هبوط
تالیف :
مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمدتقی سپهر
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1363 -
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی
جزء اوّل
ناسخ التواريخ هبوط
بسم الله الرحمن الرحيم
علم تاریخ عبارت است از اطلاع بر احوال و اخلاق و رفتار و طرز زندگی و اسباب ترقی و تنزل نياكان و گذشتگان شکی نیست که این علم از علوم شریفه و مفید بحال اجتماع است ، بویژه شرح زندگی پیمبران و ائمه اطهار سلام الله عليهم . زیرا انسان بواسطه آن با زمان گذشته و مردم آن آشنا و مرتبط شده از نتائج تجربیات و تلاش های پی در پی آنها حقائقی برایش روشن می شود بر علل و اسباب سقوط و تنزل جامعه ای واقف شده از آنها دوری می کند ، اسباب ترقی و تعالی جمعیتی را برنامه عملی خود قرار می دهد ، زیرا همیشه حوادث و وقایع عالم زاده علل و اسباب بوده و خواهد بود ، و شکی نیست که پیوستگی کاملی در میان حوادث امروز ، و دیروز جهان وجود دارد ، آنچه امروز پیش می آید قطعا دنباله چیزیست که دیروز روی داده حوادث جهان مانند حلقه های زنجیر بهم دیگر پیوسته است افراد با اطلاع از این علم شریف، گويا بعمرهائی دراز تر از سالهای زندگی خود آفریده شده اند و از نتائج آزمایشات و تلاش های نیاکان خود برخوردار می شوند و از این جهة ، مورخ وظیفه گرانی بعهده دارد ، بايد حقائق و واقعیات را همانطور که واقع شده بنگارش در آورد ، و در واقع ، صفحه گذشته و حال را برای آیندگان مجسم و حاضر سازد ، و بدین وسیله خدمت شاياني بآيندگان نماید. این فن شریفی است ، ولی افسوس که آفت ها و لغزش های فراوانی هم دارد :
ص: 1
در میان این دانشمندان و خادمین بشر اشخاصی دیده میشود که چندان پابند بحقيقت و واقع نبوده همشان انباشتن مطالب است ، و هر چه را دیده یا شنیده اند در کتاب خود ثبت نموده بلکه در میان آنها قلم های آلوده ای دیده میشود که حقائق را عمداً بر خلاف جلوه داده سبب گمراهی مردم می شوند ، و از این جهة ، بسیاری از حقائق در پس پرده جهل باقی مانده قضاوت و اطلاع بر آنها در این زمان کاریست بسی دشوار . سبب عمده این انحراف اینست که بیشتر از نویسندگان بکمیت مطالب بیشتر اهمیت می دهند از کیفیت هر کس می خواهد در هر چیز قضاوت نماید و اینکار آسانی نیست ، از این جهت بهرچه شنید یا خواند ( ضعیف باشديا استوار ) ترتیب اثر داده در کتاب خودثبت می کند.
بسیاری از اوقات هم آنها آلت دست حکام و متنفذین زمان خود واقع شده مطالب را بنفع می نویسند . البته تعصبات مذهبي ووطنی نیز در نوشتن بی دخالت نیست. دانشمند محترم مرحوم میرزا محمد تقی سپهر از افراد بسیار متتبعی بوده که مدتی از عمر شریف خود را در این راه بر ارزش و گرانبها صرف نموده هر کس بادیده انصاف بکتاب ناسخ التواریخ مراجعه کند ، قضاوت خواهد کرد که مؤلف محترم حقاً زحماتی را متحمل شده و این کتابیکه چکیده و خلاصه کتب تواریخ و تفاسیر و بحار الانوار می باشد نتیجه زحمات چندین ساله این مرد سترك است.
و کتاب تاریخی باین جامعی کمتر دیده میشود و همانطور که خودش تصریح نموده (10) همت و هدفش جمع آوری مطالب بوده و برد و ایراد و انتقاد مطالب نپرداخته، آنچه خود برگزیده و انتخاب نموده نگاشته بوده .
مؤلف محترم ميرزا محمد تقی سپهر از بزرگان و اکابر کاشان و مقیم تهران در آغاز جوانی ، در راه تحصیل علم و کمالات رنجها برده ، و از فنون علوم زمان مانند ریاضیات و تفسیر و ادبیات و فلسفه و علوم غریبه و جز اینها برخور دار شده علاوه آشنا بر مراتب علميه ، بفنون شعرهم بوده . در زمان سلطنت محمد شاه قاجار منشی دیوان بوده ، و بامر آن سلطان ، در مدت ده سال و اندی ، وقایع عالم را از بدو خلقت
ص: 2
تا ظهور پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم نگاشتهپس از آنکه نوبت سلطنت بناصر الدین شاه قاجار رسید، فرمان مجدد با تمام این کتاب صادر و اسباب لازم مهیا گردید و از طرف این شاه به (لسان الملك) ملقب گردید .
بنقل صاحب (ريحانة الادب) در روز چهار شنبه، دوازدهم یا هفدهم ربیع الاول ، در سال (1297) هجری در سن بیشتر از هشتاد سالگی ، در تهران وفات کرده جنازه اش را بنجف اشرف حمل کردند ﴿رحمة الله عليه﴾
تألیفاتش عبارت است از (1) آئینه جهان نما - که مشتمل است بر پنجاه هزاراسم از سلاطين وحكما و فقهاء واطباء.
(2) اسرار الانوار في مناقب الائمة الاطهار
(3) براهين العجم فى قوانين المعجم - در عروض وقوانين شعر .
(4) جنگ (جونگ) التواریخ مجموعه ایست از کتب عربیه و فارسیه .
(5) دیوان اشعار - و موافق نوشته خودش ، تمامی اشعارش کمتر از صدهزار نبوده و از آن جمله بیست هزار را انتخاب نموده.
(6) ناسخ التواريخ :
از مجلداول (هبوط آدم) تا جلد حضرت سیدالشهداء علیه السلام تأليف شخص مرحوم محمد تقی سپهر و از جلد حضرت سجاد علیه السلام تا مجلد سوم از احوات حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ، تألیف فرزند برومندش عباسقلی سپهر ، مستوفی دیوان همایون اعلی و وزیر دار الشوری کبری میباشد و بطبع رسید، و بنابر نقل بعض مطلعين بقيه مجلدات نوشته شده و نسخ خطی آن اکنون در بعض کتابخانه ها یافت میشود .
﴿کارهای ما﴾
(1) مطالبیکه راجع پیمبران ذکر شده و مخالف مذاق علماء شیعه بود در پاورقی تذکر داده شد (2) لغات مشكله عربی و فارسی ترجمه شد (3) تعیین شماره آیات مذکوره (4) ترجمه آیات و اشعار ترجمه نشده (ه) در جاهائیکه بتعبیر (در خبر است) و (مقرر است) و (گفته شده) ذکر شده بود در پاورقى مأخذ و مدرك ذكر شد
ص: 3
(6) ذکر پارۀ مطالب سودمند و مفید (7) در بسیاری از مطالب مأخذ و مدرك تاريخي ذکر گردید (8) حدود و شرح بسیاری از شهرهای قدیم وقراء و قصبات و شرح حال بسیاری از گذشتگان، از قاموس کتاب مقدس وكتاب معجم البلدان والمنجمد چاپ پانزدهم و قاموس استفاده و ثبت شد. (9) نحوه قرائت بسیاری از اسماء نوشته شد.
در خاتمه باید متذکر شوم : جای آن بود که در درستی و نا درستي يكيك مطالب کتاب تحقیقات و بررسی های دقیق میشد ، ولی بعللی از آن صرف نظر شد ، از جمله مهیا نبودن کتب لازمه و دسترسی نداشتن بآنها.
﴿دو تذکر لازم﴾
.
(1) تعیین زمان هبوط آدم علیه السلام و تعیین زمان سلاطین و انبیاء بزمان بعد از هبوط هیچ مدرك قابل استنادی ندارد در توراه و تواریخ توراه دیده میشود و بلاشك مورخین از آن اخذ کرده اند (2) مطالبیکه راجع بحدود کنعان ، در پاورقی ص (297) بچاپ رسید ، عین عبارت قاموس کتاب مقدس میباشد ، ولی عبارت خالی از اجمال و اضطراب نیست، شاید هم مغلوط باشد . (1 . ی)
ص: 4
بسم اله الرحمن الرحيم
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ وَ جَلَالِ کبریا ئه ماحير مُقِلُّ (1) الْعُقُولِ مِنْ عجايب قُدْرَتِهِ وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ مِنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ
مقدری که محجوبۀ نفس مفارق را مخطوبه فحل عقل مجرد ساخت تا برابطهٔ تأثير وتأثر ، واسطه توالد و تناسل گردد ، وراتبه (2) طبيعة كلية راء كه في الحقيقة ربيبة (3) عقل کلی است ، بد ستیاری نفس ذات الاراده آماده داشت تا از پیشگاه تجرد بعالم تعلق ، ارتباط را واسطه و افاضات را رابطه آید؛ و طبیعت هیولانی را بقبول ذاتی ، مسخر تدبیرات نفسانی نموده تا به تبدلات گوناگون و تجددات رنگارنگ ، صور نوعیه اکوان مرکبه و اجسام بسیطه را باز نماید؛ و از ابداع (4) مفارقات بتكوين مقارنات پرداخت و چار بالش (5) اضداد اربعه را اریکه (6) مواليد ثلثه ساخت تاخاره (7) معدن لعل پاره و خار منبت گلزار گشت ؛ و از آفتاب هویت مفاد كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (8) باقدم ذاتی در مرایای حدوث افاضه عكوس فرمود ، وكمال جمال و جمال کمال را در مجموعهٔ فی احسن التقويم (9) باز نمود تا بمغاد ﴿ان الله خلق آدم على صورته﴾ (10) کلمۀ جامعه
ص: 1
را دفتر واشعه لامعه را مظهر باشد ﴿ قَرُبَ فنای (1) وَ علافدنی وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ وَ بَطَنَ فَعَلَنَ وَ دَانَ وَ لَمْ يُدَنْ ﴾ نه جز آیه وحدتش در کتاب کثرات فردیست ، و نه از نکبای (2) كثرات در دامن و حدتش گردی الان کماکان این همان کار خانه است که نه بدایت را بر نهایت پیشی است و نه ده را بر يك بيشی ؛ عقبان (3) عقول را بر شوامخ (4) این راز پرو از نیست ، و فرسان (5) مدرکه را در مناهج (6) این پرده تکتاز ، خطیب باتش بر منابر أشجار ﴿انی انا الله﴾ (7) گوید و دور باش غیبوبتش زبان و اصفین را از اطلاق مطلق وقيد مقيد كوتاه سازد لِشَهَادَةِ كُلِّ صنة أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ وَ مَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ فَقَدَ جَزَاهُ﴾
بیت
ای برون از و هم و قال وقيل من *** خاك بر فرق من و تمثيل من
صورت علم ازلی و معنی دانش ابدی که واهب نطق و منطق است و حاصل صامت و ناطق در ابلاغ شنا و تقديم ستایش ﴿ لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ ﴾ فرمايد آنکه اعیان ثابته را بی استقامت کرمش ، پای بر مزله (8) عدمست وكثرات اشیاء را بی شمول واحدیتش جای در قاصفات (9) فنا ، (10) دیباچه کتاب ازلیت و شريطة (11) قصيده ابديت ، مالك كشور جود ، فذلك (12) دفتر وجود فاتحه ولایت موهوبه خاتمه نبوت مطلقه مطلقه ، مجموعه ظهورات نامتناهی ، تارو پود کسوت سپیدی و سیاهی ، منهی (13) ﴿ كُنْتُ نَبِيّاً وَ آدَمُ بَيْنَ الْمَاءَ وَ الطِّينُ ﴾ (14)
ص: 2
محمد سيد الافاق و العالمين صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين ، سيما ضرغام (1) بيشه وحدت ، و تمساح (2) لجه (3) عزت ، سابق تعینات سابقه ولاحقه صاحب ولایت مطلقه ومقيده ، خطيب خطبه سلوني قبل ان تفقدونی ، مخصوص خطاب
من كنت مولاه فهذا على مولاه
(نظم)
ای علی مرتضی ای کار فرمای قضا * ای سپهر (4) و صد سپهراندر مدیحت مستهام (5)
تو مثال ایزدی (6) در توازل پیشین رقم * تو کتاب عالمی در تو ابد مشکین ختام (7)
انبیا امواج و شخص تست جوشنده محیط * اولیا امطار وذات توست بارنده تمام
نیستی یزدان که تو نام و نشان آورده ای * کس از آن ذات مقدس نه نشان داند نه نام
حق چو با نام و نشان آید توئی نام و نشان * هم تو ذات لایزالی هم توحى لا ينام
سلام الله عليه وعلى آله المعصوصين المنصوصين بالخلافة والامامة والارشاد الى يوم التناد
(فخر الملوك ذو الاقتدار محمد شاه قاجار ادام الله لكره الى انقراض الأدوار)
دانایان دقیقه یاب بتوفیق کیاست (8) و تشحید (9) فراست دانسته اند که باطن را با ظاهر ارتباطی است و معنی را با لفظ اختلاطی ، پس پادشاهان که سایه الهندو مظاهر جلال و جاه ، همواره مجاری احوالشان نشانه درگاه خدائی و نمونه حضرت کبریائیست مصراع سایه خورشید بینی تا که بینی آفتاب همانا تمجید این طبقه منيفه (10) و تحمید این سلسلۀ شریفه نوعی از ستایش و درود خالق و دو دو حمد و نیایش حضرت معبود خواهد بود، سیما پادشاهی که گرد ملاهی (11) بر دامن عصمتش ننشسته ، و سنگ مناهی
ص: 3
شیشه و رعش نشکسته زلال، زهد و تقوی را بخار و خاشاك انم و عصيان مزج وزراندود (1) کبر وریا را در حضرت کبریا خرج نکرده ، در ریعان (2) شباب از مشتهيات نفسانی اجتناب فرموده و در غضارت (3) جوانی از مقتضیات شهوانی اعتراض نموده، از سلطانت مجازی پادشاه حقیقی راه جسته و با مرقاة (4) ملکی بمیقات ملکوتی پیوسته
بیت
له همة تعلو على كل همة * كما قد علا فوق النجوم الدراريا (5)
حارس (6) ملاك: جم، وارث مملکت جم مرکز دایره سلطنت غره ناصیه میمنت صباح سریر و سرور رواح (7) شریر و شرور رافع اوای عدل و داد، قامع بنای جورو فساد، صفوت خاطر رو وارد و صادر ، بهجت مهجه بادی و حاضر ، بحر مروت ، چرخ فتوت ليث (8) هایل، غيث (9) وابل ، سلطان السلاطين ، خاقان (10) الخواقين المجاهد في سبيل الله الجبار محمد شاه قاجار لازالت رایات دولته مرفوعة ، وآيات شوكته متبوعة وإمارة سلطانه مرصوصة ، (11) واخبار احسانه منصوصة چون معظم آثار و اخبار این پادشاه در این کتاب مبارك در جای خود مرقوم خواهد شد در دیباچة الكتاب وفاتحة الابواب بچند بیت از این قصیده که از منظومات خاطر نامه نگار است اختصار یافت
جهانگشای محمدشه آنکه از شاهان * بدوست محکم دین محمد مختار
شهی که شست به سیلاب جود نامۀ بخل * شهی که کشت بشمشیر فخر روبه عار
ز بهر رجم عدو تیرش آتشین کوکب * برای حفظ ولی تیغش آهنین دیوار
عزیز داند گنج شهان چوتا ستده است * کجاستد برخواهندگان فشاند خار
پلنك اگر گذرد بر حریق لشگر او * زچنگ دندان بیرون کند بوقت گذار
مگس اگر برود در هوای صید گهش * عقاب چرخ بزیر اورد بوقت شکار
بخطه گه زندار پره قاید قدرش * فلك به پره در افتد چو نقطه پرگار
ص: 4
شهشها توئی آن آفتاب عالمگیر * که آفتاب بظل تو جوید استظهار
تو قادری بهمه کار جز بجور و ستم * توفایزی بهمه چیز جز بعيب وعوار
فضول مشربه تست کوثر و تسنیم * شرار مجمره تست ثابت و سیار
بلای چرخ اثیری بتیغ آتش زای * نظیر ابر مطیری بدست گوهر بار
طلیعه زتو بشکسته صد هزار سپاه * پیاده ز تو بربسته صد هزار سوار
در آنزمان که تنی را تنی نجنبد دل * در آنزمان که کسیر اکسی نباشد یار
عددی تو ز فزع در شود بخانه مور * سمند تو زشره در جهد بدیده مار
کنند فتح و ظفر گرد مرکب تو مسیر * کشند امن و امان گرد مرکب تو حصار
بشیزه بر تن ماهی شود بگونه لعل * حدیث جنگ تو گر بگذرد بدریا بار
حدیث جنگ تو هر گه که بر زبان آرم * تمام خون شود آب دهان من چون نار
زدشت رزم تو مرغی که دانه بر چیند * همی بر یزدش الماس ریزه از منقار
زکرد شاهان گفتارها فزون آرند * مگر توکز توز گفتار به بود کردار
هزار بنده فرمانبر است بر در تو * کزان هزار یکی هست گنبد دوار
بروزگار تو ایرانیان بر آسودند * همه وضیع و شریف و همه صغار و کبار
ز دست جود تو دامن چوگل براز زرکرد * بر آنکه بود تهی دست تر از شاخ چنار
ز بسکه خواری دیده است از کف جودت * روا بود که بود زردگونه دینار
بخار و خاره فشاند ستاره روشن * کجا بخیزد از بحر فکرت تو بخار
بماه و پروین پوشد گلاله (1) شگرف * کجا بجنبد از پیش موکب تو غبار
نقیب منع توكر بانگ زمانه زند * طلیعه همه امسا لها کند از پار
ز بهر خصم تو دشوار ها پدید شده است * وگرنه با دل و دست تو نیستی دشوار
شده است رسم تو در پیکر حیا دیده * زده است عدل تو بر دیده جفا مسمار
شکوه جاه تو بربسته دیده اوهام * نهیب مدح تو بشکسته گردن گفتار
کمال مدح تو از حد شعر بیرونست * و گرنه به نتوان گفت از سپهر اشعار
همیشه تا که جهانست در جهان خوش باش * زجان و مال و ز جاه و جلال بر خوردار
ص: 5
(این ابواب خجسته آداب)
صبحگاهی که کوکب بختم را تابش مهر جهانتاب بود ، و دردی (1) اقبالم را گوارش صهبای (2) ناب از جناب کیوان احتساب حارس، آثار ریاست ، فارس مضمار (3) کیاست، در دانه دریای نشأتین آئینه اسرار خافقين، مترجم کار خانه لاهوت مدیر کارخانه ناسوت، آنکه حکمای طبیعی چون با سلم (4) اندیشه، معارج جلالنش نگرند باء بعاد نامتناهی اعتراف کنند و فلسفیان الهی چون سلسلۀ ایادیش بینند با ثبات تسلسل انصاف دهند با تلفیقات خاطرش تحقیقات بطلمیوس بهره دریغ و افسوس است و با سبع المثانی مقالاتش خیالات معلم ثانی سخره هذیان و نادانی ، گرد معلش را طبقات ملايك در شرفات سبع أرايك، توتیای دیدۀ حق بین دانند و خاک در گاهش راسدنه (5) خلدبرین در روضات نعیم ثانی کوثر و تسنیم خوانند در معقول و منقول، حضرتش مطاف اشراف حكما وعلماست و در عوارف (6) و معارف جنابش مآب اخيار واتقيا واصفياء شریعت را با طريقت بيك پهلو خواباند و دین را با دولت بيك زانو نشاند. مصراع بیکدست آتش میکدست آب هو فلك العز والعلى وملك المجد والبها مغيثُ (7) الأنام غوث الكرامة غيث الكرم فخر الاناسي الحاج میرزا آقاسی خلد غياث الا هم الله جلاله في الايام ومدخلاله على مفارق الانام سفیری با سرخط آزادی و بشیری با منشور حبور (8) و شادی فرا رسید و بنده مستهان را (9) در پیشگاه حضور خواجهٔ مستعان طلب داشته ، حالی چون جوزا (10) کمر بسته ذره وار بدربار هور (11) شدم و چون کلیم بطور بر آمدم ، پس از وصول بمقصود و حصول مقصود آن برگزیده خداوند روی به بنده نیازمند اور دو مفتاح گنج یعنی زبان گهر سنج برگشود و گفت : بحمد الله
ص: 6
بسیط زمین و زمان ، محط امن و امانست و حوزه ملك: ملت، مهبط موهبته معدات خير ملوك متقدم، وسير سلاطين باستان بدین گفته همداستانست که از عهد کیومرث که نخستین سلاطین بود تاکنون ایران زمین را این بث (1) رحمت وخصب (2) نعمت نبوده ، و توفير مال و تكثير ابطال وترفيه عباد وتعمير بلاد ورفع اوای انصاف وقمع بنای اجحاف را هيچيك از سلاطین چون این پادشاه پاکدین وجهه دمت نساخته آثار عظیمه و مآثر (3) جسیمه که در مراياى خاطر هيچيك از ملوك متقدم مصور نبوده باحتشام این پادشاه جهان پناه و اهتمام این پیر دو لتخواه بعرصه ظهور و منصة شهود پیوست، اينك هر نقصانیرا سرخط کمالست و هر سفاليرا منشور لآل جز فن تاریخ که همچنان در حال خودها بط است و از درجه کمال ساقط زیرا که در هیچگاه هيچيك از مورخین مجموعه که جامع سیر جميع سلاطین روی زمین باشد نپرداخته اند و از آنچه سخن گفته و عنوان بیان ساخته اند غالباً تحقیقی که باید در تلفیق آن نرفته زیرا که احاطت بر احوال معاصرین هیچ طبقه نداشته اند و تعیین زمان و وقت هيچيك بتحقیق ندانسته اند مبدأ خلاف و اختلاف در روات و روایات از اینجا برخاسته و بجایی کشیده که سیر انبیا علیهم السلام در عقده ابهامست و این مهم اکنون بانجام رسد که در گاه پادشاه جهان پناه، مناص صنادید سلاطین است و مرجع اکابر خواقین ، سفر اووز رای دولت انگریز حکما و وکلای ایمپراطور روس در حضرت گردون اشباه حاضرند و خبر ألآن بزرك و سرهنگان سترك دولت فرانس در این در گام چاکر اشراف روم در این مرزو بوم همواره شیمۀ عبودیت مسلوك دارند و فرستادگان دیگر ملوك پیوسته در اینحضرت در سیر و سلوك باشند و هم چنان چاکران پیشگاه و تربیت یافتگان در گاه بسیارند که برموز هر زبان ترجمان و در ترجمۀ هر بیان طلایق اللسانند ، کتابخانه مبارکه نیز خزانه اوراق جمهور نویسندگان آفاق است و مخزن کتب جمیع نگارندگان ادیان ﴿إذا أراد الله شيئا هيا أسبابه ﴾ تونیز یکی از چاکران دولت و پروردگان حضرتی سالهاست که در فرضه (4) عمان (5) و روضه رضوان بفراغت بال و رفاهیت حال آسوده و
ص: 7
غنوده (1) ، شکرانه این نعمت را خدمتی پیش گیر و در پاداش این رحمت کلی از زحمتی جزئی میندیش ، بنام مبارک پادشاه بی انباز (2) نامه ای آغاز کن که مشتمل بر احوال انبیاء مرسلين وسلاطین روی زمین و حکمای متألهین باشد ، و از هبوط آدم إلى زماننا هذا ظهور بعثت و جلوس سلطنت و انتشار حکمت هر کس را سال تا سال و زمان تا زمان معین و مبین نمای، و در ایجاز (3) کلام چنان سخن بر طراز (4) که خواننده بی نیل (5) مرام باز نگردد و در اطناب کتاب چندان بکوش که نیوشنده (6) در شکنجه و عذاب نیفتد . چون این حدیث تا بخاتمه بگفت ولالی این تمیمه (7) تا بآخر بسفت (8) بندۀ مسکین مستکین آزرم زده (9) و شرمگین بقدم اعتذار برخواسته و ساز معذرت بیاراستم و گفتم: در دربار شهریار گیتی مدار دانایان سخن گوی و کار آگهان دقیقه جویند که این بنده بی بضاعت از لیقه شوئی (10) آنجماعت شرم دارد و از دفتر کشی آن گروه در آزرم باشد . چه طرازم ، که بمفاد ﴿ من صنف فقد استهدف ﴾ ناگزیر و نشانه هزار ناوك تير باشم و ناچار بر هر کس سوره تبارك خوانم سورت بلارك (11) بینم گرفتم که بدین خسارت و جسارت کوشم و از همکنان چشم در پوشم در اینحضرت بچه روی پیشانی سندان (12) کنم و ارمغانی (13) نابسامان آرم که هیچ خردمند پسند ندارد که کس نبر در ستمر از الی بجوشن در آورد و کارزار بهار راخاری بگلشن برد
إذا لم تستطع أمراً فَدَعَهُ * و جاوزه إلى ما تستطيع
چون این قصه بیای بردم و این سخن بسزای گفتم روی من آورد و گفت : دل قوی دارو مردانه طریق خدمت سیار که در تسطیر هر سطری و تسوید هر شطری خاطر ما با تو ناظر است و توجه ما با تو حاضر ، اصلاح خیالات و تصحیح مقالات تو بردمت همت ماست
ص: 8
که موارد معانی را از شوایب و همیات پرداخته کنیم ، وطرایف (1) الفاظ را با ظرایف عقليات طراز دهیم چون بدین بشارت اشارت رفت زبان معذرترا دست مقدرت از کار شد ، ناچار سخن بدین شریطه ختم آمد و این مهم بردهی حتم گشت ، پس سر اطاعت فرو بردم و طریق طاعت سپردم ، چکند ینده که گردن ننهد فرمانراه آنگاه استر خاص از حضرت معدلت اختصاص را به تقبیل عتبه عليه و تلثیم سده سنيه (2) سرمباهات برفلك سوده طريق حجره خویش پیمودم ، و بیاض هر صفحه را که باستظها رسواد حبر (3) با مشك مطرا مطرز (4) کردم اتفاذ حضرت سامی داشته برد و قبول ایشان باز گذاشتم .
ما همه شیران ولی شیر علم * حمله مان از باد باشد دمیدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد * جان فدای آنکه ناپیداست باد
و جنابش با مواظبت در تنظیم کشور و مراقبت در توفیر لشگر و محاورت باسفرای ممالك ومجاورت با انتساق مسالك ، و اسعاف مطالب ترك وتازيك وانكشاف وقايع دور و نزديك ، وترصيص قوانين حدود و ثغور (5) و تخريب قواعد فتنه و فتور و نشر آیات علوم دين وكشف معارف حق اليقين والتزام خدمت پادشاه دین پناه و انتظام امور رعیت و سپاه، از کلفت این نامه نیز خود را معاف نداشت و بمشقت این هنگامه تن درداد همی ندانم کاین تن تنست یا فولاد و چون این کتاب همایون (6) حاوی قصص و اخباری بود که با مطالعه آن از مراجعه کتب تواریخ ملل و دول اقالیم سبعه بی نیازی حاصل آمدی آنرا ناسخ التواریخ نام گذاشت ، رجای وائق از بزرگان خورده بین چنین است که هنگام مطالعه این اوراق برزلات قدم وخطيئات قلم ، عبدجانی ابن محمد علی محمد تقی مستوفی کاشانی ، رقم (7) عفو و اغماض در کشند و از در اعراض و اعتراض در نیایند که انسان سخره نسیانست ، اللهم احفظني من هفوات اللسان (8)
ص: 9
نگارندۀ این نامه مبارك محمد تقی سپهر مستوفی گوید که در تلفیق روایت و تنمیق (1) حکایت بنده بی بضاعت را با هیچکس مجال شناعت (2) نباشد و در انحلال عقده عقاید هیچ فرقه از فرق را مطرح طعن ودق (3) نسازد و بدان ننگرد که عوجرا این طول قامت چراست ؟ ويأجوجر اماورای سدا قامت کجا ؟ پسر منطوقه هر طبقه و مقوله هر فرقه را چنانچه در کتب پیشین و سیاقت متقدمین یافته بی تلمیحات منشيانه و تکلفات مترسلانه (4) و انشاد اشعار عرب و سنن صنادید ادب باز مینماید تا سره ونبهره (5) را از ان جيره و بهره بود وترك و تازيك را بدرك وفهم نزديك آيد ، وضمانت نکند که این اخبار از نوادر غیب و مصون از مصادر ریب باشد بلکه این پایندانی (6) برروات و نقله حکای تست .
بنابر این عقیده، عجمان ایران زمین و حکمای هند و چین را که بروایت ایشان قبل از هبوط آدم اصناف امم در جهان زندگانی کرده اند و نیز طبقات سلاطین بر مردم حکمرانی داشته اند بر مینگارد ، و پادشاهانی که قبل از آدم صفی بودند در صدر کتاب مرقوم میدارد و آنچه بعد از طوفان نوح بدید شده اند که ثفات رواتر ایر آن و توقی دیگر است مفصلا با معاصرین ایشان که جمهور سلاطین روی زمین اند، زمان بزمان و سال بسال ﴿الی زماننا هذا﴾ که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت بوی صلی الله علیه وآله وسلم می گذرد برخواهد نگاشت بعون الله وحسن توفیقه تعالی
ص: 10
طبقات عجمان که در ایرانزمین سکون داشتهاند و ایشانرا ﴿ ایزدیان ﴾ و یزدانیان﴾ و ﴿ آبادیان﴾ و ﴿هوشیان﴾ و ﴿انوشکان﴾ و ﴿آذریان﴾ و ﴿ آذرهوشنگیان گویند بر آنند که عالم هرگز از بنی آدم خالی نبوده و بی زن و مرد ورسم زناشوئی نتواند شد که آدمی پدید آید و از بزرگان کشف و شهود رسیده که هر يك از ستارگان آسمان را سلطنتی مقرر است بدینگونه که مرقوم میافتد مثلا یکی از توابت که فردار اعظم و خداوند دور باشد ، او را پادشاه اول خوانیم، پس هزار سال بی شراکت غیری سلطنت او را باشد چون هزار سال بیایان آید ، شریکی و وزیری پیدا کند ، و یکی از ستارگان ثابته او را دستور (1) شود پس این دستور هزار سال وزارت کند و معزول گردد ، و ثابتی دیگر بوزارت برخیزد ، و آن نیز هزار سال وزارت کند و معزول شود ، و ستاره دیگر منصوب گردد ، بدینگونه تاجمیع ستارگان ثابت هر يك هزار سال پادشاه اول را وزارت کنند آنگاه نوبت وزارت بزحل ،رسد او نیز هزار سال وزیر باشد ، پس آن ﴿مشتری﴾ و ﴿مریخ﴾ و ﴿آفتاب﴾ و ﴿زهره﴾ و ﴿عطارد﴾ و ﴿ماه﴾ بنوبت هر يك هزار سال وزارت پادشاه اول کنند، چون وزارت ماه با نجام رسد دوره سلطنت پادشاه اول بیایان آید ، آنگاه، ستاره ثابتی که اول بار وزارت پادشاه اول کرده بود بسلطنت بر اید و آنرا پادشاه دوم گوئیم و بدان و تیره (2) هر يك از ستارگان او را هزار سال وزارت کنند، و چون نوبت وزارت ماه بگذرد پادشاه اول هزار سال وزارت پادشاه دوم کند هلم جراء جميع نوابت هر يك چنين سلطنتی کند پس نوبت بستارگان سیاره رسد آنان نیز هر يك چنین مدتی سلطنت کنند، چون سلطنت ماه بپایان چون سلطنت ماه بپایان آید آنگاه يك دور اعظم گذشته ،باشد در این وقت باز نوبت سلطنت بپادشاه اول رسد و مردم در هر عهد و در هر زمان که بوده اند در همان عهد و همان زمان رجعت (3) کنند با همان گفتار و کردار و شمایل و آثار که در دوره سابق بودند باز آیند، زیرا که جهان کار از سر گیرد، پس هر چیز بنام و نشان و زمان خود باز اید و این اجساد و اجسامی که در دوره ثانی بر
ص: 11
انگیخته میشود جسمی شبیه ببدن نخستین میدانند به اینکه بعینه اجزای اجسام پیشین فراهم شده باشد، و گویند : زن و مردی که از آخر دوره سابق باقیمانده باشد، در این دوره توالد و تناسل ،کنند نه اینکه آدمی بی پدر و مادر موجود شود ، (1) و بزعم ایشان این ادوار را هرگز بدایتی نبود و نهایتی نخواهد داشت .
عليه السلام و ایشان پنبع طبقه بوده اند و طبقه اول را ده آبادیان گویند
عقیده عجمان ایران در باره (مه آبادیان) و مدت سلطنت ایشان چنانست که یکدور کیوانرا (2) که سی سال باشد یکروز دانند، و سی روز چنین را یکماه خوانند ، ودوازده ماه چنین را یکسان شمارند ، و هزار بار هزار سال چنین را که دو کرور باشد یکفرد گویند، و هزار فر د ر ايك ﴿ورد﴾ و هزار ور در ايك ﴿مرد﴾ وهزار مرد را يك ﴿جاد﴾ و سه هزار جادر ايك ﴿واد﴾ و دو هزار واد را يك ﴿زاد﴾ نامند آنگاه گویند که مدت دولت وسلطنت مه آبادیان صدر ادسال بود ، و اول این دوره سلطنت و پادشاهی خودمه آباد را بود و خداوند اور اچندان اولاد و احفاد داد که از فزونی در کمر های کوه بسر می بردند ، ورسم خوردنی و پوشیدنی بقانون این زمان نمی دانستند و در این دوره آئین صنعت و حرفت و رسوم سیاست و شریعت و قوانین تعلیم و تعلم نبوده مه آباد انچه از دوره پیشین شنیده و در دورۀ خویش ،دیده بکار ،داشت و مردم را با قطار عالم وتدارك انواع صنایع و حرف مأمور ساخت و پشم از پشت گوسفند باز کردن و بافتن و دوختن وزر، از معدن، یافتن و توختن (3) بیاموخت ، و در ترکیب اغذیه و تدبیر ادویه مستحدثات بدیع اندوخت و در عمارت شهر وديه ، و تعمیر دور و قصور مساعی مشکور
ص: 12
داشت و مردم را بچهار قسم کرده هر يك را بنامی نامید اول (هیربدان) (1) ومؤبدان را که آتش پرستان و حکیمان و عبادت کاران بودند (برمان) (2) و (برمن) و (هورستار) (3) نام گذاشت یعنی ملائکه، علوی قسم دوم پادشاهان و پهلوانان بودند ایشانرا (چترمان) (4) و(نورستاد) نیز گفتند کنایت از اینکه مردم در ظلل ایشان و فروغ ایشان زندگانی میکنند قسم سیم را که اهل حراثت و زراعت بودند (باس) (5) و (سورستار) نامیدند چه (باس) بمعنی آبادیست و قسم چهارم را که نامزد خدمات و پیشکاری بودند سودین نامیدند زیرا که ایشان سرمایه ،سودند، این چهار گرو هر ابجای چهار عنصر مملکت قیاس کرده، کار عالم بنظام کرد، ویزدان بر او نامه فرستاد و ساتیر نام که بعقیده ایشان زبان آسمانیست و تاکنون که سنه هزار و دویست و پنجاه و هشت سالست از هجرت نبوی ،گذرد آن کتاب در میانست و بر آن کلمات آسمانی که فهم نتوان کرد بزبان فارسی ترجمانی کرده اند علی الجمله بعد از مه آباد سیزده تن و خشور (6) که بمعنی پیغمبر است مسمی به آباده پدید شدند که بامه آباد چهارده تن و خشور باشند، و همه در تقویت دین مه آباد و آمین سلطنت و رسوم عدل و داد قیام نمودند و بعد از این پیغمبران و و خشوران پسران ایشان ﴿بطناً بعد بطن﴾ پادشاهی کردند تا آخرین طبقه که آباد آزاد نام داشت عزلت گزید.
مراتب اعدادی که در نزد اینطایفه مضبوط است و مدت دولت (جیان) (و شائیان) و (یاسانیان) که بعد از مه آبادیان سلطنت کردند ، بدان توان دانست که باز نمائیم که تا چون مدت هر دولت معین شود بر خواننده مجهول نماند و آن چنانست که از سال های کیوانی که در دولت مه آبادیان شناخته شد صدهزار سال رايك (سلام) گویند و صد سلامر ايك (شمار) و صد شمار رايك (اسپار) وصد اسپار زايك (راده) و صدرا ده رايك (آزاده) و صد آزاده
ص: 13
رايك (راز) و صدراز را يك ( آراز) وصد آراز رايك (بی آراز) نامند آنگاه گویند که مدت دولت جیان که بعد از مه آبادیان سلطنت کردند يك اسپار سال بوده ، و آنچنان بوده که آباد آزاد که آخرین پادشاه طبقه مه آبادیان بود از سلطنت و فرمانفرمائی استعفا کرده ، بعبادت و انزوا طریق تفرد و تجرد گرفت و بدین جهت اسباب سلطنت و ملزومات دولت از خزاین (1) و دفاین وادات و آلات و تخت و تاج بمعرض نهب و تاراج آمد ز مردم هم در آویخته و خونها ریخته و دیگر باره چون سباع و انعام در شواهق جبل و شوامخ قلل (2) آرام گرفتند، حکمای عهد چون از گوشه گیری آباد آزاد کار جهانر امختل دیدند كتاب بزرك آبادیانرا برداشته نزد جی افرام بن آباد آزاده رفتند که از جمله پیغمبران بود ، و در کمر کوهی بعبادت اقامت داشت، و از غایت پاکی نام اوجی بودچه جی بمعنی پاکست ، و چندانکه اور ابسلطنت و حکمرانی دعوت کردندا باو امتناع داشت ، تا پيك (3) یزدانی جبرئیل رسید و فرمان یزدان جلیل آورد که جی افرام بایده تقلد قلاده سلطنت شود ، ناچار بتخت خسروی بر آمد و کیش مه آبادیان بمیان آوردو عالم را دیگر باره آباد کرد ، گویند که جی افرام بن آباد آزاد از آن گویند که جی افرام بر کیش و روش آباد آزاد بود ، والامیان ایشان قرنهای بسیار است و نام آخرین پادشاه این طبقه جی آلاد بوده (4)
بعد از سلطنت (جی آلاد) باز کار زمانه در هم شد و مردم آشفته حال ماندند ، حکمای عهد نزده ﴿کلیو بنجی آلاد﴾ رفتند که او را از غایت یزدان پرستی شای وشائی گفتند یعنی خدای و خدا پرست، بنابر این فرزندانش را شائیان گویند ، پس بخواهش استدعای حکمای عهد و دانشوران ایام شای کلیو بجای پدر برنشست و ابواب عدل و فضل بر عالم بگشاد ، او نیز پیغمبر و وخشور بزرگ بود . ومدت ملك شائيا نر ايك شمار سال گفته اند و آخرین پادشاه این طبقه ﴿شای مهبول﴾ است که از سلطنت استعفا نموده ، زوايه خمول (5) اختیار کرد و بعبادت یزدان پرداخت .
ص: 14
چون شای مهبول که آخر سلسلۀ شائیان بود طریق قناعت گرفته ، عزلت گزید ، باز کار جهان آشفتها آشفته گشت و حال جهانیان پریشان ماند ، پس بموجب وحی آسمانی ﴿یاسان﴾ پسر ﴿شای مهبول﴾ از زاویه خمول بر آمده بر تخت جهانبانی قرار گرفت ، وی نیز پیغمبر بوده ، و چون لایق و سزاوار بعثت و و خشوری گشت او را یاسان گفتند ، چه پاسان بمعنی لایق است ، پس جهانرا از بدی وزشتی به پیراست و بر قانون مه آبادیان و سایر گذشتگان حیوانات زند بار (1) را نیکو داشتن فرمود ، و حیوانات تند بار را به بر انداختن حکم داد، زیرا که آئین ایشان چنان بود که حیوانات بی آزار را چون اسید گاو و گوسفند و امثال آنها را زنده باد می گفتند و چنانکه کسی بعمد یا بخطا یکی از اینگونه جانوران میکشت او را قصاص میکردند ؛ بسایسران که پدران خویش را بقتل آهوئی که آن نیز بر خطا واقع شده بود کشتند ، و حیوانات درنده و گزنده و غیر آن که آزار دیگر حیوانی کند، چون شیر و پلنك وعقاب و امثال آنرا اگرچه گنجشك باشد که کرمانرا خورده تندباره گویند ، و دفع آنر اواجب شمارند ، لکن گوشت تندبار، راهم نخورند، جز اینکه بر فرومایگان و عوام روادارند ، و اگر حیوان زند بار خود بمیرد گوشت آنرا نیز بر فقرا و فرومایگان روادارند ، و بزرگان و زهاد ایشان ابداً خوردن گوشت جایز ندانند و ستارگانرا مظاهر انوار یزدانی و اشرف مخلوقات شمارند، ستایش و پرستش آنهار اسرما به توفیق و تقرب (2) بحضرت بیچون میپندارند، و عقاید ایشان در مراتب ممكنات و اثبات واجب بر مذاهب کثیره است که نگارنده این حروف از نگارش آن انحراف جست، چه مقصود از تنمیق این اوراق خبر انبیاء وسلاطین آفاق است ، نه انشراح عقايد ومذاهب على الجمله آخرین پادشاه یا سانیان یاسان آجام نام داشت ، و مدت پادشاهی این طبقه نه سلام سال بود
ص: 15
اگر چه شرح حال سلاطین عجم در جای خود سال بسال نگارش خواهد یافت ، لکن چون عقیده ایشان در حق این پادشاهان دیگر سانست ، بشرح ان اقدام رفت، همانا این طبقه را عجمان، سلسلهٔ سلسله پنجم و سلاطین پنجم و سلاطین گلشاهیان ،خوانند و (گلشاهرا) (1) پسر (یاسان اجام) دانند ، و گویند (کیومرت) همانست و چون مردم پراکنده را فراهم کرد (ابوالبشر ) لقب یافت، و از اولادش (سیامك) و (هوشنگ) و (طهمورث ) و (جمشید) و (فریدون) و (منوچهر) و (کیخسرو) و (زردشت) و ( آذر ساسان نخست) و ( آذر ساسان پنجم) پیغمبر بودند، و این سلسله تازمان (یزدجرد) مدت شش هزار و بیست و چهار سال و پنج ماه سلطنت داشتند ، و این سال و ماهر اسال و ماه متعارف دانند برخلاف سال و ماه طبقات پیشین
عقیده حکمای هند بر آنست که طبیعت کلیه موجودات را زوال (2) و نهایت بود و بدین سبب حادث و ممكن الوجود است، و این طبیعت را ﴿بر هما﴾ لقب کرده اند و این لفظ بلغت ایشان بمعنی رهنمایست و منسوبان باین عقیدت را برهمن خوانند، وعمر طبیعت را صد سال بر همنی دانند آنگاه گویند: ﴿بر هما﴾ در هر روز باقتضا کون (3) و فساد و هر شب بخوابد و بیاساید و چون بخوابد عالم ازکون و فساد باز ایستد، و این قیامت صغری باشد ، و باز چون صبح در آید بر سر کار شود و بدینگونه مدار کند، تاصد عمر خود بپایان آرد آنگاه بمیرد و مدتی مرده باشد و این را بزبان هندی ﴿پرلو﴾
ص: 16
گویند که بمعنی قیامت کبری ،بود پس از چندی که مرده باشد باززنده شود و زندگی از سرگیرد ، و تاکنون ( بيست و يك برهما) از مدت عالم گذشته است و از زمان این بر هماه که ما بدان اندریم هشت سال و پنجماه و چهار روز میگذرد، و بروایت صاحب دبستان هزار ﴿برهما﴾ گذشته و از عمر برهمای هزار و یکم پنجاه سال و نیمروز میگذرد، و چون هزارویک صد سال عمر بر همنی را تمام کند چون دوازده چشمۀ خورشید تابناك شود و عالم راياك بسوزاند پس پر لو گردد اما مدت سال و ماه بر ﴿همنی﴾ را که مدت عمر ﴿بر هما﴾ بدان معلوم شود چنین مشخص کنیم که گوئیم پانصد هزار سال يك كرور سال باشد ، ودوكروريك ملیان بود، پس مدت یکروزه برهما، چهار ملیان و سیصد و بیست هزار سانست و آنرا ﴿کلب﴾ خوانند و نیز شب را که همین قدر مدتست يك ﴿كلب﴾ خوانند، پس يك شبانروز ﴿بر هما﴾ هشت ملیان و ششصد و چهل هزار سال است و از اینجا گوئیم که یکسال عمر بر هما سه هزار و یکصد و ده ملیان و چهارصد هزار سال است پس معلوم شود که صد ساله عمر برهما سیصد و یازده هزار ملیان و چهل ملیانست از سالهای متعارف .
چون این بدانستی گوئیم كه يك روز طبیعت را که ﴿کلب﴾ نام داشت بر چهار دور قسمت ،کنیم و چون دور چهارم بنهایت رسد، شب شود و بر هما﴾ بخوابد ، باز صبح از دور اول بدایت (1) کند، چنانکه گفته شد
امادور اول را ﴿ست يوك﴾ گویند ﴿دست﴾ بمعنی یکدنیار است و ، غرض از آن مجموع باشد، ﴿ويوك﴾ بمعنى دور است ، و مدت ست يوك هفده ﴿لك﴾ و بیست و هشت هزار سال باشد، ﴿ولك﴾ بمعنی صد هزار است.
و مردم این روزگار همگی بر سبیل صلاح و سداد (2) و طریق رضا ورشادند، و عمر طبیعی در این دوره صد هزار سال بود و دوره دوم را ﴿تر تایوك﴾ نامند و امتداد آن را دوازده لك و نود و شش هزار سال دانند، و در این دوره ربع مردم از روش انصاف انحراف (3) جویند و عمر طبیعی مردم ده هزار سال باشد، و ﴿تر تا﴾ بمعنی سه ربع از مجموع است، زیرا که این دوره یکربع کمتر از دور اول بود و دوره، سیم را دوا پريوك﴾ گويند، ودواپر: بمعنى : نصف از مجموعست ، پس مدار این دوره هشت لك و شصت و چهار هزار سال باشد و در این دوره
ص: 17
نصف مردم نار است پوی (1) وید هنجار باشند و عمر طبیعی مردمان هزار سال بود، پس آدم و نوح و آنکسان که در آنزمان هزار سال و قریب بهزار سال زندگانی کرده اند از بقایای دوره دو اپريوك بوده اند و دورۀ چهارم را ﴿كليوك﴾ گویند و کل بمعنی: ربع از مجموع است، زیرا که این دوره ربع دوره اول است ، پس مدت آن چهار لك وسى دو هزار سال ،باشد و سه حصۀ (2) مردم در این دوره بدکیش (3) و بددین باشند و عمر طبیعی در این عهد صد سال باشد و اندك اندك به پنج سال رسد ، و باعتقاد ایشان تا اکنون که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبی گذشته ، چهار هزار و نهصد و چهل و نه سال متعارف از دورۀ ﴿كليوك﴾ میگذرد.
و دیگر عقیدۀ اینطایفه آنست که آسمان وجود ندارد و این هوای متراکمست (4) که آسمانتر ،خوانند و عناصر پنجست و عنصر پنجم رانام ﴿اکاس﴾ باشد، و اکاس باعتقاد ایشان مکانست که، بنزد حكما بعد مجرد موجودیست که با ذیمکان (5) منطبق باشد ، و گویند: ستارگان ذات قدسیه (6) بزرگانند که بکثرت عبادات و مجاهدات ، پیکر نورانی گرفته در عالم روحانی بازادۀ خویش طیران (7) میفرمایند ، و گویند : نفس را مردن نباشد ، و زمان مدار نفس را چنان مشخص (8) کنیم ، که گوئیم : مدار یکساعت بر شصت دقیقه است و یکدقیقه شصت ثانیه بود ، دیکشانیه از امتداد عمر نفس مساویست بایست ملیان در پانصد هزار ملیان عمر طبیعت و عمر طبیعت و عمر طبیعت که ﴿برهما﴾ نام داشت معلوم شد که صد سال بر همنی است؛ و سال بر همنی نیز مرقوم افتاد و بنحو دیگر نیز بیان این سخن کنیم و گوئیم: دريك ثانيه از عمر نفس بیست هزار هزار هزار و پانصد هزار هزار بار بر هما بیاید و زندگانی کند و بمیرد و ﴿پرلو﴾ شود و مدت زندگانی برهما معلوم شده است والله اعلم .
ص: 18
چون مدت سلطنت ﴿سین﴾ که بنای کشمیر (1) بدو منسوبست بپایان آمد ، و ادیب ﴿دیو﴾ پسرش با اعقاب (2) بر گذشتند نوبت دولت ﴿بهرش صندو﴾ رسید و طفل بود ، مردی که او را رش راهب می گفتند راهنمای وی گشت ، و مراد از ﴿رش﴾ پیغمبر است، و چون ﴿هرش صندو﴾ شانزده ساله شدند از آسمان رسید که او را نزد آتش برده قربان کنید، ملائکه را دل بسوخت و شفاعت وی کردند تا دیگری که لیاقت قربان شدن داشته باشد بجای او قربان کنند ، پس از اجابت مسئول (3) ندا در دادند که بدلی (4) در ازای او قربان کنید و پادشاهزاده را بحال بگذارید، پس کار گذاران دولت بر همن زاده راییهای تمام از دولت پدر خریده نزد آتش آوردند ، بر همنی که ﴿هروش داست﴾ زاده دعای خیر کرد که از قربان شدن خلاص یابد ، لاجرم چون خواستند او را در آتش اندازند ندای فرشتگان رسید که از سوختن او در گذرید که ما از وی در گذه گذشتیم پس او نجات یافته روی از پدر خویش بر تافت و بخدمت ﴿هروش داست﴾ شتافت و ﴿هروش داست﴾ صد پسر داشت چون برهمن زاده زابخانه آورد که اور اسجده کنند پنجاه تن قبول سجده کردند و پنجاه تن سرباز پیچیدند، ﴿هروش داست﴾ پسران سرکش را از خویش براند، و ایشان بطرف مشرق هند رفتند و آن گردنکشان که گفتند : ما پیغمبرانیم از نسل این طایفه اند آنگاه هروش صندو آنچه داشت از حطام (5) دنیوی بفقر ابخش کرد، و فرشتگان او را با پسرش بآسمان بردند و پادشاهان هند از اولاد اویند، و در آخر دور اول، پادشاهی از نسل (6) او بوجود آمد که او را ﴿اکفاف﴾ می نامیدند، دولتی مطاع (7) و مملکتی مطیع داشت و با عدل و انصاف میزیست ، و اولادش ﴿بطناً بعد بطن﴾ سلطنت کردند تا نوبت
بسكسر﴾ رسید و این دوره منقضی (8) شد
﴿ در اول دورۀ ﴿ترتايوك﴾ از فرزندان ﴿سکسر﴾ ﴿وليب﴾ نام بسلطنت بر نشست، چون
ص: 19
او را فرزند نبود مملکترا بوزراء سپرده با خواتون خود بخدمت پیری که در کشمیر بود شتافت ، او را ماده گاوی بود که سخن گفتی بخدمت آن گاو قیام نمود تا بدعای گار خواتونش حامله شد فرزندی آورد او را ﴿راکی﴾ نام نهاد ، و ولایت عهد بدو سپرد، چون ﴿راکی﴾ بعد از پدر سلطان شد از وی دختری بوجود آمد نام او را ﴿سندروت﴾ نهاده و ولایت عهد (1) بد و سپرد در آنوقت ﴿بر هما﴾ که بر هفتم آسمانست پسری ﴿اولك﴾ نام داشت برای عبادت یزدان بزمین آمد و در مغاک (2) کوهی معبدی (3) مرتب کرده طریق طاعت میگذاشت ، برای شستن بدن بکنار آب ﴿كنك﴾ آمد ناگاه چشمش بدختری افتاده ، خاطر بدو بست و چند قطره نطفه از وی بچکید، آنرا در میان گلی نهاده در آب انداخت ﴿سندروت﴾ دختر ﴿راکی﴾ که با چندتن دختر در کناره ﴿كنك﴾ آمده آن گل بدید ، از آب بر گرفت و بیوئید حمل (4) برداشت، چون پس از چندی پدر حمل او بدانست قصد جان وی کرد ﴿سندروت﴾ از پدر خلاصی جسته خود را بآب انداخت وقريب بمنزل ﴿اولك﴾ از آب بیرون شده در جوار او منزل ساخت تا هنگام وضع حملش (5) برسید ، ناگاه عطسه زده پسری از ممر (6) بینی او بیرون افتاد ، و پستان مادر گرفته شیر میخورد ، آنگاه بنزد او لك شده صورت حال بگفت پس پدر و مادر را بر داشته بنزد ﴿راکی﴾ آمد و گفت: من پسر زاده برهما، و دختر زاده توأم، ﴿راکی﴾ خوشدل شده بفرمود تا عقد ﴿سندرون﴾ و ﴿اولك﴾ بستند و با هم نیستند (على الجمله) بعد از ﴿ را کی فر زندانش سلطنت کردند تا نوبت به دشرت ﴾ رسید و ازوی پسری رام نام بوجود آمد ، پس دختری از تخمه هما که ﴿سیتا﴾ نام داشت برای ﴿رام﴾ بخواست ، در آنزمان دیوی ده سر بردیوان جزائر هند سلطان بود که رادن راکپس نام داشت ، چون صیت (7) حسن سیتا را شنیده بیای تخت ﴿رام﴾ آمد ناگاه اور ابر بود
ص: 20
چون﴿رام﴾ از این حادثه آگاه شد لشگری ساز داده، از دریا بگذشت و بادیوده سر جنگ در پیوسته او را مقتول (1) ومقهور ساخت، و ﴿سیتا﴾ را بمرکز دولت باز آورد خوش میزیست تازمان سینا فر از (2) آمدناگاه بزمین فرو رفت؛ ﴿رام﴾ موی ، سر او را هنگام فروشدن بگرفت و آن موی در دستش بماند و بعد از او درام نیز بگذشت ، گویند در محل خسف (3) سیتا بقعۀ ساختند که هنوز آن مویرا بر انگشت می پیچند و بدان تسبیح می کنند.
در اول دوره دو ﴿اپريوك﴾ پادشاهی بود که ﴿کارت﴾ نام داشت و در عهد او در کوه کشمیر پیری بود که او را در مدکن مینامیدند، و از رمدکن پسری بوجود آمد که سرام نام داشت ، و اورا گاوی بودهسمی (4) بقاعدین که حاجت های مردم بدان گاو رواشدی ، ﴿کارت﴾ با دوازده هزار پادشاهزاده بدانکوه رفت که حاجت از قامدین حاصل کند، پر سرام مانع شده کارت بمنازعت برخاست و جنگ در پیوست، در آن مقاتله ﴿کارت﴾ با جمیع ملکزادگان و مردان کار بدست ﴿پرسرام﴾ مقتول گشت .
و در نصف دورۀ آخر ﴿دو اپريوك﴾ در مملکت هندوستان در شهر ﴿هستناپور﴾ پادشاهی رعیت پرور بر آمد که او را ﴿راجه بهرت﴾ راجه : لقب پادشاهان و فرمانداران هند. (5) می نامیدند و هفت فرزند او بطناً بعد بطن سلطنت کردند و فرزند هشتم او نیز که بدرجه سلطنت ارتقاء (6) یافت ﴿راجه کور﴾ نام داشته که شهر کور کهیت تهانسیر را بنا گذاشته و بنام او اشتهار یافته و اولاد اورا ﴿کوروان﴾ می نامیدند و بعد از شش واسطه فرزندی آورد که موسوم به ﴿چتر برج﴾ بود وی پادشاهی بزرگ شده دو آورد که یکی ﴿دهتر اشتر﴾ و آن
ص: 21
دیگر ﴿پندنام﴾ داشت پسر بزرگ او دهتر اشتره چون از حلیه بصر معری (1) بود، راجکی به برادر کهترا و پند مقرر آمد و چنان بزرگ شد که فرزندان او را بنام او خوانند و ایشانرا پندوان گویند .
واز پند پنج پسر بوجود آمد سه تن از زنی ﴿ کنتی نام ﴾ که اول را ﴿جد شتر﴾ و دويمرا ﴿بهیم سین﴾، ﴿وسیم﴾ را ﴿ارحن﴾ مینامیدند و دو پسر دیگر که یکی ﴿نگل﴾ نام داشت و آن دیگر مسمی ﴿بسهدیو﴾ بود از زنی که او را ﴿مادری﴾ مینامیدند متولد شدند، و این پنج پسر را ﴿پندوان﴾ می گفتند.
اما ﴿دهتر اشتر﴾ برادر پند صدويك پسر داشت که صدتن این پسران از دختر راجه قندهاری که او را ﴿کندهاری﴾ می گفتند متولد شدند ، و بزرگ این صد پسر ﴿دریودهن﴾ نام داشت و يك پسر دیگر از دختر بقالی آورده بود که ﴿پویوچهر﴾ نام داشت و این جمله را ﴿کوروان﴾ گویند.
چون بنده از جهان انتقال یافت ، پادشاهی برادرش ﴿دهتر اشتر﴾ مقرر آمد، و در معنی فرزندان او بپادشاهی رسیدند ، بخصوص دریودهن مبین فرزند او بود ، و چون در سلطنت تمکین یافت پند و انرا که دشمن دولت میدانست قلع (2) وقمعشان را واجب شمرد ، چون ﴿دهتر اشتر﴾ از عقیدت و مکیدت (3) فرزند و مخاصمت او با برادر زادگان آگاه شد ، حکم داد تا ﴿پندوان﴾ دورتر از شهر موضعی را عمارت کرده اقامت نمایند ، باشد که بعد مسافت سبب انطفاء نائره (4) عداوت گردد ، دریودهن نهانی بنایا را گفت که بنیان و جدران (5) آن بنا را چنان بسازند که باندك شعله آتش گرفته با ﴿پندوان﴾ سوخته شود.
ص: 22
و بعد از انجام آن بنا ﴿بهیل﴾ نام زنی را با پنج پسر بدانخانه فرستاد که بهنگام آتش در آن بنیان زده پند و انرا بسوزانند، ایشان بر این معنی وقوف یافته ، پیش دستی را نیم شبی آتش در آنخانه زده بهیل﴾ را با فرزندانش بسوختند و بامادر خویش راه دشت پیش گرفته و تغییر نام و لباس داده ، بشهر ﴿کنیلا﴾ نزول کردند، و پس از چندی بلطایف حیل دختر راجه ﴿کنیلا﴾ را هر پنج برادر بشراکت در حباله نکاح (1) آوردند که هر يكرا هفتاد روز نوبت باشد ؛ و چون در ﴿یودهن﴾ این معنی را بدانست که سوختن پندوان صورت نبسته ؛ اینک در کنيلا نيك حال نشسته اند، از عاقبت اینکار بر اندیشید وکس فرستاد بمهادنه و مداهنه (2) ایشانرا بشهر ﴿هستناپور﴾ آورد و پس از مهمان داری و معذرت مملکت موروث با ایشان قسمت کردند ، بدینگونه که شهر ﴿اندریت﴾ که در کنار ﴿دهلی﴾ کهنه واقعیت، با نصف ولایت در تصرف ﴿پندوان﴾ باشد، و ﴿هستناپور﴾ با نصف دیگر از مملکت خاص ﴿کوروان﴾ ماند.
و بعد از چندگاه صنادید مملکت ملازمت خدمت پندوان اختیار کردند؛ زیرا که آثار شوکت و ابهت از ایشان هویدا بود و جدا شتر که مهین اولاد ﴿پند﴾ بود ؛ آغاز جشن ﴿جك راجسوی﴾ نهاد ؛ و آنچنان بود که آتشی بزرگ برافروزند و خوشبوئی هادر در آن سازداده وسیلۀ تقرب یزدان دانند؛ و شرطست که در جشن ﴿جك راجسوی﴾ رایان اقالیم سبع (3) جمع آمده ؛ خدمت این جشن کنند لاجرم جد اشتر هر چهار برادر را به تسخير ممالك تصميم عزم داده، در اندک زمانی اقالیم را مسخر کردند، و سلاطین روی زمین را در پایتخت ﴿اندریت﴾ حاضر کردند، تا بخدمت ﴿جشن راجسوی﴾ پرداختند، پس کار ﴿پندوان﴾ بالا گرفت
﴿دریودهن﴾ چون عظمت پندوان مشاهده کرده، بارنج ورشك دو چار شده و
ص: 23
چاره را از در مصافات (1) در آمده پند و انرا برسم ضیافت به ﴿هستناپور﴾ طلب داشت ، ایشان نیز اجابت کرده بخانه ﴿دریودهن﴾ در آمدند و او پس از ادای مهمات میزبانی بساط مقامری (2) ساز کرده ، حیلتی در آلات قمار مرتب داشت که پندوانرا جز باختن نبود؛ آنگاه بیاختن قمار ملك ومال پند و انرا ﴿بالتمام﴾ ببرد و در دست آخر عهد کرد ، که اگر اینکر ترا (3) پندوان ببرند آنچه از ایشان برده باشد رد نماید، و اگر در رودهن ببرد، پندوان دوازده سال بالباس فقر در بیابان با طیور ووحوش هم آغوش باشد ، و پس از این مدت یکسال در آبادی چنان زندگانی کنند که احدی ایشانرا نشناسد ، و اگر شناخته شوند باز دوازده سال بصحرا روند؛ چون این قمار باختند، باز در یودهن ببرد.
ناچاره پندوان ملك و مال گذاشته، دو از ده سال گرد بیابان گشتند، پس بشهر آمده یکسال مخفی بهزیستند، آنگاه کس نزد ﴿دریودهن﴾ بطلب ملك موروث فرستادند ، در ودهن با کش بن بسدیو که ایلچی (4) پندوان بود سخن از در خلاف پیمان راند و او را مأیوس کرده باز فرستاد ، ناچار کار بکار زار انجامید، طرفین لشگرها ساز داده در میدان کور کهیب که در جنب (5) ﴿تهانسیر﴾ واقعیت در اوایل دور ﴿كليوك﴾ هیجده شبانروز بمقاتله مشغول شدند ، و یازده کشون (6) لشگر جانب کوروان و هفت کشون جانب ﴿پندوان﴾ بود .
و ﴿کشون﴾ باصطلاح ایشان عبارتست از : بیست و یکهزار و ششصد و هفتاد تن فیل سوار و مطابق اینعدد مرد عراده پتوار و شصت و پنجهزار و ششصد مرد اسب سوار و يك لكونه هزار و ششصد و پنجاه پیاده، این جمله يك كشون بود ﴿على الجمله﴾
بعد از مقاتله چهار تن از لشگر ﴿دریودهن﴾ باقی مانده بود اول ﴿کرپا چارج برهمن﴾ که استاد فریقین وصاحب سيف (7) و قلم بود .
ص: 24
دوم ﴿اشوتهامان﴾ پسر حکیم ﴿درون﴾ که او نیز معلم جانبین بود.
سیم ﴿کرت﴾ برمان که از جماعت ﴿بادوان﴾ بود.
چهارم ﴿سنجی﴾ که با وفوردانش بهله مان دهتر اشتر بود و دیگر آن سپاه عظیم مقتول بودند و از طرف پندوان﴾ هشت تن باقی مانده بود، پنج تن برادر که پسرانه پنده بودند که نام ایشان مرقوم شده
ششم ﴿سامك﴾ که از قوم ﴿بادوان﴾ بود و بمردانگی معروف
هفتم ﴿حجنش﴾ که برادر غیر مادری در بودهن بود ، و خدمت پندوان میکرد
هشتم ﴿کشن﴾ که ذکر حالش خواهد شد، و آن سپاه عظیم نیز از ایشان کشته شده بود. و در بودهن در این رزمگه بهلاکت رسیده منسوبانش مقهور شدند.
﴿کشن﴾ را که مولدش شهر ﴿مهتره﴾ است بعضی از هندوان خدایش خوانند ، و برخی پیغمبرش دانند و گروهی بر آنند که شعبده باز و نیرنگ (1) طراز بوده چون منجمان آثار او ر ابراجه ﴿کنس﴾ که رئیس ﴿ بادوان﴾ بود باز نمودند حکم بر کشتن کشن کرد وی در منزل مردی ﴿نند﴾ نام که گاوچران و شیر فروش بود یازده سال متواری گشت وراجه ﴿کنس﴾ را بشعبده و نیر نجات بهلاکت رسانید آنگاه ﴿اوکرسین﴾ پدرش را بسلطنت خواند و از خانه ﴿نند﴾ بیرون شده سی و دو سال دعوى الوهیت (2) کرد و کارش بالا گرفت آخر الامر راجه ﴿جراسنك﴾ از ولایت بهار، وراجه ﴿کالیون﴾ از ﴿ملیچهان﴾ که راجه عربستان بود و آئین هنود نداشت با سپاه بیکران بقصد وی برخواستند، ﴿کشن﴾ هزیمت کرده در احمد آباده کجرات رفته هفتاد و هشت سال متحصن بود، تا بعد از صدو پنجسال عمر براه عدم رفت و زوال او بواسطه نفرین ﴿کندهاری﴾ بود چنانکه مذکور شود .
گویند ﴿کندهاری﴾ مادر ﴿در بودهن﴾ چون هنگام زادنش فرارسید ، با خود گفت
ص: 25
شوهرم ﴿دهتراشتر﴾ نابیناست و از دیدار فرزند بی بهره، بهتر آنستکه من نیز چشم بر فرزند نگشایم و در دنیا نظاره نکنم پس چون در یودهن﴾ بوجود آمدچشم بر هم گذاشت و سالها دیده پوشیده داشت تا فرزند بزرگ شده و روز مصاف (1) دهی با هندوان بمیان آمد گفت که ای فرزند فردا روز جنگ است من میخواهم ترا مشاهده کنم، اگر چه ﴿پندوان﴾ خصم اند (2) اما ناصحی از ایشان بهتر در این عهد نبود بنزد ایشان رو بهرنشان که گویند باز آی ، و خود را بمن بنمای.
﴿در بودهن﴾ بتنهایی در میان سپاه خصم در آمده نزده ﴿پندوان﴾ آمده، ایشان نیز مراسم مهمان نوازی مرعی (3) داشته، چون حال بدانستند با وی گفتند: که خود را برهنه بمادر بنمای چه طفلان برهنه بوجود آیند و این اول نظر ما در است با تو همان حال دارد که هم اکنون متولد شده .
﴿در بودهن﴾ مراجعت کرده، در بین راه با کشن دو چار شد، ﴿کشن﴾ باوی گفت : چگونه در خانه دشمن تنها در شدی ؟ صورت حال بازراند ، ﴿کشن﴾ باخود اندیشید که اگر ﴿در بودهن﴾ برهنه خود را مادر نماید، روئین (4) تن شود و فردا که روز جنگست احدی باقی نگذارد آغاز حیلت کرده، گفت: دشمن با تو چگونه راست گوید : برهنه خود را ب مادر نمودن از ادب دور بود، حمایلی (5) در آویز که عورتین از چشم وی پوشیده ماند در بود هنه این معنی را قبول کرده چنان کرد و بنز دما در آمد، چون کندهاری چشم گشود ویرا بدید و از حمایل و نیرنگ ﴿کشن﴾ آگاه شد، آمبر آورد و گفت: فردا از همین مواضع حمایل ز خمدار شده در خواهی ،گذشت و چنان بود که گفت ، پس ﴿کشن﴾ را نفرین کرده تا بدان مشقت افتاد و بهلاکت رسید.
* ذكر مآل (6) حال جد شتر و سلطنت او در هفت کشور قبل از هبوط ابو البشر
﴿جد شتر﴾ بعد از قتل ﴿در بودهن﴾ پادشاه جمیع هندوستان شدی و شش سال منفرداً
ص: 26
حکمرانی ،کرد آنگاه برفاقت هر چهار برادر طریق عزلت (1) و تجرد سپرده ، تا از جهان سپری گشت از قراری که مذکور شد: ﴿کوروان﴾ و ﴿پندوان﴾ هفتاد و شش سال با تفاق پادشاهی کردند ، پس از آن سینزده سال ﴿در بودهن﴾ باستقلال در جمیع ممالك حکومت داشت و بعد از قتل او سی و شش سال ﴿جدشتر﴾ به تنهایی سلطنت کرد، پس مجموع سلطنت فریقین یکصد و بیست و پنجسال بود، گویند: بعد از چندی از ارجن مجموع بدو واسطه فرزندی بوجود آمده، بر تخت سلطنت برآمد ، وخواست از سبب نزاع اسلاف (2) خود استكشاف نماید، بهشم باین حکیم در حضرت او معروض داشت : که استادمن ﴿بیاس﴾ حکیم در آن وقایع حاضر بوده ؛ از وی باید بازپرس کرد، چون پادشاه از ﴿بیاس این داستان بخواست صورت حال را در کتابی نگاشته نام آن کتاب را ﴿مهابهارت﴾ گذاشت ، یعنی : بزرگ جنگ و ابن بیاس﴾ را از نفوس قدسیه دانند و ﴿بياس﴾ بمعنى : تفصیل دهنده است و نام اصلی او ﴿ودی باین﴾ است ولدش ولایت میانه دو آب است و کتابش مشتمل بر قوانین و آداب بسیار بود که ذکرش موجب اطنابست (3) وعقیدۀ هندوان آنست كه ﴿ورهريوك﴾ پیغمبری یا مجتهدی کتابی نوشته ، که با این همه امتداد زمان آن نسخها هنوز در میانست و طوفان ﴿نوح﴾ بمملکت ما نرسیده علی الجمله چون سه هزار و پانصد سال از دور ﴿كليوك﴾ گذشت از نسل پندوان شد و ﴿دون﴾ بوجود آمد و از تخمۀ شد و دون شاکمونی متولد گشت که آنرا پیغمبر دانند، و بر آنند که شش تن پیغمبر صاحب شریعت بوده ، اول ﴿مهادیو﴾ که آنرا ﴿مهیش﴾ نیز گویند. دوم ﴿بشن﴾ سیم ﴿برهما﴾ چهارم ﴿ارهب﴾ پنجم ﴿ناسک﴾ ششم ﴿شاکمونی﴾ اما مهادیو نزاده است و هرگز نمیرد ، اور اپدرو مادر نبوده ، امازن و فرزند میباشد و اوسه چشم دارد ، که خورشید و ماه و آتش است و پنج سر دارد ، و ماری حمایل کرده و جامه از چرم فیل حمایل کرده ، و متابعان هر يك را در حق پیغمبر خود اعتقادی دیگر است که ذکر آن موجب اطنابست، و این پیغمبران از دوره های سابقند؛ اما چون تاریخ تولد ﴿شاکمونی﴾ بعد از
ص: 27
طوفان نوحست ، تعیین سال و مآل حال او در جای خود باز خواهیم گفت.
* ذکر مقاید مورخین ختای و چین (1) در تاریخ سلاطین قبل از هبوط آدم در عرصة عالم و عقیده ایشان در تاریخ زمان
حکیمی از اهل ختا ملازم خدمت ﴿هلاکوخان﴾ بود که ﴿قومیخی﴾ نام داشت ، و لقب ﴿اوسبيلسيك﴾ بود که بمعنی: عارف است قواعد نجوم نيك ميدانست ، لاجرم از حضرت هلاکوخان معلوم شد که معلومات خویشرا معروض رأى فخر المحققين خواجه نصیر الدین طوسی رحمه الله ،دارد تا اگر شایسته باشد در ﴿زیج (2) ایلخانی﴾ در افزاید، معلوم شد که این جماعت تاریخی در دست دارند که بعقیدهٔ ایشان تا کنون که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبوی صلی الله علیه وآله وسلم گذشته، هشت هزار و هشتصد و شصت و سه ﴿ون﴾ و ده هزار و سیصد و ده سال شمسی است اما دون باصطلاح ایشان ده هزار است که از آن قرار هشتاد و هشت هزار هزار و ششصد و چهل هزار و سیصد و ده سال میشود. ومدت بقای عالم را سیصد و شصت هزار ﴿ون﴾ دانند ، اما تاریخی که از سلاطین خود ﴿طبقة بعد طبقه﴾ نگاه داشته اند و میراث مملکت را از پدر به پسر گذاشته اند الی زماننا هذا چهل و سه هزار و چهارصد و سینزده سال شمسی است و نگارنده تاریخ طبقات این سلاطین سه تن از حکمای بزرگ ایشان بوده که اول را نام قومین خوشاه است که از ولایت تای عان جوی برخاسته و حکیم دوم را نام ﴿فنجوخوشانك﴾ بوده ، كه در شهر ﴿فنن﴾ نشو و نما (3) یافته و نام حکیم سیم ﴿شیخون خوشانك﴾ بوده که از مردم ﴿لاوکین﴾ است، این سه تن باتفاق از کتب قدیم انتخاب این تاریخ کرده و حکمای دیگر تصحیح و تصدیق نمودند چنانکه جای او شبهه نگذاشتند و این حکما در عهد سلطنت ﴿حبولیوان﴾ بوده اند ، که ذکر آن خواهد آمد، پس این کتاب در میان ایشان معتبر و
ص: 28
متداول است و در زمان غازان خان لساحی و مکسون﴾ که دو تن از حکمای چیناند و هر دو طبیب و منجم و مورخ بوده اند ، این کتاب را در حضرت ﴿غازانی﴾ آوردند، تا عقاید ختائیان در حق سلاطین چین و خنامعلوم شد لاجرم نگارنده این نامه همایون وقایع سلاطین چین وختارا ﴿اجمالا﴾ برغم (1) مورخین ایشان ، تا طوفان نوح در صدر این اوراق مینگارد و وقایع بعد از طوفانراتا این زمان که سنه هزار و دویست و پنجاه و هشت سال هجرت نبوی صلی الله علیه وآله وسلم است از دیگر کتب تواریخ و ترجمه کتب فرنگیان ، سال بسال با معاصرین آن سلاطین برخواهد نگاشت، انشاءالله تبارك وتعالى.
مورخین چین وختای بر آنند که تا استیلای (2) ﴿مغول﴾ بر ممالک ایشان، سیو شش طبقه سلاطین داشته اند لکن راقم حروف عقاید ایشانرا تا طوفان نوح مینگارد چنانکه مذکور شد، اگر چه حکمای چین بر آن بوده اند كه هريك از سلاطین که نيات معتبر بوده اند ، صورت شبیه او را در کتاب تاریخ نقش میکرده اند ، نیز برای اختصار بدان اقتفاء (3) نجست على الجمله سلاطین ایشان تا طوفان نوح پنج طبقه بوده اند وسی و هشت هزارو سیصد و سی و هفت سال سلطنت کرده اند ، چنانکه ذکر هر يك اجمالا باز گفته شود .
طبقه اول از سلاطین که برچین و ماچین و ختای باستقلال سلطنت کردند ده تن بودند ، و مدت حکمرانی این سلسله هیجده هزار سال است ، نام نخستین پادشاه که آغاز این تاریخ ازوست نیکو بوده در زمان او مردم از خانه و بنگاه بیگانه بودند؛ چون دیگر جانوران
ص: 29
در بیابان گشتندی و از گیاه خورش کردندی و تن پوش این قوم برگ درختان در هنگام گرما چنان نفسی قوی بر می آوردند که هوا رامتموج (1) ساخته احساس برودت (2) میکردند و در هنگام سرما چنان دستها برهم میزدند ، که از آن حرکت حرارتی (3) بین آشکار میگشت ؛ و بدان دفع برودت مینمودند و هرگاه سرفه کردندی آثار رعد و برق در هوا ظاهر شدی و هر چند از قانون مباشرت با زنان و مجامعت با ایشان بیگانه بودند، و آئین زفاف (4) نمی دانستند؛ لکن زنان باستنشاق و استشمام (5) نفس مردان آبستن شدندی و بار بگذاشتندی؛ چون مدت او یسر آمده تن خوانکشی بجای او بر تخت سلطنت برآمد و پادشاه دویم است و نام وی تن بوده و ﴿خوانکشی﴾ لقب گروهی از سلاطین است ، از سلاطین است، چنانکه بعد از ایشان برخحاشی لقب کنند علی الجمله تن خوا نکشی دایکتن بوده بصورت مار ، و پای نبوده لکن دو دست و یازده سر داشته و او را سینزده برادر بوده که همه صورت و شمائل او داشته اند ، در زمانش مردم را شمار و حساب چنان بود که گره بر شاخ درخت و گیاه زدندی ، و بدان فهم کردندی کردندی ، پس از وی از وی ﴿ ویخوانکشی ﴾ (6) بر سریر سلطانی نشست ، و او را نیز یکتن بشبیه مار و ده سر چون سر آدمی بوده ، و یازده برادر چون خود داشته، و این پادشاه سیم است بعد از وی ﴿ژن خوانکشی﴾ بتخت ملک شد ، اورانیز یکتن چون مار ، و نه سرچون سر ، و نه سرچون سر آدمی بود ، و نه برادر داشت بصورت خویش و در سلوک (7) سالك طريق سلاطين (8) سلف بود و او پادشاه چهار هست و بعد از وی سلاطین بصورت و هیأت مردمان بودند ، پادشاه پنجم اولون کی نام داشت و نام پادشاه ششم ﴿شتی کی﴾ بود ، و هفتمین را ﴿خدخونکی﴾ مینامیدند و هشتم به ﴿لن کن کی﴾ اشتهار داشت سلطان نهمین را ﴿سومین کی﴾ می گفتند و آخرین این طبقه که پادشاه دهم باشد. ﴿سوژن شی﴾ نام داشتند، و در زمان این شش پادشاه درخت میوه دار پیدا شد و مردم، در هنگام گرما بسایۀ درختان رفتند و در سرما ها بسوراخها
ص: 30
در خزیدند ، (1) و حال آفتاب و ماه ندانستند و بیشتر خون آهو خوردند و از برای حصول آتش چوب بر چوب چنان سخت بمالیدند که آتش حادث (2) شدی و سنگ ، را گرم کرده گوشت را بر سر آن می انداختند تا بریان شده بخورند و هنوز رسوم مردمیت در ایشان ظهور نداشت .
طبقه دوم شانزده تن بودهاند و هفده هزار و هفصد و هشتاد و هفت سال سلطنت کرده اند و اول ایشان ﴿فوکی﴾ نام داشته ، و اندك زندگانی بوده ، صدوده سال سلطنت کرد ، و آغاز مردمیت و دانش در زمان او پدید شد، و علم ﴿فال بینی﴾ که مانند ﴿رمل﴾ چیزیست وی اختراع کرد ، و در آن باب کتب چند انشاء کرده ، مرتب داشت ، وشیوه زناشوئی وزفاف وی میان آورد، ورد ، ووضع خط و حساب نهاد و از برای (3) صید ماهی دام ساخت و سازی مرتب داشت ، که بیست و پنج تار باريك بر آن میبسته ، و مینواخته اند، و تار آن از پی و عصب (4) بود.
و بعد از وی خواهرش ﴿بنواشی﴾ صاحب ملک شد ، او نیز کم روزگار بود ، یکصد و چهل سال رایت (5) حکمرانی برافراخت و سازی که ﴿فوکی﴾ برادرش اختراع کرده بود نیکو مینواخت و بعد از وی این سلاطین که باز نموده میشود ، هفده هزار و پانصدوسی و هفت سال سلطنت کردند اول ﴿کون کوشی﴾ دوم ﴿بای تای شی﴾ سوم ﴿ون حوشی﴾ چهارم ﴿جون بانك شى﴾ پنجم ﴿اول شی﴾ ششم ﴿لی لی شی﴾ هفتم ﴿حی شی﴾ هشتم ﴿سونیوشی﴾ نهم ﴿خوندوشی﴾ دهم ﴿خوبانك شی﴾ یازدهم ﴿کوتن شی﴾ دوازدهم ﴿جوشن شی﴾ سینزدهم ﴿همکانشی﴾ چهاردهم ﴿دو خوشی﴾ که در حقیقت پادشاه شانزدهم طبقه ثا نیست، و بعد از وی طبقه دوم انقراض (6) یافت .
ص: 31
طبقه سوم هشت تن بودهاند، و پانصد و چهل سال سلطنت کرده اند ، و مدت ملك پادشاه اول که ﴿شتون﴾ نام داشت و پدر این سلاطین بود صد و بیست سال است پس فرزندانش ﴿بطناً بعد بطن﴾ بدینگونه است که نام هر يك مرقوم میشود پادشاه دوم ﴿دى حنك﴾ سوم ﴿دی دم﴾ چهارم ﴿دی يك﴾ پنجم ﴿دی حی﴾ ششم ﴿دیلای﴾ هفتم ﴿دی نای﴾ هشتم ﴿دی دو﴾ پس منقرض شدند.
طبقه چهارم هجده تن بودند ، و یکهزار و پانصد و بیست سال سلطنت کردند اول پادشاه این طبقه ﴿شرون﴾ نام داشت و او را هیجده پسر بود و پسر دویمش چنان دانا و دلاور خاست (1) که شیر را بدست خویش گرفتی ، و در زمان او دیوی (2) پیدا شد که پیشانی او آهنین و سر او مسین بود ، و سنگ و ریگ میخورده و هشتاد دیو از آقا دینی تبع (3) داشته و زحمت مردم میکرده و در هوا میپریده و آن دیوه اوجی بو نام داشته شرون هفت شبانروز با او مصاف داده، اتباع او را بشکست، لکن چون وی نیروی پریدن داشت ، بدو دست نمی یافت ، تا شبی در خواب دید که بهشت میرود ، و دربان بهشت تیر و کمانی با خود دارد و در خواب فایده آن و رسم نبرد با آنرا فرا گرفت ، و چون بیدار شد، صورت واقعه یاد داشت پس بدانصورت تیر و کمانی ساخته ؛ شر آن دیور ابزخم تیر از مردم بپرداخت و چون در خواب بهشتیانرا با جامه دیده بود ، مرد مراجامه دوختن آموخت ، و در عهد او شخصی او ﴿مال﴾ نام پیدا شد که در کارها استاد ماهر بود ، کشتی ساختن و آلات چوبین پرداختن و بنیاد شهر از چوب نهادن و مردگانر ا در تابوت جای دادن از مخترعات خاطر اوست ، و در آن عهد قانون چنان گذاشتند که مردۀ سلاطین را هفت ماه
ص: 32
بموضعی از صحرامینهادند و بلندی، گورایشان سه قلاج بود ، و درخت سرو برگور ایشان غرس میکردند و مرده عموم مردم را سه روز در خانه و سه ماه در صحرا میگذاشتند ، آنگاه دفن کرده ، چهار گز گور ایشانرا بر میآوردند ،و درخت بید بر سر گورشان غرس میکردند ، اسامی دیگر سلاطین این طبقه معلوم نشد، و نه شهر در زمان ایشان آباد و معمور گشت، بدینسان اول ﴿دى جيو﴾ دوم ﴿سنيك جيو﴾ سوم ﴿کی جیو﴾ چهارم ﴿سوجیو﴾ پنجم ﴿لوجیو﴾ ششم ﴿بتن جیو﴾ هفتم ﴿لامك جيو﴾ هشتم ﴿جوجيو﴾ نهم ﴿ بابك جيو﴾
طبقه پنجم ده تن بودند، و چهار صدو نود سال سلطنت کرده اند ، نام پادشاه اول این طبقه ﴿شو خودکم تن شی﴾ بود و مدت سلطنتش را هشتاد و چهار سال گفته اند پس از وی فرزندانش بنوبت پادشاهی کردند تا منقرض شدند و اسامی ایشان معلوم نشده این بود شرح حال سلاطین چین و ماچین و ختای پیش از طوفان و هبوط آدم که ﴿اجمالا﴾ نگاشته شد پس ظهور دولت سلاطین مذکور که عقیدۀ جمهور است ، از یکصد و چهل سال بعد از طوفان که آغاز دولتشان بوده ، مرقوم خواهد افتاد .
بمفاد ﴿والجان خلقناه من قبل من نار السموم﴾ (1) خلق جن از آتش است و ابوالجنرا ﴿سوماست﴾ نام بوده و ﴿جن﴾ لقب داشته ، و بروایتی نام او ﴿طارتوس﴾ است ﴿علی الجمله﴾ اولاد و اعقابش در بسیط زمین بسیار شدند و بمصداق ﴿و ما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون﴾
ص: 33
از حضرت بیچون قانون شریعتی بدیشان آمد، و بدان اعتصام جسته و اقدام
ص: 34
نمودند تا یکدور وایت برگذشت ، آنگاه آغاز نخوت واستكبار نهادند ، پس ملك جبار ایشانرا بدار البوار فرستاده ، بقایای این قوم را که طریق طاعت داشتند ، بتجدید شریعتی مخصوص فرمود و هم از انقوم﴾ جلیائیس نامی مسند حکومت یافت ، و چون یکدور دیگر از توابت بیایان آمد باز بنی الجان کثرت یافته بنای طغیان نهادند و هم بغضب يزداني هلاك شده ، صلحا و أتقيا زنده ماندند ، و ﴿ملقیا﴾ نام از آن طایفه برایشان فرمانر واشد تا دور ثالث نیز بپایان آمد و همچنان آغاز عصیان کرده مورد یزدان شدند و حکومت بقایای این فرقه برهاموس تعلق گرفت و بعد از فوت او باز آغاز فساد نهادند، گروهی از ملائکه بقلع و قمع ایشان مأمور شده بیشتر از آن طایفه را مقتول و متفرق ساختند، و اطفال ایشانر اسیر کردند، ﴿ابلیس﴾ که ﴿عزازیل﴾ نام داشت نیز از جملهٔ اسرا بود که ملائکش بآسمان برده در آنجا نشو و نمایافت ، و از مبالغت در عبادت مقرب حضرت احدیت شده ، معلم ملائک شد.
اما هزیمت شدگان بنی الجان بعد از مقاتله ملائکه و انتهای دوره چهارم از مدار ثوابت ، باز فراهم شدند و بنیان فتنه و فساد را محکم کردند، در این کرت ابلیس ارشاد ایشانرا از ملك منان مسئلت کرده با فوجی از ملك بزمين آمد، و ﴿سهلوت بن ملاهت﴾ با جمعی از بنی الجان منقادوی شدند و گروهی طریق عناد سپردند پس ابلیس سهلوترا باستمالت نزد مخالفین فرستاد اور امقتول ساختند دیگریرا برانگیخت هم خونش بریختند پس از چند تن که این زحمت کشیدند، و این شربت چشیدند نوبت ﴿رسالت﴾ به یوسف بن یاسف رسید چون بنزد اشرار رفت قصد هلاکش کردند مجال یافته فرار کرد و بخدمت ابلیس آمده صورت حال باز گفت از حضرت اقدس رخصت خواسته با گروهی از ملايك بحرب ایشان شتافت ، و هريك از مخالفين را یافت عرضه هلاك ساخت ، تا اقطاع عالم بروی مسلم گشت ، و بر سلطنت روی زمین مستقر آمد آنگاه خاطر بر آن گماشت که اگر فرمان الهی در رسد که این پادشاهی بدیگری تفویض کن طريق خلاف سپارد و خلافت بکس نگذارد؛ بدین عقیده میزیست، تاروزی جمعی از ملايك راپس از مشاهده لوح محفوظ محزون و مقبوض یافت، چون علت آن
ص: 35
ضجرت باز جست. گفتند امروز در لوح چنان دیدیم که بدین زودی یکی از مقربان بیچون رانده در گاه و ملعون شود ؛ همانا ماهر يك برخویشتن ترسانیم؛ و از این داهیه هر اسان؛ ابلیس گفت دل بد مدارید؛ که اینگونه دواهی از مقربان الهی برکنار است و من مدتیست که بدین را از وقوف یافته ام و ابراز نکرده ام و بدین استنکاف و استکبار ميبود تا آثار إني جَاعِلٌ فِي الأرْضِ خَلِيفَةً (1) پدیدارشد ؛ و با منطوقه انِّي اعلم ما لا تعلمون قانون مکابرت و انکار با حضرت بی چون فرونگذاشت؛ تا ابدالدهره ملعون و مردود گشت
از این پیش باز نمودیم که پانصد هزار را پاک کرور خوانند، و دو کرور دايك ملیان نامند چون رسم این شماره محقق شد؛ گوئیم که فسحت (2) روی زمین از کران ﴿تاکران﴾ (3) صد و نود و شش ملیان میل در میل بود و از این جمله دو بهره در آب پنهان؛ و یکحصه شهر و بیابانست پس آنقسم که امصار وصحاریرا بود، چهل و نه ملیان میل در میل ،باشد و این مقدار بچهار قسم منقسم شود.
قسم اول را ﴿آسیا﴾ (4) نامند و آن مساوی بیست ملیان میل در میل زمین : باشد که از طرف شمال بدریای محیط (5) ، که ساحل آن یخ بنداست ، متصل شود ، و از جانب جنوب بدریای هندوستان و ازجهة مشرق ببحر محیط، و ازسوی مغرب به یوروپ منتهی گردد و قسم دوم را ﴿افریقیه﴾ (6) نامند و آن مساوی: یازده ملیان و پانصد هزار میل در میل است که از سوی مشرق به بحر محیط که فاصله میان افریقیه و یورو پست منتهی
ص: 36
شود و از جانب شمال بدریای ﴿روم﴾ که فاصله میان افریقیه و آسیاست پیوندد.
و قسم سیم را ﴿یوروپ﴾ (1) گویند، و آن مساوی : سه ملیان و پانصد هزار میل در میل زمین است که، از طرف شمال بدریای محیط که یخبند است پیوندد ، و از جانب جنوب بیحر روم که فاصله است میان افریقیه و یوروپ منتهی شود ، و مشرق ، ق آن متصل با ملك آسیاست ، و مغربش بحر محیط است که فصل میانه یوروپ و آمریکا است و قسم چهارم را آمریکا (2) نامیده اند، و آن مساوی : چهارده ملیان میل در میل زمین بود و آنرا أرض جدید وینکی دنیای نامند (3) چنانکه شرح آنمکان و تاریخ پیدایش آن بدانسان که باید در جای خود مرقوم خواهد شد ان شاء الله تعالی.
عدد خلایق روى زمين اناثاً ذكوراً صغار أكباراً (4) نهصد و نود و پنج ملیان بتخمین أصغاراً پیوسته ، و ازین جمله ششصد مليان عدد خلايق ممالک آسیاست که ﴿ایران﴾ و ﴿توران﴾ و ﴿چین﴾ و ﴿ماچین﴾ (5) و ﴿هندوستان﴾ و ﴿عربستان﴾ و ﴿شام﴾ و بعضی از بلاد ﴿روس﴾ از این حصه است و یکصد و پنجاه ملیان عدد خلایق افریقیه است که بلاد ﴿مصر﴾ و ﴿سودان﴾ و ﴿کرتج﴾ و ﴿نوبه﴾ و سایر بلاد مغرب از این حصه است و عدد خلایق یوروپ یکصد و هشتاد ملیانست که ﴿رومية الكبرى﴾ و ﴿ایتالیا﴾ و سایر بلاد فرنگستان از این حصه است و پنج ملیان عدد خلایق ﴿جزایر﴾ است که از این جمله سه ملیان مردم جزیره ﴿نیو بلند﴾ است و دوملیان مردم سایر جزایر است ، ﴿والله أعلم بحقايق الامور﴾ و در سیصد سال یا کمترازین پیش که حکمای دولت انگلیس مردم مملکت آمریکار اشماره کردند ، بتخمین شصت ملیان دانسته اند، و از آن ایام تاکنون مردم بسیار از مملکت ﴿یوروپ﴾ و دیگر جای بدنیای جدید در
ص: 37
امد ، و توالد و تناسل بسیار شد تا اینزمان که خلقی انبوه شده اند، و شمار مردم زمین و عدت سپاه هر دولت در اینزمان چنانست که مفصل نوشته میشود .
بارها گفته ام و بار دگر میگویم * که من داشده اینره نه بخود میپویم
از این پیش در سبب تألیف این کتان همایون مسطور شد که راقم این حروف در نگارش این ابواب چشم بر حکم و گوش بر فرمان داشته بلکه هر شطری و اگر نه هر سطری که نگاشته برد، وقبول جناب مشير أجل أعظم غيث طوايف امم مقنن قوانين حکم فخر حکمای عرب و عجم، صیقل مرایی کشف و شهود ، کاسر (1) قیود جهات وحدود ، الحاج میرزا آقاسی خلد الله مجده و نیر نجده باز گذاشته.
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند * آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
شرح بسط حكم و بذل ،نعم ومآثری که در دولت پاینده پادشاه جمجاه (2) گیتی پناه، خسرو افراسیاب عزم، فریدون دستگاه دارای سکندر جیش (3)، گردون بارگاه ایمپراطور مملکت ایران ﴿صانها الله عن الحدثان﴾ (4) گذاشته ، انشاء الله در جای خود مرقوم خواهد داشت تا خوانندگان بدانند که تاکنون چنین مرد که مربی ظاهر و باطن، وجامع صورت و معنی باشد پدید نشده، ﴿علی الجمله﴾ در این وقت فرض افتاد که مساحت روی زمین را معلوم کند و هر دولت را عدت لشگر و مسافت کشور مرقوم دارد ، و از علمای جغرافیا کتابی که بر آن و نوقی باشد و اعتمادراشاید بدست ،نبود و این معنی در حضرت وی معروض افتاد، جنابش کتاب نگار نامه : که یکی از مصنفات ویست در علم جغرافیا عنایت فرمود، تا مقصود حاصل گردد، و دانایان دانند که هیچ نگارنده را بدان روش نگارش نباشد، و چون آن کتاب مشحون بدلایل و براهین حکمیه بود و تمامت، آنرا در این نامه نگاشتن
ص: 38
مناسب تاریخ نگاران نمینمود، لاجرم آنمعانی که در خور این سیاقت بود ، انتخاب کرده با نگارش جماعتی دیگر از حکمای جغرافی برمینگارد.
همانا حکمت عبارت : از علم احوال اعیان موجوده است ، و آن در قسمت اولیه منقسم : بنظری و علمی شود ؛ و در قسمت ثانویه قسم نظری منقسم بریاضی و طبیعی و الهی شود ، و هريك منقسم بفنون عدیده گردیده، از جمله فنون ریاضی علم، هیأتست که آن علم باحوال و اوضاع فلکیاتست ، و در این مقام شطری از فلکیات نگاشته میشود معلوم باد که فرقه از خردمندان کراتی چند نگریسته اند که برخی منیر و بعضی مستنیر است ، وبجهة اختلاف اوضاع وقرب و بعد از یکدیگر ، معلوم کرده اند : که حرکتی برای هر يك ميباشد، و چون خواستند آن حرکاترا ضبط کنند زمین را ساکن گرفتند و بیست و چهار دایره ضبط نمودند ، و پارۀ مشکلات لازم افتاد ، مانند تشابه حرکت ، ودخول غیر مرکز خود ، پس پانزده صغیره دیگر علاوه کرده رفع اشکال کردند و بعد از تعمق آشکار است که هم رفع اشکال نشده ، چه دورات متتالیه غیر آفتاب باهم مختلفند؛ و هر مختلفه مركبه، پس افلاک دیگر میباید، ﴿على الجمله﴾ از حکماء ﴿ارسطو﴾ (1) و ﴿فرفوريوس﴾ (2) و ﴿بطلمیوس﴾ هم بر این دایند ، و گروهی از حکمای اراضی ﴿یوروپ﴾ که خود را پیرو ﴿فیثاغورس﴾ صوری و ارستار خس (3) دانند ، گویند : کره آفتاب ساکن است و مدار دیگر سیارگان برگرد آفتاب بود ، و زمین را نیز چون قرب و بعد با آفتاب بود و سرعت و بطوء ، و میل شمالی و جنوبی از آن مشهود افتد از آن مشهود افتد متحرك دانند
ص: 39
و حرکاتی برای زمین اثبات کرده و رجعت و استقامت و اقامت (1) بحر كات زمین منسوب ساخته اند و گویند سکان زمین چون کشتی نشسته گانند ، که قریب بساحل کنند، و خود را ساکن و اطراف را متحرك دانند اما چون صدور حرکات مختلفه از طبیعت واحده بالاقسر معقول نیست، خارج از قانون حکمت شده اند و در سال يك هزار و پانصد رسی بعد از ولادت عیسی ع ، قوپر انقوش حکیم که از جمله رهبان بود این رأی را اختیار کرد و کتابی در این باب نوشت و اکنون اقوال او در همه فرنگ شایعست، می گوید آفتاب در وسط سیارات ساکنست ، وده ﴿كرور﴾ ودو ﴿لك﴾ درجه از کره زمین بزرگتر است (2) و یک حرکت بر مرکز خود از مشرق بمغرب میدارد ، و سیارات برگرد آن مدار کنند، وقرب و بعد هر يك را از آفتاب در خردی و کلانی آنجمله را معین کرده که ذکر آن در این کتاب مناسب نمینماید ، و گوید : کره أرض نود و سه ملیان و هفتصد و بیست و ششهزار و نهصد میل از آفتاب دور است ، و در سیصد و شصت و پنجروز و پنجساعت و پنجاه و پنجدقیقه نجومی یکبار گرد آفتاب میگردد و در بیست و چهار ساعت یکبار بر مرکز خود میگردد ، وستارگان ثوابت (3) چندان
ص: 40
از زمین دورند که بعد آنها در حوصله حساب در نیاید .
و یکی از دانشوران فرنگ : که حکیم بر اهد﴾ نام دارد ضبط حرکات و رجعت و استقامت و اقامت را چنان نموده که کره شمس و کره ارض هر دو متحرك باشند ، و بعضی از حر کاترا بازمین و برخی را با شمس نسبت میدهد اما بطلمیوس یکهزار و بیست و دوستاره از کواکب ثابته را رصد کرده حرکات آنها را با هم متناسب یافته ، و بعضی یکهزار و بیست و پنج گفته اند ، و غیر مرصوده را بآنها قیاس نموده اند؛ اما در مقدار بحسب ارصاد اختلاف کرده اند، بلکه در یکر صد دو راصد باهم اختلاف داشته اند متأخرین را چنان گمان افتاده که در هشتاد و یکسال و نیم شمسی یکدرجه قطع کنند و این اقرب بتحقیق است و در تاریخ یکهزار و دویست و چهل و نه هجریه ، کواکب بروج اثنا عشریه را از مواضع خود فریب بسی درجه و نیم بحرکت غریبه متحرك یافته اند و برخی انوار این کواکب را مکتسب الضوء شمس و بعضی انوار آنهارا اصلی دانند و این بصواب نزدیکتر است چه اختلاف اضواء کواکب دلیل اصالتست نه اکتساب و حکمای فرنگ کواکب دیگر را نیز رصد کرده رکت یکصد و هشتاد کوکب را ضبط نموده اند بلکه سیارات دیگر نیز بنظر آورده حركات انرا مخالف حرکات ثوابت دانسته اند .
از جمله در تاریخ یکهزار و دویست و چهار هجر به هر شل﴾ نام حکیم کوکبی را تعیین و رصد کرده ، باسم خود موسوم ساخته است و نظر بسرعت حرکت آن از جمله سيارات شمرده (1).
و حکمای دیگر از مملکت فرنگ با دوربین های بزرگ پنج کوکب در دور ﴿زحل﴾ و چهار کوکب در حوالی ﴿مشتری﴾ ، و هشت کوکب در اطراف ﴿هر شل ﴾ یافته اند که مانند کواکب دیگر که بحول کره ارض گردنده است، برگرد آن کواکب میگردند
وقائلين: بسكون شمس حرکت زمین بسبب آن خالهای تیره ، که در صفحه شمس مشاهده کرده اند، و عدت آنها را گاهی بسه و چهار . و گاهی بشصت و هشتاد
ص: 41
یافته اند چنانکه وقتی بکناری نزدیک و از کناری دور ، و زمانی كوچك و وقتی بزرگ مینماید ، و گاه میشود که سینزده روز آن نقطه سیاه مستتر و مخفی است ، و باز آشکار میشود معتقد معتقد بحر کت وضعیه آفتاب از مغرب بمشرق شده اند ، و مدت آنرا بیست و پنجروز و چهارده ساعت و هشت دقیقه دانسته اند، و گروهی این حالت را در سایر کواکب نیز مشاهده کرده اند، و اختلاف در نور آنها یافته اند ، و گفته اند که یکطرف آنها نورانی و یکطرف ظلمانیست ، و همچنین نقطه اعتدال را هر سالی پنجاه ثانیه راجع (1) و میل کلیرا سی ثالثه نقصان پذیر دانسته اند.
چون شطری از علم بأحوال فلکیات مرقوم افتاد، اکنون نکته چند هم از علم
ص: 42
جغرافیا نوشته میشود که گروهی آنرا از اقسام ریاضی شمرده اند ، اگر چه اغلب مبادیش مبتنی بر علم ریاضی است ، اما از جمله فنون طبیعی بود ، فایده آن اطلاع بر ممالك و مسالک است که بیشتر نفع آن عاید ملوك و ارباب سیاست گردد و لفظ جغرافیا بمعنی نقش أرض است ، چه لفظ ﴿جه﴾ بزبان لاتین بمعنى : أرض است و ﴿اغورفي﴾ بمعنى نقش و الف اطلاق بیشتر در کلمات لاتين الحاق شود ، بعد از ترکیب ، برای تخفیف جغرافیا گفتند، چنانکه نقش عالم جسمانیرا ﴿ قوسمر غرافيا﴾ و نقش بحار را ﴿ رمیدور غرافیا﴾ و نقش دیه و قریه را ﴿طوبوغرافيا﴾ و ذکر احوال هوا ورياح را انه موغرافیا گویند .
و فن جغرافیا منقسم بدو قسم است .
اول : جغرافیای ریاضیه ؛ و آن دیگر جغرافیای تاریخیه
اما ریاضیه : بیان اوضاع و دو ابر و امثال آنها است که در کره ارض مفروض آمده؛ و اما تاریخیه: بیان جبال و تلال و أنهار و بحار و امثال آنها است و بیان احوال ملوك، وتقسيم روی ارض بدول سلاطین تابع این قسم است؛ و بعضی انر اقسم ثالث جغرافیادانسته اند ، و قسم اول را بزبان لاتین ﴿ماتماتقا﴾ گویند .
و ثانی را : ﴿هشتورقا﴾ وثالث را ﴿یولتقا﴾ نامند اما کره ارض بواسطه دایره معدل و دایره افق حقیقی استوا ، بچهار قسم متساوی منقسم آمده ربع شمالی آنرا که از خط استوا گرفته الی تحت قطب شمالی معدل باشد بواسطه کثرت عمارات وقلت بمعار ربع مسكون، و دنیای عتیق نامیده اند و عمارات جانب جنوب خط استوا بسبب قلت عمارات و کثرت بحار مجهول مانده ، تا درسنه هفتصد و نود و چهار هجریه باعانت قرال اسپانیا ﴿قولومیس﴾ نام مردی بدان اراضی راه برد که قریب بدوئت از دنیای عتیق بود و آنرادنیای جدید ونیکی دنیا نامیدند، چنانکه در جای خود مفصل مرقوم خواهد شد ، ﴿ انشاء الله﴾
و در کره ارض: آنچه از قطع دایره معدل النهار مفروض شود ، آنرا خط استوا
ص: 43
گویند، و دو قسم : از قطع مدار رأس السرطان، ومدار ﴿رأس الجدى﴾ (1) پیدا شود و دو قسم از قطع دو مدار دو قطب فلك البروج ، و دو قسم : از مسامته (2) دو قطب عدل بارأس سکنه آنجا هویدا گردد، و هر يك از این هفت قسمرا خواصی باشد.
و در اصطلاح علمای جغرافیا : ﴿معدل﴾ را منطقه حاره (3) و مدار رأس السرطان و رأس الجدى را منطقه معتدله ودومدار قطب بروجرا منطقه بارده (4) گویند. آن اراضی که از منطقه حاره الى منطقه معتدله که بیست و سه درجه و نیم تقريباً عرض دارند (5) ، ذات ظلین است و از منطقه معتدله الى تحت منطقه بارده که چهل و سه درجه تقریباً عرض دارند، ذات ظل (6) واحد است ، جنوباً او شمالا واز تحت منطقه بارده تا تحت قطب معدل که بیست و سه درجه و نیم عرض دارند ، ذات أظلالست .
نظر باينكه مركز شمس مسامت منطقة البروجست آنرا دایرۀ شمسيه گویند از اینروی برای شمس عرض نباشد ، پس اگر بحرکت انطباق و انفتاح منطقتين كه مال النهار و منطقة البروج هستند، قائل شویم شمس از مسامته منطقة البروج خارج شده ، صاحب عرض میشود و منطقه معتدله از اعتدال خارج گشته ، بلکه بارده هم اختلاف پیدا کند مگر اینکه تقدیر مناطق در ممثل شمس شود ، یا اینکه شمس را نیز قائل شویم که در این حركت متابعت فلك البروج كند و مرکز آن از مسامته خارج نگردد ؛ پس تبدل أهويه لازم آمده گرم سیر سردسیر گردد و سردسیر گرم سیر شود هنگام انطباق در خط استوا همه اوقات تابستان گردد .
ص: 44
علمای جغرافیا مسافات در جاترا در ارض بر مقادیر مقیاسات نهاده اند و هر طایفه را حقیاسی و فرسنگی و میلی باشد
اما مسافت میل اسلامی نود و شش هزار اصبع است که هر اصبعی عرض شش شعیر (1) معتدل بهم چسبیده باشد.
ومیل : ﴿فرانسه﴾ عبارت از مقدار دوهزار و هفتصد و سی و نه گام هندسی که گامی مقدار پنج قدم است و هر قدمی مقدار دوازده اصبع و هر اصبعی دوازده خط و هر خطی دوازده نقطه است .
ومیل : ﴿اسپانیا﴾ عبارتست از مقدار سه هزار و چهار صد و بیست و هشت گام هندسیست.
ومیل : ﴿مجار﴾ شش هزار گام هندسی است
ومیل : ﴿نمجه﴾ چهار هزار گام هندسی ست .
وميل : ﴿فلمنك﴾ (2) ﴿تقریباً﴾ سه هزار و پانصد گام هندسی است. ومیل : ﴿دانیمارقه﴾ و ﴿اسوج﴾ (3) و ﴿هلوچیا﴾ پنجهزار گام هندسی است .
ومیل : ﴿ له ﴾ (4) سه هزار گام هندسی است.
میل : ﴿استوچیا﴾ و ﴿آیرلاند﴾ هزار و صد گام هندسی است.
میل : ﴿ایتالیا﴾ یکهزار گام هندسیو
و هر دایره بسیصد و شصت مقسوم آمده و هر قسمی را درجه گفته اند ، و مقدار یکدرجه از زمین نزد قدما ، شصت و شش میل و دونلث میل اسلامی است (5) و سه میل
ص: 45
رايك فرسخ نام گذاشته اند، پس بیست و دو فرسخ و تسع (1) فرسخ مقدار یک درجه خواهد و مقداریگ بود و محیط عظیمه کره زمین تقریباً هشت هزار فرسخ خواهد بود؛ و مساحت کرۂ ارض بیست هزار هزار و سیصد و شصت هزار فرسخ شود و مساحت ربع آن که ربع مسکون باشد، از خط استوا الى تحت قطب شمالی پنجهزار هزار و هفصد و شصت و پنجهزار و چهارصد و بیست فرسخست، وارتفاع أعظم جبال را دو فرسخ و ثلث فرسخ دانسته اند ، پس نسبتش بکره زمین نسبت سدس سبع عرض شعیر معتدله ، بکره که قطر آن بگذراع باشد خواهد بود زیرا که نسبت عرض شعیره بذراع مثل نسبت سی و پنجست به پنجهزارو نود، پس أعظم جبال کره زمین را از کرویت حسیه خارج نسازد، و هر طایفه : با مقیاسی تشخیص مساحت ممالک چهار گانه که عبارت از مملکت ﴿یوروپ﴾، وافريقيه؛ و آسيا، وامريقا ؛ باشد نهاده اند، و معمورة عالم را چهار قسم خوانده و اگر أرض تسمين (2) وأراضى مجهولة الاحوال شمرده شود شش قسم خواهد بود، چنانکه هريك بتفصيل مذكور ميشود ، کره ارض باما ، بمنزلة کرة واحد است ، وسطح مقعر هوا بهر دو محیط است ، واحاطة ما، بوهادو نشيب (3) أرض است و فرق أنهار از بحار بظهور جریان باشد .
