امام علی علیه السلام صدای عدالت انسانی

مشخصات کتاب

سرشناسه : جرداق ، جورج ، ‫1926 - 2014 م.

Jurdaq, Jurj

عنوان قراردادی : الامام علی صوت العداله الانسانیه .فارسی

عنوان و نام پديدآور : امام علی علیه السلام صدای عدالت انسانی/ جرج جرداق؛ ترجمه و توضیحات هادی خسرو شاهی.

مشخصات نشر : قم: بوستان کتاب ‫، 1393.‮

مشخصات ظاهری : ‫715 ص. : مصور، عکس، نمونه.

فروست : بوستان کتاب ‫؛ 1591 . اهل بیت علیهم السلام ‫؛ 136 . تاریخ ‫؛ 264.

کتاب های استاد خسروشاهی؛ 6.

شابک : ‫ 36000 ریال ‫ : 978-964-09-1254-6

يادداشت : ‫ص. ع. به انگلیسی: George Jordac. Imam Ali (salaam unto him), the voice of human justice.

يادداشت : ص. ع. به عربی: جورج جرداق. الامام علی صوت العداله الاسلامیه.

يادداشت : چاپ ششم.

يادداشت : ‫چاپ هفتم: 1395.

يادداشت : این کتاب در سال های 1393-1397 تجدید چاپ شده است.

يادداشت : چاپ نهم: 1399.

يادداشت : چاپ دهم: 1401.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

یادداشت : نمایه.

موضوع : علی بن ابی طالب ‫(ع) ، امام اول، ‫ ‫23 قبل از هجرت - 40 ق.

شناسه افزوده : خسروشاهی ، سیدهادی ، ‫1317 - ، مترجم

شناسه افزوده : حوزه علمیه قم. دفتر تبلیغات اسلامی. بوستان کتاب قم

رده بندی کنگره : ‫ BP37/35‫ /ج4‮الف 8041 1393

رده بندی دیویی : ‫ 297/951

شماره کتابشناسی ملی : 3708449

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

اشاره

كتاب «امام على عليه السلام صداى عدالت انسانى» را نيم قرن پيش، پژوهشگرِ مسيحى لبنانى، به نام: «جرج سجعان جرداق» تأليف و در بيروت منتشر كرد. نشر اين كتاب، از سوى يك نفر مسيحى، با استقبال عجيبى در سراسر جهان اسلام روبه رو شد و شخصيت هاى برجسته اى از علماى اسلام مانند: آية اللّٰه سيد محسن حكيم (عراق)، آية اللّٰه سيد محمد حسين بروجردى (ايران)، علامه شيخ محمد جواد مغنيه (لبنان)، علامه شيخ محمد تقى جعفرى (ايران)، ميخائيل نعيمه (مسيحى)، رشيد بيضون، سيد حسن امين، توفيق ابراهيم، ويكتور حكيم (مسيحى - لبنان)، استاد خليل هنداوى و انعام جندى (سوريه)، استاد احسان توفيق (مصر) و ده ها شخصيت ديگر، با ارسال پيام و نامه، «جرداق» را مورد تفقّد قرار دادند (در آخر كتاب، ترجمه نامه هاى آنها آمده است) همان طور كه از متن نامه ها ملاحظه مى كنيد، اين توجه و استقبال، فقط از سوى علماى سنى و شيعه و جهان اسلام نبود، بلكه مسيحيان بلاد عربى و اسلامى نيز از اين كتاب پر ارج، با شور و شعف خاصى استقبال كردند.

همين استقبال و توجه، باعث گرديد جرداق، فصول مختصر كتاب خود را - مثلاً در مقايسه امام على عليه السلام با انقلاب فرانسه، يا مسئله حقوق بشر، و سقراط و هم چنين تاريخ سياه دوران بنى اميه و يا برخورد امام با قوميت عربى و... - بسط دهد و كتاب را به شكل موسوعه اى پنج جلدى، در بيش از دو هزار صفحه منتشر سازد كه به زبان هاى

ص: 13

گوناگون، از جمله فارسى ترجمه و ده ها بار چاپ گرديده است.

متن كامل تك جلدى كتاب سال ها پيش توسط والد ماجد حجة الاسلام و المسلمين استاد سيد هادى خسروشاهى ترجمه گرديد، ولى به علت اشتغال به ترجمه پنج جلدى كتاب، تكميل و چاپ ترجمه متن اصل تك جلدى متوقف شد ولى اكنون و با توجه به استقبال نسل جوان مسلمان ايران از اين كتاب و درخواست چاپ ترجمه تك جلدى كتاب، كه مطالعه آن براى دانشجويان مفيدتر و تهيه آن آسان تر است، همۀ فصول آن ترجمه، توسط اين جانب جمع آورى و پس از تطبيق با متن عربى و ويرايش خاص و اضافه ترجمه دو فصل جديد چاپ نشده: «پس از امام» و «پيوند زندگى» - جمعاً در 30 صفحه - و پس از بررسى و بازبينى مجدد خود استاد، اينك در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد.

توضيحات بيشتر در اين زمينه، در مقدمه اول و دوم همين كتاب آمده است و ما خوانندگان محترم را به مطالعه هر دو مقدمه، پيش از آغاز مطالعه اصل كتاب، دعوت مى كنيم.

در پايان اين يادداشت بايد از زحمات جناب آقاى كريم فيضى كه در ويرايش نهايى اين كتاب همكارى نمود، تشكر كنيم.

وما التوفيق الّا من عنده

سيد محمود خسروشاهى

مركز بررسى هاى اسلامى - قم

1386

ص: 14

سيد هادى خسروشاهى

مقدمه ها

اشاره

* يادداشتى بر چاپ اول

* كتاب امام على و آية اللّٰه بروجردى

* دربارۀ كتاب الامام على

ص: 15

ص: 16

مقدمه 1

يادداشتى بر چاپ اول

كشف امام على عليه السلام

دربارۀ شخصيت امام على عليه السلام و انديشه هاى والاى انسانى آن حضرت، صدها كتاب و هزارها مقاله به زبان هاى مختلف و در سراسر جهان، تأليف و منتشر شده است... اما تنها بسنده كردن به نقل «فضايل و مناقب»، بدون ارائۀ راه و روشى كه باعث پيدايش اين همه فضايل اخلاقى - انسانى برتر، در همه زمينه هاى زندگى بشرى شده است، نمى تواند پاسخ گوى نياز و پرسش هاى انسان تشنه عصر ما باشد كه همواره به دنبال روشى نو و راهى جديد براى رهايى از بن بست ها و مشكلات زندگى مادى و معنوى دنياى كنونى است.

علامۀ وارستۀ لبنانى، شيخ محمد جواد مغنيه، شارح معروف «نهج البلاغه» و مفسر بزرگ «قرآن» كه بخشى از سنين پايانى عمر خود را در حوزه علميه قم سپرى كرد، روزى در ضمن يك گفت وگوى جالب با اين جانب، درباره كتاب «الامام على صوت العدالة الانسانية» گفت:

«علماى بزرگ شيعه و سنّى تأليفات و آثار بسيارى درباره امام على عليه السلام دارند و حتى يكى از اين بزرگان، كتابى در 32 جلد درباره آن حضرت تأليف كرده است و يا شخصيتى مانند علامه حلى، كتاب «الفين» را با نقل هزار دليل عقلى و هزار دليل نقلى

ص: 17

درباره اولويت على عليه السلام بر امامت و خلافت، تأليف نموده است كه در اختيار همگان قرار دارد، اما جرج جرداق در كتاب خود نه از آن كتاب 32 جلدى و نه از دو هزار دليل عقلى و نقلى شيخ حلى استفاده نكرده است، بلكه او با عشق و علاقه ويژه خود، كوشيده است كه على عليه السلام را آن گونه كه هست بشناسد و بشناساند و انديشه هاى او را در اختيار نسل جوان معاصر عرب و مسلمان قرار دهد.

علامه مغنيه گفت: من در جايى نوشته ام: «جرج جرداق» قبل از اين كه «مؤلف» باشد، «كاشف» است. او على را «از نو شناخته» و از نو «كشف» كرده است... ما نمى توانيم منكر شويم كه: او از گفته ها و انديشه هاى على عليه السلام مفاهيم جديدى را كشف و بيان مى كند كه هرگز بر فكر ما و پيشينيان ما خطور نكرده بود. البته اين مفاهيم عالى و والاى انسانى را ما امروزه در كلمات امام على عليه السلام به خوبى و روشنى مى بينيم، ولى پس از آن كه «جرداق» آنها را «كشف» و تبيين نمود... درست مانند نيروها و حقيقت هاى موجود در جهان طبيعت كه انسان آنها را نمى شناسد، مگر آن كه كسى «كشف» كند و سپس همگان، آن ها را «باور» مى نمايند و از آن بهره مند مى شوند»!

... خود «جرج جرداق» در سفر چند سال پيش خود به ايران، در ديدار مفصلى كه با وى داشتم، به اين جانب گفت:

من خودم را كوچك تر از آن مى دانم كه بتوانم انديشه هاى على و مفاهيم ارزنده موجود در خطبه ها و گفته هاى وى را توضيح و شرح دهم و يا تبيين كنم، بلكه معتقدم كه خود اين كلمات و گفته ها، اين مفاهيم را به وضوح و روشنى بيان مى كند، اما متأسفانه درگذشته، به جاى توجه به اين مفاهيم و عمل به آنها در راستاى هدايت و رهايى «انسان»، به پوسته ها و ظواهر پرداخته اند!

جرداق افزود: «اگر دنياى غرب، شخصيتى مثل على داشت، امروز در سراسر دنيا با برگزارى همايش ها و تأسيس آكادمى ها و پژوهشكده ها، به ارزيابى انديشه هاى او مى پرداخت و براى بشريت راه نو، نشان مى داد و همه مراكز علمى - اجتماعى خود را

ص: 18

با نصب مجسمه هاى وى زينت مى بخشيد، اما مردم عرب و مسلمان، با داشتن اين گوهر گرانبهاى ناشناخته در ميان خود - و از هزار و چهارصد سال پيش تاكنون - متأسفانه نه توانسته اند او را بشناسند و نه از انديشه هاى او در پيشبرد اهداف خود بهره مند شوند. على يك انسان مافوق بشر است و ما هر چه دربارۀ او بنويسيم و بگوييم، باز كم گفته ايم و كم نوشته ايم و كتاب من در واقع قطره اى است از دريايى عميق. چه كسى مى تواند ژرفاى دريا را بشكافد و به عمق و حقيقت آن برسد؟... ما فقط قطره اى از آن را مى چشيم و يا جرعه اى از آب شيرين چشمه هاى آن را مى نوشيم... همين و بس»!

***

... اينك با مسرت تمام، ترجمه كامل نسخه تك جلدى و عربى امام على عليه السلام را، كه براى اولين بار به دست چاپ سپرده مى شود در اختيار همۀ انسان هاى آزادى خواه و حقيقت جو قرار مى دهيم، با اين توضيح كه اين چاپ داراى دو فصل جديدى است كه متأسفانه چاپ هاى پنج جلدى، فاقد آنهاست.(1)... در مقدمه اين چاپ، ديدگاه مرحوم آية اللّٰه بروجردى دربارۀ كتاب «الامام على»، همراه با دست خط ايشان خطاب به مرحوم استاد صدربلاغى كه در واقع يك سند تاريخى درباره داستان ترجمه نخستين چاپ نشده آن است، نقل مى شود.

مزيت ديگر اين چاپ، همراه بودن آن با «فهرست اعلام» است كه تهيه و تنظيم آن براى «كتاب هاى ماندگار» يك ضرورت است.

... و بنا به درخواست گروهى از علاقه مندان جرج جرداق، چند نمونه از عكس هاى وى هم در كنار عده اى از شخصيت هاى ايرانى، در تهران (سال 1375، كه

ص: 19


1- . فصل «بعدالامام» - پس از امام - ص 403 و به بعد و «صلة الحياة» - پيوند زندگى - ص 390 (جمعاً سى صفحه).

به رسم «يادگار» گرفته شده بود) تقديم دوستان مى گردد.

***

... همان طور كه اشاره شد «جرج جرداق» كتاب خود را درباره امام على عليه السلام و نهج البلاغه، نخست در يك جلد منتشر ساخت.. و سپس با توجه به استقبال پرشور و در سطح جهانى كه از آن به عمل آمد، مطالب آن را بسط و گسترش داد و در پنج جلد و عناوين خاص، منتشر ساخت....

اينك ما ترجمه كامل نخستين چاپ تك جلدى «امام على صداى عدالت انسانى» را كه در واقع فشرده مطالب چند جلدى است، براى نخستين بار تقديم دوستان و علاقه مندانى مى كنيم كه فرصت مطالعه 5 جلد و 2500 صفحه را ندارند و اميد داريم كه اين امر، گامى در راه شناخت و شناسايى انديشه هاى امام در راستاى ايجاد يك جامعه نوين انسانى، همراه با عدل و حق باشد و اين يك توفيق الهى است كه قلم و زبان ياراى سپاس و شكر حق تعالى را در قبال آن ندارد.

اميد آن كه خداوند متعال از ما بپذيرد و نيّت ما را براى خود خالص گرداند و ما را از پيروان راستين راه امام على عليه السلام قرار دهد. انه سميع مجيب

قم - مهرماه 1386 ش

سيدهادى خسروشاهى

ص: 20

از چپ به راست:

استاد علامه مرحوم شيخ محمدتقى جعفرى،

جرج جرداق، سيدهادى خسروشاهى، دكتر سيدجعفر شهيدى، تهران، سال 1375.

ص: 21

از راست به چپ:

سيد هادى خسروشاهى، على اكبر صادقى رشاد،

جرج جرداق، محمد حسن رحيميان، مسيح مهاجرى، سيد محمود دعائى

از راست به چپ:

سيد جمال الدين دين پرور، دكتر غلامحسين ابراهيمى دينانى، سيدهادى خسروشاهى

شهيد سيد محمد باقر حكيم، دكتر احمد احمدى، جرج جرداق، مسيح مهاجرى، سيدمحمود دعائى

ص: 22

از راست به چپ:

دكتر احمد احمدى، جرج جرداق، دكتر سيدجعفر شهيدى،

رحيميان، مسيح مهاجرى، سيدمحمود دعائى، سيدهادى خسروشاهى، سيدرضا اكرمى

از راست به چپ:

سيد جمال الدين دين پرور،

سيد هادى خسروشاهى، جرج جرداق، محمد حسن رحيميان، فخرالدين حجازى

ص: 23

ص: 24

مقدمۀ 2

كتاب الامام على و آية الله بروجردى

پس از انتشار كتاب يك جلدى «الامام على صوت العدالة الانسانية» به زبان عربى و انعكاس وسيع نشر آن در دنياى اسلام، و تقدير وتشكر علماى بزرگ و مراجع تقليد در ايران و عراق و لبنان از مؤلف محترم، مرحوم آية الله بروجردى - مرجع تقليد بزرگ -، طى نامه اى از شادروان استاد صدر بلاغى خواست به ترجمه اين كتاب ارزشمند بپردازد. نظر به اين كه ترجمه اين كتاب و توقيف تنها نسخۀ خطى آن توسط رژيم شاه، خود داستانى دارد، بى مناسبت نيست كه در مقدمه اين چاپ از ترجمه، براى گرامى داشت ياد و خاطره نخستين مترجم كتاب، مرحوم استاد سيد صدرالدين بلاغى، اشاره اى به آن داشته باشيم. در اين خصوص، نخست نامه مرحوم آية الله بروجردى را نقل مى كنيم. ايشان خطاب به آقاى بلاغى چنين مرقوم فرموده بودند:

بسم الله الرحمن الرحيم

به عرض عالى مى رساند: مرقوم محترم واصل و از محتويات آن مستحضر شدم.

اميدوارم زحماتى كه در راه نشر معارف الهيه و تأليف كتب مفيده متحمل شده ايد مورد استفاده عموم و مقبول صاحب شريعت مقدسه باشد. سابقاً نسخه اى هم از كتب خودتان فرستاده بوديد، مقدارى از آن را ملاحظه نمودم، گمان مى كنم براى

ص: 25

جوانان از ذكور و اناث مفيد باشد. فعلاً نسخه اى كه از كتاب جرج سجعان جرداق فرستاده بوديد. خود شخص مرقوم در ماه رمضان گذشته نسخه اى از آن كتاب به عنوان هديه براى حقير فرستاده و مكتوبى هم كه حاوى سبب تأليف كتاب و زحماتى كه متحمل شده، نوشته بود. حقير مقدارى كه وقت مساعدت مى كرد و مطالعه كرده ام، كتابى است مفيد و ممكن است گفته شود كه در موضوع خود عادم النظير است. روز عيد اضحى جماعتى از تجار طهران به وشنوه آمدند و حقير اين موضوع را مذاكره كردم. جناب عمدة الاعيان آقاى حاج حسين آقا شالچيلار اظهار ميل كرد كه اگر ترجمه شود اين كتاب به فارسى، ما در طبع آن حاضر هستيم. لذا گمان مى كنم مقتضى است يا خود جناب مستطاب عالى ياديگرى را وادار نماييد كه ترجمه شود. پس از ترجمه وسايل طبع آن از اين طريق و يا غير اين طريق فراهم خواهد شد. اميدوارم خداوند عزّ شانه موجبات آسايش جناب مستطاب عالى را فراهم فرمايد. مرجو آن كه در مواقع توجه، حقير را فراموش نفرماييد.

والسلام عليكم ورحمة الله و بركاته 18 محرم 1376.

حسين الطباطبايى.

استاد صدر بلاغى به نگارنده گفت: من در واقع به دستور آية الله بروجردى به ترجمۀ كتاب پرداختم و قسمت عمده آن را هم آماده كرده بودم كه رژيم ضد فرهنگ از آن آگاه شد و روزى مأمورى به منزل من آمد و هم ترجمه كتاب و هم مرا با خود به ساواك برد!

بهتر است چگونگى ماجرا را نخست از زبان همان مأمور رژيم كه سرهنگ عيسى پژمان نام دارد و خاطرات خود را دو سال پيش در پاريس منتشر ساخته است، بخوانيم... البته من فتوكپى مطلب مربوط به ايشان را براى استاد صدر بلاغى فرستادم.

پس از مطالعه، تلفنى به من گفتند: مطالب تقريباً درست است. همان طور كه اتفاق افتاده نوشته است، اما به اين نكته اشاره نكرده كه كتاب را پس از ترجمه كامل از من

ص: 26

گرفتند تا همراه اجازۀ چاپ! و نشر! به من پس بدهند، ولى اصل ترجمه مرا هم پس ندادند!

اينك نخست، نوشتۀ سرهنگ پژمان را مى آوريم و سپس خلاصه اى از آخرين گفت وگويمان با استاد صدر بلاغى را در اين خصوص نقل مى كنيم:

نوشتۀ يك مأمور

«... در دوران خدمتم عادت بر اين داشتم كه زودتر از وقت معينه در سر خدمت حاضر و ديرتر از همه دست از كار بكشم. خدمت فرماندارى نظامى دو سره از 8 صبح الى 12 و از 2 بعد از ظهر الى ساعت 7 بعد از ظهر بود. اغلب به عناوين مختلف:

انجام مأموريت، بازجويى از زندانيان در زندان هاى فرماندارى نظامى، ملاقات با مأمورين و عوامل نفوذى و غيره، افسران، يا اصولاً به اداره نمى آمدند يا وسط كار مى رفتند. اكثراً تنها كسى كه تا آخرين لحظه در پشت ميزش نشسته بود، من بودم...

روزى ركن 2 ستاد فرماندارى نظامى خالى از اغيار و خودى بود و ساعت حدود 7 بعد از ظهر موقعى كه من خود را جمع و جور مى كردم كه محل خدمت را ترك كنم، تلفن زنگ زد. خود را معرفى و در انتظار ارجاع امر شدم. طرف مخاطب گفت:

پژمان؟ من بختيارم! و بلافاصله گفت: امجدى هست؟ گفتم خير، هيچ كس نيست، همه رفته اند. گفت فوراً بيا دفتر من.

به فوريت به دفتر آجودانش - كه آن روز سرگرد باقرزاده بود - وارد شده و گفتم كه تيسمار تلفنى من را احضار كرده است. خاطرنشان مى سازم كه بختيار دو آجودان داشت به نام سرگرد صمصام و ديگرى سرگرد باقرزاده كه به نوبت يك روز در ميان كار مى كردند. گاهى هم اتفاق مى افتاد كه هر دو بودند. باقرزاده اجازه ورود داد. من وارد اطاق سرتيپ بختيار شدم. گفت: موضوعى است كه سابقه را در اختيارت مى گذارم.

مى خواهم از همين ساعت، تا هر ساعتى از شب و حتى تا فردا صبح هم طول بكشد، روى آن اقدام بكنى و نتيجه را هم، در هر ساعتى از شب به من تلفن كنى. يك برگ

ص: 27

متن نامۀ مرحوم آية اللّٰه العظمى بروجردى درمورد كتاب امام على عليه السلام

ص: 28

متن نامۀ مرحوم آية اللّٰه العظمى بروجردى (ادامه)

ص: 29

كاغذ به من داد كه نامه اى بود از يكى از دوستانش كه از لبنان براى او فرستاده شده بود.

نامه راجع به موضوع كتابى بود از سخنان على عليه السلام كه نويسنده لبنانى استفاده كرده و جنبه هاى چپ گرايى و سيستم سوسياليزم را با آن تطبيق داده بود و تذكر داده بود كه يك جلد آن را نويسنده - كه اسمش را فراموش كرده ام - مستقيماً براى صدر بلاغى فرستاده كه به فارسى ترجمه كند و به صورتى منتشر كنند. زيرنامه نوشته بود: مراتب از شرف عرض پيشگاه شاهنشاه گذشت. فرمودند فوراً و دقيقاً تحقيق و نتيجه را به عرض ما برسانيد. به تاريخ همان روز. بختيار گفت: متوجه مطلب شدى؟ گفتم: بلى. گفت:

به دايره اجرائيات مراجعه كن. بدون ذكر هدف يك جيپ در اختيار بگير. آدرس منزل صدربلاغى را به هر طريق كه هست پيدا كن. او را با كتاب و ترجمه و هرچه مربوط به آن است دستگير و بازداشت كن. لزومى ندارد به زندان ببرى. بياور اتاق خودتان، دقيقاً بازجويى و نتيجه را به من تلفنى خبر بده.

يادآور شد به هيچ عنوان نمى خواهم احد ديگرى از اين موضوع آگاهى پيدا كند. و نام رئيس ستاد و رئيس ركن 2 را برد.

پسر صدربلاغى را در زمانى كه در شيراز بودم، مى شناختم. آن وقت مثل اين كه مشغول تحصيل در پزشكى ارتش بود و يكى از دوستان او كه در دانشكده افسرى بود و در زمان خدمت در شيراز كه من رئيس دبيرستان نظام بودم، شاگرد من بود. به او تلفن كردم و تلفن پسر صدربلاغى را از او گرفت. به منزلش تلفن كردم. خود آية اللّٰه صدربلاغى گوشى را برداشت. گفتم فلانى هستم، از شيراز نامه اى دارم كه مى خواهم خدمت برسم! گفتند: مبارك است، اهلاً و سهلاً.

آدرس دقيق را به من داد و بيش از يك ربع ساعت طول نكشيد كه در اتاقش كه دور تا دور مملو از كتاب و تعدادى هم روى زمين چيده شده بود، اورا ملاقات كردم. زير چشمى ديدم همان كتاب مورد نظر در كنارش باز است و نوشته هاى او كه ترجمه از كتاب بود، در كنار ديگرش! آشنايى خودم را با پسرش بيان كردم. موضوع و مطلب را

ص: 30

بدون هيچ گونه حشو و زوايدى به او گفتم. جواب داد: در اختيار شما هستم.

كتاب و ترجمه ها را جمع كردم و در كيفى گذاشتم و راه افتاديم. جيپ ارتشى را در يكى از كوچه هاى نزديك منزلش نگهداشته بودم. به اتفاق، به طرف جيپ رفته هر دو سوار شديم و به طرف فرماندارى نظامى رانديم. به اتاقم هدايتش كردم. با اجازۀ او پشت ميز قرار گرفتم. گفت: استغفراللّٰه!

روحانى قدكوتاه، لاغراندام، با ريش فلفل نمكى، چشمانى سياه، عمامه اى سياه نشانه اى از خانواده سادات بر سر، عبايى قهوه اى خوش رنگِ نايينى بر دوش و لباس و يقه پيراهن و جوراب همه تميز و مرتب بود. خيلى شمرده و با صرف لغات مؤدبانه اى صحبت مى كرد. به محض قرار گرفتن در پشت ميزم اظهار تأسف كردم كه اداره تعطيل است و آبدارخانه هم بسته كه دستور چاى بدهم. گفت: زياد به چاى آن هم از ساعات 5، 6 بعدازظهر به بعد علاقه مند نيستم، ولى آيا مى توانم سيگار بكشم؟ من هم همان كلمه او را تكرار كردم: استغفراللّٰه. اول به من تعارف كرد. گفتم: اصولاً نه چاى و نه قهوه مى خورم و نه سيگار مى كشم. گفت مى گويند: كشيدن سيگار آن هم كم، براى رفع غم و غصه بى ضرر نيست! گفتم: هر دو زيان بخش است همان طور كه گفتيد هم سيگار و هم غم و غصه. ولى مگر شما غم و غصه اى هم داريد؟ گفت:

زندگى در اين جهان براى ما مشقت و رنج و غم و غصه است، زندگى حقيقى و واقعى ما در آن دنياست. فهميدم از عرفاست؟! سيگارش تمام شده بود و من هم آماده سؤال و جواب... پس از دو ساعت بازجويى دقيق، حتى ترجمه آيات يا جملاتى كه هنوز ترجمه نكرده بود را براى من تشريح و در نهايت صداقت همه چيز را بيان داشت.

حدود ساعت 11 شب بود كه كارم خاتمه پيدا كرد. اصولاً او را مى بايد به زندان مى بردم و تحويلش مى دادم و مراتب را هم تلفنى به سرتيپ تيمور بختيار گزارش مى دادم. اين كار را نكردم. تلفن را برداشتم و به منزل بختيار تلفن كردم. بختيار گوشى را برداشت و گفت: ها پژمان چه مى كنى؟ جريان را به اطلاعش رساندم. نظرم را

ص: 31

خواست. گفتم: ترخيص و رساندن به منزلش تا فردا صبح به محض ورود شما به دفتر... گزارش آن را تقديم خواهم كرد. گفت: موافقم. ولى امشب را نگهش داريد تا ببينم فردا چه مى توانم بكنم. متوجه شدم كه بايد به عرض برساند و كسب دستور از پادشاه ايران بكند. گفتم: مرد روحانى بسيار محترم و دانشمندى است. نگهدارى او را در همين ستاد پيشنهاد مى كنم. گفت: آن جا كه وسايل خواب ندارد؟ گفتم: موافقت كنيد، من ترتيب اين كار را مى دهم. گفت: بسيار خوب.

به آقاى صدر بلاغى گفتم: يادداشتى بنويسيد خطاب به خانواده كه يك دست رختخواب به حامل ورقه بدهند و اگر لباس خواب، جانماز و هر چيز ديگر كه تا فردا مورد نياز است بدهند، راننده بياورد و اطمينان بدهيد كه جاى هيچ گونه نگرانى نيست و فردا به منزل مراجعت مى كنيد. توصيه كنيد كه موضوع به هيچ كس گفته نشود.

به همين طريق عمل كرد. يك ميز بزرگ وسط اطاق بود؛ مثل ميز كميسيون. گفتم:

روى اين ميز رختخواب را براى شما پهن خواهند كرد و فكر كنيد امشب را در منزل من مهمان و به علت نواقص وسايل و امكانات دچار زحمت شده ايد. باز هم تكرار كرد: استغفراللّٰه. من مشقات و ناراحتى هاى زيادى در طول عمرم كشيدام و به ناراحتى و عذاب خو گرفته ام. جاى بسيار خوب و راحتى است و هيچ نگرانى ندارم.

تلفن منزلش را گرفتم. گوشى را به او دادم كه با همسرش صحبت كند. خيلى متين و شمرده عين متن نامه اى را كه نوشته و داده بود به راننده كه ببرد منزلش، به همسرش گفت. يك كلمه بيشتر از آن نگفت. از او خداحافظى كرد و به منزل رفتم و ساعت 6 صبح برگشتم. گزارش مفصل مرتبى تهيه و آماده كردم. به آجودان بختيار تلفن كردم و گفتم كه: تيمسار با من كار فورى و ضرورى دارند. به محض ورود به دفترشان فوراً به من تلفن بفرماييد.

از همان ساعتى كه وارد اتاقم شدم ديدم آية اللّٰه بيدار است و نماز مى خواند. تلفن

ص: 32

زنگ زد. گوشى را برداشتم. صمصام گفت: فرمودند بياييد! رفتم. پس از اداى احترام، گزارشى كه طى چهار صفحه بزرگ بود همه را به دقت خواند. گفت بسيار خوب است. كتاب و ترجمه هم كه ضميمه بود، نگاهى به آنها انداخت و چند سطر از مقدمه را كه به عربى بود، خواند. تا آن وقت نمى دانستم، بعداً فهميدم تحصيلات دوره دوم متوسطه را در لبنان گذرانده و با عربى آشنايى دارد.

بعد گفت: پهلوى خودت نگهش دار تا بعد دستور بدهم. نزديك يك بعدازظهر بود كه تلفن صدا كرد. باز هم صمصام بود. گفت: بياييد خدمتشان! رفتم. مثل اين كه تازه از شرفيابى برگشته بود، زيرا در يك كارتن آبى پرونده ها را زير و رو مى كرد كه پرونده آية اللّٰه را پيدا كند. گفت: مرخصش كنيد. از او تعهد بگيريد كه در طول مدت ترجمه، حق ندارد رونوشت به كسى بدهد. بعد از ترجمه كامل، به شما خبر بدهد تا دستور بدهم چه بايد بكند. پرونده را من خودم نگه مى دارم ولى كتاب و ترجمه را ببريد به او تحويل بدهيد. به اتاق آمدم. تعهد را به همان صورت گرفتم و بردم به بختيار دادم كه روى پرونده بگذارد. آية اللّٰه را سوار جيپ كرده و به در منزلش رساندم».(1)

***

... من فتوكپى اين نوشته را، همراه نامه اى خدمت استاد صدربلاغى فرستادم، تا اگر مطلبى گفتنى باشد، بنويسند و ما آن را در فصلنامه «تاريخ و فرهنگ معاصر»، به عنوان «تصحيح تاريخ» منتشر سازيم، ولى استاد بلاغى، طى نامه اى به اين جانب چنين نوشت:

به نام خدا

دوست دانشمند بسيار عزيز و شريفم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى

ص: 33


1- . سرهنگ پژمان، اسرار قتل و زندگى سپهبد تيمور بختيار، چاپ دوم، پاريس 1370، ص 52-59.

خسروشاهى - دام بقائه و عزه - نامۀ مهرآميز آن جناب چند روز قبل وصول يافت.

از توجه و تفقدى كه نسبت به اين ارادتمند بذل فرموده ايد بسيار سپاس گزارم. اما در خصوص ماجراى كتاب الامام على عليه السلام بايد به عرض برسانم كه: شرايط حال و مزاج بنده آمادگى براى انشاى مطالبى راجع به آن كتاب ندارد، ولى همان طور كه در مذاكرات تلفنى معروض داشتم هرگاه سؤالاتى به صورت مصاحبه پيرامون آن كتاب طرح شود، شايد بتوانم اطلاعات خود را در جواب بيان كنم.

ضمناً نامه اى هم كه حضرت آية اللّٰه العظمى بروجردى قدس سره در اين باره براى بنده فرستاده اند موجود است، و هرگاه مطالب آن منتشر شود، كمك مؤثرى به روشن شدن وضعيت خواهد كرد.

در پايان سلامت و توفيق آن جناب را در نشر حقايق، از خداى كريم مسئلت دارم، و به ديدار آن بزرگوار بسيار مشتاقم.

والسلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته

ارادتمند صدربلاغى 20 ديماه 72

همين نامه، مرا بر آن داشت كه به ديدار استاد صدربلاغى رفته، تجديد عهدى بكنم و گفت وگوى كوتاهى با استاد بلاغى داشته باشم. البته ادامه اين گفت وگو را به وقت ديگر موكول كرديم كه متأسفانه ادامه آن مقدور نشد و استاد بلاغى درگذشت، اما آنچه كه در نخستين گفت وگوى كوتاه مطرح شد و ايشان پاسخ دادند، چنين است:

ماجراى ترجمه كتاب از زبان استاد صدر بلاغى

استاد! چطور شد كه شما به فكر ترجمه كتاب امام على عليه السلام افتاديد؟

من نسخه اى از كتاب را خدمت آية اللّٰه بروجردى فرستادم. ايشان خيلى به من لطف داشتند و اظهار محبت و علاقه مى فرمودند. از لحن مرقومه هاى ايشان، ميزان لطف شان هم روشن مى شود و به هر حال نامه ايشان كه رسيد، من احساس كردم كه

ص: 34

متن نامۀ استاد صدربلاغى...

ص: 35

علاقه دارند كتاب ترجمه شود و من كار ترجمه را آغاز كردم... بعد از مدتى در بعضى از محافل صحبت از كتاب شد. بعضى انتقاد مى كردند كه مؤلف، اشتراكى است و افكار كمونيستى دارد! من دفاع كردم و گفتم كه به امر آية اللّٰه بروجردى مشغول ترجمه آن هستم و افزودم كه اين چنين برداشت منطقى و صحيح از ديدگاه هاى اجتماعى - اقتصادى امام على عليه السلام توسط يك مسيحى واقعاً موجب افتخار است و كتاب به قول آية اللّٰه بروجردى بى نظير و يا عادم النظير است... ولى چيزى نگذشت كه معلوم شد شياطين كار خود را كرده اند....

البته از سوى ديگر، آنها چون مى دانستند كه آية اللّٰه بروجردى علاقه دارند كتاب ترجمه شود، به يكى از شخصيت هاى علمى محترم پيشنهاد كردند كه براى جلب رضايت آقا، كتاب را ترجمه كند و متأسفانه او هم غافل از توطئه پشت پرده، در دام افتاد و كتاب را ترجمه كرد و بعد اضافاتى مثلاً در صفات ملوك عادل! بر ترجمه كتاب افزود كه هم تحريف حقيقت بود، هم تحريف تاريخ و هم تحريف ماهيت و هدف كتاب!

خُب، استاد! ماجراى دستگيرى شما و توقيف كتاب و تعهدى كه از شما گرفتند چگونه بود؟

... در مورد گرفتارى هم، درواقع مطلب همان طور است كه سرهنگ پژمان نوشته است. روزى يك نفر به من تلفن زد كه از دوستان فرزندم است و مى خواهد مرا ببيند! ما هم گفتيم: درب خانه ما باز است اهلاً و سهلاً... وقتى او آمد، خود را سروان يا سرگرد معرفى كرد و ما هم چيزى نگفتيم. او آمد و نشست و مأموريت خود را بيان كرد و گفت كه بدون سر و صدا بايد برويم! و بعد كتاب و ترجمه را - كه در روى ميز من بود - برداشت و در كيف خود جاى داد و ما را هم با خود برد. توكل بر خدا كرديم و راه افتاديم. ما را به ساختمانى برد و نشستيم به گفت وگو....

البته من نمى دانستم كه محل بازجويى من كجاست؟ احترام ظاهر را حفظ كرد و

ص: 36

آدم مؤدبى بود، اما معلوم نبود كه اگر دستور ديگرى از بالا مى رسيد، وضع چگونه مى شد و ادب و احترام كجا مى رفت؟

بازجويى كه تمام شد، ما را ول نكردند و شب نگه داشتند و همان جا خوابيدم. البته گاهى هم با او شوخى مى كردم، مثلاً مى گفتم: دماغ شما چطوره؟ چاق است! يامى گفتيم: يك سيگارى بكشيد بى ضرر نيست!... از اين شوخى هاى عادى خودمان، تا خيال نكند كه حالا ما ترسيده ايم يا چيز ديگر!

اما اين كه او مى گويد ما عارف بوديم... البته ادعايى نداشتيم و خود را هم عارف نمى دانيم، ولى اغلب اينها از بس با خودشان بيگانه اند و از رؤسايشان تبختر و پز ديده اند، وقتى با يك طلبۀ لاقبابى مثل من روبه رو مى شوند و دو كلمه هم حرف حق مى شنوند، روحشان تكانى مى خورد و ياد عارف و عرفان مى افتند.

در مورد مطالب آخر، البته من يادم نمى آيد كه تعهدى سپرده باشم، ولى گفتند كه:

شما ترجمه كتاب را تمام كنيد و به ما بدهيد تا ما زودتر اجازۀ نشر آن را از اداره فرهنگ بگيريم چون با جوّى كه درباره كتاب درست شده است، به شما اجازه نشر نخواهند داد، بعد كه ترجمه تمام شد، آن را از من گرفتند تا پس از يك هفته تحويل دهند! مدتى گذشت و خبرى نشد. سرانجام من زنگ زدم كه آقا كتاب چى شد؟ اجازه چطور شد؟ پاسخ دادند كه بررسى تمام نشده، هر وقت تمام شد خودمان خبر مى دهيم!... و هيچ وقت هم البته خبر ندادند و من هم علاقه نداشتم كه با اينها تماس بگيرم و به هر حال اصل ترجمه ما از بين رفت و يا اين كه در پرونده من در اسناد ساواك موجود است و اگر زحمتى نيست و مقدورتان هست از اين آقايان بپرسيد، اگر ترجمه آن جا باشد به ما پس بدهند، يك مرورى بكنيم و چاپ شود. چون ترجمه به دستور آية اللّٰه بروجردى بود و من هم خيلى دقت كردم كه خوب ترجمه شود و توضيحات لازمى را در پاره اى موارد، در پاورقى ها به طور مشروح طبق نظر مرحوم آقا بر آن افزودم. (به اين موضوع در نامه دوم اشاره فرمودند كه من عين نامه را به شما

ص: 37

مى دهم) متأسفانه غفلت شد و نسخه اى فتوكپى از كتاب برنداشتيم و به هر حال به ظاهر زحمت ما هدر رفت، اما شما بعداً با ترجمه هر پنج جلد كتاب جرداق، در واقع خدمت را تمام و كمال انجام داديد و من خيلى خوشحال شدم. خداوند به شما پاداش دهد.»

