بود که و از ابیغال داشت سیم ایشالوم بود که از معكا دختر تلمى ملك حاشور متولد گشت چهارم ادونیا بود که مادر وی حجیث نام داشت پنجم سفطیا نامیده میشد و مادرش مسمی به افيطل بود ششم اثير عم» و مادر او را حجلا مینامیدند

على الجمله چون رسول ابناز از خدمت داود رخصت مراجعت یافت آنحضرت

ص: 173

تنی را بنزد اشباشول فرستاد و پیام داد که ملکال همخوابه من بود هم اکنون او را بنزد من فرست ابنار نیز در اینکار اهتمام فرموده اشباشول ناچار شد و کس نزد فاطی بن ليش فرستاده خواهر خود را بخواست تا او را بنزد داود فرستد فلطی اگرچه با ملکال مهر فراوان داشت لکن چون دانست داود علیه السلام طلبکار اوست ترك وى بگفت و اور انردداود فرستادند، آنگاه ابنار مشایخ بنی اسرائیل را بخدمت داود تحریص فرمود وقلوب جميع قبایل را بدا نحضرت مایل کرد و چون از اینکار فراغت جست با بیست تن از معارف قوم خدمت دارد آمدند و از آنحضرت کمال عزت یافت پس عرض کرد که بنی اسرائیل در خدمت تو يكجهت اند اينك برخيز و در میان قبایل عبور کن که همه کس بسلطنت تو مسرور خواهد بود چون از جانبین سخن بیایان آمد ابنار برخاسته راه خویش پیش گرفت و برفت در این وقت یواب با جیشی از راه دخول و خروج ابنار آگهی یافت پس بنزد دارد آمده عرضکرد که ایناز را ایناز را چرا بسلامت رها کردی با اینکه او برای خدیعت (1) بدینجا شتافته بود پس از خدمت داود بیرو نشده در میان دروازه یکمین نشست و بی اطلاع داود چندکس بطلب ابنار فرستاده او را باز آورد

آنگاه که ابنار بر کمینگاه میگذشت یواب بيك ناگاه بیرون شتافت ، و شمشیری بر شکم ابنار زد که در حال بمرد، چون اینخبر به داود رسید جامه بر تن چاك كرد و گفت : مرگ ابنار چون مرگ یوناثان بر من صعب افتاد ، و در سوگواری او سخت بگریست ، بنی اسرائیل چون دانستند که آنحضرت از قتل ابنار بیخبر بوده بلکه یواب او را بخون برادر کشته از داود امیدوار گشتند و بحسن سجیت (2) و پاکی طینت او اقرار کردند، اما چون اشباشول این خبر بشنید دنیا در چشمش تیره شد و اورا دیگر در سلطنت وزنی نماند چنانکه از قبیله بنی بنیامین پسرهای زمون که یکی «بعنا» و آن دیگر راخاب نام داشت چاشتگاهی بخانه اشبا شول در آمدند، و او بر سریر خفته بود بيكك ناگاه بعنا و راخاب بر بالین او تاخته دشته های خود را بکشیدند و برشکم اشباشول فرو بردند و سر او را از تن برگرفته گریزان از خانه او بیرو نشدند ، و از آنجا شتابان

ص: 174


1- خدیعت: خدعه ومكر
2- سجیت : خوی و طبیعت

آمده بحضرت داود رفتند، و سراشباشول را در خدمت او نهاده عرض کردند که اينك سر دشمن تست از تن برگرفتیم و ترا از زحمت او فارغ ساختیم ، داود گفت: این نظیر آنخدمتی است که غلام عملیقی در صیقلع» خبر مر گ شاول بمن آورد و من او را کشتم و حال اینکه او جایزه بشارت از من میجست ، پس بفرمود قاتلان اشباشول را دست و پای بریده تن ایشانرا بردار کشیدند ، اما سلطنت از خاندان شاول منقرض شد، و مدت پادشاهی اشبا شول دو سال بود .

جلوس (کین دین) در مملکت چین

چهار هزار و سیصد و شصت و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. کین دین پسر «مسن» است که بعد از پدر در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و او فرزند بیست و پنجم است از خاندان شينك تانگ كه بدرجه سلطنت ارتقاء یافت ، و برسنت (1) پدران به بت پرستیدن مشغول بود، عبادت اصنام و مرمت بتخانه ها را سرمایه نجات و فلاح میپنداشت، و بازیر دستان بلطف و مدارا سلوك مينمود ، و مردم مملكتش در مهد امن و امان بودند جز در حدود تاتار و مغلستان که همچنان اسباب جدال و نزاع آماده بود و ساز مقاتله مقابله برقرار مدت چهار سال در چین و ما چین و تبت وختا حکومت فرمود ،

و پسری هنرمند داشت که او را « روئی » مینا میدند چون مرگش فرا رسید سلطنت خویش را بد و مقرر کرد.

ظهور امقندقليس

حکیم چهار هزار و سیصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود امقند قلیس از اکابر حکمای یونانست ، و اول کس است که در شناخت توحید (2) نفي صفات از ذات یزدان کند ، وفرمايد ذات واجب الوجود اوست ، ووجود او ذات اور صفات موجبه

ص: 175


1- سنت: روش و طريقه .
2- مراد آنستکه قائل بوحدت صفات پروردگار بوده ، و عقیده داشت که تمام اسماء وصفات در واقع بيك چيز باز گشت میکند، و توصیف الهى بصفت قدرة وجود و علم سبب تکثر در ذات باری تعال نمیگردد .

عين ذات است نه زاید (1) برذات ، و بودن صفات عين ذات موجب اختلاف در ذات نشود و او را کتابیست در بطلان معاد (2) روحانى فضلا عن الجسمانی ، سلیمان بن داود علیه السلام در کتابیکه خود مصنف و مؤلف بوده اند و در آن کتاب خود را «فوهلات» نامیده اند که بمعنی جامع باشد عقاید «امقند قلیس» را مفصلا بر نگاشته اند، و میفرمایند وی مقتدای حکمای (3) دهریه است که قبل از او مطلقا مذهب دهریه شیوعی نداشته و قاضی صاعد اندلسی در طبقات الامم بدانچه آنحضرت مرقوم فرموده شطری بر نگاشته است .

جلوس روئی

در مملکت چین چهار هزار و سیصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود رونی پسر کین دین پادشاه بیست و ششم است از دودمان شينك تانگ که بعد از پدر بر چار بالش ملکی برآمد و در مملکت چین نافذ فرمان گشت لشگری و رعیت را بعواطف ملوکانه خرسند و امیدوار ساخت و همه روزه از ترکتاز لشگر مغول و تاتار نامه های شکایت آمیز مینگاشت ، و بدستیاری رسولان بحضرت «تورین فریدون» میفرستاد، در این وقت تور برای تسخیر مغلستان یکجهت بوده همواره با انجماعت

ص: 176


1- حکماء صفات پروردگار را بر دو قسم میکنند: صفات سلبیه که آنرا صفات جلال و صفات ثبوتیه ، و آنر اصفات جمال ،گویند و قسم دوم را بر دو قسم تقسیم کنند، حقیقی و اضافی و قسم حقیقی از ایند و قسم را نیز دو قسم کنند، حقیقی محض و حقیقی اضافی . حكماء صفات حقیقی را عين ذات دانسته و صفات اضافی را زاید بردان میدانند. و لكن اشاعره از متکلمین تمام صفات باری تعالی دراخواه حقیقی یا اضافی همه را زاید برذات دانسته، و قدماء هشتگانه قائل میباشند.
2- معاد بمعنی اینکه بعد از موت انسان اجمالا برای او زندگانی هست که در آن زندگانی بپاداش و نتایج اعمال این زندگانیش میرسد. در این معنی اجمالی از معاد همه مسلمین بلکه همه الهيين اتفاق دارند: و اما در تفصیل و کیفیت آن که آیا آن زندگانی فقط برای روح است بدون تعلق ببدن يا با تعلق بیدن، و آیا بر تقدير تعلق بیدن آن بدن عنصری است که قبلا با آن بوده و یا بدن دیگری است اختلاف است: برخی از فلاسفه مشاء قائل باد روحانی هستند و جمعی یا حكماء اشراق قائل بمعاد جسمانی هستند، و در این دسته گروهی عقیده بیدن مثالی دارند. و برخی دیگر بایدن هور قلیائی میگویند، و بعضی دیگر عقیده دارند که با همین بدن عنصری خواهد بود.
3- دهری آنکس را گویند که قائل بشریعت نبوده، و اعتقاد دارد که این جهان از لا و ابداً بوده و هست و گویا این حکیم مبدء را باور داشته ولی قائل بشریعت نبوده ، معادرا انکار نموده است

بجدال وقتال اشتغال داشت و روئی چندانکه میتوانست بر آتش ایشان دامن میزد و بنیان منازعت را استوار میداشت ، تا خاطر دشمن را بجانبی دیگر مشغول کند ، و اطراف مملکت از تاخت و تاراج لشگر بیگانه محفوظ ماند على الجمله روئی نیز چون پدر کم روزگار بود و مدت چهار سال در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکمرانی فرمود ، و بر قانون پدر آئین بت پرستیدن داشت چون رخت از جهان بر می بست خلف ارجمند خود پاى دينك را طلب فرموده ، در محضر بزرگ بزرگان بمنصب ولیعهدی سر افراز داشت .

تشديد ملك داود

ونزول انحضرت در بیت المقدس چهار هزار و سیصد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. از آن پس که اشباشول ، کشته شد ، بنی یهودا از آسیب سایر شعب (1) آسوده شدند و گرد داود فراهم گشتند ، اما سایر قبایل مدت پنجسال بیسلطان زیستند و سلطنت داود را گردن ننهادند تا کار آنحضرت نيك بالا گرفت و پادشاهی او محکم گشت؛ چنانکه حق جل و علا فر ماید و شددنا ملكه واتيناه الحكمة، وفصل الخطاب (2) آنگاه جميع مشایخ بنی اسرائیل بدرگاه او حاضر شده ویرا بسلطنت سلام دادند ، و تادر اینوقت هفت سال و شش ماه بود که آنحضرت در «حبرون» سکنی داشت و سلطنت او مخصوص بنی یهودا بود، چون بر تمامت بنی اسرائیل پادشاهی یافت از حبرون کوچ داده به بیت المقدس نزول فرمود ، و در ارض «مصروت» در قریه «صهیون» ساکن گشت، و از آن پس آنرا قریه داود نامیدند ، چون حيرام ملك صور جلالت قدر آن حضرت بشنید نجاران چابک دست و حجاران (3) نیکو کار بدرگاه وی فرستاد و از چوبهای صنوبر قطع کرده برسم هدیه انفاذ (4) داشت ، تا در خور سلطنت داود قصری رفیع بنیان کردند و کوشکی (5) دلپذیر بر آوردند ، و آنحضرت بر کرسی

ص: 177


1- شعب - جميع شعبه : طايفه
2- ص - (20) ما سلطنت دارد را استوار کردیم و باو دانش و حکومت ارزانی داشتیم
3- حجاران - جمع حجار : سنگ تراش
4- انفاذ : فرستادن .
5- كوشك : قصر

سلطنت استقرار یافت، اما چون اهل فلسطین دانستند که سلطنت داود بزرگ شدیم کردند که مبادا روزی برایشان چیره شود، بدان شدند که پیش از آنکه خانه ویران گردد سیلاب بالا را بگردانند ، پس لشگرهای خویش را فراهم کرده برای رزم داود بأرض «غور فرود» شدند و داود علیه السلام با مردان بنی اسرائیل بیرون تاخته در برابر ایشان صف بركشيد ، ومصافي مردانه داده آنجماعت را بشکست و از جمع نا جدير بدنبال ایشان بتاخت ؟ اصحاب آنحضرت در این سفر بعضی از اصنام اهل فلسطین را از بتخانه ها بر گرفته بغارت آوردند، اما داود بدین مایه قناعت نکرد و دیگر باره ساز سپاه کرده ای تسخیر ممالک بیگانه بیرون شد، نخست با مردم فلسطین مهای داد و ارض ه رامه جماه» را از ایشان بگرفت، و لشگرش مال فراوان بنهب گرفتند و از آنجا بسوی بنی مواب شد، و عددی کثیر از مردم ایشان بکشت و اراضی آنجماعت را فرو گرفت؛ مشایخ بنی مواب از در ضراعت (1) بیرون شده امان طلبیدند و قبول خراج کردند ، پس آن حضرت عمال خویش را بدیشان منصوب کرده بگذشت و تصمیم رزم هدار غرار بن راحوب داد كه ملك نصيبين بود ، و تاکنار رود فرات را بزیر فرمان داشت ، مع الجمله در این جنگ بیست هزارتن از لشگر هدار غرار را بقتل رسانید ، و او را ذلیل وزبون کرده مال فراوان از او بگرفت ، واوانی (2) ذهب حمله ای نحاس نیز از وی بستد آنگاه ملك ادوم وصاحب دمشق بمقاتله آنحضرت شتافتند ، و در اینجنگ بیست و دو هزارتن از اهل ادوم کشته شد ، ایشان نیز سر بر بقعه (3) اطاعت در آوردند و قبول خراج کردند هم ایشان را گذاشته بگذشت و بسوی «توع» ملك «حماه» روان شد چون وی غلبه داو در امیدانست فرزند خود «یورام» را طلبید و با انا (4) زروسيم ونحاس بخدمت آنحضرت فرستاد، و از جنابش امان طلب فرمود ، داود را ایمنی داده تصمیم مراجعت کرد اما بنی ادوم در غیبت آنحضرت دیگر باره خود آرائی کرده هنگام بازگشت دارد از در مقابله و مبارات (5) بیرون شدند و جنگ در پیوستند در این کرت نیز هجده هزارتن از لشگر ایشان عرضه دمار وهلاك گشت ، و اراضی آنجماعت بتصرف داود

ص: 178


1- ضراعت: زاری و خواری
2- اوانی جمع انال : ظرف
3- ریقه : رشته .
4- اناء : ظرف
5- مبارات : بیزاری از یکدیگر

در آمد پس آنحضرت عمال خویش را در بلاد ایشان منصوب کرده بمقر خود باز آمد و اموالی که از غزوات (1) آورده بود مخصوص بیت الله فرمود ، و «يواب بن صوریا» و «یوشافاط بن اخیلود» که در هر مصاف اظهار شجاعت و دلاوری کرده بودند، از آنحضرت برتبه سرهنگی سربلند شدند ، و «صادوق بن اخيطوب» و «ابيثار بن اخيملك» مرتبت کاتبی یافتند، چون کار میدان بنهایت رسید و روز بزم و فراغت شد وقتی داود علیه السلام فرمود که دوست دارم از دودمان شاول تنی باقی باشد تا بحرمت یونانان او را پاداش کنم و جزای خیر فرمایم ، شاول را غلامی بود که «صیبا» نام داشت در این وقت حاضر بود عرض کرد : که یونا نان را فرزندیست که «مفیبشت» نام دارد و از هر دو یونانان پای لنگ ، همانا در فتنه قتل شاول که اهل بیتش بهرسوی میگریختند ، دایۀ اوویرا در بر گرفته باستعجال فرار میکرد، ناگاه بروی در افتاد و هر دو پای طفل را در هم شکست و او همچنان لنگ و زمن بماند ، اينك در نزد ماخیر بن جميل

میباشد ، داودکس بفرستاد ، ومفیبشت ، را حاضر ساخت ، چون چشمش بر آنحضرت افتاد پیشانی برخاك نهاده زمین ببوسيد و عرض کرد که من چون سگ داود فرمود که ای پسر یونانان دل قوی دار که پدر تو در حق من نيكو کرده اينك تونديم و مصاحب منی ، و اور ابرتبه منادمت خودسر بلند ساخت، و «صبا» را فرمود که هر مال از خاندان شاول و فرزندان او بجامانده فراهم کرده ، به پسر يونانان تسلیم کن ، تو نیز با اولاد و هر چه در دست داری مملوك وی خواهی بود ، و صیبارا پانزده پسر و بیست بنده بود ، جميعاً بالموال شاول بتصرف مفیبشت در آمد و در بيت المقدس وطن کرده ، همه روزه با داود ناهار میشکست و مصاحبت او میکرد، و منیبشت را در این هنگام پسری صغیر بود که میخانام داشت در خدمت پدر میزیست بعد از اینوقایع خبر بحضرت داود آوردند كه ملك بني عمون رخت بسرای دیگر برد و پسرش «حنون» بجای او بر نشست ، آنحضرت تنی چند را فرمود تا بنزديك «حنون» رفته ، او را در مرگ پدر تعزیت کنند و بحکم دوستی در غم او شريك باشند ، چون

ص: 179


1- غزوات - جمع غزوه : يك مرتبه جنگ کردن

رسولان داود بدرگاه حنون آمدند (1) قواد سپاه به او گفتند: نه داو دراکی با ما این مودت بود که برای تعزیت کس بدین ناحیت فرستد، همانا مردم او برای جاسوسی بدین زمین آمده اند که از زشت و زیبای این مملکت آگهی گرفته خبر بمولای خود برند ، حنون سخن ایشانرا استوار داشته در غضب شد و رسولان داود را طلب کرده بفرمود : گاه است موی ریخ (2) هریک رو نبستردند و بردامن پیرهن ایشان بدوختند ، آنگاه آنجماعت را رخصت داده تا بحضرت داود باز شدند ، رسولان بارض بیت المقدس آمدند و شرح حال خویش را بداود فرستادند، و شرم داشتند که بدان هیئت میان قوم در شوند ، داود بار سولان اعلام داد که در اریحا ساکن باشند چندانکه موی زنخ ایشان بگونه نخست بروید آنگاه بمیان قوم آیند، اما از آنسوی چون بنی عمون این سوء سلوك بارسولان داود روا داشتند ، دانستند که خاتمت اینکار بمنازعت منجر خواهد شد، پس کس نزد دوستان خود فرستاده استمداد کردند ادوم بن راحوب وادوم بن صوبا بیست هزار تن مرد دلاور باعانت حنون برانگیختند وملك «اصيطوب» دوازده هزارتن كس فرستاد ، وملك «معکا» هزار مردکاری مدد فرمود ، پس بنی عمون ابطال (3) خود را نیز ساز داده، برای قتال بنی اسرائیل بیرو نشدند و این خبر باداود علیه السلام رسید ، لشگر بنی اسرائیل را بسپهداری یواب بجنگ آنجماعت مأمور فرمود ، و يواب سپاه خویش را برداشته در برابر بنی عمون آمد و نیمی از لشگریانرا با برادر خود «ایسا» سپرد که در میدان مطیع فرمان او باشند ، پس صفهاد است کرده جنگ در پیوستند و نخست یواب بر آل ادوم حمله برد و ایشان را هزیمت کرد چون بنی عمون شکشتن لشگر ادوم را بدیدند هراسناك شده پشت با جنگ کردند و از پیش روی بنی اسرائیل بگریختند ، آل اسرائیل شمشیر در ایشان نهاده خون عددی کثیر بریختند و مال فراوان از آنگروه بغارت آوردند بعد از این فتح یاب به بیت المقدس مراجعت کرده با خدمت داود آمد ، اما بنی ادوم کس نزد هدار غراره فرستاده او را از شکست خویش آگهی دادند، و «هدار غرار»

ص: 180


1- قواد - جمع قائد : پیشوا
2- زنخ : چانه .
3- ابطال - جمع بطل: شجاع .

هر مرد جنگی که در کنار شرقی فرات میان بلاد و قری ساکن بودند ؟ طلب فرمود و اشگری عظیم در ارض «حیلم» فراهم کرد و «شونج» را سپهدار آنجماعت نمود ، از آنسوی داود نیز خبر دار شد و دیگر بار مردان کار را برانگیخته از بیت المقدس بیرون تاخت و در برابر اعداصف برزد و از جانبین بازار مقاتله رواج یافت ، بعد از گیرودار بسیار سپاه هدار غرار راه فرار پیش گرفتند، و «شونج» سپیدار هداد غرار نیز مقتول گشت ، پس بنی ادوم ناچار از در عبودیت و اطاعت بیرون شده، امان طلبیدند و در ریقه (1) رقیت داود در آمدند و سلطنت آنحضرت نيك قوى شد.

آوردن داود علیه السلام

تابوت سکینه را بخیمه خود چهار هزار و سیصد و هفتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. قبل از این یاد کردیم که چون تابوت عهد نامه را از ارض فلسطین باز آوردند بحكم سموئل علیه السلام در خانه ابینا ذاب سپردند ، در این وقت (2) داود علیه السلام سی هزارتن جوانان بنی اسرائیل را فراهم کرده با خود برداشت و بارض جبع اورد ، و بفرمود صندوق عهدنامه را از خانه ابيناذاب با احترام واحتشام تمام بر آورده برپشت گوساله جوان حمل کردند ، و پسران ایناذاب «عازا» و «اخیا» را حکم داد تا براندن گوساله مشغول شدند ، و بنی اسرائیل از پیش روی گوساله بنواختن عود و دیگر سازها در آمدند و همه جا بدین حشمت تابوت عهدنامه را جابدین همی آوردند.

ناگاه «عازا» دست بتابوت فرابرد تا آنرا برپشت گوساله استوار بندد ، خدای بروی غضب کرد و برجای خویش بمرد، تاچرا بی اندیشه و بیم دست فرانا بوت برده داود از مرگ وی ملول گشت و تابوترا در خانه وبیدادوم جانانی فرود آورد و مدت سه ماه در خانه وی بود ، پس از انقضای آنمدت دیگر بنده آنحضرت با قبایل بنی اسرائیل بخانه عوبیدا دوم آمده ، بهمان حشمت تابوترا برداشت تا بقریۀ خویش آورد و در پیش روی آن بنی اسرائیل بيك آهنگ فریاد بر میکشیدند ، و شکر گذاری یزدان میکردند و کرناها (3) مینواختند و پای کوبان و دست زنان بودند ، ملکال دختر

ص: 181


1- ریقه : رشته
2- تورات. دوم شموئیل فصل (6).
3- کرنا: شیپور بزرگ

شاول که همخوابه داود بود از آن پس که بنی اسرائیل نزدیک شدند و بانگ ها یاهوی ایشان بشنید، بر لب بام بر شده بدانجماعت نظاره بود.

ناگاه چشمش بردارد افتاد و دید که آنحضرت مانند یکی از مردم پای کوبان و دست زنان است و بسماع و سرود روز میبرد ، ویرا در نظر خوار داشت و بماند تا تابوترا بخیمه داود فرود کردند و آنحضرت قربانیهای خویش را پیش بگذارنید ، و گوشت آنرا بر قوم قسمت کرد و هر تن را يك گرده نان و پاره از گوشت بداد ، وازاین فراغت جسته باخانه خویش آمد ، ملکال او را استقبال کرده معروض داشت : که اى ملك بنى اسرائيل كى روا باشد که پادشاه در زی (1) مردم پست پایه حرکت کند، و چون یکی از ایشان لهو و لعب فرماید ، داود فرمود : ای ملکال من بدینگونه زیست کردم و خود را چون یکی از بندگان خدادانستم کبر و عجب از خود دور کردم که خداوند مرا بر شاول نصرت داد و پادشاه بنی اسرائیل ساخت ، من هیچ فزونی بر این مردم که تو میگونئی ندارم و این ذلت در راه خدا بسیار کم بوده که مرعی داشته ام ، مقرر است که ملکال (2) عقیم بود و او را از دارد فرزندی بوجود نیامد.

ظهور لقمان

حکیم چهار هزار و سیصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . لقمان (3) بن عنقی بن مزيدین صارون از مردم ارض نوبه بود ، و کنیت مبارکش ابو الانعم است ، لبهای سطبر (4) وقدمهای گشاده داشت ، بعضی از مورخین که ویرا پسر خواهر یا خاله زاده ایوب دانند، و نسبش را بناحور بن تارخ رسانند، و عمرش را هزار سال نویسنده همانا جنابش را از لقمان الاكبر كه شرح حالش مرقوم شد باز نشناخته اند

ص: 182


1- زی: هیئت .
2- عقیم: نازا
3- اکثر آراء دانشمندان بر اینست که لقمان مردی دانشمند بوده است ابن عباس میگوید : لقمان نبی و سلطان نبوده بلکه بند سیاه چهره بوده و خداوند و مسائل آزادی او را فراهم آورده ، او را از سر چشمه حکمت و دانش سیراب نمود و در عظمت و تعالی مقام لقمان همین بس که قرآن حکم و نصابح او را که بفرزندش بیان کرده حکایت نموده است
4- سطبر: کلفت .

و شطری (1) از شمائل و اثار او را در حق وی ایراد کرده اند.

على الجمله : لقمان حکیم در قید رقیت «قین بن خسر» که تنی از آل اسرائیل است ، مربوط بود ، و او را رعایت اغنام میفرمود، روزی باوی گفت که گوسفندی ذبح کن و هر عضوش که نیکوتر دانی کباب ساخته نزديك من حاضر ساز ، لقمان برفت و گوسفندیرا از پوست بیرون کرده، دل و زبانش را کباب ساخت و بنزديك فين آورد ، این خورش پسند خاطر خواجه افتاد ، اما دیگر روز بالقمان حکم داد که هم اکنون گوسفندی را ذبح کرده ناخوبتر عضوی از آنرا بنزد من آور ، لقمان نیز گوسفندیرا بکشت و هم دل و زبانش را بریان کرده بنزد خواجه گذاشت ، و عرض کرد که اگر دل بازبان موافق باشد بهترین اعضاست، و اگر باهم مخالف باشد بدترین اعضا خواهد بود ، از این سخن حصافت (2) رای و رزانت (3) عقل لقمان در نزد قین استوار گشت و از آن پس جنابش را بچشم عظمت مینگریست ، تاروزی که قین برای تفرج از المقدس بیرو نشده در کنار رودی فرود شد و با حریفی همی قمار باخت ، و مقرر بود که مغلوب گردد یا تمامت آب رود را بیاشامد ، یا نیمه از مال خویش را با مدعی گذارد ، از قضاقین مقهور گشت و بر خوردن آب یا سپردن مال مجبور بود ، پس از مدعی یکروز مهلت خواسته با خانه خویش آمد، و از پی چاره بالقمان مشورت کرد ، آنحضرت فرمود که فردابگاه (4) می آیم و ترا از شر خصم نگاه میدارم ، و بامداد با خواجه خویش بکنار رود شتافت و حریف را در آنجا یافت با وی گفت : ایمرد مقامر (5) خواجه من با تو آن شرط نکرده که هر آب از نخست روز از چشمه جوشیده تا آنروز که باز ایستد نوشیده باشد، و چون از این سخن بگذریم اینکار زیاده از سه وجه نتواند داشت، یا مقصود آیست که دیروز هنگام باختن قمار در این رود جاری بود یا آبی بی که هم اکنون در جوی میرود ، یا آییکه بیرون از این موضع است ، هر کدام مختار تست معین کن و بر جای بدار که بجز و دیگر نیامیزد ، چون چنین کنی . خواجه پاك بنوشد و شرط مقامری بگذارد ، خصم از شنیدن این سخن در کار فروماند

ص: 183


1- شطر : جزء و مقدار
2- حصافت : استواری
3- رزانت : آرمیدگی و وقار .
4- بگاه : صبح زود
5- مقامر : قمار باز

و ناچار دست از ایشان بداشت، پس قین بپاداش این عمل لقمانرا که بسی مثقال زر خریده بود آزاد ساخت .

و این نخست حکمتی بود که از آنحضرت گوشزد مردم شد و سر منطوقه «ولقد آتينا لقمان الحكمة» (1).

با دید آمد همچنان روزی هنگام خواب قیلوله (2) چند تن از فرشتگان بخانه آنحضرت در شده سلام دادند لقمان اگر چه ایشانرا ندید بجواب سلام اقدام فرمود پس فرشتگان عرض کردند که خداوند میفرماید : اگر خواهی ترا رتبت پیغمبری بخشم و خلافت فرمایم تا در میان مردم بعدل ونصفت حاکم باشی ؟ لقمان گفت اگر اینکار بر من حتم باشد گردن نهم و اطاعت کنم اما اگر مخیر باشم عافیت اختیار خواهم كرد و نزديك ابتلا و امتحان نخواهم گذشت پس خدای حکم از او بگردانید و حکمت بدو افاضه فرمود، چنانکه روزی در انجمن صنادید بنی اسرائیل نشسته بود ولب بابلاغ مواعظ و انشای حکم گشاده داشت یکی از بزرگان قوم گفت : ای لقمان تو آن بنده سیاهی که شبانی قین روز میگذاشتی از کجا بدین متمام شتافتی و این بزرگواری یافتی : لقمان فرمود از سه چیز سخن همه راست گفتم و امانت همه براستی گذاشتم و گردهزل و کار بیهوده نگشتم مقرر است که هرگز در اقبال دنیا سرور نکردی و از ادبارش (3) رنج نبردی و از خوف خداهیچ نخندیدی و با هیچکس مزاح نفرمودی و از بهر خود با کسی غضب روا نداشتی و چنان میزیست که هرگز کسی او را در حالت بول کردن و بغایت رفتن و غسل گذاشتن ندید چه همیشه در این احوال خویشتن را پنهان میداشت با سلاطین و قضات (4) گاه گاه معاشر بود و برایشان ترحم میفرمود که چند بادنیا مطمئن خاطرند و با کار دنیا ناظر وخدمت داود علیه السلام را چندانکه ممکن بود دریافت میفرمود و کسب دانش و حکمت مینم و دروزی از فواید سکوت این دقیقه عاید لقمان گشت که دید داود آهن سرد را حلقه میکند و بهم پیوندد و اگرچه لقمان

ص: 184


1- لقمان - (11) هماناما بلقمان حکمت و دانش دادیم
2- قيلوله : خواب نیمروز
3- ادبار : روی گردانیدن
4- قضات - جمع قاضی : حکم کننده

ندانست مقصود آنحضرت از اینکار چیست ، لكن خاموش بود تا آن مهم بانجام پیوست آنگاه دارد فرمود نیکو زدهی است که مردانرا در جنگ و نبرد بکار آید لقمان بی ذلت سئوال آنمعنی را دریافت مقرر است که لقمانرا مال فراوان بدست افتاد که بدان مایه تجارت میکرد و با مردم بی آنکه رهنی گیرد یا سودی طمع کند بقرض میداد و آنحضر ترازنی چند از بنی اسرائیل در حباله نکاح بود از ایشان فرزندان داشت اما باران بهتر و مهمتر فرزندان وی بود ، لقمان اور اطلب داشت و فرمود که ایفرزند مرا نقدی در نزد کسی بوجه دین ثابت است که در کنار دریای شام ساکن است ، و اکنون زمان آنست که ادای دین کند برخیز و بسوی او شده آن نقد را بگیر و بازآر ، اما از آنچه با تو باندرز گویم فراموش مکن ، نخست در طی مراحل بدرختی و چشمه آبی خواهی رسید در سایۀ آندرخت میاسای و چون از آنجا بگذری بقریۀ خواهی شد و رئیس بلده دختر خویش را با مال فراوان با تو عرض خواهد کرد از تزویج آندختر کناره گیرچون، ببلده شخص مدیون رسی ترابخوان خویش دعوت خواهد کردشب در خانه وی مخسب ، لكن اگر مصاحبی راست کیش با نو دو چار شود و بسن از تو مهتر باشد، هر چه فرمان دهد بپذیر که عین صواب خواهد بود ، این پندیپایان آورد و پسر را دعای خیر بگفت .

چون «باران» از بیت المقدس بیرون شد و اندك مسافت به پیمود پیری باوی دو چار شد و گفت : ایجوان اگر از مصاحبت من رنجه نباشی در این سفر با تو همراهی کنم باران گفت نیکو باشد چه دیدار پیران مبارك و میمون است ، پس باهم براه در آمدند و چاشتگاه بدان درخت و چشمه رسیدند ، پیر گفت ساعتی در سایه این درخت بیاسانیم، و چون حدت (1) و سورت (2) آفتاب شکسته شود رهسپار شویم، باران گفت که از پدر اجازه ندارم که در ظل (3) ایندرخت فرود شوم ، پیر گفت آیا پدر با تو فرمود که سخن بزرگتر از خود را بپذیر؟ عرض کرد : بلی و در سایه آندرخت در آمده بخفت ، اما خفت ، اما پیر بحر است (4) وی مشغول بود.

ص: 185


1- حدت : تیزی و تندی
2- سورت : سطوت
3- ظل : سایه
4- حراست: نگهداری.

ناگاه ماری از درخت بزیر آمده قصد باران کرد ، و آن پیر با عصایی که در دست داشت آن مار را کشته بینداخت ، چون باران بیدار شد حکمت نهی پدر را از وقوف در آنجا بدانست ، و معلوم کرد که هر کس در ظل آندرخت خفتي بزخم مار هلاك گشتی ، پس پیرسر پس پیر سر آنمار را از تن جدا کرده با کرباسی در پیچید و با خود برداشت و از آنجا روانه شده بقربه رسیدند و در خانه رئیس آن آبادانی فرود شدند ، رئیس ده دختری صاحبجمال داشت او ر ابا اموال فراوان بخدمت باران آورد تا بزنی باو سپارد باران بر حسب فرموده پدر ابا (1) نموده پیر او را امر کرد که ایندختر را تزویج کن، پس باران او را بحباله نکاح در آورد ، آنگاه پیر سر آنمار را باوی داد و گفت : قبل از آنکه باوی هم بستر شوی ، بفرمهای سرمار را بر آتش گذارند و دختر دامن خود را بر سر آتش فراگیرد تا بخور آن در اسافل (2) اعضای وی صعود نماید چون باران با گفته پیر عمل کرد و آن بخار بدرون اعضای دختر در رفت ناگاه فریادی بر آورد و مدهوش گشت و کرمی مرده از قبل (3) او بیفتاد، پس از زمانی دختر بهوش آمده در کنار باران بیا سود ، پیر صبحگاه با وی گفت : هر کس با این دختر همبستر میشد بسبب این جانور که در رحم داشت کارش بهلاکت منجر میگشت و اکنون آن مانع از پیش برخاست پس روزی چند در خانه رئیس بسر برده و قصد خانه شخص مدیون کردند و چون بنزد وی آمدند ایشانرا بضیافت دعوت کر دو غایت تکریم فرمود و گفت: يك امشبرا بباش و از رنج راه آسوده شو ، چون فردا شود نقد دین را گرفته مراجعت فرمای، باران خواست که مسئلت ویرا مقرون باجابت ندارد پیرامر فرمود که بی هراس در خانه وی بیاسای ، باتفاق پیر در خانه شخص مدیون بماند و چون شبا هنگام (4) کاراکل و شرب بنهایت شد و وقت غنودن (5) رسید تختی برای باران در کنار دریا نهادند و جامه خواب بر آن گستردند در جایی که قریب بخوابگاه پسر شخص مدیون بود و رسم آن شخص این بود که چون قرضخواه

ص: 186


1- آباء : خودداری و سر پیچی
2- اسافل - جمع اسفل : پائین تر .
3- قبل : پیش (عضو پیشین زن)
4- شباهنگام : وقت شب .
5- غنودن: خوابیدن

را بضیافت طلب کردی و رسم مهمان نوازی بگذاشتی ، نیمشب بر بالین او شتافته میهمانرا با سریر (1) بدریا انداختی.

على الجمله : چون باران بخفت و پسر میزبان نیز بخواب شد ، پیر بیدار دل برخاسته بیانین باران آمده او را از خواب برانگیخت، و باتفاق او سریر بارانرا بجای تخت پسر میزبان برد و تخت او را بجای باران آورد و بعد از ساعتی شخص مدیون بایکی از محرمان خود ببالین پسر آمده و باندیشه آنکه وی باران است سریر او را برگرفته بدریا انداخت صبحگاه باران برخاسته برخاسته بنزد مدیون رفت و او از کار خود آگاه شد دنیا در چشمش تیره گشت ناچار نقد دین را ادا نمود و بسوگواری پسر بنشست پس باران با نقد مدیون و دختر رئیس و اموال فراوان مراجعت کرده بحضرت پدر آمد و در خدمت او میزیست وقتی برای نصیحت و موعظات بارانرا مخاطب ساخت و فرمود :

( يا بني لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم (2) اى پسرك من شرك با خداى مياور كه بزرگتر ستمی است مر نفس خودرا و دیگر فرمود :

«يابني انها ان تك مثقال حبة من خردل فتكن في صخره اوفى السموات اوفى الأرض يأت بها الله» (3) أى يسرك من كکردار تواگر همه بمقدار دانه سپندانی (4) باشد در زیر صخره (5) صمایا در طبقات سما (6) مضبوط است ، وخدای در قیامت آنرا حاضر ساخته از تو حساب جوید و فرمود : «يابني اقم الصلوة وامر بالمعروف وانه عن المنكر واصبر على ما اصابك» (7).

ای پسرك من بپای دار نماز را وام رکن بنیکوئی دنهي كن از بدى وصبور باش بدانچه میرسد با تو از محن (8) و شدايد ، و هم فرمود : ای باران (لاتصغير خدك باتو

ص: 187


1- سریر: تخت
2- لقمان (13)
3- لقمان (16)
4- سپندان: خردل
5- صما سنگ سخت
6- سما : آسمان.
7- لقمان - (17).
8- محن - جمع محنت : آزار.

للناس ولاتمش فى الارض مرحاً) (1).

روی خود را بر متاب از مردم برای کبر وعجب و بر زمین گذر مکن از روی فرح و خود کامی که خدای دوست نمیدارد آنرا که از در کبر و خیلاء (2) بر زمین بگذرد «واقصد فى مشيك واغضض من صوتك ان انكر الأصوات لصوت الحمير» (3).

بلکه نه چندان بشتاب گذر کن که سبک سار و خفیف مغز باشی، و نه چندان دیر سیر باش که اظهار تجبر و بزرگواری فرمائی ، چه رفتار ستوده وسط این هر دو خواهد بود ، و در گفتار بانگ خود را پست دار که بدترین آوازها بانگ خران است، و دیگر فرمود : ای باران تو از آنروز که بدنیا در شدی پشت بدنیا کردی و رو بسرای دیگر آوردی ، پس آنسرا با تو نزدیکتر باشد که روی بدان داری هم اکنون آنرا آباد کن . ایفرزند چندان از دنیا کناره مباش که عیال دیگران باشی ، و آنقدر مکوش که زیاده از کفایت بدست آری ، چندان روزه بدار که شهوت بریزاند نه آن قدر که نیروی نماز گذاشتن نماند ، ایفرزند دنیا دریای عمیقی است که کشتی آن ایمان است ، و تو کاش بادبان ، و پرهیز کاری زاد و توشه آن باشد ای فرزند در خرد سالی قبول ادب کن تا چون سالخورده باشی بهرۀ آن بری ، و چون با آداب پسندیده قرین باشی خلف نیکان گذشته خواهی بود ایفرزند اگر در کار دنیا بر توظفر جویند اندوه مدار ، جهدکن که در کار آنجهانی مقهور نباشی، ایفرزند علم خود را پوشیده دار چنانکه زرخود را پنهان داری و در حضرت خداوند با خوف و رجا باش زیراکه اگر دل مؤمن را بشکافند دو توریا بند كه هيچيك از دیگری فزونی ندارد .

همانا نیمی از خوف و نیمی از رجا باشد، ایفرزند هیچ آفریده در نزد خدادون تر از دنیا نباشد آن نه بینی که نعیم (4) آنرا روزی مطیعان نفرموده و بالای آنرا عقوبت عاصیان نگردانیده.

ای فرزند با دشمن بمدار اباش تا آنچه در خاطر دارد ظاهر نکند ، هزار دوست بگیر

ص: 188


1- لقمان (18)
2- خيلاء : تكبر.
3- لقمان - (19).
4- نعيم : نعمت .

که کم است و يك دشمن مگیر که بسیار است ، ایفرزند عبرت گیرار آنکه با خدای در وصول رزق خاطرش استوار نباشد و حال آنکه از آنگاه که کسوت (1) وجود پوشید نخست در رحم مادر روزی یافت و چون متولد شد از پستان ما در روزی گرفت ، و چون از شیرش باز کردند مهر پدر و مادر سرمایه روزی او بود ، که برنج کسب معیشت و براگسترده داشتند و شك نیست که در آن سه حال کس را نیروی طلب و قوت حیله نباشد ، عجب آنکه در حال چهارم که دانا و با نیرو شد ، گمان کرد که خدا او را فرو گذارد ، پس هر روز کار برخود و عیال خودتنگ تر ساخت ، ایفرزند طلب مکن امریرا که بر تو پشت کرده و اسباب حصول آنرا آماده نداری و بر متاب از کاری که باتو روی دارد و آلات حصولش مهیا بود ای فرزند را از خود را پنهان دار و پنهان خود را نیکوفرهای دنج بسیاد را در طلب آنچه سود بخشد اندك شمار ، و زحمت اندکرا در حصول آنچه زیان کند بسیار دان ؛ ایفرزند با مصاحبان (2) بخوی ایشان زیست کن ، و کار دشوار مفرمای و اگر نه تنها مانی ، و چون آنمقدار مال نداشته باشی که با دوستان بذل کنی از خوشروئی و خوشخوئی با ایشان تقصیر مکن که هم بدانصفت ترا دوست خواهند داشت ، ایفرزند اگر عزت خواهی قطع طمع کن از آنچه در دست مردم است و بدانچه خدایت داده راضی باش ، ایفرزند برحذر باش از حسد و اجتناب کن از بدی با خلق که، این هر دو صفت زیان بنفس تو رساند ، تو دشمن خویش خواهی بود ، و خصمی تو مر نفس خود را زیاده زیان رساند که دشمن بیگانه، ایفرزند نه چندان احسان کن که خود معیشت نتوانی کرد ، و نه امساك فرمای بدان اندیشه که اندوخته خواهی آورد، ایفرزند بدترین پریشانی پریشانی عقل است وعظیمترین مصایب مصیبت دین ، ایفرزند هرگز نادانی دار سالت مفرهای واگر دانائی نیابی خود رسول خویش باش ، ایفرزند از بدی دوری کن تا از تو دوری کند و چون سفر کنی با آنجماعت که همراه تو باشند بسیار در کار خود مشورت کن ، و با ایشان از آنچه اززاد و راحله داری کریم باش و ارتکاب کاری کن که خدای برای تو متکفل (3) آنست

ص: 189


1- کسوت: جامه و لباس
2- مصاحبان - جمع مصاحب : یارو همدم .
3- متکفل: عهده دار.

و کاری را ضایع مکن که خدای بعهده تو گذاشته ایفرزند بنده نیکان باش و فرزند بدان مشو و علم میاموز تا مجادله کنی با سفیهان یا مباهات فرمائی با دانایان ای فرزند اگر در مرگ شک دارى ترك خواب بگوی و نمیتوانی، و اگر در حشر شك داری بیدار مشود میتوانی ایفرزند هر که مجادله (1) دوست دارد دشنام شنود و هر که بمجلس ناشایسته در شود متهم گردد و هر کرا زبان با اختیار نباشد پشیمانی برد؛ و آنکس که با بدان نشیند از سلامت دور افتد ای فرزند توبه را بتأخیر مینداز که مرگ بیخبر میرسد و شماتت بر مرگ کسی مکن که هم عاید تو خواهد شد ، از مردم پند بگیر پیش از آنکه از تو پند گیرند ایفرزند با پیران مشورت کن و از مشورت با خرد سالان نیز شرم مدار و تا شیطان در دنیاست از از گناه ایمن مباش ایفرزند گزنده مباش مردم را که ترا دشمن دارند و زبونی مکن که خوارت شمارند نه چندان شیرین باش که ترا بخورند و نه چندان تلخ که دورت افکنند ایعزیز فخر ممکن در دنیا و چگونه کسی فخر کند که دوکرت از مجرای بول بدر شده باشد و راز خود با زن خود مگوی، و در خانه خود محل نشستن قرار مده زن از استخوان دنده کج خلق شده است، چون خواهی آنرا راست کنی بشکند، و چون بحال خود گذاری کج بماند اینجما عترا مگذار از خانه بدر شوند و هر گاه نیکی کنند بپذیر و چون بدی کنند جز این چاره نخواهد بود ، ایفرزند هیچ باری گرانتر از همسایه نباشد و هیچ تلخی چون احتیاج با خلق نیست ، مال آنست که ذخیره انجهان شود نه آن که از تو بمیراث ماند ایفرزند چون دوستی اختیار کنی در حال غضب ویرا امتحان کن، اگر بانصاف باشد دوستی را شاید و اگر نه از وی بر حذر باش ای عزیز از طعام گرسنه و از حکمت سیر باش و چون مردمت ستایش کنند ، بدانچه دارای آن نیستی فریفته مشو و با زیر دستان منازعت مکن و ایشانرا نیز حقیر مشمار و با سوء ظن مباش که با هیچ کست جای صلح نماید ای فرزند عزیز از همه کلمات حکمت چهار سخن اختیار کرده ام و آن اینست که دو

ص: 190


1- مجادله: ستیزه کردن .

چیز را پیوسته بیاد داری و دو چیز را فراموش فرمائی، نخست یزدان پاکرا همواره بیاد باید داشت و از مرگ نیز غافل نبود اما چون احسان باکس کنی با نسیان محو سازی ، و چون کسی با تو بد کند انرا فراموش فرمائی

على الجمله : کلمات حکمت آیات لقمان بسیار است، و بدانچه مرقوم افتاد اختصار رفت ، و آنحضرت در اواخر عمر عزلت گزید و از میان مردم بیرونشد و هرگز بر فوت هيچيك از فرزندانش زاری ننمود تا در زمان یونس نبی علیه السلام بدرود جهان فانی فرمود ، وجسد مبارکش را در ایله که از اعمال فلسطین است مدفون ساختند و مدت زندگانیش دویست سال بود .

جلوس بای دینگ در مملکت چین

چهار هزار و سیصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . بایدینگ فرزند روئی است و پادشاه بیست و هفتم است از خاندان شينك تانگ که بعد از پدر در مملکت چین احکومت یافت و در زمان او سونج ،خان در قبیله ناتار پادشاه و فرمانگذار بود و در طبقه مغول ایلخان حکمرانی داشت و در این وقت کار بر مردم چين نيك تنگ کردند ، چنانکه ثلث از مملکت ایشان پی سپر سپاه مغول و تا تار گشت ، و بلاد و امصار (1) خراب و ویران افتاد ، اگر چه در عدد چینیان بردشمن فزونی داشتند ، لکن چون این جماعت بیشتر اهل حرفت و صنعت بودند کار رزم را نمیتوانستند ساخت، لاجرم هر روز ترکتاز مردم ایلخان و سونج خان در اراضی چین بیشتر بود ؛ و بهر بلده که در میشدند مرده ش راقتل میکردند و آتش در خانه ها در میزدند و آنچه می یافتند بنهب و غارت بر میگرفتند مانند آتشی که بخرمنگاه در افتد همۀ گاه بیشتر میسوخت و بیشتر میشد ، و سپاه بای دینگ از آن گروه هراسان و هارب (2) بودند و بهرجا خبر ورود ایشانرا اصغاء میفرمودند ، بی آنکه صفوف راست کنند و تیری گشاد دهند از آنجا کوچ میدادند كارملك از اينروى سخت پریشان بود و در دفع این غایله از بای دینگ کاری ساخته نشد تازمان معلوم واجل محتوم فرارسید فرزند مهتر و بهتر خود را که « دی بی ،

ص: 191


1- امصار - جمع مصر : شهر
2- هارب : فرار کننده.

نام داشت و از خردسالی بجلادت و حصافت (1) رای مشتهر بود پیش خوانده ولایت عهد بدو داده و در گذشت؛ مدت ملکش سه سال بود .

ظهور انباذقلس

حکیم چهار هزار و سیصد و هفتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود انباذقلس (2) در یونانیان بدقت نظر متفرد و ممتاز است، در اوایل حال جهت تحصیل علوم بارض مقدسه آمده، در بیت المقدس

بشرف ملازمت داود مشرف شد و مدتی بتلمذ آنجناب مفتخر بود و گاهی از لقمان حکیم استفاده علوم میفرمود بعد از تحصیل کمالات باز بارض یونان مراجعت نمود و چون فهم عوام از ادراك كلمات وى قاصر بود ترك ملازمت او کرده در صدد آزار و انکارش بر آمدند، اکثر باطنیه اسماعیلیه تابع رای ویند محمد بن باطنی که از جمله مشاهیر علمای قرطبه مغرب بود بتدریس کتب وی و مطالعه سخنانش مولع (3) بودی.

على الجمله : انباذ قلس مردی مرتاض بود از دنیا معرض (4) و بآخرت مقبل (5) و او اول کسی است از حکمای یونان که معانی (6) صفات متعارضه الهیه را بشی، واحد داجع داشته امتیاز ذات اقدس را از یکدیگر بحیثیتی که مختص باشند باسماء مختلفه محال میداند و گوید . آنجا غیر از ذات حقیقی که از اعتبارات منزه و مبر است

ص: 192


1- حصافت : استواری .
2- انباز قلس یکی از حکمای یونان است، عالم را ترکیبی از عناصر چهارگانه آب ، و باد وخاك ، و آتش میداند، و جمع و تفریق عناصر را که ما یه کون و فساد عالم است نتیجه مهر و کین میخواند و این دو مؤثر بنوبه خود غالب و مغلوب میشوند، و هر گاه مهر غلبه دارد جمعیت بر پریشانی فائق است، و چون این چیره میشود تفرقه شدت مییابد و دوره که ما در آن هستیم دوره غلبه کین و پریشانی است. و دنیا و زندگانی آن زندان روح و کیفر گناهان است سیر حکمت (10)
3- مولع : حریص
4- معرض: روی گردان
5- مقبل : روی کننده
6- راجع باين موضوع در پاورقی که چند صفحه قبل نوشته شده توضیحی داده شده است بدانجا رجوع شود.

موجودی نیست بخلاف باقی موجودات که آحاد ایشان قابل کثرتست اما باجزائها او بمعانيها او بنظاير هما ، وذات حق از جميع جهات کثرت منزه است و گوید همیشه هویت مقدسه حق بیکتائی متصف است و آن ذات بعينه علم محض و اراده محضه ووجود وعزت و قدرت و عدل و خیر و حق است، یعنی این اضافات شریفه عین دانست و گوید اشیاء ایجاد کرده اوست و اول که دروازه نیستی گشوده بسیطی معقول ابداع فرموده بعد از آن سایر اشیای مبسوط از آن بسيط مبدع اول اظهار و انبساط یافته مرکبات از بسایط ترکیب و تکون پذیرفته و گوید : ابداع صور از باریتعالی نه بطریق اراده سابقه بود بلکه بطریق علیت فقط باشد و چون ذات مبدع عين علم واراده او است پس ابداع آن اشیا را بنحو علیت مستلزم آنست که در مرتبه تحقق علت البته معلول متحقق نباشد چه اگر معلول در مرتبه علت تحقق داشته باشد البته میان ایشان معیت ذاتی خواهد بود و هرگاه که معلول بالذات مقارن علت باشد پس معلول بمعلول بودن اولی نخواهد بود از علت و همچنین علت بعلیت اولی نخواهد بود از معلول چون این بدیهی البطلان است پس ناچار معلول مقارن علت نخواهد بود و معلول المبته تحت علت بود و گوید معلول اول عنصر است، نانی بتوسط عنصر عقل است و معلول ثالث بتوسط آندو نفس و نزد او این ترتیت بسایط مبسوطا تست و بعد از آن مرکبات و گوید که نطق از تعبیر لطایف اسراری که در عقل ودیعت نهاده شده قاصر است ، چراکه عقل بسيط ومتحد است و نطق مركب ومتجزى و كار عقل اتحاد اشياء متفرق است اهذا متجزیات را در موطن عقل مجتمع و متحد باید بود ، پس بوضوح پیوست که بهستی هویت حق متصف بود و هیچ از عوالم بسيطه ومركبه صفت وجود متصف نبود و چون هویت مقدسه بهستی متصف بود و هیچ شی از اشیاء نبوده ، پس هر آینه شی ولاشی هر دو مبدع باشند و گوید : عنصر اول بسیط است نسبت بعقل که عقل از وی فروتر است بيك مرتبه اما عقل بسيط مطلق یعنی واحد محض نیست از حیثیت علت چه علت اولی واحد محض است و باقی همه مركب يا بتركيب عقلی يا حيثيتی ، پس عنصر اول بالذات مرکب خواهد بود از محبت و غلبه و از این دو وصف از عنصر اول بوساطت این دو صفت جميع جواهر بسیطه روحانيه و جواهر مرکبه جسمانیه

ص: 193

ابداع پذیرفت و چون ایند و صفت عنصر اول با دو صورت او مید، تكوين جميع مكوناتند در اینه جميع روحانیات بر محبت خالصه متنوع منطبق اند ، و تمامی جسمانیات بر غلبه و مرکب از روحانی وجسمانی بر مجموع طبیعت محبت و غلبه، و گوید : مقدار محبت و غلبه شناخته میشود بمقادیر روحانیات در جسمانیات و از این جهت است که انواع و اصناف مزدوجات با یکدیگر ایتلاف (1) و التیام دارند بخلاف متضادات که بایکدیگر مختلف و متنافرند و آنچه در مرکبات از ایتلاف و محبت است بواسطه غلبه صفات روحانیاتست و آنچه از اختلاف و غلبه است بواسطه استیلاء صفات جسمانیات ، و میشود که محبت وغلبه هر دو در نفس واحد جمع شود باعتبار و اضافه مختلفه وگاه باشد كه هريك در نفسی باشند، و انباذ قلس محبت را بمشتری (2) و زهره اضافه کند و غلبه را بز حل و مريخ ، و گوید ، گویا این دو کوکب مشخص میشوند بصورت سعد و نحس، و گوید که نفس نامیه (3) قشر نفس بهیمی (4) حیوانیست و نفس حیوانی قشر نفس نطقی است و نفس نطقی قشر نفس عقل و از اینجا معلوم توان کرد که هر نفسی که در مرتبه ادنی است قشر مرتبه اعلی است ، و گاه از قشر ولب بجسد و روح تعبیر کنند و گوید: عنصر اول تصویر نمود در عقل آنچه نزد او بود از صور عقلیه روحانیه، وعقل تصویر نمود در نفس کلیه آنچه از عنصر اول استفاده کرده بود و نفس کلیه مستفادات خود را از عقل در طبیعت کلیه تصویر نمود، پس در طبیعت کلیه صوری چند حاصل شد که بهیچوجه مشابهت نه بطبیعت داشت و نه بعقل روحانی لطیف بعد از آن عقل چون از روی توجه متوجه آن صور گشت و مشاهده ارواح ولبوبی (5) که در اجساد و قشور مختفی بودند بر وجه اتم و اکمل نمود ، بروی محقق گشت که بسی از صور حسنیه شریفه بهیه یعنی صور نفوس جزئیه که مشاکلندصور عقلیه روحانیه لطیفه را در تنگنای اجساد

ص: 194


1- ايتلاف : الفت داشتن .
2- هیئت قديم کواکب را در موجودات سفلی مؤثر میدانسته لذا هر يك از كواكب را منشاء افعال و حوادث دانسته و معتقد بودند که کواکب غریب مقامی دارند، مثلا کو کب زهره را مؤثر در محبت و عشق دانسته و مريخ مؤثر در قهر و غضب بوده است و همچنین سابر کواکب هر يك امتیاز و تشخیصی داشتند
3- نامیه : مؤنت نامی: نمو کننده
4- بهیمی: حیوانی
5- لبوب - جمع لب : عقل

گرفتارند ، خواست که بتدبیر و تصرف آن لبوب را از قشور جدا ساخته نوعی نماید که ان لبوبرا باصل خود که عبارت از نفس کلیه است ملحق گرداند ، و گوید که خاصیت نفس کلیه عشق و محبت عقل است چه هرگاه که نفس کلیه را نظر بر حسن و بها، عقل میافتد آنچنان محبت رعشق او بروی مستولی میگردد که غیر از طلب اتصال عقل بلکه اتحاد باوی بهیچ چیز دیگر متوجه نمیگردد ، بخلاف طبیعت کلیه که خاصیت آن غلبه است بواسطه آنکه چون طبیعت کلیه در اصل فطرت از ادراک مرتبه نفس و عقل و دریافت کمالات ایشان محجوبست (1) در وی شوق اتصال و طلب اتحاد بایشان که عبارت از محبت و عشق است مفقود بود ، لهذا از طبیعت کلیه همیشه قوای متضاده ظاهر میشود ، اما در بسایط مانند ارکان که هر یکی از آنها ضد دیگر است و اما دره و کبات مانند قوای مزاجی طبیعی و نباتی و حیوانی و گوید : چون طبیعت کلیه از ادراك مافوق خود محجوب است لايزال از اطاعت نفس کلیه و عقل بتمرد و عصیان موسوم است و همچنین نفوس جزوی چون بواسطه آنکه از کلیه خود دور افتاده اند و از ادراك لطایف حسن و بهاء عالم عقلی روحانی عاجز مانده در مقام اطاعت و انقیاد طبیعت کلیه در آمده، باستیفای لذات عالم محسوس که عبارتند از مطاعم (2) هنية (3) و مشارب (4) رويه (5) وملابس (6) طريه (7) و مناظر (8) بهیه (9) ومناكح (10) شهيه (11) مغرور گشته ، آنرا مقصد اصلی خود دانسته اند، و چون نفس کلیه تمرد طبیعت کلیه و اضلال و اغوای آن نفوس جزویرا مشاهده نمود، جزوی از اجزای خود که الطف و از کی و اشرف بود از نفس بهیمی و نباتی و بسبب آن جزو

ص: 195


1- محجوب : در پرده
2- مطاعم - جمع مطعم : خوردنی .
3- هنيه : مؤنت همی : گورا
4- مشارب - جميع مشرب : آشامیدنی .
5- رویه : مؤنت روی : سرشار .
6- ملابس - جمع ملبس : پوشیدنی .
7- طریه : مؤنت طری: نرم و لطیف
8- مناظر جمع منظر : جای نگریستن
9- بهیه مونت بهی : نیکو و زیبا
10- مناكح - جمع نکاح : زناشوئی
11- شهیه : مؤنت شهى : لذيد

نفوس متنفر بودند از لذات محسوسه ، بسوی ایشان فرستاد تاسعی در اصلاح ایشان نماید و ایشانرا بعالم خویش گرداند و یاد دهد آنچه را فراموش کرده باشند، و پاک کند ایشانرا از دناسات (1) مكتسبه و نجاسات عارضه دینی و پیغمبر که در هر دوری از ادوار در وقت استیلای احکام طبیعت و امتلای (2) آن عالم را برسنت عقل وعنصر اول اجرامیفرماید نزد انباذ قلس عبارت از آن جزو شریفست ، و گوید: از شأن آن جزو اینست که بملاحظه رعایت قاعده محبت و غلبه که طریقه مرضیه (3) عقل و عنصر اول است بعضی نفوس جزویه را بحکمت و اقامه براهين حقه با موعظه حسنه و دلایل خطابيه انيس الطف گرداند ، و بعضی را بطریق قهر و غلبه براه سداد (4) رساند ، و گاه بحسن خلق ایشانرا بجانب ، محبت ووداد خواند و گاه با ضرب شمشیر بدار از گمراهی بازدارد آبدار ، پس در این هنگام ناچار آن نفوس جزویه شریفه که مدتها در بند تصویهات (5) باطله آن در نفس مضلة (6) مموهه (7) بودند بکسوت صلاح و سداد در آیند ، وصفت شهوانیت ایشان بمحبت خير وصدق تبدیل یا بد وصفت غضبيه بغلبه برشرور باطل بدل شود، پس آن نفوس جزویه شریفه باین دو نفس مضله مموهه بعالم روحانی سعود مینمایند. و در آن عالم این دو نفس بمنزله جسد آن نفوس جزویه شریفه خواهد بود ، چنانکه در این نشته بمثابه جسد بوده اند و چون علت غائیه بعث نبی استخلاص نفوس جزوی است از طبیعت کلیه متمرده ، ناچار باید که نبی خلقا و خلقا مرضى الدور (8) والشمايل باشد بحیثیتی که هر چه او کند و فرماید محبوب و مرغوب اهل کمال تواند بود ، تا آنکه بمعاونت کثرت احبا (9) بر اضداد خود غالب تواند آمد ، و نفوس جزویه را استخلاص تواند داد، على الجمله : وی اول کسی است از حکمای یونان که قائل بکمون (10)

ص: 196


1- دناسات - جمع دنس : چرك .
2- امتلاء : پرشدن
3- مرضیه - مؤنت مرضی : پسندیده.
4- سداد : استقامت ورشاد
5- تصويهات - جمع تصویه: خلاف حقیقت جلوه دادن.
6- مضله : مؤنث مضل گمراه کننده
7- مموهه : مؤنت مموه : تزویر کننده
8- مرضى الصور : صورتهای پسندیده
9- احبا - جمع حبيب: دوست.
10- کمون و بروز مقابل قول بكون و فساد است و معنای کون و فساد عبارت است از بنته موجودی دوره حیات و هستی خود را پیموده: پس از آن فاسد شده پس بوجود دیگر تازه قدم بعرصه وجود میگذارد، و کمون و بروز در برابر این قول میگوید : کون و فساد با مرگ و ولادت واقعیتی ندارد بلکه مراد از آن جدائی اجزاء از یکدیگر است، مثلا آنکه یکمون و بروز قائل است میگوید: هر چیزی تخمه دارد و تخمه همه اشیاء در همه اشیاء موجود است جز اینکه در هر جنس تخمه مخصوص آن جنس بر تخمه های دیگر غلبه و بروز دارد و تخمه های دیگر در حال کمونند ، مثلا چون يك قطعه استخوان بنظر آوریم ماده گوشت و پوست و رگ و پی و همه چیزهای دیگر در او هست جز اینکه ماده استخوان در او غالب است و باین جهت است که از يك چيز چیز دیگر تولید میشود مثلا تانی که انسان میخورد و در بدن مبدل بخون و بلغم و چربی و گوشت و غیر آنها میگردد سبب آنست که تخمه همه آن چیز ها در او هست سیر حکمت (12)

و بروز شده ، وكون وفساد و استحاله و نمورا ابطال نموده ، و معتقد وی آنست که هيچيك از عناصر اربعه که ابسط بسایط اند بایکدیگر استحاله پذیر نیست ، و نیست ، و آنچه سایر حكما آنرا استحاله میدانند نزد او راجع بتكاتف (1) و تخلخل (2) و كمون و بروز و ترکیب رتحلیلست و ترکیب در مرکبات نزد وی مبنی بر محبت است چنانکه تحلیل در محلات مبنی بر غلبه ، و حق تعالی را بنوعی از حرکت و سکون نسبت میدهد که عبارت از فعل و انفعال باشد و در اثبات معاد :گوید که این عالم بر وجهی که گفتیم نفوس جزویه متشبث بطبايع و ارواحند و ارواح متعلق بشبايك (3) ابدان ، ومدتى بر اینحال باقی خواهند بود

تا آنکه آخر الامر بنفس كلیه استغاثه نماید ، و نفس بعقل التجاء تضرع کندو عقل از حضرت باری تعالی طلب استخلاص کند ، باری تعالی فیض خود متوجه نفوس جزویه متشابكه گردد و زمین بنورالهی روشن و مستضی، خواهد شد، و نفوس جزویه به از تنگنای شبکات ابدان وارسته بکلیات خود ملحق میشوند، و در عالم خویش مسرور و محبور (4) قرار و آرام میگیرند و در آنوقت سرور و من لم يجعل الله له نورا فعاله من نوره (5) ظاهر

ص: 197


1- تكاتف : غليظ شدن .
2- تخلخل : جدا شدن اجزاء و ذرات چیزی از هم و در اصطلاح فيزيك فاصله های خالی از ماده که بین ذرات یك جسم وجود دارد
3- شبايك - جمع شبکه: دام و هر چیز سوراخ سوراخ
4- محبور : شاد و مسرور .
5- النور - 15 24 خداوند بر هر که نور قرار ندهد پس برای او هیچ نوری نخواهد بود

میشود ، و بعضی از اضائت (1) زمین بنور الهی که در کلام حکیم است ، گویند که معتقد بمعاد جسمانی بوده و از ارض در این عبارت مراد نفوس جزویه است، و این سخنان ترجمه این عبارات است قال : انباد قلس في امر المعاد «يبقى هذا العالم الوجه الذى عندنا و من النفوس التي تشبثت بالطبايع و الارواح التي تعلقت بالشباكك ، حتى تستغيث في اخر الامر الى النفس الكلية ، فتضرع النفس إلى العقل ويتضرع العقل إلى البارى تعالى ويسمع الحق على العقل ، و يسمع العقل على النفس ، وتسمع النفس على هذا العالم بكل نورها فتستضيء الانفس الجزئية ، وتشرق الأرض والعالم بنور ربها حتى تقاومن الجزئيات كلياتها فتتخلص من الشبكة ، فتتصل بكلياتها و تستقر فى عالمها مسرورة محبورة ومن لم تجعل الله له نوراً فماله من نور».

جلوس دیبی در مملکت چین

چهار هزار و سیصد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. دی بیی پسر بای دينك است و پادشاه بیست و هشتم باشد از اولاد شينك تانگ ، چون بعد از پدر بر سریر سلطنت برآمد و کار مملکترا از ترکتاز اقوام مغول و کرایت و نایمان و تانار پریشان یافت ، و بهیچوجه دفع سونج خان ملک تا تار و ایلخان پادشاه مغول را نتوانست کرد ، قبیله او نکفوت را که از ابطال و شجعان (2) و ساکن ختا بودند بدرگاه خواسته ، بزرگان ایشانرا با نعام و احسان ملكي بنواخت و تشريفات لایق و در خود فرمود ، و آنجماعت را امر کرد تا ادوات حرب خویش را آماده کرده ، بحدود و تغور مملکت شوند و لشگر بیگانه را از ملک خویش بیرون کنند، سپاه چین نیز در این با ایشان همدست و معین باشد، پس طایفه او تكفوت ساز رزم و ادوات نبرد را آراسته بحدود مملکت تاختند و از ساحل دریای رجه را تا کنار رودخانه قراموران که میان ختاوختن و ماچین است همه روزه بحفظ و حراست مشغول بودند ، و این مسافت بعیده را در هر جا که محل فتنه و تاختنگاه سپاه دشمن بود عددی کثیر باز داشتند ، و در مدافعه ومقاتله بأمغول و تاتار كمال مردانگی و غایت جوانمردی بظهور رسانیدند، چنانکه از جانبین مردم بسیار عرضه هلاك و دمار گشت و با اینهمه

ص: 198


1- اضائت : روشن کردن
2- شجعان - جمع شجاع : دلير.

لشگر بیگانه از پای ننشست و دست از قتل و غارت باز نداشت، مدت چهار سال بدینگونه روز بگذاشتند و بجز خرابی مملکت و هلاکت رعیت امری نبخشید ، ويك ثلث ممالك ویرانی داشت، تا آنکه سدی در حدود اراضی خودر است کردند و آسوده نشستند، چنانکه مرقوم می افتد انشاء الله تعالى .

بنای دیوار چین

بدست دیبی چهار هزار و سیصد و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . چون کار مملکت چین از ترکناز اقوام مغول و تاتار و كرایت بخرابی کشید و چندانکه پادشاه وقت که دیبی بود بکار حرب رنج برد مفید نیفتاد ، کس نزد «التان خان» فرمانگذار ختافرستاد و او را طلب داشت ، و مقرر است که سلاطین ختا ر ا بلقب التان خان گویند.

على الجمله : التان خان بدر گاه دیبی آمد و همچنان (1) صنادید مملکت چین و قواد سپاه (2) را حاضر کردند و در کار خرابی مملکت وتعدى مغول و تاتار مشورت نمودند و عاقبت الامر دانایان و کاردانان حضرت بدان شدند که میباید سدی (3) سدید در مملکت برآورد و سرهنگی چند با سپاهی در خور حافظ وحارس فرمود : که عبور اشگر بیگانه از آن محال باشد؛ چون این رای برگزیده و مختار افتاد ، فرمود : تا مهندسان دانشور و دیوارگران چابک دست از اطراف بلاد و امصار (4) حاضر شدند و از مردم مملکت که (5) صغاراً كبارا بشماره ششصد کرور بودند چنانکه در بدو تاریخ چین مرقوم افتاد ، بفرمود : تايك ثلث كه كار بنیانرا شایند و مزدوری توانند کرد در این مهم مزدور باشند ، آنگاه از خز این موروثی زروسیمی که کفایت اینکار کند خارج فرمود پس النان خان که در ختادست نشان دیبی بود ، بحکم پادشاه آن مایه را بر گرفت و مردم را فراهم کرده بر سر کار آورد ، و از ساحل دریای جورجه در ما بین شمال و مغرب از

ص: 199


1- صناديد - جمع صنديد : رئيس قوم.
2- قواد - جمع قائد : پیشوا.
3- سدید : استوار
4- امصار - جمع مصر : شهر
5- صغاراً وكبارا : كوچك و بزرگ

اعمال اراضی «سنستی» تا کنار رودخانه «فراموزان» بنیان دیواری کرد که مغولان آنرا «انکووه» و ترکان «بوقورقه» گویند ، و طول آندیوار هزار و پانصد میل بود ، و چندان عرض داشت که شش سواد در فر از آن با هم بازی توانند کرد ، وبيك رشته اسب فراز تازی توانند نمود و در هر جای چه در فر از قلل (1) جبل و چه در پایان دره و مغاك (2) ارتفاع ان هيجده ذراع است، و در این مسافت (3) ممتده همه جا اراضی رخوه (4) را فرو بردند تا بزمین سخت رسیدند و بنیان دیوار را با سنگ و صاروج (5) محکم بر آوردند چندانکه مساوی ارض گشت.

آنگاه باخشت پخته و گج دیوار را مرتفع ساختند و در هر صد ذرع فاصله برجی مربع و محکم افراختند ، و دروازه مقرر داشتند، بدان استواری که تاکنون که بر هزار و دویست و پنجاه و نهم هجرت نبوی میرود سه هزار و هفتاد و هشت سال شمسی است که بنیان آن بناشده و هنوز برجای پاینده و محکم است.

على الجمله : مدت پنجسال بی آب ردم هیچگاه از کار بنشینند این مهم بنهایت شد ، و اینخبر در حضرت پادشاه معروض افتاد، بفرمود تا دو کرور مرد سپاه و دلاور همواره حارس و نگاهبان (6) دروب و بروج (7) آنرا خالی نگذارند ، وقوم «اونکفوت» نیز از آنجمله بود که مأمور بحر است آن بنیان گشتند، لاجرم مردم چین از تعدی لشگر مغول و تاتار آسوده شدند و خاطر از پرداختن این امور دیبی ممالک محروسه را بسی و شش قسم سین کرد، و در هر قسمی حاکمی عادل بگماشت تا مهمان رعیت را بخوبی فیصل دهد و برای آنکه در تاریخ چین مبدا سخن وی باشد و از مردم پیشین کس حکایت نکند بفرمود تا کتب تواریخ سالفه (8) را از هر جایافت میشده می آورده در آتش میسوختند؛ و علمای مورخین را که اخبار گذشته نیکو بیاد داشتند ؟ حاضر ساخته تقتل

ص: 200


1- قلل جمع قله : سرکوه
2- مغاك : گودال
3- ممتده : کشیده شده.
4- رخوة : سستی و نرمی
5- صاروج : خوری که از آهک و خاکستر درست میکنند
6-
7-
8-

میرسانیدند ، مع القصه دیبی پس از انجام آن بنیان نیز بیست و هفت سال سلطنت کرد که همه جهت مدت حکومت وی سی و هفت سال بود ، و پسر مهتر خود «حیوسن» را که پادشاهی خاندان شينك تانگ باوی منتهی میشود ، هنگام وفات طلب ساخته ولیعهدی بدو داد و جای پرداخت.

جلوس (سوسا ادرموس)

در مملکت بابل چهار هزار و سیصد و هشتادوسه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . سوسا ادرموس سرفارینوس است که بعد از پدر صاحب تاج ولوا گشت و در مملکت بابل و نینوا فرمانروا آمد ، بر آیین آبای سلف (1) در حضرت سلم بن فريدون خاضع وخاشع بود ، و با خدمت ایرج نیز بدستیاری رسل و رسایل اظهار خلوص عقیدت میفرمود ، و در این وقت چون سلطنت آل اسرائیل داود علیه السلام داشت ، و آنجماعت نيك بانيرو و قوت بودند ، خاطر سوسا ادر موس را هراسناك داشتند تا مبادا روزی بترکتاز مملکت ویرافر و گیرند ، لاجرم پیوسته حدود و ثغور اراضی خود را بحر است مردان جنگی محروس ومحفوظ میداشت ، و پسر خود «مسروس» را که ولیعهد وقایم مقام او بود ، در نظم و نسق حدود مملکت و رتق و فتق (2) کار سپاه حکم داد، تا در مدت حیات وی روزگار بدین مهم گذاشت ، و ممالک محروسه را از آفت لشگر بیگانه ایمن داشت ، پس از چهل سال حکمرانی شربت هلاك چشید و دین وی نیز بت پرستیدن بود .

قصه نامزد اوریا با داود

چهار هزار و سیصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . داود علیه السلام در سال بیست و پنجم سلطنت خود دیگر باره یواب را بجنگ بنی عمون فرستاد ، و او بالشگرهای ساز کرده بدانسوی شد ، اما آنحضرت خود در بیت المقدس سکنی داشت ، از قضا (3) روزی قریب بغروب شمس از مجلس برخاسته بریام قصر خویش برآمد ،

ص: 201


1- سلف: کسانی که پیش تر بوده اند از پدران و خویشان
2- رتق و فتق : بستن و حل کردن
3- در تورات در کتاب دومین شموئیل چنین مینویسد واقع شد که وقت غروب داود از بسترش برخاسته بر پشت بام خانه ملك گردش کرد و از پشت بام زنی را دید که خویشتن راشست و شو میکرد و آن زن بسیار خوب صورت و خوش منظر بود داود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود ، و کسی گفت که آیا بتشیع دختر اليمام زن اورباه حتى نيست دارد ایلچیان را فرستاد و او را گرفت، و او نزد وی آمده داود یا او خوابید، و او بعد از تمیز شدن نجاستش بخانه خود رفت و زن حامله شد فرستاد و دا و در اخبر داد که حامله هستم و در ذیل دارد داود اور باه را دعوت کرد با اوشام خورده او را مست گردانید تا بخانه اش نرود و داود عليه السلام صبحدم مكنوني جواب نوشته بدست اوریاه فرستاد، و در مکتوب بدین مضمون نوشته که اور یاه را در مقابل روی جنگ شدیدی بگذارید و از عقبش پس بروید تا بدست دشمن کشته شود در کتاب تنزيه الا نبیا هم چنین مینویسد این حکایت را نمیتوان قبول کرد و بدان اعتماد کرد، چه از بیش گذشت که آنچه منافات مخالفت با اصول مسلمه عقل دارد، نمیتوان باور کرد که انبیاء متصف بدان صفات بوده اند، علاوء براین این موضوع که داود علیه السلام اور یاه را بجنك فرستاده فرمان داد که در پیش تابوت قرار گیرد، تا هر چه زودتر کشته گردد سخنی است بس گزاف که از سیمای آن بطلان و ساختگی آن پیداست روی همین نکه احتیاجی بجواب دادن از آن نیست، از علی علیه السلام روایت شده که فرمود: هر که بگوید داود عليه السلام زن اوریاه را تزویج نمود هر آینه او را در حد خواهم زد یکی برای ثبوت و دیگری برای اسلام.

ناگاه چشم مبارکش بر بام خانه برزنی جمیله افتاد که از برای شستن بدن جامه از تن بر کنده بود ، بدنی از سیم سفیدتر و رخی از ماه روشن تر داشت ، هر چند آنحضرت دیده فرو خوابانید لکن خاطر مبارکش باوی مایل گشت ، و صبحگاهان کس برای خواستاری انجمیله فرستاد، معلوم شد که وی «بتشبع» نام دارد ، و دختر اخینعام است و هاوریای جانانی نیز در طلب اورنج میبرد و بدان سر است که ویرا بحباله نکاح در آورد و در این وقت اور یا در لشگرگاه یواب بود ، آنحضرت کس نزد یواب فرستاده اوریا را طلب فرمود و بدان سر بود که بتشبع را با اوریا گذارد ، چون اوریا بخدمت داود برسید نخست از کار جنگ و لشگرگاه سؤال کرد ، و از آن پس فرمود ، که هم اکنون بخانه خویش شده روزی چند آسوده باش و در انجام کار بتشبع نیز از پای منشین اما اوریا چون دانست که آنحضرت در طلب بتشیع بوده ، پاس ادب وی دست از او کوتاه داشت و هم آنشب را در آستان دارد با پاسبانان بخفت و باخانه خویش نشد چون بامداد خبر باداود دادند که اور یا شب را در حضرت بهای برده و با خانه خویش نشده ، ویرا طلب فرمود و گفت : ای اور یا همانا از سفر رسیده و رنج راه برده چرا

بخانه خود نمیشوی و سروتن نمیشوئی ؟

ص: 202

اوریا عرض کرد که تابوت عهد نامه در بیابان است، ويواب سپهسالار ملك با بنی اسرائیل در هامون وقت میگذرانند ، من چگونه باخانه خویش شوم و طلب آسایش کنم ! قسم با سر و جان تو که هرگز اینکار نخواهم کرد ، اکنون بدان سرم که بنده خود را شاد فرموده رخصت دهی که باشگر گاه روم و بادشمنان دین جهاد کنم ، پس داود او را دو روز دیگر بداشت و رافت فرموده در مجلس خود باوی ناهار شکست و او را رخصت داده تا بلشگرگاه شود، و اوریا بی اینکه باز دید خانه خود کند از بيت المقدس بیرو نشده بنزد یواب شتافت ، و پس از روزی چند در میان بنی عمون و آل اسرائیل جنگ در پیوست در پیوست ، ست ، و بنی اسرائیل جلادت کرده بیکبار یورش (1) بحصن بنی عمون بردند ، آنجماعت از باره (2) قلعۀ ایشانرا بگشاد کمان فرو گرفتند و بضرب پیکان تزلزل در ارکان سپاه بنی اسرائیل افکندند ، (3) ومغافصة از دروازه حصن بیرون شده تیغ در لشگر یواب نهادند و جمعی کثیر از ایشان کشتند ، اوریا نیز در آن جنگ بقتل رسید ، و این خبر باصحاب داود رسیده ملول و محزون گشتند ، اما چون اوریا در جنگ کشته شد و بتشبع را خواهندۀ دیگر نماند ، پس از چندی داود علیه السلام اورا بحباله نکاح در آورده باوی هم بستر شد و اواز داود علیه السلام باردار گشته پس از چندی پسری از وی بوجود آمد، و جز نامزد اور یا آنحضرت را نود و نه تن زن وسریه (4) در سرای بود.

ظهور ناتان نبی علیه السلام

چهار هزار و سیصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. ناتان علیه السلام (5) از اجله انبیای بنی اسرائیل است و این لفظ بزبان عبری بمعنی داده شده است و هم جنابش را «ناتان ایل» خوانند که عبارة اخرى بمعنی خداداد باشد ، چه ایل الله را گویند و معرب این نام داشت ناثان باشد که بجای نای فوقانی تای مثلثه آرند ، علی ای

ص: 203


1- یورش: حمله ناگهانی
2- باره : دیوار قلعه .
3- مخافة : ناگهانی و دفعتا
4- سريه: كنيز و همخوابه
5- اجله - جمع جليل، صاحب جلال و بزرگی .

حال آنحضرت در عهد داود بود و بر شریعت موسی علیه السلام زیست میفرمود بعضی از مآثر (1) احوال آنجناب در ذیل قصه داود مرقوم خواهد شد.

توبه داود

از ترک اولی چهار هزار و سیصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

چون داود علیه السلام از آن پس که نود و نه زن و سریه (2) در پرده داشت بتشبع را بحباله نکاح در آورده از وی فرزندی آورد و روزی چنانکه حق جل و علا فرماید.

وهل اتيك نبؤ الخصم اذ تسورو المحراب (3)

دو تن بعبادتخانه آنحضرت در آمدند و ناثان نبی با ایشان بود ، آنحضرت را از دخول ایشان رعی در را پدید آمد :

فانوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق (4)

گفتند بیم مکن ایداود ما خسمانیم بعضی بر بعضی ستم کرده ایم در میان ما براستی حاکم باش ان هذا اخى له تسع وتسعون نعجة ولى نعجة واحدة (5)

پس یکی از ایشان عرض کرد که اینمرد در طریقت برادر منست و او را نود و نه میش باشد و مرا يك میش بیش نبود ناگاه میهمانی بدو رسید دریغ داشت که از میشهای خود یکی ذبح کند فقال اكفانيها وعزني في الخطاب (6) پس با غلبه آن میش را نیز از من بگرفت و مرا ذلیل و زبون خود ساخت داود الا آنکه از وی شاهدی طلبد یا آنکه از آن دیگر اقرار شنود فرمود: لقد ظلمك بسئوال نعجتك الى نعاجه (7) همانا ظلم با تو کرده است که با آنهمه مواشی (8) یکسر میش برای تو نگذاشت همانا ظلم شایسته آنست که از وی چهار سر میش گرفته شود در ازای یکسر میشتو ویکیفر عمل گرفتار آید و بعضی بر آنند که ترک اولای آنحضرت این بود که بیطلب شاهد وبینه (9) صورت حکم بر زبانش جاری شد

ص: 204


1- مآثر - جمع مأثر
2- سریه : كنيزك .
3- س - 21
4- ص - 22
5- س - 23
6- ص - 23
7- س - 24
8- مواشى - جمع ماشيه : چهار پایان
9- بینه : دلیل و حجت .

على الجمله ، چون این سخن بنهایت شد آندوتن از نظر داود ناپدید شدند و جنابش از اینحال متفکر گردید نانان فرمود ، ایداود فرشتگان رب صورت حال ترا با تو عرضه داشتند آنکس توئی که با نود و نه تن زن نیکو روی فریفته (1) بتشبع شدی و او را با اوریای جانانی نگذاشتی خداوند میفرماید : ایداود من ترا با روغن قدس ممسوح داشتم و از دست شاول نجات دادم وملك بنى اسرائیل گردانیدم و سرای ترا با زنان نیکور خسار زینت بخشیدم آیا روا بود که در مثل این حکومت چنین فرمان دهی ؟ اينك اگر چه خدای ترا هلاك نسازد اما آن فرزند که ار بتتبع داری با تو نخواهد گذاشت چون این سخنان بیایان آمد

نانان از خدمت داود بیرو نشده بخانه خویش شد اما داود جامه بر تن بدرید و بر خاک افتاده زارزار همی بگریست از بانگ های های آنحضرت اهل خانه بگردش شدند ، و چندانکه خواستند ویرا از گریه باز دارند یا از خاك برگيرند مفید نیفتاد، چنانکه خدای فرماید ، «فاستغفر ربه و خبر راکع واناب» (2) مدت هفت شبانه روز بگریست ، و در این مدت نخفت و طعام نخورد و آب ننوشید، روز مفتم آنفرزند که از داشت وفات کرد ، و خدای توبه ویرا قبول فرمود چنانکه میفرماید : «فغفر ناله ذلك واز له عندنا از لفى وحسن مآب» (3)

وترك اولائی که بی طلب شاهد و بینه صورت حکم بر زبان مبارکش گذشته بود از حضرت پروردگار خطاب رسید که «یاد اود انا جعلناك خليفة في الأرض فاحنكم بين الناس بالحق» (4)

ایداود ما تراخلیفه روی زمین کردیم تا در میان مردم براستی حکومت کنی

ص: 205


1- در پاورقی سابق گذشت که دلبستگی داود عليه السلام بزوجه اوریاه تهمت و افترائی است که نویسندگان تورات بساحت مقدس داود علیه السلام وارد میسازند، و اگر کسی بتورات مراجعه کند از اینها که ذکر شد نسبتهای نارواتر و شرم آورتری را خواهد دید که بدامان مقدسش نسبت داده شده که عقل نقل نمودن آنها را تجویز نمینماید و آنچه مسلم است همان ترك اولای داود علیه السلام است که بدون اطلاع شاهد و بینه صورت حکم بر زبانش جاری شد و آیات قرآن بدانچه در این صفحه زیلا نگاشته شده دلاانی ندارد.
2- س - 24
3- ص - 25
4- ص - 26

پس حکم باراستی فرمای، پس داود از جای برخاست و غسل کرد و تدهین (1) و جامه خویش را تبدیل کرده به بیت الله در آمد و سجده شکر نمود ، و از آنجا باخاند آمده بر سریر خود بنشست و طعام طلبیده تناول فرمود: پس از این مقدمات از بهار رسولی بدرگاه داود آمد، و عرض کرد : که کار بر بنی عمون تنگ ساخته ایم، اگر سپاهی باعانت بدینسوی شود ایشانرا یکباره مقهور سازیم، داود علیه السلام مردان بنی اسرائیل را فراهم کرده بنفس خود ان غزا (2) را در ارض زيت فرود شده حصن بني عمونا حاصره فرمود ، و سر از روزی چند فتح نقلعه نمود وتیغ در بنی عموند از ایشان می بستند تقوم را بقتل رسانیدند و تاج و برا كه مقدار يك قنطار (3) ذهب (4) و مرصع (5) بود با جواخر شاداب به بنزد داود آوردند ، و مردان بنی عمونرا گرفته در سلاسل (6) کش پیش روی سپاه بتاختند، و بعد ذلك در دیگر اراضی بنی عمون تاخته هیچ ار نهب و غارت فرونگذاشتند ، و آنگروه را بکلی ذلیل وزبون نمودند ، آنگاه داود باز آمد و مردم را بآسایش رخصت داد

قتل امنون پسر دارد

بدست ابيشالوم برادر خود چهار هزار و سیصد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

از این پیش مرقوم شد که ایشالوم وامنون از جمله فرزندان داود بودند اما ابيشالوم را خواهری (7) از مادر خود بود که بحسن دیدار از بسیار دختران امتیاز داشت و او را «نامار» مینامیدند و امنون که از مادری دیگر بود فریفته جمال نامار گشت و هروز مهرویش در خاطر زیاده میشد و با خیال او میزیست ، یونا ذاب بن

ص: 206


1- تدهین : روغن مالیدن
2- غزا: جنگ در راه دین .
3- قنطار - بكسر اول: مال بسیار وزنی در حدود صدر طل.
4- ذهب : زر و طلا
5- مرصع : جواهرنشان
6- سلاسل - جمع سلسله : زنجیر
7- تورات. دوم، شموئیل فصل - 13 .

سما که هم از احفاد (1) برادر داود بود و با امنون غایت مهربانی داشت روزی گفت ای امنون تراچه افتاده که هر صباحت بر در خانه تامار می بینم و سخت پراندیشه و متفکری؟ امنون گفت: که حقیقت حال آنست که من فریفته ناهار شده ام و عشق او در من کارگر آمده و هیچگونه راه بمقصود نتوانم برد اگر ترا در اینکار حیلتی بخاطر باشد مرا بیاموز یوناذاب گفت چاره آن باشد که تمارض کنی و فردا از بستر بر نخیزی چون داود حال تو باز پرسد و معلوم کند که ناتوان گشته از آنحضرت برای پرستاری خود تامار را طلب کن چون او را بخدمت تو گماشتند مقصود حاصل گردد امنون بفرموده وی عمل کرد و ناهار را برای تهیه دوا وغذا طلبداشته بخانه خود آورد چون نامار بیالین برادر حاضر شد امنون بحیلتی که دانست مشکوی (2) خویشرا از بیگانه تهی ساخت و برجسته دست نامار را گرفته بسوی خود کشید و گفت: هم اکنون بیا تا در این جامه خواب همبستر شویم نامار گفت : ایبرا در گمان میبرم که دیوانه شدۀ این چه فضیحت است که در بارۀ خواهر خود اندیشیده هیچ نمیگوئی که این انگ هرگز از بنی اسرائیل محو نشود و داود بدین گناه بر توسخت گیرد هر چند نامار استخلاص جست و سخنان هیبت آمیز گفت در امنون اثری نبخشید وا او را قهرا در کنار خویش کشید و با وی همبستر گشت و چون از آنکار شنیع (3) فراغت جست در حال آن عشق بعدوات بدل شد، چنانکه نخواست دیگر باره دیدار او بیند، پس یکی از خدام را خوانده بفرمود تا تامار را از خانه بیرون کردند و در بروی او استوار نمودند تامار دست برده آن پیراهن که مخصوص دختران باکره بود در بر داشت چاك زد و خاکستر بر فرق بریخت و فریادکنان با خانه ابيشالوم آمد و این خبر بحضرت داود بردند و جنابش سخت در خشم رفت اما ابيشالوم در قتل امنون یکجهت شده و اینراز را مخفی بداشت تا امنون چنان گمان کرد که کار نامار در نزد وی

ص: 207


1- أحفاد - جمع حفید: فرزندزاده
2- مشکوی: حرمسرا و بالاخانه
3- شنيع : زشت.

عظیم نبوده ؛ چون هنگام باز کردن موی از پشت اغنام رسید ابيشالوم با فرزندان داود برای بازدید مواشی بجبل افرائیم شد و امنون نیز از دنبال ایشان برفت پس ابيشالوم با عبید خود فرمود تا بیکناگاه در آمده امنون را بقتل رسانیدند ، اما فرزندان داود را از اینکار رعبی در دل پدیدار گشت و همگی راه فرار پیش گرفتند، و از آنسوی تنی با داود خبر برد که ابيشالوم همه فرزندان ترا باتیغ بگذرانید ، آنحضرت بر خواست و جامه برتن چاك كرد بونا ذاب معروض داشت که گمان نکنم ایشالوم قتل همه خویش و پیوند کرده باشد بلکه امنونرا در ازای فضیحت (1) خواهر کشته است ، در این سخن بودند که اولاد داود از راه برسیدند و معلوم شد که جزامنون کسی مقتول نیست، اما از آنسوی ابيشالوم از حضرت پدر بگریخت و پناه به «ثلماء بن عميهود» ملك جاشور برد و سه سال در خدمت او بود.

ولادت سليمان علیه السلام

چهار هزار و سیصد و نود و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. از این بیش مذکور شد که داود علیه السلام در آنمدت که در حبرون ساکن بود فرزندان از آنجناب بوجود آمد و اسامی ایشان نیز مرقوم افتاد ، از آنجاچون به بیت المقدس نزول فرمود ، هم زنان بحباله نکاح در آورده، پسران و دختران از ایشان متولد شد که اسامی بعضی از پسران آنحضرت بدینگونه است نخست «ساموع» دویم «ساخوب» سیم «ناتانه» چهارم «سلیمان» پنجم «یو خابار» ششم «الیشع» هفتم «نفاغ» هشتم «يفيع» نهم «اليسمع» دهم «البدع» یازدهم «البغلط» اما چنانکه مذکور شد فرزند نخستین که داود علیه السلام از بتشبع آورد وفات کرد و از آن پس حامله شده پسری نیکو منظر از وی بوجود آمدو اورا سلیمان (2) نام گذاشت که بزبان عبری بمعنی سلامت باشد کنایت از آنکه این نام بفال نیکوست

ص: 208


1- فضیحت: رسوائی
2- سلیمان یعنی پر از سلامتی و او جانشین داو دو فرزند اوست، چون داود عليه السلام بدرود زندگانی تم گفت ، سلیمان که سنش بیش از بیست سال ،نبود مستقلا شهریاری استقرار یافت، در سال چهارم سلطنتش اندام بساختمان بیت الله نمود، سلطنتش چهل سال بود ، از سال 131-971 قبل از میلاد مسيح طول کشید. دائرة اقتدار ذهنی، دانش و تحصیلات الهی سلیمان در اشیاء طبیعی و نباتات وحيوانات وحشرات الارض و ماهیان دریا سخن رانده است قاموس کتاب مقدس من (485)

و این فرزند بسلامت خواهد ماند و چون سلیمان منظور نظر الهی بود پیشگاه قدس خطاب بانانان نبی علیه السلام شد ، که هم اکنون بنزد سلیمان شده بفرمای تا او را ندیده بخوانند و ها او را دوست همی داریم ، ولفظ يديدا نيز بلغت عبرى بمعنى محبوب است.

پس ولادت آنحضرت مفاد منطوقه : و وهبنالداود سليمان عم العبدانه اواب (1)

آنگاه نقش بست و جنایش در خانه پدر بزرگوار میزیست و انوار نبوت و حکمت هر روز از دیدارش بیشتر ساطع بود، تا بدرجه نبوت و سلطنت ارتقاء یافت چنانکه عنقریب مذکور خواهد شد .

مراجعت ابیشالوم

از جاشور بنزد داود چهار هزار و سیصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. چون یواب بن صور یا سپهسالار داود دانست که آنحضر ترا دل با فرزند خود ابيشالوم نرم شده است و دور نیست که گناه و یرا معفو دارد و در انجام این مهم تدبیری اندیشید پس زنی از اهل تقوع» طلب داشته با وی گفت: که میخواهم ترا با خدمت دارد فرستم اما بدان روش که ترا دستوری دهم میباید عزیمت کنی ، و هیچ از آن قانون منحرف نشوی ؛ نخست جامۀ سوگواری در برکن و چون مصیبت زدگان محزون باش و آنگاه که بحضرت دارد پیوستی ، عرض کن که زنی شوهر مرده ام و بعد از شوهر مرا دو پسر از قضا فرزندان من در بیابان از در منازعه برخاستند و کارایشان بمضاربه (2) و مقاتله کشید و یکی از برادران آندیگر را بکشت و باخانه آمد اکنون قوم فراهم شده اند و از من قاتل برادر را طلب میدارند تا قصاص فرمایند همانا چون اینفرزند کشته شود من نیز بی عقب خواهم ماند جای آنست که پادشاه بنی اسرائیل بر من رحم کند و فرزند مراحفظ فرماید ، چون اندرز یواب بنهایت شد آن زن رخصت خواسته بحضرت داود آمد و بدانچه دستوری یافته بود معمول داشت داود فرمود که بیم مدار نمیگذارم با فرزند تو آسیبی آسیبی رسد اما بنور نبوت در یافت که بواب ویرا بدینکار تعبیه فرموده پس

ص: 209


1- ص - 30 و بخشیدیم داود را سلیمانی که بنده نیکو و بسیار باز گشت کننده بود .
2- مضاربه : با هم زد و خورد کردن .

روی بسوی آنزن کرده گفت: از آنچه از تو میپرسم براستی مکشوف دار من چنان دانم که یواب ترا بدینکار مأمور داشته و این تدبیریست که او اندیشیده آنزن قدم براستی بیش گذاشت و حقیقت حالا معروض داشت آنحضر تر ادل برابيشالوم نرم شد و یواب را طلب داشته بفرمود تا او را از جاشور به بیت المقدس باز آورد و در خانه خود جای دهدنکن هر گز بمجلس داود حاضر نشود و روی پادشاه را نه بیند پس یو اب کس فرستاده ابيشالوم را به اورشلیم آورد و او مردی نیکور خسار و خوب اندام بود چنانکه از فرق تا قدم هیچ نقصان دروی دیده نمیشد سه پسر برومند داشت و هم او را دختری «تامار» نام بود که با افتاب بخوبی پنجه میزد .

على الجمله ابيشالوم دو سال در بیت المقدس بماند و روی داود را ندید، چند کرت کس نزدیواب فرستاده اور اطلب داشت که بحضرت داودش فرستد تا از درزاری و ضراعت شفاعت وی کند ، مسئولش مقبول نیفتاد، پس در خشم شده بفرمود آتش در مزارع بواب در زدند و خرمنهای ویرا بسوختند ، چون این خبر گوشزد یواب شد بنزد ابيشالوم آمده گفت : با کدام خصومت این زبان بمن روا داشتی؟ ایشالوم گفت : چند کرت ترا خواستم تا نزد پدر فرستم اجابت ننمودی ، همانا سکون در جاشور برای من نيك تر بود که در بیت المقدس باشم و روی پادشاه را نبینم ، یواب از سخن وی متأثر شد بحضرت داود آمد وازوی درخواست که ابیشالوم را معفو دارد و رخصت باردهد دارد بشفاعت وی پسر دار خصت داد تا هرگاه خواهد ملازم حضور باشد .

ظهور انکسیمایس حکیم

چهار هزار و سیصد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود انکسیمایس (1) از جمله اکابر حکمای یونانست که از جهت استفاده علوم بحضرت داود علیه السلام آمد ، و مدتی بتلمذ (2) جنابش روز میگذاشت وقوف وی در ارض مقدسه سبب آن که بعضی از مورخین اورا از اهل فلسطین نوشته اند.

ص: 210


1- انکسیمایس یکی از حکمای یونان شاگرد تالس بوده و هوا را مادة المواد ميدانسته و قبض و بسط آنرا موجد عناصر دیگر می پندارد
2- تلمذ : شاگردی .

على الجمله : گوید باریتعالی ازلی و ابدیست یعنی اولیت و آخریت را بسرادق (1) جلالش مجال تطرق (2) نیست، مبده ایجاد اشیاء اوست ، و از حوصله ادراك خلق بیرونست هویت او که که مبدع جميع هو یا تست یکتا و منفرد و واحد است نه مانند واحد اعداد، چراکه این متکثر میشود وذات باری تعالی از تکثر منزه و مبر است ، و گوید صور جميع مبدعات در علم الهی ثابت بود، پس در علم قديم جل شانه صور غير متناهي خواهد بود ، و چون انتقاش صور مبدعات در علم ازلی معتقد اوست ، تصریح از لیتصور اشیا کرده ، لکن میگوید: انتقاش صور غير متناهی در ذات باری تعالی تکثر ذات بتكثر معلومات وتغير آن بتغير معلومات لازم نیست، و خلاصه دلیل وی آنست که گوید ، حال از این دو احتمال بیرن نیست یا آنست که ابداع اشیاء از حق بحسب اتفاق روی نموده نه بر وفق علم او .

و این احتمال قبیح است بذات کامل بزدانی و احتمال دیگر آنست که ابداع اشیا بر وفق آنچه در علم از ای او بود نمود و این ناچار مستلزم از لیت صور اشیاست ، و گوید : باری تعالی اولا بوحدانیت خود صورت عنصری ابداع فرمود و صورت عقل بابداع حق از آن عنصر بظهور رسید و بعد از آن عنصر طبقات عقل بیکدفعه بی ترتیب زمانی بصور غیر متناهی متلبس شد و بعد از آن صوری که در آن طبقات حادث گردیده در هر عالمی بعد از عالمی بحسب ترتیبی که در طبقات عوالم قرار یافته تنزل میافت و ظاهر میگردید تا آنکه بمرتبه رسید که انوار صور در هیولی گم شده هیولی نیز بظامت موسوم گشته ، در رذیلت و خست (3) بمرتبه رسید که استعداد قبول صور نفس روحانی و نفس حیوانی و نفس نباتی نیز از وی منفك گشت و بالجمله آنچه هنوز قابليت حيوة وحس دارد از آن اور تواند بود و گوید البته این عالم زوال پذیر است چرا که نسبت این عالم بآن عوالم نسبت قشر است بالب لاجرم قشر را دور اندازند و ثبات این عالم بقدر آنچه از انوار آن عوالم دروی باقی مانده خواهد بود و اگر از انوار آنعالم باين عالم ممتزج نبودی بيك طرفة العين فانی ناچیز شدی نهذا ما دام که یکی از عقل و نفس جزو خود را که ممترج

ص: 211


1- سرادق : سراپرده
2- تطرق: راه
3- خست: پستی

است باین عالم صافی و خالص نگرداند فناو زوال رادر اینعالم راه نخواهد بود و چون این هر دو اجزای خود را مستخلص گردانند این نشئه بصرافت ظلمت اصلی که قبل از امتزاج باعوالم نورانی داشت بازمیگردد و نفوس خبیثه چرکن (1) بی نورو سرور در این ظلمت آباد باقی میماند و گوید: مبدا جميع تكونات عالم حدوث از اجرام علوی و اجسام سفلی هوا است و آنچه از صعود هوا تکون پذیرفته لطيف و روحانیست و آلوده دنس طبیعت نمیگردد و زوال نمی پذیرد و آنچه از کدر هوا تکون پذیرفته كثيف وجسمانی است و قابل دنس (2) و معرض فنا خواهد بود پس هر که از ساکنان اینعالم بمستلذات ناپایدار انس نگیرد در عالم كثير اللطافه دايم السرور خواهد بود و بر معارج نور صعود تواند نمود و هر که دامن طهارت خود را با آن چرکن آلوده گرداند ابد الآباد در اسفل السافلين بماند والله اعلم بالصواب.

جلوس مصرینس در مملکت مصر

چهار هزار و سیصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مصرینس پسر صفرن است که بعد از پدر مرتبت فرعونی یافت و در مملکت مصر نافذفرمان گشت ، مردی نیکخوی و پسندیده اخلاق بود ، چندانکه ، چپالس و صفرن در مملکت مصر ظلم و تعدی کردند و مردم دارنجه و شکنجه داشتند، مصرينس بعدل و نصفت کوشید و در آبادی مملکت سعی مشکور (3) فرمود ، فرمان داد نادر معابد را دیگر باره بگشودند و رسم قربانی و عبادت بر قانون سابق معمول داشتند و بتخانهار امر مت کردند و در هفته یکروز همین داشت که محض از برای دادرسی مردم در دیوانخانه عدل می نشست ووضيع (4) شريفرابار میداد تاهر کس هر چه در ضمیردار دبی مانعی عرض پادشاه رساند و مانند پدر مشفق (5) غور در کارهای مردم میفرمود و جراهات دلها را بمرهم عطوفت ملتئم (6) میداشت ، و قانونی تازه در نسق مملکت و رفاه رعیت با خاطر روشن اختراع فرمود ، که پسندیده خردمندان روزگار بود و جمهور خلق بدان آسوده میزیستند

ص: 212


1- چركن : ناپاك
2- دنس : چرك
3- مشکور: سپاسگذاری شده.
4- وضيع : فرومایه
5- غور: بآخر چیزی رسیدن.
6- ملتئم : زخمی که خوب شده باشد.

یکی از اهرام مصر که نظیر «هرمان ادریس» علیه السلام است چنانکه مذکور شد از بناهای اوست، لیکن در بنیان آن هیچکار شایگان (1) رو انداشتی؛ و مرد مرا دست مزد لایق دادی ، اما اور اجزيك دختر هیچ فرزند نبود و او نیز در حیات وی وفات یافت مدت سی سال در مملکت سلطنت کرد آنگاه بگذشتگان خود پیوست.

جلوس با قیس در مملکت مصر

چهار هزار و سیصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بلقیس دختر هدهاد بن شرجیل است که روئی چون باغ ارم و خولی چون بهار خرم داشت ، بعد از پدر سریر سلطنت را بوجود خویش زینت داد و در مملکت یمن پادشاه نافذ فرمان گشت و کار ملکرا بحصافت (2) عقل ورزانت (3) رای روزی دیگر داد ، و سپاهی و رعیت در ظل موهبت وعدالتش شاد و شاکر بزیستند، مدت سی سال بکمال استقلال سلطنت یمن را داشت، آنگاه زیب بخش بساط سلیمانی گشت ، دیگر احوالات او در ذیل قصۀ سلیمان علیه السلام نگاشته خواهد شد.

خروج ابیشالوم

بر داود علیه السلام چهار هزار و سیصد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از آن پس که داود گناه ابيشالوم را بشفاعت یواب معفو داشت وی (4) همه روزه بدرگاه داود آمده در بیرون انجمن می نشست و هر کس از بنی اسرائیل از دور و نزديك بدرگاه داود میآمد و حاجتی میداشت ، نخست ایشالوم او را بنزد خویش خوانده از وی سئوال میفرمود که هان بدین در از پی چه آمده حاجت تو چیست ؟ یا با که خصومت داری؟ چون آنمرد عرض حال خویش میکرد خواه سخن او بر حق بودی خواه بناصواب ابيشالوم تصدیق او کردی و افسوس بروی خوردی دهمی گفتی: چه سود ترا که سخن تو با حق مقرونست همانا در انجمن داود کس نیست که گوش با سخن حق کند از خدای میطلبم که روزی چند

ص: 213


1- شایگان: کسی را بعنف بکاری بگمارد
2- حصافت: استواری
3- رزانت: آرمیدگی و وقار
4- تورات : دويمين شموئیل فصل 15

پادشاه بنی اسرائیل شوم و داد مظلومان دهم لاجرم آنمرد از شنیدن سخنان ابيشالوم داش بر مهروی میجنبید و چون میخواست برای او سجده تکریم کند ابيشالوم مجال با وی نمیگذاشت و پیش شده دست او را میگرفت و میبوسید و بر چشم میگذاشت چهار سال بدین حیلت قلوب جميع بنی اسرائیل را با خود مایل ساخت آنگاه بحضرت پدر آمده معروض داشت که در ارض جاشور نذر کردم که چون از غربت بالوطن آیم و روی پدر بینم روزی چند بحبرون شده شکرانه عبادت خدای کنم : اکثر اگر ملک آن اسرائیل رخصت دهد نذری که با خدای کرده ام خواهم گذاشت داود او را دستوری داد پس ابيشالوم با دویست تن از اعوان (1) خود از بيت المقدس بيرون آمد اما ایشانرا از اندیشه خود آگهی نداد .

على الجمله بعد از خروج از بیت المقدس کس فرستاده «اخینوفال» راکه بحصافت رای اشتهار داشت بنزد خوبش طلبید و او را وزیر و سپهدار خویش کرد و جاسوسان باطراف مملکت فرستاده جمیع قبایل را طلب فرمود روزی چند بر نگذشت که جمیع بنی اسرائیل در حبرون بنزد وی حاضر شدند و در دفع داود یکجهت گشتند چون این خبر بداود رسید دانست که در آن مقاتله پای ندارد پس مردم خویش را طلب کرده فرمود که میباید از آن پیش که ابيشالوم مارا در یابد و با تیغ بگذراند از بیت المقدس بیرونشد تا خود رها شويم واهل بيت المقدس نيز باتش ما در نیفتد این بگفت وده تن از کنیزکان خود را برای حراست اثاث البيت در خانه باز داشت و اهل خویش را حرکت داده از بیت المقدس بیرون شد و ششصد تن از مردم کار آزموده ملازم رکاب آنحضرت بودند ناگاه داود انی جانانیرا دید که با مردم کوچ داده فرمود : که تو میهمانی و برای آسایش بدین در افتاده لایق نیست که با ما رنج هرب بینی شایسته آن باشد که به بیت المقدس مراجعت فرمائی و آسوده نشینی انی عرض کرد که سوگند با جان و سر تو که هرگز از تو دوری نکنم و بجای نمانم پس داود و اصحاب راه بیابان پیش گرفتند و همه جا

ص: 214


1- اعوان - جمع عون: مدركار .

های های میگریستند آنگاه داود بصادوق و ایثار و سایر بنی لیوی که با تالوت عهد نامه بیرون شده بودند فرمود که هم به بیت المقدس باز گردید و تابوت رب را نیز با خود ببرید و در جای خود باز دارید پس صادوق و فرزندش اخینعام و ابیتار و پسرش «ناثان» باورشلیم بازگشتند و داود با اصحاب سرها را برهنه کرده پیاده میرفتند و میگریستند در این وقت با آنحضرت گفتند که اخینو فال نیز عصیان کرده با بیشالوم پیوست و اينك در نزد او وزیر و سپهدار است داود (ع) «حوشی ارکانی» را فرمود که ابيشالوم بعد از خروج اصحاب وارد بیت المقدس شده بنزد او شو و در حضرت او خود را از دوستان و خیر خواهان باز نمای و هرگاه اخیثو فال در زبان ما با وی رائی زد صادوق و ایثار را آگاه کن تا ایشان فرزندان خود اخینعام و نادان را بنزد من فرستند و مرا از اندیشه خصم پس خوشی بنزد ایشالوم آمد و ملازم حضرت او بود از آن پس «صیبا» غلام مفیبشت که ذکر هر دو مرقوم افتاد از جانب مولای خود بحضرت داود آمده و دویست گرده نان و صدپاره پنیر و صد سبد انجیر بر دو سرحمار بار کرده بخدمت آورد و عرض کرد که : مولای من این دو سر حمار را بخدمت فرستاده تا اصحات اگر خواهند حملی بر آن نهند داود آن اشیا را به صیباهبه (1) فرمود و او را رخصت انصراف داده و خود به بیت خودیم آمد مردی از قبیله شاول چون (2) ذلت داود را از سریر مملکت بشنید کین کهن را بخاطر آورده بنزد وی شد و همه جا با اصحاب آنحضرت طی مصافت نموده زبان بدشنام باز میداشت و نسبت بجناب نبوت

ناشایسته میگفت و گاه گاه سنگ بدا نحضرت میرانید و اورا نام سمعی بن جاری بود ابیسی بن صور با خدمت داود عرض کرد که اجازه ده تا سر این کلب مرده برگیرم که چندین هرزه نلاید و شماتت نکند داود فرمود: بگذار تا دشنام گوید و شماتت کند تا این کردار مایه فزونی خضوع ما گردد و خدای جزای خیر فرماید و همچنان سمعی در برابر اصحاب شماتت ورجم (3) احجار مشغول بود تا بارض بر یه نزول فرمودند اما ابيشالوم از آنسوی وارد (4) بیت المقدس شد «اخیثوفال» رای چنان زد

ص: 215


1- هبه : بخشش
2- زلت : لغزش .
3- احجار - جميع حجر : سنگ
4- تورات: دوبین شموليل فصل (16).

که هم اکنون در قصر داود فرود شو و خانه و مال او را ضبط کن، تا بنی اسرائیل بدانند که کار تو با پدر راست نشود و در خدمت تو یکجهت باشند ایشالوم رای اورا استوار داشت و بفرمود: خیمه بر بام قصر داود بر پای کردند و در آنجا نزول فرمود و آنگاه در انجام کار پدر با اخیثو فال مشورت فرمودوی عرض کرد که دوازده هزار تن مرد مبارز از آن اسرائیل برگزین و در طلب داود مأمور کن تا ناگاه او را دریابند و با اصحابش بقتل رسانند مشایخ بنی اسرائیل نیز بدین سخن همداستان شدند ابيشالوم حوشی ارکانی را طلب داشت و آن اندیشه را با وی در میان گذاشت حوشی عرضکرد که: اخیشو فال این رای را نیکو نزده چه آنمردان که با پدر تو کوچ داده اند از دلیران روزگارند و داود را خود میشناسی که دل از شیر قویتر دارد و هرگز از کار جنگ و سپاه غافل نباشد همانا این گروه بد و دست نیابند و بيشك مقتول گردند بهتر آنست که مردان آل اسرائیل را خرد و بزرگ فراهم کنی و لشگری چون ریگ بیابان کرد آوری و خود از قفای داود با چنین لشگری کوچ داده هر جا او را بیابی بسزای خود رسانی ابیشالوم رای وی را استوار داشت و بر اندیشه اخیثو فال فضیلت نهاد آنگاه حوشی پنهان با خدمت صادوق و ابی نارآمد و ایشانرا از آن راز آگهی داد پس صادوق و ابیشار پسران خود اخین عام و ناثان را طلبداشته فرمودند که بسرعت تمام نزد داود شده او را خبر دهید که اینک سپاه عظیم در طلب تو انگیخته میشود چنانکه دانی تدبیر کار خویش کن ایشان از بیت المقدس بیرون شتافته بارض حوریم آمدند و در خانه مردی فرود شدند از آنسوی گوشزد ابيشالوم شد که اخینعام وناثان برای خدمت داود بیرون شتافته چندکس بطلب ایشان برگماشت و آنگروه نیز بارض حوریم در آمدند و سرای مردم را جستجو میکردند ، اینخبر بدانخانه شد که اخینعام و نانان ساکن بودند زنی از اهل سرا بدوید و ایشانرا در چاهی که میان خانه داشت فرو گذاشت و پلاسی بر سر آن کشیده مقداری جوبرز بر آن بیفشاند در این هنگام ملا زمان ابيشالوم بسرای در شدند، و چون از گریختگان خبری نیافتند مراجعت کردند ، بعد از بیرو نشدن آنگروه اخینعام و ناثان از چاه بر آمدند و بسرعت تمام خود را بداود رسانیده او را از عزیمت ابيشالوم آگهی دادند

ص: 216

داود بر خاسته با اصحاب خود از رود اردن عبور فرمود اما از آنسوی چون اخیشو فال مكانت (1) خود را نزد ابيشالوم اندك يافت از اینروی که رای او را در مشورت بکار داود استوار نداشت از غضب بر اسب خویش برنشسته باخانه خود آمد و خو در اهلاك كرد ، وابيشالوم بعد ازوى « عما بن شیرا راسپهدار کرده بالشكر خود بکنار اردن آمد وقتی رسید که داود از آب عبور کرده در ارض محنیم نزول داشت پس اچار ابيشالوم در اراضی جلعاد لشگرگاه ساخت در اینوقت مردم بنزديك داود فراهم شدند و از بلده «ربث» «و جلعاذ» وغير ذالك انواع پوشیدنی و گستردنی و خوردنی بحضرت او آوردند، آنحضرت برای جنگ با ابيشالوم یکجهت شد و فرمود که سپاه چون بعدد بسیار باشد سود نبخشد بلکه مردان کاری بکار آید پس ده هزار تن مرد جنگجوی برگزید و ایشانرا سه فرقه فرمود بریکطایفه یواب را سپهسالار ساخت و بر طایفه دیگر ابیسی بن صوریا برادر یواب را برگماشت وقسم ثالث را با «انی جانانی» مفوض داشت آنگاه با ایشان فرمود که: چون در جنگ بابيشالوم ظفر جستيد او را هلاك مكنيد بلکه تندرست بنزد من آرید و حکم داد تا مردم برای جنگ بیرون شدند و از آن سوی ایشالوم با سپاه گران بمیدان آمد و در برابر ایشان صف راست کرد و جنگ در پیوست و در آنروز بیست هزار تن از لشگر ابيشالوم مقتول گشت و در آن بیابان طعمه وحوش و طیور شد.

على الجمله : لشگر ابيشالوم پشت با جنگ کرده هزیمت جستند و ابيشالوم بگریخت ناگاه دید که اینک مردان داود بدو در میرسند وی بر استری سوار بود مر کوبرا برانگیخت و بی پرواشتاب میفرمود.

در حین شتابندگی استروی به بیشه در رفت، در میان درختستان شاخی بر حلق ابيشالوم در افتاد و استر از زیر وی بدر رفت و او همچنان آویخته بماند تنی از لشگریان او را دیده نزد یواب آمد و صورت حال باز گفت ، یواب فرمود

ص: 217


1- مكانت : مقام .

که چرا با این نیزه که در دست داری او را نکشتی تا ترا ده هزار متقال سیم عطا کنم آنمرد عرض کرد که اگر ده چندان دادی هم بدین کار اقدام نکردم زیرا که سخن داود را شنیدم که فرمود کس اور املاک نکند بلکه زنده آرد یواب سه چوبه تیر داشته بدانسوی شده و ابيشالوم را هدف فرموده هلاک ساخت و تنش را بچاهی در افکند و چندان سنگ بر آن ریخت که از زیروی تلمی عظیم برآمد آنگاه اخین ام نزد يواب آمد و عرض کرد که مرا رخصت ده تا بنزد داود رفته او را بشارت دهم ، يراب گفت این چه بشارت است که از قتل پسر بحضرت داود میبری تو ساکن باش و کوشی را خوانده مأمور ساخت که خبر فتح بداود برد اخينعام الحاح (1) نمود و گفت که چه باید کوشی در این مژده از من پیشی گیرد؟ وازیواب رخصت گرفته بشتافت و از کوشی سبق جسته خود را بحضرت داود علیه السلام رسانید و مژده فتح بداد دارد ازستان ایشالوم باز پرسید و اخينعام حال او را پنهان داشت، در این وقت کوشی در رسید و خبر فتح بگفت هلاکت ابيشالوم را بیان کرد داود از خبر فوت فرزند و عصیان او در راه خداوند سخت بگریست و بدان سوگواری بسی نوحه کرد خبر بایواب بردند که دارد بر مرگ فرزند میگرید و مردم نیز این را بدانستند هیچکس را قدرت آن نماند که دیدار داود بیند مردم پراکنده شدند و بمساكن خویش شتافتند يواب بخدمت آنحضرت آمد جنابش دادید که روی پوشیده داشت و بهای های میگریست عرض کرد که ای پادشاه بنی اسرائیل مردم هر اسناك شده اند و بهر سوی پراکنده گشته اند اگر امروز بیرون نشوی از این سرای وصنادید (2) قوم را در انجمن خود حاضر نفرمائی یکتن با تو نماند وفتنه حادث شود که کار ایشالوم سهل نماید پس داود را برداشته بمیان قوم آورد و مردم نزدوی مجتمع شدند و از کار ابيش ابيشالوم بر آسودند اما لشگریان ابيشالوم از بیم بهرسوی میگریختند و در

مساکن خود پنهان میشدند ، داود علیه السلام کس بنزد ایشان فرستاد و همه را امان داد و فرمود شما گوشت بدن من میباشید، از من کناره مجوئید و مطمئن خاطر بامن

ص: 218


1- الحاح : زاری کردن
2- صنادید - جمع صنديد : رئيس قوم.

زیست کنید ، پس مردم قویدل شده بحضرت وی آمدند ، آنگاه با عمسافرمود که: چندانکه زنده باشی در نزد من سرهنگ سپاه خواهی بود ، سمعی بن جهارا نیز با هزار تن از بنی بنیامین بخدمت آمد و صیبا غلام مفیبشت با پانزده تن پسران و بیست آن غلامان خود در رسید و جسری برای عبور آنحضرت بر رود اردن بست اما در هنگام عبور سمعی بن جارا در پیش روی آنحضرت جبین برخاك نهاد و عرض کرد که اى ملك آل اسرائيل سهل باشد که از جرم من در گذری و از آنچه گذشته بیاد نیاوری، چه قبل از بنی یوسف بخدمت شتافتم و پادشاه را پذیره شدم، ابیسی بن صوریا بر آشفت و گفت ایسم می از اینگونه سخن مگوی که برای تو فرض باشد با این گناه که کردی و عصیان پادشاه ورزیدی، داود علیه السلام با ابیسی خشم کرد و گفت ای پسر صوریا ترا چه افتاد که در کار من مدخلت (1) کنی من امروز هیچکس از بنی اسرائیل را زیان نرسانم ، و با سمعی سوگند یاد کرد که هر گز خود او را آزرده ندارد، آنگاه مفیبشت پسر ناتان بن شاول باستقبال آنحضرت آمد و از آنروز که داود از بیت المقدس بیرون شده بود تا در اینوقت هرگز موی سر نستر دو تغییر جامه نداد ، پس از وی این زلای جلعادی بخدمت آمد و مرد هشتاد ساله بود، و داود فرمود که اگر خواهی ترابیت المقدس برم تا با من باشی، این زلای بسبب شيخوخت (2) و هرم (3) فرزند خود را ملازم رکاب آنحضرت ساخت و خود رخصت یافته بمسکن خویش باز رفت ، پس داود بايك نیمه آل اسرائیل از زون اردن عبور فرمود و بجلجال آمد . اما بنی یهود از سایر قبایل هنگام عبور پیشی گرفتند و بنی اسرائیل از خصوصیت ایشان با داود و تمجیده خاطر گشتند و در میان مشایخ بنی یهودا و دیگر قبایل سخنان خشونت آمیز گفته شد ساموع بن جاری ، که از قبیله بنیامین بود بر آشفت و مردم را بر خلاف داود با خود متفق کرده، پشت بحضرت وی فرمود ، و راه دیگر پیش گرفت ، لاجرم داود علیه السلام با آل يهودا طی مسافت کرده به

ص: 219


1- مدخلت : دخالت کردن
2- شیخوخیت: کهنسالی و فرتوتی
3- هرم: پیری.

بیت المقدس نزول فرمود و پس از روزی چند حکم داد تایواب سپاهی عظیم از بنی یهودا فراهم کرده در طلب ساموع بیرون شود و قبل از آنکه از وی فتنه حادث گردد دفع او کندیس یواب لشگری بزرگ ساز داده از بیت المقدس بیرون شد اما چون قبل از بیرون شدن یواب عمس از جانب داود به فراهم کردن مأمور بود و در آن خدمت، سامحه ورزید در این وقت که یواب طی مسافت میفرمود در ارض جمعا بخدمت وی پیوست چون چشم و اب بر عمسا افتاد او را بملاطفت پیش خوانده چون نزديك شد دست یازیده موی (1) زنج اور ابگرفت و بسوی خود کشید و با دست دیگر تیغی برشکم اوزد که احشای درون او فروریخت و او را همچنان در خون خود غلطان بگذاشت و بگذشت ، تنی از لشگریان بدو رسیده جامه از تن غم سابر آورد و جسدش را در جای زراعت انداخت تا وقت عبور محل نظاره لشگریان نباشد و سبب توقف و بطوسیر ایشان نگردد ؛ على الجمله : يواب و «ابيسى» در طلب ساموع راه سپر بودند تا سکنای او را در بیت معکا دانستند پس بدانسوی شتافته آن بلده را محاصره کردند پس از روزی چند کار بر اهل حصن تنگ شد و فریاد از ایشان برخاست چه در قلعه هیچ از خوردنی و آشامیدنی نداشتند پس زنی که یکی است و دانش آراسته بود برفراز دیوار قلعه آمد و فریاد برکشید که مرا با یواب سخنی است چه باشد که بنزديك آمده ده سخن كنيزك خويش را الاصغاء فرماید چون درخواست وی گوشزد یواب شد بنزديك او رفت، آن زن گفت: ای سپهدار آل اسرائیل آیا گروهیرا که ایمان با خدای دارند و متابعت با انبیاء مینمایند هلاک میکنی و عقاب میفرمائی ، ؟ یواب گفت : حاشا که من چنین در خاطر داشته باشم ساموع بن جاری مغضوب حضرت پادشاه است و بدین حصار پناه جسته اگر او را با من فرستید هم در حال کوچ دهم و اهل این حصن را ایمن گذارم آنزن گفت: هم اکنون سر ساموع را از این قلعه بزیر اندازم و بشتافت و مردم را بدینکار یکجهت کرده بر ساموع تاختند و سر او را از بدن بر گرفته آوردند و از فراز باره (2) نزديك بواب انداختند یواب بی توانی (3) از جای

ص: 220


1- یازیده: دست دراز کردن
2- باره : دیوار قلمه .
3- بی توان: بدون درنگ.

بجنبید و با جميع سپاه و سرهنگان به بیت المقدس آمد.

و با خدمت داود پیوست در اینوقت بنی اسرائیل بیالای غلا (1) گرفتار بودند و همه روزه علت جوع در میان ایشان زیادت میافت داود علیه السلام بحضرت پروردگار استغاثت برد و طلب مغفرت برای امت کرد تا از زحمت قحط (2) خلاصی جویند خطاب رسید که ای داود بنی اسرائیل را با اهل جمعون معاهده بود و با ایشان سوگند یاد کردند که هرگز با آن جماعت زیان نرسانند چنانکه در قصه یوشع مرقوم افتاد ، على الجمله : خداوند فرمود که این لا یکیفر آنست که شاول قصه آنجماعت کرد داود علیه السلام اهل جبعونرا طلب داشت و فرمود : اينك بلائی بسبب شما در بنی اسرائیل حادث شده است و دفع آن بیرضای شما میسر نشود اکنون آنچه از من بخواهید با شما عطا کنم تاجرم ایشانرا معفو دارید و این بلیه مرتفع گردد ایشان عرض کردند که هفت کس از خاندان شاول را با ما بگذارید تا در استان خانه او بقتل رسانیم چون چنین کنی ما شاد خواهیم بود داود مفیبشت را که از نخست ایمان بدانحضرت داشت ایمن بگذاشت و دو پسر شاول را که از رصفای دختر «انا» آورده بود با پنج تن از پسران اییناذاب دختر شاول که زوجه عزريال بن يزر لابور با اهل جبعون سپرد و ایشان آن هفت تن را برده مقتول ساختند آنگاه داود بفرمود: جسد کشتگان را با استخوانهای شاول و یونانان در ارض بنیامین بمقبره قیس پدر شاول رسانیده مدفون ساختند و خداوند از خداوند از جرم بنی اسرائیل گذشته آفت قحط از ایشان برگرفت پس از این وقایع چون روزی جماعت بر آسودند دیگر باره اهل فلسطین از درکین بیرونشدند و برای رزم با مردم داود سپاهی عظیم راست کردند چندکرت با بنی اسرائیل مصاف دادند و در هر مرتبه شکست یافتند و چهار تن از اولاد عوج بن عناق كه هر يك در غلظت خوی و سیطرى اندام و خشونت طبع شهره آفاق بودند مقتول گشتند «جانان بن ماف» و «سفکای حوشانی» از آنجمله بود و تنی از ایشان را دست و پای شش انگشت داشت و طول هريك از انگشتان او چهارده اصبع بود و او را طاغوت نام بود و نسب بخاندان عوج داشت

ص: 221


1- غلا: گرانی
2- قحط: خشکسالی

چون این فیروزی و نصرت میسر شد داود بشکرانه دست بر داشت و با درگاه خدای روی کرد و گفت : الها پروردگارا تو مرا بر اعدا ظفر دادی و از شر شاول حراست فرمودی و هم این کلمات بر زبان آن حضرت گذشت که معنی عدل باز گفت وحق توحید ادافرمود ، و عرض کرد که «وما اعدلك يارب لانك تكون مع الصالح صالحاً ومع الرجل المخبث تكون مخبئاً ومع المنتخب تكون منتخباً ومع الملتوى المعوج معوجا (1) على نبينا و آله و علیه السلام .

بنیان مسجد اقصی بدست داود علیه السلام

چهار هزار و چهارصد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . چون داود از نظم و نسق مملکت بپرداخت و كارملك بروی راست شد، روزی با «ناثان» نبی علیه السلام فرمود روا نباشد من خود در بیوت وقصور زیست کنم و تابوت عهدنامه در خیمه باشد بدان سرم که بنیان خانه کنم و بیتی برای خداوند بسازم ، نانان عرض کرد که آنچه در ضمیر پادشاه راه کرده پسندیده باشد .

پس آنحضرت زمین مسجد اقصی را در مقامی شایسته معین کرد ، و هر کس در آن اراضی بهره داشت ابتیاع فرمود و ارکان مسجد را بنیان کرد ، چون دیوار آن بمقدار بالای مردم شد شبی از پیشگاه قدس بانانان وحی رسید که بامداد بخدمت بنده من داود شناخته با او بگو که تو برای من خانه مکن که من در هیچ خانه و بنائی منزل نکرده ام و از آنروز که با بنی اسرائیل از مصر بیرون شده ام خانه من در میان خیمه بوده است، اما بعد از تو پادشاهی فرزند تو سلیمانرا استوار خواهم داشت ، و برای او پدر خواهم بود و از بهر من فرزند خواهد شد و او بنام من خانه بنا خواهد گذاشت که ابد پاینده باشد.

پس داود علیه السلام دست از آن بنا بازداشت و چون روزی چند گذشت بدان سر

ص: 222


1- ای پروردگار من چقدر داد و عدل تو استوار است؟ چه تو بانیکو کار نیکی کرده و بارشتکار بیدی رفتار فرمائی ، و یا بزرگ مرد بزرگی ، و یا آنکه سر گران و کج رفتار باشد سر گران بوده بکج روی رفتار نمائی.

شد که مردان بنی اسرائیل را شماره فرماید، اما اسامی (1) قواد سپاه آنحضرت که در خدمت وی در مجلس مینشستند بدینسان بود، نخست «جدحوا» نام داشت و او مردی بود که در جنگ فلسطین در يك ساعت هشتصد تن مرد جنگی رامقتول ساخت و دیگر العاذار بن عمه بود که روزی در میدان جنگ بنی اسرائیل را هزیمت کردند و او بتنهایی بایستاد و چندان از مردان فلسطین بکشت که شمشیرش کلیل شد (2) و دستش با قبضه تیغ بچفسید (3) و دیگر شما، بن «اجا» بود که وقتی مردان فلسطین برای نهب مواشی بنی اسرائیل تاختن کردند و آل اسرائیل از ایشان هزیمت جستند «شماء» بنفسه بدانجماعت تاخت و جمعی کثیر از ایشان بکشت و مواشی قوم را باز آورد ، و این سه تن چنان بودند که وقتی داود در ارض مصروت بود ، و لشگر فلسطین در بیت لحم ، آنحضرت فرمود که دوست دارم از چاهی که در بیت لحم حفر کرده اند مقداری آب بنوشم که آبی گوارا دارد ، آن سه تن مرد دلاورچون این سخن بشنیدند برجستند و مانند شیر درنده بمیان سپاه فلسطین در آمدند و صفوف را از هم شکافته خود باسر چاه رسانیدند و مقداری آب بر گرفته بحضرت داود آوردند ، آنحضرت فرمود : که این آبرا هرگز ننوشم زیرا که در برابر خون این سه مرد است، دیگر «ابیسی» برادر یواب بن صوریا بود که در رزم سیصد مرد با نیزه کشت و نیروی سی مرد با او بود ، دیگر بنایا بن يوياذاع بود که او نیز هنگام امتحان کارسی تن مرد دلاور میکرد روزی در بیشه در شد و شیری عظیم بکشت ، و دیگر «عسایال» برادر یواب بود که برسی تن از قواد سپاه و سرهنگان دلیر امیر بود.

على الجمله : عدد جميع ان بزر آن بزرگان که در انجمن آنحضرت مکانت داشتند و هفت تن بودند ، و چون ذكر نام هر يك موجب (4) اطناب بود از نگاشتن آن کناره جست ، اما داود بايواب فرمود که با سران سپاه در اراضی بنی اسرائیل سفر کرده جميع قبایل را شماره کنید ، یواب عرض کرد که در حیات ملك هيچ ضرورت داعى

ص: 223


1- قواد - جمع قائد : پیشوا
2- کلیل: وامانده .
3- بجفسيد : بچسبید
4- اطناب : طول کلام

نیست که این مردم شمرده شوند ، داود خشمگین بجانب او نگریست ، دیگر مجال توقف برای جواب نماند، لاجرم با سران سپاه از بیت المقدس بیرون شد، و در تمامت ارض آل اسرائیل سیر فرمود و مردم را شماره کرده .

پس از به ماه و بیست روز مراجعت کرد و شماره مردم را در خدمت خود معروض داشت همانا عدد مردان شمشیر زن که شایسته میدان جنگ بودند سوای آل یهودا هشتصد هزار تن بودند و از آل یهودا نیز پانصد هزار مرد شمرده شد ، چون این کثرت مایه غرور بنی اسرائیل گشت ، از پیشگاه کبر یا خطاب با «جاد» نبی علیه السلام شد که نزد بندهٔ من داود رفته باوی بگوی که خداوند میفرماید که از سه بالا که باشما فرستم يكيرا اختیار کن ، یا هفت سال بنی اسرائیلر ابیلای غلا و داهیه (1) یکی قحط گرفتار کنم ، یاسه ماه ترا از سلطنت معزول کنم و دشمنان را بر آل اسرائیل چیرگی دهم تا آنچه خواهند معمول دارند، یا سه روز طاعون بمیان قبایل بدیدار (2) کنم و هر که را خواهم بهلاکت رسانم ، چون «جاد» علیه السلام این فرمان بداود آورد آنحضرت عرض کرد که بهتر آنست که در دست مردم ذلیل و زبون نباشیم و خداوند که رحمت وسیع دارد خود مارا تأدیب فرماید.

خداوند مرگرا برایشان مسلط کرد، چنانکه از بامداد تاشش ساعت هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل بهلاکت رسید، آنگاه دارد استفانه بحضرت پروردگار برد و عرض کرد که الها (3) پروردگارا اگر من گناه کرده ام مرگ من و خانواده

ص: 224


1-
2-
3-

من سزاوار است. این مردم که بهایم را مانند چه تقصیر دارند رحمت خداوند بجوش آمد ، وجاد علیه السلام بحضرت داود شد و عرض کرد که مزرعه «اران یبوسی» را ابتیاع کن و مذبحی برای خداوند بنیان فرمان این بلا از قوم مرتفع شود ، پس داود بنزد ایران آمد و مزرعة او را خریده مذبحی در آنجا بر آورد ، و قربانیهای لایق پیش گذرانید تا خدای آن بلا را بازگرفت و خلق یکباره آسوده شدند.

انقراض دولت

مغول بدست تو د بن فریدون چهار هزار و چهار صد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . اکنون که انقراض دولت مغول قدیم بدست تور بن فریدون و دستیاری قبایل تاتار تحریر میشود ، شطری از پورت و بيوت و اسامی شعب این هر دو قوم مرقوم میافتد تاحال ایشان بر خواننده نيك معلوم میشود، باید دانست که مغول دراصل مونك اول بوده که بمعنی ساده دل باشد و ایشان در اراضی اویغور تاحدود ختای و جورجه سکونت داشتند ، و همیشه در میان ترکان قبیله مغول خان و تاتارخان چنانکه در ذیل قصه اغوز خان گذشت سالار جميع قبایل بوده اند ، و هرگاه تا تار با مغول یاد شدهم آنقبایل متفرقه بدست آویز نسبتی و پیوندی خود را مغول میگفتند ، اما آن قبایل که در حقیقت از اروغ مغول خان بادید آمدند بدینسان است که مذکور میشود ، نخست قوم «مرکیت» اند که هم ایشانرا «اودویت» خوانند و بجای «مرکیت»«مکریت» نیز گفته اند چنانکه ترکان بگرین» را «مکرین» نیز گویند .

علي الجمله : قوم مرکیت چهار شعبه باشد اول «او هر مکریت» دویم «مودان مکریت» سیم «تواقلین کریت» چهارم «جنیون مکریت» و ایشان بسیار دلاور و شجاع بوده ، و دیگر قوم کولو او تست که همواره با قبیله «قنقرات» وطایفه «ایلچیکس گروه برقوت ساز موالفت طراز داشته اند و باهم خویشی و دوستی کرده اند و دینگر قوم «تمغاليق» و «ترقوت» اند که مردانگی موصوف بودند ، و دیگر طایفه «اویرات» است که در ارض سنکیس موران سکنی داشتند عددی کثیر بودند ، هشت رودخانه از پورت ایشان میگذشت و چون با هم اتصال مییافت آنرا «کم» مینامیدند و اسامی

ص: 225

آنرودخانه ها چنین بود ، اول «كوك موران» دويم « آن موران» سیم «قرا اوسون» چهارم «سنبی تون» پنجم «افرموران» ششم «اقر موران» هفتم «جورجه» موران» هشتم «جغان موران» ماقوم اویرات اگرچه بالغت مغولی سخن گویند ، با دیگر مغولان بینونتی (1) دارند و دیگر قوم برغوت اند که قوم «قوری» وقبيله «والاس» و مردم تومائت نیز از ایشان منشعب گشته اند و در جوار هم جای دارند و اینطایفه را از انیروی برغوت گویند که مسکن ایشان در پایان زمینی است که مغولان مسکن داشتند و آن را برعوجین تو کوم گویند . وقبايل «اويزات» و «بولغاجين» و «کرموجين» و «موين اوریا نگفت» هم در آن حدود نشیمن دارند ، وقبیله «تومات» که در حدود «قرقیز» قریب بارض بورقوحين توکوم زیست داشتند هم از قوم برغوت منشعب شده اند ، و بجلادت و مردانگی مشهورند ، اما قبایل دیگر هستند که با مغولان ماننده باشند اگرچه از ایشان نیستند مانند قوم «اوراسوت» و قبیله «تلنکوت» وطایفه «کستمی» که در حدود ولایت «قیرقیز» و « کم کم جبوت» در میان بیشه ها نشیمن داشتند، از انیروی ایشانرا قوم بیشه گویند و در شناخت ادویه و معالجه مغولان دست قوی دارند و بدانکار معروفند ، وقوم «تایحوت» نیز در میان ایشان مسکن داشتند، و دیگر قوم اور با نگفته اند که ایشان این نام بدان یافتند که در میان بیشه ها نشستن داشتند و جامه این جماعت از پوست جانواران بیابانی بود و این گروه را گاو و گوسفند نبوده و نگاهداری گاو و گوسفند را عظیم عیب مینهاده اند، چنانکه پدر و مادر چون با دختران عناب کردندی گفتندی ترابا کسی دهم که از پس گوسفند بایدت رفت و دختران اگر آن سخن را باوری داشتندی خود راهلاك ساختندی .

على الجمله : اینقوم گاو کوهی و گور صحرائیرا بجای گاو و گوسفند میداشته اند و می پرورده اند و از آنها شیر میدوشیده اند ، و هنگام کوچ دادن رخت خود بر گاو کوهی می بستند و هرگز از بیشه بیرون زیست نمیکردند، و از پوست درخت تو رو دیگر درختها اندک سایبان و آلاچوقی بر پای کرده در ظل آن می آسودند ، و هر گاه درخت تور را

ص: 226


1- بيونت : جدالى

زخم کردندی آبی شیرین از آن بر آمدی و آنرا بجای آب نوشیدندی ، و بدین زندگانی چنان کامیاب بودند که مردم شهری و صحرا نشین را در شکنجه و عذاب میدانستند ، و چون در زمستان حدود ایشانرا برف فراوان فرو میگرفت و دیر می پایید تخته ساخته و عنانی از دوال بر آن استوار میکردند، و بر زیر تخته می ایستادند و بدستیاری چوبی دیگر که بر زمین فشار میدادند آنرا چنان میراندند که بگاو کوهی و دیگر جانوران میرسیدند و شکار میکردند، و در فراز و نشیب بدین روش توانا بودند ، و همچنان تخته دیگر با تخته که بدان ایستاده بودند بر می بستند و میکشیدند تا چون شکاری کردندی بر آن باز کرده و کشیدندی ، و چنان بود که اگر دو هزار من باد بر آن مینهادند چون اندك قوت بدان میرسید بر سر برف به آسانی میگذشت و آنکس که بدین کار دانان بود نتوانست که اینکار کرد و اگر نه در افتادی و زحمت بدو رسیدی ، مقرر است که غازان خان در زمان دولت خود چند تن از ایشانرا در ایران حاضر کرد بفرمود تا آن تخته بساختند و آن کردار را معاینه کرد ، و این قانون در مغلستان بخصوص در اراضی بور قوچین تو کوم وارض قوری و زمین ، قیرقیز، متداول است ، و قبایل «اور اسوت» و «تلنکوت» و «تومائت» این شیوه نيك دانند، و دیگر قوم «قوزقان» و قبیله «سقانیت» است که بمردانگی معروف و بجلادت طبع موصوفند ، و دیگر قوم « کرایت » است که جماعتی عظیم بوده اند، و چون دعوت عیسی علیه السلام بدیشان رسید با وی ایمان آورده اند

بوده اند، و منزل ایشان ارض اوین و کلوزان است که قریب با حدو دختن باشد و اینقوم از آنروی کرایت نام یافتند که حکمرانی از ایشانرا هفت پسر بود که همگی سیاه چرده بودند لاجرم ایشانر اکرایت نامیدند و هر يك از فرزندان ایشان لقبی مخصوص یافتند اما آن شعبه که بزرگ و حکمران بود کرایت نام داشت .

از جمله شعبه ایشان «جرقین» است و دیگر تو نکقیایت، و دیگر باوون و دیگر قوم «نائمان» اند که بچند شعبه شوند و محل سکنه ایشان در «قراقورم» بوده و قبیله قنقلی که در ذیل قصه اغوز خان مرقوم افتاد با ایشان نزديك بودند چنانکه از کنار رودخانه اردیش موران تاکوهستانیکه در میان رود «اردیش» وولایت «قیرقیز»

ص: 227

میگذرد نشته اند و دیگر «انکوت» اند اینقوم ماننده مغولند و چهار هزار خانه بودند و پیوسته در ظل حمایت پادشاهان خطا زیست میکرده اند و دیگر قوم تنکفوت اند عظیم جنگی و دلاور بودهاند و در کوهستانیکه بریکجانب مملکت ختای واقع است شهر و دیه فراوان داشته اند و دیگر قوم «اویغور» است که در ذیل قصه اغوز خان مرقوم شد که چرا این نام بدیشان افتاد.

على الجمله : در ولایت اویغورستان کوهی عظیم است که آنراه بوقراتو بوزلوق گویند و کوه دیگر هست که آنرا او شقونلوق تکریم گویندر کوه «قراقورم» در میان این دو کوه افتاده و در حوالی این کوهساران کوهی دیگر است که آنرا قوت طاق خوانند و از جوان این کوهستان موضعی هست که از آنجاده رودخانه بگذرد از موضعی دیگرنه رودخانه رود و مقام قبایل اویغور در آن رودخانه ها بوده کسانی که در کنار آن ده رودخانه بودند اون اویغور نام داشتند و آنان که در کنار نه رودخانه بودند «توقوز اویغوز» نامیده میشدند و آن ده رودخانه را اون اورقون نیز خوانده اند و نام آنها چنین است اول «ايشيلك» دريم «اوتيكر» سیم بوقیر چهارم «اوز قندر» پنجم «تولار» ششم «تار دار» هفتم «ادر» هشتم «اوج تايين» نهم «قملانجو» دهم «او تیکان» و طایفه که در کنار رودخانه قملانجو بودند «اونك» نام داشتند و آنان که در اوتیکان بودند قمق آتی کوز نامیده میشدند از این قبایل صدو بیست و دو قوم منشعب شدند و عددی کثیر با دید آمد آنگاه بیفرمانگذاری کار ایشان منسبق نمیبود لاجرم دانایان آنجماعت فراهم شدند و مشورت کردند شخصی که «منکوبای» نام داشت از قوم ايشليك اختیار کردند و حکمرانی قبایل را بدو مفوض داشتند و او را ایل ایلتبر لقب دادند، و دیگریرا نیز از قوم اور قندز برگزیدند و او «راکول ایزکین» لقب دادند و در اروغ ایشان صدسال حکومت بماند ، و دیگر قوم «بکرین» که هم ایشانرا «مکرین» گویند ، مقام اینجماعت در کوهسار او یغورستان است لکن خود نه مغول اندونه اویغور ، و دیگر قوم قیرقیزند، و قیرقیزند و کم کمجیوت در ولایت است با هم پیوسته و هر دويك مملكت محسوب شود ، و رودخانه عظیم از کم کمجیوت گذرد و یکسوی مملکت با مغلستان بود و یکسوی با رودخانه سلکنه که اقوام تا بحوث در

ص: 228

کنار آن می نشستند ، و یکجهت با رودخانه بزرگ که آنرا انکقره موران گویند در حدود ولایت «ایپر سیپر» و طرفی با مواضعی که قوم نایمان می نشسته اند ، پیوندد ، و اقوام «قوری» و «برقوت و تونائت» و «بايلوك» كه از قبائل مغولند و در اراضی بود «قوجین» تو کوم می نشینند هم بدین ولایت نزدیکند و در این ولایت شهر و د به بسیار است و لقب حکام ایشان اینال بوده اگر چه با نام دیگر باشند، و دیگر قوم قالوق اند که هم سبب نام ایشان مرقوم شد و دیگر قوم قبچاق اند که نیز از این بیش مرقوم افتاده، چون ذکر قبایل مغول و بعضی که خود را از ایشان شمرده اند بپایان رفت اکنون شرحی از قبایل تاتار نوشته میشود، همانا اقوام تا تار در اراضی بویور نامور سکنی داشتند که از حدود ولایت ختاست و بیشتر وقت مطیع سلاطین ختا بودند و گاهی عصیان کرده دست بنهب (1) و غارت بر میگشودند، چنانکه در قصه سلاطین گاهی بدان اشارت رفته ، و در میان خود این قبایل نیز بیشتر وقت مجادله (2) و مقاتله بوده و چندان غضب وحسد بر طبع ایشان استیلا داشته که باندك گفت و شنودی یکدیگر را بزخم کارد قتل میکرده اند و از اینروی بکار دزدن اشتهار داشتند و چون اینقوم غلبه شدید می بافتند طایفه «ادیرات» و «انکوت» و «کرایت» و «نایمان» و «تنکقوت» و «اویغور» و «قبچاق» و «ترکمان» و «قارلوق» و «قلچ» و اقوام ختای چون «تنکیاس» و «جورجه» خودرا تاتار میخواندند چنانکه در غلبه مغول بنام مغول بر میشوریدند علی الجمله : قبایل بزرگ تاتار که بیشتر وقت جداگانه حکمرانی داشتند . شش طایفه بودند اول «توتوقلیوت» دویم «الچی» سیم «چغان»

چهارم «کومین» پنجم «ترائت» ششم «بر قوی» اما قوم تو تو قلیونرا از دیگران عظمت بیشتر بود و رسم داشتند که پسران خود را «تو توقلیتای» مینامیدند و دخترانرا «توتوقلچين» و «الچی الچیتای و الچیتین میگفتند و قبیله کوئین کوئینتای و کوئینچین میخواندند و همچنین ترائت» ترواقی و تر و اچین مینامیدند اگر چه در میان اینطوایف جنگ و خصومت بسیار بوده اما چون با مغول مقاتله و مخاصمه داشتندی با هم متفق شدندی دیگر از جمله قبایل ترکان قبیله جلایر است که قومی جداگانه اند و بیشتر از ایشان

ص: 229


1- نهب : غارت
2- مجادله : ستیزه کردن

در اوتن مسکن داشتند و از ایشان ده قبیله منشعب شدند بدین نام اول جات دویم تو قراون سيم قنك سائوت چهارم کو مساؤت پنجم اویات ششم نیلقان هفتم كوركين هشتم طولا نكفيت نهم تورنی دهم شنکفوت و دیگر قوم سونیت میباشند که ایشان راقنبر قس گویند چون از ذکر مشاهیر قبایل و اقوام ترکان فراغت جستیم با سرسخن رویم از این پیش مذکور شد که پیوسته سلاطین بزرگ در میان مغول و تا تار بود و پیوسته با هم بمقاتله و مقابله مشغول بودند و اسامی ایشان نیز مرقوم افتاد در اینوقت که تور بن فريدون بعظمت و حشمت مشهور آفاق گشت سلطان تا تار سونج خان بود و پادشاه مغول ایلخان سونج پناه بحضرت تود برد و باعانت وی قبیله مغول را از میان برداشت و ممالك تركستان از دروازه چین تا سرحد ایران برتور قرار گرفت چنانکه شرح این اجمال مفصلا مرقوم می افتد.

سلطنت نور بن فریدون

در مملکت مغول و تاتار چهار هزار و چهارصد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

چون تورین فریدون را در مملکت ما وراء النهر و بعضی از بلاد ترکستان کار بالا گرفت و در سلطنت استقرار و استیلای تمام حاصل کرد بدا نشد که ممالك ترك را تمام فرو گیرد در اینوقت ایلخان در قبایل مغول و بعضی از اقوام دیگر سلطان نافذ فرمان بود و ایلخان پسر تنگیز خان است که ذکرش از این پیش گذشت و سونج خان که نسبش بتاتار خان منتهی شود در قبایل تاتار و بعضی از اقوام دیگر سلطنت داشت و این دو پادشاه پیوسته با هم مصاف میدادند و در خونریزی مشغول میبودند چون بیشتر وقت غلبه با ایلخان بود سونج خان ساز مودت با تور طراز داده بدستیاری رسل (1) ورسایل رشته دوستی محکم کرده و تور این معنی را فوزی (2) عظیم شمرده با سونج خان در قلع (3) وقمع ایلخان یکجهت گشت و سپاهی بزرگ فراهم کرده

ص: 230


1- رسل جمع رسول : فرستاده
2- فوز : پیروزی یافتن
3- قلع و قمع: کندن و سرکوبی کردن.

با راضی «بیور ناور» که محل سکنه تا تار بود در آمد و سونج با خدمت وی (1) مستظهر گشته لشگر خویش را برانگیخت و با مردان تور پیوست و این هر دو سپاه را بسرحد اویغور آوردند که انتهای زمین مغولستان بود چون این خبر گوشزد ایلخان گشت از سرحد «جورجه» و «ختاه تاکنار» اویغور جميع قبایل را طلب فرمود و از قوم «مرکیت» و «کولواؤت» داویرات و دیگر اقوام لشگری بیرون از حوصله حساب گرد گشت و در سرحد اویغور تلاقی فریقین افتاد و جنگی عظیم در پیوست از هنگام بامداد تا قریب فروشدن آفتاب دست از خونریزی باز نداشتند و لشگر مغول بجان کوشیده غایت مردی و جلادت بظهور رسانیدند و عددی کثیر از لشگر تور و سونج خان بقتل آوردند چنانکه کمتر مرد از گروه اویغور و تاتار بود که عرصه هلاك نگشت یا زخمت جراحتی بدو نرسید در اینوقت تورو سونج خان با جنگ و گریز خود را بیکسوی کشیدند و دو فرسنگ دور از لشگرگاه مغول فرود شدند و آنشب تا نیمه در دفع دشمن رای زدند وعاقبة الامر بر آن شدند که لشگر خویش را ساز داده بررسم شبیخون صبحگاه برلشگر مغول تاختن کنند و از آنسوی مغولان از حیات دشمن پیخبر بودند و ایشان را مقهور (2) و هزیمت شده می پنداشتند علی الجمله : صبحدم تورو سونج خان با مردان خويش بيك ناگاه بلشگرگاه مغول تاختند و تیغ بیرحمی در ایشان نهادند و بدانجماعت ظفر جسته هر کسرا یافتند بکشتند و ایلخان نیز عرضه تیغ گشت از میانه مسمى بتكوز» بود بازنان خود در میان ایلخان که قیان نام داشت و پسر خال او که کشتگان افتاده خویش را پنهان میداشتند تا شامگاه که لشگر دشمن دست از قتل بر داشت و بمسكن خویش آرمید قیان و تکوز برخاسته وزنان خود را بر گرفتند و از بگاه بیکسوی رفتند و هر يك چهار پائی بدست کرده بر نشستند و همه جا تاخته بکوهستانی صعب رسیدند و از بیم دشمن راه در کوهی افراخته میکردند و بزحمت تمام بر میشدند تا بقله کومبر آمدند در آنجا عرصه دلکش و ساحتی نزه (3) یافتند و درختستانی بانبوه بود و چشمه های فراوان داشت و اراضی آن بيك در خور حرانت وزراعت بودی ،

ص: 231


1- مستظهر: دل گرم
2- مقهور : شکست خورده.
3- نزه: خوب

قیان وتكوز با هر دوزن خود بدانجا فرود شدند و آنز مینرا از کنه قون گفتندی ، چه ارکنه تندرا گویند وقون کمر را خوانند یعنی کمر تند کوه

علی الجمله : این چهار نفر در ارکنه قون سکنی نمودند و از ایشان فرزندان بادید آمد، و چون روزگار فراوان بگذشت عددی کثیر شدند و از آن تنگنای بیرون آمدند چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد و آن قبایل که بتکوز نسب میبردند به در لکین مسمی گشته و آنچه از اولاده قیان بودند به «قیات» ملقب شدند، و در لغت مغلول قیان سیل قویرا گویند که از فراز کوه به نشیب رود و قیات جمع قیان است اينك جميع قبایل مغول نسب از قیات و در الکین دارند و از این دو سلسله قبایل بسیار و طوایف فراوان منشعب شدند که هر يک نامی جداگانه ،یافتند و نگارنده این کتاب همایون اسامی آنجمله را در جای خود خواهد نگاشت، اکنون با سر سخن رویم چون تورو سونج خان از کار جنگ بیا سودند، آنشب نغنودند روز دیگر مردان جنگ را گروه گروه نموده، هر طایفه را بطرفی مأمور فرمودند تا هر کس از مغول بیابند باتیغ بگذرانند - و لشگریان از هر سوی تاخته چنان قبیله مغول د اقلع و قمع کردند که بجز تکوز وقیان و دوزن که در اد کنه قون بودند هیچکس از آنجماعت باقی نماند پس از این، نصرت سلطنت ممالك تركستان باتور راست گشت و سونج و سونج خان نیز ناچار ناچار سر در ربقه سر در ربقه رقیت نهاد ، و سرحد ، ملك وى دیوار چین گشت که آنرا ترکان «بوقورقه» نامیدند، چنانکه از این پیش مرقوم شد.

واقعة اصحاب سبت

چهار هزار و چهارصد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. گروهی از پیروان بنی اسرائیل در کنار خلیج بحر «مدترینا» که اراضی شام بدان منتهی میشود حصنی حصین (1) و قلعه (2) رصین بر آوردند و در آنجا بر قانون شریعت موسی علیه السلام میزیستند، چنانکه حق جل وعلا فرمايد : «واسئلهم عن القرية التي كانت حاضرة البحر» (3) در زمان داود علیه السلام عدت (4) آنمردم بهشتاد هزار تن رسید و آغاز عصیان و طغیان

ص: 232


1- حصين : استوار
2- رصين : محكم
3- الاعراف - 163 و باز پرس از ایشان از آن قریه که نزديك دريا بود
4- عدت: جماعت و شماره.

نهادند، و روز شنبه را که بر قانون شرع از کارها ممنوع بودند وقعی ننهادن.د چنانکه خدای فرماید : «ولقد علمتم الذين اعتدوا منكم في السبت (1).

خداوند برایشان درهای ابتلا و امتحان باز داشت و بمفاد : اذتأتيهم حيتانهم يوم سبتهم شرعاً ويوم لا يستون لا تأتيهم (2).

روز شنبه ماهیان بسوی ایشان می آمدند و بجائی چند در میشدند که بدام نيك در می افتادند و چون روز شنبه نبود هیچ ماهی بدید (3) نمیگشت آنجماعت حیلتی اندیشیدند و مردابی چند حفر کرده تلمه (4) از آن برودخانه و دریا گذاشتند تا چون روز شنبه فراز آمدی و ماهیان بسوی ایشان تاختن کردندی بدان مرد ابها در افتادندی و دیگر راه بیرن شدن نیافتندی و آنجماعت روز دیگر بیزحمتی آنماهیان را بشکار میگرفتند و مدتی بدینحیلت حرمت شنبه نمیداشتندده هزار تن از ایشان که بصلاح و سداد (5) آراسته بودند هر چند زبان به پند گشودند مفید نیفتاد لاجرم در آتش ایشان سوخته شوند از آن بلده بدر شدند چنانکه خدای فرماید «فلما نسوا ما ذكروا به انجينا الذين ينهون عن السوء، واخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانو يفسقون» (6) و نجات دادخدای ایشان را از عذاب و آن هفتاد هزار تن که دست از عصیان باز نداشتند و سر از فرمان برتافتند و پندیاران مشفق را اصغاء (7) نفرمودند بكيفرخویش گرفتار شدند کما قال الله تعالى : فلما عتوا عن ما نهوا عنه قلنالهم كونوا قردة «خاسئين» (8) همگی مسخ شده بصورت بوزینه گان بر آمدند و دروازه شهر ار بر روی

ص: 233


1- البقرة - 61 : همانا دانستید آنان را که تعدی نمودند از شما در روز شنبه
2- الاعراف - 163 : آنگاه که از روز شنبه تعدی میکردند ، چون ماهیان ایشان در روز شنبه ظاهراً بر روی آب میآمد، و روزیکه شنبه نمیدانستند نمی آمدند ایشانرا .
3- بدید : پدید
4- تلمه : خلل و رخنه
5- سداد : درستی و استقامت
6- الاعراف - 165 پس چون فراموش کردند آنچه بند داده شدند آن، نجات دادیم آنانرا که باز میداشتند ایشان را از آن بدی، و آنانرا که ستمکار بودند بعذابی سخت گرفتیم، چه ایشان از ارتکاب جویندگان فسق بودند.
7- اصفاء : شنیدن
8- الاعراف - 166 پس چون از آنچه نهی شده بودند ، سر باز زدند ایشان را گفتیم که باشید بوزینه بایستی و خواری

ایشان بسته ماند و مدت سه روز بدینصورت زنده بماندند و روز چهارم رعد و برقی عظیم برخاست و بارانی شگرف بیارید و بادی سخت از مهب (1) غضب خداوند قهار جنبش کرده آن بوزینگانرا برگرفت و بدریا در انداخت و همه را هلاک ساخت اما این قوم در اصل از بنی اسرائیل نبودند بلکه از آن نمود بودند که کیش بنی اسرائیل داشتند و موطن ایشان طبریه بود که مشرف است بدریا چنانکه گفتیم .

محاكمات سليمان علیه السلام

در عهد داود علیه السلام و ولایت عهد او چهار هزار و چهار صد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود داود علیه السلام (2) را چون شیوخت دریافت و آثار هرم (3) پدید گشت هم دختری باکره که بمحاسن کثیره ممتاز بود بسرای آورد و او بیشاغ نام داشت ، و در این وقت آنحضرت باوی هم و ثاق گشت وروز میشمرد ، اما بنی اسرائیل در اندیشه بودند که بعد از داود كداميك از پسران آنحضرت بر منبر پدر بر آید و سلطنت آل اسرائیل میراث وی گردد ؛ ادونیا که از میان فرزندان داود بصباحت منظر معروف بود و از دنبال ابی شالوم از مادر خود که جحیث نام داشت و تو امان (4) بزاد بدان سر شد که صنادید مملکترا با خود یکجهت کرده قایم مقام پدر باشد ، و بعد از او بتخت بر شود ، پس چند سر گاو و گوسفند ذبح کرده دعوتی بساخت و بزرگان آل یهودا را طلب فرمود و برادران خود را نیز بنزد خویش خواند ، يواب بن صور بار ایثار نیز در این انجمن حاضر بودند، اما ناثان بن نبی و بنایا بن یوباع ذاع و سلیمان بدان دعوت در نشدند و ناثان بتشبع ما در سلیمانر از اندیشه ادونیا آگهی داد ، بتشبع بیتوانی بدرگاه داود آمد مد و عرض کرد که اى ملك آل اسرائیل تو آنروز که مرا خواستار بودی و بحباله نکاح در می آوردی سوگند یاد کردی که ولیعهدی بافرزند من عطا کنی اينك ادونيا انجمنی کرده و بزرگان بنی اسرائیلرا حاضر ساخته تاطوق (5) سلطنت

ص: 234


1- مهب: جای وزیدن .
2- تورات . اول منوك فصل اول.
3- هرم: پیری
4- توامان : دو بچه که دريك موقع متولد گردند
5- طوق: گردن بند.

خویش را بگردن ایشان در اندازد، آیا پادشاه را در اینکار چه فرمان باشد، هنوز بتشبع باداود در سخن بود که ناثان نبی علیه السلام از در در آمد ، و در حضرت داود علیه السلام پیشانی برخاك نهاد و عرض کرد ، که ايملك آيا تو فرمان داده که ادونيا ملك مملكت باشد ؟ اينك انجمنی کرده و بزرگان بنی اسرائیل او را بسلطنت تهنیت کنند ، داود فرمود ، حاشا سخن همان است که با بتشبع گفته ام ولیعهد و قایم مقام من سليمان است، و بفرمود : صادوق خادم بيت الله و بنايا بن يويا ذاع را حاضر کردند ، و ایشان باتفاق یوناثان در پیش روی داود بایستادند، آنگاه فرمود : سلیمانرا برداشته بر استر من بر نشانید و او را در چشمه سیلوحا برده مسح کنید ، تا معلوم شود که ولیعهد من او خواهد بود ، پس نانان و صادوق و بنایا سلیمان علیه السلام را بر داشته بر استر خاص داود بر نشاندند و گروهی از ملازمان ملك پیرامون او را فرو گرفتند، و بعظمت تمام بعین سیلوها آوردند : ناثان نبی و صادوق خادم بیت الله آنشاخ که روغن قدس داشت از خانه خدای بر گرفتند و سلیم انر امسح کردند و کرناها در دمیدند ، جمعی کثیر از آل اسرائیل بر سر ایشان شد و از روی امب و (1) فرحت فریاد هو یاهوی از آنگروه برخاست بيك ناگاه این بانگ بگوش ادو نیار سید گفت آیاچه روی داده و این بانگ و هو یاهوی از چه در باشد در اینوقت ناتان ابیثار از در در آمد و گفت : چه آسوده نشسته اید اینك نانان نبی و صادوق سليمانرا مسح کردند و سلطنت آل اسرائیل بدو تفویض یافت و این بانگ اهل این باد است که بشادی بر میشکند ، حاضرین چون این داستان بشنیدند يك يك برخاسته متفرق شدند او دینا تنها بماند و از سلیمان سخت بترسید پس برخاسته پناه به بیت الله برد و در برد و در آنجا بنشست ، چون اینخبر با سلیمان بردند فرمود : چون اوذینا از در طاعت باشد یکموی از سر او کم نخواهد شد و اگر نه هرجا بدست آید عرضه هلاك خواهد گشت اودینا چون سخن سلیمانرا بشنید از بیت الله بیرون شده بدرگاه او شتافت و زمین ببوسید و سر اطاعت پیش داشت ، و سلیمان او را مطمئن کرد بمنزل خویشتن باز فرستاد چون کار ولیعهدی بر سلیمان مسلم گشت خداوند خواست تا بعضی از حکمت و دانش آنحضرت بر مردم آشکار شود، چنانکه میفرماید

ص: 235


1- فرحت: مسرت شادی .

و دارد و سليمان اذ يحكمان في الحرث اذ نقشت فيه غنم القوم وكنا لحكمهم شاهدين (1) روزی دو تن که یکیرا ایلیاء و آندیگر را یوحنا» مینامیدند بحضرت داود شدند و ایلیا عرض کرد که مرا باغ انگوریست که با سود و زمر آن معیشت کنم دیشب یوحنا گوسفندان خود را بدان باغ رها کرده درختستان مرا پاک خورده اند دارد علیه السلام فرمود اگر گوسفندان درختان ترا اصلا فرعاً خورده اند ، یوحنا باید گوسفندان خود را با هر ولد که در شکم دارند بانو گذارد و اگر برکت و تمر را چریده اند و درختان برحال خود باقی است، باید گوسفندان خود بدارد و هر ولد ارند. با تو سپارد آنگاه برای آنکه حکمت سلیمانرا با خلق وا نماید تا بدانند بی موجبی ولیعهد نشده ایشانرا بنزد داود فرستاد و آنحضرت بمفاد: ففهمناها سلیمان وكلا اتيناه حكماً وعلماً (2) نیز چنان حکم داد که داود فرموده بود، بزرگان قوم بکیاست و فراست آنحضرت (3) مستظهر گشتند دیگر چنان افتاد که دو زن از بنی اسرائیل که .

هريك طفلی شیر خواره داشتند و در يك مشكوى (4) میزیستند شبی در خواب یکی از ایشان برزبر فرزند خویش غلطیده او را هلاک ساخت و چون نیمشب از خواب بر آمده طفل خود را مرده یافت جسد او را برگرفته در پهلوی آنزن دیگر گذاشت وطفل اورا آورده در کنار خود خوابانید صبح چون آنزن از خواب برآمد و جسد مرده را بشناخت دانست که مادر او تن بیجانرا با فرزند او بدل کرده گریبان او را گرفته طلب فرزند خود کرد و او انکار نموده گفت آنکه زنده است فرزندمن باشد پس در میان ایشان کار بمخاصمه منجر شد و بحضرت داود شتافتند و چون هیچ يك را در اثبات مدعا شاهد نبود طفل با ذوالید تعلق داشت پس آنحضرت فرمود طفل را آن بدارد که هم اکنون متصرف است سلیمان علیه السلام حاضر بود فرمود تاتیغی آوردند و گفت چون ایشانرا در اثبات مدعا شاهدی نباشند این طفل را بدو

ص: 236


1- الانبياء - 79 و یاد کن داود و سلیمان را وقتی که حکم کردند در زراعتی که پراکنده شده بود گوسفندان مردم شب در آن و ما حكم ایشانرا گواه بودیم
2- الانبياء 79 : پس فهمانیدیم حکومت آنرا بسلیمان و هر يك از پدر و پسر را حکمت و علم نبوت دادیم
3- مستظهر: دلگرم
4- مشکوی: حرمسرا بالاخانه .

نیم کنم و هر نیمه را بیکی دهم تا هیچکس بی بهره نباشند یکی از ایشان بدین حکم رضا داد و آندیگر بناله در آمد عرض کرد که من از بهره خود گذشتم این طفلرا بدان زن سپارید و از خونش در گذرید سلیمان علیه السلام فرمود : که این طفل از این زن است که بنالید و به تنصیف فرزند همداستان نگشت و حاضرین بر حکمت و دانش آنحضرت تحسین کردند .

وفات داود

علی نبینا و آله و علیه السلام چهار هزار و چهارصد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السلام بود . داود عليه السلام ختنه کرده متولد شد و کاردین را با شمشیر راست کرد و با اینکه بر بنی اسرائیل سلطنت یافت و آن مکانت داشت که بمفاد: «وسخر نامع داود الجبال يسبحن والطير وكنا فاعلين (1).

جبال وطيور با او تسبیح گفتندی و مسخر او بودندی تحصیل رزق خویش را بزنبیل بافتن معلق داشتی یا بزره ساختن کار معاش گذاشتی زیرا که آهن سرد در دست آنحضرت چون موم نرم بود چنانکه خدای فرماید : «والناله الحديد ان اعمل سابغات وقدر فى السرد»(2) مقرر است که آن حضرت در زندگانی خود سیصد و شصت زره ساخت و هريكرا هزار درهم بفروخت و این صنعت مردان جنگ را دل قوی داشت تا از زخم اعدا کمتر هراسنده بودند کما قال الله تعالى

وعلمناه صنعة لبوس لكم لتحصنكم من بأسكم فهل انتم شاكرون (3) و دیگر سلسله بر فراز صومعه آنحضرت بود که یکسوی با آسمان پیوسته داشت و يكسوى نزديك با زمین بود تا هر کسرا سوگند بردمت لازم افتادی، بپای آن سلسله آمدی و اگر در گفتار خود صادق بودی دست وی با سلسله رسیدی و اگر نه دست از آن کوتاه داشتی داگر بیماری را دست بدان رسیدی شفا یافتی و اگر بلائی از آسمان نازل

ص: 237


1- الانبياء - 79 و رام کردیم با درا و کوهها را بسخن گفتن که تسبیح میکردند خدا را ، و پرنده را و بودیم ما از بجای آورندگان.
2- السباء 10 و نرم گردانیدیم برایش آهن را و اینکه بساز زره های را و در یافتن اندازه نگهدار
3- الانبياء 80 و با و آموختیم ساختن لباس را برای شما تا نگهداری کند شما را از آسیب شما پس آیا شما از شکر کنندگان خواهید بود :

میشد بانگی از آن سلسله گوشزد داود میگشت و حقیقت حال معلوم آنحضرت می شد بعد از رحلت داود شخصی از بنی اسرائیل گوهری ثمین (1) نزد پیری ودیعت گذاشت و چون هنگام اقتضاء (2) امانت خویش را طلب داشت ، آن پیر بیدیانت انکار نمود و کنار ایشان بسوگند افتاد مردپیر حیلتی اندیشیده آن گوهر را در میان عصای خود تعبیه کرد و چون بیای سلسله آمدند صاحب امانت بر صدق دعوی خود دست فراکرده سلسله را بگرفت پس مرد پیر عصای خود را بدست صاحب امانت داد: و گفت این عصا را بدار تامن نیز سوگند یاد کنم و گام بیش گذاشته گفت: پروردگارا تو آگاهی که من امانت اینمرد را هم بدست او داده ام و دست یازیده (3) سلسله را بگرفت و باز آمده عصای خود را واستد و بمنزل خویش شد مردم از اینحال در عجب ماندند و بسبب این حیلت روز دیگر آن سلسله ناپدید گشت .

على الجمله : چون داود علیه السلام را اجل محتوم و زمان معلوم نزدیک شد سليمان را طلبداشت و فرمود : ایفرزند من خداوند ترا نبوت و حكمت عطا فرمود وسلطنت بنی اسرائیل ارزانی داشت و خبر داد که آن خانه که من رسم کرده ام تو بپایان خواهی برد اکنون بیاد دار تا بدانسان که خدای فرمانداده آن بنا را بر آوری و اندازه آن خانه را بر لوحه بنگاشت و مقدار اسطوانات (4) وغرفات (5) و رواقات (6) معلوم کرد و جای طباخان (7) و سقایان (8) و دیگر خدام باز نمود و مواضع منابر واوانی (9) زرین معین کرد و چندانکه خوان زرو کاسات (10) زرین که در بیت الله و مذبح بایستی برشمرد و آن نوشته را با سلیمان سپرد آنگاه خدمت

ص: 238


1- ثمين: گرانبها .
2- اقتضاء : درخواست کردن .
3- یازیده: دست دراز کردن.
4- اسطوانات - جمع اسطوانه: ستون.
5- غرفات - جمع غرفه: اطاق كوچك بالاخانه .
6- رواقات - جمع رواق: ابوان وسقف .
7- طباخان - جمع طباخ : آشپز .
8- سقایان - جمع سقاء : آب دهنده .
9- اوانی - جمع اناء : ظرف
10- کاسات - جمع کاسه : ظرف تو گود برای غذا خوردن

خانه خدای را با بنی لیوی مفوض داشت.

و آن مردان که در قبیله بنی لیوی سی و دو سال و زیاده از این روزگار برده بودند برای این خدمت برشمرد سی و هشت هزار تن بشمار آمد و از این جمله بیست و چهار هزارتن را برای خدمت بنیان مسجد اقصی معین کرد، و شش هزار کس بتعليم هندسه و دیگر کارها برگماشت آنگاه بفرمود تاجمیع بزرگان بنی اسرائیل در بیت المقدس حاضر شدند و سرهنگان لشگر وقواد (1) و سپاه و صنادید (2) درگاه و عمال بلاد و امصار (3) و خدام بیت خداوند گرد آمدند و همه در يك انجمن فراهم گشتند داود در میان جماعت آمده بمنبر بر شد و ندا کرد که ای آل اسرائیل ای خویشان و برادران من بشنوید آنچه با شما فرمایم خداوند سلیمان فرزند مرا اختیار کرد تا بعد از من بر کرسی مملکت قرار گیرد و آنخانه که من برای خداوند رسم کرده ام بیایان برد اینك خزاین زرو سیم انباشته ام و خروارهای نحاس و حدید برافراشته ام ولآلى (4) شاداب اندوخته کرده ام و از چوب سرو و صنوبر و دیگر خشب فراهم آورده ام و از احجار عظیمه چندانکه بایستی آماده نموده ام اکنون در انجام آن بنیان با هیچ آلت و ادانی احتیاج نیفتد پس کتاب و گنجور انرا (5) بخواست و پنج هزار بدره (6) زرناب و ده هزار بدره سیم خالص وصد هزار بدره حدید و دیگر فلزات برای انجام آن مهم باز نمود و خداوند را بشکرانه تسبیح فرمود بنی اسرائیل بدین موهبت عظیم شاد خاطر گشتند و نيك مسرور و مشعوف شدند دیگر باره آنحضرت روی با سلیمان کرد و گفت : ایفرزند حفظ شریعت خدایرا استوار دار و در دین موسی عليه السلام ثابت و راسخ باش و از آنچه فرمایم روی بر متاب يواب بن صوریارا دانستی

ص: 239


1- قواد - جمع قائد : پیشوا .
2- صناديد - جمع صندید : مرد بزرگ و دلاور
3- امصار - جمع مصر: شهر .
4- لآلى - جمع لؤلؤ : مروارید .
5- کتاب - جمع كاتب : نویسنده
6- بدره : کیسه: همیان

که با عظمای لشگرچه پیش گذاشت ابنار بن نارو عمسابن ياثار را بي موجبى عرضه هلاك و دمار ساخت و ابيشالوم را بی فرمان من بقتل آورد او را در زمین زنده مگذار و بكيفر اعمال گرفتار کن و سمعی بن جاری از قبیلهٔ بنامین آنگاه که از ابيشالوم هازب بود مراد شنام همی گفت و سنگ همی پرانید و چون ظفر یافتم و از رود اردن عبور میکردم باستقبال من شتافت و من سوگند یاد کردم که در آن ایام او را سزا ندهم بعد از من او را با تیغ بگذران اما این زلای جلعا ذانی با من نیکو خدمت کرده او را پاداش نیکوکن و در زمرۀ ندمای خویش منصوب فرمای.

على الجمله : داود در حق جميع بنی اسرائیل و همه امور وصیت خویش را با سلیمان بپایان برد و جهان فانی را وداع کرده بسرای جاودانی شتافت مقرر است که در تشییع جنازه آنحضرت چهل هزار تن از علماء و اکابر بنی اسرائیل حاضر شدند ، و جسد مبارکش را در ارض بیت المقدس در قریه داود مدفون ساختند مدت سلطنت آنحضرت چهل سال بود و از این هفت سال و شش ماه چنانکه مذکور شد در حبرون سکنی داشت و دیگر ایام دارالملکش بیت المقدس بود ، و کتاب آسمانی آن حضرت زبور است که آنرا (1) مزامير داود خوانند و مشتمل است بیکصد و پنجاه مزمور و این جمله را پنج سفر شمرند و آخر سفر اول مزمور چهلم باشد و آخر سفر ثانی مزمور هفتاد و آخر سفر ثالث مزمور هشتاد و آخر سفر چهارم مزمور یکصد و پنجم و آخر سفر پنجم مزامیر بود و همه محتوی بر تسبیح وتقديس ومعارف ومناجاتست ونكته و نکتۀ چند در آن کتاب مبارك اندراج یافته که با استدراك ارباب كياست و فطانت دلالت کند بر ظهور انبیاء و ائمه هدی که بعد از داود با عرصه شهود آمدند کماقال الله تعالى: « ولقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون» (2) و زیاده از این مزامیر نیز مزموری مخصوص داود است که خلاصه آن اینست که میفرماید من در قفای گوسفندان شبانی میکردم و انگشتهای من با مزمار پیوند داشت

ص: 240


1- مزامير : دعاها و سرودهایی که داود علیه السلام پیغمبر آنها مترنم بود .
2- الانبياء - 105 در کتاب زبور پس از ذکر و تسبیح خدا همانا نوشتیم اینکه زمین را بندگان شایسته من بارت خواهند برد .

خداوند مرا اختیار کرد و با روغن قدس مسح فرمود تا بیرو نشدم بسوی جلیان و سه هنگ بد و افکندم و او را در انداختم و هم با شمشیر او سر از تنش بر گرفتم .

سلطنت سلمان علیه السلام

چهاهزار و چهار صد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بعد از وفات داود بمدلول وورث سلیمان داود (1) سليمان علیه السلام بركرسی نشیمن یافت و كارملك بروی راست شد پس از پیشگاه قدس خطاب رسید که ای سلیمان توربیب (2) رحمتی و منظور عنایت آنچه طلب کنی با موهبت نزديك باشد و هر چه مسئلتداری با اجابت مقرون گردد، سلیمان عرضکرد: پروردگارا توکار مملکت با داود موافق کردی وملك او را بميراث بمن عطا فرمودی اکنون از تو حکمت و معرفت میطلبم تا کار این امت را با صلاح آرم خطاب رسید که ای سلیمان چون طلب ملك و مال نکردی و زیستن بسیار دردنیا نخواستی بلکه حکمت و معرفت را بر حطام (3) دنیوی ترجیح نهادی ، من با تواز حکمت و معرفت و مال و مواشی چندان عطا کنم که نه قبل از تو ملوك بني اسرائيل آن مکنت یافته باشند و نه بعد از تو بدان مکانت ،رسند پس رحمت خداوند شامل حال سلیمان شد و سلطنت عظیم یافت و بمفاد : « ولسلیمان الريح عاصفة تجرى بامره الى الارض التي بار کنافيها » (4) حکم آنحضرت بر باد روانی داشت ، و دیوان نیز بفرمان او بودند كما قال الله تعالى: « ومن الجن من يعمل بين يديه باذن ربه » (5) زبان وحوش و طیور همی دانست و بر آنجمله نیز حکومت داشت.

على الجمله : بشکرانه این همه نعمت پیشانی بر خاک نهاده سجده شکر بگذاشت و در طرف شرقی بیت المقدس بارض قفعون در آمد و انجمنی کرده ولیمه سلطنت

ص: 241


1- النمل - 16 و وارث شد سلیمان «ع» داود «ع» را .
2- ربیب: تربیت شده
3- حطام : پاره شکسته و مراد مال دنیا است .
4- الانبياء - 81 و مرسلیمان را بادی تند و سخت بود که بفرمانش میرفت بسوی آن زمین که ما در آن برکت داده ایم.
5- السباء - 11 و برخی از جنیان در خدمت او کار میکردند.

بگسترد ، و گفت «يا أيها الناس علمنا منطق الطير وأوتينا من كل شي ، (1) خداوند مرا برگزید و زبان مرغان بیاموخت و دیوانرا مسخر من ساخت و در سلطنت آنودیعت با من گذاشت كه هيچيك از ملوك را میسر نگشت و از این پس نیز بدست نخواهد شد اکنون بدان سرم که وصیت پدر را فرو نگذارم و از اندرز او بر نگذرم ، آل اسرائیل زبان بتهنیت بگشادند و او را بسلطنت سلام دادند ، پس آنحضرت از بیت قفعون به اورشلیم در آمده بر سریر پدر برنشست در اینوقت ادونیا بن داود که مادرش جحیث نام داشت بنزد بتشبع ما در سلیمان شد و عرض کرد که تو میدانی جمیع قبایل برای سلطنت من فراهم شدند و چون داود این مکانت برای برادرم سلیمان خواست من در دل بندگی در آمدم و هوای فرمانگذاریرا پست کردم ، اكنون يك آرزو دارم که از پادشاه گذارده شود ، بتشبع گفت آن کدام باشد بگو تا در انجام آن مهم جهدی بسزا کنم ، ادونیا گفت بدان سرم که سلیمان مراد خصت فرماید تا ابیشاع را که خدمت پدرم داود میکرد تزويج كنم ، بتشبع اينسخنرا از وی پذیرفته او را بگذاشت و نزديك سليمان آمد و درخواست برادر را با وی اظهار کرد آنحضرت بر آشفت و گفت ادونیا که مرتد (2) و ، مردود است هم اکنون در طلب كنيزك دارد میباشد و سوگند یاد کرد که روز را به بیگاه (3) نبرم تاه ادونیاه را بقتل نیاورم و نبا یا بن يويا ذاع را حکم داد تا در طلب او شتافته او را بیافت و با تیغ بگذرانید بعد از قتل وی کس بطلب ابیار که از جمله خدام بیت الله بود فرستاد و او را حاضر کرده فرمود : اگرچه قتل تو با وجوب نزديك باشد اما اينك ترا هلاك نكنم در قریه خویش شده بکار زراعت باش و او را اخراج کرده از خدمت بیت الله معزول ساخت در این وقت خبر بایواب رسید که سلیمان ادونیا را بکشت و ابیثار را که از انصار او بود از پیش براند سخت بترسید و دانست که دوستان ادو نیا جان بدر نخواهند برد پس فرار کرده به بیت الله پناه جست چون سلیمان از کردار وی آگاه شد نبایابن پویا ذاع را فرمود که هم بشتاب ويواب را از بیت الله بیرون کرده مقتول ساز چون نبایا بنزد يواب آمد و حكم ملك بدو رسانيد يواب گفت : من

ص: 242


1- النمل - 16 ای مردم آموختند ما را نطق پرندگان و داده شدیم ما از هر چیزی .
2- مرتد: کسی که از دین برگشته باشد.
3- بیگاه: شبانگاه .

از اینخانه بدر نشوم اگر سلیمان فرماید هم بدینجا سر از تن من برگیر دیگر باره نبایا با خدمت سلیمان آمده و شرح حال باز گفت آنحضرت فرمود که چنان کن که یواب خود فتوی داده نبایا مراجعت کرده یواب را در بیت الله بقتل رسانید و جسد اور ادر ارض بر به بخاك كردند آنگاه سلیمان سمعی را طلب کرد و فرمانداد که خانه در بیت المقدس بر آورده در آنجا قرار گیرد و بوادی قدرون و دیگر جاعبور نکند و اگر روزی از آنبنده بیرون شود خونش بهدر باشد سمعی بر حسب امر در بیت المقدس خانه راست کرده ساکن گشت و انجام کارش چنان بود که سه سال پای بدروازه شهر ننهاد پس از این مدت وقتی دو غلام وی گریخته بارض جات شتافتند و سمعی بی آنکه از پادشاه رخصت یابد بر نشسته بزمین جاث بتاخت و غلامان خود را گرفته باز آورد اینخبر گوشزد سلیمان شد او را حاضر ساخت و فرمود نگفتم ترا که چون از این بلده بیرو نشوی خونت بهدر باشد اينك خود در قتل خویشتن کوشیدی پس بفرمود او را بکیفر سرازتن برگرفتند.

على الجمله : چون وصایای پدر را در بارۀ هر کس بپایان برد و در سلطنت استقرار یافت نبایا بن بويا ذاع را که بآصف بن برخیا» تعبیر کنند وزیر و مشیر خويش ساخت و تدبیر لشگر و کشور را بدو مفوض داشت و اليخرب و اخیا پسران شیشان را دبیر حضرت فرمود و صادوق بن حبر را سرهنگی دادوه «یوشافاط بن اخیلو»

در میان مردم منصب امارت (1) داشت و در نيك و بدخلق بعدل ونصفت كار میگذاشت و صادوق و ابینار را مخصوص خدمت بیت الله فرمود ، و عزد یا بن ناثان را بروکلای مملکت امیری داد تا مطالب و مآرب (2) ایشانرا در حضرت پادشاه مکشوف دارد ، وازرد و قبول هر يك آنجما عترا آگاه سازد ، و «زبود بن ناثانرا» بمنادمت خویش اختیار فرمود ، و «اخیشار» خازن ، و «ادونیرام بن عبدا» ، را عامل و کار گذار خراج ممالك كرد ، چون این اشخاص را هر يك بخدمتی لایق سرافراز فرمود ، دوازده تن از بزرگان مملکت وصنادید حضر ترا برگزید و هر یکرا در زمینی معین حکومت

ص: 243


1- امارت: حکومت
2- مارب - جمع مأرب : نياز و حاجت.

داد تاخراج آنملکر ا گرفته هر کس یکماه خوانسالار (1) و وکیل خرج باشند ، و اسامی ایشان بدینسان است که مذکور میشود ، اول «بن حور» که در جبل افرائیم حکومت داشت دویم «بن دقیر» بود که در ارض «مقاص» و «شعلیم» بيت شمس و «ایلون» حکمران بود سیم «بن حسد» که در زمین «اربوت» حکم میراند چهارم «بعنابن اخیلود» که از «بیت شان» تا «ابل» واز «محولا» تا «عبر تقنعین» را متصرف بود ، پنجم «بن کبر» که ارض «رامه جلماذ» راداشت ششم «اخنداب بن عدو» که در ارض محنیم کار فرما بود ، هفتم یعنی «بن خوشی» که در ارض « آسیر» امارت داشت هشتم «بوشافاط بن فروح » که در ارض «ساخار» کارگزار میبود نهم «سمعی بن الا» که در ارض بنيامين حكمراني میکرد ، دهم «کبر بن اوری» که حکومت ارض جلعاده و مملکت امورانيين وبلاد عوج بن عناق باوی بود و دو تن دیگر در انجام کار شرف مصاهرت (2) آنحضر ترا در یافتند و برتبت دامادی سر بلند شدند، اول «بن ابی ناداب» بود که «طافت» دختر سلیمانرا بحباله نکاح آورد و دیگر «حیمعص» بود که دیگر دختر آنحضر ترا که «بسمت» نام داشت بزنی بگرفت و در ارض نفتالی حکومت میکرد.

علی الجمله این دوازده تن از حد مصر تا پایان اراضی شام کنار فرات را بتصرف داشتند ، و هر ماه از سال را یکتن کفیل خرج و خوانسالار بودچه آنزمین را که حکومت داشتند خراج آن زیاده از یکماه را کفایت نبود، وخرج یکروزه مطبخ و صرف مائده (3) آنحضرت در هر روز شصت خروار نان خشگ و سی و یکخروار نان فطیر بودوده کار برداری و بیست سرکار که از مواشی (4) میگرفتند و صد سر گوسفند علاوه بر طيور مسمن (5) و جانوران که از بیابان نخجیر میگرفتند همه روزه مقرر بود دیگر اشیاء را بدین قیاس توان گرفت آنحضرترا دوازده هزار سوار رزم آزموده که از همه لشگریان منتخب بودند و همه روزه از مطبخ پادشاه اجری میبردند و

ص: 244


1- خوانسالار: سر پرست سفره خانه
2- مصاهرت : زناشوئی
3- مائده : طعام .
4- مواشى - جمع ماشيه : چهار پایان
5- مسمن : بضم اول و کسر میم دوم چاق .

چهل هزار اسب بر آخور بسته داشت که همه روزه از وکلای حضرت کاه و جو بدیشان میرسید ، دیگر (1) مآثر آنحضرت هر يك در جای خود مرقوم خواهد افتاد انشاء الله تعالى .

قتل ایرج بدست سلم

وتور چهار هزار و چهارصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . چون تور بن فریدون بر مملکت ترکستان دست یافت، و ایلخان را بقتل آورد ، و سونج خان ملك قبايل تاتار را مطیع کرده چنانکه مرقوم شد نام او در سلطنت بلند گشت و خيلاء (2) در دماغ او راه یافت ، از آنسوی چون سلم غلبه و جلالت برادر را بشنید و استیلای او را در ترکستان بدانست ، بخاطر آورد که در دفع ایرج رائی زند تا چرا فریدون او را بولیعهدی اختیار فرمود و جانب براداران بزرگتر را مرجوح داشت پس نامه بر نگاشت و با خدمت تور فرستاد که سالهای دراز است که فریدون ماراذلیل وزبون ساخته و مرجوح برادر کهتر فرموده اکنون که کار بسامان است و در اقتدار بازوی ماست که خاطر را از این کدورت صافی سازیم کار را با توانی و کسالت حوالت نباید داشت تور را که خمیر مایه غرور بود این سخن بغضب آور دو بدو کس فرستاد که من نیز از پای ننشینم تا دست در آغوش آرزو نبرم و سپاهی که از حوصله حساب فزونی داشت فراهم کرده از حدود ترکستان بکنار آذربایجان آمد و در باب الابواب فرود شد و از آنسوی سلم آهنگ داد که با برادر پیوندد و در اینوقت «سوسا او موس» ملك بابل بود و در خدمت سلم طریق عقیدت میگذاشت و تا کنار ارمن زمینرا سخره فرمان داشت پس سلم بیمانعی با سپاه فراوان از دیار بکر و ارزن الروم عبور کرده بحضرت تور پیوست.

و با برادر همدست و همداستان شده، رسولی بدرگاه فریدون فرستادند که مارا چه نقصان بود یا چه عصیان و ایرج را چه کمال بود یاچه جمال که او را از برادران مهین (3)

ص: 245


1- مآثر - جمع مأثره بفتح ميم: كار نيك
2- خيلا : عجب و كبر
3- مهین : بزرگتر

گزین (1) کردی و بولایت عهد برداشتی و پادشاهی روی زمین را بدو گذاشتی !! اکنون ایرج را از اینخدمت خلع کن و احبال (2) خصومت را از میان منقطع فرمای، واگرنه این آتش جز با آب شمشیر فرو نخواهد نشست و این داوری جزبا زبان سنان (3) فیصل نخواهد پذیرفت، چون رسول برسید و این سخن در حضرت فریدون بگذاشت، پادشاه در جواب گفت که با فرزندان من بگوی که دل با شیطان موافق مدارید و این خیلا را از دماغ دور افکنید ، من نه بخود ایرج را ولیعهد کردم بلکه دانشمندان مملکت و مؤبدان حضرت را گرد آوردم عالم وعامی بلکه حاضر وبادی (4) همداستان شدند و ایرج را بدین کار اختیار کردند ، من نیز خلاف جمهور روا نداشتم و این مهم را باوی گذاشتم و فرستاده را گسیل ساخت ، و در حال ایرج را طلب فرمود و گفت: ایفرزند برادران تو نسب با ضحاك ميرسانند ناچار سرشت بد خوی بدبار آرد، اينك بكين تو برخاسته اندو دل با تو بد کرده اند من بر آنم که پیشتر از آنکه بدین بوم تاختن کنند و کیدی اندیشند سپاهی لایق برگمارم و ایشانرا گوشمالی بسزادهم، ایرج عرض کرد که ای پدر بزرگوار اگرچه برادران مرا در این حضرت جسارتی شنیع (5) رفته ، و کردار زشت ایشان در خدمت پادشاه مستنکر (6) افتاده ، اکنون اگر فرمان رسدور خصت باشد من خود با خدمت برادران روم ، بی آنکه خونی باستان پالوده (7) شود یا تیغی با فسان (8) سوده (9) گردد این خصمی را به هر آورم و این داوریرا از میان برگیرم ، و در انجاح (10) این مهم چندان الحاح فرمود که فرید و ترادل نرم کرد ، و جمعی از خردمندان و مؤبدانرا با خود برداشته عزم خدمت برادران نمود فریدون نامه بدیشان نوشت : که اینك ایرج سلطنت روی زمینرا بگذاشت و شما را بر كه ابر گزید ، ورضای شما را از پادشاهی جهان خوبتر دانست ، سزاوار آنست که جانب او را

ص: 246


1- گزین: انتخاب کن
2- احبال جمع حبل : ریسمان
3- سنان : سر نیزه
4- بادی : بیابانی
5- شنيع : زشت
6- مستنكر : ناپسند
7- پالوده : صاف شده
8- افسان بالفتح : سنگی که بآن کاردو چاقو تیز کنند
9- سوده : سائیده شده
10- انجاح : بكسر : روا کردن حاجت.

فرو نگذارید و باوی از در مهربانی وحفاوت (1) بیرون شوید.

مع القصه : چون ایرج به لشگرگاه سلم و تور رسید و ایشان از آمدن او آگهی یافتند ، ویرا استقبال کرده دستش بگرفتند و بسرا پردۀ خویش فرود آوردند ، و مردم ایشان فریفته شمایل ایرج بودند و با یکدیگر از محاسن و فضایل او سخن در میان داشتند

سلم این معنی را بفراست دریافت و بر حسد و کینی که در باطن داشت بیفزود و تور را بر قتل او یکجهت کرد تا چون در سرا پرده با هم نشستند و سخن از گذشته میان آوردند چندانکه ایرج زاری و ضراعت کرد و موی سفید پدر را بشفاعت آورد تور بر خشم و غضب افزود و اظهار تجسر (2) و تهور فرمود تا بدانجای که از جای بجست و آن کرسی که در زیر پای داشت برگرفت و بر سر ایرج فرو کوفت چنانکه خرد در هم شکست و بی توانی (3) دست برده و خنجر از میان بکشید و سر او را از تن برگرفت ، صبحگاه دیگر خبر قتل ایرج در اقواه (4) افتاد و سلم و تور جسد برادر را بر خاك راه افكنده کوچ دادند و هر يك بدار الملك خود شتافتند و مردم ایرج جسد او را برگرفته بدرگاه پادشاه آوردند روز روشن در چشم فریدون سیاه شد و در سوگواری فرزند زار زار بگریست و چندانکه در جهان زیستن داشت مرگ فرزند را فراموش نکرد مقرر است که ایران را نسبت با ایرج داده اند و بجای جیم الف و نون نهاده اند على الجمله ایرج را در پرده مستوره بود (5) که از شوهر حمل داشت و چون بار بنهاد منوچهر متولد شد و فریدون دل با دیدار او شاد داشت تا بعد رشد و تمیز رسید؛ پس او را گرامی و ارجمند فرمود و بجای ایرجش ولیعهد و نایب مناب خویش ساخت و اعیان مملکت را در ذیل طاعت او جای داد چون نام منوچهر بلند گشت و آوازه جلالت او گوشزد سلم و تور شد با خود گفتند مبادا اين كودك چون قوت گیرد بخونخواهی پدر برخیزد و با ما در آویزد نیکو آن باشد که بیشتر از آنکه فتنه حادث شود و کار صعب افتد در دفع این غایله بکوشیم و این کار را باصلاح

ص: 247


1- حفاوت: تعظيم وتكريم .
2- تجسر : گستاخی و گردنکشی
3- بی توانی : بیدرنگ.
4- اقواء - جمع قوه ؛ دهن
5- مستوره : مؤنت مستور : پوشیده ، در پرده .

آریم پس چندکس از مردم زيرك ساز چرب زبان اختیار کردند و پیشکشی که در خور پیشگاه فریدونی باشد بدیشان ،سپردند و گفتند: بحضرت پادشاه شده این اشیاء را پیش بگذرانید و بقدم اعتذار پیش شده زمین درگاه را ببوسید ، و عرض کنید که ما از اهل عصیانیم و از کرده پشیمان بسیار نباشد که پادشاه از جرم بندگان در گذرد و گناه عذر خواه را معفو دارد و اگر منوچهر را بدینجانب گسیل فرمائی او را بسلطنت برداریم و چندانش تواضع و تخاشع کنیم

که شاهد مقصود را دست در آغوش کند و خون پدر را فراموش فرماید چون فرستادگان سلم و تور بحضرت فریدون شتافتند و پادشاه از آمدن ایشان آگاه شد بفرمود ، تا انجمنی کردند و بزرگان در گاه را حاضر ساختند ، قارن که سپهسالار لشگر بود در محل خود قرار یافت و سام بن نریمان و شیروی و شاپور و قباد و گشتاسب با دیگر دلیران و جنگجویان هر يك با ساز و برگ تمام در جای خود آرام گرفتند و از پیش روی چهار هزار تن از غلامان ترك صف بر کشیدند و فریدون بر اریکه سلطنت متکی آمد و منوچهر را در کنار خود جای داد آنگاه رسولان سلم و تور زار خصت بار داد تا از در در آمدند و زمین خدمت بوسیده منطوقه (1) ایشانرا معروض داشتند، فریدون در جواب فرمود: که مسلم و تور آن فعل شنیع نکرده اند که بهیچ شفیعی (2) تدارك توانند کرد ، همانامن خوب نمیداشتم که بافرزندان خویش طریق محاربت و مقاتلت سپرم ، در این وقت آن نهالی که غرس (3) کرده اند بارور گشته و آن تخمی که حرث فرموده اند بیار آمده اينك منوچهر بخونخواهی پدر با سپاهی بسورت (4) شراره (5) نیران (6) و عدت (7) ستاره آسمان کاررزم را ساخته بسوی ایشان خواهد تاخت ، و چندانکه در قوت بازوی وی باشد در کوشش و كيفر مسامحت نخواهد فرمود ، این بگفت و فرمانداد تا رسولانرا بتشريفات ملكى و انعامات خسروی مخصوص داشته رخصت انصراف دادند

ص: 248


1- منطوقه : مؤنت منطوق : گفته شده.
2- شفیع : شفاعت کننده
3- غرس: درخت نشاندن .
4- سورت : تندی ، شدت
5- شراره : ریزه آتش که بهوا ببرد.
6- نیران : جمع نار: آتش
7- دت : عدد ، جمعیت

چون فرستادگان بخدمت سلم و تور پیوستند و شطری (1) از عظمت فریدون وزیبندگی منوچهر ، وعدت سپاه وزینت بارگاه باز گفتند و مقالات فریدون را برشته بیان کشیدند ایشان سخت بهراسیدند و دانستند که این سخن جز بازبان شمشیر راست نیاید، و اینکار جز در میدان کارزار باصلاح نگردد ، پس عرض سیاه داده لشگری چون موج در یا وریگ بیابان فراهم کرده بدانسوی رود جیحون فرودشدند و از اینجانب منوچهر باسیصد هزار مرد جنگی کوچ داده چون سیلاب بلا از جیحون عبور کرد و در ایشان صف برکشید ، و روز دیگر از بامداد تابیگاه آندو لشگر تیغ در هم گذاشته از یکدیگر همیکشتند ، اگر چه هيچيك دست در آغوش ظفر نزدند لیکن بیشتر از لشگر سلم و تور دست فرسوداجل و پایمال ستور (2) گشت ، چون روز بکران آمد و هر دو اشگر بآرامگاه شتافتند، منوچهر قارنرا بحر است سپاه بر گماشت و طلایه (3) با او داد ، اما از انسوی تور

تصمیم داد که شبیخون بالشگر منوچهر برد و یکصد هزار مرد مقاتل بر نشاند وقريب بسپیده دم بلشگرگاه منوچهر تاختن کرد و باقارن دچار شده جنگ در پیوست و منوچهر از گیر و دار دلیران آگهی یافته بر نشست و بحر بگاه در رفت از جانبین مردانه بایستادند و مصاف دادند ناگاه تور با منوچهر دو چار شد باهم در آویختند و منوچهر بانیزه او را از اسب در افکند و فی الحال فرود شده سر او را از تن برگرفت ، چون این خبر در میان لشگر پراکنده شد سلم جای قرار نیافت و با سپاه از پیش بگریخت و بحصنی پناه جست و سپهداری لشگر را بکاکوی که از ضحاك نژاد داشت سپرد لكن هنوز قتل تور نزد مردم او با وضوح مقرون نبود و او را هزیمت شده میدانستند لاجرم قارن انگشتری تور را برگرفت و جمعی از دلیرانرا با شیروی در کمین بنشاند و گفت چون من بدروازه این حصن در شوم از کمین بر آئید و تاختن کنید و شامگاه بنزديك باره آمد و انگشتری تور را بحارسان (4) دروازه بنمود كه اينك از جانب

ص: 249


1- شطری : مقداری
2- ستور : حیوان چهار پا.
3- طلایه : مقدمه لشگر تحريف طليعة باطلایع .
4- حارسان : جمع حارس : نگهبان

او آمده ام چون در را بگشودند با چند تن بدرون رفت و بانگ در انداخت ، در حال شیروی از کمین با مردان کار تاختن کرد و جنگ در پیوست در آنشب دوازده هزار تن از مردم سلم عرضه دمار وهلاك گشت اما در آنشب کا کوی جنگهای مردانه کرد و از پای ننشست روز دیگر باز میدان جنگ بر آراستند و از جانبین صفها راست کردند کاکوی از جانب سلم بمیدان آمد و چندکس را با تیغ بگذرانید از اینسوی منوچهر چوق شیر خشمگین اسب برانگیخت و زمین جنگ را با کاکوی تنگ کرد و با حمله نخستین او را باتیغ بگذرانید سلم چون کاکوبرا بدانحال دید بدانست که دیگر مجال درنگ نباشد باره خویش را (1) بر انگیخت که از پیش بدررود منوچهر او را مجال نداد و از دنبال او تاختن کرده بدو رسید و هم در حال از اسبش در انداخت و سر از تنش بر گرفت لشگر سلم چون چنان دیدند سلاح جنگ از تن بر بختند و امان طلبیدند پس منوچهر بافتح و ظفر قرین گشت

غنایم محصود از آن حرب بدست آورد از آنجمله دو دویست هزار تن

كنيز كان و غلامان اسیر و دستگیر سپاه وی بودند.

مع القصه: منوچهر سر سلم و تو را باهر غنیمت که یافته بودند بدرگاه فریدون فرستاد و خود نیز بدانحضرت پیوست فریدون بشکرانه پیشانی منوچهر را بوسه گاه ساخت و زمام سلطنت را بکف کفایت او نهاده خود بگوشه عزلت وزاويه خمول (2) در رفت و بطاعت خداوند پرداخت همانا روزی چند بیش نماند که پشت بسرای فانی کرد و بعالم جاودانی شتافت مدت سلطنت او پانصد سال بود و از کمال حکمت و دانش ملقب بمؤبد (3) بود و اول پادشاهی که در ایران بر فیل نشست و ساز حرب بست وی بود و پدید آوردن استر از نتایج ضمیر اوست و در علم طب و نجوم نیز سر آمد اعیان مملکت بود و طبیبانرا نیکو میداشت ، از سخنان اوست که فرمود : من عدل في سلطانه استغني عن اخوانه (4) وقال آفة الامراء سوء السيرة دافة

ص: 250


1- باره: اسب
2- خمول : گمنام
3- مؤبد : پیشوای روحانی زردشتی .
4- هر کس در سلطنت خود عدالت ورزد از برادران خویش بی نیاز خواهد بود . بلای فرمان دهندگان زشتی کردارشان است . و بلای وزیران خودستایی است و همچنین گوید: روزگار دفترچه عمر شماست پس بکردار نیکو آنرا بنگارید.

الوزاء عجب النفس و هم :گوید الايام صحائف اجالكم فاعفوها احسن اعمالكم

اختلاف تواریخ

بعقیده امم مختلفه از وقت خروج بنی اسرائیل از مصر تا بنیان مسجد اقصی در کتاب توراة مرقوم است که از سال خروج بنی اسرائیل از تا آنزمان که سلیمان علیه السلام بنای مسجد اقصی میگذاشت چهار صد و هشتاد سال است و آنچه نگارنده این کتاب عبارك فحص كرده و با صحت مقرون دانسته پانصد و هفادو هشت باشد و این سخن با تاریخ سامریان و عقیدت یونانیان نیز نزديك باشد و هم در توراة چون قضات را يك يك مدتی همین بود و از یوشع بن نون تا داود هر کسرا زمانی مشخص باشد این جمله را چون شماره کنی با آن عدد که راقم حروف اختیار کرده مطابق افتد پس ناسخ این سخن در تورات هم از تو راه تواند بود و همچنان آن سلاطین که معاصر سلیمان بودند چون اسیچیس فرعون مصر که دختر خویش را بسلیمان فرستاد و بلقيس ملکه یمن که خود بخدمت آنحضرت پیوست و دیگر ملوك روی زمین شاهد حال اند و از سیر (1) این ملوك كه هر سلسله جداگانه تاریخی دارند هر کرا استقراء (2) رود معلوم تواند کرد که از آنچه راقم حروف معین کرده یکسال تخلف روا نباشد

بنای مسجد اقصی

بدست حضرت سلیمان علیه السلام چهار هزار و چهار صد و هفت سال بعد از

هبوط آدم علیه السلام بود.

در بنیان مسجد اقصی از نگارش مقدمه گزیر نباشد تا خوانندگانرا از میزان و مکیال (3) فلزات و غلات (4) که در آن بنا صرف شده کار بر بصیرت رود باید دانست که در

ص: 251


1- سير - جمع سيرت : مذهب : سرشت.
2- استقراء: جستجو کردن
3- مکیال : پیمانه
4- غلات - جمع غله در آمد و دخل، حاصل زمین

زبان عبری خروار را «کور» خوانند و یک کورده «اف» باشد و يك «افا سه سین» است ويك «ساء شش قابین» و يك قاب چهار لوقين ويك «لوق شش بصين» ويك بصا» آن مقدار آبراکه چون یکبیضه ماکیانرا در ظرف پر آب در اندازی از سر کاسه فروریزد و آنمقدار آبرا دوازده درم دانسته اند، و درم شانزده قیراط باشد : ويك قيرات مساوى چهار شعیر است و از این جمله معلوم شود که کور که عبارت از یکخروار است پنجاه و دو من بوزن اینزمان باشد که هر يك من چهل سیر

دومن است و هر سیر شانزده مثقال و هر مثقال بیست و چهار نخود وزن دارد چنانکه در این هد معمول است.

على الجمله : چون بنی اسرائيل يك كود آرد گندم میگفتند باید در وزن پنجاه و دو هزار درم باشد و چون يك كور آب میخواستند میباید هفتاد و هشت هزار درم باشد بهمان درم که وزن آنرا معلوم کردیم و از اینجا اخذ نسبت در میان آرد گندم و آب از کور تابصا میتوان کرد اما در اوزان زرو چنان است که وزن نصف جورا يك پروتاه و وزن چهار جورا كه يك قيراط باشد ایسار» خوانند ودوايسار يك فونديون باشد و دو فنديون يك معا» و معاهمان «کرا» باشد که در توراه ثبت است و بیست کرا يك مثقال «قدس» است، را اینجمله معلوم شود که متقال قدس هشتاد قيراط است ، که عبارت از سه متقال و دودانگ مثقال اینزمان باشد و در این حساب وزن قیراط روزن نخود مساوی است و پنجاه مثقال قدس یکمن بوزن قدس است ، و شصت من بوزن قدس رايك «كيكار» گویند که مترجمین توراة آنرا بقنطار ترجمه کرده اند و آن عبارت از يك «بدره» است پس معلوم شد كه يك بدره ذهب سه هزار مثقال بوزن قدس ذهب است ، و ما آنچه از تاریخ آل اسرائیل از خروار تا مثقال مرقوم داشته ایم و

از این پس مینگاریم نیز میزان آن بدین قانون است که مذکور شد و دیگر باید دانست که علمای بنی اسرائیل از «صور» و «صیدون» تعبیر بچين و ماچين کنند و حيرام ملك صور را که در بنیان بیت المقدس با سلیمان یاوری کرد پادشاه چین دانند و این سخن بر خلاف واقع است و این صور که حیرام در آن فرمان گذار بود نام شهریست عظیم مشرف ببحر شام چنانکه از سه جانب آب آنرا محیط باشد و در ر ربع آخر دروازه شهر واقع است و از آنجا تا مکه از جانب شرقی شش فرسنگ مسافت بود چون

ص: 252

این مقدمات معلوم شد با سر داستان شویم مقرر است که در ماه « ایار » که ماه دویم از چهارم سال سلطنت سلیمان علیه السلام بود ، آنحضرت بر آن شدکه در انجام مسجد اقصی مساعی جمیله معمول دارد و فرمان یزدان و وصیت پدر را بپایان برد حيرام ملك صور كه هم با داود ساز مودت طراز داشت در این وقت چندکس بدرگاه سلیمان فرستاد تا آنحضرت را بسلطنت تهنیت گویند و مواثيق را محکم دارند چون سلیمان رسولا نرا رخصت انصراف میفرمود ، حیرام را پیام داد که تو نيك میدانی داود را آن قدرت در بازو بود که خانه خدای را بنیان کند و چنانکه خواهد بپایان برد لیکن چون آنحضرت را مشغله (1) فرادان بود و کارش بارزم و جهاد بسیار میافتاد خداوند این مهم را با من گذاشت که همواره در آرامش و آسایش اند اکنون تو نیز یاوری کنی و مردم خود را برگماری تا از جبل لبنان چوب صنوبر قطع کرده بکنار آرنند و من کس میفرستم تا از آنجا به بیت المقدس حمل کنند ، و هم گماشتگان ترا در ازای اینخدمت اجر دهم و دست مزد رسانم ، چون فرستادگان حیرام مراجعت کردند و فرمان سلیمانرا بدو رسانیدند نيك شادخاطر گشت و جمعی کثیر بخدمت بر كثير بخدمت بر گماشت و از اینسوی سلیمان علیه السلام سی هزار مرد از بنی اسرائیل مأمور فرمود که بنوبت هر مادده هزار تن بجبل لبنان شوند و هر چوب که مردم حیرام آماده کرده اند به بیت المقدس آرند و بیست هزار خروار گندم و بیست هزار خروار جو و بیست هزار خروار روغن زیت در ازای قوت و دست مزد بمردم حیرام فرستاد آنگاه برای سنگ بر آوردن از کوه و تراشیدن آن هشتاد هزار مرد از بنی اسرائیل معین کرد و هفتاد هزارتن برای حمل و نقل آن مأمور داشت ، و سه هزار و ششصد مرد مهندس و دانا فرمان داشتند که بر جمله مزدوران حکم رانند و فرمان دهند و علاوه بر این جماعت گروهی از دیوان (2) مزدوری میکردند و از معادن و بحار (3) لآلى و گوهر كما قال الله تعالى: «ومن الشياطين من يغوصون له و

ص: 253


1- مشغله: آنچه شخص را بخود مشغول کند .
2- دیوان - جمع ديو : موجودى هولناك.
3- لآلى - جمع لؤلؤ : مروارید .

يعلمون عملا دون ذلك» (1) وسليمان علیه السلام را در حضرت پروردگار آن عزت بود که هيچيك از ديوانرا نیروی تمرد (2) وعصیان نبود چنانکه خدای فرماید و من يزغ منهم عن أمرنا نذقد من عذاب السعير (3) چون این اسباب فراهم شد آنحضرت شروع در بنیان مسجد نمود و قطعه از ارض را معین کرد که شصت ذراع طول داشت و با بیست ذراع عرض بود و دیوار آنرا با سنگهای گران كه هر يك ده ذراع و هشت ذراع طول و عرض داشت بر آوردند و ارتفاع دیوارسی ذراع بود ورواقی (4) بریکسوی آن حائط (5) بنیانکرد که ده ذراع عرض داشت و طول آن بر عرض حایط واقع بود و همه عرض حایط را که بیست ذراع باشد فرو داشت و بر اطراف آنخانه خز این مرتب داشتند و رواقها و مستنظرات (6) سه مرتبه بر زبر هم نهادند که عرض هر مستنظر در مرتبه پست پنج ذراع بود و در مرتبه ثانی شش ذراع و در مرتبه سیم که بر زبر واقع بود هفت ذراع عرض داشت و این جمله را باسنگهای منبت (7) و احجار منقوره (8) بر آوردند و در تراشیدن و بریدن احجار چون استعمال جدید و دیگر فلز ممنوع بود سلیمان آلتی بحجاران سپرد که شبیه بصورت جو مینمود و آنرا بزبان عبری شامیر مینامیدند و در میان آرد جو گاه میداشتند و جز بدینسان داشتن آن آلت صعب بود زیرا که آنرا برزبر (9) هر چه مینهادند بطبع در آن رخنه میکرد و اگر چه در سنگ و فولاد بود فرو میشد

على الجمله: چون بنای حایط ورواقها بپایان امد بنیان قدس القدس کردند و آنبنا را بیست ذراع عرض و بیست ذراع طاول بود هم بیست ذراع ارتفاع داشت و این خانه مخصوص تابوت هدرب بود دیوار آنرا با چوبهای سرو و صنوبر که بیست ذراع طول داشت

ص: 254


1- الانبياء - 82 از آن شیاطین برخی بدریا فرو میشدند برای او و بجا میآوردند و کاری دیگر غیر از این
2- تمرد: عصیان و سرکشی
3- السباء - 12 و هر که از دیوها سر کشی میکرد از فرمان میچشانیدیم او را از عذاب آتش افروخته
4- رواق : ایوان
5- حائط : دیوار بستان.
6- مستنظرات: جالب و ديدنيها
7- منبت : نقش نگاری.
8- منقوره : مؤنث منقور : کنده کاری شده
9- زبر: بالا

استوار کردند و صفحه های ثقیل از زرناب بساختند و بر تمامت ديوار و سقف قدس المقدس از بیرون و اندرون نصب کردند و آن صفحه های زر چندان سقیل و ضخیم بود و با میخهای زرکه پنجاه مثقال قدس و زنداشت محکم مینمودند و باب بيت القدس را نیز از زر خالص کردند و چند آستانه زر در پهلوی یکدیگر مرتب داشتند و در آنخانه پنج ذراع طول و پنج ذراع عرض داشت و مصراعین آن از چوب زیتون بود که هم صفات زر بر آن نصب کردند

و این جمله منبت و مصور بصور اشجار ورياحين بود ششصد بدره زر در اندرون بیت القدس بخرج رفت آنگاه دو فرشته از چوب بساختند که ده ذراع ارتفاع هريك بود ، ودر پهلوی هم استوار کردند، چنانکه بالهای ایشان که گسترده داشتند بیست ذرا ععرض داشت ، تا تابوت رب را در زیر بال آن فرشتگان جای دهند ، و هر دو فرشته را در ذهب

بالان خالص پوشیده کردند و جميع مذبح و خانههای آن نیارا با ذهب بیندودند (1) آنگاه کس فرستاد و حورام پسر مصورا را که مادرش از قبیله نفتالی بود و در صنعت زرگری و نحاسی (2) دست قوی داشت حاضر ،کردند و بفرمود: از ذهب خالص چند خوان بساخت تا در بیت الله نان تقدمه را در آن جای دهند وده مناره از زرناب برآورد که از این جمله پنج در یمین (3) خانه منصوب بود و پنج دیگر در یسار (4) و مذبحی هم از ذهب خالص بر آورد وصورت لگن و شمع و پالاون ومجمر زرين و غير ذلك چندان ازينكونه اشياء با زر خالص بساختند که از حوصله حساب بیرون بود

على الجمله : چون از کار زر خلاص یافتند بترتیب آلات و ادات نحاس پرداختند پس حورام بفرموده سلیمان دو عمود از مس ساخت که طول هر يك هيجده ذراع بود و دايره هر يك دوازده ذراع و بر سر هر هر ستون طبقی مدور (5) از مس نصب کردند که تخن (6) آن طبق از طرف ارتفاع پنج ذراع بود و آنطبقها منقش بصور مختلفه بودند ، و هفت سلسله در هر طبق استوار کرد که هر سلسله پنجاه ذراع رشته داشت

ص: 255


1- بیندودن: آب طلا دادن
2- نحاسی: مسگری
3- يمين: راست
4- يسار : چپ
5- مدور : گرد
6- تخن : سختی و کلفتی

و درهر سلسله صد نار زرین : تعبیه کرده بودند ، و صدنار مسین برطبقها نصب کردند و پرده برسر طبقا گستردند که چهار ذراع آویخته بود و تارهای زر در آن پردها تعبیه کرده بودند ، و مصور بصور مختلفه بودند، و چهارصد نار مسین نیز بر زیر ، آنها نصب کردند ، آنگاه، این دو عمود را در هیکل (1) آورده یكیرا بر طرف راست منصوب داشتند و آنرا «یاخین» نام نهادند و آندیگر را بطرف چپ نصب کردند و باعاز خواندند، آنگاه وعائی (2) از مس بساخت که از لب تا لب دیگر آن دوازده ذراع بود و پنج ذراع ارتفاع داشت ، و آنرا بحر نام نهادند ، و دوازده گاو مسین ساختند و از هر سوی سه گاو را باز داشتند .

و بحر را بر سر گاوها منصوب نمودند و ده کاسه مسین بساختند که باول هر يك چهار ذراع بود و براب کاسات صور شیرها و گاوها و فرشتها تعبیه کرده بودند و ده سطل از مس ساختند که هر یکرا چهل مشك را آبگیر بود پس بحر حر را در پیش روی بیت جای دادند ، چنانکه موخر گاوها داخل بیت بود و پنج سطل و پنج کاسه در یمین و پنج کاسه در بسار آن بداشتند و ادات و آلات دیگر که از شماره فزونی داشت نیز بساختند که شرح آنجمله موجب تطویل است و اینهمه صنعت را حورام بمفاد : واسلنا له عين القطر (3) از برای سلیمان از مس بپایان برد و در ارض خاخار که قریب باریحاست این صنایع میکرد و دیوان نیز در بنائی وصنعت کاری با مردم همدست بودند كما قال الله تعالى يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل وجفان كالجواب و قدور راسيات (4) و دیگر بناهای آنحضرت هر یک در جای

خود مرقوم خواهد شد

جلوس حبوئل

در مملکت چین چهار هزار و چهارصد و سینزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 256


1- هيكل : بنا وانسان بزرگ عبادتگاه
2- وعاء : ظرف .
3- السباء - 12 و برای سلیمان معدن مس را مثل چشمه آب کردیم
4- السباء 13 و میساختند برای او هر چه میخواست از بناهای بلند و عبادت گاهها و مجسمه ها و کاسه های بزرگ مثل حوض که بسیار طعام میخوردند از آن و دیگهای بسیار بزرگ کار گذاشته بودند

علیه السلام بود .

حیوسن پسر دیبی است و پادشاه بیست و نهم است از خاندان شينك تانگ بعد از پدر بر تخت خاقانی نشست و بر مملکت چین و ماچین وختا وختن و تبت دست یافت و از شر مغول و تاتار بسبب آن شد که در حد مملکت استوار کرد و آن غلبه که تور بن فریدون بدان قبایل یافت ایمن و آسوده بود اما شخصی که دانك نام داشت و در شهره جو کوه که سیکسوی خانبالیق واقع است ساکن بود هرگز از در اطاعت بیرون نشد از آنروی که دانك بسبب اغتشاش حدود (1) و تفور واختلال کار سلطنت از ترکتاز قبایل مغول و تاتار در زمان دیبی خود سری آغاز کرد و دیبی چون گرفتار سپاه اعداد مشغول بر آوردن دیوار بود چنانکه مرقوم افتاد متعرض احوال دانك نگشت و مجال آن نیافت که او را از میان بر گیرد پس دانك كه مردی با جرئت و جلادت بود و مردمی دلاور فراهم داشت در اینوقت نیروی بازوی او فزونتر گشت و آلات حرب و مردان جنگ او بیشتر بود لاجرم در جو کوه دانه بنشست و اطراف بلاد و اراضی خود را بدستیاری جنگ آوران مضبوط فرمود و اصلا در ربقه اطاعت حیوسن سر در نیاورد تا زمان دولت او سپری شد و مدت سلطنت حیوسن در مملکت چین سی و سه سال بود. وی آخرین سلاطین دودمان شينك تانگ است و بعد از وی ایندولت انقراض یافت وسلطنت با اولاد حیرون قرار گرفت چنانکه در جای خود مذکور شود .

آوردن تابوت سکینه را بمسجد اقصی

چهار هزار و چهارصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بنیان مسجد اقصی بپابان آمد سلیمان علیه السلام فرمانداد تاجمیع بنی اسرائیل در ارض صهیون گرد آمدند و تابوت عهدرب را حمل کردند و در میان آن الواح احکام خدای بود که موسی علیه السلام بودیعت نهاد چنانکه مرقوم افتاد.

على الجمله : سلیمان با جمیع بزرگان بنی اسرائیل در پیش روی تابوت روان شدند وجميع قبایل باحبور (2) وسرور تمام در پیرامون آن راه سپر بودند و صد

ص: 257


1- تفور - جمع تفر : سرحد
2- حبور - جمع حبر : شادمانی.

بیست کس در پیش روی مردم بوقها و کرناها (1) مینواختند و بنی لیوی که خادمان بیت الله بودند برگرد تابوت پره (2) داشتند، بدین شکوه و عظمت آنرا حمل داده در قدس القدس فرود آوردند و در تحت بالهای فرشتگان زرین جای دادند ؛ و چون از آنجا بیرون شدند ابری با دید آمد و جمیع هیکل را فرو گرفت و چنان آن سحاب (3) متراکم بود که هیچکس را در آنجا مجال توقف نماند و این آیتی از خداوند بود؛ چون این کارها بینهایت شده به نماد آیه «اعملوا آل داود شكر أو قَادِل من عبادى الشكور» (4) سلیمان سجده شکرانه بگذاشت، و دست بحضرت بیچون بر داشت و خدایرا تسبیح گفت ، پس خطاب از جناب کبریا در رسید که ای سایمان اینخانه را نيك عمارت کردی و بندگی خدا برا بپایان آوردی ، لکن روزی آید که بنی اسرائیل کافر شوند و بت پرستیدن گیرند، آنگاه این جماعت ذلیل و اسیر خواهند شد، و اینخانه خراب خواهد گشت.

مع القصه : چون سلیمان از نماز و نیاز فراغت جست بیست و دو هزار گاو و صد و بیست هزار گوسفند برای قربانی پیش گذرانید، و آتش از آسمان فرود شده قربانیها را بسوخت پس سلیمان آنروز را عید فرمود و جميع قبايل بنی اسرائیل چهارده روز شاد خاطر در آنجا میبودند و در نیمه «تشرین» (5) رخصت خواسته بمنازل خویش شتافتند از روزیکه آنحضرت بنای مسجد اقصی گذاشت تا آنروز که عمارت آن بپایان رفت و قربانی فرمود هفت سال و شش ماه بود آنگاه سلیمان هر کس را که در عمارت مسجد زحمتی کشید یارنجی دید بموهبتی (6) مخصوص داشت، از جمله بیست دیه و قريه باحيرام ملك صور عطا فرمود اگر چه حیرام ان بخشش را در برابر کوشش خويش اندک دانست و خوار شمرد، لکن از اظهار ارادت

ص: 258


1- کرنا : شیپور بزرك
2- پره: در گرد تابوت میخرامیدند.
3- هيكل : بنای بزران و عبادتگاه
4- سحاب : ابر
5- السباء - 13 ای آل داور شکر کنید خدارا و کمی از بندگان من شاکرند
6- تشرين : بكسر اول: نام دوماه از ماههای رومی است ( تشرین اول ) (تشرين دوم) بين ايلول و كانون اول اشاره بفصل خزان است

وظهور عبودیت هیچ کاستن نتوانست ، و یکصد و بیست بدره (1) ذهب بحضرت سلیمان علیه السلام برسم خراج گذاشت و جميع ملوك در بنیان بیت الله برسم خراج و هدیه، اشیای نفیسه فرستادند و خاطر آنحضر ترا از خود شاد نمودند ، مقرر است که بعد از بنای مسجد اقصی سلیمان فرمود : تا خانه برای مجلس حکومت و سلطنت بناکردند و آنرا غيطه لبنان نام نهادند و آن بنا صد ذراع طول و پنجاه ذراع عرض داشت ، و ارتفاع جدران (2) آن سی ذراع بود، و در میان آنجایط چهارصف ستون از چوب صنوبر راست کردند که هر صف پانزده ستون بود و سه صف را هم با چوب صنوبر مسقف داشتند ، پس چهل و پنج ستونرا بر سر سقف بود و پانزدهستون چیزی بر سر نداشت، و غرفات (3) و شرفات (4) با سه صف در برابر یکدیگر بساختند و ابواب وعتبات (5) را بمقابله گذاشتند، و رواقی ناسه بر سر آن مقرر داشتند که پنجاه ذراع طول و سی ذراع عرض داشت ، و هم رواقی دیگر در میان آن بود که منبر قضا (6) و تخت سلطنت آنحضر ترا در آنجا جای میدادند شرح صورت آن تخت در جای خود مذکور خواهد شد علی الجمله : سرای دیگر مانند اینخانه در جنب آن بر آوردند و بنیان آنرا با سنگهای ده ذراع و هشت ذراع طول و عرض محکم کردند و مرتفع ساختند که مخصوص پردگیان آنحضرت بود، چنانکه آنزمان که سلیمان علیه السلام دختر (اسپیچس) پادشاه مصر را بزنی آورد چند روزی اوردچندروزی در آنخانه جای داد ، و این قصه نیز در جای خود مرقوم افتد ، مع القصه این بنیان را در مدت سه سال بیایان آوردند.

بدو دولت ایتالیا

و حکومت اینس در آنمملکت چهار هزار و چهارصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بوده مملکت ایتالیا از اقسام اراضی یوروپ (7) و فرنگستان است و عرصه عریض و وسیع میباشد از طرف شمال بازمین مملکت (نمسه) اتصال دارد و از جانب جنوب ببحر مدترنیا (8) پیوندد که ببحر شام مشهور است و مشرق آن خلیج دیس است که فاصله

ص: 259


1- بدره: کیسه
2- جدران : دیوار
3- غرفات - جمع غرفه : اطاق كوچك بالا
4- شرفات – جمع شرفه: ایوان
5- عتبات - جمع عتبه: آستان درگاه
6- قضا : حکومت .
7- یوروپ : قطعه اروپا
8- مدترنیا : دریای مدیترانه .

است در میان مملکت یونان و ایتالیا و مغرب آن جزیره سیسلی است که در بحر شام واقع است احتشام (1) سلاطین و نیروی دولت ایشان عنقریب در این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد و آنگاه که شهر روم بنیان شد چنانکه در جای خود مرقوم شود دارالملك و پایتخت این مملکت آن بلده عظیمه بود همانا تا اینزمان در این مملکت دولتی و سلطنتی (2) بادید نگشت و ملکي برنخاست که سیر او در خور ذکر و شایسته ترقیم (3) در این کتاب افتد بلکه ساکنین آن اراضی را در هر بلده و آبادانی حکام و مشایخی (4) جداگانه بود تا آنکه شهر طرای که در کنار دریای شام واقع است بدست لشگر کوبانیان محصور شد وقصه اینجزیره نیز در بدو حال ملوك كنايح مرقوم خواهد افتاد

على الجمله : چون اهل طرای به تنگنای محاصره افتادند «اینس» نام مردی پسر «ونس» که در اینوقت حکمران و فرمانگذار شهر طرای بود چندانکه در دفع اعدا کوشش نمود فائده نداشت ناچارزن و فرزند و خدم و حشم با هر چه را مالک بود برداشته بکشتیها جایداد و خود نیز نیمشبی با سپاهی که فراهم داشت با آلات و ادواتی که اندوخته بود بکشتی در آمد و فرار کرد و بزحمت و مشقت تمام خود را بکنار مملکت ایتالیا رسانید و در کوه ایذا فرود آمد و یکچند روز در آن جبل مسکن نموده کشتی دیگر بساخت و اطراف کار خویش را نيك بسنجید تا اگر در این مملکت نیز کار بکام نشود بیکسوی تواند گریخت و چون در بایست خویشرا از هر جهت مهیا فرمود از کوه بزیر آمد و در ساعتی و در ساعتی دلکش و زمینی نیکو منزل گزید چون این خبر گوشزد مردم ایتالیا گشت (لاتینس) که در بلده لقین صاحب فرمان بودورود او را فوزی (5) عظیم شمرد و بدان شد که با اینس بپیوندد و خویشی کند تا برقوت و نیروی خویش بیفزاید، پس چند کس بنزد او فرستاده ساز ملاطفت طراز داد و هدیه چند بازدد او انفاذ (6) داشت و اینس نیز باوی دل گرم کرد و موافقت او را غنیمت دانست مقرر است

ص: 260


1- احتشام: بزرگی و حشمت
2- بادید: بدید
3- ترقيم: خط نوشتن.
4- مشايخ - جمع الجمع - شيخ : بزرك.
5- فوز: پیروزی و رستگاری
6- انفاذ : فرستادن

که لاتینس را در پرده دختری بود که ( لوینی ) نام داشت با رخی چون ماه تمام و تنی مانند سیم خام، بیشتر مردم جان شیفته هوایش داشتند و دل فریفته لقایش بیتوانی او را عقد بست و بزنی نزد اینس فرستاد لا جرم در ميان لاتینس و اینس رشته و داد و اتحاد محکم گشت و این هر دو بمعاضدت (1) یکدیگر عظیم و باقوت بودند اما طرنس حاکم «رو تولی» که سالها در عشق لوینیا شب بیای میبرد و بدان هوس بود که او را برای خویش کابین بندد (2) چون اینخبر بشنید که لاتینس دختر خود را باینس عقد بست و معشوقه او با دیگری پیوست عنان تمالك از دست او بیرون شد و در حال لشگری فراهم کرده بعزم مقاتله ومقابله بجانب اينس گشت و چون این سخن بعرض اینس رسید وی نیز مردان خویشرا بر نشانده باستقبال جنگ بیرون شد و چون با یکدیگر دچار شدند ناچار کاربگیر و دار افتاد و از جانبین تیغ در هم نهاده جمعی عرضه هلاك ودمار شدند عاقبة الأمرطرنس بدست اینی کشته شد و کار با کام اینس گشت، چون یکچند روزی به آسودگی بر شمرد و ساز و برگ امارت و حکومت فراهم کرد بنیان شهری نهاد و بلدی در خور امارت عمارت کرد ، و در انجام آن مساعی جمیله معمول داشت، چون انشهر بیایان آمد و در آنجا نجا اقامت فرمود بمناسبت نام اوينيا زوجه خود آن بلدرا لوينيم و كارش نيك بالا گرفت و نامش در مملکت ایتالیا بلند گشت، در اینوقت یکی از بزرگان آن مملکت که مرنتیس» نام داشت با خود اندیشید که اینس مردی بیگانه است که در اینه مملکت رخنه انداخته اگر بدینحال ماند روزی چند برنگذرد که اراضی ایتالیا را فرو گیرد و کار از دست ما بدر شود نیکو آنست که بیشتر از آنکه آتش وی بالا گیرد بآب شمشیرش فرو نشانیم و خاطر را از کدورت این خیال صافی سازیم پس دوستان خویش را از اطراف پیش خواند و بدین داستان همدست ساخت و لشگری عظیم فراهم کرده بجانب لوینیم تاختن کرد و از این سوی چون اینس آگهی یافت سپاه خود را ساز داده باستقبال جنگ بیرونشد و این هر دو گروه با هم دوچار

ص: 261


1- معاضدت : بيكديگر كمك كردن
2- کابين: مهر زنان و در اینجا به عنای عقد بستن آمده

شده تیغ و سنان در یکدیگر نهادند و از هم همی کشتند سرانجام مزنتیس بافتح یار شد و اینس در میدان جنگ مقتول گشت و لشگر او هزیمت شده به لوینیم در آمدند ومتحصن شدند اما هرنتیس بعد از فتح بابلد خویش مراجعت کرد زیرا که آن بضاعت نداشت که در کنار لوینیم نشسته فتح آن بلده کند و «اسکانیس» پسر اینس نیز در لوینیم اقامت داشت و کار سپاه و حصار بانفاذ امر او استوار بود چنانکه شرح حال و همت طبع او عنقریب مذکور شود انشاء الله تعالى .

بنای قصر تدمر

بدست حضرت سلیمان علیه السلام چهار هزار و چهارصد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از انجام عمارت دار الاماره که در جنب مسجد اقصی بنیانکرد عزیمت سفر فرمود و از بیت المقدس کوچ داده از کنار دمشق گند نمود و بساحت تدمر در آمدوند مردا شش منزل مسافت با دمشق است و هم از آنجا تا حلب پنجروزه راه بود. على الجمله، در بریه (1) تدمر بنیانی کرد که نگارنده این کتاب شرح آثار آنرا که در این زمان که هزار و دویست و پنجاه و نه سال قمری از هجرت نبوی میگذرد باقیست مرقوم میدارد و از آنچه بجای مانده معلوم تو انکرد که چه اشیای (2) نفیسه در این بنیان بکار رفته که اکنون (3) انمحاء انهدامست.

مع القصه : قطعه را از ارض معین کرده اند که سیصد ذراع طول و دویست ذراع عرض دارد و چهار طرف اینساحت در سر هر هشت ذراع یکستون از سنگ رخام (4)نصب کرده اند ، پس اطراف این ساخت که هزار ذراع میباشد یکصد و بیست و پنج ستون خواهد داشت و هر ستونرا هجده ذراع طول و شش ذراع دایره باشد و این از يك پاره سنگ سفید است و هم از تن هر يك از این ستونها از جانب بالا نشیمنی بمقدار دو ذراع خروج دادهاند و این نشیمن علاوه بر ثقل آن سترنها باشد زیرا که با ستون از یکباره سنگ است و این نشیمنها از جانب اندرون آنساحت همه جا بمحازات یکدیگر باشند که در زمان آن حضرت (5) مجمرهای به خود و دیگر

ص: 262


1- بريه: خشکی
2- نفسیه: مؤنت نفیس گرانبها
3- انمجاء : زوال وسستى
4- رخام : سنك مر مر
5- مجمر : بخوردان

اشیاء بر آن مینهاده اند اما ستونها را هر يك نیز زیر ستونی از سنگ باشد سه ذراع ارتفاع دارد و از سوی بالا نیز مساویست باین ستون و از آنسوی که بر زمین است گشاده تر باشد و این زیر ستونها کلا از سنگ سفید است که زیر هر يكرا بصور مختلفه منبت کردهاند بدانسانکه صورتگران حیرت کنند دیگر این ستونهارا هريك سرستونیست که ده ذراع طول دارد و سه ذراع ارتفاع که هم این جمله از سنگ سفید منقوره است ، ووسط سرستونها را چنان برزبر ستون نصب کرده اند که از هر جانب چهار ذراع خروج یافته و با سرستون دیگر متصل شده ، و در فراز این سرستونها هم در سنگ نهری حفر کرده اند که همه جابر دور آنساحت میگذشته ، و سرستونها چنان با هم پیوستگی داشته که آب از تلمه (1) آن نفوذ بزیر نمیکرده ، و از دو جانب اینساحت دو دروازه است که مصراعین (2) آن تا ذروه (3) طاق از یکپاره سنگ سفید است ، و فراز دروازه بافراز سرستونها مساویست تامانع ودافع آن جوی نباشد که بر سرستونها گذرد ، پس سنگ مصراعین بیست و چهار ذراع طول خواهد داشت ، زیرا که با ارتفاع هر ستون و زیر ستون مساوی خواهد بود ، اما این زمان در

آنساحت بجز آنچه مرقوم شد هیچ علامتی نبود .

على الجمله : چون از دروازه این ساحت بیرون شدی و دویست ذراع مسافت پیمودی ، بریکجانب قلمه واقع است که دیوار آنرا با سنگهای گران مرتفع ساخته اند و دهلیز دروازه آن از دو سنگ باشد که هر سنگ را بیست ذراع ارتفاع و پنج ذراع قطر آن باشد علاوه بر آن نشیمنی باندازه طول دهلیز بمقدار دو ذراع از تن هر يك از این سنگها خارج نموده اند و این دو سنگ در تمامت دهلیز نشیمن و خمیدگی طاق تا ذروه سقف یکپاره است ، پس از دهلیز کریاس قلعه بادید آید که بصورت مثمن (4) باشد و این کریاس نیز از دو پاره سنگ است و سقف آنرا مقرنس (5) و منبت (6) کرده اند ، پس از آن ساحت قلعه

ص: 263


1- تلمه : خلال رخنه
2- مصراعین: دو لنگه درب
3- ذروه : اوج بلندی
4- مثمن : هشت گوشه
5- مقرنس : سقف گچ بری شده
6- منبت : نقش نگاری.

آشکار شود و آن رحبه (1) ایست مربع که هر طرف آن دویست و پنجاه ذراع مساحت دارد و از هر طرف هشت ذراع بدیوار قلعه فاصله داده اند ، آنگاه از سر هر هشت ذراع در چهار جانب ستونهای سنگین نصب کرده اند که عدد این ستونها وكيفيت وكميت از هر جهت چنان است که در ساحت بیرونی مرقوم افتاد، این نیز یکصدو بیست و پنج ستون خواهد بود ، و در میان قلعه قصری بنا کرده اند که بیست ذراع باشد در بیست ذراع و دیوار آنرا باسنگ استوار کرده اند، و در اندرون آن حایط رواقی ساخته اند که هفت دزاع در ده ذراع است و تمامت این رواق از چهار پاره سنگ است چنانکه از سه جانب سه سنگ باز داشته اند و آندیگر را بجای سقف برزبر نهاده اند ، و از بیرون این حایط نیز هشت ذراع فاصله نهاده مانند اطراف قلعه و کنارهای ساحت بیرونی ستونهای سنگ نصب کرده اند و هر یکر اباصور مختلفه منقر (2) نموده اند و این ستونها از هر جهت باستونهای اطراف قلعه مساویست ، جز اینکه چهار ذراع بلندتر باشد چنانکه آن ستونها را هجده ذراع طول بودوشش ذراع سرستون وزیرستون داشت این ستونها بیست و دو ذراع طول دارد و با سرستون وزبرستون بیست و هشت ذراع باشد

على الجمله : اکنون سه ستون از همه این ستونها بر پهلو افتاده باشد و و آنجمله همه برجای خود منصوبست ، در حین تسوید (3) این اوراق یکی از نقات که با قافله حاجیان که عبورش در آنجا افتاده و هر مسافت را مساحت کرده و هر شاخص را خود تشخیص اندازه فرموده و مکتوب داشته تقریر نمود و مرقوم افتاد ، و سلیمان علیه السلام رامانند این بناو زیاده از این فراوان بود که بدستیاری مردم هنروره والشياطين كل بناء وغواص و اخرين مقربین فی الاصفاره (4) بپایان آورد، چون بنای بیت الله چنانکه مرقوم شد ، و بنای قلعه «بیت المقدس» و «ملوی» و «حاشور» و «مغدو» و «غازار» و «بيت حوران سفلي» و «بعلوث» و «لبنان» و اگر بخواهیم این جمله را باز نمائیم سخن بدر از کشد و انجام این بناها جميعاً در مدت بیست سال بود، چنانکه ده سال بیت الله ودار الاماره عمارت

ص: 264


1- رحبه: زمین وسیع ساحت خانه
2- منقر : کنده شده
3- تسويد : نوشتن
4- ص - (37 و 38) مسخر نمودیم برای سلیمان شیاطین را هر بنا کننده و هر شنا کننده و شیاطین دیگر را بزنجیرها بهم بستیم.

شد، و ده سال دیگر سایر بناهای آنحضرت بیایان رفت .

غلبه سلیمان بر یمن

و بعضی از ممالک هندوستان وقصه موز با آنحضرت چهار هزار و چهار صد و هجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. چون سلیمان علیه السلام بر ممالك «امورانيين» و «جانائيين» و «فرزانيين» و «حوانيين» و ارض «بشنیه» که مملکت اولاد عوج بن عنق بود وقبایل عمالقه استیلای تمام یافت، و از کنار فرات تا سرحد مصر و انتهای ارض شام را مسخر نمود ، و آن طوایف را که تاکنون خدمت آل اسرائیل را بواجبی نمیکردند مطیع و منقاد ساخت ، و این ممالك را بنظم و نسق کرد، و پانصد و پنجاه تن حاکم و نگزار برگماشت ، و تسخیر دیگر ممالك را تصميم داد ، حيرام ملك صور را فرمانداد که سپاه خود را با کشتیهای جنگی مهیا نمود ، و خود نیز کشتیهای جنگی بساخت و با مردان رزم دیده بسپرد ، و این جمله را فرمانداد که بجانب هندوستان شده آن مملکترا تسخیر نمایند وسكانش (1) را با سلام دعوت کنند پس سپاه بنی اسرائیل با تفاق مردم حیرام کشتیهای خویشرا عنان بیاد سپرده همی سپرده همی بتاختند پس از روزی چند از کنار اراضی هندوستان بر آمدند، سرهنگان «فیر وزرای که در این وقت ملك هندوستان بود از ورود اشگر بیگانه آگاه شدند و سپاهی فراوان فراهم کرده بسوی ایشان ره سیر گشتند، و چندین مصاف با مردم سلیمان داده همه وقت شکست یافته هزیمت شدند ، و آل اسرائیل از دنبال ایشان در تسخیر امصار (2) مشغول بودند ، تا تمامت مملکت دهلی را فرو گرفتند ، و عمال فیروز رای را اسیر و دستگیر کردند و اموال و اثقال (3) کافرانرا بنهب و غارت بر گرفتند، از جمله اموال و القال منهوبه (4) که بحضرت سلیمان فرستادند چهار صد و بیست بدره ذهب خالص بود و بافتهای (5) رنگین و جواهر ثمین (6) و چوبهای مختلف که بصور مختلفه مصور و منبت (7) بود از حوصله حساب

ص: 265


1- سكان - جمع ساکن : قرار گیرنده .
2- امصار - جمع مصر : شهر .
3- اثقال - جمع ثقل : بارهای گران.
4- منهوبه : غارت شده
5- بافت : تارو پود ، بافته شده.
6- ثمین: گرانبها
7- منبت: کنده کاری شده، نقش برجسته

فزوني داشت ، و همچنان مردم آنحضرت در دهلی متمکن بودند و در هر سه سال یکتوبت کشتیهای خراج بدرگاه میفرستادند که همه انباشته از اموال هندو ذهب خالص و جانوران مانندفیل و بوزینه و طاوس و دیگر اشیاء بود و فیروز رای را چون آن قوت نبود که لشگر سلیمانرا از مملکت خوبش بیرون کند ، از در پوزش و نیایش در آمد بدان حضرت اظهار ارادت و عقیدت کرده ، بدستیاری رسل و رسایل خود را ایمن داشت و بدانچه از ممالك با او باقی بود شاکر گشت ، اما سلیمان بعد از فتح هند از ترمد بالشکرهای فراوان خیمه بیرون زد و در موکب آنحضرت دیوان و آدمیان مختلط بودند و مرغان بر فراز لشگر گاه طیران میکردند، چنانکه حق جل و علا فرماید: «و حشر السليمان جنوده من الجن والانس و الطير فهم يوزعون» (1) چون طي مراحل کرده به حوالی طایف رسید، موری در بیابان کوکبه و عظمت آنحضر ترا مشاهده کرد ، پس به موران گفت که بمساكن ومواطن خود در شوید تا از این سپاه زحمت نبینید و مبتلا نگردید كما قال الله تعالي : «حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا، ساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون» (2) سلیمان با علم نبوت که بدیشان احاطه داشت اینر از بدانست و بمدلول آیه: «فتبسم ضاحكاً قولها» (3) بگفته او خندان گشت و با درا که بمفاد: « فسخر ناله الريح تجری با مره » (4) فرمان پذیر آنحضرت بود، بفرمود تا آنمور را حاضر کرد و با او خطاب فرمود که از چه روی مو را نرا نهیب دادی که از موکب من گریزان شوند ، و حال آنکه میدانی من پیغمبر خدا وندم و بی اراده من زیان مردم من بهیچ آفریده نتواند رسید : آنمود عرض کرد که بیم کردم از آنکه موران فریفته زیور و شکوه سپاه تو شوند و از خدای دور مانند ، و دولت فانی را بسلطنت جاودانی ترجیح نهند ، ای

ص: 266


1- النمل - 18 وجمع شد برای سلیمان لشگرهای او از جن و انس و مرغان، پس ایشان باز داشته شده بودند از متفرق شدن و ایشان در مواضع خودشان بودند
2- النمل - 19 تا آنگاه که سلیمان و همراهانش آمدند بوادی مورچگان مورچه گفت ای مورچگان مسکنهای خود داخل شوید تا پایمال نکنند شمار لشکر سلیمان در حالی که بشما توجه ندارند
3- النمل 10 پس سلیمان از گفتار آن مورچه تبسم کرد .
4- ص - 36 پس مسخر کردیم برای او با درا و میرفت بامر و فرمان او .

سلیمان هیچ میدانی که خداوند چرا با در امسخر تو ساخت ؟ این کنایت از آنست که ملك توبر باد باشد ، این سخن حکمت آمیز بگفت و رخصت خواسته بازگشت ، و این کلمات تنبیهی بود برای ملوک روی زمین و از اینگونه مره وزات مخصوص آگاهانیدن ناقصان است، و اگر نه آن حضرت از مثل اینخطرات معصومست سلیمان بزمین بطحا آمده فرود شد و کس نزد بلقیس بن عداد ملکه یمن فرستاد که اينك من با سپاه گران تصمیم تسخیر یمن داددام اکنون یاسر بحلقه اسلام در کن و خراج یمن بسوی من فرست یا برای جنگ مهیا باش ، چون فرستاده آنحضرت بخدمت بلقیس پیوست و سخن سلیمانرا بدور سانید، سخت هراسناك شد، با اینکه اور اسیصد و دوازده تن سرهنگ بود که هر یك هزار مر در افر مانگذار بودند ، بدانست که با آنحضرت پای ندارد و اگر از در اطاعت و انقياد (1) بیرون نشود ملك موروث (2) و مكتسب را از دست خواهد گذاشت ، پس دانایان در گاه را بحضرت طلبید و در کار سلیمان با ایشان مشورت کرد ، و همگی متفق الكلمه عرض کردند که امروز در روی زمین هیچکس را در اقتدار بازو نیست که خود را با سلیمان هم تراز و داند و با او ساز مخاصمت طراز ،کند از آن پیش که زلال (3) زندگانی بخاشاك حوادث کدورت پذیرد ، بایست ، موارد خاطر او را باصدق وصفا صافی داشت، و در ظل عطوفت او در آمده از نزول بلیات (4) ایمن نشست پس بلقیس در فرمانبرداری سلیمان یکجهت شد و نامه بخدمت سلیمان نگاشت که مرا در آنحضرت جز اندیشه عبودیت عقیدتی نیست، و از آنچه فرموده مسامحت روا ندارم

اکنون اگر این ملکرا که از پدر از میراث دارم با من گذاری چون دیگر عمال تو که در ممالك منصوبند خدمت بیای برم و همه ساله خراج گذارم و اگر نه از خط فرمان بیرون نخواهم شد و از آنچه فرمانی سرنخواهم تافت ، آنگاه فرستاده سلیمانرا پیش خواند و او را بنوید احسان و افضال (5) ملکانه امیدوار ساخت تا در نزد سلیمان سخن

ص: 267


1- انقياد : اطاعت
2- موروث : مالی که بارث بکسی برسد
3- زلال : آب صاف گوارا
4- بليات جمع بليه : مصیبت ورنج
5- افضال: نیکونی ، بخشش

گوید و نامه را بدو سپرد و با تشریف ملکی و عطای خسروانیش بنواخت ، و يكصد و بیست بدره (1) ذهب بامقداری از جواهر ثمین (2) و عنبر اشهب (3) و دیگر اشیاء برسم خراج بدرگاه سلیمان فرستاد، چون فرستادگان مراجعت کردند و پیشکش ملکه یمن را در پیشگاه پادشاه مؤتمن (4) باز نمودند و عرض نیاز او را باز گفتند ، سلیمان از بلقیس شاد خاطر شد و در حصافت (5) رای او تحسین نمود ، و فرمان داد که همچنان در مملکت یمن فرمانگذار باشد ، وهم ، و همه ساله خراجی معین بحضرت پادشاه فرستد ، آنگاه از ارس بطحا کوچ داده به بیت المقدس آمد و در این سال ششصد و شصت و شش بدره ذهب خالص از غارت مملکت هندوستان و خراج مملکت یمن بدرگاه سلیمان آورده بودند بودند ، و آن علاوه برخراج مما لك محر وسه ومنافع تجارت بود که در آن حضرت فراهم شد ، در اینوقت سلیمان بفرمود : تا دویست سبیکه (6) از ذهب بصورت چتر بریختند که هر چتر را ششصد مثقال قدس (7) وزن بود و زر بساخت كه هر يك بسنگ قدس سه من وزن داشت ، و این جمله را در خزانه غيطه لبنان برزبر هم گذاشت ، و تمامت اوانی (8) آنحضرت مانندخوان و اقداح (9) و كاسات (10) وطاسات (11) وغير ذلك همه از زرناب بود و سیم در حضرت بچیزی شمرده نمیشد چنانکه پارههای گران از سیم سپید سبیکه کرده در بیت المقدس افکنده بودند و چون احجار کم بها بود .

على الجمله : سلیمان پس از این وقایع بفرمود که از چوبهای منبت که از هند

ص: 268


1- بدره : کیسه و همیان .
2- ثمين: گرانبها
3- اشهب : عنبری که سفیدی آن به سیاهی آن افزونی دارد.
4- مؤتمن : شخص امین و طرف اطمینان
5- حصافت: استواری
6- سبیکه : نقره گداخته .
7- قدس: وزن مخصوص یهود
8- اوانی - جمع اناء : ظرف
9- اقداح - جمع قدح : پیاله
10- كاسات - جمع کاسه : ظرف تو گود
11- طاسات جمع طاس : کاسه مسی

آورده بودند چنگ (1) و چغانه (2) وعود (3) و دیگر چیزها بساختند و به بنی لیوی سپردند تا بدان تسبیح پروردگار کنند ، و برای رواق دار الاماره فرمانداد تا تختي ازعاج (4) بساختند که شش مرتبه داشت و صفحه های زرناب بر تمامت آن نصب کردند و دوازده صورت شیر از ذهب خالص ساخته بر درجات آن تخت بازداشتند ، چنانکه شش صورت شیر بریمین (5) و شش در يسار (6) بود و برزبر تخت مسند حکمرانی آنحضر ترا گستردند و نمامت تخت و آن صور را با جواهر گرانبها مرصع (7) و مكلل (8) نمودند و زمین (9) حبه دار الاماره و رواق را از بلور صافی کردند .

جلوس منوچهر در مملکت ایران

چهار هزار و چهارصد و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، منوچهر پسر ایرج بن فریدون است قصه میلاد و غلبه او بر سلم و تور (10) مسطور گشت ، چون فریدون بسرای جاودانی شتافت وی براریکه جهانبانی برآمد، و از کنار پنجاب تاسر حد باب الابواب را بحكم وراثت سلطنت داشت ، و در ممالک سلم وتورنيز نافذ فرمان بود ، چون کار حکمراني بروی استقرار یافت، بزرگان مملکت و صنادید (11) دولت را حاضر ساخته بتشريفات خسرواني و عوارف (12) ملکی بنواخت اشراف بوزنطیه و سران قبایل ترکستان و تاتار که دستبرد او را با سلم و تور مشاهده کرده بودند از در تواضع و تخاشع بیرون شده نامه های ضراعت (13) آمیز بدرگاه پادشاه انفاذ داشتند و عقیدت خویش را در حضرت وی بازنمودند و حیوسن ملك چین نیز نامه مهر انگیز ارسال داشت و جنابش را بسلطنت تهنیت فرمود، اما با اینهمه حشمت منوچهر

ص: 269


1- چنگ : نام یکی از آلات موسیقی
2- چغانه: نام یکی از آلات موسیقی
3- عود : نام یکی از آلات موسیقی
4- عاج : دندان فیل
5- يمين: راست
6- یسار : چپ
7- مرصع : جواهر نشان.
8- مكلل: زیور داده شده
9- رحمه : زمین وسیع ساحت
10- مسطور : نوشته شده
11- صنادید - جمع صنديد: مرد بزرگ و دلاور
12- عوارف - جمع عارفه: عطينه
13- ضراعت: خواری زاری

را در خدمت سلیمان اظهار ارادت میرفت و او را به پیغمبری باور میداشت ، و با شریعت موسی میزیست واز ارسال تحف و هدایا بدرگاه سلیمان مضايقت نمیفرمود .

على الجمله : مردان جنگ دیده مانند «قارن» سر کاوه و «آرش» کماندار و دیگر دایران در حضرت منوچهر مجتمع بودند، اما سپهسالاری مملکت و جهان پهلوانی حضرت باسام نریمان بود و حکومت سیستانرا تا سر سر جد هندوستان از جانب منوچهر وی داشت ، همانا شرح نسب سام و نریمانرا که با جمشید می پیوست از این پیش مرقوم داشتیم، اکنون شطری (1) از اولاد و احفاد (2) او نگاشته که خوانندگان را در نژاد و نسب این سلسله کار بر بصیرت باشد ، مقرر است . که سام راهیچ فرزندی روزی نمیشد و پیوسته خدارا در طلب ولد بود تا یکی از پرده گیان او حمل برداشت و چون مدت معلوم بگذاشت ، فرزندی آورد که موی سرد ابروی او مانند پیران سالخورده سفید بود ، مادر فرزند روزی چند سام را از دیدار ان طفل بي بهره گذاشت ، و پسر از پدر مستور داشت؛ تا مبادا پهلوان غیور فرزند را زنده در گور نهد و زیستن او را در سرای خویش تنگ شمارد ، لكن عاقبة الامر این راز از پرده بیرون افتاد ، وسام بدانست که فرزندی مکروه آورده او را طلب داشته معاینه کرد و سخت از دیدار او بکراهت شد، پس حکیمی را که سیمرغ مینا میدند حاضر ساخته درخور او اجرائی (3) مقرر فرمود . و فرزند را بدو سپرد تا در سرای خود برده نیکو بدارد، و سیمرغ را که بزهد و تقوی روزگار میرفت در دامن جبل مسکنی بود ، پس فرزند سام را برداشته بمقام خویش برد و مدت هفت سال پرستاری کرد در این هنگام در مهر فرزند دل سام بجنبید و او را طلب داشته باخانه آورد ، و شمایل او در چشمش پسندیده افتاد، پس او را در میان انجمن بارداد و از اینروی که چون پیران موی سفید داشت او را زال نام نهاد، و هم او را (زر) نامیدند چه زر پیر سرخ روی سفید مویرا گویند و زال بدینصفت بود، و همچنان دستان از اسامی زال است.

على الجمله زال در خدمت پدر نشو و نمایافت و بکمال فروسيت (4) وفراست

ص: 270


1- شطر: مقداری
2- احفاد - جمع حفيد: فرزندزاده
3- اجرائی : مواجبی
4- فروسیت: حاذق بودن در سواری

بلند آوازه گشت، و این خبر گوشزد منوچهر شد که سام را فرزندی برومند بادید آمده که مصباح در دمان و صباح خاندان است، شاه بدیدار وی شایق شد و نامۀ بسام فرستاد پسر را بهمراه خویش کوچ داده بدرگاه آر ، و چون منشور (1) منوچهر بسام رسید و از حکم پادشاه آگاه شد در حال زال را برداشته در خطه وی (2) بحضرت پیوست، و منوچهر را دیدار و گفتار و کردار زال پسند خاطر افتاد ، و او را در هر هنر که مجرب داشت در خور تحسین و تمکین یافته پس منجهان و اختر شناسانرا را بفرمود تا در زایچه (3) طالع او نظر کنند و درجه میلاد او را بازدانند و بنمایند که در مدت زندگانی از وی چه بظهور رسد و چگونه در جهان معاش کند ، منجمان بعرض رسانیدند که زال چراغ سلسله وقبله قبیله است، در مردی و مردمی مانند نریمان و گشتاسب نامی گردد و در پیشگاه کیان پیوسته گرامی باشد منوچهر را شهر را از کلمات ایشان خاطر شادگشت، و پس از روزی چند او را بتشریفات ملکی مفتخر ساخته در خدمت پدر رخصت انصراف داد ، پس سام فرزند را برداشته بسوی سیستان رهسپار شد، و چون از راه برسید و یکچند مدت بیا سود حکومت سیستان و زابل و کابل را بازال مفوض داشت و خود برای نظم و نسق مملکت پنجاب و حدود هندوستان سپاهی لایق برداشته از زابلستان بیرو شد و روز تاروز کوچ داده بجانب پنجاب آمد، وزال بعد از سفر کردن پدر در رتق (4) و فتق امور سپاهی و رعیت مساعی جمیله معمول داشت ، و كار مملكترا نيك بنظام کرد ، و چون هنگام بهار پیش آمد برای صید نخجیر و نظم مملکت کابل مردم خویش را فراهم کرده از بلده زابل بیرون شد ، و همه جا طی مسافت کرده در حوالی کابل فرود آمد ، محراب که نسب باضحاك داشت و در حکومت کابل دست نشان سام بود، چون از رسیدن زال آگهی یافتند بزرگان کابل را فراهم کرده باستقبال بیرون شتافت و با خدمت زال پیوسته او را ستایش و نیایش در خور کرد و پیشکشی لایق پیش گذرانید و خواستار شد که فرزند سام را بسرای خویش فرود آرد از آنروی که مهرا برا آئین بت پرستان

ص: 271


1- منشور: اعلامیه نامه
2- خطه : ناحیه
3- زایچه : سرنوشت
4- رتق و فتق: حل وعقد أمور.

بود دستان رضا نداد که بخانه او در شود و با وی همکاسه و هم نشست باشد ، پس در کنار رودخانه که قریب بسرای مهراب بود سراپرده زال را بر پای کردند و جهان پهلوان در آنجا اقامت جست لکن هر بامداد که آفتاب سر برزدی مهراب بحضرت زال آمدی و آنچه از خوردنی و آشامیدنی در بایست او و ابطال او بود مهیا کرد ، و بیگاه (1) بسرای خویش باز شدی ، یکچند روز زال بدینگونه روزگار گذاشت و همه روزه خاطر باسب تاختن و نخجیر انداختن گماشت تا آنکه بحکم قضا کار بر وی دگرگون افتاد ، و عشق بر پیشانی او پنجه پرخون نهاد ، و آن چنان بود که یکی از محرمان حضرت با او گفت : که مهراب را دختری چون افتاب در پرده مستتر است (2) و آن شمایل دارد که بری از حرکات دلفریب و شرمگین و خجل باشد ، و چندان از حسن و جمال و غنج (3) و دلال او باز گفت که زال رادل از جای رفت و هوای عشق او رابجای خرد در مغز نهاد و نام او را باز پرسید گفتند رودا به نام دارد و مادر او را سیندخت گویند اما از آنسوی چون رودابه از ورود سپهدار آگهی یافت وحصافت (4) رای و جلادت طبع و سطبری یال (5) و بزر او را همه شب در ضمن حکایات از پدر اصغا فرمود، هم دل او با مهر زال بجنبیدواز جانبین رشته مهر استوار گشت و با هم بدستیاری مکاتیب (6) آمد و شد سفرا (7) مکنون (8) خاطر را در میان گذاشتند، و شبانگاهی پنهانی زال از آب عبور کرده بسرای مهراب در شد و رودابه را بنهانخانه خالی از بیگانه دریافت و باهم مواثيق محکم کردند که بزناشوئی یکدیگر را بکنار آرند و روزگار را بکام خاطر گذارند، پس زال معشوقه را وداع گفته بمقام خويش آمد و هر روز عشق رودابه در ضمیرش زیادت میشد تاکار از اندازه صبوری فزونی گرفت ناچار نامه بحضرت پدر نگاشت و پرده از راز نهفته برو داشت و صورت عشق خویش و آن مواثيق (9) که با رودابه بایمان (10) محکم کرده بود باز نمودچون نامه اور ابنزديك سام آوردند

ص: 272


1- بیگاه: شبانگاه
2- مستتر: پوشیده
3- غنج: ناز و کرشمه .
4- حصافت: استواری
5- یال : گردن و بازو .
6- مكاتيب - جمع مکتوب : نامه.
7- سفرا - جمع سفير : نماینده
8- مکنون : پوشیده ، پنهان
9- مواثيق - جمع مثياق : پسمان
10- ایمان - جمع يمين : سوگند

و از حال زالش آگاه ساختند سخت بحیرت فروماند که اگر مسئلت فرزند را با جابت مقرون ندارد خلاف عهد کرده باشد ، چه آنروزش که از سیمرغ باز میگرفت سوگند یاد کرد که در ازای آنکه خوارش داشته و در حجر (1) تربیت بیگانه اش گذاشته هرگز در انجاح (2) مآرب (3) او مسامحت روا ندارد و هر گاه با او همداستان شود دور نباشد که اینمعنی پسند خاطر منوچهر نیفتد یا نتیجه که از این مواصلت با دید آید همه زیان ایرانیان گردد و چراغ دودمان ضحاکرا از نو فروغ دهد، شبی را در این اندیشه بپایان برد روز دیگر منجمانرا بحضرت خوانده با ایشان در این سخن مشورت کرد ستاره شناسان در این كار نيك نظر کرده معروض داشتند : که از این پیوند هرگز گزندی پدید نشود و فرزندی که از ایشان بوجود آید پناه و پشتوان (4) کیان خواهد بود سام از این سخن شاد شد و فرستاده فرزند را رخصت انصراف داد و فرمود : با زال بگو که اگر چه پیوند مهر ابراصواب ندانم اما از آنسوگند که برای اسعاف (5) مطالب تو باد کرده ام انحراف نخواهم جست وهم اکنون بجانب ایرانشده بحضرت پادشاه خواهم شتافت.

و اندیشه او را در این معنی خواهم یافت، چون پیام سام بزال رسید درهای شادی بروی وی گشاده گشت ، و آنزن محتاله (6) که در میان او ورودا به رسول بود پیش خواند و این مژده بحضرت معشوقه فرستاد، از قضا سیندخت که هم از رودابه بدگمانی داشت بی هنگام آن زن محتاله را بدید و بفحص و فراست از آنکار آگهی یافت و شبانگاه در خدمت مهراب از آن راز پوشیده پرده برداشت مهراب اگر چه پیوند و خویشی زال را مکروه نمیداشت ، لکن چون از پادشاه بیمناک بود و میدانست در اینکار با دستان همداستان نباشد، بدان شد که فرزند را گزند رساند سیندخت

ص: 273


1- حجر : بضم باكر جاء آغوش
2- انجاح: روا داشتن حاجت
3- مآرب - جمع مأرب: نیاز و حاجت
4- پشتوان : پشتيبان
5- اسعاف : یاری کردن ، رواکردن حاجت
6- محتاله : مؤنث محتال: حیله گر

او را از این اندیشه بازداش دو بنوید اجازت سامش آرام داد اما از آنسوی خبر بدرگاه پادشاه بردند که زال را دل شیفته وصال رودابه است و با مهراب هوای مواصلت دارد منوچهر از این سخن در اندیشه شد و گفت: بسیار رنج بردم تا ایرانرا از بیگانه بپرداختم و دشمنان را از طمع این مملکت مأیوس ساختم، اکنون فرزند سام بدانسر است که در کنار دختر مهراب خواب کند، همانا فرزندیکه از ایشان بادید آید از یکسوى نژاد با ضحاك تازی دارد، چه توان دانست که از رضای مادر گذر کند و سود مردم ایران در نظر گیرد، و در حال کس بطلب سام فرستاد و چون سام بدرگاه نزدیکشد فرزند خویش نوذر را باستقبال وی مأمور ساخت ، تا او را باحتشام تمام بحضرت سلطان آورد و منوچهر یکچند روز با سام بشام برد و از رنج سفر و زحمت راه بازپرس کرد ، آنگاه بادی گفت که از دودمان ضحاك جز مهراب کی بجای نمانده صواب آنست که جهان از اوت (1) وجودا و نیز پرداخته شود ، سپاهی ساز داده بسوی کابل شتاب کن و مهرابرا از میان برگیر و آتش بسرایش در زن، مام نیز سر بقبول فرو داشت و زمین خدمت بوسیده پادشاه راوداع گفت و از مازندران کوچ داده بزابلستان آمد و از آنجا بعزم قتل مهراب شتاب کرد، پس از روزی چند بکنار کابل فرود شد ، فریاد از سرای پراب بفلك ایشر (2) رسید و زازله در صغير وكبير افتاد، زال از این خبر م أزل انگیز چون شیر خشم کرده بر آشفت و گفت تا نخست سرازتن من بر نگیرندیکموی از سر مهراب بر نتوانند گرفت، و در حال استقبال پدر را میان بر بست و برسمند (3) خویش بر نشسته بدرگاه سام آمد، و چون روی پدر را بدید از اسب فرود شده روی بر خاك نهاد، و پس از زمانی سر برداشت و چندان آب از دیده بیارید که دل سام در تاب شد و روی با فرزند کرده فرمود که چندین غمگین مباش که کار بکام تو خواهم کرد و رضای دل تو خواهم جست پس نامه بحضرت منوچهر نگاشت و هر رنج که در راه او سپرده بود بازاری و ضراعت تمام بشفاعت آورد : تا شاه گناه مهر ابرامعفو دار دو زال را با او رخصت خویشی فرماید، آنگاه نامه را بزال سپرد

ص: 274


1- اوت : آلودگی
2- فلك إيشر : در اصطلاح قدماء فلك نهم
3- سمند: اسب زردرنگ

و او را بدرگاه منوچهر کسیل فرمود، اما از آنسوی مهراب در تب و تاب بود و بازن و دختر در عتاب كه اينك بشومی شما بنیان این شهر پست گردد ، و خاندان ضحاك باختك يكسان شود سیندخت عرض کرد که اگر رخصت باشد من از پی چاره آستین بر زنم که اینکار را بسامان آرم پس مهرابرا با اندیشه خود متفق کرده بیشکشی در خود سام سرانجام فرموده و بشتاب تمام بدرگاه او شده پیشکش خویش را بر وجهی دلکش در حضرت او بگذرانید و در نزد سام چندان استغاثه (1) واسترحام (2) فرمود که دل او را مهربان کرد و عهد بسته که کابلستانرا از وی زیان ترسد و میرابرا هیچ اسیب نرساند پس شاد خاطر باز شد و اینمژده با شوی خویش باز گفت و هم از آنسوی چون زال بحضرت منوچهر پیوست و نیاز نامه پدر را بد و رسانید و دلکوفتگی و شیفتگی خود را باز نمود پادشاه بضراعت زال وشفاعت سام دل نرم کرد و منجمان حضر ترا حاضر فرموده از انجام این پیوند پرسش نمود هم نمود همگی متفق الکلمه گشتند که از این مواصلت (3) کاردین و دولت رواج گیرد و اعدای سلاطین ایران را خانه بتاراج رود ، پس منوچهر دل ایمن کرده زال را بدان مهم اجازت داد و رخصت انصراف فرمود ، پس زال بجانب مقصود چنان میتاخت که سر از پای میشناخت چون بنزدیك پدر رسید و فرمان پادشاه را بده رسانید سام نیز شادکام گشته بسرای مهراب آمد ورود به را بآئین برای فرزند کابین (4) بست و کار بسور و سرور پیوست بعد از ایام عرس (5) هم مهراب را با جاه و آب در خطه کابل فرمانروای جزو و کل ساخته بازال و رودابه بزابلستان آمد و روزی چند بر نگذشت که رودا به آبستن شد ورستم از وی بوجود آمد و از چهره او کاخ و کوی گلشن شد، و چشم سام و زال از دیدارنی روشن گشت و او در نیرو و غلبه چنان بود که در ایام کودکی پیلی را نیش زخم گرز از پای در آورد.

ص: 275


1- استغاثه : داد خواهی، یاری جستن
2- استرحام: شفقت خواستن
3- مواصلت: با هم وصلت کردن
4- کابین: مهر زنان و در اینجاه بمعنای عقد بستن استعمال شده
5- عرس : عروسی.

على الجمله : چون رستم بحدر شد و تمیز رسید چون پدر وجد در خدمت پادشاه کمر بر میان داشت و هیچ کاریرا از کاری فرو نمیگذاشت و منوچهر مدت پنجاه سال آفت عین الکمال حکمرانی فرمود و آنگاه بترکتازی افراسیاب بن پشنگ کار بروی تنگ شد، چنانکه در جای خود مرقوم داریم انشاء الله

جلوس مسروس

در مملکت بابل چهار هزار و چهارصد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مسروس چون در مملکت بابل صاحب تاج و سریر گشت ، و از کنار عمان تادیار یکرو گرجستان را فرو گرفت ، نامه ضراعت انگیز با خدمت منوچهر انفاذ (1) داشت و اظهار ارادت و ظهور عقیدت خویش را بنحویکه در خود بود باز نمود ، چه پیوسته سلاطین بابل را با سلم عقد مودت استوار بود ، در این وقت که منوچهر کار از سلم و تود بستند و بدیشان مظفر ومنصور ،آمد ملك بابل از وی در بیم بود ، تا مبادا بكيفر خصوصیت باسلم اظهار خصومت فرماید و ملك موروث ومكتسب را از دست او بیرون کند چون نوبت بمسروی رسید بارسال مكاتيب وانفاذ تحف وهدايا مواظبت نمود تا خاطر منوچهر را با مهر آورد و از آنسوی با سلیمان علیه السلام نیز اظهار عقیدت میفرمود ؛ و هیچ از انفاذ متحف (2) و مهدا (3) مسامحت نمیداشت .

علي الجمله : مدت پنجاه سال دار الملك بابل و نینوا در تحت فرمان مسروس بود، آنگاه زمام سلطنت را بکف کفایت « طاطایون» گذاشته

خود در گذشت .

جلوس اسچپس

در مملکت مصر چهار هزار و چهارصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، اسچپس که در توراة نيز باحال او اشارت داشته اند از بزرگان آلقبط است مردی با جلادت (4) طبع و زرافت رای بود، چون قصر شیرین جای بپرداخت و

ص: 276


1- انفاذ : فرستادن .
2- متحف : هدیه داده شده
3- مهدا : تحفه و هدیه داده شده
4- جلادت : چابکی

رخت بسرای دیگر برد وی بدستیاری اعوان و خویشان دست یافت و بزرگان مصر را طوعاً (1) وكرها مطيع و منقاد ساخته بدرجه فرعونی رسید ، و بر تمامت مصر و توبه وحيشه و سودان نافذ فرمان شد، و چون برمسند ملکی استقرار یافت بفرمود که عمال وحكام ولایات محروسه در نظم و نسق (2) و حفظ و حراست اموال مردم کمال اجتهاد مرعى دارند و نگذارند در ادای دیون و احقاق حقوق خلق تأخير رود ، و حکم داد که هر کس را اجل محتوم (3) و وقت معلوم فرارسد و مدیون باشد جسد او را با خاک سپارند تا قرض اوادا نشود و بازماندگان کفایت نکنند ، همانا بدین سبب مردم باندازه بزیستند و کمتر طمع در مال دیگران بستند ، على الجمله چون كار ملك با اسیچوس راست شد و غلبه و استیلای سلیمان علیه السلام را در ممالک مشاهدت کرد ، بدانست که جزاز در طوع (4) و انقیاد با اونتوان بود ، پس بدستیاری نحف وهدايا وإرسال رسل و رسایل خاطر آنحضر ترا با خود مایل کرد ، و دختری در سرای داشت که با پری همسری میجست او را با سلیمان عليه السلام كابين (5) بست و بقریه داود فرستاد ، و نوبتی لشگر کشیده بارض کنعان آمد و مدینه (غازار) را محاصره کرد ، و پس از روزی چند آنحصار را با غلبه و یورش فرو گرفت و كنعانيين راكه ساكنين و قاطنين (6) آن بلد بودند و با سلیمان از در فرمان بیرون نمیشدند ، با تیغ بگذرانید و آتش در زده هر سوختنی را بسوخت ، و ارض غازار را با اموال و انقالی که بنهب و غارت بدست کرده بود با دختری که در سرای سلیمان داشت بگذاشت و خود مراجعت کرده بدار الملك مصر در آمد و در اواخر ملك سليمان وفات یافت ، و ( بود بعام بن ناباط افرتاني ) که شرح حالش مرقوم خواهد شد بعد از فوت او از درگاه سلیمان فرار کرده بمصر بناه جست و مادام که سلیمان زنده بود در زمین مصر سكون ورزیده، هم مورخین فرنگستان بر آنند که بود بعام بعد از وفات.

ص: 277


1- طوعاً وكرها : خواهی نخواهی .
2- نسق: نظم و ترتيب
3- محتوم : حتم شده
4- طوع: فرمان برداری
5- کابین: مهر زنان، در اینجا بمعنای عقد بستن استعمال شده است .
6- قاطنين: مساكين .

اسیچپس بمصر آمد و و پناه با ( سیکان شیگ ) جست همچنان نگار نده این کتاب مبارك اين سخن را استوار داشت و از اینروی که با صحت مقرون یافته بود مرقوم نمود ، و مدت ملك اسيچپس در مملکت مصر یازده سال بود

آمدن بلقيس

نزد حضرت سلیمان علیه السلام چهار هزار و چهار صد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

از این پیش شطری از احوال بلقيس (1) ملكه يمن مرقوم افتاد که در حضرت سلیمان از در اطاعت و انقیاد بیرونشد و همه ساله خراج مملکت بسوی او فرستاد لكن هنوز بدین آباء واجداد خویش میزیست و همچنان سکان (2) یمن ایمان با حضرت ذوالمن (3) نداشتند، در اینوقت که سلطنت سلیمان نيك با قوم (4) بود و همه روزه بر قانون خويش بتخت ملکی بر نشستی و آدمیان و دیوان و مرغان در انجمن او گرد آمدندی روزی آنحضرت نظر کرد هدهد را در مقام خود نیافت چنانکه خداى فرمايد : وتفقد الطير فقال مالي لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين (5) سليمان فرمود : که زمانی در از میگذرد هدهد را در میان مرغان نمیبینم، اگر سبب غیبت را در حضرت بینی روشن دست نبرد او را کیفر خواهم کرد كما قال الله تعالى : لا عذبنه عذاباً شديداً اولا ذبحنه اوليا تبني بسلطان مبين (6) پس سلمان علیه السلام بمدلول « فمكت غير بعيد » (7) مدتی چندان بر نیامد که هدهد از راه برسید ،

ص: 278


1- عرب بلقيس بر ملکه اطلاق میکند که نزديك سليمان عليه السلام آمد تا از حکمت و دانش او استفاده نماید.
2- سكان جمع ساکن : قرار گیرنده .
3- ذوالمن: صاحب منت
4- قوام : استوار و استحكام
5- النمل - (20) و جستجو کرد سلیمان مرغان را چرا نمی بینم هدیه را ، مگر از غیبت کنندگان است
6- النمل (21 و 22) هر آینه عذار کنم هدهد را عذابی سخت ، یا میکشم او را البته ، یا آنکه حجت و عذر
7-

سلیمان او را مخاطب ساخت که با چه مستمسک از حضرت غایب شدی و کدام اندیشه ترا از خدمت باز داشت هدهد، عرض کرد: «احطت بمسالم تحط به وجنتك من سبأ بنبأ یقین» (1) بجائی گذاشته ام که پادشاه هرگز بدانجا فرود نشده و آنچه من دیده ام سلیمان مشاهدت نفرموده همانا از مملکت سبا (2) بدینحضرت شتافته ام واخبار نیکو آورده ام «اني وجدت امراة تملكهم و اوتيت من كل شئي ولها عرض عظیم» (3) زنی را یافتم که در مملکت یمن و شهر سیا سلطنت کند و او را در خور پادشاهی همه چیز فراهم است از جمله او را تختی است از ذهب خالص که شصت ذراع در شصت ذراع عرض وطول آن تخت بود و همه مكلل (4) و مرصع (5) بجواهر شاداب ولآلی (6) خوشابست و آنچنان تختی را هیچ ملکی نباشد لکن با خدای و پیغمبر او ایمان ندارند و عبادت آفتاب مینمایند «وجدتها وقومها بسيحدون للشمس» (7) مقرر است که سلاطین یمن بیشتر آفتاب پرست بودند وعبد شمس که از اجداد این طبقه است هم بدینواسطه که مذهب صابئين (8) اختیار کرده سجده با شمس فرمود بدین نام خوانده شد چنانکه از این پیش در بدو حال ملوك يمن مرقوم افتاد

على الجمله: سليمان باهد هد فرمود اينك صدق و کذب سخن ترا معین خواهم

ص: 279


1- النمل - (22) احاطه یافتم من بر چیزی که احاطه نیافته تو بر آن ، و از شهر سبا برای تو خبری بر است آورده ام .
2- بلادی را سبا گویند که در جنوب غربی شبه جزیره عربستان در بین واقع است .
3- النمل (23) بدرستی که من یافتم زنی را که پادشاهی میکند اهل سبارا ، و دارد آنچه که پادشاهان دارند، و برای او تخت بزرگی است .
4- مکلل : زیور داده شده
5- مرصع : جواهر نشان
6- لآلى - جمع لؤلؤ : مروارید .
7- النمل - (24) من او و قوم او را یافتم، که بر آفتاب سجده میکنند
8- آفتاب پرستان را عقیده آنست که آفتاب ملکی است از ملایك و نفس و عقل دارد ، و نور کواکب عالم از آفتاب و تكون موجودات سفلی از آن نیر است و آن نیر اعظم ملك فلك است مستحق تعظيم ودعا و سجود است، و این طایفه را آفتاب پرستان گویند و طریقه ایشان آنستکه صنمی میسازند که در دستش جوهری باشد، بر اون نارو آن صنم را خانه مخصوص باشد، و ضیاع و قری بر آن خانه وقف کنند و آن خانه را ملازمان باشد که باین خانه متردد باشند و اصحاب علل و امراض بحوالی این صنم آمده بدان توسل جویند. ملل و نحل شهرستانی - 284-

داشت نامه با بلقیس ملکه یمن مرقوم ميدارم «اذهب بكتابي هذا قائمه اليهم» (1) نامه مرا برده در میان ایشان بیفکن و نظر کن که در جواب چه خواهند گفت و در ابنوقت مقصود سلیمان آن بود که آنجما عترا با خدای دعوت کند و بشریعت موسي ت موسي در آورد پس هدهد نامه را بر گرفت و بارض یمن در آمده بقصر بلقیس در شد و کتاب سلیمانرا بدا من او در افکند ، بلقیس از اینصورت در عجب ماند نامه سلیمانرا برگرفته بگشود و از آنچه مرقوم افتاده بود اگهی یافت عظیم بترسید، بزرگان حضرت و صنیادید درگاه را حاضر کرده شرح حال باز گفت ایشان از مضمون باز جستند فرمود : «انه من سليمان وانه بسم الله الرحمن الرحيم الا تعلو عَلَى وَائْتُونِي مُسلِمِينَ» (2) اگر چه ما را در حضرت سلیمان سخن جز از در انقیاد نبود و در گذاشتن خراج مسامحت نمیرفت، اکنون ما را بدین خود دعوت نموده و بپایه سریر اعلی احضار فرموده ، شما در کار من چه فتوی دهید و چه صلاح اندیشید ؟

«قالو نحن او لو قوة وأولو بأس شديد و الامر اليك» (3) عرض کردند : که ما از فرمان تو انحراف نجوئیم و اگر حکم رسد هم از مصاف نداریم ، چشم و گوش همه بر فرمان تست هر چه گوئی چنان کنیم بمفاد

«قالت ان الملوك اذا دَخَلُوا قَرْيَةً فَسَدُوها » (4) بلقیس فرمود: که با سلیمان جنگ نتوان کرد و در برابر سپاه او نتوان مصاف داد ، چون سخن ناره ای او گوئیم

ص: 280


1- النمل - 28 بیر این نامه مرا به شهر سبا و بسوی ایشان بیفکن و روی بگردان از ایشان پس ببین بچه چیز باز میگردند
2- النمل 30 البته آن کتاب از سلیمان است و همانا بنام خدای بخشنده مهربان که بزرگی و رفعت بر من مجوئید و بیائید بنزد من در حالی که تسلیم و منقاد هستید.
3- النمل - 33 گفتند : ما صاحبان اقتدار و قوت و مردان کار زاریم و فرمان تر است پس بیندیش که چه فرمایی از جنگ و صلح
4- النمل - 34 بلقیس گفت البته پادشاهان اگر داخل شوند شهری را بغلبه آن شهر را فاسد کنند.

با لشگرهای فراوان بدینسوی تاختن کند و مملکت یمن یکباره با فتور (1) آید وبی سیر (2) ستور گردد، بهتر آنست که پیشکشی در خور او سرانجام کرده با فرستاده کار آگاه انفاد درگاه او دارم و منتظر رسول باشم ، هر گاه باز آیدو از آنچه در پیغمبران از معجزه و کرامت بوده چون از سلیمان نیز مشاهدت کند و خبر باز آورد یکدل باوی ایمان آریم و از نزول حوادث ایمن نشينيم كما قال الله تعالي:

« وَ إِلَى مُرسِلَةُ إِليهم بِهدِيَّة فَناظِرَة يم يرجعُ الْمُرْسَلُونَ » (3)

پس بلقیس منذر بن عمرو را که یکی از اعیان حضرت بود پیش خواست و تاجی مرصع (4) از جواهر گرانبها با مبلغی از لآلی (5) ویواقیت (6) و مقداری از مشک و عنبر و هزار خشت زرید و سپرد و پانصدتن غلمان (7) و پانصد تن جواری (8) با اسبهای تازی نژاد که همه را ساز و برگ زرین وزین مغرق (9) بود با او تسلیم کرد و هم جزعی (10) یمانی با منذر داود گفت :

اینجمله را در حضرت سلیمان پیش گذران و از وی در خواست کن که جزع را بی آلتی (11) و مثقبی سوراخ کند و رشته بد و در برد پیس منذر آن اشیاء را بر گرفته بجانب بیت المقدس روانشد، چون خبر با سلیمان آوردند بفرمود : انجمنی در خود سلطنت وی بر آراستند و آدمیان و دیوان صف راست کردند و دوازده هزار عراده های جنگی را که صفت آن مذکور شد از دو طرف بداشتند تا هفت فرسنگ مسافت در پیش روی رسولان بلقیس مرد و مرکب وسواره و بیاده فراهم بود

ص: 281


1- فتور : سستی
2- بی سير : لگد كوب.
3- النمل - 35 و البته من میفرستم بسوي سليمان و قوم او هدیه پس نظر کنم که بچه چیز باز میگردند فرستادگان
4- مرصع : جواهر نشان
5- لآلى جمع لؤلؤ : مروارید .
6- یواقيت جمع ياقوت : گوهری گرانبها
7- غلمان جمع غلام
8- جواری - جمع جاريه : كنيزك .
9- مغرق : زینت داده شده
10- جزع : مهره یعنی سنگی سیاه دارای خالهای سفید
11- مثقب : مته ، آلتی که با آن چیزی را سوراخ کنند

چون منذر بمدلول «فلما جاء سليمان» (1) از آنجمله عبور کرد و بحضرت اعلی پیوست، متحیر و هایم (2) زمین خدمت ببوسید و پیشکش خویش را پیش گذرانید و پیغام بلقیس را بگذاشت آنحضرت فرمود: تاکر میرشته در دهان گرفته از آن جزع در گذشت و آنرا سوراخ کرده رشته در کشید پس سلیمان با منذر خطاب کرد که بلقیس چنان دانسته که من باحطام (3) دینوی فریفته شوم ؟ و حال آنکه خزاین من از اندوخته جميع ملوك روی زمین فزونی دارد و هرگز دل بدان بسته ندارم باز شود با بلقیس بگو که جز بقبول اسلام روی سلامت نخواهی دید هم اکنون برخیز مسلم ومؤمن بنزديك من شتاب كن و اگر نه «فلنا تينهم بجنود لا قبل لهم بها» (4) با لشگری بدیشان تاختن کنم که از ریگ بیابان و ستاره آسمان افزون باشد و آن جماعترا از مساکن خود پراکنده ساخته عرضه دمار (5) وهلاك فرمایم ، پس رخصت انصراف یافته بجانب يمن شتافت و شرح عظمت وسلطنت سلیمانرا بیانکرد و آن اعجاز را که از آنحضرت دیده بود باز گفت، بلقیس سخت بهراسید و بزرگان درگاه وقواد (6) سپاه را فراهم کرده فرمود که سلیمان پیغمبر خداست و جز با ایمان از وی امان نتوان یافت همانا قصه سلطنت و حکمت آنحضر ترا اصغا نموده اید صواب آنست که بنزد وی شتابیم و آنچه شنیده ایم معاینه کنیم که نجات دارین در آن خواهد بود پس ساز و برگ راه کرده با بزرگان درگاه متوجه بیت المقدس گشت چون این خبر با سلیمان آوردند بمفاد : «قال یا ايها الملا ايكم ياتيني بعرشها قبل أن يأتوني مسلمین» (7) با ملا زمان حضرت فرمود کیست از شما که از آن پیش که بلقیس با مردمش فرا رسد تخت او را نزد من حاضر کند ، یکی از دیوان عرضکرد که من تخت او را حاضر کنم زودتر از آنکه برجای خویش ایستاده شوی ، کما

ص: 282


1- النمل - 36 پس وقتی آمد فرستاد بلقیس سلیمان را
2- هایم : متحير
3- حطام : مال دنیا .
4- النمل - 37 پس البته میآیم ایشان را بلشگری که طاقت مقابله با آنها را ایشان نداشته باشند
5- دمار : هلاکت
6- قواد - جمع قائد : پیشوا
7- النمل - 37 گفت : ای بزرگان قوم كدام يك از شما می آورد بنزد من تخت او را پیش از آنکه بیائید مرا در حالی که تسلیم میباشند

قال الله تعالى : «قال عفريت من الجن انا أتيك به قبل ان تقوم من مقامك». (1)

سلیمان فرمود: آیا کسی باشد که از این زودتر حاضر کند ؟ آصف بن برخیا که بر اسم اعظم دانا بود ، عرض کرد:

«أنا أتيك به قبل أن يرتد اليك طَرْفُكَ» (2)

من از آن زودتر آرم که چشم بر هم زنی و تخت بلقیس را در خدمت سلیمان حاضر ساخت و آن حضرت تا فطانت و کیاست بلقیس را مجرب فرماید ، فرمانداد تازیور و پیرایه آن تخت را دیگرگون کردند، چنانکه چون بلقیس برسید با او :گفتند: آیا اینست تخت تو ؟ از آنجا که باور نداشت تخت او را حمل و نقل کرده باشند : گفت گویا آن باشد کما قال الله تعالی :

«فَلَمَّا جَانَتْ قِيلَ أَهْكَذَا عَرْشُك قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ». (3)

على الجمله : چون بلقیس بغيظه لبنان برسید و صحن آنسرای از بلود صافی بود چنانکه مرقوم شد گمان کرد که آن رحبه (4) را آب فرادارد ، پس جامه خود را برکشید چنانکه ساقین او پدیدار گشت تا از آب عبور کرده برواق در آید و خدمت سلیمانرا در یابد، چنانکه حق جل وعلا فرماید :

« قيل لها ادخلى الصرح فلما رأته حسبته لجة وكشفت عن ساقيها» (5) .