و بحار بر دو قسمت : یکی داخل در عمارات و دیگری خارج از آنها ، آنچه داخل دنیای عتیق است ده بحر است که بعضی اتصال ظاهر ببحر محیط دارد و برخی را اتصال ظاهر نیست اول بحر ﴿بالطق﴾ است ، دوم خلیج ﴿مسقو﴾ سوم خلیج بحر سفید که بطرف ایتالیا ممتد است ، چهارم ﴿بحرابی﴾ پنجم ﴿مر مره﴾ که در برابر اسلامبولست ششم ﴿بحر أسود﴾ هفتم بحر ﴿اذاق﴾ که اتصال ببحر ﴿اسود ﴾ دارد هشتم بحر ﴿خزر﴾ که بقول بعضی از قعر اتصال ببحر ﴿محیط﴾ دارد نهم بحر ﴿عمان﴾ دهم ابحر قلزم﴾ که بحر ﴿سویس﴾ نیز گویند و داخل دنیای جدید پنج بحر است اول ﴿قالیفورنیا﴾ دوم خلیج ﴿حوجسون﴾ سوم خلیج ﴿یافین﴾ چهارم خلیج ﴿صان لورنجو،﴾ پنجم خلیج
ص: 46
﴿مكسيقو﴾ و آنچه خارج دنیای عتیق است ، چهار بحر است : اول بحر ﴿محیط شمالی منجمد﴾ دوم بحر ﴿محیط شرقی﴾ هند سوم بحر ﴿محیط جنوبی﴾ حبش چهارم بحر ﴿محیط غربی﴾ و خارج دنیای جدید دو بحر است : اول بحر شمالی دوم بحر جنوبی و در سبب جزرو مد (1) بحار حکمارا اختلاف بسیار است ، بعضی گویند عالم عناصر حیوان ذی روحیست که مانند حیوانات تنفس دارد ادخال نفس سبب جزر و اخراج آن باعث مداست ، و این سخن خارج از قواعد حکمتست ، زیرا که اختلاف جزر و مد بحار و عدم آنها در بعضی مبطل آن گمانست و بعضی بحرکت شمس و گروهی بحرکت قمر منسوب داشتهاند و طایفه بخروج بخارات از قعر بحار (2) که سبب تخلخل وتكاثف (3) است نسبت ، داده اند ، و فرقۀ بحرکت نیرین (4) ﴿معا﴾ مبتنی گرفته اند ، و عذر عدم جزر و مدرا در بعضی از بحار، مانند بحر ﴿أزاق﴾ وبحر ﴿اسود﴾ این وجه مذکور ساخته اند که تأثیر کواکب نسبت بقوابل اختلاف دارد و بتجر به یافته اند که اختلاف تشکلات قمريه و اختلاط اثر آنها با آثار انظار کواکب رطبه و یا بسه ، (5) وتأثيرات طبایع درجات و مثلثات فلكيه ، بسیار دخیل در امر جزر و مد میباشد
و جناب مؤلف : خود میفرمایند که انصباب (6) أنهار از اطراف بحار سبب مد میتواند شد ، و استحاله میاه (7) شیرین میان میاه مالحه (8) ببخار ، چنانکه مشهود است تواند باعث جزر شود، واگر تأثیرات فلکیه فقط علت جزر و مد بودی بایست که (9) غدیرهای كوچك بلكه آبهای در أواني نيزه متحرك بودندی و مشاهده دلیل بر عدم آنست و اگر میاه مستحیل بخار نمیشد بحار عالم را فرو گرفتی ، وعدم جزرومد در بحر
ص: 47
أذاق وبحر أسود بواسطه جریان آنها است چنانکه در حوالی ﴿ اسلامبول ﴾ مشهود است و سوای جزر و مد در بعضی بحار جریان خفی و در بعضی حرکت دولابیه و در بعضی حرکت رحوبه (1) هست، طایفه نسبت آنرا ابتأثیرات فلکیه و گروهى بتحريك نفس کلی داده اند (2)
در رد قول جماعتی که گویند بنی نوع انسان هرگز بی پدر و مادر تولد نکند نخست باید دانست : که انسان هم از حیوانات باشد ، و در بدن عنصری با حیوانات مشارکت دارد؛ چنانکه حیوان تواند شد که بی پدر و مادر با دید آید، هم انسان ممکن است که بی پدر و مادر تولد شود. همانا چون دو خشت پخته را بر هم سایند، چنانکه غباری در میان هر دو فراهم شود، آنگاه نمناک کرده بگذارند ، روزی بر نگذرد؛ که در میان آن دو خشت عقارب بدید شود ، همچنانکه بسیار مشهود افتاده : که از کلوخی يك نيمه فاره (3) متكون شده ، و يك نيمه ديگر هنوز کلوخ بوده ؛ وعقل نیز گواهی دهد که جانوران درنده راکس با کشتی بجزائر بعیده نبرده، بلکه از همان آب و خاک با دید شده اند ؛ در اینصورت روا باشد که بر خلاف عقیده عجمان قدیم ، آدم از خاک و آب تولد شود ، آنگاه بواسطه توالد و تناسل خلقی کثیر انبوه آید، و چنانکه گامی نوعی از هوام الارض (4) كثير شوند و وقتی ناپدید آیند ؛ میتواند شد که چندین کرت این جهانرا نوع انسان فرو گیرد ؛ و دیگر باره منقرض شوند ، و از نو ﴿أبو البشرى﴾ پیدا شود ، وكلمات أنبیا و اولیا، بر آن سخن گواهی دهد، شخصی در حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام معروض داشت که سه هزار سال بیش از آدم که بود ؟ آنحضرت فرمودند. آدم عرض کرد : که قبل از آن آدم که بود ؟ هم فرمودند: آدم چون سه کرت اینسخن تکرار یافت . سائل سربزیر افکند . آنگاه آن حضرت فرمودند : که اگر سی هزار کرت سئوال میکردی که قبل از آن آدم نیز که بود
ص: 48
میگفتم آدم و از اینگونه احادیث بسیار است (1) که ذکرش موجب اطناب میشود پس اهل هند و چین که گویند؛ قبل از هبوط آدم سلاطین در جهان بودند چنانکه ذکر شد، در صورت صدق تواریخ ایشان آنمردم از اولاد آدم پیشین خواهند بود و آن طبقات سالفه (2) فانی شده، از اولاد آدم صفی علیه السلام خلق دیگر ، در ممالك ایشان انبوه شد .
* ذكر الوان (3) و صور مختلفه که مردم اینجهان بسبب اختلاف أهويه و امکنه برآورند
در اقسام سته (4) اینجهان مردم بصور مختلفه بر آیند ، همانا اهالی اروپاسوای مردم ﴿جزیره﴾ و ﴿تاتار قریم﴾ و اطراف آن بتناسب اعضاء و صور معروفند و همچنین مردم شرقی و شمالی روسیه و اهالى بلاد ﴿بر بر﴾ وأمصار (5) ﴿جريد﴾ و مردم صحرای کبیر و بیشتر اهل آسیا ، چون ﴿ایران﴾ و ﴿روم﴾ و این سوی نهر ﴿غانج﴾ چنان نیکوجمال ومتناسب الاعضا شوند، که عقل در دیدار ایشان حیران ماند و مردم چین و تاتارستان كبير وصغير و آنسوى نهر ﴿غانج﴾ هند و اهالى ممالك ﴿ياپونيا﴾ و جزاير ﴿فيلبين﴾ و ﴿ملوکه﴾ و ﴿سونده﴾ پهن، روی، مسطح الانف و بیضی العین اند. و اهالی ﴿لاپونیا﴾ و ساموید﴾ طويل الوجه ، ومهيب (6) و مه ور بصورت خرس باشند . و اهالی ﴿یایونیا﴾ قصیر القامه وعظيم الجسمند چنانکه طول قامت ایشان چهار پا و نصف پا باشد و اهالی ﴿افریقا﴾ عريض الانف وغليظ الشفه (7) ولبها و زبانهای ایشان سرخ مانند مرجان باشد امالون اهالی اروپا و بعضی از آسیا مانند ﴿ اناطولی﴾ و ارمنیه کبری و ارمنيه صغری و گرجستان و سمت شمالي ممالك عجم و اطراف بحر خزر و ناتارستان و سمت شمالی مملکت چین و ماچین و قلیلی از اهل هنا و اهالی جزایر ﴿سیلان﴾ و ﴿مالدیوس﴾ و ﴿سونده﴾ و
ص: 49
﴿ملوکه و ﴿فیلمین﴾ گندمگون وأسمر اللونند (1) واكثر اهل ﴿هند﴾ أصفر اللون باشند و اهالی ﴿امریقا﴾ بیشتر سبز گونه اند و مردم افریقیه بیشتر سیاه باشند.
*شرح السنة (2) مختلفة مشهوره ، که مردم روی زمین بدان تکلم کنند
شانزده : زبان مشهوره است که مردم این جهان بدان سخن کنند
اول عربی : در عربستان و ایران و هندوستان و بیشتر ممالك آسيا و بلاد سودان و نوبه و سواحل جزایر بر بر مستعمل است و این زبان از ﴿يعرب بن قحطان﴾ (3) رایج افتاد، چنانکه در سیر اوبیان خواهد شد.
دوم فارسی : که بیشتر در ممالک آسیا معمولست و این زبان از ﴿پارس﴾ که نسب ﴿بسام بن نوح﴾ رسانده رایج شد؛ و اکنون بالسان عرب مختلط شده ، و کلمات فارسی باستانی از میان رفته .
سیم ترکی : و آن از مترك بن يافث بن نوح علیه السلام رایج شده و اکنون بالغات عرب مختلط است ، و این سه زبان نیز بسبب اختلاف امکنه و قبایل عدیده ، متنوع بأنواع شده .
چهارم رومی : که از لغت یونانی مأخوذ است ، و تحریفی (4) نیز در آن راه یافته .
پنجم لاتین : که اگرچه الان غیر مستعملست ، اما ما خذلغت ﴿فرانسه﴾ و ﴿ایتالیا﴾ و اسلامبول از انست جز اینکه اندک تحریفی در آن باشد
ششم تفتونی : و آن مأخذ لغت ﴿نمسه﴾ و ﴿فلمنك﴾ ، و انگلیس، داسوج و دانیمارقه است با بینونتی (5) که در میان آنها یافت میشود
هفتم خرداتى : و ان ماخذ لغت ﴿مسقو﴾ و ﴿له﴾ و ﴿چه﴾ و ﴿مجار﴾ است
ص: 50
هشتم چینی: که در ممالک چین و بعضی ممالک هند و جز ائز هند مستعمل است .
نهم: بربری دهم سودانی.
یازدهم: جنشی و این زبان در بربر و سودان حبش و ساير ممالك افريقا مستعمل است اما اکثر آنها مخلوط بعربی میباشد .
دوازدهم مکسیقوی : و آن در ممالك ﴿كمسيقو﴾ مستعمل است .
سینز دهم پروئی: که در ممالک پروئی استعمال میشود .
چهار دهم پاپوئی: که در ممالک بر از لیا﴾ مستعمل است .
پانزدهم کو بارانی: که در ممالك پارا که معمولست .
شانزدهم قالیبینی: که در امریقای جنوبی و در مملکت ﴿کویانه﴾ و ﴿ زافرما﴾ مستعمل است .
و لسان غیر مشهوره که گروه گروه قبائل متفرقه دارند ، بسیار است ، و مردم با لطبع تكلم وتنطق را طالبند، چنانکه اگر طفلی چند را در جایی بدارند و با ایشان مکالمه نکنند آنجماعت از خود اصطلاحی پدید آرند و تکلم کنند ؛ اگر چه هندیان گویند: سلطان جلال الدین اکبر شاه ؛ مکانی معین کرد، و طفلی چند در آنجا بازداشت عاقبت همگی گنگ بر آمدند، اما این سخن بعقیده حکمای فرنگ مردود است ، و گویند بر خلاف این مشاهده رفته على الجمله خداوند قادر متعال بر اینمردم مرگ گماشت که فواید بسیار در ضمن آنست، چنانکه حکما در کتب حکمیه بعضی از فواید آنرا نوشته اند ، چنانکه در کتاب شفاء و جز آن مسطور است، و همچنان بعضی از مردم بمیرند و برخی از نوپدید شوند ، تا انجمله که در جهانند توانند معاش کر دو تکمیل نفس نمود، اگر در معمورۂ ارض که ابتدا از خط استوا است تا محلی که عرضش بقدر تمام میل کلیست (1) بشماره این عدد ( 1568000000000000) آدمی بود ، برای هر يك يكذراع از زمین بهره رسد، که در آنجا تواند نشست یا ایستاد ، چه پهلو خوابیدن مقدور نخواهد شد.
ص: 51
*تشخیص مساحت ،اراضی و مدت خلایق و کمیت دخل (1) و خرج ممالك يورب ، وتحسين جزایر آن ممالك
یوروپ بمعنی : کثرت خلقت بسبب فزونی مردم آن مملکت بدین نام نامیده شد ، طول آن اراضی دو هزار و ششصد و چهل میلست، و عرضش دو هزار و یکصدو شصت میل است و هم آن مملکت را اروپا گویند و این نام را منسوب به ﴿اروپانیر﴾ که نام دختر جمیله بوده دارند ، و گویند : بواسطه لطافت آب و هوا آن ملکر ابدین نام خواندند چون این معنی معلوم شد. اکنون بعضی اسامی و الفاظ که در میان مردم آن مملکت مستعمل است ترجمه میشود تا در ذیل (2) تفصیل حال دول سلاطین چیزی نامعلوم نماند، باید دانست: که کرور پانصد هزار را گویند، و دوكروريك مليان باشد، و دو کرورملیان که عبارت از هزار هزار هزار است يك مليارد است، ولفظ ﴿فرنك﴾ (3) قیمت یک متقال سیم است که آن مبلغ را اهل ایران در این زمان هشتصد دینار گویند و دیگر اقسام کشتی ها است که صفت هر قسم مرقوم میشود ، از جمله کشتی و سودلین ، جنگیست که هفتصد تن مرد اشگری در آن باشد و هشتاد و چهار عراده توپ بزرگ میدارد ، ، و دیگر کشتی ﴿ فرقت ﴾ جنگی است، که سه مرتبه دارد ، در مرتبه اول چهار صدتن ، سپاهی بود ، و شصت و چهار عراده توپ ، و در مرتبه دوم سیصد و شصت تن لشگریانند و پنجاه و چهار عراده توپ ، و در مرتبه سیم سیصدوده ده تن مرد جنگی بود ، و چهل و هشت عراده توپ و کشتیان بزرگ و كوچك سه قسم باشد : قسم اول را ﴿کروت ﴾ گویند و در آن دویست تن مرد ؛ و هیجده عراده توپ بود ، و قسم دوم را ﴿بريك ﴾ خوانند و در آن یکصد و شصت تن مرد ، و ده عراده توپ باشد، و قسم سیم را ﴿ کولت واسکوز ﴾ گویند هفتاد تن مرد ، و ده عراده توپ در آن باشد . اکنون با سرسخن رویم.
از جمله ممالك یوروپ مملکت ﴿روسیه﴾ است که بعضی از اراضی مملکت ﴿روم﴾ وأرض ﴿له﴾ اکنون ضمیۀ آن ملکست ، وسعت آن مملكت يك مليان و پانصد
ص: 52
و سی و پنج هزار و هفصد میل در میل است، و از جانب مشرق بدریای ﴿ پسفيك ﴾ پیوندد و از سوى مغرب بممالك ﴿ آل عثمان ﴾ و﴿له﴾ و دریای ﴿ بالطق ﴾ ومملکت ﴿سويدين﴾ منتهی شود ؛ و از طرف شمال بدریای منجمد (1) اتصال یابد ، و از جانب جنوب بمملکت ﴿ تاتارستان ﴾ بزرگ و دریای خزر و دریای ایران زمین و ﴿ارزن﴾ روم و بحر اسود متصل شود . و در این مملکت بیست و چهار ملك باشد؛ که فرمان گذاران سکون دارند ، و شانزده قلعۀ بزرگ و سینز ده بندر در آن مملکت است ، و پنجاه و شش ملیان و پانصد هزار تن مردم ، ﴿انانا ذكوراً﴾ در آن اراضی زندگانی کنند ، از این جمله چهار صد و چهل و هشت هزار و ششصد و چهل و نه تن در مدینه ﴿پطر بورغ﴾ (2) که پایتخت دولتست سکون دارند، و سپاه سوار دو پیاده ایمپراطور هفصد و ده هزار تن باشد؛ و خراج آن مملکت چهارصد و سی و چهار مليان فرنك است ، و قرض دولت يك ملیارد و پانصد و هفتاد و پنج ملیان ﴿ فرنك ﴾ و دو هزار و یکصد و نود و چهار فروند کشتی جنگی و تجارتی دارند ، بدینگونه کشتی و ﴿سودلین﴾ سی و دو فروند (3) کشتی فرقت بیست و پنج فروند کشتی جنگی یکصد و هفت فروند کشتی تجارت دو هزار و پانزده فروند ، کشتی نجار پانزده فروند .
و دیگر جزایر ثلثه دولت انگلیس است: که آنرا ﴿ انگلند ﴾ و ﴿ ایارلند ﴾ و اسکاتلند﴾ (4) گویند ، سوای ممالک هندوستان ، و ديگر ممالك كه بحيطه تصرف دارند ، وسعت آن مملکت نودهزار و نهصد و پنجاه میل در میلست ، و حدود آن از چهار سوی بدر یا منتهی شود و بیست و سه ملیان و چهار صدهزار تن مردم در آن
ص: 53
جزایر سکون دارند ، و از این جمله سه کرور و یکصد و بیست و چهار هزارتن ، در شهر لندن که دارالملکست نشیمن دارند، و خراج آن مملکت : یکصدو نود و دو کرورو سیصدهزار تومان باشد که هر تومانی چهار دانگ و نیم از یکم تقال شش دانگی زر باشد ، و بیست ملیارد و سیصد و چهل و پنج ملیان فرنك قرض دولتی دارند ، ، و آن لشگر که از دولت وظیفه برند : یکصد و دو هزار و سیصد تن باشند ، وهفده شهر عظیم در آن مملکت است که در هر يك فرمانگذاری جداگانه باشد ، و دوازده قلعه بزرگ دارند و آن دولت را کشتی و ﴿سودلین﴾ یکصد و شصت و پنج فروند بود ، و کشتی فرقت ، یکصدو هفده فروند ، و کشتی جنگی بزرگ و كوچك سيصد و بیست و چهار فروند ، و کشتی نجار شصت فروند، و کشتی بزرگ و كوچك تجارتی هشت هزار فروند ، این جمله هشت هزار و ششصد و شصت فروند کشتی باشد.
و دیگر دولت فرانسه است : وسعت اراضی آنمملکت یکصد و پنجاه و چهار هزارمیل در میل است ؛ و از سوی مشرق بمملکت ﴿نمسا﴾ وأراضي ﴿ايتاليا﴾ بيوندد و ازسوی مغرب با بحر محیط منتهی شود، و از جانب جنوب ببحر سفيد ، و مملکت ﴿ اسپانیول ﴾ و أراضى ﴿ اندلس ﴾ متصل شود ، و از جانب شمال بأراضى ﴿ بلجيقا ﴾ و مملكت ﴿ نمسا ﴾ وبحر سفید انگلیس اتصال یابد. سی و دو ملیان مردم در آن مملکت ساکن میباشند ، و دویست و هشتاد هزار تن از این جمله لشگریانند و شهر ﴿پاریس﴾ که دار الملك است، يك كرور و چهار صد هزار تن مردوزن را نشیمن است ، و پنجاه و چهار شهر معظم در آن مملکت است، که فرمانگذاران جداگانه دارند ، ومرایشانرا شانزده قلعه محکم باشد . (1) خراج مملكت يكصد و شصت و يك كرور تومان بود، از اینجمله هشت کرورتومان خراج دار الملك پاریس است ، و سه ملیارد و نهصد ملیان فرنک قرض دولتی دارند و شمار کشتی ایشان بدینگونه است : کشتی و ﴿سودلین﴾ یکصد و ده فروند کشتی ﴿فرقت﴾ چهار هزار فروند کشتی نجار سی و پنج فروند کشتی بزرگ و كوچك جنگی دویست و سینزده فروند کشتی تجارت سه هزار و پانصد فروند ، این جمله هفت هزار و هشتصد و پنجاه و هشت فروند باشد.
ص: 54
و دیگر دولت ﴿نما﴾ باشد وسعت آن مملکت یکصد و نود و چهار هزار و پانصد میل در میل است (1) ، از جانب مشرق با مملکت عثمانیه و بحر پیوندد و از جانب مغرب با أراضى ﴿سويس﴾ وملك ﴿باديار﴾ ومملكت ﴿سكس﴾ وأرض ﴿روسیه﴾ وحدوده ﴿پروس﴾ و له وه کراکوی منتهی شود و از جانب جنوب بأرض ﴿سردانبا﴾ و ﴿سویس﴾ و دبا دیار، و از سوی شمال بأرض ﴿روسیه﴾ و مملکت ﴿مولدوی﴾ پیوندد عدد مردم انا تاذ کورا سی و در ملیان باشد ، خراج مملکت : هفتاد کرو رو دو بست هزار تومان است. قرض دولتی یکصد و شصت و دو کرور تومان سپاهیان آن مملکت دویست و هفتاد و یکهزار و چهارصد تن باشند و سی و دو شهر معظم دارند. و شماره کشتی ایشان بدینسان است کشتی و ﴿سودلین﴾ سه فروند کشتی فرقت هشت فروند کشتی بزرگ و کوچک جنگی شصت و یکفروند کشتی نجار بیست فروند کشتی تجارت چهار هزار و پانصد فروند ، اینجمله چهار هزار و پانصد و نود و دو فروند باشد.
و دیگر مملکت و دولت پروسیه است : وسعت آن أراضی هشتاد آن أراضی هشتاد و چهار هزار و چهارصد و پنجاه میل در میل است (2) از جانب مشرق بولايت ﴿روسیه﴾ و مملکت ﴿له﴾ وأراضی ﴿کراکوی﴾ پیوندد و از طرف مغرب بمملکت ﴿قراندوك﴾ وبحره ﴿بالتيك﴾ متصل شود و از طرف جنوب املك ﴿له﴾ وخاك نمسه وزمين ﴿سکس﴾ اتصال یابد و از سوی شمال بأراضى ﴿هنور﴾ وممملكت دوك برينسويك پيوندد. و در این مملکت هفت شهر است که فرمان گذاران دارند و دوازده ملیان و یکصد و چهار هزار تن مردم دارد که از این جمله دویست و سی و ششهزار و هشتصد و سی و هفت تن در شهر ﴿برلن﴾ سکون دارند كه دار الملك آن مملکت است، و خراج آن دویست و پانزده مليان فرنك است و قرض دولت: هفتصد و بیست و شش ملیان و ششصد و هشتاد هزار فرنك و سپاه سواره و پیاده: یکصد و نود و نه هزار و چهار صد و پنجاه تن دارند
ص: 55
و دیگر مملکت سر دینیه است که رسمت اراضی آن بیست و یکهزار میل در میل است (1) و از طرف مشرق بمملکت مساء و ازسوی مغرب بأراضي ﴿فرانسه﴾ اتصال یابد ، و از جانب جنوب با دریا متصل است؛ و سوی شمال آن بملك ﴿سويس﴾ پیوندد و چهار ملیان و سیصد تن مردم در این مملکت است که از این جمله چهل و چهار هزار و هشتصد و پنجاه و هفت تن سپاه سواره و پیاده اند، و شماره کشتی ایشان بدینگونه است کشتی وسودلین دو فروند کشتی فرقت سه فروند کشتی کوچک جنگی هفت فروند ، کشتی تجارت یکهزار و پانصد فروند ، اینجمله یکهزار و پانصد و دوازده فروند کشتی باشد ، وخراج آن ملك : هفتاد مليان فرنك باشد ، وقرض دولتي : يكصد مليان فرنك دارند.
و دیگر دولت اسپانیا باشد که آنرا اسپانیول نیز گویند: وسعت آن اراضی یکصد و و هفتهزار و چهار صد میل در میل است (2) از طرف مشرق با دریا پیوندد ، و از طرف مغرب بمملکت ﴿پورتو غال﴾ متصل شود و از سوی جنوب با دریای محیط، و از جانب شمال با دریای اتلان منتهی شود ، سینزده ملیان و نهصد هزار تن مردم در آن مملکت است ، که از این جمله نو دهزارتن سپاه سوار و پیاده بود، و خراج آنملك يكصد و هشتاد و هشت ملیان فرنك است ، شمار کشتی ایشان بدینسان است : کشتی و سود لین ده فروند کشتی فرقت شانزده فروند کشتی جنگی كوچك دویست و ده فروند . اینجمله دویست و سی و شش فروند کشتی باشد .
و دیگر دولت پورتو غال است: وسعت اراضی آن بیست و نه هزار و یکصد و پنجاه میل در میل است (3) از طرف مشرق و شمال بأرض ﴿اسپانیا﴾ و﴿قلیس﴾ و ازسوی جنوب ومغرب بادریا متصل ،شود شماره مردم آن مملکت سه مليان و يك كرور و سی هزار و یکصد و بیست و یکتن باشند و خراج آنمملکت پنجاه مليان فرنك است و
ص: 56
قرض دولتی : یکصد و شصت هزار ملیان فرنك و سپاه سواره و پیاده بیست و نه هزار و ششصد و چهل و پنج تن دارند و شمار کشتی ایشان چنین است: کشتی و ﴿سودلین﴾ چهار فروند کشتی ﴿فرقت﴾ شش فروند کشتی کوچک جنگی سی و دو فروند کشتی تجارت دویست و پنجاه فروند ، اینجمله دویست و نود و دو فروند کشتی باشد.
و دیگر دولت ﴿ بلجیقا﴾ باشد : وسعت آن اراضی هشت هزار و دویست و پنجاه میل در میل است (1) و از سوی مشرق بمملکت روسیه پیوندد و از جانب غرب بارض ﴿هانور﴾ منتهی گردد ، و برطرف جنوبش اراضی ﴿نمسا﴾ وحد شمالی مملکت ﴿استرلیس﴾ است؛ سه مليان و يك كرور و شصت هزار تن مردم دارد و خراج انملک نودملیان فرنك است و قرض دولتی : هشتاد و چهار هزار ملیان فرنک دارند و اندولت را : چهل و هفت هزارتن سیاه باشد .
و دیگر دولت ﴿سل﴾ و دولت ﴿فائل﴾ است که هر يك از این پیش دولتی جداگانه بوده اند ، سی و یکهزار و چهار و یکهزار و چهار صد و شصت میل در میل آن مملکت است ، از سوی شرق و جنوب بدریای یونان ، و از طرف غرب و شمال بمملکت ﴿پاپ﴾ (2) پیوندد ، و هفت ملیان و هفصد و سی هزار تن مردم در آنملک سکون دارند ، از این جمله : پنجاه و یکهزار و پانصدوده تن مرد سپاهی اند ، و يكصدوده مليان فرنك خراج گیرند، و قرض دولتی پانصد مليان فرنك دارند ، شمار کشتی ایشان بدینگونه است : کشتی ﴿وسودلین﴾ دو فروند کشتی بزرگ و كوچك پانزده فروند کشتی تجارت پانصد فروند ، اینجمله پانصد و هفده فروند کشتی باشد.
و دیگر دولت توریستان: وسعت اراضی آن ششهزار وسیصدو بیست و چهارهزار میل در میل است، از سوی مشرق و شمال بدولت ﴿پاپ﴾ و ارض ﴿مودن﴾ منتهی شود وازسوى مغرب بمملكت ﴿لكشر﴾ و از جانب جنوب ببحر محیط منتهی شود ، دو
ص: 57
کرور و دویست و هفتاد و پنج تن مردم در آن اراضی سکون دارند ، از این جمله : چهار هزار تن مرد سپاهی بود، و هفده ملیان فرنك خراج ستانند، و ایشان را يک فروند کشتی بود.
و دیگر دولت ﴿زانیمارك﴾ است : وسعت آن مملکت شانزده هزار و پانصد میل در میل است، از جانب مشرق بدریای ﴿قادیقا﴾ و از سوی مغرب بدریای نور پیوندد، و سوى جنوبش أرض ﴿هانور﴾ و جانب شمالش دریای محیط است ، دو ملیان مردم دارد از اینجمله : سی هزار و هشتصد و سی و هشت تن سپاهیانند، و سه مليان فرنك خراج گیرند ، و قرض دولتی دویست و هشتاد مليان فرنك دارند .
و دیگر دولت ﴿شویت﴾ است : یکصد و بیست و هفتهزاد میل در میل و سعت آن مملکت باشد. از سوی مشرق باراضى لابون و دریای ﴿بالتيك﴾ منتهی شود ، و از طرف مغرب ببحر ﴿اسفاجارك﴾ و ازسوی جنوب بدریای ﴿کاتیقا﴾ وجانب شمالش ببحر ﴿ارکتق﴾ متصل گردد ، دو ملیان و دفتصد هزار تن مردم دارد و از این جمله : سی و سه هزار و دویست تن لشگریانند ، و چهل و يك مليان فرنك خراج گیرند و پنجاه و چهار ملیان فرنك قرض دولتی دارند .
و دیگر دولت ﴿فلمک﴾ باشد و وسعت آنمملکت نه هزار و هفتصد و هشتاد میل در میل است، از سوی مشرق و جنوب و شمال بدریای نور و دولت ﴿پروس﴾ پیوندد و ازسوی مغرب بدولت بلجيقاه منتهی شود ، و دو مليان و يك كرورو پنجاه و هشت هزار تن مردم دارد ، و خراج هشتاد و پنج ملیان فرنك گیرند و یکصد ملیان قرض دولتی دارند سپاه سواره و پیاده آندولت بیست و شش هزار تن بود ، و شمار کشتی ایشان بدینسان است : کشتی و سودلین دوازده فروند ، کشتی فرقت﴾ سی و سه فروند کشتی بزرگ و كوچك جنگی پنجاه و شش فروند کشتی تجارت هزار فروند ، این جمله : یکهزار و یکصد و یکفروندکشتی باشد.
و دیگر دولت ﴿بادیار﴾ است و وسعت آن مملکت دو هزار و یکصد و بیست هزار میلی در میل است ؛ از سوی مشرق بمملکت ﴿مستان﴾ و از جانب جنوب بمملکت
ص: 58
﴿ورتمبرك﴾ وازسوى مغرب بمملکت ﴿باد﴾ پیودند ، و از سوی شمال بارض حصيين و مملکت ﴿ساقس﴾ منتهی شود، و چهار ملیان و هفتاد هزار کس مردم در آن ملک سکنی دارند ، و از این جمله : سی و پنج هزار و هشتصد تن لشگریاند ، وخراج آن مملکت شصت و نه هزار و هفتصد و سی و سه ملیان فرنگ باشد ، ودار الملك باديار شهر
﴿سنك﴾ است .
و دیگر دولت ﴿باد﴾ است : وسعت آن مملکت چهار هزار و چهارصد و هشتاد میل در میل است، از سوی مشرق بارض ، وربترك ، و از سوی شمال بدولت ﴿حصین﴾ و دولت ﴿بادیار﴾ پیوندد ، و از جانب جنوب بمملکت سویس و از سوی مغرب ﴿بفرانسه﴾ منتهی شود؛ يك مليان و يكصد و شصت و شش هزار تن مردم ساکن آنه ملک باشند و بیست و سه علیان فرنك خراج آن ملك است .
و دیگر دولت ورتبرك است : وسعت آن مملکت پنجهزار و هفصد و بیست میل در میل باشد از سوی مشرق بارض بادیار و از طرف شمال باراضی باد پیوندد و جانب جنوب و مغربش نیز اراضی باد بود ، يك مليان و پانصد و بیست هزار تن ساکن آن مملکت اند ، از اینجمله: سینزده هزار و نهصد تن لشگریانند ، وخراج آنمملکت : بیست ملیان فرنك باشد، و دار الملك آن مملکت شهر ﴿استوتقر﴾ است.
و در ممالک ﴿یوروپ﴾ پانزده دولت كوچك بود.
اول دولت : ﴿لك﴾ . دوم دولت : ﴿مونکو﴾ . (1)
سوم دولت: ﴿پاروم﴾. چهارم دولت: ﴿مودنه شوارس برغ﴾.
پنجم دولت: ﴿سونه زهوزن﴾ ششم دولت ﴿لیپ دیت موله﴾ .
هفتم دولت: ﴿ليپ شوانيورك﴾ هشتم دولت: ﴿والداك﴾
نهم دولت: هوهین زولرن ، دهم دولت : ﴿فرنك فورت﴾ .
ص: 59
یازدهم دولت: ﴿برم﴾ . (1) دوازدهم دولت : ﴿من يورك﴾
سینزدهم دولت : لويك چهاردهم دولت هنور .
پانزدهم دولت : سکس . و شرح ایندول در جای خودمذکور خواهد شد.
و جزایر مملکت یوروپ بسیار است از جمله جزیره ارلند است که دویست و هشتاد و یکمیل طول اراضی دارد و دویست میل، عرض و دار الاماره آن شهر ﴿دیلن﴾ است ، و حکومت آن با دولت انگریزان﴾ است و دیگر در بحر شمالی یوروپ و مابين مشرق و شمال جزیره های ﴿زیرلند﴾ و دیگر جزایر باشد که در تصرف پادشاهان ور بترك است و دیگر جزایر ﴿ایلند﴾ و ﴿الند﴾ و ﴿روجن﴾ است که در تحت حکومت فرمانگذاران سوید است و دیگر جزیره ﴿او یکه﴾ و ﴿حجار که﴾ است که در تصرف حاکم ﴿ایبین﴾ است . و دیگر جزیرۀ دیپ ﴿منار﴾ که هم انگریزان دارند، و دیگر جزیره کاریکه که در تصرف ملوك فرانسه است. و دیگر جزیره سارونیا﴾ باشد که از خود حاکم دارند، و دیگر جزیره ﴿سیسلی﴾ است که شرح آن در این کتاب همایون مذکور خواهد و دیگر جزیره ﴿لوسینه﴾ و ﴿کر فود﴾ و ﴿سقالونیا﴾ و زنمت﴾ و ﴿لو کاویه﴾ است
و دیگر جزیره های یونان است چون جزیره کندیه و ﴿رودس﴾ (2) و ﴿لنس﴾ و ﴿تندس﴾ و ﴿متلین﴾ و ﴿سیوسامس﴾ و ﴿تیمس﴾ و ﴿پارس﴾ و ﴿سریکو﴾ و ﴿سترس﴾ که درخت سرو در آنجا نیکو شود و سشترین و جز آن که در تصرف سلاطین عثمانیه است اما مردم این جزایر مذهب نصاری دارند.
آسیا گویند : نام ضجيع (3) یافث بن نوح علیه السلام بوده و این مملکت را بدومنسوب
ص: 60
داشته اند علی الجمله منتخب ممالک آسیاء ملکت ایرانست که ملوك آن اراضی بر سلاطین روی زمین سبقت داشته اند ، و در میان پادشاهان ملك الملوك لقب یافته اند (1) و چونشرح طول و عرض اراضی آن مملکت و مقدار خراجش را انشاء الله ، در بدو دولت به سلاطین پیشدادیان مرقوم خواهد داشت ، در این مقام قلم از نگارش آن باز کشید .
و دیگر دولت ﴿چین﴾ است : وسعت اراضی آن مملکت چهارملیان و هفصد میل در میل است، (2) و از سوی مشرق بمملکت ترکستان و بعضی از ولایات روسیه منتهی شود ، و سوی شمالش نیز مملکت ترکستان ، و ولایت ﴿ سنج ﴾ بود ، و از سوى مغرب باراضی دولت انام و دولت صیام و دولت ﴿ سپال ﴾ (3) و بعضی از ممالك هندوستان متصل شود ، و جانب جنوبش بحر محیط باشد ، یکصد و هفتاد ملیان مردم اناناً ذكوراً در آنمملکت سکنی دارند و از این جمله نهصد و چهارده هزارتن سپاهیانند و در شهر پکن که پایتخت آن مملکت است ، يك مليان وسيصد هزار تن مردم ساكن باشند، و خراج آنمملکت در اینزمان : نهصد و هشتاد مليان فرنك باشد ، و تفصیل اینجمله در بدو دولت سلاطین چین نگارش خواهد یافت.
و دیگر دولت ﴿انام﴾ است : از ممالك هندوستان که در تصرف انگریزان نباشد ، وسعت آن اراضی دویست و ده هزار میل در میل است ، دوازده ملیان مردم در آنجا سکنی دارند ، و نود مليان فرنك خراج گیرند ، وده شهر معظم در آن ملك باشد .
و دیگر دولت ﴿ ژاپون ﴾ است : وسعت آنملك يكصد و هشاد هزار میل در میل است ، و از سوی مشرق بجزیره تراقانی﴾ از جزایر باسخالیان ، و بعضی از جزایره قوریل متصرفی دولت روسیه منتهی شود ، از سوی مغرب بدریای محیط پیوندد و از جانب جنوب به سوغاز قوره ﴾ و بحر ﴿ ژاپون ﴾ وولايات ﴿ تلورتای ﴾ متصل شود و طرف شمالش دریای ﴿ توثق هانی ﴾ چین باشد ، و بیست و پنج ملیان مردم در آن ارض
ص: 61
مسکن دارند، از این جمله: يك مليان و سيصد هزار تن در دار الملك آن مملکت زندگانی کنند ، و بیشر وقت آتش در عمارات آن افتاده بسوزد ، و باز از نو بسازند ، و لشگریان ایشان یکصد و بیست هزار تن باشند، و دویست و پنجاه مليان فرنك خراج ستانند.
و دیگر دولت ﴿صیام﴾ است: وسعت ملکش یکصد و پنجاه و دو هزار میل در میل است (1) از طرف مشرق بمملکت چین پیوندد ، و از سوی مغرب برودخانه ﴿سلون﴾ منتهی ،شود و از جانب جنوب بأراضى بالاكه ، و از سوی شمال بخاك ﴿ برمان ﴾ اتصال یابد . سه ملیان و ششصد هزار تن در آن أراضي نشیمن دارند ، و از اینجمله سی هزارتن لشگریانند ، و در شهر بانكوك كه پایتخت آندولت است ، نودهزارتن مردم ساکن باشند، و سه ر و سه ربع ایشان از مردم چین اند، و هشتاد ملیان فرنك خراج آن ملك است و پانصد و ده فروند کشتی تجارتی دارند .
و دیگر دولت ﴿برمان﴾ است که از ممالک هندوستان نیز محسوب شود . (2) و ایشان پارۀ از مملکت خویش را در ضمن مصالحه بدولت انگلیس تفویض (3) کرده اند وسعت اراضی ایشان یکصد و پنجاه و سه هزار میل در میل است ، از طرف مشرق بولایت ﴿اسام﴾ متصرفی ﴿انکریزان﴾ پیوندد و از سوی مغرب با راضی دولت ﴿﴿صیام﴾ و ﴿انگریز﴾ منتهی شود ، و از جانب جنوب بدریای ﴿بنگاله﴾، و از طرف شمال باراضی ﴿رزاکان﴾ رسد ، سه ملیان و هفصد هزار تن مردم دارد که از این جمله : سی و سه هزار تن لشگریانند و در شهر ﴿آوا﴾ که پایتخت است : پنجاه هزار کس ساکن باشند ، و چهل و پنج ملیان فرنك خراج ستانند .
و دیگر دولت ﴿نپال﴾ است که هم از ممالك هندوستان باشد (4) وتابع دولت انگریز بود، لکن فرمانگذار از اهل خود دارند ، وسعت اراضی آن چهل هزار میل
ص: 62
در میل است، از جانب جنوب و شمال بأراضي هندوستان متصرفی دولت انگلیس پیوندد ، و از طرف مشرق بمملکت چین منتهی شود ، و از سوی مغرب بأرض سكسن متصل گردد، پنج کرورتن مردم ساکن آنملك باشند از اینجمله : بیست هزارتن در شهر ﴿کتماندو﴾ که پایتخت است سکنی دارند و مردان جنگی ایشان : هفده هزارتن باشد و سینزده مليان فرنك خراج ستانند .
و دیگر دولت ﴿سندیه﴾ است که از چهار سوى بممالك هندوستان متصرفی دولت انگریز پیوندد ، و بیست و نه هزار و نهصدو شصت میل در میل و سمت آنملك باشد و چهار ملیان مردم در آن سکنی دارند و از این جمله : صدهزار تن در شهر ﴿اوحين﴾ که پای تخت است ساکن باشند، و سپاه ایشان بیست هزارتن بود ، و بیست و شش ملیان فرنك خراج ستانند.
و دیگر دولت ﴿ لاهوریه﴾ است : وسعت آن اراضی یکصد و سی هزار میل در میل است (1) از سوی مشرق بأرض ﴿کابل﴾ منتهی شود ، و از جانب مغرب بممالك هندوستان متصرفی دولت انگلیس متصل شود ، و از جانب جنوب بممالك ﴿ سنديه ﴾ و بعضی از ممالك هندوستان متصرفی انگریزان اتصال یابد ، و از سوی شمال بأرض ﴿ كابل ﴾ وأراضی ﴿ بلوچستان ﴾ پیوندد، وهشت ملیان مردم اناثاً ذكوراً در آن أراضى سکنی دارند، از این جمله : یکصد هزار تن در شهر ﴿لاهور﴾ كه دارالملك است ، ساکن باشند، و مردان جنگی ایشان شصت هزار تن بود ، و هفتاد مليان فرنك خراج گیرند .
و دیگر دولت ﴿سندی﴾ است: وسعت آن مملکت چهل هزار میل در میل است (2) وازسوى مشرق بأرض ﴿بلوچستان﴾ و ﴿ لاهور ﴾ متصل است ، و از سوی مغرب و جنوب بممالك هندوستان و دریا منتهی شود، و شمال آن نیز مملکت ﴿بلوچستان﴾ است ، دو کرور مردم در آنجا ساکن باشند ، و از اینجمله : بیست هزار تن در شهر
ص: 63
﴿ حیدر آباد ﴾ سکون دارند چون بخواهند پنجاه هزار تن مرد لشگری فراهم کنند، و سینزده مليان فرنك خراج ستانند.
و دیگر دولت ﴿کابل﴾ و ﴿قندهار﴾ است : که روی خدمت به پادشاه ایران دارند، (1) و چون آنممالک را از سپاه انگریزان پرداخته به کردند کهن دل ﴾ خان افغان كه يك چند مدت ملازم رکاب شاهنشاه ایران بود بحکومت ﴿قندهار﴾ منصوب گشت ﴿علی الجمله﴾ و سمت آن مملکت یکصد و ده هزار میل در میل است و از طرف شمال و مشرق بمملکت ایران و ترکستان پیوندد ، و از سوی مغرب باراضی ، لاهور، منتهی شود و از جانب جنوب بارض بلوچستان ، پیوندد، و چهار ملیان و دویست هزار تن مردم در آن سکنی دارند، و از آنجمله : صدهزارتن در شهر ﴿قندهار﴾ و هشتاد هزار کس در شهر کابل بود، و یکصدو پنجاه هزار تن مرد سپاهی دارند .
و دیگر مملکت ﴿هرات﴾ است که تابع پادشاه ایران باشند وسعت آن مملکت پنجاه هزار میل در میل است سه کرور مردم در آن اراضی ساکن میباشند ، از این جمله : صدهزار تن در شهر هرات (2) مسکن دارند و مرد سپاهی ایشان : هشت هزار تن بود هشت ملیان فرنك خراج گیرند .
و دیگر دولت ﴿بخارا﴾ است که از ممالك تركستان است شصت هزار میل در میل و سعت اراضی آنمملکت باشد (3) از سوی شمال بمملکت روسیه متصل است و از طرف جنوب بارض ﴿کابل﴾ و ﴿قندهار﴾ و ایران اتصال دارد ، و پنج کرور مردم در آنجا سکنی دارند، از این جمله صدهزارتن ساکن بخار باشند، و بیست و پنجهزار مرد جنگی ایشانراست و دوازده ملیان خراج گیرند .
و دیگر دولت ﴿خیوه﴾ است : وسعت آن اراضی یکصد و ده هزار میل در میل است و دو کرور مردم در آن ارض ساکن باشند ، از این جمله ؛ صدهزار تن سپاهیانند ، وساکن شهر ﴿خیوه﴾ شش هزارتن باشند.
ص: 64
و دیگر دولت ﴿خوقند﴾ است وسعت آنملك پنجاه و شش هزار میل در میل است (1) ويك مليان مردم دارد؛ از این جمله: شصت هزار تن لشگریانند .
و دیگر دولت امامان ﴿مسقط﴾ است که خدمت باملك ايران كنند، وسعت آن اراضی چهل هزار میل در میل است سه کرور مردم در آن ارض ساکن باشند، از اینجمله دوهزار و پانصد تن مردان جنگ باشند و چهار مليان فرنك خراج ستانند .
و دیگر دولت امامان یمن است وسعت آن اراضی چهل هزار میل در میل است و پنج کرور مردم ساکن آن ارض باشند از اینجمله: پنجهزار تن سپاهیانند و دوازده مليان فرنك خراج ستانند.
و دیگر دولت ﴿آل عثمان﴾ است: بانضمام ولایات متصرفی محمد علی پاشای صری؛ بعد از وضع ولایات یونان زمین و ﴿بیل قرات﴾ و ﴿مولدوى﴾ و﴿دالماسي﴾ وغير ذلك، که دول خارجه تصرف کرده اند وسعت آن مملکت ششصد و شش هزار میل در میل است، از سوی مشرق بممالک ایران متصل است و از جهة مغرب بولایت (نمسه) و بحریونان و مملکت دالماسی ، متصل شود ، و از سوی شمال باراضی ﴿نمسه﴾ و ﴿روسیه﴾ منتهی گردد، و از طرف جنوب ببحر مادمارا پیوندد نوزده مليان مردم در آنم مالك ساكن باشند، از این جمله سیصد هزار تن لشگریانند و در شهر ﴿اسلامبول﴾ که پای تخت است هفتصد هزار کس سکون دارند و سیصد و شصت مليان فرنك خراج ستانند، و شمار کشتی ایشان بدینسان است کشتی و سودلین بیست و سه فروند کشتی فرقت بیست و هشت فروند کشتی تجارت صد و بیست فروند اینجمله یکصدو هفتاد و یکفروندکشتی باشد.
و دیگر مملکت ﴿روم ایلی﴾ است: و شناخت آن بدینگونه باشد. چون نه فرسنگ از دریای اسلامبول طی مسافت (2) کنند؛ ببوغاز بحر محیط رسد که آنرا ﴿آق دیکنز﴾ گویند ، و طرف شمالی بوغاز ملک این دولت است ، که تعلق بدولت عثمانی دارد، وجانب جنوبش ملك ﴿روم ایلی﴾ است و آن ﴿بوغاز﴾ را سه فرسخ طول ويكفرسخ عرض باشد و سمت شمالی آنرا ﴿کلی بوغلی﴾ و چناق قلعه مینامند و در آن بوغاز
ص: 65
پیوسته هزار عراده توپ با مایحتاج و تو بچی حاضر باشد ﴿علی الجمله﴾ ولایت ﴿روم ایلی﴾ آن هنگام که در تصرف آل عثمان بود مردمش بدزدی و راهزني کاربر مترددين (1) تنگ داشتند و چون بعضی از مملکت روم ایلی در تصرف دولت انگلیس و نمسه و فرانسه بود این، سه دولت بآل عثمان نوشتند: که یا مردم روم ایلی را بجای خود نشاند و هر زیان که رسانده اند از عهده بر آید یا ایشان را بحال خود گذارد، تقرائی علیحده باشند، سلطان محمود که آن هنگام سلطنت داشت، آنجماعت را نتوانست بطریق صواب وصلاح آرد ، لاجرم (2) بحال خود گذاشت ایشان چون ملکی نداشتند یکی از شاهزادگان ﴿نمسه﴾ را آوده بسلطنت برداشتند
على الجمله: وسعت آن اراضی چهارده هزار و یکصد میل در میل است از طرف مشرق ﴿بوغاز﴾ و ﴿ آق دیکنز﴾ است ، و جانب جنوبش دریای مدتر نیاست؛ و از سوی شمال بمملکت آل عثمان پیوندد و از سوی مغرب بدریای یونان منتهی شود: يك مليان و هفصد هزار کس مردم در آن ارض سكون دارند، و شش مليان فرنك خراج گيرند، و ایشانرا شصت و پنج ملیان قرض دولتی است؛ و شش هزار تن مرد جنگ دارند و آنجماعت را بیست فروند کشتی جنگی و ششصد فروند کشتی تجارت باشد و قبل از عتبه [غلبه] شاهزاده نمسه بیشتر مردم آن مملکت مسلمان بودند؛ چون او مسلط شد اندك اندك مسلمانانرا اخراج نموده بجای ایشان از ترسایان آورده ساکن فرمود و بجای مساجد کلیسا بر آورد، و اکنون فرمان سلاطین فرانسه از دیگر دول خارجه در آن مملکت روانتر است؛ چه آنجماعت زیاده مقروض و مدیون دولت فرانسه اند.
و دیگر دول مملکت ﴿هندوستان﴾ است: که در تصرف دولت انگریز﴾ باشد از جمله مملکت ﴿کلکته﴾ میباشد که ده ولایت معظم در آن مملکت است كه هريك جداگانه فرمانگذاری دارد اول شهر کلکته است (3) که ششصد هزار تن مرم در آن ساکنند . و دیگر محال ﴿بهار﴾ است که پنج شهر معظم در آن اراضی است، و دیگر
ص: 66
محال اسعد آباد است؛ که هم پنج شهر معظم دارد و دیگر محال ﴿اود﴾ (1) باشد که عرصه بس وسیع است ؛ و مشحون از بلاد و امصار (2) بسیار باشد . و دیگر محال ﴿آکرد﴾ است که هم پنج شهر بزرگ در آن اراضی است . و دیگر محال دهلی است نیز پنج مدینه عظیم دارد و دیگر محال ﴿کروال﴾ است که دو بلده بزرگ دارد و دیگر محال ﴿اجمیر﴾ واراضی ﴿ادریسه﴾ وارض کاندواتا باشد ؛ که عظیمه اش باشد و از جمله مملکت ﴿مدرس﴾ (3) و توابع آن است که شصت و دو هزار تن مردم در آن مملکت ساکن باشند؛ و محال مایور ومحل مالابار و محال ﴿کاناره﴾ ومحال ﴿بالاكات﴾ ومحال ﴿سرکار﴾ که پنج شهر دارد از این مملکت است . و دیگر مملکت با نبای (4) است که، هفت محل در آن ملك است كه هر يك فرمان گذاری جداگانه دارد. اول جزیرۀ ﴿بانبای﴾ و توابع آن است که در شهر با نبای یکصدر شصت و دو هزار تن مردم ساکن باشند و دیگر محال ﴿پیجابور﴾ است : که چهار شهر بزرگ دارد . و دیگر محال کاندیش است که دو شهر بزرگ دارد و دیگر محال کرزات است. که سه شهر بزرگ دارد و دیگر محال باروج و محال قیره [ تیره ] و محال احمد آباد است و جز این ممالک که هر قوم شد چهز و بکشهر را مسخر نمود اند و در هر جا حکمرانی از خود گماشته اند .
اول: چیپور (5) دوم: کوتا سیم: بوندی چهارم: ادیپور ، پنجم: جد پور ششم: پونك (6) هفتم: جلمیر هشتم پیکانیر [ بیگانه نیز ] نهم باتلیز [با تیز] : دهم: باروده یازدهم: باسواره دوازدهم: ترات سینز دهم: طره چهاردهم: دیوی پانزدهم: نانا کار شانزدهم: کوندال هفدهم: کام بيا هجدهم: اندور نوزدهم:
ص: 67
با بال بیستم: دارا .
بیست و یکم: رواه [راده] بیست و دوم : طهری بیست و سیم: پاناه بیست و چهارم: کاروقی بیست و پنجم : پارت بیست و ششم: دلپور بیست و هفتم: الواد بیست و هشتم: لکنو (1) بیست و نهم﴾ تی الله سی ام: کلاپور .
سی و یکم: حیدر آباد سی و دوم: بیدر سی سی و سیم: الجبپور سی و چهارم: اورنگ آباد سی و پنجم : سکار دی و ششم: ناکپور سی و هفتم : ساتارا سی و هشتم: تریو اندران سی و نهم: تریپونتری چهلم: مایسور چهل و یکم: سکم وانگریزان از این ممالک هر سال کرور تومان خراج ستانند .
افريقيه منسوب با فریقش است که شرح حالش در ذیل قصه سلاطين يمن مذكور خواهد شد نخست وی شهری در اراضی مغرب بنیان کرد ، و منسوب بنام خود داشته افریقیه نامید یک چند مدت چون بر آمد آن محالرا افریقیه خواندند و آن مملکتی است از ممالك مغرب زمين و اکنون که افریقیه میگویند؛ یکقسم از اقسام سته اینجهانرا خواهند بدانحد و دو مساحت که مرقوم افتاد آنرا افریقا نیز گویند و در آن اراضی ممالک و فرمانگذاران عدیده است .
از جمله دولت ﴿ماروك﴾ است که عبارت از ممالک ﴿فس﴾ باشد و تفصیل این اجمال در بدو دولت سلاطین مصر ، و قسمت اراضی مغرب برفس [قس] و ﴿قبط﴾ و دیگر برادرانش مرقوم خواهد شد ؛ ﴿على الجمله﴾ وسعت آن مملکت یکصد و سی هزار میل در میل است و شش ملیان مردم در آن ارض ساکن باشند از این جمله بیست و ششهزار تن لشگریانند و بیست و دوملیان فرنك خراج ستانند و ملوك ایشان از مسلمانانند ، از اولاد، خلفای اسماعیلی مصری.
و دیگر دولت ﴿تونس﴾ است وسعت آنمملکت چهل هزار میل در میلست دو
ص: 68
کرورو هشتاد هزار تن مردم در آنجا ساکنند، از این پیش سلاطین آل عثمان در آنجا حکومت داشتند اکنون سر بسلطنت کس فروندارند.
و دیگر دولت ﴿تکره﴾ است که یکصد و پنجاه هزار میل در میل و سعت آن مملکت است، و يك مليان و هشتصد هزار تن مردم در آنجا ساکنند ، و مردمش همگی بت پرست باشند .
و دیگر دولت ﴿فلاتا﴾ باشد وسعت آن مملکت هفتاد هزارمیل است و سه کرور و دویست هزار تن مردم در آن اراضی زندگانی کنند و بیشتر بت پرستان باشند
و دیگر دولت ﴿فوتا تو﴾ بود وسعت اراضی آن مملکت از طرف طول نهصد و شصت میل و از جانب عرض ششصد و شصت میل بود، شهر دار الملك آن مملکت نیز ﴿فوتاتو﴾ نام دارد، پادشاه و رعایای آن مملکت بت پرست باشند و رسم ایشان چنانست که طفلان خود را میفروشند اگر چه پادشاه باشد؛ از فروختن فرزندان خوداکراه ندارد و بیشتر مردم فرنگ اطفال ایشان را خریده بارض امریکا و دنیای جدید برده کار حرث (1) وزرع میگمارند و جزایر ایشان در تصرف فرنگیان ﴿پورتغال﴾ است
و دیگر دولت ﴿آشاشی﴾ است (2) وسعت آن مملکت یکصد هزارمیل در میل است ، و سه ملیان مردم در آن ارض سکون دارند ، از این پیش در تحت فرمان سلاطین آل عثمان بودند و اکنون تابع کس نباشند .
و دیگر دولت ﴿مولوار﴾ است وسعت آن مملکت دویست هزارمیل در میل است و دو کرور مردم در آن أرض ساکن باشند.
و دیگر دولت ﴿مادا کاسکر﴾ باشد: و سعت آنمملکت یکصد و بیست هزار میل در میل است ، و دوملیان مردم در آنجا زندگانی کنند ، و دارالملکش شهر ﴿جتكوه ﴾ است ، و تمامت آنمردم بت پرست باشند.
و دیگر دولت ﴿شا نقمره﴾ است و سمت آنمملکت پنجاه هزار میل در میل است ، و يك كرور مردم در آن أراضى ساكن باشند ، و از ممالك افريقيه مملکتی چند بود، که
ص: 69
دول خارجه در آن راه کرده اند و بتصرف در آورده اند .
اول مملکت ﴿تری پولی﴾ باشد: که آنرا ﴿طرابلس﴾ گویند، وسعت آن مملکت دویست و هشتاد هزارمیل در میل است ، و ششصد و شصت هزارتن مردم در آن مملکت ساکن باشند و از این جمله چهار هزار تن لشگریانند ، و دومليان فرنك خراج گيرند و اکنون در تحت فرمان محمد علی پاشای مصری میباشند ، و مملکت مصر: ششصد میل طول دارد، و دویست و پنجاه میل، عرض و اينملك در ذیل دولت آل عثمان مرقوم شده.
اما مملکت متصرفی محمد علی پاشای مصری از افریقیه : سیصد و هشت هزارمیل در میل وسعت اراضی دارد و شش ملیان مردم در آن اراضی سکنی دارند، از این جمله هفتاد هزار تن لشگریانند.
و دیگر مملکت متصرفی دولت پورتغال است و سعت آن اراضی سیصد و نود هزار میل در میل است و يك مليان و چهار هزار تن مردم در آنجا مسکن دارند، و دیگر مملکت متصرفی دولت فرانسه است وسعت آن اراضی هفتاد و چهار هزار میل در میل است و يك مليان و ششصد هزار تن مردم در آنجا سکنه دارند .
و دیگر متصرفی دولت انگلیس است : وسعت آن اراضی نود و یکهزار میل در میل باشد و هفتاد هزار تن مردم در آنجا سکنی دارند. و دیگر مملکت متصرفی دولت ﴿زانیمارك﴾ است وسعت آن اراضی چهارصد و هشتاد هزار میل در میل است ، و سی هزار تن مردم در آن ساکن باشند.
و دیگر مملکت متصرفی دولت اسپانیا بود : وسعت آن اراضی دو هزار و چهار صد و میل در میل است و دویست و هشتاد هزار تن مردم در آن ملك زندگانی کنند، و دیگر متصرفی دولت ﴿فلمك﴾ باشد : وسعت آن اراضی هشتاد میل در میل است، و پانزده هزار تن مردم در آنجا مسکن کنند که هر میل بهره یکصدو هشتاد و هشت تن مردم خواهد بود .
و دیگر متصرفی دولت ﴿امر که﴾ است که وسعت آن اراضی سه هزار میلدر میل است، و بیست و پنجهزار تن مردم در آنجا سکنی دارند و دیگر دولت ﴿اراب﴾ است که چهار هزار میل در میل وسعت اراضی دارد و سی هزار تن مردم در آنجا
ص: 70
زندگانی کنند .
و جزایر مملکت ﴿افریقیه﴾ بدینگونه است اول جزیرۀ ﴿باب المندل﴾ است که متصل باشد ﴿ببحر احمر﴾ و در آنجا گروه متفرقه زندگانی کنند و ادیان مختلفه دارند و دیگر جزیره ﴿زکوة﴾ است و حکمران آنجزیره مسلمان باشد ؛ و دیگر جریره ﴿چاردیب﴾ است که از همه جزایر معمورتر است و ساکنان آنجا مسلمانند و دیگر ﴿کسکود﴾ باشد و حکمرانش مسلمان است. و دیگر جزیزه ﴿بورین﴾ است که هم شهر دار الاماره اش را ﴿بورین﴾ گویند در تصرف دولت فرانسه است. و دیگر جزیره ﴿سنلقه﴾ است که دار الاماره اش را ﴿دلی﴾ گویند بتصرف دولت انگلیس است و دیگر جزیره کثیری است که دار الامار اش (1) ﴿ملجه﴾ باشد بتصرف دولت فرنگیان ﴿اسپین﴾ است و دیگر جزیره مدیره﴾ است که بتصرف فرنگیان پورتغال است و خمر مدیره از آنجا آورند و دیگر جزایر ﴿ از دری﴾ است که دارالاماره آن بلد ﴿انکره﴾ است و در تصرف فرنگیان پورتغال است و آب و هوای اکثر اینجزایر بنهایت نیکو است.
امریکا دنیای جدید است ، و آنرا ﴿امرکه﴾ و ﴿امریقا﴾ نیز گویند، وسعت اراضی تمامت آن مملکت مرقوم افتاد و مردمی که در آن اراضي سکنی دارند، در سال یکهزار و دویست و پنجاه و هشت هجری ، چهارصد و نه ملیان بتخمین پیوسته ، و در بتخمین پیوسته ، و در آن اراضی ممالک بسیار است که تا کنون سلاطین مملکت یوروپ بدانجا راه نکرده ، بلکه از كم وكيف (2) مملکت و مردم آن چندان آگهی حاصل نداشته اند ، و آنجمله سینزده مملکت است ، که کس بدانجا کمتر عبور کرده ، اول : دولت مكسيك (3) دویم : دولت امرق سانترال سیم دولت اتاز نیوست :چهارم دولت دلا قراناد . پنجم: دولت
ص: 71
دلاقاتور ششم: دولت دوار والا هفتم: دولت دبارد . هشتم: دولت پولیوه (1) نهم: دولت شیلی (2) دهم: دولت بار اقوای (3) یازدهم: دولت در یوولا پلاتا دوازدهم: دولت دهایتی سینزدهم: دولت دار و قوی .
و نه مملکت از اراضی آمریکا بتصرف سلاطین یوروپ است: اول: مملکت متصرفی دولت انگلیس وسعت آن اراضی يك مليان و نهصد و سی هزار میل در میل است ؛ و يك ملیان و نهصد هزار تن مردم در آنجا سکنی دارند دویم: مملکت متصرفی اسپانیا، وسعت آن اراضی سی و پنجهزار و چهارصدمیل در میل باشد، و دو کرور مردم در آنجا مسکن داشتند. سیم: مملکت متصرفی فرانسه وسعت آن اراضی سی هزارمیل در میل است و دویست و چهل هزار تن مردم دارد. چهارم: مملکت متصرفی دولت فلمك، وسعت آن اراضی هم سه هزار میل در میل است و یکصد و چهارده هزار تن مردم دارد. پنجم : متصرفی دولت زانيمارك ، وسعت آن اراضی سیصد و بیست و چهار هزار میل در میل است و یکصد و ده هزار تن مردم دارد ششم: مملکت متصرفی دولت روسیه است وسعت آن اراضی سیصد و هفتاد هزار میل در میل است و پنجاه هزار تن مردم دارد. هفتم: مملکت متصر في دولت ﴿شویت﴾ است، وسعت آن اراضی چهل و پنجهزار میل در میل است و شانزده هزار تن مردم دارد. هشتم: مملکت برزیل (4) است که وسعت آن دو ملیان و دویست و پنجاه و سه هزار میل در میل است و پنج ملیان مردم در آنجا مسکن دارند و مملکتی بنهایت نیکو است و در این مملکت دولت فرانسه و انگلیس و اسپانیا بشراکت تصرف کنند و در سود و زیان با هم باشند و نهم: مملکت اتارنی است که هم از ممالك بر گزیده است، وسعت آن اراضى يك مليان و پانصد و هفتاد هزار میل در میل است و یازده ملیان و هشتصد هزار
ص: 72
مردم در آنجا مسکن دارند ، و از این جمله پنجهزار و هفصد و هشتاد تن لشگریانند و یکصد و سی و هشت ملیان و چهارصد و نود هزار فرانك خراج ستانند .
و جزایر مملکت آمریکا بدینگونه است: جزیره ﴿اسپایتوله﴾ چهارصد و پنجاه میل طول، وصدو پنجاه میل عرض آن اراضی است ، و دیگر جزیره ﴿بوتوربکو﴾ طول آن یکصد میل است و عرضش چهل میل و دیگر جزیره ﴿ترینداد﴾ نودمیل طول و شصت میل عرض آنست و دیگر جزیرۀ باد کار بتا باشد که چهل میل طول و بیست و دومیل عرض دارد و سکانش از دریای شور صدف مروارید بر میآورند و دیگر جزیره جوان ﴿فرماندیز﴾ است که بسیار وسیع است و مردم ﴿اسپین﴾ بدانجا راه کرده اند و دیگر جزیرۀ ﴿حویکه﴾ است : یکصد و چهل میل طول و صدو بیست میل عرض اراضی آنست بتصرف انگریزان ،باشد و نیشکر در آنجا نیکو شود و دیگر جزیرۀ ﴿پرپادوز﴾ است چهل و دومیل طول و بیست و هشت میل عرض دارد و این جزایر آبادان است، و بیشتر در تصرف دولت انگلیس است ، و جز این بسیار جزایر در آمریکا است که هنوز آبادان نشده است، چنانکه در جای خود
تفصیل اینجمله مرقوم خواهد شد .
قسم پنجم از اقسام سته اینجهان اراضی قریب بتحت قطب شمالی معدل است، اگر چه بسبب کثرت برودت آب در بحر محیط منجمد شود ، و چنان زمستان صعب (1) افتد و برف فراوان باشد که مجال عبور در آن اراضی کس را نشود ، اما در سنهٔ هشتصد هجریه نیقولامان قبودان هنگام سیاحت بحر بسبب طوفان کشتی خویش را بی اختیار بجزيرة ﴿غرنیلاند﴾ (2) داند، که مابین قطب بروج و قطب شمالی معدل است ، و از شصت و پنج درجه عرض تا هفتاد و دو درجه عرض مسافت آن اراضی را یافته
ص: 73
است ، و بر یکطرف آن جبل (1) بزرگی است که پیوسته بر فراز آن آتشی بغایت عظیم فروزان است، و آنرا کوه آتش خوانند ، و از پایان آنجبل ابی بنهایت گرم جاری است ، بسب حرارت آن آتش ، و دستیاری آن آب گرم هر ارض که در آن محل است ، نيك باخضارت و نضارت (2) بود ، و اشجار گوناگون، و گلهای رنگ رنگ در آن اراضی فراوان است. دیگر جزیرۀ ﴿فرسلاندیا﴾ و جزیره ﴿نود از نبلا﴾ است که
هفتاد و شش درجه عرض دارد ، بسبب کثرت ب کثرت برودت در آنجا زندگانی صعب است و ساکنین آن ارض باصید ماهی معاش کنند .
قسم سادس از اقسام سته (3) اینجهان اراضی قریب بتحت قطب جنوبی معدل است که بعضی از دریانوردان اراضی آنرا ازده فرسنگ و پنجفرسنگ مسافت ، مشاهده کرده اند ، و چون بسبب کثرت یخ عبور کشتی مقدور نشده، آن اراضی را مجهول الحال نوشته اند معلوم باد که غرض از تشخیص مساحت امکنه، و تعین عدت سکنه اینجهان ، نه نگارش علوم جغرافیا بود؛ که از نارسائی آن بنده بی بضاعت را شناعتی واجب افتد ، بلکه همان مقدار که خوانندگان سیر (4) و تواریخ را بکار آید؛ منتخب داشته و بر نگاشت ، و تفصیل سلاطین این دول را که اکنون مجملا معلوم نموده هر يك را در جای خود از بدایت تا نهایت مرقوم خواهد نمود .
چون بیشتر از مورخین در نگارش سیر متقدمین ، امتداد شهور وستین ایام هر طایفه را با مدت، معاصرین آن طبقه نسنجیده اند، و بمطالعه نپرداخته اند ، از تصحیح
ص: 74
اختلاف روایات ، و اصلاح خلاف روات بازمانده اند، لاجرم در نامه هر کس برای هر تن مدتی دیگر معلوم است، و خبری دیگر مرقوم، و این تشتت آرا بجایی کشیده که جمهور نقله اخبار را بقصور از منهج صواب اعترافست، اکنون که مسود این اوراق ذكر صنادید و سلاطين جميع روی ارض را سال بسال با تطبيق احوال معاصرین هر طایفه تلفیق ،مینماید هر گاه در تعین مدت هر تن و تشخیص زمان هر دولت، مختار خود را نسبت بقال وقيل میداد، از تطویل گریزی نداشت پس اسامی کتبی که در حین تسوید این کتاب همایون ملحوظ و مشهود بود مرقوم نمود تا اگر کسی در تعیین سالی یا تشریح حالی، قالتی دیگر جوید، وروایتی دیگر طلبد، بداند که مقصود ازین کتب بیرون نخواهد بود پس بی کلفت بجوید و بیابد، والسلام على من اتبع الهدى .
ص: 75
ص: 76
ص: 77
ص: 78
ص: 79
ص: 80
ص: 81
ص: 82
ص: 83
ص: 84
غرض از نگارش این تواریخ نه باز نمودن نکات اصحاب زیج ورصد است، بلکه چون بنیان اینکتاب همایون در تبیان اخبار بر تحدید اوقات و تعیین ازمان است، تواریخی را که بین جمهور طوایف مشهور میباشد ، اجمالا ذکر منین و شهود میشود و تاریخ هند و ختاو مدت زمان آن چون مرقوم شد بتکرار نپرداخت و از انشای اسامی سال ژماه پیشی نجست همانا بنای سالهای تاریخ ختائیان بر شمسی حقیقی (1) است ، و شهور ایشان قمری حقیقی و سالها را برده دور میگردانند که بزبان ایشان چنین است. اول: کا دویم بی سیم بین چهارم تین پنجم دو ششم کی هفتم کن هشتم شین نهم دم دهم کوئی واسامی شهور ایشان بدینگونه است اول: جنوه دوم : رزوه سیم: شاموه چهارم: صروه پنجم: اووه ششم: لوده هفتم: جیوه هشتم: ماده نهم: لهوه. دهم: شیوه یازدهم: شی الوه دوازدهم: شروه و چنانکه گفته شد شهور ختائیان قمریست پس هر دو سال یا سه سال ماهی علاوه کرده آنرا ﴿ژون وه﴾
ص: 85
گویند .
بنای سنین ترکان نیز بر شمسی حقیقی است و ایشان سالهار ابر دوازده دور می گردانند بدینگونه اول ﴿سیچقان ئیل﴾ که سال موش است که سال موش است . دویم ﴿او دئیل﴾ که سال گاو است. سیم : ﴿بارس ئیل﴾ که سال پلنگ است. چهارم: ﴿ترشقان ئیل﴾ که سال خرگوش است. پنجم ﴿لوی ئیل﴾ که سال نهنگ است ششم ﴿تبلان ئیل﴾ که سال مار است هفتم ﴿یونت ئیل﴾ که سال اسب است . هشتم ﴿قوی ئیل﴾ که سال گوسفند است. نهم ﴿پیچی ئیل﴾ که سال بوزینه است . دهم ﴿تخاقوی تیل﴾ که سال مرغ است . یازدهم: ﴿ایت نیل﴾ که سال سگ است دوازدهم: ﴿تنکوئیل﴾ که سال خوگ است و اسامی شهور ایشان بدینگونه است اول: آرام آی دویم: ایکندی آی سیم: او چونچ آی چهارم: دور دنج آی. پنجم: بشینج آی ششم: آلتنج آی هفتم: یدنج آی هشتم: سکنج آی نهم: دوقوزنج آی دهم: اونج آی یازدهم: آن برنج آی دوازدهم: جفشاباط آی و شهور ایشان قمری حقیقی است پس چونختائیان هر دو سال یا سه سال ماهی بیفزایند و آن ماه سینز دهم را ﴿شون ای﴾ گویند .
تاریخ هندیان بسیار است، آنچه از همه مشهور تر است، از هارك (1) ﴿سکال﴾ نامیست كه سخت ظالم وبيباك بوده که مردم پس از او در راحت افتاده اند و آنرا تاریخ کرده اند او و ذکر عقاید ایشان در قدمت عالم چون مذکور شد ؛ دیگرباره بتکرار نپرداخت ﴿علی الجمله﴾ ایشانرا ماه های اصطلاحی است و سی روز شمارند و چون پنجسال گذرد سال ششم را سینزده ماه گیرند، و ﴿کبیسه﴾ در آن ماه کنند تا با شمسی راست شود و آنرا ﴿ادماسه﴾ (2) خوانند، و اسامی شهور ایشان چنین است اول : احر دویم: نيساك سيم : صرت چهارم: اشار پنجم: سراش ششم : اشوهح هفتم: بهادریت هشتم : كارنك. نهم:
ص: 86
مسکبر دهم بوسن یازدهم : ما که دوازدهم : مالکی (1)
سنین تاریخ عبریان برشمسی حقیقی است و شهور ایشان قمری مبده این تاریخ از شبوط آدم است و همچنان در شب پانزدهم نیسن نیز تاریخ گذارند که موسی از مصر بابنی اسرائیل بیرون آمد و این واقعه دو هزار و سیصد و هشتادوهشت سال قبل از تاریخ هجری بود اول سال ایشان میانه اخراب واول ،ایلول ،است از ماه رومیان و هر سالیرا دوازده ماه قمری گیرند و آنرا بسیط گویند و چون کیسه پیدا کنند سالرا عبور گویند یعنی سال آبستن و یکماه بیفزایند و دو آذر پیدا کنند، آذرماه اوارا آذر اصل گویند و آذرماه ثانیرا که افزوده اند آذر مکبوس نامند ، و اسامی شهور ایشان بدینگونه است. اول: تشری. دویم: هر حشوان (2) سیم: کسلیو چهارم: طبت پنجم: شفط ششم: آذر هفتم: نیسن هشتم: ایر نهم: سیون . دهم : تمز یازدهم: اوب. دوازدهم: ایلل
مبدأ تاريخ قبطی جلوس بخت نصر اول است ؛ و این تاریخ مقدم است ، بر تاریخ هجرت نبوی صلعم ، یکهزار و سیصد و شصت و نه سال ، پس تا اکنون که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبی میگذرد، که مطابق است با هزار و دویست و بیست و یکسال شمسی دوهزار و پانصد و نود سال شمسی از تاریخ قبطی گذشته ، و اسامی شهور این تاریخ بدینگونه است. اول: توت (3) دویم: باید سیم: انور چهارم: كيهك پنجم: طویه ششم: امشیر ، هفتم: برمهات هشتم: بر موزه نهم: بشش دهم : بونه یازدهم : ابیب دوازدهم: مسری خمسه مسترقه را در دنبال ماه مسری در آورند و هر مادر اسی روز تمام شمارند و اول سال این تاریخ بیست و نهم ماه آب است، از ماه های رومی، موافق تاریخ محدث قبطی که بعد از تاریخ رومی وضع شده و تفاوت میان ماه و سال تاریخ قبطی قدیم
ص: 87
و جدید نیست.
باید دانست که مبدأ تاریخ عرب اول ماه محرم است ، از آنسال که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم از مکه بمدینه هجرت فرمودند و روز هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم و بروایتی چهاردهم محرم بود پس از دوماه و هشت روز، در بیست و دویم ربیع الاول وارد مدینه شدند و این تاریخ را عمر بن خطاب در خلافت خویش باستدعای ابوموسی اشعری گذاشت چون ابوموسی حاکم یمن بود و احکامی که از مدینه بدو میرفت ، گاهی تاریخ سال حکم بروی مشتبه میشد این استدعا نموده ، قرار بر این تاریخ شد و شهور و سنین آن قمری است و اسامی شهور بدینگونه است: محرم وصفر، وربيع الاول، وربيع الآخر، جمادی الأول، وجمادى الاخره رجب و شعبان و رمضان و شوال ، و ذیقعده ، و ذیحجه و بعضی از قبایل عرب در زمان جاهلیت اسامی اینشهور را بنام دیگر میگفتند که بذکر آن خواهد پرداخت.
اینطایفه هر ماه راسی روز گیرند، و ماه آخر سالرا سی و پنجروز شمارند ، و اول سالشان موافق ششم فروردین فارسی است و اسامی شهور ایشان چنین است اول: ابوشر (1) دویم : خرجو، سیم: نیس چهارم: بشال پنجم: استاخدا . ششم: مرنجندین هفتم: قفکان هشتم: آبانج نهم: فسوغ دهم : مسافوق یازدهم: دعد . دوازدهم: حشوم
ابتدای تاریخ رومی که آنرا تاریخ اسکندری نیز گویند ، که بروایتی از اول ملك اسكندر است و برخی از سال هفتم دولت او ، و گروهی از سال وفاتش این تاریخ گیرند، و بعضی بر آنند که بنای این تاریخ دوازده سال بعد از وفات إسكندر بوده، على ای حال نهصدوسی و دو سال شمسی قبل از هجرت نبی صلی الله علیه و آله مبدأ این تاریخ
است و سال مقرد بر شمسی اصطلاحی است و اسامی شهود ایشان بزبان رو می چنین است
ص: 88
اول: فلقداریس (1) دویم: فلواریس سیم: مارنیس چهارم: ابر بلیس پنجم: مایس ششم: ابونايس هفتم: ابوکر کیس هشتم: اعنقوس نهم: ابر سمیس دهم: اسفروس یازدهم: ابوزیر کوس دوازدهم: ابو سکرولی و آنچه در میان ارباب زیج و تقویم متداول است این نامهارا چنین گویند: اول: تشرين الاول . سی و یکروز است. و دویم: تشرين الاخرى. سیروز سیم : کانون الاول. سی و یکروز چهارم: کانون آلاخرسی و یکروز. پنجم: شباط تاسه سال بیست و هشت روز است و سال چهارم بیست و نه روز ششم ازار سی و یکروز هفتم: نیسان سی روز هشتم: ایار ، سی و یکروز نهم: حزیران سی روز دهم: تموز، سی و یکروز یازدهم: آب سی و یکروز دوازدهم : ایلول سی روز اول سال این تاریخ اول تشرين الاول است، که در این اوقات در هیجدهم درجه میزان واقع شود ، و اندک تغییری کند و این تاریخ موافق تاریخ ،سریانیانست جز اینکه رومیها ماه اول سالراكانون الاول گیرید که در این زمان بیست و یکم درجۀ جدی است .
ابتدای تاریخ اهالی یوروپ از ولادت عیسی علی نبینا و آله وعلیه السلام است؛ و این تاریخ مقدم است ، بر تاریخ هجری بعقیده
ایشان ششصد و بیست و دو سال شمسی، پس تا اینزمان که هزار و دویست و پنجاه و هشت سال قمری از هجرت نبی صلى الله عليه وسلم میگذرد ، هزار و هشتصد و چهل و دو سال شمسی از تاریخ عیسوی گذشته است و اسامی شهور ایشانرا بزبان اهل فرنس ، که در همه فرنگستان رایج است مرقوم داشت . اول: ژانویه (2) دویم: فوریه سیم: مرس بیستم
ص: 89
مرس مطابق است با اول نوروز اما، اول سال ایشان روز عید خاج شویان است. چهارم ابرل پنجم می ششم و هفتم ژولی هشتم ادو. نهم سبطام بر دهم اکتبر یازدهم نوامبر دوازدهم دیسامبر، هر چهار سال یکروز اضافه ماه فوریه مینمایند .
بنای تاریخ عرب در جاهلیت بر کارهای بزرگ بوده که در میان ایشان واقع شدی ، چون فوت ﴿ولید بن مغیره﴾ و ﴿هشام بن مغیره﴾ و وفات ﴿کعب بن لوی﴾ و بنای كعبه مشرفه ، وقضية عام الفيل و امثال آن، واول ماهر احکم بر رویت اهله داشتندی و هر سه سال یکسانرا سینزده ماه گرفتندی تا با تاریخ شمسی مطابق افتد ، و اسامی شهور ایشان چنین است اول: مؤتمر . دویم: ناجر : سیم: خوان چهارم: دبسان پنجم : حنین ششم: حسین (1) هفتم : اصم هشتم: عادل نهم: فاتق دهم: وعل یازدهم: وزنه دوازدهم: برك.
بدانکه قبائل عاد و ثمود نیز از طبقات عرب شمرده شوند، چنانکه شرح حال ايشان و ملوك ايشان مرقوم خواهد شد، و اسامی شهور این جماعت قبل از جاهلیت بدینگونه بود و چون ابتداء از محرم کنیم بدین ترتیب است : اول : موجب . دويم : موجر سیم: مولد چهارم: ملزم پنجم: مصدر ششم: هو بر هفتم: هوبل هشتم: موها نهم: دیمر دهم: دابر یازدهم : حیفل دوازدهم: هبل اما ایشان ابتدای سال از شهر رمضان میگرفتند که آنرا دیمر میگفتند .
مبدأ تاریخ فارسی روزسه شنبه بیست و دویم ربیع الاول است ، در یازدهم سال بعد از هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم ، که اول دولت و جلوس شهریار است و بنای سنین انتاریخ بر شمسی اصطلاحی است و اسامی شهور آن بدینگونه است : اول : فروردین . دویم: اردی بهشت . سیم : خرداد چهارم: تیر پنجم: مرداد ششم : شهریور هفتم: مهر هشتمآبان نهم: آذر دهم: دی یازدهم: بهمن . دوازدهم: اسفند . و هر ماهی سی روز است پنجروز در آخر اسفندار در آورند و اول سال انتقال آفتاب رند ، و اول سال انتقال آفتاب ببرج حمل است
ص: 90
المعتضد بالله احمد بن موفق که خلیفۀ شانزدهم است از خلفای بنی عباس از برای سهولت برخاستن خراج مبدأ این تاریخرا وقت حصاد محصول زارعین گذاشت و در آنوقت هزار و دویست و هفت سال از تاریخ اسکندری گذشته بود و بنای سنین این تاریخ بر شمسی ، و اسامی شهود چون شهور اسکندری است .
تاريخ جلالیرا تاریخ ملکی نیز گویند مبدا آن چهارصد و پنجاه و هشت سال بعد از تاریخ یزدجردی است و تمیز میان ایند و تاریخ چنان گذارند که آنرا تاریخ قدیم و یزد جردی گویند و اینرا تاریخ، ملکی و جلالی نامند و اسامی شهود این تاریخ بدینگونه است : اول: ماه نو دویم: تو بهار سیم: گرمافزا چهارم: روز افزون پنجم: جهانتاب ششم: جهان آرا، هفتم: مهرگان هشتم : خزان نهم: سرمافزا دهم: شب افزون . یازدهم: آتش افروز . دوازدهم: سال افزون و اکنون اسامی اینشهور متروک است، و شهور فارسی متداول است، و اول سال و قسمت ایام و شهور را چون فارسیان کنند که، مذکور شد .
تاریخ ایلخانی که آنرا تاریخ ترکی و تاریخ غازانی نیز گویند، دویست و بیست و چهار سال بعد از تاریخ ملکی است ورسم شهور و سنین این تاریخ با تاریخ ملکی مطابق است پس تکرار ذکر آن مورث اطناب است ، همانا این تاریخ بتاریخ قاآنی نیز نامیده شده، مبدأ آن از دولت ﴿غازان خان بن ارغون خان بن اباقا آن﴾ است.
مجاهدین موحد ، و موحدين مجاهد ، كه اشراك (1) شك و ريب را بنیروی
ص: 91
افاضات غیب گسسته، و از حجب حجج و براهين باعتصام حبل المتين (1) کشف و يقين بیرون نشسته، برا آنند که آنحقیقت بی نام و نشانرا حيث كان الله ولم يكن معه شيء چون در کسوت (2) کلام و بیان متلبس سازیم ، گوئیم : ذات حق جل وعلا وجودیست مطلق که مقدس است از همه قیود حتی قید اطلاق ، و منزه است از همه شروط ، حتی شرط وجود ، و بر این معنی وجود حق نه مقید است و نه مطلق و نه جزئیست و نه کلی و نه مختفى و نه منجلى ، و نه كثير است و نه واحد ونه، مشهود است و نه شاهد نه در حضرتش اطلاق عام و خاص باشد و نه با از لیست و ابدیت اختصاص یابد ، که او تقدس و تعالی از همه اینمراتب منزه و مبر است، بلکه از این تنزیه نیز منزه و مقدس است ، پس این مذکورات همه تعینات و اعتباراتی است که ثانياً وثالثاً على التوالى عارض حضرت ذات شود و بحسب هر تعینی از تعینات و هر مرتبه از مراتب مظهر اسمی از اسمای لهيه وكونيه گردد ﴿فالاول من التعينات لحضرة الاطلاق التعينات لحضرة الاطلاق هو علمه بذاته مع التعب والاعتبارات الالهية الكونية الأزلية الابدية جُمْلَةٌ مِنْ غَير تفصيل و تمييز﴾ پس اول تعین از تعینات که اول سر وجه اطلاق است علم حق است بذات خود و این است غيب اول وعلم اجمالي ووحدت اولی و مقام او ادنی (3) و حقیقت محمدیه صلی الله علیه وآله وسلم پس اول تعیین وجود آنحضرت است که بمفاد : انا من الله و المؤمنون مني جامع جميع اسمای الهیه وکونیه است ، و حاوی همه مراتب عقليه وعشقیه، چنانکه وقتی بنده بی بضاعت در انشای قصیده بدین معنی اشارت کرده گوید :
لقای حق بخفامی نداشت نام و نشان *** که از ظهور محمد شد آن خجسته لقا
و از برای این وحدت حقه که آنرا حقیقت محمدیه صلی الله علیه وآله وسلم می گویند، وجهی است بسوی دو وجهي بجهة تلبس پس وجه او لر امرتبه احدیث نامند ، که مقام استهلاك كثرات ونفي اعتبار انست ، وجهة نانی را مرتبه واحدیت خوانند ، که مقام غیب ثانی و علم تفصیلی و نمایش کثران است پش چون حضرت وجود از عالم علم بعین و از غیب بشهود ، تنزل شود بر حسب اقتضای اسمای الهیه متعین میشود ، تعینات عینیه و کونیه پس از این مقدمات معلوم شد
ص: 92
که بعد از تعمین اول که علم اجمالی است و تعین نانی که علم تفصیلی است، تعینات عینیه پیدا میشود که اشرف آنرا باعتبار مرتبة عالم عقول، وعالم ارواح و عالم امر خوانند، و بنا بر این عقل اول تعین است از تعینات عینیه شهودیه، و اول ما خلق الله العقل (1) مصداق این معنی است و پس از آن عالم مثال که آنرا بلسان شرع عالم برزخ خوانند تعین ،پذیرد ، و بعد از عالم مثال عالم حس و شهادة متعین گردد که نسبت بعالم کیانی (2) و تعین ثالث است و نظر بمراتب تنزلات وجوديه عالم خامس و این عوالم خمسه جميع تعینات شئونی و تنزلات وجود بر اشامل است و صورت این مجموعه انسان كامل؛ ولذلك قال من قال ان الله خلق آدم على صورته (3)
ذکر صادر اول و آفرینش نخست، بعقیده حکمای متألهین و
فلسفیان خورده بین گره بنیان براهین و توانین بدیشان در صوص و مشهد (4) است .
حکمای متألهین که مقنن قوانین و نساج براهینند بدان باشند: که از حقیقت واحده صادر نمیشود ،مگرشی واحد ، و اول، چیزیکه صادر میشود از حق جل وعلا عقل اول است و از برای عقل اول نیز که شیء واحد است، سه اعتبار مفروض تواند بود، و باقامه براهین محقق کرده اند که این اعتبارات فرضیه مبدأ تكثرات کونیسه است ، اما اعتبارات دلانه در عقل اول: نخست اعتبار وجود عقل است فى نفسه . و دوم : اعتبار وجوب وجودی اوست بالغير، واعتبار سیم: فرض امکان اوست لذانه و صادر میشود . بهريك از اين اعتبارات از عقل اول شیئی پس صادر میشود باعتبار وجود او في نفسه ، عقلی که انرا عقل ثانی خوانند، و صادر میشود از وی باعتبار وجوب او بالغير ، نفسی آنرا نفس اول گویند ، و صادر میشود از وی باعتبار امکان او لذاته ، جسمی که آن فلك اطلس ،است و از برای عقل ثانی نیز این اعتبارات ثلاثه مفروضست که از آن اعتبارات عقل ثالث و نفس ثانی و فلك ثوابت صادر میشود ، علیهذا القياس سر صدور عقول والقوس وافلاك را تا عقل عاشر و نفس تاسع وفلك قمر توان دانست و
ص: 93
از این بیان بظهور پیوست: که ده عقل و نه نفس و نه فلك باشد ، وعقل عاشر را که با نفس نهم وفلك قمر معيت دارد ، عقل فعال خوانند، که عقول جزئی و نفوس جزئيه و اجسام بسيطه و مر كبه را که در تحت فلك قمر است در بیومد بر است ؛ پس از این تحقیق مبین گشت که : اول مخلوقات عقل اول است ؛ که آنرا صادر اول خوانند.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : أول ما خلق الله العقل. و در جای دیگر فرماید اول ماخلق الله در بیضاء و نیز از آنحضر تست که : ﴿أَوَّلُ ما خلق الله نوری﴾ (1) و بروایت دیگر وارد است که : اول ما خَلَقَ الله روحی (2) و در حدیث دیگر آمده که ﴿اول ما خلق الله القلم﴾ (3) و در خبر دیگر رسیده که: ﴿اول ما خلق الله اللوح﴾ اکابر محققین که در حقایق معانی دیده حق بین دارند؛ نيك دانند که : اسامی متعدده موجب تكثر معنی واحد نخواهد بود، همانا مراتب متکاثره که کاشف آثار متغایره است ، مسمی باسماء متعدد ، گردد، پس گوئیم : حقیقت محمدی صلی الله علیه وآله وسلم در اول قدم از ظهور عالم کیانی ، کسوت عقل پوشید و بعقل اول ماول گردد و از آن حیثیت که ظهور بر گزیده صدف آفرینش است، بعده بيضاء تأویل شود و از آنجهت که فروغ وجودش در همه موجودات تافته است، نورش دانند ، و از این روی که همه اشیاء برشحات سحاب جودش دارای وجود است، روحش خوانند، و بدان سبب چهره پرداز صورهمه ممکنات باشد، بقلم تعبیر رود ، و چون بالفعل کتاب نمایش همه آیات است ، بلوح تفسیر شود ، و اینهمانی با عقیده حکمای متألهین نیز تباین نخواهد داشت، زیرا که صادر اول که مجموعه اثار کونیه است ، جز عقل کل نخواهد بود ، و چنانکه معلم اول گوید: ﴿العقل كل الاشياء بالفعل﴾ دارای
ص: 94
جميع مراتب مذکوره عقل است ، و با عرفای حقه که صلح کلاند ، هیچ مخالفتی و بینونتی نباشد ، چه آنجماعت نیز عالم عقول و ارواح رايك تحسینی از تعینات ، و تنزلی از تنزلات ، وحدت حقه وحقیقت محمدیه دانند ، و در عالم کیانی که عالم کثرات عينيه است، انتقام را اول تعیین شمارند، چنانکه مذکور شد ، ما خلق الله العقل : كاشف صدق و مقوله صواب است.
و مقصود از آن وجود كثير الجود جناب ختمی ماب صلى الله عليه و
آله وسلم
خانجان خوانساری
1304
ص: 95
ابتداء تواريخ وقایع در این کتاب مبارك از هبوط آدم است ، و منتهی میشود هجرت محمد مصطفی صلی الله علیه واله ، و وقایعی که بعد از هجرت اتفاق افتاده و ذکر آنسلاطین که بعرصه وجود آمده در فهرست دیگر و کتاب دیگر مرقوم خواهد شد ، و مبدأ آن وقایع تاریخ هجرت خواهد بود (بعون الله وحسن توفيقه وتأييده) ان الله خلق آدم على صورته هو المسى بآدم ، والمكنى بابي البشر ، والملقب بصفى الله بمفاد خمرت طینت آدم بیدی اربعین صباحاً خمیر مایه طینتش در چهل صباح سرشته شد؛ و جسد مبارکش در میان طایف و مکه چهل سال صلصال (1) بود ؛ و در روز جمعه عاشر محرم ، که آنرا عاشورا نامند، بعد از زوال آفتاب ، در شرف کواکب ، يطالع جدى ، بصقال (2) ﴿فاذا سويته ونفخت فيه من روحی﴾ (3) صورت کمال یافت و آینه جمال گشت و از ارض نجف که اول بقعه ایست که مسجد عبادت آمد، و مسجود ملایک شد و در همانروز ساکن حضرت و سایر جنت گشت؛ و شش ساعت آنجهانی که پانصد سال دوره زمان است، واقف حظيرة قدس و مقیم مطموره انس (4) بود، پس باغوای ابلیس و افسون مار؛ بسبب قرب شجره ممنوعه، واكل ثمره منهیه خال عصی بر دیدار حالش طاری شد، و از در بار جلال بخطاب ﴿قلنا إهبطوا منها جميعاً﴾ (5) مثال يافت، در نهم ساعت روز جمعه کوه صفا مهبط آدم و جبل مروه محط (6) حوا شده و بروایتی (7) آدم در سراندیب ، و حوا در جده بنشیب آمد، و طاوس بحوالی حبشه ، و مار بخطه اصفهان و شیطان بسمنان (8) فرود، شد وحجر الاسود را از بهشت بنزد آدم آوردند، و آنرا بر داشته بپایمردی (9) جبرئیل امین بزمین مکه
ص: 96
آورد و از کربت غربت سیصد سال بمسكنت زیست و بمذلت گریست، تا بالقاء كلمة انابت از حضرت بیچون تشریف قبول توبت یافت .
در بیست و پنجم شهر ذي القعدة الحرام آدم صفی علیه السلام بدستیاری روح الامین خانه کعبه را برآورد و حجر الاسود را نصب کرد، بدان رصانت (1) و متانت که از آسیب طوفان آفت بنیان نیافت، وحوا از جده بجانب مکه عزیمت نموده ، و کوه عرفات با حضرت آدم ملاقات فرمود چنان از تابش آفتاب دیگر گون بود که آدمش بازندانست ؛ چون بشناسانیدن جبرئیل معروف گشت ؛ آنجبل بعرفات موصوف شد.
مقرر است که نوبتی بطواف کعبه وتقديم مناسك حج اقدام میفرمود؛ در وادى النعمان که ساحتی از پس کوه عرفاتست؛ بخواب رفت ؛ دست قدرت ایزدی ذرات ذریات او را بیکبار از صلب (2) او بعرصهٔ شهود آورد؛ و همگی مترصد امتثال امر آفریدگار در مقام رضا قرار گرفتند؛ حضرت ذوالجلال ايشانرا بر كمال خلاقیت خود گواه گرفت ؛ و فرمود (الست بربکم) بمصداق ﴿قالوابلی﴾ بر طبق این مقال گواهی دادند، ﴿کما قال الله تعالى: واذ اخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم ، و اشهدهم على انفسهم الست بربكم ، قالو بلی﴾ (3) علی الجمله ذریات آدم را بر دو قسم کردند : برخی را بطرف يمين ؛ وبعضيرا بجانب شمال باز داشتند ؛ چون آدم بفرمان کردگار جلیل سجال تيقظ و انتباه آمد (4).
استكشاف حال ایند و گروه را از جبرئیل باز جست ؛ حضرت روح الامین باز نمود که اینگروه اصحاب یمینند؛ و آنجماعت اصحاب شمال ؛ و در حال
ص: 97
خطاب از درگاه ذو الجلال رسيد كه: ﴿ هولاء في الجنة ولا ابالي ؛ وهؤلاء في النار ولا ابالی مقرر است که : اول انبیاء ساز ظهور فرمودند ؛ و پیشر و همه محمد مصطفى صلی الله علیه وآله وسلم المدينة بود؛ که خداوند را سجده کرد ، و دست برحجر الاسود نهاده ؛ عهد و میثاق بست فلذلك قوله تعالى ﴿واذ أخذنا من النبيين ميثاقهم ومنك ومن نوح﴾ (1)
پس بعد از پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نوح ؛ و بعد از او سایر انبیا ، عهد و میثاق کردند ، و دست بر حجر الاسود سودند؛ و بخاتمیت و نبوت نبی ابطحی اقرار آوردند؛ و از آن پس بر سایر ذرية :ابوالبشر امر شد که سجده کنید خداوند باری را مؤمنین سجده یزدانی را بجای آورده و سجده نیز بشکر اینکه منافق نیستند بجای آوردند ؛ ایشان آن گروهند که مؤمن بدنیا آیند و مؤمن بیرون شوند . و جماعتی در سجده اول متابعت ننموده ، بسجده ثانی موافقت نمودند؛ ایشان آن گروهند که منافق در دنیا زیست کنند؛ اما پس از تو به و تشریف ایمان از جهان بروند. و بعضی در سجده اول رضاداده از سجده آخر ابا نمودند و ایشان آنگروه باشند که در دنیا با حلیه ایمان زیست کنند ، و هنگام رحلت کفر و طغیان ورزند و طبقه چهارم آن گروه باشند که بهیچ يك از ايندو سجده اقدام نکردند، پس کافر زیستند و کافر مردند گویند : سبب وجوب دو سجده در نماز ، دو سجده ذریت آدم بوده در روز میثاق .
در خبر است (2) که چون آدم از بهشت بنشیب آمد ، درختی چند باخریطه (3) از گندم با خود داشت؛ همت برغرس وحرث گماشت ، مقداری از گندم آدم بر گرفت ، و قبضه حوا اخذ نمود ، پس از انجام از انجام مهم حرث وزرع چون هنگام حصاد فراآمد ، حاصل آدم ،گندم ، و محصول حوا جو بود ، پس اسباب معیشت آماده گشت ، و ساز توالد و تناسل آغاز شد. اول فرزند آدم در بطن حوا ، قابیل و ﴿اقلیما﴾ بود كه بيك شكم توام آمدند مدند . و دوم: هابیل ﴿و لیوذا﴾ که نیز همزاد
ص: 98
بودند (1) پس از رشد و بلوغ ،فرزندان حضرت آدم اقلیما را بهاییل ، ولیوذا را بقابیل نامزد فرمود ، غضب بر قابیل مستولی شد ، که اقلیما را که آفتاب اقلیم است بهاییل سپارند و لیونا را که چندان صباحتی ندارد بمن گذارند، و نزد آدم آمد و گفت که این عطوفت در حقهابیل از رأفت پدر بزرگوار است در باره وی والا چرا باید همزاد من ضجيع (2) هابیل گردد ، و آن او با من باشد. حضرت آدم فرمود : ای پسر نه چنین است، این حکم خداوند است ، ﴿ عم نواله ﴾ (3) که فرزندان يك شکم را با هم نگذارند .
هر گاه ترا این سخن پسندیده نیست: هابیل را اعلام کن، و هر يك قربانی سازداده بدرگاه بینیاز آرید ، قربان هر کس مقبول افتد ، مسئولش قرین انجاح (4) آید، و اقلیما بروی مباح باشد ، و رسم قربانی در آنزمان چنان بود ، که چون دو تن در کاری مخاصمه داشتند، هريك از اشیاء خوردنی چیزی مهیا ساخته ، کوهی ،مینهادند و آتشی از آسمان فرود میگشت ، نخست صاحبان قربانی را استشمام کرده پس بنزديك اشیاء قربانی میشد آن آنکس را که در مخاصمه محق بودى پاك سوختی ، و از جنس خویش ساختی ، و از آن آنکس که بر خطا بودی، بگذشتی و بگذاشتی علی الجمله قابيل وهابیل هر دو بقربانی رضا دادند ، و چون هابیل رمه بان و گله چران بود ، گوسپندی از میان گله انتخاب کرده ، بهر قربانی آورد و قابیل که صاحب زراعت و حرانت بود، يكقبضه گندم حاضر نمود و با خود می اندیشید که در صورتیکه قربانی من در حضرت کردگار جلیل مقبول نیفتد هم اقلیما را بهاییل نگذارم، در این حال آتشی از آسمان بزیر آمد؛ و قابیل را با قربانیش استثمام نموده هیچ آسیب نرساند و تصرف ننمود و بجانب هابیل شتافته
ص: 99
از قربان وی اثری نگذاشت، نائره حسد از قلب قابیل مشتعل شد و برقتل هاییل کمر بست و انتهاز فرصت (1) میداشت ، تا حضرت آدم بطواف بیت اله شتافت و هابیلرا در سر کوهی بخواب یافت.
روز چهار شنبه که ماه در محاق بود، (2) آن آفتاب آفاقرا بضرب سنگ، در غیبت آدم علیه السلام بسحاب عدم متواری نمود ، و نعش برادر را بر سر گرفته ، باطراف بیابان تردد مینمود، و سرگردان بود که با آن چه اندیشد؟ ناگاه زاغی را دید که یکی از ابنای جنس خود را کشته در خاک مینهفت ، گفت : ﴿يا ويلنا أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب﴾ (3) .
و نعش برادر را محفوفه تراب ساخت چون آدم از طواف بیت اله الحرام مراجعت نمود، و جبرئیل از شهادت هابیل او را خبر داد آغاز زاری و تعزیت نهاد ، و بیتی چند بسریانی انشاد فرمود که يعرب بن قحطان.
(4) آنرا بزبان عرب ترجمانی نموده ؛ که این فرد از آنجمله است،
تغيرت البلاد ومن عليها *** ووجه الارض مغبر قبيح (5)
آنگاه بر قابیل لعنت کرد و حکم الهی بر قصاص نازل شده ، قابیل وحشت کرده ، باكس الفت نمیگرفت و در کوه و بیابان بسر میبرد ، بالاخره از بیم پدر فرزند کشته هر اسان گشته ، بکلی فرار کرده در ارض یمن قرار گرفته ، و باغوای ابلیس چنان دانست که : هابیل آتش پرست بود، که قربان او درجه قبول یافت ، و آتش آنرا بسوخت پس بپرستیدن آتش اقدام نمود ، اولاد و احفادش در آندیار بسیار شدند و حقوق مناهی کماهی بگذاشتند ، اما موافق حدیث
(6) و اخبار چنان است که از صلب آدم شیث ويافث فريداً وحيداً بوجود آمدند ، و بعد از بعد از عصر از روز پنجشنبه حورائی برای شیث آفریده و نامزد
ص: 100
گشت و روز دیگر حورائی برای یافث موجود شد ، چون ایندو حورا در حباله ازدواج شیث و یافث اندراج یافتند، از شیث پسری و از یافث دختری بوجود آمده ایند و فرزند را که بنی عم بودند ، بمضاجعت هم دادند ، و ذریت بنی آدم از ایشان زادند همانا هیچوقت تزویج خواهر با برادر صورت نداشته و از جهت وصایت هماییل مر آدم را نایره غضب قابیل مشتعل گشته و همت بر قتلش گماشته ، گفته اند در آن هنگام قابیل بیست و پنجساله و هابیل بیست ساله بود.
* ولادت شیث در سال صدو سی بعد از هبوط بود (1)
ولادت باسعادت حضرت شیث علیه السلام پنجسال پس از قتل هابیل بود، ولفظ شیث سریانی است و معنی آن هبة الله است، چه آن جناب را کردگار جلیل از شهادتهاییل بحضرت آدم عنایت فرمود ، و جنابش را اوریای ثانی خوانند چه اوریا، بلغت سریانی معلم است؛ و او اول کسی است ، که بعد از آدم بتعلیم معضلات ، و تنبیه ضروریات شریعت پرداخت، و پنجاه صحیفه و بروایتی بیست ونه ، محتوی بر حکمت الهی ؛ و صنایع نا متناهی ؛ چون اکسیر و غیره ، و القای ریاضی و هیأت بر او نازل شد و در زمان او مردم دو گروه شدند : بعضی طریق متابعت او پیمودند، و برخی مطاوعت اولاد قابیل نمودند.
عناق دختر آدم علیه السلام است ، او را انگشت بود که در هر انگشت دو ناخن داشتی ، و هر ناخن را بمثابه داسی بزرگ پنداشتی ، و هر گاه بنشستی يك جریب زمین را ﴿طولا عرضا﴾ فرد گرفتی فسلط الله عليها اسداً وذئبا ونسراً ، فقتلوها وهى اول قتيلة قتلها الله تعالى عوج از وی متولد شد (2)
ص: 101
طول قامتش بیست و سه هزار و سیصد و و سه ذراع بود ، هنگام طغيان طوفان ادراك خدمت نوح کرد و درخواست نمود که بکشتی در شود، جنابش اجابت نفرمود ، همانا طوفان از زانوی وی بر نگذشت ، و سه هزار سال در دنیا بزیست ، تا بدست موسی علیه السلام نیست گشت ، والله اعلام .
﴿وَاذْكُرْ فِى الكتاب ، ادريس اله كان صديقا لبياورفَعْنَاهُ ، كانا عليا﴾ (1)
با دریس ملقب شدی ، که بتدریس حکمت و سنت مواظب بودی ، چه نام مبارکش ﴿اخنوخ﴾ است ، و نیز آنجنا برا المثلث بالنعمة وهمچنان المثلث بالحكمة خوانند زیراکه سلطنت وحکمت با نبوت داشته ، و او را اوریای ثالث خوانند ، و هرمس نیز گویند ، و هو خنوخ بن یارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم علیه السلام است ، مولد شریفش ارض ﴿منف﴾ است (2) از دیار مصر ، در بامداد زندگانی نزد
ص: 102
﴿آغا نادیمون﴾ که لفظاهر ادف نیکبخت است و غرض از وی شیث باشد، سمت تلمذی داشته، (1) و آغاثا ذیمون از انبیائی است، که در میان مردم مصر و یونان بعثت یافته او را ﴿اوریای﴾ ثانی گویند. علی الجمله: حضرت ادریس چون از وفات آدم دویست سال برگذشت ، مبعوث بر طوایف انام گشت ، و مردم را بهفتاد و دو لغت دعوت کرد و گرد جهان بسیار برآمد، وخلقرا بحق خواند ، با سلطنت و نبوت روزگاری در مسجد ﴿سهله﴾ که در شهر کوفه واقع است، اقامت نمودی ، و خیاطت فرمودی اول شخص است که بسوزن جامه دوخت ، و بقلم نگاشتن آموخت ، سی صحیفه بروی نازلشد ، تدریس علم نجوم نیز از فضایل آنجناب است ؛ گویند صد شهر مرغوب جهان بنیان فرمود و اغلب خلق روزگارش اطاعت کردند و عروج حضرتش بسموات پس از هشتصد و شصت و پنجسال مدار در عالم پرملال بود (2)
* وفات آدم علیه السلام نه صد و سی سال بعد از هبوط بود (3)
وفات آدم علیه السلام روز جمعه هشتم نیسان، مطابق یازدهم محرم بود ، جنابش در خاك مكه بدرود عالم گفت و حضرت حوا پس از یکسال در گذشت ، و در غار ﴿ابوقبیس﴾ (4)
در جنب مضجع شریف آدم علیه السلام مدفون گشت ، مقرر است که حضرت شيث بتعليم روح الامين بكفن و دفن آدم علیه السلام قیام نمود ، و بنماز بروی اقدام فرمود گویند: در ثلث آخر شب جمعه ، بیست و هفتم رمضان بود ، که صحف آسمانی نازل شد ، مشتمل بر تسخیر جن وشياطين ، ورموز حکمت طبیعی ، و نفع ضر ادویه ، و حساب و هندسه، عدد انصحف را بیست و يك و بعضی چهل دانسته اند و حرفت و هقنت ورشتن و بافتن ، وحدید از معدن یافتن از مآثر آنجنابست، از صلب شریفش ، بیست پسر، و نوزده دختر بوجود آمد، و عدد ، وعدد اولاد و احفادش در حیات مبارك به چهل هزار پیوست ، بادیدار گندم گون ، اصلع وامرد بود ، و موی مجعد (5)
ص: 103
داشت ، شصت ذراعش طول قامت گفته اند، و در دنیا نهصد وسی سال اقامت فرمود ، و بدان و جهش آدم خواندند که از ادیم زمین خلق شد ، وحضرت ارانیز سی و پنج ذراع طول بالا بوده ، و بدانجهتش حوا نامیده اند که از استخوان دنده چپ حی ، یعنی زنده ، که مقصود از آن آدم باشد مخلوق شد .
حضرت شیث علیه السلام روز شنبه ، در ماه ﴿آب﴾ رخصت حسن الماب یافت وازدار بلوى بجنت مأوى شتافت ، از بطن حوا بی همال (1) بزاد و نهصد و دوازده سال بزیست ؛ (2).
اول وصى از انبیاء او بود، و اول کسی است از اولاد آدم؛ که عذارش به محاسن مشگین مشک آگین گشت ، و حضرت ﴿انوشش﴾ در غار ﴿ابوقبیس﴾ در جوار پدر و مادر ، بطرف راست مدفون ساخت.
بحكم حاكم لم يزل ، در سیم تشرین اول طایر هوش حضرتانوش﴾ از اعضان فرادیس نشیمن یافت ، و مدت مدارش در سرای پر ملال نهصد و پنجاه سال بود
(3) از عمر والد بزرگوارش حضرت شیث ، چون یکصد و پنجاه سال گذشت متولد شد ، و مادرش چنانکه مرقوم افتاد حورا بود ، اول کس است که درخت خرما نشاند، وصدقه بر مساکین افشاند دلدار شدش قینان را بوصایت باز گذاشت ، و او هشتصد و چهل سال در دنیا بماند ، وصد سال مردم را براه راست بخواند شهر بابل را بنیان نموده ، و درماه تموز از شهر بندجهان ، بشارستان
(4) جنان عزیمت فرمود ، و از قینان ﴿مهلائیل﴾ که
(5) لفظا مرادف ممدوح است، در زمین بابل باب خلافت مفتوح فرمود
ص: 104
و در زمانش از انبوه مردم سهل وصعب زمین بستوه آمد لاجرم خلائق را باطراف عالم متفرق ساخت و خود با اولاد شیث بزمین بابل آمده ، بعمارت شهر ﴿سوس﴾ پرداخت پس از نهصد و بیست و شش سال آفتاب زندگانیش طریق زوال سپرد، و از نسل وی ﴿یرد﴾ بنیاد دعوت کرد جویها از رودخانها جدا ساخت و بخوردن گوشت مرغ و ماهی پرداخت ، چهل پسر اخت ، چهل پسر داشت ، خردتر از همه را که ﴿خنوخ﴾ بود بولیعهدی گذاشت ، و خنوخ همان ادریس است، که شرح حالش مرقوم شد.
حضرت ادریس نبوت با سلطنت توأم داشته و اغلب خلق روی زمینش، داغ طاعت بر جبین داشتند (1)
و چون بعلم نبوت دانسته بود که طوفان نوح جهانرا ویران کند؛ و اثری از معلم ومتعلم وكتب علمیه باقی نماند ، بفرمود تا در طرف غربی مصر بنیان ﴿هرمان﴾ نهادند، و از علوم طب ونجوم وغيرها در آن ثبت کردند، که از طغیان طوفان مصون ماند ، و آن دو بنای عظیمست مربع و مخروط الشكل ، مشتمل برچهار مثلث ، که هر ضلعی با ضلعی چهار صد ذراع مسافت دارد و ارتفاع هريك نيز چهار صد ذراع است ، و آن بنا را در ششماه بیایان آورده ، فرمود بر آن نوشتند: ﴿قل لمن يأتي بعدها يهدمها فى ستمأة عام، وقد بنيتها في ستة اشهر ، والهدم ايسر من البنيان﴾ (2).
و بعد از طوفان بعضی از فراعنه مصر ، برای دخمه (3).