بسم الله الرحمن الرحيم

به عرض مى رساند: مرقوم شريف كه حاكى از صحّت مزاج عالى بود واصل گرديد. شرحى راجع به ترجمه كتاب الامام على عليه السلام مرقوم داشته بوديد مستحضر شدم. موقعى كه اين كتاب را براى حقير فرستاده بودند فى الجمله مراجعه كردم ولكن مجال نداشتم كه كاملاً آن را مطالعه بنمايم. به جناب مستطاب ثقة الاسلام آقاى آقا لطف اللّٰه صافى(1) دادم كه به دقت مطالعه نمايند و نتيجه را به حقير بگويند. ايشان بعد از مطالعه مواردى را يادداشت نموده و به حقير دادند كه سواد آن لفاً ارسال است ملاحظه فرماييد.

و البته خود جناب عالى هم در مطالعه و مراجعه به اين موارد و غير اين موارد توجه داشته ايد. چنانچه در پاورقى توضيحات كامله راجع به اين مطالب داده شود خوب است.

دوام تاييدات جناب مستطاب عالى را مسئلت مى نمايد و: ملتمس دعاهستم.

والسلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته

24 جمادى الثانيه 1376

(محل مهر) حسين الطباطبايى

نامه دوم آية الله بروجردى، به استاد صدر بلاغى

ص: 38


1- . حضرت آية الله صافى گلپايگانى هم اكنون يكى از مراجع مورد احترام در حوزه علميه قم مى باشند.

دست خط آية اللّٰه بروجردى

ص: 39

به نظر شما چرا چنين كردند؟ آيا واقعاً يك كتاب براى رژيم اين قدر خطرناك بود كه خود شاه رسماً در امر آن دخالت كند؟

ببينيد رژيم شاه فرهنگ شناس نبود و اصولاً هر نظام استبدادى - سلطنتى، به تعبير قرآن مجيد اهل فساد است نه اهل صلاح و اصلاح. فرض كنيم كه محتواى كتاب، گرايش سوسياليستى هم داشت! به نظر من حق آن بود كه براى روشن شدن انديشه ها، آن را منتشر سازيم... اينها از اين كتاب جلوگيرى كردند و نسخه ترجمه مرا دزديدند، اما كتاب هاى لنين، ماركس و مائو در خارج چاپ مى شد و به طور رايگان در اختيار جوانان ما قرار مى گرفت و به هر حال در قرن بيستم و در آستانۀ تمدن بزرگ! ضبط و توقيف يك كتاب، واقعاً نشان دهنده اوج حماقت و ضدفرهنگ بودن يك رژيم بود....

***

... بدين تريب متأسفانه تنها نسخه ترجمه شده از كتاب يك جلدى الامام على عليه السلام كه با تأييد و توصيه مرحوم آية اللّٰه بروجردى انجام يافته بود، و طبق نظريه ايشان توضيحاتى نيز در موارد لازم، در پاورقى ها بر آن افزوده شده بود، مفقود گرديد... اما ترجمه كتاب متوقف نشد و به يارى خدا اين جانب هر پنج جلد الامام على را كه درواقع متن كامل و مشروح كتاب بود، ترجمه كردم كه به ضميمه توضيحات و پاورقى ها در موارد و مورد نياز، بارها در قم و تهران چاپ و در سراسر ايران منتشر شده است. و اينك ترجمه كامل متن نسخۀ نخستين - تك جلدى - نيز تقديم دوستان و علاقه مندان راه امام مى گردد.

خداوند استاد صدربلاغى را غريق رحمت سازد و به ما توفيق خدمت عنايت فرمايد.

تهران - 1373

سيدهادى خسروشاهى

ص: 40

مقدمه 3

دربارۀ كتاب الامام على

در ايران هم مانند ديگر كشورهاى اسلامى و عربى، كمتر كسى است كه نام «جرج جرداق» و كتاب ارزشمند او: الامام على صوت العدالة الانسانية را نشنيده باشد. «جرج جرداق» قبل از انتشار اين كتاب پرارج، شايد در خارج از «لبنان» و بخشى ديگر از جهان عرب معروفيت و شهرتى نداشت، ولى با چاپ و انتشار خلاصه مباحث پنج جلد كتاب خود، در يك مجلد، شهرت جهانى يافت و نامه هايى كه از سراسر جهان از جمله: ايران، مصر، سوريه، عراق، پاكستان، هند، لبنان، اروپا، آمريكا و... به او رسيد و تقريظهايى كه دانشمندان اسلامى و شخصيت هاى بزرگ علمى - فرهنگى بر كتاب او نوشتند، همگى شاهدى زنده بر اشتهار مؤلف و ارزش والاى كتاب وى به شمار مى رود.

... انتشار كتاب الامام على صوت العدالة الانسانية موجى جهانى از تقدير و تشويق، تعريف و تمجيد را نسبت به مؤلف و مباحث مطرح شده در كتاب، برانگيخت و كتاب بلافاصله به زبان هاى گوناگون از جمله: فارسى، انگليسى، اردو و... ترجمه و منتشر گرديد.

كتابى را كه «جرج جرداق» در مرتبۀ نخست منتشر نمود، خلاصه اى از مجموعۀ پنج جلدى كتاب بزرگ وى دربارۀ شخصيت جهانى و عظمت افكار انسانى و

ص: 41

چگونگى ديدگاه هاى امام على دربارۀ عدالت اجتماعى و اقتصادى و روش آزادگى در حكومت و رفتار با مردم بود و چون آن كتاب با تقدير، تحسين و استقبال بى سابقه دانشمندان و مردم جهان روبه رو شد، مؤلف، متن اصلى كتاب را در 5 جلد بزرگ و در بيش از 1300 صفحه با عناوين ذيل، منتشر ساخت:

1. على و حقوق بشر؛

2. على و انقلاب فرانسه؛

3. على و سقراط؛

4. على و عصر او؛

5. على و قوميت عربى.

هريك از اين مجلدات، داراى مباحث ژرف و ارزنده اى است كه بى شك در يك مقدمۀ كوتاه نمى توان دربارۀ آنها بحث كرد و به همين دليل، به نظر من ارزش و اهميت اين كتاب، تنها هنگامى روشن مى شود كه از آغاز جلد اول تا پايان جلد پنجم دقيقاً مطالعه شود.

***

البته در عصر ما نويسندگان مسيحى شرقى و يا مستشرقان غربى بسيارى دربارۀ زندگى و افكار امام على بن ابى طالب عليه السلام به بحث و تحقيق پرداخته اند كه به عنوان مثال مى توان از يك مسيحى لبنانى ديگر، به نام «بولس سلامه» نام برد كه چندسال پيش قصيدۀ مفصلى تحت عنوان «على والحسين»، بعد قصيدۀ مفصل ترى در 3500 بيت، در يك كتاب 300 صفحه اى به نام «عيد الغدير: اول ملحمة عربية» منتشر ساخت كه موجب استقبال و تقدير و تحسين بزرگان علماى شيعه از قبيل مرحوم آية الله «سيد شرف الدين»(1) قرار گرفت و مؤلف تقريظهاى بى شمارى از اطراف و اكناف عالم

ص: 42


1- . مرحوم «شرف الدين» نامه اى را كه براى «بولس سلامه» نوشته اند، اين طور شروع مى كنند:

اسلامى دريافت نمود.

اما اگر بخواهيم منصفانه داورى كنيم و درباره كتاب و فكر بلند «جرج جرداق» سخنى بگوييم، بايست صادقانه بپذيريم كه در اين زمينه، هيچ يك از نويسندگان مسيحى شرق و يا مستشرقان غرب، نتوانسته اند كه به پايۀ «جرج جرداق» برسند.

به درستى كه اين سخن مرحوم آية الله شرف الدين(1) عين حقيقت است: يا جرداق؟ ان شئت ان نقول فى عبقريتك و فى سفرك القيم الخالد، كلمة، فيجب ان تعيرنا بيانك و بنانك!

صرف نظر از «بولس سلامه» - چنان كه اشاره شد - مى توان گفت كه هيچ پژوهش گر يا نويسندۀ ديگرى تا به امروز نتوانسته مانند «جرج جرداق» شخصيت عظيم و جهانى رهبر بزرگ شيعيان، امام على بن ابى طالب عليه السلام و انديشه هاى والاى اجتماعى، سياسى و اقتصادى آن حضرت را تجزيه و تحليلِ دقيق و عميق كند.

بررسى و مطالعه كامل كتاب، و دقت در تقريظهاى بى شمارى كه از طرفِ شخصيت هاى بزرگ و صاحب نظر اسلامى و غيراسلامى، بر مؤلف رسيده، و قسمت هايى از سى نمونۀ آنها در پايان جلد پنجم كتاب، تحت عنوان: «قالوا فى هذا الكتاب» درج شده است، كمك شايانى به صحت ادعاى ما و بر درك عظمت كتاب و فكر باز و نكته سنج مؤلف آن، خواهد نمود.

نكته اى كه بلنداى فكر و تواضع كم نظير «جرج جرداق» را نشان مى دهد، اين است

ص: 43


1- . مرحوم آية اللّٰه شرف الدين در نامه اى ديگر كه به «جرج جرداق» فرستاده اند، مى نويسند: «.. ان شئتم ان اقول فى عبقريتكم كلمة فأعيرونى بيانكم»؛ اگر بخواهيد درباره عظمت شخصيت شما كلمه اى بگويم، بايد بيان خود را بمن امانت بدهيد!...» (رجوع شود به ج 5 «الامام على: على و القومية العربية» بخش پايانى، چاپ بيروت، ص 1244).

كه وى با وجود اين همه كوششى كه در تهيه و تأليف اين كتاب و در مراجعه به مدارك و مأخذ اصيل اسلامى نموده، در يكى از نامه هاى خود، به نگارنده، مى نويسد كه او هرگز نتوانسته است بر وظيفه خود در قبال عظمت على بن ابى طالب عليه السلام و معرفى آن حضرت به جهانيان، آن طور كه بايد، عمل نمايد:

من اعتراف مى كنم كه در تجزيه و تحليل عظمت و معرفى شخصيت على بن ابى طالب هنوز قصور دارم زيرا يك نويسنده، هراندازه هم كه كوشش نموده و زحمت بكشد و هرمقدار كه در كار خود توانا باشد، نمى تواند تحقيقى كامل دربارۀ شخصيت يك انسان عادى به عمل آورد، تا چه رسد كه اين انسان، على بن ابى طالب باشد.

در اين مقدمۀ كوتاه، پيش از آن كه به نقل كامل اين نامۀ «جرج جرداق» بپردازيم، بى مناسبت نخواهد بود به چندين نامه كه از سوى شخصيت هاى بزرگ و مراجع عالى قدر جهان تشيع، براى تقدير از «جرج جرداق» نوشته شده است، اشاره اى داشته باشيم.

علامه بزرگوار «سيد موسى آل بحرالعلوم» در نامه اى كه به امر آية اللّٰه بروجردى براى مؤلف فرستاده است، مى نويسد:

«وقتى كه در قم - ايران، به زيارت حضرت آية اللّٰه بروجردى مشرف شدم، اولين سؤالى كه از من كردند، راجع به كتاب: صوت العدالة الانسانية بود.

من تحسين و تقدير بى نهايت ايشان را نسبت به اين كتاب، تاكنون دربارۀ هيچ كتاب ديگرى نشنيده ام. در همين خصوص ايشان به من امر نمودند كه تمجيد و تقديرشان را به مناسبت استنتاج صحيح شما از تاريخ زندگى امام و توضيح چگونگى انديشه آن حضرت، علاوه بر زيبايى اسلوب و روش نگارش، به شما ابلاغ كنم. و اگر دست حضرت معظم له ارتعاش نداشت، بسيار مايل بودند كه نامه اى با خط خود، براى شما مرقوم دارند.

ص: 44

من بعد از مطالعۀ اين كتاب شريف، شما را فردى محقق، خبير، منصف، و باشهامت ديدم... و بسيار موجب خوش وقتى است كه عصر آزادى و دورۀ تحقيق و بررسى حقايق ثابت و استوار و كشف گنج هاى نهان و آثار پرقيمت و گران بها - از ارزش هاى مردان و نمونه هاى عالى اخلاق انسانى - فرا رسيده و از دانشمندان، هركسى به اندازه قدرت و همت خود، در اين راه موفقيت هايى كسب كرده اند، ولى بهرۀ شما در اين ميدان، بيشتر و هدف شما عالى تر از همه بوده است.

من، و به پشتيبانى من همۀ دانشجويان و طلاب علوم و عده بسيارى از متفكرين، چه در اين جا - لبنان - و چه در عراق و ايران، كمال تقدير و تحسين را از كتاب پرارج شما داريم و اميدواريم كه در آينده، امكانات بيشترى براى نسل هاى بعدى فراهم شود تا پرده ها را از روى حقايق كنار بزنند!

و در هرحال، فضيلت سبقت در دقيق ترين و شريف ترين ميدان هاى زندگى، از آن شما است، و اميد است كه همۀ نويسندگان راه را به روش شما بپيمايند»(1).

مرحوم آية اللّٰه سيد محسن حكيم نيز در نامه اى كه از «نجف الاشرف» - عراق - براى مؤلف فرستاده اند، مى نويسند: «... اين كتاب، از جهاتى مرا وادار به تعجب و تحسين نمود. ولى به نظر من مهم ترين و دقيق ترينِ آن جهات، جنبۀ مراعات عدل و انصاف است كه سراسر كتاب را فرا گرفته است.

و شايد مؤلف آن وقتى دربارۀ شخصيت امام على عليه السلام به تجزيه و تحليل پرداخته، خود نيز تحت تأثير صداى عدالت انسانى قرار گرفته و اين روح عالى انسانى، بر خود او هم غلبه كرده است.

من اين زحمت و كوشش و اين اثر نفيس شما را به ديدۀ عظمت مى نگرم، و به همگان توصيه مى كنم كه اين كتاب را در پرتو عقل و فطرت بررسى كنند تا حقيقت را

ص: 45


1- . از نامه علامه بحرالعلوم، مندرج در كتاب الامام على... ج 5، ص 1244 و 1245.

از «صداى عدالت انسانى» بشنوند و با اين روح عالى تربيت شوند».(1)

***

استاد شيخ محمد جواد مغنيه، مفسر قرآن و شارح نهج البلاغه از لبنان مى نويسد:

«هركس كتاب هاى «عباس محمود عقاد» و «دكتر طه حسين» را دربارۀ على بخواند و آن گاه اين كتاب - به ويژه بخش هاى: على و عدالت هستى، على و سقراط - را مطالعه كند، دچار شگفتى خواهد شد.

آوازۀ شهرت پاره اى از مجلدات اين كتاب به همه جا رسيد، در حالى كه مؤلف آن هنوز چنين شهرتى ندارد، اما هنگامى كه مى بينيم جرج جرداق هنوز جوان است و در آغاز راه، اين شگفتى و حيرت از بين مى رود.

عباس محمود عقاد دربارۀ على كتاب مى نويسد، اما خود هوادار اشرافيت و اريستوكراسى خانوادگى! است. طه حسين نيز كتاب مى نويسد: ولى با روش ويژه اى فقط به سيره نويسى مى پردازد. اما جرج جرداق، در كشف حقايق، همراه با ماهواره هاى جديد! به اوج افلاك مى رود و عقاد و طه حسين را در پيچ و خم راه هاى مدار محدود خود، با مركبى معمولى رها مى سازد.

عظمت مؤلف امام على در اين است كه با عظمت عصر ما كه عصر پيروزى انديشه و شناخت است، همراه و هم آهنگ است. كتاب او را بخوانيد، تا اين حقيقت به شما روشن شود. آيا كسى كه خود بهره اى از بزرگوارى را ندارد، مى تواند حقيقت عظمت امام على را از هرجهت روشن سازد؟ هرگز! چون كسى كه خود از نعمتى محروم است، نمى تواند آن را به ديگرى ببخشد!

دربارۀ «على»، آياتى در قرآن آمده است. احاديث نبوى در تمجيد «على» بسيار است. مردم نيز دربارۀ «على» سخن بسيار گفته اند و صدها جلد كتاب تأليف كرده اند.

ص: 46


1- . كتاب الامام على، ج 5، ص 1243.

در هزارها كتاب و مقاله و خطابه نيز به نام «على» اشاره شده است. ميليون ها نفر، افتخار محبت و پيروى على عليه السلام را پيدا كرده اند. انديشمندان بزرگ عرب نيز با شگفتى و حيرت، دربارۀ او سخن گفته اند. بدين ترتيب، على بن ابى طالب عليه السلام، شخصيت ناشناخته اى نيست كه نياز به معرفى داشته باشد، چنان كه وقتى از «متنّبى» خواستند كه مدح على عليه السلام را بگويد، چنين گفت:

«من به عمد مدح وصى را نمى گويم، زيرا نور وجود او پرتوافشان و جهانگير است و راست قامتان در اين مرحله از عظمت، خود معرف خود مى باشند و تعريف پرتو خورشيد كارى بيهوده است.»

ولى اگر شما كتاب جرج جرداق را دربارۀ على عليه السلام مطالعه كنيد، يقين خواهيد كرد كه شخصيت على هنوز ناشناخته مانده است و بايد به همه، به ويژه براى شيعه كه در بالاى مناره ها و منبرها نام او را برزبان مى آورند و صدها هزارتن از آنان همه ساله به زيارت حرم مقدس وى مى شتابند، به طور كامل معرفى شود.

در گذشته و امروز، علماى شيعه، كتاب هاى بسيارى دربارۀ امام تأليف كرده اند.

يكى از آنها كتابى در 32 جلد تأليف نموده و احاديثى را كه دربارۀ على نقل شده، جمع آورى كرده است. ديگرى دربارۀ حديث غدير، 12 جلد كتاب نوشته است، «علامه حلى» كتابى با عنوان الفين تهيه كرده و در آن هزار دليل عقلى و هزار دليل نقلى دربارۀ امامت على عليه السلام و اولويت او به خلافت پس از پيغمبر، آورده است. ولى جرج جرداق در كتاب بزرگ خود به هيچ يك از آن دو هزار دليل اشاره نكرده است. او تنها از على عليه السلام ياد كرده و شخصيت او را به خوانندگان شناسانده است. جرج جرداق شخصيت على عليه السلام را از جنبه هاى گوناگون بررسى كرده، بدون اين كه به شهادت ها و گفته هايى تكيه نمايد كه دربارۀ فضايل امام، معاصرين از پيشينيان نقل كرده اند!

او در ضمن، خواننده را ملزم مى سازد كه از اين مباحث ديرينه نيز دور نشود و از اين رو چنان كه شيوۀ هر دانشمندى است، به شرح و مقايسۀ انديشه هاى متفكران

ص: 47

گذشته و حال و قياس نظريات ايشان با انديشه هاى والاى امام مى پردازد.

بنابراين، جرج جرداق، تاريخ فرد يا عصر خاصى را نمى نگارد و جمع آورى كننده اقوال اين وآن هم نيست و با تعصب، عقيده اى را برضد عقيده اى ديگر ترجيح نمى دهد، بلكه او پژوهش گر دانشمندى است كه همۀ امور را بررسى مى كند و همۀ نگرش ها را مورد تحقيق قرار مى دهد و افكار گوناگون را كنار هم مى گذارد و روابط آنها را با يكديگر مى سنجد، آن گاه شخصيت امام را از لابه لاى همۀ آنها روشن و آشكار مى سازد.

جرج جرداق، از راه معرفى شخصيت على عليه السلام، ارزش هاى جديد انسانى را به ما شناساند. تا آن جا كه خواننده كتاب تصور مى كند كه مؤلف، بدون اين كه به شخصيت جهانى على عليه السلام توجهى داشته باشد، مى كوشد كه ازگفتارها وكردارهاى وى مفاهيم ژرف انسانى را بيرون بكشد. از همين جاست كه بايد گفت: جرداق، در درجه اول يك كاشف است.

يكى از دانشمندان عالى قدر، به من گفت: «فهم و ادراك اين نويسنده - جرداق - واقعاً عجيب است. او از كلمات امام كه ما مثل نام خودمان آنها را حفظ كرده ايم، مفاهيم تازه اى را كشف و بيان مى كند كه هرگز به فكر ما نرسيده بود.

جالب اين است كه گفتار امام شامل اين مفاهيم است و به طور آشكار به آنها دلالت دارد.»

گفتم: آرى. اين مفاهيم روشن است، ولى پس از تفسير و تبيين جرج جرداق! درست مانند نيروهاى نهفته در طبيعت كه ما آنها را نمى شناسيم، مگر پس از آن كه كسى آنها را كشف كند.

وانگهى، جرج جرداق، در زمينۀ شناخت امام درهايى را گشوده است كه چهارده قرن به روى ما بسته بودند. روشى كه او در گشايش اين درها به كار برده، سراسر عطر گل ياس و افسون و زيبايى است.

ص: 48

خدا را سپاس گزاريم كه بر مردم عرب و مسلمان، اديبى انديشمند بخشيد، تا براى نخستين بار، كامل ترين و بزرگ ترين ميراث آنها را به خودشان بازشناساند».

شيخ محمد جواد مغنيه در مقاله اى ديگر مى نويسد:

«من اين كتاب را چندين بار خوانده ام و باز هم آن را مى خوانم و هربار احساس مى كنم گنجى را كشف كرده ام كه از همۀ گنج ها ارزنده تر است. پيشينيان و معاصرين دربارۀ شخصيت امام كتاب هاى زيادى نوشته اند كه انسان را به تحسين وامى دارد، ولى نوشته هاى اين اديب جوان كجا و آثار ديگران - حتى عباس محمود عقاد و طه حسين - كجا؟ جرج جرداق با سحر بيان و نيروى علم و عظمت هنر، انسان را مدهوش مى كند و بر عقل و شعورش آن چنان تسلط مى يابد كه انسان فقط به نويسنده و كتاب فكر مى كند!

به نظر من راه علاج مشكلات سياسى و اجتماعى را بايد در محتواى انديشه هاى والاى على كه با كوشش جرداق مكشوف شده است، جست وجو كرد.

در واقع، قلم من توان تعريف اين كتاب بزرگ و جاودانه را ندارد. همان طور كه نمى تواند هنر شايسته و اصيل و دانش سرشار و فهم عميق مؤلف را ستايش كند. تنها كارى كه من مى توانم انجام دهم، اين است كه شگفتى خود را در برابر او ابراز دارم.

وگرنه هيچ تعريف و تقديرى نمى تواند درخور عظمت او باشد.»

استاد مغنيه در نوشتارى ديگر، باز مى نويسد:

نويسندۀ بزرگ جرج جرداق، دنباله رو نويسندگان پيشين نيست، ولى مباحث خود را با گفتار آنان مستند نموده است. و اين نتيجۀ دانش و صداقت است. او از انديشۀ پيشينيان، مانند يك مهندس كه سنگ خام را ماده اصلى ساختمان كاخى عظيم و محكم قرار مى دهد، استفاده نموده و آنها را مدرك و منبع تحقيقات خود قرار داده است. با مقايسه روشى كه جرداق به كار برده و روشى كه ديگران در آثار خود دربارۀ امام به كار برده اند، اين حقيقت روشن مى شود كه نسبت ميان او و ديگران، مانند

ص: 49

نسبت ميان علم و هنر از سويى و طبيعت جامد بى احساس از سوى ديگر است.(1)

***

استاد محمدتقى جعفرى، شارح «نهج البلاغه» از تهران مى نويسد:

«... كتاب بى همتا و اثر جاودانه شما، هم اكنون پيش روى من است. من در صفحات اين كتاب فقط بررسى شخصيت مرد يگانه اى را كه هميشه او با حق و حق با او بود، مطالعه نكردم، بلكه در كتاب شما، رابطۀ «انسان و هستى» را - كه از جنبه هاى متعددى با يكديگر پيوند دارند - مطالعه كردم. فكر مى كنم كه اگر در جهان هستى مطلقى وجود دارد كه انديشه هاى ژرف بشرى در جست وجوىِ آن است، بايد جهت رسيدن به آن، كتاب شما موضوع مطالعه قرار بگيرد كه از لابه لاى سطور آن، نشانه هاى حق نمودار است. و اگر كسانى باشند كه بخواهند معماى انسان - جامعه را كشف كنند، بايد اين كتاب را مدرك تحقيق خود قرار دهند.

من ديرزمانى است كه دربارۀ نظريه هايى كه دربارۀ انسان و جامعه وجود دارد، مطالعه مى كنم و فكر نمى كنم كه در عصور قديم و جديد، نظريه معروفى در اين زمينه ابراز شده باشد كه از آن آگاهى نيافته باشم. تنها نتيجه اى كه از اين ديدگاه ها و انديشه ها، به دست آورده ام اين است كه فكر خود را در راه رسيدن به مطالبى كه در اين كتاب پيرامون انسان كامل على بن ابى طالب، در يك جامعه ايده آل نوشته شده است، آماده كرده ام.

البته اين كتاب پر سروصدا، در محافل علمى و فرهنگى ايران مورد توجه واقع شده و واكنش هاى تندى هم برانگيخته است و همچون موضوع خود، گروهى به ديده دوستانه غلوآميز و برخى به ديده كينه و گاهى دشمنانه به آن مى نگرند، ولى روشن است كه هر انسان برجسته و هر اثر بزرگ فكرى، بايد چنين باشد.

ص: 50


1- . الامام على، ج 5، ص 1253-1255.

البته بايد گفت: موضوعى كه موجب گفت وگوها و مناقشات تند شده است، تعبيراتى از قبيل «سوسياليسم» و «جامعه، از همه و براى همه به طور يك سان» و امثال آنهاست. گروهى، اين تعبيرات را با همان مفهومى ارزيابى مى كنند كه امروز در مكتب هاى اجتماعى مصطلح است و آزادى فردى را لغو مى كند. گروه بى شمارى هم عقيده دارند كه اينها با آزادى فردى، در تضاد نيست، گو اين كه اصل «جامعه» است. و گروه ديگرى هم براين باورند كه مقصود يك مفهوم منفى است و اين همان چيزى است كه امروز به نام «آزادى مطلق» و «فردگرايى» مطرح است و منشأ بسيارى از بدبختى هاى اجتماعى كنونى شده است. اميدوارم هدف حقيقى خود را روشن تر بيان كنيد، تا انديشمندان و فرهنگ دوستان مجامع علمى ما، كتاب شما را ترجمه كرده و در اختيار عموم قرار دهند.»(1)

***

... البته اينها، نمونه هايى از چند نامه بود كه مشروح آنها و نامه هاى ديگر، در جلد پنجم كتاب آمده است... اشاره به اين نكته خالى از فايده نيست كه من براى كسب اجازۀ ترجمه هر 5 جلد كتاب: الامام على صوت العدالة الانسانية نامه اى به «جرج جرداق» نوشتم كه بعد از مدت كوتاهى، جواب آن به دست من رسيد كه اينك متن اصلى و ترجمه نامه را در اين جا مى آوريم:

فضيلة السيد هادى الخسروشاهى التبريزى المحترم

السلام عليكم و رحمة الله و بركاته و جعل الله اعمالكم موفقة و حياتكم سعيدة.

از احساس زيبا و حسن نظر شما - در نامه اى كه هم اكنون پيش روى من است - سپاس گزارم. اين تعريف ها در واقع برآمده از قلب پاك و ناشى از حسن اخلاق خود

ص: 51


1- . الامام على، ج 5، ص 1250-1251.

شماست وگرنه من لايق اين صفات نيستم.

البته من كارى جز اظهار گوشه اى از حقايق و افشاى بسيارى از خرافات - كه بخشى از زواياى تاريخ ما را فرا گرفته است - انجام نداده ام.

من اعتراف مى كنم كه در بررسى شخصيت على بن ابى طالب هم چنان قصور دارم، زيرا كه يك نويسنده هراندازه كه كار كند و هرقدر كه كوشش بنمايد و به هر مقدار هم كه نيرومند باشد، اگر بخواهد شخصيت يك انسان عادى را بررسى نموده و به حقيقت او برسد يا عمق واقعى او را دريابد، نمى تواند حق مطلب را ادا كند، پس چطور مى شود دربارۀ شخص على بن ابى طالب و يا مانند او، حق مطلب را ادا كرد؟

اجازه خواسته ايد كه هر پنج جلد كتاب مرا به زبان فارسى ترجمه كنيد. من اين اجازه را به شما مى دهم و اميدوارم كه در ترجمۀ آن دقت لازم به عمل آيد تا ترجمۀ كتاب، به طور كلى، از نقطه نظر موضوع و بيان، مطابق اصل كتاب باشد.

از نامۀ شما فهميدم - چنان كه از پيش هم اطلاع داشتم - بعضى از برادران در ايران، كتاب ملخص نخستين مرا به فارسى ترجمه كرده اند، ولى از جهات گوناگون در اين زمينه روش خوبى را انتخاب نكرده اند؛ مثلاً ساده ترين اصول را رعايت نكرده و كتاب را بدون اجازۀ من ترجمه نموده اند و يا اين كه حقوق تأليف و رنج و كوشش مرا در نظر نگرفته اند و يا حتى پس از ترجمه، يك نسخه از كتاب ترجمه شده را براى من نفرستاده اند؟

و همين طور متن اصلى كتاب را دگرگون ساخته و مطالبى را از آن حذف و يا بر آن افزوده اند. در صورتى كه در كشورهاى مترقى، محال است كه يكى از اين امور صورت پذيرد، تا چه رسد به اين كه همۀ آنها يك جا انجام يابد؟...

اما مختصرى از تاريخ زندگى من كه خواسته بوديد:

1. محل تولد: جديده، مرجعيون - لبنان، سال 1926 (ميلادى).

ص: 52

متن عربى نامه جرج جرداق

ص: 53

2. شغل: تدريس دربارۀ ادبيات عرب، بررسى ادبيات اروپايى، روزنامه نگارى، نقد هنرى.

3. تأليفات: فاغنرو المرأه، المشردون، قصور و اكواخ، فنانون احبوا، صلاح الدين و قلب الاسد، وجوه من كرتون، غرام الالهه، اساطيرالعربى(1)، بوهيميه، فينوس والشاعر(2).

همراه اين نامه آخرين عكسم را هم كه خواسته ايد، براى شما مى فرستم، و اگر توضيحات بيشترى لازم باشد به من اطلاع دهيد تا بلافاصله اقدام شود.

والسلام عليكم و على جميع الاخوان والاصدقاء

و دمتم الى المخلص جورج جرداق

بيروت - الاشرفيه - دانشكده زهرة الاحسان.

***

... تأليف و انتشار كتاب بزرگ، الامام على صوت العدالة الانسانية، همانند تمام كارهاى مهم و پرارزش اجتماعى - فرهنگى، از مخالفت و انتقاد دور نماند، و حتى در مجلۀ ماهانۀ الاخلاق و الآداب نوشته شد: «... جرج جرداق خدمتى به اسلام و امام على عليه السلام نكرده، بلكه او خادم اروپاست! و قرآن حكيم را قبول ندارد!...»(3) در ايران هم انتقادهاى تند و غير متناسب، با اشكال تراشى هاى رژيم همراه شد و يكى از علماى بزرگوار و محترم حوزه علميه قم به نويسنده مى گفت: «جرج جرداق از اين تأليف فقط قصد شهرت يا سود مادى داشته است!» و همين طور، يكى از

ص: 54


1- . اغلب اينها، همان طور كه در متن نامه آمده، كتاب هاى داستان است.
2- . اين دو، مجموعه هاى شعرى مؤلف است.
3- . الاخلاق والاداب شماره 10، سال 2، صفحه 239 چاپ كربلا، عراق. و به دنبال آن، از «كربلا» نامه مشروحى از سوى يكى از علماء محترم به مراجع قم نوشته شد كه در آن انتقاد شديدى را نسبت به محتواى كتاب و ترجمه آن ارائه داده بودند كه در همان موقع، توضيحات لازم خدمت نويسنده محترم آن نامه، ارسال گرديد و البته نقل مكاتبات ما در اين زمينه و در مقدمه كتاب، ضرورى به نظر نمى رسد.

علماى تهران كه خود نويسنده بزرگى هم هست، به نگارنده گفت: «افسوس كه جرج جرداق معتقد به اشتراكيت مطلق! است».

البته ما، در اين مقدمه كوتاه، درصدد ارزيابى نظريات مؤلف نيستيم و بى شك در همۀ موارد هم نمى توانيم هم عقيده او باشيم، اما اقتضاى عدل و انصاف اين است كه بگوييم برخلاف گفته هاى ديگران، انگيزۀ اصلى جرداق در تأليف اين كتاب، تنها شور و عشق او نسبت به امام على بن ابى طالب عليه السلام و اعتقاد وى به كامل بودن نظام عدالت اجتماعى از ديدگاه امام على است، و ما نمى توانيم از يك فرد مسيحى انتظار داشته باشيم در همۀ امور، مانند يك فرد مسلمان فكر و يا عمل نمايد و اصولاً اگر چنين باشد، ديگر نمى توان او را مسيحى ناميد!

به نظر ما خدمتى كه جرداق با تأليف اين كتاب در معرفى نظام عدالت اجتماعى اسلامى و انديشۀ توحيدى امام على بن ابى طالب عليه السلام نموده، هيچ يك از مسلمان نماهاى عرب همكار جرداق نكرده اند.

علاوه، اگر كسى كتاب او را با دقت مطالعه نكرده و شور و عشق او را نسبت به مقام شامخ و والا و جهانى امام على عليه السلام كه از لابه لاى تمام سطور و مباحث كتابش نمايان و هويداست، نبيند، شايد حق داشته باشد باور نكند در قرن ما، قرن ماديت و ماده پرستى، يك جوان مسيحى پنج جلد كتاب و در بيش از 1300 صفحه، دربارۀ انديشه و روش اجتماعى و شخصيت عظيم امام على عليه السلام - دومين شخصيت اسلامى - تأليف كند....

ما با مطالعۀ دقيق اين اثر، اعتقاد يافتيم كه عامل اصلى و محرك اساسى جرج جرداق در تأليف اين كتاب، قبل از هر چيزى، شور و علاقه او به امام على بن ابى طالب عليه السلام قهرمان بت شكن و مساوات خواه تاريخ، و دفاع از حقوق پايمال شدۀ ملت هاى ستم ديده و مستضعف جهان بوده است.

ما در كتاب جرج جرداق، مطلبى كه حاكى از اعتقاد او به «كمونيسم» يا «اشتراكيت

ص: 55

مطلق»! باشد، نيافته ايم و كسانى كه مطلبى در اين باره ديده اند، بد نيست آن را ارائه دهند، تا حداقل در ترجمۀ آن توضيح لازم داده شود.

و اصولاً باوركردنى نيست كه يك فرد كمونيست مسيحى الاصل! به جاى شرح مبانى اقتصادى اجتماعىِ ماركسيسم و لنينيسم، به شرح و تبيين چگونگى روش عدالت اجتماعى اسلامى از ديدگاه على بپردازد؛ كه مسلماً از نظر اصول و كليات مبانى، متضاد با مبانى اشتراكيت ادعايى كمونيسم بين المللى است.

... اين قابل قبول نيست كه جرج جرداق كمونيست باشد، در حالى كه كتاب او درواقع سند بطلان مبانى اجتماعى و اقتصادى كمونيسم است. به نظر ما، نشر كتاب او در ميان ملل مسلمان و پيروان على بن ابى طالب عليه السلام نافذترين و موفق ترين سلاح ضدكمونيستى - ضدكاپيتاليستى است. مسلمانى كه كتاب جرج جرداق را بخواند و كيفيت عدالت اجتماعى در اسلام را بداند، به هيچ وجه تحت تأثير تبليغات شوم كاپيتاليسم، امپرياليسم و كمونيسم قرار نمى گيرد.

اصولاً نفوذ و اشاعۀ روش هاى كمونيستى و افكار سرمايه دارى و مادى گرى استثمارگران غربى، در ميان مسلمانان وقتى امكان پذير است كه مردم ما از اصول و قوانين اقتصادى و اجتماعى اسلامى مطلع نباشند، زيرا معقول نيست كه مسلمانى با داشتن طرز فكرى صحيح و ايدئولوژى كامل، به سراغ افكار غلط اجتماعى برود.

در هرصورت، با مطالعۀ مجموعۀ پنج جلدى كتاب جرج جرداق، ثابت و روشن خواهد شد كه مؤلف معتقد به اشتراكيت مطلق و كمونيسم نيست، زيرا او با اين كه در همين كتاب، چند جا از سوسياليسم طرفدارى مى كند، ولى در مواردى هم «مالكيت» را، اگر از راه صحيح و مشروع باشد، قانونى و حق طبيعى افراد مى داند و در جاى ديگر با «كار اجبارى» مخالفت مى كند، در حالى كه «كار اجبارى» يكى از لوازم حتمى حكومت هاى كمونيستى است. وى هم چنين از دگماتيسم انتقاد مى نمايد، درصورتى كه در بلوك سوسياليسم و كمونيسم، عدم اعتقاد به اصول عقيدتى و مبانى فلسفى و

ص: 56

اقتصادى ماركس و لنين و عدم ايمان به سانتراليسم حزبى!، با تبعيد به «اردوگاه كار اجبارى» همراه است! و....

پس به طور كلى بايد گفت: مؤلف، ماركسيست نيست و در عين حال در بعضى از موارد، دچار اشتباهاتى شده كه ما به بعضى از آنها در پاورقى ها اشاره كرده و يا توضيحات كافى داده ايم، و بدين ترتيب ترجمۀ اين كتاب دليل بر توافق فكرى و عقيدتى كامل با مؤلف نتواند بود!

به نظر ما از نظر فلسفى، اسلام بين مكتب هاى ماترياليسم و ايده آليسم روشى دارد كه آن را «رئاليسم» مى ناميم. از نظر سيستم اقتصادى اجتماعى - سياسى نيز در قبال كاپيتاليسم و كمونيسم و اشتراكيت مطلق و رژيم ها و مكتب هاى سياسى موجود در جهان، داراى راه و روش ويژه اى است كه از نظر مبانى و اصول، با مبانى و اصول مكتب هاى ديگر تفاوت هاى بنيادين دارد.

پس، جنجال نشئت گرفته از ترس و واهمۀ حاكميت و ارتجاع وابسته كه موجب تحريف ترجمه و حتى افزودن فصلى بر كتاب در «صفات ملوك عادل!» گرديد، در واقع نمى تواند يك نقد علمى فلسفى باشد، و به همين دليل نگارنده سى سال پيش، رساله اى تحت عنوان: «معرفى يك نويسنده، و يك كتاب بزرگ: جرج جرداق و الامام على صوت العدالة الانسانية» منتشر ساخت كه شامل معرفى كتاب، مؤلف و ديدگاه هاى مراجع بزرگ در بارۀ كتاب بود.

اين جزوه در سطح وسيعى توزيع گرديد و به دنبال آن، نامه هاى فراوانى از علماى ايران و عراق رسيد كه در واقع مشوق نگارنده براى ترجمه كامل كتاب بود.