چون سلیمان آن بدید فریاد بر کشید و گفت «انه صرح ممرد من قوارير» (6)

ص: 283


1- النمل - 39 عفریتی از جنیان گفت: من میآورم تخت او را پیش از آنکه از جای خود برخیزی و هر آینه من بر او توانا و امین میباشم
2- النمل - 40 آنکه در نزدش دانش از کتاب الهی بود گفت: من میآورم تخت بلقیس را برای و پیش از آنکه بر گردد بسوی تو چشمت
3- النمل 42 پس چون آمد بلقیس گفته شد با و آیا چنین است تخت تو بلقیس گفت گو با که آن تخت من همین است
4- رحبه زمین وسیع ساحت
5- النمل - 44 گفته شد بلقیس که داخل شو قصر سیمان را پس چون دید گمان کر دزمین آنرا دریاچه و بر کشید جامه ها را از ساق پاهای خود
6- النمل - 44 همانا عرصه ایست هموار از بلور ساخته شده

ای بلقیس این ساحت را آب در نیافته بلکه از آینه صافی است ،جامه بر مکش و کام در زن و بخرام، بلقیس از عظمت و بزرگواری آنحضرت در حیرت رفت و باخداوندا نابت جست «قَالَتْ رَبِّ إِنِّي ظلمت نفسي وأسلمتُ مع سليمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» (1)

گفت پروردگا را من بانفس خود ستم کردم و روزکاری بپرستش

افتاب روز بردم، اينك اسلام آوردم با سلیمان و کار با خدای گذاشتم، و پیش شده در خدمت سلیمان زمین ببوسید و بشریعت موسى و نبوت او ایمان استوار کرد، و معروض داشت که از سلطنت و حکمت تو آنچه دیدم افزون بود از آنچه می شنیدم .

على الجمله: روزی چند بلقیس در بیت المقدس بود آنگاه از سلیمان بتشریفات ملکی مفتخر شده ، بحکومت یمن باز شد و همه ساله اخراج مملکت بحضرت او میفرستاد، پس از این وقایع در همه حیات سلیمان مطیع فرمان بود .

رد آفتاب برای سلیمان

و گرفتن آنحضرت دختر فرعون را بزنی جهار هزار چهار صد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم هبوط آدم علیه السلام بود .

سلیمان علیه السلام را دوازده هزار عراده جنگی بود که هر عراده را چهار اسب برای حمل و نقل تعیین داشت و این جمله را بششصد متقال قدس ذهب خالص سرانجام میشد و بیشتر وقت خدام آنحضرت در مصر میرفتند و اسب و آلات عراده ها و افراهم میآوردند و در پیش روی هر عراده پردۀ از اشیای صلبه (2) باز داشته ،بودند که زخم تیغ و تیر کمتر در آن اثر داشت و در روز جنگ از پس هر برده چهار مرد مبارز می نشست و از تقبه (3) چند که در پرده کرده بودند بسوی دشمن تیر می انداختند و از جمله عراده ها هزار و چهار صد عراده پیوسته در بیت المقدس حاضر بود و سایر را در حدود و ثغور مملکت (4) میها داشتند و اگر روزی آنحضر ترا احتیاج میافتاد و مقاتله پیش میآمد، حکم میداد تا آنجمله را بدانسوی که مقصود بود حاضر میکردند و دیگر چهل هزار اسب در

ص: 284


1- النمل - 45 بلقیس گفت ای پرورد کار من البنه که من ظلم کردم نفس خود را ، و اکنون اسلام آوردم با سلیمان بر خدائی که پرورد کار جهانیانست
2- صلبه: سخت
3- تقبه: سوراخ
4- ثغور - جمع ثغر : سرحد

اصطبل خاصه بسته داشت ، که هر يك را صد و پنجاه متقال زر ابتیاع کرده بودند و این جمله را در بیت المقدس حاضر داشتند تا هنگام جهادمردان جنگر ابکار باشد، روزی سلیمان برای بازدید اسبان از بیت المقدس بیرونشد بمفاد :

إِذْ عُرض عليه بالعشي الصافيات الجياد (1)

پرستاران يكيك اسبها را بمشاهدت آنحضرت میگذرانیدند و جنابش نظاره آفتاب در پس کوه شد و نماز را فضلیت وقت منقضی گشت ، پس سليمان فرمود :

انى احببت حب الخير عن ذكر رَبّى حَتى تَوارَتْ بِالْحِجاب (2)

دوستی اسبان و مشاهدت خیول (3) مرا بازداشت از یاد خداوند تا آنکه فضلیت نماز از من مرتفع گشت و آفتاب در پس کوه نشست، پس روی بامدیران فلکی کرده فرمود: «ردوها على»

(4) آفتابرا باز آورید تا فضلیت نماز از من فوت نشود، پس بفرمان خدای آفتاب در پیشانی آسمان باز نموده شد تا آنحضرت مسح سروگردن کرده بآئین وضو بساخت و نماز بگذاشت، پس بيك ناگاه آفتاب ناپدید شد و ستارگان چهره بنمودند.

على الجماد پس از این معجزه (5) باهره سلیمان علیه السلام فرمود : تا نامه به اسیچپس مصر نگاشتند که در این وقت بمسند فرعونی بر آمده بود ، و بدست رسولی چیره زبان سپرد و گفت با فرعون مصر بگوی یا ایمان بخدا و پیغمبر را واجب شناس یا ساله جزیت بحضرت فرست و اگر نه ساز جنگ کن که اینک با لشگرهای فراوان بسوی تو تاختن خواهم کرد ، و خاك مصر را با بادهم عنان خواهم ساخت چون فرستاده آنحضرت بارض مصر

ص: 285


1- ص 31 چون عرضه شد بر سلیمان در آخر روز اسبان نيك
2- ص - (32) پس گفت: همانا اختیار کردم دوستی اسبان را و باز ماندم از یاد پروردگار ، خود تا پوشیده شد آفتاب بجمال شب .
3- خيول جمع خیل : دسته اسبان
4- ص - 33 بر گردانید آن را بر من
5- بأهره : مؤنث باهر: روشن و ظاهر

امد و در بارگاه فرعونی بار یافته فرمان سليمانرا باملك درمیان گذاشت، اسیچپس بدانست که کس را با آنحضرت نیروی جنگ نیست ، و با مرد سخت بازو پیشانی ضراعت (1) با خاک نهادن بهتر است تاکمان منازعت گشادن ، پس با فرستاده سلیمان آغاز مداهنه (2) و مهادنه (3) کرد و همه نرم گردن و فروتن بود ، و در پاسخ نامه سلیمان نوشت: که مرا در آنحضرت جزیر طریق انقیاد و عقیدت روی نیست و هرگز در گذاشتن خراج مسامحت روا ندارم ، و مرا در پرده دختریست که محاسن خلق و خلقش بدانجا کشیده که در خور سرای سلیمانی است اگر اجازت رود هم او را بخضرت فرستم ، و فرستاده را بتشريف ملکی و انعام خسروی شاد ساخت و رخصت انصراف داد ، اما چون رسول از مصر باز آمد و سخن اسیچپس را با سلیمان معروض داشت ، آنحضرت دیگر باره فرستاد و دختر او راهم باسم زنی آورد و در قریه دارد جای داد اسیچپس بعد از روزی چند سیاهی ساز داده بیاده عازار درآمد و آن مدینه را فتح کرده اموال آنرا برای دختر خویش فرستاد ، چنانکه در ذیل احوال اسیچپس بدین قصه اشارت رفت ، و سلیمان دختر فرعونرا از قریه داود کوچ داده بقلعه «تدمر» آورد و جایداد و شرح بنای تدمر و عمارت آن نیز از این پیش مرقوم گشت .

جلوس سيكان شينك

در مملکت مصر چهار هزار و چهارصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سیساچ که در تورات به سیسق ترجمه کرده اند ملقب بسيكان شيك بود، بعد از وفات اسی پس مرتبت فرعونی یافت و بر سریر جهانبانی برآمد و سه و سر از ربقه اطاعت سلیمان بدر برد، از اینروی که بعد از غلبه اشمدای دیو با آن حضرت قواعد مملکت روی با پریشانی داشت و دیگر باره بارونق نخست نیامد، چنانکه دیور بعام بن ناباط » از خدمت سلیمان روی بر تافته بمصر آمد و سيكان شيك او را در حضرت خود پناه داد از سطوت (4) سلیمانی نهراسید، و چون سلیمان رخت از جهان بیرون برد و در سال پنجم سلطنت «رحبعام» عرض سپاه داده با شصت هزار سوار

ص: 286


1- ضراعت : خواری
2- مداهنه: فریب و نیرنگ .
3- مهادنه : صلح و آشتی
4- سطوت : قهر وغنيه .

و هزار و دویست عراده جنگی که داسهای آهنین در اطراف هر يك نصب ود تا هنگام گیرودار مردان جنگی بر آن نشستندی و با سپاه دشمن تاختن بردندی و مرد ومركبرا بدان داسهای برنده قطع کردندی به بیت المقدس آمد و پیاده فزون از امکان حساب نیز ملتزم رکاب داشت رحبعام بن سلیمان بدانست که با او تاب مقاومت ندارد، بیمانعی او را به بیت المقدس در آورد چنانکه در جای خود گفته شود مدت ملکش در مصر چهل و پنج سال بود و فرعون اعرج (1) از اوست و سبب این لقب با او نیز در تاراج بیت المقدس مرقوم می افتد انشاالله تعالى .

غلبه دیو بر سلیمان علیه السلام

وفتنه آنحضرت چهار هزار و چهار صد و چهل سال بعد از هبوط آدم (ع) بود هزار زن نیکو صورت در سرای سلیمان علیه السلام بود که آنحضرت با ایشان هم بستر شدی و مضاجعت (2) فرمودی و هفتصد نن از اینجمله آزاد بودند و نسب با اعیان و اشراف داشتند و سیصد تن دیگر کنیز و سریه (3) بودند اما بعضی از زنان آنحضرت نسب بآل اسرائیل میرسانیدند و برخی از اقوام بنی عمون و بنی مواب و بنی ادوم و جانانيين و صیدانین بودند و چون اینطایفه از خدا پرستی بهره نداشتند و سلیمان با غلبه آنجماعترا مطیع ساخت و دختران ایشانرا بزنی آورد ، در اینوقت بعضی از انزنان را چون دین آبا و اجداد در خاطر رسوخ داشت بنهانی (4) گرفتند، پس دختران «صیدانیین» صنمی ساختند و چون نام خدای ایشان «عسترون» بود هم آن نام بدین بت گذاشته آنرا پرستش کردند و دختران بنی مواب نيز بتي بر

ص: 287


1- اعرج : لنك
2- مضاجعت : با هم خوابیدن
3- سريه : كنيزك.
4- مورخین و نویسندگان تورات این موضوع را نسبت بزنان سلیمان علیه السلام داده اند چه در ملوك اول 11-10-12-) (و ملوك دوم 12:22): چنین میگوید: سلیمان را که پسر خدا میخوانند یکهزار زن گرفت از بت پرستانیکه خداوند او را نهی فرموده بود از مزاوجت ایشان و آن زنان بت پرست دل سلیمان در زمان پیری و بودند بسوی خدایان خودشان و سلیمان هم متابعت کرد از بت صید و نبان وات بحس عمو نیان و داش از خدای بر گذشت و آشکار ابد کار شد و بت خانه های چندی بساخت برای زنانش و خدا را بخشم آورد آیا عقلی تجویز میکند که چنین تهمتها و نسبتهائی بساحت پیغمبری و چون سلیمان علیه السلام داده شود علاوه بر این در ملوك اول 2:11) و (سفر خروج ( 16:34 ) و (تثنیه 3:7 و 3 چنین وارد شده است که خداوند گرفتن زنان بتپرست را حرام کرده است.

وردند و بنام خدای خود کاموش» خواندند و بسجده آن قیام نمودند و دختران بنی عمون نام صنم خود را (ملکوم) نهادند و ستایش کردند این معنی چون در سرای پیغمبر خدای میمون (1) نبود از پیشگاه جلال خطاب با سلیمان آمد که ای سلیمان اينك بت پرستان در سرای تو پدید شده اند و چون هر کردار را در اینجهان از جزای نيك و بدگریز نباشد لاجرم شآمت (2) این عمل چنان تمرکند که روزی چند سلطنت باتو پشت کند تا باعزل (3) و عزلت قرین گردی و هم بعد از تو این پادشاهی بزرگ در دو دهان تو نپاید، بلکه اولاد تو جز در يك سبط حکومت نکنند، سلیمان نار از این خطاب بهراسید و آن بت پرستانرا از سرای خویش دفع کرد ، اما چنان اتفاق افتاد که «اشمدای» که یکی از دیوان نافرمان بود و سالها با سلیمان سر اطاعت فرد نمیداشت ، و هرچند آنحضرت بادیوان دیگر حكم بحبس و بندوی میفرمود بدو ظفر نمی جستند و چنان زورمند بود که با هزار تن هم آورد میگشت و غلبه میافت، در این وقت دیوان بر آن برکه (4) که آبگاه اشمدای بود راه جستند و در غیبت وی بدانجا شده مهر از برکه برگرفتند ، و در باز کرده خمر فراوان در فراوان در آن فرو ریختند و هم از پیش بگریختند ، چون اشهدای بیامد و از آن شراب بنوشید طافح (5) گشت و از پای در افتاد ، در حال دیوان بخدمت سلیمان آمده شرح حال او بگفتند ، آنحضرت فرمود : تازنجیری را که در حلقه اسم اعظم مرتسم بود با دیوان سپردند و ایشان رفته و اشهدای را با آن زنجیر فرو بستند، و چون او بهوش آمد به نیروی اسم اعظم آن زنجیر را نتوانست در هم گسیخت ، پس دیوان اور اکشان کشان بدرگاه سلیمان آوردند ؛ و آنحضرت فرمود : هان ای اش مدای چگونه هیچ میتوانی با من بمصارعت (6) برخیزی و بکشتی گرفتن

ص: 288


1- ميمون : مبارك
2- شامت : نحوست
3- مرحوم سپهر این سخن را مانند بسیاری از این قبیل گفتار از کتاب تورات نقل کرده ، بدون آنکه بساخته بودن آن اشاره کند یا آنکه هرگز عاقل نمیتواند تنقل کند که خدا دیو را بر سلیمان سلطنت داده او را در امر ملك و نبوت وحرم سليمان تمكن دهد ! بدون شک و شبهه این سخن نیز از اباطیل یهود است
4- برکه : حوض آب
5- طافح : کسی که بسیار مست شده باشد
6- مصارعت : کشتی گرفتن

قیام نمائی ! اشمدای عرض کرد که اگر در این زنجیر بسته نباشم توانم سلیمان فرمود : زنجیر او را بر گیرید که در نزد من بستن او واجب نباشد ، چون اشمدای از زنجیر رهایی جست دیگرباره عرض کرد که من از آن انگشتری الماس که در انگشت داری هر اسانم زیرا که اسم اعظم در آن ثبت است، چون او را از انگشت بیرون کنی با تو از در مصارعت بیرون شوم و کشتی گرفتن آغازم ، سلیمان انگشتریر انیز از انگشت بیرون کرده بیکسوی اشمدای پیش شده نخست انگشتری را بر بود و دست بر آورده بدر یا در افکند ، و در حال ماهی آنرا ببلعید؛ و از آن پس دست فرا برده گریبان سلیمانرا بگرفت و آنحضر ترا بآسانی بر آورده در بیرون بیت المقدس بیکسوى در انداخت ، و در زمان خود بصورت سلیمان بر آمده بر تخت آنحضرت بنشست چنانکه (1) خداوند فرماید : «ولقد فتنا سلیمان و القینا علی کرسیه جسداً» (2) آن چندتن که در انحمن حاضر بودند، از این گیر و دار چنان دانستند که اشمدای بگریخت و سلیمان بر تخت خود آرام یافت ، علی الجمله : مدت چهل روز اشمدای بصورت سلیمان همه روزه بتخت بر میشد و حکمرانی میکرد و همه شب باندرون سرای در میرفت اما بازنان هم بستر نمیگشت و کار باشتباه میگذاشت، لکن از آنسوی خدای سلیمانرا بی آسیب بزمین آورد، و آنحضرت برخاسته بهردیه و قریه عبور میکرد و میفرمود من سلیمان ملكم و مردم او را تمسخر میکردند و جنابش را دیوانه میپنداشتند ، و میگفتند : اينك سليمان یمان بر تخت بر تخت نشسته حکمرانی میکند تراچه افتاده که یاوه سرائی میکنی ؟ ناچار آنحضرت مزدوری کسب معاش کرده روز میشمرد و خدمت ماهی گیران میفرمود ، تاچنان اتفاق افتاد که روزی مردی ماهی فروش در از ای دست مزد یک ماهی بوی داد، چون سلیمان سینه او را بشکافت

ص: 289


1- مرحوم سپهر در اینجا گفتار باطل وخلاف واقع يهود را قبول کرده ، و آیه قرآن را بدان تطبیق میفرماید، و از آیه قرآن هر از چنین مطلب باطلی استفاده نمیشود علم المهدی قدس سره در تنزيه الانبیاء میفرماید تمامی این سخنان بدیهی البطلان است و مانند این گونه امور جایز نیست بر یکی از انبیاء واقع گردد و معقولیت ندارد که نبوت در خاتم باشد چه مقتضی آن اینست که خاتم همیشه با سلیمان بوده باشد چه از ع آن موجب سلب نبوت است و همچنین ممتنع است که شیطان را تمکین دهد در امور شریعت و تدبیر مملکت و زوجات طاهرات پیغمبر بلی آنچه مقتضی ظاهر قرآن است بر آن میتوان اعتماد نمود وشبهه نیست که در قرآن غیر از آن نیست که جدی بر کرسی او انداختند از روی فتنه و امتحان
2- ص - (34) و همانا سليمان را آزمودیم و انداختیم بر تخت او جدی را

که قوتی مهیا کند ، انگشتری خود را در شکم آنماهی یافت ، چه آنروز که اشمدای آنرا بدریا در افکند همان ماهی بلعیده بود .

مع القصه : شادشد و دانست هنگام ذلت بگذشت ، بمدلول

«قال رب اغفر لي وهب إلى ملكالا ينبغي لأحد من بعدى انك أنت الوهاب» (1) عرض کرد : پروردگار امرا معفودار و سلطنتی با من عطا کن که سزاوار نباشد از برای دیگری بعد از من ، تأهيچيك از ملوك جود آنمقام را در نیابند و انگشتری خوبشرا برداشته به بیت المقدس آمد ، و بخانه بزرگان در گاه و قواد (2) سیاه خویش در میشد و صورت حال خویش و اشهدای را باز میگفت ، اگر چه در این وقت مردم از خوی به اشهدای بد را گمان بودند اما با خود می اندیشیدند که دور نیست این بیکر بر تخت خود سلیمان نباشد ، لکن هیچکس را نیروی اظهار این معنی نبود و در جواب سلیمان میگفتند : اينك سليمان با اینعظمت بر سریر (3) خود نشسته حکومت میکند ما چگونه سخن ترا استوار داریم عاقبة الامر بدان قرار شد که سلیمانرا با خود بیارگاه سلیمانی در آورند و او با امدای خودداند ، پس روزی جمعی از بزرگان آنحضرترا با خود برداشته بدار الاماره آوردند و در بانانرا از منع وی باز داشتند و او را بدرون سرای بردند ، پس انگشتری خویشرا در برابر چشم اشهدای بازداشت و بانگ براوزد ، چون چشم دیو بر انگشتری و اسم اعظم افتاد از جای جستن کرده بگریخت و از بیت المقدس بیرون شد اما هیچکس از مردم سلیمان نتوانست دست یافت و او را دستگیر کرد

على الجمله : بمدلول هذا عطا ؤ نافامنن او امسك بغير حساب (4) دیگر باره سلطنت با سلیمان بازگشت و براریکه ملکی استقرار یافت ، اما تا این سلطنت بزرگ در خاندان سلیمان نباید و صدق آنخطاب که خدای با آنحضرت کرد با دید آید

ص: 290


1- ص - (35) گفت پروردگار من بیامر زهرا و بخش برای من چنان سلطنتی که سزاوار کسی بعد از من نباشد البته تو بخشنده
2- قواد - جمع قائد : پیشوا
3- سرير : تخت
4- ص - (39) اینست بخشش پس خواهی بخشش کن، و خواهی ممانعت کن از بخشش کن از بخشش که عطای ما بی حساب است.

در این وقت دشمنان عظیم از مملکت انگیخته شد که همه با سلیمان ساز مخالفت داشتند ، از جمله (هداد) بود که نسب باملوك بني ادوم داشت ، و آنهنگام که داود علیه السلام بر بنی ادرم غلبه یافت و جمعی کثیر از ایشان بکشت ، چنانکه مذکور شد ، هداد از پیش روی

، دارد بگریخت و بارض مصر در شد و نخست بزمین فاران آمد در آنجا ساز و برگ خویش را مهیا کرده، و جمعیرا ملازم رکاب ساخته بخدمت فرعون شتافت ، و در اینوقت ملك مصر صفرن بود .

على الجمله : صفرن قدوم همدا درا غنیمت دانست و او را در مقامی شایسته فرود آورد ، و زمینی معین مخصوص وی داشت ، و مرسومی لایق در وجه او مقرر کرد و خواهر تحفیس زوجه خود را بزنی باوی فرستاد و هداد از خواهر زن پادشاه فرزندی آورد و تحفیس پسر خواهر را گرفته بخانه خود برد و حبوث نام نهاد ، وحبوت در خانه فرعون ببود تا بحد رشد و بلوغ رسید و صاحب زن و فرزند گشت ، و هداد نیز در مدت سلطنت صفرن و مصرئیس در مصر بود تا در اینوقت که سیکان شینگ فرعونی داشت بنزد وی در آمده رخصت انصراف حاصل کرده بازی اسرائیل آمد و بسبب آتزحمت که داود بدور سانیده بود دل با سلیمان بهداشت و بنهانی اسباب مخاصمت او مهیا میکرد و دشمن دیگر سلیمان «هدرون» پسر البدع بود که در زمره سرهنگان و غلامان هداد غدارمانك نصيبين انتظام داشت او نیز وقتی گروهی را با خود منفق کرده باداود علیه السلام مصاف داد و چون مردمش هزیمت شده و مقتول گشتند خود بدمشق گریخت و در آنجا میزیست ، تا در اواخر سلطنت سليمان اندك اندك قو بحال شد و با مخالفت آنحضرت دمشق را مسخر فرمان خویش فرمود ، و دیگر از اعدای آنحضرت بور بعام بن تاباط بود که شرح حالش در ذیل قصه اخیای نبی علیه السلام مذکور میشود انشاء الله تعالى .

ظهور احوال (اخیای) نبی

و گریختن بود بعام از نزد سلیمان چهار هزار و چهار صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اخياء علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است، و بزبان عبری خای معجمه حتی مهمله بود ، و این لغت بمعنی اخوت باشد و مسقط الراس آنحضرت در ارض شیلو بود، از اینروی وی را اخیای شیلونی گویند ، مقرر است : که یور بعام بن ناباط

ص: 291

افرقانی که مردی با نیروی و جلادت (1) بود، یکچند مدت بفرمان سلیمان در قبیله بنی یوسف حکومت داشت، و نظم و نسق انطایفه بعهده کاردانی وی مقرر بود ، در آن هنگام که سلیمان علیه السلام سور (2) قلعه داود را استوار میفرمود ، و بنیان عمارت ملوی را میگذاشت ، روزی یور بعام از بیت المقدس بیرونشد و مردم وی ملازم خدمت بودند و جامه که در خور امراء و اشراف است در برداشت ، ناگاه در بیرون بلده با اخیای شیاونی علیه السلام دو چار شد ، چون چشم اخیا بریور عام افتاد ، دست او را بگرفت و از مردمش جدا ساخته بمیان زراعتگاهی برد ، و جامه یور بعام را بیرون کرده دوازده پاره ساخت وده قطعه را با او سپرد ، و فرمود : خدای بعد از سلیمان ترا برده سبط سلطنت دهد و يك سبط برای فرزند سلیمان علیه السلام ماند؛ اینمعنی در خاطر پور بعام رسوخ ام رسوخ داشت تا اواخر سلطنت سلیمان که کار ملکرا اختلال بادید آمد، آغاز مخالفت و نا فرمانی کرد، سلیمان علیه السلام بدان شد که اور اعرضه هلاك ودمار (3) سازد ، و فرمان داد تا او را بقتل رسانند چون بود بعام را مجال در ننگ نبود و دست مقاومت با آنحضرت نداشت : ناچار فرار کرده بارض مصر شتافت و در خدمت سیکان شیگ که در این وقت فرعون مصر بود اقامت جست و بعد از وفات سلیمان بارض اسرائیل آمد چنانکه در جای خود مرقوم شود و هم سایر احوال اخیانگارش یابد .

وفات سليمان علیه السلام

چهار هزار و چهارصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

سلیمان علیه السلام را در حیات خودسه کتاب مرقوم افتاد ، که یکی از آنجمله مشتمل برسى ويك فصل و سه هزار کلمه حکمت است که خاصیت درخت و گیاه و سود و زیان حیوانات بحری را باز نموده و نفع و ضر وحوش و طیور را معین فرموده ، و بدین آثار بود که «دانان» مشرقی که از اکار بر حکم است باتفاق «هامان» و «خلکل» و در میان بنی محول بحکمت مشتهر بودند، در حضرت او بعجز و قصور اعتراف داشتند ،

ص: 292


1- جلادب : چابکی
2- سور: دیوار دور شهر
3- دمار : هلاك

على الجمله : این کتاب را (امثال (1) سلیمان) نامند ، و کتاب دیگر باطلة (2) الاباطيل است ، مشتمل بر دوازده فصل ، و این کتابرا سلیمان آن هنگام مرقوم فرمود که اشهدای دیو زمام ملك از دست آنحضرت بگرفت و او را چهل روز از سلطنت معزول ساخت، و این کتاب همه در بیوفائی دنیا و ابطال جهان فانی است، و از اینروى باطلة الاباطيل (3) خوانند ، وکتاب دیگر نشيد (4) الانشاد نام دارد ، و مشتمل بر هشت فصل است و همه در تسبیح و تقدیس کردگار جلیل نگارش یافته .

مع القصه : حکمت سلیمان از آن بیشتر است که بعرض تقریر آید مقرر است که ذکر بعضی از مرغانرا بدینسان تعیین داد، و فرمود که کبوتر خانگی میگوید : بزائید از برای مردن و بنا کنید برای خراب شدن ، و خطاف (5) میگوید که نیکی از پیش فرستید تا برای شما در نزد خدا ذخیره باشد و قطا گوید ، هر که خاموشی اختیار کند بسلامت ماند ،

ص: 293


1- کتاب امثال سلیمان مانند سایر کتب حالش مقید و خراب است بعضی مدعی گردیده اند که تمامی این کتاب از مصنفات جناب سلیمان علیه السلام است و این ادعا را باطل میکند اختلاف محاورات و تكرار فقرات و برخی از آیات آن و حاصل آنکه امکان ندارد که تمامی این کتاب از مصنفات سلیمان علیه السلام باشد و لدا جمع کثیری اعتراف نموده اند که اشخاصی مانند خرفياه واشعيا وعرزا ايضا این کتاب راجمع و تألیف نموده اند «أنيس الاعلام 132»
2- کتاب جامعه با باطله الاباطیل درباره این کتاب برخی از علمای مشهور یهود گفته اند که این کتاب از تصنیفات اشعیا علیه السلام است و برخی دیگر آنر از مصنفات حز قیادانند و بعضی از علماء مسیحیه گویند که این کتاب بعد از آزادی بنی اسرائیل از بابل تصنیف گردیده است انيس الاعلام (133)
3- باطله الاباطيل : باطل کننده باطلها.
4- شيد الانشاد، یعنی سرور سلیمانی برخی از متأخرین گفته اند قول با اینکه این کتاب از تصنیفات سلیمان است غلط محض است، بلکه مدتی بعد از وفات آنجناب این کتاب صنیف گردید و بسیاری از علمای بود و نصاری این کتاب را از مجمولات دانسته ، و اخراج آنرا از میان کتب مقدسه لازم و واجب دانسته اند . و برخی استدلال از مجمولیت آن نموده گویند : چگونه میشود که این کتاب منسوب بسليمان باشد و حال آنکه در خلال این کتاب است که سلیمان علیه السلام در آخر عمر مرند و بت پرست شد و معابد از برای امام بنا کرد. انيس لا اعلام (133)
5- خطاف

بلیل گوید : چون نیم خر ما بخورم از دنیا پر واندارم ، و فاخته (1) گوید کاش این خلایق خلق نشده بودند ، و طاوس گوید : هر چه کنی سزای آن بینی ، و هدهد گوید: کسی که رحم نکند مرحوم نشود ، و صرد (2) گوید استغفار کنید ای گنهکاران و طوطی گوید : هر زنده بمیرد و هر نوی کهنه شود و سبز قبا گوید: وای بر کسیکه همت او صرف دنیا باشد و کبوتر صحرائی گوید، «سبحان ربی الاعلی و بحمده ملا سموانه وارضه» (3) و بازگوید : «سبحان ربی العظیم و بحمده» (4) و قمری گوید : «سبحان ربی الاعلی» (5) روزغ گوید : «سبحان ربی القدوس» (6) و هزار دستان گوید : «سبحان الخالق الدايم» (7) خروس گوید: «اذکر وایا غافلون» (8) و دراج گوید : « الرحمن على العرش استوى» (9) وكوركوره (10) گويد «كل شيء هالك الا وجوهه» (11) ساز میگوید : خدایا قوت از تو روز بروز ،میخواهم و کلاغ بر مشهدان (12) نفرین کند، و چكاوك گويد. لعنت خدای بردشمنان محمد و ال او.

گویند سليمان علیه السلام از مادر ختنه کرده متولد شد و در زمان حیات با آن عظمت و سلطنت کاره معیشت خویش را بزنبیل بافتن فراهم کردی وقوت خود را بدان مهیا نمودی روزی در محراب عبادتخانه خویش گیاهی رسته یافت که آنرا خرناب نام بود بدانست که آن پيك مرگست و علامت خرابی ملك ، پس فرزندار شد خود (رحبعام) را پیش خواند و وصیت خویشرا به او بگذاشت ، و بر حفظ و حراست دین و دولتش ترغیب فرمود آنگاه برواق دارالاماره بر آمده و در کنار تخت سلیمانی بایستاد و تکیه بر عصای

ص: 294


1- فاخته : پرنده ایست شبیه کبوتر و کوچکتر از آن است
2- صرد : نام پرنده ایست .
3- بپاکی یاد می کنیم پروردگار خویش را که برتر است و همی ستایم او را بقدر آسمانها و زمينها
4- بیاکی یاد را می کنم پرورد کار خود را که بزرگ است و ستایش میکنم او را.
5- پاکی یاد میکنم پروردگار خود را که برتر است .
6- بپاکی یاد میکنم پروردگار را كه پاك و منزه است
7- بپاکی یاد میکنم آفریننده جاویدرا .
8- ای فراموشکاران خدارا بیاد آورید
9- خدای رحمان بر عرش استیلا یافت .
10- کور کوره : غليواج را گویند
11- هر چیز بجز وجه پروردگارت هلاکت پذیرد.
12- عشاران ده بات گیرندگان

خویش کرده ، در حال جان بداد و همچنان ایستاده بماند، از آنروی که تاکی دستوری ندادی نزدیك او نشدی هیچکس را مجال نبود که بجانب او گام نهد.

گویند: تا یکسال اینچنین مرده بر پای بود و از هیبت و عظمت آنحضرت آدمیان را و دیوانرا نیروی فحص حال (1) او نبود ، چنان می پنداشتند که چنان می پنداشتند که این نیز از معجزات آنحضرت است و هر کس با خدمت خویش مشغول بود ، تا بمدلول «فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته الادابة الارض تأكل منسأته» (2) خدای خواست تا این معنی کشف شود و حال از بردیوان و آدمیان معلوم گردد ، به چوبخواره از زمین انگیخته شد تا عصای آنحضرترا خوردن گرفت، چندانکه آنچوب از جای برفت و جنابش از پای در افتاد ، و دیوان از حال سلیمان آگهی یافتند و هر يك در شعاب (3) جبال وقلل (4) جیل از بی کار خویش شتافتند ، و حکمت خفای فوت آنحضرت این بود که مردم آنزمان چنان میدانستند که دیوان از علوم غیبیه آگهی دارند و چون دیدند که ایشان برفوت سليمان علیه السلام وقوف نیافتند و تا یکسال بخدمات شاقه اشتغال نمودند، معلوم شد که ایشانرا از مخفیات امو را اصلا خبری نباشد، چنانکه خدای فرماید : «فلماخر تبينت الجنان أو كانوا يعلمون الغيب مالبثوا فى العذاب المهين» (5) پس آل اسرائيل تعزیت آنحضرت را بیای بردند و جسد مبارکش را در قریه داود آورده در جوار پدر مدفون ساختند ، مقرر است که بعد از فوت سلیمان علیه السلام دیوان کتابی در فنون سحر ترتیب کرده در زیر تخت سلیمان مخفی بداشتند و آنوقت که مناسب دانسته ، بر آوردند و نسبت آن فعل زشت را با سلیمان علیه السلام دادند ، که پیشه آنحضرت

ص: 295


1- فحص : جستجو .
2- السباء - (13) پس چون بمردن سلیمان علیه السلام حکم کردیم راهنمایی برگ سلیمان بردیوان نکرد، مگر جنبنده زمین که می خورد عصای او را
3- شعاب - جمع شعب بكسر اول : راهی که در کوه باشد
4- قلل - جمع قله : سرکوه
5- السباء - (13) پس چون سلیمان بر و در افتاد بر جنیان هویدا گشت ، که اگر بر غیب را نابودند در عذابی بر مشقت نمیماندند

سحاری (1) بوده و بدین سبب از بعضی مردم مرتد شدند ؟ و برخی این را از را باز دانستند چنانکه حق جل وعلا فرمايد : واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحره (2) مدت سلطنت آنحضرت چهل سال بود ، و آسیای آب از مخترعات خاطر اوست عليه الصلوة والسلام.

پادشاهی رحبعام بن سلیمان در آل یهودا

چهار هزار و چهار دو چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از وفات سلیمان علیه السلام آل اسرائیل در نابلس فراهم گشتند و رحبعام پسر سلیمان برای جلوس بتخت سلطنت نابلس آمد در اینوقت دوستان پور بعام بن ناباط که شرح فرار او بمصر مرقوم ، کس نزد او فرستادند که سلیمان رخت از جهان بدر برد ، و مملكت بي ملك بماند.

اينك با جمعیت خاطر بازآی که کار بکام است بر ابعام پس از اصفای اینخبر بیدرنگ از مصر کوچ داده در نابلس حاضر شد مردم بگرد او در آمدند و در کار سلطنت باوی همداستان شدند ستان شدند پس بر ابعام بنی اسرائیل را برداشته نزد رحبعام آمد و متفق الكلمه عرض کردند که پدر دند که پدر تو مارا بکاری صعب بگماشت و زحمتهای فراوان رسانید، اکنون باید تو با ما برفق و مدارا باشی ، و ان سختی و شدتی که سلیمان با قوم روا داشت بسهل درخا (3) تبدیل فرمائی رحبعام در جواب ایشان فرمود که اکنون بمساكن خویش شوید و پس از سه روز بازائید تا پاسخ این سخن سنجیده با شما گویم پس بنی اسرائیل بجای خود باز شدند و رحبعام بالمشايخ حضرت مشورت کرد که در جواب آنجماعت چه سخن گوید پیران مجرب عرضکردند که اگر بلطف و مدارا با ایشان سخن کنی لابد از در اطاعت و انقیاد بیرون شوند و کار سلطنت با تو استوار گردد و اگر نه در بیم خواهند افتاد و از چنبر (4) طاعت تو بدر خواهند شد ، رحبعام مشایخ را رخصت داده از پس آنجماعت همسالان و جوانانکه با ایشان از

ص: 296


1- سحاری : جادوگری
2- البقرة - (16) پیروی کردند از آنچه که شیاطین خواندند بر سلطنت سليمان وسليمان كافر نشد ، ولكن شياطين كافر گشته بمردم سحر میآموختند
3- رخا : يفتح اول : وسعت عيش
4- چنبر : محیط دایره

خردی بر آمده بود طلب فرمود و در کار بنی اسرائیل شور کرد آنگروه عرضکردند که اگر در جواب ایشان سخن (1) بمداهنه (2) و مهادنه گوئی ترا ضعیف شمرند و هرگز در چشم آل اسرائیل بزرگ نخواهی نمود صواب آنست که جواب آن جماعت را چنین انشاء فرمائی : که انگشت خنصر (3) من از ابهام (4) سلیمان بزرگتر است ، اگر او شمارا با چوب همی راندی من با تازیانه خواهم زد و اگر با تازیانه زدی من با سنگ همی خواهم کوفت سخن جوانان خردسال پسند خاطر رحبعام افتاد ورای ایشان را بصواب مقرون دانست لاجرم چون روزسیم بر ابعام با قبایل بنی اسرائیل حاضر شدند سخن بسختی راند و آنچه از همسالان خویش فراداشت باز نمود مردم از سخنان او کوفته خاطر شدند و از نزد او بیرون شتافتند و گفتند هرگز با خاندان داود خدمت نکنیم و رحبعام را بسلطنت بر نداریم و پراکنده گشتند و هر کس به تمام خویش شتافت بجز آل يهودا وسبط بنیامین هیچکس با رحبعام باقی نماند و آن ده سبط دیگر بایر ابعام بسلطنت سلام دادند چنانکه مذکور میشود ، على الجمله ، رحبعام برای فراهم کردن خراج مملکت ، ادونیرام غلام خود را بسوی بنی اسرائیل فرستاد مردان قبایل جمع شدند شدند و او را سنگسار کرده عرضه هلاک ساختند، رحبعام بدانست که دیگر کار با ایشان بمدارا نشود، از نابلس کوچ داده به بیت المقدس فرود شد ، و از آل يهودا وبني بنيامين يکصد و هشتاد هزار مرد شمشیر زن فراهم کرد ، تا بايرا بعام و اسباط عشره مصاف دهد و ایشانرا مطیع و منقاد فرماید ، شمعیا صلی الله علیه وآله وسلم ویرا از جنگ بازداشت ، چنانکه تفصیل این اجمال در ذیل قصه انحضرت باز نموده شود و شرح مآل (5) حال رحبعام در قصه غلبه سیکان شینگ به بیت المقدس مرقوم خواهد افتاد انشاء الله.

ظهور شمعیا

چهار هزار و چهار صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شمعیا علیه السلام تا از

ص: 297


1- مداهنه : فریب دادن
2- مهادنه : مصالحه
3- خنصر: انگشت كوچك دست
4- ابهام : انگشت بزرگ دست
5- مآل : عاقبت

جمله انبیای بنی اسرائیل است، و نسب او با یهودای پسر یعقوب منتهی شود ، و نام و امثال آنرا که در آخریای تحتانی والف دارد بافت عبری باها نویسند لکن آن ها ملفوظ نباشد ، ولفظ شمعيا بلغت عبرى بمعنی بشنوایخدا باشد

على الجمله : در آن هنگام که رحم مام بن سلیمان لشگر بر آورد که بایور بمعام بن ناباط و آن ده سبط که پیرو او بودند مصاف دهد ، شمعيا علیه السلام مقام وحی و الهام در یافت و خطاب با او شد که رحبعام وال یهودار ابگوی که با برادران خود رزم مکنید و بخانه های خود باز شوید و خونریزی روا مدارید ، شمعيا حكم خدايرا باخلق بگذاشت و مردم را از آن اندیشه بازداشت ، لاجرم سلطنت آل یهودا و بنی بنیامین بها رحبعام مقرر شد؛ و پادشاهی آنده سبط دیگر با یور بعام مخصوص مخصوص گشت ، لكن «معادات» (1) و «مبارات» (2) در میان بر ابعام و رحبعام باقی بود و در ایام حکمرانی پیوسته بمقاتله ومجادله مشغول بودند، ویرا بعام هرگز از معاصی و نافرمانی کناره نمیجست چنانکه هر یک از این اخبار در جای خود مذکور خواهد شد .

ظهور (عدو) علیه السلام

چهار هزار و چهارصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عدو از اکابر انبیای بنی اسرائیل است و لفظ عدو بلغت عبری بمعنی زینت بود و هم بمعنی شهادت باشد مقرر است که چون طغیان و عصیان بر ابعام بن ناباط بكمال پیوست «عدو» علیه السلام از جانب خدای مأمور گشت که او را تنبیه فرماید؛ پس از بیت المقدس بر آمده بر جبل افرائیم بنزديك او فرود شد ویرا بعام در مسجد و مذبحی که خود بنیان کرده بود، چنانکه عنقریب مذکور شود در کار صلوة دنجور بود . چون عدو از راه برسید در پیش روی مذبح بایستاد و بانگ بر آورد و كرة بمذكرة (3) گفت: ای مذبح اى مذبح خدای میفرماید : که از خاندان داود ولدی موجود خواهد شد که «یوشیا» نام خواهد داشت و آنجماعت که در تو بناحق صلوة

ص: 298


1- معادات : دشمنی
2- مبارات: از هم بیزار بودن
3- كرة بعد كرة : باری پس از باردیگر

گذارند و سجده گوساله کنند خواهد کشت و خواهد سوخت ، و استخوان کافران که گذشته باشند از خاک بر آورده در آتش خواهد افکند ، و دلیل صدق این سخن آن باشد که هم اکنون این مذبح خواهد شکافت و خاکسترش پراکنده خواهد گشت. یور بعام از سخنان «عدو» در خشم شد و دست فرا داشته حکم داد که او را گرفته از پیش روی مذبح باز کشند ، دست او برجای خشك ماند و در حال مذبح شكافته گشت و خاکسترش پراکنده شد، از این حادثه عظیم هیبتی در دل بر ابعام (1) بادید آمد پس از در ضراعت (2) وزاري بیرونشد معرضکرد که اي پيغمبر خداى اينك بناه که از خدای خویش طلب کنی تا دست من بحال خود باز شود و در این سخن الحاج (3) از حد بدر برد ، پس آنحضرت از در نیاز بنماز ایستاد و شفای او را از خدای بخواست دیود بعام بحال نخست باز آمد و با «عدو» گفت : اگر بسراي من در آبی ، با من ناهار شکنی عظیم منت خواهم داشت و پیشکشی در خود حضرت پیش خواهم کشید عدو علیه السلام فرمود که اگر نصف مال خویش را با من عطاکنی بسرای تو در نشوم و با تو دست بطعام نبرم ، و از آنراه که بدینجانب آمده ام هم باز نگردم بلکه از طریق دیگر منصرف خواهم شد زیرا که از خدای بدینجمله مأمورم ، این بگفت و راه خویش پیش گرفت ؛ یکی از مشایخ بنی اسرائیل که دروغ دعوی نبوت داشت چون خبر «عدو» و معجزات او را از پسر خویش که در آن انجمن حضور داشتی اصغاء فرمود ، گفت : تاحه بارش را لجام کردند بر نشست و از قفای «عدو» بشتافت و آنحضرت را در سایه درختی دید پس از حمار خویش فرود شده سلام داد وعرضکرد که ای پیغمبر خدای من نیز برگزیده خداوندم و مانند تو تشریف نبوت دارم روا باشد که بخانه من در آنی ناروزی باهم بشام آوریم و خورش باهم خودیم و ابرام فراوان کرد تا آنحضر ترا بخانه آورد ، پس با هم نشستند و در کاراکل و شرب پیوستند ، ناگاه از پیشگاه قدس ندا در رسید که ای عدو این مرد در دعوی خود کاذب بود و تو فریب خورده بخانه او شدی و بر خلاف حکم خدای باوی آب و طعام خوردى ، اينك بمكافات اين

ص: 299


1- باديد : بدید
2- ضراعت : خواری
3- الحاج: زاری کردن

عمل روی خانه خویش نخواهی دید و با پدران خود مدفون نخواهی گشت ، «عدو» علیه السلام از اینخطاب مهیب از جای بجست و بر حمار خویش بر نشست ، چون از قریۀ آنمرد کاذب مقداری مسافت برید ، شیری باوی دچار شد و آن حضرت را مقتول ساخت و جسد شرا بیفکند و همچنان آن شیر در کنار جسد عدد وحمازار بنشست لكن

بخوردن جسد مبارکش جسارت نمیجست وحمار او را نیز زحمت نمیرسانید عابرین سبیل (1) چون بدانجا بگذشتند و آنحال مشاهده کردند بقریۀ پیغمبر کاذب در شده او را آگهی دادند، وی بیتوانی (2) برخاست و پسران خود را برداشته بدان مقام رسید و جسد آنحضر ترا بر حمارش بارکرده بقریه خویش آورد و در تعزی تعزیت و سوگواری او زاری نموده تن مبارکش را بخاک مدفون ساخت و با پسران خود وصیت کرد که چون من از جهان بگذرم هم جسم مرا در دخمه «عدو» مدفون سازید و جثه م را با جثه آنحضرت «ملصق» فرمائید، زیرا که او پیغمبر خدای بود و عنقریب آنخبر که در حق یو شیافرموده بظهور خواهد پیوست و بیرکتوی استخوان من از سوختن رها خواهد شد و پسران وی چنان کردند، و در زمان یوشیا استخوان او محفوظ ماند، چنانکه در جای خود انشاء الله .

ابتدای سلطنت پر ابهام بن ناباط

در میان اسباط عشره چهار هزار و چهار صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

يور بعام بن تاباط افرتانی که نسب با افرائیم بن یوسف داشت و از سلیمان گریخته بارض مصرسكون میفرمود ، چنانکه در قصه آنحضرت باز نمودیم ، در این وقت که خبر فوت سليمان الصغاء فرمود نزد سيكان شيك فرعون مصر رفته رخصت انصراف حاصل کرد و بزمین نابلس شتافته در میان بنی اسرائیل آمده و با رحبعام پسر سلیمان مخالفت آغاز کرده ده سبط از بنی اسرائیل را با خود متفق ساخت و برایشان

ص: 300


1- عابرين سبيل : گذر کنندگان راه
2- بی توانی: بیدرنگ

مرتبه حکومت وسلطنت یافت .

چون کار پادشاهی بروی مقرر شد با خود اندیشید که بنی اسرائیل برای گذاشتن حج از رفتن بیت المقدس ناگزیر باشند، و هر سال بدانجا شده کار حج و قربانی گذارند ناچار بار حمام بن سلیمان مهربان خواهند شد، و عاقبت الامر همگی با او یکدل شده مرا بقتل خواهند آورد، پس حیاتی اندیشید که بنی اسرائیل را از سفر بیت المقدس بازدارد و فرمود : در گوساله از ذهب خالص بساختند و یکیرا در بیت ایل و آن دیگر را در ارض وان منصوب داشتند و خدام این دو خانه را از مشایخ معین کرد لکن يك اینخادمان از بنی لیوی نبودند آنگاه با مردم گفت : ضرورت نباشد هر سال به بیت المقدس شدن و این راه دور پیمودن ، همانا این سجدوه ذبح که من بر آورده ام برای حج گذاردن و قربانی کردن باشد و در ماه هشتم سال که عبریان «ابر» خوانند و در زیج ایار نگارند پنج روز معین کرد که بآئین آل یهو دا د ر بیت، جاین حج گذارند و نزد گوساله ها قربانی کنند و این سبب گوساله پرستی آل اسرائیل گشت و یور بعام بر عصیان باقی بود و نصیحت «عدو» علیه السلام را چنانکه در ذیل قصه آنحضرت مرقوم شد اصغاء فرمود ناگاه به پسری از وی که افیم نام داشت مریض گشت و بهیچوجه بهبود نمی یافت و بود بعام با مادر فرزند گفت که برخیز و جامه فقر او مساکین در برکن تاکس نداند که توضجیع (1) منی و از اینجا بیرو نشده بارض شیلو عبور کن و در حضرت اخیای نبی علیه السلام فرود شو و مقداری از نان خشك وعسل وفواكه (2) بهدیه پیش او بگذران و از مآل (3) حال این طفل مریض آگهی حاصل ساز ، باشد که بدعای او بهبودي پذیرد چه آنحضرت مرا وعده سلطنت آل اسرائیل داد و نوید دولت فرمود : پس زوجه پور بنام بفرموده وی پشیلو آمد و اخیای نبی در اینوقت از غایت شیخوخیت نور باصره اندك داشت اما چون زن پور بعام بدهلیز خانه وی در آمده و آوازهای او را اصغاء فرمود

ص: 301


1- ضجيع : همخوابه
2- فواكه جمع فاکهه : میوه
3- مال: عافیت

بانگ برزد که ایزوجه پور بعام از چه روی خویشرا از شناخت من مخفى ميداري ؟ پیش خرام تا آنچه خدای فرموده ترابیا گاهانم هم اکنون بازشود بایور بعام بگوی که خدای میفرماید که ترا از بنی اسرائیل برگزیدم و سلطنت دادم اما نوچون پادشاهی یافتی عیصان ورزیدی و خلق را بگوساله پرستی بداشتی بمكافات این اعمال عنقریب دوات با توپشت کند و از خاندان تو هر که در صحرا بمیرد طعمه طیور گردد و هر که در بلده بگذرد لقمه سگان شود و از آل اسرائیل دیگری بدرجه سلطنت ارتقاء یا بدو و آل یور بعام را نابود سازد برخیز ایمادر افیم و بخانه خویش شوکه قبل از آنکه بقريه خویش فرود شوی فرزند تو از دنیا گذشته خواهد بود مادر افیم از خدمت اخیرا رخصت انصراف جسته بنزد بور عام آمد و در حین ورود فرزند را مرده یافت پس براد توجه کردند و با خاکش سپردند .

علي الجمله : در میان رحبعام ویور بعام ساز مخاصمت پیوسته طراز بود و کار بمجادله و مقاتله میگذشت تا ایامش سپری شد مدت ملك يور بعام در بنی اسرائیل بیست و دو سال بود و بعد از وی سلطنت با فرزندش ناذاب منتقل گشت چنانکه در جاي خود مذکور شود .

جلوس ناشر بن عمرو بن شر احبل

در مملکت یمن چهار هزار و چهارصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود پس از وفات سلیمان علیه السلام بلقیس یکسال زندگانی داشت و همچنان در مملکت یمن فرمان میگذاشت و خراج مملکت بدرگاه رحبعام پسر سلیمان میفرستاد پس از این مدت چون روزگار بلقيس نيز سپري شد و رخت بسرای دیگر برد ناشرین عمر و بن شراحیل که عمه زاده بلقیس بود بجلادت (1) طبع و حصافت (2) عقل و سخاوت طبیعی اشتهار داشت سلطنت برنشست (3) وقواد سپاه و بزرگان در گاها تشريف ملكى وانعام خسروي بنواخت و چندان با سپاهی و رعیت بذل مال و ایثار

ص: 302


1- جلادت : چابکی
2- حصافت : استواری.
3- قواد جمع قائد : پيشوا

منال (1) فرمود که ببینم ملقب گشت و چون رحبعام را آن نیرو نبود که بای من غلبه تواند کرد و سر از چنبر طاعت او بدر برده دیگر بنزديك او خراج مملكت نفرستاد و خود به استقلال و استبداد هشتاد و پنج سال سلطنت کرد.

جلوس اسکانیسی در ایتالیا

چهار هزار و چهار صد و چهل و شش سال از هبوط آدم علیه السلام بود.

بعد از وفات انيس زوجه او که «لوینیا» نام داشت و شرح حالش مرقوم شد حامله بود و چون بیشوهر ماندخویشان از آن خصمی و حسد که در باطن داشتند ظاهر نمودند و با او از در مکاوحت (2) و معادات (3) بيرونشدند. هر روز او را زحمتی جداگانه رسانیدند لابد لوینیا از بلده لوینیم کوچ داده بگوشه بیشه در رفت

و در آنجا رحل اقامت انداخت تا زمان حمل سپری شد و پسری از وی متولد گشت ، نام پدر بفرزند گذاشت و هم او را «اینس» خواند وملقب به «سلويس» گردانید ، لکن خوبشان لونییا هم دست از او باز نداشتند و گفتند : وی بگوشه گریخته و از مردم کناره جسته ، بدان اندیشه است که با مردم بیگانه هم بستر شود و در کار زنا قیام نماید چون در این وقت «اسکانیس» پسر بزرگتر «اینس» که مادرش از اهل (طرای) بود بجای پدر حکومت داشت و خبر ولادت سلویس و تلخی روزگار «لوینیا» ضجیع پدر خود را اصغاء فرمود ، کس بفرستاد و سلویس را با مادرش بخانه خویش آورد و هیچگونه از حفاوت (4) و مهربانی در حق زوجه پدر و فرزند او دریغ نداشت، و بلده (لقین) که از نخست متعلق به (لتینس) پدر لوینیا بود با اراضی تابعه آن برادر کوچکتر خود «سلویس» مفوض داشت و او را در خدمت مادر خود سکون فرمود و آن مكانرا «البالانكا» نام نهاد که بلغت مردم ایتالیا بمعنی زمین دراز باشد ، آنگاه «البالانگا» کوچ داده بزمین دیگر رفت ، و در آنجا فت ، و در آنجا ساختی شایسته معین کرده برای نشیمن خود بنیان شهری نهاد ، و نام آن بلده رانیزه لوبیمه گذاشت و در آنجا بکار حکومت و نظم و نسق مملکت

ص: 303


1- منال : جایی که از آن سود و حاصل بدست آید.
2- مكاوحت : مقاتله
3- معادات : دشمنی
4- حفاوت : عظيم وتكريم

قیام فرمود ، و مردم لاتین را یعنی آنکسان که سخن ایشان بزبان لاتین بود ، پیوسته مطیع فرمان داشت و آسوده خاطر روزگار میگذاشت ، و چون مدت سی و هشت سال از حکومت او منقضی شد زمانش فرارسید، و از اینجهان رخت بربست و سلطنت او با برادر کهترش مقرر گشت ، مع القصه ، از اولاده اینس تا پانزده پشت در ایتالیا حکمرانی کردند ، که ذکر هر يك در جای خوده ر قوم خواهد افتاد . انشاء الله تعالى

جلوس جو وانک در مملکت چین

چهار هزار و چهار صد چهل و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بعد از وفات (حيوسن) سلطنت از خانواده شينك تانگ انقراض یافت زیراکه حیوسن را فرزندی در خور جهانبانی نمود، پس جووانك كه سزاوار اریکه (1) خاقانی بود بتخت ملك برآمد، و سی و شش تن از فرزندان او بدرجه سلطنت رسیدند، چنانکه ذکر حال هر يك در جای خود مرقوم خواهد افتاد ، مع القصه : جووانك پسر خيرون قروان است و (حیرون وان) مردی حکیم و دانشور بود ، چنانکه در تمامت مملکت چین بحصافت (2) عقل ورزانت رای اشتهار داشت و آن فالی که بعقیده مردم چین قبل از هبوط آدم علیه السلام بود فوکی نام آورده بود، چنانکه در مقدمه این کتاب مبارك مسطور (3) گشت ، وفهم آن صورت فال بغایت صعب مینمود ، حیرون و ان مسایل غامضه (4) آنرا روشن ساخت و مشکلات آنصحیفه را آسان فرمود ؛ و بنای آنصور تراکه بر هفت بود بر هشت در هشت نهاد تا شصت و چهار صورت از آن حاصل گشت و با فهم مردم موافق شد ، چنانکه هر کس از آن تفأل کردی : ورفع حاجت نمودی .

على الجمله : حيرون وان ببرکت دانش و حکمت چندان در نظرها بزرگ شد که اگر فی المثل خواستی بیزحمت حیوسن را از درجه سلطنت ساقط فرمودی خود متصدی امور جهانیان گشتی، لکن چون حکمت را با دولت برابر نمیداشت و تحصیل نبالت (5) را در جامه می پنداشت جلالت محال ، همواره در زاویه خمول (6)

ص: 304


1- اریکه : تخت
2- حصافت : استواری
3- مسطور : نوشته
4- غامضه مؤنث غامض : مشکل ، سخت
5- نبالت : بزرگوار
6- خمول : گمنامی

نشست و دل با حطام (1) دنیوی در نیست ، و جودانك فرزند وی نیز در خدمت پدر يكسب حقايق ووصول بادقایق مشغول بود، تا از جمله حکمای دانشور گشت و بعد از پدر چون دولت دودمان شينك تانگ بنهايت شد بی مانعی و منازعی بر سریر خاقانی نشست ، و مرتبت جهانبانی یافت ، و ابواب عدل و نصفت بر چهره جهانیان بازداشت و مردم را بفرط جود و احسان وبسط امن و امان امیدوار فرمود وقواعد نیکو در کاردین و دولت آورد از جمله تعیین فرسنگ در منازل از مخترعات خاباروی است چون کار پادشاهی بسازی محکم گشت در دفع وانك كه شرح حالش هم از این پیش گفته آمد یکجهت شد ، روانك از آنروز که کار سلاطین چین از ترکتاز مغول سخت نابسامان بود لوای مخالف برافراشت و در شهر جو کوه که بر یک جانب اراضی خانبالیق است سکون فرمود و مدت سی سال عدالت کار همیکرد و مردم را در سایه حفظ و حراثت بداشت آنگاه بنای ظلم و تعدی نهاد و سی سال نیز بدینگونه روز گذاشت ، و او را خاتونی در سرای بود مسمی بداکی ، وجووانك را باوى محبتى فراوان بود که بیشتر در امور مملکت از رای او تجاوز نکردی و در زشت و زیبای امور مشورت او را صواب شمردی این نیز مورث فتور (2) امور جمهور بود مقرر است که چون وانك خاطر بالهو و لعب موافق کرد و بساط ساز و طرب بگسترد، بفرمود: تا سرائی از بهروی ساختند که هیچ روزن و رخنه در شرفات (3) وغرفات (4) ورواقات (5) آن پدید نبود و عرصه رحبه (6) را نیز مسقف کردند تا تمامت آنخانه مانند شب دیجور (7) تیره و تاريك شد و نام آنخانه راه حسنك ، نيكون نهاد که بلغت ایشان بمعنی شب در از است؛ پس هر گاه که آغاز طرب فرمودی و ساز باده گساریدن کردی بدان سرای در شدی با شمع های افروخته، وقمطرهای (8) افراخته

ص: 305


1- حطام : مال دنيا
2- فتور: سستی
3- شرفات جمع شرفه : ایوان.
4- غرفات - جمع غرفه: اطاق كوچك بالا.
5- رواقات جمع رواق : پیش خانه
6- رحبه : ساحت خانه
7- دیجور : شب بسیار تاريك .
8- قمطر : این کلمه در اینجا بقلط نوشته شده و صحیح آن مقطر به عنای منقل است.

و تمامت آنخانه چون ساخت گلشن و روز روشن آوردی یکصد شبانروز علی التوالی (1) بشرب مدام روزگار بردی و چون از آنسرای بدر شدی، این جمله را یکشب شمردی ویکی از چاکران او که اولی نام داشت : برای ترتیب و تحصیل خمر و دیگر مسکرات در ممالک محروسه کرد بر می آمد و حملهای گران از شراب مروق (2) مهیا کرده بدر گاه پادشاه میفرستاد، و اگر وقتی و انك سر از خمر و خمار بر میداشت ، خاطر بر آزار و اضرار (3) خلق میگماشت و مردم را رنجه و شکنجه میفرمود ، و هیچ از زیان خاص و عام و قتلهای تا بهنگام مضایقت (4) نمیکرد، تا آنگاه که وقت مکافات نزديك شد و جو وانك بر مملکت چین و ماچین و تبت و ختاوختن استیلایافت و برای دفع وانك يكجهت شد ، و لشگری چون رینگ بیابان وستاره آسمان فراهم کرد و از دار الملك بيكن» کوچ داده باراضی خانبالیق آمد ، چون خبر ورود جووانك واشگر کشی او در جو کوه گوشزد و انك گشت ، چندانکه برای مدافعه و مقاتله در تجهیز و ترتیب لشگر کوشید مفید نیفتاد ، چه مردم از وی خاطر رنجیده و دل گریخته داشتند و سپاهیان از آلات و ادات حرب و ساز و برگ رزم عریان بودند ، وانك بدانست دیگر مخلصی پدید نشود و عنقریب بدست دشمن مضبوط گردد ، بفرمود : تا آتشی عظیم برافروختند ، ودستاری (5) برسر فرو کشیده خویش را در میان آتش افکند ، و ببود تا پاك بسوخت ، آنگاه جووانک بی آسیب گردی و کلفت نبردی ببلده جوکوه در آمد ، و مردم بشکرانه آنکه از تعدى وأنك رستند ، بی اکراه بحضرت او پیوستند و آنمملكت نیز ضميمه ممالك جووانك گشت ، و در سایه امن و امان درآمد

مع القصه : چون جووانك هفت سال در مملکت چین حکمرانی فرمود ، روز گارش بنهايت شد و فرزند اکبر خود جنگ وانك را بجای خود ولیعهد ساخته و جای پرداخت

ص: 306


1- على التوالى: پشت سر هم
2- مروق: صاف شده
3- اضرار: زیان رساندن
4- مضايقت : دریغ داشتن
5- دستار : دستمال

غلبه (سیکان شینگ)

ملك مصر بر بیت المقدس چهار هزار و چهارصد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سیکان شيك ملك مصر كه شرح جلوس او بر سریر پادشاهی از این پیش مرقوم افتاد ، بعد از وفات سلیمان علیه السلام چون آل یهودا و بنی بنیامین نیز از در طغیان و عصیان در آمدند و مرتکب مستنكرات (1) ومنهيات (2) گشتند ، و از حراست دین و دولت مکافات آمدند، پس چنان شد که سیکان شیگ لشگری افزون بازماندند ، مستوجب از حوصله حساب فراهم کرده بارض اسرائیل تاختن کرد؛ و در کنار بیت المقدس مکمن (3) جست ، رحبعام بن سلیمان علیه السلام که در این وقت سلطنت آل یهودا داشت در اقتدار بازوی خود ندید که باسیکان شیگ از در کارزار پنجه زند لاجرم نرم گردن وفروتن سرطاعت وضراعت (4) پیش داشت و با مشایخ بنی یهودا باستعجال تمام او را استقبال کرد ، وفرعون مصر بيمانعى و منازعی به بیت المقدس در آمد : و هر مال که در خز این مسجد اقصی سلیمان علیه السلام بودیعت نهاده بود ، بنهب وغارت بر گرفت ؛ از جمله دویست چتر زر بود که هر يك ششصد متقال قدس (5) ذهب خالص وزن داشت سیصد سپر بود كه هر یك سه من قدس که هر یکمن پنجاه مثقال قدس زر باشد ، و دیگر تخت سلیمان علیه السلام بود که صفت و صورت ترتیب آن در قصه سلیمان علیه السلام مرقوم افتاد.

على الجمله : سیکان شیگ خز این مسجد اقصی را از گنج زرتهی کرده باز گشت ، لکن هیچکس از آل یهودا را از حمت نرسانید ، و تنی را مقتول نساخت چون بساحت خویش پیوست ، بر آن شد که بر سریر (6) سلیمانی برروده آنرا نخت سلطنت در سرار گرداند ، و آن تخت چنان بود که چون سلیمان بدان بر میشد ، در پایه اول آن شیرهای زرین که از جانبین تخت بودند، سرهای خویش را فراهم کرده فرود میداشتند ، تا

ص: 307


1- مستكرات جمع مستنکر: کار زشت
2- منهيات - جمع منهى : نهی شده
3- مکمن : کمینگاه
4- ضراعت: زاری و خواری
5- قدس: وزن مخصوص هود که برابر با سه مثقال و دو دانگ است.
6- سریر : تخت.

سلیمان پای بر سر شیران گذاشته صعود میفرمود ، بدین گونه در شش درجه تخت بر دوازده شیر زرین میگذشت آنگاه، صورت فرشته زرین بود که بال پیش میداشت ، و سلیمان پای بر آن میگذاشت و برزبر تخت شده قرار میگرفت ، چون سیکان شيك را از تعبیه آن تخت آگهی نبود ، و قانون بر شدن بر آنرا نمیدانست ، آنگاه که پای بر آن نهاده بر رفت (1) از زیر تخت در افتاد و پایش خورد بشکست و مادام که زنده بود لنگ بماند.

مع القصه : چون سیگان شيك خزاین بیت المقدس را بر گرفت و برفت رحبعام در ازای آن سپرها و چترهای ذهب بدان وزن شماره سیر و چتر از نحاس بساخت و در خزاین مسجد مخزون نمود لكن در زمان سلطنت خویش از مناهی (2) و ملاهی (3) احتراز نداشت و پیوسته بایور بعام بنباط از در مخاصمت و داوری بود تا آنگاه که در گذشت و سلطنت آل یهودا را با فرزندش ابیام گذاشت چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

مقرر است که رحم مام بن سلیمان علیه السلام چهل ساله بود که بر تخت چهل ساله بود که بر تخت ملکی جلوس فرمود و هفده سال سلطنت کرد و از جمله ایام پادشاهی یکسال در یمن استیلا داشت و ناشر بن عمرو بن شراحیل سلطنت يمن را از او باز گرفت چنانکه مرقوم افتاد ، و سلیمان این فرزند را دوازده سالگی از نعمای عمانیه بهمرسانید و آنگاه که رحبعام وفات کرد در قریه داودش با خاك سپردند .

جلوس جبك وانك در مملکت چین

چهار هزار و چهارصد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود) جبك وأنك پسر جودانك است و او اول ملکست از خاندان جووانك كه بر اریکه خسروي برآمد و مملکت چین و ماچین و ختاو ختن را فرو گرفت و بر خرد و بزرگ نافذ فرمان گشت ملکی با حصافت (4) عقل ورزانت رای بود و از دانش و حکم پدر بهره وافی داشت و در زمان او سپاهی و

ص: 308


1- بررفت: بالا رفت
2- مناهی - جمع منهی : نهی شده
3- ملاهي جمع ملهی: بکسر اول آلت لهو.
4- حصافت : استواری

رعیت آسوده حال بزیستند و با آسایش و آرامش روزگار بردند چون مدت چهل و هفت سال از سلطنت او بگذشت و روز مرگش فرار سید فرزند اکبر دار شد خود كنك وانك را طلب کرد و در پیش خویش بنشاند و او را بعدل و نصفت وصیت کرد و از امور ملکداری و جهانبانی آگاهش ساخت و ودیعه سلطنت را با وی گذاشته دم در کشید و

بسرای آنجهانی خرامید

جلوس ابیام در آن یهودا

چهار هزار و چهارصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ابیام پسر در حمام بن سلیمان است که بعد از بدر بر آل یهودا و بنی بنیامین سلطنت یافت و اسم مادر وی (معخا) دختر ابيشالوم بود که رحبعام او را از ارض رمتا آورد

على الجمله ابیام نیز مانند پدر از معصیت خدای پرهیز نمیفرمود و در افعال و اعمال اقتفاء (1) با داود و سلیمان علیه السلام میجست چون بر سرير ملك برآمد و کار مملکت بروی راست شد بعزم جنگ بود بمام بن ناباط کمر بر بست و چهار صدهزار مرد جوان شمشیر زن از آل یهودا برگزید و هر يك در روز جنگ بازوی زور آور و دل قوی داشتند و برایشان سرهنگان و سپهسالاران برگماشت و از بیت المقدس کوچ داده بجبل افرائیم آمد و از آنسوی بود بعام چون این خبر بشنید مردان جنگ را از اسباط عشره طلب فرمود و هشتصد هزار مرد نیغ زن فراهم آورد و در دامان جبل تلاقی فریقین شد ابیام مرکب خویش را براند و در پیش روی سپاه دشمن بایستاد و گفت : ای یور بعام وای آل اسرائیل خداوند این پادشاهیر اباد اوده ما فرمود و از پس او میراث فرزندان او باشد همانا یور بعام که بنده سلیمان بود با مولای خود عصیان ورزید و با فرزندش رحیمام مخالفت آغاز کرد و شما برخلاف حق بگرد او در آمدید و آغاز بتپرستی نهادید و با گوساله سجده کردید هرگز با این اعمال رستگاری نخواهید یافت و خلاصی نخواهید جست ابیام در این سخن بود و لشگر بود بعام اطراف آل یهودا را احاطه میساخت ناگاه بنی یهودا نيك نظر کردند خود را در میان سپاه دشمن یافتند غوغائی عظیم از بنی یهودا برخاست خدام بیت الله باد در بوقها در انداختند و کرناهای جنگ بنواختند دو لشگر بزرگ

ص: 309


1- اقتفاء : پیروی و متابعت

در هم افتادند و تیغ در هم نهادند جنگی صعب در پیوست و در پایان کار سپاه یور بعام بشکست چنانکه پانصد هزار تن از ایشان پراکنده و زخمی و مقتول گشتند و یور بعام از پیش بگریخت و ابیام چون شیر خشمگین از دنبال او همی تاختن کرد و اموال و اثقال آنجما عترا بنهب وغارت آورد و بهردیه و قریه که رسید مانند بیتایل و عفرون و دیگر جای هرچه بیافت برگرفت و مظفر و منصور به بیت المقدس باز آمد در این وقت آل يهودا نيك بزرگ شد و سلطنت ایام عظیم گشت و در مدت زندگانی چهارده تن دختر از قبایل بزنی گرفت و از ایشان بیست و شش پسر و شانزده دختر بوجود آمد و از جمله پسران او «آسا» قایم مقام پدر گشت چنانکه در جای خود گفته شود و مدت سلطنت ایهام در بنی یهود اسه سال بود .

جلوس (آسا) در آل یهودا

چهار هزار و چهارصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آسا پسر ابيعام بن رحبعام بن سلیمان علیه السلام است بعد از وفات ابیام در بیت المقدس ملکی بر آمده و بر آل یهودا و بنی بنیامین سلطنت یافت مردی نیکخوی و پاکیزه سیرت بود و بر آئین داود وسليمان عليهما السلام میزیست چون كار ملك بروی راست شد هر بدعت که ابیغام ور حمام نهاده بودند برانداخت و بت خانها را خراب کرد و بتها را در هم شکست مادرش مخا چون کیش بت پرستان داشت از بلاد خویش اخراجش فرمود و اصنام او را شکسته در وادی قدرون بخاك نهفت مملکت خویش بناهای رصین (1) و عمارات دلکش بر آورد و مردم، در زمان او نيك آسوده و فار غبال زیست کردند و او را سیصد هزار مرد از آل یهودا بود که با شمشیر و نیزه مصاف میدادند و دویست هزار مرد زاد مرد از آن بود، که همه زره بنیامین بود و سلاح آهنین در برداشتند و کماندار بودند و مدت سلطنت وی در آل یهودا چهل و یکسال بود و دیگر احوال او در ذیل قصه عزریابن «عدو» علیه السلام وسیر (2) حنانی پیغمبر مذکور خواهد شد و رزمی که در میان آسا وملك مصر وحبش واقع شدنيز

ص: 310


1- رصين : استوار
2- سير - مجمع سیرت : مذهب و سرشت .

در قصه «زیراء» فرعون مصر مرقوم میافتد

جلوس شاداب در اسباط عشره

چهار هزار و چهار صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بر ابهام بن ناباط رخت از جهان بربست و بسرای دیگر منتقل شد ناداب مهین فرزند او بجای پدر بر سریر مملکت برآمد و بر اسباط (1) عشره سلطنت یافت و بر آئین بر ابعام همیرفت و هیچ دقیقه از عصیان و طغیان فرونگذاشت ، و پیوسته بعبادت اصنام و اونان روز شمرد تا مدتش سپری شده بدست بعشاء عرصه هلاك ودمار گشت (2) ، چنانکه در ذیل قصه بعشا مذکور خواهد شد مدت ملکش در آل اسرائیل دو سال بود.

جلوس (بعثا) در اسباط عشره

و چهار هزار و چهارصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعشا بن احیا از احفاد (3) و اولاد ساخار بن يعقوب علیه السلام است، چون دو سال از ایام سلطنت ناداب بن يار بعام منقضی شد جمعی را با خود متفق کرده رایت مخالفت افراخت و برناداب بشورید ، چون او را با بعشا پای مقاومت نبود ، بارض «غبوق» شده محصور گشت ، و بعشا لشگری عظیم بگرد او در آورده کار بروی تنگ ساخت تا آنکه بغلبه و یورش (4) برناداب دست یافت ، و او را بتی بتيغ بگذرانید و خود بر سریر مملکت برآمد و چون کار ملک باوی استقرار یافت فرمانداد : تاجمیع اهل بیت ناداب ویرا بعام را بقتل آوردند و مدت بیست و چهار سال در آل اسرائیل باستقلال سلطنت کرد و بر آئین ناداب ویرانعام در حضرت یزدان نافرمان بود و در مدت زندگانی پیوسته با آسا ملك آل يهودا خونریزی و خصومت داشت چنانکه بعضی از سیر او در ذیل قصه آسا و یهود بن حنانی و حنانی علیهما السلام مذکور خواهد شد.

على الجمله : چون زمانش بیای رفت و وداع جهان گفت جسد شرا در ارض ترصاء

ص: 311


1- اسباط جمع سبط : قبيله
2- دمار : هلاکت
3- احفاد - جميع حفيد : فرزندزادگان
4- یورش: حمله ناگهانی

مدفون ساختند و سلطنت با فرزندش الامتصل شد چنانکه در جای خود مذکور شود صفر .

(ظهور یهو)

چهار هزار و چهارصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یهود علیه السلام تا پسر خنانی است و از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ یهو در لغت عبری بمعنی بوده شده باشد آنحضرت در زمان سلطنت بعشا » بشرف نبوت اختصاص یافته بنزديك او شد و فرمود: ای بعشا خدای میفرماید : که ترا از آن اسرائیل برگزیدم و سلطنت قبایل عشیره را با تو گذاشتم تا بشکرانه این نعمت عبادت کنی و از نهج (1) عصیان کرانه (2) جوئى اينك بآئين ناداب و بر ابهام از در عصیان بیرون شدی و طغیان ورزيدي زود باشد که هم خاندان تو چون خاندان ناداب ویرا بعام ویران کنم و هرکس از تو در آبادانی بمیرد بخورد سگان دهم و هرکه در صحرا گذرد علعمه طيور سازم ومصداق قول «یهو» علیه السلام افعال «زهری» بود با اهل «بعشا» چنانکه در جای خود مذکور شود انشاء الله.

جلوس افراسیاب در توران زمین

چهار هزار و چهارصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

افراسیاب پسر پشنگ بن شانباسب بن ورشيب بن ترك بن زو بن شروان بن تور بن فریدون است، و پشنگ پدر او را «زادشم» نیز گفته اند، و همچنان آن پسر وی که «بشیده» ملقب بوده «بشنگ» نام داشت .

على الجمله : افراسیاب خوی پلنگ و جلادت هزبر بود در این وقت بر آن شد كه بر منوچهر بشورد و ملك موروث را دیگر باره بدست کند ، احفاد تورو عشیرت خود را در این اندیشه با خویش همداستان کرد و جمعی از لشگریان را با خود متفق ساخته رایت مخالفت منوچهر برافراخت ، و عمال و براکه در ممالک ترکستان آمر و ناهی بودند برخیرا باتیغ بگذرانید و بعضی را مطیع فرمان نمود ، وروزی چند بر نیامد که بر تمامت

ص: 312


1- نهج : راه روشن
2- كرانه: جوئی بکنار روی.

مملکت ترکستان استیلا یافت ، و از کنار دیوار چین تا سر حد ماوراء النهر را پادشاه شد آنگاه عزم جزم کرد که مملکت ایرانرا فرو گیرد و خون تور از منوچهر باز خواهد ، پس لشگریکه از (1) حیز حصر و درجه احصاء بیرون بود ، از قبایل ترك فراهم کرد و از آب «آموی» عبور فرموده بارض ایران در آمد و برای آنکه قواد (2) سپاه را در حضرت بیگناه نسبت دهد و پادشاه را از لشگریان بدگمان فرماید ، نامه چند باعیان درگاه منوچهر مرقوم داشت، از جمله با «قارن» نوشت : که مکتوب تو رسید و مراتب عقیدت تو معلوم گشت ، چون کار منوچهر فیصل پذیرد ، در سایه مهرها ما آسوده خواهی زیست ، اکنون وظیفه آنست که در اختلال (3) امور منوچهر بدان روش که نگاشته بودی ، اهمال روانداری و با عهد خویش و فاکنی ، آنگاه بارسول فرمود : که این مکاتیب را چنان بحضرت منوچهر میرسانی که بدست ملازمان در گاه افتد و پادشاه ز مضمون نگارش آگاه شود ، فرستادۀ افراسیاب آن نامه ها را بر گرفت و بدار الملك منوچهر آمده، جملگی را در انجمن ملازمان ملك بگوشه در افکند ، و خود بطرفی بگریخت ، یکی از مقربان حضرت آنرا بیافت و با خدمت منوچهر برد ، چون پادشاه از مضمون نامه های افراسیاب آگاه شد، با سران سپاه دل بد کرد ، و قار ترا گرفته محبوس فرمود ، و از اینروی بزرگان ایران نیز از پادشاه هر اسناك گشتند ، و این مایه فتوری (4) عظیم شد .

مع القصه : منوچهر چون از عزیمت و ركضت (5) افراسیاب آگاه گشت بفرمود : تا مردان جنگ از هر جانب گرد گشتند و سیاهی عظیم ساز داده بسوی افراسیاب فرستاد ، و در حدود خراسان هر دو لشگر بهم رسید و جنگ در پیوستند ، بعد از کشش و کوشش بسیار سپاه منوچهر چنان شکسته شد که دیگر باره فراهم نتوانست گشت و افراسیاب از دنبال ایشان تاختن همی کرد، و بهر دیه و قریه که فرود شده ویران ساخت

ص: 313


1- حيز: مكان
2- قواد - جمع قائد: پیشوا
3- اختلال: در هم بر هم شدن
4- فتور : سستی
5- رکضت : حرکت

و امصار (1) ایرانرا بهرجا عبور داشت عرضه نهب و غارت فرمود ، بدین قانون طی مسافت کرد ، تا بحوالی مملکت ری رسید ، منوچهر بدانست که باوی نیروی برابری ندارد ، اگر چند قلعه «طبرك» كه از بناهای اوست محکم بود ، سکون آنجا را صواب نشمرد ، وبجانب «رستمدار» گریخت و بموضعی که آبراه «کورشیده» «رستاق» گویند فرود شد ، وفيمابین «تو شهده» و قریه» «کنش» را خندقی کرد چنانکه از کوه تا دریا در حیطه آن خندق بود، و هنوز آثار آنچه بنیان کرده یاد نداشت .

مع القصه : منوچهر خود و لشگریان و سران سپاه و قارن که در اینوقت بیگناهی او در حضرت معلوم بود ، در آنجا اقامت فرمود، وزن و فرزندان خود را بقلعه مور در آنزمان «بمایهز» مشهور بود؛ فرستاد و بلده رویا نرا كه دار الملك رستمدار است رویانرا بنیان کرد، افراسیاب نیز چون مملکت ری را خراب کرد ، و هر آبادی را منهدم ساخت وقنوانرا محو فرمود ، از دنبال منوچهر بر ستمدار در آمد و او را محصور نمود ، و مدت دو سال این محاصره بدراز کشید، و هر روز در میانه مصافی میرفت و از جانبین مردان جنگ بمبارزت و مقاتلت بیرون میشدند، و چندتن عرضه هلاك ودمار میگشت ، چون زمان کارزار سخت ممتد (2) شد و منوچهر ترکانرا از درنگ فراوان خسته خاطر یافت ، برای هدیه درگاه افراسیاب از سیم خالص وزرناب وجواهر ثمین (3) ولالی (4) خوشاب و جامهای زرتار واوانی (5) مرصع بجواهر آبدار ، سازوبرگی که سزای خدمت ملوك بودى ؛ فراهم کرد و بدست رسولی چرب زبان سپرد و گفت : این اشیا پیشکش در حضرت افراسیاب پیش گذران و از من بگوی که امتداد محاصره و استمرار مشاجره مورث تخريب طرفين و تضييع (6) جانبين خواهد بود ، و هم بپایان کار این کار بیای نخواهد رفت و فتح این قلعه میسر ؛ نخواهد شد ؛ لاجرم صلاح وصواب آنست که در کار مصالحه مسامحه روانداری، و این مقاتله ومقابله را بمداهنه (7)

ص: 314


1- امصار - جمع مصر : شهر.
2- ممتد: دراز شدن
3- ثمین : گرانبها
4- لالى - جمع لواو : مروارید
5- اوانی - جمع انا: ظرف
6- تضییع : ضایع کردن
7- مداهنه : قریب دادن

و مهادنه (1) تبدیل فرمائی ، چون فرستاده منوچهر با خدمت افراسیاب امدواشیای خویش را پیش داشت و رسالت خود را بگذاشت افراسیا برا آن تنمر (2) و تکبیر که در نهاد بود ، جنبش کرد و فرستاده منوچهر را از پیش براند، و گفت : هرگز از این اندیشه بر نگردم؛ و مادام که این بنیانرا عرضه انتحا (3) و انهدام نسازم بر نخیزم ؛ و اعیان حضرت و صنادید (4) دولت چندانکه در اصلاح ذات البين الحاح (5) کردند و گفتند اگر یکماه دیگر پادشاه در نگ فرماید از قلت زاد و علوفه کار بر لشگریان تنگ شود هم مفید نیفتاد ؛ مردم چون دیدند که آنهمه زاری و ضراعت (6) در کار مراجعت وقعی نداشت ، خاطر بر آن گذاشتند که بیکناگاه پشت برپادشاه کرده روی باوطن مألوف (7) آرند؛ افراسیاب بفرفراست و تشحيذ (8) کیاست این معنی را دریافته و ضرورت داعی افتاد ، که در این اندیشه بالشگریان مسامحه ورزد ؛ و با منوچهر از در مصالحه بیرو نشود پس بآمد شد (9) سفرا کار با صلاح آمد و مقرر شد که از کنار آب جیحون تاباب الابواب منوچهر را باشد و ماوراء النهر وصفحات ترکستان تا کنار دیوار چین را افراسیاب سلطنت کند و بر این قانون سجلی (10) کردند و مواثيق استوار داشتند که من بعد مخالفت نيا غازند (11) و از این گفته بدر نشود آنگاه افراسیاب با لشگر خویش کوچ داده و همه جا راه برید تا هم از جیحون بدانسوی شد و در مملکت ترکستان اوای سلطنت را برافراخت و منوچهر پس از وی از تنگنای محاصره بیرون شده در ساحت ری فرود شد و مردم گرداد فراهم گشتند و فرمانداد تا پیر و جوان از زن و مرد هر کس که در ممالک محروسه بود بدرگاه حاضر شد و از حال ایشان و آنسختیکه از ترکتاز

ص: 315


1- مهادنه : مصالحه
2- تنمر: تند خولی .
3- انحاء : زوال و نیستی
4- صناديد - جمع صنديد : مرد بزرگ و دلاور
5- الحاح: زاری کردن
6- ضراعت: خواری
7- مألوف : الفت گرفته
8- تشحيذ : حدث، و مراد در اینجا سرعت انتقال است
9- سفرا - جمع سفیر نماینده
10- سجل: دفتری که در آن صورت دعاوی و اسناد و احکام را نویسند
11- نیا غمازند: شروع نکنند

ترکان دیده بودند باز پرس فرمود و خاطرهای پریشانرا بتفرقه سیم وزر مجتمع ساخت تا هم چنان دیگر باره مردم از دل و جان سلطنت او را گردن نهادند و اوامر و نواهیش را مطبع و منقاد شدند آنگاه (1) موبدیر که سرآمد دانشوران زمان بود در پهلوی خویش جای داد تا گواه مقال باشد او خود برخاست و اینخطبه با خلق بر خواند و پس از ستایش یزدان پاک چنان فرمود که (ایمردم) سلطان ستوده کیش آنست که روز گار خویشراء برعایت رعیت مصروف دارد و بعد از پرستش بزدان پرستاری ایشان پردازد و احقاق حقوق خلق را فرض شمارد و هیچ مظلوم را در پنجه اقتدار ظالم نگذارد و برای منفعت خویش تجديد رسوم و رسم بدعت نكند و جاهل وعالم و عامی و عارف را بشمول عواطف و عوارف (2) وايثار (3) تالد وطارف (4) خرسند و بهره مند سازد و از خلاف وعده انحراف لازم شمارد و با دروغ فروغ نجوید حلمش بر غضب فزونی کند دعفوش از انتقام پیش دستی گیر دو قاتلان را از تاخیر قصاص هناص نفرماید (5) و دزدان را در مضای سیاست (6) حراست نکند و دست ظالمانرا از آزار زیر دستان بسته دازد و و بال عمال خوش را بر نفس خود حمل نکند و عام و خاص را از هیچ نعمت باز ندارد و هیچ خوردنی و پوشیدنی را مخصوص خود نشمارد و آنچه در وجه چاکران حضرت مقرر داشته بی ضجرت (7) برساند و بندگان موتمن (8) را بی حجتی مبرهن كیفر نکنند و بسعایت (9) نمامان در حق ایشان (10) بدگمان نشود و رعایا را خزانه خویش داند و چندانکه تواند در توفیر (11) مال ایشان جهد کند و لشگریان را از ساز و سلاح نبرد توانگر فرماید و در انجام زاد و راحله کار بم ساهله ومماطله

ص: 316


1- مؤبد : مرد روحانی زردشتی
2- عوارف - جمع عارفه : عطيه
3- تالد : کهنه
4- طارف : تو
5- مناص : پناه، جای خوار
6- مضای : مجرا ، مورد
7- ضجرت: دلتنگی
8- مؤتمن : شخص امین و طرف اطمنان
9- سعایت : بدگوئی و سخن چینی .
10- نمامان - جميع نمام : سخن چینی
11- توفیر: زیاد کردن

نگذارد تا در روز جنگ کار بر اعدا تنگ کند و دشمنان را مغلوب و مقهور نماید اما رعایا میباید مدت خویش بر کسالت موقوف ندارد و در ارتقای (1) مقامات علیه (2) و استعلای (3) بر مدارج (4) سینه مساعی جمیله معمول دارند و در کسب وجوه معاش و طلب مايه معيشت جاهد و ساعی باشند و خراج سلطانیرا بیکلفت و توانی بگذارند (5) اما قواد لشگر (6) و سران سپاه باید خدمت پادشاه را با کراه ندارند و در مقاتله بادشمن گرد مماطله و تهاون نگردند و هر يك با دولت پارشاه خود را عظيم شريك شناسند و در تحصیل نام نيك بكوشند

(چون منوچهر اینخطبه بپایان برد بزرگان سپاه صنادید در گاه و اعیان دولت و دانایان حضرت زبان بست ایش و نیایش گشودند و بر حصافت رای و سماحت (7) طبع و صفای نیت و حسن طویت (8) پادشاه تمجید و تحسین کردند، و دیگر باره باوی بپادشاهی گواهی دادند و سلطنت او را با میمنت مقرون شمردند آنگاه منوچهر زبان برگشاد و با ایشان خطاب کرد و گفت. اینک ایران از ترکتاز تركان ویران گشته و آنساحت با نزهت (9) از ركضت (10) افراسیاب خراب مانده هم اکنون باید در احیای آبارو (11) انهار و تعمیر (12) بلاد و امصار ومنع (13) دخول سپاه اجنبی و رفاه حال مسن و صبی و تجهیز لشكر وترفيه (14) کشور یکجت بود تا این مملکت بحال نخستین باز شود ،

و این ساحت رحبه (15) راحت گردد ، همگنان سر اطاعت و انقباد پیش داشتند و

ص: 317


1- ارتقاء : بلند کردن
2- عليه : بكسر اول : مرتبه بلند
3- استعلاء : برتری خواستن
4- سینه : مؤنث سنی : رفیع
5- توانى : سستی
6- قواد - جمع قائد : پیشوا
7- سماحت: جوانمردی
8- طویت : نیت و خاطر
9- نزهت : خرم
10- ركضت : حرکت
11- آبار - جمع بئر : چاه
12- انهار - جمع نهر : رود
13- امصار جمع مصر : شهر
14- ترفيه : در آسایش قرار دادن
15- رحبه: زمین وسیع ساخت خانه، میان سرا ،

گفتند: با فرمان پادشاه از خاك و خاره بالین و بستر کنیم و بآب و آتش اندر شویم پس منوچهر بفرمود : تا آن انجمن راخوان پیش نهادند و خوردنی حاضر ساختند و از کاراکل و شرب سیاهی نامحصور بحر است حدود و ثغور معین کرد، چنانکه از آن پس از هر سوی که با ترکان مصاف دادند ، ایشانرا هزیمت کردند ، و بعد از فتنه افراسیاب شصت و هشت سال دیگر منوچهر در ایران پادشاهی داشت که تمامت سلطنت او یکصد و بیست سال بوده، و با سلیمان علیه السلام ایمان داشت ، و بر شریعت موسی علیه السلام میزیست و کوفتن نوبت (1) در صبح و شام از مخترعات خاطر اوست و اینكلمات حکمت آمیز باوی منسوب داشته اند : من تورط فى الامور بغير نظر في العواقب تعرض لقادحات النوائب ، (2) و هم او گوید: عفو الملك اعظم من ملكه (3) وهم ازوست «الجند المسلطان كالا جنحة المطير» (4) مقرر است که چون منوچهر اجل محتوم و وقت معلوم را قریب دانست، فرزند خویش نودر را طلب داشت و ولایت عهد خویش را بدو گذاشت ، و بایند و اندرزش از رموز جهانگیری و جهانداری آگهی داد ، و گفت : ایفرزند برسهل وصعب دنیا عبور کردم ، و مملکتی عظیم مسخر آوردم ، و پادشاهی بزرگ یافتم ، وکین ایرج را از سلم و تور باز جستم و مدتی فراوان با خصب نعمت معیشت کردم ، اکنون که هنگام دم گسستن و وقت بار بر بستن است ، جمله در پیش چشمم پیش از خوابی و خیالی نمودار نیست ؛ پس دانا آن است که دل بدنیا در نبندد ، و بریندار خویش و نمودار چند غره (5) نشود ، و در هر کار حق بیند و براه ، حق رود، و چون اینسخنان بگفت قطر مچند از دیده بیارید و گذشت .

جلوس (طاطایون) در مملکت بابل

چهار هزار و چهار صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود طاطایون

ص: 318


1- نوبت : نقاره
2- هر که بدون تدبیر و تأمل در کارهایی قدم گذاشته وارد شود، بدون آنکه عاقبت و سرانجام آنها را در نظر بیاورد. هر آینه خویش را در حوادتی افکنده که در آن سر زنش و طمن فراوان است
3- گذشت پادشاه از مملکت او برتر است
4- لشگر پادشاه همانند بالهای پرنده است
5- غره : مغرور

ابن مسروس بعد از پدر بر سریر ملکی جلوس فرمود ، و در مملکت بابل و نینوا سلطنتی برگ و نوا کرد و در حضرت منوچهر باظهار عقیدت مبادرت فرمود ، و بدستیاری تحف و هدايا عقد موالات (1) باوی استوار داشت ، چنانکه بفرموده منوچهر و اعانت وی بمردو مال نهر فراتر احفر کرد و عراق را از آب سیراب ساخت ، دانواع اشجار و ریاحین از کوهسار و بیشه ها آورده باغ و بوستان چند بر آراست و آن مملکترا نيك معمور کرد و هموار اوقات خویش را بتعمير ممالک محروسه مصروف داشت چندانکه رعیت و اشگری از حسن سلوك وبسط مآثر (2) وبذل عوارف (3) وی راضی را و شاکر بودند مدت سی سال در مملکت بابل و بینوا و دیار بکر ارض روم میمنت سلطنت کرد آنگاه فرزند اکبر خود طاطاوس را وصیت بولایت عهد کرد و خود در مهد خاك غنوده گشت.

ظهور حنانی علیه السلام

چهار هزار و چهار صد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حنانی علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و این لفظ بلغت عبری بمعنی شفقت کرده شده است مقرر است که چون بعشاء ملك اسباط عشره که ذکر حالش مرقوم افتادیدان سر شد که کار بر آساه پادشاه آل اسرائیل تنگ کند در سرحد مملکت وی بنای حص رامات گذاشت تا جمعی از مردم خویش را بدانجا سکنی بخشد که هیچ کس را بمملکت آسا عبور نگذارند و کار بر صادر و وارد تنگ کنند و با هداد بن طبرمون پسر حريمون ملك ارام که در دمشق حکومت میفرمود نیز مودت استوار داشت و در امور خویش بادی همدست و همداستان بوده آسا چون اندیشه او را بدانست خواست تا نیروی او را اندك كند نخست کس نزده داد فرستاد و از بیت المال زروسیم فراوان و دیگر اشیای نفیسه بر گرفت و بنزديك ادار سال داشت و گفت : میانه پدر تو و پدر من

ص: 319


1- موالات : دوستی
2- مآثر - جمع مأثر : كارتيك
3- عوارف - جمع عارفه : عطیه

همواره عهد دوستی محکم بود و من نیز با تو همیشه از در مصافات (1) و حفاوت (2) بوده ام، اکنون بعشابا من سر خصمی دارد و اندیشه ظلم و تعدی پیشنهاد خاطر ساخته چه باشد که این قلبا هدیه را از من قبول کنی و معاهده خویشرا بابعشا بانجام دهی، آسا بجمع (هداد) رسید و اندیشه او را بازدانست انجاح (3) مآرب او سمع را واجب شمرد و لشگری عظیم بر آورده بعضی از ممالك بعشار افر و گرفت بعشا بدين سبب از عمارت رامات بازماند و (آسا) نیز دست یافته لشگر فراوان بر انگیخت و بعرض مشا تاختن کرده هر خشب و حجر که او برای عمارت امات آماده ساخته بود آل یهود او بنی بنیامین برگرفتند تا بنیان دیگر برای خود استوار کنند در این وقت حنانی بنزد آسا آمد و فرمود : اى ملك آل یهودا متوکل بپادشاه دمشق شدی ، وعرض نیاز بسوی او بردی : این سبب ضعف حال وكسر (4) حشمت تو خواهد بود ، ولیکن اگر با خدای پناه میجستی و یاری از وی میطلبیدى ، بملك مصر ودیگر سلاطين چیره میشدی و در دست تو گرفتار میگشتند ؛ بزرگان آل یهودا چون سخن حنانی را اصغاه فرمودند ، هراسناك شدند که مبادا بكيفر افعال «آسا» حال ایشان بدشود «آسا» این معنی را دریافت و در خشم شده بفرمود : تا حنانی را بزندان برده محبوس بداشتند تا از اینروی هیبتی در دل خلق افتاده پادشاه را بچشم حقارت ننگرند ؛ و ساه مریض گشت و از هر دو پای مفلوج (5) شد ؛ و در مدت دو سال در بستر خویش خفته توسل بمعالجت اطبا میجست ، تا از جهان در گذشت و جسد او را در قریه داود باخاک سپردند، و بر سر مزار او بنیانی رفیع کرده با عطریات و مجمرهای بخور انباشته داشتند.

ظهور عزریا علیه السلام

چهار هزار و چهارصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عزریا بن

ص: 320


1- مصافات : اخلاص و دوستی داشتن
2- حفاوت : تعظيم و تكريم
3- انجاح : برآوردن حاجت
4- کسر: شکستن
5- مفلوج : آنکه بفالج مبتلا باشد مرضی که در يك طرف بدن تولید شده و دست و پارا از حرکت باز دارد.

عدد از اشراف پیغمبران بنی اسرائیل است : و لفظ عزر» بلغت عبری خدا مدد کرده باشد ، چون مرتبه نبوت یافت، بنزد « آسا» ملك آل نهودا آمد و با او خطاب کرد ؟ که ای پادشاه بیت المقدس اگر خدایرا اطاعت کنید جزای خبر یابید، و چون خدایرا واگذارید ید او نیز شما را واگذارد و همانا روزگاری دراز میگذرد که آل اسرائیل عصیان ورزیدند و پشت با فرمان خداوند کردند، و از این روی پیوسته در دست اعدا بشکنجه افتادند ، و هرگز خاطر شاد با ایشان دمساز نگشت ، چون « آسا» سخنان آ نحضر ترا اصغاء فرمود: بیشتر خاطر بدفع « آنام » (1) و کسر اصنام گماشت ؛ و ممالک محروسه را از بت و بت پرست خالی ساخت و مردم را در ماه سیم از سال پانزدهم سلطنت خویش در بیت المقدس جمع کرد و هفصد گاو و ششهزار گوسفند برای قربانی ذبح فرمود ، وحكم داد تا خلق در پرستش و نماز بدرگاه بی نیاز یکجهت باشند ، و سوگند یاد کرد که هر کس از شریعت موسی تخلف کند ، خواه صغير وخواه کبير اورا بقتل رساند، و هر چند از اوانی (2) ذهب و تیاب نیکو او را میسر بود آنرا به بیت المقدس آورده موقوف داشت ؛ و در اینوقت آل یهودا از آئین «آسا» نيك شاد خاطر گشتند.

جلوس زیراء

در مملکت مصر چهار هزار و چها رصد و هشتاد و چها رسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

زیراه که در تورات به «زرخ» ترجمه کرده اند بعد از سیکان شینگ رایت فرعونی برافراخت و برسیر بر جهانبانی بر آمد و بر مملکت مصر وجيش و سودان و نو به حکمرانی یافت و کار اشگری و رعیت را بنظم و نسق کرد آنگاه بدان شد که لشگری فراهم کرده به بیت المقدس تاختن کند و در نهب و تاراج آن اراضی اقتدا به سيكان شيك جويديس سی هزار گردون بارکس برای حمل و نقل ساز و برگ سپاه آراسته کرده و دو ، کرور لشگر از سواره و پیاده آماده ساخت و از مصر بیرونشده با آن سپاه عظیم متوجه

ص: 321


1- آنام جمع انم : گناه.
2- اوانی - جمع انا : ظرف

بيت المقدس شد، در این وقت آسا» ملك آل یهودا بود چون عزیمت ملك مصر بدانست حکم داد تا آن یهودا و بنی بنیامین بدرگاه حاضر شدند و سیصد هزار مرد جوان شمشیر زن از آن یهودا فراهم کرد و دویست هزار تن از بنی بنیامین مجتمع ساخت که همگی بازره و جوشن بودند و در کمانداری و تیر اندازی دست قوی داشتند .

مع القصه : آسا اشگر خود را بر آورد و باستقبال رزم «زیراه» بیرون شتافت و در ارض «مرسا» تلاقی فریقین افتاد و از هر دو طرف صفوف جنگ راست کردند ، در اینوقت آسا از فزونی لشگر زیراه دل پربیم داشت پس بنماز ايستاد وروى برخاك نهاد، سخت بنالید و از خداوند قادر طلب نصرت کرد و حکم داد تالشگر بجنگ بیرون شدند و تیغ در هم نهادند و بعد از گیرودار بسیار سپاه زیراه شکسته شد، و ، و آل يهودا از دنبال ایشان تاختن کردند و از آنجماعت همی کشتند و اسیر گرفتند تا بارض «غادار» که از اعمال مصر است در آمدند و آن اراضی را خراب کردند و هر چه در هر آبادانی یافتند برگرفتند و مراجعت کردند و در بازگشت هر جا با قبایل عرب دچار شدند از ایشان برده گرفتند و شتر و گوسفند آنجما عترا غارت کرده به اور شلیم باز آمدند و آسا از این نصرت شاد خاطر و شاکر بود اما از آنسوی «زیراه» بمصر در آمد و از آن شکست که باوی رسیده بوده دیگر نتوانست آن نیرو حاصل کند که از آل یهودا کین اهد لاجرم پای در دامن پیچید و بنشست تا رخت از جهان بربست و سلطنتش در مصر صدو نود و هفت سال فت سال بود .

جلوس ساویس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و چهار صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

چون اسکایلی از جهان بار بر بست از وی پسری بجای ماند که او را ایولس مینامیدند، بعد از پدر برای سلطنت میان بربست و جمعی گرد او فراهم شده او را بپادشاهی تحیت کردند و از آنسوی سلویس، برادر کهتر اسکاینی که شرح حالش از این پیش مرقوم شده هم در هوای بود و جمعی را با خویش همداستان داشت لاجرم در میان

ص: 322

«سلویس» و بر در زاده کار بمعادات (1) ومبارات (2) انجامید و روزی چند مقاتله و و مقابله روزگار بردند و کار مملکت از اینروی پریشان شد و خلقی بسیار بهر سوی پراکنده گشتند، بزرگان لاتین انجمنی کرده با هم رای دادند و گفتند ، اگر کار بدینسان گذرد روزگاری برنیاید که اینم ملکت ویران شود و دشمنان از اطراف بدین عرصه تاختن کنند و اينملك را فرو گیرند صواب آنست که این منازعه و مجادله از میان « سلویس» و«ابولس» برخیرد و در مملکت «البالانكا» ، «ولوينيم» حکمران یکتن باشد، و در اینصورت چون «سلونس پسر لوینیا» باشد و دختر زاده لایتنس است، صلاحیت وی بکار سلطنت زیاده از ایواس است و میراث ملك او را باشد پس متفق الكلمه سلویس را بسلطنت بر داشتند و پادشاهی لاتین بد و مقرر شد و ابولس را گفتند: تا بزرگ مذهب و شریعت باشد و از این زیاده طلب نکند، مدت سلطنت سلویس در ایتالیا بیست و نه سال بود .

جلوس (الا)

در اسباط عشره چهار هزار و چهارصد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

الا پسر بعشا بن احیاست، که بعد از پدر، بر اسباط عشره سلطنت یافت و ارض ارصا ، را از جبل افرائیم دارالملك فرمود زمری که مردی با جلادت طبع بود و يك نيمه از سواران او را سپهسالاری ،داشت در آخر دولت او دل با پادشاه بدکرده و بدان شد که «الا» را از پای در آورده و خود بر کرسی مملکت قرار گیرد ومنتهز (3) فرصت میبود تا روزی «الا» را در بیت «ارصا» میت (4) یافت و کنارش از هوا خواهان تهی دید، پس تیغ بر کشیده بدانخانه شتافت و با يكضربت شمشيرش عرضه هلاك ،ساخت و پادشاهی از ویگرفت و خود برسریر جهانبانی برآمد و هفت روز سلطنت یافت و حکم داد تا جميع اهل بیت بعشاء و الاء را عرضه تیغ ساختند چنانکه جانوری در خانواده او باقی نگذاشت و چون بنی اسرائیل مکیدت (5) اور اباء الاء اصغاء فرمودند یکیفر

ص: 323


1- معادات : دشمنی کردن
2- مبارات: بیزاری جستن از همدیگر.
3- منتهز: فرصت یابنده
4- میت : مرده، ولی مراد در اینجا خوابیده است.
5- مكيدت : خدعه ومكر

عمل گرفتارش ،ساختند، چنانکه در جای خود مذکور شود و مدت سلطنت «الا» در اسباط عشره در سال بود

سلطنت عهری و بنس

در میان اسباط عشره چهار هزار و چهارصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

چون این خبر در میان بنی اسرائیل مشتهر شد که زهری با مولای خود کیدی اندیشیده اور ابقتل آورد عمری که نیز سپهسالار لشگر : الاه بود بخونخواهی مولای خود برخاسته لشگری عظیم فراهم آورد و حصن «ترصا» را که محل سکونت زمری بود محاصره نمود ، روزی چند بر نگذشت که آن قلعه را با یورش و غلبه مفتوح ساخت چون زهری آگاه شد که اینك دشمن بسرای در آید و روزگار او را بپای آرد آتشی عظیم در دار الاماره برافروخت و خود را نیز در آتش افکنده بسوخت، آنگاه جميع اسباط عشره بدو بهره شدند و یکطایفه بنی بن «حیات» را بسلطنت و حکومت برداشتند و نصف دیگر عمری را بیاد شاهی تهنیت گفتند و آنطایفه که در قفای عمری بودند بر هواخواهان تبنی فزونی ،داشتند و مدت چهل سال بدینگونه روز گذاشتند آنگاه تبنی وداع جهان گفته بدیگر سرای شد و سلطنت اسباط عشره بر عمری قرار گرفت و منفرد حکمرانی ،کرد و همه عمر بنا فرمانی و معصیت روز گذاشت و در جبل «شومرون» زمینی بدو هزار بدره سیم (1) خریده بنای عظیمی برآورد و آن بنیانرا «شاهر» نام نهاد که اسم سید آن اراضی بوده و مدت دوازده سال باستقلال سلطنت کرده ، مدفنش در جبل شومرون است .

جلوس كنگ وانک

در مملکت چین چهار هزار و پانصد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

كنك وانك پادشاه دریم است از اولاد جو وانك كه بعد از وفات پدر بتخت خاقانی بر آمد و در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و ابواب عدل و داد بروی مردم فراز کرد و اخذ خراج را بر رعیت آسان گرفت و بزرگان ممالک محروسه را بدرگاه حاضر فرموده

ص: 324


1- بدره، کیسه و همیان

هریکرا با انعام و احسان خسرو انه خرسند ساخت مردم در روزگارش آسوده همی زیستند و شاد خاطره ماش کردند و چون هنگام ارتحالش فرارسیده جيوانك كه فرزند برومندش بود پیش خوانده زبان بوعظ و پندش برگشود ، و او را بعدل و نصفت و مدارا با سپاهی و رعیت ترغیب فرمود ، وولایت عهد را بدو گذاشته خود در گذشت مدت ملکش بیست و پنج سال بود .

جلوس (سورج)

در هندوستان چهار هزار و پانصد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

فیروز رای را که شرح حالش از این پیش مرقوم شد چون اجل محتوم فرارسید و بدیگر سرای انتقال فرمود ، خبر هلاکتش در پنجاب و زابلستان مشتهر گشت و این واقعه بعرض زال رسید از اینروی که فیروز رای با فرمانگذاران زابل از در موافقت و موالات (1) نبود زال رضا نداد که از اولادوی کسی سلطنت هندوستان کند مبادا بر رضانداد اتین پدر شوند و ساز مخالفت طراز کنند لاجرم دستم را که شرح ولادنش مرقوم افتاد مأمور ساخت که بهدوستان شده جز اولاد فیر وزرای کسی را بسلطنت بردارد، پس دستم دستان سپاهی در خور این اندیشه ساز داده عزیمت هندوستان فرمود «سورج» که بزرگترین سیه سالاران هند بود چون خبر ورود ر رستم را بشنید باستقبال وی شتافته اظهار عقیدت و چاکری نمود و خاطر رستم را با خود صافی داشت، و در هر منزل و هر مورد خدمتی دیگر بظهور رسانید، چندانکه رستم شایسته پادشاهی هندوستان ویرا دانست و او را بتخت ملك نشاند و بسلطنت سلام داد و کار مملکترا با او مستقر و مستحکم ساخته خود بازا باستان مراجعت فرمود ، سورج بعد از رستم دستان بتمهيد (2) قوانین ملکداری پرداخته تمامت هندوستان را فرو گرفت و پادشاهی باستقلال و استبداد گشت، چنانکه از لب دریای بنگاله تا سر حد «دکن» نافذ فرمان بود و حکام و عمالش بتعمير امصار (3) وتوفير (4) مزارع مشغول بودند اما آئین بت پرستیدن در عهد او رواج تمام یافت

ص: 325


1- موالات : دوستی ، مهربانی
2- تمهید: گسترانیدن آماده کردن
3- امصار - جمع مصر: شهر
4- توفير : زیاد کردن

مقرر است که سلاطین هند تا زمان سلطنت «مهاراج» یزدان پرست بودند و در عهد دولت مهاراج یکی از شاگردان «یوز اسف» را که مخترع دین صابتين (1) بود چنانکه شرح حالش مرقوم گشت بهندوستان آمده مردم را بکیش صابئین دعوت نمود ، و بسیاری از قبایل او را پیروی کردند و پرستش آفتاب و ستاره اختیار نمودند و در عهد دولت سورج برهمنی (2) از کوهستان چهار کنده بحضرت سلطان شتافت و چون دانا و در علوم غریبه نيك توانا بود و در خدمت «سورج» محلی سزا یافت چنانکه بهرچه حکم راندی سورج اطاعت کردی وسخن او را استوار داشتی، پس بر همن با سورج گفت که صورت بزرگان سلف را از زرو و بدیشان سجده بردن مایه فتوحات عظیم است پس سورج بفرموده ی صورتی چند شبیه مردم گذاشته از زروسیم بساخت و بجواهر شاداب مرصع کرده (3) قبله عبادت نمود و پرستش آن اصنام را سبب نجات و فلاح دانست و مردم بیاد شاه اقتفا کرده (4) همگی بپادشاه صورت بردگان خود ر ایساختند و بدان سجده بردند ، وزمانی بسیار بر نیامد که در هندوستان نود طایفه هريك بطريقی جداگانه بت پرستیدن داشتند، آنگاه سورج بلده قنوج را براب آب کنگ بر آورد و در عمارت آن نيك بكوشيد چنانكه شماره خلق آن از حد بدر شد و در آنجا بكار سلطنت وكيش بت پرستی قیام داشت و همه ساله بدرگاه کیقباد بارسال رسل و رسايل وانفاذ (5) تحف وهدايا عرض عقيدت و اظهار ارادتی میفرمود و مالی برسم خراج میفرستاد و خواهر زاده خود را که دختری خوب منظر بود با جهازی در خود بزنی از درستم گسیل ساخت ، و باس حقوق او را نیکو همیداشت .

على الجمله : سورج دویست و پنجاه سال در مملکت هندوستان سلطنت کرد و

ص: 326


1- صابتين : آفتاب پرستان را گویند و شرح حال عقايد و اعتقادات ایشان در پاورقی های سابق شروحا ذکر گردید
2- برهمن : لقب پیشوای مذهب برهمائی است و بر همایی مذهبی است قدیمی در هندستان از پیروانش قريب (220) مليون نفر میباشد به خدا قائل است. 1- بر هما خالق موجودات 2- ويشتو رب کائنات 3- سینوا (خراب کننده موجودات) شهر مقدس آنها الناريس است که در آن شط مقدس گنگ است.
3- مرصع : جواهر نشان
4- اقتفاء: پیروی کردن
5- انفاذ : فرستادن

سی وپنج پسر از وی باز ماند و ولایت عهد را بار شد اولاد خود «بهراج» بگذاشت و بگذشت .

جلوس (طالماوس)

در مملکت بابل چهار هزار و پانصد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

طاطاوس پسر طاطا یونست که شرح حالش مذکور شد بعد از از در در مما در مملکت بابل بدرجه سلطنت ارتفاجست وملك موروث را فرو گرفت و آئین بت پرستان داشت و در اخذ مال مردم و تعدی با خلق زیاده از پیشینیان شدت مینمود ، و همواره در هوای تسخیر مملکت بنی اسرائیل و تخريب ملك ايشان روز میگذاشت ، و اعداد این مهم میفرمود، لکن از وی کاری ساخته نشد و در زمان حیات خود بدیشان دست نیافت، چهل سال در مملکت بابل سلطنت کرد و چون زمان هلاکتش در رسید فرزند مهین خود اقروس را بحکم ولایت عهد بجای خود گذاشت.

جلوس (یهر شافاط)

در آل یهودا چهار هزار و پانصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

یهوشافاط پسر «اسا» است و نام مادر او عر آسا» است و نام مادر او «عربا» دختر (سحلی) است، بعد از پدر در سن سی و پنجسالگی سلطنت آل یهودا یافت و برکیش داود علیه السلام همی بزیست مذابحی که گمراهان اقوام برای اصنام کرده بودند از اراضی آل یهودا برانداخت و دین حق را رواج داد ، و چون سه سال از مدت ملکش بگذشت «عوبديا» و «اسخريا» و یا «مانا نایل» و «مالاخیا» را که از جمله دانشوران درگاه بودند برای تعلیم باراضی آل یهودا فرستاد تا همی از تو راه بر مردم خوانند و شریعت موسی را رواج دهند و جمعی از بنی لیوی نیز با ایشان بودند مانند «شمعیا» و «مانانیا» و «عيشويال» و «ناطورا» و «یوناتان و «ادوینا» و «طوفيا» و همچنان «الشمع» و «یهورم» که از خدام بیت الله بودند با ایشان همدست گشتند و مردم را بدین حق دعوت کردند زمانی در از برنیامد که آل یهودا بر صراط مستقیم شدند و کار سلطنت «يهوشافاط» بالا گرفت چنانکه همه ساله اهل فلسطین خراجی حضرت او میفرستادند نیز قبایل عرب هر سال هفتهزار و هفصد

ص: 327

گوسفند و مساوی آن برانفاذ (1) درگاه میداشتند و شماره سپاه وی چنین بود که یکی از سپهداران وی عدینو سیصدهزار مرد جنگیرا فرمانگذار بود و دیگر «یوحنا» دویست و هشتاد هزار مرد سپاهی داشت و «سمعی بن زرح» را دویست هزار کس بودند اینجمله از دودمان یهودا بودند و از قبایل بنیامین دویست هزار مرد کماندار را «البدع» سپهدار بود و صد و هشتاد هزار کس را «یهورافر» سرهنگی داشت

على الجمله : (2) سير يهوشافاط در ذیل احوال «صفينا» و«حزئيل» و«العاذار» : عليهم السلام و دیگر جا مذکور خواهد شد ، مدت سلطنتش در آل یهودا بیست و پنجسال بود ،

جلوس (احاب)

در آن اسرائیل و اسباط عشرد چهار هزار و پانصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

احاب بن عمری بعد از پدر بر اسباط عشره حکومت یافت و آغاز بغی (3) و فساد در ارض نهاد و «ایزابل» دختر «ایتبا عل» که بر صید و نیم فرمانگذار بود بزنی بگرفت و صنم آنجما عترا که بعل نام داشت پرستش کردند و مذبعی برای آن آورد و در اریحا نیز بتخانه ساخت که فرزند اکبرش با «بیرام» آنرا بنیان کرد و پسر اصغرش که «بشغوب» نام داشت بپایان آورد.

على الجمله: احاب در سوء سلوك و معاصی از ملوك بني اسرائیل پیشدستی داشت چنانکه یوشع بن نون از او خبر داده بود ، و بیست و دو سال در آل اسرائیل سلطنت کرد و سایر احوال او در ذیل قصه «الیاس» علیه السلام و دیگر انبیاء مذکور خواهد شد انشاء الله

ظهور (الياس) علیه السلام

چهار هزار و پانصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

الياس علیه السلام از اکابر پیغمبر انست چنانکه خدای فرماید :

ص: 328


1- انفاذ : فرستادن ، روانه کردن
2- سیر مجمع سيرت: مذهب ، سرشت
3- بغی : ستم کردن، سرکشی

«وان الياس لمن المرسلين» (1) ولفظ الياس والياسين معرب آنست؛ و «الیا» بزبان عبری یعنی بزرگوار من خداست و هم آنحضرترا «الياهو» گویند و نام دیگرش در توراه پنیحاس است که آنرا فینحاس نیز گویند و فینحاس بلغت عبری بمعنی شفقت کرده شده باشد و «امتیای» نام دیگر آن حضر تست و امتیای بمبری راستگو برا گویند و چون آنحضرت در این جهان زندگانی در از یافت در هر عهدی ببلدی سکون میفرمود؛ و منسوب بدان بلد میشد چنانکه وقتی جنابش را «الياهو هتشبی جلعاد» میگفتند یعنی اوست خوش نشین جلعاد و خضر نیز یکنام ویست و از اینرویست که بعضی خضر و الیاس را یکتن دانسته اند و حال آنکه جنابش را هرگاه خضر بخوانیم خضرتانی خواهد بود چنانکه خضر اول را در جای خود از این پیش گفتیم.

على الجمله (2) انحضرت پسر العاذار بن هرون علیه السلام است و نام مبارکش بلفظ پینحاس مکرر در قصه موسی و یوشع مرقوم افتاد و در زمان موسی علیه السلام بخدمات خیمه مجمع مشغول بود، و بعد از وی همواره در زوایای عزلت بعبادت خداوند روز میبرد، همانا در اینوقت نگارنده این کتابرا موافق افتاد که شطری از خبر انبیاء که دلالت بر ولادت سیدالمرسلین محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم کند و شریعت و برا محمود شمارد مرقوم دارد و این معنی معلوم باد که را قم حروفرا در نگارش تواریخ و ترجمه السنه مختلفه غایت سعی مبذول افتاد لاجرم با اینکه ترجمه توراه را بزیان عربی و ترکی حاضر داشت و از خط و افت عبری نیز بهره مند بود ؛ استنباط خویشرا مستوثق نداشت و در هر قصه که با بنی اسرائیل مربوط بود علمای یهودار احاضر کرده با ایشان

ص: 329


1- الصافات - (124) الياس هر آینه از پیغمبران است.
2- الیاس با ايليا خداوند خدای من است و او مردی از ساکنان جلیاد و یکی از پیغمبران جلیل القدر بود، که از جانب خدا با حاب پادشاه اسرائیل فرستاده شد تا او و قوم را بآمدن قحطی - ساله تخویف نماید، و چون مدت قحط سپری شد آن حضرت خود را با جاب نمودار گردانید، و وقایع عجبه وقتل انبياء بعل بدست او انجام گرفت، پس از آن ایلیا از زندگانی خود خسته خاطر شده از حضور ایزابل زوجه آحاب قرار نمود ، بدشت و بیابان رفت، پس از چندی الیشع را به خلیفه کی خود مسح نمود ، و بعد از آنکه مدت پانزده سال نبوت نموده بود، بنابر نقل توران از میان تلاميذ انبیاء ناپدید گشته بالا برده شد.

در حل معضلات (1) همداستان شده، و هیچ کاریرا از ترجمه و تفسير وتحرير وتلفيق (2) و تعمیق (3) با دیگری نگذاشت و اگر يك خبر از صد کتاب فحص باید کرد باکی تفویض نکرد و تا خود در همه بدقت نظر نرفت آسوده نشد .

على الجمله : بنی اسرائیلر اکتا بیست که آنرا کما را گویند و آن عبارت از احادیث قدسیه ایشانست و هر کس بدان کتاب متفق نباشد چنان است که مخالفت توراة کرده است و در فصل یازدهم سفر سنهدرین از کمار انبت است که گفت الياهو برب يهودا برادر رب سلای حاسید که نیست عالم کمتر از هشتاد و پنج یوبل ، و در یوبل آخرین دود میآید رب یهودا پرسید که در اولش با در آخرش فرمود نمیدانم گفت تمام میشود یانه فرمود: نمیدانم و تفسیر این کلمات چنانكه هيچيك از بنی اسرائیل انکار نتوانند کرد ، اینست که الیاس را مدرسه بود که هشتاد نفر از علماء واصفیا در آنجا جمع بودندی و گاهی که الیاس (ع) در آنجا در آمدی کسب فوائد معارف فرمودندی ، ورب بمعنی عالم باشد و (یوبد) پنجاه سال را گویند و هشتاد و پنج (یوبل) چهار هزار و دویست و پنجاه سال باشد و (بن دود) بلغت عبری پسر عم را گویند ، و در اینجا کنایت از اسمعیل علیه السلام است که عم يعقوب باشد : واکنون که یکهزار و دویست و پنجاه و نه سال از هجرت نبوی میگذرد تاریخی که بنی اسرائیل ضبط میکند پنجهزار و ششصد و سه سال است چون مدت از هجرت تاکنونرا از سنوات تاریخ ایشان نقصان کنیم چهار هزار و سیصد و چهل و چهار سال باقی ماند و از زمان ولادت پیغمبر تا روز هجرت آنحضرت نیز پنجاه و سه سال است این مدت را هم موضوع داریم پس چهار هزار و دویست و نود و یکسال باقی خواهد ماند ، پس معلوم شد که چون هشتاد و پنج یوبل گذرد در سال چهل ويكم يوبل دیگر ولادت خاتم الانبیاء بوده چنانکه الياس علیه السلام خبر داد ودر فصل یازدهم سفر سهندرین مرقوم است که عالمی میگوید که صفحه نوشته بخط عبری در دست مردی دیدم گفتم از کجا یافته گفت مزدور شدم در روم و در میان خزاین اهل روم

ص: 330


1- معضلات - جمع معضله : مشکل
2- تلفیق: ترتیب دادن و بهم وصل کردن
3- تعميق: تحسين و تزيين كتاب

یافتم و نوشته بود که بعد از چهار هزار و دویست و نود و یکسال از تاریخ جهان عالم تیم است و در ایشان جنگهاى «كوكو ماكوك» افتد که غرض «ياجوج ماجوج» باشد و در اینجا کنایت از کثرت ابطال و شدت قتال است، و نهنگها در جدان آیند و باقی ایام ماشیح خواهد بود، و دنیانیکو خواهد بود و ولادت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم موافق تاریخ

بودوولادت یهود در سال چهار هزار دویست نود و یکست چنانکه مرقوم شد و ماشیح بلغت عبری مسیح را گویند، و باید دانست که نه هر مسیح که گویند عیسی علیه السلام را خواهند بلکه مسیح آن باشد که

الا با آب و روغن و امثال آن مسح شده باشد؛ چنانکه در این کتاب مکرر در سیر انبیاء (1) ثبت افتاد که پیغمبری مأمور میشد و روغن زیت از قدس آورده پیغمبر دیگر را مسح میکرد و اور امسیح میگفتند چون سموئیل و دار دو دیگر انبیاء و این سخن در پیغمبر آخر الزمان لایق تر است چه وضو و مسح از آن حضر تست و از اینکه بعضی از یهود بن دو در ابن داود خوانندچه در خط عبری فرق در میان دو دود او د نیست هم برای ایشان مفید نیفتد ، زیرا که در تاریخ چهار هزار و دویست و نود و يك از بنی اسرائیل و آل داود پیغمبری متولد نشده بلکه جز محمد مصطفی (ص) پیغمبری در عالم نبود، در فصل هیجدهم از کتاب استثناء در تور اقمر قوم است که موسی هنگام وفات بخط مبارك خود نوشت که ترجمه آن بی زیاده و نقصان چنین باشد که آنحضرت کلام خدایر اباز مینماید و با قوم میفرماید: خداوند خدای تو پیغمبر یر ا برای تو از میان تو از برادرانت مانند من مبعوث خواهد کرد بگفتار او گوش کنید موافق هر آنچه در (حوریب) بروز مجلس از خداوند خدای خود درخواست نمودی که آواز خداوند خدای خود را بار دیگر نشنوم و این آتش عظیم را دیگر مشاهده نکنم مبادا که بمیرم و خداوند مرا فرمود : که آنچه گفتند نیکست پیغمبر برا بجهت ایشان از میان برادران ایشان مانند تو مبعوث خواهم کرد و کلمات خود را بزبانش ودیعت مينهم هرچه او را بفرمایم او با ایشان در میان خواهد آورد، و چنین خواهد شد که کلمات مراکه بنام من بگوید هر کسی اطاعت نکند من از او مؤاخذه خواهم کرد ، اما هر پیغمبری که مغرور شده بنام من بگوید که بگفتن حکم ندارم با آنکه بنام معبودان

ص: 331


1- سیر جمع سيرت : مذهب و سرشت

دیگر بگوید همان بیغمبر هلاك خواهد شد و هر گاه در دل خود اندیشه کنی که سخنی که خداوند نگفته است چگونه بشناسیم بدانکه چون پیغمبری چیزی بنام خداوند بگوید و آن امر برابر نیاید و بر وقوع نپیوندد امری که خداوند نفرموده است بلکه پیغمبر از روی مغروری گفته است از او مترس اینجمله : ترجمه کلمات توراة بود و از این معلوم شود که فرموده از اولاد برادران قوم بنی اسرائیل پیغمبری مبعوث شود ، غرض اولاد اسمعیل است، چنانکه الیاس علیه السلام پسرعم فرمود ، و پیغمبری که مانند موسی باشد و مبعوث شود و صاحب شریعت باشد پیغمبران بنی اسرائیل نیستند ، چه ایشان جميعا بشريعت موسی بودند ، و هم عیسی نتواند بودچه او نیز بنی اسرائیل است ، نه از اولاد برادران اسرائیل ، اگر چه یهود نیز با عیسی ایمان ندارند ، لاجرم آن پیغمبر محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم باشد و آن کلمات که بی رعد و برق بزبان مبارکش ودیعت شد قر آن مجید است ، چه بنی اسرائیل هنگام نزول تو راه آواز مهیب میشنیدند و آتش عظیم مشاهدت میکردند که تاب دیدار آنرا نداشتند و از موسی درخواست میکردند که هنگام نزول تو راه آن آوازها نشنوند و آن آتشهانه ببینند، چنانکه در قصه موسی مذکور شد، اکنون با سر داستان شویم در اینوفت که طغیان و عصیان احاب بن عمری بسر حد کمال بود، چنانکه، مذکور شد «الیاس» علیه السلام نزدیك وی آمد و روی با « احاب » « وایزابل » زوجه أو و ملازمان حضرت وی کرده بفرمود : ایقوم هیچ از خدای نمیترسید و عبادت «بعل» را به پرستش خداوند اختیار میکند ؛ «کما قال الله تعالی اذقال لقومه الانتقون الدعون بعل وتدرون احسن الخالقین» (1) مردم سر از فرمان آنحضرت برتافتند، و همچنان بعبادت بعد که صنم ایزابل بود قیام میفرمودند ، و الیاس را تکذیب میکردند ، چنانکه خدای فرماید: « فكذبوه فانهم لمحضرون الأعباد الله المخلصين » (2) پس الیاس روی با قوم کرد و فرمود که آن اسرائیل در معصیت خداوند سخت طغیان کردند ، همانا پروردگار بار انرا که آیت رحمت است از ایشان بازگرفت ، و مادام که من از خداوند

ص: 332


1- الصافات - (127،126) آیا میپرستید بت لعل را ؟ و وامیگذارید بهترین خلق کنندگان را
2- الصاف : - (128، 129) تکذیب کردند الیاس را البته ایشان حاضر شوند و عذاب مگر بندگان پروردگار که ایشان از مخلصین میباشد

مسئلت نکنم آنجماعت از قطرات امطار (1) بهره نخواهند یافت ، پس از اینخطاب فيضان (2) سحاب (3) از زمین قطع شد و آثار قحط وغلا (4) پدید آمد ، مردم در سختی و عذاب در افتادند ، و احاب پادشاه آل اسرائیل دل با الیاس بد کرد و از قتل وی یکجهت شد؛ چه این قحط سال را از دعای انحضرت میدانست در این وقت جبرئیل با الیاس نازل شد و گفت: ای الیاس خدای میفرمایند : که از میان دشمنان کناره جوی و یکچند مدت در اراضی «اردن» سکون فرمای که قوت ترا در آنجا مهیا کرده ام، پس آن حضرت بارش اردن شتافته یکچند از ایام در آنجا مقیم بود و سكان (5) آنسر زمین مأكول ، مشروب آنحضر ترا مهیا داشته ملازم خدمت وی بودند چون روزگاری بر این برگذشت باز با آنحضرت خطاب رسید که اکنون بارض صیدون شتاب کن که روزی ترا بدست زنی بیوه حوالت فرموده ایم الياس علیه السلام بارض «صيدون» آمد و در کنار آبادانی و ظاهر بلده زنی را دید که حطب (6) فراهم میکند او راییش خواند و گفت : قدری آب و نان برای من حاضر ساز که سخت گرسنه ام آنزن با خدای سوگند یاد کرد که من زنی بیوه ام و در خانه بجز یکمشت آرد و قدری روغن زیت ندارم، اکنون مقداری حطب بدست کرده میخواهم آن آرد را دو گرده نان سازم ودفع جوع خویش و فرزند خود را مهیا کنم و اگر نه هر دو یتیم اکنون از گرسنگی هلاک خواهیم شد الیاس فرمود : بیم مکن و همان آرد را سه گرده كوچك بساز یكیرا مخصوص من بدان چون چنین کنی چندانکه از آن نان و روغن برداری نقصان نخواهد یافت و بحال خود خواهد بود تا آنروز که از آسمان امطار رحمت فرو ریزد و نعمت خداوند فراوان شود پس آنزن بفرموده الیاس عمل کرد و روزگاری ممندالیای و آنزن بیوه و فرزند و اهل بیتش از آن نان و روغن بر میگرفتند و میخوردند و همچنان بجای بود؛ اما پس از مدتی فرزند آن زن بیوه مریض گشته در گذشت مادر او افغان بر آورد و در مرگ پسر سخت بنالید و از الیاس علیه السلام مسئلت

ص: 333


1- امطار - جمع مطر : باران
2- فيضان: امر از شدن ، فرو ریختن
3- سحاب : ابر
4- بدید: پدید
5- سکان - جمع ساکن: قرار گیرنده
6- حطب : هیزم.

کرد که خداوند قادر از زندگانی فرزند او را بخواهد و در حق وی دعا کند تا دیگر باره زنده شود ، آنحضرت جسد آنطفل مرده را در بغل کشیده در بسترش بخوابانید و بنماز ایستاده زندگانی او را از خدای بخواست قبل از آنکه آن حضرت نماز خویش را پانی آرد آنطفل زنده شد، پس اور ا گرفته بنزد مادرش گذاشت ، آنزن شاکر و شاد خاطر گشت ، و عرضکرد که اکنون استوار داشتم که تو پیغمبر خدائی و از اینروی که الياس ان طفل را در بغل کشید او را «حقوق» نام نهادند ، چه حبقوق بلغت عبری بمعنی در بغل گرفته باشد ، و حقوق نیز از جمله پیغمبر انست چنانکه شرح حالش در جای خود مرقوم خواهد شد ، و تتمه قصه الیاس و تجرد آن حضرت در ذيل قصه ملوك بني اسرائيل و عوبديا هو علیه السلام نگارش مییابد .

ظهور حزئیل علیه السلام

چهار هزار و پانصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

حزئيل علیه السلام «پسر زکریا بن بینوبن بوياداع بن هتينا» از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، و لفظ حزئیل بفتح حای مه مله و کسر زای معجمه همزه مكسوره و سکون یای تحتانی ولام بلغت عبری بمعنی لایق خدا باشد ، آنحضرت از دودمان بنی لیوی از قبیله بنی اصاف است ، مقرر است که بنی مواب و بنی عمون متفق شده لشگرهای خویش را بر آوردند تا باهوشافاط مصاف دهند ، و این خبر چون با وی رسید سخت بتر و مردم را از هر سوی طلب کرده به بیت المقدس حاضر ساخت، و در مسجد اقصی در نماز گذاشت ، و استغاثت بدرگاه يزدان برد تا او را از شربنی مواب و بنى عمون محفوظ دارد ، و در اینوقت حزئیل برخاست و روی با پادشاه آل یهودا کرده فرمود : خدای میفرماید فزع مکنید و بیم مدارید و از لشگر دشمنان خايف (1) مباشید . از اینروی که اینجنگ با شما نباشد بلکه این نبرد با خداوند فرد است ، خود دفع اعدا خواهد کرد ، اکنون تعجیل کنید برای جنگ ایشان که فردا با مداد از پیش روی شما بیرون خواهم شد ، و شمارا یاری خواهم کرد، یهوشافاط بروی در افتاد و خدا را سجده شکر بگذاشت ، و آل یهودا و بنی لاوی خدایرا بآوز بلند تسبیح گفتند، روز

ص: 334


1- خايف: ترسان .

دیگر لشگرها فراهم کرده بسوی هامون شدند و از آنسوی «بنی عمون» و «بنی هواب» با جبل ساعیر آمدند، و ساکنین آن اراضی را قلع و قمع کرده اموال ایشانر ابغارت بر گرفتند ، در اینوقت در میان مردم بنی عمون» و «بنی مواب بر سر غارات کار از معارضه (1) ومشاجره بمقاتله ومقابله کشید، و چنان خصومت فیمابین سخت افتاد که بر قتل یکدیگر یک جهت شده تیغ بر یکدیگر نهادند و از هم همی کشتند ؛ تا کمتر کسی جان بسلامت برد، گروهی مقتول و عددی مجروح بودند، اینخبر چون با «يهوشافاط» برسید مردم خویش را بر داشته بسوی ایشان تاختن کرد؛ و یکدشت را از آن کشته انباشته ساخت ؛ پس بی مانعی و منازعی اموال و اتقال هر دو قبیله بتصرف آل یهودا بیرون آمد و پس از سه روز شاد کام و مقضى المرام (2) مراجعت به بیت المقدس کردند و در حضرت یزدان یشانی شکر برگزاری بر خاک سودند (3) و از آن پس آل یهودا در چشم ملوك روی زمین و سلاطین اقالیم (4) بزرگ نمودند و دیگر کسی راه رای جنگ به وشافاط بر خاطر نیامد

ظهور (عوبد یاهو) علیه السلام

چهار هزار و پانصد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

عوبد ياهو علیه السلام از اکابر انبیای بنی اسرائیل است و این نام باعين مهمله مضموم و سکون و اووبای موحده مفتوح و سكون دال مهمله و یای تحتانی والف وهای هوز مضموم و او ساكن بلغت عبرى بمعنى عبد الله است و معرب آن عوبد یاهو باشد که بجای دال مهلمه ذال معجمه گذارند که آن هنگام ایزابل زوجه «اختاب» پادشاه بنی اسرائیل که شرح حالش مرقوم افتاد بقتل انبیای بنی اسرائیل یکجهت شده جمعی کثیر را با تیغ بگذرانید عوبديا هو که ظاهراً در تدبیر امور احاب مداخلت تمام داشت صدتن از انبیا را از شر ایزابل کفایت فرمود و هر پنجاه تن را در مغاره مخفی بداشت و کفایت آب و طعام ایشان بنمود .

على الجمله چون بدعای الیاس علیه السلام چنانکه مرقوم شد بلای غلا بالا گرفت وسه سال در جبل «شومرون» و مملکت «اجاب» كس قطرات سحاب ندید و گیاه از

ص: 335


1- معارضه : مقابله کردن
2- مقضى المرام: كامروا ، کامیاب
3- سودند : سائیدند
4- اقاليم - جمع اقلیم : قطعه از عالم ، کشور

زمین نرست، احاب سخت در تب و تاب افتاد و همه روزه اشگر یا نرا بطلب الياس بیرون میفرستاد و کمال جدوجہد میفرمود تا آنحضرت را بدست آورده مقتول سازد و هیچ کس ویرا نمیافت تاروزی «عو بد یاهو» را پیش خوانده گفت ، باید در طلب چشمه ساری بیرونشده و گر داراضی برآمد و فحص کرد، باشد که بآب و گیاهی راهبر شویم و اين خيول (1) و مواشی (2) را از مردن نگاهداریم، اکنون وظیفه آنست که تو بننهائی از جانبی بیرون و من منفرداً بسوی دیگر روم و جستجو نمایم پس احاب مردم خویش را بگذاشت و راه بیابان پیش گرفت و عوبد یاهو علیه السلام از جانب دیگر روانشد ناگاه الیاس را دید که از پیش روی او در رسید، آنحضر ترا بشناخت و در حضرت اوجبيين برخاك نهاد و عرض کرد : که توالیاس پیغمبر نیستی ؟ آنحضرت فرمود بلی هستم اکنون ای و بديا هو بره و با احاب بگوی الیاس میگوید اینك حاضرم عوبد ياهو عرض كرد: ای پیغمبر خدای لشگرها در طلب تو کوه و بیابان مینوردند من چگونه با احاب این سخن گویم که در حال بجرم آنکه تر انگرفته ام خون من بریزد الیاس فرمود: دل قویدار که من امروز بر احاب ظاهر خواهم شد.

و باران بقوم خواهم فرستاد، عوبديا هو نزديك احاب آمد و او را آگهی داد ملك آل اسرائيل بسرای خویش در آمده الیاس نیز از راه برسید ، پس احاب روی بدان حضرت کرد و گفت : این توئی که آل اسرائیل را بیلا گرفتار کردی و خلقی عظیم را عرضه هلاك ودمار ساختى ؟ الياس علیه السلام فرمود : هلاك كننده قوم توئی که مردم را بعبادت اصنام بداشتی و سجده بعل فرمودی ، اکنون بفرمای : تا چهار صد و پنجاه تن انبیای کذبه (3) که خدمت بعل کنند و مائده (4) از ایزابل زوجه توستانند ، بجبل کر مل بیرو نشوند و بنی اسرائیل همه حاضر باشند ، من نیز بتنهایی در برابر ایشان ایستاده شوم و دو گاو آورده قربانی کنیم، قربانی هر کس مقبول افتد بر حق باشد پس اخاب باتفاق جميع بنی اسرائیل و انبیای کذبه در جبل کرمل شدند و الیاس علیه السلام نیز با ایشان بود آنگاه دو گاو آوردند و یکیرا انبیای کذبه اختیار کرده در مذبح بعل قربانی کردند و از بامداد تا نصف النهار بعل و دیگر اصنام خود را خواندند، تا آتش که علامت قبول است

ص: 336


1- خيول - جمع خیل: گروه اسبان
2- مواشی - جمع ماشیه: چهارپایان
3- کذبه - جميع كاذب : دروغگو
4- مائدة: طعام

قربانی ایشانرا فرو گیرد هیچ مفید نیفتاد و الیاس برای تنبیه با ایشان میفرمود که بانگ بلندتر بر آورید و خدایان خود را با علاصوت بخوانید ، باشد که ایشان خفته باشند ، و از بانگ شما بیدار شوند و بفریاد شمارسند و ایشان عظیم تر آواز میکردند و تن خود را با دشنه و کارد ریش (1) میساختند، چنانکه خون از اعضای ایشان برمذبح، برفت بدان اندیشه که خدایان ایشان بدان زاری و ضراعت رحم کنند و قربانی انجماعترا مقبول دارند ، مدتی از چاشتگاه برفت و اثری بادید نیامد اثری بادید نیامد؛ پس انبیای کذبه ساکت ومأيوس بماندند، آنگاه الیاس علیه السلام دوازده پاره سنگ بعدد اسباط بر هم گذاشت و مذبحی بر آورد و آن گاو را که انبیای کذبه بجای گذاشته بودند ذبح فرمود و گوشت آنرا پاره کرده در مذبح ،نهاد و فرمود چندان آب در مذبح بریختند که از سر گوشت وحطب بگذشت و از برای قبول قربانی دست بدعا برداشت ، ناگاه آتشی از آسمان فرود شده در مذبح ،افتاد و آن آبرا فروخورد و قربانیرا بسوخت؛ چون این معجزه از الیاس بادید آمد بنی اسرائیل پیشانی برخاك نهادند و نبوت آن حضرت را اقرار کردند پس الیاس بفرمود : تا انبیای کذبه را گرفتند و ایشان را باتیغ بگذرانیدند ، آنگاه روی با احاب کرده فرمود که اموال و انقال خود را نیکو بدار و منتظر باران باش و برسر جبل کرمل رفته دست بدعا بر آورد و بارانی عظیم بیارید بدانسانکه هرگز بنی اسرائیل مثل آن ندیده بودند و همه شاکر و شادخاطر گشتند .

ظهور ملائکه

جلال و جمال بر الیاس علیه السلام چهار هزار و پانصد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مقرر (2) است که چون احاب پادشاه بنی اسرائیل معجزات الياس وقتل انبیای کذبه را مشاهده کرد، چنانکه مذکور افتاد. با خانه خویش آمده آنچه از آنحضرت دیده بود با ایزابل زوجه خود بیان فرمود ، ایزابل در خشم شده او رابر قتل انبیای کذبه

ص: 337


1- ريش: زخم جراحت
2- تورات : ملرك أول فصل (18) .

ملامت کرد ، و كس بنزد الیاس فرستاد و پیام داد که چهار صد و پنجاه تن از پیغمبر انرا که خدمت بتخانه میکردند مقتول ساختی زود باشد که ترامانند یکی از ایشان عرضه هلاك سازم ، الياس علیه السلام چون این کلمات این ایز را اصغافر ،مود، از شومرون کوچ داده عزیمت بر سبع نمود که در میان آل یهودا اکن باشد در وسط راه در دامان کوهی بسایه درختی بنشست و روی بدرگاه یزدان کرده عرض کرد که پروردگارا من از پدران خود بهتر نیستم و در دنیا بسیار زیست کرده ام ، اگر وقت رسیده میل آن دارم که بار از اینجهان بریندم؟ این بگفت و در سایه درخت بخفت ، مالائکه خداوند بروی فرود شدند و اندام او رالمس کرده جنابش را از خواب برانگیختند ، و قدری آب و نان بنزد وی گذاشتند و گفتند: بخور و بیاشام ، آنحضرت قدری از آن آب و نان تناول فرمود دیگر بار بخذت ، کرت دیگر ملائکه او رابیدار کردند و گفتند : این راه که در پیش داری بس دور باشد ، هم از این طعام بخور که تا چهل شبانروز گرسنه نشوی بازالیاس قدری آب بنوشید، و مقداری نان بخورد و از خدای نیروی قوت چهل شباروز یافت و از آنجا بجبل «حوریب» آمد و بر در مغاره فرود شده بیارید، آنگاه خطاب از پیشگاه جا ال رسید که ای الیاس برخیز که تجلیات جلال و جمال مشاهده خواهی کرد ، الياس برخاسته بپای ایستاد ، ناگاه آثار جلال براد هویدا شد چنانکه کوه را زلزله گرفت و احجار خرد در هم شکست، و ملائکه خداوند که فرمانگذار ریاح بودند ، بروی ظاهر گشتند ، و از پس ایشان ملایکه رعد در رسید و هم از دنبال ملائکه برق و نار حاضر شدند، و هیبت جملال آنحضرت را فرو گرفت چنانکه عمامه خود را گشوده از جمال مبارك فرو آویخت، ناگاه جمعی از ملايك بروی عبور کردند که همه تسبیح خداوند میگفتند در این وقت سکینه (1) ، و آرامی برای آن حضرت حاصل شد ، وخطاب در رسید که ای الیاس چگونه است حال تو؟ الياس عرض کرد : که آنها پروردگار ابنی اسرائیل نافرمانی کردند و بت پرستی شعار ساختند مذبح ایشانرا هدم کردم و انبیای کذبه (2) را مقتول ساختم از این روی

ص: 338


1- سكينه : آرامش.
2- کذبه - جمع كاذب: دروغگو

که در دین تو نبود بودم اکنون گروهی در طالب خون من و هلاکت من همداستانند، خطاب آمد . که ای الیاس آسوده باش و هم اکنون بدمشق رفته «حزال» را مسح کن تا بر قوم ارام سلطان باشد «ویهوین نمشی» را مسیح فرمای تا سلطنت بنی اسرائیل کند و البشع بن شافاط را ممسوح دار که پیغمبر خدای د خلیفه نو خواهد بود تا هر کس از گناهکاران پشت بر حزال کند به تیغ «یهو» سیاست شود و هر که از «یهو» گریز دانیشع اور ابقتل آورد. و در این وقت از بنی اسرائیل هفت هزار تن بودند که بسجده بعل سر در نیاوردند و آئین بت پرستیدن نداشتند علی الجمله : الیاس علیه السلام از جبل فرود شده متوجه دمشق نگشت، و نخست بالبشع دچار شد که دوازده سرگ و در پیش روی داشت و بگاو چرانی مشغول بود؛ الیاس چون او را بدید عمامه خویشرا از سر برداشته بر سروی نهاد، و در زمان حال الیشع ، دیگر گون شد و پشت بدنیا کرده بخانه خویش آمد و گاوهای خود را قربانی کرد و گوشت آن را بمردم قسمت فرمود و پدر و مادر را وداع کرده از دنبال آنحضرت روانه شد و همواره در خدمت الیاس مشغول بود چنانکه شرح نبوت و خلافت آن حضرت مرالیاس را در جای خود مرقوم خواهد شد .

جنگ (احاب)

با «بن هداد» ملك ارام چهار هزار و پانصد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. قبایل (1) ارام و اراضی دمشق را بن هداد سلطنت داشت و سی و دو تن از ملکزادگان لازم رکاب او بودند که ناهار با ایشان میشکست و قوت شبانه با ایشان میخورد و لشگری زیاده از حد شمار در فرمان داشت که صفوف اعدا با ایشان میبرید و بر خصم ظفر میجست ، در این وقت بدان شد که بنی اسرائیل را مطیع و منقاد کند و اموال و انقال ایشان را بحیطه تصرف آرد، پس لشگری عظیم بر آورد و در کنار «شومرون» آمده فرود شد و چندتن اختیار کرده بنزد اخاب ملك آل اسرائیل فرستاد و پیام کرد که اگر سلامت خواهی و زندگانی خود را دوست داری چندانکه سیم وزر انباشته کرده نزد من فرست. و از پسران و دختران و زنان تو هر که را روی خوب و شمایل پسندیده است هم مرا باشد و اگر نه تر او هر کس از آن اسرائیل در نزد تست با تیغ بگذرانم

ص: 339


1- تورات : أول ملوك فصل 20 .

و زنان و فرزندان همگیرا به بردگی و بندگی آورم، چون فرستادگان بن هداد بنزد ملك بنى اسرائیل آمدند ، و تبلیغ رسالت فرمودند ، احاب چندانکه اندیشید خود را مرد نبرد بین هداد ندانست چه از سوء سلوك : کثرت عصیان بنی اسرائیل را با وی کار به قیدت نبود ، لاجرم احب سر تسلیم پیش داشت و گفت هر چه «بن هداد» فرماید چنان کنم ، و فرستاده او را گسیل ساخت ، بن هداد از این خبر شاد گشته دیگر باره کس نزد اجاب فرستاد و گفت: برای عرض اموال و انتقال خود آماده باش که فردا مردم من بنزد تو خواهند رسید و خانه تراجستجو کنند تا اندوخته ترانيك ضبط کنند، و از زنان و دختران و پسران توهر کرا بپسندند با خود بیاورند، از خبرثانی «احاب» نيك تنگدل شد ، و مشایخ بنی اسرائیل را پیش خواند و صورت حال را برایشان روشن ساخت ، آنجماعت عرض کردند که چه افتاده است که ملك آل اسرائیل بدین ذلت رضا داد ؟ همانا مرگ از این زندگانی خوشتر است ، بابن هداد مردانه رزم کنیم اگر نصرت یا بیم کار بمراد خواهی درفت و اگر نه زنده نخواهیم بود که بردگی و اسیری زنان خود را مشاهدت کنیم . احباب در جواب فرستادگان بن هداد گفت : که سخن من همان بود که در کرت نخست بیان نمودم لکن قبایل بنی اسرائیل بدین کار رضا ندهند و سخن جز با زبان شمشیر نگویند ، پس ناچار ر سولان بن هداد مراجعت کرده از آنچه دیده بودند مولای خود را آگهی دادند ، بن هداد در غضب شد و بالشگر حکم داد : که میباید خاک «شومرون» را بر باد دهید ، در این وقت یکی از انبیای بنی اسرائیل نزد اجاب آمده فرمود : که خدای میفرماید : هر استاك مباش اینك این سپاه عظیم را بدست تو مقهور میسازم : تا بدانی که خداوند قادر متعال منم ، اکنون جوانان نورسیده بنی اسرائیل را برای اینجنگ اختیار کن و خود بیرون شده با بن هداد مصاف ده که نصرت ترا خواهد بود ، پس حاب دل قوی کرده جوانان اعیان بلده را شماره فرموده ، دویست و سی و دو نفر بشمار آمد و سایر لشگریان نیز هفت هزار تن بودند که عزم رزم بن مداد کردند ، احاب اين اندك سپاه را برداشته از شهر بیرونشد و در برابر سپاه بن هداد صف بر کشید و پسران نورس را از پیش روی لشگر بمیدان فرستاد، بن هداد در سایه سرا پرده خویش هست نشسته بود ناگاه جمعی از جوانان خرد سال رادید که بسوی او شتابنده

ص: 340

اند، از حال ایشان استفسار کرده گفتند : همانا احباب این مردم را برای طلب امان بدین سوی فرستاده بالشگریان گفت: اینجوانان راخواه برای امان آمده باشند خواه از بی جنگ همگی را گرفته زنده بنزد من حاضر کنید مردم بن هداد نیز از جای بجنبیدند و جنگ در پیوست بنی اسرائیل هم از دنبال جوانان برسیدند و بالشگر بن هداد در آویختند؛ بعد از کوشش و کشش بسیار هزیمت بالشكر بن هداد افتاد و از پیش بگریختند و بنی اسرائیل از قفای ایشان شتافتند و هر کس را یافتند با تیغ بگذرانیدند، بن هدادب مرد می اندک فرار کرده بمسكن خویش شد و احاب با فتح ونصرت به «شومرون» آمد در اینوقت پیغمبر خدا نزد وی آمد و گفت : آسوده مباش که چون این سال بنهایت شود دیگر باره بن هداد ساز سپاه داده با تو مصاف خواهد داد اينك در اعداد (1) رزم و توفير لشگر (2) وعدت سپه (3) سپاه باش تاروز کار از در کار زار در مانده نباشی.

رزم بن هداد

کرت ثانی با احباب چهار هزار و پانصد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . بعد از یکسال (4) من هداد دیگر باره اعداد سپاه کرد و هر که از وی مقتول شده بود دیگر کسی بجای او مقرر داشت و سپاهی مانند ریگ بیابان فراهم کرده بر سر «شومرون» آمد و پیغمبر خدای نزد اجاب آمده فرمود : که بن هداد را گمان آن است که در جبال چون جنگ در افتد ظفر با آل اسرائیل باشد و اگر در بیابان نبرد کنند نصرت با ایشان خواهد بود حکم خداوند آنست که هم در بیابان با ایشان جنگ در افکنی و نصرت جوئی و بدانی که ظفر باخداوند متعال است نه با کثرت ابطال پس احاب سپاه خود را که بسیار اندک بودند برداشته از شهر بیرونشد و در برابر سپاه بن هداد فرود شد و هفت روز از طرفین کی مبادرت بجدال نکرد، در روز هفتم لشگر در هم افتادند و از بامداد تا شاهگاه کار باتیغ و سنان میرفت، چنانکه در همانروز صد هزار کس از لشگر بن هداد مقتول گشت ، ناچار هزیمت

ص: 341


1- اعداد : آماده ، مهیا ساختن
2- توفير: زیاد کردن
3- عدت : جمعیت
4- تورات اول ملوك. فصل (16)

شدند و بهر سوی پراکنده گشتند و بیست و هفت هزار تن از آنجماعت گریخته پناه بقلعه فیق بردند، از قضا زلزله در رسید و دیوار و بام قلعه بر سرایشان فرود گشته جملگی بمردند و بن هداد فرار کرده در زاویه از اراضی خویش مختفی گشت ، و از بیم سپاه بنی اسرائیل بغایت هراسنده بود، ملازمان وی با او گفتند ، که سلاطین بنی اسرائیل مردمی نیکو خص الند، و مروت و فتوت لازم طبع ایشانست ، صواب آن باشد که از احاب طلب امان کنی و از آنچه کرده معذرت خواهی ، بن هداد این سخن را پسندید و جمعی را بحضرت احاب فرستاد که هر یک ریسمانی بگردن در انداخته طلب امان کردند ، اجاب ایشان را اطمینان داد و گفت: بن هداد برادر منست اور اطلب داشت تا یکدیگر را ملاقات کنند ، پس بن هداد با خدمت ملک بنی اسرائیل آمد و احاب اور امطمئن فرمود و گفت : هر شهرودیه که از پدران تو گرفته ام اينك با تو تفویض داشتم، و هر عمارت که پدر من در شومرون کرده است مثل آنرا در دمشق برای تو بنیان کنم و او را رها ساخت در این وقت یکی از تلمیذ انبیا با رفیق خویش گفت : که حکم خداوند آنست که مراجراحتی رسانی که در آن حکمتی خواهد رفت ، آنمرد این سخن را از وی نپذیرفت و بدینکار مبادرت نکرد، تلمیندنبی فرمودچون فرمان خدایرا پذیر انشدی ؛ آنزمان که از نزد من بیرون خرامی بچنگال شیری گرفتار شده هلاک خواهی گشت ، و چون آنمرد از نزد تلمیذ ،بیرون شد، ناگاه بچنگال «شیری» در افتاده نابود گشت ، از پس او دیگریرا پیش خواند و حکم خدا بر ابادی بگذاشت ، آن مرد بی توانی زخمی بر وی زدو شاگرد پیغمبر ز خمدار در میان معبر در آمده بخاک در افتاد ، و چشمهای خود را باخاک آلوده ساخت، و در این وقت احاب از آنجا عبور میفرمود ، شاگردنبی فریاد بر آورد و گفت :

اى ملك آل اسرائیل من از میدان جنگ بیرون شده در این مقام افتادم ، و شخصی مردیرا اسیر کرده نزد من آوردو اور ایمن سپرد و گفت: اگر اورارهاکنی ترابجای اوخواهم کشت، و من این سخنرا از وی پذیرفتم اکنون اسیر آنمرد از من گریخته است، احاب گفت همانا ترا باید بجای از بقتل آورد شاگرد نبی بیش شده چهره خود را از غبار صافی ساخت تا احباب او را بشناخت آنگاه با او گفت خود در حق خود حکم کردی خدای میفرماید که بن هداد مستحق

ص: 342

قتل بود او را بدست تو گرفتار ساختم بعد از آنکه بروی مسلط شدی او رارها كردى، اينك تو بجاى او هلاک خواهی شد احاب از این سخن هراسناك شد و اندوهگين بشومرون آمده در مسکن خود آرام گرفت مقرر است (1) : که در جنب سرای احاب یکی از بزرگان بنی اسرائیل که او را «نابوث» نام بود باغ رزستانی داشت، و احاب بدان سر بود که آن باغ را بحیطه تصرف آورده برونق سرای خویش بیفزاید ، روزی با نابوت گفت که این باغ را بمن گذار و بهای آن را بستان و اگر خواهی در ازای این باغ رزستانی از این بهتر تفویض کنم نابوث گفت : ملکی که از پدران بمیراث دارم هرگز از دست نگذارم احاب در میان مردم از این پاسخ شرمسار شد، و بخانه آمده خویش بخفت و از ضجرت (2) لب باطعام آلوده نمیساخت ایزابل زوجه بر سریر وی گفت: تراچه افتاده که چندین محزون و ملولی اخاب صورت حال مشکوف داشت ایزابل گفت تو با اینحال در خور سلطنت نیستی اکنون برخیز و طعام تناول کن که من باغ نابوث را برای تو خواهم گرفت و چند باره کاغذ برداشته شرحی بمشایخ قوم نگاشت و با خاتم (3) احاب مختوم فرمود که میباید مجلسی آراسته کنید و نابوث را در آن مجلس بر صدر بنشانید و دو تن از مشایخ قوم را بگمارید که در آن انجمن در حق وی شهادت دهند که نابوث باخدای بد گفت و ملك را لعنت کرد، آنگاه او را بدین جرم سنگسار كرده عرضه هلاك داريد ، چون فرمان بمشایخ بنی اسرائیل رسید کار بدینگونه گذاشته و نابوت را نابود کردند چون خبر فوت نابوث به ایزابل رسید با احاب گفت که برخیز که نابوث چون تور اخوار داشت عرضه هلاك گشت ، رزستان و برا بی منت مالك باش احباب چون این خبر بشنید شادخاطر برخاست و بباغ نابوث در آمد در این وقت الياس علیه السلام از جانب خدای بنز د احاب آمد و با او خطاب کرد که خداوند میفرماید که نابوث را میکشی و مال او را بمیراث میبری؟ در همان موضع که سگان دهان خود را بخون نابوت آلوده ساختند هم با خون تو آلوده خواهند کرد، احاب ا شفت و با الیاس گفت که خوب تر ایافتم که با من خسمی دیرینه بوده الیاس فرمود:

ص: 343


1- تورات اول ملوك. فصل (21)
2- ضجرت : تنگدل شدن
3- خاتم: انگشتر

همانا مکافات عمل خویش را یافته و بکیفران عصیان که در حضرت آله رواداشته.

اینک یکی از خاندان تو در این سایه دیواری زنده نخواهم گذاشت ، و دود از دودمان تو خواهم بر انگیخت و خانه ترا چون خانه ابعام بن نا بساط و بعشا بن احیا ویران خواهم ساخت و ایزابل زوجه تو طعمه سگان خواهد شد؛ و از اهل تو هر که در آبادی بمیرد طعمه سگان خواهد گشت ، و هر که در صحرا گذرد طیورش خواهند خورد، و از اینسخنان اخابراهیبتی فرو گرفت و سخت بترسیده بدانست که سخنان الیاس محض صدق و صوابست، پس جامه های خود راچاک زود نعلین خود را بدور افکند و با پای برهنه همی در کوچه و بازار عبور کرد و بنالید خطاب : بالياس شد که چون اجاب خاضع و خاشع گشت ، اور ادر ایام زندگانی معاف داشتیم ، و بعد از هلاکت او این دواهی (1) بهره اهل او خواهد گشت.

جلوس (لأتيم)

در ایتالیا چهار هزار و پانصد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. لاتیم پسر سلویس است ، چون تاج و تخت از وجود پدر خالی دید، و ایام سوگواری و مصایب را برای برد و در طلب ملك موروث برخاست ، و بیشتر از مملکت ایتالیا را فرو گرفت و در آبادی بلده «البالانكا» و شهر «لوینیم» مساعی جمیله معمول داشت ، و نام نيك بر آورد وضیع (2) وشريف مملکت احکام اور امطيع ومنقاد شدند ، مدت سی و یکسال با مرسلطنت اشتغال داشت ، و چون زمان هلاکتش پیش آمد فرزند خود ولاتنيس سلویس را ولیعهد ساخت و جای بپرداخت.

ظهور (العاذار)

چهار هزار و پانصد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بودو

العاذار از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و پسر «دواواهو» ست و لفظ العاذار بفتح همزه وسكون لام وعين مهمله والف وذال معجمه والف و رای مهمله بلغت عبری خدا مدد است ، و آنحضرت در قریه مسریا سکون داشت، چون يهوشافاط از جنگ بنی عمون و بنی مواب آسوده گشت و بفراغت بنشست ، و در میان اسباط عشره

ص: 344


1- دواهی- جمع داهيه : مصیبت ، حادثه
2- وضیع: پست

سلطنت به «احزیاهو» که بدترین سلاطین بنی اسرائیل بود منتقل گشت ، «يهوشافاط» بعزم ملاقات او بسوی وی رفت، و با هم عهد مودت استوار کردند و شراکت سفینه چند بساختند که بجانب ترسیس فرستاده سود تجارت برند «العازار» بنزده «يهوشافاط» آمد و فرمود : که خدای میفرماید: از اینرو که با احزیاهو، آمیختی و عهد مودت استوار کردی اعمال حسنه تو محوشد ، همانا از اینخیال که اندیشیده سود نخواهی برد ، و بهره از تجارت ترسیس نخواهی یافت، لاجرم در همانسال کشتیهای ایشان در دریا بشکست واز و از مقصود ماندند، مدت سلطنت يهوشافاط بیست و پنجسال بود ، پس جای بفرزند گذاشته بسرای دیگر شد ، او را در قریه داود مدفون ساختند

جلوس جیوانگ

در مملکت چین چهار هزار و پانصد و بیست و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جیوانگ پسر كنك وانكست و او پادشاه است از اولاد جووانك كه در مملکت چین مرتبت خاقانی یافت ، و اسباب جهانداری فراهم کرد ، و در از دمردم چین پادشاهی فرخ پی و فرخنده قدم است، چه تا اینزمان ملوك چین کیش بت پرستیدن داشتند ، و بعبادت اصنام و اوثان اشتغال میفرمودند ، و دعوت هیچ پیغمبریرا اصغا (1) نکردند و معتبر نداشتند ، در سال بیست و چهارم سلطنت جیوانگ صیت (2) پیغمبری و دعوت شالمونی هندی که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد بمملکت چین رسید، و قبایل هند و کشمیر وختا وسكوب و انعور اور اپپیغمبری باور داشتند ، و فرض و سنن اورا معتبر دانسته اطاعت او کردند، و قوانین او را در دین پذیرفتند.

على الجمله : جيوانك مدت پنجاه و یکسال در مملکت چین وختا و تبت و ما چین باستقلال سلطنت کرد و مردم بحسن طویت (3) و نشر عدل ونصفت (4) وى نيك خرسند بودند ، آنگاه که رخت بدیگر سرای میبرد تاج و تخت را بفرزند خود «مروانگ» سپرد.

ص: 345


1- اصغاء : گوش دادن
2- صیت : آوازه
3- طویت : نیت خاطر
4- نصفت : عدل و داد

ظهور (ميخا بن ثملر علیه السلام)

چهار هزار و پانصد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

میخابن نمالا را از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است، ولفظه ميخاء بكسر ميم وسكون یای تحتانی وخانی معجمه والف بلغت عبری بمعنی مفلس است.

مقرر است که «یهوشافاط» ملك آن یهودا با احاب سلطان اسباط عشره عهد مودت استوار داشت ، و در این وقت برای ملاقات احاب شومرون آمده باهم بنشستند ، و کار بکام همی گذاشتند ، وقتی احاب با یروشافاط گفت : که اراضی راموت که از نخست روز میراث من بوده اينك ملك ارام متصر فست ، آیا مرا اعانت میکنی تاملك خویش را از دشمن باز ستانم ؟ يهوشافاط گفت: از مرد و مرکب هیچ دریغ ندارم، و در هواخواهی تو از پای ننشینم ، لیکن صواب آنست که حکم خدا ایرادر این مهم از انبینی عهد باز جویم تا کار بمراد افتد، احاب در حال فرستاد و چهار صدتن از انبیای کذبه را حاضر ساخت و ایشان از پیش روی تخت احاب يهوشافاط صف بر کشیدند ، و همگی ایشانرا بدينكار تحريك و تحریص کردند، و «صدقیا بن کناعنا» که از جمله ایشان بود دوشاخ از آهن ساخته و میگفت : خدای میفرماید: که از اینگونه حر به راست کنید و با بنی ارام مصاف دهید که نصرت شما را خواهد بود ، چون يهوشافاط از سخن ایشان اطمینان حاصل نداشت با احاب گفت : آیا هیچ پیغمبری جز این مردم در این بلده خواهد بود احاب گفت : «میخابن نملاه» نیز مردیست که خود را پیغمبر داند ، و اوراحاضر نساخته ام، از اینروی که هرگز زبان او با سخن خیر نرود ، بلکه همیشه : در امور تطير (1) کند يهوشافاط گفت: هم او را باید حاضر ساخت و رای اورانیز بازدانست ، احاب كس بطلب ميخا فرستاد و آنحضرت در انجمن حاضر گشت ، اجاب روی باوی آورده گفت: ای میخابد انسرم که با بنی ارام مصاف داده اراضی را موت جلعاد را باز ستانم ، ترا در این باب چه دستوری باشد؟ میخا فرمود: بنی اسرائیل را می بینیم در کوهساران مانند اغنامی که بی شبان باشند ، خدای میفرماید: که نیست از برای این جماعت لائی ، پس باید هر کس بمسکن خویش شود و از این جنگ کناره جوید ، احاب

ص: 346


1- تطير : بيدي تفال زدن بیدی

با يهوشافاط گفت : سخن همان بود که از پیش گفتم ، هرگز بازبان میخا جز فال بد ،نرود و صدقيا بن كناعنا قدم پیش گذاشت و موی زنخ میخا را گرفته پیش کشید و گفت: چگونه شد که روح نبوت از من زایل شد و در تو حلول کرد که از اینگونه سخن برانی و بر خلاف انبیاروی میخا فرمود که زود باشد از این جنگ هزیمت شوی ر خود را از پس برده ها پوشیده داری در اینوقت احاب بر آشفت و گفت : میخا را گرفته بنزد «یواش» پسرش که شحنه (1) بلده بود بسپارند، و او را در بیت «امون» نگاه بدارند ، واندک قوتی بدهند که زنده بماند تا پادشاه از جنگ باز آید در محبس میخا گفت : اگر تو مراجعت کردی خدای از من رضا نباشد ، وروی باجماعت کرد و فرمود : ایمردم گواه این سخن باشید ، پس آنحضر ترا بمحبس بردند و احباب سیاه خویش را بر آر است و با يهوشافاط بیرون شده بسوی راموث جلعاد تاختن کرد ، و از آنسوى ملك ارام بالشکری افزون از حد احصا (2) باستقبال جنگ همی ناخت و سی و دو تن از لشگر یا ترا حکم داد : که در میان سپاه همی ندا کردند که ای ابطال (3) شما را با هیچکس نباشد ، جز اینکه در قتل احاب یکجهت باشید و اورا بهلاکت رسانید : چون زمین جنگ بر هر دو لشکر تنگ شد ، جمعی قصد يهوشافاط کردند و او را احاب پنداشتند يهوشافاط را چون کار از یورش ایشان صعب افتاد، فریاد برآورد که من ملك آل یهودایم راحاب نیستم لشگریان اور ابجا گذاشته بسوی احاب تاختند، و مردی دلاور از قفای او کمان خویش رابزه کرد تیری بجانب او گشاد ، و آن تیر بر جوشن وی آمده زخمی کاری بدورسانید ، و جنگ پیوسته شد، احاب دانست که با آن زخم زیست نخواهد کرد ، با چاکران خویش فرمود تا او را از معسکر بیرون بردند و شامگاه در گذشت ، ناچار سپاه او بشومرون مراجعت کردند ، وجسد احاب را بر مرکب بسته باز آوردند و با خاك سپردند و خون اوراکه از سلاح و مرکب گذشته بودسگان دهان زدند؛ چنانکه الیاس یا فرموده بود، و از پس مرگش میخان نجات یافت

ص: 347


1- شحنه: داروغه پلیس
2- احصاء : شماردن ، سرشماری کردن
3- ابطال - جمع بطل : شجاع و دلاور

جلوس (احزياهو)

در اسباط عشره چهار هزار و پانصد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود احزياهو (1) بن احاب بعد از پدر بر اسباط عشره فرمانگذار شد؛ و سلطنت آل اسرائیل یافت و بر آئین پدر و مادر بت پرستیدن گرفت ، و برروش بر ابعام بن ناباط دست تعدی بر آورد و از انیروی خلل در کار مملکت افتاد ، رمشایخ مملکت بنی مواب که هر صد هزار گوسفند بدرگاه احاب برسم خراج میفرستادند سر از خدمت بر تافت ، و دیگر این مواشی را بدرگاه احزیا هو انفاذ نفرمود ، و او را آن دست نبود که با بنی مواب ستیزه کند.

على الجمله : چون دو سال از مدت سلطنت احز یاهو بگذشت ، از روزن بام خانه در افتاد و خرد در هم شکست و مریض گشته بر بستر رنجوری بخفت آنگاه جمعی را طلب کرده بفرمود که اکنون بشتایید و بعل و زبوب و طاغوت که خدایان قومند از ارض عقرون آگهی دهید و استغانه (2) کنید باشد که از این رنج مرا شفا بخشند ، رسولان احزیاهو رخصت حاصل کرده از خدمت او بیرون شدند ، جبرئيل علیه السلام بالياس نازل شد و گفت : خدای میفرماید که برخیز و بر سر راه رسولان شومرون رفته با ایشان بگوی که نیست خداوندی در آل اسرائیل که شما بسوی اوثان (3) و اصنام (4) میروید ، همان احز یاهو از آن تخت که بر آن مریض خفته بزیر نباید مگر آنکه مرده باشد ، پس الیاس بنز در سولان احزیا هو آمده کلام خدا برا با ایشان بگذاشت و آنجماعت بخدمت احزیاهو آمده او را از آنچه دیده بودند آگاه ساختند ، احزیاهو گفت : همانا او الياسست ، و سرهنگی را با پنجاه تن از مردم خویش مأمور نمود که شتابیده او را بدرگاه آرند ، ایشان از بی الیاس علیه السلام بیرون شده او را بر سر جبلی یافتند ، سرهنگ آن لشگر فریاد کرد که ای پیغمبر خدای از این کوه فرود آی که تراپادشاه آل اسرائیل طلب فرموده ، الیاس گفت: اگر من پیغمبر خدایم آتشی از آسمان فرود آیدو ترا با

ص: 348


1- تورات دوم ملوك فصل «1»
2- استغانه : دادخواهی و یاری خواستن
3- اوثان جمع و ثن - بت
4- اصنام - جمع صنم : بت

پنجاه تن از مردم بدم در کشد ، چون الیاس این بگفت ، در حال آتشی پدید شده آنجما عترا فرو گرفت و نابود ساخت.

این خبر با احزیار سید پنجاه تن دیگر را باقائدی (1) مأمور ساخت ، ايشان نيز بنزد الیاس علیه السلام آمدند و از آن شربت که فوج نخستین کشیدند چشیدند ، احزیاهو نیز برحال ایشان وقوف یافت و هم بند نگرفت ، پنجاه تن دیگر را با حکمرانی بطلب الیاس علیه السلام فرستاد، گروه ثالث بزاری و ضراعت (2) پیش شدند ، و در حضرت الیاس جبین مسكنت برخاك بر خاک نهادند ، در اینوقت جبرئیل علیه السلام با الیاس نازل شده گفت : خداوند میفرماید: هر اس مدار و باتفاق اينجماعت بنزديك احز ياهو شو که عنقریب پاداش عمل گرفتار شود. پس الیاس بنزد احزیا هو آمد و گفت : ايملك آل اسرائیل از خدای نکردی و بت پرستیدن گرفتی و در طلب شفاكس بنزديك اصنام میفرستی ؟! همانا از این تخت بزیر نیائی جز اینکه مرده باشی، چون الیاس این سخن باشی ، چون الیاس این سخن بگفت احزیاهو جان بدیگر سرای برد ، و مدت سلطنت او دو سال بود .

ظهور صفنيا

چهار هزار و پانصد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

صفنیا علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است، و لفظ صفنيا بفتح صادم همله وفای مفتوح و نون مکسور ویای تحتانی و الف بلغت عبری بمعنی پنهان کرده خداست، و آنحضرت پسر کوشی بن عوذ لیا بن امر یا بن حزقیا است و جنابش را کتابیست مشتمل بر سه فصل که از خدای باوی فرود شده و مواعظ حکمت آمیز در آن مندرج است و از اخبار آینده نیز منهی (3) است از جمله انقراض دولت بنی عمون و بنی مواب و خرابی نینوا و انتهای کار سلاطين کلدانی را تصریح فرموده.

على الجمله : بعد از هلاکت احباب چنانکه مذکور شد و مراجعت يهوشافاط به بيت المقدس «صفنياء» علیه السلام بنزد وی آمد و گفت : اى مالك بنی اسرائیل اگرچه با احاب موافقت جستی و بخلاف حکم خدا در جنگ بنی ارام باوی موافقت کردی و از انیروی

ص: 349


1- قائد : پیشوا
2- ضراعت: خواری وزاری
3- منهی: آگاه کننده

در خور مکافات و سزاوار عذاب بودی؛ لکن چون هرگز بقتل بیگناهی مبادرت نجسته و باخداوند بنماز و نیاز تقرب فرموده آسوده باش که خدای جرم ترا معفو داشت، يهوشافاط شاد خاطر گشت و بجبل افرائیم رفته مردم را فراهم کرد و در میان ایشان بر پای خاست و خلق را بپرستش و عبادت خداوند ترعنیت و تحریص فرمود و از آنجا به بیت المقدس مراجعت نمود .

جلوس (شمر)

در مملکت یمن چهار هزار و پانصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ابو كرب شمر بن افریقس بن ابرهة بن حارث رايش چون مرضش رعشه در اندام داشت او را شمرا رعش (1) گفتندی و همچنان ذوالقرنین لقب اوست .

على الجمله : بعد از ناشر بن عمرو بن شراحيل بتخت سلطنت برآمد و مملکت نمیرا فرو گرفت و چون در این وقت زرح فرعون مصر بود و از آن شکست که از آسان كه ملك آل يهودا بدو راه یافته بود، چنانکه مذکور شد؛ شد؛ آن نیرو نداشت كه ممالك موروث ومكتسب را نیکو بدارد، شمر فرصت یافته لشگری فراوان فراهم کرده از یمن بیرون شد و بسوی مغرب بتاخت و مملکت نو به و سودان و حبش را مسخر ساخت و عمال زرح را بگذرانید و سخت در سلطانت قویحال شد، و از آنجا نیز با سپاهی عظیم بالشگر خویش پیوسته کرد و مراجعت بایمن ،فرمود و دیگر باره با سپاهی بزرگ آهنگ بیت المقدس کرد در اینوقت احز یاهو ملك آل يهودا مريض و ناتوان بود و آن نیرو نداشت که باشعر بآئین مقاتله و مقابله بیرون شود لاجرم شهر پیمانعی و منازعی به بیت المقدس در آمد و بنی اسرائیل او را استقبال کردند و قدمش را مبارك شمردند مقرر است که شمر فرمود بر دیوار بیت الله نگاشتند که

«بسمك اللهم اله حمير أنا ذوار عش الملك بلغت هذا الموضع ولم يبلغه احد قبلى ولا يبلغه احد بعدی» (2) و از بیت المقدس بیرو نشده بعزم، جهانگیری لشگری از ابطال رجال ساز

ص: 350


1- رعشه: لرزه
2- بنام تو ای پروردگار که خدای حمیری من از عش پادشاهم، بدین مکان راه یافتم که تا کنون کسی بدینجا نیامده و پس از این نیز کسی نخواهد توانست بدینجا راه یابد

داده و هزار علم جنگ افراشته کرد که در سایه هر علم هزار مردمبارز بود ؛ آنگاه بجانب مشرق تاختن کرده از آب جيحون عبور فرموده و ماوراء النهر را بحیطه تصرف در آورد ، و بلده سعد را که بهشت روی زمین بود ویران ساخت و عمال افراسیاب را مقهور نمود آنگاه بنای شهر دیگر نهاده آنرا شهر کند گفتند که بمعنی قریه شمر باشد، و مردم عرب آنرا معرب کرده سمرقند» نامیدند و از آنجا مراجعت کرده بیمن باز آمد و مدت سلطنتش بیست و یکسال بود .

جلوس (بهورام)

در بنی اسرائیل چهار هزار و پانصد بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون احزیاهو بن احاب را ولدی نبود و بعد از وی برادرش «يهورام» بتخت ملك نده واسباط عشره را مطيع ومنقاد ساخت و مانند پدر و برادر هیچ از عصیان و طغیان فرونگذاشت و سجده با اصنام و اومان کرد و از اینروى كه ميشاع ملك بني مواب انخراج که بدرگاه احاب میفرستاد موقوف داشت یهودام بدان سر بود که او را تنبیهی ساز سپاه دیده از شومرون بیرون شد و کسی نزد يهوشافاط ملك آل يهودا فرستاد و گفت یهودا فرستاد و گفت : ميشاع که هر سال صدهزار سرگاو و صدهزار سرگوسفند بدرگاه احاب ارسال داشتی اینک روی از خدمت ما برتافته و خراج مقرر را موقوف گذاشته وظیفه آنست که مرا اعانت فرمائی تا اوراگوشمالی بسزا كنم يهوشافاط در جواب گفت: همانا از تو جدائی نکنم وكين تورا از بنی مواب و ابطال آل یهود را فراهم کرده بنزد یهودام آمده باتفاق از راه بریه (1) بسوی بنی مواب روان شدند و ملك ادوم نیز بدیشان پیوست چنان اتفاق افتاد که هفت روز آب بدست نیامد و کار بر لشگریان تنگ شد و يهوشافاط گفت آیا از پیغمبران کسی باشد که ما را راهنمائی کند ؟ گفتند الیشع بن شافاط که شاگردی الیاس کرده است تواند شد که بدینجا عبور فرماید، پس يهوشافاط ويهورام وملك ادوم كس بطلب الیشع فرستادند، و آن حضرت حاضر شد و روی به یهو رام کرد و فرمود ترا با من چکار است بلکه سزاوار آنست که با انبیای کذبه توسل جوئی که پیغمبران پدر و مادر

ص: 351


1- بریه: خشکی

تو بوده اند یهو رام گفت ای الیشع گناهان گذشته را معفو بدار واينك بر ما ترحم فرمای ومال (1) حال ما را بازگوی الیشع فرمود . ايملك آل اسرائیل اگر نه این بود که از دیدار يهوشافاط شرم داشتم هرگز بجانب شما عبور نمیکردم، آنگاه گفت خدای میفرماید : زود باشد که این وادی پر آب شود و مردم سیراب گردند و بر بنی مواب ظفر جویندو هر حصن و قریه که دارند ویران کنید و احجار و عمارات ایشان را براندازید و اشجار باغستان آن جماعت را قطع کنید، و روز دیگر چنانکه الیشع خبر داده بود بی ابر و با دو رعد زمین از قطرات امطار (2) سیراب شد و از اراضی مواب سیلاب برسید چنانکه همه زمین پر از آب شد و لشگریان از زحمت و ارستند و آسوده خاطر شدند اما از آنسوی چون میشاء ملك مواب بدانست که سپاه دشمن نزديك شده مردم خویشرا مجتمع ساخته و لشگری عظیم بر آورده باستقبال جنگ بیرون شتافت چون چاشتگاه آفتاب برمیاه (3) بنایید آب در چشم ایشان برنگ خون نمودار گشت؛ و اینم منی را یفال گرفتند که دلالت بر خونریزی کند و زود بشتافتند تا زمین جنگ بر هر دو لشگر تنگ

شد و حربی عظیم در پیوست بعد از کشش و کوشش بسیاری بنی مواب هزیمت شدند و بنی اسرائیل و آل ادوم از دنبال ایشان بتاختند و از آن جماعت بلده رسیدند ویران کردند و احجار ابنیه را از بن بر آوردند ملك مواب هفتصد تن از لشگر برگزید که بیورش ملك ادوم را برگیرد قادر نشد، پس فرزند نخستین خود را که هم ولیعهد او بود بر بالای سور قلعه آورده قربانی کرد ، و حراست قلعه را آماده بود، در این وقت بنی اسرائیل مراجعت کردند.

رفع الیاس علیه السلام

چهار هزار و پانصد و بیست و نه اسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مقرر است (4) که الیاس علیه السلام بعد از فوت احزیاهو، بجانب جلجال شد و الیشع در خدمت وی بود پس روی با او کرده فرمود: ای الیشع مراخدای فرمان داده تا هم اکنون به بیت ایل شوم الیشع عرض کرد: که قسم بپروردگار و زندگانی تو که من از تو مفارقت نخواهم جست وهم

ص: 352


1- مآل : عاقبت
2- امطار- جمع مطر: باران
3- مياه - جمع ماء : آب.
4- تورات : دوم ملوك فصل «2».

در خدمت حضرت روانه بیت ایل شد چون بدار زمین نزديك شدند جمعی از اتقیا که خدمت انبیا کرده بودند باستقبال بیرو نشدند و با الیشع گفتند : هیچ میدانی که مولای ترا امروز خداوند از تو خواهد گرفت؟ الیشع گفت : بلی میدانم اما شما ساکت باشید و چون وارد بیت ایل گشتند الیاس علیه السلام با الیشع فرمود : که خدای حکم داده

یا که من هم اکنون بسوى اريحا شوم الیشع باز سوگند یاد کرد که از تو جدا نخواهم شد و در خدمت آن حضرت باریحا آمد، هم در آنجا شاگردان انبیا با الیشع گفتند: آبادانسته که مولای تو امروز از تو گرفته خواهد شد البشع گفت میدانم اما شما در اینکار سخن نرانید، هم در انجا الياس با الیشع فرمود که خدا مرا بر انگیخته تا باردن شوم دیگر باره الیشع بعظمت خدای و زندگانی وی سوگند یاد کرد که از تو دور نشوم، و در خدمت آن حضرت به اردن آمد و در کنار رودخانه بایستادند و پنجاه تن از شاگردان آمده در برابر ایشان صف کشیدند؛ آنگاه الیاف دستار (1) خود را بر آورد و بگشود و آن را بر آب اردن زده در حال آب منشق (2) شده بن (3) رودخانه خشك شد ، پس باتفاق اليشع بدرون رودخانه رفت و در هنگام عبور با وی گفت : از آن پیش که مرا نه بینی هر چه دوست داری از من بخواه تا از برای تو حاصل کنم، الیشع گفت که آنست که آثار نبوت من دو چندان باشد که سیدمر است الياس (ع) فرمود : اى البشع مبالغه در سئوال فرمودی اکنون که تو با منی و من باتو اين مرتبت حاصل نداری ، چگونه تواند شد که بعد از من بدین معالی صعود فرمائی او در حق وی دعای خیر فرمود و در این هنگام که باهم مخاطبه داشتند و از بنگاه رود عبور میفرمودند ناگاه گروهی از سواران آتشین پدیدار شد و مرکبی از آتش هویدا گشت الیاس پیش شده بر آن مرکب بر نشست و بجانب آسمان عروج فرمود الیشع نظاره بود فریاد برآورد و همی گفت: یاسیدی یاسیدی و از ملکات آن حضرت همی یاد کرد تا الیاس از چشمش

ص: 353


1- دستار دستمال: شال
2- منشق: شکافته شده
3- بن: ته آخر

مخفی گشت .

«وتركنا عليه في الآخرين سلام على الياسين انا كذالك نجزى المحسنين». (1)

على الجمله: بعد از رفع الياس الیشع ، دست برده گریبان خود را بدرید و پاره ساخت و از آن پس در مفارقت آنحضرت بحسرت وضجرت (2) میزیست.

ظهور البشع علیه السلام

چهار هزار و پانصد و بیست و نه سال بعد از هبوط بود.

البشع (3) بن شافاط علیه السلام از اجله (4) پیغمبران (5) بنی اسرائیل است ، و لفظ اليشع بفتح همزه وكسر لام و یای نحتانی ساکن و شین معجمه مفتوح د عين مهمله بلغت عبری بمعنی فرج الله است ، و معرب آن الیسع است که لام مکسور را ساکن و یای ساکن را مفتوح ساخته اند، و بجای شین معجمه سین مهمله آورده اند ، چنانکه خدای در قرآن مجید یاد فرموده.

على الجمله : بعضی از سیر آنحضرت در ذیل قصص الياس علیه السلام ذکر شده در اینوقت که الیاس با تفاق الیشع از رودخانه اردن بگذشت و بسوی سماوات عروج فرمود دستار خویش را بجانب الیشع افکند و جنابش آن دستار را بر آورده بر آب زد و آب منشق (6) شد چنانکه بن رود پدیدار گشت و از رودخانه عبور فرمود ، شاگردان انبیا چون این معجزه را از الیشع بدیدند دانستند که وی خلیفه الیاس است ، ویرا استقبال کردند و نزد او پیشانی برخاك نهادند، و عرض کردند: اينك ما پنجاه تن حاضریم اصلاح وصواب آنست که فحص حال الیاس را لازم شماریم، باشد که فرشتگان خدا او را بر سر یکی از جبال فرو گذاشته باشند ، البشع فرمود : رنج بیهوده میرید

ص: 354


1- الصافات - ( 130 و 13 و 136) و باز گذاردیم بر او در آیندگان، درود بر پیروان الیاس، البته نیکو کاران را اینچنین جزا میدهم
2- ضجرت : تنگدل شدن
3- تورات ، دوم ملوك فصل (2)
4- اجله جمع جلیل: با جلال و حشمت
5- البشع خداوند نجات میدهد با می بیند و او شاگرد و جانشین ایلیای نبی و پسر شا فاط ساکن آبل لحوله بود، بحسب فرمان خدا ابلیاوی را مسح نمود؛ و بنا بر خواهش خودش دو تقابل روح ایلیا بوی داده شد، و بعبارت دیگر بدرجه بكوريت نائل شد، یعنی وارث اوت مقدس مولای خود گردید، و مدت شصت سال نبوت مینمود و معجزات چندی از او بظهور پیوست - قاموس کتاب مقدس س (98) (6) منشق : شکافته شده
6-

آنحضرت دیگر آشکار نخواهد شد ، ایشان الحاح کردند چندانکه البشع ساکت شده آنگاه سه روز در سهل (1) وصعب زمین تحسبس کردند ، زمین تحسبس کردند، و از انحضرت نشانی نیافتند و به اریحا مراجعت نمودند ، و خدمت الیشع معروض داشتند ، که این قریه برای توطن نیکو بود، جز اینکه آبی بدگوارا دارد و زمینی ناسازگار، آنحضرت باره از نمک بر گرفته بر سرچشمه آب آمد و آن مکر ا در آب افکنده فرمود : که خدای میفرماید من ترا برای شفا کردم و آن آب خوشگوار شد و تاکنون مرضی (2) را از رنج شفا بخشد آنگاه از اریجا کوچ داده به بیت ایل آمد ، و آنهنگام که از اریحا بیرون میشد، اطفال بسیار از دنبال آن حضرت بیرون شدند و همی بسخره ندا میکردند که ای اصلح زود سفر کن البشع علیه السلام بقفا نگریست و ایشانر العنت کرد، در ساعت خرسی از بیشه که در آن نزدیکی بود آشکار گشت و از بیشه بیرونشده چهل و دو تن از ایشانرا نابود ساخت و الیشع از بیت ایل بجبل کرمل سفر کرد و از آنجا بشومرون آمد در اینوقت زوجه یکی از شاگردان: انبیا با خدمت الیشع آمد و عرض کرد که ای پیغمبر خدای شوهر من که مردی بی بضاعت بود مدیون بمرد اينك قرض خواهان بنزديك من آمده دو پسر مرابجای قرض پدر طلب میکنند که ایشانرا ببندگی بدارند، الیشع فرمود که آیا ترا از حطام دنیوی هیچ موجود باشد آنزن عرض کرد که بجز ظرفی كه اندك روغن زیت دارد مالك هیچ چیز نیستم حضرت فرمود : اينك بخانه شو و از همسایگان چندانکه توانی (3) از کاسات و اقداح (4) وقدور (5) و اناء تهی عاریت کن و با پسران خویش درون ،رفته در سرای بر بیگانگان بربند و از آن روغن که در خانه داری بر آن انسان تهی فروریز که جمله مملو خواهد شد و هنوز روغن باقی میباشد ، آنزن باخانه آمد و چنان کرد که الیشع فرموده بود پس از آنکه هر چه ظرف مستعار (6) داشت مملو

ص: 355


1- سهل : هموار
2- مرضی - جمع مريض : بیمار
3- كلاسات - جمع کاسه : ظرف تو گود
4- اقداح - جمع قدح: کاسه ، ظرف ، پیاله
5- قدور - جمع قدر: ظرفی که در آن چیزی بپزند.
6- مستعار : عاریه گرفته شده

ساخت ، همچنان آن روغن اندك بحال خود باقی بود ، در آن وقت آن زن صالحه بخدمت البشع شتافت وصورت حال را معروض داشت ، آنحضرت فرمود : اکنون هر روغن که موجود کرده بفروش مدیون (1) شوهر را ادا کن، و آنچه زیاد مانده سرمایه زندگانی خویش فرمای پس آن زن از زحمت فرضخواه وضيق (2) معاش نجات یافت از آن پس الیشع از شومرون بارض «شونیم» شده در آنجا زنی صالحه بود ، چون خبر ورود آنحضرت بدو رسید شوهر خویش را گفت: اینك پيغمبر خدای میرسد برای او نشینی لایق و مانده در خود میباید و در خانه خویش محلی دلکش اختیار کرد و سریری (3) برای خوابگاه آنحضرت بنهاد ، و الیشع را بخانه خویش دعوت فرمود و جنابش بعضی از ایام بدانجا شده آرام مییافت، روزی الیشع با حاجزی که شاگرد و خادم آن حضرت بود فرمود که حاجت این زن چیست که اینگونه زحمت ها میبرد؟ حاجزی عرضکرد که این زن را فرزند نیست و شوهری پیردارد مسئلت وی از حضرت نبوت طلب فرزندیست ، آن حضرت در حق وی دعا کرده زمانی معین فرمود که در آن هنگام او را فرزندی خواهد شد ، و آن زن حامله شده در وقت معین پسری آورد و نشود نمایافته بحدر شد و تمیز رسید و چنان اتفاق افتاد که بامدادی در خدمت پدر خود که از جمله درودگران (4) بود بزراعت گاه میشد ، ناگاه در بین راه صداعی (5) عارض او شد ، و از آسیب آن رنج با پدر بنالید ، آنمرد با غلام خویش گفت : که این کودک را بخانه برده با ما در بسیار ناویرا مداوا کند ، غلام اور ابخانه آورد و آنطفل سر هر دوزانو بایستاد و همی از درد فریاد کرد، چندانکه چون زوال آفتاب رسیدجان بداد ، پس آنزن جسد فرزند را برداشته بر آن سویر که برای الیشع کرده بود. چسبانید و خود نزد شوهر رفته و این راز را از وی مخفی بداشت و از اور خصت یافته حمار خویش را انجام کرد و بر نشست، و باغلام خویش راه بریده بنزد الیشع شتافت و آنحضر ترا در جبل کرمل یافت البشع با حاجزى گفت: اينك زنشونميه ميرسدوير الاستقبال كن و از سلامتی شوهر و فرزندش باز پرس فرمای حاجزی اور اپذیره کرد و فرمان الیشع را

ص: 356


1- ديون - جمع دین : قرض
2- ضيق : تنگی
3- سریر: تخت
4- درودگران - جمع درودگر: آنکه اسباب و آلات از چوب درست کند
5- صداع: دردسر

برسانید ، در جواب گفت : همه نیکو و تندرستند و چون بحضرت الیشع پیوست عرض کرد: که ای پیغمبر خدای من از تو فرزند طلب کردم و بدان بودم که قطع امید از وی نکنم اينك بر سرير خفته است و هیچ حیله دفع ثبات وی نتوانم کرد ، الیشع با حاجزى فرمود که کمر خویش را استوار ببند، و عصای مرا بر گرفته بنزد كودك شو و در بین راه باکس سلام مکن ، و چون کسی بر تو سلام کند جواب مگوی و آن هنگام که بر بالین كودك وی شدی ، عصای مرا در برابر روی او بدار تا از خواب برخیزد، حاجزی از پیش روانشد و آنزن از قفای او هم یرفت ، تا بیالین طفل رسید و عصا در پیش او بداشت ، و هیچ مفید

بیر نیفتاد و همچنان آن طفل افتاده بود ، لاجرم حاجزی مراجعت کرده صورت حال را بعرض البشع رسانيد در اينوقت البشع برخاسته بخانه آن زن صالحه در آمد، و با حاجزی بدرون خانه رفته در سرای را بر بست، و آنطفل را بر سریر مرده یافت ، پس نخست در حضرت بی نیار نماز گذاشته آنگاه بر سریر شد، و هر در کف دست بردستهای آن جسد گذاشته و چهره بر چهره او نهاد ، و چشمها بر چشمهای او بداشت و زبان بیرون کرده نفس مبارك بروی دمید، در اینوقت حرارت غریزی در جسد آنمیش ده کرده گوشت بدنش گرم شد ، پس الیشع برخاست و درميان رحمه (1) اندك راه پیمود و مراجعت فرموده بر سرير شد و هم با آن جسد بدینگونه عمل کرد، در این کرت آنطفل از گوشه چشم نگران شد ، مع القصه چون هفت كرت البشع بدینسان عمل فرمود آنطفل از نوزندگانی یافت، آنگاه با حاجزی فرمود: زن شو نمیه رابخانه در آرتا فرزند خویش را بر گیرد ، حاجزی در سراپرا بگشود و آنزن را در آورد ، چون چشمش بر فرزند افتاد در بيش قدم اليشع روى برخاك نهاد پس از تمجید و تحمید فرزند خویش را بر گرفت ، و الیشع از آنجا بجلجال آمد ، و در این وقت قحط سال بود و جمعی از پیروان آنحضرت فراهم بودند ؛ البشع باخادم خويش بفرمود : که دیگی بر آتش نهاده طعامی برای آن جمع مهیا کند، خادم آن دیگ بر پای کرد و دیگری در زراعتگاه شد که از حبوبات چیزی بدست کرده در

ص: 357


1- رحبه : وسیع : ساخت خانه

میان دیگه طبخ فرماید ، از قضا مقداری حنظل (1) یافت و ندانست آن چیست پس دامن خود را مملو ساخته بیاورد و در دیگه طعام فرو ریخت ، چون آن طبيخ (2) ، را حاضر ساختند ؛ شخصی دست برده لقمه از آن بر گرفت و در دهان نهاد و فریاد برآورد که ایمولای من همانا زهر در این علمام تعبیه شده و هر کس از آن تناول کند در حال جان خواهد داد ، الیشع فرمود: تانان خشگی آوردند و بدست مبارک در دینگ افکند ، و آن مرارت (3) از طعام برخاست، پس همگی از آن خورش بخوردند و مکروه نداشتند ؛ روز دیگر مردی بخدمت الیشع آمد و بیست نان جوین بهدیه آورد آنحضرت فرمود که آن نان را نزد قوم گذارد تا خورش سازند ، خادم عرض کرد که این مردم صدتن باشند چگونه بیست گرده نان جوین کفایت ایشان کند : الیشع فرمود : همانا ایشان را سیر خواهد کرد و زیاده خواهد ماند ، و همچنان شد که وی فرمود ، مقرر است که نعمان سپهسالار ملک ارام را آفت، برص فرو گرفت ، واو را در خانه دخترکی بود که از آل اسرائیل باسیری داشت ، روزی آندختر با زوجه نعمان گفت اگر مولای من بشومرون شود نزد پیغمبر بنی اسرائیل از این رنج شفا یابد ، چون اینخبر بنعمان رسید صورت حال را بعرض ملك ارام رسانيد ، وی کتابی بسوی یهودام پادشاه آل اسرائیل نگاشت و ده بدره سیم (4) و ششصد متقال زر و ده جامه شایسته بنعمان سپر دو گفت : این جمله را بدرگاه یهورام برسم هدیه پیش گذران و کتاب مرا برسان که رنج تو را چاره کند ، نعمان چون بخدمت اسرائیل آمد و مقصود خویش معلوم داشت «یهوزام» سخت تنگدل شد و گفت من که باشم که توانم کسی را بمیرانم یا زنده کنم یا رفع برص فرمایم ؟ این خبر با الیشع دادند حضرت کس نزد یهودام فرستاد و فرمود: از این حادثه دلتنگ مباش و نغمانرا بسوی من گسیل کن تا برص او را مداوا کنم ، نعمان چون از این سخن آگاه شد با مردم خویش بر نشست تا بحضرت الیشع شود، آن حضرت پیام داد که اکنون هم برو داردن شو و هفت کرت در آب اردن فرود شده بدن خود را بشوی تاشفایابی ، اگر چه نعمان

ص: 358


1- حنظل : ميوه است تلخ بشكل هندوانه .
2- طبیخ : پخته شده
3- مرارت : تلخی
4- بدره - کیسه: همیان

این سخن را عجب دانست و باور نمیداشت که آب رفع مرض کند باصرار مردم خود به اردن شد، و چون هفت کرت غسل کرد شفایافت و گوشت اندامش چون طفل نورس گشت و از آنجا بخدمت اليشم آمد و در برابر بایستاد و تمجید فراوان بیای بردلکن چندانکه الحاح (1) کرد که آن اشیاء را الیشع بپذیر دمفید نیفتاد ، لاجرم نعمان هدایای خویش را بر گرفته با مردم خود مراجعت کرد ، حاجزی با خود گفت : چرا باید این مال را از نعمان قبول نکرد؟ و بنهانی از دنبال او روان شد و چون باو پیوست عرضکرد که اکنون دو نفر از شاگردان نبوی از جبل افرائیم رسیده اند و مولای من مرافرستاد تا از تو برای ایشان درو بدره (2) سیم و دو جامه بگیرم نعمانرا در حقیقت این سخن مژده بزرگ بود در حال دو جامه نیکو و دو بدره سیم بحاجزی بسپرد و برفت حاجزی آن اشیاء را پنهان کرده بنزد الیشع آمد آن حضرت فرمود : ای حاجزی از کجا میائی ؟ وی در جواب عذری اندیشید الیشع فرمود: دیگر دل من با تو بسته نشود همانانزد نعمان شتافتی و از وی سیم و نیات گرفتی و اکنون بدان اندیشه گاو و گوسفند فراوان کنی ، و غلامان و کنیزگان بدست آوری و زیتون و زر آماده داری در ازای این خیانت برص نعمان بهره تو خواهد شد و در حال حاجزى مبروص گشته (3) از خدمت دور افتاد .

دیگر از معجزات البشع آنست که وقتی شاگردان آن حضرت در خدمت وی معروض داشتند که اگر رخصت فرمائی و با ما مرافقت کنی بارض اردن شویم؟ و در آنجا چند خانه بنیان کرده اقامت نمائیم چه بسبب ضيق مقام کار برما صعب افتاده آن حضرت مسئلت ایشان را با جابت مقرون داشت و با ایشان به اردن آمد و آنجماعت در کنار رودخانه بقطع اشجار مشغول شدند تا ادات ابنیه آماده دارند، ناگاه تبریکی از ایشان از دسته بیرون شده بآب در افتاد و او روی با الیشع کرده عرضکرد : که ای مولای من همانا این تبر در نزد من بمستعار بود (4) واينك در آب مفقود گشت

ص: 359


1- الحاح: زاری کردن درخواست کردن
2- بدره : کیسه ، همیان
3- مبروص: آنکه مبتلای مرض برص باشد .
4- مستعار: چیزی که عاریه گرفته شده باشد.

آن حضرت در موضعی که تبر افتاده بود مشخص فرمود پاره چوبی را گرفته همان موضع افکند و در حال تبر از بن رود بر آمد و بر فراز آب بایستاد و آن شخص دست برده بر گرفت، و دیگر آنکه بن هداد ملك آرام عزم كرد كه با ملك آل اسرائيل مصاف دهد ، و جمعی را بكمين بازداشت که چون مردم یهودام از آنجا عبور کنند اسیر و دستگیر شوند ، الیشع اینخبر باملك آل اسرائيل بداد ، و اولشگری، نرا از عبور كمين گاه منع فرمود ، وملك آرام چون با مقصود نپیوست ، مردم خویش را طلب کرده بفرمود : کیست در میان ما که پادشاه آل اسرائیل را از اندیشه ما آگهی دهد؟ عرض کردند که در میان ما هیچکس خیانت نکند بلکه در میان بنی اسرائیل پیغمبریست که هر راز پوشیده بروی میانست وعند الحاجه یهودام را آگهی دهد بس ، ملك آرام جمعی را برانگیخت تا آنحضر ترا دستگیر کرده بقتل رسانند، در این وقت الیشع دره دوتان سكون داشت ، لشكر ملك آرام نیمشبی گرد قریه را فرو گرفتند، یکی از حمام آنحضرت بامدادان صورت حال را بعرض رسانيد ، اليشع فرمرد که بیم مدار که لشگر ما از ایشان فزونست ، و دعا کرد تا از پیش چشم وی حجب (1) برخاست ، و نظاره کرد دید لشگر ی زیاده از اندازه حساب در حضرت البشع فراهم است، و گرد آن حضرت حصاری از آتش افروخته معین است.

على الجمله : الیشع دعا کرد تا آنجماعت آفت (2) شبکره گرفتند، و همگی در بینش چون شبکور شدند، پس ایشانرا برداشته بشومرون آمد، و دعا کرد تا دیگر باره بینا گشتند و خود را در شومرون گرفتار یافتند، ملك ال اسرائيل عرض کرد که اگر اجازت دهی ایشانر ابقتل آرم آنحضرت فرمود تو ایشانرا به نیروی کمند و شمشیر اسیر نکرده که اینك مقتول سازی و فرمان داد تا آن جمع رامانده کشیدند و خورش داده گسیل ،فرمود و آنجماعت از آن پس هرگز بجنگ آل اسرائیل بیرون نشدند.

و دیگر از معجزات الیشع آنست که وقتی بن هداد ملك ارام سپاهی

عظیم برآورده بارض شومرون تاختن کرد و آن بلده را محاصره فرمود ، و از این سبب قحطی بزرگ در شومرون پدید شد، چنانکه یکسر حمار بهشتاد در هم به بیع میرفت وروزی ملک بنی اسرائیل برسور (3) قلمه میگذشت، زنی بنزديك وى شتافت و فرياد كرد:

ص: 360


1- حجب - بضم اول و دوم جمع حجاب پرده
2- آفت شبکره : ناتوانی و ضعف قوه بینائی را گویند
3- سور : دیوار

که ای پادشاه مرا انصاف ده ما دوزن بوديم و هر يك طفلی داشتیم ، روز گذشته آنزن با من گفت: امروز طفل ترا طبخ کرده باهم میخوریم و فردا من طفل خود را مطبوخ ساخته خورش سازیم، من این سخن را پذیرفتم و طفل خود را کباب کرده با هم خوردیم امروز که نوبت اور است ، طفل خود را مخفی داشته است، چون یهورام این سخن بشنید گریبان خود را چاك كرده و برهنه شده در میان قوم همیرفت و همی زار بنالید و گفت : چنین خدای از برای میسازد و الیشع چنین یاری میکند و شخصی را گفت با البشع بگوی ، کار قوم بدینجا کشیده و توهیچ عقده از کار خلق نگشوده، در این وقت البشع در خانه خویش نشسته و جمعی از مشایخ در خدمت او فراهم بودند قبل از آنکه رسول یهودام در آید فرمود كه اينك فرستاده یهودام میرسد و قصد دارد که سر مرا از تن بر گیرد، و در سخن بودند که رسول یهورام برسید و بدرون خانه آمد مد اليشع با او فرمود که ایحاجب پادشاه اینك از جانب یهودام بنزد من شتافته ، و در حق من اندیشه بد داری، خدای میفرماید که فردا بدروازه شومرون چندان جو و گندم ارزان شود که سه من آرد گندم را بيك مثقال سیم دهند ، و همچنان شش من جورابيك مثقال سیم خواهند فروخت حاجب ملك گفت : مگر خمره گندم از آسمان خواهد بارید آن حضرت فرمود که چنین میشود اما تو بچشم خویش خواهی دید و از آن نخواهی خورد پس حاجب ملك برخاسته بیرون شد و چنان اتفاق افتاد که چهار تن مبروص (1) که یکی حجزی شاگرد الیشع و سه تن فرزندان او بود که بدعای آن حضرت برص یافت ، شامگاه بدروازه شومرون آمدند و با هم گفتند اگر در اینجا بمانیم گرسنه خواهیم مرد و اگر بشهر در شویم هم از گرسنگی در خواهیم گذشت بهتر آنست که بلشگر بن هداد شویم اگر رستیم از این تنگی کار بمراد باشد و اگر مارا کشتندهم زبان نکرده خواهیم بود چه در هر حال روی سلامت نخواهیم دید .

مع القصه : يکجهت شده بکنار لشگرگاه بن هداد آمدند ، و فریاد کردند که آیا هست در اینجا انسانی که ما را دستگیر شود؟ خداوند بانگ ایشان را چنان گوشزد لشگریان کرد که گمان کردند ملك آل اسرائيل وملك مصر وديگر ملوك

ص: 361


1- مبروص: آنکه مرض برص یافته

همدست شده و بدیشان شبیخون آورده اند ، غوغا از لشگرگاه برخاست و مردم اموال و انتقال و خیمه و خرگاه بگذاشتند و راه فرار پیش گرفتند، آن چهار تن مبروص بهر خیمه رفتند کس نیافتند، پس مقداری طعام بخوردند و قدری از سیم و زر فراهم کرده برای خود نهان ساختند و در همان شب مراجعت کرده

دید بانان قلعه شومر و نرا آگهی دادند ، یهودام نخست چند تن را فرستاد تا فحص حال کنند ، مبادا بنی ارام حیلتی اندیشیده و کمینی ساخته باشند ، برفتند و معلوم کردند که آنجماعت فرار نموده اند ، پس مردم شومرون مطمئن شده بلشگرگاه تاختند؛ و هر چه یافتند بر گرفتند و جو و گندم چنان ارزان شد که الیشع فرموده بود ، حاجب ملك بچشم خود اینحال بدید و از انیروی که منکر پیغمبر خدای شده ، مردم بقتل او برخاستند ، ويهورام حکم کردتا اورا در سعه (1) دروازه انداخته مردم بر بدن او عبور کردند تاجان بداد.

دیگر از معجزات الیشع آنست که آنزنرا که در حقش دعا کرده فرزند یافت و فرزندش را بعد از وفات حیات بخشید، بفرمود که در شومرون هفت سال قحط خواهد بود، صواب آنست که از این زمین بیرون ،شوی آنزن اهل خود را بر داشته بزمین فلسطین رفت و پس از هفت سال مراجعت کرده چون در زمان غیبت، خانه و ملك او را ديگرى بحیطه تصرف داشت استغاثت (2) بدرگاه یهورام برد تا املاك خويش را استرداد كند در اینوقت پادشاه بنی اسرائیل باحجزی غلام الیشع در سخن بود و از معجزات انحضرت سؤال میفرمود، از قضا قصه آنزن و احیای فرزند او را در میان داشت ناگاه چشمش بدان زن افتاد عرض کرد که ای پادشاه آل اسرائیل اینك آن زن و آن دیگر فرزند ویست ، چون پادشاه از آنزن سؤال کرد و آنقصه را بشنید بفرمود : تا اموال و خانه او را باز دادند و هر منفعت که در آن مدت از زراعتگاه او برداشته بودند رد کردند .

و دیگر از معجزات انحضرت آنست که وقتی الیشع بدمشق سفر کرد و بن هداد پادشاه آرام مریض بود ، چون خبر ورود آنحضرت را بشنید ، چاکر خود حزال را با

ص: 362


1- سعه: وسعت ، میان
2- استفاثت: طلب بازی کردن. داد خواهی کردن

هدیه فراوان که چهل شتر در زیر حمل آن بود. بحضرت الیشع فرستاد، و درخواست فرمود باشد که از این مرض نجات یابد حزال چون بخدمت الیشع آمد آنحضرت فرمود که او را سخن بسختی مگوی لکن زود باشد که بمیرد، آنگاه روی از جزال بگردانید و ساعتی بر جای ببود و پس از آن سخت بگریست حزال عرض کرد: ایمولای من این گریه از چه در است ؟ آنحضرت فرمود : از آنچه تو با بنی اسرائیل خواهی کرد، همانا قلعه های ایشانرا با آتش خواهی سوخت و جوانان ایشانر ابا شمشیر خواهی کشت و اطفال ایشانر اسر خواهی شکست و حامله های ایشانر اشکم خواهی درید، حزال عرض کرد: ای برگزیده خدای من چه سگ باشم که چنین کارها کنم، فرمود: که زود باشد که تو بر قوم ارام سلطنت خواهی یافت مع الق- چون حزال مراجعت کرد روز دیگر بن هداد در گذشت، و حزال بجای او سلطنت یافت و قوی حال شده تا آنزمان که بایو رام ملک اسرائیل از در مقاتله بیرون شد و بورام احز با هو ملك آل یهودا را که با او سمت دامادی داشت خواسته با تفاق بجنگ حزال بیرون شدند و در رامون جلعاد بابنی ارام مصاف دادند و شکسته شدند، و یهو رام در آنجنگ زخمی منکر برداشته چنانکه تاب در رنگ نیاورد و او را به یزر عال آوردند که مداوا کنند هم در آنجا بدان زخم در گذشت و لشگر وی اسیر و دستگیر حزال گشت

سلطنت یهورام

در آل یهودا چهار هزار و پانصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم (ع) بود.

يهورام (1) بن شافاط بعد از پدر در سی و دو سالگی بر آل یهودا سلطنت یافت و دختر احاب را بزنی بگرفت ، و او را شش برادر بود ، اول «عزريا» دویم «میخابل» سیم اسخریا» چهارم» «عزربو» پنجم «مالاخايل» ششم «سفطیا» و يهوشافاط ایشانرا از مال خود بهره بسیار فرموده بود ، و چون اکبر وار شد فرزندانش یهودام بود سلطنت را بده تفویض داشت، بعد از پدر چون كارملك بر يهودام راست گشت، برادرانرا با تیغ بگذرانید و اموال ایشانرا برگرفت ، و هر کس از خدام بیت الله که با ایشان مربوط بودند هم بقتل آورد، و برکیش سلاطین اسباط عشره عصیان ورزید و صورت اصنام ساخته پرستیدن آغازید، و این در سال رفع الیاس علیه السلام بود آنحضرت نزد وی آمده گفت : ای

ص: 363


1- تورات : دوم ملوك فصل «3»

یهورام خدای میفرماید : که از روش يهوشافاط و آساروی بر تافتی ! و آئین سلاطین بنی اسرائیل اختیار کردی و برادرانت را که همه از تو بهتر بودند بقتل آوردی ! خداوند برای تو فرزند وزن و مال باقی نخواهد گذاشت، و تو بعلتی گرفتار خواهی شد که امعای (1) تو از بطن تو بیرون خواهد آمد و بعذابی بزرگ هلاک خواهی شد.

لاجرم در مآل حال او مردان فلسطین و گروهی از قبایل عرب بر سربیت المقدس تاختن کردند و بر یهودام غلبه یافتند ، زن و فرزند اور ابقتل آوردند و اموال اور ابنهب وغارت بردند و از خاندان او بجز احزیا احدی باقی نماند و از آن پس او را درد شکمی بگرفت و پس از مدنی که بدان وجع (2) گرفتار بود اهمایش از شکم فروریخته عرضه هلاك از گشت ، و مردم اور ، و جسدش را در قریه داود دوراز قبور ملوك دفن کردند ، و مدت سلطنت او هشت سال بود.

سلطنت احزیاهو

در آل یهودا چهار هزار و پانصد و سی هفت سال بعد از هبوط آدم ها بود احزیاهو پسر هورام بن يهوشافاط است ، و مادر او عنلیا دختر عمریست که ذکر حالش مرقوم شد ، مع القصه : احزیاهو بیست و دو ساله بود که بر سریر سلطنت بر آمد و بر آن یهودا پادشاهی یافت و از ملاهی (3) ومناهی (4) هیچ دریغ نفرمود و بر آئین دودمان احاب بارتكاب معاصی و عبادات اصنام روزگار برد ، و در صحبت یهورام بن احاب بجنگ حزال ملك ارام برفت چنانکه در قصه یهورام مرقوم گشت وعاقبة الامر بدست یاهو بن نمشي ملك آل اسرائیل مقتول گشت و شرح اینقصه نیز در ذیل سیر (5) یاهو مسطور است ، مع القصه : از وى يك پسر شیر خوار بجا ماند که اورایواش نام بودو مدت سلطنت او در ال یهودا يك سال بود .

سلطنت عثقیا

در آل یهودا چهار هزار و پانصدوسی و هشت سال بعدار هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 364


1- امعاء - جمع معی: اوره
2- وجع : درد
3- ملاهي : جمع ملهی: آلت لهو
4- مناهى جمع منهی : نهی شده
5- سير- جمع سيرت : مذهب ، سرشت

چون احزیاهو بدست یاهو بن نمشی مقتول گشت ، چنانکه در قصه باهو مسطور خواهد شد ، علیا مادر وی که دختر عمری پادشاه بنی اسرائیل بود، هوس سلطنت کرده بتخت ملکی برآمد و بر آل یهودا پادشاهی یافت و برای آنکه ملك از دست وی بیرون نشود هر کر انسب با داود میرسید با تیغ بگذرانید، چنانکه یکتن مذکرد ردودمان داود بجای نگذاشت و بر تمامت آل یهودا استیلا یافت، احزنا هو فرزند اور ایسری شیر خواره بود که یواش نام داشت و او در قتلگاه ملکزاده گان در افتاده بود و ملازمان علیا او را کشته می پنداشتند در اینوقت یهو شابع دختر یهودام فرزند برادر را در میان کشتگان زنده یافت ، و پوشیده از مادر او بر گرفت و بخانه يهو باداع دختر رئيس بیت الله ده و بدست ضجيع (1) او سپرد تا او را بنهانی تربیت کند، باشد که از شر عیلیا بسلامته اند ، و یواش در خانه یهو یا داع نشو و نما کرده تا بدرجه سلطنت رسید، چنانکه عنقریب مذکور شود ، على الجمله : مدت شش سال عملیا بر آل یهودا حکمرانی داشت ، و هیچ از مراسم جور و اعتساف (2) فرو میگذاشت و بعضی از سیر (3) او در ذیل قصه یواش مرقوم خواهد شد .

جلوس نوذر بن منوچهر

در مملکت ایران چهار هزار و پانصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

نوذر (4) پسر منوچهر است، بعد از پدر در مملکت ایران لوای جهانداری برافراخت و بر سریر فرماندهی قرار گرفت ، مردی در شتخوی و ناهنجار بود ، مردم دون را عزیز میشمر دو صنادید (5) مملکتر اخوار میداشت ، پهلوانان حضرت و بزرگان در گاه از سوء سلوك وى رنجه شدند، و از خدمت وی بقدر امکان کناره جستند ، این خبر بسام رسید که زود باشد شیرازه (6) ملك باره وحبل المتين جهانبانی گسسته گردد ، عنقریب اعیان مملکت بر نوذر خواهند شورید و شمشیر خلاف از غلاف برخواهند آورد ،

ص: 365


1- ضجيع: همخوابه
2- اعتساف: ظلم و جور
3- سیر جمع سیرت: مذهب ، سرشت
4- شاهنامه: پادشاهی نوذر ص (16)
5- صنادید - جمعی صنديد : مرد بزرگ و دلاور
6- شیرازه : ته بندی کتاب و دفتر

سام بی توانی از سیستان کوچ داده بدار الملك آمد، و نوذر را دریافت و او را به بند و نصیحت تنبیهی بسزا فرمود ، و مردم را با خدمت او امیدوار ساخته ، هریکرا بنوازشی خرسند ساخت و دیگر باره کار مملکت را بنظم و نسق (1) کرده و از خدمت نو در رخصت حاصل کرده بزابلستان شد ، و روزی چند بر نگذشت که سام وداع جهان بسرای دیگر انتقال فرمود ، وزال بعزاداری او بنشست ، این خبر با پشنگ بردند که سام جهان پهلوان رخت اربست ، و بزرگان ایران نیز از سوء سلوك نوذر خاطر رنجیده دارند ، روی با افراسیاب کرد و گفت: ایفرزند. سلطنت با تن آسانی برنیاید هر که راهمت جهانگیریست زحمتی بقدر همت میباید کشید، اينك كار ايران قرین اختلال است اگر کین سلم و تود خواهی کشید ؟ کمر استوار کن و سپاهی در خود بر آورده تاختنی بسوی ایران و اجب ،شمار پس افراسیاب سپاه خویش دار است کرده با چهارصد هزار سواره و پیاده متوجه ایران شد ، و آن هنگام که از آب جیحون عبور میفرمودسی هزار کس باد و سرهنگ بجانب سجستان گسیل ساخت ، تا مردان آن نواحی را بکارزار مشغول دارند و باعانت نوذر نگذارند و خود کوچ داده از جانب گرگان عزیمت ایران ،فرمود چون خبر بانو در بردند که اینک افراسیاب بشتاب در میرسد بفرمود : تاسپاه فراهم شده ازری بیرون شد و بسوی مازندران بتاخت و در برابر سپاه افراسیاب صف بر کشید و روز دیگر جنگ پیوسته شد و از بامداد تابیگاه هر دو و لشگر تیغ و تیر در هم نهاده از یکدیگر همیکشتند ، و قارن رزم جوی کار بمردانگی همی کرد؛ چندانکه کار بر ترکان صعب افتاد ، نماز دیگر باستعمال سنگ ایده که در قصه ترك بن یافت بدان اشارت شد مشغول شدند و هواتيره و تار گردید، لاجرم هر دو سپاه دست از جنگ کشیده بآرامگاه خویش باز شدند و نو در سخت ترسنده بود و از ضعف خویش هراسنده، فرزندان خود طوس و گستهم را باتفاق قارن مأمور ساخت که بشتاب تمام بسوی فارس شوند ، واموال واثقال وزن و فرزند پادشاه را بر داشته بالبرز کوه آورند و در قلعه طبرك جای دهند افراسیاب از اینحال آگاه شد و قراخان و بار مانرا که در سرهنگ دلاور بودند ، پیش خواند و حکم داد که از قفای شاهزادگان و قارن تاخته ایشانرا گرفتار سازند

ص: 366


1- نسق: نظم و ترتيب

قراخان و بارمان و جمعی از مردان کار آزموده با خود بر داشته از قفای ایشان بتاختند و پس از روزی چند بدیشان رسیده جنگی عظیم در میانه افتاد ، قارن چون شیر خشمگین بسوی بارمان حمله بر دو اور ابيك زخم تیغ از پای در آورد و مردم اور ايك نيمه با شمشیر بگذرانید و نیمه دیگر پراکنده شدند ، اما افراسیاب روز دیگر جنگ در انداخت و ردانه بکوشید بعد از گیرودار فراوان سپاه ایران شکسته شدند ، و نوذر با جمعی از از بزرگان در گاه و پهلوانان حضرت اسیر و دستگیر گشتند، افراسیاب خواست ایشانرا عرضه هلاك و دمار (1) فرماید اغربرت برادر وی که بعضی اور ایینه بر ترکان دانند بشفاعت برخاست و بزاری و ضراعت تمام آنجم ساعت را از قصد وی نجات داد ، در اینوقت افراسباب اسیرانرا بدست اغریرث سپرد که در قلعه ساری محبوس بدارد، و اغريرث بفرموده عمل فرمود روز دیگر آند و سرهنگ که بجانب سجستان مأمور بودند از راه برسیدند و زمین خدمت بوسیده در حضرت افراسیاب معروض داشتند که ما بر حسب فرموده پادشاه بر سر قلعه کابل تاختن ، بردیم مهراب که در آن ملک دست نشان زال بود از در مهادنه (2) ومداهنه (3) بيرو نشد و كس نزد ما فرستاد که من از اولاد ضحاکم و ناچار با اولاد فریدون سرطاعت فرود اشته ام اگر افراسیاب معین و باور باشد كين ضحاك از ایشان باز جویم مارا بسخنان خویش غره ساخت (4) و بنهانی کس نزد زال فرستاده او را از حال ما آگهی داد وزال چون برق و باد بر سر ماتاختن کرد و سپاه ما را بعضی مقتول و برخی پراکنده ساخت اينك ما با معدودی از آن رزمگاه نجات یافته بخدمت آمده ایم افراسیاب از اصغای (5) اصغاء : گوش دادن اینسخنان بغايت خشمناك شد، و بفرمود نوذر را حاضر ساخته با تیغ سر از تنش بر گرفتند و مدت پادشاهی نوذر در ایران زمین هفت سال بود ولقب او آزاده است و بعضی از عجمان (6) او را کم بخت گویند .

ص: 367


1- دمار: هلاکت
2- مهادنه: مصالحه
3- مداهنه: فریب دادن
4- غره : مغرور
5-
6- عجمان - جمع عجم: ایرانی

سلطنت یاهو بن نمشی

در آل اسرائیل چهار هزار و پانصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

چون یهودام (1) از جنگ حزال ملك ارام زخمی باز آمد و در ایز رعال برای مداوا بخفت اليشع علیه السلام یکتن از شاگردان خویش را خواند و فرمود : بردار انائی از روغن قدس د بسوی ناموث جلعاد بشتاب و ياهو بن نمشی را مسح کن که سلطنت بنی اسرائیل بهره اوست، آنمرد ظرفی از روغن زیت برگرفت و براموث جلعاد شد و یاهو را از میان جمیع برداشته بخلوتخانه برد و آن روغن را بر سر وی فروریخت و مسح کرد و گفت : خدای میفرماید که تراملك آل اسرائیل کردم که از خاندان مولای خود احاب انتقام کشی و در ازای خون بندگان من که او بریخت جانوری در دودمان ار باقی نگذاری و اهل اور اچون اهل پر ابعام بن ناباط و به شا بن احیانا بود کنی و ایزابل زوجه احاب در ایز رع ال لقمه سگان خواهد شد و اور امقبره نخواهد بود، این بگفت و در سرای بگشود و از پی کار خود برفت از پس او یا هو بیرون آمده در میان جماعت مردم از وی جویا شدند که شاگرد الیشع را با توچه سخن بودیاهو آنقصه باز گفت، مردم چون این سخن بشنیدند بشتافتند و شیپوری و کربنائی گرفته بنواختند و یاهو را بسلطنت سلام گفتند ، پس یاهو بر مولای خودیهورام بشورید ، و جمعی را فراهم کرده بجانبیز رعال تاختن کرد و دیده بانان حصار چون سپاهی دیدند بدانسو شتابانست یهودام را آگهی دادند ، وی فرمود : تاسواری بیرون شده حال ایشان معلوم کند آنسوار چون بجیش یاهو رسید او را از مراجعت منع فرمود و در جیش خود بداشت ، یهورام سوار دیگر فرستاد و باز نیامد لابد ابطال لشگر فراهم شدند و خود با تن مجروح بر نشست ، و«احز ياهو ملك آل یهودا که بعادت وی رفته نیز باوی متفق شده با مردم خویش در جنبش آمد و بیرون شتافت چون یهورام بالشگر دشمن نزديك شد و یاهو را بشناخت ، فریاد کرد : که هان ای یاهو با کدام اندیشه بدینسوی شدی؟ یا هو گفت چه میبرسی

یاهو آیا ا یا با عبادت اصنام

ص: 368


1- توراة روم ملكوك فصل (9) .

وقتل انبیاء و معاصی ما در تو ایزابل روی سلامت خواهی دید ؟ یهورام بدانست که کار دیگر گونست وقوت بازوی یا هو ندارد لاجرم روی برتافته عزیمت جست و یاهواز قفای او بشتافت و کمان خود را بزه کرده تیری بسوی او گشاد داد ، چنانکه برپشت وی آمده از قلب او بگذشت و از اسب در افتاد ، پس یاهو روی به «بدقار» که یکی از سرهنگان در گاه بود کرده فرمود که جسد او را بر گرفته در حوزه نابوت بیفکن که خداوند او را بجای خون نابوث و فرزندش چنین خواسته .

مع القصه : چون احزیا هو حال یهود ام را مشاهده کرد از پیش بگریخت تا خود را بمامنی رساند، یاهو نیز از قفای او بتاخت و تیری بسوی وی انداخت و احزیاهو زخمی یافت و مردمش او را از میدان بدر برده بارض «مغدو» رسانیدند و در آنجا وفات یافت ملازمانش جسد او را حمل کرده به بیت المقدس بردند و در قریه داود مدفون ساختند، اما از آنسوی یاهو پس از قتل ملکین به ایز رعال در آمد چون ایزابل مادر يهونام اینخبر بشنید چهره خود را آرایش کرده و سرمه در چشم کشید و بیام آنخانه شد که یاهو ساکن بود و فریاد برآورد که سلام بر تو ای زمری قاتل مولای خود از انیر و که زمری نیز مولای خود را بکشت چنانکه مرقوم شد، چون یاهو ندای ایزابل را بشنید و او را بشناخت ، حکم داد تا چندکس بسوی او شتافته او را از بام در انداختند چنانکه خونش برسواران و زمین حایط پراکنده شد و مردم آن را پایمال کردند، آنگاه یا هو بکار اکل شرب پرداخت و فرمود: جسد این ملعونه را از انیروی كه دختر ملوك است باخاك بسپارید. چون خواستند اعضای او را فراهم کن کنند بجزاز استخوان سروهر دوكف و هر دو پای او چیزی نتوانستند برگرفت چه جمله در زیر پای مرد و مرکب نابود شده بود چون این خبر با یاهو آوردند گفت : این مصداق سخن الياس علیه السلام است که فرمود: تن ایزابل در این رعال نصیبه (1) کلاب (2) خواهد شد .

مع القصه : چون یاهو از کار ایشان بپرداخت نامه ببزرگان شومرون نوشت

ص: 369


1- نصيبه : بهره
2- كلاب جمع كلب : سنگ

که از اولاد احاب نزد شما بسیارند یکی را بر کرسی مملکت بنشانید و در رکاب او مصاف دهید، چون نامه بایشان برسید در جواب عرض کردند: ما از تحت فرمان تو بیرون نشویم و هر چه تو حکم کنی چنان خواهیم کرد، چه دو پادشاه بزرگ با نو نتوانستند مصاف داد ما را چه افتاده که از فرمان بیرون شویم؟ چون این خبر بیاهو رسید دیگر باره بدیشان نوشت که اگر م را فرمان پذیرید هم اکنون همگی اولاد احاب را گرفته سر از تن بردارید و سرایشان را نزد من فرستید، چون بزرگان شومرون از حکم آگهی یافتند اولاد احاب را در حال بگرفتند ، و ایشان هفتاد و دو تن بودند و همگی را برداشته و رؤس (1) آن جماعت را نزد یاهو ،فرستادند یاهو فرمود : تا آن سرها را به بیرون دروازه خانه افکندند ، چون صبحگاه مردم جمع شدند فرمود : شمارا اندیشه آنست که من مولای خود را از پای در آوردم آیا این رها را کدام کسی از تن برداشت ؟ همانا حکم خدای چنین است و فرمانداد تا یکتن زنده در خاندان اجاب نگذاشتند و همه را با تیغ بگذرانیدند ، و آنگاه عزم شومرون کردار قضا در بین راه بچهل و دو تن برادران احز یاهود و چار شد که از بیت المقدس بشومرون میشدند تا از خاندان اجاب ، بازپرس کنند و تیمار (2) ایشان برند بفرمود تا آن جمله را نیز بگرفتند و همگیر اباتیغ بگذرانیدند و از آن پس با یهو ناداب بن راحاب که از دوستان وی بود ملاقات کرد و او را با خود بر نشانده شومرون اورد و هر کس از اولاد احاب بجای مانده بود بقتل رسانید ، آنگاه جمیع آل اسرائیل را فراهم کرده با ایشان خطاب کرد که چنان ندانید من از کیش و آئین هورام تخلف کرده ام. کار سلطنت با دین خدا جداگانه است ، و من در عبادت بعل و دیگر اصنام زیاده ازویم، اکنون عبده اصنام در خانه بعل باید حاضر شوند تارسم قربانی بجای آریم ، وایشان را بتشریف ملکی و جایزه سلطانی ممتاز داریم ، بت بدین نوید تطمیع کرده همگی را در بتکده حاضر ساخت ، ونيك پژوهش (3) کرد تا مؤمن و موحدی در میان ایشان نباشد، آنگاه هشتاد تن از سرهنگان را

ص: 370


1- رؤس - جمع رأس: سر
2- تیمار : پرستاری
3- پژوهش: جستجو، رسیدگی

گماشت و گفت: اگر یکتن از این جماعت رها شده است ، تنی را بجای تنی خواهم کشت ، وحکم داد تا آنجمله را با تیغ بگذرانیدند ، چنانکه یکتن نجات نیافت و بتکده ها را خراب کرده آتش درزد، لکن با اینهمه آندو گوساله که برا بعام بن تاباط برای پرستش قوم بر آورده بود، بجای گذاشت و در هدم (1) و محو آن نپرداخت و این مسامحه غضب خدایرا جنبش داد و حزام ملك ارام بربنی اسرائیل مسلط شد و لشگر کشیده بارض اسرائیل آمد ، وسبط جاد و قبیله «راوبن» ونصف سبط منسى بن يوسف را عرضه قتل وغارت ساخت ، چنانکه الیشع علیه السلام خبر داد ، و مدت ملك یاهو در آل اسرائیل هجده سال بود .

جلوس افروس

در مملکت بابل چهار هزار و پانصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اقروس پسر طاطاوس است که بعد از پدر در دار الملك بابل لوای سلطنت برافراخت و بر اریکه خسروی قرار گرفت ، اعیان دولت و بزرگان مملکت را به پیشگاه حضور طلب داشته هر یکرا بعطیتی جداگانه مخصوص فرمود ، وروی دلها را بسوی خود کرد و عمال پدر را همچنان در دیار بکر و ارض روم وارمن زمین منصوب داشت ، و خراج معين را مقرر فرمود و كار ممالک محروسه نيك بنظام شد ، و در سلطنت قویحال گشت چندانکه نوذر را که در اینوقت پادشاه ایران بود ، در سلطنت مکانتی ننهاد، و آن نیایش و پوزشی که سلاطین سابق در حضرت پادشاهان ایران مرعی میداشتند ، اقروس روا نداشت ، چه نوذر ضعیف حال و کم آذار بود.

على الجمله : چهل سال اقروس در مملکت بابل و نینوا سلطنت کرد، و هنگام ارتحال لاوسیس که فرزند اکبر و ارشدش بود طلب داشته ولایت عهد را بدو بگذاشت و بگذشت .

جلوس لاتينس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و پانصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ص: 371


1- هدم : خاب کردن

لاتينس سلویس پسر لاتیم است که ذکر حالش مذکور شد بعد از هلاکت پدر ماهیچه دولت راست کرده در مملکت ایتالیا نامور گشت ، و در دار الملك «البالانكا» و «لوینیم» برسریر سلطانی متمکن آمد وضیع (1) وشريف مملكترا بعدل ونصفت (2) دعوت فرمود ، ورعيت و لشگریر ابتشریف خسروی امیدوار ساخت ، بیشتر از ممالك ایتالیا سلطنت او را گردن نهادند و فرمان اور امطیع و منقاد شدند، و در زمان زندگانی الباه که اکبروار شد اولادش بود بولایت عهد ممتاز ساخت ، مدت پادشاهیش در ایتالیا پنجاه و یکسال بود .

سلطنت یواش

در آل یهودا چهار هزار و پانصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3) یواش پسر احزیا هوست ، و مادر او صیبا نام دارد که احز یاهو او را از برسبع بزنی آورد و یواش از وی متولد شد.

على الجمله: یواش چنانکه بدان اشارت رفت در خانه یهو یاداع تربیت یافت تا هفت ساله ،گشت در اینوقت یهو یاداع جميع بزد بزرگان آل یهودا وقواد (4) سپاه چون «عازر یا بن رحوم» و « اسمعیل بن یوحنا» و «عازير بن عوبید» و «سمعان بن عادو» و «يوشافاط بن لیوی» را در بیت الله دعوت کرد و با ایشان معاهده فرمود، و سوگند محکم داشت که هیچ از فرموده تجاوز نکنند تا یکی از پادشاهزادگان را بدیشان ظاهر فرماید، و باستهظار (5) او دفع شر عیلیا نماید ، آنگاه سلاح حرب هر چه در مخزن بیت الله بود بیرون کرده هر آلتی را بدست کسی داد و گفت : ایشان در قبائل یهود اسیر کرده مردم را با خود همداستان نمودند و بر مخالفت عثلیا یکجهت کردند و همگروه بازشده بخدمت یهو یاداغ پیوستند ، در این وقت یهو یاداع بفرمود : تامردم سه فرقه شدند و اطراف بیت الله را نیکو بداشتند و یواش را از پرده بر آورده بر تخت جایداد و تاج سلطنت

ص: 372


1- وضیع: پست
2- نصفت : عدل ، داد
3- تورات دوم ملوك فصل (11).
4- قواد - جمع قائد : پیشوا
5- استظهار: پشت گرمی

برسروی نهاد و او را مسح کرد، و آل یهودا بر سروی جمع شدند و زبان بتهنیت پادشاه برگشادند، چنانکه خروشی بزرگ برخاست ، چون غوغای قبایل گوشزد علیا گشت و بانگ بوق و کرناها بشنید ، شتاب کرده به بیت الله در آمد و صورت ماجرا بدانست ، در حال جامه خود را چاك زد و فریاد برآورد که ای مردم این طفل نادان را کس بسلطنت بر نمیدارد این چه شورش است که بر پا کرده اید؟ یهو یاداع فرمود : که مثلیا را با مردم او از بیت الله بیرون کنید ، که در خانه خدا قتل واقع نشود ، پس بیرون برده با کسانش بقتل آوردند، آنگاه از قبایل عهد بستند که از اطاعت یزدان و اطاعت سلطان بیرون نشوند ، پس مردم بشریعت موسوی گردن نهاده خانه بعل و دیگر بتکده ها را برانداختند برانداختند ، و کار سلطنت بایواش مقرر شد ، و یهو یاداع در امور جزئی و کلی اور امدبر و مشاور بود ، و در سال بیست و سیم سلطنت او يهو ياداع فرمود : بیت الله را مرمتی لازم افتاده ، وظیفه آنست که وجهی مقرر داریم تا قبایل فراهم کرده در تعمير خانه خدای صرف شود ، یواش گفت: مردم را تکلیف نکنیم بلکه من وجهی از این سهلتر بدست کنم ، و بفرمود ، صندوقی شگرف بساختند و روزنی بر سر آن بگشودند و آن صند و قرابر یمین (1) مذبح جایداد ، تا هر که به بیت الله در میشد قدری در آن صندوق می انداخت ، روزی چند بر نیامد که آن صندوق از سیم آکنده شد آنرا بگشودند ، و آن مبلغ که فراهم بود بدست مزدحجار و نجار و دیوار گر بدادند و خانه خدا برا مرمت کردند، آنگاه یهو یاداع وداع جهان گفت : و در این وقت

خدایرا یکصدوسی ساله بود ، و ازوی دوزن و فرزندان باز ماند جسدش را در قریه داود در هزار ملوك مدفون ساختند ، از پس اینوقایع حزال ملك آرام لشگری بزرگ بر آورده بارض جان در آمد، و هر کس از آل یهودا و بنی اسرائیل را بیافت مقتول ساخت و خانه های ایشانرا آتش زد ، وزنهای حامله را شکم بدرید، چنانکه البشع علیه السلام فرمود : پس عزم کرد که به بیت المقدس در آید ، چون یواش را در اقتدار بازو نبود که با وی هم ترازو شود و او را دفع کند، چندانکه سیم وزر در خزانه بیت الله بود فراهم کرده برسم هدیه بدرگاه حزال فرستاد تافسخ (2) عزیمت کند، واد هدایای یواش دار گرفته بدمشق

ص: 373


1- یمين: راست
2- فسخ : بر هم زدن، باطل کردن

مراجعت فرمود و از آن پس سلطنت یواش همه روزه سستی گرفت .

تا «یوز خار بن شمعیت عمونی» و «یهوز افاد بن ناظروت» که از بنی مواب بود و دیگر قواد (1) سپاهش با هم همداستان شده او را مقتول ساختند مدت ملکش چهل سال بود و مدفن او در قریه داود است اما مزارش را در مقبره ملوك نگذاشتند ،

خطبه افراسیاب

در مملکت ایران چهار هزار و پانصد و چهل و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شرح حسب و نسب و سلطنت افراسیاب در ترکستان از این پیش مرقوم افتاد اما پادشاهی (2) او در ایران چنان بود که آنهنگام که بر نوذر دست یافت و او را با تیغ بگذرانید در هوس تسخیر ایران کمر بر بست و بالشگری نامحدود اراضی مازندران را بزیر پای سپرده به ملک دی در آمد و روزی چندی نگذشت که بر اغاب بلاد و امصار (3) غلبه کرد و بیشتر از مملکت ایران را بحیطه تصرف در آورد، و در تخریب ابنیه و هدم امکنه و افساد در حال رعیت و لشگری هیچ دقیقه فرو نگذاشت، چنانکه از کثرت جود و اعتساف (4) عمال وی مردم از کار حرث (5) و زراعت نیز بازماندند ، بعلاوه تعدی افراسیاب بلای غلا (6) بالا گرفت و کار بر مردم صعب افتاد و «کشواد» را از مشاهده این حال اندوهی عظیم راه کرد و با قارن در اینباب مشورت فرمود قارن گفت: پهلوانان ایران و بزرگان لشگر بدست كان اسیرند و ایشان را افراسیاب بدست «اعزیرت» برادر خود سپرده در قلعه ساری محبوس دارد، نخست باید تدبیری اندیشید تا گرفتاران رها شوند، آنگاه بدفع افراسیاب کوشید، اکنون صواب آنست که کس نزد اغریرت» فرستیم و اسیران را از وی بخواهیم اغریرت مردی خیر خواه و نیکو خصال است دور نیست که از اطلاق (7) اسیران مضایقت (8) نفرماید پس رسولی بنزد اغریرث روانه فرمود و پیام دادند : که ما حسن

ص: 374


1- قواد - جمع قائد: پیشوا
2- شاهنامه، غلبه افراسیاب در ایران، ص (18)
3- امصار جمع مصر: شهر
4- اعتساف : ظلم ، بیداد
5- حرث : زراعت
6- غلا: قحطی
7- اطلاق: آزاد کردن
8- مضايقت : دریغ داشتن

طوبت (1) و خلوص عقیدت ترانيك دانسته ایم و از این جمله آگاهیم که تو هر گز در حق کس بد نیندیشیده، و خیر خواه خلق بوده ، وظیفه آنست که اسرای (2) ایرانرا از قید حبس و بند نجات دهی و ایشان را بیش از این در زحمت و محنت روانداری، همانا اطلاق ایشان مایه تسکین زال و پهلوانان ایران خواهد شد و آتش حرب افروخته نخواهد گشت و اگر نه زال اينك در زابلستان خداوند سپاه و افسر است و بزرگان ایران مانند برزین و حزاد و قارون و کشواد در حضرت او حاضر ، هر آینه این ملک را با افراسیاب نگذارد ، وکین ایرانیان را از وی بخواهد ، چون رسول بخدمت «اعزیرت» پیوست و شرط رسالت بگذاشت ، اعزیرت فرمود: افراسیاب مردی تندخویست ، اگر من مسئلت شما را باجابت مقرون دارم خون من ریخته خواهد شد ، صواب آنست که زال با ابطال رجال از جای بجنبد و آهنگ مازندران فرماید و اظهار عقیدت و یکجهتی با افراسیاب پیش گیرد ، آنگاه تواند شد که بتهدید مقاتله و مقابله ، یا تطميع مهادنه (3) و مداهنه (4) يا اسیرانرا رها کنم ، وگویم، اطلاق ایشان را سبب خمود (5) نیران (6) فتنه دانستم و جان و مال خلق را از طرفین بهبا (7) و هدر نخواستم ؛ چون اینخبر بکشواد وقارن رسید در حال زال را آگهی دادند ، زال شاد خاطر گشته بیتوانی اعداد سپاه کرده ، و کشواد را بالشگری نامعدود بسوی افراسیاب روان فرمود ، از آن سوی چون خبر کشواد و ركضت (8) او گوشزد اعزیرت گشت ، بوعده وفا نموده و اسیرانرا یکباره اطلاق کرد، و ایشان بتعجيل خود را بری رسانیده با خدمت کشواد پیوستند ، و باتفاق اوطی منازل کرده با راضی زابلستان رسیدند، چوزال از وصول ایشان آگهی یافت باتفاق اعيان دولت باستقبال بیرون شتافت ، و آنجماعترا بازپرس کرده برزحمت و

ص: 375


1- طوبت: نیت، خاطر
2- اسرا - جمع اسیر: گرفتار شده
3- مهادنه: مصالحه
4- مداهنه: فریب دادن
5- خمود : خاموش شدن
6- نیران - جمع نار : آتش
7- هبا : گرد و غبار
8- ركضت : حرکت

محنت ایشان تیمار خواری (1) فرمود ، و ماتم شاهزاده نوذر را از سر گرفت و مراسم بیای برد ، اما از آن سوی چون افراسیاب آگاه شد که اسیرانرا اعزیرت از از بند رهایی بخشید در خشم شد و برادر را طلب کرده در پیشگاه حضور باز داشت ، و بعقاب و نکال تهدید فرمود که این چه خیانت بود که باما رواداشتی و دشمنان مراکه مقید بودند مطلق بگذاشتی اعزیرث باهر عذر توسل جست پذیرفته نشد ، وحكم داد تا پیکر برادر را با تیغ از هم بگشادند و پاره پاره ساختند ، روزی چند بر نگذشت که این خبر بازال آوردند که افراسیاب بسبب اطلاق اسیران اعزیرت را از پای در آورد ، زال بغایت خشمگین شد و در قلع وقمع افراسیاب یکجهت شد ، چنانکه در جای خود گفته شود انشاء الله .

ظهور شاکمونی

حکیم در مملکت هندوستان چهار هزار و پانصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

(2) شاکمونی حکیم پسر شد و دونست ، وشدودون از صنادید (3) مملکت هندوستان بوده ، عقیده هندیان در حق شاکمونی آنست که چون بحد رشد و تمیز رسید آغاز ریاضات شاقه فرمود و از مال و حطام دینوی اعراض کرده تجرد و تفرد اختیار نمود، از جمله شش سال در بیابانی بر سريك سنگ بنشست و هروز بجای غذا بدانه ماشی قناعت کرده و در این وقت نام او سرداروب بود که، بلغت هندی تمام کار را گویند چون این زحمت بپای برد بآسمان بر شد و پس از چندمدت از آسمان بکوه سراندیب فرود آمد و نشان هر دو پای او در کوه سراندیب بماند ، در این وقت بیست و نه سال داشت پس خبر ببزرگان و فرمانگذاران اطراف بردند که سرداروب از آسمان بزیر شده است

ص: 376


1- تیمار خواری: پرستاری کردن
2- شاکمونی. سید هار ناگار تا سا کیامونی نام بودا مؤسس مذهب بودایی که در ماله 6 ق م حیات داشته، بودائی مذهب قدیمی که در مذهب بر همایی گرفته شده ، مؤسس آن بود او فلسفه آن اینست که ( دنیا ومافيها ظاهری و ماهیت آن اراده است ) ، ریاست مذهب با دو نفر است که آنهار الاما میگویند، بالاتر از آن دو نفر دالانی ما است که در شهر لها سا پایتخت ثبت اقامت دارد پیروانش قریب 400 ملیون نفر در چین ؟ و برمه ، وليام، وتبت وژاپون ، و هندوستان و غیره میباشند .
3- صنادید - جمع صنديد : مرد بزرگ و دلاور

وقتست که بحضرت او پیوسته او را از بند ریاضت رهائی فرمائید ، لاجرم بخدمت او شتافتند و او را شاکمونی نام نهادند و این لفظ بمعنی آدم است و این فرمانگذاران چهار کاسه با خود آوردند و در کوه سراندیب برزبر هم نهادند ، هنوز جمعی که در کوه سراندیب مجاور شوند آن چهار کاسه را نیکو بدارند و يك دندان شاكمو نيرانيز بمباركي

محفوظ بدارند.

على الجمله شاکمونی گفت من هشتاد و چهار هزار بار بصورتهای مختلف بدنیا آمده ام و ادعای نبوت و پیغمبری کرد و مردم هند و کشمير وتبت وختاو چين وسكوب وایغور او را به پیغمبری باور داشتند چنانکه در قصه جیو انك ملك چين بدان اشارت رفت و عقیده ایشان در حق شاکمونی و ولادت و زیست او در این عالم چنین است : گویند پدر وى ملك كشمير بود و مقدم بر هشتاد و چهار هزار و دویست و شصت رئیس و حکمران بود وزنی داشت که او را موجه فوحین میگفتند، هنوز آن زن باکره بود و با شوهر هم بستری نداشت که روزی از قضا در باغی که آنر «لم پلسی» نام بود تفرج میفرمود، ناگاه در سایه درختی که آن را «بوکجه» گفتندی بخفت و توری از آسمان دروی افتاد؛ چنانکه هوای باغ روشن گشت و پهلوی راست او شکافته بچه از آن بیرون آمد و فرشته فرود شده آب دهن بروی همیریخت و آن اورا در طشتی زرین بشست و طفل بر خواسته هفت گام بدوید ، چون شوهر از این حال آگاه شد با موجه فوحین گفت من هنوز با تو نزديك نشده ام و همچنان تو دوشیزه این طفل را از کجا آورده بصورت حال را بعرض وی رسانید .

على الجمله ، شاکمونی چون شش ساله شد بر سر سنگ نشست ، چنانکه گفتیم و بعد از شش سال دیگر بر آسمان عروج کرد و در نوزده سالگی بکوه سراندیب آمده و از آن پس چهل سال در کوه اب بخوردنی و آشامیدنی نیالود ، آنگاه راه یافت و شش سال محوبود ، پس در شصت و پنجسالگی دعوی پیغمبری کرد ، و چون هفتاد و هشت سال از عمرش بگذشت وداع جهان گفت گوید : فرشته ایست که بزبان هندی او را «لو کشور» گویند و اهل ختا «کرشی» خوانند، کار او آنست که روحهارا از صورت ناقص حیوانی خلاص داده بمرتبه انسانی رساند .

ص: 377

مع القصه : قوانین و قواعدی که در دین نهاده و احکام آن شریعت که بنیان کرده کتابی بس عظیم است، و نگارنده این کتاب مبارك لایق ندید که مرقوم دارد ، چه از سیاقت (1) نگارش سیر بیرون بود ، همانا بنگارش اینچند کلمه که هنگام پرستش و مناجات بحضرت حق خوانند قناعت نمود که ترجمه آن بزبان فارسی چنین است گوید : یکی خدای بزرگ از جایی نیامده و بجایی نرفته ، از همه کارها و آفرینشها پرداخته بدرستی و راستی بیدار و هشیار از جمله عیوب پاكست و در او هيچ شكوك و ردیت (2) و عیب نیست دانا بر کلی و جزئی اندیشهای خلایق هیچ چیز باو مانند نه ، و او بچیزی شبیه نه، پروردگار و سالار همه و رهنمای مرید ، حافظ و ناصر ملائکه و معین ایشان بدانش تمام ، اول بزرگ و آخر بزرگ ، فاعل باختیار، زنده، باقی قایم، بینا وشنوا حليم، علیم، صبور، غفور .

ظهور ذكريا علیه السلام

چهار هزار و پانصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

زکریا بن یهوداع علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، و افظ زکریا معرب ز خریا باشد که بجای خای معجمه کاف عربی نهاده اند ، و لفظ زخر یا در لغت عبری بمعنی خدایاد کرده باشد مقرر است : که بعد از فوت یهو یاداع ال يهودا از شریعت موسوی روی بر تافتند و بعبادت اوثان و اصنام قیام نمودند دیواش بن احزیا نیز با ایشان از در مواسا (3) و مدارا بود، در اینوقت فرزند یهویاداع ذکریا درجه نبوت یافت و بمیان قوم خود شتافته بر سر ستونی بلند بر آمد و فریاد کرد : که ایقوم خدای میفرماید : وصایای مرا مخالفت کردید، همانا رستگار نخواهید شد و همچنانکه شما ترك من گفتيد من ترك شما خواهم کرد مردم گوش با سخنان او ندادند و بفرموده یواش در خانه خدا اور اسنگسار کردند و از پس این واقعه سایر فرزندان یهو یاداء را بفرموده یواش مقتول ساختند و از انیروی غضب خدا جنبش کرد و جزال بریواش مسلط

ص: 378


1- سیاقت : اسلوب ، روش
2- ردیت : نقصان
3- مواسا : كمك ، یاري.

شد (1) وقواد سپاه وی او را کشتند چنانکه در قصه یواش مرقوم افتاد

جلوس زاب

در مملکت ایران چهار هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

چون افراسیاب مدت دوازده سال در مملکت ایران حکمرانی کرد و مزدم را پایمال ظلم و تعدی فرمود زال و دیگر بزرگان ایران زمین بدان شدند که دست تعدی او را از ایرانیان کشیده دارند، پس زال که مقدم بزرگان مملکت بود؛ فرمود : نخست از خاندان پیشدادیان کسی را که در خود سلطنت و لایق سروری باشد اختیار باید کرد؛ پس از میان پادشاه زادگان زاب بن طهماسب را که نسب با منوچهر داشت برگزیدند، و سلطنت اور ابر داشتند؛ مقرر است که زاب را زاغ میگفتند، وزو، نام دیگر اوست چون بر سریر ملکی استقرار یافت هشتاد ساله بود، گرشاسف بن و شتاسب که باوی سمت برادرزادگی داشت وزارت خویش مخصوص فرمود، بعضی از مورخین بر آنند که گر شاسف از احفاد (2) بنيامين بن يعقوب علیه السلام است و بر آن رفته اند که و شتاسب دختر از بنی اسرائیل داشت و نزد راقم حروف این سخن استوار نیست؛ از انیروی که بنی اسرائیل باختیار از اراضی مقدسه نتوانند بیرون شد و از اجنبی دختر نتوانستند گرفت و به بیگانه دختر نتوانستند داد این جمله از شرایط شریعت ایشان بود و تاکنون بسبی (3) و اسیری گرفتار نشده بودند که کس دختر ایشان را بزنی بخانه آورد؛ و پراکندگی آن جماعت بعد از غلبه بخت نصر به بیت المقدس بود .

على الجمله : بر سر داستان شویم چون زاب بسلطانت مخصوص گشت دلیران ایران گرد آمدند و سپاهی عظیم فراهم کردند که از حوصله حساب افزون بود پس روی بجانب فارس نهادند که در اینوقت مخیم (4) افراسیاب بود و از آنسوی چون افراسیاب از

ص: 379


1- قواد جمع قائد: پیشوا
2- احفاد - جمع حفيد : فرزندزادگان
3- سبی : اسیری
4- مخيم : جایی که خیمه ها نصب گردیده

آهنگ رال و زاب آگهی یافت، سپاهی زیاده از اندازه حساب برداشته باستقبال جنگ بیرون تاخت و در برابر زاب صف بر کشید و مدت هفت ماه ایندو لشگر گران در پیش روی یکدیگر پای افشردند و هر روز از طرفین مردان دلاور بمیدان تاخته کوشش مردانه کردند و از یکدیگر همیکشتند، تا از امتداد محاربه بلای غلا در لشگرگاه جانبین افتاد و کار بر لشگریان صعب گشت ، ناچار بدستیاری رسولان چرب زبان کار بمصالحه منجر شد و قرار بدان افتاد ، که افراسیاب از مملکت ایران قطع امید کرده باراضی خویش باز رود و ایرانرا بازاب گذارد، هر آینه روز دیگر کوچ داده آهنگ توران زمین فرمود ، وراب از پس او شاد خاطر و كامياب بدار المالك فارس در آمد ، و بمبارکی و فیروزی بتخت سلطنت متمکن گشت ، و تعمیر خرابی افراسیاب پرداخت چشمه سارها را جاری فرمود وقنوات انباشته را در جریان آورد کار اهل حرث وزر اعترا بساخت و سپاهی و رعیت را بنواخت ، وخراج از مملکت برداشت و جمعی از لشگریانرا برای حفظ حدود و نغور (1) معین کرد تا دیگر باره ایران چون روضه (2) رضوان شد ، و مدت پنجسال در مملکت ایران پادشاهی داشت ، و او آخرین پیشدادیان است .

سلطنت یهوحاز

در بنی اسرائیل چهار هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

يهو حاز بن ياهو بعد از پدر بر اسباط عشره حکومت یافت ، و بر سریر پادشاهی ، و همه بدکاری پیشه ساخت ، و بر آئین بر ابعام بن ناباط آن اسرائیل را بخطا افکند، از اینروی خداوند بر وی قهر کرد ، وحزال ملك ارام و بن هداد پسرش كرة بعد كره بشومرون تاختن کردند ، و از آن اسرائیل هر که را یافتند با تیغ بگذرانیدند و بعضی را با سیری ببردند ، و یهو حاز چندان ضعیف شد ، که برای وی از آن سپاه بزرگ بیست عرداه داه و پنجاه سوار ، و ده هزار پیاده ، باقی ماند دیگر مردم او بعضی هلاك گشتند و برخی پراکنده شدند، مدت ملكش هفده سال بود ، و مقبره او در شومرونست .

ص: 380


1- نغور جمع نغر: رود.
2- روضه رضوان: باغ و گلستان بهشت

جلوس كيقباد

در مملکت ایران چهار هزار و پانصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

کیقباد بن داد بن نور کان بن انسو بن نوذر بن منوچهر نخستین سلاطین کیانست ، و ایشان با استکندر رو میده تن باشند که هفصد و سی دو سال در مملکت ایران سلطنت کرده اند چنانکه ذکر هر يك در جای خود مرقوم شود انشاء الله ولفظ «کی» در لغت عجم بمعنى ملك الملوكست چون این سلاطین بزرگترین ملوك روی زمین بودند بدین نام لقب یافتند .

على الجمله : چون ذاب از این جهان بیرو شد بزرگان مملکت برای تعیین سلطانی از دودمان پیشدادیان مشاوره فرمودند زال ابن فال بنام کیقباد انداخت و گفت : امروز تشریف پادشاهی جز بالای اور است نیاید چه مردیست که شجاعت جبلی با حصافت (1) طبیعی انباز دارد و صفای نیست با خلوص طوبت (2) همساز ، در رزم قوى القلب وشديد البطش است (3) و در بزم كثير الاحسان و طليق (4) اللسان اعیان مملکت چون روی زال را با وی دیدند بدین گفته همداستان شدند و کیقباد را طلب کرده بسلطنت برداشتند و او را بیاد شاهی تهنیت گفتند، کیقباد نخست روز که تاج ملکی بر سر نهاد یکین افراسیاب میان بر بست و بروش پدران برگذشته ابواب عدل و احسان بر چهره سیاهی و رعیت بر گشاد ، و سپه سالاری لشگر را هم برستم دستان تفویض فرمود و بایهلوانان ایران و جمهور سپاهیان بعزم تسخیر تو را از مین از بلخ بیر و نشد و مهراب کابلی و رستم و قارن و کشواد را بر مقدمه سپاه روان داشت و بالشگری دریا موج هامون نورد گشت، چون این خبر بافراسیاب بردند، در حال ابطال رجال را فراهم کرده مردان کار زار را از دور و نزديك پيش خواند و سپاهی عظیم ساز داده باستقبال جنگ بیرون شتافت و در برابر کیقباد صف برکشید روز دیگر کار بآویختن و خونریختن میروی رستم دستان با مردم خویش فرمود که اگر اسیاب را من از نمایند سیات او را از پشت اسب برگیرم و با خدمت ملک ایران برم

ص: 381


1- حصافت: استواری
2- طوبت : خاطر
3- شدید البطش : سخت حمله
4- طليق اللسان : کشاده زبان صلح ، فصیح

تا خونش بریزد؛ و این دو لشگر از کشش و کوشش آسوده شود ملازمان رکاب او نشان افراسیاب وجای توقف ویرا با او باز نمودند و رستم چون شیر خشمگین از جای جنبش کرد، و بی اندیشه اسب همی تاخت و مرد و مرکب برز بر هم انداخت.

تاصفها را از هم بدرید و خود را بقلب لشگر رسانید، ناگاه افراسیاب باز نگریست و آنروی آشفته و چشم خونخیز رستم بدید ، همانا مرگرا معاینه کرد؛ پس بیدرنگ هزیمت جست و اسب خویش بر انگیخته از پیش روی رستم بدر شد و رستم از دنبال او تاختن کرده بدورسید، دست فرا برده کمر او را بگرفت و از اسبش جدا ساخت تاهمچنان اور ابنزد کیقباد برد و سواران ترك دایره وار رستم را در میان داشتند و با تیغ و تیر رزم میجستند ، افراسیاب از بیم جان چندان اضطراب یافت و جنبش نمود که بنداز میانش گسیخته شده بزیر افتاد، پس بی توانی خود را بیکسوی کشیده در میان سواران بگریخت بخت و مردان وی او را از دست دشمن محروس (1) داشتند پس رستم بلشگرگاه خویش شدو روز بکران آمده هر دو لشگر دست از جنگ کشیده داشتند ، و کیقباد چون آن نیروی بازو قوت دل رستم بدانست اور احاضر ساخته نيكوبنواخت و بتشريف ملکی و انعام خسروی گرامی داشت اما از آنسوی چون افراسیاب که خود را از چنگال شیرودهان اژدها رها یافته بود بر غلظت و جلادت رستم وقوف یافت و آن تهور وضرب دست بدید بدانست که در این حر بنگاه کار بمراد خواهد رفت لاجرم هزیمت جسته نیم شب بار بر بست و بسوی بلاد خویش همی شتافت ، و از پس چندروز رسولان نرم گفتار چرب زبان بحضرت کیقباد فرستاد و پیام داد که آنعهد نامه که منوچهر پرداخته است مخفی نتوان داشت همانا در قسمت ممالك مانند آرش و دیگر اعیان ملک ایران با بزرگان توران زمین هم داستان شدند و بدان مقرر شد که از کنار جیحون تا نهایت سند و پنجاب و از آنسوی تا قوینه روم و حدود گرجستان و آذربایجان، مر ایرانیانرا باشد و بلاد شرقی تا کنار دیوار چین مرا خواهد بود، اکنون پادشاه آن پیمان بشکست و بسوی ما تاختن کرد ، همانا وظیفه آنست که کیقباد سخن رستم را که جوانی کم روزگار است مجرب

ص: 382


1- محروس : محفوظ

نداند و گوش باقارن و کشواد ندارد و کرده منوچهر را خوار نشمارد که اصلاح کارها با صلح راست شود و انجاح (1) مرام باتفاق متفق افتد ، چون فرستادگان افراسیاب بنزد کیقباد آمدند و تبلیغ رسالت کردند بحکم فتوت طبیعی و کرم ذاتی بصلح رضا داد و چندانکه رستم و دیگر سپاهیان معروض داشتند که دشمن زخم رسیده را بحال خویش نباید گذاشت.

که چون نیکوشود خصومت از نو آغاز و مفید نیفتاد؛ و کار به صالحه انجامید، آنگاه کیقباد اعیان درگاه و قواد سپاه (2) را انجمن کرده هر کس را باندازه زرو گوهر بخشید و در ازای مقابله با افراسیاب بسیم و ثیاب (3) مخصوص و از آنجا بلخ و اراضی خراسان را در نوردیده عزیمت مملکت فارس فرمود ، و دیگر باره صنادید (4) مملکت او را بسلطنت بیعتی تازه بستند و پادشاهی وی گواهی دادند، مدت یکسال در مملکت ایران پادشاهی داشت و آن هنگام که از جهان بار بر می بست کاوس کی را پیش خوانده و فصلی در موعظت و نصیحت باوی سخن راند و ولایت عهد بد و گذاشت و در گذشت، از سخنان کیقباد است که فرماید :

«من لا ينفعك صداقته لا يضرك عداوته» (5)

و هم از اوست که فرمايد: «العمارة كالحيوة والخرابة كالممات» (6) و گوید: بنای هر سلطان بمقدار همت او تواند بود، گویند وقتی اهالی مازندران سر از چنبر طاعت كيقباد بیرون بردند و عمال پادشاه صورت این واقعه را بعرض ملازمان در گاه رسانیدند کیقباد فرمود : تامثالی بدیشان نگاشتند که شایسته نیست که رعیت از کلنگ (7) و مگس نحل کمتر باشد، چه ایشان از خویش یکی را بسلطنت دارند و او را مطیع و منقاد باشند؛ و این کلمات را در آن (8) منشور مسطور داشت

ص: 383


1- انجاح : برآوردن حاجت
2- قواد - جمع قاعد: پيشوا
3- ثیاب - جمع ثوب: جامه
4- صناديد - جمع صنديد : مرد بزرگ و دلاور
5- هر که دوستی ترا سود ندهد، دشمنی او نیز ترا زبان نرساند.
6- آبادانی چون زندگانی ، و ویرانی مانند مرگ است.
7- کلنگ : پرنده است کبود رنگ
8- منشور : نامه

«طاعة الرحمن فرض ومطاوعة السلطان حتم ولا ينبغي للمرعية عن يغفلو عن الاقتداء بالنمل في اعداد الاقوات على مقادير الاوقات» (1)

سلطنت باهواش

در آل اسرائیل چهار هزار و پانصد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

با هواش بسر یهو حاز است که، شرح حالش مرقوم شد؛ وی بعد از پدر بر اسباط عشره حکومت یافت و هم بر روش پدر بمعاصی خداوند روزگار برد و مردم را بعبادت اصنام و اوثان بگماشت و هیچ دقیقه از جور و اعتساف (2) فرونگذاشت؛ مدت ملکش در آل اسرائیل سیزده سال بود و بعضی از سیر او در ذیل قصه وفات اليشع علیه السلام وامصيا ملك آل یهودا مذکور خواهد شد مدفن وی نیز در شومرون است

جلوس مروانك

در مملکت چین چهار هزار و پانصد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مروانگ پادشاه چهارم است از دودمان جیوانگ که در مملکت انگ که در مملکت چین درجه خاقانی مرتبه جهانبانی یافت مردی دانشور وروشزای ،بود در زمان او یکی از امرای حضرت که «فوا» نام داشت گردونی بساخت که آنرا هشت اسب کشیدی و اگر فوا. خواستی صد فرسنگرا یکشبانه روز طی مسافت کردی با چنان مرکب همه روزه در سیر و سلوك بود و در اطراف ممالك عالم عبور کرده ،اگر شی شگفت مشاهده کرد با خدمت مروانگ آمده معروض میداشت مقرر است که در زمان کیقباد بمملکت ایران آمد و آب و هوای آن مملکت را نگریسته بخدمت مر وانگ شده و از آنچه دیده بود باز گفت و در عهد او شخصی ظهور کرد که او ر اخواژن گفتندی در علم کیمیاو سیمیا دستی قوی داشت، و در لعبت بازی نيك توانا بود چنانچه مشهور ممالک محروسه گشت و اگر خواستی بهر ساعت با صورتی جلوه فرمودی: گویند علم لعبت بازی از مخترعات خاطر او بوده .

ص: 384


1- پیروی پروردگار بخشنده دستور است، و اطاعت پادشاه ضروری است ، سزاوار و شایسته نیست رعایا از متابعت مورچه غفلت کرده، و در تهیه و آماده کردن زاد و خوراک در ایامی که تهیه آن میسور و ممکن است، از اقتدا، بدان حیوان سرپیچی کنند.
2- اعساف: ظلم ، جور

على الجمله : مدت پنجاه و پنجسال در تمامت مملکت چین وختاوتبت حکمرانی فرمود ، و هنگام ارتحال از انجهان كووانك را كه پسر ارشد و اکبری بود بولایت عهد گذاشت و بگذشت .

جلوس لاوسيس

در مملکت بابل چهار هزار و پانصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لاوسیس پسر اقروس است مردی شجاع و دلاور بود ، و بعد از پدر صاحب تاج و کمر گشت و در دار الملك بابل بتخت ملكي برشد و کار مملكترا بنظم ونسق کرد و در پرستش اصنام و ستایش اوثان زیاده از پیشینیان مبالغت نمود اور ابزبان اهالی یوروب سروپا پلس گویند و او آخرین ملوکی است که بابل را پایتخت داشتند، بعد از وی سلاطین این سلسله نینوا را پایتخت فرمودند .

على الجمله : چون مدت پنجاه سال در بابل باستقلال سلطنت کرد زمان وفاتش فرا رسید «تلک پللسر» را که بهترین فرزندانش بود پیش خواند و از رموز مملکت آگاهش ساخته بولایت عهدش مخصوص داشت ووداع جهان گفت .

سلطنت أمصيا

در ال یهودا چهار هزار و پانصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود امصيا (1) پسر یواش است ، و اسم مادرش یهوعدان بود ، بعد از پدر در سن پانزده سالگی برادیکه (2) ملکی برآمد و در آل یافت یهودا پادشاهی ، و چون كار ملك بروى قرار گرفت ، قاتلان پدر را بدست آورده همه را عرضه تیغ ساخت و فرمود : با اولادو احفاد آنجماعت زیان نرسانند چه بجرم پدر پسر را عقوبت نتوان کرد ، و بگناه پسر پدر را زیان نباید رسانید ، آنگاه سیصد هزار مرد جوان شمشیر زن که همگی از بیست سال افزون روز گار داشتند از آل یهودا بر آورد ، و صد هزار مرداز آل اسرائیل بصد بدره

ص: 385


1- توراة دوم ملوك فصل (14)
2- اریکه: تخت

زر جريك گرفت، نایابنی از ام مصاف دهد، در این وقت «آموس» علیه السلام که شرح حالش مذکور خواهد شد نزد وی شده و فرمود: خدای میفرماید : که لشگر بنی اسرائیل را از میان سپاه خویش بیرون کن که چون با ایشان مصاف دهی شکسته خواهی شد ، امصیا عرض كرد كه ابنك صد بدره زر با ایشان تسلیم کرده ام ، آنحضرت فرمود : که خداوندده مساوی آن با تنوعطا خواهند کرد، پس امص الشگر بنی اسرائیل را از میان سپاه خود اخراج کرده بخانه های خویش فرستاد و مردم خود را بر داشته بارض بنی ارام تاختن کرد و از آنجماعت ده هزار کس بکشت ، و ده هزار کس باسیری بیر دو غنایم نام محصور بدست لشگریان افتاد و بعد از این، ظفر امصیا، سر از طاعت یزدان به پیچید و سجده اصنام پیش گرفت و غضب خدا را جنبش داد هم آموص علیه السلام نزد او رفت و گفت : از خداوند برتافتی و بت پرستیدن گرفتی زود باشد که عرضه هلاك و دمار شوی و از او مفارقت اختیار فرمود ، اما از آن ظفر که یافته بود عظیم متکبر و متنمر (1) گشت و با صنادید آر یهودا مشاوره کرده ایشان را با خود همداستان ساخت، و كس نزد يا هواش ملك آل اسرائیل فرستاد و گفت: یا مرا بسلطنت ستایش کن یا برای جنگ بیرون شو، یا هواش هر چند اور انصیحت فرمود و بمودت و موالات ترغیب کرد مفید نبودیس ناچار لشگر بر آورده در بیست شمس تلاقی فریقین شد و سیاه آل یهودا شکسته شدند و امصیا دستگیر گشت یا هواش اور ابر داشته به بیت المقدس آورد و چهار صد ذراع از قلعه اورشلیم را خراب کرده شهر را بگرفت و هر مال و زروسیم و جامه و اوانی سیم وزر که در مسجد اقصی یافت بر گرفت و روانه شومرون گشت آنگاه اممیا را رها کرده خود از بیت المقدس بیرون شد امصیا از پس این وقایع ضعیف حال گشت و از اینروی که به بت پرستی شعار داشت لاجرم مردم با او دل بد کردند و بدان شدند که او را بقتل آورند، امصیا فرار کرده به لخیش گریخت و بزرگان آل یهودا از دنبال او بتاختند، او از لخیش به نابلس فرار کرده همچنان دم از قضای او شتافته او را بیافتند و بقتل آوردند و جسدش را حمل کرده بقريه داود بردند و بخاک سپردند ، مدت سلطنت او در آل یهودا

ص: 386


1- متنمر : تند خو

بیست و نه سال بود.

وفات البشع علیه السلام

چهار هزار و پانصد و هشتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مقرر (1) است که چون الیشع علیه السلام مریض گشت و معلوم گشت که جنابش وداع جهان خواهد گفت با هواش ملك آل اسرائیل ببالین آنحضرت آمد و زار زار همی بگریست و عرض کرد : که ای پشت و پناه آل ،اسرائیل آیا پس از تو بر مردم چه خواهد گذشت در اينوقت اليشع با هواش فرمود : که کمانی بخواه و تیری چند حاضر ساز چون یا هواش تبروكمان بياورد اليشع فرمود : کمان را بزه کن و دست مبارك بر زبر دست ياهو اش نهاد و گفت چندانکه توانائی داری اینکمانرا بسوی شرق کشیده بدارد تیری از آن گشاده چون آن کمان بسوی شرق انداخت فرمود: این سهم خلاص است همانا تو از دست خلاص میشوی و تا پایان اراضی انجماعت شتافته خلق انزمین را مقتول خواهی ،ساخت و فرمود تا دیگر باره تیری بر گرفته بر ارض همیزدند با شواش نیری بر گرفته وسه کرت بر زمین کوفت و برپای خاست، الیشع باوی غضب کرد و فرمود اگر پنج و کرت این تیر را بر زمین کوفته بودی هم بدان شماره بر بنی آرام غلبه میجستی واکنون

زیاده از سه کرت برایشان غلبه نخواهی جست، این بگفت ودم

-ن ، يا هواش و هر که از آل اسرائیل حاضر بود آغاز زاری و بیقراری نمودند و جنازه آنحضر ترا بر گرفته بقبرستان آوردند و آنهنگام که جسد مبارکش را باخاک میسپردند جمعی از جیوش بنی مواب حاضر شدند و بر سر مقبره انحضرت بایستادند .

ارقضا چون مقبره البشع را بگشودند هم تن میتی در در آنجا یافتند کسی متعرض آنمرده دیرین نگشت و جسد مبارك اليشع را بر زبرمیت سابق نهادند . چون اعضای او باتن الیشع اتصال یافت در حال زندگی از سر گرفته از جای بخواست و مردم جلالت قدر آنحضر ترا نیکو بدانستند، مقرر است که بعد از وفات البشع جزال ملك آرام عرضه هلاك گشت ، و بن هداد فرزندش بجای او سلطنت يافت وسه سال كرة بعد كرة چنانکه الیشع خبر داده بودیا هواش لشگری بسوی او بر دو هر بلده و قریه که از بنی اسرائیل بحیطه تصرف داشت استرداد فرمود تا گفتار آنحضرت با صدق مقرون گشت

ص: 387


1- تورات دوم ملوك فصل (13)

ظهور آموص

چهار هزار و پانصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آموص علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، ولفظ آموص با الفهاوی و ميم مضموم وو او ساکن وصاد مهمله بلغت عبری بمعنی با نیرووزور آور است، وی پسر یواش و برادر امصیا پادشاه آل یهود است، آنهنگام که امصیا صد هزار لشگر از اسباط عشره برای جنگ بنی آرام فراهم کرد آموس اور امنع فرمود و نگذاشت لشگر آل اسرائیل را

ا جنگ برد چنانکه در ذیل قصه امضیا مذکور شدو

سلطنت یرابعام

بن ناهواش در آل اسرائیل چهار هزار و پانصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

يرا بعام بن يا هواش بن يهو حاز بعد از وفات پدر صاحب تاج و کمر گشت ، وبر اسباط عشره پادشاهی یافت و در پرستیدن اصنام و اونان بر این پدر و جد قیام نمود ، و مانند بر ابعام بن ناباط مردم را بخطا باز داشت و اراضی آل اسرائیل را از تصرف بیگانگان و قبایل اطراف باز گرفت چنانکه یونس علیه السلام فرمود ، و در آل اسرائیل چهل و یکسال پادشاهی داشت ، چون وداع جهان گفت جسدش را در قریه

شومرون مدفون حاختند و

سلطنت (البا)

در مملکت ایتالیا چهار هزار و پانصد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود البا پسر سطلویس است که شرح حالش از این پیش مرقوم شد ؛ وی بعد از پدر در مملکت ایتالیا نام بلند بر آورد ، و در بلده لوينيم ودار الملك البالانکار ایت فرماندهی بر افراخت و بیشتر مردم آن اراضی اوامر و نواهیش را گردن نهادند و او را بفرمانگذاری ستایش کردند و مدت حکومت او در ایتالیا سی و نه سال بود ، و هنگام رحلت از جهان فانی «کتیس» که فرزند اکبرش بود بجهانبانی گذاشت .

سلطنت عوزبا

در آل یهودا چهار هزار و ششصد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 388

عوزيا (1) بن ام صیا شانزده ساله بود که بر سریر مملکت برآمد، و مادرش از زنان بیت المقدس بود و المعاسو نام داشت .

على الجمله : عوز یا در سلطنت مرتتی بزرگ یافت، و بناهای عظیم بنیان کرد و بروج مشيده (2) در بیت المقدس و دیگر اراضی خویش بر آورد، چنانکه نام او در مصر و دیگر مالك بعظمت گفته میشد ، و سپاهی که پیوسته در دار الملك داشت سی و شش هزار و ششصد تن بود و سیصد هزار مرد شمشیرزن در ممالک محروسه داشت و هفتهزار و پانصد تن در سپاه او همیشه شمشیرها در گردن آویخته داشتند و هر روز بلا یافته در پیشگاه اوصف بر میکشیدند و او را با بنی عمون وقبايل فلسطين وعمالقه مقاتله افتاد و برایشان غلبه یافت چنانکه بنی عمون همواره خراج بحضرت او میفرستادند وعود يا از مواعظ زكريا سربدار نمیبرد و بر نهج شریعت بالا نمیبرد و بر نهج شریعت موسی علیه السلام میرفت ، تا آنگاه که در سلطنت سخت بزرگ شد و تنمر (3) و تکبر در دماغ اور اد کرد و از طاعت خداوند انحراف جست ، مقرر است که روزی عوز یا بهیکل قدس در رفت تابکار خود پردازد هم عوز یا نام مردی که رئیس خدام بیت الله بود از قضای او بدرون شد و گفت اینم وضع تو نیست و آن محل نداری که از خدام بیت الله پیشی گیری و در حضرت قدس بخور کنی. در این وقت عوزیای مالک بر آشفت و حکم کرد تا عوزیای خادم را از بیت الله بیرون کنند ناگاه برصی (4) در میان هر دو چشم پادشاه پدید شد و بدانست خدای او را مقهور داشت پس معجلا برخاسته از بیت الله بیرون شده و تا آنزمان که وفات یافت مبروص بود، و منفردا در خانه خویش میزیست مدت سلطنتش در آل یهودا پنجاه و دو سال بود و چون وفات کرد از اینرو که مبروص بود مدفن او را در مقبره ملوك نگذاشتند .

ظهور عاموس

چهار هزار و ششصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عاموس از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است، ولفظ عاموس ياعين مهلمه والف وميم

ص: 389


1- تورات دوم ملوك فصل (15).
2- مشيده : مؤنت مشيد : برافراسته بلند
3- تنمر : تند خوئی
4- برص: لکه های سفیدی که روی پوست بدن ظاهر میشود

مضموم و واو ساکن و سین مهلمه در لغت عبری بمعنی بارکش است جنابش در عهد عوزیا رتبت نبوت یافت و بنی اسرائیل را براه حق دلالت فرمود، و بر شریعت موسی علیه السلام میز بست کتاب نبوت آن حضرت مشتمل است برنه فصل که منهی (1) برپند و مواعظ و مشعر از اخبار آینده است .

ظهور هوشع علیه السلام

چهارهزار و ششصد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

هوشع (2) بن بئری علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است؛ ولفظ هوشع بضم های هوز وسکون و او و شین معجمه مفتوح وعين مهامه در لغت عبری بمعنی فرج یافته باشد و کتاب نبوت آن حضرت مشتمل بر چهارده فصل است، همه مشعر از اخبار آینده و كلمات بند آمیز مقرر است که خطاب با آنحضرت شد که ای هوشم زنی از مردم عامه بگیر و فرزند اول را که از او بوجود آید این عمل نام کن ، و در ثانی دختری خواهد آورد ، اورا «لار وحاما» بخوان و در کرت سیم پسری آورد او راد او را «لاعمی» بخواند و این همه کنایت از خرابی و هلاکت بنی اسرائیل بود چه لفظ ایزر عل در لغت عبری چنین است. یعنی زراعت میکند و این کنایت از پراکنده شدن بنی اسرائیل است ، چه در زراعت دانه ها را پراکنده کنند در زمین ولار و حاماب بمعنی رحم نشده است یعنی آن قوم غیر مرحوم خواهند بود ولأعمى یعنی قوم من نیستند و این مشعر بر لعن و طرد بنی اسرائیل باشد و در این وقت بنی اسرائیل از حد احصا و شماره بیر بیرون بودند.

على الجمله : هوشع علیه السلام در ایام عوز يا و يواقيم و احاز و خرقياهمه وقت با شمه نبوت مردم را هدایت میفرمود و براه راست دلالت میکرد، علی نبینا و آله وعليه السلام

سلطنت زکریا

در آل اسرائیل چهار هزار و ششصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

زكريا بن بر ابعام بعد از پدر بر اسباط عشره ملکی یافت و بر روش آباء و اجداد خود همه عصیان ورزید و بت پرستیدن آغازید «شالوم بن پاییش» که یکی از صنادید آل

ص: 390


1- منهی: آگاه کننده
2- تورات . دوم ملوك فصل (14).

اسرائیل بود و با او دل بدکرد و روزی در میان قبائل باستظهار آن مردم که باوی متفق بودند تیغ بر کشید و زکریا را بکشت و این چهارم کس بود از اولاد یاهو که بسلطنت برسید چنانکه از انبیا خبر دادند و دولت ایشان انقراض یافت مدت سلطنت زکریا شش سال بود .

جلوس کوروانگ

در مملکت چین چهار هزار و ششصد و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کوروانگ پادشاه پنجم است از خانواده جو وانگ بعد از پدر علم شهریاری بر افراخت وممالك چين و ختاوختن و تبت را در تحت فرمان آورد، و مردی روشزای و دانشمند بود بعدل و نصفت کار همیکرد با بذل و احسان روی همیداشت و مردم در زمان اوفار غبال و آسوده خاطر روزگار بردند، آنگاه که از این جهان رخت بسرای دیگر میبرد فرزند اکبر وار شدش شادانگ را پیش خوانده زبان بیند و اندرز بر گشاد و از رموز مملکتش آگاه ساخته بولایت عهدش ممتاز فرمود مدت ملکش در مملکت چین دوازده سال بود

جلوس تلکت پلاسر

در مملکت بابل چهار هزار و ششصد و و سه سال بعد از هبوط آدم (ع) بود .

تلکت پللسر که در توراة نام او «تغلتفشار» مذكور است اول پادشاهی است از سلاطین کلدانیین که دار الملك را از بابل به نینوا بدل ساخت و آن شهر را پایتخت فرم و از کنار دریای عمان تا حدود گرجستان را بحیطه تصرف در آورد و از غایت تکبر و تنمر (1) خود را به نینس ثانی ملقب فرمود ، و نینس آن پادشاه بود که بنای شهر نینوا کرد چنانکه در جای خود مذکور شد

علی الجمله : چون در کار سلطنت استقرار یافت، سپاهی بزرگ بر آورده متوجه اراضی مقد سه شد، که ارض اسرائیلرا بحیطه تصرف در آورد ، منحم که در آنوقت بادشاه

ص: 391


1- تنمر: تندخوئی

آل اسرائیل بود چنانکه شرح حالش مذکور خواهد شد صد بدره سیم (1) با حضرت او برسم پیشکش فرستاد و اظهار ضراعت (2) و اطاعت کرده تلکت پللسر را با خود مهربان ساخت، تا بارض خود مراجعت کرد، و همچنان در زمان فتاح بن روملیا که نیز قصه او مذکور خواهد شد ، دیگر باره لشگر آورد و با مصار و بلاد آل اسرائیل تاختن کرد و زمین وابل و محولا و حاصور وجلعاد و جميع ارض نفتالی را فرو گرفت و سکان (3) آن اراضی را اسیر و دستگیر کرده بسوی بابل فرستاد و اموال آن جماعترا بنهب وغارت بر گرفته بدار الملك بابل مراجعت کرد و سبب ضعف دولت آل اسرائیل وی شد، هنگام انتقال از این جهان فرزند خود «شامانظر» را ولیعهد ساخته جای پرداخت مدت، ملکش در بابل چهل و دو سال بود .

جلوس گتیس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و ششصد و سی پنهان سال بعد از هبوط

ادم علیه السلام بود.

کتیس پسر الباست ولقب او کپتس لیوی است که چون البا پدر او از این سرای بدر شد، پای بر سریر سلطنت نهاد و مملکت ایتالیا را در تحت نام خویش در آورد، و برقانون پدران گذشته بلده البالانكا ولوينيم را دار الملك داشت ، و امور پادشاهیر ابا عدل و نصفت میگذاشت و مردم را بنشر فضل و احسان خوشوقت میفرمود ،مدت بیست و شش سال در مملکت ایتالیا فرمانگذار بود آنگاه که بار از جهان بر می بست فرزندار شد و اکبر خود کاپس را پیش خوانده به پند و وعظش ممتاز ساخته و بولایت عهدش سر افراز فرمود

سلطنت شالوم

در بنی اسرائیل چهار هزار و ششصد و سی پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

شالوم (4) بن پاییش چون زکریا را بکشت فرمانروای آل اسرائیل گشت ، و بر

ص: 392


1- بدره: کیسه همیان
2- ضراعت: خواری زاری
3- سكان - جمع ساکن: قرار گیرنده .
4- تورات. دوم ملوك ، فصل (15).