و مقبره خود از آنگونه اهرام بر آوردند ، چنانکه هجده هرم در ارض
مصر ، بنیان شد ، ويوسف صدیق در قحط سال مصر در بعضی از آن اهرام گندم منبر
(4) فرموده بودند ، ليكن هيچيك از ابنیه را کس بقطر وارتفاع و استحکام هرمان ادریس علیه السلام بر نیاورده ، و بعضی در قدمت آن بنا گفته اند : بنى الهرمان والنسرفی السرطان. از اینقرار تاریخ بنای آن زیاده از دوازده هزار سال میشود ، چه اکنون نسر
ص: 105
طایر در اواخر جدی است ، و هر برجیرا کمتر از دو هزار سال قطع نخواهد کرد ؛ و حقیقت این سخن را با صحت مقرون ندانست (و الله اعلم بحقیقت الحال)
نوح پسر ﴿لمك﴾ است كه شرح حالش مرقوم خواهد شد؛ و نام آنحضرت بزبان سریانی يشكر است، ولقب مبارکش شيخ الانبياء و نجى الله باشد على الجمله انحضرت بطالع اسد متولد گشت و پس از دویست و پنجاه سال درجه بعثت یافت و بمفاد: ﴿انا ارسلنا نوحاً إلى قومه أن انذر قومك من قبل ان يأتيهم عذاب أليم﴾ (1)
بدعوت قوم پرداخت، و مدت ششصد سال مردم را بخدای خواند، و از اشرار کفار آزار دید، ﴿کما قال الله تعالى: إنهم كانوا هم اظلم واطفى﴾ (2)
و آن حضرت جفای ایشان مصابرت میفرمود و هدایت ایشانرا از خدای مسئلت میکرد ، و میگفت : ﴿اللهم اهد قومی انهم لا يعلمون﴾ وقوم جنابش را چندان میآزردند، و زحمت میرسانیدند؛ که تمامت اعضای شریفش خسته و شکسته میگشت ، و تن مبارکش را در نمدی پیچیده بخانه میبردند؛ و بمفاد : واذا مرضت فهو يشفين. (3)
دیگر باره شفا میافت؛ و بامداد بدعوت قوم میشتافت ، و آنمردم بيباك او را سنگسار میکردند؛ چندانکه در زیر سنگ پنهان میگشت ؛ و شبانگاه جبرئیل تن مبارکش را از زیر سنگ بر آورده ؛ جراحاتش راملتئم میفرمود ؛ و علی الصباح بمیان قوم آمده ، ایشانرا بخدای میخواند و کسی ویرا اطاعت نمیکرد ، و هرکس فرزند خویش را وصیت مینمود که پیروی آنجناب را نکند ، از جمله مردیکه ﴿قصی﴾ نام داشت ، دست فرزند خود جارو﴾ نام را بگرفت و نزد آنحضرت آورد و گفت: زنهار پیروی اینمرد ساحر دیوانه را نکنی، که از پدران بما چنین وصیت
ص: 106
شده ، ﴿جارو﴾ عصائیکه در دست پدر بود بگرفت ، و چنان برسر نوح فروکوفت که خون از محاسن مبارکش فروریخت ، نوح عرض کرد : ﴿رَبِّ إِنِّی دعوت قومی لیلا ونهاراً فلم يزدهم دعائى الأفرارة﴾ (1).
پروردگارا کاش مرا آن علم بودی که بدانستمی : این زحمت بیفایده نخواهد بود و اینقوم هدایت خواهند یافت؟ پس بمفاد : ﴿واوحى إلى نوح انه لن يؤمن من قومك الأمن قدآمن﴾ (2) .
خطاب رسید که هرگز از اینگروه کس شرف ایمان نخواهد یافت ، دیگر باره نوح عرض کرد که : خداوندا آیا از فرزندان ایشان کسی بادید آید که اطاعت خدای کند؟ تا این زحمت و مشقت بی ثمر نماند. خطاب آمد که : يانوح لم يبق في اصلاب الرجال ولا ارحام النساء مؤمن هرگز از اولاد ایشان مؤمنی پدید نشود ، ﴿ولا تخاطبني فِي الَّذِين ظلموا انهم مغرقون﴾ (3)
لاجرم ايشان بكيفر اعمال خویش گرفتار شوند ، و بمسيل فنادر افتند آنگاه خطاب با نوح شد که ﴿و اصنع الفلك باعيننا ووحينا﴾. (4)
نوح عرض کرد که پروردگارا از کدام چوب کشتی بسازم؟ خطاب رسید
که درختهای ساج بنشان و چهل سال بگذار ، تا بکمال رسد ، قطع کرده، از چوب آن خانه بساز که بر بالای آب رود ، نوح درخت های ساج
(5) غرس کرد ، و یکباره زبان از دعوت قوم باز کشید ، چه از ایمان ایشان مأیوس بود ، و چون درختان قوی شد، و چهل سال منقضی گشت ، آندرختانرا قطع کرده، بترتیب کشتی پرداخت ، مردم بنزديك او شده جنابش را تسخر میکردند و میگفتند از پیغمبری بدرودگری پرداخته، اینک در بیابان کار دریا میکند و کشتی
ص: 107
بهم پیوندد ، چنانکه خدای فرماید : ﴿وكلما هر عليه ملا من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منافانا تسخر منكم كما تسخرون﴾ (1)
على الجمله نوح آنکشتی را سر پوشیده بساخت ، و باقیر بیند و دو چند روزن از اطراف آن باز گشاد تا هنگام طوفان که برسید. چنانکه در جای خود مذکور شود
آمون از جمله حکماست (2)
و این لفظ لقب اوست ، واسم وی ﴿نیلو خس﴾ باشد ، جنابش از شاگردان ادريس علیه السلام است و در خدمت آنحضرت بحل معضلات (3)
حکمت پرداخته و کسب فواید علوم فرموده ، ادریس او را بيكربع
زمین حکومت داد ، و هنگامی که او را مأمور ساخت ، بدینسخنان وصیت نمود که ترجمه آن اینست ، فرمود: ای آمون اول چیزی که ترا بآن وصیت میکنم ، تقوی الهی است ، و اختیار طاعت او ، دیگر آنکه هر کس را بگروهی در جه فرفان گذاری درجۀ فرمائی ، و بروی واجب گردان دوسه چیز را بایاد دارد ، اول آنکه داند زرا : مردمی بسیارند که حکم او را گردن نهاده اند، و فرمان او را منقاد گشته اند . دویم آن که بداند : زیردستان او آزادانند و بندگان نیستند. سیم بداند که : سلطنت او پاینده نیست، بلکه در معرض زوال و فناست . و دیگر فرمود : ای آمون هر قوم که ایمان با خدای نیاورند ؛ و شریعت مراخوار شمارند؛ در جهاد ایشان از پای منشین ؛ و در مقاتله مماطله (4)
با آن جماعت جایز مدار ؛ بدانکه رعیت میآرامد نزد کسی که نکو
ص: 108
کاری پیشه کند و میر مداز کسی که بیدکاری دست یازد (1).
همانا سلطان با رعیت سلطنت تواند کرد؛ چون رعیت نماند؛ حکم بر که خواهد راند . ای آمون تو کار آخرت نیکو گردان که خداوندکار دنیای تونیکو فرماید؛ و راز خویش را پوشیده میدار ؛ و در کارها باحصافت (2)
میباش ، و در فحص امور جهد میکن، و چون در کاری عزم کردی از خلاف و اهل کیمیای بزرگرا حفظ فرمای، و ایشان زراعت کارنند ؛ چه لشگر ها با ایشان تولداشت ؛ دخزانه با ایشان توان اندوخت ؛ واهل علم را گرامی دار ، و بر هر طایفه تقدم فرمای، تا مردم مقام ایشان بدانند ، وحق ایشان بگذارند ، و طالبان علم را تربیت کن ، و مشوق باش، تا همه روزه بر طلب بیفزایند و هر که در ملك خلل اندازد ، تنش را بر دارکن، تا دیگران از مثل آن حذر کنند ، چه هر گاه ملک فاسد شود ، رعیت تبه گردد و هر که دزدی کند دستش را قطع کن ، و هر که راه زند گردنش را بزن ، و چون مذکری با مذکری جمع شود ، اور اب آتش بسوزان و هر ماه یکروز بکار زندانیان پرداز ، تا مبادا مظلومی در محبس ماند ، و در کارها با عقلا مشورت کن ، تا از خلل خودرائی در امان باشی ، و در عقوبت ، و در عقوبت گناهان اندك شتاب مكن ، و ميان عقوبت و گناه راهی بسوی معذرت باز گذار، و چون آمون رخصت یافته بدار الملك خویش میشد ، او را فرمود که : برسلطانست که نخست بر نفس خود سلطنت کند ، تا سلطنت وی با دیگران راست آید.
حضرت ادریس بیغمره سکرات، وسكرة غمرات (3)
بجنان جاویدان در آمد جنابش را در زمین انیسی بود که بزهد و
ص: 109
تقوى معروف بود ، و باستجابت دعا موصوف او را ﴿اسقلیسنوس﴾ نام بود ، و کسب حکمت در خدمت آنحضرت میفرمود (چنانکه در جای خود مذکور شد) پس از رفع آنحضرت بروضۀ جنت ، در مباعدتش دلی رنجه داشت و تنی در شکنجه ، دفع ملال را تمثالی بصورت ادریس ساخت و بموانست آن پرداخت (1)
پس از روزی چند ایامش سپری گشت ، و زمانش فرارسید، و ﴿فجأة﴾ (2) در گذشت ، مردم، چون از فوتش آگاه شدند ، بمسکنش شتافته : آن صورت را باز یافتند، ونيك حيران بماندند که تا کنون چنان صنعت ندیده بودند پس باغوای ابلیس چنان استدراك کردند که ادريس آنصنم را بصمدیت ستوده ، و استجابت دعایش بپرستش آنصنم بوده ، و از ادریس بدین شخص رسیده ، تاوی نیز مستجاب الدعوه گشته ، آنگاه این مفهوم را پیشنهاد خاطر ساخته، بعبادت اصنام اعتصام جسته و مطاوعت شیطان را بر متابعت یزدان اختیار کردند آغاز بت پرستیدن از آن روز بود .
بعضی از روات برآنند
(3) که چون حضرت ادریس از بئس البلوى بخير الماوى
(4) در آمد ، ملائك گفتند: اینخاطی بن خاطی در حلقه جمعی بیگناه چون راه یافت؟ ناگاه از سرادقات جلال خطاب در رسید که بد آنچه بنی آدم را از شره (5) و شهوت و حرص و غفلت داده ایم ، هرگاه ملاتکرا بدان مبتلا کنیم همانا از معصیت و نافرمانی احتراز نخواهند کرد ، وحکم شد که دو شخص از اخیار خود اختیار کنند، تا ملکات بنی آدم برایشان اضافه شده ، بمیان خلق زمین
ص: 110
در آیند و خود را از معاصی حفظ نمایند ، پس باجازه وتصديق ملائکه هاروت و ماروت که بیشتر در تقریع و تشنیع خلق زمین مصر و مبرم بودند (1)
مختار آمدند، و بریاست بنی آدم ممتاز شدند و در اكل وشرب و شهوت ملكين قدسی با اناسی مشارك شده ؛ در ناحیۀ بابل نازل گشتند، و بر در قصر زنی زهره نام برگذشتند ، او را دیدند و دل دادند و بسرایش در شدند ، و بزنایش دعوت کردند اجابت مسئول ملكين را بتعظيم صنم وتعليم اسم اعظم وتلثيم جام مروق
(2) وتصميم خون ناحق معلق ساخت ، ناچار ترك عصمت گفتند و هرچار را پذیرفتند ؛ نخست خمر خوردند؛ و از آن پس سجده بت کردند ؛ واسم اعظم بزهره آموختند ؛ و باوی در آویختند؛ باشد که از زهره بهره گیرند در این حال سانلی در رسید و ایشانرا با زهره نابهنگام دید؛ گفت شما را با این زن جون روی خشبونه بقانون میبینم؛ این گفت و از خانه بدر شد؛ زهره از این حال دیگر گون شده؛ دامن از ملکین در چید و گفت: هم اکنون این مرد ما را فضیحت کند ؛ نخست او را هلاك كنيد آنگاه از من کام ستانید؛ پس ایشان از پی آن بدر شدند ؛ و او را بکشتند و زهره بی ارتکاب محرم ببركت اسم اعظم ؛ خطوه (3)
بر شرفات فلك نهاد و در آسمان مسخ شد؛ و اندو ملك پس از قتل سائل چون بمحفل زهره در آمدند ویرا ندیدند ؛ وفی الحال جامه از ایشان بریخت و آثار غضب یزدانی هویدا گشت ؛ عریان و حیران بماندند، آنگاه خطاب حضرت بیچون باملکین آمد كه اينك ساعتی بیش نیست که آهنگ زمین کردید ، چگونه مصدر معاصی کبیره گشتید، اکنون جزای عمل را عذاب دنیا اختیار کنید ، یا عقاب آخرت ؟ هاروت وماروت بعذاب دنیا رضا دادند که آنرا زوال و نهایتی از پی است ، پس در غاری از جبل بابل معلق و معذب بماندند اما از حدیث و اخبار چنان معلوم .
ص: 111
(1) مشود که ملائیکه از معاصی معصوم باشند و هرگز مرتکب مناهی و ملاهی نشوند ، و بمفاد : ﴿وما انزل على الملكين بابل هاروت و ماروت﴾ (2)
آندو ملك در بابل نازل شدند؛ و مردم را تعلیم علم سحر میکردند ؛ تا سحر را از معجزه بازدانند ؛ و اگر کسی ایشانرا سحر کند طریق بطلان آن بشناسند و چاره کنند اما کافر نشوند و باکس سحر نکنند ؛ ﴿كما قال الله تعالى : وَما يُعلمان من احد حتى يقولا انما نحن فتنة فلا تكفر﴾ (3)
على الجمله بعد از رفع ادریس علیه السلام ولد ارشدش ﴿متو شلخ ﴾ تأسس ریاست کرد و نهصد و نوزده سال بزیست زو از وی پسرش ﴿لمك﴾ كه بعضی ﴿لامك﴾ و برخى لمکان﴾ گویند؛ قایم مقام شد ، و هشتصد و هشتاد سال زندگانی یافت ، ویوالد ماجد نوح علیه السلام است (و الله اعلم بحقایق احال)
﴿صاب﴾ پسر ادریس علیه السلام است ، و گروهی را عقیده آنست که : اول پیغمبران آدم صفی علیه السلام ، و آخرایشان صاب بن ادریس است ، و این طایفه را منسوب بصاب داشته صابئین خوانند (4) .
و معتقدین صابرا پرستش آفتاب و ستایش کواکب از مفترضاتست ، و
محققین ایشان گویند که ما کواکب رایزدان ندانیم ؛ بلکه این صوررا که مظهر انوار کردگار است، قبله عبادت شناسیم، و از این طایفه در جهان بسیارند واز ممالک ایران در خطه خوزستان تاکنون در کمال ذلت ومسكنت سكون دارند
ص: 112
اما از سخنان حکمت انگیز صاب آنستکه مرد حازم آنکس بود که از مقابله با خصمی که طاقت مقاتله با آن ندارد احتراز واجب شمارد : وهم او گوید : علامت کفایت ، افعال ستوده و عنایت جسیم است ، نه حسن ملابس وعظم اجسام (علی ایحال) وی از جمله حكما است.
﴿اسقلینوس﴾ شاگرد و خلیفۀ ادریس علیه السلام است (1)
و کسب معارف در حضرت وی نموده، جالینوس در ذکر اسقلینوس
فرموده که: مبالغۀ متقدمین یونان در تعظیم وی بدانجا بود ، که قسم بنام وی یاد میکردند، و بقراط در کتاب عهود شاگردانرا مخاطب نموده میگوید: قسم است بر شما ای گروه فرزندان، بخالق موت و حیات بیدر من و شما اسقلینوس و هم جالینوس در کتابیکه مردم را بعلم طب ترغیب فرموده ، مرقوم داشته که طبیعت کلیه وحی فرستاد باسقلینوس که ترا ملك گفتن، آسانتر است نزدما از اینکه انسان گوئیم ، و در صحیفه که بسوی ﴿غلوقن﴾ فیلسوف فرستاده نوشته است که ایکاش بود می تا توانستمی ، بودن مانند اسقلینوس ، و در بدو کتاب ﴿ حيلة البر﴾ گفته: از اموریکه بالضرورة دلالت بر حقیقت علم حکمت میکند ، بس مت میکند ، بس است مشاهده هيكل اسفلينوس ، وغروسيس ، صاحب کتاب قصص گوید که در مدینه رومیه صورتی موضوع بود، که با مردم تکلم مینمود، وزعم مجوس رومیه آنبود که وضع آنصور ترا اسقلینوس برروش حرکات نجومیه کرده است چنانکه روحانیت کوکبی از کواکب سبعۀ سیاره باوی تعلق گرفته و دین اهالی رومیه قبل از آئین عیسوی عبادت نجوم بوده است و روش صابئین داشته اند و هم بقراط در کتاب عهود گوید که : استلمينوس مانند ادریس علیه السلام با عمودی از نور بآسمان صعود فرمود . و گوید عصای استقلینوس از چوب درخت خطمی بوده بصورتیکه ماری بر آن پیچیده باشد و ﴿جالینوس﴾ فرموده که عصای او از چوب خطمی بود، کنایت از اعتدال است،
ص: 113
چه خطمی در کمال اعتدال باشد، و چونمار حیوانی دراز است ، دلالت کند که : علم پیوسته صاحب خود را زنده دارد، و افلاطون در کتاب نوامیس گفته که اسقلینوس در هیکل مشغول تقدیس خدای بود که مردی دست زن خویشرا که حامله بود گرفته، نزدوی رفت ، و عرض کرد که من از این حمل خبر ندارم ، اسقلینوس بازن بدکاره فرمود که شوهرت در هیکل شمس تر ابسلامت دعا میکند، تو با فلان پسر زنا میکنی . عنقریب فرزندی زشت از تو بوجود خواهد آمد ، پس از سه ماه که آنزن بار بنهاد، فرزندی آورد که دو دست علاوه از سینه آورده بود و هم ﴿افلاطون﴾ در نوامیس گوید که: شخصی برای امتحان مال خود را پنهان کرده نزد استقلینوس آمده و عرض کرد که مالی گم کرده ام ، و برای حاجت بدرگاهتو آمده ام اسقلینوس با تفاق او رفته، آنمالرا از جائیکه پنهان ساخته بود بر آورد و با او گفت هر که با نعمت خدای استهزا کند، از آن نعمت فاقد ماند روزی نگذشت که چنین شد که وی فرموده بود و یحیی نحوی گوید که : از آنچه از کتب قدما و ثقات علما معلوم میشود این است که اختراع علم طب اسقلينوس کرده؛ بعد از وی تا جالینوس که خاتم الاطباء است؛ هفت طبیب مشهور بادید آمد اول غورس. دویم ملینس : سیم برمانیدش (1)
چهارم: افلاطون طبیب، پنجم: اسقلینوس (2) ثانی
ششم : بقراط . هفتم جالينوس ﴿على الجمله﴾ اسقلینوس مردی پیچیده موی بوده و موی زنخ فراوان داشته و پیوسته دامن جامه برچیده میداشت ؛ و نود سال زندگانی یافت ؛ چهل سال متعلم و پنجاه سال معلم بود و در هنگامیکه ادریس علیه السلام تصمیم سفر داده بدار الملك فارس در آمد ؛ ویرا بخطه بابل (3)
فر ستاد، تا مردم را بحق دعوت کند پس استقلينوس بزمین بابل رفته،
ص: 114
بهدایت اصحاب غوایت پرداخت و هم در آن زمین در گذشت، از سخنان او است که عالم بيعمل وعابد بی معرفت بخر آسیا ماند که از تعب جز سرگردانی فائده نبرد و هم او فرماید که حاجت روانا شدن؛ به از عرض حال بنا اهل کردن است و گفت: عجب دارم از کسیکه از غذاهای بد بپرهیزد؛ تا از تعرض مرض ایمن باشد؛ و از ارتكاب سیئات احتراز نکند تا بشداید عقوبات انباز نشود.
مادر سام بن نوح علیه السلام پسر زاده ادریس است، اجله مورخین سام را از جمله انبیای مرسل شمرند، حضرت نوح را ولیعهد وقائم مقام بود و در وسط اقالیم که معموره آفاق است ، اقامت میفرمود ، اولاد و احفاد آنجناب بسیار است ؛ كه نام هريك بحسب مقام ایراد خواهد شد ، ارفخشد که ابوالأنبياء و كيومرث كه ابوالملوك است ، از فرزندان اوست هنگام طوفان از عمر مبارکش صد سال گذشته بود، نام مادر سام ﴿عموریه﴾ بنت بر احیل بن ادریس است.
بعقيده ثقات مورخین از هبوط آدم تا طوفان دو هزار و دویست و چهل و دو سال است ، و یونانیان دو هزار و دویست و شصت و دو سال دانند ، و سامریان هزار و سیصد و هفت سال شمرند، و باعتقاد علمای یهود هزار و ششصد و پنجاه سال است ، و در توراة بدین تفصیل مسطور است که حضرت آدم نهصد و سی سال زندگانی یافت و چون صدو سی سال از ایام حیاتش برگذشت شیث متولد گشت و شیث بعد از نهصد و دوازده سال وداع هوش ، فرمود و در ولادت با سعادت انوش صدو پنجاه ساله بود
(1) و انوش نهصد و پنجاه سال روز شمرد، و در نود سالگی از دیدار قینان بر خورد و قینان پس از نهصدوده سال برگذشت ، و در هشتاد سالگی بدیدار ماهلایل خورسند گشت و ماهلایل هشتصد و نود و پنجسال مدت داشت ، و در شصت سالگی بولادت بارد رایت بهجت برافراشت، و یارد نهصد و شصت و دو سال در جهان دورنگ
ص: 115
درنگ فرمود و در هنگامیکه صدو شصت و دو ساله بود خنوخ تولد نمود ، و خنوخ در سرای فانی سیصد و شصت و پنجسال زندگانی کرد، و در شصت و پنجسالگی بهدایت اصحاب غوایت پرداخت ؛ و هم در آنزمین در گذشت ؛ از سخنان اوست که : بدیدار متوشالخ شادمانی آورد و متوشالخ پس از نهصد و شصت سال ارتحال فرمود و در ولادت لامخ صد و هشتاد و هفت ساله بود ، و لامخ پس از نهصدو هفتاد و هفت سال
(1) بدرود روح کرد و در صد و هشتاد و دو سالگی بولادت نوح قرین حبورو فتوح گشت
چون حضرت نوح پس از بعثت در میان قاطبه خلق و قبیله قابیل بیشتر رایت تضلیل افراشته بودند تبلیغ احکام رب جلیل را بوجه جمیل گذاشت ، و از بدو تاهنگام طوفان جز هشتاد تن کسش اجابت مسئول ننمود ، لاجرم خدمتش مأیوس و ملول گشته ، پای اصطبارش بلغزید و دست استظهار بقادر قهار برآوردز گفت: ﴿رب لا تذر على الأرض من الكافرين ديار﴾ (2)
سجل مسئولش بختام قبول مختوم گشت و بترتيب سفینه مأمور شد (چنان که مذکور گشت) در مسجد کوفه آن بانجام رسید و هنگام نحج مرام آمد ، و نخست بمنطوقة : حتى اذا جاء امر ناو فار التنور قلنا الحمل فيها من كل زوجين اثنين .
(3) از تنور ضجیع آن جناب که هم در مسجد کوفه بود ، آب بجوشید هنگامیکه آتش افروخته ، در تدارک پختن نان بود ، این حادثه شگفت بدید ، و بخدمت نوح شتافت ، و شرح حال بازگفت ، حضرت نوح بر سر تنور آمده سر آنرا بپوشید و نشان بر آن نهاد ، پس آب در تنور بماند (4)
ص: 116
آنگاه بفرمان الهی از نروماده هر جنس از وحوش و طيور ﴿ازواجاً ازواجاً﴾
درون کشتی برد و از خوردنی و آشامیدنی آنچه بایست بود ، آماده ساخت ، و آن حضرت را چهار پسر بود. اول: سام و دویم حام وسیم یافت و چهارم کنعان: ایشانرا با هر کس که باوی ایمان داشت بکشتی دعوت فرمود ، كنعان ويك زوجه آنحضرت که ﴿داعله﴾ نام داشت این سخن را وقعی ننهادند و سر از فرمان بتافتند، نوح روی با پسر کرد و گفت: ﴿یا بنی اركب معنا ولا تكن مع الكافرين﴾ (1)
کنعان گفت: هرگز بکشتی در نشوم و اگر این سخن راست باشد ، برسر جبال شامخه بر آیم، و از طغیان طوفان محفوظ مانم ﴿كماقال الله تعالى سآوي إلى جبل يعصمنى من الماء﴾
ص: 117
(1) نوح از حیات پسر مأیوس گشت و گفت: ﴿رب أنزلنى منزلا مباركاً و أنت خيرا المنزلين﴾ (2). ﴿الحمد للهِ الَّذِي نَجانا مِنَ القوم الظالمين﴾ (3)
و بکشتی در آمد و مؤمنین را جای داد و روز اول ماه رجب بود که سر تنور را برگرفت ، وبمفاد : ﴿ففتحنا ابواب السماء بما منهمر﴾ (4)
آب از آسمان ببارید و بمدلول : ﴿ وفجرنا الارض عيوناً ﴾. (5)
چشمه سارها جوشیدن گرفت، در این وقت نوح علیه السلام را دل بر فرزند مهر آورد چه کنعانرا در معرض هلاك میدید ، پس روی بحضرت اله برده عرض کرد:
﴿رب ان ابني من اهلي و ان وعدك الحق﴾. (6)
پروردگارا تو با من وعده فرموده که اهل مرا از طوفان امان فرمائی ،
اينك فرزند من کنعان در معرض هلاك ودمار است ، خطاب رسید که ای نوح :
﴿انه ليس من أهلك انه عمل غير صالح فلات لن ما ليس لك به علم﴾ (7)
مقرر است که: این خطاب نوح را چنان شرم سار ساخت که، تاقیامت لب بشفاعت هیچ گناهکاری نتواند ، گشود علی الجمله سیلان آب سورت (8)
زبانه ناریافت ، و در چهل شبانروز در زمانی که سیارات سبعه در درجه از سرطان هیأت جامعه داشتند ، سحاب از سلسله أمطار و زمین از هیجان انهار تشکیفت (9)
یا از قلل جبال مرتفعه ، پانزده ذراع طوفان آب ارتفاع یافت جميح امکنه و سکنه عرضه هدم و محو شد ، چونخانه کعبه از خرابی بنیان مسلم ماند به ﴿بيت العتيق﴾ مسمى گشت، پس از پنجماه بمفاد :
ص: 118
﴿وقيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وياسماء أقلعى وغيض الماء وقضى الامر و استوت على الجودي﴾ (1) .
آب کم شدن گرفت و در ماه هفتم در روز نوروز مطابق عاشورا ، کشتی برسر جودی آمده و تا ماه دهم آب نقصان میپذیرفت ، تاقله ای جبال پدید آمد ، آنگاه نوح پس از چهل روز زاغی را از روزن کشتی که باز گشاده بود ، رها کرد، باشد که از پدید شدن زمین از میان آب آگاه شود ، زاغ برفت و باز نیامد آنگاه کبوتریرا رها کرد ، آنکبوتر چون در زمین نشیمن نیافت و همه را در آب دید بکشتی بازگشت : پس آنحضرت هفت روز دیگر توقف نموده بار دیگر آن کبوتر را رها کرد ، در این کرت چون کبوتر باز آمد برگ زیتونی در منقار داشت ؛ نوح بدانست که آب کم شده ، پس از هفت روز آنکبوتر را نیزرها فرمود، در این، کرت مراجعت نمود (2)
چون یکسال بانجام رسید زمین خشک شد ، و نوح سقف کشتی بر داشت و در روز پنجاه و هفتم از سال دوم از کشتی بیرو نشدند ، پس مدت توقف ایشان در کشتی سینزده ماه و بیست و هفت روز باشد و در خبر است (3):
که آن سفینه مشتمل بر نود خانه بود ، هزار و دویست ذراع طول ، و
هشتصد ذراع عرض ، و هشتاد ذراع ارتفاع داشت و موافق تاريخ توراة (4) باسیصد ذراع طول و پنجاه ذراع عرض و سی ذراغ ارتفاع بود
چون نوح پس از انتفاء طغیان طوفان با هشتادتن مؤمنين ووحوش وطيوريكه ﴿ازواجاً﴾ بکشتی در برده بود، بیرون شد، کشتی را بر سرکوه گذاشته ؛ از جبل جودی بزیر آمدند و از برای تهیه و تدارک معیشت ادوات زراعت و حرائت آماده نمودند ، و نیز بهر آسایش در حوالی موصل شهری بنیان کردند ؛ و چون ایشان هشتاد
ص: 119
تن بودند آن شهر را سوق الثمانین نامیدند ، آنگاه عفونتی در هوا آشکار شد و علت و با در میان ایشان پدیدار گشت ؛ از آن هشتاد تن جز نوح وسه پسر آنجناب که یافت و حام و سام بودکس نزیست؛ دیگران بدان داهیهٔ عظمی مطموسه (1)
فنا گشتند، از ایندر است که سلسله نسب بنی آدم بحضرت نوح منتهی می شود ، بدین سند است که جنابش را آدم ثانی خوانند.
﴿ارفحشد﴾ (2) پسر سام بن نوح علیه السلام است ، که در سال دویم طوفان متولد گشت و جنابش مکنی به ابوالا نبیاء است، زیرا سلسله نسب انبیای مرسلین بدو منتهی شود افت طبع وصفای نهادش از اینجا آشکار است، سام باكثرت اولاد ارفخشد را ولیعهد وقایم مقام فرمود .
مأمور شدن اولاد نوح علیه السلام بأطراف جهان ، دو هزار و دویست و چهل و پنجسال بعد از هبوط آدم بود.
نوح علیه السلام پس از بنیان ﴿سوق الثمانين﴾ بموجب وحی آسمانی زمین را بر اولاد خود قسمت کرد؛ پس شام و جزيرة ﴿اقور﴾ و عراق عرب وعجم و فارس و خراسانرا - بسام داد، واراضی مغرب ومصر وسودان و حبشه و هندو سندر انجام باز گشت ؛ و زمین چین و ماچین و تبت و سایر اراضی مشرق را بیافث مفوض داشت ، و هر يكرا مأمور باقامت آنحدود فرمود ، یافت چون از سوق الثمانين عزیمت ترکستان کرد از پدر بزرگوار درخواست نمود که ویرادعایی آموزد ، که هر گاه بخواهد باران ببارد آنرا بکار برد ، آنحضرت اسم اعظم بوی آموخت ، و آن نام مبارکرا بر سنگی مرتسم ساخته ؛ بدو سپرد تا هنگام حاجت رفع نیاز کند ، آنسنگرا ترکان جده ماش و ، عرب حجر المطر ؛ وعجم سنگ بده گویند ، پس یافت از خدمت پدر عزیمت سفر کرده ، در اراضی ترکستان بطریق صحرانشینان روز میبرد. (3)
ص: 120
و بروایتی از وی یازده پسر بوجود آمد که اسامی ایشان بدینسان است
، چين صقلاب منسك [ نمسك ] كماری؛ خلخ خرز ،روس، سدسان، غز، يارج، ترك و اغلب از ایشان هر يك شهری بنام خود بنیان نمودند و در آن زیست فرمودند ؛ وکثرت اولادشان از حد شماره بیرون شد : چون جابر (صقلاب) تنگ شد ، در جوار ﴿روس﴾ آمد ویورتی (1) که در آن اقامت کند طلب داشت ، ملتمس وی مقبول نیفتاد ، در حضرت خرزو ﴿کماری﴾ فرستاد و التماس زیستن گاهی نمود ، هم مقرون باسعاف نیامد
(2) لاجرم كار بمقاتله ومنازعه انجامید، از دو جانب مصاف دادند ؛ صقلاب منهزم گشته ، بدانسوی اقلیم هفتم رفت و از شدت برودت هواخانه ها در زیر زمین کرده در آنها ساکن شدند، و خرز در کنار آب آمل منزل کرد ، و از پوست روباه جامه بدوخت از مگس نحل استخراج عسل آموخت (3)
و کماری بحدودیکه اکنون شهر بلغار است مقیم گشت ، او را دو پسر آمد ﴿بلغار﴾ و ﴿برطاس﴾ بلغار بنای شهر گذاشت و برطاس از پوست سمور و سنجاب پوستین کرد.
مملکت ایران که در حفظ ملك منان باد بالاتفاق بهترین ممالک روی زمین است و ملوك آن اشرف سلاطین عالم، حدود آن مملکت بدینسان است: حد شرقی ایران بولایات سندو كابل وماوراء النهر وخوارزم وحدود سقسين و بلغار منتهی شود، وحد غربی آن
بحدود شام پیوندد حد شمالش ولایات روس و دشت قبچاق است و فارق میان این ولایات و ایران دریای مازندران و گیلان است ، و حد جنوبیش بیابان نجد است که آن بیابان از طرف يمين با ولایت شام، و از طرف یسار، با دریای فارس که متصل بدریای هند است منتهی
ص: 121
شود. پس طول ایران بحسب مساحت که از قونیه روم تا کنار جیحون بلخ است موافق حساب بطليموس (1) هشتصد و پنجاه و شش فرسنگ باشد و بحسب پیمودن از ، جيحون بلخ تا سلطانیه هفتصد و شصت یکفرسنگ است ، و از سلطانیه تا ﴿قونیه﴾ سیصد و یکفر سنگ که جميعا هزار و شصت و دو فرسنگ باشد ، و عرض ایران از عبادان بصره است ، تاباب الابواب ، که بحساب ( بطليموس) سیصد و پنجاه و هشت فرسنگ میشود ، و این معمور ترین ممالك آفاق بوده ، چنانکه در سال هیجدهم سلطنت خسرو پرویز ، حساب خراج ایرانر ا کردند ، هشتصد کرور و بیست و نه هزار دنیار زر سرخ بود ،
على الجمله اول کسی که: در این مملکت بر چار بالش (2) سلطنت نشست و تشیید قوانین حکومت فرمود کیومرث بن سام بن نوح الا بود و باتفاق مورخین اول شخص است که بعد از طوفان در عالم قانون جهانگیری نهاد ، ولفظ کیومرث بلغت سریانی به معنی زنده گویا است (3) و در حین نگارش اینقصه ، جناب غوث الأنام وظهير الاسلام ، قائددین و دولت الحاج میرزا آقاسی خلد الله اقباله و اجلاله فرمودند که سنگی از روزگار باستان دیده شد، که بر آن خطی رسم بود ، و چون معلوم کردیم این نام را کیومرزنگارش کرده بودند، که بمعنی پادشاه زمین باشد چه ﴿کی﴾ بمعنی پادشاه است و ﴿مرز﴾ زمینرا گویند ، بالجمله جنابش را شش پسر بود اکبر وارشد پسران سيامك ، روزی بحضرت پدر پیوسته از وی پرسید که نیکوترین صفات بشر کدام است؟ کیومرت که کم آزادی و عبادت حضرت باری. سيامك متذكر از خلق تجرد و تفرد گزیده در جبل دماوند مقامی مرتب داشته بطاعت خداوند مشغول شد ، وكيومرث گاهی به مبدوی رفته ، بدیدارش خورسند میبود، روزی که باز عزیمت دیدار فرزند داشت در راه جغدیرا دید که چند کرت آوازی موحش
ص: 122
کرد ، آنر ابغال بد گرفته چون بمسكن سيامك شتافت ؛ ويرا كشته یافت ، لاجرم جغد را مشئوم شمرده، بر فرزند فزع و جزع نمود و نعش او را در چاهی که در آنکوه بود فرو گذاشت و آتشی بر سر آن بیفروخت . عقیده مجوس آنست که تاکنون روزی پانزده کرت زبانه آتش از آن چاه سر برزند .
على الجمله کیومرث در خواب حقیقت حال آن ديوان كه سيامك را بضرب سنگ کشته بودند بدانست و از پی ایشان بدیار مشرق توجه فرمود در راه خروس سفیدی دید که ماکیانی در دنبال داشت و ماری که قصد (1) ماکیان میکرد و خروس خروش بر میآورد و با مار نبرد میساخت، پس کیومرث مار را بکشت ، ودیدار خروس را بفال نيك شمرد ، و از آن پس چون برقتله سيامك دست یافت آنمرغ را میمون دانست گویند: قاتلين سيامك را اسیر و دسیگیر کرد جمعی را بکشت و برخی را بکارهای صعب گماشت (2) آنگاه ولد ارشد سيامك هوشنگرا بولایت عهد برداشت ، و در حیات خود او را کفیل امور جمهور ساخته ، وخود بعزلت وعبادت پرداخت در خبر است که کیومرث هزار سال عمر یافت؛ و سی سال حکم راند؛ و شهر اصطخر و دماوند و بلخ از متحدثات وی است.
ترك بن يافث بن نوح اول ملکی است که در ترکستان رایت جهان ستانی بر افراشت ، ولیعهد وقائم مقام یافث بود، ویرا ترکان یافث اعلان گویند ، نخست در منزلیکه آنرا ﴿سیلوك﴾ میگفتند؛ خانها از چوب و گیاه ساخت ؛ آخر الأمر باختراع خیمه و خرگاه پرداخت و جامه از چرم حیوانات ترتیب کرد ، و لازمه عدل و نصفت (3) بجای آورد و چون بعد از فوت یافت حجر المطر بدست ﴿غز﴾ برادر کهتر (4)
ص: 123
ترك افتاده بود ، خواست آنرا با خود نگاه دارد، چون ترك از ویمطالبه کرد حجری مثابه آن پرداخته بد و سپرد و چون هنگام حاجت ، ترك آن ستگرا بکار برد و باران نبارید دانست که ﴿غز﴾ حیله اندیشیده پس لشگری ساز داد و بجنگ غز عزیمت کرد ، و در میان ایشان مصافی صعب افتاد ، چنانکه در آن در جنگ پسر بزرگ غز که بیغو﴾ نام داشت ، مقتول گشت ، وسالها آن نزاع در میان اعقاب ایشان بماند ، وتركبن يافث را پنج پسر بود که، نامهای ایشان چنین است اول ابو لجه خان دويم قومك خان سیم چکل برسخار چهارم: املاق خان پنجم فودك خان گویند روزی فودك در شکارگاه لقمه که در دهان میگذاشت از دستش رها شده در شوره زاری افتاد، و نمك آلود شد؛ و چون فودك آن لقمه را برگرفت و بخورد آنطعم را ملایم ذایقه یافت از آن پس رسم نمك در طعام پدید آورد لكن وليعهد ترك بن يافت ابواجه خان بود که در جایخود ذکر خواهد شد، ومدت حکومت ترک در این جهان دویست و چهل سال بود.
هوشنگ بن سيامك بن كيومرث را عجمان از پیغمبران بزرگ شمارند ، و گویند بروی کتاب آسمانی فرود شد، چنانکه در دساتیر که مجمع کتب پیغمبران عجم است ثبت است ، و کتاب هوشنگ مشتمل برسی و هشت آیه است ، و آنکتاب ، را ساسان پنجم ترجمه نمود وما انشاء الله تعالى ، تفصیل این کتب وقصه آنانرا که پیغمبران عجمند در قصۀ زردشت مرقوم خواهیم داشت ، علی الجمله یکنام هوشنگ ایران است و او را پسری ﴿فارس﴾ نام بوده که زبان فارسی منسوب باوست ، و آنگاه که هوشنگ بتخت و ملك برآمد و کار پادشاهی بر وی مقرر شد ، چندان در انبساط عدل و داد مراقب بود که به (پیشداد) ملقب گشتی (1) او نخست پادشاهی است که آهن از سنگ بر آورده در کوره بگداخت ، و از آن سلاح جنگ بساخت
ص: 124
، و از پوست سمور و روباه پوستین دوخت ، وسگان تازی را صید کردن آموخته وكلاب را (1) برای حفظ رمه معین نمود، وخدم را در نزد خود بقیام امر فرمود ، وزرو سیم از معادن بر آورد، وجواهر شاداب استخراج کرد ، وقطع شجره و پرداختن تخته و در نیز از مخترعات خاطر اوست. چون خواست که از اریکه (2) دوات بزاویه عزلت ،شود و لوای پادشاهی را برضای الهی فرو گذارد، فرزند خود ﴿طهمورث﴾ البداشته، فرمود ای فرزند اکنونکه زمام امور جمهور را بکف کفایت تو گذارم باید سخنان مرا آویزه گوش و پیرایه (3) هوش سازی ، که رستگاری دنیا وعقبي در آن خواهد بود نخستین بدانکه فرمان سلطان چون قضای آسمانی است که رد و منع آن آسان نباشد ، پس باید پادشاه بی حجتی بین (4) حکمی با مضا نرساند ، دیگر آنکه اصحاب غرض و نفاقرا از خود دور دار، که بسا باشد حسنات ابرار را چون سیئات اشرار بازنمایند و دیگر آنکه هیچ خاندان عفت را بگستاخی (5) زبان آلوده تهمت نسازد و هرگز نقض عهد روا ندارد و بمحض گمانی که او را افتدکس را عقوبت نفرماید ، و دیگر آنکه در افضال بال (6) طریق اعتدال سپرد و بمحاسن جمال مردم فریفته نشود، بلکه حسن اخلاق و احوال ایشانرا نگرد و در هیچکس بچشم حقارت نظارت نکند ؛ و همواره عدل و نصفت شعار سازد ، وهفوات لسان وزلات (7) قدم اصحابر امعفو دارد و همت خود را در امور بلند فرماید .
مع القصه: چون هوشنگ از اندرز فرزند بپرداخت زمام سلطنت بدست او گذاشته خود بزاویه خمول (8) قناعت ساخت ؛ و بعبادت حضرت بیچون پرداخت
ص: 125
، چند تن از دیوان مردود هنگامیکه او را در سجود یافتند ؛ سنگی بر سرش کوفتند ، که دیگر روی قیام وقعود ندید شهر سوس و کوفه از بناهای اوست مدت حیاتش پانصد سال بود و چهل سال حکمرانی فرمود گویند از حین وفات کیومرث تا هنگام رحلت هوشنگ، دویست و بیست و سه سال بود.
در حین نگارش احوال هوشنگ کتاب جاودان خرد که از مصنفات اوست ، بنظر راقم حروف رسیده بعضی از کلمات آنرا که در حکمت عملی است بنگاشت و آنکتابرا نخست کیخود بن اسفندیار که یکی از وزرای سلاطین عجم است از فارسی قدیم بزبان متد اول ترجمه نموده و حسن بن سهل برادر ذوالریاستین که، وزارت، مأمون عباسی داشت بزبان عرب نقل نمود و استاد ابو علی مسکویه بالحاق حکمتهای فرس و هند و روم و عرب آنرا انجام داد ﴿بالجمله﴾ هوشنگ آن کتاب را برای پند و اندرز فرزند خود و دیگر ملوك كه از پی او سلطنت کنند نگاشت ، و بعضی از آن کلمات این است که فرماید از خداست آغاز و بدو انجام ، و بدوست توفیق و اوست ستوده کسی که شناخت آغاز را شاکر گشت ، و کسیکه شناخت انجام را مخلص شد ، و کسیکه فضل و کرم او را دانست موافقت و انقیاد پیشه کرد و از راه مخالف برکنار .آمد و گوید بهترین چیزها که خدای بابنده عطا کرده، در دنیا حکمت است و در آخرت آمرزش و بهترین مرادها که بنده از حق بخواهد سلامت است و بزرگترین کلمات که بنده گوید کلمه توحید است و گوید اصل یقین شناخت خدا است و اصل علم عمل است واصل عمل روش انبیاء و گوید: دین باحکام خود همچو قلعه ایست بارکان خود و گوید: اعمال نيك مبنی بر چهار ركن است و عمل وصفاى نیت و زهد و گوید بندگان خدا را چهار خصلت پسندیده است ؛ علم وحلم وعفت و عدالت ، پس علم بخیر برای کسب خیر است ، و علم بشر برای بریدن از شر است، وخلم در دین برای اصلاح است، و در دنیا برای بخشایش ، و عفت در شهوت برای حفظ قوت است و در حاجت برای نگهداشت عزت و عدالت در رضا و غضب برای اندازه است، و گوید: علم و عمل با یکدیگر همراهند، مانند روح
ص: 126
و بدن که نفع نمیکنند یکی بدون دیگری ، و گوید: چهار چیز است که با آن عامل در عمل قوت یابد اول صحت است ، دویم: غناسیم: عزم چهارم: توفیق، و گوید طريق نجات سه است : یکی راه راست دویم پرهیز کاری سیم رزق حلال ، و گوید غنا در قناعت و سلامت در گوشه نشینی و آزادی در ترك شهوت و محبت در تبرك طمع و رغبت و گوید: غنای عظیم در سه چیز حاصل تواند شد اول: نفس که یاری کند ترا در دین دویم: آن صابر که مدد کندترا در طاعت ، سیم: قناعت بآنچه خدای داده است و نا امیدی از آنچه نزد مردم است و گوید قانع غنی است ، اگر چه گرسنه باشد و برهنه و حریص فقیر است اگر چه مالك دنيا باشد و گويد جوانمردی نفس است؛ در آنچه قابل بذل باشد ، در محل بذل وحلم ترك انتقام است با امکان قدرت ، وحزم (1) دریافت فرصت است و گوید : دنیا سرای علم است ، آخرت سرای ثواب ، و گوید : مدار عافیت در دست بلا است ، و سلامت زیر بازوی با سلامتی ، پس در هیچ حالی از ضد آن غافل نتوان بود ، و گوید چون خوشدل باشی از عافیت اندوهگین شواز بلا زیرا که بازگشت عافیت بسوی بلا است و گوید جهل در جنگ بهتر است، از عقل چه عاقبت اندیشی در حربگاه مایه جزع و فزع است ، و گوید: چهار چیز شیرین است اول بنا دویم نساء سیم طلا چهارم غنا و چهار چیز است که تلخ است، اول پیری با تنهائی دویم بیماری در غربت سیم بسیاری قرض با ناداری چهارم دوری راه با پیادگی و گوید : مرد کامل نیست کسی که غزا (2) کند و برزن غالب نیاید، و بنیاد نهد و با تمام نرساند ، وزراعت کند و ندرود ، و گوید : پادشاه نباشد تا بر نخورد از نشاندۀ خود، و نپوشد از پرداخته خود و نکاخ نکند از شهرهای خود و سوار نشود بر آخور زادهای خود (3) و حصول این امور بتدبیر است، و تدبیر بمشورت و مشورت بوزیر ناصح حق شناس و گوید: پیش آی باکسی که فروتر است از تو ، و آنکه بزرگتر است از تو بادب ، و با همسران خود بانصاف ،
ص: 127
و گويد: هر که تغییر نکند در غنا و مضطرب نشود در فاقه و متغیر نسازد او را مصیبتها ، و نترسد از گردش ایام و فراموش نکند آخر کار را ، او کامل است ، و گوید دین را عوضی نیست چراکه دین یکی است، وایام را بدلی نه چرا که آنچه از عمر گذشت بدل نمیدهند و نفس را خلفی نیست چرا که از نفس نفس دیگر نمیزاید، و گوید هر که مرکب اوروز و شب است ، همیشه در سفر است ، اگر چه سفر نمیکند چراکه هر لحظه منزلی بسوی آخرت میرود و گوید : چهار چیز است که اندک آن بسیار است اول درد دویم فقرسیم عار چهارم: عداوت ، و گوید: کسی که متواضع نباشد قدر او بلند نشود نزد غیر او، و گوید : هیچ چیز در بردن نعمت و آوردن هلاکت چون ظلم نیست ، و گوید: نزد رسیدن بلا ظاهر میشود نیکی مردم ، و نزد تجربه ظاهر میشود عقل مردم ، و بسفر ظاهر میشود اخلاق مردم و در تنگی نعمت ظاهر میشود سخاوت مردم و در غضب شناخته میشود حقیقت مردم ، و گوید : بملاقات مردم زیاد میشود دوستی ، و گوید: هر که صحبت را دوست دارد باید از شهوت دور باشد ، و هر که از آخر کار بترسد باید از بدیها بپرهیزد ، و گوید : حاسد دشمن خداوند است، زیراکه میگوید : چرا نعمتی که بغیر من من دادی بمن نداده ، و ما از کلمات هوشنگ بدین قدر قناعت جستیم و کفایت کردیم .
*ابتداى ملك ملوك كلدانيون و جلوس نمرود اول (1) دو هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال بند از هبوط آدم بود
نمرود بن کوش بن رغمة (2) بن حمام بن نوح علیه السلام اول ملك كلدانيون است او را نمرود اول و بلس نیز نامیده اند، ولفظ نمرود را به لم یمت ترجمه کرده اند ، على الجمله ، اول پادشاه سریانی وی بود ، و در بامداد زندگانی همت عالی بر ارتقای معارج (3) معالی مقصور داشت ، و دل بر استرضای خاطر ادانی و اعالی گماشت ، چون
ص: 128
از ثغور (1) موصل تا کنار عمانش مسخر فرمان شد ، و مردم از حدا حصی بیرون شدند ، خواست خلقر امکانی و مسکنی باشد ، تادل بر بیوت وقصور بسته ، کمتر توانند از خط بندگی بیرون شوند، پس بفرمود در خطه بابل بدین نسق بنیان شهری نهادند ، در زمینی مسطح بنائی مربع کردند که از هر ضلعی تاضلعی بیست فرسنگ مسافت داشتی و از هر ضلعی بیست و پنج دروازه بر گشودند، که با دروازهای ضلع برابر هیچ خطی منحنی نگذاشتی ، همانا از این هندسه ششصد و بیست و پنج مربع متساوی الأضلاع حاصل شد که، دور هر يك قريب بچهار فرسنگ بود ، پس خندقی پر آب در گردش حفر کردند و دیوار شهر را با بیست و هفت ذرع عرض و شصت و پنج ذرع ارتفاع از خشت پخته بر آوردند ، وفیما بین هر دو دروازه را سه برج مشید (2) ساخته که سه ذرع و نیم از دیوار شهر بر افراخته بود و از شط فرات نهری از میان شهر گذرانیدند که بیست و هفت ذرع عرض داشت ، و مصب (3) آن نهر را در بیرون شهر دجله گذاشتند ، و درهای دروازه و برزنرا با شبه و آهن مرصوص (4) و مضبوط کردند ، و مردم چنان انبوه بودند که در آن حصارهای مربع خانه های سه مرتبه تا پنج مرتبه بر آوردند و کوچه ها چندان عریض بود ، که هر کس در پیش سرای خویش باغی غرس نمود ، آنگاه در وسط شهر پلی بر سر نهر استوار کردند ، و دو خانه که دور هر خانه هفت میل بود ، خاص پادشاه از دو سوی پل بر آوردند ، که مخفوف (5) بسه دیوار ممهد و بروج مشید بود، و راهی از زیر نهر نیز فراز (6) کردند که از اینخانه بدانخانه تکتاز نمایند، و بروج و بیوت خانه ها را بنگار آب و رنگ دادند ، و تمثال نمرود و دخترش را بیرنگ زدند ، آنگاه در جانب یکی از این خانه ها زمینی مربع که هر ضلعی صدوسی ذرع مسافت داشت، ببناهای ده ذرعی بر زبر (7) هم مرتفع
ص: 129
ساخته ، شصت و پنج ذرع بر افراختند و زیر آنرا بخاك انباشته کردند ، وبتعبيه مجرى انهار و مغرس اشجار داشتند ، و باغی شایسته بادشاه ساخته آنرا باغ (آویخته) نامیدند و در طرف خانه دیگر برجیکه قریب دو میل دوره آن بود بنیان کردند ، و هفت برج دیگر بر زیر آن بر آوردند که هر برج زیرین از زبرین کوچکتر بود و راه عروج (1) بر زبر آن بروج را از بیرون سو مرتب داشتند و درون بیوت و قصور آن بنا را اصنام و اوثان گذاشتند ، و بيست و يك مليان آلات سیم وزر وادوات آلی و در ربر آن بنا موقوف نمودند ، تاخاص و عام در انمعبد در آیند ، و بعبادت نمرود قیام نمایند، آنگاه در بیرون شهر اصطحزی مربع که هر ضلعی تا ضلعی چهل میل بود دوازده ذرع حفر کردند ، تاهنگام بهار و تسلسل امطار (2) وطغيان انهار سرشار شدی ، و در قلت آب وحدت آفتاب حراثت و زراعترا بکار آمدی ، بعضی بر آنند که تبلیل (3) در السنه هنگام خرابی معبد نمرود بود ، و در زمان نمرود نانی منجمین بابل زمین ادوات رصد بر سر آنمعبد میکشیدند، و بلحاظ افق حقیقی بحقائق مسائل میرسیدند مدت ملك نمرود اول پانصد سال بود.
مملکت چین از ممالك معظم روی زمین است، یکصد و هفتادونه شهر بزرگ و دویست و بیست و یکشهر وسط و هزار و دویست و نود و نه شهر كوچك ، در آنعرصه بنیان شده ، و ذیه و مزارع آن از حد شمار بیرون است ، در اکثر رودها از کثرت جمعیت و آبادی تخته پارها با هم وصل کرده کشتیها ساخته اند ، و برزبر آنها باغ و برآورده اند ، دوهزار و سیصد و پنجاه و هفت حصن حصین وقلعة رصين (4) دارد که فتح آنها بالشگرهای عظیم بصعوبت میسر شود ، وطول و عرض آنمملکت از هر
ص: 130
طرف هزار و ششصد میل است ، حد شمال آن بسوی تا تاریه و مغولستان بدیواری منتهی شود که صفت آن در جای خود گفته خواهد شد و از طرف جنوب بمحیط جنوبی پیوندد، و از طرف شرق نیز با محیط شرقی متصل است و از جهة غرب بحدود ماچين وتبت منتهی گردد ، وعدد خلایق آن مملکت چنان است که از آن کسان که سر شماره کرده اند تا ادای حقوق دیوانی گذارند، دویست ملیان باشند ، و این جزاعیان و اشراف بود که از تحمیلات دیوان معاف و مسلمند بسبب این ازدحام احترام خانوادها و رعایت ایتام و فقرا و عجله پدران در زن خواستن پسران و حکم بزن گرفتن سپاهیان وعدم نزاع در میان مردمانست ، عدد سپاه چین هنگامیکه خاقانرا باکس کار زار (1) نیست و روزگار صلح و صلاح است ، هفصد هزار باشد .
على الجملة : بعد از طوفان اول شهر در آن ملك از مستحدثات چین بن يافث بن نوح بود که بنام وی مشتهر شد ، و اول سلطان بعد از طوفان خون خوكا و تانك ، بود كه بود که بزعم حکمای ختاو چین از نسل ﴿شن وان﴾ نام است ، که اول طبقه چهارم باشد، که در صدر کتاب قبل از هبوط آدم علیه السلام مرقوم شد ، و بگمان اسلامیین از اولاد چین ابن یافث بن نوح است علی ای حال ، پادشاهی با عدل و داد و سلطانی حق پرست و نیکو نهاد بود ، و هشتاد و هفت سال سلطنت کرد.
طهمورث بن هوشنگ را گروهی پسرزاده هوشنگ دانند و گویند : پدرش دیو جهان بن هوشنگ بوده ، (2) از فرط جلادلت و وفور شهامت بدیو بنداشتهار یافته، دور نباوند ، که بمعنی تمام صلاح است، نیز از القاب طهمورث باشد ، وی بر اکثر اقاليم سبعه سمت پادشاهی داشت ، و بر اغلب سكان ربع مسكون آمر
ص: 131
و ناهی بود، هزار و چهار صد و هشتاد تن از عفاریت را عرضه هلاك ساخت ، وخون پدر را از ایشان باز جست، وسائر را در دائره اطاعت و انقیاد انداخت. در زمانش قحطی عظیم حادث گشت ، وغلائی (1) غریب رویداد . بفرمود تا اغنیا همه روزه طعام چاشتگاه خود را بفقرا بخش کردند تا آن بلا برخاست ، و آن ضیق معیشت بخصب (2) نعمت بدل گشت و از آنروز سنت صوم در میان مردم آشکار شد بتشحيذ (3) ذکاوت مرغان شکار پر امید آموخت و ابریشم از کرم قزاندوخت (4) ، وخط پارسی بر کتاب نوشت ، و حمل اثقال بر دواب نمود ، و بنای قندها رو مرو و آمل و طبرستان و ساری و اصفهان بحضرتش منسوب است، در زمانش مردی ﴿یوز اسف﴾ نام ظاهر شد و مذهب صابئین را احداث نمود چنانكه عن قريب مذكور شود مدت ملك تهمورث سی سال بود و هشتصد سال در جهان فانی زندگانی کرد.
یوزاسف (5) از جمله حکمای عجم است ، و کیش صابئین از مستحدثات خاطر اوست که در زمان هوشنگ القا فرموده نسبت بصاب ابن ادریس علیه السلام داد ، و آن چنان بود که گفت ستارها و آسمانها پرتو انوار مجردهاند، و پرستش این صورمایه قرب حضرت آله است، پس برای هر يك از سبعه سیاره هیکلی (6) کرد ، و طلسمی در شرف آن كوكب تعبیه نمود ، وصورتی مناسب آن ستاره بساخت و مدعی آن بود که در عالم مثال صورت آن کوکب را چنین دیده ام ، و مردم را فرمود تا هر روز از ایام هفته را که منسوب یکوکبی بود ، جامه مناسب پوشیده بهیکل همان کو کب در میشدند ، و عبادت میکرد ، و اگر حاجتی با سلاطین داشتند، بوساطت خدام آن هیکل بعرض میرسانیدند و در
ص: 132
هر هیکل علیه السلام مضیفی (1) بود که از صبح تا شام خوان گسترده بود ، وخوردنیها مناسب خداوند خانه آماده داشت تا هر کس خواستی بدانجا شدی ، و از خوردنی ، و آشامیدنی بهره در گشتی، و در هر هیکل بیمارستانی بود که هر که مریض گشتی معلوم کردی که مرض وی با کدام کوکب نسبت دارد ، پس بشفاخانه آن کوکب شدی ، و پرستاران بگرد او در آمدندی و خدمت او کردندی تا بصحت آمدی علی الجمله .
هیکل زحل: گنبدی از سنگ سیاه بود و شبه مردی در آن نصب کرده بودند که سری چون بوزینه داشت ، و دنبالي چون خوك ، و تاجی بر سر بودش ، بدست راست پرویزن (2) ، وبدست چپ ماری داشت ، و خدامش حبشی و مردم سیاه فام (3) بودند ، که انگشترهای آهن داشتند و برای بخور میعه (4) افروختند ، وطعام های گزنده و تند مرتب داشتند ، و مشایخ و دهاقين وصوفين ومهندسين وجادوگران و کاهنان در جنب این هیکل خانه کردندی و جامۀ سیاه پوشیدندی.
گنبد مشتری: برنگ خاک بود ، و تمثال آن بدنی چون مردم، روئی چون کرکس داشت، و بر افسر آن چهرۀ از خروس و ثعبان تعبیه کرده (5) بودند - بدست راست دستاری (6) و بدست چپ ابریقی از آبگینه (7) داشت ، و خدام این هیکل خاکی فام بودند و جامهای زرد و سفید پوشیدندی و انگشتری نقره با نگین عقیق داشتندی برای بخورحب الفار و امثال آن سوختندی و طعامهای شیرین ساختندی ، علما و قضات روز را و حکام در آن هیکل سرای کردندی و طالبان علم در آنجا بیشتر علم الهی تحصیل فرمودندی .
ص: 133
گنبد مریخ: از سنگ سرخ بود. تمثال آن بصورت مردی بود که افسر سرخ بر سر داشت . و دست راستش فرو گذاشته بود که شمشیری خون آلود در کف داشت ، و دست چپش افراخته بود تازیانه آهنین بكف داشت ، خدامش جامه های سرخ پوشیدندی انگشتری مس داشتندی ، و برای بخور سندروس (1) سوختندی ؛ وطعام های تلخ و تند ساختندی ، و لشگریان در گرد این هیکل سرای کردندی .
گنبد آفتاب: بس عظیم بود که با خشت زر بر آورده بودند ، و از درون مرصع بیاقوت و الماس و عقیق بود و نمثالی زرین داشت بصورت مردی که او را دو سر بودی و بر هر سرتاجی مرصع بیواقیت داشتی؛ دهر تاج را هفت شاخ بودی و آن تمثال را بر اسبی نشانده بودند رویش چون مردم بود، و دنبالش چون ثعبان و در گردن قلاده مرصع سع داشت ، و در دست راستش عصانی از زر بود و خدام این هیکل ز ریفت پوشیدندی و با تاج زروانگشتری : زرین و کمر مرصع بودندی ، و برای بخور عود (2) افروختندی و غذاهای تند خوردندی و پادشاه زادگان در جنب این هیکل سرای کردندی .
گنبد زهره: از مرمر سفید بود ، و از درون همه بلور صافی کرده بودند تمثال آن بصورت مردمی سرخ رنگ بود که بر سر تاجی هفت شاخه داشت ، و در دست راستش شیشه روغنی بود و در دست چپشانه داشت خدام این هیکل سفید پوشیدندی و تاج مرصع بمروارید داشتندی و انگشتری از جواهر شاداب (3) کردندی و برای بخود زعفران و امثال آن سوختندی ، اما خدمت این هیکل مرز نانرا بود و مردان بدان جا (4) بار نداشتند ؛ جز آنشب که پادشاه بر آن هیکل میشد ، آنگاه
ص: 134
زمان با خانه خویش در میرفتند ، و مردان بملازمت پادشاه بدان هیکل بار میافتند ، درین هیکل طعامهای چرب پخته میشد ، و خاتو نان در انجا بریاضت اقامت مینمودند ، و در گرد آن سرای نقاشان و مطربان و زرگران بودند .
گنبد عطارد کبود بود؛ و تمثال آنراننی چون ماهی و سری چون خوک بود ، و افسری بر سر داشت و یکدست سیاه و دیگر سفید بودش و در دست راست خامه (1) و در دست چپ دواتی داشت ، و خادمان این هیکل جامه ازرق پوشیدندی و انگشتری از زرداشتندی و برای بخور مصطکی (2) سوختندی و طعام های ترش ساختندی ، وزراء، وعقلا و منجمان و طبیبان و بیطاران و محاسبان و عاملان و دبیران و تاجران و همیاران و خیاطان بگرد آن هیکل سرای کردندی.
گنبد ماه: سبز قام بود؛ و تمثال آن صورت مردم داشت ، که برگاه سفید نشسته و افسری سه شاخ بر سر نهاده و دست برنجن در دست کرده و طوقی در گردن تعبیه نموده ، بدست راستش عضائی از یاقوت بود و بدست چپ شاخی از ریحان داشت ، و خدامش سبز و سفید پوشیدندی و انگشتری نقره بدست کردندی ؛ و برای بخور صمغ عربی (3) سوختندی و طعام شور خوردندی ، رسولان و جواسيس وكودكان و مسافران بگرد این هیکل سرای کردندی علی الجمله در خورد نگاه هر هیکل از صبح تا شام طعام آماده بوده و هیچکس را از درون شدن منع نمیکردند ؛ و هر دارالشفا را پرستاران و طبیبان بود که بی کلفت خدمت بیماران کردندی و برای مسافران و مترددین نیز در هر هیکل بناهای دیگر بود؛ که هر کس بشهر در آمدی بدانجا شدی و بهر چه احتیاج افتادی فراهم داشتی ، مع القصه ، آئین صابئین بر این نهج بود.
و بعد از یوز اسف نیز حکمای دیگر در عجم پدید شد و گفتند: در عالم مثال صورت کواکب راما جز این نیز دیده ایم و بدانچه خود مدعی رؤیت بودند هیکل کواکبرا
ص: 135
بر آوردند که بآنچه مرقوم شد خالی از بینونت نیست ، وما عقیده یوز اسف را که مقدم ایشان بودییان کردیم .
عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام ، پرستش قمر اقدام مینمود ، با اولاد و احفاد در بلاد احقاف توطن نمود ، و آن اراضی از کنار عمان تا حدودي من حضر موت است گویند: عاد هزارزن گرفت و چهار هزار تن از صلب خود در حیات خویش بدید ؛ که هر يك باندازه تخیلی (1) بودند هزار و دویست سال زندگانی یافت، و در نیمه عمر خود از ولد وولدولد تا پشت دهم را ملاقات کرد؛ ارشد و اکبر اولادش (شدید) بود که در میان جماعت رایت سلطنت افراخت ، عدلی شامل و بدلی شافی داشت چنانکه در مملکتش شخصی را بقضاوت منصوب کرد و مرسومی بروی مقرر داشت ، یکسال در محکمه قضا بنشست و احدیرا با وی کار نیفتاد؛ زیرا در همه مملکت دو تن باهم بر نخواستند ، پس قاضی خدمت شدید آمد ؛ و معروض داشت که : این مرسوم بر من روانیست چه در این مدت قضائی نکرده ام شدید گفت : در هر حال این مبلغ از تو دریغ نبود زیرا که بوظیفۀ خود عمل نموده ، دیگر باره قاضی بر سرمسند قضاوت آمد و در این کرت دو تن نزد وی حاضر شدند، یکی معروض داشت که من از این مرد خانه خریده ام و در آنجا گنجی یافته ام چندانکه باوی گویم : گنج خویشرا بردار که من از تو خانه خریده ام ، نه گنج نمی پذیرد؛ آندیگر گفت که من خانه را با هر چه در آن بوده است باوی فروخته ام ، گنج نیز از آن خریدار است و این سخن بدراز کشید ، و هيچيك گنج را قبول نمیکردند، ﴿بالاخره﴾ قاضی مطلع شد که یکی از این دو تن دادختریست ، و دیگر بر پسری پس حکم کرد تا دختر را بزنی با پسر دادند؛ و آن گنج را بایشان تفویض نمودند ، با این عدل و نصفت و رفاه خلق در مملکت شدید در کفر و ضلالت بمرد و در آخر زمان او هود علیه السلام بنزد وی رفته هر چند او را
ص: 136
براه راست دعوت نمود، مفید نیفتاد ، مدت ملکش سیصد سال بود .
﴿جم﴾ پسر طهمورث ﴿دیو بند ﴾ است بعضی او را برادر و گروهی پسر برادر طهمورث دانند، علی ای حال چون براریکه (1) خسروی مستقر آمد بیشتر از سلاطین روی زمینش بفرمانروائی تمکین دادند بنای شهر اصطخر که از بدو بادية ( خفرك ) تا وسط ناحیه ( را مجرد ) است بدو منسوب است که هنوز اعمده (2) آن که چهل مناره خوانند اعجوبه انظار اصحاب است و در روز تحویل آفتاب بحمل تاجی مكلل (3) بجواهر بر سر نهاده بر سریری که بر سر آن ستونها منسوب بود
بود بنشست و آنروز را نوروز خواند چون فروغ آن جواهر از رخسار آفتاب شعاعش ساطع شد - عجمان ﴿شید﴾ را با نامش منضم ساخته جمشیدش خواندند چه شید بمعنی شعاع است.
گویند : بصفوت مدرکه و سورت ذکاء (4) طبیعت هر يك از ادویه و اغذیه مرکبه را باز شناخت وضار از نافع جدا ساخت امل و گوهر وسیم وزر از معدن بر اورد و جامه های حر با رنگهای مختلف ملون کرد و آلات حرب را چون شمشير وخنجر وخود و مغفر (5) بکمال رسانید و در علم طب استنباطات بدیع (6) فرمود و آئین بگرما به شدن و بنای آنرا ابداع نمود و رسوم جاده در مسالك ومعابر او مقرر داشت گویند شراب ارغوانی در زمان وی پدیدار گشت
ص: 137
و آن چنان بود که آب انگور را از پوست پوست و دانه جدا کردند تا بتقلب هوا متغیر نشود و در انائی کرده نگاه داشتند ناگاه چون آنرا حاضر ساختند تلخ یافتند جمشید چنان دانست که عصیر انگور زهر نقیع (1) گشته بفرمودنا سر آنرا استوار کرده نگاه دارند باشد روزی بکار آید جمشید را کنیز کی بود که خورشید از رشگ جمالش در تاب شدی ویرا صدعی (2) عارض شد که چند روز خواب از وی باز گرفت ودفع الم را بر هر جانگزا رضا داد و بر سر خم رفته سر آنرا بر گرفت و قدحی شگرف بنوشید فی الحال ابتهاجي (3) در طبعش حادث شده بکلی دفع فرض نموده و خوش بخفت چون بیدار گشت پادشاه را از این راز آگهی داد جمشید شاد گشته بسی بدین مژده مسرت نمود و از آن پس بشرب هدان مدام قیام نمود .
مقرر است: که جمهور خلق را بچهار قسم منقسم ساخته و حکم کرد که هیچ کس در کار دیگری مداخلت نکند قسم نخستین علما و ارباب دانش ، قسم دویم سپاه و اصحاب کوشش طبقه سیم اهل حراثت وزراعت و طایفه چهارم مردم پیشه ور و حرفت و این چهار را چون ارکان اربعه سبب بقاى ملك دانست و در توقیر و تعظیم هر طبقه کمال اهتمام مرعی داشت و نيك كار مملکت برونق و نظام آمد
گویند: در زمانش سیصد سال مردم از موت ومرض و آفت هرم (4) مسلم بودند چنانکه در روز خرداد از ماه فروردین (5) بفرمود تا تابوت ها را خرده بشکستند از ارتقای معارج خداوندی تقاضای خدائی نمود ، و بفرمود : از تمثال او اصنام ها پرداخته ، باطراف مملکت روان ساختند، تا مردم بستایش و نیایش (6) آن قیام نمایند
ص: 138
، ومعبود و مسجود انام شمارند ، چون شانزده سال در شرك الهي باشتراك (1) ملاهي اعتصام جست ، شدادعاد برادر زاده خودضحاك را مأمور فرمود تا باعددی نامحصور باصطخر در آمده او را مقهور نمود، (چنانکه در جای خود گفته خواهد شد) ، چون ملك بضحاك انتقال يافت ، جمشید مدت یکسال چون خورشید در سحاب خمول متواری بود ، از آن پس که زمانش بپایان آمد، دستگیر ملازمان ضحاك شد ، و بحكم آن پادشاه سفاک با استخوان ماهی که سورت منشار (2) داشت ، اور اهلاك كردند، از سخنان اوست كه: ﴿الحكمة مفتاح السعادات و السعادات ادراك التمنيات و هم از اوست الايام صحايف اجا لكم فخلد وها حسن اعمالكم و نیز او میگوید بش الزاد الى المعاد العدوان على العباد﴾ (3) گویند جمشید از این مدت که زندگانی یافت پانصد سال جهانبانی کرد .
چون (خون خو كاوتانك) كه بعقیده ختائیان پادشاه شصت وسيم است ، از ملوك چین چنانکه سبق ذکر یافت و بگمان اسلامين اول سلاطین چین است ، وداع جهان گفت، نه تن از فرزندان او بدرجهٔ سلطنت رسیدند، و بر تمامت چین و ما چین و ختاوتبت فرمانفرما بودند و چهار صد و چهل و دو سال سلطنت کردند ، اسامی ایشان معلوم نشد .
ابولجه خان بن ترك بن یافت نوح بر تمامت دشت قبچاق و ز تلاس و صیرم تا بخار را پادشاه
ص: 139
بود و بطریق صحرا نشینان در کوهسار ﴿اورتاق﴾ و ﴿کزتاق﴾ که در حدود شهر ﴿اینانج﴾ واقع است با ییلاق میرفت و در مواضع بورسوق وقاقتان که قسار قرم و ﴿قراقورم﴾ نیز گویند به قیشلاق میشد که شهر ﴿تلاس﴾ وقاری صیرم در نزدیکی انمواضع افتاده گویند قاری صیرم شهری قدیم و عظیم بزرگ است که محتوی بر چهل دروازه و یکروزه راه مسافت بود علی الجمله ابو لجه خان در حیات خود ودیعه سلطنت را بفرزندار شد خود ﴿دیب اقوی خان﴾ سپرد و در زاویۀ عزلت بسر برد و لفظ ﴿دیب ﴾ بمعنی تخت و منصب است و ﴿باقوی﴾ بزرگرا گویند پادشاهی عدالت شعار وسلطانی با اقتدار بود و بعد از وی پسرش ﴿ كيوك﴾ خان بر سریر خانی نشست آباء عظام بعدل و داد قیام نمود و در هنگام رحلت فرزند اکبر خود النجه خانرا بولایت عهد برداشت ، و در زمان او ترکان صاحب جاه و مال شدند و طريق کفر و ضلال سپردند و از پشت النجه خان دو پسر بيك شكم توام (1) آمدیکی راه تاتاره نام گذاشت و آندیگر را مغول نامید و چون ایشان بخدر شد رسیدند مملکترا قسمت کرده نصف با تاثیر گذاشت و نیمۀ دیگر بمغول مفوض داشت.
طبقه تا تار هشت نفر بودند: و در قسمت خود پدر بر پدر سلطنت کردند که اسامی ایشان چنین است : اول تاتار خان ، دوم پسرش توقاخان ، سیم پسر توقا خان ملنجه خان ، چهارم پسر ملنجه ایسلی خان ؛ پنجم: پسر ابسلی اتسز خان ششم: پسر اتسز اردوخان ، هفتم پسر ارد و باید و خان ، هشتم پسر بایدو سونج خان پیوسته میان این طبقه و اولاد مغول خان منازعه و مجادله بود ، و در زمان سونج خان کار فتنه و فساد بغایت بالا گرفت و دولت تاتاریان بنهایت رسید.
اما طبقه مغول خان نه آن بودند : اول ایشان مغول خان است که شوکتی بسزا و جلادتی (2) بی منتهی داشت ، و او را چهار پسر بود اول: قراخان دوم: ادرخان سیم: کرخان چهارم: کز خان و بعد از پدر قراخان بمنصب خانی و مسند جهانبانی متمکن گشت و در زمانش نائره شرك وضلال چندان اشتعال یافت
ص: 140
که اگر پسران سیمین تن در اجابت مسئول پدران آن امر شنیع را جبين (1) قبول بر زمین ننهادندی ؛ هم بدست پدر خون خویش هدر کردندی و از قراخان پسری بوجود آمد که شیر خوردن را سه شبانروز پستان مادر نمی ستد
و از اینروی مادرش همه روز گریسته و همه شب در خواب میدید که آن طفل میگوید . ایمادر تا مسلمان نباشی و بو حدت یزدان اقرار نداری پستان تو نگیرم و شیر نخورم ، ناچار روز بنهانی مسلمان شد و پستان در دهان آن طفل نهاد تا شیر بنوشد و چون یکساله شد، بنا بر آئین ترکان که فرزندان را پس یکسال تمام نام مینهادند قراخان در سرای فرزند حاضر شده طوئی (2) عظیم کرد ، و در تعیین نام وی مشورت کرد، ناگاه آن بچه یکساله فغان برکشید که ، مرا ﴿اغوز﴾ نام نهید، حاضران سخت در شگفت ماندند و او را اغوز خواندند چون بحد رشد و بلوغ رسید، یکی از برادر زادگان را با وی نامزد کرد ، و بحباله نکاح و در آورد و اغوز در خلوت دختر عم را با سلام دعوت کرد اجابت ننمود از او کناره گرفت و با موافقت او رضا نداد چون قراخان پسر را بازن بمهر نیافت، از برادر دیگر دختری نيك منظر گرفته بوی سپرد ، اغوز با زن نو نیز همان معامله نهاد و موافق نیفتاد .
گویند: روزی اغوز خان از شکار باز میگشت دختر اور خانر ابر کنار آب دید که تماشای کنیزکان را میکند، نزديك وى راند و گفت .. میدانی چرا با دختر عم مصاحبت نمیکنم ؟ سبب آنکه ایشانرا بیزدان خواندم و ایمان نیاوردند ، اگر تو با خدای بیگانه نباشی با من آشنائی توانی کرد. دختر گفت .. از اطاعت تو باز نگردم و با خدای ایمان آوردم، اغوز ویرا بزنی بگرفت و عظیم دوست میداشت ، و بمصاحبت آن روز میگذاشت، روزی که باز اغوز در شکارگاه بود ﴿ قراخان﴾ بخانه وی در شد؛ و از دختران برادر پرسید که شما هر دو از دختر اورخان بصباحت سبقت برده اید چگونه است که اغوز از شما کناره جوید و با آن دختر عم سخت
ص: 141
بمهر باشد؟ ایشان فرصت را مغتنم شمرده از اسلام آغوز پرده برداشتند ، و آنقصه ، تا آخر باز گفتند قراخان بر آشفت و گفت : پسر که آئین پدر خوار دارد ، خون او هدر باشد ، وامبرا و لشگریان را احضار کرده ، حال اغوز بایشان بازگفت ؛ و همه را بر قتل او یکدل کرده بر باره (1) نشستند و دنبال اغور گرفتند دختر ﴿اور خان﴾ کس بشکارگاه فرستاده؛ شوهر را از کار آگاه ساخت ، اغوز نیز دوستان خویشرا اعلام کرده سپاهی فراهم آورد و با پدر مصاف داده مقارن ظفر آمد ؛ و قراخان در آن جنگ کشته شد، و سلطنت باغوز خان منتقل گشت چنانکه در جای خود گفته خواهد شد.
چون حضرت نوح علیه السلام در جهان فانی نهصد و پنجاه سال زندگانی یافت همای (2) هوش مبارکش از سرای فریب و نیرنگ بشوامخ (3) دوام و درنگ بر آمد، گویند مردی بزرگ خشم فراخ چشم بود ، بطول قامت و بلندی محاسن معروف و بساقهای باريك ورانها سطبر (4) موصوف جسد مبارك حضرت آدم علیه السلام را در هنگام طوفان برسفینه سوار کرده و بعد از آن داهیه ها پله (5) در ارض نجف اشرف مدفون ساخت و مدفن آنجناب نیز در آن روضه شریف است .
ص: 142
هود علیه السلام که هم الام او را عابر نامیده اند پسر شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است ، در آغاز زندگانی پیشه بازرگانی داشت ، وكفالت معاش بدان حرفت میگذاشت ، سنين عمرش چون باربعین رسید ، رتبت بعثت و رخصت دعوت یافت اهل یونان در نسب مبارکش بقینان نامی قایل شده اند که او پسر ارفخشد است ؛ و اورا قینان ثانی خوانند، و گویند: چون قینان بصد و سی سالگی رسید ، شالخ از صلب وی بوجود آمد ، پس بعقیده ایشان عابر بن شالخ بن قينان بن ارفخشد بن سام بن نوح خواهد بود .
مملکت هندوستان بزرگترین ممالک جهانست ؛ از جهت شمال بأراضی تبت و چین منتهی شود؛ و از سوی شرقی بمحیط شرقی پیوندد، و از جانب جنوب بمحيط جنوبی اتصال یابد و طرف غربیش بحر عمان باشد ؛ شما رخلق آنزمین راهشتاد ملیان تخمین کرده اند عقیده حکمای ایشان در ظهور بنی آدم و قدمت عالم و جلوس سلاطین بنحویست که در صدر این کتاب مبارك قبل از تاریخ هبوط آدم سمت تلفیق (1) یافت.
على الجمله: چنانکه بدان اشاره شد حام بن نوح عليه السلام بامر پدر از سوق الثمانين بجانب جنوب سفر کردن را تصمیم داد در اراضی و حدود جنوبی مقیم گشت. و از وی فرزندان بوجود آمدند که از جمله اول: هند و دویم: سند وسیم : حبش و چهارم: افرنج و پنجم: هرمز و ششم: نوبه بود و هريك بنام خود شهری بر آوردند که بدان نام اشتهار یافت .
ص: 143
اما هند که اکبر وار شد اولادحام بود چهار پسر داشت که اول: پورب و دویم: نبك وسيم: دكن و چهارم: نهر وال نام داشت ، و هر يك بنام خود شهری و دیاری بنیان کردند و دکن بن هند را سه پسر بوجود آمد که اول مرهت و دوم کهز و وسيم تلنك نام داشت و پدر آن ملك را بفرزندان قسمت کرده هنوز آن طوایف که در شهر دکن موجودند از نسل ،ایشانند و نهر وال را نیز سه پسر بود، اول بهروج دویم کنباج سیم مال راح [راج] و نیز امصار و بلاد بنام ایشان آباد شد ، و همچنان از اولاد نبك ملك بنگاله معمور شد و خلق فراهم آمد اما از پورب که ولد ارشد هند بود چهل و دو پسر از او بوجود آمد و در اندک زمانی اولاد ایشان از حوصله تعداد افزون شدند و از میان خود یکی را که ولد اکبر پورب بود منتخب نموده بسلطنت برداشتند؛ و نام او ﴿کشن﴾ بود ، تا در نظام ملك و ملت و توفیر سپاهی و رعیت ساعی باشد پس اول کس که بعد از طوفان در مملکت هندوستان رایت سلطنت برافراشت کشن بن پورب بن هند بن حام بن نوح علیه السلام بود که در تمهید قوانین ریاست و تشیید قواعد سیاست در میان اولاد حام ممتاز بود.
در روزگارش برهمن نام از نسل نبك بن هند پدید شد که بذکاوت خاطر و حصافت رای از ابنای روز گار پیشی جستی و صنعت آهنگری و درودگری و خواندن و نوشتن بر مردم تلقین کردی؛ گویند کشن را جثۀ بغایت جسيم وعظمی بنهايت عظیم بود که هیچ اسب توانایش احتمال رکاب نیاوردی، لاجرم پیلان وحشی را به نیروی دام بدست آورده و رام کرده بر آنها سوار شد و اول شهری که در هند بنا گذاشت شهر بود ، و در عهد او دو هزار قصبه و قریه سمت آبادی پذیرفت، و این سوای آن ﴿کشن﴾ است که هنودش بمعبودیت ستایش کنند . مدت ملکش چهار صد سال بود و سی و هفت پسر از وی باقی ماند.
ص: 144
* جلوس شداد بن واد دو هزار و هشتصد سال بعد از (هبوط آدم علیه السلام بود) (1)
شداد بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح چون دولت شدید ، برادرش سپری شد خود را باستحقاق مالك وملك آفاق دانست ، واكثر معموره عالم بروی مسلم گشت چنانکه پسر برادر خود عالم بن علوان بن عاد را مأمور بفتح ترکستان نمود، لکن از عالم کاری ساخته نشد که اثر آن باقیماند و برادر عالم سنان بن علوانرا با مملکت مصر نامزد کرد؛ وسنان انتهاز فرصت میبرد و تدارک این کار میکرد تا یکصد و بیست و چهار سال پس از انقضای دولت شداد، با مصر آنیم مصاف داده مملکت بگرفت، چنانکه در جای خود مرقوم خواهد شد و برادر دیگر عالم و سنان ضحاك بن علوانرا مأمور بفتح ایران نمود که این قضیه نیز ایراد خواهد گشت.
على الجمله : پادشاهی زبردست و خسروی قویحال بود ، چندانکه هود علیه السلام در پیشگاه حضرتش حاضر شدی و بدولت توحیدش دلالت کردی مظله (2) ضلالت جست تاروزی معروض هود داشت که اگر من بدین تو در شوم و عبادات یزدان آغازم چه جز ایابم؟ هود فرمود: پس از ایمان بملك منان چون وداع جهان کنی ، روضهٔ جنان يابي، وشطرى (3) از خضارت خير المأوى ونضارت (4) طوبی و شرفات قصور و شرافت حور بازراند شداد که صنیع عجب و عناد بود گفت: من در بسیط زمین بهشتی چنین طراز کنم و از خلد برین بی نیاز باشم پس رسولی بنزد برادرزاده خود ضحاک که در آنزمان بر ملك جمشید استیلا داشتی گسیل (5) فرمود: تا از لعل پیکانی و یاقوت رمانی و دراری آبدار و لالی شاهوار وطبله عنبر شهبا و نافۀ مشگ مطرا وصرۀ سیم دهدهی و بدره زر
ص: 145
شش سری (1) چندانکه در مخزن و معدن یافت شود انفاذ حضرت دارد ، وهكذا از اطراف و اکناف عالم طوعاً وكرها محجوبه خزاين ومحفوفه دفاین را در پیشگاه حضور بمعرض ظهور در آورد آنگاه بفرمود تا موضعی دلارام (2) در نواحی شام اختیار کردند و آن عمار تر امشتمل بر دوازده هزار کنگره بر آورده جدران (3) آنرا بزر خالص وسیم خام برافراختند ، و سقف قصور را بستونهای بلور معلق ساختند، صفحات زرناب را بجواهر خوشاب مرصع کرده (4) بر بام و در مرتب نمودند و در بن انهار بجای دیگ جواهر آبدار ریختند و در زمین بجای خاك ، زعفران و عنبر بیختند ، و اشجار را از زر مجوف (5) برآورند و در آنها مشک و عنبر تعبیه کردند، و در روی زمین هر جا زهره جبینی و هاروت آئینی یافتند ، در غرف وقصور بجای غلمان و حور جای دادند تا مصداق ﴿ارم ذات العماد التي لم يخلق مثلها في البلاد﴾. (6) گشت
چون خبر انجام آن شداد بن عاد بد فرجام (7) رسید ، از حضرموت با سپاهی گران متوجه آن نمونه جنان شد، هنوز طریق مقصد نپیموده و بمقصود نرسیده آوازی از طرف آسمان گوشزد وی و همراهان گشت که در نیمه راه بمردند و راه به مطلوب نبردند ، آن عمارت نیز از دیدارها ناپدید گشت
گویند (8) در زمان معوية بن ابی سفیان شخصی در طلب شتر گمشده راه میبرید ناگاه بدانجا رسید ، آن بهشت دنیا را بدید ، چندانکه اهتمام فرمود در درختان آن تصرف نتوانست نمود ؛ از بن جویها قدری جواهر برداشت ، و باز آمده بخدمت معویه صورت حال بگذاشت ، دیگر باره هر چند در طلب آن شتافتند ؛ راه بمقصود نیافتند .
ص: 146
گویند مدت ملك شداد عليه اللعنة والعذاب سيصد سال بود.
از فخشد بن سام بن نوح علیه السلام در سرای پر ملال چهارصد و شصت سال زندگانی یافت و در حیات پدر بزرگوار بدار القرار شتافت ، مدت زندگانی را در خدمت پدر وجد بپایان برد بیشتر از انبیای مرسلین علیهم السلام از صلب وی اوای زندگی افراختند و بهدایت خلق پرداختند.
ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام با اولاد و احفاد در میان حجاز و شام مقام گزید و چون عدت ایشان بعلت توالد و تناسل بسیار شد ، تا ساحل بحر حبشه فرو گرفتند ، و از نمود پسری بوجود آمد و آنرا ارم﴾ مینامیدند ، و از ارم نیز فرزندی آمد که هم عابر نام داشت و در اینوقت قوم ﴿نموذ﴾ از حد شماره زیاده بودند، برای نظم امور و کفالت حال جمهور ﴿عابر﴾ را بسلطنت اختیار کردند ، پس اول کس که در نمود رایت استقلال و استبداد برافراشت، و کار بر سنت سلاطین و خواتین گذاشت عابر بن ارم بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بود، و دویست سال در میان نمود متقلد قلاده (1) سلطنت گشته ، آنگاه در گذشت.
سام بن نوح پانصد سال بعد از طوفان وداع جهان فانی کرد ، و مدت عمر آنجناب ششصد سال بود ، تمامت خلق ایران وطوائف عرب و مردم شام و بربر از نسل
ص: 147
ویند ، اولاد و احفاد بسیار باز گذاشت که ارفخشد که ابوالانبیاست ، وکیومرث که الملوك است ، ولا وذكه فراعنه مصر از نسل ویند؛ وارم که ملوك عماد از احفاد اویند از آنجمله است، وسایر ، نیز در جائیکه سلسله بدو منتهی شود ذکر خواهد شد؛ على الجمله سام ولد ارشد نوح و قائم مقام نوح بودی .
قالع بن عابر چون بحد رشد و بلوغ رسید، زمین را بر قبائل قسمت کرد ، و از برای هر طایفه وجه ارض راحدی فرض نمود تا هر کس باندازه خویش پای کشد و او را قالع نامیده اند، بدان سبب که قالع قاسم را گویند و بر ا در قالع قحطان (1) نام داشت؛ که بیشتر برام ادر اراضی یمن را صلاحیت امصار و اوطان داد؛ و بنیاد مساکن و اماکن نهاد و اختراع ساز جنگ و سلاح نبرد نمود؛ و او اول کس است که پسرش بدو تحيت ملوك فرستاد ، بسخن ﴿انعم صباحا و أبيت اللعن﴾ (2) و يك پسر دیگر هود که برادر قالع قحطان باشد، یقطان نام داشت جرهم (3) که پدر قبیله بنو جرهم است ؛ پسر يقطان است ، و يعرب پسر قحطان (4) ، پس يعرب وجرهم يسرعم باشند على الجمله اول زبانی که آدم و اولادش بدان تکلم میفرمودند.
سریانی بود ، چون حضرت هود بزبانی دیگر تکلم فرمود و نام هود عابر بود ، آنزباترا بنام وی منسوب داشته ، عبری گفتند ، و يعرب بن قحطان ابن عابر چنانکه گفته اند ﴿اول من تكلم بالعربية يعرب بن قحطان بن هود﴾ اول کسی است که بلسان عرب تكلم کرد چنانکه خود گوید :
ص: 148
( شعر )
أنا ابن قحطان الهمام الا قبل *** يا قوم سيروافي الرعيل الاول
أنا البدو في اللسان السهل *** المنطق الابين غير مشكل
(1) و در یمن وارد شد و استیلا یافت، تبایعه یمن از نسل اویند چنانکه در جای خود مرقوم افتد اما جر هم نخست در یمن بود ، و در سخن اقتضایی عرب کرده بعربی تکلم میفرمود ، پس از یمن بزمین مکه روی آورد و در آن ارض مقدس اقامت کرد و چون حضرت اسماعیل علیه السلام در میان بنی جرهم روز میگذاشت ، لسان عرب داشت و قطورای زوجه ابراهیم که او را بعد از فوت ﴿سازه﴾ در حباله نکاح در آورد از این قبیله بود، چنانکه ذکر هر يك در جای خود خواهد شد .
نینس بن نمرود اول چون بعد از پدر براریکه (2) ملکی مستقر آمد ، بتدارك اسباب جهانگیری و تهیه ادات کشور گشانی پرداخت ، بیشتر بلاد و امصار را باستظهار جنود جلادت دثار سخره پیمان و غره (3) فرمان ساخت ، از ظاهرا قلیم هند تا مرکز مملکت مصرتنی نماند که علاقه عبودیتش را عروة الوثقاى نجانشمارد ، يا رقبه خویش را از ربقه رقیتش (4) آزاد پندارد ، چون کوکب جاه و جلال بدرجه کمال رسید، بفرمود تا در کنار شرقی دجله در برابر موصل ، بنیان شهر نینوا را در که مشتمل بر بیست میل طول و یازده میل عرض بود بر آوردند و هزارو پانصد برج كه هر يك شصت و پنج ذرع ارتفاع داشت ، در دوره باره (5) شهر استوار
ص: 149
کردند ، دیوار شهر دا باسی و سه ذرع ارتفاع افراشتند.
چون از انجام اینمرام فراغت یافت سه کرور لشگر پیاده و دویست هزار سوار شماره کرد ، و شانزده هزار عرادها که داسهای قاطعه وصوارم قاضبه (1) بر حدودش بود آماده ساخت ، و بتسخير نواحی ایران و تغورخراسان پرداخت ، و اینواقعه در اواخر عهد جمشید و طغیان او بظهور پیوست که، کار ایران چندان بسامان نبود علی الجمله ﴿ نینس﴾ با آن سپاه ساخته و پرداخته بأرض خراسان تاخت، سرهنگان ایران زمین که حفظ ثغور را معین بودند، در حصن های حصین و قلاع رصين متحصن شده مدت زمانی در حراست حدود کمال اهتمام فرمودند ناگاه ﴿ سمیرامس﴾ نامی که ضجیع یکی از صنادید سرهنگان ایران بود، از ثقب (2) باره و دریچه حصنی که در آن تحصن داشتند مطالعه جمال نینس کرده بشیفت و دل دروی بست ، و از آن پس بانینس نرد موالات باخت ، ومهره مهر شوهر را در ششدر (3) خدیعت انداخت ، وطريق فتح قلعه را بدستیاری رسل و رسائل بحضرت؟ نینس القا داشت ، تا تمامت آنمرز و بوم بمکیدت وی از تصرت سرحدداران ایران بیرون شد، و بنیانی بدان رصانت پی سپر (4) فرسان نیس گشت ، شوهر ﴿ سمیرا مس﴾ چون اینو اقعه باز دانست که زنش با خصم در ساخته و او این نرد دغا (5) باخته، از آن پیش که بدست خصم گرفتار گردد ، از غایت غیرت و ضجرت از خویش دمار (6) بر آورد و سمیرامس بیمنازعتى بمصاجعت نینس مسارعت فرمود ، چنانکه مآل حالش در جای خود گفته خواهد شد ، مدت ملك نينس صد و یازده سال بود.
ص: 150
﴿دى كو كاوشينك شي﴾ بعد از انقراض دولت از خاندان ﴿خون خو كاوتانك ﴾ بر سر بر سلطنت و چار بالش مملکت برآمد وی مردی حکمت پژوه (1) و دانا دوست بود در زمان دولت او حکیمی که اورا جي سورزی مینامیدند ، آشکار شد ، و یکمال حکمت و دانش معروف و موصوف آمد ، چون صفت کیاست خاطر وحصافت رای او گوشزد (دى كو كاوشينك شي) گشت ویرا بپایه سریر اعلی طلبد اشت ، و پیوسته اوقات خویش باوی میگذاشت، و در اکتساب انواع فضائل و اجتناء اثمار معارف خود را از خدمت او معاف نمی پسندید در زمان او طبل و زنگ و درای (2) وضع کردند ، ومدت سلطنتش هفتاد و دو سال بود .
ضحاك پسر علوان بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است، ولفظ معرب ﴿ده آك﴾ است و او را بدان ﴿ده آك﴾ خواندند؛ که خداوند ده عیب بود که در خلق و خلق معین داشت ؛ چه آك ، بلغت عجمان بمعنى عيب است وهم او را ﴿بیورسب﴾ گفتندی زیراکه (3) ﴿بیور﴾ بمعنی ده هزار است و او را ده هزار اسب خاصه بودی نسب وی باکا بر عرب منتهی شود؛ پدرش ﴿علوان﴾ که عجمان مرد اسش [ مراسش] خوانند برادر شداد عاد است ، از ملوك حمير (4) بودی و پایه اقبالش بدانجا کشیدی که خواهر جمشید راکه همال
ص: 151
(1) خورشید بود در سلك ازواج اندراج داده ضحاک از وی متولد گشت پسر خواهر جمشید و برادر زاده شد ادعاد است
على الجمله : چون بحدر شد و بلوغ رسید، و روزگار بساط اقبال جمشیدی در پیچید بفرمان شداد بن عاد با لشگری افزون از حوصله (2) احصا وعداد زمین بابل رادر هم نوردیده چون قضای آسمانی در ناحیه اصطخر نازل شد و جمشید را قهر کرده بجایش بر نشست و باندك مدتی در تمامت ملك جمشید استیلا یافت ؛ معارج ابهت و استقلال استعلا جست چون هفصد سال در حوزه ایران اوای حکومت افراشت و هیچ دقیقه از دقائق جور و اعتساف معاف نداشت ؛ سلعه از منکبش (3) سر بر زد و وجعی در گرفت که بهیچ مرهمی جز مغز سر آدمی ساکن نگشتی چه بسیار مردم بیگناه که نشان نوبت و قرعه شد و مغز شانرا مرهم سلعه کردند هر چند پدرش علوان که مردی حق شناس بود زیرا از ارتکاب ظلم و احجاب منع فرمود مفيد نیفتاد ، تا بتعليم استاد خویش که ساحر و کافر بود ، پدر را از میان برداشت و یکباره خاطر برلوازم جور و اعتساف گماشت.
گویند: هر روز دو مرد را بخوان سالاروی (4) میسپردند تا از مغزشان ر هم کرده تسکین وجع سلعه را آماده دارد و خوانسالار بر آن جوانان رحم کرده مغر سریکتن را با مغز سرگوسپندی توأم کرده از آن مره-م مینمود و یکتن دیگر را رها نموده بد و وصیت میکرد که خود را از دیدار مردم مختفی دار که شناخت تو مایه هلاکت تو و شکنجه ماست لاجرم آن مرد
بنهانی از شهر بیرون شده، در شعاب شوامخ وقلل جبل بسر میبرد ، تازمان معلوم واجل محتوم فرامیرسید، گویند: طایفهٔ اکراد از احفاد (5) آن طبقه اند
ص: 152
على الجمله: چون جور ضحاك بنهايت رسید و مردم بیگناه بسیاری در مداوای وی تباه شدند ﴿کاوه﴾ آهنگر اصفهانیرا که نیز خون دو پسر برسر این کار هدر شد و باجفای پادشاه جابر صابر بود، کرت دیگر پسر دیگر از وی طلب داشتند ، تا هلاك كرده مرهم سلعه مشومه مرتب دارند (1) کانون خاطر کاوه چون کوره حدادان برتافته، بر آشفت وضحا کرا دشنام گفت و آن پوست پاره که دفع گزند شراره را ، برمیان بسته داشت ، بر سر چوبی کرده بر افراشت و از جور ضحاك فریاد برآورد ، و سخت بنالید مردم که از تراکم اجحاف (2) و تصادم اعتساف بستوه بودند ، در گرد وی انبوه شدند ، (3) مخيم ضحاک در آنزمان دامن دماوند و اطراف طبرستان بود کاوه از اصفهان ساز سپاه کرده و چون شیر گزند یافته ، بزمین ری شتافت ، و فریدون بن اتقیانرا که مادرش فرانك در زاویه خمول بشیر گاو میپرورد ، برآورد و بسلطنت نصب کرد و از آنجا متوجه دماوند شده، باضحاك حربي سهمناك در پيوست ، و اورا دستگیر کرده دست بر بستو در جبل دماوندش دست فرسود قید و بند ساخت ، و در پس از چندی جهان از لوث وجودش بپرداخت : مثله کردن و تازیانه زدن و بردار کشیدن از اختراعات ویست ، مدت ملكش هزار سال بود.
جندع بن عمر والد بيل بن ارم بن نمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بعد از وفات عابر بن ارم بن ثمود در ساحت حجر (4) که در میان شام و حجاز است ، بر سریر سروری نشست ، و بر جمیع قبایل نمود فرمان گذار گشت ، گفتارى نيك و كرداری نیکو داشت ، و هرگز جانب عدل و انصاف فرو نگذاشت
ص: 153
هنگامی که حضرت صالح تشریف نبوت یافت ، وبدعوت آل نمود شتافت ﴿جندع﴾ باوی ایمان آورد و پیروی حضرت صالح کرد، مدت ملکش یکصدو نود سال بود ، وی آخرین ملوك نمود است .
﴿سميرامس﴾ (1) چون بحباله نکاح نینس بن نمرود اول در آمد ، مدتی کار بکام گذاشت و روزگاری خاطر بگردش جام و صرف مدام گماشت ، آنگاه حامله شده نی نیاس از وی متولد گشت ، و در خدمت ﴿ نينس ﴾ نيك معتبر و مؤتمن آمد پس روزی از شوهر مسئلت کرد که : پنجروز سلطنت خویش را بمن گذار ، و کناره باش تا وظیفه حکومت را چنانکه باید بگذارم و در انجام مهام انام سخت بکوشم و چون پنجروز بنهایت رسید ، باز کسوت خویش پوشم وزمام ملك بملك سيارم چون مسئولش در حضرت نینس مقبول افتاد و با شباك خديمت أن آن مهم مهم بودیعت گرفت ، چندان در افضال طريف وتالد (2) ببكر و خالد و تبذير شوك و تمر بزيد و عمر و پرداخت که قواد سپاه و زعماء در گاهش در این مدت قليل بر نینس تفضیل نهادند ، آنگاه با خلق یکدل و یکجهت شد ، و نینس را گرفته در ورطه حبس و بند گرفتار ساخت ؛ و پس از چند روزی جهان از وجودش بپرداخت و خود رایت استبداد و استقلال بر افراخت و در اندک زمانی بر چار بالش سلطنت متمکن گشت.
از آن پس همت ملوکانه بر جهانگیری مقصود نمود و از شهر نینوا و بابل حکم بر اجتماع مردان مقاتل داده يك كرور سواره و شش کرور پیاده آماده فرمود ، وتسخیر مملکت هندوستان را و جهت همت ساخته ، بسرعت صبا و شتاب شهاب تا کنار رود پنجاب آمد ، ، و جسری بر آب استوار کرده عبور نمود و در آن عبره
ص: 154
صد هزار مرد مقاتلش بهره بحرفنا آمد و خاطر او هیچ شاغل آن ماجرا نشده ، ملتفت این غایله نگشت و از آنرو دلاخ (1) چون سیل بر گذشت سرهنگان حدود هندوستان که از جانب ﴿ کشن ﴾ مأمور بحفظ ثغور بودند ، چندانکه مراجعتش را ضراعت (2) بتقدیم رسانیدند، مفید نیفتاد ، ناچار مراتب حال را در حضرت کشن معروض داشته و خاطر را بر تجهیز لشگر و ترتیب سپاه گماشتند و چون امکان مقاتله وصورت مقابله با سپاه ﴿سمیرامس﴾ در نظر فارسان هندوستان در عقده محال مینمود حیلتی اندیشیدند ، و چندانکه سمیرامس تصمیم مصاف ساز میکرد ، و طی مسافت میفرمود ، ایشان مراحل و منازل را از علوفه و آزوغه [ آزوقه ] (3) تهی کرده و اپس میشدند تا کار قحط و غلا بالا گرفت و آثار ضعف و تکسر برسپاه سمیر امس استیلا یافت ، ناگاه مرکز دایره مملکت محل تلاقى فئتين (4) و مجمع مبارزان فریقین گشت ، هندیان یکباره دل بر مرگ نهاده مصاف دادند، جنگی عظیم و نبردی شگرف افتاد ، بیشتر از مبارزان طرفین عرضه دمار و بهره هلاك گشتند و خار و خاشاك را بخون پاك آغشتند، ناگاه راجه (5) هند از قلب سیاه مرکب مردی بر انگیخته با سمیر امس دو چار شد ، و دوزخم منکر بر سر او زده ویرا هزیمت کرد.
سمیر امس ناچار عنان بر اهوار سپرد و از مهلکه هیجا باستظهار باره بادیا (6) جان بدر برد و در هیچ جا مجال درنگ نیافت تاچون باد از آب پنجاب برگذشت ، و آن هزیمت شدگان که باوی همراه بودند، از آب بکنار آمدند، آنگاه بفرمود : جسر را از آب برگرفتند تا از تعاقب دشمن ایمن ماند ، عددی کثیر از لشگریانش که بدانسوی آب ماندند ، بدست اعدا پایمال گشتند .گویند يك تلك از آنسپاه را
ص: 155
بسلامت باز آورد و از آنجا بشهر بابل آمده در مقر سلطنت اقامت کرده.
دیگر باره چون چندی آرامش گزید و آسوده نشست، دل در هوای صحبت پسر خویش بست و اوراب مضاجعت خود ترغیب فرمود، نی نیاس از شناعت و فضاحت اینکار پرهیز نمود و تن بدین قباحت در نداد ، که با مادر خویش هم بستر شود ، و کار پدر با وی پیش گیرد لکن سمیرامی چون شیفته جمال سمیر امس چون شیفته جمال پسر بود ، از وصال وی نمی شکیفت (1) علی الجمله چندان طریق الحاح سپرد ، که پسر خون مادر را مباح دانست ، خنجری بروی زد و بحکم تیغ جان از دست وی بدر برد مدت ملك سمير امس كه باسم نیابت پسر سریر و افسر داشت چهل سال بود.
حضرت صالح علیه السلام پسر جابر بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح است ، همانان مود بن عابر را دو فرزند بود ، یکی ارم نام داشت دیگری جابر از ارم عابر بوجود آمد و سلطان قوم نمود شد، چنانکه شرح حالش مرقوم افتاد ، و از جابر صالح علیه السلام بعرصهٔ شه و دخرامید، و این قبیله که از اولاد مود بودند هم نمود نامیده شدند علی الجمله قبیله نمود در ولایت ﴿حجر﴾ که میان حجاز و شام است مقام داشتند و هم اکنون خانه های ایشان را که درون احجار پرداخته اند برقرار است، و آنکسان که سفر حجاز کرده اند غالباً دیده باشند ؛ با سقف های کوتاه و درهای کوچک است؛ از انقرارخانه های ایشان باندازه خانه های مردم اینزمان بوده ، و مقدار قامت و عظم اجسامشان نیز از این خلق زیادتی نداشته.
علی ای حال بعد از هلاك عاد اولی بصر صر عقیم و هبوب رياح عاصف وقاصف وازهاق (2) ارواح منافق و مخالف بعضی از این جماعت رفتند و درجای ایشان از ریگستان
ص: 156
﴿احقاف﴾ منزل گزیده؛ عمارت کردند و اقامت نمودند ، و بعبادت اصنام اقدام فرمودند ، حضرت صالح الملا که باعا بر بن ارم که پادشاه وقت بود ، سمت عمزادگی داشت ؛ مردی مو ال و صاحب منال بود، و از بدو حال بزیور تقوی وصوف و بحليه ورع و پرهیز معروف ، پس از چهل سال کسوت بعثت و تشریف نبوت یافته ، بدعوت ایشان شتافت و بعد از مدتی جز معدودی معد صلاح وصواب نیامد؛ آخر الامر صناديد آنقوم عنود (1) ایمان بحضرت و دو درا از حضرت صالح ، مجزی لائح (2) خواستند و گفتند شتری بسیار موی بزرگ شکم که ده ماهه آبستن باشد ، از سنگ خاره (3) برآر، بشرط آنکه در حال بار بگذارد ، تاما ایمان آوریم، حضرت صالح این معنی را پذیرفته ، خلق را اعلام داد تا یکباره از شهر برو نشده بنزد کوهی که برکران (4) شام بود آمدند ، آنگاه از حضرت کردگار مسئلت کرد که، اتمام حجت را بر آن خلق نابکار چنان صورتی آشکار فرماید، ناگاه مردم چنان دیدند که کوه چون زنان حامله فغان کرده و از میان آن شتری بیرون آمد که صد ذرع طول جنه داشت ، وصد ذرع عرض اندامش بود، و هر قائمه از قوائمش با صدو پنجاه ذرع مسافت میجست ، و در زمان ، آبستن و ارناله کرده بار بنهاد و بچۀ قریب بضخامت خود بزاد و هم در زمان، اکل گیاه و شرب مياه را روي با تلال و ارباع (5) آورده و با چنین معجزه باهره مردم ایمان نیاوردند و طریق کفر و ضلالت سپردند ؛ آنگاه حضرت صالح قوم نمود را بر عایت ناقه وصیت نمود و بفرمود که ﴿برکه﴾ را که آبگاه قوم و مورد مواش (6) واغنام بود روزی خاص ناقه دانند و روزی سایر چهار پایانرا باز گذارند بمفاد:
﴿هذه ناقة لها شرب ولكم شرب يوم معلوم﴾ (7) سی سال بدین منوال در میان قوم
ص: 157
ظلوم ببود، چندانکه آب نوشیدی شیرش دوشیدند و از وی منتفع شدند.
چون ﴿دى كوكا وشينك شي﴾ وداع جهان نموده بسرای دیگر انتقال
فرمود ، اولاد اوصلباً بعد صلب دویست و هفتاد و هشت سال
بر سریر دولت و اقبال متکی بودند و باستبدا در استقلال حکمفرمانی میکردند ، عدد ایشانرا هشت تن گفته اند ، که تمامت چین و تبت و ختا و ماچين را ملك با تمكين بودند ، لكن نام شان در هيچيك از كتب مضبوط و مسطور نیست.
مرتدین شداد بن عباد مردی نیکخوی و پاکیزه نهاد بود ، در زمانی که شداد رایت استبداد می افراخت و از اجابت دعوت هود گردن می می پیچید، مرند بعنایت ایزدی طریق هدایت یافته نهانی با هود علیه السلام ایمان آورد و روی از توجه با اونان و اصنام بر تافت و بعبادت حی لا ینام قیام نمود ، و چون از پدر هراسناك اسناك بود ، ایمان با یزدان پاك را مخفی میداشت، از آن پس که شدا دیدار البوار قرار گرفت و مرند بجای پدر استقرار یافت، ایمان خویش آشکار کرد و همواره در مرز بوم (1) احقاف در تشیید قوانین عدل و انصاف مساعی جمیله معمول داشت ؛ و هم در حيات هود علیه السلام بدرود جهان فانی کرده بسرای جاودانی شتافت و پس از ون فرزند اکبر وار شدش عمرو بن مرند چند روزی در ضبط لشگر و بسط کشور روز گار برده در گذشت و پسر او قيل بن عمرو بن مرند که ولیعهد پدر بود زمام مهام ا نام گرفت ، و مدیر امور خاص و عام گشت ، در زمان او عادیان بفرونی از عدت
ص: 158
گذشته و تکبر و تنمر (1) را زیادت کردند چندانکه هود ايشانرا برب الودود دعوت کرد اجابت ننمودند ، و بر کفر و ضلالت افزودند، تا بنفرین آنحضرت بصرصر عقیم عرضۀ هلاك شدند چنانچه در جای خود گفته شود؛ مدت ملك مرتد و عمر و بن مرشد وقيل بن عمر و چهل و چهار سال بود.
نی نیاس بن نینس بن نمرود اول بعد از سلطنت مادر وارث ملک بدر گشت وی معاصر حضرت ابراهیم ( عليه التحية والتسليم بوده ) و او را نمرود ثانی گویند ، باتفاق ائمه مورخين ، اكثر ملوك روی زمین ﴿نی نیاس﴾ را بتعظیم و تمجید تمکین میدادند، و او از غایت تنمر و تکبر تمثالها بصورت خویش پرداخته خلق را بپرستش آن صور مامور ساخت و مردم نیز بعبادت آن تمثالها قیام نموده عبده اوثان و اصنام گشتند روزگاری دیر باز بدین برگ و ساز روز میشمرد و بساط مملکترا بکام هوا و هوس میسپرد.