از جملۀ اين نامه ها، نامۀ شهيد رابع، آية اللّٰه سيدمحمد باقر صدر بود كه در ضمن اعلام وصول كتاب «شيعه» و جزوه مزبور كه زير عنوان كلى سلسله انتشارات «در راه انقلاب فكرى اسلامى» چاپ شده بود، ترجمۀ كتاب مزبور را همراه با توضيحات لازم در موارد ضرورى، خدمتى بزرگ بر اسلام و مسلمين دانسته بودند.

ص: 57

صفحه اول نشريه در راه انقلاب فكرى كه در نامه شهيد صدر

به آن اشاره شده است

ص: 58

ترجمه و متن نامه شهيد بزرگوار، آية الله محمد باقر صدر، چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

حضرت العلامة المجاهد الحجة، السيد هادى الخسروشاهى - دامت بركاته -

السلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته

تحيّة حب و اخلاص و تقدير و بعد: ديروز نامه شريفه را دريافت داشتم كه نشانِ عواطف و الطاف عالى شما بود و مرا مرهون اين عواطف و الطاف ساخت. نامه را خواندم و در لابه لاى سطور گران قدر آن، بزرگمردىِ شما كه پيش از ديدار، به او علاقه مند شده ام، و قبل از ملاقات، به او اخلاص يافته ام، بر من آشكار شد. چرا كه من در انديشه و روح در كنار شما هستم و به نظرم اين هزاربار گرامى تر از ديدار فيزيكى و ظاهرى است. البته نامه، محبت و اخلاص مرا افزون ساخت و من اطمينان دارم كه دانشگاه اسلامى بزرگ در قم، به بركت كوشش شما و امثال شما، از نخبگان مجاهد و علماى محقق، منبع پرتوافكنى فكرى بر تمامى جهان اسلام خواهد شد و رسالت بزرگى را در تاريخ ادا خواهد كرد.

در نامۀ شريف نوشته ايد كه از برنامۀ من در چاپ كتاب اقتصادنا آگاه شده ايد و مطلب همان طور است كه شنيده ايد. من در آينده، درنخستين روزى كه كتاب از چاپ خانه درآمد، نسخه اى براى جناب عالى خواهم فرستاد تا هم چنان كه قبلاً در مورد كتاب فلسفتنا محبت هاى شما را دريافت كرده ام، از نو با آن الطاف روبه رو شوم.

ترجمۀ كتاب به زبان فارسى، به طور جدى فكر جالبى است و من بدون ترديد با تحقق يافتن اين انديشه، خوشحال خواهم شد كه موجب گسترده ترشدن نفع اسلامى اين كتاب خواهد بود.(1)

ص: 59


1- . ترجمه اين دو كتاب توسط دوستان و برادران ديگر، انجام گرفت و تحقق اين توفيق از نگارنده سلب گرديد.

چند هفته پيش هم هديۀ نفيس شما - كتاب شيعه و راه انقلاب فكرى - را دريافت كردم و ساعاتى چند از عمر را با آن گذراندم و از بيان شيوا و انديشۀ عالى و تحقيق عميق، بهره مند شدم. خداوند به شما و آقاى طباطبايى بهترين پاداش مجاهدان نيكوكار را عنايت فرمايد.

البته من دو يا سه روز پس از دريافت هديۀ شما، نامه اى برايتان نوشته و تشكر و اخلاص و امتنان خود را اعلام نمودم و درضمن، دربارۀ ترجمۀ كتاب «جرداق» اشاره كردم كه از تصميم به ترجمه آن، با توجه به محتواى آن كه گاهى با مذهب و يا اسلام برخورد دارد، صرف نظر كنيد و لابد تا امروز نامه به دست شما رسيده است، ولى امروز به آن مى افزايم كه: اگر شما با قلم شيوا و انديشۀ استوار خود، بر موارد غيرمطلوب كتاب توضيحاتى بيفزاييد، درواقع اين، كارى مهم و خدمتى آشكار بر اسلام و مسلمانان خواهد بود.

در پايان، از خداى متعال خواستارم شما را همواره با سلامتى كامل و توفيق بزرگ در راه جهادى پيروزمندتان، همگام سازد.

پاك ترين احترامات و درودهاى مرا بپذيريد

المخلص محمدباقر الصدر

النجف الاشرف(1)

ص: 60


1- . متأسفانه نامه تاريخ ندارد، ولى با توجه به محتواى آن، وصول كتاب شيعه و تصميم ما بر ترجمه كتاب امام على عليه السلام جرداق، مربوط به سى سال پيش - حدود 38 يا 39 - خواهدبود!

متن عربى نامه شهيد آية اللّٰه سيدمحمدباقر صدر

ص: 61

***

سرانجام در سال 1338 ه. ش تصميم گرفتم كه هر پنج جلد الامام على صوت العدالة الانسانية را ترجمه و منتشر سازم. به همين منظور، پس از كسب اجازه از مؤلف محترم، به ترجمه جلد اول آن اقدام نمودم كه قسمت هايى از آن، در همان سال، در هفته نامه هاى مذهبى تهران از قبيل: وظيفه، نداى حق و غيره چاپ شد. ولى متأسفانه پس از آن، شرايطى پيش آمد كه امكان چاپ كتاب از بين رفت و قسمت هاى ترجمه شده هم در گوشه اى بايگانى گرديد!

در تابستان سال 1344 جناب «شمس فراهانى» - مدير محترم مؤسسۀ مطبوعاتى فراهانى - پيشنهاد نمود كه به چاپ ترجمه كتاب اقدام شود...

پس از پذيرفتن اين پيشنهاد هنگامى كه در تبريز پاك نويس ترجمه را آغاز كردم، متوجه شدم بايد آن را از نو ترجمه كنم، زيرا به قول «عمادالدين اصفهانى» متوفاى 597 ه:

انسان، امروز كتابى مى نويسد و فرداى همان روز مى گويد اگر اين مطلب تغيير يابد بهتر خواهد بود و اگر چنين افزوده شود، جلوه بيشترى خواهد داشت و اگر اين مطلب جلوتر باشد، بسيار به جا خواهد بود و اگر آن يكى نوشته نشود، زيباتر خواهد گشت، و اين، از بزرگ ترين عبرت هاست و دليل چيرگى نقص بر همۀ بشر است.(1)... ترجمۀ جديد شروع شد و در عرض دوماه تعطيلى تابستان، ترجمۀ كامل جلد اول پايان يافت و در بعضى از مواردى كه لازم به نظر مى رسيد، پاورقى هايى افزوده

ص: 62


1- . «انّى رأيت انّه لايكتب انسان كتاباً فى يومه الّا قال فى غده، لو كان غير هذا الكان احسن ولو زيد كذا لكان يستحسن ولو قدم هذا لكان أفضل ولو ترك هذالكان أجمل وهذا من أعظم العبر وهو دليل على استيلاء النقص على جملة البشر»!

شد. البته در اين ترجمه سعى كردم كه از متن عربى كتاب خارج نشوم و همين مقيدبودن به ترجمۀ «غيرآزاد» شايد در بعضى موارد، سلاست عبارت را از بين برده است كه ظاهراً حفظ امانت در ترجمه نقص آن را جبران خواهد كرد!

... ترجمه جلد دوم و سوم عربى هم، به طور طبيعى مدتى طول كشيد و توضيحات و پاورقى ها بر غنا و محتواى كتاب افزود. بى شك، در آن شرايط، در كل كتاب روشنگر حقايق و افشاگر رژيم استبداد بود و به همين دليل، اخذ اجازۀ نشر گاه با دشوارى روبه رو و در مواردى هم با حذف پاورقى ها همراه بود.

***

... در يكى - دوسال اخير، فرصت ديگرى پيش آمد كه به تجديدنظر كلى و اصلاحات لازم در ترجمه قبلى بپردازم و سپس به ترجمه دو جلد باقيمانده كتاب - چهارم و پنجم متن عربى - اقدام كنم كه مجموعه كامل ترجمه كتاب، جمعاً در 6 جلد، در اختيار علاقه مندان و ياران امام على عليه السلام قرار گرفت....

يك جلد اضافى، در واقع توضيحات اين جانب در پاورقى ها - يا در فصول مستقل - فقط در ترجمه سه جلد نخستين متن عربى است كه اين توضيحات، به نوبه خود بر غناى كتاب افزوده است. و بايد اشاره كرد كه تمامى پاورقى ها با قيد حرف «م»، از مترجم است.

... علاوه بر آن مجموعه پنج جلدى، هم اكنون ترجمه كامل يك جلدى كتاب نيز، تقديم علاقه مندان مى گردد كه اميدوارم مورد استفاده قرار گيرد.

تهران: سيدهادى خسروشاهى

1369 ش - 1410 ه.

ص: 63

گفتارى از ميخائيل نعيمه

زندگى بزرگان

زندگى بزرگان براى ما چشمۀ زاينده اى از پند، تجربه، ايمان و اميد است كه هرگز خشك نمى شود. اين بزرگان، همانند قله هاى مرتفعى هستند كه با شوق و سوز، به سوى آنها مى رويم. مشعل هاى فروزانى اند كه تاريكى ها را از پيش پاها و ديدگان ما برطرف مى سازند و همين بزرگان هستند كه اعتماد ما را نسبت به خود، زندگى و هدف هاى دور و سعادت بخش آن، هميشه فزونى مى بخشند. و اگر اين بزرگان نبودند، يأس و نوميدى در مبارزه با امور ناشناخته زندگى، بر ما غلبه مى كرد و ما از مدت ها پيش، پرچم سفيدرنگ تسليم را برافراشته و به مرگ مى گفتيم: ما اسيران و بندگان تو هستيم، دربارۀ ما هرچه مى خواهى، بكن!

ولى ما حتى يك روز هم تسليم يأس و نوميدى نگشته ايم و هرگز هم نخواهيم شد، زيرا پيروزى نهايى، بنا به شهادت كسانى كه از ما هستند و پيروز شده اند و على بن ابى طالب نيز از آنها بود، از آن ماست. و با اين كه ميان ما و اين پيروزمندان كمى از زمان و مكان فاصله افتاده است، آنها هميشه و در همه وقت با ما هستند. و هرگز نه زمان مى تواند صداى آنها را از گوش ما دور كند و نه مكان مى تواند سيماى درخشان آنان را از نظر ما محو سازد.

بهترين شاهد بر صحت گفتار من، همين كتابى است كه اكنون در دست

ص: 64

شماست، زيرا اين كتاب شرح زندگى بزرگى از بزرگان بشريت است كه در سرزمين عرب به دنيا آمد، ولى هيچ وقت «عربيت» نتوانست تأثيرى در او بنمايد.

و با اين كه اسلام چشمه هاى فضيلت او را به جوشش درآورد، ولى او فقط براى اسلام نبود و خود را تنها به اسلام اختصاص نداد. به همين دليل زندگى افتخارآميز و بى نظير او مى توانست روح يك نويسنده مسيحى را در «لبنان» و در سال 1956 م. بيدار و شعله ور سازد كه براى شرح ماجراى زندگى او، به تجزيه و تحليل و تحقيق و بررسى عميقى مشغول گردد و همانند شاعرى كه مجذوب و شيفته شاهكارها، افتخارات و يادگارها و قهرمانى هاى آن باشد، به غزل سرايى بپردازد.

***

دلاورى ها و قهرمانى هاى امام على، تنها به ميدان هاى كارزار منحصر نمى شود، بلكه او در روشن انديشى، پاكىِ وجدان، سحرِ بيان، عمق و كمالِ انسانيت، شور و حرارت ايمان، بلندى همت و فكر، هوادارى از رنج ديده ها و ستم كشيده ها در برابر خودكامگان و ستم پيشگان و فروتنى در مقابل درخشش هرگونه حقى نيز قهرمان بود. و همۀ اين قهرمانى ها، به هراندازه كه از زمان آن بگذرد، هميشه پناه گاه پرمايه اى است كه امروز، و هر روز ديگرى كه شوق ما براى پى ريزى و بنياد جامعه و زندگى سعادت مندانه و فاضله اى تشديد مى شود، به سوى آن رو مى كنيم.

من نمى خواهم كه پيش از مطالعۀ خوانندگان، از نكات و موارد جالب و ارجدار اين كتاب پرده بردارم، زيرا كه بسيار است و از آن جمله است: بيان فروزنده اى كه اين جا و آن جا، چهره هاى برجسته شعرى، سرشار از احساس و عاطفه، با رنگ آميزى دلپذيرى به وجود آورده و با زيبايى خاصى جلوه گر و نمايان است و هم چنين هم آهنگى و آراستگى در شرح و تفسير اوضاع، اقدام دليرانه در نقل و بررسى افكار و عقايد سياسى، دينى، اجتماعى و اقتصادى على و تطبيق آن با صحنه هاى زندگى

ص: 65

امروزه ماست و اين، اقدام عالى و موفقيت آميزى است و نويسندگانى كه قبلاً در اين موضوع بحث كرده اند، بدان دست نيافته اند. گواه صدق ما، كوشش هاى جديد نويسنده است كه در شرح و تفسير بعضى از رويدادهاى دوران زندگى امام على به عمل آورده است. اين تفسير و بررسى با سبك و روش معمولى تاريخ نويسانى كه تا امروز درباره امام نوشته اند، مغايرت دارد.

در واقع، هيچ مورخ و نويسنده اى، به هراندازه كه باهوش، باشخصيت، نكته سنج و نابغه هم باشد، امكان ندارد بتواند حتى در هزار صفحه، تصوير كاملى را از بزرگانى كه در رديف امام على هستند، ترسيم كند و حقيقت آن را بر شما و براى شما مجسم سازد، يا بتواند رويدادهاى مهمى را كه در دوران آن به وقوع پيوسته، به نحو شايسته اى روشن سازد. پس، آنچه را كه امام على درباره آن فكر و دقت نموده و به آنچه كه اين شخصيت بزرگ عرب، بين خود و خداى خود گفته و عمل كرده است، از امورى است كه هرگز هيچ گوشى آن را نشنيده و هيچ چشمى آن را نديده است. و البته اين خيلى بيشتر از آن است كه با دستش انجام داده و يا با قلم و زبانش آن را آشكار كرده است. بنابراين، هر صورتى كه ما از او ترسيم و نقاشى كنيم، مسلماً تصوير ناقصى خواهد بود، ولى چيزى كه ما از آن مى خواهيم و به آن اميدواريم، جنبش و حرارتى است كه به زندگى مى بخشد.

هدف نهايى در كتابى از اين قبيل، تفحص و بررسى مواهبى است كه از كارها و گفتارهاى على به ما رسيده و سپس درك آن به صورت دقيق و واقع بينانه بوده و بعد نشان دادن شكل و سيماى اين مرد است، آن چنان كه مؤلف تصور و ترسيم كرده و انتظار دارد كه شما نيز همان گونه او را تصور و درك كنيد!

من ايمان دارم كه مؤلفِ اين كتاب نفيس و پرارزش، با كمالى كه در قلم و با حرارتى كه در قلب و با انصافى كه در وجدان او وجود دارد، در ترسيم شكل واقعى

ص: 66

امام على بن ابى طالب، تا حدود زيادى موفق و كامياب گشته است، به طورى كه در مقابل آن چاره اى جز اين نيست كه اقرار كنيم: اين تصوير، شكل زنده اى از بزرگ ترين مرد دنياى عرب، پس از پيامبر است.

بسكنتا - ميخائيل نعيمه

ص: 67

ص: 68

سرزمين معجزه ها

اشاره

ص: 69

ص: 70

مهد نبوت

مهد نبوت: سرزمينى كه هم در گذشته و هم در آينده - هر دو - سرزمين معجزه بوده و خواهد بود.

فلات پهناورى كه اگر در آن باران مى باريد و سرسبز و خرم و پرگياه و بارورش مى ساخت، همۀ گرسنگان دنيا را سير مى نمود و همه برهنگان جهان را مى پوشاند.

اين فلات، به اندازه اى وسيع و پهناور است كه هيچ خيالى نمى تواند حدى برايش قائل شود و فكرى نمى تواند آن را به خاطر بسپارد. آن جا فلاتى است كه از ابتداى تكوين و خلقت، در دل صخره هايى سخت ريگزارى متحرك و مواج بوده است.

وزش باد، ريگ و شن آن را در هوا بازى مى داده و مى چرخانده تا در واقع سرزمينى به وجود آمده كه مى جوشد و در انقلاب است.

آرى! سرزمينى از تپه ها و دره هاى شنى كه همواره در حال تلاطم و نشست و برخاست مى باشد و كوه هاى كم ارتفاع و بى گياهى كه هرگز باران نديده و در دل ريگزار خشك نشسته اند.

همه جاى اين سرزمين تفتيده، سخت و آتش فشانى، مملوّ از سنگ هاى سياه و پوسيده و سوراخ سوراخى است كه گويى در آتش گداخته شده و به گوشه اى پرتاب شده اند و گويا هنوز هم حرارت و سياهى را در خود حفظ كرده اند.

آن جا را «سرزمين سوخته» نام كرده اند و نام هاى ديگرى نيز از اين قبيل برايش

ص: 71

نهاده اند.

***

آن جا فلاتى است كه قابل زراعت و كشاورزى، و به تبع آن، قابل سكونت و زندگى نيست، زيرا تنها كشاورزى مى تواند عامل سكونت گروهى در يك جا باشد. اين دشت ها، با اين توصيف از نظرِ گرما و خشكى هوا، از بدترين و سخت ترين نقاط دنياست و على رغم آن كه دريا آن را از سه طرف فرا گرفته، باران و شبنم آن بسيار ناچيز است. البته گاهى باران سر و صورتى برايش داده و اندك طراوتى به وجود مى آورد. مردم هم منتظر اين موسم ها هستند تا با هرچه دارند، از شتر و زن و فرزند، به استقبال آن بشتابند، ولى باد سموم - بدترين بادى كه همه جا را فرا مى گيرد - هرگونه گياه و طراوتى را مى خشكاند. اين باد، گاه زندگى را نيز بر باد داده و نابود مى سازد. از اين جاست كه شعرا درباره نسيم روح بخش صبا، وقتى كه از سوى شرق مى آيد، شعرها مى سرايند، آن سان كه انسان از بوى عطرآميز بهشت شاد و مسرور گردد.

***

رودها و نهرها: در آن جا نهرى كه پيوسته جارى باشد، وجود ندارد، ولى در بعضى از اين نقاط، وقتى كه باران به شدت ببارد، سيل هايى جارى مى گردد و از شكم وادى ها و دره ها، راهى براى خود باز مى كند. در چنين مواقعى مردم به همديگر پيشى مى جويند تا سدهايى بسته، آب را اگرچه براى مدت كوتاهى ذخيره نمايند.

چهارپايان: حيوانات اين ناحيه مانند مناطق و جاهاى ديگر نيست. خداوند به آنها ساق ها و پاهايى بلند داده، تا مسافت هايى دور و دراز را پيموده و در وسط دشت ها و بيابان ها باز نمانند، چنان كه براى بعضى از آنها، پاهاى گرد و مستديرى قرار داده تا در ريگ زارها فرو نروند. در اين نواحى، حيوانات بردبارى و شكيبايى بيشترى در مقابل گرسنگى و دشوارى هاى راه دارند؛ مثلاً شتر هميشه در معدۀ خود ذخيرۀ آب دارد. و اعراب باديه نشين - كه شتر را به هزار نام مى خوانند - گاهى اين آب ها را، با وسايلى از

ص: 72

شكم آنها بيرون مى آورند، تا خودشان بنوشند.

گياهان: نمى خواهم سخن در وصف آن به درازا بكشد: خارهايى تيز و داغ، با رگ و ريشۀ تشنۀ آب، آن هم بسيار كمياب. چنين است گياه آن!

خانه ها: اگر آنها را خانه و منزل بنامند، اشتباه است. آنها خيمه ها و چادرهاى بزرگى هستند كه باد سوزان در آن كوران مى كند و گرماى ناراحت كننده با آن به ستيزه برمى خيزد و بدين ترتيب، داخل اين خيمه ها با بيرون و صحراى سخت و ناهموار يكى مى شود! و روى همين اصل، اين چادرها تنها در بعضى مناطق و اماكن خاص برپا مى شوند. و باز بسيار كوشش بى جايى خواهد بود كه ساكنان آنها بخواهند در هر كجا كه مى خواهند اقامت نموده و يا در مكان آرام و امنى مستقر گردند. آنها با خانه به دوشى و كوچ كردن پيمان هميشگى دارند!

مواد غذايى: مواد غذايى در آن دو چيز سياه است: خرما و آبى كه به دست آيد، به اضافۀ آنچه كه از گوشت شتر و يا گوشت شكار پيدا مى شود.

***

طبيعت اين صحرا، ساكنان و مردم آن را به جنگ و كشتار وامى دارد و درواقع جنگ و ستيز دايمى، اصل و اساس نظام اجتماعى آنهاست.

خورشيد همواره بر بيابان هاى جزيرة العرب و خانه هاى آن، پرده اى از آتش و حرارت مى افكند و مردم فقير و بيچاره، گوشت گرگ يا گوسفندى از پا درآمده را در روى سنگ هاى آن بريان مى كنند! بر بيابان هاى جزيرة العرب و منزل هاى آن، هميشه فشار و رنج كشنده و مرگ تلخ و ناگوار سايه افكنده است. و مناظر و چشم اندازهاى آن يك سان و يك نواخت است: دريايى از ريگ در سينۀ آبادى هاى ناچيز و آرزوهاى شكست خورده و سوخته كه فلات اجازه سربلندكردن را برايشان نمى دهد.

البته در اين طبيعت بى رحم و اين زندگى دردناك و دشوار و اين وضع سخت معيشت مردم صحرا، ادراك و شعورى كه سراسر هستى و زندگى را فراگيرد و

ص: 73

نمونه هاى عالى نيكى و نيكويى كه دل را نرم و قلب را پرمهر كند، بسيار دشوار است، زيرا نظيرِ اين احساسات بشر دوستانه، در سرزمين هاى پرآب و سرسبز و خرم بيشتر رشد مى كند نه در دوزخ بيابان، و در نزد كامرانان يافت مى شود، نه در ميان عقب ماندگان و محرومين اجتماعى كه كمبود مواد غذايى به آنها امكان انديشه و رشد را نمى دهد. وانگهى، چند دهكده آباد جزيره در آن زمان را نبايد به حساب آورد، زيرا آنها دهكده هاى مسخره و بى ارزش، پراكنده و كوچك، غم انگيز و اندوهبارى بودند و به مثابه بيغوله هايى تاريك به شمار مى آمدند در ميان سرزمينى سوخته و سياه كه غارها ميان آنها فاصله انداخته بود و خود راهنما در آن گم مى شد و چهرۀ زمين در آن گرفته به نظر مى رسيد.

اما عمران و آبادى آن نيز به جهت هواى ناسازگار، بحران فقر و بدبختى، و دشوارى راه ها و سفرها و دورى از مراكز دنيا، محروم بود و فقط در بعضى از نقاط «يثرب» و «طائف» رونق و ساخت و سازى وجود داشت. ثروتى نسبت به اين ويرانه ها، پيدا مى شد!

اما مكه، بتكده اى بيش نبود و مردم آن بازرگانان و سوداگرانى بودند كه از مقياس هاى زندگى آنان، گرفتن جان انسان، با درهم و دينار بود!

***

زندگى سخت و ناگوار در دوزخ شن زار، همراه با بدبختى و بيچارگى نسبت به امروز و توأم با يأس و نااميدى از فرداى تاريك و از دست رفته: چنين است وضع جزيرة العرب!

و انسان آن: آيا شگفت انگيز نيست كه در اين سرزمين انسانى باشد؟ در حالى كه در نزديكى آن، سرزمينى وجود دارد پربركت، سرسبز و خرم، با خوراك و پوشاك فراوان و سرشار از وسايل زندگى بهتر، و هركه در آن راهى يابد او را كفاف دهد.

وجود اين انسان، در اين سرزمين كه در ميان كوه ها و درياها و بيابان هايش

ص: 74

محصور شده و هرگز حاضر نيست آن را ترك كرده و ميهن ديگرى براى خود اختيار كند، معجزه صحرا قبل از انقلاب محمد و انقلاب على است.

***

نه چشمه ساران پرآب و بركت!

نه سرزمين هاى پرنعمت سبز و خرم!

نه همۀ ثروت هاى دنيا!

نه نشاط شبانگاه و نسيم صبا و ژاله صبحگاه!

نه نعمت هايى كه براى فردى خوش گذران، در مكانى جمع شود كه از آن شير و عسل مى ريزد و بر آن مر و لبان مى بخشد!(1) نه خنده طبيعت و شادى و سرور آن در هر باغ و گلستان!

و نه هرآنچه را كه جزيرة العرب در آن روزگار از آن محروم بود اگر به او مى دادند، همه و همه به پايه آنچه به زودى از سرزمين معجزه ها براى همه دنيا، طلوع و ظهور مى كرد، نمى رسيد و ارزش برابرى با آن را نداشت.

اين سرزمين، در آن زمان چيزى بالاتر و بزرگ تر از همه اينها براى دنيا به ارمغان آورد: هنگامى كه جهان هستى به پاخاست، زمان به هم پيوند يافت، چشمه ها صاف و زلال گرديد، ارزش هاى عالى زندگى روشن و آشكار شد و حقيقت وجود هستى در مرحلۀ تكاملى انسانيت مطلق نمودار گشت و جوشش خير و نيكى، بلندى حقيقت، تحكيم عناصر فضيلت به ظهور پيوست تا جملگى در ساكن غار حراء محمدبن عبدالله بروز و تجلى نمايد و هم چنان در سرور و برگزيده نيكوكاران، انقلابىِ بزرگ، على بن ابى طالب ادامه يابد و جاودانه شود.

برانگيختگى و بعث اين انسان بزرگ و استمرار آن در پسرعموى والاى او،

ص: 75


1- . مر و لبان، هردو، معجون هاى خوشبويى هستند كه در عربستان پيدا مى شوند. م

به منظور ابدى ساختن حقيقت بزرگ، در روى اين زمين و در ميان مردمانى كه از عادات و موازين آنها گرفتن جان انسان با درهم و دينار بود، همان معجزه اى است كه به زودى به وقوع مى پيوست.

اين برانگيختگى، پس از خود محمد و على - رهبران انقلاب هاى اجتماعى بشردوستانه بر ضد بدبختى و درماندگى در آن محيط و آن زمان - معجزۀ بزرگ صحرا بود.

ص: 76

صداى محمد

از لهيب صحراى سوزان فروغى در چشمانش!

و از گسترش ريگ هاى عريان، در برابر تابش خورشيد، صراحتى بر زبانش!

و از باغ هاى «يثرب» و بستان هاى «طائف» و از واحه هاى شناگر حجاز كه همچون جزاير پراكنده در دل دريايى از ريگ در زير پرتو ماه خودنمايى مى نمودند، نرمى و مهرى در قلب او و گرمى و سازشى در خون اوست!

و از وزش گردبادهاى تند صحرا، انقلابى در خيال اوست!

و از بيان شعر و نور آسمان، افسون و سحرى در زبان و شعله اى فروزان در روح اوست!

و از راستى تصميم و درستى انديشه، برشى در شمشير و پيام و رسالتى در دست اوست. اين همان محمدبن عبدالله، پيامبر عرب، بت شكن تاريخ و كوبنده راه و رسم بت پرستى هايى است كه در زير نام هاى: پرستش ثروت و سرمايه، پرستش عادات و رسوم كهنه، پرستش احمقانه نژاد و خون، انسان را از برادر انسانش دور مى كرد.

***

فرزندان «قريش» دنيا و زندگى را تنها در ربودن درهم هاى ناچيز عرب باديه نشين و انباشتن آنها براى خود مى ديدند. آنها ارزش هاى زندگى انسان را تا حد يك تجارت پرسود و سوداگرى و بهره گيرى روزافزون، و كاروانى از كالاها كه پستى ها و بلندى ها

ص: 77

را سير كرده و بيابان هاى پرپيچ و خم را با نواى نى و خوانندگى براى شترها به خاطر سوداگرى پايين آورده بودند... و سايبانى جز سايه درختان يك قرشى و پناه گاهى جز مكه، شهر بت ها و بت پرستى ها كه در آن فقط درهم و دينار، پول و ثروت ارج داشت و حكومت مى كرد، نداشتند!

ناگهان در گوش آنان صدايى طنين انداخت كه وجودشان را لرزاند و رشتۀ شهوت ها و هوس هاى آنان را از هم پاشيد و دنيا را بر سر آنها فرو ريخت. آن صدا مى گفت:

انسان ارزشى دارد، برتر از آنچه شما مى شناسيد، و عرب بيابانگرد و سرگردان، رسالتى دارد غير از آنچه شما مى پنداريد.

اين صدا، صداى محمد بود.

***

دو قبيلۀ «بنى اسد» و «بنى تميم» در مسير جاهلانۀ زندگى خود، با گمراهى و ضلالت، به سرعت پيش مى رفتند و دختران خود را هم چنان زنده به گور مى ساختند و در اين كار جز پيروى از عادات و رسوم غلط و تبعيت از آنچه انسان جاهل گذشته انجام مى داد، هدفى تعقيب نمى كردند و جز زهرخند بر آراستگى خلقت و زيبايى طبيعت و شورانگيزى هستى، انگيزۀ ديگرى نداشتند. به گوش آنها صدايى ملايم و سرشار از نسيم مهر و شوريدگى عشق و زندگى خورد كه مى گفت:

اى بندگان خدا! از زنده به گورساختن دختران بپرهيزيد! براى زنان نيز مانند مردان حقوقى است و كسى صاحب اختيار مرگ و زندگى ديگران نيست، زندگى و مرگ تنها به دست خداست.

اين صدا، صداى محمد بود.

***

اعراب، هميشه در جنگ و ستيز با شمشيرهاى آخته بودند و با زبان هايى كه گويى

ص: 78

تازيانه هاى دوزخ است، با يكديگر سخن مى گفتند و در سايه نيزه ها و شمشيرها به دختران مى رسيدند و بر لبان آنها بوسه مى زدند!

جامعۀ آنها، مركب از سوارانى فخرفروش، مردانى در ميدان كارزار و كودكانى نالان بود كه براى خود پناهگاهى مى جويند و با كينه توزى و نابرادرى، پرورش مى يابند و بزرگ مى شوند! ناگهان در خميه هايشان بانگى پيچيد سهمگين تر از خروش رعد و برق و هولناك تر از صفير توفان كه مى گفت:

اين چه كارى است كه مى كنيد؟! آيا سزاوار است همديگر را بكشيد در حالى كه شما در سايه آفريدگار آسمان و زمين برادر يكديگريد! جنگ و كشتار، از كارهاى اهريمن است و آشتى و صلح براى شما زيبنده تر است و در سايۀ آن، زندگى بهتر و نعمت هاى دلخواه شما فراهم تر.

اين صدا، صداى محمد بود.

***

هيچ قوم و ملتى مانند مردم عرب، در خودخواهى و خودبينى فرو نرفته بود. آنها آن چنان تحقير و خوارى بر مردم غيرعرب روا داشتند كه فقط خواستۀ اخلاق فرعونى، خودپسندى احمقانه، اخلاق زشت و تلخ بود و در نتيجه، مردم غيرعرب در نزد آنان به قدرى پست شمرده شدند كه شرافت انسانى آنها مورد تهديد قرار گرفت و اين امر به پرچمدار رسالت جهانى سخت گران آمد و خودخواهان فخرفروش را با صدايى بلند به خود آورد كه مى گفت:

«عرب را بر عجم برترى و فضيلتى جز با پرهيزگارى نيست و انسان، خواه ناخواه برادر انسان است.»

اين صدا، صداى محمد بود.

***

اما زجرديده ها و ستم كشيده هاى روى زمين!...

ص: 79

اما طردشدگان و آوارگانى كه باد سموم صحرا چهره هايشان را سوزانده بود و اجتماع مزدور نيز آنها را از خود مى راند و زندگى چنان بر آنان تلخ و تنگ گشته بود كه آنها كم ارزش تر و پست تر از ريگ هاى بيابان ها به حساب آمده و روزگار سياهى را مى گذراندند.

... اينها رفقا و ياران صاحب رسالت؛ پيامبر جديد به شمار مى رفتند، چنان كه دوستان مسيح نيز بينوايان و مطرودين اجتماع بودند. و پيامبر به خاطر نجات آنها، حكومت را به دست شورا سپرد. بندگى و برده گيرى و بهره بردارى انسان از انسان را تحريم كرد، بيت المال و كوشش هاى مردم را ملى و عمومى ساخت تا همه با هم، از زندگى بهره مند شوند و پشت و شانه هاى بستگان قريشى خود را با تازيانه هاى خيرخواهى ملتهب ساخت و با تمام نيرو و وجود خويش براى وحدت جهانى، كوشش نمود و سمبل آن را خداى واحد قرار داد و همه را به سوى او خواند. در حالى كه آنان، مردمان بى خرد و كودكان نادان را تحريك كردند كه پيامبر را سنگباران نموده و او را مسخره نمايند.

اما دل هاى اين ستم ديدگان و آوارگان و بردگان كه «بلال» مؤذن پيامبر - و نخستين مؤذن در اسلام - هم جزو آنها بود، با صدايى كه ژرف تر از سرود صبحگاهى و نشاطانگيزتر از سايه بى دريغ شب و نافذتر از همه بانگ ها بود، آرامش يافت و روشن گرديد:

«مردم همه روزى خوار وخاندان خداوندند و محبوبترين فرد در نزد او، كسى است كه براى خاندان او مفيدتر باشد».

اين صدا، صداى محمد بود.

***

اما دشمنانش و آنهايى كه او را آماج سنگ ها كرده و مسخره مى نمودند، اين صداى زندگى بخش را از او شنيدند:

ص: 80

«وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شٰاوِرْهُمْ فِي اَلْأَمْرِ فَإِذٰا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يُحِبُّ اَلْمُتَوَكِّلِينَ»؛(1)

اگر تو درشت خوى و سنگين دل بودى از گرد تو پراكنده مى شدند، از آنها درگذر و عفو كن و براى آنان طلب آمرزش بنما و در كار با آنها به مشورت بپرداز و چون تصميم گرفتى بر خداى توكل كن كه خداوند متوكلان را دوست دارد.

اين صدا، صداى محمد بود.

***

اما رزمندگان...

و كسانى كه در راه زندگى بهتر مى جنگيدند... كسانى كه ياران او بر ضدّ شرّ و فساد عمل مى كردند. اگر به هنگام جهاد و دفاع از بنياد انقلاب جديد وسوسه اى براى پايمال كردن حقوق و كرامت هاى ديگران در دل آنها راه مى يافت، پژواك اين كلمات دلنشين در دل و جانشان طنين مى افكند:

«حيله و نيرنگ به كار نبريد. مردم را به زنجير نكشيد. كودكان و زنان و پيرمردان و صومعه نشينان گوشه گير را از پاى درنياوريد، درخت هاى خرما را آتش نزنيد، و هرگز گياه و درختى را قطع نكنيد و هيچ خانه و بنايى را ويران نسازيد!

اين صدا، صداى محمد بود.

***

عرب اين بانگ آسمانى را از فرزند عبدالله فرا گرفت و آن را شعار خود ساخت و همه جا گسترش داد تا آن جا كه هر تاجدار زورمندى را در آن فرو برد. و بدين وسيله توانست پيوند انسان ها را با همديگر محكم تر سازد و از همه بالاتر، رابطه بين انسان و روح كائنات را - كه پيامبر صحرا آن را «خداى واحد و بى شريك» مى خواند - استوارتر و ناگسستنى تر نمايد. سايۀ محمدبن عبدالله وسيع تر شد و تا آن جا گسترش

ص: 81


1- . آل عمران، آيه 159.

يافت كه سراسر عالم قديم را فرا گرفت و از مشرق تا مغرب، از خاور تا باختر نيكى و معرفت و صلح بارور گشت. پيامبر صحرا دست خود را بر فراز جهان برافراشت، تا بذر برادرى و دوستى و محبت جهانى را در زمين بيفشاند.

و از آن پس، پرچم اسلام از هند تا اندلس برافراشته شد.

و بر جبين خورشيد، تاج ملتى بزرگ درخشيدن گرفت!

***

هدف نهايى اين صداى آسمانى اين بود:

دعوت جهانى به برادرى انسانى، كوتاهى دست طبقه حاكمه ستمگر از ملت و دارايى و ثمره كوشش مردم، برابرى همگانى - اعم از كوچك و بزرگ، محكوم و حاكم، عرب و عجم - در حقوق، زيرا كه همۀ مردم برادرانى هستند كه با هم برابرند. و از اهداف نهايى اين صدا بود: دعوت به رهايى زن از ظلم و ستم مرد، آزادى كارگر از ستم كارفرما، آزادى بردگان و نوكران از بندگى و ذلت... تا آن جا كه شرايط زمان و امكانات محيط به آن اجازه مى داد.

اين صدا مى خواست درست برخلاف نظريۀ آن عده از فلاسفه پيشين كه مى گفتند: كارگران و پيشه وران و بردگان بايد به جرم انحطاط كار و پيشه اى كه دارند از حقوق مدنى محروم شوند و دنيا را در حقوق و مشاغل به طبقات گوناگونى تقسيم كرده بودند(1)، همۀ افراد مردم در كار حكومت و سرنوشت خويش دخالت كنند و اين بدون ترديد بزرگ ترين خيرخواهى و بشردوستى ممكن در شرايط آن زمان بود!

ربا و استثمار انسان از انسان تحريم گرديد.

و اين صدا، پس از محمد، صداى على بن ابى طالب بود.

آن انقلابى بود برضد اجتماعى كه بنياد آن برپايه ظلم و ستم استوار گشته بود!

ص: 82


1- . فلاسفه يونان و از جمله افلاطون، چنين نظريه اى داده بودند!

امام على بن ابى طالب، بزرگ بزرگان عالم، بى همتا نسخه اى است كه شرق و غرب جهان نه در گذشته و نه امروز، صورتى بر طبق آن نديده است. شبلى شميل

وجدان جهانى

اشاره

ص: 83

ص: 84

بر تارك تاريخ

او را نمى توان آدمى خواند، مگر آن كه وى را مقياسى براى تجسم اوج روح و بينش آدمى بدانيم.

چرا با گوشى شنوا به دنياى خود گوش نسپردى تا تو را از پديده اى بزرگ آگاه سازد كه جهان از نمونه آن، براى تو سخن نمى گويد، مگر بسيار كم و در ميان نسلى و نسلى.