اسباط عشره پادشاهی یافت و در اینوقت امور مملکت مختل بود و شالوم را آن اقتدار که باندازه سلاطین است دست نداد منحم بن جادی که در ارض ترصا سکون داشت جمعی را با خود همدست و همداستان کرده که شالوم را نرسد که بحیلت پادشاهیرا از میان برگیرد و خود بر صنادید آل اسرائیل حکومت کند پس با گروهی از ابطال شومرون بتاخت و برشالوم غلبه یافته او را با تیغ بگذرانید مدت حکمرانی شالوم در آل اسرائیل يك ماه بودو

سلطنت منحم

در اسباط عشره چهار هزار و ششصد و سی و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . منحم بن جادی چون برشالوم بن یا بیش غلبه یافت و او را از میان بر گرفت خود صاحب تاج و نگین گشت و اسباط عشره را فرمانگذار آمد ؛ چون سکان ارض تفاح با منحم مخالفت آغازیدند و او را بدخول قلعه اجازت ندادند ، با غلبه و یورش بلده ایشانرا بگرفت و مردان ایشانرا بکشت و زنان ایشانرا شکم بدرید و در پادشاهی استیلا یافت و همواره بر نهج جور واعتساف (1) بود و آئین بت پرستان داشت در زمان او تلکث پلکسر ملك بابل چنانکه از این پیش بدان اشارت شد با سپاهی فراوان باراضی مقدسه آمد مد ، و بدان سر بود که ارض آل اسرائیلرا فرو گیرد منحم صد بدره سیم بحضرت او پیشکش گذرانید تا باستظهار او كارملك نيكوتواند کرد تلكث پللسر بدار الملك خود مراجعت کرد ، از پس وی منحم بزرگان آل اسرائیل را طلب فرمود وهر يكرا پنجاه متقال عطا کرد تا در سلطنت قرار د قوام يابد و كار باستيلا و استقلال کند، مدت ملکش در آل اسرائیل ده سال بود .

ظهور شعیب بن مهزم

چهار هزار و ششصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بودو

شعیب بن مهزم بن حضور بن عدى علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است که در شهر حضور مردم را بخدای دعوت میفرمود و از معاصی و ملاهی باز میداشت مردم حضور که قومی بدکردار بودند سخنان شعیب را ناخوش میداشتند و همه روزه وجود مبارك آنحضرت برایشان

ص: 393


1- اعتساف: ظلم جور .

گران میافتاد عاقبة الامر اشرار قوم همداستان شده بر سر شعیب تاختن کردند و جنابش را بدرجه شهادت رسانیدند و یکیفر این عمل بخت نصر را خدای برایشان مسلط ساخت چنانکه در جای خود مذکور شود و اولاد و احفاد آن اشرار را بنکال (1) و عقاب باز داشت چون خبر ورود لشگر بخت نصر راشنیدند روی بفرار نهادند.

كما قال الله تعالى : «فلما احسوا بأسنا اذاهم منهاير كضون» (2)

لشگر بخت نصر از دنبال ایشان روان شد، و آنجماعترا دریافته گرد ایشانرا فرو گرفتند و تیغ در آن قوم نهادند.

«قالو يا ويلنا انا كنا ظالمين». (3)

اهل حضور فریاد برآوردند وزار بنالیدند تا همگی بهره تیغ و تیر گشتند و بلاد و امصار ایشان خراب و ویران گشت و هر چه از اموال و اثقال داشتند عرضه نهب (4) و غارت شد تا از آن اهل و شهر آثاری نماند چنانکه خدای فرماید: «وكم قصمنا من قرية كانت ظالمة وانشأ تابعدها قوماً» (5) مدت عمر شعیب چهل و سه سال بود.

جلوس شاوانگ

در مملکت چین چهار هزار و ششصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شاوانگ پادشاه ششم است از دودمان جو دانگ که بعد از پدر در مملکت چین سلطنت یافت و اعیان مملکت و صناديد (6) حضر ترا حاضر ساخته هر يك را بتشريف ملكي و انعام خسروی امیدوار فرموده كار ملك و دولت را بنظام كرد و برکیش پدران خود آئین بت پرستی داشت مقرر است که در زمان دولت او بیری که آنراد و پای بود و گرگی

ص: 394


1- نکال : عقوبت : سزا
2- الانبياء - (13) پس چون عذاب مارا احساس کردند، در آن هنگام ایشان از آن میگریختند.
3- الانبياء - (15) گفتند: ای وای بر ما همانا از ستمکاران بودیم.
4- نهب: غارت
5- الانبياء - (11) و چه بسیار در هم شکستیم از قربه هایی که اهالی آنها از ستمکاران بودند و پس از آن گروه دیگری پدید آوردیم.
6- صناديد - جمع صنديد : مرد بزرك ودلاور

که چهار شاخ داشت از انحای (1) مملکت بحضرت آوردند و اعیان در گاه از مشاهده آن بعجب آمدند.

على الجمله : چون زمان رحلت شاوانگ فرارسید؛ فرزند اکبروار شد خود شاوانگ رایین خوانده در انجمن بزرگان منصب ولیعهدی بدو تفویض فرمود، و مدت ملکش در مملکت چین بیست و پنجسال بود .

جلوس فقحیا

وسلطنت او در اسباط عشره چهار هزار و ششصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود: فقحيابن منحم بعد از پدر سلطانی یافت و در اسباط عشره رتبه جهانبانی گرفت و نافرمانی خدایرا پیشنهاد خاطر ساخت، و فتوحات خویش را ستش اصنام وأوثان دانست و رسوم بر ابعام بن تاباط را در خطا کاری تازه کرد فقاح بن روملیا که سپهسالار لشگر وی بود بر مولای خود بشورید و از ارض جلعاد پنجاه مرد دلاور با خود متفق کرده ناگاه بقصر ملك در آمد و فقحیا را سر از تن بر گرفت، مدت ملکش دو سال بود .

جلوس سلطنت فقاح

در اسباط عشره چهار هزار و ششصد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

فقاح بن رو ملیاچون فتحیار انا بود ساخت خود بکار سلطنت پرداخت و اسباط عشره را مطيع ومنقاد خویش فرمود آنگاه دست تعدی بر آورده همه بر طریق جور و اعتساف (2) رفت و دریغی و فساد بکوشید و در زمان او تغلتفشار پادشاه به بل که مردم انگلیس اور ا تلکث تلنسر خوانند با سیاه عظیم باراضی مقدسه تاختن کرده بر ممالك «وابل» و «محولا» و «حاصور» و«حلعاد» وجميع ارض نفتالی غلبه کرد و سکان آن اراضیرا باسیری ببابل فرستاد و اموال و انتقال ایشانرا بغارت بر گرفت و بدار الملك خويش مراجعت کرد و از اینروی سلطنت فقاح ضعیف شد و «عوشاع بن الا» که یکی از بزرگان حضرت او بود بروی بشورید و او را مقهور داشته عرضه هلاك ودمار ساخت (3) مدت

ص: 395


1- انحاء جمع نحو : طرف جهت.
2- اعتساف : ظلم، جور.
3- دمار : هلاکت

پادشاهی فقاح در آل اسرائیل بیست سال بود ،

جلوس أبو مالك

در یمن چهار هزار و ششصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم (ع) بود.

ابو مالك شمر بن افریقس بن ابرهة بن حارث رايش بعد از انتقال ارعش زمام دولت و اقبال بگرفت و بر اریکه حکمرانی متمکن آمد وضيع (1) وشريف مملكت يمن حکمرانی اور اگردن نهادند چون در سلطنت استیلا یافت لشگری فراوان فراهم کرده مملکت نوبه و سودان و حبش را فرو گرفت و عنان عزیمت بسوی اراضی شمالی معطوف داشت و بیشتر از حدود آن اراضی را بگرفت آنگاه بسوى دار الملك مراجعت فرمود در این وقت کا اوس کی عزم تسخیر مملکت ژی کرد و بسوی یمن تاختن كرده بدست ابومالك گرفتار شد چنانکه شرح این قصه عنقریب در ذیل قصه کاوس مرقوم شود چون هنگام ارتحالش فرا میرسید فرزند خویش اقرن را نایب مناب فرمود. مدت ملكش پنجاه و پنج سال بود .

ظهور (عدد)

چهار هزار و ششصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عدد علیه السلام از جمله بيغمبران بنی اسرائیل است فلفط عدد بضم عين مهمله و کسر دال بينقطه و سكون دال آخر بلغت عبری بمعنی راهنماست وی پدر عزريا علیه السلام است که شرح حالش مرقوم شد اگرچه شایسته آن بود که عدد بر عزريا مقدم باشد لكن چون ظهور نبوت عدد علیه السلام در این وقت بود مؤخر افتاد.

على الجمله : عدد زمانی فراوان بزیست و پیوسته بهدایت و دعوت قوم مشغول بود چنانکه در زمان (هو شاع بن الا) و (احاز بن يوتام) که ذکر هر دو در جای خودمرقوم خواهد شد سپاهی بفرمان هو شاع باراضی یهودا تاختن کرد و دویست هزار نن از آل یهودا را گرفته با سیری بردند و خواستند بشومرون فرود آورند، عدد بر سر راه لشگریان آمد و فرمود ایقوم نافرمان خداوند بسبب معاصی آحاز بر آل یهودا غضب کرد و ایشان بدین روز نشستند و بدست شما گرفتار شدند و شما با آنجماعت رحم

ص: 396


1- وضیع: پست

نکردید، و اکنون که برادران خود را ببندگی می آورید خشم خدای جنبش خواهد کرد و شما بحال ایشان خواهید نشست اکنون وظیفه آنست که اموال ایشان دارد کنيد و اينجما عترا بتعظيم تمام با خانه خویش باز فرستید در اینوقت عزريا بن يوحنا و بار خیابن منری که از بزرگان آل افرائیم بن یوسف علیه السلام بودند این سخن را بصدق داشته گفتند : که ما هرگز با این سبایا (1) شومرون در نشویم پس جميع اسرا را رخصت انصراف دادند و مال و جامه ایشانرا رد کردند و خوان بنهادند تا همه شراب و طعام پرداختند؛ و اسب دادند تا هر علیل و اعمی که در میان ایشان بود سوار شد. و آنگروه را تا بقريه نخله قریب به بیت المقدس رسانیده خود مراجعت بشو مرون کردند .

جلوس کاپس

در ایتالیا چهار هزار و ششصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کاپس پسر کیتس لیوی است که بعد از پدر در مملکت ایتالیا رایت سروری و لوای (2) حکومت برافراخت و همچنان دار الملك وى البانكا بود و بر رسم پدران بكيش صابئين و آئین ستاره پرستی روز میبرد مدت بیست و هشت سال در مملکت اینالیا فرمانگذار بود؛ و چون وفاتش نزديك شد فرزند اکبروار شد خود «کاپتس» را برتبه ولیعهدی ممتاز ساخته بجهان دیگر شد .

جلوس کیکاوس

در مملکت ایران چهار هزار و ششصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کیکاوس (3) بن كيافوه بن کیقباد از اجله سلاطین ایرانست، ملکی خوب منظر پاکیزه صورت بود و طبعی غیور داشت ، و آن تلون (4) در طبیعت بودش که بسا در امور جزویه مبالغت کردی و باز پرسی فراوان فرمودی و بساشدی که در کار کلی مسامحت ورزیدی و جانب حزم و احتیاط فرو گذاشتی بدنی قوی وجنه

ص: 397


1- سبايا - جمع سبی: اسیر
2- لوا : پرچم
3- شاهنامه . جلوس کیکاوس
4- تلون : گوناگون شدن

بزرگ داشت چنانکه اسبهای قوی قوام تاب زکوب او نیاوردی و او را نمرود لقب نهادند و از اینر و است که بعضی بغلط نمرود ابراهیم خلیل علیه السلام را کیکاوس دانند.

على الجمله : وقتى ملك مازندران که از چاکران حضرت وی بود از در طغیان بیرو نشده مخالفت آغازید و از گذاشتن خراج و رساندن باج سرباز تافت این خبر با کاوس آوردندر سولی دانشور بسوی او فرستاد تا آیتی چند از وعده وعید و بیم بروی خواند، باشد که از طریق خلاف بازاید و برنهج مستقیم شود و این جمله در گوش ملك مازندران باد در چنبر (1) بستن و آب در هاون سودن (2) بود ناچار فرستاده بدرگاه باز آمدو کیکاوس را از اندیشه وی آگاه ساخت از این خبر غضب بر پادشاه مستولی شد و بفرود تا پهلوانان درگاه گرد آمدند و لشگری زیاده از احصا فراهم کرده بکینه جوئی ازداد الملك بلخ پیرو نشده بسوی مازندران همیشتاب کرد برید چون خبر يملك مازندران بردند که اینک کیکاوس با لشگری آراسته بدینسوی شتابنده است بدانست که با او توانائی حرب وقوت جنگ ندارد گ ندارد حصنی بغایت حصين (3) ورصين بود (4) پناه خود ساخته بدانجا شد و اسباب حفظ و حراست خویش آماده فرمود و مردان کار آزموده از لشگر خود اختیار کرده در و بام قلعه را بدیشان سپرد و از آنسوی چون کیکاوس از راه برسید وملك مازندران را متحصن یافت گردا گرد آن قلعه را فرو گرفته بکار محاصره پرداخت و از هر جانب منجنیقی (5) چند بر آورده بضرب احجار در هدم آن بناجدو جهد میفرمود لکن بعد از مدتی که مبارزان لشگر غایت اهتمام معمول داشتند از فتح آن قلعه مأیوس گشتند و قواو سیاه و بزرگان در گاه ترسناک شدند که عبدا بسبب طول محاصره و امتداد مخاصمه کار برلشگریان تنگ شود و از لشگرگاه پراکنده شوند پس این راز را با پادشاه در میان نهاده اتفاق آرا بدان شد که آوازه مراجعت در دادند و اوتاد (6) خیام را

ص: 398


1- چنبر: محيط دائره
2- سودن: سائیدن
3- حصین: استوار
4- رصين : محكم
5- منجنيق: آلتی که در جنگهای قدیم برای پراندن سنك يا گلوله های آتش بکار میرفتنه.
6- اوتاد - جمع وتد : ميخ

بر کندند و طنابها را فرو گذاشتند و از کنار قلعه کوچ داده چند منزل باز پس شدند و گروهیرا فرمودند تا بزی (1) بازرگانان باری چند از اقمشه (2) و امتعه بر بسته برسم تجارت بقلعه همی شدند و بهای حبوبات و غلات کردند تا برخی از خوردنی ایشانرا بآئین سوداگری بردند و بعضی را بنهانی آتش در زدند و چنان نمودند که از این کار بیخبرند.

مع القصه : چون اسباب استیصال (3) ایشان فراهم گردید کاوس دیگرباره با ابطال رجال مراجعت کرد و مغاقصة : (4) بر سر ایشان تاختن برد و اطراف حصار را فرو گرفته بيك ناگاه یورش برده مردان وی از اطراف بقلعه در شدند و تیغ در مبارزان ملك مازندران نهاده و خلقی عظیم را عرضه دمار وهلاك ساختند، پس آن اراضی دیگر باز ممسخر شده، عمال پادشاه بر سر عمل آمدند و کار باج و خراج راست کردند آنگاه کاوس بافتح و نصرت از مازندران بجانب خراسان سفر کرد ، و از آنجا با اشگری بزرگ عزیمت هندوستان فرمود، و از اراضی کشمیر و کابل عبور کرده از مملکت پنجاب نیز بگذشت ، و دست لشگریانش از همه سوی بیلاد هندوستان دراز گشت سورج که در این وقت در هندوستان سلطنت داشت، و در حقیقت ایندوات از رستم دستان بدست کرده بود بفرمود از زر و سیم ولالی (5) و در چندانکه در خود خدمت کارس بودی فراهم کرده بر سولان چرب زبان بسپرد ، و نامه از در مهر؛ چاکری بنگاشت و بحضرت کاوس ارسال داشت پادشاه رسولان سورج رانيك نواخته رخصت انصراف داد ، وخود کوچ داده بسیستان آمد و شبی چند در شبستان رستم دستان بمهمانی ببود، و روز گار شادمانی بیای برد و رستم در حضرت پادشاه خدمت نیکو کرد و مورد اشفاق (6) خسروانی گشت آنگاه کاوس از سیستان بیرون شده بدار الملك دو بلخ آمد و مدتی کار بکام همی گذاشت و از آنجا که هرگز پادشاهان از طلب ملکی

ص: 399


1- زی: شان و هیئت
2- اقمشه - جمع قماش : رخت و اسباب خانه
3- استیصال : بیچاره و فقیر شدن
4- مناقصه : ناگهان.
5- لالى - جمع لؤلؤ : مروارید
6- اشفاق : مهربانی کردن

و تسخیر مملکتی فرونشستن نتوانند کاوس را بخاطر گذشت که اراضی یمنرا نیز ضميمه ممالک محروسه فرماید ، هر چند مقربان حضرت بعرض رسانیدند که مملکت یمن را آنمایه نیست که پادشاه بنفس خویش عزیمت تسخیر آن کند ، صواب آنست که سرهنگی را با سپاهی لایق بدینجنگ مأمور فرماید ، تا بر حسب فرمان آن ملك فرو گیرد، این سخن مقبول نیفتاد و کاوس ساز سپاه داده بسوی یمن رهسپار آمد ، از انسوی چون ابومالك كه در اينوقت سلطنت داشت ، از این خبر آگاه شد مردان خویشرا گرد آوری کرده لشگری فراوان فراهم فرمود و باستقبال جنگ بیرو نشده در برابر کاوس صف برکشید و جنگی مردانه در افکند لکن بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر ابومالک شکسته شده از پیش بگریختند و مردان ایران تیغ در ایشان نهاده خلقی عظیم را بقتل آوردند و ابو مالك بزحمت بسیار از آنمهلکه خود را بطرفی کشید و از آن آنجا نجا بشهر در رفته متحصن گشت از پس این مقاتله بعرض کاوس رسانیدند که پادشاه یمن را دختری سیمین در پرده است که آفتاب از دیدارش در حجاب شود و ستاره از نظاره اش گریبان پاره کند و در این باب چندان مبالغت کردند که کاوس نادیده دل بدو داد و مؤتمنی را بنزد پادشاه یمن فرستاد تاسخن از در صلح وصلاح فرمود و دختر پادشاه را که سودابه» نام داشت برای کاوس خواستاری نمود و ملك يمن چون از اطاعت ناگزیر بود دختر را بزنی نزد پادشاه ایران فرستاد کاوس بزم ملکی برپای کرده اسباب سور و سرور مهیاداشت و روزی چندرا بلهو ولعب بگذاشت ملك يمن كه منتهز (1) فرصت میبود در اینوقت دشمنرا غافل یافته ناگاه بر کاوس بشورید و او را باطوس و گستهم و پژن و بسیاری از پهلوانان گرفته در قلعه خویش برد و محبوس فرمود لشگریان کاوس پراکنده شدند و بسوی ایران باز آمدند چون اینخبر موحش بزابلستان رسید و رستم دستان از این واقعه آگهی یافت بیتوانی از شهر بیرونشده و با هزار از ابطال رجال بسوی یمن تاختن کرد و از آنسوی خبز حبس کاوس را با افراسیاب بردند او نیز با سپاهی گزیده بسوی ایران شتاب کرد و بعضی از بلاد ایر انرا مسخر ساخته عرضه نهب و غارت فرمود و بجانب ترکستان مراجعت کرد.

ص: 400


1- منتهز : فرصت یابنده

علی الجمله: چون بعرض پادشاه یمن رسید که اینک ر رستم چون شیر اشفته آشفته بطلب کاوس میآید؛ بس دیر نشود که از این بوم و بر نشانی نخواهد ماند ملک یمن بدانست که این سخن باراستی مقرونست و کس را نیروی بازوی تهمتن نباشد لاجرم رسولان چر بگوی بدرگاه رستم فرستاده سخن بصلح افکند و کاوس را بایهلوانان حضرت گسیل فرمود و سودابه دختر خویش را بوی سپرد و هزار كنيزك پريچهره در خدمت او باز داشت و از جواهر خوشاب وسیم و ثیاب چندانکه شایسته پادشاهان است نیز با دختر خویش عطا کرد، پس کاوس سودا به را برداشته با مقربان حضرت و جمهور سپاه بایران مراجعت کرد، و در پاداش این خدمت درباره رستم دستان منشوری (1) نگاشت که مارستم را از درجه چاکری بر تبه مهتری بردیم و او را جهان پهلوان و تهمتن لقب دادیم و کلاه زربفت مرصع (2) که جز پادشاهان عجم را دستوری نیست که بر تارك نهند (3) بر سر او نهادیم و تخت زرین و سیمین که جز سلاطین را معهود نیست او را رخصت نشستن فرمودیم و سلطنت، سیستان و کابلستانرا تا سر حد پنجاب باوی تفویض نمودیم ، پس رستم زمین خدمت بوسیده شاکر وشادخاطر بمقر دولت خويش آمد وكاوس بدار الملك مراجعت کرده بر سریر ملکی برآمده تاج خسروی بر سر نهاد سلاطین اطراف و بزرگان آفاق چون خبر جلوس ویرا شنیدند دیگر باره هر کس در خور خود تحف و هدایا بدرگاه فرستاده پادشاه را از نو تهنیت داد و کاوس روز گاری بفراغت گذاشته مردم را نیز در سایه امن و امان میداشت ، تا دیگر باره روزگار راحت سپری کشته ایام رنج فرارسید ، و آنچنان بود که وقتی رستم دستان برای نخجیر کردن از دار الملك بلخ بدر شد و از طرف شرقی اخ هجده فرسنگ تاختن کرده با راضی طخارستان بکنار بیشه فرود مده ساعتی از ماندگی راه بخفت و رخش خویش را برای چریدن رها کرد ، از شهر سمنگان که معظم بلاده خارستان است چندتن برسید و اسب رستم را بدستیاری کمند بدست کرده بشهر سمنجان در بردند و با حاکم بلد که دست نشان افراسیاب بودسپردند چون رستم سر از خواب برداشت و از نابود شدن اسب آگهی یافته برخاسته بسوی سمنجان

آمده

ص: 401


1- منشور: نامه
2- مرصع : جواهر نشان
3- تارك: بفتح رأء فرق سر

شتافت ، فرمانگذار منجان جهان پهلوان را تمجید کرده بسرای خویش فرود آورد و شرط مهمانداری مرعی داشت نیمشب تهمینه دختر حاکم سمنجان که از دیر وقت فریفته شمایل تهمتن بود ، بیالین رستم آمد و ازاد خواستار شد که بشرط زنی باوی هم بستر شود چون رستم رووموی او را بدید که مانند بهشتی پرنگار است دل در او بست و با مداد کس بنز د حاکم سمنجان فرستاده تهمینه را خواستاری نمود ، وی نیز از وصلت با رستم دلشاد شد و دختر خویشرا بحباله نکاح وی در آورد پس رستم اور بزنی با و تاق خویش آورد و از وی کام بر گرفت و بازو بندی بتهمینه سپرد و گفت : چون حامله باشی و بار بگذاری اگر دختری آوری این گوهر از گیسوی وی در آویز و اگر پسری باشد هم این جواهر را بر بازوی او بربند و بنز دمنش گسیل فرهای این بگفت و رخش خویش رازین بر نهاده بر نشست و متوجه دار الملك شد اما از آنسوی چون تهمینه رازمان حمل بگران آمد پسری از وی متولد شد و او را سهراب نام نهاد و چون سالی چند بر این بگذشت و سهراب بحدد شد و میز رسید در پهلوانی زمردیانی رستم دستان مینمود پس بنزد ما در آمده از نسب خویش پرسش فرمود و چون معلوم کرد که پسر رستم دستان است نيك شاد شد و با مادر گفت: من نخست کاوس را از تخت سلطنت بزیر آرم و رستم را پادشاهی دهم آنگاه دفع افراسیاب خواهم کرد و مملکت عالم را مسخر خواهم داشت چون رستم پدر باشد و من پسر حکومت بر سلاطین روی زمین حرام است این بگفت و ساز و سلاح جنگ آماده ساخت از آنسوی خبر با افراسیاب بردند که در سمنجان جوانی با نورس بادید آمده که بیل از جنگ او کناره جوید و شیر با نبرد او همداستان نشود اگر کسی بادستم در آویزد جزوی نتواند بود افراسیاب نيك فرحناك شد و «هومان ويسه را باتفاق بارمان طلب داشت و دوازده هزار لشگر خونخوار بدیشان سپرد و فرمود : سهراب ابسط نوال (1) و ریزش انعام و افضال (2) ما امیدوار ساخته بمیدان رستم دستانش در آورید و حیلتی اندیشید که با شناخت پسر دستان دست نیابد باشد که تهمتن بدست او از پای در آید و در تسخیر مملکت ایران کار با مراد متفق گرد.

علی الجمله : آنگاه که دفع رستم کرد هم در آن شب سهرا به را در بستر خواب

ص: 402


1- نوال : عطاء : بهره
2- افضال : نیکوئی بخشش

مقتول سازید که از پس آگاهی بخونخواه پدر برنیا شوید چون سخن بپایان رسید هومان و بارمان زمین خدمت را بوسه داده از درگاه افراسیاب بشتاب شهاب (1) بیرونشدند و در زمانی کم بشهر سمنجان فرود آمدند و سهراب را با جنگ ایران نيك مايل دیدند و از آن سوی افراسیاب کس نزد ايوانك ملك چین فرستاده برای جنگ ایران استمداد جست ليوانك نرخانرا که سپهسالار سپاه بود بالشگری فراوان بنزد افراسیاب گسیل ساخت پادشاه ترکستان نیز جمعی را از برگزیدگان سیاه ملازم رکاب ترخان ساخته او را با ششصد هزار مرد جنگی گسیل ساخت ، و منشوری با تشریف ملکی بترخان سپرد که با سهراب تفویض فرماید و او را در جنگ ایرانیان یکجهت سازد ، وی نیز بسمنجان در آمد و کار سپاه را بنظم و نسق کرده رایات جنگ را برافراختند، و باتفاق سهراب بجانب ایران تاختن کردند نخست بقلعه رسیدند که «هجیر» که یکی از پهلوانان ایران بود بفرموده کیکاوس نگاهبانی آن باره داشت ؟ چون خبر باوی بردند كه اينك لشكر تركستان کوه و دشت را بزیری (2) بسپرد از جای بجست و مردان خود را در حفظ و حراست باره گماشته خود نیز با گروهی از حصن بیرون تاخت و جنگ در انداخت ، سهراب چون شیر خشمگین مرکب بمیدان راند و در حمله اول او را گرفته دست بریست و بنزن هومان ریسه فرستاد ، کژدهم را که از پهلوانان کاری است دختری بود که دخت آفرید نام داشت چون حال هچیر بدانگونه دید جلادت ورزید و از قلعه بزیر آمد و اسب افکنده زمین جنگ بر سهراب تنگ کرد د مردانه بکوشید چون يك دو حمله با هم بردند. دخت آفرید رانیروی بازو با سهراب نماند الاجرم روی بر کاسته خواست که از پیش بدر شود سهراب از پس او بتاخت و کار بردخت آفرید صعب افتاد دست و مقنعه (3) از سر بر گرفت سهراب چشمش برروی و موی او افتند دل بداد آنگاه دخت آفرید با وی گفت در میان دو لشگر فضیحت من مخواه چون اماندهی که من بسلامت بحصن در شوم همانا بنزد تو خواهم شتافت و بقانون بحباله تو

ص: 403


1- شهاب : شعله ای مانند تیر که گاهی هنگام شب در آسمان دیده میشود که سرعت از سمتی بسمت دیگر میرود .
2- بزیری سپرد یعنی لگدمال سازد .
3- مقنعه : روسری پارچه که زنان سر خود را با آن میپوشانند

در خواهم رفت سهرابرا شکوه جمال دخت آفرید مجال نداد که از این سخن بیرون کند ، لاجرم عنان باز کشید و دخت آفرید بقلعه در آمد و در حال بر سرباره شده با سهراب خطاب کرد که ایجوان نا مجرب مگر این ندانی که ایرانیان از تورانیان جفت نگیرند و با ایشان هم بستر نشوند، دست از این تمنا بازدار و با نشیمن خویش بازشو که این آرزو هر گز برنیاید، سهراب از این سخن در تاب شد و سخت غمگین از پای باره (1) مراجعت فرمود.

اما از این سوی چون شب فر از آمد کرد هم صورت حال را نگارش داده با بیکی تیزبی بدرگاه کاوس کی فرستاده و پادشاه را از نیروی بازوی سهراب آگاه ساخت ، و خود نیمه شب انحصار ر از مرد و سال تهی کرده فرار نمود ، چون این خبر با کارس رسیدگیو پسر گودرز را طلب کرده ، فرمود : که هم اکنون بجانب سیستان شتاب کن ، درستم را بیتوانی (2) يدين حضرت او تا نبر دسهر آب را ساز کند ، و غبار این فتنه را به آب شمشیر فرونشاند گیو از نزد کارس بیرو نشده بتعجيل تمام بنزديك رستم آمد و فرمان پادشاه را بگذاشت تهمتن :فرمود: در اینکار چندین شتابندگی واجب نباشد ، روزی چند باهم بباشیم و باده گساریم، آنگاه تصمیم مصاف سهراب دهیم ، چندان که گیو معروض داشت : که کاوس مردی آشفته مغز و تندخویست خاصه اکنون که از صولت (3) سهراب خاطری مشوش ، دارد، بی فرمانی جهان پهلوان در این وقت ناخوش باشد مفید نیفتاد ، و رستم همچنان در کار باده و بزم بود ، چون خویشتن را از میگساریدن سیراب ساخت : برای رزم سهراب بدرگاه کارس شتاب جست، وقتی برسید که جهان در چشم بادشاه سیاه بود و دن از رستم پرخشم داشت ، آنگاه که دیده کاوس بروی تهمتن افتاد ، خشونت آغاز کرد و چندی جهان پهلوانرا برشمرد و با گیونهیب داد که دست پسر دستانر ابر بند و او رازنده بردار کن ، گیو از این جسارت باز نشست و بدین خسارت سر فرو نکرد؛ وخشم کاوس زیاده شد وروی باطوس کرد که هم برخیز و دست رستم را بر بند طوس نوذر بی محابا بجانباز ستم در در دست بجانب او یازید ، رستم روی از کاوس بگردانید و تند بسوی طوس نگریست و دستی سخت بر

ص: 404


1- باره : دیوار قلعه
2- بی توان : بدون درنگ
3- صولت : هیبت ، قدرت

سینه طوس زد که به پشت افتاد و چون شیر خشم کرده از نزد کاوس بدر شد و همی گفت : اگر ترا آن قوت بازوست که دست پسر دستان بربندی چرا با سهراب هم ترازو نشوی ؟ نخست کار دشمن را بساز پس قصد دوستان کن این بگفت و از درگاه کاوس یکسو شده برباره خویش بنشست و راه سیستان پیش گرفت ، صنادید (1) حضرت از این حادثه انگشت حیرت بدندان گزیدن گرفتند و گفتند: اگر رستم بدینجنگ هم آهنگ نباشد سهراب خاک ابر انرا با آب بر دو نیز کاوس در حال از کرده پشیمان شد پس بصوابدید دانشوران گودرزرا که مردی چرب زبان و کار آگاه بود از دنبال رستم بفرستاد ، تا او را بفریبد و باز آرد ، گودرز بشتاب تمام بشتافت و بنزديك رستم آمده خاطر او را به پندواندرز روشن کرد و دیگرباره بدرگاه کارس آورد ، پادشاه از وی عذر خواه شده و گفت : تو دل لشگر و بازوی سپاهی اگر بر من انگیزی روا باشد، زیرا که خشونت و خاطر تندی طبع نهفته جبلت وطبیعت منست ؛ و اورابتشريف ملكى و انعام خسروى نيك بنواخت و خاطرش را از خود خرم ساخت ، آنگاه ساز سپاه کرده لشگری نامعدود برآورد و طی مراحل و منازل کرده از بلخ بگذشت و در برابر سپاه توران فرود آمد ، سهراب چون از وصول موکب پادشاه ایران آگهی یافت بر سرتلی بلند بر آمد و نظاره میکرد و در دل داشت که از رستم نشان جوید و سراپرده او را بداند ، پس هجیر را طلب داشت او را همچنان دست بسته حاضر ساختند ، سهر هراب اب باوی گفت : هر چه از تو پرسم، اگر با صدق سخن نگوئی زبان سروتن بینی، اكنون يكيك قواد (2) و سرهنگان این معسکر را با من بنمای و صاحب این رایات را با من بشناسان که من بر حال ایشان بینا باشم، هچیر چون نیروی بازوی سهرابرا نیکو میدانست بیم کرد که چون رستم را باوی آشکار کند همگی همت را بر دفع او گمارد و دور نباشد که جهان پهلوان را از میان بر گیرد، پس همه کس را براستی بنمود جز اینکه رستم را مخفی داشت ، سهراب چون دیدهیچ نام از رستم بمیان نیامد خود مبادرت کرده گفت : هیچ نشان رستم نگفتنی ! هجیر عرض کرد که وی هنوز در سیستان است از انیروی در این مصاف حاضر نباشد ، سهراب مأیوس گشته بسراپرده خویش شد و شب بیا سود ، و روز دیگر از هر دو جانب صفها راست

ص: 405


1- صنادید - جمع صنديد : مرد دلاور و بزرك .
2- قواد - جمع قائد : پیشوا .

کردند و ساز جنگ طراز دادند، نخستین سهراب اسب برانگیخت و چون کوه آهن در میان میدان ایستاده نعره بر آورد و هم آورد طلب کرد هیچکس از مردان ایران در قدرت بازوی خود ندید که با وی هم تراز و شود ، لاجرم همگی در جای خود باز ایستادند ودم در بستند ، سهراب چون چنان دید تیغ بر اب چون چنان دید تیغ بر کشیده بیکسوی سپاه حمله بر دو تنی چند ر ا مقتول ساخت و از میان صف بدر شده و بگذار مخیم رسید و خیمه چند را بکند و فرود آورد و هم مراجعت نموده بمیان میدان بر ایستاد، کارس بنز در ستم فرستاد که مجال در ننگ نیست بشتاب که عنقریب دلها سخت از سهراب ترسان شود، و سپاه یکسر هر اسان گردد ، پس رستم تصمیم مصاف داده تنگ رخش استوار ساخت و اسب بميدان در انداخت ، و با سهراب گفت این چه تند مغزی و سبک خیزیست که در برابر لشگریان پیشنهاد کرده؟ بیات از سپاه بیکو شویم و مصاف دهیم، هر کرا بخت خواهد برکشد و اگر نه با خاک پست سازد ؛ سهراب نیز در این گفته با پوردستان همداستان شد و هر دو باتفاق راه بیابان گرفتند و از سپاه بيك كران آمدند : رستم بيال وبرز سهراب نظاره میکرد و با خود می اندیشید که تاکنون اینچنین مرد از ترکستان برنخاست ، آیا این جوان نورس را حسب با که پیوند دو نسب از که باشد؟ و سهراب چون روی دستم را بدید همانا مهر ابوت (1) دلش را خبر کرد و دریغ داشت که با او نبرد کند و سر او را بگرد آرد ، خطاب کرد که ای پهلوان آسمان بر تو بسیار گذشته این مرد پیری و موی سفید داری ، روا باشد اگر تو خود با من جنگ نکنی و دیگریرا بآهنگ من گذاری ، و نیز گمان دارم که تو رستم دستانی و من با دستم ستم نکنم؛ دستم بدو گفت : که من با این پیره سری جنگ فراوان کرده ام ، و مانند توجوانان بسیار از پای در آورده ام ، و هم رستم دستان نباشم ؛ چه او مردی سپهسالار پادشاه است و من یکی از کهتران در گاهم ؛ سهراب از آرزو مأیوس شد ، و چون شیر آشفته اسب برانگیخت و بایدر در آویخت ، از بامداد تازوال آفتاب چون برق و باد بر هم تاختند و یکدیگر را برخاك وخون ساختند ، وهمچنان ظفر با هيچيك روى ننمود ، و هر دو از جنگ مانده شدند ناگاه سهراب اسب بزد و بسوی

ص: 406


1- ابوت: پدری

سپاه کاوس حمله برد ، رستم چون چنان دید روی باتر كان نهاد ، لكن باخود اندیشه کرد که مبادا از سهراب با کاوس آسیبی رود ، عنان رخش بر تافت و بنزد او شتافت ، و گفت : ایجوان دست از جنگ بدار اينك روز بکران رسیده هر دو بآرامگاه خویش شویم و فردا با مداد هم از تو نبرد کنیم تا مرد از مرد پدید شود سهراب از حرب عنان باز کشید و بلشگرگاه خویش شد ، و اختی از مردی و مردانگی رستم باهومان بگفت بیارمید از اینسوی رستم بخر گاه در آمد و بازواره گفت : چنین مرد تاکنون با من هم نبرد نشده اگر من بدست او کشته شوم تو مردان خویش را برداشته بجانب سیستان شتاب کن که کس همسنگ سهراب نشود .

على الجمله : بامداد رستم زین بر نهاد و بر نشست و بمیدان در آمد و از آنسوی نیز سهراب برسید هم دلش با دستم بمهر بود ، گفت : چه باشد که تو با من جنگ نکنی و این مهم بایرانیان گذاری، هم اکنون ساعتی باهم بباشیم و سخن از در آشتی گوئیم ، رستم گفت: ایجوان من روزگار فراوان برده ام مرد فریب و نیرنگ نیستم ، روز حرب و هنگام طعن و ضر بست مردانه بکوش و افسانه مفروش این بگفت و کمان بگرفت و سهراب نیز ناچار بر سر کار آمد از آن پس که آلات حرب فرسوده گشت هر دو از اسب فرود شدند و دست در کمر و میان یکدیگر برده بکشتی در آمدند و چندان بکوشیدند که بدن در زیر جوشن تفته (1) شد و زبانها در کام گفته (2) گشت در اینوقت سهراب پیروزی یافت و دست یازیده برد دوش رستم را بگرفت ، و برتافت و سخت بر زمین زد و سبك از بر سینه اش بنشست و تیغ برکشید که سرش بر گیرد دستم : ایجوان همانا قانون جنگ ندانسته چه آئین ها آن باشد که در کشتی گرفتن چون بکس چیره شویم در کرت نخست او را رها سازیم، و اگر دیگر بار بدو ظفر جستیم بیسخن از میانش برگیرم ، و اگر نه زنده خواهد بود ، سهراب جوانی نامجرب بود و مهر دستم نیز در دل داشت گوش بدین سخن نهاده و رستم را رها ساخت و بلشگر گاه خویش شتافته صورت حال را با هومان بیان فرمود : هومان گفت : ناصواب کاری کردی و خود را اسیر دشمن فرمودی آن دام دیده دیگر شکار تو نخواهد شد این بگفت

ص: 407


1- تفته: گرم شده
2- گفته : شکافته شده

و دل از سهراب برگرفت، و از اینسوی رستم بنشیمن خود شتافته شرح حال را با فرزندان بگفت : و دل از جان برگرفته بخفت ، صبحگاه نیز هر دو بمیدان شدند و جنگ در پیوستند دیگر باره کار با کشتی افتاد و در این کرت نصرت با رستم بود ، ناگاه سهراب را بر زمین زد و دانست که او نیز خواهد گفت: مرارها کن تا نوبت دیگر ظفر جوئی بینوانی تیغ برکشیده و پهلوی پسر را بشکافت ، سهراب آه بر کشیده و گفت: چون نوبت من افتاد بر قانون خویش نرفتی و در کرت نخست مرا بکشتی ، همانا از این مردم یکتن بارستم آگهی دهد که فرزند تو در جستجوی تو کمر بست و خواست روی توبیند و در پهلوی تو نشیند تنی بنامردی اور ابکشت و از پیمان خویش بگشت ، پدر از توکین من بازجوید و خون من بخواهد، چون تهمتن اینکلمات بشنید جهان در چشمش تاريك شد گره از جامه او گشوده آن بازوبند که در بازه داشت بدید و شناخت ، پس دست زد و گریبان چاك كرد و بر فرق خاك هميريخت ، و ویله کنان بنزد کاوس آمد پهلوانان برزاری او فغان کردند و سوگواری گرفتند ، و همگی فراهم گشته در بالین م گشته در بالین سهراب حاضر شدند و یر بر آوردند ، سهراب گفت: از این افغان اکنون چه حاصل؟ آنچه قضا بر پیشانی من نوشته بودهم بظهور پیوست ، آنگاه روی بارستم کرد و گفت : ای پدر این سپاه بهوای من از ترکستان بدین رزمگاه شدند، اکنون که قضا بر من چنین رفت ایشان را میازارید و بگذارید تا بسلامت بازشوند ، این بگفت و جاودانه بخفت ؛ رستم دست بردو خنجر برکشید تا خود ر اهلاک کند ، بزرگان ایران دروی آویخته اور امنع کردند ، و باندرز ویند بحال باز آوردند ، آنگاه کسی نزدهومان فرستاد که روز گار جنگ بتأخیر افتاد برخیز و مردم خویش را بر داشته بسلامت بازشو ، که کار من دگرگون گشت و نعش سهرا برا در تابوت گذاشته بسیستان آورد و در نزد پدر و مادر کفن از تن او دور کرد ، زال زارزار بگریست ، ورود به خاک بر سر همیریخت ، پس از یکماهه سوگواری بکوی خاموشانش بردند و با خاکش سپردند ، و از آنسوی خبر با تهمینه رسید که فرزند نورست سهراب بدست پدر کشته شد، و روزگارش بکران آمد ، روی بخراشید و موی برکند و پلاس در بر کرد، آنگاه دوازده هزار تن از سپاه گزیده کرد که بسیستان آمده کین

ص: 408

پسر از پدر بازجوید خبر رکضت (1) تهمینه را با تهمتن گفتند سخت شرمسار بود که در جواب مادر فرزند کشته چه گوید پس بخانه در نشست وزال و رودابه را باستقبال تهمینه فرستاد باشد که اور ادلداری کنند تهمینه چون خبر وصول ایشان بشنید به استقبال بیرون شتافت و چندان ناله و نفیر کرد از هوش بیگانه شد ، زال او را بکار گرفت و باحال آورد و چندان از بد مهری جهانش بگفت که دل نرم ساخت پس با تفاق وارد سیستان شدند و در شبستان رستم فرود آمدند چون چشم تهمینه بر تهمتن افتاد خنجر بکشید وقصد اوکرد همزال در او آویخت وتیغ از دست وی بستد ، آنگاه اه تهمینه از خانه بدر شد و برسر دخمه (2) سهراب آمده یکماه معتکف گشت و هیچ دقیقه از مراتب سوگواری فرونگذاشت، از پس اینمدت رستم اور ابخانه آورد و در بستر خویشتن بخوابانید دیگر باره حامله گشته پسری آورد و اور افرامرز نامید چنانکه شرح حالش در این کتاب مبارك مرقوم خواهد گردید .

على الجمله : روزگاری چند برنیامد از کار سهراب که آسمان غم سیاوش تازه کرد.

و آنچنان بود که وقتی گرسیوز برادر افراسیاب که همه خشم وجوش بود در هنگام مستی با دختر خویش بغضب شد و تیغ برکشید که سر دختر را از تن برگیرد مادر او حیلتی برانگیخت و دختر را از چنگ پدر نجات داد تا بگریخت و از بیم جان بر اسبی رونده بر نشسته بسوی طخارستان فرار کرد روزی در کنار بیشه فرود شده بیار امید از قضاطوس نوذر برای بخجیر کردن بدانجانب شده بود ناگاه دختر را بیافت و او را بگرفت چون نسب ویرا معلوم کرد و بدانست که از اولاد فریدونست در حال او را برداشته بحضرت کاوس آورد پادشاه چون او را بدید که دورخ مانند آفتاب و ماه دارد دل دروی بست و چون نسب او را بدانست بانوی سرای فرمودش و با او هم بستر شده حامله گشت و پس از چندی پسری آورد او را سیاوش نام گذاشت و چون بحد رشد و بلوغ رسید او را برستم دستان سپرد تا در حجر تربیت او نام بزرگ برآورد و آداب رزم و بزم فراگیرد آنگاه که از یمن مراجعت کرد بعرض وی رسانیدند

ص: 409


1- رکضت: حرکت
2- دخمه : گور.

که امروز سیاوش پسریست که در روز میدان با رستم دستان همچنان تواند بود و هنگام رود و رامش (1) با جمشید برابری تواند کرد روئی چون بهشت برین دارد و لبی چون شهد و انگبین اکنون در همه ایران بلکه در تمامت جهان در مردی و مردمی فرداست کاوس چون ملكات فرزند عزیز را اصغاء فرمود دلش بجانب اوشد وحكم داد : تا مثالی برستم نگاشته سیاوش را طلب داشتند چون جهان پهلوان از حکم شاه آگاه شد ، ساز و برگی که پادشاها نرا لایق است برای سیاوش مهیا کرده ، او را با ساز و سپاهی شایسته بحضرت پدر گسیل فرمودچون سیاوش بپایه سریر اعلی برسید چشم پادشاه از دیدار پسر روشن گشت و ضمیرش از عکس جمال او گلشن شد : خبر با سودابه بردند که ماهی از راه رسیده و سروی از گلستان بشبستان آمده در حال مهر سیاوش در دلش جای کرد و کس نزد کاوس فرستاد که سیاوش را لحظه بحرم فرست تا اشفاق (2) مادرانه در حق وی مرعی افتد ، کیکاوس از غدر (3) سودا به بیخبر بود فرزند را فرمود که خادمان حرمسرای را از بازپرسی دریغ نتوار داشت ، و او را رخصت داد تا بسوی حرمسرای روان گشت چون خبر ورود شاهزاده را بسودا به بردند باستقبال وی بدوید و در نظر اول چنان بیقرار شد که پای از سر نشناخت و انار عشق از اطوار او پدیدار گشت ، سیاوش از سیمای سودا به اندیشه اور اباز دانست، لاجرم بیتوانی عزم کرد که از حرمسرای بیرون شود ، سودابه دروی آویخت که اینهمه شتاب از بهر چیست ؟ لحظهٔ توقف فرمای تا نيك از ديدار تو بهره ور باشیم؛ سیاوش فرمود که چون کرت نخستین است که بدین سر ای در شده ام مرا شرم میآید که بیش از این برخادمان حرم گرانی کنم ، چون از جانبین رشته مؤالفت سخت شود . بسار و زوشب که در این شبستان بیای خواهد شد. این بگفت و از سرای بدر شد آتش عشق وی هر لحظه در سودا به فزونی گرفت و کار بر او صعب افتاد ، آنگاه اندیشه دیگر کرد و با کاوس گفت : که سیاوش را از ضجیعی گزیر نباشد ، اگر پادشاه رخصت فرماید دختر یکی از ملوک را که خود رغبت نماید بحباله نکاح او بیرون آورم کاوس را بدین سخن همداستان کرد و کس بطلب سیاوش فرستاده اور ابدین بهانه بخانه آورد و

ص: 410


1- رود و رامش: سرود، آواز، شادی
2- اشفاق: مهربانی کردن
3- غدر: مكر وحيله.

خلوتی اختیار کرده با سیاوش بنشست و نخست تمنای خود را بعرض وی رسانید و الحاح (1) و ابرام فراوان کرد سیاوش از حقوق پدری اندیشیده از اقدام چنان فعلی شنیع (2) سر باز تافت و سودا به را از چنین اندیشه ناپسند شناعت فرمود و دست رد بر سینه ملتمس او نهاده از خلوت بیرون شد ، سودابه از سیاوش مأیوس گشت و دل با او بد کرد که پس از کشف راز و اظهار مطلب و ذلت سؤال ،مسئول او با اجابت مقرون نگشته لاجرم کینه سیاوش را در سینه انباشته کرد و نزد کاوس آمد و گفت: این چه بدفرجام پسر بوده است که بحر مسرای راه داده که با من که او را بجای مادر باشم بخیانت نظر کند و از درخیانت باشد کاوس که طبعی غیور داشت چون این سخن بشنيد نيك در غضب شده و سیاوش را بمعرض عتاب و بازخواست باز داشت سیاوش حقیقت حالرا بعرض پدر رسانید و خود را از چنان تهمت بیکسوی میکشید و از آنسوی سودابه در جنایت و جسارت وی ابرام داشت عاقبة الامر كار بدانجا کشید که آتشی بلند بر افروزند و هر دو آن در آتش عبور فرمایند هر کس بی گزند از آتش بر آید از گناه منزه باشد کاوس بفرمود تا آتشی بزرگ در حایطی وسیع برافروختند و حکم داد تا ایشان در آتش شوند سودا به که از گناه خویش آگاه بود از اقدام در چنان مهمی تكاهل فرمود و سیاوش بی مضایقت (3) و مسامحت پای در آتش نهاده از آنسوی بسلامت بیرو نشد کاوس چون پاک دامنی پسر را بدانست و خیانت سودا به بروی معلوم شد خواست عرضه تیغ فرماید هم سیاوش از در ضراعت (4) برخاست و او را در حضرت بدو شفاعت کرد تا از مرگ امانش داد روزی چند از این واقعه بر بگذشت که خبر بحضرت کاوس آوردند که اینک افراسياب بالشكري افزون از حوصله حساب از رود جیحون عبور کرده بلده بلخ را بحیطه تصرف در آورد و هم اکنون از برای تسخیر مملکت ایران یکدل و یکجهت است کاوس خواست تا بنفس خویش گام پیش نهد و بیخ آنحادثه ر از بن برآورد و سیاوش که هنوز از تهمت سودا به خاطری آزرده داشت و دوری از

ص: 411


1- الحاح : زاری کردن
2- شنیع : زشت
3- بیمضايقت : بيدريغ
4- ضراعت: زاری و خواری کردن

در گاه را مایه راحت میدانست گام پیش گذاشت و عرض کرد که اگر پادشاه مرا رخصت فرماید در انجام این مهم مساعی جمیله معمول دارم و بی آنکه مزاج پدر از زحمت سفر آسیبی بیند دشمن را دفع کنم کاوس ملتمس فرزند را با اجابت مقرون داشت و گنج سپاهرا بامر او باز گذاشت سیاوش دوازده هزار سوار و دوازده هزار پیاده از تمامت لشگر اختیار کرده و معروض داشت که پادشاه رستم را نیز در این سفر با وی همراه کند کاوس بفرمود نخست سیاوش بولایت نیمروز سفر کند و از آنجا دستم را با خود برداشته بجنگ افراسیاب شود؛ پس سیاوش بفرموده پدر گنج و سپاه خویش را آراسته از دار الملك فارس بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده با راضی سیستان آمد؛ چون رستم از ورود وی آگاه شد، باستقبال سیاوش استعجال کرده اورا باحترام تمام بخانه آورد و ساز و برگ میهمانی مهیا داشت و مدت چهل شبانه روز با او روزگار بسرور و شادمانی برد آنگاه ساز و برگ سپاه دیده برای جنگ افراسیاب بشتاب آمدند ، و از سیستان بیرونشده متوجه بلده بلخ گشتند چون خبر بافراسیاب رسید وی نیز بالشگر خود بر آمده در دو منزلی لشگرگاه سیاوش فرود شد و از قضاسه شب متعاقب افراسیاب خواب هولناك ديد ، و از جنگ سخت بترسید و این راز را با خویشان و خیراندیشان در میان نهاد ایشان گفتند : صواب آنست که از در صلح بیرون شویم و آتش کین سیاوش و رستم را ببذل مال و ارسال تحف فرو نشانیم ، اينسخن در نزد افراسیاب پسندیده افتاد ، و برادر خود کرسیوز را حاضر فرمود و نامه مهر انگیز با سیاوش نوشت و از رستم نیز نیکو یاد کرد آنگاه برادر را بانامه مهر پیوند بحضرت سیاوش فرستاد چون کرسیوز برسید سخنان افراسیا برا برساند سیاوش فرمود که وقتی این مسئلت با اجابت مقرون افتد که افراسیاب آنچه از مملکت ایران بنهب و غارت برده بازدهد و هر دیه و قلعه که خراب کرده بحال نخست باز برد و صد کس از خویشان خویش را بنزد کاوس فرستد تا ملازم حضرت باشند و اگر نه، باوی بگوی که جنگ را آماده باش و بیهوده بدفع الوقت مماطله روزگار کرسیور از خدمت سیاوش رخصت انصراف حاصل کرده بنزد برادر آمد و صورت حال را بگفت افراسیا برا چون احتمال جنگ نبود با اینهمه رضاداد و صدکس از خویشاوندان خود را با خدمت سیاوش

ص: 412

فرستاد و کار صلح را استوار کرد و بایمان (1) مؤکد از طرفین اساس موالات (2) معهد (3) افتاد آنگاه سیاوش مردی سخنور را پیش خوانده از بیش و کم آگاهش ساخت و اورا بحضرت پدر فرستاد تا پادشاه را از حال آگاه سازد.

چون فرستاده سیاوش بنزد کاوس آمد و شرح ماجرا بگفت کاوس از اصفای (4) آن سخنان در خشم شده و طوس بن نوذر را پیش خوانده با وی گفت که هر کس کار با کودکان تفویض کنند جز ندامت نبیند هم اکنون بسوی سیاوش شتاب کن و باوی بگوی که با فریب افراسیاب مغرور شدی و آنصد تن مجهول که بنزد تو فرستاد مقبول داشتی واز آهنگ جنگ باز نشستی این رویه خردمندان و روش سپاهیان نباشد هم اکنون یا آنصد تن که افراسیاب بنزد تو فرستاده دست بسته بسوی من فرست وتحف و هدایای او را رد کرده با سپاه خویش بتوران زمین عبور کن ، ودیاری (5) در آن مگذار یا درفش کاویانی و كنوز (6) خسروانی و خیمه و خرگاه و تمامت سپاه را بطوس نوذر تفویض کن تا اینکار بپایان برد و خود یکتنه بنزد من آی.

پس طوس زمین خدمت بوسیده از حضرت کاوس بیرونشد و با شتاب شهاب طی مسافت کرده خدمت سیاوش پیوست و سخنان کاوس را تا بخاتمه باز گفت چون سیاوش د رستم از مقالات کاوس آگهی یافتند و خیالات و خیلای (7) او را باز دانستند نيك رنجیده خاطر گشتند رستم دستان بیتوانی بار بر بسته متوجه زابلستان شد و سیاوش و گفت هرگز نقض عهد نکنم و سوگند نشکنم زیرا که حکم خدایرا از خداوند فرو نتوان گذاشت پس فرستادگان افراسیابرا بسلامت بازپس فرستاد و سپاه را بفرموده پدر باطوس نوذر تفویض فرمود و خود با مقربان حضرت و خاصان خویش آهنگ توران زمین نمود پیران دیسه که افراسیا برا سپهسالار لشگر بود و در امور مملکت مداخلت تمام داشت چون از عزم سیاوش آگاه شد با خدمت او پیوست و کمال پوزش

ص: 413


1- ایمان - جمع يمين : سوگند
2- موالات : دوستی و مهربانی
3- معهد : آماده شده
4- اصفاء : شنیدن ، گوش دادن
5- دیاری : احدی
6- کنوز - جمع کنز
7- خيلاء : تكبر

و نیایش نموده در خدمت او روی بدرگاه افراسیاب نهاد چون این خبر با پادشاه ترکستان بردند ابواب شادی و سرور بروی گشاده گشت و در حال برنشسته باستقبال سیاوش شتافت و او را برداشته بسرا برده خویش آورد و بفرمود تا دو سریر (1) زرین حاضر کردند که یکیرا سیاوش برنشست و آن دیگر خاص پادشاه ترکتسان بود ، و هر روز پاس توقیر و تعظیم سیاوش زیاده میداشت و پیران ویسه نیز مواظب خدمت و ملازم حضرت پادشاهزاده ایران بود، چنانکه دختر خود جریره را بحباله (2) نکاح سیاوش در آورد و از وی پسری متولد شد که پدر او را «فرود» نام نهاد،چون روزی چند بر این بگذشت افراسیاب دختر خود «فرنگیس» که جبینش رخشانتر از اختر برجیس (3) بود ، بزنی نزد سیاوش فرستاد و برعظمت وحشمت وی بیفزود ، اقطاعی (4) چند را به یتول (5) و مرسوم وی مقرر داشت ، پیران ویسه بعد از پیوندو مصاهرت (6) سیاوش با افراسیاب نظر بحقوق وحرمت فرنگیس خود را با فرزندش فرود بخانه آورده بداشت.

مع القصه ، سیاوش دور از درگاه افراسیاب عرصه بغايت وسيع وعريض اختيار کرد و در آنجا سکون همی فرمود و شهری بنیان نهاد که آنرا گنگ در همیخواندند و اسبابی باندازه خویش فراهم کرد ، چنانکه در همه توران زمین نام نيك بر آورد و آن مخايل (7) پسندیده و ملکات نیکو داشت که روی دلها با او شد ، در اینوقت خویشان افراسیا برا آتش حسد سیاوش در سینه التهاب داشت ، وقت را نيك شناخته بنزد پادشاه ترکان آمدند و گفتند: اگر کار بدینگونه رود زود باشد که سلطنت توران زمین بهره اولاد منوچهر گردد اولاد منوچهر گردد، اینک سیاوش در این مملکت ملکی عظیم است همانا در این کشور قلعه بر آورده که هیچ لشگر بقلع آن نتواند قیام کرد ، بروج

ص: 414


1- سریر : تخت
2- حباله : بعقد در آوردن
3- برجيس : نام ستاره مشتری
4- اقطاع - جمع قطع : ملك و آب و زمینی که سابقا دولت با پادشاهی بکسی واگذار میکرده ، که از درآمد و حاصل آن زندگانی کند
5- تبول : تقریبا بمعنای اقطاع آمده
6- مصاهرت : داماد شدن
7- مخايل - جمع مخیله : گمان و تصور

مشیده (1) و قصور مرتفعه در آن قلعه رسم کرده که جز با اندیشه پادشاهان نسبت نتوان کرد؛ افراسیاب که با خوی پلنگ و طبع نهنگ بود ، از این سخنان گزافه آشفته مغز گشت ، و برادر خود کرسیوز را پیش خوانده بفرمود که هم اکنون بر مرکب خویشتن برای و بسرای سیاوش عبور کن؛ اگر این سخنان از در صدق است سر او را از تن بر گیره باز آی کرسیوز که در هوای چنین روزی روزگار میبرد و بیتوانی (2) ، سوار شده بسوی سیاوش تاختن کرد قبل از ورود گرسیوز سیاوش خوابی آشفته دید و بدانست که تغییر آن جز هلاکت او نیست ، فرنگیس را که در اینوقت حامله بود ، طلب کرد و با او گفت: همانا پدرت افراسیاب قصد جان من کرده و عنقریب روز گارمن در این ملک سپری خواهد شد اکنون این فرزند را که در شکم دارى نيكو بدار ونيك تربيت کن که، چون بحدر شد و تمیز رسد، از ایران زمین بطلب او ايندو اورا بمأ من خويش برده مرتبت پادشاهی دهند، هماناوی انتقام من گیرد و خون من باز خواهد. سیاوش بازن در این سخن بود که ناگاه گرسیوز از راه برسید، و مردان خویش را بر سیاوش گماشته او را بمعرض باز خواست داشت، و گناهی چند برای شمردن گرفت آنگاه بفرمود تا کروی که یکی از پهلوانان وی بود سروی را در طشتی زرین ببرید و ن او را بناحق بریخت ، چون پیران و سیه از این خبر آگاه شد ، سخت اندوهناك گشته بدرگاه افراسیاب آمد و گفت: هنوز خون ایرج در جوشیدنست ، و کار مردان بکشن و کوشیدن ، باز این چه فتنه بود که آغاز کردی؟ و این چه حادثه که بر انگیختی که تا غایت فرو نخواهد نشست و هنوز افراسیاب بسعایت (3) مفسدین بر آن سر بود که فرنگیس را از پای در آورد تامیادا بار بگذارد و از وی پسری آید که بخونخواهی پدر برخیزد و این کین باز جوید، پیران پای پیش گذاشت و در ابقای او الحاح فراوان کرد ، و او را بخانه خویش آورد و در پناه خویش نگاه داشت ، تا هنگام وضع حمل او برسید و پسری نیکو منظر آورد ، اور اکیخسرو نام کردند و پیران و پسه از بیم افراسیاب

ص: 415


1- مشيده : مؤنت مشید ، برافراشته
2- بیتوانی : بدون درنك
3- سعایت : سخن چینی ، بدگوئی

او را بشبانان سپرد تا در کوه و هامون نگاهبانی کنند ، کیخسر و همچنان با شبانان بود تا آنزمان که گیوین گودرزه در طلب او آمده ویرا بایران برد ، چنانکه در جای خود مذکور شود .

على الجمله : بعد از قتل سیاوش نخست اینخبر دهشت انگیز بازابلستان رسید د رستم دستان آگهی یافت در حال گریبان چاک زدو بار بریست و آب از دیده بگشاد و با زاری و افغان بدرگاه کاوس آمد و از آن بیشتر که روی کاوس بیند سودابه را از خانه برآورد و عرضه تیغ ساخت ، آنگاه کاوس از قتل ساخت ، آنگاه کاوس از قتل پسر آگاه شد و خود را از سرير بزیر افکند ، و مردان ایران فریاد برآوردند ، و پلاس در بر کردند ، و مويها باز نمودند ومويها (1) آغاز فرمودند ، کاوس کی و اعیان دولت وی در آن مصیبت جامه سیاه پوشیدند و این رسم تاکنون باقی ماند بعد از آنکه آئین سوگواری بیای بردند . رستم ساز و برگ سپاه کرده از حضرت کارس رخصت خواست و با مرد ومركب فراوان و درفش کاویان روی بجانب ترکستان نهاد و چون از رود جیحون گذر کرد افراسیاب را مجال درنگ نماند لاجرم از بخارا کوچ داده متوجه بلاد شرقی شد ، و رستم دستان از دنبال هم رفت و هیچ دقیقه از کار حرب و نهب وقتل و غارت فرو نگذاشت افراسیاب ناچار شده «شیده» را که دلیرترین فرزندانش بود با صدهزار کس بجنگ رستم فرستاد ، شیده با مردان خویش در برابر رستم آمد و حربی عظیم در پیوست ، بعد از قتل بسیار و کوشش بیشمار لشگر شیده عزیمت شده روی برتافتند ، و مردان ایران از دنبال ایشان شتافته ی کثیر جمعی كثير را عرضه شمشیر ساختند ، و رستم يك نيمه از بلاد ترکستانرا بحیطه تسخیر آورده هیچ از قتل و نهب دریغ نداشت ، آنگاه ظفر کرده و فتح دیده بایران مراجعت فرمود ، و بحضرت کیکاوس پیوست پادشاه او را در پیش تخت خود بنشاند و در حق او كمال الطاف و اعطاف مبذول داشت ، و از جنگ ترکان وزحمت سفر بازپرسی بسزا فرمود ، و پس از روزی چند او را رخصت انصراف ارزانی داشت؛ پس رستم زمین خدمت بوسیده از دار الملك فارس بزمین سیستان سفر کرد و با مملکت خویش آمده بیارمید ، چون یکچند مدت از این واقعه بگذشت ، شبی در

ص: 416


1- مویه : گریه و زاری

خواب شرح حال کیخسرو با کیکاوس نموده شد و رسم آوردن او را بایران بیاموخت صبحگاه گیوبن گودرز را پیش خواند و گفت : این عقده جز بسرا نگشت اجتہاد توحل نشود ، هم اکنون در طلب کیخسرو باید به اراضی توران شوی ، و شاهزاده را پیدا کرده باتفاق وی بایران شتابی، گیو رخصت حاصل کرده از خدمت پادشاه بدر شد، و از آنروی که با انبوه سپاه حصول این مهم متعذر مینمود ، يك تنه براه در آمد و جریده (1) متوجه توران زمین شد، و هفت سال در تمامت بلاد توران از پای ننشست و در طلب کیخسر و گام زد ، و چون كيخسر و از افراسیاب هر اسناك بود و بی نام و نشان میزیست گیو بشناختن او موفق نمیشد ؛ تاروزی در مرغزاری کیخسرو را بدید ، که در طلب نخجیر کردن و صید افکند نست، آثار رشد و نجابت از جبین او مشاهده کرد، گام پیش گذاشته بطریق رفق و مداد پرسش حال او نمود و او را بشناخت، کیخسرو نیز از حال او آگهی یافت پس بیتوانی هر دو بنز دفرنگیس آمدند؛ و بر آن شدند که بشتاب شهاب (2) و سرعت صبا بایران شوند گویند: سیاوش را اسبی بود که دو روز قبل از قتل وی غایب شده ، در میان رمه میبود و با هیچکس رکاب نمیگذاشت کیخسر و نیز تاکنون بهوای رکوب او نبود ، در اینوقت با تفاق گیو میان رمه آمد و آن اسب را بیز حمت زین و لگام بر نهاده سوار شد و برای امتحان عنان آنرا فروگذاشت ، آن اسب چنان زمینرا در نوردید که گیورا گمان افتاد که کیخسرو رادیو درر بوده است.

على الجمله : دیگر باره بنزد فرنگیس آمدند و او را بر داشته بجانب ایران شتاب کردند ، و بعضی از منهیان (3) این خبر را بنزد پیران ویسه برد ، که چه آسوده نشسته گیوبن گودرز اصفهانی بدین اراضی آمده کیخسرو و فرنگیس را بایران برد . پیران آشفته حال شده بفرمود . سیصد تن از برگزیدگان سپاه بر نشستند و در قفای ایشان تاختند ، نیمشبی که فرنگیس و کیخسر و خفته بودند ، و گیو بحر است و دیدبانی مشغول بود ، فوج پیران برسید و گیو از جای برجسته بر مرکب خویشتن برنشست و

ص: 417


1- جریده: بدون دسته و جماعت
2- شهاب : شعله ای مانند تیر که گاهی هنگام شب در آسمان دیده میشود که بسرعت از سمتی بسمت دیگر میرود
3- منهی : آگاه کننده

با آنگروه مردانه بکوشید و جمعی را بانیغ گذرانیده، دیگران منهزم شدند و صورت حال را بعرض پیران رسانیدند، پیران نيك متحير بماند که چگونه یکتن با سیصد سوار برزند و ظفر یابد ، آنگاه بنفس خویش بر نشست و چندانکه از مرد و مرکب حاضر بود ، ملازم رکاب ساخت و در قفای گیو و کیخسرو بناخت ، و هیچ روزوشبی از راه نیاسود، تا در دامان جبلی ایشانرا بدید که رهسپارند و از تیغ کوه بدانسوی خواهند شد ، پیران در شتاب آمد و گیوچون لشگری از نو بدید با کیخسرو وفرنگیس بفرمود که بتعجيل متوجه هامون شوند و از تنگنای کوه بزیر آیند ؛ وخود عنان باز پس کشیده حرکتی باندازه میفرمود ، اینمعنی موجب جسارت بیران شد و چنان فهم کرد که او را تواند گرفت، پس اسب خویش را بر جهانده از مردان خود جدا شد و بسوی گیو تساختن كرد، چون نيك نزديك گشت ، گیو روی از راه برتافت و بجانب پیران حمله برد ، چون زمین را بروی تنگ کرد کمند خویشرا برگردن پیران افکنده او را از پشت اسب فرو کشیده همچنان زنده بنزد کیخسرو برد و خواست سر از تنوی برگیرد کیخسرو چون چشمش برپیران افتاد بگریست و او را تعظیم و تکریم کرده با گیو فرمود که وی چندکرت مرا از دست مرگ رهانیده قتل او سزاوار نیست ، گیو ناچار فرمان شاهزاده را پذیرفته گفت: هم اکنون او را بسلامت رها کنم، اما شرط باشد که دستهای او را بزیر جامه بر بندم و براسبش سوار کنم، تما بخانه خود نرسد کس را نگوید که دستش را گشاده دارد ، این بگفت و دست پیرانرا بسته بر هر کبش بر نشاند و باز پس فرستاد و خود در خدمت کیخسرو و فرنگیس باستعجال تمام بكنار جیحون آمد ، از کشتی و کشتیبان خبری نیافتند لاجرم بی بیم و باك اسبهای خود را برود آب در انداخته مانند باد از جیحون بدان سوی شدند و از

قهر وغلبه افراسیاب ایمن آمدند ، اینخبر در حدود ایران شایع شد و مژده برستم دستان بردند بردند ، خلق ایران از هر بلده و دیه برای استقبال کیخسرو استعجال کرده ، گروه گروه بحضرت او می پیوستند ، و از دیدار اوشاد خاطر میشدند و تهنیت و درود میفرستادند ، شاهزاده بلاد و امسار (1) را يكيك در نوشته بدرگاه پادشاه آمد و

ص: 418


1- امصار - جمع مصر : شهر

کیکاوس جبین فرزند را بوسیده ، او را در پیش تخت خود نشاند، و گیو را بتشريفات ملکی و خلعتهای خسروی مخصوص داشت ، و او را از سیم و تیاب وزر و گوهر بی نیاز فرمود ، آنگاه بدان شد که کیخسرو را ولیعهد ساخته زمام امور جمهور را در کف کفایت او گذارد و خود طریق انزوا گیرد طوس بن نوذر برخاست که فریبرز پسر صلبی پادشاه است از آئین مروت بعید است که پسر را بگذارند و نبیره رابولایت عهد بر دارند و از آنسوی قبیله گودرز بسخن در آمدند و در حمایت کیخسرو و سلطنت او مبالغه کردند از جانبيين كار بمنازعه انجامید ، وقریب شد که شمشیرها از نیام براید و خونها ریخته شود ، عاقبة الامر کار بدانجا کشید که از این دو شاهزاده هر که حصار «اربیل» را مفتوح و آن جمع را که سالهاست گردن از حکم پیچیده اند مطیع و منقاد فرماید تاج ملکی از آن وی باشد، نخست فریبرز دامان برند و از پی این مهم بیرون شده طوس نیز ملازم رکاب وی بود؛ پس با تفاق بیای قلعه اربیل آمدند و بکار محاصره مشغول شدند تا آن مدت معین بگذشت و فتح قلعه میسر نشد ، ناچار مراجعت کرده مأیوس و محروم بدرگاه پادشاه آمدند آنگاه کیخسرو عزیمت آنراه کرد و بدانسامان شده بزمانی کم بدان قلعه ظفریافت و بنیان آنرا هدم و محو کرد و شادکام باز آمدپس بی مانعی و منازعی کارس ولایت عهد بد و سپرد و او را بر سرپیر سلطنت جایداده امور جمهور را بدو تفویض فرمود و خود بگوشه عزلت شده بعبادت خداوند یکتا مشغول شد و کیخسرو چون بتخت خسروی برآمد سپهسالاری لشگر و وزارت کشور را با گیوبن گودرز گذاشت، در پادشاهی سخت عظیم شد چنانکه در جای خود گفته شود .

مع القصه : مدت سلطنت کیکاوس در ایران یکصد و پنجاه سال بود و از کلمات اوست که کارها نمراند یشهاست چنانکه میوه درخت موافق تخم تواند بود .

سلطنت (یوتام)

در آل یهودا چهار هزار و ششصد و شصت و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

يوتام پسر عوزیاست و نام مادرش بروسا دختر صادوق است که از اعیان بیت المقدس بود

ص: 419

على الجمله: در بیست و پنج سالگی بمسند ملکی متکی آمد و کاردین و دولت را بنسق داشت و قلعه اورشلیم را مرمت کرده و بر عمارت مسجد اقصی را بواب ان بیفزود و بناهای رصین (1) در ممالک محروسه (2) بنيان فرمود و با بنی عمون مصاف داده غلبه یافت چنانکه ایشان صد بدره زر وده هزار خروار جو ومثل آن گندم بحضرت یونام ارسال داشتند مدت ملکش شانزده سال بود و مدفنش در قریه داود است .

ظهور میخا

در آل یهودا چهار هزار و ششصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم ها بود میخابن موراقی از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ میخا بکسر میم و سکون یای تحتانی و خای نقطه دار والف در لغت عبری بمعنی مفلس است و لقب آن حضرت همرشی است و این لفظ بمعنی خوش نشین باشد ، چنانکه در قصه الیاس علیه السلام نیز مذکور شد جنابش در روزگار سلطنت يوتام مردم را براه راست همیخواند و شریعت موسی علیه السلام را رواج همیداد و کتاب نبوت آن حضرت مشتمل بر هفت فصل است که آنهای (3) معارف و حقایق و خبر از بلیات و آفات آینده دهد.

سلطانت موشاع

در اسباط عشره چهار هزار و ششصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

هوشاع بن الا چون فقاع بن روملیا را عرضه شمشیر داشت، خود در آل اسرائیل رایت ملکی بر افراشت و یکبار دروی از شریعت موسوی بر تافته روش بت پرستان گرفت و در زمان او سلما نعار ملك بابل که مورخین انگلیس او را شلما نظر گویند ، چنانکه در جای خود مذکور شود ، بابطال رجال بروی ترکتاز کرد و هو شاع را چون باوی امکان برابری نبود ، از در خضوع و عبودیت بیرون شده بدستیاری تحف وهدايا بحضرت او تقرب جست و خاطر ملك بابل را از خود شاد ساخت ، تا مراجعت بدار الملك خويش کرد، بعد از یکچند مدت خبر با سلمانهار بردند، که هو شاع با تو از در مکیدن و خیانت

ص: 420


1- رصين: محكم
2- محروسه : حفظ شده
3- مانها - بكسر اول : خبررساندن

است، چه هر سال خراج مملکت را بدرگاه فرعون میفرستد ؛ و از ارسال آن مال که بدین حضرت مقرر داشته مضایقت میفرماید ، پادشاه در غضب شد و ابطال لشگر را طلب فرمود و با مردان کار آزموده بشومرون آمد ، وهو شاع را گرفته محبوس ساخت و سه سال در شومرون بزیست ، آنگاه آن بلد را خراب و ویران ساخته بنی اسرائیل را از آنجا کوچ داده بارض بابل آور در و در کنار نهر غوزان سکون فرمود در اینوقت بنى اسرائيل بمكافات عمل گرفتار شدند و از آن طبقه جز آل یهودا در اراضی مقدسه باقی نماند .

على الجمله: هو شاع هفت سال در آل یهود اسلطنت کرد و سه سال محبوس بود وسلمانعار در شومرون سكون داشت و در سال نهم جلوس هو شاع اسباط عشره اسیر شده جملگی را بارض بابل بردند ، وملك بابل بجای بنی اسرائیل از سکان (1) بابل و ساكنين «كوني» و«عاوا» و«حماة» و«سفروئيم» جمعي كثير را کوچ داده بشومرون و اعمال آن آورده سکون فرمود اما این مردم در ارض اسرائیل از شیران درنده زحمت وزندگانی برایشان صعب مینمود لاجرم کس نزد سلمانعار فرستادند و عرض کردند چون ما شریعتی نداریم و رسم خدا پرستی نمیدانیم و بجای خدای آمده ایم ، خداوند سباع (2) این بیابانرا بر ما مسلط کرده چنانکه کار بر ماتنگ است هرگاه پادشاه کسی را بسوی ما فرستد که مارا دینی و آئینی آموزد ، باشد که از شر این سباع محفوظ مانیم .

پس مالک با بال یکی از مشایخ آل اسرائیل را که با سیری برده بود نزدیک ایشان فرستاد تا آنجما عتر اشر یعنی القا کند و هم ایشان رسم بت پرستی داشتند چنانکه اهل بابل «ساخون» واهل «كوئى» نزعال واهل «حماة» «شيما» و «عوائين» «بيراخ» و «نراق» را که اصنام ایشان بود پرستش میکردند و قبیله «سفر وئیم» فرزندان خود را برای قربانی در آتش میسوختند و بدینگونه میزیستند

على الجمله : هو شاع آخرين ملك اسباط عشره است .

ص: 421


1- سكان - جمع ساکن ، قرار گیرنده
2- سباع - جمع سبع : درنده

جلوس ساوانگ

در مملکت چین چهار هزار و ششصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سا وانگ پادشاه هفتم است از خاندان جو انگ بعد از پدر بر کرسی مملکت شد و اراضی چین و ماچین و تبت و ختارا بگرفت و باندك مدت استیلای تمام یافت آنگاه دست جور و تعدی بیرون کرده مال رعیت بگرفت و مرسوم اشگری نداد و کار ظلم را بجائی کشانید که خلق برژی بشوریدند و از اطراف وانحای (1) مملکت گرد آمدند و در قتل پادشاه یکدل و یکجهت شدند هر چند ساوانگ طریق چاره جست راه بجایی نبرد عاقبة الامر مردم همگروه بسوی او تاختن کرده بروی غلبه یافتند و او را بقتل آوردند مدت سلطنت او در مملکت چین با نزده سال بود ، در کیش و آئین وروش بت پرستان داشت .

جلوس شلمانظر

در مملکت بابل چهار هزار و ششصد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

شلمانظر بعد از تلک پللسر در مملکت بابل خداوند تاج و تخت گشت و دار الملك را در شهر نینوا مقرر داشت و اعیان مملکت و سران سپاه را بدرگاه ساخته هر کسر افراخور حال مورد احسان (2) و افضال فرمود و دلها را با خویش مهربان ساخت ملکی قادر و غالب بود ویرا در توراة سلمان از نامیده اند چند کرت باراضی مقدسه تاختن بر دوم مملکت آل اسرائیل را فرو گرفت و شومرون را كه دار الملك اسباط عشره بود برانداخت وهو شاع بن الاراكه آخرين ملوك آل اسرائیل است اسیر و دستگیر ساخت و بنی اسرائیل را جميعاً از اراضی مقدسه کوچ داده محدود بابل آورد و در مساکن ایشان از مردم بابل برد و سکون فرمود چنانکه در ذیل قصه هو شاع مرقوم افتاد.

على الجمله : سلاطین اسباط عشره بدست وی منقرض شدند و جز آل یهودا از بنی اسرائیل باقی نماند مدت ملکش چهارده سال بود .

ص: 422


1- انحاء - جمع نحو : طرف ، جهت .
2- افضال : بخشش و نیکوئی کردن

سلطنت احاز

در آن یهودا چهار هزار و ششصد و هشتاد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . احاذ بن یوتام بیست و پنجساله بود که بر کرسی مملکت استقرار یافت و کار پادشاهی آل هودا باوی راست آمد و لوای کفر و عصیان برافراخت و مذابح او ثانرا آبادان کرد و قربانی اصنام را چنانکه کیش بعضی از کفار بود فرزند خود را با آتش بسوخت از انیروی کار آل یهودا پریشان گشت و خشم خدای ایشانرا کیفر کرد؛ و هنوز یوتام در قید حیات بود که از معاصی اجاز لشگر بن هداد ملاك آرام با راضی آن یهودا تاختن کردو بلاد و اعصار ایشان خراب و ویران گشت ، گروهی را با تیغ بگذرانید، و جمعیرا باسیری بردند و از آنسوی لشگر بنی اسرائیل بفرمان هوشا بن الا بسوى بيت المقدس آمده با آل یهودا مصاف دادند، و صدو بیست هزار کس از آنجما عترا در یکروز عرضه شمشیر ساختند و دویست هزار کس از رجال و نساء و اطفاز آل یهودا را با سیری بردند چنانکه مآل (1) حال این سبایا (2) در قصه عدد علیه السلام مذکور شد .

مع القصه : چون احاز در سلطنت خود متمکن شد وضعف حال خود را مشاهده کرد پناه باملك بابل جست و عریضه بنزد او فرستاد که کار آل یهودا سخت پریشا نست ، چنانکه ایشانرا باکس نیروی مقاتله و مقابله نمانده است و چندانکه زروسیم و سلاح و جامه در خزانه ملوك و مخزن بیت الله بود؛ بر گرفته هدیه بخدمت او فرستاد پادشاه بابل آن مال کثیر را برگرفته با لشگری فراوان از دار الملك خویش بیرون شد و فرزند خود سخار بب را نیز از آنمال خوشدل فرموده ملازم رکابش ساخت و بجانب دمشق تاختن کرد و ر اصان ملک از من را بکشت ، و شهر دمشق را مسخر ساخته کین احاز را از ایشان بخواست، چون این خبر با اجاز بردند بر مرکب خویش نشسته تا دمشق باستقبال او شد و شکر گذاری ویرا بعمل آورد، آنگاه ملك بابل بارض خویش مراجعت کرد و اجاز از خدمت او رخصت یافته به بیت المقدس آمد و همچنان در کار معاصی طغیان میفرمود و برای اصنام اهالی دمشق قربانی

ص: 423


1- مآل : عافیت
2- سبايا - جمع سبي : اسير

میفرستاد و ابواب مسجد اقصی را بر بست و هر اوانی (1) رزوو سیم که در آن بود برگرفته بشکست و از برای اصنام مذابح رفیعه (2) برآورد و مدت سلطنتش در آل یهودا شانزده سال بود چون از این جهان برفت خواستند مصیبت و سوگواری او را نيكو بدارند بيك ناگاه آفتاب بمغرب در افتاد و ده ساعت از روز کم شد پس شاهگاه در آمد و مردم از عزای او بازماندند .

على الجمله : جسدش را در حوالی بیت المقدس مدفون ساختند و بسبب سوء عمل مدفنشر در مقبره ملوك نگذاشتند.

جلوس انیسیس

در مملکت مصر چهار هزار و ششصد و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون زمان زیراه بنهایت شد بار از جهان بربست و مملکت مصر را صاحب فرمانی و فرمانگذاری نماند انیسیس را که از هر در چشم کور و نابینا بود مردم مصر برداشتند و او را بمیران تاج و تخت دادند پس انیسیس بمرتبه فرعونی رسید و مملکت مصر وحبشه ونوبه وسودانرا بتصرف در آورده رایت استقلال و استبداد بر افراخت و مدت بیست و دو سال پادشاهی داشت سبچس که یکی از صنادید (3) سودان و مغرب زمین بود ملك از دست وی بگرفت چنانکه در جای خود مذکور شود ،

جلوس سیوانگ

در مملکت چین چهار هزار و ششصد و هشتادوسه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

سیوانگ پادشاه هشتم است از دودمان جودانگ بعد از پدر مرتبت خاقانی و درجه جهانبانی یافت و مملکت چین بسخره حکم و مطبع فرمان ساخت و بركيش آباء واجداد خود آئین بت پرستیدن گرفت و در تعمیر و آبادانی بتخانه ها سعی فرمود اما بارعیت و لشکری بر نهج عدل و انصاف میرفت و مردم را بوفور عدل و احسان رضا میداشت شانزده سال بر تمامت چین و ماچین و تبت و ختا سلطنت داشت چون

ص: 424


1- اوانى - جمع اناء : ظرف
2- رفیعه : مؤنت رفيع، عالی و بلند
3- صناديد - جمع صنديد : مرد بزرك ودلاور .

هنگام رحالش در رسید فرزند بهتر و مهتر خود لیوانك را حاضر ساخته به پند و اندرزش از رموزه ملکت داناو بینا ساخته تاج و تخت را بد و سپرد و خود رخت از جهان ببرد .

جلوس کاپتس

در ایتالیا چهار هزار و ششصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم بود

کاپتس پسر کاپس است که شرح حالش از این پیش مرقوم افتاد؛ بعد از پدر در هوای فرمانگذاری کمر استوار کرد و بر مملکت ایتالیا دست یافت ؛ و دار الملك البالا نکارا پایتخت کرده بر سریر حکومت بنشست ؛ و خرد بزرگ سپاهی و رعیت را بدرگاه حاضر ساخته ، هر کس را نوازشی در خود فرمود و مردم را بالطاف و احسان خود خرسند ساخت و برروش پدران آئین صابئین (1) داشت و پرستش آفتاب و ستاره میکرد ، و چون زمان رحلتش از جهان فانی نزديك شد ، فرزند برومند خویش «تی برنیس» راطلب داشته ، ولایت عهد بد و گذاشت و در گذشت ، مدت پادشاهیش در ایتالیا سیزده سال بود.

جلوس سنا شرب

در بابل چهار هزار و ششصد و هشتادونه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .سنا شرب پسر شلما نظر است که در تورات اور استخاریب نامیده اند ، على الجمله : بعد از پدر در مملکت نینوا صاحب تاج و لواشد ، مردی درشت خوی و ناهنجار بود ، و بر روش پدران خویش آئین بت پرستان و مشرکان داشت. آنگاه که در مملکت استیلا یافت و در کار سلطنت مستقر شد ، لشگری نامعدود برآورده بعزم تسخیر بیت المقدس از بابل برآورد ، و نخست باراضی جوزان، وحاران ، وراصاف ، وتلاسار، وحماة ، عبور کرده همه را بهره نهب و غارت ساخته متوجه مصر گشت و بعضی از بلاد و امصار (2) مصر را مفتوح ساخته اموال و اتقال ساكنين آنرا بتاراج بر گرفت انیسیس که از

ص: 425


1- صابئين : آفتاب پرستان و اما اساس این مذهب و مبانی آن در پاورقی های گذشته توضیح داده شده .
2- امصار - جمع مصر : شهر

هر دو چشم نابینا بود و در اینوقت پادشاهی مصر داشت ، در حفظ و حراست مملکت خویش برخاسته سپاهی بر آورد و برای جنگ سناشرب بیرون فرستاد ، چون مقصود پادشاه بابل تسخیر بیت المقدس بود در مصر چندان درنگ فرمود و از آنجا کوچ داده بکنار المقدس آمد و رفاقا را که سپهسالار لشگر بود بنز د حزقیا پادشاه یهودا فرستاد و پیام داد که یا خراج چند ساله بدرگاه فرستند یا آماده جنگ شوند ، خرقیا بدرگاه خداوند بنالید و بدعاى يشيعا علیه السلام لشگر سنا اما شرب هلاك شدند، سناشرب از آن مهلکه خود در ابکنار کشیده بمملکت بابل فرار نمود و بهیکل (1) نسروخ که یکی از اصنام بود فرود شده حکم داد : که تا آن یهودیانرا که در عهد پدر خود شلمانظر با سبری آورده بود همیکشتند و برهنه بر سر راه انداختند و کسی را آن جرئت نبود که جسد آن کشتگان را از راه برگیرد ملخ و شر اصر که پسران بزرگتر سناشرب بودند از افعال و اعمال پدر ملول شدند با هم همداستان از ابطال ناگاه بهیکل نسروخ در شدند و پدر را با تیغ بگذرانیدند و بدیار ارمن فرار نمودند، از وی پسر کوچکتر بماند که ایسر هادان نام داشت و او بدرجه سلطانت رسید.

مع القصه : تفصیل این احوال عنقریب در قصه يشعيا علیه السلام مرقوم خواهد شد برای دفع اطناب بتکرار نپرداخت، مدت ملکش در مملکت بابل پانزده سال بود.

سلطنت حزقيا

در آل یهودا چهار هزار و ششصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

حزقيا پسر آحاز است و نام مادرشاکی دختر اسخریاست وی بیست و پنج ساله بود که صاحب تاج و لواشد و بدرجه سلطنت ارتقایافت ، و آثار جور وعصيان بدر را محو فرمود و ابواب بيت الله را بگشود و بنی لیوی را آورده ده بخدمت خانه خدای باز داشت و آن مار مسین که موسی علیه السلام برای دفع مارهای گزنده در بیابان نصب فرمود را چنانکه در قصه آنحضرت مرقوم شد بفرمود قطع و محو کردند از انیروی که بنی اسرائیل آنرا «نخشتا» نام نهاده پرستش میکردند آنگاه با مردم گفت: که پدران شما همه عرضه

ص: 426


1- هيكل : عبادتگاههيكل : عبادتگاه

شمشیر شدند و فرزندان شما همه اسیر گشتند از اینروی که پشت با فرمان خدای کردند و روش کافران گرفتند اینك بخدای بازگشت کنید و شریعت موسی پیش گیرید تا خدای بر شما رحم کند آنگاه محاث من عمسی یو ایل بن عزر یاهو و دیگر بزرگان بنی لیوی را بفرمود تا به بیت الله شده ابواب مسجد را بگشودند و هشت روز خانه خدایرا تظهیر کردند پس حزقیا بر خاسته بمسجد اقصی در آمد و آل یهودا فراهم گشتند و در آنروز سه هزار گوسفند و ششصد سرگاو قربانی کردند و در حضرت آله به ناز و نماز پرداختند از آن پس چندکس بفرموده حزقیا بارض اسرائیل و آل یهودا روان شدند و مردم را بدین خدای و شریعت موسی دعوت کردند، ساکنین ارض افرائیم و منسی و قبایل زبلون ایشانرا استهزا میکردند ، و با سخن آنجماعت موافق نبودند ، اما دیگر مردم به بیت المقدس آمده بخدای بازگشت نمودند ، و عید فطیر کردند، پس از آن فرستاده گان حزقیا بزمين بنيامين ، وافرائیم ، ومنسی ، شده مذابح و معابدی که برای اونان و اصنام بر آورده بودند خراب کردند و مردم را بشرف اسلام در آوردند، دیگر احوال حزقیا در قصه اشعيا علیه السلام مذکور خواهد شد .

پایان جلد دوم

ص: 427

2 وفات شعب

3 جلوس راى بنيك در مملکت

4 جلوس پای گیا در مملکت چین

5 وفات مريم و هارون

6 جنگ عراد ملك كنعان

8 حکایت بلعم باعود با بنی اسرائیل

12 شماره بنی اسرائیل مرتبه ثانی

14 جنگ بنی اسرائیل باینی مواب

16 وفات ايوب علیه السلام

17 ذکر منازل بنی اسرائیل از خروج مصر تا وصول بارض مقدسه

22 خلافت یوشع بعد از موسی

29 فتح عي" بدست يوشع

32 رد شمس برای یوشع علیه السلام

35 جنگ بقایای ملوك ارض مقدسه بایوشع

37 جلوس رهسس میاهم در مصر

38 قسمت ارض بربنی اسرائیل

41 ظهور ایلق حکیم

42 ظهورها نيدوش حکیم

43 جلوس اردنيك در چین

45 جلوس ایلاوس در مملکت بابل

52 جلوس باشي كينك در مملکت چین

60 وفات كالوب علیه السلام

61 جلوس امنافيس

62 جلوس سوکیا در چین

ص: 428

63 جلوس ساستر نیس در مصر

66 ظهور مرکوری در مملکت مصر

67 جلوس امونوسس

69 جلوس فيروز رای در مملکت هند

71 جلوس خوکی در مملکت چین

73 جلوس تای ژو در مملکت چین

74 جلوس کلوس در بابل

75 جلوس بوزیریس در مصر

76 جلوس سفروس در بابل

77 وفات گرشاسب

78 پایتخت شدن شهر اسن

79 جلوس كادرس و سایر پسران سکراب

81 ضربت زدن السكندر لیکورکس را

82 جلوس مانویس در بابل

83 حکومت باراق در بنی اسرائیل

86 جلوس رای ژر یا در چین

87 جلوس جو تانکیه

88 جلوس شوسی

95 جلوس سوین در مملکت چین

97 ابتدای حکمرانی ابی ملک در بنی اسرائیل

101 ابتدای حکومت تولاع

102 ابتدای حکومت بایر در بنی اسرائیل

103 جلوس تباليوس بن أميوطوس

104 جلوس چپالس

105 ابتدای حکمرانی بفتاح

ص: 429

110 جلوس المداس

111 جلوس پروتیس

112 جلوس اطيروس

113 جلوس دهم پسینتیس در مصر

121 جلوس چپالس در مصر

127 ظهور على علیه السلام

128 ظهور القانا علیه السلام

129 ولادت سموئيل علیه السلام

130 جلوس ساوس

131 جلوس زو کینگ

132 ولادت داود علیه السلام

134 جلوس اریا

135 جلوس امسن در چین

140 اجتماع بنی اسرائیل در نزد سموئل

141 سلطنت طالوت

145 تفرقه لشگر بنی اسرائیل

148 جنگ شاول

151 قتل جالوت

160 ظهور جاد نبی علیه السلام

163 وفات سموئل علیه السلام

166 قتل شاول

170 پادشاهی یافتن داود

171 پادشاهی اشیاشول

173 جلوس كين دين

174 جلوس روئی

177 تشدید ملك داود

181 آوردن داود علیه السلام تابوت سکینه را

182 ظهور لقمان حكيم

ص: 430

188 نصایح لقمان فرزند خود را

191 جلوس بایدینگ

192 ظهور انباد قلی

198 جلوس دیبی در مملکت چین

199 بناء دیوار چین

201 جلوس سوسا اور موس

201 قصه نامزد اور یا بادارد

203 ظهور خاقان نبی علیه السلام

206 قتل امنون پسر داود

208 ولادت سليمان علیه السلام

209 مراجعت ابيشالوم از جاشور

210 ظهور الكسيماس حكيم

212 جلوني مصر بنس در مملکت مصر

213 خروج ابيشالو بر داود علیه السلام

222 بنیان مسجد اقصی بدست داود علیه السلام

225 انقراض دولت مغول بدست تور

230 سلطنت تو دین فریدون

232 واقعه اصحاب سبت

234 محاكمات سلیمان علیه السلام در عهد داود

237 وفات داود علیه السلام

245 قتل ایرج بدست سلم

251 بنای مسجد اقصی بدست حضرت سلیمان

256 جلوس حيون

257 آوردن تابوت سکینه را بمسجد اقصی

259 بدو دولت ایتالیا

ص: 431

262 بنای قصر تدمر

265 غلبه سلیمان بریمن

269 جلوس منوچهر در مملکت ایران

276 جلوس اسیچپس در مملکت مصر

278 آمدن بلقیس نزد حضرت سلیمان

284 رد آفتاب برای سلیمان

287 غلبه دیو بر سلیمان علیه السلام

291 ظهور و احوال اخیای نبی

292 وفات سليمان علیه السلام

296 پادشاهی رحبعام بن سلیمان

297 ظهور شمعيا

298 ظهور عدد علیه السلام

300 ابتدای سلطنت بر ابعام بن ناباط

302 جلوس ناشر بن عمرو

303 جلوس اسکانیسی در ایتالیا

304 جلوس جودانك

307 غلبه سیکان شینگ

308 جلوس جيك وانگ در مملکت چین

309 جلوس ابیام در الیهودا

310 جلوس آسا در آل یهودا

311 جلوس ناداب در اسباط عشره

311 جلوس بعشا در اسباط عشره

312 ظهور یهو

312 جلوس افراسیاب در توران زمین

318 جلوس طاطان در مملکت بابل

ص: 432

319 جلوس حنانی علیه السلام

320 ظهور عزريا علیه السلام

321 جلوس زیراه در مملکت مصر

322 جلوس سلویس در مملکت ایتالیا

323 جلوس الادر اسباط عشره

324 سلطنت عمري وتبنى

324 جلوس كنك وانك

325 جلوس سورج در هندوستان

327 جلوس طاطاوس در مملکت بابل

327 جلوس يهوشافاط در ال یهودا

328 جلوس احاب در آل اسرائیل

328 ظهور الياس علیه السلام

334 ظهور جزئيل علیه السلام

335 ظهور عوبد ياهو علیه السلام

337 ظهور ملائکه جلال و جمال بر الیاس علیه السلام

339 جنگ احباب بن هداد

341 رزم بن هداد

344 جلوس لاتیم در ایتالیا

344 ظهور العاذار

345 جلوس جیو وانگ

347 ظهور میخابن ملا علیه السلام

348 جلوس احزياهو

349 ظهور صفنا علیه السلام

350 جلوس شمر در مملکت یمن

351 جلوس یهودام در بنی اسرائیل

ص: 433

352 رفع الياس عليه السلام بآسمان

363 سلطنت یهودام

365 جلوس نو در بن منوچهر در مملکت ایران

363 سلطنت یهورام در آل یهودا

364 سلطنت احزیاهو در آل یهودا

364 سلطنت عثليا در آل یهودا

368 سلطنت یاهو بن نمشی

371 جلوس افروس در مملکت بابل

371 جلوس لاتینس در مملکت ایتالیا

372 سلطنت یواش در آل یهودا

374 غلبه افراسیاب در مملکت ایران

376 ظهور شاکمونی حکیم در هندوستان 378 ظهور ذكريا عليه السلام

379 ظهور زاب در مملکت ایران

380 ظهور یهوحاز در بنی اسرائیل

381 جلوس کیقباد در مملکت ایران

384 سلطنت یا هواش در آل اسرائیل

384 جلوس مروانك در مملکت چین

385 جلوس لاوسیس در مملکت بابل

385 سلطنت امصیا در آل یهودا

387 وفات اليشع علیه السلام

388 ظهور اموس

388 سلطنت بر ايعام بن یا هواش

388 سلطنت البادر مملكت ايتاليا

389 ظهور عاموس

ص: 434

جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم ناسخ التواریخ

هبوط

تالیف :

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمدتقی سپهر

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1363 -

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

نام کتاب: ناسخ التواريخ - هبوط

مؤلف : لسان الملک سپهر

جزء سوم

بسم بعد الرحمن الرحيم

ظهور يشعيا

علیه السلام چهار هزار و ششصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود يشعيا (1) بن آموس از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، یران بنی اسرائیل است ، ولفظ يشعيا بفتح یای تحتانی و شین معجمه مفتوح و عين مهمله ساکن و یای تحتانی دیگر والف در لغت عبری بمعنی فرج الله است ، و معرب آن اشعیاست؛ که بجای پای تحتانی همزه نهاده اند ، و شین را ساكن وعين را مکسور نموده اند، و کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر شصت و شش فصل است که بیشتر منهی (2) از اخبار غیب باشد ، و بعضی مشعر بر بعثت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است.

على الجمله : سخاريب ملك بابل که شرح حالش از این پیش مرقوم شد ، در عهد سلطنت حزقیا پادشاه یهود اسپاهی بزرگ ساز داده برای فتح بیت المقدس از بابل بیرون شد ، و «رفشاقا» را که سپهسالار لشگر بود با جمعی از ابطال سپاه از ارض يحنس

ص: 2


1- تورات
2- منهی : آگاه کننده

بنزد حزقیا فرستاد ، تاسخن از بیم و امید گفته او را بر نهج (1) عبودیت بدارد ، وخراج چندین ساله اخذ نماید ، رفشاقا چون به بیت المقدس در آمد ، الیاقیم بن حلقیا که ناظر بیت الله بود باشنبای کاتب ویواح بن اساف که منصب دفتر داری داشت ، از جانب حزقیا بنزد رفشاقا بیرون شدند، تاسخن پادشاه بابل را باز دانند ، رفشاقا با ایشان گفت که سخاریب میفرماید : با کدام لشگر وچه توانائی از ربقه طاعت بیرون شده اید ؟ و از حرب من هراسناك نیستید ! و من که رفشاقایم میگویم : صلاح حال شما آنست که گروگان بنزد سخاريب فرستید ، وخراج مملکت انفاذ (2) حضرت دارید تا ایمن مانید؛ آنگاه برخاست و بآواز بلند گفت : ایگروه یهودیان پادشاه بابل میفرماید که حزقیا شما را نفریبد که او نمیتواند شما را نگاه داشت ، و نگوید خدای من شما را میرهاند که محض کذبست ، آیا خدای حماة وارفادو سفر وئیم و سمارون اراضی ایشان را از ترکتاز سپاه من ایمن داشت که خدای اورشلیم (3) شما رانگاه دارد ؟ و هیچکس در جواب او سخنی نگفت ، پس الیاقیم و شنباو يواح از نزد او بیرون شده گریبان بدریدند و با خدمت حزقیا آمده آنچه دیده و شنیده بودند باز نمودند حزقیا جامه برتن چاک زده به بیت الله در آمده پلاسی در بر کرد و بزرگان قوم را پلاس در بر کرده نزد اشعیا فرستاد، باشد که ببرکت آنحضرت از دست دشمن خلاصی جوید اشعیا فرمود که حزقیا دل قوی دارد که سخاریب (4) را بدار الملك خود باز خواهم فرستاد و در خانه خود عرضه هلاك خواهد شد .

على الجمله : رفشاقا مراجعت کرده بنز د سخاریب رفت و آنچه با آل یهود ابلاغ داشته بود بعرض رسانید سخاریب دیگر باره نامه به حزقیا فرستاد که مگر نشنیده جلادت (5) و غلبه مرا ؟ اينك باراضی جوزان و جاران و را صاف و تلاسار وحمات نظر کن و به پرس چه شدند بزرگان ارفادو سفر و تیم تو گمان کرده که خداوند تو نگاهبان تست

ص: 3


1- نهج : راه روشن
2- انفاذ : فرستادن .
3- اورشلیم : بضم همزه و كرشين بيت المقدس پایتخت فلسطين
4- سخاریب یکی از پادشاهان بابل
5- جلادت: چابکی دلیری

همانا بيت المقدس را محو خواهم کرد ، وخاك آنرا بر بادخواهم داد، چون نامه به حزقیا رسید آنرا برداشته مسجد اقصی در آمد و نامه بگشود و بر دست نهاد و گفت : پرورگارا گوش فرادار و بشنو و چشم گشا و ببین کلمات سخاریب را که برخدای سخره (1) کرده است وزار بگریست، در این وقت از پیشگاه جلال خطاب با اشعیا آمد که حزقیا را بگوی خدای میفرماید من اورشلیم را محافظت خواهم کرد ، تاسخاریب بدان چیره نشود و براه خود باز گردد ، چون این خبر با حزقیا رسید دل قوی کرد و بزرگان آل یهودا را فرمود: تاهر چشمه و نهر آب که در اطراف بیت المقدس بود پوشیده داشتند و مجرای میاه را سد فرمودند تا چون لشگر سخاريب بدانجا فرود شوند آب نیابند و برجی رفیع بر یکجانب قلعه بر آورد و جمعیرا برای حراست (2) در آنجا بداشت و سلاح جنگ از هر سوی فراهم کرده بر لشگریان بخش کرد و مردم را بر حفظ و حراست شهر یکجهت ساخت و از آنسوی سخاریب بالشگرهای فراوان بظاهر بیت المقدس فرود شده آن بلده را محاصره فرمود و چون شبانگاه در آمد بدعای اشعیا فرشته خداوند به لشگرگاه سخاریب شد و یکصد و هشتاد و پنج هزارتن از لشگریان او را هلاك كرد چون بامداد این غوغا برخاست و این حادثه را صخاریب مشاهده کرد عظیم بترسید و دیگر مجال وقوف برای او نماند، ناچار بار بر بسته روانه بابل گشت و از آن شرمساری که از مردم خویش داشت بخانه خود در نیامد بلکه هم از راه بهیکل نسروخ که نام یکی از اصنام ایشان بود در رفت و بعبادت صنم خویش پرداخت و حکم بقتل آل یهود کرد که در فهد شاها نظر با سیری آورده بود چنانکه مذکور شد.

على الجمله : دو پسروی که یکی ملخ و آندیگر شراصر نام داشت بهیکل نسروخ شده پدر را با تیغ بگذرانیدند، و خود باراضی ارمنیه فرار کردند چنانکه شرح این ماجرا در ذیل قصه سخاریب مرقوم افتاد.

مع القصه : بعد از این واقعه، سخاریب آل یهودا در عبادت خدای راسخ شدند ، و برای تقرب قربانیها به بیت الله آوردند و هدایا بحضرت حزقی ارسال داشتند، و روزی چند

ص: 4


1- سخره : بضم سين. ریشخند نمودن .
2- حراست : نگهبانی کردن

چون از اینوقایع بگذشت حزقیار نجور شد و اشعیا باوی گفت : که وصایای خویش را بگزار ، زیرا که روزگار تو بنهایت رسیده حزقیا از این سخن هراسناك شده و بخانه خدای در آمده نماز بگذاشت ، و در حضرت آله بزارید و از خداوند زندگانی خواست و مسئلت وی با اجابت مقرون شده ، و خطاب با اشعیا شد که : حزقیارا بگوی ترا پانزده سال دیگر زندگانی دادم و بیت المقدس را از دست اعدا (1) محفوظ گذاشتم پس اشعیا این مژده بحزقیا برد و حزقیا در جواب گفت: چگونه دانم دعای من مستجابست وزنده خواهم ماند ؟ اشعیا فرمود : علامت قبول را بر تو ظاهر کنم ، در اینوقت ده ساعت از روز گذشته بود حکم کرد تا آفتاب رجعت کرده اول طلوع مهرشد و آنده ساعت روز باز آمد، و علمای عبری زبان چنان دانند که واپس شدن اینروز در ازای آنده ساعت از روز بود که در عزای آحاز بيك ناگاه گذشت و آفتاب بمغرب در افتاد چنانکه مذکور شد .

على الجمله بعد از این معجزه اشعیا مشتی از برگ انجیر گرفته مرهم ساخت و بر قرحه (2) حزقیا که در پای داشت گذاشت تا بهبود یافت و از هلاکت برست (3) .

مقرر است که ایسر حادان کلدی پسر سخاریب که در این وقت بجای پدر ملك بابل بود، در دار الملك خويش سکون داشت ناگاه آفتاب را بدید که را پس شد و ده ساعت از روز باز آمد نيك متحیر شد و از هر سوی بجستجوی در آمده حقیقت حال را معلوم کرد که از اعجاز اشعیا و سعادت حزقیا چنین امری شگفت روی نموده، پس مرداخ پسر بالادانرا که ملازم حضرت وی بود بر سالت به بیت المقدس فرستاد و حزقیارا تهنیت گفت و درود فرستاد وحزقيا فرستاده ملك بابل را مکرم داشت و هر خزاین (4) و دفاین که در بیت

ص: 5


1- اعداء - جمع عدو : دشمن
2- قرحه بضم وفتح قاف : دمل
3- اصل تاریخ در تورات، کتاب اشعیا ، باب 36 ، 37، 38 ، 39 و در تاریخ طبری جلد ( 1 ) و حوة القلوب جلد ( 1 ) و بحار الانوار جلد (5) و در روضة الصفا جلد ( 1 ) وحبيب السير جزء اول از جلد «1» وتورات - كتاب دوم پادشاهان باب 18 ، 19 ، 20 - و کتاب دوم تواریخ ایام باب (23)
4- خزاین - جمع خزینه : گنج

المقدس اندوخته بود برای شکوه سلطنت در چشم بیگانه جمله را بنظر فرستاده ملك بابل بگذرانید و اورابتشریف ملکی نواخته رخصت انصراف فرمود ، آنگاه اشعیا بنزد حزقیا آمد و فرمود که از حصافت (1) رأی دور بود که اندوخته خود و پدران خود را با فرستاده ملك مكشوف داشتی، چه آنروز پیش آید که هر چه را این رسولان دیدند ، پادشاه بابل بگیرد و بارض بابل انتقال فرماید و چنان شد که آن حضرت فرمود، چنانکه در جای خود مرقوم خواهد شد.

مدت ملك حزقيا در آل یهودا بیست و نه سال بود و مدفن او در قریه داود است و مآل حال اشعيا و شهادت آنحضرت در ذیل قصه منشه مرقوم خواهد شد علی نبینا و آله و علیه السلام .

جلوس ليوانك

در مملکت چین چهار هزار و ششصد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. ليوانك پادشاه نهم است از دودمان جووانك كه بعد از پدر صاحب تاج و کمر گشت و در مملکت چین نافذ فرمان شد مردی ظالم و جفا پیشه بود چنانکه در زمان دولت او هیچکس آسوده نبود و کسی با خاطر امن نمیخفت رعیت و سپاه از دست تعدی (2) وی قرین ناله و آه بودند و اعالی (3) وادانی از آتش جود او در کانون عذاب میزیستند ،مدت پنجاه و یکسال بدینگونه روز برد و مردم را برنج داشت چون دولتش بکران (4) آمدو زمان مرگش فرارسید فرزندار شد و اكبر خودسو وانك را پیش خواسته وصایای خویش را بگذاشت و او را بجای خود ولیعهد ساخته جای بپرداخت .

جلوس نی برینس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هفصد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

تی برینس پسر کاپتس است بعد از پدر رایت جهانبانی بر پای کرد و بر مملکت ایتالیا استیلا (5) یافت خردو بزرگ ربقه (6) طاعتش را بر گردن نهادند و فرمانش را

ص: 6


1- حصافت : استواری
2- تعدی : ستم ، تجاوز
3- اعالی - جمع اعلاء: بلند مرتبه ادانی - جمع ادنی بمعنی بست
4- كران بكسر كاف : کنار
5- استيلا: تسلط . غلبه
6- ربقه : رخنه

مطیع و منقاد شدند چون نام وی در مملکت بلند شد صنادید (1) ایتالیا در بیم شدند که مبادا تی برینس بر تمامت مملکت دست یابد و جميع بزرگان را مقهور ومغلوب فرماید لاجرم از اطراف و انحای ممالک بجنبیدند و لشگرها سازداده (2) از بی جنگی وی هم آهنگ شدند، چون این خبر با تی برینس آوردند لشگر خود را جمع آوری کرده از دار الملك البالانكا بیرون شد و در برابر اعدا صف راست کرد و این مقاتله در کنار رود البولا بود بعد از طرفين بمردی و مردانگی پای فشردند و جمعی از مبارزان عرضه (3) هلاك ودمار (4) شد شکست بر لشگرتی برینس افتاده هزیمت (5) شدند ، تی برینس نیز از میدان بگریخت دشمنان در قفای وی بتاختند تا او را از میان بر گیرند چون کار برتی برینس تنگ شد اسب خویش را در رود البولا راند ، باشد که از دست دشمن نجات یابد، اسپری با آب در نیامده ، غرق گشت، وتی برینس هلاك گشته از انیروی آن رودرا تیبر نام نهادند که با زبان اهل ایتالیا موافق افتاد و تا اینزمان آنرودخانه به تیبر مشهور است .

جلوس اقرن

در مملکت یمن چهار هزار و هفصد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

اقرن بن ابي مالك بعد از پدر بر سریر کامرانی بنشسته در مملکت یمن پادشاهی یافت مردم در گرد او انبوه شدند تا در سلطنت سخت قوی حال شد و از انیروی که همه کسی برغبت تمام طاعت او را گردن مینهاد و متابعت او را واجب میدانست به تبع ثانی لقب یافت .

علی الجمله : چون بر مسند ملکی قرار گرفت و انیسپیس پادشاه مصر را که نا بینا بود ضعیف یافت ، لشگری ساز داده از یمن بیرون شده بعضی از اراضی حبش را بگرفت جمعی را باسیری بایمن آورده باستقلال بکار سلطنت پرداخت تا زمان رحلتش در رسید مدت ملکش پنجاه و سه سال بود .

ص: 7


1- صناديد - جمع صنديد و صندر بزرگ
2- سازداده : آماده نموده
3- عرضه بضم عین: چیزی که در معرض چیزی واقع شود
4- دمار بفتح دال : هلاکت .
5- هزیمت : مغلوب شدن ، فرار کردن

جلوس سبچس

در مملکت مصر چهار هزار و هفتصد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

سبچس یکی از صنادید سودان (1) و اراضی مغرب است ، مردی با حصافت رأی و جلادت طبع بود و چون حال انیسپیس فرعون مصر را بدانست که ، مردی نا بیناست و آن نیرو که با سلاطین مصر بود با وی نیست ، طمع در مملکت او کرده لشگری فراوان از اطراف و انحاى ممالك مغرب فراهم آورده و تصمیم تسخير مصر مصر داده بدان سوی تاختن برد، انیسیس برای مدافعه سپاه خود را ساز داده از مصر بیرونشد و در برابر دشمن صفر است کرد بعد از آنکه زمین بر هر دو لشگر تنگ شد ، و جنگ در افتاد خلقی بسیار از مردم انیسیس کشته شد ، ناچار هزیمت شدند . و سبچس از دنبال ایشان تاختن کرده و شهر را فرو گرفت و انیسیسرا دستگیر کرد آنگاه که بشهر در آمد و بتخت فرعونی برشد آغاز عدل و نصفت نهاد و با مردم از در احسان و افضال (2) بیرونشد تا دلها را روبسوی خود کرد، و معبدهای بزرگ بنیان نمود تا مردم در آنها شده به پرستش اصنام (3) و اونان مشغول شدند این نیز برای فریب مردم و رأفت با ایشان بود.

على الجمله : مدت پنجاه سال بدین نهج در مملکت مصر پادشاهی کرد ، و انیسیس را زنده و محترم با خود همیداشت آنگاه عزم مغرب زمین کرده مصر را به انیسیس تفویض (4) فرمود و او را از جانب خود در آن مملکت باز داشت، لکن بعد از بیرونشدن بیرو نشدن سبچس مملکت با انیسیس نماند و امسان ملك از او بگرفت ، چنانکه در جای خود مذکور شود.

جلوس أيسر هادان

در مملکت بابل چهار هزار و هفصد و چهار سال بعد از هبوط آدم

ص: 8


1- سودان : ناحیه وسیعی است در افریقا که بسودان غربی، شرقی، مرکزی، تقسیم میشود.
2- افضال : نیکی و بخشش کردن.
3- اصنام - جمع صنم اونان – جمع وتن : بت
4- تفویض : واگذار نمودن

علیه السلام بود .

ایسر هادان بن سناشرب کوچکترین پسران سناشرب است ، چون ملخ و شراصر برادران وی پدر را در هیکل نسروخ بقتل آوردند و از شناعت (1) اولیا و شماتت اعدا بارضاد من فرار کردند چنانکه در قصه سناشرب ويشيعا علیه السلام مذكور شد ایسر هادان بیزحمت بجای پدر بتخت ملکی برشد و سلطنت بابل یافت .

مقرر است : که در ایام سلطنت روزی آفتابرا دید که ده ساعت واپس شد و از این معنی سخت در عجب ماند از پی فحص و جستجو بر آمده معلوم کرد که این امر عجیب از معجزه اشعیا علیه السلام روی نمود ، و این آیت بزرگ از ت بزرگ از برای حزقیا پادشاه آل یهودا بوده پس مرداخ بن مالا دانرا که از صنادید در گاه بود به بيت المقدس فرستاده و با حزقیا ساز ملاطفت و موالات در میان نهاد، چنانکه در قصه اشعیا علیه السلام باز نموده شد، اما چون حزقیا از جهان برفت و فرزند او منشه پادشاه آل یهوداشد چنانکه عنقریب مذکور شود ، بتسخير بيت المقدس کمر بربست و لشگری نا محصور فراهم کرده بسوی اراضی مقدسه تاختن برد و بیت المقدس را محاصره کرده پس از روزی چند بغلبه و یورش بگرفت و منشه را اسیر و دستگیر نموده بارض بابل آورد و هر چه در آن مکان شريف يافت بنهب (2) و غارت برد چون روزگاری ؛ آمدامنشه از ارض بابل فرار کرده به بیت المقدس مراجعت نمود چنانکه در جای خود گفته شود ، چون چهل و نه سال از سلطنت وی بگذشت سوس دوی چنیس را بجای خود گذاشته بجهان دیگر انتقال فرمود .

جلوس اكريپا

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هفصد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . اکریبا پسرتی بر نیس است که چون پدرش در رودخانه تیبر غرقه شد چنانکه مذکور افتاد ، ولشگر اعدا از حدود و تفور (3) مملکت بیرو نشده اگر چه كار ملك بغايت ضعیف بود و مردم بنهایت پریشان، اگرییا بجای پدر پای بر سریر نهاده و بزرگان

ص: 9


1- شناعت : سرزنش ، ملامت
2- نهب : قهر غارت نمودن، غنیمت بردن
3- تفور جمع تفر : مرز

اراضی خویشرا بدرگاه حاضر فرموده هر کسرا باندازه وسع پرسشی جداگانه نمود و احسانی علیه ده کرد تا خلق دو دل گرم کرده بفرمانگذاری ارامیدوار شدند ، آنگاه به تعمیر بلده البالا نگاه و شهر لوینیم پرداخته هر خرابی که از لشگر بیگانه در آن حدود شده بود مرمت (1) فرمود و کار ملکرا دیگرباره بنظام کرد و مملکت ایتالیا را رونق داد و سپاهرا نیکو بساخت و از نو نیروی پادشاهی یافت ، آنگاه که زمانش بنهایت رسید فرزند برومند خود الادیس را ولیعهد فرمود ، مدت پادشاهیش در ایتالیا هشتسال بود .

جلوس الأديس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و همصد و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. الأديس بعد از اكريبا بحکم ولایت عهد بجای پدر پادشاهی یافت و بتخت سلطنت متکی (2) آمد ، و مملکت ایتالیا را فرمان گذار گشت و به آئین پدران برگذشته روش صابئین (3) پیشنهاد نمود و پرستش آفتاب و ماه و دیگر ستاره گان رامایه فلاح (4) و نجات دانست و اعیان مملکترا به احسان و افضال گوناگون بنواخت مردم در روزگار وی بفراغت و رفاهیت (5) بزیستند و از مجادله و مقاتله آسوده بودند مدت چهل و یکسال بدینگونه روزگار برد، آنگاه پسر بهتر خود اونتیس را پیش خوانده به پند و اندرزش از رموز مملکت داری آگهی بخشید و او را بجای خود گذاشته در گذشت .

جلوس منشه

در آل یهودا چهار هزار و هفصد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ص: 10


1- مرمت : اصلاح کردن بناء .
2- متکی: تکیه کننده
3- صابئین: مردمی که ستارگان را میپرستند
4- فلاح : رستگاری
5- رفاهیت : آسودگی

هنشه پسر حزقیاست (1) و مادرش حبصیه دختر اشيعا علیه السلام است در دوازده سالگی سلطنت آل یهودا را یافت و رسوم پدر را محو کرد و مذابح (2) و معابد برای اصنام و اونان بر آورد و آئین بت پرستانرا رواج داد ، و بت پرستیدن از سر گرفت و فرزندشرا برای قربانی اصنام در آتش بسوخت ، وصنمی بساخت که آنرا چهارسر و چهار روی بود و آنرا در بیت الله جایداد و مردمرا بستایش (3) و نیایش او بگماشت ، پدر مادر وی اشعیا علیه السلام چندانکه او را منع کرد و بدین حق و شریعت موسی علیه السلام دعوت فرمود مفید نیفتاد تا از اصرار و ابرام اشعیا خاطر او رنجه شد و فرمود تا آن حضر ترا گرفته بقتل آوردند، چون این خبر باشعیا بردند فرار نمود تا از چنگ او جان بسلامت ،برد ملا زمان منشه در کوچه و بازار از دنبال اشعیا در ترکتاز بودند، کار بر اشعیا صعب افتادناگاه بنزديك درختی رسید و حکم داد تا آن درخت شکم باز کرد و آن حضرت میان درخت شده تا خویش را پنهان بدارد آندرخت دیگرباره بصورت نخستین پیوند یافت ؛ لکن مقداری از جامه آن حضرت از شکاف درخت بیرون ماند ، چون ملا زمان منشه بدانجا رسیدند و آن باره از جامه را از شکاف درخت بدیدند و از حال آن حضرت آگهی یافتند بحکم منشه آندرخت را با آن پیغمبر جلیل القدر بمنشار قطع کردند تا جنابش بدرجه شهادت رسید . لاجرم غضب خدای بجنبید و ایسر هادان که در اینوقت پادشاد بابل بود لشگری نامحصور فراهم کرده بعزم تسخير بيت المقدس از دارالملك نينوا آمد و باراضی مقدسه اشگر کشیده بیت المقدس را بگرفت و بر منشه دست یافته او را دستگیر کرد و زنجیر برنهاد، و همچنان در بندوغل او را بارض بابل فرستاد ، چون روزگار منشه دگرگون شده کار بروی صعب افتاد ، آغاز توبت و انابت نهاد و در حضرت خدای زار زار بگریست و از آنچه کرده اظهار ندامت نمود .

از قضا چنان اتفاق افتاد که از چنگ ملازمان ایسر هادان رهایی یافته بگریخت

ص: 11


1- بحار الانوار جلد (5) حيوة القلوب جلد 1 تاریخ طبری جلد ( 1 ) تورات اخبار ملوك دوم باب 21 و کتاب دوم تواریخ ایام باب (33)
2- مذابح جمع مذبح : محل ذبح و قربانی کردن.
3- نیایش : ستایش ، دعا از روی زاری .

و به بیت المقدس مراجعت نمود و دیگر باره برسریر سلطنت برآمد و پادشاهی آل يهود، یافت لکن در این کرت (1) بعبادت خدای پرداخت و هر معبد و مذبحی که برای اص نام کرده بود برانداخت و بتانر ادر هم شکست و قربانی بخانه خدای برد و در قریه داود بناهای عظیم بر آورد و مدت سلطنتش در آل یهودا پنجاه و پنجسال بود، و چون از این جهان بگذشت جسد او را در خانه خودش که به بستان غاذا مشهور بود مدفون ساختند .

ظهور یوئل علیه السلام

چهار هزار و هفصد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

يوئل (2) بن يتوصل علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ولفظ يوتل بضم یای تحتانی و سکون و او وکسر همزه ولام ساکن بلغت عبری بمعنی بمراد رسیده است جنابش در روزگار دولت منشه بدرجه نبوت ارتقایافت و مردم را بدین حق و شریعت حضرت موسی همی دعوت فرمود و کتاب نبوت آن حضرت مشتمل برسه فصل است که همه مشعر از بیم و امید ووعد ووعيد است .

ظهور یونس علیه السلام

چهار هزار و هفتصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط علیه السلام بود ، یونس از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ،

كما قال الله تعالى : «وَانَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ» (3)

و این لفظ معرب یونا باشد و لفظ يو نادر لغت عبری معنی کبوتر است جنابش فرزند ارجمند الیاس علیه السلام است كه يك نام آن حضرت امتیاک ،بود، چنانکه در جای خود مذکور شد و امتیای را معرب کرده متی خواندند و از انیروی جنابش بیونس بن متی مشهور است ، و کتاب آن حضرت مشتمل بر چهار فصل است که همه مشعر بر (4) پند و اندرز

ص: 12


1- کرت بفتح کاف و تشدید را، مفتوح : دفعه .
2- تورات کتاب یوئل نبی
3- الصافات - (139) یعنی یونس از فرستادگان خدا بود
4- مشعر بضم میم: آگاهی دهنده

منهى (1) از اخبار مستقبل است .

مقرر است : (2) که خطاب الهی با یونس شد که برخیز و بارض بابل و نینوا سفر کن و ایسر هاذان پادشاه نینوا را با مردم او بدین حق و شریعت موسی دعوت ، فرمای این معنی چون بظهور پیوست که خداوند بایونس چنین خطاب فرموده ، منشه که در این وقت سلطنت آل یهودا داشت، و از تعدی ایسر هادان در بیم بود. در حضرت یونس معروض داشت که بر حسب فرمان باید بارض نینوا شوی ، و مردم آن بلد را بدین خدای دعوت فرمائی يونس علیه السلام چون این مهم را در قدرت بازوی خود نمیدانست ، استغفار و استرحام میفرمود ، و ملك آل يهودا اصرار بلیغ میداشت . چندانکه کار چندان که کار بریونس ال افتاد ناچار از بیت المقدس بار بر بست و از اینروی که از ارض بابل و نینوا هارب (3) بود و مردم آن اراضی را شایسته پند و موعظت نمیدانست روی بیلاد افریقیه نهاد و عزم ارض تونس (4) و شهر ترسیس (5) فرمود و بکنار دریای شام آمد، كما قال الله تعالى «اذابق الى الفلك المشحون» (6)

مع القصه جنابش بکشتی در آمد ، تا از دریا بدانسوی شده بشهر ترسیس شود چون آن کشتی را بدر یاراندند، و مسافتی ممتد در نوشت ناگاه بی باد و ابر آن بحر بتلاطم آمد و موج عظیم برخاست، چنانکه اهل کشتی سخت مضطر شدند ، در این وقت يونس علیه السلام در کشتی خفته بود و نفیر (7) میکرد، اهل کشتی ببالین وی آمده او را بر انگیختند که : اينك برخيز و دعائى بكن شاید از هلاکت نجات یابیم و هر يك از اهل کشتی بادیگری میگفتند آیا این چه داهیه (8) است که روی نموده ؛ چه دریابی باد و باران از جنبش و جوش ساکن نشود! همانا در میان ما گناهکاریست که بشآمت (9)

ص: 13


1- منهى بهم میم: اعلام کننده
2- بحار الانوار جلد 5 حيوة القلوب جلد 1 روضة الصفاجلد 1 حبيب السير جلد 1 .
3- هارب : فرار کننده
4- تونس : از ممالك افریقای شمالی در مشرق الجزایر کنار مدیترانه
5- ترسیس : یکی از شهرهای تونس است
6- الصافات - (140) یعنی وقتیکه بکشتی پر جمعیتی گریخت
7- نفير : صدا
8- داهيه : مصیبت .
9- شامت: شوم بودن

عمل او این بحر متلاطم است. یونس علیه السلام فرمود که من سبب این آشفتگی را نیکو میدانم گفتند آن کدام است؟ گفت: من بنده خداوندم و پیوسته او را عبادت کرده ام اکنون از خداوند خود گریخته ام ، و این زلزله در بحر از کردار منست ، هم اکنون مرا در بحر افکنید تا شما آسوده باشید ، ایشان گفتند تو مردی صالح و پیغمبر خدائی حاشا که ماتورا بدریا افکنیم. بلکه امید آن داریم که ببرکت دعای تو از این بلارها شویم یونس گفت تا من غرقه دریا نشوم شماروی سلامت نخواهید دیداگر این سخن باور ندارید اینکار با قرعه راست شود ، اينك قرعه می افکنیم با نام هر که موافق افتاد او را بهره بحر میسازیم چنانکه خدای فرماید « فساهم فكان من المدحضين » (1) پس سه بار قرعه بینداختند و هر سه کرت بنام یونس برافتاد، ناچار جنابش را در آب افکندند و ماهی عظیمی در رسیده آنحضر ترا ببلعيد كما قال الله : «فالتقمه الحون وهو مليم» (2)

حفظ خداوند یونس را در شکم ماهی سالم بداشت و شکم ماهی را معراج ذوالنون (3) فرمود تا مرتبه قرب حاصل نمود و نفس خویش را همی ملامت کرد تا چرا چون انبیای دیگر متحمل آسیب قوم نگشت ، و از ایشان روی برتافت پس خدایرا همی تسبیح گفت و بسوی او انابت جست چنانکه خدای فرماید : «وذا النون اذذهب مغاضبا فظران لن تقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين» (4)

چون سه روز یونس در شکم ماهی بماند ، و پروردگار را بتقدیس و تنزیه بخواند خداوند مسئول او را باجابت مقرون داشت، كما قال الله تعالى: «فَاستجبناله ونجيناه من الفم» (5) پس زمان امتحان و ابتلا بنهایت شده و آنماهی ملهم شد که یونس علیه السلام را

ص: 14


1- الصافات (141) یعنی قرعه زدند بنام یونس افتاد و از مغلوبان گردید.
2- الصافات ( 142 ) یعنی ماهی اور ایکام فرو برد و او مستحق ملامت بود.
3- ذو النون صاحب ماهی مقصود حضرت یونس علیه السلام است
4- الانبياء - (87) یعنی : یونس هنگامیکه از میان قوم خود غضبناك بیرون رفت و چنین پنداشت که ما او را در مضیقه و سختی نمیافکنیم (تا آنکه بظلمات در با و شکم ماهی و شب گرفتار شد) آنگاه در آن ظلمتها ندا کرد: آلها : خدائی بجز ذات یکتای تو نیست تو از هر عیب و آلایش منزهی و من از ستمکاران بوده ام
5- الانبيا - (88) یعنی پس مادعای اور امستجاب کردیم و او را از غم نجات دادیم .

بکنار بحر افکند بمفاد «فنبذناه بالعراء وهو سلیم» (1) لاجرم آنماهی حضرت یونس علیه السلام را بکنار بحر آورده ، بساحل افکند ، و جنابش سخت رنجور و ناتوان بود و اندامش در بطن ماهی چون بدن طفلان آسیب نزديك بود، چنانکه از باد صبا رنجه شدی و شکنجه دیدی.

على الجمله روزی چند بفرمان خدای آهوئی بنزد او شده جنابش را با شیر خورش دادی ، و پرورش نمودی تا آنحضرت تواناشد و نیروی نخستین باز آورد، آنگاه از پیشگاه جلال خطاب رسید که ای یونس هم اکنون برخیز و بسوی نینوا شتاب کن و مردم را بدین خدای دعوت فرمای، یونس علیه السلام برخاست و طی مسافت کرده بشهر نینوا آمد و معموره آنشهر سه روزه راه مسافت داشت، چنانکه در بنیاد آن بلده بدست نینس ملك كلدى مرقوم داشتیم .

على الجمله: يونس بشهر در آمده سه روز کوی و بازار آن بلده را به پیمود وندا کرد که ایمردم از کفر و ضلالت باز آئید و بدین خدای گرائید تا خداوند بر شما رحمت کند و سرای آنجهانی شما را آبادان ،کند چندانکه آنحضرت بوعدو وعید و بیم و امید سخن راندکس گوش باوی داد و تمکین نمود، جنابش خسته خاطر شده دعای بد در حق ایشان فرمود ، و خدای با اجابت مقرون داشت و خطاب در رسید که روز عاشورا آنجماعت بهر در رنج و بلا خواهند گشت، یونس علیه السلام را دو تن از دوستان بود که یکیرا ملیخا و آندیگر را روبیل مینامیدند، روبیل مردی عالم و حکیم بود ، و ملیخازهد وورع انباز (2) داشت، چون اینداستانرا یونس علیه السلام با دوستان در میان گذاشت روبیل گفت که مقتضای حکمت آنست که بندگان خدایرا در هلاکت روانداری ، بلکه بقدم ضراعت (3) ایشانرا شفاعت فرمائی ، چه پروردگار بندگان خود را دوست میدارد اما مليخا عرض کرد که اینمردم دشمنان خدایند ، و با دشمنان خدای دوست بودن روا نباشد سزاوار آنست که از خدای بخواهی تا اینجماعت مشرك را از میان بر گیرد، یونس

ص: 15


1- الصافات - (145) یعنی: پس او را به بیابان افکندیم در حالیکه بیمار و ناتوان بود
2- انباز : شريك : همتا
3- ضراعت: زاری کردن

علیه السلام سخن مليخارا معتبر شمرد و بمیان خلق آمده گفت اگر ایمان با خدای نیاورید در روز عاشورا عرضه هلاك و دمار خواهید گشت هیچکس او را مطیع نگشت و سخن او را باور نداشت ، لاجرم يونس علیه السلام باتفاق ملیخا از شهر نینوا بیرون شده. بطرفی از صحرا بگریخت و مسافتی در نور دیده در برابر دروازه شهر زمینی را معین کرده مسکن فرمود و منتظر عذاب آلهی بمكافات اهل نینوا میبود بمفاد : «وانبتنا عليه شجرة من يقطين» (1) درخت کدوئی بر دست و سایه گسترده جنابش (2) در ظل آن بنشست .

اما از آنسوی روبیل با مردم گفت که یونس علیه السلام پیغمبر خدای بود و چندانکه شما را بخدای دعوت کرد مفید نیفتاد ، لاجرم در حق شما دعای بدکرد و از شهر بدر شد، عنقریب بمکافات عمل گرفتار خواهید شد و بهره هلاك خواهید گشت، اهل نينوا از سخن روبیل بترسیدند و ایسر ها دان پادشاه خود را آگهی دادند، وی نیز هراسناك گشت و فرمانداد تا آن حضرت را بشهر آورده با وی ایمان آوردند ، و هیچ کس از یونس علیه السلام نشانی نیافت تاروز وعده نزديك شد خلق مضطرب شدند و زلزله از شهر برخاست، روبیل گفت اکنون چاره این کار جزبزاری و ضراعت و طلب عفو و انابت میسر نشود.

پس ایسر هادان خلق شهر را برداشته از نینوا بیرون آمد و بر سرپشته بر آمدند و حکم داد تا اطفال شیرخواره را از مادران بازگرفتند و بهایمرا از بچه جدا کردند و پادشاه پلاسی در بر کرده بر خاکستر نشست و مردم همگی پلاس پوشیده دست بدعابر آوردند و با خدای بازگشت نمودند و زار زار بگریستند، چون صبح عاشورا برآمد باد زردی که علامت عذاب بود بوزید مردم چون آن بدیدند بیکبار ناله برکشیدند و خدا راهمی خواندند و مواشی (3) نیز از دوری بچگان و حرمان (4) از آب و علف همگی مینالیدند و اطفال بیما در میگریستند ، خداوند تبارك وتعالى برايشان رحم کرد و آن عذاب که بایونس علیه السلام وعده بفرمود از ایشان بازگرفت و روز عاشورا

ص: 16


1- الصافات - (146) یعنی: و درخت کدو بر او رو باندیم.
2- ظل : سایه
3- مواشی - جمع ماشیه : گله از گوسفند یا گاو یا شیر .
4- حرمان: محروم بودن .

......

بکران آمد و خلق با شهر مراجعت کردند، اما همگی در جستجوی یونس علیه السلام میبودند تا با آن حضرت ایمان آورند .

ويونس عليه السلام از آنسوی چون روز و عده منقضی شد در طلب قوم بر آمد تا بداند که حال ایشان چگونه است چون بکران شهر رسید مردیر ادید که در کار حرث (1) وزرع مشغول است احوال اهل بلده را از وی پرسید شرح حالش را بعرض رسانید که ایشان بدستیاری ناله و افغان از بلا رها شدند، یونس علیه السلام سخت خجل و شرمنده گشت عرض کرد : پروردگارا از اینروی بشهر ترسیس میگریختم چه میدانستم تو خدای رؤف رحیمی و من در کار فرو خواهم ماند اینك مرگ از این زندگی بهتر است و مراجعت کرده در ظل سایه بان خویش بنشست و نیم شب دودی بدان درخت کدو دويده آنرا خشك ساخت و صبحگاه آفتاب بر سر آن حضرت بتایید و آسیب باوی رسانید، یونس علیه السلام سخت غمگین گشت ، خطاب رسید که ای یونس آیا غمگینی که درخت کدوئی خشك شد؟ عرض کرد که خدایا چنین باشد خطاب آمد که تو بر خشکی درخت کدوئی حزین میشوی من چگونه تیمار خلق نینوا را نبرم؟ که زیاده از صدهزارند که دست چپ از دست راست بازندانند ، یونس علیه السلام شرمسار شده سرخجلت بزیر بحضرت یزدان پناهید خطاب در رسید که ای یونس اکنون بمیان شهر در آمده مردم را بخدای بخوان و بمدلول

«وارسلناه الى ماة الف او يزيدون» (2)

یونس علیه السلام عزیمت شهر نينوا فرمود ونيك شرمنده (3) بود، مردم را

ص: 17


1- حرث : کشاورزی
2- الصافات - (147) یعنی : او را بر قومی بالغ بر صدهزار یا افزون فرستادیم.
3- مجلسي درحيوة القلوب فرماید آنچه از آنجناب صادر شد ترك اولی و مکروهی بود زیرا چون خدا آن حضرت را مرخص نمود كه ترك تبلیغ رسالت بکند و وعده فرمود که عذاب برایشان خواهد شد ، دیگر بر آنحضرت لازم نبود که بمیان قومش بیاید بدون آنکه باردیگر مامور شود چون اولی نسبت بانجناب این بود که با وجود بدیهای قوم با ایشان در مقام شفقت باشد و برای ایشان شفاعت کند و چون نکرد حقتعالی او را تأدیب نمود و در ضمن تادیب مرتبه او را عظیم گردانید و آنرا بمنزله معراجی برای آن حضرت گردانید و غضب او بر قوم و بدیهای ایشان بود نه برجناب مقدس آلهی و گمانی برد که خدا بر او تنگ نخواهد گرفت از حیثیت نهایت وثوق و اعتماد بر لطف پروردگار بود

بعذاب بیم داد و خلاف آن بظهور رسیده در میان راه مردی شبان باوی دچار شد که برعایت (1) اغنام (2) خود مشغول بود؛ یونس با وی گفت: که قدری شیر از گوسفندان خود دوشیده مرا عطافرمای، شبان عرض کرد که باخدای یگانه سوگند یاد میکنم که تا یونس از میان ماکتاره جسته اراضی ما از رشحات (3) سحاب بی بهره مانده و گیاه در بیابان مانرسته و این گوسفندان با خار و خاشاك ايام برده هرگز شیر نیاورده اند ، یونس علیه السلام فرمود : همانا مردی موحد بوده که باخدای یگانه قسم یاد میکنی اشبان عرضکرد که بعد از رفع بلا مردم ما را جز این عقیدت نتواند بود و اینک همه شهر بدین سرند یونس علیه السلام گوسفندیر اطلب داشت و دست مبارك بر پستان آن بکشید فی الحال شیر آورده از آن بنوشید، شبان چون این حال مشاهدت کرد عرض کرد تویونس پیغمبری : آن حضرت فرمود اکنون بشتاب و مردم شهر را از رسیدن من خبر كن شبان عرضکرد که مردم این سخن از من باور ندارند و بدین گواه خواهند ، یونس فرمود اکنون این گوسفند بدین گفته گواهی دهد و همچنان این سنگ که در تحت قدم من واقع است اقامه شهادت کند آنگاه شبان بشهر شده مرد مرا خبر کرد از آنچه دیده بود و گوسفند بسخن در آمده گفت یونس از شیر من بنوشید و آن سنگ سخنگوی گشته گفت آن حضرت بر سر من بنشست، غوغا از رخاست و ایسر هادان مردم آن بلده را فراهم کرده از شهر بیرونشدند و در طلب يونس از هر سو می شتافتند تا جنابشرا در سایه درختی یافتند که بنماز ایستاده ، دست و پایش را بوسه دادند و از گذشته طلب مغفرت نمودند و با وی ایمان آوردند كما قال الله تعالى :

«فامنو افمتعناهم الى حين» (4)

پس آن شهر از بلیات و دواهی محفوظ گشت و مردم در سایه امن و امان بزیستند

ص: 18


1- رعایت : چرانیدن .
2- اغنام - جمع غنم : گوسفند
3- رشحات جمع رشحه : تراش
4- الصافات - (148) یعنی قوم یونس ایمان آوردند پس با نعمت خود تا هنگامی معین بهره مندشان گرداندیم .

چنانکه خدای فرماید:

«فلولا كانت قرية أمنت فنفعها ايمانها الأقوم يونس» (1)

مع القصه : چون مردم شهر بایونس ایمان آوردند و با شریعت موسی گردن نهادند، آنحضرت بعزم تجرد (2) و تفرد از شهر نینوا بیرونشد و بطرف مصر عزیمت فرمود و بقیت عمر را با گوشه گیران و کناره جویان بسر برد .

«فاجتبیه ر به فجعله من الصالحين» (3).

بعضی از نقله اخبار (4) و آیات بر آنند که یونس بعد از آنکه دعای بد در حق قوم فرمود و از شهر بدر شد بساحل بحر آمده به کشتی در رفت و از آنجا بدهان ماهی در افتاد علی نبینا و آله و علیه السلام

ظهور ناحوم

چهار هزار و هفصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ناحوم علیه السلام از جمله پیغمبران (5) بنی اسرائیل است ولفظ ناحوم بانون والف و های مهمله مضموم و واو ساکن و میم در لغت عبری بمعنی تسلی کرده شده است و جنابش را ناحوم القوشی خوانند و منسوب بدان مکان دارند در روزگار پادشاهی منش بدعوت مردم اشتغال فرمود و مردم را بدین حق و شریعت موسی همیخواند و نشر شریعت موسى کرد و بر آئین او همی زیست کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر سه فصل است مشحون باخبار غیب و تشویر (6) حال بنی اسرائیل و و خامت عواقب امور ایشان .

ظهور مبقوق علیه السلام

چهار هزار و هفصد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

ص: 19


1- يونس - (98) یعنی هیچ شهری از شهرها که برایشان عذاب فرستادیم ایمان نیاوردند در وقتیکه ایمان نفع بخشد بایشان یعنی پیش از دیدن عذاب مگر قوم یونس
2- تجرد : تنهائی
3- قلم - (50) یعنی خدایش برگزید و از صالحانش گردانید .
4- حيوة القلوب جلد (1)
5- تورات کتاب ناحوم نبی .
6- تشویر: شرمنده ساختن

حبقوق علیه السلام (1) از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، ولفظ حبقوق بفتح حای مهمله و بای موحده مفتوح وقاف مضموم وسكون و او وقاف ساکن در لغت عبری بمعنی در بغل گرفته شده است و این نام بدان یافت که الیاس جسد او را در بغل گرفته دعا کرد تا دیگر باره زنده شد، و شرح این اجمال در ذیل قصه الياس عليه السلام مرقوم افتاد

على الجمله حبقوق در عهد سلطنت منشه مردم را بدین خدای دعوت فرمودی و شریعت و سی را رواج دادی کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر سه فصل است محتوی (2) بر پند و موعظت در حق آل اسرائیل و از اخبار آینده و احکام غیب نیز انها فرماید و در آن كتاب غلبه ملوك كلدانیون را بر بیت المقدس و آل يهودا بتصريح گوید ، علی نبينا و آله و علیه السلام

جلوس سون وانك

در مملکت چین چهار هزار و هفصد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

سون وانك نام پادشاه دهم است از دودمان جووانك كه بعد از پدر در مملکت چین بدرجه خاقانی و مرتبه جهانبانی رسید چون بسریر سلطنت در نشست ابواب عدل وداد بگشاد و مردم را با نصاف امیدوار ساخت و با افراسیاب ترك از در مصافات (3) وموالات (4) بیرون شد و بدستیاری رسل و رسایل (5) سلسله دوستی محکم کرد .

مقرر است که دو سال در زمان سلطنت وی زمین از رشحات امطار (6) و ریزش سحاب بهره نیافت و در این وقت بیست سال از روزگار سلطنت او گذشته ال از روزگار سلطنت او گذشته بود سون وانك گفت هر آینه من باریت و اشگری ظلم و تعدی نکرده ام که از شآمت افعال من مردم به

ص: 20


1- تورات کتاب حبقوق نبی ، بحار الانوار جلد. «5».
2- محتوى: مشتمل
3- مصافات بضم ميم : صلح وصفا، برقرار ساختن
4- موالات : دوست داشتن
5- رسائل جمع رساله : نامه
6- امطار - جمع مطر : باران

تنگی و محنت گرفتار شده باشند این نیست مگر از کردار ناصواب و غفلت من که روزگار بمرور و شادی برم و از کار خلق غافل نشينم لاجرم ترك معاصى بگفت و از شرب خمر و دیگر مناهی کناره جست تا خدای برای ایشان رحمت کرده و اراضی او از ریزش سحاب شاداب گشت و مردم آسوده شدند و از رنج براحت رسیدند.

در زمان او سوجه که یکی از حکمای چین بود ظاهر شد و خطی را که خط معقلی

نامند اختراع و استخراج کرد .

على الجمله : مدت چهل و شش سال در مملکت چین پادشاهی داشت ، و آنگاه که رخت بدیگر سرای میبرد. فرزند پسندیده خود سیوانكرا وليعهد ساخت و جای بپرداخت .

جلوس بهراج

در مملکت هندوستان چهارهزار و هفتصد و پنجاه و دوسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

بهراج بن سورج بعد از پدر در مملکت هندوستان خداوند جاه و سپاه گشت ملکی خود رأی و درشت طبع بوده چنانکه در قصه سورج مذکور شد، اور اسی و چهار برادر بود چون بدرجه سلطنت رسید ایشانرا جپوت نام نهاد و هريك از طبقات مردم را نیز بنامی دیگر خواند، اما برادران خویشرا هر تن بحکومت بلدی نصب کرد و از خود خوشنود ساخت و در تعظیم و تکریم ایشان نيك بكوشيد و بلده بنارسرا که سورج در زمان سلطنت خود بنیان نهاد و روزگار موافق نیفتاد تا بانجام رساند وی بپایان برد ، و در تعمیر آن مساعی جمیله معمول داشت و هم بلده بهراج را بر آوردو نام خود نهاد و آنگاه که در کار ملکی استقرار یافت روزگاری در از اوقات خود را صرف تحصیل علوم موسیقی ،فرمود و از آن علم بهره تمام بگرفت و از آن پس بخود رائی سر بر آورده آن قواعد و قوانین که مهاراج در مملکت استوار فرمود بر انداخت وروشی پیشنهاد خاطر ساخت، از اینروی مردم برنجیدند و هرکس بخیالی دیگر بهوای سلطنت آمد و در تخریب کار بهراج قدم زد ، از جمله برهمنی که او را کیدار مینامیدند رایت مخالفت برافراخت و سپاهی فراوان فراهم کرده از کوهستان

ص: 21

سوالك بزير آمد و بر پادشاه بشورید بهراج ناچار ساز و برگ خویش کرده بجنگ کیدار بیرون شد و بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر او شکسته شد و سلطنت با کیدار افتاد چنانکه در جای خود مذکور شود ، و مدت سلطنت بهراج سی وشش سال بود.

جلوس سسان

در مملکت مصر چهار هزار و هفصد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از مراجعت سپس از مصر چنانکه مذکور شد با اینسپیس ، سسان که مردی حکیم و دانشور بود مرتبه فرعونی یافت و مملکت مصر را فرو گرفت و مردم را بعدل و احسان امیدوار ساخت و هر کس را جدا گانه بنواخت ، چندانکه خلق از حسن سلوك وى نيك شاد و خرم بودند ، آنگاه بدان سر شد که بآئین عبادوزهاد زیست کند و روش کشیشان پیش گرفت سنا جارب که مردی با جلادت (1) بود و در این وقت بر بعضی از اراضی عرب غلبه داشت چون از حال سسان آگهی یافت و نپرداختن اورا بکار ملك بدانست جامع در مملکت مصر بست و لشگری فراهم کرده بيك ناگاه بسوى مصر تاختن کرد و نیمه شبی بشهر در آمد و بیشتر از سرهنگان مصر باخدمت او پیوستند وعهد پادشاه خویش را بشکستند ، سسان چون اینحال بدید بگوشه بگریخت و بدرگاه خدای روی کرده سخت بنالید و مردمی اندك با خود همداستان ساخت و نیمه شبی بر سر سناچارب و سپاه او شبیخون زد از قضا چنان اتفاق افتاد که بیشتر زه کمان و بند سپر لشگر سناچارب راموش فاسد ساخته بود، چنانکه آن جمع کثیر بالشگر سسان تاب مقاومت نیاوردند و از پیش بگریختند و بسیاری از ایشان عرضه هلاك ودمار گشت، و دیگر باره کار سلطنت باستان راست آمد، مورخین مصر بر آنند که پیشینیان در مملکت مصر صورت سلاطین را با چوب بر آور در معابد و بتکده ها نصب میکردند ، تا زمان سلطنت مسان صورت سیصد و پنجاه و يك سلطان در معابد آویخته داشتند که از دوازده هزار سال پیش از هبوط آدم علیه السلام بود سلطنت کرده بودند

ص: 22


1- جلادت : چابکی، دلیری

نگارنده این کتاب مبارك قصه آن سلاطین که قبل از هبوط آدم علیه السلام بعقیده حکمای عجم و هند و چین سلطنت داشتند در دیباجة الكتاب مرقوم نمود. چون از سلاطین مصر نام و نشانی بادید نبود و محض سخن مینمود بنگارش آن نپرداخت، مدت سلطنت سسان در مصر چهارده سال بود .

جلوس سوس دو چینس

در مملکت بابل چهار هزار و هفصد و پنجاه وسه سال بعد از هبوط آدم بود، سوس دو چینس پسر ایسر هادان است چون پدرش از این سرای بدر شد بر سریر ملکی برآمد و در دارالملك نینوا رافع تاج و لواگشت (1) پادشاهی با جلادت جبلی (2) و شجاعت طبیعی بود و بخت نصر لقب داشت او را بحنتضر اول گویند .

على الجمله : چون کار سلطنت بروی است آمد و در پادشاهی استقرار یافت سراز فروتنی و مخالصت (3) با کاوس کی برتافت و سپاهی زیاده از حد احصا (4) گرد آورده بعزم تسخیر مملکت ایران از دارالملک نینوا بیرون آمد و اراضی مداین و اعمال (5) آنرا مسخر کرده بسوی عراق عجم تاختن کرده فرمانگذار همدان که دست شان کاوس بود چون حال بدانست مردم خویشرا فراهم کرده باستقبال جنگ بیرون شتافت و در برابر سیاه سوس دو چینی صف برزدند، بعد از مقابله ومقاتله بسیار شکست برلشگر عراق افتاد ، بعضی کشته و بعضی هزیمت شدند و پادشاه نینوا از دنبال ایشان بتاخت و از هزیمت شدگان همی بکشت .

مع القصه بر شهر همدان ظفر جست و وارد آن بلده شده اموال و انقال مردم بنهب و غارت بر گرفت و خلقی بسیار را اسیر و دستگیر ساخته بشهر نینوا مراجعت کرد و آسوده بنشست ، مدت مططنت وی بیست و چهار سال بود .

ص: 23


1- لوا بكسر پرچم
2- جبلی: طبیعی
3- مخالصت: اخلاص
4- احصاء : شمردن .
5- اعمال شهر - جمع عمل: تابع شهر .

جلوس ذو جيشان

ذو جيشان در مملکت یمن چهار هزار و هفصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، ذو جیشان بن اقرن ملکی جبار بود عزمی راسخ و سطوتی لایق داشت چون بعد از پدر در مملکت یمن فرمانگذار گشت و بر سریر با دشاهی بر نشست نخست بر قلم وقمع قبايل طسم (1) وجديس (2) که از بقایای قوم عاد بودند کمر بر بست ، چه آنجما عترا که بجلادت اتصاف داشتند مخل ملك ومخرب دولت میدانست پس انیراز را با سران سپاه در میان نهاده، ایشانرا بدین گفته همداستان ساخت ، تا برای آنکار آماده شدند و اعداد (3) سپاه کردند ، ناگاه حکم بقتل آنطوایف کرده ، تاجمله گی را از اطراف و انحای مملکت برانداختند، و چندانکه بدست آوردند و دستگیر ساختند بهره تیغ و تیر فرمودند چون از شر دشمن آسوده گشت ، ایمن بنشست و روزگار بعیش گشاده همی داشت وایام را با سرور و شادی همیگذاشت ، مدت پادشاهیش در مملکت یمن هفتاد و دو سال بود .

جلوس اونتيس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هفصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اونتیس پسر الادیس است که قصه او از این پیش مرقوم افتاد ، چون بجای پدر بتخت برآمد ، و پادشاهی ایتالیا یافت. در آبادی البالانكا كه دار الملك بود مساعی جمیله معمول داشت ، و آن بلده رانيك آبادان ساخت ، و آئین پدران برگذشته را گرفته بررسم صائبین بپرستش ملائکه و ستایش ستارگان روزگار گذاشت ، او را فرزندی بود پروکس نام در زمان حیات خویش او را وارث ملك وديهيم (4) خواند و ولایت عهد بدو سپرد چنانکه سلطنت او در جای خود مذکور خواهدشد

على الجمله . اونتیس چون مدت نوزده سال در مملکت ایتالیا پادشاهی کرد ،

ص: 24


1- طسم بفتح ، قبیله ایست از عاد
2- جديس بفتح جیم نام قبیله ایست
3- اعداد : تهیه
4- دیهیم بفتح دال: تاج .

روزی برای نخجیر (1) کردن و صید افکندن از شهر بیرون شده ، بتماشای کوه و صحرا برگذشت ، و در دامن جبلی رسیده ، در آنجا فروشده و چون زمانی بر آمد حالش دیگرگون شده ، ناتوان گشت و هم در آن جبل جان بداد ، و از پس آن مردم ایتالیا نام آن جبل را نیز اونتیس نهادند.

جلوس سراکا

در مملکت مصر ، چهار هزار و هفصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون سسان رخت از اینجهان بدر برد از پادشاه زادگان مصر ، کسی آن نیرو نداشت كه زمام ملك تواند گرفت، کار مملکت مختل ماند، سراکا که یکی از صنادید سودان و اراضی مغرب بود، طمع در ملك مصر بست ، ولشكرى لايق بر آراست و متوجه اراضی مصر گشته، آنمملکترا فرو گرفت و مرتبه فرعونی (2) یافت، مدت هجده سال بر تمامت مصر فرمان راند و کار بکام بگذاشت و هنوز با اعیان مملکت از در بیگانگی بود و بر نهج رفق و مدارا نمیرفت بزرگان سخت ملول و محزون بودند و کار برایشان بصعب میگذشت ، لاجرم همگی با هم یكجهة شده ناگاه بر پادشاه بشوریدند و او را از میان بر گرفتند ، از پس سراکا مصر بی پادشاه و حکمران بود و کار بر اختلال و پریشانی میرفت مردم از انیروی نیز بستوه آمدند ، عاقبة الامر دانشوران و بزرگان مملکت بر آن شدند که دوازده نفر از اهل مصر را گزیده کنند و کار حکومت را بدیشان تفویض فرمایند و آن چنان کردند چنانکه در جای خود مرقوم شود .

جلوس سلكوس

در مملکت بابل چهار هزار و هفصد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، سلکوس بعد از بختنصر اول در شهر نینوا برگ و نوا یافت ، ومملکت بابل را

ص: 25


1- نخجیر کردن : شکار کردن
2- فرعون : لقب پادشاهان مصر .

بپادشاهی بگرفت ، از کنار عمان (1) تا اراضی ارمن همه کس او را نرم گردن (2) بود و فرمانش را اطاعت و انقیاد میفرمود ، چون در کار سلطنت استقلال یافت دست بجور و تعدی برگشاد و هیچ دقیقه از مردم آزاری و اعتساف (3) فرونگذاشت و آئین وی پرستش اصنام و اوثان ،بود و رسم بت پرستیدن داشت، چون بیست و دو سال از زمان سلطنتش برگذشت فرزند اکبر و ارشد خود نب پلسر را پیش خوانده از رموز مملکت داری آگاهش ساخته به ولایت عهدش برگماشت ، و خود بدرود جهان کرده بدیگر سرای شد.

جلوس پروکس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هفصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، پروکس پسر او نتیس است بعد از پدر در مملکت ایتالیا نافذ فرمان گشت و سران سپاه و اعیان در گاه را حاضر ساخته هر کس را بر حسب حال با کرام و احسان ملکی امیدوار فرمود وابواب عدل و نصفت (4) برچهره مردم بر گشاد و بر روش صابئین بپرستش ملائکه و سجده با ماه و آفتاب مشغول شد و معابد و هيكل ستاره گانر ابر آورد ، اورادو پسر بود که یکیرا «نومیتار» گفتند و آندیگرا «امولیس» نامیدند، چون نومیتار فرزنداکبر وی بود ولایت عهد بدو گذاشت؛ لكن بعد از پروکس امولیس سر از وصیت پدر بدر کرد و برادر را از میان برگرفت و خود بتخت ملکی بر آمد، چنانکه در جای خود مذکور شود ، مدت پادشاهی پروکس در ایتالیا بیست و سه سال بود .

جلوس آمون

در آل یهودا چهار هزار و هفصد و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. آمون پسر منشه است و نام مادرش سلمان دختر حدوص بود، وی بیست و دو

ص: 26


1- عمان: دریایی است بین عربستان و هندوستان از اقیانوس هند منشعب میشود
2- نرم گردن بودن : کنایه از اطاعت است
3- اعتساف : ظلم کردن
4- نصفت بفتحات : عدل ، انصاف

ساله بود كه بر سر برملاك برآمد و دست بظلم و تعدی بر گشاد ، وروش بت پرستان بگرفت و چندان بمردم آزاری بکوشید ، که ملازمانش از سوء سلوك وی دلتنگ شدند ، و کار برایشان دشوار افتاد، لاجرم بایکدیگر همدست و همداستان شده ، ناگاه برپادشاه بشوریدند و او را دستگیر کرده بقتل آوردند ، از پس این واقعه بعضی از صنادید قبایل اینکار را پسندیده نداشتند و از پی خونخواهی پادشاه فراهم گشته به بیت المقدس در آمدند ، و آنکسان که با پادشاه خیانت کردند و او را بقتل آوردند يكيك را بگرفتند و با تیغ بگذرانیدند، مدت ملك آمون در آل یهودا دو سال بود .

ابتدای دولت سلاطین ارض تونس

و بنیان شهر کرتج چهار هزار و هفصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود

در ظهور دولت سلاطین کرتج و بنیان شهر کرتج نا گزیریم که شطری (1) از شهر طرای و مردم آن بلده بر نکاریم ، چه سبب پدیداری دولت کرتج مردم طرای بوده اند .

مقرر است که دو هزار و هشتصد و بیست و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام که یکصد و بیست و پنجسال از سلطنت شداد عاد گذشته بود ، و بعضی از صحرانشینان دمشق بکنار دریای شام آمده نشیمنی در خور خویش برگزیدند، و زمینی را اختیار کردند که از سه سوی روی در یاداشت و از یکجانب با خشکی پیوسته بود و دور آنزمین نوزده میل (2) مسافت داشت و در میان آنزمین شهر طرای را بر آوردند، بدانسان که پنجاه ذرع ارتفاع دیوار داشت و بنیانی بغابت استوار بود و دوره شهر بر چهار میل مسافت میرفت چون خانه های نیکو در آن بلده آراسته گشت و خلقی بسیار انبوه شدند ، عمال شداد در آنجا حکومت یافتند ، و آنشهر نيك آبادان شد، چنانکه بازرگانان پیوسته در آنجا عبور کردندی و سود تجارت بردندی .

ص: 27


1- شطر: جزء ، پاره چیزی
2- میل بكسر ميم : يك سوم فرسخ .

على الجمله: وقتی بخت نصر که عنقریب شرح حالش مذکور خواهد شد، تصمیم تسخیر شهر طرای داده سپاهی بدانجانب فرستاد، و سیزده سال آنشهر را محاصره کردند و ظفر نیافتند چون سپاه بختضر مأیوس شده ، مراجعت کردند ، مردم طرای برای حفظ شهر خویش ، آنسوی زمینرا که با خشکی اتصال داشت ، و عرض آن نصف میل بود حفر کردند و با دریا متصل نمودند، چنانکه آنزمین جزیره شد، و از چهار جانب محاط دریا گشت و سلاطین بابل از تسخیر آن دست باز داشتند وقتی دیگر بولسیس که یکی از صنادید (1) وشجعان (2) مملکت اتیکا بود ، عزم تسخیر طرای کرده ، و از مردم قرق و بلدان یونان زمین هر کرا توانست با خود متفق ساخته لشگری برانگیخت و ار ایرا محاصره نموده، پانزده سال این محاصره بطول انجامید ، عاقبت الامر از چوب صورت اسبها تعبیه کرده، هفتاد تن از دلیران را در آنجا جایداد و آنصورتها را بگردون بسته باین رنگ بدرون ،شهر برد، و آنجماعت از میان گرد و نها بیرون تاخته تیغ برکشیدند و دروازه طرای را بگرفتند و از این سوی لشکر بولیسس بورش آورده بشهر در آمدند ، و بدان بلده غلبه یافتند و این واقعه بعد از بنیان کرنج بود که مذکور میشود.

على الجمله: بعد از غلبه بولسیس جمعی از سکان (3) طرای پراکنده شدند ، بعضی بكرتج رفته سکون اختیار کردند و جمعی به فنیس آمده ساکن شدند ، وفنیس در طرف غربی قسطنطنیه (4) واقع است که اکنون به ونديك مشهور است ، و چون مردم فنيس وكرتج از اصل يکطایفه بود ، باهم مخالصت و موالات مینمودند ، چنانکه وقتی کخیسر و بدان سرشد که تسخیر فنیس ،فرماید مردم آن بلده در حضرت وی معروض داشتند ، که مابی استعمال تیغ و تیر در حضرت سلطان طریق چاکری میسپاریم بشرط آنکه هرگز ما را بجنگ اهل کرتج مأمور نفرماید ، چه مايك نسب و مذهب داريم ،و مردم یکشهریم کخیسر و این سخنرا از ایشان پذیرفت ، و آنجماعت از در اطاعت بیرون آمدند ، اهل کرتج چون این سخن شنیدند.

ص: 28


1- صناديد - جمع صنديد وصندد : بزرگ
2- شجعان بكسر وضم شين - جمع شجاع : دلير
3- سكان - جمع ساكن
4- قسطنطنيه : اسلامبول .

بشکر گزاری ایشان هر سال یک کشتی از اشیای نفیسه برسم هدیه بفنيس میفرستادند و از هر غنیمت که بدست میکردند ده يك نزد ایشان انفاذ (1) میداشتند و هر سال قربانی برای سلامتی آن جماعت در بتخانه های خویش میگذرانیدند و از این زمان چون مدتی چند بر گذشت اسکندر رومی که نیز شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد، برای تسخیر شهر طرای تاختن کرد و هفت ماه در کنار بحر بنشست عاقبة الامر حكم باسياه داد تا دیگر باره آنز منيرا باخاك انباشتند و با خشکی اتصال دادند، آنگاه با یورش آن بلده را بگرفت و چون اسکندر مراجعت کرد پس از روزگاری یکی از بزرگای روم که ادریان نام داشت بشهر طرای در آمده بفرمود تا آنها کرا بگرفتند و باز آن زمین را جزیره ساختند، وعاقبة الامر بدست لشگر عرب مسخر شده خراب گشت چنانکه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد.

اکنون که از حدیث طرای بپرداختیم با سر داستان شویم و بازگوئیم که: سبب بنیان شهر کرج چه شد مقرر است که پيك ملیان که در این وقت حکومت طرای داشت نسب با ایسابل ،میرسانید که شرح حال حزال پسر او را با سلاطین بنی اسرائیل مقرر داشتیم و او را خواهری بود که الیسامینامیدند ، پيك مليان خواهر خود را بیکی از بزرگ زاده گان طرای که سیشر باز نام داشت بزنی داد چون روزگاری بر این سپری شد سيشر باز در ملك طرای صاحب مال و ثروت گشت و مردم باوی نيك رایگان افتادند این معنی مایه وحشت و دهشت خاطر پيك مليان گشت و شوهر خواهر را بقتل رسانید ، الیسا از برادر برنجید و از شهر طرای با اموال و اتقال (2) خود بیرو نشده کشتی در آب افکند و از دریا عبور کرده بمملکت افريقيه ومغرب زمین نزول فرمود و بارض تونس فرود شد ، و در آن اراضی بقدر چرم گاوی زمین بخریده و آن را بریده بر عرصه وسیعی دایره ساخت و در آن عرصه ساکن شد و با اهل مغرب ساز معامله و تجارت طراز کرد ، و چون مدتی بر این بگذشت جمعی انبوه بگرد وی فراهم شدند و در آنجا سکون اختیار کردند، آنگاه الیساشهر كرتج را بنیان فرمود و لفظ کرتج بلغت اهل طرای و زبان عبری بمعنی شهر جدید است

ص: 29


1- انفاذ : ارسال
2- اتقال - جمع تقل بفت خين : بار متاع

چه افت اهل طرای باعبری زبانان مختلط بود، و حدود آن شهر بدینسان است که از طرف مشرق بدریا منتهی میشود و چون در یا سپری گردد زمین عکه و حلب بادید آید ، و از سوی مغرب که خشکی بود با جبل الطارق (1) پیوسته گردد و از طرف شمال نیز با دریا پیوندد و پس از دریا زمین نمسه (2) و فرانس و اندلس پدیدار شود ، و از جهت جنوبی منتهی باراضی مغرب ومصر شود.

مع القصه بعد از برآوردن شهر و استوار نمودن دیوار باره یکی از بزرگان اراضی مغرب، که او را ایرلس مینامیدند، نام نيك اليسارا بشنيد و جلالت قدر او را بدانست لاجرم دلش بسوی او مایل گشت ، پس چند کسی با تحف وهدايا بنزدوی فرستاد ، تا او را خواستاری نموده بحباله (3) نکاح خود در آورد ، والیسا از انیروی که سوگندیاد فرموده بود که از سیشر بازشوهر اختیار نکند و آن نیرو نداشت که با ایرلس از در مقابله و مقاتله بیرون شود او را با رفق و مدارا امیدوار داشت و هر روز مهلت میطلبید و وعده مواصلت را از آنسوی ترمیگذاشت چندانکه صبراندك شد و ابرام واصرار ازحد بگذرانید، الیساچون نيك نظر كردو دانست که اینکار دیگر بدفع الوقت چاره نمیشود ناچار خنجری برخویشتن زده خود راهلاك كرد و از تحکم ایرلس فارغ ساخت بعد از الیسا اهل کرتج خراج گذار بزرگان مغرب زمین بودند و روزگاری ممتد باج مملکت بدرگاه ایشان میفرستادند ، تا کار آنجماعت برونق آمد و قوت یافتند، آنگاه بزرگان کرتج با هم متفق شده سر از اطاعت صنادید مغرب بتافتند و خود رادولتی جداگانه نامیدند و کار بعقل و دانش جمهور میگذاشتند، و آئین بت پرستان داشتند و فرزندان خود را قربانی میکردند عنقریب نام سرداران سپاه و بزرگان مشورتخانه و عظمت دولت کرتج هر يك در جای خود مذکور خواهد شد انشاء الله .

جلوس بوشيا

در آلی هودا چهار هزار و هفصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ص: 30


1- جبل الطارق : تنگه ای است بین اسپانیا و مراکش که دریای مدتیرانه و اقیانوس اطلس را مهم مربوط میکند و نام قلعه ایست کنار تنگه جبل الطارق.
2- نمسه : اطریش
3- حباله بكسر حاء : قيد.

بوشیا (1) پسر آمونست مادرش پدیدادختر عزریا بود، بعد از قتل آمون وی هشت ساله بود که مردم مجتمع شده اور ابتخت بر نشاندند و بسلطنت سلام دادند، وا و بر صراط مستقیم بود و هیچ از شریعت موسوی انحراف نمیجست و چون دوازده ساله شد جمیع معابد و مذابح اصنام را برانداخت و بتکده ها را خراب کرد و بتانرا در هم شکست و خاکستر مذابح اصنام را بر مقابر آنکسان که پرستش بتان کرده بودند پراکند ، وخدام بتکدها را بکشت و آن خدام که بمرده بودند حکم داد تا استخوان ایشان را از مقبره بر آورده بسوختند، و چون بقبر عدد علیه السلام رسید باوی عرض کردند که این قبر آن پیغمبر است که از این پیش بدینروز خبر داده و نام تو را معین کرد، پس یوشیا مقبره او را گرامی داشت و استخوان آن پیغمبر کاذب نیز ببرکت آن حضرت محفوظ ماند، و شرح این داستان در قصه عدد عليه السلام مذکور شد .

على الجمله : ارض یهود او بیت منسی و افرائیم و شمعون و نفتالی را تا سرحد زواث از بت و بتپرست تهی ساخت ، آنگاه، حلقیا که رئیس خدام بیت الله بود طلب فرمود و باوی عطای فراوان ،کرد و سایر بنی لیوی را ببذل مال خرسند ساخت و از بنی مراری ناحاث وعوبديا و از بنی قاهت سخريا و سالوم را حاضر فرمود و این جمله از حکمای اهل صنعت بودند و حکم داد تا خانه خدای را مرمت کنند وزروسیم فراوان بنهاد و و استادان حجار و نجار و بنا و دیوارگر معین کرد تا مرمت بیت الله رایپایان برند در این هنگام حلقیا نیز اموالی که در خزاین بیت الله بود بر میآورد تا برای مرمت خانه معین باشد در میان آن اموال لوحی چند پدیدار شد نيك نظر کردند این همان الواح بود که موسی علیه السلام كلمات تور اقدا بدست مبارك خويش بدان نگاشته بود ، حلقیا آن الواح را بدست سافان که یکی از صنادید قوم بود. پرد تا بنزديك پادشاه برده كلمات تورات را بروی بخواند، سافان آن الواح را بنز دیوشیا آورد و کلمات آن را خواندن گرفت و ناگام چند آیه بروی بخواند که مشعر بر هلاکت بنی اسرائیل و خرابی بیت المقدس بودیوشیا از شنیدن آن کلمات در بیم شده جامه بر تن چاك زد و مشایخ بنی یهود را حاضر ساخته باتفاق ایشان به بیت الله در آمد و در حضرت پروردگار باستفانه مشغول شد، آنگام حلقیا با مشایخی

ص: 31


1- تورات - کتاب دوم پادشاهان باب (22) و (23) و کتاب دوم تواریخ ایام باب (34) و (35)

که ملازم خدمت پادشاه بودند بخانه حولدا که او را نبیه میدانستند در آمدند که صورت حال را معلوم کنند .

مقرر است که بنی اسرائیل هفت زنرا نبیه میدانند : اول ساره ضجيع ابراهیم خلیل علیه السلام دوم مریم خواهر موسی علیه السلام ، سیم دبورا که در ذیل قصه قضات بنی اسرائیل شرح حالش مرقوم شد، چهارم ابی غال زوجه داود علیه السلام پنجم حنا مادر سموئیل علیه السلام و شرح حال این جمله بیان شد، ششم حولدا، هفتم استر که شرح حالش عنقریب مرقوم خواهد شد .

على الجمله باسر داستان شویم چون حلقیا و مشایخ بنی لیوی بخانه حولدا در آمدند و مسئلت پادشاه را بدو رسانیدند ، حولدا با ایشان گفت که خدای میفرماید با پادشاه بگوئید که بنی اسرائیل پشت با من کردند، و عبادت اصنام را پیشنهاد خاطر ساختند، و بتکده ها برآوردند، همانا غضب من بسوی ایشان تاختن خواهد کرد و آنجماعت بهره قتل و سبی (1) خواهند شد، اما از آنجا که پوشیا از ربقه بندگی بیرون نشده و بر نهج شریعت رفته این غضب و سخط را مشاهدت نخواهد کرد، بلکه بعد از زمان وی بظهور خواهد پیوست چون حلقیا و مشایخ این خبر بیوشیا آوردند بشکرانه به بیت الله در آمد و سوگند یاد کرد که هر گز عصیان نورزد ، و طغیان نکند و در اورشلیم مردم را از اطراف طلب فرمود ، وعيد فصح کرد و سه هزار سر بزوغنم ومیش و سه هزار سرگاو برای فصح عطا کرد ، و حلقی اوز گریاونا حایل و سایر بزرگان بنی لیوی دو هزار و ششصد سرگوسفند و سیصد سرگاو حاضر ساختند وكنينا وشمعيا و حشفيا ویدعایل پنج هزار سرگوسفند و پانصدسر گاو آوردند و تمامت آل یهودا حاضر شده این جمله را بهر فصح ذبح کردند و از زمان سموئیل علیه السلام تاكنون هيچيك از ملوك چنين عید فصح بپای نداشتند و این واقعه در سال هجدهم ملك يوشيا بود، و پس از آن سیزده سال آسوده و شاد خاطر باهر سلطنت قیام نمود و بعبادت خداوند و نشر مکارم پای برجای ،بود آنگاه پادشاه مصر که پیسامتیچس نام داشت فرزند خود را که شرح حالش مذکور خواهد شد و در توراة بفرعون أعرج مذکور است لشگری افزون از

ص: 32


1- سبی : اسیر نمودن

حوصله حساب داد تا عزم تسخیر منبج کرد و آن موضعی در کنار فرات بود، پوشیا سپاه خویش را بر آراسته برای دفع فرعون بیرون شد، نیج كس بنزد او فرستاد كه: اى ملك آل یهودا ترا با من چه افتاده؟ نه من بجنگ تو بیرون شده ام، یا برای تسخیر ملک تو آمده ام بمقام خویش مراجعت فرمای و اگر نه آنخدای که با منست ترابدست من مقهور خواهد ساخت یوشیاگوش با سخنان او نسپرد و با سپاه خود به بریه معذ یا آمدوراه بر فرعون بگرفت از هر دو سوی لشگر بهم افتادند جنگ در پیوست، در میان جنگ نیچ قدم مردانگی پیش گذاشته دو چوبه تیر بجانب یوشیا پرانید و زخمی منکر بدوزد، یوشیا بدانست که جان بدر نخواهد برد بفرمود اور ابر عماری نشانده به بیت المقدس آوردند و لشگرها از هم جدا شدند در بیت المقدس وفات یافت و او را در قریه داود مدفون ساختند و رگان قوم بروی سوگواری بداشتند، مدت ،ملکش در آل یهودا سی و نه سال بود .

سلطنت دوازده تن

از امراء بشراکت در مصر چهار هزار و هفصد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون سرا کا رخت بجهان دیگر کشید از سلاطین کسی در مصر بجای نبود که تواند کار سلطنت کرد، لاجرم مملکت مصر از نظم و نسق بیفتاد و احوال مردم مختل ماند، بصلاح وصوابدید دانشوران ملکت و حکمای عصر دوازده تن از بزرگان مصر که سرآمد امرای زمان بودند، برای نظم و نسق مملکت بر خاستند و رتق و فتق مردم را کمر بر میان زدند و قرار بدان دادند که اراضی مصر را منقسم بدوازده قسم کنند ، تا هر کس در قسم خود حکمرانی فرماید و هيچيك تصرف در ملك ديگرى ننماید، و ایشان مدت پانزده سال با هم برفق و مدارا براندند ، و باتفاق سلطنت کردند و دوازده خانه در زیر زمین بساختند كه هريك بسوی بیرون يك راه داشت واز اندرون بشعب مختلفه و بیوت (1) متعدده راه میبرد، چنانکه هر کس بدانجا شدی از کثرت طرق (2) و بیوت راه بیرون شدن نتوانستی جست ، و اینهمه محض برای

ص: 33


1- بيوت جمع بیت : خانه
2- طرق - جميع طريق : راه

بقای آثار و نام نيك بود .

مع القصه چون مدت پانزده سال از سلطنت ایشان بگذشت پیسامتیچس که یکی یکی از بزرگان مصر بود برایشان غلبه کرد و سلطنت از آنجماعت بگرفت، چنانکه در جای خود مذکور شد .

جلوس کیدار

بر همن در هندوستان چهار هزار و هفصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کیدار بر همن در هندوستان پادشاهی زبر دست و سلطانی قوی رأی بود ، بعد از بهراج مملکت هندوستان دافر و گرفت، و بر تخت جهانبانی بر نشست ، و کار لشگری ورعيت رانيك بساخت، و همه سال بارسال تحف و هدایا و نگارش مکاتیب خاطر کیکاوس را از خود شاد میداشت و در حضرت او اظهار عبودیت و چاکری میکرد و چون در کار سلطنت استقلال یافت قلعه کالنجر را بنیان کرده و بپایان آورد و در اواخر ایام مردی با جلادت ، که او را شنکل مینامیدند، و چنانکه شرح حالش در جای خود مذکور شود ، برکيدار بر همن بشورید و مردمی چند گرد خود فراهم کرده از نواحی کوچ خروج نمود و با نخستین حمله اراضى نبك و بهار را بگرفت و از آنجا نیز جمعیت بزرگ از دلیران ساز داده سپاهی از حوصله حساب افزون بر آورد ، و بر سر کیدار بر همن تاختن کرد و مردانه چند مصاف (1) داده عاقبة الامر او را بشکست و سلطنت هند از وی انتزاع (2) فرمود ، پادشاهی کیدار بر همن نوزده سال بود.

جلوس نب پلسر

در مملکت بابل چهار هزار و هفصد و نودوشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نب پلسر بن سلکوس نبیره بختنصر اول و پدر بخت نصر ثانی است، چون سلکوس از اینجهان رخت بدر برد، بر جای پدر بتخت پادشاهی بر آمد و مملکت بابل را فرو گرفت ودر دار الملك نينوا كار مملکت را با خود موافق ساخته ، سپاهی و رعیت را مطیع و منقاد فرمود وچون بیشتر وقت سقیم (3) و بیکجای مقیم بود زعمای (4) مملکت و عظمای

ص: 34


1- مصاف بفتح ميم و تشدید فاء - جمع مصف جای صف بستن ، میدان کارزار
2- انتزاع: کندن، کنده شدن
3- سقيم : مريض
4- زعما - جمع زعیم بزرگ و مهتر و رئیس قوم

دولت سر از فرمان وی برتافتند و دست از پیمان او بکشیدند، در اینوقت فرزند اکبر وارشد او بختنصر مرتبه رشد و کمال داشت لاجرم اورا بدفع اعدا مأمور فرمود تا دشمنان را مقهور سازد ، و در حوزه حکومت محصور دارد ، پس بختنصر بفرموده پدر سپاهی زیاده از حد شماره بر آراست و از دار الملك نينوا بیرون شده نخست آن دشمنان كه در ممالك محصوره وطن داشتند از میان بر گرفت و از آن پس باراضی مقدسه تاختن کرد و بیت المقدس را فرو گرفت و آل یهودا را اسیر و دستگیر ساخت و بیت الله را خراب کرد وتوراه را هر چه یافت بسوخت و بخدمت پدر مراجعت کرد ، چنانکه عنقریب شرح حال بختنصر در جای خود مرقوم شد، مدت پادشاهی نب پلسر بیست و یکسال بود.

جلوس سينوانك

در مملکت چین چهار هزار و هفصد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، سینوانك پادشاه یازدهم است از دودمان جووانك كه بر سرير. ملکی ارتقایافت و بعد از پدر مملکت چین و ماچین: اراضی تبت (1) وختا (2) را مسخر ساخت و مردم را بمکارم پادشاهانه، نيك بنواخت چون كار سلطنت باوی راست شد بر آئین پدر ،دوستی و موالات با افراسیاب ترك صواب شمرده و نامۀ بحضرت او نگاشت بدست رسولان سخنور سپرده بدرگاه او فرستاده و بانفاذ (3) اشیاء نفیسه وتحف شایسته روی افراسیاب را با خویش کرد و آسوده بکار سلطنت قیام فرموده و در زمان حیات خويش مينك وانك را طلب داشته در انجمن بزرگان چین ولایت عهد بدو تفویض فرمود و از میان فرزندانش برگزید و چون دوازده سال از زمان دولتش سپری شد رخت بسرای دیگر کشید .

جلوس پیسامیتچس

در مصر چهار هزار و هشتصد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، پیسا میتچس که یکی از صنادید مصر بود و دل قوی و بازوی توانا داشت ، در آن

ص: 35


1- تبت: قسمت جنوبی فلات آسیای مرکزی در مغرب چین
2- ختا: چین شمالی
3- انفاذ: فرستادن

مدت که آن دوازده تن امراه چنانکه مذکور شد بشراكت سلطنت مصر میکردند کناره جسته طرفی از اراضی مصر سکون ،داشت و جمعی از مردم دلیر پیوسته ملازم رکاب وی بود، ناگاه چند کشتی جنگی که از ابطال (1) و جنگجویان قرق وروم در آن بودند، طوفانی شده بکنار دریای احمر افتاد و مردم کشتی بساحل دریا بر آمدند پیسامیتچی از این قصه آگهی یافته کس بطلب ایشان فرستاد و آن جماعترا بنزد خویش حاضر ساخته هريك را بانعام ملکی و جایزه خسروی بنواخت و ایشان از احسان و افضال وی امیدوار شده ملازم رکاب او شدند و خدمت او را گردن نهادند آنگاه پیسا میتجس مردم خویش را فراهم کرده باسپاه قرقو ایتالیا بر حکمرانان مصر بشورید و بکنار شهر آمده با آن دوازده تن امیر مصاف داد و ایشان را بشکست و جمله را اسیر و دستگیر ساخته بر مملکت مصر غلبه یافت و بر اریکه (2) سلطنت متکی گشت و از آنروز زبان قرق و لاتین در مصر شایع گشت، چنانکه اعیان مملکت اطفال خود را در دبستانها نشانده و لغت یونانی و رد می فرامیگرفتند ، چه آنجماعت که از کشتی بر آمده بودند. نزد پادشاه محترم بودند و اختلاط (3) با ایشان در نزد مردم عظیم مینمود و پیسامتیچس چندان در احترام مردم قرق و روم مبالغت (4) میفرمود که این معنی براعیان مصر صعب اقتاد ، و بسیار از بزرگان با دویست هزارتن از قبایل و طوایف رنجیده خاطر از مملکت مصر بیرون شده ، در اراضی مغرب وايثياييا ، بطرف جنوب جبل القمر كريختند، وملك مصر دست از رعایت اهل قرق باز نداشت.

على الجمله : چون در کار سلطنت نيك مستقل شد لشگری، از ابطال رجال مجتمع ساخته بعزم تسخیر اراضی مقدسه از مصر بیرون شد و طی مسالك و معابر (5) کرده بكنار شهر از وطس كه در حد خاك شام واقع بود فرود آمد و آنشهر را محاصره فرمود، و مردم از وطس بحفظ و حراست شهر وباره (6) مشغول شده ، مردانه بکوشیدند و هر روز جنگ در

ص: 36


1- ابطال - جمع بطل: دلیر پهلوان
2- اریکه ، تخت پادشاهی
3- اختلاط آمیختن ، معاشرت نمودن .
4- مسالک جمع مسلك : راه ، روشن ، مرام.
5- معابر جمع معبر: محل عبور
6- باره : دیوار قلعه

انداختند ، و فرعون مصر نیز پای بیفشرد ، چندانکه بیست و نه سال این محاصره بدراز کشید ، عاقبت الامر پیسامتیچس ظفر جسته ؛ بلده از وطس را بگرفت و مردم شهر را مطیع و منقاد ساخته در سال دوازدهم ،سلطنت پسر اکبروار شد خود را که نیچ نام داشت طلب فرمود . و سپاهی عظیم ملازم رکاب او ساخته، او را بفتح شهر کرچمیش که در توراة به منبح مذکور است مأمور فرمود و این بلده در تحت تصرف تب پلسر پادشاه کلدانیون بود ، چون نیچ لشگر بکنار فرات آورد؛ بوشیا که در این وقت ملك آل یهودا بود، این خبر بشنید و با خوداندیشید که چون فرعون مصر بر انحا و اطراف مملکت او دست یابد طمع در فتح بیت المقدس خواهد بست، لاجرم دفع اور اواجب شمرد، و لشگری فراهم کرده از بیت المقدس بیرون شد و سرراه بر فرعون مصر بگرفت ، چنانکه در قصه یوشیا مذکور شد ، نیچ بدو پیام داد که ای سلطان آل یهودا ، من بفتح کرچمیش مأمورم ترا چه پیش آمده که با من نبرد میجوئی و از عزیمت خویشم باز میداری یوشیا از وی نپذیرفت و با او مصاف داده زخمی منکر یافت .

چنانکه از آن زخم هلاک شد، نیج این فتح را بغال مبارك شمرده بر سر كر چميش تاختن کرد و سپاه نب پاسر را در کنار فرات بشکست و آن بلده را بگرفت و در مراجعت به بیت المقدس آمد و در این وقت یوحاز بن (1) یوشیا بجای پدر سلطان آل یهودا بود نیچ از وی صد بدره سیم وده بدره زر برسم خراج طلب کرد بوخاز سر از این فرمان برتافت و گفت: مرادر قدرت بازو نیست که این خدمت بپایان برم، لاجرم نیچ او را از میان برگرفت و زنجیر برنهاده بمصر فرستاد، و چنانکه عنقریب در شرح حال او مرقوم افتد ، و برادر وی را که الیاقیم (2) نام داشت طلب فرمود و او را يواقيم لقب داد وسلطنت آل یهودا بدو تفویض نمود ، و چون یویاقیم سلطان شد آن زرو سیم که نیچ از یو حاز طلب داشته از بنی اسرائیل بگرفت و بدو سپرد، پس نیج مظفر و منصور بجانب مصر مراجعت کرده با خدمت پدر شتافت و مورد نوازش ملکانه گردید، مدت سلطنت پیسا متیچس در مملکت مصر پنجاه و چهار سال بود .

ص: 37


1- تورات کتاب دوم پادشاهان باب (23) و کتاب دوم تواریخ ایام باب (36)
2- تورات کتاب دوم پادشاهان باب (23) و کتاب دوم تواریخ ایام باب (36)

جلوس أموليس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هشصد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش شرح حال پروکس مرقوم شد که او را دو پسر بود پسر اکبر وی نومیتار نام داشت و آندیگر که بسال کمتر بود امولیس نامیده میشد ، آنگاه که پروکس از این جهان بار بر میبست نومیتار را ولیعهد ساخت و او بعد از پدر بدان سر بود که وارث تاج و کمر باشد ، امولیس چون مردی شجاع و دلاور بود برادر را بسلطنت نگذاشت و جمعير را با خود متفق ساخته بر سر نومیتار بتاخت و ارا گرفته در خانه باز داشت و دیده بانی بر او بر گماشت که از وی فتنه ،نزاید آنگاه خود بیمانعی بتخت سلطنت ارتقا یافت ، و در مملکت ایتالیا بلند آوازه گشت چون مردم حکم اور اگردن نهادند و در كار ملك استقلال یافت بفرمود پسر نومتیار را که اجستس نام داشت حاضر ساخته بقتل ،آوردند و دختر نومیتار را که رها سلویامینامیدند حکم داد که شوهر اختیار نکند و با مردی هم بستر نشود که صاحب ولدگردد، بلکه تازنده باشد در معبد وستا برد و در آن بتخانه ایام زندگانی بیای رساند، رها سلویا برحسب فرموده امولیس در معبدوستا ساکن گشت و خدمت آنعبادتخانه میکرد ، روزی در مذبح (1) وستا از برای قربانی آب در بایست افتاد، رها سلویا مشکی برداشته ، در طلب آب بیرون شد ، در میان راه مردی با اودچار شده ، هم بستر گشت ، و او را حامله ساخت چون اهالی ایتالیا این راز را باز دانستند بعضی گفتند : مارس که خدای جنگ باشد با او نزدیکی جسته و او را آبستن ساخته ، چه عقیده ایشان آن بود که هر صنعت را خدائی جداگانه است و نامی علیحده دارد و از آنجا رها سلویس پشت بادنیا کرده و از مردم تجرد اختیار فرموده ، و باید فرزندان او دلاور باشند و حسب با سلاطین رسانند ، لاجرم خدای با او نزدیکی کرده و گروهی :گفتند : که یکی از عشاق (2) وی که در طلب او بوده فرصت بدست کرده و بلباس مارس که خدای جنگ است خود را ساخته با او زنا نموده ، و بعضی گفتند: امولیس بدان شد که بر مردم معلوم کند که،

ص: 38


1- مذبح : محل ذبح کردن
2- عشاق جمع عاشق

رها سلویا سزاوار آن نیست که اگر فرزندی بهم رساند، در طلب ملك و پادشاهی بر آید ، خود با دختر برادر زنا کرد. بکارت او را بر گرفت تا در میان مردم ایتالیا با ننگ زیست کند .

على الجمله : رها سلویا آبستن شد و ایام حمل را بیایان آورده دو پسر بزاد امولی که در مدت حمل رها سلویا نگران بود که چه خواهد آورد ، چون بدانست که از وی دو پسر متولد شده ، فرمود اور احاضر ساختند ؛ و فرزندانش را نیز آوردند آنگاه گفت چون این دختر زناداده قتلش واجب باشد و پسران اوچون حرامزاده اند زندگانی ایشان حرام است ، و حکم داد تا مادر را برودخانه تبر غرقه سازند و فرزندانش را از کوه در اندازند، دختر امولیس که انتو نام داشت برای قتل دخترعم ، و پسران او هراسناك شد و بخدمت پدر آمده خواهشمند شد که از خون سلویا در گذرید و اورا بحبس دائمی بازدارید ، و ایندو طفل را در صندوقی از چوب گذاشته و آن صندوقرا برود تیبر افکنید ، تا هرچه در خود ایشان باشد قضا بر سر ایشان راند .

اموليس مسئول دختر را با اجابت مقرون داشت و رها سلویا راحبس دائمی فرمود ، و از چوب صندوقی برآورده ، هر دو طفل او را در صندوق نهاده برودخانه در انداخت ، و آن صندوق بر زیر آب همی رفت ، تا از دیده ها ناپدید شده فاستولس رئيس شبانان و راعيان (1) امولیس بود، در بیابان از کنار رودخانه تیبر میگذشت ناگاه آنصدوق را بدید و بفرمود آنرا از آب گرفته بکنار آوردند، چون سر صندوق را بر گشود و طفلان را بدید دلش با ایشان مهربان گشت و هر دو را برداشته بخانه آورد وضجيع خود را که اکه نام داشت بفرمود : تا ایشان را شیرداد و تربیت نمود آنگاه یکیرا روملی و آن دیگر را رمس نام نهاد و چون اندك توانا شدند فاستولس آثار رشد و نجابت از جبین (2) ایشان مشاهدت کرد و هر دو را بدبستان فرستاده زبان اهل قرق را فرا گرفتند و درمیان شبانان نشو ونما (3) مییافتد ، و چون دلاور و شجاع بودند ، همه شبانان از ایشان هراسناك بودند و

ص: 39


1- راعیان - جمع راعی : شبان
2- جبين بفتح جیم : پیشانی
3- نماء بفتح: بزرك شدن نمو کردن افزون شدن

حکم این دو برادر را اطاعت میکردند ، چه هرگاه جدالی واقع شدی وقتالی اتفاق افتادی فتح ایشانرا بودی.

علی الجمله : در یکی از عیدهای رمس برای تماشا بشهر البالانکا در آمد و او را با مردم منازعه افتاد، ویرا بگرفتند و بنزد نومیتار آوردند که از وی باز پرس کند و گناه او را کیفر دهند، چون چشم نومیتار بر رمس افتاد و سخنان او را اصغا (1) فرمود از مطالعه جبین و استماع مقالات او جلادت (2) طبع و حصافت (3) عقل ویرا باز دانست و دلش سخت بدان شمایل مایل گشت پرسید که توکیستی ؟ و از خاندان کدامینی؟ رمس صورت حال خویشرا بعرض رسانید ، که مرا و برادرم رافاستولس از رود آب بر گرفته و تا کنون که هجده سال است تربیت فرموده نومیتار بدانست که رمس و برادرش دختر زادگان اویند و بدان سر بود که حقیقت حال رانیکو معلوم کند او را پیش خوانده نوازش فرمود و گفت : اگر چنین است که تو میگوئی اينك من پدر مادر توام که در دست امولیس گرفتارم و مادر تو نیز در حبس ویست، اکنون بشتاب و فاستولس را باتفاق رمولس نزد من حاضر ساز تا برای دفع امولیس چارهٔ اندیشم اما از آنسوی رمولس آگهی یافت که رمسرا در شهر دستگیر ساخته اند ، بر آشفت و عزم کرد که از دنبال برادر بدار الملك البا در آمده او رانجات دهد فاستولس او را مانع شده از نسب و حسب خود آگاهش ساخت غضب رمولس جنبش كرد و يك جهت شد که مادر و پدر مادر خود را از دست امولس نجات دهد پس دوستان خود را از اطراف و انهای بیابان پیش خوانده بدین داستان همدست ساخت ، و مقرر داشت که همگی سلاح جنگ در برد است کرده ناگاه هر طبقه از مردم مجتعاً از يك دروازه شهر در آیند و برامولیس غلبه جویند ، در این هنگام که رمولس در این اندیشه بود ، رمس از نزد نومیتار برسید و سخنان او را باز گفت، فاستولس برای آنکه نومیتار، دل قوی کند و دختر زادگان خود را بشناسد ، همان صندوق را برداشته بشهر در آمد ، و با خدمت نومیتار برده او را شاد کام ساخت، و از اندیشه رمولس آگاهش

ص: 40


1- اصغاء بکسر: گوش دادن
2- جلادت: چابکی دلیری
3- حصافت: استواری

فرموده آنگاه که مراجعت میکرد، دروازه بانان اور انا هنگام یافتند، پس قدم پیش گذاشتند فاستولس را گرفته با آن صندوق بنزد امولیس بردند ، پادشاه صورت حال را از وی بازپرسید ، و گفت این صندوق را از کجا در یافتی؟ فاستولس صورت حال را بعرض رسانید ، و گفت : اینك آندو پسر در بیابان بشتر چرانی مشغولند ، امولیس ساکت شد و او را مرخص فرمود که از شهر بدر ،شود، فاستولس این معنی را بفال میمون (1) شمرده ، از دارالملك البابیرون آمد و با خدمت رمولس و رامس شتافت ، آنگاه رمس بدرون شهر در آمده جمعی از مردم را برای شوریدن ، برامولیس یکجهت ساخت چنانکه مردم دسته چند از علف بر گرفته و بر سر چوبها نصب کرده ، افغان بر آوردند و بر پادشاه ناسزا گفتند و در اینوقت رمولس با مردم خویش بشهر در آمده عزم خانه پادشاه کرده، با ابطال رجال بدانسوی تاختن کرده ، و گرد خانه امولس را فرو گرفته در اندك زمانی غلبه یافت ، و او را گرفته با تیغ بگذرانید و مردم شهر را از غوغافرو نشاند، آنگاه پدر مادر خود نومیتار ابتخت سلطنت بر نشاند، چنانکه عنقریب در جای خود مذکور خواهد شد و مادر خودرها سلویا را از زحمت حبس فارغ ساخت و با شاهد نعمت هم آغوش فرمود ، و مدت سلطنت امولیس در ایتالیا چهل و دو سال بود .

جلوس شنکل

در مملکت هندوستان چهار هزار و هشتصد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، شنکل از آن پس که بر کیدار بر همن غلبه یافت، چنانکه بدان اشاره رفت ، در مملکت هندوستان بدرجه پادشاهی ارتقاجست و صنادیدهند با سلطنت وی متفق شدند، و حکم او را گردن نهادند

چون بر سریر خسروی متمکن (2) شد شهر لكنهوتی را که مشهور بکور است بنیان فرمود و در رصانت (3) وزرانت (4) ديوار و بروج (5) آن نيك بكوشيد ، چنانکه دو هزار سال دار الملك فرمانگذاران مملكت تبك بود ، در زمان دولت امیر تیمور گورکانی

ص: 41


1- میمون: خجسته: صاحب یمن و برکت
2- متمکن : جایگزین، کسیکه توانایی و مکنت دارد
3- رصانت : استحكام.
4- رزانت متانت : با وقار بودن
5- بروج - جمع برج : بنای مرتفع مستدير

چنانکه در جای خود مذکور شود ویران گشت و بجای آن بلده نانده محل جلوس زمین داران نبك گشت .

على الجمله : شکل را آن مکانت در سلطنت حاصل شد ، که صدهزار سوار و چهار صد هزار پیاده و چهار هزار فیل در لشگرگاه او فراهم میبود، از اینروی بدان سر میرفت که با هیچ سلطان فروتنی نکند و نرم گردن نباشد، و از پس کاوس کی و گرفتاریهای وی چون کیخسر و همت بر خونخواهی پدر گماشته داشت ، و همواره با افراسیاب از در معادات (1) ومبارات (2) بود، هیچگاه عزیمت هند نمی فرمود ، و جانب آن مهم مهمل میداشت و لشگر رستم دستان نیز از پنجاب (3) برنمیگذشت و قدم آنسوتر نمیگذاشت لاجرم افراسیاب طمع در تسخیر هند در بست و کس نزدشنکل فرستاد ، که هم اکنون از در اطاعت و انقیاد باش و خراج مملکت بحضرت فرست یا اعداد (4) سپاه کن و آمادۀ حربگاه شو .

شنکل که سالها بر سریر سلطنت خود رایگانه میدید ، وروز طعن وضرب، خویش را منفرد میدانست سر بچنبر طاعت افراسیاب فرونکرد، و فرستاده او را بخواری براند و سخنان ناهموار و درشت ،گفت چون این خبر با فراسیاب رسید ، سخت بغضب شد ، و پیران ویسه را که سپهسالار لشگر بود ، طلب فرمود و گفت : اينك لشگری چون مورو ملخ فراهم کرده بسوی هندوستان تاختن کن و غبار خاطر خشمگین را با آب شمشیر بنشان و شنکل را دست بسته بنزد من آور ، وخراج چندین ساله را بدینجانب حمل فرمای. پیران زمین خدمت ببوسید و دلیران سپاه را فراهم کرد ، با پنجاه هزار سوار دلاور عزیمت هندوستان فرمود ، اینخبر چون در حضرت شنكل معروض افتاد حکم داد تا سپاه هند مجتمع گشتند ، مردان کارزار تیغ وجوشن برگرفتند ، و پیلان قوی هیکل را آلات حرب بربستند ، وباستعجال (5) تمام باستقبال پیران از

ص: 42


1- معادات: دشمنی ورزیدن
2- مبارات : بری شدن از یکدیگر
3- پنجاب : یکی از ولایات هندوستان
4- اعداد : مهیا نمودن
5- استعجال: شتاب کردن

دار الملك بیرون شد ، و همه جاطی مسافت و معابر نموده ، در حدود بنگاله ساز مقاتله و مقابله طراز گشت ، ودواشگر جرار (1) با هم دو چار آمدند ، و دو شبانه روز از طعن و ضرب دست باز نداشتند ، ترکان در آن رزمگاه چندان پای افشردند که پنجاه هزار تن از دلیران هند را با تیغ بگذرانیدند اما از آن روی که لشگر هندیس فراوان بود اینقدر مردمان زیانی در ایشان پدیدار نشد، و از ترکان که همه سیزده هزارتن بر گذشته بود ، بسیار نمود لاجرم کار برایشان سخت شد ، و آثار هزیمت (2) در حال آنجماعت بادید آمد ، پیران ویسه، که مردی دور اندیش بود ، عاقبت حال را معاینه کرد و فرمانداد تا اشگریان اندك اندك از میدان حرب کناره گرفته، خود را بکوهستان بنگاله کشیدند و در شعب قلل شامخه متحصن گشتند و مردان هند را همه روزه با تیغ و تیر از خود دور کردند پیران و یسه در اینوقت صورت حال را نگارش داده ، بدست پیکی (3) تیزپی بدرگاه افراسیاب کسیل ساخت ، پادشاه ترکستان چون از این حادثه آگهی یافت ، بفرمود : تالشگری انبوه گرد گشته یکصد هزار مرد مبارز از میانه برگزید ، و از شهر كنك دز که در آنهنگام سکون داشت خیمه بیرون زد ، و در طی مسالك از سير صبا ، و سرعت ستاره پیشی گرفت ، وقتی برسید که شنکل با جمیع زمینداران هند و مردان جنگ گرد پیرانرا فروداشت ، و کاربر ترکان بنهایت تنگ بود ، هم از گرد راه جنگ در انداخته باشنكل مصافى بزرك در پیوست از آن پس که زمین از خون دلیران رنگین شد و جمعی کثیر عرضه تیغ و تیر آمد مردم هند ضعیف شده ، عنان بدست هزیمت دادند، و افراسیاب از دنبال ایشان همی بشتافت ، و هر که بیافت همی بکشت؛ آنگاه به لشگرگاه بازگشت . و اموال و انقال (4) وخیمه و خرگاه آنجما عترا برگرفته، بر لشگریان خویش قسمت کرد ، پس از

ص: 43


1- جرار: بسوی خود کشنده، لشکر بسیار و انبوه
2- هزیمت: شکستگی ، مغلوب شدن
3- پيك: نامه بر؛ چاپار
4- اتقال: جمع تقل بفتح تقل بفتحتين: متاع : مال.

حال شنكل جستجو نمود ، و معلوم شد که در اراضی نبك بشهر لكنهوتى گريخته و از آنجا از نهیب (1) سپاه ترك مجال در نگ نه اورده بشتاب تمام خود را بکوهستان ترهت رسانیده، افراسیاب حکم داد تا سپاه ترکان دست بیداد بر آورده ، مملکت نبك را از کران (2) تاکران زیربی بسپردند و هر که را یافتند بقتل آوردند، و هر چه دیدند بغارت برگرفتند، قری و قلاع (3) وامصار (4) و بلاد آنرا با خاک یکسان کردند ، آنگاه راه کوهستان ترهت را پیش گرفته متوجه شنکل شد .

این خبر چون با پادشاه هند رسید هیبت افراسیاب چنانش فرو گرفت ، که نه مجال قرار یافت ، و نه قوت درنگ داشت ، ناچار رسولی چرب زبان با تحف (5) و هدایا بدرگاه افراسیاب فرستاد ، ومعروض داشت که اگر پادشاه از خون این مستمند مسکین در گذرد ، بی توانی بحضرت آیم ، وخاك آستان بوسم افراسیاب چون نامه و نیاز شکل را بدید ، از جرم او بگذشت و رسول اور ادلجوئی کرده نیکو باز فرستاد، آنگاه شکل تیغی بر کف نهاده و کفنی بر گردن افکنده با خدمت افراسیاب آمد وزاری و ضراعت از حد بدر برد، پادشاه ترکان بروی ببخشود و او را مورد نوازش بیکران فرمود شنکل بنهایت شاد گشت، و از افراسیاب درخواست نمود که پیوسته ملازم ركاب باشد و از ملازمان در گاه بیکسونرود؛ ملتمس (6) وی با اجابت مقرون افتاد آنگاه افراسیاب پسر شنکل را که بر هت نام داشت طلب فرمود و حکومت هندوستان را باوی گذاشت چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد و شنکل را ملازم رکاب ساخته بسوی ترکستان مراجعت کرد ، و همواره شنکل از در عبودیت و عقیدت با افراسیاب میزیست و همچنان روز میشمرد ، تا در جنگ ترکان با سپاه ایران بدست رستم دستان نا بود گشت. چنانکه عنقریب صورت این واقعه در ذیل قصه کیخسر و مرقوم شود، و مدت پادشاهی شکل در هندوستان شصت و چهار سال بود

جلوس مينك وانك

در مملکت چین چهار هزار و هشتصد هشت و سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 44


1- نهیب بکسر نون وها بیم و ترس
2- کران بكسر : كنار
3- قلاع - جمع قلعه حصار بلند
4- امصار - جمع مصر: شهر
5- تحف بضم تا وفتح حاء - جمع تحفه ، هدايا - جمع هديه
6- ملتمس: خواسته

مينك وانك نام پادشاه دوازدهم است از دودمان جووانك كه در مملکت چین رایت فرمانروائی برافراخت ، و تماعت اراضی چین و ما چین وتبت وختا را مسخر ساخت ، آنگاه که در سلطنت عظیم عظمت یافت موالات (1) و مصافات (2) با افراسیاب ترك طراز كرد، زیرا که جز از در مواساة و مدارا با او بیرون نتوانست شد لاجرم رسولان نرم گفتار با تحف و هدایای بسیار بحضرت وی انفاذ فرموده مراتب صدق و صفای خود را معروض رأی پادشاه ترکستان داشت ، و از جانب افراسیاب نیز با با او مکاتیب مشفقانه برسید و رشته مؤالفت در میانه چنان محکم شد که آن هنگام که افراسیاب را با کیخسرو جنگ بپيوست مينك وانك بنفس خود بالشگر فراوان تصمیم نبرد ایرانیان داده بنزديك افراسیاب ،آمد و ازوی رخصت یافته بجنگ ایرانیان شتافت ، و سپهسالاری لشگر خویش را با چنکش که یکی از پهلوانان چین بود تفویض فرمود ، و در روز رزم چندان بکوشید که بدست رستم دستان گرفتار شد ، مفصل این مجمل عنقریب در ذیل قصه کیخسرو مرقوم خواهد شد.

مقرر است كه مينك وانك را در سرای خاتونی بود که نوئی نام داشت ، وقتی از خشونت پادشاه رنجیده خاطر گشت و برخود فرض کرد که هرگز جز بترش روئی بجانب شوهر ننگرد ولب نوشین را بشکرخند باز نفرماید ، چندانکه مينك وانك از از پی چاره شد در دل آن ماهپاره ره نکرد ، عاقبت چنان افتاد که در آن اراضی کوهی پس بلند بود که هر گاه بیگانه خواستی که بدان ناحیت در شدی بر تیغ آنکوه آتشی بزرگ بر می افروختند و در میان آبادانی دهل میکوفتند ، تاهر که بانگ دهل شنیدی و فروغ آتش بدیدی از حال آگاه شده برای جنگ حاضر آمدی روزی پادشاه بی آنکه دشمن بدان سوی لشگر برد ، بفرمود تا بر قله آن جبل آتش افروختند و دهل نیز بکوفتند نوئی از پس آنکه این معنی بیافت و بدانست اینکار را حقیقتی نیست، سخت بر او شگفت آمد و بی اختیار بخندید پادشاه خوشوقت شد و بشکرانه طوی (3) عظیم کرد و بزرگان حضر ترا بشراب خوشگواز واسباب لهو و لعب

ص: 45


1- موالات بضم ميم: یکدیگر را دوست داشتن
2- مصافات بضم ميم، صلح و صفا بر قرار ساختن .
3- طوى بضم طاء : جشن عروسی جشن.

کامران فرمود .

مع القصه چون مينك وانك در جنگ ایرانیان نابود شد ،فرزندار شد اودانك ونك بجای او نشست چنانکه مذکور شود

جلوس کیخسرو

در مملکت ایران چهار هزار و هشتصد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

کیخسرو پسر سیاوش بن کاوس است و لقب همایون او مبارك بوده، شرح ولادت او رادر ترکستان و آوردن اور اکیوبن گودز بایران و تفویض امور سلطنت را باوی در ذیل قصه کیکاوس مرقوم داشتیم.

على الجمله چون بر سریر (1) پادشاهی استقرار یافت گیورا از امرای لشگر خواند و درفش کاویانی را باطوس ارزانی داشت ، و در حضرت کاوس سوگند یاد کرد که تاکین پدر را از افراسیاب نجوید از پای ننشنید و کمر برای قلع وقمع (2) ملك کستان بر میان بست ، و نخست یکصدوده تن از دوده کیانرا بسرهنگی لشگر برگزید و بر این جمله فریبرزین کاوس را حکمران فرمود و هفتاد تن از اولاد نوذر را بخواند و زر اسب پسر طوس را برایشان حاکم ساخت، و هفتاد و هشت تن از اولاد گودرز را پیش خواند و بر آن جماعت گودرز خود خداوند بود ، و شصت و سه تن از اولاد کژدهم را اختیار فرموده با کستهم سپرد و صد سوار از اولاد میلاد را باگرگین (3) گذاشت و کرازه را هفتاد و پنجتن که نیز از خویشان او بودند زیر دست فرمود و هفتاد مرد با فرهاد داد ، و عرض سپاه داده بر تمامت لشگر طوسرا سپهسالار کرد ، ورهام (4) وکیو و شیدوش و اشکش وزنکه شاوران و دیگر پهلوانان و سرهنگانرا ملازم رکاب او ساخت، و باطوس گفت که این لشگر انبوه را برداشته باراضی توران عبور کن ، وجميع بلاد و امصار ترکستانرا خراب کن ، و افراسیابرابکیفر آنچه با سیاوش کرده طعمه عقاب اجل فرمای.

اما دانسته باش که سیاوش را از دختر پیران ویسه ، پسریست که فرود نام دارد

ص: 46


1- حبيب السير جلد (1) روضة الصفاجلد (1) تاریخ طبری جلد (1) شاهنامه فردوسی، تاریخ معجم
2- قلع کندن ، از ریشه در آوردن ، قمع : مقهورو خوار نمودن.
3- گرگین بضم كاف اول: یکی از پهلوانان قدیم ایران، پسر میلاد
4- رهام بضم راء ، كيو بكسر كاف ، شیدوش بکر شین هر سه پسر گودرز میباشند.

همان روز گار فراوان بروی نگذشته است ، و نسب با سلاطین کیان رساند ، دور نیست که چون لشگر یگانه بیند بی آنکه بداند و بپرسداسب برانگیز دو جنگ در اندازد و بدست لشكريان هلاك شود ، لاجرم صواب آنست که تو از کنار حصن وی عبور نکنی و از قلعه او یکسوی گذری ، آنگاه که بداند اینجنگ و جوش برای خون سیاوشست و من کار دار این لشگرم بخونخواهی پدر و خیراندیشی برادر به لشگرگاه خواهد شتافت و کین پدر از افراسیاب خواهد جست ، چون اینسخنان بپای رفت طوس زمین خدمت بوسیده ، از دارالملک بدر شد و آن سپاه نامعدود را برداشته ، روی بجانب ترکستان نهاد ، و چون از اراضی بلخ بگذشت ، از فرود و نشیمن او آگهی یافت.

اما چون آب و علف در دیگر طرق اندك بود ، و راه قلعه باخضارت (1) گیاه غزارت میاه (2) داشت طوس سخنان کیخسرو را وقعی نگذاشت و عنان عزیمت بدان سوی معطوف فرموده ، در کنار قلعه فرود بن سیاوش فرود آمد و چون پادشاه زاده از ورود لشگر بیگانه خبریافت ، مواشی و حشر (3) خود را بقلعه در برد و بروج آن حصن حصین را مردان خود بسپرد، و ایشانر ابکار حفظ و حراست بازداشت، و خود با تخوار که یکی از پهلوانان روزگار بود، از قلعه بیرون شتافته ، بر سر آن جبل که مشرف بر لشگرگاه طوس بود .بنشست و بنظاره لشگریان مشغول شد ، ناگاه چشم طوس بر تیغ کوه افتاده، دو تن رادید که بدیدبانی مشغولند، روی با بهرام کرده فرمود که زود بشتاب و بدین کوه بر شده ، سر از این دو تن برگیر و بنزد من آور همانا از جاسوسان لشگر افراسیاب باشد، بهرام اسب بر انگیخت و بزحمت تمام بر آن جبل شامخه بر آمده حال فرود ر ا معلوم کرد ، و نسب اور ادانسته بازشتافت وصورت حال را بعرض طوس رسانید از آنجا که تندی طبع ، و خود رائی در جبلت پسر نوذر ودیعت بود بر آشفت و با بهرام گفت که من حکم دادم سر ایشان را نزد من حاضر ساز اکنون افسانه طراز میکنی ، و بجانب پهلوانان ایران نگریست که یکتن باید تاختن کند و سر این دیده بانان را از تن برگیرد هیچکس از لشگربان بر این جسارت مبادرت

ص: 47


1- خضارت بضم خاء : سبزی
2- غزارت: فراوانی
3- حشر بفتحتين جمعيت ، گروه

نفرمود و بقتل برادر پادشاه خسارت خویش نخواست ، لاجرم ریو که داماد طوس بود اسب بزد و بدان کوه شد که خون فرود بریزد فرود تیری بسوی او گشاد داد که پران از وی بگذشت و از اسب در افتاده جان بداد جهان در چشم طوس تیره گشت و فرزند خویش زر اسب را بفرمود که خون ریو را باز جوید، زراسب نیز اسب بتاخت و از آن شربت که ریو نوش کرده بود چشید ، دیگر مجال درنگ بر طوس نماند، و خود اسب برانگیخت فرود از تخوار پرسش نمود که حال این سوار را بازگوی که چنین بی محابا (1) بسوی من شتابنده است ، تخوار بعرض رسانید که این طوس پسر نوذر است و سپهسالار این لشگر، اينك بخون داماد و پسر خاسته است فرود دیگر باره کمان را بزه کرد و تیری بر اسب طوس پرانید، و در حال اسب جان بداد و طوس پیاده بماند، ناچار از کوه بزیر شد بمیان لشگر ،آمد بزرگان ایران این ذلت ومسكنت (2) راب طوس روا نداشتند، گیوبن گوذر اسب برجهانيده - وعزم نبرد فرمود هم از میان راه اسبش از اتیر فرود نابود گشت و ناچار مراجعت نمود دیگر مجال مدارا بر بیژن پسر گیونماند و اسب برانگیخت چون نیمه کوه را در نوشت هم فرود تیری بزه کرده بر اسب او بزد که باهمان زخم بمرد بیژن از اسب در افتاد و برخاسته از غایت خشم دامن بر کمر استوار کرد و سپر بر سر در آورده راه را بپایان برد، تخوار با فرود گفت که جای قرار نیست اینک بیژن گیو است که از را ممیر سدوترا آن نیر و نیست که باوی نبرد آزمایی کنی در این سخن بود که بیژن برسید و با زخم نخستین اسب فرود را بکشت و پادشاهزاده پیاده بقلعه گریخت، و در حصن را استوار کرد؛ بیژن مراجعت فرمود اما لشگریان اطراف قلعه را فرو گرفتند، و فرود را محصور داشتند، روز دیگر باز فرود از قلعه بیرون شد، و جنگ در انداخت از این سوی رهام به یدان وی رفت و اور از خمی منکر برد، ملازمانش اور ابقلعه در بردند، و فرود بدان زخم بمرد، جزیره مادر او بر سر نعش فرزند زارزار بگریست، آنگاه آنچه در قلعه بود با آتش بسوخت و خود را بر سر جسد فرزند هلاك ساخت و كنيزكان که در قلعه بودند خود را از بام در انداختند ، وهلاك كردند، تا ایرانیان بدیشان دست

ص: 48


1- محابا بضم میم: پروا ، پرهیز مدارا ، ملاحظه
2- مسکنت: بیچارگی

نیابند ، از پس این واقعه لشگر طوس بقلعه در آمد و پهلوانان سیاه آنحال را مشاهده کردند ، و نعش فرود را از خاك برگرفته هم باخاك سپردند ، و از قلعه بزیر آمده متوجه بلاد ترکستان گشتند، و هر کس را از ترکان بیافتند بی پرسش بکشتند ، خبر بافراسیاب شدكه اينك لشگر كيخسرو از راه برسید ، و يك نيمه اراضی تركستانرا خراب کرد ، پادشاه ترکان بخشم شده، بلاشانرا که یکی از پهلوانان درگاه بود باستقبال طوس فرستاد تا در کاسه رود بایرانیان دو چار گشت وصف بر آراست، بیژن گیو بفرموده طوس بمیدان شده بلاشانرا بکشت و مردمش را منهزم (1) ساخت از پس او تژاو با انبوهی از لشگر برسید او نیز بدست بیژن تباه گشت، چون افراسیاب از حال آگاه شد پیران ویسه را فرمود که در اینکار اندیشه نیکو بایست ، صواب آنست که فوجی از لشگریانرا اختیار کرده برایشان شبیخون بری و این جماعترا پراکنده سازی ، پیران بر حسب فرموده جمعی از مردمان کار دیده را انتخاب کرده نیمه شبی بلشگرگاه طوس بتاخت ، و تیغ بر کشیده جمعی را عرضه دمار (2) وهلاك ساخت ، چنانکه مجال درنگ از سپاه طوس نماند، ناچار هزیمت گشته تا کاسه رود بازپس شدند ، و کار بر صنادید قوم صعب افتاد لاجرم، صورت حال رانگارش داده بدستیاری پیسکی تیزپی انفاذ حضرت کیخسرو داشتند، پادشاه چون از حال سپاه وقتل برادر آگاه شد جهان در چشمش سیاه گشت و در حال فرمود تا خطی بفریبرز نگاشتند که سپهساری لشگر را بتو تفویض فرمودیم، و گودرز را در خدمت تو وزیر ورایزن (3) ساختیم اکنون بی توانی طوس را بر بند بر نهی و بسوی ما فرستی و خود در نبرد افراسیاب از هیچ درنگ و شتاب مسامحت نورزی .

چون این فرمان با فریبرز بردند بر حسب ،حکم پادشاه طوس را با سلاسل (4) و اغلال (5) بحضرت فرستاد ، چون او را به بیشگاه سلطنت حاضر کردند کیخسرو

ص: 49


1- منهزم : مغلوب ، متفرق.
2- دمار يفتح دال : هلاکت
3- رایزن : صاحب رأى وتدبير
4- سلاسل - جمع سلسله بكسر هر دوسين : زنجیر
5- اغلال - جمع غل بضم غین: بند آهنی که بر گردن دستگیران میاندازند

روی باوی کرد و گفت : ای پسر نوذر همانا سخت دیوانه بوده، نخست بكين من تاختی و برادر مرا عرضه دمار وهلاک ساختی ، آنگاه در حر بگاه میان بکار جام و باده بستی و از دشمن غافل نشستی تاترکان دست یافته به شبیخون شتافته نام ایرانیان را به ننگ آوردند، اگر حرمت شیب و نسب منوچهر عذر خواه نبودی سر از تنت بر گرفتمی هم اکنون بنداز برای تو سزاوار تر از پنداست این بگفت و فرمان داد، تا او را زنجیر بر نهادند، و در زندان جای دادند .

اما : از آنسوی چون فریبرز سپهسالار گشت ، کار سپاه را بنظام کرد ، رهام گودرز را پیش طلبید و گفت: هم اکنون بشتاب بلشگرگاه ترکان شده از من باپیران ویسه بگوی : که شبیخون کار مردان جنگ نباشد ، و شما بیم از نام و ننگ نکرده ، بدین کار ناخوب آهنگ کردید و مردان ما را بنامردی پراکنده ساختید ، اگر اکنون رضادهی تا یکماه مردان جانبین از جنگ دست کشیده دارند، روا باشد پس از این مدت هم روزگار نبرد آید و مرد از مردپدید گردد، رهام بر نشسته بنز د پیران ویسه آمد، و سخنان فریبرز را از پای تا سر باز گفت پیران چون مردی دور اندیش بود ، ملتمس او را باجابت مقرون داشت، ورهام را با اسب و خلعت رخصت انصراف داد تا بنز دفریبرز مراجعت فرمود و مردم از طرفین آسوده بغنودند (1) و چون این مدت بپایان آمدو روز میدان فرارسید فریبرز کار لشگر را بساز آورد و در رزمگاه شده صف راست کرد ، و گیو گودرز و اشکش دلاور و دیگر پهلوانان از یمین و یسار بایستادند، و از طرف ترکان نیز صف بر كشيدند ولهاك وفرشید ورد که دو نهنگ جنگجو بودند اسب بر انگیختند و بسوی فریبرز تاختن کردند و هر که با ایشان در آویخت خونش بریختند تا کار بر فریبرز تنگ شد ، و ناچار هزیمت گشت ، و سپاه ایران تاب مقاومت نیاورده پشت با جنگ دادند و جمعی کثیر بدست ترکان نابود گشتند ، گودرز نیز بدان شد که فراد برقرار اختیار کند و عنان از جنگ بر تافت، چون گیواینحان بدید بر سر راه وی آمد و گفت این زندگی بمردن نیرزد ، بهتر آنست که در این جنگ بکوشیم تاجان دهیم و اگر نه نام رفته را باز آوریم کرازه و گستهم نیز در این سخن با گیو نیز در این سخن با گیو همدست و همداستان شدند

ص: 50


1- غنودن: بضم غين و نون خفتن

تا گودرز در جنگ یکجهت شد و پای سخت کرد.

مع القصه: هر دو لشگر مردانه بکوشیدند و تیغ در هم نهادند ، چندانکه از طرف ترکان سیصدتن از خویشان افراسیاب با جمعی کثیر از لشگریان مقتون گشت ، و از ایرانیان هشتاد تن از تخمه كاوس بخاك در افتاد و از احفاد (1) گودرز و اولاد گیو نیز مردم بسیار عرضه دمار و هلاك گشت و از انبوه سپاه يك نيمه تباه شد ، لاجرم شکست مر ایرانیان را افتاد تا از میدان جنگ هزیمت شده ؛ برتیغ کوهی پناه جستند ، و بدانجا گشتند ، و پس از روزی چند بسوی ایران راه سپر شده ، بدرگاه شاه آمدند کیخسرو از این حادثه در غضب شد و بر آنجماعت خشم گرفته ایشان را بارنداد پهلوانان سپاه نیز خجل و شرمسار آمدند و از پی چاره جوئی بنزديك رستم شده آغاز ضراعت (2) کردند و او را برای شفاعت برانگیختند و طوس نوذر نیز بدستیاری رسل و رسائل رستم زر را شفیع گناه ساخت، آنگاه پور دستان بحضرت پادشاه آمد از تقبیل و تلثيم (3) سده (4) سنيه (5) خواستار شد که ملک ایران از جرم پهلوانان در گذرد و ایشان را منظور نظر عطوفت دارد کیخسرو نظر بحقوق پوردستان ملتمس اور ابا اجابت مقرون داشت ، و گناه ایشانرا نادیده انگاشت وکس فرستاده طوس را از محبس برآورد ، و او را با پهلوانان بدر گاه طلب داشت چون طوس بحضرت پادشاه حاضر شد روى مسكنت برخاك مسكنت بسود و عرض کرد که من از شرمساری بیرون نتوانم آمد، جز اینکه جهان عزیز را بر سر اینکار کنم و هم اکنون از پای ننشینم تاکین سیاوش از افراسیاب نخواهم، کیخسرو بردیش سفید او بخشایش آورد و اورانیکو بنواخت و بخلعت شاهانه وتشريف (6) ملكانه امیدوار ساخت ، آنگاه فرمود : تالشگر فراهم شده کار جنگ را ساز کنند ، دیگر سپهسالاری را با طوس گذاشت، و او را بجنگ افراسیاب مأمور فرمود طوس كوس رحيل بكوفت وراه ترکستان پیش گرفت .

ص: 51


1- احفاد جمع حفيد: فرزندزاده
2- ضراعت : زاری کردن ، فروتنی
3- تلثيم : بوسیدن
4- سده بضم سين و تشدید دال: آستانه
5- سنيه بفتح سين و کسر نون و تشدید یاء مفتوح : عالی، مرتفع
6- تشریف: بزرگ داشتن

چون این خبر باملك تركان بردند حکم داد تا پیران ویسه لشگری در خور جنگ برداشته باسقبال ایشان شتابنده شود، پیران بحسب فرموده افراسیاب سپاهی نامحصور گرد کرده بسوی طوس شتاب نمود، و همه جا بتعجیل تمام طی مسافت نموده در اراضی (1) طخارستان سرراه برلشگر ایران بگرفت وصف برکشید زاینروی نیز طوس بفرمود: تاکوس جنگ کوفتند و کار جنگ راست کردند ، دو لشگر کین توز در هم در افتادند و تیغ درهم ننهادند از بامداد تا شامگاه از یکدیگر همی کشتند ، وخاك باخون همی آغشتند، هم عاقبت کار بر ایرانیان صعب شد ، و شکست با سپاه طوس راه یافت ، لاجرم پشت بجنگ داده، همگی هزیمت شدند و تاکوه هماون در هیچ جا قرار نگرفتند ، و پیران نیز با مردان خویش از دنبال ایشان همی بتاخت ، و هر کرا بیافت بکشت ، ایرانیان بر قله جبل هماون بر آمده محصور گشتند و در حفظ و حراست خویش مشغول شدند پیران چون دید که دست بدیشان ندارد حکم داد که راه آب و علف بر لشگریان قطع کنند ، تا ناچار شده بمیدان جنگ در آیند ، چون پهلوانان ایران چنان دیدند ، لا بدساز نبرد کردند ، و بیژن گیووخراد و شیدوش اسب برانگیخته و لشگر را از کوه بزیر آوردند و دیگر درباره جنك صعب گشت چهار شبانه روز از بامداد تابیگاه جهان از گرد سوران سیاه بود و کار از طرفین خونریزی همیرفت ، تا از ایرانیان ، گروهی عظیم کشته و سخت بیچاره گشتند و در کوه هماون محصور بماندند، وطوس نوذر صورت حال در نامه نگارش داد و بدستیاری رسولى سبك خيز ، بدرگاه کیخسرو فرستاد و پادشاه چون از حال آگاه گشت کس فرستاده رستم دستان را بدرگاه طلب فرمود ، پوردستان چون از این واقعه خبریافت باشتاب برق و باد بحضرت کیخسرو شتافت در این وقت فریبرزرستم را برانگیخت که فرنگیس را برای وی خواستاری کند، و نکاح او را از کیخسرو اجازت ستاند، تهمتن (2) بر حسب تمنای فریبرز ، بحضرت پادشاه آمد و و مسئول اورا معروض داشت؛ و از کیخسرو دستوری یافته ، فرنگیس را بحباله (3) نکاح فریبرز در آورد ، و آنگاه ساز سپاه کرده، باعانت ایرانیان از خدمت

ص: 52


1- طخارستان : در هیجده فرسخی بلخ واقع است مشتمل بر بلاد كثيره
2- تهمتن : تنومند دلاور ، اینجا مقصود رستم است
3- حباله بكسر حاء : قيد.

کیخسرو بدر شد .

اما از آنسوی چون خبر فتح پیرانرا با فراسیاب بردند ، نيك شاد خاطر گشت و بدان سرشد که یکباره خاک ایران را بر باد دهد، و از اندیشه کیخسرو فارغ نشیند نخست نامه بنزديك مينك وانك ملك چين فرستاد که شرح حالش مرقوم شد و از او یاوری جست پادشاه چین خود با لشگر فراوان بر نشست و با خدمت افراسیاب پیوسته روزی چند بشادی و میگساریدن بگذاشت و از آنجا بسوی کوه هماون تاخته بالشگر پیران ملحق گشت ، و همچنین شنكل ملك هندوستانرا كه شرح حالش نگاشته آمد بالشگری بزرگ بلشگرگاه پیران کسیل ساخت و کاموس و اشکبوس را فرمانداد تا با سپاه خویش از شهرکش بدان ناحیت تاختند و از ارض سقلاب وحدود ماوراء النهر (1) نیز مردان جنگ بنز دبیران شدند چندانکه از کران تاکران مرد و مرکب کشت پیران عظیم شاد گشت در این وقت کاموس که در روز جنگ پهلو از نهكتهى نکردی ، باپیران گفت که با دشمن مدار او مواساکردن از نهج (2) حزم بعید است لاجرم فردا چون آفتاب بر آید باید جنگ را در انداخت و یکباره ایرانیانرا از میان بر گرفت، پیران ویسه او را تحسین فرمود و بر آن شدند که فردا با مداد جنگ در افکند، اما از آنسوی ایرانیان خود را در معرض هلاك ودمار میدیدند و از جان عزیز نا امید بودند، در این هنگام فریبرز که پیشر و سپاه ایران بود ، با عددی کثیر از گرد راه برسید و مژده رسیدن رستم را برسانید ، دلیران ایران سخت شادمان شدند ، اماطوس نوذر که سپهسالار لشگر بود، با خود اندیشید که بدین خواری در تیغ کوه بستوه بودن و بدینگونه مقهور و محصور نشستن ، از قانون جرئت و جلادت بیرون است ، و چون تهمتن در رسد و اینحال مشاهده کند ، ما رامکانتی در نزد او نخواهد بود ، بهتر از آنست که فردا صبحگاه قبل از رسیدن رستم سپاه جنگی ساز کنیم و مردانه بکوشیم، باشد که بدینقوم چیره چیره شویم و نام رفته باز آریم چون بزرگان سپاه را از اندیشه خود آگاه ساخت، ایشان از این حکم سر برتافتند و گفتند تارستم دستان بدین حربگاه حاضر نشود، طریق رزم سپردن آبروی

ص: 53


1- ماوراءالنهر یکی از قسمتهای قدیم ترکستان ، شامل قسمت شمال آنطرف نهر جيحون
2- حزم: دوراندیشی . هوشیاری

خویش بردنست .

اما : از آنسوی چون پیران معلوم کرد که فریبرز با گروهی از لشگریان بیاوری ایرانیان رسیده با مردم خویش گفت چندانکه پسر دستان در این مصاف نباشد کار بمراد است و از رسیدن فریبرز و امثال او هيچ باک نیست این بگفت و از بامداد حکم داد تا تا صفهای جنگ راست کردند و کاموس اسب برانگیخت و در پیش روی سپاه ترکان بایستاد و مرد میدان طلب ،داشت و از دلیران ایران نیز جمعی کثیر بمیدان شدند و ، جنگ در پیوستند ، در آن گیرودار کاموس با گیود طوس دو چار شد ، و با هر دو تن سخت بکوشید چنانکه غلبه از هیچ طرف نبود .

مع القصه : آنروز نیز جنگ کردند تا آفتاب فرود شد و هر دو لشگر بمکمن (1) خویش باز شدند، نیمه شب رستم دستان با سپاه خویش از راه برسید و بزرگان ایران او را استقبال کردند چون چشم پهلوانان بر رستم افتاد زارزار بگریستند و بر کشتگان خود نوجه بزرگ آغاز کردند، اگر چند دستم غمی شد لکن ایشانرا غمگساری کرد و گفت غمگین مباشید که زود باشد که آب رفته بجوی باز آید مردم با سخن تهمتن آسوده گشتند و آن شب را خوش بخفتند چون آفتاب سر بر آمد باز ساز جنگ طراز گشت، و از طرف تركان مينك وانك ملك چين بر پيلى سوار شده در قلب اشگر بایستاد و پیران ویسه میمنه و میسره بر آراست ، و کاموس چون شیر طعمه دیده بر اسب نشست ، از اینسوی رستم با ایرانیان گفت يك امروز کار جنگ را بسازید و مرا بحال خویش گذارید که از کوفتگی راه بدر شوم و رخش من نیز از خستگی تن درست شود فردا کار جنگ با من خواهد رفت این بگفت و بر قله که مشرف بر حرب گاه بود بنشست ایرانیان صف راست کردند و جنگ در پیوست از طرف ترکان اشکبوس که بمردی مشهتر بود بمیدان آمدوهم آور طلب کرد از اینسوی رهام اسب بزد و بمیدان شده با او در آویخت، اشکبوس از جای جنبش کرده بارهام حمله برد، ورهام در قدرت بازوی خود ندید که جنگ اشکبوس بیای برد لاجرم عنان برتافت و بلشگرگاه خویش گریخت رستم زال چون حال رهام بدید در خشم شد و چون شیر خشمگین بخاست

ص: 54


1- مکمن : جای پنهان شدن ، کمینگاه

و دو چوبه تیروکمانی برداشته پیاده میدان آمد؛ خدنگی بر اسب اشکبوس بزد تادر حال بمرد؛ و باتیر دیگر اشکبوس را بکشت و از میدان بازگشت پادشاه دلیری آن پیاده و انگونه رزم نيك حيران ماندوكس فرستاد تاجسد اشکبوس رابر گرفتند و تیرانداز وی بیرون کشیدند چون مينك وانك و بزرگان سپاه بدان تیر که بمثابه نیزه بود نگریستند سخت بیمناک شدند و پیران ویسه گفت این تیر جز از کمان رستم نتواند بود اگر او بدین رزمگاه تاخته باشد هیچکس را با او مجال جنگ نیست، کاموس گفت چند از رستم در بیم خواهی بود فردا اگر همه این پیاده رستم باشد سر از تنش برگیرم وروز دیگر که صفها کشیده گشت کاموس بمیدان آمد ، ویکتن از مردان ایران را بکشت از پس او رستم زمین جنگ را بر کاموس تنگ کرد و او را بنیروی کمند گرفته کشان کشان بمیان سپاه آورد تا مردم ایران تنش را با تیغ چاك چاك كردند.

مينك وانك: چون اینحال مشاهده کرد، چنکش که یکی از پهلوانان زور آزمای چین بود پیش طلبید و نبرد رستم را با وحوالت داشت، چنکش اسب برانگیخت و در برابر رستم بجنگ شد تهمتن چون ازدهای خشمناك حمله بد و برد ، چون چشم چنکش بردیدار رستم افتاد همانا ملك الموت را معاینه کرد ؛ و دیگر مجال درنگ ندید ، عنان بر تافت تا از پیش بدر ،رود و رستم رخش برجهاند و بدو رسید و دست فرا برده دم اسبش را بگرفت و برآورد و بر زمین کوفت ، بدانسان که جان از مرد و مرکب بدر شد ، آنگاه سرچنکش از بدن دور کرد، از این رزم آزمایی نهیب (1) بزرگ در دل ترکان افتاد ، و عظیم بترسیدند، پیران ویسه با هومان گفت : همانا این جز رستم دستان نیست و از این پس روزگار ما تباه است هم اکنون بنزد او شتاب کن مگر نام او را بازدانی و اگر رستم دستانست چاره دیگر باید اندیشید، هومان بنزديك تهمتن آمده و او را بسلامت سلام داد و نام و نسب او را پرسش فرمود رستم گفت نام مرا دانستن برای تو چه سود بود اگر خواهی دست از این رزم باز دارم قاتلان سیاوش را دست بسته

ص: 55


1- نهیب بکسر نون وهاه : بیم و ترس

بنزد من فرست تا بخون سیاوش ایشان را مقتول سازم هومان گفت ایشان کدامند؟ تهمتن فرمود نخست کرسیوز برادر افراسیاب است و دیگر کروی زره و از تخمه ویسه هومان ولهاك و فرشيد ورد، وكلباد و نستیهن، چون، هومان از میانه نام خود را بشنید برخود بلرزید و خویش را از تهمتن مخفی داشت ، آنگاه رستم با او گفت پیران ویسه از میانه نکوئی کرده است و دل کیخسرو را از خود شاد داشته اکنون بروو او را بنزد من فرست تا با او سخنی چند بگویم هومان خلاصی خود را فوزی (1) عظیم شمرده بی توانی مراجعت کرده بنزد پیران آمد و معروض داشت که گمان دارم این پهلوان رستم دستان باشد و همه کین او با دودمان ویسه است ، و قاتلان سیاوش را طلب کند و برادر افراسیاب را دست بسته خواهد، جز باتو با هیچکس از در ندیدم، اينك ترا طلب کرد هم اکنون بشتاب، باشد که او را باز دانی پیران اسب بتاخت و بنزديك رستم آمده پهلوانرا تهنیت (2) فرمود و نخست نام او را پرسش نمود چون رستم نام خویش را آشکار کرد پیران بی توانی از اسب فرود شده زمین ببوسید و او را تحیت (3) فراوان فرستاد رستم فرمود که ای پیران تو با کیخسرو نیکوئی کرده و دل من با تو از در مهر است اگر بخواهی این فتنه را فرو نشانی و جمعی کثیر را عرضه هلاك ودمار نسازی کشندگان سیاوش را دست بسته بنزد من فرست تا این لشگر را بر داشته به نشیمن خود بازشوم ، پیران حیلتی (4) کرد و گفت اینکار جز بدستوری افراسیاب راست نشود اگر رخصت دهی این راز با او در میان نهم و او را بدین بدارم تا یکباره مردم هرد و کشور از خونروزی فراغت جویند بدین حیلت از دست رستم بیرون شد و بمیان لشگرگاه آمده مردان خویش را آگاه ساخت که اینمر دپسر دستان است جنگ او بر کس آسان نیست مينك وانك ملك چين وشنكل پادشاه هند و دیگر بزرگان اور ادل دادند و گفتند رستم جزیکتن نیست، با او بانبوه جنگ در اندازیم و خاکش را بر باددهیم این بگفتند و صبحگاه صف بر کشیدند پادشاه چین در قلب لشگر بایستاد و شنکل در پیش روی صف جای گرفت از اینروی لشگر ایران

ص: 56


1- فوز. پیروزی یافتن ، رهیدن
2- تهنیت : شادباش گفتن ، تبريك.
3- تحیت ؛ درود
4- حیلت : چاره، فریب

بجنبیدند و رستم رخش بر جهانده بمیدان آمد دو لشگر بزرگ در جوش و خروش آمدند و کارگیر و دار بالا گرفت نخست رستم بسوی شنکل تاختن کرد و او را از پیش برداشت آنگاه بر میمنه عبور کرده ساوه را که یکی از خویشان کاموس بود بکشت و میمنه لشگر را در هم شکست و از آنجا بسوی میسره بتاخت و کهار را باتیغ بگذرانید و هر دم میسره نیز شکسته شدند، آنگاه آهنگ قلب کرد و لشگریان همگروه با او بجنگ در آمدند تهمتن از کشته ایشان همی پشته (1) کرد و راه ببرید تا با مينك وانك پادشاه چین نزدیکشد و بجانب او حمله برد مينك وانك چون بر چهره رستم نظاره کرد و صولت (2) و سورت (3) او را مشاهده نموده تاب در نگ نیاورد و رخ بر تافت که از پیش او بگریزد، تهمتن چون شیر خر و شنده بجوشید و کمند افکنده ملك چين را ببیند آورد و بجانب خود کشیده از پشت پیل بزیر انداخت دلیران ایران بروی تاختند و او را گرفته و بسته بلشگرگاه آوردند و رستم همچنان دست مچنان دست از جنگ باز نداشت ، و تا شامگاه مرد. مرد همی کشت ، و اسیر همی گرفت چندانکه نیمی از آن همه لشگر بجای نماند، چون روز بیگاه کشت و سپاه فتح کرده ، و ظفر دیده بلشگر گاه خویش شدند ، پیران از آنسوی با مردان خویش گفت که دیگر بامید فتح در این حربگاه نشستن باد بچنبر بستن است، و بفرمود تا اموال و انقال و خیمه و خرگاه را بجای گذاشته نیمه شب برنشستند و بجانب ترکستان بگریختند، صبحدم رستم از حال آگهی یافت و بفرمود تا هر زرو مال که باز مانده بود فراهم کردند ويك نيمه بلشگریان ببخشید و نیمه دیگر را با تخت و پیل ملك چين بفريبرز سپرد تا بنزد کیخسرو بر دو صورت وقایع را (4) نیز معروض دارد و خود با سپاه در همان لشگر گاه بنشست فریبرز بتعجيل تمام آنمژده بحضرت پادشاه آورد و آن غنیمت فراوان را پیش گذرانید، کیخسر و بنهایت شاد خاطر گشت ، و نامه برستم نگارش داده با فریبرز بازفرستاد ، وحکم داد که تهمتن سپاه برداشته بسوی افراسیاب تاختن کند

ص: 57


1- پشته بضم: زمین بلند
2- صولت ؛ حمله ، هیبت ، تندی و سختی
3- سورت : تندی ، شدت هیبت
4- وقايع - جمع وقيعه : حادثه.

وكين سياوش بازجويد .

فریبرز : زمین خدمت بوسیده مراجعت کرد و رستم را از حکم پادشاه آگاه ساخت بیتوانی کوس برد و کوچ داد و بر هر زمین که عبور کرد ویران ساخت و هر کرا بیافت از پای در انداخت ، این خبر با افراسیاب بردند که روزی چند برنگذرد که رستم پیلتن چون میل خانه کن از راه برسد و خاک این مملکت را بر باددهد ، پادشاه ترکستان از هر جانب کس بگرد کردن سپاه فرستاد ، در اينوقت دانك وانك وانك كه ذکر حالش در جای خود مرقوم خواهد شد بعد از پدر سلطنت چین داشت افراسیاب : نامه فریبنده بدست رسولی تند سیر به سوی او انفاذ داشت و از او یاوری جست، چون خبر با ملک چین رسید فرمان داد تا فولادوند که بحفظ حدود و ثغور (1) مملکت مأمور بود، در حضرت دانك و انك رتبت سپهسالاری داشت، باعانت افراسیاب با سپاهی فزون از حوصله حساب بتوران زمین شده با خدمت پادشاه ترکان پیوست و افراسیاب عرض سیاه داده با لشگری نا معدود باستقبال جنگ ایرانیان شتاب کرد و در برابر دستم صف راست کرد و جنگ و چندانکه در خود نیروی او بود مردانه بکوشید ، و خلقی بسیار از جانبین کشته شد هم عاقبت ظفر با ایرانیان افتاد، چنانکه افراسیاب سلامت نفس را بر بقاى ملك و مال اختیار کرد و از میدان جنگ عنان باز کشیده چون باد صرصر (2) از پیش بگریخت فرزند برومند اوشیده و دیگر خاصگان و خویشانش نیز لشگر را بجای گذاشته از دنبال او شتافتند ، لشگریان چون چنان دیدند آلات حرب بریختند و از تهمتن امان طلبیدند ، رستم فرمود تا جنگجویان دست از کشتن بداشتند ، و ایشان را زینهار دادند آنگاه اموال آن جماعترا از لآل (3) و سفال و طریف (4) و تالد برگرفت و در بلاد ترکستان هرجا عبور کرد، هر زر و جواهر که یافت بحیطه (5) تصرف آورد و جمله را حمل کرده بدرگاه کیخسرو رسانید و خاطر پادشاه را چون گلشن فردوس

ص: 58


1- ثغور جمع ثغر ؛ حد مرز
2- باد صر صر: باد سخت و تند
3- لأل بفتح لام مأخوذ از لألى جمع لولو : در مراوید .
4- طريف بفتح طاء ؛ مالی که تازه بدست آمده ، تالد : مالی که کهنه است
5- بحیطه : جای احاطه کرده شده

شاد و خرم ساخت .

اما: از آنسوی افراسیاب یکچند مدت در حدود چین و اراضی مملکت دانك وانك روز شمرد، تا خبر مراجعت رستم بدو رسید آنگاه راه مملکت خویش پیش گرفته باراضی ترکستان شتافت و دیگر باره تاج و تخت را با قبال بخت بیار است ، وهمه روزه در اندیشه میبود که ساز کار خویش کرده، از ایرانیان این انتقام باز جوید .

اما کیخسرو از رزم افراسیاب فراغت یافت و از غلبه بر مملکت توران خرم گشت عزم تسخیر مملکت قرق و یونان فرمود ، چه آن مملکت را كار برملوك (1) طوايف میرفت و پادشاهی که بر تمامت آن ملك حكمران باشد نبود، لاجرم رهام را با سپاهی در خور جنگ بدانجانب مأمور ساخت وزنکه شاوران راکه حفظ حدود و ثغور مملکت بابل باوی حوالت بود بارهام همدست نمود.

در اینوقت: اول مراداخ پسر بختنصر که شرح حالش در جای خود مرقوم خواهد شد، پادشاهی بابل داشت، چون رهام بازنکه شاوران به پیوست و تجهیز لشگر فرمود اول مراداخ سخت هراسناك شد و بقدم مصافات وخضوع پیش شده کس بنزد رهام فرستاد و نسبت بكيخسر و اظهار فروتنی و انقیاد نمود و نامه نیز نگارش داده با تحف و هدايا بدرگاه کیخسرو فرستاد و همانا از این رویست که بعضی از مورخین بختنصر را از جانب ملک ایران دانسته اند که بخرابی بیت المقدس مأمور شد ، بلكه رهامش دانند.

على الجمله: رهام با سپاه خویش عزیمت یونان نمود، اگرچه در تحت فرمان يك فرمان گذار نبودند، لکن در کار جنگ دل قوی و بازوی توانا داشتند ، در اینوقت که لشگر ایران برسید، مردم آنمملکت همگی هم پشت شده در حفظ و حراست خویش مشغول گشتند و چندان پای سخت کردند که رهام بدیشان دست نیافت. اما مملکت ما کاودینه که یونانش بر طرف جنوب واقع است نیز زمینی بود که یکصدو پنجاه (2) میل

ص: 59


1- ملوك الطوايفي. يك قسم حکمرانی بوده که ملاکین بزرگ مملکت را بقسمتهایی تجزیه نموده و در هر قسمتی یکی از آنها فرمانروایی میکرد.
2- میل بکسرميم : يك سوم فرسخ.

از طرف طول مسافت داشت آنملك را نیز هرگز ملکی مستقل ،نبود جز اینکه چون یکصد و بیست و دو سال از زمان جلوس کیکاوس بگذشت یکی از بزرگان ما کاودینه که قرانس نام داشت رایت استبداد بر افراشت و آنملك را مسخر داشت و سه سال در تمامت ما کاودینه پادشاهی کرد و پس از وی هرگز نیز سلطانی با مکانت نداشتند در این هنگام که رهام از تسخیر یونان مأیوس گشت عنان عزیمت بطرف ما كا ودينه معطوف داشت و آنمملکترا بحیطه تصرف در آورده ، رعیت ولشگریر امطيع فرمان کیخسرو کرد، و حاکمی برایشان منصوب داشت و مردم ما کاردینه همواره فرمانبردار ملوك ایران بودند چون مدتی بر این بگذشت مردی که او را السطیس میگفتند از میانه سر بر کشیده سر از اطاعت ملوك ایران ،برتافت مردم آنمملکت نیز حکم اور اگردن نهادند ورأی اور امتابعت کردند ، تا زمان «آیین طس» و «دارا» که ذکر آن در جای خود خواهد شد کار بدینگونه بود .

مع القصه: رهام بعد از فتح ما کاردینه مراجعت کرده باخدمت کیخسرو پیوست واز احسان و افضال (1) ملکی بهره و رگشت اما از آنسوی افراسیاب چنانکه گفتیم همواره منتهز (2) فرصت میبود که وقتی آن نیرو بهم کند که جنگ کیخسرو را ساخته آید از قضا کار چنان افتاد که اینمدعا با حصول مقرون گشت و آن چنان بود که سهراب پسر رستم دستان را که ذکر حالش در قصه کاوس مرقوم افتاد فرزندی بود که برزو نام داشت و مادر برزو چون از اولاد برزگران و کشاورزان بود که شبی از قضا سهراب نزد او شد و بيك همخوابگی حامله گشت، چون خبر قتل شوهر کرد چون پسرش بزرگ شود از شربت پدر نوش کند، لا جرم نام و نسب پدر را از برزو پوشیده میداشت و او را بکار زراعت و حراثت میگماشت ، و چون برزو در خانه دهقانان متولد شده بود، هم بخوی ایشان زیست میکرد ، آنگاه که بحد رشد و بلوغ رسید و برزو بازو (3) سطبر کرد خبر زورمندی و تناوری او را با افراسیاب

ص: 60


1- افضال: نیکی کردن ، بخشش نمودن
2- منتهز فرصت: فرصت را غنیمت شمارنده
3- سطير بكسر سين و فتح طاء : فربه، بزرگ، ضخیم .

بردند که جوانی کشاورز زاده در توران زمین بادید آمده که پوست از سر شیر بر کشد و پیل را با سرپنجه در هم شکند ، آنکس که رستم دستان را در میدان پایمال کند جزوی نتواند بود ، افراسیاب عظیم مسرور گشت و کس بطلب وی فرستاد تا او را بازور و مال بفریفتند، و بدرگاه آوردند ، چندانکه مادر برز و فرزند را منع کرد ، و از بیم هلاکت او بنالید، مفید نیفتاد ، و بطمع اسب و جامه در انجمن افراسیاب حاضر گشت ، پادشاه ترکان از بلندی بالا و فراخی برو دوش او در شگفتی ،رفت و گفت تا اکنون از ترکستان مردی بدین تناوری بر نخواسته ، و فرمود او را تربیت کردند و روش جنگ نیکو بیاموختند ، آنگاه افراسیاب اور ا بمعرض امتحان بیرون کرده ، سر آمد ابنای (1) روزگارش یافت، پس بادل قوی و عزم راسخ ساز لشگر داده عزیمت ایران فرمود .

از این سوی چون کیخسرو از جنبش افراسیاب آگهی یافت سپاهی بیمر (2) بر آورد و باستقبال جنگ بیرون شتافت ، وازداد الملك بلخ تا طخارستان بشتاب تمام برفت و افراسیاب نیز برسید هر دو لشگر در برابر یکدیگر صف راست کردند و جنگ بیار استند ، نخست کس بر زد بود که اسب برانگیخت و بمیدان آمد و مرد طلبید طوس و فریبرز از پیش روی لشگر نیز بارکی (3) بر انگیختند و با او در آویختند لکن این هر دو هم تر از وی برزو نبودند ، چه بيك تاختن هر دو تن را از اسب در انداخت و دست بسته بنز د افراسیاب برد و آنروز را تا آفتاب بمغرب شد مردان جانبين بآویختن و خون ریختن مشغول بودند ، شامگاه که هر دو سپاه دست از جنگ بداشتند ، رستم دستان گستهم را با خود برداشته نیمه شب بلشگرگاه افراسیاب در آمد ، وبيك ناگاه بر سرزندانبانان شده ، ایشان را بکشت و طوس و فریبرز را از بند نجات داده ، با خود باز آورد، چون اینخیر بافراسیاب دادند بغایت خشمگین و ملول گشت، و بفرمود تالشكر بجنگ درآمد و برزو چون شیر آشفته بمیدان تاخت ، و هم نبردخواست ، از اینسوی نیز سپاه بجنبید و رستم رخش برجهاند و آهنگ جنگ بروز کرد ، از صبحگاه تا آفتاب

ص: 61


1- ابناء - جمع ابن: پسر
2- بیمر: بی حساب
3- بارگی بفتح راء : اسب ، مرکب

بزوال شد ، هر دو تن مانند دو اژدهای خشم کرده بر هم حمله بردند و گرد هم بگشتند تا لبها خشك و زبانها درشت گشت، ناگاه برزو گرز برآورد و بر تهمتن کوفت، چنانکه کتف اور اخرد در هم شکست ، رستم با خود اندیشید که چون برزو بداند دست من از کار شده جان از دست او بدر نخواهم برد پس حیلتی اندیشید و او را گفت در این گرمگاه بیش از این جدال سزاوار نیست چه مرد و مرکب سستی گرفته اکنون هريك بمكمن (1) خويش باز شویم و فردا بگاه جنگ بر طرازیم برزو چون جوانی نا مجرب بود اینسخن را پذیرفته جنگ را معطل بداشت و رستم بلشگرگاه خویش بازگشت و صورت حال را در نزد پادشا و خویشان خود پیش گذاشت همگی بغم در شدند که فرداهم آورد برزو که خواهد بود از قضا در آنشب فرامرز از سیستان برسید و رستم سلاح جنگ خویش بدو در پوشانید ورخش خود بوی داد و گفت چنان باش که فردا برز و ترا از من بازنداند، بر حسب فرموده پدر بامداد فرامرز میدان آمد و با برزو جنگ در افکند ، ولختی هر دو تن مردانه بکوشیدند ، ناگاه دست اسب برزو بسوراخی در شد و اسب بروی در رفت فرامرز فرصت یافته کمند در افکند و گردن برزو را به بند آورده فرو کشید و او را کشان کشان بلشگرگاه ،آورد افراسیاب چون اینحال دید، بفرمود تا یکباره اشگر بجنبید و هر دو سپاه بهم بر زدند و تا شامگاه از یکدیگر کشتند ، چون روز فرونشست و مردان جانبين بجای خویش شدند ، رستم فرمود تا بر زورا در سلاسل و اغلال محکم کرده بسوی سیستان بردند و در زندان نیکو بداشتند.

اما افراسیاب دیگر جای درنگ ندید در همانشب خیمه و خرگاه را بجای مانده بسوی ترکستان فرار کرد و بامداد کیخسرو اموال و انقال او را بر لشگریان قسمت کرده مظفر ومنصور بدار الملك بلخ مراجعت کرد، چون اینخبر بمادر برزو بردند فغان برآورد و جامه بر تن چاك كرد و در طلب فرزند راه ایران پیش گرفته به سیستان آمد و روزگاری در آنجا ،بزیست و از هر راه و رسم آگاه شد تا شبی فرصت یافته برزو را از بندرها ساخت و او را برداشته بسوی ترکستان همی گریخت و زنی رامشگر (2) که با مادر برزو در نجات وی همداستان بود نیز با ایشان همراهی کرد

ص: 62


1- مکمن : جای پنهان شدن ، کمینگاه
2- رامشگر: آوازه خوان نوازنده

از قضارستم دستان از بلخ بسیستان میشد، ناگاه در میان راه مردیرا بادوزن بدید که بر یکطرف طریق از جمع کرانه (1) میجویند ، کس فرستاد و معلوم کرد که برزو از نند رها شده و بتوران میگریزد عالم در چشم تهمتن تاريك شد ، و بسوى او تاختن کرد برزو نیز اسب برجهاند و بارستم در آویخت چون از آلات حرب کاری ساخته نشد هر دو پیاده شده بکشتی گرفتن در آمدند و بر یکدیگر همی زور کردند عاقبة الامر و گردن برزو را بر تافته او را تافته او را بر آورد و سخت بر زمین کوفت رستم سر و تیغ برکشید که سر از تنش برگیرد مادر برزو چون اینحال بدید فریاد بر کشیده میدان دوید و گفت : ای پردستان دست نگاه بدار که برزو فرزند سهراب و نبیره تست ، چون رستم این سخن بشنید دست بازداشت و صدق این سخن معلوم کرده از زبر سینه برزو برخاست ، وروی او را ببوسید ، اما برزوخنجر بر آورد و بر مادر حمله برد که این چه حیله بود که باختی تا من بر روی جد بزرگوارتیغ برکشم ، و چنین جسارت کنم رستم اور امنع کرد ، و مادر برزو بعرض رسانید که از غم سهراب این راز را مخفی داشتم تا برزوخون پدر را باز جوید.

على الجمله : رستم نبیره برومند را برداشته بسیستان آورد ، و فریاد هو یاهوی از کاخ زال بر شد و بدین شادمانی بر می شاهوار بر پای کردند ، و مدتی شادخوار بزیستند ، و اینم زده بدر گاه کیخسر و بردند، اما از آنسوی چون افراسیاب این سخن بشنید سخت غمگین شد و یکچند مانده تمام بزیست ، هم عاقبت آن آتش که در کانون (2) سینه داشت شعله ور گشت و فرمان داد تا از اطراف واکناف (3) مملکت سپاه گرد آمد و صنادید مملكت واعيان لشكر را يك بيك بنواخت ، و هر كس را باسب و خلعت جداگانه امیدوار ساخت آنگاه با دلیران کار دیده آهنگ هیستان نمود ، زال سام و رستم باستقبال جنگ بیرون شده در برابر او صف راست کردند و جنگ در انداختند از سوی ترکان پیلسم که در مردی مشهود بود بمیدان آمد و رستم برزم او تاختن کرده با هم در آویختند، و چون از تیغ و تیر مقصود حاصل نشد از اسب فرود شده بکشتی در آمدند

ص: 63


1- کرانه بکسر کاف. کنار کناره
2- کانون: آتشدان ، کوره ، روش، کسیکه مردم او را گرامی دارند
3- اکناف جمع كنف : کنار سایه ، بال پرندگان

هم عاقبت رستم پیلسم را بر زمین کوفته ، دست بیست و بلشکرگاه آورد، برزو چون روی اورا بدید تیغ برکشید و تن اور اپاره پاره کرد.

مع القصه: چون روزی چند از جانبین کار بمقاتله و مقابله رفت و هر روز برزو در میدان افراسیاب مردانه گیها بظهور رسانید کیخسرو از کار افراسیاب آگاه شده با سپاه بزرگ بسیستان شتافت و لشگر بر آراست، پادشاه ترکان چون خبر ورودکیخسرو بشنید کس نزد او فرستاد و پیغام داد که هر روز روز کار خلقی را بر آشوفتن و خون چندین مردم بیگناه ریختن بهیچ قانون مقرون نباشد، بیا تا ما و تو باهم بکوشیم و تیغ در هم نهیم تا یکتن ظفر جوئیم آنگاه مردم ایران و توران آسوده شوند، کیخسرو بر آشفت و عزم کرد که خود بمیدان افراسیاب شود اسب بر انگیخت بزرگان ایران هر چند در عنان وی . آویختند مفید نیفتاد عاقبت برزو قدم پیش گذاشت و زمین بوسید و ابرام (1) بیحد نمود، کیخسرو خاطر اور اشکسته نخواست و ملتمس او ر ابا اجابت مقرون داشت و کار رزم را با او گذاشت برزو شاد خاطر شده اسب بر جهاند و بمیدان افراسیاب آمده، با او نبرد آغازید، افراسیاب نیز قصد بر زو کرد، تاتن هر دو از زخم تیغ و تیر خسته شد و خون با خاک آغشته گشت آنگاه هر دو تن کمند افکنده یکدیگر را ببند آوردند و روی اسبها را بر تافته همی قوت کردند ، شیده پسر افراسیاب چون اینحال بدید بیم کرد که مبادا پادشاه با برزو نتواند هم ترازو شد فرمان داد تا لشکر از جای بجنبید و جنگ با نبوه شد و شیده اسب تاخته تیغ بزد و کمند را از میان بدونیم کرد تا افراسیاب رهایی جست و جنگ بزرگ گشت و خلقی کثیر عرضه تیغ و تیر آمدند، چون روز بکران (2) رسید و هر دو لشگر دست از جنگ بکشیدند دیگر افراسیاب را تاب مقاومت نبود از میان بگریخت و راه خلخ پیش گرفت و نیمه شب نیز شیده با تمامی سپاه از دنبال او بشتافتند.

صبحگاه کیخسرو هر چه از ایشان بازمانده بود بر گرفته بسپاهیان قسمت کرد و از آنها کوچ داده بمیهمانی پسر دستان بسیستان آمد ، و یکماه در شبستان زال روز بگذاشت ، و همه ایام را بمی گساری و شادخواری بیای برد، آنگاه برزو را پیش طلبیده

ص: 64


1- ابرام: اصرار کردن
2- کران بکر کاف: کنار کناره

مورد الطاف و اعطافش (1) داشت و سپهسالاری لشگر را با و گذاشت و از سیستان کوچ داده متوجه دار الملك گشت.

اما از آنسوی افراسياب شرمگين وغضبناك بخلخ آمد و بی توانی قراخان و پیران و دیگر بزرگان تورانرا پیش خوانده برای جنگ مشورت نمود و دیگر باره فرستادگان سريع السير باطراف ممالك مأمور داشت ، تاسپاه گرد آیند و هم کس نزد دانك وانك ملك چين فرستاد و از او یاوری جست ، او نیز لشگری فزون از حوصله حساب ، بدرگاه افراسیاب فرستاد، آنگاه سپهسالاری لشگر را با شیده تفویض فرمود وکوس رحیل کوفته از خلخ کوچ داد و مانند سیل انگیخته تالب جیحون بشتافت ، از آنسوی خبر با کیخسرو بردند که افراسیاب یکشب آسوده نخسبد و یکروز از کین ننشیند اينك بالشگری چون دریای جوشان بکنار جیحون رسیده و پیران ویسه را از پیش بسرحد بلخ بازداشته ، کیخسر و از اصغای این کلمات خشم پلنگ گرفت و فرمان داد تالشگر گرد آیند و در این وقت در هندوستان كار باملوك طوايف (2) میرفت و شنکل که در رکاب افراسیاب بود از پای در آمد، درهت فرزند او در هند مکانتی نیافت ، لاجرم در هر مملکتی فرمانگذاری جداگانه بود ، از اینروی لشگر فروان از هندوستان به پنجاب آمد و از آنجا باعانت رستم دستان مستعد (3) شده بدرگاه پادشاه آمدند کیخسرو از آنجماعت نیز لشکری سازکرد ، علی الجمله : سیصدهزار سوار بر گزید جمعی را با رستم گذاشت و از یکجانب مأمور داشت و لهراسب را نیز فوجی عظیم بسپرد واز حدود غور (4) مأمور فرمود و اشکش را باسی هزارتن بخوارزم فرستاد، و سپاهی عظیم با گودرز ،سپرد و گرگین وزنکه شاوران و گستهم وهجير وفريبرز ورهام وكيو وکرازه و فرهاد را ملازم خدمت او نمود و شصت فیل جنگی نیز با او سپردگودرز زمین خدمت بوسیده بطرف بلخ کوچ داد و با ساز و سپاه فروان راه بریده و از نیمه راه گیورا فرمود که از پیش بشتاب و نزد پیران ویسه رفته بگوی که این چه رسم وروش

ص: 65


1- اعطاف جمع عطف : مهربانی، بازگردانیدن ، بازگشتن بر چیزی
2- ملوك طوائف : ملاكين و فرمانروایان بزرگ و مقتدر که مملکت را بقسمت های متعدد تجزيه نموده، و هر يك با كمال تسلط در قسمتی بفرمانروایی اشتغال داشتند.
3- مستعد : مؤيد
4- غور : ناحیه کوهستانی وسیعی است بین دو ولایت هرات و غزنه

است که افراسیاب پیش نهاد کرده هر روز لشگری بر آورد و بجنگ آمده بیگناه را بکشتن دهد، آنگاه فرار کرده دیگر باره در تدارك لشگر شود و هرگز نگذارد مردم ایران و توران آسوده دم بر آرند هم اکنون از این تاختن جززیان با شما نخواهد بود، صواب آنست که کار بصلح و صلاح گذرد و این جنگ بآشتی بدل شود، گیو بر حسب فرموده پدر بنزد پیران آمد و سخنان گودرز را بگذاشت، پسر ویسه در جواب گفت که : این کار بی رضای افراسیاب صورت نبندد و کسی نزد افراسیاب فرستاده صورت حال را معروض داشت.

افراسیاب که در جبلت همه جنگ جوش بود این سخن را وقعی نگذاشت و فرمان داد که پیران اشگر برداشته بجنگ شود چون جواب باز آمدگیو مراجعت کرده پدر را از قصه آگاه ساخت و گودرز ساز سپاه کرده لشگر بر آراست و از آنسوی پیران با دلیران توران برسید وصف برکشید نخست کس هومان ویسه بود که اسب بمیدان افکند و هم آورد طلب کرد، از اینسوی بیژن گیو بحر بگاه رفته او را از میان بر گرفت نستهین چون این بدید بخونخواهی برادر بشتافت و با بیژن در آویخت او نیز بدست بیژن کشته شد، پیران ویسه چون اینحال معاینه کرد و برادران خود را کشته یافت بدانست که بخت برگشته است و اختر یاور نیست، خواست تا حیلتی اندیشد و سخن از در صلح رانده از لطمه جنگ رهایی جوید خود روئین را بنزد گودرز فرستاد وطلب مصالحه نمود ، گودرز که مردی کار افتاده و جهاندیده بودود غابازی پیرانرا نیکو میدانست با روئین گفت : که جواب وسئوال ما جز بازبان شمشیر کج راست نیاید، ورسول در میان ماجز سفیر تیر پرنده نباید روئین از کلمات گودرز مأیوس شده بازگشت و پیران بشتاب ، سواری نزد افراسیاب فرستاده صورت حال را بعرض رسانید و پادشاه ترکستان بیتوانی لشگر بر آورده جمله را آهنگ جنگ فرمود تا باستعجال تمام طی مسافت کرده بحرگاه در آمدند و جنگ بزرگ شد، نخست روز هر دو لشگر همگروه بجنگ در آمدند و از بام (1) ناشام از هم همی کشتند چندانکه تیغها همه کند گشت و دستها از کار شد، شامگاه جانبین بجای خویش شدند و آنشب را آسوده بغنودند روز دیگر که هر دو سپاه در برابررده (2) برکشیدند

ص: 66


1- بام : مخفف بامداد : صبح
2- رده بفتحين : صف ، رجه ، رسته

پیران قدم پیش گذاشته بمیدان آمد و گودرز را طلب کرد و گفت نمیدانم این همه خونریزی برای روح سیاوش فتوحی تواند بود اکنون دست از این کشش و کوشش باز ندارید بهتر آنستکه مردم را بیگناه تباه نسازیم اکنون ده تن از پهلوانان توران و ده تن از صنادید ایران را برگزیده با هم بجنگ در اندازیم، من با تو نیز رزم کنم تا کدامین را ظفر باشد، چون این کار بپایان رود دولت با هر که روی کند ملك آن او خواهد بود و مردم آسوده خواهند نشست، گودرز این سخن را پذیرفت، آنگاه فریبرز پسر کاوس را با کلبادو یسه هم نبرد ساختند و گیورا با کروی زره که خون سیاوش بریخت هم آورد کردند، وكرازه را باسيامك ، و فروهل را باز نکله ، ورهام پسر گودرز را با بارمان ویسه و بیژن گیورا باروئین پسر پیران و هجیر را با سپهرم که از خویشان افراسیاب بود و زنگه شاور انرا با آخواست و گرگین میلاد را با اندریمان، وتربه را با کهرم در انداختند ، و گودرز با پیران در آویخت ، از قضا جمیع پهلوانان ایران بر مردان افراسیاب ظفر جستند ، وجمله را با تیغ بگذرانید، اما گیو کروی رزه را در حربگاه زنده بگرفت و دست بسته بمعسگر (1) خویش آورد و گودرز بر پیران ظفر جست و او را افکنده برش را با تیغ بر درید و کفی از خونش برگرفته بیاشامید ، واندکی بر چهر خویش بیفشاند و روی خود را با خون او آلوده ساخت، بجای خون هفتاد پسر جنگی که بجبلت پیران از پای درآمد آنگاه گفت : تاجسد کشتگان را بلشگرگاه آوردند.

اما : از آنسوی چون لهاك و فرشيد ورد فرزندان ویسه اینحال بدیدند باسران سیاه گفتند که بخت ما تیره گشت اکنون اگر یکجهت باشید جنگی بانبوه دراندازیم باشد که آب رفته را بجوی باز آوریم، لشگریان گفتند ما هرگز جنگ نکنیم و اکنون جز اینکه از فرسان ایران زینهار بجوئیم چاره ای نداریم، ایشان چون چنین دیدند ، براسب خویش نشسته باده سوار از میان لشگر بگریختند ، چون خبر با گودرز رسید بفرمود تا گستهم از دنبال ایشان تاختن کرد و او چون باد و آب شتاب کرده ایشان را بیافت و جنگ در پیوست، لهاك و فرشيد ورد بدست گستهم کشته شد ، و گستهم نیز زخمی منکر

ص: 67


1- معسگر بضم ميم وفتح عين و كاف : لشگرگاه ، اردوگاه

برداشت از این روی بیژن گیو گفت : مبادا آسیبی به گستهم برسد؛ بر خاسته از دنبال او بشتافت ، وقتی رسید كه لهاك و فرشيد ورد کشته و گستهم زخمی و مدهوش بود او را در کنار گرفته با خود آورد و سرلهاك و فرشید و رد را بر گرفته با گستهم بنزد گودرز رسانید و از آنروی کیخسرو باسپاه از راه برسید و از حال لشگر و جنگ بازپرسی بسزا فرمود آنگاه جسد کشتگان را با گروی زره بنزد پادشاه حاضر ساختند ، چون چشم کیخسرو بر گروی افتاد یاد از سیاوش کرد و تاج از گرفته برکران نهاد و شکرانه روی بر خاك بسود ، و بفرمود او را بنداز بند جدا کردند آنگاه بر سر جسد پیران آمد و لختی بروی بگریست و فرمان داد تا او را بآئین بزرگان بخاک سپردند و فرمود: در این عرصه خوار رزمی اتفاق افتاد و از این روی اراضی بخوارزم موسوم گشت .

على الجمله: چون پادشاه از این امور فراغت ،یافت اعیان و اشراف سپاه ترکان باتیغ و کفن بدرگاه آمدند و زینهار خواستند ، کیخسرو برایشان ببخشید و آنجماعت را امان داد آنگاه بیژن گیو گستهم را بحضرت آورد و شرح حال اورا معروض داشت کیخسرو فرمود تا او را مداوا کردند و جراحتش را با التیام آوردند اما از آنسوی چون خبر با افراسیاب بردند که بزرگان در گاه همگی تباه گشتند و لشگریان از کیخسرو امان طلبیدند، جهان در چشم او تاريك شد و تاج از سر بر گرفته بر زمین ،کوفت و زار زار بگریست و از آن پس سوگند یاد کرد که : چندانکه زنده باشد زین از پشت اسب نگرداند و این کین باز جوید و در اینوقت افراسیاب در یبکند سکونت داشت و آن شهریست در میان بخارا و جیحون درهمانجا فرزند خود بشنك را که از غایت حسن صورت بشیده (1) ملقب بود سپهسالار لشگر ساخت و صد هزار سوار جرار بد و شپرد و او را برای میمنه لشگر معین کرد و پسر کوچکتر خویش را که بحصافت عقل ورزانت (2) رأى مشهور بود و جهان نام داشت پیش طلبیده صدهزار سوار از لشگریان چین را با وی گذاشت و میسره لشگر را بد و مفوض فرمود و فرزند دیگر

ص: 68


1- شیده مخفف شید : آفتاب نور روشنائی
2- زرانت : وقار، آهستگی

خود را که دمور نام داشت طلب کرد و سپاه تا تار و خلخ را برای ورویت او گماشت و کرسیوز را نیز بر سپاهی عظیم سرهنگی بداد و همچنان هر يك از بزرگان و خویشان خود را جداگانه سرهنگ لشگری و سپهسالار سپاهی ساخت ، آنگاه فرزند اکبر خود قراخانرا با جنود (1) نامعدود در بخارا بازداشت تا پشتوان سپاه باشد ، از آن پس با چنین لشگر از رود جیحون بگذشت و اراضی آموی را لشگرگاه ساخت.

از اینسوی کیخسرو گفت تا افراسیاب جان در کالبد (2) دارد از پای نخواهد نشست هم اکنون باید میان (3) عزم استوار ساخت و یکباره او را قلع و قمع کرد و و فرمانداد تا فرستادگان بهر سوی شتافتند و لشگر فراهم کردند ، نخست رستم دستان در حضرت حاضر شد و ایرج که فرمانگذار کابل بود با سپاهی بزرگ برسید، و گیو با فوج خود از خاور به پیوست و از زمین داران هند منوشان و خوزان با لشگری بیکران بدرگاه شتافتند ، وتبع (4) الاقرن که در این وقت پادشاه یمن بود، چنانکه شرح حالش در جای خود مذکور شود سیاح سپهسالار خود را با مردان دلاور بخدمت او مأمور کرد - و پهلوانان ایران مانندگیو و بیژن و طوس و رهام و فریبرزکار جنگ را ساخته کردند آنگاه این دو دریای لشگر زمین جنگ را با یکدیگر تنگ کرده از در جدال و قتال بیرون شدند و صفوف مقاتله و مقابله راست کردند، نخست کس شیده پسر افراسیاب بود که اسب بزدو بحریگاه در آمد و کیخسرو را بنام بخواند و برای جنگ خویش طلب کرد هر چند بزرگان ایران منع کردند مفید نیفتاد و پادشاه بنفس خویش متوجه او گشته اسب برجهاند و باشیده جنگ آغازید، پس آنکه تیغ و تیر فرسوده شد شد و گرز و خنجر بیکار ماند، از اسب فرود شدند و بکشتی گرفتن سر نهادند عاقبتالامر كيخسرو بدو چیره گشت و شیده را سخت بر زمین کوفته برش را با تیغ چاك زد و جسدش را بلشگرگاه آورده و بفرمود : تا بآئین ملوك او را باخاك سپردند ، اینواقعه نیز نمکی تازه بر ریش (5) جگر افراسیاب پراکند ، روز دیگر حکم داد : تا سپاه یکباره بجنگ در

ص: 69


1- جنود : جمع جند يضم جيم لشکر
2- کالبد : يضم باء قالب ، بدن.
3- میان بکسر میم: کمر وسط ، توی چیزی
4- تبع : لقب پادشاهان یمن
5- ريش: زخم جراحت

آیند و خون شیده را بازخواهند، روزگار بر لشگریان دیگرگون گشت و جهان در چشم مردم تاريك شد ، تیغ و تیر در هم نهادند و از بامداد تابیگله از یکدیگر کشتند ، و بر زبر کشتگان اسب راندند ، چون آفتاب فرونشست ، و هر دو لشگر دست از جنگ بداشتند پانصد و شصت هزار تن در آن روز قتیل تیغ و تیر بود ، وسی هزار تن با سیری آورده بودند؛ افراسیاب را دیگر یارای زیستن نبود نیمه شب با بقایای (1) لشگر از جیحون عبور کرده با راضی توران در گریخت ، صبحگاه هر مال و بهیمه و چادر که از ایشان بجای بود کیخسرو برگرفت و بر لشگر بخش کرد و ظفر نامه نگاشته بدرگاه کاوس فرستاد و خود بیدرنگ هر کم و کاستی که در سپاه داشت بساز آورده از دنبال افراسیاب بطرف توران زمین کوچ داد .

اما افراسیاب در هیچ بلد قرار نگرفت و راست تاكنك در شتافته در آن بلده فرود آمد و کیخسرو در قفای او بهردیه و شهر که فرا رسید مردم سرکش را با تیغ بگذرانید و رعیت را مطیع و منقاد ساخت ، و چون بحوالي كنك در رسید افراسیاب ناچار لشگر برآورد و در برابر کیخسرو صف باز داشت و حکم داد که هر کس از لشگر او سر از جنگ بر تابد و هزیمت جوید، سر از تنش برگیرند از بامداد تابیگاه کوشش کردند تا از ترکان عددی کثیر مقتول گشت شامگاه افراسیاب از دشت گریخته بكنك دزدر رفت و محصور شد کیخسرو پس از سه روز گرد حصار كنك را فرو گرفت و کار بر افراسیاب تنگ کرد، پادشاه ترکستان فرزند خویش جهن را برسالت نزد کیخسرو فرستاد و پیام داد که من ترا جد و پدر بزرگوارم و تو نبیره و فرزند منی سزاوار نیست که بر روی جد شمشیر کشی ، و یکباره طرف مدا را ومواسارا فرو گذاری ، صواب آنست که از در آشتی بیرون شوی ، و بدار الملك خويش مراجعت فرمائی، جهن بخدمت کیخسرو آمده پیام پدر را بگذاشت کیخسرو فرمود : که این مدارا و مروت را هیچ با سیاوش مرعی نداشتی و بیگناه خونش بریختی اکنون فریب تو در من نگیرد و مادام که خون پدر را از تو نجویم تیغ کشیده در تیام (2) نکنم جهن از مصالحه مأیوس شد و بنزد افراسیاب آمده او را آگاه ساخت

ص: 70


1- بقايا - جمع بقيه : باقی مانده ها
2- تیام بكسر: غلاف شمشیر

دیگر باره افراسیاب هر زر و مال که داشت برلشگر پراکند، و مردم را بجنگ ترغیب فرمود ، و از این سوی کیخسرو از چارسوی شهر جنگ در انداخت و منجنیقها بر پای داشت و با یورش و غلبه بقلعه رخنه کرد رستم دستان دلیری کرده بشهر در آمد و ترکان غایت کوشش مرعی داشته چندانکه جمعی کثیر کشته گشت، هم عاقبت شهر مسخر شد و سپاه کیخسرو بدرون ،آمد افراسیاب راهی از میان خانه به بیرون شهر فراز داشت تا اگر روزی تنگ پیش آید از آن دخمه فرار کند، در اینوقت با دویست تن از مردان خود از همان راه بگریخت و کیخسر و بخانه او در آمده بایوان او بر شد و بر تخت او جای گرفت، و لشگریان را منع فرمود که با پوشیده رویان افراسیاب کس دست نبرد و زنان اور اکس متعرض نشود ، وكرسیوز وجهن را گرفته در سلاسل (1) و اغلال (2) کشید و صورت حال را در نامه نگارش داده بدست سفیری شتابنده بدرگاه کیکاوس فرستاد و او را از چنین فتح و نصرت آگهی داد .

اما : افراسیاب چون از تنگنای كنك دز بگریخت و با راضی چین شتافت وازوانك دانك ملك چين طلب یاری و یاوری کرد پادشاه چین لشگری که در دار الملك پيكن فراهم داشت بخدمت او برگماشت و سپاهی نیز از مملکت ختن (3) طلب نموده ملازم رکاب افراسیاب ساخت ، پادشاه ترکان دیگر باره بترکستان مراجعت کرده پراکنده لشگر خویش را نیز هر جا بیافت با خود ملحق فرمود و آهنگ رزم کیخسرو نمود از اینروی خبر عزم افراسیاب با کیخسرو آوردند و وی نیز حکم داد تا سپاه مهیای جنگ شده از كنك در بیرون تاخت و زمین جنگ را با افراسیاب تنگ کرد باز بانگ گیرودار ،برخاست از بامداد تاییگاه از یکدیگر همیکشتند و بخاک راه افکندند، چون آفتاب فروشد و هر کس به نشیمن خویش در رفت افراسیاب پنجاه هزار سوار جرار از لشگر چین برگزید و برلشگرگاه کیخسرو شبیخون برد از قضا رستم دستان در آنشب باطلایه (4) همیگشت و چون سپاه بیگانه بدید چون شیر بغرید وتیغ بر برکشیده

ص: 71


1- سلاسل - جمع سلسله بکسر هر دوسين : زنجیر.
2- اغلال جمع غل بضم غين : بند آهنی که بر گردن دستگیر آن نهند.
3- ختن : شهری است در ترکستان چین
4- طلایه بفتح طاء : مقدمة لشكر.

بجنگ در آمد و تا با مداد از آنجماعت همی ،کشت و از خون ایشان باخاک همی آغشت چون سپیده بدمید و کاری از افراسیاب ساخته نبود و غمگین و هراسان بازگشت و و در لشگرگاه هم جای قرار نیافت، ناچار روی بفرار نهاد و لشگریان با تیغ و کفن بدرگاه کیخسرو آمده امان طلبیدند، پادشاه ایشانرا زنهار داد و چون این خبر با ملك چين بردند سخت هراسان گشت و از اعانت افراسیاب پشیمان شد لاجرم رسولی چند که دل دانا و زبان نرم داشتند ، اختیار کرده و ایشان را با تحف و هدایای بیحد ومر (1) بدرگاه کیخسرو ،فرستاد، باشد که پادشاه از جرم او در گذرد و چون فرستادگان او بحضرت کیخسرو آمدند و پیغام ملک چین بگذاشتند در جواب ایشان فرمود : كه اينك افراسياب در اراضی چین گریخته و هر گاه وانك دانك متعرض او نشود و او رادر ممالك خويش بگذارد زین از اسب برنگیرم تا او را عرضه دمار وهلاك نسازم ، و هدایای او را رد نموده رسولانش را باز فرستاد ، چون ملك چين از حال آگاه شد و بدانست با کیخسرو نیروی رزم ندارد کس نزد افراسیاب فرستاد و گفت شایسته آنست که از این مملکت بیرون شوی و حال مرا چون خویش دیگر گون نخواهی، افراسیاب ناچار کوچ داده بکنار دریای اخضر (2) آمد و کشتی چند تعبیه (3) کرده بر نشست و براند.

اما : از اینسوی کیخسر وجهن و کرسیوز را بند بر نهاده ، بدست گیو سپرد و ده هزار سوار با او همراه کرد و شرح حال را در نامه بنوشت و هم بگیو داد ، و فرمود این جمله را بدرگاه کیکاوس برده او را از کار آگاه سازد و زنان افراسیاب را نیز بهمراه ،برد گیو بر حسب فرموده طی طریق کرده پوشیده رویان افراسیاب را باجهن وكرسيوز بدرگاه کیکاوس آورد ؛ وصورت غلبه کیخسرو و هزیمت افراسیاب را معروض داشت ، کیکاوس بنهايت مسرور گشت و بخاک افتاده روی برزمین بسود و خدای را ستایش و نیایش نمود، آنگاه حکم داد تاجهن را در سرائی نیکو بداشتند، و دیدبانی چندبروی گماشتند و آب و طعام او را مهیا نمودند و کرسیوز را در زندانی تنگ

ص: 72


1- مر: بفتح ميم وسکون راء : حساب
2- اخضر: سبز .
3- تعبیه: آماده کردن آراستن .

محبوس نموده با سلاسل و اغلالش محکم کردند و پس از آن فرنگیس را طلبیده و دختران و زنان افراسیاب را بدو سپرد و فرمود بسرای خود برده نيكو وعزيز بدار.

اما از آنسوی کیخسر و عزم تسخیر مملکت چین کرد و لشگر بر آورده بدانجانب آهنگ نمود ، چون این خبر به وانك دانك ملك چين رسید بدانست که باکیخسرو نیروی مقاتله ندارد پس بزرگان مملکت را حاضر ساخته با ایشان مشورت کرد عاقبة الامر همگی سخن بر آن نهادند که باید در حضرت کیخسر و اظهار ضراعت (1) کردو رسم فرمانبرداری بجای آورد لاجرم ملک چین با اعیان در گاه عزیمت استقبال کرده مهمان پذیر گشت و تا دروازه دیوار چین که شرح بنیان آن مرقوم شد، باستقبال آمد و در نزد کیخسرو زمین خدمت ببوسید ، و او را بدار الملك پیكن در آورد ، و سه ماه کمر برمیان استوار کرده لوازم (2) ضیافت را مرعی داشت و پیشکشهای مرغوب پیش گذرانید، آنگاه کیخسرو در جستجوی افراسیاب بکنار بحر اخضر آمد و کشتیهای فراوان بدست کرد ، بکشتی در شده مسافت دریا در نوشت و هم باراضی ترکستان درآمد و او را آگهی دادند که افراسیاب دیگر باره بكنك دز در آمده ، عنان عزیمت بدانسوی معطوف داشت چون افراسیاب خبر ركضت (3) او را بشنید هم از كنك دز بدر شد، و باراضی سبير بگریخت کیخسر و در این کرت يكسال در كنك توقف فرمود ، و لشگر بفرستاد ، تا اراضی سبیر را مسخر کردند، و يك نيمه از مملکت یوروپ را تا سرحد ملك فرانسه بحيطه تسخیر در آوردند و از افراسیاب نشان نیافتند چه در این وقت کار چنان بر پادشاه ترکستان تنگ افتاد که بکوهسار بردع گریخته در گوشه غاری منزوی (4) شد و بزحمت تمام تحصیل قوتی کرده روز میگذاشت ، و خود را از مردم مخفی میداشت و در جامه زهاد و کوشه گیران میزیست

ص: 73


1- ضراعت : فروتنی کردن ، زاری نمودن
2- ضیافت: مهمانی، مهمان شدن
3- ركضت بفتح راء وضاد: حرکت با سرعت
4- منزوی: گوشه نشین یکسوشونده .