تا روزی خلید بن عاص: که از منجمین حضرت ، سمت امتیاز و اختصاص داشت ﴿نی نیاس﴾ را بخلوتی دعوت کرده و صورت اینحال را از پرده باز نمود و گفت از اقتران نجوم چنان معلوم میشود که امسال در این بلد وادی کسوت وجود پوشد و بعرصه شهود آمد ، که پس از بلوغ بفنون ، کمال پروردگان دولت را قرین ذلت سازد ، و برداشتگان سلطنت را به نشیب مسکنت اندازد ﴿نی نیاس﴾ پس از اصغای اینمقال ، مثال (2) داد تاهر نطفه که از اصلاب آباء در ارحام امهات قرار گیرد ، زنان قابله اش در پردۀ مشیمه (3) کسوت وجود برد رانند و هر ماده که از قالب قابلیت ، کسوت ، صورت جسمیه پذیرد ، مردان مقاتلش در انقسام وجود اثبات جوهر فرد بتقدیم رسانند،
ص: 159
در انجام این مهم صدهزار طفل رضيع ضجيع اجل گشت ، و عاقبت انجاح مرام مهمل ماند ، چه غرض از اراقت این دماء (1) قتل خليل الرحمن بود و آنحضرت الملك منان خط امان داشت؛ چنانکه عنقریب عرضه بیان گردد.
گویند: چون نمرود از قتل حضرت خلیل مأیوس شد، معادات یزدان جلیل میان بربست و بفرمود : در زمین بابل مناره بلند بر آوردند که با ستاره همدوش و باسپهر (2) هم آغوش بود، پس بر آن بر آمد که با خالق سموات مبارات (3) نماید، بعد وستاره را با نشیب زمین و ذروه (4) مناره بيك مقدار یافت پس خجلت زده آمد و روز دیگر آن بنای عظیم در افتاد و آوازی چنان هائل بگوش اهل بابل رسید که از هوش بیگانه گشتند و چون بخود باز آمدند ، لغات خویشتن را فراموش کردند و از آن تبلیل (5) که در السنه ایشان پدید آمد آن بلده را بابل نامیدند، و از آن تشتت و تفرق لغات نوزده زبان در میان اولاد سام پدید شد ، و در میان اولاد حام هفده زبان رایج و متداول گشت ، و اولاد یافت و شش زبان تکلم کردند
بنصر بن حام بن نوح علیه السلام بعد از تشتت السنه و تفرق ،امکنه با اولاد و احفاد از ارض بابل باد بر بست و در مرز و بوم مصر باربر ست و در مرز و بوم مصر منزل گزید ، ویراچهار پسر بود اول مصر صر ائیم که او را (مصر ومنس) نیز نامیده اند ، دوم: فت وسیم: کنعان و چهارم: چس نام داشت. بعد از چندی که در مرز مصر بمعارج استعلا استیلا یافت ، ملك مصر را بر فرزندان قسمت کرده هر يك از اولاد را يك از اولاد را بهره داد ، جهت مغرب مصر
ص: 160
را بچس سپرد ، و طرف جنوب را به ﴿فت تفویض کرد ، و كنعانرا بنام كنعان خواند گذاشت، و بفرمود تا دیگر فرزندان از رای ﴿مصرائیم ﴾ انحراف نجویند ، و در حضرتش طریق خلاف نپونید، پس مصر اثيم باستقلال ملك مملكت وصاحب سلطنت گشت، و او اول: پادشاه است که در مصر مالك تاج و گاه شد (1) در میان مردم آئین خداپرستی و رسم قربانی آورد و مصر ائیم را نیز چهار پسر بود: اول را قفط و دویم را شمعون و سیم را اتریب و چهارم را اضاء مینامیدند اکبر و ارشد اولاده صرانیم که از پدر ولایت عهد داشت ﴿فقط﴾ بود که اقباط مصر منسوب بدویند و هم او را ﴿بوزیریس﴾ خوانده اند.
على الجمله از مصرائیم بوزیریس رایت پادشاهی بر افراخت ، وشهر سیب را ساخته پای تخت کرد ، و چون او در گذشت اسیماندیس ، بجای پدر پادشاه گشت ، و در عهدوی مردم از
اطراف جهان گروه گروه ، متوجه مصر شده جمعیتی با نبوه فراهم ، و ﴿ اسیماندیس ﴾ پادشاهی بزرگ شد. چنانکه بیست هزار سواره و چهار صد هزار پیاده ساز داده، وقتی بطرف مشرق بر اندر تا حدود خراسانرا خوار ، و آسان بگرفت ، او نیز چون بار بست پسرش ﴿یخاریس﴾ بر سریر سلطنت نشست ؛ وی پادشاهی با سطوت و خسروی باند همت بود؛ بفرمود تا در کنار نیل شهر منف را ، که بلغت قبطی منافه گویند بنیان نهادند، با غرفات رفیعه و شرفات منیعه (2) و بيوت ممهده و بروج مشیده و (کلا) را با سنگ رخام (3) بانجام رسانیدند ، و چهار نهر عظیم در میان شهر جاری ساختند؛ که هر چهار در زیر سریر ﴿بخاریس﴾ با هم پیوسته شدی؛ و در جریان آمدی ؛ و با اینکه دورۀ باره شهر ده فرسنگ مساحت داشت ، در ساخت آن بنا جدران قصور و دور متصل بودی ، چنانکه آثار آن بنا که در سه فرسنگی فسطاط (4) بنیان داشته ؛ تاکنون منظور نظر
ص: 161
نظاره کنندگانست ، و تا غلیه اسکندر آن ، و تا غلبه اسکندر آن شهر پایتخت سلاطین مصر بوده ؛ بالجمله: چون این بنا بیایان آمد بخاریس، بفرمود تا در دو طرف آن شهر دو استخر عظیم حفر کردند که هنگام طغیان آب نیل آن بنا مسیل بلا نشود، و مورد فضول میاه آن دو استخر باشد ، بعد از انجام کار شهر و اتمام حفر نهر ، بخاریس نیز بخواری ،بمرد ملك بفرزندش ﴿میریس﴾ سپرد ومیریس چون بعد از پدر پادشاه و صاحب تاج گاه گشت بفرمود تا از برای حفظ شهر در خارج بلده استخری عظیم حفر کردند؛ که تاکنون به ﴿بحیره﴾ میریس مشهور است و در این فرخنده عهد که یکهزار و دویست و پنجاه و هشت سال از هجرت نبوی میگذرد محمد على پاشا بحيرة مذکوره را اصطخر کرده و بعمارت آورده ، تا در طغیان آب نیل سر شار شده ؛ بکار حرث و زرع آید، چنانکه در جای خود گفته خواهد شد (انشاء الله تعالى) على الجمله ، مدت ملك مصر ائیم و اولادش دویست و چهار سال سال بود و بعد از میریس ملک مصر بدست اولاد عاد افتاد چنانکه عن قريب مرقوم شود بعون الله تعالى.
حضرت هود علیه السلام از آن پس که بکسوت نبوت متحلی ،گشت در میان قوم عاد بنیان دعوت نهاد ؛ و هر چند ابلاغ :
﴿أبلغكم رسالات ربى وأنا لَكُم نَاصِحُ أَمين﴾ (1) كرد جز : ﴿إِنَّا لَنَظُنُّكَ من الکاذبین﴾ (2) از قوم عنود جواب نشنود و این طبقه قبیله عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بودند که بنص كلام الله تعالی موسوم بعاد اولی اند ، و پادشاه عاد اولی در اینوقت قیل بن عمر و بن مرند بود که شرح حالش مرقوم شد و عادثانی باز
ص: 162
ماندگان این طبقه اند ، که معاصر صالح پیغمبر علیه السلام بودند.
على الجمله: چون حضرت هود از اصلاح حال آنقوم عنود مأيوس و ملول شد ، بحكم قادر قاهر آن قاطنين (1) احقاف که از (دهنا و ببرین ) را تا یمن وحضر موت مصدر اعتساف بودند، هدف سهام نفرین هود گشتند ، نخست آب باران که آیت رحمت یزدانست از ایشان منقطع شده هفت سال بیلای قحط و غلا مبتلا گشتند ، مع ذلك اصغاى نصائح هود نمیفرمودند ، چون کار ایشان سخت و صعب افتاد ، لقمان الاکبر که ذکر آن در جای خود خواهد شد ، و مرتد بن عفير وقيل بن غفر و لقيم بن هزال وجهلة بن عفیری (2) و جمعی دیگر از بزرگان قوم را برای دعای استسقا روانه مکه مکرمه نمودند و در آنوقت اولاد ﴿ طسم بن لاوذ ﴾ برادر ﴿عملیق﴾ و اولاد جديس بن عابر بن ارم بن سام که هم از عرب عادیه اند ، در یمامه که آن هنگام ﴿جو﴾ نام داشت، مقیم بودند، و اولاد عمليق بن لاو ذبن سام بن نوح علیه السلام در میکه اقامت داشتند، چنانکه از مقولات عملیق است ، که هنگام عزیمت مکه گوید :
شعر
لما رأيت الناس في تبلبل *** و سار منا ذو اللسان الاطول
فسرت طراً بالسواد المنهل *** نحن يمين الشمس في تمهل (3)
ذكر اولاد و احفاد ایشان هر يك بجای خود مذکور خواهد شد.
على الجمله رؤسای قوم عاد وارد مکه شدند و در آن زمان امارت عمالقه با معوية بن بكر که هم از جانب مادر با عادیان خویشی داشت ، مقرر بود ، بوسیله این قرابت بزرگان عاد بخانه معوية بن بكر نازل شده اقامت کردند ، و
ص: 163
او ما يحتاج خويشانرا از شراب مروق و نزل مهنا مهیا ساخته هیچ دقیقه از دقایق مهمان نوازی فرو نگذاشت بزرگان عادچون از بلای قحط و تنگی رسته ، به بساط ناز و نعمت پیوسته بودند ، از تعب یاران و طلب باران فراموش کردند و در لهب و لعب کوشیدند ، معویه با خود اندیشید که اگر ایشانرا از این غفلت آگاه سازم نباشد که حمل مهمان نوازی بر من گران دانند ، پس شعری چند متضمن بیچارگی و درماندگی عادیان موزون نموده، بدو كنيزك مغنيه خود که ایشان را جرادتان میگفتند بیاموخت و ایشان در هنگامیکه بزرگان عاد در نشاط مستی و شور شراب بودند، انشاد (1) فرمودند. ناگاه بخاطر آن جماعت در آمد که اينك یگماه است در خانه معويه بطعام و طرب پرداخته و تعب یاران وطلب بارانرا فراموش ساخته پس متأسف و متلهف (2) شده. بعزم تقدیم دعای استسقا برخاستند ، لقمان و مرند که در باطن با هود بودند؛ گفتند تا عادیان با پیغمبر خدا ایمان نیاوردند ؛ از بلای غلا رها نشوند ، و بیتی چند انشاد کردند که نخستین آن ابیات اینست
شعر
عصت عاد رسولهم فأمسوا *** عطاشاً لاتبلهم السماء (3)
چون قوم ایمان مرند و لقمان را بدانستند از ایشان کرانه جسته برای (4) دعای باران بر که آن زمان بجای ساخت خانه کعبه بود ، بر آمدند و مراسم قربانی معمول داشته دست بدعای استسقا بر افراشتند مقارن این حال سه قطعه ابر در هواهویدا شد ، که یکی سرخ و دیگری سفید و سیاه بود ، و هاتفی آواز داد که ای قیل هر یك از این قطعات ابرخواهی برای عادیان اختیار كن. یکی از ایشان گفت
﴿أخذت السحاب السوداء فانها كثير الماء﴾ (5) باز شنیدند که ها تفی
ص: 164
میگوید : ﴿اخذت رماداً لا يبقى من آل عاد أحداً ولا يترك والداً ولا ولداً﴾ (1) پس آن قطعه ابر سیاه بطرف عادیان روان شد ، وقوم عاد آن عذاب هائل را سحاب وابل (2) دانسته ، بمنطوقة :
﴿فلما راوه عارضاً مستقبل او ديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا﴾ خوشدل شدند و از کریمه ﴿بل هوما استعجلتم به ريح فيها عذاب أليم﴾ (3) غافل بودند اول کسی که آثار عذاب از آن سحاب مشاهده کرد، زنی مهدو﴾ نام بود که چون چشمش بر آن افتاد دیوانه وار نعره زده از هوش بیگانه گشت و چون بخودد آمد گفت: آتشی ملتهب و جمعی مهیب میبینم که بسوی ما می آید .
چون هود علیه السلام آثار نزول عذاب بدید با چهار هزار تن از موحدین و مؤمنین از میان قوم بیرون شد بر یکسوی رفت ، ومتابعین را بر یکجای بداشته خطی با سر انگشت مبارك بر گرد ایشان کشید تا از آسیب باد در حفظ رب العباد باشند ، آنگاه طاغیان صراط المستقیم بصر صر عقيم مصداق : (ما تذر من شبي أنت عليه إلا جعلته كالرميم ) (4) گشتند : در زمانیکه از سيرفلك منكوس (5) ماه و زحل منحوس بود ، هفت شب و هشت روز زمین مهب عواصف و هو امصاف قواصف بود ، حصنهای حصین و عمارات رصین را آن باد بنیان کن چون توتیا نرم کرده (6) ذرور دیده هوا ،ساخت از مساکن آثاری و از سکنه دیاری نماند حضرت هود با چند تن که بدو پیوسته بود از آن داهیۀ دهیا گویند مبدأ هبوب رياح اول ماه شوال مطابق اول ايام برد العجوز بود و بدان جهت آن ایام
ص: 165
را برد العجوز گفتند که عجوزه در آن چند روزه مسکنی در زیر زمین مرتب داشته پنهان بود - در روز هشتم باد در آنجا نیز ره کرده او را هلاک ساخت.
بالجمله آن جمع که از برای استسقا در مکه بودند - پس از فراغت از کار دعا شبی شتر سواری را دیدند که بشتاب از طرف زمین عادیان میآید ، و را خوانده سئوال کردند که چه کسی و از کجامی آئی ، گفت من یکی از قوم عادم که از دیار خویش آمده بمصر میروم و شرح حال و هلاك آن اشرار باز گفت ایشان ملول و مأیوس گشته از قادر قهار در خواست نمودند که این زندگانی برما دشوار است ما را یکسان خود ملحق ساز و مسئولشان در حضرت حق جل وعلا مقبول افتاده در حال به بئس المقام انتقال کردند.
قوم عاد بعد از آنکه با هود از در لجاج و عناد بیرون شدند، و بغضب پادشاه قهار گرفتار گشتند، و عرضه هلاك و بوار آمدند وقيل بن عمر و بن مرتد که پادشاه ایشان بود نیز بطوفان صر صر عقیم به بئس المقر مقیم شد معدودی از ایشان باقی ماند چندی بی سر و سامان زیستند آنگاه دیگر باره مجتمع شده عمرو بن عامر که پسر زاده قیل بن عمرو بن مرند بود بسلطنت برداشتند و در ظل حمایت او روز گذاشتند عمرو بن عامر چندی در میان عادیان نافذ الفرمان بود، آنگاه زمان معلوم و اجل محتوم امانش نداد.
ناچار طبل رحیل کوفته بسرای دیگر شتافت پسرش ابو نعامة بن عمرو که پدر را ولیعهد بود ، در مهد حکومت استقرار یافت و پراکندگان عادیانرا فراهم آورد و سلطنتی بسزا کرد، او نیز زندگانی در از نداشت ، مرگش فرا رسید و رخت بدیگر سرای برد ، چون ﴿ابو نعامه﴾ را پسری شایسته سلطنت نبود، پسرعم وی ذوسلم بن شدید بن ثابت بن قيل بن عمرو بن مرتدین شداد بن عاد سلطان سلسله وقائد قبیله گشت ، وی مردی
ص: 166
دایر و دشمن شکار بود که نبرد شیرانرا بشمار نداشتی و تندی تمساع (1) را بمزاح شمردی، لکن چون او را عدتی نبود آثار حدتی نتوانست نمود ، لابد پای در دامن پیچید ؛ تارخت بزاویه عدم کشید. بعد از وی پسرش عمر و بن ذوسلم ، صاحب تاج وعلم گشت ، وسلطنت قوم عاد بروی مسلم شد در زمان او دیگر باره قوم عاد ویحال شدند، و بکثرت افراد و اموال معروف گشتند و در کفران نعمای یزدانی طغیان ورزیدند تا عمر و بن ذى سلم كه آخرين ملوك عاديا نست وداع جهان گفت دیگر در اولاد شداد کسی که ملکات ملکی پیشنهاد کند و انتساق امصار و بلاد را شایسته باشد نبود لابد مردم انبوه و انباز (2) شدند و پیریرا در میان خود بسلطنت اعزاز نمودند ، و او بماند تا بدست صالح ایمان آورد، چنانکه عن قریب عرضه بیان گردد . و از جلوس عمرو بن عامر تا انقراض دولت عادیان بدست صالح هفتاد و هفت سال بود.
﴿مهاراج بن کشن﴾ بعد از پدر صاحب لشگر و کشور گشت، جهانبانی بزرگ و سلطانی سترك (3) بود چنانکه در مملکت هند او را در ازای جمشید و فریدون مینهادند، چون بر سریر سلطنت متمکن گشت اولاد پورب را بر انتظام لشگر و انتساق کشور گماشت و فرزندان بر همن را بتدبیر ملکی و امر خطیر وزارت باز گذاشت و در تربیت اهل پیشه و حرفت و ترتیب ادوات حرانت و زراعت ، چندان مواظبت نمود که بیشتر مملکت هندوستان خضارت باغ و بوستان گرفت و بلده ﴿بهار﴾ را که رشگ بهار خانه چین است ، بفرمود تا بنیان کردند، و به اماکن و مساكن ومجالس و مدارس و معابد و مساجد معمور و پرداخته آوردند طالبان علم و پژوهندگان دانش را در اطراف عالم طلب داشته در آن مدینه متمکن و متوطن ساخته و از برای هر يك مرسومی جداگانه
ص: 167
و وظيفه عليحده مقرر فرمود ، وسناسی و جوکی و برهمن (1) بروساده (2) افاده و استفاده استظهار تمام یافتند، بث حكم (3) و نشر علوم بكمال رسید ﴿راتهو﴾ و ﴿چوهان﴾ و ﴿پوار﴾ و امثال ایشان که از زعمای سپاه و بزرگان اقوام بودند، اسامی ایشانرا از برای اقوام علم کرده ، هر قوم را بنام صاحب آنقوم ساخت ، و﴿راجه تلنك﴾ ﴿پیکو﴾ و ﴿ملبار﴾ را که از عظمای مملکت بودند ، بحفظ ثغور (4) و حکومت جزایر برگماشت ، و سپهسالاری سپاه هند به (مالچند) که مردی دلاور و خردمند بود باز گذاشت، گویند مالچند سپهسالاری باشکوه بود، چنانکه مملکت (مالوه) باسم وی معروف است ، وقلعه (كواليار) و میانه از مستحدثات اوست ، بیشتر وقت در (کوالیار) اوقات گذرانیدی ، و كلاوتان را که در علم راك كه موسیقی اهل هند است استاد زبردست بود، از تلنگانه و دکن، آورده، در قلعه کوالیار با خود بداشت، چنانکه در کوالیار از نسل او بسیار شدند و این علم در آنجا شایع شد فی الجمله : در آخر عهد مهاراج برادر زاده اش از وی رنجیده بزابلستان آمد ، و در آنوقت پادشاه ایران ضحاك بن علوان ،بود، لكن فرمانفرمای زابلستان (گرشاسب ابن اترط بن شم بن تورك بن شیداسب بن ربن جمشید) بود و این گرشاسب عم نریمان است، چنانکه در جای خود گفته شود ، و چون برادر زاده مهاراج باوی پناه آورد ، گرشاسب اعانت او را فرض شمرده با سپاهی بزرگ متوجه هند شد و در پنجاب با الچند سپهسالار مهاراج جنگهای مردانه کرده ظفریافت ، و بمملکت هندوستان در آمده اکثر مملکت (مهاراج) را عرضه تاخت و تاراج فرمود مهاراج ناچار شده پاره از مملکت خویش را با برادرزاده تفویض فرمود ، و او را از خود راضی نمود ، و گرشاسب را با فضال زروجواهر آبدار واحسان تحف و طرایف (5) بیشمار خرسند ساخته، التماس داشت که : بمملکت خویش
ص: 168
رجعت فرماید و گرشاسب ملتمس ویرا بپذیرفته بحضرت خویش باز آمد لکن این فتنه علت فتور (1) شوکت و جلادت مهاراج گشت، چنانکه فرمانگذاران سنکلدیب و ﴿كرمانك﴾ جمعیتی فراهم کرده شیورای را که از جانب مهاراج بن کشن حاکم دکن بود ، هزیمت داده شهر دکن را فرو گرفتند ، شیورای بحضرت مہاراج آمده صورت حال را باخداوند تخت و تاج باز گفت پادشاه از این معنی در خشم شده فرزند اکبر خویش را با سپاهی بیمر (2) و پیلان کوه پیکر بفتح شهر دكن وقلع و قمع دشمن مأمور ساخت.
شیورای با چنین مردان رزم آزمای (3) متوجه دکن گشت ، زمینداران دکن بعد از اصغای اینخبر سپاهی عظیم ساز داده باستقبال دشمن از شهر بیرون شدند و لشگر مهاراج را آماج سهام و فسان حسام (4) ساخته در هم شکستند در میان گیر و دار پسر مهاراج زخمدار شده بدار القرار شتافت و شیورای با بقیة السيف طريق هزیمت سپرده بحضرت سلطنت آمده و صورت قضیه را با مقربان در گاه میان گذاشت پادشاه چون شیرگزند یافته برتافت (5) و از پی چاره کس بطلب مالچند سپهسالار فرستاده دیرا بدرگاه آورد و تقدیم این خدمترا باوی مفوض کرد و او گزیدگان سپاه را بهمراه برداشته ظاهر دکن را مضرب خیام ظفر احتشام ساخت و روزی چند بازمینداران دکن مصاف داده مخالفین پادشاه را با تیغ (6) خارا شکاف کیفر فرمود و دیگر باره تخت و تاج مسخر مهاراج گشت و تا غایت هفصد سال بدولت و اقبال بریست از وی چهارده پسر بوجود آمد و بهتر و مهتر آنجمله (کیشو راج) بود او را بجای خود ولیعهد ساخته جای پرداخت.
ص: 169
چون قوم عاد بفرمان یزدان پاك بهرۀ دمار وهلاك گشتند و منزل و مقام ایشان عرضۀ انمحاوانهدام (1) شد حضرت هود علیه السلام با چهار هزارتن از مؤمنین از چنان مهلکه بسلامت بیرو نشده در ناحیه حضرموت اقامت جستند و در آنجا بنیان مساکن و اماکن نهاده بقية العمر بعبادت یزدان پیچون مواظبت فرمودند و حضرت هود علیه السلام پس از چهار صدو شصت و چهار سال زندگانی در جهان فانی بجنان جاودانی خرامید.
گویند برغاری از جبل حضرت موت گنبدی عالی بر آورده و تختی از سنگ رخام (2) پیراسته و جسد مبارکش بر آن نهاده اند و لوحی از زیر آن تخت منصوب فرموده و براوح مکتوب نموده اند که :
﴿بسم الله الرحمن الرحيم العلي الاعلى أنا هود النبى ورسول رب الارض والسَّماء إلى الملا من عاد فدعوتهم إلى الايمان و خلع الأصنام والأوثان فحصونى فاهلكتهم الريح العقيم فاصبحوا كالرميم﴾ (3).
مردی تمام قد و بسیار موی بود و در شمایل مشابه بود با آدم و شریعت چون شریعت نوح داشت و بروایتی مدفن انجناب در ارض مکه در میان دار الندوه و باب بنی مهم است.
ص: 170
تنكلوش از اکابر حکماست (1) و کتاب وجوه وحدود؛ که کتابیست مشهور ، و اکنون در دست مردم موجود است، از مصنفات وی است، علی الجمله تنکلوش از اهالی بابل است در عهد نی نیاس که عبارت از نمرود ثانیست ، قبل از واقعه خلیل الرحمن ، از ارض بابل کوچ داده روانه ایران زمین شد و بدرگاه ضحاك مقدم ویرا مبارك شمرده او را گرامی داشت ، و چون ضحاك و اهالی ایرانرا آئین صابئتن بود بحکم پادشاه هفت هیکل بر آورده بودند ، و در هر هیکل صورتی منصوب داشته و آنرا بیکی از کواکب سیاره نسبت میدادند و پرستش میکردند، و نیز هر هیکل را متولی جداگانه بود ضحاك فرمانداد تا تنکلوش نیز در یکی از هیاکل هفتگانه متولی باشد ، و جنابش یکی از علمای سبعه محسوب گشت ؛ اگر چه غرض از نگارش این کتاب مبارك بيان مآثر است، نه تعیین مذاهب بتفصیل آن هياكل وصور ورسم پرستش آن در قصه یوزاسف حکیم اشارتی رفت و تنکلوش از پیروان اوست
مقرر است که ناقه صالح در هر مرتع و مریع در آمدی ، چهارپا یاترا از دیدارش هولی عظیم و هیبتی جسیم در دل افتادی؛ چندانکه از خوردن
ص: 171
خوید (1) و گیاه و قرابت مرغستان و میاه ، باز مانده ضعیف تن ولاغر پیکر شدند ، و این معنی مورث ضجرت قلوب و کدورت خاطر آن قوم عنود گشت تا شبي عجوزه ﴿عنیزه﴾ نام از آل نمود که دختران پری مثال داشت ، ﴿ قذار بن سالف﴾ را به تطمیع وصال ایشان موالف ساخت، که پس از اراقت دم ناقه، يك نفس جز بهوای نفس بر نیاورد و چندانکه تواند کام براند، و زنی صدوف نام که خود بصباحت منظر اتصاف داشت ﴿مصدع بن مهرج﴾ را که یکی از اشرار قوم بود ، بدولت راكه وصال مستمال ساخته بقتل ناقه مثال (2) داد پس آن دو نتیجه نفاق اتفاق کرده در نهانخانه کمین مکین شدند، و در این اندیشه نیز هفت تن دیگر از منافقین را با خود یکجهت کرده، در کمین گاه خویش جای دادند. ناقه صالح چون بر حسب عادت بآبگاه در آمد و در میان آب بایستاد ، مصدع تیری بدو پرتاب کرد و زخمی منکر بر ناقه زد وقذار با تیغی آخته (3) از کمینگاه بیرون تاخت نخست زخمی بر پای ناقه زد و آنرا از پای در آورد پس آن هفت تن با تیغهای کشیده در رسیدند و با مصدع و قذار همدست شده ناقه را پاره پاره ساختند چون این حادثه عظیم بفتنه آن دو زن مکاره عنيزه بنت بهیم و صدوف بنت الهيما - بوقوع پیوست و قوم ثمود از این واقعه آگاهی یافتند؛ یافتند؛ همگی همگی انبوه شده شده بر سر سر ناقه شتافتند، تنی چند از آن گروه نماند که از گوشتش جیره نبرد و ذخیره نکرد. بچه ناقه از دهشت (4) گروه و وحشت انبوه بجانب کوه گریخت.
ص: 172
اصلاح این فساد بمیان قوم در آمد و مردم بخدمتش مبادرت نموده آغاز معذرت و ساز مسکنت نهادند و گفتند این حادثه بیمشورت ما از دست قذار و مصدع ظهور یافته ، اکنون ملتمس آنکه جانب مروت و جهت فتوت فرونگذاری و ما را بدعای خیر از آفت عقوبت حراست فرمائی حضرت صالح فرمود که اکنون جهد کنید و بچه ناقه را بمیان قوم آورید، باشد که از برکت آن از هلاکت ایمن گردید پس آنگروه باتفاق صالح علیه السلام بجانب کوه روان شدند تا بچه ناقه را باز آورند و این ذلت را افاقه بخشند (1) چون بچه ناقه چشمش بر صالح علیه السلام افتاد سه کرت فریاد کرد که یا صالح وا اماه و نا پدید گشت؛ آنگاه حضرت صالح روی بقوم آورد ﴿فقال : تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب﴾ (2) وقوم جحود را ابلاغ کرد که هر بانگ بچه ناقه علامت مهلت یکروز است مرشما را ، همانا روز چهارم سخط قادر قهار آشکار شود و شما بمکافات عمل گرفتار شوید و علامت آن باشد که روز نخست روی شما زره گردد و روز دویم سرخ شود و ، روز سیم سیاه باشد.
چون صالح این سخن بگفت آن نه تن که کشندگان ناقه بودند بر قتل آن حضرت نیز کمر بستند و در حین بمنزل صالح در آمده بکمین نشستند و همان لحظه فوجی از ملائک که جنود پروردگار و دودند سرهای آن اشرار عنود را بسنگ نرم کمرده دمار از ایشان بر آوردند چون خبر قتل این کفار میان قوم اشتهار یافت چنان دانستند که قاتل خویشان ایشان حضرت صالح علیه السلام است پس همگی همدست شده قصد شهادت آن حضرت کردند صالح بخانه یکی از صنادید
ص: 173
نمود که مسمی به ﴿نقیل﴾ و مکنی بیوندب بود در آمد و نفیل با اینکه یکی از رؤسای انقوم طالح بود از حراست صالح مضایقه نفرمود.
على الجمله روز جمعه روی ایشان مانند زریر (1) زردگشت و روز شنبه لون بقم (2) گرفته و چون روز دوم بیگاه (3) گشت و شب یکشنبه فرا رسید حضرت صالح علیه السلام آنشب را بمیان قوم در آمده مؤمنین و موحدین را باخود برداشت و همانشب از ناحیۀ شام بمدينة الرمله از زمین فلسطین آمد پس روزيك شنبه که چهره قوم نمود بگونه قطران (4) نمود بر نزول عذاب یقین کردند و با انين وحنين (5) خویشتن را بر زمین افکندند و در آن فزع و سوگواری برارض و سمانگاه می افکندند تا چاشتگاه روز دو شنبه ناگاه از عالم بالا نعرۀ سهنماك گوشزد آنقوم بيباك شد که دلهای ایشان پاره پاره و جگرها چاك چاك گشته عرضه دمار و هلاك آمدند كما قال الله تعالى :
﴿فأخذ تهم الرجفة فأصبحوا في دار هم جاثمین﴾ (6) از آنفایله هائله زنی ﴿ریعه﴾ نام که مفلوج بود بسلامت بماند ، و از اصغای آنصیحه بصحت مقرون گشت و در حال از آندیار بوادی القری (7) آمده آنقصه با مردم بگذاشت و مقداری آب طلبیده بنوشید و بیدرنگ رخت بسرای عدم کشید و مردی ﴿ابورغال﴾ نام نیز از آنورطه خلاص بافت و از حریم مکه مناص جست ، و مادام
ص: 174
که در آن عتبه (1) شریفه اقامت مینمود بسلامت بود ، و چون از آنروضه منیفه کران (2) گرفت بعقب یاران روان شد، او را با شاخی زرین که با خود داشت با خاك سپردند و هنگامیکه خاتم الانبیاء محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر مدفن او میگذشت آن قصه با اصحاب خویش بیان فرمود ، و ایشان آنموضع را حفر کرده همان شاخ زرین را بر آوردند (3) گویند قبیله ثقیف از اولاد ابور غالند .
از این پیش بدان اشارت رفت که : بعد از عمرو بن ذی سلم که آخرین لوك عاديان است قبیله، عاد پیر برا از میان خود برگزیده امرونهی او را گردن نهادند و او با صالح پیغمبر ایمان آورده بعد از هلاك آل ثمود بقية العمر در خدمت او بود و بصلاح وصوابدید صالح هر روز در حضرت ملك متعال بحسب عبادت زيادت میشد تا رخت از مطموره فنا بیرون برده در محروسه (4) بقا نشست دیگر از قبیله جمعیتی نبود که قابل ملک و در خور سلطنت باشد.
هنگام هلاکت قوم ثمود ، قائد قبيله وسائس (5) سلسله جندع بن عمرو بود و او چنانکه مرقوم افتاد ، آخرين ملك طائفه ملك طائفه نمود است. گویند در هنگام
ص: 175
بعثت و دعوت صالح جندع بزيور زهد وحلية ورع متحلی شده و اطاعت و متابعت وی کرد ، و سایر مردم را صمعة كاهن و دواب بن عمرو مانع شدند ، و نگذاشتند بدولت ایمان فائز شوند و حضرت صالح را بساحر نسبت داده مردم را بدو سرد کردند اما جندع که مؤمن و موحد بود، در هنگام بلا و هلاك اقوام دغا در خدمت صالح بارض فلسطین رفته در مدينة الرمله با وی مکین آمد و بقیت عمر در خدمت پیغمبر کامکار (1) بعبادت پروردگار مواظبت داشت و چهل سال بعد از هلاك قوم ثمود از جهان فانی بعالم باقی رحلت فرمود ، پس از وی دولت و سلطنت از آل نمود منقرض شد.
سنان بن علوان بن عاد بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام برادر ضحاك و برادر زاده شداد بود از این پیش گفته شد که: شداد مملکت مصر را نامز دوی کرد و در آن هنگام اولاد مصرائیم غلبه تمام ملك مصر داشتند ، لاجرم، سنان قدم فرا پیش نگذاشت ، بعد از آنکه اقبال میریس ، بادبار (2) بدل شد و کار مضر مختل ماند ، سنان با گروهی از اولاد عملیق که ذکر هر يك در جای خود خواهد شد ، همدست شده بمملکت مصر در آمد، و بر شهر منف دست یافته بجای میریس بر سریر سلطنت بنشست پادشاهی با رصانت حزم و ملکي باصابت رأی بود دويست و سی و چهار سال تمامت مملکت مصر و نوبه (3) و سودان سلطان بالاستقلال وملك
ص: 176
نافذ مثال بود در ارتباط قواعد دولت و بسط بساط نصفت آئین شدید و شداد را پیشنهاد خاطر داشت عن قريب ذکر بعضی از مخايل او با خليل الرحمن خواهد شد.
حضرت صالح علیه السلام تمام قامت وعريض الصدر بود ، بفصاحت زبان و ملاحت بیان معروف بود و بضخامت جثه و محاسن کشیده موصوف موی سیاه داشت و رخساری سرخ و سفید ، پیوسته پای برهنه گردیدی ، و نشر مواعظ کردی در سرای فانی مقام و مسکنی نپرداخت که در آن آسوده شود، بشریعت هود مردم را دعوت کردی و چون از ملزومات نبوت فراغت جستی بتجارت کسب معیشت فرمودی مدت زندگانیش در سرای پر ملال دویست و هشتاد سال بود مدفن مبارکش در بیت الله الحرام میانه رکن و مقام است.
لقمان بن عاديان بن لجين بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح که اور القمان الاكبر و صاحب النسور گویند هنگام بعثت و دعوت هود علیه السلام ایمان و دود آورد ، و برب از بیم قوم بدکیش ایمان خویش را مخفی میداشت و چون بنفرین هود علیه السلام قحط و غلا در میان قوم افتاد ، مردم فراهم شده بزرگان خویش را ملتمس داشتند تا بمکه مشرفه شده بدعاى استسقا (1) اقدام فرمایند مرثد بن سعد ولقمان
ص: 177
بن عادیا نیز از آنجمله بودند، چنانکه در قصه هود مرقوم شد بعد از آنکه در مکه ایمان مرند و لقمان با هود آشکار شد بزرگان عاد از ایشان برکنار شدند ، وخود بطلب باران و دعای استسقا اقدام نمودند، پس از هلاك قوم عاد اولی در احقاف (1) وفنای اشراف آن اصحاب عناد و خلاف مرند و لقمان که از اهل ایمان بودند ، ملهم شدند :که آنچه تمنی دارید از واهب العطایا بخواهید که، مسئول شما در حضرت کبریا مقبول است مرند که هنوز مرارت آنقحط سال در مذاق داشت گفت : الهی مرا آنقدر گندم عنایت فرمای که در مدت حیات با خصب (2) نعمت معيشت کنم پس در ارض مکه مکرمه اقامت کرده مدت زندگانیرا مستغرق نعمای یزدانی بود و لقمان از ملك منان بخواست که در سرای فانی مدت عمر هفت نسر زندگانی یابد مسئلت وی نیز باجابت مقرون گشت، پس بزمین مارب (3) آمده بچه کرکسی را را گرفته نگاه میداشت هر گاه زندگانی آن بنهایت رسیدی و بمردی ، بچه کرکس دیگر گرفتی و نگاه داشتی تامدت عمرشش کرکس که هر يك هفتاد سال بزيستند بگذشت ، پس بچه کرکس هفتم بگرفت و بداشت ، برادرزاده لقمان بنزد وی آمد و گفت : ایمم از مدت تو نمانده مگر از مدت تو نمانده مگر عمر این فرخ (4) نسر لقمان گفت ﴿هذا البد﴾ ، کنایت از آنکه این دهر است و بنهایت نرسد، چه ﴿لبد﴾ دهر را گویند ، پس عرب طالت الابد على لبد گفتند و این سخن در میان عرب مثل شد ، و از قضا نسر سابع هزار و پانصد سال عمر یافت، آنگاه لقمان او را روزی بروی افتاده دید بانگ بروی زد که او را برانگیزاند ، مفید نیفتاد ، خود بنزديك وى شد ، چندانکه آنرا برانگیخت
ص: 178
نتوانست ایستاد تا بیفتاد و بمرد و هم لقمان در حین جان سپرد (1) گویند : لقمانرا خواهری بود که شوهری ضعیف پیکر داشت ، بنزد يك ضجيع برادر آمده گفت : مر اشوهری ضعیف اندام است ، و سخت باك دارم که فرزندی چون او ضعیف آرم، چه باشد که شبی فراش برادر با من بعاریت گذاری تا با او در آمیزم و بفرزندی نیکوبار گیرم زن لقمان این معنی را پذیرفته ، شبی که لقمانرا مست یافت ، اور ابجای خود در بستر برادر خوابانید و خواهر لقمان از برادر به ﴿تقیم﴾ حامله شد، که در میان عرب بمردی مشتهر است (نمرة بن تولب) شعری چند در این معنی انشاد کرد : لقيم بن لقمان من اخته الى آخره و چون شب دیگر نوبت بازن افتاد و آن شربت نوشین که شب دوشین (2) چشیده بود نیافت ، گفت هذا حر معروف (3) یعنی این همان فرج معروفست که شناخته شده ، این سخن نیز در میان عرب مثل شد على الجمله چون لقمان در ساحت مارب که از نواحی یمن است مسکن جست ، زمینی یافت که حرانت وزراعت رانيك شایسته و درخور بود ، لکن چندانکه مردم در کار حرث وزرع اقدام کردندی ، گه گاه بسیلان امطار و جریان انهار سیلی در هم افتاده و آن حرث وزرع را عرضه هدم و محو ساختی لقمان در جایی مناسب دفع سیل را سدی بنیان کرد که یکفرسنگ در یکفرسنگ آبگیر داشتی و بر آنسوی سد که مجرای آب بايستي ، سی ثقبه مستدير مرتب فرمود ، که روزن هر يك از آن نقب يكذراع در یکذراع بود ، تا آب بر هر روزن که مساوی شدی روزن زیرین را بر گشودندی ، و کار زراعت را بسزا کفایت فرمودندی همانا بدین سبب در مآرب از اولاد سبا خلقی عظیم فراهم شد و در شهر سبا آباد گشت ، چنانکه خبر آن و خرابی سیل العرم که مصداق این مقال است در محل خود مذکور شود (4).
ص: 179
﴿دی یونارتانک شی﴾ بعد از انقراض دولت اولاد (دی کو کاوشينك شي﴾ فرمانفرمای مملکت چین و ماچین وختا و تبت گشت ، دولتي بسزاو شوکتی بمنتهی داشت گویند وی در شکم مادر چهار ماه بیش نزیست، پس چهار ماهه تولد نمود دموی ابروی او هشت رنگ ،بود چون بدرجه رشد و بلوغ ارتقا (1) یافت و بشرف جهانداری و پادشاهی مستعد گشت، هر روز که بر تخت خسروی نشستی و مقربان حضر ترا باردادی ، دو فرشته یکی بصورت گاو و دیگری بر تمثال قوچ بدست راست و طرف چپ وی بایستادی چنانکه از باریافتگان (2) در گاه کسی را با پادشاه خاطر مکدر بودی و نهانی ساز مخاصمت میفرمودی ، گاواز یکطرف دویدی و او را بادندان گزند رسانیدی ، و قوچ از جانب دیگر تاختی و او را با صدمت سروی (3) بروی نگون ساختی ، و این معنی هیبتی بزرگ در دل اعالی و ادانی انداخت و رعبی (4) عظیم با صغیر و کبیر دمساز ساخت بعد از چندی گاو و قوچ بمردند و نابود گشتند ، آنگاه از جای قوچ درختی
ص: 180
برست که هشت ذرع در از اداشت و در هر ماه پانزده روز نخست راهر روز برگی آوردی، و در پانزده روز ثانی هر روز برگی بینداختی ، و از جای گاونیز درختی بر آمد ، که سه ذرع طول بالاداشت ، و سر آن پرخار بود ، هرگاه دشمنی در میان بار یافتگان حضرت سلطان پدید شدی ، درخت خاردار بدامنش در آویختی و آندرخت دیگر سر بر زمین نهادی تا پادشاه از حال مخالفان آگاه شدی و کفایت آن مهم فرمودی.
گویند : او بازیی اختراع کرد که عددخانه های آن سیصدو شصت و شش بود گاهی آنرا بیاختی ، ختائیان آنرا حام گویند ، و تاکنون ببازند.
على الجمله (دى يو نار تانک شی) مردی حکمت دوست بود، چنانکه سی و دو تن مرد حکیم پیوسته ملازم حضرت و مواظب خدمت داشت ، و اوقات خویش با صحبت ایشان میگذاشت مدت سلطنتش نود و هشت سال بود ، فرزندی ﴿تایحو﴾ نام داشت ، چون در خور حکومت ولایق سلطنت نبود بفرمود تا جوانان خردمند و مردان هنرپرور چندانکه در تمامت مملکت یافت میشدند، با درگاه آوردند ، از میان ایشان دی نوش نودیوشی را که سر آمد ابناء روزگار بود اختیار کرده ، ولایت عهد بدوسپرد چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد.
عقیده یونانیان چنانست که از طوفان نوح علیه السلام تا ولادت حضرت ابراهيم عليه الصلوة والتسليم يكهزار و دویست و هفت سال است و سامریان بر آنند که از طوفان نوح تا ابراهیم یکهزار و هفتاد و هفت سال است و علمای یهود گویند که : از طوفان نوح تازمان ابراهیم چهارصد و بیست و هفت سال است و در تاریخ توراه چنین مسطور است که سام بن نوح ششصد سال زندگانی یافت و در نود و هشت سالگی وی ، که
ص: 181
دو سال بعد از طوفان باشد ارفخشد بوجود آمد و ارفخشد، چهارصد و سی و هشت سال مدت یافت و در سی و پنجسالگی بدیدار ﴿سالح شاد گشت ، و سالح چهار صدو سی و سه سال زنده ماند، و درسی ﴾ که الاعيبر که هود باشد از وی بوجود آمد و عیبر چهارصد و شصت و چهار سال در دنیا بماند ، و در سی و چهار سالگی بدیدار ﴿فاج﴾ که قالع باشد برخورد ، و فلج دویست و سی و نه سال عمر یافت و در ، درسی سالگی ﴿رعو﴾ از او بوجود ، ورعو نيز دویست و سی و نه سال در دار فنا بزیست و در سی و دو سالگی بدولت دیدار ﴿سروج﴾ مسرور گشت ، و سروج دویست و سی سال زندگانی یافت و در سی سالگی وی ﴿ناحور﴾ متولد شد ، وناحور یکصد و چهل و هشت سال زنده بود ، و چون بیست و نه سال از عمرش سپری شد تارخ بعرصهٔ شهود خرامید و تاریخ دویست و پنجسال زندگانی داشت ، و چون هفتاد سال از عمر او بگذشت ابراهیم علیه السلام و ناحور وهاران از وی بوجود آمد (1) و این هاران پدر لوط علیه السلام و پدر ملکه ﴿ویسکا﴾ خواهران لوط است چنان که شرح حالش گفته شود ، ناحور در جوانی در اور کسدیم که قریه ایست از نواحی بابل رحلت فرمود و اسلامیین رانیز عقاید بسیار است که از طوفان تا میلاد ابراهيم هر يك زماني ديگر مشخص کرده اند ، که ذکر آنها موجب اطنابست، و همختار نگارنده این کتاب مستطاب هزار و هشتاد و یکسال است ، که نظر بتناسب احوال معاصرين بصواب مقرون یافت .
ابراهیم علیه السلام فرزند تاریخ بن ناحود بن شاروخ بن داغو بن قالغ بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است لفظ ابراهیم را بیدر مهربان ترجمه کرده اند ، و لقب آن
ص: 182
حضرت را خلیل الله و خلیل الرحمن گفته اند و کنیه اش ابو محمد و ابو الأنبيا وابو الضيفان است ﴿آذر﴾ برادره تاریخ وعم آنحضر تست ، على الجمله ، مادر ابراهیم از بیم هلاکت فرزند چنانکه در احوال نمرود ثانی بدان اشارت رفت ، حمل خود را مخفی میداشت تاهنگام بار نهادن شد، روز اول ذیحجة الحرام در کوهستان بابل در قریه (کوئی) که بزبان عبری آنرا (اور کسدیم) نامند متولد شد.
و مادر ابراهیم فرزند ارجمند را در زاویه غاری پنهان ساخته ، و بتربیت وی پرداخت چنانکه گویند (1) تا پانزده سال آنحضرت در بیغوله غاری غنودی (2) و مادر او را پرستاری فرمودی ؛ آنگاه نیم شبی بدلالت پدر و مادر ، از بیغوله خمول بر آمده ناگاه نظاره فلك وستاره کرد و حضرت ابراهیم که تاکنون بر زمین و آسمان ننگریسته بود و همیه عمر در تیرگی زیسته نخست چشمش بر زهره افتاده و باستفهام گفت هزار (3) چون به نشیب شد و قمر طالع گشت ، فرموده هزاربی (4) و بعد از افول (5) قمرو وطلوع خورشید انور ﴿ هذار بی هذا اكبر﴾ (6) فرمود؛ چون آفتابرا برا پس از ارتقای بمعارج کمال دست فرسود زوال یافت؛ بمنطوقه ﴿اني لا أحب الافلين﴾ (7) منطقه ﴿اني وجهت وجهي للذي فطر السموات والارض﴾ (8) برمیان عبودیت فرض شمرد ، و مدت یکسال در شهر بابل در خدمت مادرش (نونا) و همش آزر بسر میبرد ، پس در سن شانزده سالگی مردم را بملت حنیف و دين منيف دعوت نموده و از پرستش بتان منع فرمود .
گویند: آزر مردی بنگر بود که بتانرا تراشیده با براهیم میسپرد (9) كه اينك خدای
ص: 183
بزرگوار است ویرا با احترام تمام بردار و ببازار برده بفروش حضرت ابراهیم چون از چشم هم آنسو تر شد، ریسمانی بر پای آن بت استوار کرد خوار بکشیدی و فریاد بر آوردی که ایمردمان خداوندیرا که با هیچکس سود ترساند و تنی را زیان نتواند، خریدار که باشد؟ مردم این معنی را گوشزد آزر کرده میان آزر و آنحضرت چندکرت کار بمناظره و مكابره انجامید ؛ و هر روز انکار ابراهیم علیه السلام در حق اونان و اصنام زیادت میشد ، تا این سخن مشتهر شده گوشزد نمرود گشت ، و باحضار آنحضرت فرمانداد ابراهيم بيباك و بیم در بساط ﴿نی نیاس﴾ در آمده او را چاکران سپاس و ستایش نفرمود نمرود در خشم شده روی برتافت و با ابراهیم گفت : مگر مرا مستحق سجده نیافتی که از این معنی گردن پیچیدی آنحضرت فرمودند که من پروردگاری را سجده کنم که بمیراند وزنده گرداند، نمرود گفت : من نیز چنین توانم، و بفرمود تا : دوزندانی را بدر گاه آوردند؛ یکیر ابکشت و دیگری رارها کرد ، ابراهیم گفت: خدای من آفتابرا از مشرن بردماند، اگر تو از مغرب برجهانی من تو را عبادت کنم، نمرود از این گفت و شنود درماندگی یافت ، وابراهیم بسلامت بازشتافت .
و همچنان مردم را براه خواندن گرفت و بصراط المستقيم هدایت فرمود ، تا موسم عیدی که هم روز نوروز بود ، اهالی بابل شهر را خالی گذاشته بقانون خویش بیرون میشدند و بعید گاه میشتافتند، حضرت خلیل بهانه ، ساز کرده در شهر بجای ماند و چون شهر از مردم تهی گشت به بتخانه در آمد و تبری بدست کرده بتانرا در هم شکست و تبرا بر گردن بت بزرگ بست ، کنایت از اینکه کفایت این مهم بزرگ کرده ، وزیر داستان خود را از پای در آورده .
چون مردم از عیدگاه باز آمدند و از قضیه آگاه شدند، چون از کلمات ابراهیم فهم کرده بودند که میگوید ﴿تالله لاکیدن اصنام کم بعد ان تو لو امد برین﴾ (1) دانستند که خداوند ایشان بدست خلیل الرحمن نابود گشته داوری بدرگاه نمرود بردند
ص: 184
حضرت خلیل را بخواند و بازپرس کرد که این بتانرا که از پای در آورده ؟ فرمود که: استفسار اینکار از ایشان اولی است تا اگر خداوندانند و زبان دانند خود بیان کند
﴿أفتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا ولا يضركم، أف لكم ولما تعبدون من دون الله افلا تعقلون﴾ (1) نمرود در جواب فروماند و عقیدت بعضی از اصحاب در عبودیت اصنام متغیر گشت ، و آن حضرت بسلامت مراجعت فرمود .
﴿دی نوش نودیوشی﴾ چنانکه مرقوم شد نه سال قبل از وفات خود او را (دى يونار تانك شي) از صنادید مملکت اختیار کرده ولیعهد ساخت ، و براریکه جهانبانی جایداد اگر چه بسیار کریه المنظر و زشت روی بود ؛ و در هر چشمی دو مردمک داشته اما بحسافت عقل و اصابت رای و بسط عدالت و انتشار نصفت معروف بود ، و در حسن اخلاق و تواضع پدر و مادر در همه اخلاق و تواضع پدر و مادر در همه آفاق سمت امتیاز داشت ، در زمان او چهار تن از عیاران (2) مردم آزار آشکار شدند و در تاخت و تاراج ممالك ، اشرار چند با خودیار كرده و هر يك صاحب اعوان و انصار آمدند ، چنانکه دفع هر تن از ایشان را لشگری عظیم بایستی دی نوش نود یوشی همت ملوکانه بر قلع و قمع ایشان گماشته در اندک زمان وجوه مملکت را از ﴿لوث﴾ (3) وجودشان پاك بشست ، و جهان را بنظام کرد ، و چون فرزند نداشت ﴿شیا بودن﴾ را قائم مقام ساخته جای بپرداخت مدت ملکش پنجاه سال سال بوده
ص: 185
چون خاطر نمرود ثانی از مخابل خلیل و دعوتش مردم را برب جلیل رنجه شد همت بر حرقش گماشت پس وی را طلب نموده و حائطی را بحطب (1) بینباشت که بطول شصت ذرع و بعرض چهل ذرع بود ، آنگاه در بامداد روز چهار شنبه بفرمود تا آتش در آن حائط و حطب در زده و بغایت مشتعل ساختند ، و حضرت خلیل الرحمن را بدستیاری منجنیق در میان آتش انداختند . فریاد از مقربين ملائك در سبع ارائك (2) برخاست ، و جبرئيل بنزديك خليل آمده معروض داشت که اگر حاجتی داری طلب فرمای؛ ابراهیم گفت مرا با تو حاجت نباشد. عرض کرد که : با آنکه حاجت داری مسئلت نمای فرمود : ﴿حسبی الله من سوآلي علمه بحالي پس حکم یا نارکونی برد و سلام علی ابراهیم﴾ (3) آن فرضه جحیم روضه نعیم گشت ، و مؤانست خلیل الرحمن را ملکی بصورت انسان با وی حاضر شد.
بعد از سه روز آن ظالم ضلیل (4) فحص حال خلیل را بر مکانی مرتفع بنشست و نظر کرد او را بی آزار در کنار گلزار و آبهای خوش گوار یافت ، نمرود از اینجال سخت شگفت (5) ماند و انگشت حیرت بدندان گزیدن گرفت ، وفریاد برآورد که ای ابراهیم چگونه از این آتش سوزان زیان ندیدی؟ آن حضرت فرمود مرا پروردگاریست که در آب و آتش نگهبان است . پس نمرود از روی شگفتی ویرا طلب فرمود و آن حضرت بی کلفت بنزد وی شتافته مجدداً او را بدولت سرمدی (6) دلالت نمود و بعذاب ابدی تهدید فرمود، نمرود در اجابت ایمان از خلیل
ص: 186
الرحمن مهلت طلبید و با هامان بن ناحور که ع مزاده خلیل بود و نمرود را وزیرو مشاور مشورت نمود ، هامان :گفت بعد از چهار صد سال خداوندی قبول بندگی مورت هزار شرمندگی است ؛ لاجرم اعتصام اشراك شرك را حبل المتين رجا (1) داشته تا با شباك (2) فنا اسير و مصمم بئس المصير گشت.
چون نمرود وجود حضرت خلیل را در کار مملکت خللی بزرگ یافت ، و دانست که با حراست یزدانی سیاست سلطانی رنگ نبندد، بفرمود تا از دایره دولت و محروسه مملکت بیرون شود ، لاجرم آن جناب با ساره بنت نومر بن ناحور که دختر عمش بود و برادر زادهاش لوط بن هاران، علیه السلام و پدرش تارخ بن ناحور از شهر بابل هجرت گزیده در نواحی ﴿حاران﴾ (3) منزل ساخت ، و در حاران حضرت ساره را بعقد ازدواج اندراج داده با وی هم بالین گشت ، و در آن وقت ساره سی و هفت سال داشت ؛ و از سن مبارك ابراهيم هفتاد و پنج سال هفتاد و پنج سال گذشته گذشته بود ، و بعد از چندی (تاریخ) در حاران در گذشت، و ابراهيم بحكم ملك منان مأمور سفر كنعان گشت ؛ پس با لوط وساره و آنکسان که در حاران بدو پیوسته بودند ، بزمین کنعان نزول فرمود و آن ناحیه را از این روی کنمان گفتند ، که بکنعان بن حام بن نوح منسوب بود ، و اولاد کنعان در آن مرز و بوم اقامت داشتند، پس از قادر و هاب خطاب رسید که ای ابراهیم نسل ترا چون ستاره آسمان فره خواهم کرد (4) و این زمین را
ص: 187
بدیشان عنایت خواهم فرمود ، شکرانه این موهبت را حضرت ابراهیم مذبحی برای خداوند بنا نهاده و چندی در آنجا مقیم بود.
آنگاه قحطی عظیم در کنعان پدید شد که احتمال اقامت برای سکنه آن ساحت نماند ؛ ناچار آن حضرت عزیمت مصر فرمود و با ساره وصیت نمود که مصلحت در آنست که مصریان ترا با من خواهر دانند ، تا اگر طمع در تو در بندند دفع مانع را قصد جان من ننمایند (1) علی الجمله چون بزمین مصر آمدند جماعتی از عشاران بعرض سنان بن علوان که شرح حالش مرقوم شد رسانیدند که اینك جميله که آفتاب از غیرت جمالش منهج زوال سپرد ، با مردی غریب بدین عرصه رحیب (2) در آمده که در خور خدمت فرعون و شایسته حضرت پادشاه آن ملك جائر حضرت خلیل الرحمن را با ساره بدرگاه حاضر ساخت چون رخساره ساره که آزرم (3) ستاره بود نظاره کرد ؛ عنان تمالك را از دست داده دست بطرف مخدره عصمت و ستر نبوت فرا برد لاجرم آن جسارت موجب خسارت شده دستش بشده برجای خشگ بماند، پس هولی عظیم بدل فرعون.
در رفت ، و بنیاد ضراعت و انابت (4) نهاده و از ساره استدعا نمود که : سلامت مرا از خدای مسئلت فرمای تابحال خویش بازشوم و از پی کار خویش روم .
چون ساره بازگشت سنان بن علوانرا بدانست، بروی دعا کرده تا بحال خود بازگشت ، آنگاه سنان کنیز کیرا طلب داشته بساره بخشید؛ و گفت:هااجرك على دعائك لى ، و آن كنيزك بهاجر نامیده شد، آنگاه گوسفندان و گاوان و شتران و غلامان و كنيز كان بسیار بخدمت ابراهیم هدیه کرد ، و کمال معذرت بجای آورد و خدام خود را بگماشت تا ابراهیم را با احترام تمام بهمراهی اتباع و احشام (5) از مصر
ص: 188
گسیل داشتند پس حضرت خلیل با مماليك خويش با تفاق لوط و ساره و هاجر از مصر هجرت کرده بزمین فلسطین نزول نمود و بعد از چندی در مزرعه حبرون (1) که اکنون بقدس خلیل مشهور است توطن فرمود و بقیت عمر در آنجا بود.
(اغوز خان ، بن قراخان بن مغول خان بن النجه خان بن كيرك خان بن ديب باقوى خان بن ابو اجه خان بن ترك بن يافث بن نوح علیه السلام) چون باستظهار و پشتوانی (2) فرقه از بنی اعمام و هم پشتان ، برپدر خویش قراخان غلبه کرد چنانکه مذکور شد ، بر مسند خانی واریکۀ جهانبانی استقرار یافت وی اول پادشاهی است از ترکان که بوحدت الهی معترف گشت، ورحبه (3) مملكترا بقواعدى بدیع و قوانینی منیع که مستشعر عدل و نصفت بود موشح (4) فرمود و اقوام ترکانرا که هنگام منازعت پدر با اوروغ وی پیوسته بودند، هر یکرا بسببي ملقب بلقبی ساخت ، نخست عموم اقوامی که از بنی اعمام بحمایت وی قیام نمودند ﴿ایغور﴾ نام نهاد، یعنی بما پیوست ، وقومی از اقوام ﴿ایغور نقلی﴾ لقب داد ، و ایشان آن طایفه اند که هنگام حمل او لجای و غنایم باستنباط رای خویش کردون ساختند و غنیمت را بر کردون حمل کردند ، همانا کردونرا ترکی ﴿قنقلی﴾ گویند ، و قومی را قبچاق نام شد، سبب آنکه در مراجعت از مصاف اقوام ایت براق زنی حامله که شوهرش در جنگ گذشته بود ، درمیان درختی رفته بار نهاد ، و چون اینحال را اغوزخان بدانست ، بروی رحم کرده و گفت فرزند او پسر من باشد ، و نام او را قبچاق نهاد ، و قبچاق از قبوق مشتق است که بترکی درخت میان پوسیده را گویند ، وقومی به ﴿قارلوق﴾ نامیده شد ، از این روی که در یکی از اسفار
ص: 189
سبب کثرت امطار و شدت برف چند خانه بر خلاف یا ساق﴾ از اشگریان بازماندند ایشانرا اغوز خان ﴿قارلوق﴾ نام نهاد ، یعنی خداوند برف و قومی دیگر به (قاچ) نامیده شدند ، بدان سبب که در سفری زنی بچه آورد و او را از گرسنگی شیر نبود که طفل خود را سیر کند، شوهرش باوی بجای ماند، در آنحال دید شغالی تذروی (1) صید کرده باخود میبرد ، چوبی بدو پرتاب کرد و آن تذرورا از شغال بگرفت ، وزنرا بدان تذر و غذاداده سیر کرد ، وزن شیر آورده فرزند را از گزند آزاد ساخت آنگاه زن با شوهر مسارعت جسته بلشگرگاه پیوستند چون یاساق ﴿ اغوز خان﴾ نبود که در هیچ حال کس از وی بازماند ، از آن مرد رنجیده گفت : ﴿قال آج﴾ یعنی بمان گرسنه ، از این روی او روغ را فلج خواندند، وقوم دیگر که ﴿ آغاچری﴾ لقب دارند، هم از اقوام اغوزند ، که یورت (2) در حدود بیشه ها داشته اند ، پس ایشانرا ﴿آغاج ایری﴾ گفتند ، یعنی مرد بیشه .
و اغوزخان را شش فرزند بوجود آمد که اسامی ایشان چنین است : اول کون خان دویم آی خان سیم بولدوز خان چهارم كوك خان پنجم طاق خان ششم دينكيز خان و ايشان هر يك چهار پسر داشته، پس کوخانرا چهار پسر بوده اول قاینی یعنی محكم دوم بايات یعنی سخت سیم القراولی یعنی موفق باشد چهارم قراولی یعنی خرگاه سیاه اما پسران چهارگانه آی خان اینانند: اول یازر یعنی ولایت با او باشد دوم دو کر یعنی بجهت گرد آمدن سیم دور درغا یعنی پادشاهی کردن چهارم با پرلی و چهار پسر یولدوز خان اینانند : اول او شریعنی چالاك دوم قريق يعني قويحال یکدلی یعنی چون سخن بزرگان عزیز چهارم قارقین یعنی سیر کننده و اسامی چهار فرزند كوك خان چنین است اول بایندر یعنی آنزمین پر نعمت باشد دوم بیحبینه یعنی نیکو سعی کند سیم چاویلدوز یعنی بانا، وس چهارم چنی یعنی بایاغی بی توقف جنگ کند و فرزندان طلاق خان چنین نام داشته اند: اول سالور یعنی هر جار سد شمشیر و چماق او روان باشد دویم ایمور یعنی توانگر باشد سیم الایونتلی یعنی چهارپایان
ص: 190
اونیکو باشد چهارم اور کین یعنی همیشه کار نیکو کند و چهار فرزند دینگیز خانرا نام چنین بوده اول پیکدیز [ ینکدیز ] یعنی بزرگی و بهادری دوم بو کدوز یعنی متواضع سیم ینیبوه یعنی درجه او بالای همه باشد چهارم قنیق یعنی در همه جا عزیز باشد این بیست و چهار شعبه از اولاد اغوز خان بادید آمد و آنچه از نسل این اقوام در بلاد ما وراء النهر و ایران زمین رفته متوطن شدند و چون یکد و پشت بگذشت و هیئت ایشان با قتضای هوا و مکان دیگرگون شد بترکمان نامیده شدند یعنی مانند ترك على الجمله اغوز خان همت ملوکانه برجها نگیری مقصور نمود ، و اولاد و اقوام را هريك بمهمی مأمور فرمود ، تا بر اغلب ممالك استیلا یافت چنانکه عن قریب جای خود مرقوم شود.
قبل از اختتان حضرت ابراهیم علیه السلام ابرام نام داشت و حضرت ساره ﴿سارای﴾ نامیده پس از ملك علام خطاب رسید که: ای ابرام تو پدر جمهور قبایل خواهی بود ، نام تو ابراهیم باشد و ﴿سارای﴾ را بعد الیوم ساره بخوان او را نیز برکت دهم ، و فرزندی کرامت فرمایم او را نیز بنام اسحق بخوان ، ذریترا از ریگ زمین زیاده کنم پادشاهان از نسل تو پدید آرم و زمین کنعانرا بتو و بعد از تو بنسل تو بملکیت ابدی خواهم داد ، پس عهدمرا نگاه دار و بعد از تو ذریت تو عهد من نگاه دارند و عهد من در میان شما اینست که هر مذکری از شما مختون شوند ، و بعد الیوم هر مذکر که هشت روزه باشد، لازم است که مختون شود ، تا عهد من در جسم ایشان بیاید، پس ابراهیم علیه السلام همانروز مختون گشت (1) و هر مذکر که در خانواده آنحضرت بود بشرف
ص: 191
اختتان فایز شد .
سبب زوال زندگانی نمرود چنان بود که پس از یاس از احراق خلیل و حراست خلاق جلیل مر ابراهیم را تصمیم نبرد با خداوند فرد داده بفرمود تا ابراهیم علیه السلام را حاضر ساختند ، پس روی بدو کرده گفت: ای ابراهیم خدای خویش را بگوی بالشگر خود ظاهر شده با من از در مقابله و مقابله بایستد، تافتح هر كرا باشد غایله از میان بردارد فردا که چهار شنبه است در ظاهر این بلد مضمار نبرد (1) طراز کنیم ، و مرد از مرد آشکار سازیم. آنگاه عرض سپاه داده بامدادان بالشگری نامعدود ، از شهر بیرونشد و در مصاف گاهی صف برزد، و حضرت ابراهیم در برابر آن جند (2) عظيم فريداً وحيداً بیامد، و بایستاد، ناگاه بفرمان پادشاه قادر قاهر از هجوم پشه که ضعیف ترین مخلوقاتست روى فلك سياه شد، و در حال سپاه نمرود را گزیدن گرفتند ، تا هزیمت کردند و و بیشتر از آن اشرار عرضۀ دمار گشتند نمرود چون اینحال مشاهده نمود ترسنده و شرمناک پشت بورطه هلاك كرده گريزنده بحصن خویش در آمد ، نا ناگاه بشه یشه ضعيف از دنبالش در شد و لبش بگزید و بدماغش جای گزید، چهل سال مغزش بخورد تا بخواری بمرد مدت ملك نمرود چهارصد سال بود و بعد از هلاك نمرود ثانی که نی نیاس نام داشت چنانکه مذکور شد ﴿ابولس﴾ صاحب تخت و تاج و آخذباج و خراج گشت ، سلطانی فتنه دوست و جابری جنگجوی بود ، مدت هفتاد سال باستقلال فرمانگذار بابل و نینوا و سایر ممالک نمرود بود پس بدرود عالم کرده رخت بزاویه عدم کشید .
ص: 192
جلوس (شیابودن) سه هزار و چهارصد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود
﴿شیا بودن﴾ بعد از انتقال دی نوش نودیوشی بر سریر خاقانی و اورنگ (1) جهانبانی متمکن گشت، پادشاهی عادل و خسروی باذل بود ، در زمان او دوازده سال در مملکت چین سیلان سحاب و سلاسل امطار متواتر بود، چنانکه طوفان آب تمامت روی زمین فرو گرفت و بیشتر بلاد و امصار را عرضه هدم ومحو ساخت ، ومردم از آن غایله عظمی غرقه هلاك و دمار گشته ، مگر بعضی از خلق که کشتیها مرتب فرموده در سفاین (2) میبودند، و پاره در قلل جبال شامخه میزیستند ، از آن پس که بارندگی اندك شد و زمینها بادید آمد ، آشیا بودن گفت که نزول این بلاهمانا از اثر افعال ناشایست من خواهد بود، دور نباشد که از شومی وجود من مردم این مرزو بوم نیست و نابود گشتند ، آنگاه بقایای مردم راجمع کرده بفرمود :
تا رودخانه ها از بیابان بسوی دریا فرو گذاشتند ، تا آبها از بلند و پست زمین بطرف دریا راه کرد و روی زمین يكباره خشك شد ، وخلق دیگر باره فراهم شده تدارك فلاحت (3) و زراعت کردند و آبادانی از سر گرفتند گویند: در زمان او مردی پدید شد که چهل ذرع طول قامت داشت، مدت سلطنت ﴿شیا بودن﴾ سی و شش سال بود
ولادت اسمعیل علیه السلام در نواحی مؤتفکات (4) بود ، و از اینروی که در میان
ص: 193
بنی جرهم بزیست و بعربی تکلم فرمود ، به ابوالعرب ملقب گشت، (چنانکه در قصه يعرب بدان اشارت رفت) على الجمله مقرر است (1) که چون خلیل را خلفی و خلیفه نبود ، حضرت ساده دست كنيزك خود هاجر را گرفته بخدمت برد ، وهبه فرمود پس از مزاوجت و مضاجعت هاجر آثار حمل در خود مشاهده کرد بدان سبب که ابراهیم حامله بود تمکنی دیگر یافت، چنانکه گویا با ساره بحقارت نظر میکرد ، سر پنجه غیرت پرده مصابرت بر ساره متقشع کرده ایمان شدیده مغلظه (2) ساخت که سه عضو از اعضای هاجر را منقطع سازد ؛ هاجر از این حال مطلع شده از خدمت خاتون خود بگریخت، فرشته خدا وند در بیابان با هاجر ظاهر شد و گفت ای هاجر بکجا میگریزی؟ با خانه خویش آی و با خاتون خود تواضع فرمای پس هاجر بسرای خویش مراجعت نمود و ساره بشفاعت خلیل او را عفو فرمود ، آنگاه رفع ایمان را هر دو گوش او بسفت (3) و او را ختنه نمود ، و تاکنون این سنت در میان زنان بماند. اما با این همه خاطر ساده مکدر بود و از غیرت هاجر نمي شكيفت (4) تا بدانجا کشید که با ابراهیم گفت اينك كنيزك من هاجر كه اور ابا تو بخشیدم، بار بگذاشته و فرزندی چون اسمعیل آورده، همانا از این روی بامن بحقارت نگران باشد. حضرت خلیل گفت ، هاجر كنيزك تو است ، هرچه با وی
ص: 194
رواداری پسندیده بود، پس ساره از خلیل الرحمن درخواست کرد که هاجرو اسمعیل را به بیابانی که از زراعت و عمارت دور ،باشد برده بی زاد و راحله بگذارد ، و مراجعت فرماید لاجرم حضرت خلیل در خواست ساره را که موافق فرمان رب جلیل بود، پذیرفته هاجر و اسمعیل را برداشته متوجه مکه معظمه شد پس از طی منازل ومراحل بموضعي که اکنون حفر (1) : زمزم واقع است رسیده باشارت جبرئیل هاجر و اسماعیل را فرود آورد ، وسه شبانروز با ایشان در آنجا توقف کرد ، پس عزم مهاجرت فرمود ، هاجر از روی فزع تضرع نموده که ای ابراهیم ! ضعیفه بیکس و طفلی بی یار را در این بیابان بی آب و آبادانی بکه می سپاری و سفر میکنی ؟ هیچ نگوئی مارا که آب و نان دهد و از شر دیوودد (2) محافظت کند ؟ ابراهیم علیه السلام رقت کرده سخت بگریست ، و گفت شما را بخدا وندمهربان میگذارم که نگاه دارنده صغار و کبار است ، وروزی رساننده مورومار . هاجر گفت : ﴿رضيت بالله رباً، حسبي الله لميه توکلت﴾ پس ابراهیم از پیش ایشان روان شد و چون لختی راه پیمود ، روی واپس کرده نظر بسوى هاجر واسماعیل افکند ، و ایشانرا در آن بیابان بی درازی و بهنا ، بیچاره و بینوا ، بی نان و آب دید ، پس چشم پر آب کرده گفت: ﴿ربنا إني أسكنت من ذریتی بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم﴾ (3) و با حزن و اندوه تمام روی بشام نهاد در آن هنگام اسمعیل دو ساله بود علی الجمله چون حضرت خلیل راه شام گرفت و آن قلیل آب و طعام که با هاجر بود پرداخته شد عطشان وجوعان بماند ، و بدان سبب شیر از پستانش انقطاع یافته گزند گرسنگی و تشنگی با فرزندش اسماعیل نیز سرایت کرده ، آغاز بیطاقتی نهاد ، هاجر چون چشمش بروی پسر و آنحالت منکر افتاد دنیا بروی تنگ گشت ، بی درنگ و تحمل از نزد اسمعیل برخواسته دوان دوان بکوه صفابر آمد و لاحظه بر فراز آنکوه ایستاده بهر سوی نظاره کرد تا باشد که از آب و آبادانی نشانی
ص: 195
گیرد و هیچ علامت نیافت : پس از آنجا جامه خود را بر کشیده بشتافت و باستعجال از وادی الصفا گذشته بکوه مروه صعود نمود و نیز لحظه در آنجا اقامت فرمود و بهر جانظر افکند جزیاس هیچ آیتی مشاهدت نکرد، و از غایت دهشت و پریشانی هفت نوبت اینچنین سعی نمود چنانکه اینک روش حاجیان است ، و در هر نوبت از حال فرزند فحص میکرد تا مبادا از درنده گزند بیند ، در کرت آخر چون نزديك فرزند آمد ، چشمهٔ آبی خوشگو از نزد وی جاری یافت که گاهی از سورت (1) تشنگی عقب قدم خویش بر زمین کوفته آن چشمه که اینک زمزم نامند، ظاهر گشت پس اسمعیل را از آن آب بنوشانید و خود نیز بیاشامید و هر دو از آن زحمت و هلاکت فراغت یافتند.
ذكر نسب ﴿جرهم﴾ در ذیل قصه قالع گفته آمد ، اولاد واحفاد وی (2) نخست در نواحی یمن موطن داشتند و هر سال از کنار مکه عبور کرده بشام در میشدند ، و بر قانون تجارت جلب منافع نموده صرف معیشت میداشتند در این کرت چون بحوالی مکه تقرب جستند ، فوجی از مرغان دیدند که در آن وادی در مایرانند که مثل آن هیچگاه نیافته بودند ، از این معنی تفرس (3) نمودند که در این بیابان آبی خوشگوار آشکار شده که این مرغان را بدان توجه باشد ، پس دو تن از کار دانیان را از پی فحص این مهم معین کرده ایشان بهر تجسس بشتافتند و هاجر را با فرزند بر بر سر چشمه زمزم یافتند ، از دیدار چشمه و رؤیت آنصورت (4) در شگفت ماندند؛ و با هاجر گفتند تو چه کس باشی و در اینجا چه وقت سکون یافتی از آدمیزادگانی یا بقبیله جان نسب میرسانی ، هاجر حال خویش سراسر بازگفت
ص: 196
ایشان گفتند : هیچ رخصت فرمانی که قبیله بنی جر هم در حوالی این چشمه نزول کرده در جوار تو اقامت نمایند و ترا با فرزند خدمت کنند هاجر گفت: همین قدر از شما دریغ ندارم اما هیچکس را با چشمه حقی نباشد، پس آن دو تن بنزديك كاردان آمده صورت حال باز گفتند مضاص بن عمر و که سید بنی جر هم بود و سمیدع بن عامر که مهتر قبیله قطورا قبیلۀ خویش را بفرمودند تا حواشی و مواشی و اموال واثقال (1) خود را برداشته در مکه مکرمه فرود آمدند و از رعایت هاجر و فرزندش هیچ فرونگذاشتند چنانکه حضرت اسمعیل علیه السلام در میان ایشان نشو و نما یافت.
لوط بن هاران برادر زاده خلیل الرحمن است، چه از این پیش گفته شد که تاریخ بن ناحور راسه فرزند بود ابراهیم و ناحور وهاران همانا لوط فرزندهاران بود ، و مادرش ورقه بنت ﴿لاحج﴾ است که او را از پیغمبران نامرسل (2) دانند ، و آن جناب از بطن مادر ختنه کرده بوجود آمد .
و پس از رشد و بلوغ در خدمت هم بزرگوار، از بابل هجرت گزید و همه جا ملازم حضرت بوده تا بزمین ﴿حبرون آمده مقیم گشت از کثرت مواشی و حواشی جای برایشان تنگ بود ، ابراهیم فرمود که اخلوط اینک زمین خدای رابس فسحت وسعت باشد؛ آن صواب نزديك است كه از حبرون حرکت کرده بیاد ﴿مونفکات﴾ سکون نمائی ، و مردم را بخدای دعوت فرمائی ، موتفکاترا که بمكذبات ترجمه کرده اند ، عبارت از پنج شهر است ، از نواحی اردن ، از مملکت شام ، که نام آن امصار چنین است : اول سدوم
ص: 197
(1) كه ملك آنرا نام ﴿برع﴾ بوده دوم غموره که پادشاه آنراه برسع، می گفتند. ادمه و نام پادشاهش سناب بود چهارم صبوئیم و ملکش را سیمبر میخواندند پنجم بلع که صغر نیز مینامیدند (2) و از این شهر ها هر يك صد هزار مرد دلاور بیرون میشد ، میدان جنگ را در خور بود علی الجمله لوط بفرمان ابراهیم بدان ملک در شده مقیم گشت و از قبائل آن مملکت دختری را با خود کابین (3) بسته بسرای آورد؛ و مردم را بسوی خدای خواندن گرفت، پس از چندی ﴿ كدار لاعمر ﴾ (4) كه ملك عيلام بود و (امرافل) (5) که سلطان ﴿سنمار﴾ و﴿اريوك﴾ (6) ملك ﴿الاسار﴾ وتدعال (7) پادشاه طوایف بری را با خود متفق کرده، بر سر موتفكات آمد ، ملوك موتفكات نیز ساز سپاه داده با تفاق بیرون شدند و در ظاهر موتفکات در وادی سدیم که قریب بشهر سدوم است مصاف عظیم داد ، جمعی کثیر از طرفین بهلاکت شد ، عاقبة الامر از آن مقاتلت و مبارات ملوك موتفكات توانائی نیاورده بشکستند ، و لشگریانه کدار لا عمره از پی هزیمت شدگان تاخته و هم آهنگ وارد سدوم و غموره شدند و هر چه یافتند بنهب و غارت بردند حضرت لوط علیه السلام که ساکن سدوم بود اسیر و دستگیر گشت و اموالش نیز بهره تاخت و تاراج شد ، تنی چند
ص: 198
از خدام لوط که از آنورطه خاصی یافته بود ، این خبر بخلیل آورد . آنحضرت چون از گرفتاری برادر زاده آگاهی یافت در حال سیصد و هجده تن از خدام و خانه زادان خویش بر نشانده ، از پی ایشان بشتافت ، و شبانگاه بدان سپاه بزرگ در رسید ، وحربی عظیم پیوست و آن گروه انبوه را بشکست و نساء حوبه که بدست چپ دمشق واقع است هزيمتيانرا تعاقب کرد، اسرای سدوم و ﴿غموره﴾ را با هرچه برده بودند بازستد و با برادر زادۀ خویش مراجعت فرمود بر پادشاه ﴿سدوم﴾ را چون اینمعنی معلوم شد باصناديد قوم باستقبال ابراهیم علیه السلام بیرون شد، و در حضرت او پوزش و نیایش (1) بجای آورد ، و معروض داشت که اینمرد مانرا که از قید اسروسبی (2) رها کرده با من گذار ، و آن اسباب و اموالی که باز پس ستدی پیشکش حضرت باشد ابراهیم علیه السلام فرمود که: من از این اموال يكرشته و يك دوال ملین بر نگیرم که جز بنزد خدای دست خود بلند نکرده ام ، پس لوط را بسرای خود بگذاشت ، و پادشاه سدوم را وداع کرده از ان مرز و بوم بحبرون آمد و حضرت لوط بفرموده ابراهیم در اتملك مقیم بود تا بنات صالحه از وی بوجود آمدند؛ و بکمال رسیدند، مقرر است که آنحضر ترا دوازده دختر بود که بعضیرا در کابین شوهران در آورد على الجمله مدت سی سال آن مشرکین را بشریعت ابراهیم دعوت کرد و جز چهارده تن که آن بنات مكرمات ؛ و یکدوتن از داما دانش بود کسی متابعت ننمود ، و همچنان آنقوم بدفرجام (3) علاوه بر قطع طرق وسد طريق و عبادت اونان و اصنام برهنمونی شیطان مردود و طی باپسران امر د را پیشنهاد خاطر ساخته همه روزه بعمل لواطه قیام مینمودند هر چند لوط ایشانرا بمراسم وعدو وعيد، بیم و امید میداد و بنزول عذاب تهدید میفرمود ؛ جواب آنمشرکین جزء ﴿ انتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين ﴾ (4) نبود ، چون جنابش از دلالت آنقوم جحود بدولت توحید مأیوس گشت دست بدرگاه قادر بیچون برداشته گفت
ص: 199
﴿رب نجنی و اهلی مما یعملون﴾ (1) پس برای تعذیب افراد و تخریب بلاد ایشان فرشتگان قدسی گوهر بصورت پسران پری پیکر، بر در مضیف (2) لوط در رسیدند حضرت لوط ایشانرا دیده پیش دوید ؛ و گفت ایخواجکان چه باشد بسرای بنده خویش در شوید و پاهای خویشتن بشوئید ؛ و شب بصباح برده بامدادان جانب مقصود پیش گیرید ؟ در این باب مبالغه از اندازه بدر برد تا فرشتگانرا بخانه در آورد ، و نزلی مهنا (3) مهیا کرد ، وزن لوط چون در باطن باقوم مربوط بود ایشانرا از ورود اضیاف زیبا منظر بخانه شوهر تنبیه فرمود جمعی جانب مروت فرو گذاشته و بدر سرای لوط آمده مهمانان را از وی طلب داشتند.
لوط علیه السلام بنزد ایشان بیرون آمد و گفت: خدایرا از این اندیشه بگذرید و تقدیم این امر قبیح مجوئید، اينك من دو دختر دارم گاهی باهیچ مردم هم بستر نبوده اند با شما میگذارم که شرط مزاوجت و مضاجعت (4) مرعی دارید و متعرض مهمانان من نباشید ، ایشان گفتند :
﴿لقد علمت مالنا فى بناتك من حق وانك لتعلم ما نريد﴾ (5) ما را با دختران تومیل صحبت نباشد، دور شو مردی مجرد در میان ما آمده اقامت کردی و اينك دعوى حكومت داری ، چندانکه لوط بانذار و اعتذار زبان گشود ، مفید نیفتاد در سرای بشکستند و بدرون آمده دست بفرشتگان یازیدند (6) ملك قدسی آستینی بر آن اشرار اناسی افشاندند که چشم از نظاره پوشیده نابینا گشتند ، چنانکه راه دروازه نمی یافتند چون صنادید اشرار را از این اخبار اخبار دادند گفتند كار لوط اينك بساحرى و جادوئی منوط و مربوط است، چنانکه جادوان بخانه آرد و نگاه دارد ، تا مردم ما را کور کند و قوم را ذلیل و زبون خویش سازد ، پس
ص: 200
شخصی را معین کرده بحضرت لوط فرستادند، که برخیز و سر خودگیر و از این زیاده در میان مادرنگ مکن که اگر صبحگاه تراپای برجای پاییم ، پایمال کنیم لوط از این سخن حیران و سرگردان مانده با فرشتگان گفت:
﴿انكم قوم منکرون﴾ (1) فرشتگان چون خوف و فزع لوط مشاهدت کردند گفتند: انا رسل ربك لن يصلوا إليكَ (2) پس لوط از اندیشه وارست ونيك مبتهج (3) و مسرور شد آنگاه هبة هج جبرئیل گفت: ای لوط مال و اهل خود را بردار و از این شهر بیرون شو که اینک ما این شهر را ویران سازیم ، لوط دختران و دامادان خود را بازن برداشته از سدوم بیرون آمد، جبرئیل گفت بجانب كوه بگریزید و روی بازپس مکنید که آسیب بینید لوط گفت مرا آن توان نیست که بکوه بگریزم چه باشد که بدین شهر كوچك در شوم و آن شهر محفوظ ماند ، راه این شهر نزديك است و مردمش از معاصی دور بوده اند، شفاعت لوط در باب ﴿صغر﴾ مقبول افتاد و از اینروی آنشهر ﴿صوغر﴾ نامیده شد که بمعنى كوچك است على الجمله جبرئيل بالوط گفت : بشهر صوغر در شوید که از بلام محفوظ مانید ولوط با اهل بسوی ﴿صغر﴾ ره می پیمو د وزن لوط که با کفار مربوط بود هر فحص حال قوم نگاه باز پس میکرد .
ناگاه سنگی بر سرش فرود آمد و در گذشت کما قال الله تعالى: ﴿فَأَسْر بأهلك بقطع من الليل ولا يلتفت منكم أحد الا امراتك انه مصيبها ما اصابهم﴾ (4) هنگام طلوع آفتاب که لوط داخل ﴿صغر﴾ شد ، آتش و کبریت بر سدوم وعموره بارید؛ آن بلاد و امصار مصداق ﴿فَلَمَّا جَاءَ أمرنا جعلنا عاليها ما فلها﴾ (5) گشت از امصار آثاری و ازدیار دیاری نماند ، و هر کس از آن اشرار که بسفری و جهتی ره سپار بود ؛ هم جان بدر
ص: 201
نبرد بمفاد ﴿و امطر نا عليهم حجارة من سجيل﴾ (1) سنگی در حین و اژگون شدن آنممملکت برسرش فرود شده بیارانش همسفر ساخت و زمین مؤتفکات همان ﴿بحيره﴾ است که در نواحی شام اکنون ظاهر است .
گویند : ابراهيم صبحگاه بطرف سدوم و غموره نظاره بود دید که دودی چون کوره حدادان از آن زمین بر شده بر آسمان میشد على الجمله﴾ لوط بعد از آن داهيه بخدمت ابراهیم آمده بنزديك وی اقامت نمود تا مدتش سپری شد روز چهار شنبه دهم ربیع الأول يحكم حاكم لم يزل رحلت فرمود مردی میانه بالا و سبز چهره و سیاه چشم بود و بدنی ضخیم و ساق و ساعدی طویل داشت ، خلق را بشریعت ابراهیم دعوت میفرمود و مدت زندگانیش هشتاد سال بود.
ولادت حضرت اسحق علیه السلام در حدود فلسطین بود ولفظ اسحق را بضاحك ترجمه کرده اند بعد از پنجسال از ولادت اسمعیل ملائکی که از درگاه کردگار جلیل بة مذيب قوم لوط وتخريب سدوم و غموره مامور بودند بصورت جوانان جمیل بسرای خلیل در شدند حضرت ابراهیم چون ایشانرا از آدمیان دانست ، گوساله را بریان کرده نزد مهمانان بر خوان (2) نهاد : جبرئیل گفت: ما بها ناداده کی از این بریان خوریم، حضرت خلیل فرمود: چون اقدام براکل طعام فرمائید بسم الله گوئید ، و چون فراغت جستيد الحمد لله بها داده باشید و مبالغت زیادت کرد فرشتگان هم هذا دست با طعام فراز نکردند ، و چون در آن زمان رسم چنان بود که هر کس دست طعام کس نبردی هما ناقصد آسیب وی داشتی، ابراهیم در اندیشه فروشد پس فرشتگان راز از پرده بیرون گذاشتند و گفتند ما فرستادگان خداوندیم که بهلاك قوم لوط مأموریم و بشارت
ص: 202
میدهیم ترا با ساره که از بطن وی فرزندی برای تو باشد ﴿فبشرناها باسحق ومن وراء اسحق يعقوب﴾ (1) ساره بمفاد ﴿ وامراته قائمة فضحكت﴾ (2) از پس پرده ایستاده بود و مقالات ملائکه را میشنود ، ابلاغ این امر شگفت را بوالعجب گرفت و بخندید و گفت ﴿یا ویلتی الدوانا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشي ععجيب﴾ (3) موافق توراة در آنوقت ابراهیم نود و نه ساله بود (4) پس ساره بعد از هفت روز حامله شد ، و چون مدت حمل منقضی گشت آفتاب چهره اسحق از ظلمت مشیمه طلیعه اشراق آمد، و بعد از هشت روز حضرت خلیل او را مختون ساخت .
و چون هنگام فطام وی فرارسید روزی که اسحق را از شیر باز میکردند حضرت ابراهیم ضیافتی عظیم ساخت و چون بحدر شد و بلوغ رسید با خادی که اختیار خدام و مختار خاندانش بود بفرمود که میخواهم با این پسر زنی از کنعانیان هم بستر باشد ، آیا میتوانی بمولد من رفته دختری از خویشان من برای اسحق نامزد کنی و باخود بیاوری؟ خادم معروض داشت که هر چه از این بنده ساخته بود تقصیر نیفتد و از خدمت ابراهیم مرخص شده ده شتر با خود بر داشت و طی منازل کرد ، بنواحی بابل آمد و بر سرچشمه آبی فرود شده دختران شهریر ادید که طاسهای خود را بدست کرده از چشمه آب بر می آورند ، از میانه دختری دوشیزه یافت ، طاس آب بر کتف دارد و از چاه بر می آورد خادم باستقبال وی دوید و گفت میتوانی مرا از این آب بنوشانی دختر گفت ایخواجه چرا نتوانم و آنطاس فرا داشت (5) که بنوش و هم اکنون شتران ترا سیراب کنم و طاس برگرفته بشتاب برسر چشمه فرود شد و آب کشید تا همه شتران او را سیراب کرد ، خادم گفت ایخدای مهربان ، حاکم
ص: 203
علی الاطلاق چه باشد که این دختر نامزد اسحق بودی؟ پس گوشواره که نیم مثقال و دست بر نجنی که ده مثقال زرداشت بنزديك دختر گذاشت و گفت : میتوانی يك امشب مرا در سرای پدر خود جای دهی؟ که فرود گاهی ندارم ، جواب داد که من ﴿ربقه﴾ دختر بتوئيل بن ناحور ، برادر ابراهیم خلیلم که مادر من ﴿ملکه﴾ (1) خواهر لوط باشد سرای ما بروی مهمان گشاده است و جای شتران نیز آماده ، پس خادم سجده شکر بجای آورد و ریقه بشتاب
نزد برادر خود ﴿لابان﴾ آمده و او را از حال آگاه ساخت ، پس لابان بنزد خادم شده او را با شتران بخانه آورد ، و علوفه شتران آماده کرده طعام مهمان نیز حاضر نمود خادم گفت تا حاجت خویش باز نگذارم دست بدین طعام نبرم لابان گفت : بیان فرمای که آنچه ما را بدان دست باشد از خواهنده دریغ نداریم .
پس خادم قصه خویش را عرضه بیان ساخت : که مولای من ابراهیم خلیل از برای فرزند خود اسحق زنی از قبیلۀ خویش خواهد و مرا در طلب مقصود بدینسوى فرستاده، اينك ﴿ربقه﴾ (2) دختر برادر مولای منست هرگاه ویرا بمن گذارید تا بنزد اسحق برم ، شایسته باشد و الا مرا آگاه فرمائید تا بجانب یمین و یسارره سپار شوم ، مطلوب خویش از جای دیگر طلبم لابان و ﴿ بتوئيل﴾ گفتند اينك ربقه ملازم خدمتست او را بگاه (3) با تو همراه کنیم ، پس خادم جامهای زرتار و و بافتهای پرنگار و حلیهای رنگین و زیورهای زرین که با خود آورده بود در ملكا مادر ربقه ولابان برادرش پیشکش گذرانید ، و سجده شکر بجای آورد آنگاه با همراهان دست فرا (4) طعام کرده آنشب در سرای بتوئیل بماند و بامداد بر خاست و گفت چون سفر من از شما بخیر انجامید تأخیر در آن پسندیده ندارید ، اينك ربقه را با من سپارید تا بنزد مولای خویش برم لابان و بتوئیل چون
ص: 204
رضای ربقه را نیز در آن یافتند او را دعای خیر گفتند و با دایه اش بدست خادم خلیل ،سپردند پس او را با کنیزکان بر شتر سوار کرده متوجه ﴿خبرون﴾ گشت
و اسحق خبر دار شد باستقبال بیرون شتافت ، ناگاه ربقه چشمش بر اسحق افتاد از خادم پرسید که این چه کس باشد که بدین استعجال ما را استقبال کند ، خادم گفت: این آفتاب آفاق اسحق است، که عروس خویش را پذیره (1) ساخته ، ربقه شرمناک شده برقعی بر رخسار در انداخت ، پس اسحق برسید وصورت حال از خادم سراسر باز پرسید و ربقه را برداشته بخیمه مادر خویشتن ساره آورد ، و در سلك ازدواجش اندراج داد و دل در او در بست مقرر است که حضرت اسحق باشارت خلیل الرحمن ، بارشاد اهالی ﴿کنعان﴾ بشارت یافته بدان سوی شتافت و در چهل سالگی گمراهان بادیه ضلال را بحضرت متعال دلالت فرمود
ابراهیم خلیل علیه السلام وقتی در حضرت کردگار جلیل معروض داشت که هر گاه به موهبت یزدانی فرزندی یا بد تقرباً الى الله قربانی کند و این معنی را حکمتهای خداوند از اوحه خاطرش زدوده بود (2) ، از آن پس که هاجر و اسماعیل را در بیابان مکه گذاشت و مراجعت بشام کرد، هر سال زیارت بیت الله را تصمیم داده عزیمت مکه مکرمه کردی ، و در آن مکان شریف در آمده مناسك حج بجای آوردى ، وهم بدیدار هاجر و فرزند خرسند گشتی، بدین منوال روز بگذاشت تا ده سال از مدت اسمعیل بگذشت ، باز در نوبتی که آنحضرت در بیت الله الحرام مقام داشت، شبی در منام چنان دید که فرشته بر فراز سرش ایستاده میگوید: ای ابراهیم پروردگار تو میفرماید: اسمعیل فرزند خود را برای من قربانی کن آنحضرت از خواب ترسان و هراسان بخاست ونيك متفكر بماند که این خواب از تجلیات ملك معبود است یا نمود شیطان مردود از این روی آنروز را
ص: 205
یوم الترویه خواندند و چون شب دیگر آنخواب بدان روش دیده بشناخت که این واقعه از ملکات یزدانی است ، نه از تخییلات شیطانی، پس آنروز بعرفه معروف گشت ، و چون شب سیم هم در خواب دید که فرشته شب دوشین با وی همان خطاب کرد بامدادان یکدل شده بر ذبح فرزند دل بنهاده
اگرچه جمعی از نقله اخبار و نگارندگان آثار که هم تاریخ توراة (1) گوام حال و شاهد مقال ایشانست ، بر آنند که ذبيح حضرت اسحاق بودنه اسمعیل.
اما باروایت جعفر صادق علیه السلام که در حق اسماعیل ناطق است (2)
وحديث خير الانام (3) که میفرماید : انا ابن الذبحین جای شبهه نماند که ذبیح خلیل اسماعیل است ، (4) زیرا که ذبیح نخست از اجداد خاتم الانبياء جز اسماعيل نتواند بود ، و ذبیح ثانی عبد الله است چنانکه در جای خود مرقوم افتد.
على الجمله حضرت خلیل بفرمود تا هاجر موی اسماعیل را شانه زده و معطر کرده جامه نیکو بر وی راست کرد و دو تن از خدام خود را بر داشته با تفاق اسمعیل بدانسوی
ص: 206
که مأمور بود راه گذاشت و قدری هیزم بهر قربانی ،سوختنی شکسته بردوش اسمعیل نهاد تا بنزديك قربانگاه آورد ، چون بشعب (1) جبل قریب شد گفت ای فرزند: ﴿اني ارى في المنام أني أذبحك فانظر ماذا ترى﴾ (2) حضرت اسمعیل چون از پدر بشارت قربانی یافت ، آغاز بشاشت و شادمانی کرد و گفت: یا ابت افعل ما تومر جان (3) و سریرا بها باشد که در راه خدا فدا شود، پس تعجیل نما و در کار خدا خرید من داری مفرمای ﴿ستجد في انشاء اللهُ مِنَ الصَّابِرِينَ﴾ (4) اما اى پدر مرا با تو چند وصیت باشد نخست آنکه دست و پای مرا محکم بر بندی تا مبادا هنگام جان سپردن مضطرب شوم و در برابر فرمان ترك ادب کنم دوم آنکه اذيال (5) جامه نيك بالازنی تا مبادا از خون من بدان آلایشی رسد و این پاداش من کاهشی رساند. سیم آنکه کارد را نیکو تندکنی تاکار فرمانرا خوبتر و آسان تر گذاری چهارم آنکه هنگام تیغ راندن روی من بر زمین نهی تا مبادا شفقت پدری ظهور کند ، چون روی من بینی در فرمان الهی (6) فتور رسد. پنجم: آنکه پیراهن خونين من بمادر رسانی و از من با وی سلام کنی ، و گوئی ایمادر پی من مساز و رأی سوگواری میاغاز و این تعزیت را جز تهنیت مگوی که عهد من با تو جز آن نباشد که شفاعت خواه تو باشم و خیر تو از خدای مسئلت کنم ابراهیم را این سخنان آتش از جان بر انگیخت و آب از دیده بریخت پس روی باسمعیل آورد و گفت :
﴿نعم العون انت على امر الله تعالی یا بنی﴾ (7)
آنگاه مذبحی راست کرده آن هیزم ها بر بالای هم نهاد و اسمعیل را
ص: 207
دست و پای بسته بر بالای هیزم بخوابانید و گفت
﴿إلهى إن لم ترحمني لشوم ذنبي فارحم هذا الصغير الذي لا ذنب له﴾ (1) اسمعیل گفت ای پدر مگر نمی بینی که سروشان (2) علوی از شرفات علیین بر ما نگرانند و درهای آسمان برگشاده دارند ، و امتثال فرمانرا آماده باش پس ابراهیم کارد بدست برگرفت و با فسان سورت بلارك (3) بر آن داده دست بر حلقوم مبارك فرزند بنهاد و گفت: ﴿هذا ولدى وزينة قلبي وقرة عينى﴾ الهی این فرزند من است و آرایش دل من و روشنایی دیده من مرا در فراق وی صابر و شاکر بدار ، پس کارد بر گلوی فرزند نهاده گفت: ﴿بسم الله و بالله اللهم تقبله منى و أرني ما وعد تنى فيه يوم لقائك﴾ (4) و اسمعیل روی بدرگاه بی نیاز کرده گفت: ﴿يارب فديت لك نفسى رضيت بقضائك فتقبل منى﴾ (5) و ابراهيم كارد بر حلق فرزند بکشید و نظر کرد، اثر قطع نیافت دیگر باره دل سخت کرده و کارد سخت تر براند و چون نظاره کرد هم بدانگونه کار درا بریدن نبود ، اسماعیل فرمود : ای پدر در تقدیم فرمان تأخير روا مدار ونيك مردانه و سخت بازو باش حضرت خلیل باز آن کارد بر گلوی اسماعیل گذاشته و زانوی خویش برپشت کارد استوار کرده عظیم بفشرد ، چندانکه حدود کارد برتافت (6) و چون در نگریست هم اثر قطع نیافت پس ابراهیم در غضب شده آن کار در ابر زمین زد و متحیر گردید ناگاه از سرادقات قدس ندائی شنید که ای ابراهیم ابراهیم گفت: لبيك لبيك گفت دست زی اسماعیل میانج (7) که آشکار
ص: 208
شد: سرو جان فرزند در راه خدا دریغ نداری ﴿ يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا انا كذا لك نجزى المحسنين﴾ (1) اينك بدانسوی خویش نظاره کن و فدای پسر خویش را گرفته بتقد قربانی قیام نمای چون حضرت خلیل بیازیس نگریست گوسپندی دید که از جانب کوه بزیر میآید که آنرا فرشته خداوند از بهشت فرو گذاشته بود پس همچنان اسماعیل را بر جای بسته بماند و بسوی گوسفند بشتافت و گوسفند از آن حضرت گریخته بجمره اولی آمد ، و ابراهیم هفت سنگ برداشته بد و پرتاب کرد، از آنجا روی بجمره وسطی آورد ، هفت سنگ دیگر بد و انداخت ، و از آنجا بجمره کبری شتافت ، هم هفت سنگ بدوزده آنرا بگرفت و بقربانگاه منی آورد، که تاکنون رمی جمار و قربانی بر قرار است.
على الجمله چون کبش (2) فدا حاضر شد جبرئیل فرمود كه : الله اكبر ، الله اکبر، ابراهیم گفت : لا اله الا الله والله اکبر و اسماعیل چشم گشوده عرضه بیان نمود که الله أكبر ولله الحمد و اينكلمات نیز شعار اسلام گشته در ایام تشریق در عقب هر صلوة م گشت آنگاه جبرئیل دست و پای اسمعیل را بر گشاد و حضرت خلیل گوسفند را قربان نموده و جگر آنرا بریان کرده قدری بخورد و اسماعیل را برداشته بخانه آورد ، هاجر بر سر راه انتظار نشسته بود چون چشم اسماعیل بر ما در افتاد بی اختیار بگریست ، هاجر از آنحال متأثر شده صورت واقعه را باز پرس کرد ، اسماعیل قصه قربانی و تفضلات یزدانی بمفاد: ﴿وفديناه بذبح عظیم﴾ (3) باز گذاشت پس هاجر فرزند را در بر گرفته بتقديم شكر وحمد الهی پرداخت.
مقرر است (4) که حضرت ابراهیم سبب منع از ذبح فرزند را ، از درگاه بیچون مسئلت نمود، پس بفرمان قادر ذوالمن ، كشف حجب از پیش
ص: 209
چشم ابراهیم شده درجه پیغمبر آخر الزمانرا بدید، وصورت شهادت حسین بن علی علیه السلام را مشاهده کرد که اینک فرزندان اسمعیل اند، ابراهیم گفت : خداوندا من حسين را بیشتر از اسمعیل دوست دارم، خطاب رسید که: ای ابراهیم ما اور ابفديه اسمعیل قبول کردیم، همانا او میتواند فدیه عظیم بود ، و ذبح تنظیم آنحضر نست که سزاوار شهادت و در خور شفاعت بود علی الجمله ابراهیم پس از این واقعه در ﴿بترسیع﴾ (1) آمده اقامت فرمود ، و بشارت بدو آوردند که : اينك برادر تو ناحور﴾ از زوجه خود ملکه دختر هاران هشت فرزند آورده که اسامی ایشان چنین است اول عوص دویم : بورسیم قموئیل چهارم کد پنجم خرو ششم فلداس هفتم يذلاف هشتم بتوئيل ، و این بتوئیل است که دخترش ربقه زوجه استحق بود و از زن دیگر که رئومه [رلومه] نام داشت هم چهار فرزند آورده اول طبخ دویم جمعه سیم طحس چهارم: معكه .
﴿ان اول بيت وضع للناس للذي يبكة مباركا﴾ (2) از این پیش بدان اشارت رفت که آدم صفی بانی خانه مکه مکرمه است و همچنان آنخانه محل اسعاف مطالب و مطاف قادم و ذاهب (3) بود تا هنگام طوفان نوح که بیشتر حایط آن بنا عرضه هدم و انمحا گشت ، و بعد از تسکین طوفان آنموضع چون تلی سرخ مینمود و مردم استجابت دعواترا بر آن تل بر آمده قربانی مینمودند و حوایج خویش مسئلت میفرمودند ، تا
ص: 210
آنزمان که حضرت ابراهيم بتجدید آن عمارت مأمور گشت و بهمراهی جبرئیل علیه السلام از شام بسوى مكه احرام بست تا بدستیاری اسمعیل آن بنا را بانجام رساند ، و چون اسمعیل را بصيد نخجیران (1) رغبتی تمام بود ، و در دامن کوهی نشسته به تراشیدن تیر قیام میفرمود ، که پدر بزرگوارش در رسیده ویرا دریافت و ابلاغ آن بشارت کرد ، پس اسمعیل شاد خاطر در خدمت پدر برسر آن تل آمده برای تشخیص حدود آنحایط بایستادند ، ناگاه ابری که ری که سری چون شیر داشت ، برفراز (2) خانه پدید شد که سایه آن بی زیاده و نقصان اندازه فسحت خانه بود ، آنگاه صدائی از آن ابر گوش زد ابراهیم گشت که: ای ابراهیم جدران این بنارا باندازه سایه من بنیان کن و خروشی از آسمان برخاست که ای ابر پاداش تو هدر نشود ، در هوای مکه بمان که تو سایبان خیر البشر خواهی بود، و این همان ابر بود که مظله (3) سيد المرسلين بودى على الجمله حضرت خلیل بمدد اسمعیل و ارشاد جبرئیل بساختن خانه مکه پرداخت ، پسر پرداخت ، پسرسنگ آوردی و پدر بر روی هم نهادی ، چندانکه طول قامت ببالای آن وفا ننمودی ، پس ابراهیم سنگی بزیر پانهاده بر آن بر آمد تا بآسانی در ترفع آندیوار پردازد، همانا اثر قدم مبارکش بر آن سنگ بماند و آن سنگ بمقام ابراهیم مشهور گشت، چنانکه : ﴿واتخذوا من مقام ابراهيم﴾ (4) بر شرافت آن مقام گواه است و چون آن بنا بپایان آمد قبول آنسعی مشکور را بمفاد: ﴿و اذ يرفع إبراهيم القواعد من البيت واسمعيل ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم﴾ (5) مسئلت فرمودند ، بعد از آن جبرئيل شرایط مناسك (6) و آداب حج بدیشان آموخت چنانکه هنوز بدان روش برقرار است.
ص: 211
مقرر است که : چون ابراهیم بمقام حجر الاسود رسید ، با پسر فرمود که : سنگی ، درخور این موضع حاضر کن اسمعیل رفته سنگی آورد حضرت خلیل فرمود سنگی از این نیکوتر میباید در این کرت چون اسمعیل طلب سنگ را آهنگ کرد صدائی از کوه ابوقبیس بر آمد که: ای ابراهیم ترانزد من وديعتي است ، وحجر الاسود را که جبرئیل هنگام طوفان در آن جبل پنهان کرده بود ، تسلیم ابراهیم علیه السلام نمود و آن حضرتش بجای خود استوار فرمود و تولیت آن بقعۀ شریفه را با سمعیل مفوض داشت و او را از قبل خود در مکه خلیفه گذاشت ، و هر سال در موسم حج طى مسالك (1) نموده در مکه بمراسم مناسك قيام ميفرمود.
از این پیش مرقوم شد که قبیله بنی جر هم در نزد اسمعیل و هاجر مستقر شده آن مأ من راوطن گرفتند ؛ و آن حضرت در میان ایشان نشوونما یافته تا بمرتبه رشد وحد بلوغ رسید ، آنگاه هاجر ما در اسمعیل بسرای دیگر انتقال نمود ، و آن حضرت پس از وفات مادر تنها بماند، پس بصلاح و صوابدید رؤسای جرهمیه عمره بنت اسعد بن اسامه را که از قبیله عمالقه بود بزنی بگرفت ، و چندی باوی روز گذاشت تا آن هنگام که ابراهیم از شام عزم دیدن فرزند فرمود ، وساره از وی پیمان گرفت که در خانه اسمعیل پیاده نشود ، چون آنحضرت بمکه در آمده بدر سرای اسمعیل رسید، زنی رادید از وی پرسید که ترا با اسمعیل چه نسبت است ؟ گفت : من زوجه اویم، فرمود که شوهرت بکجاست ؟ عرض کرد که از آنمرد چه میپرسی
پرسی ؟ که یکروز در خانه خویش نماند و روزگار بصید نخجیران گذراند ، و تبجیلی (2) که سزاوار بود ، از حضرت خلیل مرعی نداشت ، پس آنحضرت فرمود که : چون شوهرت باز آید از من باوی سلام کن و بگوی: تا آستانۀ خانه خویش را تغییر دهد ، این
ص: 212
بگفت و بجانب شام عطف عنان فرمود ، چون اسمعیل از صیدگاه باز آمد ، بصفوت و صفای خاطر استشمام رایحه خلیل نمود ، با ﴿عمره﴾ گفت : آیا هیچکس در غیبت من بدینسرای عبور کرده باشد؟ عمره گفت : بلی پیری بدین نشان آمدو تور اسلام رسانید و بتغيير عتبه (1) خانه حکم داد اسمعیل گفت : آن پدر من بود و عتبه خانه توئی برخیز که از من بطلاقی، پس عمره از خدمت اسمعیل بیرونشد.
و اسمعیل بعد از وی سیده بنت مضاض بن عمر والجرهمی ، که ملکه زنان قبیله ﴿جرهم﴾ بود ، بحباله نکاح در آورد و با وی میبود تا دیگر باره حضرت خلیل ملاقات اسمعیل را بمکه آمده بدر سرای فرزند خرامید ، و آنحضرت برقانون بصیدگاه میبود، از ﴿سیده﴾ پرسید که چگونه و شوهرت چونست و بکجاست ؟ سیده عرض کرد که شوهر من نیکوترین مردان است، اينك باصطياد (2) شتافته و برمن با مصاحبت او بس خوب میگذرد و با ادب تمام پیش میگذرد و با ادب تمام پیش آمده نزول آنحضر ترا مستدعی شد ، ابراهیم فرمود : مجال فرود شدن ندارم ، سیده گفت : موی سر مباركرا ژولیده و غبار آلود میبینم؛ چه باشد که رخصت غسل و تدهین (3) ان يابم حضرت خلیل او را اذن داده برفت ، و سنگی آورده زیر پای آنحضرت گذاشت ، و ابراهیم پای راست را از رکاب بر آورده بر سنگ نهاد و سیده طرف (4) ایمن سر او را بشست ، آنگاه پای راست را در رکاب کرده پای چپ را بر آورد و برسنگ نهاد و را جانب (5) ایسر را نیز سیده بشست و چون از این مهم فراغت یافت ، بخانه رفته قدری پنیر بر طبقی نهاده نزد ابراهیم آورد و بهر دو دست آن طبقرا نگاه داشته آنحضرت تناول فرمود ، و در حین مراجعت با وی گفت که شوهرت را بگو که : عتبه خانه ات را استواردار (6) چون حضرت اسمعیل بخانه آمد و سیده آن قصه باز گفت
ص: 213
اسمعیل فرمود : ای سیده شادباش که عتبه خانه توئی و پدرم بنگاهداری تو مرا وصیت فرموده .
﴿شیا بودن﴾ چون از جهان رخت بست ، مهین فرزندش ﴿کی﴾ بر سریر خاقانی (1) نشست ، در توفير لشگر و تنسيق (2) کشور مساعی ملوکانه مرعی داشت و بر تمامت مملکت چین وخت او ما چین و تبت فرمانفرما بود چون مدت نه سال در ممالك مزبوره بدولت و اقبال روز گذاشت از جهان فانی بسرای باقی انتقال یافت .
﴿پاى كانك بيسو﴾ فرزند برومند (3) کی بود نظر باستعداد ذاتی و قابلیت فطری در حیات پدر منظور نظر عاطفت گشته بولایت عهد مفتخر گشت و چون ﴿كي﴾ بحكم اجل محتوم (4) رخت بسرای عدم کشید ، بي منازعی و مزاحمی مالك ملك و سياه وصاحب مسندوگاه گشت (5) و مدت نه سال در مملکت چین و ما چین وخت او تبت رایت سلطنت افراخته بلوازم حکمرانی بپر داخت آنگاه از شربت دیگران چشیده رخت بسرای دیگر کشید.