چرا به دنياى خود گوش و دل و عقل نسپردى تا تار و پود وجودت را از داستان بزرگ مردى بياگاهاند كه در درون خود، قصه وجدان بزرگى را نهفته دارد كه آن قدر اوج مى گيرد كه دنيا و زندگى در مقابل آن كوچك و بى ارزش گردد... و هم چنان فرزندان و نزديكان، مال و جاه، ثروت و قدرت و حتى ديدار خورشيد فروزان، در آن هنگام كه طلوع مى كند و زمانى كه غروب مى نمايد، در برابر آن كوچك و بى اهميت گردد و تا آن جا پيش برود و به صاحب خود آن اندازه اوج دهد كه او را از زمره آدميان فراتر برد. ديگر نمى توان او را در زمرۀ افراد بشرى شمرد، مگر اين كه او را مقياسى براى تجسم اوج روح و بينش آدمى بدانيم.

***

چرا اين گوش و اين قلب و اين عقل را به دنياى خود راه نداده اى كه همراه

ص: 85

«معرى» و پاكان دور و نزديك، داستان شهادت را براى تو نقل كند كه فجر و شفق را با خون ريخته شدۀ حق و عدالت رنگين مى سازد... و اين همان خون شهيد است كه در پايان شب به شكل فجر درمى آيد و در اوايل غروب، به شكل شفق سرخ فام جلوه مى كند.

چرا با چشمانت گوشه هاى تاريخ مشرق زمين را جست وجو نكرده اى تا از انديشه اى نو آگاه شوى كه از منظرِ منطق به مثابه نقطه دايره اى است كه آراء و افكار جديد درباره زندگى و مرگ و نظريات عميق درباره نظام ها، آيين ها، برنامه ها و اصول اخلاقى، همه به گرد آن مى چرخند.

چرا به هر كران ديده ندوخته اى تا مقام و موقعيت آن انديشه را در ميان بشريت نيك دريافته و بدانى كه از ديدگاه وى، پيوند انسان با انسان، در اجتماعى كه از آنِ همه و براى همه است، براساس برابرى بنياد يافته است.

***

چرا در تاريخ شرق در جست وجوى انديشه اى نبوده اى كه در ميان مكتب هاى فلسفى براى مردم روشى جديد به وجود آورده كه ثمرۀ مفيد همۀ مكاتب است و پيشينيان آن را به ارث برده و براى آيندگان به يادگار گذاشته اند: همگان پيرامونِ آن گرد آمده و به اندازه استعداد خود از آن بهره مند گشته و كاوش و بهرۀ بيشتر را به انديشه هاى پيشرو آينده واگذار كرده اند.

چرا از تاريخ شرق درباره ذهن شگفتى نپرسيده اى كه بر صاحب خود رنج و درد و براى ديگران نعمت و بركت به ارمغان آورد و پيش پاى دوستان و دشمنانش، تا ابد راهى نو گشود... ذهن مرد دانشمندى كه هر انگيزه و نتيجه اى را بررسى مى كرد و در كشف و روشن ساختن حقايق، برطبق قواعد و نواميس مى كوشيد؛ هوش فرزانه اى كه عميق و نكته سنج بود و در هر مطلبى غور مى نمود تا اعمال مردم را، حتى آنچه را كه هنوز انجام نداده و در عالم فكر و خيال مى پرورانند،

ص: 86

به خوبى دريابد... هوش و انديشۀ خلاقى كه مواهب عقلى را آن چنان دربرداشت كه بايد گفت:

او تنها با علومى كه پس از وى در شرق به وجود آمد، پيوند نداشت، بلكه ريشه هر دانش و انديشه از اوست.

***

چرا در ميان عقول بشرى، عقل نافذ و كاملى را كه ريشۀ بزرگ ترين حقيقت اجتماعى را پيش از هركسى دريافت كرد، نشناخته اى؟ حقيقتى كه اصل و اساس همۀ حقايق اجتماعى و عامل تركيب و تشكيل جامعه و گردش آن است. اين حقيقت بزرگ، هم اكنون در شرق و غرب عالم مورد بحث و بررسى دانشمندان محقق است، در صورتى كه هزار و چهارصدسال پيش، به واسطه او درك و ارزيابى شده است.

مقصود ما از اين حقيقت بزرگ، بيان واقعيت استثمار انسان از انسان و روش ها و اسلوب هاى آن، در دگرگون ساختن اصول طبيعت است كه گمراه ساختن مردم و بازداشتن آنان از درك حقايق، از نتايج حتمى آن به شمار مى رود... هدف اين حقيقت بزرگ، نشان دادن سستى منطقى است كه ثروتمندان براى استثمار بينوايان و طبقه حاكمه براى ربودن دسترنج و اموال مردم و پدران روحانى براى ادامه سلطه و تثبيت قدرت خود در روى زمين آن را منطق خود قرار داده اند.

***

آيا عقل نيرومند و كاملى را شناخته اى كه بيش از سيزده قرن پيش، حقيقت اجتماعى بزرگى را دريافت و به افسانه ها و موهوماتى كه هزار و يك ريشه داشت، پايان بخشيد و آشكارا اعلان نمود: هيچ بينوايى گرسنه نماند، مگر به آن جهت كه ثروتمندى از حق او بهره مند شد(1) و براى تثبيت كامل اين حقيقت افزود: هيچ نعمت

ص: 87


1- . ما جاع فقير الّا بما متّع به غنى.

فراوانى را نديدم، مگر اين كه در كنارش حقى ضايع شده بود(1) و به يكى از فرماندارانش در ضمن سخن از احتكار - كه اساس محروميت هاى اجتماعى است - اين مطلب را چنين گوشزد نمود: احتكار به زيان و ضرر توده مردم و از نقص كار فرمانداران است.

از احتكار به شدت جلوگيرى كن!

***

آيا شخصيت بزرگى را شناخته اى كه عقل توانايش، از سيزده قرن پيش، او را براى كشف رمز اصلى انسانيت رهنمون گشت و دريافت كه اين رمز، پيوند ناگسستنى با توده ى مردمى دارد كه حكمرانان و سلاطين زمان، از بود و نبودش جز به هنگام سوارى و بهره بردارى، آگاه نمى بودند؟!

اگر «رافائل»(2) يكى از زنان روستايى و كشاورز ايتاليا را براى كشيدن تابلوى مادر مسيح نمونه و سمبل قرار داد، تا بدين وسيله هرگونه مفهوم و معناى پاكى و نيكدلى انسانى را در آن ظاهر سازد، و اگر «تولستوى» و «ولتر» و «گوته» در پديده هاى فكرى و اجتماعى خود، از روح هنرى رافائل الهام مى گيرند، اين مرد بزرگ صدها سال پيش بر آنها پيشى گرفت و با اين كه شرايط و امكانات نامساعد او و اجتماع كوته فكر و تنگ و محدودى كه در آن به سر مى برد، با امكانات و اجتماعات مترقى اينها قابل مقايسه نبود، ولى او در آن زمان با ملوك و فرمانروايان و فرمانداران و سودجويان به ستيزه برخاست و در راه توده مردم، با فكر كوتاه و سخيف آنان به مبارزه پرداخت. او در حالى كه سوگند ياد مى كند، مى گويد: «به خدا سوگند، داد ستمديدگان را از ستم كاران بستانم و بينى ظالم را، با اين كه او را خوش نيايد، به خاك بمالم تا او را به سوى سرچشمه حق و عدالت بكشانم» سپس در گوش فرمانداران تبهكار زمان خود

ص: 88


1- . ما رأيت نعمة موفورة الّا و الى جانبها حق مضيع.
2- . leahpaR ؛ نقاش معروف ايتاليايى.

اين بانگ رسا و صداى حق طلبانه را فرياد كرد كه از وراى آن، شناخت كامل حقيقت و ماهيت اشراف و آريستوكرات هاى پوچ - كه بر تبهكارى خود مى بالند - و هم چنين اصالت تودۀ رنجديده محروم و بينوا، چنان آشكار است كه هيچ مزيدى بر آن متصور نيست، آن جا كه با بيانى كوتاه، چون فرمان سرنوشت فرياد مى زند: «زيردستان شما برترند و مهتران شما پست تر».

او از وراى اين نكته، پردۀ سياهى را كه محروميت و ستم بر استعداد اصيل و شكوفان تودۀ مردم مى كشد، كنار مى زند و اهريمنان شر و فساد و پستى و نيرنگ را كه چهره زشت و ضدبشرى خود را در جامۀ آراستۀ فئودال ها، فرمانروايان و احتكارگران پنهان داشته اند، رسوا مى سازد.

***

آيا آن بزرگ مردى را شناخته اى كه انديشه خلق را با يك حقيقت انسانى، قديمى چون ازل و جاودان همچون ابد، آشنا ساخت؟ حقيقتى ژرف و عميق كه بزرگان و دانايان، هريك فراخور روش و استعداد خود از آن بهره مند مى شوند و مردمان عادى - بدون آن كه بدانند - در سايه آن زندگى مى كنند، زيرا به ميراث فكرى و اعتقادى پدران و نياكان خويش - بدون هيچ كوشش و تأملى - تن درمى دهند و آن را به مثابه آداب و رسوم پذيرفته و به آن اكتفا مى كنند....

حقيقتى كه اساس همه فلسفه هاى مثبت و گاه منفى است و آن پژوهش از «مطلق» براى يافتن ثبات و «آرامش» است... بحث از «مطلق» در اعماق خود، جز بحث در خصوص «حقيقت» به نحوى از انحا، چيز ديگرى نيست و در اين كاوش عاشقانه است كه عقل و قلب و خيال و همۀ نيروهاى معنوى انسان شركت مى جويند و همه شرايط، امكانات، انگيزه ها و بازتاب ها، با مفاهيم مختلفى كه دارند، پا در راه طلب مى گذارند. على اين مطلق را به شكل خاصى درك نمود و سپس با همۀ عقل و قلب خود دريافت: هر آرامشى كه در سرمنزل مطلق دست دهد، نيرويى بيكران مى دهد و

ص: 89

آن گاه خود نمونۀ اين نيرو و نشان دهندۀ آن آرامش گشت. و از اين جاست كه نيروى وى در شكست و پيروزى، - هر دو - به طور مساوى و يك نواخت بود، چون كه حقيقت همه جا پيروز است و در نزد آن شكست و پيروزى، چه در ميدان جنگ و چه در سياست - و هر ميدان ديگرى - يك سان است. غلبه يا شكست ظاهرى، محك و مقياس شناخت حقيقت نيست، بلكه خود حقيقت، مقياس و ميزان هرگونه شناخت اشياء است.

***

آيا در تاريخ شرق چنان ثبات عقيده اى را سراغ گرفته اى كه سستى در آن راه نيافته و از آتش فشان ها و زلزله ها، به لرزه در نيفتد؟ و كدام زلزله اى براى يك عقيده سهمگين تر از تراكم و فزونى دشمنان نيرومند و مجهز با سلاح تخطئه و تكفير - و هرگونه گناهى كه اين دو دارند - مى تواند وجود داشته باشد؟ و كدام آتشفشانى براى عقيده مهيب تر از تهديد به مرگ و يا خود مرگ است؟

كدام مبارزه در راه ايمان و عقيده را سراغ دارى كه در آن، هيچ نشانى از فريب، سازش كارى، سودپرستى و برترى جويى نباشد و گرد مصالح شخصى نگردد، مگر آن كه بپذيريم: پيروزى ايمان و عقيده، خود از هر مال و جاه و مقامى برتر است.

آيا هيچ وقت از دنيا خواسته اى كه با تو از مهر و عاطفه اى سخن بگويد كه از قلبى سرشار از رحمت و مهر مى تراود و از زبانى بيرون مى آيد كه جز صلح و سلامت بر آن جارى نمى گردد. و از اين جاست كه او قدرت پيروزمندى است كه فريبندگى هاى جهان در پاى آن شكست مى خورند و به ويژه در آن دورانى كه سودپرستى و آزمندى، استثمار و احتكار منافع، بر مردم حكومت مى كند و دشمنان على به خاطر همان منافع پست با هم مى جنگند و سپس در برابر صاحب اين قلب و زبان عطوفت بار و براى نبرد با آن يكى مى شوند و دست يكديگر را مى فشارند!

***

ص: 90

آيا در فرهنگ لغات و قاموس كلمات، معناى عصمت و برائت را دريافته اى؟ كلمه اى كه مردم آن را بر زبان مى آورند و مى نويسند و در زندگى خود، كم يا زياد، با آن به سر مى برند و هركسى به حكم تكوين خود، بهره اى از آن مى برد و همه نام هاى مترادف، مانند: پاكى دل، خلوص نيت، صفاى محض، انسان را به سوى آن مى خوانند.

و اگر بخواهى كه آن را در چيزى محسوس مجسم كنى، سرشك شب و شبنم صبحدم هم با آن برابرى نخواهد كرد، زيرا «برائت و عصمت» پاكى انسان است و طهارت سرشت آدمى به هيچ چيز نمى ماند؛ نه صفاى بامدادى و نه پاكى آرامش صبحگاهى.

برائت بى گمان از دل پاك و بى گناه برمى آيد و به سان خورشيد كه زمين سرد را گرمى مى بخشد و آب كه آن را خرم مى كند، به دل و جان دارنده اش گرمى مى بخشد.

***

آيا بزرگ مردى را شناخته اى كه قدر دوستى و وفادارى را بيش از ديگران دريافته بود و به اين محبت و وفا، جز در چهارچوب سرشت خالص آن كه آميخته با جان و دل او بود، نمى نگريست؟ همه را دوست داشت و دريافته بود كه آزادى، داراى قداستى است كه هستى و جهان خواستار آن است و هيچ چيزى را به جاى آن نمى پذيرد و در محور آن هر عاطفه و هر فكرى دور مى زند و محبت و وفا بدون هيچ حائلى بر گرد آن مى چرخند و از اين جاست كه: «بدترين برادران آن كسى است كه به او بايد تكلف كرد» و طبعاً بهترين آنها، كسى خواهد بود كه چنين نباشد!

***

آيا از فرمانروايى خبر دارى كه خود نان سير نخورد، زيرا در كشور او كسانى يافت مى شدند كه با شكم سير نمى خوابيدند. و جامه نرم نپوشيد، چرا كه در ميان افراد ملت، بودند كسانى كه لباس خشن و درشت مى پوشيدند. و درهمى را اندوختۀ خود نساخت كه در بين مردم نياز و فقر وجود داشت و به فرزندان و ياران خود هم وصيت كرد كه غير اين راه و روش را نپيمايند و برادر خود را به خاطر يك دينار كه بدون حق

ص: 91

از بيت المال طلب مى كرد، مورد بازخواست قرار داد و ياوران و پيروان و فرمانداران خود را، به خاطر يك گرده نان كه به رشوت از ثروتمندى گرفته و خورده بودند، تهديد كرد و به محاكمه و دادگاه كشانيد و به يكى از فرماندارانش پيغام فرستاد:

سوگند صادقانه بر خداوند كه اگر او به كوچك ترين چيزى از مال ملت خيانت ورزد چنان بر او سخت گيرد كه اندك مال، گران بار و بى آبرو گردد.

و ديگرى را با اين سخن كوتاه، زيبا و نغز مخاطب قرار داد:

به من خبر رسيده كه زمين را درو كرده و هرچه زيرپايت بوده برگرفته اى و آنچه را به دستت رسيده، خورده اى؟ بى درنگ بايد حساب پس دهى و وضع خود را بر من روشن سازى.

و به سومى از كسانى كه رشوه مى گرفتند و به نام بينوايان جيب و كيسه خود را پر مى كردند و به عياشى و خوش گذرانى مى پرداختند، چنين اعلام خطر كرد:

از خدا بترس، مال مردم را به خود آنان برگردان و تو اگر اين كار را نكنى و من به يارى خدا بر تو دست يابم، وظيفه اى را كه در پيشگاه خداوند دارم، دربارۀ تو انجام مى دهم و با شمشيرم تو را مى زنم، شمشيرى كه آن را بر هيچ كس نزدم مگر آن كه به دوزخ رفت.

***

آيا از ميان مردم سردار و اميرى را شناخته اى كه بر زمان و مكان فرمان مى راند، ولى آسياب را به دست خود مى چرخاند و نانى خشك درست مى كرد كه آن را به زانو مى شكست و كفش خود را به دست خود وصله مى زد و از مال دنيا كم يا زياد چيزى را پس انداز خود نساخت؟ زيرا هدف وى در زندگى آن بود كه حق بينوايان و ستمديدگان را از استثمارگران و احتكار پيشگان بازستاند و زندگى سالم و آرامى را براى آنان فراهم آورد. او در فكر سيرشدن و خوب پوشيدن و آرام خوابيدن نبود، در حالى كه در قلمرو حكومت او «كسى است كه اميد قرص نانى ندارد» و در آن جا

ص: 92

«شكم هاى گرسنه و جگرهاى تشنه» وجود دارند و مى گفت، و چه سخن نيكو و پرارجى: «آيا فقط به همين اكتفا كنم كه به من بگويند پيشواى مسلمانان، ولى در سختى هاى روزگار با توده مردم همدرد نباشم؟»

و البته با اين منطق، بى ارزش ترين چيزهاى دنيا در نزد او، حكومت بر مردم است اگر نتواند حقى را برپا دارد و ستم و باطلى را نابود سازد.

***

آيا در مهد عدالت، بزرگى را مى شناسى كه اگر همۀ جهانيان به عداوتش برخيزند، او از مسير حق و عدالت دور نشود و دشمنانش اگرچه كوه و دشت را پر كنند، همگى گمراه بوده و بر باطل باشند؟

عدالت در نظر وى، مذهب و شيوه اى نيست كه از ديگران آموخته باشد - هرچند كه پس از وى اين شيوه خود مكتبى شد - و برنامه اى نيست كه سياست فرمانروايى آن را ايجاب كرده باشد - اگرچه جزء تجزيه ناپذير آن به شمار مى رفت - و راهى نيست كه آن را حساب گرانه بپيمايد تا به مقام صدارت برسد - ولو اين كه او اين راه را رفت و در دل هاى همه پاكان جهان براى هميشه جاى گرفت - بلكه عدالت در مكتب اخلاقى و معنوى او، اصلى است كه با اصول ديگرى پيوند دارد و سرشتى است كه ممكن نيست او خود را بر ضد آن وادارد و چنان است كه گويى اين عدالت خواهى، جزئى از وجود اوست؛ خونى است كه در قلب و عروقش مى جوشد و جانى است كه در جسمش دميده شده است.

***

آيا در كانون دشمنى ها، بزرگى را شناخته اى كه سودپرستان - كه در ميان آنها گروهى از نزديكان و خويشان وى هم بودند - با وى جنگيدند و آنها كه بر او غلبه يافتند، شكست خوردند و او كه شكست خورد، پيروز گرديد؟ زيرا مفاهيم انسانيت، كسانى را كه بر او غلبه كردند، محكوم و رسوا ساخت. چون پيروزى آنها با حيله و

ص: 93

فريب و توطئه و به خاطر به دست آوردن دنيا با شمشير ستم كارانه بود. و او كه شكست خورد مقام بس بلندى يافت، زيرا كه شكست او در روشنايى عقل و قلب، متضمن جوهر شهادت در راه شرافت و فضيلت انسان و حقوق بشر و به خاطر ميل به عدالت و مساوات بود. از اين جاست كه پيروزى ظاهرى آنان شكست واقعى محسوب مى شد و شكست ظاهرى او، پيروزى بزرگى براى ارزش هاى انسانى بود.

***

آيا از تاريخ، دربارۀ رزمنده اى دلاور و شجاعى نشان گرفته اى كه دشمنان ميدان كارزار را هم به خاطر آن كه انسان هستند دوست بدارد و تا آن جا در اين مهرورزى پيش برود كه به ياران خود آنها را توصيه كند، در حالى كه او اصلاح طلب بزرگ و لايق و صالحى است كه در آماج تيرهاى فريب و نيرنگ آنان قرار گرفته است و بگويد:

تا آنها شروع نكنند، با آنها نجنگيد و اگر به يارى خدا شكست خوردند، كسى را كه تسليم شد از پاى درنياوريد و آن را كه فرار مى كند، تعقيب ننماييد و زخمى شدگان را زخمى ديگر نزنيد و يارى كنيد و زنان را آزار نرسانيد.

... و آن گاه، ده ها هزار نفرى كه به ناحق به خون وى تشنه بودند، چنان با لطف خود شرمنده سازد! آنان شعله جنگى را برافروختند، آب را به روى او بستند و به او پيغام دادند كه آب را تا مرگ وى، به روى او خواهند بست. و او آنها را از سرچشمۀ آب عقب راند و آن را به دست آورد و سپس همان دشمنان را براى آشاميدن اين آب دعوت كرد، هم چنان كه خود و يارانش و مرغان هوا از آن مى خوردند و كسى مانع نمى شد. و فرمود:

پاداش مجاهد شهيد در راه خدا، افزون تر از آن كسى نيست كه قدرت يابد و عفو كند.

شايد كسى كه عفو مى كند و مى بخشد، تا مرتبۀ فرشتگان بالا مى رود.

او تا آن جا پيش مى رود كه بعد از سوءِ قصد به جانش به ياران خود، دربارۀ قاتل خود چنين سفارش مى كند: «لان تعفوا اقرب الى التقوى» اگر ببخشيد و درگذريد، به

ص: 94

پرهيزكارى نزديك تر است!

جنگاورى دلير كه در قلب او رشته هاى دلاورى شگفت و مردانگى بى مانند، با رشته هاى مهر و عطوفت شگفت انگيزش پيوند ناگسستنى داشت. او كسانى را كه بر ضدش توطئه مى چيدند، فقط مورد توبيخ و سرزنش قرار داد، در حالى كه قدرت داشت آنها را از بين برده و نابود سازد و هنگامى كه براى توبيخ به نزد آنها رفته بود، سربرهنه، بى سلاح و تنها بود ولى آنها همه غرق در سلاح بودند، تا آن جا كه حتى صورت آنها را در زير پوشش سلاح ها نمى شد تشخيص داد... آن گاه با آنان از برادرى انسانى و دوستى ها سخن گفت و به حالِشان گريست كه چرا در اين راه گام برمى دارند، تا آن كه ديد آنان فقط به خون وى تشنه هستند، ولى او با اين كه شمشير طبقۀ بينوا و محروم بود، درنگ كرد، صبر و شكيبايى به خرج داد، تا آنان جنگ را شروع كنند و پس از آن بود كه همچون زمين لرزه اى سخت، آنان را درهم كوبيد و مانند گردبادى سهمناك كه ريگ هاى بيابان را به هوا مى برد، صفوف شان را از هم پاشيد و پراكنده ساخت. او فقط كسانى را كه ياغى و متجاوز و ستمگر بودند و قصدى جز فساد و زشتى و دشمنى نداشتند، از پاى درآورد و نابود ساخت و از آسيب زدن به كسانى كه ندانسته به ميدان آمده بودند، دورى جست و چون در پايان نبرد، پيروز شد بر كشته هايشان صميمانه گريست، در صورتى كه آنها كشتگان «خودپرستى» و «هوس رانى» بودند و همين زشتى و پستى بود كه آنان را بدين راه كج و منحرف كشانيده بود....

***

آيا هيچ رهبر جامعه اى را ديده اى كه همۀ وسايل قدرت و ثروت را در اختيار داشته باشد، ولى جز رنج و حرمان هميشگى، از آنها بهره اى نبرد؟ و با اين كه دودمان والايى دارد، بگويد: «هيچ شرافتى چون تواضع نيست». و دوستارانش او را دوست بدارند و او بگويد: «آن كس كه مرا دوست دارد خود را براى پوشيدن جامۀ فقر آماده

ص: 95

سازد». و اگر در دوستى او زياده روى كنند، بگويد: «كسى كه در دوستى من راه افراط بپيمايد، اهل نجات نيست» و اين را وقتى گفت كه نخست خود را مخاطب قرار داده بود: «خدايا بر من ببخشاى آن چه را كه مردم نمى دانند»... عده اى او را «خدا» ناميدند و او به سختى آنان را كيفر داد و مجازات شان كرد.

بر گروه ديگرى كه او را دوست نداشتند، همانند نصيحت گويى خوش اخلاق، پند و اندرز داد. او را دشنام دادند، رفقا و يارانش ناراحت شدند و به ناسزاگويى متقابل پرداختند، به آنها گفت: «من دوست ندارم كه شما ناسزاگو و زشت گفتار باشيد». به او بدى كرده و به دشمنى برخاستند و در غيابش حق وى را ادا نكردند و بر ضد وى توطئه چيدند و او گفت: «برادر خود را با نيكى كردن سرزنش كن و با نيكوكارى وى را بازگردان» و «مباد كه نيروى برادر تو، در گسستن پيوندهاى دوستى، بر نيروى تو در پيوستن آن، برترى يابد و او بر زشتى و بدى نيرومندتر از تو، در نيكى و خوبى باشد».

به او گفتند كه با بعضى از تبهكاران - ولو براى مدتى كم - كنار آيد، تا حكومتش محفوظ بماند و او گفت: «دوست تو كسى است كه تو را از زشتى بازدارد و دشمن تو آن باشد كه تو را از راه راست منحرف سازد» و سپس افزود: «راستى را اگرچه به زيان تو باشد، بر دروغ اگر تو را سود هم برساند، ترجيح بده».

به كسى كه در مقابل محبت او ناسپاسى كرده و به جنگش آمده بود، گفت: «كسى كه سپاس گزار نباشد، تو را از نيكى و احسان بازندارد.» از نعمت هاى زمين بر او تعريف كردند، به گوينده نظرى افكند و گفت: «حسن خلق و خوش خويى چه نعمت خوبى است». سپس خواستند او را به پيروزى، به هر وسيله اى كه مقدور باشد، مايل سازند - چنان كه ديگران مى كنند - و او فرمود: «كسى را كه گناه و زشتى بر او غلبه داشته باشد، هرگز نتوان پيروز خواند و آن كسى كه با بدى و ستم غالب گردد درواقع شكست خورده است». از زشتى ها و بدى هاى دشمنانش چيزهايى مى دانست كه ديگران نمى دانستند و او از آنها چشم پوشيد و گفت:

ص: 96

«بهترين كارهاى انسان بزرگوار چشم پوشى از چيزهايى است كه مى داند».

دشمنان و پيروان نادانش روزگار را بر او تنگ ساختند و چيزهايى مى گفتند كه هر قلبى را مكدّر مى نمود و او در عوض هميشه تكرار مى كرد: در آن گفتار كه بتوانى در آن احتمال نيك بدهى، گمان بد مبر!

***

آيا هيچ پيشواى دينى و رهبر مذهبى را به ياد دارى كه به فرماندارانش درباره مردم چنين توصيه كند: «مردم يا برادر دينى شما هستند يا انسانى مانند شما مى باشند، با آنان از گذشت و اغماض خود، چنان روا داريد كه دوست داريد خداوند از شما درگذرد و ببخشايد». و آيا زمامدار صاحب قدرتى را شناخته اى كه به خاطر برقرارى عدل و داد، در ميان توده، بر قدرت خود شوريد؟ و آيا توانگر بى نيازى را مى شناسى كه از ثروت و مال دست شسته و فقط به گرده نانى - آن هم به جهت حفظ حيات - اكتفا كند؟ و زندگى در نزد وى فقط سودرساندن به انسان بود و خدمت به خلق، اما دنيا و زيبايى هاى آن؟... آنها بايد كسى غير از او را بفريبند.(1)

***

از همه اينها گذشته، آيا در تاريخ مشرق زمين، هيچ به سراغ نهج البلاغه رفته ايد؟ نهج البلاغه اى كه از فكر و خيال و عاطفه، آياتى به دست داده كه تا انسان هست و تا خيال و عاطفه و انديشه انسانى وجود دارد، با ذوق بديع ادبى و هنرى او پيوند ناگسستنى خواهد داشت. آيات به هم پيوسته و هم آهنگ جوشان از حسى عميق و بينشى ژرف، لبريز از شور واقعيت و گرمى حقيقت سرشار از اشتياق تمام براى شناخت ماوراى اين حقيقت... آياتى زيبا و نغز كه زيبايى صورت و معنا چنان در آن به هم آميخته كه تعبير با «مدلول» و شكل با «معنا» يكى شده اند، هم چنان كه حرارت با آتش، نور با خورشيد، و هوا با هوا يكى هستند و بشر در قبال آن، چيزى جز به مثابه

ص: 97


1- . اشاره به جمله امام است كه فرمود: يا دنيا غُرّى غيرى.... م.

موجودى كه در برابر سيل خروشان درياى پرموج، طوفان سركش و گردباد تند قرار گرفته باشد، نمى تواند باشد؛ مثل عجز انسان در مقابل سرنوشت محتوم.

بيانى كه اگر به گوش عقل شنيده شود، معانى را به شكل آهنگ ها و الحانى درمى آورد كه در قلب جاى مى گيرد و همين آهنگ ها خود داراى مفاهيم ژرفى هستند، بدان گونه كه طبيعت زنده مى خواهد و مى جويد.

بيانى كه اگر به ديدۀ خرد در آن نگريسته شود، معانى را به صورت تابلوهاى هنرى زيبا درمى آورد كه در آن رنگ ها و خطوط در جاى خود قرار دارند... و در آن دنيايى از زيبايى هنرى، با اصالت شكل ها و رنگ ها و آهنگ ها آميخته و نمودار مى گردد.

بيانى كه در مقابل دشمن گويى تندبادى خروشان است. اگر تباهى و تبهكاران را تهديد كند، همچون آتش فشان هاى سهمناك زبانه مى كشد و اگر به استدلال منطقى بپردازد، عقول و احساسات و ادراكات بشرى را مورد توجه قرار مى دهد و راه هر دليل و برهانى را مى بندد و عظمت منطق و برهان خود را هويدا مى سازد. و اگر براى تفكر و دقت بخواند، حس و عقل را همراه مى سازد و به سوى آن چه مى خواهد، سوق مى دهد و انسان را با جهان و هستى پيوند مى دهد و نيروها و قواى آن را متحد مى گرداند، تا حقيقت را كشف كند. و اگر در مقام پند و اندرز باشد، مهر و عاطفۀ پدرى را با راستى و وفا، گرمى و محبت بى انتها، در آن همگام خواهيد يافت. و اگر براى شما از ارزش هستى و زيبايى هاى خلقت و كمالات جهان هستى سخن گويد، آنها را با قلمى آغشته به نور ستارگان در قلب شما مى نگارد.

نهج البلاغه؟ بيانى است رساتر از هر رسا و پاره اى است از يك تنزيل. بيانى است كه با اصول بيان عربى پيوند جاودانه دارد و نظيرِ آن، ديگر نبوده و نخواهد بود. و تا آن جا اوج مى گيرد كه دربارۀ آن گفته اند: «بيانى فروتر از كلام خداوندى و فراتر از بيان بشرى...».

***

ص: 98

آيا عقل و علمى چنين، و بلاغت و بيانى بدين سان، به همراه اين شجاعت بى نظير در كسى ديده اى كه كمال آن با بشردوستى و مهر و عاطفه اى باشد كه حد و مرزى را نمى شناسد؟ تا آن جا كه اين همه مهر و شفقت، تو را به تعجب وادارد، چنانچه آن همه ويژگى ها و برترى ها گرد هم آمده و در وجود يك تن از فرزندان آدم و حوا جمع شده اند، تو را به شگفتى اندازد.

از اين جاست كه او دانشمند، متفكر، اديب، پرتدبير، فرمانروا و رهبر پيشتازى است كه همۀ مردم، حكام، سودپرستان و سپاهيان را آزاد مى گذارد تا بر ضد او توطئه چينند و او به تو روى مى آورد كه احساسات انسانى را در تو برانگيزد و در اعماق دل و جان تو، اين احساس و عاطفۀ فرح بخش را جاى دهد و همراه با گرمى و مهر زيباى انسانى چنين زمزمه كند: «دورى و جدايى دوستان غربت است» يا «به مصيبت ها و گرفتارى هاى ديگران شادى مكن» يا «برخورد تو با مردم با نرمى و آرامى و رحمت باشد» يا «كسى را كه به تو ستم كرده عفو كن و بدان كس كه تو را محروم ساخته ببخشاى و به آن كه از تو بريده بپيوند و هرگز كسى را كه دشمنت مى دارد، دشمن مدار».

***

آيا در ميان خلق، بزرگ مردى را شناخته اى كه در مقام قياس با متفكران از نظر بلندى فكرشان، با نيكوكاران در نيكى و خيرخواهى شان، با علما و دانشمندان به علم شان، با محققين از حيث تحقيق شان، با محبت پيشگان به مهرشان، با زاهدان و پارسايان با زهد و پارسايى شان، با مصلحين اجتماعى از جهت اصلاح شان، با دردمندان با آلام و دردهايشان، با ستم ديدگان از جهت احساس و عصيان شان، با اديبان به ادب شان، و با قهرمانان از نظر دلاورى برترى جويد؟

على، ابر مردى است كه حتى چيرگى دشمن بر او، در تاريخ انسانى، شكستى براى دشمنش به شمار آمده است، چرا كه در زمان او، همۀ معيارها واژگون بود و همه چيز

ص: 99

با حقيقت تعارض داشت.

اما تاريخ راه خود را مى رود و حقيقت را آشكار خواهد ساخت. تاريخ، گواه راستينى بر روح بزرگ اوست. او شهيد راه حق، صداى عدالت انسانى و شخصيت يگانه اى است كه شرق و غرب جهان در گذشته و امروز چون او نديده است!

اى روزگار تو را چه مى شد اگر تمام نيروهاى خود را بسيج مى كردى و در هر عصر و زمانى، بزرگ مردى چون على، با همان عقل و همان قلب، همان زبان و همان ششمير، به جهان ارمغان مى دادى؟

ص: 100

و هردو با هم مى ايستادند و به خورشيد كه در دل آسمان شناور بود، خيره مى شدند تا در نقطه اى از اين فضاى نامتناهى و عجيب قرار گيرد و اندكى مكث كند و سپس به سوى ديگرى از اين جهان هستى ناشناخته سرازير شود.

عظمت على در روزگارى كه كودكى بيش نبود، در او احساسى را بيدار مى ساخت: احساسى عميق و عصيان آميز براى يارى نيكى و خير، و فداكارى هايى كه بيشتر به معجزه شباهت دارد.

از ريشه هاى علوى

اشاره

ص: 101

ص: 102

پيامبر و ابوطالب

شايد نيروى هستى چنين مقدر كرده بود كه آن دو در وحدت طبيعت، آمد و رفت ستارگان، زيبايى خلقت، شور حيات، زيبايى سرمدى ستارگان آسمان، لطافت هوا، حركت زمين و هياهوى زندگى با هم بيدار شوند!

اگر ما بدون توجه به ظواهر و اشكال، حقيقت و معانى امور را درنظر بگيريم و استمرار حقايق را به طور اجمال، بدون درنظرداشتن تاريخ مفصل جزئيات آن مورد توجه قرار دهيم، به خوبى بر ما روشن خواهد شد كه سرگذشت على بن ابى طالب همان داستان و سرگذشت محمدبن عبدالله است. و موقعيت على و يارانش، در برابر معاويه و حزب او، همان موقعيت پيامبر و مسلمانان نخستين، نسبت به ابوسفيان و ابوجهل و هواداران آنها - از دار و دسته قريش - مى باشد. تنها با اين فرق كه پيامبر توانست بر گروه سوداگران و خودكامگان و استثماركنندگان قريشى و آنهايى كه همه چيز را به مقام و رتبه اى مى فروختند، پيروز شود، در صورتى كه امكانات و شرايط موجود، براى على بن ابى طالب مساعد نگرديد و او نتوانست بر گروه سوداگران، استثمار پيشگان و خودكامگان غالب گردد.

ولى على اگر نتوانست همانند بنى اميه، بر مردم حكومت ظاهرى داشته باشد - و

ص: 103

هرگز هم رسالت او، ايجاد حكومتى به سان حكومت اموى نبود - در مقابل آن توانست بر دل هاى پاكيزگان و پاك مردان حكومت كند... على از صفات و خصلت هاى عالى انسانى، به آن مقدار دارد كه او را براى ابد شايسته نفوذ در دل ها و حكومت بر قلب ها بنمايد.

پيش از اين كه سخن را آغاز كنيم، ناچار بايد نگاهى كوتاه به گذشته بيندازيم تا پيوند عميق و ريشه دارى كه على و خانه اش را به محمدبن عبدالله ربط مى دهد، روشن و آشكار گردد. اين پيوند و هم بستگى، هم در رويدادهاى جزئى كه داراى تاريخ و ارقام و آمار صحيح است و هم در زمينه هاى روحى و معنوى و ادبى كه در محيط يك خانه به وجود آمد و آماده گشت و در اين و آن، هردو به هم آميخت، وجود دارد و البته پيامبر نسخه كامل و نمونه عالى اين زمينه هاست و فرزند ابوطالب نيز چنين بود.

***

هنگامى كه پيامبر از لطف پدر و مهر مادر محروم شد، عبدالمطلب هاشمى - جد او و جد على - سرپرستى او را بر عهده گرفت. وى، او را بى اندازه دوست داشت و چه بسيار مواقعى كه در حالى كه به نوۀ خود مى نگريست، به دوستان و هم مجلسيان خود مى گفت: اين كودك آينده درخشانى دارد. و حتى او را با وجود خردسالى، در مجلس عمومى خود، در زير سايه كعبه و در كنار عموهاى خود مى نشانيد.

وقتى كه عبدالمطلب درگذشت، عمويش ابوطالب - پدر على - سرپرست او گرديد و درنتيجه اين پسر خردسال، هم چنان در محيط مهر و عاطفه و تربيت نيكو كه ميراث عبدالمطلب بود، به رشد و نموّ پرداخت.

ولى چرا ابوطالب پس از پدر خود كفالت او را به عهده گرفت در حالى كه از همه برادرانش تنگ دست تر و عيالوارتر بود؟ براى آن كه پدر او عبدالمطلب، هنگامى كه در بستر مرگ بود، از ميان همه فرزندانش، او را براى اين كفالت و سرپرستى انتخاب

ص: 104

كرد. داستان اين انتخاب كاملاً معقول و منطقى است، زيرا عبدالمطلب تمام فرزندان خود را به خوبى مى شناخت و ظاهر و باطن آنان را مى دانست و ابوطالب را به خاطر اخلاق و روشى كه در او سراغ داشت انتخاب نمود. مهر و عاطفه، با اين كه در همه فرزندان عبدالمطلب وجود داشت و همۀ آنان بهره اى از آن برده بودند، ولى از نظر شدت، كثرت و عمق، به اندازه اى كه در قلب ابوطالب بود، در ديگران وجود نداشت و البته تأثير مهر و محبت در حسن سرپرستى و كفالت، بيشتر از تأثير مال و ثروت است و به خاطر همۀ اينها بود كه پدر ابوطالب او را براى سرپرستى محمد برگزيد.