اما چون کیخسرو از یافتن او مأیوس گشت کوس رحيل بزد و از كنك در كوچ داده همه جا راه در نوردید و بخارا فرود شد، و از آنجا ببلخ آمده کار دار الملك را بنظام کرد و از بلخ بار بسته اراضی خراسانرا در نوشت (1) و در مملکت ری فرود آمد باریست در این وقت کیکاوس در اصطخر نشیمن داشت ، پس پادشاه روی باصطخر نهاد ، و از خدمت پدر برخوردار شد چشم کاوس بدیدار فرزند روشن شد ، و خاطرش با چهره او کاشن گشت، بزم شادی برروی او فر از کرد، و باده شادمانه بروی او همی خورد ، چون ایام سور و سرور بپای رفت ، کیخسرو بشکرانه تصمیم زیارت آتشکده نمود و آهنگ آذربایجان فرمود ، پس با خیمه و خرگاه و حشم و سپاه بدانجانب شد ، و یکچند از ایام در آنجا ،ببود از قضا یکی از احفاد (2) فریدون که هوم نام داشت از مردم تفرد و تجرد اختیار کرده در کوهسار بردع زاویه نشین بود نیمه شبی ناله زاری بشنید که در حسرت تاج و تخت و برگشتگی روزگار و بخت گوشزد میشد ، بدانست که این ناله جزاز افراسیاب نتواند بود چه او در این ایام از دهشت سپاه کیخسرو در زوایای جبل و شعب قلل متواریست ، پس از جای خود خاسته بر اثر آواز بنزد افراسیاب شتافت و او را در گوشه غاری بازاری و افغان یافت، هوم چون حال او را معلوم کرد بدان شد که پادشاه ترکستان را در قید اسر (3) در اندازد، افراسیاب با او در آویخت هم عاقبت بدست هوم گرفتار گشت و هوم دست او را بسته باخود می آورد که بدرگاه کیخسرو آرد افراسیاب حیلتی اندیشیده از دست او بگریخت و در یکی از شکافهای رودخانه که در پایان کوهستان بود مخفی شد و هوم در جستجوی او مشغول بود تا آفتاب برآمد از قضا گودرز برای نخجیر (4) کردن برکنار رود میگذشت هوم را دید که سرگشته بهر سوی نگرانست از حال او پرسش فرمود هوم صورت حال را بعرض رسانید گودرز بغایت شادشد ، و در جستجو بر آمده افراسیاب را بیافت، اورا گرفته دست برست ، و بدرگاه کیخسرو آورد، پادشاه برنشست و او را در پیشگاه باز

ص: 74


1- نوشتن بفتح نون و واو : در نوردیدن پیچیدن
2- احفاد - جمع حفد : فرزندزاده
3- اسر: اسیر کردن
4- نخجیر کردن: شکار کردن

داشت و گفت: اى ملك تركستان سخت سر انگیز و گمراه بوده خون سیاوش را بیگناه بريختي و يك نيمه خلق جهان را تباه ساختی ، و هر روز لشكر كشيده ملك ایران و توران را پای فرسود ستوران فرمودی، و ندانستی قادر قهار منتقم است ، و روز کیفر و بادافراه (1) از پی فراز آید، هم اکنون مانند سیاوش سرازتنت برگیرم و خاكرا باخونت آغشته ،سازم افراسیاب در جواب کیخسرو سربزیر همی این سخنان را هیچ پاسخ نداد، چون کلمات کیخسرو بپایان رفت و خاموش شد افراسیاب زبان بگشاد و گفت : اینقدر مرا امانده که روی مادرت فرنگیس را به بینم و سخنی چند با او بگویم آنگاه هر چه کنی روا باشد ، گودرز بیندیشید که مبادا کیخسرو فریب خورد و افراسیاب رازنده بگذارد تیغ بر کشیده و میان او را بدونیم کرد آنگاه کیخسرو ، لختی بگریست و بفرمود اور اب آئین پادشاهان دفن کردند و از آذربایجان دیگر باره کوچ داده باصطخر آمد و کرسیوز را طلب کرده ، او را با تیغ بگذرانید و هم حکم داد تا اورا برسم ملوك (2) باخاك سپردند و از آن پس جهن و او را مورد اشفاق (3) و تلطف (4) فرمود و لختی پند و اندرز گفت ، و کردارهای نا صواب افراسیاب و لزوم نكال (5) وعقاب اورايك بيك براو بر شمرد و آنگاه فرمود تا خلعت ملوکانه بروی پوشانیدند، و منشور (6) سلطنت ترکستان بدو سپردند ، وتاج خسروی بر سر او نهاد و دختران و زنان افراسیاب را بهمراه او کرده رخصت داد که بترکستان مراجعت کند و جای پدر صاحب تاج و کمر باشد جهن زمین خدمت بوسیده ، شاکر و شاد خاطر با وطن خویش مراجعت فرمود ، و بكار سلطنت قیام نمود چنانکه در جای خود مر قوم افتند

ص: 75


1- بادا فراه: مجازات ، كيفر، پاداش
2- ملوك - جمع ملك بفتح ميم و کسر لام : پادشاه.
3- اشفاق : مهربانی کردن
4- تلطف : نرمی و مهربانی کردن .
5- نکال بفتح نون: عقوبت رنج
6- منشور: فرمان، اعلامیه منتشر شده

مع القصه : از پس این وقایع کاوس شاه نیز عزم راه کرد ، و از این جهان فانی وداع زندگانی گفت ، کیخسرو برای وی دخمه خسروانی کرد و در سوگواری او چهل شبانه روززاری نمود از پس او روزی چند بسلطنت بگذاشت، آنگاه که هر چه خواست شد و کار عالم باوی راست شد، بدانست که ماه و آفتاب هزار کاوس شاه و افراسیاب بیاد دارد و گردش سپهر ار هزار فریدون و منوچهر گذرد ، از جهانداری بیزاری جست و از جهان دل بگردانید و آهنگ تجرد و تفرد فرمود قواد (1) سپاه و صنادید درگاه را انجمن کرد د و شطری از بیوفائی دنیا و بد مهری سپهر ،بگفت آنگاه اندیشه خاطر خویش را در میان جمع پیش گذاشت هر چند بزرگان حضرت خروش کردند و او را از چنین منع فرمودند مفید نیفتاد، آنگاه گودرز کشوادر اوصی خویش ساخت و گفت: چون من ناپدید شوم هر گنج زر که نهفته دارم آشکار کن و بمستحقان و مسکینان بخش فرمای و مملکت نیمروز و زابلستان را نا پنجاب برستم دستان تفویض فرمود ، و حکومت آن اراضی بدو گذاشت و گیورا بر مملکت اصفهان و جرجان و قم و قهستان فرمانگذار فرمود ، وطوس را سپهسالار لشگر کرده هم ایالت خراسان بدو داد و فریبرز را بایالت کیچ و مکران و کرمان مفتخر ساخت ، و همچنان هريك از اعیان در گاه را بحکومت بلدی و شهریاری شهری شاد کام فرمود، آنگاه تاج سلطنت از سر خویش بر گرفت و بر سر لهراسب نهاد و پادشاهی بدو داد اینکار بر ایرانیان درشت افتاد وزال از میانه برخاست و معروض داشت که لهراسب آن مایه نیست که سلطنت ایران تواند کرد و اکابر حضرت در این سخن با دستان همداستان شدند کیخسرو زبان بنصيحت قوم بر گشاد و سخنی چند بگفت که مردم را خاموش کرد و اززال زر در اینکار رضا بستد تا همگی بر خاسته باوی بسلطنت سلام دادند، آنگاه پادشاه از تخت بزیر آمد و بکوهستان نهاوند شده بیغوله بگزید و منزوی گشت و در آنجا ببود تا در گذشت از سخنان او است که فرمايد الالهية (2) ربوبية

ص: 76


1- قواد بضم قاف و تشديد واو - جمع قائد : پیشوا.
2- یعنی : خداوندی سلطنتی است، آسمانی، و پادشاهی سلطنتی است ، پس لازم است بر کسیکه، لیاقت این اسم و مقام را دارد، و این نام بروی اطلاق میگردد امور مردم را که بدست او سپرده شده است، تدبیر و اداره کند.

سماوية والسلطنة ربوبية ارضية فيجب على المستحق لهذا الاسم ان يلزم تدبير احكام الخلايق فيما يجرى على يده من امور الخلق هم او فرمايد : «اعلم ان قوام الملك والرعية بالمال الذي جعله الله الينا لاستصلاح المعاش والمعاد، والعمارة ينبوع الاموال و معدنها، والسلام على من اتبع الهدى». (1)

جلوس یومعاز

در آل یهودا چهار هزار و هشتصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود يوحاز (2) پسر یوشیاست، و نام مادرش حمطول دختر ارمیاست چون پدرش بدست فرعون چنانکه مذکور شد مقتول ،گشت بر سریر مملکت ارتقا یافت و آل یهودا او را بیاد شاهی برداشتند و در اینوقت دوازده ساله بود ، چون خبر سلطنت او دیگر باره پیسامیتچس ساز سپاه کرده بالشگری نامعدود به بیت المقدس آمد، و آل یهودا را آن نیرو نبود که دفع ومنع او کنند، پس فرعون بیمانعی بشهر در آمده بوحاز را بدرگاه حاضر ساخت و ازوی صد بدره سیم (3) وصد بدره زر برسم خراج طلب داشت و چون اینکار در قدرت بازوی یوحاز نبود او را گرفته باخود بمصر برد ، و برادر او را بسلطنت آل یهودا منصوب داشت، چنانکه در جای خود مذکور شود ، يو حاز در خدمت پیسامیتجس بمصر رفته در آن بلد همی بود تارخت بسرای دیگر کشید، مدت حکومت او در آل یهودا سه ماه بود.

جلوس یهویاقيم

در آل یهودا چهار هزار و هشتصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بوياقيم (4) بن یوشیا، برادر بزرگتر بوحاز است که شرح حالش مرقوم شد و نام مادرش ز بیداد

ص: 77


1- یعنی پایه بقاء کشور و رعیت مال است ، که خدا وند متعال آن را وسیله اصلاح امور زندگی دنیا و آخرت قرار داده است، و عمران و آبادی مملکت سرچشمه مال ها است
2- تورات کتاب دوم پادشاهان باب 23 ، و کتاب دوم تواریخ ایام باب «36» و در هر دو موضع از تورات اسمش را یهو آماز ذکر کرده است و تاریخ طبری جلد اول
3- بدره : همیان
4- تورات کتاب دوم پادشاهان باب 23 و کتاب دوم تواریخ ایام باب (36) و در هر دو موضع نامش یهو با قیم ذکر شده است و تاریخ طبری جلد اول

دختر فرایاست ، که یوشیا اورا از ارض رامه آورده بود .

علی الجمله چون فرعون یوحاز را بگرفت یویاقیم را بسلطنت منصوب داشت و فرعون و یرا بدین نام خواند ، چه از پیش او را لیاقیم مینامیدند، آنگاه که بر سریر سلطنت استقرار یافت آن صد بدره سیم و صد بدره زر که پیسا میتچس خواسته بود، بنام او بر آل یهودا طرح کرد و بعنف (1) گرفته تسلیم کسان فرعون نمود و او را شاد از خویش روانه ساخت و در این وقت بیست و پنجساله بود که کار ملک با وی راست گشت و همه بر طریق جور و اعتساف رفت و آئین بت پرستیدن پیش گرفت و تا ده سال بدین کیش رفت چندان که خشم خدایرا بر انگیخت و در سال یازدهم سلطنت او بختنصر پادشاه بابل که ذکر حالش در ذیل قصه سلاطین کلدانیون مذکور خواهد شد با سپاهی فزون از حدود حصر به بیت المقدس تاختن کرد و آن بلده را مفتوح ساخته بشهر در آمد، و یو یا قیم را گرفته زنجیر بر نهادیبابل فرستاد. و مادر او را بازنان و بزرگان در گاهش و ده هزار تن از لشگریان که هزار کس از ایشان از جمله سرهنگان بودند گرفته هم ببابل فرستاد، و هر زر و مال که در خرانه ملوك وخز این بیت الله بود هم بر گرفت و هیچ از اوانی (2) زروسیم در بیت الله بجای :نگذاشت جمله را بحیطه تصرف در آورده از پیکار خود برفت، تفصیل این جمله در جای خود گفته خواهد شد، مدت سلطنت یویاقیم در آل یهود یازده سال بود.

ظهور اوریا علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، اوریا (3) پسر حماماس است و لفظ اوریا با همزه و واو ساکن و رای مهمله مکسور ویای تحتانی ر الف بلغت عبری بمعنی نور الله است، جنابش از اشراف پیغمبران بنی اسرائیل است که از قریه بماریم برخاست و بیشتر در بیت المقدس اقامت ميفرمود، وبكلمات

ص: 78


1- عنف بضم عين : درشتی کردن ، خشم
2- اوانی - جميع آینه : طرف
3- تورات کتاب ارمیای نبی باب (26) در جلد پنجم بحار ص «337» در بیان احوال داود علیه السلام از اور یا اسم برده، ولی بنبوت وی تصریح ننموده است

ارمیای پیغمبر که ذکر حالش مرقوم خواهد شد خلق را با حق دعوت مینمود و سبب شهادت آن حضرت سخنان ارمیا علیه السلام گشت و آن چنان بود که در بدو دولت یهو یا قیم که ذکر حالش مذکور شد، ارمیا علیه السلام با آل یهودا فرمود، که ای گروه بیفرمان خداوند میفرماید: که عبادت خدا کنید و از عصیان و طغیان کناره جوئید و و اگر نه عنقریب این مدینه چون بلده سدوم عرضه انهدام وانمحا (1) خواهد گشت و مردمش ملعون و مطرود خواهند بود، چون اینسخن را جمعی که بدروغ دعوی نبوت میکردند، شنیدند و بزرگان آل یهودا نیز اصغا فرمودند ، در خشم شده گفتند بر ارمیا چگونه معلوم شد که این شهر مانند شهر سدوم خواهد گشت که هر روز ما را بیم دهد و تهدید خرابی فرماید، پس به بیت الله جمع شدند ، و آنحضرت را حاضر ساختند ، و حکم بقتل ارمیا کردند ، آنحضرت فرمود: هر چه خدای با من آورده من باشما ابلاغ کنم هم اکنون شما خود را نیکو کنید و راه راست پیش گیرید و پرستش خدای کنید، اينك من شما ،اندرم هر چه با من کنید روا باشد، زیرا که خون من نخواهد نشست و بدست قاتلان من بكيفر خواهند رسید، بزرگان آلیهودا چون این سخنان از وی شنیدند گفتند: ارمیارا بیهوده نتوان کشت ، از این روی که سخن بحق گوید همانا كلمات او را باید پذیرفت ، و از دواهی (2) آسوده نشست مگر نشنیدید که در روزگار حزقیا ملك آل يهودا ميخا علیه السلام مردم را بدین گونه هدایت فرمود، و چون آل اسرائیل سخنان اور اپذیرفتند از بلا نجات یافتند، شماراچه افتاده که بقتل ارمیا همداستان شده اید چون سخن بلا و نعم افتاد ، ارمیا از کیداعدا برست ، و نیز اشیکام بن صافان که یکی از صنادید و اعیان بود آنحضر ترا نیکو حمایت کرد، و جنابش را از شر انبیای کذبه حراست نمود ، اما اوریا علیه السلام که کلمات ارمیا را با خلق تبلیغ میفرمود : انبیای کذبه در خصمی او پای افشردند و یواقیم پادشاه آل یهودا دل با او بد کرد و بدان شد . که آنحضرترا بقتل رساند ، اوریا علیه السلام چون از اندیشه او آگهی یافت از اراضی مقدسه بیرون شده ، بارض مصر شتافت و چون یویاقیم از جانب ملك مصر سلطنت

ص: 79


1- انمحاء : محو شدن
2- دواهی جمع داهیه : گرفتاری.

داشت ، چنانکه گفته شد چند کس فرستاده جنابش را در مصر یافتند ، و گرفته به بیت المقدس آوردند و پادشاه آل یهودا حکم دادث تا آنحضرت را بشهادت رسانیدند .

جلوس بختنصر

در مملکت بابل و نینوا چهار هزارو و هشتصد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بختنصر پسرنب پلسر است که شرح حالش مرقوم شد، ویرا بختنصر ثانی گویند چه بختنصر اول سوس دو چینس است که هم از این پیش بدو اشارت شد .

على الجمله: چون او بحدر شد و تمیز رسید و جلادت جبلی و شجاعت طبیعی او بظهور پیوست ، و پدرش چنانکه گفتیم علیل و ناتوان بود ، پیسا میتچس فرزند خود نیچ را بالشگری فراوان بحدود مملکت بابل فرستاد لشگر کلدانیونرا بشکست و شهر کرجمیش را که در حوالی نهر فرات بود بگرفت نب پلسر بختنصر را مأمور ساخته بالشكرى عظیم تاختن کرد و در کنار فرات بانیچ دوچار شده ، صف مقاتله بر آراستند و تیغ در هم نهاده تا گروهی عظیم عرضه دمار وهلاك شد ، عاقبت فتح با بختنصر بود سپاه نیچ را بشکست و شهر کر چمیش را استخلاص فرمود تا کار حدود مملکت بنسق (1) شد و آن قبایل که در اراضی فلسطین سکونت داشتند دیگر باره سر در قلاده انقياد ملك بابل گذاشتند، پس منصور و مظفر بخدمت پدر شتافت و روز گاری بتکبر و تنمر (2) همی بزیست آنگاه چنانکه خدای فرماید :

«وقضينا إلى بني اسرائيل في الكتاب لتفسدن في الارض مرتين و لتعلن علواً كبيراً» (3)

بنی اسرائیل طریق طغیان و غوایت (4) پیش گرفتند و منهج (5) جور و جفا را

ص: 80


1- نسق بفتحتين : نظم ، ترتيب
2- تنمر پلنگ خوی بودن ، تندخویی کردن
3- بنی اسرائیل 4 یعنی: و خبر دادیم به بنی اسرائیل در کتاب، که شما دو بار در روی زمین فساد میکنید و تسلط و سرکشی مییابید.
4- غوایت: ضلالت و گمراهی
5- منهج : راه، روش وطريقه.

بنهایت بردند، یو باقیم (1) که پادشاه آلی هودا بود او ریای بی را شهید کرد و در پرستش اونان و اصنام مشغول شد، لاجرم بمكافات افعال و كيفر سيآت اعمال گرفتار و دستگیر گشتند و بختنصر بقصد تخریب سور (2) و تعذيب جمهور عنان عزیمت بسوی بیت المقدس و اراضی مقدسه گذاشت و باحشم و حشر وكوس ولوا از دارالملك نینوا بیرون شده همه جا بتاخت تا کنار بیت المقدس را لشگرگاه ساخت یویاقیم که در برابر او چون روباهی در صیدگاه ضرغام (3) مینمود جز اظهار تضرع و تفجع چاره ندید .

لاجرم باتفاق بزرگان بنی اسرائیل در باز کرد و بدرگاه او شتافت، وربقه رقیت (4) برگردن نهاد و دست بیعت بمتابعت و مطابعت (5) او داد، بختنصر بی آنکه تیفی کشد یا مردی کشد با خدم و حشم بشهر در آمد و بیت المقدس را فرو گرفت و آل اسرائیل را در تحت فرمان بداشت چون نيك قوى حال گشت بفرمودیویاقیم را گرفته بندبر نهادند و ما در وزن و فرزندانش را نیز اسیر کرده با او همراه کردند و ده هزار تن از آل یهودا را هم با سیری کوچ داد که هزار تن ازین جمله از ملکزادگان و سرهنگان و سپهداران بود و هفت هزار تن از مردان لشگر و دلیران نبرد بودند و دو هزار تن دیگر از مردم اسیر شدند و هر مال وزر که در مسجد اقصی و خز این ملوك يافت نیز برگرفت، پس مظفر و منصور با غنیمت موفور رام دار الملك نینواپیش گرفت ، و دانیال علیه السلام را که ذکر حالش عنقریب مذکور شود، هم باسیری با خود ببرد و در اینوقت آن حضرت دوازده سال داشت ، وتتمه احوال بختنصر در ذیل قصه دانيال وارميا وعزرا عليهم السلام ويواخين وصدقيا و تاریخ خرابی بیت المقدس مرقوم خواهد شد انشاء الله تعالى :

ظهور دانیال علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، وانئیل علیه السلام از انبیای بنی اسرائیل است و این لفظ با دال مهمله و الف ونون مکسور و کسر همزه و یای تحتانی ساکن و لام بلغت عبری

ص: 81


1- تورات کتاب دوم تواریخ ایام باب (36) و کتاب دوم پادشاهان باب (24) و (25) و تاریخ طبری جلد اول
2- سور بضم سين: باره شهر دیوار قلعه
3- ضرغام بكسر : شیر
4- رقیت : بندگی
5- مطابعت : اطاعت کردن ، موافقت نمودن .

بمعنی دیوان کننده من خداست باشد و معرب آن داینال است و آنحضرت پسر یوحنا بن یوشیاست همانا یوشیار را سه پسر بود ، اول یوحاز که سلطنت آل یهود اکر د دویم یو یا قیم که هم آخرین سلاطین بنی یهود است و ذکر حال هر دو مرقوم شد، سیم یوحنا که پدر دانیال علیه السلام است پس نسب وی با یهودای بن یعقوب علیه السلام منتهی میشود و کتاب نبوت (1) آنحضرت مشتمل بر دوازده فصل است که همه مشعر بر اخبار غيب وبعثت بیغمبر آخر زمان صلی الله علیه وآله وسلم میباشد

آنگاه که بخت نصر یهویاقیم را با سیری بارض بابل برد وصنادید آل یهود را با وی دستگیر داشت با اصفاناز رئیس خواجه سرایان خود فرمود که در میان بنی اسرائیل چندتن از پسران نیکو منظر را اختیار کن که با حصافت (2) عقل وحدت ذكا ،باشند و ایشانرا بگمار تا بكسب علوم مشغول شوند و لغت کلداينون را فراگیرند و در خورش و پرورش ایشان نيز نيك نظر كن تا لاغر پيكر وضعیف اندام نشوند، آنگاه که در خور انجمن ملکی شدند بدرگاه آور تا مواظب خدمت و ملازم حضرت باشند اصفاناز بر حسب فرموده جمعی را برگزیده که دانیال علیه السلام «وحنينا» و«ميثائيل» و«عزاريا» نیز از آنجمله بودند آنگاه نام چهار صنم اهل بابل را بدیشان لقب داد پس دانیال راه «بلطشاصر» خواند و حنینا را صدراخ» نامید و مینائیل را میصاخ» گفت و عزاريا راه «عبدا ناغو» نام نهاد و این سه تن که در حضرت داینال مواظبت داشتند از بزرگان زها دواکابر صلحا بودند

على الجمله : اصفاناز برای ایشان و سایرین وظیفه مقرر کرد و از مطبخ ملك خوردنی و آشامیدنی معین فرمود داینال علیه السلام با آن سه تن که تابع وی بودند از اصفاناز مسئلت کردند که ایشانرا از آلایش آب و طعام پادشاه معاف دارد و از حبوب (3) ارض قوتى اندك بديشان رساند ، وی گفت بیم آن دارم که شما زرد و ضعیف شوید و بختنصر مرامقهور دارد دانیال فرمودیکچند روز ما را بدین خورش امتحان کن اگر

ص: 82


1- تورات کتاب دانیال نبی باب (1)
2- حصافت: استواری
3- حبوب جمع حب : دانه.

نقصانی در قوای ماپدید شد از ان پس از مائده (1) ملك طعام خودیم اصفا نازده روز این امتحان کرد و ایشانرا از حبوب و غلات ارض خورشی اندك بخشید از پس اینمدت هر چهار تن را از دیگر سبایای (2) بنی اسرائیل شاداب تر و با نیرو تریافت، پس آنحضرت و تابعین اورا بحال خود گذاشت تا پس از روزگاری عالم علوم و دانای هر زبان شدند پس بختنصر آنجماعت را بدرگاه حاضر ساخت ، دانیال وحنينا وميثائيل وعزاريا را را از دیگر غلمان (3) که بتحصيل علوم مشغول بودند داناتر یافت چندانکه بر جميع حکمای بابل و مجوس فزونی داشتند لا جرم ایشان را بنواخت و مورد اشفاق خسروانه ساخت .

آما: چون زمانی از این واقعه بگذشت شبی بختنصر در منام (4) خوابی هولناك دید (5) ، و تعبیر آن را همی جست پس جمیع حکمای بابل را طلب داشته فرمود : که من خوابی ،دیده ام اینك آن خواب را بیان کنید ، و تعبیر آن را نیز باز نمائید ایشان عرض کردند که پادشاه رؤیای خود را باز نماید ، تا تعمیر آن را بیان کنیم، بختنصر فرمود این فضیلتی برای شما نیست که من خواب خود را شرح دهم و شما از آن قیاس برگیرید و سخنی گوئید همانا اگر خواب مراکشف نسازید؛ و تعبیر نگوئید همه را با تیغ خواهم گذرانید ، ایشان عرض کردند که هیچکس در روی زمین نباشد که تواند کشف این سرکند ، و خواب ناشنیده تعبیر نماید خشم بر بختنصر استیلا یافت و حکم داد تاجميع حکمای بابل را بقتل آرند ملازمان حضرت وعوانان (6) درگاه دویده آنجماعت را مأخود داشتند ، تا باتیغ بگذرانند، از میانه دانیال و اصحاب اورا که در حساب حكما بودند نیز بمعرض هلاکت میکشیدند آنحضرت با اریوخ خوانسالار پادشاه گفت که این ظلم در حق حکمای بابل سزاوار نیست من کشف این سر کنم و این مردم را از هلاکت برهانم ادیوخ با خدمت پادشاه آمده صورت حال را معروض داشت

ص: 83


1- مائده : خوان، طعام
2- سبايا - جمع سبی: اسیر
3- غلمان جمع غلام : پسر بنده
4- منام بفتح ميم : جواب
5- تورات کتاب دانیال نبی باب (2) روضة الصفا جلد (1) وبحار جلد (5) و حيوة القلوب جلد (1)
6- عوان: یار مأمور دیوان

و دانیال را حاضر نمود ، آنحضرت از ملك بابل برای کشف این راز مهلتی طلبیده باز آمد و خواب پادشاه و تأویل آن را معلوم کرد و دیگر باره بتوسط ار یوخ بنزد بختنصر آمد، ملك صورت حال خواب را از آنحضرت بازپرس فرمود، دانیال گفت : ای پادشاه همانا صورتی بزرگ در خواب دیدی که بس مخوف (1) بود و روئی روشن داشت و ر سر آن تمثال از زر ناب (2) بود و دست و سینه و ذراع از سیم خالص داشت ، شکم و هر دوران آن مسین بود و هر دو ساق پای از آهن داشت ، و هر دو قدمش را جزوی از حدید و جزوی از خزف بود، در اینوقت سنگی مشاهدت کردی که بی قاسری (3) از کوه جنبیده پیش شد و بر آن تمثال فرود آمده هر دو قدم آن را بشکست و آن را در انداخت، آنگاه تمامت آن تمثال چون غبار خرمنگاه شده ، بیاد رفت و آن سنگ در جای آن همی بزرگ شد ، تاجبلی عظیم گشته تمامی ارض را فرو گرفت اینست صوت خواب پادشاه و تأویل آن چنان باشد که آن سر تمثال که ذهب بود دولت تسنت که فزونی بر دولتها دارد و فرود آن فضه است (4) و آن ملکی است که بر حسب معالی (5) بعد از تو واقع است و سلطنت ثالث منسوب بنحاس است که دو پایه فرود تست و مملکت را بعه قوی است از اینروی که منسوب با حدید است و چون جز وی از آهن و جزوی از خزف بود دلالت کند که آن مملکت منقسم بدو قسم شود و چون خزف باحديد مختلط شد بعضی از آنمملکت ضعیف خواهد شد و آنسنگ که تمثال را در هم شکست کنایت از مملکتی است که خدا ظاهر خواهد ساخت و ایندولتها را محو خواهد نمود و ابدالدهر پاینده خواهد بود و غرض آن حضرت از این کلمه ظهور پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه وآله وسلم بود

چون: بختنصر اینکلماترا بشنید بروی در افتاده دانیال را سجده کرد و هدایای بسیار بنزد او پیش گذرانید و گفت: خداوند خدای تست که کاشف چنین اسرار است

ص: 84


1- مخوف : ترسناك
2- ناب : بیغش ، خالص ، پاك
3- قاسر: مغلوب کننده ، مجبور کننده
4- فضه : نقره.
5- معالی - جمع معلی : بلندی ، جای بلند.

و آنحضر ترابر تمامت قواد (1) سپاه و حکمای درگاه حکمرانی داد، و او را در دار الملك سكونت فرمود و بمسئلت آنحضرت حنينا وميثائيل وعزاريا را در اعمال (2) شهر بابل جایداد و قدم همه را مبارك شمرد شرح تتمه احوال دانیال در ذیل قصه وفات بختنصر و سلطنت بلشاز ارود دیگر جامذکور خواهد شد انشاالله .

ظهور نریا علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نریا بن ماسا او علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و این لفظ بفتح نون و کسر رای مهمله ویای تحتانى والف، بلغت عبری بمعنی چراغ خدا باشد، جنابش در روزگار دولت یهویاقیم که شرح حالش مذکور شد به پند و اندرز آل یه و داروز میبرد ایشانرا براه راست و دین حق دعوت همی کرد و بشریعت موسی علیه السلام ترغیب و تحریص (3) می نمود.

اما: چندانکه پادشاه و رعیت را از ارتکاب معاصی و مناهی (4) منع فرمودی سخن او را باور نداشتندی تا بمکافات اعمال خویش گرفتار شدندی، علی نبینا و آله و علیه السلام

ظهور برميا علیه السلام

چهار هزار و هشتصد نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بر میابن شلیکو علیه السلام از جمله پیغمبران جلیل الشأن بنى اسرائيل است و نسب با خاندان بنيامين بن يعقوب عليه السلام رساند، ولفظ يرميا بفتح ياى تختانى وسکون رای مهمله وميم مكسور رویای تحتانی دیگر و الف در لغت عبری بمعنی بر آورده و بلند کرده خداست و معرب (5) آن ارمیاست و کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر پنجاه و دو فصل است و نیز کتاب مزائی آن حضرت پنج فصل باشد که بیشتر مشعر از اخبار غیب است و در آن کلمات از خرابی بیت المقدس و سبی بنی اسرائیل و خراب افتادن آن زمین مقدس هفتاد سال تصریح فرمود.

ص: 85


1- قواد جمع قائد : پیشوا، سردار
2- اعمال شهر جمع عمل : تابع شهر
3- تحریص : برانگیختن ، تحريك نمودن
4- مناهی - جمع منهی : کاری که از آن نهی و منع شده
5- معرب بضم میم و تشدید راء مفتوح : عربی شده : لغتی که در آن تصرف کرده بشكل لغات عرب در آورده باشند.

على الجمله : چون فرعون مصر يوشيا ملك آل يهودا را بقتل آورد چنانکه مذکور شد در سوگواری او بسیار بگریست و پیوسته محزون بود و نبوت آنحضرت از خلق مخفی مینمود تا آنزمان که یهو باقيم ملك آل یهودا بتخت شد چنانکه مرقوم افتاد در سال چهارم سلطنت او خطاب از حضرت کبریا بارمیا (1) شد که مردم را بسوی خدای دعوت کن و ایشان را براه راست هدایت فرمای ، ارمیا باروخ علیه السلام را که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد پیش طلبید و پاره کاغذی گرفته سخنی چندار میا بگفت و او بنوشت آنگاه باروخ را فرمود این نوشته را گرفته هم اکنون به بیت الله شو و بر مردم قرائت فرمای باشد که بسوی خدا بازگشت نمایند باروخ علیه السلام در سال پنجم دولت یهویاقیم در ماه نهم که آن را سیون خوانند آن نامه را به بیت الله آورد و بر مردم عرضه داشت که ای آل یهودا از خدای بترسید و براه راست شوید تا خدای بر شما رحم کند و اگر نه ارمیا میفرماید: این شهر خراب خواهد گشت و آل یهودا بدست سپاه بابل اسیر خواهند شد و بیشتر مقتول خواهند گشت و آتش عظیم خواهند افروخت و کتاب خدای هر چه در میان شماست پاك خواهند سوخت چون سخنان باروخ بپایان آمد میخابن عامار بن صافان آن کلماترا از بر کرده در خانه پادشاه آمد و در انجمن بزرگان آنحدیث باز گفت صنادید در گاه کس فرستاده باروخ را بر آن نوشته حاضر ساختند و کلمات اورا اصفا (2) فرمودند و با او گفتند این این نامه را بگذار تا ما بنظر پادشاه بگذرانیم و هم اکنون ارمیارا از اینحال خبر کرده هر دو بگوشۀ مخفی شوید تا مبادا ملك آل يهودا با شما آسیبی رساند، این بگفتند و آن نامه را بر داشته بدرگاه یهویاقیم آمدند و آن کلماترا معروض داشتند،

پادشاه در اینوقت در خانه زمستانی بود و آتش افروخته در پیش داشت ، از اصفای اینسخنان در خشم شد و فرمود آن نامه را پاره کرده ، در آتش بسوختند ، و حکم داد تا ارمیا و باروخ را هر جایابند عرضه هلاك سازند و ایشان دیگر باره روی با او ننمودند ، و در نهانی بندگان خدا را با حق دعوت میکردند ، تا آنزمان که صدقیا

ص: 86


1- تورات کتاب ارمیاء نبی باب (36) وروضة الصفاجلد (1)
2- اصفاء : گوش دادن

سلطنت آل یهودا یافت چنانکه در جای خود مذکور شود ، در سال اول پادشاهی از ارامیا علیه السلام طوقی چند از چوب ساز داده ریسمانها بدان بست، و از گردن در آویخت و از خداوند بدو خطاب شد که ای ارمیا با صدقیا و بزرگان آل یهودا و پادشاه ارض مؤاب و ملك بني امون و سلطان صیدا پیغام کن که بختنصر پادشاه بابل باراضی مقدسه روی خواهد گذاشت، تا مردم این نواحی (1) را بزیر فرمان کند میباید سراز اطاعت او بر نتابید و گردن با نقیاد و فرمانبری اوفرو دارید، که او بر زمین مسلط خواهد شد ، وسلطنت خواهد یافت . و همچنین پسرش اول مراداخ و نبیره اش بلشاز از حکمران خواهند شد ، و چون گوش با انبیای کذبه دادید و خدمت او را فرو گذار دید ، هم بدست او اسیر و دستگیر خواهید شد و هفتاد سال باسیری خواهید رفت ، وبيت المقدس خراب خواهد ماند ، در اینوقت پیسامیتچس فرعون مصر چون طغیان بختنصر را میدانست و بعرض وی رسید که سپاهی از ملك بابل بحوالي بيت المقدس لشگرگاه ساخته ، بیم کرد که مبادا تعرضی بآل یهودا و سانند ، لشگری باعانت صدقیا به بیت المقدس فرستاد چون خبر سپاه مصر بلشگر بابل رسید بارض خویش مراجعت کردند و این معنی موجب اطمینان خاطر صدقیا گشت تا بسخنان ارمیا گوش فرانداشت ، آنحضرت بنزد وی آمد و فرمود: ای صدقیا آن مبین که سپاه مصر ابنك در حضرت تو فراهم است ، چون این لشگر با وطن روند ، سپاه کلدانیون مراجعت کنند، و این شهر را با آتش بسوزند ، وخراب بگذراند صدقیاروی از وی برتافت ، وسخن او را باور نداشت

لاجرم چون سیاه فرعون بمصر مراجعت کرد ارمیا نیز از بیت المقدس بیرون شده بارض بنیامین آمد تا در آنجا سکونت ورزد، ضار ویباس ابن سالامیوبن حنانيا بنزد اوشد ، و گفت : همانا عزم آن داری که از اراضی مقدسه فرار کرده بسوی کلدانیون شوی ، هر چند آنحضرت ابا نمود و فرمود بدین در برای سکونت آمده ام ، نپذیرفت و ارمیا را گرفته بنزد صنادید درگاه صدقیا آورد ، و ملك آل يهودا حکم داد تا جنابش را گرفته در خانه یوناتان کاتب در چاهی عمیق محبوس کردند ، و مدتی در حبس بداشتند ، روزی صدقیا آنحضرت را طلب داشته ، از تنگنای حبس به پیشگاه حضور بار

ص: 87


1- تورات کتاب ارمیاء نبی باب (37) و باب (38)

داد و گفت : ای ارمیا آیا بتازگی از آسمان بسوی تو هیچ وحی شده باشد؟ آنحضرت فرمود: بلی عنقریب اینم ملکت خراب شود. و تو بدست ملك بابل قلع و قمع شوى ، از اینروی که مرا محبوس داری ، صدقیا در خشم شد ، و حکم داد : تا دیگر باره جنابش را بحبس در انداختند و فرمود روزي يك گرده زیاده با و ندهند ، در این وقت صافانیاس و غودولیاس و یواخال که از اعیان در گاه صدقیا بودند ، عرض کردند که اى ملك آل یهودا صواب آنست که ارمیارا از میان برگیری و خاطر از طرف او آسوده فرمائی ، چه این سخنان که او گوید و غلبه کلدانیون را با مردم باز نماید، دل لشگریان ما در جنگ ضعیف شود، و اگر روزی با ایشان مصاف (1) دهیم هزیمت شویم ، صدقیا با ایشان موافقت کرد و آن هر سه تن از خدمت پادشاه مراجعت کرده ، ارمیا را در چاهی عمیق در افکندند و نان و آب از وی قطع کردند ، ابدالاماخ حبشی که یکی از اعیان در گاه صدقیا بود ، چون این خبر بشنید با خدمت پادشاه آمد و گفت: ايملك آل یهودا چرا از خدای نمی پرهیزی و چون ارمیا پیغمبری را بهلاکت میگذاری.

على الجمله : بشفاعت الاماخ پادشاه از قتل ارمیا بگذشت و اوسه تن از کسان خود را برداشته بر سر آنچاه آمد و ریسمانی فروداشت ، و آنحضرت را از چاه بر آورده دیگر بارش در بیت حبس جای داد ، و هم مدتی محبوس بود، تا روزی صدقیا او را بنزد خویش خواند ، و گفت ای ارمیا حقیقت حال و مآل کار مرا با من بگوی، اره یا فرمود اگر عهد کنی که مرازیان نرسانی حقیقت حال را با تو آشکار کنم ، صدقیا سوگند یاد کرد که بروی خشم نگیرد، پس آنحضرت فرمود که اى ملك آل اسرائیل اگر امان خواهی و سلامت جوئی ، بدرگاه بختنصر روی کن و امان بخواه، چون جز این کنی بختنصر بدین شهر دست خواهد یافت؛ و این بلده را با آتش خواهد سوخت و تونیز اسیر و دستگیر خواهی شد هم صدقیا سخن اور ابصواب نشمر دو آنحضر ترا بمحبس فرستاد، و همچنان در محبس میزیست تا سال چهارم سلطنت صدقیا فرارسید، در ماه پنجم سال که آنرا عبریان شفط گویند (2) حنانیا که یکی از جمله انبیای کذبه بود گروهیرا با خود همدست و همداستان

ص: 88


1- مصاف - جمع مصف: کارزار میدان جنگ
2- تورات کتاب ارمیای نبی باب (28)

کرده ، بر سر ارمیا آمد و آنحضر ترا آزاد نمود و آن طوقهای چوب را از گردن او شکسته فروریخت، از پیشگاه جلال خطاب با آنحضرت آمد که ای ارمیا با حنانیا بگوی که اگر این طوقهای چوب شکسته شد و از گردن من فروریخت ، در ازای آن طوقهای آهن ساخته خواهد شد و برای خدمت بختنصر در گردن آل اسرائیل خواهد ماند ، ارمیا اینسخنانرا باز گفت آنگاه فرمود: ای حنانیا علامت صدق این مقال آن باشد که هم بزودی تو ارتحال خواهی نمود ، و در اینسال مرگ بسوی تو تاختن خواهد کرد و ترا از میان بر خواهد گرفت و چنان شد که آنحضرت فرمود .

حنانیا پس از دو ماه رخت از این جهان بیرون برد، اما ارمیاه، چنان در خانه صدقیا محبوس بود . تا سال دهم (1) سلطنت صدقیا فرارسید؛ پسرعم آنحضرت که انا مایل بن صالوم نام داشت روزی در محبس نزد ارمیا آمد و حاصل زراعتگاه خود را با ارمیا بفروخت آنحضرت ابتیاع آنرا سجلی (2) بنوشت و خودمختوم (3) فرمود و باروخ بن نریا بن ماسو او را خواسته آن سجل را با او سپر دو گفت : خدای میفرماید این سجل را در کوزه گلین بگذار ، و در جائی محفوظ بدار ، که حاصل وکروم (4) این زمین چیده خواهد شد، و بدست کلدانیون دفع خواهد گشت و در این شهر قحط وغلای عظیم بادید خواهد شد مردم باسیری خواهندفتاد ، و بر این سخن گواه بگرفت آنگاه مردم از نزد او بیرون شدند ، و جنابش را همچنان در محبس بگذاشتند ، اما چون سلطنت صدقیا بیازدهم سال رسید در نهم ماه آب از همین سال، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد، بیت المقدس بدست بختنصر مفتوح شد و صدقیا اسیر گشت و نبوزردان خوانسالار پادشاه بابل آل یهودارا باسیری بسوی بابل برد، و بقایای مرد مراکه از مساکین بودند در ارض یهودا بگذاشت تا بزراعت و رعیتی مشغول باشند، در اینوقت سخنان (5) ارمیا را بعرض بختنصر رسانیدند که آنحضرت .

ص: 89


1- تورات کتاب ارمیای نبی باب (32).
2- سجل بكسر سين و جیم بالام مشدد: نوشته عهد و پیمان ، نوشته که قاضی صورت دعاوی و حکم ها را در آن نوشته است ، نام و نشان.
3- مختوم : مهر کرده شده
4- کرم : انگور زمینی که اطراف آن را دیواری فرا گرفته و دارای درختان باشد
5- بحار الانوار جلد ده طبری جلد (1) حيوه القلوب جلد (1)

پیوسته مردم را بخدمت ملك بابل را ترغیب میفرمود ، و غلبه او را باز میگفت در حال بفرمود تا آنحضر ترا بدرگاه آوردند و جنابش رانيك مكرم و محترم داشت ، وروی با بن وزروان کرد و گفت : ارمیا علیه السلام هر چه از پیش خبر داد همه با صحت مقرون افتاد ، اکنون سزاوار نیست که خاطر وی از هیچ در رنجه شود و آزرده باشد ، جنابش را آسوده بگذار و سخنانش را در امور استوار بدار ، پس بنوزروان بفرموده بختنصر آنحضر ترا از محبس برآورده ، در میان قبایل جای داد ، و با ارمیا گفت ، اينك غو دو لیا بن اشیکام بن صافان از جانب بختنصر بر آل یهودا حاکم است، اگر خواهی در ارض یهودا بنزد وی خوش باش ، واگر خواهی با من بارض بابل آتی و این بنز دمن پسندیده تر است ، چه خدمت ترا نیکو خواهم نمود ، و ترا بزرگ خواهم داشت ، ارمیا از رفتن به مملکت بابل تقاعد ورزید، سکونت در ارض یهودا دارا حج (1) شمرد، پس نوزروان تحفه چند در حضرت ارمیا پیش داشته ، جنابش را نزد غود ولیا (2) گذاشت ، و خود در خدمت بختنصر بسوی بابل شد، از اینسوی چون حکومت خود و ایا معلوم گشت ز مردم از دور و نزديك بشنیدند پراکندگان آل بهودا در خدمت او گرد آمدند و سر بر خط فرمان او نهادند اما ملك بنی عمون بدان سر بود که فرصتی کرده خود ولیارا بقتل آورد، پس اسمعیل بن ماتو نیوراکه از دلیران نامدار بود پیش خواند و با او گفت چون بدرگاه خود ولیا شوی اگرتوانی او را مقتول ساز اسمعیل این سخن را پذیرفته بدرگاه خود ولیا آمد، و دوستان او از اندیشه اسمعیل آگاه شدند، صورت حال را بعرض وی رسانیدند ، یونان بن کاری در آن انجمن حاضر بود روی باغود ولیا کرده گفت: اگر رخصت دهی اسمعیل را از میان برگیرم پیش از آنکه ترا بقتل ،آرد و بقیت آل یهودار ابراندازد، غودولیا گفت حاشا این سخن کذبست بر اسمعیل بسته اید ، و مادام که از اوزیانی نرسیده چگونه اور اکیفرت و انداد ؟ لاجرم اسمعیل بسلامت بزیست . و چون سه ماه از اینقصه بگذشت وقتی فرصت بدست کرده باده تن از مردم خودبيك ناگاه بخانه خود ولیا در آمد و او را بکشت و هر تن از آل یهودا و کلدانیون که با او یکجهت او یکجهت بودند هم با تیغ بگذرانید و بقایای سبایای آل یهودا را

ص: 90


1- تورات کتاب دوم پادشاهان باب «25»
2- تورات کتاب دوم پادشاهان باب «25».

برداشته از مسیفا فرار کرده یونان بن کاریا چون اینخبر بشنید لشگری فراهم کرده از دنبال او بتاخت و در عاباون باو برسید، مردم که با اسمعیل بودند چون لشگر یونان را بدیدند و غلبه او را میدانستند از کنار اسمعیل دور شده بدو پیوستند ، اسمعیل ناچار با هشتاد تن فرار کرده بارض بنی عمون شتافت و یونان بابقایای آل یهودا به بيت لحم (1) آمدند و سخت از بخت نصر هراسناك بودند چه بیم داشتند که ملك بابل بمكافات كرده اسمعیل بر آل یهودارحم نکند و بیگناه را از اهل طغیان باز نداند و بخون غودوليا تمامت مردم را از پای در آورد در این وقت آل یهودا (2) بدان شدند که بارض مصر فرار کنند، و از شر بخت نصر آسوده نشینند، یونان با امیران سپاه بخدمت ارميا شتافت و عرض کرد که ای پیغمبر خدای اينك قوم عزیمت مصر کرده اند تا از شمشیر بخت نصر بسلامت باشند ترا در این اندیشه رأی چیست؟ ارمیا علیه السلام مهلتی طلب داشت تا حکم خدایرا معلوم کرده بدیشان باز نماید ، و پس از ده روز بنزد آنجماعت آمد و گفت : خدای میفرماید ای آل یهودا در ارض خویش سکونت ورزید واز ملك بابل هراسناك مباشید که من شما را حراست (3) خواهم کرد و محفوظ خواهم شمارا داشت اما اگر بزمین مصر در شوید از قتل و جوع نجات نخواهید یافت و پادشاه بابل از دنبال شما خواهد شتافت و شما را در معرض هلاك خواهد آورد ، یونان بن كاريا و زخرياس بن ماساو رجال آل یهودا با آنحضرت گفتند که خبر تو کذب است و مادر این زمین اگر سکونت کنیم نخست از قحط وغلا در بلا خواهیم بود و از آن پس عرضه شمشیر بخت نصر خواهیم شد خدای ما را از دخول مصر منع نفرموده واينك سخنان ترا استوار نداریم این بگفتند و آل یهودا را کوچ داده و ضیع و شریف وزن و مرد را بسوی مصر روان ساختند ، وارميا و باروخ عليهما السلام را نيز با خود ببردند و طی مسافت کرده بمملکت مصر در آمده و بارض طفناس فرود شدند ناگاه از حضرت ذو الجلال خطاب با ارمیا شد که ای ارمیا بگیر چهار سنگ و در

ص: 91


1- بيت لحم : شهریست در فلسطین که حضرت عیسی علیه السلام در آنجا از مادر متولد گردیده است.
2- بحار الانوار جلد «5» تاریخ طبری جلد «1» حيوة القلوب جلد «1»
3- حراست: نگهبانی کردن ، حفظ نمودن

آنخانه که معین فرمائیم مدفون ساز، و با آل یهودا بگوی که بختنصر بدین ارض خواهد شتافت و برملك مصر غلبه خواهد یافت و آتش در این مملکت در خواهد زد، و آل یهودا را در معرض قتل و سبی در خواهند آورد ، و تخت او را در این زمین نصب خواهند کرد چنانکه چهار قائمه آن تخت بر زبر این چهار سنگ خواهد بود که من در زمین پنهان داشته ام، پس ارمیا بر حسب امر الهی آنجمله را بکرد و با خلق بگفت و آنگاه که بختنصر بمصر در آمد چنان کرد که آنحضرت فرموده بود . و عنقریب آنقصه را در جای خود مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالی

ظهور عمرو بن عامر

مزيقيا چهار هزار و هشتصد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، عمرو بن عامر مزیقیا اگر چه از جمله ملوك محسوب نشود ، لکن چون قصه خرابی سیل عرم (1) منوط (2) بشناختن ویست شرح حال او مرقوم می افتد ، نسب وی با حمير منتهی میشود که شرح حالش در بدایت حال ملوك يمن مذکور شد و باز نموده آمد كه تبايعه يمن وملوك غسانی و قبایل قضاعه و همدان و بعضی دیگر از اقوام عرب نسب با حمير بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان میرسانند .

على الجمله عمر و حكومت ارض سبا (3) و مآرب داشت و در حضرت ذوجشیان پادشاه یمن اظهار انقیاد و فروتنی میفرمود ، و فرمان اور امطیع و منقاد بود از اینروی اور امزيقيا لقب داده بودند که چون جامه بنزد او آوردندی و در پوشیدی گریبان آن را اندك باره ساختی ، و این کنایت از آن بود که دیگر بار آن جامه پاره شده پوشیده نشود ، بلکه بخشیده آید از اینروی که مزق بمعنی پاره شدن جامه است او را مزیقیا خواندند و او هشتصد سال در دنیا عمر یافت، و از این جمله چهارصد سال حکومت سبا و مآرب داشت ، وملوك يمن را بنوبت ملازم خدمت بود ، و دیگر قصه های او در خرابی

ص: 92


1- عرم بفتح عين وكسر راء : سیل مشهور که در حدود ماته دوم قبل از میلاد در نزدیکی شهر سبا : جاری شد و در یمن سد معروف مآرب را خراب کرد و باعث انقراض دولت سباشد، از این سیل در قرآن مجید در سوره سبا یاد شده است
2- منوط بفتح میم وضم نون : وابسته
3- سبا : یکی از دولتهای عرب حمیر که تا 115 قبل از میلاد در یمن وجود داشته ، پایتخت آنها شهر سبايا مآرب بوده است

سيل العرم مذکور خواهد شد ، و او پدر ملوك غسانی است، چنانکه باز نموده شود انشاء الله تعالى

ظهور عدنان

چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، عدنان ادد است ، ذکر نسب شریف اور انا ادد در خاتمه قصه اسمعیل بن ابراهيم عليهما السلام مرقوم داشتیم ، و نام مادر او بلهاست که نسب با يعرب بن قحطان رساند ، آثار رشد و شهامت و فروغ بسالت (1) و نبالت (2) در ایام کودکی از جبین مبارکش مطالعه میشد و کاهنان عهد و منجمین ایام باز میگفتند که : از نسل وی شخصی بادید آید که جن و انس را در چنبر طاعت فرو گیرد و از اینروی جنابش را دشمنان فراوان بود : چنانکه وقتی (3) در بیابان شام هشتاد تن سوار دلیر اور اتنها یافتند ، و بقصد وی شتافتند عدنان اسب برانگیخت و با آنجمله پیکار کرد چندانکه اسبش کشته شد و همچنان پیاده با آنجماعت بطعن (4) وضرب مشغول بود تا خود را بدامان کوهی کشید و اعادی (5) از دنبال وی همی حمله بردند و اسب میتاختند، ناگاه دستی از کوه بدر شده گریبان عدنان را بگرفت و بر تیغ کوه کشید و بانگی مهیب از قله کوه بزیر آمد که دشمنان عدنان از بیم جان بداند و این نیز از معجزات پیغمبر آخر زمان صلى الله عليه و آله بود. على الجمله: عدنان چون بحد رشد و تمیز رسید مهتر عرب سید سلسله وقبله قبیله آمد، چنانکه ساکنین بطحا (6) وسكان يثرب (7) و قبایل بر حکم (8) او را مطیع و منقاد بودند چون بختنصر که ذکر حالش مرقوم شد از فتح بیت المقدس بپرداخت تسخیر بلاد و اقوام عرب را تصمیم داد و عدنان چون از عزیمت وی آگهی یافت کس فرستاده در بنی قحطان بن عابر و بنی جرهم بن یقطان چندانکه مرد جنگی بود طلب فرمود و این قبایل در مکه معظمه سکونت

ص: 93


1- سالت : شجاعت ، دلیری
2- نبالت : بزرگواری ، نجابت
3- روضة الصفا جلد «2»
4- طعن : نیزه زدن، سرزنش
5- اعادی - جمع اعداء : جمع عدو : دشمن
6- بطحاء : نام قدیم مکه
7- يثرب : نام قدیم مدینه بیش از هجرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
8- بر يفتح باء و تشديد راء : بیابان زمين خشك

داشتند و ذکر نسب ایشانرا از این پیش باز نموده ایم

مع القصه : سپاهی (1) بزرگ ازین دو قبیله بنزد عدنان حاضر شدند و از دیگر قبایل عرب گروهی ببعد (2) نیز گرد آمدند، پس لشگری بزرگ بر آراست و در برابر بختنصر صف راست کرد و جنگ در انداخت بعد از کشش و کوشش بسیار چیرگی و غلبه با سپاه کلدانیون افتاد و لشگر عرب هزیمت شدند و خلقی کثیر عرضه تیغ و تیر آمدند عدنان بسلامت از میدان بدر رفت و در نواحی شام آرام گزیده بار دیگر بتجهیز لشگر پرداخت و پراکندگان سپاه را گرد آوری کرده امیدوار ساخت و با بختنصر کرت دیگر جنگ در انداخت و لشگریان وی چون شیر زخم خورده بخر و شیدند و چندانکه توانستند بکوشیدند هم در این کرت ظفر با بخت نصر بود و چندان از مردم عرب بکشت که دیگر مجال اقامت برای عدنان و مردان او نماند، لاجرم هر تن بطرفی گریخت و عدنان با فرزندان خود بسوی یمن شد و آن مامن راوطن فرمود و در در آنجا ببود تارخت بسرای دیگر برد.

مع القصه : عدنانراده پسر بود اول معد دويم عك ، سيم (ب) چهارم ضحاک، پنجم مذهب ششم :عدن که شهر عدن که در ساحل بحریکن واقع است منسوب بدو است هفتم نعمان هشتم، ابی، نهم، اد دهم غنى اسماعك بن عدنان دختر اشعر بن نبت بن ادد بن زید بن مهيسع بن عمرو بن عريب بن يشحب ابن زيد بن كهلان بن سبا را بزنی بگرفت و باین خویشاوندی در میان قبیله اشعریون بماند تا بمرد ، و دیگر اولاد عدنان در یمن بزیستند تا پدر ایشان از جهان رخت بیست، و عدنان از اجداد بزرگوار پیغمبر آخر زمان است و در نسب شریف آنحضرت تا عدنان هیچ اختلاف نيست كما قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم :

«كذب النسابون من علاما فوق عدنان» (3)

ص: 94


1- تاریخ طبری جلد «1»
2- ببعد : بی شمار
3- در جلد پنجم بحار الانوار حدیث را باین صورت نقل کرده : كذب الناسبون قال الله تعالى و قروناً بين ذلك كثيراً». یعنی نسب شناسان دروغ گفته اند پروردگار عالم فرموده در سوره فرقان بعد از ذکر عاد و ثمود و اصحاب رس طوایف بسیار دیگری. بعد از ذکر حدیث از عبدالجبار بن احمددر بیان حدیث نقل کرده که: اتصال انساب معلوم نیست پس کسیکه سلسله نسب را میگوید تا آدم علیه السلام میدانم یا دروغ میگوید یا اشتباه کرده است و معنای حدیثی که در متن نقل شده اینست: دروغ میگویند نسب شناسان از بالاتر از عدنان مسعودی در مروج الذهب میگوید که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نهی نموده است که در نسبش از معد تجاوز کنند

على الجمله : چون عدنان از جهان برفت آن نور روشن که از جبین مبارك او درخشان بود، از طلعت فرزندار معد طالع ،شد و این نورهمایون بر وجود پیغمبر آخر زمان دلیلی واضح بود که از صلبی بصلبی میشد، چون آن نور پاك بمعد انتقال یافت بخت نصر نیز از جهان شده بود و مردم از شر او ایمنی یافته بودند ارمیا و باروخ عليهما السلام كس بطلب معد فرستادند، و جنابش را در میان قبایل عرب آوردند اما معد بن عدنانرا كنيت شريف ابو قضاعه بود جمالی دلکش و بازوئی توانا داشت، بعد از فوت و عدنان از حیطه يمن ببلده نجران آمد که هم از نواهی یمن بود و در نجران با افعی جر همی که در علم کهانت مهارتی تمام داشت روزگاری از در صدق وصفا بود و با هم بمصادقت و مصافاة میزیستند و درگاه افعی نیز در نجران مطاف (1) اعاظم و اشراف بود آنگاه که ارميا وباروخ عليهما السلام معدرا طلب داشتند افعی را وداع کرده بمیان عرب آمد و سالار سلسله گشت و از وی چهار پسر بادید آمد اول قضاعه دویم نزار، سیم قنص چهارم ایاد و نعمان منذر که ذکر حالش خواهد شد از اولاد قنص بن معد بود .

على الجمله: پسران معد بسیار شجاع و دلیر بودند ، چنانکه گاهی لشگری فراهم کرده بر سربنی اسرائیل تاختن میبردند (2) و از آنجماعت مردو مال، اسیرو دستگیر میساختند ، و جنگهای سخت با ایشان می افکندند ، و بیشتر وقت قرين فتح و نصرت بودند تا کار بر آل یهودا تنگ شد و خدمت ارمیا و عزر یا ودیگر بیغمبران خود رسیده استدعا کردند که انبیای بزرگوار در حق اولاد معددعای بدکنند و ایشانرا از روی زمین براندازند چون پیغمبران خدای خواستند بدین مهم اقدام نمایند ، خطاب از پیشگاه قدس رسید که لب فرو بندیده همانا از پشت معد شخصی بظهور خواهد رسید که ما اینجهانرا برای او پدیدار کرده ایم پس انبیا عليهم السلام لب ببستند

مع القصه: چون معد از جهان برفت آن نورروشن از جبین فرزندش نزار طالع

ص: 95


1- مطاف : محل طواف .
2- روضة الصفاء جلد «2».

گشت ، و نزار بن معدرئیس قوم و زعیم قبیله گشت و نام مادروي معاذه بنت جوش بن عدی است که نسب بقبیله بنی جرهم رساند و کنیت شریفش ابور بیمه است ، آنگاه که نزار از مادر متولد شد ، و از بارقۀ آن نور شریف که در جبین داشت معلوم بود که پیغمبر آخر زمان از نسل وی است ، ممد هزار شتر در راه خداقربانی کرد ، مردم با او گفتند که مال خود را تضییع نمودی و اسراف فرمودی ، معد در جواب گفت : که والله هنوز اندك میشمارم ، و چون زار لفظاً بمعنی اند کست آنطفل بنزار نامیده شد ، و چون بحد ر شد رسید و بعد از پدر در عرب مهتر گشت، چهار پسر از وی پدیدار گشت، اول ربیعه، دویم انمار، سیم مضر چهارم ایاد اما از انمارد و قبیله بادید آمدند ، اول ختمم دویم بجيله و عبدالله بجلی که از اصحاب پیغمبر است ، نسب باین قبیله رساند، و ایندو طایفه شدند و باهل يمن مختلط آمدن بیمن مختلط آمدند و هم ایاد قبیله معروفی است که با ایادبن نزار منسوبست ، وقس بن ساعدة الايادی که از حکمای عربست، چنانکه شرح حالش در جای خود مذکور شود هم ازین قبیله است، و از ربیعه و مضر نیز قبایل بسیار پدیدار وازر شدند ، چنانكه يك نيمه عرب نسب بدیشان میبرند ، و در فضلیت ایندو تن همی بس است که رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : «لا تسبوا مضر وربيعة فانهما مسلمان» (1) و از این بیشتر در نام و نسب قبایل قلم زدن از قانون این کتاب مبارك بيرون است ،

علی الجمله: از میان فرزندان نزار مضر بود که در سلك اجداد پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم محسوبست و آنگاه که نزار را اجل محتوم نزديك شد ، از میان بادیه با فرزندان بمکه متبرکه آمد و حالش چون از صحت بگشت فرزندانرا طلبیده پیش نشاند و اموال خویش بر ایشان قسمت فرمود. از جمله خیمه که ازادیم سرخ بود و مقداری از زر سرخ و چیزهای دیگر که ماننده آن بود و رنگ حمری داشت بمضر تفویض فرمود و از اینروی او ر ا مضر الحمرا نامیدند و اسبی سیاه و خیمه سیاه و هر چه بدان ماننده بود، بربیعه عطا کرد و او را ربیعة الفرس خواندند و گوسفندان خویش را با خادمی پیرو بعضی از اشیای دیگر باباد گذاشت ، و فرشی از ادیم سیاه و برخی دیگر از آلات و ادات مجلس بهره انمار داشت و فرمود : چون من از جهان شدم، بقایای متروکات مراهم بدینگونه

ص: 96


1- بدنگوئید مضرور بیمه را که هر دو مسلمانند

قسمت کنید و خاطر یکدیگر رنجه ،مسازید و اگر در میان شما سخنی واقع شود که حاکمی لازم افتد، از اینجا بنجران سفر کنید. بنزد افعی جر همی که با معد بدر من دیرینه آشناست ، و مردی کاهن و دانا بود و نگذارد کار شما بخشونت انجامد و رفع سخن کند ، چون نزار رخت از جهان بربست و در میان فرزندان او در بخش کردن اموان کار بقیل و قال انجامید ، ناچار هر چار بار سفر بستند و از مکه متبر که بیرون شده عزیمت نجران فرمودند در راه شتر سواری با ایشان بازخورد ، باوی گفتند از کجا میرسی؟ گفت شتری یاده نموده و ضایع کرده ام ، میروم تا گمشده خویش را بیابم مضر گفت : شتر ترا چشم راست کور بود؟ گفت بلی ربیعه گفت : که از دست راست شل بود؟ گفت بلی ایاد فرمود ، آن شتر دم بریده داشت؟ گفت بلی انمار گفت رمنده و حرون بود؟ گفت بلی دیگر باره مضر بسخن آمد و فرمود يك تنگ بار آن شتر روغن است و آن دیگر شهد بوربیعه گفت بر سر بار آن شترزنی سوار است ؟ و ایاد گفت آن زن آبستن است و انمار گفت آن شتر يك دندان شکسته دارد ؟ آنمرد اینجمله را نیز گفت بصدق بود با وی گفتند: هم از این راه بشتاب که آنرا خواهی یافت، مرد شتر سوار بفرموده ایشان لختی برفت و از شتر گمشده اثری ندید ، هم بتعجیل حرکت کرده بخدمت مضر و برادران پیوست و گفت: همانا از شتر من جز شما خبر نباشد ایشان سوگند یاد کردند که ما اصلا شتر شمار اندیده ایم، آنمرد گفت هرگز این سخنرا از شما نخواهم پذیرفت چون یکتن بود و نیروی مجادله با ایشان نداشت همراه آن جماعت بنجران آمد و مضر و برادرانش بخانه افعی جر همی فرود شدند، افعی بخدمت ایشان پیوسته ، از زحمت سفر و مشقت راه بازپرسی بسزا فرمود، هم از گرد راه مردشتر سوار برسید ، و در خدمت افعی معروض داشت که امروز در نجران رئیس دودمان بنی جرهم توئی ، نخست داد بده آنگاه برسوم مهمان نوازی پرداز ، وقصه شتر گمشده و سخنان فرزندان نزار را باز گفت ، مضر و برادرانش با او سوگند یاد کردند که ما هرگز شتر اینمرد را ندیده ایم ، افعی گفت پس این نشان از کجا دانستید که باوی بیان کردید؟ مضر گفت من از آن دانستم که شتر او چشم راست کور دارد که همه راه از طرف چپ چریده بود و هر گیاه که برسوی راست بود آفت نداشت ، و چون بریکجانب موران گرد بودند و برجانب

ص: 97

دیگر مگسان گمان بردم که بر یکسوی روغن حمل دارد ، و دیگر سوی شهد، چه مورو مگس را با روغن و انگبین کار است ، و ربیعه گفت من از آن گفتم دست آن ش- شتر شل است که اثر کشیدن دست آنرا بر زمین یافتم و از آن فهم کردم زنی برپشت آن سوار است، چه در جایی نشان پائی یافتم کفی از خاک آن قدم برداشته ببوئیدم ، در حال میل خاطر من بسوی زنان شد ، ایاد گفت: من از آن دانستم آن شتردم بریده بود چه شترانرا عادت آن باشد که هنگام سرگین انداختن دم بجنبانند ، و مدفوع خود را پراکنده سازند و سرگین این شتر در یکجای جمع بزیر آمده بود ، و از آن گفتم آنزن که بر آن سوار است آبستن است که هنگام برخاستن از آنجا که پیاده شده بود هر دو کف دست خود بر زمین نهاده بود ، از اثر کفهای او دانستم گر انبار است انمار گفت رمندگی آن شتر از آن معلوم بود که علف انبوه همه جا بحال خود گذاشته برگیاه اندک چریده بود ، و شکستگی دندان آنرا بدان معلوم کردم که هر دسته گیاه که دهان آلوده بود باندازه يك دندان گیاه سالم داشت، چون افعی این سخنانرا بشنیداز حدت فهم و فراست ایشان در عجب ماند و مردشتر سوار را از پیکار خود راند ، و آنجماعت را تعظیم و تکریم فراوان نموده در حجره خاص بنشاند و شامگاه نزل (1) مهنا (2) مهیا کرده بخدمت ایشان فرستاد، وخود بنهانی از پس در بایستاد تسامقالات اولاد نزار را اصغا فرماید ، و خیالات ایشانرا بازداند، ناگاه چون اولاد نزار هر يك جامی از خمر بکشیدند ایاد گفت: انگور این شراب در گور مردگان نشو و نما یافته و چون دست با کباب بردند مضر گفت گوشت این بزغاله از شیر سگ پرورده باشد ربیعه گفت افعی اگرچه نسب خود ر اباجر هم پیوندد اما از مطبخی زادگان است، انمار گفت در هر حال کارما را براستی خواهد گذاشت و قسمت اموال بر مانیکو خواهد کرد، افعی چون این سخنان بشنید روزگار بروی دگرگون گشت و بدانست سخنان ایشان جز براستی مقرون نیست، نخست نزد مادر آمد و او را با تیغ حدید تهدید فرمود و حقیقت حال معلوم کرد آنگاه بشر ابدار گفت که این خمر از کجا آوردی؟ وی نیز از تاکستان آن که در گورستان بودنشانی بگفت ، و چون از کباب بپرسید هم گفتند : آن بز که این بزغاله

ص: 98


1- طعام زیاد
2- گوارا و بی زحمت

بزاد در چنگال گرگ افتاد و این بزغاله با شیر ماده سگی توانا گشت، پس بتعجيل نزديك مهمانان آمد و گفت: بازگوئید تا این رازها چگونه برش ما معلوم شد، آباد گفت از خوردن خمر همه سرور وحبور (1) خیز دو مارا از نوشیدن این شراب جز اندوه و مکروه حاصلی نبود دانستم که تاك آن از گورستان دمیده مضر گفت در خوردن این کباب ماهمه مانند سگان لقمه از هم در میر بودیم و بغضب و غلظت در هم مینگریستیم و چون نيك نظار كردم ، استخوان پهلوی آن بزباسکان شباهت تمام داشت دانستم که باشیر سنگ پرورده باشد ربیعه، شرمگین سربزیر افکند و گفت : آنگاه که ما بدین حضرت آمده ایم سخنان افعی همه از آب و نان بوده ، و گاه گاه نیز از پس در استراق (2) سمع فرموده معلوم شد که بزرگزادگان بدین دو صفت انباز نشوند، بلکه این کار بی پدران و مطبخی زادگان است ، افعی در ضجرت و حیرت فروماند و اموال ایشانرا براستی چنانکه انمار از فطانت وی در یافته بود قسمت فرمود ، ایشانرا مقضى المرام (3) با فرستاد و همه با هم نيك بزيستند .

اما: مضر بن نزار سید سلسله بود و اقوام عرب اور امطیع و منقاد بودند، و همواره در ترویج دین حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام روز میگذاشت و مرد مربراه راست میداشت و چون عملکه را بزنی بگرفت که هم نسب با عدنان بنادد میرساند از وی دو پسر آورد نخست الیاس که از اجداد پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است دویم غیلان که هم از او قبایل بسیار بادید آمد و مضر وقتی فرزندان خویش را پیش خواسته بدین کلمات نصیحت فرمود و روی سخن با الياس داشت و گفت : من يزرع شر أيحصد ندامة وخير البرما اعجله، فاحمل نفسك على مكروهها فيما اصلحها واصرفها عن مطلوبها فيما افسدها» (4) و گویند اول کس که آهنگ حدی را برای شتران خواندن فرمود مضر بود.

اما: الياس بن مضر بعد از پدر در میان قبایل بزرگی یافت ، چنانکه او را

ص: 99


1- شادمانی
2- گوش دادن
3- حاجت برآورده
4- یعنی : سرانجام کشت تخم شر و فساد، ندامت و پشیمانی است و کار نيك هر چه زودتر انجام بگیرد بهتر خواهد بود نفس خودر اوادار کن بچیزهایی که مکروه میدار بمنظور اصلاح آن ، و آن را از مشتهيات و مطلوبش بازدار در صورتیکه آنها نفس را فاسد و تباه گردانند

سيد العشيره لقب دادند و امور قبایل و مهمات ایشان بصلاح وصوابدید الیاس فیصل می یافت و تا آنروز که نور نبوی (1) از پشت او انتقال نیافته بود ، گاهی از صلب خویش زمزمه تسبیح شنیدی.

على الجمله : الياس ، لیلی دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه یمنی را بحباله (2) نکاح در آورده از وی سه پسر با دید آورد ، اول عمرو، دویم عامر سیم عميرا و چون پسران وی بحد رشد و بلوغ رسیدند روزی عمرو (3) وعامر بامادر خودلیلی بصحرا در رفتند ، ناگاه خرگوشی از سر راه بجنبید و بیکسوی گریخت و شتران از خرگوش سرراه برمیدند ، عمر و وعامر از دنبال آن تاختن کردند ، و عمر و نخست آنرا بیافت وعامر برسید و خرگوش راصید کرده کباب ساخت ، لیلی را از اینحال سروری و عجبی روی داد ، پس بتعجيل بنزديك الياس آمد ، و چون رفتاری به تبختر داشت الیاس بازن گفت «مالك این تخندفين» (4) چه خندفه آنرا گویند که رفتاری به تبختر (5) و جلالت باشد، لیلی گفت همیشه بر اثر شما بكبر وكبريا قدم زنم ، از اینروی الیاس اورا خندف (6) نامید و آن قبایل که با الیاس نسب میبردند ، بنی خندف لقب یافتند و از اینروی که عمرو آن خرگوش را بیافته بود الیاس او را مدرکه (7) لقب داد ، و چون امر صید آن کرد و کباب ساخت طابخه (8) نامیده شد ، و چون عمیرا در این واقعه سر در لحاف داشت و طریق خدمتی نه پیمود به قممه ملقب شد ، اما پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم از نسل مدرکه (9) بود.

على الجمله : فرزندان الیاس اولاد بسیار آوردند ، و در میان ایشان رسم بت پرستیدن عظیم اشتهار داشت ، چنانکه عمرو بن (10) لخی بن قمعه که پدر خزاعه است ، وقتی از مکه متبرکه بارض مارب شد و در آنجا گروهی از بت پرستان دید و آنصفت را

ص: 100


1- روضة الصفاجلد دوم
2- حباله : قيد
3- طبری جلد دویم: بحار الانوار جلد (6)
4- یعنی چه شده است ترا ؛ یکجا میخرامی ؟
5- تبختر : ناز ، غرور .
6- خندف بروزن زبرج بكسر اول و سوم
7- مدركه: ادراک کننده، رسیده، اینجا معنای دوم مراد است
8- طابخه : طبخ کننده
9- روضة الصفا شاء دويم ، بحار الانوار جلد ششم
10- سیره ابن هشام جلد (1)

ستوده دانست و از آنجماعت صنمی بخواست ، تابخانه خویش آرد و آنرا پرستش کند آنجماعت بتی با او دادند ، و آنرا گرفته بزمین بطحا آورد و هبل نام گذاشت و مردم را بپرستش آن بازداشت وی اول کس است از اولاد اسمعیل علیه السلام که کیش بت پرستیدن گرفت و از پس او هذیل بن در که در میان بت پرستان شده و صنمی گرفته آنرا واع نام نهاد و بمیان قبایل عرب آورد و کلب بن و بره که با قضاعه نسب داشت هم بطلب رفت و بتی گرفته آنر اود نامید و مردم را بپرستش آن دعوت نمود و مردم طی و مذحج بت خود ر ایغوث نامیدند و عبادت آنرا اختیار کردند و مردم همدان که نسب بکهلان رسانند و در نواهی یمن ساکن باشند صنم خود را يعوق نامیدند وسميفع بن ناكور بن عمرو بن يعفرا بن ذو الكلاع الاكبر هویزید بن نعمان که در نواحی یمن وطن داشت و همواره در جمع آوری قبایل مشغول بود و او را از این روی ذو الكلاع الاصغر مینامیدند چنانکه بیشتر قبایل آل حمیر بدو گرد آمدند صنم خویشتن را نسر نام نهاد و مردم را بعبادت آن ترغیب نمود و قبیله خولان بن حارث بن قضاعه عمانس را گرفتند و فرزندان ملکان بن کنانه بن خزيمة بن مدركة بن الیاس سنگی بسیار طویل در بیابان نهادند و آنر اسعد لقب دادند؛ و به نیایش و ستایش آن قیام فرمودند و اساف و تایله را در موضع زمزم وضع کردند چنانکه در خاتمه قصه اسمعیل علیه السلام مرقوم افتاد و بنی ثقیف در طایف لات را برگزیدند؛ و اوس و خزرج در یثرب طاعت منات کردند و همچنان قبایل دوسو ختمم و بجيله ذو الخلصه را داشتند و مردم جبل طی قلس را برافراشتند و بنی ربیمه که نسب با تمیم رسانندبتی بدست کرده و بتخانه برای او بساختند و آن بتکده رارضا نامیدند، و همچنان ر قبیله بتی گرفتند و بت پرستیدن آغازیدند، تا آنگاه که دولت اسلام قوی شد و پیغمبر احر آخر الزمان صلی الله علیه وآله وسلم ایشانرا از چنان کردار زشت باز داشت چنانکه خدای فرماید ولاتذرن ودا ولاسواعاً ولا يفوت ويعوق و نسر أوقد اضلوا كثيراً» (1) و هرگاه آنمردم بسفر رفتندی نخست در بر اصنام شده برای میمنت مسح کردندی، و چون باز آمدندی نخست مسح آنرا واجب شمردندی و از آن پس چشم بدیدار

ص: 101


1- نوح - آیه 23 یعنی گفتند دست از پرستش و د وسواع و يفوت و يعوق و نسر بر ندارید و آنها بسیار از خلق را گمراه کردند

اهل بیت خویش گشودندی .

اما: مدركة ابن الياس چنانکه مذکور شد نامش عمرو است و لقبش مدرکه و كنيتش ابوالهذيل ، وسلمى بنت اسد بن ربيعة بن نزار بن معد را بزنی بگرفت بگرفت ، و ازوی دو فرزند آورد، یکی خذیمه و دیگری هذيل، وازهذيل قبایل بسیار بادید آمدند ، و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و از نسل خذیمه بظهور آمد ، اما خذيمة بن مدرکه بعداز پدر حکومت قبایل عرب داشت ، و اوراسه پسر بود اول کنانه دویم هون، سیم اسد و مادر کنانه عوانه دختر سعد بن قيس بن غيلان بن مضر بود ، و از ایشان قبایل بسیار بظهور آمد، چنانکه بنی اسد و بنی کنانه مشهورند، و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم از نسل کنانه بود اما كنانة بن خذیمه کنتیش ابو نضر است ، چون رئیس قبایل عرب گشت در خواب با او نمودند ، که بره بنت مر بن اد بن طانحة بن الیاس بن مضر را بزنی بگیر که از بطن وی باید فرزندی یگانه بجهان ،آید کنانه هم بدان خواب تنبیه (1) یافته بره را خواستاری نمود و بخانه آورده باوی هم بستر شد ، و ازوی سه پسر آورد، اول نضر ، دويم ملك، سيم ملكان، و همچنان هاله دختر شوید ابن الغطریف را که از قبیله از دبود بحباله نکاح در آورد ، و از وی پسری متولد شده ، او را عبدمنات نام گذاشت و از جمله این (2) پسران نضر در سلك اجداد پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بود ، وقريش لقب نضر است چنانکه در جای خود گفته شود که چگونه این نام بروی افتاد و شرح اولادش تاظهور پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نیز مسطور خواهد گشت انشاء الله تعالى

ظهور بارخ علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود باروخ علیه السلام (3) پسر نریابن ماسا او باشد ، و جنابش از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است، و پدر اونریا نیز از پیغمبران بود، چنانکه شرح حالش مذکور گشت و لفظ باروخ بابای موحده والف و رای مهمله و واو و خای نقطه دار در لغت عبری بمعنی مبارك است ، آنحضرت پیوسته ملازم خدمت ارمیا علیه السلام بود، از اینروی شرح حال او پیشتر

ص: 102


1- بحار الانوار جلد (6) روضة الصفاجلد (2) سيرة ابن هشام جلد (1)
2- تورات کتاب ارمیای نبی باب (32) و (38)
3- تورات کتاب نحميا باب (8)

در قصه ارمیا مسطور است، دیگر بتکرار نپرداخت، باروخ و ساریای پیغمبر که شرح حالش گفته خواهد شد برادر بودند .

ظهور محيا علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، محسیا علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ محسیا بفتح میم و حای مهمله مفتوح وسین بينقطه مکسور ویای تحتانی والف در لغت عبری بمعنی شفقت کرده خدا باشد ، ظهور آنحضرت در روزگار دولت يهوياقيم ملك آل يهودا بود که بانوار نبوت تیرگی خاطر بنی اسرائیل رامیز دود و آنجماعت را بخدای دعوت میفرموده و از خرابی بیت المقدس وغلبه بختنصر ایشانرا تهدید میکرد و از معاصی و ملاهی (1) مردم را باز میداشت و بر شریعت موسی علیه السلام میگماشت و آنطاغیان هیچ سخن ویرانشنیدند تاکیفر اعمال خود را دیدند .

جلوس يواخين

در آل یهودا چهار هزار و هشتصد و بیست و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یواخین (2) پسریو یا قیم است که شرح حالش مذکور شد ، و نام مادرش نهشتاد، ختر الیشان است که در اراضی بیت المقدس میزیست

على الجمله : چون بخت نصر یویاقیم را باده هزار تن از آل یهودا باسیری ببرد و برفت چنانکه گفته شد، یواخین از زوایای خفا بیرون تاخت و بیمانعی بتخت سلطنت برآمده پادشاهی آل یهودا را یافت و همچنان بکفر و عصیان مشغول گشت و روزگار خویش راهمه در مناهی (3) و ملاهی و نافرمانی آلهی گذاشت، و چون یکصد روز از مدت سلطنت او بگذشت دیگر باره بختنصر بالشكرى جرار بسوى بيت المقدس تاختن کرد و بیزحمت در شهر در آمده یواخین را بگرفت و در سلاسل و اغلال محکم داشت و سلطنت آل یهود را با صدقیا گذاشت چنانکه عنقریت مذکور شود آنگاه هر

ص: 103


1- ملاهى - جمع ملهى : لهوکار بیهوده ، بازی
2- تورات کتاب دوم پادشاهان باب (24) و (25)
3- مناهی - جمع منهی : چیزی که از آن منع و نهی شده

جامه نیکووشتی نفیس که در آن ارض شریف یافت که از نهب و غارت کرت نخست بجای مانده بود برگرفت و یواخین را با آن اشیای نفیسه ببابل برد، وحکم داد تا يواخين را محبوس نمودند و او سی و هفت سال و چهل و پنج روز در حبس بماند تا آنگاه که نوبت پادشاهی بابل با اویل مروداخ پسر بختنصر چنانکه شرح حالش در جای خود مذکور شود افتاد ، وی بفرمود تا او را از حبس برآوردند و در حضرت خویشش مکرم داشت ، و بر سایر بزرگانش فضیلت بخشید، و در وجه وی انعام (1) و احسان ملکی مبذول فرمود ، و یواخین هر روز با ملك بابل ناهار میشکست تارخت از جهان بربست.

جلوس صدقیا در بیت المقدس

چهار هزار و هشتصد و بیست و پنجسال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود صدقيا عم يواخين است ، و پسريوشيا كه بايوحاز از يك مادر بودند ، و نام مادر وى حمطول دخترار ،میاست که از ارض لنبا بود چون بختنصر (2) یواخین را با سیری برد صدقیا را پیش خواند و او در اینوقت بیست و پنجساله بود و مثينا نام داشت بختنصر اور اصدقیا نام داد، و سلطنت آل یهودارا با وی تفویض فرمود، وخود بدار الملك نينوا مراجعت نمود؛ اما چون کار سلطنت با صدقیا راست شد در عصیان خدای طغیان ورزید و چندانکه ارمیا علیه السلام اور انصیحت کرد مفید نیفتاد، و براه راست نیامد ، چندانکه مردم همگی در بیت المقدس بت پرستی گرفتند و برارمياه سایرانبیا سخره کردند ، واستهزا نمودند و آن تکبر و تنمر (3) در دماغ صدقیا راه یافت که بر بخت نصر نیز بشورید و از فرمان او سر بدر کرد ، چون این خبر با بخت نصر بردند چون اژدهای خشمین خروش کرد و حکم داد تا سپاه گرد شده ، لشگری زیاده از حوصله (4) حساب فراهم ،فرمود و از بابل بیرون شده همه جا بتاخت تا در ظاهر بیت المقدس فرود شد، از آنسوی نیز صدقیا که از ترکتا ز بخت نصر آگهی داشت ، آل یهودا را در جنگ او

ص: 104


1- انعام بكسر همزه : نعمت بخشیدن
2- تورات کتاب ارمیای نبی باب (52) و کتاب دوم پادشاهان باب (24) (25)
3- تنمر : تکبر ، پلنگ خوی بودن
4- حوصله : گنجایش

یک جهت کرده ، دروباره بیت المقدس را استوار فرمود ، وفوجی از لشگریانرا بحفظ حراست بازداشت ، و بخت نصر بفرمود تا برجهای عظیم از اطراف بیت المقدس بر آوردند و منجنیقها راست کردند، و در کار محاصره سخت بکوشیدند ، چنانکه بر خلق شهر کارتنگ افتاد و کار قحط و غلا (1) چنان بالا گرفت که مجال زیست برای کس نماند، و در اینوقت یکسال و نیم یکروز کم از مدت محاصره گذشته بود، پس نیمه شبی صدقیا با مردان مقاتل از دروازه که بربستان پادشاه گشوده میشد ، بیرون شدند ؛ وراه فرار پیش گرفتند و این واقعه در سال یازدهم سلطنت صدقیا در روز نهم از ماه چهارم بود .

على الجمله: سپاه کلدا نیون از گریختن صدقیا و مردانش آگهی یافتند و از دنبال ایشان بشتاب برق و باد بشتافتند و قريب باريحا بصدقیا رسیدند و او را گرفته بستند و همچنان او لادو احفاد اور ادر سلاسل و اغلال کشیده جمله را بدرگاه آوردند، پادشاه بابل غضبناك روى باصد قیا آورد ، گفت: بجای آنکه ترا بر آل یهودا پادشاهی دادم بر من بشوریدی ، و از فرمان من بدر شدی؟! اينك بكيفر عمل خويش گرفتاری ، و بفرمود (2) تازن و فرزند صدقیارا در برابر چشم او بکشتند ، پس از آن حکم داد تا دیدگان او را از بن بر آوردند و تنش را در سلاسل واغلال کشیده ، بسوی بابل فرستاد و گفت: همچنان تا روز مردن محبوس باشد ، و در روز نهم از ماه پنجم از سال هجدهم سلطنت بختنصر بنو زروان که بزرگترین سپهسالاران وی بود در بیت المقدس حاضر شد ، و برحسب امر ملك بابل در خرابی آنشهر سعی فراوان نمود چنانکه در جای خود مذکو شود .

ظهور ساریا علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و بیست و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3) ساریا علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ ساریا با سین مهمله والف ورای بی نقطه و یای تحتانی والف دیگر بلغت عبری بمعنی امیر خداست ، جنابش پیوسته در بیست المقدس سكونت داشت ، و در مسجد اقصی روز گار میگذاشت و مردم را براه راست

ص: 105


1- غلا: گرانی و بالا رفتن قیمت
2- تورات کتاب ارمیای نبی باب (39)
3- تورات کتاب نحميا باب 10 و 11 .

میخواند ، و با شریعت موسی علیه السلام دعوت میفرمود ، تا آنگاه که بختنصر بر بیت المقدس غلبه یافت و آن بلده را فر و گرفت چنانکه مذکور شد ، بنورزوان سپهسالار وی بعد از هدم (1) محودیوار قلعه واحراق (2) بيت الله ساريا و صفيناوسه تن دیگر از خدام بیت الله را گرفته ، دست بر بست و ایشانرا آوردم در ارض وبلات بخدمت بختنصر حاضر ساخت ، ملك بابل بفرمود تا آنحضرت را بدرجه شهادت رسانیدند ، علی نبینا و آله و علیه السلام .

بنای بوزنطبه

چهار هزار و هشتصد و بیست و هشت سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مردی از بزرگان مملکت ایتالیا بود چون امولیس که شرح حالش مذکور شد ، در آن مملکت قوی و با نیروی شده و هم بدان سر بود که تمامت اراضی ایتالیار ابحیطه تصرف آرد بوزنطیس که هوای خود سری داشت، مجال توقف نیافت و فرار کرده بسوی اراضی اسپا نباشد و یکچند مدت در آنجا بزیست آنگاه از اسپانیا بیرون شده ، بارض نیقیه آمد، و در آنجا بنای شهری گذاشت ، چه آبادی نیقیه بر افتاده بود و نام خود را بر آن بلده نهاده آنرا بوزنطیه خواند، و این عمارت ششصد و بیست و سه سال پس از بنای نیقیه بود.

على المجمله آنشهر مشهور به بوزنطیه بود، تا آهنگام که قسططين از رومية الکبری بدانجا شده، شهری از نوبر آورد . آنگاه بقسطنطنیه مشهور گشت ، و از آن پس اسلامبول نام یافت ، چنانکه ذکر هر يك در جای خود خواهد شد.

جلوس نبع الأقرن

در یمن چهار هزار و هشتصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3) تبع الاقرن بن شمر بن ارعش بعد از دو جیشان دایت جهانگشائی برافراشت ، و مملکت یمن را در تحت حكم و حکومت خویش باز داشت، آنگاه که بر سریر (4) ملکی

ص: 106


1- هدم: ویران کردن ، خراب کردن
2- احراق : سوزانیدن .
3- حبيب السير جز دویم از جلد «1»
4- سریر : تخت

متمکن آمد و اعیان در گاه و قواد سپاه را بتوفير (1) ضياع و (2) عقار (3) و اعطای درهم و دنیار امید وارساخت، سپهسالاری لشگر را به سیاح که یکی از شجعان ابطال بود تفویض فرمود ، وسیاح پیوسته در نظم و نسق لشگر پرداخته و حدودو (4) نفور مملکترا از سپاه بیگانه محفوظ میداشت ، تا نوبتی كه كيخسر وملك ايرانرا با افراسياب ترك کار قتال و جدال بالا گرفت و پادشاه ایران از ملوک اطراف که باوی از در انقیاد و فروتنی بودند لشگر بخواست، چنانکه در ذیل قصه کیخسرو مرقوم افتاد ، از جمله کس بنزد پادشاه یمن فرستاد و فرمان داد که هر چه تواند از مرد و مرکب دریغ نفرماید ، وبا خدمت پادشاه ایران کسیل نماید ملك يمن برحسب فرموده کیخسرو سیاح را با سپاهی بی نیاز از اسب و سلاح بحضرت وی فرستاد ، تا بعد از فتح و غلبه با فراسیاب رخصت انصراف یافته، مراجعت بایمن کردند، مدت سلطنت وی در یمن صد و شصت و سه سال بود .

ظهور معزقيل علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، يحز قبیل علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ولفظ يحزقيئل بفتح یای تحتانی و حای مهمله مفتوح و زای معجمه ساکن و قاف مکسور و کسر همزه و یای تحتانی ساکن ولام در لغت عبری بمعنی قوی کرده خداست ، و (5) معرب آن حز قیل است و آنحضر ترا ابن العجوز نیز گویند از اینروی که مادر او در کبر سن بحز قیل حامله شد و همچنان جنابش را ذوالکفل نیز خوانند، چنانکه در قرآن مجید باین نام بد انحضرت اشاره شده و این لقب بدان یافت که آن هنگام که بخت نصر فتح بیت المقدس کرد چنانکه مذکور شده آل يهودا را باسيرى بدار الملك بابل آورد، حزقیل نیز در میان اسرا بود ایشان در

ص: 107


1- توفير : افزودن؛ فراوانی
2- ضیاع جمع ضيعه : آب و زمین
3- عقار بفتح عين ، ده و آب و زمین
4- تفور جمع تفر : سر حد مرز
5- معرب : لغتی که در آن تصرف کرده بشكل لغات عرب در آورند

حضرت او نالیدند ، که کارما بکجا منتهی خواهد شد ، و این اسیری و گرفتاری بچند خواهد کشید آنحضرت فرمود که مدت اسیری و گرفتاری آل اسرائیل هفتاد سال خواهد کشید ، ومن ضامنم که از هفتاد سال زیاده نشود، و همچنان بود که آنحضرت فرمود چنانکه عنقریب در جای خود مرقوم افتد .

على الجمله: چون ذو الكفل را بضامن ترجمه کردند، آنحضر ترا بدین نام خواندند ؛ و جنابش در میان آنجماعت میزیست ، و مردم را براه راست و شریعت موسی دعوت میفرمود و کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر چهل و هشت (1) فصل است همه مشعر بر پندو مواعظ وانهای (2) اخبار آینده ، چون آنکلمات از قبیل مکاشفاتست و مرموزات وازسلك قصص واخبار بیرون است، لایق نبود که در این کتاب مبارك مرقوم شود ، مع القصه آنحضرت در بابل زیست تا از جهان رخت بدر برد و مدفن مبارکش هم در ارض بابل است قریب بمشهد حسين بن على عليهما السلام

صنم ساختن بختنصر

چهار هزار و هشتصد و سی و پنجسال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بختنصر که ذکر جلوسش مرقوم شد در سال (3) هیجدهم سلطنت خود صنمی از زرخالص بر آورد که شصت ذراع طول قامت و شش ذراع عرض آن تمثال بود ، و بتخانه برای آنصنم ساخته آن پیکر را در آن بتکده منصوب داشت و فرمود که حکم چنان است که تمامت مردم مملکت میباید در نزد آن صنم حاضر شده و برپای بایستند، آنگاه که فرمان برسد و بانگ شیپور وکرنای برخیزد جمیعاً این بت را سجده کنند ، و هر کس از این حکم سر بر پیچد و بسجده این صنم سر فرو ندارد ، کیفر بیفرمانی را با آتش سوخته خواهد شد، آنگاه فرمانداد تا جميع اعیان مملکت و بزرگان حضرت ، وقواد سپاه و قاطبه اشگری و رعیت را در دار الملك بابل حاضر كردند ، و روزی را معین نموده تا همه مردم در برابر آنصنم حاضر شده بایستادند ، وصفه ار است کردند بختنصر در منظری

ص: 108


1- تورات کتاب حزقیل نبی
2- انهاء بكسر همزه : اعلام خبر کردن
3- بحار الانوار جلد (5) وحيوة القلوب جلد (1) تورات کتاب دانیال نبی 3 روضة الصفا جلد 1.

نشسته نظاره بود، چون صف مردم را بدید حکم داد تا در بوق و کرنای بدمیدند و شیپور ر ادم در دادند، چون آن بانگ برخواست مردم بیکباره بروی در آمدند، و آنصنم را سجده کردند و از آل اسرائیل هر کس در آن بلد باسیری گرفتار بود ؛ هم سجده بت کرد اما حنينا وميثايل وعزر یا که شرح حالشان در ذیل قصه دانیال علیه السلام مرقوم شد ، سر از حکم بخت نصر و سجده صنم بر تافته ، آن تمثال را سجده نکردند، بعضی از مردم بابل این حال را مشاهده کرده صورت واقعه را بعرض پادشاه رسانیدند ، بختنصر در خشم شد و فرمود تا هر سه تن را حاضر ساختند ، پس غضبناك بجانب ایشان نگریسته خطاب کرد که آنخداوندی که من بر پای داشته ام سجده نکردید و اطاعت ننمودید؟ هم اکنون اگر باوی سجده نکنید شما را در آتش خواهم سوخت ایشان گفتند ما هرگز سجده صنم نکنیم و از آتش تونیزییم نداریم همانا خداوند ما در آتش هم نگهبان ماست، بختنصر از این کامات در غضب شد و بفرمود تا آتشی بزرگ در حایطی (1) وسیع بر افروختند و حکم داد تاحنينا وميثايل وعزريارا گرفتند و دست و گردن بربستند ، و با جامه که در برداشتند در آتش انداختند، ناگاه از اطراف آن آتش بزرگ زبانه چند سر برزده در آن کسان افتاد که بندگان صالح خدایرا در آتش افکندند ، و آن عوان انرا پاك بسوخت ، اما حنينا و ميثايل وعرزیا خوش در میان آتش نشستند ، و به تسبیح خدای زبان گشودند و خداوند قادر متعال ملکی را مأمور فرمود، تا در میان آتش آمده در کنار ایشان بنشست

مع القصه بانگ تسبیح ایشان بگوش بختنصر رسید ، و چشم بجانب آتش فراز کرد چهار تن را دید که در میان آن نارا فروخته خوش سیر میکنند ملك بابل از این حال سخت در عجب ماند و بنزديك آتش آمده بانگ برآورد که ای بندگان خاص خدای از آتش بیرون شتابید و بنزديك من خرامید، که روش شما جز بر نهج حق نبوده پس حنینا و میثایل و عززیا بی آنکه تاری از جامه ایشان سوخته باشد بیرون خرامیدند، و بختنصر در پیش روی ایشان سجده کرد و گفت : خدای برحق جز خداوند شما نتواند بود، و عظمای مملکت بر سر ایشان جمع شده ، از اینواقعه در عجبی بزرگ ماندند ، و

ص: 109


1- حائط : دیوار ، بوستان

ایشانرا بزرگ شمردند و از این پس پادشاه بابل در تکریم و تمجید هر سه آن بکوشیده و ایشانرا در بلده بابل جایی برای سکونت معین فرموده ، ووظیفه بسزا مقرر داشت.

خرابی بیت المقدس

بدست بختنصر چهار هزار و هشتصد و سی و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خرابی بیت المقدس در روز نهم ماه آب که ماه یازدهم از شهور سال عبریان واقع شد و تا کنون آل اسرائیل در آنروز سوگوار باشند، چنانکه خدای فرماید: «وقضينا إلى بني إسرائيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَينِ وَلَتَعلَى علوا كبيرا» (1) بنی اسرائیل دوکرت در عصیان خداوند بینهایت طغیان کردند، و در هر دو کرت کیفری بسزا یافتند نخستین بدست بختنصر پایمال گشتند ، و در ثانی طیطوس بیت المقدس را خراب کرد و مردمش را بقتل آورد ، چنانکه در جای خود مذکور خواه، ،شد و این دو قتل و غارت را نتوان با بختنصر منسوب داشت، چه در قرآن مجید مسطور است که خدای فرموده: بعد از خرابی نخست ایشانرا برد اموال و اولاد مدد کردم ورد اسراء (2) و اموال آل اسرائیل بعد از هفتاد سال بود که بختنصر از جهان شده و دولت و سلطنت از اولاد او نیز بگشته بود، چنانکه هر يك را مرقوم خواهیم داشت

على الجمله : با اطلاع برسیر و اخبار در اینگونه روایتها جای شبهه نماند، اکنون با سر داستان شويم ، قال الله تبارك وتعالى

فاذاجاء وعدا وليهما بعثنا عليكم عباد النا أولى بأس شديد فجاسو اخلال الديار وكان وعداً مفعولا (3)

چون بختنصر : بیت المقدس را فتح کرد و صدقیا را اسیر کرده ببابل فرستاد چنانکه گفته شد : بنو زروان که سر آمد سپهسالاران درگاه (4) و سیدقواد سپاه وی بود در بیت المقدس در خدمت بخت نصر حاضر شد پادشاه بابل از پس آن خرابی که

ص: 110


1- الاسراء - 4 یعنی و خبر دادیم به بنی اسرائیل دو بار در زمین فساد میکنید و طغیان مینمائید
2- اسراء جمع اسیر
3- الاسراء (5) یعنی: چون هنگام انتقام اول فرارسید بندگان سخت جنگجو و نیرومند خود را بر شما بر انگیزیم، تا آنجا که درون خانهای شما نیز جستجو کنند و این وعده انتقام حتمی خواهد بود
4- تورات کتاب دوم پادشاهان باب 25

خود کرده بود حکم داد که بنوزروان نشان آبادی در آنزمین مقدس نگذارد ، و که را بدست بیارد بکشد و اموال آنجما عترا در هر زاویه و نهانخانه بیابد بر هر گیرد و خود از بیت المقدس بیرون شده بجانب شام کوچ داد و با عدنان بن ادد جنگ در پیوست و لشگر عرب را نیز دو کرت بشکست، چنانکه در قصه عدنان بیان کردیم .

اما از آنسوی بنوزروان دست بهدم (1) و محوبیت المقدس بر آورد و آتش در مسجد اقصی زده ، خانه خدای را از بن ویران ،ساخت و توراة خدایر ادر هرجا بیافت با آتش بسوخت ، چنانکه هیچ نوشته از آن کتاب باقی نماند ، و آتش بسرای فقیر وغنی و اکابر و اصاغر (2) در زد و جمیعاً را ویران ساخت ، و دیوار قلعه و باره شهر را از بن برکند و اموال واثقال خلق را در هر جا یافت بر گرفت ، و مخز این بیت الله تهی نمود وعمودهای نحاس (3) و بحر مسین و شیران مس و اقداح وكئوس (4) وقدور (5) ومجمرها (6) و اوانی (7) سیم وزر چندانکه کار بر محاسب صعب افتاد، بدان عدد و شمار که در بنای مسجد اقصی مذکور داشتیم، جملگی را از بیت الله بر گرفت (8) و هر کدام در خود امکان بود در پشت چهارپایان بار کرد و حمل هر يك صعب مینمود خرد در هم بشکست و شکسته آنرا حمل فرمود ، وجميعاً هفتاد هزار بار بود که ببابل فرستاد، و از آل یهودا نیز هفتصد و چهل و پنج تن از نواسیر فرمود و مأمور بسكونت ابل نمود، و بعضی از آل یهود را که در آن نواحی بجای گذاشت ، غودو لیا بن اشيكام بن صاف انرا ازجانب بختنصر بحکومت ایشان گماشت و خود از ارض اسرائیل بیرون شد خود ولیا بعد از حرکت بختنصر و بنوزروان با مر حکومت قیام نمود ، واسمعيل بن نثيناو يوحنا بن قرح

ص: 111


1- هدم: خراب کردن ، ویران نمودن
2- اصاغر جمع اصغر : بزرگتر
3- نحاس بضم نون : مس
4- كئوس - جمع كاس : ظرفیکه در آن آب میخورند
5- قدور - جمع قدر : دیگه
6- مجمر بكسر میم اول و فتح میم دوم آتشدان ، مشعل، بخوردان
7- اوانی جمع آنیه : ظرف
8- تورات کتاب دوم پادشاهان باب (2) ، روضة الصفاجلد اول

و ساریا بن تخونات ربازانیان بن معکتی و سایر قواد سپاه و بزرگان آل یهودا را طلب نموده در انجمن خوبش حاضر ساخت، و با ایشان سوگند یاد کرد که چون خدمت ملك كلدانيونرا واجب دانید و با بختنصر از در اطاعت و بندگی باشید از برای شما آسیب نخواهد بود ، و در ظال رأفت او آسوده خواهید زیست ، اسماعيل بن نثينا بن اليشمع که نسب با ملوك داشت ، ده تن از ابطال رجال را با خود متفق کرده سرای خود ولیا در آمد و او را بکشت ، آنگاه آل یهودا از بیم بختنصر فراهم شده بسوی مصر گریختند و پناه از ملك مصر جستند، چنانکه تفصیل این اجمال در قصه ارمیا علیه السلام مرقوم افتاد ، و شرح کین خواهی بختنصر نیز از ایشان عنقریب مذکور خواهد افتاد.

جلوس نوميتار

در مملکت ایتالیا چهار هزار و هشتصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود و میتار بن پروکس بعد از قتل امولیس چنانکه ذکر شده ، بدستیاری و اعانت روملس ورمس دختر زادگان خود در مملکت ایتالیا صاحب جیش و لوا گشت و در بلده البالانكا وشهر لوینیم نافذ فرمان گشت ، اعالی وادانی، اوامر و نواهی اورا گردن نهادند، و فاستولس شبانرا که شر حالش در قصه امولیس مذکور شدطاب داشته نيك بنواخت ، و پاداش اعمال اور ابسزا فرمود ، و در سال چهارم سلطنت نبیرگان خود را بساختن شهر رومية الكبرى مأمور داشت ، چنانکه مذکور میشود .

بناى رومية الكبرى

چهار هزار و هشتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، نومیتار برای آبادی مملکت ، و بلندی ،نام ،نيك عزم کرد که بدستیاری دختر زادگان خود شهری نیکو برآورد ، پس روزی بر اسب خویش بر نشسته باتفاق ملازمان حضرت در کنار رودخانه تیبر قدری راه به پیمود و محلی را که شایسته دید برای بنیان آن شهر معین فرمود ، و زمین آن شهر را بدو قسمت کرد ، یکقسم را بروملس گذاشت و بخش دیگر را برمس تفویض نمود ، تا ایشان بشوق اینکه از هم سبق برند ؛ آن شهر را زود بنسق بسازند ، و آن آلات و ادات که در بایست بود هم فراهم کرده ، بدیشان سپرد، و برادرانر اپند و نصیحت بگفت ، تا با هم از در صدق وصفا قدم زنند و بمخالطت

ص: 112

و مصادقت روز برند و رومیتار از پیکار خود برفت و ایشان را بگذاشت، روملس و رمس بعد از رفتن نومیتار چنان قرار دادند که اسباب بنیان شهر را بدست دیوار گران و بنایان بگذارند ، و خود هريك در قسمت خویش ایستاده باشند ، چون بر حسب قضا مرغی پرواز کند بر سر هر يك زودتر آنمرغ بگذرد بنیان قسم خویش را زودتر بگذارد ، و سخن بر این نهادند ، روز دیگر از بامداد هر يك با مردان خویش و استادان بنا آمده در زمین خود بایستادند، ناگاه مرغی چند بر سر رو ملس گذشت ، کس فرستادور مس را آگاه ساخت رمس در جواب گفت این نه کاریست که از برای تو افتاده باشد هم بر سر من مرغان بسیار گذشته باشند، دیگر باره از روملس فرستاده در رسید كه اينك دوازده مرغ هما برسر روملس در پرواز است ، ورمس جوابی دیگر گفت عاقبت الامر از مراوده رسولان و تذکار اینگونه سخنان کار از قیل و قال بقتال و جدال انجامید، مردان طرفین تیغ بر کشیدند و در هم افتادند، فاستولس شبان که هر دو را شفیقی مهربان بود چندانکه در میانه آمد و شد نمود که آتش آن فتنه را فرو نشاند مفید نیفتاد، بلکه در میانه از تیغ کاریان از پای در آمد و جان ،بداد، آنگاه جنگ بزرگ شد مردان روملس جلادت (1) کرده مردانه بکوشیدند و بر لشگر رمس غلبه یافتند و رمس را بقتل آوردند، چون کار بدینجا کشید مردم او زینهار (2) خواسته وسر در فرمان و طاعت روملس ،نهادند وی نیز ایشانرا امان داد و بر آنجماعت بتنها سالار و فرمانگذار گشت و بنای تمامت شهر را خود بگذاشت و آنروز را عید کرد، و آن عید را عید مرطیس نام نهاد و چون در بنای شهر عقاب بر سر او پریده بود ، فرمود عقاب نشان دولت ما باشد و نام خود را بشهر نهاده آنرا روم نامید.

مع القصه: روملس شهر روم را نیکو، برآورد و بیشتر بیوت و دور (3) و معابد آنرا از سنگ خاره کرد و خندقی عمیق و عریض در گرد آنشهر حفر نمود و از برای خدایان خود قربانی فرمود و حکم داد تا آتش برافروختند و با مردم گفت : که هر کس از زبر این آتش جستن کند تا از آلایش غم و اندوه پاك شود، چون شهر روم آراسته گشت مردم از هر جانب برای سکونت بدانجا شدند چنانکه پنجاه خانه مردم که از

ص: 113


1- جلادت، چابکی : دلیری
2- زینهار : مهلت . امان.
3- دور جمع دار خانه . معبد . پرستشگاه.

اهل طرای بودند و در میان فرق سکونت داشتند، از آنجا کوچ داده بشهر روم آمدند وروملی همه روزه در جمع آوری مردم و آبادی شهر روز میبرد، تا بیکسال مردمی انبوه فراهم شدند .

جلوس روملس

در روم چهار هزار و هشتصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روملس از عمارت شهر روم پرداخت و مردمی بسیار گرد آمدند ، معبدی بزرگ در روم برآورد و جمعی از علمای عهد خویش را در آن جای داد، تاهر که را حاجتی افتاد بدان معبد شده از پس در حاجت خود را معروض میداشتند و اگر مشورتی میخواستند بر طبق عرض مینهادند، آن علما سخن حاجتمند راشنیده و هم رأی شده جوابی باواز باز میگفتند در اینوقت که روملس شهر را آباد یافت، مردم را طلب داشت و گفت هیچ جمعیت را بی فرمانگذاری کار فراهم نشود ، و هر گروه که بیحاکمی و پادشاهی زیست عنقریب پراکنده شوند، اينك من شهری بر آورده ام و جمعیتی فراهم کرده ام اکنون این شهر را شهریاری بایست، هر که را خود بخواهید اختیار کنید ، و برخویش سالار فرمائید، و اگر بخواهید از معبد سئوال کنید تا هر که را سزاوار است امیر این جمع شود و مردم همگی یکزبان گفتند: ماترا بسلطنت میخواهیم، و جز تو کسی را شایسته فرمان نمیدانیم ، پسروملس بسلطنت بر شد و در این وقت سی و سه هزار تن رعیت داشت ، صدتن از دانایان مملکت را برگزیده ، برای مشورت امور معین فرمود، تاکار آن خلق بنظم و نسق کنند و برای جنگ سیصدتن سوار و سه هزارتن پیاده فراهم کرد و مردم را گفت آزاد باشند و برسم آزادی زیست کنند ، و قرار بدان داد که هر کس در جنگ جلادتی کند و مردانگی بظهور رساند ، درجه بلندیابد ، و جزای خیر بیند و قانون بزرگ شدن و درجه بلند یافتن بدین نهج بود ؛ وروملس اندك اندك در تربیت لهگریان بکوشید تا سه هزار سوار و بیست و پنج هزار پیاده فراهم کرد و هنوز مردم ایتالیا دختر باهالی روم نمیدادند، و از مواصلت (1) با ایشان عار داشتند ، این معنی بر روملس سخت دشوار بود ،

ص: 114


1- مواصلت: بهم پیوستن و با هم وصلت کردن.

لاجرم از پی چاره شد و ندا در داد که ما را در شهر روم تماشائی بزرگ است . و لعبی (1) بس شگفت در روزی معین بیای خواهیم داشت ، چون این سخن در نواحی روم مشتهر شد، زن و مرد از اطراف و اکناف در همانروز گردشد ، و از برای تماشا بروم آمدند، روملس حکم کرد تا هر چه دختر دوشیزه در میان آنجماعت بود بگرفتند و چون شماره کردند ششصد و هشتادوسه آن بودند ، هر یکر ایکسی بخشید تا با ایشان هم بستر گشتند و فرزندان آوردند، این معنی مایه فتنه و فساد گشت و بزرگان اطراف لشگر کشیده بر سر روم آمدند و با ایشان جنگ در پیوستند ، هم در آن قتالها ظفر بار و ملس افتاد، و دشمنانرا بشکست و جمعی کثیر را اسیر کرده بروم آورد ، و بدینگونه دولت روم روز بروز قوی شد چنانکه از بیشتر دولتها سبق بر دو عنقریب مذکور خواهد شد ، و مدت حکومت روملی در شهر روم سی و هفت سال بود.

ظهور اوميرس حكيم

چهار هزار و هشتصد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، این سخن چندکرت سمت (2) تمنيق (3) و سورت تلفیق (4) یافت که این کتاب همایون را هر شطری (5) و اگر نه هر سطری در حضرت مولى (6) الانام غوث الاسلام (7) لا هوتى (8) مکاشفات جبروتى (9) مشاهدات ملکوتی (10) ملكات مصباح (11) دودمان حکمای متألهین چراغ خاندان عرفای محققین ، نظام رعیت و لشگر قوام مملکت وكشور فخر الاناسي (12) الحاج میرزا آقاسی ایدالله مجده و کیاسته معروض و هر

ص: 115


1- لعب : بفتح لام و کسر مین: بازی کردن ، مزاح و شوخی .
2- سمت بكسرسين و فتح میم: عنوان، نشان، خویشی . نسبت داغ
3- تيمنق : زینت کردن بوسیله نوشتن : نقش کردن
4- تلفيق: فراهم آوردن آراستن
5- شطر: جز پاره چیزی
6- مولى : مالك . صاحب آقا، دوست ، بنده
7- غوث: فریادرس
8- علم لاهوت : علمی است که درباره عقاید و مسائل مربوط بخدا شناسی بحث میکند.
9- جبروت: عالم قدرت و عظمت الهی بزرگی ، عظمت .
10- ملکوت: عالم مجردات
11- مصباح : چراغ .
12- اناسی: جمع انسان

طريف (1) و تالد برد و قبولش مشمول گشت و باشرافت الحاظش هر شارد (2) و شريد و مارد از تنضید الفاظ ساقط شد

هم اکنون چون داستان او میری شاعر بمیان آمد، بدین مقالات وافيه وكلمات کافیه باز نمودند که اوم پرس چرا در مملکت یونان نظم شعر کرد و سخن موزون نهاد همانا بدقت نظر رفته اند که بعد از وضع الفاظ از معانی گوناگون نزد آنطایفه كه عالم بوضعند وادراك مفاهيم نيك بد را بر آن الفاظ موضوعه نهادند، از اصغای مقالات و ترکیب کلمات کیفیتی در نفس حاصل شود كه هيچيك از جواهر (3) و اعراض (4) موجوده آن اثر در نفوس نتواند کرد و این لطیفه را نیز بازدانسته اند که چون معانی را با الفاظ رشيقه (5) وعبارات متناسبه القا دارند تأثیرات آن فضایل در نفوس بیشتر خواهد بود و این از آنجاست که خداوند باری تعالی اسمائه العالى (6) و توالت نعمائه المتوالی در هر موجودی از موجودات (7) عقلیه و نفسیه و حسیه و طبیعیه کمالی نهاده و درذات وجبلت (8) آن عشق و شوقی بسوی آن کمال مرکوز (9) داشته که بدستیاری آن بسوی تتمیم آن کمال حرکت کند در این صورت هر یکرا حرکتی خواهد بود کل چنانکه در حيوان و نبات و معادن كيفية وكمية وارادية ، مشهود افتاد بینه و برهان این مطلب آنست که وجود من حيث هو وجود، خير محض و كمال صرف است و عدم شربحت و محض نقص باشد ، و معلوم داشته اند که وجود نوع

ص: 116


1- طريف: مال نو ، تالد مال کهنه
2- شاذ : چیزی که استعمالش نادر است و شارد از الفاظ نادر وغريب وغيرمانوس وشريد یعنی : متروك و مارد يعنى مخالف قواعد و اصول
3- جواهر - جمع جوهر : در اصطلاح معقول آن موجودی را گویند که در وجود خارجی استقلال دارد یعنی بموضوع محتاج نیست مانند انسان و سنگ مثلا
4- اعراض - جمع عرض: در اصطلاح معقول آن موجودی را گویند که در وجود خارجی بموضوع احتیاج دارد مانند رنگها وشكلها وطعمها.
5- رشيقه : نيكوو دقيق
6- بلند باد نامهای بلندش و همیشه و پی در پی باد نعمتهای پیاپی او
7- شاید مقصود از موجودات عقلیه مجردات ،باشد و موجودات نفسیه که دارای نفس وروح هستند مانند انسان و مقصود از موجودات حسبه حیوانات دیگر که دارای حس و حرکنند ، و موجودات طبیعیه مانند گیاهان و جمادات و معادن و روی بعضی از مبانی حکمت این توجیه صحیح است.
8- جبلت : سیرت، فطرت
9- بینه : دلیل روشن برهان ، حجت .

واحد بسیط است در ذات خود و مفیض (1) موجودات و مفید اشیاست و از برای هر يك از موجودات معلوله نصیبی است از کمال و نقصی است حذو (2) معلولیت چه حقیقت وجود از آن حیثیت که حقیقت وجود است ، و صرف کمال اقتصا کند ، نقص و تناهی را چه اگر چنین نباشد، واجب الوجود غير متناهي در قوت و قدرت نخواهد بود ، پس بتحقیق پیوست که نقص و تناهی از لوازم معلولیت است چرا که ممکن نیست معلول با علت در رتبه مساوی باشد و الاروانیست که یکی را معلول گوئیم و آندیگر را علت، پس واجب تعالی که علة العلل است صرف کمال است ، و از نقص مبرا باشد پس او اعظم اشیاست ، بهجة و محبة بذات خود ، و در هر مقام و هر طور بحسب وسع و گنجایش آنمقام با خویش اظهار محبت کند ، وطالب صورت و حدانی خود بود و کمال و نقص معلولات در اینصورت بحسب قرب و بعد وقلت وسایط و کثرت آن خواهد بود.

پس از این کلمات معلوم شد که اشیارا جهت محبوبیست که آن کمال صرف و جهت وجودی و کمال وحدانیست ، وجهت مبغوضی است که آن نقص بحت و شر محض وعدم صرف است ، و هريك از اشیا بطبع و جبلت و غریزت (3) طالب كمال وجهت وحدانی خودند وهارب (4) از جهت نقص وحد و فقد کمال اند، و همچنان در هر چیز که جهت وحدانی پیدا شود ، محبوب طبع و مرغوب غريزت اشیاست علی تفاوت مراتبهم چه انموزجی (5) خواهد از جهت وحداني كل وكمال صرف، که محبوب کل است پس الفاظ را چون جهت وحدانی بنظم پیدا شود، میل نفوس بدان زیاده خواهد بود چه نفوس انسانی مجبولست (6) بر اینکه لذت از صورت و حدانی حاصل کند و جهت و حدانی بودن شعر متساوی بودن هر دو مصراع (7) و وزن و تکرار وی است

ص: 117


1- مفيض : افاضه کننده ، فیض بخش
2- حذو : مطابق.
3- غريزت: سرشت ، طبیعت
4- هارب: فرار کننده
5- انموزج : نمونه .
6- مجبول : چیزی که مطابق جبلت و فطرت باشد
7- مصراع بكسر ميم: يك نيمه از يك بيت شعر

و او میری این معنی را دریافت که رسم شعر نهاد و مقصود او نه تخیلات شعریه بود، بلکه خواست خطابت و موعظنش بنظم سخن بیشتر در نفوس اثر کند، و نه هر سخن موزون و منظوم را آن شعر گویند که از تخیلات خاطر بادید آید زیرا که قیاس یا برهانیست (1) که مرکب میشود از تعینیات و مشاهدات و تجربیات و اصول اولیه که عبارت از مقدمات بدیهیه باشند و یا جدلی است که مرکب میشود از مشهورات و مسلمات و یا خطابی است که مرکب میشود از مقبولات و مظنونات و یا شعریست که مرکب میشود از تخیلات و یا مغالطه و سفسطه است که مرکب میشود از و همیات و مشبهات، پس معلوم شد که کسی براهین عقلیه و خطابه را بنظم سخن آرد از قبیل مخیلات شعریه نخواهد بود و کلمات او ميرس همه خطابت و موعظت بود، و از این روی افلاطون الهی با سخنان او تمثل میجست چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد ، و تم كلامه وختم ختامه

اکنون باسر داستان آئیم ، او میری از جمله متقدمین شعرای یونان است و از فنون حکمت و منطق صنعت شعر را اختیار فرمود و او در میان شعرای یونان ماند امرء القیس (2) است ، در میان شعرای عرب نخست که بگفتن شعر زبان گشود مرثیه چند در

ص: 118


1- قیاس را در علم منطق باعتبار صورت و هیئت آن باقترانی و استثنائی تقسیم نموده اند و باعتبار ماده به پنج قسمت تقسیم کرده که آنها را مجموعا صناعات خمس «پنجگانه» مینامند و منشأ و میزان تقسیم از این نظر است که قیاس اگر افاده یقین نماید برهانی نامیده میشود و آن قیاسی است که مرکب میشود یا از مقدمات بدیهی مانند اینکه دو چیز متناقض جمع نمیشوند و امثال آن و یا از مشاهدات و یا از تجربیات مثل فلان دارو مسکن است. و یا از حدسیات مثل نورماه از خورشید استفاده شده با از متواترات؛ مثل وجودم که بالندن مثلا یا از نظریات مثل: عدد چهار جفت است. و اگر افاده ظن و گمان کند خطا به نامیده میشود و آن قباسی است که از گفتار حکما و اولیاه گرفته شده یا از مظنونات تألیف گردیده. و اگر افاده کند تسلیم طرف را یا عموم مردم بآن اعتراف دار ند جدل نامیده میشود. و آن مرکب است از مشهورات میان مردم و مسلمات که با طرف آن را قبول دارد یا در علم دیگر برهان بر آن اقامه شده و در علم دیگر بکار برده میشود و اگر اماده کند فقط تخیل را ، قیاس شعری نامیده میشود و آن قیاسی است که مرکب است از مخیلات شهریه که در نفوس تأثیر مینماید و لیکن نفس بآن اذعان ندارد اگر افاده هيچيك از امور نامبرده را نمینماید آن را قیاس مغالطی وسفسطی مینامند و آن قیاسی است که مرکب است از و همیاتو آن قضایایی است که و هم آدمی در غیر محسوس مطابق محسوس حکم میکند از روی اشتباه) و مشبهات (و آن قضایای دروغ است که شباهت بقضایای راست دارد)
2- امرء القيس بكسر همزه : مشهورترین شعرای عرب قبل از اسلام

خرابی شهر ایلیون گفت : و آن شهری از مملکت یونان بود بغایت بزرگ ونزه (1) که در زمان یوشع علیه السلام خراب شده بود ، و شعر در نزد اهالی یونان کلام مخیل (2) است كه القاى معنى نيك و بدكند ، اما قوافی (3) و اوزانرا در این مهم وقعی (4) ننهند ، و او ميرس را در فن شعر کمالی بسزا بود، چنانکه افلاطون بیشتر وقت با سخنان وی استدلال میجست ، و ترجمه سخنان او میری است که فرماید که آدمی خوب از هر چه در زمین است اشرف است و آدمی بد از هر چه در زمینست بدتر است ، و گوید : دنیا جای تجارتست، و ای بر آنکه در آنجا خسارت حاصل نماید ، و گوید: کوری به از جهل است زیرا که در آن خوف هلاك جسد است و در اين خوف هلاك ابد و گويد : عاقل آنست که زبان از مذمت نگاهدارد و گوید کثرت خاموشی گمراهی آرد ، و بسیار سخن کردن گوینده رازیان در رساند و گوید: مشورت راحت تست و عتاب (5) قاطع (6) مودت است و گوید : چون کسی در زمان خمر خوردن جودو جوانمردی کند آن هنر را با خمر منسوب دارندنه بدو ، و چون از وی قباحتی با دید آید، آن فعل زشت را بوی نسبت کنند نه بخمر و گوید : کذب جایز نیست مگر وقتی که ضرورت بود، چنانکه دوا را بکار نبرند مگر وقتی که مرض حادث شود ، و هم از سخنان اوست که فرموده : خر درسول خدايست، بنزديك بندگان خاص خدای ، پس هر که را با خرد آشنائی نیست خبر دهید او را بفرومایگی جاوید ، وقتی با او گفتند ، که ترا در فلان قصیده دروغ فراوان یافتیم گفت: شعر عبارت از سخنی مخیل و خوش اد است، و صدق سخن متعلق با انبیاست وقتی پسری خوبروی دادید که از عقل بهره نداشت، گفت: خانه نیکور اماند که خداوند در آن نیست وقتی با وی گفتند که کدام زمان زبان از مدح فلان امیر بازخواهی کشید؟ گفت وقتی که زبان از تحسین و دست از احسان باز کشد

ص: 119


1- نزه بفتح نون و كسر زاء : پاك تازه باصفا ، عفيف ، دور از بدی .
2- کلام مخیل: کلامی است که در نفس تأثیر کند و نفس بآن اذهان ندارد
3- قوافی جمع قافیه: از پی آینده ، آخر هر چیز ، و در اصطلاح ، کلمه آخر بیت یعنی کلمه ای که شعر بآن ختم میشود.
4- وقع : جای بلند اعتبار قدر و منزلت
5- عتاب بكسر عين حرف زدن از روی خشم.
6- قاطع : قطع

وقتی مردی که ابوالملحن نام داشت بنزد او میری آمد و عرض کرد که من سزای آن نباشم که تو مرا مدحی گوئی ، اکنون فتوتی کرده مرا هجوی بگوی تا بدان مفاخرت کنم حکیم گفت: هرگز اینکار نکنم و دهان با صفات تو آلوده نسازم، ابوالماحن گفت : اينك بنزد بزرگان یونان رفته باز مینمایم که اومیرس نتوانست مرا هجوی گوید اومیرس در جواب گفت مثل تو بدان ماند که سگی نزد شیری شده او را بمقابله و مقاتله خود طلب داشت، و چون شیر را از جنگ باسگ عار بود قدم پیش نگذاشت، سگ گفت هم اکنون خبر با سباع میبرم که شیر از جنگ من بترسید و خود را بر کنار کشید ، شیر گفت سرزنش سباع بر من گواراتر است از آنکه با تو رزم جویم و چنگ و دهان بخون تو آلايم ، ابو الماحن خجل شده از پی کار خود برفت .

جلوس نیچ

در مملکت مصر چهار هزار و هشتصد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نیچ پسر پیسامیتچس است که شرح حالش مرقوم شد و بعضی از سیر نیچ نیز در قصه های بختنصر مسطور گشت مردی دلاور و جنگجوی بود، چنانکه در زمان دولت پدر لشگری بیمر (1) برآورده اراضی فلسطین را که در تحت فرمان ملوك كلدانيون بود فرو گرفت و از آنجا بکنار فرات عبور کرده شهر کرچمیش را نیز مسخر ساخت، و از این روی کار بر نب پلسار كه در اینوقت ملك بابل بود صعب افتاد و فرزند خود بختنصر را در قلع و قمع این فتنه مأمور فرمود و اولشگر بر آورده مصریانرا بشکست، و کرچمیش را بزیر فرمان کرد ، چنانکه گفته شد .

على الجمله: بعد از پدر چون نیچ فرمانفرمای مصر گشت و مرتبت فرعونی یافت سپاهی آراسته بر آورد وممالك سودان و حبشه بلکه تمامت اراضی افریقیه را بزیر پی سپرد و کار همه را بنظام و نسق کرد و پادشاهی بس قویحال ،گشت، آنگاه حکم داد تا کشتیهای فراوان بساختند و فرمود دانشوران وحكما بدان کشتیها شده بدر یا شوند و دور اراضی افریقیه را چنانکه یکذراع (2) برکذب نباشد مساحت کنند و مدت سه

ص: 120


1- بیمر : بی حساب
2- ذراع بکسر ذال : از آرنج تا سر انگشت وسط.

سال حکمای زمان بدینکار رنج بردند تا این مهم را با نجام آوردند و دیگر عزم کرد که دریای احمر (1) را با دریای مدترنیا (2) که بیست و پنج فرسنگ در میانه خشکی داشت با هم وصل کند و آنزمین را از میان بر گیرد تا کشتی بآسانی عبور کند، پس حکم داو تا از اهل و افریقیه مردم فراوان گرد شدند ، و در انجام آنخدمت بشایگان (3) روز بردند و سرهنگان برایشان بگماشت تا بتعجیل اینکار بپای رود ، یکصد و بیست هزار مرد در این امر (4) خطير بهلاکت رسید، و از زحمت جان بداد، و هم مقصود بکنار نیامد، آنگاه نیچ از حصول مرام مأیوس گشت و دست از آنکار باز کشید. مدت سلطنت او در مملکت مصر شانزده سال بود . وعبریان اوراناخا أو نامیده اندو الله اعلم

هلاکت بختنصر

چهار هزار و هشتصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بعرض بختنصر (5) رسید که خود ولیا که از جانب پادشاه بر آل يهودا حکومت داشت ، بدست اسمعیل چنانکه مذکور شد مقتول گشت ، آتش خشم وی زبانه کشید و گفت که مادام که از آل یهودا یکتن زنده بود از پای ننشینم و سازسپاه از دار الملك بابل خیمه بیرون زد، و چون لختی راه به پیمود بعرض وی رسانیدند که آل یهودا از اراضی مقدسه کوچ داده بارض مصر فرار کرده و پناه بملك مصر برده اند بختنصر گفت : هم با مصر آن کنم که با بیت المقدس کردم و فرمود تانامه به نیچ که در اینوقت فرعون مصر بود نوشتند که جمعی از بندگان ما فرار کرده بمملکت مصر آمده اند . بعد از رسیدن فرستاده و ابلاغ خبر ایشانر اگرفته و دست بسته بحضرت ما فرست. و اگر نه خاك مصر را برباد خواهم داد. و مصریانرا نیز چون آل اسرائیل غرقه نیل خواهم ساخت. آنگاه نامه را بدست پیکی تیز پی سپرده . اور ابجانب مصر فرستاد

ص: 121


1- دریای احمر یا قلزم: در یالیست بین عربستان و مصر وسودان.
2- مدترینا : مقصود دریای مدیترانه است که بحر الروم نیز نامیده میشود و آن دریایی بین آسيا وافريقا و اروپا که بواسطه تنگه جبل الطارق با اقیانوس اطلس مربوطت، وبحر الجزائر وبحر اسود و بحر مارمارا و بحر آزو و غیره از آن متفرع میشود.
3- شایگان : سراوار، هر چیز خوب و پسندیده.
4- خطير: بزرگ عظیم بلندمرتبه
5- تورات کتاب ارمیای نبی تاب (43) (42) (44) و بحار الانوار جلد 5 باب قصص ارمیا و دانیال و عزیر

چون خبر بختنصر بانیچ رسید گفت : حاشا که من پناهندگان خویش را بدست دشمن دشمن دهم و آل اسرائیل هرگز محکوم کلدانیون نبوده اند که از بندگان بختنصر محسوب باشند . این بگفت و فرستاده او را از پیش براند ، چون این خبر بپادساه بابل رسید در تسخیر مصر یکجهت شده لشگر براند و به اراضی مصر در آمد ، نیچ نیز بالشگر فراوان در به ابر او صف بر کشیده جنگ در پیوست بعد از کشش و کوشش بسیار که از طرفین مردم بیشمار عرضه هلاك و دمار آمد، سپا معصر هزیمت شد ، و نیچ از پیش گریخته بنواحی مصر در رفت، پس بختنصر بارض طفناس در آمده از مردم مصر و آل یهودا جمعی را عرضه تیغ ساخت، و گروهیرا اسیر و دستگیر نمود، آنگاه فرمود: تا ارمیا علیه السلام را حاضر کردند وروی، بدان حضرت کرده فرمود: ای ارمیا تونه آن بودی که از من همه ملاطفت و عطوفت دیدی تراکه بدین داشت که با اعدای من دمساز شوی ، و بجانب مصر ترکتاز فرمانی؟ ارمیا علیه السلام فرمود که من اینکار نه باختیار کردم بلکه بنی اسرائیل را گفتم که پادشاه بابل بدین شهر غلبه خواهد کرد و شما را دستگیر خواهد نمود، و چهار سنگ در خاك نهفتم و گفتم چهار قائمه سریر پادشاه برز بر این چهارسنگ راست خواهد افتاد، هم اکنون اگر تخت ملك را از جای بجنبانند ، آن چهار سنگ از زیر قوائم آن پدیدار شود ، بختنصر از این سخن عجب فرمود ، و چون تخت بر گرفت و زمین بکاوید چنان بود که آنحضرت نشان گفت، پس ارمیا علیه السلام را تمجید نمود و گرامی بداشت.

آنگاه از مصر کوچ داده بسوی اراضی مقدسه سفر کرد و بعرضوی رسانیدند که جمعی از آل یهودا بشهر طرای که در کنار دریای شام است گریخته اند ، و آن بلده را پناه خویش ساخته اند، فوجی از لشگریان را بدانجانب فرستاده ، شهر طرای را محاصره کردند و سیزده سال کار این محاصره بعد از کشید ، کاری از پیش نرفت، چنانکه در بنیان شهر کرتج بدین سخن اشارتی رفت

مع القصه : عاقبة الامر مردم طرای از بیم بختنصر آن نیمه میل مسافت از زمین که با خشکی اتصال داشت حفر کردند، و بدریا پیوستند و طرای راه جزیره کرده از نهیب

ص: 122

بختنصر رستند.

اما بخت نصر بدار الملك نینوا آمده روزگاری بزیست و پس از آن دیگر باره خوابی مهیب (1) دید و آن چنان بود که در (2) خواب درخت عظیمی را دید که سر بر آسمان داشت و اطراف آن اقطار ارض را فرو گرفته بود و برگ و ثمر از آن زیاده داشت که در حوصله حساب نگنجد و جميع وحوش وطیور را قوت و غذا در تحت آن درخت آماده بود در اینوقت فرشته از آسمان فرود شد و بآواز بلند گفت این درخت را قطع کنید و اغصان (3) و اوراق آنرا بیفکنید و بار و برگ آنرا از وحوش و ظهور بازگیرید، لکن، بیخ آنرا بجای بگذارید در زیر باران آسمان و با و بهره دهید از گیاه، زمین و دل و حش بدو دهید تا هفت زمان مختلف بر وی بگذرد ، چون چون بختنصر اینخواب بدیدسخت مضطرب شد و بنهایت بترسید، پس حکما و (4) مؤبدان مایل را پیش ، طلبید تا هم خواب را با وی بازگویند، و هم تعبیر آنرا کشف نمایند، از هیچکس اینمراد حاصل نشد .

لاجرم دانیال علیه السلام را بخواست (5) : حل این مشکل از وی جست آنحضرت نخست خواب بختنصر را باز گفت آنگاه در تعبیر فرمود : که آندرخت تولی که مردم در ظل تو آسوده اند ، و از خوان افضال تو بهره میگیرند ، همانا وصورت وحش خواهی شد، و چون گاو، گیاه صحراخواهی خورد و در زیر باران آسمان خواهی بوده تا بدانی که را خدا میخواهد بر میدارد ، و هر که را میخواهد می افکند ، لكن مملکت تو باقی خواهد ماند تا دیگر باره بصورت خویش شوی از اینروی که اصل آندرخت را

ص: 123


1- نهیب بكسر تين : بيم و ترس.
2- تورات کتاب دانیال نبی باب (4) بحار الانوار جلد(ه) باب قصص ارمیا و دانیال و عزیر
3- اغصان - جمع غصن بضم فين : شاخ درخت
4- طبقه روحانیت به قسمت تقسیم میگردیده است : 1- موید موبدان 2- موبدان (بضم میم و کسر باء) 3- منها (بضم میم) موبد موبدان از همه بالاتر است و منها طبقه ای مایین تر از مریدان بوده اند
5- تورات کتاب دانیال نبی باب (4) و بحار الانوار جلد پنجم باب قصص ارمیا و عزیرو دانیال

باقی گذاشتند ، و بعد از یکسال چنین خواهی شد ، و هفت سال بصورت و (1) حوش زیست خواهی کرد .

بختنصر چون اینکلا ماترا بشنید سر در خویش فرو برد ، و متحیر بماند ، و همی روز شمرد ، تا آنروزگار نزديك آمد ، فرزند خود اول مراداخ را پیش طلبید ، و گفت: روزگار من بنهایت شده ، اکنون این سلطنت را با تو تفویض کردم تا در کار پادشاهی نیکو بکوشی ، و سخنان دانیال را در صلاح و صواب امور استوار داری ، اول مراداخ در حضرت پدر روی بر خاک نهاد و فرمان او را آویزه گوش ساخت روز دیگر بختنصر بر زمین گاهی میگذاشت و با حسرت میگفت : این زمین بابل است که برای سلطنت دار الملك كرده ام، ناگاه فريادى هو لناك از آسمان بگوشوی فرود شد که ای بختنصر سلطنت از توزایل گشت و از نوع بشر بیرون شدی ، و با وحوش بریه یکسان گشتی، از آن بانگ حال بختنصر دیگرگون شد و بصورت گاوی (2) بر آمد و مانند طیور چنگال بر آورد، و چون شیر درنده موی بر تنش دراز شد ، لاجرم روی بصحرانهاده از گیاه زمین خوردن گرفت و از باران آسمان جسدش رنگین گشت ، و هفت سال بدینگونه زیست کرد، و يك نيمه از این هفت سال تر و در نیمۀ دیگر ماده بود و آن مدت که نر بود با هر جانور ماده در می سیوخت (3) و آنزمان که ماده بود هر جانور نر باوی پیوسته میگشت ، و چون. اینمدت بپایان رفت بصورت نخست باز آمد و شکل مردم گرفت و از بیابان بر شیری سوار شده و بجای تازیانه و لجام مارها بدست کرده بدروازه بابل آمد و هنوز پسرش اول مراداخ بر تخت سلطنت بود.

مع القصه آن شیر که بر آن سوار بود چون بدروازه شهر رسید چنان نعره بر کشید که اول مراداخ از تخت بزیر افتاد . و بخت نصر یکراست بخانه خویش شده سلطنت بنشست ، وحکم داد تا بهر کس از اعیان و اشراف مملکت خود منشوری (4) نگاشتند که صورت حال من که بختنصرم بدینگونه گشت و از این جمله دانیال علیه السلام

ص: 124


1- وحوش جمع وحش بفتح واو وسكون ماء : جانور بیابانی.
2- مسخ شدن بختنصر بصورت گاو در تورات است و در بهار نقل کرده است که بصورت عقاب مسخ شد و در آخر عمرش بصورت مگس در آمد
3- سیوختن : فرو کردن
4- منشور: فرمان .

مرا خبر داد اينك بصورت اول بازگشتم و بخداوندی پروردگار اقرار کردم (1) آنگاه دانیال را طلب داشته در خدمت اور وی بر زمین نهاد و جنابش را پوزش و نیایش فراوان فرمود و از آنجا بخلوتسرای خویش شد تا لحظه بیاساید ، در آنجاد می برند و بمرد و یکباره این جهان را وداع گفت.

روز دیگر چون اول مراداخ خواست با مردم حکمرانی فرماید . و با خلق گفت بختنصر از این جهان برفت ، اعیان در گاه این سخن را باور نداشتند و گفتند هماناکرت دیگر بختنصر خروج خواهد کرد ما با فرمان تو گردن نتهیم، بعد از گفت و شنود بسیار اول مراداخ ناچار شده . نعش پدر را از دخمه (2) برآورد و با جمهور مردم بنمود تایقین کردند که او مرده است آنگاه کار با اول مراداخ راست شد و مردم اوراسلطان دانستند ومدت سلطنت بختنصر چهل سال بود

جلوس اول مراداخ

چهار هزار و هشتصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، اول مراداخ پسر بخت نصر است که شرح حالش مرقوم شد ، چون بعد از پدر صاحب لشگر و کشور گشت ، در بدو حال دانیال علیه السلام را تمجید فراوان میفرمود ، و یواخین پادشاه آل یهودا را که محبوس بود. چنانکه شرح حالش مذکور گشت در سال پنجم سلطنت خود او را از حبس برآورد (3) و نيك محترم و مکرم داشت و هر روز او را در انجمن خود حاضر ساخته باوی ناهار همی شکست ، و گونه گونه در حق او الطاف و اشفاق (4) مبذول همیداشت و مدت حبس یواخین تا اینزمان که خلاص شد سی و هفت سال و چهل و پنجروز بود و بعد از خلاصی بدین عزت بریست تا بمرد .

ص: 125


1- علامه مجلسی میفرماید: ایمان آوردن بختنصر با اخبار معتبره مخالفت دارد ولی نسخ شدنش در توحید مفضل نیز وارد گردیده است
2- دخمه: سرداب گور.
3- تورات کتاب دوم پادشاهان باب (25) نام یواخین در تورات بهوياكين و نام اول مراراخ اويل مرودك مسطور است.
4- اشفاق : مهربانی کردن

اما اول مراداخ دست بکفر و طغیان برآورد و مردم در زمان او صورتی شبیه (1) برخ ساختند و بطاعت و پرستش آن پرداختند و هر چند دانیال علیه السلام آن جهال را از چنین فعلی شنیع منع میفرمود مفید نبود و روزگار پادشاه و سپاه و رعیت بار تکاب مناهی و ملاهی و پرستش اونان و اصنام بسر میشد در زمان سلطنت وی حفظ حدود و ثغور ایران که روی ببابل داشت بازنکه شاوران بود و کیخسرو که در این وقت ملك ايران بود عزم تسخیر مملکت قرق و یونان ،فرمود پس رهام گودرزرا لشگر بداد واور ابتسخير يونان مأمور فرمود و حکمی باز نکه نوشت : که از آنچه رهام را بایست سر بر نپیچد پسرهام ، با سپاه فراوان بکنار اراضی مداین و بغداد آمد؛ وزنکه شاوران باوی ملحق گشت اول مراداخ چون اینخبر بشنید بترسید ، و بیم کرد که مبادا طمع در ملك او در بسته باشند؛ پس رسولی چرب زبان اختیار کرده پیامی نرم برهام فرستاد و حقیقت حال را معلوم کرد چون بدانست که بقصدوی جنبش نکرده است، سخت شاد شد و لشگر رهام را از خوردنی و پوشیدنی مضایقت نفرمود و ایشانرا از میان مملکت خویش راه نموده بر سریونان ،فرستاد و تحفه و هدیه چند بدین شکرانه ، بدرگاه كيخسرو انفاذ داشت ، چنانکه در شرح قصه کیخسرو مرقوم داشتیم .

على الجمله اول مراداخ چندان در اواخر عهد خویش بد فعل و بدکیش ، بود که خاص و عام مملکت در قلع و قمع او یکجهت شدند ، و با خویشان و اقربای او همداستان شده، ناگاه اورا از میان بر گرفتند ، مدت سلطنتش بیست و دو سال بود .

ظهور ارسطبقوس حكيم

چهار هزار و هشتصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ارسطیقوس حکیم از بزرگان حکمای مدینه رقه (2) است و آن شهریست که برکنار فران بود ، و اورا ارسطیقوس قورنیایی گویند ، چه پیش از آنکه آنشهر را رقه گویند قورنیا نام داشت و اصحاب اور اقور نیائین گویند ، واهل زمانش او را چون اسقلینوس اول معتبر داشتند ، اما عقیدت وی بر آئین دهربین بود ، و او را مصنفات و مؤلفات بسیار است از جمله کتاب معروف بحدود که ابوالوفا بعربی شرحی بر آن نوشته ، وقوانین

ص: 126


1- رخ: جانوری است که آنراشتر گاه پلنك وزرافه نیز گویند
2- رقه بفتح راه و تشدید قاف

آنرایبراهین هندسی مبرهن فرموده از مصنفات وی است آنگاه که حکمای فلاسفه پدیدار شدند و همچنان حکمت الهی و مشا (1) رواج یافت، کتب علمیه ارسطیقوس مهجور و متروك ماند و قوانین وی در علوم مندرس و مندمس (2) گشت .

جلوس وانگ وانگ

در مملکت چین چهار هزار و هشتصد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم بود وانگ وانگ نام پادشاه سیزدهم است از دودمان جووانك، آنگاه که بتخت سلطنت بر شد و مرتبه خاقانی بافت اعیان و اشراف مملکت را از دور و نزديك بدار الملك پیکن طلب فرمود ، و هر یکرا در خود خویش خلعتی لایق و انعامی بسز اعطا کرد ، بسزاعطا و خرد و بزرگ را بفضایل و مخایل (3) ملکی امیدوار ساخت ، آنگاه با افراسیاب ترك بحكم وراثت ساز مصادقت و مودت طراز کرد و نامۀ مهرانگیز نوشته با هدایای شاهوار بدرگاه او فرستاد، افراسیاب نیز شاد گشت ، و کس بتهنیت (4) فرستاد ، و از ملك چين پرسشی بسزا نمود و رشته مهر در میان ایشان محکم بود تا آنزمان که در نبرد کیخسرو کار بر افراسیاب تنگ شد ، وازوان گوانگ استفانت جست وی پولادوند را که سپهسالار لشگر بود، و در حدود مغولستان (5) و تاتار (6) روز میبرد باعانت افراسیاب مأمور داشت و پولادوند بالشگر چین بدرگاه افراسیاب آمده ، با کیخسرو جنگ در انداخته و هم عاقبت شکسته شد و غلبه با کیخسرو افتاد، و افراسیاب بزمین چین بگریخت و پادشاه ایران از دنبال وی بچین آمد ، لاجرم کار بر وانگ وانگ صعب افتاد و بزرگان در گاه را بحضرت کیخسرو فرستاده اظهار زاری و ضراعت کردند و گناه او را شفاعت خواه آمدند، کیخسرو از جرم او بگذشت و او را همچنان بسلطنت چین و ماچین

ص: 127


1- حکمت مشاء حكمت طبقه مشائین است، مشائين طبقه ای است از حکماه که پیرو ارسطومی باشند و راه پی بردن بحقایق را دلیل و برهان میدانند.
2- مندمس : پوشیده، پنهان
3- مخايل جمع مخیله : نشانه
4- تهنیت : شادباش گفتن
5- مغولستان: ناحیه وسیعی است از چین در آسیای مرکزی، بین سیبری و منچوری و چین شمالی دارای یک ملیون جمعیت .
6- تاتار: سابقا بمغول اطلاق می شده، حالیه نام برخی طوایف ساکن سیری و روسیه اروپا است.

و تبت وختا وختن منصوب داشت و تفصیل اینجمله در قصه کیخسرو مرقوم افتاد و مدت سلطنت و انگ و انگ در چین بیست سال بود

ظهور اسماعيل بن حزقیل علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، اسمعیل علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و پسر یحز قتیل پیغمبر است که شرح حالش مذکور شد .

على الجمله : چون بنوزروان سپهسالار بختنصر بقایای (1) آل یهودارا اسیر کرده از بيت المقدس بسوى بابل فرستاد، حزقیل بدر اسمعیل نیز از جمله اسرا بود، اما جمعی از آل یهودا بعد از خرابی بیت المقدس پراکنده شدند ، و بهر جانب گریختند ، از جمله اسمعیل علیه السلام بود که بمکه معظمه افتاد ، و در آنجا در میان مردم میزیست و خلق را در خدمت از کمال عقیدت و ارادت بود، و جنابش بصفت صدق وحليه وفا شهرتی عظیم داشت ، و این صفت از دیگر ملکاتش بر مزید بود، چنانکه وقتی مردی (2) از اهل طایف در ارض صلاح که هم موضعی است در مکه با آنحضرت دو چار شد، و از برای اسعاف (3) حاجتی و انجاح (4) مطلبی در خدمت اسمعیل عرض کرد که در اینجا باش تامن مراجعت کنم و از خدمت آنحضرت بدر شده و بجانب طایف شد، و فراموش نمود که با اسمعیل چنین سخنی گفته ، و آنحضرت در همان وعده گاه بماند تا یکسال بگذشت اهل مکه هر قدر خواستند اسمعیل را با خانه خویش آرند نپذیرفت و فرمود: دور نیست چون من برخیزم او در رسد که مرادر اینجا بداشت پس نقض عهد کرده باشم، ناچار چند تن از مردم مکه بطایف رفته آنمرد را باز آورند تا از پیغمبر خدای عذر بخواست، وعرض کرد که آفت نسیان مرابدین عصیان آلوده داشت ، از اینروی بصفت صدق و وفای بوعده مسمر (5) گشت كما قال الله تعالى :

ص: 128


1- بقايا - جمع بقيه : باقی مانده
2- جنات الخلود وبحار الانوار جلد پنجم باب قصص اسماعيل الذى سماء صادق الوهدوانه غير اسمعیل بن ابراهيم یعنی : باب قصه اسمعیلی که خداوند متعال او را در قر آن مجید صادق الوعد نام نهاده و او غیر از اسمعیل علیه السلام فرزند ابراهیم علیه السلام است.
3- اسعاف: رواکردن حاجت
4- انجاح: بر آوردن
5- سمر: مشهور.

«هو اذكر فى الكتاب اسمعيل الله كان صادِقَ الْوَعْدِ وَكَانَ رَسُولاً نَبِيَّا» (1) پس آنحضرت از ارض صلاح برخاسته بخانه آمد و مردم خویش را بفرمانبرداری خدای ، و پیروی موسی علیه السلام دعوت میفرمود تا اینجها نر اوداع نمود چنانکه خدای گوید

«وكان يأمراهله بالصلوة والزكوة وكان عند ربه مرضيا» (2)

على نبيا و آله وعليه الصلوه والسلام

سلطنت جهن

در مملکت ترکستان چهار هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جهان پسر كوچك افراسیاب است ، آنگاه که کیخسرو بر مملکت ترکستان ظفر جست، و افراسیاب را مقهور فرمود ، پادشاه ترکان در بلده كنك در محصور گشت و کیخسرو بدستیاری رستم دستان و دیگر پهلوانان ایران بدان قلعه چیرگی یافت و بغلبه و یورش بشهر در آمده بخانه افراسیاب فرود شد، وملك ترکستان با دویست تن از ملازمان خود از آن تنگنای رهایی جسته بار ارضی چین گریخت، وزن و فرزند را بدست دشمن گذاشت، کیخسر و جهن و کرسیوز را گرفته با زنجیر محکم ساخت ، و ایشانرا با زنان و فرزندان افراسیاب بدرگا کیکاوس فرستاد، چنانکه اینجمله در شرح قصه کیخسرو مفصل مرقوم افتاد.

على الجمله : کیخسرو از مملکت چین و اراضی ترکستان مراجعت کرده بحضرت کیکاوس ،آمد و افراسیا برا چنانکه گفته شد بدست آوردم مقتول ساخت ، کرسیوز را را نیز بفرمود تا سر از تن بر گرفتند آنگاه جهن را پیش خواست و اورا باشفاق والطاف خسروانه امیدوار ساخت و بفرمود تابرو دو شش را با خلعت ملگی بپوشیدند سلطنت ترکستانرا با او تفویض فرمود ، و زنان و فرزندان افراسیابرا بدو سپرد و اورا بمملکت خویش کسیل ساخت و منشور چند باعمال خویش فرستاد که برسیدن

ص: 129


1- مريم- 54 میفرمائید: یاد کن در کتاب خود شرح حال اسمعیل را که در وعده صادق و استوار بود و پیغمبری بزرگوار بود.
2- مریم .. میفرماید: همیشه اهلبیت خود را باداء نیاز و زکوة امر میکرد و او نزد خداوند پسندیده بود .

جهن مملکت ترکستانرا بد و گذارند، و خود طریق حضرت سپارد، پس جون شادکام و خرسند زمین خدمت بوسیده با اهل خود بترکستان آمده بر سریر سلطنت بنشست و در تعمیر و آبادانی آن ملکت مساعی جمیله معمول داشت تا هر خرابی که از رکضت (1) سپاه ایران یافته بود صورت آبادی گرفت و کار پادشاهی او بقوام و قرار شد ، و مادام که در آنه ملکت ملکی داشت ، نسبت با کیخسرو ولهراسب اظهار عبودیت و عقیدت مینمود و باج مملکت بحضرت میفرستاد و مدت پادشاهی او در ترکستان نود و نه سال بود .

جلوس پسامیس

در مملکت مصر چهار هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود، پسامیس پسر نیچ است که شرح حالش مرقوم افتاد بعد از هلاك پدر در مملکت مصر مرتبه فرعونی یافت، و بر تخت ملکی برنشست وضیع (2) وشريف بحضرت او شتافته اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند ، وسلطنتش را گردن نهادند ، پسامیس هر هر يكرا جداگانه بنواخت و بانعام و افضال خسروی امیدوار ساخت ، چون کار مصر را بنظام ،کرد، لشگری چون دیگ بیابان فراهم کرده بعزم تسخیر اراضی مغرب از مصر بدر شد و سهل وصعب زمین را در نور دیده ، بمملکت مغرب در آمد و بلاد و امصار نوبه (3) و سودان و حبشه را بحیطه تسخیر در آورد و در هر بلده و مدینه حاکمی از خویش منصوب داشت ، و خراجی معین مقرر فرمود ، تاهر سال بحضرت (4) فرستند ، چون خاطر از کلفت (5) این مهم آسوده فرمود ، هم عزیمت سر نموده بدار الملك خويش باز آمد، و بفراغت بنشست و همچنان بزیست تا بار از جهان بر بست ، مدت پادشاهیش در مصر شش سال بود .

جلوس لهراسب

در مملکت ایران چهار هزار و هشتصد و هفتادوسه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 130


1- ركضت : حمله
2- وضیع : پست
3- نوبه: ناحیه ای است در افریقا ، قسمت شمالی سودان شرقى ما بين حبشه ومصر سودان: ناحیه وسیعی است در افریقا شامل سودان غربی و شرقی و مرکزی است . خبشه مملکتی است در قسمت شرقی افریقا در مشرق سودان
4- حضرت: درگاه
5- کلفت : رنج

لهراسب بن كيارجان بن كيمش بن كى بشين بن كيافوه بن کیقباد، بعد از آنکه کیخسرو تفرد و تجرد (1) اختیار کرد لوای سلطنت برافراخت وی از احفاد (2) برادر کیکاوس است ، چه کیکاوس و کی پشین برادر بودند و این هر دو پسران کیافوه بن کیقبادند .

على الجمله : لهراسب مردی درشت طبع و ستیزه خوی بود ، دلی سخت و خاطری غیرت انگیز داشت، چنانکه رقم عفو بر جریده عمل هیچ مجرم نکشیدی ، و ایشانرا جز با حدود شمشیر کیفر نفرمودی ، و در كار ملك داری کیاستی با سیاست انباز (3) داشت و جلادتی با حصافت دمساز چنانکه در رتق و فتق مهمات قوانین نیکونهاد و برای دخل و خرج مملکت دبیر مستوفی وی معین کرد، و دار الملك او بلده بلخ (4) بود و چندان در آنجا بزیست که بلهر اسب بلخی مشهور (5) شد .

آنگاه که بر تخت سلطنت برآمد جميع بزرگان ایران حکم اور اگردن نهادند جززال که از سلطنت وی ملال داشت و او ر ا در پادشاهی مکانتی نمیگذاشت و از اینروی در میان اولاد ایشان کار بمعادات و مبارات کشید، چنانکه در قصه اسفندیار ورستم وكينه خواهی بهمن از دودمان زال این معنی مرقوم خواهد شد.

مع القصه: چون سلطنت بالهراسب محکم شد جهن پسر افراسیاب پیشکشی در خور حضرت انفاذ درگاه داشت و خراج همه ساله مملکت ترکستانر املتزم گشت وانگ وانگ پادشاه چین نیز بارسال رسل و انفاذ تحف اظهار عبودیت و چاکری نمود و خاطر پادشاه ایرانرا با خود صافی داشت و اول مراداخ بن بختنصر که در اینوقت ملك بابل بود هم عرض اراداتی جداگانه نمود ، بدینگونه از سلاطین اطراف هر روز در حضرت او تهنيتی رسید و عرض تحیتی افتاد.

چون كار ملك نيكو بقوام آمد رهام گودرز را (6) پیش طلبید و او را بتشريف

ص: 131


1- تجرد: تنهائی .
2- احفاد جمع حفيد : فرزند زاده.
3- انباز: شريك ، همتا
4- بلخ : شهریست در ترکستان افغان .
5- روضة الصفا جلد 1 حبيب السير جزء دوم از جلد (1) تاریخ طبری جلد (1)
6- حبيب السير جزء دوم از جلد (1)

ملکی مفتخر ساخته حکومت عراق عجم ابدو تفویض فرمود و گفت: از اصفهان وری تا حدود شوشتر و اهواز را بعهده کفایت تو گذاشتم چون كار اينممالك وا بنظم و نسق کردی و بر وساده (1) حکمرانی استقرار یافتی در دفع ملوك بابل يكجهت باش، زيرا که آنجماعت پای از گلیم خویش بدر کردند و باراضی مقدسه لشگر تاخته بیت المقدس ، را با خاك يكسان ساختند، و هر زرو مال که یافتند برگرفتند و بنی اسرائیل را اسیر کرده ببابل آوردند، رهام این جمله را پذیرفته زمین خدمت ببوسید و از دار الملك بلخ خيمه بیرون زد و از حدود و تفور (2) و شوارع (3) وطرق مملكت بابل نيك آگاه بود چه آنزمان که بفرمان کیخسرو مأمور بتسخیر یونان گشت و شهر فینس را که بر یکسوی قسطنطنیه (4) است و اکنون بوند يك مشهور است ، با كاودينه كه يك نيمه يونان است مسخر نمود، چنانکه از این پیش گفته شد از اراضی بابل عبور نمود.

على الجمله رهام از بلخ باصفهان آمد و در بلده و مدینه حتکمی از جانب خود منصوب نمود و حکومت همدانرا با داریوش که یکی از صنادید (5) فارس بود تفویض فرمود : و در سال دهم سلطنت لهراسب نامۀ بداریوش نگاشت که ساز سپاه کرده مغافصة برسر پادشاه کلدانیون تاختن کن و مملکت او را مسخر فرمای داریوش چون از فرمان رهام آگاه شد سپاه عراق را آگاهی داده همگی را طلب فرمود، روزی چند برنگذشت که لشگری نامعدود در همدان فراهم شد پس با سپاهی آراسته عزیمت راه کرد و در اینوقت پلشازار که شرح حالش در جای خود مرقوم خواهد شد ، سلطنت بابل داشت بیکناگاه داریوش بر سر او تاختن کرد و مغافصة بشهر نینوا در آمد و او را بگرفت و دولت سلاطین کلدی را منقرض ساخت وصورت واقعه را بعرض رهام رسانید ورهام کس نزد امر اسب فرستاده پادشاه را از واقعه آگاه ساخت ملک ایران

ص: 132


1- و ساده بكسر واو: متکا، پشتی
2- تفور جمع تفر: مرز.
3- شوارع جمع شارع: راه
4- قسطنطنیه : اسلامبول
5- صناديد - جمع صندید بکسر صاد وسكون نون و کسر دال : بزرك ، دلاور

بغایت مسرور گشت و منشوری بسوی داریوش فرستاده در ازای این خدمت سلطنت بابل و اراضی مقدسه را باوی مفوض داشت و در حق اسرای بنی اسرائیل حکم داد که تا با ایشان بمداراوه و اسا باش، وجراحات خاطر آنجماعت را برفق و ملاطفت مرهم فرمای، و هم نامه رگان آل اسرائیل نوشت و ایشانرا بازپرسی سز ا فرمود، و چون احکام لهراسب ببابل آمد داریوش بغایت شاد شد و آل اسرائيل نيك مسرور شدند، دانیال و عزريا عليهما السلام نامه بحضرت امر اسب فرستادند و اور ابشریعت موسی دعوت فرمودند، پادشاه نیز سئوال ایشانرا با اجابت مقرون داشت و بنبوت پیغمبران خدای و آئین موسی علیه السلام ایمان آورد و خاطر بدان گماشت که دیگر باره بیت المقدس را آباد کند و مسجد اقصی را از نو بنیان (1) فرماید، پس در سال سی وسیم سلطنت خود کس نزد رهام فرستاد و حکم داد که میباید بیت المقدس و مسجد اقصی بحال نخست شود، لاجرم از مال و مردد را نجام این مهم دریغ مدار چون رهام از فرمان پادشاه آگاه شد ملك بابل را که در اینوقت داریوش ثانی بود آکهی داد تا آن بینا برا چونان که نخست بود بر آورند، و چون شرح آبادی بیت المقدس وقصه سلام این آن اراضی هر يك در جای خود مذکور خواهد شد اکنون قلم از نگارش تفصیل آن وقایع باز کشید و از اطناب (2) احتزار نمود.

مع القصه: لهراسب داد دو پسر (3) بود که یکی گشتاسب نام داشت و آن دیگر زریر و گشتاسب در ایوان خورشید در فشان بود و در میدان جمشید سرافشان، چون پنجاه سال از پادشاهی لهراسب بگذشت فرزند اکبر وار شد خویش گشتاسب را پیش خواند و با او گفت : سپاهی در خور رزم فراهم کرده با خویش بردار و در مملکت بابل و اراضی مقدسه عبور کن و چون کار آنممالک را بنظم ونسق كردى براى تسخير مملکت مصر یکجهت باش و فرعون را از میانه برداشته مملكت او را ضمیمه ممالك محروسه (4) ساز، گشتاسب زمین خدمت بوسیده بالشكری لایق از دار الملك بلخ كوچ

ص: 133


1- بنيان : بنا ،
2- اطناب: طول دادن
3- روضته الصفا جلد 15 حبيب السير جزء دوم از جلد (1)
4- محروسه: نگهداری شده

داده ببابل آمد و داریوش شرایط خدمت در حضرت شاهزاده معمول داشت. گشتاسب از حال بنی اسرائیل بازپرسی بسزا فرمود و از آنجا به بیت المقدس شده در مرمت (1) و تعمیر مسجد اقصی مساعی جمیله معمول داشت و فرمان داد که داریوش هیچ در آن مهم مساهله (2) و مماطله جایزند اند آنگاه از مماطله جایزند اند آنگاه از بیت المقدس ساز لشگر کرده آهنگ مصر نمود پسم منیطی که در اینوقت پادشاه مصر بود، این خبر بشنید، سپاهی نا محصور برآورده از دارالملک بیرون شده در ارض منف (3) با گشتاسب دو چار شد ، هر دو لشگر در برابر یکدیگر صف برزدند و جنگ در پیوستند، گشتاسب مانند دستان اسب برجهانده بمیدان آمد و با هر که نبرد آزمود او را نابود ساخت ، و مردان ایران نیز مردانه بکوشیدند و از مصریان همیکشتند و بخاك افکندند ، چندانکه لشكر بسم منیطس مقهور (4) گشته هزیمت جستند و ایرانیان از دنبال ایشان همی تاخته، بسی مرد و مرکب بدست کردند ، و جمله را باسیری آوردند ، فرعون مصر از میدان جنگ فرار کرده ، در قلعه منف محصور گشت و سپاه منصور اطراف قلعه را فرو گرفته روزی چند برنیامد که بدستیاری منجنیق و پایمردی مردان جنگ رخنه بدان حصن (5) انداختند ، و لشگریان فرعون مصر را گرفته و دست بسته ، بحضرت گشتا سب آوردند ، پادشاهزاده بکرم جبلی (6) و فتوت فطری در منطيس یست و فرمود تا بندازوی برداشتند، و اورانيك مکرم و عظیم محترم بداشت ، و زری معین مقرر فرمود که همه ساله از خراج مصر بدو گذارند ، تا بدان معاش کرده پاداش پادشاه ایرانرا از خاطر محو نسازد، و سر از ربقه (7) رقیت (8) برنتابد وسر بسم نیاس چون از ورطه هلاکت نجات یافت بدان سر شد که (9) کیدی اندیشد ، و

ص: 134


1- مرمت بفتح میم مشدد: اسلاح و تعمیر بنا.
2- مساهله سهل انگاری کردن: مماطله : تأخیر انداختن
3- منف بفتح ميم وسكون نون وفاء اسم شهر فرعونت در مصر بزبان قبطیان آنرا منافه گویند و بنای آن همه از سنگهای صیقلی شده و پرداخته شده بود و از آنجا تا فسطاط سه فرسخ است و چهار نهر آب در آن جاری بوده که در زیر تاعت فرعون بهم متصل میشد
4- مقهور: مغلوب هزیمت جستن : فرار کردن متفرق شدن .
5- حصن حصين ، قلعه محكم
6- جبلی : فطری طبیعی
7- ربقه: رشته
8- رقیت ، بندگی
9- كيد : حيله .

گشتاسب راهم در آنجا از میان برگیرد و این داستانرا با دوستان خود در میان نهاد و اندک اندک این سخن پراکنده شد و بعرض گشتاسب رسید، غضب بر شاهزاده استیلا یافت و بفرمود تا پسم منیطی را حاضر کرده ، سر از تن او بر گرفتند و تنش را با خاک راه انداختند، در اینوقت سلطنت مصریان منقرض شد ، و مملکت مصر ضميمه ممالك ایران گشت ، و تا طلوع دولت اسکندر همیشه جزو ایران بود .

علی الجمله: چون گشتاسب از کار مصر پرداخت باراضی نوبه وحبش و سودان سفر کرد ، و تمامت آنممالک را مسخر داشت ، و در هرجا حاکمی از جانب خود بگماشت آنگاه مظفر و منصور آهنك خدمت پدر كرد و همه جا مراحل و منازل در نوردید و بدار الملك بلخ آمد لهر اسب از دیدار فرزندنيك خرسند گشت وجبين او را بوسه زده از زحمت سفر و رنج راه يكيك بپرسيد ، و در هر واقعه او را جداگانه تحیت و تحسین فرستاد.

اما : کشتاشب در خاطر داشت که در پاداش این خدمت . پادشاهی یابد و در کار سلطنت مداخلت تمام اندازد و بلکه پدر تاج و تخت بدو سپارد و خود طریق تفرد و تجرد (1) گذارد چون حصول این مدعا در عهد تعویق بود و مدتی بر این بگذشت و همچنان لهراسب اولاد واحفا و کاوس راگرامی میداشت و هر يك را بحکومت مملکتی میگماشت از این روی گشتاسب دلی تنگ و خاطری غمگین داشت در اینوقت رهت پسر شنکل که شرح حالش مرقوم شد آنگاه که افراسیاب شنکر را با خود ببرد و سلطنت هندوستان را باوی گذاشت رهت را آن نیرو نماند که بر تمامت مملکت هندوستان چیره شود لاجرم از هر گوشه زمین داران هند سر از خدمت وی برتافتند، ولوای خودسری افراختند و کار هندوستان برملوك طوایف میرفت رهت نیز بعضی از مملکت هندوستانرا میداشت تا در اینزمان رهت را قوتی پدید شد و پس از افراسیاب چون خراج مملکت خویش را اندوخته میکرد او را مکانتی حاصل آمد، پس ساز سپاه داده بر سر زمینداران هندوستان تاختن کرد و برایشان غلبه نمود همگی را مطیع و منقاد ساخت منوشان و خوزانرا که در مملکت سند و آنسوی پنجاب (2)

ص: 135


1- تجرد: تنهایی
2- نجاب: ازولایات هندوستان دارای 21 ملیون جمعیت

حکومت داشتند نیز در تحت فرمان آورد و چون بیم داشت که مبادا دیگر باره دشمنان بروی بشورند و ارا از کرسی مملکت فرود آرند، نامه بنزد گشتاسب فرستاد ومعروض داشت که اگر شاهزاده قدم بدینجانب رنجه کند مملکت هندوستان او را باشد و من چاکر وار در خدمت او طریق عقیدت سپارم ، چون نامه رهت گشتاسب رسید و از پدر نیز ازده خاطر بود ، بدان سر شد که ترک ایران گفته بجانب هند شود و در آن مملکت سکونت اختیار فرماید پس مردم خویشتن را که با خود اردر صدق میدانست از اندیشه خود آگهی داده با آنجماعت نیمه شبی بر نشست و راه هندوستان پیش گرفت صبحگاه خبر با لهراسب بردند که شب گذشته گشتاسب پشت بایران کرده و روی بهندوستان آورده اهر اسب از اصفای (1) این کلمات سخت کوفته خاطر واند وهناك شد، وزريرا پيش طلبیده فرمود که هم اکنون بشتاب و بهر زبان که دانی دل برادر را نرم کرده او را باز آور زریر زمین خدمت بوسیده ، با هزار مرد دلاور از بلده بلخ بیرون تاخت ، و همه جا بسرعت صبا سیر کرده ، در اراضی کابل به گشتاسب رسید و برادر را تنگ در آغوش گرفته لختی بگریست، آنگاه او را بر داشته از میان گروه بکنار آورد و در خدمت او بنشست و زبان برگشود و گفت پدری چون لهراسب را که امروز بر بیشتر روی زمین پادشاه است گذاشتن ، و لوای مخالفت افراشتن ، از قانون کیاست و رویه حصافت بیرونست ، و در طلب تاج و تخت این همه آشفته کاری واجب نیست ، چه لهراسب مردی سالخورد است، یاخود در این پیرانه سری از کلفت امور جمهور رنجه شود و کناری گیرد و اگر نه دیر نباشد که روزگار او بیایان رود ، و کار سلطنت با نیکنامی برای تو ماند، گشتاسب را بدین سخنان شیرین دل بشفت ، واو را برداشته بدرگاه لهراسب آورد .

پادشاه روی با فرزند دلبند كرد و گفت : ای پسرك من اینهمه جوش و جنبش چه داری؟ و اینهمه کوشش چکنی ؟ سلطنت امری حظیر است که پیران مجربرا (2) در سودای آن هزار گونه زیان رسد تو هنوز جوانی و نادانی ؛ یکچند مدت آسوده

ص: 136


1- اصفا: گوش دادن
2- مجرب بضم سيم و فتح راء مشدد : تجربه آموخته .

بنشين ، ودرحل (1) وعقد امور بینش حاصل کن که هم سرانجام زمام اینکار بدست تو خواهد بود کشتاسب اگر چه سر بزیر افکنده آندم پدر نگاه میداشت ، اما در دل ملول بود که چرا دل با سخنان برادر سپرد و پدر کامش را بخست لاجرم: چون از حضرت پدر بدر شده ، بنزديك دوستان خویش آمد و این راز با ایشان در میان نهاد ، و با جمعی همدست و همداستان ،شد که در كارملك رخنه اندازد ، و پدر را بعباد تخانه نشانده تاج و تخت را از وی بگیرد روزی چند بر نیامد که اندیشه او را با لهراسب بازنمودند ، و پادشاه را از (2) بدسگالیدن پسر آگاه ساختند ، و از این سوی چون گشتاسب بدانست که پدر بر کیدوی واقف (3) شده و آن راز که مستور داشته، در نزد وی مکشوف افتاد، نخست در بیم شد ، و دیگر مجال در نگ نیافت، و باخود اندیشید که اگر در این کرت هم با گروه بطرفی گریزم بیگمان لهراسب آگاه شود و مردان او مرا بسته بدرگاه آورند ، پس يك تنه براسبي سبكخيز برنشست ، و بسوی مملکت (4) ايتاليا و رومية الكبرى فرار (5) نمود ، و چون بکنار دریای مدترنیا (6) رسید (7) هیشوی نام مردی که رئیس کشتیبانان مملکت ایتالیا بود بنزديك وى آمده زری از گشتاسب بگرفت و او را به کشتی نشانده از دریا بدانسوی برد و باراضی ایتالیا در آورد ، و گشتاسب از ساحل دريابه رومية الكبرى عبور کرد ، و غریبانه در کوی و بازار همی گشت، چون يك دو روز در آن بلده بسر برد معلوم کرد ، که یکی از احفاد جمشید (8) در این مملکت اقامت (9) دارد

ص: 137


1- حل : باز کردن عقد بستن
2- سگالیدن : اندیشیدن ، پنداشتن
3- واقف : باخبر
4- ایتالیا: از ممالک اروپای ،جنوبی حدود آن: سویس ، اطریش، آدرياتيك ، مدیترانه، آب و هوايش معتدل : وسعتش 312 هزار كيلو متر مربع، دارای 44 مليون جمعیت پایتختش رم.
5- روضة الصفاجلد (1) حبيب السير جزء دویم از جلد (1) ، شاهنامه فردوسی
6- مديترانه يا بحر الروم: دریایی است بین اروپا و آسيا وافريقا ، که بواسطه تنگه جبل الطارق با اقیانوس اطلس مربوط است: و بحر الجزاير و بحر اسود و بحر آزو و غیره از آن متفرع میشود .
7- شاهنامه فردوسی ره
8- احفاد جمع حفيد : فرزندزاده
9- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء دوم از جلد (1) شاهنامه فردوسی .

که پدران او در روزگار ضحاک از ایران گریخته بدینجانب شده اند و اینك آنمر در تیس قریه است، پس گشتاسب فحص حال او کرده بسرای او شد و با او از در مودت و موالات (1) در آمد و گفت: مرد ایرانیم و فرخ زاد نام دارم ، از آنروی که از ملک ایران هراسان بودم بدین سوی گریختم ، آنمرد نیز با گشتاست ملاطفت آغازید و اورادر سرای خود منزل فرمود ، و گشتاسب در آنجا سکونت نمود، و آن عمل دهقانان همی کرد و از حاصل زراعت و حراثت گشتاسب را به همانی داشت از قضا لوسيس تركينيس كه ملك شهر رومية الكبرى بود چنانکه مذکور خواهد شد سه دختر داشت و دختر بزرگترا کتایون (2) نام بود و در اینوقت، رسم بزرگان روم آن بود که چون دخترانرا هنگام شوی کردن میرسید؛ هر مر درا که خود پسند میکرد جفت میگرفتند، بدینسان که در خودپسند انجمن مردان میگذشتند و ترنجی بر کف میداشتند ، آنمرد که پسندیده خاطر می افتاد آن تو رنج را بسوی او می پرانیدند، و بخانه میشدند پس، داماد اسباب عروسی فراهم کرده، او را بزنی میگرفت .

لاجرم روزیرا معین کردند که بزرگان روم در انجمنی حاضر شده هر يك هنر خویش کنند تا کتایون یکی را از میانه برگزیند ، دهقان جمشیدنژاد ، چون این معنی را بدانست با خدمت گشتاسب آمد و او را از این راز آگاه ساخت و گفت تونیز برخیز و بدان انجمن شو باشد که بخت با تو اقبال کند و کتایون ضجیع تو گردد، گشتاسب در حال برخاست و بر اسب خود سوار شده در انجمن بزرگان روم روم حاضر شد و در کوی باختن و اسب تاختن آن هنر نمود که مردم ایتالیا از کاروی شگفت بماندند و کتایون چون چشمش برگشتاسب افتاد، جوانی دید که جمالش تشویر (3) ستاره میفرمود دو چنگالش سنگ خاره میدرید، چنان دل بدو باخت که پای از سرنشناخت، بیخودانه بجانب گشتاسب عبور کرد و آن ترنج که در دست داشت بسوی وی افکند، شورشی عجب از میان رومیان برخاست و این خبر را بالوسیس ترکنیس بردند، پادشاه ایتالیا سخت در غضب شد

ص: 138


1- موالات : با کسی دوستی داشتن
2- روضة الصفا جلد 1 حبيب السير جزء دوم از جلد «1» شاهنامه فردوسی
3- تشویر: شرمنده کردن اشاره کردن

و کتایون را طلب کرده و با او گفت ایدخترك دون همت تراچه پیش آمد که از صنادید (1) مملکت ایتالیا چشم پوشیدی و دل با مرد بیگانه دادی که از حسب و نسب او هیچکس را آگهی باشد هم اکنون اگر دست از طلب او کشیدی هم فرزند منی و اگر نه ترا با او بمانم و هرگز فرزندت نخوانم از اینروی که عشق پرده عقل و شرم بر درد کتابون هیچ آزرم نگاه نداشت و عرض کرد که اگر پدر مرا از وصال فرخ زاد منع فرماید، در حال خود راهلاك كنم و اگر نه خود هلاک شوم ، ملک روم چون این سخن بشنید ، روی از دختر برتافت و حکم داد تا او را بی جهاز از خانه بیرون کنند و با فرخ زاد گذارند، کتایون با اینهمه راضی ،بود از خانه پدر بیرون شد ، و بخدمت گشتاسب آمد و در سرای دهقان با او همبستر گشت و روزی چند با هم بشرط زناشوئی بودند، و کتایون از گوهری چند که با خود داشت یکیرا فروخته اسباب معاش آماده ساخت و گشتاسب همه روزه برای نخجیر کردن و صید افکندن از بامداد سوار شده بکوه و دشت همی گشت و گاه گاه بساحل دریا آمده با هیشوی کشتیبان بنا بآشنایی سابق عقد مودت از نومی بست ، و ساعتی با او می گساریده شامگاه بسرای خویش میشد.

در اینوقت میری که از بزرگان روم بود و نسب با سلم من فریدون داشت که پدران وی بعد از قتل سلم از بیم تیغ منوچهر بروم گریخته بودند خواستار دامادی پادشاه گشت و آندختر دیگر را از وی بخواست ملک روم گفت از آن کار نابهنجار که کتایون کرد و نام مرا بننگ آورد من آن قانونرا بر انداختم که دختران بمیل خاطر خویش شوی گیرند، اينك هر كه را هوای دامادی من در سر باشد باید هنری آشکار کند که در پاداش آن این نعمت برد اکنون در بیشه فاریقون گرگی (2) درنده بادید آمده که با شیر شرزه پنجه زند میری بدانجانب شده و آن جانور را بیجان کرده باز آید و با مطلوب خود پیوندد، میری چون این سخن بشنید و در قدرت بازوی خود ندید که برگرگ درنده ظفر جوید بنزديك هیشوی که از پیش با او دوست بود شتافت وصورت حال را باوی در میان گذاشت ، و از او در این مهم استعانت کرد هیشوی گفت گمان برم

ص: 139


1- صنادید جمع صنديد بكسر صاد : بزرگ دلاور
2- در روضة الصفا وحبیب السیر بجای گرگ شیر ذکر گردیده است ولی در شاهنامه گرگه مسطور است .

که اینکار بدست فرخ زاد ساخته شود هم در اینجا باش که هم اکنون از راه در رسد من از او این آرزو طلب کنم ، و مقصود ترا حاصل فرمایم، ایشان در این سخن بودند که از پیش روی گردسواری برخاست و گشتاسب از راه برسید هیشوی بی توانی (1) بدویدو او را فرود آورد و بر نشاند ، و باوی لختی میگساریدن گرفت و تمنای میری را بعرض وی رسانید ، میری نیز از جای برخاست و شمشیری که از سلم بیادگار داشت، بازرهی و بعضی اشیای دیگر در حضرت گشتاسب برسم پیشکیش پیش گذرانید ، گشتاسب دست فرا برده آن تیغ و زره را بر گرفت و اشیای دیگر را بمیری واپس داد ، و در حال بر اسب خویش نشسته به بیشه فاریقون شد و آن گرگ درنده را باتیغ برنده دو نیم کرد (2) پس میری لاشه را برگرفته بنزديك لوسيس تركينيس آورد و آن جلادترا (3) با خود نسبت کرده و ملك روم بنا بوفای وعده، دختر خویش را بزنی نزد وی فرستاد .

چون روزی چند بر اینواقعه بگذشت اهرن که یکی از بزرگان روم بود ، و نصب بسلاطین آنمرز و بوم میبرد، در طلب دختر سیم پادشاه (4) بر آمدوکس نزد او فرستاده تمنای خود را بر منصه (5) شهود گذاشت ، ملک روم فرمود که شرط همانست که در حق میری نیز گفته شد اگر اهرن بدين هو است، اينك ماری عظیم در کوهستان این بلد بادید آمده که چون دهن باز کند از لب زیرین او تازبرین بیست و پنج ذراع باشد و مدتی است که مردم ایتالیا را از عبور آن نواحی بازداشته، نخست دفع شر اژدها (6) کند پس کامروا باشد ،اهرن چون اینسخن بشنید در حیرت رفت و با خود اندیشید که دفع چنین مار با شگری توان کرد از چون منی چگونه این کار خطیر ساخته آید؟ بهتر آنست که بنزد میری شوم ، و درمان این درد از وی طلب کنم؛ زیرا که میری نیز آن مرد دلاور نبود که آن

ص: 140


1- توانی: سستی
2- شاهنامه فردوسی .
3- جلادت: جابکی ، دلیری .
4- روضة الصفاجلد اول حبيب السير جزء دوم از جلد (1) شاهنامه فردوسی .
5- منصه بكسر ميم و فتح نون و تشدید صاد: کرسی که عروس را بر آن می نشانند، جای ظاهر شدن و مشهور شدن چیزی .
6- روضة الصفا جلد ( 1 ) حبيب السير جزءروم از جلد (1) شاهنامه فردوسی.

جانور را نابود کند همانا حیلتی کرد و بمقصود دست یافت از پس اندیشه برخاست و بخانه میری رفت و انجمن را از بیگانه تهی ساخته باوی بنشست و با او سوگند یاد کرد که با کذب سخن نراند آنگاه گفت که آن گرگ درنده را بچه حیلت کشتی ، و بنزد ملك آوردی با من بگوی تا در جنگ از دها همان کنم و به مطلوب ظفر جویم میری از در راستی بیرون شد و او را بسوی هیشوی راهنمایی کرد پس اهرن بی توانی بر سمند خویش نشسته بنز دهی شوی آمد و مکنون خاطر خویش را با او مكشوف داشت، هیشوی گفت يك امشب در اینجا باش تا فردا فرخ زاد برسد، من از او این آرزو بخواهم باشد که کار بر مراد تو کند پس اهرن در نزد هیشوی ببود تاروز دیگر که بر قانون گشتاسب از نخجیر گاه بدانجا شد تا لختی بیاساید هیشوی عرض کرد که این میهمان نورسیده، اهرن است که نسب با سلاطین روم رساند و اينك براى حاجتی بنزديك توشتافته ، وقصه او را از پای تا سر باز گفت گشتاسب چون کلمات هیشوی را اصفا (1) فرمود روی با اهرن کرد و گفت: هم اکنون ببازار آهنگران شده بفرمای تا باندازه دهان آنمار خنجری بسازند که بیست و پنج ذراع طول آن باشد و بر حدود و اطراف آن مانندستان نیزه از آهنهای برنده نصب کنند، وقبضه آنرا از میان با آلتی که ده ذراع بود محکم نمایند چون این حربه را بساز كردى بنزديك من آور تا قصد اژدها کنم، باشد که آنرا از میان بر گیرم.

اهرن: بیتوانی برخاسته بیازار آهنگران شد و آن حربه : ابر داخته بنزد گشتاسب آورد و هر سه تن باهم بکوهستان تقیلان ،آمدند هیشوی و اهرن از دور ایستاده گشتاسب قدم بجلادت پیش گذاشت تا به بنگاه آن جانور آمد، ناگاه آن ماز عظیم از جای بجنبید و بسوی گشتاسب آمده دهان فراز کرد تا ویرا بدم در کشد، گشتاسب دله انه پیش شد و آن حربه را در دهان او فرو برد، چنانکه کام بالا و فرودینش (2) را در هم و چابک تیغ بر کشیده از پهلوی او در آمد و سر شرا با شمشیر چاك كرده و تنش افکنده باز آمد، هرن از شادی چون گل بشکفید و پیشکشی لایق در خدم داشت و گردونی بزرگ بساخت و آنمار عظیم را بر آن اندا

ص: 141


1- اصفا : گوش دادن .
2- فرودین : زیر

آور گردن و مار را بدرگاه ملک روم آورد، از نظاره آنجا نور شورشی عظیم در مردم روم افتاد و خلق در تماشای آن انبوه شدند و لوسیس ترکینیس دختر کهتر (1) را بزنی نزد اهرن فرستاد و بهر شهر و دیه عرض هنر آن و داماد را منشوری انفاذ داشت، و هر روز میری و اهرن بر اسب خویش .نش ته بدرگاه پادشاه می آمدند و در برابر او عرض هنر مینمودند ، وملک روم برایشان آفرین میفرستاد و در این وقت کتایون دلتنگ شد و بنزديك گشتاسب آمد و گفت : تا چند در زاویه خمول (2) خواهی نشست؟ دامادهای پدرم هر روز در خدمت او عرض هنر میکنند و مورد اشفاق (3) و افضال ملکی میگردند ، تو همچنان غمگین و آشفته تا چند در سرای دهقانی سکونت خواهی داشت ؟ هم اكنون برخيز و در خدمت ملك عرض هنری فرمای و از این مغاك (4) اندوه برای گشتاسب فرمود که لوسیس ترکینیس که مراد ترابی پرسش از پیش براند، و از شهر اخراج فرماید چه واجب است که من رنج برم و خود را بدو شناسانم کتایون در گشتاسب آویخت و الحاح (5) فراوان نمود گشتاسب بر باره (6) خویش بر نشست و بمیدان اسب تازی و گوی بازی آمد، و آن هنر در پیش چشم ملک روم بنمود که دیوانه شمایل وی گشت، و تنی را فرمود که آن سوار غریب را پیش خوان تا حسب و نسب او را بازدانم، چون فرمان پادشاه به گشتاسب رسید بحضرت وی پیوسته زمین خدمت ببوسید ، لوسیس ترکینیس گفت : هان ایمرد دلاور تو که باشی ؟ و از کجائی که بدین مرز و بوم آمده چنین هنر آشکار نمائی؟ گشتاسب عرض کرد که مردی ایرانیم و فرخ زاد نام دارم و همانم که بادشاه کتایونرا بكيفر همسرى من از شهر بیرون کرد و مردی پست پایه نبودم که پادشاه بدان خواری در من نگریست بلکه آن گرگ واژدها نیز بدست من کشته شد ، اينك هیشوی که رئیس کشتیبانانست بدین گفته گواهی دهد، ملک روم چون حقیقت حال معلوم کرد خرم شد ، و گشتاسب را

ص: 142


1- کهتر بکسر کاف کوچکتر
2- خمول : گمنامی گوشه گیری
3- اشفاق : مهربانی کردن افضال : نیکولی و بخشش کردن.
4- مغاك: گودال
5- الحاح: درخواست کردن
6- باره اسب

پیش طلبیده جبین او را ببوسید و بدست خود تاجی زرین (1) بر سر او نهاد و سران سیاه را طلبیده فرمود که فرخ زاد سپهسالار لشگر است هیچکس از اوامر و نواهی او سر بدر نکند، آنگاه کتابونرا خواست و فرزند را نوازش بسیار فرمود ، و با او گفت : اگر توانی از نسب فرخ زاد پرسش کرده مرا از حال او آگهی بخش کتایون عرض کرد که هرگز نسب خود را با من آشکار نسازد ، اما گمانم چنانست که نسب با سلاطین کیان رساند .

مع القصه: چون هنوز سلاطین روم را آن نیرو نبود که بر تمامت مملکت ایتالیا حکمرانی کنند، بعضی از نواحی آن مملکت را فرمانگذاران بودند که سر در فرمان ملوك روم نداشتند، در این وقت در ارض خدر مردی الیاس (2) نام بود که هیچگاه بالوسیس ترکینیس سر فرو نمیداشت ملک روم باستظهار (3) گشتاب لشگر بر آورد و بجانب الیاس تاختن کرد چون خبر با الیاس بردند او نیز ساز سپاه کرده باستقبال جنگ بیرون شد و چون هر دو لشگر با هم رسیدند، وصف راست کردند نخست الیاس بود که اسب بزد و بمیدان آمده مرد طاب داشت از اینسوی گشتاسب چون شیر خشمگین اسب بر جهاند و زمین جنگ را بر او تنگ کرد و هم از گرد راه نیزه بدوزده از اسبش در انداخت ، و دست فرا برده است اور ابگرفت و اسب خویش بر انگیخت و او راکشان کشان بنزد ملک روم آورده بدست لشگریان سپرد و سپاه الیاس چون این حال مشاهدت کردند، پشت با جنگ کرده هزیمت جستند و رومیان از دنبال ایشان تاخته بسی مرد و مرکب بگرفتند، پس ملك دوم بر ارض خدر نیز سلطنت یافت و در پادشاهی نيك قوي حال شد ، و گشتاسب که انتهاز (4) فرصت میبرد، وقت را موافق بافت شبی با ملك روم گفت که اگر از صلاح وصوابدید من سر بدر نکنی، من مملکت ایرانرا برای تو مفتوح کنم؛ ولهراسب را یا متقبل خراج نمایم ، و اگر نه از سلطنت اخراج فرمایم لوسیس ترکنیس گفتمان ایفرخ زاد این چه خیال ناسنجیده است ؟ امروز لهراسب پادشاه روی زمین است که را آن قدرت باشد که

ص: 143


1- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء دوم از جلد (1) شاهنامه فردوسی
2- شاهنامه فردوسی روضة الصفاجلد (1).
3- استظهار: پشت گرمی باری خواستن
4- انتهاز: منتظر فرصت بودن

برای نبرد او مبادرت جوید و گشتاسب گفت: همانا تواز نیروی بازوی من آگهی نداری و رأی و رویت هر انمیدانی ، من اینمقصود بکنار آرم و این خدمت بپایان برم، پادشاه از پی این گنج رنج نبیند و این طلب و تعب از من بخواهد .

مع القصه : چندان و سوسه كرد كه ملک روم را بدینکار بداشت ، و زمام کار وی گذاشت پس قابوس را (1) که مردی چیره سخن و رایزن بود طلب فرمود ، و او را با چندکس برسالت (2) نزد لهراسب فرستاد و پاشاه ایرانرا پیام داد كه ملك روم میفرماید: من اينك هفت سال است که بر کرسی سلطنت بر آمده ام ، یاخراج چندین ساله را از آن ممالک که در تحت فرمان داری بحضرت ما فرست ، یا آهنگ دشت نبرد کن که مرد از نامرد پدید شود، و هر که را قضا خواهد برکشد قابوس زمین خدمت بوسیده ،دریا وصحرا را در نوردیده ، بدار الملك بلخ آمد و رخصت بار حاصل کرده پيام ملك روم را بعرض لهراسب رسانید، پادشاه ایران که تا کنون از سلاطین بزرگ جز عرض عبودیت مشاهدت نکرده بود ، از این سخن در عجب رفت ، و با خود اندیشید ، که چگونه میتواند شد كه ملك ردم این جسارت کند و با جنگ من مبادرت جوید ، هرگز اینکار راست نیاید مگر آنکه فرزند گمشده من بدا نجانب تاخته و این تعبیه (3) ساخته آنگاه بزرگان در گاه را کسیل فرمود و باز زیر گفت که قابوس را بر داشته بنزديك پیشگاه بازدار، پس قابوس زمین بوسیده و گامی چند پیش شتافت، ولهر اسب روی باوی کرده فرمود که هر چه از تو پرسم از در صدق پاسخ گوی، ملوك دوم را هرگز آن توانایی نبود که بدینگونه سخن کند، همانا لوسیس ترکینیس دیوانه شده ، و از هوش بیگانه آمده ، و اگر نه حادثه در آنملك با دید آمده و کار دیگر گون شده ، قابوس عرض کرد که راستی آنست که سواری ایرانی که فرخ زاد نام دارد ، و چنان است که در روز مصاف (4) پهلوی شیر بر درد و گردن فیل بشكند بدانملك آمد ، و دختر پادشاه را بزنی بگرفت ، و هم در آن مملکت اژدهایی بکشت و گرگی دو نیمه کرد، و

ص: 144


1- شاهنامه فردوسی روضة الصفاجلد (1) حبيب السير جز عروم از جلد (1)
2- رسالت بکسر راء : پیغام بردن
3- تعبیه: آماده کردن
4- مصاف بفتح ميم و تشدید فاء جمع مصف به صف بستن

ص: 145

ص: 146

ص: 147

ص: 148

ص: 149

ص: 150

ص: 151

ص: 152

ص: 153

ص: 154

ص: 155

ص: 156

ص: 157

ص: 158

ص: 159

ص: 160

ظهور مردخای علیه السلام

چهار هزار و هشتصد و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مردخای بن پایر بن شمعی بن قیش علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است ، و نسب آنحضرت با بنيامين بن يعقوب علیه السلام می پیوندد ، و لفظ مرد خای بضم میم و سکون رای مهمله و خای نقطه دار بزبان عبری بمعنی مشگ بویاست و لقب آنحضرت بلشان است که هم این لفظ بکسر بای موحده و سكون لام وشين معجمه والف و نون بافت عبرى بمعنى سخنور است چه آنحضرت بهشتادو دوزبان تکلم میفرمود .

مع القصه : احشوروش فارسی جلوس او بر كرسى ملك مسطور گشت و در اینوقت سلطنت بابل و اراضی مقدسه را از جانب لهراسب او داشت، در پادشاهی چندان بزرگشد که یکصدو (1) بیست و هفت مدینه عظیمه را فرمانفرما بود و کاری بکام داشت سلطنت خویش بدان سرشد، که رؤس سیاه وصنادید درگاه را ولیمه دهد و ضیافتی فرماید ایشانرا روزگاری از زحمت سفرو محنت حضر آسوده دارد لاجرم سوسان جوسق را که عبارت از شوشتر باشد ، چون بگوارش میاه (2) و نمایش گیاه آراسته بود، لشگرگاه ساخت و مدت یکصد و هشتاد روز جمیع بزرگان مملکترا بضیافت دعوت کرد ، و همگی را از مطبخ خاص خویش خورش فرستاد.

و مائده نهاد .

و چون این مدت بنهایت شد برای تکمیل آن مهمانی در بستان خاص سلطانی بزمی بر آراست و خیمه و خرگاه ملکی بر پای کردو زمین و بساط را پراکندن زروسیم دیگر جواهرات زینت فرمود و اشراف و اعیان در گاه ر ایکهفته در آن بزم خاص جای داد ، و غلمان حورا منظر را پیمودن کاسات زر و گساریدن بادۀ احمر مأمور داشت ، تا آنجمله را پیوسته مست طافح (3) دارند و اوانی زروسیم چندانکه در آن بزم شاهوار برای پیمودن شراب و حمل خوردنی مینهادند دیگر باره، بمجلس در نمی آورند، بلکه کرت ثانی باوانی دیگر تبدیل میشد.

ص: 161


1- در تورات در باب يك از کتاب استر بر صدو بیست و لایت حکومت داشت .
2- مياه جمع ماء : آب
3- طافح : مملو از شراب

احشوروش رازنی (1) سیمین تن در سرای بود که او را وشتی مینامیدند و او خاصه ملك و ملكه مملكت ،بود در این هفته او نیز زنان اشراف مملکترا بمهمانی داشت، اما احشو روس روز هفتم که ختم بساط بود و خاتمه نشاط تاوشتی را بمجلس در آورده بزرگان در گاه بدو نظاره کنند ، و مقدار جمال و اندازه خوبی او را بازدانند هفت تن از خواجه سرایان خویش را که بدین نام بودند، اول مهومان دویم، بزتا ، سیم حر بونای چهارم بفتا پنجم ابغتا ششم زنار هفتم خر کاس طلب کرده فرمود ، و شتی را اعلام کنند تا هر حلی، وزیور که دارد در بر کرده، در انجمن پادشاه حاضر شود ، خواجه سرایان بنزديك و شتی شده فرمان ملک را با و گفتند و شتی چون خود نیز بزمی منعقد کرده زنان اشراف را میزبان بود ، مسئلت ملك را مقبول نداشت و از فرمان او سر بدر کرد ، خواجه سرایان مراجعت کرده صورت حال را بعرض رسانیدند ، این سخن بر حال احشوروس گران افتاد ، وخشم بروی مستولی شد و او را هفت تن از حکمای عجم وزیر و مشیر بودند که در جزئی و کلی امور مملکت با ایشان مشورت میکرد و آنجماعت اینچنین نام داشتند اون کرشتا دویم شائر اسیم او ما تا چهارم ترسیس پنجم مارس ششم مرسنا هفتم هموخان پس احشو روس وزرای سبعه را طلب فرمود و با ایشان از بی فرمانی وشتی و مکافات او سخن راند و گفت چه باشد سزای وشتی که سر از فرمان من برتافته و حکم مرا فروگذاشته ، از میانه هموخان سربر آورد و عرض کرد که دشتی نه همه در خدمت پادشاه جسارتی کرده ، بلکه این خسارتیست که عاید جميع صنادید حضرت و اعیان مملکت میشود از این روی که چون این را از مکشوف شود و حال و شتی با پادشاه روی زمین معلوم گردد هیچ زن فرمان هیچ شوهر نخواهد بردسزاوار آنست که دیگر پادشاه او را در مجلس خود راه ندهد ، وجمیله دیگر بدست کرده ، در جای وی مستقر دارد ، تا این پندی برای زنان روی زمین ،باشد احشو روش این رأی را پسندیده داشت ، ووشتی را از پیش براند، و فرمود بهر مصر و مدینه پروانه جداگانه نگاشتند که چون و شتی با حكم ملك عصیان ورزید، از درجه خویش ساقط شد، و هر زن که از فرمان شوهر پهلو تهی کند ، همچنان کیفر خواهد یافت، و از آن پس حکم داد تا دختر كان نيكو منظر را از اطراف

ص: 162


1- تورات كتاب استر باب يك .

و انحای مملکت حاضر کرده ، بدست «هاغا» که حافظ حرمسرایست بسپارند ، تا بتربیت او هر که شایسته بزم سلطنت شود مکانت و شتی گیرد ، مردخای را که بختنصر بايواخين ملك آل يهودا از بیت المقدس باسیری برد، چنانکه مذکور شد دختر (1) عمی بود که بصباحت (2) و ملاحت از جميع دختران دوشیزه افزون بود ، و اورا استر مینامیدند، وی از جمله نساء سبعه است که علمای یهود ایشانرانبیه میدانند و اسامی آنجماعت در ذیل قصه یوشیابن آمون ملك آل يهودا مرقوم شد ،

على الجمله : چون پدر و مادر استر از جهان برفت مردخای علیه السلام او را بخانه خویش آورده تربیت فرمود و چون فرزند خویشش همیداشت ، در اینوقت که دختران دوشیزه را برای احشو روش میبردند ، چون حكم ملك بامرد خاى رسید ، دست استر را گرفته با وی گفت نسب خود را پوشیده دارد ، و اور ادر سوسان جوسق بخانه پادشاه آورد و بدست هاغا سپرد ، و در چشم هاغا عظیم نیکونمود، پس هفت كنيزك ملازم خدمت وی ساخت ، و درخور او پوشیدنی و خوردنی معین کرد و حکم داد تا آراستن و پیراستن خویش را چنانکه رسم زنانست فراگیرد، ومردخای همه روزه بدر سرای ملک رفته از سلامتی استر باز پرس میکرد بازپرس و رسم این بود که هر دوشیزه را یکسال ادب می آموختند و بروش آرایش و پیرایشی که در خود بزم شاه بود دانا میساختند، آنگاه هر حلی و زیور که خود اختیار میکرد و هر گونه جامه که خود پسند میداشت بدو عطا میکردند تا خود را آراسته بخلوتسرای احشو روش شود، پس اگر مقبول طبع پادشاه افتد بجای وشتی باشد و از آن پس چندان که پادشاه را اجازت میرفت هر شامگاه بنز دوی حاضر بود و بامداد شمشغاز حافظ سراری اور ابمقام خویش میبرد و دیگر بار نداشت تا پادشاه اور ابنام بخواند و بمجلس خویش طلب فرماید چون نوبت باستر دخترا بیحائیل رسید خود هیچ حلی و سلب (3) طلب نداشت و این جمله را بصلاح مو صوابدید هاغا گذاشت چه او را با پسند ملك بصیر میدانست پس هاغا زینتی و جامه در خود برای او فراهم کرد و او را مانند طاوس بهشتی بر آراست. و شامگاهش بحضرت احشوروش بردچون چشم پادشاه بر جمال او افتاد چنان دانست

ص: 163


1- تورات کتاب استر باب «دو».
2- صباحت: زیبایی
3- سلب بفتحتين : لباس .

که فرشته خداوند از آسمان فرود شده عظیم در جمال او متحیر گشت و دل بدو داد و تاج ملکی بر سر او نهادو اور ابجای دشتی ملکه مملکت و طلیعه (1) دولت فرمود و این واقعه در ماه دهم از سال هفتم سلطنت احشو روش بود آنگاه بزمی بزرگ بر آراسته عظمای مملکت وزعمای (2) دولت حاضر شدند ، و چندان تحف و هدایا بنز داستر پیش کشیدند ، که سرمایه ملکی یافت و با اینهمه چنان فرمان مردخای را پذیره مینمود که گوئی هنوز در سرای او بود ، و بحکم وی نسب خود را پوشیده میداشت ، و نام پدر و مادر باکس ،نمیگفت مدتی چند از این واقعه بر نگذشت که «بغتان» و «تارش» که دو تن از در بانان مالك بدان شدند که ناگاه پادشاه را بقتل آرند و مشربه (3) اور ازهر آگین ساختند تا چوان بنوشد بمیرد مردخای از این راز آگاهی یافته خبر باستر برد ملکه مملکت صورت حال را بعرض پادشاه رسانید احشو روش فحص حال کرده این سخن را با صدق مقرون یافت و بفرمود تا بغتان و تارش آن مشر به زهر آگین را بنوشیدند و بمردند و آن ایشانرا نیز حکم داد تا بر دار کردند و اینقصه را در کتاب اخبار زمان مرقوم داشتند، چنانکه رسم ملوك عجم بود که وقایع مملکت را هر روز نوشته گاه گاه آن قصه ها را بنظر پادشاه میرساندند.

بالجمله : از پس این واقعه احشو روش هامان بن همدانای اغاغی را که نسب با عمالقه داشت برای وزارت خویش اختیار کرد و احجج که در زمره اجداد هامان جای داشت یکی از اولاد عملیق بود و او آن قانون داشت که چون کاری پیش آمدی و بدو نيك آن بر او مبهم بودی قرعه افکندی ورد و قبول آنمهم را بحکم قرعه گذاشتی و قرعه وی چنین بود که کعاب (4) ثلثه نرد را بدست میکرد و برای آن عزیمت که داشت در سر هر ماه کتاب را می افکند هر گاه یکی را نقش يك و دویم و سیم را نقش سه بروی می افتاد غلبه با خود میدانست و بدان عزیمت اقدام میکردهامان که در این وقت و زيز ملك بابل بود هم این قانون از جد خود بیادگار داشت.

ص: 164


1- طليعه : مقدمه.
2- زعما جمع زعیم پیشوا، بزرگ
3- مشربه بکسر میم و فتح راء و باء : ظرف آبخوری
4- كعاب - جمع كعب: طاس تخته نرده

مع القصه : چون در کار وزارت استیلا یافت، احشوروش حکم داد که وضیع وشريف او را خاضع وخاشع باشند و در حضرت او سجده برند، همه کس بدین سخن همداستان شد و تقبیل آستان او را واجب شمرد جز مردخای علیه السلام که از این معنی ابا داشت، چه هرگز از پیش روی او بر نخواستی و سربدو فرونگذاشتی ، چون هامان اینحال مشاهده کرد سخت در خشم شد و عزم کرد که جمیع م آل اسرائیل را بكيفر مردخای عرضه هلاك سازد و اینواقعه در اول نیسان (1) از سال دوازدهم سلطنت احشو روش بود، و هامان همه روزه با خود میاندیشید ، که وقتی لایق بدست آرد و در خدمت پادشاه مکنون خاطر را بمنصه شهود کشاند، و هر سرماه ماه برقانون اجج آن قرعها می افکند و موافق نمیافتاد، تا یکسال بر این بگذشت ، و هم اول ماه نیسان پیش آمد، آنگاه چون هامان کتاب را بیفکند، بکیر انقش يك و آندو را نقش سه بروی پدید شد که در عدد با اجج برابر بود وهامان شاد خاطر گشت ، که در این ماه غلبه با اولاد اجج خواهد بود ، و از این معنی غفلت داشت که در برابر نقش اجج نقش داود بر زمین است که دلالت بر آن کند که غلبه با اولاد داود باشد ،

مع القصه : هامان با ستظهار قرعه بدرگاه پادشاه آمد و هر روز بدان سر بود که مکنون خاطر را بعرض رساند و روز دوازدهم نیسان مجال یافت و بعرض احشوروش (2) رسانید که آل یهودا و بنی اسرائیل در مملکت پادشاه متفرقند ، وکیش و آئین پادشاه را دشمن دارند ، و قومی فتنه انگیز و سخت پیشانی میباشند . مسامحت در دفع ایشان با صلاح دین و دولت مقرون نیست ، اگر پادشاه را در دفع ایشان اجازت رودخار و خاشاك مملكت برخیزد ، و ده هزار بدره (3) زراز اندوخته ایشان عاید خزانه شود احشوروش خانم خویش را بر آورده بهامان سپرد ، و فرمود آنچه باصلاح نزديك بيني چنان کن ، و آنمال که از ایشان اخذ شود هم ترا باشد ، هامان منشور ملکی باطراف ممالك نگاشت ، و خاتم پادشاه را بر آن نهاد و روز دیگر هر منشوریرا بجانبی فرستاد و روزی را معین کرد که جمیع یهود را در بلاد وامصار بقتل آورند، چنانکه در سال

ص: 165


1- نیسان بفتح نون: ماه هفتم از ماههای رومی
2- تورات کتاب استرباب (2)
3- بدره ، همیان

دیگر هم در آنروز یکنفر از ایشان باقی نماند، این خبر شایع شد و از آل یهودا هر کس هرکس در شوشتر و اهواز اقامت داشت ، از کیدهامان و خشم سلطان آگهی یافت فزع عظیم از آنجماعت برخاست و چون مردخای آنراز را بدانست جامه سوگواری در بر (1) کرده خاکستر بر سر پراکند و در میان مدینه آمده زار زار بگریست و بزرگان یهود برخاکستر نشستند جواری استر از این بلید آگهی یافته این خبر بملکه خویش بردند و شرح حال مرد خای علیه السلام با او گفتند که با جامه های چاكچاك بر خاكستر و خاك نشسته است، استرجامه نيکو بجهت مردخای انفاذ داشت که باشد در برکند و از خاک برخیزد، مردخای قبول نفرمود و گفت با استر بگوئید که بعد از مرگ خویشان مرا پوشیدنی و خوردنی بچه کار آید چون این خبر باستر بردند هتاک که یکی از محرمان او بود بنزد مرد خای فرستاد تا حقیقت حال را معلوم کند مردخای از کیدهامان و فرمان سلطان او را آگاه ساخت و گفت میباید استر نسب خود را بعرض پادشاه رساند و خویشان خود را شفاعت فرماید، چون این خبر باز آورد استر روی باهتاك كرد و فرمود: با مردخای نگوی که احشوروش را رسم آنست که هر که ناخوانده بنزد او حاضر شود ملازمان حضرت اور اگرفته بقتل آورند مگر آنکه چوگانی بدست پادشاه است و چون بخواهد یکیرا امان دهد آن چوگان زرین را بسوی او پرتاب کند و این علامت امان باشد و اگر نه آن عوانان (2) که حاضرند آن نورسیده را از پیش روی پادشاه بکشند و بکشند، اينك يكماه است که احشو روش مرا طلب نداشته من چگونه توانم بنزد اوشد ، هناك اينكلمات بمرد خای رسانید دیگر باره آنحضرت فرمود که اینك خوبشان تو در معرض هلاکت اندو برتست که منتظر وقت نباشی از بی چاره شتاب کنی در این کرت استر نا چار شد و گفت تا مردخای علیه السلام وجميع يهود سه روز و سه شب روزه دارند و نماز کنند و سلامتی استر را از خدای بخواهند تا او نا خوانده بنزد ملک شود و خود با کنیزگان نیز مشغول صوم وصلوة شد و مرد خای نیز بار دیگر مردم از آل اسرائیل از پی نیاز و نماز شدند ، و روزسیم استراخوانده بحضرت ملك آمد و در مدخل (3) بيت

ص: 166


1- تورات کتاب استر باب (4)
2- عوان بفتح عين : مأمور ديوان.
3- مدخل : محل داخل شدن

پیش روی ملك بايستاد احشو روش چون چشمش بروی او افتاد سخت دلش بسوی ادهمی رفت و آن صولجان (1) زرین که آیت امان بود بجانب او پرانید، استرپیش شد و صولجان را برداشت و ببوسید، آنگاه احشورش گفت ای استر تراچه افتاد طلب کن که اگر همه نصف مملکت باشد با تو عطا کنم استر عرض کرد که اگر سلطان يك امروز باهامان مرا بمهمانی آید حاجت خویش را بعرض رسانم.

احشوروش فرمود تا هامان را حاضر کردند و با او بمجلس استر شتافت ، و چون در آن مجلس جامی چند پیمود، فرمودای استر اکنون حاجت خویش را بیان فرمای، استر عرض کرد که اگر من در چشم ملك پسند یده ام و پادشاه را با من نظر عنایت است درخواست من آنست که فردانيز ملك باهامان در این بساط در آیند و حاجت مرا اصغا فرمایند ، پس قرار بر این نهاده از جای بجنبیدند ، وهامان شادمان خانه خویش میشتافت، چون از در سراى ملك بیرون شد مردخای علیه السلام دادید که همچنان بتعظیم وی جنبش نکرد ، و اور اسجده نفرمود خشم هامان دیگر بار مسخت شده باخانه آمده با دوستان خود و «زارش» گفت كه اينك كثرت مال و (2) عدت خدم و فزونی بنین و بنات در این مملکت ،مر است و قربت من با سلطان چنانست که امروز ملکه مملکت مرا با پادشاه بيك و ساده نشانده و بيك خوان خوردنی داده و فردانیز بر آن بساط دعوتم فرموده ، لکن اینهمه را با آن برابر نکنم که مردخای یهود برای من جنبش نکند و مرا بزرگ نشمرد و زارش زوجه او ودیگر دوستانش گفتند : این کاری صحب نباشد بفرمای (3) داری را که پنجاه ذراع ارتفاع باشد منصوب دارند، وفرها دفع مرد خابرا از ملك مسئلت فرمای او را گرفته زنده بر دار کن هامان اینسخن را مستحسن شمرد، و بفرمود تا داری بدانگونه برپای کردند .

و چنان افتاد که شب احشو روش را خواب بچشم در نمی شد پس بفرمود کتاب اخبار زمانرا برای او همی خواندند از قضا بد انقصه رسید که مردخای اورا از کید

ص: 167


1- صولجان بفتح صاد ولام : چوگان.
2- عدت بكسر عين و تشدید دال مفتوح : شمار جماعت
3- تورات کتاب استر باب (5)

«بختان» و «قارش» آگاه ساخت و پادشاهرا از قتل رهایی دادیس احشو روش سر بر آورد ، و گفت در ازای این خدمت هیچ نعمت با مردخای مبذول افتاد ، یا زحمت وی بهدر شد؟ عرض کردند: چیزی معلوم نیست پادشاه فرمود از بزرگان در گاه هر کس در دهلیز سرای باشد حاضر کنند ، چون هامان دار مرد خای را بر ،پاکرد، بدرگاه ملك شتافت و منتهز (1) فرصت میبود که خود را با ملك رساند، و شاهد مقصود ر ادر کنار نشاند ملازمان پادشاه چون او را حاضر یافتند بدرگاه احشوروش آوردند ، ملک روی با هامان کرد و گفت: اگر پادشاه در حق کسی جزای خیر اندیشیده باشد ، چه شایسته است که با او عطا کند هامان گمان کرد که منظور ملک وی باشد ، چه از خود بزرگتر کسی را که منظور عنایت شود نمیدانست، لاجرم عرض کرد که آنکس را که در حق او نیکوئی خواهد باید جامه خود را بدو عطا کند که در پوشد و جنیبت (2) خاص خویش را فرستد ، تا سوار شود و تاج ملکی بر سر او نهد و بفرماید تا یکی از بزرگان حضرت در پیش روی او از میان شهر عبور کند و ندا در دهد که هر که را پادشاه در حق اونیکوئی فرماید چنین کند چون سخن هامان بپایان آمد، احشو روش فرمود: هم اکنون اینجامه و جنيبت را برداشته ، بنزد مردخای شو ، و آنچه بیان کردی بی کم و کاستی با وی معمول دار هامان ناچار بخدمت مرد خای علیه السلام آمده (3) فرمان ملک بیای برد و صبحگاهان او را بر نشانده در میان شهر از پیش روی او پیاده منادی بود و پس از انجام آن مهم بخانه خویش شده، صورت حال را با کثرت (4) ضجرت و غلبه ملال با اهل خویش گفت زارش و دیگر یارانش گفتند مردخایرا که برباره ملك سوار شود و در پیش روی او پیاده عبور کنی هر گزید و چیره نخواهی شد؛ بلکه زود باشد که بدست او گرفتار شوی در این سخن بودند ، که ملازمان ملك در آمدند و هامانرا بمجلس ملکه دعوت کردند چنانکه روز گذشته مقرر بود، پسهامان برخاسته در خدمت پادشاه ببزم استر شد و بکار شراب و طعام پرداخت ، چون احشوروش چند پیمانه پیمود روی با استر کرد و گفت : هم اکنون حاجت خویش را بیان کن که اگر همه نصف مملکت است از تو دریغ نخواهم

ص: 168


1- منتهر: منتظر
2- جنيبت : اسب
3- تورات کتاب اسبر باب (6)
4- ضجرت: دلتنگی

داشت استر عرض کرد که اگر ملك باكنيزك خوداز در عنایت است مسئلت من بر آن است که برجان زندگانی خویشان من ترحم کند چه اینک من با همه قبایل در معرض قتل و هلاکتیم کاش مادر دل بندگی و کنیز کی بودیم و سالم میزیستیم احشو روش در عجب شد و فرمود و گفت کدام کس باشد که در حق تو و خویشان تو تواند بداندیشد یا زیانی رسانید؟ استر گفت اينك هامان که دشمن جان من و قبیله منست وصورت حالرا معروض داشت هامان از اینسخن هراسناك شد و احشوروش در خشم رفته بر پای خاست و از مجلس شراب بیرون آمد و غضبناك در میان بستان همی گامزد هامان چون حال ملکرا دیگرگون یافت با استراز در خضوع و خشوع در آمد که باشد جان خویش را بسلامت دارد در اینوقت ملک از سیر بستان باز آمد و روی باهامان کرده فرمود که آن ملکه را که در سرای من با منست هم اهانت کنی چون احشو روش این سخن بگفت چهره هامان از بیم تاريك شد آن هنگام حر بانو که یکی از خدام ملك بود چون خاطر ویرا از هامان کدریافت فرصت شمرده عرض کرد که دوش از برای مردخای داری بر پای کرده که پنجاه ذراع ارتفاع دارد احشوررش گفت نیکو کرده است و فرمانداد تا هامانرا بر همان دار که برای مردخای کرده بود مصلوب (1) داشتند (2) تا جان بداد ومرد خايرا حاضر کرده خاتم خویش را بدو داد (3) و استر اور اوکیل ساخته تا بهر بلده و مدینه منشوری جداگانه نوشتند که آل یهودا را مانند ، وحکم آنست که هر که با ایشان خصومت بدست ایشان مقتول شود و احکام پادشاه را باطراف ممالك انفاذ داشتند، آنگاه احشو روش خانه و اموال واثقال هامانرا باستر و مرد خای تفویض فرمود و مردخای با تاج زرین و جامه ملکی از نزد پادشاه بیرون شده در سیزدهم آذار (4) احکام احشوروش بهر سوی ابلاغ یافت و بنی اسرائیل تیغ کشیده دشمنان خویشرا همی کشتند (5) و در شوشتر پانصد تن از اعدای آل یهودا را بقتل رسید وعشيرتها مانر

ص: 169


1- مصلوب : بدار آویخته شده
2- تورات کتاب استر باب (7)
3- تورات کتاب استر باب (8)
4- آذار ماه ششم از ماههای رومی
5- تورات کتاب استر باب (9)

برانداختند و ده تن از اولاد هامان کم چراغ دودمان بودند هم با آب تیغ منطفی (1) شدند و ایشان بدین نام بودند اول فرسند اتادویم دلفون ، سیم اسفانا، چهارم فورا تا پنجم اولیا، ششم اریدانا هفتم، فرم شاه هشتم اریسای نهم اریدای دهم ،نیرانا، لکن با غنایم و اموال مقتولین دست نبردند ، چون این حدیت گوشزد ملک شد كه يهوديك امروز در سوسان جوسق پانصد تن را بقتل آورده اند روی با استر کرده و فرمود از این توان دانست که آل یهودا در ممالک محروسه چه کرده اند مع ذلك حكم تراست آنچه خواهی چنان کن استر عرض کرد که هم فردا اینچنین خواهم و رخصت یافته : روز دیگر نیز هر کس از خاندان هامان بدست آمد بردار کردند و سیصد آن مقتول ساختند و دست در مال کس نبردند، و سایر بنی اسرائیل در بلاد و امصار هفتاد و پنجهزار تن از دشمنان خویش را عرضه هلاك و دمار (2) نمودند ، و هم ایشان دست باموال و انقال کفار نبردند و این قتل در سیزدهم آذار بود ، و در چهاردهم بپایان آمد و این هما نروز بود که هامان برای قتل بنی اسرائیل معین کرده بود.

على الجمله: مردخای علیه السلام فرمود که روز چهاردهم و پانزدهم آذار را اسرائیل عید کنند و بجميع ممالك احشو روش نگاشت که روز چهاردهم و پانزدهم آذار آل اسرائيل بطناً بعد بطن عید گیرند که مخلص آل یهودا بوده و این قاعده در میان ایشان برقرار شد و این دو روز رایوم فوریم نام نهادند چه فود بلغت عبری بمعنی قرعه باشد و هامان با قرعه در خدمت احشوروش این فتنه بیای کرد ، و عاقبت خود در آن گرفتار شد و استر نیز بهر بلد و مدینه نوشت که این دو روز یومی السهام (3) است باید بفرموده مردخای آل اسرائیل عید کنند و از آن پس احشو روش همه روزه بر جلالت قدر مردخای بیفزود و دانیال علیه السلام را نیز مکرم میداشت و از آن پس احشو روش چنانکه در ذیل قصه او مرقوم شد با امسس ملك مصر چندین مصاف داد و در بلاد و امصار خویش عبور کرده همه را بنظم و نسق ،کرد و هریکر اخراجی معین فرمود و این جمله را برای ورویت مردخای بداشت علی نبینا و آله علیه السلام.

ص: 170


1- منطقی بضم ميم و فنج طاء وكسر فاء : خاموش .
2- دمار بفتح دال : هلاك
3- يومى السهام : دوروز قرعه

ظهور انکسیماندروس

حکیم چهار هزار و هشتصد و نود و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، انکسیماند روس از جمله حکمای بزرگوار است و در مدینه سليطون سكونت میداشت و در فنون حکم (1) ماهر بود ، خاصه در علم نجوم و هندسه از همکنان سبق برد ، و از دیگر حکما ممتاز بود وی نیز از استادان فیثاغورس حکیم است که شرح حالش مرقوم خواهد شد. مع القصه : فيثاغورس چون خدمت اندروما وس را وداع گفت از اراضی مقدسه طی مراحل نموده بمدینه سلیطون آمد و در حضرت اکسیماند روس بتحصیل علم و هندسه و نجوم پرداخت و نظر سعد و نحس كواكب واحکام نجومیه را از بارقه (2) خاطر او اقتباس فرمود .

ظهور اریاطلی

حکیم چهار هزار و هشتصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اریاطا از اجله حکماست ، و مسقط الرأس او شهر بابل بود و در آنروزگار مردم حکیم در شهر بابل بسیار بودند چنانکه آن بلده را مدینه فلاسفه مشرق میخواندند و اریاطا در حکمت الهی سر آمد ابنای روزگار بود و در علم طب آن دست داشت که آن علوم که در طوفان نوح علیه السلام محو شده بود بیشتر را وی بسورت (3) خاطر استنباط فرمود و با مردم آموخت از اینروی او ر اهرمس بابلی لقب دادند در زمان اوروسا طلبید چون که یکی از صنادید کلدانیون بود از جانب احشو روش که شرح حالش مسطور گشت حکومت بابل داشت و او مردی حکمت دوست بود و پیوسته با اریاطا و شاگردانش بر طریق ملاطفت و مودت میرفت و فیثاغورس نیز یکچند مدت شاگردی وی میکرد .

ظهور از مواد قطیس

حکیم چهار هزار و هشتصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ،

ص: 171


1- حكم بكسر حاء وفتح كاف جمع حکمت : فلسفه .
2- بارقه: درخشندگی
3- سورت بفتح سين واو و فتح راه : تندی

از مواد قطیس از جمله دانشوران ساموس و حکمای آن بلده است، مردی موحد و پرهیز کار بود، روزگار خویش را در تحصیل علوم و فنون حکمت مصروف داشت و بیشتر در حکمت (1) آلهی رنج برد و در آن فن شریف از ابنای روزگار پیشی گرفت چنانکه از دور و نزديك طالبان حکمت بدر گاهش شتافته باستفاده علوم مشغول میشدند فیثاغورس نیز از آنجمله بود که وقتی در حضرت او سمت (2) تلمذ داشت.

ظهور آز موادامانیس

حکیم چهار هزار و هشتصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم بود آزمود اما نیس حکیم نیز در بلده ساموس سکون داشت و او را افرولیم نیز مینامیدند همه روزگار خود در تعلیم و تعلیم حکمت الهی مصروف داشت و در آن فن شریف بين الاماثل (3) معروف بود وی از معاصرین از مواد قطیس است که شرح حالش مذکور شد ، پیوسته با هم میزیستند و از معلومات یکدیگر بهره میگرفتند، طالبان علم را از رشحات (4) سحاب خاطر سیراب میفرمود.

جلوس نیوانگ

در مملکت چین چهار هزار و هشتصد و نود و نه سال بعداز هبوط آدم علیه السلام بود نیوانگ نام پادشاه شانزدهم است از دودمان جووانگ، چون بعد از پدر سلطنت یافت و در مملکت چین فرمانگذار گشت نخست بر آئین پدران بر گذشته نامه بروش کهتران بنوشت و با اشیای نفیسه انفاذ حضرت اهر اسب فرمود و پادشاه ایران را با سلطنت خود همداستان نمود

آنگاه خوش بخفت و خوش بزیست ، و او را برادری بود که شونی نام داشت بعد از پدر چون برادر را بر تخت ملکی مستقر دید و کار دولت را بنظم و نسق

ص: 172


1- حکمت الهی بدو معنا در اصطلاح علم فلسفه اطلاق میشود حکمت الهی بمعنای اعم حکمت الهی بمعنای اخص. حکمت الهی بمعنای اعم که فلسفه اولی نیز نامیده میشود از وجود و عوارض وخواص وجود بحث میکند. حکمت الهی بمعنای اخص از ذات خدا و ندمتعال وصفات و احوال او بحث میکند ظاهراً اینجا معنای دوم مراد است
2- سمت بكسرسين و فتح ميم : عنوان
3- اماثل - جمع امثل ، مانند
4- رشحات جمع رشحه : تراوش .

یافت ، برای تماشا در اطراف ممالک محروسه سیاحت میکرد ، و بآسایش و آرامش روز میگذاشت.

اما نیوانگ چون مدت بیست و پنجسال بفراغت بال پادشاهی کرد یکی از امرای درگاه را که نام اوه سن فن کون بودیدان سر شد ، : که پادشاه را از میان برگیرد و اور ایپادشاهی نگذارد پس با دوستان خود در این مهم همداستان شد ، و گفت : از نیوانگ هر کسی را بهره خیر نرسد مردی همسك وبد شعار است نيكو آنست که : او را در عرضه هلاك ودمار سازیم، باشد که دیگری بر کرسی مملکت بر آید و کارها رونقی دیگر پیدا کند، پس با گروهی همدست شده ، بيك ناگاه نیوانگ تاختن بردند و اورا بقتل آوردند ، و پادشاهی او بر شانگ وانگ قرار گرفت چنانکه در جای خود مذکور میشود .

ظهور آفاراخودیس

حکیم چهار هزار و نهصد دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آفاراخودیس از جمله حکمای سریانیست ، و مسقط الرأس وی بلده دیلون است ، بر یکجهت بابل واقع بود ، آنگاه که فیثاغورس حکیم برای تحصیل علوم بمدینه دیلون ،آمد و با خدمت آفارا خودیس پیوست وی از بس چند روزی فیثاغورث را بر داشته ، بلده سلموس آورد. و یکچند مدت در آنجا شاگردانرا فراهم کرده، بتعليم مشکلات حکمت روز گذاشت ، آنگاه مزاج آفارا خودیس از صحت بگشت و همی (1) قمل در بدن او متکون شد ، و اندام او از شپش اندوده گشت ، وروز بروز این مرض فزونی گرفت از اینرو وی با شاگردان خود فرمود که آب و هوای این بلده مر ناسازگار افتاد مرا از این شهر کوچ داده بمدینه فاسوس برید، برحسب امر اورا برداشته بفاسوس آوردند، هم در آنجا مرض او فزونی یافت و کار بدانجا کشید ، که مردم از وی بنفرت بودند لابد با شاگردان خویش گفت: که مرا از میان مردم بیرون برده در کناری بگذارید، که کس با من نزديك نباشد و چندان درین باب الحاح فرمود که اورا از شهر بدر برده در موضعی که بماعانیا» اشتهار داشت گذاشتند ، و جمعی از

ص: 173


1- قمل بفتح قاف وسكون ميم، شپش

شاگردانش که فیثاغورس نیز از آنجمله بود ، بپرستاری او مشغول گشتند و افارا خودیس آنم وضع وفات یافت ، و شاگردانش اور اباخاك سپرده خود بهر سوى پراکنده شدند.

جلوس أمسس

در مملکت مصر ، چهار هزار و نهصد و سه سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

امسس آنگاه که اپريز بطرف حبش گریخت، چنانکه مذکور شد ، بر تخت فرعونی برآمد ، و مملکت مصر را فرو گرفت و کار سلطنت با اوراست شد ، بفرمود : تا اسامی خلق را يكيك بر نوشتند، و حرفت هر کس در ذیل نام او نگاشتند، تا هیچکس از طریق خویش انحراف نجوید ، و چندین معبد برای اصنام و اوثان بنیان کرد و در یکپاره سنگ معبدی آراسته کرد که بیست ذراع طول و بیست ذراع غرض داشت، آنگاه لشکر کشیده جزیره سیپرس را مسخر فرمود و در اینوقت عظیم متنمر (1) و متکبر گشت پس سپاهی بزرگ فراهم کرده ، برای تسخیر فلسطین از مصر بیرون شد ، و این خبر را بعرض احشوروش که از جانب لهراسب سلطنت بابل داشت بردند چنانکه از این پیش بدان اشارت شد پس احشو روش لشگر خویش را برآورده در ارض فلسطين با امسس مصاف داد ، و اور اهزیمت کرده از دنبال سپاه مصرهمی بتاخت و مرد ومركب برخاك انداخت ، ويك نيمه از اراضی مفر برا تا بلده اسکندریه (2) باسم ستور سپرد و هر چه یافت بنهب (3) وغارت بر گرفت و چنان آن بلاد و امصار را ویران ساخت که تا چهل سال از آن پس آبادی پذیرفت.

على الجمله : احشو روش مظفر و منصور باز آمد و امس از زوایه (4) خمول دیگرباره بر تخت سلطنت قرار گرفت چون اپریز که از دور نظاره بود ضعف امسس را نگریست و از شکستن او و خرابی مملکتش آگهی یافت ساز سپاهی کرده از حبش بر سر مصر آمد ، و امسس نیز با مردان خود باستقبال او بیرو نشده جنگ در پیوستند و مردان

ص: 174


1- متنمر: پلنگ خوی بودن.
2- اسکندریه: شهر و بندر مهم مصر در ساحل مدیترانه دارای هفتصد هزار جمعیت
3- نهب بفتح نون : غارت .
4- زاویه خمول : گوشه گمنامی و انزواء

امسس مردانه کوشیده لشگر اپریز را بشکستند و اپریز را در میان میدان بدست آورده دست بر بستند ، و با خدمت امسس آوردند ، ملك مصر چون بدالاماره آمد و بر سر کرسی بر نشست اپریز را حاضر کردند و حکم داد تاریسمانی برگردنش افکنده ، از در سوی کشیدند تاجان بداد ، و با اینهمه چون امسس را از خود قبیله بزرگ نبود اعیان مصرش چندان بزرگ میشمردند، او نیز با مردم برفق و مدار امیرفت، در زمان او د پليكرتيز» که در جزیره سماس که یکی از جزیرهای یونانست حکومت داشت نامه بحضرت وی نوشت ، وفيثاغورس حکیم را که شرح حالش مرقوم خواهد شد ، روانه مصر فرمود و از امسس درخواست کرد که کاهنان مصر علوم خویش را با او بیاموزند، و از تعلیم او مضايقت نفرمایند لاجرم فيثاغورس بدانجا شده اسرار علوم ایشانرا بیاموخت و عقیده اهل تناسخ را او از مصر بیونان نقل کرد ، و مدت سلطنت امسس در مصر نوزده سال بود ، آنگاه بگذشت و جای با پسر خود پسم منیطس بگذاشت، چنانکه در جای خود مذکور شود.

جلوس داریوش ثانی

در مملکت بابل چهار هزار و نهصد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، داریوش ثانی پسر احشوروش است و مادر او استر دختر ابیحائیل است که شرح حالش در قصه مردخای علیه السلام مذکور شد و لقب او ارتحست بودوی شش ساله بود که احشو روش رخت از جهان بریست و او بجای پدر بر تخت ملکی نشست و صورت حال بعرض لهراسب رسانیده ، مردخای و دانیال عليهما السلام نیز ملك ایرانرا از هلاکت احشوروش و متانت استعداد داریوش آگهی دادند ، لهراسب منشوری بسوی داریوش فرستاد ، وسلطنت بابل را بدو تفویض فرمود ، و حل وعقد امور جمهور را برأى ورويت مردخای علیه السلام گذاشت ، لاجرم سلطنت برداریوش ، مقرر شد ، ومردخای در انجام مهمات مشیرو (1) مشار (2) بود و تتمه سیر داریوش در بنای بیت المقدس و قصه عزرا علیه السلام مذکور خواهد شد.

ص: 175


1- مشير بضم میم: اشاره کننده
2- مشار بضم ميم : طرف شور و مشورت

عمارت بیت المقدس بفرمان داریوش ثانی

چهار هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، در سال دویم پادشاهی داریوش ثانی آن آل اسرائیل که در بیت المقدس حاضر بودند بدان شدند که بنای بیت المقدس و مسجد اقصی را بپایان برند و بعمارت آن پردازند ، و آن بنا را در زمان سلطنت کورش بمقدار دو ذراع بر آوردند چنانکه مذکور شد و در آن هنگام «تردات» ابن طابیل و دیگر بزرگان قبایل «رحوم» بن بلطم و «همسای» کاتب و سایر بزرگان شوشتر که در آنوقت در بیت المقدس بودند ، بعرض کورش رسانیدند که چون این باره استوار شود و عمارت بیت الله بیایمان رود بنی اسرائیل سر از خدمت برخواهند تافت ، و باستظهار آن قلعه رسین (1) سلطنت ترا مکانتی نخواهند گذاشت چه آنقلعه پیوسته گریزگاه خائنین دولت ملوك بود، کورش حكم داد که اگر آن قلعه را بانجام برده اند خراب نکنند و اگر بپایان نرسیده همچنان بحال خود بگذارند ، لاجرم آن بنا ناتمام بماند تا این هنگام که دیگر باره آل اسرائیل بعمارت آن پرداختند، چون این خبر مشتهر شده تتنای که یکی از ولات (2) بلاد کنار فرات بود ، و سر تا بوزانای که هم از اکابر قبایل است صورت حال را بداریوش معروض داشتند که اینک در بیت المقدس آل اسرائيل بعمارت بیت الله مشغولند و سخن ایشان آنست که این حکم نخست از کورش صادر شد و اينك ما بانجام آن مشغوليم لیم ، تارأی پادشاه چه باشد ، چون این سخن بداریوش رسید و فحص حال کرد طومار اخبار زمانرا از خزانه ملوك برگرفته در آن نظر کردند معلوم شد که کورش در زمان خود بعمارت بیت الله حکم داده لاجرم (3) داریوش فرمان داد که میباید آل اسرائیل آن بنارا بیایان برند و مقرر داشت که خراج بلاد و امصاری که در کنار فرات واقع است تتنای برای اجرت بنايان بنزديك بنى اسرائيل فرستد ، پس آل اسرائیل بفرح وسرور تمام در بیست و چهارم شباط (4) که ماه یازدهم از سال دویم سلطنت داریوش بود بدان بنا پرداختند چنانکه تفصیل آن در قصه عزرا علیه السلام مذکور خواهد شد.

ص: 176


1- رصين : استوار
2- ولات بضم واوجمع والى : حاكم .
3- تورات کتاب عزرا باب «6»
4- شباط بضم شوین ماه پنجم سال رومی

ظهور حجای پیغمبر علیه السلام

چهار هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حکی علیه السلام از جمله انبیای آل اسرائیل است ، ولفظ حکی بفتح های مهمله وكاف عجمي مفتوح ویای تحتانی ساکن بمعنی حج کرده است ، و معرب آن حجا بشد.

مع القصه: آنحضرت در سال دویم سلطنت داریوش ، در بیت المقدس حاضر بود ، و از خدای مأمور گشت که بنی اسرائیل (1) را در عمارت بیت الله ترغیب فرماید ، پس بنزد زربائل بن شلتائیل که از بزرگان آل یهودا بود و نسب با ملوك آن قبیله داشت آمد ، و او را بایشوع که رئیس خدام مسجد بود مخاطب فرمود که خدای میفرماید که دلهای خود را قوی کنید ، و بنیان بیت الله را با نجام ،برید چندانکه اینخانه خراب افتاده باشد خداوند نعمت از شما بازخواهد گرفت و شمشیرها کشیده خواهد بود ، مردم از این سخن هراسناك شدند ، و کمر برای ساختن بیت الله بر بستند، زربایل و یشوع و دیگر بزرگان یکجهت شده ، در بیست و چهارم ماه نهم از سال دویم سلطنت داریوش بعمارت بیت الله پرداختند ، وكتاب نبوت (2) حگی علیه السلام مشتملت برد و فصل وكلمات آن همه مشعر است ، برنامور شدن بنی اسرائیل در عمارت مسجد اقصی علی نبینا و آله و علیه السلام

ظهور زکریا علیه السلام

چهار هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، زکریا علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل و آنحضرت پسر براشیا بن عدو است و این لفظ معرب زخریاست که بجای کاف عربی خای نقطه دار باشد، ولفظ زخریا بلغت عبری بمعنی خدا یاد کرده باشد ، و عدو علیه السلام که جد آنحضر تست هم از جمله پیغمبر انست چنانکه شرح حالش در جای خود مدکور شد ، و کتاب نبوت آنحضرت مشتمل بر چهارده فصل (3) است که همه مشعر بر مکاشفات والها ما تست و از اینروی که کتاب نبوت

ص: 177


1- تورات کتاب حجای نبی باب
2- یکی از کتابهای تورات است
3- کتاب نبوت آنحضرت: یکی از کتابهای تو راست و مشتمل بر چهارده فصل است

انبیاهمه از قبیل مرموزات است ، و فهم مردم از رسیدن بمکاشفات آن کتب قاصر ، نگارنده این کتاب مبارك بباز نمودن فصول و ابواب آن کتب قناعت نمود ، و از نگارش آنکلمات قلم بازداشت ، مگر در وقتی که در کتب ایشان حدیثی و حکایتی یافت که مردم را از فهم آن عجزی و قصوری نبود ، پس بنگارش آن اقدام نمود

على الجمله : در روز بیست و چهارم شباط که ماه یازدهم از سال دویم سلطنت داریوش ثانی بود حجاب از پیش چشم زکریا علیه السلام برخاست، تاصورت حال بنی اسرائیل مشاهدت ،کرد ، و مآل کار ایشان باز دانست، پس شرح مکاشفات خود را بابنی اسرائیل بیان (1) فرمود و مردم را بعمارت بیت الله بگماشت بدانسانکه خدای باوی خطاب کرد ،

ظهور فيثاغورس حكيم

چهار هزار و نهصد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، فیثاغورس بن مینارسوس از مشاهیر حکماست و مسقط الرأس وی بلده صور (2) است و آن شهریست که در ساحل دریای شام بود، در اینوقت بواسطه استیلای احشوروش که ذکرش از این پیش گذشت حدود و ثغور ملوکی که در اطراف اراضی مقدسه سلطنت داشتند آشفته بود، لاجرم قبيله ليمون و طایفه منخرون و اقوام سقورون که از صحرا نشینان مملکت شام بودند بعزم نهب و غارت بلده صور بر خاستند و بدان شهر غلبه جسته دست بقتل و غارت برآوردند ، لاجرم مردم آن بلده جلای (3) وطن اختیار کرده هر کس بطرفی گریخت از جمله پدر فیثاغورس بود که داشت ، نخستین بوسوطوس نام داشت ، و آندیگر طور سوس ، وفيثاغورس از همه کوچکتر بود با فرزندان خود از بلدمصور کوچ داده ، بارض (4) بحیره آمد و از آنجا بشهر سا موس شد ، و یکچند مدت در آنجا بزیست و مردم سا موس ایشانرا عظیم محترم داشتند و از آنها عزیمت (5) انطاکیه فرمودچه از لطافت هواوعذوبت (6)

ص: 178


1- تورات کتاب زکریای نبی علیه السلام
2- صور بروزن نور از شهرهای سوریه دارای ده هزار جمعیت
3- جلاء بفتح جيم : ترك وطن کردن
4- بحيره: دریاچه ایست در مصر در کنار دریای مدیترانه
5- انطاکیه یکی از شهرهای سور به دارای چهل هزار جمعیت
6- عذوبت بضم عین و ذال گوارا بودن.

میاه آن اراضی سخنان فراوان اصفا نموده بود، پس روزی چند در انطاکیه بزیست ؛ و در آنجا نیز فتنه حادث شد که سکونت متعذر مینمود ، لاجرم دیگر باره بساموس ،آمد و فیثا غورس را که از میان فرزندان که با فطانت (1) جبلی و حصافت فطری بود ، بحضرت اندرو ماوس حکیم آورد ، واندروما وس چون سورت ذکاء (2) فیثاغورس را مشاهده کرد، او را فرزند خویش نامید و علوم ادبیه و موسیقى نيك بدو بیاموخت ، و آنگاه که از این علوم بهره تمام گرفت و ملتحی (3) شد اورا بمدينه سليطون فرستاد ، تا در خدمت انکسیما ندروس حکیم علم هندسه و نجوم آموخت ، ودر اینوقت هوای طلب علوم حکمت، در دل فیثا غورس راه کرد و از شهر سليطون کوچ داده بمملکت بابل شد ، و در خدمت اریاطای بابلی آمد و تحصیل حکمت الهی نمود ، «ورو ساطبندانیون» که در این وقت از جانب احشو روش حکومت بابل داشت، کمال ملاطفت در حق فیثاغورس مرعی فرمود و او از بابل کامرواروان شده بشهر دیلون آمد ، و در خدمت افار اخودیس حکیم استفاضه حقایق حکمت میفرمود ؛ و چون افار اخودیس از جهان بگذشت دیگر باره بجزیره ساموس آمد، و در خدمت از مواد قطیس و آزمود اما نیسن برای استفاده حکم میان بست و در جمیع فنون کمال دانش و بینش حاصل ،فرمود و شرح حال این حکما که معلم فیثاغورس بودند، هر يك در جای خود مذکور شد

على الجمله : چون این کارها بکام گردید آن شد که معلوم کاهنان مصر را نیز فرا گیرد و چون کاهنان مصر علم خویش به بیگانه نمی آموختند ، النجابه فولوا فراطيس برد که در اینوقت حکومت ساموس داشت و او را اهالی فرنگستان پليك رتيز خوانند على الجمله وی شرحی با مسس که در این وقت فرعون مصر بود، مرقوم داشت و در خواست نمود که در حق فیثا غوری کمال رعایت و اعانت مرعی دارد و کاهنان مصر را بفرماید : که در تعلیم علوم خود باوی صننت (4)

ص: 179


1- فطانت : هوشیاری
2- ذكاء بفتح : زیرکی تیزهوشی
3- ملتحى بضم ميم وسكون لام وفتح تاه و کسر حاه : ریش دار شدن
4- ضنت بكسر ضاد و فتح نون مشدد: بخیل بودن.

روا ندارند، چون این مکتو بر افیثاغورس بمصر برده در پیشگاه امسس گذاشت ملك برجانب او را منظور بداشت و مکاتیب مشفقانه بنزديك كاهنان مصر نگاشت که از تعلیم او خود را دریغ ندارند ، و فیثاغورس منشور پادشاه را گرفته بمدينة الشمس ،آمد و کاهنانرا از آن حکم اعلام داشت ایشان چون نتوانستند خلاف پادشاه جست بکراهت تمام او را نزد خود جای دادند، و مدتی او را بتکالیف شاقه امتحان کردند و او از غایت شوق جميعاًرا فعلیت ،داد تا ایشانراجای سخن نماند ، مع ذلك او را چیزی تعلیم نکرده، بنزد، کاهنان منسبق فرستادند و آن جماعت نیز ویرا بتكاليف شاقه امتحان نمودند ، و بی آنکه چیزی بیاموزند ، بنزد کاهنان مدینه دیوسیولس فرستادند و ایشان نیز او را بکارهای صعب ممتحن داشتند ، و چون دیگر عند برای ایشان باقی نماند ، با فیثاغورس گفتند که این دین و آئین که تر است با مذهب ما بینونت تمام دارد اگر خواهی از ما چیزی فراگیری بکیش ما باش و از عقاید یونانیون کنار مجوی فیثاغورس بی توقف قبول این معنی فرمود ، و فرایض وسنن دین خویش را فرو گذاشت با اینکه در کمال زهد و تقوی بود دیگر جای سخن برای کاهنان نماند بالضروره او را از علوم خویش آگهی دادند، و روزگاری بر نیامد که چنان در علوم ایشان ماهر شد که همگی در اعلمیت او همداستان گشتند ، چون این خبر به امسس ملك مصر رسيد اور اطلب داشته مهمات معابد و کنایس آندیار را که هرگز با بیگانه تفویض نمینمودند برأی و رویت او گذاشت پس کار فیثاغورس نیکو شد ، چنانکه مصر گشت و چون امسس در گذشت و گشتاسب از جانب لهراسب لشکر کشیده مملکت مصر را مسخر ساخت و اختلال (1) بدانملك روى نمود ، فيثاغورس از مصر بیرون شده مدینه، ساموس آمد و مردم ساموس باستقبال او بیرون شده ، ویرا تمجید فراوان نمودند و در بیرون شهر برای تدریس او مدرسه بس رفیع بنیان فرمودند ، پس فیثاغورس در آنجا نشسته بتدریس علوم مشغول گشت و از اطراف وجوانب خلایق بخدمت او میشتافتند ؛ واظهار عقیدت میکردند ، و پليك رتيز حاكم ساموس یکباره مهمات خویش را برای ورویت او گذاشت و فیثاغورس شصت سال در آن بلد بماند آنگاه

ص: 180


1- اختلال : پراکندگی

از مهمات والی ساموس استعفا جسته بجانب انطاکیه شده ، و از آنجا ببلده فرو طولیا آمد و مردم آن بلده ویرا استقبال کردند و در مقام اطاعت و انقیاد در آمدند ، هشت سال نیز در آنجا ببود ، آنگاه کوچ داده ببلده ماطر نوطیون شد ، وصیت (1) فضایل او بهمه یونان رسید، و در گاهش مطاف (2) اعیان و اشراف گشت، چنانکه جمعی از مردم بربر (3) که هرگز طالب علم نبودند ، بحضرت او پیوستند و چنان شد که سیما خوش اطرون والی مدینه فانطورتيا ترك حكومت گفته ، در سلك شاگردان وی در آمد؛ و همچنین جمعی کثیر از اغنیای یونان و حکام جزایر آن مملكت ترك امور خود گفته ملازم خدمت او شدند و بتحصیل علوم پرداختند ، وریاضت نفس و اكتساب اخلاق حميده ، وسلوك در طريق تقوی را نیز بر خود لازم ساختند .

على الجمله : روزی فیثا غورس در خانه یکی از دوستان خود که سلون نام داشت بانتشار علوم مشغول بود ، ناگاه یکی از جهال مدینه فرو طولیا که نام او قلون بود از در در آمد و او بکثرت مال ورفعت جاه از ابنای روزگار خود فزونی داشت و در آزار و اضرار خلایق مجبول بود، بيك ناگاه در مجلس حكيم شروع در مفاخرت و مباهات نمود و كلمات لا طايل گفت فیثاغورس فرمود: ایعزیز آدمی باید در اکتساب فضایل نفس خود کوشش نماید، افتخار با مور فاینه مانند جاه و حشم و خدم و شرافت آباء و اجداد دستوری عقل نیست ، نصیحت حکیم بر جاهل صعب افتاد، و بر آشفت و شروع در سفاهت کرده و فیثاغورس را دشنام گفت و اورا (4) بزندقه و الحاد (5) نسبت داد ، شاگردان او در مقام خلاف بر آمدند ، و او را شناعت کردند تا کار بمنازعت کشید و قلون مردم خود را بر انگیخته از در مقاتله و مقابله بیرون شد و در آنجنگ چهل تن از شاگردان حکیم کشته شدند و بقية السيف باتفاق او روی بگریز نهادند ،

ص: 181


1- صيت بكسر صاد : آوازه
2- بفتح ميم: محل دور زدن.
3- بربریکی از شهرهای نو به در کنار نیل دارای 20 هزار جمعیت
4- زندقه بفتح زاء ودال : بیدینی
5- الحاد ازدین برگشتن

و مختفی (1) شدند، قلون در قتل حکیم و پیدا کردنش جدی تمام داشت، لاجرم فيثاغورس بنهانی از آنشهر بیرون شده بمدينه لوفاروس رفت و اهالی آن بلده ، چون قوت مقاومت باقلون نداشتند از حکیم التماس نمودند که در آن بلده نماند، وی ناچار ببلده فارو طونیا گریخت و از آن بلده جمعی که از متابعان قلون بودند ، بعزم هلاك او برخاستند ، بالضروره از آنجا بیرون شده بشهر اطر لوطیون رفت، واعدای او از اطراف وجوانب برسیدند ، حکیم با اصحاب خویش بمدينه موسسین گریخت و در آنجا محصور گشت و مدت چهل روز در آن هیکل بحفظ و حراست خویش مشغول بود: بالاخره مردم قلون حطب فراوان در اطراف آن هیکل بر زبر (2) هم گذاشته آتش در زدند چنانکه از حرارت آتش جميع اصحاب وی تفته شدند و جان سپردند و فیثاغورس نیز از سورت حرارت مدهوش گشت ، و همچنان جان بعالم دیگر برد .

على الجمله: نقش خاتم او این بود.

شر لايدوم خير من خير لا يدوم ای شرينتظر زواله الذمن خير ينتظر» (3)

و بر منطقه (4) او نوشته بودند

الصمت سلامة من الندامة (5)

و از سخنان اوست که بالای عالم طبیعت عالم نورانی است که عقل از ادراك حسن و بهای آن قاصر است و نفوس زکیه از ادناس (6) تعلقات این نشته دنیه مشتاق آنعالم میباشند.

و گوید: هر طبقه از عالم جسمانی نسبت بما فوق خود در زندان خذلان است و هر که نفس خود را باخلاق حمیده محلی گرداند و از مشتهيات خسیسه جسمانی برکران (7) دارد شایسته عالم علوی گردد و بر حقایق علوم مجردات و برد قایق

ص: 182


1- مختفی : پنهان
2- زبر بفتحيين : بالا
3- یعنی : سختی و مصیبت که امید هست بزودی زائل گردد و آدمی پس از آن بآسایش برسد لذید تر است از نعمتی که انتظار زوال آن هست و بزودی دوران آن سپری خواهد گشت.
4- منطقه بكسرمیم و فتح طاء : کمربند
5- سکوت سلامت و ایمنی است از پشیمانی
6- ادناس - جمع دنس . چرکی
7- کران بکسر کنار

حکم الهیه واقف شود و هر کس که ادراک این درجه کرد بسرور جاویدانی و عزت حقانی واصل (1) گشت و هر نفسی که خود را از اخلاق ذمیمه بیکسو نداشت در عین دنائت ودناست (2) گرفتار خواهد ماند بخلاف نفوس زکیه که این آسمان بمنزله ارض ایشان خواهد بود و آسمان ایشان آسمانی نورانی است ، که آسمان در جنب شرافت و لطافت آن حکم کثافت زمین خواهد داشت و آن نفوس در آن آسمانها پیوسته قرین لذت و بهجت خواهند بود .

و گوید : چون مبدأ وجود ما از حق است نا چار باز گشت مابد و

خواهد بود .

و گوید : هر که خواهد حق را بشناسد باید همیشه جد خود را صرف معرفت او نماید گاه، باشد بنابر نفاست وقت باندك توجه معرفت حق حاصل کندپس طالب جميع همت خود را باید صرف کند تا آنوقت نفیس را دریابد .

و گوید : گفتار حکیم را نزد خداوند اعتباری نیست تا کردار خود را مطابق گفتار نکند و گفتار برخلاف کردار سبب سخط الهی شود .

و گوید: هر که خدایرا دوست دارد بدان عمل کند که محبوب اوست ، چه هر کس عملش مرضی خداوند است مقبول درگاه و مقرب حضرت

آله است .

و گوید: مرد حکیم معروفست در نزد خالق ، و هرگز پشیمان نشود که چرا خلقش نشناسند .

و گوید : آدمی باید وقتی تکلم کند که سبب هدایت مردم شود و اگر نه مستمع باید بود .

و گوید : مرتکب امر قبیح مشوخواه تنها باشی خوام دیگری نزد تو باشد و باید که تو حیا از خود بیشتر کنی تا از غیر خود چه نزد عقلا شرمندگی از خود بدتر است از شرمندگی در نزد غیر خود، زیراکه غیر همواره با تو نخواهد بود و خود همیشه

ص: 183


1- موجوداتی که ماده ندارند و محسوس نیستند و فقط بعقل دریافته میشوند مانند روح وعقل مجردات نامیده میشوند.
2- دناست بفتح : چرکین بودن

باخود است .

و گوید: چیزی که سزاوار نیست فعل آن از تو صادر شود، از خطور بیال

آن نیز حند کن .

و گوید مباش بسیار تلف کننده و مباش بخیل بلکه اقتصاد (1) را اختیار کن و از افراط (2) وتفريط (3) بپرهيز .

و گوید: هشیار باش در آداب مهمات خود ، زیرا که خوابیده رأی

مشارك موتست .

و گوید : از شریر طمع نیکوئی مدار زیرا که عطیه هر کس بمقداریست که ضمیروی بر آن مقصور : است و چون ضمیر شریر همیشه مقصود بر اضرار بنی نوع خود است طمع نیکوئی از وی داشتن طمع آب از سرابست (4)

و گوید : محاسن کسی که از کسوت (5) معرفت عاری است ، عیب و عار است چه جای معایب او .

و گوید: اعتقاد تو در حق کسیکه معاون تست در تحصیل حکمت آن باشد که برادر نيك انديش تست .

و گوید: حاکمی که شیوه عدالت مرعی ندارد سزاوار ادبار دولت است و گوید مرد حکیم چون کاری های نا شایسته کند منشأ جميع سرود خلایق خواهد بود .

و گوید : کسی را که بتجربت لایق دوستی نیافتی لایق عداوت نیز مدان چه عدم صلاحیت او در دوستی بنابر قلت عقل است و چنانکه قلیل العقل شریر سزاوار دوستی نیست ، سزاوار عداوت نخواهد بود .

و گوید ک آدمیرا بکردار امتحان باید کردنه بگفتار چه اکثر مردم زشت کردار

ص: 184


1- اقتصاد: میانه روی کردن
2- افراط: زیاده روی
3- تفریط: کوتاهی کردن
4- سراب : شوره زار و جای روشن در بیابان که از دور مثل آب بنظر آید.
5- کسوت بكسر كاف و فتح و او : جامه

خوب گفتارند .

و گوید: شریف النفس کسی است که از ورود مستلذات (1) ومكر وحات انشراح (2) و انقباض حاصل نکند .

و گوید: صدیق تو کسی است که هر گاه کلمه حق بشنود خشمناك نگردد.

و گوید: کسی که جمع مال از برای غیرمیکندشقی ترین خلایق است. و گوید: مطالب دنیوی رامانند مقاصد اخروی از آفریننده خود طلب نمائید، چه نسبت دعا بطالب مانند فکر است به نتایج (3) همچنانکه در عقب فکر صواب نتیجه حقه لازم است در عقب دعای مقرون بشرایط استجابت حصول مقصود لازم است .

و گوید: همه اوقات قولاً وفعلاً شكريزدان واجب است و بقضای ازلی راضی باید بود و هر بامداد و شبانگاه محاسبه نفس خود باید کرد و در مقام آن بود که هر روز به از روز ماضی شد و اگر نه از جمله زیانکاران شوی.

و گوید : شداید را بر خود آسان دار و مانند زنان برراحت بدن جستن عادت مکن ، همانا آسایش مردان منحصر است در ترك اموری که از تکاب آن مؤدی بزیان باشد

و گوید: در محافظت امور شریعت مبالغه کن تا آن ترانیز نگاه دارد و کار امروز را را بفردا میفکن چه فردا کار خود همراه دارد

و گوید : اجتناب از فکری که نفس را بعالم اجسام کشد لازم دان ، و راست گفتن را ملکه (4) خودساز تا نفس بدروغ آلوده نشود ، که خواب والهام آن اعتماد را نشاید، و احتراز از ظلم واجب دان ، تا خداوند در صدد انتقام و طبیعت درصدد مکافات برنیاید

و گوید: باید طالب کمال در همه امور جانب حق را مرعی دارد ، و باوی

ص: 185


1- مستلذات: چیزهای لذت بخش
2- انشراح: سرور. انقباض : اندوه
3- نتاج بكسرنون : نتیجه .
4- ملکه : قدرت انجام کاری که در اثر تمرین و ممارست در طبیعت کسی متمکن و جای گزین خود.

چنان معامله کند که هیچکس را بر آن اطلاع نیفتد ، و از نفرین عجایز (1) و ایتام بپرهیز والاعادل حقیقی تلافی کند ،

و گوید: طالب کمال باید از ارتکاب صغایر احتراز (2) واجب دادند تا نفس او را بر ارتکاب کبایر (3) که موجب سخط آلهی است دلیر نگرداند، و باید همه شب یکساعت یا بیشتر خود را بجناب حق دارد که نمره آن خلاصی از تنگنای طبیعت است.

مع القصه : هرگز جنابش از شادی فراوان و اندوه شدید اظهار انقباض (4) و انبساط نفرمودی وکس او راگریان و خندان ندیدی و پیوسته مردم را با کثار صوم وصلوة و مواظبت در عدل و جهاد ترغیب نمودی وقتی شخصیرا که جامه های زرتار و گفتار با بهنجار داشت فرمود که یا جامه را موافق سخن کن با سخنرا در خود جامه بگوی.

با یکی از مردم که طالب علم بود و در زمان شیخوخت از تحصیل حکمت شرم مینمود فرمود که شرم میداری در پایان عمر داناتر از اول باشی ؟

گویند : وقتی در یکی از اسفار (5) ضجیع (6) او رنجور گشت و هم در آن ناتوانی در گذشت، شاگردان وی بر غربت و هلاکت آنزن اظهار اندوه و حزن کردند فيثاغورس فرمود . مرگ با حاضر بادی (7) یکسانست و درمیان غریب و شهری فرقی نباشد چه طریق آخرت بسوی هر دو مساویست.

علی الجمله : چون مصنفات فیثاغورس در میان اهل یونان بنهایت معتبر بود جمعی از حکما مانند اسطیلوس محدث ، وقونيوس افريطي ، وفاغيانوس ، و برخی دیگر از فیلسوفان کتب مصنفات خود را بنام آن حکیم کردند ، و اسامی بعضی از آن کتب که بنام وی شهرت دادند چنین است: كتاب المناجات کتاب علم المخاريق كتاب تصوير

ص: 186


1- عجايز - جمع عجوز و عجوزه ، پیرزن .
2- صغاير - جمع صغيره : لغزش و كناره كوچك .
3- كباير جمع كبيره : گناه بزرك .
4- انقباض گرفتگی، انبساط : گشاده رویی.
5- اسفار - جمع سفر
6- ضجیع: همسر
7- بادی: مسافر.

مجالس الخمور كتاب تهية الطول، كتاب يزرع الزروع كتاب الآلات ، كتاب العقايد ، كتاب تكوين العالم، كتاب الايادی و بسیاری از کتب منسوبه باورا در همان زمان سوختند ، و از کتبی که بيشك از مصنفات فيثاغورس است ، و جمعی از حکما مانند خود طاس و دیگران که وارث زبان او بودند، تدوین نمودند ، دویست و هشتاد کتاب بود و از آنجمله این چند کتاب متداول است کتاب ارسما طيقي ، كتاب الالواح كتاب فى النوم واليقظه ، كتاب في كيفية تعلق النفس بالجسد، الرسالة الذهبية ووجه تسمیه این رساله بذهبیه آنست که جالینوس حکیم این رساله را بازر نوشته ، هر روز بتلاوت آن مداومت میفرمود ، و دیگر رسالة الى متجرد سفلية ، ورسالة الى سقاني في استخراج المعانى ، ورسالةفى البينات العقلية ، ورسالة الى سميد يسيوس وفيثاغورس اول کس است که رد بر اقوال دهریون و طبیعیون ،نوشت، و گویند جنابش بدان بود که آفتاب ساکن است و زمين متحرك و حکمای فرنگستان در این سخن خود را پیرووی میدانند و قوپر انقوش که از حکمای مملکت یوروپ است چنانکه انشاء الله ذکر حاکش در جای خود مسطور خواهد گشت در تاریخ نهصد و چهل و هفت سال هجریه اینسخن را در میان اهالی فرنگستان مشتهر ساخت و اکنون بیشتر مردم آنم مالك شمس را ساکن و زمین را متحرك میدانند و الله اعلم.

ظهور عزرا علیه السلام

چهار هزار و نهصد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عزرا علیه السلام پسر ساریا بن از ریا بن حلقیا بن سلوم بن صادوق بن اشيطوب بن سامر یا بن از ریا بن ماروث بن زارایا بن اوز یا بن بشي بن ابيسو بن فينحاس بن العاذار بن هرون علیه السلام است.

و جنابش از بزرگان پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ عزرا باعين مهمله وزای معجمه و رای مهمله والف بروزن حمر ادر لغت عبری بمعنی مدد است و معرب این لفظ عزیر است که عین مهمله مفتوح را مضموم و زای معجمه ساکن را مفتوح نموده اند و بجای الف آخریای تحتانی ساکن قبل از رای مهمله در آورده اند ، ولقب آنحضرت سوفراست ، ولفظ سوفر بضم سین مهمله وسکون و ادوفای مکسور و رای مهمله ساکن بمعنى كاتب است و این لقب بدان یافت که بعد از سوختن و بر انداختن نسخه توراة

ص: 187

چنانکه مذکور میشود جنابش تمامت آن کتاب مبارکرا از بر نوشت و نام دیگر آن حضرت در توراة نحميا باشد و کتاب نبوت وی نیز بنام نحميا مشتمل بر سیزده فصل است.

على الجمله : آنحضرت از اسرای آل اسرائیل است که در زمان بختنصر است او را بیابل بردند و در آن اراضی بزیست تابوت سلطنت بداریوش ثانی که ذکر حالش مرقوم شد ، افتاد و عز را در خدمت او منصب سقایت (1) یافت، و بدانخدمت روزگار میبرد، از قضاروزی در سرای خویش بود که گروهی از آل یهودا از اراضی مقدسه رسیده بنزد وی آمدند ، آنحضرت چون برادران خویش را بدید، از آل اسرائیل و مساکن ایشان پرسش نمود ، آنجماعت آنچه بعد از خروج سبايا (2) بدست مردم بختنصر، از نهب اموال ، وقتل انفس ، و محوابنیه و احراق امکنه، در بیت المقدس واقع شده بود باز گفتند عزرا علیه السلام ، از اصغای آن کلمات زمانی در از بنشست ، و سخت بگریست و بدرگاه خدای بنالید، و برای عفو معاصی بنی اسرائیل بحضرت یزدان استغاثت ، آنگاه بر قانون بحضرت پادشاه آمد ، داریوش از وی جام خواست و آنحضرت خدمت کرد ، اما هنوز آن حزن و اندوه که داشت از دیدار او آشکار بود ، داریوش گفت ای عزرا همانانه بر قانون همه روزه باشی، و تو راهیچ مرض طاری نشده ، این کراهتی که در انجام خدمت از جبین تو مطالعه میشود ، آیتی است که دل با پادشاه بدکرده عزرا گفت : من با ملك بد نیندیشیده ام اما چگونه محزون نباشم ، و حال آنکه قبور پدران من ویرانست ، وابواب و آثار آن دخمه ها سوخته ایران و درخواست نمود که از جانب پادشاه در حق وی عنایتی رود ، تا قبور پدران خویش را عمارت کند ، داریوش مسئلت و برا با اجابت مقرون داشت و مناشير (3) بولات (4) و حکام اراضی مقدسه نگاشت که عزرا را در عمارت و انجام آبادی بیت المقدس بدانچه احتیاج افتد ، از احجار و اشجار و دیگر ادات مضایقت نکنند، و جنابش را حاکم اراضی مقدسه نموده ، رخصت

ص: 188


1- تورات کتاب نجيا باب «يك»
2- سبايا جمع سبی : اسیر
3- مناشير- جمع منشور : فرمان.
4- ولات بضم واو جمع والى : حاكم

انصراف فرمود پس عزرا با مشایخ بنی اسرائیل و بنی لیوی در روز اول از ماه اول از سال هفتم سلطنت داریوش، از ارض شوشتر کوچ داد ، و داریوش هفت تن از حکمای درگاه خویش را ملازم رکاب آنحضرت ساخت ، تا در امور ملك باوی همدست و همداستان باشند و فرمود: هر کس سر از فرمان عز را بر تابد بی آنکه بعرض پادشاه رساند در قتل و حبس او مأذونست ، و بولات وعمال خود که در بلاد و امصار کنار فرات سکون داشتند ، نیز نگاشت که هر چه عزرا را ضرروت باشد و فرمان بی پرسش تسلیم کنند، و آل اسرائیل را جميعاً از تکلیفات دیوانی ، و حقوق سلطانی معاف دانند و حکم داد تا آن آلات و اوانی که موقوف بیت الله بود بجای خود گذارند و با هر چه نیز اکنون ضرورت افتد از خز این خاص ملك بيفزائید و آنحضر ترا مأذون ساخت ، تا بقایای سبایا را با راضی مقدسه برد ، پس آنحضرت آل اسرائیل را از اطراف اراضی شوشتر و بابل فراهم کرد ، و ایشان یکهزار و ششصد و هفتادو شش تن بودند ، با اوانی (1) زروسیم که از بیت الله بجامانده بود برداشته ، در روز اول ماه پنجم از سال هفتم سلطنت داریوش وارد بیت المقدس گشت ، و سه روز توقف کرد ، و در روز چهارم ادات و آلات بیت الله را که بهمراه داشت ، بدست مازیموس بن ادریای کاهن والعاذار بن فنحاس ويوزا باد بن یشوع و انود یا بن بانای که از خدام بودند ، شماره کرد تا در بیت الله برده موقوف داشتند ، و در مذبح خداوند بدستیاری قربانی با پروردگار خویش تقرب جستند ، آنگاه احکام پاشاده را بولات وعمال اور سانیده ، جمله گی را در انجام عمارت بیت المقدس و اتمام کار مسجد اقصی یکجهت ساختند ، از آن پس عزرا علیه السلام مردان خویش را بر داشته باتفاق چهل و دو هزار و سیصد و شصت تن اسیران دو بنی اسرائیل که از این پیش ببیت المقدس مراجعت کردند، چنانکه در ذیل قصه داریوش ثانی مذکور شد و دیگر مردان آل اسرائیل باستحکام دیوار قلعه شهر و اتمام کار بیت الله پرداختند و الیاسیب که در این وقت رئیس خدام بیت الله بود با دیگر مردم ملازم خدمت عزرا بودند .

اما: چون این خبر مشت و رشد و سمبلاط حورانی و طوبیای عمانی که رئیس قبایل

ص: 189


1- تورات کتاب عزرا باب (6) و (7) .

بیگانه بودند آگهی یافتند بیم کردند که مبادا دیگر باره بنی اسرائیل صاحب حصن و بنگاهی استوار شوند و بر آنجماعت غلبه جویند پس سپاهی برداشته در ظاهر بیت المقدس فرود شدند تا ایشان را از اقدام آن بنیان منع فرمایند چون آل اسرائیل چنین دیدند يك نيمه از مردم سلاح جنگ در برداست کرده بمدافعه (1) اعداصف برزدند و يك نيمه دیگر نیز با سلاح جنگ که در بر داشتند بکار بنیان و بنایی پرداختند و اگر دشمنان از طرفی دلیری میکردند که مردان آل اسرائیل را در مدافعه ضعفی بود ایشان نیز دست از کار بنائی کشیده بکار زار میشدند و پس از دفع دشمن باز برسر بنا می آمدند هر روز از بامداد تابیگاه بدینگونه روز میگذاشتند تا آن بنیان را بپایان بردند در اینوقت سمبلاط وطوبيا وغشم که یکی از بزرگان عرب بود حیلتی دیگر اندیشیدند و سخن از در صلح راندند و چهار کرت (2) کس نزد عزرا علیه السلام فرستادند که : مارا در کار این بنا با تو سخن بسیار است.

اگر قدم رنجه فرمایی و نزده آئی کاری بصواب ،باشد، و هر نوبت آنحضرت در جواب میفرمودند که مرا در انجام این بنا کار بسیار است و هنوز ابواب قلعه را استوار نداشته ام چون از این مهم فراغت حاصل شد بنزديك شما خواهم شتافت ایشان در کرت پنجم کس فرستادند و گفتند اينك آل یهودا بنای عصیان با داریوش دارند و میگویند عزرا پادشاه یهود است چون این خبر گوشزد پادشاه گردد فتنه حادث میشود و قبایل مانیز پایمال خواهد گشت اکنون بدینجانب شتاب کن تا در اینکار مشورت شود عزرا در جواب فرمود این سخن را تو از خودگوئی و با دروغ تو هرگز فروغی نخواهد بود، و همچنان در انجام آن بنیان و رصانت (3) آن روز میبرد تا بیست و پنجم شهر ایلول (4) از آن مهم فراغت جست و فرمود (5) هر روز تا آفتاب سر برنزند ابواب قلعه را نگشایندو آل اسرائیل در حفظ و حراست آن سخت میکوشیدند و در اینوقت کتاب توراه در میان

ص: 190


1- مدافعه : دفاع کردن .
2- کرت بفتح كاف وراء مشدد : دفعه
3- رصلت : محكم و استوار بودن .
4- ايلول : ماه ششم از ماههای رومی که ماه آخر تابستانست
5- تورات کتاب نحميا باب (7)

آل اسرائیل نبود چون جميع نسخ آن کتاب مبار کرا بختنصر در بیت المقدس بسوخت چنانکه مذکور شد، لاجرم مردم از حضرت عز را مسئلت جستند که تورات را برایشان بخواند تا کتابت کنند و جنابش در روز اول ماه هفتم از سال هفتم دولت داریوش در بیت المقدس بمنبر (1) برآمد و جميع مشایخ بنی لیوی و بنى يهودا از طرف يمين ويسار بایستادند و آل اسرائیل همگی حاضر شدند و آنحضرت از بامداد تازوال آفتاب همی كلمات توراة را خواندن گرفت و مردم آمین گفتند آنگاه روی با خلق کرد و فرمود امروز روز مبارکست شاد باشید و سرور کنید و بکار اكل وشرب بپردازید که استماع توراة کرده اید ، پس مردم برای اكل وشرب بمساكن خود رفتند و روز دیگر در بیت الله حج گزاردند و هفت روز عید کردند .

على الجمله: جميع توراة راجز عزرا کسی از بر نداشت و جمله را بتصدیق مشایخ و کبار بنی اسرائیل بنگاشت تا دیگر باره آن کتاب مبارك در میان آل اسرائیل با دید آمد و از اینروی بعضی از جهال قوم کافر شدند و آنحضر ترا ابن الله گفتند کما قال الله تعالى وقالت اليهود عزیر بن الله» (2)

على الجمله : عزرا علیه السلام در میان قوم حکومت داشت و مردم را براه راست همی خواند و در سال سی دویم دولت داریوش که سال آخر سلطنت او بود آنحضرت عزیمت شوشتر فرمودتا پادشاه را باز پرسی کند ، در غیبت او طوبیای عمانی از الیاسی که رئیس خدام بیت الله بود، خواستار شد که در بیت الله برای او خانه بنیان کند, و اليأسیب سخن او را پذیرفته، در بیت الله خانه برای او کرد، چون مراجعت کرد بفرمود، آنخانه را ویران کردند ، آنگاه در حضرت وی معروض داشتند که بعضی (3) از اقوام آل اسرائیل با قبایل بیگانه پیوند کرده اند و دختر ایشانرا برای پسران خود گرفته اند ، و اکنون ایشان باییگانگان مختلط شده و افتراق از ایشان صعب افتاده ، لاجرم از خویشی و اختلاط با ایشان جدائی نمیکنند ، عزرا علیه السلام چون اینخبر بشنید ، دست برده گریبان خود راچاك زد ، وموي سروزنخ

ص: 191


1- تورات کتاب نجميا باب (8)
2- سوره توبه آیه 30 میفرماید و یهود گفتند عزیر پسر خدا است.
3- تورات کتاب نحمیا باب (13)

خویش را بکند و تا نماز شام ساکت بنشست، آنگاه برخاسته نماز بگذاشت ، و دست برداشت و عرض کرد پروردگارا گناه ما از موی سرما زیاده است ؛ اینقوم هنوز از اختلاط باییگانه پای میکشند و از پیوند کافران کناره نمی کنند همانا غضب خدایر اباز بر انگیخته خواهند کرد وزارزار بگریست مردوزن بنی اسرائیل بگرد عز را فراهم شدند و باوی بگریه در آمدند چنانکه بانگ ناله ایشان همه بلده را فرو گرفت آنگاه از میانه «ساخانیاس بنانایل» که از بزرگان بنی ایلام بود برخاست و عرض کرد که ای پیغمبر خدای ما حکم خدایرا مخالفت کردیم ، و بازنان بیگانه مضاجعت نمودیم و بدکرديم، الآن باخداوند عهد میکنیم که هیچکس از آن زنانرا با خود ندارد و از خانه بدر کند و هر ولد که از ایشان موجود شده اخراج نماید پس عزرا از جای بخاست و جميع بزرگانر اسوگند داد که از این سخن تجاوز نکنند ، و ایشان پذیرفتند ، آنگاه جنابش بخانه یوانان بن اليسوب رفته سه روز نیز بر انقلاب سبایا نوحه کرد و لب با آب و طعام گذاشت ، و پس از این سوگواری در مسجد اقصی آمده مردم را در رحبه (1) بیت الله گرد آورد و حکم داد تاهر کرا از بیگانه بزنی آورده اند اخراج فرمایند، بنی اسرائیل عرض کردند که اگر چه این صعت کاریست که کس زن و فرزند از خانه بیرون کند و ترك او كند لكن ما فرمان تراپذیریده ایم و یکچندروز مهلت خواستند آنگاه بآگهی بزرگان بنی لیوی جمیع زن و فرزندان بیگانه را از خانه بدر کردند تا بمکان خویش شتافتند، از جمله یکصد تن از بزرگان بنی اسرائیل زن بیگانه داشتند و جمیعاً با دختران و پسران اخراج نمودند و جمعی را که از قبایل اشد ود و عمانی و مواب زن داشتند و اولاد ایشان بلغت مختلف تکلم میکردنده عزرا علیه السلام فرمود تا مردان ایشانرا بقتل آوردند و زنانرا اخراج کردند ، پس دیگر باره دین بقوام آمد و شریعت کار بالا گرفت و مردم ناچار بفرمانبرداری عزرا علیه السلام گردن نهادند.

ظهور ملاخی علیه السلام

چهار هزار و نهصد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، ملاخی علیه السلام از ، جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و لفظ ملاخ باميم مفتوح ولام والف و خای معجمه

ص: 192


1- رحبه بفتح راه وسكون حاء وفتح باء : ساحت

درامت عبری بمعنی رسول است و یای آن یای نسبت است و معرب این لفظ ملیخاست بفتح ميم وكسر لام وسكون یای تحتانی و خای معجمه والف ، کتاب نبوت (1) آنحضرت مشتمل بر چهار فصلست و همه مشعر بر پند و وعظ و بیم وا میداست و نوشتن آن فقرات مناسب این مقام نبود.

على الجمله : جنابش با دانیال علیه السلام معاصر بوده و در اینوقت بیشتر آل اسرائیل را از عصیان خدای منع فرمود و بشریعت موسی علیه السلام باز داشته و روزگار شریف را بتسبيح خداوند و هدايت خلق گذاشته، جنابش را آل اسرائیل آخرین پیغمبران دانند و پس از وی کسی را پیغمبر نخوانند ، علی نبینا و آله علیه السلام.

جلوس پسم منطيس

در مملکت مصر چهار هزار و نهصد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود پسم منطیس پسر امسس است که شرح حالش مذکور شد ، بعد از پدر در مملکت مصر رایت (2) فرعونی برافراشت و بر تخت سلطنت جای گرفت مردم مصر در اطاعت فرمان و انقیاد اودل نهادند و او را در پادشاهی ستایش کردند چون نيك در كار مملکت مستولی شد تسخیر اراضی مقدسه و مملکت بابل را تصمیم داد و سپاهی چون ریگ بیابان برآورد و از دار الملك مصر خیمه برون زد،چون این خبر بنز د داریوش ثانی که در این وقت از جانب لهراسب ملك بابل بود آوردند سپاهی در خور جنگ ازداده باستقبال فرعون مصر تاختن کرد و در ارض فلسطین تلاقی فریقین افتاد و از جانبین جنگ پیوسته شد و خلقی عظیم طریق فنا سپرد.

على الجمله : چندکرت در میان داریوش و ملك مصر كار بقتال وجدال رفت و هیچگاه پسم منطیس روی ظفر ندید ناچار بارض مصر مراجعت فرمود اما از اینسوی چون این خبر بلهراسب بردند آتش خشم در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت و فرزند خود گشتاسب را فرمود تا لشگری عظیم بر آورد ، و از دارالملك بلخ بیرون تاخته همه جا بشتاب صبا (3) و سحاب طی مسافت کرده در بلده

ص: 193


1- یکی از کتابهای تورات است
2- رايت: بيرق.
3- صبا: بادی که از مشرق بوزد .

شوشتر فرود شد ، و از آنجا نیز کار سپاه را بنظام کرده آهنگ مصر فرمود ، چون فرعون مصر از این (1) داهیه آگهی یافت ، ابطال خویشرا فراهم کرده بارض منف آمد ، و از اینسوی نیز گشتاسب بالشگر برسید و جنگ در انداخت، و بعد از کشش و کوشش بسیار سپاه مصر شکسته شد و پسم منیطس از دشت کارزار فرار کرده پناه بقلعه که در آن حوالی برآورده بود برد و لشگریان گرد او را فرو گرفتند روزی چند بر نگذشت که آنحصن استوار بدست سپاه ایران ویران گشت ، وفرعون مصر گرفتار شد ، لاجرم اور اب حضرت گشتاسب آوردند، شاهزاده جرم او را معفو داشت ، و بفرمود تا او را از قید (2) سلاسل و (3) اغلال رها ساختند، و مبلغی از زر معین کرد که همه ساله از خراج مصر بد و ارزانی دارند، تا بدان معیشت کند ، فرعون مصر چون از قید گرفتاری آزاد گشت بدان سرشد که با دوستان خویش همدست شده ، ناگاه گشتاسب را از میان برگیرد و مملکت مصر را (4) كما كان مالك باشد، گشتاسب از کیدوی آگهی یافت ، و اورادر پیشگاه انتقام بازداشته ، باتیغ تیز کیفرداد ، چنانکه در ذیل قصه لهراسب مرقوم افتاد .

على الجمله : در اینوقت دولت فراعنه مصر منقرض شد و اراضی مصر جز وممالك سلاطین ایران گشت و تا زمان طلوع دولت اسکندر ، فرمانگذاران مصر خراج بدر گاه پادشاهان ایران میفرستادند و از جانب ایشان حکومت داشتند ، مدت پادشاهی پسم منیطی در مصر شش ماه بود.

جلوس شانگ وانگ در مملکت چین

چهار هزار و نهصدو بیست و چهار سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : شانگ و انگ نام پادشاه هفدهم است از خاندان جو وانگ که بعد از پدر پادشاهی چین یافت ، و آن چنان بود که من فن،کون که یکی از امرای درگاه ینوانگ بود باخداوند مملکت

ص: 194


1- داهيه : مصیبت.
2- سلاسل - جمع سلسله بكسر هر دوسین : زنجیر.
3- اغلال جمع غل بضم فين و تشديد لام: بند آهنی که بر گردن دستگیران می گذارند.
4- كما كان : همچنانکه بود

بدسگالیدن گرفت و جمعی را با خود متفق كرده بيك ناگاه بر نیوانگ بشورید ، و بدستیاری دوستان بسرای نیوانگ در آمده، پادشاه را عرضه هلاك ودمار ساخت ، و خود بطرفی ،گریخت از پس او شانگ وانگ مرتبه خاقانی یافت و بر کرسی مملکت بر آمد و چرن کار سلطنت با وی راست گشت قاتلان پدر رايك يك بدست آورده ، با نیخ بگذرانیده سن فن کون را نیز با شمشیر کیفر داد.

آنگاه نامه ضراعت آمیز بنگاشت و بار سولان دانا دل چیره سخن بحضرت لهراسب انفاذ داشت و مبلغی نیر از رو گوهر وسيم و ثياب (1) بدرگاه ملک ایران فرستاد لهراسب را نیز از قانون مخالصت و روش ارادت شانك وانك سروری تازه روی نمود و او را مورد الطاف و اشفاق خسروانه فرمود و رسولان را مقضى المرام کسیل ساخت على الجمله مدت سی و سه سال شانك وانك در مملکت چین باستقلال و استبداد سلطنت کرد و آنگاه که اجاش فرارسید فرزند ارشد خود كودانك رابولايت عهد بگذاشت و بگذشت.

تولس هاستی لیس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و نهصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جلوس تولسها ليس از اکابر مشورتخانه روم بود؛ بعد از فوت نوما پامپی لیس مردم فراهم شده او را بسلطنت برداشتند و حکومت ایتالیا را باوی گذاشتند ، تولس مردی درشتخوی و کینه جوی بود چون کار سلطنت با وی راست شد ابطال خویش را مجتمع ساخته تسخیر مملکت نمسه را تصمیم داد و در آن هنگام در اراضی نمسه دولتی و سلطنتی نبود بلکه گروه گروه بهوای خود میزیستند و هر قبیله دارئیسی و کدخدائی جداگانه بود.

على الجمله: تولس بالشگر خود بکنار خلیج وینس آمدو کشتیهای بزرگ در آب انداخته برنشست و از دریا عبور فرمود و بکنار اراضی البانیا (2) که از محال

ص: 195


1- ثياب جمع ثوب : جامه
2- نسمه : اطریش، که یکی از کشورهای اروپای مرکزی است دارای هشتاد هزار کیلومتر مربع وسعت و 7 ملیون جمعیت

نمسه است فرود شد، مردم آن اراضی همگروه شده بجنگ در آمدند و خلقی کثیر عرضه تیغ تیر گشت ، عاقبة الامر لشگر ایتالیا باظفریار شدند و مردم نمسه را بشکستند و اراضی البانیا (1) را متصرف شدند پس تولس حاکمی از جانب خود در آنجا بگماشت و بادار الملك روم مراجعت فرمود ، آنگاه بدفع جماعت صابی پرداخت چه آن اقوام در ایتالیا هرگز بسلطنت کس سر فرو نمیداشتند و پیوسته بخودسری میزیستند و مردمی فراوان و جنگجوی بودند.

على الجمه: ملك ایتالیا چندین تاختن به بنگاه ایشان برده ، همگی را مطیع و منقاد ساخت ، و آسوده بکار سلطنت پرداخت ، چون سی و دو سال بکامرانی پادشاهی کرد، روزی با جمعی از اعوان و خویشان خود تماشای باغ و بوستان میگذشت كه بيك ناگاه بانگ رعدی برسید ، وصاعقه فرود شده آن جمله را بگشت و مدت یکسال سلطانی معین بر تخت نبود ، و کار مملکت بصوابدید بزرگان مشورتخانه میرفت

، تا طلوع دولت انکس مرتیس که عنقریب ذکر حالش مذکور میشود کار بدین روش بود .

ظهور خودطاس حکیم

چهار هزار و نهصد و سی و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : خود طاس فیلسوف از شاگردان فیثاغورس است که شرح حالش مذکور شد و هیچکس چون وی از کلمات فیثاغورس آگهی نداشت ، و بیشتر کتب او را که پراکنده بود ، بعداز وفات او خودطاس تدوین فرمود، چنانکه از این پیش بدان اشارت شد ،

على الجمله دویست و هشتاد مجلد کتاب فیثا غورث را (2) مدون و مرتب داشته و بر و قایق و حقایق آنجمله عالم بود و طالبان علم از (3) اکناف و اطراف عالم ، بحضرت او می شتافتند ، و از افادات او بهره مییافتند ، چندانکه در اینجهان زندگانی داشت بدین روش بگذاشت

ص: 196


1- آلبانا از ممالك بالکان کنار دریای آدرياتيك در جنوب یوگسلاوی مساحتش 27000 کیلومتر مربع جمعبتش يك مليون نفر .
2- مدون بضم ميم و فتح دال وو او مشدد جمع آوری و جلد شده
3- اکناف - جمع كنف : کنار

جلوس کسر خوش در مملکت بابل و مصر

چهار هزار و نهصد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : داریوش ثانی که شرح حالش در جای خود مذکور شد، چون رخت از اینجهان بدر برد، بزرگان بابل و اعیان شوشتر نامه بحضرت لهراسب نگاشتند، وصورت حال را بعرض پادشاه ایران رسانیده، از وی خواستار شدند که حکمرانی بجای او بر نشاند ، تا امور جمهور را فيصل (1) دهد لهراسب كسر جوش را که یکی از بزرگان دولت و اعیان حضرت بود ، برای سلطنت بابل و مصر اختیار فرمود ، و او را با منشور ملکی و خلعت خسروی بدانجانب کسیل فرمود، پس کسر جوش در بلده شوشتر فرود شده، بکار مملکت و نظم و نسق آن پرداخت ، و در اراضی مقدسه و مملکت مصر وحبش و سودان و نوبه ودیگر اراضی مغرب از جانب خود حکام و فرمانگذاران گماشت ، و همه ساله خراج این ممالك را بدست کرده بحضرت لهراسب انفاذ میفرمود ، و مدت سلطنت او در این ممالك بیست سال بود .

جلوس رهت در هندوستان

چهار هزار و نهصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : رهت پسر شکل است که شرح حالش مذکور شد ، چون افراسیاب شنکل را ملتزم رکاب ساخت رهت رابهای پدر سلطنت هندوستان داد و خود بیلاد ترکستان مراجعت فرمود .

بعد از افراسیاب و شنکل چون کار سلطنت با رهت افتاد و او مردی خرم خوی و پارسا بود و از لشکر کشی ،افراسیاب ، و پیران ویسه و ظفر جستن ایشان بر شنکل حشمت خاندان او بجای نبود ، زمینداران هند مکانتی بارهت نگذاشتند و سر از چنبر طاعت او بر کاشتند، نخستین منو شان و خوزان که فرمانگذار (2) سند و حدود (3) پنجاب بودند، بررهت بشوریدند ، ونامه ضراعت آمیز ارسال

ص: 197


1- فيصل بفتح فاعو صاد: حکم با حاکمی که حق را از باطل جدا میکند.
2- سند بکسر سین از ولایات هندوستان مرکز آن کراچی
3- پنجاب از ولایات هندوستان دارای 21 ملیون جمعیت

خدمت رستم دستان نمودند ، و از دل و جان طاعت او را اختیار کردند، و خود را از چاکران حضرت کیخسر و شمردند و همچنان بیشتر از فرمانگذاران هندوستان رایت خودسری بر افراختند، از ارض کدهی تا مملکت مالوه» بارهت باقی ماند، وی نیز چون دیگر زمینداران در آن اراضی حکومت میکرد، و هر چه از خراج این ممالک فراهم میشد سه بخش میفرمود: یکقسم را برای معاش پدر و پیشکش افراسیاب بترکستان میفرستاد، وقسم دویم را صرف خیرات و مبرات (1) میفرمود و فقر او مساکین را بهره میداد ، و قسم بهره میداد ، و قسم سیم را برای معیشت خویشتن میگذاشت بدینگونه روزگار میبرد ، تاشنکل بدست رستم نابود گشت ، چنانکه مرقوم افتاد و دولت افراسیاب نیز سپری شد و رهت آن خراج که بترکستان میفرستاد ، برای خویشتن ذخیره میکرد، تا در این هنگام که نيك مایه در گشت آن زر و مال که نهفته داشت بر آورد ، و بدان مایه لشگری چون دیگ بیابان فراهم کرد، و بهر سوی تاختن کرده زمینداران هندرا بضرب تیغ و تیر مطیع و منقاد ساخت ، و بر تمامت هندوستان استیلا یافت ، و چون بیم داشت که دیگر باره مردم بروی بشورند ، نامه با خدمت گشتاسب فرستاد که اگر پادشاه را هوای تفرج هندوستان دامنگیر شود ؛ و بدینجانب عبود فرماید مملکت هندوستان اور اباشد ، و من چاکر واردر حضرت او قدم زنم چون نامه ویرا بگشتاسب آوردند از قضا آن هنگام از پدر دل رنجیده داشت ، وعزم کرد که بدانسوی شوده لهراسب اور امنع کرد، چنانکه مفصلا در ذیل قصه لهراسب مرقوم گشت .