ص: 214
ذو القرنين اكبر خاله خضر علیه السلام است، سبب ایراد این لقب و شرافت حسب او را از کلام معجز نظام امیر المؤمنين علي عليه السلام میتوان دانست ، که میفرماید ﴿إنه ليس بملك ولا نبي و لكن كان عبد أصالِحاً فَضُرِبَ عَلَى قَرَنْهِ الْإِيمَن فِي طَاعَةِ اللهِ فمات فبعثه الله فضرب على قرنه الايسر فمات قبعثه الله فسمى ذو القرنين﴾ (1)
﴿علی الجمله﴾ نسب همایونش بعرب منتهی شود، و نام مبارکش ﴿صعب﴾ بود، چنانکه قس بن ساعد گوید
( مصراع )
والصعب ذو القرنين أضحى نادياً (2)
و هم نعمان بن بشیر انصاری فرماید :
( بیت )
و من ذا يعادينا من الناسِ معشر كرام *** و ذو القرنين منا وحاتم (3)
و هو صعب بن روم بن يونان بن تارخ بن سام بن نوح پس روشن شد که : ذوالقرنین جز اسکندر رومیست و هم سواى ملوك يمن باشد ، چه یکدوتن بذو القرنین ملقب بودند ، چنانکه در جای خود مرقوم گردد و رفعت قدر آنجناب از خطاب.
ص: 215
﴿قلنا يا ذا القرنين﴾ (1) ظاهر و باهر است، سعت ملك و دعت (2) عيشش را منطوقه ﴿ انا مكنا له في الأرض و آتيناه من كل شيء سببا ﴾ (3) ناطق نخست : سپاهی ساز کرده از نواحی ایتالیا که تا آنگاه مقر سلطانی و تختگاه حکمرانی نبود ، بر آمده مملکت نوبه و سودانرا مسخر ساخت و از ایشان جوانان قوی باز و برگزیده رسم جنگ و آداب حرب بیاموخت ، و در رسته (4) لشگریان جایداد ، آنگاه هزار تن از ابطال رجال را ملازم خدمت خضر علیه السلام نمود ، و و آنحضر ترا در همه اسفار مقدمه سپاه فرمود ، و تصمیم تسخیر مصر داده آنمملکترا از سنان بن علوان بگرفت ؛ و او را مقهور ساخت ؛ و از آنجا متوجه بلاد افریقیه و امصار مغرب مصر گشت ﴿حتى اذا بلغ مغرب الشمس﴾ (5) و آن نواحی را فرو گرفت و مردم را بعدل و نصفت ترغیب فرمود ، و گروهیراکه ﴿ناسک﴾ مینامیده اند؛ و آئین بت پرستان داشتند ، و از چرم حیوانات جامه کردندی ، و از گوشت و حوش خوردندی ، هر که طریق طاعت سپر دو قانون مطاوعت گرفت از جان و مال امان یافت، و الاپى سير (6) هلاك ودمار گشت، یکسال در آن ساحت رحل اقامت انداخت ، تا آن نيك بپرداخت و از گزیدگان طایفه ناسك فوجی در خور رزم و شایسته نبرد مرتب ساخته ، از آنجا باراضی یوروپ و فرنگستان در آمد که هنوز در بلاد فرنگ قانون دولتی و سلطنتی نبود ، مردمی پراکنده و اندك بودند، و دور از هم آبادیها محقر داشتد ، ذوالقرنین ایشانرا نیز در حضرت خویش خوانده گروهیرا انتخاب کرد ، وملتزم رکاب ساخت ، آنگاه از راه ﴿سبیر﴾ عزیمت دیار مشرق ساخت، چنانکه در جای خود گفته شود .
ص: 216
بليا بن ملكان بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام پسر خالة ذو القرنين اکبر است و کنیت آن جناب ابو العباس است ؛ ولقب مبارکش خضر است ، و از آن روی بخضر ملقب گشتی که بر هر زمین گذشتی صفت خضرت پذیرفتی، و در حال نضارت و خضارت یافتی (1) جنابش از انبیای بزرگوار است ، و باتفاق جمهور مورخین و قاطبة محققين هيچيك از اولاد آدم را امتداد زندگانی چون وی نباشد در اینجهان تا یوم ينفخ فى الصور باقی ماند.
على الجمله ملکان جز خضر علیه السلام فرزند نداشت ، و آنحضرت خلوتی در خانه پدر اختیار کرده بعبادت پروردگار قیام مینمود ، و اصلا بتزويج كواعب و تقویم ملاعب (2) راغب نبود.
ملکان چون تجرد و تفرد (3) پسر بدید ، مند شد که: مبادا نسل وی منقطع گردد ، و نامش یکباره از لوحه ضمایر محو شود (4)، دوشیزه که پاکیزگی منظر ممتاز بود بزنی نزد خضر فرستاد ، و چون آن دختر را بحضرت آوردند ، با وی نزدیکی نکرد و روز دیگر او را گفت که این راز را از پدرم مخفی دار ، و اگر گوید : آنچه از مردان نسبت بزنان واقع میشود از خضر با تو واقع شد ، بگو بلی چون آندختر بخدمت ملکان ، رسید ، وصورت حال از وی پرسید ، همان گفت که از خضر فرا گرفته بود، نزدیکان ملکان چون زهد
ص: 217
و پارسائی (1) خضر در یافته بودند، دانستند که از غایت تنزیه (2) صحبت زنان اختیار نکند، با ملکان گفتند زنان قابله بگمار تا حقیقت حال آشکار کنند چون ملکان در استکشاف اینکار بر آمد معلوم شد که : خضر علیه السلام اصلا بجانب آن باکره نظاره نکرده است ، این معنی بر خاطر ملکان گران آمد ، پس بصوابدید صنادید (3) قبیله زنی غیر باکره برای خضر تزویج کردند ، تا رسم زناشویی با وی آموزد و از آئین زفافش آگاه سازد این زن نیز چون با خضر هم بستر شد ، از دمسازی با وی احتراز نمود ؛ والتماس فرمود که: این راز از پدرم ملکان پوشیده دار زن گفت : چنین کنم ، لکن چون روز دیگر بخدمت ملکان رسید، عرض کرد که پسر تو زنست ، هیچ دیده که زن از زن بارگیرد و فرزند آرد ، غضب بر ملکان مسئولی شد ، بفرمود تا خضر را در زندانی مقید نمودند و در زندان را با سنگ محکم کرده با گل بیندودند (4) روز دیگر .
که آن خشم اندك فرونشسته بود، شفقت پدری بهیجان آمده بفرمود : تا آنحضرت را از مجلس بیرون آوردند ، چون در زندان بشکافتند جنابش را در زندان نیافتند همانا قادر متعال حضرت خضر را آن قدرت داد که بهر صورت خواهد متصور شود و از نظرها پنهان رود!
در حیات ذوالقرنین پیوسته با وی بودی ؟ و هنگام لشکر کشی در مقدمه سپاه حرکت فرمودی ، ذکر ملا قاتش با موسی اول در جای خود مرقوم خواهد شد ، و آن حضرت جز خضر ثانی است که از انبیای بنی اسرائیل است چنانکه عنقریب در محل خود ایراد شود .
ص: 218
بمفاد ﴿ حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً ﴾ (1) ذوالقرنین بعد از تسخیر مملکت مغرب زمین و افریقیه و غلبه بر یوروپ چنانکه ذکر شد، متوجه اقصی (2) بلاد مشرق گشت ، و سکنه آن بلاد چون خبر وصول موكب (3) ذوالقرنین یافتند ، بحضرت وی شتافتند ؛ استغاثه نمودند که ما را از اضرار و آزار اولادیأجوج و مأجوج روزگاری بغایت تلخ میگذرد، هر سال چون زحمت حرانت و زراعت بپایان بریم ، هنگام حصاد (4) اینگروه از میان ایندو کوه بیرو نشده بهدم (5) امکنه و قتل سكنه و نهب اموال و حمل انقال اشتغال نمایند و کشتهای ما را هر چه سبز باشد، خوید (6) خورند و آنچه هنگام اجتنا (7) است با خود برند: ﴿ان يأجوج ومأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا و بينهم سدا﴾ (8)
مقرر است كه يأجوج ومأجوج ولدان منشج بن يافث بن نوح علیه السلام بودند ، و ایشان در جائیکه مبدا عمارات است از جانب شرق منزل گزیدند ، تا شماره اولاد و احفاد ایشان از ستارگان آسمان فزونی جست، چنانکه گفته اند: هر يك از آن طبقه تا هزار تن از فرزندان خویشتن ندیدند نمردند و برحسب هیئت وجثه سه گونه بودند ، گروهیرا صد و بیست ذرع طول بالا و صد و بیست ذرع عرض جثه بودی و بعضير اعرض
ص: 219
از طول چیزی کمتر نمودی، وصنف اخیر را که بکنیم گوش تعبیر کنند از یکشبر (1) تا چهل ذراع بصور مختلفه .
بر می آمدند ، و ایشان بهیج ملت و آئینی پی نبردندی، و هر کرا مرگ فرا رسیدی و بمردی ، در حال بخوردندی .
على الجمله سکان آن بلدان از ذوالقرنین مسئلت نمودند که در میان دو کوه که محل خروج احفاد يأجوج و مأجوج است ، سدی سدید بر آورد که عبور ایشان از آن متعذر باشد پس ذو القرنين اصلاح ذات البين را (2) .
﴿قال ما مكن فيه ربي خير فاعينوني بقوة اجعل بينكم و بينهم ردماً آتونی زبر الحديد﴾ (3) نمیخواهم شما مرا بمال اعانت کنید ، بلکه با مردان کار معین باشید آنگاه بفرمود تا میان آنکوه را حفر کرده باسنگ خاره بنیان آن سد نهادند، و چون مساوی زمین شد از شبه و آهن و نحاس (4) خشت کرده روی هم گذاشتند تا بارأس آن جبال شامخه (5) مماس گشت .
﴿حتى إذا ساوى بين الصدفين قال انفخوافيها حتى إذا جعله ناراً قال آتو نی افرغ عليه قطراً ﴾ (6) پس روی گداخته در شکافهای سد بريختند، و بگداختند تا همه بیکپاره شد، چنانچه یأجوج و مأجوج را از آن مجال خروج نماند ، كما قال الله تعالي
﴿فما اسطاء و أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً﴾ (7) طول آن سد چهار
ص: 220
هزار قدم بوده و عرضش شصت و پنج ذرع و صد و پنجاه ذرع ارتفاع داشت ، و بعقيدة بعضي از مورخین این همان سد باب الابواب است که هم نوشیروان عادل بعمارت آن در پرداخت ، چنانچه در جای خود گفته شود.
على الجمله چون ذوالقرنین از کار سد فراغت یافت ، نماز شکرانه گذاشته گفت ﴿هذا رحمة من ربي فاذاجاء وعدر بي جعله دكاء و كان وعد ربي حقا﴾ (1) و برخی بنای سد را جز در باب الابواب دانسته (2) چنانکه گفته اند در سنه دویست و بیست و
ص: 221
هشت هجری و اثق بن معتصم عباسی ، سلام بن حمایر را با پنجاه مرد به تفحص سد ذو القرنين مأمور ساخت، و او از بغداد بشیروان آمده از آنجا عزیمت باب الابواب
ص: 222
نمود ، و از در بند مذکور پنجاه و سه روز راه بریده بکنار نکنار سد رسید ؛ و سد رسید ؛ و آن بنا را چنان دید که مرقوم افتاد از آنجا دو ماهه بسمرقند آمده تصمیم سفر بغداد
ص: 223
داد گویند بعد از دو سال و چهار ماه سلام بن حمایر در دار السلام بغداد بوصول خدمت و انق مستوثق گشت ، و شرح حال باز نمود.
ص: 224
مدت زندگاني ساره مادر اسحق یکصد و بیست سال بود . چون در قریه ﴿اربع﴾ که آنرا ﴿حبرون﴾ (1) گویند و از توابع کنعان شمرند ، بسرای جاودانی انتقال فرمود ، حضرت ابراهیم در میان قوم بنی حته (2) آمده گفت: ای قوم من در میان شما غریب و مسافرم ، زمینی از اراضی خود بملکیت با من دهید ، تا میت خویش را مدفون سازم، ایشان عرض کردند که : ایمولای بزرگوار در هر زمین که وی را مدفون سازی از ماکسی ناراضی نخواهد بود ، و زمینی را از تو دریغ نخواهد داشت آنحضرت بر پای ایستاده بفرمود که میخواهم آنزمینرا بملكيت خریده باشم ، شما غار مکفیله را از عفرون بن صخر (3) با مزرعه که در کنار آن دارد ، برای من ابتیاع نمائید تا مرده خود را بسپارم ، عفرون برخاست و گفت : ایمولای من آنزمین را در حضور قوم با تو پیشکش کنم حضرت خلیل قبول نفرمود ؛ پس آنزمین و مزرعه را بچهار صد مثقال زر یا نقره قیمت کرده بآن حضرت بفروخت و خلیل الرحمن حضرت ساره را در غار ﴿نکفیله﴾ روی بروی ﴿ممری﴾ (4) که هم در حبرون واقع است ، مدفون ساخت، و اینزمان آنزمين بقدس خليل مشهور است.
ص: 225
و بعد از وفات ساره حضرت ابراهیم قطوره بنت يقطن را كه از قبیله جر همیه بود بحباله نکاح در آورده از وی شش پسر آورد که اسامی ایشان بدین سانست اول زمران دویم یا قسان سیم مدان چهارم مدیان پنجم : سباق ششم سوخ و یاقسان پدر ﴿سیا﴾ بود و سبا پدر ﴿دوان﴾ اما دوانرا سه پسر بود : اول: اسوریم دويم: الطوسیم سیم: الیومیم و مدیان پسر دیگر ابراهیم را پنج پسر بود : اول عیفه دوم عفر سيم حنوك چهارم ابيداغ پنجم الداعا همانا خدا همدین منسوب بمدين بن ابراهیم است که بتعريف الف آن ساقط شده - چنانکه ﴿قطرره﴾ و ﴿ يقطن ﴾ را قطورا و يقطان گفتند .
﴿جونك كانك﴾ كه وليعهد و قائم مقام پدر بود ، از آن پس که ﴿ پای کانك بیسو ﴾ دست فرسود اجل گشت؛ بر سریر سلطانی واریکه خاقانی (1) متکی آمده، رؤسای مملکت و اعیان دولت را طلب داشت و بعواطف ملکانه بنواخت ، و هريكرا بتشريف ويرليغى لايق مستمال (2) ساخته بر سرخدمت سابق بگماشت ، و فرزند ارجمند خویش شانك﴾ را که بهتر و مهتر پسران بود ، بولایت : بولایت عهد سر باند فرمود، مدت پادشاهیش در چین و ما چین و ختا و تبت سینزده سال مرقوم داشته اند .
اغوز خان بن قراخان را بعضی از مورخين ترك بر آنند که : بر تمامتربع مسكون دست یافت ، وصحت اینسخن را راقم حروف از ندانست ، بلكه هيچيك از سلاطینرا
ص: 226
ملك عالم مسلم نبوده ، چنانکه در این کتاب مبارك مسطور است . معاصرين اغوز خان هر يك در معموره جهان سلطنتی بزرگ داشتند مانند ضحاك تازی در ایران زمین و جونك كانك، در مملکت چین و نی نیاس که مقلب بنمرود ثانی است ، در ارض بابل وسنان بن علوان در ملك مصر و ﴿مهاراج﴾ در هندوستان ، وکر شاسب بناترط در زابلستان ، اینهمه هم عهدان اغوز خانند که هیچیک با هیچ دشمن نرم کردن نباشند. بعد اللتياد التي :گوئیم اغوزخان ملکی معظم ،بوده و در میان ترکان چون جمشید بفر است رأی و کیاست طبع مسام ، چون باستظهار اقوام و اولاد تمامت بلاد ترکان را بگرفت ، و از زمین تلاس وصیرم تا بخارا را مسخر فرمود ، بنواحی اور تاق و کزتان که یورت (1) اصلی او بوده مراجعت نمود ، و جمعیتی عظیم فراهم ساخته خرگاهی زرین بسر افراخت ، و طوی (2) بزرگ بگسترد، چنانکه نهصد سر مادیان و نود هزار سر گوسفند در آن طوی ذبح کردند، و اعیان امرا و خوانین ووجوم جنود ورؤس بزرگانرا نیکو بنواخت.
على الجمله چنانکه از این پیش بدان اشارت شد اغوزخان راشش پسر بود ، و ایشان نیز هر يك چهار فرزند ، پسران ششگانه بعد از این طوی روزی بشکار شتافتند و در شکارگاه کمانی از ز روسه تیر زرین یافتند ، و هنگام مراجعت آلت تیر و کمانرا بنزديك پدر برده تا برایشان قسمت فرماید، اغوزخان کمانرا بسه پسر بزرگ ، ترکون خان و آی خان و یلدوز خان و تیرها را بسه پسر کوچك كوك خان وطاق خان و دنگیز خان عطا کرد و گفت : اقوامی که از نسل پسران بزرگ آید ﴿بوزق﴾
لقب کنند، که بمعنی پاره کردن است، زیرا که آنکمانرا ایشان بسه پاره کردند و ﴿ بر انغار ﴾ که عبارت از میمنه و دست راست لشگر است ، سپرده ایشان باشد و اقوامی که از نسل پسران کوچکتر بود ﴿ اجوق ﴾ لقب دهند که اصلش اوج اوق است ، یعنی سر تیر ، ﴿ وجوانغار﴾ لشگر را که عبارت از میسره و دست
ص: 227
چپ است ، با او روغ ایشان باشد و تمامت بودنهای دست راست و چپ را بدین موجب بر ایشان قسمت کرده و فرمو که ؛ تخت پادشاهی مخصوص خاندان ﴿بوزوق﴾ است ، زیرا که کمان بمنزلهٔ پادشاه است که بدیشان داده ام ، وتیر مانند ایلچی (1) پس بعد از من کون که پسر مهین است ، سلطنت روی زمین کند.
بناء على هذا چون اغوز رخت از جهان بربست ، کون خان بموجب وصیت بر سریر سلطنت نشست و اغوز خانرا نائبی بود نام او اریانکی کنت ارقیل خوجه هم بعد از اغوز وزیر و مشیرکون خان گشت و در حضرت پادشاه معروض داشت كه : اغوز خسروى سترك (2) و خانی بزرگ بود ، خزاین و دفائن (3) روی زمین مستخلف وی است شما نیز شش مبارك خلفید که هر یکرا چهار کوکب رخشنده (4) شرف تابان باشد ، مبادا وقتی در میان بیست و چهار تن برای زخارف دنیوی بینونتی (5) و مخالفتی پدید شود بهتر این است که لقب و تمغا و نشان هر يك از این شعب بیست و چهارگانه معین و مبین ،گردد و هر شعبه جانوریرا اونقون خویش دانند و اشتقاق این افظ از انیق است ، که بترکی بمعنی مبارکی باشد ، و چون جانوری او نقون قومی باشد ، از اینرو که او را بمبارکی تفال کرده اند، هرگز قصد آن جانور نکنند ، و از گوشت آن نخورند، چنانکه تاکنون این قاعده بر قرار دارند.
و نیز معین کرد که هنگام طوی چون آش بخش کنند ، هر شعبه را اندامی از گوشت مخصوص باشد ، وحصه هر يك آشکار بود ، تا بر سر آشکار بمناقشه کشد بدین سبب پیوسته میان ملکزادگان ابواب وداد (6) گشاده بود ، تاکون خان بدرود جهان فرمود هفتاد سال سلطنت کرد .
ص: 228
بعد از وی برادرش آی خان بر سریر خانی و چار بالش (1) جهانبانی نشست ، و سنت سلاطین سلف و پدران بر گذشته را بکار می بست ، و ستوده میداشت ؛ و هم بر طریق آباء عظامش موحد و یزدان پرست بود چون او نیز نزیست برادر دیگرش یلدوز خان کارفرمای جهانیان گشت و در زمان او مغلستان خضارت (2) بهارستان جنان یافت، و مردم در حوزه امن و امان زیستنی بسزا کردند ، و چون اغوزخان مقرر داشته بود که سلطنت از اروغ ﴿بوزوق﴾ بیرون نشود، چنانکه مذکور شد بعد از یلد وزخان پسرش بیگدلیخان وارت گنج و سپاه و صاحب تاج و گاه گشت ، وی نیز ملکی موحد و خداپرست بود در ترصیص مبانی معدلت و تشیید (3) قواعد دولت مساعی مشکور معمول داشت ، و چون یکصد و ده سال در مغولستان کار بدولت و اقبال گذاشت ، آثار هرم و ضعف شيخوخت (4) بر و جنات احوالش طاری شد ، و فرزند خویش ایلخانرا در حیات خود ولیعهد ساخته در زاویه عزلت بمراسم عبادت پرداخت تاروز گارش انقراض یافته بعالم دیگر شتافت اما پسرش ایلخان کافل مهمات سلطنت و کفیل ضروریات دولت بوده تا هنگام غلبه تور بن فریدون چنانکه انشاء الله تعالی شرح حال دیرا با تور در جای خود مسطور دارد .
﴿شانك﴾ فرزند ارشد و پسر مهتر ( جونك كانك ) بود ، بعد از پدر بحكم وصایت عهد ، بر مهد (5) حکمرانی و تخت کامرانی استقرار یافت ، اور انیز در همه مملکت چین و ماچین وختاو تبت یکتن نبود که جنابش را حسن المآب نخواند ، و حضرتش را قبله تمنیات (6) نداند مدت سلطنتش در ممالک مسطوره چهل سال بود،
ص: 229
آنگاه ﴿شو كانك﴾ راكه مهين اولادش بود ، نایب مناب و قایم مقام کرده منصب بزرگ ولیعهدی را بد و مفوض کرد ، و در ترفيه حال مردم و تنسيق (1) کار دولت ، وصایای نيكوباو گذاشته رخت بسرای دیگر کشید.
﴿ قیروس ﴾ بعد از هلاك ﴿ابولس﴾ در مملکت بابل و نینوا صاحب تاج و رافع لوا گشت ، از کنار عمان تا حدود گرجستانرا فرمانرواوحکمران بود و بعبادت اصنام و اوثان (2) روز میگذاشت و هیچ دقیقۀ جانب جورو (3) اعتسافرا مهمل نمیداشت ، مردم از کثرت ظلم و احجافش بجان آمده و روزگاری ناخوش داشتند ، مدت یکصد سال بدینگونه لشگریانرا معذب و رعایا را در تعب داشت (4) ، تا بحکم اجل محتوم در زمان معلوم بار بست و مردم از زحمتش برستند :
ذوالقرنین اکبر چنانکه مذکور شد ، چون کار سد را بپایان برد، تصمیم زیارت بیت الله الحرام داده با ششصد هزارتن از ابطال رجال از حدود اراضی مشرق متوجه مکه متبرکه گشت ، و در خانه مکه ادراك خدمت خليل الرحمن علیه السلام نمود و با آنحضرت مصافحه فرمود گویند اول دوکس که در زمین با هم مصافحه کردند ابراهیم خلیل و ذوالقرنين اكبر بودند و بعد از ملاقات خليل وتقبيل عتبه (5)
ص: 230
رب جلیل باراضی اسکندریه در آمده بنیاد شهر مقدونیه ، بنهاد و در تصقیل جدران باره (1) شهر چندان بکوشید که هیچ دید را تاب نظاره آن نماند ؛ لاجرم سکان آن بلده مدتها برقع (2) می آویختند ، تا دیده ها را آن شعشعه ملایم افتاد ، و بریک طرف شهر منارة بارتفاع ششصد ذراع بر آوردند و آینه بر ، بر سر آن مناره طلسم ساختند ، که بجانب دریا نگران بود، تا اگر خصمی ناگاه سپاه بر آوردی و آهنگ تسخیر آن بلده کردی صورت سفاین (3) وعدت سپاه در آینه دیدار کشتی و مردم شهر بر آن حال آگاه شدندی : و قبل از وقوع چاره غائله (4) کردندی ، و این بنیان مدت هزار سال آبادان بود ، و پس از آن هزار سال خراب و ویران بماند آنگاه اسکندر رومی ، چنانکه در جای خود ذکر شود آنرا از نو عمارت کرده ﴿اسکندریه﴾ نام نهاد .
ولادت ﴿عيساو﴾ (5) و يعقوب در ارض (حبرون) بود و این دو صنو (6) نخیل نبوت از بطن ﴿ ربقه﴾ بنت ناحور بن تارخ بن ناحور چنانکه خواستاری او برای اسحق ذكر شد توأمان (7) بعرصه شهود خرامیدند، و چون در هنگام ولادت دست يعقوب بر عقب (8) ﴿ عيساو ﴾ بود ویرا یعقوب نامیدند، و پس از چندی بالهام رب جليل باسرائیل ملقب شد، و معنی این سخن سردار خداست ، چه اسر بزبان عبری
ص: 231
سردار است ﴿وایل﴾ بمعنی پروردگار گویند عیسا و را كه اينك بعيص مشهور است ملقب به ﴿ادوم ﴾ بوده و از هنگام ولادت بدنی پر موی داشته چندان که اندامش را لامسه از اغنام فرق ندانستی و حضرتش در ایام شباب بصید و نخجیر رغبتی تمام داشتی و یعقوب آئین صلاح و سداد (1) گذاشتی .
روزی حضرت اسحق عیسا و را طلب داشته بفرمود که نخجیری (2) بدست کرده بریان کن و بنزد من حاضر ساز تا از آن تناول نمایم و ترا بدعای خیر یادفرمایم عیسا و بر مضای حکم پدر بزرگوار کمر برمیان استوار کرده راه بیابان گرفت و ربقه از آنجا که یعقوب را خوبتر داشتی و بیشتر میخواستی او را بخواست و حدیث بریان باوی در میان گذاشت و گفت اینک برادرت عیسا و بدعای اسحق بر گزیده آفاق خواهد شد و تو همچنان بحال خودخواهی ماند چاره آن باشد که یکی از گوسفندان خود را ذبح کرده نزد من آوری تا خورشی ساخته با تو سپارم و تو بنزد پدر برده از آن پیش که عیسا و باز آید بدعای اسحق ممتاز باشی پس یعقوب گزیده تر گوسفندانش را سر بریده حاضر ساخت و ربقه بی توانی خورشی نغز (3) پرداخته بدو سپرد و او بحضرت پدر برده اسحق را چون چشم از حلیه معرى (4) بصر مهر بود بفرمود توکیستی و این خوردنی چیست یعقوب عرض کرد که من عیسا و فرزند توام که بفرمودۀ پدر کار تخجیر و بریانرا پرداخته خوردنی حاضر ساخته ام حضرت اسحق پس از اکل ما حضر از حكيم على الاطلاق كامكارى (5) پسر که آورنده بریان است مسئلت نمود که کثرت ذریتش نسبت شماره بستاره رساناد و شرف نبوت در خاندانش جاودانه بماناد چنانکه گفته اند از ذریت آنحضرت هفتاد هزار کی بدرجه نبوت ارتقا یافت.
پس از مضای این قضا و قضای مامضی عیسا و مهم خویش پرداخته و خوردنی مهیا
ص: 232
ساخته در آمد و ما حضر بنزد پدر گذاشت و دعای خیر ملتمس داشت اسحق چون از کماهی آن کار آگاهی یافت بفرمود: ای عیسا و تیراز شست (1) بجست و مطلوب تو با یعقوب پیوست . عیسا و بنيا: تضرع وتفجع نهاد و انجاح مرام را بالحاح و ابرام (2) توسل جست حست تا آنحضرت غلبۀ اولاد و احفادش را از رب العباد مسئلت نمود وترفيه معاش وسعت انتعاشش را به نیروی تیغ آبدار آرزو نمود (3) پس عیسا و محله دختر اسمعیل بن ابراهیم را بریقه نکاح در آورد و روم از وی متولد گشت که اکثر قیاصره از بطن وی است، و رومیانرا از آن بنی الاصفر گفتند ، که چهره روم بن عيساو معصفر بوده (4) و الیفاز پسر دیگرش را زنی بود دیگرش را زنی بود که ﴿ تمنع ﴾ نام داشت و عمالیق از وی متولد گشت.
ص: 233
چون ذوالقرنین از کار سد و زیارت بیت الحرام و بنیان مقدونیه چنانکه هر یک در جای خود گفته شد، فراغت یافت ، زاویه عزل ترا از چار بالش دولت نعم البدل دانسته ، بدومة الجندل در آمد، و بعبادت حق عز وجل روزگار میگذاشت ، با اینکه بیشتر مردم غاشیه (1) طاعتش بر دوش میداشتند ، و عدد جنودش (2) از دیگ بیابان جنودش فزون بود قوت خویش و نفقه عیال خود را بحرفت زنبیل بافتن مییافت مردی متواضع و جهاد دوست بود چهره سرخ و سفید و قامتی باندازه داشت ، سری بس بز داشتی و گیسوهای سیاه از آن فرو گذاشتی ، مدت پانصد سال زندگانی یافت ؛ و چهل سال جهان بانی کرد؛ و هم از دومة الجندل بسرای جاودانی شتافت ، مدفن شریفش را جماعتی جبال تهامه (3) و گروهی نفس مکه دانسته اند پاره احادیث که در حق ظلمات و چشمه حیات وارد ،است چون مبنی بر حکم و اشاره بمرموز اتست از ایراد آن کناره جست ، چه این کتاب مبارکر امجال تحقیق و تأویل مرموزات نباشد بلکه خاص برای سیر متقدمین وسیاقت (4) مورخین است.
ريان بن الوليد بن عمرو بن عملیق بن عولج بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بعد از رحلت و عزلت ذوالقرنین اکبر از سرای فانی در مملکت مصریر
ص: 234
سریر جهان بانی نشست ، سلطانی عادل و روشن دل بود، از جمله سلاطین عرب است ، از خویشان و عم زادگان شداد بن عاد.
بعضی از مورخین که این سلاطین را ملوك عمالقه خوانند ، چنان دانسته اند که ایشان از اولاد عملیق بن لاوذ بن ارم بن ساماند، و حال آنکه اولاد عملیق بن لاوذ در مکه مکرمه میبودند ، و عمالقه آنانرا گویند، این اشتباه بر مورخین بواسطه عملیق بن عولج که از اجداد
﴿ریان﴾ است طاری شده علی ای حال ریان از صنادید (1) فراعنه مصر است و معاصر يوسف صديق عليه السلام بوده چنانکه بعضی از شرح حالش در ذیل احوال يوسف علیه السلام مرقوم خواهد شد مدت پادشاهیش یکصد و هشتاد و دو سال بود .
حضرت خلیل الرحمن در آخر سفر مکه معظمه و واپسین زیارت بیت الله الحرام از خداوند فرد مسئلت کرد که مردگان در روز معاد چگونه انگیخته شوند وكسوت (2) حیات پوشند : ﴿رب أرني كيف تحي الموتى﴾ (3) این صورترا با من بنمای خطاب رسید که ای ابراهیم ﴿او لم تؤمن﴾ (4) مگر بدین کار انکار داری. عرض کرد پروردگارا مرا با حشر و نشر ایمان کامل حاصل است: ﴿قال بلى ولكن ليطمئن قلبي﴾ (5) برای اطمینان میخواهم مشاهدت. پس حکم شد با ابراهیم که بگیر چهار مرغ از هر جنس که خواهی و سر مرغانرا از تن جدا کرده در دست نگاه بدار و بدن آنها رادر هم کوفته و آمیخته آنگاه چهار قسم کن و هر قسم را در قله جبلی بگذار چون چنین کردی دور از ایشان بایست و بطلب ان مرغانرا بسوی خویش همانا بنزد تو حاضر
ص: 235
خواهند شد ابراهیم علیه السلام بر امضای حکم اقدام نموده چنان کرد و مرغانرا خواندن گرفت ناگاه دید ذرات ابدان آنمرغان بهوا بر آمده و هر جزوی با جزو خویش پیوسته شد و چون پیکر آن پرندگان فراهم آمد پریده بنزديك ابراهيم آمدند و هر پیکری باسر خود که ابراهیم در دست داشت اتصال یافت آنگاه خطاب رسید که ای خلیل فردا مردم را بصور اسرافیل چنان بر انگیزانم که امروز این مرغانرا بر بانگ تو انگیختم هو القادر على مايشاء آنچهار مرغ خروس و زاغ وبط (1) و طاوس بودند و بعضی بجای بط کبوتر و گروهی کرکس گفته اند.
حضرت ابراهيم عليه التحية والتسليم تمام قامت و فراخ سینه بود با دیداری چون برف و خون سرخ و سفید و چشم شهلا (2) و اندام زیبا داشت بمفاد حدیث نبوی که فرمود: ﴿ان ابراهیم ختن بالقدوم وَ هُوَابْنُ ثَمَانِينَ سَنةٌ﴾ (3) چنانکه مذکور افتاد در هشتاد سالگی مختون شد و درصد و پنجاه سالگی موی محاسنش سفید گشت ، و چون تاکنون موی کس سفید نشده بود ، حضرت خلیل را از آنحادثه کراهتی حاصل شده عرض کرد: خداوندا! ﴿ما هذه الشوهة التي شوهت بخليلك﴾ (4) خطاب از حضرت کبریا رسید که ﴿هذا سر بالُ الوَقَار﴾. این پیراهن حلم ووقار است ابراهیم عرض کرد : ﴿رب زدنی و قارا﴾ تا آنزمان که موی آنحضرت سفید نبود از کمال شباهت هیچکس او را از اسحق باز نمی شناخت اول کس است که نعلین و سراویل (5) پوشید و بنای قتال را با شمشیر در جهاد و قسمت غنیمت برانصار نهاد
ص: 236
مسواك زدن و موى لب قطع کردن و مضمضه و شعر عانه و بغل ستردن و (1) استنجا لازم شمردن و اظفار را (2) چیدن هم از آنجناب گفته اندو سنت ضیافت نیز از مخترعات خاطر خلیل الرحمن است. منطوقه ﴿أن اتبع ملة ابراهيم حنيفا﴾ (3) بر شرافت سنن و شيمش (4) دلیلی روشن است؛ در حرانت وزراعت واحداث قرى و مزارع جدی تمام فرمودندی ، وکثرت مواشیش بدانجا کشیدی که گوسفندانش چهار هزار سگ پاسبان داشتندی.
نزول کتاب آسمانی بروی شب اول رمضان بود ، و بیست صحیفه بروی نازل شده مشتمل بر نصایح و مواعظ بسیار ، که ذکر آنها سزاوار این کتاب نیست ، پس بر فقره نخستین صحیفه از صحف اختصار شد که وارد گشته ﴿مهلا مهلا يا ابن آدم فان الرزق مقسوم والحريص محروم والبخيل مذموم والحسود مغموم، والدنيا لا تدوم والرازق هو الحي القيوم﴾ (5)
على الجمله چون هنگام انتقال حضرت خلیل فرورسید تابوت سکینه که از آدم صفی باو رسیده بود ، طلب داشت و آن صندوقی بود که صور جمیع انبیاء در آن ثبت بود ، و در آخر آن صور چهره خاتم النبيين مرقوم بود ، و از برابر آن صورت علی علیه السلام را نگاشته بودند، چنانکه از پیشانیش خطی خوانده میشد ؛ که شیریست حمله برنده که هرگز گریزان نشود ، خداور سول را دوست دارد ، هم خداو رسولش دوست دارند چون اولاد ابراهیم آن صور بدیدند دانستند که : انبیا از صلب اسحق علیه السلام اند جز خاتم النبیین که از صلب اسمعیل خواهد بود ، پس آنحضرت اسماعیل را با خود
ص: 237
به ثیبر برده ابری سفید بر سر ایشان پدید شد و مشك (1) اذفر بر سرپدر و پسر ، بیارید.
آنگاه از اسمعیل عهد و میثاق گرفت که وضع آن نور پاکر اجز در ارحام مطهرات نکند و تابوت سکینه را بدو سپرد و بشام مراجعت کرد .
و همانسال در شانزدهم ذیحجة الحرام اتار سقم والم بر بدن مبارکش طاری شد و بیست و پنجروز در بستر ناتوانی میفرمود ، (2) روز پنجشنبه ، نهم محرم الحرم ، شخصيرا بی اذن دخول در خانه یافت، پرسید ترا که (3) بار بدینخانه داد عرض کرد .
صاحب بیت ابراهیم علیه السلام گفت ، صاحب خانه منم آنشخص در جواب گفت ، که اینخانه را مالکی است که تصرف اواز من و تو در خانه زیاده است حضرت خلیل دانست که وی ملکی باشد، پس نام او را پرسید گفت من ملك موتم ، آنحضرت فرمود ﴿جنتنى زائراً أم قابضاً﴾ (4) عرض کرد اگر اجازت باشد بقبض روح آمده ام ابراهیم فرمودای برادر مرا اشکالیست که از تو خواهم سؤال کرد ملك الموت عرض كرد بيان نمای فرمود: ﴿هل رايت خليلا يقبض روح خليله﴾ (5) عزرائیل گفت یا خلیل الله این جواب بردب جلیل است، پس خطاب از حضرت قدس رسيد كه : اى ملك الموت با ابراهیم بگوی : ﴿هل رايت خليل لا يريد لقاء خليله﴾ (6) چون آنحضرت اینجواب شنید بیتاب شده با عزار ئیل گفت : زود تر مرا از این قفس وارهان و از قدس خليل بحظيرة قدس (7) طيران نمود. مدفن آنحضرت نیز در قدس خلیل که همان حبرونست در
ص: 238
غار مکفیله (1) در پهلوی ساده باشد . ﴿الصلوة والسلام عليه وعلى جميع الأنبياء ﴾ .
(شو كانك) پسر ، شانك ، پادشاهی با عدل و داد وسلطانی ستوده نهاد بود قانون سلاطین سلف بعد از پدر مالك ملك وصاحب افسر گشت ؛ بزرگان در گاه و سرهنگان سپاه را حاضر ساخته بعواطف خسروانه بنواخت، حکام را از بلدان و امصار احضار کرده در امور جمهور احتسابی (2) شایسته فرمود و مدت چهل سال باستقلال و استبداد در مملکت وختا و تبت و ماچین فرمانگذار بود ، آنگاه نام ملک را بکف کفایت فرزند ارجمند خود گذاشته از جهان در گذشت
از این پیش ایراد گشت که چون اسحق در حق یعقوب دعای خیر فرمود ، ﴿عیسا و﴾ خاطری رنجیده داشت و هر روز در کین برادر آتش غضبرا دامن گیر میزد ، تاکانون ضمیرش چون آتشدان سعیر تافته (3) گشت ، وافاقه قرحه (4) خاطر را ، باراقت خون برادر قرعه می انداخت حضرت یعقوب پس از وقوف از قصه برادر ، باجازت مادراز کنعان تصمیم سفر داده آهنگ (5) اراضی بابل و حاران نمود ، تا در خدمت خال ، خودلابان بن بتوئیل ابن ناحور بن تارخ روزی چند بسر برده از قصد برادر ایمن باشد
ص: 239
شامگاهی از بتر سبع بیرون شده مسافت یک منزل را بسرعت تمام طی کرده بشهر نوره رسید (1) و کوفتگی را هر اسنگی بزیر سر نهاده بخسبید، صبحگاه جامه خوابرا بگذاشت و بپای خاست ، آن سنگرا چون ستونی بر پای کرده علامت نهاد ، وعهد کرد که : چون خاتمت آن سفر بخیر باشد و بسلامت باز آمده در وطن مالوف اقامت کند آن مقام خانه خدا باشد پس آنموضع را به ﴿بیت ایل﴾ مسمی فرمود و از آنجا عزیمت خطه ﴿حاران﴾ وادراك خدمت ﴿لابان﴾ نمود ، و همه راه را بی کلفت کاملانه سپرده وارد حاران گشت ، و در بیرون آبادی چاه آبی دید که سنگی کران بر سر آن استوار بود ، و چند نفر از شبانان با گله خود در کنار آن منتظر معین بودند که آن سنگرا از سرچاه برکران (2) گذاشته گله خود را آب دهند، یعقوب از ایشان پرسید که آیا لابان پسر بتوئیل را میشناسید ؟ گفتند: بلی، اينك راحیل دختر او با گله داران در این آبگاه وارد شود ، تا گله پدر را سیراب کند.
و هم در حال راحیل برسید یعقوب چون اور ابدید بر خاسته سنگ را از سرچاه بر گرفت و گوسفندان خال خود را سیراب کرد و راحیل را ببوسید و بآواز بلند بگریست ، و گفت : من پسر ربقه، خواهر پدر تو هستم ، راحیل دوید و پدر را خبر دار کرد و ﴿لابان﴾ باسقبال يعقوب آمده اور ابخانه خود آورد ، ولا باترا دو دختر بود بزرگتر ﴿لیاه﴾ و او چشمهای ضعیف داشت و کوچکتر ﴿راحیل﴾ که بس درست اندام و خوبروی بود ، یعقوب شيفة او گشت ، ولابان مقرر کرده که چون هفت سال طریق خدمت گذارد راحیل را بدو سپارد یعقوب چنان گرفتار را حیل بود که خدمت هفت ساله را با زحمت هفته برابر نمیگذاشت.
على الجمله چون مدت بیایان برد، از لابان درخواست نمود که راحیل زن مرا با من گذار که اینک زمان پیمان سپری (3) شد ؛ لابان ، بزرگان شهر را دعوت کرده ضیافتی عظیم بیار است؛ لکن نیمه شب لیاه را بنزد یعقوب فرستاده باوی هم
ص: 240
بستر ساخت ، و ﴿زلفه﴾ کنیز خود را بلیاه بخشید تا خدمت و پراکند ، صبحگاهان یعقوب از پی راحیل این خدمت کردم و این زحمت دیدم ، این نه وفای عهد و شرط پیمان بود که با من گذاشتي ، لابان گفت رسم نباشد که خردسال را بشوهر سپارند و بزرگتر را بخانه گذارند. چون هفت سال دیگر خدمت کرد ، لابان راحیل را نیز بدو سپرد ، و ﴿بلهه﴾ کنیز خود را براحیل بخشید. نخست لیاه چهار پسر بزاد و هر یکرا بزبان عبری از روی تفالی نامی نهاد : اول ﴿راوبن﴾ یعنی به بینید پسری . دویم سمعون که بمعنی استماع است ؛ سیم لیوی ، یعنی ملحق چهارم یهودا ، یعنی حمد. آنگاه راحیل چون خود اززادن مأیوس بود ، بلهه کنیز خود را به یعقوب همه کرد ، و بلهه آورد : اول ﴿دان﴾ یعنی داددادن دویم نفتالی یعنی مصارعت و کشتی گرفتن . از آن پس ایاه کنیز خود زلفه را بیعقوب داد ، و او نیز دو پسر آورد : اول را ﴿جاد﴾ نام گذاشت ، یعنی طائفه دویم راه ﴿آسیر﴾ خواند ، یعنی مبارك بار دیگر لیاه بارور گشت و دیگر باره دو پسر آورد اول راه ﴿یساکار﴾ نام نهاد ، که بمعنی اجر بود ، دوم را ﴿زبلون﴾ نامید که بمعنی سکونت و آرام است و پس از این پسران دختری آورد که او را ﴿دینه﴾ خواندند. این بود ذکر ده تن از پسران یعقوب (1) واحوال يوسف و بنيامين در جای خود مذکور خواهد شد ، و این دوازده تن را اسباط گویند ، چنانکه کلام الله بدان ناطق است.
حضرت اسماعيل علیه السلام با خلیل الرحمن بصورت و اندام شباهتی تمام داشت ، وصفت وفا از دیگر ملکاتش معروف تر بود ، و روزگار خویش را بیشتر وقت بشکار رفتن و نخجیر کردن گذاشتی ، و بدین صنعت رغبت داشتی ، و در تیر تراشیدن و تیر انداختن : عظیم ماهر بودی ، روزی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بر جمعی از بنی اسلم میگذشت که در آنوادی
ص: 241
به تیر انداختن روز میگذاشتند، فرمود ﴿ارموا بنِي إِسْمَاعِيلَ فَإِنَّهُ عَملُ آبَائِكُم﴾ : آنحضر ترا بود که اسامی ایشان بترتيب ولادت مذکور میشود: اول نبایوت (1) پسر دویم قدار سوم اوئیل چهارم مبان پنجم مسماع ششم و دانه هفتم مساهشتم حدر که او را گفته اند حدو نیز نهم تيما دهم بطور یازدهم نافیس دوازدهم قیدمه چون حضرت اسمعیل نور محمدی صلی الله علیه وآله وسلم از پيشاني قدار مشاهده میفرمود او را از میانه اولاد اختیار کرده کتابت عهدنامه مقرره را نوشته در تابوت سکینه نهادو بدو سپرد که وضع آن نور باك را جز در ارحام مطهرات نکند. و اسحق علیه السلام را طلبیده وصیت فرمود که محله دخترش را که از مادر نبایوت داشت از برای عیسا و تزویج کند آنگاه دم در کشید و بجهان جاودانی خرامید جسد مبارکش را در حجر تر مکه نزديك مقبره هاجر مدفون ساختند مدت دعوت انحضرت چهل سال بود که جمعی از کفار را که از مصر بیرون شده در نواحی یمن وطن داشتند ، بدین حنیف دعوت کرده کسش اجابت ننمود .
على الجمله بعد از رحلت اسمعیل قدار از میان اولاد آنحضرت ممتاز بود ، و بدینصفات مخصوص گویند: صید نیکو کردی و تیر نكو انداختی و آهو را بتك بگرفتی (2) و بر پشت اسب دلیر و چابك بود ، در بطش (3) وهيبت معروف وبشهامت و شجاعت موصوف میبود و نیز از صفات اوست که چندان توانائی داشتی که شبانه روزی بازنان هشتاد نوبت طریق مجامعت گذاشتی .
گویند : صدزن بگرفت از خاندان اسحق علیه السلام ، و هيچيك حامله نشدند ، از اینروی سخت رنجیده خاطر بود، و در حل اینعقده اهتمام مینمود ، روزی بر خاسته بمقام قربانگاه پدر آمده هفتصد سرقوچ قربان کرد و گفت : الهی اگر مرا پدرآمد فرزندی عنایت خواهی فرمود قربانی را قبول کن . پس آتشی از آسمان فرود شده قربانهای او را يك يك بر بود ، وملهم شد که قربانی ترا قبول کردیم. آنگاه آسوده
ص: 242
شده ساعتي در سایه درختی بخفت ، در خواب دید که وضع نور محمدی جز در زمان عرب نشود ، ﴿غاضره﴾ جر همیه را تزویج کن که مقصود حاصل گردد . قدار چون از خواب بیدار شد ، در میان بنی جرهم فرستاده غاضره را بیافت و بحباله نکاح در آورد و آن نور مبارك از صلب قدار ﴾ در رحم غاضره قرار گرفت . گویند روزی قدار عزم کرد که سر تابوت سکینه را بر گشاید هاتفی آواز داد که جز انبیاء فتح این باب نکند ، این ودیعت را بكنمان برده تسليم يعقوب کن پس قدار از مکه عزیمت کنعان فرمود و غاضره را وصیت نمود که چون هنگام وضع حمل تو رسد ، بحجر اسماعیل رو که خداوندت پسری عنایت خواهد کرد، و نام او را ﴿حمل﴾ بگذار پس تابوت را برداشته پیاده از مکه مکرمه بسوی کنمان آمد و چون بحوالی کنمان ، آوازی از تابوت سکینه گوشزد اولاد ابراهیم گشت که همه از وصول او آگاهی یافتند ، پس یعقوب با اولاد و اقوام باستقبال قدار و تابوت سکینه بیرون شدند ، و یعقوب قدار را در برگرفته پرسش نمود و او را بشارت داد که دوش غاضره پسری آورده ، مرا مشاهده رفت که ملائکه بزیارت او میشتافتند ، در حال قدار تابوت را تسلیم کرده بازگشت، همانا ﴿حمل﴾ متولد شده بود، پس در تربیت او اقدام فرمود ، تا بحدر شد و بلوغ رسید، آنگاه دست پسر را گرفته بکوه ﴿ابو قبیس﴾ آورد و با وی وصیت کرد که وضع نور محمدیر اجز در ارحام مطهرات روانداری و از آنجا حمل را برداشته بکوه ﴿نبیر﴾ برد.
ناگاه بر ایشان شخصی ظاهر شده بر ﴿قدار﴾ سلام کرد و گفت ای قدار از کجا می آتی قدار صورت حال معلوم کرد آنشخص زبان بستایش قدار گشوده مرا با تو مشورتیست و پیش آمد که چیزی در گوش وی گوید ، او را قبض روح کرد حمل از این حال در عجبماند و با آن شخص بغضب گفت که در حق پدرم چه اندیشیدی، در جواب گفت كه نيك نظر کن که پدرت مرده باشد یا زنده است ، چون حمل باز پس نگریست آنشخص غایب شد حمل دانست كه ملك الموت
پسند بوده جیند پدر را در گوشه ﴿تبیر﴾ مدفون ساخته بسرای خویش آمد و بعد از چندی
ص: 243
زنی ﴿ سعیده ﴾ نام از قبیله جز هیمه بگرفت ﴿و نبت﴾ از وی متولد گشت و ایراد این نام بروی از اینروی بود که وقتی حمل بطرف یمن میرفت و ضجيع (1) خود سعیده را که حامله بود بهمراه میبرد بود بهمراه میبرد، ﴿نبت﴾ در راه متولد گشت و ﴿ سعیده ﴾ در نقاس بمرد ، و در آن هنگام بارانی سخت بیارید که کار بر حمل تنگ شد پس فرزند را برداشته بزاویه غاری گریخت ، و از قضا حمل نیز در آن غار بار بر بست و بیاران گذشته پیوست ؛ طائفه از عرب بدان مقام رسیده کودکی بی پدر و مادر یافتند و گمان کردند که یکساله بود و هنوز چهل روز بیش نداشت گفتند خداوند باری او را از زمین برویانیده، لاجرم به نبت نامیده شد .
وچون بحد رشد و بلوغ رسید زنی بحباله نکاح در آورده ﴿ همیسم﴾ از وی متولد گشت و او را از علو همت بدین نام نامیدند ، جنابش بر قبائل اعراب حجاز و ﴿نجذ﴾ تا ﴿فسطاط ﴾ (2) استیلا داشت ، و نام مادرش حادثه بنت مراد بن زرعة بن حمير بود .
على الجمله همیسع بر بیشتر اولاد اسحق نیز فرمانگذار بود و او حبیبه بنت قحطان را بنکاح در آورده ازد از وی بوجود آمد و ﴿ازد﴾ اول کسی است ، از اولاد اسمعیل که کتاب آموخت، به بیست و چهار زبان سخن گفتی و به بیست چهار خط نگارش کردی ، ضجيع او ﴿سلمی﴾ باشد ، و او بنت الحارث بن مالك است كه ﴿ادد﴾ از وی متولد گشت و او را از اینروی ادد گفتندی که آواز او را از دوازده میل راه شنیدندی ، و او پس از رشد و بلوغ ﴿بلها﴾ که از اولاد يعرب بن قحطان بود بزنی آورد و او مادر عدنان است و ذکر عدنان در جای خود خواهد آمد.
على الجمله اولاد اسمعیل چنان بسیار شدند که زمین مکه احتمال گنجایش ایشان نداشت ، لاجرم گروه گروه از آن زمین مبارك بیرون شده در اطراف ديار
ص: 244
عرب توطن کردند و هر قبیله که خارج میشدند. سنگی شبیه بحجر الاسود . از احجار مکه برداشته با خود میبردند و آنرا در محلی خاص میگذاشتند ، و چون خانه مکهاش طواف میکردند، اين كار اندك اندك بپرستش اصنام و اونان منجر شد ، و آئین بت پرستیدن در میان اولاد اسمعیل با دید آمد ، و همچنین در قبیله جره میه مرد وزنی که ﴿اصاف﴾ ﴿و نائله﴾ نام داشتند وقتی در خانه مکه مرتکب زنا شدند ، و منتقم حقیقی ایشانرا بصورت سنگ مسخ فرمود و مردم برای عبرت ناظرین اصاف را بر سرکوه صفا و نائله را در قله مروه منصوب داشتند، و چون زمانی بر این برگذشت عمرو بن لحی خزاعی مردم را بعبادت اصاف ونائله دعوت نمود ، و گروهی اجابت کردند ، و همچنان ﴿هبل ﴾ را از شام آورده بر سرکوهی نسب کرد و قریش بعبادت آن قیام نمودند، چنانکه در جای خود مرقوم افتد و برخی دیگر منات را قبله حاجات دانستند و بتخانه برای آن در کنار دریا بر آوردند ، و انصار در زمان جاهلیت عبادت منات میکردند .
و بعضی برای عزی در نخله بتکده آراستند و گروهی از بنی خزاعه و قریش چون خانه مکه اش محل حصول حوائج دانستند و ﴿قبیله ثقیف﴾ لات را سزای پرستش یافتند، و بعبادت وی شتافتند و اینقاعده مستمر بود تا زمان بعثت رسول صلی الله علیه وآله وسلم
چون یعقوب از ﴿لیا﴾ و ﴿ زلفه ﴾ و ﴿بله﴾ ده پسر آورد چنانکه سبق ذکر یافت ، ﴿راحیل﴾ برای ولدی بدرگاه خدا بنالید و دعایش باجابت رسید بارور شده پسری آورد ، و نام او را یوسف نهاد یعنی ازدیاد کنایت از آنکه این نعمت زیادت شود آنگاه یعقوب نزده لابان آمده رخصت انصراف طلب فرمود تا با وطن خویشتن برود لابان گفت: خداوند باری ترا بر من مبارك ساخته بقدوم تو مرا بركت حاصل شد روا باشد که هم یکچند اقامت فرمائی و از این پس آنچه معین نمائی
ص: 245
بمزدوری تو مقرر دارم ، یعقوب گفت: رعایت مواشی تو ،برهنست قرار آن باشد که هر چه از گوسفندان منقط و مخطط بچه آورند بچه از آن من باشد و آنچه يك رنگ بود، چون سیاه و سپید از آن خداوند گله است لابان بدین پیمان رضا داده میان خانه خود و او سه روزه راه مسافت مقرر کرد و گوسفندان خود را بدو سپرد و یعقوب بچوپانی لایان اشتغال فرمود آنگاه چوبهای تروتازه را از درختان قطع کرده مخطط و منقط مینمود و در آبگاه پیش روی گوسفندان میداشت بقصد آنکه بچه منقط زایند و هر چه چه از گوسفندان لاغر و ضعیف پیکر بودند آن چوبها را برابر نمیداشت تا مر لا باترا باشند بدینگونه گوسفندان فر به بچه های منقط آوردند و همه بملکیت يعقوب در آمد و در مدتی اندك صاحب اموال و اجمال و کنیزکان و غلامان شد و بسامانی بزرگ رسید.
فرزندان لابان دل با یعقوب بدکردند که اینک مال پدر ما را متصرف شده است ولابان را با او سرگران (1) ساختند یعقوب چون حال بدانست و سخنان ایشان بشنید ، برنجید و عزم وطن خویش کرد، پس لیا و راحیل را طلب داشته صورت اندیشه خود را در میان گذاشت و گفت ، سالهاست پدر شما را خدمت کرده ام ، و او با غدر (2) کرده چندین بار حق مزدوری مرا مبدل ساخت اينك ميخواهم بديار خود مراجعت کنم لیا و راحیل گفتند امر امر اسرائیلست ما فرمانبرداریم پس یعقوب برخاسته بار بر شتران استوار کرده زن و فرزندان خود را سوار کرده آنچه در آن مدت بیست آورده بود با خود برداشت، و راحیل چند صنم (3) زرین که پدرش پرستش مینمود بدزدید، چنانکه یعقوب نیز ندانست و آنرا در میان بارها پنهان ساخت و از فدن ارام (4) کوچ داده بسوی کوه جلعاده روی نهادند پس از سه
ص: 246
روز لابان مطلع شد که بعقوب فرار کرده است برادران و اقوام خود را بر نشانده از عقب او بشتافت ، و بعد از هفت روز در کوه جلعاذ (1) بدو رسید و شبانگاه در خواب دید که خداوند باری میفرماید که زنهار با یعقوب به نيك وبدتكلم منمای پس صبحگاهان یعقوب ولابان بر سرکوه ﴿جلعاذ﴾ خیمه خویشتن را بیای کردند ، آنگاه ﴿ لابان ﴾ با یعقوب گفت : چرا دختران مرا چون اسیران برداشتی و بگریختی و نگذاشتی ایشانرا بوداعی ببوسم و بادف و سرور رخصت دهم ، اکنون در بازوی اقتدار منست که شما را آزاد کنم ، لکن چون خداوند پدران شمامرا در خواب گفت که: تراز حمت نرسانم، معاف داشتم ، اينك چون بخانه پدر خود رغبتی تمام داری عازم باش ، اما با من بگوی: معبودان مرا چرا دزدیدی ؟ یعقوب گفت : بی اذن نواز خانه تو بیرون شدم که بیم کردم که مبادا دختران خود را از من بزور بگیری و نگاه داری لیکن از معبودان توچیزی ندارم نزد هر کس بیابی اوراسیاست کن ، لابان در خیمه ﴿لياد﴾ ويعقوب جستجو کرده اصنام را نیافت، از آنجا بخیمه ﴿راحیل﴾ در درآمد راحیل صنمها را در زیر جهاز شتری گذاشته بر آن بنشست و گفت : خاطر پدر از من رنجه نشود که نزد او ایستاده نباشم ، همانا عادت زنان دارم که از جای نتوانستم برخاست. جميع آنخیمه ها را لابان تجسس کرده هم معبودان خویشرا نیافت .
آنگاه یعقوب گفت : چه تقصیر با تو کرده بودم که از دنبال من شتافتی و در اسباب من جستجو كردى؟ اينک چه یافتی؟ پیش بگذار تا حاضرین میان من و تو انصاف دهند. لابان گفت: این مواشی هنست و این فرزندان من ، لكن امروز چاره ندارم جز اینکه با تو گذارم ، اکنون بیا تا ماوتو عهدی در میان استوار سازیم که با هم بد نیندیشیم.
پس یعقوب سنگی را گرفته چون عمودی بر پای کرد ، و خویشان خود را گفت تا سنگهای فراهم کرده بر بالای یکدیگر بگذاشتند ، و آنرا چون توده برافراشتند (2)
ص: 247
لابان آن پشته را ﴿یجر ساهدونا﴾ (1) نام نهاد که بزبان اهل بابل بمعنی توده شهادتست و یعقوب آنرا ﴿جلعید﴾ (2) نام نهاد که هم بزبان عبری توده شهادت را گویند ، وهم آنرا ﴿مضغه﴾ (3) خواند که، بلغت عبری دید بانگاه است ، کنایت از اینکه خدادر میان مادیدبانی کند، آنگاه لابان و یعقوب بر زبر (4) آن پشته با هم طعام خوردند و عهد کردند که اندیشه زیان در حق یکدیگر نکنند و یعقوب باوجود ولياه و راحیل زنی دیگر نیاورد آنگاه یعقوب بر سر آن پشته قربانی گذرانیده باران خود را بخوردن طعام دعوت کرد و آنشبر ابر سرکوه بسر برده صبحگاهان لابان برخاست و دختران خود را ببوسید و در حق هريك ايشان دعای خیر بگرفت و برفت ، ويعقوب آهنگ مقام خویش داشت.
چون شوكانك ، بدرود جهان فانی کرد ﴿جو﴾ که بولایت عهد معروف بود بر تخت خاقانی و سریر کامرانی برآمد خرد و بزرگرادر مظلمه (5) معدلت جای داد (6) وضیع و شریفرا در حوزه امن و امان متمکن ساخت، بر قانون سلاطين سلف و خواقین (7) گذشته کار رعیت و سیاه را بنظام کرد و در مملکت ختا و ماچین وتبت نواب معدلت كيش وحكام نصفت اندیش بگماشت تا مردم در زمان او بخیر و خوبی زندگانی کردند و روزگاری بآسودگی گذاشتند چون هفده سال از مدت ملکش برگذشت و آثار برگذشتن بر چهره حالش طاری گشت (خوی) را که یکیاست
ص: 248
خاطر و حصافت رای و اضائت (1) ضمیر از دیگر فرزندانش برگزیده و منتخب بود : طلب داشته جای خویش ولیعهد ساخت و جای پرداخت.
از این پیش نگارش یافت که بعد از وداع با ﴿لابان﴾ یعقوب آهنگ وطن داشت لكن از ﴿عیساو﴾ برادر خود سخت هراسان بود، پس رسولان تیزهوش ، نرم گفتار از منسوبان خود برگزیده ایشانرا گفت که بحضرت خداوند من عيساو شتافته معروض دارید که بنده تو یعقوب میگوید که بیست سال در خانه خال خود ﴿لا بان﴾ سکونت ورزيدم اينك باكنيز كان و غلامان و اموال و اغنام (2) که بدست کرده ام رخصت میجویم که در جناب خداوند خود عیسا و پناهنده باشم پس فرستادگان از نزد یعقوب بیرون شده با حضرت عیسا و آمدند و كلمات يعقوبرا بقانون خوب بیان کردند عیساو از رسیدن برادر نيك مستبشر (3) گشته رسولانرا بنواخت (4) و با چهار صد تن از متعلقان خود تهیه استقبال یعقوب ساخت چون رسولان مراجعت کردند و این خبر با یعقوب دادند؟ آنحضرت خوفناک شد كه مبادا عيسا و قصد و مال و جان ایشان کند : بدرگاه خداوند باری برداشته گفت انها من بفرمان تو از حاران بسوی وطن میروم مرا از آزار و اضرار برادر خود عیسا و محفوظ بدار آنگاه از مال خود پیشکش برای برادر منتخب کرد که آن چهار صد سر بزنر و ماده و دویست و بیست سرگوسفند نر و ماده و سی نفر شتر شیر دهنده با بچگان و چهل گاو ماده وده گاونر و بیست خر ماده و ده بچه بود . این جمله را بدست غلامان خود سپرده گفت: در سرراه ﴿عیساو﴾ فرقه فرقه ، دور از بایستید و چون عیساو بر شما عبور کند بگوئید : این پیشکش
ص: 249
است که بنده تو یعقوب ارسال خدمت داشته و اينك خود بر اثر (1) ماست ، زود باشد که بحضرت عیسا و پیوندد و تمامی اموال خود را بهمراه کسان خود روانه نمود و خود تنها بماند ، شامگاه شند ، فرشته را دید که بروی ظاهر گشت و آغاز مصارعت (2) و کشتی گرفتن نهاد؛ تا بامداد با یعقوب آویخته بود و ران آنحضر ترا چنان بفشرد که رگ آن در هم افتاد ، صبحگاه بلنگید؛ و تاحال آنرگ را بنی اسرائیل از گوسفند مذبوح نخورند.
على الجمله آنملك با یعقوب گفت : نام تو چیست ؟ گفت : من یعقوب نام دارم گفت: از این نام تو اسرائیل باشد که بمعنی سردار خداست و ازوی غایب شد . یعقوب آن موضوع راه ﴿پنی ایل﴾ (3) نام نهاد ، یعنی روی خدا ، کنایت از آنکه گویا مشاهده جمال نمود. و صبحگاهان که عیسا و فرامیرسید، کنیزکان و فرزندان ایشانرا پیش بداشت و ﴿لیاه﴾ را با فرزندان از پس آنها جایداد و ﴿راحیل﴾ را بایوسف بفرمود؛ در دنبال آنجمله بایستادند، و خود پیش روی ایشان عبور کرده .
چون عیسا و آشکار شد ، هفت کرت جبین (4) خود را پیش او بر زمین نهاد عیساو از اسب فرود شده باستقبالش بدوید و برادر را در بر گرفته ببوسید و هر دو بگریستند آنگاه. عیسا و نگاه بدان زنان و فرزندان نموده فرمود : ایشان کیستند؟ یعقوب گفت : اینگروه را خداوند به بنده تو مرحمت کرده است پس ایشان پیش آمده زمین خدمت بوسیدند ، عیسا و گفت : این اغنام و اجمال را نزد من گذرانیدن چه واجب باشد ، زیرا که در پیش من بسیار است، یعقوب گفت: این مختصر پیشکشی است که بخدمت آورده ام ، و باین اندیشه روی تو دیده ام ، ملتمس آنکه قربانی (5) فرمائی ، و چندان ابرام (6) نمود که مقبول افتاد . و همانروز عیسا و مراجعت نمود.
ص: 250
ويعقوب بسبب مواشی و اغنام بماند که نرم نرم طی مسافت کند ؛ و از آنجا بکنار شهر سالم آمد که اول مرزو بوم کنعان است ، و خیمه خود بر پای گردانید. دختر یعقوب که از ﴿لیاه﴾ است بنماشای دشت بیرو نشده که دختران آنزمین را ملاقات کند سکم بن حمود حوی که حاکم سالم بود ، ﴿دینه﴾ را بدید و فریفته شده دل دروی بست ، و او را گرفته در بستر خود بخوابانید و سخنان عاشقانه گفت و از ﴿حمور﴾ پدر خود درخواست نمود که : دینه را برایش تزویج کند چون اولاد یعقوب این سخن بشنیدند بغایت غضبناك گشتند که چگونه سکم این جسارت کرده و خواهر ایشانرا بیحرمت نموده در این هنگام حمود پسر خود سکم را برداشته بخدمت ایشان آمد و گفت دل سکم فرزند من شیفته خواهر شماست؟ چه باشد که با ما مصاهرت نمائید (1) ؟ دختران خویشرا بما دهید و از ما دختر بگیرید و در این زمین سکونت و ر زیده و مملکت خویش دانید؟ سکم گفت مرا منظور نظر خویش فرمائید و کابین دختر را بر هر چه میخواهید مقرر دارید که در ادای آن مسامحت نخواهد بود ایشان گفتند که ما دختر بکسی که نامختون باشد نخواهیم داد که این موجب بد نامی اسرائیل است اگر شما بدین سر میباشید که با ما مواصلت کنید، میباید هر مذکر که در میان شماست ختنه شود و الادختر را فراگرفته کوچ میدهیم سکم و حمود بدین امر رضاداده بخانه خویش آمدند و مردم شهر را خواسته بدینکار یکدل کردند و هر مذکر که در شهر بوديك روز مختون شدند روز سیم که وجع (2) عضو ختنه شدگان شدت یافت سمعون و لیوی برادران دینه هر يك شمشیری گرفته بشهر در آمدند و هر کس را یافتند بکشتند آنگاه بخانه سکم در رفته خواهر خود را بگرفتند و بیرون آوردند و دیگر فرزندان یعقوب از دنبال داخل شده زن و فرزند کشتگان را اسیر کردند و مال و مواشی ایشانرا بنهب (3) و غارت بردند یعقوب به سمعون و لیوی فرمود که مرا مضطرب ساخته اید زیرا که نام من مکروه کنعانیان گشت گفتند آیا میزیبد (4) که با خواهر ما بیحرمتی روا
ص: 251
دارند و ما خاموش باشیم و از این مردانگی و شجاعت هیبتی عظیم از بنی اسرائیل در دل مستمعین افتاد چنانکه بهر جانب میرفتند کسی متعرض ایشان نبود آنگاه از کردگار جليل خطاب بیعقوب رسید که ای اسرائیل اینك بشهر لوز نزديك بيت ايل روند (1) و مذبحی بنیان کن تا آن پیمان که هنگام فرار از عیساو در آن زمین کردی و فاکرده باشی یعقوب بمیان کسان خویش آمد و هرزرو آویزه ویت که یافت گرفته ایشان را مطهر ساخت و آن زیورها را در زیر درخت بلوطی که در حوالی شهر سکم بود مدفون بیت ایل داده با همراهان بشهر ﴿لوز﴾ آمد در آنجا مذبحی بساخت و آنرا ﴿ایل بیت ایل﴾ نام نهاد یعنی خدای خانه خداو دبوره دایه ربقه در آنجا وفات کرد و او را در زیر درخت بلوطی دفن نمود و آندرخت را ﴿ الون باکوت ﴾ نام نهاد که بزبان عبری معنی درخت کریه باشد آنگاه از بیت ایل کوچ داده متوجه حبرون و خدمت اسحق گشتند قریب به افراط﴾ که مراد از آن بیت لحم است راحیل را که حامله بود در دزادن یگرفت هنگامیکه طفل از وی بوجود
آمد چندان سختی برده بود که روح پاك بحق تسلیم مینمود، و دایه باوی : بیم مکن که این نیز پسریست متولد شد راحیل فرمود او را ﴿بن اونی﴾ نام گذارید یعنی پسر نکبت این بگفت و در گذشت ، لکن از آن پس یعقوب او را ﴿ بنیامین ﴾ خواند یعنی پسر دست راست علی الجمله راحیل را در بيت لحم (2) مدفون ساخته و آهنگ خدمت پدر نمود و در حبرون که آنرا شهر ﴿اربع﴾ وممری نیز گویند محل سكونت ابراهیم بخدمت اسحق پیوست.
ص: 252
یکچند ﴿ عیساو ﴾ و یعقوب در حبرون و اراضی کنعان با هم سکونت داشتند و در غایت ملاطفت و مصافات (1) روز میگذاشتند کثرت مواشی و خدم ، وعدت اغنام و حشم ایشان بجایی کشیده بود که زیستن در یک جایشان محال مینمود پس ﴿عيساو﴾ یعقوب را وداع کرده مال و متعلق خود را برداشت و بنواحی روم رفت ، نانکه از این پیش نیز بدان اشارت شد که برخی از سلاطین روم از اولاد عیساوند و هم در جای خود مذکور خواهد شد، اما زن و فرزندی که از کنمان با خود برد بدینگونه بود
او را سه زن بود ، دو تن از کنعانیان نسبت داشتند یکی را نام ﴿عاده﴾ دختر ایلون حتی است، و آن دیگر اهالیبامه﴾ نام داشتی سیم ﴿محله﴾ (2) دختر اسمعيل علیه السلام بود که ﴿باسمته﴾ نامیده میشد از عاده ﴿الیفاز﴾ بوجود آمد و از باسمته ﴿ رعوئيل ﴾
﴿ واهاليبامه ﴾ راسه پسر بود؛ يعوس و یعلام و قورح اولاد عیص در کنعان این بود و چون هجرت کرده بکوه ﴿ سعير﴾ آمد اليفاز فاز پسر عاده را عاده را شش پسر بوجود آمد اول تیمان دوم اومار صفوا چهارم کعتام پنجم قتز ششم عمالیق که آنرا از زنی ﴿ تمنع ﴾ نام که غیر معقوده بود بهمرسانید.
ورعوئیل پسر با سمته را چهار پسر بعرصه شهود آمد. اول نحت . اول نحت دویم زرح سیم سمه چهارم مزه و ایشان همه بمرتبه امارت رسیدند و امیران بزرگ بودند و کسانیکه قبل از غلبه بنی اسرائیل در ﴿مدین و موآب و اراضی کنعان حکمرانی داشتند، و ایشانرا از جمله ملوك میشمردند ، بدینسان نام و نسبت داشتند نخست
ص: 253
و بلع ، پسر ﴿بعود﴾ بود که بر ادوم﴾ فرمانفرمائی داشت و نام شهرش ﴿دنها به﴾ است بعد از او ﴿ يوباب ﴾ پسر زرح حکومت کرد و بعد از یوباب حوسام تیمانی شد و بعد از حوسام هدد﴾ پسر بدد﴾ صاحب لوا شد و در زمین موآب برقوم مدین ظفر جست و نام شهرش ﴿ عویت﴾ بود و بعد از هدد سلمه ملکی یافت و بعد از سلمه ﴿ساؤل﴾ بدرجه سلطنت ارتقایافت ، و او از ﴿رحبوت﴾ که برکنار رود فرات است، خروج نمود و بعد از ساؤل بعل جانان، پسر عکبور حکمرانی کرد و از آن پس ﴿هدار﴾ فرمانگذار شد و نام شهرش ﴿فاعو﴾ بود و نام زنش ﴿مهیطبیل﴾ دختر مطرید دختر، میزاهاب که آنر اماءا المذهب گویند و بعد از آن ملوک امیرانی که از اولاد آنراماء عیساو پیدا شدند کار مملکترا بنظام داشتند ، و اسامی امرای اولاد عيسا و كه ملك بگرفتند چنین بود : امیر تمنع ، امیر علوه ، امیریتیت ، امیر اهالیبامه ، امیرایله ، امیر فینون ؛ امیر قنز ، امیر تیمان ؛ امیر مبصار ، امیر مجدئیل ، امیر غیرام (1) و عیساو از ، کوه سعیر بنواحی روم رفته در آنجا وفات یافت .
بمدلول: نحن نقص عليك احسن القصص (2) حديث يوسف علیه السلام بهترین احادیث است قبل از این مذکور شد که میلاد آنحضرت در حاران بود و چون دو سال از مدتش برگذشت ، اسرائیل اور ابحبرون آورد ، و مادرش راحیل در ﴿بیت لحم﴾ رحلت فرمود: این نیز گفته شد: بعد از رحلت مادر باشارت پدر، در حجر تربیت عمه میفتود (3) وخواهر یعقوب ، چندان او را دوست میداشت ؛ که لحظه بی دیدارش نمی شکیفت ابی نمیشکفت
ص: 254
و چون اندک برومند شد ، یعقوب او را بخواست که در نزد خویشش نگاهداری کند، و اينحديث برعمه يوسف دشوار مینمود پس حیلتی براندیشید ، و هنگامیکه جامه بر یوسف راست میکرد ، تا نزد یعقوبش فرستد ، کمری که از ابراهیم بمیراث باوی رسیده بود، در زیر جامه، بمیان یوسف بر بست و چون او را بخدمت یعقوب آورد، ، ناگاه از کمر یاد کرده اضطراب نمود كه اينك كمر ابراهیم، میراث مرا دزدیده باشند ، و از هر جانب تجسس نمود ، آنگاه جامه یوسف را بگشود و آن کمر را از میان وی باز کرد و گفت: این دزدی یوسف کرده است. و در ملت ابراهیم رسم آن بود که چون دزدی آشکار شود، مادام که صاحب مال زنده باشد ، آن دزد و یرابنده بود ، پس بحکم شرع عمه دست ت یوسفرا گرفته بخانه خود برد ، مادام که در قید حیات بود ، ویرا نگاهداری میفرمود.
بعد از رحلت عمه یعقوب فرزند را برد خود آورد ، و هر روز در باره او
شفقت نو میکرد ، و جامه های رنگارنگ بروی میپوشانید بروی میپوشانید ، و این معنی بر برادران گران مینمود تاشبی.
یوسف خوابی دید و صبح با برادران گفت: دوش (1) خوابی دیده که : ما در میان زراعتگاهی دسته ها میبندیم (2) و در کنار هم میگذاریم ناگاه از میانه دسته من بر پای ایستاده و دسته های شما گرداگرد در آمده آنرا سجود کردند برادران گفتند از اینقرار تو بر ما پادشاهی خواهی بود ، و برکینه او افزودند نه چندانکه با او سخن نرم نمیتوانستند گفت، بعد از چندی در خواب دید که که : از سرهای انگشتان مبارکش آب فرو میچکد و بر سر برادرانش میبارید از این واقعه (3) نیز آگاه شدند و روزگار در چشمشان سیاه گشت و کرت (4) دیگر نیز در خواب دید که : با برادران هیزم فراهم میکند ، پشته هیزم وی سفید بود ، و آن
ص: 255
برادران سیاه پس هیزم آن حضرت را با پشته های برادران موازنه نمودند و از وی گرانسنگ تر بود لاجرم برادران او را سجده کردند ، اینخواب را نیز با دینه خواهر خود بگفت ، و برادرانش شنیدند و سخت غمگین شدند دیگر باره در خواب دید که سواری با وی گفت: ای یوسف برخیز و عصای خویش را بر زمین بنشان چون چنان کرد ، برادرانش عصاهای خود را گرد آن بنشانیدند ، پس ، عصاي يوسف آسمان کشید و شاخه های نورانی بر آورد و آن شاخه ها میوها بر سر برادرانش بیارید و ایشان ویرا سجده کردند صورت اینواقعه را نیز در نزد پدر و برادران بیان فرمود یعقوب سخت اندیشناك شد که مبادا از این واقعات برادران یوسف در معادات (1) با وی خود داری نکنند و هم در دوازده سالگی دوازده سالگی شب جمعه در خواب دید که : آفتاب و ماه و یازده ستارۀ دیگر بنزديك او فرود شده او را سجده کردند این صورت دهشتی در خاطر مبارکش راه داده ناگاه از خواب برجست و یعقوب که در کنار وی بود آن اضطراب بدید پرسش نمود ، صدیق صورت حال باز گفت ، كما قال الله تعالى:
﴿اذْ قَالَ يُوسُفُ لأبيه يا أبت إني رأيت أحد عشر انی رايت احد عشر كوكباً والشمس والقمر رأيتهم لى ساجدين﴾ (2)
اسم آن کواکب این بود: اول: جوبان دویم: طارق سیم: قابس چهارم: عمودان پنجم: فلیق ششم: مصبح هفتم: ضروع هشتم: فرع نهم: دتاب دهم: ذوا یازدهم: کتعفين (3) یعقوب دانست که آن یازده کوکب ، برادران یوسفند ، ونیسرین عبارت از خود یعقوب و زوجه او ﴿لیاه﴾ باشد که همانا یوسف مرتبت رفيع يابد بمفاد:
ص: 256
﴿قال يا بني لا تقصص رؤياك على اخونك﴾ (1) گفت ای پسرك من صورت این واقعه را با برادرانت در میان مگذار
مبادا با توکیدی اندیشند و برخصت حسد قصد تو کنند.
همانا از این واقعه نیز بعد از چندی برادرانش آگاه شدند ، و هم دیر بودی که از محبت یعقوب نسبت بيوسف در تحسر و تأسف بودند: ﴿قالو اليوسف واخوه احب الى ابینا منا و نحن عصبة ان ابانا لفي ضلال مبين﴾ (2) گفتند : پسران راحیل ؛ یوسف و برادرش بنیامین را پدر از ما بیشتر دوست دارد ، و حال آنکه مامردان کار آمدیم. سمعون با برادران گفت: ﴿اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضاً﴾ (3) بکشید او را یا در جایی بیندازید که هرگز روی پدر نبیند ، و ایشان این سخن پذیرفتند ، جزیهودا که بمدلول ايه: ﴿لا تقتلوا يوسف والقوه في غيابت الجب﴾ : (4) گفت اور امکشید، بلکه در چاهی بیندازید ، تا مسافران اورا فراگیرند و با خود ببرند ، پس بدین سخن همداستان شدند ، و بخدمت یعقوب آمده گفتند ای پدر بزرگوار ، یوسف تاچند در زاویه خمول خواهد بود ، و از غزارت انهار و خضارت (5) اشجار نصیبی نخواهد داشت؟ چه بایست این وجود نازك را در رنج و تعب گذاشت : ﴿ ارسله معنا غد أيرتع ويلعب ﴾ (6) یعقوب گفت : ایفرزندان اينك خاطر من بدیدار یوسف خرسند تواند سند تواند بود، همانا الحظ بی او نتوانم شکیفت (7) ﴿واخاف أن يأكله الذئب﴾ (8) و نیز از آن بیم دارم که او راگرگ بخورد، چه یعقوب در خواب دیده بود که بر فراز کوهی نشسته بود و یوسف در ساحت وادی سیرکنان میگذرد، ناگاه دو گرگ پدید شده قصد وی کردند
ص: 257
چون یعقوب خواست بحر است و حمایت فرزند از کوه فرود شود زمین دهان گشوده او را بدم (1) در کشید و از این خواب نيك برحذر میبود، لکن چندانکه باحبال عذر اعتصام (2) میجست ، برادران بقواضب غدر انحسام (3) میدادند و بر اصرار و ابرام میفزودند. تا یعقوب رضا بقضا داده بفرمود : سرو تن یوسفرا شستند و مویش را سروتن شانه زدند، و جامه از صوف در برش کردند ، و عمامه اسحق بر سرش نهاده ردای شیت. بر دوشش راست کردند؛ و پیراهن حضرت خلیلش بجای تعویذ بر باز و بسته و نعلین آدم صفی را برپایش پوشانیدند ، و عصای صالح نبی را بدستش دادند و او را ببرادران سپرده خود تا بیرون دروازه شهر نزد شجرة الوداع بمشایعت آمده ده یوسف را در کنار گرفت ، و بدرود (4) کرد و لختی بگریست، چه از آن سفر استشمام روایح فراق میفرمود آنگاه با یهودا گفت که حراست و حفظ یوسف را از تو میخواهم و روى مبارك بر دوش یوسف نهاد و سخت بگریست، آنگاه ایشان روان شدند راه ایستاده از دنبال نگران و گریان بود چندانکه از نظر پنهان شدند ﴿فلما ذهبوا به واجمعوا ان يجعلوه في غيابت الجب﴾ (5)
آنهنگام که او را از پیش پدر بردند و یکباره ناپدید شدند آغاز و غلظت نهادند (6) و او را طپانچه زده باستعجال براندند ، آنحضرت از این زحمت سخت عطشان گشت نزد ﴿سمعون﴾ آمد و مقداری آب و شیر که پدرش برای وی با سمعون سپرده بود طلب نمود تا آتش عطش فرونشاند سمعون بر آشفت و آن آب خاك ریخت و گفت اينك خون تو چون این آب ریخته خواهد شد هنوز در طلب ناز و نعمت میباشی یوسف از این سخنان مضطرب و دهشت زده گشت و باهر
ص: 258
يك از برادران توسل جست تفقدی نکردند (1).
و همه یکجهت شدند که او را مقتول سازند (و اوبن) گفت اور امکشید بلکه او را بچاه اندازید و یهودا نیز بقتل او رضا نداد.
پس او را بر سر سر چاه چاه ﴿اردن﴾ آوردند و جامه از آوردند و جامه از برش بر کشیدند ، هر چند یوسف ضراعت کرد و سالخوردگی پدر و خرد سالی خود بشفاعت آورد مقبول نیفتاد گفت: این پیراهن بر من بگذارید که در این تنگنای پر نیم عریان نباشم هم پذیرفته نشد او را برهنه ساخته بچاه ﴿دوشن﴾ در انداختند یوسف از آن دهشت و وحشت بیهوش گشت، چون در بن چاه با خود آمد خود را در کنار یعقوب یافت ، گفت ای پدر بزرگوار برادران بر من ستم کردند جامه از آوردند و بسيلي و طپانچه ام بیازردند تنم را بر خاك و خاشاك كشیده بچاه در انداختند همانا آنصورت جبرئیل بود که بفرمان کردگار جلیل بنگاهبانی یوسف مأمور گشت پس جبرئیل با سخن آمد و گفت ای یوسف من اسرائیل نیستم ؛ من روح الامینم پروردگارت سلام میرساند و میفرماید شاد باش ای یوسف ، که عنقریب ترا از حضیض چاه بذروه جاه خواهم برد (2) و از زمین مسکنت بسيار سلطنت خواهم نشانید دعای فرح را که در اخبار واقع است با وی آموخت تا مداومت کند.
على الجمله چون روز بیگاه شد ، یهودایی آگاهی برادران بر سر چاه آمد و آن چاه را هفتاد ذرع عمق بود فریاد کرد که ای یوسف زنده یا مرده یوسف گفت تو کیستی که حال من میپرسی
و از برادرانم نمیترسی ؟ یهودا گفت : من برادر توام ، اينك آمده ام تا بدانم برچگونه و چون میگذرانی یوسف گفت : چه میپرسی از حال کسی که از پدر و مادر دور افتاده باشد و در بن چاهی تیره، برهنه و گرسنه ، قطع رجا از زندگانی کرده بود یهودا چون آواز حزین اور ابشنید بگریست ، يوسف گفت : ﴿يا أخى ان لكل ميت وصية
ص: 259
ووصيتى لك أن لا تنظر إلى شاب الأذكرت شبابي ولا إلى يتيم الاذكرت يتمى ولا إلى غريب الاذكرت غربتى﴾ (1) از شنیدن اینکلمات یهودا چنان گریست و افغان کرد برادران های های او راشنیده بنزد او شدند و او را در اینکار ملامت کرده سرچاه را باسنگ استوار داشتند آنگاه ﴿لیو﴾ گفت: ما اولاد پیغمبرانیم و این عصیان که از ما بظهور رسیده از انبیا پوشیده نخواهد ماند گفتند چاره آن باشد كه اينك غسلی که کرده توبه کنیم و نمازی جماعت گذاریم و از خدای بخواهیم تا اینر از پوشیده دارد و آئین ابراهیم آن بود که از یازده تن کمتر نتوانستند نماز بجماعت گذاشت ، و ایشان ده تن بودند. ایوی گفت در این نماز خدای را امام خود گردانیم تا در عدد نقصان نباشد ، پس چنان کردند و این نماز بگزاردند و تضرع نمودند که : خدای اینراز پوشیده دارد و آنگاه با سر گوسفندان خود آمده پیراهن یوسفرا بخون بزغاله بیالودند: ﴿وجاوا أباهم عشاء ييكُونَ﴾ (2) شامگاه با گریبانهای دریده و چهره های خراشیده با حضرت یعقوب آمدند ، آنحضرت چون بیگاه (3) شد و فرزندان از راه نیامدند کنیزی ﴿صغر﴾ نام داشت، ویرا گفت : دستم بگیر تا باستقبال ایشان بیرون شوم ، و بدانم سبب
آمدن چه باشد چه باشد ، پس بدستیاری صغر از خانه بدر شده بر سر تلی آمده بایستاد، و چشم براه اه داشت: ناگاه فرزندان را دید که نالان و گریان برسیدند ، ﴿و جاؤ اعلی قمیصه بدم کذب﴾ (4)
چون یعقوب پیراهن خون آلود در دست ایشان بدید، برهلاك يوسف يقين كرد و از پای در افتاده مدهوش گشت یهودا پیش دویده سر پدر را بدامان گرفت و چندانکه خواست نتوانست آنحضرت را با خود آورد، پس یعقوبرا بخانه آوردند و آتشب تا
ص: 260
بامداد مدهوش (1) بود. چون صبحگاه چشم گشود فرمود : چه شد آن روشنی چشم من یوسف ؟ برادران متفق الكامه گفتند: ﴿يا أبانا انا ذهبنا نستبق وتركنا يوسف عند متاعنا فا كله الذئب﴾ (2)
آنگاه از میانه ﴿راوین﴾ مبادرت کرده گفت: ای پدر زمانی که ما تصمیم تیرانداختن و اسب تاختن دادیم او را بر سر کالای خود گذاشته بشتافتیم و چون باز پس شدیم جز پیراهن خون آلود او اثری نیافتیم اندام یعقوب از استماع این سخن باز طپیدن گرفت ، و از هوش بیگانه شد و پس از زمانی که با خود آمد آن پیراهن را طلب داشت و نيك نگریست هیچ آثار خرق و انقشاع (3) در پیراهن پدید نبود فرمود سبحان الله کدام گرگ بود که یوسف را بخورد و پیراهن او را ندرید و فریاد برآورد و گفت:
﴿يا يوسفاه! ياولداه يا قرة عيناه ياقوة قلباه بأى جب طرحوك ؟ و بای بحر غر قوك ؟ وباي ارض دفنوك (4) و آغاز تضرع و تفجع﴾ (5)
نهاد جبرئیل علیه السلام بنزد آنحضرت آمده ؛ گفت ای اسرائیل از این جزع و فزع کناره باش که کر و بیانرا بسوگواری نشانیده
پس یعقوب روی بفرزندان فراکرد و گفت نه چنین است که شما میگوئید بلکه این امریست که نفسهای شما برای شما آراسته است ﴿کما قال الله تعالى: قالَ بَلْ سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون﴾
(6) پس پای در دامن صبوری کشیده و در بیت الاحزان نشست .
ص: 261
چون افتاب دولت (جو) در مملکت چین قرین زوال شد: کوکب اقبال که قائم مقام و ولیعهد او بود طالع گشت ، وملوك چين را کمتر وقتی بوده که خصمی در کار ملک خللی اندازد یا فتنه انگیز دو ایشان نیز کمتر زمان یافت میشد که در طلب ملک دیگری تعب كشند و از آنچه داشتند زیاده طلبند ، بلکه اوقات خویش را بیشتر در تربیت اهل حرفت و ارباب صنایع صرف میفرمودند آسایش رعیت و آبادی مملکت میافزودند مختار خوی نیز دین و دیدن (1) گذشتگان بود کار کشور و لشگر بر آراست ، و نظام سپاهی و رعیت راست کرد ؛ و مدت بیست و شش سال در مملکت چین و ختا و تبت و ما چین پادشاهی کرد فرزند ار شد و ولدا كبرش (موتك) بود او را سزاوار ملک یافت تخت بدو سپرد و خود بدیگر سرای رخت برد.
﴿سوسوس﴾ از آن پس که پدرش ﴿قیروس﴾ بار بربست و آتش فتنه او فرو نشست زمام ملك بگرفت و بر سمند (2) ملکی سوار شد دار الملك بابلرابر آئین بدران پایتخت داشت ، و هرگز جانب جورو تعدی فرو نگذاشت ، هم برروش پدر عبادت اونان و اصنام را واسطه انجاح مطالب (3) و وسیله وصول مرام میدانست . علمای نجوم در عهدش ؛ عدت ستارگان آسمان داشتند ، و منجمين بغایت بزرگ و محترم بودند . همانا از بدو بنای بابل این علم ستوده و محمود بود ؟ و در آن مملکت شیوع تمام داشت.
ص: 262
على الجمله مدت طغیان سوسوس در زمین بابل نودسال بود، آنگاه ﴿کوروس﴾ را بولیعهدی گذاشته عرضه دمار وهلاك گشت.
چون پسران اسرائیل برادر خود یوسف را در چاه فرو گذاشتند ، دیدبانی گماشتند که عاقبت کار او بازداند و ایشانرا بیاگاهاند ، سه روز آفتاب آفاق آفاق ، چون ماه در محاق (1) چاه بود آنگاه کاروانی که باز گیرایشان روغن بلسان و پاره ادویه و عقاقیر بود ، و برای سود از مدین بسوی مصر میشدند ، وارد ﴿اردن﴾ گشته بر لب آن چاه فرود آمدند و ایشان از اولاد اسمعیل علیه السلام بودند ، وسالار آنقافله مالك بن ذعر خزاعی بود.
على الجمله آنشب را چاه بگاه رسانیدند، بامدادان مالك بابشير غلام خویش ، گفت که : اينك چاه شده آب بردار ، كما قال الله تعالى ﴿و جائت سيارة فارسلو او اردهم فا دلی دلوه﴾ (2)
پس بشیر بفرموده مالك بركنار چاه آمده و دلوی فرو کرد تا آب بر آورد چون دلوبه نشیب (3) چاه رسید، جبرئیل بنزد یوسف حاضر شده گفت : ایصدیق پروردگارت سلام میرساند که : ما این کاروانرا برای خلاص تو بدینجا فرستاده ایم ، اكنون بدلو برنشین و دل قوی دار
پس یوسف بدلو برآمد و بشیر او را از حضیض چاه بر آورد. ناگاه چشمش بر آنحضرت افتاد. فریاد کرد که : يا بشرى هذا غلام (4)
و بجای آب آن آفتاب را از برج دلو برگرفت ، مالك چون از طلوع آنماه
ص: 263
روشن از تیره چاه آگاه شد نست که او را بیهای گران توان فروخت ، و سرمایه نوباوی (1) اندوخت پس این سر را مستور بداشت و او را کالایی تازه پنداشت، لکن ، دیده بان اسباط چون اینحال بدید دیگر نیار مید و از آن ناحیه تاکنمان سه فرسنگ مسافت بود ، بيك لحظه در هم نوردید (2) و برادر انرا از کار یوسف آگاه کرده ، ایشان بی توانی (3) و در تنگ آهنگ اردن کرده بشتافتند و هم در آن روز کاروانیان را در یافتند و گفتند: اینغلام بندۀ ماست که تاکنون سه روز است فرار کرده ، پست و بلند زمین را شتافته ایم و اينك ويرا بنزد شما یافته ایم.
و صدیق را بیم دادند که اگر تصدیق ایشان نکند سر از تنش برگیرند ، آنحضرت نیز سر تسلیم بزیر افکنده گفت بلی بنده ام. آنگاه با مالك :گفتند که این بنده گریزنده ، که هم سرقت خوی دارد، اگر خریدار باشی از تو دریغ نداريم مالك گفت که من زر خویش را بیهای کالای تجارت کرده ام ، و اينك جز در می چند ناسره (4) ندارم. گفتند اگر چند بهای اینغلام بسیار است، اما بانو مسامحت کنیم و از آنچه داری زیادت نطلبیم و شروه بثمن بخس دراهم معدوده مدوده (5)
پس او را بفروختند به بیست در هم ناسره و سمعون سجلی (6) نوشته خاتم خود ر آن نهاد و بدست مالك داد ، و آن دراهم را برادران قسمت کردند ، جز یهودا که از آن سودا سودی نپذیرفت و بهرۀ نگرفت . آنگاه یوسف از مالك طلبیده تا فروشندگان خویشرا بدرود کند و بنزديك برادران آمد و آب در چشم بگردانید و دست و پای هر یکرا ببوسید و هم از ایشان جز غلظت و ناهمواری ندید. پس نالان و گریان بنزد مالك آمده باوی ببود ، و مالك تصميم مصر داده طی مسافت
ص: 264
میفرمود تا آن راه در نوشته (1) در عاشر محرم وارد دارالملك مصر گشت . و سه روز از رنج راه و کلفت (2) سفر آسوده شد.
پس يوسفرا ببازار بیع و شری آورد و کرسی در سعه بازار نهاده آنحضر ترا برفراز آن جای داد ، آفتاب جمال همایونش چون برزبر (3) کرسی طالع گشت و شعشعه جبين مبارکش از حوزه بازار ساطع شد ، مردم از هر کرانه (4) ، گروه گروه انبوه شدند، و تماشای یوسف را پای بر دوش هم مینهادند ، و بر روی هم می افتادند ، که آنك در بازار دیدار آفتاب میدیدند ، و نظاره ستاره میکردند . آنگاه بفرمان مالك منادی ندا كرد كه : من يشترى هذا الغلام الحبيب ؟ من يشترى هذا الغُلام اللبيب (5) آنحضرت با منادی گفت که این چنین بگو من يشترى هذا الغلام الكتيب من يشترى هذا الغلام الغريب (6) و آن آفتابرا هر لحظه مشتری زیادت بود و آن در شاهوار (7) را خریداری می افزود ، چندانکه شورشی عجیب و غلغله غریب در میان مردم پدید شد یوسف بدان هنگام هایل (8) نظاره میکرد وبر آفتاب عارض ستاره میبارید فرعون مصر در آنزمان ریان الولید بود، چنانکه مرقوم افتاد و فوطیفار نامی وزیر وامیر لشگر داشت ، وفوطیفار را بلقب عزیزی می نامیدند و او را زنی بود، ملقب بزلیخا که نامش راعیل بنت عائیل است . و عائیل یکی از صنادید مصر بوده ،
على الجمله زليخا عزيز را بخریدن یوسف ترغیب فرمود ، وزر و زیور خویشرا بدو تسلیم نمود ، تا عزیز نیز چیزی بر آن افزوده آن در گرانبها را بیهایی گران از
ص: 265
مالك بن بن ذعر ابتیاع فرمود و بیدرنگ بخانه آورد. وقال الذى اشتريه من مصر لامرأته أكرمى مئوية على أن ينفعنا أو نتخذه ولداً (1) پس زلیخا يوسفرا از جان جای داد، و از دل منزل کرد و هر روز که آفتاب جمالش مطالعه فرمودی ، دو چندان بر مهرش افزودی ، تاپیمانه وجودش یکباره از صهبای (2) عشق سرشار شد ، و پای اصطبارش از کار بماند بفرمود : تاجی گوهر آگین (3) ، که سزاوار سلاطین بود بپرداختند و نیز طوقی از زر ضع بدرو گوهر بساختند ؛ خاص از برای سرو گردن یوسف ، و هفتاد دست جامه گوناگون بدوخت و بنوبت در وی پوشانید و هر روز آتش شوقش در دل و جان بیشتر افروختی ، وخرمن صبر و شکیب زیادت سوختی چندانکه دیگر نتوانست آرزو را عنان بر تابد و در کنار چشمه حیوانی تشنه بیارامد. ناچار باستعارت و کنایت احوال دل شیفته را در حضرت معشوق معروض میداشت ، و بایما و اشارت نقاوة (4) عصمترا بشارت وصال میفرمود.
یوسف علیه السلام چون این راز باز دانست ، والتهاب خاطر زلیخا را تفرس کرد یکباره دامن در چید و اجتناب از وی فرض شمرد، کناره جستن آنحضرت بیشتر مایه سورت شوق و حدت (5) خاطر زلیخا گشت ، چندان که در عشق یوسف بیچاره ماند ناچار پرده از راز برگرفت و بادایه خویش این سخن در میان نهاد ، و گفت هر چند در حضرتش نیاز برم نازنینم و چندانکه عرض انكسار (6) کنم استکبار یابم دایه از این سخن در عجبماند ، گفت ای زلیخا این چه سخن است سنگ خاره (7) در هوای روی تو خونخواره شود و ستاره با آتش عشق تو بیچاره گردد . چگونه باشد
ص: 266
که یوسفرا نتوانی شیفته خودسازی و فریفته خویش فرمائی: زلیخا گفت همانا از کبریای اینغلام عبری بیخبری ، او تا کنون چهره من نبیند و بجانب من نظاره نکند ، و نداند که من تابنده آفتابم یا تیره سحاب ، از هر جانب باوی مواجهه کنم بجانب دیگر بیند و از هر در با او بیرون شوم بسوی دیگر در شود.
دایه گفت چاره اینکار آن باشد که قصری دلپذیر بر افراخته ، از شش سوت صورت تو در آن نگار کنند، آنگاه بر آن بنا در آمده یوسف را طلب فرمایی چون حاضر شود، بهر طرف نگران باشد، نظاره تو خواهد بود ، لابد شیفته جمال تو گردد و از پی وصال تو کوشد.
زلیخا را این سخن مرکوز خاطر گشت و بفرمود کاخی ملکانه و مصور برافراختند و تمثال او را بایوسف با اتصالات گوناگون مظل (1) بیکدیگر ساختند ، و بساطی در خور عیش گسترده ؛ سریری مرصع بنهادند.
زلیخا بهنگام بدان بنادر شد ، و بدان تخت بنشست و چندانکه از حلی و زیورش میسور و مقدور بود، بر تن راست کرد.
آنگاه یوسف را بیهانۀ طلب داشت و چون آنحضرت بدانجا در رفت بفرمود ابواب قصر را که بشماره هفت بود بربستند و چون یوسف نزديك وى شد ، بيمحابا در قدم وی افتاد ، سخت بگریست و در انجاح مطلب زيادت الحاج (2) فرمود كما قال الله تعالى:
﴿وراودته التي هو في بيتها عن نفسه وغلقت الأبواب وقالت هيت لك قال معاذ الله ﴾ (3).
ص: 267
گویند زلیخا را در آنخانه بتی بود، چون قصد یوسف کرد پرده بر صنم گذاشت یوسف گفت: چرا ویرا پوشیده داشتی؟ زلیخا گفت اينك معبود منست شرم دارم که با حضورش بدین مهم پردازم یوسف گفت آیا تو از صنمی شرم کنی من از خداوند صمد آزرم ندارم؟ ای زلیخا از سلاله (1) اسرائیل و نتیجه خلیل اینگونه عصیان بظهور نرسد اينك شوهر تو فوطیفار جز ترا هیچ از من دریغ نداشته و ثروت خویش را خاص من پنداشته مرا نزد خدا و خداوند خائن مخواه و لقد همت به و هم بها لولاان رای برهان ربه﴾ (2) همانا اگر نه عصمت و نبوت مانع بودی هم يوسف قصد زلیخا کردی.
على الجمله آنحضرت خود را از دست زلیخا خلاص داده بشتافت و بهر میرسید گشاده میافت، و زلیخا از دنبال وی استعجال میفرمود تا بدروازه هفتم برسید و دامن پیراهن یوسف بدستش آمده فرو کشید که او را بجای دارد آن جامه پاره شد و یوسف از آنخانه بیرون رفت ناگاه عزیز را بر دریافتند کما قال الله تعالى ﴿ واستبقا الباب وقدت قميصه من دبر والفيا سيدها لدى الباب ﴾ (3) چون عزیز ایشانرا دهشت زده و پریشان دید دانست که چیزی در میان بوده اراده پرسش نمود زلیخا برای برائت خویش پیش تاخت و گفت ما جزاء من اراد باهلك سوء (4)
چه باشد جرای کسی که با خاتون تو دل بدکند و بخیانت با وی نگرد پیکر عزیز از استماع این سخن در بوته (5) غیرت گداختن گرفت ، و بر آن شد که با شمشیر سزای یوسف دهد : لکن چون طهارت و عصمت وی میدانست ، با آنهمه غضب بدانکار عجله نجست ، و لختی در عجب بماند و با یوسف گفت این چه
ص: 268
کفران بود که در پاداش نعمت و رزیدی ، و این چه خیانت که در حق خاتون من اندیشیدی یوسف گفت: هي راودتني عن نفسي (1).
اى عزيز من عصیان در اینحضرت رواندارم و کفران نعمت نیندیشم اينك عمتو را طفلی چهار ماهه در مهداست از وی باز پرس تا قصه ما باز گوید عزیز گفت: این چه سخن باشد و طفل چهار ماهه چون سخن گوید: یوسف گفت خداوند متعال قادر است که طفلیرا سخن گفتن بیا گاهاند ، و بنده بیگناه را از آسیب تهمت برهاند. پس عزیز روی بدان كودك كرده صورت این حال باز جست بمفاد: شهد شاهد من أهلها . (2) آن كودك بسخن آمد و گفت پیراهن یوسف گواهی بر این . گناه دهد اگر آن پیراهن از پس دریده بود پیداست که زلیخا از دنبال یوسف دویده و دست آخته (3) جامه او را از عقب پاره ساخته و اگر پیراهن از پیش روی چاك دارد زلیخا از معصیت پاك باشد ، همانا یوسف بدو دویده و او بمدافعه پیراهنش دریده: فلما رأى قميصه قد من دبر (4)
چون عزیز در پیراهن نظر کرد، و آن دریدگی در پس پیراهن یافت معلوم کرد که یوسف معصوم بوده و زلیخا بنا شایست مبادرت فرموده پس با او عتاب آغازید و بیم عذابش داد؛ و برای اینکه این قصه گوشزد خاص وعام نشود يوسفرا گفت ﴿ أعرض عن هذا ﴾ (5) بگذار از این ماجرا و اینحکایت با کس مگوی و با زلیخا گفت
واستغفري لذنبك (6)
برای این گناه عذر از یوسف بخواه و از ملامت اهالی مصر این راز پوشیده
ص: 269
داشت ، باشد که بدنام خاص و عام نگردد ولیکن از آنجا که عشق با نیکنامی بر نتابد و مستی با مستوری بر نیاید در زمانی قلیل این قصه دستخوش (1) صغيرو کبیر گشت زنان مصر اینر از بدانستند ، و زبان بشناعت در از کردند که زلیخا با شوهری چون فوطیفار كه اينك مملکت گذار است و جمالی چون نگارخانه بهشت و بهار، دل بغلامی عبری داده و دین و دنیا در راه او نهاده كما قال الله تعالى وقال نسوة في المدينة امراة العزيز تر او دفتها عن نفسه (2)
و آتزنان بانوان خاصان ریان الولید بودند از جمله خاتون سرای امیر دربار و شرابدار و خوانسالار و دوات دار و زندانبان بود که در موضع عين شمس (3) با هم نشسته و این سخنان گفتند.
چون این خبر بزلیخا آمدسخت اندوهناك شد و بفرمود تا مجلسی در خود ضیافت بیار استند و ایشان را دعوت نموده حاضر ساخت و هر يك را ترنجی بدست داده کاردی بر کف نهاد كما قال الله عزوجل ﴿ وانت كُل واحدة منهن سكيناً ﴾ (4) آنگاه سر دموی یوسفرا شسته و شانه زده با مشک و عنبر معطر ساخت و جامه های زرتار دروی پوشانید و تاجی گوهر آگین بر سرش نهاد ، و کمری مرصع بر میانش بست ﴿ وقالت اخرج عليهن فلمار أبنه أكبر نه وقطعن أيديهن ﴾ (5)
چون یوسف نقاب از آفتاب چهره برگرفت ، و برایشان گذشت، و از شعشعه جمالش انجمن آنجماعت متلالی گشت زنان مصر چنان محو آن جمال و شیفته آن دیدار گشتند که دست از ترنج نشناختند ، و انامل (6) خویش را بحدود کارد مجروح ساختند.
ص: 270
﴿ وقلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الاملك كريم ﴾ (1)
﴿زلیخا﴾ گفت: این آن کسی است که، در عشق او مرا ملامت میکردید ، و این آنکس است که هر چند در حضرتش عرض نیاز برم نخوت (2) و ناز بینم و هرچه در مسکنت كويم ، كبر سلطنت یا بم ﴿ ولئن لم يفعل ما آمره ليسجنن ﴾ (3)
زنان مصر در کار او و عشق صدیق تصدیق کردند و گفتند: اينك ما او را بدولت وصل تو دلالت کنیم ، و بعذاب زندان بیم فرمائیم ، هر گاه نصیحت مارا نپذیرفت ، و بفضیحت زندان تن در داد، مکروه نباشد ، زیراکه ذل غل و محنت بند ، او را نرم کردن سازد ، و در کمند آرد .
پس از آن زنان برخاستند و از بی یوسف شتافته او را بخویش خواندند ، و چندانکه دانستند بیم و امید دادند ، و هر چه توانستند و عدو وعید کردند، ﴿ قال رب السجن احب الى مما يدعو ننى اليه ﴾ (4)
یوسف گفت خداوندا ! من زندانرا از آن بیشتر دوست میدارم که این زنانم بدان دعوت کنند . وبمدلول ﴿فاستجاب له ربه﴾ (5)
مسئلت آنحضرت مقرون باجابت گشت .
و زلیخا چون دید از ذلت و مسکنت راه بمقصود نبرد ، آغاز غلظت و خشونت نهاد ، پس بنزد عزیز آمده گفت : کارمن از این غلام عبری بفضاحت کشید ، و محاسن حمیده ام بوقاحت و قباحت انجامیده ، اینک در این شهر زبانی نیست که بر آن از من داستانی نرود ، و داستانی نیست که در آن از من بیانی نباشد، اگر یوسفرا يك چند روز در زندان کنی و بندگران نهی ، باشد که مردم گویند این خیانت با
ص: 271
غلام عبری بوده ؛ و این جسارت او فرموده والاخاطرش رنجه نمیداشتند و در شکنجه اش نمیگذاشتند این سخن سخت عزیز را دلپذیر افتاد ، چه در آن میاندیشید که نام خاتون خویش نیکوکند ، وازدهان آلودگیها ، پاکش سازد پس بند آهن برتن مبارك يوسف نهاده بزندانش فرستاد، آنحضرت هفت سال مقیم زندان بود و بمفاد ﴿ و دخل معه السجن فتيان ﴾ (1) خوانسالار ریان الولید که مجلت﴾ نام داشت و شراب دارش که یونا﴾ خوانده میشد متفق شدند که ریانرا زهر مذاب (2) در مشروب و مأكول تعبیه (3) کرده هلاکش سازند، ریان این معنی را از وجنات احوال ایشان تفرس فرمود . مقرر داشت تا عزیز ﴿یونا﴾ و ﴿مجلت﴾ را بزندان برده بدارد ، آنگاه که بی شایبه کدورت حقیقت حال روشن گردد بحسب واقع بكيفر و پاداش رستد، پس عزیز ایشانرا باخانه آورده بزندانبان یوسف بسپرد ، تا هم در پهلوی یوسفشان برده مقید و مغلول ساخت .
یوسف علیه السلام در تنگنای زندان هیچ از غم خواری دیگر محبوسان خود داری نمیفرمود ، اگر رنجی یافتند تیمار داشتی (4) ، و اگر خوابی دیدند تعبیر آن بگذاشتی ، از قضا روزی یونا ومجلت را محزون دید و احوال ایشانرا دیگرگون یافت ، بحکم مروت و شفقت نبوت سبب پرسید، که از چه روی شما را امروز نه بر قانون غمزده و محزون مییابم ؟ عرض کردند اضطراب ما از خوا بیست که دوش دیده ایم . یوسف فرمود که من تعبیر خواب نيك دانم رؤیای خویش بیان فرمائید تا مآل آن با شما باز نمایم ﴿یونا﴾ که شرابدار ملك بود، عرض کرد که : دوش در خواب تاکی (5)
ص: 272
دیدم که آنرا سه شاخ بود و خوشه های انگور رسیده داشت ، من آن خوشه های انگور را گرفته در جام فرعونی بفشردم ، و بدست ریان دادم تا نوش کرد ﴿قال أحدهما الى أراني أعصر خمر﴾ (1) آنحضرت شرابدار را بقرب شهریار نوید (2) داد و فرمود سه روز دیگر ریان با تو مهربان گردد ، و ترابنزد خویش خوانده بخدمت پیش بگمارد ﴿وقال الاخرانی اراني أحمل فوق رأسى خبزا تأكل الطير منه﴾ (3) و مجلت که خوانسالار فرعون بود عرض کرد که من چنان دیدم که سه سبد سفید برسر دارم ، وسید زبرین آکنده از نان ، و مرغان هوافراهم شده از آن نانها میر بودند و میخوردند بمدلول: ﴿واما الاخر فيصلب فتأكل الطير من رأسه﴾ (4) یوسف گفت. نیز آن سه سبد سه روز باشد که چون بگذرد ، سرترا از تن بر داشته تنت را بردار خواهد کشید و خوانسالار از این سخن بترسید و گفت: من خوابی ، ندیدستم ، بلکه این کلماترا بجهت آزمایش تو بهم پیوستم یوسف گفت ﴿قُضِى الأمر الذى فيه تستفتيان﴾ (5) جزاینکه گفتم نخواهد بود؛ و در این تعبیر تغییری راه نخواهد یافت وبمفاد ﴿وَقَالَ الَّذِى ظَنَّ أَنَّهُ ناجِ منهما اذكرني عندربك﴾ (6) يوسف با شرا بدار ریان گفت که چون بنزديك فرعون شتافتي و مرتبت سابق در یافتی مرادر حضرت اویاد کن و بگو اينك پنجسال است مردی عبری بیگناه در سلاسل (7) و اغلال باشد بلکه از این تنگنایم رهایی دهد ﴿یونا﴾ فيصل (8) این خدمت را برذمت گرفت: چون سه روز از این واقعه منقضی شد و ریان بدانست که : خوانسالار خائن بود ، و باغوای بعضی از صنادید دولت فریفته شده و در حق ولی نعمت کیدی اندیشیده
ص: 273
بفرمود ، سرش بر گرفتند و تنش بردار زدند و شرابدار را بتشریف ملکی امیدوار ساخته خدمت سابق بدو تفویض فرمود، لكن بعد از خلاص از ضجرت (1) زندان و اختصاص بحضرت ریان، یوسفر افراموش کرد ، كما قال الله تعالى ﴿ فَأ نسيه الشيطان ذكرر به فلبث في السجن بضع سنين ﴾ (2) جبرئيل بنزدیوسف آمد الله و گفت : ایصدیق ! خدایت سلام میرساند و میفرماید ، باك نداشتی که جانب ما بگذاشتی و با مخلوق استعانت بردی ؟ در ازای این فراموش کاری یکچند دیگر (3) خامل زندان خواهی بود ، و از اینروی چون شرابدار از ذلت بدولت اتصال یافت و ادبارش باقبال بدل شد ، یوسف را فراموش کرده تا گاهی که دریای کرم بجوش آمد ، و سحاب رحمت متقاطر گشت، روح الامینش ایندعا تلقین فرمود ، ﴿ یا الله اسئلك بمنك العظيم وإحسانك القديم ﴾ و آنحضرت ابندعا وردمیداشت .