به اضافه اين كه خود ابوطالب هم حتى اگر پدرش او را موظف نمى ساخت، به اندازه كافى برادرزادۀ خود را دوست داشت كه او را به سرپرستى محمد وادار سازد و اين مهر با تكليف و امر پدر همراه گشت.

از مسائلى كه هيچ جاى شك و ترديد در آن نيست، اين كه ابوطالب شخصيت پسنديده و محبوبى داشت. شخصيت ارزنده اى كه ما را از انديشۀ خود آن پيرمرد پاك نهاد، امين و آزموده - كه تمام آن چه را از پاكى، امانت و تجربه داشت در هرحال به مرحله عمل و اجرا درمى آورد - آگاه مى سازد: صفاتى كه يكى پس از ديگرى بر پژوهش گران تاريخ حيات اين مرد بزرگ روشن مى گردد، تا آن جا كه قريشى هاى زمان جاهليت نيز آن را درك كرده و درباره او گفتند: «كمتر فقير و بينوايى به سرورى رسيده، ولى ابوطالب اين مقام را به دست آورد».

در اين سخن اشاره آشكارى وجود دارد، بر نظر مردم مكه پيش از اسلام به شرايط سرورى و بزرگى كه معتقد بودند «سرورى» مخصوص ثروتمندان است! و هم چنين اشاره روشنى وجود دارد بر عظمت اخلاق ابوطالب كه او را على رغم فقر و بى چيزى آماده ساخت كه بزرگ قوم گردد و رأى و نظر او، بر آراء ثروتمندان و خودخواهان برترى يابد.

***

ص: 105

اين اخلاق نيكو و پسنديده كه خانه عبدالمطلب بدان امتياز مى يافت، هم چنان برقرار ماند و در درون محمد رسوخ كرد و در كردار او جلوه نمود. به طورى كه گويى وقتى خداوند پيامبر خود را از فرزندان عبدالمطلب برگزيد، اين عموى بزرگوار را هم براى تربيت او انتخاب كرد. و گويا نيروى شگرف جهان هستى براى ابوطالب امكاناتى به وجود آورد كه او، از راز پسر برادرش مطلبى را بداند كه ديگران نمى دانستند. و از اين جاست كه او در يك روز قحطى و خشك سالى، با كودك خردسال بيرون مى رود و با نرمى و ملايمت از او مى خواهد كه به خانه كعبه تكيه دهد و او خواست عموى خود را اجابت مى كند و با انگشتان خود به سوى آسمان - كه در آن وقت نه ابرى داشت و نه نشانه اى از آن - اشاره مى كند كه ناگهان سحاب رحمت و ابر باران زا، به شتاب از اين طرف و آن طرف، در آسمان پديدار مى شود و قطرات درشت باران شروع به باريدن مى كند و سراسر وادى و فلات تشنه را سيراب مى سازد و زمين، زنده و سرسبز و خرم مى گردد... هنگامى كه از ابوطالب پرسيدند كه اين كودك كيست؟ گفت اين محمد پسر برادر من است و در بارۀ او سروده ام:

وابيضّ يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمة للأرامل(1)

اين روايت به هر صورت، اشاره به ميزان محبت و علاقۀ شديدى است كه ميان كودك و عموى او وجود دارد. ابوطالب پيوسته افتخار خدمت به اين كودك را داشت و هميشه به او مهر ورزيده و مودت و عاطفه نشان مى داد و اغلب همراه او بود و در كنار او مى خوابيد و هركجا مى رفت، او نيز با وى بود و چه بسيار اتفاق مى افتاد كه با شور و شوق، به كودك خردسال نگاه مى كرد و اشك در چشمانش حلقه مى زد و مى گفت: من هروقت او را مى بينم به ياد برادرم - پدرش - مى افتم.

***

ص: 106


1- . سپيدرويى كه به احترام وى از ابر باران خواهند. پناه بى پدران و پاسدار بيوه زنان است!

ابوطالب همراه يك كاروان، براى تجارت به سفر شام آماده مى شود و هنگامى كه عزم سفر مى كند و به راه مى افتد، محمد به او مى نگرد و مى گويد: «عموجان مرا كه پدر و مادرم را از دست داده ام، به چه كسى مى سپارى؟» ابوطالب متأثر مى شود و او را بر مركب خود سوار مى كند و مى گويد: «به خدا سوگند! من او را به همراه خود مى برم، او از من و من از او هيچ وقت جدا نمى شويم».

وقتى به خواست ابوطالب، محمد به همراه او به سفر رفت، بيش از چهارده سال نداشت. آنها از «مدين» و «وادى القرى» و «ديار ثمود» گذشته و در سرزمين شام در كنار باغ ها و بستان ها ايستادند، هردو با هم مكث كرده و طبيعت زنده و ساكت را تماشا كردند. خورشيد را ديدند كه در دل آسمان شناور است و چهره آن زمين و اطراف آن را روشن مى سازد، تا در نقطۀ خاصى از فضاى عجيب و نامتناهى، قرار گيرد و لختى بايستد و سپس به سوى قسمت ديگرى از جهان مجهول سرازير شود و هنگامى كه آخرين اشعۀ خود را افكند و در آن سوى زمين از نظرها پنهان گردد، شب فرا رسد... سياهى همه جا را فرا گيرد و تنها نور ستارگان پرتوافكن باشد.

اسرارى را كه ابوطالب از طبيعت درك مى كرد، در روح محمد نيز جلوه گر شده و موج مى زد، تا جزء ذات او گردد و او در سايۀ عموى مهربان خود، پرورش يابد و بزرگ شود. در واقع هرچه در طبيعت بود، از انگيزه هاى حزن و اندوه، سرور و شادى، سادگى و عمق، همه و همه، در دل محمد به هم آميخته و در وى مفاهيم هستى و روح انسانى را مجسم و نمودار مى سازند.

آرى، گويا نيروى هستى چنان خواسته بود كه در يگانگى طبيعت، رفت وآمد اختران، زيبايى آفرينش، شورانگيزى هستى، زيبايى ازلى و ابدى ستارگان آسمان، لطافت فضا، حركت زمين و غوغاى زندگى، آن دو با هم بيدار شوند.

***

راهب معروف «بحيرا» - جرجيس - كاروانى از قريش را در صومعه اى كه در شام

ص: 107

بود - در آن جز كسى كه وارث علم نصرانيت باشد نمى نشيند - مهمان مى كند. در اين كاروان ابوطالب و برادرزاده اش نيز بودند و راهب در حالى كه خيره بر محمد مى نگريست، عقيده باطنى ابوطالب را دربارۀ برادر زاده اش تقويت بخشيد و به او خبر داد كه: اين كودك خردسال در آينده نزديك، در جهان مقام بزرگى خواهد يافت.

ابوطالب با نظرى پر از مهر و شگفتى و با نگاه پدرى كه بر عزيزترين فرزندانش مى نگرد، بر كودك نگريست و در دل خود به علل نيكى و خير - كه محمد را به عموى خود وابسته مى ساخت - پى برد و رمز پربركت شدن خانۀ خود را دريافت.

ابوطالب كه از مردم مكه مى شنيد محمد را «امين» ناميده اند، از شور وشوق، شگفتى و غبطه، قلبش مى تپيد و اشك از چشمانش جارى مى شد.

هنگامى كه خديجه از محمد خواست با او ازدواج كند - بعد از آن كه خود او تمام درخواست هاى اشراف ثروتمند و پرجاه و جلال را در اين باره رد كرده بود - محمد جز عمويش ابوطالب كسى را سراغ نداشت كه در روح و زبان، اين پيوند مقدس را با اين بانوى بزرگوار جارى و منعقد سازد، و چون ابوطالب نخستين فردى بود كه در اخلاق محمد ويژگى و برترى ديده بود، خواستۀ او را بلافاصله پذيرفت و فهميد محمد در اين مورد، جز با آن چه از اعماق دل او برخاسته و راضى اش مى سازد، سخن نمى گويد.

... و پس از آن كه در «غار حرا» به محمد وحى رسيد، نخستين كسى كه با او نماز گزارد، همسرش خديجه و على بن ابى طالب بود و اين دو، نخستين كسانى بودند كه به پيامبر ايمان آوردند. وقتى اين خبر به ابوطالب رسيد، به فرزند خود على گفت:

فرزندم از اين كار چه نيّتى دارى؟ على گفت: پدر! من به پيامبر خدا ايمان آورده ام و آن چه را كه او آورده، تصديق مى كنم و با او نماز گزارده ام و پيرو او هستم. و ابوطالب گفت: فرزندم! او تو را جز به نيكى نمى خواند، حتماً با او باش!

***

ص: 108

و وقتى كه پيامبر به مسلمانانِ نخستين امر كرد كه براى نجات از فشار و تضييقات قريش به سوى «حبشه» مهاجرت كنند، جعفربن ابى طالب رهبرى مهاجران را به عهده گرفت و از همه بيشتر پسرعموى خود را دوست داشت كه هردو در سايه پدر او ابوطالب، بزرگ شده بودند. و ابوطالب در تاريخ اسلام نخستين كسى بود كه در دوستى محمد و دعوت به يارى او شعر گفت و كمترين آزار به محمد او را رنجيده خاطر مى ساخت.

در روزى كه سوداگران قريش به او خبر دادند اگر محمد از راه و روشى كه در پيش گرفته دست نكشد، تصميم گرفته اند او و محمد را بكشند، چشمان ابوطالب پر از اشك شد، اما نه از ترس كشته شدن خود و فرزندان و برادرزاده اش، بلكه از شگفتى نسبت به وضع و موقعيت محمد و واكنشى كه سوداگران در مقابل او نشان داده اند.

خلاصۀ داستان آن كه: قريش وقتى توطئۀ نابودى محمد را طرح نموده و خواستند او را به قتل برسانند، به نزد ابوطالب آمده و از او خواستند كه محمد را به آنها تسليم كند و او خوددارى كرد. و محمد به راه و دعوت خود ادامه داد و قريش هم به توطئه هاى ناجوانمردانه خود... آنها براى بار دوم و سوم به نزد ابوطالب آمده و به او گفتند: اى ابوطالب! تو از نظر سن و مقام، پيش ما محترم هستى. ما از تو خواستيم كه از پسربرادرت پشتيبانى نكنى وتو حرف ما را نپذيرفتى. به خدا سوگند! ما ديگر نمى توانيم صبر كنيم و ببينيم كه از پدران ما بدگويى شود، عقايد ما احمقانه به حساب آيد و خدايان ما پر از نقص و عيب معرفى گردند! و تو هم پسر برادرت را تحويل ما ندهى. ما مجبوريم با تو و او بجنگيم، تا يكى از دو طرف از بين برود.

... موضوع به گوش محمد رسيد. سر به زير انداخت و سكوتى كرد كه تاريخ هستى در برابر آن مبهوت و بى حركت ماند. نمى دانست كه پس از آن روش او چه خواهد بود: آيا تاريخ در همين راه به سير خود ادامه خواهد داد، يا سرنوشت آن تغيير خواهد يافت؟ در سخن واحدى كه لب هاى اين مرد براى اداى آن باز شد، تكليف

ص: 109

سيرِ تاريخ تعيين گرديد. اين مرد بزرگ در حالى كه سرشار از نيروى اراده، نور تصميم و راستى دعوت بود و به آنچه كه خود و زندگى خود را وقف آن نموده بود، صميمانه و از ته دل ايمان داشت، اين سخن جاودان را كه نشان دهنده حقيقت پيامبران و عظمت صاحبان رسالت ها بود، بر زبان آورد: «اى عمو! به خداوند سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در كف چپ من بگذارند كه از اين راه برگردم، هرگز برنخواهم گشت تا خداوند آيين خود را پيروز گرداند و يا من در راه آن كشته شوم».

ابوطالب از شگفتى و مهر بى حد خود گريست و در آن هنگام، فقط او شاهد راه و روش جديدى بود كه به زودى تاريخ به دست برادرزاده اش، به سوى آن سوق داده خواهد شد.

البته مهر و محبت عميقى كه محمد در خانه عموى خويش ابوطالب احساس مى كرد، تنها از يك جانب نبود، بلكه همۀ اهلِ خانه بالخصوص «فاطمه بنت اسد» همسر ابوطالب و مادر على نيز به محمد مهر ورزيده و در دل خود، نيكى و خير او را مى خواستند. اين بانوى بزرگوار و بافضيلت، بنا به شهادت خود پيامبر كه هميشه به او احترام مى كرد و بزرگش مى داشت و او را «مادر» خطاب مى كرد، همانند مادرى نسبت به فرزندش، به او محبت مى نمود و محمد هميشه مى گفت: «هيچ كس پس از ابوطالب، مانند فاطمه بنت اسد، دل سوز و خيرخواه من نبود».

و شايد همين احترامى كه محمد براى همسر عمويش ابوطالب قايل بود - تا آن جا كه او را به مثابه مادر مى دانست وفرق بزرگى كه بين فاطمه و بسيارى از زنان قريشى آن روز از قبيل «حمالة الحطب»(1) وجود داشت - از جمله امورى بوده باشد كه در دل محمد گرد آمده و او را وادار ساخته بود كه دختر عزيز و محبوبش را همنام او كند.

ابوطالب روزى به هيئتى كه از طرف قريش براى تحويل گرفتن محمد به نزد وى

ص: 110


1- . لقبى است كه قرآن مجيد به همسر ابولهب داده است. م

آمده بودند گفت: «به خدا سوگند او را تحويل شما نمى دهيم و از يارى وى دست برنمى داريم، مگر آن كه تا آخرين نفر كشته شويم».

ابوطالب در زندگى خود يك لحظه هم فراموش نكرد كه زندگى محمد درواقع ادامه و استمرار عظمت اخلاق انسانى است كه او و برادرش عبدالله و پدرشان عبدالمطلب - البته به مقدارى كمتر - بدان ممتاز بودند. هنگامى كه مرگ او فرا رسيد، عده زيادى دورش جمع شده بودند و او به آنها گفت: «من دربارۀ محمد به شما توصيه مى كنم كه با او به نيكى رفتار كنيد، زيرا او «امين قريش» و راستگوى عرب و جامع همه صفات نيكى است كه من به شما سفارش مى كنم. من مى بينم روزى را كه پابرهنگان و ژنده پوشان عرب، بينوايان، درماندگان و ستمديدگان همه و همه، دعوت او را پذيرفته و گفتارش را تصديق نموده و امر وى را بزرگ خواهند شمرد و او همراه آنها، در امواج مرگ فرو مى رود، ولى بزرگان و سردمداران قريش همه زبون گشته و ستم ديدگان و بيچارگان پيروز و عزيز شده اند. و آنهايى كه بيشتر به محمد فشار مى آوردند، بيشتر نيازمند او گشته و دورترين آنها به وى، نزديك ترين آنها خواهند شد. اى مردم قريش! همه يارش باشيد، او را دوست بداريد واز حزب او طرفدارى كنيد. به خدا سوگند! هيچ كس راهِ او را در پيش نمى گيرد مگر آن كه رستگار شود و هر احدى به فكر و دستور او عمل كند، سعادت مند خواهد شد. و اگر من عمرى داشتم و مرگ من به تأخير مى افتاد، سختى ها و بلاها را از او دور مى ساختم. محمد راستگوى امين است، دعوت و راه او را بپذيريد و براى يارى و نصرت وى جمع شويد. دشمن وى را برانيد و از او دور سازيد. او براى شما تا روزگار باقى است، مايه شرف و فخر جاودان خواهد بود».

***

ابوطالب پس از 42 سال سرپرستى از محمد و مهر و محبت بى شائبه و سپس مبارزه در راه هدف او، سرانجام درگذشت.

ص: 111

وقتى ابوطالب درگذشت، پيامبر احساس كرد بزرگ ترين پشتيبانى را كه به صورت ظاهر بدان متكى بود و آزار قريش را از او دفع مى كرد، از دست داده است واين احساس، خود دليلى روشن بر همبستگى عوامل نيكى، بين محمد و عمويش بود.

با فقدان ابوطالب، محمد دريافت كه ياور از جان گذشته اى را از دست داده كه آزار مردم نادان را دفع مى كرد و بر ضد قريش و استبدادگران متجاوز فرزندان قريش پناه گاهى استوار بود، تا آن جا كه روزى گفت: «از طايفه قريش تنها هنگامى بر من آزار و بدى رسيد كه عمويم ابوطالب درگذشت».

اين اندوه عميق كه قلب محمد را آكنده بود، چگونه مى توان توجيه كرد، در صورتى كه محمد بسيار بردبار، شكيبا و خويشتن دار بود و ايمان داشت كه رسالت او، به هراندازه هم كه دشمن او زياد و دوست وى كم باشد و به هر مقدار كه اشرار مقام و منزلت داشته باشند، سرانجام پيروز خواهد شد.

آرى، علت اين غم و اندوه، اگر خود اين مصيبت و حادثه بزرگ نباشد كه بر محمد وارد شد، پس چيست؟ فاجعۀ از دست دادن عزيزترين فردى كه از وى پشتيبانى كرده و به وى مهر مى ورزيد.

و اگر اين اشك روان و فراوان، گواه بر اين نباشد كه محمد، همانند همۀ مردم، احساس كرد چيزى از جان و ذات خود را، براى ابد از دست داده است، پس براى چه بود؟

ص: 112

پيامبر و على بن ابى طالب

ما در زمان پيامبر، به على چنان مى نگريستيم كه گويى به ستاره آسمان نگاه مى كنيم. عمربن خطاب

در خانۀ بى همتاى ابوطالب، روح واحدى با نهايت صدق و صفا و وحدت نظر كامل نسبت به جهان هستى و زندگى رشد و نموّ مى كرد و بر ريشه هاى عميق تر و شاخه هاى پربارترى در علاقه و پيوند پيامبر نسبت به تربيت يافتۀ خود - كودكى كوچك، تا آن گاه كه جوان برومند و رشيدى شد - پسرعمويش، على بن ابى طالب، تجلى مى نمود و استمرار مى يافت.

اگر ما به ماهيّت پيدايش معانى انسانيت در قلب و روح اعتقاد داشته باشيم، خواهيم ديد كه تولد على بن ابى طالب اساساً برپايه ايمان به رسالت خيرخواهانه و دفاع از آن استوار بوده است، زيرا خصايص محيط خانه ابوطالب كه محمد در آن پرورش يافت، به طور طبيعى، هنگام تولد، به پسرعموى او انتقال يافت.

خلق و خوى على با همان فضايلِ خانۀ پدرش ابوطالب، عجين شد و رشد يافت.

خانه اى كه ديوارهاى آن، نخستين سخنان محمد را شنيد و دعوت اسلامى از آن جا به مرحله وجود گام نهاد. على هنوز بيش از چهارسال نداشت كه محمد او را به سينه

ص: 113

خود چسبانيد و همراه خود همه جا برد و برادرش ناميد. على در خطبه موسوم به «قاصعه»(1) به اين سابقه پيمان خود با محمد اشاره كرده و مى گويد: «شما موقعيت مرا نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله از نظر خويشاوندى نزديك و منزلت خاص مى دانيد. او مرا هنگامى كه كودك بودم در بغل مى نشانيد و به سينه مى چسبانيد و در كنارش مى خوابانيد كه بوى پاك بدنش را حس مى كردم. هرگز دروغى از من نشنيد و اشتباهى در كردارم نديد. و من دنباله رو او بودم، بدان سان كه نوزاد به دنبال مادر مى رود. هر روز از اخلاق خود درسى به من مى داد و مرا به پيروى از آن رهنمون مى شد.» اين دوره، نخستين مرحله اى است كه كودك براى پذيرش بذرهاى اخلاق فاضله انسانى، آماده مى شود و شايستگى مى يابد. و چه بسيار زمان هايى كه در خلوت هاى محمد مونس او بود. او در دورى جستن از قريشى ها كه هنوز در تاريكى مطلق رسوم و عادات كهنه، جهالت و جمود فكرى خود غرق بودند، از همان راهى رفت كه پيامبر مى رفت. على مدت زمان مديدى در اين محيط پاك و در كنار پسرعمويش به سر برد و زندگى كرد، در حالى كه در نزد پيامبر برگزيده و محبوب و در قلبش گرامى و عزيز بود و بدون شك، به اين درجه نزديكى و برادرى، كسى از ياران و شاگردان پيامبر جز على، ديگرى دست نيافت.

على ديدگان خود را به راهى گشود كه پسرعمويش آن راه را باز و مشخص كرده بود. نيايش و پرستش حق را براى اولين بار از نماز او ياد گرفت و از مهر و عاطفه و برادرى او برخوردار گرديد. درواقع مهر و رابطۀ على و محمد، همان مهر و رابطه محمد با ابوطالب بود.

قلب على، براى نخستين بار، به عشق پسرعمويش به تپش درآمد و براى اولين بار

ص: 114


1- . خطبه قاصعه از خطبه هاى معروف امام على عليه السلام است و نكات حساس زيادى در آن وجود دارد و مؤلف جملاتى كوتاه از آن نقل كرده است، طالبين تفصيل به خطبه 234 نهج البلاغه رجوع كنند. م

كه سخن گفت، كلام زيبايى را بر زبان راند كه محمد به او ياد داده بود. و مردانگى او هنگامى به مرحله كمال رسيد كه براى يارى و كمكِ پيامبر رنج ديده شتافت. پيامبر را يارانش دوست مى داشتند و دشمنانش به ديدۀ احترام مى نگريستند و به چشم دوستان و دشمنان، على پاره اى از وجود پيامبر بود.

هنگامى كه بعضى از بزرگان قريش، از ابتداى دعوت اسلامى، به پيروى از عقل و رهايى از بت پرستى، اسلام آوردند و وقتى كه بسيارى از بردگان و بندگان، زجركشيدگان و ستم ديدگان، براى پيروزى عدالتى كه رسالت محمد خواستار آن بود و براى ابراز تنفر و انزجار شديد از ظلم و ستمى كه با تازيانۀ خود پشت آنان را مجروح ساخته بود، مسلمان شدند و روزگارى كه گروهى، پس از پيروزى پيامبر، براى پيروى از اوضاع روز و تبعيت از پيروزمند - مانند اكثريت افراد بنى اميه - اسلام را پذيرفتند، و هنگامى كه همه اينها در شرايط وموقعيت هايى اسلام آوردند كه سختى ها سپرى شده بود - البته از نظر ارزش و مفهوم انسانى آن، با همديگر فرق دارند ولى از نظر تسليم در مقابل منطق و حقيقت روشن، يكى به شمار مى آيند - على بن ابى طالب از روز اول مسلمان به دنيا آمد! زيرا او هم از نظر مكان تولد وهم از نظر پرورش، از معدن رسالت بود و از جهت خلق و سرشت و فطرت هم قسمتى از آن ذات به شمار مى رفت.

البته شرايطى كه على روح اسلام و حقيقت ايمان خود را در آن آشكار كرد، به هيچ وجه با موقعيت و زمان اسلام ديگران قابل مقايسه نيست و هيچ رابطه اى هم با سن و سال او نداشت، زيرا اسلام على عميق تر و اصولى تر از آن بود كه علل و عوامل روز و اوضاع زمان تأثيرى در آن گذاشته باشد، چون ايمان على از روح او برمى خاست، چنان كه هر گوهر گران بهايى از معدن خود برخاسته و آب از سرچشمه اش جارى مى گردد.

نخستين سجدۀ مسلمانان نخستين، بر خدايان قريش بود!

ص: 115

و نخستين سجدۀ على، بر خداى محمد بود.

اين اسلام، به راستى اسلامِ مردى است كه فرصت و امكان يافته كه برپايه دوستى و نيكى و در سايه پرورش پيامبر، رشد و تكامل يابد، تا بعد از پيامبر، پيشواى درست كاران و عدالت پروران و ناخداى كشتى طوفان زدۀ انسان ها گردد.

ص: 116

اين، برادر من است

پيامبر به على فرمود:

در تو، شباهتى به عيسى بن مريم وجود دارد.

براى اين كه اين وقايع را با آمار و ارقام روشن سازيم، بايد بعضى از احاديثى را كه مؤيد آن است نقل كنيم. اين احاديث، ميزانِ برادرى معنوى و توافق فكرى كامل بين پيامبر و پسرعموى بزرگوارش را به ما نشان مى دهد. چنان كه به خوبى روشن مى سازد كه على تا چه اندازه وارث امتيازهاى پيامبر شده و چگونه همرنگ او گشته و در نزد او عزيز و محبوب گرديده و در قلب و زبان او بزرگ و ارجمند بوده است.

پس از روشن شدن اينها، ممكن است به اين نتيجۀ روشن دست يابيم كه پيامبر مقدمات خلافت على را در ضمن چهارچوب انقلاب اسلامى - كه به وسيله آن قدرت و نفوذ و انتشار اسلام بيشتر مى شد - آماده مى نمود و راه را براى جانشينى وى هموار مى ساخت.

آرى! زمينه را براى خلافت على مهيا مى كرد، زيرا پيامبر از حيث بلندى مقام اخلاقى، بزرگى هدف و همه فضايلى كه به زودى تفصيل آنها خواهد آمد، شكل و نمونۀ كامل خود را تنها در على ديده بود.

«طبرانى» از «ابن مسعود» نقل كرده كه پيامبر فرمود: «نگاه كردن به صورت على

ص: 117

عبادت است.» و بعضى ديگر از «سعدبن ابى وقاص» نقل مى كنند كه پيامبر گفت:

«هركس كه به على آزار برساند، مرا آزرده است».

و «يعقوبى» در جلد دوم تاريخ خود مى گويد: پيامبر در 18 ذى الحجة، پس از برگشت از حجة الوداع، در حالى كه عازم «مدينه» بود، در مكانى به نام «غدير خم» كه در نزديكى «جُحفه» قرار داشت، فرود آمد و در ضمن خطبه اى، دست على را گرفت و بلند كرد و گفت: «هر كس كه من مولا و سرور او هستم، على مولاى اوست. خدايا دوست بدار هر كس كه على را دوست بدارد و دشمن بدار، هر كس كه او را دشمن دارد»(1) و در تفسير كبير امام «فخر رازى» آمده است كه «عمربن خطاب» پس از اين ماجرا، به ديدن على شتافت و به او گفت: «گوارا باد بر تو، اى فرزند ابوطالب! به درستى كه بعد از اين، مولاى من و مولاى هر مرد و زن باايمان شدى»(2).

اين حديث را بسيارى از مورخان و دانشمندان، از قبيل «ترمذى» و «نسايى» و «امام احمد بن حنبل» نقل كرده اند. هم چنين شانزده نفر از اصحاب پيامبر نيز روايت نموده اند(3) و گروهى از شاعران كه نخستين آنها «حسان بن ثابت انصارى» است، آن را به نظم آورده و قصايدى سروده اند.

حسان مى گويد: در روز غدير، پيامبرشان آنان را در «خم» بخواست. به پيامبر و سخنى كه مى گويد گوش كن! او گفت: مولا و سرور شما كيست؟ بدون هيچ گونه عنادى گفتند: خداى تو مولاى ما و تويى پيامبر ما، و ما در هيچ سفارش و دستورى تو را نافرمانى نمى كنيم. آن گاه به على گفت: برخيز اى على كه من تو را به رهبرى و راهنمايى مردم برگزيدم، و درواقع هركس را كه من ولى و مولا باشم، على مولا و

ص: 118


1- . من كنت مولاه، فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه.
2- . هنيئا لك يابن ابى طالب، اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.
3- . اين حديث مدارك فراوانى از طريق عامه و خاصه دارد كه در الغدير آمده است.

سرور اوست، و شما نيز به راستى يار و ياور او باشيد.(1) «ابوتمام طائى» يكى ديگر از شاعرانى است كه دربارۀ اين روز شعر سروده است و «كميت اسدى» نيز در «قصيدۀ عينيّة»، روز غدير خم را توصيف و تعريف كرده كه در آن مى گويد: از روزهاى بزرگ، روز غديرخم است كه اگر آن را مى پذيرفتند، ولايت در آن آشكار گرديد، و من هيچ روزى را مثل اين روز، و هيچ حقى را چنين پايمال نديدم.(2) و «ابن خالويه» از «ابوسعيد خدرى» در كتاب الآل خود چنين نقل مى كند: «پيامبر خدا به على بن ابى طالب فرمود: دوستى تو ايمان و دشمنى تو نفاق و دورويى است. و اول كسى كه وارد بهشت مى شود دوستدار تو و نخستين كسى كه داخل دوزخ مى گردد، دشمن توست».

راويان و محدثين در اين اختلافى نكرده اند كه: بسيار ديده شد، پيامبر در حالى كه به على مى نگريست، مى گفت: «اين، برادر من است».

و روزى پيامبر به على گفت: «در تو شباهتى به عيسى بن مريم وجود دارد» و «تو را جز منافق، دشمن نمى دارد». و در حديثى از «ابوهريره» آمده است كه او گفت: «پيامبر در محفلى از ياران خود فرمود: اگر مى خواهيد علم آدم و همت و عزم نوح و خوى ابراهيم و مناجات موسى و زهد عيسى و هدايت و علم محمد را ببينيد، به آن كس كه مى آيد نگاه كنيد... همه گردن كشيدند! آن گاه على بن ابى طالب را ديدند كه مى آيد».

ص: 119


1- . يناديهم يوم الغدير نبيهم بخم، واسمع بالنبى مناديا و قال: فمن مولاكم، و وليكم؟ فقالوا، و لم يبدوا هناك التعاديا الهك مولانا و انت نبينا، و مالك منا بالوصاية عاصيا فقال له: قم: يا على، فاننى رضيتك من بعدى اماماً وهاديا فمن كنت مولاه، فهذا وليه فكونوا له انصار صدق، مواليا
2- . و يوم الدوح، دوح غدير خم ابان له الولاية لواطيعا و لم ار مثل ذاك اليوم، يوماً و لم ار مثله حقاً اضيعا

و با سند صحيح از «زيد بن ارقم» چنين نقل شده است: «پيامبر فرمود: آيا كسى را به شما معرفى نكنم كه اگر راه خود را از او بپرسيد هلاك نمى شويد؟ به راستى كه ولىّ شما خداوند و پيشواى شما على بن ابى طالب است. از او پند بگيريد و تصديقش كنيد!» پيامبر به كسانى كه در موردى از على شكايت داشتند فرمود: «از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ على از من است و من از على و او پس از من، سرور هر با ايمانى خواهد بود.»

***

پيامبر على را در رأس هيئتى به «يمن» فرستاد. عده اى از همراهان او خواستند كه سوار شترهاى بيت المال بشوند، تا شترهاى خود را به كار نگيرند. على با اين كار مخالفت كرد. آنها پس از آن كه برگشتند به رسول خدا شكايت كردند. شكايت را «سعد بن مالك شهيد» به رسول خدا عرضه داشت و گفت: يا رسول الله! ما از على سخت گيرى و خشونت ديديم. و همان طور كه داشت از سخت گيرى هاى على مى گفت، پيامبر بر پاى او زد و با صداى بلند فرمود: «اى سعد بن مالك شهيد، سخن كوتاه كن! دربارۀ برادرت على اينها را نگو، به خدا سوگند من مى دانم كه على مجاهدى پاكباز در راه خداست».

و روايت شده كه وقتى قريش با بحران اقتصادى و قحطى روبه رو شد، پيامبر به دو عموى خود حمزه و عباس فرمود: آيا در اين موقعيت نبايد به داد ابوطالب برسيم؟...

سپس به نزد ابوطالب رفته و از او خواستند فرزندان خود را به آنها بسپارد تا به وضع آنها رسيدگى كنند. ابوطالب گفت: عقيل را براى من واگذار و بقيه را اگر مى خواهيد ببريد. عباس، طالب را برد، حمزه، جعفر را انتخاب كرد و محمد، على را برگزيد و به آنها گفت: آنچه را كه خدا اراده و اختيار فرموده است من برگزيدم.

مى گويند: پس از اين ماجرا، يعنى از شش سالگى، على در دامن پرمهر و عاطفه پيامبر جاى گرفت و از تربيتش برخوردار گرديد و گويى اينها همه در مقابل كارى بود

ص: 120

كه ابوطالب پس از مرگ عبدالمطلب درباره محمد انجام داده و او را در دامن خود پرورش داده بود.

***

از چنين احاديثى، به اثبات اين موضوع مى رسيم كه پيامبر يك نوع برادرى ويژه با على بن ابى طالب، احساس مى كرد و روح و جان على نيز از اين برادرى آكنده بود.

پيامبر افكار عمومى را متوجه عظمت انسانيّتى مى كرد كه در شخصيت على تجسم مى يافت و مى خواست نشان دهد كه على شايسته ترين و بهترين فردى است كه مى تواند بعد از وى شرايط رسالت را به جاى آورده و اصول آن را به انجام رساند.

علاوه بر روايت هاى قطعى، انوار تابناك نشان دهندۀ اين ارادۀ جهان هستى است كه على قسمتى از ذات پيامبر بود و همين اراده، امكانات و مناسباتى را آماده ساخته كه در آنها خصلت ها و فضايلى براى على فراهم گردد كه كسى را در آنها ياراى شراكت با وى نيست.

على در كعبه اى به دنيا آمد كه بعدها قبلۀ مسلمانان جهان گرديد. و اين درست به هنگامى بود كه دعوت اسلامى در وجود محمد شكل يافته بود؛ اگرچه امكانات موجود، اجازۀ بروز آن را نمى داد، و در آن هنگام ملجأ و پناهگاه محمد، خانۀ پدر على - ابوطالب - بود.

على نخستين كسى بود كه نماز پيامبر و همسر او خديجه را ديد او اولين فرد مسلمانى است كه به هنگام پذيرفتن اسلام، هنوز به مرحلۀ جوانى نرسيده بود، و وقتى اعتراض كردند كه چرا بدون مشورت و اجازه پدرش اسلام آورده است؟ بلافاصله گفت: خدا وقتى مرا آفريد، با ابوطالب مشورت نكرد! و من چه نيازى دارم كه براى عبادت و بندگى خدا، با او به مشورت بپردازم؟

و طىّ روزگارى، اسلام فقط در خانه محمد بود و تنها محمد و همسرش و پسرعموى او على و غلامش زيدبن حارثه مسلمان بودند.

ص: 121

و آن روزى كه پيامبر خويشان نزديك خود را براى صرف غذا به خانه اش دعوت نمود و خواست كه با آنها صحبت كرده و به اسلام دعوت شان كند، ابولهب عموى پيامبر، سخن او را قطع كرد و ديگران را نيز به ترك و ردّ محمد واداشت، ولى محمد بار ديگر آنها را دعوت كرد و پس از صرف غذا به آنها گفت:

من در ميان عرب كسى را نمى شناسم كه براى قومش بالاتر و بهتر از آنچه را كه من براى شما آورده ام، آورده باشد. كدام يك از شما مرا در اين كار كمك و يارى مى كند؟

همه از او روى برگردانيدند و مانند بار قبل خواستند از منزل او بيرون بروند، ولى در اين ميان فقط على بود كه به پا خاست - در حالى كه جوان نابالغى بود - و گفت: يا رسول الله! من يار و ياور تو هستم و با كسى كه با تو بجنگد، مى جنگم!» بنى هاشم خنديدند، و عده اى قهقهه زنان نگاه خود را از ابوطالب به پسر خردسالش برگردانده، و سپس مسخره كنان بيرون رفتند!

پرچم على در هر جنگ و پيكارى، براى پيامبر به اهتزاز درمى آمد. شجاعت و قهرمانى او، به همراهى خون و زبان و قلب او، فقط وقف پسرعمويش پيامبر و پيروزى و پيشرفت رسالت او بود و در خلال قهرمانى ها و رزم هاى صميمانه خود، بر ضد دشمنان بزرگ محمد آن را به خوبى نشان داد. در واقعۀ «خندق» كه در آن ياران پيامبر دچار ترس گشته و دل هايشان متزلزل شده بود، تنها على بود كه چون كوه استوار در برابر بزرگان قريش ايستاد و توانست مسلمانان را به پيروزى قطعى اميدوار سازد و سرانجام قريش و قهرمان هايش را شكست بدهد.

بايد جهاد على را، در روزى كه دژهاى «خيبر» به دست او فتح شد، بسيار بزرگ شمرد، خيبرى كه در آن رزمندگان و جنگ جويانى سرسخت مبارزه مى كردند و در اثر تجربه هاى جنگى زياد و كارآزمودگى، موجب ترس و لرز همگان گشته بودند...

خلاصۀ داستان آن چنين است كه: محاصره دژهاى خيبر از طرف مسلمانان به طول انجاميد، زيرا جنگ جويان خود آنها هم در دفاع از قلعه ها، تا پاى جان ايستادگى

ص: 122

مى كردند، چون عقيده داشتند شكست آنها در مقابل محمد، با نابودى فورى و كامل آنها و بنى اسرائيل - يهوديان - در جزيرة العرب و با برچيده شدن بساط رياست ها و تجارت هاى آنان، توأم خواهد بود.

پيامبر، ابوبكر را براى فتح قلعه فرستاد و او به نيّت پيروزى قهرمانانه جنگيد، ولى نتوانست آن را فتح كند، و برگشت! آن گاه پيامبر عمربن خطاب را فرستاد ولى بهرۀ او نيز در مقابل قلعۀ مستحكم و جنگ جويان سرسخت آن، همانند ابوبكر بود! تا آن كه پيامبر، على بن ابى طالب را خواست و به او دستور داد كه برود و قلعه را فتح كند. على سرشار از سرور و شادى از دريافت فرمان جديد براى جانبازى در راه عقيده و ايمانى كه در خون او مى جوشيد، روانۀ ميدان شد و وقتى به نزديكى قلعه رسيد و قلعه نشينان ديدند كه دشمن امروزى آنان على بن ابى طالب است كه هرگز در جنگى شكست نخورده و هيچ رزمنده اى هم در مقابل او استقامت نياورده، همگى به سوى او حمله بردند. يكى از مردان ضربتى زد كه سپر على از دستش افتاد، ولى على يكى از درهاى بزرگ قلعه را از جاى خود كند و به جاى سپر، در دست خود گرفت و آن را هم چنان در دست داشت تا قلعۀ ناگشودنى! را فتح كرد. قلعه، با كشته شدن بسيارى از جنگ جويانش و به ويژه هلاكت حارث بن ابى زينب - كه سردار آنها بود - سقوط كرد.

در اين جا نكته شگفت انگيزى وجود دارد:

تاريخ، قهرمانانِ جانبازى را مى شناسد كه در راه عقيده خود جنگيده اند، ولو اين كه صلح را بر جنگ ترجيح داده و ميل داشتند كارها به طور طبيعى جريان يابد، تا آنها مجبور به شركت در جنگ نشوند! و باز تاريخ رزمندگانى را شناخته كه در راه يك هدف عالى و آرمانى بزرگ شهيد شده اند، ولى اين گونه جانبازى ها و شهادت ها در زمان وقوع خود، آن گونه كه مردم مرگ و رنج را در ذهن خود مجسم مى كنند، آرام نيست بلكه شهادت در طوفانى از حماسه و دلاورى به وقوع مى پيوندد.