على الجمله : رهت دیگر باره با نیرو شد و مدت هشتاد سال باستقلال پادشاهی داشت وراجه (2) مالوه که نیز یکچند عصیان او ورزید و قلعه کوالیا را از تصرف کارگذاران وی بدر کرد هم سر در چنبر طاعت نهاد اما رهت را فرزندی نبود، از اینروی چون در گذشت سلطنت با مهراج افتاد، چنانکه مذکور خواهد شد انشاء الله .

ص: 198


1- مبرات جمع مبره بفتحات و تشدید راء : خیر خوبی
2- راجه : حاکم و فرمانروا در هندوستان

جلوس کونگ وانگ در مملکت چین

چهار هزار و نهصد و پنجاه هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : کونگ وانگ فرزند شانگ انگ است که شرح حالش مرقوم شد ، وی پادشاه هجدهم است از خاندان جووانگ ، مردی نیکخوی و آسوده حال بود چون بر سریر بر آمد و مملکت چین (1) وماچين وتبت (2) وختارا (3) در تحت فرمان بداشت اعیان و اشراف ممالک را بدرگاه حاضر ساخته هر یکرا بتفقدی جداگانه بنواخت ونامۀ عقیدت آمیز با پیشکشی لایق بد تیاری رسولان دانادل بدرگاه لهراسب فرستاد و خاطر او را با سلطنت خویش مرافق کرد و مرفه الحال بنشست و مدت شش سال در آن اراضی حکومت فرمود و بشریعت شاکمونی حکیم که شرح حالش مذکور شد میزیست آنگاه رخت از جهان بربست و جای بفرزند خود كونيك وانگ گذاشت .

جلوس مرطاسه در مملکت بابل

چهار هزار و نهصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : مرطاسه در مملکت بابل نایب مناب كسر جوش بود و در زمان سلطنت او کارهای بزرگ را فیصل میداد و بر حسب امر او در نظم و نسق ممالک محروسه میپرداخت ، چنانکه در حضرت لهراسب نیز معروف بود لاجرم چون کسر جوش از جهان در گذشت و این خبر بحضرت لهراسب بردند در حال بفرمود : تا منشور سلطنت بابل ومصر و دیگر اراضی مغر بر ابنام مرطاسه نگاشتند و آن پروانه را با خلعتی خسروانه از برای مرطاسه انفاذ داشتند پس سلطنت مملکت بابل و مصر بروی مقرر شد و بر سریر ملکی جای گرفت و معظم امور را برای ورویت فنجمشت گذاشت و مدت یکسال در آن اراضی سلطنت کرد و رخت بجهان دیگر کشید .

ص: 199


1- چین مملکت وسیعی است در آسیا از شمال بیبری، از مغرب بترکستان روس و هندوستان و هندوچین ، از مشرق بدریای ژاپن و دریای چین شرقی و دریای چین جنوبی بوست بازده مليون كيلومتر مربع 450 ملیون جمعیت از نژاد زرد.
2- تبت : قسمت جنوبی فلات آسیای مرکزی در مغرب چین بوست يك مليون كيلومتر مربع شش ملیون جمعیت تابع حکومت چین
3- ختا بفتح خاه: چین شمالی

جلوس فنجمشت در مملکت بابل

و مصر چهار هزار و نهصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فنج مشت چنانکه گفته شد مشیرو مشار مرطاسه بود و چون او در گذشت صورت حال را بعرض لهراسب رسانید، پادشاه ایران او را بجای مرطاسه سلطنت داد و تشریف (1) ملکی بسوی او فرستاد، پس فنجمشت بادل قوی و بازوی توانا بکار پادشاهی پرداخت و در مدینه مصر و حبش (2) و نوبه و سودان و بابل و نینو او دیار بکر (3) وارز روم و ارمن زمین در يك جدا گانه حاکمی بگماشت و خراج این ممالك راهمه ساله فراهم کرده انفاذ در گاه میداشت و با آل اسرائيل نيك مهربان بود ، و در آبادی بيت المقدس و مسجد اقصی سعی بلیغ میفرمود .

على الجمله : مدت چهل و یکسال بدینگونه روزگار بگذشت ، و از این

سرای فانی بگذشت.

جلوس انکس مرتيس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و نهصد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود: انکس مرتیس پسرزاده نو ماپامپی است که شرح حالش مذکور شد، چون تولس از جهان رخت بر بست، اعیان روم و بزرگان مشورتخانه او را بسلطنت بر داشتند و پادشاهی رو گذاشتند، پس انکس مرتیس بتخت ملکی برآمد، و بیشتر از اراضی ایتالیا را مطیع فرمان ساخت و از برای گنهکاران و مقصرین در کنار رود تیبر (4) زندانی برآورد تا هر که بد سکالیدن گرفت یا خیانتی اندیشید ابداً در آن زندان محبوس باشد و در کنار دریای ایتالیا فرضۀ معین کرد که، با جگاه، دریا بود و راه تجارت بدانسوی گذاشت ، و در آبادی روم و فزونی مردم مساعی جمیله معمول داشت

ص: 200


1- تشریف : خلعت
2- حبش يا حبشه : مملکتی است در قسمت شرقی افریقا در مشرق سودان بوسعت 900 کیلومتر مربع 12 ملیون جمعیت.
3- دیار بکر از شهرهای کردستان ترکیه، کنار دجله
4- تیبر رودیست در ایتالیا از کنار رم عبور میکند 403 کیلومتر طول

تا در زمان اور عیت دو چندان شدند و مردم را بعدل و عبادت همی دعوت فرمود جماعت لاتین و صابیان (1) چون خوی نرم و دل رحم جوی اور امشاهدت کردند، دست بطغیان بر آوردند ، و بعضی از دیه و قری را عرضه نهب و غارت ساختند، ناچار کار برانکس مرتیس تنگ شد و لشگری بر آورده آهنگ ایشان کرد و آن اقوام را بدستیاری ابطال رجال پایمال ساخت ، و همگی را مطیع و منقاد فرمود، و مدت بیست و سه سال در مملکت ایتالیا پادشاهی کرده بگذشت .

جلوس کونیگ و انگ

در مملکت چین چهار هزار و نهصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، کونیگ وانگ نام پادشاه نوزدهم است از خاندان جووانگ که بعد از پدر بتخت سلطنت جای گرفت و مملکت چین و ما چین و تبت و ختارا بتحت فرمان آورد ، و عمال و حکام آن بلاد و امصار را هريك در جای خود نافذ فرمان ساخت و اظهار عبودیت و اطاعت بحضرت لهراسب آشکار نمود ، و پادشاه ایرانرا با سلطنت خود متفق فرمود و برطریقت پدر شریعت شاکمونی گرفت و او را به پیغمبری استوار داشت و دین وانگ را که بهترین فرزندانش بود و ولیعهد ساخت و در سال ششم سلطنت جای بپرداخت.

ظهور انکساغورس حکیم

چهار هزار و نهصد شصت و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : انکساغورس از جمله اکابر حکما است و مسقط الرأس وی بلده ملطیه است ، مردی مرتاض و مجاهد بود چنانکه در زمان شیخوخت و اوان کهولت در فصل زمستان عریان شده بر سر برف مینشست چون دوستانش سبب پرسیدند گفت نفس من بسیار سرکش و شریر است بیم دارم که هنگام ضعفتن و سستی قوی بر من استیلا یابد، لاجرم میخواهم او را با حمل شداید رام خود کنم تا مرا بر ارتکاب فواحش و معاصی دلیر نکند.

وقتی در بلده ملطیه فتنهٔ حادث شد و مردم شهر سخت مضطر ومضطرب شدند

ص: 201


1- صابیان جمع صابی: ستاره پرست

و او بغایت آسوده و فارغبال بود، شخصی با او گفت : در حادثه که جميع مردم در بیم و هراسند چگونه است که بدین آسایش و آرامش روز میبری ؟ فرمود که اگر تو این فتنه را در خواب مشاهده میکردی از پس آنکه بیدار شدی هیچ اضطراب داشتی ؟ در جواب عرض کرد همانا از پس بیداری بیم نبود آنکساغورس فرمود : حوادث اینجهان نزديك من مانند صورت خوابست و رأی آگاه من عبارت از بیداری است ، پس از صورت خوابی چه بیم دارم

گویند: روزی کتابی بدست کرده در کلمات آن مینگریست و زنش با وی آغاز عتاب نمود که هیچ در توفیر معاش و رفاه معیشت اندیشه میکنی و بازپرسی نمیفرمایی که این اهل چکنند و از کجاروزی خورند؟ آنکساغورس هیچ در جواب میفرمود و همچنان بمطالعه کتاب مشغول بود تغافل او بر غضب زن بیفزود و آن آب صابون زده که جامع بدان می شست بر گرفت و بر سر او فرو ریخت ، حکیم سر بر آورد و گفت، كه رعد و برق شدى واينك باران میباری و نیز ساکت گشت.

گویند: شخصی اور ابسفاهت نسبت میکرد و دشنام میگفت ، و انکساغورس در جواب او خاموش بود با او گفتند: ایحکیم در جواب اینمرد سخن نگوئی که اینهمه در حق تو بد میگوید؟ گفت: هرگز امید ندارم که از زاغ بانگ کبوتر شنوم پس چگویم و اگر کسی او را ستایش میکرد و بزرگ میشمرد عظیم در دهشت و و اضطراب می افتاد.

على الجمله اول مكونات (1) نزد انکساغورس امری مشتا به الاجزاست که از کمال لطافت اجزا حس از دریافت آن عاجز است و عقل از ادراك آن قاصر ، وجميع اجرام علوی و اجسام سفلی از آن امر مشتا به الاجزا تکوین یافته که مرکبات مسبوق به بسایط است و مختلف مسبوق بمتشابهات ، چه جميع مرکبات مرکب از عناصر است وعناصر بسايط متشابه الاجزاء است مثلانباتات وحيوانات هر چه متغذیست غذای او بالفعل متشابه الاجزاء خواهد بود، یاغیر متشابه الاجزاء که بعد از اجتماع در معده

ص: 202


1- در اصطلاح معقول مكونات بآن طبقه از موجودات گفته میشود که : دارای ماده و مدت باشد یعنی مادیات در مقابل مجردات

متشابه الاجزاء خواهد شد، بعد از آنکه بشریانات (1) وعروق در می آید اجزای مختلفه مانندخون و گوشت و استخوان از آن حاصل میشود

وی با جميع حكما در آنکه اول مبدعات (2) عقل است موافق است لیکن مخالف است با ایشان در آنکه باریتعالی ساکن است نه متحرك ، و در این سخن زيتون اكبر و ذیمقراطیس وار میری شاعر و بسیاری از شعرای یونان با او متفق اند که حق تعالی را متحرك نتوان گفت چراکه حرکت نباشد الامحدث را اما انباذ قلس و فيثاغورس و جمعی با افلاطون قاتلند که حق تعالی بنوعی از حرکت و سکون متصف است ، نه حرکت و سکون که عبارت از انتقال از مکانی بمکانی باشد بلکه رادایشان از حرکت و سکون فعل (3) وانفعال است .

و فرفریوس از انکساغورس نقل کند که اصل اشیاء نزد وی جسمی واحد غير متناهی است که موضع کل مکونانست اما بیان نکرده که آن جسم از عناصر است یا خارج از عناصر گوید: جميع اجسام و قوای جسمانی از آن جسم کل بیرون آمده و او از آن جسم کل بیرون اول کسی است که بکمون و بروز یعنی بظهور و خفا قائل شده و کمون نزد او عبارت از اندماج جمیع اشیاست در جسم کل همچواند ماج خوشه دردانه و نخل باسبق (4) در استخوان خرما و انسان در نطفه و مرغ در بیضه ، و بروز عبارت از ظهور این اشیا است از آن جسم کل مثل ظهور خوشه از دانه وغير ذلك.

و گوید: جميع اشیا در مرتبه اول ساکن بوده بعد از آن عقل ایشانرا بحرکت تربیتی در آورد، و هر يك را در موضعی که لایق بود وضع کرد لهذا بعضی عالی و بعضی سافل و بعضی را متوسط گشتند و بعضى ساكن را متحرك ساخت، و مجموع این موجودات مظاهر جسم م کل است

ص: 203


1- شریانات یکسر شین جمع شربان در اصطلاح تشریح آن دسته از رگها گفته میشود که خون را از قلب باعضاء بدن میرساند. وورید بآن دسته از رگها که خون را از اعضا بقلب باز می گرداند.
2- مبدعات: در اصطلاح معقول : آن طبقه از موجودات که مسبوق بماده و مدت نیست یعنی مجردات .
3- فعل در اصطلاح معقول عبارتست از تأثیر تدریجی علت در حصول معلول و انفعال عبارتست از تأثر تدریجی مطلول از علت
4- باسق : بلند

در بعضی از اقوالش واقع است که مرتب طبیعت است و ارسطو گوید: که معتقد انکساغورس است که جسم کل که همه اشیا در آن کامنند قابل کثرت نیست .

جلوس دین وانگ

در مملکت چین چهار هزار و نهصدو شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود دین و اننگ نام پادشاه بیستم است از احفاد جووانگ که مرتبه خاقانی یافت ، ودر مملکت چین و ماچین و تبت وختا ، سلطان نافذ فرمان گشت و اونیز چون پدران بر گذشته در حضرت لهراسب اظهار عبودیت کرد و پیشکشی لایق ارسال درگاه ملک ایران نمود و از جانب لهراسب نیز مورد الطاف و اشفاق گشت .

على الجمله: در زمان او بای شانگ لادکون ظاهر گشت و دعوی پیغمبری نمود و خلقی عظیم از مردم چین بدو پیوستند و او را به پیغمبری باور داشتند و آن اقوام که متابعت او کردند ملقب بشن شس گشتند و عقیده آنجماعت در حق بای شانگ لادکون چنانست ، که او مانند شاکمونی پیغمبری بوده و مادر وی و چون مادر شاکمونی از نور آبستن شده ، و هشتاد سال در شکم مادر بوده و در حین ولادت ریش سفید داشته.

على الجمله او را پیغمبری بزرگ مرتبه دانند و گویند : اورانه ذراغ طول قامت بود با ابروهای سطبر (1) و بینی بزرگ پیشانی در کوداشت ، و گوش او چنان فراخ دامن و گستریده بود که بادوش او برابر بود و از پهلوی چپ مادر متولد شد ، و اورابا شا کمونی در دین و آئین بینونتی ،باشد چون جزئیات مذاهب را لایق نیست که نگارندگان اخبار و سیر مرقوم دارند ، قلم از نگارش آن باز داشت .

مع القصه: دین وانگ با شریعت وی ایمان آورد و روز گار باروش و آئین او بگذاشت و چون بیست و یکسال در مملکت چین سلطنت کرد، رخت بدیگر سرای

ص: 204


1- مطبر بکسر سین و فتح طاء وسكون باء ضخيم.

برد و کار با فرزند خود کانگ وانگ گذاشت چنانکه در جای خود مذکور شود.

قانون آوردن سلن در شهر اسن

چهار هزار و نهصد و هفتاد سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش مذکور شد که قانون ملك دارى ليكورس بمملكت يونان آورد ، و در آن اراضی شایع گشت امادر شهر اسن (1) هنوز قانونی نبود و مردم آن بلده حدود و یاسایی (2) بدست نداشتند، تا در این وقت سلن که از مردم جزیره سلمس بود ، و بحصافت عقل و رزانت رأی اشتهار داشت ، در بلده اسن فرمانگذار گشت ، و از مصرقانونی آورد، و در واردات امور جمهور حدودی معین کرد و بخط خود نوشت ، تا مردم در مقام تقاضا بکار بندند و از آن قوانین هرگز تجاوز نکنند و مردم اسن اور اعظیم محترم میداشتند ، و فرمان او را مطیع و منقاد بودند ، تازمان او سپری شد ، و کار حکومت به پیسس ترانس مقرر گشت ، وی نیز مردی نیکخوی بود و مردم را نیکو همی داشت ، و هرگز جز بعدل و نصفت دم بر نزد ؛ و هیچ جز بجود وجودت سر در نیاورد، و ساکنین اسن در زمان دولت او آسوده حال بزیستند ، اما با اینهمه قوانین سلن را از میان بر گرفت و قانون خویشتن را بکار می بست ، پس از یکچند مدت وی نیز وداع جهان گفت و او رادو پسر بود که یکی هیپینس و آندیگر هیر چس نام داشت، لاجرم کار سلطنت بدیشان گذاشت، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

جلوس ارجاسب در مملکت ترکستان

چهار هزار و نهصد و هفتاد و یکسال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : ارجاسب بن جهن بن افراسیاب مردی ستیزه خوی بود ، و طبعی خشن و نهادی درشت داشت، بعد جهن جون بتخت ملك برآمد كارتركستانرا با سلطنت خویش موافق بداشت ، همواره بدان اندیشه بود که چون روزی دست یا بدکین دیرین را از ایرانیان بازجوید و خون افراسیاب از ایشان بخواهد ، و از آنروی که هنوز این معنی در قوت بازوی او نبود،

ص: 205


1- اسن بفتح همزه و کسر سین و نون ساکن: یکی از شهرهای آلمان دارای پانصد هزار جمعیت .
2- یاسا : قانون.

بیست و دو سال در اواخر دولت لهراسب ، خراج مملکت بحضرت او میفرستاد ، و همچنان از پس لهراسب مدتی با گشتاسب که شرح حالش مذکور خواهد شد ، نرد مدار او مواسا باخت و خراج تركستانرا بنزديك او انفاذ داشت ، لکن در نهان با مردم ترکستان عهد مودت محکم میفرمود ، و ایشانرا در خصومت گشتاسب یک جهت مینمود و همچنان لیسنگ وانگ را که آن هنگام سلطنت چین داشت ، روی باخویش کرد و عهد مودت باوی استوار ساخت چون کارها را بمراد آورد ونيك بانيرو شد تصمیم جنگ گشتاسب را میان بر بست و از اینسوی زراتشت حکیم که ذکر حالش در جای خود خواهد شد؛ در مملکت ایران بادید آمد و دین آتش پرستانرا رواج داده و گشتاسب نیز او را به پیغمبری باور داشت (1) و عمال و حکام خویش را بدین او دعوت همی فرمود و از جمله نامه بار جاسب نوشت كه اينك زراتشت پیغمبر خداوند است ، و پیروی او واجب باشد ، لاجرم چون این نامه با تورسد و از اینخبر آگهی گیری بی توانی دعوت اور ابا اجابت مقرون دار، و مردم ترکستانرا بروش او دعوت فرمای، چون این نامه بار جاسب که منتظر هنگامه (2) بود رسید بانگ برآورد که پادشاهانرا بادین وروش مردم چکار است ، گشتاسب که خود بد دین و زشت کیش شد بس نبود كه اينك مردم ترکستانرا بضلالت و طغیان ترغیب کند این گفت و فرستاده گشتاسب را بخواری از پیس براند و سپاه ترکستانرا از هر جانب بخواند و اوپنج پسر داشت که بزرگتر از همه کهرم بودو اور احاضر ساخته سپهسالار لشگر فرمود ، و با سپاهی فزون از حوصله حساب بجانب بلخ شتاب کرد ، چون این خبر با گشتاسب آوردند ابطال ایرانرا فراهم کرده، مانند شیر آشفته خیمه در صحرازد و فرزند (3) برومند خود اسفندیار را بسپهسالاری سپاه مفتخر ساخت ، و گفت چون از این جنگ مظفر و منصور باز آتی و لشگر دشمن را در هم شکنی ولیعهدی ترا باشد و تاج و تخت نیز ترا خواهد بود، اسفندیار که از بدو حال

ص: 206


1- روضة الصفاجلديك حبيب السير جز عدوم از جلد و يك شاهنامه فردوسی تاریخ «يك» تاريخ معجم
2- هنگامه بفتح : معر که فریاد و غوغای جمعیت
3- روضة الصفاجلديك حبيب السير جزء دوم از جلد يك شاهنامه فردوسی .

و عنفوان شباب در هوای چنین روز روزگار میبرد ، زمین خدمت بوسیده همه جاپیشرو سپاه گشت ، و چون سحاب و صباطی مسالك كرده در ارض طخارستان (1) با سپاه از جاسب دو چار گشت ، لاجرم مردان جنگ از دور رویه صف راست کردند و رایات جنگ برافراختند و جنگ در انداختند ، اسفندیار که دل شیر و نیروی پیل داشت شبرنگ خویش را برجهاند و روز روشنرا در چشم ترکان شبرنگ ساخت ، و با هر سوی که روی کرد صف دشمن چاك زد ، ومرد ومركب بخاک انداخت ، و چندتن از پسران و برادران ارجاست را نابود ساخت ،

لاجرم سپاه ترکان سستی گرفته هزیمت شدند و پشت با جنگ دادند ، و مردان ایران از دنبال ایشان تاختن کرده هر که را بدست کردند با تیغ از پای در آوردند، و خیمه و خرگاه و اموال و اتقال آنجماعت را که بجای مانده بود بر گرفتند ، پس گشتاسب شاد کام بدار الملك بلخ مراجعت کرد و خاطر لهراسب را از این ظفر شاد ساخت در این وقت اسفندیار بدان بود که پدر تاج و تخت بدو گذارد و طریق تفرد و تجر دسپارد، گشتاسب چون از اندیشه فرزند آگهی داشت اور اپیش طلبیده، گفت: ای پسرك من اگرچه در مردی و مردانگی ،انباز نداری اما هنوز مجرب نشده و نرم و درشت روزگار را نه پیموده اکنون بجانب آذر بایجان و ارمن زمین شتاب کن و دین زرا تشت را رواج داده ، آتشکده، هار ابر فروزتا گوشها از نام و آکنده شود و خاطرها با خیال تو پیوسته گردد ، و مردم ترادر خور تاج و بخت دانند آنگاه که از این سفر باز آئی ، ترا کامر وا خواهم ساخت . اسفند یار اگرچه از تأخیر مقصود خاطری ناخشنود داشت ، اما ناچار بار بربست و باراضی آذربایجان آمد و مردم را بدین زراتشت دعوت فرمود و آتشکده در آن بلده بنیان نمود و نام آنرا آذر آباد نهادند و آن شهر را نیز بنام آن آتشکده خواندند و آذرباد نام نهادند و آن بلده را در اینر و زگار تبریز گویند و آذر آبادگان و آذربادگان نیز از نامهای آن آتشکده است که مغرب کرده آذربایجان گفتند و هنوز آنمملکترابدین نام خوانند.

ص: 207


1- طخارستان: ولایتی بوده میان بلخ ورود جیحون .

على الجمله : چون اسفند یار از کار آذربایجان آسوده گشت بمملکت ارمن زمین عبور کرد : هم در آنملك آتشكدها برافروخت ، ودین آتش پرستانرا رواج داد و همچنان یک نیمه از مملکت یوروپ را مسخر کرده ، بدین زراتشت آوردو آهنگ مراجعت کرد، اما گشتاسب از فزون طلبی فرزند ، دلتنگ بود و روانداشت که تاج و تخت بدو سپارد و خود کناری گیرد، بدسگالان اسفندیار نیز در غیاب او چندانکه توانستند خاطر پدر را از وی رنجیده داشتند ، لاجرم چون او از راه برسید ، بفرمود بی پرسش دست و گردنش را بستند ، و در قلعه کرد کوه که از نواحی رودبار است محبوس بداشتند .

چون: این خبر در اطراف و اکناف جهان مشتهر شد ، که گشتاسب از فرزند خود اسفندیار خاطر ایمن ندارد و چندانکه فرمود او را در زندان کردند و این خبر چون بارجاسب رسید وقترا غنیمت شمرده لشگری بزرگ برآورد ، و بجانب بلخ تاختن کرد و سپهسالاری لشگر را بفرزند مهتر خود کهرم گذاشت و با او گفت : اينك اسفنديار در زندان است ، و گشتاسب در سیستان (1) و رستم دستان نیز بحمایت این سلطنت زین بر رخش (2) نبندد و شمشیر از نیام (3) بر نیاورد وقت است که دار الملك بلخ را فرو گیری و دود از دودمان لهراسب بر آوری، کهرم زمین خدمت بوسیده پیشرو سپاه گشت و همه جاطى مسالك و معابر کرده در ظاهر بلخ فرود شد چون لهراسب از ورود لشگر بیگانه آگهی یافت هر چند مرد و مرکب که در بلده بلخ حاضر بود فراهم کرده با آن سپاه اندك خيمة بصحرا زد و در برابر دشمن صف راست کرد چون از جانبین جنگ پیوسته شد نخستین اهر اسب در پیرانه سری اسب بر انگیخت و مانند شیرزخم خورده برخیل عدوزد و گروهی عظیم از ترکان بکشت عاقبة الامر ابطال ارجاسب گرد اور افر و گرفتند و بکوشش بیشمار و زخم بسیار او را از

ص: 208


1- سیستان: از ولایات ایران در جنوب شرقی خراسان هفتاد هزار جمعیت مرکز آن زابل
2- رخش : بفتح راء وسكون خاء
3- نیام بکسر: غلاف شمشیر

اسب در انداختند و تنش را پاره پاره کردند و چون خود از سر او بر گرفتند موی سفید فرو ریخت و معلوم شد که وی لهراسب است ، پس بادل قوی آهنگ شهر کردند و با غلبه و یورش بلخ را بگرفتند (1) و دست بقتل و غارت بر آوردند و هر کس بکاشانه در رفت و بخانه در آمد، و مردانرا بکشت و زنانرا اسیر برد از میانه تور برا تور که یکی از ترکان خونریز بود بمعبد زراتشت رفت و شمشیری بر اوزد زراتشت آن تسبیح که در دست داشت بسوی او انداخت فروغی از آن تسبیح جستن کرده در تور بر اتور گرفت و او را بسوخت و زراتشت هم بدان زخم در گذشت، چنانکه در ذیل قصه اومد کور خواهد شد

على الجمله: لشگر ارجاسب هیچ از قتل و غارت دریغ نداشتند و آتشکده ها را ویران ساختند و بسرای لهراسب در آمده آتش در زدند و زنان و فرزندان او را اسیر کردند و ماه آفرید و همای که خواهران اسفندیار بودند هم باسیری ببردند ، از میانه کتایون که شرح حالش در قصه لهراسب مرقوم شد اسبى تيزتك بدست کرده برنشست و از بلخ فرار کرده بسیستان آمد و این واقعه در سال سی و هشتم سلطنت گشتاسب بود.

مع القصه: چون کتایون برسید صورت حال را بعرض گشتاسب رسانید پادشاه ایران گریبان چاک زد و مانم گرفت و در حال نگارنده را پیش خواند و باطراف ممالك نامه نگاشت و فرمان داد که لشگر ها فراهم شده بدر گاه آیند روزی چند بر نیامد که فراخنای سیستان از انبوه لشگر تنگ شد و گشتاسب بعزم جنگ ارجاسب از سیستان کوچ داد و رستم دستان پادشاه را یکدو منزل مشایعت کرده و مراجعت فرمود اما از آنسوی چون این خبر بارجاسب بردند که اینک گشتاسب با دلیران سپاه بکینه خواهی آمد ، مردان خویش را فراهم کرده، پذیره جنگ شد و در دشت ترمد (2) تلاقی فریقین افتاد و جنگی صعب روی نمود از سپاه گشتاسب فرشید ورد اسب برانگیخت و با کهرم در آویخت بعد از طعن و ضرب بسیار زخمی منکر یافت ، و روی

ص: 209


1- روضة الصفا جلديك حبيب السير جزء دوم از جاد يك شاهنامه فردوسی
2- ترمد بكسر تاء وسكون راه و کسرمیم و سکون دال : شهریست در کنار جیحون شمال بلخ از شهرهای جمهوری تاجیکستان

بر تافت مردان ایران گرد او را فرو گرفتند و همچنان زخمدارش از میدان بدر بردند و از دورویه مردم همگروه بجنگ در آمدند در آن گیر و دار سی و هشت دارسی (1) تن از پسران گشتاسب عرضه تیغ و تیر آمده ، و لشگر ایران سستی گرفت و آهنگ عزیمت کرد گشتاسب نیز ناچار عنان بر تافت و راه فرار پیش گرفت و خود را بجبلی رسانده، با لشگریان بر تیغ کوه بر آمد و در آنجا محصور گشت (2) در حال لشگر ارجاسب نیز برسیدند و گرد کوه را فرو گرفتند و مردان ایران در فراز کوه از بی قوتی همی اسب ،کشتند و اگر مرداری بدست کردند هم از آن نگذشتند در این وقت گشتاسب جاماسب را که شرح حالش در جای خود مرقوم خواهد شد پیش خواند و گفت در نظرات اختر نظاره کن و چاره کار را باز نمای جاماسب عرض کرد که این عقده (3) بسر انگشت مردی و این مردانگی اسفندیار گشوده شود، همانا او را بیگناه در محبس انداختی و دشمنرا بدین مملکت چبره ساختی ، گشتاسب بروی آفرین فرستاد و گفت : هم زخم اورا تو توانی مرهم شد اکنون بنزد او بشتاب و او را از بند رها کرده ، در این حر بگاهش حاضر (4) ساز و باوی بگوی چون این جنگ بپایان برد و دشمنان را از میان بر گیرد، من این تاج و تخت بدو سپارم ، وخود طریق زاویه گیران گیرم، جاماسب زمین خدمت بوسیده و بر آن ترکانه در بر کرد و نیمه شبی از فراز کوه بزیر آمده از میان معسگر (5) ترکان بگذشت و اگر کسی باوی دوچار شد بلسان ترکان و روش ایشان خود را بنمود و چون از لشگر گاه دشمن بیکسو شد اسب خویش را جنبش داده، دو منزل یکی طی مسافت همی کرد تا بنزديك اسفندیار آمد و پیغام پدر را با او بگذاشت ، و بند ازوی (6) برداشت اسفندیار گفت مرا چه افتاده

ص: 210


1- روضة الصفا جلد «يك»
2- روضة الصفاجلد «يك».
3- عقده بضم عين وسكون قاف وفتح دال گره.
4- شاهنامه فردوسي روضة الصفاجلد «يك»
5- معسکر بضم ميم وفتح عين وسكون سين و فتح كاف : لشکر گاه
6- شاهنامه فردوسی

که در جنگ و میدان شوم من از پدر شایسته بند و زندانم ، و گشتاسب هرگز در حق من اندیشه نیکوئی نکند و وفا بوعده نفرماید ، جاماسب فرمود : ای چشم و چراغ مملکت ، وقت آن نیست که از گذشته سخن کنی لهراسب کشته شمشیر است و خواهرانت در چنگ دشمن اسیر، دار الملك بلخ را پاك سوختند و آتشکده های افروخته را فرونشاندند وزراتشت را که اینهمه در رواج دین اورنج بردی مقتول ساختند، و سی و هشت تن از برادرانت را بخاک راه انداختند، اينك از آنجمله فرشید ورد با تن مجروح جفت ناله و درد است، هم عجب نیست که روی ترا نادیده در گذرد ، چون اسفندیار اینکلماترا بشنید آب از دیدگان بچکانید و با فرزندان خود نوشاد و بهمن و مهرنوش بر نشست و باتفاق جاماسب آنراه دراز را بشتاب شهاب به پیمود تا بلشگرگاه گشتاسب رسید نخست بر سر بالین فرشید ورد آمد و او را بازپرسی بسزا کرده لختی بگریس و فرشیدورد چون روی برادر نگریست آهی برکشید و برگذشت ، اسفندیار با آه و درد بیشمار جسد برادر را با خاك سپرد و از آنجا بنزد پدر آمد ، گشتاسب چون دیدار اسفندیار را را بدید آغاز ملاطفت فرمود و او را پیش خوانده بر جبینش بوسه زد و گفت همانا کرزم مرا از تورنجیده ساخت تا از من بجای نیکوئی کیفر ،یافتی اکنون روزگار کرزم سپری شد و او بدست لشگر بیگانه پایمال گشت و کارها دیگرگون ،آمد، اينك ميان بربند و کین از دشمن بخواه که این تاج و تخت را پاداش با تو خواهم گذاشت، اسفندیار اشک از دیده ببارید وزمین خدمت بوسیده از حضرت پدر بدر شد و در اعداد سپاه و کار جنگ پرداخت (1)

اما : از آنسوی چون ارجاسب اگهی یافت که اسفندیار چون شیر آشفته از بند و زنجیر رهاشد عظيم هراسناك گشت و كهرم را پیش طلبیده گفت : لشگریان مارا آن نیرو نیست که نبرد اسفندیار آزمایند ، صواب آنست که آن زرومالی که از غارت بلخ و گنج لهراسب بدست کرده ایم برگیریم و راه ترکستان سپریم ، کهرم نیز بدین سخن

ص: 211


1- روضة الصفا جلديك شاهنامه فردوسی

سر نهاد اما کر کسار که یکی از دلاوران جنگ آور بود بیای خواست و عرض کرد که ترس و بیم لایق پادشاهان نیست چه هر که بیشتر ترسد کمتر روی سلامت بیند چند از اسفندیار و کردار او سخن کنی و دل لشگریانرا در بیم افکنی تو فردا در جنگ یکی پای ندار ورزم اسفندیار را با من گذار ارجاسب بدین سخنان گزافه دل بجای آورد و فسخ عزیمت نموده روز دیگر برای مقاتله و مقابله صف جنگ بر آراست و از اینسوی نیز اسفندیار سپاه خویشرا بنظام کرده از فراز کوه بزیر آمد، و در برابر ارجاسب رده (1) راست کرد و نخستین خود اسب برجهاند، و بقلب سپاه تاخته سیصد تن مردم ارجاسب را بخاک انداخت و از آنجا خویشتن را برمیمنه زد و صدو شصت تن بکشت آنگاه عزم میسره کرد و هم صد و صد و شصت و پنج تن مردان جنگجویرا نابود ساخت ، از ترکتازوی رعبی عظیم در لشگر ترکان افتاد ارجاسب روی باکرکسار با کر کسار آورد و گفت آن جلادت و جرئت را برای کدام روز نهفته داری ؟ هم اکنون این لشگر پراکنده و راه هزیمت سپرد مگر هنوز وقت آن نشده که با اسفندیار کارزار جوئی؟ کرکسار ناچار از جای جنبش کرد و آنگاه که با اسفندیار راه نزديك افتاد تیری بجانب او گشاد داد اسفندیار او را بشناخت ، و در اندیشه شد که مبادا از پیش بگریزد و بدست نیاید؛ پس حیلتی اندیشیده خود را از اسب در آویخت و چنان وانمود که از تیر کرکسار نگونسار گشته است و کرکسار چون آن بدید گمان کرد که خصم را از پای در آورده و بجانب اوشتاب کرد که سرش را از تن بر گیرد، چون نزديك شد اسفندیار سر بر آورد و کمند خود را بسوی کرکسار انداخت چنانکه بر گردنش استوار شد و فر و کشیده او را از اسب بخاك آورد وخود فروشده دست او را دربست و بدست همایون زرین کلاه سپرده و بدرگاه پادشاهش فرستاد، ارجاسب چون چنان دید با سران لشگر رو بهزیمت گذاشت و سپاه خویش را بجای مانده راه خلخ (2) پیش گرفت و از اشگریان او هر کس که بانیرو و توانا بود بگریخت و آن دیگران آلات حرب بریختند و از اسفندیار زینهار خواستند، پادشاهزاده آنچه ماعت

ص: 212


1- رده بفتحيين ، صف
2- خلخ بروزن فرخ : شهریست در ترکستان

را بجان امان داد و از حر بگاه بدر شده سرو تن را بشست و در مصیبب لهراسب و برادران جامه سوگ در بر کرد و در حضرت پدر آمده مورد الطاف و اشفاق خسروانه گشت و پس از هفته بعرض گشتاسب رسانید که روا باشد اگر پادشاه و فابوعده کند و تاج و تخت ملکی را ب من گذارد ، گشتاسب در جواب فرمود (1): که هنوز خواهران اسفندیار در ترکستان سخره کوی و بازارند چگونه با این ننگ و عاررضا دهد که شهریار بود انخست باید دفع ارجاسب کند و خواهران خویش را از چنگ دشمن برهاند آنگاه دل بتخت و تاج بندد چون این حدیث با اسفندیار بردند اینسخن را پذیرفت و کس فرستاده کر کسار را با بندهای گران از زندان بحضرت آوردند و با او گفت: اگر سخن بصدق گوئی و راه ترکستان (2) و روئین دز را بصواب بنمائی چون آن اراضی را مسخر گردانم بنداز تو بردارم و حكومت آن ممالك دا برأی و رویت تو گذارم ، کرکسار در خدمت اسفندیار سوگندهای عظیم یاد کرد که جز براستی دم نزند، پس اسفندیار او را همچنان راهبر سپاه فرمود ، و دوازده هزار (3) تن سواره و هم بدین شماره پیاده از ابطال ایران انتخاب کرده آهنگ ترکستان فرمود و برادر خود بشوتن (4) را سپهسالار لشگر نمود و بر اهنمایی کرکسار راه روئین در پیش گرفت و از نیمه راه با بشوتن گفت که باره (5) روئین دز نه چندان استوار است که بدستیاری منجنیق و پایمردی یورش توان در آن

ص: 213


1- روضة الصفاجلديك شاهنامه فردوسی .
2- ترکستان : ناحیه ایست وسیع شامل : 1- ترکستان افغان که از ولایات افغانستان است 2- ترکستان روس با ترکستان غربی با توران: از ممالك اتحاد جماهیر شوروی حدود آن : از مشرق بکوههای آلتایی و تیانشان از جنوب بایران و افغانستان از مغرب ببحر خزر از شمال بسیبری دارای هفت ملیون جمعیت شهرهای عمده آن تاشکند ، سمرقند، مرو، سرخس روس ، عشق آباد ، بخارا، خیوه این ترکستان سابقا جزء ایران بوده است. 3- ترکستان شرقی با ترکستان چین: ناحیه ایست در آسیای مرکزی دارای دوملیون جمعیت شهرهای عمده آن ختن کاشغر تحت نفوذ حکومت چین.
3- روضة الصفا جلديك شاهنامه فردوسی
4- شاهنامه فردوسی
5- باره : برج ، قلعه

رخنه انداخت ، بهتر آنست که من برسم بازارگانان بدان قلعه شوم و تو سپاه را از دور بداری و دیدبانی بگماری تا آنشب که از فراز باره آتشی بزرگ افروخته بینی ، این علامت باشد ، بفرمای تالشگریان بکنار قلعه ناختن کرده جنگ در اندازند این بگفت و یکصد و شصت تن از مردان کادیرا در صندوقها جای داده و مالی فراوان برسم بازارگانان هم بر بست ، و اسبهای تازی نیز فراهم کرده براه انداخت ، و عزم روئین در فرمود .

در اینوقت کرکسار بدانست که اسفندیار بروئین در چیره خواهد شد، سخت اندوهناك شد و از بند و آزار نیز دلتنگ بود، بی اختیار، پادشاهزاده را ناسزائی گفت: اسفیدیار فرمود اور ابا تیغ سزاکردند و خود بصورت سوداگران (1) بر آمده همه جا راه برید تا بدروازه روئین در فرود شد ، و آوازه در انداخت که مردی بازرگان که سر سوداگران جهان بوده از دولت ایران رنجیده و بدینسوی آمده است ، چون این خبر بارجاسب بردند در حال او را طلب فرمود تا از کار ایرانیان بازپرسی کند ، و حال گشتاسب و اندیشه او ر ا نيك بداند، اسفندیار بیتوانی بحضرت او شتافت و مشتی گوهر برسم پیشکش پیش کشید ارجاسب آغاز ملاطفت کرد ، و اورانیکو بنواخت و در نزدیکی دار الاماره از برای او مقامی مقرر کرد.

پس اسفندیار مراجعت کرده، حمل خود را بدانسرای فرود آورد، وروزی چند با امرای در گاه برسم مخالصت و مخالطت بزیست، آنگاه از پادشاه خواستار شد که بزرگان حضر ترا شبی برسم ضیافت بمنزل خویش دعوت کند ، وارجاسب اورا اجازت داد، پس اسفندیار ضیق سرای را بهانه کرده، بر برج، دروازه که کوشکی رفیع داشت بر آمدد مضیف (2) خویش را در آنجا نهاد، و برای پختن کباب و طبخ دیگر چیزها آتشی بزرگ بر سرباره برافروختند شوتن که منتظر چنان وقت بود چون آن بدید لشگر خویش را از کمینگاه بر آورده بیکناگاه بسوی قلمه تاختن کرد ، و فریاد گیرو دار

ص: 214


1- روضة الصفا جلديك شاهنامه فردوسی
2- مضيف بفتميم وكسر ضاد وسكون بامج : محل مهمان

و بانگ طبل و نای بقامه در افتاد این خبر بار جاسب بردند که اینک لشگر بیگانه از پس دروازه جنگ در انداخته ، پادشاه ترکستان فرمانداد تا لشگریان سوار شده از دروازه بدر شدند و با سپاه بشوتن جنگ به پیوستند، چون سپاه در شهر اندک شد، اسفندیار بخاست

به و مردان خود را از صندوقها و نهانها بر آورد ، و جمعی را در تنگنای دروازه بازداشت تاهر که از لشگریان ارجاسب بشهر مراجعت کردی او را بقتل آوردند و گروهیرا بر میهمانان گماشت تا همه را سر بر گرفتند و خود با بیست آن بسرای ارجاسب در آمد و در نشیمن او تاخته او را بيكضرب تيغ بخاك انداخت ، وسر اورا برگرفته بدروازه شهر آمد؛ و مردان خود را برای حفظ دروازه گذاشته از آنجا بلشگرگاه شد و سر ارجاسب را در میان لشگر او پرانید و بانگ از قلعه دروازه و لشگر اسفندیار بلند شد که ارجاسب کشته گشت ، وروئین در مسخر آمد، لشگر ترکان از این حال هزیمت جستند، و هر کس آهنگ دروازه شهر کرد مقتول ،گشت، لاجرم بعضی کشته و برخی باطراف بیابان پراکنده شدند و اسفندیار بی زحمت با سپاه خویش بشهر در آمد و کهرم پسر ارجاسب را نیز بکشت ، و خواهران خود را (1) بدست آورد و آتش درسر ارجاسب زد و مادر او را با دو دختر و دو خواهر او را با سیری گرفت ، و عددی کثیر از زنان و دختران ترکان دستگیر ساخت و هر گنج و مال که ارجاسب را بود بر گرفت و بنیان روئین در رایست کرده و آتش در زد، آنگاه نامه بحضرت گشتاسب فرستاده بصورت حال را بعرض رسانید و خود منتظر جواب نامه بنشست و هم در این مدت هر شهر و بلد که از ترکستان مسخر میکرد، عرضه قتل و غارت میساخت آنگاه که جواب نامه از حضرت گشتاسب باز رسید و پادشاه ایران با اسفند یار نگاشته بود که کار بسزاکردی و کیفر ارجاسب را نیکو دادی اینک ما را بدیدار تو اشتیاق تمام استعمال خویش را در ترکستان بگمار و راه حضرت سپار ، چون اسفندیار از حکم شاه آگهی یافت عزیمت ایران کرد ، و گشتاسب فرمود تادار الملك را آیین کردند و فرزند برومند را خود با اعیان مملکت استقبال فرمود ، و

ص: 215


1- روضة الصفا جلد «يك» شاهنامه فردوسی تاریخ معجم حبيب السير جزء دويم از جلدويك .

برپیشانی او بوسه داد ، و اورا بشهر آورده بزم ملکی بیار است ، و هفته بسورو سرور روز بردند، چون روزی چند بر این برگذشت ، باز اسفندیار از پدر خواستار شد که تاج و تخت بدو سپارد ، و خود طریق تجرد و تفرد گذارد ، در این کرت پدر او را به جنگ رستم مأمور داشت، چنانکه تفصیل اینواقعه در ذیل قصه گشتاسب مرقوم خواهد شد .

على الجمله: بعد از قتل ارجاسب باز مملکت ترکستان در تحت فرمان سلاطین ایران درآمد ، و جزو ممالک ایران شد و مدت سلطنت از جاسب در ترکستان شصت و یکسال بود .

جلوس لوسيس تركينيس

در مملکت ایتالیا چهار هزار و نهصد و هشتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، لوسیس ترکینیس در اراضی یونان نشو و نما یافته و نسب با اهالی قرق رساند و نام او در یونان زمین لقمان بود ، آنگاه که بحدر شد و تمیز رسید، بتحصیل علوم حکمت پرداخت، و از فنون علوم بهره تمام گرفت و در عنفوان شباب از اراضی یونان کوچ داده بمملکت ایتالیا (1) آمد و در دارالملك رومسكون اختيار کرد ، و بنشر علوم ورواج حکم پرداخت انکس مرتیس که شرح حالش مذکور شد چون درجه او را در فضل وحكم بدانست و علو قدرش را معلوم کرد ، بدرگاه خویشش حاضر نموده ابواب ملاطفت بر چهره ره او بازداشت و او را مربی و معلم و وصی پسران خود نمود .

روزی چند بر نگذشت که از غایت دانش و بینش در زمره اهالی مشورتخانه در آمد و از بزرگان آنقوم محسوب شد ، وعظیم با قدر و مکانت گشت چندانکه چون انکس مرتيس وداع جهان گفت بصلاح و صوابدید اهالی مشور تخانه سلطنت روم باوی مقرر شد ، و در اینوقت که لوسیس ترکینیس پادشاهی روم یافت بیست و هشت ساله بود، پس کار مملکترا انتظام کرد و حدود و ثغور اراضی خویش را مظبوط ،ساخت در زمان سلطنت او گشتاسب از پدر رنجیده باراضی روم آمد و کتایون دختر

ص: 216


1- ایتالیا : از ممالك اروپای جنوبی ، حدود آن : فرانسه سویس ، اطریش ، آدرياتيك مدیترانه آب، وهو ايش معتدل ، وسعتش 312 هزار کیلومتر مربع دارای چهل و چهار ملیون جمعیت پایتختش رم.

اورا بزنی بگرفت و الیاس را که حکومت اراضی خدر داشت در میدان جنگ نابود ساخت و آن مملکترا ضمیمه ممالك لوسيس تركينيس فرمود و چون تفصیل این اجمال در ذیل قصه لهراسب مرقوم افتاد در این مقام بتکرار نپرداخت .

مع القصه اور ازنی بود که «تناکیل» نام داشت و از وی سه دختر آورد، نخستین کتایون بود که همخوا به گشتاسب گشت و دو دیکر را در روم بشوی داد، و بعد از وی سلطنت روم بداماد او افتاد، چنانکه در جای خود گفته خواهد شد، ولوسیس ترکینیس بعد از سی و هشت سال سلطنت بمرگ فجاه در گذشت .

جلوس کانگ وانگ

در مملکت چین چهار هزار و نهصد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، کانگ وانگ نام پادشاه بیست و یکم است از دودمان جووانگ، که بعد از پدر بتخت ملك آمد و مملکت چین را فرو گرفت و خرد و بزرگرا باشفاق والطاف ملكانه بنواختو بشريعت ياى شانك لادکون در آمد که شرح حالش در قصه دين وانك مرقوم افتاد؛ ودين اور ارواج داد، مردی آسوده و نرم خوی بود در زمان او رعیت و لشگری بفراغت روز بردند و از جنگ و جدال فارغ نشستند چون کار سلطنت نيك محكم كرد، نامۀ بدرگاه لهراسب فرستاد و پیشکشی پیش گذرانید و پادشاه ایران نیز او را با نفاذ اسب و جامه امیدوار ساخت و سلطنت چین را بروی مسلم ،فرمود چون مدت چهارده سال پادشاهی کرد پشت بدینجهان کرده و داع زندگانی گفت و جای بفرزند خود لينك وانك گذاشت که شرح حالش در جای خود هر قوم خواهد شد .

جلوس كلكيكرب

در مملکت یمن (1) چهار هزار و نهصد و نود و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کلکیکرب اور املکیکرب نیز گویند وی فرزند تبع الاقرن است که شرح حالش مرقوم

ص: 217


1- يمن بفتحتين: مملکتی است در قسمت غربی شبه جزیره عربستان بوسعت 62 هزار کیلومتر مربع پایتختش شهر صنعا، دارای چهار ملیون جمعیت .

شد بعد از پدر برسریر ملکی نشیمن جست و بر مملکت یمن استیلا یافت ، اعیان و اشراف مملکت فرمانش را گردن نهادند و او را بپادشاهی سلام دادند، چون باقوت شدو كارملك بااور است گشت لشگری جنگجوی فراهم کرده باراضی مغرب زمین تاختن کرد و بعضی از اراضی افریقیه را بتحت فرمان آورد و در آن هنگام مملکت مصر و بعضی از ممالك افريقيه جزو ممالک ایران بود و از جانب لهراسب و گشتاسب فرما نگذار داشت، کلکیکرب بدانچه از تصرف ایرانیان بیرون بود عبور میکرد ، و پاس حشمت پادشاه ایرانرا منظور میداشت چون یکصد و بیست و دو سال از سلطنت او ،آمد پادشاهی ایران انتقال به بهمن ،یافت چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد ، کلکیکرب در حضرت او اظهار عقیدت میفرمود ، و فرمان او را اطاعت میکرد، چون دویست و سی سال از پادشاهی او بر آمد فتنه سیل عرم (1) در مملکت اوحادث شد و شهر سباپست (2) گشت، چنانکه انشاء الله بازخواهیم نمود، وجمله زمان سلطنت او در یمن سیصد و بیست و سه سال بود.

جلوس گشتاسب در مملکت ایران

چهار هزار و نهصد و نودوسه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : گشتاسب پسر لهراسب است، ولقب اوهیر بد بود و این لفظ بمعنی آتش پرست باشد ، بعضی از سیر ویرا مانند گذشتن او در اراضی مقدسه و تسخیر مملکت مصر و عبورش در ارض ایتالیا ، و طلب کردن تاج و تخت را از پدر در ذیل قصه لهراسب مرقوم داشتیم.

على الجمله : چون از پدر بتفويض تاج و تخت خرسند گشت ، و لهراسب در گوشه انزوا بعبادت خداوند مشغول شد گشتاسب شاد خاطر برسریر ملکی جای گرفت و اعیان و اشراف ممالک محروسه را در دار الملك بلخ حاضر كرده ، هر يكرا فراخور حال بخلعتی و نوازشی مخصوص داشت، چون کار سلطنت با وی راست افتاد ،

ص: 218


1- عرم بفتح عين و كسر راء : سیل مشهور که در حدود مانه دوم قبل از میلاد در نزدیکی شهر سبا جاری شد و در یمن سد معروف مآرب را خراب کرد و باعث انقراض دولت سباشد از این سیل در قرآن مجید یاد شده است.
2- سبا از شهرهای مملکت یمن که مرکز فرمانروائی یکی از دولت های عرب حمیر بوده است .

و این خبر در (1) اقطاع جهان شایع گشت ، سلاطین آفاق از هر سوی در حضرت او اظهار عقیدت و چاکری نمودند، و بازبانی جداگانه نامه کردند ، و او را بسلطنت تهنیت فرستادند ، دین وانگ پادشاه چین که در حضرت لهراسب سخت عقیدت داشت چون خبر سلطنت گشتاسب را استماع نمود پیشکشی در خور خدمت او انفاذ نمود ، ونامه به تهنیت ارسال داشت ، و فنجهشت که در اینوقت از جانب لهراسب سلطنت مملکت مصر و افریقیه و بابل داشت چنانکه مذکور شد ، در حضرت او عرض عبودیت و چاکری خویش را تازه کرد ، وهم بتفويض پادشاهی آنممالک از جانب او بلند آوازه گشت در سال چهارم سلطنت او زردشت که ذکر حالش مرقوم خواهد شد ظهور نمود ، و در سال بیست و ششم دعوت او گشتاسب او را به پیغمبری باور (2) داشت و در شریعت او رفت و مردم ممالک محروسه را بادین او دعوت نمود .

مع القصه: گشتاسب را چهل تن پسر بود که همه دل دانا و بازوی توانا داشتند و از این جمله اسفندیار ارشد و اشجع بود و بشوتن بکمال دانش و بینش امتیاز داشت ، چون کار گشتاسب نيك بالا گرفت و در دین زردشت ثابت و راسخ آمد منشوری بارجاسب (3) بن جهنن افراسیاب نگاشت که در این وقت از جانب وی حکومت ترکستان داشت و او را بشریعت زردشت خواند و فرمان داد که چون نامه برخوانی بیتوانی سر در چنبر طاعت زردشت کن و مردم ترکستانرا با دین او دعوت فرمای ارجاسب که سالها خيال مخالفت گشتاسب را در خاطر میداشت این معنی را دست آویز کرده بر پادشاه بشورید و اعداد سپاه کرده و بجنگ در آمد از اینسوی نیز گشتاسب در خشم شده آهنگ او کرد ، و سپهسالاری لشگر را با اسفندیار گذاشت در این وقت اسفندیار در حضرت پدر معروض داشت که چون این جنگ را بپایان برد و دشمنانرا از میان برگیرد، گشتاسب تاج و تخت بدو گذارد چنانکه لهراسب سلطنت با وی گذاشت او نیز از پسر مضایقت نکند گشتاسب

ص: 219


1- اقطاع جمع قطع بكسر قاف: طرف.
2- روضة الصفا جلد یك شاهنامه فردوسی تاریخ معجم
3- روضة الصفاجلد يك.

برای آنکه اسفندیار در کار جنگ و روز میدان دلگران نباشد اینسخن را پذیرفتار شد ، و فرزند را بدین هوا امیدوار ساخت پس اسفندیار چون شیر جنگ آور لشگر آورد و با ارجاسب رزم کرده او را بشکست ، و از ترکان فراوان بکشت ، و در خدمت پدر آثار جلادت و شجاعت خویش را بکمال برد، اما چون از آن حریگاه بدار الملك مراجعت کردند گشتاسب در خاطر نداشت كه ملك با فرزند گذارد ، و خود در عزلت و خمول روز برد ، لاجرم آغاز (1) تسويف ومماطله (2) نهاد ، و با اسفندیار گفت هم بجانب آذربایجان عبور کن و دین زردشت را با مردم بیاموز تاحق از باطل بدانند ، چون کار دین را راست کردی کار دنیا ساخته خواهد شد، اسفندیار زمین خدمت بوسیده خیمه بیرون زد ، با فوجی دریا موج متوجه آذربایجان شد و در تمامت آنکشور آتشکدها بر افروخت، و در آتشکده چندین معلم ومؤبد (3) بنشاند تا کلمات زند (4) را با مردم بیاموزند و ایشانرا بشریعت زردشت بار آرند و از آنجا بارض ارمن ويك نيمه از مملكت يوردپ سفر کرد و در هر بلده آتشکده جداگانه بنیان نمود ، و هر که سراز دین زردشت بر تافت سر از تن بر گرفت چون نيك اين مهم را بپایان برد ، عزم مراجعت کرد، و در این مدت که دور از درگاه بود بدسگالانش چندان در حضرت گشتاسب ناسزا گفتند که چون اسفندیار برسید بی پرسش بفرمود او را در قلعه از محال رودبار (5) محبوس نمودند چون اینخبر بارجاسب رسید که کار گشتاسب چندان در هم است که از فرزند خویش آسوده نتواند بود، و اسفندیار که مرد میدان بوداينك درز: چیروز ندانست لشگر بر آوردو بلخ را بگرفت و ابهر اسب را بکشت و زردشت را بقتل ،آورد، وزند را بسوخت ، و زنان و فرزندان اهر اسب را با سیری ببرد ، و چون گشتاسب را بخونخواهی پدراشگر کشیدهم در جنگ ارجاسب شکسته شد ، و فرزندانش که سی و هشت تن در آن جنگ حاضر

ص: 220


1- تسويف : بتأخير انداختن .
2- مماطله : مسامحه.
3- مؤبد بضم ميم وكسر باء ، حکیم و دانشمند و روحانی زرتشتی
4- زند بفتح زاه وسکون راء ، نام کتاب زردشت
5- روضة الصفا جلد يك.

بودند مقتول گشتند و گشتاسب بابقية السيف محصور شد ، ناچارجا ماسب حكيم را که شرح حالش مذکور خواهد شد، بطلب اسفندیار (1) فرستاد و وعده تاج و تخت بدو داد که بعد از ظفر در جنگ او را کامر واسازد ، واسفندیار باستعجال بحضرت پدر آمد و آن لشگر را بشکست و ایرانیانرا از تنگنای و ایرانیانرا از تنگنای حصن و حصار نجات داد گشتاسب وفا بوعده ننمود و فرمود اکنون بترکستان سفر کرده ارجاسب را از میان بر گیرو خواهرانت را از بند رها کن ، آنگاه، در هوای تاج و تخت باش، اسفندیار هم بر حسب ،فرمان دوازده هزار سوار و دوازده هزار پیاده بر گرفت و روئین دز را مسخر کرده ارجاسب را بکشت ، و خواهرانش را از بند نجات داد چون تا بدینجاسیر اسفندیار در ذیل قصه ارجاسب مرقوم شد ، و شرح این جمله مفصل مذکور گشت را قم حروف از اطناب و تکرار احتراز نموده عنان قلم باز کشید.

على الجمله : بعد از فتح روئین دز وقتل ار جاسب اسفند یار آهنگ مملکت چین کرد، وكيوانك كه در اينوقت مرتبه خاقانی داشت، چون از عزیمت اسفندیار آگاه گشت بدانست با او نیروی مقاتله و مقابله ندارد از کرده پشیمان گشت ، و از مودت و مخالصت با ارجاسب نادم نشست، چنانکه در ذیل قصه او مذکور خواهد شد ،

على الجمله : از اشیای نفیسه که در خزینه داشت ، حملی گران برآورد ، و با اعیان و اشراف مملکت باستقبال اسفندیار بیرون شتافت ، و بحضرت او پیوسته، روی مسکنت و از آنچه کرده بود طلب عفو نمود

خاك نهاد بر اسفندیار او را زینهار داد و پیشکشهای او را پذیرفته باتفاق وي بشهر چین در آمد، و در آنجا نیز آتشکدها برافروخت و مردم را شریعت زردشت بیاموخت و در هر آتشکده چندین معلم و مؤبد بگماشت تا مردم را براه راست بخوانند ، و رسوم زند را بیاموزند و از آنجا بیلاد و امصار ختا (2) گذشته در هر جا این آئین بنهاد آنگاه کشتیهای جنگی در آب افکنده با ابطال خویش از دریا عبود کرده

ص: 221


1- روضة الصفا جلديك شاهنامه فردوسی
2- ختا بفتح خامچین شمالی

با راضی هندوستان (1) درآمد ، در اینوقت که اسفندیار سفر مملکت هندوستان کرد ملك هندوستان مهراج بود که همه ساله خراج مملکت بدرگاه گشتاسب میفرستاد، چون خبر ورود اسفندیار را بشنید، باتفاق مقربان در گاه و صنادید سپاه باستقبال او شتافت و در حضرت او عرض عبودیت و اظهار عقیدت بتقدیم رسانید و در همه مراحل و منازل رسم ضیافت و حفاوت (2) بپای برد ، اسفندیار یکهزارو سیصد فرسنگ از اراضی هندوستانرا بزیر گام بسپرد و در اقاصی (3) بلاد هند احکام زند را استوار داشت ، و معابد زردشتی بر آورد . و آتش عظیم برافروخت و اگر کسی از شریعت او گردن پیچد تنش را در پای فیل نرم کرد و سرش را از کردن فیل در آویخت ، و چون از کار هندوستان بپرداخت ، باراضی مغرب زمین شد و در بیشتر از مملکت مغرب و مصردین زردشتر ارایج ساخت ، ابطحسف چون خبر ورود اسفندیار را بشنید از شوشتر کوچ داده بتعجیل بنزد او شد، و در مصر بخدمت پیوست ، و آنچه لایق چاکران است بتقدیم برد ، در این وقت خبر جهان گردی اسفندیار بمملکت ايطاليا رسید تناکیل مادر کتایون چون نام نيك فرزند زاده را بشنود، مانند گل بهاران بشگفت ، و با سرویس تولیس که داماد او بود و در این وقت سلطنت روم داشت، چنانکه مذکور خواهد شد، گفت: هم اکنون چند تن از بزرگان روم را با پیشکشی لایق بدرگاه اسفندیار فرست ، و او را در این مملکت بضیافت دعوت فرمای تادیده از دیدار او روشن کنم ! سرویس تولیس، از حکما ، و دانایان روم را بدرگاه اسفندیار فرستاد ، و اظهار عقیدت و چاکری کرد و او را بدانسوی دعوت فرمود اسفندیار از مصر بخاك عربستان سفر کرد ، و در رواج دین زردشت همی کوشید ، جمعی از بنی جرهم (4) و سکان ارض مکه و دیگر اراضی سر از آمین او برتافتند،

و عرضه شمشیر آب دار شدند تاکار موافق خاطر اسفندیار شد و از آنجا

ص: 222


1- روضة الصفا جلديك حبيب السير جزء دويم از جلد يك شاهنامه فردوسی .
2- حفاوت مهربانی کردن
3- اقاصی جمع اقصی : دورتر
4- بنی جرهم فرزندان، جرهم بضم جيم وسكون راء وضم هاه : قبیله ای است از یمن

بروم آمده در سرای تناکیل و سرویس تولیس فرود شد ، و از دیدار خویشان خرسندی گرفت و هم در آنجا مردم را از دین صابتين منع فرمود و بروش آتش پرستان بداشت و آتشکده های بزرگ بر پای کرد و مهم خویشتن را بپای برد ، آنگاه بادل خرم و خاطر شاد بسوی ایران مراجعت کرد و بدان سر بود که گشتاسب در پاداش این زحمت بزرگ پادشاهی بدو گذارد و او را در میان انجمن گرامی دارد ، چون بحضرت پدر پیوست کار نه بر وفق مرام افتاد و گشتاسب اور ابجنگ رستم دستان مأمور کرد، چندانکه تفصيل قتل او در جای خود مذکور خواهد شد ، و خاتمه کار گشتاسب نیز در ذیل قصه اسفندیار مذکور میشود .

ظهور جاماسب

حکیم چهار هزار و نهصد و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جاماسب برادر گشتاسب بن لهراسب است و از جمله اجله حکمای عجم است ، یکچند مدت کسب معارف حکم در خدمت زردشت که شرح حالش مرقوم خواهد شد نمود، و روزگاری شاگردی چنگر نکهایجه هندی که هم قصه او در جای خود مرقوم می افتد کرده تا در فنون حکمت مقرون بدانش و بینش آمده او را کتابیستکه نام آن فرهنگ ملوك و اسرار عجم است و اينك در میان مردم بجا ماسب نامه مشهور باشد بنام گشتاسب عنوان فرموده و نظرات کواکب را بر مزبیان نموده و مقارنات اختران را طالع وقت نهاده و بر آن زایچه (1) کرده و حکم رانده و مدت پنجهزار سال از روزگار آینده را بدینگونه باز نموده و معظم امور را ظاهر ساخته و از انبیاء وسلاطین خبر داده بدانسان که چون زمان ایشان در رسند معلوم شود که بعضی با سخن جاماسب مطابق افتد و از ظهور و نبوت محمد بن عبد الله صلی الله علیه وآله وسلم در آن کتاب شرحی مبین مسطور است .

على الجمله: جاماسب سخنان پیغمبران و حکمای عجم را در آفرینش عالم و احکام دینیه در آنچه باعقل راست نیاید تأویل فرموده، چنانکه گفته اند گیتی را دو صانع است یزدان و اهرمن و نخست یزدان یگانه بود پس اندیشه کرد که مبادا

ص: 223


1- زایچه آنچه که منجم پیشگویی میکند.

مرا ضدی پدید شود از این اندیشه ناخوش اهر من پدید شد.

و بعضی گفتند نخست ایزد یگانه بود و از تنهایی وحشتی بود و از تنهایی وحشتی آورد ، و این فکر بداهر من گشت، وطایفه گفتند اهر من از بیرون گیتی بود و از روزی بدرون نگریسته یزدان را بدید و برجاه و جلالت او حسد برد ، پس شر و فساد انگیخت ویزدان ملائکه را بیافرید، تالشگر او باشند و با اهر من مصاف دهند و از اینروی که دفع اهرمن را توانا نگشت قرار با صلح افتاد و شرط شد که اهر من مدتی معین در اینجهان باشد ، و چون آنمدت سپری شود ، و اهر من از جهان گام بیرون نهد ، عالم خیر محض خواهد بود ، جاماسب گوید: این سخنان رمز است همانا دانایان از گیتی این بدن عنصری خواسته اند ، و همچنان یزدان گفته اند و مقصود ایشان روح بوده، و از اهر من طبیعت را قصد کرده اند و آنچه گفته انداهر من شر و فساد انگیخت کنایه از تسلط طبیعت است مرروح را چه آنرا بعالم سفلی کشیده ، و ملائکه اشارتست بصفات حمیده انسانی ، وصلح عبارتست از اینکه بیکبار صفات ذمیمه را که اشگر ابلیس اند نتوان دور کرد ، بلکه زمانی میخواهد و :گوید اینکه گفتهاند ما رو کردم و حیوانات تند بار را و همچنان هر صفت و چیز بدرا اهر من آفرید ، ونیکوئیها را یزدان کنایه، از آنست که : صفات ذمیمه کلا از طبیعت عنصریست ، و نيکوئيها از روح.

مع القصه: بیشتر از سخنان ایشانرابدینگونه تأویل نموده که ذکر آنجمله موجب تطويل است ، و جاماسب در روز گار زندگانی خویش وزرات گشتاسب داشت و پادشاه فیصل امور مملکت را برای ورویت او میگذاشت ، چنانکه بعضی از سیر او در ذیل قصه گشتاسب و اسفندیار مرقوم گشت از سخنان اوست که : بدترين خصال كريم ترك كرم است و نيكوترين كارليم ترك دنائت وخساست ، و هم او گوید که : عظیم ترعنا و عذاب آنست که کریمی از ائیم حاجت خواهد وروا نگردد ، و نیز از اوست که گوید گناه دردیست که دو ای آن توبت و انابت است ، و مدفن او در خفرك فارس باشد .

جلوس اجرشت

در مملکت بابل و مصر چهار هزار و نهصد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : اجرشت

ص: 224

از عظمای مملکت ایرانست . آنگاه که منجمشت را روزگار سپری شد : و در دار الملك شوشتر وداع جهان گفت ملك الملوك گشتاسب بود چون خبر وفات اور ا در حضرت وی معروض داشتند: اجرشت را طلب فرمود و او را در میان انجمن سر بلند ساخت و سلطنت ممالك مصر و بابل و ادمن زمین را بدو تفویض فرمود پس اجرشت کامروا و مد روز زمین خدمت بوسیده از دارالملك بلخ خیمه بیرون زد و با سرعت تمام طی مسافت کرده بدار الملك شوشتر فرود ،شد و کار مملکت را راست کرد و عمال فنجمشت را طلب داشته از امور ایشان آگهی حاصل کرد و هر یکرا برسر عمل خویش بگماشت و همه ساله خراج مملکت را فراهم کرده انفاذ در گاه گشتاسب مینمود، چون مدت سه سال از زمان سلطنت او بگذشت روزگارش بنهایت شد و از جهان جای بپرداخت.

جلوس شهریاس

در مملکت بابل پنجهزار و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . چون اجرشت پشت بدینجهان کرده بدیگر سرای شد، امرای درگاه او اینمعنی را بعرض گشتاسب رسانیدند و پادشاه ایران منشوری برای سلطنت شعریاس انفاذ فرمود ، اورا در نظم و نسق امور لشگری و رعيت وحفظ حدود و ثغور پندی ملکانه مرقوم داشت چون منشور بشعریاس رسید بر سریر سلطنت جای گرفت مردی دانا ونیکوکار بود و در ترفیه (1) حال رعایا مساعی (2) جمیله معمول میداشت اما بخت با او مساعد نگشت، و چون یکسال در مملکت ست و چون یکسال در مملکت مصر و بابل وارمن پادشاهی کرد روزگارش تباهی گرفت و رخت بجهان جاودانی برد .

جلوس داریوش

در مملکت بابل پنجهزار و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

داریوش از صنادید مملکت فارس است و او داریوش سیم است که از جانب

ص: 225


1- ترفيه : آسایش دادن
2- مساعی - جمع سعی کوشش

سلاطین ایران در اراضی بابل (1) ونينوا (2) وديار بكر وارمن و اراضی مقدسه و مصر و بيشتر از ممالك افريقا سلطنت کرده .

على الجمله : مردى دانا وهوشیار بود با حفاوتی لایق جلادتی بسزا داشت چون بفرمان گشتاسب بر کرسی مملکت برآمد عمال وحكام ممالك محروسه را در دارالملك شوشتر حاضر ساخت و از دقایق امور ایشان آگهی حاصل کرد، و هر که با مردم از در جباری در آمده از علومنزلت ساقط ساخت، و آنکه کار بعدل و نصفت برده بود بالطاف و اشفاق خسروانیش بنواخت ، و هر کس را در محل خویش مکانتی جداگانه نهاد، و همه ساله خراج ممالك محروسه را فراهم کرده، بند گاه گشتاسب میفرستاد ، و دقیقه از مراتب عقیدت و روش چاکری فرو نمیگذاشت ، مدت بیست سال بدینگونه پادشاه فرمانروا بود ، پس اجلش فرارسیده در گذشت .

جلوس لینگ وانگ

در مملکت چین پنجهزار و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لینگ وانگ نام پادشاه بیست و دوم است از خاندان جو انگ که بعد از پدر بر سریر سلطانی و اریکه (3) خاقانی برآمد گویند چون از مادر متولد شد در چهره ریش بر آمده داشت ، و هچنان ریش دار از مادر بوجود آمد، و در زمان او مردی بود که او را سوليك مینامیدند ، و سوليك راز نی بود که جوشی نام داشت، منقول است که جوشی از شوهر حامله شد ، وازوی پسری آورد که : اورانیکو لقب دادند، و این نام بدان یافت که هنگام ولادت او کوهی که آنرانیکو میگفتند بیفتاد.

على الجمله: چون از مادر جدا شد بر همه اندام موی داشت ، و چون نشو و نما یافت ، نوزده ذراع طول بالای او آمد و هشت ذراع از جانب عرض اطراف جثه او بود و صورتی مهیب داشت اما بغایت دانا و دانشور شد، و در فنون حکمت سر آمد ابنای

ص: 226


1- بابل بكسر باء ، پایتخت کلده شهر قدیمی در ساحل فرات واقع بوده است.
2- نینوا پایتخت آشور
3- اریکه : تخت پادشاهی .

روزگار گشت ، اهالی چین بیشتر در حضرت او از در ارادت وصدق قدم میزدند و او را را سه هزار شاگرد بود که کسب معارف و حقایق از رشحات خاطر او مینمودند، و از آن جمله هفتاد و دو تن بدرجه حکومت و ریاست ارتقا یافتند و پادشاه چین خدمت اور اعظیم محترم و مغتنم میشمرد ، و میلاد او پنجاه و پنج سال پس از روزگار پای شانگ لادکون بود که مردم چین او را پیغمبر میدانستند، چنانکه در ذیل قصه دین وانك مذكور شد و مدت زندگانی نیکو هفتاد و سه سال بود ، اکنون با سر سخن شويم، لينك وانك چون برسرير سلطنت برآمد ، از قانون پدران گذشته انحراف جست ، و آن عقیدت ایشان که در حضرت ملوک ایران مرعی میداشتند، استوار نداشت، چه در زمان او ارجاسب ملك ترکستان که شرح حالش مذکور شد، استیلا یافت و برگشتاسب بشورید و ملك چين را بهمدستی خویشه می طلبیده لینگ وانگ چون در مقاتله او پای نداشت ، ناچار سردر چنر طاعت او کرد ، و او را در نبرد با ایرانیان بمرد و مرکب یاوری نمود و آنزمان که اسفندیار چنانکه مرقوم افتاد بر ارجاسب ظفر جست ، سپاه چین ملازم رکاب ارجاسب بود و این دستیار یرا لینگ وانگ با ارجاسب استوار داشت ، تاکرت ثانی که لشگر بر آورده بلخ را بگرفت ولهراسب را مقتول ساخت .

على الجمله : مدت سلطنت لینگ وانگ در مملکت چین بیست و هفتسال بود آنگاه وداع جهان گفته جای بفرزند خود كيوانك گذاشت چنانکه شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد.

جلوس سرویس تولیس

در مملکت ایتالیا پنجهزار و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . اوسیس ترکینیس که شرح حالش مذکور شد چون بمرگ فجا گذشت مردم ایتالیا گمان بردند که : پادشاه را خصمی از میان بر گرفته و حق او را فرو گذاشته ، اهالی روم فراهم شده بدر سرای پادشاه آمدند و غوغا بر آوردند و از هر سوی فحص میکردند که خونی ملکرا بدست آرند و کیفر کنند، تناکیل که زوجه او بود چون این شورش و هنگامه را بدید بیم کرد که مبادا فتنه حادث شود و سلطنت از خاندان او برخیزد با مردم گفت که این غوغا بگذارید هنوز پادشاه شما بر نگذشته است او را مرضی عارض

ص: 227

شد که ساعتی مدهوش ماند، اينك با خویش آمده و در بستر آرمیده و فرمان چنین داد که چندانکه من مریض باشم سرویس تولیس که داماد و ولیعهد منست در جاى من حکومت کند و امور مردم را فیصل دهد، در حال سرویس تولیس جامه خسروانی در بر کرده بمیان جماعت خرامید مردم او را تمکین دادند و با حکومت او همداستان شدند، پس سرویس تولیس بر سریر مملکت بنشست و روزی چند وفات لوسیس ترکینیس را مخفی نمود و مردم را با خویشتن مهربان داشت و اعیان و اشراف روم را بمواعید نیکو امید وار فرمود تا خرد و بزرگ با سلطنت او یکجهت شدند پرده از راز برگرفت و فوت پادشاه را آشکار ساخت در اینوقت مردم با او بسلطنت سلام دادند و اینهمه تدبیر سرویس تولیس برای آن بود که اگر چه نسب باسلم بن فریدون داشت چنانکه شرح حسب و نسب و سبب دامادی او را در ذیل قصه لهراسب بازنمودیم، لکن در مملکت روم او را مکانتی نبود تا بدانجا که در آغاز حال مادرش بدایگی اطفال روز میبرد و برادرش عبد یکی از بزرگان محسوب میشد على الجمله : چون سرویس تولیس که او را مورخین عجم میری لقب کرده اند بر کرسی مملکت استقرار یافت و کار پادشاهی بر او قرار گرفت برای تقویت کار خود بدان سر شد که قوت بزرگان مشورتخانه را افزون کند از انیروی خراجی که از رعیت گرفته میشد افزون کرد و بر مرسوم آنجماعت بیفزود .

على الجمله : در زمان سلطنت او اسفندیار که از سوی مادر فرزندزاده تناکیل بود چون بمصر آمد سرویس تولیس برحسب خواهش تناکیل چندکس با خدمت او فرستاده او را مملکت روم و رای خویش دعوت نمود و چون اسفندیار بدانجانب شد مردم را بدین زرتشت آورد و آتشکده بساخت و هیربد (1) بگماشت تفصیل اینجمله را در ذیل قصه گشتاسب مسطور داشتیم و مدت سلطنت سرویس تولیس چهل و چهار سال بود و در مدت پادشاهی بر اراضی چیزی نیفزود.

جلوس ابطحسف در مملکت مصر و بابل

پنجهزار و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ابطحسف بعد از داریوش

ص: 228


1- هیربد بكسرهاء وضم باء : خدمتکار آتشکده

ثالت که شرح حالش مرقوم افتاد بر سریر پادشاهی جای گرفت و بفرمان گشتاسب سلطنت بابل و مصر (1) و افریقا یافت و کار بعدل و نصفت همی کرد .

در زمان حکومت او اسفندیار علم جهانگیری بر افراخت و برگرد جهان تاختن همی کرد و دین زرتشت را که عنقریب قصه او باز نموده خواهد شد رواج داد، آنگاه که بمملکت مصر آمد ابطحسف باستعجال تمام بخدمت او پیوست و در حضرت پادشاهزاده جبهه عبودیت ،بسود و چندانکه اسفندیار در مملکت مصر و اراضی مقدسه عبور داشت مراتب چاکری و عقیدت خویش را بمنصه شهود میکشانید و در بایست بادشاه و سیاه را آمده میساخت و در تشیید (2) بنیان آتشکدها و رواج دین زرتشت مساعی جمیله معمول میداشت چنانکه در قصه گشتاسب نیز بدین معنی اشارت شد.

على الجمله : ابطحیف هم دین آتش پرستان گرفت و به بنوت زرتشت اقرار آورد و بدین عقیده و داع جهان گفت مدت سلطنت او بیست و نه سال بود .

ظهور زردشت حکیم

پنجهزار و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود زردشت و زرتشت و زردشت این سه لغت بروزن انگشت ،باشد زرادشت وزارتشت و زار هشت این سه نام بروزن خارپشت بود، زرادشت زرتشت زرا هشت این سه نام بروزن چراکشت آمده، زر دشت زره تشت زره هشت این سه نام بروزن اره پشت باشد، زرد،هشت ، زر تهشت زار دهشت، زارا تهشت، در این چهار لغت دال مهلمه و تای فوقانی مضموم است و از پس آن سه ساکن باشد و آنهای هوروشین معجمه و تای فوقانی آخر است و این جمله نام پسر پور شسپ بن پتیر سپ بن ارتکدسپ بن هچند سپ بن حجيس بن بايير دابوار خدش بن هزوان بن اشتيام بن

ص: 229


1- مصر : مملکتی است در شمال شرقی افریقا از طرف شمال بدریای مدیترانه از مشرق ببحر أحمر از جنوب بسودان شرقی از مغرب بطرابلس و صحرا محدود است ، رود عظیم نیل از وسط آن عبور میکند وسعتش 994000 کیلومتر مربع ، دارای 20 ملیون جمعیت ، پایتختش قاهره مصريبا از قدیمترین ملل متمدن عالم هستند مملکت مصر در دوره های گذشته متوالیا بدست ایرانیان و رومیان و یونانیان و اعراب مسخر گردیده است
2- تشیید : محکم و استوار کردن

واند سپ بن ها بوم بن ارج بن دو شر بن منوچهر بن ایرج بن فریدون است و مادر او د غدویه نام دارد که هم نسب او بفریدون می پیوندد.

همانا در ذیل قصه زردشت موافق افتاد که شطری (1) از عقیده فارسیان و مذهب ایشان نگاشته ،آید چندانکه از قانون تاریخ نگاران بیرون نشود و در ضمن آن سیر انبیا و حکمای ایشان آشکار گردد و معلوم باد که عجمان بر آنند که مه آباد که هم او را آذرهوشنگ گویند و جی افرام و شای کلیوو یاسان از پیغمبران بزرگوارند و برهريك از ايشان جداگانه کتابی آسمانی فرود شده و هم در اینجهان پادشاهی تمامت عالم ایشان را بود و راقم حروف شرح حال و سیر اولاد و احفاد هر چهاررادر دیباجة الكتاب باز نمود و از پس ایشان کیومرث را که گلشاه (2) خوانندهم پیغمبر دانند و گویند او را نیز نامه آسمانی بود و پس از آن کتاب سيامك و کتاب هوشنگ و کتاب طهمورث و کتاب جمشید وكتاب فریدون وكتاب منوچهر و کتاب کیخسرو و کتاب زردشت و پندنامه زردشت برای اسکندر یونانی و کتاب ساسان نخست و کتاب ساسان پنجم است و اینجمله کتبی است که خداوند به پیغمبران خود فرو فرستاده و این جماعت در میان عجم پیغمبرانند و کتاب دساتیر (3) که هم اکنون در محضر مردمان است جامع این کتب است و آنرا ساسان پنجم که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد، بعد از وفات خسرو پرونر ترجمه نموده از اینروی که جز پیغمبر بلغات دساتیر کس راه نبردی و نزد ایشان چهارده تن از پیغمبر انرا آباد نام بوده که نخستین آن پیغمبران مه آباد و نام آخرین آباد آزاد است ، و اینجمله پیش از ابوالبشر بوده اند و از کیومرث تا آذر ساسان پنجم نیز یازده پیغمبر صاحب کتاب آمده بدان ترتیب که مرقوم گشت، و گویند که این پیغمبران همه بريك روش رفتند و هيچيك را با دیگری بی نونتی نبود جز زرتشت که در بعضی از فروع مذهب در ظاهر سخن بامه آبادیان مخالف آمده این کلماترا نیز تأویل کنند و با سخنان ایشان مطابق دارند، وزرتشت را سیمباری گویند

ص: 230


1- شطر : پاره ای از چیز
2- باین مناسبت گلشاه نامیده شده که آب و خاک را مسخر کرد.
3- دساتیر جمع دستور : آئین

یعنی رمزگوی گویند آنچه گفته اند ضحاك و و مار داشت کنایه از شهوت و غضب باشد و کاوس بر آسمان عروج کرد در خواب بود نه بیداری و گویند رستم و اسفندیار از هفتخوان گذشتند یعنی از اطوار (1) سبعه و مقامات آن عبور کردند و چون گویند رستم کورگشت معنی آن باشد که صفات (2) بهیمی را از خود دور کرد و اگر نه او هرگز حیوان زندبار (3) را نکشتی و هكذا بیشتر آن سخنان که از خرد دور است تأویل کنند چنانکه در قصه جاماسب حکیم نیز بدان اشارت شد.

على الجمله : عجمان را بدین انبیاء عقیدت استوار بود وسلاطین ایشانرا هرگز از احکام نامه مه آباد تجاوز نمیرفت و این پادشاهان هرگز در قتل کس دلیری نکردندی تا بحکم نامه مه آباد واجب نشدی و آنگاه نیز قاضی و مفتی آن حکم بگذاشتی و هرگز کسی را دشنام نمیگفتند، و بر شاهزادگان و امرا زادگان بدست عارضان لشگر حکم حاضر و غایب میراندند، و ایشانرا پیاده بحضرت میدو انیدند تاحال زیر دستان و پیادگانرا بدانند و در خور هر کس از چاکران زین مرصع (4) وزین سیمین و زرین وزراندود وسیم اندو دو اسب و کلاه میدادند و کلاه و کمر زرین و کفش زرین و زین زرین کسی داشتی که امیر بزرگ بودی و امیر بسیار بزرگ تاجی بر سر گذاشتی که صدهزار دینار زر سرخ قیمت داشتی اما در کار خیمه و سراپرده زیاده در طلب نبودند و یا سرما و گرما و برف و باران میزیستند و بر عادت بودند و دروز جنگ چندانکه پادشاه در میدان ایستاده بود اگر کسی پشت بدشمن دادی و روی بهزیمت نهادی از آن پس مردم با او خویشی نکردندی و با وی طعام نخوردندی و هرگز دیوانه و مسخره و فاحشه نزد پادشاهان و امراه بار نیافتند و کسی را بیموجبی هرگر معزول نکردندی و هر که برفتی از جهان یا در جنگ کشته شدی جای او را به پسرش دادندی و بازماندگانش را نیکوئی کردندی در مملکت ایشان مسکین و نادار نده نبود، چه

ص: 231


1- اطوار سبه یعنی تطور و تحولهای هفتگانه را در دو صفحه بعد مؤلف باین عبارت بیان کرده است و همچنان ایشان را سپاسیان از فرقه های عجم در سلوك و ریاضت هفتخوانست که اول آن نشستنگاه بود و دوم فراز نری وسیم ناف و چهارم دل و پنجم نای گلو و ششم دلوابرو و هفتم تارك سر .
2- صفات بهیمی: صفات حیوانی
3- زندبار بفتح: حیوان بی آزار
4- مرصع بضم ميم وفتح راه وصار مشدد، جواهر نشان

مردم درویش و مریض به بیمارستان سلاطین فرود شدندی و در بایست خود را بیزحمت یافتندى ، وهر غریب و علیل که بشهر در آمدی هم در شفاخانه پادشاه فرود شدی و در بایست خویش را بی رنج طلب یافتی و در مملکت ایشان در هر شهر بیمارستانی جداگانه بود، که مردم غریب و علیل بیمانعی بدانجا در میشدند ، و اگر کسی خواستی باختیار خوبش روش درویش گرفتی و در خانقاه نشستی اما برای آنکه کس از در کاهلی این کار نکند و محض از بهر سیر خوردن و سنگین خفتن نباشد اینگونه مردم را بریاضات شاقه ، و امتحانات درویشانه ، ممتحن میداشتند ، اگر توانائی آوردی بجای بودی و اگر نه بر سر حرف نخستین رفتی .

مع القصه : این باد شاهان همیشه با عدل و نصفت ،زیستند و ندمای ایشان پیوسته اخبار ستوده سلاطین باستان را بعرض میرسانیدند ، و پادشاه هر هفته یکروز بارعام میفرمود ، تا هر کس خواستی بمجلس پادشاه در آمدی و بیواسطه حاجت خویش را عرضه داشتی ، و پادشاه را بانویی در سرای بود که بردیگر زنان فزونی داشت ، و اورا منجم و طبیب و دیگر اهل صنعت و حرفت از زنان بود ، و هفته یکروز هرزنرا که حاجت افتادی بیمانعی با خدمت بانوی بانوان آمدی ، و مقصود خویش را مکشوف داشتی ،و اوحدیث ویرا با پادشاه گذاشتی و اگر مادر شاه زنده بودی بر بانوی بانوان فزونی داشت ، و نرینه را در حرمسرای پادشاه راه نبود اگرچه نابالغ باشد ، و همچنان خصیانرا بار ندادندی و مردم عجم چندان سلاطین خویش را بزرگ میداشتند که اگر کسی در خواب میدید که با پادشاه عصیان کرده ، یا مخالفتی آغازیده ، چون بیدار میشد خود را هلاک میکرد، و اگر خواب خویش را با دیگران میگذاشت هر کس اصغا میفرمود اور امیکشت ، و میگفت اگرچه این صورت رؤیاست لکن اگر اوراد ناستی در سرشت و خساستی در خاطر نبود، چنین خواب ندیدی.

در زمان حکومت فریدون ؛ مهلاد که از جانب اوفرمانگذار خراسان بود ، وقتی دهقانیرا بسبب صدور عصیانی بکشت، چون این خبر را با فریدون بردندند ، و بد و نوشت که موافق کتاب مه آباد کیفر عصیان این مرد دهقان کشتن نبود ، همانا در راندن این قضا فحصی بسزا نرفته، چون این نامه بمهلاد رسید ، بیتوانی پسر آن

ص: 232

دهقانرا حاضر ساخت و تیغی بدست او داد و گفت من پدر ترا بخطا كشته ام، اينك بمكافات سرم را از تن برگیر تا بدرگاه فریدون فرستاده شود چندانکه آن پسر لا به کرد که من از خون پدر گذشتم مفید نیفتاد ناچار سر میلاد را از پیکر دور کرد و چون سر او را بدرگاه فریدون آوردند بروی درود فرستاد ، و حکومت خراسان را با پسر او گذاشت .

گویند: چون کسی بنام پادشاه بسرایی در میشد اهل آنخانه آب حاضر کرده پای اور امی شستند و آبرا برای میمنت و شفا مینوشیدند ، رستم دستان آنگاه که جان (1) میداد از دل آه کرد پادشاه کابل که حاضر بود گفت آیا از بیم مرگ اندوهناکی؟ رستم گفت : چنین نیست چه جان که ودیعه آنجهانست از قفس تن آزاده بشود بلکه از این درد غمناکم که وقتی کاوس بر من غضب کرد و حکم داد تا مرا بردار کنند ، چراسر بر تافتم اگر چه آن حکم بر خلاف مه آباد کرد و صلاح دولت او در سرکشی من بود و همچنین آزرده خاطرم که چرا تن به پند اسفندیار در ندادم ، و او را کشتم؟ اگرچه این این حکومت نیز بر خلاف مه آباد بود، وزال زر همواره باندامت و انابت میزیست که چون کیخسرو لهراسب را بولایت عهد گذاشت چرا از در مناظره بیرون شد اگرچه آن سخن نیز از در مشاوره بود؟

مع القصه : پارسیانرا اصول مذهب بریکروش و آئین بود اما در فروع ایشان بینونتی چند بادید آمده و از این در بر چند فرقه شده اند ، واصول عقاید آنجماعت چنین است که گویند با عقل درك ذات خداوند نتوان کرد وصفات (2) حق عین ذات اوست و بر همه چیز قادر است لکن جزنیکوئی نکند و اول خلقت عقل است ، و از عقل فلك اطلس

ص: 233


1- شاهنامه فردوسی .
2- غیبت و اتحاد ذات مقدس خداوند متعال باصفات ثبوتیه اش از قبيل حيوة ، و علم و قدرت، در علم حکمت و کلام مبرهن و ثابت است . زيرا ذات واجب الوجود مستغنى بالذات است و لذا در اتصافئن بقدرت وحيوة وعلم محتاج بچیزی که خارج از ذات اوست نیست ، پس ذات مقدسش عين علم وحياة وقدرت است. دلائل دیگری هم برای این مطلب در محل خود بیان گردیده است .

بادید (1) آمد و از آن دیگر افلاك وعدد فلك وستاره را فزون از شماره دانند، چه بر آنند که هر ستاره را از ثابت سیاره آسمانی جداگانه باشد و نفس ناطقه را ازلی دانند، و گویند: عالم عناصر پروریده عالم عقول است ، و بعضی از ایشان بر آنند که نفوس افلاك قدیم باشد و نفوس انسانی حادث و ابدی و گویند چون مرد بمیرد اگر بادانش و بینش بود او بمجردات دات پیوندد و باندازه تمام خود در فلک زبرین یا فرودین جای گیرد و اگر آن مکانت ندارد که بر سپهر شود ، چون تن عنصری بگذارد نفس او بیدن مثالی در آید و در اینجهان بماند و با لباس خور و سیر گلشن و قصور و فرشته زمین باشد، و اگر مرد بد کردار بود در سرای عنصری بماند و در دوزخ هوس و هو او حسرت رنج برد و اگر چه در فرجام کار آن تعب والم از وی بگردد ، و عنا و عذاب از او برخیزد ، اما بمجردات نپیوندد و این چنین جان سر انجام دیو و جن گردد و گویند : آنمردم که بر آئین ستوده روند ، و نيك هنجار (2) باشند ، نفس ایشان از بدنی (3) بیدنی شود، تا بمجردات پیوندد ، و آنمردم که بدکیش و زشت خویند نفوس ایشان از مرتبه انسانی باز پس شود ، تسا بجانوران وحشی و نبات و معدنیات ،رسد و حکمای ایشان همه اشیاء را پرتو هستی مطلق دانند ، و عقیده ایشان در مدار عالم و مسیر ستارگان چنان است که در دیباجة الكتاب مرقوم شد، و اينجماعترا که بدین عقایدند فارسیانو ایزدیان و یزدانیان و

ص: 234


1- سرچشمه این عقیده هیئت بطلمیوسی است که معتقد بود : دستگاه آسمان از نه فلك تشكيل یافته که مانند طبقات پیاز روی هم قرار دارند و ذلك جسمی سخت و دارای عنصری بسیط است ، و قابل شکافته شدن و بهم پیوستن نیست و خورشید و ماه وسيارات هر يك فلكى جدا كانه دارد که مانند نگین در آن نصب شده و مرکز این دستگاه کره زمین و نزدیکترين افلاك بزمين فلك ماه است و فلك الافلاك که همان فلك اطلس است، مجموعه افلاک را در ظرف هر بیست و چهار ساعت یکبار برگرد مركز خاك گردش میدهد. و بغیر از فلك هشتم كه فلك ثوابتست ما بقى افلاك علاوه بر این حرکت تبعی خود نیز حرکتی نیز جداگانه دارند و سیارات از خود گردش و جنبشی ندارند بلکه افلاک آنها میگردند و گردش خود سیارات تابع فلکشانست . هیئت بطلمیوسی روزگاری در از دارای اعتبار و مورد قبول بود تا حدود سه قرن پیش که هیئت جدید پدید آمد و اساس آنر اویران ساخت. هیئت بطلمیوس بهیچوجه با بیانات قرآن درباره نظام آسمانها موافق نیست
2- هنجار: روش
3- این عقیده در زبان علم تناسخ نامیده میشود و در علم حکمت و کلام بادلائلی بطلان آن ثابت شده است .

آبادیان و سپاسیان و هوشیان و انوشکان و آذرهوشنگیان و آذریان گویند و ایشان در فروعات مذهب بر چند فرقه شده اند.

اول: سپاسیا نند و این جماعت گویند که از مه آباد تایزدجرد این جمله سلاطین همه برگزیدگان خداوندند ، و جز ضحاك در آنطایفه هیچکس بدو بدکش ،نبوده اما از مه آباد تایاسان آجام که ذکر حالشان در ديباجة الكتاب شد، هیچکس در راه خدا مکروهی روانداشته، وترك اولی از کس صادر نشده و نزد ایشان هفت عالم ،باشد اول هستی مطلق ولاهوت ، دوم عالم عقول و جبروت، سیم عالم نفوس و ملکوت چهارم اجسام ،علوی پنجم، عالم عناصر، ششم عالم (1) موالید هفتم عالم انسان که آنرا ناسوت گویند و این طایفه کواکب را پرتو انوار حق دانند و از ارواح انبیا و اولیا برتر شمارند ، و از برای کواکب هیاکل کنند و در آنجا بعبادت پردازند ، بدان تفصیل که در ذیل قصه یوز اسف حکیم مرقوم داشتیم .

و مدار ریاضت ایشان بر پنج قاعده است: اول گرسنگی، دویم خاموشی سیم بیداری، چهارم ،تنهایی پنجم مواظبت با یاد یزدان و همچنان ایشانرا در سلوك رياضات هفتخوانیست که اول آن نشستنگاه بود و دوم فراز نری و سیم، ناف و چهارم، دل و پنجم نای گلو، وششم دو ابرو و هفتم تارك سر و كسيكه دم میان سررساند خلیفه خدای باشد، و چون هوش بر مغز گمارند و چشم گشوده در میان دوا برونگرند پیکری پدید آید و بعضی از سالکان گویند: قاب قوسین اشارت بدانست و از هفتخوان گذشتن رستم و اسفندیار جز این هفتخوان نباشد ، و از اینگونه سخن که در میان عجم مذکور است و با عقل راست نیاید بدینگونه تأویل کنند ، و اینجماعت کشتن زند بار را که عبارت از حیوانات بی آزار است موجب سخط الهی و عذاب الیم دانند و کشتن تندبار را که عبارت از جانواران درنده و موزیست جایز شمارند ؛ و گویند ایرج بن فریدون مانند مرغ خانگی و گنجشك را که نیز از جمله تند بار شمرده شوند از اینروی که کرمانرا همیکشند روا داشته که بکشند و مردم فرو مایه بخورند، اما بزرگان هرگز نباید دهان با گوشت آلوده کنند و مسکرات را با فراط نوشیدن نزد

ص: 235


1- موالید : معدن و ثبات و حیوان

ایشان روا نیست و هر گاه نام روز با نام ماه مطابق افتد عید کنند، چه سی روزه ماه را نزد ایشان نامی جداگانه است بدین ،تفصیل اول اور مزد، دویم بهمن، سیم اردیبهشت، چهارم شهریور، پنجم سپندار مذ ششم خرداد هفتم مرداد هشتم دی نهم آذر ، دهم آبان یازدهم خور دوازدهم ماه سیزدهم نیر، چهار دهم گوش پانزدهم دی بمهر، شانزدهم مهر هفدهم سروش هجدهم،رش نوزدهم فروردین بیستم، بهرام بیست و یکم رام، بیست و دویم باد، بیست و سیم دیبادین بیست و چهارم ،دین بیست و پنجم ارد بیست و ششم اشتاد، بیست و هفتم ،آسمان بیست و هشتم زامیاد بیست و نهم ما را اسپند سی ام انیران پس روز دویم بهمن و اردیبهشت را که اسم ماه و اسم روز مطابق شود عید کنند و هكذا هر ماه را بدینگونه عمل کنند و این اسامی را نام فرشتگان دانند که هر يك موكل امور ومصالح آنروز است که منسوب بنام اوست ، و همچنان چون هر يك از ستارگان سیاره یکدوره تمام کنند هم ،عید نمایند و آنروز را بزم پیرای گویند، و چون ستاره در شرف شود ، هم جشن کنند و بشادی گرایند و ایشان هیچ دین و آئین را نکوهیده وزشت ندانند و گویند از هر کیش و روش توان بیزدان رسید ، و آسمانها را بهشت جاودان دانند .

و فرقه دوم: بر آنند که آداب دین را از کتاب مه آباد اخذ کرده اند، بدان روش که فریدون ترجمه نموده گویند که ذات خدا از جميع اشكال وتمثال منزه و مبراست و عقول و افهام از ادراك آن قاصرند ، وجميع موجودات از فیض وعلم او پدیدار شده و علم او بر جميع اشيا محیط بود و برترین پیغمبران و بزرگترین پادشاهان مه آباد است که او را آذر هوشنگ نیز نامند ، واول فرشته که خلق شد بهمن نام دارد که گروهی جبرئیلش خوانند، و از برای ستارگان و عناصر هر يك فرشته جدا گانه بود و بهشت را مراتب عدیده است و ظهور آن در موالید جواهر معدنیست و در نباتات درختان بار آور و گلزارهاست، و در حیوانات جانوران زنده بار است ، و در مردم برگزیدگان خدای که پادشاه و تندرستان و آسودگانند، وجميع این مراتب را فرودین فره (1) مینامند و در این مراتب باز خواست بود و انسان ستوده آنست

ص: 236


1- فره بفتحتين : بسيار خوب.

جسد او بتدريج بمراتب حیوان نزول میفرمایدو خاک جسد او در مرتبه نبات و جماد برگزیده آن اشیا میشود ، و نفس مجرد او مرتبه بمرتبه بعالم مجردات بر ،میآید تا ملائکه مقرب و حضرت نور الانوار را مشاهده میکند و هیچ لذت وانبساط زیاده بر این متصور نیست و آن مقام را (1) مینوی مینوها گويند، ودوزخرا زير فلك دانند و گویند نخستین مایه او از معدنیات سنگهای زشت بی بهاست و از نباتات خاروز هر گیا و از حیوانات مور و مار و کردم و از مردم آنانکه مسکین و بیمار و نادانند و در این مراتب آنچه بد کرده باشند سزایابند؛ اما بدترین مراتب دوزخ عذاب روحانیست و آن مخصوص دانایان بدکیش است زیرا که چون او بمیرد بدنی دیگرش ندهند و در آسمانها راه نیابد بلکه جان او در تنگنای جهان عنصری با آتش حسرت بسوزد و اخلاق نکوهیده او در پیکر مارو کردم و امثال آنها برفراز آید و این را دوزخ روز خان گویند و این جماعت گویند که بعد از بندگی خداوند پرستش ستارگان واجب باشد چه این روشنان نزدیکان در گاهند و از اینروی که کشور چهارم (2) منسوب بپادشاه اختران است و ایشان پادشاهان را واجب باشد که در کشور چهارم جای گزینند .

و فرقه سیم جمشاسبیان اند خود را به جمشاسب بن جمشید منسوب دارند و او مردی دانا بود و پیوسته طریق تفرد و تجرد سپرده بریاضات شاقه ررز میبرد و هرگز کسی بم تابعت خود دعوت نمیفرمود اما مردم به پیروی واقتفای (3) او عظیم مایل بودند و سخنان او را برمینگاشتند و فراهم می آوردند، عاقبة الامر آن را کیشی شمردند و طایفهٔ بر آن ،رفتند در کلام ایشان رمز بسیار است گویند جهانرا در خارج وجودی نیست و هر چه هست همه ایزد است و جز خدای چیزی موجودی نباشد و عقول و نفوس فرشتگانند و گویند جمشید برای فرزند خود آبتین .گفت که ای آبتین ایزد تعالی عقل اول را تصور کرد و آن پدیدار آمد ، و همانا این سخن با عقاید حکمای اسلام موافق آید ، و گفت

ص: 237


1- مینو بکسر میم بهشت
2- مقصود از کشور چهارم: فالك چهارم و پادشاه اختران خورشید است
3- اقتفا : در پی کسی رفتن

تصور کرد که آن عقل دویم و نفس اول و سپهر اطلس باشد، و این هر سه پدید آمد ، و از تصور عقل ثانی سپهر هشتم و نفس ثانی و عقل سیم آشکار گشت ، بدینگونه ده عقل ونه نفس و نه فلك جلوه گر آمد، و موالید و عناصر از آن پس ظهور یافت و این بدان ماند که ما شهری در خیال آریم با کوشکها و رواقها و باغها و مردمان، اما در خارج آنرا وجود نباشد و هستی اینجهان چنین است ، و آبادیان این مقالات را رمزدانند و گویند جمشید تصانیف بسیار دارد و مشهور تر از همه پند نامه آبتین است که اندرز جمشید نام دارد و فرقه چهارم سمر ادیانند و سمراد بمعنی و هم و پندار است، و ایشان بر چند طبقه اند نخستین پیروان فرتوشاند و او مردی دانشور بود که در آغاز دولت ضحاك ظهور یافت دنباله پویان او را فرتوشیه گویند، عقیده ایشان آنست که عالم عناصر همه و هم و خیال است اما افلاك و انجم و مجردات باقی وابدی اند و جمعی دیگر از سمرادیان فرشیدیه اند و فرشید پسر فرتوش بوده او گوید : افلاك وانجم نیز خیال است و وجود ندارد ، اما مجردات موجود و باقی اند، و طایفه دیگر از سمرادیان فرایرجیه اندو فرایرج پسر فرشید است او گوید که مجردات که عقول ونفوس اند نیز وجود ندارد و هستی واجب الوجود راست و بس دیگر همه و هم خیال است، و این اشیا بخاصيت او موجود مینماید، وگروهی دیگر از سمرادیان فره مندیه اند و فره مند شاگرد فر ایرج است او گوید: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاك وانجم و عقول حق است ، وواجب الوجودی که گویند هستی پذیر نشد و ما از و تیم گمان بریم که او هست، یقین که او هم ينست او را گفتند که اثبات و هم بچه میکنی گفت بآفتاب توان دید که آفتاب کجاست .

على الجمله : ایشان جهانر اهستی خیالی دانند و ایند و بیت را بفر ایرج منسوب داشته اند

جهان دانی همه سمراد باشد *** تراکز فر یزدان یاد باشد

ز سمراد است گفتن نام سمراد *** همین سمراد هم سمراد باشد

طبقه پنجم خدائیانند و ایشان پیر و مؤبدی باشند که خداداد نام داشت و در اواخر روزگار جمشید با دید آمد و مدتی از بدولت ضحاک را بادید نبز زندگانی داشت ، این جماعت گویند عقول و نفوس مجرده از مقربان حضرت اله اند

ص: 238

وكواكب و سموات نیز از نزدیکان درگاه باشند و این جمله از دیگر مخلوقات با خداوندا قرب بودند و اشرف و رتبت فزون دارند اما با این مکانت روا نباشد که در میان خدای و بنده میانجی شوند و کس خضوع در نزد ایشان را وسیله قرب حق شمرد چه خدایر ابد آید که کس در حضرت او واسطه نگیرد لاجرم جز خدایرا نتوان پرستش نمود و فرقه ششم را دیانند و ایشان پیروان را دگونه اندواو یکی از پهلوانان عجم است که در اواخر روزگار جمشید ظهور داشت او گوید که ایزد عبارت از آفتابست زیرا که فیض او شامل جميع موجود اتست، وفلك چهارم که وسط حقیقی افلاك سبعه است مقرعز اوست و چنانکه دانش خیر محض است مکانش نیز دلالت بر خیریت کند و فيض او يكسان باجرام فرازین (1) و فرودین (2) رسد ورسم استکه سلاطین در وسط معموره خویش قرار گیرند و هم دل که سلطان بدانست در سینه او بود و گویند روح افلاك ومواليد بفروغ روح آفتاب ظهور یافت وجسم ایشان بر شحات جسم او نمودار شد و بر آنند که گناهکاران در دوزخ عالم عنصری بمانند و راه بافلاک نیابند.

مع القصه : راد گونه که این مذهب را در روزگار جمشید بنهانی با مردم میآموخت و از ظهور آن بیم داشت در زمان دولت ضحاك آشكار ساخت .

هفتم شیدر نکیانند و هم شيدرك نام یکی از پهلوانان رزم جویست که بصفت دانش و بینش آراسته بود، در اواسط دولت ضحاك ظهور یافت و در خدمت او عظيم عزت جست و مردم را همی بکیش خویش دعوت نمود و جمعي كثير بادين او در آمدند وی گوید که طبیعت (3) خدای جهانست و مردان و جانوران با اقتضای طبیعت مانند

ص: 239


1- فرازین : بالا
2- فرودین: پائین
3- بی مناسبت نیست که در رد این عقیده طبیعت را موثر دانستن و انکار نمودن وجود صانع توانا و حكيم بطور اختصار مطالبی گفته شود : اعتقاد بوجود خدا از لوازم عقل و شعور انسانست ، عقل ما از رهگذر استدلال و نظر از روزگاری در از ماین حقیقت راه یافته است مهمترین حقیقتی که عقل بشری کشف کرده، وحدت عالم و ارتباط شگفت ، بین اجزاء آن است. این حقیقت را در وهله اول عقل در تعاقب شب و روز و تابستان و زمستان و حرکات خورشید و ماه و زمین دریافته و پس از آن بهر نسبت که کنجکاوی و تحقیق خود را در اسرار و قوانین طبیعت بسط و توسعه داده ایمان و یقینش باین نظام و دقت آن افزوده و سرانجام باین حقیقت رسیده است که هر چه را در نظر اولی هرج و مرج و بی نظمی میپنداشته مربوط بجهل و کوتاهی فهم او بوده است وروی همین اصل متخصصين در هر يك از شعب علوم طبیعی بیش از دیگران بوجود نظم و ترتیب ایمان دارند مثلا علمای هیئت بنظم و ترتیب دستگاه ستارگان و علماء گیاه شناسی بنظم و ترتیب در عالم ثباتات و همچنین دانشمندان حیوان شناسی بنظم و ترتیب در عالم حیوانات پیش از سایرین ایمان دارند وعلماء وظايف الاعضاء و پزشکان چشم آثار این نظم و ترتیب را در وظائف اعضا و در چشم بیش از سایر بن درک میکنند بطور خلاصه هر دانشمندی این حقیقت را در فمن تخصصی خود بیش از دیگران میفهمد و فیلسوف آنرا در سراسر جهان مشاهده میکند و همگی دستگاه خلقت راز انظر هماهنگی و تعاون مانند اعضاءيك بدن یا سلولهای يك عضو میبیند. بلکه درک میکند که هر گاه قسمتی از این عالم و ناحیه ای از نواحی خلقت فاقد نظم و ترتیب بود ، تحت تحقیق علمی در نمیامد و در مباحث دانش وارد نمیشد زیرا معنای علم مجموعه ای از قوانین منظم است که بناحیه ای از نواحی خلقت تعلق دارد با توجه باین حقایق معلوم میشود که: این جهان هستی مانند کتابی است که تمام فصول وابواب آن با هم مرتبط و متصل است بنزد آنکه جانش در تجلی است *** همه عالم کتاب حقتعالی است و یا مانند جمله ایست که حرفش با هم بستگی و ارتباط و تبق دارد ماهر گاه ماشینی را در حال حرکت ببینیم یقین حاصل میکنیم که نیروی محرکی آنرا بحرکت و اداشته و نیروی خرد و دانشی آنرا مرتب و منظم ساخته بنابر این چگونه ممکن است که ایجهان آن با این نظم دقیق و حیرت انگیز بدون مدیر و مدبری در گردش و جنبش باشد با توجه بآنچه ذکر شد و وجود نظم و ترتیب دقیق در سراسر جهان عقل را مجبور باعتراف بخدا میکند

گیاه باشند که همی بریزند و باز رویند .

هشتم فرقه پیکریانند و پیکری از حکمای دانشور که هم در اواسط حکومت ضحاك بادید آمد، وی گوید ایزد متعال عبارت از آتش است و از فروغ آن ستارگان بادید شدند و از دود آن آسمانها بادید آمد و طبع آتش گرم و خشك است اما از گرمی آتش هوا که گرم تر است ظاهر شد پس آنگاه از تری هوا آب که سرد و تر است آشکار گشت و از سردی آب وخاك كه سرد و خشك است وجود یافت و از اینجمله.

ص: 240

مرکبات تامه و ناقصه در هم پیوست نهم، فرقه میلانیان اند و میلان نیز از جمله سپاهیانست که معاصر پیکر بود ، وی گوید موجود حقیقی هواست و آن گرم و تر است، پس از گرمی هوا آتش ظاهر شد و از تری آن آب موجود گشت و از سردی آب زمین بر آمد، چنانکه از فروغ آتش کواکب و از دود آن آسمان .

دهم الاریانند و این طایفه متابعت الارکنند و از مردی حکیم و دانشمند بود که هم در اواخر دولت ضحاك ظهور یافت ، ونيك در حضرت او مؤتمن (1) و محترم گشت چنانکه دربانی در گاه ضحاك با او مفوض گشت وی گوید: ایز دعبارت از آب است پس از سردی آب زمین موجود گشت و از تری آن هوا و همچنان از جوشش آب آتش عیان گشت و از فروغ و دود آن ستارگان و آسمان .

یازدهم فرقه شیدا بیانند ، و این جماعت پیرو شیداب باشند ، و او مردی طبیب بود که در اواخر دولت ضحاك ظاهر شد، وی گوید واجب الوجود عبارت از خاك است و از خشکی خاک آتش افروخته شد، و از آتش اختران و سماوات پیدائی گرفت و هم از سردی خاک آب بر آمد و از تری آب هوا ، و چون این هر چهار در هم پیوستند موالید پدیدار گشت .

دوازدهم فرقه اخشیانند واخش حکیمی فارسی نژاد بود که در اواخر دولت ضحاك ظهور یافت و معاصر شیداب بود.

مع القصه: اخش همه آفریدگان خدا را دوست میداشت و با همه مهر میورزید جمعی پیرو او گشتند وی میگوید مایه اخشیجان (2) و عناصر خداست آنچه میگویند خدا دیدنی نیست اشاره بماده عنصر یست چه آن بی پیگر بنظر در نیاید و اینکه سرانید خدا در همه جاست همان مایه را خوانند چه در عناصر جز او نیست ، و هیچ موجودی از عناصر بیرون نباشد ، و آنچه گویند جز خدا باقی نماند ، و همه اشیا فانیست ، عبارت از آنست که عناصر استحالت (3) پذیر است ، و ماده آن بر حال خودا بدی باشد ، و گوید

ص: 241


1- مؤتمن طرف اطمینان
2- اخشیجان جمع اخشیج: عنصر
3- استحالت : دگرگون شدن .

آفتاب منبع آتش است ، و روشنان دیگر چون شهاب و نيازك و امثال آن از آفتاب آشکار شود و در عقیده اینطایفه ثواب و عقاب نباشد و بهشت عبارت از لذت جسمانی این جهانی دوزخ نیز الم و خرن اینجهان باشد، و ایشان و طی با محارم را روا دانند، و گویند: آبی که اصل آفرینش دختر است از قضیب پدر بیرون شود و برحم مادر فرود آید ، پس از هر دو جهت او را از قضیب پدر نکوهش نیست و همچنین راه بر آمدن خواهر و برادر یکی است، پس ایشانرا از آمیزش با هم منع نرسد ، و گویند آنکه تمام از فرج مادر بیرون شده باشد. اگر عضوی از اعضای او باز بدرون شود نکوهیده نبود و گویند و طی با محارم بهتر است از غیر محرم ، چه آمیختن با بیگانه بیشر میاست و دخول بازن غیر را که شوهرش زنده بود حرام دانند و اگر شوهر رضادهد باك نباشد ، و غسل جنابت نزد اینطایفه لازم نیفتاده و شستن زیاده از آن عضو مخصوص را بیفایده دانند چون مذاهب عجمان باز نموده شد، اکنون بر سر سخن رویم و قصه زردشت را بپایان آریم

معلوم باد که فارسیان بر آنند که نفس ناطقه (1) زردشت از درختی مبارک

ص: 242


1- در تاریخ کامل ابن اثیر جلديك گفته که: زردشت در ابتدای امر شاگرد یکی از شاگردان ارمیای پیغمبر بود و نسبت باستارش خیانت ورزید و دروغها بروی بست سپس ببلاد آذر بایجان رهسپار شد و دین مجوس را تأسیس کرد و کتابی تصنیف نمود و آن کتاب را بهمراه خود بنقاط مختلف و متعدد از جهان برده و مردم را بآن دعوت کرد و میگفت که این کتاب و حی آسمانی است و کتاب مزبور را استا نامید. ولی هیچکس بمهغوم کتاب نامبرده پی ،نبرد لذا شرحی بر آن نوشته و آنرا زند نامید پس از آن کتاب زند را تفسیر نموده آن را با زند نام گذاشت و معنی زند تفسیر است و معنای پازند تفسير تفسير . از اخباری که از اهل بیت عصمت سلام الله عليهم رسیده است استفاده میشود که دین مجوس دارای اصلی وریشه ای بوده است در کتاب کافی نقل میکند که از امام صادق علیه السلام پرسیده شد که آیا مجوس دارای پیغمبر بوده اند ؟ فرمودند: بلی آیا ندانسته ای که پیغمبر صلی الله علیه و آله نامه ای باهل مکه نوشتکه اسلام بیاورید و گرنه باشما جنگ خواهم کرد. در جواب بآنحضرت نوشتند که از ماجزیه بگیر و بگذار ما در عبادت بنها آزاد باشیم، آنحضرت در جواب نوشت که من جزیه فقط از اهل کتاب قبول میکنیم پس در جواب نامه ای نوشتند و منظورشان تکذیب پیغمبر بود که فرمود: جزیه فقط از اهل کتاب میگیرید و حال آنکه از مجوس هجر و ناحیه ایست در بحرین جزیه گرفته ای پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم در جواب نوشتند که : ملت مجوس دارای پیغمبری بودند و پیغمبر خویشرا کشتند و کتابی داشتند که در پوست دوازده هزارگا و نوشته شده بود و آن را سوزاندند ، در باره این موضوع مجوس دارای پیغمبری بوده اند > اخبار دیگری نیز هست ولی باید دانست که این مطلب مستلزم پیغمبر بودن زردشت نیست زیرا از احادیث استفاده میشود که زردشت پیغمبر نبوده است چنانکه از تاریخ نیز استفاده میشود و بیان گردید . در کتاب احتیاج نقل میکند مردی از امام صادق علیه السلام مسائلی را پرسید در طی آنها گفت آیا ملت مجوس دارای بیغمبری بوده اند؟ امام فرمود : بهرمانی خداوند پیغمبر فرستاده است. خدا بملت مجوس پیغمبری با کتاب آسمانی فرستاد ولی انکار ورزیدند و آن مرد گفت آن پیغمبر که بود؟ و مردم گمان میکنند خالد بن سنان بود حضرت فرمود خالد بن نان مردی بود از عرب و پیغمبر نبود آن مرد گفت آیا زردشت پیغمبر مجوس بود : امام علیه السلام فرمود زردشت کتابی بنام زمزمه برای مردم فرمودزردشت آورد و از روی دروغ ادعای پیغمبری کرد دستهای دین او را پذیرفتند و طبقه ای انکار ور زیدند و تبعیدش کردند سرانجام در بیابانی آن را سگها خوردند .

آشکار گشت (1) و این کنایت از آنست که نفس او تجلی عقل اولست و گویند پورشسب پدر او را گاوی بود که شیر از آن بدو شیدی ، و بنوشیدی از شیر آن نطفه زردشت در رحم دغدو به منعقد شد ، و آن گاو جز گیاه خشک نخوردی و این سخن کنایت از سلامت نفس زردشت است ، چه گویند در برگ سبز روح نباتی باشد ، و نباید در آفرینش پیغمبر خدای بدو آسیب رسده اگرچه روح نباتي ادراك الم نكند و همچنان شیراز گاو دوشیدن راحتی باشد ، برای گاو چه اگر شیر اور اندوشند پستانش بدرد آید، مع القصه چون دغدویه مدت حمل بپایان برد و بار بنهاد ، زردشت بآواز بلند بخندید ، و این نخست معجزه ویست چه طفلان هنگام میلاد بگریند و او گاه زادن بخندید چون از دور و نزدیك این بدیدند، و بشنیدند خبر بدوران سرون بردند ، که در اینوقت از جانب لهراسب حکومت آذربایجان داشت ، و طریق جادوان و اهریمنان میسپرد ، و از منجمان و اخترشناسان آثار زردشت را اصغافر موده بود که او

ص: 243


1- ملل و نحل شهرستانی وروضة الصفا جلد «1»

دین اهریمنان و جادوان را منسوخ خواهد داشت ، پس بی توانی بر بی توانی بر خاسته بخانه پورشسب شتافت و زردشت را حاضر ساخته تیغ بر کشید تا سر او را از تن بر گیرد ، چون دست بسوی او فراکرد دستش بهای خشک ماند ، و از این واقعه هیبتی در دل او راه کرده زردشت را بگذاشت و با سرای خویش شتاب گرفت ، و این راز را با دوستان و جادوان در میان گذاشت ، شیطان پرستان عرض کردند که ماکیدی اندیشیم ، و او را از میان بر گیر گیریم پس پس حطبی عظیم در بیابان فراهم کرده بر سر هم نهادند، و جمله را با نقط آلوده ساختند و فرصتی بدست کرده زردشت را از پدر و مادر درر بودند و بردند و بر سر آن حطب بر آورده نهادند و آتش در زدند و از پی کار خود بدر شدند ، آنگاه آن آتش عظیم بر تش عظیم بر زردشت سر بر زردشت سرد گشت و هم در در خاکستر آن بخواب رفت ، از پس آن دغدویه در فحص حال فرزند بهرسوی همیشتاب مینمود، عاقبة الأمر در رسید و فرزند را از میان خاکستر بر گرفته پنهان از مردم بخانه آورد . و چون این معنی ظاهر گشت برخشم جادوان بیفزود ، و دیگر باره او را در ربوده در تنگنای معبری که گذرگاه مواشی ،بود در افکندند تا پایمال ستوران گردد و هم در زمان گاوی آمده در زمان گاوی آمده بر سر او بایستاد و او را در زیر چهارپای خود بداشت ، تا جمله مواشی بگذشت ، آنگاه تاخته با گاوان ملحق گشت ، هم دغدویه پس از جستجو فرزند را بیافت و باخانه آورد، چون این خبر بدوران سران رسید ، فرمود تا این کرت او را در ربوده در گذرگاه اسبان انداختند ، هم مادیانی بر ایستاده زردشت را مصون بداشت، در این نوبت حکم داد تا او را در ربوده بگنام (1) گرگان بردند و بچگان گرگی را کشته زردشت را بدانجا گذاشتند و برفتند ، آنگاه که گرگ در رسید دایه وار در کنار زردشت بنشست ، و در حال دو میش با پستان شیر آور بیالین زردشت آمدند و او را شیر دادن گرفتند و گرگها با میش آشتی داشتند صبحگاه دیگر دغدویه او را یافته و بسرای آورد و جادوان از این حال در عجب شدند و انجمنی کردند تا در کید او چاره اندیشند، از میانه پرتروش نامی گفت که زردشت بخصمی شما تباه نشود چه

ص: 244


1- گنام بضم : آشیانه ، چراگاه

خداوند او را حفظ کند این بگفت و چون از نابود ساختن زردشت مأیوس بود، ناچار بنزد پورشسب آمده و با او رسم مودت استوار ساخت ، و منافقانه نرد مخالصت (1) میباخت ، و در آن هنگام پیردانایی که برزین کردس نام داشت و آثار زردشت را اصغا نموده بود و جلالت قدر او را میدانست ، با خدمت پورشسب آمد و از او درخواست نمود که زردشت را بدو سپارد تا در خدمتگذاری او فخر کند، پورشسب ملتمس او را با اجابت مقرون داشت و زردشت را با او گذاشت برزین کروس او را بخانه آورده رنج او همی برد ، تا هفت ساله شد. در این وقت پرترو دوران سرون بخانه او تاختند و چندان شعبده و نیرنگ باختند که کس را در آنخانه مجال درنگ نماند همگی بگریختند و زردشت را بجای گذاشتند، اما رردشت از آنهمه تعبیه و نیرنگ هراس نیافت ، و دست زبان ایشان از وی کوتاه ماند، اما همچنان پر تروش با پورشسب ، اظهار مهر و حفاوت مینمود تا روزی زر دشت را مرضی عارض شد ، و بیمار گشت پر تروش لختی منی با بعضی ادویه ؛ در هم کرده و با سحر تعبیه ساخته ببالین او آورد و گفت : بگیر و بنوش تا بهبودی حاصل کنی، زردشت آن دارو را از دست وی گرفته برخاك ريخت و آنراز را آشکار ساخت و چون سال او بیا نزده رسید با خلق ابواب نیکوئی باز کرد و مساکین را ببذل مال همی بنواخت و از اینروی صفات ستوده او مشهور گشت و در بدو سال چهلم که چهارم سال سلطنت گشتاسب بود عزیمت ایران فرمود ، و با جمعی از مردم خویش از بلده اردبیل کوچ داده بسوى دار الملك بلخ رهسپار گشت، روزی در طی مراحل بکنار رود خانه رسید، و جمعی از زنان باوی بودند که برای گذشتن از آب برهنه شد نرا سزاوار نمینمودند، پس زردشت قدم بر زیر آب نهاده با هم راهدان حکم داد تا در قفای او در آمدند ، و چنان از آب عبور کردند که جز تحت پای افراز ایشان با آب آلوده نشد و این واقعه در انجام اسفندار مذماه بود که هم در آنروز عجمان جشن کنند و چون زردشت بکنار آب آمد بنماز مشغول شد، در این وقت جبرئیل که فارسیان او را بهمن مینامند، نزد او فرود شد و با او گفت : از دنیاچه کام جوئی؟ زردشت گفت جز

ص: 245


1- مخالصت: یا کسی دوستی با اخلاص داشتن

رضای خدا نجوئیم و گمانم آنست که تو مرارهنمای باشی، بهمن گفت : چنین باشد بر خیز تا نزد یزدان پوئی ، پس زردشت از جای برخاست و چشم بر هم نهاد، و چون دیده بگشاد خود را در مینو یافت فرشتگان از هر سوی بنزد او شتافتند، و او را گرم پرسش نمودند و جنابش را بیکدیگر معروف داشتند و از آنجا زردشت بحضرت یزدان شتافت و نيك در دل شادمان و باتن ترسناك بود؛ و در حضرت یزدان نماز نیاز گذاشت آنگاهم عرض کرد پروردگارا بهترین بنده گان تو در روی زمین کدا مانند یزدان پاسخ داد، اول آنکه در استی دارد، دویم آنکه کریم باشد، سیم آنکه با آتش و آب و جانوران زندبار مهربان بود ای زردشت هر کر اجز این روش بود، بدوزخ شود دیگر باره زردشت عرض کرد که پروردگارار از آفرینش را با من بازنمای خطاب رسید که فاعل نیکی و خواهان خیر منم بدی نکنم و بدکردن نفرمایم و مردم را زبان نرسانم بدی و شر سراسر کار اهر من است وخیل اهر من را در دوزخ بمكافات این کردار داشتن بر من واجب است و اورابر حرکات افلاك وكواكب دانا كرد ، وحور و قصور و ملائک را بد و باز نمود، وازعلم انجام و آغازش آگهی داد و همچنانش بر مراتب دوزخ و کوه آتش بگذرانید و فرمان رسید تارویرا گداخته (1) برسینه او ریختند و هیچ آسیب بر او نرسید، و شکمش را شکافتند و آنچه درون بود بر آوردند و باز بجای نهادند و جراحت آنرا التیام (2) دادند، آنگاه خطاب رسید که ای زردشت در همه مراتب عبور کردی و همه چیز را بدانستی اکنون باید مردم را بدین حق دعوت کنی و این روی گداختن و بر سینه توریختن معجزه تو باشد و هر که از دین تو سر بر تابد بدوزخ خواهد شد، آنگاه زردشت عرض کرد که پرستندگان ستایش ترا چگونه کنند؟ وقبله ایشان چه باشد خطاب رسید که ای زردشت کافه ناس را آگاه کن که هر چیز که آن فروغ دارد نود من است، لاجرم هنگام پرستش رخ بدانسو آرید تا اهر من از شما بگریزد همانا از روشنی بهتر چیزی نیافریدم و از نور است که بهشت و خور پدیدار کردم و از ظلمت جحیم آشکار شد، آنگاه زردشت را

ص: 246


1- روضة الصفاجلد (يك).
2- التيام : بهبودی

استاو (1) زند (2) القاشد و فرمان رسید که این کتاب را نزد گشتاسب شاه برده بروی بخوان و او را بادین (3) بهی دعوت کن.

در این هنگام زردشت از حضرت یزدان مراجعت کرد نخست فرشته که موکل مواشى (4) بود به استقبال او شتافت و عرض کرد که ای پیغمبر خدای این جانوران زندبار را با تو سپردم با مردم بفرهای تا اینا نرا نیکو بدارند ، و نکشند چون از او بگذشت فرشته که نام او اردی بهشت بود پیش شتافت و گفت با گشتاسب بگو که کار آذر را با تو ،سپردم که در همه شهر و بلد بر افروزی و نیکو بداری ، از آن پس فرشته که اورا شهریور نام بود در رسید و گفت با مردم حکم کن تا اسلحه خویش را پاکیزه وروشن بدارند وروز جنگ پشت بدشمن نکنند، از پس او فرشته که او را اسفندار مذمینامیدند برسید و گفت با مردم بگوی تاز مین را پاکیزه دارند و پلیدی در مزارع و معابر نگذارند از پس او فرشته که خرداد نام داشت در آمد و گفت : آبها را ابتو سپردم بفرمای تا خوب و پاکیزه دارند و از آن پس مرداد در آمد و گفت : بفرمای تا نباتات را بیهوده تباه نکنند و اینهمه فرشتگان پیام ایزد با او گذاشتند و یزدان نیز بیواسطه بازردشت سخن گفت، و چون زردشت بعالم عنصری در آمد ،جادوان و دیوان گرد او را فرو گرفتند جنابش بآواز بلند زند و استارا خواندن گرفت ، دیوان از اصفای آن کلمات بزیر زمین در شدند و جادوان بر خویشتن بلرزیدند، و يك بهره از ساحران بمردند و نیمی از از ایشان امان طلبیدند و زردشت در نیمه ماه اردیبهشت در خواب دید که به دریائی که در کتاب استا آنر او ابتی نامیده اند قدم نهاد ، نخست آب تاساق او بر آمد و از آن پس تا زانو برسید و بعد کمرگاه را فرو گرفت و آنگاه با گردن برابر شد چون بیدار گشت تعبیر رفت که این چار پاره شدن آب اشارتست که در نه هزار سال دین بهی چهار بارتازه شود، نخست بدست زردشت

ص: 247


1- استا : مخفف او ستا نام کتاب زردشت
2- زند نام کتاب زردشت
3- این لفظ محتمل است که فارسی باشد بکسر باء یعنی نیکولی: خوبی و محتمل است که عربی باشد بفتح باء تشدید باء : روشن
4- مواشی جمع - ماشیه : گله از گاو و یا گوسفند باشتر .

که به دین معبوث گردد دوم بدست ناشید روسیم ترشیدرو و چهارم سرساش که همه نژاد بزردشت رسانند و از احفاد او باشند

على الجمله : زردشت روی بدرگاه گشتاسب نهاد و در راه با دوتن از حکام بلدان دچار شد و ایشانرا بدین بهی دعوت کرد، و هر دو تن سر برتافتند و سخن او را و زنی ننهادند زردشت دعا کرد تا بادی عظیم برخاست و ایشانرا از زمین ر بوده در هوا معلق بداشت و طیور مردار خوار از اطراف در رسیده گوشت بدن ایشانرا بچنگ و منقار برکندند و بردند، آنگاه که استخوان ایشان بجای ماند بزیر افتاد پس زردشت از آنجا بدار الملك بلخ آمد و خبر دعوت او در حضرت گشتاسب معروض افتاد پادشاه ایران کس فرستاده او را طلب داشت چون زردشت به پیشگاه حضور رسید بزرگان در گاه و صنادید سیاه رادید که صف برزده در برابر پادشاه بر پای ایستاده اند شصت تن از مؤبدان و حکمای مملکت از سوی یمین و شمال در انجمن گشتاسب نشسته اندزردشت بزبان فصیح بر پادشاه درود فرستاد و آتشی تابناك در دست (1) داشت آنرا بدست گشتاسب داد و دست او را زیان نرسانید و گشتاسب با دست دیگران امتحان کرد و دست هیچکس را آسیبی نبود ، پس نبوت خویشرا آشکار ساخت .

و چون از وی معجزه ، خواستند، بفرمود تاروی را گداختند (2) و در انجمن پادشاه برپشت خوابید و حکم داد که آروی گداخته را چهار نوبت بر سینه او ریختند، و در هیچ کرت اورا آسیب نرساند، و همی برسینه او سرد شده، و از اطراف فرو ریخت گشتاسب چون اینحال را مشاهده کرد ، بفرمود تا برای او کرسی زرینی آورده ، در پهلوی خودجای داد ؛ و اورا بر جمیع فیلسوفان فزونی فرمود ، و برتر نشاند و در همان انجمن حکمای مجلس بمناظره و مباحثه زبان برگشودند ، و در جمیع علوم حکم از وی ملزم گشتند (3) این نیز بر بزرگواری زرتشت بیفزود ، پس گشتاسب فرمانداد تا در جنب سرای

ص: 248


1- روضة الصفا جلديك .
2- روضة الصبا جلد يك .
3- ملل و نحل شهرستانی.

خویش خانه برای او معین کردند وزرتشت را در آنجا جای دادند و فیلسوفان خجلت زده بسرای خویش شدند ، و آنشب را بمطالعه کتب و کشف مسائل غامضه پرداختند تا باشد که در مباحثه بر زرتشت ظفر جویند، و بامدادان بمجلس کشباسب در آمده ، دیگرباره بازرتشت سخن در میان آوردند، و از معضلات حکم پرسش نمودند ، و در جمیع علوم عقلی و نقلی زبون و ذلیل او شدند، عاقبة الامر علماى ممالك محروسه عزیمت بارگاه گشتاسب نموده و هم پشت شده بازرتشت سخن در انداختند و جملگی شرمساری بار آوردند ، در این وقت زرتشت روی با گشتاسب کرد و فرمود: که خداوند مرا بسوی تو فرستاده ، تا با نبوت و رسالت من اقرار کنی، و در مسائل دینیه احکام زند و استارا بکار بندی و آن کتاب را بنزد گشتاسب نهاد و گفت : چون بدین روش باشی چنانکه برگزیده دنیائی برگزیده آخرت خواهی بود گشتاسب گفت : از این کتاب آسمانی اختی بر من بخوان ، زرتشت کلمۀ چند بیان فرمود ، پادشاه ایرانر اچندان پسندیده خاطر نیفتاد و فرمود ایندعوی بس بزرگ میماند، اکنون این کتابرا با من بگذار تامن در آن نيك نظر کنم و خود همچنان نزد من آماده باش تا عاقبت کار مکشوف شود، حكما از این سخن بیمناک شدند و با خو گفتند، مبادا اینمرد بیگانه پادشاه را فریفته کند و بشریعت خویش بدارد و از پی قتل او کمر بستند و رسم بود که هر روز، زرتشت چون با خدمت پادشاهی می پیوست در سرای خویش را بسته مفتاح آنرا بدست در بان ملک میسپرد و در هنگام مراجعت بازمیگرفت چندتن از حکما مرد در بانرا بفریفتند و بامدادی که زردشت بخدمت پادشاه شد کلید، حجره او را از دربان بگرفتند و حجره او را گشوده چیزهای پلید چون خون و موی و سرگربه و سگ و استخوان مردگان در کیسه چند کرده زیر بالش او نهادند و حجره او را نیز در بسته کلید بدربان دادند و بخدمت گشتاسب شتافتند و در این وقت پادشاه در نزد زردشت بمطالعه زند و استا مشغول بود ولب بآفرین او باز داشت حكما عرض کردند که نه چنین است که زردشت خود را باز نموده بلکه مردی جادوگر است و اگر فرمان رسد سرای اور اکاوش کنند دور نیست این معنی معلوم گردد گشتاسب فرمود که در اینکار زیانی نبود جمعی بروند و جستجو کنند پسر کنند پس آن حكما با گروهی از ملا زمان بسرای زردشت در شدند

ص: 249

و آن اشیای پلید را که خود نهاده بودند برگرفتند و بحضرت گشتاسب آوردند پادشاه چون چشمش بر آن اشیا افتاد در خشم شد و روی بازردشت کرده ، فرمود : همانا تو جادو گر بوده و اینکارها را به نیرنگ بر ساخته، چندانکه زردشت گفت مرا از این اشیا خبر نیست مفید نیفتاد ، وحکم داد تا اورابند بر نهاده بزندان فرستادند ، و یکهفته زردشت در زندان بماند ، و پادشاه را اسبی سیاه بود که چون روزگیر و دار آمدی بر آن اسب سوار شدی ، ناگاه صبحگاهی رایش (1) پادشاه بحضرت آمد و معروض داشت که شب دو شین هر چهار دست و پای اسب سیاه در شکم او فرو شده گشتاسب این حال را بغال بد گرفت و حکما و بیطارا ترا (2) حاضر کردند چندانکه کوشش کردند چاره نتوانستند و گشتاسب آنروز را از داشتنگی این حادثه عجیب ناهار نشکست، و چون این آشفتگی در همه ملازمان حضرت سرایت کرده بود زندانیان نیز آنزور را برای زردشت قوتی آماده نساخت، و شامگاه بنزد او شده عذر بخواست وصورت واقعه را معروض داشت زردشت فرمود: من توانم اسب سیاه را مداوا کنم و بحال خود آورم ، پس زند انبان بامدادان این سخنرا بعرض گشتاسب رسانید، و او را بفرمود تا زردشت را حاضر ساختند و با او گفت اگر راست میگوئی و پیغمبر خدائی این اسب را با حال نخست آور، زردشت گفت: اگر پادشاه با من بیمان کند که چهار سخن از من بپذیرد هر چهار (3) دست و پای اسب را بحال نخست آورم گشتاسب باوی عهد محکم کرد که گفتار اور اپذیرفتار شود پس زرتشت پادشاه را برداشته بر سر اسب سیاه آورد و گفت سخن نخستین آنست که از دل و زبان اقرار کنی که من رسول پروردگارم گشتاسب باوی ایمان آورد زرتشت دعا کرد و دست بسوی یمین اسب برده تا دست راست او از شکم بدر شداز آن پس گفت اسفندیار را بفرمای تابامن عهد کند که دین مرا رواج دهد و خود با من ایمان آورد گشتاسب فرمان داد و اسفندیار بر حسب فرمان عمل کرد، آنگاه زرتشت دعا کرد تا دست چپ اسب برشکم بدر شد دیگر باره گفت : اکنون مرا بنزد

ص: 250


1- تربیت کننده است
2- بتطار يفتح باعدامپزشك.
3- ملل و نحل شهرستانی ، روضة الصفا جلد يك.

بانوی بانوان فرست تا اور ابشریعت خویش دعوت کنم و اودین خدايرا قبول کند گشتاسب بفرمود تا او را بنزد کتایون بردند و او نیز قبول ایمان کرد ، وزرتشت باز آمده يك پای اسب را از شکم بیرون ساخت، و از آن پس فرمودای گشتاسب اکنون در بانرا خبر کن و مکشوف دار که اشیای جادوانرا با خانه من کدام کس آورد پادشاه در بانرا حاضر ساخته او را زینهار داد تا حقیقت حال را باز راند، و دربان صورت حال را بعرض رسانید

گشتاسب در خشم شد و بفرمود چهارتن این فیلسوفانرا که مایه این فتنه بودند زنده بردار کرد ، پس زرتشت یکپای دیگر اسب را از شکم برآورد و اسب سیاه برپای ،خاست در اینوقت گشتاسب سروروی زرتشت را بوسه زده او را با خود بسرای آورد و با خویش بر تخت نشانید ، و مردم را همی بدین او بخواند و جمعی کثیر باوی ایمان آوردند .

و در این هنگام اهر اسب شاه و فرزند او زریر را مرضی صعب روی نمود که اطبا از معالجه ایشان دست باز داشتند زرتشت ببالین پدر و پسر حاضر شد ، و دعا کرد تا هر دو در حال شفا یافتند ، و با او ایمان آوردند روزگاری بدینگونه کار میرفت و هر روز وثوق گشتاسب بروی زیاده میشد تا اینکه بفرمود دوازده هزار پوست گاو (1) را دباغت کرده کلمات زند را بر آن بنوشتند و آن پوستها را باسیم خالص اندوده کرده و کلمات را بازرناب نگارش دادند و در اسطخر فارس گنبدی شگرف بنیان کرده، در آنجا بنهادند ، و جمعی را اجری مقرر و هر سوم کرده پاس آن بداشتند.

علی الجمله روزی گشتاسب با زرتشت فرمود که مرا چهار آرزو در دل بود و از تو خواهم که دعا کنی تایزدان بمن عطافرماید نخست آنکه ، تمام خویش در آنجهان ببینم و بدانم در کجا خواهم بود، دویم آنکه در این جهان هیچ آسیب بمن نرسد، و چون در جنگ شوم هیچ آلت حرب با من کارگر نباشد، سیم آنکه نيك وبداين جهنرا نيكو بدانم و همه رازها بر من آشکار باشد، چهارم آنکه تا رستخیز زنده بمانم، زردشت فرمود این چهار نعمت بزرگ را با يك تن عطا نکنند لکن از برای چهار کی روا باشد پس بفرمود :

ص: 251


1- مروج الذهب جلديك تاريخ طبري جلديك

قدری شیر و مقداری نار حاضر کردند و لختی از زند و استا خوانده در آن شیر و نار آنگاه یکجام شیر بگشتاسب عطا کرد و او را از هوش بیگانه ساخت تا روانش در بهشت جای خود را مشاهده کرد و یکجام با بشوتن داد و زندگانی جاوید یافت و مراد از زندگانی جاوید معرفت ذات و نفس خود است که برای او حاصل شده و جام دیگر را بجاماسب داد تا از فنون علوم و معضلات مسائل آگهی یافت و مقداری از آن تار دانه باسفندیار عطا کرد تاچون بخور دروئین تن گشت ، چنانكه هيچيك از آلات حرب بدو کارگر نبود :

مع القصه : روز سیم گشتاسب از خواب بر آمد و در حضرت یزدان ستایش و نیایش گذاشت و بر تعظیم و تکریم زردشت بیفزود و از پس این واقعه صبحگاهی که گشتاسب در سرای خویش بر تخت آرمیده بود یکی از ملازمان حضرت شتاب زده از در در آمده بعرض رسانید که چهار تن سواره بر در سرای رسیده که هیچ با مردم این جهان مشابهت ندارند و جامه های سبز پوشیده اند و سلاح جنگ در برراست کرده اند در این سخن بودند که هر چهار در رسیدند و گفتند : ای گشتاسب ما فرشتگان خداوندیم كه از نزد خدا بنزديك نو آمده ایم یکی را به من نام است، و دویم را اردیبهشت، وسیم را آذر خرداد و چهارم را آذر خداوند میفرماید که زردشت پیغمبر هنست در دین استوار باش و مردم را به بن او دعوت فرمای گشتاسب از هیبت ایشان مدهوش شد واز سریر بزیر افتاد و چون بهوش آمد رسم زاری و ضراعت (1) بگذاشت، و حکم داد تا آتشکده ها برافروزند و هیربدانرا (2) بگماشت تادین بهی را رواج دهند در این هنگام که سی سال از سلطنت گشتاسب گذشته بود دین زردشت باقوت شده و پادشاه ایران ملوك اطار افرا بدین او دعوت نمود؛ و بدینگونه روز میبرد تا ارجاسب بدار الملك باخ تاختن کرد و اهر اسب را بکشت و تو بر انور که یکی از پهلوانای توران بود بمعبد زردشت در آمد و او را بزخمی از پای در آورد و زردشت تسبیحی که در دست داشت بسوی

ص: 252


1- ضراعت: زاری
2- هيربد بكسرهاء وضم باء : خادم آتشکده ، روحانی، زردشتی

تور برا تور انداخت ، آتشی از آن جستن کرده در وی گرفت در حال زردشت بدان زخم کشته شد و تور بر اتور پاك بسوخت و تفصیل اینجمله در ذیل قصه ارجاسب مرقوم افتاد مدت زندگانی زردشت هفتاد و هفت سال بود و عقیده عجمان آنست که علم ازل و ابد در کتاب زند بعضى بتصريح و برخی برمز مرقوم است و آن کتاب مشتمل بر بيست و يك نسك است و نسك بمعنى بخش و بهره باشد، و هر نسك را نامی است بدین تفصیل اول ایتا دویم اهو سیمدیر چهارم یوا پنجم تار ششم توش هفتم ناور که در علم نجوم و هیأت است هشتم اشاد نهم جید دهم هچا یازدهم و نگهویش دوازدهم دزدامنکهو سیزدهم ستینا چهاردهم نام پانزدهم انکهیش شانزدهم مزدا هفدهم خشر مچاهجدهم اهرا نوزدهم آیم بیستم در کوبیو بیست و یکم و استارم اکنون چهارده از این جمله تمام است و در میان مجوس یافت شود ، و هفت نسك ناتمام بود که در فتنه ها و جنگهای ایران از میان رفته و در کتاب زند صد حکم از فروعات و اصول مندرج است که نخستین آن ایمان بر سالت زردشت است ، و نگاشتن آنجمله موجب اطناب بود و آن احکام که در کتاب زند مطابق کلمات مه آباد است مه (1) زند خوانند و هر چه بود که (2) زند گویند و عجمان بدان عمل نکنند اگر چه ایمان دارند و گویند این کلمات رمز است و تأویل کرده با کتاب مه آباد موافق آرند ، از اینرویست که فهم زند را نتوانست کرد ، پس بازند را در شرح آن نگاشتند آنزمان که اسکندر رومی در ایران استیلا یافت ، بفرمود تا آن کتب را بسوختند (3) و اردشیر بابك كه شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد ، چون بر سریر سلطنت بر آمد دانایان عجم را فراهم کرده هر کس چیزی از آن بیاد داشت بخواند و آنرا سوره کردند و استاد ره نام نهادند گویند آنرا هیچکس حفظ نتواند کرد (4) و دیگر از کلمات آسمانی زردشت است که در جواب نیا طوس حكيم وبياس فرمود چنانکه در ذیل قصه ایشان مرقوم خواهد شد ، و آن کلمات را سیمناد گویند چه

ص: 253


1- مه بكسر بزرگ
2- كه بكسر : كوچك
3- مروج الذهب جلد «يك»
4- مروج الذهب جلد «يك»

سیمناد بمعنی سوره است و این دو سیمناد در زند نباشد ، بلکه در کتاب دساتیر مرقوم ،است و زردشت در زمان حیات خود از غلبه اسکندر رومی خبر داد ، و پند نامه برای او نوشت که در دساتیر مرقوم است و آن کتابرا سلاطین ایران محفوظ میداشتند تا زمان دارا ، و چون روشنك دختر دارا بحباله (1) نکاح اسکندر درآمد آن کتابرا بنزد وی نهاد و اسکندر برزردشت ایمان آورد همچنان چنکرنکها چه که از حکمای هند بود چنانکه عنقریب شرح حالش بیان میشود بحضرت زردشت پیوست و بدو ایمان آورد و از آثار زردشت سرویست که آنرا در بلده کشمر (2) بنام کشتاسب غرس کرد و آن چندان بزرگ و کشن (3) سایه شد که بیست و هفت تازیانه که هر تازیانه را يك ارش وربع ارش طول بودی برگرد آن درخت سر بهم میگذاشت آن زمان که متوکل (4) عباسی که انشاء الله شرح حالش را مرقوم خواهیم داشت، عمارت جعفریه سر من راى ميكرد نيك مايل گشت که آندر خترا مشاهده کند و سفر کشمر برای او صعب مينمود لاجرم بعبد الله طاهر ذوالیمینین نوشت که آنسرو را قطع کرده بدینسوی حمل فرمای، برحسب حکم آندرخت را از بن قطع کردند و چون بزیر آمد بکاریزها و بناهای آن ناحیه زیانی عظیم رسید و مرغان که در آن آشیان داشتند بیکیار بجنبیدند و ناله در انداختند و چون شاخهای انرا فراهم کردند بر هزار و سیصد شتر بار شد و پانصد هزار دینار زر سرخ بخرج گذاشتند تاتنه آندرخت بيك منزلي جعفريه رسید از قضا همانشب غلامان متوکل او را پاره پاره کردند و از دیدار انچه طالب بود بی بهره برفت و از گاه نشان تا بریدن آندرخت که در سنه ثلثين ومأتين هجريه بود یکهزار و چهارصد و چهل سال آنسرو را عمر بود .

ص: 254


1- حباله : قيد
2- کاشمر از شهرهای خراسان در مغرب تربت مدری سایباتر شیز نامیده میشد .
3- کشن بفتحتين: انبوه، بسیار
4- دهمین خلیفه بنی عباس جعفر بن محمد بن هارون ملقب به المتوكل على الله در سن بیست و هفت سالگی در سال دویست و سی و دو هجری پس از برادرش واثق بتخت سلطنت نشست و در سن چهل و يك سالگی در سال دو بست و هفت هجری در گذشت

ظهور نیاطوس

حکیم پنج هزار و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : نياطوس که هم او را تو تیانوش گویند از بزرگان حکمای یونان است آن زمان که اسفندیار برای رواج دین زردشت از ارض مصر بروم شد و آتشکده ها را بر افروخت دانایان یونان نیاطوسرا از میان خود برگزیدند و روانه ایران نمودند، تا بازردشت طریق مناظره و مباحثه بپای برده هر گاه اوراً پیغمبر خدایافت و در فنون حکمت چیره گی او را پسندیده داشت او را به پیغمبری تصدیق کنند و سر در شریعت او گذارند . نیاطوس از یونان سفر کرده بدار الملك بلخ آمد ، و چون خبر ورود او را بعرض گشتاسب رسانیدند بفرمود تا مؤبدان و حکمای ممالک محروسه را در انجمنی حاضر ساختند، و نیاطوس را طلب داشته در محفل ایشان محلی لایق بداد ، چون مجلس آراسته شد ، زردشت از در درآمد ، نیاطوس چون شکل و شمایل او را نگریست گفت این صورت و پیکر نبایست دروغ آور شد ، آنگاه روز میلاد و طالع وقت ولادت او را طلب داشت چون باوی باز نمودند و در آن زایچه (1) نظر کرد هم تصدیق نمود که صاحب این طالع باید از پیغمبران باشد، آنگاه بر سر سخن آمد که مشکلات حکمت و معضلات علوم را از زردشت بپرسد زر دشت با او گفت که آنچه حکمای یونان با تو گفتند که از من پرسش کنی در خاطر بدار و بر زبان میار تامن ترا از آن خبر دهم و از کلمات آسمانی بروی خواندن گرفت و هر چه او را در ضمیر بود مکشوف داشت ، و این کلمات را زردشت سیمناد گویند، چه سیمناد بمعنی سوره باشد و این کلام در کتاب دساتیر مرقوم است و در زند نباشد .

على الجمله : بزعم عجمان نیاطوس چون این معجزه بدید بازردشت ایمان آورد و پس از مدتی بوطن خویش مراجعت کرد.

ظهور چنکر نکهاچه حکیم

پنجهزار و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چنکر نکها چه از بزرگان حکمای هندوستان است، آنگاه که اسفندیار بممالك هند گذر کرد چنانکه مسطور گشت و مردم را با دین زردشت دعوت نمود و آتشکدها بنیان فرمود، چنکر نکها چه برای

ص: 255


1- زایچه آنچه که منجم پیشگویی میکند

کشف اینمنی از هند بیرون شده بدار الملك بلخ (1) آمد و خدمت زردشت را دریافت زردشت با او گفت راز خود را پوشیده دار تا من از آنچه در ضمیر داری بر تو عیان کنم و یکی از شاگردان خود را بفرمود تا يك نسك از كتاب زند بروی خواندن گرفت چنکر نکهاچه چون بدقت نظر رفت مشاهده نمود که خداوند باری جل جلاله نام و نشان او را با پیغمبر خود باز نموده و از آنچه در ضمیر داشته او را آگاه ساخته لاجرم بزعم عجمیان از مشاهده چنین معجره بادین زردشت در آمد و او را به پیغمبری باور داشت و پس از روزی بهندوستان مراجعت نمود .

ظهور بياس حكيم

پنجهزار و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : بیاس از جمله حکمای هندوستانست ، چون چنکر نکها چه که شرح حالش مرقوم شد ، از خدمت زردشت مراجعت کرده ، بهندوستان در آمد، و بیاس خدمت او را دریافت ، چندان از بزرگواری و دانش زردشت اصغا فرمود که مایل خدمت او شد ، پس از هندوستان کوچ داده بدار الملك بلخ آمد، چون خبر ورود بیاس را بحضرت گشتاسب بردند بفرمود : که دانایان مملکترا حاضر کردند و بیاس را در آن انجمن بار (2) دادند ، چون در آن محفل در آمد ، و جای گرفت روی بازردشت کرده ، معروض داشت که : از سخنان چنکرنکها چه روی دلها بتو گشته است و مردم هندوستان بحضرت تومایل شده اند اکنون آن رازها که من در دل دارم مکشوف ،دار تا باقدم ثابت بدین تو آیم ، زردشت فرمود که پیشتر از آنکه تو بدینجانب شوی خداوند مرا از حال تو آگهی بخشید ، ويك سميناد آسمانی بروی بخواند ، و اندیشه او را باز نمود این سوره نیز در در کتاب دساتیر بود ، و درزند مرقوم نباشد ،

على الجمله: بعد از مشاهده این معجزه بعقیده مجوس بیاس بدین زردشت در آمد و بهندوستان مراجعت کرد.

ص: 256


1- بلخ: شهریست در ترکسان افغان .
2- بار: اجازه

جلوس مهراج

در مملکت هندوستان ، پنجهزار و سی سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : مهراج از بزرگان قبایل کچهواهه بود ، چون رهت پسر شنکل رخت بدیگر سرای برد و او را فرزندی نیرومند نبود که : وارث تخت و تاج باشد ، مهراج لوای جهانگیری برافراخت و اهل خویش را فراهم کرده ، از ارض ماروار خروج نمود و بلده قنوج را فرو گرفته ، بر تخت ملکی برآمد و چون كارملك بروی راست شد ، تجهیز لشگر و اعداد سپاه کرده ، بافوجي دريا موج بجانب نهر واله براند و آن اراضی را از تصرف زمین داران آن حدود برآورد ، و ایشانرا اهمیران مینامیدند که بمعنی گاو چران باشد ، و از آنجا بکنار بحر شود جهت آمد و کشتیهای تجارتی بساخت و در آب انداخت ، تا مردم در آن بنادر عبور و مرور کرده ، و داد وستد ایشان سودی بخراج مملکت رساند ، و همه ساله در حضرت گشتاسب اظهار عقیدت کرده پیشکشی در خور انفاذ میداشت ، و خراج مملکت بدرگاه او میفرستاد در زمان دولت او اسفندیار عزیمت هندوستان (1) فرمود ، و مهراج چون از اندیشه او آگهی یافت با مردم خویش باستقبال شتافت ، و در هر مرحله (2) از مراحل هندوستان پیشکشی تازه پیس کشید و رسم عقیدت و چاکری بنهایت برد ، و اسفندیار در جميع ممالك

ص: 257


1- هندوستان شبه قاره ای است در قسمت جنوبی آسیا بین بحر عمان و خلیج بنگاله و اقیانوس هند دارای جنگلهای انبوه و انواع نباتات و محصولات نباتی، مدتها قبل از میلاد مسیح دارای تمدن بالنسبه عالی بوده ادبیات مستقلی بوجود آورده در معماری نیز مهارت داشته، بعضی علوم مانندر باضیات و فلسفه و غیره را میدانسته اند داریوش کبیر دو ولایات آن «پنجاب و سند» را مسخر کرد اسکندر کبیر نیز قسمتی از آنرا تصرف نمود سلطان محمود غزنوی هم در سالهای 392 و 396 هجری فتوحاتی در آنجا کرد و غنائم بسیاری بدست آورد. و دین اسلام و زبان فارسی را در آن کشور رواج داد در سال 1947 میلادی بدو کشور بزرگ و مستقل تجزیه گردید که یکی هندوستان و دیگری پاکستان نامیده شد پاکستان دارای 364218 ميل مربع وسعت و 76 ملیون نفر جمعیت است. کشور مستقل هندوستان نیز دارای 357 ملیون نفر جمعیت است.
2- مرحله منزل.

هندوستان عبور کرد ، و مردم را بزردشت بخواند و شریعت او را رواج داده آتشکدها بر افروخت ، و هیربدان بگماشت و مهراج را که هم سر در شریعت زردشت داشت بسلطنت بگذاشت و بازگشت ، از پس اسفندیار رواج بازار مهراج فزونی یافت، و چهل سال باستقلال پادشاهی کرد، و تخت و تاج را بخواهرزاده خود کیدراج بگذاشت و بگذشت.

جلوس کیوانگ

در مملکت چین ، پنجهزار و و یکسال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود: تا کیوانگ نام پادشاه بیست و سیم است ، از دودمان جودانگ که بعد از پدر آمد، و مملکت چین را فرمانگذار گشت در روزگار دولت او ارجاسب مالك تركستان عظیم با رونق بود و کیوانگ در مخالطت و مخالصت او خودداری نمیفرمود ، چه لينك وانك پدر او كه شرح حالش مرقوم شد، هم با ارجاسب همین معامله داشت ، لاجرم آنزمان که ارجاسب را با شاهزاده اسفندیار گشت او را با مرد و مال اعانت فرمود ، و آنگاه که ارجاسب بدست اسفندیار مقتول شد، و روئین در مفتوح گشت چنانکه مرقوم افتاد كار بركيوانك گشت و از مودت با ارجاسب بنهایت پشیمان بود ، در این هنگام بصلاح و صوابدید بزرگان در گاه چندتن فرستاده دانادل چرب زبانرا پیشکشی لایق پیشگاه شاهزاده ،بداد و این جمله را با نامۀ که مشحون (1) بآيات استرحام (2) و استغفار بود بدرگاه اسفندیار کسیل ساخت پادشاهزاده فرستادگان او را وقعی ننهاد و در طريف (3) و تالد (4) او ننگریست و هم در زمان عزیمت چین فرمود ، رسولان از پیش بتاختند و کیوانگ را آگاه ساختند چون بر پادشاه چین این معنی مکشوف بود که پیل با اسفندیار پهلو نتواند زد ، و شیر با او دست در گریبان نتواند شد ، ناچار دل بر مرگ نهاد و از اشیاء نفسیه چندانکه ذخیره داشت، برای پیشکش

ص: 258


1- مشحون: پر
2- استرحام: شفقت کردن
3- طريف: مال تازه
4- تالد: مال کهنه

اسفندیار اختیار کرد، و با بزرگان مملکت چین باستقبال اسفندیار شتافت ، وطی مسافت نموده در حدود مملکت خود، بموكب او پیوست و چون روی او را بدیدید از اسب فرود شده بانیغ و کفن پیش دوید و پیشانی بر خاک نهاد و معروض داشت که اکنون اگر مرا بکشی با عدل رفته ، باشی و اگر زینهاردهی این خود فضلی ملکانه است ، اسفندیار او را امان داد و جرمش را معفو داشت ، و باتفاق او بدار الملك پيكن فرود شد و در ممالک چین آتشكدها بر بای کرد و موبدان بنشاند و هیربدان بگماشت چنانکه از این پیش مرقوم افتاد پس او را بمسند حکومت گذاشته بسوی هندستان گذر کرد:

على الجمله : مدت بیست و پنجسال کیوانگ در مملکت چین و ختاو تبت و ما چین پادشاهی کرد و چون روز گارش تباهی یافت جای بفرزند ارشد خود ، تاووانك گذاشت که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد

قتل اسفندیار بدست رستم دستان

پنجهزاروسی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش باز نمودیم که اسفندیار در هوای تاج و تخت روزگار میبرد و گشتاسب او را بامتطال (1) و مماطله از مقصود باز میداشت ، تا آنگاه که بیشتر از روی زمینرا در یکسال و اندماه بگشت و مردم جهانرا بدین زردشت بازداشته ، بدار الملك مراجعت فرمود ، و در حضرت پدر معروض داشت که آنچه گفتی و فرمان دادی بیای بردم و بجای آوردم ، اکنون با وعده وفاكن و تاج و تخت را بمن ،سپار که هم با تو جز بروش بندگان نخواهم زیست نه لهراسب با تو همین معامله کرد، و دوشیزه دولت را بنام تو عقد بست ، و خود بزاويه عزلت نشست برای گشتاسب دیگر مجال عذر و جای اعتذار نبود ، چه آن تکالیف شاقه را که برای تسويف (2) این مهم به فرزند حمل کرده بود هيچيك را اسفندیار فرو نگذاشت . و از آنچه پدر فرموده نیکوتر کرد ناچار پادشاه که دل از گنج و سپاه بر نمیداشت ، چاره دیگر اندیشید و جاماسب حکیم را که شرح حالش مرقرم شد ، پیش طلبید و حکم داد تا در ستاره اسفندیار نظاره کند و مآل کار او را بازداند ، و بعرض رساند جاماسب

ص: 259


1- امتطال : مسامحه
2- تسويف : بتأخير انداختن

چون در معد و نحس کواکب نظر کرد و هیلاج طالع او را براند ، و عاقبت روزگار او بدانست بعرض رسانید که روز اسفندیار در اراضی سیستان سپری شود و او بدست پسر دستان نابود گردد، گشتاسب از این سخن مسرور گشت چه در هوای تاج و تخت بیخویشتن بود که دل از پسر برداشت و او را بکام باز گذاشت

مع القصه روزی اسفندیار را (1) پیش خواند و گفت ای فرزند از آن بیشتر رنج بردی ، و شکنجه یافتی که با سخن توان راست کرد اکنون اندکی از بسیار مانده این زحمت را نیز پایمردی کن و با شاهد مقصود دست در آغوش باش امروز بیشتر از روی زمین سر در طاعت وسلطنت تا دارند جز رستم دستان که از نخست روز مارا بجشم - حقارت نگریسته و پشت به دولت ما کرده اینك لشگری در خور جنگ او فراهم کن و بسوی سیستان (2) بشتاب و رستم دستانرا دست بسته بدین حضرت حاضر ساز اسفندیار عرض کرد که ای پادشاه رستم مردی کهن سال است و روزگار فراوان بر او گذشته از زمان قباد تا عهد سلطنت کیخسرو رنج برده و دفع دشمن کرده سلاطین ایران باستظهار (3) او بر ملوك جهان افتخار کرده اند بپاداش اینهمه نيکوئی سزاوار نیست بخانه او تاختن و او را رنجه ساختن گشتاسب فرمود که نه آنست که تو پندار کرده رستم، همواره کاسر (4) جلالت و عظمت ملوك ایران بوده و پیوسته خودسری کرده بلکه بیشتر فتنه ایران از وی حادث شده و همچنان چون بحقیقت نگری خون سیاوش در گردن وی باشد و از آنروز که کیخسرو لهراسب را ولیعهد ساخت رستم و پدر او دستان بدین سخن همداستان نشدند و تاکنون ما را بکس نشمرند، نخست دفع دشمن کن آنگاه نشيمن جوی، اسفندیار ناچار زمین خدمت بوسیده تصمیم سفر سیستان داد ، چون بهمن این خبر بکتایون برد غریو برکشید و بنزد اسفندیار آمد و گفت ایفرزند در هوای تخت و تاج سهام (5) مرگ را آماج مشو با رستم دستان نتوان نبرد جست

ص: 260


1- شاهنامه فردوسی ، روضة الصفا جلديك حبيب السير جزء دويم از جلد «يك»
2- سیستان از ولایات ایران در جنوب شرقی خراسان هفتاد هزار جمعیت مرکز آن زابل
3- استظهار: كمك خواستن
4- کاسر : شکننده
5- سهام بكسر جمع سهم، تبر

دیو از غریو او بترسد و شیراز شمشیر او بهراسد این چه اندیشه ناصوابست که در هوای او چنین شتاب کنی ؟ اسفندیار گفت : اینسخن جز از در راستی نباشد لکن سر از حکم شاه نتوانم برتافت چه بر قانون به آباد هر که سر از حکم شاه بیرون کند در این جهان ناخوش بود و آنجهان در آتش شود این بگفت و از نزد مادر بدر شد و حکم داد تالشگر فراهم گشت و با سپاهی گران عزیمت سیستان کرده خیمه بیرون زد ، و در طی مراحل بيك ناگاه آن شتر که پیشرو همه بارکشان بود بخفت و چندانکه ساربانان چوب برسر و بر آن زدند از جای نجنبید، اسفندیار این حادثه را بفال بد گرفت و بفرمود : تا آن شتر را نحر کردند، و از آنجا منزل بمنزل کوچ داده در حوالی سیستان در کنار هيرمند (1) فرود آمد و سراپرده راست کرد و فرزند خود بهمن را طلب کرده او را باده تن موبد بنزد رستم فرستاد ، وبدو پیام داد که از روزیکه لهراسب بتخت نشست ، هرگز بسوی او گذر نکردی ، ونامه

گزیسوی بحضرت وی نفرستادی و آنگاه که ارجاسب بدار الملك بلخ تاختن كرد و لهراسب را از میان برگرفت اعانت نکردی و کیفر اور کمر نیستی ! و چون گشتاسب پادشاه شدهم بسوی او نگاه نکردی با اینکه همه جهان خدمت اور انرم کردن باشند اینهمه سبب شد که پادشاه را غضب بجنبش آمد و سوگند یاد کرد که روی تراجز با دست بسته نبیند ، اگر تو دست بیند من در ،آری ترا بنزد شهریار برم و نگذارم با تو گزندی رود ؛ بلكه برملك و مال تو بيفزايم و تراشاد کام باز شدن فرمایم .

به من بفرموده پدر میان بربست ، و بکنار سیستان آمده بازال (2) زر باز خورد و خبر تهمتن را از وی گرفت ، زال فرمود : كه اينك رستم برای صید کردن بنخجیرگاه شد و شیر خونرا که یکی از سواران سپاه بود باوی همراه کرد تا بنخجیر گاه بنماید پس بهمن براهبری شیرخون بشکارگاه رستم آمد و ناگاه برفراز کوهی شده از آنسوی

ص: 261


1- هیرمند از رودخانه های ایران که از افغانستان میآید و پس از عبور از خاک سیستان بدریاچه هامون میریزد 1000 کیلومتر طول
2- زال زر: پسر سام، پدر رستم

نظر کرد رستم را بدید که در دامن کوه نشسته ، و بهر او آتشی کرده اند و گوریرا بر با بزین (1) برده کباب کنند ، بهمن از شکر فى بدن وزفتى (2) تن وعزم رستم بغایت شگفت ماند و سنگی عظیم از فراز کوه بسوی او بغلطانید و آنسنگ راست برروی رستم همی فرود شد ، چون پوردستان آن بدید ، بالطمه پای خود آن اخت کوه را از خویش بگردانید، این نیز بر عجب بهمن بیفزود ، و از کوه فرود شده بنزد رستم آمد پسر دستان ویراتکریمی لایق نمود و از رنج راه و سبب سفر پرسشی بسزا فرمود ، بهمن پیغام اسفندیار را بگذاشت ، و مایه رنجش گشتاسبرا از جهان پهلوان بیان فرمود رستم گفت من سر از حکم شهریار برنتابم و فرمان اسفندیار را نیز اطاعت کنم واينك خود بحضرت شتابم و حکم پادشاه را اصغا نمایم .

پس: بهم من بنزد پدر شتافت و رستم نیز از دنبال برسید اسفندیار چون از ورود او آگاه شد از خرگاه بیرون شتافت و ر را تنگ در برکشید، و ببوسید و او را بسرا پرده آورده با هم بنشستند ، آنگاه تهمتن با اسفندیار گفت سزاوار نست که روزی چند در سرای من روزگذاری و باده گساری ، پس باتفاق بحضرت پادشاه شویم و حکم اور اگر دن نهیم اسفندیار گفت من از گشتاسب رخصت نیافته ام که در سیستان بی ضرورت سکون کنم، و در سرای تو در ایم چه از آنروز که سلطنت با گشتاسب راست گشت ترا در حضرت وی اظهار عقیدتی نشد ، و تهنیتی بدانسوی نرفت لاجرم دل شاه برنجید و فرمان داد که : همچنانت دست بسته بدرگاه برم ، وبرقانون مه آباد و آئین زردشت هر که از فرمان شاه ر بدر ،کند بردانش بکیفر این گناه در دوزخ سر بدارد ، اکنون صواب آنست که توتن به بندمن در دهی، تا همچنانت بسته بدرگاه برم و از پای ننشینم تا پادشاه گناه ترا معفوندارد ، و آنگاه که خود بر کرسی مملکت بر آیم مهام (3) جميع انام را برأی و رویت تو گذارم ، رستم گفت که من در حضرت گشتاسب عصیانی نکرده ام و اگر در لشگر او کوچ ندادم و ملازم در گاه نشدم بدانست

ص: 262


1- با بزن: سیخ کباب
2- زفت بفتح درشت فربه
3- مهام - جمع مهم : کار دشوار امر عظیم

که از کاوس و کیخسر و منشوری بدست دارم که از خدمت حضور معاف باشم و اراضی سیستان تا سرحد پنجاب (1) بیمانعی مرمرا باشد و هم اکنون از بند سخن مگوی که آسمان دست مرا بر نتواند بست ، و هم این حکومت برخلاف مه آباد است که از آن سخن کنی چه من آزاد کرده سلاطین سلفم (2) و آزادانرا بستن نفرمایند ، همانا اگر از در مهرباشی و چهره سلامترا نخراشي يك امروز مهمان من باش ، وبايوان من در آی تا در زشت و زیبای این اندیشه سخنرانیم، و عاقبت اینکار را بدانیم ، اسفندیار بدین سخن رضاداد ، ورستم بسر بسرای ای خویش شده ، ساز و برگ مهمانی نمود ؛ و خورشهای مهنا (3) مهیا فرمود ، اما اسفندیار از گفته پشیمان شد؛ و با وعده وفاننمود رستم آنروز را بانتظار بپایان آورد، و صبحگاه دیگر به لشگرگاه اسفندیار شتافت ، شاهزاده چون از حال او وقوف یافت، باستقبال بیرون شده او را بدرون سراپرده آورد و از خلف وعده چندان عذر بخواست که رستم بر سر مهر آمد، و از روزگاران گذشته همی یاد کرد و آن رنج فراوان که از بهر ایرانیان برده بوده می برشمرد؛ و اما اینهمه هیچ در اسفندیار در نگرفت و گفت من سر از حکم شاه نتوانم بر تافت، با ترابسته بدرگاه برم و اگر نه فیصل این امر شمشیر برنده دهد، و بفرمود خوان بنهادند و خوردنی بخوردند ، و باده بگساردند ، اما رستم از سخنان او آشفته مغز بود ، چون کار بزم بپایان برد برخاست و بخشم از نزد اسفندیار بدر شد ، و بمیان کریاس (4) سرا پرده رسیده بایستاد :گفت خرم آنروز که جمشید در این سرای جای داشتی و کاوس کی روزگار گذاشتی و کیخسرو لوای حکومت افراشتی اينك كار بدست ناسزائی افتاده ، که همه بیداد آزماید ، وحکومت برخلاف مه آباد فرماید ، اسفندیار که گوش و هوش بر کردار و گفتار رستم داشت ، چون این کلمات بشنیدیی توانی براثر او شتافت ، و چون اورا دریافت گفت ای پسر دستان چندین گزافه گوی و گذشتگانرا بافسوس یاد مکن جمشید را که اینهمه ستایش کنی از روش مه آباد بگشت و مردم را بپرستش خویش

ص: 263


1- پنجاب : از ولایات هندوستان دارای 21 ملیون جمعیت
2- سلف: گذشته
3- مهنا : گوارا .
4- کرباس بکسر دربار جلوخانه

دعوت فرمود ، و کاوس مردی آشفته مغز بود که با اختر آسمان نبرد آزمود، اینك گشتاسب ملکی نصفت اندیش است، که همه روزه بر کیش زردشت رود و چون جاماسب حکیم اور اوزیری بود و در حضرت او چون بشوتن کار آگاهی است و مانند اسفندیار کینه خواهی.

مع القصه : رستم بسوی سرای خویش در تکتاز شد ، و اسفندیار به نشیمنگاه خود باز آمد در این وقت بشوتن قدم پیش گذاشت و گفت: ای برادر رستم مردی جهاندیده و کار آزموده است با او آتش فتنه افروختن و کین توختن سزاوار نیست چه اگر در جنگ او زبون باشی، بنیان بخت نگون آری و اگر چیره شوی هم کار بخیره کنی از اینروی که سلاطین ایران با نیروی او کار همی کردند، و با یاوری او از ملوك جهان برتری جستند صواب آنست که بامدادان بسرای او شوی ، و کار بصلاح اوکنی ، اسفندیار گفت : سخنان تو همه از در صدق و حکمت است، اما چه توان کرد که زردشت فرماید: هر که از فرمان شاه بدر شود ، بدوزخ رود ناچارم که فرمان پدر را فرونگذارم و با رستم دستان باتيغ وسنان سخن کنم .

على الجمله : روز دیگر رستم با سپاه بناوردگاه (1) آمد و از اینسوی اسفندیار نیز بعزم کارزار (2) بمیدان شتافت و این هر دو با هم عهد محکم کردند که هیچکس از میان دو صف آهنگ جنگ نفرماید و نبرد نیازماید رستم و اسفندیار بنهایت شود این پیمان استوار کردند و از میان سوار بکنار آمده در هم آویختند ، وهمى خاك باخون آمیختند ، سپاهیانراکه از دوسونظاره بودند غیرت بجوشید ، وغضب جوش زد زواره و فرامرز اسب برجهاندند ، و از آنسوی نوشادر و مهر نوش فرس بمیدان راندند، و این هر دو بدست فرامرز و زواره بیچاره گشتند ، و با خاک و خون آغشته شدند ، بهمن چون برادرانر اکشته دید اسب بر انگیخت و بنز د اسفندیار آمده صورت حال را بعرض رسانید ، اسفندیار بر را آشفت وروی با رستم کرده گفت: که عهدها آن بود که لشگریان تیغ نکشند و از هم نکشند

ص: 264


1- ناوردگاه: رزمگاه
2- شاهنامه فردوسى روضة الصفا جلد يك.

همانا تو نقص بیمان روا داشتی ، و فرزندان مرا در کام بلا گذاشتی ، رستم سوگند یاد کرد که من هرگز اینکار نکنم و از این کرده آگهی ندارم ، اکنون پسر و برادر را دست بسته بسوی تو فرستم ، تا از ایشان انتقام بکشی و بخون فرزندان بکشی اسفندیار گفت هرگز اینکار نخواهم کرد ، و بندگانرا در ازای خون خداوندان بمعرض قصاص نخواهم آورد این بگفت و مانند شیر زخم خوره بجنگ در آمد و بر رستم تیر باران گرفت گویند هیچ کمانکشی را تیر از خفتان (1) رستم گذر نداشت جز اسفندیار که از خدنگ وی چندان زخم کاری برتن رستم رسید و اندام رخش (2) او را نیز چندان زحمت رساند که در رزمگاه سستی گرفت جهان در چشم رستم تار گشت و ناچار از رخش آمده ، او را رها ساخت ، اسفندیار چون بیچارگی او را بدید زبان بسرزنش باز کرد و گفت : آنهمه داستان که از روزگار باستان یاد میکردی ، همه گزافه بوده است چه در جنگ دلیران هیچ پاینده ،نباشی هم اکنون با اینهمه جرم و جنایت که مرتر است اگر فرمان مرا گردن نهی و تن به بند من در دهی از عصیان و طغیان تو میگذرم، و نیز نزد پادشاه گناه ترابصد هزار ضراعت شفاعت میکنم دستم گفت : اینهمه بیغاره (3) و ، شناعت واجب نباشد ، اکنون کامها از حرارت آفتاب تفته است ، و اندامها بصدمت طعان (4) وضراب (5) گفته و روزنیز بکران رفته ، لاجرم بآرامگاه خویش بازشویم ، و من نیز با دستان و دوستان در این کار داستان زنم پس آنچه مختار افتاد فردا بکار خواهم بست ، این بگفت و باتن جراحت یافته بسرای خویش شده خسته گیهای خود را ببست و رخش را نیز مر هم کرده ، از خستگی بر آورد زال و فرامرز و دیگر اهل او بر ضعف رستم و سستی رخشاند وهناك شدند و در کار اسفندیار شوری افکندند از میانه زال دستان گفت که اسفندیار روئین تن باشد و از سیمرغ حكيم ياد دارم كه هيچيك از آلات حرب جز دو چشم وی کارگر نشود و راقم حروفرا در قصه زدشت بدین سخن اشارت رفت .

ص: 265


1- خفتان بکسر یکنوع جامه جنگ
2- رخش بفتح راء : نام اسب رستم
3- بیغاره: سرزنش طعنه
4- طعان - جمع طعن : نیزه زدن
5- ضراب - جمع ضرب شمشیر زدن .

على الجمله سخن بر این نهادند و خدنگی دو شاخه خاص برای دیدگان اسفندیار راست (1) کردند که چون با مداد شود تهمتن بدان حربه با اسفندیار نبردجوید، اما از آن سوی اسفندیار چون بپرده سرا آمد جسد نوشادر و مهرنوش را پیش داشت ولخنی بر فرزندان بگریست و بفرمود تا ایشانرا در تابوت نهاده بنزديك پدر كسيل ساخت و پیام داد که آن نهال را که غرس (2) کردی نمر چنین آورد من نیز با اژدهای زخم را خورده و شیر خشم کرده دست در گریبانم تا عاقبت کار برچه رود و اکنون تو در پیرانه سر با تاج و کمر خرسند باش ، چون تابوت فرزندان را بنزد پدر فرستاد و سوگواری سندباش رابنز بیای بر در وی باشوتن کرد و گفت که تا کنون سواری چون رستم بر فرس ننشسته و مردی مانند او کمر نبسته امروز او را چندان با تیغ خدنگ خستم که جای داشت در میدان جان دهد و او با آن همه جراحت سلاح جنگ خویشرا که حملی گران بود بر دوش کشیده پیاده بسرای خویش خرامید، گمان نکنم که فردا آهنگ جنگ تواند کرد، این سخن را برای آورد و بیار امید صبحگاه رستم دستان زین بردخش بست و بر نشست و آن تیر که بر قصر اسفندیار برآورده بود بترکش (3) جای داده بناوردگاه تاخت خبر با اسفندیار بردند که چه آسوده نشسته اینك جهان پهلوان در حریگاه صف بر کشیده هم آورد میجوید اسفندیار در عجب رفت که با آن همه جراحت چگونه کار جنگ بساخت و در حال بر نشسته بمیدان تاختن کرد و در برابر رستم بایستاد ، نخست رستم زبان برگشاد و گفت ای اسفندیار من امروز برای جنگ آهنگ بسوی تو نکرده ،ام بلکه بدان سرم که دل ترا با مهر و حفاوت پیوند کنم و از جانب معادات و مبارات (4) بگردانم اکنون این چین از جبین بگشای و بزاری و ضراعت من ببخشی روزی چند در سرای من باش و روی مروت و سلامترا مخراش هر گنج که نهفته دارم با تو گذارم و هم با تو بدرگاه گشتاسب ره سیار شوم ، آنگاه اگر پادشاه بکشد روا باشد و اگر هم ببخشد هم سر است

ص: 266


1- شاهنامه فردوسى روضة الصفا جلد يك.
2- غرس : درخت نشاندن
3- ترکش : تیرداه
4- مبارات : از یکدیگر بیزار شدن.

اسفندیار گفت ای پسر دستان آن مبین که روزگار من اند کست پست و بلند جهانرا بسیار نور دیده ام و جنگ فراوان دیده ام. بدین سخنان جادو فریفته نشوم و بر اثر نیرنگ تو نروم یاتن به بند من در دهی ، و اگر نه کار جنگ راست کن چون رستم بدانست که اسفندیار سر

ندمن بصلاح در نیاورد، و دست از ستیزه باز ندارد نا چار ساز نبرد کرد و اسب بر جهاندو گرد بر انگیخت و از آنسوی نیز اسفندیار کار جنگ بساخت، وفرس میدان تاخت؛ نخستین رستم کمانرا بزه کرد ، و آن تیر که برای اسفندیار ساخته بود ، بسوی او گشادداد چنانکه راست بر دیدگانش آمده (1) و در مغزش جای گرفت جهان در چشم اسفندیار تارشد، و از اسب نگونسار گشت بشوتن و بهمن چون این بدیدند بیهشانه بسوی او دویدند و سرش از خاك برگرفته در کنارش آوردند اسفندیار دست برد و آن خدنگ دو شاخه را از دیدگان بر آورد و گفت من از دلیری رستم و جادوئی زال رنجه نباشم که اینهمه بر من پدر کرد و از برای تخت و کلاه زندگانی من تباه ساخت ، اکنون روزگار من دیگر گونه گشت و کار من از کینه جوئی بگذشت، رستم را بنزد من بخوانید که مرا با او وصیتی است ، چون این آگهی بتهمتن دادند خویشتن را از رخش در انداخت و با گریبان چاک و رودموى برخاك بنزديك اسفنديار آمد و عرض کرد که این گناه بر من نباشد چه از هر راه و هر در تو را پند گفتم از من نپذیرفتی ، و کار بر من تنگ کردی هما نا این بلا از گشتاسب با تو آمد ، و او بعمداً ترابهلاکت گذاشت ، وزال نیز با زاری و سوگواری برسید و گفت : این آسیب از گشتاسب یافتی چه او برای آنکه تاج و تخت با تو نگذارد هر روز ترا بگرد جهان پراکنده ساخت اسفندیار گفت : من نیز بدان سرم اما کنون که وداع جهان گویم مرا با تهمتن وصیتی است ، وروی بارستم کرده گفت: که بهمن (2) یادگار منست چون من از جهان رخت بدر برم او را در زابلستان با خود بدار ، و از راز رزم و بزمش آموخته کن ، تاروان من از تو شاد باشد رستم گفت که فرمان ترا پذیرنده ام ، هم اکنون در خدمت به من کمر بربندم و بنده وار خدمت کنم ، آنگاه اسفندیار روی با بشوتن کرد و گفت : از من بگشتا سب بگوی

ص: 267


1- شاهنامه فردوسى روضة الصفا حبيب السير جز دوم از جلد يك.
2- شاهنامه فردوسی

اکنون بکام رسیدی؛ که م را در کام مرگ دیدی از بخت شاد باش و با تاج و تخت خرسندی ،دار این گفت و آه کرد و دم کوتاه نمود، بهمن و بشوتن جامه بر تن چاك زدند و خاک بر سر پراکندند، وجسد اسفندیار را در تابوتی نهاده سر آنرا استوار کردند و تابوت را با پوشش سیاه از پیش رانده و بشوتن با سپاه از دنبال همی چون این خبر با گشتاسب رسید از کرده پشیمان شد و جامه (1) بدرید و ناله بر آورد ، بزرگان ایران و زنان و دختران اوفغان بر داشتند و زبان بسرزنش باز کردند و گفتند : چون اسفندیار پسریر ادر هوای تاج و تخت بکشتن فرستادی و نام و ننگ خویشرا بر باد دادی .

على الجمله : كتايون و زنان کشتا سب روزگاری در از سوگواری داشتند. از سخنان اسفندیار است که فرموده:

«الشكر اعظم من النعمة ، لانه يبقى وتلك يفنى» (2)

و هم او گوید :

« لا تعمل عملا في السر تسحتى ان تذكر في العلانية» (3)

و گوید : چون بر دشمن کار صعب شود دوستی کند و آنگاه که اسباب اضطرار مرتفع شود هم حضمی آغازد لاجرم در هیچ حال از کید او غافل نتوان بود .

مع القصه : بعد از هلاك اسفندیار چون رستم بهمنرا بسیستان آورد زال با او گفت ای پسر در تربیت بهمن سود نمیدانم و عاقبت اینکار را جزوخامت و ندامت بهره نمی بینم چه چون بهمن با عمر فرسان (4) و صنعت شجعان (5) آراسته شود ونيك و بد این بلد را بیکو بداند روزی باشد که صاحب تاج و کمر شود و بخون پدر کمر بندد ، پس دود از دو دمان سام (6) برآورد و بنیان این خاکدانرا بر آب گذارد

ص: 268


1- شاهنامه فردوسی
2- یعنی شکر نعمت از نعمت بزرگتر است زیرا نتیجه شار برای هم شه باقی است و نعمت ناپایدار است
3- یعنی در خلوت عملی را انجام مده که اکر آشکار شود شرمنده خواهی شد
4- فرسان بضم فا - جمع فارس: اسب سوار
5- شجعان بضم دين - جمع شجاع : دلیر
6- سام: بدرزال جدرستم

رستم گفت : که من با اسفندیار این پیمان کردم و اکنون نقض عهد رواندارم، لاجرم در حق بهمن نیکی اندیشم و اگر او بجای من بدکند خدایش کیفر فرماید، و همچنان بکار بهمن پرداخت تا از فنون فروسیت (1) وقوانین سیاست آموخته شد و در میان سپاهی و رعیت بلند آوازه گشت . آنگاه رستم از در پوزش وینایش نامۀ بدرگاه گشتاسب فرستاد (2) و معروض داشت که بشوتن گواه منست که مرا در حق اسفند یار هیچ گناه نرفت چندانکه در حضرت او زاری و ضراعت بردم و موی سفید خود را فاعت آوردم، از قله تكبر وتنمر فرود نشد و سخن جز بازبان تیغ وسنان نگفت تا آنکه قضا کار کرد و مرا شرمسار ساخت ، از پس او بهمن را بر کرسی شرف نشیمن دادم و فرما نشر اگردن نهادم و در پرستاری و آموزگاری اورنج فراوان بردم، منت خدای را اکنون بزمرا تابنده تر از خورشید است.

ورزم را پاینده تر از جمشید با اینهمه اگر پادشاه از گناهم بگذرد و جنایتم را بگذارد برقانون عدل و نصفت بود چون این نامه بگشتاسب رسید بشوتن نیز باصدق مقالات پسر دستان همداستان ،گشت پادشاه جرم اور ا نادیده انگاشت ، و خطی بدو فرستاد که بر ما معلوم شد تهمتن را در کار اسفندیار عصیانی نرفته ، بلکه این قضائی آسمانی بود اکنون بهمن را که یادگار او است بدینجانب فرست تا خاطر با دیدار او خرسند باشد و هم منشوری ببهمن فرستاد که بی توانی بدرگاه حاضر باش که جان و دل مشتاق دیدار تست، چون حکم گشتاسب برستم رسید ساز و برگی ملکانه مهیا کرده ببهمن ،سپرد و سپاهی لایق حال با او همراه کرد و خود نیز، چند منزل بمشایعت او رهسپار شده اور اوداع گفت و باز آمد و از آنسوی چون خبر ورود به من بگشتاسب رسید، بفرمود جاماسب را که وزیر او بود با بزرگان و صنادید سپاه باستقبال بیرونشد ، و بهه را با احتشامی تمام بدرون آورد و چون چشمش بر چهره بهمن افتاد ، نخست یاد اسفندیار کرد اوزار بگریست و از آن پس با او گفت : اينك تو یادگار اسفندیاری و ماننده اوئی و او را ولیعهد و نایب مناب خویش ساخت ، و هم او را اردشیر نام نهاد ، و از آن پس چشم

ص: 269


1- فروسیت : مهارت در اسب سواری
2- شاهنامه فردوسی

گشتاسب بدیدار بهمن روشن بود و خاطر با خیال او گلشن داشت و نیز مدتی در از بر نگذشت که مرگ رستم فراز آمد و آن چنان بود که زال را از کنیز کی نوازنده پسری بوجود آمد که شغاد (1) نام یافت و چون او بحدر شد و تمیز رسید ، زال دختر حاکم کابل را برای او عقد بست و فرزند را بکابل کسیل ساخت تا با ضجیع خویش همبستر باشد و در آنجا سکون کند، فرمانگذار کابل از وقوف شغاد در آن بلد بغایت شاد شد و چنان اندیشید که آن خراج را که همه ساله رستم دستان از آن اراضی طلب میفرمود ، بمرسوم برادر خواهد گذاشت و سالها با خصب نعمت خواهد زیست و اینخیال رنگ نه بست چه آنگاه که هنگام طلب باج ؛ و اخذ خراج رسید ، عمال رستم برسیدند ، و آنزر و سیمی که مقرر بود بر قانون همه سال دریافت نمودند ، این معنی صفای خاطر حاکم کابل را مکدر ساخت و شکایت بنزد شغاد آورد ، و از این سخن شغاد شرمگین و خشمناك شد که چندین چرا برادرم را محقر دارد ، و با او گفت من کیفر این گناه روزگار رستم را تباه خواهم ساخت و با حاکم کابل در قتل پسر دستان همدست و همداستان شد

و رأی چنان زد که در شکار گاهی که بیکسوی کابل بود، چند چاه (2) عمیق حفر کردند و در میان آن از تیغ و تیروسنان و دیگر چیزهای برنده نصب نمودند ، و سر آن آبار را بخار و خس پوشیدند تاچون رستم را بدانجا عبور دهند بچاه در اندازند ، و این کارها از مردم پوشیده داشتند، پس آنگاه بر می آراسته بزرگان کابل را فراهم نشاندند ، و باده کسا ریدن گرفتند و چون پیمانۀ چند بگشت و سورت (3) باده در دماغها اثر کرد ، شغاد سر برداشت و گفت: امروز از همه جهان حسب نسب ستوده مراست، پدری چون زال زردارم ، و برادری چون رستم جنگ آور و خود نیز در میدان نبرد کسی را بمرد نشمرم ، حاکم کابل بر آشفت و با او گفت : چندین گزافه مگوی یاده مسرای ، تراهیچ فخر لایق نباشد و اینگونه سخنان مفید نیفتد که زال ورستم را یاد کنی ، و با نسبت ایشان شاد باشی ، تراهیچ محل ننهند و مکانتی ندهند، بلکه برادر و پسرت

ص: 270


1- شغاد بفتح شین برادر رستم
2- شاهنامه فردوسی روضة الصفا جلد «ا» .
3- سورت بفتح سين : تندی : شدت

نخوانند و از خود ندانند مگر نه این عمال رستمند که اینک در این شهر اخذ خراج کنند و از بهر تو يك فلس از آن باج فرو نگذارند، از این مناظرات کار بمبارات کشید و شغاد بر آشفت، و برخاسته از مجلس بیرون شتافت ، و هم در حال براسب خود برنشسته ، بسوی سیستان آمد ، و شکایت برستم دستان آورد و در حضرت او آب در چشم بگردانید و معروض داشت که حاکم کابل مرادر انجمن بزرگان خوار کرد ، وناسزا گفت و از پیش براند رستم با او گفت آزرده خاطر ،مباش حاکم کابل چه کسی باشد که این جسارت کند، من از او این کینه بخواهم ، و اورا کیفری بسزادهم ، این بگفت و بفرمود: سیاهی لایق بر نشستند ؛ و بازواره (1) آهنگ کابل کرد ، و چون منزلی چند راه به ، پیمود، از حاکم کابل نامه بازاری و ضراعت برسید، و هم شغاد آن نامه را در نزد برادر نهاد و زبان بشفاعت بر گشاد و گفت فرمانگذار کابل از کرده پشیمان شده، و از آنچه رفته استغفار نموده و هم اينك جهان پهلوانرا در کابل بضیافت طلب فرموده، اگر برادر مسئول او را با اجابت مقرون دارد ، این نیز بر فخر وعزت من بیفزاید و مرادر دیده مردم کابل گرامی نماید، رستم بر حسب مدعای شغاد سپاه خویش دار خصت انصراف فرمود و خود بازواره و شغاد و معدودی از لشگریان عزیمت کابل فرمود ، و حاکم کابل چند منزل باستقبال رستم بیرون شتافت و چون برسید جبين برخاك بسود و لختی پیاده در رکاب او بدوید ورسم پوزش و نیایش بپای بر درستم عذرش پذیرفت ، و جرمش معفو داشته با او وارد کابل گشت و روزی چند در سرایش ببود ، صبحگاهی حاکم کابل بحضرت اوشد و گفت در این نواحی شکارگاهی است که نخجیر فراوان بدست شود، اگر جهان پهلوان رامیل بود ، بدانجانب سفرى مبارك باشد ، رستم را در هوای شکار گاه دل بجنبید و هم در آنروز سوار شده بنخجیر گاه تاختن کرد و حاکم کابل او را از تنگنائی که چاه کرده بود عبور داد، ناگاه رستم بچاهی عمیق (2) در افتاد و زواره نیز بقتلگاهی دیگر فرود شد و آن آلات حدید که در بن چاه نصب کرده بودند از اندام رخش و

ص: 271


1- زواره بفتح: نام برادر رستم
2- شاهنامه فردوسی روضة الصفاجلد 1 .

رستم گذر کرد، آنگاه جهان پهلوان دیده فراز کرد و در کنار آن حفره شغاد را بدید با او گفت چه بسیار بد کردی که بقتل من اقدام نمودی، از این پس از دودمان سام نام نماند ، و خانمان نریمان ببادرود شغاد گفت و مرا در میان بزرگان کابل خوار کردی و از آن اراضی اخذخراج نمودی من نیز کیفر کردم ، رستم گفت اکنون که من از جهان شدنی باشم و کس در این بیابان با من نماند این تیر و کمان مرا با دست من راست کن تا اگر جانوران درنده یکی قصد من کند مادام که جان در بدن دارم آسیب نرساند شغاد قدم پیش گذاشت و تیری با کمان راست کرده بدست رستم داد تهمتن چون تیر و کمان بگرفت قصد شغاد کرد و او از بیم بگریخت و در پس درخت چناری کهن سال خود را مخفی داشت ، رستم آن تیر را بسوی درخت گشاد داد چنانکه شغاد و درخت را در هم دوخت (1) و خود نیز پس از زمانی جان بداد ملك كابل دست بیداد از آستین در آورد و آن اندک مردم که ملازم رکاب رستم بودند نیز مقتول ساخت، یکدوتن از آن جمع فرار کرده چون برق و باد اینخبر بسیستان آوردند و بانگ شیون از شبستان زال خاست و اهل او گریبان چاك كردند و لشگری و رعیت خاک برسر پراکندند از میانه فرامرز بی توانی لشگری فراهم کرده بجانب کابل شتاب کرد ، و نخستین بدان شکارگاه شد و جسد رستم و زواره را از چاه بر آورد و در تابوت گذاشته سر آنرا استوار کرد و بسیستان آورده با خاك سپر دور سم تعزیت و سوگواری بپای برد و دیگر باره باسیاه بزرگ بسوی کابل ترکتاز کرد فرمانگذار کابل ناچار لشگری بر آورده در برابر فرامر نصف بر کشید و جنگ در پیوست (2) زمانی دیر بر نیامد که سپاه کابل شکسته شدند ، و حاکم کابل با صد تن از اقوامش دستگیر شد، فرامرز اور ا برداشته بهمان شکارگاه آورد و از پشت او پوست و پی بر کشیده او را با همان عصب در چاه در آویخت، و آویخته بگذاشت تاجان بداد و آتشی بزرگ کرده خویشان و فرزندانش را در آتش بسوخت ، آنگاه فرمان داد تاجسد شغاد را نیز با آندرخت پاك بسوختند ، و از آنجا کوچ داده بسیستان آمده و مدت یکسال بسوگواری اشتغال داشت وجمهور مردم جامه

ص: 272


1- شاهنامه فردوسی
2- شاهنامه فردوسی

«فضل الملك على الرعية انما هو بقدر اصطناع الصنايع وافشاء المحامد» (1)

و نیز او گوید که هر که بنام فریفته شود بنان در ماند . و هر که خیانت کند بجان در ماند وزروسیم مسكوك را كه رايج مملکت او بود بر یکسوی صورت آتشکده رسم بود، و برجانب دیگر پیکر گشتاسب را با تاج و کمر مرتسم میداشتند، و مدت سلطنت او در این جهان یکصد و بیست سال بود (2) و پس از وى ملك با بهمن پیوست چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

ظهور هرمس ثانی

پنجهزارو و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، هر مسثانی از اجله حکمای بلده بابل است و نام او كلواذا باشد و او را کلواذای کلدانیا ،گویند چه منسوب با مدینه بابل را چنین نسبت کنند .

على الجمله وی در میان کلدانیین میزیست و او را در علم طب وعلم اعداد دست زیاده بود، چنانکه بسیاری از قوانین این فنون که بسبب طوفان نوح غرقه اندراس (3) وانمجا گشته (4) بود او بفر است خاطر وسورت ذکا دریافت نموده دیگر باره مرتب و مدون ساخت : و بعضی از فنون حکمت را نیز از کتب فیثاغورس حکیم که شرح حالش مذکور شد اكتساب ميفرمود و بسط فضایل او را از این توان دانست که او را هرمس تانی گویند چه هرمس اون ادريس عليه السلام است که شرح حالش مرقوم افتاد.

ظهور فلناكس حكيم

پنجهزار و سی چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، فلنا کس از جمله حکمای نامدار است و اورامرز نوش نیز نامند کشف حقایق و اخذ معارف از كتب فيثاغورس حکیم نموده و از فنون حکم اگهی حاصل کرده و بیشتر در حکمت الهی رنج برده .

ص: 273


1- یعنی برتری و فضل پادشاه بر رعیت باندازه نیکیها و دستگیر بهائی است که درباره آنها بعمل بیاورد .
2- روضة الصفا جلديك
3- اندراس : کهنگی
4- انمجاء : محو شدن

سیاه از تن دور نکردند وزال میزارید ورودابه (1) اشك ميسباريد ، وه- مواره مانند دیوانگان میزیست ، و هر زر و مال که داشت بر مساکین پراکنده ساخت ، و مدت زندگانی رستم در این جهان ششصد سال بود.

علی الجمله: چون خبر هلاکت رستم در اطراف جهان انتشار یافت و این سخن گوشزد گشتاسب نیز شد بغایت مسرور گشت اما مجال نیافت که خود باراضی سیستان عبور کند و کین اسفندیار بازخواهد چه از پس روزی چندمزاجش از صحت بگشت و سورت مرض هر روز در بدنش فزونی گرفت ، چندانکه بدانست جان از این رنج بدر نخواهد برد ، پس جاماسب را بخواست و به من و بشوتن را نیز حاضر ساخت ، و روی با جاماسب کرده گفت که هنوز از درد اسفندیار جگر تفته و دل گفته دارم ، اکنون که مدت من بسر رفت این سلطنت را با بهمن میگذارم که یادگار اسفندیار است و بشوتن را بوزارت او اختیار کردم که رأی رزین (2) و خرد دوربین دارد و بر این گفته سجلی (3) نوشت و با به من سپرد و روزی چند بیش نکشید که وداع جهان گفته رخت بعالم دیگر برد شهر اسروشته ماور النهر و بیضای فارس از بناهای گشتاسب است و نگاشتن رسایل با عبارات مترسلانه (4) و کلمات منشیانه از نتایج خاطر اوست و هم از سخنان او بود که فرماید :

«احق الناس بالتواضع من احسن الله تعالى اليه و بسط بالقدرة يديه» (5)

و هم او راست.

«لا تحرف عن مسلك النصح فان منهاج النصيحة فسيحة» (6)

و نیز اوراست که :

«ليس ملك أن يحسد على الملوك الاعلى حسن السيرة» (7)

و هم او فرماید

ص: 274


1- رودابه : دختر پادشاه کابل مادر رستم
2- رزین: استوار
3- سجل بكسر تین و تشدیدلام نوشته پیمان
4- ترسل : نامه نگاری
5- یعنی : سزاوارترین مردم بتواضع آن کسی است که خداوند با واحسان و تفضل نموده و قدرت باوعطا کرده است.
6- یعنی از راه نصیحت و خیر خواهی حرف نباش زیرا راه نصیحت وسیع است.
7- پادشاه را نشاید که بر پادشاهان دیگر حسد بورزد محر بر نیکویی رفتار آنها .

على الجمله چون فلناکس مرتبه کمال یافت و آوازه حکم ورواج دین زردشت را اصغا فرمود . عزیمت ایران زمین نمود و بدار الملك بلخ آمده از روش و قانون زردشت اگهی حاصل کرده ترك يونان زمین را گفته در ایران سکنی اختیار فرمود، و بدین زردشت در آمده حکمت را با مجوسیت در آمیخت .

ظهور فلانوس

حکیم پنجهزار و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. فلانوس حكيم نيز تلميذ فيثاغورس محسوب شود چه همواره پیروی او داشت و از کتب مصنفات او کسب فضایل مینمود و کشف دقایق میفرمود ، آنگاه که دانایان یونان او را بکمال دانش و بینش تصدیق کردند و جنابشرا در فنون حکمت مآب (1) ادانی (2) و اقاصی (3) دانستند عزیمت مملکت هندوستان فرمود و باراضی هند آمده مردم را همی بروش فیثاغورس ترغیب نمود تا باجتهاد وی در آن ممالک حکمت با فوانین و قواعد برهمنان (4) آمیخته گشت.

جلوس دار الیسع

در مملکت بابل پنجهزار و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، دار الیسع امرای جلیل القدر حضرت گشتاسب بود که بعد از ابطحسف بفرموده پادشاه ایران سلطنت مملکت بابل و مصر و افریقیه وارمن زمین یافت و کار آن ممالک را به نظم و نسق کرده و خراج بدرگاه گشتاسب میفرستاد ، وی آخرین سلاطین کلدان بین است كه از جانب ملوك عجم سلطنت بزرگ داشتند و اراضی مقدسه نیز در تحت فرمان ایشان بود و بعد از وی تازمان اسکندر یونانی که شرح حالش مذکور خواهد شد بادشاهان عجم کسیرا در این ممالك منفرداً پادشاه نکردند بلکه هر بلد را حاکمی جداگانه منصوب داشتند و مدت سلطنت دار الیسع پانزده سال بود .

ص: 275


1- مآب مرجع، مقصد.
2- ادانی جمع ادنی نزدیکتر
3- اقاصی- جمع اقصی : دورتر
4- برهمنان جمع بر همن پیشوا و عالم مذهب بر همانی بر همانی مذهبی است قدیمی در هندوستان پیروانش قریب 217 ملیون نفرسه خدارا قائلند 1- برهما (خالق موجودات) - ویشنو (آمر کائنات) 3- سیوا خراب کننده موجودات

ظهور بر مانندش

حکیم پنج هزار و پنجاه چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، برمانندش از جمله حکمای یونانست و او را در طب از دیگر فنون دستی زیاده بوده چنانکه در زمان خود از ابنای جهان فزونی داشت و دانایان فن طب برسه گروه بوده اند نخستین فرقه را اصحاب تجربه مینامیدند و گروه ثانی را اهل قیاس میگفتند و طبقه را ارباب حیل نام بود چه ایشان بر آن بودند که طب عبارت از حیله چند است که بکار برند و هر کس از حکما یکی از این اقوام را مختار میداشت و برمانندش از میانه قیاس را اختیار نمود و کار بدان میکرد و چون او از میان برفت در میان شاگردانش اختلاف پیدا شد چنانکه در جای خود مذکور خواهد گشت .

ظهور کنکه

حکیم پنجهزار و پنجاه چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کنکه از اجله حکمای مملکت هندوستان است و در معرفت افلاك ونجوم از حکم ای هند فزونی داشته و ابو معشر در کتاب الوف نیز او را بکمال این صفت موصوف دارد و حکمای هند در علوم هیأت و نجوم برسه مذهب رفته اند نخستین را هندسه گویند و مقصود از آن الداهر الدهر است و دویم را ار جهیر گویند و سیم را از کند نامند و بیشتر

ارج از حکمای اسلامیه نیز بر قانون مذهب هند سند رفته و آرای ایشانرا در زیچهای خویش مسطور داشته اند

جلوس تاوانك

در مملکت چین پنجهزار و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود تاوانك نام پادشاه بیست و چهارم است از اولاد واحفاد جووانگ که بعد از هلاکت پدر در مملکت چین آمروناهی آمد و درجه بادشاهی یافت و دست تعدی و بیداد از آستین بر آورد و بر رعیت و لشگری دل نرم نکردمر سوم آن طبقه را قطع کرد معلوم این طبقه راقلع (1) فرمود چندانکه کار بر خلق صعب افتاد و زیستن بر مردم دشوار گشت ناچار جمعی در قتل او همداستان شده از جای بجنبیدند و غوغا در افکندند رعایای

ص: 276


1- قلع : کندن

شهر که از جور پادشاه باضطرار بودند از هر سوی بتاختند و شورشی عام برخاست لشگریان نیز خاطری رنجه داشتند از پی خلاصی او تن بشکنجه در ندادند ، بلکه بر آن آتش افروخته دامن زدند یا کناری گرفتند تا مردم خانه پادشاه تاخته او را بقتل آوردند و مدت پادشاهی او در مملکت چین یکسال بود ،

ظهور تاليس

حکیم پنجهزار و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. تالیس از مردم ملطیه (1) یونانست ، بفنون فلسفه آراسته بود چون در حضرت حکمای یونان بهرهٔ کافی گرفت سفر مصر کرد و از حکمای قبطی و دانشوران مصری نیز استفاضه حکم نمود و چون از مصر بیونان (2) آمد نخسین حکم بكسوف شمس کرد در وقت معین و در زمان وی بیشتر صنعت اهل یونان تحصیل علوم شعر و ادب بود.

على الجمله : از سخنان اوست که میفرماید که : خداوند مبدع عالم است وعقول بشرى از ادراك هويت مقدسه او عاجز و راه آشنائی بساخت، جلال ذاتش نیست جز از رهگذر ایجاد مصنوعات ومعرفت باسماء حسنی (3) لاجرم بشر راهم راه بادراك اسماء او نيست الا از جهت ذات خویش نه از جهت ذات او ، و گوید مبدع کاینات در ازل بوجود هستی موصوف بود و آن هنگام هیچ موجودی در صفحه ایجاد رنگ نداشت پس ابداع کرد آنچه را اراده از لیه با بلاغ آن تعلق گرفت و در ذات مقدسه مبدع که بوحدت بحت وفردا نیت صرف متصف بود هیچ شی را نمود نمیگنجید پس در آن هنگام نتوان گفت جهتی با آن هویت مقدسه باشد یا صورتی دارد یا هیچ حیثیتی در آنجا بود چه وحدت و یکتائی او منافی این وجوه است پس خالق اشیاء محتاج

ص: 277


1- ملطیه بفتح ميم ولام وكسر طاء و تشديدياء مفتوح : شهریست در یونان که اسکندر آنرا بنا کرده است، بشام نزدیکست
2- یونان یکی از ممالك بالکان شامل شبه جزیره یونان پایتختش شهر آتن یونانیهای قدیم ، در علم و صنعت شهرت حاصل کرده فلاسفه و مورخین و شعرای بزرگ داشته اند : قبیل همر سفكل هروت قراط افلاطون و غیره.
3- اسماء حسنى : الفاظی هستند دارای معانی عالیه که برذات مقدس خداوند متعال اطلاق ،میشود بازگشت برخی از آنها بصفات ذات است مانند عالم قادر ، حی بازگشت بعض دیگر بصفات فعلیت مثل خالق، رازق، باری مصور بعضی از آنها مجد و تنزه خداوند را میرساند مانندفنی، قدوس

نخواهد بود باستحضار صور اشیاء چه اگر بحضورصور اشیاء محتاج باشد ناچار قبل از ابداع دو چیز خواهد بود یکی هویت مقدسه و آندیگر صور اشیاء و از این بیرون نیست که آن صوریا مطابق صور خارجی باشد یا مطابق نیست در صورتیکه وجود خارجی دارد باید صور وجودات متعدد باشند صور کلیات مطابق كليات وصور جزئیات مطابق جزئيات و بايد بتغيير جزئيات خارجيه صور نيز متغیر شوند چنانکه بتكتر افراد متکثر میگردند و این لوازم باسرها (1) محال است و منافی وحدت اگر مطابق وجود خارجی نباشد پس بلا شك صورت آن عین خارجی نخواهد بود بلکه آن صورت چیز دیگر خواهد بود علی حالها و گوید که بالای این سماوات بس عوالم عجیبه نورانیست که ناطقه ما را از بیان آن قصور است و ابداع آن عوالم از عنصریست که عقول بشری از ادراك كنه آن عاجزند چه نطق و نفس و طبیعت دون مرتبه آن عنصرند و آن عنصر عبارت از دهر، محض است اما از طرف آخرنه از طرف اول وکمال جميع عقول و نفوس عبارتست از وصول بآن عنصر لهذا عقول ونفوس باسرها از روی شوق طالب وصول اویند و این آن عنصر یست که مادر نسك ثانيه آنرا باسم ديموميت (2) و بقا میخوانیم و گوید که : مبدع كل وصادر اول جوهریست که حضرت عزت بنظر هیبت در آن نگریست و آن جوهر آب شد و از سردی و خشگی آن خاک پدید آمد و از انحلال آن هوا موجود شد پس از صفوت (3) هوا آتش برافروخت و از دو دو بخار آتش آسمان پدید شد و از فروغ آن کواکب آشکار گشت و این همه آثار از میلی که بمؤثر خود دارند برگرد آن بگردش و مسیر باشند .

جلوس كينك وانك

در مملکت چین پنجهزار و پنجاه و هفتسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . كينك وانگ نام پادشاه بیست و پنجم است از دو دمان جووانك كه بعد از قتل پدر بکرسی مملکت برآمد و هر جراحتكه تاوانك روا داشته بود بمرهم مهر و مروت بالتیام آورد و چون سلطنت چین باری استوار گشت و بر سریر مملکت استقرار یافت آن مردم که

ص: 278


1- باسرها: همه
2- دیمومیت: همیشگی
3- صفوت بفتح برگزیده خالص

شريك در خون تاوانك بودند و سبب کلی آن فتنه شدند يك يك را بدست آورده بقتل رسانید و آنگاه که از خونخواهی پدر فارغ گشت نامه از در ضراعت و مسكنت بحضرت گشتاسب فرستاد و نیز پیشکی که در خور درگاه او میدانست انفاذ داشت و از جانب از مطمئن خاطر شد و چهل و سه سال در کمال استقلال در مملکت چین و ماچین و تبت وختا پادشاهی کرد و چون از این جهان بار بر میبست فرزند برومند خود دون وانك را بولایت عهد نصب کرد و نفس کوتاه ساخت .

ظهور فورون

حکیم پنجهزار و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فورون از جمله حکمای اراضی یونان است و حکمت او را قدیمه غیر محققه دانند و او را رئیس فلاسفه غیر محققه خوانند و شاگردان او در حضرت وی اکتساب فلسفه اولی الطبیعه میکردند و بیشتر از دانایان یونان و حکمای مصر روش و آئین او را نکوهیده شمرده اند چنانکه ارسطاطالیس در کتاب حیوان بدین اشارت کرد و در میان اهل حکمت آن قوم که پیروی فورون کنند اصحاب اللذه نام دارند زیرا که رأی فورون چنین باشد که مقصود از تعلیم و تعلم علوم فلسفه لذتیست که عاید نفس شود و آن لذت تابع معرفت آن علم افتاده و او را یکی از رؤسای فرق سبعه ، در حکمت شمرده اند؛

چنانکه در ذیل قصه افلاطون ، مذکور خواهد شد انشاء الله تعالى .

جلوس تركينيس

در دار الملك روم پنجهزار و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : ترکینیس که او را لوسینس ترکینیس خوانند ، وهم مشهور به سوپر بس بود آنگاه که سرویس رخت از جهان بربست ؛ بر سریر سلطنت جای گزید و مملکت روم را در تحت فرمان آورد ، و نخستین حکم داد که : نعش سرویس را با خاک نسپارند، از اینروی که اور اصلاحیت ملکی نبود و غصب سلطنت کرده و فرمان داد تا دوستان و خویشان سرویس را فراهم آورده جمله گی را عرضه شمشیر ساختند مردم روم از افعال وی رنجه شدند، و اورادشمن داشتند ، ومنتهز فرصت میبودند که او را از میان بر گیرندتر کینیس

ص: 279

این معنی را بدانست ، و بر عدد پاسبانان و حارسان (1) حضرت بیفزود ، و مردم را همه روزه بکارهای مختلف باز میداشت، و در میان ایشان فتنه می انداخت ، تا با هم مشغول باشند ، و از قصدوی ،بازمانند، و آنگاه که کار سلطنت باوی استوار گشت بدان شد ، که قبایل سابیانرا که در ارض ایتالیا سکون داشتند و سر با او فرو نمیگذاشتند مسخر فرمان کند. پس لشگری فراهم کرد و ناگاه بر سر ایشان تاختن کرد ، و جمعی را با تیغ بگذرانید و بقیه ،السیف را بزیر حکومت آورد و از آنجا بروم مراجعت کرده ؟ روزی چند بر نگذشت که عزم تسخیر شهر سویساد می تیا نمود، و آن بلده بیست و شش میل ، از شهر روم بیکجانب بود ، هم ساز سپاهی داده ، بيك ناگاه بدان سوی رهسپار شد ، و اطراف آنشهر را فرو گرفت ، هر روز مردم سویسادمی تیا بیرون شده ، و در برابر سپاه ترکینیس صف بر میزدند ، و جنگ در می پیوستند ، عاقبة الامر ، کار برایشان تنگ شد و محصور گشتند ، و ترکینیس حکم داد ، تا لشگریان بدستیاری یورش آنشهر را فرو گرفتند ، و بعد از قتل و غارت بقایای رعایارا ، در اطاعت دولت روم باز داشتند و پادشاه روم قوتی بسزا یافت، و بدان سر شد که آنمردم را که از ایشان هراسناك است، از میان برگیرد از جمله مرکس جونیس بود که جلادتی با ثروت دمساز داشت، لاجرم بیکناگاه ترکینیس اور اطلب داشته ، عرضه دمار وهلاك ساخت و يك پسر او را نیز از پای در آورد ، وجود نیس بروتنس که دیگر پسر او بود چون بدید که پادشاه پدر و برادرش را مقتول ساخت از بیم جان سربدیوانگی در آورد ، و مانند جانوران درنده بهر سوی حمله میبرد، از اینروی او را بروتس نام نهادند،

على الجمله ترکینیس چون او رادیوانه پنداشت، بسلامت بگذاشت ، و او را بسرای خویش آورده، برای سخره اطفال بداشت ، و بروتس همواره با طفلان وی برسم دیوانگان میزیست ، و ایشان با و خاطر خوش داشتند ، وروزی از قضا باد و پسر پادشاه بمعبد در آمده ، تام آل حال خویش را بازدانند ؛ و این رسم بود که در معبد چندتن از کشیش که دانشور بودند ، بر مستقبل حال مردم حکم میراندند. بروتس و پسران تركيتس پیشکشی بنزد کشیش نهادند، و سؤال کردند که ما كداميك سلطنت روم

ص: 280


1- حارسان جمع حارس: نگهبان

خواهیم یافت جواب آمد که شما هريك زودتر مادر خود را بوسه زنید ، سلطنت خواهید یافت، بروتس از این سخن چنان فهم کرد که باید خاضع وخاشع شد ، و زمین را که مادر حقیقی است بوسید، پس بخاك در افتاد و جبین برخاك نهاد ، و قصد كرد که چون دست یابد و ترکینیس را از تخت بزیر آرد دولت را جمهور (1) کند و مردم را آزادی دهد، اما بزرگان روم همچنان با پادشاه دل بد داشتند ، ومنتهز فرصت میبودند ، از جمله سکس تس فرزند خود را بنهانی در میان قوم کی فرستاد، و ایشان قبیلهٔ بزرگ بودند که در اراضی ایتالیا سکون داشتند ، و پسر سکس تس نخست با آنجم ماعت :گفت که من از پدر رنجیده ام و از روم پناه بدینجا آورده ام. و چون یکچند مدت در آنجا بزیست ، و با ایشان مهربان گشت پرده از راز برداشت . و آنجماعت را با پدر خویش در خصمی پادشاه همداستان ساخت.

على الجمله: جميع بزرگان روم در قلع و قمع ترکینیس یکجهت شدند و پیشرو همه بروتس بود و چون اسباب مدافعه فراهم شد کار بدان نهادند که بر پادشاه بشورند . پس روزی که ترکینیس با جمعی از لشگریانش از شهر روم بخارج سفر کرده بود بزرگان مشورتخانه حکم دادند که مردم شهر صغار أكباراً مجتمع شوند و فرمان مشورتخانه را بدانند. چون مردم فراهم شدند، حکم صادر گشت که میباید تر کینیس از سلطنت خلع گردد و بدین شهر دیگر درون نشود. مردم که سالها در هوای چنین روز بودند. در حال سلاح جنگ با خودر است کردند . بشتاب تمام دروازهای شهر را بر بستند و برباره (2) بر آمدند. از آنسوی خبر با ترکینیس بردند که چه آسوده نشسته مردم روم شورش کردند و بر خصمی تو یکجهت شدند. ترکینیس برنشست و بتعجيل تمام بسوی شهر بتاخت تامگر بشهر در آید. و مردم را از آن جنبش و جوشش فرونشاند. چون بکنار شهر آمد مرم از زبر دیوار و سرباره اورا بضرب آلات جنگ دور کردند . و بروتس در اینوقت کس نزد لشگریان او فرستاد و پیام داد که حکم اهالی مشورتخانه و تمامت خلق روم آنست که : ترکینیس از درجه سلطنت

ص: 281


1- دولت جمهوری طرز حکومتی است که رئیس آن از طرف ملت برای مدت معینی انتخاب میشوند و او را رئیس جمهور میگویند
2- باره : دیوار قلعه

اخراج باشد و هر که او را اعانت کند. خونش هدر بود، شما را چه افتاده که در حمایت او مردم را از خود رنجه کنید. و اهل و خویشانرا در شکنجه نهید؟ این سخن نیز در گوش سپاهیان ملایم افتاد لاجرم چون ترکینیس راه بشهر نیافت. و با آنعدد قلیل عزم اشگرگاه خویش کرد ابطال سپاه نیز او را راه با خود ندادند و از پیش براندند ناچار ترکینیس از اراضی ایتالیا محال اتروربر (1) را اختیار کرد ، و در آنجا بشهر سیرا فرود شد، و پناه بدانجا برد ، و مردم روم از ظلم و تعدی او برستند ، وجونيس بروتس را نجات دهنده خلق لقب دادند، و تا در اینوقت که دولت روم را کار بر سلطنت و پادشاهی میرفت، چهل میل طول اراضی داشتند : وسی میل عرض و با اين زمين اندك بنهايت قوی با نیرو بودند، و رعایای روم از فرط حسن سلوك الاطين عظيم باخشونت طبع و درشتی خوی بودند ، اما بعد از ترکینیس رسم سلطنت از میان برخاست ، و دولت بر جمهور قرار گرفت ، و حکم با اهالی مشورتخانه افتاد ، چنانکه در جای خود مذکور شود ، و مدت سلطنت ترکینیس در روم بیست و پنجسال بود.

ظهور هرمس ثالث

پنجهزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هرمس ثالث از حکمای مصر است ، واورا المثلت بالحکمه گویند، از اینروی که او سیم هر امسه است و از این پیش قصه هرمس اول و ثانی مذکور شد، او را در همه فنون حکمت آگهی بود و چون در مصر مکانتی تمام حاصل کرد ، عزیمت سیاحت ممالك آفاق نهاد ، و در بیشتر بلادو امصار عبور نمود ، و از حال بلاد و امصار وسكان هر اراضی معرفتی لایق حاصل کرد، و از فنون جغرافیا بهره نیکو گرفت و هم بمصر باز آمد و بقیت عمر در آنجا بتعليم علوم و کشف معضلات حکمت مشغول بود اور اکتابیست در علم صناعت و کیمیا و همچنان کتابی که علم باحوال حيوانات ذات السموم است (2) منسوب باوست.

جلوس كيدراج

در مملکت هندوستان پنجهزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : کیدراج

ص: 282


1- اتروبرا : ناحیه ایست در ایتالیا شامل حوزه نهر آرنو سکنه قدیم آن موسوم به اتروسك و تمدن بالنسبه معتبری داشته اند.
2- حيوانات ذات السموم: جانوران زهر دار

خواهر زاده مهراج است که شرح حالش مذکور شد ، آنگاه که مهراج سهام مرگ را آماج میگشت چون فرزندی در خور تاج و تخت نداشت پادشاهی بکیدراج گذاشت و خود بگذشت کیدراج از پس او بر سر بر سلطنت برآمد، و مملکت هندوستانرا مسخر سریر فرمان ساخت و چون احبال (1) سلطنت بروی محکم گشت لشگری افزون از حد حصر و حساب سازداده ، آهنگ تسخیر پنجاب فرمود چه در این هنگام چنانکه مذکور شد رستم دستان مقتول بود و عمال وی در مملکت پنجاب آن جاه و آب نداشتند که با سلطان هندوستان از در قتال و جدال برخیزند، ناچار از در اطاعت و انقیاد بیرون شدند و آن مملکت بیزحمت بتصرف كيدراج در آمد و یک چند مدت در بلده «بهره» رحل اقامت افکند ، و نامه از در پوزش و نیایش بدرگاه گشتاسب فرستاد و اشیائی چند برسم پیشکش انفاذداشت و پادشاه ایرانرا با خودمهربان ساخت تا از بازماندگان رستم در مکافات این عمل کیفر نبیند و خود همچنان در آن حدود بالشكرنا معدودسكون داشت ، وقلعه مجمو» را بنیان گذاشت و یکی از خویشان خود را که «درک» نامیده میشد ، و از اقوام کهکران بود بحکومت آن اراضی منصوب داشت ، و روزگاران در از حکومت آن اراضی وحدود با آن قبایل بود.

علی الجمله چون سال چند برگذشت قبایل کهکران و چوپیه که از زمینداران معتبر پنجاب بودند ، و سالها از جانب رستم حکومت آن اراضی داشتند ، بر کیدراج بشوریدند، و بفرمان فرامرز پسر رستم با افغانان که در کوهستان کابل (2) و قندهار (3) سكون داشتند ، متفق شده لشگری عظیم بر آوردند و برکید راج تاختن بردند و با او چندین جنگ در پیوستند ذلیل و زبونش ساختند کیدراج ناچار سخن از در صلاح داند و با ایشان مصالحه افکند بدان شرط که دیگر گرد آن حدود نگردد و آن اراضی را کماکمان پایشان گذارد پس آنجماعت مراجعت کرده هر کس در محل خویش بیارمید ، و هر که حکومتی داشت بفرمان فرامرز بر

ص: 283


1- احبال - جمع حبل ريسمان.
2- کابل پایتخت افغانستان دارای هشتاد هزار جمعیت
3- قندهار یکی از شهرهای افغانستان در سر راه هندوستان دارای شصت هزار جمعیت

سر عمل خویش شد ، و مدت پادشاهی کید راج در مملکت هندوستان چهل و سه سال بود.

ظهور افرافظی حکیم

پنجهزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، افراغطی حکیم که او را نیز قروس گویند ، وذیونس از جمله حکمای یونانند ، و از این پیش در ذیل قصه بر مانندش حکیم مذکور نمودیم که بعضی از حکما گفته اند که اطبابر سه گروهند بعضی مدار طلب را بر تجربه نهاده اند ، و فرقۀ قیاس را معتبرد انسته اند و طبقه که گفته اند علم طاب عبارت از حیلتی چنداست، ایشانرا اصحاب حیل گفته اند اما بر مانندش از آنان بود که کاربر قیاس میراند ، و چون او از جهان برفت، در میان شاگردانش اختلاف بادید آمد ، و از این جمله سه کس افضل بودند، یکی تالیس ملطی که شرح حالش مرقوم افتاد ، و آن دو افزاغطى وذیونس است بعد از مجادلات سه فرقه شدند ، ذیونس باجماعتی اقتضا (1) باستاد خویش نمود و قیاس را اصل دانست ، و افراغطی با جمعی تجربت را اختیار کردند و ئالیس و پیروانش از اصحاب حیل مشهور شدند ، چه گفتند طب عبارت حیلتی چنداست و این سه فرقه پیوسته با هم مناظرات داشتند. تا ریاست بافلاطون حکیم رسید ، و اوقیاس و تجربه را با هم اختیار کرد و کتب فرق ثلاثه را بسوخت چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

غلبه دوات کرتج پسیسلی

پنجهزار و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش بدان اشارت شد که بعد از مرگ اليا اهل کرنج خود را دولتی جدا گانه خواندند ، و مدار مملکت را بردای جمهور نهادند و چون کار ایشان بارونق شد ، بدان شدند که مملکت خویش را وسیع کنند و اراضی بیگانه را مسخر دارند نخست عزم تسخیر مملکت اندلس کردند و جزیره منارکه و مجارکه را که از جزایر انداس بود فرو گرفتند و این دو لفظ بزبان لاتين بمعنى كوچك و بزرگ باشد علی الجمله : از این دو جزیره مردم فلاخن افکن، ضمیمه لشگر ایشان گشت و این گروه چنان بودند که آن سنگ که

ص: 284


1- اقتضا: پیروی کردن

در فلاخن ،مینهادند، کمتر از هشتاد مثقال که هر مثقال مساوی وزن بیست و چهار خود باشد نبود ، و از سرب گلولهائی چند ساخته بودند ، و چنان می افکندند که از سیر گرم شده، مانند گلوله زنبوره کارگر بود، و پدران برای آنکه پسران را بدین هنر آموخته کنند نان و خورش ایشانرا در زنبیلی نهاده ، بايكتار ریسمان باريك از درختی بلند می آویختند ، و ایشان از مسافتی بعید که معین بود باید آن تار ریسمانرا با سنگ فلاخن قطع کنند و آن زنبیلرا فرود آورده ، نانو خورش خود را بر گیرندو اگر اینکار را بیای نبردندی ، آنروز گرسنه بماندندی ، اما چون اهل کرتج بدیشان دست یافتند، و آنجما عترا ضمیمه سپاه خویش کردند ، برقوت و قدرت ایشان بیفزود ، و مردم اندلس چون شنیدند که جزیره منارکه و مجار كه مملوك دولت كرتج گشت عزم کردند ، که شهر کادیز را بمكافات آن عمل فرو گیرند ، و سکان آنرا عرضه تیغ و تیر دارند ، چه آنگاه که مردم شهر طرای پراکنده شدند و برخی بکرتج چنانکه مذکور شد، نیز جمعی بشهر کادیز که هم از محال اندلس است فرود شدند ، پس مردم کادیز و کرتج از اصل يك قبيله بودند ، مع القصه : چون مردم کادیز از قصد ابطال و لشگراند لس آگاه شدند، رسولی چند بدولت کرتج فرستادند ، وصورت حال زا معروض داشتند، ایشان در حال لشگر فراهم کردند ، وبجانب كاديز تاختن بردند، و با سپاه انداس جنگ در پیوستند ، و ایشانرا بشکستند ، و از آن پس دلیر و چیره شدند، و بمرور ایام تمامت اندلس را در تحت فرمان آوردند ، و تاکوه پرنه که در میانه خاك اندلس و فرانس است مسخر کردند و نامۀ بدرگاه گشتاسب فرستاده اشیائی چند برسم پیشکش با نفاذ نمودند ، و معروض داشتند که ماجز باستظهار (1) ملك ایران نباشیم و بیرضای او گام نزنیم گشتاسب فرستادگان ایشانراکامروا ، رخصت انصراف داد، و ایشانرا مأمور ساخت ، که جزیره (2) سیسلی را سخره (3) فرمان آرند ، و آن جزیره از طرف غربی دریای شام از همه نزدیکتر باراضی ایتالیاست ، و بعد از آن از روی آب تابخاك كرتج هفتاد و پنج فرسنگ بود و در شهر سیراکس که بزرگترین

ص: 285


1- استظهار: استمداد
2- سیسیل جزیره بزرگی است در بحر مدیترانه متعلق بایتالیا دارای چهار ملیون جمعیت .
3- سخره بضم سين مقهور ، مغلوب

امصار سیسلی است مدار سلطنت آنجزیره بود و نخستین سه برادر بودند که در آنجا کار بحکومت نهادند و اول را جیلان نام بود ، و دویم راهیرو و را سینولس مینامیدند، و ایشان هر يك بعد از دیگری شصت سال حکومت داشتند و در آنوقت که لشگر کرتج بدانسوی میشد : ابتدای حکومت جیلان بود چنانکه مذکور شد .

اما دولت روم را چنانکه مذکور شد ، در این زمان بدستیاری بروتس کار بر جمهور میرفت ، و اهالی مشور تخانه متعرض سیسلی نبودند ، پس اهل کرتج فرصت بدست کرده باستظهار پادشاه ایران کشتیهای جنگی در آب افکندند، و بسوی سیسلی تاختن بردند ، و بعضی از آنجزیره را فرو گرفتند ، و همی داشتند تا بیست و هشت سال بر این برگذشت ، و میان مردم ما کادوینه وقرق با گشاسب کار بمعاهده و مصالحه میرفت ، پادشاه ایران مقرر داشت که سیسلی همچنان در تحت تصرف اهالی کرتج باشد ، و معامله تجار مخصوص فرضه (1) و سواحل کرتج بود ، وزری معین بدولت کرتج دهند ، و دیگری بی اذن و اجازه ایشان کشتی ی بی اذن و اجازه ایشان کشتی در آب نراند و مردم ایتالیا را در این امور هیچ دست نباشد ، تا مبادا قویحال شوند، و روز گاری بر حسب فرمان او کار بدینسان بود.

ظهور دولت جمهور

در روم پنجهزار و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آنکه ترکینیس را مردم روم بصلاح و صوابدید بر و تس از سلطنت خلع کردند و مدار سلطنت را بر جمهور نهادند بروتس که نجات دهنده خلق بود و کلاتینس که نیز از میانه اهالی مشورتخانه بجلالت قدر ورزانت رأی ممتاز بود ، سرکنسل (2) گشتند و باحیای قوانین نیکو کوشیدند و مقرر که از این دو کس سالی یکتن پادشاهی کند و حکومت کلی باوی باشد تا در آن سال هنر خویش را از مملکت گیری و مردم دارای آشکار کند و بزرگان مشورتخانه نیز

ص: 286


1- فرضه: جای در آمدن کشتی از آب دریا
2- كنسل : مأمور يك دوات در یكشهر از کشور بیگانه که وظیفه او حفظ حقوق ورسیدگی بکارهای هموطنانش میباشد و گاهی گفته میشود بشخصی که منصوب بحفظ حقوق ملت باشدا گرچه در کشور بیگانه هم ساکن نباشد

هر يك پيرايه سلطنتی با خود داشتند و اگرچه نام آزادی بعامه خلق دادند اما در حال مردم چندان بسطی و رفاهی حاصل نیامد و مردم جوان که چون کار بسلطنت میرفت حکمرانی داشتند در این وقت باغوای مردم برخاستند ، وخلق را بشورش ترغیب میکردند که دولت جمهورا از میان برگیرند و باز مدار ملك بر پادشاهی نهند و پسران بروتس و خواهر زادگان کلاتینس نیز از مردم فتنه انگیز بودند که مردم را بشورش ترغیب میکردند، از اینروی که در دولت جمهور حال خلق یکسان بود چنانکه یاد شاهزاده و گدارا بيك سياقت (1) میراندند، و در میان ایشان فرق نمیگذاشتند ، اینخبر بشهر سیرارسید و ترکینیس آگاه شد که مردم روم از دولت جمهور دلتنگی دارند ، بدان سر شد که دامنی بدین آتش زند ، رسولی چند بروم فرستاد ، و باهالی مشورتخانه پیام داد که چون مرا نخواستید از پادشاهی اخراج کردید ، وخلع نمودید اکنون تاج و تخت مرا در روم داشتن و دست فرسود دیگری گذاشتن از قانون خرد دور است ، آن مر ابسوی من فرستید و در نهانی با رسولان آموخت که مردم را بشورش عام ترغیب کنند و هر کس را از وی بدیگر گونه وجهی امیدوار سازند ، رسولان ترکیتیس چون بر سیدند ، و پیام خویش را بگذاشتنند ، روزی چند در نهانی بتحريك مردم روز بردند تا قومی بدیشان همدست و همداستان گشتند و از پیکار خود بدر شدند از پس خروج رسولان این راز از پرده بیرون افتاد، و کیداهل شورش در نزد بزرگان مشور تخانه مکشوف گشت ، وحکم دادند تا آنجما عترا بمعرض باز خواست بازدارند ، وقانون چنین بود که اینگونه مردم کلا باید عرضه هلاك و دمار شوند .

مع القصه : از هر سوی (2) عوانان بدویدند ، و آن جمع را بدرگاه حاضر ساختند ، پسران برو تس و خواهر زادگان کلاتینس نیز در میان گناهکاران بودند ، روتس هیچ بر فرزندان خود دل نرم نساخت ، و حکم داد تا ایشانرا بادیگر کسان گردن زدند و از این معنی رعبی در دلها افکندند ، اما کلاتینس برخواهر زادگان خود بگریست ، و ناله آغازید اهالی مشور تخانه گفتند چنین کس در خور کنسلی نباشد ،

ص: 287


1- سیاقت: روش طریقه
2- عوانان جمع عوان : مأمور ديوان .

و او را از آن منصب فرود آورده اخراج بلد ساختند و از پس او این منصب را باولریس گذاشتند که هم از جمله بزرگان مشور تخانه بود، اما از آنسوی چون ترکینیس مشاهده کرد که نهال این فتنه ثمر نیاورد، و از شهر سیرا و اراضی ایتالیا لشگری فراهم کرده، بعزم تسخیر روم خیمه بیرون زد و کار جنگ را راست کرده؛ با آن سپاه گران بظاهر روم فرودشد ، و از اینسوی بروتس سردار سپاه سوار شد و ولریس سپهسالار پیادگان گشت و از شهر بیرون شده هر دو سپاه صف بر کشیدند، و جنگ در پیوستند، از لشگر ترکینیس پسر او که «ارنز» نام داشت اسب برجهانده بمیدان آمد و بروتس را برای نبرد طلب فرمودوی نیز اسب برانگیخت و با او در آویخت ، و چندان با هم کوشیدند که از زخمهای کاری هر دو بیکباره از اسب در افتاده جان بدادند آنگاه هر دو لشگر از جای جنبش کردند ، و تیغ و تیر در هم نهاده از یکدیگر همی کشتند .

عاقبة الأمر لشكر تركينيس شکسته شدند و روی بفرار گذاشتند ، وولریس با فتح و نصرت واردروم شد اما ترکینیس از پای ننشست و سه کرت دیگر ساز سپاه کرده بر سر دوم آمد و هر سه نوبت شکسته شد ، تابکلی از درجه توانائی ساقط گشت و دست طمع کوتاه ساخت.

جلوس لارجيس

در دار الملك روم پنجهزار و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بزرگان مشورتخانه روم کار بر مراد کردند ، و مدار دولت را بر جمهور نهادند و عرصه ملك راوسیع ساختند ، هريك تجمل ملکی برای خودر است کردند، لاجرم وجوه خراج کفایت خرج ایشان نمیکرد و حمل خویش را بدوش عامه خلق میگذاشتند ، مردم از این قانون بستوه آمدند و بیم آن بود که فتنه حادث شود ، از میانه لار جیس که از امرای بزرگوار بود ، یفتوای بزرگان مشورتخانه و رضای عامه خلق حکومت یافت تا در میان مردم و اهل مشورتخانه کار بعدل و نصفت کند از اینروی کار لارجيس بالا گرفت ، و این خود سلطنتی بود که یافت و این خدمت را بزبان لاتین دكتاتر (1)

ص: 288


1- دكتاتور: مستبد : خودرای .

مینامیدند.

مع القصه صه کار پادشاهی بالارجيس موافق افتاد و قبایل دور و نزديك از اواندازه بسزا گرفتند و از رخنه انداختن در آنملك مأیوس گشتند .

ظهور سقراط حکیم

پنجهزار و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، سقراط بن سقر سیقوس از بزرگان حکمای یونان است و مسقط الرأس او شهر اسن باشد که هم او را ائینه (1) گویند تحصیل فنون حکمت از کتب فیثاغورس حکیم میفرمود و کار همه بر عدل میگذشت وهم لفظ سقراط بلغت يونان بمعنى المعتصم (2) بالعدل است و بیشتر اوقات سقراط در تشریح حکمت الهی مقصور و مصروف بود و شاگردانرا از تدوین (3) علوم حکمت ببطون دفاتر منع میفرمود و میگفت : حکمت چون پاکیزه و مقدسست انرا جز در نفوس مقدسه و دیعه نتوان نهاد و بر جلود (4) میته و قلوب متمرده نقش نتوان بست و هم اگر از کس سئوالی رود و او جوابرا موقوف بمطالعه کتاب دارد چندان فضیلتی نباشد بلکه باید خاطر را حاوی جمیع کتب داشت و جناب او مآب سالیان علم گشت ، چندانکه او را دوازده (5) هزار شاگرد بود و در روزگار او او در یونان پادشاهی نافذ فرمان نبود بلکه کار بر ملوك ظوايف ميرفت و مردم اسن نیز بر قانون سلن که بدان شهر آورده بود میزیستند چنانکه مذکور شد و حکومت ایشان بروش جمهور و صوابدید اهالی مشورتخانه بود و سقراط رانیز از اهل مشورت خانه میشمردند چنانکه وقتی در یکی از راهها که جمعی از اهل مشورت خانه باتفاق سقراط رهسپار بودند جنابش هیچ در حلقه ایشان رهسپار نمیشد و از ملابس و مطاعم و مناکح بهره نمیگرفت ، و چون شب در میامد در خم شکسته مینشست و چاشتگاه از خم بر آمده در ظل آفتاب میزیست و از اینروی بسقراط الحب

ص: 289


1- اتینه: بزرگترین شهر یونان قدیم و اکنون پایتخت یونانست ، دارای چهار صد هزار جمعیت
2- معتصم محفوظ پناهنده داده شده
3- روضة الصفاجلد ( 1 )
4- جلود: جمع جلد : پوست .
5- روضة الصفاجلد (1)

مشهور ، بود از قضا صبحگاهی سرکنسل بروی عبور کرد (1) و او را دید که در شکسته نشسته گفت : ای سقراط ترا چه افتاده که در مجلس ما حاضر نمیشوی و از ما کنار میجوئی سقراط گفت: شغل بدانچه مقدم و محصل حيوة استمرا از انجمن شما دور میدارد و سرکنسلرا بخاطر رسید که سقراطرا تحصیل اسباب معاش مجال صحبت اصحاب نمیدهد فرمود ای حکیم آنچه ترا باید طلب فرمای تا آماده داریم سقراط گفت: آنچه مرا باید اگر ترا بدان دست بودی هرگز بر صحبت تو حرامان میکردم سرکنسل گفت : اى سقراط مسموع افتاده که مرد مرا از عبادت اصنام وستایش ستاره منع میفرمایی و این کار در انتظام مملکت زیان افکند سقراط گفت من چنین حکم ندادم بلکه گفته ام عبادت اصنام و روش صابئین برای سقراط زیان کند چه او میداند که این جماداترا سودی نباشد اما دور نیست که برای سرکنسلان و دولت جمهور نافع باشد چه ایشان چون از دین بگردند میتواند شد که مردم از آن جماعت برمند و خلل در كار ملك اندازند در این وقت سرکنسل گفت : ایسقراط اکنون اگر حاجتی با من باشدبیان فرمای که امضای فرمان ترا میمون میدانم، سقراط گفت : مرا با خلعت دیبا و بدرد زر وحقه گوهر حاجت نیفتد، چه از حجاره ارض و لعاب کرمان و هشيم (2) نبات روی بر تافته ام حاجت من آنست که عنان، مرکب خود را از من بگردانی که جیش تو تابش خورشید را از من برتافته

على الجمله : چون نام سقراط در یونان بلند شد ، و مردم را از عبادت اصنام منع کردن گرفت، قضات شهر و آن کشیشهای معابد ، بروی حسد بردند و سجلی (3) نوشتند که سقراط واجب القتل (4) باشد ، و آنرا بنزد اهالی مشورتخانه فرستادند و ایشان یازده تن از قاضیان بزرگ بودند که اینصورت نگاشتند و هفتاد کس نیز از خدام معابد بر وجوب صدور احکام ایشان شهادت کردند چون این سجل را بزرگان مشورتخانه بدیدند سقراط را در انجمنی خالی از بیگانه حاضر ساختند و سر کنسل با او گفت :

ص: 290


1- روضة الصفا جلد (1).
2- هشیم: گیاه خشکیده خورد شده
3- سجل : حکم قاضی
4- روضته الصفا جلد (1) حبيب السير جزء دوم از جلد (1) .

ای سقراط تویکی از اهل ،مائی و این روش که پیش گذاشته ما را بر قتل و ناچار دارد لاجرم دست از این معنی بازدار و مرد مرا بحال خود گذار ؛ و اگر نه با این خوی که تو داری چون در قتل تو تأخیری رود مردم بیکباره بر ما بشورند و این دولت که بینی محو گردد سقراط گفت ، تهدید مرگ مراسیم ندهد چه مرگ رستن از زندان تعلق و پیوستن بعالم تجرد است، بلکه خلع جامه کثیف ظلمانی است و تلبس بلباس لطیف نورانی و حکما از تبدل لباسی که هم آن اشرف بود هرگز اخفای حق روا ندارند و از ارشاد مردم کناره نگیرند پس بزرگان مشورتخانه نا چار کار باقضات احدى عشر گذاشتند، و برقتل سقراط یکجهت شدند و چون مادام که کشتیهای تجارتی مردم اسن هیکل بحر را نسپرده بود ، مبارک نمیداشتند که در قتل کس اقدام کنند و اینوقت هنوز کشتیهای ایشان دور از ساحل بود ، حکم دادند که سقراطرا به زندان برده بدارند تا چون کشتیها فرارسد او ر اهلاك كنند . پس جنابش را بزندان در آورده بند بر پای نهادند و محبوس بداشتند و در آنمدت که در حبس بود نیز همه روزه شاگردانش حاضر شده باستفاضه مشغول بودند و خاطر سقراط هیچ از الم حبس و بیم قتل مشوش نبود و حل معضلات حکمت میفرمود ، آنگاه که زمان رسیدن کشتیها فراز آمد افریطون که یکی از شاگردان وی بود عرض کرد که ایحکیم ، زمان رسیدن کشتی نزديك شده وما با حافظ زندان پیمان نهاده ایم که چهارصد در هم بدودهیم تا از در منع بر نخیزد آنگاه تر ابر داشته بجانب رومية الكبرى (1) فرار كنيم .

سقراط گفت: ای افریطون خودتونیکو دانسته که سبب قتل من آنستکه نصرت حق جسته ام در شهر است که مولد و موطن من است و خویشان و دوستان من فراهم اندکار بدینسان میرود و در شهر بیگانه من نیز نصرت حق خواهم جست وسخن حق خواهم گفت، لاجرم فرمان قتل من زودتر از این صدور خواهد یافت افریطون گفت : ايحكيم از آن رنجه خاطرم که بناحق کشته میشوی سقراط گفت ای فرزند پس چنان خواستی که بحق کشته شوم .

مع القصه : از پس این سخن بسه روز کشتیها با سلامت بساحل آمدند وروز

ص: 291


1- رومية الكبرى. مملكت روم

چهارم قضات احدى عشر بزندان آمده زمانی در از نزد سقراط بایستادند و هیچ سخن نگفتند حکیم نیز بجانب ایشان توجه نفرمود و حرفی در میانه نینداخت آنگاه آنجماعت بازندانبان گفتند که هنگام قتلش فرارسیده و خود از آنجا بدر شدند حافظ زندان پیش شده زنجیر از پای او برداشت و خود نیز بیرونشد و شاگردان او را بگذاشت در این وقت سقراط از نشیمن خود بزیر آمده دست بر ساقهای خود

میمالید و میگفت :

«ما اعجب فعل السياسة الالهية حيث قرنت الاضداد بعضها ببعض ، فأنه لا يكاد أن يكون لذة الايتبعها الم ولا يكاد ان يكون الم الايتبعها لذة» (1)

از این کلمات در میان وی و شاگردانش سخنی چند رفت که منجر بتحقق نفس ناطقه شد و در آن باب سقراط در تحقیق دقایق کلمۀ چند بگفت که تا آنزمان ایشان با مثال انسخنان آنسخنان مستمع نشده بودند و حضار مجلس هر زمان برعجب (2) میافزودند چه میدانستند که خود عالم است که در این لحظه کشته میشود و اصلا در افعال و اقوال او فتوری (3) بادید نیامده سیماوس که هم از شاگردان او بود از میانه برخاست و گفت: ای حکیم اگر چه اینگونه سؤالات در این هنگام بنهایت زشت مینماید اما این معنی نیز معلوم استکه فردا از همه جهان کسی حل این مشکلات نخواهد کرد و باب علم مسدود خواهد بوده سقراط گفت : ای سیماوس زنها ر شرم مدارید و مجهولات خویشرا نامعلوم مگذارید که نزد من این ساعت و ساعت دیگر که آنرا موت میخوانید جدائی نمیباشد زیرا که چون از شما مهجور با صحبت جمعی حكما مانند استقلينوس واندرو ماوس وابناذ قلس فایض خواهم بود ،

مع القصه : چون با شاگردان سخن بنهایت برد ، فرمود صواب خويش بحمام شويم و غسلی کنیم و از آنچه ممکن است از عبادت دریابیم تا بعد از فوت من حملی برکس نباشد و زحمت غسل بر کس نیفتد این بگفت و بحمام شده غسل کردو

ص: 292


1- یعنی چه شگفتست سیاست پروردگار که ضدها را بعضی با بعضی مقرون ساخته زیرا : هیچ لذتی نیست مگر این که درد نبالش المی است، و هیچ رنجی نیست مگر این که در دنبالش لذتی است ،
2- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء دوم از جلد (1).
3- فتور: سستی .

از آنجا بیرونشده بنماز ایستاد، و در نماز درنگ فراوان فرمود. زوجه او که زنتیب نام داشت، اطفال او را بزندان آورده زارزار میگریست و با شاگردان خطاب میکرد که این آخرین دیدار شماست ، باسقراط و ایشان نیز با آنزنان و اطفال نوحه میکردند چون سقراط از نماز فراغت ،جست فرمود تازن و فرزندانش بسرای خویش مراجعت کردند ، و پسر بزرگ خود را فرمود تا با شاگردان بماندند، در اینوقت افریطون (1) ازوی سئوال ،کرد که مارا در حق باز ماندگان کار برچه سان باید بود ، سقراط گفت من شما را با صلاح نفس خود وصیت میکنم چون نفس خویش را با صلاح آورید من از شما راضی خواهم بود ، و فرزندان مرا نیز باصلاح نفس مأمور دارید ، چون سخن بدینجا رسید خادمی از قضات احدى عشر از در درآمد و بایستاد و بر سقراط درود و تحنیت فرستاد و گفت: ایحکیم آگاهم که تو امروز بر جمیع دانشوران روی زمین فزونی داری اما چون من مأمورم معذور توانم بود. اکنون مراعلت قتل خودمدان ، و آن شربت که ایشان بسوی تو فرستاده اند نوش فرمای، سقراط گفت: چنان کنم که تو گوئی این بگفت و بیرون شد ، و از شرمساری بدرون نمیرفت، چون لحظه برآمد سقراط با افریطون :گفت آنمرد را بگوی تا با شربت حاضر شود ، پس افریطون برحسب امر اور اطلب داشت ، و خادم با پیمانه زهر در آمد ، سقراط جام از او بگرفت و بی تکلف بیاشامید شاگردان او چون اینحال بدیدند، خروش بر آورده زار بگریستند چنانکه هایهای ایشان يك نيمه شهر را فرو گرفت سقراط ایشانرا منع فرمود ، و گفت ما اطفال و عود اترا بخانه باز پس فرستادیم که ناله و افغان نکنند، اينك شما کار زنان پیش گرفته اید! آنجماعت از نهیب وی ساکت شدند و دم فروبستند ، پس سقراط از جای بخاست، و همی در رحبه (2) آنخانه طی مسافت فرمود، و شاگردانرا بنصایح سودمند بهره داد ، تا پایهای او گردان ،شد و از رفتن بازماند ، آنگاه بریشت بخوابید و افریطون بدن او را لمس میکرد، تا برودت بحوالی قلب او ، آنگاه افریطون گفت یا امام الحکمه نمی بینیم عقول خود را مگر آنکه بسیار از.

ص: 293


1- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جز عدوم از جلد (1)
2- رحبه : ساخت.

کمال عقل تو دورند : «فتأمر نابشتی» ؟

سقراط گفت :

«عليكم بما أمرتكم به اولا» (1)

بعد از آن دست افریطونرا گرفته بر چهره خود نهاد و چشم باز کرده نظر بجانب آسمان افکند و فرمود : «أسلمت نفسی الی قابض نفس الحكماء» (2).

و وداع جهان گفت و از شاگردانش افلاطون آلهی در بالین او حاضر نشد ، چه مرضی در مزاجش ساری بود که از بستر جدا نتوانست گشت .

مع القصه : جسد او را باخاك سپردند و شاگردان اواز پس او همیشه بحسرت زیستند، بعضی از مورخین فرنگستان بر آنند که سقراط در هنگام وفات باكريتوكه یکی از شاگردانش بود فرمود که من به اسکولا پیس که اعظم اصنام مردم یونانست مقروضم چون من بگذرم خروسی بمعبد او برده قربانی کن و عذر من بخواه و این سخن نزد دیگران استوار نیست.

على الجمله : چون روز گاری از قتل سقراط بگذشت مردم اسن دانستند که اینکار بر خطا آنکسان را که سبب این فتنه بودند يك يك بدست آورده کیفر کردند : مدت زندگانی سقراط در اینجهان یکصد و هفت (3) سال بودلونی سرخ و سفید و چشمی (4) ازرق داشت با استخوانی بس قوی ، مسافت ما بين دو با زويش اندك بود و موی زنخ فراوان داشت بنهايت زود جواب وكثير التوجه بودى و طعام اندك تناول فرمودی ذکر موت بسیار کردی، و عبادت خدای فراوان نمودی ، وجامه های خشن پوشیدی و سفر کردن کم فرمودی ، و پیوسته بازهد و تقوی میزیست و با مردم بملاطفت و مدارا میبود چنانکه وقتی در شهر اسن شعرا اور اهجا میگفتند و در مجالس مذاکره میکردند ، روزی شخصی غریب آن بوم (5) وارد انجمن گشت و چون آن هجا بشنید

ص: 294


1- آیا بچیزی امر می کنی؟ سقراط گفت: بر شما باد همان چیزی را که در آغاز گفتم
2- یعنی تسلیم نمودم روح خود را بقابض ارواح حكماء
3- در روضة الصفا 109 سال
4- ازرق بفتح همزه و فتح راء کبود
5- بوم: جا ، زمین، شهر

پرسش نمود که این سخنانرا در حق که گفته اند: سقراط بیمکروهی گفت این کلمات در حق هنست، و مرا شايد و هيچ باك نداشت که مردم او را خوب دانند یا بد خوانند با شاگردانش میفرمود که من مرد دهقانم و تعلیم من چون آب باشد و دل مستمعین مانند زمین است، و این بر قرار است که چون زمين باك و قابل نباشد از آن چیزی نروید.

و از کلمات اوست که میفرماید باری تعالی هویت محض است و نطق و عقل از دریافت کنه هویت مقدسه و تحقیق صفات کمال و تعیین اسمای جلال (1) و جمال او قاصر است زیرا که منبع جميع حقایق مدرکه و واصف هر شیء بصفات لایقه و نام گذارنده هر موجودی با سمی مناسب اضافتی مخصوص اوست، چون ظهور جميع موجودات اوست لاجرم ذات مقدسه او محیط جميع اشیاست و محاط را احاطه بر محیط خود ممکن نیست پس ناچار از رهگذر آثار بالغه ، و افعال کامله را بشناسائی ،اسماء وصفات تواند بود ، لكن بود چون اسماء صفات از قبیل لوازم انداز ادراك آن ادراك كنه ذات مقدسه نیاید ، و از جمله اسماء و آثار الهیه عادل است، یعنی واضح هر شی، در موضعی که لایق اوست وخالق یعنی مقدر هرشی، و عزیز یعنی غالبی که مغلوب بودنش ممتنع است، وحکیم یعنی ذات مقدسه که از او جميع افعال بر وفق مصالح و حکمی که موجب نظام سلسله موجودات است جریان یافته.

و گوید : علم و قدرت ووجود و حکمت او مانند سایر صفات کمال اوغیر متناهی است؛ در این مقام از وی سئوال کردند فرمود که قول بعدم تناهی قدرت و تناهى موجودات بحسب احتمال قوابل است نه باعتبار قدرت کامله وحكمت بالغه وعموم وجود و چون ماده را احتمال صورغیر متناهی نیست ناچار بتناهی آن باید قائل شد لكن از جهت بخل درواهب الصور بلکه از رهگذر قصور ماده ، از اینجهت است که حکمت الهی اقتضای آن کرده که، موجودات از جهت ذات وصورت وحيز (2)

ص: 295


1- اسمای جلال: اسامی مخصوصی است که دلالت دارد برتنزه و پاکی ذات مقدس خداوند ،متعال از نقایص و آلایشهای مادی اسمای جمال اسامی است که دلالت دارد بر اتصاف ذات مقدسش بصفات كمال.
2- حيز بفتح حاء و كرياء مشدد جا .

و مكان متناهی باشند و از حیثیت زمان نظر باخر غير متناهی ، ونظر باول از حیثیت زمان نیز متناهی باشند، و چون بقای اشخاص باعيانها متصور نیست ، حکمت بالغه اقتضای آن کرد که استیفای اشخاص ، در ضمن بقای نوع حاصل شد ، و بقای نوع بتجدد اشخاص ، پس هر آینه قدرت بسرحد نهایت نمیرسد ، و حکمت را غایت ومنتها متصور نیست .

و گوید: اخص آنچه خدایر ابان توان وصف کرد حی قبوم است ، چه اندراج علم و قدرت و وجود و حکمت در تحت حی بودن ظاهر است، زیراکه حیوة صفتی است جامع كل صفات و بقاو سر مدیت و دوام مندر جند ، در تحت قیوم بودن چه قیومیت شامل این صفات ثلثه است .

و گويد : حيوة و نطق او نه از جواهر ماست زیرا که ناچار حيوة و نطق ما محل و رود عدم و دتور (1) است وحيوة ونطق حق منزه است از عروض زوال و دئور و بعضی از تحقیقات حکمت انگیز او در ذیل قصه فلوطر خیس و از سیجانس مذکور خواهد شد و هم از کلمات نصیحت آمیز اوست که فرماید همیشه فصل بهار است و این کنایت از آنست که آنرا کسب علم توان کرد .

و گوید وقت (2) رواح مورچه مباش یعنی در پیری بکسب مال مکوش

و گوید: نفس شریفرا بحسن قبول حق ، و نفس خسيس را بسرعت میل بسوی باطل توان شناخت .

و گوید: توقف نفس در آنچه بر او مشتبه شود و قبول آنچه منقح گردد نشان حصافت خرد مندیست

و گوید: اگر کسی در آنچه نداند سخن نراند مباحثه و مناظره از میان مردم برخیزد.

و گوید: از کسی که دل شما اور ادشمن دارد بر حذر باشید .

و گوید: مرد تمام هنر آنست که دشمنان از وی با امان زیست کنند نه اینکه

ص: 296


1- دتور فرسودگی ، زوال
2- رواح پیچیدن

دوستان ترسان و هراسان باشند

و گوید: دنیا با آتش افروخته ماند که چون زیاده طلب کنی سوخته شوی ، و چون بقدر حاجت بر گیری با فروغ آن راه از چاه بازشناسی

وقتی افلاطون را (1) سفری پیش آمد و ازوی التماس پندی و اندرزی نمود در جواب فرمودند: هر کرا بشناسی از وی بدگمان ،باش و آنکس را که ندانی از وی حذر کن و شبانگاه بی پای افر از گام مزن و از چشیدن گیاهی که کیفیت آنرا ندانی اجتناب جوی و بنزدیکی راهی که مجهول بود فریفته مشو، بلکه از راه دور که مردم بیشتر عبور کنند سفر کن.

و هم از سخنان اوست که فرماید: اگر از مصاحبت زنان ناچاری چنان باش که اکل میته را گویند که در سفری با مرد توانگری مرافقت داشت، ناگاه دزدان بدیشان تاختند، مرد توانگر گفت: ایوای اگر مرا بشناسند و سقراط میگفت : ایوای اگر مرا نشناسند.

و هم او گوید که با اشتداد خشم باحلم گرای که چون غضب فرو نشانی اگر بر کس رهما عتابی رود از در عدل و نصفت بود و گوید دنیا صورتیست که صفحه نگاشته انداز (2) نشر بعضی (3) طی برخی لازم افتد و گوید دوستان را پیوسته تناگوی که دوستی از تناخیزد چنانکه عداوت از قدح هجا .

و از سخنان اوست که سزاوار (4) رحمت سه کس تواند بود ، مرد صالحی که خدمت امیر فاجری کند ، و عاقلی که مربی جاهلی بود و کریمی که محتاج لتیمی گردد .

و گويد : كار ملك آنگاه مختل ماند که تدبیر آن نزد کسی باشد که سخن او را نپذیرند و سلاح جنگ را آنان بردارند که بکار نتوانند بست و مال بدست بخیلی

ص: 297


1- روضة الصفاجلد اول حبيب السير جز عروم از جلد «1».
2- نشر: باز کردن
3- طی : رفتن
4- روضة الصفاجلديك حبيب السير حبيب السير جزء بك از جلد «1».

باشد که از بذل آن مضایقت کند ، و گوید شکر نعمت خدا وندرا بكثرت قناعت و اجتناب از معصیت توان گذاشت، وقتی از وی سئوال کردند که ترا از کسب دانش چه سود بدست آمد گفت چه از این زیاده تواند بود که در ساحل بحر بسلامتم، ومعاينه میکنم که جاهلان غرقه میشوند .

شخصی: در حضرت او معروض داشت که روزی نام ترا نزد فلان ذکر کردم و اوترا نشناخت سقراط گفت: زیان او راستکه من نزد او مجهولم وقتی با مردی دو چار شد که از جنگ فرار مینمود فرمود :که فرار از جنگ فضیحتی بزرگ باشد در جواب گفت: مرگ از فضیحت بدتر است سقراط گفت زندگانیرا آنگاه بر مرگ فضلیت است که بنام باشد نه با تنگ .

روزی در انجمنی ناسزائی در آمد و از وی برتر نشست با او گفتند با این بیحیا خشم نگیری ؟ گفت : لاشك دیوار این کاخ از حضار برتر بودوکس را با اوخشم نجنبد منزل من همت من فوق الثرياست (1) و محل او چون دانش او تحت الثری و از سخنان اوست که از اصغای سخن حق شرم مدار اگرچه قائل آن مردی زبون و بی مکانت بود چه از خواری مرد غواص در بهای در ثمین (2) فتوری نیفتد و گوید چون ندانی بپرس و چون بدکنی پشیمان باش و چون عطاکنی مخفی دار و چون سائل را محروم گذاری برفق و مدار اکسیل فرمای و گوید هر که اختلاط با دوستان جوید نفس خود را بیازماید چون بر خلاف خواهش صبور باشد شاید و اگر نه طریق تفرد و تجرد گیرد.

و گوید : آنکس که ترا برای تو دو دست دارد نیکش بنواز و از سخنان اوست که مردم ضعیف را با سه خصلت توان شناخت نخست آنکه با پند و اندرز التفات نکند دوم آنکه با شهوت مخالفت نتواند کرد ، سیم آنکه قبول کند آنسخنراکه نمیداند و هم او گوید هر که داند در خور کدام کار است و از بی آن شود حکمتی بزرگ باشد او را گفتند همه زندگانی در تحصیل حکمت کردی و مردم را بطلب آن دعوت نمودی

ص: 298


1- فوق الثريا : ستاره پروين، تحت الثرى : زير خاك
2- ثمین: گرانبها.

و اينك همه شب بدرويشى بسر بری پس این حکمت تراچه بینیازی بخشید؟ گفت از الم آن حسد که تو بر من،داری گویند شخصی با او گفت که چیست تراکز اندوهناك نبينم؟ گفت از آنکه نیست مرا چیزی تا برفوت آن اندوه برم و بعضی از سخنان حکمت آمیز او در ذیل قصه شاگردانش مرقوم خواهد افتاد بعون الله تعالى .

ظهور افربطون

حکیم پنجهزار و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . افریطون از جمله حکمای یونانست که کسب حقایق حکمت در حضرت سقراط نموده و در میان شاگردان او بر بیشتر فزونی داشته و مهر سقراط زیاده با وی بوده ، چنانکه از قصه سقراط بدان سیاقت که مرقوم افتاد این معنی را توان دانست، وبكثرت مال نیز معروف بود و آن زمان که هنگام قتل سقراط نزديك رسيد افریطون بعرض وی (1) رسانید که من زندانبان را دیده ام و با او پیمان محکم ساخته ام که چهار صد درم بگیرد و ترا رها سازد سقراط گفت: ای افریطون تو میدانی که مال و منال من در این جهان همه جهت چهار صد درم نشود چگونه توانم ادای آن زرکنم؟ افریطون گفت : اگر اجازت رود من از مال خود بدو ،دهم سقراط فرمود واجب نباشد، چه در شهر بیگانه زودتر برقتل من فتوی دهند چنانکه مفصل مرقوم شد

على الجمله : بعد از قتل اسقراط افریطون و دیگر شاگردان در شهر اسن مشغول بتعليم حکمت و كشف حقایق بودند اما افریطون دافلاطون از دیگران فزونی داشتند .

جلوس ون وانك

در مملکت چین پنجهزار و یکصد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، ون وانگ نام پادشاه بیست و ششم است از دودمان جو وانگ که در مملکت چین درجه سلطنت یافت و بعد از پدر صاحب تاج و کمر گشت و رسم و روش گذشتگان روز گذشتگان روزگار گذاشت و آتشکده و معابدی که اسفندیار در آن مملکت برآورده بود برپای داشت و هیر بدانرا عظیم محترم شمرد و در حضرت گشتاسب اظهار عقیدت و چاکری

ص: 299


1- روضة الصفا جلد ( 1 ) حبيب السير جزء يك از جلد (1).

نمود و پیشکشی در خور درگاه او بدسیاری رسولان دانا انفاذ فرمود و خاطر پادشاه ایرانرا با خود صافی داشت و مدت هشت سال در تمامت ممالك چين وختاوتبت و ماچین سلطنت کرد و چون زمانش فرا رسید فرزند اکبر و ارشد خود حین دین را طلب داشته در محضر صنادید مملکت ولایت عهد را بدو سپرد خود و از جهان رخت بدر برد.

معاهده اهالی کرتج

با پادشاه ایران پنجهزار و يكصد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش مرقوم شد که اهل کرتج در حضرت گشتاسب اظهار عقیدت و چاکری نمودند و ملك ایران نیز با ایشان از در حفاوت و حراست بود و از اینروی کار دولت كرتج بالا گرفت ونيك قويحال شدند، در این وقت گشتاسب که بخاطر داشت مملکت یونان را بتحت فرمان آورد و دیگر اراضی قرق را مانند ماکارونیه بزیر حکومت کند صواب چنان شمرد که با اهل کرتج اظهار رافت زیاده از پیش کند، لاجرم بدیشان پیمان محکم کرد که در خصمی مردم قرق يك جهت باشند و در هر جا از مردم یونان کس بیابند باسیری ،برند این پیمان نیز بر قوام دولت کرتج بیفزود و ایشانرا زیاده جسور و دلیر ساخت ، پس دل بر آنها نهادند که جزیره سیسلی را یکباره فرو گیرند و بر تمامت آن ارض حکومت کنند در اینوقت در دولت کرتج سرکنسل شخصی بود که او را هملکر مینامیدند و در اراضی سیسلی در شهر سراكس كه دارالملك آنمملکت بود جيلان حکومت داشت که هم از این پیش بدان اشارت رفت .

على الجمله: هملکر فرمود تا کشتیهای بزرگ برای لشگر و حمل قوت سپاه ساز دادند و در مدت دوازده سال سه هزار کشتی فراهم کرد تا بدان حمل قوت سپاه کنند و دو هزار کشتی جنگی نیز بر آراست و سیصد هزار مرد سپاهی آماده ساخت در این وقت به من بن اسفندیار که شرح حالش مذکور خواهد شد، سلطنت ایران یافت و بزرگان مشورتخانه دولت کرتج پیشکشی لایق درگاه وی سازداده بار سولی کار آگاه انفاذ پیشگاه پادشاه ایران داشتند و از وی رخصت تسخیر سیسلی نمودند به من که خود عزم تسخیر مملکت فرق داشت بدینکار همداستان شد و فرمان داد

ص: 300

تا ایشان بدان جزیره لشگر برند و فرو ،گیرند و خود پانصد هزار تن مرد جنگی بتسخير مملكت يونان نامور داشت، چون این خبر بكرتج رسید هملکر بفرمود تا کشتیهای جنگی را بسوی سیسلی سیر دادند و با آن دادند و با آن سپاه بزرگ از روی اه بزرگ از روی بحر عبور کرده در جزیره «پارمو» که یکی از جزایر سیسلی است فرود شد و آن اراضی را محاصره ،کرد روزی چند بر نگذشت که از يك سوى ارض سیسلی بیرونشده بکنار شهر «هیمرا» آمد و آن بلده را محصور داشت ، مردم هیمرا چون پای مقاومت با هملکر و سپاه او نداشتند کس بشهر سراکس فرستاده حیلان را از حال آگاه ساختند، و هم در حال جیلان با پنجاه هزار پیاده و پنجهزار سواره از سیراکس بیرونشده باستعجال تمام وارد هیمرا گشت و کار آنجا را بنسق کرده و دیوار و دروازه آن شهر را استوار فرمود ، و در حفظ و حراست آنجا نیکو بکوشید لاجرم فتح آن قلعه بر هملکر مشکل افتاد و بدان سرشد که از مردم سیسلی که مغلوب وی بودند جمعی را ضمیمه سپاه کند و بیشتر کار جنگ بدیشان فرماید ، تا اگر کشته ترکار شوند چندان غمی نباشد و اگر نه کار بر مراد خواهد رفت بسی تنی را برگزیده بشهر «سلینس» فرستاد و پیام داد که : اينك جيلان فرمانگذار سیسلی است معلوم شماست که در محاصره روزگار برد و اینمعنی نیز مجهول نیست که هیچ محصوری منصور نشود و هم آخر کار گرفتار شود اکنون صواب آنست که شما حسن عقیدت خویش را ظاهر کنید تاچون این مهم بانجام رودکار شما نیز بر مرام شود پس برسیدن این این پیك و نامه پنجاه هزار تن مرد سوار نیزه گذار از میان خود برگزیده بلشگرگاه ما حاضر شوید چون مردم سلینس این خبر بشنیدند این سخن را از برای دفع مردم کرتج فوزی عظیم شمردند و از در حیلت بیرون شده فرستاده هملکر را گرامی داشتند و با او گفتند چنان خواهیم کرد که هملکر فرموده، هم اکنون سپاه خویش را ساز داده بحضرت او فرستیم و فرستاده هملکر مراجعت کرده این مژده بداد و روز دیگر سپاه سلینس بدان ساز و سامان که هملکرا طلب داشته بود به لشگرگاه او پیوستند و جيلانرا از کیدی که اندیشیده بودند آگاه ساختند و بيك ناگاه آگاه ساختند و بيك ناگاه تیغ بر كشيده بقتل لشگر کرتج دست گشودند و جیلان نیز با سپاه خویش از شهر بیرون تاخت و با ابطال

ص: 301

کرتج کار قتال و جدال راست کرد، اگر چه نخست دلیران کرنج نیز از در مقاتله و مدافعه بیرون شدند ونيك بکوشیدند اما در قدرت بازوی ایشان نبود که با مردم سیسلی هم تراز و شوند لاجرم عاقبة الامر شکسته شدند وعرضه هلاك و دمار آمدند،

على الجمله .. یکصد و پنجاه هزار تن از لشگر کرتج در آن جنگ کشته شدند وبقية السيف روى بفرار نهادند و هملکر نیز در آن جنگ مقتول گشت و گریزندگان را چون نان و خورش نبود و نجات از ارض سیسلی محال مینمود زینهار خواستند واز در اطاعت بیرون شدند، جیلان برطریق مروت وفتوت رفت و آن جماعتراامان داد و ایشان سخت ذلیل و زبون بودند و بهیچ روی نیروی مراجعت نداشتند چه کشتیها ایشان را مردم سیسلی پاک سوخته بودند و هر رز و مال که داشتند بغارت رفته بود و ازقضا هم در آنروز لشگر بهمن از سپاه قرق هزیمت شد ، و چهار صدهزار تن مرد ایرانی مقتول گشت از آن پس که خبر قتل هملکر بکرنج رسید و شکستن لشگر ایرانرا نیز بشنیدند، یکباره بسو گواری نشستند و ناچار با مردم سیسلی از در پوزش و فروتنی در آمدند ، و ساز مصالحه طراز دادند ، که هر سال زری معین بسیسلی فرستند و هر مال که ایشان در اینجنگ بخرج دادهاند غرامت کشند ، و دو معبد بزرگ بنام مردم سیسلی برآورند، و این مواثیق (1) را در نامه نگاشته بنزد جیلان فرستادند وی نیز رسولان ایشانرا محترم بداشت و این سخنانرا پذیرفتار گشت ، و فرستادگانرا شادکام باز فرستاد ، و از پس این واقعه از هیمرا کوچ داده بشهر سیراکس آمد ، وحكم دادنا لشگریان سلاح جنگ در برراست کرده بیکجای گرد آمدند ، و خودبی سلاح و ساز جنگ میان ایشان آمد، و هر هنر و حکمت که در جنگ مردم کرتج بکار برده بود بر شمرد ؛ و از آن پس گفت : هر مملکت را پادشاهی واجب باشد تادر کار مردم رنج برد و اسباب ریاست آماده دارد و حدود و ثغور را از لشگر بیگانه حراست فرماید و این مملکت راسری و سلطانی نمیباشد اکنون هر که راسز واردانید بسلطنت بردارید که مرا در این مهم باکس نزاعی نباشد ، مردم همه یکجهت گفتند

ص: 302


1- مواثيق جمع میثاق : پیمان .

که پادشاهی امروز سزاوار تست، و همه بسلطنت با او سلام دادند ، پس جیلان در آنروز تاج ملکی بر سر نهاد و بر سریر پادشاهی بنشست و مدت شصت سال در مملکت سیسلی سلطنت کردپس کارش چون بیایان رسید تاج و تخت با برادرش هیرو افتاد چنانکه در جای خود مذکور شود .

اما مردم کرتج چون از کار مصالحه فارغ شدند گفتند: اینهمه رنج که با مارفت از نادانی ملکر بود اکنون که او کشته شد این کیفر را باید از فرزندان او کشید پس پسر او را که «جسکو» نام داشت از کرتج اخراج کردند و او بارض سیسلی آمده بزحمت بزیست تاجان بداد.

بنای عدالتخانه

در مملکت روم پنجهزار و یکصد و دو سال بعد از هبوط علیه السلام بود بعد از حکومت لارجيس كه ذكر حالش مرقوم شد ، خراجی که از مملکت روم حاصل میشد بیشتر سرکنسلان و بزرگان مشورتخانه برای مخارج خویش اخذمینمودند.

و لشگریان از مرسوم و اجرای معمول کمتر بهره میگرفتند و از اینمعنی اختلالی در کار دولت بادید آمد ، لاجرم صنادید مملکت همداستان شده ، عدالتخانه بنیان کردند ؛ وجمیرا گماشتند که در میان اهالی مشورتخانه و عموم لشگری و رعیت حکم (1) باشند و کار بعدل و نصفت کنند، مردم از اینروی باینرو شدند واهل مشورتخانه ضعیف گشتند ، و تدبیری دیگر اندیشیدند و آن چنان بود که مقرر داشتند هر سال دو نفر از سرکنسلان نافذ فرمان باشند و حکومت کلی مرایشانرا بود ، و چون سال بکران (2) رسد دو تن دیگر بدان خدمت منصوب شود ، و سرکنسلان نخستین معزول باشند ، در اینوقت چون مردم بیشتر در کار دولت و مشورتخانه وعدالتخانه روز میبردند و رعایا نیز برای قوت خویش در تکاپو بودند کمتر بکار حرث (3) وزرع پرداختند چندانکه قحطی عظیم در روم پدید شد ، و رعایا اهل مشورتخانه را سبب این

ص: 303


1- حكم بفتح كاف : حکم کننده
2- کران : آخر
3- حرث : زراعت

بلیه میدانستند و این گناه را برایشان می بستند ، و آنجماعت رعیت را مقصر میگفتند عاقبة الامر نزديك بدان شد ، که در میان بزرگان مشورتخانه وجمهور مردم کار بمقاتله و مجادله انجامد ، در این وقت سرکنسلان چنان صواب شمردند که این گناه را بریکتن فرود آورده، مردم را از این شورش بزیر آرند و این قرعه را بنام کربالانس که یکی از صنادید مشورتخانه بود زدند و گفتند اینهمه فتنه از رأی ناصواب او حادث شد ، واو بودزدند را بمعرض بازخواست بیرون آورده از شهر اخراج کردند ، چون کربالانس این ذلت را بدید ، و علت این داهیه (1) مردم روم را دانست، بدان سر شد که کین خود را از ایشان باز خواهد پس بمیان قوم «والسینز» که از قدیم با مردم روم خصمی داشتند در آمد وایشانرا با خود یکجهت ساخته آهنگ مراجعت بروم نمود، و نخستین بر سر قوم لاتين باخوديكم تاختن کرد ، و جمعی کثیر از ایشان بکشت و هر زر و مال که داشتند بنهب وغارت ببرد مردم لاتین شرح حال خویش را نامه کردند، و بمشورتخانه روم فرستادند . و از ایشان طلب یاری نمودند و رومیان چون جنگ او را افزون از کوشش خویش میدانستند از اعانت با مردم لاتین باز نشستند و بر آنجماعت که بعضی کشته و برخی اسیر بودند هیچ رحم نکردند پس کربالانس بادل قوی عزیمت روم کرد و بهر آبادی و هر دیه که میرسید منهوب (2) و مقتول میگذاشت ، بدین رسم و قانون طی مسافت کرده : تا در ظاهر بلده روم فرود شد مردم روم بنهايت بترسیدند ، و مادر و خواهرش را که هنوز در آن شهر سکون داشتند بشفاعت بر انگیختند و ایشانرا با جمعی از بزرگان بنزد او فرستادند ، تا باشد او را از این اندیشه بازآرند ، و ایشان بزاری و ضراعت تمام بنزديك او شدند و چندانکه پوزش و نیایش نمودند مفید نیفتاد اما لشگریان از عبور و مرور ایشان چنان دانستند که کربالانس با مردم روم دل نرم ساخته، و بدان سر است که ساز مصالحه طراز کنید با خود گفتند اکنون که مردم روم را در خصمی ما یکجهت کرده و دشمنی بزرگ برای ما بر آورده با ایشان مصالحه خواهد افکند و از آن پس ناچار با آنجماعت همدست شده در دفع ما خواهد کوشید ، بدین خیال بروی بشوریدند و تیغ بر کشیده

ص: 304


1- داهيه: مصیبت
2- منهوب : غارت شده، غارت زده

اورا بکشتند ، و جسدش را بآئین بزرگان با خاك سپردند و خود از کنار روم کوچ داده بمقام خویش مراجعت نمودند ، بعد از قتل کربالانس مردم روم آسوده شدند و زنان و خویشان او را که بشفاعت انگیخته بودند عظیم محترم داشتند ، و گفتند واجب باشد که در این شهر یکتن نافذفرمان بود و برتق و فتق مهمات کلی پردازد تا چنین حوادث روی ننماید ، پس کسیس را که مردی بنهایت دانا بود برگزیدند ، و اور ارئیس مشورتخانه نمودند چه از این پیش نیز دو کرت سرکنسلی یافته بود .

على الجمله: چون کسیس درجه بلندیافت ، بدان سر شد که مرتبه ایمپراطوری ارتقا جوید، و ظفر یافتن بمقصود را چنان دانست که اشراف و اعیانرا ذلیل و زبون کند تاکس راقوت برابری با او نماند، پس مردم را فراهم کرده گفت: از عدل و نصفت دور است که جمعی از فقر او مساکین برای تحصیل نان زرد روئی بینند ، و گروهی نعمت الوان برخوان نهند، و یاد ایشان نکنند و همچنان مرسوم سپاهیان که سینه سپرسنان کنند ، پیوسته نارسا باشد و طبقه از مردم خراج مملکت به تیول (1) و سیورغال برگیرند ، مقتضای عدل آنست که هر مال و منال که بدست بود اغنیا با فقرا برادرانه قسمت کنند و هر باج و خراج که حاصل میشود ، سر کنسلان و سپاهیان بمساوات بهره برند و مدار دولت براین قانون رود، و این قانون را مردم لاتین اقرارین خواندند.

مع القصه از این سخن روی دل جمهور با او شد، اما اهالی مشورتخانه و اغنیا گفتند کسیس میخواهد رسم آزادی از روم بر گیرد و پادشاهی یابد زیرا که در هوای سلطنت اینگونه سخنها کند ، پس همگی در دفع او متفق شدند و گفتند اندیشۀ او خیانتی است که با دولت زبان آورد ، و اورا بمشورتخانه حاضر کرده بمعرض بازخواست بداشتند و چشم از خدمات او پوشیده معاصی بزرگ بر او بستند و فرمان دادند تا او را از بامی بلند بزیر افکندند چنانکه جان بداد .

ظهور سیماوس حکیم

یونان پنجهزار و یکصد و پنجسال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : سیماوس

ص: 305


1- تيول يكسر تاء تملك

از بزرگان حکمای یونان است و از مشاهیر شاگردان سقراط بود که در حضرت او بكسب حکمت آلهی مشغول گشت و بعد از وی طالبان علم را برشحات (1) خاطر فیاض افاضه میفرمود ، و مردم یونان صحبت او را غنیمتی بزرگ میشمردند گویند : آنگاه که سقراط (2) جام زهر آگین در کشید وی قدم پیش گذاشت و معروض داشت که : ایحکیم اگر چه در این وقت از قانون خرد بعید است که در حضرت تو سؤالی رود اما چون فردا نظیر تو در روی زمین یافت نشود معذورم که جسارتی و رزم مجهولی معلوم کنم سقراط فرمود که: ای سیماوس هر چه خواهی سؤال کن که موت و حیات پیش من یکسانست چه ساعت دیگر با طایفه دیگر از حکما خواهم بود، چنانکه در قصه سقراط نیز مرقوم داشتیم .

على الجمله سيما وس سخنی چند از مشکلات حکمت پرسش نمود و هر یکرا جوابی کافی اصفا (3) فرمود .

برانداختن رسم اقرارین

در مملکت روم پنجهزارو یکصدو هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از فوت کسیس و قانون اقرارین که او نهاد، بدان سیاقت که مرقوم شد بزرگان مشورتخانه گفتند کسیس اگر بدکرد مکافات خود بدید، اکنون قوانین او نیز از درجه اعتبار ساقط است و چگونه میتواند شد که اغنیا اموال خویشرا برفقرا قسمت کنند و کدام حکیم دانا گوید که کس مال اندوخته خود را ، بموجبی بر دیگران پراکنده کند ،

على الجمله: رسم اقرارین را از میان بر گرفتند و مردم فقیر و مسكين راكه چشم در مال مردم داشتند بجای خود نشاندند و کار دولت را از نو بنسق کردند و رونق دادند و در این وقت بدان سر شدند که کین دیرین خود را از مردم اتروریرا باز خواهند ، چه از آنروز که ترکینیس با ایشان پناه جست چنانکه مرقوم شد ، این حضمی در میان آنجماعت و مردم روم بماند پس بصلاح وصوابدید بزرگان مشورتخانه در جینس را

ص: 306


1- رشحات جمع رشحه : تراوش
2- روضة الصفا جلد يك.
3- اصفا گوش دادن

رتبه سپهسالاری حاصل شد و او سپاهی در خور جنگ فراهم کرده ، بسوی اراضی اتروریرا تاختن برد و از آنسوی نیز لشگری انبوه باستقبال دلیران روم بیرون شتافته جنگ در پیوستند ، و از دو سوی کمال کوشش و کشش بجای آوردند و از یکدیگر کشتند، عاقبة الامر لشگر رومی هزیمت شد و مردم اتروریرا از قفای ایشان همی بتاختند، و تاکنار شهر روم از ابطال رومی همی قتل کردند و در جینس با معدودی واردروم شد امالشگریان و عموم مردم که منتهز فرصت بودند، تا وقتی قانون اقرارین را باز استوار کنند در اینوقت که دولت را ضعیف دیدند بسخن آمدند و گفتند: ما دیگر بجنگ نخواهیم شد ، مادام که قانون اقرارین برقرار شود و اموال اغنيا با فقرا قسمت گردد بزرگان مشورتخانه از اینروی در اندیشه شدند و قبیله فیبی را که مردمی دلیر بودند ، مستمال (1) کرده برای جنگ لشگر بیگانه یکجهت ساختند و از آنجماعت چهار هزار مرد جنگوی از روم بیرون شده بحدود مملکت آمدند و هر بلده و دیه که مردم اتر وریرا تصرف کرده بودند ، باز گرفتند و در آن حدود قلعه چند بساختند و بحفظ و حراست مشغول شدند.

جلوس حين و انگ در مملکت چین

پنجهزار و یکصد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : حین وانگ پادشاه بیست و هفتم است از خاندان جو وانگ که بعد از پدرد مملکت چین فرمانگذار گشت و برسرير سلطنت استقرار یافت ، و در حضرت گشتاسب عرض عبودیت واظهار عقیدت نموده و در سال پنجم سلطنت او بهم من بن اسفنديار ملك الملوك گشت، وحين وانگ چون دیگر ملکان از اشیای نفیسه خودساز و برگی لایق کرده دستیاری فرستادگان روشزای ارسال درگاه بهمن داشت، و او را تهنیت گفت پادشاه ایران رسولان او را نيكو بنواخت و بتشريف ملکی و انعام خسروی ایشانرا امیدوار ساخته رخصت مراجعت فرمود ، و پس از ورود آنجماعت ملك از ورود آنجماعت ملك چين در كمال اطمینان بكار سلطنت پرداخت و همی كار بعدل و نصفت کرد و مردم را برضا و رجا داشت و چون اجلش فرارسید ، فرزند برومند خودنی وانگ را بجای خود ولیعهدساخت

ص: 307


1- مستمال: دلجوئی شده

و جای بپرداخت ، مدت سلطنت او در مملکت مدت سلطنت او در مملکت چین بیست و هشت سال بود .

ظهور ارسیجانس

حکیم در مملکت یونان پنجهزار و یکصد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : ارسیجانس از جمله حکمای یونان است ؛ و تلمیذ سقراط بود ، وی نیز کسب حکمت الهی از مشکوة خاطر سقراط نمود و بعد از وی مشغول افاده گشت القصه سقراط را با او کمال رأفت بود ، و پیوسته جنابش را بسخنان پندآمیز موعظت میفرمود ، و از کلمات اوست که گفت : ای ارسیجانی چون حکمت با مرد روی کند شهوتها بخدمت عقول آیند، و چون حکمت پشت کند عقول خدمت شهوت کنند و گفت ای ار سی جانس :

«اقتل العقرب بالصوم وان احببت أن يكون ملكاً فكن حمار وحش» (1) و گفت : باید بحيات غمناك بود ، و از ممات شادمان زیرا که حیات ما برای موتست و موت ما برای حیات ، و گفت پنج (2) در حواس (3) را مسدود گردان و اوقات ایشانرا در امور لایعنی ضایع مکن تا مسکن علت اولی که عبارت از نفس ناطقه است بنور الهی روشن گردد و گفت پر ساز ظرف خود را بخوشبوئی کنایت از آنکه خاطر خود را بجواهر حکمت مشحون ساز ، و گفت : تهی کن حوض مثلث خود را از کوهستان خالی از نمرات نافعه یعنی قلب خود را از آلایش جسمانی و مشتهيات نفسانی و وساوس شیطانی پرداخته کن چه این عوارض آدمیرا از وصول بکمال باز میدارد، چنانکه مسافر انرا وقوف در کوه بی آب و گیاه از وصول بمقصود باز دارد

جلوس جیچند

در مملکت هندوستان پنجهزار و يك صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : چیچند مردی دلاور و جنگجو بود ، و در زمان سلطنت کیدراج سپهسالاری

ص: 308


1- یعنی : کژدم نفس را ، بروزه گرفتن و امساك مغلوب گردان و اگر دوست میداری که فرشته شوی ، گورخر باش.
2- مقصود از پنج در حواس : حواس پنجگانه باصره ، سامعه ، شامه، ذائقه ، لامسه است
3- روضة الصفا جلد يك.