تاشبی فرعون در خواب دید که : برکنار رود نیل ایستاده ناگاه هفت گار فربه از رود بیر نشده هفت گاو لاغر از دنبال آنها بر آمد، و گاوهای لاغر گاو های فربه را بخوردند، فرعون دهشت زده از خواب برآمد، و چون دیگر باره در خواب شد، چنان دید که : هفت خوشه گندم بزرگ از یکسان برآمده؛ و هفت خوشه كوچك كه از باد مشرقی افسرده بود ، از پی آن بر آمد و خوشه های دانه دار ، را ببلعید و بخشکانید.
صبحگاه چون ریان جامۀ خواب بگذاشت کهنه (4) و معبرین را طلبداشت وصورت واقعه تقریر فرمود وطلب تعبیر نمود . چون طائر خاطر ایشان از وصول بدین معنی قاصر بود : قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين (5) گفتند : این خوابهای شوریده را چه تعبیر باشد که ما بیان کنیم؟ همانا از تخییلات باطله و پندار
ص: 274
های کاذبه است ﴿یونا﴾ را که در آن انجمن حاضر بود ، با خاطر آمد که : اينك دو سال است حدیث یوسف و زندانرا فراموش کرده، و وصایای او را عرضه نسیان ساخته پس قدمی پیش گذاشت و معروض حضرت زیان داشت که انا انبتكم بتأويله :
(1) من تعبیر اینخوا برا کشف کنم و قصه یوسف و تعبیر خواب خونسالار (2) و خود را تقریر کرد ، و از ریان دستوری گرفته بزندان آمد و گفت : ﴿ أيها الصديق افتنافي سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف وسبع سنبلات خضر و أخر يابسات (3) یوسف گفت که : گاوهای فربه و خوشه های سبز عبارت از توفیر زراعت و خصب نعمت است، و گاوهای لاغر و خوشه های خشک تنگی قحط و باری غلاست ، حاصل آن باشد که مردم هفت سال بادعت (4) عيش وسعت حال بزیند ، و هفت سال دیگر در نسکال (5) عسرت و ضیق معیشت باشند، پس می باید در هفت سال نخستین در توفیر زراعت وحرانت جدی تمام کنند ، و هنگام حصاد از آنچه ناگزیر باشند درویده و میده (6) کرده بکار برند ، وزیادت را همچنان با خوشه ذخیره گذارند تا چون هفت سال قحط فراز آید (7) بی نیاز باشند. همانا چون دانه در خوشه بود از آفت مصون ماند .
﴿یونا﴾ چون بر اینحال دانا شد. بحضرت ریان آمده شرح آن تعبیر تقریر کرد و این معنی نيك خاطر نشان ریان گشت ﴿ وَ قَالَ المَلكُ انتونی به ﴾ :
(8) یوسف را طلب فرمود تا بگوش خویش مقالات او را اصفا فرماید. یونا
ص: 275
دیگر باره بنزديك يوسف آمده و گفت : برخیز تا بحضرت سلطان رویم که ذلت زندانرا (1) کران آمد. یوسف گفت: ای یونا ، تا بیگناهی من بر عزیز ظاهر نشود، از زندان بیرون نشوم ، اينك تو بنزد فرعون رفته بگوی تا بازیر سد که چه رسید آن زنانرا که دستهای خود را بریدند ؟ کما قال الله تعالى : فَلَمَّا جانَّهُ الرَّسُولُ قَالَ أرجع إلى ربك فاسئله ما بال النسوة اللاتي قطعن أيديهن
(2) در خبر است (3) که خاتم النبین صلی الله علیه وآله وسلم گاهی بدین آیه رسیده فرمود که : عجب می آید مرا از صبر و کرم یوسف ، وقتی که از روی تعبیر خواب ملك جستند. نفر مود بدان شرط گویم که از زندان بیرو نشوم ، و چون فرعون او را طلب داشت سرعت ننمود؛ بلکه اجابت نفرمود.
على الجمله یوسف پیغام بایونا بگذاشت و او بنزد فرعون آمده معروض داشت ، ریان از این سخن در عجبماند، و آنز نانر اطلب فرمود و از آنحال سؤال نمود گفتند : حاش لله ما راجز پاکدامانی و عصمت از یوسف مشاهدت نرفته.
وزلیخا گفت: الآن هویدا شد راستی ، همانا شد راستی، همانا من او را بوصال خویش طلب مینمودم و او گریزان میبود کما قال الله تعالى : ﴿ قالت امرأة العزيز الآن حصحص الحق﴾
(4) عزیز چون زلیخا را چنان دید که در نظر ریان بگناه خویش اعتراف کرد، او را از کمال انفعال طلاق گفته از خود دور ساخت و ریان چون حصافت عقل وصیانت طبع (5) و دیانت فطری یوسف بدانست در شگفت ماند و با خود گفت بهتر آن باشد که مهم خویش با چنین کس گذارم .
پس رهواری نرم رفتار (6) با تشریفی شاهوار ؛ بطلب او بزندان فرستاد ،
ص: 276
یوسف سروروی بشست ، و موی شانه زده جامه بپوشید و بر نشست، زندانیان که با دیدار یوسف استیناس داشتند آغاز سوگواری نهادند، آنحضرت ایشانرا دلداری داده فرمود : اللهم اعطف قلوب الاخيار وقصر عليهم النهار .
و از مضیق زندان بسرای سلطان آمد فرعون او را تکریمی تمام نهاده بنزديك خویش جای داد و گفت انك اليوم لدنيا مكين امين (1).
و از هر جانب و هر در پرسشها و نوازشها نمود.
چون یوسف علیه السلام از ضجرت زندان خلاص جست و در حضرت ریان اختصاص یافت زمانی دیر بر ر نگذشت که عزیز﴾ عازم سرای جاودانی گشت و چنان افتاد که روزی ریسان بایوسف حدیث آنخواب شگفت را از سر گرفت و چاره آن امر خطیر که ابتلای قحط وغلا بود (2) بخواست و یوسف که در حضرت او مکانت و امانت تمام داشت، وقت را مقتضی دیده و بمنطوقه قال اجعلنى على خزائن الارض اني حفيظ عليم (3) .
گفت مرا بر حاصل زمین مصر حکومت بخش تا چیزی از آن ضایع نشود وكار مملكت وملك باصلاح باشد ریان گفت امروز کار شناسی چون تو در همه اناسی نبود ، چه از آن بهتر که تو بر خاندان من امیر باشی و مرا بجای وزیر ومشیر.
و اورابر تمامت مملکت نافذ حکم ساخت و آنحضر ترا صافنت فعنیع که بزبان قبطی محرم اسرار را گویند لقب داد و انگشتری خویش بیرون کرده در انگشت وی کرد و فرمود تاجی زرین و کمری گوهر آگین خاص او بساختند و مقرر داشت تا بر
ص: 277
جنيبت (1) دوم سوار شود و منادیان از پیش رویش ندا کنند ، وخلق را اعلام فرمایند که آداب جلالت آنحضر ترا فر و نگذارند و گفت مراجز تخت سلطنت بر تو تقدمی نباشد بسته ترا نگشایم و گشاده ترا نبندم ، و بدست آن حضرت بشرف اسلام فائز گشت و تشریف ایمان در پوشید. آنگاه ﴿اسنت﴾ دختر ﴿فوظیفرع﴾ (2) کاهن را برای یوسف خواستاری نمود، و بزنی نزدوی فرستاد، و در سال چهارم وزارت آنحضرت (منسی) از وی متولد گشت و این نام بمعنی فراموش باشد ، کنایت از آنکه خداوند. باری محنتهای گذشته را فراموش ساخت.
و سه سال بعد از ولادت منسی پسری دیگر بوجود آمد، و یوسف نام او را افرائیم خواند که هم بزبان عبری بمعنی کثیر الذریت است ، و بقال چنان گرفت که چون در اينملك زحمت کشیدم خداوند مراکثرت بخشید مقرر است (3) که چون عزیز وداع جهان گفت ریان را از زلیخا یاد آمد و بر حال آن حریق در عشق صدیق ترحم فرمود ، یوسف را گفت که از قانون مروت و آئین فتوت بعید باشد که تیره روزیرا تابش آفتاب دریغ داری و تشنه کامی را راه بدریا نگذاری چه باشد چشمی که در هوای تو سفید شده؛ بلقای تو روشن شود ، و خاطری که در هجران تو پژمرده با دیدار تو گلشن گردد.
یوسف بایرام ریان و الهام یزدان زلیخا را بحباله نکاح در آورده با وی
بستر شد، و هنوز دو شیزه بود چه عزیز دست تصرف از وی کوتاه داشتی و بعلت عقم وعنن (4) طريق زناشوئی با وی نگذاشتی، على الجمله چون زلیخا با يوسف پیوست چهل ساله بود، و از امتحانات عشق پیری فرتوت مینمود (5) ، ببرکت آنحضرت جوانی از سر گرفت وزندگانی نو یافت ، لعل نوشینش که هم
ص: 278
پایه خزف گشته بود (1) باز همسایه عقیق شد و گلبرگ جمالش که رنگ زریر (2) پذیرفته دیگر باره گونه شقیق گرفت و این قضیه در سی و دو سالگی یوسف در سال دویم وزارت آنحضرت بود و چون چندی بر این مقدمات برگذشت سالهای نعمت و رحمت فراز گشت ، و بمدلول : ﴿مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء﴾ (3)
آنحضرت بر تمامت مملکت مصر فرمانگذار بود ، پس از شهر خارج شده در بلدان و امصار مملکت سیر فرمود ، و در هر آبادانی بنیانی استوار بنا نمود تا عرصه رحيب و پهنه خصيب بود (4) بيوت دور را بغلات و حبات موفور معمور داشت و در هر شهر دانه ها را در میان خوشه منبر ساخته قوتى اندك بمردم میگذاشت تا سالهای فراخی در گذشت و ایام تنگی برسید بلای غلا بالا گرفت و بلیسه قحط دو چار شد مردم مصر در سال نخستین چندانکه سیم و زر داشتند در خدمت یوسف برده در بهای گندم بدو سپردند و سال دویم به پیرایه و حلی (5) پرداختند ، و هر چه یافتند سرمایه قوت ساختند، و در این سال سنگ و میزان را برکران گذاشتند و پیمودن گندم وحبوبرا باصاع (6) مقرر داشتند.
و در سال ششم پیوند از زن و فرزند بریدند و بهای ایشانرا مایه جمعیت روزگار پریشان ساختند چون سال هفتم فرارسید دیگر هیچکس را چیزی دسترس نبود ، لابد نفس عزیز را بهای حنطه و مویز کردند، و خط رقیت (7) وعبدیت بیوسف سپرده ، بکیفر آنکه او را بنده پنداشتند بنده او گشتند.
ص: 279
چون سال هفتم برگذشت و ایام ابتلا و بلای غلاسپری گشت ، آنحضرت اسباب زراعت وحرانت مهیا کرده مردم را بزرع کردن دعوت فرمود و مقرر داشت که بهنگام حصاد (1) از پنج حصه ، يك حصه بهرۀ فرعون باشد ؛ و این ضابطه در آنملك بر قرار ماند آنگاه بنزديك ريان آمده باوی گفت اينك خزانه تورا کرانه پیدا نیست و تمامت رعیت بسلامت باقی است مرد و زن این مملکت در دل رقیت وقيد عبوديت تواند لکن شرط آزاد مردی آنست که : ایشانرا آزادکنی و از مال ومایه (2) ایشان یاد نیاوری ریان گفت من هرگز از رضای تو پیشی نجویم و آنچه فرمائی جز آن نگویم زمام این ملک در کف کفایت تست ، بهر سوی میخواهی میکش ، يوسف علیه السلام مردم را طلب داشته هر چه از ایشان ستده بود باز گذاشت و همگی را آزاد ساخته بنواخت، و این سخن آویزه گوش جهان و افسانه زبان جهانیان گشت .
(موتك) بعد از پدر تاج و کمر ،گرفت و صاحب لشگر و کشور گشت مملکت وختا و تبت ، چنانکه سلاطین متقدم را بود ، بر وی مسلم گشت سرهنگان حدود و ثغور (3) را بدرگاه حاضر ساخته بنواخت ، و بتشريفات ملکی مفتخر فرموده بخدمات سابقه مأمور نمود ، و حکام بلاد و امصا را بعدل و نصفت مثال (4) داد تا در ترفیه حال رعایا مواظب و مراقب باشند! در زمانش مردم در کمال فراغت و آسایش روزگار گذاشتند، و از میان فرزندانش سه را که بر صانت رأی
ص: 280
صیانت (1) ضمير ممتاز بود ولیعهد خود نمود و اندرزهای نیکو فرموده رخت بسرای دیگر برد. ربرد و مدت ملکش در مملکت چین هیجده سال بود .
حضرت اسحق علیه السلام مردی بود تمام قد و سیاه چشم و گونۀ بسبزی مایل داشت و در کبر سن چشمش را از بینش و بصر چندان بهره نماند و بصلاح سجیت (2) و شفقت فطری معروف و موصوف بود، چون از سرای فانی بجنان جاودانی رخت بست، حضرت یعقوب بتجهیز و تکفینش پرداخته جسد مبارکش را در شهر ﴿اربع﴾ که حبرون عبارت از آنست ، مدفون ساخت ، و اکنون آن مزرعة بقدس خليل مشهور است و مدت زندگانیش در جهان فانی یکصد و هشتاد سال بود .
چون دو سال از ایسام قحط مصر بر ر بر گذشت اندك اندك اين داهيه ببلاد عراق و شام سرایت کرد و در کنعان کار غلا نيك بالا گرفت. چون روزگار اولاد یعقوب نیز بپریشانی کشید ، با حضرت پدر آمده شرح حال بگذاشتند یعقوب گفت اينك شنیده ام عزیز مصر غلات اندوخته دارد و بی اکراه بمعرض بيع در میآورد بدان جانب شوید و بها داده گندم بخرید و با خود بیاورید آنگاه بنیامین را برای خدمت خود نگاه داشته سایر فرزندان را گسیل (3) فرمود ایشان هر يك شتری برداشته و بضاعتی برای بهای گندم مهیا کردند، و شتر بنیامین را با بضاعتش (4) بهمراه بردند
ص: 281
و ایشان ده تن مردان درشت اندام مهیب خلقت بودند که چون بمصر در آمدند ، مردم از دیدار ایشان در عجب ماندند.
على الجمله چون بحضرت یوسف شدند مردی خوبروی دیدند که حکومت نشسته و عصابه مرصع (1) بر پیشانی بسته، طوق زرین بگردن در انداخته و جامه های ملکی بر تن راست کرده ایشان درود فرستادند و بآئین خویش سلام دادند و چون مدت مهاجرت متمادی بود ، ویرا نشناختند اما آن حضرت ایشان را بشناخت كما قال الله تعالى : ﴿ وَ جاءَ اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم وهم له منكرون﴾ (2).
یوسف گفت شما چه کسانید و از کجا بدین زمین افتادید گفتند ما از سکنه کنعانیم چون بلای قحط بر ما استیلا یافت ، بیچاره ماندیم پس بامید بخشایش و نوازش تو از کنعان بیرون شدیم چه صیت (3) بذل وجود تو افسانه خاص وعام است یوسف گفت دیدار شما با تجار مشابهت ندارد همانا از جاسوسانید و از برای فحص اوضاع مملکت ببهانۀ ابتیاع (4) غله بدین عرصه قدم زده اید ایشان بنیاد (5) ضراعت نهادند و گفتند ایعزیز ما پیغمبر زادگانیم مگر حدیث کرامت اسرائیل و بزرگواری ذبیح و خلیل معروض حضرت نیفتاده باشد یوسف گفت چندتن فرزند بود، گفتند: ما دوازده تن پسران یعقوب بودیم که یکی در کن (6) طفولیت و سن شباب بچنگال گرگ نیست و نایاب شد ، و اکنون قریب چهل سالست ، که پدر ما و تاقی (7) تنگ و تاريك ساخته و در آن نشسته ، و در فراق او میگرید ، و نام آن
ص: 282
بنیانرا (بیت الاحزان) گذاشته و آن دیگر ﴿بنیامین است که از مادر یوسف ﴿راحیل﴾ بوجود آمده ، اور انیز پدر ما از خود جدا نمیکند، و دیدار او را بدل فرزند گم گشته می پندارد . اينك ماده تن دیگریم که باینجانب شتافته ایم ، و مراد خویش در حضرت عزیز یافته ایم . یوسف گفت آیا در این شهر کسی باشد که صدق مقال شما را تصدیق کند ، گفتند : ایعزیز ما مردمی غریب میباشیم که برای تحصیل چند روزه قوت بدین حضرت پناه جسته ایم ، گواه از کجا آوریم؟
یوسف گفت : سخن همانست که گفتم شما جاسوسانيد ، شما را بامتحان در زندان بدارم تا اگر راست گفته باشید برادر کوچکتر خود را بدرگاه حاضر سازید والا سوگند بزندگانی فرعون که شما را بسزای خود رسانم، و ایشانرا سه روز در زاویۀ زندان محبوس بداشت روز چهارم دیگر باده بدر گاهشان حاضر اخته فرمود : از آنروی که من خدا ترس و پرهیز کارم یکی از شما را بسته بدارم و دیگر انرا آزاد سازم، بروید و برادر كوچك خود را بیاورید تا بدانم راستگویانید ایشان بزبان عبری یکدیگر را ملامت میکردند و میگفتند : این مکافات آن بد باشد که با برادر اندیشیدیم. (راوین) گفت: من باشما نگفتم : اين كودك بيگناه را مظلوم نخواهید از من نپذیرفتید. اينك خون اوست که جوش بر آورده و با ما در آویخته يوسف سخن برادرانرا فهم میکرد و خود را با ایشان آشنا نمیساخت روی از ایشان برتافته بزاویهٔ بشتافت و بسیار بگریست ، وروی خود را شسته باز آمد . آنگاه فرمود تاسمعونرا پیش روی برادران گرفته بند بر نهادند، و گفت تا بضاعت ایشانراقیمت کرده ، در ازای آن گندم بدیشان دهند؛ تا رفته دفع قحط از عیال واطفال خود کرده برادر کوچکتر را بیاورند. بضاعت ایشان مساوی دویست دینار بقیمت رسید . پس يوسف بفرمود : هر يك تن را يك شتر بار گندم دادند و گفت : بنهان جوال هر کسرا با گندم میانبارند ، زر او را در میان جوالش گذارند و برای توشه راه نیز چیزی علاوه دهند . و لما جهز هم بجهازهم قَالَ ائْتُونى بأخ لكم مِن أَبيكُم : (1)
ص: 283
پس اولاد یعقوب سمعونرا در بند گذاشته بار بر بستند و بکنمان آمدند بحضرت پدر شدند. یعقوب گفت: در میانه سمعونر انمی بینم آیا اور اچه افتاده؟ ایشان قصهٔ مصر تا بآخر باز گفتند یعقوب سخت اندوهناك شد و گفت مرا بیفرزند خواهید گذاشت يوسفرا برديد وسمعونرا نیاوردید ، اینک بنیامین را میخواهید از من بگیرید عزیز مصر چه دانست که شما را برادر دیگر باشد ؟ گفتند: ای پدر بزرگوار ، او چنان از ما سؤال کردی که گویا یکی از اهل ما بودی : ما نتوانستیم این راز باوی پوشیده گذاشت ، و نیز چه دانستیم که بنیامینرا از ما طلب خواهد داشت ؟ یعقوب ناچاراب بر بست ، و در حرمان (1) سمعون نیز محزون نشست . پس فرزندان یعقوب بر سر بارهای گندم آمده جوالها بشکافتند و هريك بضاعتی که بهای گندم کرده بودند در میان باریافتند، از این معنی سخت شگفت ماندند ؛ نزد پدر رفتند و گفتند : یا ابانا ما نبغي هذه بضاعتناردت الينا : (2)
ای پدر بزرگوار ؛ کرامت عزیز مصر چه از این زیاده باشد ، که ما را در
این قحط سال گندم داده و بها نگرفته ! اينك بضاعت ما در میان بارهای ماست ! یعقوب درباره عزیز دعای خیر فرمود .
آنگاه ﴿راوین﴾ قدمی پیش گذاشته معروض داشت که : ای پدر ، اگر برادر کهتر (3) را با ما گذاری ، زود باشد که کام روا از خدمت عزیز باز آیم وسمعونرا نیز باز آورم و نمیر اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد کیل بعير
(4) و اگر جز این باشد دیگر دیدار عزیز نخواهیم دید ، ﴿وسمعون﴾ بكنعان نخواهد آمد: فأرسل معنا أخانا تكتل وانا له لحافظون :
ص: 284
(1) واگر بدانچه گفتم وفا نکنم ، منکه راوینم ، بدان رضا دادم که در ازای بنیامین دو فرزند مرا مقتول سازی یعقوب گفت : ایفرزندان چگونه شما را بر بنیامین امین دانم و او را با شما گذارم؛ نه برادرش نیز سپرده شما بود ؟ و اينك هنوز در آرزوی دیدار او سوگوارم مگر او را بخدای بخشنده سپارم که دیگر بارش با سلامت بمن آرد فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين (2)
و چون آن گندم که از مصر آورده بودند، بنهایت رسید ؛ یعقوب پیمانی
مؤکدیذکر خدای از فرزندان بگرفت. فلما اتوه موثقهم (3):
بنیامین را با ایشان روانه فرمود ، یهودا گفت : ای پدر ! من ضمانت میکنم که این طفلرا بسلامت باز آورم. یعقوب فرمود ؟ اکنون که روانه میباشید ، از اشیای این دیار ارمغانی (4) برای عزیز فراهم کنید و بهای گندم با خود ببرید ، و آن بضاعت که در میان جوالها بودهم با خود برده باشید ، چه باشد که باشما احسان نکرده اند، بلکه به نسیان بجامانده اند . وقال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد (5)
و گفت : از یکدروازه داخل مشوید ، تا مردم بر دیدار شما شگفت نمانند و بر وقامت (6) شما را از چشم بد آفت نرسد ، پس ایشان قدری شهد وروغن بلسان وادويه ومر (7) وجوز (8) و بادام برای ارمغان مهیا ساخته با بنیامین بجانب مصر آمدند و هر چند کس از دروازه من حيث امرهم ابوهم (9)
ص: 285
داخل شدند . و بمفاد ﴿ولما دخلوا على يوسف﴾ (1).
با حضرت صدیق آمدند یوسف علیه السلام چون برادران را یافت که با (بنیامین) بدرگاه شتافته اند . یکی از خاصان خویش را طلب داشته فرمود که : ایشانرا در سرای من جای ده . پس خورشی خوب گوارش ، ونزلی مهنا (2) مهیا کن ، که چاشتگاه ، من با ایشان ناهار خواهم شکست (3) وی بفرموده او عمل کرده ایشانرا در سرای آنحضرت فرود آورد ، فرزندان یعقوب هراسناك شدند ، و گفتند : برای آن بضاعت که در جوالهای ما بود، ما را بدینجا آوردند که، بعبودیت نگاه دارند ، واحمال و اتقال (4) مارا بغارت برند پس نزد خوانسالار یوسف آمده آغاز ضراعت نهادند ، و گفتند : آن بضاعت بی آگهی مادر جوالها اندر بود ، اينك باز آوردیم ، و بهای گندم جداگانه آماده ساخته ایم. خوانسالار گفت سلامت باد شما را ، از اینگونه مضطرب چرائید که از عزیز جز نیکوئی نخواهید یافت . آنگاه رفته سمعونرا نزد ایشان آورد ، و آب حاضر ساخته تا پایها بشستند ، بدان سان که رسم میزبانان باشد پس فرزندان اسرائیل آسوده شده هدیه که آورده بودند ، بنظام کردند ، ودستار حضرت ابراهیم را که یعقوب برای عزیز انفاذ (5) داشته بود ، با نامه آنجناب برزبر هدیه نهادند .
چون چاشتگاه یوسف بدانسرای در شد ، ایشان پیش رفته جبین مسکنت بر زمین سودند ، و آن پشکشیها ییش گذرانیدند ، یوسف علیه السلام چون چشمش بر خط و خاتم پدر افتاد ، دلش ماتم از سر گرفت، و چهره از برادران برگاشته (6) روی بر آن نامه گذاشت ، وزارزار گریست، آنگاه بمجلس آمده بنشست ، وایشانر اطلب فرموده بنشانید، و گفت تاشش خوان طعام حاضر کرده هر خوانی نزد دو تن نهادند
ص: 286
و چون مصریانرا مکروه خاطر بود که باعبریان طعام خورند.
(بنيامين) تنها بماند و بی اختیار بگریست : یوسف گفت : آیا تراچه پیش آمد که آغاز زاری نمودی ، بنیامین گفت که : ایعزیز مرا نیز برادری از مادر خویش بود اگر اکنون حاضر بودی با من طعام تناول فرمودی، از اینروی گریانم که او راگرگ بر بود ، و من اينك تنها مانده ام. یوسف چون اینكلمات شنید دیگر مجال شكيبائي نیافت ، بی توانی (1) برخاسته بخلوت خاص خویش شتافته چنان زارزار بگری که های های ، او را ساکنان سرای بیگانگان شنیدند . آنگاه روی خود شسته ، گونهٔ خويش باحال نخست آورده ، باز آمد.
و بنیامینرا گفت : چون برادر تو مفقود شده، من با تو برادری کنم و او را به نشستنگاه خویش خوانده نزديك خود بنشانید و باخوان (2) خود شريك ساخت. پس میان بنیامین و برادران مسافتی بادید آمد، چنانکه مقالات او را با یوسف نیکو فهم نمیکردند . چون آغاز خوردن گرفتند صدیق با بنیامین گفت که : حال پدر شما آن پیر کنعانی چون است و چگونه زندگانی کند، بنیامین گفت : چه میپرسی از حال هجران کشیده که اکنون قریب چهل سال است، در بیت الاحزان نشسته و چندان در فراق پسر گم گشته ، گریسته که اینک ديدگانش از بینش بازمانده ، یوسف گفت: هیچ دوست میداری که من یوسف گم گشته شما باشم؟ بنیامین گفت: طلب این لقمه زیاده از حوصله منست ، (3) لیکن نيك دوست داشتمی که عزیز را با خاندان خلیل انتسابی بودی.
یوسف گفت: ای برادر شادباش که من همان یوسف گمگشته ام که برادرانم از پدر دور ساخته در چاه انداختند، بنیامین چون این سخن بشنید ، زمانی محور مدهوش در جای بماند و چون با خود آمد خواست فریاد از دل تنگ بر آورد ، خودآمد یوسف گفت : ای برادر، این راز پوشیده دارد که، اکنون هنگام ابر از آن نیست.
ص: 287
بنیامین گفت ، واشوقاه واطول حزناه : واعظم مصیبتاه بفراقك . و بدامن يوسف در آویخته گفت : از این پس از تو جدائی نکنم ، و کرانه (1) نگزینم . یوسف گفت : اگر رضادهی در اینباب فکری اندیشم و ترا چنان بدارم که کسی را مجال سخن نماند. بنیامین گفت : حکم تر است ، آنچه پسندی روا باشد.
علی الجمله از این مقوله چون بپرداختند و کار خورش و خوردنی بساختند يوسف فرمود تا هر يك از اولاد یعقوبرا كسوتی (2) خوب و تشريفي مرغوب پیش گذاشتند ، و بارگیر ایشانرا چندانکه توان بود غله و حبوب مقرر داشتند . آنگاه پسران اسرائیل آن بضاعت پیش را که در میان بار خویش یافته بودند ، بعرض عزیز رسانیدند که ما از این راز آگاه نبودیم و این قضیه باز ندانستیم . آنحضرت فرمود مرا با این اشیا احتیاج نیست هم شما را باشد. پس پسران یعقوب شاکر و شاد خاطر. جوالهای خود را بر داشته چندانکه توانستند، از غله و حبوب بینباشتند (3) هم باشارت یوسف ، این کرت (4) نیز کارداران آنحضرت ، بهای گندم را در میان جوالها تعبیه (5) کردند ، وصاع زرینی که مرصع (6) باجواهر و در بود ، دربار بنیامین نهفتند و ایشان بی آگهی استرخاص را به تقبیل عتبه عزیز (7) اختصاص یافته ، از دروازه مصر بیرون شتافتند ، چنانکه: فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية في رحل أخيه (8) شاهد اینمقال است.
ص: 288
على الجمله چون لختی راه پیمودند (1) و مسافتی اندک در نور دیدند گروهیرا دیدند که از دنبال ایشان فرا رسید ثم أذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقُونَ (2) .
شخصی بانگ زد که ای کاروانیان همانا شما دزدان بوده اید و بجای نیکی بد اندیشیده اید، احسان عزیز را عرضه نسیان ساخته اید ، جامی را که با آن فال زند و شربت زلال نوشد ، دزدیده با خود میبرید ایشان از این سخن دهشت زده و پریشان گشتند گفتند ما اولاد پیغمبرانیم و تاکنون اینگونه امور از ما بظهور نرسیده، شما با ماچه میگوئید و از ما چه میجوئید منادی گفت مشربه (3) ملك مفقود شده است، هر که آنرا بنزد من آرد، منکه منادیم ، ضامنم که یک شتر بار گندم بدو دهم اولاد یعقوب گفتند: تالله لقد علمتم ما حتنا لنفسد في الارض وما كنا سارقين (4).
ما دزدان نباشیم و فساد در ارض نکنیم ، اينك دهان شتران خويش را بسته ایم تا بزراعت و حرارت کس زیان نرسانند چگونه اینگونه امور از ما صدور یا بد کارداران عزیز گفتند اگر در این گفته کاذب باشید ، چه سزا یابید ، گفتند اينك بارهای ما جستجو کنید ، نزديك هر کس بیابید آنکس بقانون شرع ابراهیم ، بنده شما خواهد بود پس بار ایشانرا بزیر آورده بگشودند، و هر یکراجستجو فرمودند آخر الامر جام زرین را در بار بنیامین یافتند و او را گرفته بحضرت یوسف شتافتند ادران نیز جامه های خود را چاك زده از دنبال در آمدند و نزد عزیز روی برخاك نهادند ، یوسف گفت شما میگفتید ! ما اولاد پیغمبرانیم ، این چه ناشایسته است که از شما بظهور میرسد یهودا زبان اعتذار گشوده گفت ایعزیز ما این جرم از جریده
ص: 289
اعمال خویش نتوانیم سترد (1) اينك ما و آنکه این ناسزا کرده بندگان توایم یوسف گفت حاشا که من بی خیانتی شما را اهانت رسانم بلکه آنکس را که این سرقت کرده بعبودیت باز خواهم داشت ایشان گفتند: ان يسرق فقد سرق أخ له مِن قبل (2).
چه باشد که بنیامین جام زرین ملك دزدیده بود زیرا که برادر او نیز سرقتی کرده و مراد ایشان از این سخن حدیث کمر بود که عمه يوسف ويرا متهم ساخت ، چنانکه مرقوم افتاد پس یوسف : فرمود بنیامین را گرفته بداشتند و ایشانرا گفت اينك سرخویش گیرید که هیچکس را با شما سخنی نباشد پسران یعقوب با خود اندیشیدند که : پدر پیر را در این کار چه تدبیر کنند و چه جواب برند هنوز خطرات (3) خاطر او را درباره یوسف نپرداخته اند (4) باز نبردن بنیامین را چه تدارك خواهند ساخت اندك اندك نائره غضب ایشان مشتعل شده آوردند.
یهودا گفت ای عزیز تو گفتی میخواهم برادر کوچکتر شما را دیده باشم او را با خود بیاورید ما چون ویرا از پدر در خواست کردیم گفت اگر او را باز نزد من بیاورید موی سفید مرا در گور خواهید کرد، اکنون من بی ﴿بنیامین﴾ چگونه روی باز شدن دارم ﴿راوین﴾ چون شیر آشفته قدمی پیش گذاشته بدانسانکه موی ها از جامه اش سر بر کرده بود ، و از گوشهای او خون سرخ میچکید گفت ایعزیز بنیامین را با من گذار و اگر نه نعره زنم که زنان حامله در این شهر باز بگذارند و زندگان صفت مردگان گیرند شمعون گفت اى ملك بنيامين را با ماگذار و اگر از ماکاری صادر شود که تدارك آن محال باشد صدیق دانست که قول ایشان مقرون بصدق است و خوی پسران یعقوب آن بود که هر گاه خشم گرفتندی خون از چشمشان
ص: 290
بچکیدی و موی از جامه سر برکشیدی ، چندان دلاور و تناور بودند (1) كه يك شهر را با خود برابر نمی شمردندی و اگر یکی از خاندان اسرائیل دست بر پشت ایشان کشیدی آن حدت بنشستی و آن سورت بشکستی (2) پس یوسف با افرائیم پسر خویش گفت چنانکه نداند با دست بر پشت ﴿راوبن﴾ کشد چون افرائیم چنان کرد خشم راوین برخاست ، و آن تندی بمدار اکشیده با برادران گفت که آیا مرا مس کردید، گفتند حاشا وکلا . گفت: بخدای ابراهیم که در این شهر از اولاد یعقوب کسی مر امس کرده باشد، آنگاه از در ضراعت (3) و انکسار پیش شدند و گفتند: یا ایها العزیز ان له أباً شيخاً كبيراً فخذ احدنا مكانه (4).
ایعزیز بنیامینرا پدری پیرو شکسته است بروی ترحم کن هر گاه روی این پسر . نبیند همانا زنده نماند یکی از ما را گرفته بجای او بدار و او را رها فرما ، وحيات پدرش را هباء (5) مخواه . یوسف گفت : معاذ الله أن ياخذ الا من وجدنا متاعنا عنده (6).
جز آنکه گناه کرده و صاع مرا بسرقت برده نگاه ندارم و این ظلم بیهوده با کس نکنم.
چون ایشان از باز گرفتن بنیامین مأیوس گشته از خدمت یوسف کناری گرفتند ﴿راوبن﴾ گفت ایبرادران مرا روی باز آمدن بخدمت پدر نباشد من از این مملکت بیرون نشوم .
حلى بالتالي أبي أو يحكم الله لي (7).
ص: 291
هرگاه اذن پدر رسد یا خداوند دادگر چاره فرماید؛ دیدار شمار انظاره خواهم کرد. ارجعوا الى ابيكم (1).
شما برويد بنزديک پدر محنت کشیده و بگوئید فرزند تو دزدی کرد و ملك مصر او را گرفت ما اینقدر دانیم که جام زرین در بار بنیامین بود دیگر عالم نیستیم که او خود سرقت کرده بود یا در بار وی نهفته بودند و اگر این سخن از ما باور نداری، کسی بفرست و از اهل مصر و آنکاروانیان که با ما بودند سئوال فرمای .
پس پسران یعقوب ﴿راوبن﴾ را نیز وداع کرده بگذاشتند و از آنجا بجانب کنعان ره سپار شدند، و بخدمت پدر بزرگوار رسیدند و این قصه بگفتند یعقوب پس از اصغای این کلمات (2) و استماع این مقالات فرمود این خیالاتیست که شما میپردازید و نفوس شما می آراید اکنون که دست چاره ندارم پای اصطبار استوار فرمایم (3) باشد که خداوند فرزندان مرا باز دهد و روی از ایشان بگردانید و بگوشۀ بیت الاحزان آمده قرار گرفت . وقال يا أسفى على يوسف و ابيضت عيناه (4).
و آغاز زاری و بیقراری نهاد و برابر هفتاد مادر مرده رود ، ناله و سوگواری میفرمود (5) فرزندان گفتند ای پدر ذکر یوسف تا چند و تأسف بروی تاکی عنقریب مریض شوی و عرضه هلاك آنی گفت من شكايت حزن خود بیزدان برم نه بفرزندان گویم كما قال الله عزوجل: قَالَ انَّما أَشكو بثي وحزني إلى الله اعلم من الله ما لا تعلمون (6) .
ص: 292
یعقوب علیه السلام یکچند در مفارقت بنیامین روز گذاشت، آنگاه بر آن شد
که نامۀ نزد عزیز نگاشته بنیامین را از وی باز طلبد پس كلك و دفتری (1) خواسته بنوشت.
بسم الله الرحمن الرحيم
این نامه ایست از یعقوب بن اسحق بن ابراهيم ، بسوی عزیز الریان اما بعد معلوم عزیز بادکه ما اهل بیت محنت و بلائیم و خانواده امتحان وابتلا جد من خليل الرحمن از نیران نمرود (2) خط امان یافت و پدرم اسحق بهزار رنج ممتحن آمد (3) اينك من كه يعقوبم فرزندی داشتم که روزگار بهوای او میگذاشتم ناگاه برادرانش از من گرفته بصحرا بردند و پیراهن خون آلودش را باز آوردند چندان در فرقت او گریستم که دیدگانم سفید شد ، و او را برادر اعیانی بود (4) که گاه گاه خاطر را با دیدار وی تسلی میدادم و تسکین قلب را روی بر سینه او مینهادم گفتند بهتان دزدی او را در زندان داری عزیز داند که من دزدی نکنم، و پسر من نیز این کار نخواهد کرد ، همانا اگر او را با من بازگردانی ؛ از فضل یزدانی سزایابی والا دعا کنم تا با فرزند تو این گزند ملاقات کند ، (5) و السلام. آنگاه ﴿فرص﴾ پسر یهودا را طلب داشت ، و آن نامه را بوی سپرد فرمود بحضرت عزیز برده جواب ان بمن
ص: 293
آور قرص آنمکتوب را از حضرت یعقوب گرفته بمصر آمد ، و وقتی شایسته با خدمت یوسف آورد.
آنحضرت چون نامه پدر دید سیلاب خون از دیده بیارید (1) و خامه بر گرفته جواب آن نامه بنوشت که، خلاصه آن اینست که : ﴿ ای یعقوب آنچه در این کتاب یاد کردی محض صواب بود ، پدران تو بانواع بلا و محن مبتلا شدند اما در هر داهیه صابر و شاکر نشستند و دل در خدای بستند ، تا آن بلا بنهایت رسید ، و آنزحمت براحت انجامید ، تو نیز شیوۀ پدران (2) وشیمه گذشتگان فرومگذار ، و در مفارقت فرزندان پای اصطبار استوار دار تا چون ایشان به قصود رسی ، والسلام، پس فرص را بتشریف ملکی مفتخر ساخته ، این نامه بدو داد و رخصت بازگشت ارزانی داشت.
فرص نامه يعقوبرا جواب بگرفت و بشتاب باز آمده نزديك وی گذاشت یعقوب چون از مضمون مکتوب آگاه شد گفت: یا بنى اذهبوا فتحوا من يوسف وأخيه ولا تيأسوا من روح الله (3).
ای پسران من این مقالات بکلمات پیغمبر زادگان ماند، اينك بطرف مصر رفته فحص حال یوسف و بنیامین ،کنید و از رحمت خدای نومید مباشید که از لوائح، این مکتوب روائح وصال استشمام نموده ام.
پس دیگر باره فرزندان اسرائیل ساز سفر دیده کوچ دادند و آنراه
دیر باز را نشیب و فراز در نور دیده (4) بمصر در آمدند، و وقتی خاص به تلئیم سده سنيه (5) صدیق اختصاص یافتند و گفتند . يا أيها العزيز مسنا وأهلنا الضروجتنا بضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل وتصدق علينا .
ص: 294
(1) ایعزیز اهل بیت ما در مضیق قحط ،وغلا حریق محنت و بلااند چه باشد که درماندگان را ترحم کنی ، و از پای در افتادگانرا دستگیری فرمائی ببضاعت اندك ما منكر ، بلكه گرسنه چند را صدقه کن و نفقه بخش که خدایت جزای خیر بخشاید . یوسف از استماع این سخنان عنان تمالك از دست داده بر آن شد که پرده از راز پوشیده بردارد ، آنجام زرین که از بار بنیامین بر آورده بود طلبداشت و با اولاد اسرائیل گفت که : این جام از زمان متقدم ما را آگهی دهد ، اگر خواهید شرح حال شما بازگویم ، ایشان گفتند امر ترا باشد.
پس یوسف میلی زرین بدست کرده بر لب جام زد، چنانکه طنینی (2) از جام بر خاست ، پس گوش فرا داشته گفت: ای اولاد اسرائیل اینجام میگوید که شما میان یعقوب و فرزندش جدائی افکندید.
ایشان ناچار تصدیق کردند پس کرت ثانی آنمیل را برجام زده گفت چنین خبر دهد که نان بدو ندادید و آبش را بر خاک ریختید ، وتنش را بخاك وخاشاك کشیدید ، و هیچ صدمه ولطمه (3) باوی دریغ نداشتید هم لا بد گفتند : چنین کردیم دیگر باره آنمیل برجام زر زده گفت بدان سر (4) شدید که سر از تنش جداسازید و جهان از وجودش بپردازید، یهودا مانع شده او را از قتل رهایی داد ، اینک از میان شما کدامین یهودا باشد و یرا بد آنحضرت نمودند گفت جزاك الله خيراً يا یهودا چهارم بار که طنین جام برخاست فرمود او را در چاه انداختید و چون کاروانیانش بر آوردند بدراهم معدودش فروختید ایشان گفتند بلی اینچنین کرده ایم .
آن حضرت فرمود چه بد مردم بوده اید شما و باغلامان خویش گفت که ایشان را گرفته دست بر بندید و سر از تن بر گیرید که زندگی اینگونه مردم نیکو
ص: 295
نباشد پس غلامان یوسف دویده فرزندان یعقوب را بگرفتند و کشان کشان میبردند تا بقتل رسانند ایشان بدان حضرت توسل جسته بنیاد ضراعت وزاری نهادند و گفتند ای عزیز پدر مادر فراق یکتن چندان گریسته که دیدگانش سفید گشته آیا حال او چون باشد که اولادش یکباره کشته شوند.
دیگر شکیب (1) با یوسف ،نماند وسیلاب از دیدگان براند و فرمود ایشانرا باز آوردند و روی ببرادران کرده گفت:
هل علمتم ما فعلتم بيوسف واخيه اذ انتم جاهلون (2)
آیا میدانید با یوسف و برادرش چه کردید یکی را در چاه انداختید و آن دیگر را چندان خوار ساختید که هر گاه از در مسکنت شما را خواند باکبر سلطنتش از پیش راندید همانا نادان بودید که قطع رحم فرمودید .
اينك من يوسف برادر شما باشم که بدان همه رنج و بلایم افکندید پسران یعقوب ناگاه دهشت زده و حیران شدند زمین و آسمان بر چشمشان سیاه گشت و از غایت دهشت و حیرت گفتند انك لانت یوسف (3)
الله الله آیا تو یوسف باشی آنحضرت فرمود :
انا يوسف وهذا أخي (4)
من يوسفم و اينك برادر من بنیامین است ایشان چون دانستند که او یوسف است قدم پیش گذاشتند که پای مبارکش را بوسه دهند انحضرت از سریر فرود شده برادران را در بر گرفت عرض کردند که سوگند بخدای باری که تو بر گزیده خداوندی و ما گناهکارانیم یوسف گفت: لا تثريب عليكم اليوم (5)
ص: 296
امروز سرزنشی با شما نباشد و چون بگناه خویش اعتراف کردید خدای از شما در گذرد همانا خداوند مرا پیشر و آل یعقوب ساخت تا در این مملکت آمده سبب زندگانی ایشان باشم از اینروی که هنوز چند سال دیگر از مدت قحط باقی است و زیستن شما در کنعان صعب مینماید (1) اکنون میباید بخدمت پدر رفته از حال منش آگاه سازید و او را با فرزندان و خویشان و مواشی و اغنام برداشته بدینسوی آورید که خلاصه زمین مصر خاص شما خواهد بود.
پس هر يك از برادر انراجامه نیکو بخشیده و ده بار از جامه های حریر و دیباج (2) و بافته های نفیس مصر مهیا کرده باده شتر بارگندم برای یعقوب فرستاد و ارایه ها برای طفلان معین کرد که هنگام مسافرت زحمت نبینند و پیراهن خویش را که از حضرت ابراهیم خلیل بميراث داشت ، و آنرا بجای حرز بر بازو میبست، (3) برادر اثر اسپرده گفت آنرا نزد اسرائیل برده بر روی وی اندازید تا دیدگانش روشن شود كما قال الله تعالى:
اذهبو بقميصى هذا القوه على وجه أبي يات بصير (4).
یهودا گفت پیراهن خون آلود را من نزد پدر گذاشتم ملتمس آنکه این پیراهن را نیز بمن گذارید باشد که بدین بشارت تدارك آن خسارت كنم يوسف این سخنرا پذیرفته پیراهنرا بوی داد و او
با برادران از مصر بیرون شد؛ و چون بساحت هامون رسید، بنا باشارت یوسف آن پیراهن را بر افشاند و قادر متعال رایحۀ آنرا بدست نسيم بمشام يعقوب
ص: 297
رسانید آنحضرت روی بفرزندان و نبیرگان کرد و گفت (1) : إني لاحد ريح يوسف (2).
اگر مرا بخرافت متهم نسازيد اينك بوی یوسف میشنوم ایشان از این سخن شگفت آوردند و گفتند: تالله انك لفي ضلالك القديم (3).
هنوز ای پدر در حیرت سابق مستغرقی و بعد از چهل سال بامید دیدار یوسف روز میگذاری.
على الجمله روزی چند بر این گذشت و یهودا اندر آمده آن پیراهن که خلیل را از آتش نمرود جوشن بود (4) بر سر اسرائیل افکند و چشمش روشن کرد كما قال الله عز وجل: فلما أن جاء البشير ألقيه على وجهه فارتد بصيراً (5).
آنگاه سایر فرزندان یعقوب رسیده باتفاق فرستادگان یوسف که یکصد و پنجاه نفر شتر کوه کوهان با هودج وعماری (6) سی سر اسب تازی و بیست استرراه (7) داشتند، ادراك خدمت آنحضرت کردند و ملتمس يوسفرا برای ركضت (8) بمصر بعرض وی رسانیدند یعقوب دعای خیر در حق یهودا گفت ، و بمژده حیات پسر نور بصر باز آورد ، وخضارت جوانی از سر گرفت آنگاه فرزندانش پیش دویده دست و پایش بنوسیدند و عرض کردند:
که ای پدر بزرگوار گناهان ما را از حضرت باری بخواه که ما از کرده پشیمانیم آنحضرت فرمود: زود باشد که برای شما طلب مغفرت کنم. قال الله تعالى
ص: 298
سوف استغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم (1).
و مراد آنحضرت این بود که یوسف نیز ایشانرا معفو دارد و این معنی را بتأخیر انداخته تا شبی در مصر بایستاد و یوسف را از قفای (2) خود بداشت و برادرانرا در عقب خود جای داد آنگاه دعا کرده فرزندان آمین گفتند و خدای باری اجابت فرموده تو به ایشان پذیرفته شد (3)
حضرت یعقوب چون مکتوب یوسف علیه السلام را بدید و ملتمس أو بدانست سه روز از سفر (4) راست کرد. با فرزندان و نبیرگان و مواشی و اشیائی که مالك بود ، عزیمت مصر فرمود ، و روز چهارم از کنعان بیرون شد سکنه آن خطه (5) که سالها مکارم آن حضرت نگریسته بودند ، بمشایعتش حاضر شده در رکابش میدویدند ، و میگریستند ، و یعقوب ایشان را تسلی میفرمود تا وارد ﴿بئرسبع﴾ گشت و آنجا قربت خداوند را با قربانیها مقرر داشت .
و چون روز بیگاه گشت و آنحضرت بعنود چنان در خواب دید (6) که خداوند باری فرمود: يعقوب. يعقوب عرض کرد: خدایا حاضرم گفت منم خداوند، خدای تو ، و پدر تو ابراهیم و اسحق از سفر مدسر شاد خاطر باش و من ترا در آنجا قومی بزرگ خواهم کرد ، و پسر تو یوسف دستها بر چشمان تو خواهد گذاشت با مدادان که یعقوب جامه خواب تهی ،داشت فرزندان خود را بر نشاند ، و اطفالرا برگردونها
ص: 299
جای داده با اجمال و اتقال (1) از بترسبع متوجه مصر گشت.
اسامی فرزندان و نبیرگان یعقوب که با آنحضرت بمصر آمدند ، چنین
بود: نخست زاده یعقوب ﴿راوبن﴾ را چهار پسر بودی، اول حنوك دويم: فلو سيم حصرون چهارم .کرمی و سمعو نراشش پسر بود: اول يموئیل دوم یا مینسیم اومد چهارم یاکین پنجم صحر ششم ساؤل و مادر ایشان کنعانی بود ولیوی را سه پسر بود. اول: جرسون دویم: قهات سیم: مراری.
و یهودا را پنج پسر شده بود. اول غیر دویم او نان سیم سیله چهارم فرص پنجم زارح اما عیر و اونان در کنعان بمردند و آن سه تن دیگر در خدمت پدر بودند .
وفرص پسر یهودا را نیز دو پسر بود که : حصرون و حامول نام داشت و یساکار بن یعقوبرا چهار پسر بود. اول : تولاع دویم: فرا سیم: یوب چهارم سمرن.
وزبلون سه پسر داشت اول سرد دویم ایلون سیم: يحلئيل. واینجمله که سی و سه تن باشند با دینه دختر یعقوب از بطن لیاه بودند.
وجاد بن یعقوبرا هفت پسر بود اول: صفیون دویم: حجی سیم: سونی چهارم: امین پنجم: میری ششم: ارودی هفتم: ارئیلی.
و آسیر را چهار پسر بود: اول یمنه دویم پسوه سیم یسوی چهارم بریعه و ایشان را خواهری بود که ﴿سرخ﴾ نام داشت.
و بریعه پسر اسیر را نیز دو پسر بود که یکی ﴿جبر﴾ و دیگری ملکئیل نامیده میشد و این شانزده تن از بطن زلفه كنيزك لياه بودند.
ویوسف دو پسر داشت از بطن اسنت دختر ﴿فوطیفرع﴾ كاهن: اول منسی دویم افرائیم و ایشان در مصر بودند و بنیامین داده پسر بود اول بلع دویم بگر سیم جهارم جرا پنجم نعمان ششم احی هفتم روس هشتم موفیم نهم هوفیم دهم ارد و این
ص: 300
جمله که چهارده تنند از بطن راحیل خواهر لیاه بودند.
و دان را يك پسر بود که حوسیم نام داشت.
و نفتالی را چهار پسر بود اول بحصیل دویم جونی سیم یصر چهارم سلیم و این هفت تن از بطن بلهه كنيزك راحیل بودند پس جمله آن یعقوب که در این سال در مصر فراهم شدند هفتاد فراهم شدند هفتاد تن بودند (1)
على الجمله چون زمین مصر نزديك شد یعقوب یهودا را فرمود که پیشرو شده یوسفرا آگهي دهد كه اينك پدر تو با اهل خویش فرا میرسند. یهودا بفرموده پدر از پیش تاخته یوسفرا آگاه ساخت.
و آنحضرت باز عماه درگاه و سرهنگان سپاه وصنادید (2) مملکت و کارگذاران دولت استقبال پدر را ساز داده از شهر بیرون شد، و بر ارابه خاص نشسته اسبان قوی بنیاد بر آن بست که برگ (3) و ساز همه آراسته با جواهر شاهوار ولآلی آبدار بودند (4) پذیرۀ پدر را تا جوسن آمده یعقوب با اولاد بر را فراز تلی بود ناگاه آن کوکبۀ (5) سپاه بدید گفت آیا ریان پادشاه مصر است که از راه میرسد؟ گفتند: نی بلکه این فرزند تویوسف است که باستقبال پدر میشتابد یعقوب پیاده گشت و با فرزندان بایستاد ، و بدان موکب نگران بود.
جبرئیل علیه السلام نازل شد و گفت: ای یعقوب چند بدینموکب شگفت (6) مانده بسوی آسمان نظاره کن که از زمین تا فلك جنود ملك بتماشای شما نظاره
ص: 301
اند و بدین شادی شادند، چنانکه با حزن شما محزون بودند.
آنگاه یوسف رسید و پدر را دید، از ارا به فرود شد و بدوید چون خواست بروی سلام کند، جبرئیل نزد او شد و گفت ای یوسف :
بگذار تا یعقوب بر تو سلام کند .
پس چشم او بر جمال یوسف افتاده گفت : السلام عليك يا مذهب الاحزان
و یکدیگر را در بر گرفته چندان دست بر بر گردن هم بگریستند که هر دو از پای در آمده مدهوش شدند و چون با خود آمدند، یوسف علیه السلام باپدر و برادران گفت که : بهتر آنست که مکمن (1) وموطن شمادر جوسن﴾ باشد ، و اگر بخواهید نیز بمصر در آمده سکونت فرمائید . کما قال الله عز وجل: فلما دخلوا على يوسف اوى اليه ابويه و قال ادخلو امصر انشاء الله امنین (2)
اينك من نزديك فرعون رفته ویرا از وصول شما آگهی دهم و پنج تن از برادرانش را با خود نزد فرعون برد ، و ایشان را بیاموخت که چون ملك از حرفت و خوی شما پرسش فرماید، معروض دارید که پیشه ما و پدران ماشبانی بوده ، اکنون که در این مملکت آمده ایم بر قانون سابق زیستن کنیم وزمین ﴿جوسن﴾ (3) مواشی را نيك شايسته است؛ اگر اجازت باشد هم در آنجا معیشت توانیم کرد.
پس بفرموده یوسف چون بحضرت فرعون بار (4) یافتند از این گونه سخن گفتند فرعون فرمود که زمین مصر همه در حوزه تصرف یوسف است. هرجا بهتر باشد شما را ساکن فرماید و بایوسف گفت : هر چندتن که از ایشان هنرمندتر باشند : بر
ص: 302
مواشى من خداوند (1) فرمای که، پیوسته اینکار بنظام دارند.
آنگاه يوسف خدمت پدر رسیده آنحضر ترا نزديك ﴿ریان﴾ آورد ، و چون ریان بنبوت یعقوب نیز ایمان آورده بود. آنحضرت را عظیم گرامی داشت ، و عرض کرد که : ایام زندگانی اسرائیل بچند سال رسیده ؟ یعقوب فرمود که : از ایام غربت من یکصد و سی سال میگذرد و در حق فرعون دعای خیر خواند ، و چون از نزد فرعون بیرون شدند ! یوسف علیه السلام یعقوب را ﴿بالیاه﴾ و برادران بخانه خویش آورد، و آن سرائی بود ، چون ایشان بخلوت خاص در شدند ، آنحضرت پدر را بالیاه در سریر خود جایداد . پس یعقوب با یازده فرزند وضجيع (2) خود لیاه ، بشكرانه خداوند ؛ و ادای تحیت یوسف ، سجده کنان بودند ، کم قال الله تعالى : ورفع أبويه على العرش وخرواله سجداً (3) .
یوسف چون اینصورت بدید ، از خواب خویش یاد آورد و گفت: يا أبت هذ تأويل رؤیای من قبل قد جعلها ربي حقاً (4) .
آنگاه قصه گذشته را با پدر گذاشته و آنحضر ترا بافرزندان در اراضی ﴿جوسن﴾ مأمن فرمود، وخطه رعمصیص (5) را بملکیت ایشان تخصیص داد ، و نان و خورش معین کرد. پس بنی اسرائیل برفاهیت در ﴿جوسن﴾ بزیستند ، تا شماره ایشان باستاره آسمان برابری جستی چنانکه عنقریب مذکور شود، انشاء الله .
شعيب علیه السلام پسر قوبك بن رغويل بن مر بن عنقابن مدین بن ابراهیم است و
ص: 303
﴿مدین﴾ از بطن ﴿قطور﴾ است ، و حضرت خلیلش بعد از وفات ساره بحباله نکاح در آورد، چنانکه مرقوم افتاد و شعیب بلغت سریانی ﴿یثرو﴾ نام دارد ، ولقب آنحضرت خطيب الانبيا بود و مادرش مسماه به ﴿میکا﴾ از ذراری لوط علیه السلام وبمفاد: والى مدين أخاهم شعیبا (1).
قوم آنحضرت از اولاد محص بن جندل بن العصيب بن مدين بن ابراهيم علیه السلام بودند. و این نه آن شعیب است که پسر ﴿فهرم﴾ بود ، و برقوم ﴿حصور﴾ مبعوث شد ، چنانکه مذکور خواهد شد.
على الجمله : ملوك وفرمانگذاران قوم شعیب ، مسمى بابی جاد ، وهواز ، وحطى ، وكلمن ، وسعفص وقريشات ، بودند و ﴿ابی جاد﴾ در مکه واراضی حجاز حکومت میفرمود ، ﴿وهواز﴾ و ﴿حطی﴾ ﴿بلادوج﴾ که ارض طایف است ، تاز مین نجد را بحیطه تصرف داشتند و ﴿کلمن﴾ و ﴿سعفص وقريشات در ﴿مدین﴾ (2) رایت استقلال می افراشتند و بر این جمله کلمن والی و ملك بزرگ بود، و چون در ظاهر مدین درختستاني بانبوه پیوسته بودند ، ایشانرا اصحاب أيكه نیز مینامیدند ، وهم مدين از بناهای مدین بن ابراهیم علیه السلام است ، از آن پس که اهل مدین بعبادت اونان و اصنام اعتصام میجستند ، و بانواع مناهی و ملاهی (3) مبادرت کرده بخیانت موازین و اکیال (4) نیز جسارت میورزیدند ، حضرت شعیب بر ایشان مبعوث شد ، و گفت : يا قوم اوفو المكيال والميزان بالقسط ولا تبخسوا الناس أشيائهم ولاتعثوا في الارض مفسدین (5) .
ص: 304
ای قوم مکیال و پیمانها را تمام بسنجید ، و اشیای مردم را بقیمت اندك بر مدارید و فساد در ارض مکنید ، که سخت میترسم عذاب خدای شما را احاطه کند چندانکه حضرت شعیب احکام غیب را بدیشان ابلاغ کرد ؛ بسخره (1) ولاغ گرفتند، و در عصیان بیشتر طغیان کردند، و آنکسان که از بلاد شام و اطراف ممالك صيت (2) نجوت و آوازه دعوت آنچنا برا اصغا نموده ، بحضرتش میشتافتند. تا اجتناء (3) نمره معارف و اقتباس لمعان حقایق کنند بممانعت وسعایت (4) ایشان از مقصود باز میماندند ، زیرا که پیوسته کفره اهالی مدین ، برسر طرق و شوارع نشسته ، هر کس از راه در آمدی و آهنگ خدمت شعیب کردی ، نخست او را بسعایت و بدسگالیدن (5) ، با مصاحبت وی نگذاشتندی ، و اگر سخن ایشان مقبول نیفتادی برد و منعش بازداشتندی کلمن كه ملك قوم بود تقویت مشركين و منافقین میفرمود. خطيب الأنبيار وی بدان کرده گفت : ﴿ولا تقعدوا بكل صراط تو عدون و تصدون عن سبيل الله من امن به و تبغونها عوجاً﴾.
(6) ایقوم بر سر راه مردم منشینید وسد (7) باب ایمان مکنید ، و ایشانر ابراه نار است ، مخوانید و بترسید از آنکه برسد، مرشما را آنچه رسید قوم نوح و هود و صالح را پس با من چندین معادات و مبارات (8) مورزيد . ﴿قال الملؤ الذين استكبروا من قومه النخرجنك يا شعيب والذين امنوا معك من قريتنا﴾ (9)
کلمن و صنادید آنگروه گفتند : ای شعیب ! تو در میان ما مردی ضعیف و بيقدر باشی ، من بعد اگر از اینگونه سخن کنی و با پیوستگان خویش بآئین مادر
ص: 305
نيائي هماناتر او متابعانت را از بلد خویش بیرون کنیم ، و از برخود برانیم و آنحضرت چندانکه خشونت مییافت ، ملاطفت فرمود ، و هر چند غلظت میدید ملایمت مینمود ، تاجفای آن تباهکاران بکمال انجامید، و بسزای اعمال گرفتار شدند ، چنانکه در جای خود مرقوم خواهد شد ، انشاء الله
سه بن موتك ملكى دوراندیش و خسروی فرخنده کیش (1) بود . چون پدرش تخت بگذاشت ، او را بخت برداشت ، صاحب سریر و دیهیم (2) گشت ، وصیت خیرش بر همه اقالیم گذشت . شیمۀ سلاطین سلف و پدران برگذشته را پیشنهاد خاطر ساخته مدت شانزده سال، در همه چین وختا و تبت و ما چین، رایت استقلال و استبداد افراخت ، و هنگام بدرود (3) از جهان فانی زمام جهانبانی بکف کفایت، فرزند ارجمند (يوكبانك) گذاشت و نفس گسسته دم در بست.
یعقوب علیه السلام از آن پس که هفده سال در جوسن وطن داشت ، و بي كلفت خاطر روزگار میگذاشت، زمانش بنهایت رسیده هنگام وفاتش فراز آمد . فرزندان خویش را طلب داشته گرد خود بنشاند و هر يك را بحسب ولادت از منسی برادرش مؤخر بود، آنحضرتش در دعا مقدم داشت و یهودا را پیش خوانده و از یزدان و دود مسئلت فرمود که: سلطنت در دودۀ (4) وی پاینده مساند ، و گفت : یهودا بچه شیر است ، و
ص: 306
شیر کهن سالی را ماند که از صید نخجیر بازگشته و سر بر زبر (1) دو دست خود گذاشته بیاساید و نیز از روزگار آینده ایشان و اولاد ایشان هريك شرحی بازراند ، و چون این کلمات از قبیل مکاشفات و مرموزاتست، نگارنده اين كتاب مبارك بتذكار آن نپرداخت، از اینروی که باسیاقت (2) مورخین متباین دانست.
على الجمله ، چون این سخن بیای برد ، یوسف علیه السلام را ولیعهد ساخته ، وبا وی فرمود که : نعش مرا در مزرعه مکفیله که قدس خلیل الرحمن است ، در جوار قبر ابراهیم و ساره مدفون سازید که هم مدفن اسحق و ﴿ربقه﴾ و ﴿لیاه﴾ آنجاست . چون این وصایارا بپایان برد لب بربست ودم بگسست . یوسف خود را بر نعش پدر انداخته میبوسید و میگریست، پس فرمود که : صندوقی از چوب ساج ساز داده ، نعش یعقوب را در آن نهادند . و مدت چهل روز بدانسانکه رسم ایشان بود، آن تابوترا بخوشبوئی ها می آلودند. اما اهالی مصر مدت هفتاد روز در مصیبت یعقوب جانب سوگواری فرو نگذاشتند ، و از منهج ماتم وزاری (3) مخلص نجستند . آنگاه حضرت یوسف کس نزد فرعون فرستاده ملتمس داشت که: اجازت دهد تا نعش پدر را بکنعان آورده در غار مکفیله مدفون سازد. ریان نیز بدین سخن همداستان شده رخصت فرمود ، ويوسف اطفال ومواشي را در جوسن گذاشته آل یعقوب را با خود ار داشت ، و نعش آنحضرت را از مصر بیرون آورد، صنادید دولت ریان و مشایخ مملکت مصر ، هر کس که بود ، مشایعت نموده ملازم تابوت یعقوب شدند ، و چون بنواحی ﴿بردین﴾ رسیدند ، آئین، ماتم داری و سوگواری تازه کردند و هفت شبانروز بی اندازه بگریستند یستند. پس کنعانیان کنعانیان آنز مینرا ﴿آبل مصرائیم﴾ (4) نام نهادند ، یعنی ماتم اهل مصر و از آنجا نعش یعقوبرا آورده در مزرعه ﴿عفرون حتى﴾ (5) در غار مكفيله
مصر
ص: 307
مدفون ساختند. گویند که: آن حضرت شبیه با اسحق بود ، و خالی مشگین برچهره مبارك داشت ، ویرار خساری چون مهر منور و پیکری چون ماه یکشنبه لاغر بود. و از ایام زندگانی پنجاه سال اهل کنعانر ادعوت بحق میفرمود ، و در حینی که جسد مبارکش را بخاک می نهفتند ، نعش ﴿عیساو﴾ را نیز از خاک روم آورده در جوار وی مدفون ساختند که هم در روز وفات آنحضرت در گذشته بود و این دو مبارك همال (1) یکصد و چهل و هفت سال در دار فانی زندگانی کردند علی الجمله چون یوسف اسرائیل و عيساور ادر قدس خلیل بسپرد با همراهان که بمشایعت آمده بودند بمصر مراجعت فرمود .
پسران یعقوب با خود اندیشیدند که مبادا بعد از فوت پدر، برادر راکینه دیرینه بیاد آید و ایشان را مکافات عمل بکنار نهد پس همگی با خدمت یوسف آمدند و معروض داشتند که پدر ما قبل از وفات با ما وصیت کرد و گفت بعد از من بنزديك یوسف رفته بگوئید که التماس من آنست که از گناه برادران خود در گذری و با ایشان هیچگونه زحمت نرسانی ، و نزد او بروی در افتادند و گفتند ما بندگان تو هستیم یوسف علیه السلام از سخنان ایشان محزون شده بگریست و گفت : حاشا وکلا من هرگز در حق شما اندیشه بد نکرده ام ، و آنچه بوقوع پیوست ، از حکمتهای الهی بود، تا جمعي بسبب بلای قحط وغلا عرضه (2) دمار وهلاك نشوند پس بمكارم يوسف امیدوار شده در مصر آسوده خاطر بزیستند.
وختا وتبت ، استیلا داشت، و در خطه چین و حوزه مملکت تنی نبود که سر از خط بندگیش بپیچاند ، یا مضای فرمانش را چون قضای آسمان نداند ، مدت پنجاه ونه سال بی مبارات خصمی و معادات دشمنی بر اریکه (1) اقبال متکی بود آنگاه فرزند اكبرش ﴿اونك﴾ را که در خور فرماندهی (2) بود ولیعهد فرمود طریق آن جهانی پیمود.
قال الله تبارك وتعالى : انا وجدناه صابراً نعم العبدانه اواب (3)
قبل از این مرقوم شد که : عیساو بن اسحق بن ابراهيم ، عليهما السلام باسمه دختر اسمعیل ذبیح را بحباله نکاح در آورده دعوئیل﴾ از وی متولد شد و از دعوئيل زرج (4) بوجود آمد همانا این زرج دختری از احفاد لوط علیه السلام را بزنی ده ایوب از بطن وی بعرصۀ شهود خرامید، و آنحضرت در ارض جابیه که میان رمله (5) و دمشق است ، بحدر شد و بلوغ رسیده، درجه نبوت و بعثت یافت و ﴿رحمه﴾ دختر افرائیم بن یوسف را بحباله نکاح در آورده هفت پسر و سه دختر از وی متولد گشت.
على الجمله حضرت ایوب بكثرت مواشی و توفير (6) اموال بر جميع اهالی
ص: 309
جاییه فزونی داشت، چنانکه او را هفت هزار سر گوسفند و سه هزار نفر شتر بود ، واز برای حرانت وزراعت ، پانصد زوج گاو و پانصد سرحمار معين داشت ؛ ضیاع وعقار (1) و عبده خدمت گذارش نیز در بلاد وقفار بفزونی (2) مشتهر بود ، و از اتفاق طارف وتليد . و اعتاق جواری (3) و عبید هیچ دریغ نفرمودی ، و هر چه ویرا مواشی و حواشی (4) توفير نمودی ؛ بشكر وستایش خالق بخشاینده افزودی و هنگام بلا و امتحان در شکر ملك منان بیشتر مواظبت مینمود ، و زیاده مصابرت میفرمود چنانکه در جای خود مذکور شود ، بیست و هفت سال در آن ایام که مرفه الحال بود ، مردم جاییه را بحق دعوت کرده زیاده از سه کس باوی ایمان نیاورد وایشان نیز در هنگام ابتلا با آنحضرت گفت و شنودها دارند ، و جنابشر اعاصی و آنم میپندارند چنانکه عنقریب باز نموده شود.
يوسف علیه السلام را محاسن دیدار از آن زیاده بود ، که کس بتذکار آن پردازد ، مشابهت تمام با آدم علیه السلام داشتی گویند از آن پیش که آدم از جنت بیرون شود ، و خورشید جمالش بسحاب ﴿وعصی آدم ربه فسفوی﴾ (5).
متواری گردد چهرۀ چون چهرۀ یوسف داشت ، على الجمله چون یوسف بخندیدی ، لمعات نور از ضواحك (6) مبارکش درخشیدی و هرگاه با سخن آمدی
ص: 310
نوری روشن از دهان معجز بیانش در لمعان (1) شدی ، و با شریعت ابراهیم مردم رادعوت فرمودی و هفده سالگی ویرابچاه در انداختند، و از آنجا بخانه عزیزش برده شش سال بداشتند و هفت سال در بند و زندان بسر برده در سی سالگی بوزارت ریان اقدام فرمود و در پنجاه و هفت سالگی بدیدار پدر شاد گشت و هفده سال با او بوده و بعد از فوت پدر سی و شش سال نیز زندگانی کرد همانا تمامت آنحضرت عمر ت یکصدوده سال بود ، تا پش تا پشت سیم از فرزندان افرائیم را بدید و پسران ماکیربن منسی را نیز مشاهدت فرمود
و چون هنگام ارتحالش برسید برادرانرا گرد خود مجتمع ساخت و گفت ای فرزندان اسرائیل من پدر خویش را در خواب دیده ام که میگوید بشتاب بشتاب که مشتاق لقای توام.
و تا سه روز دیگر در کنار من فرود آئی اينك بنزديك إدران برگذشته میروم ، و شما را آگاهی میدهم که : از این پس فراعنه جبار ستمکار . بادید آیند ، وبنی اسرائیل را بندگان خویش شمارند، و ایشانرا بکارهای صعب و ناهموار بدارند . و علامت آشکار شدن آن جباران آنست که دیگر خروس در خانواده من خروش نکند و چون آن ایام در گذرد پیغمبری از اولاد ﴿ لیوی ﴾ (2) که ویرا موسی نامند ، ظاهر شده ، دولت اشرار را بنهایت کند ، و باز خروس در خروش آید ، آنگاه
وسی بنی اسرائیلرا از مصر بیرون برد ، و صندوق نعش مرا از نیل برداشته بمقبره پدرانم برساند ، شما اولاد خویش رابطناً بعد بطن وصیت بکنید که جانب فرمان برداری آنحضرت فرونگذارند .
پس یهودا را پیش طلبیده ولیعهد خویش ساخت ، و فرزندان خود را بوی سپرد و دست بمناجات فراز کرده گفت ﴿رب قد اتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث﴾ (3) .
ص: 311
ای پروردگار من مرا مملکت دادی و برتبه ملکی رساندی و تعبیر خوابها بیاموختی تو فنی مسلماً وألحقني بالصالحين (1).
اينك بمیران مرا بدین ابراهیم و از تنگنای دنیا آزاد ساز و با پدران خویشم دمساز فرمای این بگفت و لب بر بست.
شورشی در اهل مصر افتاد وغلغله عظیم افتاد وغلغله عظیم بادید آمد چه هر قبیله میخواستند نعش آنحضرت را در محلت خویش مدفون سازند ، تا برکت یابند و با مبارکی انباز باشند (2) این سخن اندك اندك بدر از كشيد ، و کار قریب بمقاتله آمد پس بزرگان قوم چنان مصلحت دیدند که : جسد مطهرش را در صندوقی از سنگ رخام گذاشته (3) قیر اندود کنند و در قعر نیل گذارند تا هر کس از آن آب بهره گیرد و نصیبه برد، بدان برکت فائز باشد پس همگی بدین سخن رضا داده چنان کردند علیه و علی نبینا و آله افضل التحية والتسليم .
کورش بن سوسوس بعد از پدر برادیکه سلطنت قرار گرفت ، از کنار عمان تا حدود گرجستان را ملک نافذ فرمان بوده ، بر سنت پدران گذشته ، بعبادت اوتان و اصنام روز ،میگذاشت و با ضحاك تازى ابواب مصافات (4) و مکاتبت مفتوح میداشت پنجاه سال مردم بابل و نینوا دستخوش (5) جود و اعتساف وی بودند ، چون زمان
ص: 312
هلاکتش فراز آمد اصفردا که در میان فرزندانش با شهامت و جلادتی دیگر مییافت ولیعهد ساخته بدار البوار شتافت.
ليوى بن يعقوب علیه السلام در سرای فانی یکصد و سی و هفت سال زندگانی کرد واز پشت وی سه پسر بعرصه شهود آمد: اول جرسون دويم قهات سيم مراری و قهات را مدت حیات یکصد و سی و سه سال بود و از وی چهار پسر بوجود آمد اول عمرام که ویرا عمران میگویند دویم يصها سیم حبرون چهارم عوزئيل ومدت عمر عمران در سرای ملال نیز یکصدوسی و هفت سال بود آنگاه دم بگسست و بار بر بست ، والسلام .
يونان ولايتي بس عریض و طویلست ، از طرفی با ﴿قرد نکیز ﴾ و ﴿ آقدنکیز﴾ و اسلامبول پیوندد و از جهتی بحدود و ثغور نيسه منتهی شود و اقلیم پنجم و ششم باشد آنمملکترا اتیکا گویند و آنشهر را که در اتیکا پای تخت ملوك بود اسن نامند که مسقط الراس افلاطون (1) و ارسطاطالیس است (2) مردم آن بلد پیوسته با سورت خاطر وحدت ذكا و حصافت عقل و رزانت رأی (3) بوده اند و این سخن با آن بوده
ص: 313
حكما که از آن مأمن با دید آمدند خواستار بیان ندارد
علی الجمله از یونان سلاطین بزرگ برخاسته که هم اسکندر بن قلب از ایشان است و این ملوك را ملوك ﴿قرق﴾ نیز گویند، و این لفظ بمعنی پدر باشد که از کریکس اشتقاق یافته و نسب سلاطین ایشان بیونان برادر قحطان بن عابر علیه السلام منتهی میشود چون یونان بحکم یهود نبی علیه السلام را از نزد پدر سفر کرده نخست از یمن وطن جست، و پس از چندی از ارض یمن نیز بیرون شده در اقاصی (1) افریقیه و مغرب اقامت فرمود. از اینروی که از بلاد خویش مهجور گشت، نسب وی غیر معروف ماند چنانکه بعضی از مورخین عرب و برخی از اهالی ﴿یوروپ﴾ و فرنگستان ایشان را از اولاد یافث بن نوح دانسته اند .
على الجمله یونان مردی جبار و درشت خوی بود شهامتی در خور و حصافتی بسزا داشت ، اولاد و احفادش چون بسیار شدند بعضی از اراضی مغرب سفر کرده و در مرتع و مربعی فرود میشدند و جمعی کثیر مردم دلاور و دلیر در میان ایشان بود و در هر جای رسیدندی غالب و چیره شدندی.
چنانکه هیچ گروه نتوانست ایشانرا منع از خروج و دخول کند ؛ و منظور این جماعت از سفر کردن آن بود که زمینی دلنشین برگزینند و در آنجا مسکن کنند ، تا مردم را خوردنی بآسانی فراهم شود، و مواشی را علفزارها بسیار باشد . چون بمدينة الحمكاو شهر ﴿اسن﴾ رسیدند ، مملکتی نزه (2) ، و زمینی بنضارت (3) یافتند ، که اقامت را شایسته و توطن را در خود است.
پس گروه گروه ، شده در بلاد یونان منزل کردند . جوان که هم از اولاد جز بیوس بن یونانست در بلد مسدن که مولد اسکندر نیز آنجا بود، رحل اقامت انداخت. وی مردی جلادت پیشه و سنجیده اندیشه بود، برای دوربین و حزم (4)
ص: 314
متین از اولاد یونان امتیاز داشت اندك اندك جماعت خویش و سکنه آن دیار پیشی جست و بر تمامت یونان نافذ فرمان گشت و مدتی مردم آن خطه سر انقیاد برخط امرونهی او میداشتند و صواب وصلاح ویرا سرمایه فوز وفلاح (1) میپنداشتند، تا جوان ناتوان گشت ، و زمانش بکران (2) آمد ، چون آثار هلاکت در خویش یافت، پسران خود را طالب داشته و ایشان چهارتن بودند : اول الس دویم سرسی سیم چتیم چهارم سالی.
آنگاه بعدل و نصفت وصیت کرده گفت : جانب درویشان فرو مگذارید ، و بر روی بدکیشان چهره چهره گشاده مدارید که مایه جسارت ایشان شود کار مملکت پریشان گردد و شما چندان که باهم یکدل و یکراه باشید، دست دشمن از دامن جاهتان کوتاه باشد ، و اگر آفت جسد با شمادر رسد از این گفته انحراف جوئید و طریق نفاق و خلاف پوئید.
پس دیر نشود که بنیان رصین (3) مملکت انهدام گیرد ، و حبل المتین حکومت انحسام (4) پذیرد . چون ﴿جوان﴾ اینکلمات حکمت آمیز بگفت ، ملك يونانرا بچهار قسم متساوی ، منقسم ساخته هر قسمی را بفرزندی سپرد ، وخود از سرای فانی رخت بدر برد (5) ، پس پسران جوان در مملکت حکومت پیروجوان داشتند ، و بیاری یکدیگر روز میگذاشتند ، و حکومت در میان ایشان بود ، تا طلوع دولت سکراب چنانکه مذکور شود.
﴿ارم﴾ پسرریان الولید است. چون پدرش باز بربست و رخت بسرای دیگر
ص: 315
کشید ، ارم که ولیعهدوی بود، رتبه فرعونی یافت و بر سریر جهانبانی نشست ، وبر تمامت مملکت مصر و افریقیه پادشاه بالاستقلال شد.
وی مردی ستمکاره و بدشعار است ، بخوی زشت و خشونت طبع معروفست ، و پرستش اوثان و اصنام موصوف ، سنن پدر و صفات پسندیده او را در گوشه خاطر گذاشته سرخودرانی ، و خویشتن ستائی برآورد ، و هیچگونه جانب جور و اعتساف (1) فرونگذاشت و بنی اسرائیل را خوار و ذلیل کرد ، و ایشانرا از جمله بندگان و عبيد خویش میشمرد ، و بکارهای درشت و دشوار میگماشت ، چندانکه اهالی مصر و اولاد ﴿قبط﴾ ذريت خليل واسرائیل را عبید و اماء (2) می پنداشتند ، و آنچه شایسته اسراو سبايا (3) میباشد ، بدیشان روا میداشتند، مدت چهارده سال بدینسان روزگار گذاشتند ، روزگارش بیایان آمد و عرضه هلاك ودمار گشت.
كونك بن يوكبانك ، از آن پس که پدر را دست فرسود فنا و نصيبه (4) اجل یافت بحكم ولایت عهد ، بر مهد (5) پادشائی و مسند جهانگشائی استقرار جست ، ملکی روشن رأى رای بود ، وجلادتی باکیاست انباز و حفاوتی (6) با سیاست دمساز داشت ، و اوقات خویشتن را با کسب معضلات (7) حکمت وكشف مشکلات علوم میگذاشت قاطبه (8) مردم چین و ختا و تبت و ماچین بفضل فطری وجود طبیعتش خرسند و
ص: 316
امیدوار بودند ، هر کس از خواهندگان مملکت با حضرتش گذشتی ، بی نیل (1) مرام بازنگشتی ، چون بیست و یکسال از مدت دولت و اقبالش منقضی شد ، فرزندار شد خود کوت را ولیعهد کرد و بدیگر سرا انتقال یافت .
قابوس بن مصعب بن معوية بن ابی نمیر بن لیث بن هاد ان بن عمر بن عمليق بن عولج بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است پادشاهی جبار وملكي جور پیشه بود، هيچيك از فراعنه مصر را اینگونه نخوت (2) و کبر در جبلت (3) ساری نبوده پس از آنکه چندی
بعبادت اونان و اصنام قیام نمود ، خود دعوی خدائی کرد ، و مردم را بپرستش خویش مأمور فرمود ، و همچنان بنی اسرائیلرا در ذل رقیت و قید عبودیت ذلیل وزبون (4) میداشت ، و چون از کهنه و منجمین شنیده بود که : از بنی اسرائیل در عهدوی پیغمبری بادید آید که ، زوال دولت عرب در مصر بدست وی خواهد بود ، و این جماعت قبیله بزرگ خواهند شد، و بر فرعون مصر غلبه خواهند کرد.
﴿قابوس﴾ همگی بر هلاك ایشان گماشته بکارهای دشوار و ناهموارشان باز میداشت، و مزدوریهای شایگان (5) میفرمود ، چنانکه بیشتر وقت ، در نقل احجار سخت و سنگهای صلب (6) مشغول بودند ، و مردم لاغر پیکر را که توانایی کارهای درشت نبود ، میفرمود که در بلد مصر نزد قبطیان مزدوری کرده ، و اجرت خویش را گرفته بخزانه وی برند.
ص: 317
بنی اسرائیل در زمان وی سخت ضعیف و ذلیل گشتند. چنانکه بعضی در ذیل احوال موسى علیه السلام مذكور خواهد شد. انشاء الله تعالى.
على الجمله مدت سلطنت قابوس در مصر وافریقیه یکصد و چهار سال بود.
(یمن) از معظم فمالك است. از اقلیم اول ، و دویم . و همواره دارالملکش بود ، وملوك با اقتدار از آنجا بادید آمده ، و ایشان از اولاد يعرب بن قحطان بن هود علیه السلام بوده اند، ذکر حال ﴿یعرب﴾ در جای خود مرقوم افتاد ، وتوطن نمودن ﴿قحطان﴾ در یمن مذکور شد.
اکنون گوئیم که : یعرب را پسری بود ﴿یشحب﴾ نام واز يشحب نیز پسری بوجود آمد که بعبد الشمس مشتهر بود، از این روی که آفتاب پرستي شعار داشت ، و چون در ملك يمن قویحال شد؛ رسم اسیر کردن و سبی گرفتن اختراع نمود.
پس بدین سبب او را ﴿سیا﴾ لقب نهادند ، وی بیشتر یمنرا فرمانگذار بود و کمتر کس سر از خط فرمان او بر میتافت مدت چهار صد و هشتاد و چهار سال نافذ المثال (1) بود . و او را دو پسر بوجود آمد: یکی کهلان که قبایل طی ومذحج وجذام ، ولخم ، وكنده ، واشعر ، وغسان، و بعضی دیگر از طوایف بدو منتهی شود ، و آن دیگر ﴿حمیر﴾ (2) نام داشت که خضاعه وقضاعه و انصار و همدان و برخی دیگر از قبایل بدو پیوندد.
على الجمله چون سبارا هنگام ارتحال آمد؛ زمام دولت و اقبال را بکف کفایت ﴿حمیر﴾ گذاشت ، و او بعد از پدر بر اقوام یمن استیلا یافت ، و دولتش بر سبا فزونی گرفت وی مردی بغایت شجاع و دلیر بود که همه طوایف او را بشجاعت و جلادت مقدم
ص: 318
میداشتند و کارش چندان بالا گرفت که خواست اقتفاء (1) بسلاطین نامدار کند بفرمود تاجی زر بن بهرش ساخته بر سر میگذاشت و مدت حکومت حمیر پنجاه سال بود و چون در گذشت کهلان (2) برادرش قدوه (3) قوم وقبیله گشت بیشتر از اهالی یمن امرونهی اور اگر دن مینهادند، وصلاح وصوابش مایه نجات و نجاح (4) میشمردند ، مدت سیصد سال کار بدینمنوال داشت.
چون او بسرای فانی انتقال نمود؛ میان اولاد حمير وكهلان ، کار بجدال و قتال منجر شد گروهی در بلاد حضرموت اقامت کردند، و برخی در شهر ﴿سبا﴾ سكون ورزیدند ، و همواره با هم معادات و مبارات (5) داشتند ؛ و از یکدیگر نهب وغارات میبردند؛ تا بمعاضدت بخت و مساعدت اختر (6) اولاد حمیر بر فرزندان کهلان غلبه کردند، وحارث رایش را که بقابلیت ذاتی و استعداد فطری آزمایش کرده بودند ، بسلطنت برداشتند، و چون این نزاع از میانه مرتفع شد و همه کس او را تابع آمد. به ﴿تبع﴾ (7) لقب یافت . و بعد از وی هر پادشاه را در یمن ﴿تبع﴾ گفتند ، و آنگروه را تبایعه نامیدند.
على الجمله ، اول کس که در یمن درجه سلطنت یافت و از جمله ملوك بزرگ شمرده شد، حارث رایش بود و او پسر قیس بن ضیفى بن سالار بن سبا الاصغر بن حمير بن سبا الاكبر است.
چون بکثرت جود معروف ، و بفزونی احسان موصوف بود ، به ﴿رایش﴾ ملقب گشت ، چه ﴿رایش﴾ بلغت حمير كثير العطا را گفتند.
على الجمله، حارث برتمامت یمن استیلا یافت و از جمله ملوك بزرگ گشت .
ص: 319
لقمان الاكبر ، صاحب النسور که ذکرش، در جای خود مرقوم افتاد ، در زمان دولت حارث بدرود جهان کرد د، و مدت پادشاهی او یکصد و بیست سال بود ، و هنگام ارتحال ﴿ابرهه﴾ اکبر اولادش را ولیعهد فرمود.
﴿کوت کیا﴾ پسر ﴿كونك﴾ بعد از آنکه دولت پدر سپری شد، بر چار بالش (1) سلطنت استقرار یافت و کار لشگری و رعیت را بنظام کرد ، خردی ثابت و حزمی راسخ داشت، چنانکه از نيك و بد امور ، و زشت و زیبای نزدیك و دور ، پیوسته بدستیاری جواسيس، واعلام سفرای کنج کاو آگاهی یافته در قلع و (2) قمع آثار جور و اعتساف وهدم و محوبنیان فساد و خلاف ، غایت اجتهاد فرمودی. مدت یازده سال بر تمامت مملکت چین وختا و ماچین و تبت ؛ در کمال استقلال و استبداد پادشاهی کرد و در هر کار اقتدا بسلاطین سلف فرمود و چون از جهان میشد کین﴾ را از میان فرزندان با تمکین یافته ، ولایت عهد بدو سپرد.
چون شیطان مردود (3) از اغوای ایوب مأیوس گشت ، با حضرت معبود آمده از روی احتجاج بایستاد. از سترات (4) جلال خطاب در رسید که ای ابلیس از کجا میرسی ؟ عرض کرد که طواف زمین کرده ام و همه روی ارض پیموده ام خطاب : بنده صالح ما ایوب را چگونه یافتی؟ همانا در همه ارض نظیر ندارد زیرا که از خدای خائف ،باشد و از بدیها کناره کند، شیطان گفت که خوف و عصمت
ص: 320
ایوب بادعت (1) معاش وسعت عیش چه محل تواند بود هرگاه این خصب (2) نعمت ، بضيق معیشت بدل شود ، و این کثرت اموال بضجرت احوال تبدیل یابد کفر ورزد و کفران نعمت کند.
خطاب آمد که: ای ابلیس شکر ایوب نه از برای نعیم یا هراس از جحیم است بلکه او بنده ایست که بی هواجس (3) جسمانی و مستدعیات نفسانی ، حضرت ما را مستحق عبادت داند اینك ترا بر تخریب امكنه و ابنیه واتلاف اموال و انقال وهلاك اولاد و احفادش مسلط کردم (4)، هر چه خواهی چنان کن تا بدانی که ایوب بر جزء وكل يكسو بيند ، و باخار و گل یکسان نشیند، پس شیطان شاد خاطر بكين وكيد ايوب حاضر شد ، و آنحضرت چنانکه از این پیش بدان اشارت رفت ، سه هزار نفر شتر و هفت هزار سر گوسفند و پانصد زوج گاو و پانصد سر حمار وانقال واموال بسیار داشت و او را هفت پسر و سه دختر بود که هر چندگاه ایامی را معین کرده هر روز در بیتی مشخص حاضر میشدند ، و بر ارائك امن وسلوت (5) متکی آمده با هم روز میگذاشتند و در مأکول و مشروب معیت میداشتند و در ایام اتکاه فرزندان ایوب هر صبح برخاستی و بعدد ایشان گاو و گوسفند قربانی مهیا کردی ، و بمذبح برده قربانی نمودی تا اگر از اولادش خطائی و خلافی با دید آمده باشد ، غفار الذنوب ببخشاید ، و از ایشان در گذرد ، از قضا روز چهار شنبه آخر ماه بود که ابواب امتحان بر چهره ایوب فراز گشت (6) ناگاه تنی با حضرت وی آمده معروض داشت که از قبیله فداوین جمعی فرا رسیدند ، وتیغ بیرحمی کشیده غلامان ایوبی را بی جرمی بکشتند ، و گاوهائیکه سپرده ایشان بود بنهب وغارت (7) ببردند اينك من
ص: 321
از آن مهلکه رسته بخدمت پیوستم هنوز وی سخن بپای نبرده بود که دیگری در رسید و گفت که در حضرت ایوب محجوب مماناد که : آتشی عظیم از آسمان فرود شد ، و شبانانرا با هر چه غنم (1) بود بسوخت ، و جز من از آن داهیه (2) کس رهائی نیافت ، اينك بحضرت شتافتم تاحال بازگویم هم در میان سخن وی سخن وی دیگری فراز آمد و گفت : فوجی از (3) فرسان ﴿کلدانیون﴾ (4) و چاکران ﴿کورش﴾ (5) ملك بابل . چون قضاى فلکی نازل شدند و سه گروه گشته ، در میان شتران در آمدند و ساربانانرا کشته شتر انرا بغارت بردند.
هنوز وی اینسخن نگذاشته بود که مردی با گریبان چاك ، خاك برسركنان رسیده گفت : امروز که روز تکاءه بود ، پسران و دختران ایوب باهم نشسته بمأكول و مشروب مشغول بودند ، ناگاه ریحی عاصف و صرصری قاصف (6) در زوایای بیت وزیده و آنخانه را بر سر ایشان فرود کرد، چنانکه یکتن بسلامت نماند ، اينك من بجامانده ام که از هلاکت ایشان تو را آگهی میدهم.
حضرت ایوب چون این سخن بشنید، بپای خاست و جامه خود پاره کرد و موی سرپریشان ساخت ، آنگاه ساجداً بخاك در افتاد ، وروى مبارك بر زمین نهاده گفت : انها پروردگارا برهنه از بطن مادر بیرون شدم ، هم برهنه بسوی تو می آیم ، خدای عطا کرد و خدای بگرفت.
على الجمله همچنان آنحضر ترا قدم شکر و صبر راسخ و ثابت بود ، و در وقوع
ص: 322
این بلیات ویرا فتوری (1) و لغزشی نیفتاد، چون شیطان دید که حضرت ایوب در : اصغای (2) هر قضائی القای رضائی میفرماید، و در خدای هر تعزیتی ایراد تحیتی مینماید، دیگر باره در حضرت اله حاضر شده بایستاد ، از جناب کبریا خطاب آمد که : ای ابلیس چگونه یافتی بنده صالح من ایوب را که با این همه رنج و عناجز شکر و تنا نگوید و چندانکه احساس دواهی کند، بسپاس الهی افزاید ؟ شیطان عرض کرد که مردم رامال و فرزند (3) وقایه نفس و نگاهبان تن است ، عجب نباشد که ایوب ما يملك خود را بسپارد و خلاص خود را فوز عظیم شمارد، و اگر نه چنین است ، اينك مرا برتن و جان وی مسلط کن تا بیلائی چندش مبتلا ،سازم که برروی خالق بخشاینده ناسزا گوید.
خطاب در رسید که : ای ابلیس جز چشم وی که آثار مانگرد ، وی که آثار مانگرد ، و زبانش که شکر ما گذارد ، و گوشش که استماع و حی ،کند و دلش که بایاد ما مقرونست ، ترابر همه اعضا و جوارح او مسلط کردم ، از هر چه توانی و دانی مسامحت مجوی ، تا دریابی که ایوب طغیان نورزد و عصیان نکند پس شیطان شاد و مسرور ، ور ، بنزديك ايوب اهد و بادی در دماغش در دمید که از آن نفخه حرارتی بر مزاج مبارکش استیلا یافته دیرا تب بگرفت، و گوشت از حدت تب تحترق شد و همی بریخت ، وکرم بر آن جراحات افتاد و بنهایت عفن گشت ، چنانکه از روائح جراحات بدن (4).
ص: 323
از جلای وطن ناگزیر شد ، رحمه بنت افرائیم بن یوسف که ضجيع آن جناب بود بیچاره ماند و آغاز ضجرت و دلتنگی ،نهاد ایوب گفت ای رحمه چگونه باشد که رحمت و نعمت خداوند را تبارك و تعالی پذیرا باشیم ، و با ابتلا و امتحانش رضا ندهیم ؟ زنهار دل بدمدار و با زشت و زیبا صبور باش.
على الجمله مردم جاییه از آنحضرت نفور شدند و با نوای شیطان چنان دانستند که : ایوب از جمله گناهکار است که یزدانش بمکافات عمل معاقب و معذب دارد ویرا از شهر بیرون برد و در ظاهر جابیه سایبانی مرتب داشته آن ممتحن سقیم را در بیت عريش (1) مقيم ساخت ، و آنحضرت سفالی برگرفته جامه خویش را که با جراحات بدن بر چفسیده بود (2)، از تن دور کر دو عریان شده بر توده خاکستر بنشست تا ایام ابتلا بانتها رسید چنانکه در جای خود گفته شود.
ص: 324
صفر بن کورش چون سریر جهانبانی از وجود پدر تهی یافت و حوزه مملكترا از مداخلت مخلی خالی دید بی منازعت و مزاحمتی در بابل ونينوا صاحب تاج ولوا گشت و مملکت را از کران (1) تابکران بگرفت ویرا نیز با ضحاك تازی ساز مداهنت و مهادنتی (2) در میان بود پیوسته خاطر او را بترسيل رسائل و ارسال رسل وانفاذ متحف و مهدا از خود رضا میداشت ، و در ممالک خود جانب جور وتعدى فرون میگذاشت هم او را چون پدران بت پرستیدن دیدن بود مدت بیست سال بکامرانی و جهانبانی روز گذاشته از جهان بگذشت.
در ایام ابتلای ایوب علیه السلام کسی جز رحمه ادراك خدمت آنحضرت نمیکرد چنانکه مدت هفت سال باكتساب صدقه جنابش را نفقه رساندی و هر گاه ممکن بودی مزدوری کردی و آنچه یافتی صرف غذا و طعام آنحضرت فرمودی و اگر زیاده ماندی نیست صحت ایوب تصدق کردی .
روزی مردی بازی دو چار شده گفت:
ای زبده زنان بنی اسرائیل توزنی جمیله، بلکه شمس قبیلۀ با این صورت کش (3) و جمال دلکش چرا در بندا یو بی که از خدای محجوبست و مغضوب ؟ و چه باید بدین زحمت و ذلت روز گذاشتن و غم ایوب داشتن ؟ اينك از او کناره باش تا منکه
ص: 325
یکی از بزرگان مصرم ترابزنی آورده قرین آرامش و آسایش دارم رحمه روی از وی تافته با خدمت ایوب آمد، سخنان او بگفت آنحضرت فرمود زنهار ، دل بدو مهربان نکنی که او شیطان بدفرجام است ، پس زحمه بنيك و بد نپرداخته همه روزه ملزومات ایوب مهیا ساخت.
على الجمله چون وقوع بلیات ایوب قرطه (1) طبقات انام ومضغه خاص و عام گشت ، الیفاز تیمنی ، وبلداد شوحانی ، وصوفار نعمتانی (2) که از اصدقای احباب بودند، پس از اصغای اسقام آنجناب ، یکدیگر را آگهی داده در وقتی معین میعاد نهاده، هر يك از قریه خویش بیرون شده، با هم پیوستند ، و باتفاق تصمیم خدمت ایوب دادند که آنحضر ترا دل دهند و تسلی خاطر بخشند، و بازدانند که بچه جنایت مستحق این نکایت (3) شده. چون بمنزل ایوب آمدند، استشمام روایح جراحات وی نتوانستند کرد ، و نزديك او نتوانستند رفت .
جامه ها را برتن چاك زده خاك بر سر پراکندند، و همچنان او را از دور نگریستند ، وزار زار میگریستند، چندانکه از ناله وویله ایشان ولولۀ عظیم افتاد ، لکن با اینهمه از بزرگواری و عظمت آنحضرت قدرت اظهار طویت (4) نداشتند ، و تنطق و تكلم را رخصت نمی یافتند تا یکهفته تمام برگذشت که نه ایشان را از آنحضرت سؤالي بود و نه آنجناب را با ایشان مقالی . چون این مدت منقضی شد ، آنحضرت لب بر گشود و گفت :
لعنت باد آنروز را که من در آن متولد شدم ، ایکاش آنشب نبود که بروز من آبستن بود ، ایکاش آنشب صبح از دنبال نداشت که مرا حامله بود ، چه نامبارك روزی بود و چه مشئوم شبی چرا در رحم مادر نمردم؟ چرا هنگام ولادت هلاك
ص: 326
نشدم چرا بستان ما در گرفتم و نوشیدم کاش الآن با مردگان هم بستر بودم ساکتاً ، ساكناً نائماً ، همانا از آنچه میترسیدم بر من واقع شد، و از آنچه شار دو مارد بودم (1) بر من وارد آمد (2) .
الیفاز تیمنی با سخن آمد و گفت : چون باب مقالات مفتوح شد ، مانیز بالقای خیالات معذوریم، جز این نباشد که از حضرت نبوت گناهی صدور یافته ، واتمی بظهور رسیده که اینك بكيفر آن كفران ، و عقوبت آن عصیان گرفتار است . بهتر آن است که حضرت ایوب بدرگاه غافر الذنوب، توبت و انابت برد و اجابت دعوات خویش مسئلت فرماید ، باشد که خداوند بخشنده از جرم بنده خواهنده در گذرد ، و در تذکیر این مزخرفات و تكرير اينمقدمات ، شرحي وافی بیان نمود ، بلداد شوحانی ، وصوفا نعمتانی، نیز باوی همدست و همداستان بودند.
حضرت ایوب سوگند با حضرت غیب الغیوب یاد کرد که تا اکنون گناهی نداشته ام و اوامر و نواهی الهی را کماهی گذاشته ام.
ايليهو بن بركيل البوزی از قبیله ﴿رمون﴾ (3) که هم از دوستان ایوب شمرده میشد حاضر بود ، روی بصوفار و بلداد ، والیفاز آورده گفت که : من اصغای این مقالات کردم از خطرات خاطر شما با ایوب آگاه شدم، اگر چند سال من اندك است ، و روزگار کمتر از شما برده ام ، اما خاطر روشن دارم و دل دانا.
همانا در حضرت نبوت جسارت کردید و خاتمت ، کار خویشرا بخسارت آوردید پیغمبر خدا را به صیان متهم ساخته ، نکوهش و سرزنش نموده تا آنچه از اسرار عبادت مخفی میداشت ، آشکار فرمود زود باشید که بکیفر این گناه گرفتار شوید ، ایشانرا مجال جواب با ایلیهو نماند، از هیچ در سخن باوی نراندند و برخاسته از نزد ایوب بیرون شدند.
ص: 327
آنگاه ایوب دست بمناجات برداشت گفت : الها اگر اجازت یابم ، خطرات خاطر خود را بمنصه (1) شهود کشیده استكشاف حقیقت حال نمایم.
خطاب رسید که : ای ایوب ما سحابی را نزديك توفرستیم ، تا با آن مخاصمت کنی و هر حجت و برهان اقامه کنی ، جواب نیوشی (2).
پس ابری بر سر ایوب بادید آمد و از ابر بانگی رسید که : هان ای ایوب ، هر حجت داری بگوی و پاسخ آن بشنو ایوب میانر اتنگ بر بست ، و زانوزده گفت : پروردگارا دادگرا با نام تو سوگند یاد میکنم که : هرگاه در طلعت تو دو کار مرا پیش آمد ، آن اختیار کردم که صعب تر بود، و هرگاه طعامی نزد من حاضر شد ، دست بدان نبردم، تا مسکینی و یتیمی باخود سهیم و شريك نساختم ، بار خدایا ! ترا پرستش نکردم تا منزه و مقدس ندانستم آیا در ادای شکر تو مسامحت نمودم ؟ يا مرتکب گناهی و معصیتی شدم، اينك بداهيه ابتلا ، یافته ام که تنی با آن امتحان ندیده و هیچکس با چنان داهیه ممتحن نیامده .
ناگاه جواب او را از سحاب باده هزار زبان خطاب آمد که ای ایوب ترا که هستی بخشیده؟ که نیروی عبادت داده که با صلاح و سداد آورد؛ و که ات نفس صبور فرمود وقلب شکور ساخت ایو برا این سخنان در دهشت افکند آشفته حال بیای خاست و مشتی خاک بردهان زده آغاز زاری و ضراعت نهاد و گفت : ایخدای بخشنده ! بدانچه تو این بنده را عنایت کردی و عطیت فرمودی : اينك ره آورد بدرگاه آورده ام ، و ارمغان حضرت
ساخته ام چه باشد که عذرم پذیری و برینده هستهان (3) نگیری؟ پس همچنان بشكر ملك منان پرداخت و با آن دواهی دبلیات در ساخت وضجيع آنحضرت رحمه كفيل مهمات وی بود روزی خانه در رفت و از هر در در آمد چیزی ویرا میسر وقوتی او را بدست نیامد ناگاه زنی خوبروی باوی دچار شد و گفت
ص: 328
ای رحمه تو گیسوهای مشکین و دراز داری اگر آنرا بریده بمن گذاری تا بامری خویش پیوند کنم ترا از این اندوه برهانم وقوت یکروزه برسانم رحمه بی توانی و تعلل (1) گیسوهای خویش بریده بوی سپرد و در ازای آن چیزی از خوردنی بگرفت ، تا نزد ایوب آرد از آن پیش که با حضرت ایوب آید شیطان نزديك او شده گفت زوجه تو مرتکب قباحتی شد و شحنه (2) شهر گیسوهای او ببرید هم اکنون بنزديك تو حاضر شود ، و موی بریده دارد چون رحمه برسید و ایوب ویرا با موی بریده دید سوگند یاد کرد که چون شفا یابد او را صد چوب بزند.
علی الجمله چون هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت از ایام ابتلای آن حضرت بگذشت آنوحی که هر بامداد بوی میرسید که ای بیمار ما چونی و چگونه میگذرانی انقطاع یافت.
ایوب دیگر تاب نیاورد بنالید و استفاثه با جناب كبريا برد : كما قال الله تعالي وأيوب إذ نادى ربه اني مسني الضر وأنت ارحم الراحمين (3)
پروردگار بخشنده مسئلت او را با جابت مقرون داشت بمفاد: فاستجبنا له فكشفنا ما به من ضُر (4) .
رنج و بلیست او را بنهایت آورد .
پس جبرئیل علیه السلام نزديك او شده گفت: أركض برجلك هذا مغتسل بار دو شراب (5).
حضرت ایوب بفرمان روح الامین پای خود را بر زمین کوفت و در حین دو چشمه آب بادید آمد که یکیرا آب گرم و آن دیگر را بارد بود نخست آنحضرت در چشمهٔ
ص: 329
آب گرم سرو تن بشست و جراحات اندامش التیام یافت آنگاه جرعه از آب سرد بنوشید و جراحت درونیرا بهبود بخشید چنانکه آن چشمه هنوز در بلاد حوران شفای مرضی و مرجع بیماران است.
على الجمله چون ایوب نيكو حال شد، و از آلام و اسقام برست (1) از آرامگاهش مرغزاری برست و آن زمین از گل و ریاحین چون خلد برین گشت و ملکی نازل شده در آن جای نغز با وی (2) انیس و جلیس شد.
در این وقت رحمه از راه برسید و پاره نان خشکی که بدست کرده بود برای قوت انحضرت با خود داشت. چون بدان مکان رسید ایو برا نیافت ، و به جای بیت عریش ، بهارستانی دید که دو تن در آن نشسته و با هم سخن در پیوسته اند : فریاد کرد و بنالید، و از ایشان پرسش نمود که ایا انمرد بیمار مجروح را چه رسیده باشد اگر شمارا از وی خبری هست مرا آگهی دهید .
ایوب او را نزديك خويش خواند و از رحمت خدای ویرا آگاه ساخت ؛ پس رحمه شاد خاطر گشته بروی در افتاد ، وروی خود برخاك نهاده سجدات شكرالهی بتقديم رسانید و از آنجا که ایوب سوگند یاد کرده بود که : ویرا صدچوب زند هر چند از بیگناهی او آگاهی یافت اما خلاف یمین (3) جائز نمیشمرد، و از انیروی خطاب در رسید که وخذ بيدك ضغنا (4) فاضرب به ولا تحنث (5)
ای ایوب، بگیر برگهای خشک شده خرما که بعدد صد باشد ، و بزن آن دسته گیاه را برجمه نادر سوگند تأخیری نکرده باشی و حانث نشوی . پس آن حضرت چنان کرد آنگاه بمفاد ﴿ووهبنا له اهله ومثلهم معهم﴾ (6)
ص: 330
هفت پسر وسه دختر باز آورد و نام دختران آنحضرت اول نهارا دوم قصوعه سیم قرن نافوخ بود (1) بصاحت و ملاحتی که اعجوبه عالم واحدونه (2) بنی آدم گشتند. و اموال و مواشی آنحضرت دو مساوی روز نخست عطا کرده شد ، چنانکه مالك شش هزار نفر شتر و چهارده هزار سرگوسفند و هزار زوج گاو و هزار سر حمار گشت.
و آنروز که بشرف شفاقرین شد ، پس از زوال آفتاب تا شامگاهان، ملخ زرین بخانه اش بارید ، و اگر یکی از آنها آنسوتر از حدود خانه افتادی آنحضرت خود دویده برداشتی ، و بدرون افکندی ، بعضيرا بخاطر رسید که گرد کردن آنزر باین اهتمام ، از غایت میل آنحضر تست، بحطام (3) دنیوی . این معنی را ایوب در یافته فرمود که این نعمت خداوند است فرا میرسد در پذیرفتن نعمت وطلب رحمت ؛خودداری واسترخا (4) شایسته بنده نیازمند نیست . آنگاه چون بنی اسرائیل از کار حراثت و زراعت فراغت یافته بودند ، و هنگام آن انقضایافته بود ، خطاب رسید که ای ایوب از همیان خود قدری نمک برداشته در اراضی خویش برافشان که ترا آنچه در خور است عطا خواهیم کرد.
پس آنحضرت مشتی از نمك در مزارع خویش افشاند ، عدس که تا آنزمان کس نشان نداده بود بیار آمد. گویند که از ایوب پرسیدند که : از این بلیات کدام بر حضرت نبوت صعب تر بود ، فرمود شماتت اعدا.
على الجمله ، بعد از رفع آلام آنحضرت چندان بماند که چهار بطن از احفاد خويش بدید . آنگاه در گذشت، چنانکه در جای خود مذکور شود.
ص: 331
کین پسر ﴿کوت کیا﴾ است که او را فرزند برگزيده وخلف نيك اختر است و هم در حیات پدرولایت عهد داشت ، و بمنصب ولیعهدی مفتخر بودچون (کوت کیا) بار بر بست برسریر خاقانی نشست و زعمای (1) درگاه و سران سپاه را خواسته ببذل مال و خواسته داگرم ساخت و روش پدران و ملوك گذشته را پیشنهاد خاطر کرده مدت بیست سال در تمامت چین و ماچین و تبت و ختا حکمرانی فرمود ویرا فرزندان برومند و دلاور بود، از میان ایشان ﴿کار﴾ را که بجلادت و شهامت امتیاز داشت ولیعهد و قائم مقام ساخته بدرود جهان فانی فرمود .
صمریر که فرزند مهتر (2) اصفر و ولیعهد پدر بود ، بعد از هلاك او در مملکت بابل استیلا یافت، از کنار عمان تا سر حد گرجستان در حیطه فرمان داشت وچون جد و پدر در عبادت اوثان و اصنام جدی تمام مینمود و در سفك دماء (3) و خونریزی بیگناهان پرهیز نمیفرمود ، مدت چهل سال ملک باستقلال بود، آنگاه فرزند خود قویمس را ولیعهد کرد؟ و كوس رحيل (4) كوفت .
﴿کاو﴾ پسرکین بن کوت کیا است ، چون کین وداع تاج و نگین گفت ، مملکت
ص: 332
چین بهر وی مسلم گشت اندیشه چینیان چنان بود که تشریف سلطنت جز ببالای این سلسله راست نیاید و جز این دودمان (1) کار حکومت باکس موافق نیفتد لاجرم هر یکرا که زمان نزديك ميشد و اجل محتوم در میرسید ، ولیعهدی بیچون و چرا بر اریکه خاقانی متکی میآمد و مردم اوامر و نواهیش را مطيع ومنقاد میبودند کار نیز از آنجمله بود که بی آنکه در میدان کوشش گردی از پیش روی مردی بر خیزد یانیش سنانی (2) قطره خونی فرو ریزد بالش سلطنت بوجود خویش ارایش داد امیران بزرگ و سرهنگان سترك جزدرگاه مطاوعتش راه نبردند، و همچنان قواد لشگر (3) واعیان کشور ، جز طریق متابعتش نسپردند مدت یازده سال در مملکت چین و ماچین و تبت وختا کارفرما بود؛ آنگاه ﴿فارا﴾ که مهین فرزندانش بود ، ولیعهد ساخته بدرود جهان فرمود.