اما على بن ابى طالب، به درستى كه كار او شگفت انگيز است، به آن هنگام كه

ص: 123

به خاطر عقيده و ايمان خود - كه همان عقيده و ايمان محمدبن عبدالله است - در راه حق و شرف و برادرى گام نهاد و در نبردى درگير شد كه هرگز تاريخ برتر و نيرومندتر و والاتر از آن را سراغ ندارد... اقدامى كه در عين حال، دليلى روشن بر وحدت و يگانگى اين دو مرد بزرگ بود. اين داستان هنگامى رخ داد كه بدرفتارى و خشونت قريش شدت يافت و قريشى ها كوشش مى كردند كه با كشتن پيامبر، اسلام را از ريشه نابود سازند. محمد به خانه ابوبكر رفت و به او خبر داد كه تصميم به هجرت گرفته است،(1) زيرا قريش طى توطئه ناجوانمردانه اى مى خواهند به هرنحوى كه شده، او را بكشند. ابوبكر از او خواست كه در اين هجرت همراه او باشد و پيامبر نيز اين تقاضا را پذيرفت.

وقتى اين دو نفر خواستند مكه را ترك گويند، بدون كوچك ترين شكى يقين داشتند كه قريش آنها را تعقيب خواهند كرد، لذا محمد با عظمتى كه در درك امور داشت، چنان صلاح ديد كه در اين هجرت از بيراهه بروند و ساعتى خارج شوند كه قريش انتظار آن را ندارند.

درست همان شبى كه محمد مى خواست از مكه بيرون برود، گروهى از مردان كارآزمودۀ قريش مأمور قتل آن حضرت شدند. آنها دستور داشتند براى ممانعت از فرار محمد، قبلاً خانه را محاصره كنند.

ولى محمد در اين شب بحرانى، مخفيانه به پسرعمويش على بن ابى طالب سفارش كرده بود كه قباى سبزرنگ او را پوشيده و در بستر او بخوابد و نيز دستور داد بعد از وى در مكه بماند و امانات و ودايعى را كه مردم پيش او داشتند، به آنها بازگرداند و به كارهاى او رسيدگى كند.

على، فرمان محمد را با كمال ميل و افتخار اجرا كرد و از شادى در پوست خود

ص: 124


1- . رفتن پيامبر به خانه ابوبكر از نظر تاريخى قابل ترديد است و گروهى معتقدند كه پيامبر در راه به او برخورده وابوبكر همراه پيامبر رفته است. م

نمى گنجيد. او در برابر هرگونه فداكارى ديگرى كه در راه پيامبر مى كرد، حال و وضعى چنين داشت.

مردان مسلح قريش خانه محمد را محاصره كردند. آنها يقين داشتند كه ذرات هوا نيز قبل از تماس با شمشير برهنۀ آنها، از حلقه محاصرۀ خانۀ محمد بيرون نخواهد رفت! و سپس از سوراخى كه به اندرون خانه محمد راه داشت، به رختخواب پيامبر مى نگريستند و در بستر مردى را مى ديدند كه دراز كشيده است و اطمينان يافتند كه محمد فرار نكرده است!

ثلث آخر شب فرا رسيده بود و آنها به چشم خود مى ديدند كه مردى در بستر آرميده است. در اين زمان، محمد در خانه ابوبكر آماده مى شد تا با او از در كوچكى كه در پشت خانه بود، خارج شده و به سوى غارِ «ثور» پيش بروند. و در همين غار بود كه مردان قريش به آنها رسيدند - و تا دهانۀ آن پيش رفتند - ولى خدا نخواست كه آنها پيامبر را بيابند، گويى كه فهم و ادراكشان از آنها سلب شده بود.

گذشت و فداكارى على در اين شب، سببِ بقاى حيات محمد گرديد و اين فداكارى و از جان گذشتگى، از نمونه هاى همان روح مقاومت و استقامتى بود كه پسرعموى بزرگ او نيز بدان شناخته شده بود. و خوابيدن على در بستر پيامبر، براى جانبازى در راه دعوت اسلامى و به خاطر آمادگى بر جهاد و نبردى طولانى بود!

البته در اين فداكارى نكته اى هست كه حقيقت امام و طبيعت و خوى او را به ما نشان مى دهد. اين اقدام على، چون جوشش آب از چشمه و برآمدن لعل از كان، بى هيچ كوششى است. در اين اقدام رشد فكرى او نمودار بود، فكرى كه او را براى درك حقيقت دعوتى آماده نموده بود كه فهم صحيح آن براى افرادى كه هم سن و سال او بودند، بسيار مشكل است. در اين امر بى رغبتى او به دنيا و زندگى مادى - اگر زندگى براى فضايل اخلاقى نباشد - نمودار است. در اين عمل صدق و راستى و اخلاص عجيب او هويداست. و در اين جاست كه برابردانستن خود با همه رزمندگان راه حق،

ص: 125

كاملاً آشكار مى گردد و نشان مى دهد كه او حاضر شد جان خود را فدا كند و با نجات صاحب هجرت كه منجر به پيروزى رسالت اسلامى مى شد، ستمديدگان و بينوايان را كمك نموده و يارى رساند. اين جا بود كه براى همگان آشكار شد كه على با مشكلات به مثابۀ امورى ناچيز مواجه مى شود و در همين عمل بود كه مردانگى، وفا، پاكى، شجاعت و همۀ صفات و برترى هاى قهرمانانه كه على آئينه تمام نماى آنهاست، كاملاً به چشم خورد و بلكه نمونه اى بود عملى، از شهادت و جانبازى آيندۀ او در اين راه بزرگ....

پيوند ناگسستنى برادرى و دوستى بين محمد و على ادامه پيدا مى كند. و هم چنين همكارى صميمانۀ آنها در راه پيروزى رسالت، استمرار مى يابد و اين همكارى و همفكرى كه در اعماق دل آنها ريشه دوانيده، روزگارى پيوند و وحدت يافته كه محمد ابوطالب را شناخت و على محمد را و روزى تحقق يافت كه هرسه در خانه اى به هم پيوستند كه زيربناى آن بر شهامت استوار بود. و در واقع، خصايص منزل ابوطالب جز اين نبود كه محرك آمادگى ابوطالب و فرزند او على، براى فهمِ عظمت محمد باشد. آن چنان فهم و ادراكى كه نزد ابوطالب مهر و عطوفت و فداكارى و در نزد على، فكرى خلّاق، ادراك و احساسى عميق و پرارج، فداكارى و از جان گذشتگيى اعجازآميز را به بار آورد كه به معجزه ها شباهت بيشترى دارد.

پيامبر اين حقيقت را درك مى كند و على را با جان و دل دوست دارد، و على نيز اين دوست داشتن را - كه ناشى از علاقه وى به خود رسالت است - دوست مى دارد و سپس پيامبر به اين اكتفا نمى كند، بلكه در هر موقعيت و مناسبت و فرصتى او را به مردم مى شناساند، تا مقدمات خلافت و جانشينى پس از خود را، براى او آماده سازد؛(1)

ص: 126


1- . علت اين كه پيامبر على را دوست داشت، چنان كه خود مؤلف مى نويسد، اين بود كه او از روز نخستين به رسالت پيامبر ايمان آورد و در اين راه جان فشانى ها كرد. و علاوه بر آن، معرفى على به عنوان جانشين، براى آن بود كه

به طورى كه خود مردم ارزش على را به نحوى درك كنند كه او را استمرار راه پيامبر بدانند، تا او را با كمال ميل و اراده و اطمينان اختيار كنند. البته نه براى آن كه او فرزندى از خانواده هاشمى و پسرعموى پيامبر بود، زيرا پيامبر به كلى از اين قبيل تعصب ها به دور بود و حتى به شدت با اين گونه افكار جنگيد و تمام اصول و مفاهيم آن را از هم پاشيد و درهم كوبيد.

چه، مى دانيم كه از جمله كارهاى پيامبر اين بود كه اكثريت بنى هاشم را كه از خاندان او بودند، از حكومت و فرماندارى و بهره هاى دنيوى دور كرد(1) آن هم پس از آن كه خود را از همه اين لذت هاى دنيوى محروم ساخته بود.

ص: 127


1- . پيامبر استفاده از زكات را كه عايدى عمده بيت المال بود، بر بنى هاشم تحريم كرد و حتى آنان را براى جمع واخذ ماليات هاى اسلامى اعزام نمى داشت تا هيچ گونه احتمال سويى در بين نباشد و همه بدانند كه در نظام جديد عملاً نورچشمى ها، بر افراد شايسته تقدم ندارند... م.

اوصاف ظاهرى امام

كسانى كه اوصاف امام على بن ابى طالب را نقل و توصيف كرده اند - از جمله صاحب كتاب ذخائرالعقبى - گفته اند: على در زمانى كه مرد كاملى بود، قامتى معتدل و متناسب داشت و كمى كوتاه به نظر مى رسيد. رنگ چهره اش سخت گندم گون بود.

ريش سفيد و بلندى داشت و چشمانى درشت و سياه. زيباصورت، گشاده روى، بسيار تبسم كننده بود، با گردنى دراز، مانند ابريق نقره فام، شانه هايى پهن داشت كه استخوان هايش به استخوان هاى شير شباهت مى داد و داراى ساعد و بازويى بود چنان در هم فرو رفته كه از يكديگر پيدا نبودند، با پنجه هايى پهن و درشت و شكمى كه كمى چاق به نظر مى آمد. عضلۀ ساق پا كلفت و منتهاى آن باريك بود. عضلۀ بازوانش نيز ستبر بود، با انتهايى باريك. در راه رفتن شبيه پيامبر بود، آن چنان كه گويى پيامبر راه مى رود و هنگامى كه به ميدان رو مى آورد با حالت دو، و با شتاب مى رفت و به چيزى اعتنا و توجه نمى كرد.

از نظر نيروى بدنى و قواى جسمى طورى بود كه باعث شگفتى همگان بود. بسيار ديده شد كه سواره اى قهرمانى را بدون كوچك ترين رنج و دشوارى، همانند كودك تازه مولود، با دست بلند كرده و به زمين مى كوبيد. و بسا هنگامى كه بازوى دلاورى را مى گرفت؛ گويى كه جانش را گرفته است، بدان سان كه ديگر قدرت نفس كشيدن نداشت. و معروف است كه با هيچ قهرمانى - به هراندازه كه نيرومند و در جنگاورى

ص: 128

شهره بود - به مبارزه برنخاست، مگر آن كه او را از پاى درآورد.

گاه درى بزرگ را برمى داشت كه قهرمانان، از كندن و حركت دادن آن عاجز و ناتوان بودند و آن را با يك دست مى گرفت و مانند سپرى عادى سپرش قرار مى داد. و سنگ بزرگ و سنگينى را با يك دست بلند مى كرد كه هرگز گروهى از مردان به طور دسته جمعى هم قادر به برداشتن آن نبودند.

و هنگامى كه در ميدان نبرد صيحه مى زد و بانگ برمى آورد، دل هاى مردان شجاع و گروه هاى دلاور يكباره فرو مى ريخت. از نظر فيزيك و تركيب بدنى و جسمانى، به گونه اى در مقابل گرمى و سردى هوا سخت و محكم بود كه باكى نداشت لباس زمستانى را در تابستان بپوشد، يا جامه اى تابستانى را در زمستان به تن كند...(1).

ص: 129


1- . اين بود اجمالى از اوصاف امام كه مؤلف نقل كرده است. براى مزيد اطلاع در اين باره به كتاب هاى: بحارالانوار (طبع جديد) ج 39 باب اول و علل الشرائع (طبع جديد)، ج 1، ص 153 و مناقب ابن شهرآشوب (طبع جديد)، ج 2، ص 287 به بعد، مراجعه شود. توضيحاً بايد يادآور شد كه خلقت امام على نيز مانند همه امامان ديگر كاملاً طبيعى و عادى بود، يعنى از نظر آفرينش ظاهرى نيز انسان كاملى به شمار مى رفت. بنابراين كسانى كه با نقل اسرائيليات و احاديث جعلى و قلابى، امام را موجود عجيب الخلقه اى! جلوه مى دهند، بسى گناه كارند و نفهميده كاريكاتور مسخره اى از امام مى كشند كه فقط به كارِ روزنامه هاى فكاهى مى آيد، نه تعريف از امام معصوم. در تبريز از واعظى كه اظهار فضل هم مى كند! شنيدم كه در بالاى منبر مى گفت: «امام على چنين و چنان بود و شكم بسيار گنده اى داشت كه وقتى از امام علت شكم گندگى را پرسيدند فرمود: قسمت بالاى آن علم و طبقه پايين آن طعام است!» بدون ترديد اين حرف دروغ است و بر امام بسته اند: اولاً علم چيزى نيست كه آن را در شكم انسانى جاى دهند! و ثانياً: على كه شكم سير از نان جوين را به عمر خود نديد، معقول نيست كه شكم بادكرده اى داشته باشد، و نوعاً كسانى شكم گنده دارند كه پرخور و موجودى عاطل و باطل باشند!... بدان سان كه مى دانيد و ديده ايد.... تازه اگر شكم گندگى دليل كثرت علم باشد، بايد تمام مفتخوران جامعه و همۀ شكم گنده ها را، از دانشمندان بنام شمرد! چه خوب است كه در نقل اقوال و اخبار دقت بيشترى كنيم و هر چيزى را كه در هر كتابى ديديم، به عنوان يك موضوع جالب به خورد مردم ندهيم كه عصر فضا را سخن حق خوش تر است... و گذشته است زمانى كه شكم گندگى را دليل بزرگى و عزت انسانى مى دانستند!... م.

ص: 130

يكى بر سر موضوعى، به عمربن خطاب كه رئيس حكومت بود. از على بن ابى طالب شكايت برد. عمر هردو را احضار كرد، سپس رو به على نموده گفت: اى ابوالحسن! در كنار شاكى بايست!... ناگهان آثار ناراحتى در چهره على آشكار گشت. عمر پرسيد: على! از اين كه در كنار دشمن خود باشى ناراحت شدى؟ على گفت:

هرگز! از اين كه تو بين من و او مساوات قائل نشدى. تو مرا با احترام و عزت مورد خطاب قرار دادى و با او چنين رفتار نكردى.

على روزى بر مركبى سوار بود، گروهى پياده به دنبالش به راه افتادند. پرسيد: آيا كارى داريد؟ گفتند: نه، فرمود: پس برگرديد، زيرا كه همراهى پياده با سوار، باعث تباهى سوار و مايۀ حقارت پياده است.

اخلاق بزرگ

اشاره

ص: 131

ص: 132

اخلاق بزرگ

اشاره

اين كه خصال و اخلاق يك انسان - به ويژه اگر بزرگ مردى باشد - جدا از هم بيان شود، بسيار دشوار است. چه آنها طورى به هم پيوسته و درهم مؤثر و تكميل كنندۀ يكديگرند كه ممكن است يكى سبب ديگرى و ديگرى نتيجۀ آن باشد و يا در انگيزه و نتيجه مرادف همديگر باشند.

روى اين اصل، بحث و بررسى من يك تقسيم بندى نظرى است كه در تطبيق خارجى نماى واحدى را تشكيل مى دهد و در سايۀ همين تقسيم نظرى است كه من مى توانم به استنتاج منطقى برسم. البته ذكر همۀ اين موارد به اختصار خواهد بود و هدف نهايى ما آن است كه شخصيت امام على را از تمامى جنبه ها بشناسيم، تا اين شناخت و آشنايى با خصلت ها و اخلاق امام محورى باشد كه بحث آينده بر آن استوار گردد.

***

عبادت

نخست از عبادت و پرستش امام و مفهوم آن سخن مى گوييم:

على بن ابى طالب به پرهيزكارى و تقوا مشهور است كه همين، انگيزۀ بسيارى از كارهاى او درباره شخص خود و نزديكان و مردم است و به عقيده من پارسايى و

ص: 133

تقواى على چيزى از قماش پرستش و عبادت پارسايان ديگر نيست كه ناشى از شرايط اوضاع يا هواى نفسانى باشد.

در آن وقتى كه مى بينى عبادت و پرستش در نزد بسيارى از پارسايان! گاهى واكنشى از ضعف نفس و ترس بوده و گاهى براى فرار از روبه رو شدن بازندگى و زندگان است و يا در بسيارى از اوقات، هوسى است موروثى و تقليدى و احياناً موهوم كه منشأ آن تقديس مردم و اجتماع از هر چيزى است كه از گذشتگان به يادگار مانده است! در آن وقت مى بينى كه عبادت در نزد على تلاشى روزافزون براى پيوند همۀ حلقه هاى عالم هستى است، به طورى كه مى خواهد حتى زمين و آسمان را به هم بپيوندد. و مفهومى است از مفاهيم جهاد در راه پيوند زندگى با هرگونه خير و نيكى...

اين عبادت در هر صورت نشانه اى از روح سركشى و عصيان بر ضد فساد و تباهى است كه على مى خواهد همه جانبه با آن بجنگد و از يك سو قيامى است بر ضد نفاق و روح استثمار و كشتار به خاطر منافع گروهى خاص؛ و از سوى ديگر، بر ضد خوارى و فقر و بيچارگى و ضعف و همه صفات پستى كه عصر مضطرب و پريشان او با آن متمايز بود.

اين عبادت، نمودار بزرگى از روح شهادت در راه چيزى است كه على آن را عدالت مى داند. آيا تقواى او از مقتضيات اين ايمان نيست كه خود از آن چنين سخن مى گويد: «نشانۀ ايمان آن است كه راستى را اگر چه به ضرر تو باشد، بر دروغ اگرچه به سود تو باشد ترجيح دهى»؟ و آيا او خود شهيد اين راستى و درستى نگرديد؟ در صورتى كه منافع زمانش در نادرستى و دروغ بود!...

معيار زندگى را مى توان براى شهيدان به كار برد. شهيد راه خود را براى ابد زنده و جاويد ساخته است.

***

با تأمل در عبادت امام، درمى يابيم كه على در عبادت و تقواى خود نيز مانند

ص: 134

سياست و حكومتش، اسلوبى خاص و روشى جديد داشت. عبادت على آن چنان است كه گويى شاعرى مجذوب در مقابل وجود مطلق با دلى پاك و توجهى تام مى ايستد و هنگامى كه زيبايى اين هستى براى او كشف و روشن مى شود، اين آيه زيبا را از خود مى خواند كه در آن دستور كاملى براى پارسايى آزادگان و عبادت بزرگان، نهفته است: «گروهى خدا را به اميدى پرستش كردند و اين عبادت سوداگران است. گروهى از ترس خدا او را مى پرستند و اين عبادت بندگان است و گروهى ديگر براى سپاس و شكر خدا را پرستش كردند و اين عبادت آزادگان است!».

پس عبادت امام، كارى منفى از قماش عبادت فردى ترسو و يا سوداگر نيست - چنان كه عبادت بسيارى از مردم چنين است - بلكه عمل مثبت انسان بزرگى است كه خود و جهان هستى را مى نگرد و برپايۀ خرد مردى پرتجربه و عقل فيلسوف و قلب شاعر، استوار است!

با همين مفهوم درباره عبادت و تقوا بود كه على مردم را دعوت مى كرد تا در راه صلاح همۀ انسان ها پرهيزكارى كنند، يا در راه كار بزرگ ترى از اميدى سوداگرانه در نعمت هاى جهان ديگر... على مردم را به تقوا و پرهيزكارى مى خواند تا شايد از اين راه به عدالت بپردازند و حق مظلوم را از ظالم بستانند و مى گفت: «برشما باد تقوا و پرهيزكارى... و عدالت بر دوست و دشمن». و از نظر امام، تقوا سودى ندارد مگر آن كه تو را وادارد كه حق را پيش از آن كه به چشم ببينى، بپذيرى، و بر آن كس كه دشمن دارى، ستم روا ندارى و در راه آن كس كه دوست دارى، به گناه آلوده نشوى، و بر كسى نيرنگ و حيله نورزى و از آن كه بر تو بدى كرده، درگذرى!

زهد

هركس كه معناى عبادت را اين چنين درك كند، او به زندگى همان طور مى نگرد كه على بن ابى طالب مى نگريست! او ديگر به هواى متاع دنيوى و لذت زودگذر، زندگى

ص: 135

نمى كند. بلكه زندگى را به خاطر هدف هاى بزرگى مى خواهد كه با خواست هاى بزرگ درون او هم آهنگ باشند.

به همين دليل، على در دنيا زهد ورزيد و بر خود سخت گرفت. او در زهد خود صادق بود، چنان كه در همه كارها و در هرچه از قلب و زبان او برمى آمد، صداقت داشت. در لذت دنيا زهد ورزيد، چنان كه بر عوامل دولت و حكومت و هرآنچه مورد نظر ديگران است و آن را هدف زندگى و وجود خود مى دانند، بى رغبت بود. به همين جهت با فرزندان خود در خانۀ كوچكى به سر مى برد، خانه اى كه خلافت - نه سلطنت - به آن روى آورد. و از همين جا بود كه او نان جوى را مى خورد كه همسرش به دست خود آن را آسياب كرده بود، و در همين هنگام فرمانداران او از خوشى هاى شام، نيكى هاى مصر و نعمت هاى عراق و حجاز، بهره مند مى گشتند. و تازه بسيار مى شد كه خود او به جاى همسرش كار آسياكردن جو را به عهده مى گرفت، در حالى كه او، اميرالمؤمنين، و رئيس حكومت بود. و از نان خشكى مى خورد كه آن را به زانو مى شكست، و اگر هوا به شدت سرد مى شد، او پوشاكى كه آزار سرما را از او دور كند نداشت، بلكه به همان لباس نازك تابستانى اكتفا مى كرد واين عالى ترين مرتبه پاكى و صفاى روح است.

هارون بن عنتره از پدر خود روايت كرده كه: در فصل زمستان، در «خورنق» به ملاقات على رفتم. بر دوش خود قطيفه كهنه اى داشت كه از سرما او را حفظ نمى كرد.

گفتم: يا اميرالمؤمنين، خداوند در بيت المال براى تو و اهل بيت تو سهمى قرار داده و تو با خود چنين مى كنى؟ فرمود: به خدا من از مال شما چيزى نمى گيرم، و اين هم قطيفه اى است كه از مدينه با خود آورده ام. و از على شنيده شد كه در بالاى منبر مى گفت: «چه كسى شمشيرم را مى خرد؟ من اگر بهاى يك پيراهن را داشتم، آن را نمى فروختم. مردى از آن ميان برخاست و گفت: پول يك پيراهن را به تو تقديم مى كنم! و على به بازار رفت و مى گفت: «چه كسى پيراهنى به قيمت سه درهم دارد؟»

ص: 136

مردى گفت «من دارم» و سپس آن را آورد و به على داد. على آن را پوشيد و گفت:

«سپاس و حمد بر خداوند است كه اين پوشاك از اوست»!

مردى براى على، خوردنىِ گوارا و شيرينى آورد كه آن را «پالوده» مى گفتند. على به آن نگاه كرد و آن را نخورد و گفت: «به خدا كه تو بوى خوش، رنگ خوب، طعم پاكى دارى ولى من دوست ندارم نفسم را به چيزى عادت دهم كه به آن عادت ندارد»!

على در همان خانه، هم چنان با قناعت مى زيست كه ابن ملجم به او خيانت كرد و مسلماً هيچ يك از افراد ملت او، در زندگى بى بهره تر از خود على نبود، و على با همان سهم و نصيب بود تا درگذشت، در حالى كه او خليفۀ مسلمانان بود. و به نظر من اين بى رغبتى على به دنيا در حقيقت مفهومى از مفاهيم شجاعت و قهرمانى او بود، با اين كه بعضى چنين خيال مى كنند كه اين دو از همديگر جدا هستند. ولى آيا شجاعت و مردانگى على در حقيقت خود، نمودارى از شهامت و اخلاق او نيست؟ آيا اين نشان دهنده حقيقت جهاد او در راه طرز فكرى عالى و انسانى نيست كه او را وادار مى سازد كه در راه پيروزى ستمديدگان و بيچارگان و رهايى آنان از چنگال خون خواران، اقدام كند؟...

آيا راستى على مى پذيرد در سرزمينى كه بينوايان و درماندگان آن بسيارند، او از خوشى هاى زندگى استفاده كند؟

در روايت آمده كه روزى بر على و اهل بيت او گرسنگى غلبه كرد و آنها چيزى در منزل نيافتند كه بخورند. على از منزل بيرون آمد تا كارى بكند و طعام و نانى به دست آورد. به همين منظور، كار سيراب نمودن نخلستانى را به عهده گرفت تا درقبال آن مقدارى جو بگيرد. يك شب كار كرد و سهم جو را دريافت نمود. در منزل آن را سه قسمت كردند. از قسمت اول غذايى به نام «حريرة»(1) درست كردند. در همان هنگام،

ص: 137


1- . نانى را كه با شير بپزند، حريره گويند! م.

مرد فقيرى آمد و طعامى خواست، آن را به او دادند. سپس يك قسمت ديگر آن را، مانند قسمت نخستين آماده كردند، بينواى ديگرى آمد، آن را نيز بخشيدند. آن وقت قسمت سوم را آماده كردند كه اسيرى از مشركان سررسيد و غذايى طلبيد، آن را هم به او دادند و خودشان آن روز را بدون غذا، گرسنه به سر بردند.

اين روش پسنديده را به «عمربن عبدالعزيز» نقل كردند، او كه يكى از خلفاى بنى اميه بود - كه على را دوست نداشتند و بر او نسبت هاى ناروا مى دادند و در منابر بر او ناسزا مى گفتند - در مقابل عظمت اين كار گفت: پارساترين مردم دنيا، على بن ابى طالب است.

مشهور است كه على براى خود و خانواده اش آجرى بر آجر ننهاد و خشتى بالاى خشتى نگذاشت و نئى را بر نئى پيوند نكرد. او از سكونت در قصر ابيض يا «كاخ سفيد» كه در كوفه براى او آماده بود، امتناع ورزيد، تا خانۀ او از خانۀ فقرا و بيچارگان بسيارى كه در دخمه هاى كوچك خود به سر مى بردند، برتر نباشد. و از گفته هاى على، سخنى است كه نشانه اى از شيوۀ او در زندگى است: «آيا من به همين قانع باشم كه به من پيشواى مسلمانان بگويند و من در سختى هاى روزگار با آنها شريك نباشم؟»

«ابن اثير» روايت كرده كه على با فاطمه، دختر پيامبر ازدواج كرد، در حالى كه زيرانداز و رختخواب آنها فقط پوست يك گوسفند بود كه شب ها بر آن مى خوابيدند و روزها در آن به شتر آب كش خود علوفه مى دادند. و هنگامى كه به خلافت رسيد، مالى از اصفهان براى او آوردند كه آن را به هفت قسمت تقسيم كرد، و در آن ميان يك گرده نان نيز پيدا كرد كه آن را هم به هفت تقسيم نمود!

على هميشه مى گفت: «بهترين پارسايى، پنهان داشتن آن است».

جوانمردى

على بن ابى طالب مردانگى را در بهترين معانى آن و با هرچه اين صفت مى تواند در

ص: 138

خود جمع كند، مجسم مى ساخت. خويشتن دارى و بزرگ منشى كه دو اصل از اصول حقيقت جوانمردى و مردانگى است، هردو از خصلت هاى امام بود و به همين سبب، دوست نداشت به كسى آزار برساند ولو اين كه او را اذيت كرده باشد و يا به كسى در ستم و تجاوز پيشى جويد، اگرچه مطمئن باشد كه او قصد كشتنش را دارد. روح خويشتن دارى و بزرگ منشى او را به اين مقام بلند رسانيد كه از ناسزاگويى به بنى اميه، در روزى كه از هرسوى به او دشنام مى دادند، خوددارى كند، زيرا اگر دشمنان خود را به خاطر ناسزاگويى، ناسزا بگويد، از سلك اخلاق بزرگ خارج شده است، بلكه او ياران خود را هم از ناسزاگويى به بنى اميه منع نمود.

او هنگامى كه در جنگ صفين از ياران خود شنيد كه به مردم شام دشنام مى دهند كه چرا راه مكر و خيانت و حيله را پيش گرفتند، به آنها گفت: «من دوست ندارم كه شما ناسزاگو باشيد، ولى اگر شما اعمال آنان را شرح دهيد و حال آنها را بازگو كنيد شايسته تر است و حقيقت را بيان مى كنيد. به جاى ناسزاگويى و فحاشى بگوييد:

خداوندا، خونِ ما و خون آنان را حفظ كن، ميان ما و آنان را اصلاح بده، آنان را از گمراهى و ضلالت برهان، تا كسى كه حق را نشناخته، بشناسد و آن كس كه به ظلم و تجاوز پناه برده و آلوده گشته است، بازگردد».

گذشت

مروت و گذشت امام نادرتر از آن است كه در تاريخ نظيرى داشته باشد و رويدادهايى كه در زندگى او در اين زمينه نقل شده بيشتر از آن است كه به حساب آيد و ما براى نمونه چند رويداد را نقل مى كنيم: امام به سربازان خود فرمان داد كه مبادا در حال خشم و ناراحتى، دشمنى را كه فرار مى كند، به قتل برسانند يا دشمنى را كه زخمى است به حال خود بگذارند و به او كمك ننمايند. او هم چنين نهى كرد كه پوشاك كسى را بردارند يا مالى را به ناحق بگيرند... امام بر دشمنان كشته شده خود در جنگ جمل

ص: 139

نماز گزارد و براى آنها طلب مغفرت كرد.

او هنگامى كه به سخت ترين دشمنانش كه عبدالله بن زبير، مروان بن حكم و سعيدبن عاص بود، دست يافت، آنها را مورد عفو قرار داد و بر آنها نيكى كرد، در صورتى كه آنها براى مرگ على دقيقه شمارى مى كردند. او حتى اجازه نداد كه يارانش آنان را تعقيب نموده و آزارى برسانند. در صورتى كه به آن قدرت داشتند.

وقتى كه بر عمروبن عاص غلبه كرد - البته خطر او كمتر از معاويه بن ابى سفيان نبود - او را به حال خود گذاشت كه نجات يابد و هم چنان بر توطئه خود بر ضد على ادامه دهد. عمروعاص هنگامى كه شمشير على را بالاى سر خود ديد، با حيلۀ خاصى! كه به كار برد(1)، خواست كه على از او بگذرد، و اگر على در آن جا به زندگى عمروبن عاص خاتمه مى داد، در واقع به كار نيرنگ و مكر و ارتش معاويه خاتمه داده بود!

در معركه صفين معاويه و پيروان او نقشه كشيدند كه على را با بى آبى و تشنگى از پاى درآورند، و به همين منظور ميان او و آب ايجاد مانع كردند، در حالى كه به او مى گفتند: قطره اى آب نيست تا از تشنگى بميرى! ولى رفتار على با معاويه و لشكر او، عبرت انگيز است. قهرمان بزرگ به آنها حمله برد و آنان را از كنار آب دور كرد و سپس به آنها اجازه داد همانند سربازان خودش از آن آب بنوشند، در صورتى كه اگر آب را به روى آنها مى بست پيروزى وى قطعى بود و آنان از ترس مرگ از تشنگى، مجبور به تسليم مى شدند.

يك بار على دستور داد دو نفر از يارانش را به خاطر بدگويى و دادن نسبت ناروا به عايشه صدتازيانه زدند در صورتى كه او جنگ جمل را به پا داشت تا كار على را يك سره سازد! على پس از آن كه در جنگ جمل بر عايشه پيروز شد، به نزد وى آمد و با

ص: 140


1- . مى گويند او خود را برهنه كرد و على از او رو برگرفت و او به آن حال بود تا على از او دور شد... و بدين ترتيب نجات يافت!... م.

احترامى خاص با او وداع كرد و خود نيز در ركاب او مقدارى راه رفت تا بدرقه اش كند و سپس گروهى را به عنوان خادم و محافظ همراه او فرستاد و توصيه نمود وى را با كمال احترام به مدينه برسانند. در تاريخ نقل شده كه: على بيست نفر از زنان «عبدالقيس» را كه مانند مردان عمامه به سر كرده و شمشير بسته بودند شناخته نشوند، همراه او كرده بود. مقدارى كه راه پيمودند، عايشه سخنان ناروايى بر ضد على گفت و بعد افزود: على با اين مردان و سربازانى كه همراه من كرده، احترام مرا از بين برده و هتك كرده است. ولى هنگامى كه به مدينه رسيدند، زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به عايشه گفتند: ما نيز همه زن بوديم.

صدق و اخلاص

اين صفات انسانى و پسنديده، در رشته زنجيرى بى انتها به هم پيوسته اند و بعضى بر بعض ديگر نشانه و گواهند. از عالى ترين حلقه هاى اين زنجير، صدق و اخلاص است. راستى و صدق على به مرحله اى رسيد كه خلافت را از دست او خارج ساخت.

اگر على به جاى راستى گاهى طريق ديگرى پيشه مى كرد، نه دشمنى بر او دست مى يافت و نه دوستى از او روى مى تافت! روزى گروهى از بزرگان مهاجرين به نزد وى آمدند تا او را قانع سازند با معاويه كنار آيد تا بر اوضاع كاملاً مسلط گردد و سپس او را بركنار سازد. ولى على با نقشه آنها به مخالفت پرداخت تا از حيله و نيرنگ دور بماند.

مغيرة بن شعبه كه مردى سياستمدار و باتدبير بود، پس از آن كه خلافت على را قبول كرده و با او بيعت نمود، به نزد وى آمد و گفت: «تو بر ما حق اطاعت و نصيحت را دارى. با فكر امروز مى توان فردا را به دست آورد، و اگر امروز چيزى از دست برود فردا نيز رفته است. معاويه را بر سر كار بگذار، ابن عامر را نيز از مقامش دور نساز، همۀ فرمانداران را به حال خود بگذار، و آن گاه كه اعلام وفادارى آنها و سربازانشان

ص: 141

به دست تو رسيد، اگر خواستى تغييرشان مى دهى و اگر نخواستى خود مى دانى»!

على كمى سكوت كرد و سپس اعلام داشت از مكر و حيله بيزار است و گفت: «من در كار دينم مداهنه و سازش نمى كنم و در حكومت خودم به كسى حق و حساب نمى دهم»! و هنگامى كه نيرنگ و حيلۀ معاويه آشكار شد، امام اين عبارت را كه نمودار اخلاق بزرگ است، برزبان آورد: «به خدا سوگند كه معاويه سياستمدارتر و باهوش تر از من نيست، ولى او مكر مى كند و نيرنگ مى ورزد. و اگر مكر و حيله زشت و ناپسند نبود، من از همۀ مردم سياستمدارتر بودم»!

او در تأكيد به ضرورت صدق و راستى، در هر شرايط و موقعيتى، چنين مى گويد:

«نشانۀ ايمان آن است كه راستى را اگرچه به ضرر تو باشد، بر دروغ اگرچه به تو سود برساند، ترجيح دهى».

شجاعت

شجاعت در چهارچوب عقل، يك كار بدنى و جسمانى نيست، بلكه خصلتى از خصايل نفس و مزيتى از مزاياى ايمان است. شجاعت امام، به مثابۀ بيان طرز فكر و به منزلۀ عمل ناشى از اراده است، زيرا محور شجاعت، دفاع از حق و ايمان به نيكى است.

مشهور است كه هيچ قهرمان دلاورى در ميدان به سراغ على نيامد كه پابرجا بماند و هيچ اسب سوارى نتوانست در برابر او استقامت ورزد. او چون از مرگ نمى ترسيد، از هيچ جنگ جوى و قهرمان مشهور در قدرت و زور، باكى و واهمه اى نداشت، و بلكه ترس از مرگ اصولاً به ذهن امام هم در هيچ ميدانى خطور نمى كرد. او به مبارزۀ هر قهرمانى كه مى رفت نخست او را نصيحت مى كرد تا هدايت شود. مشهور است كه در نوجوانى بر دلاور جزيرة العرب و قهرمان خطرناك مشركان برضد مسلمانان، «عمروبن عبدود» غلبه يافت و او را از پاى درآورد. اين پيروزى عجيب، براى اين

ص: 142

قهرمان، پيروزى هدايت و راستى بر غرور و خودپسندى و فخرفروشى بود.

هنگامى كه در صدر اسلام واقعۀ خندق پيش آمد، همين «عمرو» در پوششى از آهن و غرق در سلاح بيرون آمد و سربازان مسلمان را به مبارزه طلبيد و گفت: كيست كه به ميدان من بيايد؟ اين سخن بر على سخت گران آمد. تصميم او را برانگيخت و او فرياد زد: «من حاضرم». پيامبر به خاطر جوانى على از جهتى و به علت نيروى «عمرو» - كه در نظر دوست و دشمن با هزار سوار برابرى مى كرد - از جهت ديگر، به على فرمود: او عمرو است، بنشين!... پس از گفت وگوى زياد و بعد از آن كه عمرو سخن خود را چندين بار تكرار كرد و مسلمانان را ملامت و سرزنش نمود، پيامبر به على اجازۀ نبرد داد و او با كمال مسرت و شادى به سوى عمرو رفت. عمرو به على نگاه كرد و نخست او را كوچك شمرد و حاضر به مبارزه با او نشد!... و سپس به سوى او آمد و پرسيد: تو كيستى؟ على گفت: من على هستم. و مطلبى بر اين نيافزود. عمرو پرسيد:

آيا فرزند عبدمناف؟ على گفت: فرزند ابوطالب. عمرو نزديك تر آمد و گفت: فرزندِ برادرم! من دوست ندارم كه خون تو را بريزم، در بين عموهاى تو بزرگ تر هم پيدا مى شود! على گفت: ولى به خدا سوگند، من از اين كه خون تو را بريزم، ناراحت نيستم! عمرو به خشم آمد و شمشير خود را چون شعلۀ آتشى بر فرق على فرود آورد. على سپر خود را به جلو برد. شمشير سپر و كلاه جنگى على را دو نصف كرد و به سر او رسيد، سپس على شمشيرى بر گردن او زد كه عمرو افتاد و برخاست، و باز افتاد و برخاست... گرد و غبار فضا را گرفت، و وقتى گردو غبار فرونشست، عمرو را ديدند كه كشته شده است!

البته پيش از اين نيز كمى از شجاعت بى نظير على نقل كرديم و گفتيم كه چطور على وقتى مرد كاملى بود، سواران پهلوان را بدون كوچك ترين زحمت و رنجى، از روى اسب برمى داشت و در هوا بلند مى كرد و محكم به زمين مى كوبيد.