داشت و آنگاه که کیدراج وداع جهان گفت و فرزندی که سلطنترا شاید از و باز نماند، چیچند قدم جلادت پیش گذاشته به نیروی بخت صاحب تاج و تخت شد و بر اریکه پادشاهی متکی آمد هم در سال جلوس او بهمن بن اسفندیار در مملکت ایران بركرسى ملك بر آمد، جیچند نخست نامه از در ضراعت بر نگاشت و با تحف و هدایایی لایق انفاذ در گاه پادشاه ایران داشت ، و در شغل خطیر پادشاهی ازوی استمداد و استظهار جست بهمن نیز با او از در حفاوت و مهربانی در در آمد او را بسلطنت هندوستان مسلم داشت ، و خراجی بروی مقرر کرد تا همه ساله بدرگاه فرستد و فرستادگان او را شاد و خرسند رخصت انصراف داد ، چون چیچند از جانب بهمن آسوده شد و بر نشیمن ملك استقرارى لایق بدست کرد از آن قبل که نسب از ملوك نداشت تيمار (1) رعیت و لشگری کم داشتی ، ورموز مملکت داری اندک دانستی و روزگار خویش را بالهو و لعب و مستی و طرب بیای بردی ، لاجرم کار مملکت پریشان شد، و بلای قحط وغلا در اراضی هندوستان راه کرد، چه از ظلم عمال جیچند مردم را توانائی کارحرت وزرع نبود بلکه بهر سوی پراکنده بودند ، و بسیاری از بلاد و امصار هندوستان چنان ویران گشت که روز گاری دیر باز صورت آبادی نپذیرفت .

مع القصه: از پس شصت سال پادشاهی جیچند از جهان بگذشت ، وازوی پسری اندك سال بازماند که هنوز یمین از شمال نمیدانست، مادروی فرزند را بر تخت سلطنت جای داده خود امور مملکترا غور رسی (2) میفرمود ، برادر جیچند که او را دهلو مینامیدند گفت: با وجود من طفلی خورد سال را بر تخت نشاندن وزنی نادان کارفرمودن روا نباشد، و با بزرگان هند همداستان شده آن پسر را با مادر از میان بر گرفت و خود سلطنت یافت، چنانکه در جای خود مذکور شود.

جلوس بهمن

در مملکت ایران پنجهزار و یکصد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 309


1- تیمار: نوازش، غمخواری
2- غور: بعمق چیزی رسیدن

بهمن بن اسفندیار بن گشتاسب را به من دراز (1) دست گفتندی چه چون ایستادی دستش از زانو فروتر افتادی و همچنان در بیشتر از ممالک روی زمین دست تصرفش در از بودی و او را اردشیر نیز نامیدند چه آنروز که گشتاسب او را از سیستان طلب داشت اردشیر لقب داد چنانکه مذکور شد و بیشتر از مورخین عرب و عجم مادر او را از اولاد طالوت نوشته اند و گویند نام او استر بوده و بر خطا رفته اند، چنانکه این سخن از قصه مردخای نبی علیه السلام و کورش ثانی معلوم شود بدانسان که مرقوم شد.

على الجمله : بهمن مردی حکیم و دانشور بود ، و بر قانون عدل ونصفت میرفت، و از احکام مه آباد تجاوز نمیفرمود ، چون بعد از گشتاسب بر سریر حکومت نشست و کار پادشاهی بروی راست شد ، بشوتن (2) را بمنصب وزارت سرافراز فرمود و سپهسالاری لشگر را به ماردانیس که مردی دلاور بود سپرد و قبریس را سردار سپاه بحری ساخته و ارتفرنز را که یکی از امرای بزرگ بود پیش طلبیده حکومت مصر و شام را بدو تفویض نمود و هر شهر و بلدیرا حاکمی جداگانه نصب کرد ، و همه را بعدل و نصفت وصیت نمود ، و هر کس رابجائی حکومت دادی یکتن بتنهائی باوی (3) فرستادی تا همه روزه سلوك او را بارعيت و لشگری مشاهده کرده صورت حالرا مینگاشت ، و انفاذ درگاه میداشت تا اگر خلاف عدل معمول دارد معزول شود و کیفر بیند

،

مع القصه : سلاطین آفاق چون تخت ملکرا نشیمن به من یافتند آغاز تحیت و تهنیت کردند، حین دین از مملکت چین رسولان چرب زبان برگزیده و با زر و مال بسیار بحضرت (4) فرستاد و پادشاهرا تهنیت گفت ، و عقیدت خویش را عرضه شهود داشت ، و جيچندملك هندوستان نیز نامه از در ضراعت نگاشت و مالی فراوان برسیم پیشکش داشت

ص: 310


1- روضة الصفاجلد يك
2- شاهنامه فردوسی .
3- روضة الصفا جلد يك.
4- حضرت: درگاه

مع القصه : بهمن بر کرسی ملك مستقر شد ، و عمال او در ممالک محروسه پراکنده شدند و ارتفزنز باشام آمد و مسند حکومت جای گرفت و از خود حاکمی در مصر نصب کرد ، در این وقت مردم قرق که از زمان کیخسرو که رهام گودرز را بتسخیر یونان مأمور ساخت ، تا این زمان در دل با ایرانیان خصمی داشتندتنی چند بنزد صناديد مصر فرستادند ، و پیام دادند، که پیوسته مردم یونان و اهالی مصر بر طریق واحد بوده اند ، و حکمای یونان کسب معارف در مصر نموده اند، مارا هرگز پسند خاطر نباشد که مملکت مصر را که همواره مقر دولت فراعنه بزرگ بوده ایرانیان متصرف باشند و مردم آن اراضی بذلت و زبونی معیشت کنند اگر شما سر از این زنگ بیرون کنید، و دست بیگانگانرا از تصرف خانه خویش کوتاه سازید، سزاوار باشد و از اینروی اگر جنگی پیش آمد ما نیز بجای خویش نخواهیم نشست ، اعانت شما دست کوتاه نخواهیم داشت چون این خبر بمصر رسید جمهور مردم که فتنه جویند بدین سخن همداستان شدند و عمال ارتفرنزدا از محال خویش بیرون کردند ، و این خبر چون براد تفر از روشن گشت کس باصطخر (1) نزد بهمن فرستاد و صورت حال را معروض داشت پادشاه ایران از این حدیث معجب (2) در غضب شد و صنادید سپاه را طلب فرمود و فرمان داد تازشگرها فراهم شوند ، و پس از روزی چند با سپاهی که از حوصله حساب فزونی داشت از دار الملك كوچ داده بجانب شام تاختن کرد ، وارتفرنز چون خبر ورود پادشاه را اصغافر مود باستعجال تمام باستقبال شتافت و زمین خدمت بوسیده در رکاب وی بدوید و صورت حال مصريا نرا مشافهة معروض داشت، به من روزی چند در شام بکار باده و جام بود و از آنجا با پانصدهزار سوار و پیاده آهنگ مصر فرمود و از کنار رود نیل (3) سر بدر کرد مردم مصر را آن تاب و توان نبود ، که با پادشاهی چون بهمن از در مقاتله و مقابله سخن کنند لاجرم با تیغ و کفن بحضرت او شدند و استغفار و استرحام نمودند بهمن گناه ایشانرا معفو داشت گناه ایشانرا معفو داشت ، و حاکمی از نو بر آنجماعت

ص: 311


1- اصطخر : پایتخت اول اردشیر بابکان که اسکندر آنجا را آتش زد خرابه های آن كه يكيك قسمتش معروف بتخت جمشید است، در بلوك مرودشت نزديك شیراز باقی است.
2- معجب بضم ميم وسكون عين وكسر جیم : شگفت آور
3- نيل : بلند ترین سطهای عالم در افریقا ؛ از دو شعبه تشکیل میشود

بگماشت ، وازممالك سودان و حبش و نوبه و افریقیه بازپرسی بسزا فرمود، و کار آن اراضی را نیز بنظم و نسق کرد ، و هر مملکترا خراجی جدا گانه معین و مقرر داشت، وهم از آنجا ماردانیس را مأمور بتسخیر مملکت یوروپ فرمود، و اوسپاهی نا محصور بر داشته بمملکت فرانس روی نهاد ، و اراضی فرانس و اسپانیول دله و ديگر ممالك یوروپ را مسخر کرد، و هر مال و زر که بدست آورد انفاذ در گاه بهمن ،داشت و هنوز در این ممالک سلطانی بر قرار و دولتی بر قوام نبود ، و از اینسوی چون آوازه مملکت گیری بهمن بیمن رسید کلکیکرب که در این وقت تبع بود و سلطنت آن مملکت میفرمود پیشکشی در خور ساز داده با فرستادگان دانشور انفاذ حضرت فرمود و پوزش و نیایش بینهایت نمود بهمن رسولان او را گرامی داشت و پادشاه یمن را بمنشور مهرانگیز و خلعتی خسروانی بنواخت، در اینوقت بزرگان مشورتخانه . کرتج نیز پشتوانی بهمن را واجب شمردند و نامه از در فروتنی و فرمانبرداری بحضرت او فرستادند و اظهار عقیدت و چاکری کردند، پادشاه ایران نیز با ایشان آغاز اشفاق و ملاطفت فرمود و گفت: اگر مردم کرتج مهر و حفادت ما را طلب کنند باید جز باکین اهل قرق نباشند و هر که از ایشان را که از ایشان را بدست آرند با سیری برند ، مردم کرتج این شرط را پذیرفتند و گفتند همه آن کنیم که پادشاه فرماید ، پس بهمن از مصر کوچ داده بمملکت ماکارونیه آمد و از آنجا لشکر برای تسخیر شهر مسدن که مولد اسکندر است چنانکه مذکور خواهد شد مأمور ساخت، و آن بلده را بگرفت و زیاده بر این متعرض یونان نشد و بدار الملك باز آمده بر سریر سلطنت قرار گرفت، روزی

چند بشادی و سرور بسر برد.

آنگاه : بزرگان در گاه و زعمای سپاه را در انجمنی خاص طلب داشت

و ایشان را فراهم بنشاند و روی بدانجماعت کرده فرمود که شما همگی گواهید که در سیستان بر اسفندیار چه رفت و نوشزا دو نوشادر که برادران من بودند بچه ذلت و زبونی کشته شدند و از رستم دستان و زال زرو فرامرز چه تلخیها پیش آمد و رسم پدران ما بود که هرگز از کینه خواهی باز نمیشستند و خون خود را هدر نمیگذاشتند چنانکه این معامله فريدون باضحاك داشت و منوچهر کار سلم و تور بپای آورد و کیخسرو با

ص: 312

با افراسیاب نیز همان کرد، اکنون اگر من خون پدر نخواهم ناخلف باشم لاجرم بدان سرم که لشکر بسیسان تاخته دود از دو دمان سام برآورم ، شما را در این کار اندیشه بر چیست؟ ایشان یکدل و یکزبان بعرض رسانیدند که ما بندگان فرمانیم هر چه شاه فرماید شاید، پس بهمن بفرمود لشگر فراهم شده از اصطخر کوچ داد و همه جا رهسپار شده بکنار هیرمند آمد و از آنجا رسولی نزد زال فرستاد و پیام داد که از کردار رستم و افسونهای خود بیخبر نمیباشی، و نيك میدانی که سواری چون اسفندیار تاکنون کمر منست و در اينخاك خون او بدر شد، اينك بكيفر آن رودخون از این خاك روان خواهم ساخت چون فرستاده او نزد زال رسید و سخنان او را بگذاشت زال فرمود که رستم را در حق اسفندیار هیچ گناه ثابت نیست چه از هر راه با او سخن راند مفید نیفتاد هر چه از اندرز و پند گفت همه پاسخ زنجیر و بند بود، و چندانکه زاری و ضراعت کرد خواری وشناعت یافت، همانا قضا بر سر اسفندیار چنین رفت و کس با قضا جز از دررضا نتواند شد اکنون صواب آنست که بهمن کین از کشتگان نخواهد و در ایوان من در آمده روزی چند بیا ساید هر زر و مال که از روزگار نریمان تاکنون فراهم شده بحضرت او برسم پیشکش پیش گذرانم و خود با فرزندان چاکروار در خدمت او کمر بندم ، این بگفت و فرستش او را از ریزش زر و جامه شاد کام ساخته کسیل فرمود ، و او بنزد بهمن شتابید و آن جمله سخنانرا باز گفت و هیچ از آن کلمات بر بهمن اثر نکرد، و همچنان آشفته مغز آنشب را بپایان برده روز دیگر با سپاهی آراسته آهنگ سیستان کرد.

چون این خبر بازال بردند خود بعزم استقبال میان بربست ، باشد که آن سیل برخواسته را فرونشاند چون بنزديك بهمن رسید ، از اسب فرود شده پیشانی برخاك نهاد و اظهار مسکنت و فروتنی نمود ، و عرض کرد که ای پادشاه من چنین خاضع وخاشع در حضرت تو بشفاعت آمده ام نه آخر رستم ترا در میان جان پرورد ، و روزگاری در از پرستاری کرد، روا بود که از این کینه جوئی باز آیی و با مهرپیوندی ، بهمن سخنان او ر اوقعی ننهاد و زمانی از روی غضب دروی نگریست ، پس بفرمود : او را بگرفتند و (1) برنهادند و بزندان فرستادند چون این خبر بسیستان رسید و فرا مزد از حال زال آگاه

ص: 313


1- شاهنامه فردوسی روضة الصفا جلد يك.

شد جهان در چشمش سیاه گشت ؛ و بفرمود تا سپاه گرد آمد و با لشگری بزرگ از شهر بیرون شده در برابر بهمن صف راست کردو ساز مقاتله و مجادله طراز داد، سه روز و سه شب ایندو لشگر از یکدیگر همی کشتند ، و هر دو مركب باخاك خون آغشتند و فرامزد مانند رستم دستان اسب همی تاخت ، و مرد همی انداخت، روز چهارم صرصری عاصف از کنار لشگرگاه بجنبید و بسوی سپاه فرامرز وزیدن گرفت بدانسان که هیچکس همین از شمال نشاخت ؛ لاجرم کار برلشگر سیستان صعب افتاد و ناچار روی بقرار نهادند، و فرامرز با معدودی از لشگریان بازماند و بآن سپاه اندك هيچ از جنگ و جوش فرو ننشست و همچنان در کشش و کوشش بود ، تازخم فراوان یافت و در یگاه سستی گرفت ، پس ابطال سپاه به من او را اسیر و دستگیر ساختند ، و همچنان بسته بنزد بهمن آوردند پادشاه ایران بر وی رحم نکرد و بفرمود او رازنده بردار (1) کردند و روزگارش بیایان آوردند و از پس آن دل بر آن گذاشت که سیستان را عرضه قتل و اهب دارد ، بشوتن از میانه بر خواست و گفت : که ای (2) پادشاه روی زمین جهانرا بلندی و پستی بسیار است اگر غرض کینه جولی بود ، کار بر مرام کردی دیگر در پی تاخت و تاراج سیستان مباش چه این تخت و تاج راتو از رستم دستان بیادگارداری ، نه از گشتاسب و اسفندیار وزال را بیش از این در (3) سلاسل و (4) اغلال مدار که ستم بر دودمان کهن پسند حضرت ذوالمن نباشد ، بهمن را از سخنان او دل نرم شد و از کرده پشیمان گشت و بفرمود زالرا از بندرها کردند ، و از شرمساری این کردار نیمه شب از سیستان کوچ داده روانه اصطخر گشت ، و بر سریر ملکی قرار گرفت در این وقت مردم کرتج بدان معاده که با به من داشتند سخت قوی پشت بودند و عزم آن داشتند که مملکت خویش را وسیع کنند پس کس نزد بهمن فرستاده برای تسخیر جزیره سیسلی اجازت طلبیدند و پادشاه ایران چون در این مهم ضعف دولت روم را مشاهده میکرد رخصت داد آنجماعت باپنجهزار کشتی و سیصدهزار لشگر آهنگ سیسلی کردند ، وملك

ص: 314


1- شاهنامه فردوسی روضة الصفا جلديك تاريخ معجم .
2- شاهنامه فردوسی
3- سلاسل جمع سلسله : زنجیر
4- اغلال جمع غل بضم لغين و تشدید ،لام بند آهنی که گردن دستگیران می نهند

ایران بعزم تسخیر قرق میان بر بست و نخستین لشگری از اراضی آذر بایجان بیرون فرستاد تا مملکت ارمن و ارزن الروم وديار (1) بكر وتمامت زمین اناطولی را بنظم و نسق کردند و تاظاهر بلده بوزنطیه را که اکنون باسلامبول (2) مشهور است فرو گرفتند و هم منشوری به ارتفریز فرستاد که با سیصد هزار سپاه که در تحت فرمان داشت بسوی مملکت یونان کوچ دهد و خود با دو کرور لشگر از جای بجنبید و «ماروانیس» را سردار سپاه بری نمود و «قبریس» را که داماد و سپهسالار او بود بر لشگر دریا امیر ساخت، در این وقت بعرض اورسید ، که مردم قرق عزم آن دارند که بلده سردس را که در تحت فرمان است فرو گیرند ، آتش خشم در کانون خاطر به من زبانه زدن گرفت و فرمانداد تاهر روز که خوان و خورش برای خوردن مینهادند ، یکی منادی ندا در میداد که ای بهمن هیچ آگاهی که اهل قرق طغیان کردند و بلده سردس را فرو گرفتند؟ و این سخن برای آن بود که پادشاه از خشم فرو نشود و کین او هر زمان تازه گردد، اگر چه آنجماعت سردس هنوز دست نداشتند و آن بلد در ارض شام دار الملك ارتفرنز بود.

على الجمله: بهمن با آن جیش و جوش آهنگ مملکت قرق نمود، چون این خبر بشهر اسن رسید شخصی در نزده ارتبلاه که سردار لشگر ایشان بود معروض داشت که چندان لشگر از ایران بدینجانب شده که اگر خدنگهای خود را گشاد دهند: در هوا ابری متراکم بدید آید ، ارتبلا بسخره گفت : خوبست که چنین کنند ، تاما در سایه سحاب جنگ کنیم نه در تابش آفتاب، این بگفت و ششهزارتن مرد دلاور به بغاز سبعه فرستاد که سپاه ایرانرا از ورود بمملکت قرق منع کنند، و چون بهمن باسلامبول رسید خواست ، که از راه بغاز سبعه عبور کند، لشگریونان مانع شدند ، و جنگ در پیوستند ، و از روی بحر و دامن دشت مصاف دادند ، و بسیاریرا از کشتیها غرقه ساختند و مردم را عرضه هلاك فرمودند ، و از دشت نیز غلبه کردند، چنانکه چهارصد هزار تن از لشگر بهمن در آنجنگ نابود گشت و این همانوقت بود که سپاه کرتج در سیسلی شکسته شد

ص: 315


1- دیار بکر از شهرهای کردستان ترکیه کنار دجله دارای چهل هزار جمعیت
2- اسلامبول - استانبول قسطنطنیه یکی از شهرهای زیبای ترکیه کنار تنگه بسفر دارای آثار و بناهای مهم و باشکوه مانند مسجد ایاصوفیه و غیره دارای 750 هزار نفر جمعیت

چنانکه مذکور گشت

على الجمله: فتح ناکرده از آنسفر مراجعت کرد . و از پس اوار تفریز آن خدمت بپایان برد ، و چون تفصیل اینجنگ در ذیل حکایات دولت یونان مرقوم خواهد شد ، در این مقام قلم باز کشیده داشت و از اطناب و تکرار اجتناب نمود.

اما: چون ارتفرنز از اراضی قرق بمملکت شام مراجعت نمود مردم اسن دیگر باره سازفتنه طراز کرده ، اهالی مصر را برانگیختند تا سراز حکومت بهمن بر تافتند و عمال ارتفر نز را اخراج فرمودند ، چون این خبر به ارتفر نز رسید در حال ساز لشگر کرده با سیصد هزار مرد جنگی بسوی مصر کوچ داد و از آنسوی مردم مصر نیز بجنبیدند و «انارس» را که مردی دلاور بود برخود امیر و سپهسالار فرمودند بکار سپاه پرداخته رسولی تیزپی برای استمداد بشهر اسن فرستاد ، چون این خبر در اسن پراکنده شده «چرتیمیس» که سپهدار سیاه اسن بود با مردم خود از مملکت یونان کشتی آب انداخت وازقضا با جمعی از سپاه ارتفر نز در دریای احمر (1) دچار شده جنگ بیوست و پنجاه کشتی ایرانیانرا غرقه ساخت و از آنجا بشتاب تمام بمصر آمد و با انارس متفق ،شد و روزی چند بر نیامد که ارتفر نز نیز از راه برسید و این هر دو سپاه در خارج شهر مصر در برابر هم صف راست کردند و جنگ در انداختند و سخت بکوشیدند. چنانکه زمین از خون مردان مبارزقبای اهل پوشید و هوا از گرد میدان دستار چه آنبوسی کرد بعد از گیر و دار فراوان ارتفر نز با صد هزار مرد مبارز در میدان جنگ مقتول گشت ، و دویست هزار تن دیگر از مردان ایران که جان بسلامت داشتند بشهر منف گریختند، و انارس و چرتیمیس از دنبال ایشان تاخته آنجما عترا بمحاصره انداختند ایرانیان اسباب حفظ و حراست خود را مهیا ساخته و نامه بحضرت بهمن فرستادند، پادشاه ایران از شنیدن این خبر موی براندامش زوبین و خنجر گشت و مبلغی زر سرخ برای تجهیز لشگر بشهر لسدمان که هم از بلاد قرق و یونان است فرستاد و فرمان داد که از آنجا سپاهی با عانت ایرانیان بسوی مصر شود ؛ و برحسب فرمان بهمن سپاهی از اسدمان کوچ داده بشام آمد و در شام نیز جمعی از لشگریان با ایشان پیوسته

ص: 316


1- دریای احمر با قلزم دریایی است بین عربستان و مصر و سودان

سیصدهزار مرد دلاور فراهم گشت ، آنگاه از شام کوچ داده بمصر آمدند و با ایرانیان که یکسال افزون بود در منف زحمت محاصره میدیدند پیوستند و پس از روزی چند که از تعب راه آسوده شدند ، از شهر منف برای مصاف مصریان و یونانیان بیرون شدند، از آنسوی انارس و چرتیمیس بالشگرهای خود از جای جنبیده در برابر ایشان صف بر کشیدند و جنگ در پیوستند ، در میان حربنگاه انارس ز خمدار شده روی بفرار نهاد و سپاه مصر و یونان شکسته شد و ایرانیان شهر را مسخر نمودند، اما انارس و چرتیمیس نیر از پای ننشستند و با سپاه خود در حوالی مصر بتاخت و تاراج مشغول شدند ، و یکسال و نیم آن اراضی را آشفته داشتند، و مردم ایران نیز جمعی از لشگر یا براگماشته تاهر جا آنجما عترا بیابند مقتول ،سازند از قضا پنجاه کشتی مردم اسن در بحر احمر بدست سپاه بحری ایرانیان غرقه شدند و در خشکی نیز کار بر آنجماعت تنگ کردند ، چنانکه عاقبت از در مصالحه بیرون شدند ، و فرمان برداری ملک ایرانرا پیمان دارند و در کمال ضراعت سر در خط طاعت نهادند در اینوقت مصر و یونان یکباره مسخر فرمان به من گشت ، چنانکه هیچکس را اندیشه خلاف در ضمیر نمیگذشت ، و چرتیمیس با بقایای لشگر خود که شش هزار تن بودند بارض «کریس» که هم از ممالك يونان است كه مراجعت نمود ، و از اولیای دولت پادشاه ایران خط امان گرفته در نشیمن خود پای بدامن در پیچید

مع القصه : به من يكصد و (1) دوازده سال در کمال استقلال سلطنت کرد، و چون اور اوقت معلوم واجل محتوم نزدیکشد ، دو پسر (2) داشت که یکی راه «ساسان» میگفتند و آندیگر را دارا مینامیدند و سه دختر داشت که اول را «فرنگیس» و دوم راه بهمن «دخت» میگفتند و دختر سیم را خمائی نام بود که هم او راهمای مینامیدند و از پدر چهرزاد لقب داشت و خاطر به من با او مهری تمام میورزید چه آن دختر بسورت (3) ذكاء ورزانت رأى معروف بود چنانکه در امور ملکی همواره بهمن با او مشاوره افکندی، و هر چه را او صواب

ص: 317


1- تاریخ معجم روضة الصفاجلد يك
2- شاهنامه فردوسي روضة الصفا جلد يك .
3- سورت : تندی

شمردی بکار بستی اما ساسان که فرزند اکبر او بود در زمان سلطنت (1) پدر راه زهد و تقوی پیش گرفت و طریق تجرد و تفرد پیموده پشت با کاخ و ایوان پادشاهی کرده . بقریه از محال اصطخر شد و در آنجا چندسر گوسفند بدست کرده خود شبانی میکرد و باشیر گوسفندان معیشت مینمود ویراعجمان پیغمبر دانند چنانکه شرح حال او و آذر ساسان پنجم را که از احفاد اوست در قصه زردشت مرقوم داشتیم و دارادر این وقت خرد سال بود و رتق و فتق امور سلطنت را نمیشایست .

لاجرم چون بهمن (2) را مرض موت در رسید بزرگان در گاه را انجمن کرد . و همای را ولیعهد ساخته تاج و تخت بدو سپرد و خودرخت بجهان دیگر برد، و بعضی از مورخين (3) بدان رفته اند که همای از بهمن حامله بود و این سخن برخطاست چه در میان سلاطین عجم کمترکس چون بهمن حق شناس و حکمت پژوه (4) بودی و و پیوسته با مؤبدان فرمودی که چون من بطرف باطل میل کنم مرا آگاه کنید و از کار ناشایسته منع فرمائید، و او اول کس (5) است که در سر نامه ها نخستین نام خدایرامینگاشت و هر منشور بکس فرستادی در عنوان آن نوشتی این نامه اردشیر است بنده خاص خدای و خادم او که حاکم شماست . و چون هر یکسال از زمان سلطنت او میگذشت عموم رعایا را احضار میفرمود و از تخت بزیر ایستاده میشد و نخست خطبه بنام خدای میخواند و از آن پس میگفت : ایمردم اکنون یکسالست که من بر شما حکومت کرده ام اگر امری از من و عمال من صادر شده که خلاف عدل و قانون مه آباد بوده اعلام کنید . تا مرتفع سازم اگر کسی را سخنی بودی عرضه کردی و کار بکام آوردی، پس شخصی ندا در میداد که ایمردم زمان پادشاه عادل را مغتنم شمارید و زمینها را عمارت کنید و از طمع فاسد دور باشید .

از سخنان بهمن است که فرماید:

ص: 318


1- روضة الصفا جلد يك شاهنامه فردوسی تاریخ معجم
2- روضة الصفا جلديك شاهنامه فردوسی
3- شاهنامه فردوسی روضة الصفاجلديك.
4- پژوه: طلب
5- روضة الصفاجلد يك.

«الانصاف من احسن الاوصاف، واللجاج آفة الرأى كما أن الهوى آفة العفاف (1) وهم او گوید: الشجاع يختار حسن الثناء على طول البقاء و الجبان يختار طول البقاء على حسن الثناء (2) و نیز او فرمايد حسن الذكر ثمرة العمر ، (3) دهم او راست « تجربة المجرب تضييع العمر (4) و او گوید الرفق مفتاح النجاح» (5) و از سخنان او ست بالافضال تعلق القه» (6) و بند کورا که واقع در فارس است از آثار بهمن باشد

ظهور بقراطون حكيم

پنجهزار و یکصد و سیزده سال ، بعد از هموط آدم علیه السلام بود بقراطون از جمله حکمای یونانست و چندین تن از حکما را نام بقراط بوده ، بقراط اول پسراغبو نيوهوس بود که از احفاد حکمای بزرگوار است و گویند علم طب را اول او عنوان کرد، و بقراط ثانی پسر بر اقیلس است که از شاگردان استقلینوس ثانی است ، و هم نسب باسفلنیوس رساند، چنانکه شرح حالش مذکور خواهد شد و بقراط ثالث پسر دارقن بن بقراط نا نیست و بقراط رابع پسر عم بقراط ثالث است و چون کتب ایشان همه بنام بقراط بود مترجمین از هم باز نشناختند و همه را بنام بقراط مشهور ترجمه کردند.

على الجمله بقراطون در فن طب دستی قوی داشت و درین علم مصنفات باقی گذاشت

حکمرانی هپیس و هپرچس در مملکت قرق

هبر پنجهزار و یکصد و چهارده سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هپیس و هبرچس پسران پسیس ترانس اند که شرح حالش مذکور شد بعد از پدر در شهر اسن رایت حکومت برافراختند ، و مدتی بشراکت حکمرانی کردند، چنانکه نام ایشان در همه مملکت یونان سایر گشت و همه روزه قانون سلطنت ورسم آزادی وعلم شعر واخلاق از مصر بیونان می آوردند و مردم را بدان آموخته میکردند و چندان مردم را چشم بر

ص: 319


1- یعنی انصاف از بهترین صفتها است و لجاجت آفت رأی و اراده است، چنانکه پیروی از هوای نفس آفت عفتست
2- یعنی : شخص شجاع نام نيك را بر زندگی و زیادی عمر ترجیح میدهد و تر سوزندگی را بر نام نيك ترجیح میدهد
3- یعنی نام نيك نتيجه عمر است
4- یعنی آزمایش نمودن چیزی که آزمایش شده است عمر ضایع نمودن است.
5- یعنی نرم خوبی کلید رستگاریست
6- يعنى قدر و منزلت شخص وابسته بنیکی کردن و بخشندگی است.

شعر رزمیه و گوش بر ابیات حماسه (1) بود که از اشتیاق بجنگ و میل بناورد پیوسته درمیان شهر با سلاح نبردسیر میکردند و دشمنی قوی میجستند تا با اورزم آزمایند گاه گاه نام سلطان ایران میبردند و یا در زم او میکردند و مردم رعیت و اهل حرفت هر چه از مرز و بوم یونان بودند، بآزادی میزیستند و لشگریان که شصت هزار تن در اسن سکون داشتند طریق چاکری و بندگی میسپردند ، و بیشتر از ایشان زر خرید اهل اسن بودند چه رسم بود که بعضی از مردم طفلان خود را میفروختند و به دل بندگی در می آوردند و علامت بندگان آن بود که در پیشانی داغی داشتند و هر سال زرمین بخداوند خود میدادند و در اینوقت خراج آن مملکت ششصد هزار تومان بود ، که هر تومان عبارت از و زن سه ربع از یک مثقال زر خالص باشد و این خراج از منال (2) زراعت و منافع معادن بود و جمله را مرسوم لشگریان بری و بحری میساختند و ایشان را دو نوع پیاده جنگی بود كه يك طایفه را سنگین بار می نامیدند و آنجماعت هريك سپری از آهن بمقدار قامت خود داشتند، و با شمشیر و نیزه نبرد میکردند و ایشانرا کمتر سفر میفرمودند بلکه بیشتر حافظ قلعه و حارس خسانه بودند و چون بجنگ میشدند بیکجای در مصافگاه ایستاده بودند تا طبقه سبکبار که آلت حرب ایشان فلاخن وضلق و تیر و کمان بود چون در میدان آلت جنگ خویشرا بکار می بستند ؛ و تهیدست شدند بسوی سنگین بار می آمدند ، و از پس ایشان که از سپرهای خود سدی از آهن کرده بودند می ایستادند و جعبه خود را پرتیر کرده و سنگ در فلاخن مهیا ساخته دیگر باره بمیدان می تاختند و جنگ در می پیوستند.

مع القصه : بعد از روزی چند که هیس و هیر چس بشراکت حکومت

هپرچس شهر اسن کردند، هپرچس وداع جهان گفت و حکومت با هپیس ماند ، و مردم اسن که فتنه انگیز و جنگجوی بودند، او را مکانتی بسزا نمی نهادند ، و فرمانی بشایسته نمیبردند ، هپیس چون مشاهده نمود که با مردم اسن نمیتواند غلبه کرد و اگر از در انتقام برخیزد ملك موروث ومكتسب از دست بدر شود صواب چنان

ص: 320


1- حماسه : دلیری ، دلاوری
2- منال بفتح ميم : محل حصول

دانست که استظهار (1) از پادشاه ایران جوید و خود را از منصوبان آندولت شمرد تا مردم ناچار سر در چنبر فرمان او کنند، پس نامۀ به ارتفرنز که در این وقت از جانب بهمن سلطنت مصر و شام (2) داشت نگاشت که اینک پادشاه ایران یكنیمه از یونان را در تحت فرمان دارد ، و زیاده بر ما کادونیه که از عهد کیخسرو بدست رهام مفتوح شد بهمن بنفس خویش تجهیز لشگر کرد و شهر مسدن را نیز فرو گرفت مرا تنگ نباشد که فرمان چنین پادشاه برم و از جانب وی حکومت کنم اينك مردم اسن خلقی فتنه انگیز و مردمی آشوب طلبند ، و مرا آن توان نمانده که ایشانرا سیاستی بسزا فرمایم، چون از دولت ایران اعانتی رود ، و این کار بنسق گردد مادام که زنده باشم فرمان پذیر خواهم بود ، و این نامه را به پیکی سبك پی سپرده او را بشهر سروس که دارالملك ارتفریز بود کیسل ساخت .

مردم اسن چون بدانستند که هپیس با صنادید در گاه بهمن طریق مودت پیماید و بدان اندیشه است که باستظهار ملک ایران بدیشان ظفر جوید ، آنجماعت نیز نامه به ارتفرنز نگاشتند که ما را از فرمانبرداری ملک ایران انکاری نباشد، لکن هپیس را آن کفایت نیست که سلطنت اسن را تواند کرد و ما ابداً از حکومت او نفور خواهیم بود و چندانکه جان در بدن داریم با فرمان او گردن نخواهیم گذاشت، چون این هر دو نامه بار تفرنز رسید گفت مردم اسن سزانیست که چندان از در طغیان و عصیان باشند که پادشاه خود راخوار شمرند و او را از سلطنت خلع کنند و نامه بدیشان نوشت که سلطنت هپیس مغتنم شمرید و حکم او را از دل و جان مطیع و منقاد باشید ، و اگر نه لشگری بدانجانب فرستم که از جنگ پیلو تنین (3) نهراسند و صایب را از (4) ساهی نشناسند، چون نامه ارتفر نز به بلده اسن رسید مردم گفتند ما را چه افتاده که زبون و ذلیل صنادید ایران باشیم ارتبلا را که یکی از بزرگان کار اندیش بود برخود سپهسالار و حکمران ساختند و

ص: 321


1- استظهار پشت گرمی یاری خواستن
2- شام سوریه ناحیه است بين جلگه بين النهرين و عربستان از مغرب بدریای مدیترانه از شمال بخاك تركيه از مشرق بعراق از جنوب بکشور عربی سعودی از جنوب عربی بمصر بوست 182000 کیلومتر مربع شامل چهار کشور سوریه و لبنان وفلسطين وما وراء اردن جمعیت سوریه و لبنان سه ملیون.
3- تنین بروزن سجین مار بزرگ
4- ساهی اشتباه کننده

برهپیس شوریده او را بگرفتند و محبوس داشتند چون این خبر به ارتفرنز رسید خشم بروی استیلا یافت و کس نزد پادشاه فرستاده صورت حالرا معروض داشت به من که برای فتح فرق پیوسته منتهز فرصت میبود ، این معنی را مغتنم شمرد و فرمود تا يك فوج لشكر از اراضی آذربایجان عبور کرده قبایل چرکس را که اکنون لكزى خوانند ضمیمه خویش ساخته ، از آنجا بشهر بوزنطیه شوند که اکنون بقسطنطنیه و اسلامبول مشهور است و فرمانداد که ارتفریز با سیصد هزار سواره و پیاده که ملازم خدمت اویند ، قصد مملکت فرق کند و ماردانیس را که سپهسالار لشگر بود با سیاهی نامحصور مأمور داشت که بدان اراضی تاختن کند، ورتق و فتق سپاه بری با او باشد و سپاه بحری را با قبریس که هم داماد او بود سپرد تا این جمله ممالك فرق را بتحت فرمان آرند ، نخستین ماردانیس با لشگر خویش باراضی یوروپ شد ، و از آنجا آهنگ شهر مسدن نمود و سپاه بحریرا فرمان داد که از روی دریا از تنگ کوه اساس گذشته بمملکت فرق و اراضی شهر مسدن شوند، ناگاه در بحر طوفانی بشدت جنبش کرد و سیصد کشتی از مردم ایرانرا غرقه ساخت و از آن حادثه بیست هزار تن از لشگریان بهلاکت رسیدند ، و قبایل سرایسی نیز در خشکی بلشگرگاه ماردانیس شبیخون بردند و جمعی کثیر را عرضه نیغ و تیر ساختند و ماردانیس نیز در آنجنگ زخمی منکریافت

لاجرم: دیگر مجال درنگ برای او نماند، ناچار عزیمت ایران نموده بحضرت بهمن شتافت شتافت، اما ارتفرنز از پس این واقعه لشگر خویش را ساز داده کشتیهای جنگ در آب راند ، و بدریای (1) مدترنیا که مشهور است، درآمد و هر جزیره که منسوب باهل قرق بود بگرفت و مردم آنرا اسیر کرده بدرگاه بهمن فرستاد و هر شهر با او مخالفت آغاز کرد پس از غلبه قتل نمود و با آتش بسوخت چون آن اسرارا بدرگاه بهمن آوردند ایشانرا امان داد ، و بچشم مروت و فتوت باجماعت نگریست چنانکه وطن مألوف را فراموش کردند ، و مدت ششصد سال اولاد و احفاد ایشان در ایران بزیستند و معروف بودند

ص: 322


1- مدیترانه یا بحر الروم دریایی است بین اروپا و آسیا و افریقا که بوسط تنگه جبل الطارق با اقیانوس اطلس مربوطست و بحر الجزاير و بحر اسود و بحر مار ما را و آزو و غیره از آن متفرع میشود.

امادر لشگرکشی ارتفرنز چون فتوری در کار قرق بادید آمد هپیس فرصتی بدست کرده از اسن بسوی ایران تاخته بحضرت پادشاه پیوست ، و بهمن در حق او الطاف و اشفاق خسروانی فرمود ، و هپیس متعهد شد که هر گاه پادشاه سپاهی باوی سپارد مملکت قرق را مسخر دارد، بهمن دیگرباره از ابطال لشگر فوجی عظيم بتسخير يونان مأمور ساخت و هیپس راهنمایی کرده ایشانرا بدریا در آورد، و چنان راند که بیکناگاه از میان اراضی یونان سر بدر کردند ؛ و یکصد و بیست هزار سپاه ایرانی را بده میلی شهر اسن فرود آورد ، آنگاه پیام بدیشان فرستاد که بیجنگ و جوش دروازها بگشائید و بخدمت گرائید تا گناه شما آمرزیده باشد ، و از قتل وغارت محفوظ مانید ، و اگر نه خاک این شهر بیاد خواهد رفت و بنیانش بآب خواهد رسید، مردم اسن چون اینخبر بشنیدند کس بهر سوی فرستادند تا از مردم یونان معینی و یاوری گیرند و با ایرانیان جنگ در اندازند، از بیم به من هیچکس بیاری ایشان برنخاست ، با اینهمه سر بفرمان در نیاوردند، و دروازه ها را بسته بقلعه داری مشغول شدند، و گاه گاه از قلعه بیرون شده رزمی مردانه میکردند و جمعی از مردم ایرانرا بقتل میآوردند، کار این محاصره بدر از کشید ، وعاقبة الامر سپاه ایران سستی گرفت، و روزی جنگی عظیم در پیوسته يک نیمه ایشان کشته شدند ، وبقية السيف بدر یا در آمده.

آهنگ ایران کردند هم در بحر کشتی جنگی مردم اسن برسید و جنگ در افتاد و دیگر باره در سپاه ایران قتلی عظیم واقع شد و جمعی کثیر غرقه آمد، بازماندگان بارض ایران شتافتند و صورت حال را بعرض پادشاه رسانیدند ماردانیس که از دست مردم (1) قرق کوفته خاطر بود در حضرت پادشاه جبين برخاك نهاد ومعروض داشت که بیش از این با جسارت اهل یونان دمساز بودن دولت را خسارتی بزرگ باشد و کار از مداهنه و مهادنه گذشته بود لاجرم باید این کین از ایشان بجست و نام بلند شده را پست ،نداشت بهمن که هم کینه جوئی در نهادداشت بفرمود: لشگر ها گرد شدند و خود باد و کرور لشگر با آهنگ قرق کوچ داده پست و بلند خاك و آبرا سپرده باراضی

ص: 323


1- قرق . يونان.

بوزنطیه در آمد و فرمان داد تا ازا (1) بغاز سبعه لشگر بیو نان در آید ، خبر بارتبلا سر دار لشگر اسن بردند که چه آسوده نشسته اينك چندان سپاه از ایران بدینسوی تاختن کرده که اگر خدنگ خود را از کمان رها کنند هوا را ابری تیره پدید آید، ارتبلا برای قوت قلب سپاهیان از این سخن هیچ اظهار پریشانی و آشفتگی نکرد و گفت : اگر از خدنگ ایشان در هوا ابری بر آید نیکو باشد چه ما در سایه جنگ در اندازیم و از گزند آفتاب محفوظ مانیم و حکم داد تا دویست و هشتاد کشتی جنگی که مهیا داشتند بدریا در آوردند و ششهزار کس از ابطال سپاه را مأمور ساخت که در بغاز سبعه دیده بان باشند و سپاه ایرانرا از عبور از آنراه تنگ منع کنند و سپاه بری را در هر گذرگاه بازداشت .

مع القصه : از دریا و بیابان جنگ پیوسته شد و لشگر ایران چون از بغاز سیعه ره نیافتند در بحر با لشگر قرق دچار شدند و از اینروی که ایرانیان را در بحر نیروی جنگ کمتر بود دویست و هشتاد کشتی قرق چهار صد کشتی ایرانی را در یکروز غرقه ساخت و مردمش را هلاك كرد و هم در خشکی جنگی صعب در افکندند و در آن مصاف بشوتن با بیست هزار تن از سپاهیان مقتول گشت، چون این خبر به بهمن رسید ضمیرش از نائره غضب چون کره انیر (2) گشت و خود بکشتی در آمده با سپاهی چون دیگ بیابان بدریا راند، و با راضی یونان در شده طی مسافت میفرمود و بهر شهر و دیه که میرسید خراب و ویران میساخت و با آتش میسوخت با اینهمه لشگر فرق از جنگ باز نمیشدند و هر روز از کناری بیرون شده مصاف میدادند در اینوقت به من عزم تسخیر شهر اسن کرد و بدانسوی همیرفت سمستاکل» که یکی از حکمای مملکت قرق بود بار تبلاو دیگر صنادید شهر اسن گفت که با پادشاهی چون به من مصاف دادن در پایان کار زردی بروی آردو شهر اسنپایمال سم ستور گردد ، و مردم باشمشیر ایرانیان کیفر ببنند و پادشاه ایران، بینیل مرام از اینم قام مراجعت نخواهد کرد صواب آنست که مرد وزنرا از شهر اسن کوچ داده بگوشه گریزیم مردم سخن او را از در خرد و دانش دانستند، وشهر اسن را از مرد ومال

ص: 324


1- بغاز یا تنگه قطعه زمین بار یکیست که بین دو دریا واقع شده باشد و دو خشکی را بهم متصل سازد.
2- انير: آتش

تهی کرده بجزیره ترازن گریختند و بعضی از مردم پیر که خادم معابد (1) ایشان بودند گفتند: ماترك مقام خویش نخواهیم گفت ، و چون دشمن در آید بجهاد خواهیم شد چه ماروزگار خود را بپایان برده ایم و در معابد خویش بماندند ، و چون بهمن برسید هم با سلاح نبرد بیرون شده مردانه مصاف دادند ، تا جمله کشته شدند ، و لشگریان بشهر در آمدند ، و تمامت بلده را خراب کردند ، و بسوختند و آثار و علامت معابد را بر حسب حکم پادشاه بر گرفته بدار الملك ایران فرستادند ، تانشان فتح سپاه باشد.

اما از آنسوی مردم اسن چون بجزیره ترازن در آمدند ، و روزی چند بودند ، و ایشانرا روزه مینی بود که در آنروز نشاط و سرور کردندی، ولعبی داشتند که آنرا بازی الم مینامیدند ، از قضا آنروز پیش آمد و اهل اسن با آن بیخانمانی و بدروزی بدان بازی پرداختند و های و هوی عظیم در انداختند این خبر به بهمن رسید غضب وی زیاده شد و لشگر بدانجانب کشید مردم فرق چون آگهی یافتند طرق و شوارع (2) خویش را مضبوط کردند ، و لشگر ها را بجنگ بداشتند از دو سوی کشتیهای جنگی افتاد و جنگ در پیوست و همی مرد کشته شد، و کشتی غرقه گشت ، و در این مصاف نیز فتحی لایق بهره سپاه ایران نشد، در اینوقت ماردانیس در حضرت به من روی بخاك سود ومعروض داشت که بیش از این ملك الملوك را در این اراضی وقوف جایز نباشد و از برای جمعی که هر روز بجزیره گریزند ستیزه روانیست ، و هم دار الملك از درازی سفر پادشاه اختلال پذیرد ، صواب آنست که مرا بدین مهم مأمور داشته خود مراجعت فرمایند ، مسئول وی با اجابت مقرون افتاد ، و بهمن بالشگر خویش از راه بغاز سبعه بیوز نطیه آمد و از آنجا باصطخر فارس شد .

اما ماردانیس با سیصد هزار تن مردسیاهی در قرق بماند و آنجماعت را پیوسته محصور داشت، چون زمستان آنسال را بیای برد و بهار پیش آمد، طاعونی صعب در لشگر ماردانیس افتاد، چنانکه مجال درنگ نماند ناچار از بغاز سبعه عبور کرده ،

ص: 325


1- معابد- جمع معبد : پرستشگاه
2- شوارع جمع شارع: جاده

بسروس آمد ، و یکسال بزیست،درینمدت از لشگر بهمن در مملکت قرق چهارصد هزار تن بهلاکت رسیده بود على الجمله: سمستاكل حکیم که از آن پند و موعظت که باهل قرق فرمود ، محل پرستش یافته بود در اینوقت با ایشان گفت که عاقبت ما بدست پادشاه ایران نابود خواهیم شد اینک ماردانیس در سر دس باسیصد هزار مرد دلاور سكون دارد روزی برما غلبه کند و کار این مردم تباه شود، شایسته آنست که با او سخن از در صلح ،رانیم و فروتنی اختیار کنیم چه فروتنی با بهمن ابن اسفندیار کاری مشگل نیست ایشان نیز باوی همداستان شدند و تحف وهد ایا بدرگاه ماردانیس فرستادند و از در ضراعت بیرون شده صلح طلب آمدند، مارد انیس نیز مسئوال آنجماعت را با اجابت مقرون داشت، و قرار بر مصالحه افتاد و مردم قرق مطمئن شده شهر اسن را از نو بنا کردند و آبادان نمودند ، و دیگر باره بکسب علوم و کار صنعت پرداختند و «ارستد را که مردی با جلادت و حصافت بود از میان خویش برگزیده اختیار مخارج دولتی را با وی گذاشتند از اینروی سوستاکل برنجید، و کار او با مردم مناظره و مشاجره (1) کشید ، مردم قرق چشم از حقوق او پوشیدند و بر آن شدند که گناه دولتی بروی وارد آرند، سمستاکل ناچار از میان ایشان فرار کرده بمملکت ایران آمد و با حضرت بهمن پیوست و محل الطاف و اشفاق پادشاه بود تا روزگارش تباه گشت اما چون کار مردم قرق با ایرانیان بمصالحه گذشت و از این سوی آسوده شدند، خود بخصمی یکدیگر کمر بستند ، و مدتی با هم همی مصاف دادند ، چنانکه در جای خود مذکور شود انشاء الله تعالى .

ظهور ذیمقراطنس حکیم در مملکت یونان

پنجهزار و یکصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ذیمقراطیس از اکابر (2) حکمای یونان است و او را جمعی کثیر متابعت نموده اند، و اقبتاس فنون حکم از اشعه خاطر او کرده اند گویند ارسطاطالیس مقالات او را بر کلمات استاد خود افلاطون فضیلت مینهاد و عقیده وی آنست که مبادی کل اجرام صغاریست ، که بطباعها متشاكل اند و باشكالها مختلف ، و بحسب و هم قابل قسمت باشند و صلابت آنها مانع از قسمت بوده و

ص: 326


1- مشاجره با هم نزاع کردن.
2- حبیب السير جزء يك از جلد يك.

این اجرام غیر متناهيند بالعدد ، و پراکنده شده اند. در خلای غير متناهى القدر، ودائم الحركه اند در آن خلای غیر متناهي القدر، پس اتفاق میافتد که آن اجرام مصادمه (1) میکنند و مجتمع میشوند بهیأتی، پس از آن اتفاق و اجتماع عالم موجود میباشد ، و بحسب عدد عوالم غير متناهيه میباشند، مانند این عالم که هر تبند در خلای غیر متناهى القدر .

اما: امورات جزئیه را از حیوانات و نباتات کاین میداند، بسبب غیر اتفاقی چنانکه رئيس المحققين شيخ ابو علی که انشاء الله شرح حالش در جای خودمذکور خواهد شد در کتاب شفا بدان اشارت فرموده .

على الجمله: از سخنان ذیمقراطیس است که فرماید شروع در کسب علوم باید بعد از تنقیه (2) نفس باشد، از اخلاق ردیه (3) و تحليه (4) بصفات سنیه (5) چه اگر از این معنی غافل باشد هرگز مطلوب حاصل نکند .

و گوید : چندانکه عقل تو مغلوب غضب تست خود را از افراد انسان

شماره مکن .

و گوید: مردم را هنگام جلالت و کامکاری آزموده دار نه وقت ذلت وخواری .

و گويد : عالم عنود (6) بهتر است از جاهل منصف .

و گوید: واجب است که مرد دل خود را از خدیعت و خساست پاك بشويد ، چنانکه جامه خود را از پلیدی و نجاست.

و گوید : چنان شیرین مباش که ترا فرو برند ، و چنان تلخ مشو که از دهان بدور افکنند .

و گويد: شخصی که علم دارد و بدان عمل نمیکند بیماریست که دارو دارد و

ص: 327


1- مصادمه بیکدیگر حوزدن
2- تنقیه، پاکیزه ساختن
3- ردیه : پست.
4- تحلیه : آرایش کردن
5- سنيه: بلند
6- عنود بفتح عين : ستیزه کار

بکار نمی بندد .

و از سخنان اوست که گوید از مدرکات حسی اعراض توان نمود

و اما از مدرکات عقلی معرض نتوان بود ، چنانکه چون گویند نظاره مکن چشم بپوشی.

و چون گویند مستمع مباش صماخ گوش توانی مسدود ساخت واگر گویند سخن مگوی لب توانی بر بست

اما چون حکم رود که بر معلوم خود عالم مباش وفهم مقدورات خويش مكن قادر نخواهی بود .

گویند: وقتی نقاشی با وی گفت کاخ خود را با گچ بیندای تا در آن نیکونگار کنم فرمود: تو نخست صور کن که من آن را با گچ اندوده کنم .

ظهور افيفورس و ابزوقیلوس

پنجهزار و یکصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم بود افیقورس و ابزد قیلوس از بزرگان حکمای یونانند، در مسائل حكميه اقتفا بذيمقراطيس فرموده اند، ووجود عالم را از قبیل بخت و اتفاق دانند که از تصادم اجرام (1) صلبه غیر متناهیه پدید شده چنانکه در قصه ذیمقراطیس بدان اشارت شد و گویند ترکیب از اجزای صغار صلبه بتماس باشد و از این اجزاء متصلی در واقع حادث نمیشود و این اجسام محسوسه حقيقة الاتصال نيستند بعلت اینکه آن اجرام صغار صلیه در آن اجسام محسوسه بالفعل موجوده اند، چنانکه متمیزند بعضی از بعضی پس اتصال اجسام همه از تماس اجزا باشد و بس

ظهور اسقلینوس ثاني

پنجهزار و یکصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اسقلینوس ثانی از اکابر فلاسفه یونان است و او را بر فنون حکمت وقوف بود ، خاصه در فن طب که از دیگر علوم فزونی داشت و از این پیش در قصه افراغطی مرقوم شد که اصحاب طب سه گروهند

ص: 328


1- صلبه بضم صاد: سخت

طبقه کار بر تجربت برانند و گروهی قیاس را معمول دارند ، و بعضی را اصحاب حيل گویند و اسقلینوس مدار طب بر تجربت داشت و بقراط از شاگردان وی است که هم نسب با وی رساند ، و اورادر اینجهان صدوده سال زندگانی بود و در پانزده سالگی از تحصیل علوم فراغت جست و نود و پنج سال بتعليم وتدريس مشغول بود و الله اعلم .

ظهور بقراط طبيب

پنجهزار و يك صد و چهارده سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بقراط بن براقلس از فرزندان اسقلینوس ثانیست و هم در انجمن وی کسب معارف نمودی، جنابش درفن طبیعی قدوه حکماست و در علم طب پیشر واطباء روزگاری در بلده صور (1) که ساحل دریای شام است سکون داشتی و از آنجا گاه گاه بدمشق شدی و از کوهسارها و بیشه ها نشیمن جسته بریاضت نفس مشغول گشتی ، چنانکه در آنمحال موضعی است که هنوز بصفه (2) بقراط معروفست و معالجه مرضی را حسبة الله (3) فرمودی و برای آنکه بیماران از حرکت رنجه نشوند خود بسوی ایشان آمد و شد نمودی، و چون ملوك یونان او را بمعالجه طلب میکردند اجابت مینمود لکن زیاده بر زمان مدا وا درنگ نمیفرمود وقتی بهمن بن اسفندیار صیت فضل و دانش او راشنیده باحضار او حکم داد ؛ و فرمود تا یکصد (4) قنطار زر خالص بدان میزان که در بنای مسجد اقصی باز نمودیم بدو دهند ، تا در ایران سکون کند و بقراط نپذیرفت بسبب آن خصومت که در میان ملك ایران و اهل یونان بود، چنانکه در قصه بهمن و شرح دولت قرق مرقوم شد و هم این معنی را جالینوس در رساله اخبار بقراط ذکر فرموده

على الجمله : بقراط در فن طب تجربت را با قیاس دم ساز ساخت ، وكتب اهل قياس و تجربه واصحاب حيل را كه هريك منفرداً قانونی داشتند چنانکه مکرر مذکور شد هر چه بدست آورد بسوخت ، و برانداخت و از مصنفات او کتاب عهد بقراط است

ص: 329


1- صور: از شهرهای سوریه دارای 10 هزار جمعیت.
2- صفه بضم صاد و تشدید فاء : ایوان
3- حسبة الله بكسر حاء : برای خدا انجام دادن
4- قنطار بكسر قاف وسکون نون: وزنی است که بر حسب زمانها اختلاف داشته است بعد رطل هم اطلاق شده که تقریبا 682 متقال میباشد بمال زیادهم قنطار گفته میشود .

که شاگردان خویش را بدان وصیت کرده ، و جالینوس آنرا شرح کرده است و حنین (1) از یونانی بلغت عرب ترجمه نموده و دیگر کتاب فصول است ، که هم حنین ترجمه کرده و دیگر رساله امراض الحاره است و آن مشتمل بر پنج مقاله است و سه مقاله آنرا عیسی بن یحیی بعربی ترجمه نموده و دیگر کتاب اخلاط است که جالینوس تفسیر نموده ، وحنين بلغت عرب مترجم شده ، و دیگر کتاب الماء والهواء است که حنين مترجم شده و حبيش بن حسن شرح بر آن نوشته و دیگر کتاب طبيعة الانسان است که نیز حنين بلغت عرب آورده ، وعیسی بن یحیی تفسیر کرده

گویند: در بدو حال شاگردانرا از تعلیم علم طب بمردم بیگانه و غریب منع میفرمود و میگفت : چون کس تیغ بدست نااهل شریر دهد در سيئات اعمال او شريك باشد، اما در نهایت حال بیم کرد که مبادا این علم شریف ضعیف شود پس بفرمود مردم

ص: 330


1- حنين بن اسحق عباد قبیله هایی بوده اند از عرب در حیره از شخصیتهای علمی دوره مأمون میباشد از خلیل عالم نحوی مشهور فن عربیت را در بصره اخذ نمود ، سپس ببغداد منتقل گردید و بصناعت طب اشتغال یافت تا در این رشته بمقام مهمی نائل آمد دانشمند ترین اهل زمان خود بود ، در دانستن زبان یونانی و سریانی و فارسی علاوه از تبحرش در زبان عرب مأمون عباسی ویرا احضار نمود در حالیکه جوان بود و از وی تقاضا کرد که کتب حكماء یونان را بزبان عربی ترجمه کند و افراد دیگری که اشتغال بترجمه دارند در کارهای آنها هم نظارت بنماید وی قبول نمود گویند مأمون متعهد شده بود که هر اندازه از کتب حكماء یونان که حنین بزبان عربی ترجمه کند بهمان وزن طلای خالص بحنين بدهد و میداد. صاحب مناقب الاطباء گوید، چون آوازه فضل و هنر حنین آفاق گیر گردید متوکل عباسی اورا احضار کرد و املاکی بوی بخشید که پنجاه هزار در هم ارزش داشت ولی خواست وی را امتحان کند گفت دوالی را بین معرفی کن که دشمنی دارم و میخواهم او را مخفیانه بکشم. حنين گفت: من دوائی را آموخته ام که برای نوع بشر سودمند است و نمیدانستم که خلیفه غیر آنها را از من تقاضا خواهد کرد ، وفعلا چون خلیفه از من دوائی را میخواهد توصیف کنم که کشنده باشد باید بروم و بیاموزم خلیفه گفت : تعلم تو وقت زیاد لازم دارد ، سپس شروع کرد به تطمیع حنین و تهدیدوی برای بیان دواء نامبرده هر چه خلیفه اصرار کرد حنین انکار نمود تا خلیفه امر کرد حنین را در قلعه لی حبس کردند و جاسوسی را گماشت تاحالات حنين را در حبس برای متوکل نقل کند و اعمال حنين را تحت نظر دقیق بگیرد ، حنين يكسال در حبس بود و همیشه مشغول تصنیف و ترجمه بود و بزندان هیچ اهمیت نمیداد، پس از یکسال خلیفه اورا خواست و امر کرد اموال زیاد برای تطمع حنين حاضر کردند و همچنین گفت : تاشمشیر و نطع (سفره کی بوده است از چرم که بر روی آن شخصی را میکشتند) و تازیانه حاضر نمودند و گفت اگر دوائی که گفتم بگوئی همه این اموال با چندین برابرش بتو خواهم بخشید و اگر نگوئی ترا خواهم کشت با انواع عقوبتها ، حنین گفت مطلب همان است که گفته ام: من نیاموخته ام مگر دواهای سودمند را خلیفه گفت ترا میکشم . حنين گفت: پروردگار من در موقف بزرگ قیامت حق مرا از تو باز خواهد ستاند ، اگر خلیفه میخواهد بخود ظلم کند من حرفی ندارم، متوکل تبسم کرد و گفت: مطمئن باش این همه مقدمات برای امتحان تو بود و امر کرد خلعتهای فاخر با و بخشیدند حنين در سال 194 متولد شده و در سال 264 در سن هفتاد سالگی وفات نموده است

را چون اهل یابند از تعلیم ایشان ظنت (1) نکنند و از سخنان اوست که فرمود: هر که دوست دارد نفس او جاویدان ماند؛ باید پیش از مردن آنرا بمیراند.

و گوید : هر كه خدمت ملوك كند باید از غلظت خشونت اورنجه نشود ، چه غواص را از چشیدن آب شور دریاگزیر نباشد ،

و گوید: دو عاقل بسبب تشاكل عقل بريك چيز اتفاق کنند و هرگزد و جاهل بر يك كار سازگار نشوند

و گوید : دودانا با هم تواند یار بود اما دوستی در میان جمعی هرگز پایدار نماند چه مقتضی عقل همه بريك نسق نرود.

و گفت حاصل من از فضل همین بود که بر جهل خود دانا شدم .

و گوید : علوم پاك در دلی قرار نگیرد که باد ناست و خساست آلوده باشد

و گوید : موت را سهل انگارید که مرارت آن در خوف آنست

و گوید: آدمی باید در اینسرا خود را چون میهمانی داند پس اگر قدحی بدو دهند بنوشد و اگر از او در گذرانند طلب نکند.

و گوید کم خوردن از غذای مضر بهتر است ، از زیاد خوردن نافع آن . و گفت کثرت خواب و نرمی طبیعت دلیل عمر طویل است.

و گوید: سه چیز است که موجب هزال و لاغریست با شراب و آب ناهار شکستن و در غیر جامه خواب خفتن ؛ وكلام كثير برفع صوت گفتن.

و گوید : معالجات بدن بر پنج و جهست هر ماده فاسده که در سر جمع شود بغرغره دفع باید کرد ، و از معده با قی و از بدن با اسهال و از جلد با عرق و از عروق با فصد (2) توان مرفوع داشت ،

و گوید : چهار چیز است که نور باصره رازیان کند ، طعام شود خوردن و آب

ص: 331


1- ضنت بكسر ضاد و تشدید نون مفتوح : بخل
2- فصد رگ زدن

سوزان بر سر ریختن ، و در چشمه آفتاب نگریستن و روی دشمن دیدد .

مع القصه : بقراط مردی خوب صورت و نیکوشمایل بود سری بزرگ داشت ، و میش چشم و خمیده پشت بود ، سخن کم گفتی و غذاکم خوردی و بیشتر از ایام روزه داشتی و سخت بطى الحر که بودی ، در اینجهان نود و پنجسال عمر یافت و در شانزده سالگی عالم گشت و مدت هفتاد و نه سال بتعليم وتصنيف مشغول بود .

جلوس مننيا

در بیت المقدس پنجهزار و یکصد و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قبل از این مذکور شد که در آبادی بیت المقدس ثانی ، و مراجعت آل یهودا باراضی مقدسه ، سلاطین بابل و مصر و شام از جانب ملوك عجم منصوب بودند ، وكار بفرمان ایشان میراندند ، در اینوقت که بهمن بن اسفندیار ملك الملوك كشت وسلاطين آفاق اور اگردن نهادند، مردم یونان با او طریق خصومت میسپردند ، دند ، چنانکه مذکور شد، آنگاه که بهمن از یونان مراجعت کرد ، و در میان لشگر ار تفرنز بعدازوی طاعون افتاد ، و با شام آمد ار تبلا که سردار بزرگ بود در شهر اسن بدان سرشد ، که بمکافات ترکتاز ایرانیان رخنه بملك بهمن در اندازد، پس سپاهی از ابطال مردان یونان برگزیده با پیلان جنگی بسوی بیت المقدس مأمور داشت و پولیپوس را بر آن سپاه سپهسالار ساخت ، پولیپوس زمین خدمت بوسیده با پنج تن از پسران خود و آن لشگر و پیلان کوه پیکر بجانب بیت المقدس تاختن کرد چون این خبر به بیت المقدس آوردند، متتیا پسر یوحنای خادم بیت الله که از بزرگان آل اسرائیل بود ، از میانه برخاست و مردم را بمدافعه دشمن ترغیب تمام فرمود ، آل اسرائیل گرد او مجتمع گشتند و بحفظ و حراست قلعه مشغول شدند ، وگروهی بامتتيا باستقبال جنگ بیرون تاختند و در ظاهر بيت المقدس با پولیپوس مصاف دادند، بعد از کوشش و کشش بسیار سپاه یونان شکسته شد ، و جمعی کثیر از ایشان مقتول شدند ، و پیلان جنگی را با اموال و سراپردها بگذاشتند و فرار کردند، منتیا بعد از انجام قتل و غارت به بیت المقدس باز آمد و آل اسرائیل او را بسلطنت برداشتند ، و آنروز را عید کردند، وصورت حال را بعرض ارتفرتز و بهمن رسانیدند ، پادشاه ایران برمتتیا تحسین فرستاد، و در پاداش این خدمت سلطنت

ص: 332

بیت المقدس را با او گذاشت و او یکصدو سه سال در میان آل اسرائیل سلطنت کرد ، و از پس او اولاد او همی پادشاهی کردند و این طبقه رامتتیائی همی گفتند ، وحشمونائی نیز لقب داشتند وعاقبة الامر بدست هر دوش نامی که هم غلامی از اینطایفه بود. منقرض شدند چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

ظهور افليمون حكيم

پنجهزارو یکصد و هجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : افلیمون از اجله فلاسفه یونان است، و او را در فنون حکمت دل دانا بود، و درفن فراست دستی قوی داشت ، چنانکه گفتی هر صورت با من نموده شود اخلاق آنرا بی زیاده و نقصان باز نمایم شاگردان بقراط طبیب گفتند صواب آنست که افلیمونرا با نمایش صورت بقراط آزمایش کنیم ، و نقش چهره بقراط را در پرده کرده بدو نمودند ، اقلیمون چون در آن نگریست فرمود که صاحب اینصورت باید زنا دوست بود شاگردان بقراط گفتند بر خطا شده چه این تصویر بقراط است و طهارت نفس و پاکی طویت او بر همه عالمیان هویداست ، افلیمون گفت من اینقدر دانم که در این علم جز براستی سخن نرانم ، چون صورت اینحال بعرض بقراط رسید، فرمود که : افلیمون راست گفته است مرا خواهش زنادر خاطر مركوز است لكن نفس خود را از آن باز میدارم .

شماره لشگر روم بدست منفیس و سرکنسلی او

پنجهزارو یکصد و بیست و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . چون مردم روم فزونی گرفتند، چندانکه یکصد و یازده هزار تن مرد لشگری در بلده روم مهیا بود و سیصد و سی هزارتن زنان و بچهگان و دیگر مردان بودند، از اینروی کار بر خلق صعب گشت، چه هنوز آن سود از تجارت و زراعت و حرانت حاصل نداشتند که برفاهیت معیشت کنند لاجرم هر روز مردم شورش کرده، سرکنسای را مجرم میشمردند ، و بدان هوا بودند که مال اغنیا را بر مردم قسمت کنند ، ورسم اقرارین را استوار دارند ، در اینوقت که مننیس سرکنسل بود ، سپاه اتر و زیرا مردم «فیتی را که ذکر قتال و جدالشان از این پیش مرقوم شد، هزیمت کردند و دیگر باره حدود و تفور (1) روم را فرو گرفتند، مردم روم که

ص: 333


1- تفور - جمع تفر : مرز.

آشوب طلب بودند ، برمننیس بشوریدند و گفتند: این شکستن لشگر و اختلال کشور از عدم کفایت تو بوده است و گناهی بزرگ بر او بستند و گفتند : اکنون پاییست کرور تومان از مال خویش در راه دولت بذلکن ، و این داهیه راجبر كسر (1) فرمای یا بگوشه رفته سخن از زشت و زیبای دولت مگوی ، و از میان بزرگان مشورتخانه اخراج باش ، متنیس را چون آن ثروت نبود که آن مال را بذل کند ، ناچار بخانه خویش شده بر روی آشنا و بیگانه در بست و همچنان بزیست تا بمرد، و از پس او «منلیس» و«فايس» کنسل بزرگ شدند ، و «جنوتیس» رئیس عدالتخانه بود و در کار اقرارین جدی تمام داشت ، تا از این راه روی دلها را با خود کند ، وسلطنتی یا بد از بزرگان مشورتخانه در نهان بقتل او اشارتی رفت و جنویتس را شبانگاهی در جامه خواب بقتل آوردند، وقاتل اوراکس نشناخت ، لاجرم مردم شهر بشوریدند و گفتند منلیس و فابیس اورا کشته اند تا رسم اقرارین را محو کنند، و فقرا را از مالهای اندوخته بهره نرسانند و انجمنی کرده غوغا برداشتند منلیس و فابیس گفتند ، ما را از قتل جنوتیس آگهی نباشد بلکه او را خداهای ما کشته اند ، چه آن اندیشه که او داشت ، زبان دین و دولت بود ، چه زیان از این قرون تواند شد که مال اندوخته مردم را بی حجتی برخلق پراکنده خواهد و این منازعه در میان جمهور مردم و اهالی مشورتخانه بدر از کشید ، و مردم بعداز قتل جنوتیس ولارد» را که مردی دانا و باکفایت بود امیر عدالتخانه کردند . و بحمايت او پرداختند.

سرکنسلی اپیس کلادیس

در مملکت روم پنجهزار و صدو بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اپیس کلادیس یکی از امرای مشورتخانه بود و چون خودمالی فراوان نداشت رعایت حال مردم میکرد ، و در دل داشت که رسم اقرارین را استوار دارد ، و مال اغنيارا برفقرا قسمت کند ، و این معنی در عقده تأخیر بود تا او وداع جهان گفت ، و پسرش که هم اپیس نام داشت بجای او نشست ، واپیس مردی بغایت دلیر و جنگجوی بود و همچنان روش پدر میزیست و در رسم اقرارین گاهی با امرای مشورتخانه سخن میراند و عامه

ص: 334


1- جبر كسر جبران شکستگی

خلق را حمایت میکرد ، چندانکه امرای مشورتخانه اورامنع کردند و گفتند از این عقیده بازگرد یا از میان مشورتخانه بیرونشو مفيد نيفتاد، عاقبة الامر اور اگرفته بزندان فرستادند. در اینوقت قبایل والسينز از اراضی ایتالیا فراهم شده سپاهی بزرگ راست کردند ، و برای تسخیر و نهب وقتل روم تاختن نمودند. چون این خبر بروم رسید و اهالی مشورتخانه از جلادت و دلیری اپیس آگاه بودند، ناچار اورا از حبس برآوردند ، و لشگری عظیم در تحت فرمان او کرده بمدافعه دشمن مأمور داشتند اپیس بالشگر از روم بیرون شد ، و جنگ مردم والسينز رامیان بربست.

اما: از اینروی که بحمایت مردم و اجرای رسم اقرارین بحبس افتاد و کسی او را حمایت نکرد، و از زندان برنیاورد و با مردم دل بد داشت و باخلق بيموجبی خشونت و درشتی میفرمود و مردم از قوام كار و حكومت او هراسناك بودند، لاجرم چون سپاه والسينز برسيدند ، و هر دو لشگر صف راست کردند یکنیمه لشگر روم گریختن آغاز کردند تا اپیس شکسته شود؛ و اور امکانتی در دولت نماند که مصدر خیروشر تواند شد اپیس اینم عنی را دریافت و تیغ برکشید با اعوان و انصار خود بر سر راه گریختگان آمد و جمعی را با تیغ بگذرانید، و عنفاً مردم را بسوی جنگ آورد و با سپاه والدینز مصافی مردانه داده ایشانرا هزیمت کرد و ازقفا همی تاخت و همی کشت و مالی بسیار بنهب و غنیمت آورد ، چون سپاه بیگانه دفع شد و اپیس بالشکر خود بروم آمد مردم به مشورتخانه حاضر شده از وی آغاز شکایت کردند و گفتند بی موجبی از مردم ما همی کشت و با ماظلم فراوان د واداشت همانا انتقام آن جوید که هنگام حبس او چرا نشوریدیم و او را از بندره انساختیم اهالی مشورتخانه اپیس را حاضر کردند تا در میان مردم و او حکومت ،کنند چون روز بیایان آمد و این داوری ناتمام ماند حکم دادند که روز دیگر از بامداد طرفین بمشورتخانه حاضر شوند، تا حقیقت حال معلوم شود ، اپیس از این ننگ که هر روز با مردم دون باید بمورد حکومت حاضر شود ، روز دیگر صبحگاه بر خاسته زخمی منکر بر خود زد و خویشتن را بکشت ، و از آن داوری خلاصی داد.

اما مردم از پس روز گار او دانستند که دیگر رسم افرادین را نو نتوانند

ص: 335

کرد چه خصمی ایشان با اپیس در معنی سبب نیروی اهالی مشورتخانه بود

ظهور فلو طرخيس

در یونان پنجهزار و صد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، وی فلوطر خیس از جمله حکمای یونانست ، که بسورت (1) ذكاء و حصافت (2) عقل معروف بود و کسب معارف از کلمات سقراط میفرمود ، وی گوید که رأی سقراط اینست که: اصول اشیای موجوده سه چیز (3) است اول علت فاعلی و نزد او عبارت از باری عزاسمه است، دویم عنصر که موضوع اول كون وفساد است ، سیم صورت جوهریست .

و گوید: نفوس انسانی قبل از وجود ابدان نفوس ناطقه بوجودی و هستی موصوف بودند و بعد از آن از جهت استکمال با بدان که بمنزله آلات و قوالب نفوسند پیوستند و چون فساد و زوال عارض ابدان گردد نفوس بكلیه خود بازگردند از اینروی در وقتی که ملك اسن چنانكه مرقوم شد اور ابقتل تهدید کرد گفت: ای پادشاه سقراط بمنزله آبیست که در خم کرده در کنار دریا نهاده اند هر گاه شخصی خم را بشکند آب بدریا که کل اوست خواهد پیوست و دل بر قتل نهاد.

شراکت رعايا

با دولت در روم پنجهزار و صد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سازو پسر کنتیس یکی از اکابر روم بود و در دل داشت که در میان مردم مکانتی تمام بدست کند ، لاجرم، عموم خلق را با خود متفق کرد که میباید رسم اقرارین برقرار شود و فقراء از این زحمت بر آیند و از مالهای اندوخته نصیب برند ، مردم بگرد او اجتماع کردند و از عدالتخانه نیز حکم شد که میباید جمهور مردم در کار دولت مداخلت کنند و امور مملکت بی مشورت ایشان بانجام نرود، چه اهالی مشورتخانه همه سود خویش

ص: 336


1- سورت: تندی .
2- حصافت : استواری .
3- بسیاری از حکما برای تحقق و هستی هر موجود چهار علت قائلند علاوه از سه علت فوق علت خالی یعنی منظور از وجود موجود را نیز یکی از علل میدانند.

ملاحظه کنند و زیان عامه خلق را در حل و عقد ملك ننگرند ؛ و در انجام این مهم مردم غوغا برداشتند ، امرای مشورتخانه آنجمع را که با خود متفق داشتند برانگیختند و مردم غوغا طلب را پراکنده ساختند و هر کس را باندازه گناه در معرض باز خواست باز داشته ، سیاستی بسزا کردند و سرو را در انجمن حاضر کرده گفتند: مصدر این فسادو فتنه بیشر تو بوده و کیفر این گناه آنست که چندانکه زنده باشی، در زندان روزگار بریسز و حیلتی اندیشیده از میان آنجماعت فرار کرده خود را بمأمنی کشیده بیارمید و در حال آتمال که از پدر بمیران داشت برگرفت و با خلق بذل کرده جمعی را با خود متفق ساخت و گفت مادام که رسم اقرارین برقرار شود از پای ننشینم و اهالی مشورتخانه دیگر با او ظفر نجستند ، و از دو سو اجماع مردم و سخن منازعه برقرار بود ، در اینوقت هر دنیس که در میان قبایل سابیان رئیس بود ، عزم آن کرد که شهر روم را عرضه نهب و غارت دارد ، و مالی بدست کند در نهان رسولی چند بروم فرستاده بندگان رومی را که از جمله سپاهیان بودند، با خود یکجهت کرد؛ چهار هزار تن از دلیرن قبیله ساییان را برگزیده نیمه شبی بشهر روم در آمد و بندگان سیاهی که شرح حالشان از این پیش مرقوم شد بگرداو مجتمع گشتند ، وفتنه عظیم برخاست و الریس» که مردی دلیر بود پیشرو سپاه رو می شد و با هر دنیس متفق گشت اهالی مشورتخانه نیز لشگر برانگیختند و جنگی پیوسته شد و در آنمصاف والريس مقتول و سپاه بزرگان مشورتخانه ظفز جستند، هر دو نیس دانست که از آنجنگ جان بدر نبردزود باشد که دستگیرد شود تن بدین عاردر نداد وزخمی منکر بر خودزده خویشتن را هلاک ساخت و مردم از فتنه آشوب فرونشستند و بزرگان مشورتخانه هر کس را در خور کیفر دانستند طلب کردند ، و مکافات عمل در کنار نهادند ، آنگاه برای آنکه آتش فساد سزورا نیز فرونشانند و امرای عدالتخانه را از طلب انرادین بازدارنده کنتیس پدر سزو را حاضر کردند و گفتند : صواب آنست که تو یکی از امرای مشورتخانه باشی و در رتق و فتق امور دولت مداخلت کنی، کنتیس گفت من مردی گوشه گیرم ولایق اینگونه مهمات نباشم ، و در این سخن الحاح فراوان فرمود، لکن امرای مشورتخانه از وی نپذیرفتند ، و او را با اصحاب مشورت شريك ساختند چون اینکار با کنتیس راست شد ناچار بنظم و نسق اموردولت پرداخت ، و اهالی

ص: 337

عدالتخانه را از طلب اقرارین فرونشاند و فرزند را از آن شوروشر که در سر داشت باز داشت و بدرجه سرکنسلی و سرداری ،ارتقایافت با اینکه جز هوای تفرد و تجرد در سر نداشت. چنانکه در جای خود مذکور شود

جلوس نی وانگ

در مملکت چین پنجهزار و صدوسی شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، نیوانگ نام پادشاه بیست و هشتم است از دودمان جووانگ که سلطنت مملکت چین وختاو تبت و ما چین یافت و بر سریر سلطنت جای گرفت ، نخستین در حضرت بهمن بن اسفندیار اظهار عقیدت و چاکری نمود و باستظهار او در مملکت دستی قوی یافت ، و دست تعدی و طغیان برآورد و مرسوم لشگریانرا بازگرفت ، وخراج مملکت محروسه را افزون از قانون اخذ نمود خویش و بیگانه از خوی خشن و کردار درشت اورنجیده خاطر شدند ، و کمر قتل اورا برمیان بستند چون مدت دوازده سال از ایام سلطنت او منقضی وانگ که او را برادر كوچك بود با جمعی از قواد (1) سپاه و بزرگان در گاه اور همدست و همداستان شد بر برادر بشوريدو بيك ناگاه باتفاق گروهی از ابطال بسرای او در آمده بقتلش آورد و خود بر کرسی مملکت قرار گرفت، زمانه نیز با او وفا نکرداز پس پنج ماه سلطنت زمام دولترا بدست كووانك گذاشته رخت بدیگر سرای کشید چنانکه در جای خود مرقوم افتد.

سرکنسلی مینوتیس

در روم پنجهزار و صد و سی نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، کنتیس پدر ساز و که شرح حالش مرقوم شد ، مردی بازهد و تقوی بود، چنانکه کوشه عزلت را بر چار بالش دولت ترجیح مینهاد ، چون مشورتخانه را بقوام آورد باز طریق انزوا سپرد و دست از مداخلت در امور کشیده بکار حرت وزرع پرداخت، و بدست مزد خود اسباب معیشت فراهم میساخت مردم روم از پس او د مینوتیس» را بسر کنسلی برداشتند ، و حکومت او را گردن نهادند در اینوقت قوم اکی و قبایل والسی از اراضی ایتالیا جنبش کردند ، و برای نهب و غارت مملکت روم همدست شده با لشگری عظیم

ص: 338


1- قواد بضم قاف وتشديد و او جمع قائد : پیشوا.

رهسپار شدند چون این خبر بروم رسیدمینوتیس سازسپاه کرده باستقبال جنگ بیرون شد و در برابر لشگر بیگانه صف راست کرده جنگ در پیوست هر دو لشگر در هم افتادند و از یکدیگر همی کشتند ، ابطال اکی پای صبوری استوار کردند چندانکه سپاه روم شکسته شدند و پشت با جنگ داده روی بفرار نهادند ، مینوتیس نیز از میدان جنگ بگریخت و از این شرمساری از عزیمت روم عنان بگردانید ، و با جمعی از کسان خود بقله کوهی بلند شده ساکن گشت و نامه باهالی مشورتخانه فرستاده صورت حال را مکشوف داشت از این خبر مردم روم سخت هراسناك شدند و بیم کردند که عنقریب پی سپرلشگر بیگانه خواهند شد خرد و بزرگ با هم نشسته چنان رأی زدند که کنتیس سنسیناتی رادیگر باره بر سر کار آورند و برلشگر سپهسالار فرمایند، پس چندکس بطلب او فرستاده او را بالحاح تمام از زراعتگاه بشهر روم در آوردند ، و کنسل اول نمودند و چاره کار را از وی خواستند ، کنتیس فرمود تا لشگریان گرد آمدند و از میان ایشان مردان دلیر را گزیده کرد و فرمان داد تا آنجماعت قوت پنجروزه خود را بر گرفتند ، و از روم بیرون شده و از راه و بیراه طی مسافت کرده سحرگاهی ناگهان بلشگرگاه اکی و ولسى بتاخت و بضرب تیغ و تير ايشانرا ذلیل و زبون ساخت، چنانکه همگی سلاح جنگ را فرو نهاده زینهار طلبیدند ، پس کنتیس ایشانرا امان داده، از آنجماعت عهد بستد که همواره در طاعت اهالی روم روزگار برند و حکم بزرگان مشورتخانه را مطیع و منقاد باشند ، آنگاه کنتیس با نیل مرام بروم باز آمد و از پس چهل روز سر کنسلی باز از حکومت استعفا جست و همچنان بکار زراعت و حراثت پرداخت.

منازعه مردم روم برای افرادین

پنجهزار و صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مکرر مرقوم شد که عموم مردم روم از برای قرار اقرارین پیوسته با اهالی مشورتخانه در جنگ و جوش بودند و گاه گاه طغیانی میکردند که میباید مالهای اندوخته اغنیا بر فقر اقسمت شود در این وقت خرد و بزرگ روم زیاده از هر کرت جنبش کردند و خروشی عجب برداشتند چندانکه اهالی مشورتخانه ایشانرا منع کردند و پند گفتند مفید نیفتاد ، ناچار از دو طرف مردان کاری مجتمع شدند، و

ص: 339

چنان غوغائی برخاست که بیم آن بود که دولت روم محو شود ، عاقبة الامر غلبه با بزرگان مشورتخانه افتاد ، و مردم را از هر سوی پراکنده کردند ، چون شورش عوام باز نشست عوانانرا (1) بگماشتند تا آنمردم که بیشتر سبب این فتنه و فساد بودند حاضر کردند، و هر کس را باندازه گناه کیفر دادند و مکافات عمل در کنار نهادند.

ظهور افطيمن حكيم

پنجهزار و صد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : افطمین از جمله حکمای اسکندریه است ، و او را در فن ریاضی از دیگر فنون فضلی زیاده بوده ، و در صنعت آلات رصد ، و دانستن اعمال آن کمال آگهی داشته ، و باتفاق منطن حکیم که شرح حالش مذکور خواهد شد، در اراضی اسکندریه بنیان رصدی (2) فرمود ، آن مهم را با حسن و جهی بیایان آورد، چنانکه مطبوع طباع ارباب دانش و بینش گشت و تا زمان بطلیموس مردم آن قواعد را مظبوط داشتند ، و کار با قوانین آن میراندند.

ظهور منطن حكيم

پنجهزار و صد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منطن از معاصرین افطیمن است که شرح حالش مرقوم شد ، وی مردم اسکندریه است ، و در آن اراضی بوقوف بر فنون ریاضی معرف بود و با دستیاری و معاضدت افطمین کشف معضلات هیأت و مشکلات نجوم میفرمود و چون در این فن درجه کمال یافتند و در میان علمای ریاضی مکانتی تمام حاصل نمودند ، آلات رصدی مرتب داشته ، هم در آن ارض رصدی بیستند ؛ که تازمان بطلمیوس در میان مردم متداول بود

قانون جدید آوردن بروم

پنجهزار و صد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون مردم روم شصت سال برای قانون اقرادین ، با امرای مشورتخانه منازعه و مخاصمه کردند ، و آنکار را برحسب

ص: 340


1- عوانان - جمع عوان : مأمور ديوان
2- رصد بفتحتين : جایی که منجمین از آنجاستارگان را مشاهده مینمایند.

مرام نتوانستند آورد خلقی کثیر مجتمع شده گفتند. در اینشهر کار بر عدل نمیرود ، چه هر کس گناهی کر دیا بتهمت گناه گرفتار شد چون او را بمشورتخانه حاضر کنند بزرگان مشورتخانه بتقاضای مهر و کین خود با او عمل کنند، بسا باشد که گناهکار برا بی مزاحمت کیفررها کنند و گاه بود بیگناهی را بزحمت انتقام بدارند صواب آنست که قانونی از نونگاشته شود و کیفر هر گناه را در آنجائبت کرده بدست ماسپرند تا پاداش هر عمل آشکار باشد بزرگان مشورتخانه برای اسکات مردم سه تن از مردم خود را اختیار کرده بمملکت قرق فرستادند ، تا از حکمای یونان اخذ قانونی نیکو کرده بروم آورند و ایشانرا یکی «پسامیس» و آندیگر را «سلپی سیس» وسیم راه «منلیس» نام بود .

مع القصه : چون ایشان بیونان رفتند طاعونی عظیم در روم افتاد ، و جمعی کثیر را نابود ساخت و از پس یکسال آنجماعت از (1) فرق مراجعت کردند و قانونی در حکمت عملی و سیاست بدن ، بتصدیق حکمای یونان آوردند که هر خطاو صوابی را جز او عذابی مقرر داشته بودند پس بسبب آن قانون عموم مردم از تعدی اهالی مشورتخانه جزاء آسوده نشستند ، در اینوقت قبایل «اکی» و «دولسی» که شرح حالشان مرقوم شد سر از چنبر طاعت دولت روم بیرون کردند و دیگرباره لشگر بر آورده بعزم قتل و غارت مردم روم تاختند چون این خبر بروم آوردند ، بحکم امرای مشورتخانه لشگری نامحصور بیرون شده با ایشان مصاف دادند و آنجماعترا هزیمت کردند.

جلوس کووانگ در مملکت چین

پنجهزار و صد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، کودانگ نیوانگ است آنگاه که سی و انگ سلطنت از پدر او بگرفت بگوشه در گریخت و از بیم اوخویش را آشکار نمیساخت تاروزگار سی وانگ بنهایت شد پس از زاویه خمول بیرون شده جمعی را با خود متفق ساخت و برکرسی مملکت جای گرفت و آنجما عترا که با سیوانگ اتفاق کرده بودند بخونخواهی پدريكيك را بدست آورده کیفر بداد، پس در کار سلطنت استقراری حاصل کرد وی پادشاهی است از اولاد جو دانگ که بعد از بیست و نه تن بر تخت ملکی نشیمن جست ، و مدت پانزده سال در کمال استبداد و استقلال

ص: 341


1- فرق : یونان

پادشاهی چین و ماچین و تبت و خطا کرد و در ایام سلطنت همه ساله پیشکشی در خور انجمن بهمن ساز داده انفاذ حضرت او میداشت و چون زمانش فرا رسید فرزند اکبر خودوانك وانك را بجای خود بگذاشت و بگذشت .

قحط روم

پنجهزار و صد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بسبب كثرت و جمعیت مردم روم وقلت عمل ایشان در کار زراعت و حراثت قحطی بزرگ در آن بلده بادید آمد، چنانکه کار بر خلق عظیم بر خلق عظیم صعب شد، و چون عموم مردم بسبب ابطال رسم اقرارین دل با امرای مشورتخانه بد داشتند ، حادثات آسمانی و بلیات زمینی را نیز نسبت بایشان میدادند در این وقت که بعضی از مساکین بیلای جوع جان میدادند مردم انبوه شدند و گفتند اگر بزرگان مشورتخانه مانع نبودند : ومالهای اندوخته در میان خلق قسمت میشد، هیچکس برای نان جان نمیداد اهالی مشورتخانه ایشانرا ساکت کردند، و بجای خود نشاندند تا بلای غلا آسوده شدند و چون دو سال از اینواقعه گذشت و دولت روم را دیگرباره قوام نخستین حاصل شد جماعت دین و طایفه «ولسین» که دو قبیله بزرگ بودند بفرمان دولت روم در آمدند .

نزاع میان مردم اسن و لسدمان

پنجهزار و صد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش مرقوم شد که چون مردم قرق از طرف بهمن آسوده خاطر شدند ، از آنجا که جنگجوی و آشوب طلب بودند، خود با هم در آویختند و هر روز ساز مقاتله و مجادله طراز دادند و کار آن مملكت برملوك طوایف میرفت، در این وقت چندین کرت میان مردم لسلمان و اهالی بلده اسن جنگ عظیم واقع شد و هر کرت ارسند» که فرمانگذار مردم اسن بود اشگر بر آورده با ابطال شهر لسدمان در آویخت ، وخلقى عظيم از طرفين عرضه هلاك گشت ، و آن هنگام نیز میان بهمن و سیرس که از جانب او حکومت افریقیه و مصر داشت جنگ در افتاد، چه بعد از ارتفرنز که شرح حالش مرقوم شد ، بهمن حکومت آن اراضی را بسیرس مفوض داشت .

ص: 342

على الجمله: چون سیرس در حکومت مصر و اراضی مغرب از مرد و مال قوی حال شد عزم کرد که با بهمن در آویزد و سلطنت اور اصاحب شود، پس در نهانی حکام بالاد و امصار را بیاری خود دعوت میفرمود و بعضی با او موفقت میکردند و برخی حقوق بهمن را فرو نمیگذاشتند، از جمله «منتیا» که حاکم بیت المقدس بود چنانکه گفته شد از حمایت او دست کوتاه داشت و حاکم بابل و نینوا نیز اطاعت ننمود، اماه کلیر «چس» که در مملکت فرق صاحب جاه و آب بود، در شهر اسپرتا حکومت داشت با سپاه خود بدر گاه سیرس آمد، و بدین سبب بیشتر از ممالك قرق مطیع فرمان سیرس شدند لکن با جنگ به من همداستان نمیگشتند کلیر چس ایشان را قوی دل ،ساخت و بنهب و غارت ایران امیدوار نمود و ظفر جستن سیرس را مدلل فرمود ، بسعی و سعایت اوسیزده هزار مرد دلاور از مملکت قرق بدرگاه سیرس آمدند که بیشتر از ایشان آن سپرهای بزرگ که از این پیش شناخته شد با خود داشتند بس سيرس انجماعترا ضمیمه سپاه خویش کرده ، عزم تسخیر بایلان و ایران نمود، چون عصیان اورا بر بهمن عرضه کردند با دو کرور لشگر از اصطخر فارس بجنبید ، وبشوشتر آمده ، از آنجا قصد سیرس کرد شش هزار سوار جرار را پیشرو لشگر ساخت و ایشان چون بیست و پنج فرسنگ از بابل بیرون شدند، با سپاه سیرس دو چار آمدند و پیادههای لشگر قرق سپرهای بزرگ را دیوار آهنین کرده ، از پس آن بایستادند ، و با ایرانیان نبرد کردند ، و آن ششهزارتن را هزیمت نمودند ، هم در آنحال بهمن با سپاه از راه برسید و جنگ در پیوست و خاك بیابان با خون لعل گشت ، از میانه بهمین اسب بتاخت و باسیرس دو چار شده شمشیر بز دو دستش را از تن بینداخت و چون او از اسب در افتاد سرش را نیز از بدن بر گرفت، لاجرم سپاه سیرس شکسته شد ، و مردم او اسیر شدند ، از جمله «زنفن» که در میان مردم قرق حکیم و مورخ بود هم دستگیر آمد ، و چون او را بایران آوردند، هم در آنجا سکونت اختیار کرد ، و نگاشتن این قصه را باوی نسبت

على الجمله : بعد از این ظفر بهمن نظم ممالك غريبيرا داده بدار الملك باز آمد .

ظهور سولون حکیم در یونان

پنج هزار وصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود :

ص: 343

سولون از صنادید (1) حکمای یونان است و مسقط الرأس او بلده اسن بود که معرب آن ائینه است، وی جد مادری افلاطون است که شرح حالش مذکور خواهد شد. مع القصه چندان طلاقت (2) اسان و عذوبت (3) بیان داشت که از مستمعین سخنان اورامفرح القلوب خواندندی، در آن هنگام که مدار دولت قرق بر ملوك طوایف بود اورستد که شرح حالش مرقوم شد حکومت اسن داشت عوائم الناس دل با سولون بد کردند و گفتند وی مرد مرا از شریعت صابئين و طاعت و عبادت اصنام باز میدارد ، و خواستند با او همان کنند که با سقراط روا داشتند ناچار سولون از اراضی یونان فرار کرده بشهر صور (4) که در ساحل دریای شام است ، در آمد و در آنجا سکون ورزید تارخت بسرای دیگر کشید

از سخنان او ست که فرماید: بهتر چیزی که سلاطین را بدان دست رس بود تخفیف منال رعايا وكيفر اعمال ارباب تعدی است

و گوید : چون کار بر مرد صعب افتاد بر او باد که با مردم تنگدست مشورت نراند چه مرد مسکین هر رأی زند از سود دور و بازیان نزديك باشد.

و گوید: دوام مدت دنیوی و سعادت اخروی جز بحسن ادب ، و تجاوز از زلات (5) و هفوات (6) دوستان حاصل نتواند شد از وی سؤال کردند که جواد کیست و تندتر از شمشیر برنده چیست و پدر کشته را با قاتل چه عقوبت رواست ؟ فرمود که مرد بخشنده آنست که مال خود را بذل کند و بمال دیگری طمع در نبندد، و تندتر از شمشیر زبان اهل نظم و نثر است که مردم را بزشتی نام برند اما کیفر کشنده پدر را نتوانم اندازه کرد .

روزی یکی از صاحبان ثروت بكثرت مال بروی مفاخر نمود، سولون گفت ترا این فخر بر من نرسد چه مرا آن مال نیست که کس تواند بتكلف از من گرفت و اگر چیزی

ص: 344


1- حبيب السير جزء يك از جلد يك
2- طلاقت گشاده زبانی
3- عذوبت : شیرینی
4- صور: از شهرهای سوریه دارای ده هزار جمعیت
5- زلات - جمع زلة لغزش
6- هفوات جمع هفوة : لغزش

بدست کنم هم بذل نمایم و ذخیره دیگر سرای فرمایم و بدین اندوخته هرگز نقصان راه نکند و مال تو از خرج نقصان پذیرد و نیز نصیب دیگران گردد چه مثل مال دنیا خوی مردم است که هر ساعت بسوئی رود.

و وقتی او را گفتند پادشاه ترادشمن دارد گفت سزاوار است و کدام پادشاه بود که بزرگوارتر از خود را دوست دارد و توکل او چنان بود که اگر از قوت یکروزه چیزی فاضل داشتی ذخیره کردن آنرا عیبی بزرگ شمردی ، و با فقرا اتفاق کردی.

غلبه بزرگان مشورت خانه بر مردم روم

پنجهزار و صد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

چون مردم روم سالهای دراز از پی استواری قانون اقرارین رنج بردند و کر بعدكرة بمنازعه و مناظره بیرون شدند ، و با اهالی مشورتخانه خصمی کردند و کار بر مرام نرفت ناگزیر سر بچنبر اطاعت وانقیاد اهالی مشورتخانه در آوردند و از آنچه کرده بودند طلب عفو نمودند ، و برخط و عصیان خود معترف شدند، و در این هنگام میان عموم مردم و بزرگان مشورتخانه ، کارمودت استوار شد و دولت روم بقوام آمد.

جلوس وانگ وانگ در مملکت چین

پنجهزار و صدو شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود وانگ و انگ نام پادشاه سی و یکم است از اولاد و احفاد جووانگ که بعد از پدر نام کشور و لشگر ،گرفت و در مملکت چین سلطان نافذ فرمان گشت و چون برسریر خسروی بنشست و درجه خاقانی بیافت نخست نامه بحضرت به من فرستاد و پیشکیشی در خور انفاذ درگاه او داشت، چون رسولان او برسیدند ، و تحف و هدایای او را از نظر سلطان ایران بگذرانیدند ، بهمن بنهایت از وی شاد گشت و سلطنت چین را بروی مفوض و مسلم داشت و فرستادگان او را با تشریف ملکی و انعام خسروی رخصت مراجعت فرمود، ومنشوری ملاطفت آمیز با خلعتی شاهوار بسوی و انگ وانگ فرستادچون پادشامچین از الطاف و اشفاق بهمن آگاه گشت بغایت شادشد ، و مدت بیست و چهار سال بادل قوی و بسط

ص: 345

ید، در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا سلطنت کرد و چون از اینجهان بدر میشد کار بفرزند اکبر و ارشد خودمان و انگ بگذاشت و بگذشت .

جلوس دهلو

در مملکت هندوستان پنجهزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش مرقوم شد که چون جیچند وداع اینجهان گفت ضجیع (1) اوطفلی خردسال که از وی داشت بر تخت نشانده خود راتق و فاتق امور ملک شد ، در این وقت برادر جیچند که دهلو نام داشت و بغایت شجاع و دلاور بود ، و مردم را بر فتوت و مروت او كمال وثوق میرفت ، از میانه بر آمد و اعیان مملکت را با خود متفق ساخت و گفت زمام کشوری چون هندوستانرا بدست کودکی نتوان گذاشت ، و در تحت فرمان زنی نتوان بود و بشورید و آن مادر و پسر را از میان بر گرفت و خود در دار الملك قنوج بر کرسی مملکت نشست و مردم را بعدل و نصفت همیخواند، و نامه بحضرت بهمن که در اینوقت ملک ایران بود انفاذ داشت ، و اظهار فروتنی و چاکری نمود، و خراج مملکترا هر سال بدرگاه او فرستاد.

مع القصه: دهلو پادشاه خیر اندیش بود و مردم را برفق و مدار اهمی داشت و بلده دهلی (2) را او بنا گذاشته بنام خود خواند و چون چهل سال از مدت حکومت او گذشت مردی از اراضی کمایون که او را «فور نام بود و نسب باراجهای (3) آنحدود داشت بر پادشاه طغیان نمود و لشگری برآورده نخستین بلده کمایونر افرو گرفت و از آنجا ساز سپاه داده ، بر سر قنوج تاختن کرد راجه قنوج ناگزیر مردم خویش را فراهم کرده ؛ از شهر بیرون تاخت و بافور در آویخت ، بعد از گیرودار بسیار دهلو در میدان حرب دستگیر شد ، و لشگر او شکسته شدند : فور بفرمود تا او را بقلعه «رهتاس» برده محبوس بداشتند، و خود بجای او بنشست.

خروج مردم کرتج

برای تسخیر جزیره سیسلی، پنجهزار وصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم

ص: 346


1- ضجيع : همسر
2- دهلی از شهرهای هندوستان در کنار رود جمنا دارای 310 هزار جمعیت
3- راجه . حاكم و فرمانروا در هندوستان

علیه السلام بود.

چون دولت کرتج خراج گذار مردم سیسلی شدند ، چنانکه مذکور شد و روزگاری بر این گذشت صنادید کرتج دلتنگ شدند و گفتند : تا چند نام بلند شده را پست خواهیم داشت ، و زبون و ذلیل مردم سیسلی خواهیم بود؛ از میانه هنبل پسر جكوسر برداشت ، و گفت هملکر در ارض سیسلی مقتول گشت و پسر او چکوکه پدر منست هم (1) بشآمت مردم سیسلی اخراج بلد گشت در حقیقت این کینه خواهی مراشاید اعیان انجمن اورا بستودند ، و تحسین گفتند و بزرگان مشورتخانه سرداری بزرگ را بدو تفویض نمودند هنبل ساز سپاهی نامحصور کرده اشگر بری و بحری آماده ساخت و پس از روزی چند کشتیهای جنگی در آب راند و از اراضی سیسلی سر بدر کرد، نخستین لشگر بکنار شهر سلینس راند و آن بلده را محاصره کردند زن و مرد سلینس در حفظ و حراست خود بکوشیدند و دروازه رامحکم کرده برباره بر آمدند و بدفع لشگر بیگانه میان بستند، پس از روزی چندهنبل فرمان داد و لشگر کرتج مردانه بکوشیدند و آنشهر را بغلبه و یورش فرد گرفتند و هیچ دقیقه از نهب و قتل فرو نگذاشتند و آن بلده را یکباره ویران کردند از آن پس ، هنبل از سلینس کوچ داده ، بکنار شهر هیمر افرود شد و آن باده را نیز محاصره کرده ، بعد از روزی چند بگرفت و خرابتر از سلینس ساخت ؛ و سه هزار تن از اشراف هیم را را گرفته بدانجا آورد که جدش را کشته بودند و بخونخواهی ملکر فرمود ، تا همه را سر از تن بر داشتند، پس از این نصرت چون هنبل را آن سپاه لایق نبود که، باجیلان ملك سیسلی مصاف دهد ، بسوى كرتج مراجعت کرد ، مردم او را بزرگ داشتند و عظیم مکانت نهادند، و استقبال کردند هنبل فرمود . اگر مرا لشگری کافی فراهم شود، تمامت جزیره سیسلی را مسخر خواهم کرد ، بزرگان کرتج بدین سخن گواهی دادند ، و بتجهيز لشگر پرداخته سیصد هزار مرد جنگی فراهم کردند و کشتیهای جنگی و بارکش بساختند و از پس سه سال هنبل را با اعدادی تمام برانگیختند، و او بسوی سیسلی لشگر براند، و چون اینخبر بشهر سیراکس رسید، جیلان بفرمود : لشگرها از هر جانب مجتمع گشتند

ص: 347


1- شامت : شومی

، ودر شهر سیراکس اعداد جنگ کردند اما هنبل برای آنکه نخست اطراف او را برندد، و او را ضعیف کند ، بسوی سیراکس نشد و بکنار شهر اکر جنتم آمد آن بلده را محصور داشت ، و آن شهری وسیع بود که در دامن کوهی بر آورده بودند ، و مالی فراوان در آنجا انباشته بود مع القصه : مردم اگر جنتم هر رخنه و روزن که در دیوار و باره شهر بود محکم کردند، و سخت بکوشیدند . هنبل فرمود: تا قبرستانی که در بیرون شهر بود از بن بر آوردند ، و هر سنك كه ، و هر سنك كه بر سر قبور بود برگرفته دیواری عظیم با بروج مشیده (1) برکشیدند ، چنان که مشرف بر شهر گشت و جنگ در انداختند، چون روزی چند بر این بگذشت طاعونی شدید در میان لشگر هنبل افتاد ، چنانکه کار بر ایشان صعب شد مردم اگر جنتم گفتند چون این لشگر قبور موتی را ویران ساختند ارواح مردگان بر آنجماعت نفرین کردند، و نبچون که خدای دریاست از ایشان انتقام کشید و طاعونرا بر آنقوم مسلط کرد چون سخن ایشان بلشگرگاه رسید هنبل فرمود : تا طفلی چندرا بنام بنچون قربانی کرده بدر یا درانداختند تا خدای دریا این بلا بگرداند

مع القصه: چون هشت ماه از مدت محاصره بگذشت کار بر اهل شهر تنگ شد و بلای قحط وغلا بالا گرفت، چنانکه عنان تمکن از دست ایشان بدر شد ناچار هر چه مردم توانا و چالاک بودند، فراهم شده ، نیمه شب فرار اختیار کردند ، و مشایخ و اطفال و زنانرا که نیروی گریختن نداشتند بجا گذاشتند و خود بشهر جیلا در گریختند صبحگاه هندل امل کانرا که از جانب وی سرهنگ سپاه بود ، بفرمود : تاب افوجی از لشگر بشهر اکر جنتم در آمد و تیغ برآورده. دویست هزار تن از پیران و طفلان و زنان را عرضه هلاك ساخت ، و در این وقت زمستان فرارسید ، و هنبل در آنجا توقف فرمود تا بهار پیش آمد؛ و هم در این مدت شهر سكینیان ، وجيلا و گمارینا را مسخر فرمود آنگاه اماکان با مرم سیلسی پیمان کرد که هر شهر از اراضی ایشان مسخر شد مطمع در آن نبندند، و بادولت کرتج گذارند و آندو لترا بزرگ شمرند، ایشان نیز عهد محکم کردند پس لشگر را کوچ داده بکرتج مراجعت نمود و از پس ورودهنبل و املکان طاعونی

ص: 348


1- مشيده بضم ميم و فتح شین و یای مشدر : استوار کرده شده

سخت در کرتج افتاد چنانکه خلقى كثير راهلاك ساخت

مع القصه جمعی از لشگریان کرتج در آن امصاری که مسخر شده بود ، برای حفظ بلد و اخذ خراج ساکن شدند تا دیگر باره اسباب مقاتله فراهم شد، چنانکه در جای خود مذکور شود

ظهور افلاطون حکیم

در یونان پنجهزار وصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود افلاطون پسر ارسطى بن ارسطو بن اسقلینوس ثانی است که شرح حالش مذکور شد . وبدر مادر وی سولون حکیم است که هم سیر او مرقوم افتادو و لفظ افلاطون بلغت یونانی بمعنی صادق فصیح است، وی آخرین حکمای ذوقیه اشراقیه است و پس ازوی چون ریاست حكما با ارسطا طالیس شد ، رسم مباحثه و مناظره بمیان آمد و یونانیان در فضل افلاطون زیاده مبالغه میکنند چنانکه هیچ حکیمی را آنمکانت ننهند، و شیخ (1) شهاب الدین مقتول در تلویحات گفته که در عالم مراقبه و مکاشفه ارسطو را دیدم که ایستاده مدح استاد خود افلاطون میگفت ، ازوی سئوال کردم که آيا هيچيك از حكما فایض شدند بدانچه او را بود؟ فرمود که بجزوی از هزار جزو وی دست نیافتند پس نام بعضی از حکمای اسلامیه را بر زبان راندم هیچ التفات نفرمود د آنگاه مشایخ صوفیه را شمردن گرفتم چون بنام بایزید (2) بسطامی و سهل بن (3) عبدالله تستری رسیدم

ص: 349


1- شیخ شهاب الدین مقتول یکی از اکابر فلاسفه اسلام و مشاهير حكما است نامش بھی بن حبش ياحسين ياعبدالله بن اميرك ؛ كنيه اش ابو الفتح يا ابو الفتوح اهل سهرورد بضم اول وفتح ثالت و رابع، که بنوشته مراصد الاطلاع شهریست در نزدیکی زنجان، در حکمت سالك مسلك اشراق است که مبتنی بر ذوق و کشف و شهود و اشراقهای انوار عقلیه است اصول و قواعد حکمت اشراق را زنده و منتشر ساخته است، بعد از آنکه در زمان خود اصلیت فضل وتبحرش آفاق گیر گردید، بطلب مسافرت کرد، و در مقام مذاکرات علمی تمام علمای آن ناحیه برتری یافت، مورد احترام ملك ظاهر ، که از طرف پدر خود صلاح الدین ایوبی سلطان شامات بحکومت حلب و نواحی منصوب بود گردید، مورد، حسد جمعی قرار گرفت، ويرا بفساد مذهب و سوه عقیده متهم داشتند ، تاملك ظاهر با مر پدر وی را کشت در سال 581 در سن 36 سالگی
2- ابو یزید بسطامی طیفور بن علی بن آدم از زهاد و عرفا است در سال 261 وفات نموده است .
3- سهل بن عبدالله تستری از عرفا است که شیخ عطار در تذكرة اولياء در حالات وی نوشته است که: عمر بن لیث صفاری بیمارشد چنانکه همه طبیبان در معالجه او عاجز شدند گفتند: اینکار کسی است که دعایی کند گفتند: سهل مستجاب الدعوه است او را طلب کردند حاضر گردید چون پیش او نشست گفت: دعا در حق کسی مستجاب شود که تو به کند، بخدای بازگردد ، و ترادرزندان مظلومان در بندند همه رازها باید کرد و تو به باید کرد، عمر ولیت چنان کرد که او گفت سهل گفت: خداوندا چنانکه ذلت معصیت با و نمودی، عزت طاعت با و بنمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشیدی ، ظاهرش رالباس عافیت در پوشان، چون این مناجات تمام کرد، عمرولیت در حال صحت یافت ، مال بسیار بر او عرضه کردند قبول نکرد.

فرمود: فلاسفه حقیقی ایشانند .

اما شیخ رئیس (1) ابوعلی گوید: اگر آثار افلاطون اینست که بمارسیده (2) بضاعت او (3) مزجات است و معلم (4) ثانی که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد، فرماید: فلاسفه یونان هفت فرقه اند اول اصحاب فیثاغورساند که بنام معلم خود مشهورند دویم بنام بلدی خواند شده اند که مبدأ ظهور علمی که میان ایشان معمول است بوده و ایشانرا اتباع ارسطینوس گویند سیم را بنام مدرس و معلم خوانده اند و ایشانرا اصحاب کر سفس گویند چهارم باسم رائی که معلم بدان منفرد بوده شهرت یافته اند و این جماعت را اصحاب مظله نامیده اند چه در رواق هیکل مدینه اسن تعلیم و تعلم مینمودند پنجم آنانند كه در سلوك با مردم روش استاد خود را آیین کرده اند ، و ایشان اصحاب دیو جانس کلبی اند که با اهل خود شفقت کردندی و با بیگانه الفت نگر فتندی چنانکه خوی سگانست و ششم را اصحاب لذت نامند ، و

ص: 350


1- ابو على حسين بن عبدالله بن سینای بخاری ملقب بشیخ رئیس فیلسوف معروف که از زمان کودکی نادره عصر و اعجوبه دهر بوده در همه علوم معمول آن زمان متبحر بوده و گفته چون بسن بیست و چهار سالگی رسیدم با خود فکر کردم نبود از علوم چیزی که نشناسم آنرا ابن خلکان در تاریخ خود گوید : ابن سینا در مدت اشتغال خود يك شب تمام نخوابید و روز بغیر از طالعه نپرداخت، و هنگامی که مطلبی بروی مشکل میگردید ، وضو میگرفت و بمسجد جامع میرفت و نماز میخواند و از خدامیخواست که آن مشکل را آسان کند و پرده از روی آن غامض علمی برداشته شود. شفا و اشارات و قانون از مصنفات مشهوروی میباشد در سال 427 وفات کرد قبر باشکوهی در همدان دارد.
2- بضاعت بکسر : دارائی
3- مزجاة بضم ميم : اندك.
4- ابو نصر محمد بن طرخان ترکی فیلسوف مشهور بمعلم ثانی ؛ اصلش از فاراب است که از بلاد ترکستان است، لكن ببغداد و مصر و شام سفر کرده و اخذ علم نموده و فاتش در حدود سال 340

ایشان گویند : که غرض از حکمت و معرفت لذت دانش است که عاید نفس شود، هفتم اصحاب افلاطون و ارسطواند که ایشانر امشائین گویند چه بیشتر در حین مشی شاگردانرا تعلیم میکردند ، اما اصحاب فیثاغورس و افلاطون و ارسطو از فرق خمسه برتری دارند و قبل از ایشان یونانیان در فلسفه طبیعیه کوشیدندی و اقتفا باهل ملاطیه نمودندی که اعلم ایشان تالیس ملطی است که فلسفه را فلسفه نام نهاد ، و در هنگام خسوف بضرب طاس نحاس فرمان داد چنانکه هنوز متداول است ، و از پس اوکسا بیدوس ملطی و اینتمانس ملطی بود و همچنان انفیثاغورس و فلار مانیوس و ارسلاوس بودند و پنج تن از حکمای بزرگوار بفلسفه مدنیه پرداختند و نخستین ایشان، انباذقلس از آن فیثاغورس و سقراط و افلاطون و ارسطو وفلسفه بمعنى محب (1) العلم بود و پس است و ارسطو در کتاب حیوان گوید: که از زمان سقراط فلسفه مدنیه متداول گشت .

و یونانیان گویند: هشت طبقه از مردم عالم استنباط حکمت و استخراج علوم کرده اند ، نخستین فارسیانند و دیگرهندیان و کلدانیان و مصریان و یونانیان و رومیان و عبریان و عربانند ؛ و دیگر طبقات مردم در خوردن و خفت مانند بهایم باشند و گویند افلاطون آخرین حکمای سبعه است که سپهر حکمت را چون کواکب سیاره اند و نخستین ایشان انباذ قلس است پس از انکیم ایس و فیثاغورس و انکسا غورس وتاليس سلطی و سقراط و افلاطون چون اینمقدمات معلوم شد اکنون بر سرقصه افلاطون شویم.

او را در بدو حال میل فراوان بعلم شعر و ادب بود و از اشعار او میری که شرح حالش مرقوم شد بسیار یاد میکرد و در فن سخن گستری چندان طلیق اللسان و فصیح البیان که اگر خواستی سخنی را که بر باطل بودی چنان بكلمات دلکش وانمودی که مستمعین بر حقیت آن تصدیق کردند روزی در مجلس سقراط حاضر گشت و چون او از حصافت عقل و طلاقت لسان افلاطون وقوف یافت فرمود : ایفرزند دریغ دارم که تمامت عمر عزیز را صرف شعر و سخن رنگین کنی ، و از کسب معارف حقه بازمانی این سخن در افلاطون مؤثر افتاد و مدت پنجسال ملازم خدمت سقراط شده تحصیل حکمت

ص: 351


1- علم باحوال اجسام از حیث تغيرات و تبدلاتی که عارض آنها میشود ، طبیعیات یا فلسفه طبعیه نامیده میشود .

آلهی فرمود و آنگاه که سقراط را بزهر جانگزا مقتول ساختند ، چنانکه مرقوم شد از شهر اسن باراضی مصر سفر کرد و در نزد شاگردان فیثاغورس نیز روزگاری باستفاده مشغول بود ، و چون در فنون حکم آگهی حاصل کرد بیونان زمین مراجعت فرمود و بنای مدرسه گذاشته ، و در آنجا بتعليم علوم پرداخت در اینوقت صیت دانش افلاطون باراضی (1) سیسلی رسید ، دیانسییس که حکومت آن اراضی داشت چنانکه عنقریب در ذیل قصه دولت کرتج مرقوم خواهد شد، از اصغای فضایل افلا طون مایل صحبت او شد و نامه بدو نوشت و رسولی چرب زبان بسوی او فرستاد که اگر بدینجانب گذر کنی و مردم را بسوی راه راست بخوانی از حضرت باری جل جلاله اجر بزرگ یابی افلاطون بر حسب خواهش او بکشتی در آمده روانه سیسلی شد و چون بدان ملکر سیده از دیان سیس رخصت باریافت و بمجلس او حاضر گشت چنانکه رسم حكما ومقتضى حکمت است سخن همه از آزادی راند ، و گفت هیچکس را نرسد که جز در حضرت پرور درگار اظهار عبودیت و بندگی کند دیانیسیس از این سخن در خشم شده ، و شده ، و گفت همانانو در این شهر برای اختلال ملك و پراکندن چاکران من آمده ، و حکم داد تا افلاطونرا گرفته برسم بندگان بفروختند و مدتی افلاطون در شهر اسن مانند بندگان میزیست چون این خبر بیونان رسید جمعی از حکما برفتند و در بازار شهر اسن اور ابدرهمی چند بخریدند و بیونان آوردند و حکیم را نصیحت کردند که با پادشاهان بمدارا ومواسا باش و سخن از در حکمت بران دیگر باره افلاطون بتعليم مشكلات حكمت پرداخت ، و بیشتر در حکمت اشراق (2) و آلهی روز میبرد و در فن طب قياس و تجربه را باهم معتبر میدانست و كتب قرق (3) ثلثه را چنانکه در قصه سقراط مذکور شد هرچه بدست آورد ،

ص: 352


1- سیسلی : جزیره بزرگی است. در دریای مدیترانه، متعلق بایتالیا دارای 4 ملیون جمعیت
2- حکمت اشراق بدست آوردن مطالب و رسیدن بحقایق را وابسته بمجاهده و تصفیه نفس و مکاشفه میداند
3- سابقاً گفته شد که دانشمندان فن طب برسه دسته بوده اند 1- اصحاب تجربه 2- اهل قیاس 3- ارباب حيل طبقه سوم معتقد بودند، که طب عبارت از حیله هایی چند است که اطبا بکار برند.

بسوخت و در این فن شاگردان داشت که هر یکرا برای مهمی معین کرد ، از جمله از اله امراض را برای رزین میرونس مفوض داشت ، و تدبیر ابدان و حفظ صحت را به فوروتس گذاشت ، وفور یسرا برای فصد وکی (1) معین کرد و عمل جراحات و التیام آنرا به لثافزوس حواله نمود و اصلاح چشم رمد (2) را بسر و خس تفویض فرمود و قانیس را برای جبر عظام (3) مکسوره (4) ورده خلوعه (5) معین کرد و جز این بیست و دو تن از مشاهیر فلاسفه بشاگردی او دا ناشدند چنانکه در این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد و بعضی از کتب مصنفان وی بنام جمعی است که دوستان وی بوده اند و از جنابش مستدعی شده اند اول کتاب تالخیس در فلسفه دوم کتاب لاخس در شجاعت سیم کتاب ارسطاطالیس در فلسفه چهارم کتاب خر میدس در عفت و دو کتاب که هر دور اقینا وس نام کرده در افعال جمیله هفتم کتاب ارقومیدس در حکمت هشتم کتاب باقتاه نهم کتاب غرر در جناس دهم کتاب او توفون یازدهم کتاب استن دوازدهم کتاب فاذن سیزدهم کتاب فریطن چهاردهم کتاب فیلوطوقی پانزدهم کتاب فوالطولس شانزدهم کتاب طیماوس که یحیی بن عدی آنرا اصلاح کرده هفدهم کتاب فرمانیدس هجدهم کتاب فورس نوزدهم کتاب ماطن بيستم كتاب منيس بيست ويكم كتاب الرخس بیست و دوم كتاب مانكسانك . بيست و سيم كتاب اطيطغرس ، بیست و چهارم کتاب مطیطس ، و اینجمله اسامی حکما و بزرگانند و دیگر کتاب در توحید آلهی دریم کتاب در مناجات سیم کتاب در عقل ونفس وجوهر و عرض چهارم کتاب در حسن و لذت ، پنجم کتاب تأديب الاحداس ، ششم کتاب در اصول مسائل هندسه پرداخته .

مع القصه : شصت و یکجلد از کتب مصنفات او در میان مردم شایع گشت و محقق دوانی (6) که در رساله تهلیله گوید که از حکمای فلاسفه کسی که بر حدوث

ص: 353


1- فصد : رگ زدن کی بفتح : داغ نهادن
2- رمد بفتحتين : درد چشم
3- عظام - جمع عظم : استخوان
4- مکسوره: شکسته شده
5- مخلوعه : از جای برآمده
6- جلال الدين محمد بن سعد دوانی حکیم متكلم شاعر محقق صاحب حاشيه قديمه وجديده بر شرح تجريد فاضل فرجی در اوائل امر بر مذهب تسنن بوده لكن بعد شیعی شده وفاتش بعد از سنه نهصد است دوان قریه ایست از قریه های کازرون شیراز

عالم قائل است افلاطون بود ، بالجمله چون هشتاد (1) و یکسال از عمر او بگذشت وداع جهان گفت خاص و عام در تشییع جنازه او حاضر شدند ، وجسد او را در بستانی که ملکی او بود ، در مملکت ما كادوينه مدفون ساختند ، و متروکات او در جهان منحصر بهمان بستان بود و دو خدمتکار و قدحی و جامی و گوشواری از زر که هنگام کودکی در گوش میداشت، چنانکه رسم اشراف یونان بود گویند بر یکجانب قبر او نوشتند که اینجا مدفن مردیست که، حکیم الهی و سر آمد مردم عصر خویشتن بود ، و در عفت و حکمت و اخلاق حسنه از همه کس برتری داشت پس ثناگوئید او را که در او علم و حکمت بسیار است ، و بر جانب دیگر نوشتند که زمین فرو پوشانید جسد افلاطونرا ، اما نفس اور امرتبه کسی است که هرگز نخواهد مرد ، و او مردی بود اسمرلون (2) ومعتدل القامه و تمام اندام و خوب صورت که، بمكارم اخلاق و محاسن افعال مشهور بودی ، و باخویش و بیگانه احسان فراوان فرمودی ، وخلوت دوست داشتی ، و گاه گاه از مردم کناره جسته روی به بیابان نهادی ، و چون شاگردان او را طلب کردندی ؛ باواز گریه راه (3) بدو بردندی.

مع القصه: از عقايد افلاطون اینست که فرماید : برای عالم صانعی است و مبدعی است و محد نیست ازلی واجب بذات خود، عالم بجميع معلومات خود ، و او بود در ازل و نبود در وجود رسمی و ظلی مگر امثال چند ، و در نزد افلاطون مثل (4) بسایطی است مبسوطات وجميع صور محسوسه مادیه جزئی ان بسایط مبسوطاتند

ص: 354


1- روضة الصفا جلد 1 حبيب السير جزء 1 از جلد 1 .
2- اسمر اللون : رنك متوسط میان سیاهی و سفیدی
3- روضة الصفا جلد (1)
4- اساس حکمت افلاطون بر اینست که محسوسات ظواهرند به حقایق و عوارضند و گذرنده نه اصیل و باقی و علم بر آنها تعلق نمیگیرد بلکه محل حدس و گمانند و آنچه علم بر آن تعلق میگیرد عالم معقولات است باین معنی که هر امری از امور عالم چه مادی باشد مثل حیوان و ثبات و جماد چه معنوی مانند درشتی و خردی و شجاعت و عدالت و غيرها اصل وحقيقة دارد که سرمشق و نمونه کامل اوست و بحواس درك نمیشود و تنها عقل آنرا در می یابد و آنرا در زبان یونانی بلفظی ادا کرده که معنای آن صورت است و حکمای ما مثال خوانده اندیس افلاطون معتقد است بر اینکه هر چیز صورت یا مثالش حقیقت دارد و آن یکی است و مطلق ولا يتغير رد فارغ از زمان و مکان و کلی و افرادی بحس و گمان ما در میآیند نسبی و متکثر و متغير ومقيد بزبان ومكان و فانی و فقط پرتوی از مثل (جمع مثال) خود میباشند و نسبتشان بحقیقت نسبت سایه است بصاحب سایه و وجودشان بواسطه بهره ایست که از مثل یعنی حقیقت خود دارند و هر چه بهره آنها از آن بیشتر باشد بحقیقت نزدیکترند.

و موجودات این عالم آثار موجودات آنعالم است ولابد است برای هر اثری از مؤثری که شبیه باشد آن اثر را بنوعی از مشابهت ، و عامه یونانیان از عدم ادراك مقولات افلاطون و حکمای دیگر که بر قانون او بودند از برای هر نوعی دبی قائل شدند: صنمی بفرض خویش رسم کردند و پرستش نمودند ، پس ایشانرا خداهای بسیار بود ،

با الجمله: جنابش را در حکمت عملی کتابیست ، که آنرا لقاطات افلاطون گویند ، و نگارنده این کتاب همیون در حین نگارش حال او آن کتاب را بفارسی ترجمه نموده کلمه چند از آن برنگاشت ، چه نگارش آنجمله موجب اطناب بود ، و آن اینست که میفرماید : مصاحبت اشرار را اختیار مکنید چه همین قدر که ترا اهانت نکنند بر تو منت نهند :

و گوید: اولاد خود را بر آداب خود مقسور مکنید که ایشان برای زمان دیگر خلق شده اند ، و باشد که مقتضی آنزمان دیگر باشد :

و گوید: سرعت در عمل طلب مکنید بلکه نیکوئی آنرا بخواهید که بعد از فراغ شما از عمل از نیکوئی آن پرسند نه از سرعت آن :

و گوید: هیچ کوچکر احقیر مشمارید ، باشد که از شما فزونی داشته باشد

و گوید: بخشش مرد عالم شبیه است مواهب آاهی بسبب آنکه آن بخشش فانی نمیشود بجود کردن . بلکه کمال مییابد نزد مفیدش :

و گوید : از فضیلت

علم آنست که کس نتواند معین شود طالب آنرا و در سایر امور اعانت غیر مفید باشد وکس نتواند علم را از تو سلب کند و سایر سرمایه ها را تواند سلب کرد

و گوید : نیکوئی کردن آزاده مرد تحريك ميكند او را بر پاداش عمل و نیکوئی کردن با مردم دنی بر می انگیزاند اور ابسو آل دیگر

و گوید: اشرار متابعت میکنند مردم بدر او و امیگذارند نيك مردانرا چنانکه مگس مواضع فاسده از بدنرا اختیار میکند، و مواضع نیکور املتفت نمیشود،

گوید: وقتی که مرد بمقامی رسید که فزون از حد اوست اخلاق اوزشت و خشن

ص: 355

میشود مردم را :

و گوید سزاوار است برای عاقل که یاد آوردهنگام حلاوت غذا مرارت دواراتا زیاده نخورد :

و گوید واجب است که پادشاه از عامه در پرده زیست کند ، چه اگر با ایشان مختلط گردد خوار شود همان اخوی مردم دنی آنست که خوار کنند بعضی بعضی را و توقیر نگذارند یکدیگر را ، پس هر که با ایشان بود، چون یکی ان ایشان شود:

و گوید وقتی برهان تو باکریم در مناظره قائم شود ، اکرام کندتر او توقیر فرماید و وقتی که حجت تو بر خسیس غلبه کند دشمن دارد ترا و عداوت کند با تو

و گوید حرام است بر پادشاه که مستی کند چه پادشاه حارس مملکت است و قبیح است که محتاج شود حارس بکسی که حراست او کند

و گوید از جمله صفات آزادگان آنست که صبر ایشان بر استصلاح کسانیکه دون رتبه ایشانند زیاده است از صبوری ایشان بر استغنای از کسانیکه برترند از ایشان و همچنان احتمال اینجماعت از کسی که ضعیف تر است افزونست از احتمال از کسی که قویتر است از ایشان

و گوید اسرع اشیا در انحلال و اضمحلال نفس چهار چیز است اول فرو بردن خشم دوم کوتاه دستی از آنچه حادث شده است سیم سیم رد نصیحت از جانب مردم نادان چهارم سخره کردن صاحبان بحث صاحبان عقل را :

و گوید زیان رساننده تر در معاشرت تراسه کس است : اول آنکه بطرب باز دارد ترا ، بفریبد و مغرور کند ترا سیم آنکه کوتاه تر باشد همت او از همت تو

و گوید: واجب نیست مدح و ذم از برای کسیکه بر خوب و بداعتماد ندارد

و گوید: سزاوار است که حاکم بر مجرم برفق و مدارا حدود براند ، و خشونت نکند چه اگر نبودند مردم مجرم او بر مسند حکومت و قضاوت نمی نشست

و گوید: مأیوس نشوید از عامل کردن پیران و مشایخ در امور تا آزموده شوند بعمل و چندانکه در مهمات سودآرند حاجت بسوی ایشان برقرار است :

ص: 356

و گوید وزیر و مشاور توالیق است از رأی تو برای توچه او خالی است از هوای تو

و گوید: رقت برسه کس واجب است : اول عاقلی که بر او حکم جاهلی روان باشد دویم مرد قوی که گرفتار ضعیفی ،گردد، سیم کریمی که محتاج لئیمی باشد:

و گوید زینت انسان سه چیز است اول حلم، دویم محبت ، سیم آزادگی

و گوید ملوکرا از صفت بدنهی مکن و قدح مفر مای که امرونهی سزاوار ملك است نه سزاوار تو ولكن ذکر کن برای او فضیلتی را که بیرون کند صفات رذیله را از خاطر او:

و گوید امن کردن خاطر خایفی را افضل است از اطعام جایعی :

و گوید طول نمیکشد التذاذ جسمی و طبیعی چه لذتی سريع التنقل والحركه است و ثابت میماند لذت باشیای عقلیه که محتاج نیست بحر است هیولی :

و گویددنی تر است از کذاب کسی که دروغ گوید از برای نفع غیر خود ؛ وخصيص تر است از ظالم کسی که ظلم کند برای نفع ماسوای خود

و گوید وقتی که طلب مشورت کند از تو دشمن برهنه کن برای او نصحرا ، بعلت آنکه باستشاره بیرون میرود از عداوت تو بسوی دوستی تو

و گوید سلطان چون دریای بزرگست که استمداد میجویند از او جویهای كوچك پس اگر شیرین باشد آنجمله نهرها شیرین میشوند ، و اگر شور باشد شور میگردند :

و گوید: امتحان کن مرد را بفعل او نه بگفتار او :

و گوید بزرگتر فخر آنست که کس فخر نکند

و گوید خریدن غلام كثير الشهوه را نیکومدان چه اور اجز تو مولائی ،باشد و نیز كثير الغضب را پسندیده مدار که باضطراب می آید در بندگی تو و همچنان عبد قوی الرأی را مخواه که بر تو استعمال حیله کند، بلکه، طلب کن عبدی را که حسن الانقیاد باشد و مطبوع باشد ، و قوى البنيه باشد ، و شاد خاطر و شدید الحیا باشد :

گویند آنهنگام (1) که جان میداد فرمود که : بضرورت در اینجهان آمدم و بحيرت زیستم ، وبكراهت میروم.

ص: 357


1- روضة الصفا جلد «1»

ظهور فرشاو شیر حکیم

در ایران پنجهزار صدو هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : فرشاو شیراز جمله فحول حکمای عجم است و او را در فنون حکمت خاطری روشن و دلی دانابود و کسب معارف و کشف حقایق از کلمات زردشت میفرمود و بر روش و رویه او میزیست و دین آتش پرستان داشت و بكلمات جاماسب و مصنفات او تکمیل علوم ریاضی نمود و بیشتر وقت با ساسان بن بهمن طریق موالفت و مخالطت میسپرد و چون عقاید زردشت مفصل مرقوم افتاد دیگر در ذیل قصه فرشا و شیر بتکرار آنکلمات نپرداخت.

مصالحه میان دوات کرتج و مردم سیسلی

پنجهزار و صد و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود: چون دولت کرتج، بر بعضی از اراضی سیسلی دست یافت چنانکه مذکور شد جمعی از لشگریان کرتج در سیسلی برای حراست آن امصار که تصرف کرده بودند سکون اختیار نمودند و گروهی بازن و فرزند در شهر سیراکس توقف کردند و املکان از کرتج مراجعت کرده بسیسلی ،آمد و اسباب و آلات حرب را در بلده متیا انباشته کرده تا در نزد حاجت بکار بندد، اما مردم سیسلی از غلبه کرتج سخت دلتنگ بودند و انتهاز فرصت میبردند، که هر روز قوت یابند سپاه کرتج را از اراضی خود اخراج نمایند و املكانرا بقتل آورند، در اینوقت دیانیسیس که یکی از اکابر اهالی سیسلی بود و مردم او را باصابت رای، وحصافت عقل ،میداشتند و امر و نهی اور امطیع و منقاد بودند از میانه برخاست و بزرگان مملکترا انجمن کرده با ایشان گفت که فزون طلبی و تعدی مردم، کرتج از آن زیاده است که کس تواند روزی صبور نشست، لکن شتاب کردن در امور از تحريك شياطين است، نخست با مردم مدارا شویم و چون اعداد (1) مهمات خویش ،کردیم، بمدافعه برخیزیم، وصنادید اهالی سیسلی اور اتحسین کردند و گفتند آنچه صوابداني و فرمان دهی مارا گوش بر حکم تو خواهد بود، پس دیا نیسیس مجدداً با مردم کرتج کار مصالحه را استوار داشت و بدستیاری رسول ورسایل (2) بنیان مودت و موالات را محکم فرمود و بتربيت اهل

ص: 358


1- اعداد : آماده کردن
2- رسايل - جمع رساله : نامه

حرفت و صناعت پرداخت و با بزرگان این طایفه ناهاری همیشکست و شامه می خورد تا مردم از هر سوى بحضرت او شتافتند و انبوه شدند، آنگاه کشتیهای بزرگ اختراع فرمود که پنج مرتبه بر زبر یکدیگر بود، چون نبك با قوت گشت حکم داد تا مردم سیراکس و دیگر امصار حاضر شدند و با ایشان فرمود که مردم کرتج را از روز نخست با اهل قرق خصومت بوده و بفرمان ملوك ایران بدفع ایشان برخاسته اند و مدتیست در خاطر دارند که مردم سیسلی را که با اهل قرق طریق مودت سپارند از میان برگیرند تا آنجماعت ضعیف شوند ، و ذلیل و زبون آیند ، اکنون اگر روزی چند مقصود ایشان بتاخیر افتاد ، از آن در است که بیلای طاعون گرفتار شدند، و اگر نه با سیاه جنگجوی این اراضی را ویران ساخته بودند، اکنون باید در دفع سپاه کرنج که در مملکت ما رخنه انداخته ، ووطن ساخته اند ، یکجهت بود از آن پیش که تمامت این اراضی را فروگیرند، و ما بیچاره مانیم مردم سیسلی گفتند که مارا تاجان در بدن باشد بصلاح وصوابدید تو جنگ کنیم و نام رفته را باز آوریم. پس خلقی عظیم انبوه شدند ، وتیغ و تیر بر گرفته بسرای مردم کرتج که در شهر سیراکس سکون داشتند در آمدند ، و دست بقتل وغارت گشودند هر کرا یافتند بکشتند، و اندوخته اور ابر گرفتند آنگاه کس بکرنج فرستادند ، و بزرگان مشورتخانه را آگهی دادند که املکان که از جانب شما در این مملکت سپهسالار است ، ولشگریان او مردمی جور کیش وظلم اندیش اند ایشانرا از مملکت ما بسوى خود بخوانید ، و اگر نه همه را عرضه هلاك خواهیم ساخت ، یاخود کشته خواهیم شد این رسول را بسوی کرتج کسیل ساختند و از آنسوی لشگری چون ریگ بیابان فراهم کرده، بکنار شهر متیا آمدند و آن بلده را محاصره نمودند ، املکان در حفظ و حراست آنشهر بکوشیدند که آلات حرب و سلاح جنگ که انباشته بود ، از دست بدر نشود؛ اما هیچ مفید نبود ، چه دیانیسیس با چرخ و آلاتی که مرتب داشت کمانی نصب کرده بود که دو هزار تیر بیکبار از آن گشاد میبافت و منجنیقی در کنار باره (1) متیا بساخت که یک لخت آهن مانند سرگاو از آن آویخته بود ، و آنرا بدستیاری طناب و چرخ پانزده ذرع ، بیکجانب کشیده رها میکردند تا بر دیوار قلعه کوفته لختی خراب

ص: 359


1- باره : دیوار قلعه

ميساخت ، عاقبة الامر با غلبه و یورش قلعه متیارا فرو گرفتند و لشگریان کرتج را بقتل آوردند ، مگر جمعی که خود را بمعبد ایشان رسانیده پناه جستند . املکان از آن گیر و دار فرار کرده، با گروهی اندك بكنار بحر آمد و بکشتی در شده ، بسوی کرتج گریخت تا تهیه لشگر کرده از پی مکافات بازشود ، و دیانیسیس هر مال که از مردم کرتج بدست کرده بود ، برلشگریان قسمت کرد و مردم را قویدل ساخته تا روز جنگ پیش آمد چنانکه در جای خود مذکور شود .

طغیان جماعت لاتين بدولت روم

پنجهزار و صدوهشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبیله لاتین گروهی بزرگند از مملکت ایتالیا و از روزگار ترکی نیس که ذکر حالش مرقوم شد، سر با طاعت بزرگان ،روم ،داشتند و خراج بدیشان میفرستادند، پس از آنکه یکصد سال طریق چاکری سپردند و هر حکم که از مشورتخانه روم صدور یافت برسر زدند سر بعضیان و طغیان بر آوردند و ساز مخالفت طراز کرده، عمالی که از جانب سر کنسلان در میان ایشان منصوب بود اسیر کرده هر زر و مال که داشتند برگرفتند و تهیدست رها کردند .

ظهور خراب حکیم

در یونان پنجهزار و یکصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود غراب از جمله حکمای یونانست مردی ادیب بود و در صنعت خطابت (1) که نتیجه آن اقناع است از دیگر فنون قدرتی زیاده داشت و او را شاگردان بود که در خدمت وی تحصیل فن خطابت کردندی و در ازای زحمت افاده او را اجرت دادندی از جمله مردی یونانی که او را تیناس نام بود هم در خدمت غراب تحصیل فن خطابت میفرمود وزری معین برگردن داشت که حق التعليم را باید تسلیم استاد کند روزی بدان سرشد که غدری (2) کند و عذری اندیشد تا آنمال را از استاد بازگیرد، و بدو نرساند.

ص: 360


1- صنعت خطابت یکی از اقسام پنجگانه قیاس منطق است که نتیجه آن اقتاع است باین معنى هر گاه قولی در طرف ایجاد تصدیق کند نه تصدیق جازم بلکه تصدیق غالب مفيد ظن غالب یعنی مفید ظن غالت باشد خطابه
2- غدر : حيله

پس روزی در مجلس تدریس روی باغراب ،کرده عرض کرد: ای استاد حد خطابت که ماهیت آن بدان شناخته میشود چیست ؟ غراب گفت تا آنکه مفید اقناع باشد، پس نیناس قول استادر احجت ،ساخته عرض کرد که من اینزمان در باب اجرت با تو مناظره میکنم اگر تراقانع ساختم که اجرتی نبایدم داد، و اگر قانع نساختم هم حق تعلیم از گردنم ساقط است چه خطیب نگشته ام و معنی خطابت نیافته ام غراب گفت که من نیز بدین سیاقت با تو مناظره کنم همانا اگر تو را قانع ساختم باید اجرت بدهی و اگر غلبه مرترا باشدهم باید در ازای اجرت مماطله (1) روانداری زیراکه شاگردی چنان تربیت کرده ام که بر استاد خود فزونی یافته و معلم خویش را ذلیل و زبون آورده، مردم مثل زدند که (2) بیض ردی لغراب ردی و غراب در ایام زندگانی در اراضی صقلیه (3) که از جزیرهای بحر مغر بست، در برابر افریقیه سکون داشت .

لشکر کشیدن امکان از آرنج بجزیره

سیسلی پنجهزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود امکان چون بکرتج آمد ، چون شیر زخم یافته غضبناک بود پس با بزرگان مشورتخانه یکجهت شد که این کیفر از مردم سیسلی بازخواهد و اعداد سپاه کرده، سیصد هزار پیاده و سه هزار سواره فراهم کرد ، و هفصد کشتی جنگی در آب رانده مکو را که یکی از سرهنگان او بود بر سپاه دریائی سالار ساخت، وحکم داد تا اطراف جزیره سیسلی را محاصره دارد ، و خود لشگر رانده نخست پاتر مس را که یکی از بندرهای سیسلی بود فر و گرفت و از آنجا بکنار شهر منیا آمد، و آن بلده را نیز با غلبه و یورش مسخر نمود ، آنگاه لشگر خويش رانيك بر آراسته کوچ فرمود ، و بکنار شهر سیراکس آمده ، بمسافت يك ميل دور از شهر فرود شد با اهل شهر پیغام داد که یا سر در چنبر طاعت نهید : یا از شهر بیرون شده مصاف ،دهید مردم سیراکس اگرچه سخت مضطرب بودند، اما جلادت ورزیده در جواب گفتند که ما هر گز ترا اطاعت نخواهیم کرد ، و از در ضراعت نخواهیم بود ، بلکه تاجان در بدن داریم، از جنگ و جوش نخواهیم نشست و بفرمان دیانیسیس کمر بسته در حفظ

ص: 361


1- مماطله : مسامحه.
2- یعنی : تخم پست مال کلاغ پست است
3- صقليه : بكسر صاد مهمله وقاف ولام و باى مشدد: از جزیره های دریای مغرب مقابل افريقيه

و حراست شهر بکوشیدند ، و از آنسوی املکان آن بلده را بمحاصره انداخت و هر دیه و آبادی که در اطراف سیراکس بود ویران و منهدم ساخت ، چون یکماه از مدت محاصره بگذشت هوای لشگرگاه عفن گشت و از عفونت هوا و حرارت تابستان طاعونی بشدت ، در لشگر املکان پدید شد و چندان مردم بمردند که کس ایشانرا با خاك نتوانست سپرد ، و مغزها چنان از حرارت هوا و شدت تب آشفته گشت که هر کس نزدیك ایشان میشد ، او را باتیغ میزدند کار بر املکان صعب افتاد ، و خواست تاخیالی اندیشد که بسلامت از آن بلا بدر شود ، شبانگاه کس نزد دیانیسیس فرستاد ، و پیام داد که اگر از در صلاح بیرون شوید من این لشگر را برداشته بوطن خویش مراجعت کنم هم اکنون شرط آنست که با دولت کرتج از در مودت و موالات باشید و یکصدو بیست و سه هزار و ششصد تومان که مخارج قوت و علوفه سپاهست بسوی من فرستید ؛ و هر تومان بر ابر سه ربع از یک مثقال زر خالص بود.

على الجمله دیانیسیس در جواب گفت که هرگز سر با خدمت شما نفرستیم وزنهار فرو نداریم و یکدانگ: جوئیم و فرستادہ اور اخوار کرده از پیش براند، چون این خبر به املکان رسید دو روز دیگر توقف کرد، و هر روز جمعی کثیر از لشگر او بیلای طاعون در گذشت و از بوی بدن مردگان هوای لشگرگاه چنان شد ، که هر کس را طاقت تنفس نماند، ناچار ن مردم اندك كه بجا بودند ، بر داشته نیمه شبی راه فرار پیش گرفت . و مردم بیمار و علیل و ناتوانرا بجا گذاشت ، صبحگاه مردم سیراکس از شهر بیرون شدند و ایشانرا بقتل آوردند و هر مال وخیل (1) که از مردم کرتج بجامانده بود. بر گرفته بشهر در رفتند .

اما املکان با آنمردم قلیل بکشتی در آمده راه کرنج پیش گرفت ؛ و از آئین خویش بگشت ، و خدایان خود ر اهمی دشنام گفت و مردم سیسلی دیگر باره از سیراکس بیرون شده، از دنبال او شتافتند، و هر کشتی که از او بجا مانده بود یا بتحت تصرف در آوردند ، و اگر نه آتش در زدند و بسوختند.

مع القصه: چون املکان بکرتج رسید از غایت خشم با هیچکس سخن نگفت ، و

ص: 362


1- خیل : گروه اسبان

با خانه خود رفته در بروی خویش بر بست ، وزن و فرزندانرا نیز از دخول منع فرمود ، و پس از روزی چند بازخمی منکر بدست خویش خود را بکشت ، و چون آن لشگر که باوی سفر سیسلی کردند و با طاعون هلاك شدند ، جمعی کثیر از مردم مغرب بودند بعد از هلاکت املکان و ضعف دولت کرتج اهالی افریقیه و دیگر اراضی مغرب گفتند چند ذلیل و زبون مردم کرتج توان بود؟ اينك جمعي كثير از مردمان ما را بسیسلی فرستادند ، وعرضه هلاك ودمار داشتند ، این کینه بایداز ایشان بازجست وکیفری لایق ،داد و از این پس آسوده نشست این بگفتند و لشگر عظیم فراهم کرده ، بسوی کرتج تاختن بردند ، وشهرتونس (1) را که در وسط راه بود بگرفتند ، وقتل و غارت نمودند و از آنجا کوچ داده بحوالی کرتج آمدند، مردم کرتج سخت بترسیدند ، و بخداهای خود پناه جستند، و اطفال خویش را در راه خداوندان خود قربانی نمودند تا رفع بلا از ایشان کنند و از اینروی که سپاه مغر برا پادشاهی باستقلال نبود بلکه کار بسخن مشایخ قبایل و آرای مشتته (2) میرفت با اینکه دویست هزار تن مردم مبارز فراهم بودند کفایت امور خویش نتوانستند ،کرد از عدم قوت و علوفه متفرق شدند و پس از روزی چند بمواطن خویش مراجعت کردند

مع ذلك اهالي كرتج از هوای جهانگیری فرونشستند و بعد از مدتی اندک پسر مكورا كه مكو ثانی میخواندند در مشورتخانه حاضر کرده گفتند اکنون که پدر تو وداع جهان گفت جاه و مكانت او تر است ، تجهیز سپاه کرده بجانب سیسلی سفر کن ، و آب رفته را بجوی باز آورپس مکونانی مرتبه سپهسالاری بیافت و سپاهی در خور جنگ فراهم کرده بسوی سیسلی سفر کرد و چون بدان اراضی رسید کس بسوی دیانیسیس فرستاد که چون کاربر املکان تنگ شد و از تو صلح جوی گشت از در خشونت بیرون شدی ، و چنان اندیشیدی که جهانرا همیشه کار بيك نسق است، اکنون روز مکافات فرارسید با شهر

كاربيك را بسپار و طریق طاعت پیش گیرو اگر نه از در مصاف بیرون شود یا نیسیس چون این خبر بشنید ساز مقاتله طراز داد ، و لبستین را که یکی از جزالان بزرگ بود ،

ص: 363


1- تونس : از ممالك افریقای شمالی در مشرق الجزائر، کنار مدیترانه بوسعت 167400 کیلومتر مربع دارای دو ملیون و نیم جمعیت
2- مشتة : پراکنده

سپهسالاری داده با سپاهی آراسته بمدافعه لشگر بیگانه بیرون فرستاد . لبستین در برابر مکوثانی آمده صف راست کرد. جنگ در پیوست . در حمله نخستین لبستین با چهارده هزار کس از اهل سیراس عرضه هلاك و دمار آمد و کار بر مردم سیسلی تنگ گشت ناچار از در مصالحه بیرون شدند و پیمان محکم کردند که هر شهر که سپاه کرتج از اراضی سیسلی مسخر کرده هم در تحت فرمان ایشان باشد ، و يك كرورتومان زر خالص نیز تسلیم مکوتانی کردند که از مخارج جنگ زبان ندیده باشد، آنگاه مکونانی ظفر کرده بسوی کرتج مراجعت کرد و مردم او را استقبال کرده محترم داشتند . وروزی چند از این بر نگذشت که طاعونی شدید در گرتج افتاد و مرضی عارض مردم گشت که مغزهای ایشان پریشان شد، چنانکه تیغ برکشیده از یکدیگر همی کشتند. .کشتند و چنان میپنداشتند که دفع دشمن میکنند و از این فتنه مردم اراضی مغرب واهل سردن را بخاطر رسید که سر از چنبر طاعت اهل کرتج بیرون کنند ، وغوغایی کرده بجنبیدند ، و چون این داهیه در کرتج زیاده نمائید دیگرباره از در ضراعت بیرون شدند ، و از کرده استغفار و استرحام نمودند و در این وقت دیانیسس در شهر سیراکس وداع جهان گفت ، و فرزند او را که هم دیانیسیس نام داشت بجای او گذاشتند . و او را بفرمانگذاری برداشتند و این همان کسی است که افلاطونرا اسیر کرده بفروخت، چنانکه در قصه افلاطون مرقوم شد.

ظهور ئیناس حكيم

پنجهزار و صد و هشتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، نیناس از جمله حکمای اراضی یونان است و بیشتر در فن ادب و خطابت که مفید اقناع است رنج برده و از خطبای بزرگ یونان شمرده شده و تحصیل فن خطابت در حضرت غراب صیقلی نمود که شرح حالش مذکور شد، و چون فن خطابت را تکمیل فرمود، با استاد خود بر سر اجرتی که بحق تعلیم معین و مقرر داشته بود مناظره خطابیه کرد و چون تفصیل این سخن در قصه غراب مشروح گشت دیگر از زحمت تکرار و اطناب اجتناب جست .

ص: 364

ظهور ابلونيوس حكيم

پنجهزار و صد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، ابلونیوس از اکابر حکمای فلسفه و صنادید علمای هندسه است و در فنون ریاضی درجه کمال داشته و او به ابلونیوس نجار مشهور است

على الجمله از مصنفات وی کتاب مخروطات است محتوی بر هفت مقاله چهار مقاله اول را احمد بن موسی بن هلال ترجمه، نموده و سه مقاله دیگر را ثابت (1) بنقره مترجم گشته ، و دیگر از تصانيف وى كتاب قطع الخطوط على النسبه است که هم ثابت بن قره شرح کرده و کتاب در نسبت محدوده و کتاب قطع السطوح على النسبه وكتاب مقاصد و دوایر متماسه از مصنفات اوست ، و ثابت بن قره گوید اور امقالتی است در بیان آنکه هر دو خط که از مبدأ واحد اخراج شوند برزاویه کمتر از قائمه بالضروره آن دو خط ملاقی یکدیگر خواهند شد

جلوس عانوانگ

در مملکت چین پنجهزار و صد و هشتاد و هفت سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، عانوانگ نام پادشاه سی و دویم است از اولاد جو وانگ که در مملکت چین مرتبه خاقانی یافت، و بر اریکه جهانبانی نشست ، مردی عاقل و عادل بود ، و با جمهور لشگری و رعیت برفق و مدارا میرفت و همه ساله خراج مملکت خویش را انفاد در گاه بهمن بن اسفندیار میداشت ، و باشفاق و استظهار او امیدوار بود چون مدت بیست و شش سال در مملکت چین و ماچین و تبت وختا حکومت کرد کار بفرزند خود سله و انگ گذاشت و بگذشت

ظهور بولس حکیم

در یونان پنجهزار و یکصد و نود و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : بولس از جمله حکمای یونان است ، و در کتاب علل که نگارنده این کتاب مبارك مطالعه

ص: 365


1- ثابت بن قرة بن هارون حارنی (حران شهر است میان دجله و فرات) از شخصتها و رجال علمی زمان معتضد عباسی در زمان خودش در فن طب وعلم فلسفه بی نظیر بود، بسیاری از کتب حکمای یونان را بعربی ترجمه و شرح کرده در سال 221 متولد شده و در 228 وفات کرده است .

نموده مرقوم است که انا بولس صاحب الاعاجيب (1) و در بعضی از نسخ مرقوم است ، که انا بليناس صاحب الاعاجيب ، و آنچه معلوم شده آن کتاب از مصنفات بليناس است

بالجمله بولس در فن طبیعی (2) از دیگر فنون حکمت فزونی داشته ، : و از فن طب نیز بهره ور بوده، اما اطباء اور اضعیف الرأی دانند، و ارسطاطالیس در كتب طبيعيات خویش سخنان او را ببراهین واضحه رد نموده ، و جالینوس نیز پیروی ارسطو کرده ، و هر سخن که بررد بولس نگاشته توضیح فرموده و سخنان بولس را مردود شمرده .

ظهور یونیوس حکیم

پنجهزار و دویست و هشت سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، یونیوس از جمله حکمای یونان است، و از فنون حکمت او را بهره کافی بود ، چنانکه در عهد خود از جمله صناديد حكما شمرده میشد، و جناب او مآب طالبان علم بود ، و سخنان او در میان خاص و عام شهرت تمام داشت، گویند عصير عنب را در ظرفی کردی و چون بحوش آمدی و کف برانداختی و فرو نشستی با کوزه گلوبسته شراب ناب حاصل نمودی ، و سر آنرا نگشودی مگر هنگام حاجت ، و بکساریدن باده تقویت قلب و دماغ فرمودی .

جلوس سله وانگ

در مملکت چین ، پنجهزار و دویست و سیزده سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سله وانگ بعد ازعان وانك كه شرح حالش مرقوم شد بتخت سلطنت برآمد و مملکت چین را بتحت فرمان آورد ، وی پادشاه سی وسیم است از خاندان جو وانگ که سلطنت چین یافت.

على الجمله : چون کار سلطنت بااور است شد ، و لشگری و رعیت سربفرمان

ص: 366


1- يعني : من بولس صاحب شگفتیها هستم.
2- علم احوال جسم از حيث تبدلات و تغییراتی که عارض آن میشود فلسفه طبیعی با طبیعیات یا فن طبیعی فلسفه و حکمت خوانند

او نهادند ، نامۀ بحضرت به من بن اسفندیار که در اینوقت سلطنت ایران داشت نگاشت و برخی از اشیای نفیسه که از پدران گذشته بمیران داشت بسوی او فرستاد ، واظهار عبودیت و چاکری نمود و پیمان کرد که همه ساله خراج مملکت را بی زحمت سفرا و عمال بحضرت ،فرستد بهمن نیز فرستادگان اور اگرامی بداشت ، و بانیل مقصو در خصت مراجعت داد، و سله و انگ بعد از رسیدن رسولان بغایت شاد شد و آسوده خاطر بکار سلطنت پرداخت، گویند سلطاني مبارك قدم بود، چه در روز ولادت او بعد از آنکه روزگاری در از مزارع و مراتع از رشحات سحاب بی بهره بود بارانی بشدت بارید و مردم چین آنرا بغال نیکو شمردند ؛ مدت هفت سال پادشاهی کرد ، و هنگام رحلت از دنیا ولایت عهد با فرزند خودهوين سينك وانگ گذاشت و گذشت .

جلوس فور

در مملکت هندوستان پنجهزار و دویست و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فور نسب از بزرگان کمایون داشت، چون بردهلو بشورید ، و او را اسیر کرده محبوس بداشت ؛ بر تخت سلطنت بر آمد و مملکت هندوستانرا بتحت فرمان آورد چنانکه در قصه دهلو مذکور شد از دارالملك قنوج ساز سپاه کرده ، باراضی نبك آمد و کار آن مملکت را بنظم و نسق کرد و از آنجا با لشکر فراوان بتمامت ممالك هندوستان عبور نموده ، برتق و فتق مهمات ملکی بپرداخت، و تا کنار دریای اخضر را بزیر حکومت آورده ، در هر محل عمال خویش را بگماشت ، و پادشاهی جلیل الشأن گشت ، و آن تکبر و تنمر در سلطنت بدست کرد که مکانتی با سلاطین ایران نگذاشت و آن خراج كه ملوك هند انفاذ در گاه پادشاه ایران میداشتند قطع نمود و چون این واقعه در اواخر دولت بهمن بود فور از کیفر این عمل مصون ماند تا نوبت سلطنت با سکندر رومی که شرح حالش مرقوم خواهد شد رسید، بعد از تسخیر مصر و بابل و غلبه بایران عزم تسخیر مملکت هندوستان نمود و «هفتیونرا» که سرداری نامبر دار بود فرمود تا با جمعی از مردان دلاور پیشر و سپاه باشد و بر رودخانه اتك جسرى بندد تا بآسانی از مملکت پنجاب (1) عبور کرده با راضی هندوستان در آید و از جانب فور در حدود پنجاب زمین داران چند

ص: 367


1- پنجاب : از ولایات هندوستان دارای 21 ملیون جمعیت .

منصوب بودند که هم از آنجمله یکی فور نام داشت که فرنگیان اوراد پورس، خوانند و دیگری تکسلس بود و در میان پورس و تکساس پیوسته خصومت ومعاداة بود وتكساس داقوت مقابله با پورس نبود، لاجرم چون لشگر اسکندر نزديك شد ، پیشکشی در خور خدمت اسکندر ساز داده، باسی زنجیر فیل و پنجهزارتن بیاده وهفصد کس سواره بحضرت او پیوست تا باستهظار او بر پورس فزونی ،جوید، اما چون اسکندر برسید پورس ساز سپاه داده در اراضی پنجاب جنگهای مردانه کرد چندانکه پسرانش با جمعی از لشگریانش مقتول شدند و خود از میدان جنگ فرار کرد و اسکندر او را مستمال (1) کرده بدرگاه آورد و حکومت آن اراضی که داشت بعلاوه بلاد و امصار دیگر با او تفویض فرمود ، چون اینخبر بغور رسید باستعجال تمام لشگری نامحصور برآورده، بسرحد پنجاب تاخت و با اسکندر مصاف داده مقتول گشت و چون تفصیل این اجمال عنقریب در قصه اسکندر مرقوم ،خواهد شد طریق اختصار سپردیم.

مع القصه: بعد از قتل فور اسکندر، بورس را مورد اشفاق والطاف ساخت وحکومت آن اراضی را باوی گذاشت و میان او را با «تکسلس» باصلاح آورد و تکسلس پسر راجه بیدر است که از زمینداران دکن (2) بود و بفرمان پدر خود بیدر باخدمت اسکندر شتافت و پیوسته در دکن زمینداران بزرگ بودند که بفرمان سلاطین هند حکومت آن اراضی داشتند، مانند کلچند که بلده کلبر که را بنا گذاشت و مرچ ،چند که قصبه مرچ را آباد ساخت و «بجی چند» که بلده بیجان کر از آثار اوست و دار الراج که بانی دکن است

مع القصه: بعد از قتل فورسینسار چند پادشاهی یافت

ظهور هرقل حكيم

در یونان پنجهزار و دویست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، هر قل از اجله حکمای یونانست و در حکمت (3) آلهی دلی روشن و خاطری صافی داشته، و در بعضی از مسائل حکمیه با انباذقلس که شرح حالش مرقوم شد موافقت نموده ، چنانکه

ص: 368


1- مستمال : جلب میل شده
2- دکن : شبه جزیره ای است در قسمت جنوبی هندوستان داخل اقیانوس هند
3- قسمتی از فلسفه که علم بمعقولات و مجردات است الهيات ياما بعد الطبيعة يا حكمت الهی نامیده میشود.

انباذقلس گوید: اول این عالم محبت است و غلبه وی گوید اول این عالم محبت است و منازعه از سخنان اوست که فرماید : اول اوایل نورحق است و مدرک نمیشود از جهت عقول ما بجهت اینکه ابداع کرده است عقول را از آن نور و اوست آله حق و محیط استمر اشیارا، لاجرم هرگز محاط (1) نخواهد شد.

ظهور اقلیدس صوری

پنجهزار و دویست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : اقلیدس (2) از حکمای بلده صور است ، و آن شهریست ست در کنار بحر شام ، و جنابش را اقلیدس نجار خوانند ،

مع القصه : او اول کسی است که فن ریاضی را در ذیل کتب مندرج فرمود، و مدون ساخت، و کتابی در علم هندسه نگاشت و نام خود را بر آن گذاشت ، که هم اکنون در میان طالبان علم مشهور و متداول است و بسا از حکمای روم و موبدان (3) ایران بر آن کتاب شرح نوشتند، و اقلیدس را ستایش کردند نام وی چنان بلند شد که حکمای یونان بر ابواب مدارس خود نقش میکردند که هر که مرتاض نباشد بمدرسه ما درون نشود ، وغرض ایشان از این سخن آن بود که هر که ندیده باشد کتب اقلیدس را بمدرسه در نیاید که در خور انجمن

ما نیست.

و از مصنفات اقلیدس است اول کتاب مناظر دویم کتاب مفروضات سیم کتاب تأليف اللحون چهارم کتاب ظاهرات ، پنجم کتاب اختلاف مناظر، ششم کتاب معطیات هفتم کتاب قسمت که ثابت بن قره اصلاح آن کرده هشتم کتاب قانون نهم کتاب ثقل و خفت ، دهم کتاب اقلیدس که مرقوم شد و سه کتاب دیگر منسوب باوست که بعضی آنرامنحول (4) دانسته اند اول کتاب نغم معروف بكتاب موسیقی دویم کتاب ترکیب كتاب تحليل يعقوب بن اسحق کندی در رساله خویش مرقوم داشته که مردی

ص: 369


1- محاط : احاطه شده
2- روضة الصفاجلد (1) حبيب السير جزء (1) از جلد «1»
3- موبد يضم ميم و کسر باه : حکیم و دانشمند روحانی زرتشتی موبدان طبقه ای بالاتر از منها بوده اند
4- منحول: از خیر او است و باو نسبت داده شده

از بزرگان یونان را دو کتاب از مصنفات ابلونیوس نجار بدست افتاد در صنعت اجسام خمسه و در یونان کسی را نیافت که آند و کتابرا بداند و از رومی بیونانی ترجمه کند پس کس ببلده صور فرستاده ، از اقلیدس درخواست نمود که آن کلماترا ترجمه روشن فرماید اقلیدس مقدمۀ ذکر نمود و از آن پس معانی کلمات ابلونیوس را روشن ساخت و مقالات سیزده گانه که باقلیدس نسبت کنند عبارت از آنست و دو مقاله دیگر ر آن کلمات افزود و مرقوم داشت ، در آن چیزی که ابلونیوس یاد نکرده بود ، از چگونگی نسبت بعض آن مجسمات بعض دیگر و کندی در رساله اغراض کتاب اقلیدس آورده که این کتاب از مصنفات ابلونیوس نجار است واقلیدس برحسب خواهش یکی از بزرگان سیزده مقاله آنرا تفسیر کرد، لاجرم این کتاب منسوب بدوشد ، و بعد از آن اسقلاوس که شاگرد اقلیدس بود، چنانکه ذکر حالش عنقریب مذکور شود ، مقاله چهاردهم و پانزدهم از کتاب اصل پیدا کرده ترجمه نمود ، پس اقلیدس چیزی بر آن کتاب نیفزوده است و ابو علی حسن بصری ساکن مصر مصادرات این کتابرا شرح کرده ، وهم منسوب بابن هشیم است ، و مقاله عاشره این کتاب را بليناس حکیم که قصه آن خواهد آمد شرح کرده و پس از وی از لغت یونانی بعربی ترجمه کرده اند و همچنین قاضی ابی محمد بن عبد الباقی بغدادی فرضی معروف بقاضی بیمارستان مقاله عاشره را شرح کرده ، و علمای فرنگستان نیز بر آن کتاب شروح متعدده دارند، و همچنان جوهری شرحی بر آن کتاب نوشته و ماهانی مقاله خامسه را شرح کرده و اسحاق بن حنین آنرا نقل نموده و ثابت بن قره اصلاح فرموده و ابن ندیم گوید: مقاله عاشره را از نقل ابی عثمان در نزد علی بن احمد عمرانی در موصل دیدم ابو حفص خراسانیرا نیز نقلابی بر آن کتاب شرحی است ابو القاسم انطاکی نیز تمام شرح کرده و ابوالوفارا شرحی نا تمام است و زید بن علی نه مقاله و بعضی از مقاله عاشره را شرح کرده و ابویوسف رازی مقاله عاشره را برای ابن عمید تحریر نموده ، وحجاج بن يوسف بن مطر الكوفي كتاب قلیدس را یکبار برای هارون و یکبار برای مأمون نقل کرده و ثانی زیاده معتمد افتاده.

مع القصه : از سخنان اقلیدس است که فرماید :

ص: 370

«الخط هندسة روحانية ظهرت بآلته الجسمانية» (1) .

و فرمود هر چه (2) از توفوت شود یا بر وصول بمثل آن دست ،داری یا تحصیل چونان در قدرت بازوی تو نیست در هر حال دریغ خوردن و افسوس داشتن سود نبخشد، و گفت : بدتر مردم کسی است که بسبب سوء ظن هیچکس را معتمد نداند و هیچکس نیز بسبب این خوی که او دارد بر او اعتماد نکند و گفت میان برادران خصومت میفکن چه ایشان باندك مداهنه بصلح گرایند و تو درمیانه زیانکار و شرمسار مانی گویند شخصی با او گفت که من چندان بکوشم که ترا از حیله حیات عاری سازم؟ در جواب وی فرمود که من چندان جهد کنم که با آب حفاوت و مهربانی آتش خشم تورا فرونشانم .

ظهور تنقوماخوس حکیم

پنجهزار و دویست و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، نیقو ماخس بن اخازن پدر ارسطاطالیس ،است که عنقریب شرح حالش مذکور خواهد شد و نسب او از دوسوی باسقلینوس پیوندد، چنانکه بطلمیوس در کتاب خود بدین سخن اشارتی فرموده

على الجمله : نية وماخس در فلسفه پیروی فیثاغورس میکرده چندانکه یونانیان او را فیثاغورس ثانی میگفتند .

و از تحقیقات ویست که فرموده مبادی دو است ، یکی خلاو دیگر صورت اما خلا مکان مفارق است و صورت فوق مکان و خلاست و از این دو ابداع شده اند موجودات و هر چه تکوین شده است از اینها هم مراجعت میکند بسوی اینها پس از این دو است مبدأ و بسوی این دو است معاد و در این رأی مخالفت کرده است حکمای متقدم ر او عالم را نیز حادث داند و جنابش روزگاری در حضرت قلب که پدر اسکندر بفن طبابت مشغول بود ، و روز گاری نیز در خدمت افلاطون تحصیل علوم میفرمود ، کتاب ارسما طیقی در علم عدد و کتاب نعم از مصنفات ویست .

ص: 371


1- یعنی : خط اندازه ای است روحانی طاهر شده است با آلت جسمانی
2- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء (1) از جلد (1)

تسخیر بلده پر نیست

بدست مردم روم ، پنجهزار و دویست و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این بیش مرقوم شد که قبیله لاتین با دولت روم بشوریدند، در اینوقت مردم پر نیست که شهری از اراضی لاتین است مجتمع شده عزم کردند که بشهر روم تاختن کنند ، و آن بلده را بمعرض قتل و غارت در آورند، پس لشگرها فراهم کرده باعددی کثیر بجانب روم کوچ دادند بزرگان مشورتخانه چون از اندیشه ایشان آگاهی یافتند گفتند چاره اینکار جزکرتیس کس نتواند کرد ، پس دیگر باره رفتند و او را از زراعتگاه دعوت کرده ساز و برگ جنگ بدر سپردند ، وکنتیس سپاه خویش را بر داشته باستقبال جنگ بیرون شد و در برابر مردم لاتین صف راست کرده، جنگ نخستین ایشانرا بشکست ، و از دنبال آنجماعت همی تاخته ، مرد و مرکب همی اسیر ساخت تابکنار شهر پرنیست آمد و آن بلده را محاصره نمود ، و پس از روزی چند بیورش و غلبه مسخر ساخت ، مردم لاتین بزنهار آمدند ، و دیگر باره مطیع و منقاد دولت روم شدند ، پس کنتیس آنجماعت را امان داد و پیمان محکم کرد که دیگر عصیان نورزند ، وخراج مملکترا که بتأخیر افتاده بود گرفته بافتح و نصرت عزیمت روم فرمود ، و مردم روم او را پذیره شدند ، و عظیم شکر گذاری نمودند و کنتیس پس از ورود باز عزم عزلت فرمود و کار امارت را گذاشته بشغل زراعت پرداخت.

ظهور استقلاوس حکیم

پنجهزار و دویست و هجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود استقلاوس از جمله صنادید فلسفه ، و بزرگان، هندسه است کسب معارف و کشف حقایق در خدمت اقلیدس صوری فرموده و تصانیف نیکوازوی بیادگار مانده از جمله کتاب اجرام و ابعاد، وكتاب طلوع و غروب ، از مصنفات اوست و از کتاب اقلیدس مقاله چهاردهم و پانزدهم را وی اصلاح نموده گویند،اصل آن کتاب از ابلونیوس حکیم است و سیزده مقاله آنرا اقلیدس از لغت رومی بیونانی آورده و دو مقاله را استقلاوس ترجمه نموده چنانکه در قصه اقلیدس مفصل مرقوم شد، «نظیف» متطبب :گوید: مقاله عاشره اقلیدس بلغت رومی

ص: 372

یافت شد چهل شکل زیاده از آنچه در میان است ، در آنمقاله ثبت بود ، و آنچه در میان است یکصد و نه شکل است

نزاع میان مشورتخانه وعدالتخانه روم

پنجهزار و دویست و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود :

میان بزرگان مشورتخانه و اهالی عدالتخانه روم بیشتر وقت منازعه بود و مردم مشورتخانه در تقویت دولت میکوشیدند، و اهل عدالتخانه جانب رعایا را حمایت میفرمودند و در فزون طلبی خراج و اخذ منال (1) دیوانی زیاده از قرار معین سرکنسلانرا منع مینمودند در این وقت در میان این دو طبقه کار از مباحثه و مناظره بمجادله ومقاتله انجامید، عموم رعیت باتفاق امرای عدالتخانه بشوریدند و از آنسوی سر کنسلان سپاهیانرا برانگیختند کار به آویختن و خونریختن و قتل و غارت کشید و در این فتنه گروهی از مردم بدستیاری تاخت و تاراج صاحب زر و مال گشتند، و بعضی پی سپر نهب و غارت شده مجروح و مسكين ،آمدند عاقبة الامر اعيان و اشراف روم بزحمت تمام هر دو طبقه را بجای خود فرو نشاندند و اصلاح ذات بین کردند .

ظهور عمران كاهن وطريقة الخير

پنجهزار و دویست و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود :

عمران برادر عمرو بن عامر مزیقیاست که شرح حالش در جای خود مذکور و مرقوم شد و در فن کهانت (2) مهارتی تمام داشت ، و طريقة الخير زني بود از قبیله حمیر که هم کاهنه عجیب بود و این هر دو در مدینه مارب سکون داشتند و ملازم خدمت عمر و بن عامر مزیقیا بودند ، چون هنگام ابتلای اهالی آن اراضی شد و زمان خرابی سیل عرم نزديك آمد نخستین عمران با خدمت برادر پیوست ، و او را از فرود شدن بلا آگهی داد ، و از پس او طريقة الخیر در رسید و عمرو را از داهیه سیل آگهی بخشید و باتفاق عمر برسرسد مارب آمدند و نظاره کردند که موشها پارهای سنگ

ص: 373


1- منال : محل حصول چیزی
2- كهانت بكسر كاف : صناعتی است که بواسطه آن از وقایع آینده پیشگوئی میشود

را که پنجاه مرد زور آور نتوانند حمل و نقل کرد از بنیان سد برکنده ، بدور می افکنند اینواقعه عمرو را تنبیهی بود پس اموال خود را فروخته از مارب کوچ داد و مردم آن اراضی نیز متفرق شدند، عمران با طایفه بنی الازد در اراضی مکه سکون اختیار کرد و عمر و بشام آمد، چون تفصیل این اجمال در شرح قصه سیل عرم مرقوم خواهد شد در این مقام از اطناب اجتناب واجب شمردیم .

جلوس هوین سینگ وانگ

در مملکت چین پنجهزار و دویست و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هوین سینگ وانگ نام پادشاه سی چهارم است از خاندان جووانگ که بعد از پدر بر کرسی مملکت جلوس فرمود و مردم را بالطاف و اشفاق خسروانی امیدوار ساخت ، و بر آئین و آبا و اسلاف (1) خود بعد از شاکمونى هندى پاى شانك لا وكون را که شرح حالش در قصه دين و انك مذكور شد پیغمبر میدانست ، و بر شریعت او میزیست وخراج مملکت را همه ساله ارسال درگاه بهمن بن اسفندیار میداشت و در سال پنجم سلطنت او به من وداع جهان گفت و جان بسرای دیگر کشید و مدت سلطنت هوین سینگ و انگ در مملکت چین شش سال بود.

خرابی سیل عرم

در مملکت سبا پنجهزار و دویست و بیست و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عام مارب (2) نام شهریست از اراضی سباو از آن بلده تاصنعا كه دار الملك مملكت يمن است سه روزه راه است و سبب آبادی شهر مارب سدی (3) بود که لقمان الاکبر در آن اراضی بنیان نمود ، چنانکه در ذیل قصه او مرقوم داشتیم و عدد نقب (4) و مقدار آبگیر

ص: 374


1- اسلاف - جمع سلف بفتحتين : در گذشته
2- در جانب شرقی «صنعاء» پایتخت کنونی یمن بفاصله صدو بیست کیلومتر سرزمینی پهناور و دشتی دامنه دار وجود دارد که اسرار بسیار مهمی از تاریخ را در بردارد این سرزمین پهناور خرابه های بسیار در زیر خاکهای آن مستور است همان شهرستان مارب است که پایتخت کشور سیا است
3- سد مارب یا عرم دیواری قطور و کوه پیکر بوده که از شمال بشرق در عرض رود میان دو کوه کشیده بود و این سد مانع از جریان آزاد آب بوده و مخزن آب را تشکیل میداد طول در حدود هشتصد قدم عرض سد صد و پنجاه ، وقدم و ارتفاعش ما بين 13 تا 19 قدم بوده است.
4- نقب : سوراخ

آنرابیان کردیم

علی الجمله از آن انهار که از ثقبهای سد جریان داشت چندان اراضی سبا آبادان شد که از دو سوی شهر مارب درختستانی بر آوردند که ده روزه راه مردم در ظل اشجار عبور میکردند، چنانکه روی خورشید را نمیدیدند كما قال الله تعالى : «لقد كان لسبأ في مسكنهم آيه جنتان عن يمين وشمال» (1) و همچنان در اراضی سیاچندان دیه و قریه بادید آمد که مردم مآرب چون بشام سفر میکردند ناهار در دیهیمی شکستند و شامگاه در دیهی میخنودند چنانکه خدای فرماید :

«وجعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرى ظاهرة وقدر نافيها السير سيروا فيها ليالى وأياماً آمنين» (2)

پس اغنیای آنجماعت قدر این نعمت را ندانستند، و آغاز طغیان و ناسیاسی نمودند و گفتند در میان ماوم ساکین این بلد هیچ فرق نباشد ، چه در معابر و منازل یکسان باشیم و هر دو بی زحمت بقریه در شویم و نزل مهنا یابیم نیکو آن بود که اینهمه آبادی در معابر نباشد تا اغنیارا اسباب حشمت و ثروت آشکار شود، و فقرا نیز مقدار خویش را بدانند «فقالوا ربنا باعد بين أسفار نا وظلموا أنفسهم» (3) وكفران نعمت آنجماعت را بذلت انداخت و در این وقت فرمانگذار مارب از جانب کلکیکرب پادشاه یمن عمر و بن عامر مزيقيا بود و شرح حال ایشان از پیش گذشت روزی عمران وطريقة الخير كه درفن کهانت دستی تمام داشتند چنانکه در ذیل قصه ایشان مرقوم شد ، با خدمت عمر و آمدند و عرض کردند، بعلم كهانت و فراست دانسته ایم که این شهر ویران خواهد گشت چه در

ص: 375


1- سباء آیه 15 یعنی: برای قوم سبا در وطنشان آیتی از نظر خدا بود ، و دورشته باغستان از راست و چپ
2- سباء آیه 18 میفرماید: و مامیان آنها و شهرهائیکه در آنجا پر نعمت و برکت گردانیدیم باز قریه هایی نزديك بهم قرار دادیم با فاصله کوتاه وسیر سفری معین و آنها را گفتیم که : در این ده و شهرهای نزديك بهم شبان و روزان با ایمنی کامل مسافرت کنید .
3- سبا آیه 19 میفرماید پس گفتند سفرهای ما را دور و دراز گردان و بر خودشان ستم کردند

این بلد که از لطافت هواهرگز (1) هوام الارض یافت نشد (2) وقمل و پشه کس ندید وغوك در آبگیرها و انهار بادید نیامد، اکنون بعضی جانوران معاینه میشود که برو بال اختر این شهر دلیلی روشن است، آنگاه عمرو را برداشته با سرسد مرورا آمدند، و عمر و نظر در آن آبگیر انداخت و مشاهده کرد جانوریرا که صورت موش داشت ، وجثه خنزیرو با چنگال خاراشکاف سنگ از بنیان آن سد برآورده سینه از آن در میگذرانید و باپایها بیکسو می افکند چنانکه پنجاه تن مرد زور آزمای، یکی از آن سنگهار احمل و نقل نتوانستی کرد ، چون عمر و این حادثه بدید بدانست ، که عنقریب شهر مارب انهدام پذیر دو اراضی سباویران افتد، از طريقة الخیر سئوال کرد که چه روز این سد بر خیزد؟ و این شهر ویران گردد؟ عرض کرد که از امروز تا هفت سال دیگر این بنیان خراب خواهد شد، اما آنروز و زمان معین را نتوانم معلوم کرد؛ پس عمر و بدانست که بلایی از آسمان فرود میشود و را بحلیت و حصافت نتوان باز داشت ، و شعری چند در صفت آنجانور که مشاهده کرده بود انشاد فرمود، و راقم حروف چون آن اشعار را نمیمه این قصید معیدانست بر نگاشت .

ارجوزه عمرو

أبصرت أمراً عادني منه الم * من جرد كفحل خنزير الاجم

او تيس صرم من افاريق الغنم * يسحب قطر امن جلاميد العرم

له مخاليب و انياب فطم (3)

مع القصه: عمر آنراز را از مردم پوشیده داشت و فرزند خود مالك را حاضر كرده با او گفت : ای پسرك من آگاه باش که اینشهر ویران خواهد گشت و این خانه و قریه و مرزاع و مراتع که ماداریم عرضه انمحاوانهدام خواهد شد اکنون چاره آنست که بزرگان ما رب را انجمن کرده ، درمیان ایشان من باتو مجادله آغازم ، تو بامن نیز در آویزی و پاس حشمت من نداری، پس من این واقعه را دست آویز کرده ، املاك خود را بمعرض بیع در آورم، سخن بر این نهادند ، و از کنار سد بسوی شهر آمدند و

ص: 376


1- هوام جمع هامه حشره موزی
2- قمل : شپش
3- یعنی: دیدم چیزی را که اردیدن آن اندوه بر من عارض شد و آن موشهائیست مانند خوکهای نر غضبناک یا مین هایی که جدا شده از گله گوسفند میکشند سنگها قطور را از سدهرم از برای آنها چنگالها و دندانها نیست قطع کننده

روز دیگر عمر و بزرگان مارب را برسم ضیافت دعوت کرد و آنگاه که مردم انجمن شدند ، بامالك سخن بخشونت انداخت ، و فرزند را در میان انجمن خوار ساخت . مالك نيز بر آشفت و با پدر بد گفت عاقبة الامر کار بمضار به رسید پسر و پدر باسنگ و مشت یکدیگر را کوفتند بعد از این گیرودار عمرو سوگند یادكرد كه : باوجود مالك در این شهر خواهم ،زیست و بفروختن خانه و اثاث البيت و مزارع واملاك واموال مشغول گشت چون آنجمله را بفروخت ، و بهای آنرا بگرفت عمران کاهن مردم را از سیل عرم خبر داد و گفت دیگر زیستن در این شهر حرام است ، هر طایفه بطرفی کوچ دهید بمدلول : «فجعلناهم أحاديث ومزقناهم كل ممزق» (1) جميع اهل مارب پراکنده شدند، قبیله اوس و خزرج بارض مدينه شتافتند ، ووداعة ابن عمر و واهل او بزمین شعب و ارض همدان گریختند و همچنین قضاعه بزمین مکه و اسد ببحرین (2) شد و انمار به يثرب (3) وجدام بتهامه (4) در آمد؛ و قبیله از دبعمان گریخت و مثل شد درمیان عرب «تفرقوا یدی سبا» (5) و عمرو بن عامر مزیقیا با مردم خود را باراضی شام شتافت. و بر سر چشمه که آنرا غسان مینامیدند فرود شد و بر سر آب غسان وطن داشت، چندانکه فرزندان او فزونی یافتند و بر آن اراضی غلبه کرده بدرجه سلطنت رسیدند، و ایشانند ملوك غسانیان چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

بالجمله : چون قبایل مارب متفرق شدند هنگام بلاو خرابی بلدرسید، چنانکه حق جل وعلا فرماید :

«وأرسلنا عليهم سيل العرم» (6)

آن سداز بن برآمد و سیلابی عظیم برخاست و از مارب و آنهمه خانه و باغ

ص: 377


1- سباء آیه 19 میفرماید: ما آنها را عبرت داستانها کردیم، و بکلی متفرق و پراکنده ساختیم.
2- بحرین : از جزایر ایران در خلیج فارس، در کرانه جنونی خلیج شامل چندین جزیره که بزرگترین آنها بحرین نامیده میشود بدر ازای 50 و پهنای 17 کیلو متر دارای 200 هزار جمعیت .
3- يثرب : نام قدیم مدینه پیش از هجرت حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم
4- تهامه بكسر : مکه
5- یعنی : متفرق شدند جماعتهای سباً
6- سباء آیه 16 میفرماید؛ پس فرستادیم بر آنها سیل حرم را

و بستان نشان نگذاشت و هر مال که از آن طوایف مانده بود محو گشت ، و هر جاندار که بجا مانده بود نابود شد

«ذلك جزيناهم بما كفر و او هل نجازى الا الكفور؟» (1)

غلبه دولت روم

بر اراضی ایتالیا پنجهزار و دویست و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون دولت روم از نزاع با اهالی عدالتخانه پرداختند، چنانکه مرقوم شد و قدری آسوده نشستند بدان سر شدند که دولت را قوت دهند و مملکتر اوسعت بخشند پس با تفاق اهالی مشورتخانه ولريس و کاروس و کارنلیس سرکنسل گشتند و لشگری عظیم ساز داده از جانب شرقی روم بیرون شدند، و در میان طایفه سابیان و قوم اتزوریا و جماعت لاتین و مردم هر نیسی و گروه اکی و قبیله دلسین عبور کرده کالا را مطیع و منقاد ساختند و هر که سر از فرمان بدر کرد ، سر از تنش برداشتند و یکصد میل از اراضی ایتالیا را در تحت فرمان آوردند ، و از سوی جنوب روم طایفه سمنیت" که اکنون به نپل مشهورند

با قبایل صیدی سینی خصومت داشتند و این معنی موجب دلیری مردم روم شد پس واریس سپاهی آراسته برداشته بدانسوی تاختن برد و با ایشان مصاف داده سی هزار تن از مردم سهمنیت عرضه هلاك و دمار گشت و آنجماعت چون از اینجنگ سود نبردند ، و از آنسوی با اهل صیدی سینی جنگ در میان داشتند ناچار سر در چنبر طاعت اهالی روم نهادند و ایشانرا معین و یاور خود کردند تا با خصم برابری توانند کرد و از این هنگام دولت روم همه روزه قوت یافت چنانکه در جای خود مذکور شود

ظهور ارسطاطاليس حكيم

پنجهزار و دویست و بیست و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، ارسطاطالس و ارسطاليس ورسطاطاليس ورسطالیس اینهمه نام ارسطو است و لفظ ارسطو بلغت یونانی بمعنى فاضل کامل است و او پسرنية وماخس است که شرح حالش مذکور شد و مولد او بلده « اصطاغیرا» بود از اراضی ،یونان، مردی سفید پوست كوچك چشم و تنگ دهان

ص: 378


1- سباء آیه 17 میفرماید: این کیفر کفران آنها بود آیا ما غیر از کافران نعمت را مجازات خواهیم کرد ؟

فراخ سینه و کشیده بینی و گشاده پیشانی بود، قامتی باندازه و ریشی بانبوه داشت اگر تنها رفتی بسرعت شتافتی و اگر با اصحاب بودی آرمیده سیر فرمودی بیشتر وقت در ظل اشجار و کنار انهار روزگار گذاشتی و استماع نغمات و صحبت اصحاب ریاضات را دوست داشتی و در کار جامه و نان و مضاجعت بازنان بر طریق اقتصاد میرفت، و اگر در مباحثه و مناظره مغلوب شدی انصاف فرمودی، و بخطا اعتراف نمودی، مدت بیست سال در حضرت افلاطون بکسب دقایق و کشف حقایق حکمت مشغول بود ، و افلاطون بی حضور او تعلیم علمی نمیفرمود و اگر کسی از وی سئوالی میکرد مادام که ارسطو حاضر نمیشد پاسخ میداد، راقم حروف را از مقولات میرفندرسکی ملحوظ افتاد که وقتی عمرو بن عاص بعد از مراجعه از مصر باستسعاد حضور خاتم الانبیاء صلی الله علیه وآله وسلم اختصاص یافت، از وی سؤال فرمود : که چینند اهل مصر ؟ عمرو عرض کرد که بر آئین ارسطو عليه اللعنة آنحضرت وی را از چنین جسارت منع نمود و فرمود :

«انه نبی ضیعوه قومه» (1)

علی الجمله: ارسطو پیشوای حکمای مشائین (2) است و جمله حکما که بعد از وی ظهور یافته اند ، خوشه چینان خرمن اویند ، و او معلم جميع علوم است واصول حکمت نظری بدینسان که شایع است از مصنوعات خاطر اوست و از این روی او را معلم اول خوانند و علامه دوانی در رساله هیاکل مرقوم داشته که ارسطو فرموده:

«خاطبنی جوهر من جواهر الملكوت بكثير من العلوم ، فقلت له من انت ؟ قال انا طباعك» (3)

و در کتاب اخوان الصفا مذکور است که چون در زایچه طالع شخص کوکبی

ص: 379


1- یعنی او پیغمبر است ولی قومش حق او را ضایع کردند
2- حکمای مشائين : طبقه مهمی از حکما، هستند که رسیدن به حقایق را منحصراً از راه دلیل و برهان دانند
3- یعنی : مخاطب داشت مرا گوهری از گوهرهای جهان ملکوت به بسیاری از علوم پس من بآن گفتم که تو کی هستی؟ گفت: من قطرت تو هستم

از کواکب بدرجه اعلا باشد ، و دلایل علم و معرفت قوی باشد ممکن است که بعضی از روحانیات آن کواکب با او سخن کنند

بالجمله چون افلاطون وداع جهان گفت وی سی و هفت ساله لفت ساله بود چه از هفده سالگی با خدمت او پیوست بعد از افلاطون در مدينة الحكماء بنای مدرسه نهاد و بكشف مشکلات حکم و معضلات علوم پرداخت چون سالی چند بر این بگذشت قلب (1) پدر اسکندر که عنقریب شرح حال ایشان مرقوم میشود از ما كادونية نامة بسوی ارسطو فرستاد که منت خدا ها را پسری از ما بوجود آمده است در زمانی که شما در دنیا بوده اید؛ ما مطمئن هستیم با اینکه شما او را ابنحوی تربیت کنید که هم سزاوار پدر و هم لایق مملکت ما کادونیه باشد، پس واجب است که شما بجانب شهر مسدن سفر کنید تا روزگار در صحبت شما بسر شود .

چون این نامه بار سطور سید، ناچار بار بربست و باراضی ماکارونیه آمد و بتربیت اسکندر مشغول شد و او را از فنون فضایل بیاموخت .

آنگاه روزی در انجمنی (2) اسکندر را حاضر کرد و از وی مسائل مشکله حکمیه را پرسیدن گرفت ، واسكندريك يكرا برقانون جواب گفت در اینوقت ارسطو بجای تحسین او را خارساخت و خاطر شر املول و آزرده فرمود ، چنانکه مردم انجمن او را بظلم نسبت کردند ، و بعد از خروج اسکندر از وی سبب این خشونت پرسیدند، در جواب فرمود که اسکندر کودکی است در آغوش دولت پرورش یافته و عنقریب بدرجه سلطنت ارتقا جوید خواستم مرارت ظلم را با و بچشانم ، تا چون دست یابد با رعیت جور و تعدی رواندارد

روز:ی ارسطو از شاگردان خوديك يك سئوال میفرمود که: اگر شمارا کاربکام شود و زمانه بر مرام افتد، در ازای تعلیم من چه جزاکنی؟ و ایشان هر يك سخنی میگفتند چون نوبت با سکندر رسید عرض کرد ای استاد اینقدر مرا بگذار که معموره زمین را فرو گیرم پس با تو آن کنم که از چون منی لایق چون توئی بود ارسطو فرمود که از

ص: 380


1- روضة الصفا جلد 1
2- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء (1) از جلد (1)

کردار تو « تفرس » مینمودم که سلطنت ربع مسکون جوئى اينك آن فراست استحکام یافت .

مع القصه: چون اسکندر بر سریر سلطنت بر آمد و از ما کادونیه بعزم جهانگیری بیرون شد ارسطو از زحمت سفر استعفا جست و کتابی در حکمت عملی برای او نوشت مسمی بسر الاسرار که راقم حر وفرا در حین نگارش این کلمات مطالعه افتاد و غرض ارسطو آن بود که این کتاب در حضرت تو بازای منست و خود در ماکارونیه توقف فرمود و بعد از حرکت اسکندر هوای شهر مسدن ملایم طبع ارسطو نیفتاد، پس از آنجا کوچ داده بشهر اسن آمد و مدت ده سال در آنجا سکون داشت و بتعليم علوم مشغول بود، شخصی کاهن که اور اماذن میگفتند دل با حکیم بد کرد و با مردم گفت که ارسطو بددین است وروش سقراط دارد و پرستش اصنام را مکروه میشمارد اور اکیفر این عمل واجب باشد و جمعی از عوام با او موافقت کردند ارسطو از سخنان ایشان رنجیده خاطر شد و از بلده اسن کوچ داده ببلده ( اصطاغيرا » که مسقط الرأس او بود نزول فرمود و بتعمير آن مدینه پرداخت و طالبان علم را از هر جهت بهره مند ساخت تا روز گارش قریب بپایان رسید ، بساحل دریا آمد تا حقیقت جزر و مد را معلوم کند ، و در کشف آن کتابی نگار داجل محتوم مهلت نداد ، و جنابش در همان ساحل بحر وداع جهان گفت و جسدش را شاگردان او بآئین صناديد قوم با خاك سپردند ، و از پس مرگ او هر گاه بر آنجماعت مسئله مشکل افتادی ؛ در مقبره او حاضر شدندی ، و بمناظره و مباحثه پرداختندی ، تا آن دقیقه برایشان کشف شدی ، و گمان آنقوم چنان بود که زیارت تربت او موجب صفای ضمیر و سورت خاطر است و چون روزگاری بر این گذشت مردم اصطاغيرا بساحل بحر آمده ، عظام رمیم او را فراهم کردند ، و در ظرفی از نحاس (1) نهاده در زمین اسالیس دفن نمودند ، و آنموضع را برای مجلس مشاورت مقرر داشتند و چنان میدانستند که در آنخاك عقول ایشانرا کمالی، وفروغی حاصل میشود ، و از ارسطو پسری ماند مسمی به نیقوماخس که نام پدر را بر اونهاده بود ، و دختری داشت صغیره

ص: 381


1- نحاس بضم : مس

و مالی فراوان از وی بهره ایشان گشت و مدت زندگانی او در اینجهان شصت و هشت سال (1) بود .

و از مصنفات او یکصد و بیست کتاب و رساله باقی ماند ، وسبب ترجمه بعضی از آن کتب بلسان عرب و عجم آن شد که شبی مأمون عباسی ارسطورادرخواب دید ، که بر سریری نشسته و از وی خوفی تمام در دل مأمون راه کرد پس پیش شده از اوستوال کرد که چه کسی در جواب گفت که من ارسطاطالیسم مأمون شاد شد ، عرض کرد که ایحکیم نیکو کدام است؟ فرمود : آنچه عقل بر نیکوئی آن حکم کند ، دیگر باره عرض کرد مرا پندی فرمای در جواب گفت : بر تو باد بتوحید و مصاحبت با همنشین نیکو ، چون صبحگاه مأمون از خواب برآمد خاطر بر آن گماشت که مصنفات ارسطور ابدست کند، و ترجمه نماید پس نامه بملك روم فرستاد، و ازوی کتب ارسطورا طلب فرمود ، واو در جستجو بر آمد . عاقبت یکی از رهبانان که در دیری دور از قسطنطنیه سکون داشت بعرض رسانید که خانه ایست در اراضی یونان که از عهد قسطنطین تاکنون هر کس در آن ممالک برتری یافته قفلی بر آن خانه افزوده و هيچيك از بزرگان باب آن بیت را نگشوده اند ، ، چه گمان کرده اند که در آنخانه مالی است از اندوخته سلاطین سلف و ننگ میداشته اند که دست بدان برند تا مردم نگویند که از عدم کفایت باندوخته دیگران محتاج شد و حال آنکه در آنخانه نیست جز از کتب حکمت، چه در زمان قسطنطین که مردم بوزنطیه دین مسیحا گرفتند قسطنطين بفرمود : تاكتب حكمارا جمع کرده در آنخانه نهادند و در بستند تا مردم مطالعه آن کتب در شریعت عیسوی سستی نگیرند ، ملک روم با صنادید دولت مشورت کرد که از گشودن آنخانه و فرستادن آن کتب بنزد مسلمین مراعصیانی لازم ،شود یا رستگاری باشد ؟ ایشان گفتند هرگز بر تو گناهی ،نبود چه این کتب که در میان هر ابقه شایع گردد قواعد شریعت و ملت ایشانرا متزلزل کند پس ملک روم بی اکراه بفرمود: در آنخانه را بر گشودند، و از آن کتب فراوان که در آنجا بر زبر هم نهاده بودند، پنج شتر گرانبار ساخته بخدمت مأمون فرستاد، ومأمون میرا گماشت تا آنجمله را از لغت یونانی و رومیبلسان عرب ترجمه کردند و بعضی

ص: 382


1- روضة الصفا جلد (1) حبيب السير جزء (1) از جلد (1)

از آن کتب تمام و برخی نا تمام بود که الی الان ناتمام مانده و پس از این واقعه بعضی از مسلمین نیز در طلب کتب یونانیان شدند و گاه گاه نوشته بدست آورده ترجمه کردند.

اما ملوك بني عباس جمعیر ا برای ترجمه کتب حکمت گماشته بودند که ایشانرا مرسوم و اجری فراوان میدادند ، از جمله حنين بن اسحاق و حبيش بن حسن و ثابت بن قره جمعی دیگر بودند که هر یکرا در ماهی پانصد دینار زر خالص میدادند و از مردمی که بعد از بنی المنجم بدین مهم رفتند، متحد و احمد پسران موسی بن شاکر بودند، چنانکه ذكر حال هر يك درجای خود خواهد شد از بذل مال و نفس دریغ نداشتند تا فلسفه و هندسه و موسیقی وارسماطیقی و طب و جز این بدست کردند، وقسطاء بن لوقاى بعلبکی را چون ببغداد آوردند از این جنس کتب با خود داشت بعضی را خود بلسان عرب ترجمه کرد، و بعضی را دیگران از بهر او مترجم شدند و حمد بن اسحاق الندیم گوید که از اسحاق بن شهرام شنیدم که گفت : درسه منزلی قسطنطنیه (1) خانه بود که، قومی از صابیان کلدانی مجاور آن ،بودند و جزيه بملك روم میفرستادند ، و آن هیکلی (2) مجاوران بس عظیم بود، و دروازه هر دو مصراع از آهن داشت که از آن هنگام که یونانیان عبادت اصنام ،میکردند و آن هیکل را محترم میداشتند ، در بسته بودند ، من از ملك روم التماس داشتم که فرمان دهد تا آنخانه را در بگشایند و مرا تماشا برند، نخست ملتمس من مقبول نیفتاد ، چون الحاح از حد بدر بردم بفرمود تا آنخانه را در باز کردند بدرون شدم و هیکلی از مرمر سفید دیدم که بر احجار آن نقوش بسیار ، و کتابت بیشمار بود و از کتب قدیمه چندان انباشته بودند که بر حسب تخمین هزار شتر را گرانبار میساخت، و بعضی از آن کتب را چوبخواره فاسد ساخته و از زر خالص آلات و اوانی فراون بر زبر هم نهاده بودند ، بعد از تماشا از آنجا بدر شدم وحکم شد تا دیگر باره آن هیکل را در بستند، و اینواقعه در زمان سیف الدوله بود ، که ذکر حالش در جای خود خواهد شد. چون این مقدمه مرقوم افتاد

ص: 383


1- قسطنطنيه - اسلامبول - استانبول : یکی از شهرهای زیبای ترکیه : کنار بسفر ، دارای آثار و بناهای مهم و باشکوه مانند مسجد ایاصوفیه و غیره: دارای 750 هزار جمعیت
2- هيكل: رواق ، بتخانه

بر سر سخن رویم :

مصنفات ارسطور اچهار مرتبه بود اول ،منطقیات دویم ،طبیعیات سیم الهیات چهارم خلقیات ، وما نخست از منطقیات او سخن کنیم و آنرا نیز مراتبی است . اول قاطیفوریاس دویم باریر میناس سیم انو لوقیطا چهارم ابور يقطيقا پنجم طوبیقا ششم سوفسطيقا هفتم ریطوریقا هشتم انوطیقا که آنرا نوطیقانیز گویند، اکنون بر سر نخستین رویم که قاطیفوریاس نام داشت و آن عبارتست از مقولات (1) عشر که حنین بن اسحق بلغت عرب ترجمه نموده و شرح و تفسیر کرده و از حکمای متقدم رومی و یونانی فرفوریوس یونانی و اصطفن اسكندرانی، و والیس رومی و ابلونیوس رومی و تامسطیوس رومی و تاو فرسطیس یونانی و ابا تلخیس و تاون حکیم و اسکندر افرید و سی كه ذكر حال هريك مرقوم خواهد شد شرح کردهاند ، ويحيى نحوى وبطريرك اسكندرانى نیز چیزی نگاشته اند ، و از حکمای اسلام معلم ثانی و ابو بشر متی و ابن مقفع و ابن بهرین و کندی و اسحاق بن حنين واحمد بن الطيب و رازی شرح نموده و منتخبات و مختصرات کرده اند و دیگر باریر میناس بود و آن عبارتست از مباحث (2) الفاظ که حنین بسریانی و اسحاق بعربی نقل نموده و یحیی نحوی شرح نموده ، و از حکمای متقدم اسکندر افریدوسی و اصطفن اسکندرانی آنرا شرح کرده و شرح هيچيك ديده نشده ، وابا تلخيس و وفرفوريوس وجالينوس نیز شارح آنند و همچنین شرح کرده است آنرانا و فرسطیس و قوبری و ابو بشرمتی و فارابی اما اسحاق بن مقفع و کندی و ابن بهرین و رازی و ثابت بن قره و احمد بن الطبيب آنرا تلخیص و اختصار کرده اند ، و دیگر انولوطیقا بود که عبارتست از تحلیل قیاس آنرائیاوزوس بعربی نقل کرد . و برحنین عرضه داشت تا اصلاح فرمود . و بعضی از آنر احنین بسریانی نقل نمود . و برخیرا اسحاق بسریانی و عربی نقل کرد

ص: 384


1- مقولات عشر عبارت است از : جوهر كم وكيف ومتى ووضع وجده واين وفعل و انفعال اضافه که همه در این شعر جمع است زجوهر و كم و كيف ومتى ووضع وجده * زاین و فعل و قبول و مضاف خط داری
2- یكى از ابواب منطق مباحث الفاظ است که لفظ از نظر دلالت بر معنی یا بطور مطابقه است يا تضمين با التزام و لفظ با مفرداست با مركب ، یا حقیقت با مجاز با مشترك است يا متحد المعنى وغيره

ص: 385

ص: 386

ص: 387

ص: 388

ص: 389

ص: 390

ص: 391

ص: 392

ص: 393

ص: 394

ص: 395

ص: 396

ص: 397

ص: 398

ص: 399

ص: 400

ص: 401

ص: 402

ص: 403

ص: 404

ص: 405

ص: 406

ص: 407

ص: 408

ص: 409

ص: 410

ص: 411

ص: 412

ص: 413

ص: 414

ص: 415

ص: 416

ظهور يشعيا علیه السلام 1

جلوس ليوانك 6

جلوس سچس 8

جلوس اکریبا 9

جلوس الاديس 10

ظهور يونس علیه السلام 12

ظهور حبقوق علیه السلام 19

جلوس سون وانك درچين 20

جلوس بهراج در هندوستان 21

جلوس سسان در مصر 22

جلوس سوس دو چینس 23

جلوس ذو جیشان در یمن 24

جلوس سرا کادر مصر 25

جلوس سلکوس در بابل 25

جلوس پروس در ایتالیا 26

جلوس آمون در آل یهودا 26

ابتدای دولت سلاطین اراضی تونس 27

جلوس پوشیا در آل یهودا 30

سلطنت دوازه تن از امراه در مصر 33

جلوس کیدار در هندوستان 34

جلوس سينوانك در چین 35

جلوس امولیس در ایتالیا 38

جلوس شنکل در هندوستان 41

جلوس مينك وانگ در چین 44

جلوس کیخسرو در ایران 46

ص: 417

جلوس بوحاز در آل یهودا 77

جلوس یهو یاقیم در آل یهودا 77

ظهور اوریا علیه السلام 78

جلوس بختنصر در بابل 80

ظهور دانیال علیه السلام 81

ظهور تريا علیه السلام 81

ظهور يرميا علیه السلام 85

ظهور عمرو بن عامر مزيقيا 92

ظهور عدنان 93

ظهور بارخ علیه السلام 102

ظهور محسیا علیه السلام 103

جلوس صدقیا در بیت المقدس 104

ظهور ساريا عليه السلام 105

بنای بوزنطيه 106

ظهور حزقیل علیه السلام 107

صنم ساختن بختنصر

خرابی بیت المقدس بدست بختنصر 110

جلوس تومیتار در ایتالیا 112

بناى رومية الكبرى 112

جلوس روملس 114

ظهور او ميرس حكيم 115

جلوس نیچ در مصر 120

هلاکت بختنصر 121

جلوس اول مراداخ 125

ظهور ارسطيقوس حكيم 126

ص: 418

جلوس وانگ وانگ 127

ظهور اسماعيل بن حرقيل 128

سلطنت جهن در ترکستان 129

جلوس بسا میس در مصر 130

جلوس لهراسب در ایران 130

ظهور تالبوس حكيم 148

جلوس نیرگلسار در بابل 149

جلوس خونك وانگ در و انگ در چین 150

جلوس تبنیدس در بابل 151

جلوس باشازار در بابل 151

جلوس نوما پامپیلیس در ایتالیا 154

جلوس داریوش در بابل 155

جلوس کورش در بابل 157

جلوس احشوروش در بابل 159

جلوس هی وانگ در چین 160

ظهور مرد خای علیه السلام 161

ظهور انکسماندروس حکیم 171

ظهور ار بالای حکیم 171

ظهور از مواد امانیس حکیم 172

ظهور آقا را خودیس حکیم 173

جلوس اهسس در مصر 174

جلوس دار پوش ثانی در بابل 175

عمارت بيت المقدس بفرمان داریوش 176

ظهور حجای پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم 177

ظهور زكريا عليه السلام 177

ص: 419

ظهور فيثاغورس حكيم 178

ظهور عزرا علیه السلام 187

ظهور ملاخي علیه السلام 129

جلوس بسم منظیس در مصر 193

جلوس شانگ و انگ در چین 194

جلوس تولس هاستی لیس 195

ظهور خودطاس حکیم 196

جلوس کسر جوش در بابل و مصر 197

جلوس کونگ وانگ در چین 199

جلوس فنجمشت در بابل 200

جلوس انکس مرتیس در ایتالیا 200

جلوس کونیگ وانگ در چین 201

ظهور انکساغورس حکیم 201

جلوس دین وانگ در چین 204

قانون آوردن سلن در شهر اسن 205

جلوس ارجاسب در ترکستان 205

جلوس لوسس ترکینیس در ایتالیا 216

جلوس کانگ و انگ در چین 217

جلوس گشتاسب در ایران 218

جلوس جاماسب حكيم 223

جلوس شعر یاس در بابل 225

جلوس لینگ وانگ در چین 226

جلوس سرویس تولیس در ایتالیا 227

ظهور زردشت حکیم 229

ظهور نياطوس حکیم 255

ص: 420

ظهور چنگر نگهاچه حکیم 255

ظهور بیاس حکیم 256

جلوس مهراج در هندوستان 257

جلوس کیوانگ در چین 258

قتل اسفندیار بدست رستم دستان 259

جلوس هرمس ثانی 274

ظهور فلناکس حکیم 274

ظهور فلانوس حکیم 275

ظهور بر مانندش حکیم 276

ظهور کنکه حکیم 276

ظهور تاليس حكيم 277

ظهور فورون حکیم 279

ظهور هرمس ثالث 282

جلوس كيدراج 282

ظهور افراغطی حکیم 284

غلبه دولت کرتج بسیسلی 284

ظهور دولت جمهور در روم 286

جلوس لارجيس در روم 288

ظهور سقراط حکیم 289

ظهور افریطون حکیم 299

جلوس ون وانگ 299

معاهده اهالی کرتج با پادشاه ایران 300

بنای عدالتخانه در روم 303

ظهور سیماوس حکیم در یونان 305

بر انداختن رسم اقرارین در روم 306

ص: 421

جلوس حین وانگ در چین 307

ظهور ارسیجانس حکیم 308

جلوس جیچند در مملکت هندوستان 308

جلوس بهمن در مملکت ایران 309

ظهور بقراط حكيم 319

حکمرانی هیپس و هپر چس در مملکت قرق 319

ظهور ديمقراطيس حکیم در مملکت یونان 326

ظهور أفيقورس وابز وقيلوس 328

جلوس نیوانگ در مملکت چین 338

منازعه مردم روم برای اقرارین 339

ظهور افطيمن حكيم 340

ظهور منطن حکیم 340

جلوس کوانگ در مملکت چین 341

قحط روم 342

نزاع میان مردم اسن و لسدهان 342

ظهور سولون حکیم در یونان 343

غلبه بزرگان مشورتخانه بر مردم روم 345

جلوس دهلو در مملکت هندوستان 346

ظهور افلاطون حکیم در یونان 349

ظهور فرشاد شیر در ایران 358

مصالحه میان دولت کرتج و مردم سیسلی 358

طغیان جماعت لاتین بر دولت روم 360

ظهور غراب حکیم 360

لشگر کشیدن املکان از کرتج بجزیره سیسلی 361

ظهور تيناس حكيم 364

ص: 422

جلوس غانوانگ در مملکت چین 365

ظهور يونيوس حكيم 366

جلوس فور در مملکت هندوستان 367

ظهور رهرقل در یونان 368

ظهور اقلیدس صوری 369

ظهور نيقوماخس حكيم 371

ظهور استقلاوس حکیم 372

نزاع میان مشورتخانه وعدالتخانه روم 373

ظهور عمران كاهن و طريقة الخير 373

جلوس هوین سینگ وانگ 374

خرابی سیل عرم در مملکت سبا 374

غلبه دولت روم بر اراضی ایتالیا 378

ظهور ارسطاطالیس حکیم 378

جلوس همای بنت بهمن 390

ظهور ثامسطيوس حكيم 392

جلوس سون سینگ وانگ 392

ظهور ثا و فرسطوس حکیم 393

جلوس بن وانگ در مملکت چین 394

ظهور بر قليس حكيم 395

مصالحه مردم روم با قبیله سمنیت 395

غلبه کرتج بسردن ولعلی بس 396

جلوس فیلقوس در مملکت ماکا دونیه 398

ابتدای ساختن کشتی 401

مضاجعت قلب با دختر عرعباس 402

ولادت اسكندر ابن فیلقوس 402

ص: 423

ظهور ارمنیس حکیم 408

جلوس دارای اصغر در مملکت ایران 409

جنگ شگر کرنج با مردم سیسلی 411

ص: 424

جلد 4

مشخصات کتاب

جزء چهارم ناسخ التواریخ

هبوط

تالیف :

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمدتقی سپهر

مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1363 -

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

نام کتاب : ناسخ التواريخ - هبوط

مؤلف : لسان الملک سپهر

جزء چهارم

بسم بعد الرحمن الرحيم

خروج افا ساگل در سیسلی

پنجهزار و دویست و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بعد از انجام کار «هنو» اهالی کرتج دیگر باره باندیشه تسخیر سیسلی شدند ، در اینوقت اغاسا کل که یکی از اعیان سیسلی بود، و نسبی مجهول داشت و بشجاعت و شهامت مشهور بود ، بدان سر شد که شهر سیراکس را فرو گیرد و در مملکت سیسلی حکومت یابد، چون این مقصود در قدرت بازوی او نبود ، با مردم کرتج که در بعضی از بلاد و امصار سیسلی استیلا داشتند لی استیلا داشتند آغاز مودت و موالات نهاد و چون اینخبر بكرتج رسید اهالی مشورتخانه مردم خویش را گماشتند ، که از اعانت و یاوری اغا ساکل کناره نجویند، و او را با مرد و مرکب مدد دهند، چه هر بلد که او از سیسلی فرو گیرد هم در تحت فرمان دولت کرتج خواهد بود .

و از پس این حکم نیز هملکر با سپاهی لایق با سیسلی آمد و آغا ساکل را برای تسخیر سیراکس برانگیخت و او بالشگری از حد شماره بیرون بر سر سیراکس

ص: 2

تاختن برده بعد از چند مصاف عظیم آنشهر را بقهر و غلبه فرو گرفت و در آن بلده حکومت یافت .

و چون در کار خویش مستولی شد، سر از چنبر طاعت مردم کرتج بیرون کرد ، وخود مدعی سلطنت گشت، چون هملکر از این معنی آگهی یافت عظیم خشمگین شد ، و آن لشکر که در بلاد و امصار سیسلی پراکنده داشت ، فراهم کرده بسوی شهر سیراکس شتافت ، و از آنسوی اغا سا کل مردم خویش را مجتمع ساخته ، برای جنگ بیرون شد ، و باهملکر جنگ در پیوست، بعد از گیرودار بسیار سپاه سیرا کس شکسته شدند ، و اغاساكل بشهر گریخته محصور گشت و لشگر کرتج پیرامون آن بلده را فرو گرفت ، در این وقت دوستان اغا ساکل چون خلف او را مشاهده کردند و خوی درشت و ظلم بیکران ویرا بیاد آوردند، از سر او پراکنده شدند کار براغا ساکل صعب شد و بدانست که عاقبت بدست هملکر نابود خواهد شد ، حیلتی برای خلاصی خوداندیشید ، و آنراز را از مردم پوشیده داشت پس روزی مردم را حاضر کرده با ایشان گفت ، اگر آنچه من گویم فرمان پذیر باشید شمارا از این تعب نجات دهم ، واهل کرتج را از این مملکت پراکنده سازم، مردم گفتند چشم بر حکم و گوش بر فرمانیم و هرگز سر از اطاعت تو بدر نخواهیم کرد ، پس اغا ساکل برادر خود «انتاندر» را بجای خود گذاشت ، و حکومت سیراکس را با او تفویض نموده سپاهی آراسته کرد و جمعی کثیر که اوراعبدزر خرید بودند خط آزادی داد بشرط آنکه در جنگ مردانه بکوشند و سر از حرب برنتابند، آنگاه بیست و سه هزار دینار زر خالص برای قوت و علوفه بر داشته با دو تن از پسران خود و مردان جنگجوی نیمه شبی از سیراکس ، بیرون شده بساحل دریا آمد، و سپاه خود را بکشتیهای جنگی در آورده ، بسوی کرنج رهسپار گشت و هیچکس از مردم او از مقصود وی آگهی نداشتند ، بعضی گمان میبردند ، که برای تاراج سردن بیرون شده ، و برخی میپنداشتند که عزیمت ایتالیا ،فرموده و از آنسوی چون هملکر بدانست که اغاساکل از شهر بیرون تاخته ، فوجی از لشگریانرا برگماشت که از دنبال او شتافته او را اسیر کنند، و هر چند آنجماعت فحص حال

ص: 3

اور اکردند ، خبر نیافتند ، ناچار بلشگرگاه مراجعت کردند

على الجمله : اغا ساکل همی کشتی براند تا بحوالی اراضی کرتج آمد آنگاه بلشگریان خود گفت که من بكرتج تاختن میبرم و کار بر مردم آن بلده صعب میسازم چون این خبر در سیسلی مشتهر شود سپاه کرنج که در کنار سیراکس، سکون دارند مضطرب شوند، و از تسخیر آن بلده باز مانده بدینسوی عزیمت کنند ، شما مردمی جنگ آزموده اید و آن مردم که اکنون در کرتج وقوف دارند از کار جنگ و قانون حرب بیخبرند، چه مردم سپاهی ایشان اکنون در سیسلی میباشند ، و آن قبایل که در اراضی مغرب معیشت کنند ، از جورو اعتساف دولت کرتج رنجیده خاطرند اکنون که ما بدانجماعت مصاف دهیم، همگی سر از اطاعت ایشان بدر کنند و براهالی کرتج بشورند و با مایار شوند، بدین سخنان مردم را دل قوی کرده، آنگاه باراضی مغرب در آمد از قضا در آنروز کسوفی واقع شد ، و لشگریان او از آن راه ملول شدند ، تا مبادا اثر آنحادثه عاید ایشان شود اغا ساکل گفت : دل قوی دارید که این کسوف دلیل برزوال دولت کرتج است و چندان بقانون خطابت ایشانرا امیدوار ساخت که همگی تسخیر کرتج را معاینه کردند و شاد خاطر شدند ، آنگاه گفت من از روزی که از سیراکس بیرون شدم» با «اسیریز» و «پراسرپین» ، که دو خدای بزرگ سیسلی میباشند ، عهد کردم که چون از دست دشمن نجات یابم ، و با سلامت بکنار اراضی مغرب آیم کشتیهای خویش را در راه ایشان برسم قربانی بسوزانم ، و اکنون بسلامت بدینجا شده ایم این بگفت و حکم داد تا آتش آورده در کشتیها زدند و جمله را پاك بسوختند ، ومقصود وی در نهانی آن بود که سپاه سیراکس بدانند که دیگر مجال فرار نیست اگر در آنملک مردانه تکوشند و ظفر نجویند جان بدر نخواهند برد همگی دست از جان شستند و کمر خدمت برمیان بستند، در این وقت فرمود تاجی

آوردند ، و بر سر گذاشت و در میان گذاشت و در میان سپاه آمده شمرده همی گام زد و با ایشان گفت ایدوستان من ، يكجهت باشید و از جان و دل بکوشید تا شاهد مقصود را در کنار گیریم و بلند نام شویم ، چندان سخنان دلپذیر بگفت که مردم را طربناک ساخت، پس

ص: 4

ایشان باد در بوقها دمیدند و آغاز سرور و خرمی نمودند ، و از آنجا کوچ داده ، گاهى بيك ناگاه با شمشیرهای آخته بیکی از بلادی که در تصرف دولت کرتج بود تاختند ، و بدان شهر غلبه جسته اسب و استر وسیم و زر بقدر حاجت بدست کردند . و از آنجا باعدتی شایسته بکنار شهر تونس (1) آمدند ، و آن بلده را نیز مسخر ساختند از تونس چون بشهر کرج راه نزديك بود در حال اینخیر باهالی مشورتخانه رسید و عظیم بترسیدند و گفتند همانا مردم ما در سیسلی مقتول گشته اند و کشتی جنگی ایشان بتصرف دشمن شده که یکتن بسوی کرتج خبر نیاورده، و از بی حفظ و حراست کرتج رای چنان زدند که تمامت مردم شهر سلاح جنگ در پوشند و چندانکه توانند بکوشند پس تجهیز (2) سپاه کرده چهل هزار پیاده و هزار سواره و دو هزار عراده جنگی مهیا داشتند، و «باملکر ، وهنو را بر آنجمله سپهسالار نمودند، اگر چه این دو تن با هم خصمی داشتند، لکن در اینوقت که کار بالشگر بیگانه بود متفقاً باسپاه خویش از شهر کرتج باستقبال جنگ بیرون شتافتند

و از آنسوی اغا ساکل در رسیدو هر دو اشگر در برابر هم صفر است کردند، و چون سیاه اغا ساکل زیاده از سیزده هزارو اگرنه چهارده هزارتن نبود از کثرت وعدت ابطال کرتج خوفناك شدند، و اغاساكل این معنی را بفر است دریافت ، پس بومی (3) چند که از برای چنین روز در قفس میداشت ، ناگاه از میان لشگر بیرانید ، و مردم را از دیدن آن قویدل ساخت ، چه آنمر غانر ابغال مبارك میداشتند .

على الجمله : زمین جنگ تنگ و کار بنام و ننگ افتاد . نخستین هنو چون شیر آشفته اسب بر انگیخت و جنگ در انداخت ، و از آنسوی مردم سیسلی و بعضی از قرق که در سپاه ایشان بودند ، چون آگهی داشتند که راه فرار مسدود (4) است ناچار با ، جان کوشیدند و لشگر هنو را بشکستند ، و باسنگ فلاخن (5) جمعی از لشگر دشمن

ص: 5


1- تونس ، بضم و کسرنون شهری است در افریقای شمالی در ساحل دریای مدیترانه که در قدیم ترشیش نامیده میشده .
2- تجهیز سپاه: آماده کردن ساز و برگ لشکر
3- بوم : جغد، مرغی که در خرابه ها مسکن میکند
4- مسدود: بسته شده
5- فلاخن : قلماسنگ ، قلاب اندازی

را نابود ساختند، از جمله هنو زخمي منکر برداشته از اسب در افتاد و جان بداد در این وقت با ملکر چون این بدید از اینروی که در دل با هنو صفائی نداشت ، در خونخواهی او زیاده بر خود رنج نگذاشت و آن سپاه که داشت حکم داد تا با جنگ و گریز بسوی کرتج مراجعت کردند ، واغاساكل خیمه و خرگاه باهر حمل که از ایشان بازماند ،گرفت از جمله بیست هزار زوج بند مهیا کرده با خود آورده بودند که چون مردم سیسلی را اسیر کنند، بند برنهند و در این مصاف جمعی کثیر از مردم کرتج اسیر شد ، و بدان بندها که خود آورده بودند بسته شدند ، وعاقبة الامر اطاعت اغاساكل را گردن نهاده از بند رهایی یافتند ؛ و چون ضعف دولت کرتج مشهور شد، فرمانگذران اطراف طمع در تسخیر آن مملکت در بستند از جمله یکی سپیو سرکنسل روم بود چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

و بالجمله : در این وقت که سپاه کرتج شکسته شده بشهر در آمدند پیکی تیزپی از شهر طرای ؛ در رسید که اینک اسكندر بالشكری نامور بدین مرز تاخته ، و مارا در محاصره انداخته ، یاوری شما در حق ما واجب باشد ، چه مردم طرای و کرنج از اصل یکقبیله اند ، اینمعنی نیز براندوه ایشان بیفزود ، چه آن نیرو نداشتند که اعانت اهل طرای توانند کرد ، لاجرم زبان بعذر خواستن گشودند ، و سی تن از مردم دانا بسوی ایشان گسیل (1) فرمودند تا تدبیر کار آنجماعت کنند ، و گفتند : چون از جنگ اغا ساکل فراغت جوئیم، سپاهی در خور جنگ برای شما خواهیم فرستاد ، چون این خبر بمردم طراى رسید ، سخت ملول و مأیوس گشتند و زنان و پیرمردان خود را بمیزبانی مردم کرنج که در رسیده بودند گماشته ، خود برای جنگ اسکندر بیرون شتافتند، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

اما اهالی کرتج در دفع اغاساکل همی رأی زدند عاقبة الامر كمان

که خدایان ایشان بر آنجماعت غضب کرده اند، و گفتند : این غضب برما سزاوار است چه از این پیش رسم ما آن بود که از اطفال اشراف در راه خدایان خود قربانی میکردیم و مدتی است که در ازای ایشان غلامهای سیاه قربانی

ص: 6


1- گسیل : روانه کردن.

میشود و این گناهی عظیم است این سخن در مردم کرتج اثری تمام نمود ، چنانکه بسیار کس قدم پیش گذاشته، الحاح (1) مینمودند که ما را قربانی کنید، عاقبت الامر دویست تن از اشراف و سیصد تن از اطفال اعیانرا در معبد آورده برسم قربانی مقتول ساختند .

پس از این واقعه اهالی مشورتخانه صورت حال را به هملکر نوشته بدست مسرعی (2) شتابنده بسوی سیسلی فرستادند؛ چون این خبر بسیسلی رسید هملکر بارسول گفت که این راز را پوشیده دار و اگر نه این سپاه از سر ما پراکنده شود و خود نیز این خبر را مخفی بداشت و آوازه در انداخت که انغا ساکل به اراضی مغرب شتافته و جنگی در پیوسته و از آن جنگ شکست یافته بطرفی گریخته است چنانکه از وی هیچ خبر نباشد .

چون سخنان کذب آمیز هملکر بسیراکس انتشار یافت «انتاندر» برادر اغا ساکل چنان مضطرب شد که خواست با هشت هزارتن از لشگریان خود از آن بلده بیرون شده بجانبی گریزد .

در اینوقت يك فروند (3) کشتی که سی تن مرد قوی بازو آنرا با پارو میراندند در رسید و خبر فتح اغاساكل را بسیراکس رسانید مردم سیسلی مطمئن خاطر شده در کار جنگ های استوار کردند و از آنسوی هملکر مردم خویش را بر انگیخت و حکم بیورش داد تا مگر کاری کند و آن بلده را مسخر سازد و مردم کرتج سخت بکوشیدند و همچنان فتح آن بلده میسر نگشت، ناچار از کار محاصره بازایستاد و پنجهزار تن از لشگر خود را بسوی کرتج فرستاد تا یاوری آنجماعت کنند، مبادا اغاساکل بدیشان دست یابد و خود باندیشه شبیخون در کنار سیراکس بنشست و پس از روزی چند از کمین بر آمده جنگ در پیوست مردم سیراکس نیز با او بجنگ در آمدند : و عاقبت سپاه کرتج را شکسته او را از اسب در انداختند و مقتول ساختند و سرش را از تن برگرفته بنزد اغا ساکل فرستادند

ص: 7


1- الحاح - بكسر همزه : با اصرار وزاری چیزی را درخواست نمودن
2- مسرع : تندرو
3- فروند يفتح فاء و واو: یکدستگاه کشتی با هواپیما

اغا ساکل چون سرهملگر رادید شاد شد و آنرا بشهر کرنج فرستاد تا مردم عبرت گیرند، اهالی کرتج چون سره ملکر را دیدند بغایت مضطرب شدند.

در اینوقت با ملکر که سالها در طلب سلطنت کرتج بود چون مردم را محصور یافت . و اهالی مشورتخانه را ذلیل و زبون دید ، با جمعی از مردم خود بمیان کوی و بازار در آمده ، هر کس را مخالف رأی خویش میدانست مقتول میساخت ، و سلطنت خود را بر خلق عرضه میکرد ، و مردم را از اینخدمت دهشتی عظیم گرفت ، و خلق شهر يکباره بجنبش ش آمدند، و ازف ، و بر مردم با ملکر سنگ باریدند با ملکر چون چنان دید، بر جایی بلند برآمد تا اگر مردم بجانب او حمله برند حفظ خویش تواند کرد ، خلق شهر چون اور ابشناختند، فریاد بر کشیدند که نخستین دفع باملکر را بایست داد و بسوی او حمله بردند، و پس از کوشش و کشش بسیار او را بدست آورده عرضه هلاك ودمار ساختند ، و شهر رادیگر باره بنظم و نسق کردند ، و در حفظ و حراست قلعه نيکوبکوش چون اغا ساکل بدانست که با قهر و غلبه بشهر کرتج دست نیابد ، بدان سر شد که اراضی افریقیه را بتحت تصرف آورده سپاه خویش را افزون کند، پس مصاف مردم کرنج را تصمیم دهد ، نخست کس نزد «آفلس» فرمانگذار سیرین فرستاد و پیام داد که چون تو ملازم رکاب من باشی و از حکومت من سر بدر نکنی، آنگاه که بر ممالک مغرب دست یابم سلطنت جمله را با تو گذارم آفلس طریق خدمت اغاساكل سپرد ، و سپاه خود را بحضرت او باز داشت چون اغا ساکل آنقوم را بتحت فرمان آورد فرصتی بدست کرده آفلس را بکشت و مردم او را بیمانعی مطیع و منقاد ساخت ، و برعدت سپاه خویش بیفزود ، و در تسخیر بلاد و امصار افریقیه ، پرداخته جملگی را مسخر نمود و حکومت آن اراضی را بفرزند خودار چکاسس گذاشت ، و خود عزیمت سیسلی فرمود تا کار آنممالك را نیز بنظم و نسق کند ، وحکمرانی آن نواحی را با خود استوار دارد.

چون اغاساکل از مغرب بسیسلی آمد آن سپاه که برای قوام ایالت با خدمت فرزند حوالت فرموده بود از نزديك ارچكاسس پراکنده شدند و جز گروهی که از

ص: 8

مردم سیسلی بودند باقی نماند از اینروی حکومت او ضعیف گشت و اهالی کرنج فرصتی بدست کرده لشگر بر آوردند و بعضی از بلاد و امصاری که اغاساکل مسخر فرمود بود بحیطه تصرف آوردند، کار برار چکاسس تنگ شد و از برای فرار نیز او را کشتی نبود که بجانب سیسلی شود، ناچار صورت حال را در نامه نگاشته ، بدست رسولی سريع السير بنزديك بدر فرستاد، چون اغا ساکل از آنحال آگاه شد چندانکه خواست سپاهی باعانت فرزند فرستد موفق نیامد ، و این مقصود حاصل نگشت لاجرم بیچاره وار بشهر سیراکس در آمد، و دل برقضای آسمانی بست ، سپاه وی که در مغرب زمین بودند چون از این راز آگاه شدند و دانستند که از اغا ساکل کاری ساخته نخواهد شد لشكر كرتج خواهند بود برای نجات خود بردار چکاسس» بشوریدند و او را گرفته مقتول ساختند و سر اور ابر گرفته بنزد بزرگان کرتج آوردند و امان یافتند و ملازمت دولت کرتج اختیار نمودند چون اینجبر به اغاساکل رسید عظیم ا و پریشان خاطر گشت و چون مردی ظلم پیشه ، وجفا اندیشه بود در اینوقت که پریشان روزگار بود دشمنانش کیدی اندیشیده او را بز هر نقیع (1) مقتول ساختند.

اما در اینوقت از آنسوی خبر باهالی کرتج بردند که اسکندر شهر طرای را مسخر نموده و اسکندریه را نیز فرو ،گرفت دور نباشد که زیان او بدین مملکت نیز برسد مردم کرنج سخت بترسیدند و رأی چنان زدند که هملکر را که بحصافت (2) و جلادت معروف بود بدرگاه اسکندر فرستند و او در حضرت اسکندر از مردم کرتج اظهار رنجش ،کند و چون در آن درگاه سمت (3) چاکری یافت همه روزه اهالی مشورتخانه را از اندیشه اسکندر آگهی دهد هملکر بصورت رنجیدگان بحضرت اسکندر آمدو مردم کرتج راه می دشنام گفت و از ستم ایشان سخت بنالید اسکندر سخنان او را باور داشت و در وجه اومر سومی معین مقرر فرمود و از جمله چاکران خویشتن خواند، پس هملکر مادام که در حضرت اسکندر میبود اندیشه او را کشف نموده اهالی کرتج را از زشت

ص: 9


1- نقيع : هلاك كننده
2- حصافت بفتح حاء : استواری عقل
3- سمت بكسر سين و فتح میم عنوان و نشان.

و زیبای لامور آگهی میداد با اینهمه چون بعد از وفات اسکندر هملکر بشهر کرتج باز آمد مردم با او گفتند خیانتی عظیم کردی اسرار ما را نزد اسکندر مکشوف داشتی و بدین بهتان اور اعرضه هلاك ودمار ساختند .

قتل فیلقوس در یونان

پنجهزار و دویست و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، اتلس یکی از جنرالان (1) اقلب بود و دختر خواهری داشت که بصباحت (2) منظر و نعامت (3) پیکر و طراوت دیدار و حلاوت گفتار مشهور بود ، مهر قلب بسوی او بجنبید و داش گرفتار عشق او گشت، اولیمپیاس که مادر اسکندر بود خونی خشن و طبعی غلیظ داشت، در اینوقت که مهر شوهر را با زن بیگانه دید آغاز خشونت غلظت کرد، و چندان زشتخوئی و سوء سلوك باز نمود که قلب از وی نفرت کرده او را طلاق گفت، اسکندر نیز از این معنی از پدر برنجید ، و مادر را بر داشته داشته به بلده اپیرس رفت، و روزی چند در آنجا بزیست ، و کار اولیم پیاس را بنظم و نسق کرده ، باز آمد، و هر چند پدر را از گرفتن زنهای متعدد منع کرد و گفت در میان اولاد ایشان همیشه منازعه و مشاجره (4) خواهد بود مفید نيفتاد، وقلبم با كليا بتره بلهو و لعب مشغول بود؛ تا آنگاه که خواست او را بحبال منکاح خود در آورد ، پس بزمی ملوکانه بر آراست ، واعيان وإشراف مملکترا انجمن کرده کلیابتره را برای خود عقد بست.

بزرگان: انجمن پادشاه را تهنیت کردند و اتلس ، از میانه برخاست و گفت انشاء الله پسری از این دختر بوجود خواهد آمد که زینت تاج و تخت خواهد بود ، این سخن بر اسکندر صعب افتاد ، و اتلس را بدشنام بر شمرد، وتیغ برکشیده بسوی او دوید و گفت ای بدنژاد از اینگونه که تو گوئی من فرزند قلب نیستم، چه بعد از این از خواهر

ص: 10


1- جنرال - بكسر جیم کسی را گویند که دارای درجه عالی در نظام باشد مانند سپهبد و سرتیپ و غیره
2- صباحت : زیبائی
3- نعامت : نرمی
4- مشاجره - يفتح جيم : ستیزه کردن

زاده تو پسری خواهد آورد ، و او صاحب تاج و تخت خواهد شد ، اتلس چون چنان دید از بیم جان بپرخاش در آمد و برای حفظ خود با اسکندر در آویخت، این کرد او بر خاطر قلب که هم از باده گرانبار بود دشوار افتاد ، شمشیر بر کشیده بدنبال اسکندر شتافت، و از غایت مستی نتوانست اور ادریابد و ناگاه در میان انجمن بروی در افتاد اسکندر چشم بر قفا کرده، پدر را بدانگونه دید ، و سخت غضبناك شده روی با بزرگان مجلس کرده و به تمسخر گفت: اینست پادشاه یونان که با این کردار و آنلد عزم تسخیر ایران دارد و میخواهد بر ملك الملوك جهان غلبه جوید. در ظل او آسوده باشید، این بگفته بعد د و از آن پس که کلیاپتره ضجیع قلب گشت، پسانیس که یکی از اشراف مسدن بود و در حضرت قلب سرهنگی فوج خاصه داشت اولیمپیاس ، مادر اسکندر را بزنی بگرفت ، ودر میان او و اتلس پیوسته ساز معادات (1) و خصومت طراز بود، در این وقت نایره خصمی زیاده از پیش مشتعل شد و هر روز پسانیس در خدمت فاب از اتلس شکایت مینمود و قلب سخنان او را بسمع قبول اصغا نمیفرمود چه از سودای او با اولیمپیاس خاطر رنجیده داشت؛ وجانب اتلس را بر او ترجیح میگذاشت ، پسانیس از این معنی دلتنگ شد و بر خود حتم کرد که خون قلب را بزیز دوروزی در مدرسه : هر ما كرت که تحصیل علوم میفرمود با خدمت ارسطاطالیس پیوست ، و عرض کرد اگر کسی خواهد زنده جاوید ماند چگونه زیست کند؟ حکیم در جواب فرمود که هر کس خرد را بکشد و بمیراند ابدازنده ماند و غرص حکیم از این سخن کشتن نفس و گذشتن از دنیا بود ، و پسانیس چون قصد کشتن قلب داشت چنان فهمید که شخص باید خود را بکشتن از آن بهتر نیست که قلب و از مرگ برهد ، با خود گفت که : هیچ را بقتل آورم، چون مرا در ازای خون او بکشند جاودانه زنده مانم ، و منتهز فرصت میبود.

از پس روزی چند : جمعی از نزد فرمانگذار ا پیرس بحضرت قلب آمدند ، و پیکر دوازده تن صنم (2) بنزد وی آوردند ، وصورت قلب را نیز صنمی ساخته که خدای

ص: 11


1- معادات: با هم دشمنی کردن
2- صنم : بتی که از سنگ یا مس یاروی و امثال آنها ساخته شده باشد

سیزدهم باشد تا مردم آنجمله را پرستش کنند ، قلب فرمود تا آن اصنام را به بتخانه بردند و جامه سفید در پوشانیدند، و خود نیز جامه سفید که علامت سرور است در پوشید و روز دیگر برای تماشا عزم بتکده کرد.

پسانیس آنروز را وقت شمرد و اولیمپیاس ضجيع (1) خود را بیرون دروازه شهر برده با اسبی دهوار بازداشت ، وخود در دهلیز بتکده قرار گرفت ، تا آنزمان که قلب عبود میفرمود ، پس دست برده خنجر خویشرا برکشید ، و بر پهلوی قلب فرو برد چنانکه جراحت بقلب اور سیده در حال بیفتاد و جان بسپرد ، چون پسانیس از مهم خویش فراغت یافت از دهلیز (2) بتخانه بیرون شتافت و با تیغ کشیده میان کوی و بازار بدوید؛ تا از شهر بدر شد ، و بر اسب خود بر آمده باتفاق اولیمپیاس راه فرار پیش گرفت .

از پس قتل قلب مردم بهم بر آمدند دند، و بخونخواهی پروکس و اتلس ولیاناتی را از دنبال پسانیس فرستادند ، تا او را دستگیر سازند ، نخستین پروکس با او رسید و در آویخت و از قفا آندو تن نیز برسیدند و بر پسانیس غلبه جسته تن او را با تیغ پاره پاره ساخته بخاك راه درانداختند، آنگاه بشهر مراجعت کرده تن فلبرا باتفاق بزرگان بدان قانون که داشتند بسوختند ، و روز دیگر بر سر جسد سپانیس آمدند ، و بر سر او تاجی از زر خالص یافتند ، معلوم شد که اولیمپیاس آن تاج بر سر وی نهاده ، و هر سال در همانروز که قلب رامقتول ساخته بود ، بز می آراسته میکرد و بسرور و شادی میپرداخت تا مردم کین او را با قلب بدانند.

على الجمله : سه روز بعد از سوختن فلب، جسد پسانیس را نیز از اینروی که از بزرگان بود و مادر اسکندر را بزنی میداشت و باحترام بسوختند و خاکسترش را بیاد دادند ،

و بعد از قتل قلب مردم اسن بكار عيش و سرور و لهو ولعب پرداختند و باخود گفتند: اسکندر طفلی است نادان او را آن بضاعت و اعداد (3) دست ندهد ، که مارا

ص: 12


1- ضجيع: همخوابه
2- دهلیز: دالان راهرو
3- عداد - بكسر همزه آماده کردن

زیانی تواند کرد، فاشین که یکی از دانشوران زمان بود هر چند ایشانرا منع فرمود ، و گفت آن لشگر که شما را در کرویناد هزیمت کرد ؛ همچنان برقرار است بلکه یکتن از ایشان کم نشده ، مفید نیفتاد و سر از فرمان اسکندر برتافتند و همچنان مردم م کادو نیه در فرمانبرداری سستی گرفتند و اطالیس که یکی از بزرگان یونان بود نیز بر اسکندر بشورید و طریق عصیان پیش گرفت .

بزرگان در گاه در حضرت او معروض داشتند که : امروز باید با مردم از در رفق و مدارا بیرون شد ، و خلق را باستمالت (1) در تحت طاعت آورد، اسکندر در جواب فرمود من هرگز اینکار نخواهم کرد ، و جزبزبان تیغ با دشمن سخن نخواهم گفت و فرمان داد تا لشگری در خور جنگ فراهم شده، بجانب شهر طسبالیا کوچ داد ، و بدان بلده در آمده اعیان و اشراف را بتخویف و تهدید مطیع و منقاد ساخت ، و از آنجا بشهر مسدن مراجعت کرده، در حین ورود فرمود ، تا سر از تن طالیس که اسیرو دستگیر بود بر گرفتند و تنش را باخاك راه انداختند ، تا دیگران عبرت گیرند و بهوای سلطنت برنخیزند (2)

جلوس اسکندر در مملکت یونان

پنجهزار و دویست و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بعد از قتل قلب اسکندر بر کرسی مملکت برآمد و تاج ملکی بر سر نهاد و اعیان و اشراف ماکارونیه در شهر مسدن گرد آمده ، او را بسلطنت سلام دادند و امرونهی اور اگردن نهادند چون کار پادشاهی بروی استوار گشت نخست بدان سر شد که ممالك يونانرانيكو بتحت فرمان آرد ، پس لشگری جنگجوی بر آراسته از شهر مسدن بیرون شد تا قبایل تیری بالياء وهایلریاء راکه اکنون ببلقاريا واسكلانو مشهورند تنبیه نماید چه این اقوام از قدیم الایام با اهالی ما کادونیه از در خصومت بودند .

على الجملی : چون ایشان از عزیمت اسکندر آگهی یافتند مردم خویش را فراهم

ص: 13


1- استمالت : دلجوئی کردن .
2- تاریخ طبری ج (1) ص (411)

کرده به تیغ (1) کوهی بلند بر شدند که پرنده را صعود (2) بر آن بصعوبت میسر میشد و عراده های جنگی را آورده بر سر راه لشگر بیگانه نصب کردند تاچون لشگر اسکندر آهنگ ایشان کند ، از آن کوه بدستیاری عرادها سنگیارهای گران سرازیر کنند بدانسان که سپاه دشمن در هم نورد دو تن ایشان با خاک یکسان کند اسکندر چون بدا من آن کوه رسید اشگر یا نرا فرمود تا بنظامی که آنرا در یونان النکس گویند مصاف دهند و آن چنان بود که ششهزاد پیاده از پیش روی صف بر میزدند و هرتن یکقبضه شمشیر کوتاه قد در دست میداشتند که سر آن مانند ضلقی بودتا اگر بادشمن دست و گریبان شوند کارستان تواند کرد و هر تن سپری که طول آن چهار یا و عرضش دو پا ونیم بود از پس پشت می آویختند و يك نيزه که چهارده پاطول

دوپاو داشت و هم با خود حمل مینمودند و بدین قانون شانزده صف دیگر از قفای ایشان می .ایستاد. و اگر کار بضرورت میرسید هر صف که ششهزاد مرد بود روا بودی که شانزده هزار شود

على الجمله: اسكندر سپاه خود را بدینقانون بیار است و حکم داد که هنگام یورش چون سنگ در اندازند ، هر گاه زمین راسعه نباشد که بیکسوی گریزند ، بروی در افتند و سپرهای خویش را بر زبر خود نهند، تا آن سنگپاره ها برز بر سپرهای آهنین بگذرد و کسی را آسیب نرساند ، سپاهیان برحسب فرمان عمل کرده بدان جبال شامخه بر آمدند و بدان قبایل ظفر ،جستند و جمعی کثیر را از آنجماعت مقتول ساختند و هر زر و مال که داشتند بغارت بر گرفتند و بقية السيف راكه بزینهار در آمدند امان دادند .

از پس این فتح بعرض اسکندر رسید که بعضی از قبایل که در کنار رودخانه تونه سکون دارند ، در گذاشتن خراج و پذیرفتن فرمان گرانی میکنند از آنجا با ابطال لشگریان بکنار رود تونه آمد و از آب عبور کرده آنمردم سرکش را گوشمالی بکمال داد .

ص: 14


1- تیغ کوه: تیزی و بلندی سر کوه .
2- صعود : بالارفتن .

در این هنگام خبر قتل اسکندر را در ممالک یونان پراکنده ساختند ، و مردم چنان دانستند اور ادر کنار رود تونه کشته اند و از اینروی در هر بلده و مدینه شورشی برخاست مردم شهر طبس بعد از استماع اینخبر دو تن از صنادید درگاه اسکندر را گرفته بمیان میدان شهر کشیدند و کشتند چون این خبر معروض رأی اسکندر افتاد ، از کنار تونه تا ارض طبس را که یکصد و پنجاه فرسنگ مسافت بود دوازده روزه در نوردید و مردم، طبس چون خبر ورد لشگر بیگانه بشنیدند هرگز باور نمیداشتند که اسکندر تولند اینر اهر ابدین سرعت به پیماید و چون معلوم شد که حضرت اوست رعبی عظیم در دلها افتاد و از بلاد و امصاری که قریب بشهر طبس بود هیچکس را آن جلادت نبود که اعانت ابشان کند، ناچار مردم طبس در قلعه خویش متحصن شدند ، و اسکندر فرمان داد تا با قهر و غلبه آنفعله را مسخر نمودند و چند ساعت مردان و زنان و اطفال ایشانرا همسی قتل ،کردند از میانه مردی که او را «پندر» مینامیدند و شاعری ستوده گفتار بود و از بدو حال مداحی اسکندر پیشه داشت امان یافت پس از قتل سکنه حكم بتحزیب امکنه رفت و تمامت قصور و بیوت آنشهر را ویران نمودند ، پس از حکم قتل اگر زن و مردی در زوایه مختفی شده خود را از کشتن رهانده بود اسیر کردند و باز رومال آنمردم بر قانون به لشگریان قسمت نمودند و چهارصد و چهل طالینت (1) که در این روزگارهر طالینت دویست دینار زر خالص است برخزانه اسکندر افزود، و از این بلاکه بر مردم طبس فرود شد اهالی یونان چنان خوفناک شدند که دیگر احدی هوای مخالفت اسکندر را در ضمیر جلوه نداد (2) .

جنگ اسکندر با سپاه دارا

پنجهزار و دویست و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون اسکندر از کار طبس بپرداخت و خبر جلوس او شایع افتاد ، دارا که در اینوقت ملك الملوك ايران بودكس نزد او فرستاده طلب خراج کرد و اسکندر فرستاده او را خوار کرده از پیش براند چنانکه در قصه دارا مذکور گشت آنگاه بدانست که جنگ بزرگ در پیش است همت

ص: 15


1- 440 طالبنت : تقریباً 2 مليون و نیم طلا با 12 ملیون و نیم ریال
2- روضة الصفا (ج 1) مروج الذهب (ج 1 ص 139 )

بلند داشت و کمر برای مملکت آسیا بربست و لشگریان خویش را پیش طلبیده حکم داد تا اعداد این سفر کنند و از تمامت ممالک یونان سی هزارتن پیاده و پنجهزار سواره اختیار نمود ، و از جمله سیزده هزار از مملکت ماکارونیه بودند و فرمود تا زیاده از یکماهه تدارک آزوغه (1) و علوفه نکنند ، آنگاه «الطی باطر» را که یکی از امرای در گاه بود با دوازده هزار تن پیاده و هزار و پانصد تن سواره به نیابت خویش در ماکارونیه گذاشت و حکومت تمامت یونانرا باوی تفویض نمود و فرمود تا لشگریان در زمین امفی پولیس فراهم شده از آنجا کوچ دادند و پس از بیست روز بشهر «سلیطوس» که از قدیم به هلسپونت (2) مشهور بود در آمدند و آن کنار تنگی دریای قرو نکیز و آق دنگیز است که قرونکیز از جانبی بمملکت یوروپ و از طرفی به آسیا پیوندد.

على الجمله بار مینا که سپهسالار سپاه بود لشگر را از آنجا عبور داد و اسکندر خود از سوی دیگر عبور فرمود و هنگام گذشتن از بحر گاوی بنام «نبطون» که بعقیده ایشان خداوند دریاست قربانی نمود و چون بکنار بحر آمده نیزه خود را بر ساحل فرو برده با تمامت آلات جنگ از کشتی کوچک بکنار جستن نمود ، چنانکه شگفتگی نظاره گمان ،گشت و چون رخت بساحل انداخت سه معبد بزرگ در آن اراضی بنیاد نهاد ، یکی بنام چوبه تر که از این پیش ذکرش مرقوم افتاد ؛ و آندیگر را برای «میزوه» بساخت که خدای عقل و علم و جنگ است ، وزنانرا بدین آثار رب النوع و خداوند است ، وسیم را بنام هر گلیس که رب النوع شجاعان است بر آورد ، و از آنجا بشهر «الیوم» سفر کرد ، و در آن بلده از قدیم الایام معبدی بزرگ بنام میزوه بود ، و از دیوار آن معبد زرهی آویخته بودند ، اسکندر برای میمنت آن زره را بر گرفت ، و در پوشید وزره خود را بجای آن گذاشت .

در این وقت: خبر حرکت اسکندر بجانب آسیا معروض رأی دارا افتاد پادشاه

ص: 16


1- آزوغه: خارو بار و غذائی که در مسافرت همراه بر میدارند.
2- هلسپونت : بغازیست که دریای مرمره را که واقع در قسمت شمال غربی آسیای صغیر است از طرف جنوب بدریای اره متصل میکند و آسیا و اروپا را از هم جدا می سازد.

ایران در خشم شده بفرمود ، لشگری عظیم در ارض فرحه مجتمع شدند و ممنن (1) را که یکی از دلیران در گاه بود بر آنجمله سپهسالار ساخت و حکم داد تاجمیع دیه و قلعه ومزرعه و مزرعه که در که در آن حوالی بود بسوزانند، و از راه دیگر بسوی ما کادوینه تاختن برند ، تا اگر سپاه اسکندر از آن راه قصد ایران کند ، از عدم آزوغه و علوفه کار بر ایشان صعب شود ، و همچنان چون بدانند که لشگر ایران بسوی ماکارونیه شده ناچار مراجعت نمایند، و ممنن بر حسب حكم عمل نمود ، آنگاه سیصد هزار پیاده و بیست هزار سواره برای جنگ اسکندر برگزید، و این جمله را باتفاق سيطر باطیس (2) داماد خود و برادر او ، رساسیس از دنبال ممنن روان ساخت و ایشان باساز و برگ تمام طی منازل کرده بکنار رودخانه غرانکس که قریب به هلیپونت بود فرود شدند ، و سرا پردها راست کردند ، وسواره لشگر را در کنار رودخانه جای دادند، و پیاده سیاه را از قفای ایشان بداشتند.

از آنسوی: پارمینا که سردار بزرگ اسکندر بود سپاه خود را از آنجانب بنظام کرد و اسکندر فرمود که در هیپونست که آبادی اندک دارد نیست ، هم بشتاب از این تنگنای سخت عبور باید کرد ، پس گذرگاه رود خانه را معلوم کرده حکم داد تا لشگر بدانسوی شوند ، و ایشان فوج فوج از رود خانه گذشته از آنجانب سر بدر کردند وصف بر کشیدند ، بانگ کوس (3) و کرنای (4) برخاست و آتش حرب زبانه زن شد، نخستین اسکندر حکم داد تا آن پنجهزار تن سواره که از آب عبور کرده بودند ، با سپاه ایران در آویختند و جنگ در پیوستند، ایرانیان نیز دفع دشمن رامیان بربستند وباتير خارا (5) شکاف دفعه میکردند، و چندین کرت سپاه اسکندر را تاکنار رودخانه بازپس بردند ، و عددی کثیر از اسبهای ایشانر ابخاك در انداختند.

ص: 17


1- ممنن Memnon : اهل یونان از شهر روس سردار سربازان اجیر یونانی در سپاهیان دارا و والی ایران در صفحات ساحلی آسیای صغیر.
2- سيطر باطيس Spithrodctes.
3- کوس بضم كاف : نقاره بزرگ
4- کرنای - بفتح كاف : شیپور بزرگ
5- خارا : نوعی سنگ سخت

اسکندر: چون ضعف سپاه یونانرا مشاهده کرد. خود با جمعی از ابطال اسب برجهانده بلشگر ایران حمله برد ، و فوجی از سواره سپاه ایرانرا هزیمت کرد، سبطر باطیس چون چنان دید سرراه بر لشگریان خود گرفته بیم و امید داد ، و ایشانرا دیگرباره بر سر جنگ آورد، اسکندر چون استواری اور ادر جنگ معاینه کرد ، یکتنه اسب بمیدان تاخت و او را بجنگ خویش طلب داشت : سیطر باطیس نیز بیمها با بمیدان شتافته با او در آویخت بعد از طعن وضرب بسیار هر دوز خمدار شدند ، و در اینوقت سيطر باطیس ضلقی بجانب اسکندر پرانید ، و چون کارگر نیامد تیغ بر برکشیده بر آورد تا بر اسکندر فرود آرد ، پادشاه یونان مبادرت (1) کرده نیزه که در دست داشت : چنان در پهلوی سیطر باطیس فرو برد که در حال جان سپرد ، رساسیس چون چنان دید بخونخواهی برادر اسب برانگیخت ، و چون شیر غضب کرده با اسکندر در آویخت و آن گرزگران که در دست داشت بر سر او فرود آورد، چنانکه خود (2) اسکندر را دو نیمه ساخته زخمی منکر بر سر اوزد ، و همچنان از وی در گذشته دیگر باره آن گرز را که چون کوه پاره بود حواله سراسکندر نمود «کلیطس» که یکی از خاصکان اسکندر بود پادشاه یونانرا در دهان اژدها دید ، لاجرم با شمشیر آخته از قفای رساسیس تاخت و از آن پیش که آسیبی با سکندر رساند او را از اسب در انداخت .

بالجمله: سپاه یونان چون دیدند که اسکندر از کمال غیرت یکتنه مصاف میدهد شرمسار شده یکباره از جا بجنبیدند ، و بنظام فالنکس که از این پیش مذکور شد بجنگ در آمدند ، و لشگر ایرا نرا هزیمت کردند، نخستین سپاه سواره و از دنبال ایشان پیادها شکسته شدند، و راه فرار پیش گرفتند (3) جمعی از مردم قرق که در میان سپاه ایران بودند ، بعد از هزیمت

ص: 18


1- مبادرت - بفتح دال: پیشی گرفتن
2- خود کلاه فلزی که در جنگ برای حفظ سر از حربه های جنگی بسر میگذارند.
3- روضة الصفاح ( 1 ) ، و تاریخ طبری ج (1) ص ( 410). و شاهنامه حکیم فردوسی با این تفاوت که موضع اولین جنگ اسکندر و دارا را در حوالی رود فرات نوشته : بیاورد لشگر زرود فراد * بهامون سبه بود بیش از نبات

ایرانیان برسر پشته (1) بر آمدند، و کس نزد اسکندر فرستادند که ما از مردم یونانیم روا باشد اگر مارا امان دهی اسکندد فرمود هرگز آنکس را که بر من تیغ کشد زینهار نخواهم داد ، و با جمعی از لشگریان بسوی آن پشته اسب برانگیخت، آن جماعت چون چنان دیدند، ناچار بجنگ در آمده بر سپاه اسکندر تیر باریدن گرفتند، از میانه اسب اسكندر نيز بخاك در افتاد ، وجان بداد ، و حضرتش همچنان دست از جنگ باز نداشت، تا آنجمله را اسیر و دستگیر نموده عرضه هلاك ودمار ساخت .

در این مصاف بیست هزار تن پیاده و دو هزار تن سواره از سپاه ایران مقتول گشت (2) و اریونانیان پنجاه و پنج تن پیاده و شصت تن سواره نابود شد ، و از این ظفر هر بیت و باد که در آن اراضی بود بحیطه تصرف اسکندر آمد ، و بلده سروس که شهری عظیم بود بتحت فرمان آمد و اسکندر بدان شهر در آمده معبدی برای چوبه تر بنیان نمود.

مع القصه بعد از این جنگ ممنن فرار کرده بشهر افیس در آمد و در آن بلده متحصن گشت ، اسکندر چون خبر او را بدانست براثر اوشتافت و گرد افیس را فرو گرفت ، ممنن آغاز جلادت (3) نموده با اسکندر چندین مصاف داد ، و هم عاقبت بیچاره گشته از آن حربگاه بگریخت و بشهر «هلیکرنس» در آمد. اسکندر از پس او افیس را بگرفت و کار آنجا را بنظم و نسق کرده حاکمی از خود بگماشت. و از دنبال ممنن شتافته بر سر هلیکرنس آمد ، ممن باز باتفاق آنمردم که با خود داشت جنگ در انداخت وغایت مردی و مردانگی را بظهور رسانید. و چون بخت موافق نداشت روی ظفر ندید در جنگ هزیمت شده و بلده هلیکرنس نیز مسخر اسکندر گشت ، و تمامت حکام و فرمانگذاران آن نواحی که از جانب دارا منصوب بودند بتحت

ص: 19


1- پشته - بضم باه فارسی : تل تپه
2- بحسب ظاهر تناسبی در بین عدد مقتولین طرفین نیست و گفته مورخین در موارد شمار مقتولین از طرفین بسیار مختلف و متفاوت است و میتوان گفت که راجع باین موضوع ارقام صحیحی در دست نیست زیرا بعض مورخین زمان اسنکدر سعی داشته اند از عده تلفات مقدر نيها كاسته و بر عده مقتولین دشمن بیفزایند که حتی بعضی فقط 20 نفر مقتول از مقد و نیها نوشته اند
3- جلادت - بفتح جیم ، دلیری و چابکی

فرمان او شدند.

در اینوقت اسکندر از زشت و زیبایی سپاه خویش بازپرسی بسزا فرمود و خرابی هر کس را مرمت كرد و هر يك نوداماد بودند رخصت انصراف داد تا روزی چند در خانه خویش بفراغ بال بیاساید از این مهربانی لشگریان خدمت اور اچون طاعت یزدان واجب شمردند ، و اسکندر چون اینکارها بپرداخت لشگر خود را کوچ داده عزیمت بلده بر کار نمود وهم عبر آن بر کوهساری سخت بود که سخت بیشتر وقت از جانب جنوب صرصری (1) عاصف میوزید و گذزندگانرا عرضه هلاك ميساخت چون اسکندر از آنجایی آسیب بگذشت ، این معنی را از فضل یزدانی دانسته بفال نيکو شمرد و با سلامت ببلده پر کا در آمد ، و بعضی از لشگریانرا از راه دیگر بدانجا طلب داشت و از آنجا باراضی فرحه تاخته وارد شهر «قوردیم» گشت در آنجا بعرض اسکندر رسانیدند که از این پیش در اینشهر فرمان گذاری بود که او را قارویس میگفتند: روزی بر عراده خود سوار بود ریسمان عراده را گرفته گرهی چندان برند و آن هنگام که رخت از اینجهان بر می بست بست گفت ، هر کس این گره از رشته برگشاید ممالک آسیارا مسخر کند و صاحب تاج وافسر شود اسکندر فرمود : تا آن طنا برا حاضر ساختند و چندانکه اهتمام فرمود نتوانست آن کره را بگشاید، پس در اندیشه ، رفت که مبادالشگریان از نصرت وى بممالك آسيا مأیوس شوند ، بفرمود شمشیری آورد وحل (2) عقد آن طناب را با تیغ برنده نمود و گفت این نیز نوعی از گشودن است و هم در آنشب ابری متراکم (3) گشت و رعد و برق نمود بارانی بشدت بیارید لشگر اسکندر این آثار را از حل این عقود شمردند و علامت ظفر دانستند و این سخن در مملکت یوروپ مثل شد که هر که از مشکلی خلاص شود گویندگر مقار ویس گشوده .

مع القصه : اسكندر در قوردیم سپاه خویش را بساز و سامان کرده بسوی بلده «سلیسیا» کوچ داد ، و بلاد و امصاری که در معبره سپاه اسکندر بود همگی بتحت فرمان

ص: 20


1- صرصر عاصف: باد تند و سخت .
2- حل - بفتح حاء : باز کردن گشودن ، عقود جمع عقد: کره
3- متراکم روی هم جمع شده انباشته .

اسکندر در آمد و دست فرمان گذاران دارا از آنجا کوتاه گشت ، چون حاکم طارمی از لشگرکشی ملك يونان آگهی یافت ، بدان سر شد که با مردم خویش از آن بلده فرار ،کند این معنی را بعرض اسکندر رسانیدند، پادشاه یونان با فوجی از ابطال رجال باستعجال تمام بدانسوی تاختن كرد ، وبيك ناگاه بشهر طاریس در آمد و آن بلده را مسخر ساخته حاکم و رعیت را از الطاف و اشفاق خویش امیدوار ساخت ؛ و ایشان نیز سر بچنبر طاعت فرو کردند و از آن گرم تاختن حرارتی بنهایت در مزاج اسکندر مستولی در حین ورود بشهر بی اختیار خود را برودخانه سدنس در انداخت ، وبرودت آن آب مورث مرضی صعب گشت چنانکه بیم هلاك وی بود آن، اطبا که ملازم رکاب بودند بعجز خویش اعتراف کرده دست از معالجه باز داشتند، در اینوقت فلیب که نیز یکی از اطبا بود، قدم پیش گذاشته معروض داشت که من این خدمت بپایان برم و پادشاه را از اینمرض معالجه کنم ، و بترتيب عقاقير (1) ومعاجين (2) پرداخت ، پارمینا چون معلوم کرد که فلیب بمعالجه اسکندر پرداخته ، نامه بحضرت او فرستاد که فلیب از دوستان دار است، و در نهان از وی زری گرفته که چون فرصت بدست کند ترا مسموم نماید اسکندر نامه پارمینا را در زیر بالین نهاده این راز را پوشیده داشت و چون فیلب با کاسه دو ابنزد وی آمد آن نامه را از زیر بالین بر آورده با وداد و کاسه دوارا برگرفته بیتوانی (3) بیاشامید و با فلیپ فرمود که : من از سخن غیر در حق تو بدگمان نشوم و این مقالات را محض معادات و مبارات (4) دانم ، واز مداوای فلیب روز تاروز بهبودی حاصل نمود ، تا آنمرض بکلی زایل شد.

و در اینوقت بعرض او رسانیدند که دوتن از سرهنگان سپاه که در هلییونت سکون داشتند با گروهی از سیاه دارا دو چار شده جنگ در پیوستند و آنجماعترا بشکستند .

ص: 21


1- عقاقير - جمع عقار مثل کتان ریشه یا گیاهی که بآن تداوی میکنند
2- معاجين - جمع معجون : سرشته خمیر کرده شده .
3- توانی. بفتح تاء: سستی کردن و کوتاهی کردن در کاری
4- مبارات بضم ميم: ازهم بیزار شدن.

جنگ ثانی اسکندر با سیاه دارا

پنجهزار و دویست و هشتاد سال ، بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بعد از آنکه سپاه ایران در غرانکس شکسته شد ، و اسکندر بلاد و امصاری که در آن نواحی بود مسخر نمود بشهر اسس آمد و آن بلده در طرف شمال و مشرق دریای آق دنکز بود ، و از آنسوی دارا که در حوالی اسس لشگرگاه داشت چون اینخبر بشنید. ساز لشگر کرده از رودخانه پناریس که قریب به اسس بود عبود فرمود و یکجانب سپاه اسکندر را که تنگنای سخت بود لشگر گاه ساخت و پیرامون مردم خود را سنگری استوار بر آورد و اسکندر را هرگز گمان نبود که دارا چنین جلادت کند ، و چون این معنی معلوم شد قوادسیاه را حاضر کرد و با ایشان گفت که لشگر دارا همانست که با شما مصاف دادند و شما ایشانرا در جنگ آزمودید ، و اگر پادشاه ایرانرا با مادل جنگ بود در گریزگاهی تنگ متحصن نمیگشت همانا از بیم لشگریونان محصور شده ، اکنون دل قوی ،کنید و با نظام فالنکس مصاف دهید که کار بر مراد خواهد رفت.

بالجمله : آنشب از دو لشگر طلایه (1) بدر شد تا با مداد دیده بانی کردند، صبحگاه ساز جنگ طراز گشت و اسکندر حکم داد تا میمنه سپاه از جهت کوهسار طی مسافت کنند ، و میسره بر جانب دریا باشند و پارمینا را بر میسره گماشت و «قراطریس» راکه یکی از سرهنگان نامود بود ، برای میمنه معین کرد و تکانور پسر پارمینارا فرمود، تا قراول (2) لشگر باشد بدینگونه همی کنار بحر را سپردن گرفتند.

و از آن سوی چون لشگرگاه دارا فراخنائی نداشت فرمود تابیست هزار تن پیاده و سیزده هزار سواره از آن تنگنای بیرون شده بسوی هامون (3) شدند، و بیست هزارتن از سپاهیا نرا برسراه میمنه لشگر اسکندر گماشت ، و سی هزارتن از مردم یونانرا که سالهای فراوان خدمتگذار حضرت دارا بودند در قلب لشگر جای داد و شصت هزارتن از مردم ایرانرا از یمین و یسار ایشان مأمور داشت ، و چون سپاه بسيار وسعت وقوف اندک بود ، فرمود تا لشگریان از قفای یکدیگر ایستاده باشند.

ص: 22


1- طلایه بفتح طاء : مقدمه لشكر ، تحریف طلیعه با طلائع.
2- قراول فتح قاف وضم واو : سربازی که برای کشيك و نگهبانی گماشته میشود.
3- هامون: زمین هموار . دشت .

و آن سوارها که از تنگی جا از لشگرگاه بدر شده بودند حكم داد تايك نيمه از جانب میمنه و نیمی دیگر بطرف میسره قرار گیرند چون این نظام بداد هم از کرده پشیمان شده فرمود: آن گروه را که بسوی میسره بودند بجانب هیمنه شوند ، و خود بر قانون سلاطین ایران در قلب سپاه جای گرفت.

اسکندر: چون غلبه ایرانیانرا از جانب میمنه دید از میسره لشگر خود که در بر ابر ایشان بود بترسید سواره طسالیا را باعانت پارمينا بسوی میسره فرستاد و از قلب سپاه جمعی را بجانب میمنه مأمور کرد که آن بیست هزار تن مردم ایرانرا که بدانسوی بودند دفع کنند ، و از اینروی که قلب سپاه از قلت مردم ضعیف نشود ، حکم داد که باستعجال تمام جنگ در انداخته و میسره سپاه ایرانرا در هم شکسته باز بقلب لشگر مراجعت کنند .

و چون از کار نظم و نسق سپاه بپرداخت فرمود تا ابطال رجال بجنگ در آمدند و خود با مردان میمنه بر سر میسره سپاه دار ا تاختن کرد ، و آثار جلادت و مردانگی بظهور رسانیده بطعن وضرب تمام يك نيمه سپاه دارارا هزیمت کرد و از دنبال ایشان همی تاخته آنجما عترا از رودخانه پناریس در گذرانید، و جمعی از لشگر دارا با مداد (1) هزیمت شدگان خود اسب در آب انداخته، در آن تنگنا با اسکندر در آویختند ، و جمعی کثیر از مردم یونانرا مقتول ساختند از جمله یکصد و بیست تن از اعیان و اشراف ما كادونيه عرضه هلاك گشت .

چون آن پیادگان که در قلب لشگر اسکندر جای داشتند ، این معنی را یافتند ، از جای جنبیده ، اطراف لشکردارادا که باعانت مردم خود آمده بودند فرو گرفتند و ایشانرا دستگیر ساخته بمعرض قتل در آوردند میمنه لشگر دارا که در برابر پارمینا مصاف میدادند چون از کشتن و شکستن لشگر ایران آگهی یافتند ، هیبت اسکندرو سپاه اوایشانرا فرو ،گرفت چنانکه دیگر تاب درنگ نیاوردند و پشت با جنگ داده روی بفرار ،نهادند سواره طسالیا از دنبال ایشان همی تاختند ، و مرد و مركب بخاك راه

ص: 23


1- امداد یکسر مدر و یاری کردن

انداختند ، چون راه عبور تنگ بود هزیمت شدگان پای برزبر هم نهاده میگریختند و یکدیگر راپی سپر (1) میساختند، جمعی کثیر بدین سبب پایمال اجل گشت.

دارا چون کار بدینگونه دید بر عراده سوار شده راه فرار پیش گرفت ، و چون لختی راه به پیمود بسبب فراز و نشیب زمین طی طریق با عراده محال نمود ناچار از عراده فرود شده بر اسبی تیز تک برآمد، و یکشبانه روزعنان باز نکشید و در آن رزمگاه کمان دارا و زیر پوشی از وی که با جواهر گرانبها مرصع بود و در همه ممالك شهرتی تمام داشت ، بدست اسکندر افتاد.

مع القصه : بعد از گریختن دارا اسکندر گروهی از مردان مبارز گزیده از دنبال او شتافتن گرفت و روز دیگر بدار ارسید، برادر دارا که «آقساطریس» نام داشت سخت هراسناك گشت ، تیغ برکشیده باتفاق برادر و لشگریان با اسکندر در آویخت و دیگر باره جنگی بزرگ در پیوست ، از دوسوی مردانه بکوشیدند، و از کشته پشته ساختند، اسبهای عرادها از آن شورش رمیده بی اختیار با عرادهای جنگی بسوی بیابان پراکنده شدند، و اسکندر را نیز در آن گیرودار زحمی منگر بردان رسید ، و همچنان از پای ننشست ، تالشگر ایرانرا در هم شکست و مخلقی کثیر را با تیغ بگذرانید.

در اینجنگ شصت و یکهزار تن پیاده و هزار تن سوار از سپاه ایران مقتول گشت ، و چهل هزار تن زنده اسیر و دستگیر شد ، و از لشگر اسکندر سیصد تن پیاده و صد و پنجاه تن سواره بمعرض هلاك آمد و مادر دارا که «سیسی قنبس» تمام داشت با زنان و دختران اسیر و دستگیر شدند. و با اینکه اسکندر در من شباب بود، و ایشان ماننده افتاب، چون از خاندان ملك الملوك بودند طمع در ایشان نیداخت، و حکم داد تا احدی از سپاهیان پیرامون آن جماعت عبور نکنند و جز با آنکسان که محرم ایشانند مراوده (2) نفرمایند ، و خود برای تسلی پردگیان کرتی با خدمت مادر دارا که از حدود طمع و طلب بیرون بود

جماعت

ص: 24


1- پی سپر: پایمال
2- مراوده بضم ميم وفتح واو : با کسی رفت و آمد داشتن

پیوست ، و اور ادلجوئی کرده با خود عهد بست که من بعد ابواب ملاقات مسدود باشد و فرمانی بیار مینا فرستاد که ماکرتی بنزديك مادر دار اشدیم و از آن پس حکم دادیم تاکس وصف صباحت و ملاحت دختران و زنان دارارا نزد مانکند تا مبادا بوساوس (1) شیطانی گرفتار هواجس (2) نفسانی شویم و چندتن از لشگر یونان که با زنان مردم ایران در آویخته و در آمیخته بودند ، طلب داشت ، و بفرمود تا جمله را با شمشیر کیفر دادند .

مع القصه دارا با معدودی از مردم خود از آن حربگاه رهایی جسته ، بایران زمین در گریخت ، و اسکندر بعد از این ظفر بلاد و امصار آن اراضی را بحیطه تصرف آورد و کار جمله را بنظم و نسق کرده در هر شهر و بلد حاکمی از جانب خویش منصوب داشت . (3)

غلبه اسکندر بشهر طرای و بیت المقدس

پنجهزار و دویست و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، از این پیش در بدو قصه دولت کرتج ، وحدیث شهر طرای مرقوم افتاد که، دریای شام از سه سوی محیط زمین طرای بود، چنانکه بمقدار نصف میل زمین از ارض طرای بخشکی اتصال داشت و بعد از لشکر کشی بختنصر بدانسوی مردم طرای آنزمین را حفر کرده ، با آب دریا اتصال دادند ، بدانسانکه زمین طرای جزیزه گشت ، و آب دریا از چهار جانب آنرا فرو گرفت .

در اینوقت که اسکندر دارا را بشکست ، بعزم تسخیر شهر طرای که آنرا طبیرس نیز گویند میان بست و از سوی شرقی دریای آق دنگیر بکنار آنشهر آمد اگرچه مردم طرای در تحت فرمان دارا بودند، اما چون غلبه اسکندر را میدانستند ، رسولان چرب زبان با تحف و هدایای بسیار بحضرت او فرستادند ، و اظهار عقیدت و چاکری نمودند تا پادشاه یونان ایشانرا بحال خود گذارد ، و از آنجا بار بندد

ص: 25


1- وساوس - جمع وسوسه : اندیشه بد که در دل گذرد
2- هواجس - جمع هاجس آرزوی نفسانی . آنچه در دل بگذرد
3- روضة الصفاح 1 و شاهنامه حکیم فردوسی

اسکندر با فرستادگان مردم طرای فرمود : که شهر طیرس جایی باصفاست و اينك دو هزار و چهارصد سال است که روز تا روز بر آبادی آن افزوده و ما را از برای تماشا از عبور بدانجا گزیر نیست روزی چند آن بلده را محط (1) رحال (2) خواهیم ساخت .

رسولان اهل طرای زمین خدمت بوسیده مراجعت کردند و چون خبر ورود اسکندر را ببرزگان شهر رسانیدند: ایشان گفتند که این رأی ناصواب باشد ، چه بعد از ورد لشگر اسکندر بدین شهر از مرد و مال اثری نخواهد ماند ، لا جرم چندانکه توانیم حفظ خویش خواهیم کرد ، و دانسته خود را بچنگ دشمن نخواهیم گذاشت این بگفتند و طریق شوارع را از چهار جانب بروی اسکندر مسدود نمودند ، خشم بر اسکندر مستولی شد ، و در تسخیر آنشهر یکجهت گشت و پیرامون شهر طرای را احاطه نموده مردم آن بلده را بمحاصره انداخت.

در اینوقت در حضرت او معروض داشتند که مردم یونان و بزرگان مشورتخانه اسن بادار اپیمان محکم کرده اند که ملازم خدمت او باشند، و بدین حضرت مصاف دهند این معنی هیچ در عزیمت اسکندر سستی نینداخت و فرمود تا شهر طرای را مسخر نسازم از دنبال کاری نروم ، و هفت ماه تمام در کنار انشهر بنشست ، عاقبت الامر فرمان داد تا لشگریان سنگ و خاك بآب دریا ریخته ، و آنزمین را که اهل طرای با آب ب برده بودند دیگر باره باخاك انباشته کرد ، و لشگر را از کنار بحر بزمین طرای کشید ، اهل طرای کی بدولت کرتج فرستاده از ایشان یاوری جستند ، و چون مردم کرتج چنانکه مذکور شد در اینوقت مقهور سپاه اغا ساکل بودند اعانت ایشان نتوانستند کرد ، لاجرم اهالی طرای از قحط نان و بلای غلا در وازها بگشودند و لشگر اسکندر بدان بلده در آمده بر حسب فرمان دست بقتل و غارت بر آوردند و آنجماعت را بکیفر نافرمانی مکافات عمل در کنار نهادند. آنگاه ملک یونان عزم تسخير بيت المقدس فرمود ، چه آنزمان که مشغول

ص: 26


1- محط بفتح ميم وحاء و تشديد طاء : جای فرود آمدن (منزل)
2- رحال بكسر راء - جمع رجل رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بر میدارند

محاصره طرای بود ، بنی اسرائیل لشگر او را به آزوغه و علوفه مدد نکردند و در سپاه اسکندر از تنگی خورش کار بصعوبت میرفت ، و چندانکه اسکندر به بلاد و امصار آل اسرائیل که قریب بطرای بود حکم فرستاد که حمل و نقل خوردنی به لشگرگاه دهند مفید نیفتاد، وعمال دارا فرستادگان او را از پیش براندند ، لاجرم اسکندر با خشم و کین فراوان بسوی بیت المقدس تاختن کرد و کنار آن بلده رالشکرگاه ساخت آل اسرائیل دروازها را مسدود کرده محصور شدند ، و چون روزی چند بر آمد کار بر ایشان تنگ شد، و دهشت آنجما عترا فرو گرفت. چه که هر روز پادشاه یونان آنشهر را مسخر کند ، مانند مردم طراى عرضه هلاك ودمار خواهند بود ، در اینوقت عدو که او را شمعون صدیق مینامیدند ، و نسب بایهوشع كاهن (1) داشت ، و يهوشع مردی صالح بود که او را با دو تن که بکذب دعوی نبوت داشتند ، بختنصر در آتش انداخت آندوتن بسوختند ، ویهوشع بسلامت از آتش بر آمد، و از آنجا که گویند تر و خشك باهم سوخته شود ، به نحوست آندوتن کاذب مقداری از گوشه جامه یهوشع نیز سوخته شد و اینواقعه بعد از حرق (2) اصحاب دانیال علیه السلام بود چنانکه مذکور گشت.

بالجمله: عدو با بنی اسرائیل گفت که دروازه بگشائید ، ومرارخصت دهید تا بطلب شفاعت نزد اسکندر شوم، اگر مراکشتن فرماید در راه خداسهل باشد و اگرنه شما را از این مهلکه برهانم مردم سخن او را صواب شمرده اجازه دادند که بنزد اسکندر شود پس عدو که در این وقت رئیس خدمه بیت الله بود از بيت المقدس بیرون شده بلشگرگاه اسکندر آمد : و رخصت (3) بار حاصل کرده بخدمت او شتافت اسکندر چون چشمش برعدو افتاد، از جای خویش جستن کرده ، او را در کنار خویش بنشاند ، و عظیم محترم بداشت ، عدو از حضرت وی عفو جرایم بنی اسرائیل را مسئلت نمود اسکندر فرمود که با سه شرط مسئول ترا با جابت مقرون دارم

ص: 27


1- کاهن بكسرهاء : مرد روحانی در نزد یهود و مسحیان و مصریان قدیم . غیب گو
2- حرق بفتح حاء و سکون راء : سوختن
3- بار: رخصت ملاقات بزرگان

نخست آنکه بنی اسرائیل خراج مملکت خویش را همه ساله انفاذ درگاه دارند.

دوم آنکه هر فرزند نرینه ، امسال در خانه کاهنان و خدام بیت الله متولد شود ، نام او را اسکندر گذارند

و شرط سيم آنست که بنی اسرائیل غلبه مرا در سلطنت ، تاریخ امور گذارند و این هر سه شرط راعد و بپذیرفت و بنی اسرائیل غلبه اسکندر را بردارا و مملکت ایران تاریخ کردند، چنانکه تاکنون در میان ایشان باقی است ، و در این هنگام که هزار و دویست و شصت سال از هجرت نبوی صلى الله عليه وسلم میگذرد ، دو هزار و یکصد و پنجاه و پنجسال شمسی بعقیده بنی اسرائیل تاریخ اسکندریست

مع القصه : بعد از آنکه عدو از نزد اسکندر بیرون شد ، اعیان در گاه معروض داشتند که ، سبب چه بود که عدو در این حضرت چندین عظامت یافت ، و هر چه خواست پذیرفته آمد ، اسکندر فرمود که هرگاه من بجنگی شدم ، در پیش روی سپاه خویش سواری مشاهده میکردم که بجانب خصم حمله میبرد ، و این علامت فتح بود ، و گز آنسوار را نشناختم ، اینزمان که عدو را ملاقات کردم، شمایل او را بی زیاده و نقصان چون آنسوار دیدم ، ازینروی از فرمان او گذر نتوانستم کرد

اما عدو چون وارد بیت المقدس گشت مرده عفو رسانید ، وپیشکشی لایق بانضمام بعضی از مصنفات سليمان علیه السلام بحضرت اسكندر فرستاده ، و آن کتب را پادشاه یونان بنزديك ارسطاطالیسن انفاذ داشت و ارسطو آنکاما تر ابزبان یونانی ترجمه کرده و بمطالعه آن از علوم حکمت وطب بهره تمام حاصل کرد گویند در سال غلبه اسكندر قبل از ورود او به بیت المقدس عزرا علیه السلام از جهان فانی بجنان جاودانی رحلت فرمود.

اما اسکندر چون از کاربیت المقدس به پرداخت عزیمت تسخير مصر فرمود سنبلاط حورانی که در ذیل قصه عزرا علیه السلام شرح حالش مرقوم شد، با جمعی از بزرگان قبایل بر سر راه اسکندر آمد، و زمین خدمت ببوسید ، و درخواست نمود که چون پادشاه یونان تسخير ممالك مصر فرماید اجازت دهد تا ایشان در اراضی اسکندریه

ص: 28

بنیانی مانند بیت المقدس بر آورند و در آن بین و در آن بیت اللهی دیگر رسم کنند ، اسکندر ایشانرا رخصت داد و چون ارض مصر را بگرفت این جماعت در آنجا مسجد اقصائی برای خود بنیان نهادند اکنون بر سر سخن رویم چون اسکندر از بیت المقدس کوچ داد و اراضی شام را بتحت فرمان کرد بحدود مصر تاخته نخستین بر سر بلده قارا آمد و در آنشهر باطیس نام مردی از جانب دارا حکومت داشت، چون خبر ورود لشگر بیگانه را اصغا فرمود ، حکم داد تا مردم او را فراهم شده است قلعه و باره (1) مشغول شدند و اسکندر فرمود تالشگریان بدان بلده تاختن برده ، با قهر و غلبه آنشهر را بگرفتند و بحکم اسکندر مردم را بکیفر نافرمانی قتل کرد چنانکه بیشتر از خلق آنشهر مقتول گشت

جلوس اسکندر در مصر

پنجهزار و دویست و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون خبر تسخیر قارا بمصر رسید مردم از بیم جان و نفرت از تعدی دارا بیمنازعه بخدمت اسکندر شتافته بپادشاهی اورضا دادند ملك يونان بیزحمت جنگ وارد مصرگشت ، و چون در مملکت استیلا یافت در کنار رود نیل بنیان شهر اسکندریه (2) فرمود و دور و قصور آنرا بانجام برد ، و منارهای بلند بدان قانون که ذوالقرنین اکبر کرده بود ، برآورد و بصوابدید حکما که ملتزم رکاب بودند آینه چند بر سر آن منارها نصب کرد که و رود لشگر بیگانه و کشتی اعدا (3) از مسافت بعیده از آن آئینه ها پدیدار میگشت و چون آن بلده در کنار آق دنکز ورود ،نیل بود ، از مرور کشتیهای بازرگانی در زمانی اندک آبادان گشت چنانکه در این روزگار نیز بدان نام و نشان باقی است : بريك سوى که بیابانی وسیع و خطرناك بود ، معبدی بنام چوبه تر برآورد و با سران سپاه بزیارت آن بنا شتافته مراسم عبودیت بپایان برد و از آنجا مراجعت کرده کار مصر را بنظم و

ص: 29


1- باره: بارو دیوار قلعه وحصار
2- اسکندریه: شهر بندری در کشور مصر بر ساحل بحر الروم (مدیترانه) بفاصله (208) كيلو متر از قاهره
3- از جمله آنها بلیناس حکیم است که شرح حالش در صفحه 48 مذکور خواهد شد

نسق فرمود ، و از جانب خود حاکمی بر گماشت.

آنگاه از مصر کوچ داده دیگرباره بشهر طراي آمد و ساز و برگ لشگر را بکمال مهیا ساخت تا بادار امصاف دهد و مملکت ایران را یکباره فرو گیرد.

در ابنوقت از بزرگان مشورتخانه اسن چندتن رسول چرب زبان در رسید و در حضرت اسکندر پیشانی برخاک نهاده درخواست نمودند که : پادشاه از کناه آن مردم کا در نهانی با دارا آشنائی افکنده بودند در گذرد و عصیان ایشانراند یده انگارد اسکندر ملتمس بزرگان مشورتخانه را با جابت مقرون داشت و بر جرایم گناهکاران رقم عفو در کشید و مردم اسن را امیدوار ساخت.

ظهور ابامليخس حكيم

پنجهزار و دویست و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ابا ملیخس از جمله علمای بزرگوار است و او را در فنون حکمت جودت (1) خاطر وسورت ذكا (2) بودی و طالبان علم را باشعه ضمیر فروغ بخشیدی ، چنان که در مملکت یونان بلند آوازه گشت و کسب فضایل از کلمات ارسطاطالیس میفرمود و از شاگردان او محسوب بود بعضی از مصنفات ارسطاطالیس او شرح و ترجمه کرده از جمله باریر میناس را که عبارتست از مباحث الفاظ در علم منطق، تلخیصی نوشته و اکنون آن کتاب در میان مردم پدید نیست .

جنگ سیم اسکندر

و غلبه ایران پنج هزار و دویست هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون اسکندر در شهر طرای تجهیز لشگر و اعداد سپاه فرمود ، بعزم رزم دارا کوچ داده ازدجله و فرات عبور نمود ، ووارد طالبکس گشت ، و چون معلوم کرد که دار ادر ارض اربلا لشگرگاه ساخته ، و يك مليان مرد سپاهی که عبارت از دو کرور باشد ملتزم رکاب اوست ، حکم داد تا چهار روز لشگر در طالبکس توقف نموده کار خود را بنظام کردند ، و از آنجا کوچ داده بارض اربلا (3) فرود شدند، و در آنجا لشگرگاهی

ص: 30


1- جودت - بفتح جيم ودال نیکوئی زیرکی .
2- سورت - بفتح سين وراء: تندي حدت
3- اربلا: شهری در نزدیکی موصل در مملکت عراق .

بقانون بر آورده کرد، آنر اسنگری بنهایت متین کردند ، آنگاه مردم پیرو ناتوان و مریض را در لشگرگاه بجای گذاشته ، خود نیمشبی با چهل هزار تن پیاده و هفت هزار تن سواره بعزم جنگ دارا از آنجایگاه بیرون شد ، وحکم داد که لشگریان زیاده بر آزوغه اندك و آلات حرب چیزی با خود حمل نکنند، و چون يك نيمه از آن مسافت که با دارا در میان داشت در نوردید ، تلى بزرك بدیدار گشت ، اسکندر اسب بزدو بر بر آن تل بر آمده لشگرگاه دارا را از آنسوی مشاهده نمود که چندانکه نور بصر را گذر بود بر مرد و مرکب میگذاشت .

اسکندر زمانی دیر همی با خود می اندیشید که با آن سپاه اندک اگر بدیشان تاختن کند از قانون خرد بیرونست ، پس لشگریانرا فرمود تا در آنجا فرود شدند، و صنادید سپاه را برای مشاوره حاضر ساخته انجمنی بر آراست ، و هر کس سخنی گفت عاقبت پارمینا که سردار بزرگ بود بر پای خاسته عرض کرد که : صواب آنست که چند تن مرد دلاور از لشگر بیرون شده بجانب ایشان نزدیکی کند که رسم و روش آن جماعت را بازداند و باز آید تا در میان جنگ کار بر بصیرت ،بود این سخن در حضرت اسکندر پسندیده افتاد خود که از دیگر مردم بمردی و دلاوری برتری داشت ، با چند تن از گزیدگان سیاه اسب برجهاند، و بنزدیکی لشگر دارا رسیده از رسوم و نظام ایشان وقوف حاصل کرد ، و باز آمده مردم را نوید ظفر داد ، و سرهنگان سپاه را بالطاف و اشفاق خسروانی امیدوار ساخت و فرمود آنشب را در فر از آن کوه بیاسایند ، و فردابگاه جنگ در اندازند .

و از آنسوی چون دارا از ورود لشگر دشمن آگهی یافت صبحگاه صف بر کشید و چون سپاه ایران از آن زیاده بود که در آن عرصه (1) بريك صف شوند بفرمود گروه گروه از پس یکدیگر بایستادند و جملگی را برد و بهره ساخت ، و خود با پانزده هزار سوار جرار و شاهزادگان و غلامان خاصه در قلب صف اول جای گرفت ، و چندانکه از لشگر یونان در میان سپاه ایران بود ، فرمود تا در میمنه و میسره لشگر جای گرفتند، و از اعیان ایران سرداران بزرگ بر میمنه و میسره بگماشت و با اینهمه بسبب كثرت

ص: 31


1- عرصه بفتح عين وسكون را فتح صاد ، میدان

مردم و فزونی لشگر بدان نظام که لایق بود موافق و موفق نیامد، سواره و پیاده باهم مختلط شدند و عراده های جنگی را از پیش روی سیاه بداشتند ، وفیلهای کوه توانرا از دنبال جای دادند ، و لشگر ترکمانرا که مردم انگریز سیطیا گویند ، واهل عراق را که بکطریا نامند ، با قبایل کبی دوسيا بفرمان دار ادر مقدمة الجيش ايستادند ، وحكم شد که چون سپاه اسکندر نزديك شوند مجال دهند که بلشگرگاه در آیند و از دنبال ایشان در آمده آنجما عترا محصور دارند و از میان برگیرند .