ولادت عمران و نسب وی از پیش مذکور شد ، اکنون گوئیم که : عمران چون بحدر شد و بلوغ رسید، از قبیله بنی ﴿لیوی﴾ دختری جمیله که او را ﴿یوکید﴾ نام بود بحياله نکاح در آورد. هرون علیه السلام از وی متولد شد و مادر موسی نیز همین يوکبد است ، چنانکه در جای خود گفته شود علی الجمله هرون چون بحدر شد و درجه
بلوغ مقرون شد اليسبع ﴿دختر امیناداب﴾ خواهر یخسون را بزنی خواهر یخسون را بزنی آورده از وی چهار پسر بوجود آمد اول ماذاب نوم ابيهو سيم العاذار چهارم اینامار چنانکه احوال هر يك مذكور خواهد شد: ﴿والعاذار﴾ پسر هرون دختر فوطنیل را گرفت
ص: 333
وضجيع خویش فرمود و از وی فنحاس متولد گشت (1) دیگر احوالات هرون در ذیل قصه موسی علیه السلام معلوم خواهد شد
بعضی از مورخین عجم از ولادت ابراهیم تا میلاد موسی را هم صدو هفتاد سال دانسته اند، و برخی پانصد و شصت و پنجسال گفته اند و از این زیاده و کمتر نیز مذکور است اما در تاریخ توراة فصل بينهما عليهما السلام چهارصد و بیست و پنج سال است ، یونانیان و سامریان نیز بدین سخن موافق اند ، از تواریخ رومية الكبرى و اسلام بول نیز چنین استنباط شد و نگارنده این حروف چون با تواریخ سلاطین و معاصرین هر طبقه و امتداد زمان هر طایقه بسنجید طايقه بسنجید جز آنرا باطل دانست، پس مختاروی آن گشت.
موسی علیه السلام پسر عمران بن قهات بن ﴿لیوی﴾ بن یعقوب بن اسحق بن خليل الرحمن است . و مادرش چنانکه گذشت هم از طایفه بنی ﴿لیوی﴾ است . و یوکبد نام داشت و لقب مبارکش کلیم است ؛ مقرر است که قابوس بن مصعب ، چون فراوانی توالد و تناسل بنی اسرائیل نظاره میکرد ، در اندیشه میشد که مبادا روزی این کثرت مایه ضجرت گردد، پس مقربان حضر ترا طلب فرموده با ایشان مشورت کرد که : اينك انبوه بنی اسرائیل بدانجا کشیده که اگر متفق شده، با ما مخالفتی کنند ، و خصومتی
ص: 334
آغازند، دفع ایشان دفع ایشان بصعوبت میسر نشود ، پس نیکو آن باشد که اینجما عترا مجال ندهیم و در استیصال و اضمحلالشان (1) چندانکه دانیم توانی نجوئیم ، و سرهنگان جود پیشه ، و عوانان عنا (2) اندیشه ، برایشان برگماشت ، تابکارهای شایگان (3) و مزدوری های رایگان (4) آنگروه را روز و شب معذب دارند ، پس بلده ﴿رعمسیس﴾ (5) و گنجینه ﴿فتم﴾ (6) را برای این معنی بنا نهاده، بنی اسرائیل را بحمل احجار و کارهای دشوار مأمور ساختند و از هیچگونه کلفت و شدت در دریغ نداشتند مع ذلك عدت ایشان هر روز از پیش فزونی داشت .
تاشبی فرعون در خواب دید که: آتشی از طرف شام برافروخت و بمصر در افتاده سرای قبطیا نرا پاك بسوخت ، آنگاه سور مملکت و قصور سلطنترا فرو گرفته دود از آن برآورد و باخاك يكسان كرد، فرعون وحشت زده و دهشت دیده از خواب برآمد ، و چندان آشفتگی در مغزوی رفته بود که در بیداری هم از آن خمار در سر داشت پس از آنشب را با اندیشه بیامداد برده صبحگاهان، آنواقعه را با معبرین در میان نهاد .
ایشان گفتند : چنان مینماید که مولودی از بنی اسرائیل بوجود آید و در انهدام این دولت اهتمام فرماید و شب انعقاد نطفه و روز میلادری باز نمودند.
ص: 335
فرعون همگی بر دفع این غائله گماشت و دو نفرزن که قابله قبیله قبطی بودند و نام ایشان ﴿ سفره ﴾ و ﴿ فوعه ﴾ بود طلب فرمود و گفت : هر پسر که از زنان بنی اسرائیل متولد شود؛ زنده نگذارند و سرهنگی چند نیز بازداشت که هر جا مولودی ،مذکر ، از آن طائفه یابند نابود فرمایند و دختران ایشانرا برای خدمت بجا گذارند كما قال الله تعالى: ﴿يذبحون ابنائكم ويستحيون نسائكم وفي ذلكم بلاء﴾ (1) پس هر پسر که در بنی اسرائیل روی مینمود ، سر از تنش بر میداشتند : یا پدر و مادرش از بیم در رود نیل می انداختند جمعی کثیر نیست و نابود شدند، تا آنشب که منجمین معین کرده بودند که آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد یافت فر از آمد. فرعون فرمود که هیچ زن با مردهم بستر نشود پس مردان بنی اسرائیل را از زنان دور کردند و در جای دیگر بداشتند چون اسیه بنت مزاحم ، ضجيع فرعون ، از قبیله بنی اسرائیل بود فرعون باخود اندیشید که هم در آنشب باوی مباشرت کند.
شاید که آنمولود از صلبی بادید ،آید باین اراده در زمینی که اکنون اسکندریه است بآرامگاهی فرود آمد و عمران را که از اعوان (2) و نزدیکان بود، با خود آورده بر در بگذاشت تا بحر است قیام نماید : ناگاه نیمشبی از آنجا که تدبیر سر پنجه تقدیر بر نتابد یوکید بر در سرای فرعون حاضر شده نزديك عمران آمد و از دو سوی خواهش جنبش کرده هم بستر شدند .
ویوکبد از عمران حامله شد عمران با وی گفت همانا این کار شدنی بود و صورت بست لکن این راز پوشیده دار و در اخفای آن نيك بكوش كه كارى خطرناك است پس یو کبد بشتاب از نزد عمران بدر شد و ستاره موسی علیه السلام در آسمان با دید آمد ناگاه منجمان آثار انعقاد نطفه موسوی دریافتند غلغله عظیم در میان ایشان افتاد، چنانکه فرعون استماع فرموده مضطرب حال از سرای بیرون آمدواز عمران پرسش نمود که این چه غوغاست؟ گفت دور نباشد که چون مردان بنی اسرائیل در یکجا جمعند تکریم و تعظیم حضرت فرعون این هو یاهو در انداخته اند پس
ص: 336
فرعون بسرای درون رفت و آنشب را خائفاً بروز آورد.
على الجمله نمدت که یو کبد بار يو باردار آثار حمل بروی ظاهر نگشت تاچون دیگر آبستنان کسش دیدبانی کند پس از ششماه و دو روز در سه شنبه هفتم آذار بار بنهاد و موسی علیه السلام متولد گشت و بمفاد ﴿و أوحينا الى ام موسى أن ارضعیه﴾ (1)
مدت سه ماه آنحضرت را بنهانی تربیت میکرد ، و بشیر خویش میپروردچون از این بیش نگاهبانی او را با نیروی خویش ندید، خربیل بن صیورا را که حرفت نجاری داشت بفرمود تا صندوقی بهر دی مرتب نموده حاضر کند خربیل بفر است دانست که ایشانرا طفلی است و میخواهند بنهانی او را برهانند چون از فرعونیان بود خواست اظهار این سخن کند در حال لال شد دانست که این مولود همان پیغمبر است که خبر داده اند داده اند پس ایمان باوی آورده و صندوق ساخته نزد مادر موسى حاضر ساخت.
ديو كيد آنصدوق را بقیر اندوده (2) موسی را در آن نهاد و سر آنرا محکم کرده بمدلول: فالقيه في اليم ولاتخافي ولا تحزني (3).
بکنار نیل آورده دل در خدای بست.
و آن صند و قرا از میان نیزاری که بر کنار نیل بود ، بآب در انداخت از قضا ﴿انیسا﴾ دختر فرعون ، که برای تماشا وشستن سروتن در کنار رود فرود شده بود؛ آن صندوقرا بدید ، پرستارا نرا فرمود تا گرفته بنزديك وی آوردند ، چون سر آن باز کرد ، طفلی سه ماهه دید که گریان است کما قال الله تعالی ﴿فالتقطه آل فرعون ليكون لهم عدو أو حزناً﴾ (4) مهر موسی در دل انیساجای گیر آمد و دانست که : طفلی از عبریان است که از بیم فرعون در آبش انداخته اندپس اورا موسی : نام گذاشت، یعنی بیرون کشیده ، کنایت
ص: 337
از آنکه از آبش بر کشیده ام ؛ مریم خواهر موسی ، بفرموده ، یوکید از دور بدیدبانی ایستاده بود که عاقبت کار موسی را باز داند و اینصورت مشاهده میکرد ، چون مهر ﴿انیسا﴾ را در حق موسی بدانست پیش آمده گفت : اگر برای این طفل دایه بخواهید، من از بنی اسرائیل دايه نيك شير ،میدانم ، چون فرمان دهید بخدمت ،آرم و از وی رخصت حاصل نموده بنزديك يوكبد آمد و آن قصه باز گفت و ویرا شاد ساخت ، اما انیسا موسی را بر داشته نزد ﴿آسیه﴾ حاضر ساخت ، و خداوند مهر آنحضر ترا در دل آسیه نیز راسخ نمود .
طفل را برداشته نزد فرعون گذاشت، وقصه او تا بآخر بازراند. بعضیکه در خدمت فرعون بودند گفتند: مبادا این همان مولود باشد که منجمین از وی خبر داده اند ، بهتر آنست که در قتل وی تأخیری نیفتد ، وقابوس بن مصعب نیز بر اینرای ثابت گشت ، آسیه بقدم ضراعت پیش آمده؛ آغاز شفاعت نهاد ، و گفت ، من از منجمین کشف حال کرده ام ، و اينك از شر آن مولود که خبر میدادند ، دل فارغ نموده ام ، بهتر آنست که از خون وی در گذری ، چه آثار برکت از دیدار او هویداست باشد که ما را سودی در این باشد کما قال الله تعالی ﴿و قالت امرأت فرعون قرة عين لي ولك لا تقتلوه عسى أن ينفعنا او نتخذه ولداً و هم لا يشعرون﴾ (1).
پس فرعون از قتل موسی در گذشته او را به آسیه بخشید وی آنحضرت را پسر خویش خواند و دایه بخواست ، تا اور اشیر دهد ، هر کس را حاضر کردند ، پستان وی نگرفت ، تاروز دیگر که مریم در فحص حال برادر ، بازگرد سرای فرعون میگذشت ، جمعیرا دید که بطلب دایه با هر خانه میروند. گفت : من از بنی اسرائیل زنی میدانم
. که در این مهم عدیل ندارد ، و چون فرزند او را کشته اند ، برای اینخد مت نيك شایسته است ایشان گفتند: هم اکنون او را حاضر ساز تا آن طفل را با وی سپاریم
ص: 338
، پس مريم بنزد یو کبد آمده در حالتی که بمدلول ﴿وأصبح فؤاد أم موسى فارغة﴾ (1) چنان بیطاقت شد در فراق موسی که نزديك بود آنراز فاش کند ، و او را بر داشته بخانه فرعون برد .
چون طفل را بدست او دادند ، پستان وی بگرفت و بنوشید ، آسیه از اینحال در شگفت (2) ماند و گفت: همانا این زن شیری شیرین و خوشبوی دارد. پس مادر موسی را باجرت گرفته ضروریات او را مهیا ساخت ، وطفل را باوی سپرد تا شیر دهد و پرستاری کند، چنانکه خداوند فرماید: فرددناه الى أمه كي تقر عينها ولا تحزن (3).
پس مادر موسی فرزند را باخانه خویش آورده پرستاری میفرمود. روزی آسیه موسی را در بر گرفته نزديك فرعون آمده و پسر خوانده خویش را بر زانوی فرعون گذاشت قابوس چون ویرا از زانو ،برداشت ، موسی چنگ فراز کرده ریش او را بگرفت و بکشید و چندی موی از آن برکند و بخندید فرعون اینکار را مبارك شمرد و گفتار منجمانرا یاد آورد با خود گفت مبادا چون طریق رشد و بلوغ سپارد در چراغ دولت فروغ نگذارد باحزم آن نزديك است که هم اکنون از جهان وجودش جهان پردازیم (4) ، و خود را از این خیال فارغ سازیم آسیه چون اندیشه او بدانست عرض کرد که طفلان را تکلیفی نباشد که افعال ایشان را کیفر دهند (5) اگر شاه را بدین سخن رأی نباشد و یرا امتحان کنیم تا اگر بعمد این جسارت کرده ، خسارت بیند والا از خون طفلی بیگناه چه افزاید، پس طشتی از انگشت (6) افروخته و طبقی از یاقوت سرخ حاضر ساختند ، تا دانش موسی را آزمایش کنند، آنحضرت بر آن شد که : دست
ص: 339
در یاقوت برد جبرئیل آندستش را باز داشته و بر آتش گذاشت ، پس موسی علیه السلام انگشتی افروخته بر گرفت و بردهان نهاده زبانش بسوخت و از اینروی در مخرج حرف سین فتوری افکند ، فرعون چون اینصورت مشاهده کرد .
از خون وی در گذشته با دایهاش باز سپرد تا بتربیت اوقیام نمايد يو كيد فرزند را بحجره خویش آورده پرستاری کرد تاهنگام فطام فرا رسید (1) ، و او را از شیر باز گرفت ، آنگاه آسیه آنحضر ترا در خانه خویش میداشت و هر روز بر اسباب تجمل وی میفزود، چنانکه در ده سالگی او را چهارصد غلام بود و بعضی از مصریان او را پس فرغون میدانستند چهل سال روز بدین منوال ،میگذاشت تا هنگام مهاجرتش از مصر فرا رسید، چنانکه در جای خود مذکور شود.
﴿فا﴾ پسر کاو بن کین است که بعد از مرگ پدر صاحب کشور و لشگر گشت ، وبحكم وصيت كاو برادرانش کمر انقیاد بسته (2) ویرابسلطنت برداشتند و ببزرگی تهنیت گفتند اعیان مملکت نیز فرمانش را اذعان داده (3) مژده جلوسش در بلاد و امصار تبت وختا و چین و ماچین مشتهر ساختند.
وی نیز پادشاهی روشنرأی و ملکي بکفایت بود ، چون ده سال از مدت حکومتش بگذشت ، فرزند ارشدش ﴿کی﴾ را ولیعهد ساخته جای بپرداخت.
كيشوراج بن مهاراج ، بعد از پدر صاحب تخت و تاج گشت ، چنانکه از
ص: 340
این پیش مرقوم افتاد، او را سینزده برادر بود که همه مردان دلاور و گردان (1) تناور (2) بودند پس ﴿کیشوراج﴾ هر یکرا بحکومت بلدی و فرمانفرمائی شهری مأمور فرمود ، تارواج دولت دهند و خراج مملکت ستانند.
آنگاه خود سپاهی سازداده با مردان کار آگاه و دلیران کاری بلده کالبی آمد و کار آنجا را بنظام کرده روزی چند بماند. و از آنجا بکوندواره در آمد ، ور ایان دور و نزديك را طلب فرموده هر یکرا تشریفی در خور بداد و پیشکشی لایق بگرفت.
پس از ﴿کوندواره﴾ کوچ داده با آن لشکر کشن (3) ، بکنار ﴿دکن﴾ آمد ، زمینداران آن مملکت کیشو راج را نمکینی ننهادند و اظهار مسکنتی در حضرت سلطنت نکردند اندك اندك ، كردار ايشان بر کیشو راج دشوار آمده در طلب خراج ومطالبة باج مبالغت و خشونت آغاز کرد ، این معنی نیز رایان دکن را ناموافق پس همگی با هم متفق شده رشته مؤالفت ببریدند ، و لوای (4) مخالفت برافراشتند ، و لشگریان خویش را از اطراف مملکت خوانده در دکن حاضر کردند، و سپاهی کشن فراهم آوردند، تا با کیشو راج مصاف داده او را از پیش بردارند ، و آسوده در ملک خویش روز گذارند.
كيشوراج چون نيك نظر کرد بدانست که با ایشان از در معادات و مبارات ، بیرون شدن با خطر نزديك باشد ، چه لشگر براکه با خصم امکان مقاومت نیست ، جز ندامت بهره بهرۀ نخواهد آورد. پس اسباب مداهنه و مهادنه ساز داده مردان با صلاح وصواب در میانه سفیر ساخت ، تا بملایمت خاتمت آنکار را بصلح مقرون داشت.
و از آنجا گذشته بسرحد سنکلدیب، آمد و کار آنحدود را نیز بنسق (5)
ص: 341
کرد. آنگاه بمقر سلطنت و مصدر دولت بازگشت فرمود و در اریکه جهانبانی قرار گرفت . لكن همه روز از جسارت زمینداران دکن دلی رنجه و تنی در شکنجه (1) داشت ، وادات چیره (2) شدن و غلبه کردن بر معاندان میجست.
تاشبی چنانش بخاطر رسید که از ایرانیان استمداد كند و خاک دشمن بیاد دهد در آن هنگام پادشاه ایران ضحاک تازی بود ، و از زمین زابلستان تا (3) تغور پنجاب را (گرشسب) (4) فرمانگذار بود، وضحاك از وی بابلاغ سلامی و ادای تمجیدی خود را رضا میداشت و کار با او بملامت و مصافات میگذاشت کیشو راج چون از خوى ضحاك هراسناك بود.
نامه مهر انگیز ساز داده با ارمغانی لائق نزد ﴿گر شب﴾ فرستاد و از وی مدد طلبید تا باستظهار او بر اعدا (5) ظفر یابد گر شب پسر هم خود نریمان بن كورنك بن اترط را که در حديقه (6) جدال وقتال تازه نهال بود با فوجی دریا موج باعانت پادشاه هند مأمور فرمود.
کیشو راج چون از ورود نریمان آگاهی یافت ، شاد خاطر شده تا چالندر ویرا استقبال کرد ، و مراسم مهمان نوازی بتقدیم رسانید، آنگاه باتفاق نریمان و دلیران ایران متوجه دیار دکن گشت، مردان آنمملکترا پای اصطبار بلغزید و تساب مقاومت نماند ، بعضی که عذر گناه خویش نمیتوانستند خواست باطراف ممالك پراكنده شدند و برخی قدم ضراعت پیش آمده روی مسکنت برخاك نهادند و زبان بپوزش و نیایش برگشادند (7) دیگر باره کیشو راج رايت استقلال برافراخت و كار باج و خراج
ص: 342
دکن مضبوط ساخت.
و از آنجا باتفاق نریمان بدار الملك ،آمده، او را بخواسته فراوان چون صرهای سیم (1) وزر، وحقه های آلی و درر و جامه های زرتار و اسبهای رهوار خشنود فرمود ، و نيز تحف و هدایا در خود گر شسب مهیا کرده باوی سپرد و او را گسیل (2) ساخت ، وخود بی منازعی بکار ملك و رعیت پرداخت و مدت دویست سال در ممالك هندوستان باستقلال حکومت کرد و مردم را تن آسان و مرفه الحال بداشت چون مدتش سپری شد فرزند میهن خود فیروز رای را ولیعهد کرده جای بپرداخت .
﴿کی﴾ پسرفا این کار است چون ﴿فا﴾ رخت بسرای عدم کشید ؛ بتخت ملکی برآمد پادشاهی نامجوی وخسروی ستوده خوی بود ، و در زمانش مردم بفراغت و رفاهیست روز گذاشتند ، وی آخرین سلسله ﴿شیا بودن﴾ است که ذکر حالش مرقوم افتاده و چون مدت پنجاه و دو سال از سلطنت ﴿کی﴾ برگذشت آفتاب اقبال آن سلسله را زوال پدید آمد و پادشاهی ایشانرا تباهی رسید از نسل وى ﴿كوكا وشينك تانك﴾ نامی لوای خود سری بر افراشت و مردم را مستمال (3) داشته باعانت خویش دعوت فرمود، اهالی چین ویرا یارو معین شده مملکت از تصرف اولاد (شیا بودن) بیرون شد.
ص: 343
سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود
قویمس بن صمریر ، از آن پس که پدرش تاج و سریر بگذاشت ، والتهاب (1) نايره جورش بسیلاب فنافر و نشست ، مملکت بابل را بگرفت و برمسند حکمرانی ستقرآمد ملکی جور پیشه و جباری جفا اندیشه بود، از خداوند ذوالمن روی برتافته عبادت و شن را سرمایه فلاح میشمرد. مدت نود سال باستقلال و استبداد در مملکت بابل و نینوا تا کنار عمان ، پادشاهی کرد و از ملوك روى زمين باضحاك بن علوان ، نردموالات و مصافات (2) میباخت، و او را تمجیدی مینمود. و اگر از وی فرمانی فرا میرسید، از امتثال آن کرانه (3) میفرمود ، در زندگانی خود ﴿انیوس﴾ را ولیعهد ساخته کوس رحیل کوفت .
موسى علیه السلام سى تا چهل سال، در خانه فرعون روز میگذاشت ، و باعانت اسیه اسوده میبود نا شامگاهی که آفتاب تابان (4) افول یافته بود و مردم بکار خویش مشغول بودند، بمغاد ﴿ودخل المدينة على حين غفلة من اهلها﴾ (5) .
آنحضرت : ﴿فريداً وحيداً﴾ از خانه بدر شده بمیان ﴿منف﴾ که قبطیانش ﴿منافه﴾ مینامیدند در آمد ، ناگاه ﴿قانون﴾ قبطی را که خباز فرعون بود دید که با یکی از سبطیان که ﴿سامری﴾ نام داشت ، در آویخته و بی حجتی او را بصدمات و لطمات
ص: 344
معذب دارد بمدلول ﴿فاستغاثه الذي من شيعته على الذي من عدوه﴾ (1).
سامری ناله و فریاد برآورد ، و موسی را باستغاثه بخواند.
آنحضرت قدمی پیش گذاشته قانونر ا گفت : دست از سامری بدار و بیگناهی را زیاده بر این میازار ، ﴿قانون﴾ سخن موسی راوزنی ننهاده هم در آزار سامری مصر بود ، آنحضرترا خشم دریافته غیرت فطری و حمیت جباسی بجنبید ، و چون از هر طرف نظر کرد ، کسیرا در (2) معبر نیافت ؛ دست را نیافت ؛ دست را جمع کرده برسینه قانون زد ، و بهمان ضربت قانون از پای در افتاد، وجان بداد موسی در اندیشه شد که : مبادا از قتل وی فتنه حادث شود ، و از وقوع این حادثه که بوساوس ابلیس تأسیس یافته بود ، فرمود: ﴿هذا من عمل الشيطان انه عدو مضل مبين﴾ (3).
و نعش قانو نرادر زیر دیگ پنهان ساخته مراجعت نمود ، و برای آنکه قتل وی گوشزد فرعون نشود و آنحضرت رازلستی (4) روی ندهد ، دست بمناجات برداشت و گفت رب اني ظلمت نفسی فاغفر لي (5).
و آنشب را در خانه خویش بپایان برده: فأصبح في المدينة خائفاً (6) صبحگاهان موسی در میان شهر شده مراقب بود تا مبادا حدیث دوشین (7) اشتهار یافته کسی او را طلب کار باشد.
ناگاه دید مردی قبطی نژاد باز با سامری در آویخته باوی خصومت و داوری کند (8) سامری چون موسی را دید، فریاد و اغوثاه بر آورده ویرا باعانت طلبید
ص: 345
قال له موسى انك لغوى مبين (1).
آنحضرت فرمود چه گمراه مردی بوده که هر روز ساتنی مخاصمه کنی تا بسبب تو خونی واقع شود و قدم پیش گذاشت تادفع مرد قبطی کند سامری گمان کرد که موسی از دست وی خشمگین است و دور نباشد که آن شربت در شین با او چشاند فریاد کرد که ایموسی ﴿ أتريد أن تقتلني كما قتلت نفساً بالامس ﴾ (2).
آیا اراده کرده که مرا بکشی؟ چنانکه کشتی آنمرد را روز گذشته، آیا تو میخواهی در میان ماجبار باشي و خونریزی ؟ مرد قبطی چون این سخن بشنید دست از سامری بداشته بدرگاه فرعون آمد از قتل ﴿قانون﴾ وقاتل وی قربان در گاه را آگاه ساخت.
چون این حدیث گوشزد فرعون گشت دل در آن نهاد که خون موسی را بعوض بریزد چه همیشه با آن حضرت دل بد داشت ، و او را مخرب دولت میپنداشت خریل نجار که ذکر ایمانش از این پیش مرقوم شد، اینر از باز دانست و دوان دوان بنزد موسی آمده گفت که : اینک بزرگان در گاه فرعون باهم مشاورت کنند تا خون ترا بقصاص قانون بریزند هم اکنون از این شهر بیرون شو تا بسلامت مانی كما قال الله تعالى :
وجاء رجل من اقصى المدينة يسعى قال يا موسى إن الملايأتمرون بك ليقتلوك فاخرج (3).
پس موسی رفع این غائله هائله (4) را بی زاد و راحله از مصر بیرون شده هفت شبانه روز قوت از گیاه فرموده و راه پیمود تا در کنار ﴿مدین﴾ (5) فرود آمده در سایه
ص: 346
درختی که بر لب چاه آب بود بیارمید چند تن از شبانان مدیسانی را دید که : به استعانت یکدیگر آب از چاه کشیده مواشی خود را سیراب نمودند ، وسر چاه را بسنگی گران استوار کرده مراجعت فرمودند ، و از آن پس دوتن از دختران که انتقال آن سنگ گران را احتمال نداشتند، اغنام عطشان را از فضول موارد (1) ایشان بهره میدادند موسی را فتوت فطری و مروت ذاتی جنبش کرده پیش آمده گفت شما را چه افتاده که ر مه خود را از دور بداشتید.
و اينك با آب گل آلود سیراب میکنید ﴿قالتا لانسقى حتى يصدر الرعاء وأبو ناشيخ كبير﴾ (2) .
گفتند ما دختران شعیبیم و هفت تن میباشیم ، چون آن خواهران خردسالند بکار خدمت نمیآیند ، لاجرم مارمه پدر را شبانی کنیم ، و تا این قوم گله خود را نکنند و از پیکار خود نروند ، ما را نگذارند نزديك آب شویم . از این روی که پدری پیرداریم و اعانت ایشانرا در برداشتن سنگ ، و بر کشیدن آب نمیتواند کرد. موسی گام پیش گذاشت و آن سنگ را که در بر گرفتن ، ده تن هم آهنگ میشدند. از سرچاه بر داشت و دلویرا که ده کس از برکشیدن رنجه میبودند ، در چاه افکند و یکتنه آب برآورد و گوسفندان شعیب را سیراب کرده دخترانش را گسیل (3) ساخت . وبمفاد ﴿فستى لهما ثم تولى الى الظل﴾ (4).
در همان سایه درخت آمده بنشست ، و چون دختران شعیب با خانه آمده ادراك خدمت پدر کردند، آنحضرت پرسش نمود که چگونه امروز زودتر از ایام دیگر از خدمت خود فراغت یافته بخانه شتافته اید؟ ایشان گفتند که : امروز مردی از اهالی
ص: 347
مصر مارا بمقصود فيروز داشت، و شطری از اعانت موسیال در اروای (1) اغنام باز راندند.
حضرت شعیب ﴿صفورا﴾ را که از دختران بزرگ تر بود ، بطلب موسی فرستاد تا او را دیدار کند. پس ﴿صفوره﴾ بخدمت موسی شتافته وبرادر ظل (2) همان درخت یافت ﴿قالت إن الي يدعوك ليجزيك أجر ما سقيت لنا﴾ (3)
از روی شرم و حیا بدان روش که رسم دوشیزگان است ، گفت : پدر من تورا میطلبد تاجزای خیر دهد، از اینروی که مار اسقایت کردی آن حضرت مسئول ویرا اجابت کرده از جای بخاست و صفورا﴾ برای دلالت بر موسی مقدم میرفت.
ناگاه بادی وزید و پاره از جامه صفورا را يك سو کرده بعضی از اعضایش مد ، موسی فرمود ايصفورا تو از قضای من میباش ، و با سخن راهنمایی میکن که اولاد ﴿لیوی﴾ بر عقب زنان نگران نشوند پس صفورا از دنبال موسی طی مسافت کرده ویرابخانه آورد (4)
شعيب علیه السلام مقدم او را مبارك شمرده از حسب و نسب ، وی باز جست ، و از شر اعدایش مژده ایمنی داد و خوردنی حاضر کرد موسی دست بطعام نبرد و گفت نه از برای اجرت رمه ترا سقایت (5) کردم تا در ازای هر جرعه آب گرده نانی گیرم. شعیب گفت: حضرت موسی اينك مرا میهمان رسیده ، و این طعام از ضیافت است ، نه از قبل اجرت . پس آنحضرت طعام تناول فرمود و بمفاد ﴿قالت احديهما يا أبت استأجره إن خير من استأجرت القوي الأمين﴾ (6) : صفورا گفت : ای پدر بزرگوار اینمرد را بمزد بگیر و بدار که مردی زورمند و امین است شعیب علیه السلام
ص: 348
روی بموسى آورده و گفت : اني أريد أن انكحك احدى أبنتى هاتين
على أن تأجرني ثمانى حجج فَإِن أتممت عشراً فَمن عندك (1) .
میخواهم یکی از دختران خود را که پسندیده تو باشد بزنی با تو گذارم ، و کابین (2) وی آن باشد که هشت سال مرا خدمت کنی و اگر این زحمت را تا ده سال بر تن نهی کرامتی از تو خواهد بود ، موسي گفت:
ذلك بيني وبينك (3) .
عهد ماوتو همین باشد و مهیای خدمت گشت (4) ، مقرر است که هفتاد عصا از انبیاء در خانه شعیب بود (5) با موسی فرمود که: درون آن خانه شده یکی از ، عصاها برای خود برگیر چون موسی بدرون شد و دست فاکرد عصائی پذیره (6) شده بدست وی آمد ، آنرا برگرفته بنزد شعیب آورد آنحضرت دید که : اينك عصای آدم صفی است که از بهشت با وی بوده ، فرمود که این عصارا بگذار و عصای دیگر بردار ، موسی آنرا در محل خود بینداخت و دست فراکرده هم آن بدستش آمد ؛ شعیب دانست که : اینودیعت خاص وی بوده است آنعصا را که
ص: 349
از چوب مورد بود بموسی عنایت کرده ویرا برعایت اغنام (1) باز داشت ، و آنحضرت ده سال تمام شبانی کرد ، و آنمدت بیای برد و شعیب وفا بوعده نموده صفوراه (2) را بزني باو سپرد.
وليد بن مصعب بن معوية بن ابى نمير بن الفلوص بن ليث بن هاران بن عمر بن عملیق بن عواج بن عاده چون برادرش قابوس بن مصعب ، عرضه دمار (3) وهلاك شد و آتش بیدادش خمود (4) یافت مملکت فرو گرفت و بر اریکه (5) ملکی متکی آمد آغاز جور واجحاف نهاد و لوای بی اعتدالی و اعتساف برپای کرد و با بنی اسرائیل چندان ظلم و تعدی نمود که عهد ﴿قابوس﴾ را فراموش کردند چنانکه در ذیل احوال موسی مرقوم خواهد شد.
جهل و غفلت و تنمر و نخوت (6) وليد بدانجا کشید که چون موسی عليه السلامش بحق دعوت فرمود باهامان که بر اوزیر و مشاور بود گفت استادان چابک دست برگمار تا باخشت پخته صرحی (7) برای من بر آورند تا بر آن برشده باشد که خدای موسی را بدانم و بر حال وی مطلع شوم كما قال الله تعالى :
و قال فرعون یا ایها الملا ما علمت لكم من اله غيرى فاو قدلی یاهامان علی الطين فاجعل لي صرحا لعلى أطلع الى الله موسى و انی لاظنه من
ص: 350
الكاذبين (1)
اگر چه از احوال فرعون و محاجه وی با موسی چنانکه مذکور شود ، بادید آید که بدینگونه مردی (2) کول و احمق نبوده که نداند. بر آسمان نتوان بر شدن و خدایرا دیدن همانا این افعال برای جهال قبطیان بود تا ایشانرا بپندار انداخته دعوى الوهيت خویشرا استوار دارد.
على الجمله ، تا آنزمان در مصر خشت پخته معمول نبود ، بفرمان فرعون و تدبیر هامان ، پنجاه هزار استاد مزدور ، به پختن خشت و اندوختن گچ و تراشیدن چوب مشغول شده ، در اندک زمانی صرحی بغایت رفیع و بنیانی بنهایت بلند بر آوردند و فرعون بر آن برآمده بعد آسمانرا نسبت با کنگره صرح و نشیب زمین مساوی یافت، از اینروی غمگین شد و کمانی بگرفت و خدنگی بزه (3) کرده بسوى فلك برانید ، چون تیرباز افتاد و پیکان آن با خون رنگین بود ، گفت : (نعوذ بالله) خدای موسی را کشته ام و از صرح بزیر آمد و آن بنا در حال فروریخت ، چون آن بنیان در کنار نیل بود ، نیمی در آب افتاد و پارۀ بر خاک نگون شد ، و گروهی از قبطیانرا هلاك ساخت.
بعضی بر نند که فرعون موسی از بدایت تا نهایت ، ولید بن مصعب بود ، و او چهار صد سال دعوى الوهیت نمود . اما نگارنده این کتاب همایون جز این دانسته چنانکه تاریخ مصر و دیگر کتب گواهی دهد که : توقف بنی اسرائیل در مصر از ورود يعقوب تا خروج موسی ، دویست و شانزده سال است ، و بالاتفاق فرعون يوسف جز فرعون موسی است.
ص: 351
پس چگونه تواند شد که ﴿ولید﴾ چهار صد سال دعوی الوهیت کند ؟ همانا این اشتباه از آن برخاسته که این فراعنه که از عرب نسب داشتند ، و از خانواده عاد بودند؛ و دولت از قبطیان بگرفتند، از سنان بن علوان ، تا دلوکه که دولت به سس ماسس سپرد و دیگر باره اولاد قبط بسلطنت رسیدند ، مدتی بر آمد و بعضی از مورخین بنابر عدم اطلاع ، این فراعنه را نفس واحد شمرند و يك فرعون خوانند و زمان دولتش را ممتد دانند؛ در بطلان این اندیشه جای سخن نیست.
اما در باره فرعون موسی که وی یکتن بوده یا دو تن هم ، در کلام مجید چنین مسطور است : ﴿قال ألم تربك فينا وليد او لبثت فينا من عمرك سنين﴾ (1)
و از این ظاهر نشود که این فرعون همانست که موسی از وی بیم کرده مسافرت نمود چه میگوید: در میان ما بودی سالها ، و ایشان يك خانواده بودند ، ولید وقابوس هر دو پسران مصعباند ، اگر چه راقم حرو فرا رسم نباشد که بذکر اقوال پردازد، بلکه آنرأی را که صواب داند بنگارد، و از اطناب (2) بپرهیزد لکن چون این سخن یغایت مشهود بود و خلاف آن بر خاطرها صعب می افتاد، شطری برای دفع مخاطرات (3) خوانندگان باز نمود ، امید که خرده بینان عفو فرمایند (4).
ص: 352
على الجمله ، سلطنت ولید بن مصعب ، در مصر سی مصعب ، در مصرسى و يك سال بود ، آنگاه در بر احمر غرق شد، چنانکه در جای خود مذکور شود.
چون مدت معاهده موسی و شعیب بیایان آمد ، وخدمتي که بر موسی مقرر بود بپای برد، حضرت شعیب صفوره دختر خویش را بدانحضرت سپرده ، پس از مزاوجت و مضاجعت صفوره آبستن شده پسری آورد ، موسی اور ﴿جیرسون﴾ نام نهاد ، یعنی غریب ؛ در اینجا کنایت از آنکه در این زمین غریب میباشم.
و پس از چندی باز صفوره حامله شد ، حامله شد ، پسری از وی متولد گشت ، ی از وی متولد گشت ، حضرت موسی اورا ﴿العيذر﴾ (1) نام نهاد یعنی خدای من دستگیری آنگاه موسی نیز یکچند در ﴿مدين﴾ مأمن داشت ، و با شعیب روز میگذاشت ، و چون هنگام مسافرت در رسید اموال و اتباع و فرزند وزنرا بر داشته عزیمت مصرف فرمود مدت مهاجرت آنحضرت از مصر تازمان مراجعتش و سی نه سال و یکماه و یکهفته بود، چنانکه در جای خود مذکور شود.
چون حضرت خطیب الانبیاء از ارشاد اهل مدین﴾ مأیوس شد ، و هر چند در هدایت ایشان رنج برد و زبان گهر سنج را با وعدو وعید ، دمساز کرد و از بیم و امید باز گفت ، مفید نیفتاد ، و در جواب آن منهی (2) احکام غیب گفتند : ﴿یا شعیب ما
ص: 353
نفقه كثير امما تقول﴾ (1).
سخنان تو بیهوده و هذیان است، از اینروی که بیشتر از آنچه تو میگوئی مافهم نتوانیم کرد ، ناچار دست بدرگاه قادر قهار برداشت و گفت : ﴿ربنا افتح بيننا وبين منا بالحق وأنت خير الفاتحين﴾ (2)
و مؤمنین قوم را که هزار و هفتصد تن بودند، برداشته از مدین بیرونشد و بجانب ﴿ایکه﴾ بشتافت و آن درختستانی در ظاهر مدین بود .
على الجمله چون بمدلول ﴿و لما جاء امر نانجينا شعيبا والذين آمنوا معه برحمة منا﴾ (3).
شعیب و آنکسان که باوی پیوسته بودند ، از شهر بیرو نشدند.
اثر سخط و نشان بلا در شهر هویدا گشت که، هفت شبانروز بام و در چون آهن تفيده (4) بود ، و نفس هوا از کوره حدادان زیادت حرارت مینمود ، ناگاه بمنطوقه ﴿وأخذت الذين ظلموا الصيحة﴾ (5).
آوازی مهیب از آسمان بنشیب آمد ، و بمصداق ﴿فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأصبحوا في دار هم جاثمین﴾ (6)
زلزله عظيم ايشانرا بگرفت که مفاصل زمینرا انحسام (7) میفرمود و آنجماعت را بروی افکنده بام و در بر سرشان فرود آورد و هلاک ساخت.
ص: 354
گروهی که از آفت زلزله و حرارت هوا رسته بودند بر خاستند و دست بازماندگان را گرفته از شهر بیرون شدند و اماکن و مساکن را خراب بگذاشتند باشد که خود را بدرختستان ایکه رسانند و از سورت حرارت هوا برهند زمین از تابش خورشید چنان برتافته بود که گوشت قدم ایشان پخته شده فرو میریخت ، و بدنها در زیرجامه بریان میگشت
ناگاه در حوالی ﴿ایکه﴾ ابری سیاه با دید آمد که بر زمین سایه گسترده بود آنجماعت چون این بدیدند بشتاب تمام خود را در سایه سحاب کشیدند ، آنگاه مصداق فأخذهم عذاب يوم الظلة (1) .
گشتند بقاروره صاعقه و پالایش شرار (2) آن اشرار مسافر دار البوار شدند .
مقرر است که صدهزار کس در آن داهیه دهیا دست فرسود فناگشت که چهل هزار تن از ایشان طریق ضلالت و غوایت میسپردند، و شصت هزار تن کسانی بودند که اگرچه خود شرارت نداشتند ، اما بدان را از بدی منع نمیفرمودند (3) على الجمله چون آنقوم گرفتار عمل آمدند و کیفر کرده خویش بدیدند ، شعیب روی از ایشان بگردانید و گفت یا قوم لقد أبلغتكم رسالات ربى و نصحت لكم فكيف أسى على قوم كافرين (4) .
ايقوم من احكام پروردگار را با شما رسانیدم و شما را نصیحت کردم و مهربانی نمودم نشنیدید و خود را بهلاکت انداختید و بلد خود را تهی :گذاشتید کان لَم يغنو فيها (5) .
گویا هرگز در آن اقامت ننموده اند پس با مؤمنان و پیوستگان خود بمدین
ص: 355
در آمده اقامت نموده و باوامر و نواهی امت اقدام فرمود ذكر ملوك و كار فرمایان قوم شعیب در قصه ولادت آنحضرت مذکور شد چون ایشان نیز در این داهيه هلاك شدند و منتصر بن منذر مدنی شعری چند دربارۀ این ملوك انشاد كرده لائق دانست که بتحرير آن مبادرت نماید ، وهي هذه :
بیت
ملوك بني حطى وسعفص في الندى * وهوز ارباب البنية و الحجر
هم ملكوا أرض الحجاز بأوجه * كَمَثَلِ شُعاعِ الشَّمْسِ أَو صَونَةُ البَدْرِ
وهم قطنوا بيت الحرام ورتبوا * قصور أو سادوا بالمكارم و الفخر (1)
عمران بن قهات بن ليوى بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم خليل عليه السلام از محرمان حضرت و مقربان درگاه قابوس بن مصعب بود ولادت موسی علیه السلام را از وی پوشیده داشت چندانکه در گذشت و در مهاجرت آنحضرت از مصر هم خود را آشنا نساخت ، همچنان در مصر روز میگذاشت تا بیست و شش سال بعد از هجرت موسی زمانش رسیده در گذشت، مدت حیاتش صدوسی و شش سال بود.
﴿شينك تانك﴾ چنانكه مذکور شد، از احفاد ﴿دى كوكاو شينك شي﴾ است
ص: 356
در اوائل حال در سلك (1) ملکزادگان و اشراف منسلك بود ، و مردم بسبب نسب بزرگ وحسب ستوده، او را تمجید و تکریمی بسزا میفرمودند . استعداد فطری و علوهمت ویرا بر آن داشت که ملک پدر انرا بدیگران نگذارد و تیر از شست (2) شده را بدست باز آرد ، پس سران سپاه و بزرگان در گاه را دیده با هريك جداگانه ساز الفتی طراز داد، و هر تن را بمواعيد نيکو مستمال (3) فرمود که اگر بخت بر فراز تختش کشاند ، و دولت بسوی ملکش دلالت کند ، مؤالفین دولتخواه را نصیبی شامل و بهره در خور (4) بخشد.
على الجمله : با قواد لشگر وصنادید (5) کشور همدست و همداستان شده مملکت چین را بعد از ﴿کی﴾ از دست اولادوی انتزاع نموده بحیطه تصرف آورد ، و بر تخت ملکی استقرار یافت. پادشاهی عدالت شعار و خسروی نصفت آثار بود ابواب معدلت و موهبت بروی خلق بگشاد ، و در ترفيه (6) حال عباد اهتمامی تمام فرمود.
ناگاه در زمانش آثار بلاهویدا گشت و اسباب قحط و غلافراهم شد ، سحاب از سیلان باز ایستاد وغمام (7) از قطرات امساك نمود، میاه دیگر بخوشید ، و مدت هفت سال عنا و بلا شایع و قحط و غلامستمر بود و هیچگاهی در اینمدت قطره آبی از مشر به سحابی در حلق عطشانی نچکید و برگ خویدی (8) در کشت زار بر زیاری برندمید، کار بر خلق صعب افتاد و مردم بنفیر (9) آمدند . (شينك تانك) كه
ص: 357
بصفای نیت و پاکی طویت (1) آراسته بود ، گفت : در این مملکت جزمن ؛ بافعال نکوهیده و اعمال ناستوده و صفات رذیله (2) متصف نیست ، همانا شومی و شامت دن در خلق سرایت کرده و مردم را بدین بلا مبتلا ساخته ، اينك آتشی بایست افروخت و مرا بسوخت، تاخلق از عنا خلاص شوند و بعنایت خداوند اختصاص یابند.
پس بفرمود حائطی وسیع معین کرده چوبهای خشک (3) از هر سو کشیده برزبر هم نهادند و آتش در آن زده بر افروختند و از جای بجست تا خویشتن را بآتش سوزاند ناگاه سحابی در هوا بادید شده نيك متراكم گشت و باریدن گرفت پس بضراعت بزرگان در گاه پادشاه را در آن عزیمت فتوری راه یافت و آن سحاب هفت شبانه روز ، على التوالى ببارید تا مردم از اثر آن رحمت زحمت گذشته را یاد نیاوردند و متابعت سلطانرا چون طاعت یزدان فرض دانستند و ﴿شينك تانك ﴾ نیز مردم را بمهربانی و حفاوت (4) و بذل مال و اتفاق خوردنی و پوشیدنی مدد داد ، تادیگر باره حرانت وزراعت آباد شد، مدت سلطنتش در مملکت چین سی و شش سال بود.
موسى بن منسی بن یوسف علیه السلام از انبیای عظام است و ظهورش قبل از موسی بن عمران بود و آن موسی که با خضر ملاقات فرمود وی بود چه موسی بن عمران از خضر اعلم بود و این سخن بر حسب عقیدت مورخین است (5) على الجمله موسى برحم
ص: 358
بن منسی در مصر روز میگذاشت و مردم را بنصایح و مواعظ بهره ور میداشت روزی خطبۀ بلیغ برخواند و کلماتی چند بر زبان راند که همه عین دانش و نفس حکومت بود از طلاقت (1) لسان و جزالت بیان آنحضرت بنی اسرائیل در عجب شدند ، از میانه برخاست و گفت : ایموسی آیا خداوند را در همه عالم بنده اعلم از تو هست یا نه؟ موسی گفت: نمیدانم و دانا تر از خود کسی نمیشناسم ناگاه از پیشگاه غیب وحی بدور سید که ایموسی ما رابنده ایست در مجمع البحرین ، که با علوم خاص جنابش را اختصاص داده ایم اگر بخواهی نزد وی شوی و بدانی که بنده عالمتر از تو نیز آفریده ایم. موسی علیه السلام خادم خویشرا طلب داشته ماهی بریانی با چند گرده نان بوی سپرده و گفت :
لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين أو امضى حقباً (2).
هرگز از راه باز نمانم، تا بمجمع البحرین نرسم و از مصر بیرون آمده روز و شب راه پیمود تا بمجمع البحرين (3) فرود شده و در کنار چشمۀ بر سنگي بيارميد واحظۀ بغنود ، (4) خادم نیز ساعتی آسوده خوش بخفت ، و پس از زمانی برخاسته سروروی بشست و از دست وی قطره آبی در زنبیل چکیده بر تن ماهی بریان رسید و آنماهی در حال جانور گشته خود را بدریا در انداخت فَاتَّخَذَ سبيله في البحر
سبیله سرباً (5).
ص: 359
چون موسی از خواب باهوش آمد خادم را نیز برانگیخت و راه مقصود پیش گرفت خادم از نان و خورش فراموش کرد و زنبیل طعامرا بجای ماند و برفت چاشتگاهی که هنگام شکستن ناهار بود ﴿قَالَ لفتيه آتنا غدآتنا﴾ (1)
موسى علیه السلام را با خادم گفت در این سفر چه بسیار زحمت و کلفت یافته ایم و چه رنجها که بر خاطر گذاشته ایم ابنك آن خورد نیرا حاضر ساز تا زمانی بر آسائیم. خادم گفت : إذاوينا إلى الصخرة فإني نسيت الحوت (2) :
از آنگاه که بر سر سنگی بودیم تاکنون شیطان مرا سخره نسیان داشت و نگذاشت حدیث ماهی را در حضرت موسی معروض دارم ، و آن قصه تا بآخر باز گفت - موسی فرمود منت خدایرا که بمقصود پیوستیم و یافتیم انچه میجستیم، چه خداوند وحی سوی من فرستاده که آنماهی ما را بمطلوب آگاهی دهد ، و از آنجا بر اثر قدم خود بازگشت نموده بموقف نخستین آمدند فوجدا عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علماً (3).
پس یافتند حضرت خضر علیه السلام را که بعبادت و عبودیت ملك علام مشغول بود وسر خود را در زیر جامه پوشیده میداشت موسی پیش شده سلام کرد و آنحضرت جامه از سر بر گرفت و جواب داد و گفت : تو کیستی که بدینجا شتابیده ؟ موسی گفت من موسى بن منسى بن یوسف، که بحضرت آمده تا از مخزن نبوت نصیبه (4) برم و از گنجینه حکمت بهره گيرم. ﴿هل اتبعك على أن تعلمن مما علمت رشدا﴾ (5).
اگر اجازت یابم، ملتزم حضرت و مواظب خدمت باشم تا چیزی از علم بیاموزم خضر علیه السلام فرمود ﴿انك لن تستطيع معى صبراً﴾ (6).
ص: 360
مرافقت تو با من سخت صعب مینماید، چه بسا باشد که از دست من کاری چند صادر شود که تراچون بر رموز حکمت آن احاطت نباشد صبر نتوانی کرد ، لاجرم باسر (1) انکار آئی و سلسله (2) اعتراض بجنبانی. موسی گفت : حاشا که در حضرت خضر جسارت ورزم ، و بتعرضی مبادرت نمایم ستجدنی ! مبادرت نمایم ﴿ستجدني إنشاء الله صابراً﴾ (3)
آنگاه خضر گفت: ایموسی! اگر همراه من باشی و مرافقت من کنی هر چه از من صادر شود ، منکر مشود سبب مپرس ، تا خود چون بخواهم آن راز با تو باز گویم.
موسی این سخن نیز پذیرفته در خدمت خضر بساحل دریا در آمدند و از ملا حان استدعاى ركوب بحر نموده بکشتی در شدند.
موسى علیه السلام خادم را رخصت باز گشت مصر داده خود داده خود ملازم خضر میبود ناگاه دید: آنحضرت تبری برگرفته چنانکه اهل کشتی بیخبرند ، الواح (4) سفینه را در هم میشکند و بسوی آب رخنه میدهد. موسی از این حال مضطرب شده باخضر گفت : در اینکار چه مصلحت است که صاحب سفینه را بشکستن آن زیان رسانی و سكنه آنرا غرقه سازی ؟ كما قال الله تعالى: قال أخرقتها لتفرق اهلها (5).
خضر گفت نگفتم تو را با من مجال مرافقت نباشد و این مرافقت بپایان نرود نپذیرفتی و با من همراه شدی اینک در کاری که از حکمت آن آگاه نیستی ستیزه (6) کنی و چون و چرا اندازی ؟ موسی گفت : ﴿ لا تواخذني بما نسیت﴾ (7).
بر من سخت مگیر و کار تنگ مکن اگر از من چیزی متروك ماند ، چه باشد که مسامحت فرمائی و بدينقدر مضايقت ننمائی ؟ خضر علیه السلام لب بیست و همچنان الواح
ص: 361
کشتیرا در هم شکست، تائلمه (1) پدید شده آب بجوشید ، پس فریاد برآورد که کشتی را شکستی آشکار شده كه اينك غرقه خواهد شد. کشتیبانان بدویدند و شکسته را مرمت (2) کردند و مردم از وحشت ایمن شدند چون سفینه بکنار آمد ، خضر و موسی از دریا بیرون شده عزیمت مدینه ﴿ایله﴾ را تصمیم دادند، و ان شهر در حد اراضی شام و حجاز واقع بود، چون لختی راه بسپردند قریه بادید آمد ، و چند نفر از اطفال را دیدند که از دیه بیرون شده بلعب (3) روز میگذارند ، از میانه طفلی ﴿حیسون﴾ نام پسر سلات که هم مادرش را نام ﴿شاهویه﴾ بود ، بصباحت (4) منظر و ملاحت دیدار امتیاز داشت، چون خضر ویرا بدید بمفاد ﴿اذالقيا غلاماً فقتله﴾ (5) دست او را گرفته در پس دیواری آورد و بی آنکه از وی چیزی پرسد ، پسا کشف حالی کند ، کارد برگرفت و سر او را ببرید . موسي در عجب ماند و شكيب (6) بگذاشت و گفت ﴿اقتلت نفساً زكية بغير نفس﴾ (7)
آیا کشتی نفسی را بی آنکه قتل او فرض باشد یا تنی را کشته بود ؟ و این کشتن از قصاص بیند. خضر گفت: دیگرباره بر من بشوریدی و سخن از در اعتراض راندی آیا نگفتم ترا با من استطاعت صبوری نبود و نیروی مصاحبت نباشد ؟ موسی گفت ﴿إن سئلتك عن شيء بعدها فلا تصاحبنى﴾ (8)
اگر بعد از این از توسئوال کنم و از آنچه کنی باز پرسم، ترك من كير كه صلاحیت مصاحبت تو ندارم و از آنجا نیز با ملازمت حضر مسافرت کرده با تفاق وارد مدینه ﴿ایله﴾ شدند ، در حالتی که زاد و توشه نداشتند و سخت گرسنه بودند، مردم ایله ایشانرا
ص: 362
آب و طعام ندادند و ضیافتی ننمودند ، و شامگاهان ایشانرا از آبادی بیرون کرده دروازه شهر بر بستند . خضر و موسی آنشب را در بیرون شهر با گرسنگی و برودت هوای بیای برده صبحگاه راه بر گرفتند و بحایطی رسیدند ، که آن دیوار مشرف با نمحاء و انهدام (1) بود خضر علیه السلام بایستاد و آن دیوار را با سنگ و گل استحکام داد موسی گفت: اهل ایله ما را جای ندادند و طه اهل ایله ما را جای ندادند و طعام ننهادند چه باید دیوار ایشانرا استوار کرد؟ و اگر بدین سر بودی، میبایست اجرتی فراگیری و بهای آب و طعام فرمائی خضر گفت: هذا فراقُ بيني وبينك (2).
این نوبت نیز مصابرت ننمودی و باعتراض مبادرت فرمودی .
وقت آن آمد که میان من و تو دوری باشد، اکنون گوش فرا دار بتأويل ما لم تستطع عليه صبرا (3).
تا از آنچه کردم سر آن با تو بازگویم و تو را از حکمت هر يك آگاه سازم اما کشتی را از اینروی شکستم که جلندی بن کرکر مردی ستمگر است ، و در این بحر عظیم توانا و سخت بانيروست، هر سفینه را که از عیب و علتی مصوبان باشد چون بعرصه وی (4) در گذرد بغصبیت برد ، و آن کشتی که من بشکستم از شروی محفوظ بداشتم آلت معیشت برادر است و پنج تن بیمار و علیل اند و پنج تن دیگر بکشتی بانی مایۀ معاش ایشان تحصیل کنند. اما حیسون را از این روی کشتم که از وی جز کفر و طغیان بظهور نمیرسید سلات و ﴿ شاهویه﴾ پدر و مادرش موحد و خدای پرست بودند: فخشينا ان يرهقهماطغيانأو كفرا (5).
پس بیم کردم که مبادا وی اسباب غوایت (6) پدر و مادر شود، و کفرش در
ص: 363
در ایشان سرایت کنند ، خواستم تا خداوند بعوض او فرزند صالح بايشان کرامت فرماید .
اما دیوار را بدان سبب استوار کردم که در زیر آن گنجی نهان است ، و آن گنج را کاشح نام که مردى نيك صالح بود ، برای پسران خود مدفون نمود ، واينك از اولاد او دو طفل يتيم که ﴿احرم﴾ و ﴿حریم﴾ نام دارند ، و در حصن مراد که قریب بانداس است روز ،میگذارند باقی است، و این گنج نصیبه ایشانست اگر دیوار بر افتادی بهرۀ دیگران گشتی فاراد ربك أن يبلغا اشد هما ويستخرجا کنزهما (1).
پس خدای خواست تا آن کودکان بحد رشد و بلوغ رسیده گنج خود را بیرون آورده متصرف شوند ، و من آنچه کرده ام بفرمان خدای کرده ام آنگاه موسی خضر را وداع کرده از ایله متوجه مصر گشت هدت مصاحبت ایشان هیجده روز بود.
ابرهة بن حارث رایش، بعد از پدر چار بالش (2) ملکی مستقر آمد و ، مملکت یمنرا در حیطه تصرف آورد چون از طرفیه حال رعیست و نظام کار سپاه پرداخت ، لشگری سازداده (3) بعزم تسخیر بلاد و امصار دیار مغرب ، از یمن بیرون شد و تمامت مملکت مغرب زمینرا بگرفت خرد و بزرگ آن بلاد اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند، و در همه حدود و ثغور مغرب زمین گرد برآمد (4) و هر جا که بر بیابانی طویل الذيل ، يا ناحيتى عريض الجيب (5) میگذشت برای اینکه
ص: 364
در بازگشت از صراط مستقيم بيكسو نیفتد ، منارها بیکسو نیفتد ، منارها بر سر راه بنیان میکرد و آن بهر مترددین آیتی بزرگ بود از اینروی ابرهه به ﴿ ذوالمنار﴾ ملقب گشت مدت سلطنتش یکصد و هشتاد و سه سال بود.
چون حضرت موسی وداع شعیب نمود ، از ﴿مدین﴾ با فرزند وزن عزیمت مصر فرمود؛ از سن مبارکش هفتاد و نه سال و سی هفت روز گذشته بود ، از این روی که از حکام شام و کسان ایشان زیانی نبیند؟ گرد آبادانیها کمتر گشتی و از ، بیابان راه در نوشتی (1) علی الجمله چون پنج روز راه به پیمود ، در شب روز ششم که هم شب جمعه بود ، در وادی ایمن مأمن کرد ، از قضا آنشب از هبوب ارياح و ترشح امطار (2) هوا بغایت سردگشت ، و چندانکه ﴿صفوره﴾ سنگ و چخماخ بر گرفته خواست ، آتشی بر فروزد ، ودفع برودت هوا را تدارك كند ممكن نشد ، چه باد و باران او را مجال نمیگذاشت و از اینروی سخت بستوه بودند (3) ناگاه موسی بطرف کوه سینا نظر انداخته آتشی انداخته آتشی افروخته ديده نيك شاد خاطر کشت و عصای خود را برگرفته اهل خویشرا گفت ﴿امكثوا انى انست نار العلی الیکم منها بخبر او جذوة (4) من النار﴾ (5).
اينك آتشی میبینم شما بمانید تا من رفته از آن آتش برای شما حاضر سازم و بجانب آتش آهنگ کرده ، با اینکه دوازده فرسنگ مسافت در میان بود ، باندك زمانی در رسید و دید که آتشی از اغصان شجر اخضر (6) افروخته و هر لحظه
ص: 365
لمعان آن زیاده میشود و هیچ دود و دم ندارد آنحضرت در حیرت بماند که چون آتش در برگ سبز گرفته و آنگاه هر زمان خضارت و نضارت آن شجر را زیادت کند زمانی ایستاده نگران بود پس دسته از حشیش دسته از حشیش بر هم نهاده قدمی چند پیش گذاشت، تا بدان آتش در گیرانیده بنزديك اهل خویش آورد و آن آتش پرتاب از درخت عناب تافته بود از هر طرف که موسی بدان شعله تقرب میفرمود ، آن جلوه از جای دیگر دیدار مینمود؛ از این شگفتی دهشتی در خاطر مبارك آنحضرت راد یافت و متحیر بماند.
ناگاه از پیشگاه قدس خطاب در رسید که موسى موسى گفت: لبيك لبيك ، چه کسی که مرا میخوانی.
وترا نمی بینم گفت إلى أنَا رَبُّكَ فاخلع نعليكَ إِنَّكَ يَا الْوَادِ الْمُقَدَّسِ
طوى (1).
منم منم پروردگار تو ایموسی بیرون کن نعلین خود را که این وادی مقدس و بساطی مبارکست که من برگزیدم ترا و شایسته و حی کردم و تشریف نبوت در پوشانیدم: اننی انالله لا اله الا انا فاعبدني (2).
منم خدای تو و پدران تو ابراهیم و اسحق و یعقوب كه اينك فرياد بنى اسرائيل را شنیده ام که از جور و جفاکاران مینالند ، همانا ایشان را از مصر نجات خواهم داد ، و بزمين ﴿کنعان﴾ که شیر و شهد در آن ریز انست خواهم فرستاد زیرا که این وعده با خلیل و اسرائیل داده ام.
موسي را طاقت استماع این مقال و مشاهده انجمال ،نماند بترسید و چیزی بر سرافکنده روی خود را بپوشید که هم از جناب کبریا خطاب اب آمدكه :
ما تلك بيمينك يا موسى (3).
ص: 366
آن چیست که در دست داری؟ موسی را از این سخن دل بجای آمد ، و استشمام رایحه استیناس فرمود و دوست داشت که سخن را با خدای خود بدراز کشد
قال هي عصای اتو كو عليها واهش بها على غنمى ولى فيها مارب
اخری (1).
گفت این عصای منست که تکیه بر آن میکنم و فرو میریزم برگ از درخت بر گوسفندان خود و دیگر حاجتها بآن دارم.
خطاب رسید که: ایموسی آنرا از دست بیند از آنحضرت چنان دانست که آن نیز از قبیل افکندن نعلین است و آن عصا را در قفای (2) خود بینداخت ناگاه آوازی هولناك استماع فرمود چون بازنگریست ماری زرد رنگ دید که همچنان اندك اندك بزرگ میشود تا بدانجا که چون گام باز کردی ، چهل ذرع فراخنای دهان وی بودی دندانها از سندان آهنین گرانسنگتر و سخت تر داشتی و دو چشم چون کورۀ آهنگران آتش فرو گذاشتی در حال قوائمی کوتاه و سبطر (3) برآورد و رفتن آغاز کرد هرگاه باسنگی دو چار شدی ببلعیدی و چون با درختی باز خوردی کندی موسی چون بر وی نظاره کرد و آنصورت مهیب دید حالی هراسناك شده روی بگریز نهاد خطاب رسید که ایموسی: خذها و لا تخف (4).
بگیر و از او مترس که هم در دست تو بر صورت نخستین گردانم موسی گام پیش گذاشت و دست فراکرده دم اژدها را بگرفت، در حال بصورت عصاشده آنگاه بمفاد ﴿واضهم يدك الى جناحك تخرج بيضاء﴾ (5).
خطاب رسید که ایموسی دست خود را در آغوش کرده بیرون آور سفید و روشن که این نیز علامت دیگر است.
ص: 367
بر نبوت تو آنحضرت چون دست در جیب (1) کرده بر آورد ، دست مبارکرا چون جرم ستاره سفید و پرنوریافت ، از آن پس خطاب رسید که : ایموسی ﴿اذهب الى فرعون إنه طغى﴾ (2).
با این دو معجزه باهره و حجت ظاهره ، برو نزد فرعون و او را بپرستش من دعوت کن و بگو که: من آن هستم که هستم ، و بنی اسرائیل را از نجات داده بسوی کنعان آور و با ایشان نیز بگوی که خدای میفرماید : من هستم و تا ابد الآباد نام من وتذكره من همين است، اینک شما را از مصر بكنعان خواهم برد ، پس با مشایخ بنی اسرائیل بنزد فرعون رفته دستوری بخواه ، و بگو: سه روزه اینقوم را رخصت بده تا در بیابان رفته قربانی خود را نزد خداوند بگذرانند. و او شما را اجازت نخواهد داد ، تا من دست خود را دراز نکنم و او را با امور عجيبه بامتحان نيفكنم (3) . موسی گفت: ﴿ربانی قتلت منهم نفس فأخاف ان يقتلون﴾ (4).
الهی من از ایشان تنی کشته ام و میترسم مرا بقصاص آن بکشند، و مراد آنحضرت قتل (5) ﴿قانون﴾ خباز بود؛ چنانکه گفته شد . خطاب آمد که : ایموسی مدار که خون خواهان قانون همه بمرده اند ، اکنون کسی نمانده که طلب خون وی از تو کند.
گفت : الها : پروردگارا ! سینه مرا گشاده دار که گنجینه اسرار تو تواند بود و کار مرا بر من آسان کن تادر دشوار و صعبی در نمانم ، (6) وعقده زبان مرا بگشا تما مقالات مرا مردم نيك فهم كنند و بدان بگروند ﴿و اجعل لي وزير آمن اهلی
ص: 368
هرون اخی﴾ (1).
و از برای من از اهل من وزیری و شریکی مقرر فرمای، که آن هرون برادر من باشد، زیرا که او افصح است از من در زبان باشد که زبان کلیل (2) مرا در القای کلمات رب جلیل ترجمانی کند (3) پس از پیشگاه قدس تنبيه يافت كه: ﴿قد أوتيت سؤلك ياموسى﴾ (4)
آنچه خواستی با تو عطاکردیم.
و هرونرا باتو در اینر سالت انباز (5) نمودیم و با سعادت نبوتش دمساز فرمودیم ، من خود نیز با شما خواهم بود ؛ (6) و بنی اسرائیل را از ربقه رقیت (7) رهایی خواهم داد.
پس موسی بادل قوی از انجا متوجه متوجه مصر گشت ، واهل خویش را در بیابان بگذاشت ﴿صفوره﴾ بافرزندان آنشب بماند ، و از موسی خبری نیافت ، صبحگاهان چندتن از اهل مدین بدانجانب عبور کرده، از قضا ایشانرا بدیدند، وصفوره را بشناختند پس زن و فرزند موسی را برداشته دیگر باره بمدین آوردند و باخانه شعیب بردند و بدو سپردند .
چون موسی علیه السلام با شهر مصر نزديك شد ، از حضرت كبريا خطاب بهرون رسید که: هانای هرون اينك موسى از راه ،میرسد برخیز و او را استقبال کن هرون
ص: 369
علیه السلام پذیره برادر را تصمیم داده از مصر بیرون شد و پس از طی مسافت او را در ﴿مدین﴾ یافت یکدیگر را در برکشیده ببوسیدند، و باتفاق وارد شهر گشتند و ﴿یوکید﴾ از حال فرزند آگاه شده بدوید و موسی را در بر کشیده ببوسید و بوئید و انحضرت سه روز در خانه مانده بنی اسرائیل را از نبوت خوش آگاه ساخت و مردم را بیزدان پاك دعوت نمود، خرد و بزرگ باوی ایمان آوردند و از رحمت خداوند بسوی ایشان شاد خاطر گشتند از درگاه کبریا خطاب با موسی شد که اينك با تفاق هرون بنزديك فرعون شوید و او را بپرستش من دعوت کنید.
فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشی (1).
و با وی خشونت مورزید و درشت مگوئید چرب زبان و نرم سخن باشید که پند گیرد و با شما ایمان آرد یا از خدای بترسد و آفت وی باشما نرسد.
قالا ربنا اننا نخاف ان يفرط علينا او ان يطغى (2).
گفتند پروردگارا فرعون مردی جبار و گردن کش است ، ما بیم داریم از آن پیش که اصغای (3) مقالتی کند، یا طلب حجتی نماید و معجزه بیند، در شکنجه و عذاب ما شتاب کند یا خداوند را ناصواب گوید (4) لاتخافا التى معكما اسمع واری (5).
از حضرت کبریا خطاب آمد که : ایموسی و هرون مترسید و از طغیان فرعون بیم مباشید که من نیز باشما خواهم آمد (6) و با شما خواهم بود ، آنچه فرعون گوید میشنوم و آنچه میکند میبینم، شما را اعانت کنم و از اهانت وی مصون دارم
ص: 370
پس موسی بادل قوی باتفاق هرون ، روز چهارم ذیحجه الحرام از برای خلاصی بنی اسرائیل و دعوت فرعون برب جلیل بدرگاه او شده طلب بار (1) نمودند و بار اقامت انداختند؛ شش روز بدین برگذشت و کسی از حال ایشان فرعون را آگاه نساخت با مداد روز هفتم که یوم اضحی بود یکی از مقربان حضرت بعرض فرعون رسانید که اینک روزی چند است دو تن بدرگاه نشسته بار میطلبند و شگفتی آنکه بخداوندی جز تو ایمان دارند و خود را رسولان میپندارند؛ و اکنون بر آن مرند که حضرت فرعونرا بالوهیت خداوند و نبوت خود دعوت نمایند؛ ولید بن مصعب از این سخن در عجبماند و کس فرستاد ایشان را طلب فرمود .
چون موسی و هرون از در درون آمدند ولید بر موسی نگریست ، مردی پشمینه پوش دید که نعلینی از چرم گاو در پای دارد، و عصائی از چوب مورد در دست نيك نظر کرد ویرا بشناخت ، گفت : تو آن نیستی که سالها در خانوادۀ ما بودی و در میان ما تربیت یافتی؟
﴿و فعلت فعلتك التي فعلت﴾ (2).
و کردی آنچه کردی ، کنایت از آنکه ﴿قانون﴾ خباز را کشتی ، و از بیم قصاص حتى بگریختی. موسی گفت: این کردم و فرار نمودم، از اینروی که از شما ترسناک بودم. ﴿فوهب لي ربي حكماً و جعلنى من المرسلين﴾ (3).
پس پروردگار من مرا حکمت و نبوت بخشید ، و بنزديك تورسول فرمود تا بعبودیت دی اعتراف کنی ، و بنی اسرائیل را از قید رقیت آزاد کرده با من گذاری . ﴿قال فرعون و مارب العالمين ؟ قال رب السموات والارض﴾ (4)
فرعون روی بموسی کرده گفت : چیست پروردگار عالم که مرا بدر میخوانی؟ موسی علیه السلام از اینروی که در حقیقت وجود مجال گفت و شنود نباشد، از سؤال وی
ص: 371
اعراض کرد ، بریان آثار حکمت و قدرت پرداخت و گفت : پروردگار آسمان و زمین و هر چه در میان آنهاست.
فرعون چون جوابر امطابق سؤال نیافت، روی باهل مجلس و زعمای درگاه کرده گفت: ﴿الا تستمعون﴾ (1) آیا نمی شنوید که اینمرد از روی دانش و حکمت جواب وسؤال نكند ﴿ان رسولكم الذي أرسل اليكم لمجنون﴾ (2)
همانا رسول شما دیوانه است که با اینکه هنوز از آداب سخن بیگانه است دعوی نبوت میکند ، و غضب بروی مستولی شده خشم گرفت و روی بموسی کردو گفت : ﴿لئن اتخذت الها غيرى لا جعلنك من المسجونين﴾ (3)
اگر جز من کسی را خدای دانی و عبادت غیر از من الهی را پیشنهاد کنی ، تو را در بند زندان اندازم و پیوسته محبوس بدارم موسی گفت : ایولیداگر من حجتی روشن و معجزی هویدا آورم هم این سخن با من روا داری و جانب مروت فروگذاری فرعون گفت: بیاد آن برهان خود را اگر راست گوئي . ﴿فالقى عصاه فاذا هي ثعبان مبین﴾ (4)
پس موسی بیفکند عصای خویش راو آن اژدهائی شد ، بغایت عظیم که از دهانش شعله های نیران (5) بر میرفت و دیدگانش چون کوره آهنگران می افروخت ، و هر لحظه مجلسیان را نظاره کرده بر می آشوفت و دندانها را چون سندانهای آهن برهم میکوفت ولوله در اهل مجلس افتاد، چنانکه مردم از بام و در فرو ریختند . و فرعون از سریر بزیر افتاد : آنحضرت دست فرابرده آن اژدها را بگرفت وهم در دست موسی عصا بود و پس از آن بمفاد
ص: 372
﴿و نزع يده فَإِذَا هِي بيضاء للناظرین﴾ (1) دست در جیب کرده بر آورد دست مبارکش چون ستارۀ روز ، (2) گیتی افروز گشت ، چندانکه کسیرا با آن تاب نظاره نبود ، فرعون چون این بدید بیم کرد که مبادا مردم باوی ایمان آورند و در كار ملك فتورى پديد شود ﴿قال للملا حوله إن هذا الساحر عليم﴾ (3) روی باشراف قبط و آل علوان کرد و ایشان پانصد تن بودند ، که هر روز در حضرت وی حاضر میشدند و در پیشگاه او رده (4) می بستند ، و گفت : اینمرد ساحر و جادو گریست که میخواهد شمارا از خانمان خویش آواره کند پس با موسی گفت که میخواهی بجادوگری و سحاری ما را از مصر بیرون کنی و بنی اسرائیل را بسلطنت نشانی ؟ ﴿فلنأتينك بسحر مثله فاجعل بيننا و بينك موعداً﴾ (5) هر آینه ما از اینگونه سحر و جادوئی بیاوریم و نگذاریم ، افسون تو در مردم گیرد ، وقتی معین کن تا در آنوقت اسباب معارضه آماده شود و زشت از زیبا با دید آید موسی فرمود که چاشتگاه عید ،شما که روز آرایش شماست روز آزمایش شما ،باشد که مردم همه انبوهند و در يك مقام از دحام دارند. و از نزدفرعون با تفاق هرون بیرون آمد ﴿فتولی فرعون فجمع کیده﴾ (6) پس فرعون بخلوت خویش در شده خاصان خود را طلبداشت ، و در کار موسی مشاوره نمود ، وفحص حال سحره مملکت کرده ایشانرا بخواند مدت یکماه تدارک این کار میکرد تا یوم الزینه پیش آمد ، و آن روز عاشورا بود ، از قضا در آنسال عاشورا با نوروز مطابق افتاد ﴿فجمع السحرة لميقات يوم معلوم﴾ (7)
هفتاد و دو تن از استادان سحره ، بدرگاه فرعون حاضر شدند و مردم شهر
ص: 373
را نیز از درگاه تنبیه دادند تا همگی بکنار نیل جمع آمدند ، خلقی چنان انبوه فراهم شد که از حوصله (1) شماره زیاده مینمود، آنگاه فرعون بر غرفه که خاص وی بود بر آمده بنشست ، و موسی با هرون در میان انجمن در آمده بایستادند، مردم از شش سوی نگران بودند که آیا ظفر کرا باشد؛ پس استادان سحره بنزدموسی آمده گفتند : ﴿يا موسى إما أن تلقى واما أن تكون أول من ألقى﴾ (2) تو آشكار میكنی برهان خود را با رخصت میدهی تا آنچه مادر دست داریم ظاهر سازیم ؟ آنحضرت :فرمود پیش دستی شمارا باشد؛ جادوئیها و نیرنگهای (3) خود را بنمائید .
پس ایشان آن عصاها و ریسمانها که با سحر تعبیه (4) کرده بودند بیفکندند بمدلول ﴿يخيل اليه من سحرهم انها تسعى﴾ (5) با موسی چنان نموده شد که آن احبال (6) مارانند که بهر جانب راه در می نوردند
مردم چون این بدیدند بهر اسیدند، ، و پای بر سر هم نهاده باز پس شدند. موسی علیه السلام بیم کرد که مبادا خلق کار انحضرت را نیز از این قبیل دانند ، و از قبل سحر و ساحری شمارند که از سترات جلال خطاب رسید که: ﴿لا تخف انك أنت الاعلى﴾ (7) .
ایموسی ابیم مکن که ما ترا برایشان چیره خواهیم کرد ، و بر این جمله غلبه خواهیم فرمود : ﴿وألق ما في يمينك تلقف ما صنعوا﴾ (8) .
بیفکن آنچه در دست داری تا آنچه بنیرنگ و شعبده کرده اند، بدم در کشد .
موسی عصای خویش بیفکند ، ناگاه بر صورت ازدهایی بر آمد و دهان باز کرد چنانکه از لفجه (9) بالا تا زیرینش چهل ذرع بودی و چشمهای اوچون دو تنوره
ص: 374
آتش برافروخت : و از هر سوراخ منخرش (1) بمثابه ستونی دود تیره بر میرفت ! پس دهان باز کرد و ماران ساحر انرا خوردن گرفت! مردم از دیدار آن در هوای عظیم افتادند، وفرياد : الحذار : الحذار : در داده روی بفرار نهادند : چندانکه هشتصد هزارتن در آنروز پی (2) سپر یکدیگر شده جان بدادند (3) فرعونرا نیز دیگر تاب نظاره نبود که مبادا آن اژدها آهنگ ویکند ، و آن بنیانرا از بن برکند ﴿فالقی السحرة ساجدين، قالوا امنا برب العالمین﴾ (4)
ساحران دانستند که این داوری با موسی بر خطاست ، و این کار از اندازه و ساحری بیرون است ، همه یکبار سجده را ، روی برخاك نهاده آغاز ضراعت کردند و یاموسی ايمان آوردند .
پس آنحضرت پیش شده آن اژدهای دمنده (5) را بگرفت، هم در دست وی عصا گشت .
فرعونرا از اینحال ضجرتی بگرفت و غضب بر نهادش (6) استیلا یافت ؛ پس روی با سحره آورده گفت: ﴿امنتم له قبل ان اذن لكم﴾ (7)
ایمان با موسی آوردید از آن پیش که من شما را اجازت دهم همانا موسی استاده آموزگار شماست و این جادوئیها از وی آموخته دارید ، از اینروی هرگز جانب اور افرو نگذاريد ﴿لاقط من أيديكم وأرجلكم من خلاف ولا صلينكم اجمعين﴾ (8) .
هر آینه ببرم دست و پای شما را هر يك از جانبی ، و تن شما را از دار بیاویزم
ص: 375
تاشما عبرت نظارکیان باشید؛ و دیگران این کفران با نعمت من رواندارند . ایشان گفتند : ماهرگز ترا اختیار نکنیم و از دین خود برنگردیم ، با آن معجزات ظاهر و بینات با هر که دیده ایم، اینک هر چه خواهی کن که ما پاداش (1) نامتناهی بکیفر یکروزه نخواهیم داد .
پس فرعون بفرمود که دست و پای هر تن را یکی از جانب راست و دیگری از طرف چپ ببریدند، و بدنهای ایشانرا از نخلها در اویختند، و چون در آن واقعه هفتاد قبیله از قبطیان بموسی ایمان آورده بودند ، فرعون بر هر که دست یافت جهان از وی بپرداخت (2) و فرمان داد تا آزار بنی اسرائیل را دو چندان کنند ، و در تأسیس، فتم و ﴿رعمسیس﴾ (3) شدت کنند ، و ایشانرا در کار اجرت ندهند و هر لحظه بیهانه با صده می تازیانه تنشان در شکنجه اندازند، و از غرفه نشستگاه بزبر آمد، خشمگین و غضبناك با خانه خویش آمد ، در آمد، در آنجا بعرض وی رسانیدند که : ما شطه (4) ﴿انیسا﴾ دختر ﴿قابوس﴾ هم بادین موسی شده ، اوراطلب کرده گفت از این آئین بازگشت کن ، والا آن بینی که دیگران دیدند ماشطه گفت هرگز من از صراط المستقيم بمناهج (5) جحیم معاودت نکنم و اگر شهادت بینم فوزی (6) دانم .
فرعون گفت: تا طشتی پر آتش کرده بر سر ماشطه گذاشتند، و او را طفلی سه ماهه بود نیز در آتش افروخته انداختند و آنزن همچنان صبور بود و پای در ایمان استوار داشت، ناگاه آن طفل از میان آتش بانگ بر آورد که : ایمادر صابر باش که واصل شدی بسوی خداور سیدی بمقام رضا ﴿وليس الان بينك وبين الجنة الاخطوة او خطوتان ﴾.
ص: 376
آسیه بنت مزاحم را چون رابطه ایمان با ماشطه در میان بود ، و این خبر بشنید بشتاب نزد ﴿ولید﴾ آمد و درباره آن زن صالحه با فرعون مكاوحه (1) نمود، فرعون مادر ﴿آسیه﴾ را خواست با و گفت دختر تو دیوانه شده است ، اور اگرفته باحجره خویش فرست دیگر تاب صبوری آسیه نماند و ایمان خویش آشکار کرد و گفت : ایفرعون تو بادل بندگی دعوی خداوندی میکنی ، و مرا دیوانه میخوانی؟ فرعون از اینروی که تربیت او را با موسی در خاطر داشت، پیوسطه در حق وی بدگمان بود و انتهاز فرصت میفرمود اکنون که ایمان وی با موسی بسر حد ایقان پیوست فرمود تنش را با چهار میخ بر بستند و بانواع شکنجه و عذاب رنجه نمودند، آسیه روی بدرگاه بی نیاز کرده عرض کرد ﴿رب ابن لي عندك بيتا في الجنة ونجنى من فرعون وعمله ونجنى من القوم الظالمين﴾ (2) و از مطموسه فنا بمحروسه بقا (3) خرامید، اما چون موسی بمیانه بنی اسرائیل آمد گفتند ، اگر چند ما در ذل عبودیت و قید رقیت بودیم اما اینگونه شکنجه و عذاب نمیدیدیم همانا این دعوی و دعوت شما ، شمشیری بود که برای قتل ما بدست فرعون دادید حضرت موسی استغاثه بنی اسرائیل را بدرگاه کردگار جلیل عرضه داشت خطاب رسید که : ایموسی ! من دست خویش دراز خواهم کرد و ایشانرا به نیروی بازوی قوی از مصر بیرون خواهم آورد، علی الصباح باتفاق هرون ، از شهر بیرون شده در کنار نیل با فرعون دو چار خواهید شد؛ چه از آنجا عبور خواهد کرد پس باوی بگوئید که : خداوند میفرماید : بنی اسرائیل (4) را رخصت ده تا از مصر بیرون شده در بیابان مرا عبادت کنند، و چون او سخن تو نپذیرد ، عصای خود را بر آب نیل دراز کن ، تا خون گردد (5).
ص: 377
موسی علیه السلام روز دیگر با هرون بکنار نیل آمد، و با فرعون دو چار شده آن سخنها بگفت امتثال فرمان خداوند نکرد، موسی عصای خویش بر آورده بسوی نیل فرود آورد و در حال آب خون ناب گشت ، و نیز هر آب که قبطیان در خانه ها و پیمانه ها داشتند ، بخون سرخ تبدیل یافت و ماهیان همه در رود بمردند و هوای مصر را عفن ساختند ، چون هفت روز بر این وتیره (1) گذشت فرعون با موسی گفت: اگر آبرا بازگونه خویش باز گردانی ، بنی اسرائیل را رخصت بنی اسرائیل را رخصت دهم تا هر جانب که خواهند بروند.
موسی در زمان عصا بسوی آب کرد و باحال نخست آورد، چند نفر از سحر مصر نزد فرعون حاضر شدند و قدری آب گرفته بگونه (2) خون نمودند ، و دل او را قوی کردند، و ﴿هامان﴾ نیز در غوایت وی بکوشید و نگذاشت با وعده وفا کند (3) دیگر باره خطاب با موسی شد که رخصت بنی اسرائیلرا از فرعون بخواه ، و چون ابا کند مملکتش را باغوك (4) انباشته گردان.
پس موسی نزد فرعون آمده گفت : خداوند میفرماید . بنی اسرائیل را زحمت نرسانی تا از مصر بیرون شده نزد من قربانی پیش گذرانند ، هم فرعون رضا نداد.
پس موسی عصای خود بسوی نیل و دیگر جویها دراز کرد و خوکها از آب جنبش کردند ، و بشهر در آمدند و خانه ها را فرو گرفتند، چنانکه در تنور و کانون (5) در میشدند، و بر سروروی مردم در می جستند.
خلق بستوه آمده فرعون از موسی درخواست نمود که: چون این عنا بعنایت تبدیل شود، بنی اسرائیلرا بحال خویش گذارد. پس بدعای آنحضرت بعد از هفت روز هم این بالا مرتفع شد. ساحران نیز صوری چند تعبیه کرده صورت غوك با فرعون نمودند ، و دل او را در انکار قوی داشتند ، تا بوعده وفا ننمود (6).
ص: 378
باز موسی بنزد فرعون آمده و عصای خود را بر غبار زمین زد ، ناگاه جمیع غبار زمین و ذرات هوا قمل ،شد و شهر را شپش فرو گرفت ، چنانکه هیچکس از چشم دگوش نتوانست منع کرد و از بینی و دهان نتوانست باز داشت ، و اندام مواشی و اغنام ایشان نیز انباشته از قمل (1) گشت. چون هفت روز بگذشت ، مردم بفریاد آمدند و فرعون از موسی دفع آن بلا را استدعا کرد آنحضرت مسئلت وی اجابت فرمود ، این کرت (2) ساحران نتوانستند انباز (3) آنکار کرد ، و با فرعون گفتند این صنعت یزدانیست و از امثال بندگان ساخته نشود ، لكن فرعونرا دل نرم نمیشد و برخصت بنی اسرائیل فرمان نمیداد.
دیگر باره موسی بنزد فرعون آمد و انکار ویرا باز دانست ، پس دعا کرد تا تمام مصر را پشه فرو گرفت و در قبطیان پشه گوناگون فرود شد، چنانکه بام و در از پشه آکنده بود (4) و در میان دو کس چون ابر (5) مظلم حجاب میگشت هفت روز نیز این بلا شایع بود کار بر فرعون تنگ شد، و کس از پی موسی و هرون فرستاد و گفت : ایموسی من بنی اسرائیل را اذن میدهم تا در خانه های خود پیش خدای قربانی کنند موسی گفت این چگونه میشود : در شهری که همه کس مخالف باشد ، کسی کار بر خلاف ایشان ،کند، رخصت بده تا در بیابان قربانی کنند فرعون گفت این رخصت نیز میدهم بشرط آنکه بسیار دور نشوند ، اکنون دعا کن و این بلا از ما بگردان چون موسی اجابت کرد و فرعون مهلت یافت هم بر سر انکار بازایستاد و بنی اسرائیل را رخصت نداد (6) .
موسی علیه السلام بفرمان خداوند دعا کرد تا مواشی قبطیان در صحرا بمیرند
ص: 379
روز دیگر با فرعون خبر دادند که گاو و گوسفند و شتر در هر مرتع و مربع (1) که بودند بمردند ، جز مواشی بنی اسرائیل که ایشانرا هیچ زیان نرسیده زیراکه بنی اسرائیل از جمیع این آفتها ، محفوظ بودند، و هیچ بلائی در ﴿جوسن﴾ که نشیمن ایشان بود نازل نمیشد على الجمله هم فرعون را دل نرم نگشت و بنی اسرائیلرا مرخص نکرد (2).
و آنگاه بفرمان خداوند موسی و هرون نزدفرعون آمدند و قدری خاکستر از کوره حداد ان با خود آورده بگذاشتند و موسی در پیش روی فرعون از آن خاکستر بر میگرفت ، و مشت مشت بسوی آسمان میپراکند و آن خاکستر از هوا باز شده دانه های آبله سوزنده میگشت و در بدن قبطیان بادید می آمد چنانکه ساحران نیز از پیش موسی بگریختند باشد که بآبله سوزنده گرفتار نشوند و همچنان فرعون انکار فرو نمیگذاشت .
دیگر باره موسی بنزد فرعون آمد و گفت : خداوند میفرماید که گردن کشی میکنی و چندان نخوت و کبر مینمایی که قوم مرا بجهت طاعت من اذن نمیدهی اينك تگرگی بسوی تو فرستم که، مرد و مواشی هر که در صحرا بود زنده نگذارد.
و این تگرگ فردا در مصر نازل خواهد شد ، بعضی از مردم که این سخن بصدق مینهادند کس فرستاده مرد و مواشی خود را بخانه آوردند و گروهی که این خبر را باور نداشته همچنان کسان و اغنام خویشرا در هامون (3) بگذاشتند. روز دیگر موسی عصای خود بدست کرده بسوی آسمان بداشت. ناگاه ابری مظلم ومتراکم باریدن گرفت که تا اکنون در مصر کس از آنسان نشان نمیداد، با هر که از مواشی و مردم باز خورد پی سپر کرد و شاخه های درختان را بشکست و رستنی های زمینرا محو ساخت ، جز خطه (4) ﴿جوسن﴾ (5) که بنی اسرائیل را نشیمن بود کس در هیچ مقام ایمنی نداشت
ص: 380
فرعون بطلب موسى وهرون فرستاده حاضر شدند گفت که : من وقوم من گناه کارانیم ، از خدای خود بخواهید تا این بلا از ما باز گيرد اينك، شما را رخصت میدهم تا بهر سوی بخواهید مسافرت کنید موسی اتمام حجت را باز اجابت این مسئلت کرد و بدعای خیر این داهیه (1) از ایشان برداشت و باز فرعون پیشانی آهنین کرد ، و دل سخت نمود و بنی اسرائیلرا رخصت رفتن نفرمود.
دیگر باره خطاب با موسی آمد که ایموسی دل فرعونرا سخت آفریده ام تا معجزه چند بدست تو ظاهر کنم که همیشه پدران با پسران بازگويند ، اينك بنزد فرعون رفته از بهر بنی اسرائیل رخصت بیرون شدن بخواه موسی و هرون هم بدرگاه ولید حاضر شدند و حاجت خویش ظاهر کردند چون فرعون بقانون خود بر خلاف موسى وهرون سخن داند ، بزرگان قبطی برخاستند و گفتند: ایفرعون هیچ میدانی که بویرانی نهاد و محاجه تو با این قوم خاك ما بر باد داد؟ ایشان را رها کن تا سرخویش گیرند و حلقی آسوده شوند فرعون با موسی گفت ، چه کسان از این شهر بیرون میشوید تا اجازت دهم آنحضرت گفت ما با اطفال وزنان و اجمال و اتقال (2) و هر چه داریم بیرون خواهیم شد فرعون گفت حاشا و کلاشما با کسانی که بحدر شد و بلوغ رسیده اند از شهر بیرون شده بعبادت خداوند خویش حاضر شوید ، وقربانی پیش گذرانید، دیگر اطفال و اموال ورمه و گله در این مهم بچه کار است ؟ چون از وی مأیوس شد عصای خود را بزمین مصر دراز کرده بادی از طرف مشرق وزیدن گرفت و ملخهای گوناگون بیاورد چندانکه روی هوا تاريك و تیره شد وزمین در زیر ملخ ناپدید گشت ، گیاهی که از لطمات تگرگ بجا مانده بخورد ، و درختانر اياك بستردند (3) ولوله از میان خلق برخاست و بیم قحط و غلادل قبطیانرا دو نیم کرد، فرعون نیز بهراسید و موسی را بخواند چون بخدمت رسید گفت : ایموسی من بانو گناه کرده ام و در لجاج کوبیده ام .
ص: 381
اینك این ملخرا از بام و در وکوه و شخ برکران (1) دار وقوم خود را برداشته تا هر کجا خواهی مسافرت فرمای، موسی علیه السلام از خدای بخواست تا بادی از سوی مغرب بوزید و آن ملخها را از زمین مصر برداشته ، بدریای قلزم (2) انداخت چنانكه يك پر ملخ در همه مصر بجای نماند . هم فرعون خویشتن داری کرد و بنی اسرائیل را گسیل خود نساخت.
این کرت موسی دست بسوی آسمان در از کرده جهانرا ظلمت فرو گرفت چنانکه سه روز قبطیان یکدیگر را نمیدیدند ، و همچنان هوای ﴿جوسن﴾ روشن بود کار بر فرعون تنگ شده وسی را طلب فرمود و گفت ای موسی ابنك قوم خود را برداشته با فرزندان از این شهر بیرون شوید و خداوند خود را عبادت کنید، اما گله ورمه خود را بجا بگذارید موسی گفت که مارمه و گله برای قربانی میخواهیم و اکنون چه دانیم که چه باید در حضرت یزدان پیش گذرانيد يك پاره از سم مواشی خود بجای نمانیم چه گمان میرود که همان قربانی سوختنی شود ، فرعون بر آشفت و با موسی گفت دور شو از پیش من ، زنهار دیگر روی مرا نبینی که هلاك خواهی شد ، و بجان امان نخواهی یافت موسی گفت: این سخن بحق گفتی زیراکه از این پس من روی تو را نخواهم دید و از نزد وی بیرون شده بمیان قوم خویش آمد ، واسباب خروج از مصر مهیا فرمود و مدت توقف آنحضرت در این کرت در مصر پانزده ماه بود ،
ص: 382
چنانکه در شهر کانون الآخر که عبریانش طیبت (1) گویند وارد مصر شده در نیمه نیسان بیرون آمد ، و این معجزات و بینات در این مدت بظهور پیوست .
همانا عقیده علمای یهود آنست که : توقف بنی اسرائیل در مصر دویست و ده سال بود (2) و انچه در این کتاب مبارك معين شده دویست و شانزده سال باشد علی الجمله چون هنگام خروج بنی اسرائیل از مصر نزديك آمد ، از سترات جلال خطاب رسید که ایموسی بنی اسرائیل را بگو که زیور وحلی قبطیانرا بمستعار بگیرند، و هنگام خروج از مصر با خود دارند
مقرر است (3) که از معجزات موسی و غلبه وی با فرعون بنی اسرائیل چندان در نظر اولاد قبط و آل علوان بزرگ مینمودند.
که از هر کس پیرایه های (4) گرانمایه و کمرهای زرین و زیور های گوهر آگین هر آگین طلب میکردند ، بی مضایقه بعاریت میسپردند، چنانکه در شهر مصر کمتر کالای نفیس ماند که ایشان باستعارت نبردند ، آنگاه خطاب آمد که : ایموسی این ماه اول سال شما باشد بنی اسرائیلرا بگوی که هر تن گوسفندی یا بزی یکساله و نرینه در دهم اینماه گرفته در خانه خویش بدارد ، و در عصر چهاردهم آنرا ذبح کند ، و با قدری از خونش هر دو بازوی خویش رنگین آرد و با مقداری سر دروازه خانه را نشان گذارد ، و گوشت آنرا کباب کرده بخورند ، و چیزی از آن باقی نگذارند ، و اگر بماند با آتش بسوزانندو نان فطیر پزند، و با سبزی تلخ تناول کنند،
ص: 383
و میباید کمر بسته و نعلین در با وعصا در دست ، اینکارها بتعجیل کنند که این فصح خداوند است همانا من در آنشب بمصر عبور خواهم کرد ، و بر در هر وبر خانه خواهم گذشت ، و هر خانه را که علامت بر سر دروازه نبینم، نخست زاده صاحب خانه را خواهم کشت ، چنانکه یکتن نخست زاده قبطیان زنده نماند ، و همچنان نخست زاده جميع مواشی ایشان را بیجان خواهم کرد ، و مهین فرزندان فرعونرانیز خواهم بود . تا بدانند منم خداوند خدای ابراهیم و اسحق ، پس موسی علیه السلام فرمان خداوند را با قوم بگذاشت و ایشان را در امتثال حکم باز داشت.
بنی اسرائیل در طلب تابوت يوسف علیه السلام بر آمدند تا نعش آنحضرت را بموجب وصیت از مصر بیرون برده بمزرعه مکفیله ، رسانند . و در جوار پدران بزرگوارش مدفون سازند ، چون زمانی در از از رحلت آنحضرت بر آمده بود کسی راه بدان نمیبرد، عجوزه از بنی اسرائیل با خدمت موسی آمد و گفت اگر مرا خضارت جوانی باز آری و در و در سرای جاودانی در جوار خویش بداری تابوت یوسف را بنمایم که در کدامین جای از نیل مدفون است آنحضرت مسئول عجوزه را اجابت فرمود تا جوانی باز آورد و با بهشت خدای امیدوار گشت پس بنی اسرائیلرا بکنار رود نیل آورده مدفن آنحضرت را بنمود (1) و ایشان انصندوق رخام را از قعر (2) نیل بر آوردند وردند و با ارابه ها تعبیه کرده بر سر راه بردند و در این ایام قبطیان را زهره تند نگریستن با بنی اسرائیل نبود ، و در هیچکار مجال رد ومنع ایشان نداشتند علی الجمله چون شب پنج شنبه چهاردهم نیسان که مطابق ماه ابیب (3) قبطیان بود فرا رسید ، موسی فرمود تا ذبح فصح را بتقدیم رسانیدند و گفت احدی از خانه بیرون نشود که شبی هولناك است، قهر یزدانی بر مصر میگذرد بنی اسرائیل چنان کردند که موسی گفت.
ص: 384
و چون نیمشب برسید، نخست زادهای جمیع فرعونیان ، بیکبارگی بمردند ؛ شورشی عظیم در تمامت شهر افتاد ، زیرا نبود خانه که در آن تنی نمرده باشند . فرعون در همان نیمشب کس نزد موسی و هرون فرستاد که هم اکنون برخیزید و با قوم خود از این شهر بیرون شوید ، و انچه دارید با خود ببرید که کس مزاحم شما نخواهد بود ، و در بیابان مرا نیز دعا کنید و اهل مصر بگردایشان در آمده الحاج مینمودند که : الآن بخیزید و بیرون شوید که ما را دیگر توانایی در بلاها نمانده است. و از مهابت ما و بزرگواری بنی اسرائیل ، جلی و زیورهای خود را طلب نمیکردند و باجان منت داشتند که بنی اسرائیل بروند و اندوخته ایشانرا با خود ببرند. (1) پس آنحضرت بمفاد و او حينا الى موسى ان اسر بعبادی لیلا انكم متبعون (2).
بفرمود : در همان شب بنی اسرائیل آردهای در هم سرشته ، فطیر را در ظرف کرده بر کتف نهادند، و حال مصریانرا برداشته از رعمسيس كوچ دادند ، ويك. منزل راه پیموده به سکوت (3) فرود شدند و نعش یوسف را با خود میداشتند گروهی مختلف نیز بدین موسی در شده با بنی اسرائیل کوچ میدادند ، که خربیل نجار هم از آنجمله بود.
على الجمله موسى با قوم فرمود تا هفت روز میباید این نان فطیر ، در میان شما پخته شود ، و روز هفتم را عيد ﴿فصح﴾ (4) کنید ، و نخست زاده اغنام خود را قربانی
ص: 385
کنید ، و بعوض نخست زادۀ مردم فدیه همی دهید ، از اینروی که از مصر نجات یافتید و این عید در میان فرزندان شما ابداً بماند و از اینروی که عبور ایشان در ملک فلسطین نباشد ، و آسیب سکنه آن سرزمین با قوم نرسد ، از بیابان دریای قلزم می گذشتند ، و روزها ستونی از ابر ، در پیش روی ایشان حرکت میکرد که همه قوم بر اثر آن میرفتند، و چون شب میشد، آن ستون آتش میگشت ، وروشنائی می بخشید و همچنان دلیل راه مردم بود و مردم جنگی که در بنی اسرائیل یافت میشد ، از ششصد هزار زیاده بود؛ چنانکه در جای خود مفصل خواهیم نگاشت.
على الجمله ، از ﴿سکوت﴾ حرکت کرده در بیابان اینام خیمه زدند و از آنجا به ﴿مجدول﴾ آمدند ، و در کنار دریای احمر خیمه ها ، برافراشتند. اما چون شب خروج بنی اسرائیل بیایان آمد، فرعون باخود اندیشید که : قومی بدان کثرت ، از بند عبودیتش آزاد شدند و شهر مصر را غارت کردند ، و اشیای نفیسه خلق را با خود بردند ؛ نایره (1) غضبش التهاب یافت و بر آن شد که از دنبال بشتاب رود ، و ایشانرا بیابد و عقاب کند.
آنروز بسبب سوگواری مردم برای نخست زاده های خود حرکت متعذر مینمود . فأرسل فرعون في المدائن حاشرين (2) پس منبهان (3) فرستاده از هر آبادانی که قریب بشهر بود ، لشگر هارا بخواندند، وقواد سپاه را بدرگاه آوردند ، لشگری انبوه فراهم گشت ، چندانکه در حق بنی اسرائیل با آنهمه کثرت فرعون گفت: ﴿ان هؤلاء لشرذمة قليلون﴾ (4).
جماعتی اند کند ، اینک از دنبال بشتابیم و آن گریختگان از حضر ترا دستگیر کرده پایمال سخط سازیم.
آنگاه از ابه خاص فرعون را از مصر بیرون آوردند و ششصد ارابه دیگر همین کردند که هر يک سپهسالار فوجی استقرار داشت ، پس بفرمود تا ششصد هزار
ص: 386
مرد کار آزموده، بر مقدمه سپاه روانه شدند و خود با دو کرور سوار نامدار بجنبش آمد و با سرعت سحاب و شتاب شهاب راه در مینوشت (1) تا ایشان را در میان مجدول (2) هنگامیکه بر کنار دریا خیمه ها راست میکردند بیافت، ناگاه بنی اسرائیل نظر کرده آنسپاه کران را نگریستند ، و رایات فرعونیر ادیده بشناختند بیچاره و هراسان شدند و گرداگرد موسی جمع شده شده آغاز زاری و ضراعت کردند آنحضرت فرمود چندین آشفته و پربیم مباشید : ان معی ربی سیهدین (3).
مرا پروردگار مددکار است ، امروز خداوند برای شما جنگ خواهد کرد
شما خاموش باشید (4) پس بمدلول: فأوحينا إلى موسى أن أضرب بعصاك البحر فانفلق (5) .
خطاب در رسید که ایموسی امروز جلال خود را بر فرعون و سپاه وی ظاهر خواهم کرد، و ایشانرا دلیر خواهم ساخت تا از دنبال شما بتازند و خود را بهلاکت اندازند اينك عصای خود را بر در یازن تا شما را راه دهد.
موسی علیه السلام بر لب آب آمده عصا بر آورد و بر آب زدو گفت: انقلق یا ابا خالد.
پس بشکافت آب دریا و دوازده کوچه عریض بادید آمد ، و باد مشرقی وزیده بن دریا را با خشکی آورد، و در حال بنی اسرائیل هر سبطی از راهی بدریا در ، و آن ستون ابر که از پیش روی ایشان میبود ، باز ایستاد و از دنبال راه میگذاشت ، و میانه آنقوم را با فرعونیان تاريك ميداشت ، و آن آب که در میان
ص: 387
کوچه ها و اسباط حائل بود، مشبك مینمود ، تا آن قبائل هنگام عبور یکدیگر را دیده دهشت نکنند. علی الجمله فرعون با آن سپاهگران بمفاد: و از لفنائم الآخرين (1).
بر لب دریا رسیده فراهم ایستادند و از آن حال در عجب ماندند هامان قدم پیش گذاشته گفت ایولید چه جای درنگ و توانی است و چه باید به جادوئیهای موسی زبون گشت ؟ بفرمای تا ابطال رجال از دنبال ایشان بتازنند و بافر وعون (2) فرعونی یکتن بجای نگذارند .
پس فرعون دل سخت کرده رخت بدریا در انداخت ارابه ویراببحر در آوردند و لشگریان نیز متابعت کردند و بشتاب در آن مسیل بالا راه میبریدند که بنی اسرائیل را دریابند.
چون دنباله اصحاب موسی از دریا بر آمد، و ساقه سپاه فرعون از اینسوی بیحر در شد ، آثار جلال و هیبت، ﴿ولید﴾ را بگرفت و بر هلاکت خویش یقین کرد ، و بدانست: از دریا راه بیرون شد نخواهد یافت پس ناگزیر ، دست بدرگاه قادر قهار بر آورده گفت: امنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنو اسرائیل (3).
ایمان بخدای بنی اسرائیل آوردم و جز آن خدائی نمیدانم جبرئیل علیه السلام
مشتی خاک از بن بحر برگرفته بر دهان وی زد و گفت : الان وقد عصيت قبل و كنت من المفسدين - (4)
سالها کفر ورزیدی و دعوی الوهیت کردی و با پیغمبران خداوند خصومت نمودی، اکنون که دانسته رهایی میسر نشود، ومجال در عقده محال باشد ، معذرت طراز میکنی؟ فغشيهم من اليم ماغشيهم . (5)
ص: 388
پس آب دریا بحال خویش باز آمد و فرعونرا با لشگریانش فرو گرفت ، چنانکه یکتن از ایشان رهائی نیافتند ، و بمدلول و انجينا موسى ومن معه أجمعين . (1)
یکتن از بنی اسرائیل غرقه نشدند و سالم بگذشتند ، و سراسر بشکر خداوند پرداختند.
مریم خواهر موسی ، شکرانه را پای کوبان بود ، و زنان بنی اسرائیل دفها بر گرفته در خدمت مینواختند ، مریم ایشانرا گفت : حمد خداوند را بسرائید که بكمال جلال متجلی شده است (2)
على الجمله مدت عبور بنی اسرائیل از دریا چهار ساعت بود ، و چون از دریا بر آمدند ؛ ده ساعت از روز بیست و یکم نیسان ، گذشته بود ، پس تتمه آنروز را روزه داشتند ، و روزه آنروز را مستحب شمردند. مقرر است (3) که هفت روز دریای احمر را طلاطم از همه وقت زیاده میبود ، و نعش قبطیانرا بکنار می انداخت ، وبنی اسرائیل جامه از برایشان بر میکندند ، و از هم میر بودند ، هرچند موسی علیه السلام منع میفرمود نمی پذیرفتند ، تا این جامه و حلی سرمایه فتنه سامری گشت ، چنانکه مرقوم افتد .
على الجمله از کنار دریای ﴿قلزم﴾ راه سپر گشته به بیابان سور (4) آمدند ، و از آنجا سه روزه قطع مسافت کرده بدشت ماره فرود شدند ، و آب شیرین نمی یافتند چه آب آنمکان تلخ بود ، و از اینروی آنجا را ماره مینامیدند . پس خطاب بموسی شده درختی از آن بیابان قطع کرده در آب افکند ، و آب آنوادی ، شیرین شده خلق سیراب شدند و از ماره کوچ داده به ﴿ایلم﴾ (5) آمدند ، و در آنجا هفتاد نخله خرما و دوازده چشمه گوارا بود و از آنجا نیز طی مسافت کرده در بیابان سین رسیدند
ص: 389
که میانه ایلم و سینا واقع است چنانکه شرح واردات آن منزل در جای خود گفته شود.
چون ولید بن مصعب ، با آن سپاه گران غرقه دریای احمر شد، شورشی عظیم در مصر بادید آمد ، چه خانه نبود که تنی از آن از آن بوبادر بوبادر نگذشته باشد یا غرقه بحر نبود بلکه یکسال و سه ماه، شبی بیداهیه بروز نیاوردند ؛ وروزیرا بی زحمت بشب نبودند از اینروی خاطر خلق چندان از توطن مصر ملول بود که گروهی بازن و فرزند جلای وطن اختیار کرده (1) سوی هندوستان راه گشته ، در کوه سلیمان ساکن شدند و بزیستند در آنجا از اولاد و استفاد ایشان ، گروهی بزرگ فراهم آمد و بدینگونه معیشت مینمودند و بر عدت می افزودند ، تا بعد از ظهور اسلام چون شصت و دو سال از هجرت نبوی بگذشت ، یزید بن معوية سلم بن زیاد را بایالت خراسان و سیستان مأمور ساخت و سلم چون بخراسان آمد ، خالد بن عبدالله را که بعضی از اولاد خالد ولید دانند و برخی از ذراری ابو جهلش خوانند ، بحکومت ﴿کابل﴾ مقرر داشت و آن هنگام که خالد از اینخدمت معزول شد ، و او را از کابل طلب داشتند مراجعت بعراق عرب بروی دشوار آمد ، لاجرم با عيال واطفال بكوه سلیمان که ما بین پیشاور﴾ و ﴿ملتان﴾ است رفته و متوطن گشت و دختر خود را با یکی از زعمای سکنه آن سامان (2) که مسلمان بود ، بزنی داد و از وی فرزندان بوجود آمد که از آنجمله یکی ﴿لودی﴾ و آن دیگر ﴿سو﴾ نام داشت و او هم اکنون افغانان سو ولودی، از آن سلسله اند.
على الجمله ایشان بحراثت وزراعت ، تحصیل مال و مواشی نموده قومی بزرگ و جماعتی عظیم گشتند و نيك دلاور و رزم آزمای بودند (3) تا در سنه یکصد
ص: 390
و چهل و سه هجری ، از کوهستان بزیر آمده بر بعضی از معموره هندوستان چیره شدند (1) و پاره از نواحی کرماج و پیشاور و شنور انرا فرو گرفتند ، راجه لاهور یکی از امرای خود را با هزار سوار ، برای تنبیه و تأديب ايشان بفرستاد ، بعد از مقابله و مقاتله، هندیان شکسته شدند و جمعی کثیر از ایشان مقتول گشت ، راجه لاهور پس از شنیدن این داستان، سخت خشمگین شده دیگر باره برادر زاده خود را با دو هزار سوار و پنجهزار پیاده
برای قلع (2) وقمع افغانان مأمور ساخت در این کرت قبائل ﴿خلج﴾ وغور و مردم کابل که با دین اسلام بودند ، رعایت افغانانرا که هم آئین اسلام داشتند لازم دانستند و چهار هزار کس بمدد ایشان فرستادند ، افغانان نيك مستظهر شده (3) جنگ هندیان را تصمیم دادند ، و مدت پنجماه هفتاد مصاف (4) آراستند و در هر جنگ آثار جلادت و مردانگی بظهور رسانیدند ، آنگاه زمستان پیش آمده و برودت هوا کار بر کفار تنگ کرده ؟ و دیگر مجال قرار نیافتند ، لاجرم به بنگاه خویش ، شتافتند .
و چون زمستان بپایان شد و بهار آشکار گشت دیگر بار برادر زاده راجه
لاهور ، سوار و پیاده از و آماده کرد آهنگ (5) جنگ افغانان نمود سال سابق سپاه خلج ، وكابل وغور باعانت افغانان مأمور شد، و در میان ﴿کرماج﴾ و پیشاور ﴿فریقین﴾ را تلاقی افتاد، گاهی افغانانرا پای اصطبار از دستبرد کفار (6) لغزیده بکوهسار در میشدند و گاهی از کوهستان بیرون تاخته هندیانرا از پیرامون خود پراکنده میساختند ، یکچند روز بدینگونه گذاشتند . تا موسم برسات برسید
ص: 391
کفار بیدرنگ آهنگ بنگاه خویش کردند و از اندیشه آب نیلاب بشتاب مراجعت نمودند مردم کابل و خلج نیز چون چنان دیدند عطف عنان (1) داده روی بآرامگاه خویش نهادند، و هر کس از ایشان پرسش مینمود که حال مسلمانان کوهستان چون شد و بکجا انجامید؟ میگفتند کوهستان مگوئید افغانستان بگوئید که در آنجا جز غوغا و افغان چیزی نباشد، از اینروی ایشان را افغان گفتند و کوهستان آن جماعت را افغانستان نامیدند و هندیان آنجماعت را ﴿ پتان ﴾ نام نهادند .