و در نهج البلاغه آمده است كه معاويه روزى بيدار شد و متوجه گرديد عبدالله بن

ص: 143

زبير بر كنار بسترش نشسته است. او هم نشست. عبدالله به شوخى گفت: يا اميرالمؤمنين! اگر مى خواستم، مى توانستم تو را بكشم! معاويه گفت: ابوبكر! بعد از ما شجاع شده اى؟ عبدالله گفت: كيست كه بتواند شجاعت مرا انكار كند؟ من در جنگ در برابر على بن ابى طالب ايستاده ام! معاويه گفت: پس لابد على، تو و پدرت را با دست چپ خود به قتل رسانيده و دست راست او هم بيكار مانده و در پى كسى بوده كه او را نيز به قتل برساند!(1)

عبدالله بن زبير، از نيرومندترين قهرمانان و از سرسخت ترين دشمنان على بود، با اين حال جنگ با على را افتخار خود مى داند و براى نمايش شجاعت خود، آن را نقل مى كند.

و هم چنين اگر ميزان دشمنى معاويه را با على بدانيم و از اصرار عجيب وى براى پنهان داشتن فضايل على آگاه شويم كه به خاطر سلطنت جديد خود هرگونه فضيلت على را كتمان مى كرد و سپس ببينيم كه او اين چنين مى گويد، ميزان شجاعت على را درك مى كنيم: شجاعتى كه معاويه را به اين اعتراف مجبور ساخته است.

***

على با همۀ نيروى شگرف و شجاعت فوق العاده اى كه داشت، در هيچ موقعيتى به ظلم دست نيالود. همۀ راويان و تاريخ نويسان در اين امر متفق القولند كه على تا مجبور نمى گشت، وارد كارزار نمى شد. او تا مى توانست سعى مى كرد از راه هاى مسالمت آميز اختلافات را با دشمنان خود برطرف سازد و از خونريزى و جنگ جلوگيرى به عمل آورد. او هميشه اين سخن را به فرزندش حسن تكرار مى كرد:

«هرگز كسى را به مبارزه دعوت نكن». و چون گفتار امام از روى صدق بود، خود وى

ص: 144


1- . معاويه مى خواهد به دروغ گويى رفيقش اشاره كند و بگويد كه هيچ كس در ميدان جنگ از چنگ على سالم به در نرفته است... م.

وصيت به فرزندش حسن را هميشه مورد عمل قرار مى داد و از نبرد، جز در صورت اضطرار و ناچارى، پرهيز مى كرد. از اين جا بود كه وقتى كه سربازان خوارج، نيروهاى خود را آمادۀ جنگ با او نموده بودند، و يكى از ياران از على خواست كه جنگ را شروع كند، چنين پاسخ داد: «تا آنان شروع به جنگ نكنند، من آغاز نمى كنم».

مردانگى، شهامت و ايمان او به نيكى و جوشش انسانيت در روح او، امام را وادار مى ساخت كه با آنها به مذاكره بپردازد، شايد قانع شوند.

روزى، گروهى را موعظه مى كرد و در ميان آنها بسيارى از «خوارج» بودند كه امام را كافر مى دانستند! موعظۀ او يكى از خوارج را تحت تأثير قرار داد و بلاغت و بيان سحرانگيز على، او را به بزرگداشت و شگفتى واداشت، ولى او ناگهان فرياد زد:

«خداوند او را بكشد، چه كافر فقيه و دانشمندى است». پيروان على خواستند او را بكشند، ولى على فرياد برآورد: او دشنامى داد و جواب او را يا بايد به زبان گفت و يا بايد گناهش را بخشيد.

همان طور كه اشاره شد، رفتار او با سربازان معاويه، در آن هنگام كه مى خواستند او را با تشنگى از پاى درآورند، رفتارى كاملا برعكس بود و با نيكى و نيكوكارى خود بر بدى هاى آنها جواب داد و آنان را از آب منع نكرد و اجازه داد همانند خود و پيروانش از آن بهره مند شوند. البته على با معاويه و لشكريانش داستان هايى دارد كه در اين جا مجالى براى ذكر آنها نيست، ولى همۀ آنها نشانۀ عظمت خاصّ على در پرهيز از ظلم و مبادرت به نيكى است.

از جملۀ آنها، داستانى است كه يكى از زندگى نامه نويسان زندگى امام آورده است:

در جنگ صفين، مردى از اصحاب معاويه به نام «كريز بن صباح حميرى» بيرون آمد و در ميان دو صف بانگ برآورد: كيست كه به مبارزه آيد؟ مردى از اصحاب على به مقابله آمد كه به دست كريز كشته شد. سپس كريز مبارز ديگرى طلبيد. مردى ديگر بيرون آمد و كريز او را نيز از پاى درآورد. باز مبارز خواست، مرد ديگرى به ميدان آمد

ص: 145

و به سرنوشت دو رفيق قبلى خود دچار شد. براى بار چهارم بانگ برآورد، كسى به ميدان نيامد و هركسى كه در صف نخست بود به صف عقب تر برگشت! على ديد كه ترس و وحشت در صفوف سربازانش رخنه مى يابد، خود به ميدان اين مرد آمد و او را به قتل رسانيد. سپس با صداى بلند كه همه بشنوند، گفت: مردم! اگر شما جنگ را شروع نمى كرديد، ما آغاز نمى كرديم! و سپس به جاى خود بازگشت.

و از همين داستان هاست ماجراى جنگ جمل، هنگامى كه دشمنانش جمع شدند، مى كوشيدند كه به سوى وى آيند، به ياران خود دستور داد كه صفوف خود را آماده سازند، و چون آماده شدند، به آنها فرمود: «تيرى نيفكنيد، با نيزه نزنيد و شمشير نكشيد، مگر اين كه معذور شده باشيد».

او بدين ترتيب مى خواست از جنگ جلوگيرى كند و مسائل را به طور مسالمت آميز حل كند تا خون ها ريخته نشود و مردم كشته نشوند. ولى اين دقيقه اى بيش نبود. مردى از سپاه دشمن تيرى رها كرد و يكى از ياران على به قتل رسيد. على بانگ برآورد: اللّهم اشهد! خداوندا، گواه باش. سپس مرد ديگرى بدين ترتيب كشته شد و على گفت: خداوندا! گواه باش! آن گاه عبدالله بن بديل تير خورد. برادرش او را به نزد على آورد، و على گفت: خداوندا گواه باش... و سپس جنگ آغاز شد.

دورى از ظلم و ستم

خصلت دورى از ظلم، اصلى از اصول روح على و خلقى از اخلاق اوست. و همين خصلت با انديشۀ كلى على پيوند ناگسستنى داشت؛ انديشه اى كه بر پايۀ مردم دوستى، وفاى به عهد و نگهدارى پيمان استوار بود، مگر آن كه مردم خيانتى در پيمان كرده و بى رحمى پيشه سازند كه اين روش در منطق امام قابل اغماض نبود....

از عالى ترين نمودارهاى دوستى و نشانه هاى وفا آن است كه قهرمانى در ميدان جنگ بايستد و به دوستان و آشنايان سابق خود كه اكنون به جنگ او آمده اند، به چشم

ص: 146

برادرى نگريسته و آنان را به صلح بخواند، و سابقۀ عهد و پيمان را به ياد آنها بياورد و بدين ترتيب بخواهد آنها اسلحه را كنار گذاشته و مشكلات امور را به نحوى كه به صلح و صفا نزديكتر است رفع نمايند. او با دشمنى نمى جنگد كه با او سابقه دوستى دارد، مگر آن كه اين سابقه را به ياد او آورد و دوران برادرى و صفا را گوشزد كند، و شايد در دوستى قديمى چيزى باشد كه وجدان اين دشمن را بيدار ساخته و او را از دشمنى و ستيز باز دارد. اگر اين جوشش بزرگ وفا و مهر از دل على سرچشمه نمى گرفت على، صداقت را بر عداوت ترجيح نمى داد.

از نشانه هاى قطعى عظمت خوى وفا در على كه قلبش آكنده از آن بود و امواج مودت را در درونش به حركت درمى آورد، رفتار او با دشمنانش، زبيربن عوام و طلحة بن عبيدالله بود كه هر دو، ياران على را از او جدا كرده و به دشمنانش ملحق كرده و همه آنها را براى جنگ با على آماده ساخته بودند و در رأس آنها هم عايشه قرار داشت.

از همين گونه شواهد است آنچه كه تاريخ نگاران قابل اعتماد اعم از دوست و دشمن، نقل كرده اند. آنها مى گويند: زبير و طلحه وقتى در جنگ بر ضد على اصرار ورزيده و بيعت او را نپذيرفتند و جنگ معروف «جمل» را برپا كردند، على با سر برهنه وبدون آن كه لباس جنگى پوشيده يا اسلحه اى همراه داشته باشد، به سوى آنها آمد تا نشان دهد از ته دل خواستار صلح است. او ندا درداد: اى زبير! به سوى من بيا! زبير به سوى او آمد در حالى كه غرق در سلاح بود... و صداى عايشه شنيده شد كه فرياد مى زد: واى از جنگ! زيرا او ترديدى نداشت كه زبير در رويارويى با على كشته خواهد شد، چون به خوبى مى دانست كه على هر جنگاورى را - هرچند نيرومند و كارآزموده در جنگ - از پاى درمى آورد.

اما عايشه و اطرافيانش وقتى ديدند على بن ابى طالب دست در گردن زبير انداخت و او را در آغوش كشيد، از شدت تعجب مبهوت شدند!

ص: 147

على مدتى طولانى زبير را در آغوش داشت، زيرا رشتۀ دوستى هم چنان در قلب بزرگ او ناگسستنى بود!

آن گاه على با همان نرمش دوستى قديمى، از زبير پرسيد: واى بر تو اى زبير! چرا قيام كرده اى؟ گفت: به خاطرِ خون عثمان!

على گفت: خداوند بكشد هركدام از ما را كه در خون عثمان بيشتر شركت داشت! و سپس هم چنان پيمان ها و دوستى ها و روزگار برادرى هاى گذشته را به ياد او مى آورد و چه بسا كه على در اين ماجرا گريه كرد، ولى زبير به جنگ با امام ادامه داد تا كشته شد. مرگ او براى على كه دوستى ها را درنظر مى گرفت، دردناك بود و به خاطر همين وفادارى نسبت به خلفاى سه گانۀ پيش از خود على سه تن از فرزندان خود را هم نام آنها نمود و آنها را ابوبكر، عمر و عثمان ناميد.(1) گذشته از اين كه از هيچ گونه كمك فكرى و عملى درباره خود آنها دريغ نورزيد، اما واكنش امام در مقابل كشته شدن طلحه در تاريخ هرگز نظير ندارد زيرا هيچ دشمنى در مرگ دشمن خود، واكنشى به آن نحو نشان نداده است. على در آن ساعتى كه بر سر كشتۀ طلحه آمد، سخت اندوهناك و محزون بود و به شدت گريست و در واقع با يادآورى خاطرات دوران گذشته، اشكى فراوان از چشمان او جارى شد و قلب او را آتش زد. على به

ص: 148


1- . على در راه مصالح عاليه اسلام و به خاطر بزرگداشت هدف هاى مقدس و آسمانى قرآن، نه فقط سال هاى متمادى از حق ضايع شده خود صرف نظر كرد، بلكه با كسانى كه حق او را پايمال كرده بودند، به خاطر اسلام همكارى نمود. او در اين راه تا آن جا پيش رفت كه نام فرزندان خود را نيز از نام آنها گرفت تا وحدت اسلامى را در قبال دشمنان دين، حفظ كرده باشد... و اى كاش ما نيز در عصر خود، و در مبارزاتى كه به خاطر بسط عدالت اجتماعى و نشر اصول اسلامى در پيش داريم، هدف را فداى مصالح زودگذر و شخصيت ها نمى ساختيم!... پيروان مكتب على بايد براى پيروزى نهايى از راهى بروند كه راهبرشان از آن راه رفت. در غير اين صورت و با ايجاد نفاق و اختلاف و دامن زدن به آتش بدبينى و سوءظن، انتظار پيروزى احمقانه است!... م.

كشتۀ طلحه مى نگريست و مى گفت: اى ابومحمد! بر من سخت گران است كه تو را در زير ستارگانِ آسمان كشته ببينم، و اى كاش خداوند بيست سال قبل از اين روز، جان مرا گرفته بود!

ولى دوستان او حق دوستى از ياد بردند، زيرا آنها انتظار داشتند على وجدان خود را فراموش كند و دست آنان را در غارت ثروت و نيكى هاى زمين باز و آزاد بگذارد و مردم ديگر محروم بمانند.

على مى گفت:

به خدا سوگند، اگر هفت اقليم را با هرچه زير آسمان هايشان هست به من بدهند كه در حق مورچه اى بر خدا عصيان ورزم و پوست جوى را از او بگيرم، هرگز نخواهم كرد و به راستى كه دنياى شما در نزد من كوچك تر و پست تر از برگى است كه در دهان ملخى باشد.

على در اين ميدان چنان نبود كه نخست بگويد و سپس عمل كند، بلكه اين گفتار، ناشى از عمل و احساس وى بود. على مهربان ترين دوست مردم بود. هرگز آزارى به فردى نرساند و همواره در راه مصلحت آنان از خودگذشتگى فراوان داشت، چون وجدان او به ضرورت اين جانبازى و ازخودگذشتگى ايمان داشت. و مگر زندگى او سراسر جنگ و مبارزه در راه ستمديدگان و بيچارگان و به خاطر پيروزى دائمى ملت نبود و بر ضد كسانى كه به خاطر افتخارات خانوادگى! مى خواستند از ملت به مثابه وسيلۀ توليد براى خود استفاده كنند؟ و مگر او شمشير آخته بر بالاى گردن هاى افراشتۀ قريشى هايى نبود كه مى خواستند خلافت و حكومت را براى سلطنت و فرمان روايى و اندوختن ثروت و كسبِ جاه به دست آورند؟ و آيا او خلافت و زندگى مادى را به خاطر عدم سازش با مردم دنياپرست كه مى خواستند برادران ناتوان و بيچاره و ستم ديدۀ خود را به بردگى بكشانند، از دست نداد؟

على بهترين محافظ منافع مردم بود، تا جايى كه به درخواست برادرش كه سهمى از بيت المال مى خواست، جواب رد داد و او به معاويه روى آورد. ولى على به رغم

ص: 149

اين حركت، باز هم مصالح مردم را ترجيح داد و از خواست عقيل گذشت.

آيا على پدر دل سوزى براى ملت خود نبود كه هميشه كارمندان و فرمانداران خود را به نرمش و مدارا با مردم و قطع نمودن دست هاى استثمارگران صاحب نفوذ و قدرت، راهنمايى مى كرد و در اين امر تا آن جا پيش مى رفت كه در صورت تخلف، به مجازات سخت تهديدشان مى نمود؟

آيا على همان كسى نيست كه همواره بر گوش فرماندارانش اين سفارش ها را تكرار مى كرد:

داد مردم را از خود نيز بستانيد و در رفع نيازمندى هاى آنان شكيبا باشيد كه آنها پشتوانۀ ميهن و توده اند. كسى را از حاجتش بازنداريد و از خواستش جلوگيرى نكنيد! براى دريافت ماليات لباس زمستانى و تابستانى مردم را نفروشيد و چهارپايى را كه با آن به كار مشغولند از دستشان نگيريد و بر احدى به خاطر يك درهم تازيانه مزنيد!

آيا على نويسندۀ آن عهدنامۀ پرارج به مالك اشتر نخعى، فرماندار او در مصر و اطراف آن نيست كه در آن مى گويد:

بر مردم مانند حيوان درنده مباش كه خوردن آنها را غنيمت بشمارى! زيرا مردم بر دو دسته اند: يا برادر دينى تو هستند و يا انسانى مانند تو! بر آنان از گذشت و اغماض چنان روا بدار كه دوست دارى خداوند آن چنان از تو درگذرد و اغماض كند. و از هيچ بخششى پشيمان مباش و بر مجازاتى شادمانى مكن». او سپس مى فرمايد: «و از احتكار جلوگيرى كن».

همين سخت گيرى در جلوگيرى از احتكار، يكى از عوامل اصلى اختلاف وى با معاويه و يارانش بود، زيرا اينها حكومت، ثروت و غنيمت ها را براى خود مى خواستند و على همه آنها را براى همۀ مردم مى خواست.

***

ص: 150

على در مدارا با مردم و پذيرش عذر آنان در آنچه مى كنند، تا آن جا پيش رفته بود كه مردم بصره با او جنگيدند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و لعن كردند و دشنام دادند، ولى هنگامى كه على بر آنان پيروز شد، شمشير را كنار نهاد و به آنان امان داد. و از همين باب بود كه درباره قاتل گناه كار خود «ابن ملجم» هم سفارش مى كرد.

و در وصيت او به حسن و حسين آمده است: «حق بگوييد، دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد». به آنها سفارش كرد كه دشمن ستمگر باشند ولو آن كه از نزديكانشان باشد و ياور ستم ديده باشند، اگرچه در دورافتاده ترين نقاط زمين باشد. و على پيوسته در نابودى و سركوبى ستم كاران و رفع ستم از بيچارگان مى كوشيد. آرى با قلب و زبان، با شمشير و خون خود، در اين راه كوشش مى كرد و حتى اگر به قيمت جانش هم تمام مى شد، حاضر به سازش و نرمش نبود.

عدالت

و هيچ جاى شگفت نيست كه على دادگرترين مردم باشد، بلكه اگر چنين نبود جاى تعجب بود!

داستان على در موضوع عدالت، از يادگارهاى پرارزشى است كه مقام انسانيت و روح انسانى را شرف مى بخشد. از همين نمونه هاست آنچه گفتيم، على با برادر خود عقيل كه مى خواست اندك تصرفى در مال مردم بكند، مخالفت كرد، زيرا كه بيچارگان نيازمندترى وجود داشتند و اين مال، سهم آنها بود. برادرش او را تهديد كرد كه به معاويه خواهد پيوست! ولى اين تهديد كوچك ترين تأثيرى در على نداشت... و عقيل به سوى معاويه شتافت در حالى كه مى گفت: «معاويه براى دنياى من بهتر است!»

البته معاويه نيز هم فكر عقيل بود، زيرا بيت المال از نظر معاويه، و در دست معاويه وسيله اى براى تحكيم پايه هاى قدرت و پيشبرد هدف ها بود، و او مى خواست افتخارات گذشته بنى اميه را تجديد كند!

ص: 151

امام در موقع محاكمه يا اجراى عدالت، بين خود و تودۀ مردم فرقى نمى گذاشت، بلكه براى آرامش روح خويش، در صورت لزوم در محاكمه شركت مى كرد. به همين سبب، على وقتى زره خود را در نزد يك مرد عادى مسيحى پيدا كرد، او را به پيش يكى از قضات به نام شُريح برد تا موضوع را در آن جا حل كنند. هنگامى كه هردو در برابر قاضى قرار گرفتند، على گفت: اين زره من است و من آن را نه فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام! قاضى از مرد مسيحى پرسيد: درباره ادعاى پيشواى مسلمانان چه مى گويى؟ عرب مسيحى گفت: اين زره از آن من است و البته من اميرمؤمنان را دروغگو نمى دانم! قاضى به سوى على برگشت و پرسيد: شما گواه و دليلى داريد كه اين زره مال شماست؟ على خنديد و گفت: شريح راست مى گويد، من گواهى ندارم و شريح حكم داد كه زره مال مرد مسيحى است.

مرد مسيحى آن را گرفت و به راه افتاد و اميرالمؤمنين به او مى نگريست، ولى آن مرد چندقدمى بيشتر نرفته بود كه برگشت و گفت: من شهادت مى دهم اين گونه داورى از داورى هاى پيامبران است. پيشواى مسلمانان مرا به نزد قاضى مى آورد و قاضى بر ضد او حكم مى كند! و سپس گفت: به خدا زره از آن توست، و من در ادعاى خود باطل بودم. پس از آن، اين مرد از باوفاترين سربازان و بهترين ياران على شد و در ماجراى نهروان برضد خوارج در كنار على ايستاد.

«على بن ابو رافع» مى گويد: من متصدى بيت المال حكومت على بن ابى طالب و كاتب او بودم. در بيت المال او گردن بند مرواريدى بود كه از بصره به دست آمده بود.

دختر على بن ابى طالب روزى كسى را به نزد من فرستاد و گفت به من خبر رسيده كه در بيت المال اميرالمؤمنين گردن بند مرواريدى وجود دارد كه در دست توست، من دوست دارم كه آن را به عنوان عاريه به من امانت بدهى كه در روز عيد قربان آن را زينت خود سازم. من به شرط آن كه تعهد كند آن را ظرف سه روزه بازگرداند و به آن آسيبى نرساند، آن را برايش فرستادم.

ص: 152

على گردن بند را در گردن دخترش ديد و آن را شناخت و از او پرسيد: اين گردن بند از كجا به دست تو رسيده است؟ گفت: من آن را از ابورافع - متصدى بيت المال - اميرالمؤمنين به امانت گرفته ام كه در روز عيد آن را زينت خود سازم و پس از سه روز بازپس بدهم. اميرالمؤمنين مرا احضار كرد، به نزد وى رفتم. فرمود: ابورافع! به مسلمانان خيانت مى ورزى؟ گفتم: به خدا پناه مى برم كه به مسلمانان خيانتى بكنم! فرمود: گردن بندى كه در بيت المال مسلمانان است، چگونه بدون اجازۀ من و رضايت مردم، به دختر من امانت داده اى؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين! او دختر شماست و از من خواست آن را به او امانت بدهم و من آن را به عنوان امانت تضمين شده به او دادم كه به طور سالم به جاى خود برگرداند. فرمود: همين امروز آن را پس بگير و هرگز اين قبيل كارها را تكرار مكن كه تو را مجازات مى كنم.

مطلب به گوش دخترش رسيد. به او گفت: اميرالمؤمنين! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه كسى سزاوارتر از من است كه از اين گردن بند استفاده كند؟ به دخترش فرمود: دخترم! از جادۀ حق دور مشو! آيا همۀ زنان مهاجرين و انصار در روز عيد، با چنين زيورى آرايش مى كنند؟... من آن را از دختر امام گرفتم و به جاى خود گذاشتم.

حتى در ساده ترين و كوچك ترين كارها نيز عدالت در روح على جريان داشت. او اگر با يكى ديگر از مردم در انتخاب كالايى از كالاهاى دنيا، حق مساوى داشت، ترجيح مى داد اين انتخاب را به عهده رفيق خود بگذارد تا او خيال نكند كه بهرۀ بهتر از آن بزرگان بوده و كوچك ترها در آن حقى ندارند. به همين جهت روزى كه به همراهى غلامش به نزد «ابونوار» رفت و از ابونوار دو پيراهن خريد، به غلام خود گفت:

هركدام را كه مى پسندى انتخاب كن! نخست غلام يكى را برداشت و سپس على آن ديگرى را اختيار كرد.

سفارش هاى امام و نامه هاى وى به فرمانداران، شايد هميشه به دور محور واحدى مى چرخيد و آن عدالت بود. و مردم به همين دليل عليه او متحد شدند، زيرا على منافع

ص: 153

نزديكان خويش را نيز به خاطر حفظ عدالت ناديده مى گرفت. با زورمندان سازش نداشت و تنها حق را مى ديد.

عثمان بن عفان، هنگامى كه مقام فرمانروايى مسلمانان را به دست گرفت، دست نزديكان و اطرافيان و ياران خود را در كسب جاه و ثروت باز گذاشت و در اين زمينه تابع افكار بدانديشان گرديد و مروان از همه بيشتر در او تأثير داشت. عثمان بدين ترتيب با وصيتى كه ابوبكر به جانشين خود، عمربن خطاب كرده بود، مخالفت ورزيد، زيرا او گفته بود: «از آن گروه مردمى كه خود را اصحاب پيامبر خدا مى نامند ولى شكم شان باد كرده و چشمشان به مال دنيا دوخته شده و هريك از آنان فقط خود را دوست مى دارد برحذر باش!»

و على از اين مردمى كه شكمشان باد كرده بود! به شدت متنفر بود، و چون به خلافت رسيد، تصميم گرفت كه عدالت را در ميان آنها اجرا كند. گروهى را از مقام خود عزل كرد و عده اى را از قدرت و احتكار دور ساخت و با هركسى كه در خيال داشت رسالت اسلام را از مجارى طبيعى و عادلانه خود منحرف ساخته و آن را به حكومت موروثى در خاندان خود تبديل كند و مال و مقام و قدرت را ويژۀ خاندان خود سازد، به شدت جنگيد و چه بسيار چنين سخنان پرارجى كه به ايشان گفت: «من مى دانم كه شما را چه چيز اصلاح! مى كند، اما من با انجام خواستۀ شما خود را تباه نخواهم كرد».

ماجراى اينها با على آن چنان شد كه مى دانيد. تا آن كه ستم كاران حكومت گر شكست خوردند، اگرچه به ظاهر با مكر و فريب پيروز شدند، ولى در هر صورت عدالت در قلب على و پيروانش پيروز گرديد، با آن كه هم به على و هم پيروانش، ستم ها رفت.

و هنگامى كه على از ضربت ناجوانمردانه شمشير ابن ملجم به شهادت رسيد، «ام هيثم» نخعى در قصيده سوزناكى، بر مرگش گريست. و اين بيت از قصيده

ص: 154

اوست كه به خوبى بازگوى نظر مردم درباره على و آشنايى آنان با عدالت انسانى اوست:

يقيم الحق لا يرتاب فيه *** و يعدل فى العدا والأقربينا

حق را بدون هيچ ترديدى برپا مى دارد. و در بين دشمنان و نزديكان، به عدالت رفتار مى كند.

و على خود گفته بود: با دوست و دشمن به عدالت رفتار كنيد!

صراحت

صراحت، خصلتى در نزد مردان بزرگ است. و اين خصلت در نزد على بود، زيرا با خصلت هاى ديگر على، در سرچشمه پيوند دارد. و درواقع صراحت، راستى، اخلاص، مردانگى و صفاتى از اين قبيل، همه با هم برادرند. و اين از صراحت على بود كه چيزى را كه در دل يا در نظر داشت، پنهان نمى ساخت و آنچه را كه نمى خواست به زبان نمى آورد. او در رفتار با دشمنان تجاوزكارش با مكر و حيله آشنايى نداشت، در صورتى كه از همه كس بهتر مى دانست كه نيرنگ و فريب، تنها راه رهايى از توطئه هاى آنان است. از بحث سابق ما درباره صدق و اخلاص امام، مى توان به صراحت مطلق او كه از مزاياى صدق و اخلاص است، به خوبى پى برد. و البته اين يكى از برترى ها و مزيت هاى بى شمار امام بود...

سادگى

از اصول اخلاقى امام، تكيه او به سادگى در هر موردى بود. او از تكلف بيزار و منزجر بود و بلكه گاهى اين امر ملاك قضاوت از نظر وى بود و مى گفت: «بدترين برادران كسى است كه بايد به خاطر او به تكلف پرداخت» و باز مى گفت: «اگر مؤمنى برادر خود را به خجلت اندازد، از او جدا شده است»! و مراد از خجلت، احترام

ص: 155

دوست تا حد تكلف و تشريفات بى جاست.

على در فكرى كه اظهار مى كرد، يا پند و اندرزى كه مى داد يا در مالى كه مى بخشيد و يا از بخشش آن جلوگيرى مى كرد، خودنمايى و تظاهر نداشت. اين خصلت چنان با طبيعت على آميخته و همراه بود كه صاحب غرضان نتوانستند او را به مكر و حيله وادارند و چاپلوسان تملق گوى از اين كه نظر او را به سوى خود متوجه سازند، مأيوس و نااميد شدند و از اين جا بود كه به على نسبت سنگدلى و بى رحمى، خشونت و تكبر بر مردم مى دادند!

ولى امام نه به طور عمد و نه به نحو ساختگى، سنگدل و بى رحم و متكبر نبود، بلكه هرچه از او سرمى زد ناشى از طبيعت و سرشت او بود، بدون آن كه كوچك ترين تصنع، تكلف و ريا و خودنمايى در كار باشد. ولى چون اكثريت آنهايى كه دور او را گرفته بودند، غرض آلود و سودجو بودند و على به آنها بدگمان شد، به خود تكلف راه نداد كه اين بدگمانى را پنهان بدارد، و از اين جا بود كه آنان على را متهم مى ساختند كه سنگدل و متكبر است!

درستى درك، و احساس و اظهار آن، نه تكبر و خودخواهى و نه خشونت و سنگدلى است، بلكه على به شدت تكبر و خودپسندى را تقبيح مى كرد و چه بسيار بود كه او فرزندان و ياران و فرمانداران خود را از تكبر و خودپسندى نهى مى كرد. از سخنان او در نصيحت آنان است: «هرگز خودپسند مباش» و «بدان كه خودپسندى به هيچ روى شايسته نيست و آفت خردها و انديشه هاست».

على تكلّف را حتى در نزد ثناگويان هم تقبيح مى نمود. گاهى يكى از آنان در مدح و تعريف او راه افراط مى پيمود و على او را از ادامه سخن بازمى داشت و مى گفت:

«من كمتر از آن هستم كه تو مى گويى» و گاهى مطلب برعكس مى شد و گوينده، او را متهم مى داشت و على بدون تكلف، آنچه را كه از باطن و نيت او مى دانست، پنهان نمى كرد و مى گفت: «بالاتر از آنم كه در دل دارى»! على تكلف دوستانش را در دوستى

ص: 156

غلوآميز، و تكلف دشمنانش را در دشمنىِ افراطآميز، دوست نمى داشت و مى گفت:

«دو گروه در باره من به هلاكت افتادند: دوستانى كه راه اغراق مى پيمايند و دشمنانى كه راه افراط مى روند». و اين از آن روست كه در هر افراطى، نشانه هاى تكلف پيداست! او نه تكبر مى ورزد و نه تواضع مى كند، زيرا در هر دو، تكلف وجود دارد، بلكه او خود را آن چنان كه هست نشان مى دهد... او صريح بود، به سان صراحت حق و صراحت طبيعت.

آيا شما در بين مردم كسى را ديده ايد كه روش ساده و زيبايى چون على داشته باشد؟ على را ديدند كه مقدارى خرما خريده، و در چادرشبى پيچيده و خود آن را مى برد. بعضى از آنهايى كه او را ديدند، گفتند: اجازه بدهيد براى شما بياوريم. على با كمال سادگى گفت: «عيال وار، خود به بردن آن سزاوار است»!

از اشتباهات رايج آن است كه تواضع عمدى را فضيلتى از فضايل انسانى بشماريم، بلكه آن نوعى از تكلف بى جا و نامربوط است و على هيچ وقت به اين معنا فروتن نبود. ولى او متكبر هم نبود، بلكه او آن طور كه بود خود را نشان مى داد، بدون آن كه به يكى از اين دو فكر كند، زيرا هيچ كدام از آنها از صفات اين بزرگ مرد نبود. اما اين كه گروهى او را متكبر و عده اى متواضع مى ديدند، اشتباه از كسانى بود كه به او مى نگريستند و حالت على را از جانب خود تفسير مى نمودند و على از هر دوى اين صفات مبرّاست.

مؤلف كتاب عبقرية الامام مى نويسد: «على با سر برهنه به سوى دشمنان جنگ جوى خود مى آمد، در حالى كه آنان غرق در اسلحه و آهن بودند. در اين صورت آيا جاى شگفتى است كه او با دلى باز و پاك و بى نيرنگ به سوى آنها بيايد و آنها غرق در مكر و حيله باشند؟»

اما خشونت: هرگز در اخلاق امام وجود نداشت، بلكه او سرتاپا گذشت و صفا، صراحت و سادگى بود.

ص: 157

پاكدلى

از امتيازهاى اخلاق على، پاكدلى او بود. او از مخلوقى كينه به دل نداشت و هيچ گونه دشمنى را، حتى نسبت به سخت ترين دشمنانش كه هميشه از روى حسادت و بددلى بر او كينه مى ورزيدند، نمى شناخت. او فرزندان و نزديكان خود را، پيش از مرگ خود، از كشتن نزديكان قاتلش - ابن ملجم - نهى نمود و بر كشته شدن طلحه - كه سر على را مى خواست - گريه كرد و با شور و سوز صادقانه و دوستانه اى در مرگ او ناله كرد و رثا گفت. به اصحاب خود توصيه كرد پس از وى با خوارج جنگ نكنند، در صورتى كه آنها با على جنگيدند و قاتل او نيز يكى از آنان بود و همين خوارج به همان مقدار او و يارانش آزار و اذيت كردند كه معاويه و عمروبن عاص و يارانشان بر او و اصحابش آزار رسانيدند.

و اين توصيه شايد براى آن بود كه على احساس مى كرد كه خوارج در عين اشتباه و گمراهى، طالب حق اند.

از همه اينها گذشته، در سراسر تاريخ زندگى على و اخبار مربوط به آن، چيزى كه حاكى از خصلت كينه ورزى او نسبت به دشمنانش باشد، وجود ندارد. على حتى از خود معاويه هم كينه اى در دل نداشت. او در دل خود بر حق و در زبانش بر صراحت و در دست خود بر شمشيرش، تكيه كرده بود.

كينه توزى از طبيعت هاى مردانگى نيست و تن به ظلم ندادن و از ستم به ديگران آشفته شدن از خصلت هاى مردانگى است. ولى اين طبيعت زيباى على - كه حتى اجازه نمى داد كينه توزى نسبت به دشمنانش و آنهايى كه مرگ او را مى خواستند، به وجود آيد - در ميان گروهى از كينه جويان بددل و افراطى، گرفتار شده بود. سخنان پرارج على هميشه حاكى از اندوه جانكاهى است... اندوه و غم از آن كه او چنان پاكى و مهر دارد و ديگران آن چنان مكر و نيرنگى دارند.

ص: 158

بخشش

از اخلاق خاص على، كرم و بخشش بى پايان او بود، ولى بخششى كه در اصول و هدف پاك و سالم بود نه مانند بخشش فرمانداران و زورمندانى كه از مال و كوشش مردم «بخشش مى فرمايند»! اينان وقتى چنين بخششى مى كنند فقط به خويشان و نزديكان و يا هوادارانشان مى بخشند كه در راه حكومت و سلطنت آنها شمشير مى زنند و اگر گامى بالاتر نهند، براى آن بخشش مى كنند كه گفته شود: آنها اهل كرم و بخشش هستند! تا مورد توجه عامه مردم قرار گيرند و اختلاس ها و دزدى ها و ستم ها و ضعف اداره امور و غيره را بدين ترتيب پرده پوشى كنند.

اين شكل از اشكال بخشش در واقع فرقى با رشوه ندارد و اكثريت كسانى كه در تاريخ ما و تاريخ ديگران به كرم و بخشش مشهورند، با اين نوع بخشش سروكار داشتند. على بن ابى طالب در سراسر زندگى خود يك بار هم دست بدان نيالود و آن را نشناخت. كرم و بخشش على، بنيان همۀ جوانمردى هاى اوست. و با جان و دل او به هم آميخته است. او دختر خود را از اين كه گردن بندى را از بيت المال به امانت گرفته توبيخ مى كند؛ برادر خود عقيل را كه مختصرى از مال عمومى مردم را بى جا خواسته بود، از خود مى رنجاند؛ او رشوه خوار و هوادار مال بى كوشش و بدون حق را، از خود طرد مى كند. با اين حال، چنان كه در روايات صحيح آمده است، او با دست خود نخل هاى گروهى از يهوديان را در مدينه سيراب مى كند، تا آن جا كه دست او تاول مى زند و زخم مى شود و آن گاه مزدى را كه مى گيرد به بيچارگان و درماندگان مى بخشد و يا با آن بردگانى را مى خرد و بلافاصله آزاد مى سازد.

«شعبى» از زبان كسانى كه على را خوب مى شناختند روايت مى كند: او بخشنده ترين مردم بود كه از مال خود، براى مردم مى بخشيد و اگر گواهى دشمن در بعضى موارد صحيح ترين شهادت ها باشد، بايد فهميد كه بخشش و كرم على تا چه

ص: 159

پايه بوده كه معاوية بن ابوسفيان هم به آن شهادت داده، در حالى كه او هميشه مى كوشيد كه از على عيب جويى كرده و از او انتقاد نمايد.

معاويه مى گويد: «اگر على خانه اى پر از طلاى ناب و خانه اى پر از علوفه داشته باشد، طلا را پيش از علوفه مى بخشد!»

اعتماد به نفس

مكمّل اين صفات زيبا و اين برترى هاى مردانۀ علوى و اين عظمت ادبى - كه بحث آن خواهد آمد - اين است كه همۀ صفات توأم با اعتماد به نفسى باشد كه على بدان شناخته شده بود بلكه اصولاً اعتماد به نفس چيزى است كه بالضرورة ملازم اين خصلت هاست. اما كارى را كه انجام مى داد به درستى آن و صراحت حق در آن اطمينان داشت. به ميدان مبارزۀ قهرمان جزيرة العرب، «عمروبن عبدود» آمدن و اقدام به اين كار در حالى كه پيامبر و يارانش او را از اين كار و عاقبت ناگوار آن! برحذر مى داشتند، گواه صادقى است بر اعتماد به نفس كه قلب و روح على آكنده از آن بود.

و به تنهايى به نمازرفتن على و عدم قبول همراهى محافظانى كه او را از خطر دشمنان بى شمارى كه اطرافش را گرفته بودند محافظت كنند، شاهد ديگرى از اعتماد به حق و حقيقتى است كه تاروپود وجود او را فرا گرفته بود. و اصولاً آيا زندگى وى، سلسله اى از كردارها و گفتارهايى نيست كه به خوبى نشان مى دهند كه اين مرد بزرگ به راستى و درستىِ آنچه انجام مى داد، اطمينان كامل داشت و در اين اطمينان استوار بود؟ زيرا كه گفتار و كردار على ناشى از عقلى كامل و اخلاقى بزرگ بود.

و در سايه اين اعتماد و اطمينان ريشه دارى كه در جان خود حس مى كرد و از جوشش ايمان وى به عدالت خويش، در ميان اختلاف و تضاد افكار مردم درباره اش، هرگز در راه و روش خود تغييرى نمى دهد و مى گويد: «اگر با شمشيرم به بينى مرد باايمان بزنم كه مرا دشمن بدارد، هرگز چنين نخواهد كرد. و اگر همۀ دنيا را به منافق

ص: 160

بدهم كه مرا دوست بدارد، دوستم نخواهد داشت»!

و در همين زمينه است كه مى گويد: «به خدا سوگند! اگر من به تنهايى به ميدان دشمن بروم و آنها روى زمين را پر كرده باشند، هرگز ترس و وحشتى نخواهم داشت».