و لشگر دارا بر چهار بهره بودند بعضی را آلت حرب شمشیر بود و برخی رانیزه و کروهی با تبرزین بودند و جماعتی چوبهای گران در دست داشتند ، و آماده قتال بودند اماسیاه دارا را سنگری اطراف نبود و از لشگر اسکندر بغایت هراسناك بودند ، خاصه آنجماعت که در جنگ فرانکس و اسس حاضر بودند .

على الجمله : اسکندر نیز سی و دو هزار تن از لشگریان خود را بر دو بهره کرد و هر بهر ه ر ایقانون نظام فالنکس که از این پیش مذکور شد بداشت (1) و جمعیرا که آلات جنگ ایشان کران بود از قفای آنگروه جای داد تا در حفظ و حراست ایشان قیام نمایند ، و سوارگان سپاه را در میمنه و میسره بگماشت ، و حکم داد که با تیر خارا شکاف اسبهای عراده را باخاک در اندازند ، و چون اسکندر دانست که گزیده سیاه دارا در قلب جای دارند ، لشگر خود را فرمود تا بسوی میسره ه حمله برند.

چون لشگر اسکندر بجانب میسره روی آوردند ، ودار احسن تدبیر اور ادانست که از جنگ روی بروی سریر تافت : میسره سپاه خود را حکم داد تا قریب بقلب شوند و جنگ اسکندر را بقلب اندازند.

مع القصه: نائره حرب بالا گرفت ، و تركمانان که مقدمة الجيش لشگر دارا بودند اسب بر انگیختند و با سواره سپاه اسکندر جنگ در انداختند زمانی بر نیامد که ترکمانان شکسته شدند و راه فرار پیش گرفتند ، دارا چون چنان دید ، حکم داد که : عراد های جنگی را بتازند و لشگر دشمنرا در هم نوردند.

عرادها بجنبش آمد کمانداران یونان با خدنگ خارا (2) در اسبهای عراده را

ص: 32


1- درس 5 (14) .
2- خارا در بفتح دال : خارا شکاف کتابه از تیری و برنده گی .

بخاک در انداختند چنانکه عرادها از رفتن بماند، دار اچون چنان دید از قلب سپاه بجنبید چون سواره و پیاده ایران مختلط بود کارلشگر از آن تاختن پریشان گشت و اسکندر با مقدمة الجيش بدیشان تاخته از دنبال او پیادگان با نظام فالنکس نیز در رسیدند ، و جنگ در پیوستند ، چنانکه کار بر ایرانیان تنگ شده راه هزیمت پیش گرفتند دارا نیز مجال درنگ ندیده از پیش بگریخت و هنوز پارمینا که در میسره سیاه اسکندر بود با ایرانیان جنگ در میان داشت ، و سپاه ایران گرد او را فرو گرفته عظیم کوشش مینمودند، اسکندر چون حال ایشان را بدانست، جمعيرا از قلب لشگر با عانت پارمینا فرستاد.

در این وقت دارا که از میان میدان بازپس گریخته بود چون حال اسکندر معلوم کرد و دانست که در قلب لشگر مردمی اندک باقی مانده اند ، گروهی از سواره هند و ایرانر ابجانب قلب مأمور داشت، و ایشان اسب انگیخته با اسکندر در آویختند و پادشاه یونان جمعی از جنگجویانرا که از آلات جنگ گرانبار بودند حکم داد که با سپاه ایران و هند جنگ در انداختند و مردانه کوشیده ایشانرا بشکستند ، آنگاه اسکندر خود بجانب میسره باعانت پارمینا تاختن کرد ، و بالشگر هندیان و بکطر یا و پارس که بدانجانب بودند جنگ بپیوست، و در این کارزار شصت تن از سرداران بزرگ یونان مقتول گشتند .

اما: با اینهمه مردم یونان ظفر جستند، و ایرانیان را یکباره هزیمت کردند و در این مصاف چهل هزارتن از لشگر ایران، و پانصد تن از سپاه اسكندر عرضه هلاك گشت ، و مبلغ چهل ملیان زروسیم و آلات و اوانی (1) زرین و سیمین وجواهر شاداب و اشیای نفیسه غنیمت مردم یونان گشت که آنرا بر بیست هزار استر و پنج هزار شتر حمل کردند، و بعد از این فتح ممالك «بابلونیا» و «سوزیانا» و «پرسیس» که بعراق عرب و خوزستان و فارس مشهور است مسخر اسکندر گشت ، ودار الملك اين ممالك كه بابلان و سوزا و پرسیس که عبارت از تخت جمشید است ، بتحت فرمان آمد و کار ایرانیان چنان بیسامان گشت ، که دیگر نیروی مقابله اسکندر نداشتند

ص: 33


1- اوانی بفتح الف - جمع اناء ظرف

غلبه اسکندر بدارا

پنجهزار و دویست و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون اسکندر يکباره سپاه ایرانرا هزیمت کرده بشهر بابل (1) در آمد، و مردم آن بلده که از عمال دارا بصعوبت روز میبردند از ورود اسکندر بنهایت شاد و مسرور شدند، و پس از یکماه از بابل بشهر «سوزا» که اکنون بشوشتر مشهور است، در آمد و در آن بلده دفینه از دارا بدست اسکندر افتاد که پنجاه هزار طالینت زر خالص عاید گشت که هر طالینت عبادت از دویست دینار زر باشد ، و در ایام توقف اسکندر در شوشتر ششهزار تن پیاده و پانصد تن سواره، از ماکارونیه در رسیدم ملحق سیاه وی گشت .

و در این وقت بعرض اسکندر رسید که: دارا به اراضی «میدیا» که عبارت از آذربایجانست گریخته و بعضی از ممالك عراق عجم نیز بزیر فرمان اوست اسکندر متعرض او نشده، نخست بسوی اصطخر و پرسیس عبور فرمود ، و بعضی از لشگریان ایران که در حضرت او نافرمانی کرده بجبال شامخه گریخته بودند، در حین عبور همگی را کیفر داده مطیع و منقاد فرمود.

و در ایام توقف در اصطخر و پرسیس ضجیع اسکندر که او را طیس نام بود و پیوسته کین ایرانیان در دل میداشت ، شبی شوهر رامست طافح (2) یافته بخدمت او شتافت و معروض داشت که مردم ایران سالها ممالك يونانر اخراب و ویران داشتند و هیچ دقیقه (3) از نهب (4) وقتل باقی نمیگذاشتند ، هر گاه پادشاه را سر مکافکات باشد من چنان خواهم که یکشب آن کیفر بدیشان دهم و آن چنانست که فرمان دهی تا در همین شب لشگریان شهر اصطخر را خراب کنند و آتش در زنند.

مع القصه : در مستی حکم از اسکندر بستد و سپاه را فر مود تا در آنشب اموال

ص: 34


1- بابل بکس باه ثانی (Badel) پایتخت قدیم گلدانیها از جمله شهرهای عظیم و با مكنت مشرق یکی از هفت چیز عجیب عالم دیوارهای جسیم و غریب این شهر بوده در 510 قبل ، از میلاد داراب این شهر را مفتوح ساخت
2- طافح بكسر فاه: پرولبریز ، مست طافح کسی که زیاد شراب خورده باشد
3- دقيقه ؛ نكته باريك .
4- نهب يفتح و سكون هاء : چپاول و غارت

مردم را که یکصد و بیست هزار طالینت بقلم آمد برگرفتند و براسترو اشتر حمل کرده از شهر بدر بردند ، آنگاه تمامت اصطخر را که سالها دار الملك ملوك ایران بود خراب کردند و آتش در زدند و تخت جمشید را بسوختند و ویران ساختند ، چنانکه هنوز آثار آن حرق و تخریب باقی است.

با الجمله : روز دیگر خبر رسید که دارا در اکبا طانا که اکنون بقلمرو همدان مشهور است سکون ،دارد اسکندر ساز سیاه کرده بدانجانب کوچ داد ، و مدت پانزده روز هر روزده فرسنگ را قطع مسافت نموده در آن اراضي فرودشد، و معلوم شد که دارا خبر تاختن اسکندر را اصغا فرموده پنجروز قبل از ورود او فرار نموده .

پس اسکندر روزی چند در آنجا توقف فرمود و از حال لشگریان بازپرسی بسزا فرمود و سواره طسالیارا که در هر ناورد (1) زحمت فراوان دیده بودند ، بایصال (2) مرسوم (3) وبذل (4) عطا خوشدل ساخته ، بعلاوه دو هزار طالینت زر با تمام ایشان مقرر داشت ؛ و آنجماعت را شاد کام رخصت انصراف داد تا یکچند مدت در خانه های خویش آسوده و غنوده (5) باشند، آنگاه امرای درگاه و سران سپاه و عموم لشگریانرا حاضر ساخته فرمود که ما را در حق هیچکس حکومتی بشایگان نباشد، هر که رادل بسوی ماست ملازمت حضرت مار اطالب است، نام اور اور دفتر چاکران بر نگارند و مرسوم او را مقرر و معین فرمایند و هر که زمیل آن باشد که از ملازمت خدمت استعفا جوید و با خانه خویش شود هم با او سخنی نخواهد بود ، عموم لشگریان پیشانی برخاك نهادند و ملازمت رکابرا اختیار کردند و قلیلی از مردم که عزیمت وطن نمودند هم ایشانرا مطلق العنان ساخته با انعام و افضال (6) خسروانی رخصت انصراف

ص: 35


1- ناورد بفتح واو: جنگ و نبرد
2- ايصال: رسانیدن.
3- مرسوم : جيره ومواجب
4- بذل: بفتح باء بخشش .
5- غنودن بضم غین و نون خوابیدن و استراحت کردن
6- افضال بكسر همزه : نیکوئی کردن و افزودن .

داد ، آنگاه که مردی از بزرگان ایران که آقسی و اطیس نام داشت ، و روزگاری دراز بحکم دارا در قلعه شوشتر محبوس بود بفرموده اسکندر از حبس نجات یافته بایالت و حکومت آذربایجان مفتخر گشت.

و از پس اینواقعه پادشاه یونان، با مردان مبارز بطلب دارا کوچ داده وارد شهر ری گشت ، و دارا از آنجا در تنگی کسبیان که عبارت از کنار دریای خزر است گریخت و از آنجا عبور کرده از اراضی گرگان بسوی خراسان در رفت، چنانکه مذکور شود .

جلوس اسکندر در مملکت ایران

پنجهزار و دویست و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، از آنگاه که لشگر ایران در ارض اربلا شکسته شد هرگز آن اجماع (1) که در خور جنگ اسکندر باشد فراهم نگشت اما چون دارا بطرف خراسان گریخت و از جانب«ادبسس» که یکی از بزرگان در گاه بود حکومت اراضی خراسان و بلخ داشت بخدمت شتافت و سی هزار تن از مردم یونان و چهار هزارتن از لشگر یا فلاخن افکن و سه هزار سواره که بیشتر از ایشان از مردم عراق بودند بر سر دارا گرد گشتند ودار اعزم کرد که با آن لشگر بجانب عراق آمده دیگر باره سیاهی در خور جنگ فراهم کند ، و چند منزل کوج داده هم از نیمه راه پشیمان گشت و مراجعت کرد و گفت: در همین اراضی نشیمن کنم ، و چون اسکندر بدینجانب شود با این سپاه قلیل مصاف دهم ، در این هنگام بسس انبرژانس ، که هم یکی از بردگان حضرت دارا بود بنهانی ساز شوری طراز داد ، و گفت : مردم ایران از دارارنجیده خاطرند و هرگز در راه او کوشش نکنند، بهتر آنست که او را از میان برگیریم و خود بکار سلطنت پرداخته با اسکندر مصاف دهیم و جمعی از صنادید سپاه را بدینسخن همداستان ساختند.

مردم یونان در حق بسس بدگمان شدند و از بد سکالی او با خدمت دارا شکایت بردند، و عرض کردند که : صواب آنست که در این مدت فترت (2) حافظ وحارس (3)

ص: 36


1- اجماع: اتفاق و اتحاد
2- فترت بكسر فاء : سستی
3- حارس: نگهبان

پادشاه ایران لشگریونان باشند دار اسخن ایشانرا بصواب نشمرد چه اندیشید که مردم یونان زمین دور نباشد که هوای اسکندر جویند ، و چون فرصتی بدست بجهت قرب باوی مراگزندی رسانند ، لاجرم بعد از سه روز بسس وانبرزانی و جمعی دیگر از بزرگان همدست و همداستان شده و بر دارا بشوریدند و او را گرفته بازنجیر زرین بر بستند ، و در تختی نهاده برپشت استران حمل کردند ، و پوشش آن تخت را از پوست جانوران نمودند تا مردم ندانند که آن نشیمن دار است، آنگاه، بجانب عراق کوچ دادند و لشگریان جملگی را بسپهسالاری و سلطنت سلام گفتند ، جز سیاه یونان که سر از اطاعت او برتافته باراضی پارطیا فرار کردند، اما از آنسوی چون اسکندر وارد باطاناگشت ، کس به پیش کلیطس که بواسطه ناتن درستی اورادر شوشتر بود، فرستاد و شش هزار تن پیاده و سواره که از اهل ماکارونیه در نزد او بود طلب

فرمود ، و پس از ورود ایشان از با طانا کوچ داده یازده روز بزمین ری آمد و جمعی از مردم او از مردم او بسبب استعجال در راه باز ماندند، و برخی پایمال هلاك شدند .

على الجمله : اسکندر نخستین باشصت تن از خاصگان خود وارد ری گردیده پنجروز در آنجا توقف فرمود تا لشگریان بر سیدند و کار ایشانرا بنظم و نسق کرده از ری کوچ داد و از راه کسبیان عبور کرده وارد پارطیا گشت ، و در آن مقام از اعیان و بزرگان ایران نامه رسید که ایرانیان عزم گرفتن دارا کرده اند اسکندر بعد از اصغای این خبر لشگر را بقراطویس که یکی از سرداران بزرگ بود سپرد و خود با جمعی از سواران جرار بجانب بسس تاختن برد ، و سه روزوسه شب بتاخت روز سیم بدیهی فرود شد که شب پیش لشگرگاه بس بوده و معلوم کرد که بس دارارا گرفته محبوساً بجا «بکطریا» برده ، و مردم ایران اورا بسلطنت برداشته اند .

اسکندر بی توانی از آنجا کوچ داد ، و با جمعی از سواران گزیده از دنبال بسس تاختن کرده روز دیگر با لشگر او دچارشد ، و سپاه بسس چون مردم اسکندر را بدیدند بی آنکه معلوم کنند که ایشان چه کسندروی بهزیمت نهادند ؛ بسس چون این حال را بدیدند از کرده پشیمان شد، و با جمعی از بزرگان سپاه بخدمت دارا آمده

ص: 37

زبان بمعذرت برگشود ، و عرض کرد : ايملك ایران ما از برای حراست مملکت این چاره اندیشیدیم و تر اگرفتار ساختیم اکنون که مفید نبود اينك اسب جنيبت (1) حاضر است برنشین تاراه فرار پیش گیریم، دارا گفت: هرگز از این تخت بیرون نشوم و این گونه زندگی را نخواهم، بسس چندانکه ابرام والحاح نمود دارا از تخت بدر نشد عاقبة الامر غضب بر بسس و دیگر بزرگان غلبه کرد ، وتیغ بر کشیدند و دارار از خمهای کاری رسانده بینداختند (2) و براسبهای خود سوار شده فرار کردند ، از قفای ایشان سپاه اسکندرو در سید ، و از دنبال آنجماعت همی بتاخت و در این ترکتاز (3) جمعی از آن خیایتکاران مقتول گشتند ، در این وقت اسبهائی که تخت دارا را می کشیدند ، از جاده بیرون شده هشتصد ذرع از راه بیکسو شدند و در نزدیکی دیهی بکنار چشمه ایستادند .

از قضا پولسطاطیس که یکی از بزرگان ما کادونیه بود بکنار آن چشمه عبور فرمود ، از غایت عطش فرود شده تالبی آب بنوشد ، و چون خود از سر بر گرفت که پر آب ساخته بیاشامد ناگاه ناله حزین بگوش اور سید ، بیتوانی برخاسته بسوی آن بانگ شتافت ، و دارا را در میان تخت قریب بسکرات موت یافت ، چون چشم دارا بر او افتاد نخست از وی جرعه آب طلبیده بیاشامید، آنگاه گفت که من در طلب شخصی بودم که وصایای خود را با او بگذارم و اکنون تو حاضر شده (4) معلوم باد که من اکنون با دست تهی از اینجهان بیرون میروم !! از من با سکندر سلام برسان و بگو من از توراضی و شاکرم، چه از آنزنان که زمان و فرزندان من اسیر و دستگیر تو شده جزنیکوئی با ایشان روانداشته .

در نفس باز پسین از خدا میخواهم که ترا پادشاه روی زمین کند ، و از تو خواستارم

ص: 38


1- خبيب: اسب دونده و تیزرو .
2- شاهنامه و تاریخ طبری ج (1) ص 410 قاتل دار ارا دو نفر از اهل همدان ذکر نموده، حکیم فردوسی اندونر راجا نوسیار و ماهیار نام برده است
3- ترکتاز بضم تاه : تاخت آوردن ناگهانی برای کشتار و تاراج ، و تاخت و تاز جولان
4- روضة الصفا و شاهنامه و تاریخ طبری ج (1 ص 410) گفتگو و وصیت دارا را با خود اسکندر نوشته اند.

که بعد از من دختر من «روشنک» را بحباله نکاح در آوری و بر مملکت من بیگانه را مسلط نکنی وقاتلان مر امکافات عمل در کنار نهی این بگفت و دست پولسط اطیس را گرفته فرمود که چون بخدمت اسکندر شوی دست خود رابجای دست من باو داده بر دست او بوسه زن ، که من الحال جز دست تهی چیزی با خود نمیبرم !! بعد از گفتن این کلمات حال دارا دیگرگون شد و پولسطاطیس او را در برکشید که باشد بحال خود آید همچنان در بر او جان ،بداد و زمانی بر نیامد که اسکندر که در طلب دارا بود بدانجا عبور نمود ، چون دید که پادشاه ایران دخت بدیگر سرای برده جامه برتن بدرید و بانگ ناله و شیون برداشت، و از پس سوگواری جسد دارا را بآئین پادشاهان باخاك سپرد ، و کار مملکت پارطیا را بنظم و نسق کرده ، لشگریانرا بکفایت قراطریس سر دار گذاشت و خود با گزیدگان سپاه عزیمت هر «کانیا» که عبارت از مملکت مازندرانست فرمود ، و از شعب (1) کوهستان راه سپردن (2) گرفت ، وحکم داد که قراطریس با لشگر از راه راست بدانسوی شود و چون خبر ورود اسکندر بمازندران رسید صغار (3) و كبار آنمملکت باستقبال بیرون شده پیشانی بر خاک نهادند و از دل وجان مطیع و منقاد گشتند.

و چون خبر تسخیر مازندران در آریا که عبارت از هرات است شایع گشت ساطی باززانیس که از جانب دار احکومت هرات داشت با تفاق بزرگان آنمملکت نامه از در ضراعت بحضرت اسکندر فرستادند و اظهار عقیدت و چاکری نموده از ورطه و بلا رستند، و اسکندر از مازندران بجانب هرات شد ، و پس از ورود بدان اراضی ساطی باززانیس را بحکومت آن مملکت سرافراز ساخت و خود بر تمامت ایران پادشاهی یافت .

و در اینوقت که بلده هرات لشگرگاه اسکندر بود و در حضرت وی معروض افتاد که: مردم «باروی» که بلده ایست بریکسوی هرات ، بامید استواری قلعه وصعوبت عبور از

ص: 39


1- شعب - بکسر سین: دره، راهی که در کوه باشد.
2- راه سپردن: راه پیمودن.
3- صغار - جمع صغير: كوچك . كبار - جمع كبير: بزرگ

طرق شوارع آنشهر سر از فرمان بر تافته اند و طریق طغیان و عصیان پیش گرفته اند .

اسکندر ساز سپاه کرده بدانجانب کوچ داد ، و چون خبر لشکر کشی پادشاه یونان در باروی مشتهر شد مجال خود داری در مردم آن بلده نماند ، لاجرم بقدم ضراعت بحضرت اسکندر شتافته استرحام نمودند و پادشاه یونان جرایم ایشانرا معفوداشت .

اما از آنسوی چون بسس اراضی ایرانرا از وجود اسکندر تهی یافت بلساطی باززانیس حاکم هرات پیمان محکم کرده سر بسلطنت برآورد ، و نام خود را ارتك زركسس نهاد و حکم داد تا هر کس از سپاه یونان بفرموده اسکندر در بلاد و امصار ایران بحفظ و حراست مشغول بود مقتول ساختند چون این خبر باسکندر رسید بکردار هز بر عضبان (1) از باروی بسوی هرات کوچ داد .

ساطی باززانیس چون این خبر بدانست از هرات گريخته بنزديك بسس آمد ، و اسکندر چون در این کرت وارد هرات گشت ، ارسامیس را که یکی از بزرگان آن بلده بود بایالت برگزید ، و حکومت هرات را باوی تفویض نمود ، وخود با گروهی از لشگریان برای قلع و قمع قبایل زرنگی که با ساطی باززانیس همدست و همداستان بودند بیرون شد ، این خبر چون بوی رسید از میان آن قبایل بیرون گریخته از رودخانه «اندس» که عبارت از رودخانه اتك است بگذشت ، و از آنسوی رود خانه آرامگاهی اختیار کرد ، مردم پنجاب گفتند .

ساطی باززانیس را گناه فراوانست ، نخست آنکه در قتل پادشاه ایران شريك ؛ و دیگر آنکه با اسکندر که او را ایالت هرات دادخیانت ورزيده بنزديك بسس شد و بفرمان او بمیان قبایل زرتگی آمد و ما اگر اینهمه را ندیده انگاریم و با او از در مدارا شویم بیگمان اسکندر از دنبال او بشتابد ، وخاك مارا بياد دهد ؟ همگی همدست شده او را بگرفتند و بحضرت اسکندر فرستادند، و پادشاه یونان حکم داد تا سرازتن او برگرفتند .

در اینوقت سپاه یونان که ملتزم رکاب اسکندر بودند همگی مالی فراوان

ص: 40


1- هزبر غضبان بکسرها وفتح ذا : شير خشمناك

حاصل داشتند که از غنیمت و غارت بلاد ایران بدست کرده بودند ، و روزگار بلهو ولعب میبردند ، و در تبذیر (1) مال و مخارج ناستوده جدی تمام داشتند، چندانکه اسکندر بزبان نصح ایشانرا منع فرمود مفید نیفتاد عاقبته الامر زبان بشکایت باز کردند و گفتند : اکنون که اسکندر ممالک ایرانرا بتحت فرمان آورد، از چه روی مار ارخصت ندهد تاروزی چند بخانه خویش شده دیدارزن و فرزند تازه کنیم ؟

چون این سخنان گوشزد اسکندر گشت جمعی از قواد سپاه را گوشمالی بسزا داد ، وگروهيرا باتیغ بگذرانید تا دیگران چنین سخن نکنند و از پس این واقعه آن وثوق که باسیاه یونان داشت سلب گشت ، و مردم ایران که بتازگی کمر خدمت بسته بودند، و در حضرت او معتبر شدند و طرف شور و مصلحت افتادند ، و فرمان داد که در میان مردم ایران و یونان بینونت نباشد و در کارها برادرانه روند و هرکس بآئین و شریعتی که از پیش بدست داشته کار کند و کسی را با او سخن نباشد ، اما کار سپاه بنظم و نسق یونان ،باشد، خاصه در میدان حرب بنظام فالنکس کار کنند، و سی هزار تن از جوانان نامدار ایران برگزیده و حکم داد که زبان مردم یونافرا فراگیرند ، و بنظام فالنکس وقوف حاصل کنند .

مردم یونان که از حضرت او بار جای فراوان بودند چون وثوق پادشاه را نسبت باهالی ایران مشاهده کردند رنجیده و مأیوس گشتند و این معنی را اسکندر بفر است بدانست ، و یکباره دل با ایشان بدکرد و در حق آنجماعت بدگمان شد فيلوطس را که یکی از محرمان اسرار او بود بخیال خیانتی که از او ظاهر نشده بود ، در معرض بازخواست بداشت و فرمود تا سر از تن او بر گرفتند و همچنان پارمینا راکه سپهسالار بزرگ بود بیگناهی بین بقتل آورد.

مردم یونان سخت هراسناك شدند و جمعی صورت بدروزی و بدحالی خود را نامه کرده انفاذ ما کادونیه داشتند تا خویشان از حال ایشان آگاه باشند، از قضا نوشتهای آنجماعت بدست گماشتگان حضرت افتاد و جمله را بنظر اسکندر رسانیدند

ص: 41


1- تبذیر : بیهوده خرج کردن و پراکندن مال .

پادشاه یونان آنمردم را طلب داشته با گروهی که در حق ایشان نیز بدگمان بود فوجی کرد و آنجمله را فوج مفسدان نام نهاد، تا درمیان سپاه شناخته باشند ، و کسی فریفته ایشان نشود.

آنگاه سواره یونانرا که همیشه یکسپهسالار داشت فرمود تا دو بهره باشند و کلیطس و هفسیونرا که از بزرگان در گاه بودند برایشان سپهسالار ساخت تا اگر یکتن خیال خیانتی اندیشید ، آندیگر بعرض رساند.

چون این کارها بپرداخت برای آنکه لشگریان از کار جنگ بیگانه نیفتند، عزم تسخیر مملکت بسور قطی و بخارا و سمرقند و خجند و تمام اراضی هیاطله فرمود و با سپاه ساز کرده بدانسوی کوچ داد و مردم آن ممالک بی آنکه تیغی از نیام بر کشند یا تیری از کمان گشاد دهند بحضرت او شتافته جبين عبوديت برخاك نهادند و بلده آرا خشویا را بتحت تصرف آورده، زمستان آنسال را در آنجا توقف

فرمود .

در اینوقت مردم هرات چون عرصه را از لشگر اسکندر تهی یافتند ، دیگر باره ساز مخالفت طراز دادند و سر از فرمان برتافتند ،

چون این خبر بعرض اسکندر رسید جمعی از سپاهیان را به تنبیه ایشان مأمور داشت .

آنجماعت قدم جلادت پیش گذاشته با سپاه اسکندر مصاف دادند ، عاقبت شکسته شده همچنان مملکت هرات بتحت فرمان آمد و اسکندر در همان زمستان از شهر آرا خشو یا کوچ داده به بلده پارا پامیسس فرود شد ، و بعد از شانزده روز از آنجا کوچ داده از بیابان سبير عبور کرده از تنگ باب الابواب سر بدر کرد و بارض آذربایجان آمد و در آنحدود بنیان شهری متین فرمود و از بیوت و قصور و کوی و بازار و گرمابه و معبد پرداخته کرد و حکومت آنشهر را بپراکس که یکی از بزرگان ایران بود تفویض فرمود و هفت هزار تن از لشگریان که از زحمت سفر خسته خاطر بودند در خدمت او بازداشت تا امرونهی او را مطیع و منقاد باشند ، و نام آنشهر

ص: 42

را اسکندریه گذاشت و اسکندر در ممالک سیزده شهر (1) بنیان کرد و جمله را اسکندریه نام نهاد ، از همه بزرگتر اسکندریه مصر است که تاکنون باقی است ، و اسکندریه دیگر در نواحی یمامه بود که بعد به محضه خوانده شد و دیگر در رامهرمز وارض خوزستان بود، و دیگر در بلاد هند ، و دیگر در آذربایجان ، و دیگر در کنار نهر فرات ، و دیگر در ارض بابل و دیگر در ماوراء النهر ، ومرو ، خراسان، و دیگر درمیان حلب وحماة و دیگر در پنج فرسخی واسط و دیگر در میان مکه و مدینه ، بالجمله بعضی از آن بلاد اکنون بنام دیگر شده و بعضی در اینزمان خراب و ویران افتاده .

گرفتاری بسس و قتل او بدست برادر دارا

پنجهزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بسس چون عرصه ماوراء النهر را از جیش اسکندر تهی یافت، با مردم خود از رود آقسیس که مشهور بجیحونست عبور نموده مملکت بخارا و سمرقند و دیگر اراضی را تحت فرمان آورد و هر کشتی که برای گذشتن از جیحون فراهم بود بدست کرده پاك سوخت، و با مردم خود گفت: که دار ادرار بلا از آن شکست یافت که همی از فرات عبور کرده بدانسوی آب با اسکندر مصاف میدادوما هرگز اینکار نخواهیم کرد ، در کنار جیحون لشگرگاه کنیم و هر گاه اسکندر بدان شود که از این رود بگذرد، لشگر او در عبور زحمت بینند ، و چنان بیسامان شوند كه بيك تاختن ایشانرا در هم شکنیم چون وی از این کارها بپرداخت و این خبر بعرض اسکندر رسید بالشكر جر ار تاختن کرده ارض خراسانرا در هم نوردید و بکنار جیحون فرود شد ، چون معلوم شد که هر کشتی که از برای عبور از جیحون موجود بوده بفرمان بس پاك سوخته است ملازمان حضرت معروض داشتند که رودخانه جیحونراکه هزار ذراع عرض افز و نست بی کشتی نتوان گذشت صواب آنست که پادشاه یونان مراجعت فرموده انجام کاربسس را بدیگر وقت گذارد ، اسکندر این سخن را وقعی ننهاد و فرمان داد که چندانکه خيك در لشگرگاه بود فراهم کردند ، و از پوست جانوران چرمها برکشیده و با کاه انباشته کرده در آب افکندند ، بدستیاری آن اشیا از جیحون

ص: 43


1- تاریخ طبری 12 شهر مینویسد و موضع شش شهر از آنها را تعیین نموده است اول ص (413)

عبود نمودند.

چون این خبر گوشزد بسس شدخیمه و خرگاه خویش را گذاشته از لشگرگاه بیرون گریخت ، دو تن از بزرگان در گاه او نامۀ بحضرت اسکندر فرستادند : که اگر پادشاه یونان گروهیرا در طلب بسس گمارد ، تا از دنبال او پویند ما خود او را گرفته و بسته بحضرت آوریم ، اسکندر فوجی از لشگریان را بطلب او فرستاد ، و لشگریشان بسس بر حسب وعده او را گرفته دست بر بستند و بدرگاه اسکندر آوردند تا از زحمت او آسوده باشند ، اسکندر اور ابدست برادر دارا که آقساطریس نام داشت سپرد تا بخونخواهی برادر او را کیفر کند.

اقساطریس فرمود که : چهار درخت را که قریب باهم بودند سرها بهم آوردند و باطناب محکم کردند، آنگاه هر دست و پای بسس را با سردرختی بربست و فرمود تا آن طناب نخستین را با تیغ قطع کردند ، تا اعضای بسس از هم جدا شده هلاك گشت .

و از پس اینواقعه پیشکشی از بزرگان ایران بحضرت رسید که آنجمله اسبهای تازی نژاد بود ، و اسکندر جملگیرا با مرای درگاه و قواد سپاه قسمت فرمود ، و از آنجا بسوی سمر قمند کوچ داده از رودخانه جاکسر طاس عبور فرمود.

طایفه تركمانان از این خبر چون آگهی یافتند همگی فراهم شده بر سر راه اسکندر آمده جنگ در پیوستند ، هر چند جمعی از سیاه ملك یونان در آن حربگاه تباه گشت، اما عاقبت ظفر اسکندر را بود چنانکه آن اقوام را هزیمت کرده پراکنده ساخت، و چون از این امور فراغت حاصل ساخت از بزرگان ایران انجمنی کرده فرمود اکنون کین دارا را بخواستم ، و هر کس در خون او مشارکت داشت کیفر دادم ، اينك روا باشد که حسب وصيت دارا روشنك دختر او را بحبال نکاح در آورم اعیان حضرت اور اتحسین و تحیت فرستادند ، و اسکندر جشنی بزرگ بر آورده روشنك را که یونانیان «راقسا» نامند بحباله نکاح در آورد ، و روزی چند بعيش وطرب ولهو و لعب بگذاشت ، و در شرب خمر بدان عادت که داشت همی فزونی جست ، وروزی زیاده از طاقت باده ناب در کشیده هست طافح گشت ، در مستی غضبی

ص: 44

بروی مستولی شد و چون کلیطس سردار نامدار یرا که هنرهای او مکرر در این کتاب مبارك مرقوم شده بدون عصیانی و جرمی مقتول ساخت ، وخاطر مردم از اینروی سخت آشفته گشت.

و چون اسکندر با خود آمد از کشتن کلیطس بنهایت نادم شد ، و خواست و انماید که در قتل او خطائی نکرده، پس گناهی چند بر او شمردن گرفت ، و بزرگان در گاه آن سخنانرا رواج دادند که دلها از اسکندر نگردد ، نخست آنکه کلیطس با اسکندر گفت: تو پسر قلب زیاده نیستی اینهمه تکبر و تنمر چراکنی ؟! دیگر آنکه رسم یونانرا چرا مطموس (1) ساخته و روش ایرانیانرا گرفته ؟ هم باید بقانون نخستین زیست کرد ! !

و دیگر واقعه که در این سفر برای اسکندر افتاد ، آن بود که هنگامیکه با ترکمانان ساز حرب در میان داشت ، چندتن رسول چیره زبان از آن قبایل بحضرت وی آمد ، وایشان از نام بلند اسکندر و غلبه وی چنان میپنداشتند که او مردیست که با بنی نوع انسان مشابهت ندارد ، بلکه دو چندان و سه چندان مردم خواهد بود.

چون در حضرت اور خصت بار حاصل کرده با خدمت او پیوستند او را مردی چون دیگران یافتند که هنوز در جنه و اندام کوچکتر از بسیاری از مردم بود ، عجب کردند که مردی با این جثه چگونه تسخیر جهان خواهد کرد؟! آنگاه یکی از آن فرستادگان که داناتر از همکنان بود قدم پیش گذاشته معروض داشت که : اگر خداوند بدن ترا باندازه همت و سخا می آفرید دنیا بر توتنگ میگشت، و اگر از همت تو صورتی میکرد یکدست در مغرب و یکدست در مشرق میداشت ، و با اینجهان سر فرو نکرده رخنه در کار فلک می انداخت ، ترا با اینهمه بزرگی تعرض ما بیچگاران و مساکین چه سود بخشد؟ که بصحراها وزراعتها قناعت کرده ایم و ابداً متعرض سلطنتی و حکومتی نیستیم، خداوند گاو و گاو آهن برای ما آفرید که با آن زراعت کرده و حاصل آنراقوت سازیم و بشکر خدای پردازیم و خدنگ خارا شکاف عنایت فرموده که با آن نیز دفع دشمن توانیم کرد و باج با کس نگذاشت ، و جام شراب عطا

ص: 45


1- مطموس : گمشده و دور شده.

داده که مایه طرب و اسباب سرور ماست ، و ما از جهان بدین خوشیم و آزار کس نجوئیم اما تو که امروز خود را کدخدای این جهان دانی گوئی عالمیانرا از تعدی طراران (1) و ظالمان رهایی بخشم ، با این کردار خود سرآمد جباران و ظالمانی بگو که مردم ليديا وشير يا وبطر یا و ایرانرا چه گناه بود؟ که با جمعیت فروان برایشان تاختی و جمیع این ممالك را بمعرض قتل و غارت در آوردی !! و هنوز سیر نشده عزیمت هندوستان داری و اینکه بسوی ما تاختن کرده هم جزقتل حواشی (2) و نهب مواشی (3) ما بیچارگان قصد نکرده ، اگر تو خود را بزرگترین بنی نوع بشر میدانی حفظ و حراست مساكين را واجب شمار ، و اگر نه یکی چون دیگران خواهی بود و هر قبیله که بدست رأفت و رحمت ملازم خدمت شود نیکوترا از آنست که باتیغ بران بزیر فرمان آید ، چه آنمردم که از بیم جان سر بضراعت فرو کردند ، هر روز که توانند روی از طاعت بگردانند.

کلمات آن پیر سخنور در اسکندر اثر کرد ، و مسئول آنر سولانرا باجابت مقرون داشت، و هر تن را بخلعتی خسروانی خرسند کرده رخصت انصراف داد.

و در اینوقت بعرض اسکندر رسید که فرمانگذار شهر زنان عزیمت تقبیل آستان ملك يونان نموده و نشیمن آنجماعت بریکسوی گرجستان در کوه کاکاز که مشهور به البرز است بود ، و تارودخانه فاسس را بتحت تصرف داشتند و قانون آن زنان این بود که سالی یکنوبت بشهرى كه نزديك باخاک ایشان بود رفته با مردان آنشهر همبستر میگشتند ، و حمل گرفته بیلاد خود مراجعت مینمودند و چون بار مینهادند اگر پسری بود سر شرا باتیغ بر میگرفتند !! و اگر دختر بود بتربیت او اقدام میفرمودند ، و پستان راست دختر انرا هنگام طفولیت داغ کرده ناچیز میساختند ، تا روز جنگ هنگام تیر انداختن زحمت ندهد ، و پستان چپ را برای شیر دادن اطفال بحال خود میگذاشتند ، و چنان جامه میپوشیدند که جانب چپ سینه ایشان پیوسته عریان بود و دامن جامه ها را بر زبر زانوی خود گر ممیزدند ، تا هنگام عبور و مرور

ص: 46


1- طرار تفتح طاء و تشدیدراء : حیله گر عیار .
2- حواشی بفتح ميم - جمع حاشيه : اهل و عیال و بستگان کسی
3- مواشى بفتح ميم - جمع ماشیه : چهارپایان از قبیل گاو و گوسفند و شتر.

چست و چابک باشند، و هر تن دو حر به جنگ در دست داشتند.

بالجمله : در اینوقت تا اسطریس که ملکه آنزنان بود چون نام اسکندر راشنید باخود اندیشید که بحضرت او شتافته باوی همبستر شود و از اسکندر حامله گردد ، و چون بار بگذارد اگر پسر آرد با خدمت پدر گسیل سازد و اگر دختر باشد در کنار خود بدارد.

پس با سیصد زن کوچ داده بیست و پنجروز طی مسافت نمود ، و بلشگرگاه اسکندر فرود شد و گمان داشت که اسکندر مردی دو چندان و سه چندان دیگران است و آنگاه که رخصت بار حاصل کرد او را چون یکی از مردم یافت.

بالجمله : چون پادشاه یونان از تمنای تالسطریس آگهی یافت از اجابت مسئول او دامن در کشیده سر بر تافت و او را فرمود : اگر توانی در رکاب ما سفر کنی تالسطریس معروض داشت که : اگر من از مملکت خود دور شوم کار آن بلده بیسامان شود و رخصت مراجعت حاصل نمود و مدت سیزده روز در انجاح (1) مهم خود الحاح فرمود تا اسکندر سر برضای او فرو کرده مسئول اور اقرین اسعاف (2) داشت و ساعتی با اوسر در بالین گذاشت .

ظهور اندرو تاخس حکیم

پنجهزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، (3) اندرو تاخر

ص: 47


1- انجاح - بكسر همزه : رواکردن حاجت
2- اسعاف بكسر همزه برآوردن حاجت ورواکردن خواسته کسی .
3- بنابراین زمان ظهور این حکیم تقریبا سیصد سال قبل از میلاد است ولكن صاحب مطرح الانظار در قرن اول بعد از میلاد دانسته و تاییدی از قول صاحب قاموس الاعلام آورده و منشایی برای این اشتباه که در زمان ظهور این حکیم در بعضی از تراجم شده است ذکر کرده چنانکه در کتاب مذکور در ص 236 گوید: بنا بنوشته بعضی از مؤلفین اروپا زمان اندرو ماخس اندرو ماك Andromaque در قرن اول بعد از میلاد بوده و قول قاموس الاعلام نیز همین قول را تایید می نماند چه مورخ مزبور مینویسد . اندر و ماخس ثانی (که مکمل معجون متروديطوس است) از اهل کریدوطبيب مخصوص نرون (امپراطور رومی متولد سال 37 میلادی بوده) است و بعید نیست مترجمین عرب ترجمه اندرو ينفوس را که از حکمای قبل از میلاد بوده باندر و ماخس طبیب که مکمل معجون مترود يطوس است مشتبه نموده اند .

حكيم (1) از جمله فلاسفه یونانست ؛ کسب فضایل حکمت از کلمات ارسطاطالیس کرده و در فنون علم طب حذاقتی (2) بسزا داشته ، چنانکه ریاست اطبا او را بود.

و آنگاه که بر معجون مترو ديطوس وقوف یافت، بعضی از ادویه آنرا بکاست و برخی از عقاقیر بیفزود از جمله لحوم (3) افاعی (4) بود که زیاده ساخت و منفعت آن در دفع سموم افزون از معجون اصل گشت.

ظهور بلیناس حكيم

پنجهزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بليناس (5) از جمله حکمای بزرگوارست که از فنون حکمت کمال بهره و نصیبه داشته و از صنادید شاگردان ارسطاطالیس بوده و پیوسته در حضرت او زانو زده و کسب فواید حکمت فرموده و در علوم غریبه و هر نيرنج (6) وطله می سر آمد ابنای روزگار بوده و پیوسته ملازم رکاب اسکندر بود و در کارهای بزرگ مصلحت و صوابدیدا و در حضرت پادشاه یونان کمال متانت داشت و آن منارها که اسکندر در شهر اسکندریه بنیان فرمود و آن مر آتی که منصوب داشت ، بدانگونه که مرقوم افتاد جملگی (7) صنعت خاطر بلیناس بود ، و از مصنفات او چند رساله بنظر نگارند، این اوراق رسیده ، از جمله کتاب القديم است ، و دیگر کتاب علل است ، که در آنجا گوید انا بلیناس صاحب الاعاجيب (8) ودراثبات

ص: 48


1- اخبار الحكماء و بعضی تراجم دیگر نام این حکیم را اندرو ماخس ضبط کرده اند و در اینجا ممکن است کاتب اشتباه کرده بجای اندر و ماخس اندرو تاخس نوشته اند.
2- حذاقت - بكسر وفتح حاء : مهارت و استادی در کاری
3- لحوم - جمع لحم : گوشت .
4- افاعي جمع افعی : نوعی مار برزگ.
5- صاحب مطرح الانظار زمان ظهور این حکیم را نیز بعد از میلاد دانسته چنانکه گوید بليناس بعد از قلیلی از میلاد مسیح در شهر تبان متولد شده و در شهر افس مدرسه تاسیس نموده و در سال 97 میلادی وفات کرده.
6- نيرنج بمعرب نیرنگ. افسون و تردستی .
7- ص (29).
8- يعني من بليناسم دارای علوم عجیبه .

واجب (1) و حکمت الهی تحقیقات نیکو فرموده ، و در کتاب جامع الاشيا خود را شاخنوس لقب نهاده ، و آن کلماترا قس، ترجمه نموده و چنان معلوم شد که هرمس ثالث بعد از بليناس هنوز زندگانی داشته و آن کتابراکه بلیناس در سبب پیدائی اشیا نگاشته با خود در سردا به مظالم (2) میبرده و در آن نگریسته بهره ور میگشته .

ظهور قريش

پنجهزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، از این پیش پدران پیغمبر آخر الزمانرا صلی الله علیه وآله وسلم تا كنانة بن خزيمه مرقوم داشتیم و کنانه را پسری بود که نضر نام داشت و بقریش ملقب گشت و در سبب این لقب باوی مورخین را چند سخن است.

نخست آنکه قریش نام دابه (3) ایست که بزرگترین جانوران دریاست ، و چون نضر بزرگتر از مردم قبیله بود چنین لقب یافت.

دیگر آنکه قریش مشتق از نقرش است و تقرش بمعنی کسب و تجارتست ، هما نانضر را این شیوه بوده است .

و سخن آخر را که نگارنده این اوراق اختیار کرده آنست که : تقرش بمعنی تجمع است و چون نضر مردی بزرگ و با حصافت بود و سیادت قوم داشت پراکندگان قبیله را فراهم کرده و بیشتر هر صباح برسر خوان گسترده او مجتمع میشدند از انیروی قریش لقب یافت ، و هر قبیله که نسب ایشان بنضر پیوندد قریش خوانند.

گویند: نضر روزی در حجر مکه خفته بود، در خواب چنان دید که درخت سبزی از پشت اور سته ، چنانکه شاخه های آن سر بر آسمان گذاشته ، و اوراق (4) واغصان آن از نور تابناکست و شمار شاخه های آن مساوی عدد اولین و آخرین اشیاست ، و آن اغصان قومی سفید روی جای دارند ، چون از خواب برآمد و اینصور ترا در

ص: 49


1- واجب : مقصود از واجب در اصطلاح فلاسفه و متكلمين واجب الوجود است که عبارت از ذات باری تعالی جل شانه میباشد.
2- مظلم - بفتح لام: تاريك .
3- دابه : هر حیوان جنبنده.
4- اوراق - جمع ورق برگ درخت اغصان جمع غصن: شاخه درخت

نرد کاهنی باز نمود ، تعبیر چنان رفت که کرامت و شرافت بر دودمان تو و حسب و نسب تومسلم و مقصود خواهد بود (1) ، ونام مادر نضر بره بنت بر بن ادبن طالحة بن الیاس مضر باشد.

مع القصه : نضر بن كنانه رادو پسر بوديكي مالك ، و آنديگر نحلد ، ونام مادر مالك عاتكة بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن غیلان بود ، و نسب پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه وآله وسلم بمالك پيوندد .

ومالك را پسری بود که فهر نام داشت، و نام مادر فهر جندله بنت حارث بن مضاض جرهمی است و اینحارث جزابن مضاض اکبر است ؛ نسب پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه وآله وسلم بفهر منتهی شود.

و فهر بن مالك را هم نام عامر است و او چهار پسر داشت، اول «غالب» دویم «محارب» سیم «حارث» چهارم «اسد» و نام مادر ایشان ليلى بنت سعد بن هزيل بن مدركة بن الياس است، و نسب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بغالب رسد .

و غالب رادو پسر بود اول «لوی» دویم «تیم و نام مادر ایشان سلمى بنت عمرو بن ربيعة الخزاعیه است ، و نسب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بالوی پیوندد .

ولوی را چهار پسر بود اول «کعب» دویم «عامر» سیم «عامر» سیم «سامه» چهارم «عوف» و مادر كعب وسامه وعوف مادیه دختر كعب بن القين بن حسر بود از قبیله قضاعه ، و مادر عامر فحشیه بنت سيان بن محارب بن فهر بود.

وقتی در میان ساته بن لوی و برادرش عامر خشونتی واقع شد ، و از آن کار بمعادات (2) ومبارات (3) کشید ، وعاقبت سامه از عامر هراسناك شده عزم جلای وطن فرمود و خواست تاسوی عمان کوچ دهد ، آنگاه که برشتر خویش برنشست که طی مسافت کند، ناقه او برای چریدن سر فرو داشت و ماری از خار بن سر بدر کرده

ص: 50


1- مدرك نقل این خواب درباره قریش بدست نیامد و بحار الانوار (ج 6 باب 3) و نیز حيوة القلوب (جلد 2 باب 3) چنین خوابی را راجع بعبد المطلب (جد پیغمبر اکرم صلى الله عليه و آله نقل کرده است).
2- معادات : دشمنی کردن .
3- مبارات: عداوت و بیزاری جستن از یکدیگر

لب آنرا بگزید چنانکه در حال بیفتاد و بمرد ، چون سامه از ناقه بزیر افتاد هم او را بگزید و او نیز بهلاکت رسید ، و در حین سکرات موت بیتی چند انشاد فرمود ، و نگارنده اوراق بنگارش یکیت از آن پرداخت

لا ارى مثل سامة بن لوى *** يوم حلوا به قتيلا لناقة (1)

اماعوف بن لوی با چند تن از مردم خود بارض عطفان آمد که نسب بغیلان رساند و چون در آنزمین سکون اختیار کرد آن مردم که باوی همراه بودندد خصت انصراف داد ؛ اما نسب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم به کعب بن لوی پیوندد، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

ابو عبیده جراح از فرزندان حارث بن فهر است و سوده بنت ربیعه که از جمله ازواج پیغمبر است از نسل عامر بن لوی است ، سهیل بن عمرو وعمرو بن عبدود هم از این قبیله اند، و بنو ناحیه از اولاد سامه اند.

ظهور ملوك طوايف چين

پنجهزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون مدت سلطنت تن و انك بنهایت شد، پادشاهی از خاندان جووانك منقرض گشت ، كار ممالک چین پریشانی کشید ، و از هر گوشه سرکشی سر بدر کرد ، و بهوای خودسری سربرداشت بعد از آشفته حالی هر کشوری و ترکتاز هر لشگری مملکت چین بر چهارده بخش افتاد ، و هر بخش را یکی از امرا سلطنت یافتند ، بدینگونه :

اول جنگ «میشو» دویم «سور برنجی» سیم «سن بانشو» چهارم «دونای بای» پنجم «دى كانك» ششم «سوس خونشو» هفتم «سلووانك» هشتم «لوحوكونك» نهم «حیشونجی» دهم «سوسوداو» یازدهم «حوسونك جي» دوازدهم «سای شود و» سیزدهم «کسناح»چهاردهم «نايحوكون».

و چون روزگاری بر این بر آمد و همچنان کار مملکت آشفته بود ، هفت تن از

ص: 51


1- نمیبینم مانند سامه فرزندلوی را که روزی بر او ظاهر گردند، در حالی که با شترش کشته گردیده است. و ممکن استلام (لناقته) به معنای مع نبوده و معنایش چنین باشد: بر او ظاهر گردند در حالی که او کشته شترش گردیده است.

بزرگان چین با هم عهد مودت محکم کردند ، و لشگر بر آورده مملکترا از آن چهارده تن بگرفتند ، و جمیع آن اراضی را هفت بخش کرده بکار سلطنت پرداختند ، ونام ملوك هفتگانه چنین بود:

اول «دى وانك» دويم «جودانك» سيم «جن وانك» چهارم «سن وانك» پنجم «سى وانك» ششم «حووانك» هفتم «باروانك» و نیز روزگاری ایشان بکار سلطنت قیام کردند، و مدت پادشاهی این هر دو طایفه که کار بر ملوك طوایف میرفت چهارده سال بود و بعد از این مدت پسر سن وانك كه یكی از ملوك هفتگانه بود و سن شبخوانك نام داشت ، لشگری فراوان فراهم کرده مملکترا از آن شش تن که با پدرش در کار سلطنت مشارکت داشتند بگرفت و چون نوبت باور سید منفرداً سلطنت کرد، چنانکه مذکور خواهد شد .

عزیمت اسکندر بجانب هندوستان

پنجهزار و دویست و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون اسکندر (1) از کار مردم سبطیا و نظم بلاد ترکمانان بپرداخت ، تسخیر مملکت هندوستانرا تصیمم داده (2) از آن اراضی سفر کرد و همه جاطی مسافت نموده بکنار رودخانه «اندس» که مشهور به اتك است فرود شد و در آن اراضی پنج رودخانه است : اول «هدسپس» دویم «اکسنپس» سیم «هدر و طپس» چهارم «هفسس» پنجم «سرانکپس» و اینجمله چون با هم اتصال یا بد آنرا رودخانه «اتك» نامند و شهری که این رودخانه ها از آن جاریست پنجاب نامند.

على الجمله : چون اسکندر بحوالی پنجاب آمد ، «هفتیون» سپهسالار را با از لشگریان حکم داد که پیشر و سپاه گشته جسری (3) متین بر آن رودخانه بندند تا پادشاه و لشگر از آن بآسانی عبور توانند کرد ، و هفتیون از پیش تاخته

ص: 52


1- جيب السير جلد اول جزء دوم ص 20 .
2- در دائرة المعارف فرید و جدی چنین است که درسنه (327) اسکندر عزم فتح هندوستان را نمود و تفاوتی در فتح آن ندید جز در کنار رودخانه که با سلطان هندی بنام یوروس جنگ نمایان کرده او راشکست داد . ص (317)
3- جسر : پل

این خدمت بپایان برد ، و پادشاه یونان با تمامت لشگر از روداتك بگذشت.

در اینوقت «مکسلس» که در اراضی میان اتك ورود هدسپس حکومت داشت و او را با پورس حاکم آنسوی بدسپس خصومت بود ، برای ظفر جستن بر خصم سی زنجیر فیل و هفتصدتن سواره و پنجهزارتن پیاده برداشته بحضرت اسکندر پیوست ، و پیشکشهای لایق گذرانید، و اظهار عقیدت و چاکری نمود و آن اشگر را ملازم خدمت ساخت که سفراً وحضراً خدمتگذار باشند، اسکندر فرمان داد که در آن اراضی دار الشفائی (1) بنیان کردند و بیماران و علیلان لشگر را در آنجا جای داد ، و فرمود: که جسر را از رود خانه نخستین برگرفته بر سر رود «هدسپس» استوار کنند ، و لشگریان از آن عبور نموده با پورس که از جانب فور پادشاه هندوستان حکومت آن سامان داشت مصاف دهند، و سپاه اسکندر بکنار رودخانه هدسیس آمده خیمه برافراختند ·

چون پورس از این خبر آگهی یافت مردم خود را از سواره و پیاده مجتمع ساخته بدانسوی رودخانه در برابر لشگر اسکندر فرود شد، و این هنگام آفتاب سرطان بود ، و از حرارت هواهر برف و یخ که در کهسارها بود گداخته آب رودخانه ها طغیانی عظیم داشت و پورس در برابر گذرگاه رودخانه چند زنجیر فیل بداشته بود که اسبهای لشگر اسکندر از دیدار آنجا نوران رمیده هرگز بدانسوی آب عبور نمیکردند .

اسکندر چون این جمله را مشاهده کرد، این سخنرا در میان لشگر مشتهر ساخت که ما را در کنار این رودخانه نشیمن خواهد بود، چندان که آب از طغیان باز ایستد و عبور از آن ممکن باشد وحکم داد تا آزوغه (2) و علوفه از هر آبادی بلشگرگاه حمل کردند .

چون روزی چند بر این بگذشت آوازه در انداخت که پادشاه یونان امشب از آب عبور کرده بر سر پورس خواهد شتافت ، و پورس اینخبر شنیده از برای مدافعه مهیا

ص: 53


1- دار الشفالی : بیمارستان
2- آزوغه: همان آزوغه است و آن غذائی است که در مسافرت با خود بر میدارند.

میگشت، چون چند شب این خبر را بكذب انتشار داد و هر شب پورس و مردمش راتا صبحگاه بحر است خود زحمت داد این معنی از نظر پورس محو گشت و غافل بنشست وملك يونان چون خصم را بغفلت در انداخت، لشگرگاه خویش را «بقراطریس» سردار سپرد و فرمود: چون من بدانسوی شوم پورس بمدافعه بیرون خواهد شد ، اگر معلوم کنی که با سپاه عظیم بجنگ من تاخته از آب بالشگریان عبور کن و در حر بگاه حاضر باش ، واگر با سپاه اندك بسوی من تازد در لشگرگاه خویش بیاسای ، و جمعی از سپاهیانرا نیز به اطلس که یکی از سرهنگان بزرگ بود سپرد و فرمود :

چون معلوم کردی که لشگر ما از آب گذشته و با پورس در آویخته تو نیز بیدرنگ از آب عبور کن و در میدان جنگ نبرد فرمهای آنگاه چهار فرسخ به نشیب لشگرگاه آمد ، چه در آنجا گذرگاهی گمان برده بود که در کنار کوهى كوچك و درختانیست و در برابر آنکوه جزیره خالی از سکنه در میان رودخانه است .

بالجمله: اسکندر با سواره و پیاده که از تکسلس همراه بود و گروهی از نظام فالنکس ، چهار فرسخ به نشیب لشگرگاه تاخته بکنار گذرگاه رودخانه آمد ، راز قضا آنشب ابری متراکم برخاسته هوا را تیره ساخت و رعد و برق در انداخت ، و اسکندر با کشتیهای کوچک و بعضی اشیا که برای عبور فراهم کرده بود از آب بگذشت و با لشگریان بدانجزیره در آمد، و گمان برد که آب بنهایت شده و با خشکی پیوسته چون معلوم شد که این زمین جزیره بوده هنوز یکنیمه از آب باقی است ، اسکندر دیگر باره پیشتر از همه سپاهیان بآب در آمد و مردم قویدل گشته از دنبال اور خت در آب افکندند و از رودخانه بگذشتند.

در اینوقت یکی از دیده بانان پورس بدین معنی وقوف یافته باستجمال تمام خود را بدو رسانید و از رسیدن لشگر اسکندرش آگهی داد. پورس بیدرنگ هزار تن پیاده و یکصد و بیست عراده جنگی به پسر خود سپرده ایشانرا بجنگ اسکندر فرستاد.

پادشاه یونان چون از کار ایشان خبر شد ، لشگریانرا فرمان داد تا بدانجماعت تاختن برده بیشتر از آنگروه را با تیغ بگذرانیدند و پسر پورس نیز در معرکه جنگ مقتول گشت پورس چون از قتل پسر و ترکتاز اسکندر خبر شد ، جمعی از لشگریان

ص: 54

خویش را برای جنگ قراطریس ، در لشگرگاه باقی گذاشت ، تا اگر او از آب عبور کند مصاف دهند و خود باسی هزارتن پیاده و چهار هزار سواره و سیصد عراده جنگ و دویست زنجیر فیل برای مقابله اسکندر میان بربست و با آن اعداد (1) بعرصه وسیع در آمده صفوف لشگر راست کردو اسکندر نیز با مردم خود برسید، اما اندیشه پورس آن بود که در جنگ پیشدستی نکند و چون لشگر اسکندر بحزب در آید فیلهای جن گیرا از پیش روی بتازد تا اسبهای لشگر اسکندر رمیده سواره سپاه ایشان شکسته شود ، اسکندر با سپاه خویش برسید و سواره سپاه را از طرف میمنه (2) و میسره (3) بازداشت ، و پیادگانرا در قلب جای داد و چون سواره سپاه دشمنرا اندك ديد و پیادگانرا فراوان چنان صواب شمرد که نخست جنگ با سوارگان در اندازد ، چه آنگاه که ایشانرا بشکستند پیادگان نیز پراکنده خواهند شد، و باین اندیشه با مردم میمنه سپاه خویش بجانب میسره لشگر دشمن تاختن کرد و پورس چندانکه پایمردی و مردانگی افشرد و لشگر خود را بجنگ ترغیب و تحریص فرمود مفید نبود. عاقبت تاب درنگ نیاورده هزیمت شدند ، و پیادگان لشگر پورس که از دنبال سوارگان ایستاده بودند چون کار بفرار کشید در برابر اسبان افتاده پایمال سمستور شدند ، وگروهی عظیم بهلاکت رسیدند ، و اسکندر با کمانداران فرمان داد تا آنکسان که بر پشت پیل سوارند با تیر زیر آورند و چون چنان کردند فیلهای بی سواروز نجیر نیز در میان پیادگان افتادند، و از دهشت بهر سوی میتاختند و مردم را با خاک یکسان میساختند.

در اینوقت «سینس» که یکی از سرهنگان سپاه بود، بحکم اسکندر بر لشگر دشمن حمله برد ، سپاه سواره پورس که فرار کرده بودند چون چنان دیدند دیگر باره هم پشت شده بجنگ در آمدند؛ و پورس خودنیز بهر جانب تاخته مردم خویش را در دفع بیگانه قویدل میساخت و بافضال (4) و احسان خود امیدوار میفرمود ، اما با اینهمه بخت

ص: 55


1- اعداد - جمع عدد گروه و عدد: گروه و جمعیت .
2- میمنه: راست
3- میسره: چپ
4- افضال : نیکوئی و بخشش .

مساعد نیفتاد و سپاه اسکندر بقهر و غلبه آنجما عترا هزیمت کردند . و در این جنگ هزارتن سواره ، و بیست هزار پیاده ، و دو تن از فرزندان پورس و جمعی از بزرگان در گاه او مقتول گشتند و هر چه از فیلان جنگی زنده بود با عرادهای جنگ و سایر آلات و ادات جنگ بحیطه تصرف لشگر اسکندر افتاد ، و قراطریس که با بقیه لشگر از آب گذشته جنگ در انداخته بود غنیمت فراوان یافت .

پورس از این حر بگاه خود بسلامت بگریخت ، و اسکندر فرمان داد هر که او را دستگیر کند، زنده بحضرت آورد تکسلس گریزگاه او را معلوم کرده بسوی او شتافت تا بدلالت و استمالت (1) اور ابحضرت اسکندر آورد ، پورس چون از قدیم با وی خصمی داشت بی آنکه کلمات او را اصغاء (2) فرماید حربه که در دست داشت بجانب او پرانید ، تکسلس خود را از زخم او حر است کرده بی گفت و شنود مراجعت فرمود .

از پس او مردمی که یکی از ملازمان رکاب اسکندر بود ، بنزديك او شده او را بالطاف و اشفاق (3) خسروانی امیدوار ساخت، و پورس چون از قدیم الایام با مردمی دوست و مهربان بود با او بخدمت اسکندر شتافت ، و از کمال جلادت (4) و دلاوری هیچ در پیشگاه اسکندر خوفناک نبود و با پادشاه یونان در کمال طلاقت (5) و بلاغت مکالمه فرمود اسکندر او را نیکو بنواخت و هر مملکت که از او بتحت تصرف آورده بود هم بدو تفویض فرمود تا بکار حکومت و ایالت پردازد، پورس بشکرانه این موهبت زمین خدمت بوسیده طوق (6) عبودیت و فرمانبرداری پادشاه را برگردن نهاد و بر حسب فرمان بنظم و نسق (7) بلاد او امصار خویش پرداخت . و اسکندر بشکرانه

ص: 56


1- استمالت : دلجوئی .
2- اصفاء : شنیدن.
3- اشفاق : مهربانی کردن
4- جلادت: چابکی
5- طلاقت: گشوده زبان شدن و دلیری در سخن گفتن.
6- طوق : رشته
7- نسق : ترتیب و نظم.

این فتح در آن اراضی شهری بنیان کرد و نام آن بلده را «نیکیا» گذاشت ، که بلغت یونان بمعنی فتح است.

و اسکندر را اسبی بود که سی سال داشت و آن اسب را بفال مبارك وميمون گرفته بود در این وقت مفقود شد ، پادشاه یونان فرمود که اگر آن اسب بدست نیاید مردم آن اراضی را مقتول خواهم ساخت ، هر کس از هر جا جستجو کرده تا اسب را یافتند و بندگاه آوردند ، از قضاهم در آن ایام بیفتاد و بمرد ، چون آن اسب را داغی شبیه با سرگاو بود، اسکندر فرمود: بیادگار آن اسب شهری ساختند؛ و نام آن شهر راه بوکفلاس گذاشت ، که در لغت یونان بمعنی سرکار است است.

بالجمله : بعد از طفر جستن با پورس ملك يونان فرمود: هر که از ملازمان رکاب در میدان جنگ بهلاکت رسیده بود بقانون شريعت با خاك سپردند ، و كنار رود خانه هدسپس را که محل عبور لشکریان بود ، چراغدانها نهادند و مشعلها بر افروختند و جشنی بزرگ باز نمودند که مردم هنگام گذشتن شاد خاطر باشند و چون از آن اراضی سفر کرد بمیان قبایل «قلاسی» آمد ، و سی و هفت شهر وديه ، وقريه بیجنگ وجوش بتحت فرمان آورد و آن جمله را بر ممالک پورس افزوده و بدو تفویض فرمود ، وحكم داد تا او را با «تکسلس» که از پیش خصمی داشتند مهربانی دادند و اصلاح ذات البین (1) کردند، و تکسلس را نیز باراضی خود بر گماشت و رخص گماشت و رخصت مراجعت داد و خود با لشگر بکنار رود خانه «هدر و طپس» آمده خیمه و خرگاه (2) بر افراخت.

در این وقت فور که پادشاه هندوستان بود چون همه روزه صیت (3) لشگرکشی و کشور گشائی اسکندر را اصغا فرمود .

با خود اندیشید که اگر جلادتی نکند و نبردی نیفکند، یکباره مملکت هندوستان از دست بدر خواهد شد ، ناچار ساز لشگری جراره (4) کرده بشتاب برق و باد بسر حد

ص: 57


1- اصلاح ذات البين: آشتی دادن بین دو نفر را گویند.
2- خرگاه : سراپرده.
3- صیت : آوازه
4- جرار : بسیار کشنده و لشگر انبوه و بسیار.

پنجاب آمد .

چون اسکندر از حال او آگهی یافت مردم خویش را فراهم داشته باستقبال جنگ او بیرون شتافت ، و چون فریقین باهم نزديك شدند ، صفهار است کرده جنگ در انداختند ، بعد از کشش و کوشش بسیار فور در میان آن گیرودار مقتول گشت لشگریانش اسیر و دستگیر شدند و بعضی باراضی خویش فرار کردند ، لاجرم مکانت اسکندر در آن مملکت زیاده شد و بر استقلال و استیلای پورس بیفزود، و آسوده نشسته هر روز بتسخیر بلدی از هندوستان و بنیان شهری از نو مشغول بود ، و از نظم و نسق ایران نیز همه روزه بازپرسی میفرمود .

ظهورانك سرخس حكيمپنجهزار و دویست و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : انك سرخس یکی از حکمای بزرگوار است که در ارض یونان تربیت یافته و تحصیل علوم حکمت در حضرت ارسطاطالیس فرموده ، و پیوسته در سفر و حضر ملازم خدمت اسکندر میبود، و پادشاه یونان با صحبت او رغبتی تمام داشت .

گویند: حرص اسکندر در تسخیر ممالک چنان بود ، که وقتی انك سرخس از سعت زمین، و بزرگی جهان ، وكثرت بلادو امصار، وحشمت سلاطین ، و فزونی خلق جهان ؛ کلمۀ چند بعرض میرسانید، اسکندر چون نيك نظر كرد و باعمر اندك عبور باینهمه زمین و غلبه با اینهمه خلایق را صعب دانست و از يكجانب حرص وطلب اور امجال نمیگذاشت که آسوده باشد و از هوس تسخیر دنیا فرونشیند ، بی اختیار بگریست چنانکه بانگهای های او بلند گشت .

جلوس سینسار در مملکت هندوستان

پنجهزار و دویست و هشتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : چون فود در حربگاه بدست لشگریان اسکندر رخت بسرای دیگر برد ، و لشگرگاه پادشاه یونان در پنجاب بود كار ممالك هندوستان آشفته گشت .

در اینوقت سینسار که یکی از سپهسالاران خود بود گروهیرا باخود متحد کرده

ص: 58

سر بسلطنت برآورد ، و در دار الملك «قنوج بتخت ملكی جلوس فرمود ، و بلاد و امصار را بتدریج متصرف شده در کار سلطنت استقلالی تمام پیدا کرد ، و مادام که لشگرگاه اسکندر در پنجاب بود و جنابش در سرحد ایران و هندوستان سکون داشت ، سینسار بدانجانب عبور نکرد؛ چه قتل فور او راپندی روشن بود .

اما آنگاه که اسکندر از پنجاب و اراضی هند بجانب مملکت بابل سفر کرد و روزگار او بنهایت شد، سینسار با سپاهی جرار بجانب پنجاب تاختن کرد و پورس را که از جانب اسکندر حکومت پنجاب و بعضی از اراضی هندوستانرا داشت ، از میان برگرفت و در کار پادشاهی استقلالی تمام حاصل کرد ، و در زمان او چون کار سلطنت ایران بملوك طوایف میرفت ، سینسار با هیچکس سر ضراعت (1) فرونداشت و کسی را نیز در ایران آن نیرو نبود که بجانب او تاختن کند، و مدت سلطنت او در هند هفتاد سال بود.

ظهور افلاطس حكيم

پنجهزار و دویست و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، افلاطس از عظمای فلاسفه یونان است و معنی این لفط نفع رساننده داناست ، و اوراکب معارف از خدمت ارسطاطالیس حاصل شده و بیشتر وقت ملازم حضرت اسکندر بوده و سخنان پند آمیز معروض میداشته. وقتی پادشاه یونان از وی سئوال کرد که پادشاهان را کدام شیوه ستوده و پسندیده است ؟ عرض کرد : آنکه در شبها باندیشه رعیت باشند و بصلاح حال رعايا فكرى نيكو اندیشند و چون روز شود آنچه شب اندیشه کرده اند معمول دارند ، اسکندر او را تحسین فرستاد و سخن او را از در صدق و صفادانست.

ظهور فرفوریوس حکیم

پنجهزار و دویست و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، فرفودیوس (2) از صنادید

ص: 59


1- ضراعت: خواری وزاری
2- فرفوریوس یکی از حکمای صور است، که در ساحل شام است ، و او برای ارسطاطالیس بوده و سخنان او ر اشرح نموده است، و مورخ القفطی گوید که پس از جالینوس میزیسته است و چون شناسایی سخنان ارسطو بر مردم آن زمان دشوار میبود، بنا بر تقاضای مردم کتاب ایسا موجی را تألیف نمود . محبوب القلوب ص 151

حکمای بلده صور است ، و آنشهر در ساحل دریای شام بود ، گویند : فهم کتب ارسطاطالیس برطالبان علوم مشکل افتاد در حضرت فرفوریوس که کاشف اسرار حکمت و معلم کلمات ارسطو بود شکایت بردند، و بعضی از بلاد بعیده بدو نگاشتند و درخواست نمودند که در کشف معضلات (1) حکمت کتابی کند ، فرفوریوس فرمود که ادراك كلمات ارسطو از فهم مقدمات چند ناچار است و علمای عصر ما را از وصول بدان مقدمات قصور است ، پس کتاب ایسا غوجی را تصنیف فرمود که هنوز در میان طالبان علم بکار است ، و كتاب المدخل الى القياسات الكلية نیز از مصنفات اوست که ابو عثمان دمشقی ترجمه کرده ، و كتاب اخبار الفلاسفه وكتاب الا سطقسات نیز از وی بلغت سریانی است .

بالجمله فرفوریوس از اصحاب ارسطا طالیس است ، و از کلمات اوست که فرماید: که هر چیز که یکی (2) باشد و بسیط باشد فاعلش نیزیکی است ، و هر چیز كثير باشد و مرکب پس افعالش كثير است و مركب هر موجودی فعلش چون طبیعت اوست ، لا جرم میکند خدا واحد بسیط، و آنچه میکند از افعال خود بواسطه مرکب است .

و گوید : هر چیز باشد موجود ، از برای اوست فعلي مطابق طبیعت او ، و چون حضرت باری موجود است، پس فعل خاص وحدانی او اجتناب از شبه است یعنی در وجود .

و گوید : مكونات مكون ميشوند بتكوين صورت بر سبیل تغییر، و فاسد

ص: 60


1- معضلات - جمع معضله امر دشوار و مشكل.
2- در بیان علت بسیط حقیقی حکماء گویند : « الواحد لا يصدر عنه الا الواحد » و براین مطلب براهینی اقامه میکنند که عمده کلامشان متوجه قانون علت و معلول و رابطه بین ایندو و نسبت تاثیر و تاثر ايندو ، و اینکه معلول ظهور و پیدایش همان خصوصیت علت است میباشد: در برابر این سخن متکلمین اشکال کرده گویند: بنابراین لازم آید که ایزد متعال قادر جز برایجاد امر واحد نباشد و حال آنکه این موضوع باطل است چه آنکه خدای را قدرت بر همه ممکنانست ، در جواب این سخن حکماء گویند: فرق است میان اینکه قدرت وافی برایجاد چیزی نباشد با مقدور لايق اخذ فيض نباشد و البته از واحد مراد واحد عددی نیست، خواه در طرف علت و خواه در طرف معلول بلکه مقصود حتمی دیگر از وحدت است که از آن بوحدت اطلاقی میتوان تعبیر کرد.

میشوند بخلو صورت ، و از جمله مصنفات فرفور یوس کتابی است در اتحاد عاقل و معقول که ممدوح اكثر حکمای مشائین بوده ، و شیخ رئیس در مسئله عقل و معقولات او را رد نموده .

تسخیر صاین قلعه بدست اسکندر

پنجهزار و دویست و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : بعد از آنکه اسکندر در پنجاب روزگاری در از سکون داشت، روزی در حضرت او معروض داشتند که قبایل «واقدر اسی» سر از فرمان بدر کرده اند ، و ایشانرا استظهار (1) باصاین قلعه است ، كه از يك جانب با بحيره اتصال دارد، و از آنسو که باخشکی است سه سنگر متین بر آورده اند ، و در هر سنگر عرادهای جنگی آماده داشته اند و مردان دلاور گماشته اند ، و در قلعه چندان از خورش و خوردنی فراهم دارند که در روزگار های در از کفایت کار کنند، چون اسکندر اینخبر بشنید با لشگر ساز کرده بدیشان تاختن برد ، و در سنگر اول جنگ در انداخته مردانه بکوشید ، چند انکه مجال در نگ برای آن جمع نماند ، و از سنگر اول فرار کرده به سنگر دویم گریختند و بخود داری پرداختند. هم از آنجا اسکندد بر سر ایشان شتافت و اختی در سنگر دویم ستیز و آویز مشغول شده ایشانرا بشکست تا از آنجا بسنگر سیم گریختند و همچنان اسکندر با ایشان همی مصاف داد تا سنگر سیم را نیز مسخر کرده آن جماعت بقلعه گریختند را و لشگر یونان اطراف قلعه را فرو گرفت و جمعی از سواره سپاه در جانبی که اتصال ببحیره داشت قرار گرفتند، و لشگریان بفراهم کردن اسباب قلعه گیری و آلات قلمه کوبی

پرداختند.

شب دویم در حضرت اسکندر معروض داشتند که مردم قلعه از جانب بخیر عزم فرار کرده اند ، ملك يونان فرمود : تا آن عرادها که از سنگرهای ایشان بدست آورده بودند در کنار بخیر همچنان نصب کردند که مانع از گذشتن ایشان بود و سواره سپاه را در کنار بحیره مقام داشتند فرمود که آنهنگام که قلعه را در بازکنند و مردم

ص: 61


1- استظهار: پشت گرمی.

بیرون شوند و بانگ کرنای اسکندر را انها (1) فرمایند.

مردم قلعه که بیخبر از این راز بودند، نیمه شب از قلعه بدر شدند و نخستین عرادها از عبور ایشان مانع بود ، ناچار جنگ در افتاد و جمعی از ایشان مقتول گشت و اسکندر نیز از بانگ کرنا آگهی یافته حکم داد : تاگروهی از ابطال (2) بر راه ایشان آمدند و جنگ در پیوستند ناچار، آن جماعت راه فرار پیش گرفته دیگر باره بقلعه گریختند ، و بحفظ و حراست خویش پرداختند .

پس از دو روز دیگر اسکندر حکم داد تا از اطراف سپاه بجنبش آمده باقهر و غلبه قلعه را مسخر کردند و دست بقتل و غارت برگشادند، در این هنگامه هفده هزار تن از قبایل و اقدر اسی مقتول گشت؛ و هفتاد هزار کس پیاده اسیر شد و پانصد سواره در بند افتاد و از ملتزمان رکاب گشت و پانصد عراده جنگی بدست آمد و از سپاه اسکندر صدتن مقتول شد و هزار و دویست تن از اکابر ماکارونیه زخم دار گشت ، و اسکندر از پس این نصرت «یومنس» را که در پیشگاه او وزیر و مشیر بود طلب نموده حکم داد که در اراضی آن حوالی سفر کرده قبایلی که در حدود صاین قلعه سکون دارند بانهای بیم و امید و ابلاغ و عد و و عید در تحت فرمان باز داشته بدرگاه فرسند .

یومنس برحسب فرمان بیرون شده بمیان قبایل آمد و چندانکه ایشانرا از زشت و زیبا بیم و امید داد مفید نیفتاد، و آن جماعت از بیم جان پشت بدرگاه اسکندر کرده رخت بقله های جبال کشیدند ، یومنس ناچار مراجعت کرده صورت حال را بعرض رسانید برحسب فرمان لشگری بر ایشان بتاخت ، تا آن کسان که از رفتن بجبال شامخه متعدد بودند بدست آورده مقتول ساختند، ملك يونان فرمود : تاصاین قلعه را که محل اقامت مفسدین بود خراب و ویران نمودند و پس از این واقعه معروض رأی اسکندر افتاد ، که در کنار رودخانه «هفسس» که یکی از پنج رودخانه است ، شهریست بس عظیم که مردم آن بلده کار بجمهور کنند؛ بدینسان که هر قبیلهٔ اطاعت بزرگ و فرمانگذار خود

ص: 62


1- انهاء: آگاه کردن .
2- ابطال - جمع بطل مرد شجاع.

فرمایند ، و بزرگان قبایل در امور اتفاقیه بر قانون شریعت خویش باشند و در آنمملکت فیلان قوی بنیاد بسیار بود.

اسکندر تسخیر آنمملکت راوجهه همت ساخت ، لشگریان چون از عزیمت او آگهی یافتند بغایت دلتنگ و کوفته خاطر شدند و با یکدیگر همی گفتند: تا چند در این جهان بزحمت توان زیست وروی وطن راحت ندید: اکنون باید چاره جست و از این کوچ دادن و سفر کردن رهایی یافت اسکندر بفر است و کیاست دریافت که مردم بر آنند که از مشقت سفر بازنشینند و دیگر کوچ ندهند خواست تا بدستیاری حکمت ایشانرا بر نهج خدمت بدارد حکم داد تا بزرگان در گاه و قواد (1) سپاه را حاضر کرده انجمنی کرده وروی بدیشان کرده لختی از محاسن سفر و غلبه بر ممالك و برآوردن نام بر شمرد، و پس از آن ایشانرا از گفت و شنود سخنان لاطائل (2) منع فرمود . آنجماعت در جواب . اسکندر سربزیر افکنده سخنی نگفتند ، ملك يونان بدانست که آن کلمات حکمت آمیز در ایشان اثر نکرده ؛ آنگاه سپنس که یکی از سرداران بزرگ بود ، قدم جلادت پیش نهاده بعرض رسانید که مردم برای آن روزی چند بزحمت و تعب گذارند که از پس آن بقیت عمر را بشادکامی و راحت برند، اينك مردم ما کادونیه که از نخست روز ملتزم رکاب پادشاه بودند قلیلی باقی مانده اند، چه ایشان یا بزحمت سفر شربت هلاکت چشیدند. یا در میدان نبرد رخت بسرای دیگر کشیدند و این قلیل مردم نیز همه مریض و علیل میباشند، پس کدام وقت کس روی راحت خواهد دید؟ سزاوار آنست که پادشاه رخصت فرماید تا اینمردم مسکین روی چند با وطن خویش شوند، و چون ایشان رخصت انصراف یافتند ، دیگر جوانان که مقیم خانه اندامیدوار شده از جان و دل طریق خدمت خواهند سپرد .

اسکندر از کلمات سینس» سخت اندوهناك شد ، و مردم را از مجلس رخصت بیرون شدن داد ، و فرمود : دیگرباره فردا پگاه (3) حاضر شوند تا این سخن

ص: 63


1- قواد - جمع قائد : پیشوا .
2- لاطائل: بیهوده .
3- پگاه: صبح زود

بنهایت شود ، وروز دیگر آن جمع را طلب فرمود و با ایشان گفت : که من بدان سرم تمامت این دنیا را فرو گیرم ، و مردم را بملازمت رکاب تکلیف شاق نکنم، هر که از دل وجان ملازمت حضرت ماجويد با ما خواهد بود و هر که از خدمت ما آزرده خاطر است طریق یونان پیش گیرد و در خانه خود آسوده بخسبد ، وغرض اسکندر از این سخنان آن بود که بزرگان یونان شرمنده خواهند شد ، و از خدمت اور وی با وطن نخواهند کرد اما مردم نه چنان خسته و دلتنگ بودند که این سخنان در ایشان اثر کند همچنان بر عزیمت مراجعت بودند .

اسکندر چون این معنی بدانست خشم بروی مستولی شد وغضبناك از مجلس برخاسته بدر شد و در خیمه که مخصوص خود داشت رفته بنشست و سه روز هیچ کس را بارنداد و منفرداً نشسته اندیشه میکرد که چگونه مردم را بر سر خدمت آورد ، و پس از سه روز مردم را رخصت بار داد و فرمود : دانشوران درگاه کار باستخاره باز دارند تا اگر مراجعت از هندوستان بفال نیکو افتد کوچ دهند. و اگر نه در فتح ممالك مشغول باشند.

مردم بقانون خویش هر يك تفال زدند، و بعرض رسانیدند که اینزمان پای از سفر کردن کشیدن و روزی چند در خانه خود آسوده غنودن (1) بغال ما ميمون افتاد اسکندر چون دانست که دیگر ایشان متحمل زحمت سفر نشوند ، ناچار مسئول ایشان با اجابت مقرون داشت، و بمراجعت از هندوستان رضاداد لشگریان او از این مژده اطراف سرا پرده اسکندر را فرو گرفتند ، و ببانگ بلند زبان بشکر گذاری بر گشودند .

آنگاه اسکندر چند معبد در آن اراضی بنیان فرمود و آن ممالک که از هندوستان گشوده بود جملگی را بپورس گذاشت تا بعدالت حکومت کند و خود ساز مراجعت فرمود .

ص: 64


1- غنودن: استراحت کردن

عزیت اسکندر از هندوستان

بمملکت بابل پنجهزار و دویست و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم بود چون اسکندر از کارهندوستان پرداخت عزیمت مملکت بابل دامرکوز (1) خاطر ساخته با مردم خویش کوچ داده بکنار رودخانه هدسس فرود شد و حکم داد : که بقدر حاجت کشتیها بسازند تا از رودخانه هدسس که برودخانه اتك اتصال دارد بکشتی در شده بدریای هند سفر کند و از شط العرب سرانجام کار بیرون شده وارد مملکت بابل گردد.

بزرگان سپاه معروض داشتند که این راه بس خطر ناکست و عبور از بحارو جبال آن بغایت صعب باشد، اسکندر «نیارخس» را در نهانی طلب داشته فرمود : که جمعی در عبور ما از این راه سخن به لاو نعم در انداخته اند، تو را که از دل و جان رفتن بر طريق صدق و صوابست رأی چه باشد نیارخس معروض داشت که من چنان دانم که تدبیر پادشاه با تقدیر حضرت اله موافقست و لشگریان بسلامت طی مراحل خواهند نمود.

اسکندر از سخن او شاد شد و فرمود تا نیارخس ساز سفر را طراز (2) داده کشتیها را بپایان آرد و او بر حسب حکم فرمان داد تا از بیشه های کنار رودخانه قطع درختان قوی بنیاد نموده هشتاد کشتی ساز دادند که بس بزرگ و شگرف (3) بود و دو هزار کشتي كوچك نيز بساختند.

آنگاه اسکندر فرمود که : قراطریس و هفسیون سردار با جمعی از پیش سپاه کوچ دادند ، و از پس روزی چند بر قانون مردم یونان و اهالی هندوستان قربانی کرده، حکم داد: تاکرناها بنواختند و سپاهیان بکشتیها در آمده راه نوردیدن گرفتند ، و بعد از سه روز بلشکرگاه قراطریس و هفسیون که از کنار رودخانه راه میبریدند رسیدند در اینوقت بعرض اسکندر رسید که جماعت «اقسی» و «رانسی رمالی» که شرح حال ایشان مرقوم افتاد بدان سرند که چون موکب اسکندری بمساكن ایشان قریب افتد

ص: 65


1- مركوز : مقصود و منظور نظر
2- طراز : زینت و نقش و نگار را گویند ولی در اینجا بمعنای آماده کردن استعمال شده است.
3- شگرف : عجیب و کم نظیر.

از کمین بیرون تاخته زیانی بلشگریان رسانند.

اسکندر کار کشتی و لشگر را بنیار خس گذاشته با جمعی از ابطال رجال بقصد آن جماعت بیرون تاخت و نیارخس را فرمود: در جائیکه رودخانه هدر وطیس دهد سپس اتصال یابد توقف کند و منتظر وصول موکب پادشاه باشد .

مع القصه چون اسکندر از پیش بتاخت و لشگر براند معبر او در جایی از رودخانه افتاد که عبور از آن بغایت صعب بود، چنانکه هنگام گذشتن گروهی از سپاهیان غرقه و نابود گشتند، و اسکندر را نیز زحمتی عظیم رسید، اما چون از آب بدر شد، سپاه را سه بهره ساخت و فوج نخستین را از قفای خویش بداشت و فرقه ثانیرا بهفسیون تفویض فرمود و گروه سیم را بطلیمی هم که یکی از سرداران بود باز گذاشت. آنگاه بسوی دشمن کوچ داد ، وهفسیونرا فرمود که از دنبال طی مسافت کند تا آنگاه سپاه خصم هزیمت شوند ، وی از اطراف ایشان را بدست کرد ممقتول ،سازد یا گرفته بدرگاه آورد ، وطالیمی را حکم داد که سه روز بعد از دنبال حرکت کند ، و همچنان پراکندگان لشگر دشمن را در هر جایا بد اسیر و دستگیر نماید ، اما قبایل اعدا قبل از وصول موكب اسکندر زنان و اطفال و اموال و و اثقال خودرا در حصنی حصین (1) گذاشته جمعی از پیادگانرا بحفظ و حراست گماشتند و مردان مبارز در اطراف قلعه کمین گاه کرده مترصد جنگ میبودند، از این سوی سپاه اسکند و که سه روزه قوت و آزوغه (2) بر گرفته بودند ، بی آگهی دشمن همی تاختن کرده ناگاه بکنار قلعه در رسیدند و جنگ در پیوستند، و جمعی کثیر از آنگروه را بقتل آورد وبقية السيف (3) هزیمت جسته بقلمه در گریختند ، روز دیگر اسکندر فرمان داد تا با قهر و غلبه آن قلعه را فرو گرفتند و مردان آنجما عترا با تیغ بگذرانیدند و زنان ایشانرا اسیر کرده و هر مال وزر که داشتند برگرفتند، از پس این فتح بعضی از شهر و دیه که در اطراف آن اراضی بود بحیطه تصرف در آوردند و جمعی از مردم

ص: 66


1- حصين : استوار .
2- آزوغه : غذا و خوراکی در سفر برداشته شود
3- بقية السيف : باقيمانده لشگر

آنمملکت از کمال غیرت قبل از آنکه لشگر اسکندر بدیشان رسد و دست یابد آبادانیهای خود را خراب کرده آتش در سر او اموال خود افروختند ، و خود را نیز بآتش سوختند

در این وقت بعرض اسکندر رسید که گروهی عظیم از آن قبایل دارالملک خود را تهی کرده از رودخانه بدر و طیس عبور نموده اند، پادشاه یونان از دنبال ایشان تاختن کرده بکنار رودخانه آمد، و معلوم نمود که پنجاه هزار تن سواره و پیاده بدانسوی آب برای جنگ آماده اند، اسکندر همچنان که از راه برسید بدون درنگ و پرسش اسب در آب افکند و لشگریان نیز برودخانه در آمدند، دشمنان چون این گونه جلادت مشاهدت کردند از برای ایشان مجال توقف نماند و ناچار روی بفرار تهادند ، سپاهی که در تحت فرمان هفسیون و طالیمی بودند از دنبال ایشان بتاختند و چون لختی راه به پیمودند دشمنان نظر بقفا کرده قلت سپاه اسکندر و کثرت مردم خود را دیده دل قوی کردند و عنان کشیده بجنگ در آمدند و چون اندك كشش و كوششي در میانه برفت دیگر باره هندیان راه فرار پیش گرفته ، پناه به بلده که در آن حوالی بود بردند ، اسکندر بالشگریان از دنبال ایشان در رسید و اطراف آنشهر را فرو گرفتند پادشاه یونان بادات قلعه کوبی و اسباب یورش فرمان داد و از کمال غضب و شتاب زدگی که در تسخیر شهر داشت و لشگریانرا در انجام این مهم خالی از فتوری (1) نمی پنداشت حکم داد : تا نردبانی حاضر کرده بر دیوار قلعه استوار نهادند، و خود بیتوانی (2) پای بر نردبان نهاده بر دیوار قلعه بر آمد هندیان از جلادت (3) او در عجب رفته اطراف اور افر و گرفتند، و جنگ در انداختند، اسکندر بنفسه با ایشان در آویخت و جمعی را باتیغ بگذرانید، «لیوناطیس» و « پیوسطس» و«ابریس» که از شجمان روزگار بودند چون حال پادشاه را بدانگونه دیدند از قفای او پای بر نردبان نهاده با تفاق بر رفته (4) خود را باسکندر رسانیدند ، و هر چهار تن جنگ در پیوستند، لشگریان ناچار بدان شدند که

ص: 67


1- فتور: سستی .
2- بیتوانی: بدون درنگ
3- جلادت: چابکی .
4- بر رفته : بالا رفته

باعانت پادشاه خود را بر سرباره (1) رسانند ، گروهی باستعجال تمام برنردبانها برآمدند از کثرت مردم و شتاب ایشان نردبانها را محکمی نهاد و جمله در هم شکسته مردم فروریختند و هندیان آن چهارتن را بی معین و مدد کار یافته با دل قوی بر سر ایشان شتافتند و بطعن و ضرب قیام نمودند.

در اینوقت اسکندر با خود اندیشید که در این حال اگر بر سر دیوار بیاید ، دور نیست که از خدنگ خارا شکاف اعدا آسیبی بیند، و اگر قدم واپس نهد و از دیوار قلعه خود را بلشگرگاه اندازد لشگریان یکباره از فتح آن قلمه مأیوس شوند و هندیان در حفظ و حراست قلعه دلیر ،گردند، پس بیمحا با خود را از سر دیوار بدرون قلعه انداخت و آن سه تن نیز ادرا متابعت نمودند، هندیان نیز از هر کرانه بر سر ایشان تاخته و جنگ در انداختند و باتير وسنان و سنگ با ایشان نبرد جستند، زمانی در از این چهارتن با آن گروه نامحصور مصاف میدادند ، عاقبة الامرتیری گشاد یافته بر پیشانی ابریس آمد و در حال جان سپرد و تیر دیگر بر سینه اسکندر آمده جراحتی منکر یافت و خون از بدنش همی برفت و اسکندر با آن جراحت مشغول کارزار بود و از پای ننشست تا از آن خون که از بدنش میرفت سستی گرفته بیفتاد و مد هوش گشت و هندیان همچنان از دور و نزديك بسوى او تیروسنگ میافکندند، پیوسطس وليوناطیس چون حال چنان دیدند از بیم آنکه مبادا بضرب سنگ و تیر دشمنان پادشاه نابود شود بايك دست سپرهای خود را بر سر اسکندر گسترده بداشتند و با دست دیگر بدفع اعدا مشغول بودند ..

در اینوقت لشگریان که در بیرون قلعه در اندیشه راه کردن بشهر بودند با بعضی آلات و ادات صعود خود را بر سر دیوار قلعه رسانیده، از آن سوی فرود شدند و ببالین اسکندر شتافته بدفع دشمنان پرداختند هندیان که در رزم یکدو تن ظفر نجستند چون چنان دیدند دست از کارزار کشیدند و روی بفرار نهادند و لشگر اسکندر تیغ در آنجماعت نهاده خلقی کثیر را بکشتند و آنقلعه را مسخر نموده زنان و اطفان آنقوم را اسیر نموده اموال و اثقال

ص: 68


1- باره : دیوار قلعه

ایشانرا بنهب و غارت بر گرفتند و اسکندر اگرچه از آن جراحت نزديك بهلاكت بود اما بفضل حضرت بیچون بدستیاری دو اومر هم گوناگون بهبودی گرفت و جراحتش بالتیام آمد، دیگر قبایل و اقوام آن اراضی چون چنین جرأت و جلادت از اسکندر اصغا نمودند و از این فتح و نصرت آگهی یافتند ، بیوسوسه شیطانی و هواجس (1) نفسانی بدرگاه او شتافتند، و سر در چنبر (2) طاعت وی نهادند و پادشاه یونان چون کار آنسامانرا بساز آورد، بکنار رودخانه آمده کشتی در آب رانده و قراطریس را فرمود: تا از کنار رودخانه همه جا عبور نمود ، و خود همیکشتی راند تا بکنار رودخانه اتك آمده در آنجا لنگر اقامت انداخت و در آن اراضی شهری بنیان فرمود و «قلب» را که یکی از سرکردگان نامور بود ، و کمال فطانت و حصافت (3) داشت مأمور فرمود که با جمعی از لشگریان در آنجا مقیم باشند ، و خود با بقیه لشگر کوچ داده بجائی که رودخانه اتك بدره های بلند داخل میشود رسیده جمعی از طوایف را که در آن اراضی سکون داشتند مطيع ومنقاد ساخت و در جایی که رودخانه اتك بدریای هند متصل میشود برد و شعبه است و از میانه جزیره پدیدار است که آنرا «پاتالا» مینامند و نيك بزرگ و آبادان است کارگذار آنجزیره مردی بود که اورا «میرریس» مینامیدند .

چون خبر ورود اسکندر بآن اراضی پراکنده شد ، چند منزل شتافته بحضرت او آمد، و پیشانی بر خاک نهاده پیمان داد که نیکو خدمت کند و مراجعت کرده بسرای خویش شد و ازانجا اسکندر ، و از انجا اسکندر حکم داد که : قراطریس با جمعی از لشگر و فیلان کوه پیکر از راه خشکی بیلده کرمان شود، تاهر آبادانی که در میان اراضی کرمان ورودخانه اتك است ، بر رسیده بنظم و نسق کند ، وصورت حال را بعرض رساند و دیگر آنکه از راه بحر فارس آزوغه اندك بود و کار بر مردم بسختی میگذشت .

ص: 69


1- هواجس - جمع حاجس : آرزوهای نفسانی
2- چنبر: دائره .
3- حصاف : استواری

مع القصه : قراطريس زمین بوسیده بسوی کرمان کوچ داد و اسکندر عزیمت جزیره پاتالا نمود میرویس چون اینخبر بشنید نقض عهد کرده جزیره را خالی نمود و با مردم خود از آن اراضی فرار فرمود ، اسکندر دیگر نام وی نبرد و فرمان داد در آنجا کشتیها را مرمت کردند و خود با جمعی از خاصان برای تماشا بکشتیهای كوچك بر آمده بر بعضی از تماشا جاهای دریای هند بگذشت و بنام نبطون که بعقیده یونانیان نام خدای دریاست قربانی مود و مراجعت بیا تالا فرمود ، و از آنجا نیارخس را با جمعی از سپاهیان و چهار پایان و احمال و اثقال مقرر داشت، که از دریای فارس عبور کرده بشط العرب در شود ، و از آنجا ببابل در آید ، دنیا رخس زمین خدمت بوسیده در آنجا لنگر اقامت انداخت ، تا هنگام وزیدن بادو مجال عبود برحسب فرمان سفر کند، و اسکندر خود بدان بود که از راه خشکی بجانب بابل شود ، سران سیاه چون این راز را بدانستند بحضرت او شتافته معروض داشتند که از این راه که پادشاه عزم شدن کرده بس خطرناك است ، مگر مسموع نیفتاده که «سمیرامس» و بعضی دیگر از سلاطین بابل در مراجعت از هند از این راه چه زحمت دیده اند و کیخسرو نیز از اینراه با هفت تن مراجعت کرد و تمامی سپاه و مردان این سلاطین بهلاکت رسید.

اسکندر از شنیدن این سخنان میل خاطرش فزونی گرفت ، وحکم داد تا ساز سفر را طراز کنند ، آنگاه مقرر داشت که رودخانه اتک در میانه ایران و زمین و هندوستان حد باشد ، و نادر پادشاه افشار که انشاء الله ذکر حالش در جای خودمر قوم خواهد شد ، بلوی اقتفا (1) نمود .

على الجمله : چون اسکندر از این کارها بپرداخت بالشکر کوچ داده ، بعداز طی مسافت از رودخانه عربیس» عبور نموده بمساكن قبایل اوریطی، فرود شد ، و آن قبایل از بیم سپاه و ترکتاز لشگر ، مساکن خویش را گذاشته بقله های جبال شامخه گریخته بودند ، از پس آنکه اسکندر آن اراضی را لشگرگاه ساخت ، جمعی از

ص: 70


1- اقتفاء : پیروی کردن

دانایان قوم را بخدمت وی فرستاده طلب امان نمودند و زینهار جستند ، اسکندر بر آنجماعت ببخشود و مساکن ایشانرا هم برایشان تفویض فرمود ، و «اپولا فرنس» راکه یکی از سرهنگان بود بر آنجماعت فرمانروایی داد که در میان ایشان مانده آمر و ناهی (1) باشد ، وخود بعد از چند روز خواست تا از طرف مکران بسوی کرمان شود ، و آنرا یونانیان ایختی یا فکی گویند که بمعنی ماهی خورانست ، چه جماعتی که در آنجا سکون دارند بیشتر ماهی خورند، در اینوقت بعرض اسکندر رسانیدند : که مکران چون در کنار دریا واقع است ، آب شیرین بدست نیاید و از اینروی عبور از آنجا صعب افتد ، لاجرم اسکندر بسوی شهر کیدروزیاه کوچ داد ، و آنراه همه ریگستان بود چنانکه هرگز جاده دیده نمیشد، و آزوغه لشگریان بپایان رسیده بدانگونه که اسب و استر خویش را کشته قوت میساختند، روزی چون چند آنراه را به پیمودند در جایی بکنار دریا رسیدند که در آنجا در بعضی از اشجار ثمر خوردنی یافت میشد اسکندر جمعیرا فرستاد که آن خوردنی را فراهم کرده بلشگرگاه آورند و بر لشگریان قسمت کنند آن گروه که بدین خدمت مأمور بودند برفتند و هر چه یافتند از کمال جوع خود بخوردند و تن بقضای الهی سپردند و چون با دست تهی مراجعت کردند. اسکندر ر آنجماعت بخشایش آورد و زیانی نرساند و از آنجا کوچ داد و روز تاروز قحط و غلا در لشگرگاه فزونی گرفت و لشگریان هر روز عرادها را عمد در هم شکسته و بعرض میرسانیدند که اسبهای عراده بیکار است و مردم از جوع در آزار ، رخصت حاصل کرده اسبها را میکشتند و میخوردند، و از بی آبی از پس آنکه هر وزده فرسنگ می پیمودند پنج فرسنگ دیگر میتاختند که خود را بآب رسانند، و بسا مردم که از تشنگی هلاک میشدند و هر گاه بآب میرسیدند بعضی از مردم از غایت عطش چندان آب میخوردند که هم در آپ میمردند يك روز كار بجایی کشید که جمیع مردم بانگ ناله برداشتند و بعرض رسانیدند : که مارا دیگر قدرت حرکت نمانده دست از ما بدار تا در این بیابان تن بمرگ در دهیم و از این زحمت آسوده شویم.

اسکندر از اینحال مضطرب گشت و با پنج تن سواره برای جستن آب در کوه

ص: 71


1- آمرو ناهی: دستور دهنده دفع کننده .

و دشت همی تاختن کرد ناچاه آبی یافت و مردم را بدان سیراب ساخت ، و با این همه رنج که سپاه را در این سفر افتاد چون اسکندر در هر زحمت و مشقت با ایشان برادرانه سلوك میکرد و در شدت و رخا در میانه فرق نمیگذاشت، مردم دلگران نبودند ، بلکه از دل و جان طریق خدمت میسپردند.

بالجمله : با این زحمت طی مسافت کرده بشهر «کیدروزیا» وارد گشت و روزی چند برای آسایش لشگر و نظم سپاه ببود و از آنجا بشهر کرمان آمد ، و هر زبان و ضرر که بلشگریان رسیده بوديك يك را غوررسی (1) کرده پاداش فرمود ، و مدت عبور اسکندر از کید روزیا بکرمان دوماه بود در کرمان قراطریس نیز بخدمت پیوست، در این وقت حاکم هرات و پسر حاکم «برطبا» چون زبان و ضرر سیاه اسکندر ر ا معلوم کردند با پیشکش فروان بحضرت شتافتند و مورد الطاف و اشفاق (2) خسروانی گشتند و هنوز خبری از وصول نیارخس نبود، چه او دو ماه تمام بسبب توزیدن باد مراد در کنار دریا به نشست تا در اواخر ایام خریف (3) که باد برخاست کشتی در آب راند و با سپاه خویش بعد از پنجاه روز بمکران آمد ، و از تنگی دریای فارس برودخانه «آنمیس» که از رودخانه های اراضی کرمان است پیوست ، و آنزحمت و مشقت دید که از حوصله بشر فزونی داشت ، آنگاه چندتن را از کنار رودخانه برای تحصیل آزوغه بیرون فرستاد، ایشان بقریه در آمده با یکتن از مردم یونان دچار شد ، و نخست دست بگردن یکدیگر در آورده بیاد وطن زار زار بگریستند ، آنگاه مرد یونانی با ایشان گفت که از این مقام تالشگرگاه اسکندر پنجروزه راه است ، چه من خود از آنجا بدین قریه افتاده ام ، آنجماعت بغایت شاد شدند و او را با خدمت نیارخس برده تا این مژده بگذاشت ، و لشگریانرا خرسند ساخت ، آنگاه رئیس آنقریه رسولی بنزد اسکندر فرستاد و رسیدن نیاو خس را معروض داشت ، پادشاه شاد خاطر گشت لکن چون مدت معین بگذشت و نیارخس نرسید ، اسکندر فرمان داد تا مرد فرشاده را محبوس بداشتند، و چندتن سواره برای تحقیق صدق و کذب این خبر بیرون فرستاد

ص: 72


1- غوررسی: بازدید و بررسی
2- اشفاق : مهربانی کردن
3- خريف: خزان و پائيز .

اما نیارخس چون از رودخانه بکنار آمد کشتیها را در جای بداشت و گرد لشگر سنگری راست کرده روزی چند برای آسودگی مردم توقف فرمود ، آنگاه لشگر را بجای خود گذاشته با پنج تن از مردم خود روانه در گاه اسکندر گشت ، و چندان از زحمت راه و رنج سفر ضعیف و ناتوان بود که در راه آن کسان که در فحص حال او بودند با اودچار شدند ؛ و با آنکه از مردم یکشهر بودند او را نشناختند ، وخواستند تا از وی در گذرند ، نیارخس حال ایشان باز پرسید ، آنجماعت بعرض رسانیدند که ما از جانب اسكندر بفحص حال نیار خس مأموریم ، پس نیار خس خود را بایشان معلوم کرده باتفاق بحضرت اسکندر آمدند، پادشاه چون نیارخس را بدانحال دیدباخود اندیشید که همانا کشتیها غرقه بحر فنا شده اند و لشگریان نیست و نابود گشته اند، و نیار خس با تفاق آن پنج تن از آن مهالك نجات یافته بدين حضرت شتافته است، پس مجلس را از بیگانه تهی ساخته از غایت مهربانی بالشگر آغاز نوحه وزاری نهاد و بانیارخس فرمود که شکر خدایرا که تو از آنمهلکه نجات یافتی، اکنون بازگوی که کشتیها در کجا بطوفان بلا افتادند ، نیار خس معروض داشت که باقبال پادشاه همگی سپاه بسلامت باز آمدند و من از غایت شوق از پیش تاخته ام ،اسکندر عظیم مسرور گشت و گفت : سلامت شما هزار بار مراخوشتر است از تسخیر تمامت مملکت آسیا ، وحکم داد : تا مردم بدین شادی روزی چند بزم لهو ولعب و بساط عیش و طرب گسترده داشتند ، و بدین شکرانه قربانیها نمود و نیارخس و بعضی از سران سپاه را بضیافت خاص طلب داشت ، و بانعام خسروی و تشریف ملکی هر يك را جداگانه بنواخت ، آنگاه فرمود که نیار خس سخت کوفته و ناتوانست صواب آنست كه يك چند مدت در کرمان بفراغت روز برد ، و ما از اینجا کوچ داده از راه فارس و شوشتر ببابل شویم و تنی رفته آن لشگر و کشتی را از قفای ما برساند .

نیار خس معروض داشت که من این لشگر و کشتی را از جميع مهالك رهانیده بساحل آوردم ، اکنون سزاوار نیست که دیگری این خدمت بیایان برد و نامور گردد، اسکندر مسئول اور اباجابت مقرون داشت ، و اور ارخصت داد تا خود رفته لشگر را کوچ دهد

ص: 73

و از آنجا باسیاه بسوی فارس رهسپار گشت ، و باصطخر در آمده بتخت جمشید شد و چون خرابی آن مکانرا چنانکه از این پیش گذشت مشاهده کرد غمگین گشت و سخت از کرده پشیمان شد و از آنجا کوچ داده بشوشتر آمد ، و نیارخس نیز از راه برسید ، و نیارخس از جزیره پاتالا تا شوشتر را یکصد و چهل و شش روز پیموده بود.

آنگاه روزی چند بشادی و سرور گذاشتند و چون مکنون خاطر اسکندر این بود که دولت ایران و یونانرا متحد کند و میان مردم ایند و مملکت موافقت کلی اندازد حکم داد تا بزرگان ایران و یونان با هم خویشی و پیوند کنند نخست خود دو تن دختر که نسب بسلاطین ایران داشتند که یکی «پری سینه» و دیگری «پری سانیس» که بمعنی پریزاد است نام داشتند، بحباله نکاح در آورد، و یکتن دختر دارا را بهفسیون عقدبست، و یکتن از برادر زادگان او را بقراطریس داد ، و همچنان هشتاد تن دختر دوشیزه از بزرگزادگان ایران را با سران سپاه عقد بست ، و دیگر مردم نیز هر کس باندازه و مقدار خود زنی بگرفت و اسکندر حکم داد که نام آنکسان که بدین فرمان سرنهاده اند بر نگارند تا هر کسرا لایق حال بذل مالی فرماید ، ده هزار تن از مردم یونان بشمار آمد که با ایرانیان خوبشی کرده بودند و جملگی مورد الطاف و اشفاق (1) خسروانی شدند و اسکندر در اینوقت فرمود که قرض لشگریان را بررسند و از گنج پادشاه ادا نمایند و چون اینم منی بزحمت معلوم میشد حکم داد تا بیست هزار طالینت (2) زروسیم که در خزانه موجود بود حاضر ساختند و سپاه راصلا (3) در دادند، و هر کس هر چه طلب کرد بیزحمت بدو سپردند و رخصت انصراف دادند.

آنگاه بزرگان سپاه را که هریک در مهلکه مصابرت (4) کرده بودند تاجی از زر

ص: 74


1- اشفاق: مهربانی
2- طالینت : طالون نه او قیه را گویند. و هر اوقيه يك دوازدهم رطل است، و رطل بقياس وزن مالیات بوده، برابر با 12 اوقیه میباشد.
3- صلا : کلمه ایستکه در موقع دعوت بکار میرود و دعوت جمعی را برای کاری یا برای طعام گویند
4- مصابرت: غالب شدن بر کسی بصبر .

خالص عطافرمود ، نخستین پیوسطس و دیگر لیوناطیس بود که از دنبال اسکندر خود را بقلعه در انداختند چنانکه مذکور شد، وسیم نیارخس بود، و چهارم آنر سکریطس که در سفر دریا بانیارخس معین و همبر بود ، و پنجم هفسیون سردار بتاج زر مخصوص ،گشت و دیگر سران و سرکردگان نیز هر يك در خور خود مورد عطا و عنایتی گفتند و در میان مردم ایران و یونان دسم مودت محکم شد و سی هزار تن جوانان ایران که ملازم رکلب بودند و بنظام یونان و در قانون جنگ کار میکردند نیز مورد احسان و افضال (1) گوناگون آمدند و و لقب ابی کونی یافتند که بمعنی وارث است و زمستان آنسال را اسکندر در شوشتر توقف فرمود ، و بعضی از مردم آذربایجان را که در غیبت آنحضرت طغیان ورزیده بودند گوشمالی بسزاداد و فرمود تا از بیشه های مازندران قطع اشجار کرده کشتیهای بزرگ و كوچك بسازند و بدریای خزر اندازند، و هفسیون در این سال در شوشتر بدیگر سرای انتقال نمود.

جلوس من شبخوانك در مملکت چین

پنجهزار و دویست و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، سن شبخوانك پسر وانك است و او يكي از ملوك هفتگانه است که بشراكت سلطنت چین میکردند چنان که مرقوم شد، اما سن شبخوانك مردى دلاور و زور آزمای بود و دانشی بسزاو بینشی لایق داشت ، در روزگار پدر که سلطنت چين برملوك طوایف میرفت مرد و مالی در خور فراهم کرده و باهر يك از آن ملوك ششگانه مصاف داد و جمله گیرا مقهور ساخته بر تمامت مملکت استیلا یافت و پادشاهی با پدر او سن وانك مسلم گشت و بعد از پدر بی مشارکت غیری بر کرسی مملکت بنشست او و اولادش را ختائیان طبقه چهاردهم از ملوك دانند.

مع القصه : مدت سی و هفت سال باستبداد و استقلال سلطنت کرد و گذشتن كارملك را بفرزند خودزشی حوجوی بگذاشت.

ظهور دیوجانس حکیم

پنجهزار و دویست و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود دیوجانس (2)

ص: 75


1- افضال : نیکو کردن و بخشش
2- یکی از شاگردان سقراط «ايس طنيس» نام احوال و شیوه زندگانی استاد را اختیار نموده ولی قدری تندتر و شدید تر این راه را پیمود غایت وجود را فضیلت و فضلیت را در ترک همه تمتعات جسمانی و روحانی دانست و مؤسس سلسله از حکماء شد که ایشان را کلبی میگویند سبب آنکه گفتگو های آنتیس طنیس در محلی از شهر آتن واقع میشد که بمناسباتی آن را سك سفید میخواندند و نیز بسبب اینکه پیروان او در شیوه انصراف از دنیا و اعراض از علائق دینوی چنان مبالغه کردند که از آداب و رسوم معاشرت و لوازم زندگانی متمدن دست برداشته حالت دام و در اختیار نمودند و با لباس کهنه و پاره و سرو پای برهنه و موی ژولیده میان مردم برفتند و در گفتگو هر چه بر زبان میگذشت بی ملاحظه میگفتند، بلکه در زخم زبان اصرار داشته فرد کامل این جماعت دیوجانس است که حکایات بسیار از رفتار و کردار او نقل کرده اند سیر حکمت جلد اول 7

از اکابر حکمای یونان است ، او را در فنون حکمت مکانتی تمام حاصل بودی ، و پیوسته طریق تفرد و تجرد پیمودی ، و چون گرسنه شدی هرجا هر چه یافتی خوردی . و چون شب در آمدی هر جا بودی خفتی ، جامه همه صوف در بر میکرد ، و شاگردان خود را از رسوم قانون مردم باز میداشت ، چندانکه میگفت : برای همبستر شدن با زنان ووطی با ایشان خلوتی لازم نیست غرض از این معنی دفع فضله (1) ایست که هر دو تن را واجب باشد و هر چه زودتر ممکن شود نیکوتر بود، در اینصورت خلوت چه ضرورت دارد؟ و اگر این افعال نفس الامر قبیح بودی ، بایست در هر حال قبیح باشد مخصوص بموضعی دون موضعی نبودی، وصورتی غیر صورتی نداشتی، همانا حسن و قبح آن منوط و مربوط با عقل نیست، بلکه با صلاح و پندار مردم روزگار است، در این صورت اجتناب از امری که ضروری عقلی نیست جایز نباشد (2) و همیشه مهربانی و آمیزش با خویشان و نزدیکان خود ر وا داشتی ، و از بیگانگان دوری نمودی ، چون مردم بر عقایدا ووقوف یافتند گفتند ، این خصلت سگانست که در دیوجانس ظهور یافته ، و او را دیوجانس کلبی خواندند و اصحابش بکلابی مشهور شدند . وقتی از وی پرسیدند که ترا کلبی چراخوانند؟ در جواب گفت : زیرا که کلمه حق را سخت گویم و برجهال بانگ زنم ، وحكمارا چاپلوسی نمایم روزی اسکندر اوانی سیم وزر وزر بر ملازمان حضرت قسمت میکرد، بهره

ص: 76


1- فضله : زیادی و باقیمانده
2- گویا از این نکته غفلت شده که انسان موجودی است حیوان و ملکوتی ، یعنی موجودی که در عین اینکه غرائز طبیعی و حیوانی بر او حکومت میکند ولی طرز استفاده و بکار انداختن نیروهای حیوانی و طبیعی خویش را بر منطق اخلاق و فضلیت روحانی قرار داده است بس کمال انسانیت در آنست که رعایت اصول اخلاق و شریعت را نموده غرا از طبیعی خویش را با توجه بدستورات دینی و اخلاقی تحصیل نماید و دین همان مرحله استعمال و تمامیت دستورات اخلاقی است.

از آن بدیو جانس رسانید و او قبول نفرمود اسکندر از اینروی در خشم شده گفت سنگ را باید خوار و ذلیل داشت تا متابعت نماید، دیوجانس گفت : آرى لكن نانرا برسان دیگران بروی عرضه نباید کرد .

آنگاه که اسکندر تسخیر اراضی یونان میفرمود ، چون بلده دیوجانس را فرو گرفت برای دیدن او بسرای او شد و او را برجای خودخفته یافت ، با سرانگشت پای او را بر انگیخت و گفت : چه خفته که شهر تو بدست من مفتوح گشت ؟ ذیو جانس گفت : فتح بلاد کار شهریاران است و لگدزدن خوی خران اسکندر بخشم شده و فرمود : تو چنان دانی که از من بی نیازی و نتوانی بود! دیوجانس گفت : مرا هرگز ببنده بنده خود احتیاج نیفتد.

پادشاه پرسیدند بنده بنده تو چه کس باشد؟ گفت تو زیراکه من حرص و شهوت را بنده خود کرده ام و تو بنده حرص و شهوتی .

روزی اسکندر از وی پرسید که اکتساب ثواب بچه توان کرد؟ گفت : بافعال خیر و تو ايملك آنچه بروزی توانی کرد دیگران بروزگاری نتوانند. روزی دیوجانس در سرای اسکندر بود و شاعری در حضرت او انشاد مدح میکرد حکیم نان پارۀ از جامه بدر کرده خوردن ،گرفت با او گفتند : خوردن نانرا مدح سلطان بر گزیدی؟ گفت : خوردن نان نافعتر از سخنان کذب آمیز است.

روزی اور اگنر بر عشاری افتاد از وی پرسید که چیزی در توبره داری ؟ گفت بلی چون نزديك شد و فحص کرد هیچ نیافت گفت آن چیز در کجا است دیوجانس سینه خود را بد و نمود و گفت خزانه پر مال من اینست و هیچ دزد و عشار وجبار را بدان دست نیست .

وقتی اورا گفتند که چرا انگشتری خویش را در دست راست میداری؟ گفت: برای آنکه آن مردم را بشناسم که کار خود را گذاشته بدیگران پردازند.

روزی بر دو کس گذشت که گفتند ایشان با هم دوستانند ، گفت اگر راست گویند چرا یکی درویش است و دیگری توانگر !

ص: 77

روزی بر بامی بر آمد و بانگ برآورد که ای مردمان خلقی انبوه بسرای او گرد آمد گفت من مردم را خواستم نه شما را، زیرا که در شما هیچ اثری از مردمی نیست.

روزی با او گفتند که چرا جمیع مردم را دشمن داری ؟ گفت اشرار را برای خوی بدایشان و احرار را برای آنکه چرا امنع اشرار را نمیکنند.

از وی پرسیدند که شایسته اکل و شرب کدام زمان است؟ گفت : آنان که دسترس دارند چون گرسنه شوند و آنان را که نباشد هرگاه طعام بیابند.

روزی با پسری صاحب جمال گفت که ای پسر از فضایل نفس بمحاسن چهره قناعت مکن و از سخنان اوست که فرماید: دوستان يك نفس اند در اجسام متفرقه و گوید چون سگی را دیدی که صاحب خود را بگذاشت و از پی تو روان گشت اورا بضرب سنگهای گران بازگردان که نیز روزی ترا گذاشته از پی دیگری رود ،

از وی پرسیدند که غذای تو چیست ؟

گفت : مكروه شما یعنی علم و حکمت ، گفتند: مکروه تو چیست گفت محمود و پسندیده شما یعنی جهل وغفلت.

خاتمه کار و نهایت روزگار اسکندر

پنجهزار و دویست و نود و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : چون اسکندر از کار شوشتر و نظم لشگر بپرداخت ، قراطریس سردار را با بعضی از سپاه و تمامت احمال واثقال مأمور بسفر بابل فرمود ، و خود بعد از روزی چند باسپاهیان ایرانی و یونانی کوچ داده بشهر بابل آمد، و نیارخس را فرمود که در ، و نیارخس را فرمود : که در نظم لشگر و مرمت کشتی پرداخته چون کار سپاه را راست کند از جانب جنوب دریای فارس بدریای عربستان شود ، و کار عربستان را بنظم و نسق کرده از آنجا بجانب اسکندریه و سفر کند، و جمعی از لشگریانرا حکم داد که بکشتیهای كوچك سوار شده کنار دریای فارس و کیفیت طارق را بازدانند، و بعرض رسانند تا خود نیز آن هنگام که مقتضی باشد از بابل بار بر بندد و چون این احکام بگذاشت . در شب هفدهم ماه (1) دسیوس

ص: 78


1- دسیوس : نام یکی از ماه های یونانی.

یونانی از همین سال نیارخس و دیگر امراء و بزرگان سیاه را بضیافت طلب داشته مجلس بیار است ، و چون کار بزم بنهايت شد و مردم هريك بسرای خویش همی شدند «میریس» که یکی از صنادید قوم بود در خواست نمود : که اسکندر ساعتی بخانه او شده بکشیدن اقداح عصیر انگور و آراستن ادات طرب وسرور مشغول شود پادشاه نیز مسئول اور ابا جابت مقرون داشته شبانگاه بکاشانه وی در آمد ، و در خوردن خمرعنان بدست طبع سپرده افراطی عظیم فرمود ، لا جرم روز دیگر که هیجدهم دسیوس بود، تبی بشدت بر مزاج وی مستولی شد ، وبتجویزا طبا بحمام رفته زمانی بعنود و آسایش نمود و حکم داد که سپاهیان کار سفر را راست کرده بیست و دویم ماه کشتیها راهسپر شوند ، و بیست و سیم روز کوچ دادن خواهد بود .

مع القصه: روز نوزدهم باز بحمام رفته قدری بیاسود ، و از آنجا بخانه میریس شده همچنان از مأکول و مشروب خودداری نکرد و تب شدت نمود و شب بیستم باز بحمام رفته، و از هر خوردنی که خواست تناول فرمود و برتب بیفزود و روز بیستم باز اطبا تجویز حمام نمودند و اسکندر بحمام شده نیارخس را طلب داشت و فرمود : روز بیست و سیم روز کوچ داد نست، هیچ از ساز سفر غافل مباش و روز دیگر که بیست و یکم بودهم بحمام رفته از صدقه دادن و قربانی کردن هیچ دقیقه فرو نگذاشت، و همچنان حدت و شدت تب فزونی مییافت ، نزديك غروب نزديك غروب افتاب هم بحمام رفت و روز بیست و دویم بیست و دویم دیگر باره قربانی کرد روز بیست و سوم جمیع امرای در گاه و قواد (1) سپاه گرد آمده اسکندر را بزحمت تمام بقربانگاه آوردند، و از حضرت اله رفع مرض او راهمی مسئلت کردند در بیست و چهارم مرض فزونی گرفت ، و روز بیست و پنجم اسکندر بدان شد که با بزرگان در گاه پاره سخنان باندرزگوید ، و آنجما عترا بنزد خود طلب داشته نزديك بشامگاه بدرگاه آمدند و چون پادشاه بغایت پریشان حال بود ، این معنی صورت نیست و مردم بی بهره از کلمات او پراکنده شدند روز بیست و ششم هم بدین گونه گذشت و کسیرا بار نبود ، روز بیست و هفتم لشگریان گمان کردند که اسکندر

ص: 79


1- قواد - جمع قائد: پیشوا

از جهان رخت بدر برده است و گروهی عظیم بدربار آمده گفتند:

ماخود باید جمال آن حضرت را مشاهده کنیم : بجهت رفع این توهم چندتن از سران ایشانرا پار دادند چون اسکندر را هنوز زنده یافتند آسوده شده بر سر عمل خود رفتند و روز بیست و هشتم اسکندر رخت بسرای جاودانی کشید و این معنی چون ظاهر شد چنان فتنه و غوغائی برخاست که هفت روز جسد پادشاه را گذاشته هیچکس بتكفين و تجهیزش اقدام نمیفرمود ، پس از هفت روزنامه ظاهر شد که اسکندر وصایای خود را در آن مرقوم داشته بود ، چون در آن نگریستند نوشته بود که بعد از من هر که از شأن اوست ولایق و سزاوار باشد پادشاه خواهد شد، و بعد از این سخن جز از نظم کشتی و ساز لشگر و تعیین شوارع و طرق چیزی نیافتند از آن دو سال تمام جنازه او را بدانسان که از پوسیدن و دیگر آفات محفوظ بود ،بداشتند، آنگاه جسد او را در شهر اسكندريه باخاک سپردند مدت سی دو سال در این جهان زندگانی کرد

از این جمله شانزده سال سلطنت داشت اما دوازده سال پادشاهی بزرگ داشت پس از او اولاد ذکور اور امقتول ساختند و بیگانگان در ملك او كدخدا شدند، و آن مهربانی بارعایا داشت که با اینکه بیشتر بلاد و امصار را بضرب شمشیر تسخیر فرموده چون خبر وفات او شایع شد جميع مردم آغاززاری و سوگواری نمودند.

گویند: رغبت او با پسران ساده زیاده از زنان نار پستان بود ، چنانکه در بدو حال شبی مادر او دختریرا بکنار او فرستاد، و صبحگاه او را همچنان دوشیزه یافت و این معنی بروی معلوم گشت ، از کلمات اوست که فرماید: «خلود الذكر و دوام الثناء بالسير المرضية والاعمال الصالحة» (1) وگويد : «الفرار في وقته ظفر» (2)

از وی پرسیدند که سلطنت بکدام خصلت یافتی ؟ فرمود: بتقديم مراسم العدل ومكافات المحسن قبل احسانه (3)

ص: 80


1- زنده و جاوید نمودن نام و شخصیت همانا در کردار پسندیده و رفتار نیکوست.
2- گریختن و فرار بهنگام پیروزی است .
3- به پیش انداختن رسوم و آئین عدالت و پاداش دادن نیکوکاران پیش از نیکوئی

جلوس ابطخس یونانی در مملکت ایران

پنجهزار و دویست و نود و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آنگاه که اسکندر بر مملکت ایران استیلا یافت، چنانکه مذکور شد پادشاهزادگان عجم را که وارث ملك كيومرث وجم بودند گرفته محبوس بداشت ، و نامه بارسطاطالیس نگاشت : که در حق اینگروه چه فرمایی: هرگاه ایشانرارها کنم اکنون که عزیمت: سخیر هندوستان نموده ام ، دور نیست که در غیبت من در کار مملکت مداخلت کنند ، و اگر این جمع را قبل از صدور گناه تباه سازم از قانون نصفت و عدالت بیرون باشد .

ارسطو در جواب نوشت که با خیالات خویش آویختن و خون بیگناهی چند را ریختن لایق چون پادشاهی نباشد ، اینجماعت را در ممالک ایران حکومت فرمای چنانكه هيچيك مطيع دیگری نباشند.

چون چنین کنی این جمله هرگز با هم مؤالفت نکنند و یکتن و دو تن با تو مخالفت نتوانند کرد.

اسکندر بر حسب صوابدید حکیم مملکت ایرانر ابر ملکزادگان قسمت کرد و خود بجانب هندوستان شد ، لاجرام ایشانراملوك طوایف نامیدند . و آنگاه که اسکندر از هند ببابل آمد لیوناطیس و انر سکریطس و نیارخس و پیوسطس وهفسیونر ادرازای خدمت و زحمت و حذای (1) کلفت و مشقت تاج زرین عطا کرد چنانکه مذکور شد هفسیون در شوشتر قبل از وفات اسکن در رخت از جهان بربست و بعد از وفات اسکندر آن چهارتن که زنده بودند با هم بر سر سلطنت خصومت کردند ، بعد از غوغای بسیار قرار بدان شد که مملکت اسکندر در میان اینچهار تن قسمت شود ، و هر کس در اراضی خویش سلطنت کند ز مین مصر و تمامت اراضی مغر برا به لیوناطيس تفویض نمودند و ارض ما كادونیه و دیگر بلاد یونانرا تا سرحد یوروپ (2) به «انر سکریطس» گذاشتند و مملکت شام و بیت المقدس و ارض بابل به نیار خس منتقل شد و عراق و خراسان و آذربایجان را برای پیوسطس معین کردند ، اما از پیوسطس کاری ساخته نشد ، و بر مملکت ایران

ص: 81


1- حذاء : عوض.
2- یورپ : قطعه از اروپا.

دست نیافت ، چه ملكوك طوایف او را در ملك مداخلت نگذاشتند ، اما کار نیارخس که مشهور به ابطخس است بالا گرفت و برملك شام و بيت المقدس و بابل چیرگی یافت و چون نيك قوت گرفت برای تسخیر ایران یکجهت گشت ، و از بابل لشگر فراهم کرده بشوشتر آمد ، وملوك طوایف را بفرمانبرداری خوش دعوت فرمود ، ایشان نیز چون با او نیروی مقاتله و مبارات (1) نداشتند ، سر بچنبر طاعت گذاشتند و او را بارسال رسول و نامه و انفاد (2) پیشکش و هدیه از خود راضی داشتند .

چون چهار سال بدینگونه برآمد و ابطخس نيز نيك بانير و گشت، با خود اندیشید که از سلطنت بنامی قناعت نتوان کرد ، و بدان شد که امصار و بلاد ایرانرا مسخر کرده در هر شهر و بلد حاکمی از خود بنشاند ، و ملکزادگان عجم را یکباره از میان برگیرد ، پس لشگر بزرگ کرده از شوشتر بمرز لرستان تاخت ، و از آنجا بهمدان آمده آن بلده را فرو گرفت ، اشك كه حكومت عراق داشت برای مدافعه ومقاتله با او لشگر راست کرد . و ابطخس از همدان کوچ داده باراضی ری آمد و در آن حدود با اشك دو چار شده صفهاد است کردند و جنگ در پیوستند، دلیران ایران دل بر مصاربت (3) نهاده سخت بکوشیدند و سپاه ابطخس را بشکستند ، در میانه ابطخس نیز مقتول گشت و سلطنت باشت منتقل شد؛ چنانکه در جای خود مذکور شود .

مصالحه كرنج باروم

پنجهزار و دویست و نودونه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، پرس داماداغا ساکل بود که شرح حالش مذکور گشت ، و از دختر او پسری داشت که او را اسکندر مینامیدند و خود سلطنت سیسلی داشت ، ودار الملك او در مملکت سیسلی شهرا پیرس بود.

بالجمله پرس مردی دلاور و مبارز بود و در خاطر داشت که چون یا بدم مملکت ایتالیا را مسخر فرماید ، مردم روم نیز این معنی را دانسته بودند ، و از آنسوی مردم کرنج نیز از پرس هراسناك بودند ، لاجرم بصلاح وصوابدید بزرگان مشورتخانه این دو دولت باهم ساز

ص: 82


1- مبارات: دشمنی و بیزاری از یکدیگر
2- انفاذ : فرستادن
3- مصابرت: غالب شدن بر کسی بصبر

مودت طر از دادند و از هم پیمان گرفتند که چون پرس بایکی جنگ در اندازد آندیگر باعانت برخیزد و با او مصاف دهد، در این هنگام پرس عزم تسخیر ایتالیا فرمود و اشگری ساز داده از جزیره سیسلی کشتی در آب راندو از کنار اراضی ایتالیا سربدر کرده بعضی از بلاد و امصار آن اراضی را فرو گرفت و کار براهالی روم تنگ ساخت چون این خبر به ردم کرنج رسید بر حسب پیمان لشگر گرد کردند و مکو را که یکی از بزرگان مشورتخانه بود سپهسالاری داده صدو بیست کشتی جنگی بدو سپردند تا بخاک روم شود و بمدافعه پرس پردازد ، مکو آنلشگر را برداشته شب و روز کشتی براند ، تا بکنار روم آمد و تنی چند را بشهر دوم فرستاده صورت حالرا باز نمود و گفت اگر اجازت باشد بشهر روم در آیم و با پرس مصاف دهم ؟ چون این خبر بروم آوردند بزرگان مشورتخانه گفتند: دور نیست که اهالی «کرتج» کیدی اندیشیده باشند ، و چون ماراه دهیم و مكوبا لشگر بدين ملك در آید، خود اينملك را مالك گردد و مانتوانيم دفع او نمود ، لاجرم در جواب او گفتند. هنوز ما را آنصعوبت پیش نیامده که دوستانرا بزحمت اندازیم، و از هواخاهان خلقی را بکشتن فرستیم ، و اگر خود منفرداً دفع دشمن نکنیم هر گز در چشم او بزرگ نخواهیم نمود .

چون فرستادگان مکو باز آمدند و صورت حال بازگفتند ، و او را بخاطر رسید که از این سپاه کشیدن و راه بریدن نمری جوید، پس لشگر خویش را برداشته بجانب سیسلی کوچ داد تا آن مملکت را مسخر کند ، پرس چون از این کار آگاه شد، مردم خود را فراهم کرده از شهر «سیراکس» نیز مردان مبارز بدرگاه آورد ، و سر راه برمکو گرفته چندین مصاف داد و در هر جنگ هزیمت شد ، و مکو باراضی سیسلی در آمده بفتح بلاد و امصار مشغول گشت ، و جمله را بگرفت شهر «لیلی بم» که قلعه استوار داشت پناه جمعی کثیر گشت ، و مردم سیسلی در حفظ آن نیکو همی کوشیدند، با اینهمه مکو گرد آنشهر را گرفته بقهر و غلبه مفتوح ساخت و تمامت سیسلی بدست مردم کرتج افتاد ، در اینوقت پرس از مملکت همی بدر شد و می گفت : چه بسیار مردم بی غیرتیم که خانه خود را بدست دشمن میگذاریم و میگندیم.

بالجمله : بعد از بیرون شدن پرس مکوکار سیسلی را بنظم و نسق کرد و در هر

ص: 83

شهر و بلدی از جانب خود حاکمی گذاشت و لشگر خود را بر داشته روانه کرتج گشت و در این وقت اهالی مشورتخانه روم گفتند که دولت کرنج عظیم بزرگ شد، اگر بدینگونه ماند روزگاری در از نگذرد که مملکت ایتالیا را فرو گیرند، ومارا باج گذار خود کنند لاجرم، بنزديك « هيرو» که یکی از بزرگان سیسلی بود کس فرستادند و پیام دادند : که اگر تو مملکت خویش را از دست کرتج بازستانی و خود بسلطنت برخیزی ، ما ترا پشتوان و مددکار خواهیم بود ، هیرو از سخنان ایشان از جای بجنبید و مردمی در خور جنگ فراهم کرده عمال دولت کرتج را ارکرسی حکمرانی فرود آورده و خود رایت خودسری برافراشت.

چون اهل کرتج بر این معنی وقوف یافتند ، لشگری برای جنگ هیرو بیرون فرستادند و هیرو با ایشان بجنگ در ،آمد در این وقت اهالی روم بدان سر شدند که خود جزیره سیسلی را بتحت فرمان آرند و با سپاهی عظیم بجنبیدند و بر سر سیسلی آمدند ، چون مردم کرنج از کید و حیلت ایشان آگهی یافتند یکباره روی جنگرا بسوی رومیان کردند، و این سبب نزاع مردم کرتج و اهالی روم شد چنانکه صدد هیجده سال گاهی بجنگ و گاهی بصلح روزگار بردند ، و تفصیل این جمله در جای خود مرقوم خواهد شد .

جلوس اشك ابن اشك

در مملکت ایران پنجهزار و دو بست و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اشك نام بوده و لقب او اشکان ،است، از اینروی او را اشك ابن اشکان اشك را پدر نیز گویند و اشکان پسر دارای اکبر است .

چون اسکندر مملکت ایرانرا بر پادشاه زادگان عجم قسمت کرد از کنار دجله تا انتهای اراضی ری بهره اشك افتاد و از جانب او همی حکومت کرد و بعد از اسکندر چهار سال ابطخس یونانی که شرح حالش مرقوم شد ، مکانتی تمام مینهاد و همه هدیه و پیشکش آنحضرت او میفرستاد، و چون ابطخس بدین ما یه قناعت نکرد و خواست تادر ملك استقلال و استبدادی بسزا پیدا کند لشگر بر آورده مملكت اشك را در هم

ص: 84

نوردید و نخست از شوشتر تا همدان را مسخر ساخت ، و از آنجا بمرز ری تاخته با اشك نبرد آزمود ، وهم در آن جنگ عرضه هلاک شد ، چنانکه از این پیش بدان اشارت رفت .

پس از قتل ابطخس کاراشك بالا گرفت و بر دیگر ملوك طوايف فزونی یافت چنانکه ایشان اور امکانتی تمام مینهادند و اگرچه خراج بدو نمیفرستادند لكن بر خود بزرگش میشمردند ، و نام او را بر فراز نام خود مرقوم میداشتند، از اینروی آنجما عترا منسوب بوی داشته اشکانیان گفتند؛ و درفش کاویانی نیز نزديك وی بود همانا تاریخ عجم در زمان اشکانیان غیر مسطور ماند چه، در روزگار دولت ایشان از آن فتنه که اسکندر در میانه انداخت و چندین ملك بر يك ملك كماش پيوسته کاربر قتال وجدال میرفت ، چنانکه هیچ طایفه یکروز از قتل وغارت آسوده نبودند مردم رسوم حراثت وزراعت وحرفت و صنعت را فراموش کردند ، وقانون نوشتن و کتابت را از خاطر بستردند ، و ایام عید و روزهای ماتم را از هم نشناختند ، همه را کار با تیغ و سنان وضراب وطعان (1) بود، بیشتر از مردم ایران در این مدت عرضه هلاك ودمار شدند و این اول تلمه (2) بود که در ارکان دولت ایران افتاد و از اینروی قصه اینجماعت و سیر ایشان مانند تاریخ مغول و تاتار کمتر معلوم و مسطور است .

على الجمله : اشك مدت پانزده سال بعد از ابطخس سلطنت ایران کرد ، آنگاه از جهان رخت بدر برده جای بفرزند خود شاپور ،گذاشت، چنانکه در جای خود مذکور شود .

از سخنان اوست که فرماید : با دشمن مدارا کن تا فرصت بدست آید ، و گوید: «اضمار الغضب على من فوقك مهلك» (3) و گويد: «عزة الملوك في كثرة المهالك» (4)

ص: 85


1- طعان : نیزه زدن
2- تله : رخنه و شکاف
3- پوشیده کردن مظاهر خشم و غضب در برابر آنکه بر تو فزونی دارد دردی بس دردناک و کشنده است
4- بزرگی و شوکت پادشاهان در فراوانی حوادث ناگوار و ناملایمات جان گذار است

ظهور هونی همعکال

پنجهزاروسیصد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خونی همیکال از بزرگان بنی اسرائیل است، ولفظ حونی باحای مهمله بروزن خونی در لغت عبری بمعنی شفقت کرده شده باشد و همعکال یعنی اوست پرکارکش ، مردی صالح: مستجاب الدعوه بود وقتی در بیت المقدس زمین مزارع از رشحات امطار بی بهره ماند ، کار غلا بالا گرفت مردم بنزد خونی گرد آمده از وی در خواست نمودند : که در حضرت یزدان بدعای باران دست بر دارد، و خلق را از آن گرداب بلا بر آرد ، حونی از شهر بعد شده در پای کوهی آمد و گفت : من کاری کنم که حبقوق علیه السلام کرد و خطی چون دایره پرگار گرد خود کشیده، در میان آن بنشست و از خط بدر نشد تا باران بشدت بیارید از این روی که او خطی چون پرگار گرد خود کشید او راهم مکال لقب دادند .

روزی حونی در کلمات داود علیه السلام نظاره بود دید که آنحضرت خبر از آینده داده و فرموده : وقتی برگشتیم از بابل بودیم چون خوابدیدگان کنایت از آن که آن ایام که بنی اسرائیل در بابل باسیری خواهند بود گویا در خواب باشند ، چه شرط عبادت ایشان سکونت در بیت المقدس است ، پس آن ایام که در بابل باشند روزگار ایشان بخواب گذشته ، و حونی پیوسته در اندیشه بود که هفتاد سال مردم چگونه بخواب میشود و همچنان خداوند چگونه مردگانرا زنده میسازد !

روزی از بیت المقدس بیرونشده بکنار زراعتگاهی (1) آمد . دید جمی پیرمردان درخت خرنوب (2) غرس میکنند ، حونی با ایشان گفت : این درختانرا

ص: 86


1- از ظاهر ناسخ التواریخ چنین استفاده میشود که مبدء و منشاء این حکایت دو امر بوده یکی اینکه چگونه میتوان هفتاد سال مردمی در خواب باشند و دیگر آنکه چگونه خداوند مردگانرا زنده میسازد رو حال آنکه دقت و تدبر در خود آیات قرآن این نکته را مسلم میدارد که سبب این اماته واستعجاب همان کیفیت زنده گرداندن مردگان اهالی قریه بوده است که از آنجا عبور میکرده است.
2- خرنوب : بفتح خاص : نام گیاهی است خاردار که در طب بکار میرود و از میوه آن ترشی درست میکنند .

برای چه غرس میکنید و چگونه امید دارید که بهره آن خواهید یافت ؟!

ایشان در جواب گفتند که دیگران کاشتند و ما خوردیم، اکنون ما میکاریم تا دیگران بخورند ، جونیر اخری بارکش بود ، و از خوردنی مقداری انگور و انجیر و قدری از آب انگور همراه داشت ، خود را بیکسوی کشید خر را بیست وخورد نیرا بنهاد و خود بخفت ، و در حال جان بداد و صد سال بمرده بود آنگاه خدای اورازنده ساخت كما قال الله تعالى :

فَاَماتَهُ اللهُ ماءَ عَامَ ثُمَّ بَعَثَهُ)

از پس صدسال چون زنده گشت ندائی از آسمان گوشزد او شد ، که چند مدت در اینجا مکث کرده ؟ گفت: روزی یا پاره از روز ، چنانکه خدای فرماید :

«قالَ كَم لبنت قَالَ لَبِثْتُ يوما أو بعض يوم»

دیگر باره آن نداشنید که صد سال است در این مکان مانده و مرده و اينك زنده شده .

«قال بل لبثت مأة عام»

و با اینهمه زمان نظر کن آن خوردنی که با خود داشتی که هیچگونه تغییری در آن راه نیافته !

«فانظر الى طعامك وشرابك لم يتسنه و همچنان « و انظر الى حمارك»

نظر بسوی خر خود کن که چگونه پوسیده و از هم فرو ریخته است!

«وانظر الى العظام كيف تنشرها لم تَكْسُوها لحما»

و نظر کن بدان استخوانهای پوسیده که چگونه اجزایش را بروی یکدیگر مینهیم و پیوند میکنیم ؟ و بعد از آن از گوشت جامه بدان در میپوشیم .

«وَ لِنَجعلك آية للناس»

و ما ترا از برای مردمان نشانی کرده ایم که قدرت خداوند را در تو مشاهده کنند

«فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شيء قدير» (1)

چون اینجمله بر حونی آشکار گشت بریقین او بیفزود و از جای بر خاسته

ص: 87


1- وچون پر او آشکار گشت و گفت میدانم که همانا پروردگار بر هر امری تواناست

به بیت المقدس آمد و طایفه «حشمونانی» که از اولاد «متتیا» بودند که ذکر حالش مذکور هنوز حکومت داشتند ، اما چندکس بجای دیگری نشسته بود ، و پسران خونی بمرده بودند و چون بخانه خود آمد فرزند زادگان وی او را نشناختند و این سخن از وی باور نداشتند ، عاقبة الامر حونی از شهر بدر شده بر یکسوی بیت المقدس چادری راست کرده در سایه آن بنشست و همچنان در آنجا بود تا «طيطوس» که شرح حالش مذکور خواهد شد بیت المقدس را خراب کرده مردم را بکشت ، خونی در آنمیانه نیز مقتول گشت.

بعضی از مورخین (1) و مفسرین این قضیه را به «ارمیا» علیه السلام نسبت کرده اند و بعضی بعزیر علیه السلام منسوب داشته اند، و بعضی گفته اند: او پیغمبر نبود بلکه مرد کافری بود .

ابتدای دولت بطالسه در مصر

پنجهزار و سیصد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، در ذیل قصه ابطخس مرقوم شد که بعد از اسکندر مملکت بر چهار قسمت شد، و اراضی مصر و مغرب بهره لیوناطیس یونانی گشت و او جسد اسکندر را باسکندریه آورده بعد از دو سال مدفون ساخت و در این هنگام قوت گرفته بر مملکت مصر ، و نوبه و سودان ، وحبش ، و وافريقيه، پادشاهی یافت و چون بزبان یونانی بطلمیوس بمعنی پادشاه است ليوناطیس را بطلمیوس گفتند ، و چنانكه ماوكروم را قیاصره» وسلاطین یمن را «تبابعه» و بادشاهان مصر را فراعنه گفتند، این طبقه را «بطالسه» مینامند، و نخستین این جماعت ليوناطيس است که عجمان او را بطلمیوس بر لاغوس خوانند ، و مردم یوروپ و فرنگستان او را بطالمی فیلادلفس خوانند .

علی الجمله چون بر کرسی مملکت برآمد و کار ملکر ابساز دوسامان آورد رسولی چند برای استحکام رسوم مودت و موالات بدولت روم فرستاد، و با ایشان

ص: 88


1- در عده از روایات که از طرق خاصه و عامه وارد شده چنین است که مراد از این شخص «ارمیای» نبی است و در عده دیگر این شخص را بنام عزیر نام برده است و در کتاب تورات از این قصه ذکری بمیان نیامده است ، ولی از سیمای خود قصه و خصوصیاتی که در قرآن راجع باین قصه وارد شده بدست می آید که این شخص را از بندگان شایسته بلکه شخصی از پیامبران بوده است.

اظهار هواخواهی و دوستی نمود، مردم روم نیز این معنی را مغتنم داشتند و نامه مهرانگیر در جواب بطلمیوس نگاشته بدست فابیس کرجس که مردی دانشور بود سپردند، و او را روانه مصر ساختند .

مردم مصر نیز فابیس کرجس را عظیم محترم داشتند و با رومیان ساز مخالفت طراز کردند ، و این معنی عاقبت سبب تسخیر مصر بدست رومی گشت. چنانکه مذکور خواهد شد .

اما بطلميوس بعد از آنکه بارومیان عهد مودت محکم کرد ، برای قوام دولت بهر جانب راه تجارت گشاده داشت و در جانب غربی بحر احمر بندری بساخت و در حدود ایسیا پیا نیز بندری راست کرد و شهری در میان بیت المقدس ومصر بنيان فرمود و با بنی اسرائیل چندین مصاف داد، لکن بر ایشان ظفر نجست ، و در این هنگام احفاد (1) متتیاکه ایشانر احشمونها لقب است در بیت المقدس فرمانگذار بودند چنانکه مذکور شد.

از پس اینوقایع بزرگان مشورتخانه روم طمع در مملکت مصر در بستند ، و برای تسخیر آن اراضی انیتا چس را با سپاهی لایق بیرون فرستادند، چون این خبر با بطلمیوس رسید که مردم روم عهد مودت را با خصومت بدل ساختند و در این وقت بیمار و ناتوان بود ، فرزند بزرگتر خود «اورجنس» را که هم منصب ولیعهدی داشت با سپاهی عظیم باستقبال جنگ امتیاچس مأمور ساخت وخود بجمع آوری کتب و نظم کتابخانه ها پرداخت ، تا اگر سپاه دشمن غلبه کند کتاب علوم در میانه محو نشود اما انتیاچس کنار دریای احمر را لشگرگاه کرده آماده جنگ بود ، و از اینسوی اور جتس با لشگر خود در بیرون شهر مصر انتظار مقاتله ومدافعه انتظار مقاتله و مدافعه مبیرد، ناگاه از روم نزديك انتياچس خبر آوردند که مردم غوغا طلب باز فتنه راست کرده اند بازفتنه واگر با لشگر مراجعت بروم نکند ، دور نیست که عوام الناس امرای مشورتخانه را پایمال سازند، انتیا چس چون کار را بدانگونه دید ناچار با بطلمیوس از در مداهنه

ص: 89


1- أحفاد - جمع حفيد : فرزندزادگان

و مهادنه (1) بیرون شده و بالضروره با دولت مصر مصالحه کرده مراجعت فرمود و بطلمیوس هم بدان ناخوشی رخت از جهان بربست و او دو پسر داشت «اور جنس» که بزرگتر بود جای پدر بگرفت ، و مدت سلطنت بطلمیوس در مملکت چهل و دو سال بود .

غلبه لشگر افاساکل

بعد ازوی برهسنا پنجهزار و سیصد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در پایان خاک سیسلی از جانب ایتالیا شهریست که آنرا «مسنا» می گفتند و در آخر خاك ايتاليا بطرف سیسلی هم شهریست که او را «بریم» بود ، و این دو شهر نسبت بسایر بلاد و امصار سیسلی و ایتالیا با هم نزدیکی داشت ، و بجز آب دریا در میانه مسافتی نبود ، بعضی از سپاهی که در رکاب اغا ساکل کوچ میدادند بعد از قتل او چنانکه مذکور شد ، باهم همدست و همداستان شده بشهر مسنا تاختن آوردند ، و آن بلده را فرو گرفته مردان شهر را جمعياً بکشتند ، و خانه وزن و مال آنجماعت را متصرف شده در جای ایشان سکون اختیار کردند، چون این خبر در اراضی روم پراکنده شد، بعضی از قبایل صحرا نشین ایتالیا نیز با هم متفق شده بشهر ریجیم در آمدند ، و مانند اشرار سیسلی مردانرا بکشتند و زنانرا مالك شدند و با اشرار سیسلی چون هم روش و هم قانون بودند بنای دوستی و یکجهتی نهادند، و یکدیگر را در مهالك و محذورات (2) معین و یاور بودند ، کار ایشان سخت بقوت شد، چنانکه همسایگان ایشان از هر دو طایفه هراسناك بودند ، چون ده سال بر این واقعه بگذشت بزرگان مشورتخانه روم گفتند که اکنون ما را چون پرس دشمنی در برابر نیست که جبار انرا بحال خود گذاریم پس سپاهی فراهم کرده بکنار شهر دیجیم فرستادند و آن بلده را محاصره کردند ، و آن اشرار که در اندرون بودند دست بجنگ گشودند ، و چندان ایستادگی کردند که جمله در جنگ کشته شدند ، و آنگاه که لشگر روم شهر را مفتوح ساخت سیصد تن از آنجماعت باقی بودند ، آن سیصد تن را نیز بشهر روم در آورده در برابر

ص: 90


1- مهادنه: صلح و آشتی .
2- محذورات - جمع محذور: گرفتاری و مشقت

مشورتخانه گردن زدند و پراکندگان شهر ریجیم را فراهم کرده دیگر باره بجای خود بنشاندند ، و مردم مسنا از این حدیث سخت بترسیدند و بیم کردند که مبادا روزی اهالی سیسلی با ایشان همین معامله کنند ، لاجرم يك نيمه از آن مردم با اهالی روم پیوستند ، و اظهار عقیدت و چاکری نمودند ، و نیمه دیگر با دولت کرتج ساز مؤالفت طر از کردند ، اما مردم روم از این واقعه در بیم بودند که مبادا اهل کرتج در مسنارخنه کنند ، چه آن اراضی قريب باخاک روم بود ، لاجرم در اندیشه شدند که شهر مسنا را مسخر سازند که دست مردم کرتج از آبجا کوتاه شود، و منتهز فرصت میبودند، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

جلوس اسعد بن مالك

در مملکت یمن پنجهزار و سیصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اسعد بن مالك بن كلكیکرب ملقب به تبع اوسط است و کنیت او ابوکرب باشد، چون کلکیکرب رخت از این جهان بدر برد مملکت یمن را فرو گرفته بر سریر ملكي برآمد ، و خرد و بزرگ آن اراضی را بر طریق طاعت بازداشت ، و آنگاه که کار سلطنت مستولی شد ، آن خوی زشت که در نهاد داشت ظاهر ساخت و هر روز بی سبب اظهار خشم و غضب کرده خاندانی را برانداخت ،خون آن يك را همی بریخت و مال این تن را همی ببرد ، تا مردم بستوه آمدند و در قتل او يكدل ويك جهت شده بروی شوریدند و او را از تخت فرود کرده سر از تنش برگرفتند و با فرزندش «حسان» بسلطنت سلام دادند چنانکه در جای مرقوم شود ، و مدت پادشاهی اسعد در مملکت يمن یکصد و بیست سال بود .

جلوس شاپور بن اشك

در مملکت ایران پنجهزار و سیصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شاپور بن اشك را زرين لقب بود بحكم، وصیت بعد از پدر بر کرسی مملکت برآمد ، و رایت جهانبانی بر افراخت و چون در کار پادشاهی استیلا یافت حکم داد : تاجسری آهنین بردجله بغداد بستند که تازمان کسری استوار بود ، و شهر مداین را

ص: 91

نیز او بیرنگ زد ، مردی با مروت و خسروی با عدالت و فتوت بود ، بعد از اولاد یوسف علیه السلام زنی در سرای داشت و پیوسته، خاطر براکتساب علوم و تحصیل معارف میگماشت ، علما و حکما در روزگار اونيك محترم و بزرگوار بودند ، چون شصت سال از زمان سلطنت او بگذشت جای بفرزند خود بهرام گذاشت ، چنانکه مذکور شود .

گوینده «ویس» و «رامین» که بعشق مشهورند در روزگار او بودند و از سخنان اوست که فرماید : نادانی مصیبتی است که هیچ مزد و ثوابی ندارد و هم او گوید : که رأی وتدبير نصف معیشت است .

غلبه گلادینس رومی

بلشگر کرتج پنجهزار و سیصد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون مردم مسنايك نیمه با اهالی کرتج یار شدند و ایشانرا بمدينه خود راه دادند روزگاری در از برنیامد که مسنا مسخر دولت کرتج شد ، و بزرگان روم بسبب قرب آن بلده با خاک ایتالیا بیم کردند که مبادا روزی بدیشان تاختن کنند ، لاجرم كلادیس را که یکی از بزرگان مشورتخانه بود لشگری داده بتسخير مسنا مأمور ساختند و او با سپاه خویش از دریا عبور کرده بخاک سیسلی آمد ، و بلده مستارا محاصره کرده از روزی چند آنشهر را با قهر و غلبه فرو گرفت ، و سپاه کرتج را مقهور فرمود چون هزیمت شدگان بکرتج آمدند، بزرگان مشورتخانه سردار خود را زنده بردار کردند که چرا مقهور سپاه روم شدی و مسنا را بدست دشمن دادی ؟ و در حال لشگری ساز داده برای تسخیر مسنا بیرون فرستادند ، و آنجماعت باستعجال تمام بكنار مسنا آمدند و در برابر کلادیس لشگرگاه کردند .

از آنسوی هیرو که پادشاه سیسلی بود ، گفت : مردم بیگانه از چه روی برسر ملك من نبرد میکنند ؟ او نیز لشگری عظیم گرد کرده بکنار مسنا آمد، و هر سه لشگر در آنجا آماده جنگ گشتند ، کلادیس نخست اظهار جلادت کرده روز اول با سپاه کرنج جنگ در انداخت، و جمعی کثیر از آنجما عترا کشته ایشانرا بشکست،

ص: 92

وروز دیگر با هیرو مصاف دادو لشگر سیسلی را نیز هزیمت كرد و مستارا باستحقاق مالك شد ، و این نخست کرت بود که مردم روم لشگر از ملک خود بدر برده اظهار جلادت کردند .

غلبه سپاه روم بلشگر کرتیج

پنجهزار و سیصد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از غلبه سپاه روم بشهر مستا هیرو چون دانست که آن نیرو ندارد که با لشگر روم مصاف دهد، از در مداهنه بیرون شده با ایشان صلحی در انداخت و کار بمدارا گذاشت ، اما مردم کرتج از پی تسخیر مملکت سیسلی کمر بسته دیگر باره لشگر بر آوردند ، و باراضی سیسلی در شده شهر «اکر جنتم» را که قلعه بس استوار بود مفتوح ساختند ، و ساز جنگ و سلاح و سپاه و ادوات کارزار چندانکه در بایست بود در آنجا انباشته کردند، تا اگر وقتی ضرورت افتد برگیرند و بکار برند ، رومیان چون اینحال بدیدند با سپاهی عظیم بکنار اگر جنتم آمده هفت ماه آنشهر را محاصره کردند، و بعد از کشش و کوشش بسیار اکر جنتم را از دست سپاه کرتح بگرفتند ، و هرچه ایشان در آنجا نهاده بودند مالك شدند ؛ و از پس این واقعه بزرگان مشورتخانه روم گفتند: مردم کرتج ما را آسوده نخواهند گذاشت ، وایشان مملکتی عریض دارند، اکنون باید چاره اندیشید که دست آن جماعت از جزایر کوتاه شود ، و این هرگز دست ندهد جز بساختن کشتی و پرداختن بجنگ دریا، لاجرم بساختن کشتی پرداختند و در مدت دو ماه صد کشتی بزرگ و بیست کشتی بارکش ترتیب دادند و بده یا در انداختند ، و سپاهی برای جنگ در یا معین کردند ، و بر آنقوم «دو تبلیس» را که مردی دلاور بود ، سپهسالار فرمودند تا هنگام حاجت بکار شود .

جنگ میانه لشگر روم و سپاه کرتج

پنجهزار و سیصد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون شهر اکر جنتم بدست سپاه روم مفتوح شد، اهالی کرتج یکباره دل برجنگ مردم روم نهادند و یکصد و سی کشتی جنگی با مردان مبارز در آب انداخته مردی که «هنبل» نام داشت سردار

ص: 93

آنقوم ساختند ، وهنبل در مردم روم بچشم حقارت مینگریست ، چه آنجما عترا از جنگ دریاییگانه میدانست ، اما از آنسوی نیز دو تیلیس کشتیهای جنگی در آب رانده و سر راه بر سپاه کرتج گرفته جنگ در پیوستند ، و مردم روم منجنیقی در کشتیهای خود ساز کرده بودند که سنگی که پنجاه من وزن داشت گردانیده بکشتی خصم در می انداخت ، هنبل را از تدبیر ایشان عجبی تمام دست داد سپاه کرتج را تاب درنگ نمانده بگریختند ، و رومیان از دنبال آن تاخته هشتاد کشتی از آن جماعت بگرفتند ، و آن کشتی که هنبل در آن نیز بود دستگیر شد، وهنبل بکشتی کوچکی در آمده از میانه بگریخت ، و دوئیلیس با نصرت وفتح بروم مراجعت کرد ، و بزرگان مشورتخانه او را عظیم بزرگ داشتند و حکم دادند : تامناره بلند در آنشهر بنیان کردند که روزگاران دراز برای فتح دوئیلیس علامت باشد.

جنگ هنو و هملکر با سپاه روم

پنجهز از و سیصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون لشگر کرتج در بحر شکسته شد بزرگان مشورتخانه اعداد (1) حرب کرده سیصد و پنجاه کشتی جنگی در آب افکندند و صد و شصت هزار مرد مبارز فراهم کرده بر آنجماعت هنو وهملکر را سپهسالار ساختند :

و از آنسوی رو میان صد و چهل هزار مرد رزم آزمای گرد کرده و سیصد و سی کشتی ساز دادند و این، هر دو لشگر در آب رانده قریب با «کنامس» که محلی است از سیسلی دو چار شدند «رکولس» و «منلیس» که سردار لشگر روم بودند حکم بجنگ دادند و گیروداری بزرگ بر خاست، و در میانه بیست و چهار کشتی رومی در آب غرق شد، اما از طرف کرتج سی کشتی غرقه گشت و شصت کشتی دستگیر آمد ، لاجرم سپاه کرتج هزیمت شد و رومیان از دنبال ایشان همی تاختند تا از سرخاك كرتج بدر کردند و بشهر «اکلیپیا» در آمدند از آنجا بشهر روم فرستاده مژده فتح برساندند، آنگاه دست بقتل و غارت بلاد و امصار مغرب گشودند ، و هر چه یافتند همه روزه روانه ایتالیا نمودند ، از جمله بیست

ص: 94


1- اعداد : آماده و مهیا کردن

هزار تن زن و مرد اسیر و دستگیر ساختند ، منتظر نشستند تا آنچه از مشورتخانه روم رسد بدان عمل کنند.

جنگ رگولس

با مردم کرتج پنجهزار سیصدوسی و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون خبر فتح ركولس و منلیس در روم مشتهر شد ، حکمی از مشورتخانه صادر گشت : چون رکولس در اراضی مغرب توقف کند، و هر مال و زرو کشتی که یافته با سپاه بدست ملینس سپارد ، وا و راروانه روم سازد و در نزد خود چهل کشتی و پانزده هزار پیاده ، و پانصد سواره بدارد .

چون این حکم به رکولس رسید بر حسب فرمان عمل کرد و بعد از منلیس عزم کرد که «ادس» را که قلعه استوار بر سر کوهی بلند بود مسخر سازد ، و اهالی کرتج از این معنی بغایت هراسناك بودند ، امارکولس پیش دستی کرده قلعه ادس را بگرفت و مردم کرتج سپاه خود را آراسته کرده با فیلان جنگی بسوی او همیشدند ، و چون نزديك به ادس آمدند و کولس با سپاه خود از کمینگاه بیرون تاخته با ایشان جنگ در انداخت و لشگر کرتج را در هم شکست و آن جماعت فرار كرده بدار الملك خويش شدند ، ورکولس از پس این فتح هر آبادی که در حوالی ادس بود ویران ساخت تا لشکر کرتج را عبور از آن اراضی صعب باشد ، و جمعی از مردم خود را بحر است آن قلعه گماشته برای فتح تونس کمر بست و آن مملکت رانیز مسخر نمود و در کنار رودخانه لشگرگاه ساخت ، ناگاه در آن حوالی ماری که هشتاد ذراع درازی داشت پدیدار گشت ، و چند تن از سپاه رکولس را بدم در کشید و جمعی را در هم شکست و بکشت ، وحربه لشكريان بدو کارگر نبود، عاقبة الامر منجنيقهای قلعه کوب را در برابر او راست کرده با سنگهای گران او را نرم کردند و هلاکش ساختند ، و تنش را در رود خانه انداختند، و چون گوشت و پوست آن پوسیده گشت و آب بر آن گذشت ، بهر شهر و بلده که آب آن جاری بود و مردم از آن همی خوردند آفت وبا و طاعون حادث گشت، و جمعی را کشت ، چنانکه آبادانیها راخالی کردند و فرار نمودند

ص: 95

و از یکسوی چون مردم حوالی شهرکرتج از ترکتاز لشگر رکولس در بیم بودند جملگی بشهر کرج در آمدند، بزرگان مشورتخانه بترسیدند که از انبوه مردم در شهر قحط و غلاحادث شود و دشمن بدیشان ظفر جوید ، بدان شدند که بار کولس از در مصالحه بیرون شوند و او را بسوی روم باز فرستند ، پس چندتن از مردم دانا بنزد او فرستادند و سخن از در مداهنه و مهادنه راندند.

رکولس در جواب گفت که من از مواسا (1) و مدار اروی برنتابم و در هر حال صلح را از جنگ بهتر دانم اما این مصالحه خالی از شرایط نیست و شرطی چند بمیان آورد که همه تکالیف شاقه بود ، برای آنکه مردم کرتج نپذیرند وعاقبة الامر مملکت ایشان را مسخر کند، و چون سخنان او را اهالی مشورتخانه اصغافرمودند ، و تکالیف او در میان مردم شایع گشت وضیع (2) و شریف گفتند که ما هرگز تن بدین ذلت ندهیم و این تنمر (3) و تکبر را از رکواس متحمل نشویم، بلکه همگی از جان گذشته با او مصاف دهیم، و اگر بکشتن رویم هم از این زندگانی بهتر است، بزرگان مشورتخانه گفتند : باید از از دور و نزديك يارى جست و بارکولس نبرد آزمود ، پس چند تن از مردم چیره سخن بمملکت «قرق» فرستادند؛ و از ملوك يونان یاوری جستند ، وحكمران آنم مالك بعد از اسکندر انر سکریطس بود، چنانکه در ذیل قصه ابطخس پادشاه عجم بدان اشارت شد، اما بعد از اسکندر اگرچه ازر سكريطس از ملوك يونان برتری داشت ، اما آن استیلا نیافت که از جمله ملوك بزرگ شمرده شود و کاریونان، برملوك طوایف بود تا دولت روم برایشان غلبه جستند ، چنانکه در جای خود مذکور شود.

مع القصه : فرستادگان مردم کرتج همه جا ره بریده بنز دانر سکریطس آمدند و از وی استمداد جستند ، ملك يونان سپهسالارخود «زن سیپس» را با فوجی از مردان دلاور باعانت ایشان مأمور داشت وزن سی پس بکرتج آمده با بزرگان مشورتخانه گفت : همه غلبه مردم روم باشما از آن استکه لشگریان شما قانون جنگ نیکوندانند

ص: 96


1- مواساة : یاری دادن و بهم كمك كردن
2- وضیع : پست .
3- تنمر: درندگی ؛ خوی پلنگی

وروزی چند همت گماشته سپاه کرتج را از راه و رسم جنگ آگاه ساخت و آن جماعترا بدان نظام که لشگر اسکندر همی مصاف دادند تربیت کرد.

آنگاه برای آنکه پاس عظمت بزرگان مشورتخانه را بدارد ، در کار جنگ با ایشان مشاوره نمود و از آن جماعت رضا بسند ، پس دوازده هزار تن پیاده و چهارده هزار تن سواره وصد زنجیر فیل کوه پیکر برداشته از شهر کرتج بعزم رزم ركولس بیرون شد و از آنسوی رکولس با پانزده هزار پیاده و سیصد تن سواره تاختن کرده هر دو لشگر یکدیگر را دریافتند ، وصفهار است کرده جنگ در انداختند ، زن سی پس نخست حکم داد : تافیلان جنگی را از پیش بتاختند تا همی پیادگان سپاه روم را در افکنده پایمال همی ساختند ، و سوارگان از همى میمنه و میسره آن لشگر را در میان گرفتند ، آنگاه پیادگان از قلب بیرون تاختند و با لشگر رومی جنگ در انداخته ایشانرا در هم شکستند ، و بیشتر از آن جماعترا عرضه هلاك ودمار ساختند، چنانکه اندکی از ایشان فرار کردند ورکولس را با پانصد تن از مردم او اسیر کرده بشهر کرنج در آوردند و محبوس بداشتند ، و در این جنگ از لشگر كرتج هشتصد تن مقتول شد :

على الجمله: مردم کرتج از پس این فتح بمعبدها در آمده در نزد اونان و اصنام خود سجده کردند و پوزش نمودند ، آنگاه زن سی پس مردم کرتج را وداع گفته بافخر و فتح بارض یونان مراجعت کرد .

جلوس ژشی حوجوی

در مملکت چین پنجهزار و سیصد و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود زشی حوجوی پسر من شبخوانك است كه شرح حالش مذکور شد ، بعد از پدر بر کرسی مملکت برآمد و بلاد و امصار چین را فرو گرفت بزرگان در گاه و اعیان سپاه را بحضرت حاضر ساخت ، و هر کس را فراخور حال عطائی فرمود و بتشريف ملکی امیدوار ساخت، اما دولتش زود بنهايت شد . چون دو سال از زمان سلطنت او بگذشت رخت بدیگر سرای کشید و جای ببرادر گذاشت ، چنانکه در جای خود مذکور شود .

ص: 97

ظهور ذيسیقوریدوس حكيم

پنجهزار و سیصد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ذيسيقور يدوس نام دو مرد حکیم است یکی مفسر کتب بقراط (1) بود و او را در میان حکما چندان نامی نبوده و دیگر دیسیقوریدوس حکیم است که او را بمسقط الرأس خود نسبت کرده عین از پیگویند .

و او مردی صاحب نفس زکیه بود ، و همیشه برای تحقیق ادویه مفرده در صحراو جزایر و جبال سیاحت میکرد و خاصیت هر يك را مینوشت ، و هیچ کس را بعد از او رتبه او حاصل نشد، بلکه همه حکماسند باوی میرسانند ، وسخن او را حجت میدانند و نام وی در نزد قوم او او دبین بیادیش است، یعنی بیرون رفته از نزد ما و معنی دیسیقوریدوس که دیایسیقوريدوس نیز خوانند بلغت یونانی شجار يودوس است یعنی .

«الهمه الله و اطلعه على خواص الاشجار والحشايش» (2)

وكتاب او مشتمل است بر پنج مقاله است اول در بیابان ادویه خوشبوی دادهان (3) و صموغ (4) اشجار كبار (5) در بیان حیوانات وامزجه ایشان وحبوب و بقول مأكوله وادويه سیم در بیان اصول و نبات خار دار و بروز صموغ وحشايش (6) که خاصیت

ص: 98


1- بقراط واضع علم طب بود ، و اوائل و اواخر كماء بتقدم او در طالب متفق بودند : خبر مهارت او در طب وذكر حذاقت در معالجه بملك روزگار بهمن بن اسفندیار بن گشتاسب رسانیدند بغيلاطن ملك شهر قوه که شهری بود از شهرهای یونان رسول فرستاد و امر کرد که بقراط را به حضرت ملك با اقتدار روانه دارد و بازاه این خدمت در حق فيلاطن قنطارها از زر سرخ انعام فرمود وملك يونان از مطاوعت امر بهمن در فرستادن حکیم ابا کرد سخنان حکمت آمیز فراوانی از او نقل شده : و مادر اینجا بذكر يك جمله استفاده میکنیم: فرمود هر علیلی را بعقاقیر زمین که موطن اقامت او باشد مداوا کنند زیرا طبیعت بهوای آن زمین معتاد است. و اشتها بغذای آن سرزمین اعتبار دارد هراینه عقاقير وادویه آن زمین را مناسب در تاثیر بیش باشد. محبوب القلوب و ملل و نحل
2- خداوند بدو الهام کرده او را بر اثرات گوناگون گیاهان روشن گردانید.
3- ادهان - جمع دهن : روغن.
4- صموغ - جمع صمغ : ماده چسبناك كه از درخت خارج و در روی پوست آن منجمد میشود
5- کبار - جمع كبير: بزرگ
6- حشايش - جمع حشيش : گیاه

فادزهر دارند

چهارم : در بیان حشایش بارده و حاره و مقییه (1) و حشایشی که دفع سموم کند.

پنجم: در ذکر انواع انگور واصناف اشر به که از آن حاصل شود ، و ادویه غذائیه و دو مقاله دیگر ملحق بمقالات خمسه کرده اند و نسبت باوی میدهند و آن مشتملست بر سموم حیوانات .

جلوس سامیشی ژن

در مملکت چین پنجهزار و سیصد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سامیشی ژن پسر دیگر سن شبخوانك است كه شرح حالش مذکور شد، چون برادرش زشی حوجوی رخت از جهان بربست و او را پسری درخور تاج و تخت نبود، بزرگان دولت و اعیان مملکت بحضرت سامیشی زن گرد آمده او را بسلطنت برداشتند ، و امرونهیش را مطیع و منقاد شدند و او مردی آسوده و عدالت پیشه بود.

چون مدت يك سال در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا پادشاهی کرد روزگارش تباهی گرفت و از سرای فانی بجهان جاودانی شتافت ، وسلطنت از خاندان او انقراض یافت، چه او را خلفی و خلیفه نبود ، و پس از وی طبقه دیگر پادشاهی یافتند .

جلوس باوانك

در مملکت چین پنجهزار و سیصد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم بود با وانك مردی دلاور بود که با پیل پهلو زدی و باشیر پنجه افکندی زور بازوی او را چون برسنجیدند با قوت نه گاو فصل (2) برابر بود و در تمامت مملکت چین هیچ کس را آن زور بازو نبود که با اوتراز و تواند شد ، لاجرم چون این نیرو در خود بدید بآرزوی سلطنت برخاست و اعوان و انصار خویش را گرد خود فراهم کرده بر سامیشی ژن بشورید ، و چندین مصاف مردانه با او داده عاقبة الأمر ظفر یافت، و در میدان

ص: 99


1- مقيه : مؤنت مقی؛ بضم میم و کسر قاف دوائی که باعث فتیان میشود.
2- فحل : نر.

جنگ با تیغ خارا گذار او را از پای درآورد و دیگر هیچ کس را آن قدرت نبود که باوی نبرد آزماید ، پس بیمانعی بتخت سلطنت برآمد و مملکت چین و ماچین و ختا و تبت را بتحت فرمان آورد و او را مورخین ختا طبقه پانزدهم از سلاطین شمارند .

چون پنجسال از سلطنت او بگذشت ، جن کاورو ، بروی بشورید ، و بعد از هفتاد و دو جنگ او را از پای در آورد و خود برجایش بنشست ، چنانکه در جای خود مذکور شود .

مصالحه رکولس

سردار روم با بزرگان کرتج پنجهزار و سیصد و سی و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون رکولس يك چند مدت بدست اهالی کرتج محبوس بماند کس نزد بزرگان مشورتخانه فرستاده پیام داد که هر گاه مرا رخصت دهید و از بندرها سازید بمملکت خود مراجعت کرده در میان شما و دولت روم کار بمصالحه کنم ؛ و هر اسیر که از مردم گرتج در روم محبوس است رها سازم و اگر ایشان را رها نسازند و بزرگان مشورتخانه سخن مرا نپذیرند خود مراجعت کنم و بجای خویش آیم. بزرگان کرتج كلمات او را بسمع قبول اصغا فرمودند و او را رها ساختند و رکو اس بعد از آنکه چهار سال محبوس بود رخصت یافته بمملکت ایتالیا آمد و صورت حال را باز گفت و خواست تا اسیران کرتج دارها ساخته باراضی خویش فرستد، بزرگان مشورتخانه روم این سخن را از وی نپذیرفتند و گفتند: ما این کار را بصلاح وصوابدید تو میگذاریم آیا بصلاح دولت روم نزدیك میدانی که این جماعترا رها کنیم یانی ؟ رکولس گفت : من روا نمیدارم که در ازای (1) من اسیران را رها سازید، زیرا که من يكتن باشم و اکنون پیر شده ام ، معلوم نیست که در پیرانه سری خدمتی لایق ساخته کنم، لکن این مردم، عددی کثیرند و چون بکرتج مراجعت کنند دولت ایشان

ص: 100


1- ازاء : در عوض

قوی شود ، صواب آنست که آینجما عترا نگاه بدارید و من از اینروی که با بزرگان کرتج پیمان داده ام مراجعت خواهم نمود اگر چه میدانم مقتول خواهم گشت با وی گفتند: اکنون ما را رهنمائی کن بدانچه با دولت کرتج ظفر جوئیم، رکولس گفت: این زمان من مملوك دولت کرتج باشم وراه زبان ایشان را با شما معلوم نکنم ، سخن همان است که قبل از گرفتاری باش ما گفته ام این بگفت و عزم اراضی کرنج نمود ، چندانکه زن و فرزند و دوستان او مانع شدند و گفتند بیای خود بهلاکت شتاب ممکن نپذیرفت و بكرتج آمد ، بزرگان مشورتخانه کرتج صورت حال او را شنیدند و با او گفتند تو خود فتوی داده که مردم روم اسرای کرتج را بدارند و ترا بکشتن فرستند و حکم دادند تا سرازتن او بر گرفتند، چون این خبر بروم رسید، دیگر باره برای تسخیر کرتج لشگر بر آوردند و سیصد و شصت کشتی جنگی آراسته کرده بدریا در انداختند و از سوی کرنج نیز دویست کشتی جنگی در آب راندند و قریب بارض سیسلی این دو سپاه با هم دو چار شدند، کار حرب راست شد و از جانبین منجنیقها برآورده يك كشتی دیگر سنگ باریدن گرفتند ، عاقبة الامر اشگر کرنج شکسته شد و صد و چهارده کشتی از ایشان بدست مردم روم گرفتار آمد و سایرین روی بفرار نهاده رومیان از دنبال ایشان تاختن بردند تا باراضی کرتج شدند ، و در آن مملکت پراکندگان سپاه خود را که در نز در کولس شکست یافته بودند فراهم کردند، و از جمله دو هزار تن در کلیپا سکون داشتند.

بالجمله : چون جملگی را جمع آوردند بکشتیهای خود در آورده تا بروم مراجعت کنند ، از قضا طوفانی عظیم برخاست که کمتر کسی از آن همه مردم نجات یافت بلکه بیشتر غرقه بحر فنا آمدند.

جنگ رومی بادوات کرتیج

پنجهزارو سیصد و سی شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مردم کرتج بیشتر وقت پارۀ از بلاد و امصار (1) سیسلی را بتحت فرمان داشتند ، و جمعی از لشگر ایشان در آن اراضی حاضر بود چون رکولس در کرتج مقتول گشت و سپاه رومی که

ص: 101


1- امصار - جمع مصر : شهر

بمكافات او بكرتج شده بود در مراجعت غرقه شدند ، دولت روم را ضعف حالی روی نمود لاجرم خواستند آن نام نگون شده را بلند کنند ، لشگری سازداده باراضی سیسل آمدند و در آن اراضی اسد روبال» سردار سپاه کرتج بود ، ناچار سپاه خود را بر داشته با یکصد و پنجاه فیل باستقبال جنگ بیرون شتافت و آن هر دو سپاه یکدیگر را یافته با هم در آویختند و خون با خاک آمیختند ، عاقبة الامر لشكر كرتج بشکست و اموال و انقال (1) ایشان با آن جمله فیلان جنگی بدست مردم روم افتاد ،

و این خبر چون بروم بردند مردم قویدل شده آماده جنگ لشکر کرتج شدند پس دو نفر از اهالی مشورتخانه را با دویست کشتی جنگی و لشگری شایسته بجانب سیسلی فرستادند و آن جماعت آمده شهر «لی لی بیم» را محاصره کردند ، املکان سردار کرتج باده هزار تن از سپاهیان که ملازم رکاب او بودند بحفظ و حراست آن قلعه مشغول شدند ، وهنبل پسر هملکر هم از سرداران کرتج بود : ده هزار تن دیگر برداشته باعانت املکان وارد شهر لیلی بیم شد، اما مردم روم دست از محاصره برنداشتند ، و منجنیق های بزرگ از اطراف شهر نصب کردند ، و بضرب سنگهای گران يك سوى باره را فرود آوردند؛ ناچار سپاه کرتج بجنگ در آمده یکشبانه روز مردانه بکوشیدند ، و از جانبین جمعی کثیر مقتول گشت ،

هنبل با اینکه در روز مصاف دل شیر و توان پیل داشت ، مجال درنگ نیافت و سپاه خود را برداشته بسوی بلده در پانم فرار کرد ، و آن شهر در آخر زمین سیسلی در برابر لیلی بیم بود که در میانه صد و بیست و پنج فرسنگ مسافت میبود ، بعد از بیرون شدن هنبل رومیان دل قوی کرده سخت بکوشیدند که شهر را فرو گیرند ، از قضا صرصری (2) عاصف برخاست و بجانب رومیان وزیدن گرفت ، چنانکه تاب درنگ نیاورده لختی از حریگاه باز پس شدند ، لشگر کرتج فرصت یافته آن منجنیقها که در اطراف شهر منصوب بود پاك بسوختند ، وتسخیر شهر بر لشگر روم

ص: 102


1- اثقال - جمع ثقل بارسنگين .
2- صر صر: باد کند و سرد.

صعب افتاد.

لاجرم کس بروم فرستاده صورت حال را باز نمودند ، بزرگان مشورت خانه هزار تن دیگر باعانت ایشان مأمور داشتند، کلادیس پلکر که سرکنسل بود خواست لشگری فرستاده در پانم را مسخر کند، پس دویست کشتی با مردان جنگجوی بدانجانب مأمور داشت ، و ایشان چون قریب بدان بلده رسیدند دیده بانان ادهر بر که حاکم در پانم بود این خبر را بد و رسانیدند، و او ناگهان لشگری برداشته بدریا در آمد و با سپاه کلادیس جنگ در انداخته ایشان را عظیم در هم شکست ، صدو پنجاه کشتی ایشان را بگرفت و بیست کشتیرا غرقه ساخت و از آنجمله سی کشتی نجات یافته بروم شتافتند و کلادیس از این تدبیر سخت شرمسار شد ، «جونیس» که هم یکی از بزرگان مشورت خانه روم بود ، بدان شد که بمکافات این عمل بر خیزد و لشگر کرتج را کیفر کند، پس در نهانی نامه باهالی «ارکس» که شهری در کوهستان سیسلی است نگاشت که اگر لشگر او را بشهر خویشتن راه دهند و در بروی اونبندند پاداش عمل ایشان را هرگز فراموش نکند و غرض، وی آن بود که در آن اراضی مسکنی و مأمنی داشته باشد تا باطمینان خاطر باسپاه کرتج مصاف دهد، مردم ارکس بدین سخن رضا دادند و فرستاده او را کامروا باز فرستادند ، پس جونیس بادل شاد سپاهی برداشته از دریا بگذشت و بخاک سیسلی آمده در ظاهر شهر ارکس لشگرگاه ساخت و معبدی که در بیرون شهر ارکس بود و گنج و مال فراوان در آنجا بود بدست سپاه روم افتاده جمله را بنهب وغارت بر گرفتند ، هملکر که پدر هنبل بود این معنی را مایه شوریدن خلق نهاده بشهر ارکس در آمد و مردم را بر مخالفت ومبارات (1) جونيس يك دل و يك جهت ساخت چنانکه دو سال جونیس در بیرون آن شهر نشسته همه روزه بکار مقاتله و مقاتله قیام مینمود و کاری ساخته نمیشد .

على الجمله : مدت پنجسال سپاه روم و مردم کرتج با هم در جنگ و جوش بودند و از هیچ کدام کاری ساخته نشد و مردم شهر روم از تسخیر شهر لیلی بیم نيز مأیوس

ص: 103


1- مبارات: دشمنی و بیزاری جستن از یکدیگر

شده بمحل خود مراجعت نمودند.

مصالحه میان دولت روم و کرتج

پنجهزار و سیصد و سی و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مردم روم بعد از آنکه رکولس کشته شد ، و آنهمه جنگ در سیسلی کرده بر کرتج ظفر نیافتند و از کینه جوئی ایشان کار بر مردم کرتج نیز بصعوبت میرفت ، بزرگان مشورتخانه دولتین دل بر مصالحه نهادند که یکباره نزاع را از میان بردارند . پس سفر اور سولان از طرفین آمد و شد کرده عاقبة الامر در میانه صلح افتاد ، بدان شرط که هر زبان که برای جنگ کرتج بدولت روم رسیده ایشان از گنج خویش بدهند ، و مردم کرتج بدین سخن رضا داده زروسیمی معین بروم فرستادند و باب منازعت و مبارات را مسدود داشتند و چون در روم آتش قتال و جدال فرونشست ، مردم هنرور با دید آمدند و شعرای چیره زبان پدید شده اشعار آبدار میسرودند . و تماشا خانه ها برپای کرده بعیش و سرور پرداختند و در امور برقانون مردم « قرق » همی شدند.

در اینوقت مردم فرانسه اگرچه هنوز پادشاهی نداشتند و دولتی نبودند ، طمع در مملکت ایتالیا بستند که بدان اراضی شده اموال واثقال ساكنين آن مملکت را بغارت برگیرند و مردمی کثیر انبوه شده از کوه «الپ» که فاصله خاك فرانسه و ایتالیاست عبور نمودند ، و تاسه منزلی روم همی تاختن کردند ، بزرگان مشورتخانه لشگری بدفع ايشان بیرون فرستادند ، و آن جماعت چون مردمی برهنه و بی نظام بودند ، تاب جنگ سپاه روم نیاورده شکسته شدند؛ و مردم روم سی هزار تن از آن جماعت را بقتل آوردند ، و ده هزار تن اسیر کردند و فرمان گذاران ایشان را نیز بکشتند.

مردم فرانسه چون حال بدانگونه دیدند از در ضراعت (1) وزاری بیرون شدند و بهره از اراضی خود را بر و میان تفویض نموده صلح کردند و به ملکت خویش مراجعت نمودند از پس این فتح دولت روم قویحال شده مردم، کرتج از قوت ایشان هراسناك شدند، و سپاهی ساز داده بسپهسالارى هنبل بتسخير اسپانيول فرستادند ، وهنبل

ص: 104


1- ضراعت: خواری وزاری

بارض اسپانیول تاختن کرده شهر «سکنتم» را بگرفت ، هر چه بیافت بغارت ببرد آنگاه آتش در شهر زده بسوخت و ویران ساخت، مردم روم چون این خبر شنیدند رسولی چیره زبان بکرتج فرستاده پیام دادند که بعد از مصالحه این نقض عهد چه بود؟ چه مردم اسپانیول با ما دوست و یکجهت بودند اکنون هنبل را که این جسارت کرده دست بسته بسوی ما فرستید ، تا خود او را کیفر کنیم و اگر نه آماده جنگ باشید . از انیروی که مردم کرتج سخن ایشان را وقعی ننهادند دیگر باره ساز جنگ طر از شد، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد

جلوس جن کاورو

در مملکت چین پنجهزار و سیصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جن كاورو مردی مجهول النسب بود امانيك، دلاوری و شجاعت داشت وصورتی خوب و شمایلی مرغوب بودش ، در زمان او اژدهایی عظیم در اراضی چین با دید (1) آمد که زحمت فراوان بمردم میرسانید و هیچکس دفع آن نمیتوانست کرد جن کاورو ده تن از دوستان خود را با خویش همدست کرده برای جنگ اژدها بیرون شد و آنجانور را با شمشیر خارا شکاف از پای درآورد، این کار در نظر مردم چندان بزرگ نمود که، خلقی فراوان بگرد او در آمدند و او را بامر خطیر سلطنت دعوت کردند جن كاورو نیز طمع در پادشاهی بسته لشگری در خور جنگ فراهم آورد ، وعزم تسخير دار الملك پیكن نمود ، باوانك كه شرح حالش مذکور شد با سیاهی عظیم بیرون شده با او جنگ بپیوست و هر دو سپاه سخت بکوشیدند و هيچ يك را ظفر نبود .

مع القصه : درميان باوانك وجن كاورو هفتاد و دو مصاف داده شد ، عاقبة الامر جن کاور و نصرت یافت و او را بقتل آوردم خود بتخت ملك بر آمد، و مملکت چین را بتحت فرمان آورد و او را سه تن امیر بزرگ بود، یکی «حانك لانك» نام داشت و مردی با حصافت (2) رأى ورزانت عقل بود پیوسته هر امری که مشکل افتادی در حل عقده آن باوی مشورت کردی ، و آن دیگر چند کسانك حوها» نام داشت ، و كار

ص: 105


1- بادید : پدید .
2- حصافت : استواری .

وزارت تفویض با او بود و سیم را خنسن» می نامیدند ، و او سپهسالاری لشگر داشت .

على الجمله : كاورو را مردم ختا طبقه شانزدهم از سلاطین دانند و مدت ملك او سیزده سال بود و دوازده تن از اولادش نیز سلطنت یافتند ، چنانکه هر يك در جای خود گفته شود .

جنگ هنو بالوطاتيس

پنجهزار و سیصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون مردم روم دیدند که اهالی کرتج هرگز در مصالحه پاینده نخواهند بود گفتند: میباید یکباره قلع وقمع دشمن نمود و آسوده نشست ، پس از پی ساختن کشتی و آراستن سلاح جنگ شدند ، و عامه خلق از هر چه داشتند دریغ ننمودند و در اندک زمان دویست کشتی از نو بساختند ولوطاتیس را سپهسالار سپاه کرده بالشگری جرار (1) بجانب سیسلی مأمور فرمودند ، اوطانیس کشتی در آب رانده بخاک سیسلی شده کنار شهر لی لی بیم رالشگرگاه ساخته هر روز مردم خود را جنگ آموخت ، و از آنسوی بزرگان کرتج هنور ا که مردی دلاور بود سپهدار لشگر کرده جنگ رومیان فرمودند ، و او بالشگر خود از آب دریا عبور کرده بجزیره هی اراء که قريب بخاک سیسلی است فرود شد، و آن جزیره در برابر در پانم است و هنو بدان سر بود که بی آگهی سپاه روم بشهر ارکس در آید.

لوطاتیس چون این خبر بشنید با مردم خود گفت : که فردا بامداد برسر هنو تاختن خواهم کرد ، و با اینکه صبحگاه باد مخالف وزیدن گرفت کشتی براند و بر سرهنو آمده هر دو لشگر در هم افتادند و جنگ در انداختند ، و در حمله نخستین شصت کشتی از مردم کرنج در آب غرقه ساختند و هفتاد کشتی ایشان را گرفته مردمش را اسیر نمودند و سایرین فرار کرده بسوی کرنج گریختند، ولوطاتیس بعد از این ظفر بی توانی (2) بجانب لیلی بیم تاخته با آن سپاه که مدتها بمحاصره آن بلده مشغول بودند پیوست

ص: 106


1- جرار : بسیار کشنده و لشکر انبوه
2- بی توانی: بیدرنگ.

و مردم کرتج چون با و صورت حال را معلوم کردند، بعد از چنین حادثه اعداد (1) سپاه نتوانستند کرد ، تاکس باعانت آن مردم که در سیسلی دارند فرستند ، لاجرم کس نزد برکاه که هم او را هملکر خوانند فرستادند و پیام دادند : که در چنین هنگام از ماکاری ساخته نیست اگر خود، توانی آن بلاد و امصار که از اراضی سیسلی بدست کرده حراست فرمائی و مردم خود را از گزند دشمن محافظت نمائی کاری بهنگام خواهد بود .

هملکر چون دانست که از کرتج باعانت اوکس نخواهد آمد ، تنی چند نزد لوطاتیس فرستاده سخن از در مصالحه راند ، لوطاتیس نیز چون زیان مرد و مال فراوان در دولت روم روی نموده بود بصلح رضا داد ، و چند شرط بمیان افکند نخستین : آنکه بزرگان مشورتخانه روم این مصالحه را قبول کنند دویم آنکه بلاد و امصاری که از مملکت سیسلی بتحت فرمان دولت کرتج است فرو گذارند ، و مردم خود را از آنجا کوچ داده هرگز متعرض هیرو پادشاه سیسلی نشود سیم : آنکه با دوستان دولت روم دوست و با دشمنانش دشمن باشند چهارم : آنکه دو کروروسی هزار تومان که هر تومانی سه ربع از يك مثقال زر باشد از خزانه خود بدولت روم فرستند چه این مبلغ را در بیست سال که جنگ در میان بوده زیان دیده اند.

چون سخن را بپای بردکس بروم فرستاده از اهالی مشورتخانه اجازه مصالحه بگرفت ، و بعد از آمد و شد سفرا و رسولان چرب زبان هملكريك كرور تومان زر بداد و با آن شرایط صالح بست بست . و اولیای دولتین از بیم زبان یکدیگر آسوده نشستند.

شورش مردم

لیبیا و مغرب زمین با دولت کرتج پنجهزار و سیصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هملکر بعد از مصالحه با دولت روم از لی لی بیم کوچ داده بسوی کرتج شتافت و جسکو را که حاکم آن بلده بود فرمان داد که در بلده ارکس و دیگر اراضی سیسلی است برداشته از دنبال او کوچ دهد ، و جسکو چون دید که دولت کرتج ضعیف شده

ص: 107


1- اعداد: مهیا و آماده کردن

و لشگریان را مرسوم معین نرسیده بیم کرد که اگر آنجما عترا باتفاق سفر فرماید ، دور نیست که با هم همدست شده با دولت بشورند، لاجرم ایشانرا بتفاریق (1) همی بر دو بيك كشتی در نیاورد، چون جمله در کرج فرود شدند ، و از مخارج سفرو نرسیدن مرسوم بی برگ و سامان بودند. بطلب مرسوم گذشته برخاستند، و در خزانه بسبب خرج چندین ساله نزاع باروم چیزی نبود که بایشان دهند، ناچار در جواب آنجماعت به مماطله (2) روز میبردند و لشگریان چون سخت بی بضاعت بودند دست بغارت گشودند ، و از هر کس هر چه میتوانستند در میر بودند ، بزرگان مشورتخانه برای رفع این غایله ، سرکردگان لشگر را خواسته حکم دادند که لشکریانرا بشهر «سکا» فرستند ، و گفتند : چون ایشان زن و فرزند خود را بر داشته بدان بلده شدند مایحتاج آنجما عترا از دنبال خواهیم فرستاد ، و جمله را از خود راضی خواهیم نمود، وزن و فرزند لشگریانرا بدست ایشان داده بتفاريق بشهر سکا فرستادند ، چون آنجماعت از کرتج بدر شدند و گروگانی از اهل خود نیز در آنجا نداشتند ، و در سکاراه دخلی و سودی برای ایشان نبود که بدان معیشت کنند، با هم نشسته مرسومی که دولت مدیون ایشان بود ، معين کردند و هر وعده عطائی که سپهداران و سرکردگان در روزهای جنگ بدیشان داده بودند بر سر آن نهادند و گفتند این جمله باید از دولت بما داده شود .

هنو که از جانب دولت کرتج حکومت اراضی مغرب داشت بمیان ایشان آمده فرمود که: دست از اینگونه سخنان بدارید و اینگونه زیاده طلبی نکنید و از حقوق خود باندك رضادهید ، تا اولیای دولت ادای آن توانند نمود ، چه این هنگام خزانه از زر و مال تهی است. ایشان سخنان اور اوقعی ننهادند و زبان بدشنام باز کرده او را خوار ساختند ، و با اینکه بیشتر از آن مردم زبان یکدیگر را نمیدانستند بعضی از مردم فرانسه ، و برخی از اسپانیول ، و گروهی از قرق ، و جمعی از بلغار، و فوجی از لیبیا که بلده ایست از مغرب زمین بودند، و همچنین از اراضی مغرب که عرصه ایست عریض، اشخاص متفرقه که السنه مختلفه داشتند حاضر بودند ، هر کس بزبان خود هنور ادشنام دادن گرفت

ص: 108


1- تفاريق - جمع فريق : جدا کردن.
2- مماطله : بتاخیر انداختن کاری و امروز و فردا کردن

واز پیش براند، آنگاه بیست هزارتن با هم پیمان داده برای نهب وغارت شهر کرتج از سکا بیرون شدند و در ارض تونس که قریب بکرتج است فرودشدند و مرسوم گذشته خود را از دولت طلب نمودند، مردم کرنج چندانکه خواستند ایشانرا آرام دهند ممکن نشد، چه اگر چیزی میگرفتند چیز دیگر طلب میکردند، عاقبة الامر بزرگان مشورتخانه جسکو را حاضر ساخته گفتند : تو همیشه سپهدار این جماعت بوده ، اکنون بسوی آنجماعت شتاب کن و ایشانرا با پند و اندرز از این زیاده طلبی فرود آر .

جسکو بمیان انگروه آمدو زبان نصیحت باز کرده حقوق دولت را برایشان شه ردن گرفت ، دو تن از آن گروه که یکی در روم عبد بود و بكرتج گریخت و جنه قوی و تنی زور مند داشت، این معنی را دانسته بود که اکنون که در میان دولت دوم و کرنج کار بمصالحه شده ، او را بروم خواهند فرستاد و بيشك مقتول خواهد گشت ، از اینروی گذاشت مردم دست از شورش بدارند ، و آندیگر مردی از اهل مغرب بود که «مسو» نام داشت ، و در کارفتنه و فسادنيك توانا بود ، این دو تن در میان مردم برتری یافتند و با ایشان :گفتند اگر از این اتفاق دست بدارید بزرگان و رتخانه هر کس را جداگانه آورده مقتول خواهند ساخت ، و اگر کسی از آن مردم میگفت : این غوغا طلبی تا چند ؟ باید فرونشست ، این دو تن حکم دادند : تا اورا بقتل آوردند ، وعاقبة الامر همگروه شده بسراپرده جسکو تاختن بردند و هر چه یافتند بنهب وغارت بر گرفتند و جسکو را گرفته با مردم او محبوس نمودند، و ایشانراهمه جا با خود در کمال رسوائی کوچ دادند و بزرگان مشورتخانه چندانکه فرستادند که ایشانرارها کنید نپذیرفتند از نیروی کار مردم شهر آشفته گشت، چنانکه هیچ عبدفرمانبردار مولای خود نبود و سپاه بری و بحری اطاعت دولت نمیکرد ، چه در خزانه مال وزری نبود که مرسوم ایشان شود و چون در بلاد و امصار (1) مغرب ظلم و تعدی کرده بودند اهالی آنه مالك نیز در این وقت فرصت کرده سر از فرمان برتافتند ؛ و هر کس را قوتی بود و بر دیگری غلبه توانست جست بی توانی (2) بر او تاختی و هر چه او را بود بغارت بردی، اهالی مشورتخانه انجمن

ص: 109


1- امصار - جمع مصر : شهر
2- بی توانی: بدون درنگ

شده بعد از مشاوره گفتند که مار اقدرت زیاده از هفتاد هزار تن مرد لشگری داشتن نباشد ، چه مارا آن خراج نیست که زیاده از این مردم را کفایت کند ، پس آنعدد مرد مبارز معین کرده دیگر انرا اخراج نمودند ، چون اینخبر بتونس بدان مردم غوغا طلب رسید گفتند : اهل کرتج نیکو کرده اند اکنون دار الملك ايشان شهر كرتج است و دار الملك ما شهرتونس و همه روزه در فکر تاخت و تاراج کرتج بودند

هنو چندانکه خواست ایشانرا از این فتنه جوئی بازنشاند، ممکن نشد و اگر خواست بشهر کرج در آید و چاره اندیشد میسر نگشت ، چه مانع او بودند وراه او را مسدود داشتند، ناچار بارض «اتیکا» که از ممالك مغربست شتافت تا مددی با خود آرد ، چندتن از مردم مفسد در میانه افتاده نگذاشتند کس او را اعانت کند ، از آنجایی نیل (1) مرام مراجعت کرد ، بزرگان مشورتخانه چون دیدند از هنوکاری ساخته نشد . هملکر را بجای او نصب کردند ، او نیز بمیان آنجماعت رفته چندانکه ایشانرا از آن کردار ناصواب منع فرمود؛ مفید نبود و عاقبت بدو تاختن کرده احمال و اثقال او را بغارت بردند، این خبر به «نومیدا» که یکی از بلاد مغر بست رسید «نرداسس» که یکی از بزرگزادگان آن بلده بود ، و از قدیم الایام با هملکر دوستی داشت با دو هزار تن مرد کاری باعانت او آمد ؛ وهملکر نیز سپاهی از اطراف فراهم کرده و از کرتج طلب لشگری نموده از ابطال رجال انبوهی سازداد ، و با آنجماعت جنگ درد انداخت ، و ده هزارتن از ایشانرا در میدان نبرد بقتل آورد، و چهار هزارتن را باسيرى گرفت ، بقية السيف (2) فرار کرده بمساكن خویش شدند ، و بمكافات این زحمت که از هملکر دیدند، «جسکو» را که با هفتصد تن از مردم او محبوس حاضر ساخته نخستين دستهای جسکو ر اقطع کردند و پس از وی آن هفتصد تن را دست بریده وران ایشانرادر هم شکسته بخواری تمام یکشتند و گفتند: هر کس پس از این از مردم کرتج بدست ما آید او را بحال جسکو خواهیم نشاند ، اما آنچهار هزار تن که اسیر همنکر بودند حاضر ساخته ، هر کس بملازمت خدمت و مواظبت حضرت

ص: 110


1- بی نیل: بدون بر آمدن
2- بقية السيف : باقيمانده

رغبت داشت ، نامش را نگاشته برای او مرسومی مقرر فرمود ، و دیگر انرا آزاد ساخته پیمان بستد که هرگز با مردم کرتج بدنیدیشند و از درخصومت برنخیزند ، اما از آنسوی «اسپندیس» در میان غوغاطلبان رئیس شد ، و بعد از قتل جسکو و هفتصد تن مردم او حکم داد تا جسد ایشانرا در تنگنایی بر زبر هم ریختند ، و چندانکه مردم کرنج کس نزداد فرستادند و قبول زرو مالی نیز کردند که جسد مردم خود را گرفته بآئين بخاک سپارند مفید نیفتاد، و اسپندیس در جواب گفت که هر کس از اینگونه پیامها (1) بیاورد اورامانند جسکو خواهیم کرد، و هر کس را از اهل گرتج بدست می آوردند میکشتند و دوستان دولت کرتج را چون بدست می آوردند دست میبریدند، بزرگان مشورتخانه هنوز سخن دست بریده را میان داشتند که دیگری از راه میرسید، در اینوفت آن کشتیها که آزوغه (2) برای کرتج در میان داشت طوفانی شد مغرقه گشت ، و از پس این واقعه خبر رسید که مردم شهر هینپ «پاکرا» و اهالی « اتیکا» که از ممالك مغر بست و بتحت فرمان کرنج بود ، سر از حکم بر تافتند و با غوغاطلبان یار شدند ، و آنجماعت نيك قوى گشتند ، و اينك برای تسخیر شهر کرتیج همگروه شده دو منزل بیکمنزل کوچ دهند ، و با مردم آن دو بلده پنجاه هزار تن مرد سپاهی باشند ، چون این خبر برسید ، ملگر لشگر خودر اساز داده باستقبال جنگ بیرون شد و فیلان جنگی را از پیش روی سپاه همی برد آنجماعت از بیم فیلان جنگی میدان نبرد را گذاشته بر فراز کوهی بر آمدند . و در آنجا ساکن شدند، هملکر نیز از مصاف دادن با ایشان خالی از دهشت نبود ، لاجرم اطراف آن کوه دالشگرگاه کرده، هر کس از آنجماعترا بدست می آورد بنزديك شيران و پلنگان می افکند تا آن جانوران ایشانرا پاره میساختند ، عاقبة الامر هملکر مردم خود را قویدل کرده غوغاطلبانر ابمحاصره انداخت ، و آنجماعت گرد لشگرگاه خود را خندقی کرده بحفظ و حراست خویش پرداختند .

روزی چند بر نگذشت که قحط و غلا در میان ایشان بادید آمد و از هر جا خواستند چاره ایدنشند میسر نشد و از تونس نتوانستند معین و مدد کار آورد ، و از برای

ص: 111


1- پیام : پیغام و سفارش .
2- آزوغه: غذا و خوراکی که در سفر همراه برداشته میشود .

آزوغه چاره اندیشید ، ناچار نخست هر اسیر که در چنگ ایشان گرفتار بود بکشتند و بخوردند ، پس از ایشان هر عبدو مملوك كه داشتند مقتول نموده مأكول ساختند، و روزی چند از خود همی قرعه زدند و خوردند ، عاقبت کار برایشان تنگ شده سر کردگان آنجماعت بنزد هملکر آمدند ، و از در عجز و انکسار بیرون شدند ، هملکر فرمود بشر طی چند شمارارها کنم و امان دهم ، نخست آنکه هر ده تن از آنگروه را از نظر اهل کرتج بگذرانید تا از آنده تن یکتن را که خود بخواهند بگیرند و بدانگونه که خواهند بکشند ، و نه تن دیگر را از سلاح جنگ و جامه برهنه ساخته رها سازند و آن نه گروه هرگز مخالفت با کرتج نکنند، و سرکردگان ایشان نیز مراجعت بلشگرگاه خود نسازند ، چه ممکن است که وقتی بدانجا شوند خیال دیگر اندیشند بدینقانون نامه در مصالحه نوشتند و بنزد غوغا طلبان فرستادند، و سرکردگان را محبوس بداشتند آنجماعت چون سرکردگان خود را در زندان یافتند و آن کلماترا اصفا نمودند ، گفتند: مرگ از این زندگانی خوشتر است و یکباره دل بر جنگ نهاده تیغها بر کشیدند و بجنگ در آمدند هملکر صف راست کرد و فیلان جنگی را از پیش روی بتاخت و مردان جنگجوی از از جانبین بکشش و کوشش در آمدند ، و در آن حریگاه چهل هزار تن از آن طاغیان (1) بقتل آمدند ، و بقية السيف (2) بسوی تونس گریختند . هملکر با لشگر از دنبال ایشان بتاخت و بلده تونس را بمحاصره انداخت ، از یکجانب خود بنشست وجانب دیگر را به هنبل سپرد و لشگریان گرد شهر فرو گرفتند، آنگاه دو نفر از سرکردگان آنجما عترا که محبوس داشت ، يكيرا بدا نسوی شهر زنده بردار کردند ؛ و یکی را بدانسوی .

اما مسو در شهر بحفظ قلعه و استحكام ديوار ومنع دشمن مشغول بود ، روزی از سر دیوار بلشگر گاه هنبل نظاره کرد ، و او را از کار جنگ غافل یافت ، پس لشگری برداشته ناگاه بلشگرگاه او تاختن کرد. و هنبل را با جمعی از مردم او باسیری بگرفت و او را بیای دار اسپندیس آورد و جسد او را از دار فرود کرده هنبل را بجای او بر

ص: 112


1- طاغیان - جمع طاغی: سرکش
2- بقية السيف : باقيمانده

دار کشید و سی نفر از بزرگان کرنج را که با هنبل گرفته بود ، بدور جسد اسپندیس قربانی کرد ، چون از آنجا تا نزد هملکر مسافتی دراز بود : مدتی شد تا خبر بدورسید و اعانت نتوانست کرد ، و چون خبر گرفتاری هنبل بمردم کرنج رسید سخت غمگین شدند و گفتند این فتنه که در میان مردم کرتج افتاده عاقبة الامر این دولت نا بود خواهد شد ، و بزرگان مشورتخانه بایکدیگر نشسته شوری (1) افکندند ، وسی تن از امرای مشورتخانه بنزد غوغاطلبان شده گفتند: هر چه شما کرده اید ما عفو نمودیم اکنون دست از این فتنه و آشوب بدارید تا با هم دوست باشیم و باتفاق دفع دشمن بیگانه کنیم. و اگر نه ماوشما هر دو نابود خواهیم شد، آنجماعت بدین سخن رضا دادند و از در صدق وصفا با هم یار شدند، چنانکه گفتی همه مملکت یکنفس باشند .

اما مسواز میان ایشان بدر شده گفت. من تاجان در بدن دارم با مردم کرتج دشمن خواهم بود و از جنگ دست نخواهم کشید و به یان اراضی مغرب شده لشگری بزرگ گرد خود فراهم کرد، از اینسوی نیز سپاه کرتج بدفع او برخواست و روزگاری در از با هم همی مصاف دادند، تا بیشتر از اهالی مغرب مقتول گشت ؛ و مسو گرفتار شد و جمعی از مردم او نیز اسیر گشتند ، آنجمله را بشهر کرج در آوردند ، و از مشورتخانه حکم شد تا همگی را نخست برسوائی تمام در میان شهر و بازار بگردانیدند ، آنگاه همه را بنداز بند جدا کردند، در اینوقت تمامت بلاد مغرب بتحت فرمان دولت کرتج در آمد جز شهر اتیکا و بلده «هییا کرا» که هنوز نا فرمان بودند.

جلوس بطلمیوس اور جنس در مملکت مصر

پنجهزار و سیصد و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بطلمیوس اور جتس بعد از پدر پادشاهی یافت و مملکت مصر را بتحت فرمان آورد: و عظیم علم دوست و حکمت پژوه (2) بود چنانکه در شهر اسکندریه مدرسه بزرگ بنیان نهاد ، و طالبان علم فراهم کرده در آنجا ساکن فرمود، و هر کس را فراخور حال مرسومی مقرر داشت ، و او را پنجاه

ص: 113


1- شور : اندیشه ورأی
2- حکمت پژوه : جوینده حکمت

هزار جلد کتاب در کتابخانه حاضر بودی .

روزی از حکمای حضرت پرسید که آیا هیچ کتاب در جهان باشد که مارا در کتابخانه نیست ؟ گفتند: بلی کتاب آسمانی که بانبیای بنی اسرائیل فرود شده . در این حضرت موجود نیست، بطلمیوس کس به بیت المقدس فرستاد و از هر سبطی شش تن که جمله هفتاد و دو تن بود با سکندریه آورد و فرمود: هر دو تن از ایشانرا در جائی جداگانه نشاندند ، و از لسان و بیان ایشان نسخه از توراة نگاشتند تاشش نسخه توراة فراهم شد، آنگاه هر شش نسخه را با هم برابر کردند و بی زیاده و نقصان یافتند، لاجرم بطلمیوس اطمینان حاصل کرد که کلمات توراة جز این نخواهد بود ، و آن کتاب نزد نصاری سخت معتبر و مستوثق است ، و با نسخه که در نزدیهودیان است خالی از بینونت و اختلافی نیست و در مدت از منه و تاریخ عالم نیز مخالف باشد، و نصاری گویند که یهود در هنگام ظهور عیسی بر آن کتاب تصرف کردند تا نبوت اور ا انکار کنند.

على الجمله : بطلمیوس اور وجنس تو راه را از زبان عبری بلغت یونانی نقل نمود و در زمان او مردم ار من زمین از اطاعت ملوك يونان سر بدر کردند و بتحت فرمان اشك بن اشك كه شرح حالش مذکور شد در آمدند ، بطلمیوس چون خواست مملکت خود را بنظم و نسق (1) کند و بیم داشت که چون از مصر بدر شود سپاه روم بدان مملکت در آیند نخست رسولی چند بروم فرستاده با بزرگان مشورتخانه عهد مودت محکم کرد و چون از جانب ایشان اطمینان یافت کس به بیت المقدس نزدانیس که در اینوقت سلطنت آل یهودا داشت فرستاد که خراج بیست ساله که در انفاذ آن اهمال ورزیده اکنون بيمماطله (2) بحضرت فرست : یاساز مقاتله طراز کن ، انیس از اولاد متتیا و قبیله حشمونای بود که شرح حالش مذکور شد چون پيام ملك مصر بدورسید، بر آشفت و گفت : ما اگر با ملوك مصر باج فرستیم با سلاطین عجم چه خواهیم داد ؟ و فرستاده او را از پیش براند ، چون بطلمیوس حال بدانگونه دید ، لشگری چون ریگ بیابان و ستاره آسمان فراهم کرده بسوی بیت المقدس کوچ داد ، و از آنسوی اینس نیز ساز سپاه کرده برادر خود یوسف را سپهسالار آنجمع ساخت ، ومأمور بجنگ بطلمیوس

ص: 114


1- نسق: نظم و ترتیب.
2- بیمماطله : بدون تأخیر انداختن .

فرمود یوسف لشگر بنی اسرائیل را برداشته باستقبال جنگ ملك مصر بیرون شتافت و در ارض فلسطین هر دو لشگر با هم دچار شدند و جنگ در افکندند ، بعد از کشش و کوشش فراوان لشگر مصر و مغرب غلبه یافته بنی اسرائیل را هزیمت کردند ، و از آنجماعت گروهی عظیم کشتند و یوسف نیز گرفتار گشت ، بطلمیوس فرمود تا اموال و انقال آنجماعت را بر لشگریان قسمت کردند و از دنبال هزیمت شدگان با لشگر کوچ داد . و یوسف را با سلاسل (1) وا غلال (2) همی با خود آورد تا در ظاهر بیت المقدس فرود شد: انیس چون کار بدانگونه دید ناچار از در ضراعت (3) بیرون شده ، و جمعی از مشایخ بنی اسرائیل را بشفاعت نزد بطلمیوس فرستاد و در خواست مصالحه نمود ، وعاقبة الامر قرار بدان شد که سالی دویست هزار پوند (4) که عبارت از چهارصد هزار تومان ،زر باشد، برسم خراج بحضرت بطلميوس فرستد وملك مصر به ملکت خویش مراجعت فرماید.

آنگاه بطلمیوس به بیت المقدس در آمده باندرون مسجد اقصی آمد. وعزم کرد که بقدس القدس درون شود . و بدانمكان شريف جز خدام بیت الله و کاهنان بزرگ کس در نشدی ، و هيچيك از پادشاهان بنی اسرائیل رانیز راه نبودی ، و رئیس خدام نیز سالی یکروز برای شستن و جاروب کشیدن آنمکان در باز کردی و بدانجا در آمدی .

على الجمله : ازقصد بطلمیوس بنی اسرائیل بشوریدند و غوغا بر آوردند ؛ تا پادشاه را از این عزم بازدارند و هیچ مفید نیفتاد، و ملك مصر حكم داد تا مردم را بضرب تیغ و چوب براندند و در باز کرده بقدس در آمد و از آنجا مراجعت کرده بلشگر گاه شد . و « انیس» را بسلطنت خود باز گذاشت و یوسف را بد و سپرده آهنگ مراجعت فرمود ، در اینوقت انطیقیوس که فرمان گذار شام بود بقدم ضراعت پیش شده ، بحضرت بطلمیوس پیوست و پیشکشی در خور پیش داشته اظهار چاکری و عبودیت نمود ، وازجانب ملك مصر

ص: 115


1- سلاسل : جمع سلسله : زنجیر
2- اغلال جمع غل : طوق و بند آهنی که بگردن یا دست زندانیان می بندند
3- ضراعت: خواری و زاری
4- پوند : مقیاس و زن انگلیسی معادل 450 گرم لیره انگلیسی

اجازت یافته بمملکت خویش مراجعت نمود ، در اینوقت بطلمیوس سلیقوس را که سردار لشگر بود ، بحکومت بلده حلب داراضی آن حوالی گذاشته با خود با سکندر یه آمد و از بنی اسرائیل هر کس را در آن مملکت یافت حاضر نموده فرمود : که مارا در دین آل یهود افحصی (1) بسزا رفت و آنمذهب را معتبر نیافتیم، اکنون شما که در این مملکت سکون دارید میباید دست از کیش خود برداشته آئین بت پرستان که مذهب ماست پیش گیرید و آنجما عترا پیوسته در رنج و تیمار (2) داشت ، ورسم نامه فرستادن با کبوتر از حلب بمصر و از مصر بحلب بنز د سلیقوس او نهاد ، و دیوار قلعه حلب را سلیقوس بفرمان او بنیان کرد، و بنای قلعه انطاکیه راه انطقیوس والی شام در روزگار او نهاد ، و آن قلعه را صدوسی و شش برج بود كه هر يك چون حصنی حصین (3) بودند و هزار و بیست و چهار غرفه داشت ، و ابواب آنجمله از حدید (4) بود ، و در هر برجی سرکرده سکون داشت و سایر خیل و حشم در دیگر طبقات بودند و چشمه های آب شیرین در میان آنشهر بود که راه به بیرون نداشت و «طیموخاریس» که در علم ریاضی سرآمد ابنای روزگار بود معاصر اوست ، و مدت پادشاهی بطلمیوس در مصروسی یکسال بود .

شورش اهل سردن بدولت کرتج

پنجهزار و سیصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سردن جزیره ایست قریب بجزیره کارسیکا که مسقط الرأس ناپلیون پادشاه مملکت فرانسه است ، چنانکه انشاء الله شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد ، اما سردن در بحر شام واقع است ، و کارسیکا از جزایر فرانسه است .

على الجمله : همیشه سردن در تحت فرمان دولت کرتج بود ، و آن ظلم و تعدی که عمال آندولت در ممالک مغرب روامیداشتند در بلاد سردن نیز عمل میکردند ، این وقت که خبر طغیان اسپندیس و مسوچنانکه مذکور شد ، مشهور گشت و ضعف دولت کرتج معاینه افتاد و مردم سردن نیز از طاعت کردن پیچیدند و بستار را

ص: 116


1- فحص : جستجو کردن.
2- تیمار : پرستاری و مواظبت
3- حصين: استوار
4- حدید: آهن

که در آن مملکت از جانب امرای مشورتخانه حکومت داشتند ، از کرسی حکمرانی فرود آورده بقتل رسانیدند، و هر کس را از اهل کرتج در آن ارض یافتند بکشتند، چون این خبر بکرتج رسید ، سپهداری معین کرده با سپاهی بسردن فرستادند تا مفسدین را کیفر کند ، مردم سردن از در مقاتله بیرون شده لشگر کرنج را بشکستند ، و سپهدار را گرفته در میان شهر و بازار برسوائی عبور دادند و بردار کردند، و هر شهر که در سردن بزیر فرمان دولت کرتج بود با قهر و غلبه گرفته کیفر دادند ، تاجميع بلادو امصار در مخالفت کرتج یکجهت شدند .

در اینوقت عقل و دانشوران مملکت گفتند : اینکار از خرد دور است که فوجی غوغا طلب از میانه برخاسته هر روزفتنه انگیزند و با دولتی در آویزند ، پس مردم فراهم شده اشرار را از سردن بیرون کردند و آنجماعت پناه به ملکت ایطالیا بردند، در این وقت مردم روم نهایت اهتمام در استحکام مصالحه با کرتج داشتند، چنانکه یکتن از بازرگانان روم آزوغه بدشمنان کرنج فروخته بود ، چون مردم کرتج صورت حال را بروم نگاشتند ، بزرگان مشورتخانه آن تاجر را کیفر نمودند ، وحکم دادند که هيچيك از مردم روم با دشمنان کرتج معامله و مراوده نکنند ، لاجرم چندانکه اشرار سردن اغوا (1) نمودند که مردم روم لشگر بر آورده سردن را مسخر نمایند مفید نیفتاد و گفتند: ما هرگز مداخلت در کار کرتج نخواهیم کرد ، اما آن اشرار دست از اغوا برنداشتند؛ و روزگاری دراز در ترغیب و تحریص مردم روم کوشیدند ، تا بزرگان روم طمع در مملکت سردن بسته سپاهی عظیم بدانسوی مأمور داشتند و سردن را مسخر نمودند ، مردم کرتج بدیشان نوشتند: که این چه نقض عهد بود که مرتکب شدید ؟ در جواب گفتند که ما را با شما خلافی نیست ، مردم سردن خود ما را طلب نمودند که مملکت ایشانرا بنظم و نسق کنیم ، وازغوغاو آشوب آسوده سازیم، بلکه از برای شما امن خواهیم کرد .

مصالحه کرتج باروم و سپردن مملکت سردنرا

برومیان پنجهزار و سیصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 117


1- اغواء : گمراه ساختن

چون لشگر روم سرد نرا فرو گرفت و دولت کرتج ضعیف بود ناچار بمداهنه (1) و مهادته (2) سخن راندند و از نو قرار مصالحه نهادند، بدان شرط که سردن نیز تفویض با دولت روم باشد . و مردم روم گفتند : چون نخست قصد ما از رفتن بسردن نظم و نسق آنمملکت برای شما بود ، مبلغی زرزیان کردیم، در هر حال آنمال راشما باید ادا نمائید اگر چه سرد را بما گذارید و مردم کرتج چون بی قوت و ضعیف بودند هم این سخن را پذیرفتند و صدهزار تومان زر خالص بر سر سردن گذاشته برومیان سپردند و مصالحه کردند ، در این وقت هملکر به اکا گفت ما هر گاه با روم مصالحه کردیم مملکت مشخص و زری معین داده ایم ، نخست، سیسلی را گرفتند و مصالحه کردند و در این گرت (3) سرد نرا ببردند، من هر روز باشد این کین از رومی خواهم کشید

على الجمله بعد از آنکه مردم كرتج ممالك مغرب زمین را بنظم و نسق کردند واندك قوت گرفتند ، هملکر را مأمور ساختند که نخست رفته شهر و «میدا» را که با هم از اراضی مغرب است بنظام کند، پس از آن باراضی اسپانیول شده بمملکت گیری و کشور کشائی اقدام فرماید، در اینوقت هنبل پسر هملکر نه ساله بود بحضرت پدر آمد والتماس نمود که ملتزم رکاب باشد ، هملکر با او پیمان داد که چون بحدر شد و تمیز رسد ، هرگز از خصومت مردم روم فروننشیند، و آن پیمانرا با سو گندهای بزرگ محکم فرمود ، پس فرزند را برداشته بشهر نومیدا آمده و آن بلده را منتظم ساخته از آنجا باراضی اسپانیول شد، و نه سال در آنمملکت روز برده بیشتر از بلاد و امصار را فرو گرفت و مردم را شیفته خلق و خوی خود داشت ، آنگاه رخت بجهان دیگر برد

جلوس شوفندی در مملکت چین

پنجهزار و سیصد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، شوفندی پسر جن کاوروست که شرح حالش مذکور شد چون پدرش از این جهان بار بر بست : بجای او

ص: 118


1- مداهنه: نیرنگ و قریب
2- مهادنه: صلح و آشتی
3- گرت: نوبت.

در سریر ملکی بنشست و مملکت چین و ماچین و تبت و ختارا فرمانروا آمد، و اعیان و اشراف مملكترا بانعام و افضال (1) امیدوار ساخت ، چون ارکان سلطنت وی استحکام یافت و از شر دشمن ایمن گشت : بلهو ولعب پرداخت و شبانه روز بگذاشتن جام و گساریدن مدام مشغول گشت ، در روزگار او مردی که اورا جونکنوده میگفتند بادید (2) آمد و در نواختن نای و سرودن نغمات موسیقی مشهور آفاق گشت.

گویند ، نای (3) زدنرا از مخترع بود و شوفندی پس از هفت سال سلطنت رخت بسرای جاودانی کشید.

جلوس جونه در مملکت هند

پنجهزار و سیصد و پنجاه و پنجسال بعد از هبوط آدم بود، جونه مردی دلاور و جنگجوی بود ، و او را خواهر زاده فوردانند که بدست اسکندربی سیراجل گشت چنانکه از این پیش مرقوم شد ، لاجرم چون نیرو گرفت وقوت یافت ، جمعی از ابطال (4) رجال را با خودیار و مدد کار کرده بر «سینسار» بشورید ، و او را از کرسی مملکت بزیر آورده خودسریر سلطنت بگرفت ، و تمامت هندوستانرا بتحت فرمان کرد ، و هیچ دقیقه از مراتب عدل و داد فرونگذاشت و با مردم همه بر طریق حفاوت (5) و نصفت (6) رفت ، و بلاد و امصار (7) را آبادان ساخت و در کنار بحر کنگ دیه و قریه فراوان احداث فرمود ، و چون مدت نود سال از پادشاهی او بگذشت ، رخت از اینجهان بسرای جاودانی کشید ، و از وی بیست و دو پسر بماند ، ارشد واکبر آنجمله « کلیان چند» جای پدر بگرفت چنانکه مذکور شود.

سرداری اسدروبال در کرتج

پنجهزار و سیصد و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مملکت اسپانیول از

ص: 119


1- افضال : عطیه و بخشش
2- بادید : پدید
3- نای زدن : نی زدن
4- ابطال - جمع بطل : مرد شجاع
5- حفاوت : تعظيم وتكريم
6- نصفت : عدالت
7- امصار - جمع مصر : شهر

جانب جنوب با جبل الطارق منتهی میشود که جانب غربی پرتگال است ، و از سوی شمال بعضی از آن اراضی بدریا پیوندد ، و برخی بکوه الف که واسطه است در میانه اسپانیول و فرانسه ، و طرف شرقی آن مملکت فرانسه است.

مع القصه : چون هملکر دخت از جهان بربست بزرگان کرتج «اسد روبال» را که مردی صاحب هنر بود، بفرمانگذاری اسپانیول مأمور ساختند ، واسدروبال بدانه ملکت همه کار بنظام کرد و در آن اراضی شهری بزرگ بنیان نموده آنرا کرتج جدید نامید، چنانکه هنوز آن بلده آبادان است ، اما مردم روم بدینکار حسد بردند و نیز هراسناك بودند که مردم کرتج چندين بديشان نزديك باشد که اگر روزی بخواهند زیانی توانند کرد، و در خاطر داشتند که دفع ایشان کنند ، اما در اینوقت چون مردم فرانس را با آنجماعت مخاصمه (1) در میان بود ، صواب نشمردند که ایشانرا با خصمی بگذارند که دشمن نزديك كند و بدنبال کرتج شتابند ، پس بادوات کرتج پیمان نهادند که آنچه از اراضی اسپانیول در تحت تصرف کرتج آمده بدارند، لکن از آن زیاده طلبی نکنند و از رودخانه ایبرس بدانسو نشوند، و اسدر و بال اگرچه از رودخانه عبور ننمود، لکن از اطراف دیگر هر شهر و دیه که هنوز مسخر نداشت بتحت فرمان آورد، و جمله را بنظم کرده هشت سال در نهایت استقلال و استبداد حکومت فرمود ، آنگاه روزی یکی از مردم فرانسه که در میان ملازمان او بود ، خنجری برآورده ناگاه بسوی او دوید باسد روبال رسیده او رابيك زخم خنجر بکشت ملازمان حضرت از هر جانب شتاب کرده اور ایگرفتند و بمعرض بازخواست بداشتند ، گفت چون مولای مراکشته بود : مکافات کردم و از مرگ و قتل خويش نيز انديشناك نيستم ، پس او را بکشتند و صورت حال را با دولت کرتج نوشتند

جلوس لو دیبانجی

مادر شوفندی در مملکت چین پنجهزار و سیصد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لو دیبانجی نام مادر شوفندیست که شرح حالش مرقوم شد، چون فرزندش

ص: 120


1- مخاصمه : دشمنی و عداوت

رخت بر بست خود بجای او بر سریر سلطنت نشست و برادر شوفندیرا که «فندی» نام داشت چون از مادر دیگر بود بکار ملك رخنه نداد ، و مدت هشت سال باستقلال سلطنت چین و ماچین و تبت و ختاداشت، آنگاه خواست تا یکی از خویشان و نزدیکان خود را آورده ولایت عهد بدودهد و سلطنت بدو تفویض کند ، بزرگان و اعیان مملکت چین که در دار الملك بيكن حاضر بودند ، بدین سخن رضا ندادند و گفتند ، ما با مردم اجنبی سرفرو نخواهیم داشت . عاقبة الامر كار بمقاتله ومجادله کشیده سه هزار تن در میانه مقتول گشت و کار برفتندی قرار گرفت. چنانکه در جای خود مذکور شود.

بنای جنگ هنبل باروم

پنجهزار و سیصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون خبر قتل اسدر و بال بکرتج رسید : بزرگان مشورتخانه چنان صواب شمردند که هنبل را بجای او حکومت اسپانیول ،دهند چه سه سال قبل از قتل خود نیز اسدر و بال اور اطلب داشته بود که بعضی از امور اسپانیول را بدو تفویض (1) کند و بزرگان کرتج رضا ندادند، لاجرم در این وقت او را حکومت اسپانیول داده بدانجانب فرستادند، و هنبل چون بارض اسپانیول در آمد ، و در مخایل (2) و شمایل شباهت تمام به هملکر پرکا پدر خود داشت مردم او را نيك دوست میداشتند، و هنبل صدهزار مرد سپاهی در آن مملکت راهم کرد، و هر مرسوم و مواجب که از لشگریان بجامانده بود عطا فرمود ، و بدان سوگند که با پدر یاد کرده بود چنانکه مذکور شد، در خاطر خصمی رومیان داشت .

مع القصه : چون کارش بقوام (3) شد، از رودخانه ایبرس عبور کرده شهر سکنتین راکه بلده عظیمی بود بگرفت چون این خبر بروم رسید ،امرای مشورتخانه چند تن مرد زباندان بكرتج فرستادند و پیام دادند که اگر هنبل بحکم شما از رودخانه ایبرس عبور نمود جنگ با شماست، و اگر نه ما اور ادفع کنیم وادب

ص: 121


1- تفویض: واگذار کردن
2- مخائل جمع مخيله : قوه فکر و تصور .
3- قوام : استواری و پایداری

فرمائیم .

بزرگان کرتج بار سولان رومی چند روز بمسامحه ومماطله (1) بسر بردند تا ایشان سخت پای فشردند و گفتند از جنگ و صلح هر کدام را اختیار میکنید ظاهر سازید؟ اما مردم خود را آگهی دهیم، عاقبة الامر : مردم کرتج قرار برجنگ گذاشته رسولانرا رخصت انصراف دادند

ابتدای کار هنبل ثانی

پنجهزارو سیصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. چون فرستادگان مردم روم مراجعت کردند و خبر به هنبل رسید که بزرگان کرتج با رومیان اعلام جنگ دادند نيك شاد شد و در اینوقت بیست و هفت ساله بود و هنبل ثانی لقب داشت و او را دل شیر و نیروی نهنگ بود.

مع القصه : او را در اسپانیول پانزده هزار تن از لشگر مغرب بود که از آن جمله دو هزار و دویست و پنجاه تن سواره بودند ، اسدر و بال برادر خود را بر آنجماعت هسالار کرده و شصت کشتی جنگی بدو داد تاکنار وحدود مملکت را از بحر لشگر روم حفظ کند، و از عبور کنندگان هر طایفه آگاه باشد ، آنگاه عزم کرد که خود از کوه «الف» عبور کرده بمملکت روم تاختن کند ، واز شعب (2) وطرق آن جبل عظیم پرسش نمود ، و زمستان آن سال را در کرتج جدید توقف کرده ابتدای بهار با یکصد هزار مرد جنگی که از آنجمله دوازده هزارتن سواره بود و چهل فیل جنگی از رودخانه ایبرس بگذشت و با هر قبیله و هر شهرودیه که دو چار شد با قهر و غلبه بگرفت، اگر چه جمعی کثیر از لشگر هنبل نیز مقتول گشت، اما جمیع آن اراضی را بتحت فرمان آورد ، آنگاه، هنودا که یکی از جنرالان بزرگ بود یازده هزار مرد لشگری بداد و حکومت حدود کوه «پرنه» راکه در میان اراضی فرانس و اسپانیول است بدو گذاشت ، تا از دنبال اوفتنه حادث نشود ، و یازده هزار تن دیگر از سپاهیان را امر بتوقف

ص: 122


1- مماطله : بتاخیر انداختن کار .
2- شعب جمع شعبه : راه باريك در كوه .

فرمود ، تا عند الضرورة (1) چون بخواهد تندرست و توانا بحضرت او ملحق شوند، و خود با پنجاه هزار تن پیاده و نه هزارتن سواره از کوهستان پر نه عبور فرموده در چهار منزلی خاك ايتاليا بكنار رود «رون» آمد و کشتیهای كوچك و بزرگ بعضی را بخرید و برخی را بساخت تا از رود عبور نماید ، اماچون بگذر گاه رود آمد جمعی کثیر از مردم فرانس رادید که بدانسوی رودخانه انبوه شده تا او را از گذشتن مانع ودافع باشند، هملکر در کنار رودخانه سراپرده خویش بپای کرد ، هنو پسر «باملکار» را حکم داد : که لختی از کنار رودخانه بسوی فراز رفته گند گاهی دیگر بدست کرد و بی آگهی مرد مفرانس اندك اندك لشگريان را از رودخانه عبور دادند، و شباهنگام هملکر بی آسیب از همان معبر بگذشت و روز دیگر در برابر مردم فرانسه صف راست کرد، و سواره سیاه اسبهای خود را بکشتی در آورده از آب عبور کردند و با سپاه دشمن جنگ در انداختند ، مردم فرانس شکسته شدند و جمعی از آن گروه در پای پیل نرم گشت و جماعتی عرضه شمشیر شدند ، بعد از این نصرت یکی از بزرگزادگان فرانسه بنز دهنبل آمد و اظهار عقیدت کرده گفت : من این سپاه را بی آسیب باراضی ایتالیا در می آوردم ، هنبل از این سخن شاد شد و از کنار رودخانه رون کوچ داد.

اما از آنسوی چون خبر بروم رسید که هنبل چون پلنگ و نهنگ از کوه و بحر عبور میکند و بق صدر و می آید بزرگان مشورتخانه از یکسوی سیپیو را با چهار هزار تن پیاده و هزار و دویست تن سواره و شصت کشتی بر سر اسپانیول فرستاند ، و از جانب دیگر سنپرنیس را با صد و شصت کشتی و شانزده هزار پیاده و هزار و هشتصد سواره مأمور داشتند که از راه سیسلی بر سر كرتج رود ، و اگر هنبل بخاک روم آمده نخست دفع او کند اما سی پیوچون بمرسیلز رسید شنید که هنبل از رود رون گذشته و آهنگ ایتالیا نموده ، سیصدتن سواره فرستاد تا خبر گرفته باز آیند ، ناگاه سواران او با پانصد تن سوار نومیدا که قراول لشگر هنبل بودند باز خوردند و در میان ایشان کار بمقاتله رفت و پنجساعت جنگ کرد مصد و پنجاه تن از مردم روم کشته شد. و دویست تن از سواد نومیدا بقتل آمد، و از این نبردهر دوسیاه ، از یکدیگر بترسیدند ، اما چون هنبل آگاه شد که لشگر روم

ص: 123


1- عند الضرورة : وقت حاجت

بدفع او مأمور شده : گفت : بهتر آنست که در در بین راه با رومیان جنگ نیندازیم و خود را ضعیف نکنیم و از راهی بروم در آنیم که باکس دچار نشویم ، و عنان برتافته از راه دیگر بسوی روم شتافت ، و سی پیواز دنبال او جا آمد شنید که سه روز قبل از آن هنبل از آنجا عبور نموده ، پس کشتیهای خود را در آب انداخته و لشگری عظیم از اراضی ایتالیا فراهم کرده به کنتیس برادر خود سپرد. واورا مأمور داشت که باسپانیول رفته با اسد روبال برادر هنبل مصاف دهد . وخود باستعجال تمام به جنوا که پای کوی الف است آمده . تا راه بر هنبل ببندد و مجال نیافت چنانکه مذکور میشود

جلوس فنندی

در مملکت چین پنجهزار و سیصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فنندی برادر شوفندیست که شرح حالش مذکور شد ، چون مردم چین باعانت او برخاستند و سه هزار تن از هواخواهان لودیبا مجی را بقتل آوردند چنانکه مذکور شد فنندی را بر زبر (1) تخت جای دادند و بروی بسلطنت سلام کردند و او مردی باسورت (2) ذكا ورزانت (3) رأی بود ، و چون در کار پادشاهی استقرار یافت ، همه روز کار خود را بعیش و سرور بگذاشت و چون مدت بیست و سه سال پادشاهی چین و ماچین کرد رخت بدیگر سرای برد .

عبور هنبل از کوه الف

پنجهزار و سیصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون هنبل (4) بیای کوی الف آمد جبلی بغایت بلند یافت که سراسر بزیر برف نهفته بود

ص: 124


1- زبر: بالا
2- سورت : شدت و تندی
3- رزانت : آرمیدگی و وقار.
4- (هانیبال) : در سال (247) متولد شد ، پدرش او را با کینه روم پرورش داد ، مشهور است در سن 9 سالگی سوگند یاد نمود که روزی انتقام کارتاژ را از دشمنان بگیرد ، در سن 23 سالگی باسپانیا آمده در تحت فرمان رها سه رو بال خدمت نمود بزودی مورد محبت و تمجید سپاهیان واقع شد. کمتر کسی مانند وی جامع صفات متضاد و واقف برموز اطاعت و اسرار فرماندهی بوده است نمیتوان گفت بیشتر محبوب سردار لشکر بود یا طرف توجه افراد سیاهی هر وقت برای ها سه رو بال امر ساختی رخ میداد و بشخص دابر وجسور محتاج میشد او را انتخاب میکرد؛ دهانیبال بانهایت جرات با مخاطرات رو برو میشد و هنگام خطر خونسردی خود را از دست نمیداد هیچ کار بدن او را خسته نمیکرد، وروح او را افسرده نمیساخت سرما و گرما را تحمل میکرد و در اکل و شرب احتیاج را در نظر داشت نه لذت ، برای خوابیدن و بیدار بودن روز و شب در نظرش یکسان بود، کاملترین سوار و قابل ترین پیاده نظام تمام سیاه محسوب میشد پیش از همه بمعر که جنگ میشتافت و بعد از همه مراجعت میکرد هانیبال آن سردار بزرگ از جبال (آلپ) و (پیرنه) عبور کرده ایطالیا را عرصه تاخت و تاز خویش قرارداد، ولی بالاخره ها نیال مغلوب شده و کار تاژ روی بخرابی نهاده خراج گذار دولت روم گردید . تاریخ آلبر ماله ص (81)

و در دامن آن جبل چند دیه و قریه بود که مردم آن همه ضعیف اندام و پرموی بودند و چهارپایان بسیار کوچک داشتند، و اگر آن جبل راهم راهی صعب (1) بود مردم فرانس مسدود داشتند، در این وقت سپاه مغرب هر اسناك شدند، اما هنبل معلوم کرد که آن سپاه که همه روزه در طرق و شعب كوه الف ایستاده مانع عبور شگرند شبانگاه از سورت سرما مجال درنگ: یاورند و در دیه و قریه خود شده صبحگاه باز فراهم شوند و بر سر راه آیند، این معنی را فوزی (2) عظیم دانسته نیمه شب با سپاه خودبی آسیب از آنجا عبور کرد و روز دیگر که مردم فرانسه از آنحال آگاه شدند ، دست از وی کوتاه داشتند و لشگر هنبل از تنگناهای سخت گذشته بود ، ناچار از دنبال ایشان شتافته در نیمه راه جبل با هم دو چار شده جنگ در افکندند ، هنبل خود پیاده شده در پیش روی سپاه با جمعی از مردم دلیر جنگ کنان بر میشد و چهار پایان بارکش بسیار از آن کوه بزیر می افتادند و سپاه نیز با جنگ و جوش از دنبال هنبل بر میشدند ، تانه روز بدین زحمت بر سر کوه آمدند و سپاه فرانسه و رومی مراجعت کردند ، وهنبل دوروز بر سر آن جبل بماند ، تا مردم از کوفتگی برآمدند و مرد مرا همی نوید (3) بتسخير بلاد و امصار ایتالیا میداد که از آن سر کوه نمایان بود آنگاه آهنگ نشیب (4) فرمود و چند روز برافراز راه بیکسوی همی کرد و سنگهای گرانرا در هم شکسته فیلهای جنگی و مردم سپاهی را عبور داد و بخاک ایتالیا در آمد و از شصت هزار مرد سپاهی که از اسپانیول با او کوچ دادسی هزار تن بخاك ايتاليا رسید یکنیمه دیگر در عبور از رودخانه ها و جنگلها و گذشتن از کوه الف بهلاکت رسیده بود

ص: 125


1- صعب : دشوار
2- فوز : سعادت
3- نويد : وعده
4- نشیب : سرازیر

و از آخر خاک اسپانیول تا اول اراضی ایتالیا را پنج ماه و نیم به پیمود مع القصه : چند روز برای آسودگی لشگر توقف کرده آنگاه بکنار شهر توران که یکی از بلاد ایتالیاست فرود شد و خواست تا ایشانرا بمدارا با خود دوست کند و آب و آزوغه برای لشگریان بگیرد ، آنجماعت سر از خدمت برتافتند ، پس هنبل بر ایشان غلبه جسته بمیان دروازه آنشهر بایستاد و فرمان داد تاجمیع مردم آنشهر را با تیغ بقتل آوردند ، و اینخیر مایه وحشت خاطر مردم ایتالیا گشت ، و از دور ونزديك بخدمت او آمدند و طریق اطاعت سپردند ، و مردم روم از اینخبر سخت در شدند و اهالی مشورتخانه سنپرنیس را که از راه سیسلی مأمور بکرتج نموده بودند طلب داشتند ، تا دفع هنبل کند ، و سی پیورا که همسرداری بزرگ بود با سپاهی نا معدود از شهر بیرون فرستادند، و او با سپاه خود با راضی لنسردی بکنار رودخانه تسنیس فرود شد تا باهنبل مصاف دهد ، و هندل مردم خود رافراهم کرد با ایشان گفت : بجائی آمده ایم که مراجعت با از آنجا محال مینماید، اکنون یا باید مردانه کوشید و صاحب مملکت شدیا بمردانگی کشته گشت و اگر نه جزبد نامی و هلاکت چیزی نیست ، و مردم را در جنگ یکدل و یکجهت کرد .

اما سی پیو : نخست جسری برودخانه تسنیس بسته لشگر خود را عبور داد و بدین سوی رودخانه لشگر گاه ساخت ، در اینوقت گرگی بمیان لشگر افتاده و چندتن را زخمی کرده از میانه بگریخت ، (1) وشانی از عسل برسر درختی بود که سی پیو در زیر آن آسوده بود ، زنبوران بدو زحمت رسانیدند ، و این هر دو راسی پیو بفال بد گرفت .

بالجمله : روز دیگر هر دو سپاه در برابر هم صف راست کردند و سی پیو سپاه فرانسه ولشگر ایتالیا دوصف سوار بر آراست و از آنسوی هنبل سواران مغرب را در برابر بداشت و نایره (2) حرب اشتعال یافت ، بعد از زمانی در از سواران مغرب زمین جلادت (3) کرده لشگر روم را در میان فرو گرفتند و ایشان را در هم

ص: 126


1- شانی : کندوی عسل
2- ناثره : شعله
3- جلادت : چابکی

شکستند ، در میانه سی پیوز خمی منکر برداشت چنانکه او را مجال درنگ و فرمان دادن باسپاه نبود، پسرش با جمعی از مردم خود جلادت ورزید و پدر را از میدان حریگاه بدر برد و روی بفرار نهاده، سپاه او نیز از دنبال او بگریختند و لشگر هنبل از قفای (1) ایشان همی بتاختند تاکنار رودخانه «بو» که رودی بس عظیم است ، چون سی پیو از آن رودخانه بالشگر بگذشت ، بفرمود: جسر را ببریدند و این معنی مانع عبور سپاه هنبل ،گشت و اگر نه سیپیو گرفتار میشد ، اما آن مردم که هنوز از رودخانه نگذشته بودند وجسر را بریده یافتند با خدمت هنبل آمدند و ملازمت حضرت او را اختیار کردند.

اما بعد از شکستن سیپیو سنپرنیس باسپاه خود از سیسلی بایتالیا آمد ، و بفرمان امرای مشورتخانه برای دفع هنبل بکنار رودخانه تربیا آمده بالشگر سیپیو ملحق گشت ، چون این خبر به هنبل رسید دشمن را آسوده نگذاشت ، سپاه خود را داشته بحوالی لشگرگاه سنپر نیس آمد، بدان نزدیکی که همه روز از هم غارت میبردند و اموال یکدیگر را بسرقت میر بودند در این وقت سنپرنیس باسی پیو که من هر روز از لشگرگاه هنبل غارت میآورم ، و چنان میدانم که بروی غلبه خواهم یافت ، اگر صواب دانی با او مصاف دهم و یکباره او را از میان بر گیرم، او در جواب گفت رزم با هنبل از خرد دور است . و صلاح آنستکه او را همچنان سرگشته بداریم تا زمستان آید و آنوقت ناچار است از اینکه جایی را اختیار کرده قرار بگیرد تا بهار در آید چون چنین شود لشگر روم را یکباره بر آوریم و او را در محاصره اندازیم و همچنانش بداریم تا بر او ظفر جوئیم ، سنپرنیس بدین سخن رضا نداد و گفت اکنون شانزده هزار تن سپاهی از روم و بیست هزارتن از دیگر اراضی حاضر است ، چرا باید با هنبل مدارا کرد ؟ و فرمود : مردم برای جنگ آماده باشند ، ومكورا فرمود با دو هزارتن سواره و پیاده در میان درختستان کمینگاهی گرفته ساکن باشند ، و جمعی نیمه شب از رودخانه تربیا بگذرند، و در سپاه دشمن های و هوئی انداخته بسوی کمینگاه فرار

ص: 127


1- قفا : پشت .

کنند، هر کس از دنبال ایشان بتازد مردم مکو از کمین بیرون تاخته جمله را بقتل رساند ، و خود نیز با ششهزار تن سواره از رودخانه ترببا بگذشت ، اما در گذشتن چون آنشب بارانی بشدت آمده آب رودخانه فزونی گرفته بود ، جمعی از آنمردم بيخبر را هلاك ساخت ، و هر چه آنسوی شدند نیز از سرما و خستگی بدحال و بی قوت بودند در این وقت آن قلیل مردم که مأمور بودند بکنار لشگرگاه هنسل آمده های و هوئی در انداختند و لشگر مغرب و کرتج از دنبال ایشان تاختن کرده نخستین، الشگر سنپر نیس دو چار گشته جنگ بپیوستند و مردم مکو نیز از کمینگاه بیرون تاخته با مردم خود یار شدند و نایره حرب بالا گرفت ، وهنبل فرمود تا فیلهای جنگی را در میان مردم روم بتاختند ، و لشگریان نیز بکوشیدند تاسیاه روم کشته و شکسته شد. و جمعی در زیر پای پیل نرم گشت و گروهی با تیغ و تیرجان بداد قلیلی از آنمردم جان بدر بردند و سنپرنیس تاب نیاورده با هر که از او بازمانده بود بشهر «پلاسنطبا» گریخت و سی پیو نیز ناچار بار بسته بدان بلده شد ، و هر دو در آنجا محصور گشتند، و در این جنگ از مردم کرتج بسیار کم کشته شده بود، اما چون زمستان پیش آمد اسبهای اهل کرتج وفیلهای ایشان از شدت سرما و زحمت برف و باران بمردند. و در آن زمستان هنبل در میان شهرهای ایتالیا بماند ، و اسیرانی که از مردم روم بدست داشت ، با جمله از در مهربانی و حفاوت بیرون شد، و همه را از بندرها ساخته به الاد خود فرستاد و گفت : ما بدینجا آمده ایم که شمارا از ظلم و تعدی دولت روم نجات دهیم ، نه اینکه خود بیازاریم و چون زمستان بسر رفت باز آغاز جنگ نهاد .

جنگ هنبل با سرویلیس

پنجهزار و سیصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، در اول بهار هنبل بالشگر خود بکنار شهر اریتم که یکی از بلاد توسکانی است آمد ، تا با مردم روم نبرد آزماید و از آنسوی از دولت روم دو تن مرد سپهدار لشگر کردند که یکیرا نام سرویلیس بود ، و آن دیگر را فلمینیس و با سپاه از روم بیرون فرستادند، هنبل چون این خبر بشنید خواست تا پیشدستی کرده بر سر ایشان تاختن کند ، آنگاه راهی که بسیار نزديك وصعب بود اختیار کرده همیطی مسافت كرد ، و يك زنجير فيل داشت

ص: 128

که از جمله فیلان باقی بود بر آن سوار گشت و چهار روزوسه شب در خلاب (1) و گل همی رهسپار بود و هیچ کس در هیچ شب خواب نکرد و نیاسود، وهوا را میغ (2) چنان فرو گرفته بود که لشگریان یکدیگر را نمیدیدند، و در آن سختی که هیچکس گمان نجات نداشت، يك چشم هنبل از کثرت زحمت نابینا گشت.

مع القصه : آنراه را بپایان برده بعرصه پر آب و علف رسیدند ، هنبل در آنجا توقف نمود تا مردم آسوده شوند؛ و خواست تافلمینیس را نیز نیکو بشناسد و اخلاق او را باز داند بلکه بتواند او را باز داند او را فریبی دهد ، معلوم کرد که مردی با نخوت وفخر دوست است و در طلب نام نيك باشد ، در اینوقت هنبل حکم داد سپاهیان بتاخت و تاراج بلاد و امصاری که در آنحوالی بود مشغول شدند ، و آتش در درختستان و باغستان مردم در زدند، و اینکار بدان اندیشه کرد که آتش خشم فلمینیس مشتعل گردد ، وزود تر آهنگ جنگ کند ، و همچنان شد که او میخواست .

فلمینیس مضطرب شد و جوش برآورد و گفت : یکمرد در ایتالیا نیست که هنبل را تا هشت فرسنگی روم آمده جواب گوید؟ و آماده جنگ گشت هر چه مردم با او :گفتند روزی چند صبوری کن تا سرویلیس نیز برسد و سپاه او بالشگر تو متفق شود مفید نیفتاد و مقصود هنبل همین بود ، آنگاه هنبل راه تو سگانی را گذاشته بسوی روم همی بتاخت و فلمینیس از دنبال او همی روان بود ، وهنبل او را از آبادیانیها دور میساخت و با خود نزدیک مینمود، تا بجایی رسید که دریاچه «سراسیمینیس» در دست راست بود و کوه «کرتونا » در دست چپ آن مقام را هنبل برای جنگ اختیار کرد و خود با سپاه بر زبر کوه شده جمعی از پیادگانرا در میان دره بطرف راست بکمین بازداشت ، و گروهی از سوار انرا از جانب چپ کمینگاه فرمود ، وخود بجائی بایستاد که بچشم دشمن نمودار باشد ، چون فلمینیس برسید و هنبل را از دور

ص: 129


1- خلاب: گل ولای.
2- میغ: مه غلیظ ابر .

بدید بی توانی (1) بدان دره در آمد ، و چون نزديك بدریاچه رسیدهنبل از پیش روی او در آمده مانع عبور وی گشت و این هنگام اول شب بود ، ناچار فلمنیس آنشب را در آنجا بماند و لشگر او از دنبال رسیده با او ملحق شدند ، و همگی آنشب را در آنجا بروز آوردند ، صبحگاه هنبل با سپاه بر سر ایشان بتاخت و آنگروه که از چپ وراست بازداشته بود ، از کمینگاه بیرون تاختند و جمعی از دنبال نیز در آمدند چنان چار سوی لشگر روم را فرو گرفتند که مجال صف راست کردن برای ایشان نشد ، و جنگ در انداختند و فلمینیس همی فریاد بر میداشت که مردی کنید و دفع دشمن نمائید ، و رومیان چون از هر جانب راه را مسدود دیدند بجنگ در آمدند ، و در میان میدان و غوغای جنگ فلمینیس بدست سواری کشته شد ، و لشگر روم شکسته شدند و همی بدست مردم کرتج بقتل آمدند ، و جمعی خود را بدریا انداخته غرقه گشتند ، از میانه ششهزار تن هم پشت شده صف جنگ را بشکافتند و فرار کرده بجای دیگر شدند چون آنشب بگذشت ، صبحگاه هنبل بر سر ایشان تاخته جمله را اسیرو دستگیر ساخت .

مع القصه : پانزده هزارتن از سپاه روم در آن جنگ کشته شد و ده هزار تن بزحمت تمام گریخته بروم آمدند اما بعد از این جنگ هر چه از مردم لاتین اسیر شده بودند ، هنبل ایشانرارها کرد تا مردم لاتین را با خود مهربان کند ، و چندانکه خواست جسد فلمینیس را در میان کشتگان پیدا کند ممکن نشد ، و از جمله سپاه هنبل در اینجنگ هزارو پانصد تن کشته شده بود ، و سی تن از سرکردگان بودند ، و آنجماعت بیشتر از مردم فرانسه بود که ملازمت رکاب او جسته بودند ، پس هنبل برای دلجوئی لشگر ایشانرا تعزیت بداشت و بازماندگانرا تسلی بداد ، آنگاه برای مژده فتح تنی را بکرتیج فرستاد و این خبر برسانید مردم کرتج بغایت شاد شدند و بزمی بزرگ بر پا کردند و عزم نمودند که لشگری برای اعانت بنزد هنبل کسیل نمایند و گروهی را نیز بخاك اسپانيول فرستند و مردم کرتج ازین مژده یکدیگر را مبارکباد همی گفتند ، اما از

ص: 130


1- بی توانی: بدون درنگ.

آنسوی در روم غوغائی عظیم برخاست، و در مشورتخانه قرار بدان شد که کنتس فبیس کنسل باشد، و سایر بزرگان مشورتخانه از صوابدید او بیرون نشوند چه قانون نیز همین بود که دیگران تابع سرکنسل باشند و غرض مردم روم آن بود که وی برای دفع هنبل چاره اندیشد

جنگ هنبل با مینوسیس

پنجهزارو سیصد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون هنبل يك سال در اراضی ایتالیا بهر جانب تاختن کرد چنانکه مذکور شد هم بالشگریان گفت که هنوز وقت آن نیست که بر شهر زوم شویم و جنگ در اندازیم ، بلکه میباید ایشان را ضعیفتر و ذلیلتر ساخت و لشگر خود را بر داشته بهر سوی بتاخت و تاراج مشغول شد و هر قبیله را از دوستان دولت روم میدانست قلع (1) وقمع همی کرد تاشهر «ادریا» که لب دریای نمسه است بتاخت و هر مال وزر در هر جا بیافت بر گرفت و بر سپاهیان قسمت کرد ، و از آنجا بشهر «اپالیا» که هم بلده ایست در کنار بحر آمد ، وعظيم اراضی روم را آشفته ساخت .

در اینوقت «کنتس فبیس» که سر کنسل بود مینوسیس را یکی از بزرگان مشورتخانه بود ، باتفاق خود بر داشته با لشگری جرار (2) از روم بیرون شد ، اما قرار فیس آن بود که تاظفر خود را معاینه کند با هنبل مصاف ندهد، لاجرم چون با هنبل نزديك شد ، مردم خود را فرود کرده کرد لشگرگاه خویش خندقی کرد و بنشست ، هنبل خواست ایشان را بجنگ بر انگیزد تا کنار آن خندق را تاختن کرد و ایشان از جای بجنبیدند و جنگ در نپیوستند، اگر چه در ظاهر هنبل اظهار (3) جلادت میکرد اما در نهان اندیشناک شد که مردم روم با چنین اشگر آراسته هماناکیدی اندیشیده اند که بجنگ در نیایند ، و خواست تا ایشان را بتدبیر دیگر از جای برانگیزد ، فرمان داد تالشگریان هردیه و قریه که در آن اراضی بود بتاختند و بسوختند و همچنان

ص: 131


1- قلع و قمع : سرکوبی کردن .
2- جرار: لشگر انبوه
3- جلادت: چابکی

سپاه رومی در جای خود آسوده بود ، آنگاه، هنبل را آن مقام کوچ داده بجانب رفت تا لشگر روم را از جای بجنباند، در اینوقت رومیان از قفای او آمدند لکن هرگز با او نپیوستند، و بهر منزل میرسیدند گرد خود خندقی میکردند و بحر است (1) خود مشغول میشدند، و اگر از بی خوردنی و آزوغه کس میفرستادند چندان مردم با نبوه میشدند که مرا ایشانرا از سپاه هنبل زیانی نبود بلکه گاهگاه جسارت و جلادنی کرده بلشگرگاه هنبل زحمتی میرسانیدند و از اینگونه سلوك اندك لشگر روم دل قوی کردند.

اما هنبل هر غنیمت که بدست میکرد و چندانکه آزوغه فراهم می آورد در شهر «کمپانیا» انباشته مینهاد تاچون زمستان در آید در آنجا سکون فرماید و در بهار باز بر سر کار آید ، وفبیس چون این معنی رادانسته بود عزم آن داشت که هنگام عزیمت هنبل بکمپانیا برسر او تاختن کند و او را پراکنده سازد ، لاجرم در طرق و شوارع (2) آن بلده در هر جا لشگری برگماشت و خود بر سر کوهی شد در برابر هنبل لشگرگاه کرد و هنبل که مردی دانشور بود بترسید که آن بلا که در بدو ورود به ایطالیا بر فلیمنیس فرود آورده بدان مبتلا شود و خود را از چار سوی در میان لشگر بیگانه یافت پس از پی چاره دو هزار از سر گاو فراهم کرد و هریکرا در شاخ شاخه از رزبر بست و شبانگاه آتش در آن رزها در زده آنگارها را در آن یشه که لشگرگاه فیس بود رها کرد، و چون گرمی آتش در گاوها اثر کرد و آشفته بسوی لشگرگاه فیس بتاختند، رومیان چنان دانستند که اینك هنبل با سپاه بجنگ در آمده پس لشگریان یکباره از جای بجنبیدند و بسوی آن روشنائی بتاختند، در اینوقت هنبل چون دشمن را بجانب دیگر مشغول یافت و سر راه را از خصم تهی دید کوچ داده باستعجال (3) تمام از آن تنگنا بگذشت، وقتی فبیس آگاه شد که کار از دست شده بود ، در این هنگام زمانی پیش آمد که فبیس برای عبادتی معین بایست بروم شود و آن فریضه ادا نماید ، پس با مینوسیس فرمود که از جای نجنبد تا او مراجعت کند و خود بروم آمد

ص: 132


1- حراست: نگهبانی.
2- شوارع جمع شارع
3- استعجال: شتاب و مجله

در غیبت او بعرض مینوسیس رسانیدند که بعضی از چهار پایای سپاه هنبل در چریدنگاهی میباشند که آوردن آن دواب را بغارت سهل تواند بود ، پس گروهی از لشگریانرا را برداشته بدان مرتع شتافت و چندتن را کشته آنچهار پایانرا بلشگرگاه خویش آورد و آنگاه نامۀ بنزديك امراي مشورتخانه روم فرستاد که تاکنون فیس مانع بود که من جنگی در افکنم و لشگر من را در هم شکنم ، اينك در غیبت او نصرتی کرده ام و این معنی را چنان جلوه داد که امرای مشورتخانه حکم دادند که یکروز مینوسیس فرمانگذار لشگر باشد و یکروز فیس تا معلوم شود که هنر ور کیست، فیس اینمعی را نپذیرفت و قرار شد كه يك نيمه لشكر ويرا باشد و نیمی منیویس را. اما هنبل چون از کش مکش ایشان آگاه شد بغایت گشت و دامی برای منیوسیس گسترد و لشگری بکمین بازداشت تا با او مصاف دهد

و مینوسیس چون سخت متنمر (1) و متکبر بود جلادت ورزیده بجنگ در آمده ، و هنبل چون شیر سید یافته برزمگاه شتافت، و در حمله نخستین مینوسیس و سپاه او را در هم شکسته پراکنده ساخت ، فیس از کار او سخت بترسید و لشگریان را طلب داشته فرمود : دیگر سخنان مینوسیس را معتبر ندانند و حکم او را بکار نبندند ، و مینوسیس نیز بحضرت او آمده بخطای خویش اعتراف نمود و از وی عذر بخواست .

در اینوقت کار مملکت اسپانیول اندك آشفته گشت ، از اینروی که هنبل جمعی از اطفال بزرگان آن مملکت را بگروگان (2) آورده ، در شهر «سکنتم» جای داد و ایشان را بدست «باستار» که حاکم آن بلده بود سپرد، تا اهالی آن مملکت سر از خدمت برنتابند؛ در غیبت هنبل «ابلاکس» که یکی از مردم اسپانیول بود باستار را ترغیب کرد که و قتست اگر آن اطفال را رها ساخته بسوی اسپانیول گسیل فرمائی ، و من باتفاق ایشان در آن اراضی رفته صنادید (3) آن مملکترا از دولت

ص: 133


1- تنمر : خوی درندگی و پلنگی .
2- گروگان : چیزی که بگرو رفته
3- صنادید جمع صنديد : بهتر وعاقل.

کرتج شاکر و راضی کنم ، باستار فریب او را خورده اطفالرا بوی سپرد که با وطن خویش برساند، اما ابلاکس از در ناراستی بیرون شده اطفال بزرگان اسپانیول را بروم آورد ، امرای مشورتخانه ایشان را بنزد پدر و مادر فرستادند و این معنی سبب دوستی مردم اسپانیول بدولت روم شد و از دولت کرتج نیز رنجیده خاطر گشتند از پس این واقعه بزرگان مشورتخانه روم چنان شوری (1) افکندند که سپاهی باراضی اسپانیول مامور کرده تا با مردم کرتج نبرد آزمایند ، و کار آن مملکترا آشفته سازند تا هرگز نتوانند لشگری باعانت هنبل بخاک روم فرستاد ، پس سپیورا سپهسالاری داده بسوی اسپین فرستادند و او در اسپانیول با هملکر که از جانب کرتج بو درزم در انداخت و بیست و پنج کشتی جنگی از مردم کرتج بگرفت و تاکنون لشگر روم بسوی اسپین از رودخانه ایبر و گذر نکرده بود .

على الجمله : سپیو در بعضی از اراضی اسپین نشیمن فرمود ، و از این سوی در اول بهار امرای مشورتخانه روم ترنتیس ووروو املیس پالس را از میان مشورتخانه انتخاب کرده بسپهسالاری برگزیدند تا اعداد (2) جنگ کرده با هنبل مصاف دهند و ایشان بالشگری که هرگز بدان آراستگی سیاهی از روم بدر نشده بود کوچ داده بکنار رود افیدس در جنب شهر ایلیا فرود شدند، و هنبل در اینوقت زیاده ازده روز خوردنی نداشت و املیس بر آن بود که با هنبل مصاف ندهد و کار را بمماطله بگذارد تا آنگاه که بر لشگر کرتج ظفر تواند جست ، اماورو بر آن بود که در جنگ تأخیر نکند و با استعجال تمام باهنبل رزم دهد. عاقبت کار بر آن قرار گرفت که از این دو هريك یکروز فرمانگذار لشگر باشند تا اگر خطائی رود امرای مشورتخانه گناهکار را بشناسند . پس چون نوبت بورو رسید فرمان جنگ داد و از دور وی سپاه صف راست کردند و مردم روم هشتاد هزار سواره و هفت هزار پیاده بود و هنبل چهل هزار پیاده و ده هزار تن سواره داشت

على الجمله هنبل در قلب بایستاد و میمنه (3) و میسره (4) را بر آراست و از

ص: 134


1- شور: رأی و اندیشه
2- اعداد : مهیا و آماده کردن
3- میمنه: راست
4- میسره : چپ

آنسوی و روبجانب میسره شد و املیس در قلب جای گرفت و نایره (1) قتال اشتعال یافت . از جانبین تیغ و تیر در هم رانده مرد و مركب بخاك و خون انداختند . در این وقت سپاه سواره کرتج اطراف پیادگان رومی را گرفته جلادتها آشکار ساختند و از ایشان همیکشتند کشتند ، در میانه املیس چندین زخم منکر یافته عاقبت مقتول گشت ، و هشتاد تن از بزرگان مشورتخانه و چندتن از جنرالان بزرگ بخاك در افتادند و هر دو لشگر کوشش کردند تا هفتاد تن از سپاه روم کشته شد: در اینوقت هنبل بر مکانی بلند بر آمد و فریاد کرد ، که ایمردم کرتج بشکرانه بازوی قوی دیگر از این مردم مقتول نسازید و بر این جماعت رحم کنید، و ده هزار تن از مردم روم که حارس لشگرگاه بودند، قدم پیش گذاشته آلات حرب فرو ریختند و گفتند ما بندگان و اسیران شمائیم از خون ما بگذرید ، پس ایشان اسیر شدند و احمال و انقال آن سپاه جميعاً بهره مردم کرتج گشت ، اماورو با هفتاد تن سواره از میانه بگریخت و خود را بشهر کوچکی که ونوسیا» نام داشت رسانید .

على الجمله چهار هزار تن از سپاه روم نجات یافت ، واز لشگر هنبل چهار هزار تن از مردم فرانسه ، و هزار و پانصد تن از مردم اسپانیول ، و دویست تن سواره از لشگر کرتج کشته شده بود، هنبل سواره سپاه خود را نیکو بنواخت چه در آن جنگ نيك بكوشيدند از پس این فتح «ماها ربال» که یکی از سرداران بزرگ کرتج بود با هنبل ،گفت ، که وقت است اگر بجانب روم تاختن کنی و آن بلده را مسخر فرمائی ، هنبل چون در قوت بازوی سپاه خود نمیدید که این خدمت بپایان برند این معنی را بتأخير انداخت ، ومكو برادر خود را برای مژده بکرتج فرستاد ، و يك بار انگشتری که از انگشت کشته شدگان رومی بدر کرده بودند باز مغان بزرگان مشورتخانه انفاذ (2) داشت و خواستار شد که برای اوزر و لشگر فرستند تا کار روم را بنهایت (3) برد چون مکو بکرتج رسید و آن خبر بگذاشت مردم سخت شادمان شدند، اما در فرستادن مال و مرد مسامحه رفت چه جمعی از

ص: 135


1- ناثره : شعله .
2- انفاذ : فرستادن
3- بنهايت برد : بآخر رسانید

بزرگان مشورتخانه از فرستادن دل رضا نمیدادند که کار هنبل چندین بالاگیرد، و برخی از دوستان او اعانت میکردند که سپاه از بهر او فرستاده شود، عاقبة الأمر مكورا باسپانیول فرستادند و حکم دادند که از آنجا بیست هزار تن پیاده و چهار هزار تن سواره برداشته باعانت هنبل برود ، چون مکواز کرتج بدر شد از دنبال او حکمی دیگر برای آن سپاه فرستادند و ایشان را بخدمتی دیگر برای آن سپاه فرستادند ، و بخدمتی دیگر مأمور داشتند و مکوچون باسپانیول د سید و آن کار پرداخته نشد دیگر باره بکرتج مراجعت نمود و بعد از اصرار تمام قرار شد که دوازده هزار پیاده و دو هزار و پانصد تن سواره باعانت هنبل مأمور دارند دیگر باره اعدای هنبل فتنه انگیختند و نگذاشتند لشگری باعانت او مأمور شود ، اما هنبل زمستان آن سال را در شهر «کیوا» سکون ورزید تا به بیند روزگار چه پیش خواهد آورد و روز تا روز سپاه او ضعیف شد ، چندان که در مملکت بیگانه او را بیست و شش هزار پیاده و نه هزار سواره بود .

اسیر شدن هنو

بدست رومیان پنجهزار و سیصد و هفتاد و یکسال سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، مردم کرتج چون ضعف سپاه هنبل را بدانستند کس نزد اسد روبال برادر هنبل که در اسپانیول فرمان گذار و سپهسالار بود فرستادند که سپاه خود را برداشته باعانت برادر شتاب کن ، اسد روبال معروض داشت که چون من از این مملکت بیرون شوم سپاه روم باین اراضی در شوند و فرو گیرند ، امرای مشورتخانه کرتج املکان را با گروهی از لشگریان مأمور به اسپانیول فرمودند ، واسد روبال از آنجا کوچ داده تا بخدمت هنبل شتابد ، بزرگان مشورتخانه روم چون از این کار آگاه شدند لشگری باسپانیول فرستاده بعضی از اراضی آن مملکت را فرو گرفتند وگر وهيرا مأمور ساخته تا راه براشد رو بال گرفته نگذاشتند که باعانت هنبل رفته خود را بدو رساند، و ازجانب دیگر جمعیرا بر سر جزیره سردن فرستادند تا با «کلوس» که سرداری از دولت کرتج بود ، جنگ در انداختند و او را شکسته دوازده هزار تن از مردم کرنج را اسیر کرده محبوس داشتند ، هنوومکو نیز در آن جنگ گرفتار گشتند.

ص: 136

محصور شدن هنبل

در کپوا پنجهزار و سیصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون در ایام زمستان هنبل در کپوا توقف فرمود چنانکه مذکور شد ، سپاه اواندك «مرسلس» که یکی از امرای مشورتخانه بود ، از جانب سرکنسل مامور شده با سپاهی عظیم بسوی کپواکوچ داد و بدان اراضی شده طرق (1) وشوارع (2) را از آمد و شد با کیوا مسدود داشت، و راه خوردنی و کشیدن آزوغه (3) برلشگر هنبل بست، دو سال بدین گونه روزگار گذاشت و سپاه هنبل چون اندك بود نیروی مقاتله و مقاتله با خود نمیدید .

آمدن سرسلس

برای محاصره هنبل پنجهزار و سیصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون زمان توقف هنبل در کپوا بدار از کشید و دفع سپاه روم را نتوانست کرد، مردم روم قویدل شدند و مرسلس جلادت (4) ورزیده قدم پیش گذاشت و اطراف کپوار افر و گرفت در اینوقت هنبل مانند محصور شدگان در کپوا سکنی داشت ، با خود اندیشید که اگر سپاه بر آورده با مر سلس رزم دهد و ظفر نیابد یکباره رضه هلاك ودمار خواهد بود، پس چنان صواب شمرد که عزیمت روم فرماید .

عزم هنبل

بطرف شهر روم پنجهزار و سیصد و هفتاد و چها و سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون هنبل چندانکه در کپواسکون ورزید از دولت کرتج کس باعانت او نیامد با خوداندیشید که اکنون سپاه روم در اطراف کیوا باشند و در روم آن لشکر که بمدافعه برخیزد فراهم نخواهد بود ، و من چون بجانب روم تاختن کنم مرسلس نیز آشفته گردد و از محاصره کپوا دست باز دارد .

ص: 137


1- طرق - جمع طريق راه
2- شوارع - جمع شارع : راه راست و کوچه .
3- آزوغه : همان آذوقه است زاد و توشه که در سفر همراه برداشته میشود.
4- جلادت: چابکی .

وهر آزوغه و خوردنی که در آن بلده انباشته کرده ام محفوظ ماند ، پس سپاه خود را برداشته بجانب روم همی بتاخت ، ناگاه اهالی مشورتخانه آگهی یافتند كه اينك هنبل از راه در می رسد ایشان سخت انديشاك شدند و از هر جانب لشگریان را حاضر کرده سپاهی در هم پیوستند ؛ و قلبیس را بر آن جمله سپهسالاری دادند ، و او سپاه خود را برداشته از روم بدر شد و از آنسوی هنبل نیز در رسیده هر دو سپاه صف راست کرده آماده جنگ شدند در این وقت باد و بارانی برخاست که هیچکس را مجال جنگ نماند ، ناچار جانبین برجای بایستادند تا پس از باد و باران مصاف دهند، اما هنبل از این حادثه ملول شد و آن را بغال بد گرفت هر چه وقت عزم تسخیر روم میفرمود مانعی حادث میشد .

مع القصه : آن روز بگذشت و کاری ساخته نشد روز دیگر هنبل سپاه خود را فرمان داد تا هر دیه و قریه که اطراف بلده روم بود خراب ساختند و سوختند و هر مال وزر که داشتند بر گرفتند و معبدی که رومیان را در بیرون شهر بود نیز فرو گرفتند و از آنجا اموال بسیار بدست مردم کرتج افتاد، در این وقت بعرض هنبل رسید که از جانب روم لشگری بسوی اسپانیول مأمور شده این معنی خاطر هنبل را آشفته ساخت که در اسپین چه حادث شده که رومیان بدانسوی لشگر برند و خود عزم کرد که مردم خود را برداشته بجانب کپوا کوچ ،دهد تا مبادا آن بلده را لشگر روم در غیبت اوفر گیرند .

جلوس بهرام بن شاپور

در مملکت ایران پنجهزار و سیصد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بهرام بن شاپور بعد از پدر صاحب تاج و کمر گشت و بر کرسی مملکت برآمده فرمان گذاران ایرانرا نرم کردن و فروتن ساخت چنانکه امر و نهی او را مطيع ومنقاد شدند لاجرم دست قوی یافته بر اراضی عراق عرب غلبه جست ، و در آن نواحیضی بلده و دیه عمارت کرد و قریب باراضی بوزنطیه که اکنون بقسطنطنیه مشهور است ،شهری بنیان کرد که بیشتر اساس آن بنیان از احجار منقوره (1) بود و آتشکده نیز ساخت که

ص: 138


1- منقوره : مؤنث منقور : کنده کاری شده .

نيك بزرگ و محکم بود ، و مدت سلطنت او در ایران چهل و هشت سال بود گویند لقب او گود رز است .

جنگ مردم كرتج

* جنگ مردم كرتج (1)

با رومیان در مملکت اسپانیول پنجهزار و سیصد و هفتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم بود ، از جانب دولت کرتج سه تن سپهسالار در ارض اسپانیول بود نخست اسدر و بال پسر جسکو که در تحت فرمان لشگری دلاور داشت ، و آندیگراسد رو بال پسر هملکر بود که هم جداگانه سپاهی داشت ، وسیم مکو بود که نیز جمعی از ابطال رجال در پیرامون وی بودند و ایشان اراضی اسپین را بنظم و نسق داشتند و از جانب روم دو تن سردار جلادت پیشه برای تسخیر اسپین مامور شده که یکیرا نام کنیس بود و آندیگر را بیلبیس مینامیدند و ایشان بالشگری خونخوار بعزم جنگ اهالی کرتج کمر استوار کردند و کنیس باسی هزار مرد از قبایل سلتی بری، و بعضی از مردم روم آهنگ نبرد اسد روبال پسر هملکر کرد؛ و بیلبیس برای جنگ دیگران مهیا شده قدم جلادت پیش گذاشت و پسر جسکو دمکو با مردم خود باستقبال جنگ او شتافته صفر است کردند و جنگ در پیوستندا در حمله نخستین بیلبیس راه فرار پیش گرفته هزیمت شد و مردم روم که با او بودند برخی کشته و بعضی پراکنده گشتند اما از آنسوی که مصاف با کنیس بایست داد ، اسد روبال پسره ملکر اعداد لشگر کرده بتاخت و «مسی نیسا» که یکی از جنرالان کرج بود با اندی بیلیس که از بزرگزادگان اسپانیول بود عهد مودت محکم کرده و فوجی از مردان اسپین را برداشته بخدمت اسدر و بال پیوست ، و باكنيس همی رزم داد ؛ چندین مصاف در میان ایشان واقع شد اگرچه رومیان سخت بکوشیدند اما عاقبت شکسته شدند و کنیس از پیش بدر رفت

ص: 139


1- دولت کرتج همان دولت کارتاژ است. بعد از آنکه روم کلیه ایطالیار امسخر ساخت بر سر جزیره سیسلی با کارتاژ شروع بمنازعه نمود ، این شهر بر تمام سواحل غربی مدیترانه سلطنت داشت، جنگ اول يو نميك (1) یعنی جنگ اول رم یا کارتاژ 23 سال طول کشید ( از 264-241) با اینکه کار تاژ دولت بحری بسیار مقتدر بود ارم توانست سیسلی را از آن منتزع نماید ؛ در کار تاز حزب بزرگی بسر کردگی ها میلکار با کنار وجود داشت که از وی انتقام میکشید این شخص اسپانیا را مسخر کرده کینه دم و مقاصد جنگجویان خود را بفرزند خویشها نیبال بارت گذارد تاریخ آلبر ماله (34)

و مردم گرتج ظفر جستند: اما از این گیر و دار و جنگ کرتج باروم مملکت اسپانیول اندك اندك روى بويرانی نهاد.

جلوس بطلمیوس فیلپتر

در مملکت مصر پنجهزار و سیصد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بطلمیوس فیلپتر بعد از اور جنس بتخت ملك برآمد و بر مملکت مصر استیلا جسته پادشاهی یافت و مردم امرونهی او را گردن نهاده مطیع و منقاد شدند ، و چون کار او در سلطنت بقوام آمد روزگار خویش راهمه بسرور و طرب گذرانید ، و هیچ دقیقه از لهو ولعب فرونگذاشت عاقبت از کثرت شرب خمر مزاج او ضعیف گشت و اندك اندك رنجور گشته هم بدان ناخوشی از جهان بار بر بست ، مدت سلطنت اودوازده سال بود ، وشهر قرقیسا» که در کنار شرقی فرات است از بناهای اوست .

شکستن لشکر هنبل در مملکت ایتالیا

پنجهزار و سیصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون سیاه روم در استانبول شکسته شدند اسدر و بال دل قوی کرده سپاهی نامحصور فراهم ساخت و عزم کرد که خود را به ملکت ایتالیا رسانیده بخدمت برادر خود هنبل پیوسته گردد ، «لیویس» که از دولت در مملکت فرانسه در اراضی مسلپین حکومت داشت، سپاهی فراهم کرده بر سر راه اسدروبال آمد تا اورا از عبور بمملکت ایتالیا ممانعت نماید ، اسدر و بال صلاح کار خود در جنگ با فرانس ندانسته ، بیخبر از لیویس از کوه الف عبور نمود ، و چون سختی آن راه راهنبل سهل کرده بود ، بسهولت بگذشت در این وقت از جانب دولت روم کلادیس نیرو سپهداری لشگر داشت ، و بدان بود که آن بلاد و امصار را که فرمانگذار بوده هنبل متصرف شده استرداد نماید ، و لشگر خود را در حدود و وثغور مملکت ایتالیا میداشت ، از قضا اسدرو بال نامه به نزديك برادر نگاشته تا او را از رسیدن خود و کشیدن لشگر آگهی بخشد ، و آن نامه را بدست پیکی تیر پی سپرده بسوی هنبل گسیل فرمود یکی از مردم نیرو او را گرفته بنز د سپهدار آورد ، چون نیرو بدان راز گاه گشت ، عزم کرد که اسد رو بال را از پیوستن با هنبل مانع شود ، پس سی و پنجهزارتن از لشگر خود را در برابر هنبل بازداشت ، و گردلشگرگاه ایشان را خندقی کرده فرمود ، هنبل را از

ص: 140

حرکت مانع باشند ، و با خود هفت هزار تن مرد مبارز برداشته نیمه شبی از لشگرگاه بدر شد و بجانب اسد روبال تاختن کرد ، و چون نيك از آبادانی دور شد ، مردم خود را از قصد خویش خبر کرد ، و از آنسوی لیویس چون دانست که اسدر و بال از کوه الف عبور کرده از دنبال او بتاخت و همه روزه از قفای اسدر و بال کوچ میداد و این هر دو لشگر یکدیگر را معاینه میکردند، و چون جانبین از هم خوفناک بودند مصاف نمیدادند، در این وقت شبانگاهی نیر و با سپاه خود بلشگر لیویس پیوست، و هر دو لشگر قویدل شدند و نیر و بدان اندیشه بود که اسدر و بال نداند که سپاه روم بالیویس پیوسته تا ایشانرا بچشم حقارت نگردو جنگ در اندازد و شکسته شود اما صبحگاه چون اسدر و بال بدانجماعت نگریست، دریافت که بدانگروه سپاهی ملحق شده بیم کرد که مبادا بر هنبل بلاگی نازل شده که نیرو مجال یافته وبا عانت ليويس آمده و عزم کرد که دشمنرا بجای گذارد و خود را به لشگر گاه هنبل رساند ، پس چون لختی از شب بگذشت چندتن راهنما برداشته باسپاه خود باستعجال کوچ داد، و چون قدری از راه به پیمود راهنمایان فرار کردند و او را در بیابان سر گردن گذاشتند ، ناچار کنار رودخانه «مطارس» راه می طی مسافت میکرد ، و در اندیشه بود که چگونه از آنرودخانه تواند گذشت، اما صبحگاه چون نیرو برفرار اسد روبالوقوف یافت از دنبال او بشتافت ، و چاشتگاهان بدور سید ، ناگاه اسدر و بال بر قفای خود نگریسته سپاه دشمنرا دید که مانند سیلاب بشتاب بود ، ناچار دل بر جنگ نهاد و عنان بر تافته صف خود ر ار است ،کرد و گروهی از پیادگان سپاه را بر لب تنگنائی باز داشت تالشگر دشمن بدیشان ترکتاز نتوانند کرد و خود در قلب سپاه جای گرفته تصمیم داد که یادفع اعداکند ، و اگر نه جان بر سر آنکار نهد.

مع القصه : بازار گیرودار رواج یافت و تن جنگجویان رماح (1) و سهام را آماج گشت ، از هر دو سوی مردان جنگ سخت بکوشیدند و از یکدیگر همی بخاک و خون افکندند، زمانی در از کار بدینگونه گذشت ، عاقبة الأمر لشكر كرتج سستی گرفت و میمنه و میسره شکسته شده راه هزیمت پیش گرفتند. چون اسد روبال چنان دید گفت: من مرگرا ازین زندگانی گزیده دانم ، واسب بزد و با سپاه

ص: 141


1- رماح - جمع رمح: نیزه .

دشمن حمله برد و تیغ برکشیده بهر سوی همی بتاخت و مرد و مرکب بروی هم انداخت ، تا زخمهای منکر بدو رسیده در میان حر بگاه پاره پاره گشت .

در این جنگ پنجاه و پنجهزار تن از پیادگان کرنج کشته شد ، و ششهزاد سواره ایشان محبوس گشت و از مردم روم هشت هزار تن بقتل رسید ، با این نصرت مردم روم سخت از پایندگی سپاه کرتج بترسیدند .

بالجمله : نیرو از پس این فتح مراجعت کرده بسوی اشگر گاه خوده می برفت و همه جا شبانه طی مسافت کرده بهر دیه و بلده رسید این مژده بداد و اسباب سرور و طرب بر پای کرده بگذشت و روز ششم بلشگرگاه خودر سید و سراسدر و بال را بدست کسی داده تا در میان لشگریان هنبل در انداخت، و چون آنرا بنزديك هنبل بردند و اوسر برادر را بدید آه کرد و بدانست دیگر از دولت کرتج کاری ساخته نخواهد شد و او را اعانت نخواهند کرد بر نامردی ایشان افسوس خورد و سپاه خود را برداشته بپایان خاک ایتالیا آورد و سرکردگان لشگر را انجمن کرده ، با ایشان گفت که بزرگان دولت کرتج از برای مانه زر فرستادند و نه اعداد لشگر کردند و اکنون که مارانه آزوغه باشد و نه یاور زیستن در این اراضی صعب است.

غلبه سپیو در مملکت اسپانیول

پنجهزار و سیصد و هفتادونه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سپیو یکی از بزرگان روم بود و آن جلادت داشت که شیر در مصاف از و پهلو تهی کردی ، و پیل در میدان با او حریف آبد ندان بودی در این وقت بزرگان مشورتخانه اور اسپاهی لایق داده به تسخیر اسپانیول مأمور ساختند وسپیو بالشگر خود از روم کوچ داده بخاك اسپین آمد و با هنود مکو چندین مصاف داده در هر جنگ نصرت یافت ، و سپاه کرج را در هم شکسته از اراضی اسپین پراکنده ساخت ، وعاقبة الامر تمامت آن مملکت را تحت فرمان دولت روم آورد و در این سال یکی از بزرگزادگان مملکت افریقیه که «مسنسا» نام داشت از دولت کرنج روی بر تافته بشهر روم آمدو «اسیفکس» که یکی از کنسلهای بزرگ روم بود بدولت کرتج پناه آورد

ص: 142

گسیل شدن سپیو آهنگ او بجنگ هنبل

پنجهزار و سیصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، سپیوچون کار مملکت اسپانیول را بنظام کرد مراجعت نموده بروم آمد و در این هنگام سی ساله بود و رومیان چون هنرهای او را باز دانستند ، اور اکنسلی بزرگ دادند، و از اینروی که قرار بدان بود که هر سال دو تن کنسل بزرگ برای جنگ معین باشد «لیسی نیس کرسس» که هم از بزرگان مشورتخانه بود، با سپیو شريك كرده این هر دو را مامور ساختند که دشمن برخیزند ، وسپیو از راه سیسلی باراضی افریقیه شود و آنمملکترا مسخر فرماید ولیسی نیس کرسس از قصای هنبل بتازد و هرجا او را ببیند نبرد آزماید

لشگر خود را برداشته از راه سیسلی بافریقا آمد و نخست بلده اتیکا پس سپیو را محصور ساخت و هر دیه و قریه که در اطراف آنشهر بود خراب و ویران نمود در اینوقت «سیفکس» که از روم بکرتج پناه جسته بود با مردی که اسد روبال نام داشت از جانب بزرگان کرتج سپهسالاری یافته با سپاهی عظیم بجنگ سپیو تاختند ، و در کنار اتیکا با او مصاف دادند ، بعد از گیرودار بسیار سپیو نصرت جست و لشگر کرتج را در هم جمعی کثیر از آنجما عترا بقتل آورد، و سیفکس را زنده دستگیر نمود ، چون این خبر بکرتج رسید بزرگان مشورتخانه سخت هراسناك شدند ، و انجمن کرده کار بدان نهادند که میباید با دولت روم از در مصالحه بیرون شد ، وسی تن از بزرگان مشورتخانه برای مصالحه بنزديك سپیو شتافتند، و در حضرت اوجبين برخاك نهاده اظهار مسکنت و ضراعت نمودند، و هنبل را در هر جسارت که وزیده سرزنش و ملامت فرمودند ، سپیو در جواب گفت که من در اینجا برای مصالحه نیامدم بلکه برای تسخیر مملکت بدینسوی شتافته ام ، اکنون که شما سخن از در صلح میرانید هم تكبر وتنمر نورزم اما بدان شرط باشما طریق صلح سپرم که هر کس از اهالی روم بکریج گریخته است یا در جنگ اسیر شده است، اگر همه از پیوستگان مردم روم باشد مانند اهل فرانسه و جز آن رخصت انصراف دهید ، و دیگر آنکه هر مرد سپاهی که در میان فرانسه و ایتالیا دارید بسوی خود طلب کنید و هرگز از این پس بمملکت اسپانیول عبور نکنید مگر آنکه فرمانگذاران آن اراضی که از جانب ما باشد اجازت

ص: 143

فرماید و هر جزیره که در این مدت مسخر کرده اید دولت روم تفویض نمائید، و هر کشتی جنگی که از نخست روز تاکنون از رومیان بدست کرده اید مسترد سازید و از آنجمله بیست کشتی ملک سپیو بود ، و دیگر آنکه هر سال پانصد هزار مکیال گندم و سیصد هزار مکیال جووزری معین برسم خراج بروم فرستید ، و هرگز از این شرایط عدول نفرمائید ، هم اکنون اگر بدین گفته رضا دهید کس بدولت روم فرستم و از بزرگان مشورتخانه بدین مصالحه رخصت طلبم ، بزرگان کرتج چون ناچار بودند بدین سخن رضا دادند ، پس سپیو برای رخصت مصالحه کس بروم فرستاده و بزرگان کرتج هنبل را طلب داشتند .