علی الجمله چون میان راجه ﴿لاهور﴾ وكفار ﴿کهکر﴾ ساز مخاصمت طراز شد (2) قبائل کهکر بسبب قرب جوار ، با افغان ابواب موالفت فراز کردند (3) و در مخالفت راجه همساز گشتند از اینروی کار بروی صعب افتاد و ناچار با ایشان صلح کرد و چند موضع از ﴿لمغانان﴾ تفویض فرمود که افغان و خلج باهم نشسته روز گذارند بشرط آنکه حدود و ثغور مملکت هندوستانرا از ترکتاز (4) سپاه اسلام مصون ومحروس دارند بدینگونه افغانان میزیستند و در کوهستان ﴿پیشاور﴾ حصنی کشیده (5) آنرا ﴿خیبر﴾ خواندند و ولایت ﴿رده﴾ را متصرف گشتند ، و در عهد ملوك سامانیه لاهور را از زحمت بیگانه حراست میکردند، از اینروی ترکتاز سامانیه با هند ، از طرف سند و ﴿بهاطنه﴾ بود و آن هنگام که (البتكين) (6) مرزبانی غزنين يافت و سبکتکین (7) را که سپهسالار لشگر بود بتاخت و تاراج ﴿امغان﴾ و ﴿ملتان﴾ مأمور ساخت، سبکتکین با سیاهی گران بدان سوی روان شد ، و افغانرا زحمت فراوان رسانید وزن و فرزند آنجماعت راسبی (8) و اسیر بگرفت ، و با ایشان
ص: 392
رسوم عبید و اما مرعی (1) میداشت افغانان بجان آمده کس نزد ﴿چیبال﴾ راجه پنجاب فرستادند و یاری طلبیدند چیپال چون میدانست که ابطال هند در آن حدود بسبب سرما عاجز و زبون خواهند بود : باراجه بهاطنه در این سخن مشاوره کرده چنان رأی زدند که یکی از افغانانر امنصب امارت بخشند و بحر است آنحدود برگمارند پس شیخ حمید را که در میان طائفه بشهامت و جلادت ممتاز بود ، طلب داشته فرمانفرمائی لمغان وملتان بدو مقرر داشتند ، و او نظم و نسق (2) آنحدود را بعهده کفایت خویش نهاده برای هر محل حاکمی از قبل خود معین کرده و مردم را ایمن و آسوده بداشت .
پس اول شیخ حمید است که در میان افغانان رتبه ایالت یافته و زمام دولت ،گرفته چه تا آنزمان صاحب جاهی و گردنکشی در میان آن طائفه نبود که نام وی طراز (3) نامه شود.
على الجمله چون البتكین در گذشت و سبکتکین ، بجای وی حکمران گشت، شیخ حمید معادات و مبارات باوی را بر قانون عقل نیافت ،کس نزد او فرستاده گفت : اینک ما را و ترا در دین اسلام یکدلی و یکجهتی است ، چه در خور است که عساکر (4) منصوره همکیشان خویش را پایمال کنند ، اينك راه هندوستان گشاده است و ما را با بندگان آنحضرت جسارتی نیست، ملتمس آنکه مسلمانرا هنگام عبور و مرور لشگر مرارتی نرسد، سبکتکین مسئول شیخ حمید را باجابت مقرون داشت ، و چوی از کار ﴿چیپال﴾ پرداخت اقطاع (5) ملتانرا همچنان با وی مفوض ساخت ، اما سلطان محمود افغانان را امان نداد و ایشانرا ذلیل و زبون ،ساخت چنانکه ذکر هر يك از این اجمال در جای خود مرقوم خواهد شد. و نگارش این مجمل
ص: 393
اگر چه بعضی را موقع و محل نبود ، برای آتشد که سخن ناراسایی نکند و سبب تسمیه افغان با این طایفه و بدو حکومتشان معلوم گردد.
چون کار مصر بعد از غرقه شدن فرعون پریشان گشت ، و گروهی چنانکه گفته شد، ترك وطن گفتند و برفتند ، بازماندگان و اندیشه شدند که اینک ملکی بي ملك و شهری بی شهریار است نه تنگنای نبرد را یکمرد زنده است ، و نه روز جنگ را يك سرهنگ بجای ، دور نیست که از کار داران افریقیه یا حکم داران شام کسی تصمیم تسخیر مصر دهد و این ملکرا بآسانی فرو گیرد ، تا اگر کسی از غرق رسته بدست ایشان جان دهد، و اگر مالی بنی اسرائیل باکسی گذاشته ایشان نهد پس خرد و بزرگ مملکت هم رأی شده بر آن شدند که ملکی برگزینند و کار مملکت بر او عرضه کنند تا در حفظ و حراست خلق بکوشد و مردم را از دشمن ایمن بدارد.
زنی در مصر بود که او را ﴿دلو﴾ که مینامیدند بحصافت رأی وجودت (1) طبع، از همۀ مردم ممتار ویگانه بود و در فنون حکمت وسحاری (2) دستی قوی ، داشت خاص و عام یکجهت شده بروی بسلطنت سلام کردند و او را بیادشاهی تمکین دادند چون دلو که بر سریر سلطنت بنشست و کار مملکت بر او راست شد : بفرمود دیواری بمتانت ورصانت تمام (3) گرداگرد بنیان کرده باندک زمانی بپایان آوردند چنانکه همه مملکت را در حیطه داشت و از ابطال رجال دید با نان و حراست کاران ، آنمقدار برگماشت که، پاس داشتن را شب هنگام بانگ یکدیگد می شنیدند و یکدیگر را تنبیه میدادند ، تا مبادا لشگر بیگانه ناگاه بمصر و ملك فرو گیرد و این کاری سخت و بزرگ بود و تاکنون آن دیوار بحائط عجوز
ص: 394
اشتهار دارد .
على الجمله چون از این مهم فراغت یافت، بفرمود در صعید (1) مصر قصری چند بر آوردند و آن قصور را با سنگ رخام تعبیه (2) کردند و تمثال اصناف انسمان و انواع حیوانات بر ی بحری بر آن رسم نمودند ، و از صورت دیگر اشیاء مانند ارابه های جنگی و کشتیهای رزم آزمایان نیز خالی نگذاشتند، آنگاه ﴿دلوکه﴾ بدین بناهای شاهانه درو نشد و در هر خانه سحری تعبیه نمود و آن قصور را ﴿براپی﴾ نام نهاد و فائده این بود که چون لشگری از جانب افریقیه یا شام وحجاز و دیگر جای آهنگ مصر داشتی و بدان سوی راه گذاشتی دلو که بدستیاری منبهان (3) و جواسیس از مردان و ادات نبرد (4) خصمان آگهی یافتی و به ﴿براپی﴾ در شدی و از آن صورکه با خصمان و آلات ایشان شباهت داشتی ، پرده برگرفتی و کاردی بدست کرده بر مقتل انسانها زدی و بهائم ایشانرا سرو دست قطع کردی و صورت کشتی را ثلمه (5) بآب انداختی و آلات حریشان را در هم شکستی همانا آنچه دلوکه در ﴿براپی﴾ با آن صور میکرد، بعینه آنصورت در لشگر دشمنش پدید میشد ناگاه مردم از پای در میآمدند و آلات حرب در هم میشکست این معنی وحشتی عجب در اطراف و اکناف عالم انداخت تاکار بدانجا کشید که هیچ سلطانرا در خانه خویش اندیشه تسخیر مصر بخاطر نمیگذشت تا مبادا ناگاه ، قاطعی بر مقتلش رسد و جان عزیز بر سر آن اندیشه نهد، پس بدین سبب مملکت مصر از شر لشگر بیگانه مصون ومحروس ماند (6) .
ص: 395
بعضی از مورخین (1) در کتب خویش مسطور داشته اند که : سیصد وسی سال بعد از هجرت نبی صلی الله علیه وآله وسلم بصعيد مصر شده اند و به ﴿براپی﴾ در آمده آنصور را و که ، دلو که هنگام آهنگ دشمنی بجانب مصر منقطع ساخته وصورت نوعیه آن را محو نموده مشاهده کرده اند و حدیث دلو که در نزد مصریان چنان معتبر است که در وقوع افعال وى مجال شك وريب نمانده.
على الجمله مدت سی و هفت سال دلو که در مصر پادشاهی کرد ، و در گذشت بعد از وی کار با اولاد قبط افتاد چنانکه، در جای خود مذکور شود.
روز پانزدهم ماه دوم از خروج مصر بنی اسرائیل در بیابان ﴿سین﴾ ساکن شدند و چون در میان ایشان خوردنی و خورش کمیاب بود آغاز شکایت نهادند و در حضرت هرون و موسی معروض داشتند که کاش در مصر بمرده بودیم و روی این تنگی و زحمت ندیدیم ، از حضرت کبریا خطاب آمد که ایموسی ما شکایت بنی اسرائیلرا شنیدیم ایشانرا بگو دل قوی دارند و شاد خاطر باشند که ما هر شامگاه بدین قوم گوشت فرستیم و هر بامداد نان آوریم (2) پس بمدلول :
یا بنی اسرائيل قد انجيناكم من عدوكم وواعدناكم جانب الطور الا يمن
ونزلنا عليكم المن والسلوى (3).
بوقت شام مرغهای بریان لشگرگاه را فرا گرفتند و چون صبح فراز آمد گردا گرد خیمه گاه ایشان از شبنم آکنده بود (4) و چون شبنم با تابش آفتاب برخاست
ص: 396
دانه های مد و ر بمقدار ژاله پدید آمد (1) که مانند مروارید سفید بود و طعم کلیچه (2) داشت که باعسل آمیخته باشد چون بنی اسرائیل اینگونه ترنجبین ندیده بودند آندانه ها راندانستند چه چیز است و از کجاست موسی فرمود : این نانیست که خدا باشما عنایت فرموده (3) و میفرماید : کلوا من طيبات ما رزقناكم ولا تطغوا فيه (4)
هر کس باندازه یکروزه قوت خود برگیرد.
و زیاده طلبی نکند، و از برای هر تن يك ﴿عومر﴾ که پیمانه معین بود، بخیمه برند ، پس بنی اسرائیل باند و ختن دانه ها داختند، و بعض از مردم ، زیاده از اهل خویش فراهم کردند و بعضی کمتر گرد آوری نمودند ؛ لکن چون با ﴿عومر﴾ بسنجیدند هر دو باندازه خویش داشتند، نه از آن فزون طلب ، زیادتی بماند ونه از آن اندك جوى ، کاستی بود، علی الجمله ، موسی فرمود که : کس نباید از آنچه برده برای صبح باقی بگذارد ، تا شب بر آن خوردنی بگذرد ، بلکه میباید تمام بخورد تا چیزی نماند .
بعضی از بنی اسرائیل بدین سخن گوش ندادند و چیزی از بهر خویش بگذاشتند چون صبحگاه بدان خوردنی نظاره کردند، آنرا گنده و پر کرم یافتند موسی بدیشان خشم گرفته از این جنایت منع فرمود ، پس هر کس هر روز باندازه قوت خود بر میگرفت و آنروز بدان معیشت میکرد چون شش روز بگذشت و روز جمعه فرا رسید ، قوم دیدند که امروز دو مساوی روزهای دیگر من و سلوی (5) باریده :
ص: 397
این خبر با موسی بردند، آنحضرت فرمود که فردا روز سبت (1) است ، و روز آرام و آرامش است ، امروز قوت دو روزه برگیرید و فردا از خانه خود بدر نشوید که هم از آسمان چیزی فرود نخواهد شد مردم چنان کردند و آن خوردنیها ، شب شنبه ، کرم بر نیآورد و گنده نگشت، پس هر هفته بدینگونه روز میگذاشتند چنانکه تا چهل سال ، قوت و خورش آنقوم جز این نبود
مقرر است که : (2) با موسی خطاب شد که : بنی اسرائیل را بگوی تا : هر تن يك پيمانه از من برگیرد و برای اولاد خود نگاه دارد ، تا آن نان که من ایشانرا در بیابان خود انیدم بدانند ، پس قوم آنچنان کردند .
آنگاه از بیابان ﴿سین﴾ کوچ داده و طی مسالك (3) نموده در ساحت ﴿رفیدیم﴾ خیمه زدند و چون در آنمنزل آب نیافتند ، مردم بستوه (4) آمده فریاد بر آوردند و با موسی گفتند ما را از مصر بیرون آوردی که در این بیابان از عطش هلاك سازی موسی دست بمناجات بر دست بمناجات بر داشت که الها اينك اينقوم مر : مرا سنگسار میسازند ، بمفاد ﴿فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا﴾ (5) از بلای تشنگی ایمن شدند
گویند: موسی را حیا مانع بود که تن مطهرش را مردم نگرند ، از اینروی پیوسته از نظرها پوشیده میداشت ، تا بدانجا کشید که جهال بنی اسرائیل گفتند: همانا موسی را علتی در اندام مبارك است، که تن خود را از مردم مستور میدارد از
ص: 398
قضا روزی جامه های خود را بر سرسنگی نهاد، و در چشمه آبی فروشده سرو تن بشست و از چشمه بیرون رفته بنزديك سنگ آمد تاجامۀ خود در پوشد، خداوندخواست بنماید که آنحضرت نیز از علل ظاهری پاکیزه است ، آنسنگ را جنبش داده تاروان شد و موسی از پی آن میتاخت ، تاجامه خود را بیابد ، جمعی می که که در آن نزدیکی بودند چشمشان برتن مبارك آن حضرت افتاده بدانستند که از آلایش و علل منزه است ، و این خبر بقوم دادند (1) علی الجمله ، موسی بسنگ رسیده جامه خود بر گرفت ، و در پوشید، آنگاه خطاب رسید که ایموسی ! این سنگرا با خود بدار که روزی بکار آید، و آنرا چهار روی بود و همواره موسی با خود حمل و نقل میفرمود ، تادر ﴿رفیدیم﴾ که مردم از تشنگی بجان آمدند؛ خداوند فرمود که : بزن عصای خودرا بحجر .
موسی تنی چند از مشایخ قوم با خود برداشته بنزديك آن حجر آمد، و عصای خود بر حجر زد از هر روی آنسنگ سه چشمه آب روانشد ، که مجموع دوازده چشمه جاری بود ، پس هر يك از اسباط ؛ از چشمه جداگانه آب میبردند و سیراب میشدند ، و چون رفع حاجت شد ، آب باز ایستادی و آنستگرا بداشتند ، تا دیگر باره احتیاج افتادی.
على الجمله حضرت موسی آن موضع را ﴿مسه﴾ و ﴿مریبه﴾ نام نهاد، از این روی که قوم در آنجا در مقام امتحان و منازعت بر آمدند .
مقرر است (2) که چون بنی اسرائیل در رفیدیم، فرود شدند ، گروهی از بنى عمالیق که بدانمنزل نزديك بودند ، این خبر بشنیدند و در مال و مواشی (3) ایشان طمع بستند ، پس سپاهی گران بساز آوردند (4) و مردان جنگی فراهم شده تصمیم رزم بني اسرائیل دادند ، چون اینخبر معروض حضرت موسی افتاد ، ﴿ يوشع ﴾
ص: 399
را فرمود که از ابطال (1) رجال گروهی بر گزیده باعمالقه مصاف دهد ، بفرمودۀ آنحضرت، گروهی از مردم کار آزموده منتخب ساخت ، روز دیگر نشيب (2) کوهى تلاقي فريقين افتاد ؛ حضرت موسی بر فراز کوه بر آمد هرون و ﴿حور﴾ نیز در خدمت وی بودند ، و در مصافگاه مینگریستند چون جنگ در پیوست ر از جانبين مصاف (3) دادند و تیغ بر آن در هم نهادند ، حضرت موسی از فراز کوه دستهای خود بلند میداشت ، و چندانکه دست آنحضرت افراخته بود ، بنی اسرائیل بر عمالقه چیرگی مییافتند و غلبه میفر مودند ، و هرگاه سی را طاقت موسی را طاقت نمیماند و دستهای خویش فرو میگذاشت، بنی عمالیق دلیری میکردند و بنی اسرائیل ضعیف میشدند چون هرون و خود حال چنان دیدند سنگی بر فراز کوه گذاشته آنحضر ترا برسنگ بنشاندند، پس هرون یکدست ویرا بگرفت و آندیگر را محور ، و بر افراشته همچنان تا غروب آفتاب بداشتند و طرفین از بامداد تا بیگاه (4) در هم آویخته بودند و از طعن و ضرب (5) خودداری نمیفرمودند . و چون آفتاب بمغرب شد ، یوشع مظفر (6) و منصور آمد و بنی عمالیق را منهزم (7) ساخت ، و بیشتر از ایشانرا در مطموسه (8) هلاك و دمار انداخت.
آنگاه خطاب در رسید که: ایموسی سخن را بیادگار در گوش یوشع بگوی که خداوند میفرماید بنی عمالیقرا در زیر آسمان محو خواهم کرد.
على الجمله حدیث بنی اسرائیل و غلبه ایشان با فرعون وعمالقه ، در بلاد وامصار
ص: 400
اشتهار یافت، و چون حضرت شعیب که عبریانش ﴿یثرو﴾ (1) نامند ، اینخبر بشنید ﴿صفوره﴾ زن موسی را با پسرانش ﴿جيرسون﴾ و ﴿الیعذر﴾ ، برداشته آهنگ خدمت نمود ، در بیابان به لشگرگاه آن حضرت رسانید .
موسى باستقبال شعیب بیرون شده لختی (2) راه پیمود ، و بدور سیده یکدیگر را در بر کشیدند ، و ببوسیدند ، آنگاه باتفاق ، بنشیب کوه آمده بخیمه در شدند ، و باهم بنشستند حضرت موسی داستان فرعون باوی بگفت ، وشعيب شكر ملك منان ادافرمود ، و قربانی سوختنی در حضرت پروردگار پیش گذرانید روز دیگر موسی بر مسند عدالت بنشست ؛ تا از نيك و بدقوم پرسش فرماید ، خرد و بزرگ بنی اسرائیل از صبح تا شام در خدمت وی بپای استادند و آنحضرت از جزئی و کلی بازپرس میفرمود ، و شعیب آنحال مشاهده میکرد، چون بیگاه شد و خلق با مقر (3) خویش شدند ، شعیب با موسی گفت : چه باید که اینقوم از صبح تا بشام در نزد تو ایستاده باشد؛ آنحضرت فرمود: از اینروی که باید احکام خداوند بدیشان رسانم، و اگر درمیان دو کس منازعتی افتد ، انصاف دهم، شعیب فرمود اینکار بر توصعب (4) شود و حضرت نبوترا رنجه دارد همانا از توتنها اینکار ساخته نخواهد شد ؛ نیکو آن باشد که بر هر ده تن وصدتن و هزار تن ، مردم دیندار و دانشمند بگماری تا کارهای خود را ایشان فیصل (5) دهند و اگر مهمی بزرگ پیش آید، در حضرت موسی معروض دارند، هر گاه خداوند بدین حکم فرماید و جمعیرا در این زحمت با تو شريك نماید ، ترا طاقت استقامت باشد ، و اینکار بخاتمت پیوندد.
موسی نصایح شعیب را پسندیده داشت، و کار شناسان بنی اسرائیل را بر گزیده هر یکرا بگروهی بر گماشت ؛ تا جزئیات امور را با صلاح آورند و
ص: 401
کلیات را بعرض رسانند ، آنگاه شعیب آنحضر ترا و داع کرده رخصت وطن یافت و بجانب ﴿مدین﴾ شتافت .
در روز آخر ماهسیم از خروج مصر، بنی اسرائیل از ﴿رفیدیم﴾ کوچ داده در بیابان سینا فرود شدند و در نزديك كوه خیمه های خویش بر افراختند، و موسی بر جبل بر آمد و خداوند جلیل با وی گفت: ایموسی بگو خاندان یعقوب که آنچه با اهل مصر کردم مشاهده کردید ، اینک شمارا با پرهای عقاب برداشته بنزديك خویش آوردم ، اکنون اگر عهد مرا استوار دارید (1) تمامی زمین از آن منست؛ مرشمار خواهد بود ، و امروز و فردا قوم را تقدیس فرمای و بگو جامه های خویش را بشویند که من روز سیم ابری تیره تجلی خواهم کرد و با تو تکلم خواهم نمود (2) ، تا اینقوم ببینند و ابد الآباد حقیقت تو در قلب ایشان راسخ (3) باشد و حدود جبل را با بنی اسرائیل بیاموز که از آن حدود گام پیش نگذارند ، تا بهره هلاك ودمار نشوند ، موسی علیه السلام بنزد قوم آمده این سخنها بازراند، و ایشان از در اطاعت بیرو نشده ضراعت (4) نمودند و متابعت کردند .
چون روز سیم برسید، از بامداد رعدها و برقها حادث شد ، وابری متراکم بالای جبل بادید آمد و آواز کرنا برخاست بدانسان که لرزه در لشگرگاه افتاد موسى علیه السلام قوم را از خیمه ها بیرون به نشیب جبل حاضر ساخت و ایستادن فرمود ، و آن تیرگی ، کوه را فرا گرفت و زلزله عظیم در ارکان کوه پدید شد و هرگاه آواز کرنا شدید شدی ، خداوند با موسی تکلم فرمودی ، پس موسی بفر از جبل بر
ص: 402
امد وحق جل وعلا باوی فرمود که : ایموسی : منم خداوند ، خدای تو ، که تورا از دار المحبس مصر بر آوردم، من خداوند غیور هستم جز مرا عبادت مکنید ، و جز در حضرت من سجده رواندارید واشباه (1) برای من میگیرید که من انتقام گیرنده ام گناهان پدرانرا از اولاد ایشان تاسیم و چهارم طبقه . قوم آن رعدها و برقها بدیدند و سخت دربیم شدند، و با موسی گفتند: توباما تکلم فرمای که ما را تاب اصفای كلام رب نباشد و از نزد جبل (2) دور تر بایستادند دورتر پس موسی عليه السلام بنزديك را آنجماعت رفته احکام خداوند را بگذاشت ، وداهای ایشانرا خرسند بداشت (3).
آنگاه قوم معروض داشتند که تا کنون حضرت نبوی، بر قانون ابراهیم
خلیل بود و شریعت اورامتا شریعت اور ا متابعت میفرمود : ملتمس آنکه ؟ قانونی تازه و شریعتی جدید ، از خداوند مسئلت فرمائی، تاما از این پس بدان آئین باشیم و آن روش را کیش خویش دانیم .
فرمود اینك هرون خلیفه منست او را در میان شما میگذارم ، تا اگر کاری پیش آید با وی رجوع کنید وفيصل امور خویش از وی بخواهید آنگاه بمدلول : واذ واعدنا موسى أربعين ليلة (4).
برای نزول احکام چهل شبانه روز با قوم میقات (5) گذاشت و با مداد برخاسته مذبحی در زیر کوه بنا نهاد و دوازده ستون که با عدد اسباط موافق بود
ص: 403
برافراشت. و چند تن از جوانان بنی اسرائیلرا فرستاده تا قربانی سوختنی پیش گذرانیدند و گوساله را ذبح کرده نیمۀ از خون آنرا در مذبح بباشید و نیم دیگر را بر روی قوم برافشاند و فرمود این عهد خداوند است که در مقدمه احکام با شما استوار میشود ، آنگاه ناداب ، وایهو را با هفتاد تن از مشایخ بنی اسرائیل برداشته.
روز اول شهر ذیحجه بر جبل سینا بر آمدند، و موسی را آن کشش عشق و کوشش طلب بر آن داشت که از قوم سبقت جسته بیشتر میشتافت خطاب یزدانی با وی رسید که :
وما أعجلك عن قَوْمَكَ يا مُوسى، قال هم اولاء على أثرى وعجلت إليك رب لترضى (1)
گفت پروردگارا از این روی نجستم که خویشرا برقوم فضيلت نهم بلکه برای امتثال و خوشنودی تو تعجیل كردم اينك قوم از من در میرسند خطاب رسید که ایموسی بر فراز جبل بر آی تا آن لوحهای سنگین که احکام شریعت بر آنها تحریر یافته با تو سپارم موسی علیه السلام مشایخ بنی اسرائیلرا فرمود که شما بایستید و از آنجا تجاوز مکنید ، تامن بفراز جبل بر آمده و احکام خداوند را باز آورم .
پس مشایخ بایستادند و آنحضرت بتیغ (2) کوه بر آمده ابری تیره پدید گشت و جبل را فرو گرفت و شش روز آنحضرت در میان ابر ناپدید بود روز هفتم تجلی جلال بدا نحضرت روی نموده، در میان ابرروان شد و بر جبل میرفت تا چهل روز و چهل شب در کوه ﴿طور﴾ بود ؛ و بساختن صندوق عهد نامه و پساره آلات و ادات مأمور شد که در جای خود مذکور میشود و الواح عشره را که احکام شریعت بر آنها ثبت بود بگرفت (3) آنگاه خطاب رسید که ایموسى: فانا قد فتنا قومك من
ص: 404
بعدك و أضلهم السامري (1)
در فتنه انداختیم قوم ترا بعد از تو، زیرا که بدین تقدیر بودند ، وسامری گمراه ساخت ایشان را .
مقرر است که آن هنگام که فرعون اطفال بنی اسرائیلرا قتل میفرمود
زنی از قبیله سامری که از اقوام بنی اسرائیل است ، پسری آورد و نام وی موسی بن ظفر بود از بیم آنکه بدست فرعونیان کشته شود، او را برگرفته در کنار نیل میان بیشه بینداخت.
و بفرمان کرد گار جلیل جبرئیل ویرا آب و طعام مهیافرمود ، تا بحد رشد و بلوغ رسید ، و در میان بنی اسرائیل میزیست تا آنوقت که موسی علیه السلام چهل شبانه روز میقات نهاده بطور رفت، چون بیست روز از میقات موسی بگذشت بگذشت ، موسی بن ظفر که بساهری مشهور است ، و صنعت زرگری نيك میدانست ، و در اینزمان بر مقدمه سپاه سرهنگ بود ، با قوم گفت که وعده موسی بسر شد و باز نیامد ، هما نادیگر دیدار او میسر نشود ، اينك فكر معبودی بایست کرد و پرستش نمود ، ایشان گفتند : خداوندی بما بنمای تابستایش و نیایش (2) وی اقدام نمائیم .
سامری گفت تا آنزر و سیمی که بنی اسرائیل از مصریان بعاریت گرفته بودند ، و هم آنچه از غرق شدگان سپاه فرعون که آب بکنار انداخته بود ، یافتند حاضر ساختند و در چاهی انباشته کرده آتش در وی زدند تا جملگی بگداخت بصنعت زرگری ، از آن اشیا گوساله زرین بساخت که هم از وی بانگ گوساله بر می آمد، پس بمدلول: ﴿ثُمَّ اتَّخذتم العجل من بعده وانتم ظالمونَ﴾ (3) سجده با گوساله کردند و بعبادت آن مشغول شدند، هرون هر چند در رد و منع بر آمد و گفت ﴿ياقوم انما فتنتم به وإن ربكم الرحمن فاتبعونی﴾ (4) مفید نیفتاد و در جواب
ص: 405
هرون گفتند : ﴿لن تبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى﴾ (1) ما همواره بپرستش گوساله اقدام خواهیم داشت ، تا آنگاه که موسی بنزد ما آید چه سامری با ما گفت آنخدائی که از درخت با موسی تکلم فرمود ؛ اینک از گوساله با شما سخن باشما سخن گوید ، ومتابعان سامری گویند ﴿فأخرج لهم عجلا جسداً له خوار فقالو هذا الهكم واله موسی﴾ (2) او برای شما کالبدی ساخت که بانگ گوساله کند ، و این خدای شما و موسي است ، چون موسی ویرا ندید و فراموش کرد ، بکوه ﴿طور﴾ رفته اکنون ما بمانیم تا موسی باز آید اگر تصدیق سامری کند ، منازعت برخیزد والا آن کنیم که او گوید ، هرون بیچاره گشت و ساکت ماند .
علی الجمله از حضرت کبریا خطاب رسید که ایموسی: اینقوم که من از مصر بیرون آوردم گردنکش و جهادند. اگر تر شدیم نباشی اکنون ایشانرا هلاك کنم و از نو قومی پدید آرم موسی روی بر خاک نهاد و عرض کرد: آنها پروردگارا؛ اگر ایشان هلاک شوند، اهل مصر گویند که بنی اسرائیل را از سر بر آورده ام و در کوهستان هلاک ساخته ام ؛ برجان ایشان بکرم خداوندی بخشایش فرمای، و خداوند بر حیات آنجماعت رحمت فرمود آنگاه موسی الواح عشره را باد و لوح دیگر که از هر سو نگاشته بود بر داشته با یوشع مراجعت نمود (3) ﴿فرجع موسى إلى قومه غضبان أسفا﴾ (4) از کردار قوم خشمگین و اندوهناك بود ، چون بنزديك آمد مردم را دید که بانواع لهو و لعب و اقسام ساز و طرب مشغولند و گرداگرد گوساله دف میزنند و رقص می کنند: قالی یا قوم الم یعدكم ربكم وعدا حسناً (5).
گفت ایمردم آیا خداوند وعده راست با شما نگذاشت؟ امروز روز عاشورا و خاتمه میقات هنست ، از آن مدت که نهادم دراز نکشید که خلاف کردید
ص: 406
عهد مرا.
و در خشم شده آن لوحها را بر زمین بزد چنانکه خرد شکست (1) قوم قدم پیش گذاشته عرض کردند که ما در اینکار تقصیر نداریم وخلاف وعده وعده نکردیم :
فكذلك القى السامري (2).
و چنانکه ما زیورها در آتش افکندیم ، سامری بیفکند ومارا فریب داد
آنگاه موسی رو بهرون کرد و گفت:
یا هرون ما منعك اذ رايتهم ضلو الا تتبعى افعصيت امري (3).
چه باز داشت ترا چون دیدی که قوم گمراه شدند متابعت من نکردی و از میان ایشان بیرون نرفتی و بنزد من نیامدی؟ و سر و ریش هرون را گرفته پیش خود کشید که فرمان من سر کشیدی.
قال يا ابن املا تأخذ بلحيتي ولا برأسي إلى خشيت أن تقول فرقت بين بني إسرائيل ولم ترقب قولی (4).
هرون گفت ایبرادر من موسى ! ریش و سر مرا همگیر من بیم کردم که اگر مقاتله کنم با ایشان یاقوم بگذارم و از پی تو بیایم ، آنگاه بگوئی جدائی در میان بنی اسرائیل انداختی ، و نگاه داشتن نتوانستی موسی علیه السلام این عذر را مسلم داشت و دست بر آورده گفت: رب اغفر لي ولأخى وادخلنا في رحمتك وأنت ارحم الراحمين (5).
آنگاه روی بسامری كرده: قَالَ فَما خَطبك يا سامري (6).
گفت ای سامری این چه کار عظیم بود که از تو صادر شد.
ص: 407
قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اثر الرسول فنبذتها (1)
سامری عرضکرد که من بینا بودم بدانچه دیگران نمیدیدند ، و آن مشتی از اسب جبرئیل بود که هنگام هلاك فرعونیان برگرفته بودم و با خود داشتم، اکنون در پیکر گوساله ریختم تا بصدا آمد ، و این کار را نفس من برای من بیاد است حضرت موسی خواست سامر برا هلاك كند خطاب رسید که ایموسی سامری با سنه جرد جود اراسته سته است مردم از وی منفعت برند ، نعمت حیات نتوان از وی باز گرفت (2) پس موسی روی بدو کرده گفت: فاذهب فَإِنَّ لَكَ في الحيوة أن تقول لامسانی (3).
اکنون که حکم بر قتل تو جاری نیست، از میان ما بیرون شو و گرد مردم مگرد چنانکه مردم گرد تو نخواهند گشت.
اینست عذاب دنیای تو ، و چون روز حساب پیش آید، عقاب آنجهانی
خواهی دید.
مقرر است (4) که از آن پس سامری در بیابانها می گشت و هر کس بند نزديك میشد، فریاد بر می آورد که : مساس مکن : مساس مکن مرا چه هر کس با وی قرابت میجست ، و هرین میگشت ، او و سامری هر دو از صحت بری میشدند ، و در تعب می افتادند و تب میکردند، لاجرم سامری از مردم و مردم از سامری گریزان بودند .
علی الجمله ، چون بنی اسرائیل از پرستش گوساله انکار نمودند ، و فرقی در میان مشركين ، وموحدين اشکار نبود ، موسی فرمود تا آن گوساله را سوهان زده قراضه آنرا در آب ریختند و حکم کرد تا قوم از آن آب بنوشیدند ، هرکس آن گوساله را پرستش کرده بود، بر زبانش خالی زرین پدید شد (5) ، و مشرك
ص: 408
از موحدعیان گشت .
آنگاه موسی فرمود تابنی لیوی شمشیرها را برکشیدند ، و ایشان دوازده هزارتن بودند ، پس بحكم قادر قهار هواتیره و تار گشت ، و موسی در میان بنی لیوی بایستاد و گفت ﴿فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم﴾ (1) بكشيد کسان خود را که این کشته شدن بهتر است از زندگانی شمانزد آفریننده شما ، گناهکاران بزانو در آمده سرها بزیر انداختند، و بنی لیوی بر آشنا و بیگانه رحم نکردند ، و از بامداد تا چاشتگاه ، سه هزار تن از ایشان عرضه شمشیر ساختند (2) آنگاه بمفاد ﴿فَتابَ عليكم انه هو التواب الرحيم﴾ (3) از بلای قتل پرستند و هواروشن شد و تیغها دیگر بریدن نداشت ، و گرد نهار ادیگر آسیب نمیرساند و این علامت غفران بود، پس بنی لیوی دست از کشتن بداشتند، و قوم را بحال خود گذاشتند .
على الجمله ، این چله نخست را که موسی علیه السلام در طور بود ، اربعین میقات گویند، چنانکه مذکور شد و در این مدت آنحضرت در طور همه وقت نشسته بود و هیچ طعام نخورد (4).
* عروج موسى علیه السلام بطور سینا (5) در اربعین شفاعت و طلب رؤیت خداوند هم سه هزار و هشتصد و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود
چون یازده روز از اربعین میقات برگذشت ، از سترات جلال خطاب آمد که :
ص: 409
ایموسی بنی اسرائیل را برداشته روانه ارض ﴿کنعان﴾ باش ، همان زمین که من با براهیم و اسرائیل وعده کرده ام، لکن، من در میان شما نخواهم بود و بهمراه شما نخواهم آمد ، زیراکه اینقوم گردنکش و جبارند ، اکنون بگوی تا همه در جبل ﴿حوریب﴾ حاضر شده حلیهای خود از تن بیرون کنند و زیورها بریزند ، تابکیفر کردار : ايشانرا هلاك سازم زلزله عظیم در میان بنی اسرائیل افتاد.
ودهشتي بزرگ روی نمود ، لکن ناچار تمامت قوم در دامن جمل ﴿حوریب﴾ شده حلیها بریختند و منتظر عذاب بایستادند حضرت موسی بي خير خیمه خود را دور از مردم بیای کرد و هر گاه داخل خیمه میشد و بسوی خیمه میرفت ، قوم از عقب او نگران بودند، ناگاه میدیدند مقارن دخول موسی بخیمه ستون ابری فرود شده بدروازه خیمه قائم میگشت و خداوند با موسی تکلم میفرمود ، و مردم هر يك از در خیمه خویش سجده میکردند و ستایش مینمودند .
آنگاه موسی بمدلول : بمدلول : و اختار موسی قومه سبعين رجلا لميقاتنا (1)
با افتاد تن از مشایخ بنی اسرائیل برای شفاعت امت بطور بر شد و این کرت را نیز چهل روز مدت بود و این چله را اربعین شفاعت خواندند ، هم در این ایام آن حضرت طعام نخوردی و آب ننوشیدی و شبانه روز در سجده بودی چون بمدلول ثم عفونا عنكم من بعد ذلك (2).
غفار الذنوب از معاصی ایشان در گذشت و مشایخ بنی اسرائیل آسوده شدند و مكالمات خداوند جل و علا با موسی بشنیدند ، طالب دیدار پروردگار گشتند و گفتند يا موسى لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة (3).
ما تصدیق نکنیم ترا که این سخن از ورای حجاب سخن حق است تا آشکار خدایرا نبینیم موسی اگر چند میدانست که آفتاب بروزن در نشود و در بابکوزه در نگنجد،
ص: 410
مقید ادراك مطلق نکند برای کشف این معنی بر قوم گفت:
رب أرني انظر اليك (1).
پروردگارا خودر ابنمای با من تاترا بی پرده مشاهده کنم . و معاینه ببینم چون موسی این سخن بر زبان راند ، روزگار دیگرگون شد ، وظلمتی شدید بادید آمد چنانکه هفت فرسنگ گردا گرد طور را فرو گرفت و همه چیز از موسی دور ماند حتى ملكين كاتبين الزوى جدا شدند (2) و درهای آسمانها بر او گشاده شد و طبقات ملائکه بر آنحضرت ظهور کردند و خداوند با او تکلم فرمود و نود و چهار هزار کلمه ویرا بشنوانید آنگاه فرمود : لن ترانی (3)
ایموسی تو مرا نتوانی دید و هرگز نخواهی دید زیرا که روی من دیده نشود؛ و هر که روی من ببیند زنده نماند و لكن انظر إلى الجبل فإن استقر مكانه فسوف تراني (4)
لكن بسوى جبل نگران باش تاچون جلوه جلال ما بر آن گذرد ، مشاهدت کنی اگر کوه بستوه نیاید و آنرا مجال احتمال ماند هم تو توانی جمال مرا معاینه ببینی فلما تجلى ربه للجبل جعله د کاوخر موسى صعفا (5).
آنگاه تابشی از دیدار جلال بر جبل سینا تجلی کرد و آن کوه پاره پاره
گشت و بمفاد : فلما أخذتهم الرجفة (6).
آتشی از آسمان فرود شد و صدائی مهیب بنشیب آمد که مشایخ بنی اسرائیل بدیدن و شنیدن آن بمردند و سوختند.
موسی علیه السلام چون آن آیات عظیمه مشاهده کرد ، بیفتاد و مدهوش گشت چون پس از
ص: 411
یکشبانروز با خود آمد ، گفت ، الها ، کردگارا منزه میدارم ترا از هر چه نالایق است و بازگشت میکنم بسوی تو از آنچه برای قوم مسئلت کردم ، خداوند فرمود : یاموسی ﴿اني اصطفيتك على الناس﴾ (1) ، من ترابر مردمان برگزیدم و مرتبت نبوت دادم اما دیدار من دیده نشود ، و درخورد (2) دیدن نباشد.
آنگاه موسی را دل بجای آمد و از مشایخ بنی اسرائیل یاد آورد ، که آیا قوم مرا بقتل ايشان متهم سازند یا اندیشه دیگر نمایند؟ ﴿قال رب لوشنت أهلكتهم من قبل﴾ (3) گفت ایپروردگارا اگر میخواستی ایشانرا از این پیش هلاک میکردی ﴿ان هى الافتتكَ﴾ (4) نیست مگر آزمایش و امتحان تو ، اکنون من جواب قوم چگویم و خبر و خبر ایشان چگونه برم ؟ پس بمدلول ﴿ثم بعثنا كُم من بعد موتكُمْ﴾ (5) قادر کردگار ، ایشان را برانگیخت و از نوزندگانی داد ، پس مشایخ بنی اسرائیل برخاسته سجده شکر بگذاشتند و در خدمت موسی بمیان قوم باز آمدند و مرد مرا مژده دادند که خداوند بشفاعت موسی، از جرمی که آنجماعت در پرستش گوساله کرده بودند در گذشت .
بعد از میقات شفاعت ؛ حضرت موسی با عنایت یزدانی از جنایت قوم دل فارغ کرد ، و از آن خشم و غضب باز آمد ، پس بمفاد ﴿أخذ الالواح وفي فذ الالواح وفى نسختها هدى ورحمة اللذين هم لربهم يرهبون﴾ (6) بقیه آن الواح که از دست بیفکنده بود
ص: 412
فراهم کرد و احکام آنرا که مشتمل بر هدایت امت بود باز جست و از خداوند فیاض مسئلت فرمود که در ازای لوحهای شکسته ، از الواح دیگر عنایت شود ، از پیشگاه جلال خطاب رسید که ایموسی مانند آن لوحها را که خرد بشکستی ، برتراش و بامدادان بر فراز جبل حاضر باش ، تادیگر باره همان نگارش نخستین ، در آن ! مرقوم افتد، لکن میباید هیچکس در جبل با تو همراه نباشد و رمه ها نزديك جبل چرا نکنند، پس حضرت موسی اوحهای سنگ که بشماره دوازده بود بر تراشید و صبحگاهان بر فراز جبل شد، و چهل روز بر پای ایستاده بود، هم خوردنی و آشامیدنی نداشت و آن چله را اربعین ضراعت گویند (1) .
على الجمله ، خداوند بجلوه جمال دروی نگریست فرمود :
منم خداوند نيك عهد بخشنده، رحمت کننده، دیر خشم ، كثير الاحسان موسی روی بر خاک نهاده بسجده در آمد و گفت پروردگارا ! از زلات (2) این قوم ضعیف در گذر و بر جرایم ایشان بخشایش فرهای خطاب آمد که ای موسی با بنی اسرائیل بگوی شريك برای خداوند نگیرند ، که من خداوند غیورم ، وزنا کاری شعار خود نسازند با كفار مواصلت روا ندارند و چون بر کفار غلبه کردند ایشان را ختنه فرمایند ، وعید ﴿فصح﴾ را مرعی دارند ، و نخست زادگان مواشی خود را در ازای نخست زادگان خود فدیه کنند ، وروز آرام گیرند و از پی کاری نروند ، وخون ذبیح برنان و خمیر نریزند ، و گوشت ذبیح عیده ﴿فصح﴾ را تاصبح باقی نگذارند ، و نوبر محصولات خود را بخانه خدا برسانند (3) آنگاه بمفاد: وكتبنا له في الالواح من كل شيء موعظة وتفصيلا (4).
كلمات عشره بدست قدرت خداوند، بر الواح مرقوم شد، و کتاب توراة ثبت افتاد: مشتمل بر وعدو وعيد و بيم واميد ، وامر و نهى و حلال و حرام پس حضرت
ص: 413
موسي شكر ملك متعال گذاشته و آن الواح را برداشت ، و از کوه طور بزیر آمده بمیان قوم نزول فرمود و هم در آنروز که دهم تشرين الاول بود ، انجمنی بکرد وقوم را فراهم آورد و احکام توراة را بر ايشان القا فرمود .
بنی اسرائیل چون آن اوامر و نواهی بازدانستند ، پذیرفتن آن تکالیفرا شاق شمردند ، و بمدلول: قالوا سمعنا وعصينا (1).
با موسی گفتند: آنچه فرمودی شنیدیم ، لیکن اطاعت نکنیم ، چه قبول آن بر ما صعب است آن حضر ترا از انکار ایشان (2) ضجرتی بزرگ روی نمود . پس بمفاد: ورفعنا فوقكم الطور خذواما اتيناكم بقوة واسمعوا . (3)
دست قدرت خداوند ، کوه طور را بر آورده بر سر بر سر ایشان معلق بداشت ؛ چنانکه گمان بردند : : هم اکنون فرود شود دایشان را هلاک کند . و از پیش روی آنجماعت آتشی افروخته جلوه نمود ؛ و از دنبال دریائی بی پایاب (4) پدید آمد . موسی فریاد برآورد که ایقوم اگر کتاب خدایرا پذیرفتار باشید ، از این داهیه رهائی ممكن است ، والاعرضه هلاك ودمار خواهید شد. بنی اسرائیل چون از هیچ روی مفرى ومناصی (5) نیافتند ؛ قبول احکام خداوندی نموده بر وی در افتادند و سجده کردند و چون در بیم بودند که مبادا آن جبل فرود شود ، و ایشانرا نابود کند و هرگاه بر سرجای خود قرار گیرد بازبر سر انکار شوند ، یکطرف رخساره خود را برخاك گذاشته از یک چشم کوه را نظاره میکردند، تا عاقبت کار بازدانند . هم از این جهت از آنروز تا کنون این سنت در سجده مرعی دارند .
على الجمله چون کوه از فراز سر ایشان یکسو شد ؛ در حضرت موسی حاضر گشته آغاز ضراعت کردند، و از احکام چند که آنجما عترا صعب مینمود
ص: 414
ملتمس تخفیف شدند. موسی علیه السلام را از خداوند در خواست تا هر صعب برایشان سهل گردد . و تمامت احكام توراة بسيصد و سینزده حکم استقرار یافت ، پس همگی شاکر و شاد خاطر طریق عبودیت سپردند. مقرر است (1) که هرگاه موسی بطور بر میشد ، و خداوند با وی تکلم میفرمود چهره اش مانند آفتاب آسمان میدرخشید، چنانکه هیچکس را امکان نظر باجمال مبارکش نبود، و چون از طور فرود میشد، مهتران بنی اسرائیل ، حتى هرون، از تقرب وی ترسان بودند، زیراکه همچنان عارضش درخشندگی داشت.
پس آنحضرت نقابی بر چهره می بست ، و هر گاه بطور بر میشد آن نقاب بر میداشت ، و باخداوند مکالمه میفرمود ، و چون رخصت انصراف یافته بمیان قوم می آمد ، دیگر باره روی خود پوشیده میداشت.
در شرح اربعین میقات ، اشارتی رفت که خداوند با موسی فرمود که : پاره آلات و ادات (2) فراهم کند پس آنحضرت چون از اربعین شفاعت و ضراعت فراغت جست، بفرمان یزدان بصلئيل (3) ابن اوری بن حور را که در صنعت زرگری در میان بنی اسرائیل بیعدیل (4) بود بخواست ، و او مردی دانشمند از اولاد یهودا بود ، و همچنین اهالیاب بن (5) احياماك ، كه از خاندان دان نژاد داشت حاضر نمود، او نیز مردی کاردان و هنرمند بود ، پس بفرمود تا : صندوقی از چوب شمشاد ساختند که طولش دو ذراع و نیم بود ويك ذراع و نيم عرض و ارتفاع داشت ، محفوف بزر خالص با کنگرهای زرو حلقه های
ص: 415
زرین تاجای لوحهای عهد نامه باشد، و آنرا صندوق الشهاده گفتند. آنگاه فرمود تختی از زر خالص ساختند که آنرا تخت مرحمت میگفتند ، دو ذراع و نيم طول داشت، و بكذراع ونيم عرض ، و دو فرشته زرین بر فراز آن ، روی بروی یکدیگر نصب کردند که پرهای ایشان تمام تخت را فرو گرفته بود ، و آنرا برسر صندوق الشهاده جای دادند. آنگاه خوانی (1) از زر ناب بساختند ، و دو ذراع طول داشت ، و يك ذراع عرض ، و ارتفاعش يكذراع و نیم بود ، با کنگرهای زر و حلقه های زرین از آن پس ادات و اوانی مانند جامها و دوستکانیها (2) و شمعدانها و غير ذلك بساختند كه ، یکقنطار زر خالص صرف آنجمله شد ، آنگاه سراپرده راست کردند که قبه آنرا هیکل نامیدند و نشیمنگاهش را مسکن گفتند ، چهل ذراع طول آن بود و بیست و هشت ذراع عرض داشت ، و با آن یافته از پشم بز بود حلقه های زرین و قلابهای زر و پوششی برزبر آن نیز از پشم فوج سرخ برافراختند و برای آنکه از باران و باد هیچ آسیب نبیند، از پوست مواشی ، خود پوششی دیگر تعبیه (3) کردند و آن پوستها را نیلگون (4) نمودند ، و برزبر آن دو پوشش بر افراختند، آنگاه چهارستون معلق بود، و آنراه قدس القدس، نام کردند و صندوق الشهاده را در میان قدس القدس جای دادند . و تخت مرحمت برسر گذاشتند و از بیرون خیمه خوان، زر را بطرف شمال و شمعدانی زرین که شش شاخه داشت بطرف جنوب جای دادند و صحنی برای مسکن از بافتهای باریك فراهم کرد که آنرا صد ذراع طول بوده ، و پنج ذراع ارتفاع داشت . و از هر طرف بیست ستون شبه (5) تعبیه کردند، تا آنرا بپای داشت، و تمامت این سرا پرده را د خیمه مجمع نهادند، و اندرون خیمه مجمع را همیشه با روغن زیتون روشن میداشتند: و میخهای
ص: 416
خیمه مجمع نیز از شبه بود .
آنگاه مذبحی با پنج ذراع طول و پنج ذراع عرض و سه ذراع ارتفاع هم از شبه مرتب داشتند ، و خدمت خیمه مجمع را حضرت موسی باهرون و پسران وی ناداب ، وأبيهو ، والعاذار ، و اینامار ، مقرر فرمود و حوضی از شبه بساختند و پر آب نمودند ، تاهر گاه موسی و هرون و اولادهرون بخیمه مجمع در ایند ، دست و پای خویشتن ، آنگاه جامه هر ونرا بزینت ،آراستند نخست سینه بندی برای وی مرتب کردند که از هر جانب یکوجب بود و چهار قطار جواهر شاداب (1) چون یاقوت والماس وغير ذلك ، بر آن نصب کردند که هر قطاری موافق عدد اسباط ، دوازده دانه بود؛ پس بر هر سنگی اسم یکی از اسباط ثبت کردند وازدور جامۀ اوزنگهای زرین آویختند ، و گلی از زرناب محاذی (2) پیشانیش از عمامه معلق ساختند و تاج مقدس بالای عمامه نهادند که با جواهر شاداب مرصع بود ، آنگاه از چوب شمشاد ، تختها که بطول ده ذراع و بعرض يكذراع و نیم بود با پشتبانها بساخته ؛ ده تخت از برای جانب شمال مسکن ، وده برای طرف جنوب ، ومذبحی (3) که از هر طرف یکذراع برای سوختن بخور (4) آماده کردند، و جمله این سیم و زر بنی اسرائیل برای رضای خداوند بحضرت موسی آوردند ، و هدیه کردند ، و آن بیست و نه قنطار و هفتصد و سی مثقال قدس زرناب بود ، و یکصد قنطار (5) و یکهزار و هفصد و هفتاد و پنج مثقال سیم سپید بود ، و هفتاد قنطار و دو هزار و چهار مثقال قدس شبه .
على الجمله ، در غره ماه اول از سال دویم خیمه مجمع﴾ را بر پای کردند . و پرده دروازه مسکن را بیاویختند و آن آلات و ادواترا چنانکه مذکور شد، مرتب
ص: 417
داشتند. تا آنگاه آثار جلال خداوند بیچون از آن سراپرده بادید آمد، بدانسانکه موسی را طاقت درون شدن آنخیمه نبود ، و ابری فرود شده آن سراپرده را فرو گرفت و هرگاه آن ابراز سرمسکن برخاستی ، بهر جانب که حرکت کردی ، بنی اسرائیل از دنبال آن حرکت میکردند (1) و طی مراحل مینمودند ؛ وشبها بنظر اتش مینمود و روزها ابر بود، و چون باز می ایستاد ، مردم از سفر باز ، مردم از سفر باز می ایستادند و خیمه مجمع را برپای میکردند و ابر خیمه را فرو میگرفت. علامت حرکت و سکون ایشان این بود (2).
مرقوم شد که شد که : خدمت : خدمت ﴿خیمه مجمع﴾ باهرون و پسرانش تفویض یافت ، پس موسى علیه السلام فرمود تا هرون آنجامه ها که بر شمردیم بپوشید و پسران هرون که نیز ارباب مناصب بودند ، جامه های نیکو درخور بپوشیدند ، و بخدمات خیمه مجمع پرداختند ؛ و قربانی پیش گذرانیدند. ﴿ناداب﴾ و ﴿ایهو﴾ پسران هرون مجمرهای خود را گرفته آتش در آن افروختند و بخور بر آتش ریختند اما آن آتش که در مجمر (3) افکندند، نه آتشی بود که نسبت با مسکن داشت بلکه از آتش بیگانه بود از اینروی آتشی جستن کرده بر ایشان گرفت ، هر دو در حال بسوختند و بمردند ! هرون این بدید و برجای خاموش بود ، موسی میسائيل والصافان، پسران غورئيل (4) عم هرونرا طلبید و فرمود : بروید خویشان خود را از پیش مقدس برداشته بخارج لشگرگاه ببرید . ایشان بفرمودۀ وی ، نعش ناداب و ابیهودا بر گرفته در بیرون لشگرگاه با جامه ها که در برداشتند مدفون نمودند.
ص: 418
پس موسی علیه السلام با هرون و دو پسر دیگر وی ﴿ العاذار ﴾ و ﴿ ایثامار﴾ فرمود که سر خود برهنه مكنيد و جامۀ چاك مزنید و چون مصیبت زدگان مباشید ، که شما نيز هلاك شويد و آتش غضب خداوند در جماعت افتد ، اما بنی اسرائیل در حضرت خداوند بگریند ! و ضراعت کنند و طلب مغفرت نمایند تا رستگار شوند و ایشان این فرمان بانجام بردند و مرحوم شدند .
مقرر است که : (1) در همانروز نعش عامیل بن راعیل را در میان لشگرگاه یافتند ، وقاتل ویرا نشناختند ، و او مردی موال ، بود و زندگانی دراز داشت ، چون اور وارثی بافت نمیشد جز پسر عمی ، وی برای آنکه ﴿عامیل﴾ را از میان برگیرد و مالش را بمیراث برد ، ناگاه بقتلش رسانیده در میان قومش افکنده و خود نیز چون مصیبت داران آغاز زاری و سوگواری نهاد ، چون این خبر در حضرت موسی معروض داشتند ؛ قاتل اور اطلب نمودند، از اینروی که در میان دو قبیله منازعه بود که هر يك نست قتل ویرا بدیگری میدادند.
حضرت موسى فرمود ﴿ان الله يأمركم ان تذبحوا بقرة﴾ (2) ايقوم خداوند میفرماید گاویرا بکشید و پارۀ از گوشتش بر بدن کشته بزنید ، تازنده شود و قاتل خود را بشناساند ، بنی اسرائیل گفتند: ایموسی آیا ما را استهزا میفرمائی گاو را با کشته چه مناسبت باشد : ﴿قَالَ اعوذ بالله أن أكون من الجاهلين﴾ (3) موسى گفت: ايقوم پناه میگیرم بخداوند که از جهال باشم و شمارا بسخره (4) گیرم گفتند: پس از خدای سئوال کن که: آن گاو چند ساله باشد؟ موسی فرمود: ﴿انه يقول انها بقرة لافارض ولا بكرعوان بين ذلك﴾ (5) خداوند میفرماید : آن گاونه پیر است نه جوان، بلکه میان این هر دو باید . گفتند : از خدای مسئلت کن که رنگ آن گاوچگونه باشد؟ موسی گفت :
ص: 419
خداوند ميفرمايد: ﴿بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين﴾ (1) : آنگاو و در غایت زردی باشد ، که رنگ آن نظر کنندگانر اشاد کند. گفتند ایموسی از خداوند سئوال کن که آن گاوچه گاو است ، کار کننده باشد یا صحرا چرنده ؟ موسی گفت: خداوند ميفرمايد : ﴿بقرة لأذلُول تثير الأرض ولا تسلى الحرث مسلمة لاشية فيها﴾ (2) : آن گاویست که رام نگشته و زمین نشورانیده، (3) و باوی آب بزراعت نداده اند، از همه کارها آسوده بوده و تمام خلقت است ، و زرد است ؛ حتی سم و شاخش زرد باشد بنی اسرائیل چون این بشنیدند گفتند: ﴿الان جنت با لحق﴾ (4) : اکنون صفت وی تمام گفتی و در طلب آن بر آمدند .
گویند در بنی اسرائیل مردی صالح بود (5) و پسری نا بالغ داشت ، دیرا گوساله بود که آنرا ﴿مذهبه﴾ مینامیدند ، چون مردنش نزديك شد گوساله را در پیش آورده رها کرد و گفت: ایخدای ابراهیم این گوساله را بتو میسپارم که چون فرزند من بزرگ شود، بوی باز رسانی .
و مادر طفل را از این راز آگاه ساخت آن طفل بدرون بیشه رفته آنگا و را بیافت و با خانه آورد و مادرش گفت : قیمت این گاو سه درم است ، آنرا بفروش ، لیکن خریدار چون پیدا شود مرا آگاه ساز پس آنطفل گاو را بیازار آورده مردی باوی دو چار شد، و گفت : این گاو را بمن بفروش گفت نیکو باشد، بسه درم میفروشم آنمرد گفت : بستان و گاو را بسیار گفت : باش تا مادر را آگهی درم بستان و مادر را خبر مکن ، طفل گفت: اینکار نکنم، بدينگونه مبلغ بیفزود تا بدانجا کشید که گفت : پوست این گاو را پر زد کرده بتو میدهم ، تا مادر خود را آگهی ندھی مادر و آنطفل نپذیرفت و نزد ما در آمده ویرا آگاه ساخت . مادرش گفت :
ص: 420
ایفرزند آنمرد فرشته خداوند است نه خریدار ، با وی در فروختن گاو مشورت کن دیگر باره آنطفل نزد آنمرد آمده با وی شور کرد (1) گفت : ایجوان این گاو را بدار که عنقریب حادثه در میان بنی اسرائیل بادید آید که بدین گاو محتاج شوند ، آنگاه تا پوست گاو را پرزر نکنند و بتو نسپارند گاو را بدیشان مفروش.
پس در اینوقت که بنی اسرائیل محتاج بگاو وی شدند ، و آن نشانیها در آن یافتند ، آنطفل از این بها کمتر رضا نداد.
موسی علیه السلام با قوم گفت که چندان مبالغه شنیع (2) میکنید که کارها صعب می افتد اکنون بی تکاهل (3) گاو را خریده ذبح نمائید. پس قوم بدان بهاگاورا بخریدند، وبمفاد ﴿فقلنا اضربوه ببعضها﴾ (4)
پارۀ از گوشت آنگاو را بر مقتول زدند ، در حال برخاست و بنشست ! موسی کشنده او را از وی سؤال کرد. عامیل برادرزاده خود را که قاتلش بود باز نمود و در همانوقت افتاد و جان بداد ! پس موسی قاتل ویرا قصاص کرد و بنی اسرائیل آن گاو را سوخته خاکسترش را بأئمه هر ونی سپردند؛ تا هرگاه چنین حادثه افتاد ، قدری از آن خاکستر بر مقتول زدند و حال قاتل را باز دانستند ، و این معجزه مدتی با ایشان بود .
در غره ماه دویم از سال دوم خروج با موسی خطاب شدکه : بدستیاری هرون ، ابطال رجال بنی اسرائیل را که در خود جنگ و شایسته نبرد (5) باشند
ص: 421
در بیابان ﴿سینا﴾ شماره کنند و هر تن شمرده شود نیم متقال زر برای خیمه مجمع فدیه دهد پس از یازده سبط (1) مردانی که از بیست سال زیاده و از پنجاه سال کمتر زندگانی کرده بودند ششصد و سه هزار و پانصد و پنجاه تن بشماره آمدند که همه شایسته میدان جنگ بودند، دهر سبط را از برای مردان جنگ سپهداری معین بود، چنانکه ذکر میشود از اولاد راو بن چهل و ششهزار و پانصد تن شمرده شد و اليصور بن سدیئور سردار ایشان بود و از ذریت ﴿سمعون﴾ پنجاه و نه هزار و سیصد تن بشمار آمد، و سلومئیل بن صور بسدای بسرداری، ایشان منصوب بود و از احفاد جاد چهل و پنجهزار و ششصد و پنجاه تن شمرده شد و الياساف بن دغوئیل سردار ایشان بود و از خاندان یهودا، هفتاد و چهار هزار تن شمرده آمد، و سردار ایشان نحسون بن عمین اداب بود و از والدان ﴿یساکار﴾ پنجاه و چهار هزار و چهار صد مرد شمرده شد و سنتئیل بن صوعا سردار ایشان بود و از اولاد زبلون پنجاه و هفت هزار و چهارصدتن بحساب آمد، و الباب بن حیلون را بسرداری داشتند و از خاندان افرائیم بن یوسف چهل هزار و پانصد تن بشمار آمد، و اليساماع بن عميهود ، سردار ایشان بود و از احفاد منسى بن يوسف علیه السلام سی و دو هزار و دویست تن شمرده شد و سردار ایشان ﴿جملئيل﴾ پسر ﴿فدا اهصور﴾ بود و از اولاد ﴿بنیامین﴾ سی و پنجهزار و چهارصد مرد بشمار آمده و سردار ایشان ابیدان بن جدعونی بود و از دودمان ﴿دان﴾ شصت و دو هزار و هفصد تن بشمار آمد ، و سردار ایشان ﴿احیعزر﴾ پسر ﴿عمیدای﴾ بود و از ذرای امیر چهل و یکهزارو پانصد تن بحساب آمدند و فجعل آمدند و ﴿فجعل﴾ پسر ﴿عاکران﴾ سردار ایشان بود و از دودمان ﴿نفتالی﴾ پنجاه و سه هزار و چهارصد تن شمرده شد و اخیرع بن عینان، سردار ایشان بود (2) اولاد و احفاد (3) یازده تن پسران یعقوب آنچه شمرده شد در بیابان سینا چنین بود
ص: 422
که مذکور شد.
چون شماره را موسی و هرون بکران آوردند خطاب رسید که: اولاد و احفاد لیوی را که سبط دوازدهم است نیز شماره کنند و این گروه برگرد مسکن شهادت خیمه زنند و حراست کنند و چون کوچ دهند همین طایفه خیمه مجمع را از هم بگشایند و باز کنند و چون فرود آیند نیز ایشان بر پای ،کنند و اگر دیگری از بنی اسرائیل نزدیکی با خیمه مجمع کند او را بقتل آرند.
پس بفرمان ملك متعال پسران بنی لیوی را آنچه از یکماهه زیاده زندگانی ده بودند بشمردند ، و ایشان بیست و دو هزار و سیصد تن بودند ، بدینگونه : اولاد جرسون پسرلیوی هفت هزار و پانصد تن بودند ، و امیر ایشان الیاساف بن لائيل بود. و ذراری قهاث بن لیوی ، جدموسی علیه السلام ، هشت هزار و ششصد تن بشمار آمدند. و امیرشان اليصافان بن عوئیل بود و اولاد مرادی بن لیوی ، ششهزار و دویست تن بودند ، و امیر ایشان صورئیل بن ابی حایل بود و امیر الامراى بنى ليوى العاذار بن هرون علیه السلام بود. چون این شماره نیز بیابان ،آمد، نخست زادهای بنی اسرائیل شمردند ، و ایشان بیست و دو هزار و دویست و هفتاد و سه تن شدند (1) از این شماره که مرقوم افتاد معلوم توان کرد ، و قیاس توان نمود که زن و مرد بنی اسرائیل جمله چه خواهند بود، و اینگروه را قادر متعال در مدت دویست و هجده سال ، از صلب يعقوب علیه السلام بادید آورد ، چه از روزیکه آنحضرت وارد مصر شد تا آنزمان که شماره بنی اسرائیل کردند این مقدار مدت گذشته بود .
از این پیش نیز بدین معنی اشارت رفت که سحابی (2) پیوسته خیمه مجمع را فرو
ص: 423
داشت که شبها چون مشعله نود بود و روزها چون ابر سایه گسترد. علامت کوچ دادن بنی اسرائیل ، همان سحاب بود که چون از سر خیمه مجمع بر میخو است و بجانبی روان میشد ، از دنبال آن میتاختند و روز و شب طی مسافت میکردند ، تا دیگر باره بمدلول : وظللنا عليهم الغمام (1) آن ابر بایستادی پس بنی اسرائیل خیمه مجمع بر پای کردندی و گرد آن نزول فرمودندی علی الجمله ، چون هنگام حرکت از بیابان سینا نزدیک شد، حضرت موسی بفرمود : دو کرنای (2) سیمین بساختند تا از برای فراهم آوردن مجلس و کوچ دادن مردم و مقابله ومقاتله بادشمن بنواختن آنها مردم را آگهی دهند، و از برای هر کار بآهنگی دهند ، و از برای هر کار بآهنگی معین مینواختند . (3) پس روز حرکت بنی اسرائیل از بیابان سینا ، آنسحاب از سرخیمه مجمع بر برخاست ، وموسى فرمود آن کرناها بنواختند لشگر را چهار بهره کرده در یک بهره: سرداری کل را باولاد یهودا داد و چنان که مذکور شد نحسون بن عمیناداب در فرقه یهودا سردار بود. پس طایفه ﴿یساکار﴾ و ﴿بلون﴾ را جز روی ساخت تا عدد سپاه نحسون یکصد و هشتاد و ششهزار و چهار صدکس شد و ایشان را فرمود تا مقدمه سپاه باشند و بطرف مشرق راه سپر گردند و در بهره ثاني : سرداری کل را با اولاد ﴿راون﴾ تفویض فرمود و از اولاد راوین چنانکه گفتیم اليصور بن سد یئور ، سپهدار بود . پس فرقۀ ﴿سمعون ﴾ و ﴿جاد﴾ را با وی سپرده یکصد و پنجاه و یکهزار و چهارصد و پنجاه کس عرض لشگر دی گشت آنگاه جانب جنوب سپاه را با و مقرر داشت.
و بهره سیم را باولاد ﴿دان﴾ سپرد و احیعر زبن عمیدای را که فرمانگذار آن دودمان (4) بود ، سپهدار کل فرمود و فرقۀ اسیر و ﴿نفتالی﴾ را با وی سپرد. جمله سپاهش یکصد و پنجاه و هفت هزار و ششصد تن گشتند پس طرف پس طرف شمال لشگر
ص: 424
بوی گذاشت. چون از کار مقدمه و میمنه و میسره (1) بپرداخت بنی لیویرا فرمود تا با مردان جنگ خیمه را برداشته در قلب سپاه جای گیرند و در بهره چهارم سردار کل از اولاد یوسف علیه السلام معین فرمود ، و اليساماع بن عمیهود که در دردمان افرائیم بن یوسف سردار بود ، سپهسالار فرمود ، و فرقه منسى بن يوسف وبنيامين را بوی سیرد جمله سپاهش یکصد و هشت هزار و یکصد تن شدند ، ویرا بجانب مغرب بداشت و ساقه (2) سپاه را با وسپرد و این قانون در میان بنی اسرائیل مقرر بود اگر کوچ میدادند بدین روش راه میبریدند و اگر فرود میشدند بدین نسق (3) خیمه میزدند .
على الجمله سه روزه راه بود ، مسافت از سینا تا فاران ، و مردم در منزل نخستین از زحمت سفر و غربت حضر (4) بناسپاسی زبان گشودند ، و آغاز دلتنگی نهادند، چندانکه نایره خشم خدا التهاب (5) یافته آتشی از آسمان فرود شد و هر کس در کنار لشگرگاه بود بسوخت : از اینواقعه رعبی (6) عظیم در دلهای بنی اسرائیل پدید شده نادم (7) گشتند ، و در حضرت موسی بنیاد زاری و ضراعت نهادند آنحضرت دست بشفاعت برداشته آمرزش ایشان را مسئلت کرد تا خداوند رؤف از جرم ایشان در گذشت و آن آتش از کنار لشگرگاه فرونشست و آنمنزل را ﴿تبعیره﴾ (8) نام نهادند چه بزبان عبری افروخته شدن آتش را تبعیره گویند . از آن پس که از این بلا آسوده شدند و آرام گرفتند، چنانکه مذکور شد قوت ایشان من بود و آن ترنجبيني بود ، چون تخم گشنیز مانند مروارید سفید مردم هر روز که آن وظیفه از آسمان
ص: 425
میبارید، باندازه خود جمع کرده دستاس (1) میکردند، و در دیگها جوش داده کلیچه (2) میپختند و میخوردند در این هنگام از خوردن من دلتنگ بودند و آرزوی طعامهای گوناگون داشتند پس بخدمت موسی گفتند: ﴿یا موسى فى نصير على طعام واحد فادْعُ لَنَا رَبَّكَ يخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قنائها وفومها وعدسها و بصلها﴾ (3) موسی چون دید که قوم ازوی سبزی و خیار و سیر و عدس و پیاز میخواهند ، و بروزی خویش قانع و شاکر نیستند و بر در خیمه های خویش ،میگریند از نزول عذاب الهی بیم کرده روی بدرگاه بی نیاز آورده گفت خدوندا : آیا من بدینقوم حامله شده ام و مادر ایشانم یا پدر این گروهم که مانند لا لا (4) که طفل شیر خواره بکنار گیرد ، ایشانر ابکنار گیرم؟ خداوند خلاق واهب رزاق توئی ، من در این بیابان آنچه ایشان طلب کنند چگونه حاصل توانم کرد ، و گوشت از کجا آرم که اینهمه خلفرا بخورانم من تنها طاقت اينقوم ندارم و بار ایشان (5) نیارم کشید (6) از حضرت کبریا خطاب آمد که : ایموسی! هفتاد تن از مشايخ بني اسرائیل را در خیمه مجمع حاضر ساز ، که من باتو در آنجا تکلم نمایم و از آن روح که در تست ایشانرا بهره دهم ، تا بانو در زحمت قوم کوشش نمایند ، و ترا کلفت خاطر بزدایند (7) و باقوم بگو : فردا خود را تقدیس نمایند که آن جماعترا چندان گوشت بخودانم که از بینی ایشان بیرون شود. پس موسی مشایخ بنی اسرائیل راجمع کرد بخیمه مجمع برد، و ایشان منظور نظر عنایت یزدانی . شده برتبه نبوت فائز گشتند و دو تن دیگر از مشایخ که ، در خیمه مجمع حاضر نشده بودند و در میان لشگر گاه آرام داشتند ، یكیرا الداد نام بود و آن دیگر را
ص: 426
﴿میداد﴾ هم قابل الهام شدند و برتبه نبوت رسیدند . آنگاه بادی بوزید و مرغان سلوی ببارید ، چنانکه از هر طرف لشگرگاه یکروزه راه ، مرغ سلوی بمقدار دو ذراع بر روی هم باریده بود، مردم چون این بدیدند ، از خیمه ها بیرو نشده يجمع کردن مرغان پرداختند آنکس که کمتر فراهم کرده بود ده حومر (1) داشت ، از اینروی که از اندازه خود زیاده گرد کردند و حکم آن بود که بهره یکروزه بیش نبرند و اندوخته نکنند ، خشم خداوند جنبش کرده بسیار از حریصانرا بکشت ، تا در آنمنزل مدفون شدند. پس بنی اسرائیل آن تقام را ﴿قبروت حتاوه﴾ نام نهادند ، (2) چه بزبان عبری بمعنی قبور حرص است. آنگاه از ﴿قبروت حتاوه﴾ بار بسته آمدند بمنزل ﴿حصيروت﴾ و فرود شدند ، خیمه ها راست کرده آرامش گزیدند . چون حضرت موسی را از نی حبشی بود که در حماله نکاح میداشت مریم خواهر آنحضرت را خاطر از وی مکدر بود؛ از اینروی با حضرت موسی اعتراض کرد ؛ و این راز باهرون در میان آورد و گفت آیا خداوند بواسطۀ موسی بر ما رحمت کند و ما را در حضرت حق هیچ تقرب نباشد ، همانا چنین است ، ما نیز بندۀ خداوند و فرمانبردار اونیم . چون از مریم این گله گذاری بظهور رسید، خطاب با موسی شد که آنحضرت با حاضر شوند چون هر سه تن در آن منزل مقدس در در خیمه هرون و مریم در مجمع آمدند، ابری ماننده ستون بر سر خیمه مجمع فرود شده از آن خطابی رسید که : ایمریم موسى در جميع خاندان اسرائیل امین و برگزیدۀ منست ، چگونه بروی اعتراض کردی و هیچ نترسیدی ؟ حال آنکه من با وی مشافهة (3) تكلم كنم ، بيواسطة غيرتى آن ابراز بالای خیمه مجمع برخاست .
و در زمان ، علت برص در مریم پدید گشت ؛ و بدن او مانند برف سفید شده هرون چون آنحال را مشاهده کرد؛ در خدمت موسی معروض داشت که : چه باشد برما رحم کنی و تن مریم را رضا ندهی چون مرداری بماند ، دل موسی بدرد
ص: 427
آمده و شفای ویرا از خداوند مسئلت ،فرمود خطاب آمد که : ایموسی اگر پدر مریم خیو (1) بر روی مریم انداخته بود هفت روز ویرا بحال خود باز نمیداشت اينك هفت روز از لشگرگاه خارج شود تا ویرا شفا داده باز آورم پس مریم هفت روز از میان قوم بیرون شد و در خارج لشگرگاه بماند ، و مردم از آنجایگاه رکت ننمودند تا او شفا یافته بخیمۀ خویش باز آمد (2) پس آنگاه بنی اسرائیل از منزل ﴿حصیروت﴾ کوچ داده در بیابان ﴿فاران﴾ آمدند و در آنجا خیمه هما راست کرده نشیمن کردند .
چون بنی اسرائیل در بیابان ﴿فاران نزول کردند و منزل گزیدند ، از حضرت خداوند خطاب آمد که : ایموسی ا تنی چند از بنی اسرائیل گزیده کن و برگما تا بروند و از زمین کنمان که بدیشان بخشیده ام جستجو کنند ، وخبر آرند وقوم را از شیر و شهدی که در آنزمین ریز انست آگهی دهند. موسی بر حسب حکم نقبای (3) قوم را بر این خدمت مأمور داشت، پس از فرقه رادین ، سموع بن زکور و از خاندان سمعون، سافاط بن حوری را اختیار کرد و از احفاد يهودا ، كالوب بن يفوني ، و از اولاد يساكار ، يجال بن يوسف ، و از ال افرائیم ، يوشع بن نون بعبری ﴿هوشیع﴾ و ﴿یهوشوع﴾ نیز گویند، و از قبیله بنیامین ، فلطی بن رافو ، که بعیری و از طایفه زبلون ، جدتيل بن سودى ، و از ذراری منسی بن یوسف ، جدی بن سوسی و از دودمان دان ، عمثیل بن جملی ، و از گروه آسیر ، ستور بن میکائیل ، و از قوم نفتالی، نحمي بن وافسی ، و از زمره جاد، حنوئیل بن ماکی ، واطلب فرمود که از جانب جنوب بر شعب (4) کوهستان بگذرید و بمرز مقدس در آیید، و بلاد و امصار
ص: 428
ايشانرا تجسس کنید و از میوه های آن سرزمین قدری با خود بیاورید ، و آنکسان که در آنجا سکونت دارند نيك بنگرید که چگونه مردم اند ، و خبر باز آورید پس ﴿یوشع﴾ و ﴿كالوب﴾ باسایر نقباء بفرموده موسی از طرف جنوب قطع مسافت کرده بارض مقدس در آمدند و نخست بحبرون رسیدند، و از صنادید (1) اولاد عناق ﴿احیمان﴾ و ﴿سیسای﴾ و ﴿تلهای﴾ را در آنجا یافتند که در خدمت عوج بن عناق بودند و برزاستان ﴿حبرون﴾ در آمده یکشاخ انگور ببریدند و بر چوبی استوار کرده دو تن از ایشان بحمل و نقل آنخوشه انگور مشغول شدند و از آنجا مقداری نار و انجیر نیز برگرفتند پس از حبرون بسواحل دریا و کنار ﴿یردین﴾ عبود کردند ، و کنعانیانرا بدیدند ایشان از اولاد عمالیق بن ، الیفاز بن ، عيص بن ، اسحق بن ، ابراهیم بودند که مادر او ﴿تمنع﴾ نام داشت ، چنانکه مذکور شد ، و از مساکن ایشان خبر گرفتند.
و بعد از چهل روز مراجعت کردند ، یوشع و کالوب باسایر نقباء معاهده کردند که : چون بمیان قوم در آیند نیکوئیهای ارض مقدس را باز گویند ، و از بنی عناق و بنی عمالیق و تنومندی و نیروی ایشان سخن نرانند مبادا قوم در بیم شده در آمدن بارض مقدس بهراسند . همه این سخن همداستان شده ، روز چهلم در بیابان ﴿فاران﴾ بحضرت موسی و هرون عليهما السلام پیوستند ، و و آنخوشه انگور و نار و انجیر که با خود داشتند نزد ایشان گذاشتند . یوشع و کالوب از نیکوئیهای ارض مقدسه و خضارت اشجار و گوارش میاه ، سخنهای بدیع (2) گفتند و مردم را تحريص وترغيب بسكون آنمساكن فرمودند . لكن نقباى عشره عهد بشکستند و بر خلاف ایشان قوم را ترس و بیم دادند، و گفتند بنی عنان را در ﴿حبرون﴾ دیدیم كه هر يك از بیل قوی بنیاد ترند وازشیر جنگی تر ، و بنی عمالیق در جنوب ساکنند
، و آنگروه نیز بجلادت (3) طبع و ضخامت جنه و درازی بالا معروفند . ﴿حتيان﴾
ص: 429
و ﴿یبوسیان﴾ و ﴿اموریان﴾ بکوهستان سکون دارند و کتمانیان در کنار بردین مستقرند (1) مردان بنی اسرائیل را با این طوائف هر گز توان مبارات و معادات (2) نباشد . اگر یشه با پیل پهلو زند ، و مور باشیر نبرد کند ، ممکن است که بنی اسرائیل با ایشان از در مقابله و مقاتله در آیند.
از این سخنان وحشتی عظیم در قوم پیداشد و بآواز بلند فریاد کردند ، هر چند موسی گفت یا قوم ادخلو الارض المقدمة التى كتب الله لكم (3)
ایگروه من در آئید در این زمین که خداوند برای شما در لوح محفوظ نگاشته و نافرمانی در حکم یزدانی روا مدارید، گفتند: یا موسی ان فيها قوما جبارین (4)
نقبای عشره مارا خبر داده اند که آنجماعت که در آنزمین ساکن میباشند مردمی تنومندند، مندند، که ما در نزد ایشان بمقدار ملخی سنجیده نشویم، همانا تالین گروه از آنجا بیرون نشوند مادر نخواهیم آمد (5) یوشع و کالوب قدم پیش گذاشته بمفاد : قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب (6).
گفتند بیم میکنید و داخل شوید مساکن ایشانرا كه ما آنطایفه رانيك میشناسیم اگر شما در مملکت اینجماعت در آئید غالب خواهید شد . همچنان سخن ایشان مفید نیفتاد وقوم زار زار بنالیدند و ازموسی و هرون شکایت کردند و گفتند : در مصر بمرده بودیم تا اینروز را نمیدیدیم که خود بشه شیر بنی عناق کشته شویم وزن و فرزند باسیری دهیم ، پس روی موسی آوردند و گفتند ایموسی انالن ندخلها
کاش
ص: 430
أبداً مادا موافيها فاذهب انت وربك فقاتلا انا ههنا قاعدون (1)
ما هرگز در آنزمین در نخواهیم آمد ، تو سخن دو کس را می پذیری ، که یوشع و کالوب باشد ، وروایت ده تن را استوار نمی داری ، تو با خداوند و پروردگار خود بروید و با ایشان مقاتله کنید ، مادر اینجا نشسته ایم .
چون بنی اسرئیل متمرد (2) شدند ، و عصیان ظاهر کردند، موسی دهرون با یوشع ابن نون ، و کالیب ابن یوفنی ، جامه های خود را چاك زدند و گفتند: ايقوم هراسناك مباشيد و تمرد حکم خداوند مکنید؛ که شما بر ایشان غالب خواهید بود همانا سلامت از آنجماعت برخاسته و خداوند با ماست . قوم گوش بدینسخنان ندادند و مخالفت کردند تا بدانجا که خواستند ایشانرا سنگسار کنند از
موسى بنی اسرائیل مأیوس شده دست بدرگاه خداوند بر آورد و گفت: ربانی لا املك الانفسى واخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين (3)
خداوندا اينقوم سخن مرا نمی پذیرند و من جز بر نفس خود و برادرم حکم ندارم ، جدائی بیفکن میان ما و این گروه ناگاه جلال کبریائی ﴿برخیمه مجمع﴾ عبور کرده و از آنجا خطاب رسید که ایموسی: اینقوم تا چند غضب مرا جنبش خواهند داد و نایره قهر مرا ملتهب خواهند ساخت با اینهمه آیات و آثار که در میان ایشان بادید آوردم ، نافرمانی کنند، اینک اینجما عترا بیلای و با هلاك كنم ، و از برای تو قومی بزرگتر موجود سازم .
موسی چون این بشنید ، روی خاك نهاده عرض کرد که ایخداوند دیر خشم كثير الاحسان اینقوم را تو بادست قوی از مصر بیرون آوردی ، وابر تو بر ایشان سایه افکنده است ، و تجلی تو در روزها درستون ابر و شبها درستون آتش پیش روی آنجماعت رفتار نموده (4) اگر ایشان اکنون هلاك شوند قبایلی که از این
ص: 431
پس آیند، خواهند گفت که اینگروه بنفرین من در گذشته اند ملتمس آنکه از غفار الذنوب برایشان بخشایش فرماید و از عصیان اینقوم در گذرد . آنگاه از پیشگاه جلال خطاب رسید که : ایموسی: فإنها محرمة عليهم أربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين (1).
هلاکت اینقوم را بشفاعت تو در گذشتم، لکن آنز مینرا که با اولاد ابراهیم ويعقوب وعده کرده ام، این جماعت نخواهند دید، و در ازای چهل روزی که جاسوسان در فحص (2) زمین مقدس مشغول بوده اند ، چهل سال اینقوم را در بیابان سرگردان خواهم داشت ، جز يوشع وكاليب ، كه خبر نيكو بقوم رسانیدند ، احدی از این جماعت بزمین مقدس نخواهد رفت، و سود آن نخواهد دید ، بلکه تنهای ایشان در این بیابان منهدم (3) خواهد شد، و اطفالشان را که در دل اسیری میدیدند. وارث آنزمین خواهم کرد. در حال نقیبای عشره که خبر بد با قوم آوردند بمردند و حضرت موسی حال ایشان را باز نمود.
مردم پربیم و فزع شدند و در زمان طریق آنکوه که بطرف ارض مقدسه بود پیش گرفتند و گفتند : ما حاضریم و بهر جا که حکم خداوند است راه شویم. موسى فرمود: شما نقض عهد با خداوند نموده اید، اکنون که بر سرکوه روید خداوند در میان شما نخواهد بود (4) و دشمنان ، شما را منهزم خواهند ساخت ، ایشان اصرار نموده بسوی کوه روان شدند ، لكن صندوق عهدنامه که همیشه در میان لشگر حرکت میکرد برجای ماند و حضرت موسی نیز بیرون نشد
، چون بنی اسرائیل بر سر کوه رسیدند، عمالیق و کنعانیان که در آنجا ساکن بودند بیرون شده با ایشان مصاف دادند و بنی اسرائیل را منهزم (5) ساخته و جمعی
ص: 432
مقتول نمودند ، هزیمت شدهگان باز آمده بحضرت موسی پیوستند، فرمود: ای قوم نگفتم شما را که نقض عهد (1) با خداوند کرده اید ، لاجرم از دشمنان شکسته میشوید؟ نپذیرفتید، و کیفر خویشتن دیدید اینك بمانید تا من خود باعمالقه مصاف دهم.
پس موسی هرون و یوشع و کالیب را برداشته با سرکوه روان شد ، نخست باعوج بن عناق که شمایلش در شرح میلادش بیان کردیم ، دو چار آمد . پس آنحضرت برجستن کرده عصای خود را بر کعب (2) وی زد و عوج از آن صدمه از پای در آمده در حال جان بداد.
اما بنی اسرائیل در غیبت سرداری برای خود تعیین داده بار بر بستند تابجانب مصر مراجعت کنند، از بامداد تا شامگاه راه دند، و چون نيك ملاحظه کردند در جای خود بودند ، روز دیگر بر آن شدند که با خدمت موسی گناه بخواهند ، هم بار بر بسته از بامداد براه در آمدند ، چون هنگام شام دیدند در جای خود مقام داشتند ، دانستند از این مکان بیرون شدن نتوانند ناچار آسوده بنشستند تا موسی علیه السلام میان ایشان آمد، وخبر قتل عوج بداد (3).
بنی اسرائیل از سرگشتگی و بیچارگی خود معروض داشتند که راه مسافرت بر ما بسته شده است . آنحضرت فرمود : همانا شما تا چهل سال در این بیابان سرگشته خواهید بود ، مملکت شام و بیت المقدس بهره اولاد شما خواهد گشت ، بدین عصیان که کردید ، از ارض مقدسه بی نصیب شدید .
پس بنی اسرائیل در بیابان ﴿تیه﴾ بماندند ، و آن صحرائیست در میان فلسطین﴾ و ﴿ابله﴾ و ﴿اردن﴾ طول آن شش فرسنگ و قوت آنجماعت در توقف ﴿تپه﴾ من و سلوی بود ؛ و آب ایشان از آن سنگ چهار روی جاری میشد ، چنانکه صفت آن مذکور شد ، و آنسنگ را باچار پایان حمل و نقل میکردند ، و اطفال ایشان باجامه از
ص: 433
مادر متولد میشدند، و هر چند بزرگتر میگشتند ، آنجامه بزرگتر میشد، و هر گاه جامه ایشان چرکن شدی در آتش انداختندی تاپاك و پاكيزه آمدی (1). بدینگونه بنی اسرائیل در آن بیابان سرگردان بودند و هر روز دو فرسنگ کمتر یا بیشتر تردد مینمودند ، تا آنکسانیکه از بیست زیاده و از پنجاه کمتر سال داشتند، و بشماره آمده بودند، تمام بهم ردند و اولاد ایشان بجای ایشان تناور و برومند گشتند، چنانکه حضرت موسی فرماید که مدت مرور ما از بیابان قادیس برینم تا عبور از رود ﴿زارد﴾ سی و هشت سال بود.
على الجمله جز كالوب و يوشع از آنقوم کس بارض مقدسه نرفت.
* خسف (2) قارون سه هزار و ششصد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام کاملا بود
قارونرا بزبان عبری قورح (3) خوانند ، واژ پسر یصحار بن قهث بن ليوى بن یعقوب علیه السلام است ، و عمران پدر موسی برادر بصحار بود، همانا قارون و موسی پسر عمند. مقرر است که : (4) قارون در میان بنی اسرائیل چنان بصباحت (5) منظر معروف بود که بلسان قوم ﴿منور﴾ لقب داشت ، وبفضل وتقوی چنان موصوف بود که پس از موسی کس را باوی برابر نمیگذاشتند پیوسته عبادت یزدان کردی و قرائت توراة فرمودی ، یکی از آن هفتاد تن بود که هرکرت در عروج (6) طور سينا مختار موسی بودند، مادام که از منال (7) دنیوی بهره نداشت و بفقر و فاقه روز میگذاشت ، پیوسته بعبادت یزدان مشغول بود و در
ص: 434
حضرت موسی کسب علوم غریبه میفرمود تا بمدلول ﴿ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة﴾ (1).
دنیا باوی اقبال کرده مالك مال و منال، وصاحب خزائن ودفائن (2) گشت، چندانکه چهل تن مرد قوی بنیاد، حمل کلید گنجخانه های وی میکردند آنگاه غرور و نخوت (3) بر او غلبه کرده و پیشه جباران پیش گرفته بر آن سر شد که : بنی اسرائیل در ظل لوای (4) وی قیام کنند و با ذیل طاعتش اعتصام (5) جویند و بفرمود : تختی از زرناب ساخته با جواهر شادابش مرصع کردند، تا در خیمه خویش نهاده بر آن بنشستی وصناديد بنی اسرائیل راگه گاه ، برسم ضیافت در مجلس خود حاضر ساخته و لوازم مهمان نوازی مرعی داشتی و بمطایبه و ملاعبه (6) روز گذاشتی و چنانکه خداوند جل و علا فر ماید : فخرج على قومه في زينته قال الذين يريدون الحيوة الدنيا ياليت لنا مثل ما أوتى قارون انه لذو حظ عظيم (7)
روز سبت که بنی اسرائیل پیرامون هیچکار نگشتندی ، زین زرین بر استرسفید گذاشتی و جامه های ارغوانی (8) پوشیده بر آن سوار شدی ، و چهار هزار تن پیوستگان و خدام خود را با هزارتن كنيزك بدین رنگ سلب (9) و بدان صفت مرکب آرایش نموده با کوکیه (10) وکبریائی تمام ، بمیان قوم عبود فرمودی ، چنانکه دنیاطلبان
ص: 435
یکروز از خیال وی فارغ نبودند و همواره مکانت (1) و جلالت او را تمنی مینمودند هر چند علمای بنی اسرائیل و مشایخ آن جماعت میگفتند: ای قارون بمال دنیا غره مشو و در راه حق صرف کن تا سرای آنجهانی آبادان کنی . وی زیاده بر طریق غفلت میرفت و میگفت ﴿انما اوتيته على علم عندی﴾ (2) .
این ثروت و سامان (3) در ازای دانش من و در خور حکمت منست ، بلکه بزرگی و حکمرانی اینقوم شابسته من باشد و اگر دیگری در این کار از من سبقت جوید، از منهج صواب (4) بعید است . و پیوسته کین موسی و هرون در خاطر قارون زیادت میشد.
﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ پسران الياب بن فلوا بن حنوك ، و اون بن فلت ، که از اولاد راو بن بن يعقوب بودند، حاضر ساخته با ایشان همداستان شد، و بر موسی اعتراض کرد که : نبوت و رسالت را مخصوص خود داشته و خدمت خیمه مجمع را که منصبی بزرگ است ، با هرون و اولادش گذاشته ، نه او در خود این عزتست و نه ما شایسته این ذلت، اندیشه در این کار باید کرد و ریاست عامه را مخصوص یکتن نگذاشت.
پس بشور یکدیگر حیلتی کردند، وزنی زاینه که در میان بنی اسرائیل ﴿ستیر﴾ نام داشت ، بخواستند و قارون دو همیان زر باو سپرد و گفت : این عطیت با تو برای آنست که چون فردا برای نصیحت قوم ، موسی بر منبر شود ، او را فضیحت کنی و گوئی موسی با من زنا کرده. ﴿ستیر﴾ زر را بگرفت و این سخن بپذیرفت . چون فردا شد و موسی بر مسند و عظ بنشست و قوم را با منکر و معروف (5) بیم و امید داد سخن بدینجا کشید را که هر کس زناکند اور اسنگسار بایست کرد .
قارون از میانه برخاست و گفت: اگر همه تو باشی : آنحضرت فرمود : حکم
ص: 436
خداوند در حق بندگان یکسانست ، اگر همه من باشم، باید سنگسار شوم . قارون گفت: مردم را گمان آنست که : تو با ستیر، زنا کرده باشی آنحضرت ﴿ستیر﴾ را خواسته فرمود: آیا چنین است که قارون گوید؟ هیبتی سخت آنزن زنا کاره را بگرفت ، بدانسانکه نتوانست جز بحق سخن گوید. عرض کرد ایموسی حق آنستکه قارون در خریطه (1) زر برشوت بمن داد ، تا دامن پاك ترا بلوث (2) زنا آلوده کنم لكن ، اگر چند من بدکار و تبه (3) روزگارم ، اینکار نخواهم کرد و دست فراکرده آندو همیان زر را که هنوز خاتم قارون بر سر داشت، درمیان انجمن گذاشت ، و مردم را از کید وی در حق موسى آگاه ساخت (4).
گفت: ای قارون این چه طغیان است که پیشنهاد کرده ، و از او امرو
نواهی خداوند هارب (5) شده؟ زکوة مال خود را که از هزار درم یکدرم مقرر کردم بخل ورزیدی ، و ندادی ، و اوقات را بانواع ساز و طرب واقسام لهو و لعب بسر بردی اینک از در بهتان که عظیم ترین معاصی است، زبان میگشائی و از ضلالت یکقوم اندیشه نمیکنی؟ قارون گفت: ایموسی : خداوند در میان این قوم است و همه مقدس و پاکیزه اند تراچه فضیات و هر ونراچه فزونی بر دیگر انست که رسالت و ریاست را مخصوص خود دانسته و خدمت خیمه مجمع را با برادرت و اولاد او تفویض (6) داده؟ این مرتبه برای شما سخت بسیار است، بدین شرف نیز راضی نشدی ، اکنون بیهانه زکوة میخواهی مال مردم را برای خود فراهم کنی ، و خویشتن را غنی سازی و خلقرا فقیر و به مکانت فرمائی ، تا هیچکس را نیروی خلافت با تو نباشد.
موسى گفت : ای قارون این منزلت رانه من برای خود معین کرده ام ، و شرافت
ص: 437
هرون نیز از من نیست، بلکه خداوند متعال این عنایت فرموده، و هر کس را بسزا بهره داده، و شما که ﴿بنی لیوی﴾ هستید ، چرا شاکر و شاد خاطر نباشید که از همه بنی اسرائیل ممتاز و مختار آمدید، چندانکه تقرب با مسکن مخصوص شما گشت و حمل و نقل خیمه مجمع مر شمار است ، اکنون تا صدق و کذب اینسخن دانید فردا هريك (1) مجمره بدست کرده در خیمه مجمع نزد خداوند حاضر شوید ، و هرکس آتش در مجمره خود افکنده بخور برانگیزاند، تا برگزیده خداوند معین گردد و حق از باطل آشکار شود.
پس روز دیگر بحکم خداوند ، موسی باهرون وجماعت خود بریگسوی
دروازه خیم مجمع بایستادند، و ﴿قارون﴾ و ﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ و دویست و پنجاه تن امرای نامدار و زعمای قوم بجانب دیگر دروازه ایستادند، و آتش در مجمرها کردند، چون بخار بخور برخاست ، جلال خداوند متجلی شده خطاب رسید که ای موسی و هرون از میان این جماعت برکنار شوید تا همه را عرضه هلاك ودمار (2) سازم ایشان بروی در افتاده پیشانی برخاك نهادند و عرض کردند : خداوندا : پروردگارا ! یکتن چون گناه کند ، قومی را چه افتد که تباه شود ؟ پس بزاری و ضراعت قوم را شفاعت کردند ، دیگر باره خطاب رسید که ایموسی قوم را بفرمای که از کنار مسکن قارون ، و دانان، و ابیرام ، دور شوند تا آتش اینجماعت در شما نگیرد.
پس مردم از نزدیک ایشان دوری جستند . آنگاه ﴿دانان﴾ و ﴿ابیرام﴾ بازنان و فرزندان بدروازه خیمه خویش آمده بایستادند . موسی فرمود: خداوند چنانکه مرا بر فرعون مسلط کرد ، اينك برقارون فیروزی داد آیا ایقوم با اینهمه آیات و آثار که بدست من با دید اید، هنوز مرا بر سالت باور ندارید؟ اکنون قارون و کسان وبرازنده در گور خواهم کرد تا بدانید که من فرستاده خداوندم (3) آنگاه موسی خطاب بازمین کرد که بگیر قارون و دانان و ابیرام را زمین شکافیده تا کعب قارونرا بگرفت . قارون بخندید و گفت : ایموسی باز این چه سحر است که طراز (4) کرده؟
ص: 438
موسی در خشم شده دیگر باره بازمین خطاب کرد که بگیر قارونرا در این کرت تا زانو بزمین اندر شد، سخت بهراسید و آغاز ضراعت کرده بنالید و زنهار (1) خواست دیگر باره موسی بازمین خطاب کرد که بگیر قارونرا تا هفتاد کسرت موسی زمینرا بگرفتن قارون مأمور ساخت ، و در هر مرتبه قارون بآنحضرت پناه برده زنهار میطلبید و مینالید ؛ و همچنان موسی در خشم بود و بخسف وی حکم میداد مردم از ناله قارون ، ودانان و ابیرام طاقت، توقف نیاوردند و از هر سوی بگریختند تا مبادا زمین ایشانرا نیز بدم (2) در کشد .
على الجمله هر سه تن بزمین فرو شدند و زمین با هم پیوسته شد ، چنانکه نشانی از ایشان باقی نماند و یکباره ناپدید گشتند ، بعضی از منافقین بنی اسرائیل گمان کردند که حضرت موسی قارون را بزمین فرو کرد تا اموالش را تصرف فرماید این معنی در ضمیر آنحضرت کشف شد ، دعا کرد تا اموال قارون نیز بزمین فرو شد، چنانکه خداوند تبارك و تعالى فرمايد: ﴿فخسفنا به و بداره الارض﴾ (3).
آنگاه از پیشگاه کبریا خطاب رسید که: ایموسی! چند کرت قارون از توامان طلبید و او را زنهار ندادی؟ عرض کرد که : هفتاد مرتبه ، خطاب آمد که : اگر یکبار با من بناه جسته بود، هرگز زمینر ابروی مسلط نمیکردم ، موسی عرض کرد پروردگارا : من نیز منتظر بودم تا ترا بخواند و از توپناه جوید .
على الجمله چون کار قارون تمام شد آتشی از آسمان فرود شده اصحاب قارون را فرو گرفت و آن دویست و پنجاه آن که مجمرهای بخور در دست داشتند ، پاك بسوختند و نابود گشتند .
آنگاه خطاب در رسید که ایموسی العاذار بن هرون را بفرمای: تا مجمرهای ایشانرا از میان شعله ها بردارد و برای پوشش مذبح صفحهای برنجین ترتیب دهد تا بنی اسرائیل را یادگاری بزرگ باشد ، و جز اولاد هرون کسی گذرانیدن بخور
ص: 439
را نزد خداوند حاضر نشود پس العاذار ، فرموده خداوند با نجام برد ، و روزگار قارون و اجحافش (1) بیایان آمد و آنکسان که با وی و ثروتش حسرت میبردند بمفاد ﴿واصبح الذين تمنو امكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده ويقدر﴾ (2) دانستند نه بکرامتی رزق کس را خداوند گشاده میدارد و نه ذلت مقتضی تنگی میشود، بلکه هر کرامیخواهد عزیز میدارد و هر که را میخواهد ذلیل میفرماید .
بالجمله ، پس از خسف قارون (3) و حرق امرای بنی اسرائیل باز در میان قوم سخنهای ناشایسته در میان آمد و مردم انبوه شده گفتند: چرا موسی بزرگان ما را بهلاکت گذاشت و چون قارون مردیرا از میان ما بر داشت؟ پس با هم همدست شده در برابر موسی و هرون آمدند و بر مخالفت ایشان اجتماع کردند و سخنهای خشن گفتند، ناگاه دیدند: ابری از آسمان فرود آمد و خیمه مجمع دافر و گرفت و جلال پادشاه قهار تجلی کرده خطاب که ایموسی : از میان این جماعت بیرون شوید تا یکباره ایشانرا هلاك كنم ، و آثار غضب پدید شده قهرالهی بر قوم عبور کرد ، و مردم يكيك از پای در آمده همی بمردند ، موسی باهرون گفت: اينك خشم خداوند یکباره این جماعترا نابود کند ، مجمری ، برگیرو از آتش مذبح در آن بخور کرده شتابان بمیان این قوم گذر کن ، و در حق ایشان کفاره بده تا قهر خداوند فرونشیند ، پس هرون مجمره گرفته بمیان قوم آمد و موسى روى برخاك نهاده دعا فرمود تا غفار الذنوب از جرم ایشان بگذشت ، و هرون با حضرت موسی آمد و چون از هلاک شدگان قوم بازپرس کردند چهارده هزار و هفتصد کس در این داهیه بمرده بودند (4) از آن پس خداوند خواست رتبه هر ونرا با بنی اسرائیل بازموسی بازنماید تا ایشان باز موسی بر نشودند که چرا هر وترا بخدمت خيمه
ص: 440
مجمع برگزیده؟ پس حکم شد تا از هر خاندان عصائی آوردند ، چون دوازده عصا حاضر شد، هر کس امیر خانواده بود؛ نام خویش را بر عصای خود بنوشت و نام اسباط يعقويرا باعصاها نسبت دادند و از جمله نام هر ونرا بعصای ﴿لیوی﴾ نوشتند، آنگاه خطاب آمد که : ایموسی این عصاها را در خیمه مجمع برده پیش صندوق عهد نامه گذار از آن کس که برگزیده من باشد عصایش شکوفه خواهد آورد و سخن بنی اسرائیل در حق وی کوتاه خواهد شد، پس آن صار اموسی در خیمه عهد نامه گذاشت و چون روز دیگر حاضر شده همگیرا بر گرفتند ، عصای هر ونرا با خضارت و نضارت یافتند ، که شکوفه آورده بادام دربار داشت، پس هر کس عصای خود را بر گرفته و بطفیان خود اقرار کرد و از گمان بد باز گشت نمود ، و خطاب خداوند با موسی رسید که عصای هر ونرا همچنان در پیش عهد نامه بگذار تا علامتی بین باشد، و معصیت کار انرا دیگر مجمال سخن نماند ، و آن حضرت بحسب حكم عمل نمود (1) .
پایان جلد اول
ص: 441
1-6 دیباچه
6-9 ذكر سبب تألیف این کتاب
10 عقاید عجمان ایران
11 عقيده متقدمین مورخین ایران
12 سلطنت صنادید عجم در معموره عالم
13 طبقه دوم از پادشاهان عجم
14 طبقه سیم از سلاطین عجم
15 طبقه چهارم از سلاطین عجم
16 طبقه پنجم از سلاطین عجم
17-18 عقاید حکمای هند
19 سلاطين دوره ، ﴿ست يوك﴾
20 سلاطين دورۀ ﴿ترتايوك﴾
21 سلاطین دوره ﴿دو اپريوك﴾
22 زوال دولت پند
23-24 حیلت ساختن ﴿در یودهن﴾
ص: 442
25 ذکر روزگار ﴿کشن﴾ و کندهاری
26-27 مآل حال جد شتر و سلطنت او
28 عقائد مورخین ختای و چین
29 سلاطین چین
30 طبقه اول از سلاطین چین وختا
31 طبقۀ دوم از سلاطین چین وختا
32 طبقه سوم و چهارم از سلاطین چین
33 طبقه پنجم از سلاطین چین
34-35 جان بن الجان وفتنه اخلاف واعقاب او
36 تشخیص مساحت روی زمین
37 عدد خلایق روی زمین
38 ذكر منتخبی از کتاب نگار نامه
39-41 عقیده حکمای یونان
32-44 جغرافيا ووجه تسمیه آن
45-48 مقیاسات علمای جغرافیا
48 در رد قول جماعتی که گویند بنی نوع انسان بی پدر و مادر تولد نکند
49 الوان وصور مختلفه مردم جهان
50-51 شرح السنة مختلفة مشهوره
52-59 تشخیص مساحت اراضی
60-67 تشخیص مساحت أراضی و شماره مردم
68-70 در تحدید مملکت و لشگریان و خراج آن
ص: 443
71-72 شرح مساحت اراضی و تعین دول مختلفه خارجه
73 شرح أراضى قسمت پنجم
74-75 شرح أراضى قسمت ششم و تشخيص کتب تواریخی
76-81 اسامی کتب تواریخ عربی و عبری و فارسی و ترکی و فرانسه
82 اسامی کتب تواریخ فرنگستان
83-84 اسامی تواریخ یوروپ
85 ذكر تاریخ ختا
86 تاريخ ترك و مغول و هنديان
87 تاریخ عبریان و قبطیان
88 تاریخ عرب و رومیان
89 تاریخ عیسوی و اسامی شهور ایشان
90 تاریخ عرب در زمان جاهلیت و تاریخ نمود و تاریخ فارسی
91-92 تاریخ خراجی ، و جلالی ، وایلخانی و تعین اول
93 صادر اول
94-95 اولین مخلوقات
96 خلقت آدم و هبوط او
97 اخذ میثاق و بنای خانه کعبه
98-100 ولادت قابيل
101 ولادت شيث وولادت عوج
ص: 444
102 ولادت ادريس علیه السلام
103 وفات حضرت آدم علیه السلام
104-112 وفات شيث، ووفات انوش
113-114 ظهور استقلينوس حكيم
115 ولادت سام و اختلاف تواریخ از آدم تا طوفان
116-118 وقوع طوفان نوح
119 بناى سوق الثمانين
120 ولادت ارفخشد
121-122 ابتداى ملك عجم وجلوس كيومرث
123 ابتداى ملوك ترك
124-127 جلوس هوشنگ در مملکت ایران
128-129 ابتدای ملك ملوك كلدانيون
130 ابتداى ملك ملوك چين
131 جلوس طهمورت در مملکت ایران
132-135 ظهور يوزاسف حكيم
136 ابتداى ملك ملوك عاديان
137-138 جلوس جمشید در مملکت ایران
139-141 جلوس فرزندان خونخو كاوتانك و ابولجه خان
142 وفات نوح عليه السلام
143-144 ولادت هود عليه السلام، وابتدای دولت ملوك هند
145-146 جلوس شداد بن عاد
147 وفات ارفخشد و ابتداى ملوك ثمود ووفات سام
ص: 445
148 ولادت قالع
149-150 جلوس نینس بن نمرود
151-152 جلوس ﴿دى كو كاوشينك شي﴾ وضحاك
153 جلوس جندع
154-155جلوس ﴿سميرامس﴾
156-157 ولادت حضرت صالح
158 سلطنت اولاد ﴿دی كو كاوشينك شي﴾ و مرند
159 جلوس ﴿ نی نیاس ﴾
160-161 ابتدای دولت ملوك مصر
162-165 هلاك عاد اولى
166 جلوس عمرو بن عامر
167-169 جلوس مهاراج بن كشن
170 وفات هود عليه السلم
171-172 ظهور تنكلوش حكيم ، وهلاك قوم ثمود
173-174 کردار قوم نمود
175 انقراض دولت عاد وجندع
176 جلوس سنان بن علوان
177-179 وفات صالح ، و بنای سد مارب
180 جلوس دى يونار تانك شي
181 اختلاف تواریخ از طوفان نوح تا میلاد ابراهیم
18-184 ولادت حضرت ابراهیم
15 جلوس ﴿دی نوش نود یوشی﴾
ص: 446
186 در آتش انداختن نمرود حضرت خلیل را
187-188 هجرت حضرت ابراهیم
189-190 جلوس اغوز خان
191 مختون شدن حضرت ابراهیم
192 هارك ني نياس
193-195 جلوس شیا بودن، وولادت حضرت اسمعیل
196 یافتن بنی جرهم اسمعيل وهاجر را
197-201 هلاك قوم لوطه عليه السلام
202-204 ولادت حضرت اسحق
205-209 قربانی حضرت اسماعیل
210-211 بنای خانه کعبه بدست ابراهیم
212-213 وفات هاجر مادر اسمعیل
214 جلوس ﴿كي﴾ و پاى كانك
215-216 غلبه ذو القرنين بر مصر
217 ظهور خضر عليه السلم
218-224 بنای سد ذو القرنين
225 وفات ساره
226-228 غلبه اغوز خان بربنی اعمام
229 جلوس شانك
230 جلوس فيروس ، وملاقات ذوالقرنین با ابراهیم
231-233 ولادت حضرت یعقوب وعيص
234 وفات ذو القرنين ، وجلوس ريان
ص: 447
235 ذبح حضرت ابراهیم مرغانرا
236-237 وفات حضرت ابراهیم
239-40 هجرت حضرت یعقوب از کنعان
241-244 وفات حضرت اسمعیل
245-247 ولادت حضرت یوسف
248 جلوس ﴿جو﴾ بتخت سلطنت
249-252 حرکت یعقوب از حاران بجانب حبرون
253 هجرت عیسا و از کنمان بجانب روم
254-261 انداختن برادران یوسفرا در چاه
262 جلوس ﴿خوی﴾ و ﴿سوسوس﴾
263-271 محبوس داشتن عزیز یوسفرا
272-276 خلاص شدن یوسف از زندان
277-279 جلوس حضرت یوسف بمسند وزارت
280 جلوس ﴿موتك﴾ در چين
281-292 وفات حضرت اسحاق ، ورفتن اولاد یعقوب بمصر
293-298 مكاتبة حضرت یعقوب با يوسف
299-302 رفتن حضرت یعقوب بمصر
303-305 ولادت شعيب اول
306-307 وفات حضرت یعقوب ،
308 جلوس ﴿يوكبانك﴾ در چين
309 ولادت حضرت ایوب
310-311 وفات حضرت یوسف
ص: 448
312 جلوس ﴿کورش﴾ در بابل
313-314 ولادت عمران پدر موسی ، و ابتدای دولت قرق
315 جلوس ﴿ارم﴾ در مصر
316 جلوس ﴿كونك﴾ در ملك چين
317 جلوس ﴿قابوس﴾ در مملکت مصر
318-319 ابتلاى دولت ملوك يمن
320-324 ابتلای حضرت ایوب
325-331 جلوس صفر بن کورش و خلاصی حضرت ایوب از ابتلا
332 جلوس ﴿كين بن كوت﴾ وصمرير، وكار
333 ولادت هرون علیه السلام
334-339 ولادت موسى بن عمران علیه السلام
340-342 جلوس ﴿فا﴾ و کیشو راج در چین و هند
343 جلوس ﴿کی﴾ در چین
344-349 هجرت موسی بن عمران از مصر
350-352 جلوس وليد بن مصعب در مصر
353-355 ولادت جيرسون ، وهلاك اصحاب ايكه
356-357 وفات عمران پدر موسى - وجلوس شينك تانك
358-863 ملاقات موسی اول با خضر
364 جلوس ابرهه رایش در یمن
365-368 وداع موسى باشعيب
369-382 ورود موسی بمصر برای دعوت فرعون
ص: 449
383-389 خروج بنی اسرائیل از مصر
390-393 ظهور افغان و حالات آنها
394-395 جلوس ﴿دلوکه﴾ در مصر
396-401 نزول من وسلوى و ملاقات موسى با شعيب
402-408 عروج حضرت موسی بکوه طور
409-411 عروج موسى بطور در اربعین شفاعت
412-414 عروج موسی بکوه طور در اربعین ضراعت
415-417 ساختن صندوق عهدنامه
418-420 سوختن پسران هارون وقتل عائیل
421-422 شماره کردن موسی بنی اسرائیل را
423-433 حرکت بنی اسرائیل از بیابان سینا
435-441 خسف قارون
ص: 450