مقصر شدن هنبل در دولت کرتج

پنجهزار و سیصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون نامه سپیو ببزرگان مشورتخانه روم رسید که مردم کرتج از در مصالحه بیرون شده اند ، شمارا در اینمعنی چه حکومت است؟ و سخنان ایشانرا بعرض بزرگان روم رسانید که تمامت گناه را بر هنبل فرود آورده اند، مردم روم از اهل کرتج نفرت کردند و گفتند : چه پست پایه مردم بوده اند، که چون اندك كار بر ایشان صعب شد مانند هنبل بوده اند سپهداریرا بگناه نسبت کردند و در جواب نوشتند که سپیو هر چه صلاح دولت مارا داند مختار خواهد بود ، اما از این سوی چون نامه بزرگان کرتج به هنبل رسید ، و بدانست که امرای مشورتخانه برای مصالحه باروم او را از ایتالیا طلب داشته اند مانند زن فرزند مرده زارزار بگریست و خدایان خود راهمی دشنام داد ، و آنمردم که در نزد او بودند همگی را بر شمرد و خود را نیز ببدیاد کرد ، و همی دریغ خورد که چرا در این مدت ببلده روم در نتاختم و آنشهر را مسخر نساختم ، که امروز باید بدین مراجعت کنم ، و لشگر خود را برداشته آهنگ مراجعت نمود.

در این وقت اکتاویس که یکی از بزرگان روم بود چون کار دولت کرتج و روم را بمصالحه میدانست دویست کشتی از مال تجارت انباشته کرده از سیسلی بعزم افریقا شتافت ، تا برسم بازرگانان سودی کند ، مردم گرتج چون از اینحال آگهی یافتند با خود گفتند که کمتر وقت چنین غنیمت بدست آید ، و چند کشتی جنگی مأمور ساختند

ص: 144

که آن اموال را بغارت بیاورد ، چندانکه بعضی از دانشوران مملکت گفتند : این اندیشه ستوده نیست مفید نیفتاد، و آن کشتیهای جنگی را فرستاده تمامت آن اموال را بحیطه تصرف آوردند ، و سردار لشگر در اخذ کشتیهای اکتاویس استر و بال بود ،

چون این خبر به سپیور سید چند کس بمشورتخانه کرج فرستاد و پیام داد که در حین مصالحه این چه منازعه بود که در میان افکندید ؟ بزرگان کرتج چون دانسته بودند که هنبل نیز عنقریب از راه در آید، قویدل بودند و فرستادگان سپیو را مکانتی ننهاده خواستند جمله را بقتل آورند ، بعضی از مردم کرتج مانع شده ایشانرا رها ساختند، از پس رهایی فرستادگان با بعضی از بزرگان دولت کرتج از غایت کینه جوئی دو کشتی جنگی از قفای فرستادگان سپیو فرستادند : تا ایشانرا دستگیر کرده مقتول ،سازند اما آنجماعت این معنی را دانسته چون برق و باد بشتافتند و بی آسیب خود را بحضرت سپیو رسانیدند ، و از جانب دیگر باز اهالی کرتج اسد رو بال را با جمعی از لشگریان بسوی اتیکافرستادند ، تاهر کشتی از مردم روم در نزدیکی آن بلده لنگر افکنده بود بگرفتند و بکرتج آوردند

در اینوقت لیلیس وفلویس که از جانب بزرگان کرتج باتفاق فرستادگان سپیو برای اجازه مصالحه فیما بین دولتین بروم شده بودند باز آمده بنزد سپیو آمدند و خبر مختار بودن سپیورا از جانب بزرگان مشورتخانه روم بدورسانیدند. اگر چه کیفر (1) اعمال مردم کرنج آن بود که سپیو لیلیس و فلویس را گرفته رنجه و شکنجه سازد اما از غایت بزرگ منشی هیچگونه متعرض حال ایشان نشد و هر دو تن را با احترام تمام بسوی کرتج گسیل فرمود و مردم کرتج از افعال ناستوده خود و کردار شایسه او بنهايت شرمسار شدند و چون هنبل از راه برسید او نیز از بزرگواری سپیرو سبکباری مردم خود شرمنده گشت. بالجمله: بعد از رسیدن هنبل بزرگان مشورتخانه کرتج با او آویختند که با سپیو مصاف دهد و مردم اورا از اراضی افریقیه پراکنده سازد، اما هنبل چون او را مردی مبارز و جنگ آزمای میدانست : در خاطر داشت که با او مصالحه اندازد و لشگر خودرانیز

ص: 145


1- كيفر : پاداش

بر او باز نماید تا دشمن او را ضعیف نشمارد و در مصالحه حملی گران بر دوش مردم کرنج نگذارد پس بالشگری آراسته از کرنج بیرون شده تا پنج منزلی آن بلده بتاخت و در شهر «ذاما» فرود شد و از آنجا چندتن جاسوسان بلشگرگاه سپیو فرستاد تا فحص حال او کرده و عدت لشگر اور ادانسته مراجعت نمایند

چون جاسوسان اصفای (1) حکم او نمودند. امتثال اوراکمر استوار کردند و جامه های خود را دیگر ساختند که شناخته نشوند ، با اینهمه چون بلشگرگاه سپیو در آمدند مردم ادایشانرا شناخته بگرفتند و بحضرت سپیو بردند، وی نیز از حال ایشان آگاه شدوروی با آنجماعت کرده فرمود که میدانم هنبل شمارا برای آن فرستاده که حال ما را بازدانید و او را آگهی دهید، اينك من شما را نیکو آگهی بخشم و بفرمود ، ایشانرا در تمامت لشگرگاه بگردانیدند و از عدت لشگر و نظام سپاه آگاه ساختند آنگاه ایشانرا رخصت انصراف داده فرمود . اکنون بنزد هنبل بشتایید و او را از نيك و بد خبر دهید ، چون جاسوسان بنز دهنبل آمدند و صورت حال باز گفتند ، هنبل سخت خجل شد و گفت : همانا بخت از من روی بگردانیده و بزرگی با سپیو موافقت کرد چه من در آنمدت که سپهسالار بوده ام کاری بدین شایستگی نکرده ام و بدان شد که در يك انجمن با سپیو حاضر شده کار بمصالحه کند .

سر باز زدن خلق از هنبل

پنجهزاروسیصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هنبل اگر چه آنسیاه که در ارض ایتالیا با او بودهم اکنون ملازم خدمت بودند ، اما از کوشش ایشان در جنگ اطمینان خاطر نداشت، از اینروی که مرسوم ایشان از دولت کرتج بارض ایتالیا نرسید ، و آنجماعت مأیوس شده هم در خاک روم فرمان هنبل نیکو نمیبردند و بهر جنگ مامور میشدند سر بر تافته هزیمت مینمودند ، و بیشتر سبب این بود که هنبل از مملکت ایتالیا بكرتج آمد، و هم اکنون که باسییو سخن از در صلح بمیان افکند و آهنگ مصالحه داشت از بیم آن بود که مبادا لشگریان پشت با جنگ دهند و دشمنرا چیره سازند

ص: 146


1- اصفاء: شنیدن

مصالحه هنبل با سپیو

پنجهزار و سیصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، هنبل چون عزم مصالحه با دولت روم را استوار کرد، بسوی سپیوپیام داد که مراوترا از حاضر شدن يك انجمن گزیر نیست ، تا یکدیگر را ملاقات کرده در کار مصالحه دولتین و اصلاح ذات بین قراری بگذاریم، او نیز بدین سخن رضاداده روز دیگر آن هر دو سپهسالار نامور دريك مجلس حاضر شده در برابر هم بنشستند و مدتی دیر بگذشت که هر دو تن بر روی یکدیگر نگاه کرده و هیچ سخن نمیگفتند ، عاقبة الامر هنبل آغاز سخن کرده نخست زبان بستایش سپیو باز کرد و کردار او را بستود و از بزرگواری اولختی بر شمرده آنگاه گفت : ای سپهسالار دولت روم من پست و بلند جهانرا فراوان گردیده ام ، و فراز و نشیب روزگار را بسیار دیده ام ، تو دانی که در تمامت عمر مصاف داده ام و بیشتر ظفر جسته ام با اینهمه گواهی میدهم که جز زیان از جنگ نباید و در هر حال صلح از جنگ پسندیده تر است لاجرم من بدان سرم که این مقابله و مقاتله را بمداهنه و مهادنه آرم ، و در میان دولت روم و كرتج سلسله مودت محکم سازم از تونیز خواستارم که همت برگماری و این معادات و مبارات را (1) بمودت و موالات (2) بدل سازی امروز آن مبین که بر بعضی از ممالک افریقا غلبه جستی که هم در آخر کار خسران خواهی برد چه من بیشتر از مملکت روم را مسخر کردم و عاقبت خايب (3) وخاسر (4) باز آمدم

سپیو در جواب گفت : که سبب این خصومت و علت این جنگ و جوش مردم کر تجند، چه همواره نقض عهد از ایشان بادید آید نه این گروه آنانند که هنگامی که سخن از صلح در میان بود دویست کشتی تجارت از ما بغارت بردند و نگفتند که در حین مصالحه منازعه روا نباشد ، و اکنون تو که سردار بزرگ کرتجي واينك از راه رسیده سخن از مصالحه میرانی نتوانی اینکار بی نهایت برد از انیروی لشکری با خود آورده دل بدان قوی داری و آن شرایط که من برای مصالحه گذاشته ام گردن میگذاری

پس صواب آنست که نخست با هم صف راست کرده مصاف دهیم اگر ظفر باشما

ص: 147


1- مبارات: دشمنی و بیزاری از یکدیگر
2- موالات: دوستی و مهربانی
3- خايب: نا اميد ومأيوس
4- خاسر: زیانکار

افتادجای سخن نخواهد ماند و اگر نه هر شرط که برای مصالحه مقرر داشته ام بکار خواهید بست.

هنبل از این سخن بیرون نتوانست شد ناچار بلشگرگاه خود آمده مهیای جنگ گشت و لشگریان را برای مصاف با سپیوهمی ترغیب و تحریص نمود و روز دیگر آن هر دو لشگر در برابر هم صف برزدند و تیغ و تیر در هم نهادند و جنگی صعب پیش آمد آن چه هر دو تن سپهسالار از دلاوران روزگار بودند.

عاقبة الأمر لشكر کرتج شکسته شد و بیست هزار تن از آن جماعت کشته گشت و بیست هزار تن اسیر شد هنبل بزحمت تمام از میدان جنگ رهایی جسته بکریج آمد اما بعد از این ظفر سپیو در نزد مردم خود هنبل را بسیار ستایش کرد و گفت هیچ قصوری در جنگ از وی پدید نشد جز اینکه خداوند خواست ما را نصرت دهد و حکم داد تا سپاه او کوچ داده يك نيمه از راه بحر و نیمی از راه خشکی بسوی کرتج همی آمدند ، و غرض آن بود که کار بر مردم کرتج تنگ کرده در مصالحه تکالیف اور امتحمل شوند چون خبر او بکر تج رسید ده تن از بزرگان مشورتخانه باستقبال بیرون شدند و گفتند آنچه فرماندهی اطاعت کنیم.

سپیو در جواب گفت که من از اینجا بارض تونس کوچ میدهم میباید چند تن از بزرگان شما در آنجا حاضر شده تا عقد مصالحه را با ایشان محکم کنم ، پس سی تن از بزرگان مشورتخانه کرتج بارض تونس شتافتند سپیور در کار مصالحه با کرتج با بزرگان سپاه خود مشاوره انداخت ، جمعی از ایشان گفتند : صواب آنست که هم اکنون لشکر کشیده کرتج را ویران سازی و دولت ایشان را براندازی

سپیور در جواب گفت که هرگز این کار نکنم زیرا که هنوز در حکومت کرتج استقلال نخواهم داشت که فرمان عزل من از روم در خواهد رسید و من بعد از آنکه دولتی را بر انداخته خواهم بودکاری نخواهم ساخت ، پس بهتر آنستکه با ایشان مصالحه کنم و نام نيك برم، آن گاه بزرگان کرتج را طلب داشته بدین شرایط مصالحه انداخت.

نخست آنکه اهالی کرتج آزاد باشند و بلاد وامصاری که قبل از مصالحه

ص: 148

از اراضی مغرب داشتند هم اکنون متصرف باشند.

دیگر آنکه هر بنده و آزاد که از مردم روم در جنگ و جزء آن گرفته اند بسپیو سپارند و هر کشتی جنگی که از دولت روم بتصرف آورده اند باز گذارند دیگر آن که هرگز فیل جنگی نگاه ندارند و هر فیل در نزد ایشان موجود است برو می گذارند دیگر آنکه بیرون از ممالک مغرب با کسی مصاف ندهند و چون در اراضی مغرب بخواهند با کسی نبرد آزمودهم از دولت روم اجازت حاصل کنند، دیگر آنکه هر چه از مسی نیسا فرمانگذار نومیدا بغارت بر گرفته اند مسترد سازند و هر سال هفتاد هزار تومان زر خالص و پانصد هزار مکیال (1) گندم و سیصد هزار مکیال جو برسم خراج بروم فرستند .

دیگر آنکه صدتن از بزرگان کرتج همیشه برسم گروگان در روم بوده باشد و این جمله شرایط را مردم کرتج گردن نهادند، آنگاه سیپیور فرمود که جانبین تا دست از جنگ باز کشیده دارند ، در مدت سه ماه از جانب سپیو و بزرگان کرتج رسولی چند بروم رفته اجازه مصالحه را از بزرگان مشورتخانه روم فرمان بیاورند، اما چون بزرگان کرتج از تونس باز آمدند و صورت مصالحه را در مشورتخانه بازنمودند، جسکو از میانه برخاست و گفت: واجب نیست که در جهان بدین ذلت باید زیستن کرد، اگر همگی بکشتن شویم از این زندگانی بهتر خواهد بود و مردم در جواب او ساکت بماندند. در این وقت هنبل قدم پیش گذاشته دست جسکو را بگرفت و از کرسی بزیر آورد و گفت این باوه سرایی چیست که اکنون میکنی؟ اگر تو مردی با غیرت و مردانه بودی چرا از این پیش غدر (2) اندیشیدی و نگذاشتی مردم کرتج مرا در خاک ایتالیا اعانت کنند ، و مردو مال بجانب من فرستند تاروم را مسخر سازم و این روز دیده نشود ، اکنون کرتج بدست سپیو گرفتار است از این سخنان بیهوده چه خیزد؟ چون این بگفت و قدری خشونت کرد ، بازاز در مردمی بیرون شده آغاز ملاطفت نمود و با جسکو گفت : اگر با تو درشتی کردم عفو فرمای، امروز چاره بجز مصالحه نیست چرا باید در هلاکت خود و خلق کوشش نمود؟ پس مردم شهر همگی برای مصالحه متفق شدند و سی

ص: 149


1- مكيال : جمع كيل ووزن
2- غدر : حيله ومكر .

تن از بزرگان مشورتخانه کرنج را بروم فرستادند ، تا برای مصالحه رخصت حاصل کنند .

امرای مشورتخانه روم فرستادگان دولت کرتج را عظیم بزرگ داشتند و نیکو پرسش کردند و گفتند: آنچه سپیودرقرار صلح مقرر داشته در نزدها پسندیده است و ما را سخنی نخواهد بود ، وسجلی (1) در امضای این سخن بدیشان سپردند که در مارا نزد سپیو بازنمایند ، آنگاه فرستادگان کرتج رخصت حاصل کرده بنزد اسرای خود آمدند که در ایام حرب اسیر سده بودند، و از رومیان در خواستند که زرومالی بدهند و مردم خود را با خود ببرند ، بزرگان مشورتخانه روم گفتند : سپردن زر و مال واجب نیست ، و اسیران کرتج را بدست فوجی از مردم خود سپرده گفتند : ایشانرا بحضرت سپیو برند تا بعد از مصالحه آنجماعت را باهل کرتج بسپارد ، و در ازای آن اسیران روم را از ایشان بگیرد . چون این کارها پرداخته شد. فرستادگان کرتج مراجعت کردند و احكام دولت روم را بسییو باز نمودند، لاجرم در میانه دولتين صلح افتاد ، و پانصد کشتی که از رومیان بدست مردم کرتج بود بسپیو سپردند ، و از مردم روم ولاتین هر کس را اسیر داشتند بنز دسپیو فرستادند، اماسپیو تمامت آن کشتیها را در کنار بحر آورده آتش درزد و جمله را پاك بسوخت و گفت : آن کشتی که از دولت ما بدست بیگانه افتد برای ما میمنت ندارد و با سوختن سزاوار تر است ، آنگاه حکم داد تا جميع اسیران لاتین را سرازتن برگرفتند و اسیران رومی را زنده بردار کردند. و گفت : در مملکت من مرد چنان باید که جنگ کند تا کشته شود نه اینکه زنده اسیر گردد ، آنگاه وقت طلب کردن آنزر و مال آمد که بخراج خواسته و از اینروی کار بر مردم کرتج صعب بود چنانکه بعضی میگریستند ، در اینوقت هنبل برایشان بخندید و گفت ای مردم بیغیرت اكر ده یك این مالرا برای من فرستاده بودید الان صاحب روم بودید دل بر نداشتید و بدین روز نشستید .

بالجمله : بعد از انجام کار مصالحه سپیو بارض ایتالیا مراجعت کرده و مردم او را عظیم بزرگوار داشتند و «افر کینس» لقب دادند، یعنی منسوب بافریقا و تاکنون هیچ سرداری

ص: 150


1- سجل: دفتری که در آن استاد احکام نوشته میشود.

در روم از خارج مملکت لقب نیافته بود

جلوس بطلمیوس آبی نیز در مصر

پنجهزار و سیصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بطلمیوس ابي فنز پسر فیلیتر است که شرح حالش مرقوم شد چون پدرش از این جهان بار بر بست بود، بزرگان مصر گفتند اگر از دور و نزديك آگاه شوند كه ملك از جهان شده و پسری پنجساله دارد هر آینه طمع در این مملکت استوار کنند و هر سوی لشگرها انگیخته شود و این راز را یکچند مخفی داشتند. عاقبت که از پرده بیرون افتاد و ملوک اطراف این معنی را بازدانستند انیتاکس پسر انطیقوس که با قصه او اشارتی شد و او را انطيوخس نیز خوانند در این وقت فرمانگذار شام بود، سر از اطاعت ملك مصر برتافت و نامه بسوی قلب که در اینوقت حکومت مسدن و بعضی از اراضی یونان داشت ، نگاشت که چون با من عهد مودت استوار کنی ، و در تسخیر ممالك بطلميوس يكدل و یکجهت باشی و لشگر برآورى چون بر ملك مصر غلبه جوئيم مملکت مصر آن تو باشد ، و بلده بیت المقدس و نواحی آن مراخواهد بود، این هر دو عهد دوستی محکم کردند و در تاخت و تاراج ممالك مصر مشغول شدند از انیروی اختلال مصر بدانجا کشید که دیگر رعایا فرمانگذران خود را اطاعت نمیکردند لاجرم مردم مصر ناچار شده پناه بدولت روم جستند، و چند کس با نامه از در ضراعت بایتالیا فرستادند

بزرگان مشورتخانه روم که طمع در ملك مصر داشتند این معنی را مغتنم شمرده سپاهی برای نظم و نسق مصر فرستادند تا آن مملکت را از مداخلت بیگانه محافظت نمایند چون انتیاکس و قلب از این معنی آگهی یافتند باتفاق کی بدولت روم فرستادند و انهى (1) داشتند که دست از اعانت دولت مصر کشیده دارید و اگرنه باشما نیز مصاف خواهیم داد.

اهالی مشورتخانه گفتند: هرگز شما را آنمکانت نبوده که با ما از اینگونه سخن كنيد! اينك ما از اعانت مردم مصر نخواهیم نشست ، و باشما نیز مصاف خواهیم

ص: 151


1- انهی: آگاه کردن

داد ، و امیلیس را که یکی از بزرگان مشورتخانه بود ، با گروهی عظیم از لشگریان بسوی مصر فرستادند و آنم لکترا از شر بیگانه محفوظ داشتند ، و از آنروز مردم مصر در ظل حمایت دولت روم میزیستند، تاه ابی فنزه بیست و یکساله شد ، و در کار پادشاهی مکانتی حاصل کرده بتخت سلطنت برآمد ، و «لیکارتس» را که یکی از اعیان مصر بود بروم فرستاد و با رومیان از نوعهد دوستی استوار نمود ، و فرستاده او را در روم بزرگوار داشتند و از این روی کار او در مصر بنظم و نسق شد ، و سه سال دیگر باستقلال و استبداد پادشاهی کرد ؛ و چند کرت لشکر کشیده بر سربیت المقدس آمد و با اولاد حشمونای مصاف داده جمعی کثیر از آل اسرائیل را مقتول ساخت آنگاه از جهان رخت بر بست ، و شهرقانیه از بناهای اوست که در میانه خمص و انطاکیه

واقع است.

جلوس کیندی در مملکت چین

پنجهزارو سیصد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کیندی پسرفندی است که شرح حالش مرقوم افتاد ، وی بعد از پدر بحکم ولایت عهد در مهد (1) ملك قرار گرفت وصاحب تاج و کمر و فرمانگذار کشور و لشگر گشت اعیان و اشراف مملکترا از دورو نزديك در حضرت خویش حاضر ساخت و هر کس را در خور حال بافضال و احسان خود بنواخت و عمال خود را در بلاد و امصار چین و ما چین و تبت و ختا و ختن منصوب فرمود و مدت شانزده سال کار بعدل و نصفت همی ی داند ، چون روزگارش بنهایت شد ، فرزند خود فودی را بولایت عهد اختیار کرده وداع جهان گفت .

فرار هنبل از کرتج بشهر طرای

پنجهزارو سیصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون در میان دولت کرتج و روم کار بمصالحه گذشت و دیگر از برای هنبل ساز نبردی طراز نبود که بدان پردازد ، بکار قضاوت پرداخت، و در نظم کرنج و فراهم کردن خراج مملکت روزگاری بگذاشت ، در اینمدت بعضی از اعیان مملکت با او خصومت آغاز کردند

ص: 152


1- مهد: گاهواره زمین پست و هموار.

و بدولت روم نوشتند که هنبل در نهانی با انتپاکی که فرمانگذار شام است رسم مودت محکم نموده و کار بر آن گذاشته که باتفاق او لشگری بر آورده باشما مصاف دهد مردم روم این سخن را باور داشتند و بدان سر شدند که هنبل را معرض کیفر در آورند از میانه بر خاست و گفت: این چه کرد از ناستوده است که محض اصغای سخنی هنبل را بگناه نسبت کنید ؟ نخست باید اینکار را نیکو بازرسید چون این سخنان باصدق مقرون باشد از پی مکافات شد .

عاقبة الامر : سخن بر آن نهادند که سه تن از مردم دانشور بکرتج فرستند تا در نزد امرای مشورتخانه کرتج از هنبل شکایت کنند و او را گرفته بردم آورند قبل از ورود ایشان بکرتج هنبل از این راز آگاه شد و دانست چون این حکم بمردم کرتج رسد اور اگرفته بروم خواهند فرستاد ، پس شامگاهی از کریج بیرو نشده بکنار آمد و از آنجا کشتی بمیان آب افکنده بشتاب تمام از کنار طرای سر بدر کرد مردم طراى قدم او را مبارك شمردند و او را عظیم محترم داشتند ، پس از روزی چنداز طرای کوچ داده بشهر انطاکیه آمد، چه در اینوقت انتیاکس در آنجا سکون داشت و او از ورود هنبل بسیار شاد شد و بدو پیام داد که هر گاه در نبرد رومیان عزمی راسخ داری سپاهی در خور (1) ملتزم رکاب تو سازم تا بسوی ایشان ترکتاز کنی هنبل در جواب گفت : من اگرچه از دنیا دلتنگ شده ام ، لکن اگر پادشاه را میل این مصاف باشد سر از خدمت نخواهم تافت، اما اعداد این جنگ را کاری چند لازم است .

نخست آنکه صد کشتی جنگی و دوازده هزار، پیاده کار آزموده با من سپاری تا من رفته مردم کرتج را نیز با خود متفق کنم و از آنجا کشتی در آب رانده از اراضی ایتالیا سر بدر کنم :دیگر آنکه در آن مدت که من در خاک ایتالیا باشم میباید انتیاکس در ارض فرق باشد ، با قلب ملك مسدن متفق شده لشگرهای خود را آماده دارند تا آنگاه که از ایتالیا من بدیشان خبر فرستم باستعجال بدانجانب تاختن کنند ، و در

ص: 153


1- خور : شایسته و مطابقشان.

میان قلب و انتیاکس از پیش رسم مودت استوار بود ، چنانکه در قصه بطلمیوس ای فنز مذکور شد .

بالجمله : سخنان هنبل را انتیاکس بگوش اصغا فرمود، وهنبل تصمیم نبرد رومیان را داده نخست مردی دانشور را با نامۀ چند بکرنج فرستاد تا اهل کرتج را از این راز آگهی داده آنجم اعترا با خود همداستان کند

چون فرستاده او بکرنج آمد مردم کرنج در حق هنبل گمان بد بردند و گفتند : دور نیست که هنبل چون از اهل کرتج خاطری رنجیده دارد دولت ایشانرا بدست مردم بیگانه دهد ، پس فرستاده او را گرفته محبوس بداشتند چون آن فرستاده مردی زبر دست بود از محبس گریخته و نامه های هنبل را بجای گذاشت تا مردم آن مملکت بخوانند و بدانند که دولت روی بدیشان نمود ، و آن جماعت نشناختند و از کمال سفاهت از دنبال چنان کاری نیکونرفتند ؛ و عاقبت خسران باز آوردند.

آمدن رسول روم

بنزد انتیاکس فرمانگذار شام پنجهزارو سیصدو نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون نامه های هنبل بدست مردم کرتج افتاد و از اندیشه او آگهی یافتند ، آن جمله را بر گرفته بدولت روم فرستادند و اهالی مشورتخانه را از آن حال آگاه ساختند ، اشراف مملکت روم شوری افکندند ، و عاقبت بر آن شدند که رسولی با راضی شام فرستند ، تا قصد امتیاکسرا بداند و از اعداد او آگهی حاصل کند ، پس ملیس را که یکی از بزرگان مشورت خانه بود بر سولی برگزیدند و با او گفتند، چون بنز دانتیاکس شوی میباید با هنبل کمال مودت اظهار کنی تا انتیاکس چنان داند که هنبلرا با مردم روم در نهانی مودتی است چه، این معنی چون بر انتیاکس معلوم شود هنبلرا مستوثق ندارد و کاری از پیش نبرد پس، ملیس بارض شام آمد و چندین كرت باهنبل در يك انجمن حاضر شد وظن انتيا کسرا در حق او ،بدکرد از پس او چون هنبل مهر پادشاه را از خود سرد یافت ، با خود اندیشید که اگر پادشاه بدین اندیشه ماند دور نیست که عاقبت کار بزشتی کشد .

لاجرم روزی بنزد انتیاکس آمد و گفت: همانا پادشاه را در حق من گمان بد افتاد

ص: 154

و این سزاوار نیست، نخست آنکه من در عهد کودکی با پدر سوگند یاد کرده ام که همیشه با رومیان بخصمی باشم و از اینروی با ایشان مدت سی و شش سال جنگ کردم و دیگر که مرا با رومیان هر گز مدارا نیفتد چه از انیروی که مردم کرتج با ایشان مصالحه کردند من از ملك و مال و زن و فرزند گذشته از آن مملکت بیرون شدم تا کینه دیرینه از رومیان بخواهم ، و من توانم که مملکت در شوم لشگری برای جنگ رومیان برانگیزم هماناتر اسزاوارتر بدینکار دانستم و آهنگ خدمت تو کردم، چه مردم روم دست تصرف تر او قلب را از بیت المقدس و مصر باز داشتند شما را باید بدین کینه خواستن شتاب باشد.

چون انتیاکس سخنان هنبل را شنید با او دلگرم کرد و حکم داد : تا بعضی از کشتیهای جنگی در تحت فرمان او باشد، بزرگان در گاه انتیاکس بنزد او شدند و گفتند: شایسته نیست که پادشاه کشتیهای خود را با هنبل تفویض کند زیرا که او مردی گریخته ایست اگر کشتیها را برداشته بجانبی در رود چه توان کرد، و دیگر چون و او را بجنگ ایتالیا فرماندهی هر گاه در آن مملکت چیره شود و آن اراضی را مسخر کند نام او بلند خواهد شد، و این از برای تو فخری نخواهد بود، و چون شکسته شود لشگر تو شکسته شده است و نام تو پست خواهد گشت ، صواب آنست که توهنبل را از خود جدانکنی وجود از لشگر جدانشوی اگر خواهی او را سردار اشگر کن تا در رکاب تو مصاف دهد این سخنان کار هنبل را بسستی انداخت ، ودل پادشاه را با او سرد ساخت و از جنگ ایتالیا بازنشست .

هنبل بنزد او آمد و گفت : ای پادشاه سخن مرا بر حق ندانستی و از آنچه گفتم برتافتی ، اکنون این سخن واپسین است که با تو عرضه کنم، اگر لشگر تو برسر ایتالیا تاختن نکند و بدان اراضی در نشود همانا از روم لشگری بسوی تو خواهد آمد تنگ خواهد و کار برتو ساخت انتیاکس در جواب هنبل همچنان کار بمماطله (1) گذاشت تا امرای مشورتخانه روم سپاهی نامحصور بجنگ او مأمور داشتند ناگاه

ص: 155


1- مماطله : بتاخير انداختن

خبر بوی رسید که کشتیهای جنگی روم بکنار بحر شام آمده و سیاه رومی باراضی او در شدند ناچار انتیاکس لشگری ساز کرده باستقبال جنگ ایشان بیرون شد و چند کرت مصاف داده در همه شکسته شد ، و از روی مسکنت سخن بصلح راند و با انجماعت مصالحه افکند که خراج گذار رومیان باشد و یکی از شرایط مصالحه آن بود که هنبل را دست بسته بلشگرگاه روم فرستند، هنبل چون این معنی را بیافت از نزد او فرار کرده بجزیره کرت که یکی از جزایر یونان است گریخت، مردم کرت طمع در مال او بستند و خواستند بر سر او تاخته اموال اور ابغارت بر گیرند، هنبل چون این خبر بشنید حیلتی اندیشید و فرمود : تا چندخم حاضر ساختند و آن خمها را از سرب گداخته و اندکی بر زیر آن سرب زر گداخته بریخ ، آنگاه آن خمها را در بتخانه که در کرت بود آورد و در معبد بشپرستان گذاشت و گفت .. جائی از اینجا امن تر نیافتم لاجرم مال خود را در اینجا بامانت میسپارم تا چندانکه در این ملک هستم محفوظ بماند ، بتپرستان جمعی را بپاسبانی آن گنج برگماشتند و مردم کرت چنان دانستند که خزانه هنبل را بتحت تصرف دارند چون آن مردم را مطمئن ساخت از آنجا نیز فرار کرد چنانکه در

جای خود مذکور شود.

مؤاخذه رو میان از خادمان

و هواخواهان هنبل پنجهزار و چهارصد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون مردم روم بر اهل کرتج فزونی جستند و هنبل از بیم بهر سوی گریزان گشت اهالی مشورتخانه روم فرمان دادند تا آن مدت که هنبل در ایتالیا بود هر قبیله اعانت او کرده بمکافات عمل گرفتار شود نخست جمعیر اگماشته در مملکت فرانسه دوستان هنبل را بدست آوردند و هر کسرا موافق عمل گوشمالی دادند و چون از قبایل کال داختند. طایفه لکوریان را که نیز در فرانسه سکون داشتند و از هواخواهان هنبل بیرا بودند هم معرض بازخواست بداشتند در این وقت نابس که در اراضی لسدمان و بعضی ممالك قرق فرمان گذار بود ، بتحريك وتحريص انتياكس و ترغیب فلب فرمان گذار مسدن برای جنگ با مردم روم کمر بست و کشتیهای جنگی در آب افکند چون

ص: 156

این خبر بمردم روم رسید لشگری عظیم فراهم کرده کشتی در آب راندند و هر دو لشگر در برابر هم شده جنگ در افکندند ، عاقبة الامر مردم قرق شکسته شدند ، و جمعی کثیر از مردم یونان کشته شد و بیشتر از کشتی ایشان غرقه گشت و نابس بهزار زحمت بارض یونان گریخت و مردم روم قویدل شده لشگری جرار (1) بر سر انتياكس ملك شام راندند چنانکه مذکور گشت .

فراد نمردن حنبل

بارض بيسينيا پنجهزار و چهارصد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون هنبل مردم کرت را مطمئن خاطر ساخت و چنان باز نمود که گنج من در معبد شماست احمال واثقال خود را فراهم کرده نیمه شبی بکشتی در آمد و از جزیره کرت باراضی بیسینیا گریخت، پروسیس که فرمانگذار آن مملکت بود ، قدم ویر ابغال نیکو گرفت و عظیم بزرگوارش همی بداشت، از اینروی که او را با مردم روم خصمی بود ، و برای زدن هنبل با دولت روم نيك برابری میکرد و مملک خویش را از غلبه ایشان محفوظ میداشت و کارش بقوام میبود

خاتمه کار و حرب هنبل

پنجهزار و چهار صدر سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون مدتی از مخاصمه (2) پروسیس و مردم روم بگذشت و فوت مررو میانرا بود وقت آن دیدند که کس نزد پروسیس فرستاده سخن از در مدارا و مصالحه کنند ، بشرط آنکه هنبل را دست بسته بسوی ایشان فرستد، پس فلامینیس را که یکی از بزرگان مشورتخانه روم بود بنزد او فرستادند و پیام دادند که چون خواهی بفراغت زیست کنی و در ظل حمایت ها باشی . میباید که هنبل را از قدیم الایام با خصمی دولت روم زیسته است دست و گردن بسته بنزد ما فرستی ، پروسیس چون قدرت مقاومت با جنگ رومیان نداشت و فرستادن هنبل را نیز بسوی ایشان نکوهیده میدانست مدتی این مهم را بتاخیر انداخت وكار بمماطله (3) ومساهله (4) گذاشت چندانکه رومیان عرصه بروی تنگ کردند

ص: 157


1- جرار: لشگر انبوه
2- خاصمه : عداوت و دشمنی
3- مماطله: بتاخیر انداختن
4- مساهله: سهل انگاری کردن .

آنگاه قصد گرفتن هنبل کرد و مایه هلاکت او شد، چنانکه در خاتمه کار سپیو مرقوم میشود .

جلوس فودی

در مملکت چین پنجهزار و چهارصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از پدر در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت وضیع و شریف آن اراضی اوامر و نواهی او را مطیع و منقاد شدند و روزی بعرض وی رسانیدند که : از آنسوی دریای مشرق گیاهی است که چون کسی بجهت فزونی عمر از آن گیاه خورد چندانکه نیت کرده باشد زنده ماند و اگر به نیت آن خورد که فرشته شود چنان خواهد شد .

این سخن در خاطر «فودی» که طمع در عمر جاودان بسته بود خوش افتاد و منجمی داشت که او راه «فونك» مینامیدند، طلب داشته بر کشتی نشاند و حکم داد : نارفته آن گیاه را بیابد و بیاورد ، چون مدتی از رفتن فونك تونك بگذشت و پادشاه انتظار ورود او را برد و بمراد خود نرسید شبی لباس نا شناخته در بر کرده و بنزد فال زنی رفت و از باز آمدن فونك تونك سئوال كرد آن فالزن در جواب عرض کرد :

که تو از حال کسی پرسش نمودی که الآن در کشتی نشسته و ده روز دیگر بنزد تو خواهد آمد و اکنون که من با تو سخن کنم سه نوبت دست خود را برهم زد و بخندید پادشاه از نزد فالزن بسرای خویش شد ، وفونك تونك پس از ده روز بنزد او آمد و معروض داشت که چون کشتی در بحر طوفانی شد و باد مخالف بوزید نتوانستم بدانسوی شد، ناچار مراجعت نمودم فودی با او گفت که ده روز از این پیش چه افتادن که ناگاه در کشتی سه نوبت دست خود را بر هم زدی و بخنديدى ؟ فونك تونك عرض کرد که از احکام نجوم بر حالتو و آن مرد فالزن، بینا بودم از آن خندیدم که فال زن حال را از ده روز پیش خبر میداد ، و نمیدانست که تو بادشاهی و بلباس ناشناخته نزد او شده .

بالجمله : فودی را دو پسر بود که بزرگتر راه لیوانكه نام بود و آن دیگر را جودی مینامیدند و مدت پادشاهی او پنجاه و چهار سال بود .

ص: 158

جلوس بطلمیوس فيلامتار

در مملکت مصر پنجهزار و چهارصد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود انتیاکس فرمان گذار شام را دختری بود که کلیاپتره نام داشت ، در آن هنگام که فرمانبردار ملوك مصر بود او را بایکی از اشراف مصر عقد بست وازوی پسری بوجود آمد که او را فیلامتار مینامیدند و او را در مصر تربیت یافته بحدر شد و بلوغ رسید و سخت با جلادت و شهامت بود و اسباب تجملی لایق فراهم داشت ، در این وقت که ابی فنز از جهان بار بست ، اعوان و انصار خود را مجتمع ساخته برای سلطنت مصر جنبش نمود و مردم مصر را بعضی بوعده و برخی بو عید زیر دست کرده ، بتخت پادشاهی بر آمد و بر تمامت مملکت مصر استیلا یافت؛ و آئین عدل و نصفت پیش گرفته مردم را فریفته ملکات خویش ساخت و مردم مصر اور اچندین تحیت و تحسین فرستادند که بر کردار خویش مغرور شد و از كار ملك داری باز نشست و بسرور طرب ولهو و لعب مشغول شد و اوقات خویش را بشراب مدام و عيش بالعبتان (1) سیم اندام موقوف داشت ، و او را وزیری دانا بود که «ارستیمان» مینامیدند ، بحضرت بطلمیوس فیلامتار آمده معروض داشت : که شایسته پادشاهان نیست که کار ملک را بكفایت زید و عمر ، گذاشته بشرب خمر پردازند، چه پادشاه حارس (2) مملکت است و چون مست و چون مست شود دیگری باید حراست او کند، چنین کس را پادشاه نتوان گفت چون هر روز ارستیمان از این گونه باپادشاه سخن میکرد و خاطر فیلامتار را در طلب طرب مکدر میداشت ، بفرمود : تا زهری در غذا تعبیه کرده بد و خورانیدند و او را هلاک ساختند که بیمانعی آنچه خواهد کند و از پس آت یکباره بافعال نکوهیده و اعمال ناستوه پرداخت ، مردم مصر از کردار و ستوه (3) شدند و یکجهت شده غوغا برداشتند تا پادشاه را گرفته محبوس بدارند، فیلامتار از اجماع مردم بترسیدو پاليك رتس راکه مردی دانا بود بوزارت خویش برگماشت و او در میان مردم شده بكلمات وعد ووعيد ایشانرا از آن شورش باز نشاند و روزی چندکار ملک را بنظام بداشت.

ص: 159


1- لعبتان - جمع لعبت : دلبر و معشوق زیبا
2- حارس : نگهبان
3- ستوه : خسته و ناراحت

چون فیلامتار دست از کردار زشت خویش نکشید ، دیگر باره مردم بشوریدند در این كرت نیز پاليك بتس خلق را از جنبش فرود آورد و بزرگان اهل طغیانرا گرفته محبوس بداشت و بعد روزی چند جمله را مقتول ساخت تا فیلامتار تمام پادشاهی کرد ، آنگاه از این جهان رخت بیرون برد .

هلاك سير وهنبل

پنجهزار و چهار صد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، سپيو بحكم اهالی مشورتخانه روم با لشکر جرار (1) بر آمده، اراضی «زما» را فرو گرفت و بنظم آن بلده مشغول بود، در اینوقت بداندیشان او در مشورتخانه مذکور داشتند که نهانی با انتیاکس فرمانگذار شام در ساخته و از اوزری فراوان اخذ نموده که روم را بدو سپارد، این سخن در نزد بزرگان مشورتخانه مقبول افتاد و کس فرستاده او را حاضر ساختند، و خیانت اور ابر شمردند ، سپیو از این سخن سخت بغضب شد و گفت این در ازای آنهمه رنجست که بردم و دولت روم را بزرگ کردم و ممالک بیگانه را بتحت فرمان آوردم و خشمگین برخاسته بسرای خویش شد و سه سال از اینواقعه از خانه پای بدر نگذاشت و عاقبت از این غم مدقوق (2) شده هلاك گشت و از قضا این همان روز بود که هنبل از جهان رخت بدر برده بود و آن چنان بود که آن هنگام که کار بر پروسیس تنگ شد، چنانکه مذکور گشت خواست تا هنبل را گرفته برومیان سپارد، و این معنی را هنبل بدانست و اطراف آن مملکترا لشگر روم فرو داشتند که او بجای دیگر فرار نکند ، پس هنبل گفت: که مردم روم نمیگذارند من بدین پیرانه سرچند روز دیگر زنده مانم و فرو میرم و آن ذلت نخواهم کشید که روی مردم روم را بگرفتاری و اسیری ،بینم پس آن زهر که با خود میداشت که هنگام سختی بنوشد و خود را فارغ سازد بدم در کشید و جان بسپرد، و در اینوقت هفتاد ساله بود .

ضعف مشورتخانه دولت

روم پنجهزار و چهار صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، در

ص: 160


1- جرار: لشگر انبوه
2- مدقوق: کوفته شده ، کسیکه تب دارد .

دولت روم تا این زمان کار بجمهور بود و بزرگان مشورتخانه چنان قوی حال بودند سپیو سپهسالاریرا چون ظن بد حاصل میشد ، بیزحمت بمعرض کیفر در می آوردند و از این هنگام دولت جمهور اندك اندك سستی گرفت تا کار با سلاطین افتاد، چنانكه هر يك در جای خود مذکور میشود، وممالك كرتج نیز از این پس روز تاروز بتحت فرمان مردم روم میآید و همچنین ممالک قرق ضميميه مملكت روم میشود چنانکه در اینوقت بلده کرنس که از معظم امصار قرق وبلدان یونان بود مسخر روم گشت و فرمان گذاران یونان را آن نیرو نبود که بالشگر روم مصاف دهند و آن بلده را دیگر باره متصرف شوند.

جلوس بلاش بن بهرام

در مملکت ایران پنجهزار و چهارصد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بلاش بن بهرام بحكم ولایت عهد بعد از پدر بر کرسی مملکت برآمد و فرمان گذاران ایران را در حوزه استطاعت و انقیاد بازداشت سلطنت عظیم با نیرو گشت و مملکت بابل و دیار بکر را بتحت فرمان آورد

در زمان او انتاکس که مشهور با نطیوخس ،است، چون با رومیان مصالحه افکند ، وخراج گذار دولت روم شد چنانکه مذکور گشت ، لشگری فراهم کرده از دار الملك شام بر سربیت المقدس تاختن کرد، و زحمت او بآل اسرائیل فراوان رسید، چنانکه عنقریب مرقوم خواهد افتاد

بالجمله : چون این خبر بحضرت بلاش آوردند گفت انتیا کس را چه افتاده که هر روز لشگری بر آورده بجانبي تاختن کند و از حدود و ثغور (1) خود پیشی جوید ؟ پس بفرمود تالشكرها فراهم شده بعزم تسخیر بانیاکس رسید، سپاه خود را آراسته کرده برای جنگ بلاش بسرحد اراضی شام آمد و از انیروی نیز لشگر ایران برسید وصفوف جنگ راست گشت ، نخستین بلاش اسب بزد و بمیدان آمد، و لشگر ایران از جای جنبیده جنگ در پیوستند ، بعد از گیرودار فراوان لشگر شام شکسته شد و انتیاکس

ص: 161


1- ثغور جمع ثغر : سرحد

مقتول گشت بلاش فرمان داد تا از دنبال هزیمت شدگان بتاختند و مرد و مركب بخاك انداختند ، و اموال و اثقال آنجماعت را بر لشگر خود قسمت کرده مراجعت نمود در اینوقت خبر بروم بردند که پادشاه عجم ملک شام را از پای در آورد و مردم او را عرضه تیغ و تیر ساخت ، امرای مشورتخانه بر آشفتند و گفتند . انتیاکس از جانب دولت روم در شام منصوب بود و بلاش از این آهنگ جنگ ما را جسته، و حکم دادند : تا لشگرها گرد آمده از اراضی ایتالیا کشتی در آب راندند و از کنار دریای شام سر بدر کردند، بلاش چون از جنبش ایشان خبر یافت در اعداد و سپاه بکوشید ، و ازارض ایران و مملکت بابل و دیار بکر چهارصد هزار مرد جنگجوی مجتمع ساخت ، وحاكم دیار بکر را بر تمامت آن لشگر سپهداری داده ، بجنگ رومیان فرستاد، در حدود شام این هر دو لشگر با هم دچار شدند و در هم افتادند و تیغ و تیر در هم نهادند عاقبة الامر ظفر مر ایرانیانرا افتاد و لشگر روم چنان شکسته شد که دیگر در مملکت شام زیستن نتوانستند کرد، پس هر کس از میدان جنگ جان بدر برده بود بکنار بحر شام گریخته بکشتی در آمد و بسوی ایتالیا بتاخت و حاکم دیار بکر بعد از آن فتح هر چه از جنگ غنیمت بدست کرده بود خمس آنرا بحضرت بلاش فرستاد و دیگر را برخی خود برد و بعضی رابر لشگریان قسمت کرد، و بلاش بعد از این فتح در سلطنت با نیرو شد و مدت سلطنتش شانزده سال بود.

استیلای انطيوخسی

بر قدس پنجهزار و چهارصد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، انتیاکس پسر انطيقوس است ، نام او را معرب کرده انطيوخس گفتند و شرح حالش از این پیش در ذیل قصه كرتج وروم و وقایع مصر و ایران مرقوم افتاد ، قبل از هلاکت سپیو چون بر دولت روم بشورید و هنبل سپهسالار کرتج را اعانت کرد ، لشگر روم بروی بتاختند و کار بر او صعب ساختند ، ناچار از در اطاعت و انقیاد بیرون شده خراج گذار دولت روم گشت ، و مقرر شد که سالی يك هزار قنطار (1) زر خالص بدولت روم فرستد لاجرم سپاه روم مراجعت کردند و او را بحال خود گذاشتند، چنانکه از این

ص: 162


1- قنطار: وزنی در حدود صدر طل مال بسیار .

پیش گفتیم .

بعد از مراجعت سپاه روم انتیاکس دل قوی ساخت و با خود اندیشید که چون مرا پشتوانی مانند دولت روم باشد ؟ چرا بتسخير بلاد و امصار نپردازم نخستین عزم تسخیر بیت المقدس کرد که سالها در هوای آن میزیست ، پس بغروش، وزیر خود را با جمعی از مردم دلاور بسوی بیت المقدس فرستاد و پیام داد که اگر خواهید از شمشیر من جان بسلامت دارید ، بایست آئین خود را گذاشته بدین من در شوید و همه ساله خراج مملکت بدرگاه من فرستید بفروش بکنار بیت المقدس آمده سرا برده راست کرد و در این وقت «یوحامان» از طبقه «هرونیان در بیت المقدس برتری داشت، خدمت مسجد اقصى وقدس القدس مخصوص او بود، وقبیله حشمونای که فرمانگذار بیت المقدس بودند اورا عظیم محترم میداشتند .

مع القصه : چون بظاهر بیت المقدس آمد پیام انتیاکس را با مردم آن بلده بگذاشت و خاندان حشمونای را از صولت (1) پادشاه تهدید فرمود ، و خوکی نزد یوحامان فرستاد که هر گاه شما بدین مادر شده اید و امرونهی انتیاکس را گردن نهاده اید این خوك را باید در قدس القدس برده خون آن را بریزید ، یوحامان در جواب گفت : این نه کاریست که من توانم در روز روشن بنیروی خود کرد

چه آل اسرائیل شمشیرها بر کشند و مرا و هر که باشد بکشند، جز آنکه من و تو بی مشارکت غیری چنانکه کس نداند بدانجا شویم و اینچنین کنیم ، بغروش را بدین سخن بفريفت (2) و او با چندتن بنزد یو حامان آمد تا باتفاق او شده در قدس القدس خون خوك بريزد، یو حامان تیغی در زیر جامه پنهان کرده با تفاق بفروش مسجد اقصی آمد ، و چون مردم اوراگرد خوداندك يافت ، ناگاه تیغ بر كشيده او را بکشت و حکم داد : تاهر کس با او بود بخاك و خون در انداختند ، آنگاه بفرمود تا اولادهارون علیه السلام زمین قدس را از پلیدی خون اشرار شستن گرفتند و شامگاه

ص: 163


1- صولت: هییت . قدرت
2- بفریفت : گول زد

چون در آمد ، خواستند چراغدانها را بر افروزند، و تا زمین قدس را از پلیدی پاك نشویند بدو نشوند، در آنمکان مقدس چندان روغن باک نیافتند که یکشب در قدس بر افروزند جز در نزد امام اکبر که یکفاروره (1) از روغن زیت موجود بود، آنرامایه روشنائی کرده آنشب را تا بامداد کفایت بود ، تا قدس از پلیدیها پاك گشت ، و این قانون سنتی شد در میان آل اسرائیل که همه ساله معمول میداشتند .

بالجمله : چون این خبر بانتیا کس رسید لشگر بر آورده چندین کرت با آل اسرائیل مصاف داد و جمعی کثیر را از ایشان عرضه تیغ و تیر ساخت ، عاقبة الامر : بلاش بن بهرام لشگر بر آورده او را مقتول ساخت، چنانکه در ذیل قصه بلاش مرقوم افتاد .

جلوس حسام بن تبع الأوسط در یمن

پنجزار و چهارصد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حسان پسر تبع الاوسط است که شرح حالش مرقوم افتاد ، چون مردم یمن او را بقتل آوردند ، حسان را بجای پدر تاج و کمر دادند و سر برخط فرمان او نهادند ، چون حسان در کار سلطنت استقلال یافت ، قاتلان پدر را يكيك بدست آورده كيفر كرد ، و همه روزگار خویش را بعدل و نصف گذاشت در زمان او قبیله «طلسم» وطایفه «جدیس» که از قبایل عرباند در اراضی يمامه سكون داشتند ، واسود بن غفار مردی بود که در میان قبیله جدیس برتری داشت و در میان آنمردم فرمانرا بود و در میان قبیله طسم مردی که او را «عملوق» مینامند و نسبت ونژاد باملوك عمالقه میرسانید که بیشتر سیر ایشان در قصه بنی اسرائیل گذشت حکومت میفرمود ، وعملوق را چون جلادت زیاده و قوت افزون از اسود بن غفار بود ، برطایفه جدیس غلبه یافت و حسان فرمان بدو داد که : درمیان هر دو قبیله حکومت کند و اوفرمانرواگشت و اسود نیز ناچار بتحت فرمان او شد و عملوق باقتضای گوهر اصلی مردی خشن و بیرحم و ناستوده کردار بود ، خاصه قبیله جدیس را که بیگانه از خویش میدانست زحمت فراوان میرسانید .

ص: 164


1- قاروره : شیشه

از قضا روزی زنی از قبیله جدیس که «هزیله» نام داشت و پدر او را «مازن» مینامیدند با شوهرش که ما سن نام داشت ، بدخوئی آغاز کرد و عاقبت کار در میان ایشان برشتی کشیده از هم جدا شدند و ماسن اور اطلاق گفت و خواست که فرزند خود را که خردسال بود از او بگیرد هزیله بفریاد آمد این هر دو نزد عملوق حاضر شده تادر میان ایشان حکومت کند، عملوق چون سخن هر دو را اصغا فرمود گفت : این طفل را بایست با پدر سپرد چه او از مادر اولی خواهد بود ، هزیله فغان آورد که ای عملوق .

هذا الذى حملته تسعاً و وضعته دفعاً وارضعته شفعا ولم انل منه نفعاً» (1)

من زحمت این فرزند را فراوان برده ام و پدر هرگز از آن محنتها هیچ آگهی نداشته چواست که طفل مرا با وی گذاری؟ چندانکه از اینگونه سخن راند وزاری وضراعت نمود در عملوق اثر نکرد و حکم، داد. تا آن طفل را با ماسن گذاشتند، از اینروی هزیله که در فنون سخن با نیرو بود ، بر آشفت وعملو قرا فراوان (2) هجا گفت.

چون خبر بعملوق آوردند که هزیله زبان بقدح تو (3) گشوده ، غضب بر وی مستولی شد و آن تنمر و تکبر که در نهاد داشت آشکار ساخت ، و فرمان داد که در کیفر کردار هزیله هر دختر که قبیله جدیس خواهند بشوهر دهند، آنشب که خواهدر وی شوهر بیند، نخست بنزد عملوق آورند تا باوی همبستر شده ، مهردوشیزگان ازوی بستاند و صبحگاهان بنزد شوهر فرستد، مدتی کار بدینگونه میرفت و دختران جدیس را شب زفاف نخستین وی دیدار میکرد تا نوبت بشمس دختر غفار رسید که خواهر اسود بود اگر چه اسود سیدقبیله جدیس بود هم نتوانست دفع عملوق کرد ناچار خواهر او را شب زفاف بسرای عملوق بردند و او باوی بخفت و تن او را از خون دختری آلوده ساخت و آنگاهش رخصت انصراف داد، شمس چون از نزد عملوق بیرون شد جامه خود را بر تن چاك

ص: 165


1- اى عملوق این كودك را من نه ماه تمام حمل نموده سپس ناگهان او را بر زمین گذارده و از روي مهرو شفقت بدو شیر دادم، و تاکنون بهره و حظی از او نبرده ام.
2- هجاء : بیدی یاد کردن
3- قدح: عیب و ایراد

زد و همچنان خون آلوده بمیان قبیله جدیس آمده، فریاد، برکشید و گفت :

ولا اخا اذل من جديس *** أهكذا يفعل بالعروس

ای قبیله جدیس آیا باعروسان چنین کنند ؟ همانا از شماذلیلتر وزبون ترقومی نیست بر طریق غیرت نتوانید شد و کین از خصم نتوانید جست.

مردم جدیس از سخنان او بشوریدند و بر آن شدند که با عملوق مصاف دهند تا هرچه تقدیر باشد پیش آید ، اسود گفت : ایمردم عدد و عدت ما از طلسم کمتر باشد ما را قدرت جنگ با ایشان نیست، اگر آنچه من گویم پذیرنده باشید ، این کین از عملوق ،بازجویم مردم در جواب گفتند .. حکم تر است و اندیشه ها جز این نیست که بر خصم ظفر جوئیم، اسود گفت .. این جنگ و جوش را نهادن سازیم و شبی عملوق را بضیافت طلب کردہ اور اکیفر کنیم غفیره» نیز که خواهر دیگر اسود بود با برادر گفت که اینگونه مکافات و مبارات شایسته مردان نباشد، و این عارج و دانه در خاندان ما بماند ، باید تیغ برکشید و چون مردان مصاف داد هر که ظفر کند روا باشد ، اسود سخنان خواهر را وقعی تنها دو روزی چند آسوده بنشت، و آنگاه عملوق را با بزرگان قبیله طسم بمهمانی طلب نمود و جمعی از ابطال را برای قتل ایشان برگماشت و حکم داد ... تا آن جماعت شمشیرهای خود را در رحبه (1) ضیافتگاه بمیان ریگ نهفتند تا هنگام حاجت برآورند .

مع القصه .. عملوق با مردم خود بمهمانخانه اسود حاضر شد و هر کس در جای خود بنشست هنوز مدتی نگذشته بود که بفرمان اسود مردان مبارز بدویدند و تیغها رکشیدند و عملوق را با هر که از بزرگان طسم ملازم خدمت او بود مقتول ساختند از میانه ریاح بن مره فرار کرده راه یمن پیش گرفت و بحضرت حسان بن اسود آمده گفت

«يا ابيت اللعن» من از قبیله طسم مردی باشم که از یمامه فرار کرده بدین حضرت شتافته ام، عملوق را که از جانب تو حکومت یمامه داشت و جمیع بزرگان طسم را اسود غفار واهالي جديس بقتل آوردند و من از میانه گریخته بحضرت تو پیوستم حسان

ص: 166


1- رحبه : زمینی وسیع ساحت خانه

از این سخن بر آشفت و گفت: مردم جدیس چگونه این جسارت و طغیان ورزیدند؟ اگر از عملوق ظلمی و جوری برایشان رفته بود سزاوار آن بود که صورت حال را با ما باز نمایند تا او را کیفر کنیم نه اینکه بی فرمان بدو در تازند و برداشته ما را بست آرند این بگفت و فرمان داد : تالشگریان فراهم شدند و از یمن کوچ داده بسوی یمامه رهسپار چون لختی راه به پیمودند ریاح نزد حسان آمده معروض داشت که مرا در میان قبیله جدیس خواهر یست که «زرقا» نام دارد، واوسه روزه راه رانيك تواند دید ، از این روی مردم جدیس چون از جانبی بدگمان باشند او را بدیدبانی برگمارند ، تا اگر دشمنی بدان جانب روی کند ایشان را بیا گاهاند. اکنون که آن مردم بر چون تو پادشاهی شوریده اند و گماشته تو را کشته اند ، از حفظ و حراست خود فرو نخواهند نشست سه روز از آن زودتر که ایشانرا دریابی بدید بانی زرقا آگهی یافته فرار خواهند کرد لاجرم صواب آنست که هر يك از لشگریان درختی از پیشه قطع کرده بدست گیرند و از شام تا بامدادان طی مسافت کرده صبحگاه در پس آندرختان آسوده باشند تا باز چون شام در آید قطع منازل کنند ، حسان او را تحسین کرد

و چون سه روزه راه تایمامه افزون زماند ، فرمان داد تا لشگریان درختان را قطع کرده از پیش روی بداشتند و زرقا چون آنصورت را مشاهده کرد با مردم جدیس گفت که از دور درختستانی مشاهده میکنم که از این پیش این صورت ندیده بودم و روز دیگر گفت: آن درختان بما نزديك شده است مردم یمامه گفتند: زرقار اضعف باصره بادید آمده که اینگونه سخن کند روز دیگر زرقا گفت: آن درختستان نيك با ما نزدیک شده و از پس آن سواران جنگی مینگرم مرد مرا چون قضای ربانی بر سر بود این سخن را نیز وقعی ننهادند و آسوده نشستند تا بيك ناگاه حسان با لشگر برسر ایشان فرود شده دست بقتل وغارت بر گشاد و مردم جدیسرا اسبر و دستگیر ساخت

از میانه اسود بن غفار فرار کرده بطرفی گریخت و اموال و اتقالش بدست لشگریان افتاد، از پس آن فتح حسان زرقار اطلب داشت و گفت: چونست که چشم تو این بینش یافته و چندین حديد البصر (1) شده زرقا گفت : از اینروی که هیچگاه نمک نخورده ام

ص: 167


1- حديد البصر: تيز بين .

و هیچ شب بی آنکه سرمه بچشم در نکشم نخفته ام ، حسان گفت .. اینگونه بینائی موجب فساد تواند شد و حکم داد تا هر دو چشمش را بر آوردند و چون در عروق و رگهای آن نگریستند بگونه سرمه سیاه بود و حسان بعد از نظم و نسق آن اراضی بایمن آمد و چون مدت هفتاد سال بپادشاهی روز برد عزم تسخير عراق عرب و اراضی عجم نمود. و بالشگری بزرگ تا ارض حیره بتاخت و در آنجا بدست برادرش عمر و کشته شد، چنانکه در ذیل قصه عمرو مذکور خواهد شد

جلوس بطلميوس فيسكان

در مملکت مصر پنجهزار و چهارصد و سی هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بطلمیوس فيسكان برادر فیلامتار است که شرح حالش مرقوم شد ، بعد از برادر بتخت سلطنت بر آمد و مملکت مصر را سلطان نافذ فرمان شد، وزن فیلامتار را که کلیاپتره نام داشت بحباله نکاح در آورد و پس از روزگاری اورا طلاق گفت ، و دختر او را که از شوهر دیگر داشت و هم اوراکلیاپتره مینامیدند بزنی بگرفت و بکار سلطنت پرداخت، از اینروی که مردی زشتخوی و جفاکار بود بزرگان مصر از دست او نفرت گرفتند و گروهی با هم متفق شده خواستند او را بقتل آورند، فيسكان هراسناك شد و چون دفع آن جما عتر اقدرت نداشت ناچار از مصر گریخته باراضی مغرب شتافت.

مردم مصر از پس او سلطنت را با ضجيع (1) اوکلیاپتره تفویض نمودند و او را پادشاهی برداشتند ، مدت هشت سال بطلمیوس فيسكان در اطراف ممالك مغرب روزگار برد آنگاه اعداد لشگری کرده دیگر باره بمصر آمد و براندیشان ظفر جسته بتخت سلطنت شد و دشمنان را يكيك بدست آورده كيفر بداد و دختری نیکو صورت داشت او را با کریپس که یکی از بزرگان مصر بود عقد بست تا پادشاه رادر کار ملی پشتوانی باشد کلیاپتره ضجيع او چون شهد (2) سلطنت در کامش خوشگوار افتاده بود بباز آمدن فیسکان و پیوند او باکریپس رضا نبود و بدان سر شد که از فیسکان طلاق گرفته جدائی گزیند و گریپس را که داماد او بود بازهر

ص: 168


1- ضجيع: زوجه و همخوابه
2- شهد : شیرینی

مقتول سازد و این مجال نیافت تا فیسگان رخت بسرای دیگر برد ، مدت پادشاهی او سی و هشت سال بود و از این جمله سی سال استقلال داشت، و هشت سال در اراضی مغرب میبود

جلوس هرمز بن بلاش

در مملکت ایران پنجهزار و چهارصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هر مز بن بلاش بن بهرام بعد از پدر لوای سلطنت برافراخت و از کمال شجاعت و شهامت که داشت عجمانش سالار لقب دادند، و ملک زادگان ایرانش در تحت فرمان شدند مملکت ایران و بابل وديار بكر مسخر حکومت او بود و اهالی شام و مصر که طعان (1) و ضراب (2) بلاش را با انتیاکس مشاهده کرده بودند ، هرمز را مکانتی تمام نهادند و رسولان بنزد او فرستاده او را در سلطنت درود و تحیت دادند، و تهنیت گفتند .

مع القصه : دار الملك هرمز در شهر ری بود ، روزی برای نخجیر کردن بهامون شتافت و در شکارگاه با آهوئی دچار شده از دنبال او بتاخت و آهو از پیش بدر شده در شعب (3) جبال گریخت و همچنان هرمز از دنبال او میشتافت ، چون عرصه بر او تنگ کرد بسوراخ غاری در گریخت، هرمز از غایت حرص از اسب فرود شده بدان غار در رفت و چون لختی راه به پیمود بکاخی رسید که در چهار سوی آن چهار خم نهادند ، که هر یکرا بر سرخشتی زرین (4) بود ولوحی از مس بر در آن کاخ منصوب بود که با خط عبری نگاشته بودند ... که این گنج خانه فریدونست هرمز آن خمها را که آکنده از مروارید خوشاب بود برگرفته بر سپاهیان قسمت کرد و مردم را از خود شادکام ساخت، مدت سلطنت او در مملکت ایران نوزده سال بود و بلده قادسیه و نهروان از بناهای اوست.

ظهور اقلیدس ثانی

پنج هزار و چهارصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، اقلیدس (5)

ص: 169


1- طعان: با نیزه زدن
2- ضراب: زد و خورد
3- شعب - جمع شعبه: راه باریکی که در کوه پیدا شود
4- زرین: طلائی
5- اخبار الحكماء ص (46)

نام دوتن از حکماست ، نخستین اقلیدس صوری است که شرح حال او مرقوم افتاد و آن دیگر اقلیدس یونانی است که وی نیز بر قفای اقلیدس صوری رفته و تحصیل معارف و اكتساب معانی از کتب مصنفات او نموده و بیشتر روزگار خود را در تحصیل علوم هندسه و نجوم بپایان برده و کلمات اقلیدس صوريرا باشاگردان خود تعلیم میفرموده ، چندانکه در علوم ریاضی در همه اراضی یونان مشهور گشت .

ظهور ابرخس

حکیم بابلی پنجهزار و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابرخس (1) از جمله حکمای کلدانیین است و در اراضی بابل تربیت یافته ، و روزگار خویش را بتحصیل علوم ریاضی برده و در علم رصد و هیأت و نجوم و احکام دستی قوی داشته ، و آلات وعمل ارصاد را (2) ینکو میدانسته ، چندانکه بطلمیوس یونانی در اعمال خود و آن رصدها که کرده سخنان او را معتبر دانسته و در کتاب «مجسطی» یاد ازوی فراوان فرموده ، و جنابش را عظیم بزرگوار شمرده وستایش نموده و کتاب اسرار النجوم در معرفت دول و ملل و ملاحم (3) از مصنفات اوست ، و آن کتابر ابلسان عرب ترجمه نموده اند

جلوس کلیسان چند

در مملکت هندوستان پنجهزار و چهارصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلیان چند پسرجونه است که شرح حالش گفته شد و او ازمیان بیست و دو پسر جونه جلادت و جلالت افزون داشت ، لاجرم بعد از پدر در مملکت هندوستان نافذ فرمان گشت : و برادرانرا در تحت حکومت خویش بداشت ، و آنگاه که کار سلطنت با وی راست گشت ، دست تعدی از آن ، دست تعدی از آستین برآورد و بی موجبی با هر کس در آویخت و خون مردم بیگناه همی بریخت و با هر کس گمان یکدو دینار زر داشتی او را با بهتانی آلوده کرده آن زر از وی بگرفتی ، و از برای زیاده طلبی خراج رعیترا آماج هزار شکنجه و عذاب فرمودی .

ص: 170


1- اخبار الحكماء ص (51)
2- ارصاد : جمع
3- ملاحم - ملحمه : واقعه های ناگوار و سخت .

چون مدتی بدینگونه روز گذاشت ، دار الملك قنوج روی بویرانی نهاد، چنانکه جز معدودی از مردم در پایتخت نماند خلق، بهرسوی پراکنده شدند و پشت با حضرت پادشاه دادند، از اینروی مملکت هند پر آشوب گشت و در اطراف و جوانب زمینداران و راجگان (1) سر از فرمان کلیان چند بر تافتند و خود بحکومت مملکت خویش پرداختند دیر از جمله راجه «بكرما جیت» بود که از میان قوم «پوار» سر بر کشید و او را در عنفوان جوانی و روزگار شباب سالها در جامه فقر و درویشی زیستن داشت ، و با درویشان بسیاحت بلاد امصار مشغول بود و در صحبت ایشان متحمل ریاضات شاقه میگشت از این روی مردم هندوستان در حق او سخنان عجیب طر از داده اند؛ بنامه برده اند، از جمله گویند چون پنجاه ساله شد با سروش (2) آسمانی قدم در بادیه سپاهیگری گذاشت و چون تقدیر ربانی آن بود که درجه حکمرانی در یابد و مردم را از چنگ جور و اعتساف رهایی بخشد در روزگاری اندك بر تمامت مملكت نهر واله ومالوه غلبه جست و در بلاد و امصار آن اراضی حکومت یافت و دست افضال (3) و احسان برگشود ، و کاره می بعدل و نصفت کرد ، چنانکه در همه مملکت هیچ کاری بیکموی بانحراف واعتساف نمیرفت ، عقیده مردم هند آنست که اورا عالمی بیرون از عالم مردم دنیا بوده چنانکه آنچه در خاطر وی ظاهر میگشت بی قصور بظهور می پیوست ، و هر چه از سود و زیان و زشت و زیبا در مملکت او شبانگاه واقع میشد ، بامدادان بی زیاده و نقصان در ضمیر او مکشوف میگشت و با اینکه سلطان مقتدر بودی با زیردستان برادرانه همدست و هم داستان شدی ، و در کاشانه خود جز کوزه گلینی و حصیری از حطام دنیوی نداشتی ، و در زمان حکومت خویش قلعه دهار را بنیان کرده، برای سکونت اختیار فرمود ، وبلده اوجین را او عمارت کرد و در اوجین بتخانه «مهاکال» را بساخت، و برهمنان و جو کیانرادر آنجا جای داده برای هر کس مرسومی جداگانه مقرر بداشت تا در عبادت و پرستش اصنام و اونان هیچگونه نقصان نبینند ، و خود نیز ایام خویش را در پرستش خداوند و پرسش خلق حال موقوف داشت و مردم هند افسانه های عجیب و روایات غریب درباره او بر طرازیده

ص: 171


1- راجگان - جمع راجه : لقب حاکم و فرمانروا درهند
2- سروش : فرشته و جبرئيل
3- افضال : عطيه ونيكوئی

و برنگاشته اند .

بالجمله چون دولت از وی بگشت یکی از زمینداران دکن که او را «سالباهن» می گفتند با لشگری آراسته بعزم تسخیر اراضی مالوم بیرون تاخت ، وراجه بكراماجيت نیز مردم خود ر افراهم کرده باستقبال جنگ او کوچ داده ، در کنار دریای برمده هر دو لشکر باهم دچار شدند و جنگ در انداختند بعد از گیرودار فراوان سالباهن غلبه یافت وراجه بکرماجیت نیز در حربگاه مقتول گشت ، و مملکت مالوه از پس وی مدتها رو بویرانی داشت ، و فرمانگذاری لایق بدانجا راه نکرد تا زمام دولت بدست «بهوج» افتاد ، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

بالجمله مردم هند چون راجه بکرا ماجیت را بزرگوار میدانستند تاریخ سال و ماه خود را از حین وفات او نهادند و در نامه ها ثبت کردند

جلوس نرسی بن بلاش در مملکت ایران

پنجهزار و چهار صد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

نرسی بن بلاش چون برادرش هرمز رخت بسرای فانی برد ، بتخت جهانبانی آمد و بر مملکت ایران و بابل و دیار بکر فرمانرواگشت و ملکزادگان ایرانش سر بخط فرمان نهادند، و اولاد متتیا که ایشانرا حشمونایی گویند چنانکه مذکور شد، هنوز در بیت المقدس حکومت داشتند و از آن روز که بلاش با انتياكس مصاف داد با ملوك ایران اظهار عقیدت میکردند و ایشانرا پشتوان خویش میدانستند ، لاجرم چون خبر جلوس نرسی با ایشان رسید، نامه از در صدق صفا بدست رسولی چند فرستاده او را تهنیت گفتند: و پیشکشی در خور حضرت وی انفاذ (1) داشتند.

بالجمله نرسی مدت چهل سال در مملکت ایران بعدل و نصفت پادشاهی کرد و رخت از این جهان بدر برد .

جلوس جودی

در مملکت چین پنجهزار و چهار صد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 172


1- انفاذ: فرستادن

از این پیش بدان اشارت شد که فودی با پسر بزرگتر خود ليوانك به نیرنگ یکی از امرای درگاه و سحر او عرضه هلاک شدند، در اینوقت خاتونی که (1) ليوانك در در سرای داشت حامله بود ، قاتلان ليوانك او را حبس کردند تا اگر پسری آرد بکشند تا مبادا روزی کلان شود و خون پدر باز جوید ، اما او چون بار بنهاد پسری آورد و از بیم دشمنان او را نهانی بسرای نانوائی فرستاده دختری که هم در آن روز متولد بود آورده در کنار خود باز داشت، لاجرم دشمنان از وی ایمن شده فرزند کوچکتر فودی جودی را که در قتل برادر و پدر با ایشان همدست و هم داستان بود بر تخت سلطنت نشاندند و گفتند : در خور پادشاهی تو بوده ، از اینروی که فودی در حق تو جود فرموده وليوانك را بولایت عهد بر داشت: روزگار مکافات عمل در کنارش نهاد .

بالجمله : مدت سیزده سال جودی در مملکت چین حکمرانی کرده و از سرای فانی بیرون شد.

ظهور ساوذوسیوس

حکیم پنجهزار و چهارصد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، ساو ذوسیوس از جمله حکمای اراضی یونان است که کسب فضایل و اکتساب معارف از کلمات اقلیدس صوری نموده و در علم هندسه و فنون ریاضی بکمال رسیده و طالبان علم را با فادات خویش خرم و خرسند داشته چنانکه دانایان آن مملکت متفق الكلمه گفتند که بعد از اقلیدس هیچکس را در فنون هندسه و ریاضی مانند ساوذوسیوس خاطر روشن و دل دانا نبوده

تسخیر جزیره سراس بدست لشگر روم

پنجهزار و چهارصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از ضعف دولت کرتج مردم روم از جنگ و جوش آسوده خاطر شدند و هر روز برای تسخیر مملکتی میان استوار کردند .

در اینوقت برای تسخیر مملکت یونان عزیمت کرده بحکم امرای مشورتخانه لشگری نا محصور فراهم شد و کشتیهای جنگی در آب راندند ، و بر سر جزیره سراس

ص: 173


1- خاتون: زن بزرگ و کد بانو .

که یکی از جزایر یونانست بتاختند و با غلبه و یورش اراضی آن جزیره را فرو گرفتند و از این هنگام فرمانگذار سراس از دولت روم منصوب گشت و آن مملکت ضمیمه دولت روم شد، وقبایل سراس که به «اسکار دیسی» نامیده میشدند همیشه فرمانبردار دولت روم بودند.

جلوس سوندی در مملکت چین

پنجهزار و چهار صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، سوندی پسر ليوانك است مرقوم داشتیم که او را بخانه نانوائی بنهانی فرستادند و او در مدت سلطنت جودی پنهان بود و نژاد خویشرا نیز نمی دانست و از اینروی بشاگردی دکان نانوایی مشغول بود .

آنگاه که جودی رخت از جهان بدر برد مادر سوندی بزرگان چین را از حال سوندی آگهی داد مردم هم گروه شده برفتند و او را از دکان نانوایی باز آورده بتخت سلطنت جای دادند و خرد و بزرگ امرونهی اور اگردن نهادند، و در روزگار دولت او مردم با خصب نعمت و فراخی معیشت بودند ، و مدت سلطنت اودر مملکت چین و ماچین و تبت وخطا بیست و پنج سال بود

جلوس بطلمبوس اسبرس در مملکت مصر

پنجهزار و چهار صد و هفتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود همانا بطليوس لسيرسن یا ستر بعد از فیسکان درجه جهانبانی یافت و مملکت را فرو گرفت ، و کلیاپتره مادر لسیرس که ضجيع فیسکان بود، چنانکه مرقوم افتاد، پیوسته در زمان فیسکان بدان سر بود که از شوهر طلاق گرفته خواهر کوچکتر خود سلین را بدو دهد، و بجای خویش بنشاند ، از اینروی که بعد از سلطنت کلیاپتره و آمدن شوهرش دیگر باره بمصر چنانکه گفتیم صحبت ایشان با هم موافق نمی افتاد ، اما این معنی صورت نسبت و سلین همچنان بماند بالسيرس سلطنت یافت، کلیاپتره خواهر را با فرزند خود لسیرس عقد بست ، و برادر کوچکترش را که الكسندر نام داشت برای حکومت جزیره سیپرس فرستاد، و هر روز در تقویت او همی

ص: 174

کوشید و برعدت و مکنت او بیفزود، و چون در این باب مبالغه بکمال برد، لسیرس از مادر برنجید و گفت که اینگونه که تو رعایت الکسندر کنی زود باشد که مملکت مصر را فرو گیرد ، و مرا از سلطنت خلع ،فرماید ، کلیاپتره سخن او را وقعی تنهاد و همچنان بنظم و نسق کار برادر مشغول بود ، از اینروی عاقبت الامر در میان مادر و پسر کار منازعه ،کشید، و کلیاپتره جمعی را با خود متفق ساخته بر پسر ظفر جست ، و او را از مصر اخراج فرمود و خواهر خود این را از سر باز گرفته بحباله نکاح انتیاکس کربیس که یکی از بزرگان مملکت بود در آورد .

وسلین از لسیرس فرزندی داشت که او را «اولیتس، مینامیدند ، ولسیرس بیست و شش سال در اراضی مغرب بهر سوی میگریخت تارخت از جهان بدر برد و مدت استیلا وسلطنت او در مصر ده سال بود .

سرگنسلی مریس در دولت روم

پنجهزار و چهار صد و هشتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از آنکه دولت روم بر جزیره سراس غلبه جستند ؛ لشگری بسوی مغرب مأمور داشتند ، تا از دریا عبور کرده بارض نومیدیا که یکی از ممالک مغر بست آمدند و اطراف نومیدیا را فرو گرفتند «جوکرسا» که در آن مملکت از جانب دولت کرتج همیشه حکومت داشت ، سر در خط بندگی گذاشت و مسخر دولت روم گشت و مردم کرج در این وقت چنان ضعیف بودند که قوت مدافعه نداشتند، و خود نیز خراج گذار دولت روم بودند .

بعد از این واقعه قبایل سیمیری و تاتانی از جانب شمال اراضی یوروپ (1) از میان درختستان و بیشه ها بیرون شده با هم متفق گشتند، چنانکه سیصد هزار مرد مبارز در میان ایشان گرد آمد و بازن و فرزند کوچ داده عزیمت مملکت ایتالیا کردند تا آن اراضی را مسخر کرده در آن مملکت سکون اختیار کنند، و در بلاد و امصار آنه مالك با خصب (2) سمت زیستن نمایند .

نخست بمملکت فرانسه در آمده اموال و انقال اهالی آن اراضی را بنهب و غارت

ص: 175


1- یوروپ : قطعه اروپا
2- خصب : فراوانی

بردند ، و برجميع بلاد و امصار غلبه جستند ، و سپاهی که از دولت روم مأمور بحفظ و حراست فرانسه بودند بشکستند ، پس آهنگ ایتالیانم ودند ، چون این خبر بردم رسید با اینکه در دولت روم مقرر بود که، چون سرکنسلی را معزول کنند تاده سال برسر عمل نتوانند آورد. مریس را که معزول بود قبل از انقضای آنمدت باز بسرکنسلی منصوب نمودند ، تا دفع قبیله سیمیری و تاتانی کند ، چه او مردی شجاع و دلاور بود .

بالجمله: مریس چون حکومت یافت فرمان داد: نالشگرهای روم گرد شده عددی نامحصور فراهم ساخت ، و از دارالمك روم کوچ داده بسر حد خاک ایتالیا آمد و از آنجا بشتاب سحاب وصبا بدامان کوه الف برآمد، و با مردم سیمیری و تاتانی دوچار شده جنگ در انداخت ، و آنروز تابیگاه (1) هر دو لشگر از هم کشتند و هيچيك راظفر نبود ، شامگاه هر دو گروه دست از جنگ باز داشته بآرامگاه خود شدند ، و روز دیگر نیز تا شام مصاف دادند و روز سیم از بامدادان نیز آتش مقاتله برافروخت ، ودر این کرت دو شب و دو روز پیوسته جنگ همی کردند در اینجنگ ستوبکس پادشاه مردم تا تانی با صد و پنجاه هزار تن از مردم او اسیر و دستگیر مریس گشتند ، اما طایفه سیمیری همچنان مردانه بکوشیدند و از کوه الف باراضی ایتالیا در آمدند، و برای مریس دیگر آن نیرو نمانده بود که ایشانر امنع تواند کرد ، در این وقت کانولس که کنسل اول روم بود از راه برسید ، چه او را امرای مشورتخانه بالشگری آراسته از قفای مریس مأمور داشتند که اگر کاری صعب پیش آید پشتوان او باشد .

بالجمله : کاتولس چون از صورت حال وقوف یافت بر سر راه قبایل سیمیری جنگ بپیوست ، و مردم آن قبایل دلیری کرده با او مصاف دادند و لشگر او را شکسته پراکنده ساختند ، و بعضی از بلاد و امصار ایتالیا را فرو گرفته بیا سودند ، تادفع کوفتگی راه کنند

ظهور ارشیمدس حکیم

پنجهزار و چهارصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 176


1- بیگاه: شام

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 177

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 178

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 179

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 180

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 181

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 182

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 183

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 184

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 185

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 186

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 187

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 188

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 189

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 190

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 191

این صفحه در اصل کتاب ناقص است

ص: 192

مانند تارو پود که با کمال قرب از هم جدا باشند ، وعلم بحث نزد ایشان مشتمل است بر شانزده قسم و اصول این علم بر منطق است ، و سخن از مراتب آفرینش کنند که ذکر آنجمله موجب تطویل است و گویند: اینکه ارسطو فرموده از روزگار سلف ضوابط (1) غير مفصله از علم منطق بمارسید، و ما آنجمله را بدین تربیت پیراستیم ، اشارت بدین ضوابط است.

طبقه هشتم گروه بوده اند و این طبقه بحلول (2) حق در اجساد و ظهورات اعتقاد ندارند ، اما به تناسخ (3) نفوس در اجسام قایلند، و شریعت هندوانرا انکار کنند اما جانور نکشند و گوشت حیوانات نخورند ، و بر آب دلیر پای نگذارند تا مبادا در زیر پای جانوری کشته شود ، و پای بر سر سبزه ننهند تا مبادا نفس نباتی زحمت بیند و چون خواهند آب بیاشامند با بافته صافی کنند تا مبادا جانوران خرد در آن باشد و آن بافته را لختی در آب بگذارند ، تا اگر جانوری در آن باشد با آبرود ، و درویشان این طبقه موی سروریش را با موی چینه بچینند ، و چون طی مسافت خواهند کرد جاروبی نرم با خود برداشته راه را برو بند تا جانداری ضایع نشود، و چون سخن کند دستارچه بردهان گذارند تابشه و جان داری دیگر بدهان فرو نشود و از میان جوی آب نگذرند و بتجرد پارسائی روز گذارند و هرگز روی زن نبینند و این درویشان را «جتی» گویند و حتی نیز دو طبقه اند .

اول «یونوکی» دویم «پوچاری یونکیان» آنانند که خدایر ایگانه شناسند، و از نقایص و حلول و اتحاد منزه دانند و بت پرستند و پوچاریان بت پرستان باشند و این درویشان که جتی نام دارند ، هنگام طعام خوردن بخانه مخلصین روند ، و آن مقدار غذا بر گیرند که زیان ببخش و قسمت هیچکس نرساند ، بدینسان در چند خانه روند تاسیر شوند و برای آب نوشیدن بگرد خانه هاروند تا هرجا برای غسل کردن آب گرم کرده

ص: 193


1- ضوابط - جمع ضابط : قاعده
2- حلول : فرود آمدن در آمدن
3- تناسخ خارج شدن روح از يك قالب ، و داخل شدن آن بقالب دیگر، با انتقال نفس ناطقه از بدن بیدن دیگر بعقیده جمعی که آنانرا تناسخیه میگویند، و تناسخیه قائل بانتقال ارواح باجساد منکر بعت و حشرند و بعقیده ایشان روح آدم نیکو کار پس از مردن در بدن انسان عاقل و هوشیاری داخل میشود ، و آدم بدکار در دنیا در جسم حیوان داخل میشود که بار بکشد و رنج ببرد .

باشند اندکی بستانند و جمله را فراهم کرده سرد کنند و بیاشامند گویند از این طایفه مردی شخصیر ادید که از جامه خودش شپش گرفت و خواست آن را بکشد، حتی با او گفت که در ازای خون این شپش زر از من بستان و آنرا مکش و آنمرد پای سخت کرد تاجتی صددرهم بدو داد و آن شپش را بگرفت بدینگونه جهد کنند که تا زیان بحیوانی نرسد

بالجمله دیگر از متأخرین هندوان گروه فراوانند که عقاید مختلفه دارند ، و فروع مذاهب ایشان با متقدمین بینونت تمام دارد و نگارنده این کتاب همایون انشاء الله در کتاب ثانی که از هجرت نبی بدانسوی باشد ، هر يك را در جای خود خواهد نگاشت .

غلبه مريس

بر قبایل سیمبری پنجهزار و چهارصد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون قبایل سیمبری چنانکه مذکور شد در اراضی ایتالیا در آمدند و روزی از محنت جنگ و رنج سفر پیاسودند، لوای خود سری افراخته بر بعضی از بلاد و امصار ایتالیا دست یافتند دیگر باره دولت روم آشفته شد و بزرگان مشورتخانه فرمان دادند که مریس باز لشگری ساز داده بدیشان ترکتاز کند ، و آنجماعت را از بن براندازد، پس مریس که دل شیر و چنگ پلنگ داشت ، سپاهی تا محصور فراهم کرده بسوی آن قبایل بتاخت ؛ و چون زمین جنگ با ایشان تنگ کرد ، مردان خود را که از ریگ بیابان فزون بودند، فرمود .. تا چندین صفر است کردند و آن گروه نیز زن و مرد همدست و همداستان شده بجنگ در آمدند ، و از دو سوی کار با تیغ و تیر همی رفت و زنان سیمبری بر عرادهای جنگی نشسته بر سپاه رومه تاختن میبردند، و مرد و مرکب را پایمال میساختند

بعد از آنکه خاک از خون لعل شد ، و گردون از گرد قیرگون گشنت ، شکست بر قبایل سیمبری افتاده ، صدو پنجاه هزارتن از ایشان مقتول گشت ؛ و شصت هزار تن اسیر شد ، زنان سیمبری چون چنان دیدند و دانستند هم اکنون بدست بیگانه اسیر خواهند شد ، تیغ برکشیده نخست اطفال را بکشتند ، و پس از آن خود را هلاك كردند ، تا

ص: 194

بدست خصم گرفتار نشوند .

اما از اینسوی مریس چون ظفریافت در مملکت ایتالیا بلند آوازه شد، و چنان بزرگ گشت که اهالی مشورتخانه از وی هراسناك شدند ، و «متلس» که مربی و آموزگار او بود هم باوی حسد برد ، در اینوقت «تکران» فرمانگذار اراضی ارمن و گرجستان بفرموده فیروز سلطان ایران که ذکر حالش مرقوم خواهد شد ، بالشگری کار آزموده برای تسخیر مملکت شام خیمه بهامون زد، و این خبر چون بردم رسید اهالی مشورتخانه گفتند: سالهاست مملکت شام در تحت فرمان ماست ، اينك تكران بآرزوی جنگ ها میان بسته ، و بر آن شدند که سپهسالاری برای او مشخص کنند ، مریس در دل داشت که بدینجنگ شود ، چه این معنی را سبب قوت خود دانسته بود که عاقبت از این لشکر کشیها پادشاهی روم خواهد یافت، و بزرگان مشورتخانه نیز نمیخواستند زیاده بر این او را صاحب شوکت و جلالت کنند، لاجرم سیلا را که کنسل اول بود برای اینم هم بر انگیختند ، سیلالشگر بر آورده از روم بدر شد و بکشتیهای جنگی در آمده در بحر شام براند، و بدان اراضی شده اعداد سپاه کرد و بجانب ارمن زمین تاخته با تکران چندین مصاف داد و او را در جای خود بداشت ، و از آنجا بعزم آنکه سلطنت روم جوید و بر بزرگان مشورتخانه غلبه کند مراجعت کرد ، مریس که نیز در دل آن آرزو داشت با اواز در مخاصمت (1) بود، و مردم شهر بعضی هواخاهان سیلا و برخی دوستان مریس بودند. چون سیلابکنار شهر آمد اختلالی بزرگ در روم پیداشده و بزرگان مشورتخانه حکم دادند که سپاه سیلار انگذراند بشهر در آیند و مردم او را دوستان سیلا بشهر در می آوردند و هر که مانع میشد اور از حمت میرسانند از آنسوی ریس دوستان خود را فراهم کرد که بلکه دفع سیلا کند هم نتوانست، چه مردم بر فراز بام و در بر آمده و لشگریان او را بسنگ همی میزدند از آن شورش کار از دست مریس بدر شد و با تفاق سلپی سپس واصحاب خود از شهر بیرون تاخت و در حال سیلا با مردان مبارز وارد روم گشت و چون استیلا یافت حکم داد که لشگریان زحمت بکس نرسانند و از تاراج دست بازدارند روز دیگر برای آنکه مردم روم بیم نکنند که او میخواهد قانون

ص: 195


1- مخاصمت : دشمنی کردن

دولت را از میان برگیرد و سلطنت کند ، بمشورتخانه آمد و این عمل که خود کرده بود قانونی نامید ، و بقوانين مشورتخانه ملحق فرمود و قرار بدان داد که چون حکمی کند تا امرای مشورتخانه ستوده ندارند و صواب نشهرند معمول نباشد ، آنگاه فرمود که مریس و سلیی سپس گناهکار دولتند و حکم داد .. تاهر مال وزر که ایشانرا بود بحضرت او آوردند و لشگری برگماشت تا ایشانرا باده تن دیگر از امرای مشورتخانه با ایشان بودند بدست آورده بقتل رسانند، پس سپاهیان از دنبال ایشان بتاختند، چون بدیشان رسیدند مریس از میانه بگریخت و سلیی سیس گرفتار شد و او را با نزد سیلا آوردند و در حال بفرمود سر از تن او بر گرفتند و این معنی مردم روم را بحال خود نشاند.

جلوس وندی

در مملکت چین پنجهزار و چهارصد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود وندی فرزند ارجمند سوندیست که شرح حالش مرقوم افتاد، آنگاه که سوندی رخت از این جهان بدر برد بجای پدر صاحب تاج و کمر شد و در مملکت چین فرمانش روان گشت ، وعمال خویش را در مملکت تبت وختا وختن و ماچین بازداشت ، و هواخواهان دولت را خاصه آن مردم که با سوندی پیمان مودت داشتند پاداش نیکو کرد و چون مدت شش سال از سلطنت او گذشت بزرگان حضر ترا فراهم کرده انجمنی ساخت و برومند خود جنند را در محضر ایشان ولایت عهد داده جای پرداخت.

جلوس فیروزبن هرمز

در مملکت ایران پنجهزار و چهارصد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیروزین هرمز ، بحكم ولایت عهد بعد از نرسی بکرسی مملکت شد و اراضی ایران را تحت فرمان آورد و ملکزادگان عجم بعد از عم حکم او را مطيع ومنقاد شدند . لاجرم فیروز را کار سلطنت برونق آمد ، وعمال خویش را در ممالک ایران و بابل و ديار بكر برگماشت ، و اراضی گرجستان و ارمن را به تکران که مردی دلاور بود سپرد ، و فرمان داد که لشگری ساز کرده بسوی اردن الروم و مملکت شام تاختن کند ، و آن بلاد و امصار را بتحت تصرف اورده عمال دولت روم

ص: 196

را از اراضی مقدسه اخراج فرماید، و تکران برحسب فرمان لشگری چون ریگ بیابان از اراضی آذربایجان و گرجستان فراهم کرده بعزم تسخیر شام خیمه بیرون زد ، و این خبر چون در مملکت ایتالیا پراکنده شد ، امرای مشورتخانه روم ساز لشگر کرده سیلا را بسپهسالاری برگزیدند و برای جنگ تکران مأمور ساختند. چنانکه در ذیل قصه دولت روم مرقوم شد

بالجمله: سیلا باتکران چندین مصاف داد و او را از تسخیر شام منع فرمود و از اینروی که خود عزم سلطنت روم داشت و بدان سر بود که دولت جمهور را براندازد در جنگ تکران چندان نپائيد و برومية الكبرى مراجعت کرده هم در آنجا در گذشت چنانکه عنقریب مذکور خواهد شد.

مع القصه: فیروز پادشاهی بی باک و ظلم بیشه بود، و چون در کار سلطنت اطمینان یافت هرگز جانب ظلم و تعدی را فرونگذاشت چندانکه کار بر مردم صعب گشت لاجرم مردم از هر جانب فراهم شده در دار الملك ری بروی بشوریدند ، و اورا از تخت سلطنت بزیر آورده در هر دو جهان بنیش میل در کشیدند و او را از پادشاهی معزول کرده ، فرزند برومندش بلاش را بجای او نشانیدند، و مدت سلطنت او در ایران هفده سال بود .

مراجعت سیلا بروم

پنجهزار و پانصد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون سیلا در مملکت روم با نیرو شد ، وروزی چند آسوده بنشست خبرید و آوردند که روزگار مریس بنهایت شد و در حوالی روم مریض گشته در گذشت و جسد او را با خاك سپردند ، سیلا از این خبر نيك شاد گشت و حکم داد: تا جسد مریس را از خاک بر آورده با آتش سوختند ، چون خاطر از جانب مریس مطمئن ساخت ، دیگر باره ساز سپاه کرده برای رزم تکران از روم بیرون شده کشتیهای جنگی در آب رانده از ساحل بحر شام سربدر کرده بدان اراضی در آمد، و آهنگ مملکت ارمن و کرجستان ،نمود و از آنسوی تکران بفرمان فیروز این هرمز که در این وقت سلطنت ایران داشت با سپاه آذربایجان و ارمن باستقبال جنگ سیلابیرون شد ، در اراضی اوزان الروم هر دو لشگر با هم دو چار

ص: 197

شدند و جنگ در انداختند، و چندین مصاف دادند و هيچيك راظفر نبود ، عاقبت الامر قرار بدان شد که تکران دست از تسخیر ممالک شام باز دارد و پای در دامن خویش پیچد، وسیلا بارض خویش مراجعت کند ، بدینگونه پیمان دادند وسیلا بشام آمده کار آن اراضی را بنسق کرده از آنجا بروم ،آمد و دوستان خود را همدست کرده در قلع و قمع دشمنان پرداخت و آنکسان که باتفاق مریس با او مخالفت کرده بودند يك يك را بدست آورده کیفر نمود، آنگاه امرای مشورتخانه را ضعیف همی کرد تابکلی از درجه اعتبار ساقط شدند ، پس برای آنکه مردم بر نشورند و نگویند سیلا میخواهد پادشاه شود، از اینروی چون امرای مشورتخانه را از میان بر داشت چند تن از دوستان خود را آورده در مشورتخانه جایداد ، و نیز مردم آسوده ننشستند و هر روز غوغایی و شورشی کردند ، چندانکه سیلا از کشمکش و گیرودار خلق ملول شد و دست از حکمرانی کشیده در زاویه (1) خمول جای گرفت و پس از روی چند ر نجوه شده مرض بر مزاج او استیلا یافت و بدانست جان بسلامت نخواهد برد ، از بیم آنکه مبادا دیگران با جسد او آن کنند که او با مریس کرد، بازن و فرزند خود وصیت نمود که چون من از جهان رخت بدر برم، نعش مرا برزبر حطب (2) نهاده آتش در زنید و پاك بسوزید ، تا بعد از مرگ کسی جسد مرا خوار نسازد و ایشان چنان کردند .

جلوس عمرو بن تبع الاوسط در مملکت یمن

پنجهزار و پانصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، عمرو بن تبع الاوسط که ملقب بذو الاعور است ، بعد از حسان سلطنت یمن یافت و سبب سلطنت وی آن شد که حسان در زمان دولت خویش لشگری عظیم ساز کرده، برای تسخیر عراق عرب و بعضی از اراضی عجم از یمن بیرون شد، و تازمین بحرین بتاخت ، و چون بدانجا رسید بعضی از صنادید (3) سپاه که بسبب قتل پدرش اسعد از وی هراسناك بودند ، و هم از رنج سفر خاطری رنجیده داشتند ، بنزد برادرش عمر و آمدند و گفتند ما را آن توانایی نیست که با تبع کوچ دهیم

ص: 198


1- زاویه خمول: در گوشه گمنامی
2- حطب : هیزم
3- صنادید جمع صنديد : مهتر و عاقل

و هرگز با او موافق نخواهیم بودچه اگر ترا هوای آنست که بعد از برادر سلطنت یمن یابی خود دفع اوکن و برما سلطان باش ، و اگر نه خود کفایت کار او خواهیم کرد و با وطن خواهیم شد ، عمر و چون حب سلطنت در دل داشت با ایشان همداستان شد از میانه «ذور عین» که یکی از بزرگان آل حمیر بود ، این کار را سزاوار نمیدانست و از بیم عمرو و آن مردم که بدین مهم متفق بودند نیرو اظهار عقیدت نداشت ، لاجرم رقعه بنگاشت و سر آنرا خاتم نهاده بدست عمر و داد ، و گفت : این نامه را همچنان مختوم بدار تا آنگاه که من بگشودن آن دستوری دهم و اکنون آنچه خواهی بکن

مع القصه : عمر و با بزرگان یمن متفق شده حسان را از میان برگرفت ، و آن سپاه ارا بر داشته بایمن مراجعت نمود ، و از اینجاست که شاعری از آل حمیر گوید:

«لاء عينا الذى راى مثل حسان قتيلا في سالف الاحقاب قتلته مقاول خشية الحبس غداة قالو الباب لباب ميتكم خيرنا وحيكم رب علينا و كلكم ارباب»

همانا این شاعر حمیری دریغ میخورد و افسوس میدارد برقتل حسان ، و می آگاهاند قاتلان اوراکه در روزگار گذشته اینچنین پادشاه دیده نشده ، و در تمجید طبقه ایشان :گوید مرده این پادشاهان از ما بهترند و زنده ایشان پروردگار ما میباشند

بالجمله: چون عمر و بدار الملك يمن فرود شد تاج سلطنت بر سر نهاد و بر سریر ملکی جای کرد و روزی چند بر نگذشت که او را رنج سهر (1) برسید و از الم بیخوابی علیل شد و عاقبت مفلوج گشت و بر بستر بیماری مستلقی (2) افتاد وحكم داد ، تا کاهنان و طبیبان را حاضر ساختند و دوای درد از ایشان بپرسید ؟ یکتن از میانه سر بر کرد و گفت: ای پادشاه یمن، هر که قطع رحم کند و برادر و خویشان خود را بکشد چنین کیفر بیند ، این رنج از آن یافتی که برادری چون حسان را بقتل آوردی این سخن در عمر و اثر کرد و از کرده پشیمان

ص: 199


1- سهر: بیداری
2- مستلقی: به پشت افتادن

شد ، و بزرگان یمن که او را بدینکار بازداشته بودند طلب کرد و بفرمود : تا جمله را بقتل آوردند ، چون نوبت بذورعین رسید عرض کرد که اى ملك من آنروز که تو عزم قتل برادر کردی ، نامۀ سربسته با تو سپردم بفرما تا آنرا حاضر کنند و برگشای و بخوان اگر قتل من لازم آید کاری صعب نباشد، عمرو بفرمود تا آن نامه را آوردند و چون برگشود، این دو شعر در آنجا ثبت بود .

الامن يشترى سهراً بنوم *** سعيد من يبيت قرير عين

فاما حمير عذرت و خانت *** فمعذرة الاله الذي رعين

می آگاهاند حسانرا و میگوید : کیست که باز خرد بیداریرا بخواب خوش ؟ آن کس که با چشم روشن شب بروز میآورد، همانا قبیله حمیر باتوخیانت کردند وحیله انگیختند و ترابخوان برادر آلوده ساختند، و در اینکار ذور عین بیگناه است و معذرت برای اوست، چون عمر و این بدید از خون ذورعین بگذشت و او را در حضرت ساخت و مدت شصت و سه سال سلطنت یمن کرد و در این مدت هیچوقت

خود ندیم او را بی محفه (1) نتوانستند حرکت داد، و از اینروی مردم یمن اور ا ذو الاعوار لقب کردند .

جلوس جنندی در مملکت چین

پنجهزار و پانصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، جنندی فرزند وندی است؛ آنگاه که پدرش از سرای فانی رخت بجهان جادوانی برد ، بحکم ولایت عهد بر تخت جهانبانی بر آمد ، دلوای خاقانی بر افراخت ، و ضیع و شریف مملکت چین سر در خط فرمان او نهادند، و او را بسلطنت سلام دادند، و در عهد برفاهیت حال و آسایش خاطر روزگار بردند چه، ملکی بافتوت جبلی و مروت طبیعی بود و چون مدت بیست و شش سال در کمال استقلال سلطنت چین و ماچین و تبت کرد ، وداع جهان گفت.

جلوس بطلميوس الکسندر ثانی در مصر

پنجهزار و پانصد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بطلميوس الكسندر

ص: 200


1- محقه : بکسر میم و فتح حا وفای مشدد تخت روان تختی شبیه هودج که برای حمل مریض باشد

ثانی برادر الكسندر اول است ، چون کاربر الکسندر اول تنگ شده از مصر فرار کرد مردم بر سر او گرد آمده و او را بسلطنت برداشتند ، و مملکت مصر مسخر فرمان او شد آنگاه که در سلطنت استقلال یافت کلیاپتره را که ملقب به برنس بود بحباله نکاح در آورد و مدت هفتاد روز با او هم بستر بود آنگاه از کلیا پتره بد گمان شده او را بکشت، و مدت بیست و سه سال در مملکت مصر پادشاهی کرد، و چون مردی جفا کار بود مردم بروی بشوریدند و رعیت و لشگری متفق شده او را از تخت پادشاهی بزیر آوردند ، از دارالملك اسکندریه اخراج نمودند

جلوس بلاش بن فیروز در مملکت ایران بنجهزار و پانصد و شانوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بلاش من فیروز از آن پس که بزرگان مملکت فیروز رانا بینا ساختند، بتخت جهانبانی بر آمد و عمال خویش را در ممالک محروسه منصوب فرمود ، و فرمان داد تا تکران در ولایت از من و گرجستان حکومت ،کند و پای در دامن پیچیده مته رض بلادی که منسوب بدولت روم است نشود و چون مدت دوازده سال در مملکت ایران و بابل سلطنت کرد رخت از جهان فانی بسرای جاودانی کشید، بلده لار در فارس از آثار اوست .

ظهور پانپی در مملکت روم پنجهزارو پانصد و هفده سال بعد از هبوط آدم بود چون سیلا وداع جهان گفت در مملکت ایتالیا (بانیی) و (کرسمس) بزرگترین امرا بودند ، و هر دو در خاطر داشتند که مانند سیلا در روم سلطنت یا بند ، و کرسمس مردی صاحب مال بود و فوجی از بندگان زر خرید داشت اگرچه، با مساكين و درویشان اعانت میکرد و از بذل مال مضایقه نمیفرمود، لکن تیمار (1) دولت کم میداشت و در آبادانی مملکت رنج نمیبرد، از انیروی اور امکانتی لایق بدست نیامد، اما پانپی مردی دلاور بود بزرگان مشورتخانه او را برای تسخیر ممالک مامور داشتند. لاجرم سپاهی در خور جنگ ساز کرده از روم بیر و نشد و در ممالک پر تكال و فرانسه سفر کرده بلاد و امصار آن اراضی را بنظم و نسق کرد و در جبل الطارق كه در خاک اسپانیول است چندین مصاف داده و در جمله قرین فتح و نصرت گشت

بالجمله: چون بلاد و امصار آنم مالك را منتظم ساخت بارض افریقیه تاختن کرد

ص: 201


1- تیمار: پرستاری و مواظبت

و در نصب عمال واخذ منال مساعی جمیله معمول داشته مراجعت بروم فرمود و امرای مشورتخانه چون فتوحات پانبی را نگریستند؛ بدان سر شدند که در پاداش زحمت او نعمتی لایق طرازند .

در این وقت جمعی از دزدان با دید آمدند که در بحر مدترینا راه عبود بر بازرگانان بسته بودند . و گاهی باراضی ایتالیا در آمده در آن مملکت بقتل و غارت مشغول میشدند ، اهالی مشورتخانه پانپی را برگزیدند، و او را دریا بیکی ساخته تدبیر اراضی افریقیه را نیز باو تفویض نمودند ، پانپی لشگر بر آورده نخست دزدانرا قلع و قمع فرمود ، آنگاه باراضی شام شده برای تسخير ممالك ارمن میان بست ، و چون این خبر بتکران رسید که از جانب خسرو پادشاه عجم در اینوقت حکومت ارمن داشت، لشگری جرار بر آورد ، و سپاه آذربایجانرا نیز حاضر فرمود ، و بارزن الروم شتافته سرراه برپانیی بگرفت ، و جنگ در پیوست ، بعد از کشش و کوشش فراوان سپاه تکران شکسته شد ، و لشگر روم از دنبال ایشان تاخته جمعی کثیر را بقتل آوردند و گروهیرا اسیر و دستگیر نمودند ، و پانیی اموال و انتقال آنجما عترا بدست کرده بر مردم خویش قسمت نمود ، و پس از روزی چند از قفای هزیمت شدگان باراضی ارمن آمد چون مردم آنممالک را نیروی جدال با رومیان نبود ، سر بفرمان گذاشتند و مملکت ارمن و کر جستان مطبع دولت روم شدند .

فرمانگذاری هردوش در بیت المقدس

پنجهزار و پانصد و بیست و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بعد از سلطنت متتبا اولاد او که ایشانرا طایفه حشمونایی گویند در بیت المقدس فرمانگذار بودند چنانکه گاهگاه بدیشان اشارت شده تا در این وقت هر دوش نامی که بنده زرخرید ایشان بود ، و پیوسته در دل میداشت که بر طبقه حش مونائی غلبه جسته حکومت از ایشان بگیرد، قوت یافت و چون در احکام نجوم و ستاره شناسی دستی قوی داشت ، شبی را معین نمود که اگر در آنشب برحشمونائی خروج کند غلبه جوید، پس دوستان خود را با خویش دست نموده ، در آنشب بر اولاد حشمونائی بشورید و تیغ بیرحمی در آنجماعت نهاده، زن و مرد خرد و بزرگرامقتول ساخت و از آن گروه جز دختری نیکوچهره که

ص: 202

ار پیش با او مهر میورزیدنگاه نداشت، و روز دیگر بر مسند حکمرانی بنشست و آندختر را نیز بسرای خویش آورد چاشتگاه (1) آندختر حشمونائی فرصتی بدست کرده، بر لب بام خانه آمد و فریاد برآورد که: ای آل اسرائیل مردم از بانگ او بیای دیوار آمدند ، پس روی بدیشان کرد و گفت: بر شما معلوم باد که اینغلام از قبیله حشمونای جز من کسی را باقی نگذاشت و جمله را با تیغ بگذرانید ، اينك من نیز خود را از بام در انداخته هلاک میسازم اگر بعد از این کس بگوید من نسب با خاندان حشه و نای میبرم باور مدارید این بگفت و خود را از بام در انداخته در حال جان سپرد اما هر دوش همی فرمانگذار بیت المقدس بود تا جای با غریپس سپرد که بدست طیطوس مقهور گشت ، چنانکه در جای خود گفته شود و بعضی از احوال هر دوش در ذیل قصه عیسی علیه السلام مرقوم خواهد شد .

جلوس بطلمیوس اولتيس در مصر

پنجهزارو پانصد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بطلمیوس اولتیس پسر لسيرس است ولسیرس او را از سلین خواهر مادر خود داشت و این سلین همان دختر است که کلیاپتره خواهر او ویرا از فرزند خود اسیرس گرفت و با کریس عقد بست چنانکه مذکور شد

بالجمله: اولتيس بعد از الکسندر ثانی در مملکت مصر سلطنت یافت و پانیی که یکی از سرکنسلان روم بود در عبور و مرود با راضی گرجستان و ارمن زمین چنانکه مذکور شد با اولتیس عهد مودت محکم کرده بدستیاری نامه و رسول سلسله دوستی در میان ایشان استوار افتاد و اظهار عقیدت پانپی برای اولتيس نيك سودمند بود، چه از این بر مملکت مصر استیلا یافت و مردم حکومت او را از جان و دل گردن نهادند، و اورادو پسر و دو دختر بود و پسر بزرگش بطلمیوس نام داشت ، و دختر بزرگش کلیاپتره نامیده میشد و این کلیاپتره در حسن و جمال با ماه و آفتاب پهلومیز دو ستاره آسمانرا فریب میداد، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

مع القصه: چون اولیتس دوازده سال سلطنت مصر کرد و اجلش فرارسید وصیت کرد که بعد از اوتاج سلطنت را بر سر پسرش بطلمیوس بگذارند و دخترش کلیا پتره را بنکاح برادر در آورند تا هر دو از سلطنت او کامیاب باشند، اما پس از وی اینکار صورت نیست و میان کلیاپتره

ص: 203


1- چاشتگاه: هنگام صبح

و برادرش کار بمعادات و مبارات کشید چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد .

جلوس خسرو ابن بلاش

در مملکت ایران پنجهزار و پانصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خسرو بن بلاش بن نرسی بعد از بلاش بن فیروز که عم زاده پدر را پسر بود، در سریر سلطنت جای گرفت چه بوصیت بلاش ولایت عهد با او بود، و چون در کار مملکت مستولی شد و بزرگان ایران سر در خط فرمان او نهادند و در ممالک محروسه عمال و حکام خود را نصب نمود ، ساز لهو ولعب پیش گرفت و بساط عیش و طرب بگسترد، و از هیچگونه ملاهی (1) ومناهی (2) دست باز نداشت . و او را در دارالملك رى قصرى بس رفیع بودی که سر با آسمان سودی و خسرو همه روز بر آن می نشست ، و بشرب مدام ووصل لعبتان سیم اندام مشغول میشد . و چون اندك خاطرش از کسی رنجه شدی اور اشکنجه فرمودی و از فراز آن قصر بزیر افکندی و چنان در کار شهوت راندن دلیر بودی که با خواهر خودهم بستر گشته مهر دوشیزگان از وی برگرفت . اینگونه کردار موجب دهشت خاطر احرار گشت ، لاجرم در کار سلطنت سستی افتاد، و پانپی که در این وقت سرکنسل دولت روم بود برای تسخیر مملکت ارمن و گرجستان میان بست و تکران که حکمران آنم مالك بود صورت حالا بعرض خسرو رسانید، پادشاه ایران فرمانداد تا سپاه آذربایجان بحضرت او شتافته برای دفع مردم روم فرمانبردار او باشند و تكران برحسب فرمان با سپاه ارمن و گرجستان و دلیران آذربایجان تا ارزن روم باستقبال جنگ پانپی بیرون شد و در آن اراضی باسپاه روم مصاف داده عاقبت شکسته شد و پاپنی بعد از قتل و غارت فراوان از دنبال تاختن کرده بارض ارمن و گرجستان آمد و بضرب شمشیر خارا شکاف مردم آن بلاد و امصار را بتحت فرمان دولت روم آورد ، و از آنروی که خسر و ضعیف حال بود و مردم ایران از وی خاطر رنجیده داشتند، نتوانست مردم روم را مکافات این عمل در کنار نهد لاجرم ارمن زمین و گرجستان ضمیمه مملکت روم گشت، و چون از مدت سلطنت او چهل سال سپری شد ، بمرض اسهال از این سرای فانی بگذشت و تخت جهانبانی به بالاشان گذاشت، چنانکه در

ص: 204


1- ملاهی جمع ملهى : آلت لهو .
2- مناهی - جمع منهی : کاری که شرعا و یا عرفا ممنوع باشد

جای خود مذکور خواهد شد ، انشاء الله

ابتدای فرمانگذاری و اقبال دولت جولیس در روم

پنجهزار و پانصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود : جولیس (1) یکی از بزرگان مملکت روم است که نبرد پلنگ را بازیچه شمردی و نیروی نهنگ را زور دانستی ، و او نخست کس است که مردم رو دمش سیر ز لقب دادند و دیگران آن لفظ را معرب کرده قیصر خواندند ، و از پس او آن طبقه سلاطین را قیاصره نامیدند و سیرز بمعنی شاهنشاه و ایمپراطور است و این نام بازی از آنروی افتاد که تازمان دولت او کار روم بر دولت جمهود بود، و حکومت با بزرگان مشورتخانه و هیچکس را آن دست نبود که بنفسه سلطنت تواند کرد، و چون نوبت بجولیس رسید پادشاهی یافت .

بالجمله : مردم روم در اینوقت چون جلادت جبلی و فتوت فطری جولیس را مشاهده کردند، سرکنسلی بدو تفویض نمودند و ممالک محروسه را سه بهره نخستین اسپانیول را به پانپی مفوض داشتند و اراضی شام ملکت ارمن و گرجستان را بکفایت کرس سیس گذاشتند و مملکت فرانسه را بجولیس سپردند و گفتند اگرچه اینممالك اينك در تحت فرمان دولت روم است اما آن استیلا که شایسته دولت

ص: 205


1- ژول سزار یکی از افراد قبیله مشهور ژالی ژون بود که خود را از نسل زهره میدانست ، عمه اش زن (ماربوس) بود بی جاه طلب بود، روزی او را دیدند که از خواندن شرح زندگانی اسکندر گریه میکند و میگوید : درسن و سال من تمام عالم را تسخیر کرد و من هنوز کاری نکرده ام. برای نیل بمرام خویش دارای نوادر صفات بود، هوشی تیز و نافذ ، جاذبه فریبنده و جالب محبت فصاحتی روشن و اقناع کننده داشت. تحصیل پیشرفتها و فطرتهای درخشان باشر الط بسیار صعب سزاوار بدرجه مالك الرقابي ارتقا داده بود و بفاصله اندکی از مقام کنول بمقام امپراطوری رسید ، ولی باین هم اكتفاء نکرد بلکه دستور داد، درباره او احترامات فوق العاده معمول دارند در شرق سلاطین مستبده را یکنفر انسان تصور نکرده لذا میدانستند همان قسمی که قبل از دی اسکندر رفتار کرده بود ، سزار مایل بود بواسطه شوکت و جبروت خود بدیشان مدلل دارد که از بشر برتر و بالاتر است چنانچه، بافتخار (دنوس جده دودمان ژول که خود جزء آن بود مجسمه بر پاداشت ، مجسمه خودرادر معبد کوبرینوس) جای داد، فرمان داد برای او تخت طلائی درسنا و فردم و ارابه ، و تخت روانی مخصوص در سيرك ها داشت. تاریخ آلبر مالرص (212)

است هنوز بدست نشده لاجرم باید این کار بنهایت برد و نظام و خراج اينممالك را در تحت قانون آورد جولیس بعد از اصغای کلمات امرای مشورتخانه با لشگری ساز کرده از دارالملک روم بیرون شد و از اراضی ایتالیا عبور کرده ، بمملکت فرانسه در آمد و مدت هشت سال در آن اراضی روز گار برد ، و کار آنمملکترا بنظم و نسق کرد و فرانس را آبادان ساخت .

و بلاد و امصار فراوان بیرون از حدود آنمملکت مسخر نموده ضمیمه دولت روم فرمود ، وخود نيز نيك نامور و بزرگوارشد، آنگاه عزم کرد که بدار الملك روم مراجعت نماید که در کار سلطنت رخنه اندازد، لاجرم بسوی روم رهسپار گشت و چون این خبر باروم بردند ، پانپی وکرس سیس که در این وقت در روم سکون داشتند با عموم مردم آن بلده باستقبال جولیس بیرون شدند و او را با شوکت تمام بشهر در آوردند و پانیی نیز بدان سر بود که جولیس را باز بسوی فرانسه فرستد، وکرس سیس را باراضی شام کسیل سازد و از جانب خویش حاکمی در اسپانیول نصب کرده خود در بلده روم سکون فرماید تا اگر دست یابد در در روم پادشاهی کند و چون امرای مشورتخانه دوستان وی بودند عاقبت برضای او حکم دادند و چندانکه جولیس و کرس سیس کوشش نمودند دفع این شر از خود نتوانستند کرد، ناچار بار بربسته بیرون شدند و پانپی را در روم بگذاشتند .

جلوس ایدی در مملکت چین : پنجهزار و پانصد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ایدی فرزند برومند جنندی است که صفت او مذکور گشت، از پس جنندی لوای جهانبانی بر افراخت و مردم چین و ماچین و تبت و ختا وختن را مطیع فرمان ساخت ، ملکی باجودت جبلی وجود طبیعی بود و درویش و محتشم را از بذل حال دریغ نمیداشت مدت شش سال مردم چین از حکومت او قرین ابتهاج و سرور بودند آنگاه ایدی از سرای فر در رخت بدر بردم جای بفرزند ارجمند خود بینندی گذاشت .

جلوس بینندی

در مملکت چین پنجهزار و پانصد و سی و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بهنندی برحسب وصیت بدر صاحب تاج و کمر شد برسریر خاقانی جای گرفت

ص: 206

و مردم چین را بزیر فرمان آورد و او را طبعی خشن و خونی درشت بود و هیچ در سفك (1) دماء در نک نمیفرمود لاجرم یکی از امرای او که هم در هوای سلطنت بود و از بینندی نیز دلی هراسناك داشت و او را وانك موانك ميناميدند ، در غذای بینندی زهری تعبیه کرده بدو خورانید . تارخت از جهان بدر برده و مدت سلطنت او چهار سال بود.

غلبه جوليس

بر فرانسه پنجهزار و پانصد و سی نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون جولیس بفتنه پانپی از روم پیرو نشد در قلع (2) وقمع او یکجهت گشت ، و بمملکت فرانسه آمده در پیوند قلوب مردم با خویشتن همی کوشید، مساکین و درویشان را از بذل مال غنی ساخت و رعيت و لشگریرا از کاستن خراج و فزون مرسوم امیدوار فرمود، کار بدانجا شد که عموم مردم اوراچون صنم بزرگ خودستایش میکردند، و مانند بت «کلان» پرستش مینمودند و چون این سخنان گوشزد پانپی میگشت، حسدوی زیاده میشد و از جولیس میهراسد .

بالجمله : چون کار فرانسه را استوار فرمود و خاطر خویش را از خلق مطمئن ساخت ، نامۀ نزديك بزرگان مشورتخانه روم فرستاد که با اینهمه رنج که من برده ام و چندین بلاد و امصار در تحت فرمان روم آورده ام سزاوار آنست که مرادر مشورتخانه محلی رفیع و منصبی شایسته باشد ، پاپنی مردم مشورتخانه را برانگیخت تا در جواب او نوشتند که برحسب قانون آنکس که در مشورتخانه حاضر نیست منصب نتواند داشت ، و فرستاده اور ارخصت انصراف دادند.

آنگاه پانیی با امرای مشورتخانه رای زد که جولیس در هوای سلطنت زیست کند و دل بر آن نهاده که رسم مشورتخانه را براندازد ، لاجرم او را باید ضعیف ساخت این معنی را خاطر نشان بزرگان مشورتخانه نمود و خود عزم تسخير ممالك قرق فرمود ، وازدار الملك روم بدر شد

ص: 207


1- سفك : ريختن
2- قلع و قمع : سرکوبی کردن.

از پس او بزرگان مشورتخانه بدان شدند که کار جولیس را از رونق بیندازند نخست دو فوج از سپاهیانرا که برای جنگ ایران ملازم رکاب جولیس بودند طلب فرمودند وروزی چند بر نیامد که حکم عزل جولیس را بفرانسه فرستادند، راو را طلب نمودند تا حساب خراج خویش را پرداخته باز نماید، چون این اخبار بجولیس رسید ، این سخنرا از مردم پوشیده و در نهانی پنجهزار کس از مردان مبارز را برگزیده روانه روم فرمود ، و چند روز از پس ایشان ناگاه از مجلس بزرگان فرانسه برخاسته گفت: مرا نیمساعت کاری پیش آمده و از آنجا بیرون شده بر اسبی رهوار (1) بنشست و باستعجال تمام را نده با سپاه خویش پیوست و همه جا طی مسافت کرده وارد روم گشت و چون دوستانش از ورود او آگهی یافتند گرد او را فرو گرفتند و عظیم بزرگوارش شمردند .

و در این وقت امرای مشورتخانه اگر چه از دوستان پانپی بودند، لکن با شوکت و جلالت جولیس زبون و ذلیل شدند و چندانکه پانبی این خبر را بشنید و ایشانرا برانگیخت نتوانستند جلالت جولیس را اندکی از بسیار بکاهند، چون جولیس خود را با قوت یافت، روزی بر سرخزانه دولت روم آمد و بزرگان مشورتخانه را گفت زر برای آراستن لشکر و فتح کشور است این در را بگشائید وزری باندازه کفایت مرا دهید تا مملکتی چند مسخر سازم امرای مشورتخانه در جواب او کار بمماطله (2) گذاشتند و کلید خزانه را حاضر نساختند جولیس در خشم شده بفرمود ؟ تا در خزانه را شکسته و بدانجا در آمده، چندانکه آرزو داشت زر بر گرفت و از روم خیمه بیرون زده بسوی فرانسه کوچ داد ، و چون مملکت اسپانیول چنانکه از این پیش مرقوم شد بتحت فرمان پاپنی بود ، و در اینوقت که خود بنظم مملکت قرق و اراضی یونان مشغول بود مرسلس را از جانب خویش بحکمرانی اسپانیول گماشته بود ، ناگاه جولیس از فرانسه با لشگر فراوان باراضی اسپانیول آمد و آنمملکترا فرو گرفت مرسلس نیز ناچار شده از در ضراعت و اطاعت بیرون آمد و سر بر خط فرمان او گذاشت ، جوليس بحكم فتوت جبلي اگر کسی جرمی کرده بود و نخست سر از فرمان کشیده داشت ، گناهش را عفو فرمود

ص: 208


1- رهوار : اسب تندرو و خوش راه
2- مماطله : بتأخير انداختن.

و دو فوج لشگر برای استیلا و نظم اسپانیول گذاشته ، دیگر باره خود آهنگ روم کردو باستعجال تمام متوجه آن بلده ،گشت، مردم روم چون خبر ورود او را شنیدند باستقبال بیرون شتافتند، و تقبیل حضرت او ر ا غنیمت دانستند، وجولیس در اینوقت حکومت وسلطنت روم یافت و حدود و ثغور آن مملکت را بسپاهیان کار آزموده باز گذاشت و «انتانی» را که یکی از دلاوران نامور بود سپهسالار لشگر کرده آن حدود که بسوی مملکت قرق بود بدو سپرد، چون این خبر گوشزد پانیی گشت جهان در چشمش تیره شد ، و در جنگ جولیس یکدل و یکجهت گشت ، و او را از م مردم ایتالیا نه فوج سپاه ملتزم رکاب بود ، وزری فراوان نیز با خود میداشت ، در این هنگام بزرگان یونانرا طلب کرده ایشانرا نیز در جنگ جولیس با خود همداستان ساخت ، و پانصد کشتی جنگی ساز کرده در آب افکند و از قرق کشی در آب رانده از کنار خاک ایتالیا سر بدر کرد و نخست بر سرابستانی تاختن مرده با اورزم در انداخت و در حمله نخستین او را بشکست و لشگرش را پراکنده ساخت، انتانی ناچار راه فرار پیش گرفته بسوی روم همی گریخت و لشگریانش روی بدرگاه پانیی نهاده در حضرت او پیشانی برخاك سودند و بدو پیوستند ، در اینوقت دویست تن از بزرگان مشورتخانه روم ملازم رکاب پانپی بود.

مع القصه : چون این خبر بجولیس رسید سخت آشفته خاطر گشت و در حال ساز سپاه کرده از روم بیرون شد و بسرعت سحاب صبا بجزیره «برندو زیم» که هم از ایتالیاست، فرود شد و همی خواست تا سپاه خود را جملگی در آنجا فراهم کرده بجنگ پانپی شود ، پس ترتیب کشتی کرده شش هزار سواره و بیست هزار پیاده در آنجا حاضر ساخت و همچنان کشتی همی براند تا دیگر سپاهیانرا بوی رساند، در این کرت سیزده کشتی جولیس بایکی از سرکردگان بحری پاپی دو چار شده جنگ در پیوستند . و لشگر پانپی آتش در کشتیهای جولیس زده هر سیزده کشتی را سوختند و غرقه ساختند ، وراه عبور بر سپاه جولیس بربستند ، جولیس چون حال بدانگونه دید «روفس» را که یکی از دانشوران درگاه بود، بنزد پاپنی فرستاد تا با او مصالحه اندازد پانپی در جواب گفت : که جولیس بهوای سلطنت روم بر خاسته و مملکت اسپانیول را بی سابقه خصومتی از دست

ص: 209

مرسلس گرفته ، اکنون که کار بروی صعب افتاده این نیز شعبده ایست که می انگیزد من از پای نخواهم نشست تا او را از پای نیفکنم؛ این بگفت و فرستاده او را خوار ساخته از پیش براند ، و خود در شهر مسدن كه دار الملك ما كادونيه است بترتيب لشكر و تجهیز سپاه پرداخت و در آنجا آزوغه (1) و علوفه فراوان مهیا ساخت ، آنگاه با لشگری نامور کوچ داده بارض دراشیم آمد تاراه آزوغه برجولیس ببندد ، و در آن اراضی لشگریان او هر شب همی گریختند و پشت با او دادند ، از اینروی پانپی بترسید و خاطر سپاهیانرا از خود رنجیده یافت، پس سران سپاه را فراهم کرده لختی سخنان غیرت انگیز با ایشان بیان کرد.

آنگاه: از جمله پیمان بستد که در جنگ جولیس از دل و جان بکوشند ، پس از آنجا کوچ داده بکنار رودخانه «ایسس» که لشگرگاه جولیس بود فرود شد اما پانپیچون هنوز از لشگر خود اطمینان قلبی نداشت چندان در کار جنگ عجله نمیورزید ، و از آن سوی چون لشگر جولیس تمام نرسیده بودهم وی در کار جنگ مساهله (2) میفرمود روزی چند بدینگونه بگذشت و چون لشگر جولیس فراهم شد از جای بجنبید و بر سرپانیی تاختن آورد، از اینروی نیز پاپنی حکم جنگ دادو نایره (3) حرب بالاگرفت، عاقبة الامر شکست برلشگر جولیس افتاد و جمعی کثیر از لشگر او در خندقی که گرد لشگرگاه پانچی بود در افتادند و عرضه هلاك گشتند و گروهی در کوه و دشت پراکنده شدند پاپی از دنبال ایشان تا میان لشگرگاه جولیس بتاخت و همي مر در مرکب بخاک انداخت و از آنجا بلشگرگاه خود باز آمد و با بزرگان سیاه گفت : که جولیس مردی کار آزموده است و بدین ظفر که جسته ایم مغرور نباید شد دور نیست که مردم خود را فراهم کرده شبانگاه برما شبیخون (4) زند، پس بفرمود لشگر از آنجا کوچ داده در مکانی نیکو سراپردهار است کردند و جای گرفتند ، آنگاه هر کس از لشگر جولیس اسیر و دستگیر بود بفرمود حاضر ساختند و جمله را سر از تن برگرفتند .

ص: 210


1- آزوغه همان آذوغه : غذا و خوراکی که در سفر بهمراه برداشته میشود .
2- مساهله: سهل انگاری کردن
3- ناثره : شعله
4- شبیخون: حمله ناگهان بردشمن در هنگام شب

اما جولیس بدانستکه که اگر يك نوبت دیگر شکسته شود دولت با او پشت خواهد کرد، پس با پانپی بنای متارکه گذاشت و روزی چند جنگ از میانه برخاست و از اینروی که پانیی نیز خاطر مطمئن از مردم خود نداشت بدین سخن رضا داد چون کار بدین نهادند جانبین در جمع آوری لشگر مشغول شدند در اینوقت سه فوج لشگری از مردم مسدن که از پانی دل شادنداشتند بحضرت جولیس پیوستند و او از اینروی قویدل شد و لشگرهای خود را نیز مجتمع ساخت، دیگر باره روزگار حرب پیش آمد و آتش فتنه افروخته شد هر دو لشگر صف راست کردند و تیغ و تیر در هم نهادند در این کرت از با مداد تا نیمروز از یکدیگر همی کشتند و بخاك خون آغشتند بعد از آنکه از فریقین مردمی فراوان کشته شد لشگر پانیی هزیمت شدند و بهر جانب پراکنده گشتند جولیس بشکرانه این فتح فرمان داد که هزیمت شدگانرا زحمت نرسانند و گناه ایشانرا معفو داشت ، و همی دریغ خورد که در این جنگ عددی کثیر مقتول گشت.

بالجمله : پانپی با معدودی از مردم خود از میانه بگریخت و بکشتی در آمده بسوی مصر بتاخت ، که بحقوق آنمودت که با بطلمیوس اولتیس در میان داشت ، چنانکه مذکور شد فرزندانش رعایت او کنند و او را از شر دشمن نگاه دارند چون خاتمه کار و نهایت روزگار او در ذیل قصه بطالسه مرقوم خواهد شد اکنون بتکرار نمیپردازد

جلوس پنيس واچیلس

در مملکت مصر پنجهزار و پانصد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون اولتیس از جهان برفت ، پئیس و اچیلس که وزیر و پیشگار او بودند گفتند: اولتیس کار سلطنت را با ما گذاشته و فرزندانش را که هنوز نيك از بدندانند ، با ما سپرده و در کار سلطنت مداخلت کردند ، و مردم را بزیر فرمان بداشتند ، کلیاپتره که در چهره فروغ آفتاب داشت ، و باطره (1) خون در دل مشك ناب میکرد ، اکنون پانزده ساله بود و برادر بزرگش هفده سال داشت ، ایشان هر دو در خشم شدند که چراپنیس و اچیلس

ص: 211


1- طره : بضم طاء وفتح رای مشدد : دسته موی تابیده در پیشانی

رخنه در ملك موروث ماكنند ، و ما را بسلطنت نگذارند.

پس پسر اولتیس در پلوسیم آمده باش گری از خود بنشست و کلیاپتره راه بیت المقدس پیش گرفت و بدانجا شده سپاهی از آر اسرائیل و مردم فلسطین فراهم کرده مراجعت فرمود ، و در حوالی پلوسیم لشکر گاه کرد ، و بدان سر بود که بردار و آن وزیر انرا از میان بر گرفته خود سلطنت مصر کند، در اینوقت پاینی که ذکر حالش مرقوم شد ، از جولیس شکسته شده بکنار مصر آمد تا نظر بمودت قدیم فرزندان اولتیس از وی رعایت کنند ، و چون خبر ایشانرا بدانست کس نزد بطلمیوس پسر اولتیس فرستاد که اگر رخصت فرمائی و مرا در مملکت خود مأمنی عنایت کنی روزی چند از شر دشمن آسوده مانم.

چون این خبر گوشزد پئیس و اچیلس شد با «نیاداتس» که معلم بطلیموس بود شوری افکندند که در آمدن پانپی در این ملک چه صوابدانی ؟ هر کس در این کار سخنی کرد ، عاقبت تیادانس گفت هرگاه پانپی را در این مملکت جای دهیم، جولیس که امروز ایمپراطور ایتالیاست، با ما خصومت کند و دور نیست که از اوز حمتی بمارسد ، و هم از قدیم اور ا بابطالسه خویشاوندیست و رنجیدن او سزاوار نیست ، و هرگاه پانپی راراه بخود ندهیم و از پیش برانیم، اوسپهسالاری بزرگ بوده ، مبادا باز بخت بدوروی کند و برجوليس غلبه جوید ، آنگاه از این نامردمی که ما در حق او کرده ایم مارا کیفر دهد پس صواب آنست که حیلتی اندیشیده پانپی را بقتل آوریم ، و سرش را نزد جولیس فرستیم تا او شاد شود، و این نماند که مکافات تواند کرد ، سخن براین نهادند و شتمیس را که یکی از سرکردگان روم بود، و در حضرت بطلمیوس ملازمت داشت برای انجام این مهم بر گماشتند ، و ، و بطلمیوس با مردم خود و بزرگان سپاه از اسکندریه باستقبال پانپی بیرو نشد و در لب آب بایستاد و پیام داد که مملکت بر از آن تست بهرجا خواهی فرود شوی و هر چه خواهی کنی ، و باین بهانه کیه کشتی بزرگ بساحلی نمیتواند رسید کشتی کوچک فرستادند که پانپی بدان سوار شده بکناز آید چون پانبی خواست بکشتي كوچك در آید «کارنلیا» که ضجيع او بود ، در وداع شوهر بگریست چه دل او گواهی میداد که این سفری مبارک نباشد

ص: 212

پانپی اور ادل داد و بکشتی كوچك در آمده روی بساحل نهاد ، چون نزديك بخشكي رسید ثبتمیس خنجر کشیده زخمی منکر بر او زد و در حال سر او را از تن جدا کرده جسدش را بکنار رود انداخت ، کارنلیا، چون از دور حال شوهر بدینگونه دید فغان برکشید وزار بنالید و در حال کشتی خود را در آب راند و از پیش بدر ،رفت چنانکه مردم مصر نتوانستند او را دستگیر نمود .

آمدن جولیس

برسر ثبتميس بمصر پنجهزار و پانصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون جولیس دانست که پانپی بمصر شتافته با مردم خود گفت : او را نباید گذاشت تا دیگر باره برگ و سامانی کند و کار صعب شود ، پس فرمانداد تاسیاه او «درهاناتلی» و«کریس» توقف کردند، و خود هشتصد تن سواره و سه هزار و دویست تن پیاده برداشته بسوی بتاخت و بشهر اسکندریه در آمد و در آنجا در سرائی سکون کرده چون سپاهش اندك بود اطراف خویشرا از دخول لشگر بیگانه نیکو حفظ کرد .

اما تیاداتس چنان میدانست که کاری نیکور کرده و رائی بصواب زده و جولیس را در قتل پانپی از خود راضی نموده، پس سر پانیی را برداشته بنزديك جوليس آورد و چون چشم جولیس بر آن افتاد ؛ روی از آن بگردانید و بگریست و فرمود : تا سر و بدن را بآئین بزرگان با خاک سپردند، از آن پس چون مردم مصر عدد لشگر جولیس را اندك یافتند سر از طاعت او برتافتند و بروی بشوریدند و در این هنگام چون باد مخالف وزان بود، جولیس نتوانست، مراجعت فرمود، ناچار اطراف خود را استوار کرده بنشست سپاه خود را از اطراف طلب نمود و گفت : اولیتس در زمان حیات خود زری از من بقرض گرفته، اگر فرزندان او ادای آن دین کنند تا من بارض خویش باز شوم روا باشد.

در اینوقت پنیس وزیر بطلمیوس برای آنکه مردم را بر جولیس بشوراند ، با خلق چنان وانمود كه جوليس اينك طمع در اموال واثقال مردم مصر بسته و هروز طلب گنجی فرماید، و از آن سوی بعرض جولیس رسید که میان کلیاپتره و برادرش بطلمیوس برای سلطنت مصر کار بخصومت و این معنی را بفال مبارك شمرد و گفت ، من وصی

ص: 213

اولتیس میباشم اکنون میباید کلیاپتره و برادرش بی سپاه و لشگری نزد من حاضر شوند تا در میان ایشان حکومت کنم و این کار بر قانون مشورتخانه روم بانجام برم کلیاپتره چون این سخن بشنید برای آنکه جولیس را پشتوان (1) خود کند ، در نهانی کس نزد او فرستاد که من شبانگاه بحضرت تو آمده صورت حال را معروض خواهم داشت.

و چون مردم بطلمیوس مانع بودند که او از بحر عبور کرده باسکندریه در آید لباسی ژنده (2) برزیر جامه های خود افكنده شبانگاه بکشتی کوچکی سوار شده بدینسوی آمد و بر حماری نشسته بسرای جولیس در آمد و برقع (3) برانداخت، ناگاه چشم جولیس بردیدار کلیاپتره افتاد که مانند صد هزار نگار بود ، لختی دیده او بازداشت و هیچ سخن نتوانست گفت : آنگاه که با خود آمد زبان بضراعت بگشود و سر در قدمش سود و آنشب را تا مداد نیاز همیراند و ناز همیدید، و صبحگاه بیهشانه کس نزد بطلمیوس فرستاد که ترا از فرمانبرداری چون کلیاپتره خواهری عار نباید بود اگر سر در خط فرمان او گذاری و این اراضیرا بدو سپاری من از تو راضی خواهم بود، و اگر نه خاک این بوم را بدست لشگر روم بیاد و آب دهم ، و از تو و اصحاب تونشان نگذارم .

بطلمیوس چون این سخنان اصغا فرمود ، بدانست که کلیاپتره شب در سرای جولیس بسر برده ، از هوش بیگانه شد و در میان مردم مصر آمده تاج از سر بر گرفت و بر زمین افکند و خاک بر سر همی پراکند و گفت : ایمردم مصر چند آسوده نشسته اید ! اينك جوليس بدین مملکت در آمده و خواهر مرا فریب داده و بسرای برده باوی هم بستر گشته و از آنسوی پیس وزیر او هر مال وزر که در معبد خانه موقوف بفرمود تا بدزدیدند، و این نسبت را نیز با لشگریان جولیس داد، لاجرم مردم مصر فراهم گشته غوغائی عظیم برداشتند جولیس چون این خبر بشنید بزرگان مصر را طلب داشت و با ایشان گفت شمار اچه افتاده که این شورش کنید و خود را بهلاك اندازید؟ مرا اولیتس وصی فرموده تا در میان اولاد او حکومت کنم ، و در هیچ حال برای شما زیان نخواهد بود و مردم با سخنان او

ص: 214


1- پشتوان: پشتیبان
2- ژنده: کهنه و کم بهاء
3- رو بند : نقاب

از آن شورش بزیر آمدند و هر یا بسرای خود شدند ، پس روز دیگر حکم داد تا کلیاتیره و بطلیموس را بمحضر قاضیان حاضر کردند و اندرزنامه اولیتس را سر باز نمودند و در آنجا مرقوم بود که بطلیموس و کلیاپتره در مصر بشراکت سلطنت کنند و پسر دیگر و دختر کوچکترش در جزیره سیپرس حکومت فرمایند چون این کلمات معلوم شد جولیس گفت: اگر چه اکنون سیپرس در تحت فرمان دولت روم است من آنملك را نیز تقویض کنم تا این خصومت از میان برخیزد بزرگان مصر بدین سخن رضا دادند ، جز پئیس که دانست کایا پتره بطلمیوس داناگاه بجزیره سیپرس خواهد فرستاد ، وخود سلطنت مصر خواهد کرد، پس با اچیلس متفق شده مردم را بشورانید و بیست هزار تن از اهالی مصر را فراهم کرده یکجهت ساخت تا جولیس را از اسکندریه اخراج فرمایند مردم از هر جانب بسرای او تاختن بردند دست نیافتند ، و از راه در پا نیز نتوانستند رخنه انداخت چه جولیس مردی رزم آزموده و ممتحن (1) بود، پس مردم مصر جولیس را محصور داشتند و راه آب بر او بستند ، و ادفر مرد تا چند چاه حفر کرده آب بر آوردند و بدان همی معاش کرد تا سپاه بری و بحری او برسیدند. و کشتیهای جنگی فراز آمد جولیس با مردم خود از سرای بدر شده تا خویش را بلشگرگاه رساند در این وقت مردم مصر از کمین بیرون تاختند تا اور اگر فتار سازند، جولیس چون کار بدانگونه دید خود را در آب افکند و با یکدست هر سجل (2) که با او بود برگرفته از آب بیرون داشت و با دست دیگر آب ورزی کرده خود را بکشتیهای خویش رسانید ، و مردم او گرفتار گشتند، اما مردم مصر چون بخت بلند اور امشاهده کردند که از چنین ورطه رهایی یافت بهراسیدندو دانستند که بدو ظفر نخواهند جست با اینهمه حیلتی اندیشید و بطلیموس کس نزداد فرستاده آغاززاری و ضراعت نمود و گفت : اگر جولیس بدینسوی شود از در اطاعت خواهم بود، جولیس نیز چون دل در هوای کلیاپتره داشت سخنان او را استوار نمود و دیگر باره آهنگ اسکندریه کرد و در این وقت سه هزار تن از آل اسرائیل و ده هزار آن از لشگر روم ملازم رکاب او بود بالجمله چون جولیس بسوی اسکندریه رهسپار آمد و بساحل رسید، بطلمیوس

ص: 215


1- ممتحن : آزموده .
2- سجل: دفتری که در آن اسناد نوشته میشود .

با مردم خودسر راه بروی بگرفت و جنگ در انداخت. بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر مصر شکسته شد، و بطلمیوس از میانه فرار کرده ، خواست تاجان بسلامت برد و از کمال دهشت خود را برود افکند تا از آنجا عبور کند، در اینوقت اجلش در رسیده در آب غرقه گشت ، و مملکت مصر يكباره بتصرف جوليس آمد.

جلوس ژور پلنك

در مملکت چین پنجهزار و پانصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون وانك موانك بيننديرا زهر داده از میان برداشت و خود، هنوز آنمکانت نداشت که لوای سلطنت برافرازد نبیره سوندی ژور پلنگ را که در اینوقت دو ساله بود بدامان بر گرفت و بتخت پادشاهی بر نشست و حکمرانی همی کرد ، تا خرد و بزرگ مملکت چین را باوامر و نواهی خویش آشنا ساخت ، و مردم، حمل حکومت او را سهل شمردند و چون سه سال بدینگونه روزگار برد ژور پلنك رخت از سرای فانی بجهان جاودانی کشید .

جلوس کلیاپتره

در مملکت مصر پنجهزار و پانصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون بطلمیوس از میانه برخاست و مملکت مصر در تحت فرمان جولیس شد، شاد و خرم بسرای خویش آمد و کلیاپتره را که ستاره از شرم رخساره اش آواره گشتی ، و لعل از غیرت لبش خونخواره، شدی ، حاضر ساخت و مجلس را با دیدار او بهشت و بهار کرد ، و تاج مرصع بجواهر شاداب برگرفته از جای بجنبید ، و قدم پیش گذشته سروروی کلیاپتره را بوسه زد، و تاج بر سر نهاد و گفت : سلطنت مصر بلکه پادشاهی عالم شایسته تست و برای آنکه مردم مصر بر نشورند که جولیس زمام مملکت را بدست معشوقه خویش نهاده برادر کوچکترش را که یازده ساله بود در کار

ص: 216

سلطنت به او مشارکت داد و گفت : آنزمان که چهارده ساله شود كفايت ملك بشراكت خواهر کند و از اینروی که جولیس دل بر نمیداشت که کلیاتبره را بگذاردو بروم مراجعت کند مدت نه ماه در مصر رحل اقامت انداخت، و همه شب تا روز با کلیاپتره عشق باخت و مهر او چنان در دلش آویخته بود که هرگزیاد سلطنت و مملکت نمیفرمود ، و همه شب با کلیاپتره میگفت : که مملکت آسیا و ديگر ممالك روى زمينرا خاص برای تو تسخیر خواهم کرد و سلطنت این حمله را با تو خواهم گذاشت و در این مدت از کلیا بتره پسری آوردو اور اقیصاریان نام نهاد بدان مناسبت که فرزند قیصر بود چه قیصر معرب سیزر است ، وجولیس سیزر لقب یافت چنانکه مذکور شد :

مع القصه : از طول زمان توقف جولیس در مصر و عشق ورزی او با کلیاپتره کار ممالک محروسه پریشانی یافت و بعرض جولیس رسید که «فارناسی» فرمانگذار بوزنطیه که اکنون به اسلامبول مشهور است از دریا عبور کرده و بخاک روم در آمده بعضی از بلاد و امصار را عرضه نهب و غارت نموده، جولیس ناچار شده دلدار را وداع گفت و از برای نظم ممالك از مصر بیرون تاخته نخست بنظم و نسق بلاد شرقیه پرداخت و مملکت ارمن زمین وکرجستانرا به اریا برزن که مردی دانا و رای زن بود ،سپرد و جمعی از لشگریا نر املازم خدمت او ساخت که اگر خسر و بن بلاش که در اینوقت سلطنت ایران داشت لشگر بدان اراضی فرستد بمدافعه برخیز دو بیت المقدس را به هر کانس تفویض فرمود که مشهور بهر دوش است ، وقصه او مرقوم افتاد، پس از اراضی شام کوچ داده بسوی بوزنطیه رهسپار شد و چون فارناسس معلوم كرد كه اينك جولس چون سیل بنیان کن از راه میرسد و در قدرت بازوی خویش نمیدید که با و مصاف دهد و اینمنی را نیز دانسته بود که سخن از در مصالحه راندن باد در چنبر بستن است، ناچار خانه وزن و فرزند را گذاشته راه فرار پیش گرفت و جولیس بی زحمتی و کراهتی بارض بوزنطیه بر آمد و کار آنمملکترا بنظم و نسق کرده حکومت آن اراضی و بغاز سبعه را به «میصریدتس» مفوض داشت و هم در این هنگام مکنون خاطر وی بود که مملکت آسیار اتمام تسخیر فرموده به کلیاپتر هم سپارد، چون این معنی بر مردم معلوم شد لشگریان از چنین خدمت پس از اینهمه رنج تقاعد ورزیدند و بزرگان سپاه بعرض

ص: 217

رسانیدند که انتانی را که در مملکت روم نایب مناب خویش ساخته، مردی بی کفایت است، و در این مدت کار آنمملکترا، چندان آشفته ساخته که هرگز بیحضور جولیس سامان نخواهد گشت ناچار جولیس از بوزنطیه کوچ داده بارض ایتالیا آمد، و کار آن مملکترا رونق داد، و هر که رغیبت او بهواخواهی رنجی برده بود گنجی بخشید و هر کس گناهی کرده بود معفو داشت ، وروزی چند بر نیامد که آهنگ سفر افریقیه نمود و در این وقت سپاهیان بشوریدند و غوغایی بر داشتند که مدتیست در صعب و سهل زمین عبور کرده ایم و در جنگهای سخت رخت افکنده ایم برای آنکه روزی آید که رنج مارا پاداش فرمایند، و يك چند مدت بآسایش روزگار بریم اکنون رنج ما همه باد گشت و هنوز نفسی بر نیاورده ایم که هم برای سفر مهیا باید بود این گفتند و بشوریدند و خواستند بشهر در آمده خود باجولیس برابر شوند و چنین سخن کنند، جولیس، فرمود : تا دروازه شهر را بروی ایشان بستند و آنجماعت جسارت کرده بشهر در آمدند و در بشکستند چون اینخبر بجولیس رسید ناچار بمشورتخانه در آمده کرسی بلندی بنهاد و بر زبر آن بنشست و سرکردگان لشگر بحضرت او حاضر شدند و زبان بشکایت باز ،کردند، جولیس در جواب فرمود از این پس چون بگشوری در شویم و مصافی دهیم شرط باشد که شمارا از غنیمت بهره رسانیم و نصیب بخشیم، مردم از کلمات او آن جنگ وجوش بنهادند و با نشیمن خود باز شدند، پس جولیس اعداد سپاه کرده بالشگری اندك از روم بدر شد و باراضی افریقیه ،آمد و از دنبال او همه روزه سپاه برسید و بدان سر بود که کار کرتج را یکسره کند و بر جميع ممالك مغرب مستولى شود پس بکنار مکنار شهر تبسس آمد که در تحت حکومت بزرگان کرتج بود؛ و آن بلده را محاصره نمود؛ سی پیو که سپهسالار لشگر کرتج بود با سپاهی لایق بسوی او تاخته در برابر جولیس صف راست کرد و جنگ در انداخت، از هر دو سوی مردان جنگی نیکو بکوشیدند و مردانه جنگ کردند عاقبة الامر لشكر كرتج هزيمت شد و سرکردگان سپاه چندانکه خواستند لشگریان را در میدان بدارند ممکن نشد و همگی پشت با جنگ داده فرار نمودند و سرکردگان از کمال غضب وغيرت خود ر اهلاك ساختند، و سی پیواز میانه فرار کرده خواست از راه بگریزد ، بدست مردم جولیس

ص: 218

افتاده مقتول گشت : و در اینجنگ جمعی کثیر از مردم روم زخمدار بودند.

مع القصه: چون جولیس از کاراراضی مغرب بپرداخت بروم مراجعت فرمود و زخمداران سپاه را طلب کرده هر یکراسیصد دینارزر سرخ عطا نمود ، و هر سلطان صده را ششصد دینار زرداد ، و هر سرهنگ را هزار و دویست دینار بذل کرد ، و مردم شهریرا که خدمتی کرده بودند هر کس را باندازه خود گندم عطا داد ، و انجمنی برپای کرده جميع خرد و بزرگ مملکت را بضیافت حاضر ساخت ، وكمال عطوفت درباره ایشان مبذول داشت ، در آن مجلس اور اسیر زلف دادند که بمعنی ایمپر اطور است ، و او پادشاه شده دولت جمهور بر افتاد .

غلبه جولیس بر انگلیس

پنجهزارو پانصد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، جزیره «برتین» بزرگترین جزایر یوروپ (1) است طول آن پانصد و پنجاه میل و عرضش سیصد میل است ، و این حزیره راسه بهره کرده اند بهره نخستین را انگلند گویند ، و بخش ثانی را «اسکاتلند» خوانند ، وقسمت سیم مشهور به «ویلز» باشد، و این هنگام ایشانرا ملکی و پادشاهی نبود ، و مردم آن اراضی خانه ها ازنی و چوب کرده در آنها میزیستند و هیچگونه علم وفضلی در میان ایشان نبود ، و همه روز بگاوبانی و گوسفند بانی اشتغال داشتند و ایشانرا هیچ جامه نبود و عریان میزیستند و بدن را سرخ میکردند ، و موی سر د، را میگذاشتند تا از قفای ایشان آویخته باشد و موی سبلت را گذاشته موی زنخ را از بن میستردند ، و کیش ایشان بر بت پرستیدن بود، و سلاح جنگشان يك شمشير و يك ضلق (2) و يك سپر بود

اما جولیس روزگاری بود که آهنگ آن داشت که جزیره برتین را مسخر فرماید در آن هنگام که از سفر مغرب مراجعت کرد؛ چنانکه مذکور شد روزی چند بر نیامد که بازکوس برد و کوچ سفر داد ، و بالشگری فراوان از روم بیرون شده باراضی فرانسه آمد، و روزی چند در آنجا زیسته و حکام و عمال خویش را باز پرسی بسزا فرموده آهنگ جزیره برتین نمود ، و چون مردم برتین پیوسته با هم از در نزاع وجدال

ص: 219


1- یورپ : قطعه اروپا
2- ضلق: نیزه

و نفاق بودند. با جولیس نتوانستند نبرد آزمود، و قیصر بدان اراضی شده در حمله نخستین لشگر ایشانرا بشکست و در قفای آنجماعت تاخته جمعی را بقتل آورد و بر اراضی انگلند استیلا یافت ، اما در این سفر آن قیصر را اعداد نبود که بر تمامت برتین غلبه جوید، لاجرم روزی چند در انگلند بسر برده با راضی فرانسه مراجعت فرمود .

غلبه جولیس برجزیره برتین

و خاتم کار او پنجهزار و پانصد و چهل و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جولیس چون از انگلند باز آمد یکسال در فرانسه سکون فرمود ، و اعداد سپاه کرده سال دیگر بر سر جزیره برتین تاختن، برد ، مردم، آن مملکت همگی همدست و همداستان شده با جولیس مردانه جنگ کردند و چندین مصاف دادند و هم عاقبت مغلوب جولیس شده قیصر بدان اراضی دست یافت و تمامت آن جزیره را مطيع ومنقاد ساخت و حاکمی از جانب خود نصب کرده با راضی فرانسه مراجعت فرمود، در اینوقت در حضرت او معروض داشتند که دو پسر پانپی که یکیرا کی نیس پاپنی گویند ، و آن دیگر را سکس تس پانپی نامند . در مملکت اسپانیول شورشی عظیم کرده اند و مردمی فراوان بگرد ایشان فراهم شده ، و عمال قیصر در مملکت اسپانیول از بیم ایشان بهر جانب پراکنده اند. جولیس بی مسامحه از جای بجنبید و لشگری نامحصور برداشته بجانب ایشان تاختن کرد و پسران پانپی نیز در برابر او شده جنگ بپیوستند ، و چنان بکوشیدند که کار بر سپاه قیصر تنگ شد ، در این وقت جولیس در میان سپاه بهر جانب میتاخت و فغان بر می آورد که ای مردم استوار باشید تا نام بلند شده را پست نیارید و مردم نگویند بدست کودکان پانپی شکسته شدید.

مع القضه : بهزار زحمت جولیس در آن جنگ ظفر جست و سپاه پسران پاپی چندان کوشیده بودند که سی هزار تن از آنجماعت مقتول بود .

بالجمله : کینیس با معدودی از میدان جنگ فرار کرده بگوشه غاری مخفی شد ، و سپاه قیصر او را بدست آورده سرش را از تن برداشتند و بحضرت قیصر آوردند اما سکس تس پاپنی برادر او بدست نیامد و از پیش بگریخت ، قیصر از پس این فتح

ص: 220

شاد و خرم شد و در مملکت اسپانیول دوست و دشمن را پاداش و کیفر کرد و حاکمی از جانب خویش نصب نموده خود باراضی ایتالیا ،آمد، و دارد شهر روم گشت وضیع (1) و شریف در حضرت او مجتمع شدند و با تقبیل جنابش افتخار جستند، در اینوقت انتانی که سپهسالار لشگر و نایب مناب او بود در شهر روم قدم پیش گذاشته زمین ببوسید و معروض داشت که امروز قیصر بر یکنیمه روی زمین پادشاه فرمانگذار است و پادشاها نرا رسمی است قدیم که تاجی زرین بر سر نهند تا مرایشانرا علامتی باشد چنانکه قانون سلاطین عجم وكيش ملوك هند و چين است ، و تاجی که برای وی ساخته بود برگرفته و پیش شد تا مگر بر سر قیصر گذارد ، جولیس این معنی را از وی نپذیرفت و گفت . پادشاهی بعدت (2) لشگر و بسطت (3) کشور است ، نه بآراستن تاج و کمر اما مردم روم بروی حسد بردند و بزرگان مشورتخانه که از درجه خود ساقط بودند در نهانی مردم راهمی برانگیختند و گفتند: قیصر کار مشورتخانه را در هم کر دو دولت جمهور را آشفته ساخت تا خود بتنهائی پادشاهی کند ، و در مملکت یوروپ و آسیا امپراطور و سیر باشد ، چه واجب است که چندین مردم مسخر فرمان یکتن بماند از اینگونه سخن کردند ، تاجمیع بزرگانرا در قتل قیصر همدست و هم داستان ساختند و از اینروی که روزگاری بود مردم روم با دولت جمهور خوی داشتند ، و کار بر آزادی میراندند ، بسیار صعب بود که کس را بپادشاهی بردارند و برنج بندگی و فرمانبرداری شوند و از اینروی بروتس که فرزند جولیس بودهم بادشمنان پدر همراز بود و با ایشان در قتل قیصر رای میزد ، عاقبت کار بدانجا کشید که روزی معین کردند و .گفتند چون قیصر در آنروز بمشورتخانه شود. ناگاه همگی برخروشند و تیغ بر کشند او را بکشند «ارتمیدارس» که یکی از فلسفیان قرق بود . و در روم سکون داشت از اینروی که مهر قیصرش در دل نهفته بود ، خامه برداشته صورت حالرا در نامه بنگاشت و آنروز که قیصر بسوی مشورتخانه میشد آن نامه را بوی داد ، تا در دفع ابن غايله چاره اندیشد، از انیروی که قضای آسمانی چنین برسر رانده بود نامه ویرانگشود

ص: 221


1- وضيع : پست
2- عدت: جمعیت
3- بسطت: وسعت

و ناخوانده بدست یکی از نویسندگان حضرت داد که او نیز از دشمنان بود

مع القصه: قيصر بمشورتخانه در آمد و مردم در قتل او یکجهت شدند ، نخستین مردی که او را «سنبر» مینامیدند ، جسارت ورزیده پیش آمد و گفت برادر مرا که سالها خدمت دولت کرده بود از درجه اعتبار ساقط فرمودی و از میان خدمتگذاران حضرت اخراج نمودی ، اينك دست از دامان تو بر ندارم تا گناه برادر مرا معفو نداری . و او را بر سر خدمت نیاری ، این بگفت : و دامن قیصر را گرفته بر این بهانه بر جای بداشت در این هنگام «کسکا» که مردی دلاور ،بود از قفای قیصر بیرون شده خنجری بر پشت او فرو برد ، چون زخم خنجر برجولیس رسید تیغ برکشیده و روی بر تافت و زخمی منکر برک سکازد

در این هنگام مردم گرد او را فرو گرفتند، و هرکس بدوهمی زخمی زد ، از میانه ناگاه جراحتی صعب یافت و روی بازپس کرده دید که آن زخم از پسرخود بروتس یافته، گفت: ایفرزند تونیز با دشمنان من دوست شدی و چون من پدری را کشتی ! ؟ و در این وقت جولیس بدانست که دیگر روی سلامت نخواهد دید

مع القصه : بیست و سه زخم منکر بر اوزدند تا اورا مقتول ساختند و در این هنگام پنجاه و دو ساله بود، و از این جمله چهارده سال پادشاهی روز گذشته بود .

جلوس وانك موانك در مملکت چین

پنجهزار و پانصد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم بود : وانك موانك را مورخین ختاطبقه هفدهم از سلاطين چين و ماچين وختا وختن شمرند ، و با بعضی از سیر او در قصه بینندی وژور پلنگ اشارت شد

مع القصه: بعد از ژور پلنگ بتخت سلطنت برآمد واعيان و اشراف مملکت را در طاعت خویش بازداشت ، و چون مکانتی در پادشاهی حاصل کرد ، دست ظلم و تعدی از آستین بر آورد ، و رعیت را بر خراج بیفزود و لشگری را از مرسوم بکاست و چون خود از خاندان سلطنت بیگانه بود، بیم داشت که مبادا حکومت او بر امرای بزرگ گرانی کند ، و روزی بروی بشورند ، لاجرم همت بر قلع (1) و قمع اعیان و اشراف

ص: 222


1- قلع و قمع : سرکوبی کردن

مملکت گماشته هر روز احدیرا مجرم ساختی و از درجه اعتبار در انداختی این معنی نیز بر صنادید (1) مملکت حملی بزرگ شد، ناچار با هم متفق شدند و در قتل او دلها یکی کردند و بر وی بشوریدند، و او را گرفته در زندگی گوشت از اندامش باز کردند، و از نسل کیندی احدیرا بپادشاهی بر داشتند، چنانکه در جای خود مذكور خواهد شد و مدت سلطنت وانك موانك در مملکت چین بیست و پنجسال بود

فرمانگذاری انتانی در مملکت روم

پنجهزار و پانصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، انتانی

ها سپهسالار جولیس بود چنانکه بدان اشارت شد، آنگاه که جولیس را بقتل آوردند ، و اغسطس، فرزند خوانده اونیز اندك سال بود و نقل سلطنت نمیتوانست برداشت انتانی فرمانگذار روم گشت ، و امرای مشورتخانه نیز بعداز جولیس قوتی بدست کردند و پس از روزی چند حکم از مشورتخانه صادر شد ، که انتانی باید باراضی شرقیه سفر کند و آن بلاد و امصار را بنسق سازد، تا مبادا بعد از قتل قیصر در آن حدود آشفتگی با دید آید ، پس انتانی ساز سفر کرده لشگر برآورد و کشتی در آب راند و همه جاطی مسافت فرموده از ساحل بحر شام سر بدر کرد و بدان اراضی در آمد ، و پیوسته در دل داشت که آیا کلیاپتره ملکه مصر راچه مخایل (2) و محاسن است که مانند جولیس پادشاهی چندین فریفته و شیفته او گشت ؛ و اینخیال همه روزه خاطر او را زحمت میرسانید ، و مهر او را بجانب کلیاپتره جنبش میداد ، تا عشقش فزونی گرفت و صبرش اندك شد ، و او را هیچ دست آویز نبود که وسیله دیدار تواند شد ، و از بیم بزرگان مشورتخانه روم بی حجتی متعرض او نتوانست گشت ، در اینوقت بعرض او رسانیدند که حاکم بلده فینشیا» که در حوالی حلب است ، و از جانب کلیاپتره در آن اراضی حکومت کند ، با فرمانگذار بابل که از عمال خسرو بن بلاش شاهنشاه ایرانست متفق شده و بدان سر است که باستظهار (3) سلطان ایران لشگر روم را از اراضی مقدسه

ص: 223


1- صناديد - جمع صنديد : مهتر و عاقل .
2- مخایل - جمع مخبله : قوه فکر و تصور
3- استظهار : پشت گرمی دلگرمی.

بیرون کند، و شام و بیت المقدس را دیگر باره ضميمه ممالک ایران سازد ، انتانی از این سخن شادشد ، ورسولی نزد کلپاپتره فرستادند و بدو نگاشت که تو این تاج و تخت را بقوت قیصر یافتی ، و بنیروی دولت روم صاحب این مرز و بوم شدی اينك در پاداش آن عمالتو در اراضی حلب دشمنان دولت روم را بدوستی طلب کنند ، و در مخالفت مامتفق باشند ، اکنون خود برخاسته در سلیسیا که لشگرگاه ماست ، حاضر شود بحقیقت اینکار بررس و عمال خود را تنبیه فرمای؛ و اگر نه ترا بدرود تاج و تخت باید گفت ، و وداع اقبال و بخت باید کرد

این نامه بنوشت و بفرستاد و هر روز عشق کلیاپتره اش در دل بر افزون بود چندانکه خوی دیوانگان گرفت، اما از آنسوی چون نامه انتانی بکلیاپتره رسید . با خود اندیشید که چه لازم است که با انتانی مصاف دهم، اکنون که جولیس نمانده صواب آنست که او را در کمند آرم و کار بمراد کنم ، وعزم کرد که : بنزد او شده او را دیدار کند

رفتن کلیاپتره نزد انتانی

پنجهزار و پانصد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلیاپتره آن جمال داشت که در اقالیم سبعه مردم بایاد او می خفتند، و با نام او بر میخاستند ، و در فنون عشقبازی آن دقایق میدانست که خیال عاشق را جز بر طریق اراده خود مجال رفتن نمیگذاشت ، و یکی از جمله حکمای فلاسفه بود که در فنون حکم دست قوی داشت چنانکه او را در علم طب و دیگر علوم کتب مصنفاتست که هم بنام او ترجمه کرده اند و بازبان فارسی و عربی و انسیانی و تراکلیدی و سریانی و ترکی و قبطی و قرق ولاتین و غیر آن دانا بود . چنانکه در شانزده زبان بفصاحت بیان و طلاقت (1) لسان سخن میگفت و از هر دولت که کس نزد او میشد محتاج بترجمان نبود .

بالجمله : چون نامه انتانی بدور سید و سخنان درشت اور ااصفا فرمود ، اعیان مملکت وصنادید حضر ترا انجمن کرده با ایشان شوری افکند که پاسخ انتانی را چگونه باید گفت؟.

ص: 224


1- طلاقت : دلیری در سخن گفتن و کشادگی زبان .

هر کس سخنی بمیان انداخت و رامی همیزد ، عاقبت کار بدان نهادند که انتانی را نرسد که ملکه مصر را مکانت ننهد ، و چندین خشونت کند، اگر همه دولت سستی پذیرد شاید . و بدین ذلت نتوان زیست ، صواب آنست که دامن برزنیم و با او نبرد کنیم ، تاهر که را خدا خواهد ظفر بدو دهد ، کلیابتره چون اینکل ماترا اصغافر مود و میدانست که در مصر آنمرد نیست که با انتانی نبرد کند ، روی بدانجماعت کرده و فرمود : مراد اجب نباشد که کشور بر آشوبم و لشگر برانگیزم ، من خود یکتنه عالم را مسخر کنم .

و از سلاطین تاج و افسر ستانم و برخاك و خاكستر نشانم ، آفتاب با دیدار من دیوانه شود ، وستاره با نظاره من از پای نشیند، هم اکنون در کار انتانی رنج نخواهم برد ، و گنج پراکنده نخواهم ساخت خود بدرگاه او تازم و انتانی را باهمه لاف شیری سگ خویش سازم ، و سالها با آهوی چشمش خواب خر گوش دهم این بگفت و ساز سفر کرد و از زرناب و لآلی (1) خوشاب و جامه های شهوار ، و جامه های زرتار هدیه لایق از بهر انتانی فراهم کرد ، و فرمان داد :

با جمعی کثیر از کنیزکان ماهروی كه هر يك باخوى فرشته و روی پری بودند هم برای صفر آماده شدند و آلات طرب و ادات لهو و لعب را که همواره در بزم کلباپتره بکار می بستند با خود برداشتند ، پس از دارالمك مصر کوچ داده آهنگ اراضی «سلیسی» نمود، چون این خبر بانتانی رسید دل در برش طپیدن گرفت و بزرگان لشگر را طلب داشته باستقبال کلیاپتره بیرون فرستاد، و همی سراپرده خویش را رونق داد و نشیمنگاه را زینت کرد چه گمان داشت که کلیاپتره بدانجا فرود خواهد شد ، اما ملکه مصر هیچ بدو نگریست و بیکسوی لشگرگاه انتانی فرود شده سراپرده راست کرد ، و طومار (2) دولت و شمت بگسترد و سر بر خود را نهاده بر زیر آن بر نشست ، و آن چهره را که دل خورشید از فروغش تفته (3) بود، هر هفت فرمود و تاجی مرصع (4) که کمتر جواهر رخشانش غیرت لعل بدخشان بود ، بر سر نهاد، و آن کنیزکان سیمین ساق در برابرش

ص: 225


1- لآلى - جمع لؤلؤ : مرواريد
2- طومار: دفتر : نامه
3- تفته : گداخته شده
4- مرصع : جواهر نشان .

چون سروها براب جویبارها صف بر کشیدند ، و لشگریان از بیرون سرا برده نیز رده راست کردند انتانی گوش بر در و چشم براه بود، چون معلوم کرد که کلیاپتره بدیگر جای فرود شده، کس نزد او فرستاد و پیام داد که ملکه مصر را چون افتاد که چشم ما را با دیدار خود روشن نساخت و حجره ما را با رخسار خود گلشن نفرمود کلیاپترده در جواب گفت که من راهی دور پیموده ام و مسافتی بعید در هم نوشته ام ، اکنون بر انتانی است که بزیارت من كمر بندد و بنزديك من آيد ، چون کلمات وی بانتانی رسید بی توانی برخاست و راه سراپرده ملکه مصر را پیش گرفت و چون راه بدانجا نزديك کرد ، و آن اسباب حشمت و جلالت بدید ، در حیرت شدچه همه سراپرده در چشمش دیباج ششتری و ستاره مشتری نمود ، پس قدم در میان سراپرده گذاشته ناگاه چشمش بر روی کلیاپتره افتاد که دیدارش چون آفتاب زحمت دیده میکرد در نظره اول دیوانه شد و از هوش بیگانه گشت ، و بی اختیار دویده روی بر پای او نهاد و اظهار مسکنت و ذلت نمود ، کلیاپتره او را گرامی داشت و در پهلوی خویشتن نشستن فرمود ، و آن هدیه که از بهر او کرده بود در حضرتش پیش گذرانید، و ساز مهمانی برای او طر از کرده بزمی شاهوار راست کرد و روز را بر انتانی چنان بشام آورد که از روز و شب بیخبر بود پس انتانی شامگاه با هزار حیرت و حسرت از نزد کلیاپتره بیرون شده بسرای خویش آمد و همی با خود گفت : که اگر اسباب سلطنت آنست که کلیاپتره راست ، دولت روم کجا بشمار خواهد آمد ، و روز دیگر کلیابتره را بضیافت لطلب داشت و چون ملك مصر در سرای او نازل شد انتانی از قلت بضاعت وحقارت سامان شرمنده بود، پس زبان بمعذرت گشوده گفت: بزرگتر از آن ضیافت که ملکه مصر از من کردکس را ممکن نشود، کلیاپتره در جواب گفت : که نیکوتر از آن ضیافت آن باشد که من در مصر از انتانی خواهم نمود ، روز دیگر با انتانی کوچ داده و طی مراحل نموده باتفاق وارد اسکندریه شدند و کلیاپتره بوعده وفا نموده انتانیرا بمهمانی طلب فرمود بزمی چون بوستان بهشت آراسته کرد، و فرمود دو مروارید شاهوار حاضر ساختند که گوهرشناسان هر يك را پانصد هزار دینار زر سرخ بها مینهادند پس بفرمود :یگیرا در جامی نهاده محلول ساختند و بدست ملکه مصر

ص: 226

دادند تا بیاشامید و آن دیگری را خواستند تا حل کرده بدست انتانی دهند تا بنوشد انتانی گفت ضرورت داعی نیست كه من يك كرور تومان مروارید بیاشامم ، دانستم که کلیاپتره بهتر از آن مهمانی تواند کرد و چنان فریفته و شیفته عشق او بود که سراز فرمانش نتوانستی برداشت وترك مال و جاه و سلطنت روم گفته در حضرت کلیایتره رحل اقامت انداخت ، وبرنسق زناشوئی با او همی روز گذاشت و پیش از مضاجعت با کلیاپتره زن «اکتیوا» را که یکی از سپهسالاران روم بود بزنی در سرای داشت

در اینوقت چون اینو اقعه بعرض کلیاپتره رسید، روی با انتانی ترش کرد ورسم جفا پیش گرفت که با چون منی چون تواند شد که ترا زنی دیگر در سرای باشد؟ انتانی برای آنکه او را از خشم فرو نشاند و با خود مهربان سازد ، مملکت عربستان و شام وبيت المقدس وسليسيا وفنيتيارا با جزیره سیپرس بدو تفویض نمود ، و مدت دو سال گاهی بروم شده و باز باسکندریه میشتافت ، و بعشقبازی مشغول بود در اینوقت که یکی از بتکده ها را که در مملکت ارمن بود ، سپاه روم طمع در بسته بدانجا در آمدند و هر مال و زر که یافتند برگرفتند ، و نیز صنمی زرین در آن بتکده بود که بهای فراوان داشت ، هم آنرا برداشته با خود بردند ، از اینروی در میان مردم ارمن و سپاه روم کار بمنازعه و مجادله انجامید و امور آن اراضی آشفته گشت چون اینخبر بروم بردند امرای مشورتخانه حکم دادند که انتانی لشگری لایق برداشته بدانم ملکت شود، و گناهکار انرا کیفر کند ، و مردم ادمن را امیدوار ساخته بجای خود نشاند لاجرم انتانی ساز سپاه کرده از روم بدر شد ، و عشق کلی اپتره چنان در وی آویخته بود که گامی بطرف ارمن نتوانست گذاشت ، بی اختیار عنان عزیمت بسوی مصر بگردانید، و از کمال شوق چنان باشتاب همی طی مسافت کرد که از جمله لشگریان که ملازم رکاب او بودند هشت هزارتن عرضه هلاك و دمار گشت ، وخود باین استجمال باسکندریه در آمده در کنار کلیاپتره آرمید ، و از جهان جزوصل او را امید نمیداشت، چون روزی چند بگذشت شبی در حضرت معشوقه معروض داشت که من زندگانی اینجها نرا برای تو خواهم و در دل دارم که

ص: 227

مملکت جهانرا گرفته بر فرزندان تو قسمت کنم و کلیاپتره دو پسر از انتانی داشت که يكيرا بطلميوس نام بود ، و آندیگر را الکسندر میامندند ، و از جولیس نیز دو پسر داشت، چه از آنروز که با انتانی همخوا به گشت بیست و پنج ساله بود،

مع القصه : شبی انتانی بزمی بر آر است و چهار تخت گذاشته ، چهار پسر کلیاپتره را برزبر آن بر نشانید، آنگاه سلطنت سيپرس بيك پسر کلیاپتره وعده فرمود ، و لباس مردم سیپرس را در بر او کرد، و تاجی بر سر او نهاد و سلطنت اراضی شام و سریانرا با دیگری وعده کرد و هم جامه که نسبت بآن بلاد داشت با تاجی بوی داد و پادشاهی مید را با قیصاریان که کلیاپتره از جولیس داشت وعده داد ، و هم تاجی بر سر او نهاد و سلطنت «لیسیا» را که هم از اراضی مغرب است با آندیگر گذاشت و گفت مملکت ایرانرا مسخر خواهم نمود و بر شما نیز قسمت خواهم کرد ، این بگفت و چند روز دیگر بعیش و طرب بگذرانید ، آنگاه باتفاق کلیاپتره آهنگ اراضی از من فرمود ، تا از قرار حکم مشورتخانه کار آنممالك را بنسق كند ، پس از مصر کوچ داده و از فلسطین ورود فرات عبور نموده، همه جاطی مسافت کردند تا بکنار رود ارس رسیدند، ناگاه از دنبال یکی از دوستان انتانی در رسید که، تو از برای دولت روم در تکتازی ، وعنقریب امرای مشورتخانه کار از دست تو بدر خواهند کرد، چه از این نافرمانی که کردی و نخست بسوی مصر شتافتی ، و جمعی از لشگر یا نرا از آفت سرما وشدت شتاب نابود ساختی ، خرد و بزرگ رومیان زبان بتشنیع (1) توباز دارند ، و عنقریب تورا از درجه حکمرانی و سلطنت ساقط سازند، انتانی در بیم شد و از آنجا سرداری باسپاه برای انجام کار ارمن معین کرده خود عزیمت روم ،فرمود دوستانش گفتند : صواب آنست که کلیابتره را بسوی مصر گسیل فرمائی و یکجهت باصلاح کار خود پردازی ، همانا سلطنت باعشقبازی صورت نبندد چه اول قدم در عشق ترك جانو جاه است انتانی بدین سخن رضا نمیداد ، و کلیاپتره نیز گفت: سلطنت انتان رابی من میمنت نباشد : پس با تفاق بسوی روم رهسپار شدند و سهل و صعب زمین را در هم نوشته (2)

ص: 228


1- تشنیع : بزشتی یاد کردن.
2- در هم نوشته : در گذشته

در جزیره سیماس که از جزایر رومست فرود شدند و در آنجا معلوم شد که ستاره انتانی سر بنشیب دارد ، چه بزرگان روم در دفع او یکجهت شده اند ، و اغسطس پسر خوانده جولیس نیز بعد تمیز و رشد رسیده، خود دعوی سلطنت دارد و مردم او را محلی دیگر نهند چه پسر خوانده قیصر باشد، در اینوقت انتانی از کلیاپتره بدگمان شد، که مبادا از برای خلاصی خود و قوام دولت و سلطنت خویش او را زهر بخوراند و از میان بر گیرد و این معنی را مایه مودت خود با دولت روم کرده باطمینان خاطر بسوی مصر مراجعت کند .

لاجرم: در اكل وشرب جانب حزم را فرو نمیگذاشت ، کلیاپتره بفر است این معنی را دریافت و روزی دسته گلی زهر آلوده کرده بدست انتانی داد و گفت ببوی که نیکو گلی است ، چون انتانی خواست آن را ببوید دست برده آنگل را از دستش بگرفت و فرمود: تا یکی از کهکاران را که در مجلس بودند حاضر ساخته و آن گل را بدو بسپر دو گفت بیوی ، چون بیوئید در حال بمرد ، پس روی با انتانی کرده گفت: در حق من ظن بدمبر ، چه اگر خواستم هلاکت ترا بوجهی دیگر آراستم آنگاه از سیماس با تفاق وارداسن شدند وزن اکتیوا که بعد از شوهر بحباله نکاح انتانی در آمده بود در آنجا سکون داشت، کلیابتره با او و سایرزن و مرد اسن نيك از در مهر و شفقت بیرون شد و جملگی را بزرگوار و محترم داشت و مردم اسن، اگر چه در دل با کلیاپتره بد بودند ، اما ناچار در کمال مسكنت وضراعت سر با طاعت او داشتند .

در اینوقت امرای مشود بخانه روم حکم دادند که انتانی همراهان و سپاهیان خود دار خصت انصراف داده خویشتن به تنهایی در مشورتخانه حاضر شود چون اینخبر بانتانی رسید دانست که بزرگان مشورتخانه بدان سرند که او را از درجه خود ساقط سازند دوستان خود را انجمن کرده با ایشان شوری انداخت، آنجماعت گفتند که کار از آن گذشته که تو خواهی برفق و مدارا باشی، و بحیلت زمام دولت بگیری، اينك اغسطس پسر خوانده قیصر است که دل شیر و نیروی پیل دارد و هرگز از پای ننشیند تا دست در آغوش دولت نکند ، تور الابد باید با او مصاف داد تا بخت هر که را خواهد بتخت نشاند ، و دولت

ص: 229

با هر که پشت کند بر خاک مذلت افکند، انتانی این سخن را با صدق مقرون دانست و سر از حکم مشورتخانه برتافت، اما عشق کلیاپتره او را مجال نمیگذاشت که باعداد سپاه و تجهیز لشگر بر دارد، و خصم را گذاشته همه روز کار خود را بلهو ولعب بیای میبرد ، و سخن جز از کلیاپتره نمیگفت و گوش جز بر سخن او نمیهاد ، و دیده جز بر روی

، می گشاد .

زهر دادن کلیاپتره برادرش را

پنجهزار و پانصد و پنجاه و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش مرقوم شد که جولیس آنگاه که تاج سلطنت بر سر کلیاپتره مینهاد ، برای دفع اندیشه مردم برادر کوچکترش را که آن هنگام یازده ساله بود ، با او در سلطنت شريك كرد و گفت: اکنون چون زشت و زیبا نداند نظم تمامت امور با کلیاپتره باشد ، و چون بحدر شد و تمیز رسید ، شريك خواهند بود ، در اینوقت که او مردی نامور بود ، و دولت انتانی روی به پستی داشت ، کلیاپتره در بیم شد که مبادا انتانی در دست اغسطس نابود شود ، و بعد از او برادرش در كار ملك رخنه انداز دیا خواهد با او مشارکت کند ، چنانکه جولیس مقرر داشت ، پس زهری در اغذیه تعبیه کرده با برادر خورانید و او را از میان برداشته دل از اندیشه او فارغ ساخت.

ابتدای دولت ملوك حيره وجلوس مالك بن فهم

پنجهزار و پانصد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حیره نام شهریست از عراق عرب که از آنجا تا کوفه سه میل راه بود ؛ و آن بلده را از غایت حسن عربان حيرة البيضا ميناميدند؛ و این نام بدو از اینروی افتاد ، که حسان تبع که شرح حالش مرقوم شد گاهی که عزیمت بلاد خراسان فرمود ، چون بدان اراضی در آمده مفای لشگر خود رادر آنجا ساکن فرمود ، قال : «حیروا به . ای اقیموا» پس آن مقام را حیره گفتند

مع القصه : آنگاه که شهر سبا بسبب سیل عرم ویران گشت : وعمرو بن عامر

ص: 230

مزيقيا و ساکنین آن مملکت پراکنده شدند، مالك بن فهم بن غنم بن دوس بن عدنان بن عبد الله بن زهران بن كعب بن الحارث بن كعب بن عبدالله الحارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نضر بن ازد

بن غوث بن ربيعة بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يع بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يعرب بن قحطان بن هود عليه السلام بعراق عرب افتاد از اینروی که پدران او با عمر و بن عامر مزيقيا كوچ دادند و بشام آمدند و سکون کردند چنانکه مذکور شد اما چون عمر و از جهان برفت و نوبت بجفنة بن عمرو رسيد، وهوای سروری داشت مالك ازوى بزنجيد چه او نیز مردی فروتن و نرم کردن نبود ، لاجرم از نزديك جفنه دوری جسته بعراق عرب ،آمد و در این هنگام چون کار دولت روم بسبب جنگ انتانی واعنسطس آشفته بود و خسرو که پادشاه ایران بود هم قوتی نداشت ، مالك اعوان (1) وانصار خویش را فراهم کرده بر حیره دست یافت، واندك اندك بانيرو گشت، چنانکه حکمش بر اراضی بابل و موصل نفاذ (2) یافت و درجه سلطنت حاصل کرد و پنجاه و دو سال در کمال استبداد و استقلال حکمرانی ،فرمود آنگاه روزی بر معبری میگذشت سلیمه نامی نادانسته تیری انداخته بر مقتل او آمد، ومالك بدان جراحت جان ، داد و کیش او بت پرستیدن بود .

جلوس افسطس

پنجهزار و پانصد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، اکتونیس فرزند خاندانی نامور نیست و مولد او در «اریشه» است که کوچکترین بلاد است از این در بود که چون دولت روی بدر کرد در دل میداشت که نسب خود را محو کند، و میفرمود: من فرزند فرمانفرمای جمهوریه روم بودم و هم این سخن بكذب بود بالجمله: مردی خرد مند بود و بختی بلند داشت نخست راه بمشورتخانه روم کرده در حل و عقد امور رای نیکوه میزد و سخن سنجیده همی گفت چندانکه حصافت عقل و رزانت رای او بر بزرگان مشورتخانه آشکار گشت ، و روز تاروزگار او فزونی گرفت ، تادر دیوان روم وزیر و کار فرما شد ، در این وقت بزرگان مشورتخانه او را اغسطس لقب دادند که در لغت ایشان بمعنی همایون است و چون بدرجه سلطنت رسید او را قیصر گفتند و سبب

ص: 231


1- اعوان جمع عون: يارو رفیق مددکار
2- نفاذ : نفوذ و تاثیر داشتن .

این نام در ذیل قصه جولیس مرقوم شد و بعد از اوسلاطین روم را لقب اغسطس میدادند و قیصر نیز میگفتند و گاهی قیصر را بر خویشان پادشاه و ولیعهد او نام مینهادند ، چنانکه در جای خود گفته خواهد شد .

مع القصه : چون جولیس از جهان جای بپرداخت وانتانی نیز بیشتر روزگار خود را موقوف برهوای کلیاپتره ساخت کار، اغسطس که مواظب خدمت و ملازم دولت بود بالا گرفت و لوای ایمپراطوری بر کشیده سلطنت روم یافت ، و بحیاتهای دقیق و اندیشههای باريك يكباره دولت جمهوریه را از میان برگرفته فريداً وحيداً در کرسی حکومت جای گرفت چنانکه بعضی از مورخین نخستین قیاصره و براخوانند اگر چه رسم سلطنت جولیس در روم ،نهاد، و آن هنگام مردم روم وجود اغسطس را طلیعه رحمت و ودیعه نعمت شمردند و از دل و جان سر بفرمان او نهادند، چه نزديك بيست سال بود که کار آن مملکت بفتنه انگیزی و خون ریزی میرفت ، تمامت مردم از دولت جمهور خسته ور نحور بودند.

چون کار بر اغسطس استوار شد بصلاح و صوابدید اقریبه» که او را از چاکران محرم بود جمعی از امرای مشورتخانه را که مخل کار سلطنت میدانست اخراج فرمود و چون بزرگان مشورتخانه این دیدند دانستند که پادشاهی با حکومت جمهور ر است نیاید ، از بیم آنکه روزی این ذلت نبیند دویست تن از ایشان خود استعفا نموده از مشورتخانه بیرون شدند و اغسطس فرمود: هر که را سرمایه از ده هزار دینار زر سرخ کمتر باشد، لایق آن نیست که بمیان بزرگان مشورتخانه زیست کند ، باین حکم نیز بعضی بیرون شدند و جمعیر ابکیفر گناه و بازیری روزگار گذشته بکشت ، آنگاه منصب شاهزادگی را در دیوانخانه بنام خود کرد و بزرگان مشورتخانه آنان که معزول بودند ملول شدند و آنانکه جای خود را داشتند نیز در بیم بودند لاجرم، در نهانی با مردم زبان بشکایت قیصر گشودند و از سخنان ایشان دلهای مردم آزرده شده ، زبان بکوهش (1) کردار قیصر باز کردند ، چون اغسطس این معنی را بدانست بمشورتخانه

ص: 232


1- نکوهش : ببدی و زشتی یاد کردن

آمد و خرد و بزرگ خلق را فراهم کرد.

نخست خطبه برایشان خواند آنگاه گفت: ایمردم روم چون من بکرسی

مملکت برآمدم دست بجور و اعتساف (1) زدم و امرای مشور تخانه را بعضی عزل برخی قتل ،نمودم و بدین کردار معذورم چه پدر کشته بودم و خو نخواهی پدر بر پسر واجب باشد ، و غرض اغسطس از این سخن قتل جولیس بود، چه خود را پسرخوانده او میدانست و از پس این سخن فرمود : اينك از سلطنت دست باز داشته کار بر جمهور میگذارم و از امر خطیر پادشاهی کناره میجویم ، هرکس را از مشورتخانه عزل کرده ام بر سر عمل میاورم ، مردم، از سخنان او غوغا برداشتند و امرای مشورتخانه نیز نیز دانسته بودند که سخن او از در صدق نیست ، پس همگی دست بدامن او زدند والحاح (2) نمودند که دست از سلطنت باز ندارد و ملك را بيملك نسازد ، بعد از آنکه مردم كمال عجز و انکسار (3) بظهور رسانیدند ، اغسطس قبول سلطنت فرمود و امرای مشورتخانه او را در آن مجلس براکانسل، و امپريطال نام نهادند که بمعنی بیگلربیگی و سپهسالار است .

آنگاه اغسطس باز حیلتی اندیشید و فرمود من تا ده سال این بار بردوش مينهم و تن بزحمت سلطنت میدهم ، پس از این مدت باز استعفا خواهم نمود این سخن نیز بر آن گفت که آنانکه با سلطنت او همداستان نیستند ، بامید انقضای (4) این مدت مدت آسوده روز برند و فتنه بر نگیرند و مادام که در حیات بود چون این ده سال منقضی میشد ، باز انجمنی کرد. قرار برده سال دیگر میگذاشت .

مع القصه : چون دیگر باره پادشاهی از انجمن برخاست فرمود : تا امرای مشورتخانه را شش روز دیگر در يك محفل فراهم بداشتند و بپاداش آنکه استعفای او را از سلطنت نپذیرفتند حکومت بعضی از بلاد شرقی یونان و اراضی مغر برا بدیشان تفویض فرمود تا از جانب خود کس بفرمان گذاری آن بلاد فرستادند و ایشان نیز در

ص: 233


1- اعتساف : ظلم و بیداد
2- الحاح: اصرار وزاری کردن
3- انکسار : شکستگی و فروتنی .
4- انقضاء: تمام شدن و گذشتن

ازای این سود و حذای (1) این حکومت مقرر داشتند که هم در پایتخت روم حکم لشگر با اغسطس باشد و از آن بیش در پای تخت روم بی اجازه جمیع بزرگان مشورتخانه کسیرا بر لشگر حکومت نبود و همچنان قرار بدان نهادند که اغسطس برای حراست خود چندانکه خواهد افواج خاصه در روم بدارد. و نگاهداری فوج خاصه در روم از اختراعات اغسماس بود .

برای آنکه ابتدای سلطنت بود و این حمل بر مردم صعب مینمود ، اینگونه لشگر را برای حفظ خویش بداشت تا ناگاه چون جوليس بقتل نرسد و ایشان را سه بهره ساخت ، وحکم داد تايك بهره پیوسته در اطراف سرای پادشاه حاضر باشند و دو بهره بیرون شهر سکون فرمایند اما ایشان بعد از اغسطس مایه فساد روم شدند ، و قیاصره اینگروه را همیشه میداشتند وه را همیشه میداشتند، و چون دولت از رومية الكبرى بقسطنطنیه آمد، هم این قاعده برقرار بود ، و چون سلجوقیان در اسلامبول سلطنت یافتند، اینگونه لشگر را « نيك چری» نام نهادند ، اصلاح و افساد ایشان در هر زمان و عهد انشاء الله در جای خود گفته خواهد شد.

مع القصه القصه : چون اغسطس از اینکار نیز فراغت یافت خواست تا باسم وکالت دولت سلطنت کند ، که خاطر مردم کمتر آشفته باشد، از بزرگان مشورتخانه منصب كانسول اول و طربیون را برای خود بخواست ، و از برای کانسول اول چند شرط باشد

اول آنکه هر وقت پادشاه غایب باشد او حکومت کند .

دوم آنکه قرار سلطنت و آنچه برای سلطنت در کار است او تعیین و تمییز فرماید .

سیم آن که در معابد و عبادتخانه ها پیشوای دین او باشد.

چهارم آنکه احکام لشگر از حضرت او صادر شود .

پنجم آنکه رسولان دور و نزديك با او سخن کنند ، و زشت و زیبای مملکت را بارد و قبول او منوط دانند .

ص: 234


1- حذاء : در عوض .

ششم آنکه در محافل و مجالس برتر از همه کس جای او باشد ، و احکام شرع وعرف از او صادر شود .

هفتم آنکه ضبط وربط خراج ودخل مملکت با او باشد ،اما «طربيون» منصب وکالت رعیت است ، و او را در این امور هیچگونه تصرف نیست ، بلکه در طرف ردو منع سرکنسل واقع است اما عظیم بزرگوار و محترم میباشد ، چنانکه چون از در انکار بر خیزد و کاری را نکوهیده شمرد قدرت سلطنت از اجرای آن باز ایستد ورسم چنین بود که سرکنسل دو تن باشد و طربیون ده تن ، و از برای آنکه ایشان با چنان نیرو و عظمت بهوای پادشاهی بر نخیزند . قانون چنین بود که از پس يك سال این جمله معزول باشند و سرکنسل و طربیون از نواختیار کنند لاجرم چون مدت حکومت ایشان اندك بود با مردم بر نهج عدل و نصفت میرفتند، تا در زمان معزولی مطعون (1) خلق نباشد اما برای اغسطسس این دو منصب مقرر شد که چندانکه زنده است فريداً وحيداً مالك باشد ، و چون روزی چند بر گذشت باز حیلتی اندیشید و باستصواب (2) امرای مشورتخانه که در اینوقت در حقیقت دست نشان او بودند منصب «سوپرم پانتف» که عبارت از امامت امت است؛ پیشوائی مذهب ، و منصب ننثاری را که ممیزی رعیت و وارسی دولت و مملکتست مالك شد، و با این همه برای آنکه وانماید با مردم که رعایت قانون قدیم میکنم و رسم مشورتخانه را بر نخواهم انداخت هر سال صاحبان منصب قدیم را باسم همان منصب خلعت میداد، وخدمتی جزئی رجوع میفرمود و خود نیز هر سال يك نوبت خلعت سرکنسلی میپوشید و در کار سپاه مقرر داشت که لشگریان بیشتر از مردم روم باشند و هر که را در رسته لشگریان در می آوردند آوردند، نخست سوگند میدادند که هرگز جلای وطن نکنند و از سایه علم ایمپراطوری تخلف نجویند ، و ار جان دادن در راه پادشاه و مملكت باك ندارند ؛ لاجرم علم قیصر را که بر آن تمثال عقابی زرین بود لشکریان پرستش میکردند و هر كس از آن علم مبارك روى بر تافته فرار مینمود او را ملعون دنیا و آخرت میدانستند ، و اگر بدست میکردند کیفر ،میدادند و فرمود : تالشگریان روزی دو نوبت تعلیم جنگ کنند و سلاح جنگی

ص: 235


1- مطمون: سرزنش شده
2- استصواب: موافقت و همراهی

که در ایام تعلیم بدست لشگریان میدادند دو برابر آن وزن داشت که در روز جنگی بر میگرفتند تا هنگام نبرد بکار بستن آلات حرب برایشان سهل نماید و برای تعلیم دادن لشگریان در زمستان رواقهای شگرف (1) برآورده بودند که کفایت آن مهم مینمودند ونظام لشگر ایشان بدین نسق بود .

اول پیاده که اسلحه سنگین داشتندو «کو حارت» بودند، و کوحارت را در این عهد بطالیان گویند ، و بر پنجاه و پنج بهره بودند و آن جمله را کامینی مینامیدند و ایشان سرکردگان و سرهنگان داشتند و آن فوج که پیش جنگ بودند علم عقاب با ایشان بود یکهزار و یکصد و پنج تن بودند و نه بطالبان دیگر که هر يك پانصد و پنجاه و پنج تن بودند ، بر قفای ایشان میشدند و این جمله نظام پیاده ششهر ارو یکصد تن بودند و در روز جنگ هر يك برای حفظ خویش مغفری (2) اغبر (3) بر سر داشتند که بری بشبه تاج خروس برزبر آن بود و ایشان را نيزيك سینه بند و يك زانو بند بود ، و سپرى طولانی مجوف از چوبهای سبک ساز میدادند، و با چرم گاو استوار نموده برزبر آن صفحه از مس نصب میکردند و طول آن سپر چهار پا و عرضش دو پاو نیم بود ويك نيزه و يك زوبين (4) داشتند که شش پاطول آن بود و از فولاد بشكل مثلث ستانی بر ، آن مینهادند که، هجده اصبع طول داشت و آن را بسوی دشمن پرتاب میکردند ، و چنان زیر دست بودند که هرگز زخم ایشان خطا نمیشد و در ، مصاف پس از افکندن آن نیزه و زوبین تبغ بر کشیده و بجنگ در می آمدند و شمشیر ایشان کوتاه بود و دو دم داشت که از برای زدن و فرو بردن هر دو نیکو بود و در میدان حرب هشت صف بر میکشیدند و میانه هر دو صف و هر دو تن يك ذرع فاصله بود و سپاه سواره ایشان ده بهره بودند بهرۀ نخستین یکصدوسی و دو تن بودند و نه صف دیگر هر يك شصت و شش تن جمله هفتصد و بیست و شش آن میشدند و هر رسته پشتوان يك بطالبان پیاده بودند و گاهی در جنگ باقتضای وقت از پیادگان جدا می شدند ، و سلاح جنگ ايشان بك غفر و يك سير طولانی و یکزوج خف، ویکزده بود و يك زوبين و يك شمشیر داشتند و استعمال نیزه و طبرزین

ص: 236


1- شگرف : کمیاب بی نظیر
2- مغفر: زره زیر کلاه
3- اغبر: خاکی رنگ گرد آلو
4- زوبين: نيزه كوچك .

نیز از ایرانیان آموخته بودند و هر لشگر که جزء سپاه روم بود همین لشگر نام مینهادند و لایق نمیدانستند که ایشانرا لشگر رو می خوانند و در جنگ باید معین لشگر بقد لشگر زیاده ،باشد و هر بطالبانر ایکفوج معین همراه و مواظب بود و چون ایشان نیکو خدمت میکردند سرکردگان آن جماعترا در روم دیوان بیکی مینمودند و در هر سپاه ده منجنیق بزرگ پنجا و پنج منجنيق كوچك بود كه با آنها سنگ بسوی دشمن می افکندند بدانگونه که هیچ لشگر و همچ دیوار قلعه را در برابر آن استواری نبود، و لشگرگاه ایشانرا بشکل مربع مینهادند؛ وزمین مربعی را که از ضلعی تا ضلعی هفصد ذرع مسافت بود بیست هزار تن لشگری فرود میشد و دور لشگرگاه را دیواری بارتفاع سه ذرع بر می آوردند و دور آنرا خندقی که دو ذرع و يك شبر عرض و دو ذرع و يك شبر عمق داشت حفر میکردند، و انجام این مهم بالشگریان بود و عدد لشگریان در زمان قیاصره سیصد و هفتاد و پنج هزار تن بود كه يك نيمه آن معین لشگر نامیده میشدند و هفتاد و پنجهزار تن نیز لشگر بحری داشتند، و هرگز سپاهیان را در شهرستان سکون نمیگذاشتند، بلکه در سرحدها جای میدادند تا قویدل و درشتخوی گردند و ممالک محروسه اغسطس بدینگونه بود.

اول : مملکت ایتالیا و آن اراضی را که امروزه لامبردی مینامند در قدیم جزء ایتالیا نبوده بلکه قبیله از فرانسه آنجار امسخر نموده فرانسه نو آباد مینامندند و آن اراضی از کنار رودخانه «پوتا» بوده تاز مین رامنه و سبب آبادی ایتالیا طایفه اتر سکن، وقبيله امبرير بودند و جز اینها قبایل «مرسی» و «سمنت» و «اوپولین» و«لوکسین» مردمان جنگی و مبارز بودند اغسطس این مملکت را یازده بخش فرموده در هر قسمت حاکمی برگماشت و دیگر رودخانه «دین» و «دنیوب» چون هزار و سیصد میل را قطع کرده باشصت رودخانه دیگر پیوسته گردد او داخل دریای قراد نکز شود ، و چنانست که آن دریا برای ظرف بودن آن رودخانه های بزرگ كوچك مينمايد

بالجمله : آن اراضی که در اطراف رودخانه دنیوب باسم «الركن» مشهور بود مشتمل است به بر چند مملکت

ص: 237

اول «ریتیه: و آن از سرکوه الف تارودخانه «دنیوب» است.

دویم «ناركم» و «پنانیه» و آن اراضی ما بین رودخانه «ان» ودنيوب (1) است و آن مشتمل است بر ملوك «استريه» و«ستيريه» و «كریسیه» و «کرن آله» و «منظری» سفلی و «کلوانیه» و مردم این اراضی پیوسته با هم دوست بودند چنانکه هنوز در تحت فرمان يك خانواده اند سیم «دالمیشه » و آن اراضی طولانی کم عرضی است میان رودخانه سیود «آدراتك» که این زمان از نواحی و نس وارض رقوسه محسوب میشود ، هنوز باسم قديم الرکن نامیده میگردد .

چهارم «مسیه» و «رسیه» و چنانست که رودخانه طیس چون بارود سیوپیوسته شد یونانیان آنرا رود استرخوانند و آن بلاد که در جانبين استر واقع است دسيه ومسيه گویند و بلاد مسیه که بر طرف یمین رودخانه دنیوب باشد دوملك است و آن را سردیه و «باقریه» گویند و آن اراضی عاقبت بدست سلاطین اسلامبول مسخر گشت ، و بلاد دسیه که بر طرف یسارد نیوب واقع است. چهار مملکت است «ارتمسو» از وطر نسلوانیه و این هر دو بتحت فرمان حاکم منقری در آمد و مولداویه وواليشه هم بزیر فرمان ملوك اسلامبول شد

پنجم «ثريث» و «مسدانیه» و «قريث» است، و اينك شهر قسطنطنیه در کنار تربت واقع است و مسدانیه شهریست در مملکت ماکارونیه که مولد اسکندر یونانیست آن را مسدن نیز گویند و آن مملکترا معرب کرده مقدونيه وماقدونیه خوانند و شهر ثبث و ارقان و اسن که از بلاد و امصار یونان است ، در قریت بوده و این سه مملکت چون بتصرف عثمانلو در آمد ، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد «روم ایلی» نام نهادند.

بالجمله : در بالا در امتار روم هزار و صد و نود و هفت شهر و قریه و آبادانی كوچك و بزرگ بوده .

و دیگر: مملکت اسپانیول است و آن در نهایت اراضی مغربست از یکسوی

ص: 238


1- دنيوب: رودخانه معروف انوب

بکوهستان پرنین و از یکسوی بدریای مدتر نین و از دو جانب ببحر اتلنتك پيوندد و اغسطس آن اراضی راسه بهره ساخت اول «لوستنیه» که اکنون مملکتی جداگانه است و آنرابورتغال خوانند، دوم «پتکه» و آن اراضی قرنده و اندلوسیه است، سیم «تر کانن» سیرانت ومحال قلیشه و استریه و بسکی و نوری ولیان و دوکسلز و مرشه وانشه و ارقان در این قسمت است ، ودار الملك آنرا بنام مملکت خوانده ترقانیه گفتند و سه قبیله از مردم آن مملکت بجلادت و دلاوری بلند آوازه بودند، سلتبرین وار کنتسبرین و استر نین نام آن قبایل بود و در آن مملکت سیصد و شصت شهر و دیه و قریه بوده است .

و دیگر مملکت فرانسه است که اسم آن در قدیم الایام کال بوده و ایشان زن و فرزند و آدمیانر اهنگام حاجت قربانی میکردند، چون نوبت سلطنت به تبریس و کلا دویس رسید این رسم را از میان ایشان برداشتند بالجمله آنمملکت مشتمل است بر بلادی که ما بین کوهستان پرنیز» والف و رودخانه رین و دریا واقع است ، و آن اراضی شش مملکت بود اول نر بانس دویم، اگوتين سيم سلتك چهارم ،لیان ،پنجم بلجك ، ششم جر من عليها و جر من سغلی و بلاد لوقز مبرق و حینالت و فلندرزو بربان نیزه سیمه آن ممالک بودند و هزار و دویست شهر و دیه و مزرعه و آبادانی در این مملکت بود و این بلاد از معظم امصار آن مکت است که هنوز آبادان است، شهر قال که همان کال باشد و مر سیلزوارلس و نزمز و نربان وطالوس و بورقس و آتون دیگر وينه و وليان ولنقرس وطروز .

و دیگر جزیره برتین است که مشهور بانگلستان باشد و قسمت آن اراضی را در ذیل قصه جولیس مرقوم داشتیم در عنوان تاریخ انگلیس ، و در آن مملکت چهار قبیله نامور بوده که از میان سی قبیله که در انگلند سکون داشتند بلند آوازه بودند، اول قبیله باجی که در طرف غربی آن ارض بودند، دویم «برقیت» که در حد شمال بودند سلورز که در جنوب بودند چهارم آی سینی که در حدود شرقی آن اراضی سکون داشتند و در قدیم این جزیره محل تجارت بوده و حکام آنجا در شهريارك نشیمن داشتند و دیگر ممالک شرقی سفلی است که آنرا ایشه مینا» مینامیدند و آنممالك ما بین دریای قراد نکز و آق و نکز است است و از رود فرات تازمین فرنگستان اتصال دارد مشتمل بر پانصد شهر و دیه بزرگ و كوچك بوده و اکنون خراب و ویران است، چنانکه اندکی بجا مانده

ص: 239

و آنممالک شرقی روم را که از البرز کوه تارود «کر» بوده ، چنانکه ارمن و گرجستان نیز از این بهره استرومن ایشه مینامیدند ، و ممالك يونانرا نيز جمعياً مشرق زمين میگفتند .

و دیگر بیت المقدس و و دای النمل عربستان است که طول آن از رود فرات تا ساحل بحر عمان است.

و دیگر مملکت مغر بست که سیصد شهر معظم در آن بود که همه مطیع کرتج ، آنجمله با دولت کرتج بتحت حکومت روم آمد ، و مملکت نیز از اینجمله است که بسبب رود نیل که از پانصد میل راه در میرسد آبادانی یافته

و دیگر جزیره های دریای مدتر نیاست و جزیره کار سکه که مولد ایمپراطور ناپلئون بوده، چنانکه مذکور خواهد شد ، و جزیره سروینه و جزیره سیسلی و جزیره سیپرس و جزیرهای یونان است كه هر يك محل سلطنت و دولتی بوده ، پس طول ممالك روم از ساحل بحر جنوبی تا رود فرات زیاده از سه هزارمیل بوده است عرضش از دیوار انطاننس که منتهای شمالی ولایت دئلیه است تابکوه اطلس زیاده از دو هزارمیل بوده، و این اراضی از بیست و چهار درجه عرض شمالی تا پنجاه شش درجه باشد و کلاسه کرورو یکصد هزارمیل در میل است .

و اغسطس خراجی مقرر داشت که همه ساله عمال اينممالك انفاذ حضرت میداشتند ، از جمله از ممالك شرقی روم یکصدوسی و پنج ملیان در هم که عبارت از چهار ملیان و نیم وجه انگلش باشد ، بحضرت قیصر میرسید ، و تومان انگلش را در این زمان دو باجاقلو» خوانند پس حاصل خراج ممالك شرقی روم هجده کرور با جاقلو خواهد بود ، وخراج مملکت مصر پنج کرورتومان وجه انگلش بود، ودخل فرانسه مساوی مصر بود ، و این هر دو بسبب زراعت و فلاحت بسیار فزونی گرفت ، و خراج ممالك مغرب نخست باسم پیشکش هر سال هشت کرور تومان پول انگلش بود، و چون دولت کرتج و مغرب بدرستی مغلوب روم شد ، این مبلغ اندکی از بسیار گشت و در مملکت اسپانيول نزديك بشهر كر تجينيه معدن سیم، یافتند که هر روز بیست و پنجهزار

ص: 240

درهم سیم خالص از آن معدن عاید عمال اغسطس میگشت و از آنمبلغ هر سال سیصد هزار تومان وجه انگلش بدرگاه او میرفت ، و جز این مردم آنمملکت تومان خراج میگذاشتند ، وعمال اغسطس در اخذ منال (1) دیوانی و خراج ممالك چنان دقیق و کنجکاو بودند که وقتی مردم جزیره قیرس که چند تن ماهی گیران بودند، نامه بحضرت اغسطس فرستاده يك ثلث از جمله خراج خود را بتخفيف خواسته بودند ، و خراج ایشان همه جهت پنج تومان بود .

بالجمله : خراج ممالك خارجه از روم هشتاد كرور با جلوقو بود که همه انفاذ در گاه اغسطس میگشت ، و چون قیصر از کار این ممالک بپرداخت خواست : تامملکت روم و ایتالیا نیز خراج گذار باشند و تا زمان از مردم این مملکت از نقل دیوانیان مسلم بودند ، پس اغسطس با امرای مشورتخانه همی گفت : که دخل کشور کفایت خرج لشگر نکند باید مردم روم و ایتالیا نیز برای خرج دولت برسم خراج حملی بر گیرند . و چون بازرگانان از اطراف واکناف عالم بدار الملك روم كه محط (2) رحال قياصره بود کالای فراوان فرود می آوردند نخستین رسم عشاری (3) نهاد و مقرر داشت که خریداران در قیمت بعضی از کالا که برای عیش و طرب ستانند از هشت يك بعمال دیوان سپارند و همچنان هر کالایی مبلغی معین و مقرد بود تا بعضی از کالا که رعیت را از آن گزیر نبود از چهل يك بعمال میرسانیدند و این قانون در الماس و زمرد و شیر ماهی و چرم و پنبه و ابریشم بافته و غیر بافته و آن بوس و دارچینی دمر و فلفل وزنجبيل و دیگر عقاقير (4) و عطریات مقرر بود و از غلامان زر خرید و کنیزگان و خنثی نیز اخذ آن مبلغ مینمودند .

و دیگر بدعت اغسطس وجه دلالی بود که مقرر فرمود : هر چه در مملکت

ص: 241


1- منال : جایی که از آن سود و حاصل بدست آید مثل مزرعه و دکان.
2- محط: محل فرود آمدن منزل محط رحال بار انداز قافله.
3- عشاري : عوارضی
4- عقاقير جمع عقار : دوا و گیاه.

روم از طریف (1) وتليد (2) و ناطق وصامت وزشت و زیبا بمعرض بیع در میآید از قیمت آن صدیکر اعمال ديوان اخذ فرمایند و دیگر فرمود از اموال و میراث مردگان و موقوفات از صد پنج بحضرت دیوان تسلیم دهند و چون مردم خواستند از بدعتهای او بشورند بهمان نرمی و خضوع که خوی داشت خلق را بجای خود نشانید ، و گفت این کار بصوابدید امرای مشورتخانه است که خرج سپاه را زیاده از خرج دولت دانسته اند و در نهانی بایزرگان مشورتخانه پیام داد که چون بدین کار همداستان نشوید مردم روم راچون دیگر ممالک سرشماره خواهم کرد . واخذ خراج سلطانی خواهم فرمود پس امرای مشورتخانه ناچار بدین سخن گواهی دادند تا اخذ وجوه سلطانی از میراث و موقوفات برقرار شد در این وقت کار سلطنت بر اغسطس راست گشت و پادشاهی او استوار افتاد و از مملکت روم دو چندان مال یافت که از ممالك خارجه بدست میکرد ، و دروچه لشگریان مرسومی معین مقرار داشت که همه ساله دریافت نموده ملازم حضرت باشند ، چه از آن پیش در دولت جمهور رسم چنان بود که مرسوم هر لشگر را اهل آن کشور رسانند ، و اگر روزگار مقاتله ومحاربه نبود ایشانرا عطائی نمیکردند، و این قانون از اغسطس بود که مرسوم لشگریانرا مستمر فرمود ، و دیگر حکم داد که کس را با مذهب و دین دیگری کار نباشد ، و در مملکت او هرکس بآئینی که دارد قدم زند، اما هر طبقه را كه بمبدأ و معاد عقیده داشتند و با ثواب وعقاب معتقد بودند زیاده محترم میداشت ، و میفرمود : نظم دولت و این مملکت را با این مردم نیکوتر توان داد و در هر مملکت غلبه میافت معابد ایشان را خراب و اصنام و اونان آن جماعترا برداشته بروم می آورد و در آنجا بتکدها ساخته آن اصنام را نصب مینمود ، تابلده روم مرجع جميع طوايف واهم باشد، و بلاد یونان را برای آبادی روم خراب خواست

ص: 242


1- طريف : مال نو
2- تلید: مال کهنه

و چون برایشان دست یافت، فرمود: تا بازبان لاتین که لسان قیاصره است مردم یونان تکلم ،کنند و چون کتب علوم بیشتر بزبان یونانی بوده فرمود : که در مدرسه ها طالبان علم را از کلمات یونانی منع نفرمایند ، و در اینوقت از السنه مردم ایتالیا جز زبان لاتین باقی نبود وزبان «سبين» و « اتروسکن» و «نیش» را که از بانهای قدیم آنمردم بودکس یاد نداشت.

و دیگر فرمود که: آن مردم که در جنگ اسیر و دستگیر میشوند بروم آورده بیهای اندک خرید و فروش کنند و آن جماعت را بزحمت بدارند تا مبادا قوت گیرند و سبب فتنه توانند شد و کثرت این مردم اسیر چنان شد که وقتی در نهانی شماره کردند تا ایشان شمار خود را ندانند زیاده از عدد سپاهیان روم بودند در زمان اغسطس مرد روستایی از اهل روم بمرد مواشی (1) اور اشماره کردند سه هزار و ششصد سرگاو و دویست و پنجاه هزار سربز و میش داشت، و چهار هزار و یکصد و شانزده تن غلام زرخرید اورا بود که ایشان را نیز چون گاو و گوسفند شماره میکردند و هم چنان یکتن زن بیوه مغربی چهارصد غلام زرخرید از مال خود جدا کرده، بپسرش سپرد وخود نیزد و چندان آن بداشت

بالجمله: عظمت اغسطس بدانجار سید که حکم داد تا در روم معبدها ساختند و او را چون خدایان پرستش نمودند، و این فتنه را سبب مردم یونان شدند ، چه ایشان برب النوع (2) معتقد و برای هر نوعی خدائی معین مینمودند و پرستش میکردند ، چنانکه در قصه اسکندر یونانی مرقوم افتاد .

اغسطس نیز خود را رب النوع مردم دانسته فرمان داد : تا اورا پرستش کردند و از آنجا که مرد حیلت ساز و دور اندیشی بود میفرمود که هر روز تجهیز لشگری و تسخیر کشوری نمودن از قانون خرد دور است ، چه حفظ و حراست ممالك

ص: 243


1- مواشى - جمع ماشيه : چهار پایان
2- رب النوع : خدای مخصوص یا موجد و سبب یکی از عوامل وقو او حوادت طبیعی در نزد ملل قدیمه از قبیل مصر بها و خنیقیها ، وبابليها ويونانيها ، وروميها ، و غیره که هر يك از عوامل و قوای طبیعت را اتری از آثار خدای مخصوص میدانستند

بعيده بنهايت صعب خواهد بود ، و آنچه تاکنون بحیطه تسخیر مادر آمده آمده هر گاه اولیای دولت بنظم و نسق بدارند مورد ستایش و تحسین خواهند بود ، لا جرم با اردوان که در این وقت سلطنت ایران داشت مصالحه نمود و هر چه از مرد و مرکب در جنگ ایرانیان بدست کرده بود بسوی او فرستاد و حدود مملکت روم را بدینگونه مقرر داشت که از سوی مغرب دریای «اطلنتك» باشد ، و از طرف شمال رودخانه رین و دنیوب، و از جهت مشرق رود فرات و از جانب جنوب وادی نمل عربستان و اراضی مغرب سرحد باشد و اندرز نامه نوشت که آن قیاصره که از پس او بر کرسی مملکت شوند، از این حدود پیشی نجویند و زیاده طلبی نکنند ، و بعضی از سیراو در ذیل قصه بطلمیوسهای مصر و کلیاپتره مرقوم خواهد شد و مدت سلطنت او در روم پنجاه سال بود .

ظهور سیسرو

حکیم در ایتالیا پنجهزار و پانصد و شصت و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سیسر و از جمله حکمای مملکت ایطالیا است و او را از فنون حکم بهره کافی بوده خاصه در فن شعر و فن خطا به کمال دانش داشته و مردم روم از وی سود فراوان میبرده اند و عظیم، بزرگوارش میداشته اند، چنانکه هر کس از مردم صاحب مال که پشت بدینجهان میکردند بهره از میراث خود را بحکم وصیت برای سیسر و مینهاده از اینروی مال سیسر و بیکصد و هفتاد هزار تومان وجه انگلش رسید که در این زمان عبارت از سیصد و چهل هزار باجاقلو باشد .

بالجمله : چندانکه سیسرو زندگانی داشت مردم روم و ایتالیا وجود او را غنیمت دانسته کسب معارف در حضرت او مینمودند.

آمدن افسطس

بر سر انتانی پنجهزار و پانصد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام

بود چون اغسطس در مملکت روم کامر واگشت ، و سریر سلطنت را به نیروی تدبیر و قوت

ص: 244

بخت مخصوص خود داشت چنانکه مذکور شد تصمیم عزم کرد که انتانیرا از میان برگیرد و دل از جانب او فارغ سازد بزرگان مشورتخانه که سر در طاعت او داشتند این معنی را دانسته بودند، پس روزی در حضرت او فراهم شده معروض داشتند که :

گناه کرده دولت است ، چه روزگاریست که پشت بروم کرده و روی کلیاپتره را قبله عبادت شناخته وطره (1) اور احبل المتین (2) سعادت دانسته دین و دنیای خود را بر سر عشق او نهاد ، وبلاد و امصار روم را بر و نمای پسران کلیاپتره داد ، و اينك زن اکتیوارا که سالها در حباله نکاح او بود ترك گفته و بر خلاف قانون با کلیاپتره در ساخته .

نخستین حکم آنست که زن اکتیوارا طلاق گوید ، و باکلیا پتره باشد اغسطس فرمود که مرا با زنان کار نیست و زن اکتیوار را نمیشناسم ، و با انتانی نیز اگر با من از درستیز نشود خصمی ندارم، لكن مملکت مصر باید در تحت دولت روم شود چه کلیاپتره با کمند طره وزره گیسو و شمشیر ابرووستان غمزه و زوبین مژه در کار سلطنت رخنه انداخت، و يك نيمه جهانرا مسخر خود ساخت ، اگر او را امان دهم صد مثل انتانيرا عنقريب عاشق روی خود کند و پاسبان کوی خودفرماید؛ آنگاه اگر خواهد روی بروم کنند و نشان از این مرز و بوم نگذارد، این همه از کلیاپتره میگفت لیکن در خاطر کین انتانی میداشت ودفع او را خاطر میگماشت .

پس بفرمود تالشگرها فراهم شدند هشتاد هزار پیاده و دوازده هزار سواره آماده کرده و دویست پنجاه کشتی جنگی در آب افکند و از آنسوی چون انتانی را از عشق با خود آوردند از کار قیصر وعزم او آگاهش ساختند .

ناچار برای دفع قیصر برخاست و باراضی یونان آمدم از شهر اسن لشگری

ص: 245


1- طره : بضم طاو وفتح رأی مشدد دسته موی تابیده در کنار پیشانی.
2- حبل المتين : دست آویز استوار .

بر آورد و از آنجا بسیماس شده و پانصد کشتی جنگی بر آراست و فرمانگذار لیبیا وسليسيا وكبيدسيا ويفلاكثينا وكماجنا و سریس را ملازم رکاب ساخت و فرمان داد تا هر دوش پادشاه بیت المقدس نیز لشگر آل اسرائیل را بحضرت او فرستاد .

در این وقت بزرگان سپاه انجمن شده معروض رأی انتانی داشتند که کار اغسطس را بازیچه نتوان شمرد واشگر روم را خارمایه نتوان گرفت ، اینگونه جنگ را با عشقبازی انباز (1) نتوان ساخت تو چندان سر مست عشقی که اگر مژه در بلك توهمه سنان و ژوبین شود ، چشم از روی کلیاپتره برنداری و اگر بلاهای آسمانی و زمینی پای برسر تو نهدسر از پای او بر نگیری او را نخست بجانب مصر گسیل فرمای؛ پس عزم جنگ اغسطس کن که کار جنگ را جز بنیروی فرهنگ نتوان ساخت و تو را با کلیابتره فرهنگ نماند؛ که کارجنگ توانی کرد .

انتانی که هزار ملك جهان و جهانبا نيرا بايك لحظه دیدار کلیاپتره برابر نمیداشت سخن ایشانرا وقعی ننهاد و گفت: کلیاپتره امروز پادشاهی بزرگست ، ووجوداو در جنگ سبب تقویت مصر و شام خواهد بود ، و من هرگز از وی جدائی نخواهم کرد .

لاجرم از کردار انتانی و اصرار او در عشق کلیاپتره دو تن از بزرگان حضرت او رنجیده خاطر بگریختند ، و نزد اغسطس شده او را بجنگ انتانی بر انگیختند و گفتند: او را جز عشق کلیاپتره خیالی نیست ، و رائی نتواند زد ، و تدبیری نتواند اندیشید .

پس اغسطس قویدل شده از جای در آمد و از اینسوی نیزانتانی بالشگریان نامحصور کشتی در آب راند، اما در کشتی کلیاپتره با همه کنیزگان ماهروی روز و شب بكار لهولعب وساز و طرب مشغول بودند و در روی بحر دست افشان و پای کوبان طی مسافت میکردند، و سخن همه از باده و جام و نقل و بادام میگفتند . اما روز دوم تحویل آفتاب ببرج میزان هر دو لشگر باهم برابر شدند و کشتیها بتنگ یکدیگر

ص: 246


1- انباز : شريك و برابر

درآمد و جنگ پیوسته شد و سنگهای گران بدستیاری منجنیقها از کشتی بکشتی باریدن گرفت .

کلیاپتره که گوش به ترانه چنگ وعود (1) بزحمت نهادی و در بساط طرب و ساز بصد هزار دلال (2) و نازیای گذاشتی ، از نمره مردان جنگ و زئیر (3) شیران نبرد کوفته خاطر گشت و عنان کشتی خویشرا برتافته بیکسوی شد و این سبب ضعف لشگر انتانی ،گشت زیرا که انتانی چون کشتی کلیاپتره را در میانه نیافت، چنان در غلق و اضطراب شد که از اندیشه ظفر جستن و خیال شکسته شدن هر دو بیرون شد و بی اختیار عنان کشتی خویش را برتافته بیخودانه در قفای کلیاپتره همیرفت ، لشگریان اوچون این حال مشاهده کردند ، بعضی دست از جنگ کشیده هزیمت شدند ، و بعضی را غیرت خاطر جوش کرده در حر بگاه پای سخت کردند و آنگروه اگرچه دو چندان خویشرا بکشتند اما عاقبت مقتول گشتند ، و لشگر انتانی یکباره شکسته شد ، و بر حسب حکم اغسطس جمعی از لشگریان مأمور شدند که کلیاپتره و انتانی را گرفته بحضرت او برند .

اما انتانی چون کشتی خود را بکلیاپتره رسانید و از دنبال خبر شکستن لشگر بدو رسید ، بدانست که روزگار دولت بنهایت شده در زاویه کشتی بنشست و دستها برزان و نهاده سر بر زبر دست نهاد و از این غم سه روز اب با خوردنی و آشامیدنی نیالود.

آنگاه کلیاپتره بنزد او شتافت و باز چون چشم انتانی بروی افتاد از کار جنگ و شکست فراموش کرد، و باعشق او از دو جهان خرسندی گرفت و کار بدان نهادند که کلیاپتره از بندر «ترس» به اسکندریه شود .

وانتانی از طریق لیبیا بدانجانب رهسپار گردد زیرا که در آنجا «سکریس» را که یکی از سرکردگان حضرت او بود با سیاهی سکون فرموده بود ، خواست تا آن

ص: 247


1- چنگ و عود : وسائل شادی و طرب بوسیله آلت موسیقی
2- دلال : نازو غمزه
3- زئیر بانگ شیر

سپاه را باسکندریه آورد تا اگر دشمن قصد او کند تواند از در دفع ومنع برخاست اما چون بدانجا رسید بعرض وی رسانیدند که سکرپس چون خبر شکستن تو را اصغا فرمود مردم خود را برداشته" بدرگاه اغسطس شتافت .

انتانی از اصغای این کلمات دست زده تیغ برکشید . تا خود را هلاك كند دوستان او بدویدند و او را از اقدام چنین کاری شینع (1) منع فرمودند ، و گفتند ناچار باید بجانب اسکندریه شتافت و از سپاه مصر و شام گروهی فراهم کرد تا اگر اغسطس از دنبال بدان جانب شود اسباب مدافعه آماده باشد ، پس انتانی عزیمت اسکندریه کرد .

اما از آنسوی کلیاپتره چون نزديك به اسکندریه رسید باخود اندیشید که اگر مردم مصر بدانند که ما شکسته از این سفر مراجعت کرده ایم دور نیست که سر بمخالفت بردارند و ما را از دخول مملکت مانع شوند پس بفرمود : تا تاجی که علامت فتح بود بر فراز کشتی نصب کردند؛ چنانکه مردم مصر آن حال را مشاهده کردند چنان دانستند که فتح با کلیاپتره بوده و باستقبال وی شتافته او را در کمال عظمت با اسکندریه در آوردند، و کلیاپتره چون وارددار الملك شد ، در حال بفرمود که اعیان مملکت و بزرگان آن اراضی را که در وجود ایشان اثری متصور بود حاضر ساختند .

و فرمان داد : تا جمله را سر از تن برگرفتند و برخاك راه افکندند و چون دانسته بود که اغسطس از دنبال او خواهد شتافت و لشگر بمصر خواهد کشید ، چندانکه گنج انباشته داشت با تمامت اموال واثقال خود بکشتیهای بزرگ در آورده بدریای احمر در افکند ، تا آنگاه که خواهد برداشته بجانبی فرار کند.

در اینوقت قبایل عرب که در حوالی مصر وحدود فلسطین سکون داشتند ، این معنی را دانسته مردم خویش را فراهم کردند، و ناگاه بساحل بحر احمر آمد، آن

ص: 248


1- شنيع : زشت

کشتیها را بیافتند و اموال کلیاپتره را بنهب و غارت بر گرفته بمساكن خویش گریختند .

انقراض دولت

بطالسه پنجهزار و پانصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، آنگاه که لشگر مصر شکسته شد و کلیاپتره باسکندریه در آمد، چنانکه مذکور شده از پس روزی چندانتانی نیز در رسید و از برای ایشان کمال مسکنت و مذلت حاصل بود در اینوقت کلیاپتره با خود اندیشید که اگر چه انتانی در نزد من نيك عزیز است و عشق او نیز با خاطر من پنجه افکنده است .

اما عشق ورزی وقتی خوش است كه كار ملك بنظم و نسق باشد ، کار جهانبانی را با عشق انتانی نتوان برابر داشت زود، باشد که اغسطس چون آتش و باد تاختن کند، و خاک این مملکترا با آب رساند.

لاجرم باید بی آگهی انتانی با اغسطس سازمهری طراز کرد و در موافقتی باز نمود، پس حیلتی اندیشیده بنزديك انتانی آمد و گفت : تودانی که امروزمارا با قیصر قوت جنگ نیست اگر او، بدینسوی آهنگ کندکار بر ما تنگ خواهد شد .

لاجرم صواب آنست که از حضرت انتانی رسولی چرب زبان بنز داغسطس شود تا سخن از در مصالحه و مدارا راند من نیز از جانب خویش بنزديك اوبيكى خواهم فرستاد وطلب مرافقت و موافقت خواهم نمود .

انتانی که در حضرت معشوقه همه تسلیم و رضا بود ، دل بر این سخن نهاد و هر دو نامه از در مسکنت نوشته هر يك رسولی بدرگاه قیصر فرستادند ،

و کلیاپتره در نهانی با او پیام داد که اگر قیصرانتانی را از میان بر گیرد من با او چنان باشم که با انتانی بودم ، چون این هر دو فرستاده نزد اغسطس رفتند ، رسول کلیاپتره را محترم داشت و فرستاده انتانی را خوار کرده از پیش براند ، چون ایشان مراجعت کردند و سخنان قیصر را باز گفتند انتانی سخت اندوهناك شد ، دیگر باره كس

ص: 249

بنزد اغسطس فرستاد که اگر ایمپراطور رخصت فرماید ، من از مصر کوچ داده بشهر اسن روم و در آنجا چند انکه زنده باشم در زاویه خمول (1) و گوشه عزلت نشینم بشرط آنکه کلیاپتره و اولاد شدر سلطنت مصر برقرار باشند.

هم در این کسرت اغسطس سخنان اور اوقعی ننهاد ، و فرستاده او را بی نیل مرام رخصت انصراف داد ، و انتانی چون از قیصر مأیوس شد ، چند روزه زندگانیرا غنیمت شمرده با کلیاپتره بعیش و عشرت شد ،

اما در نهانی کلیاپتره دانسته بود که ستاره دولت سر به نشیب دارد ، و عنقریب آن جاه و مال بدست سپاه بیگانه پایمال خواهد شد ، پس از برای جاندادن طریقی سهل میجست ، تا اگر روزی کا رصعب شود خود را عرضه هلاك سازد ، و با قتل گناهکاران و زندانیان هر روز تجربتی حاصل میکرد ، تا بداند که کدام گونه مردن آسانتر و بهتر است.

عاقبت گزیدن مار را اختیار کرد، و درمیان حجاز و مصر و شام ماری پدید شود ، که از اعضای آدمی عضویرا معین کرده و برجستن کند و دم بدان عضو رساند ، از پس گزیدن آد می برجای سرد شود، چنانکه او را فرصت آه نباشد ، پس کلیاپتره کس فرستاد ماری را بدینصفت بدست آورد و او را در سبدی کرده همی بداشت تا هنگام حاجت

را بکار برد .

مع القصه : چون زمستان آنسال بنهایت شد و آفتاب ببرج حمل تحویل کرد ، اغسطس با لشگری نا محصور از جای بجنبيد وعز يمت تسخير مصر فرمود ،

و از اینروی که کبریای (2) کلیاپتره را میدانست بیم داشت که چون کار بر اوتنگ شود خود را با اموال و انقال بسوزاند ، لاجرم کس نزد او فرستاده اظهار مهربانی فرمود ، و کلیاپتره نیز با او سخن از در رفق و مدارا رانده باعمال و حکام خود نوشت

ص: 250


1- خمول: گمنامی
2- کبریا : عظمت و بزرگی

که در هر شهر و بلد که لشگر اغسطس در آید در بروی او نبدند و از آزوغه و علوفه لشگریان مضایقت نکنند ، نخستین قیصر مصر را گذاشته از طرف شام و بیت المقدس سر بدر کرد و سلوکس که حاکم سمان بود بر حسب حکم کلیاپتر مدروازه شهر بر روی او گشوده کمال پوزش نمود و از هیچ خوردنی و آشامیدنی دریغ نداشت.

چون این خبر بمصر آوردند و انتانی آگهی یافت با کلیاپتره گفت : که سلوکس را که از این دولت منصو بست ، با اغسطس، چکار که چندین پوزش و نیایش بحضرت او برد؟ کلیاپتره خواست تا آن راز از انتانی پنهان باشد در جواب گفت : سلوکس گناهی عظیم کرده است وزن و فرزندان او که در مصر بودند گرفته بنزد انتانی فرستاد و فرمود ایشان را در ازای عصیانی که سلوکس کرده بفرمای تاسر از تن برگیرند و چندانکه با انتانی گفتند که کلیاپتره را در نهانی با اغسطس کار بمهربانیست باور نداشت و قیصر همه روزه طی مسافت کرده نزديك باسكندريه شد.

انتانی در این وقت در حق کلیاپتره بدگمان گشت و از جان بتنگ آمده با سپاهی که داشت قدری در مدافعه قیصر بکوشید و کلیاپتره در این وقت مقبره یکی از سلاطین مصر در آمد که حصنی استوار بود و مردم خویش در حراست خود بداشت ، و کشنیهای جنگی او همه بتصرف اغسطس در آمد، انتانی چون این خبر بشنید فراخنای جهان بر اوتنگ شد ، و کس نزد اغسطس فرستاد که این همه جنگ و جوش واجب نیست و خلقی عظیم را بمعرض هلاک در آوردن شایسته نباشد .

صواب آنست که ما هر دو بی اعانت دیگری با هم نبرد کنیم تا هر که کشته شود روا باشد ، اغسطس در جواب او پیام داد که این سخن آنانست که از جان و زندگانی شده اند، انتانی چون از معشوقه سرگرانی دیده و کارملك را آشفته یافته مردن را فوزی (1) بزرگ داند و اگر هم فتح کند هم کار بمراد آرد من از جان سیر نشده ام و بدستیاری مردان دلاور این بوم و بر را ویران کنم و برای نبرد تو يك مرد لشگری

ص: 251


1- فوز: سعادت .

فرستم و خود آسوده باشم .

بالجمله : تو اگر از جان سیرشده بوجهی دیگر خود را بهلاکت رسان، انتانی از پس اصغای این سخن چنان آشفته شد که نیغ برکشیده مجنون وار بمیان شهر دوید، و گفت: هم اکنون کلیاپتره را با تیغ میگذرانم تا بدست بیگانه نیفتد و خود رانیز هلاک میکنم چون بیای آن مقبره آمد که نشیمن کلیاپتره بود در را بسته یافت ، و جمعی از اشگریان را پاسبان آن سرای دید پس بردر بایستاد و رخصت بار خواست ،کلیاپتره در جواب پیام داد که من دیگر این زندگانی را نخواهم ، هم اکنون بدینجا پناه جسته ام که خود را هلاک سازم و از این پس نه روی توراونه روی قیصر را بینم .

انتانی چون این سخن شنید که کلیاپتره قصد جان خود کرده بی آنکه این خبر حت پیوندد یا در صدق و کذب آن سخن راند دست بزدو گریبان بر درید و گفت من بعد از کلیاپتره زندگی نخواهم و در بیغوله (1) در آمده با یکی از چاکران خود گفت : تیغ برکش و مرا بکش آن مرد لشگری گفت : من هرگز تیغ بر روی خداوند نعمت نخواهم کشید ، انتانی او را نهیب کرد و در امضای این حکم شدت نمود تاچون عرصه بر آن مردتنگ شد خنجر بر آورد و خود را بکشت را .

انتانی چون چنان دید شمشیر خود را بر کشیده : قبضه آن را بر زمین استوار کرد و پهلوی خویش را بر سرتیغ نهاده چاك زد و در خون خویش بغلطید ، در این حال بعرض او رسانیدند که هنوز کلیاپتره در قید حیات است تو چرا خود را نابود ساختی .

انتانی چون این سخن شنیده آم بر کشید و فرمود : تاتن او را بیای آن مقبره که کلیاپتره سکون داشت آوردند، کلیاپتره فرمود تاتن او را باریسمانی بسته برکشیدند و بر آن مقبره در آوردند و قدم پیش گذاشته بر بالین او بنشست و همی میزار بگریست

ص: 252


1- بیغوله : گوشه کنج و برانه .

و انتانی همی شکر کرد که اکنون از جهان میگذرم سر در قدم تو دارم و در پای توجان میدهم و وصیت کرد که اغسطس ناکس ترین مردم است اگر تو گرفتار شوی خود را تسلیم او مکن پروکولیس که یکی از سپهداران اوست ، مردی ستوده کردار است اگر خواهی با او باش این بگفت و جان بداد.

اما از آنسوی چون قیصر باسکندریه در آمد و هلاکت انتانی را بشنید و نشیمن کلیاپتره را بازدانست ، پروکولیس را حاضر ساخته فرمود : تا نزديك كليابپره شده او را با رفق و مدارا بدرگاه آورد پروکولیس برحسب فرمان بپای آن مقبره آمده نخست لختی برانتانی بگریست.

آنگاه خواست تا در آنجا شده کلیاپتره را بحضرت آرد ، کلیاپتره در بروی او نگشود و گفت: من هرگز بنزد قیصر نخواهم شد مگر آنکه سلطنت این مملکترا بافرزندان من تفویض فرماید چون پروکولیس باز آمد و این کلمات بقیصر رسانید، اغسطس فرمود تا کلس بیای آنمقبره شده کلیاپتره را دل نرم کند و از آنجا فرود آرد ، و اگر فرمان پذیر نباشد آن مقبره را فرو گیرند، اما اور اتندرست بحضرت آرند .

پس کلس بپای مقبره آمد با کلیاپتره در سخن شد و پروکولیس از آنسوی مقبره نردبانی نصب کرده بدانجا در آمد چون کلیاپتره این بدید تیغ برکشید تا خود را بکشد بروکولیس دوید و دست او را بگرفت و گفت : عالم همه کشته تست تو خود را چرا خواهی گشت ؟ و او را بسلامت بداشتند و کس نزد قیصر فرستاده صورت حال را معروض داشتند، اغسطس، فرمود : تا او را دلداری کنند و نگذارند خود را از زحمتی رساند ومأمول (1) او را باز جویند تا قرین اسعاف (2) دارد چون این سخنان را با کلیاپتره بردند .

نخستین از حضرت قیصر ملتمس داشت که جسد انتانيرا با آئين ملوك باخاك

ص: 253


1- مامول: خواهش و آرزو و حاجت
2- اسعاف: روا کردن حاجت

سپارد ، وقيصر اسعاف مأمول او را مبذول داشت ، و فرمانداد تا انتانی را با عطر و عبیر بخاک سپردند و آن روز را چون سوگواری کلیاپتره بود عزم ملاقات او نکرد و روز دیگر بسرای اوشد ، بهشتی آراسته دید و بر دیوار رواقها همه تمثال جوليسرا مشاهده فرمود که قبل از انتانی همخوابه کلیاپتره بود .

مع القصه : كلیاپتره دانیز بنزد او آوردند و او در اینوقت سی و نه ساله بود ، اگرچه آن طری و تازگی از دیدار او برخاسته بود ، و از قتل انتانی و وداع سلطنت و جهانبانی رنگ زرد و دل پر درد داشت، اما با اینهمه اغسطس دل در هوای او بست و شیفته لقای او شد .

لیکن در دل داشت که او را از مصر برداشته با خود بسوی روم کوچ دهد و فرمانگذاری از جانب خود بگمارد، چه اغسطس آنکس نبود که کلاه و نگین را بلبهای شکرین فروشد و نعره ابطال رجال را به ترانه ربات الحجال تبدیل فرماید .

اما کلیاپتره را بسیار ستایش نمود و بیکرانه نوازش فرمود و از آنجا که کلیاپتره حکمت پژوه و دانادل بود دانست که اغسطس مانند جولیس طریق شیفتگان نخواهد سپرد و چون انتانی از در مهربانی نخواهد بود و عنقریب آندیده بانان که برگرداویند هم او را بر داشته بسوی روم کوچ خواهند داد، با خود اندیشید که اگر جبین در هم کشم و روی ترش کنم بیگمان از دست قیصر نر هم و چون اسیران راه روم سپرم ، پس زبان بشکر گذاری قیصر باز گشود و اظهار عقیدت فراوان فرمود ، و باخازنان خویش گفت: چندانکه مرا گنج زر باشد در حضرت اغسطس آورده برسم پیشکش پیش گذارنید ، که مراجان و مال از بهر نثار قیصر است اغسطس که شیفته گنج و مال بود ، سخنان کلیاپتره را اصغافر مودبنهایت شاد شد ، و دل با او گرم کرد .

در این وقت کلیاپتره مجال یافت و عرض کرد که اگر قیصر د خصت دهد بر سر قبر انتانی شتافته با او و داعی کنم و مراجعت فرمایم ، قیصر او را اجازت فرمود و کلیاپتره بر سر قبر انتانی آمده ، نامۀ بسوی قیصر فرستاد که از این پس زندگانی بر من صعب است ، هرا

ص: 254

بگذار تا در پهلوی انتانی بخاک سپارند ، این نامه را بفرستاد و در حال فرمود : آن سبد را که با ریاحین انباشته و مارجانگزا در آن نهفته بود حاضر کردند و بازوی خود را بردم آن مار نهاده تا بگزید و در حال جان بداد ، اما از آنسوزی چون نامه کلیاپتره به اغسطس رسید دانست که، کلیاپتره قصد خود کرده چند تن فرستاد که او را منع کنند و چون برسیدند او را مرده یافتند .

پس جسد او را در پهلوی انتانی بخاک سپردند، و تمثال انتانی و او را در دو پاره سنگ سخت رسم نموده بر فراز مقبره ایشان نصب کردند ، و بعد از چند مدت صورت انتانی را در هم شکسته فرو ریختند و تمثال کلیا پتره را بجا گذاشتند مدت سلطنت کلیاپتره در مصر بیست و سه سال بود ، و او آخرین بطلمیوسان راست، و از پس او دولت مصر انقراض یافته ضمیمه روم گشت ، اما اغسطس چون از این کارها بپرداخت در سرای سلطنت جلوس فرمود و اعیان و اشراف مصر را خواسته با لطاف و اشفاق (1) خسروانی امیدوار ساخت، و عصیان ایشانرا معفوداشت و حاکمی بر آن جماعت گماشته بسوی روم مراجعت کرد .

ظهور اریس حکیم

در اسکندریه پنجهزار و پانصد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اریس از جمله حکمای بزرگوار است ، و مسقط الرأس او اسکندریه باشد ، او را در فنون حکمت دست قوی بود و در گاهش مآب (2) و مطاف اعیان و اشراف شمرده میشد چنان بزرگ بود که چون اغسطس بر اسکندریه غلبه کرد، مردم را فراهم کرده ایشان گفت که شما عصیان مرا فراوان ارتکاب نمودیدگاهی بدستیاری کلیاپتره طریق خلاف مراسپردید و گاهی با انتانی موافقت و مرافقت نمودید و امروز بسه وجه شمارا معفو داشته ام .

نخست ببزرگواری اریس و او در این وقت در محفل اغسطس جای داشت ، دویم

ص: 255


1- اشفاق : مهربانی کردن .
2- آب: مرجع و بازگشت

بدانکه اسکندر این شهر را بنیان کرده و پادشاهی بزرگوار بود. سیم از اینروی که این شهر را نیکو نهاده اند و شایسته بپایان برده اند، دریغ داشتم که بنیان آن را بر اندازم .

بالجمله : اریس از فحول حکمای مصر بود .

جلوس عبد کلال

در یمن پنجهزار و پانصد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، عبد کلال بن هنوب بن زمران بعد از عمر و سلطنت یافت و مملکت یمن را بزیر فرمان آورد وملکی باجود جبلی وفتوت فطری ،بود و در سال چهل و هشتم سلطنت او عیسی علیه السلام عروج بآسمان فرمود.

و چون خبر او بایمن بردو عبد کلال (1) سیر آن حضر ترا اصغا فرمود . بحكم پاکی طینت و صفای طویت (2) در نهانی با او ایمان آورد و برای آنکه مردم یمن بروی نشورند این معنی را پنهان داشت و مدت سلطنت او در یمن هفتاد و چهار سال بود .

جلوس کین کش مادهان

در مملکت چین پنجهزارو پانصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود كين كش مادهان از پس هفت پشت نسب با کیندی میرساند که شرح حالش در جای خود مذکور شد و او را مورخین تاطبقه هجدهم از سلاطین چین شمرند .

بالجمله : بعد از وانك موانك در مملكت چين نافذ فرمان شد و در سریر سلطنت جای گرفت اما مردی بدگمان بود چنانکه از هیچکس اطمینان حاصل نکردی و از غایت بددلی هر گاه یکی از امرای در گاه با او سخنی گفتندی یارائی زدندی ، برخود بلرزیدی، از اینروی کار بر بزرگان مملکت تنگ شد .

چه با این چنین کس زیست کردن محال مینمود ناچار بزرگان مملکت انجمنی کرده

ص: 256


1- سیر - جمع سيرت : مذهب و طريقه
2- طویت: نیت و خاطر

در رفع او همدست و همداستان شدند ، و او را از تخت سلطنت بزیر آورده پسرش را بجای او نصب کردند و مدت سلطنت او در چین ده سال بود .

جلوس بلاشان

در ایران پنجهزار و پانصد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود .

بلاشان بن بلاش بن فیروز بن هرمز بعد از خسرو در مملکت ایران پادشاهی یافت و بزرگان آن اراضی سر در خط فرمان او نهادند .

در روزگار دولت او عمال اغسطس که در اینوقت سلطنت رومية الكبرى داشت از اراضی شام قصد حیره کردند تا عراق عربرا مسخر نموده به تسخیر ممالک ایران پردازند، در حيره مالك بن فهم حکومت داشت و از بیم رومیان پناه بحضرت بلاشان جست و پادشاه ایران لشگری بزرگ از اراضی دیار بکر وعراق عجم فراهم کرده با سپاه اغسطس چندین مصاف داد و در بیشتر ظفر جست .

گویند شبی در خواب چنان دید که فرشته با او فرمود که مرگ تو دردست تست و از پس این خواب چندانکه زندگانی داشت پیوسته با رنج و غم وحزن و الم ميزيست وعاقبة الأمر روزی در سراپرده خویش نشسته پشت برستون خیمه بداد و ستون افتاده بد انسان که بر سرش فرود آمد و بدان زخم رخت بسرای جاودانی کشید، و مدت سلطنت او در مملکت ایران بیست و چهار سال بود.

ایام فترت هند

پنجهزارو پانصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، چون «سالباهن» راجه بكر باحیت را بقتل آورد، چنانکه از این پیش بدان اشارت شد ، مملکت مالوه خراب و ویران ماند، و در هندوستان پادشاهی فرمانروا و نامور با دید نیامد که در تمامت آن ممالک حکومت تواند کرد، لاجرم، سیصد و شش سال کار سلطنت در هند آشفته بود و حکومت با ملوك طوایف میرفت تا نوبت براجه «بهوج» رسید، چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.

ص: 257

ولادت حضرت مریم علیها السلام

پنجهزارو پانصد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، مریم (1) عليها السلام دختر یو قیم است و او را ادکیم نیز خوانند و بعربی عمرانش گویند و عمران پسرمتن بن واورا ایلیماذر بن ایلیود بن اکین بن زادوق بن عازور بن ایلیا قیم بن ابیود بن زور بابل بن شلتائيل من یو کانیا بن بوشیا بن آمون بن منسی بن حزقیا بن احاذ بن یو نام ابن عوز یا بن بودام بن يهوشافاط بن اسی بن ابا بن رحبعام بن سلیمان بن داود عليهما السلام است ، و نسب داود علیه السلام در ذیل قصه ولادت آن حضرت مرقوم شد و مادر مریم انائی نام داشت که آنرا عربان حنه گفته اند .

بالجمله گروهی عمران پدر مریم را از جمله انبیاء شمرده اند و او را از انائی جز دختری که ایشاع نام داشت وضجيع زکریا علیه السلام بود فرزندی حاصل نشد ، از قضا روزی انامی در سایه دیواری غنوده مرغی را مشاهده نمود که با منقار بیضه خود را شکسته جوجه از آن بر آمد از دیدن آنحال انائی را بخاطر گذشت که چه نيك بودی که خداوند مرا پسری عنایت فرمودی ، وروی بدرگاه یزدان پاك كرده دست برآورد و گفت :

خداوند امر افرزندی صالح عنایت فرمای که بندگی تونیکو کند ، در حال مسئول او با اجابت مقرون شده آن خون که بر عادت زنان است از وی بادید آمد و چون مدت آلودگی بنهایت شد از عمران بار گرفت و با خداوند پیمان داد که چون این بار بسلامت فرو گذارد فرزند خود را در مسجد اقصی محرر (2) گرداند.

و محرر آنکس را گویند که هرگز از مسجد بدر نشود و چندانکه زنده باشد در آن مکان شریف خدمت کند، چنانکه خدای فرماید :

«اذقالت امرأة عمران رَبِّ إِنِّي نذرت لَكَ ما في بطني محرراً فتقبل مني» (3) و چون مدت حمل پای برد و بار بنهاد دختری آورد و زنان نتوانستندی

ص: 258


1- مریم مادر مسیح و از سبط یهود او از نسل داود و خودش اليصابات ما در یحیی تعمید دهنده نسل هارون بود
2- محرر : تحریر : آزادی و رهایی است . ولی مراد در اینجا تارک دنیاست
3- آل عمران - (31) آنگاه که زن عمران گفت : همانا آنچه در شکم من است بر تو نذر کردم که آزاد کرده تو باشد . پس از من بپذیر چه همانا توئی شنوای دانا.

در مسجد اقصی محرر بود چه آن ایام که خون آلود شدندی ناچار بایست در مسجد نباشند تا بطهارت باز شوند و شرط محرر وقوف ابدیست در مسجد لاجرم .

«فلما وضعتها قالت رب إني وضعتها انثى والله اعلم بما وضعت وليس الذكر كالانثى وانى سميتها مريم» (1)

آنگاه که بار بنهاد گفت خداوندا من دختری آوردم و اورا مریم نام نهادم و دختر چون پسر نباشد که محرد تواند شد ، پس انالی و عمران در کار فرزند حیران بماندند.

در اینوقت از پیشگاه قدس خطاب بازکریا علیه السلام که ذکر حالش در جای خود مذکور خواهد شد رسید که ما این دختر را بجای پسر رتبت قبول ارزانی داشته ایم که در مسجد اقصی محرر باشد کما قال الله تعالی :

« فتقبلها ربها بقبول حسن وابنتها نباتا حسنا » (2)

چون این مژده بانائی رسید شاد خاطر گشت ، و مریم علیها السلام در خرقه پیچیده مسجد آورد، و نزد خدام بیست الله بنهاد از آنجا که مریم نژاد از انبیا و سلاطین بنی اسرائیل داشت ، هر يك از خدام در طلب پرستاری او بر آمدند، و خواستند تا خود کفیل او باشند ، زکریا علیه السلام فرمود: که من در خدمت مریم سزاوارتر از دیگرانم، از اینروی که ایشاع که خواهر او میباشد در سرای منست و من با او نزدیکتر از دیگرانم ، ایشان گفتند: این سخن استوار نیست، چه از دیکتر از همه کس مادر او بود ، و اينك او را در مسجد نهاده و دست از تربیت او برداشته ، عاقبت سخن پدر از کشید و کار بر قرعه قرار گرفت، و سخن بدان نهادند که قلمهای خود را که از فولاد بود و بدان کتابت تو راه میکردند، در آب افکنند قلم هر کس برز بر آب بایستند آنکس

کفیل مریم باشد

ص: 259


1- آل عمران (32)
2- آل عمران (33) پس او را پروردگار بپذیرش نیکوئی پذیرفت و به پرورش پس نیکولی پرورانید.

«وما كنت لديهم إذ يلقون اقلامهم ايهم يكفل مريم و ما كنت لديهم

يختصمون» (1)

و چون قلمهای خود را در آب افکندند قلم زکریا علیه السلام برز بر آب ایستاد ، و آنمناقشه و مشاجره از میان برخاست ، و بمدلول : و كفلها زکریا، تربیت مریم با آنحضرت قرار گرفت ، و او را آورده در یکی از غرفات (2) مسجد اقصی جای داد و بتربیت او روزگار همی برد و هرگاه از نزد او بیرون شدی ، در بر روی او به بستی و چون باز آمدی در بگشودی ، تا آنگاه که مریم علیها السلام نه ساله شد از کمال زهد و تقوی و غایت پارسائی بر جمیع زهاد و عباد پیشی داشتی ، و پیوسته مطهر بودی و هیچگونه خون زنان ندیدی ، چنانکه خدای فرماید:

«وَاذْ قَالَت الملائكة يا مريمُ انَّ اللهَ اصْطَفاك وَطَهرك وَاصْطَفَاك العالمين» (3)

و آنحضرت در میان مردم ببزرگواری ذات و طهارت نفس وكمال تقوى مشهور گشت ، و درجه وحی الهی یافت چنانکه خداوند در قرآن مجید یاد فرموده:

«ذلك من انباء الغيب نوحيه اليْكَ» (4)

و چنان میزیست که از حضرت قدس بدوالهام میشد ، و فریشتگان باوی القا میفرمودند ، کما قال الله تعالى :

«يا مريم اقنتي لربك واسجدي واركعي مع الراكعين» (5)

و کرامات آنحضرت افزون از شماره شد، چنانکه هر گاه زكريا بنزديك او شدی ، اگر زمستان بودی میوه های تابستانی یافتی ، و اگر تابستان بودی میوه های زمستانی دیدی ، چون از مریم سؤال میفرمود که این نعمت را از کجا یافتی ؟ پاسخ

ص: 260


1- آل عمران (34) آنگاهی که قلمهای خود ر امیا فکندند تا چه کسی مریم را میباید پرورش دهد : تو در انجمن ایشان نبودی، و همچنین آنگاه که با یکدیگر دشمنی و عداوت میکردند .
2- غرفات جمع غرفه: بالاخانه
3- آل عمران (38) هنگامیکه فرشتگان گفتندای مریم همانا خداوند برگزید و ترا پاک قرار داد و بزنان جهانیان ترا برگزید.
4- آل عمران (40) همانا این از حکایات گذشته است که ما بر تو وحی نمودیم
5- آل عمران (39) ای مریم پروردگارت را پرستش کن و برخاك افتاده سجده کن و باركوع روندگان بر کوه رو .

میداد که خدوند عنایت فرموده چنانکه خدای فرماید :

«كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقاً قال يا مريم انى هذا قالت هو من عند الله إن الله يرزق من يشاء بغير حساب» (1)

و چون آنحضرت سیزده ساله شد بعیسی علیه السلام حامله گشت، چنانکه در جای خود مذکور شود انشاء الله

بنای قیساریه

شام بدست هر دوش پنجهزارو پانصد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، ذکر هر دوش پادشاه آل اسرائیل از این پیش مرقوم شد و او پیوسته در تحت فرمان ملوك رومية الكبرى بود ، در این وقت اغسطس بسوی او فرمان کرد که در ساحل بحر شام شهری بنیان کند که بازرگانان روم در آنجا حمل خویش را فرود آرند.

پس هر دوش در آن اراضی شهری برآورد آنرا «سیزاریه» نام نهاد چه سیزر نام ملوك روم بود چنانکه در قصه جولیس مرقوم شد و آنر امعرب کرده قیساریه گفتند و قیصریه نیز گویند و از آنجا تا طبریه سه روزه راه است .

ظهور زکریا علیه السلام

پنجهزار و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، زکریا بن اذن علیه السلام از جمله پیغمبران بنی اسرائیل است و نسب آنحضرت بداود علیه السلام پیوندد و جنابش زکریای سیم است که در آل اسرائیل پیغمبری یافته، و معنی این لفظ بلغت عبری در ذیل قصه زکریا بن یهو یاداع و زکریا بن برخيا عليهما السلام مرقوم شد . بالجمله آنحضرت در میان آل اسرائیل به ثبوت اشتهار داشت و رئیس خدام بیت المقدس و بزرگ اخبار (2) بود ، همانا عمران پدر مریم علیها السلام را که ذکر حالش مرقوم

ص: 261


1- آل عمران (33) هر گاه زکریا علیه السلام بر مریم وارد میشد ، در آن عبادتگاه او میافت در نزدش روزی را گفت: ای مریم از کجا بر تو چنین است : مریم گفت : او از نزد پروردگار منست. چه همانا پروردگار من بهر که خواهد روزی فراوان همیدهد
2- اخبار جمع خبر: رئيس کهنه در نزد یهود و پیشوای روحانی سوبان .

گشت.

از زوجه خودانایی که آنرا معرب کرده حنه مینامند دو دختر بود ، یکی مریم و آندیگر که بزرگتر از مریم بود ایشاع نام داشت وزكريا عليه السلام ايشاع را بحباله نکاح در آورد ، و از اینروی بود که کفیل حال عليها السلام نیز آن حضرت گشت .

بالجمله : ايشاع سالهای فراوان در سرای زکریا زیست کرد، و هرگز بفرزندی حامله نگشت تازکریا هفتاد و پنج ساله شد ، و ایشاع را زمان حامله شدن و بار نهادن آمد در اینوقت هر روز زکریا برای کفایت مهمات مریم بنزد او میشتافت ، و اورا در یکی از غرفات مسجد اقصی جای داده بود و هرگاه بحضرت او شدی اگر تابستان بودی اثمار اشجار زمستانی یافتی، و اگر زمستان بودی بار درختان تابستانی دیدی پس زکریا در دل اندیشید که قاهر قادری که بی هنگام چندان نعمت بحضرت مریم فرستد تواند که مرابی وقت هم فرزندی عنایت فرماید ،

«قال رَبِّ هب لي من لدنك ذرية طيبة» (1)

دست بدعا بر داشت و گفت: مرا فرزندی صالح عنایت کن که وارث علم و حکمت من باشد ، در اینوقت فرشته خداوند بسوی او ندا در داد که ای زكريا :

«ان الله يبشرك بيحيى مُصَدّقاً بكلمة منَ الله» (2)

خداوند بشارت میدهد تو را بفرزندی که نام او یحیی است ، و او تصدیق کننده است بر کلمۀ حق که عیسی علیه السلام می باشد ،

«لم نجعل له من قبل سميا» (3)

و خداوند میفرماید که هیچ پیغمبر یر اما نام یحیی فرود نفرستادیم جز او را که

ص: 262


1- آل عمران (34) گفت ای پروردگار از نزد خودت پاکیزه فرزندی بمن عنایت کن .
2- آل عمران - 35 هما ناخدا و ندمژده و بشارت میدهد ترابر یحیی در حالیکه تصدیق کننده باشد کلیه از خدا را .
3- مريم (9).

این نام از ما یافته چون اینخطاب بگوش زکریا رسید ، از غایت شکر و شادی و استعلام گفت :

«رب انى يكون لي غلام وكانت امرأتي عاقراً وقد بلغت من الكبر عتيا» (1)

پروردگارا من پیر سالخورده شده ام و همخوابه من زنی نازاینده است چگونه این فرزند خواهم یافت ؟

خطاب آمد که این برخدانيك آسانست ، چنانکه از این پیش تور اخلاق کردیم و حال آنکه ناچیز بودی ، کما قال الله تعالى :

«قال ربك هو على هين وقد خلقتك من قبل ولم تك شيئا» (2)

در اینوقت حضرت زکریا که در پیشگاه رحمت و بارگاه کبریا باریافت ، همه تن و جان سور و سرور بود ، عرض کرد که : پروردگارا برای من علامتی نصب کن که ودیعه (3) آنموهبت و طلیعه آنرحمت باشد ، از پیشگاه غیب ندا در رسید که ای زکریا ، علامت آن باشد که سه روز نتوانی با کس سخن گفت ، مگر بار مز و حال آنکه تندرست خواهی بود، کما قال الله تعالى :

«قال ايتك الاتكلم الناس ثلثة ايام الارمزاه» (4)

پس زکریا علیه السلام سجده شکر بگذاشت و چون از اول ماه محرم که این دعا کرده پنجسال بگذشت ، ایشاع بیحیی علیه السلام حامله شد ، و شش ماهه بار بنهاد ، و در اینوقت مریم علیها السلام بعیسی علیه السلام آبستن بود و کفره (5) بنی اسرائیل زکریا را با مریم نسبت بددادند ، و بعد از قتل یحیی آنحضرت مدتی زندگانی کرده و در گذشت چنانکه تفصیل این جمله در جای خود گفته خواهد شد .

جلوس پسر کین کش مادهان

در مملکت چین پنجهزارو پانصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 263


1- مریم 10 .
2- مریم آل عمران 11.
3- ودیعه: سپرده.
4- آل عمران (40) فرمود: نشان تو آنست که تا سه روز نتوانی با مردم سخن گوئی مگر بر فرد اشاره
5- كفره - جمع كافر : ببدين .

چون کین کش مادهان را بزرگان مملکت چین از تخت سلطنت بزیر آوردند ، پسر او را بجای او نصب کردند و پسركين کش مادهان بتخت ملکی بر نشست و بر مملکت چین استیلا یافته ، يك مليان لشگر که عبارت از دو کرور مرد باشد از مملکت چین و ختا و ثبت و ماچین وختن برای حرب معین کرد و نام ایشان را نگاشته در وجه آنجماعت مرسومی مقرر داشت و حکم داد : تا این لشگریان در هر مملکت باشند ابروهای خود را همیشه برنگ سرخی نگار کنند تا در میان مردم علامت باشد ، و سخت متکبر و متنمر (1) بود.

بزرگان چین بروی نیز بشوریدند و گفتند تو پادشاهیرا سزاوار نیستی که خواهی خلق خدایر ادیگرگون جلوه دهی، و همگی همدست شده او را از تخت فرود کردند و خوخن کون را بیادشاهی برداشتند و مدت سلطنت او يك سال بود.

جلوس خوخن کون

در مملکت چین پنجهزار و پانصد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خوخن کون نسب با سلاطین سابق چین میرساند و چون او بپادشاهی بر نشست خرد و بزرگ مملکت شادی و سرور گرفتند که دیگر باره پادشاهیر ابخانه خود کرد، مورخین ختا او را با اولادش طبقه نوزدهم از سلاطین چین شمرند .

بالجمله : خوخن كون مردی دلاور بود چنانکه، پیش از آنکه پادشاهی یابد با وانك موانك كه ذكرش از این پیش گذشت چندین مصاف داد ، با اينكه وانك موانك مردی ساحر بود ، و چنان بالشگر دشمن مینمود جميع سباع و درندگان بیابان بالشگر او همراهی کنند و با دشمن او نبرد آزمایند و از اینروی هر لشکر که با او برابر میشد بحمله اول هزیمت میگشت ، جز خوخنگون که چندانکه لشگر او فزونی داشت بیم نمیکرد و مردانه در جنگ میکوشید و بیشتر وقت ظفر میجست جز در يك مصافگاه (2) كه لشگر خوخن كون اندك بود ، و آن وانك موانك

ص: 264


1- تنمر : بدخوی و آنکه خوی درندگی دارد .
2- مصافگاه: میدان جنگ

فراوان.

چون آتش حرب زبانه زدن گرفت ، سپاه خوخن کون شکسته شد و دشمنان از دنبال ایشان همی تاختن کردند ، تابکنار رودخانه رسیدند که بی کشتی عبور از آن محال مینمود .

خوخن كون ديد كه اينك بدست دشمن هلاك ميشود ، روی بدرگاه خداوند کرده عرض کرد که پروردگارا اگر من لایق آن پادشاهی باشم که در طلب آن کوشش میکنم هم اکنون آب این رودخانه را افسرده کن تالشگر من عبور کند ، و اگر نه در حالی مرا بمیران تا بدست دشمن گرفتار نشوم و از دعای او با اینکه تابستان بود برزبر رودخانه یخ بسته شد و او با مردمش بسلامت بگذشتند و در این وقت که درجه سلطنت یافت ، مدت سی و سه سال با مردم بر طریق عدل و نصفت رفته ، پس وداع جهان گفت.

ولادت يحيى علیه السلام

پنجهزار و پانصد و هشتاد و پنجسال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، یحیی علیه السلام پسر ذکریاست و مادر آنحضرت يشاع دختر عمران است که خواهر مریم علیها السلام بود و شش ماهه از مادر متولد شد، چنانکه شرح حمل ايشاع و بار نهادن او را در ذکر قصه ذیل زکریا علیه السلام مذکور نمودیم . بالجمله جنابش از اجله پیغمبران بنی اسرائیل است چنانکه خدای میفرماید.

«وسلام عليه يوم ولد ويوم يموت ويوم يبعث حياً» (1)

هرگز هزل و مزاح را در پیشگاه خاطرش راه نبوده ، و جز طریق تعب وطلب نه پیموده ، چنانکه آنهنگام که در حجر تربیت پدر و مادر سه ساله شد ، روزی اطفال همسالش او را برای لعب طالب داشتند در جواب ایشان فرمود: ما برای بازی آفریده نشده ایم و همواره طریق تفرد و تجرد میجست و بر نهج طهارت و تقوی میرفت که اقال الله تعالى :

«وحنا نأمن لدناوزكوة وكان تقياً» (2)

در هنگام کودکی روزی به بیت المقدس در مسجد اقصی در آمد و خدام بیت الله

ص: 265


1- مریم (14) سلام بر او روزی که زائیده شده و روزیکه میمیرد و روزیکه زنده مبعوث میشود
2- مريم (51) و رحمتی از نزد خود و پاکیزگی و پرهیزکار

رادید که جامه های خشن پوشیده بعبادت خداوند ،مشغولند، از آنجا مراجعت فرموده بنزد مادر آمد و گفت: برای من نیز جامۀ موئینه طراز کن تا در پوشم ، و در بیت الله رفته بعبادت یزدان بی نیاز پردازم پس جامه از پشم شتر برای او کردند و در پوشید و کمری از چرم برمیان بست و بمسجد آمده بعبادت پرداخت.

و گوش بر پند و مواعظ کر یا میداشت. و خدمت پدر و مادر نیکو میکرد ، چنانکه خدای میفرماید .

«و بر ابوالديه ولم يكن جبار أعصية» (1)

چندان از خوف خدای میگریست که چهرگان مبارکش از جریان آب دیده جراحت یافته بود و ایشاع برای التیام آن جراحت نمد پاره بر چهره او می بست که زخم رخسارش از شور آب دیده کمتر زیان بیند و هر گاه زکریا به نبر رفتی و بنی اسرائیل را پند و اندرز گفتی اگر یحیی در انجمن ایشان حضور داشت سخن از عصیان ونيران (2) وعذاب وعقاب نمیفرمود ، بلکه کلمات او همه از عفو و رحمت و سرور و

جنت بود.

از قناروزی آنحضرت برهنبر بر آمد و چشم بر یحیی نینداخته فرمود : ای آل اسرائیل از غضب خدای بترسید و در حضرت یزدان طغیان و عصیان پیشه مسازید همانا جبرئیل مرا آگهی داده که در جنهم جبلی است که آنرا سکوان نامند و آنکوه در کنار بیابانی است که مشهور بغضبان است .

چون سخن بدینجا رسید ، یحیی نعره زده در افتاد و مدهوش گشت ، مردم بر سراوانجمن شده او را با خود آوردند و چون آنحضرت چشم گشود ، برخاست و از مسجد و بیت المقدس بیرون شد و شبانه راه بیابان پیش گرفت ، وزکریا از مسجد بخانه آمده ایشاع را برداشت و از قفای فرزند طریق جبال و (3) قفار گرفت.

ص: 266


1- مریم - (15) و نیکوئی کننده بود یا پدر و مادرش و نبود سر کش نافرمان.
2- نیران جمع نار : آتش .
3- قفار - جمع قفیر : بیابان بی آب و علف

از پس سه شبانه روز جنابش را بر سر چشمه یافتند که پای مبارك را در آب نهاده بر پشت فتاده بود و میگریست ، پدر و مادر او را در کنار گرفته دلداری نمودند و باخانه دعوت فرموند . یحیی علیه السلام چون متابعت ایشانر أواجب میشمرد باخانه آمد و ايشاع آن جامه های خشن را از تن مبارکش بر آورده پشمینه نرم تر بوی در پوشانید.

و چون یحیی شب بخفت بسبب نرمی جای و جامه دیرتر بیدار شد و بعضی از آن او را دواذکار که سنت داشت از وی فوت شد ، پس نیمشب بانگ کردکه ای مادر جامه های خشن مرا بیاور که این جامه مرا از حق بیگانگی دهد زکریا گفت : ای ایشاع بگذار یحیی را تا چنانکه خواهد زیست کند که ابواب آن جهانی بروی فراز شده و او را دیگر از دنیا بهره و نصيبه (1) نمانده.

لاجرم یحیی جامه های خویش را در بر کرده و از طلب چنان سلب توبت و انابت جست ، و از آن پس نیز بازهد و تجرد زیست ؛ و هرگز بازنان نیامیخت ، چنانکه در قرآن مجید بدان اشارتست که حق جل وعلا فرماید :

«وسيداً وحصور أو نبيا من الصالحين» (2) .

و چون جنابش هفت ساله شد مرتبه نبوت و بعثت یافت، و اگرچه تصدیق بعیسی علیه السلام داشت، اما چون هنوز مبعوث نشده بود، مردم را بتوراة و دين موسى علیه السلام دعوت ميفرمود كما قال الله تعالى :

«يا يحيى خذ الكتاب بقوة و آتيناه الحكم صبيا» (3).

بعد از آنکه آنحضرت در هنگام طفلی بعثت یافت ، از بیت المقدس بیرون شده بکنار رودخانه اردن سفر کرد، و در بیابان یهودیه آل اسرائیل را بشریعت موسی علیه السلام

ص: 267


1- نصيبه : مؤنث نصیب : بهره و قسمت .
2- آل عمران - (35) و مهتر و بازدارنده نفس از شهوتها و پیغمبری از شایستگان.
3- مريم (14) ای یحیی به نیرو و توانائی الهی کتاب را بر گیر، و در کودکی بدو حکم دادیم .

دعوت همی فرمود و هرگز جز با گیاه بیابان و اثمار (1) اشجار بریه (2) ناهار نمی شکست و هر کس از امت را که بدستیاری اندرز و نصیحت بر طریق مستقیم میداشت ، و بگناه و عصیان خویش اعتراف میکرد و بسوی حق بازگشت مینمود، او را در آب اردن فرو برده غسل میداد و آنر اغسل تعمید (3) مینامید، از اینروی آنحضر ترا یحیی تعمید دهنده

مینامیدند، وباقبیلهٔ «فریسیان» و باطایفه زاد وقیان میفرمود : ای افعی زادها من با آب غسل تو به میدهم، اما بدانید که پس از من کسی میآید که من لایق برداشتن نعلین او نیستم و او شما را بروح القدس و آتش غسل خواهد داد ، و روی این سخن با عیسی علیه السلام بود.

چون مریم عیسی علیه السلام را چنانکه عنقریب مذکور میشود از مصر باردن آورد در حضرت یحیی حاضر شد ، و عیسی با یحیی فرمود: مراغسل تعمید فرهای یحیی فرمود. بر من لازم است که به ست تو غسل تعمید یا بم عیسی علیه السلام گفت امروز چنین مناسب مینماید تا آنگاه که راستیها بکمال رسد و این از آن در دست که عیسی علیه السلام هنوز بعثت نیافته بود .

بالجمله : عیسی بدست یحیی علیه السلام غسل تعمید یافت و کشف حجب (4) برای او شده درهای آسمانرا گشاده دید .

مع القصه: يحيى علیه السلام به پیغمبری مشهور گشت و در زمان او از جانب اغسطس که قیصر روم بود، چنانکه گفته شد هر دوش که در انجیل اور امیر و دیس نام است پادشاهی بيت المقدس داشت و ما شرح حال اور انیز در ذیل قصه سلاطین بنی اسرائیل مذکور ساخته ایم مع القصه: هر دوش را برادری بود که اورا «فیلپوس» مینامیدند و فیلیوس راز نی بود که هیر و دیا تمام داشت ، و او را آنجمال بود که اگر خواستی ماه را از چرخ بيك نگاه بزير آوردی، و خورشید را با تار گیسو بزنجیر کشیدی و هر دوش روزگاری

ص: 268


1- اثمار جمع ثمر : ميوه .
2- بريه : صحرا .
3- غسل تعمید : در نزد عیسویان غسل دادن کودکان و کسانی که بدین مسیح میگروند بآئین مخصوص
4- حجب : جمع حجاب

بود که دل در عشق او پرخروش داشت، و هیرودیا نیز پادشاه را شیفته خویش میخواست ، و گاهگاه بروی بقانون دلربایی و صید افکنی جلوه میکرد چون صبر هر دوش در عشق هیرو دیا اندك شد ،

يحيى علیه السلام را در بیت المقدس حاضر ساخته ، از وی فتوی خواست تا زن برادر را در سرای آورده با او همبستر شود ،

یحیی فرمود این کردار در شریعت روانیست ، و هیرو دیاهرگز بر تو جلال نباشد از این سخن آتش غضب و طلب در هر دوش زبانه زدن گرفت و قصد کشتن یحیی کرد ، و از اینروی که او به پیغمری شهرت داشت، از شورش مردم ترسناك بود ، پس بفرمود : آنحضر ترا گرفته محبوس داشتند ، و بیمانعی هیرودیا را در سرای آورده با او در آویخت و در آمیخت ، و قانون هر دوش آن بود که هر سال روز میلاد خود را عیدی مینهاد ، و در آنروز بزمی شاهوار (1) ساخته بسوروسرور میپرداخت.

در آن ایام چون آنروز پیش آمد بحکم قانون هر دوش آن جشن بیای کرد و بزرگان بنی اسرائیل را انجمن کرده بعیش و طرب ولهو و لعب پرداخت ، وساقیان سیم اندام به گساریدن باده و جام سبک خیز و گرانسر شدند و مجلس نمونه باغ ارم گشت و مجلسیان شاد و خرم آمدند ، در این هنگام هیرود یا هر جواهر و حلی که داشت در بر کرده و خود را بهر هفت آراسته ناگاه بمجلس در آمد و در آن انجمن دست افشان و پای کوبان بهر جانب عبور کرد و رقصی چنان آشکار ساخت که حاضرین از خود غایب شدند ، خاصه هر دوش را هوش از سر بپرید ، پس روی با هیرودیا کرد و گفت :

ای آفت دین و دنیا هر چه از من طلب کنی اگر همه نصف مملکت باشد بتوارزانی دارم ، و هیرودیا باز در پرده غنج (2) و دلال او را سوگند سخت داد که ملتمس او را با اجابت مقرون دارد، پس از مجلس بدر شده بنزد مادر خود رفت و صورت حال را باز گفت ، مادر هیرود یا گفت : هیچ از آن بهتر نیست که از وی سریحیی تعمید دهنده را طلب نمایی چه او تو را از همسری پادشاه باز میداشت ، پس هیرودیا بمجلس باز آمد و از

ص: 269


1- شاهوار : شاهانه .
2- غنج ودلال : ناز و کرشمه

هر دوش سر یحیی علیه السلام را طلب داشت ، و هر دوش اگر چه از این کار در بیم بود، لکن در میان بزرگان سوگند یاد کرده بود که حاجت هیرودیا را بر آرد ، فرمان داد : تا چند تن از زنا زادگان بحبس رفته صدر يحيى علیه السلام را از تن جدا کرده در طشتی نهادند و بنزدش آوردند ، و هر دوش آنرا بهیرودیا سپرد تا نزد مادرش برد ، و از پس قتل آن حضرت شاگردانش جمع شده جسد مبارکش را از زندان بدر برده با خاک سپردند .

«تم جلد الاول من الكتاب الأول من كتاب ناسخ التواريخ في اليوم السادس عشرين شهر»

«محرم الحرام من شهور سنة السادس»

«وثلث مأة بعد الف من الهجرة، وكاتبه اقل العباد الحقير الداني»

«زین العابدين الجر فادقانی غفر الله له ولوالديه بمحدد آله»

«الطيبين الطاهرين صلوات الله عليه»

«و عليهم اجمعين»

در این جلد هبوط حضرت آدم علیه السلام خاتمه مییابد

ص: 270

فهرست

عزیمت اغاساكل بطرف كرتج 4

شکست سپاه هنو بدست اهالی کرتج 5

اسیر شدن اهالی کرتج بدست اغاسائل 6

شکست سپاه کرتج بدست سپاه سیراکس 7

هلاکت هملکر بدست اهالی کرتج 8

هلاکت اغا ساکل بدست دشمنان خود 9

قتل فلیقوس در یونان 10

هلاکت قلب بدست پسانیس 12

جلوس اسکندر در مملکت یونان 13

بنانهادن پارمین معابد ثلاثه را 16

جنگ اسکندر با سیاه ایران 17

هلاکت سیطر باطیس بدست اسكندر 18

شکست لشگر ایران بدست اسکندر 19

عزیمت اسکندر به بلده پر کا 20

تسخیر شهر طراسیس بدست اسکندر 21

جنگ ثانی اسکندر با سیاه دارا 22

جنگ سپاه ایران و یونان 23

هزیمت دار ابدست اسکندر 24

غلبه اسکندر بشهر طرای و بیت المقدس 25

آمدن عدو نزد اسکندر و شفاعت اهل بیت المقدس را 27

جلوس اسکندر در مصر 29

ظهور امليخس حکیم 30

جنگ سیم اسکندر و غلبه ایران 30

ص: 271

لشکر کشی اسکندر بطرف دارا 31

اوصاف لشگر اسکندر و دارا 32

هزیمت سپاه ایران بدست سپاه یونان 33

غلبه اسکندر بدارا 34

خرابی تخت جمشید بدست سپاه اسکندر 35

جلوس اسکندر در مملکت ایران 36

اسیر شدن دارا بدست بسس 37

مجروح شدن دارا بدست بسس 38

تسخیر اسکندر مازندران را 39

لشکر کشی اسکندر بشهر باروی 40

هلاكت فيلوطن و پارمینا بدست اسکندر 41

عزیمت اسکندر بطرف اراضی هیاکله 42

گرفتاری بسس وقتل او بدست برادر دارا 43

آمدن پیرتر کمنی نزد اسکندرو کلمات او با اسکندر 46

ظهور اندرو تاخس حکیم 47

ظهور بليناس حكيم 48

ظهور قریش 49

خواب دیدن نضر بن کنانه 50

ظهور ملوك طوايف چين 51

عزیمت اسکندر بجانب هندوستان 52

عزیمت اسکندر برودهد سپس 53

جنگ اسکندر با پورس 54

هزیمت سپاه پورس بدست سیاه اسکندر 55

بنای اسکندر شهر بوکفلاس را 57

ظهورانك سرخس حكيم 58

ص: 272

ظهور افلاطس حکیم 59

ظهور فرفوریوس حکیم 59

بعضی از کلمات فرفوریوس 60

تسخیر صاین قلعه بدست اسکندر 61

مرخص کردن اسکندر سیاه خود را 64

عزیمت اسکندر از هندوستان 65

جنگ اسکندر باهندیان 67

فتح اسکندر قلمه هندیان را 68

آمدن اسکندر بجزیره پاتالا 69

عزیمت اسکندر به بعضی از شهرهای هندوستان 70

عزیمت اسکندر بطرف شهر کیدروزیا 71

آمدن اسکندر بشهر مکران 72

آمدن نیار خس و یارانش بخدمت اسکندر 73

عزیمت اسکند بسوی فارس و شوشتر 74

جلوس من شبخوانك در مملکت چین 75

ظهور دیوجانس حکیم 75

سخنان دیوجانس با اسکندر 77

خاتمه کار ونهایت روزگار اسکندر 78

ابتدای مریض شدن اسکندر 79

وفات اسكندر 80

جلوس ابطخس یونانی در مملکت ایران 81

مصالحه کرتج باروم 82

تسخیر سیسلی بدست مردم کرتج 83

جلوس اشك ابن اشك 84

هلاکت ابطخس بدست اشك 85

ص: 273

ظهور حونی معکال 86

مردن خونی و زنده شدنش پس از صد سال 87

ابتدای دولت بطالسه در مصر 88

بنای بندر و شهری بدست بطلمیوس 89

غلبه لشگر اغا ساکل بعد از وی بره سنا 90

جلوس اسعد بن مالك در مملكت يمن 91

جلوس شاپور بن اشك در ایران 91

غلبه کلادیس رومی بلشگر کرتج 92

غلبه سپاه روم بلشگر کرتج 93

جنگ میانه لشگر روم و سپاه کرتج 93

جنگ هنو وهملکر با سپاه روم 94

جنگ رکولیس با مردم کرتج 95

جلوس زشی حوجوی 97

ظهور ذيسيقورس حكيم 98

جلوس سامیشی ژن در مملکت چین 99

جلوس باوانك در مملکت چین 99

مصالحه اکولس با بزرگان کرتج 100

جنگ رومی با دولت کرتج 101

تسخیر در پانم و شکست سپاه کلادیس 103

مصالحه میان دولت روم و کرتج 104

جلوس جن کاور و در مملکت چین 105

جنگ هنو بالوطاتيس 106

شورش مردم لیبیا د مغرب زمین با دولت کرنچ 107

محبوس شدن جسکو بدست اهالی کرتج 109

مقتول شدن جمعی از اهالی کرنج بدست نرداسس 110

ص: 274

رسیدن سپاه هنيپ و اينكا بكمك سياه كرتج 111

کشته شدن جمعی از طاغیان بدست هملکر 112

جلوس بطلمیوس اور جنس در مملکت مصر 113

جمع آوری بطلمیوس نسخ تورات را 114

غلبه بطلمیوس بر سپاه بنی اسرائیل 115

شورش اهل سردن بدولت کرتج 116

مصالحه کرنج باروم و سپردن سرد نر ابرومیان 117

جلوس شوفندی در چین 118

جلوس جونه در مملکت هند 119

سرداری اسد روبال در کرتج 119

جلوس لودیبانجی در چین 120

بنای جنگ هنبل باروم 121

ابتدای کار هنبل ثانی 122

جلوس فنندی در چین 124

عبور هنبل از کوه الف 124

تسخیر شهر توران بدست کرتج 126

شکست سی پیو بدست سپاه هملکر 127

جنگ هنبل با سرویلس 128

نابینا شدن يك چشم هنبل 129

هلاکت فیلمپنیس بدست سپاه کرتج 130

جنگ همبل با مینوسیس 131

آتش زدن فیلمینس سرگانرا 132

شکست مینوسیس بدست هنبل 133

شکست سپاه کرتج بدست سپیو 134

هلاکت املیس ابدست سپاه کرنج 135

ص: 275

اسیر شدن هنو بدست رومیان 136

محصور شدن هنبل در کپوا 137

آمدن سر سلس برای محاصره هنبل 137

عزم هنبل بطرف شهر روم 137

جلوس بهرام بن شاپور در ایران 138

جنگ مردم کرتج با رومیان 139

جلوس بطلمیوس فیلیتر در مصر 140

شکستن لشگر هنبل در ایتالیا 140

غلبه سپیو در مملکت اسپانیول 142

کسیل شدن سپیو بجنگ هنبل 143

مقصر شدن هنبل در دولت کرتج 144

سر باززدن خلق از هنبل 146

مصالحه هنبل با سپیو 147

جلوس بطلمیوس ابی فنز در مصر 151

جلوس کیندی در مملکت چین 152

فرار هنبل از کرتج بشهر طرای 152

آمدن رسول روم بنزد انتیاکس 154

مؤاخذه رومیان از هواخواهان هنبل 156

فرار نمودن هنبل بارض بيسينيا 157

خاتمه کار و حرب هنبل 157

جلوس فودی در مملکت چین 158

جلوس بطلمیوس فيلامتار در مصر 159

هلاك سييود هنبل 160

جلوس بلاش بن بهرام در ایران 161

استیلای انطيوخسی برقدس 162

ص: 276

جلوس حسام بن تبع الاوسط در یمن 164

جلوس بطلميوس فيسكان در مصر 168

جلوس هرمزبن بلاش در ایران 169

ظهور اقلیدس ثانی 169

ظهور ابر خس حکیم بابلی 170

جلوس کلیان چند در هندوستان 170

جلوس نرسی این بلاش در ایران 172

جلوس جودی در مملکت چین 172

ظهور ساودوسيوس حكيم 173

تسخیر جزیره سراس بدست لشگر روم 173

جلوس سوندی در مملکت چین 174

جلوس بطلمیوس اسپرس در مصر 174

سرکنسلی مریس در دولت روم 175

ظهور ارشمیدس حکیم 176

جلوس الكسندر در مملکت مصر 178

وفات دابشلیم حکیم در هندوستان 178

فرق مختلفه هندیان و عقاید مختلفه آنان 180

ذکر عقاید هندیان 186

ذکر حکمای هند و عقاید آنان 187

ذکر فرقه اکمیان و عقاید آنان 188

ذكر طوایف هندیان و عقاید آنان 191

غلبه مریس بر قبایل سیمبری 194

جلوس وندی در مملکت چین 196

جلوس فیروز بن هرمز در ایران 196

مراجعت سیلا بروم 197

ص: 277

جلوس عمرو بن تبع در مملكت يمن 198

جلوس جنندی در مملکت چین 200

جلوس بطلمیوس الكسندرثانی در مصر 200

جلوس بلاش بن فیروز در مملکت ایران 201

جلوس پانپی در مملکت روم 201

فرمانگذاری هر دوش در بیت المقدس 202

جلوس بطلمیوس اولتیس در مصر 203

جلوس خسرو بن بلاش 204

ابتدای فرمانگذاری و اقبال دولت جولیس در روم 205

جلوس ایدی در مملکت چین 206

جلوس بینندی در مملکت چین 206

غلبه جولیس برفرانسه 207

غلبه جولیس بر امرای مشورتخانه 208

هزیمت انتانی بدست جولیس 209

هلاکت لشگر جولیس بدست لشکر پاپنی 210

جلوس پئیس و اچلیس در مصر 211

آمدن جولیس بر سر تبتميس بمصر 213

جلوس ژور پلنگ در مملکت چین 216

جلوس کلیاپتره در مملکت مصر 216

غلبه جولیس برانگلیس 219

غلبه جولیس برجزیره برتین 220

جلوس وانك موانك بر مملكت چين 222

فرمانگذاری انتانی در مملکت روم 223

رفتن کلیاپتره نزد انتانی 224

زهر دادن کلیابتره برادرش را 230

ص: 278

ابتدای دولت ملوك حيره و جلوس مالك بن فهم 230

جلوس اغسطس 231

سلطنت یافتن اغسطس در روم 232

استوار شدن سلطنت روم برای اغسطس 233

شرایط سر کنسل در روم 234

در شرایط نظام لشگر روم 236

عدد لشگر روم و ادوات جنگی آنان 237

شرح ممالك الركن 238

حدود ممالك فرانسه 239

شرح ممالك شام و عربستان 240

وضع عشریه و مالیات بدست اغسطس 242

آزادی مذهب و آمین در زمان اغسطس 242

عظمت اغسطس در روم 243

ظهور سیسر وحكيم 244

آمدن اغسطس بر سرانتانی 244

عزیمت اغسطس برای جنگ با انتانی 245

برابر شدن سپاه اغسطس و انتانی 246

شکست سپاه انتانی و کلیاپتره 247

ورود کلیاپتره بمصر بعد از شکست 248

انقراض دولت بطالسه 249

عزیمت اغسطس بمصر 250

هلاکت سلوکس بدست انتانی 251

هلاکت انتانی بدست خودش 252

گرفتار شدن کلیابتره بدست پروکولیس 253

آمدن اغسطس بملاقات کلیاپتره 254

ص: 279

ظهور اریس حکیم در اسکندریه 255

جلوس عبد کلال در یمن 256

جلوس بلاشان در ایران 257

ولادت حضرت مریم علیها سلام 258

آوردن انائی مریم را در بیت اله 259

شرح کفالت مریم 260

ظهور ذكریا علیه السلام 261

بشارت دادن زکریارا بیحیی 262

جلوس پسرکین کش مادهان در چین 263

جلوس خوخن کون 264

ولادت یحیی پیغمبر 265

منبر رفتن زکریا و رفتن یحیی به بیابان 266

نبوت حضرت یحیی در زمان طفولیت 267

غسل تعمید دادن يحيى عیسی علیه السلام را 268

کیفیت مجلس جشن هر دوش 269

هلاکت یحیی علیه السلام بدست هر دوش 270

ص: 280

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109