و از همين اعتماد و اطمينان پرارج است كه او، هنگامى كه شنيد گروهى از مردم مدينه به معاويه پيوسته اند، به نماينده خود در مدينه «سهل بن حنيف انصارى» نوشت:

اما بعد... شنيده ايم گروهى از مردمان تو، به سوى معاويه روى آورده و به او پيوسته اند. هرگز از اين كه آنان را از دست داده اى و از كمك آنها بازمانده اى، غمگين و ناراحت مباش! به خدا كه آنان از ظلم و ستم نگريخته و به عدل و داد نپيوسته اند!

ص: 161

ص: 162

كم ارزش ترين مردم، بى دانش ترين آنها است. امام على

على! هر مشكلى كه تو در آن داورى نكنى، مبارك و فرخنده مباد! عمربن خطاب

با همۀ علوم

اشاره

ص: 163

ص: 164

دانش و فرهنگ امام

على بن ابى طالب در عقل و انديشه، يگانه و بى همتاست و به همين جهت، او محورِ فكرى اسلام و جامع و سرچشمه علوم عربى است، به طورى كه در ميان اعراب هيچ دانشى نيست مگر آن كه على آن را پايه گذارى كرده و يا در پيدايش آن سهيم و شريك بوده است.

دربارۀ بلاغت و هم چنين عظمت او در مسائل اجتماعى، در آينده به تفصيل سخن خواهيم گفت. ولى در اين فصل، از علوم عربى وى و هم چنين از ادراكات او در فقه و قضاوت، به طور اجمال بحث خواهيم كرد؛ به اضافۀ مطالبى كه دربارۀ حكمت و فلسفه على، به تناسب موضوع خواهد آمد. و ما اگر گفتار خود را در ميدان علوم و فرهنگ على كوتاه مى كنيم، براى آن است كه در اين باره زياد گفت وگو كرده اند و نويسندگان و محققان به تفصيل، به تجزيه و تحليل آن پرداخته اند.

هدف نهايى ما در اين كتاب آن است كه از آن جا كه ديگران به تفصيل پرداخته اند به اختصار بگذريم و در آن جا كه به اجمال اكتفا كرده و يا اصولاً مطرح نساخته اند، به شرح و بسط بپردازيم. نخست از قرآن و حديث آغاز سخن مى كنيم و سپس دربارۀ علوم ديگر صحبت مى نماييم تا به خوبى درك كنيم كه گفتار پيامبر، در تعريف على، تا چه حد مطابق با واقع بود، آن جا كه گفت: «من شهر دانشم و على درِ آن است».

ص: 165

على بن ابى طالب، به سرپرستى پسرعمويش، پيامبر، پرورش يافت و سپس شاگرد وى شد و اخلاق و روش او را دربارۀ زندگى و خلق فرا گرفت و به ارث برد و اين ميراث در قلب و عقل او، به طور يك سان نفوذ يافت. در بررسى قرآن با بينش و نظر حكيمانه اى - كه مغز اشياء را جست وجو مى كند تا حقايق آنها را به دست آورد - دقت نمود و در زمان طولانى خلافت ابوبكر و عمر و عثمان، فرصت يافت به اين بررسى عميق و كامل بپردازد و ظاهر و باطن قرآن را به خوبى بداند و درك كند و زبان و قلب او، به وسيله آن استوار گردد و با آن به هم آميزد.

علم او نسبت به حديث چيزى نيست كه غبار شك بر آن بنشيند. و هيچ جاى تعجب هم نيست، زيرا كه امام، بيشتر از هر صحابى و مجاهد ديگرى با پيامبر در تماس بود و از او علاوه بر چيزهايى كه همه شنيدند، مطالب ديگرى نيز شنيد. مى گويند على هيچ حديثى را روايت و نقل نكرد، مگر آن كه خود از پيامبر شنيده بود و او اطمينان داشت كه از احاديث پيامبر، كلمه اى هم از قلب و گوش او فوت نشده است. و به على گفتند: «چه شده كه از همه اصحاب پيامبر بيشتر حديث دارى؟» در جواب گفت: «براى اين كه اگر من از پيامبر سؤال مى نمودم به من پاسخ مى داد و اگر سكوت مى كردم، پيامبر خود شروع مى كرد و به من حديث مى گفت».

***

طبيعى است كه على بن ابى طالب، فقه اسلامى را هم از همه بهتر بداند چنان كه از همه بهتر به آن عمل مى كرد، و آنهايى كه در عصر او بودند، كسى را كامل تر و صالح تر از او در فقه و فتوا نشناختند. و به خاطر دانش فراوان و فقه بى پايان، على مورد اعتماد ابوبكر و عمربن خطاب در همه مشكلات بغرنج و پيچيده بود، چنان كه در مشورت نيز نظريۀ نهايى را از او مى خواستند و به او رجوع مى كردند و اين دو خليفه، از دانش و فكر على بسيار بهره مند گشتند. على هم چنان كه براى ابوبكر و عمر در مسائل

ص: 166

فتوايى، مرجع بود، براى اصحاب ديگر نيز چنين بود و بسيار نادر مى توان يافت كه در مسائل شرعى و دينى، دليل و برهانى بهتر از دليل و برهان او وجود داشته باشد.

دانش على در فقه اسلامى، منحصر به نصوص و احكام فقهى نبود، بلكه در علوم مقدماتى فقه، از قبيل حساب نيز بر ديگران تفوق و برترى داشت. و اگر ابوحنيفه را در قرون پس از على «امام اعظم» فقه مى دانند، بايد توجه داشت كه او شاگرد على بود، زيرا او نزد جعفربن محمد درس خوانده و جعفربن محمد از پدرش بهره برده بود...

و سلسله به على بن ابى طالب منتهى مى گردد.

مالك بن انس نيز با چند واسطه شاگرد على بود، زيرا او از ربيعه و ربيعه از عكرمه و عكرمه از عبدالله بن عباس و عبدالله بن عباس از على فيض برده بود. به ابن عباس كه استاد همه اينها بود گفته شد: «نسبت علم تو با پسرعمويت - على - چگونه است؟» در جواب گفت: «مانند قطرۀ بارانى در برابر اقيانوس».

***

همۀ ياران پيامبر معترفند كه پيامبر يك بار فرمود: على در قضاوت از همه شما برتر است. «قاضى ترين شما على است». على براى اين از همه مردم دوران خود در قضاوت برتر بود كه از همه آنها بر فقه و شريعت كه منبع و منشأ قضاوت در اسلام است، آشناتر و داناتر بود، و علاوه بر آن، در نيروى تعقل و تفكر نيز آن چنان بود كه بتواند در موارد بروز اختلاف، وجهى را كشف و بيان دارد كه به واقعيت نزديك تر باشد و با منطق صحيح، بيشتر انطباق يابد.

و از طرف ديگر، على به جهت صفاى وجدان و پاكى درون قادر بود علم و آگاهى خود را در قضاوت، به بهترين روشى اجرا كند و در حكم و داورى، عدالت را بر پايه اى از عقل و وجدان - هردو - استوار سازد. از عمربن خطاب نقل شده كه به على گفت: «اى ابوالحسن، خداوند مبارك نگرداند هر مشكلى را كه تو در آن حكم و داورى نكنى» و: «اگر على نبود، عمر هلاك مى شد» و: «هنگامى كه على در مسجد

ص: 167

حاضر باشد، هيچ كس فتوا ندهد»!(1) ما دربارۀ عظمت على در قضاوت، و زواياى تاريكى كه او در قضاوت روشن نموده است - آن جا كه بين على و اصول وى و رجال انقلاب كبير فرانسه و مبادى آنها مقايسه خواهيم نمود - به صورت مفصل بحث خواهيم كرد.

***

از آن جا كه على بن ابى طالب از آن كسانى بود كه در امور به ظواهر اكتفا نمى كنند و هميشه مى خواهند كه در هر مسئله اى به مغز و باطن آن پى ببرند، در قرآن و موضوع آن كه دين بود، به دقت پرداخت؛ آن چنان كه متفكران جهان در كارها به دقت و تأمل مى پردازند. و از همين جا بود كه على مسئله دين و مذهب را يك موضوع قابل دقت و تفكر و تعمق مى دانست و هرگز هم شخصيتى بزرگ مانند على، از دين و مذهب فقط به ظاهر آن و به اجراى احكام و اقامۀ حدود و برپاداشتن مراسم عبادت، اكتفا نمى كند.

در صورتى كه اكثريت مردم، به ظاهر دين و نتايج مادى آن در معامله و قضاوت مى نگرند. على در كنار دانش ظاهر احكام دين، آن را به مثابۀ يك موضوع فكرى محض و قابل تحقيق و بررسى و دقت عميق، مورد مطالعه و تفقه قرار مى دهد و از تفكر و بررسى خود دست برنمى دارد مگر آن هنگام كه اطمينان مى يابد كه اين دين، برپايۀ اساسى محكم و بنيادى متحد در اصول و حقايق استوار است...

و از همين جا، علم كلام يا فلسفه دين اسلام پيدا شد و روى همين اصل، على نخستين دانشمند كلامى و بلكه پدر علم كلام است، براى آن كه دانشمندان نخستين اين علم، از سرچشمه على بن ابى طالب سيراب شده اند و اصول و مبادى اين علم از راه على به آنان رسيده است و دانشمندان بعدى هم هم چنان به نور او راه مى يابند و على را پيشواى خود و راهبر پيشينيان مى دانند.

ص: 168


1- . «لا بارك الله فى معضلة لم تحكم فيها يا ابالحسن» و «لولا على لهلك عمر» و «لا يفتينّ احد فى المسجد و علىّ حاضر».

مثلاً واصل بن عطاء بنيان گذار فرقه معتزله - نخستين گروه اسلامى كه مى كوشد اصالت و مقام عقل را در موضوعات دينى بالا ببرد - شاگرد ابوهاشم بن محمد بن حنفيه است كه پدر او شاگرد على بن ابى طالب بود. و آنچه درباره معتزله گفته شده دربارۀ اشاعره نيز صادق است، براى اين كه اشاعره شاگردان معتزله هستند كه آنها هم دانش خود را از واصل بن عطاء، شاگرد بالواسطه على، فرا گرفته اند.

افزون بر اين، اصول و مبانى تصوف اسلامى(1) در بسيارى از موارد، در نهج البلاغه به چشم مى خورد و هواداران تصوف در اسلام به اين موارد و نمونه ها استناد جسته اند، پيش از آن كه مسلمانان، فلاسفۀ يونان را بشناسند و يا فلسفه هند و يونان و غيره را به عربى ترجمه و نقل كنند. براى مزيد توضيح در اين زمينه به گفتار ابوالعيناء به «عبيدالله بن يحيى بن خاقان» وزير متوكل - كه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد نقل شده است - مراجعه شود.

***

گويا خداوند چنين خواسته است كه على بن ابى طالب در علوم عربى نيز ركن و اساس باشد، همان گونه كه در علوم اسلامى ركن بود. براى آن كه در ميان مردم دوران امام، كسى وجود نداشت كه در علوم عربى با امام برابر باشد. و همين تبحر او در علوم عربى و منطق صحيح و قواى ذهنى خارق العادۀ اوست كه براى ضبط اصول وقواعد عربى به او يارى كرد تا زبان عربى مستند به دليل و برهان باشد كه نشان دهندۀ قدرت عقلى او در استدلال و قياس منطقى است.

در واقع، على به حق واضع و پايه گذار علوم عربى بود كه راه را براى آيندگان

ص: 169


1- . بحث در اين زمينه نيازمند كتاب مستقلى است، ولى آنچه در آن جاى شك و ترديد نيست، اين است كه على ازكسانى كه به نام تصوف و زهد، هزار و يك كار نامشروع مى كنند و فقط «هو مى كشند و حق مى گويند و على مى جويند!» و مرتكب هرگونه جنايت و كثافت كارى مى شوند، سخت بيزار است و اين گونه تصوف را نه على و نه اسلام هرگز به رسميت نمى شناسند. م

هموار ساخت. تاريخ ثابت مى كند كه على بنيان گذار علم نحو است. شاگرد و رفيق او ابوالاسود دوئلى روزى به نزد على آمد و او را غرق در تفكر ديد، پرسيد: «به چه چيزى فكر مى كنى يا اميرالمؤمنين؟!» فرمود: من در شهر شما - كوفه - سخنى شنيدم كه از نظر ادبى غلط بود، از اين رو مى خواهم كتابى در اصول عربى آماده سازم. سپس كاغذى به او داد كه در آن چنين بود: كلام عبارت است از اسم و فعل و حرف، تا آخر...

.

اين مطلب را به شكل ديگرى نيز نقل كرده و گفته اند: ابوالاسود دوئلى به پيشگاه امام شكايت كرد كه پس از فتوحات اسلامى، به علت آميزش و اختلاط اعراب با ديگران، غلطگويى در بين مردم شيوع و رواج يافته، چون مردم غير عرب، سخن را به درستى ادا نمى كنند. امام لختى سر به زير انداخت و سپس به ابوالاسود فرمود: آنچه را كه مى گويم بنويس! ابوالاسود قلم و كاغذى به دست گرفت، على فرمود:

كلام عرب از اسم و فعل و حرف تركيب مى يابد. اسم آن است كه از مسمى خبر دهد و فعل آن است كه از حركت آن آگاه سازد و حرف معنايى مى دهد كه نه اسم است و نه فعل! اشياء بر سه قسم است: ظاهر و مضمر، و چيزى كه هيچ يك از اين دو نيست - بنا به قول بعضى از علماى نحو، مراد اسم اشاره است - آن گاه به ابوالاسود فرمود:

بدين نحو مطلب را تكميل كن!

از همان روز اين علم - قواعد ادبيات عرب - به عنوان «علم نحو» شناخته شد.

***

از امتيازهاى على، تيزىِ هوش و سرعت درك اوست. موارد و نمونه هاى بسيارى كه به طور ارتجال وبدون سابقه مطلبى را مى گفت، نشان مى دهد على نيرويى در اين زمينه داشت كه در ديگران نبود و بسيار مى شد كه در ميان دوستان يا دشمنان، بدون مقدمه و به ارتجال، حكمتى نغز و سخنى شيوا مى گفت كه مورد توجه همگان قرار مى گرفت.

ص: 170

على در سرعت درك و حل مشكلات حساب در زمان خود بى نظير بود و مردم آن دوران، اين مشكلات را معماهايى به شمار مى آوردند كه براى حل آن راهى نبود و راز آن را كسى نمى دانست! براى نمونه مى گويند: زنى به نزد على آمد و شكايت كرد كه برادرش از دنيا رفته و ششصد دينار از خود باقى گذاشته ولى در موقع تقسيم ارث، به او فقط يك دينار داده اند؟ على فرمود: شايد برادرت يك زن، دو دختر، يك مادر، دوازده برادر و تو را داشته است؟... و همين طور هم بود كه على گفت.

و باز روزى در منبر كوفه سخن مى گفت. يكى پرسيد: مردى از دنيا رفته و پدر و مادر، زن و دو دختر از خود باقى گذاشته، چه بايد كرد؟ على بلافاصله گفت: هشت يك زن، به نه يك تبديل مى شود! و اين حكم را حكم «منبريه» ناميدند، زيرا كه على در منبر بر آن فتوا داد.(1)

***

فلسفه و حكمت - به مثابۀ بينش عميق، انديشه و خرد محيط، ادراك اصيل، نيروى استنباط و فراگيرى، قدرت اختصار و ايجاز، و سپس كوشش خستگى ناپذير در اين راه - در واقع از آثار امام على است. براى اين كه على در اين زمينه ويژگى هايى دارد كه او را به مقام شامخى در ميان فلاسفۀ ملت ها و يگانه هاى تاريخ مى رساند. و به راستى هم كه همانند على در استخراج نظريه از حوادث و رويدادها و بيان آن به شكلى كه ضرب المثل هاى جاودان گردد، بسيار بسيار كم است. اين حكمت علوى تأثيرى عميق در توجيه و بيان فرهنگ اسلامى و به شكل انسانى درآوردن آن دارد. و البته سرچشمه آن در درجۀ نخست دوتن هستند؛ محمدبن عبدالله و على بن ابى طالب هستند.

ص: 171


1- . اين دو حساب كه مبنى بر عول و تعصيب است، در كتب فقهى شيعه مورد بحث و بررسى قرار گرفته است، طالبين تفصيل به آنها مراجعه كنند. م

امام على در بارۀ مسائل زندگى و جهان، جامعه بشرى، اسرار توحيد، الهيات و شناخت ماوراءالطبيعه، نظريات فراوانى ابراز داشته و چنان كه قبلاً گفتيم، او بنيان گذار علم كلام و فلسفه الهيات در اسلام است.

على، استادى است كه همۀ آنهايى كه پس از وى آمده و صاحب نظر شدند، به كمال و اصالت او اعتراف كردند و در واقع، خود پيروان آراء و شرح دهندگان نظريات او بودند.

كتاب بزرگ امام، نهج البلاغه، به مقدارى از گوهر حكمت غنى است كه امام را در صف اول و مقدم همه فلاسفه و حكماى جهان قرار مى دهد.

و هنگامى كه پيامبر فرمود: «دانشمندان امت من همچون پيامبران بنى اسرائيل هستند» آيا مقصودى جز على داشت؟!

ص: 172

امام على و حقوق انسان

بندۀ ديگرى مباش كه خداوند تو را آزاد آفريده است.

از استثمار آنچه كه براى همه مردم است، بپرهيز!

گناه غيرقابل بخشش، ستم بر ديگران است.

به طور حتم داد مظلوم را از ستمگر خواهم گرفت.

دشمنى با مردم، چه كار زشتى است؟

هر انسانى در خلقت مانند تو است.

آنچه را براى خود مى خواهى، بر ديگرى نيز بخواه و آنچه را كه بر خود نمى پسندى، به ديگرى مپسند.

بدترين حكمرانان كسى است كه ملتش را به بدبختى بكشاند.

انسان بدخلق، شايستۀ رهبرى و زعامت نيست.

به برادرى با آن كسى بكوش كه از آزارش در امان باشى.

امام على

در راه آزادى

اشاره

ص: 173

ص: 174

تجربۀ تلخ و آزمايش سخت!

به خدا سوگند! من پيش از آن كه بر حق گواهى بدهم، خود آن را باور دارم.

كار ما بسيار سخت و دشوار است و حديث ما را جز سينه هاى امين و انديشه هاى اصيل، فرا نمى گيرند.

امام على

بر گوش هاى آنان، پى درپى بانگى برآورد كه بنيانشان را ويران كرد، سقف هايشان را فرو ريخت، ديوارهايشان را درهم كوبيد و از هم پاشيد. و اين بانگ، بر دل هاى بيچارگان و ستمديدگان آرامش و صلح و نعمت سرشار بود!

على بن ابى طالب دربارۀ حقوق انسان و هدف نهايى جامعه، چنان اصول و نظريات استوارى دارد كه ريشه هاى آن در اعماق زمين فرو رفته و شاخه هايش سربرافراشته است. جامعه شناسى و علوم اجتماعى نوين، حمايت گر بيشترِ اين نظريات و اصول بوده و آنها را پذيرفته است.

علوم اجتماعى به هرشكل و رنگى كه درآيد و به هرنام و نشانى كه جلوه گر شود، انگيزه و هدف نهايى آن يكى بيش نيست و آن برداشتن بار ستم و استبداد از دوش توده ها و سپس بناى جامعه بر پايه هاى بهترى است كه حقوق زندگى و شرافت انسان را - به مثابه انسان - حفظ كند و محور آن، آزادى بيان و كار، در چهارچوبى است كه

ص: 175

سودمند باشد و ضررى نرساند. البته اين علوم تابع شرايط خاص زمان بوده و مكان نيز در پيدايش و تكوين آن، بدين شكل و يا آن شكل، تأثير به سزايى دارد.

ما اگر به گذشته برگرديم و براساس اين واقعيت به شئون آن بنگريم، به خوبى روشن خواهد شد كه در تمام دوران هاى پيشين، مبارزۀ شديد و سوزانى ميان استبداد، خودكامگى، خودسرى، از بين بردن حقوق توده، سلب آزادى و ايجاد اختناق از يك طرف، و تمايل و گرايش به عدالت، حكومت از طريق شورا، كار به خاطر حفظ حقوق همگان، و به دست آوردنِ آزادى ها از طرف ديگر در جريان بوده است.

انقلاب هاى مفيد پيشين كه ستمديدگان برپا كرده اند، در واقع جنبش هايى بوده اند كه ستم ديدگان و متفكران، به منظور برچيدن بساط ظلم و فساد اجتماعى و ايجاد بنيادى نو، برپايه عدل و نابودى ستم برپا داشته اند كه از نظر منطق و ارزش هم با تحولاتى كه جامعه به آن رسيده است، منطبق و هم آهنگ باشد.

على بن ابى طالب در تاريخ حقوق انسان مقامى بس شامخ دارد. و نظريات او در اين زمينه بر پايه و معيار اسلام آن روز است كه اين نظريات بر دو محور سركوب نمودن استبداد و برچيدن امتيازهاى طبقاتى از ميان مردم، مى چرخيد.

هركس كه على بن ابى طالب و وضع و موقعيت او را در مسائل اجتماعى بشناسد، به خوبى درك مى كند كه: او چون شمشيرى آخته بر بالاى سر خودكامگان متجاوز قرار داشت و كوشش پى گيرش در راه برقرارى عدالت اجتماعى، در افكار، بيانات، حكومت و سياستش جلوه گر است. امام با روش هايى كه در قبال تجاوزكاران به حقوق مردم - آنهايى كه با بيچاره نمودن توده و ناديده گرفتن مصالح عمومى و منافع جامعه، پايه هاى افتخارات پوشالى خود را بر دوش مردم رنج كشيده مى نهادند - در پيش مى گرفت، در راه استقرار عدالت براى همگان مى كوشيد.

انديشۀ بسط عدالت اجتماعى، در ذهن نيرومند امام، براساس حقوق تودۀ مردم

ص: 176

نضج گرفت و طبيعى است كه پياده كردن اين انديشه، مستلزم از بين بردن اختلافات طبقاتى - كه ثروتمندان و بزرگان قوم را به سيرى و پرخورى و بينوايان و زيردستان را به گرسنگى و ناتوانى دچار ساخته بود - گردد.

فرياد رساى امام در اين پيكار اجتماعى همواره طنين افكن بود و تازيانه اش همواره كوبان و دفاعش از ارزش هاى انسانى همواره بزرگ و سخت بود و هرگز در اين امر سستى و سازش راه نداشت.

امام با روش حكومتى خود، نشان داد كه بهترين زمامدارى است كه در آن بخش از تاريخ بشر، در راه حفظ حقوق انسان مى كوشيد و با تمام قوا و با همه وسايلى كه در اختيار داشت، در اجراى اين هدف كار مى كرد. على به درك بسيار روشنى از واقعيت جامعه رسيده بود؛ جامعه اى كه بر اساس محروميت اجتماعى پايه گذارى شده است.

امام بهتر از ديگران مى دانست كه بهترين شكل تحول جامعه چيست و شرايط تا چه حد آمادۀ اين تحول است. در ارادۀ امام - كه انگيزه هاى نيكى در آن زياد بود - چيزى كه آن را بيشتر از كوشش در راه اين تحول به خود مشغول كند، وجود نداشت. و هيچ يك از فريبندگى هاى جهان ياراى پيروزى بر اين اراده و جلوگيرى از اين كوشش را نداشت و توطئه هاى بدخواهان نيز مؤثر نبود زيرا در قلب امام چيزى دوست داشتنى تر از برپاداشتن حق و نابودساختن باطل، خطور نمى كرد و البته در نظريه امام هم درباره حق و باطل و چگونگى آنها، كوچك ترين ترديد و تزلزلى به وجود نمى آمد.

درستى انديشه و ادراك او، و سپس اخلاصش در اجراى آنچه به فكرش مى آمد و درك مى كرد، دو عامل اصلى بودند كه او در هيچ يك از كارهاى اجتماعى و عمومى، راه مبهمى را نشان ندهد و امام هرگز در برابر كارگزاران نيرومند و سركش و عاملين بدبختى تودۀ مردم، خاموش نمى نشيند و درقبال دسته بندى و حزب بازى مخالفين و كسانى كه مى خواهند حكومت حق را درهم بكوبند، عقب نشينى نمى كند و به

ص: 177

چگونگى برداشت هاى دوستان و دشمنان از كارها و انديشه هايش، توجهى ندارد و اينها، همه به خاطر بيان و ايجاد حقوق طبيعى انسان، در يك زندگى سعادت مندانه و شرافت مندانه بود، تا خلق به دو گروه، با دو روش متضاد و جداگانه تقسيم نشوند:

گروه سياه بخت و دردمند و گرسنه و گروه خوشبخت و خندان و سير!

امام در پرتو عقل كامل و تيزبين خود به خوبى دريافته بود كه وجود امتيازات مادى طبقاتى در بين مردم، راهى است كه سير در آن، سرانجام زشت و ناگوارى از قبيل جمود فكرى و پست نهادى و رذايل اخلاقى دارد و منجر به ظلم و ستم، زورگويى و خيانت در حكومت و روابط مردم با يكديگر مى گردد. و هم چنين باعث فساد و تباهى بزرگ و كارهاى زشت و ناپسند در ميان اين گروه غاصب و گمراه هوادار مقام و ثروت بى كوشش مى شود. چنان كه در بين گروه ستم كش منجر به بيمارى جسمى و روحى، دلسردى نسبت به زندگى، سوءظن و بدبينى به انسان و دشمنى و حسادت مى گردد.

و بدون شك نتيجۀ نهايى اين عوامل و انگيزه هاى موجود در دو گروه، چيزى جز از هم پاشيدگى و ويرانى جامعه نخواهد بود، و گويا وجود اين دو طبقه در اجتماع، به مثابه دو سنگ آسياب است كه در ميان آن دو، تساوى و حقوق انسان قربانى شده و خرد مى گردد!

روش اكثريت آريستوكرات ها و اشراف، به ويژه گروه بنى اميه، در اواخر خلافت عثمان آن بود كه بر ضد سنت هاى اسلامى كه هوادار عدالت و برابرى در حقوق بود، قيام كنند و توده را به ذلت بكشانند و مردم را به بردگى بگيرند و در ميان صفوف آنها ترس و وحشت از زمامدار را ايجاد كنند، تا آن جا كه جرئت ايستادن در مقابل فرمانرواى خود را هم نداشته باشند! تا اگر دلشان بخواهد، خون آنان را بريزند - چنان كه حقوقشان را پايمال مى كنند - و از رشوه خوارى و نظاير آن چشم نپوشند.

آنان جاسوسانى از جانب خود مى فرستادند تا خبرهايى درباره كارهايى كه مردم

ص: 178

مى خواهند انجام بدهند، به آنها برسانند كه بتوانند جنبش را در نطفه خفه كنند و پرچم هاى خود را از خون بى گناهان و حقوق همگان، رنگين كنند و خلافت را به سلطنت و دموكراسى اسلام را به حماقت خودكامگى و حكومت فردى مبدل سازند! اينان در ميان شدت و سختى امام على در اجراى عدالت اجتماعى و هوس ها و مطامع خويش در رياست و والى شدن و ثروت، شب و روز را مى گذرانيدند و مانند قماربازان، هر ساعت در انتظار سود و غنيمت ناگهانى بودند!

چون روش اين گروه، برخوردارى از اين آزمندى ضدانسانى بود و هميشه درصدد بودند كه اساس عدالت اجتماعى را براندازند تا بتوانند از نو، بت پرستى سياسى و بت پرستى اجتماعى را زنده كنند و برپا دارند، امام على بن ابى طالب در مقابل تجربه دردناك و آزمايشى سخت قرار داشت.

در واقع، آزمايش بسيار تلخ و سختى بود و انگيزه ها و عوامل آن چنان به هم پيوسته بودند كه موجب پيدايش بحران دردناكى گشته بود و براى امام سازش و نرمش در قبال آن امكان نداشت و رهايى از آن در نهايت دشوارى بود. حوادث سهمگين و پى درپى، زمان را به شدت آشفته ساخته بود و اهميت موضوع در حدى بود كه بقاى خلافت و اسلام، با همۀ فضايل اخلاقى و عدالت اجتماعى كه اين دو، در بين مردم به وجود آورده بودند، بدان بستگى داشت.

در آن موقعيت، تصميم گيرى و سياست آن چنان باريك و دقيق بود كه ارزش شخصيت زمامدار و حقيقت مواهب و استعدادهاى وى در مراعات حقوق عامه و عزم و تصميم او در اشاعه فضايل فردى و اجتماعى و نيرو و توان وى بر صبر و شكيبايى و استقامت، با ارزيابى صحيح آن موقعيت سنجيده مى شد.

اين آزمايش براى على درست مانند آزمايش پيامبر بود در آن روزى كه بين گذشت و جوانمردى و دموكراسى و اشاعه روح عدالت، از يك طرف، و بين مكر و نيرنگ و استثمار و سودپرستى تجار و اشراف، از طرف ديگر، پيكارى برپا شده بود.

ص: 179

على بن ابى طالب در برابر آزمايش سختى قرار داشت ولى اين سختى و دشوارى، مفهوم و معناى خود را فقط از كسانى مى گرفت كه از دور مراقب و ناظر بودند، ولى در قلب و فكر امام، هيچ چيز آن قدر دشوار نبود كه او را از راه و روش انتخابى خود، به اندازۀ تار مويى منحرف سازد. هركس آن نيرو و توانى را كه خداوند به على داده بود، داشته باشد، همۀ سختى ها و دشوارى ها در مقابل او آسان و ناچيز گردد و فقط يك چيز بر او دشوار و ناگوار باشد و آن كناره گيرى از ترويج و توسعه عدالت و روح آزادى و دورى از كار و كوشش براى كاشتن بذر فضايل اخلاقى است كه اساس اين آزادى و اين عدالت مى باشند.

***

محمدبن عبدالله، در گوش هاى ابوسفيان، ابولهب حمالة الحطب، هند جگرخوار و بازرگانان قريش، بانگى برآورد كه بنيان شان را ويران كرد، سقف هايشان را فرو ريخت و ديوارهايشان را درهم كوبيد و از هم پاشيد؛ در حالى كه اين بر دل هاى بيچارگان و ستم ديدگان و بردگان، آرامش و صلح و نعمت سرشار بود: «اى عمو! به خدا سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در كف چپ من بگذارند كه امر رسالت را ترك گويم، هرگز نخواهم كرد، تا خداوند آن را پيروز گرداند، يا من در راه آن كشته شوم».

محمدبن عبدالله، در آن روزى كه به او گفتند: «اگر اين گفتار را به خاطر مال و ثروت آورده اى، آن قدر برايت مال فراهم كنيم كه از همه ما ثروتمندتر شوى و اگر مى خواهى به مقام و سرورى درميان ما برسى، ما تو را مهتر خود قرار مى دهيم و اگر سلطنت مى خواهى، تو را پادشاه خود مى كنيم!» چنين پاسخ داد: «من آنچه را كه براى شما آورده ام، به خاطر طلب كردن مال و ثروت و مهترى يافتن در بين شما و يا سلطنت و پادشاهى بر شما نيست. خداوند مرا پيامبر شما قرار داده و كتابى بر من نازل كرده و به من فرمان داده كه به شما بشارت و بيم دهم و من پيغام پروردگارم را به شما

ص: 180

رسانيدم. اگر بپذيريد در دنيا و آخرت بهره منديد و اگر آن را نپذيريد، براى فرمان خدا شكيبا باشم تا خداوند ميان من و شما داورى كند.»

اما على بن ابى طالب! كار او با فرزند ابوسفيان، پسر هند جگرخوار و ابن الحكم و كسانى كه پست و مقام را خريدوفروش مى كردند و افسران و سربازانى كه كوركورانه پى سود ديگران كشيده مى شدند و آنهايى كه عقيده و روش خود را مى فروختند، به كجا كشيد؟

او نيز در گوش آنان بانگى برآورد و صيحه اى زد كه اركان آنها را به لرزه درآورد، بنيادشان را ويران ساخت، سقف هايشان را درهم كوبيد و ديوارشان را از هم پاشيد. و اين بر دل هاى بينوايان و ستمديدگان و شكنجه ديدگان، آرامش و صلح و نعمت شايان بود: «زيردستان شما، بزرگانند و بزرگان و زبردستانتان زيردست! به خدا سوگند تا ستارگان روانند، فرمانى به ستم نخواهم كرد. به خداوند سوگند، دادِ ستم ديده را از ستمگر مى گيرم و بينى ستم كار را مهار مى كنم تا او را به سرچشمه حق وارد كنم، گرچه او را خوش نيايد! به خدا سوگند، من پيش از آن كه بر حق گواهى بدهم خود آن را باور دارم. به خداوند سوگند! هيچ باك ندارم كه من به سوى مرگ بروم يا مرگ به سوى من بيايد»!(1)

امام على بن ابى طالب، در روزى كه به او گفتند: ما عزيزان و بزرگان قوم هستيم، چنين پاسخ داد: «آن كه خوار و ذليل است، در نزد من عزيز و گرامى است تا حق او را بستانم و نيرومند در نظر من ضعيف است تا حق را از او بازگيرم».

ولى بايد ديد كه على بن ابى طالب گفته هاى خود را چگونه از مرحله بيان به مرحله عمل درآورد و از مرحله ذهنيت به مقام عينيت رسانيد و كار او با مردم به كجا انجاميد؟

ص: 181


1- . اين كلمات در موارد متعددى از نهج البلاغه آمده است.

از اين جا

از اين جا(1)

مسيح نظر تند و تكان دهنده و زندگى ساز خود را، بر رؤسا و بزرگان اورشليم و ريش هاى دراز و بلند آنها - كه پيرامون آنها دم شيطان مى جنبيد - افكند و به شدت صاعقه آنها را مورد هدف قرار داد تا با زيبايى سيماى خود، غصب كنندگان حقوق مردم را بترساند و آن گاه به سختى آنان را بر زمين بكوبد. تا آتش گفتارش كه زبانه مى كشيد، آنان را در كام خود فرو برد و خاكستر كند. او چون غرش توفانى بانگ برآورد:

«اى رياكاران! اى اژدهازادگان! من مهر و محبت مى خواهم نه قربانى، شما از آلودگى به خوردن پشه اى دورى مى جوييد، ولى شتر را مى بلعيد!(2) به كارگران و كشاورزان ستم مى كنيد، خانه بيوه زنان را مى خوريد، و به خاطر عوام فريبى، نماز خود را طولانى مى كنيد. اى رياكاران! اى افعى زادگان! شنبه به خاطر انسان قرار داده شده ولى انسان به خاطر شنبه نيست.»

فقر نزديك به كفر است.

محمد

اگر فقر در برابر من به صورت انسانى مجسم گردد، البته او را

ص: 182


1- . در اين بخش مطالبى مى خوانيد كه از نظر گروهى مورد پسند نخواهد بود. براى آشنايى بيشتر با بينش اسلامى در اين زمينه به توضيح شمارۀ چهارم در آخر كتاب مراجعه شود. م
2- . اشاره به آن است كه در ظاهر خود را از آلودگى به چيزهاى كوچك دور نگه مى داريد، ولى عملاً از ارتكاب جنايات بزرگ تر باكى نداريد. م

مى كشم.

على

من از كسى كه در خانۀ خود قوتى ندارد در شگفتم كه چگونه با شمشير آخته به جنگ مردم نمى رود!

ابوذر

على با همۀ نيروى خود، نگاهى به جهان هستى افكند، به طورى كه در آن نظر تيزبين، كوچك ترين ذرات وجودش هم غافل نماند و با عقل و قلب و تمام وجودش ديد كه دقت و انديشه انسان در جهان و ژرف نگريش در كمالات هستى، اجازه نمى دهد بر حقوق زندگى انسان - كه حيات و بقاى آن با زمين پيوند ناگسستنى دارد - تجاوزى بشود يا به حقوق و روابط جامعه اى كه ناگزيرند در راه ادامه زندگى با يكديگر همكارى و تعاون داشته باشند، لطمه اى وارد آيد.

على، درست در آن هنگام كه مردم را به سير در شگفتى هاى وجود و زيبايى هاى آفرينش دعوت مى كرد، آنان را، اعم از افراد يا گروه ها، به انتخاب راه و روشى دعوت مى نمود كه همه را در راه تعاون اقتصادى و تكافل مادى سوق دهد، چرا كه اين همفكرى و هماهنگى، ضامن وصول همگان به سعادت واقعى و نيكى بزرگ تر، يعنى حفظ احترام و كرامت انسان است. انسانى كه داراى فكرى فعال، عاطفه اى حساس و بدنى مادى است كه خود مبيّن وجود جسمانى انسان به شمار مى رود و داراى حقى است!

على درست به همان هنگام كه در راه تهذيب درون و پاكى وجدان و تقديس آزادى مردم كوشش مى كرد، نيز در راه بنياد جامعۀ سالم و عادلى مى كوشيد كه برپايۀ قوانين متين و عادلانه اى استوار شود و زيربناى آن با «عدالت اجتماعى» محكم گردد.

رغبت و شوق صادقانۀ على در سير در راه كمال انسانى و در تربيت عقل و دل و وجدان مردم و در تصفيه رذايل و اشاعه فضايل معنوى در بين آنها... و علاقۀ شديد او

ص: 183

در اين امور كه به طور مختصر فضايل اخلاقى يا معنوى مى ناميم، باعث شده بود پيش از خلافت و بعد از آن، در ساختمان بناى سالم اخلاقى و اجتماعى خود، از يك نقطه خاص و معين شروع كند كه عبارت بود از: فراهم ساختن نان و آب و پوشاك و مسكن براى انسانى كه على مى خواهد به مرتبه بلند اخلاق فاضله برسد. و به عبارت ديگر:

نقطۀ آغاز، تهيۀ «وسايل زندگى» بر انسانى بود كه على او را به صفاى درون و پاكى روح دعوت مى نمود.

كارگرى كه به نحوى در جامعه كار مى كند، ولى اجرت و مزدى به اندازه كار و كوشش خود دريافت نمى دارد و بلكه ثمره كوشش و مُزد دسترنج او را احتكارگر سرمايه دار و ثروتمند خودخواهى غصب مى كند، هرگز نمى تواند از شكوه هستى در شگفت آيد و هيچ وقت نمى تواند زيبايى آفرينش و ارزش زندگى را درك كند و فرصتى هم نمى يابد كه مفاهيم عالى انسانيت را در دل و وجدان خود پرورش دهد!

آن هم وطن زجركشيده و ستم ديده اى كه شلاق هاى دردآور اشرافى را مى خورد كه خود را به زور، امير و بزرگ او ساخته اند، و در جايى كه او گرسنه است از سيرى و پرخورى به بيمارى افتاده اند و هنگامى كه او قوت ضرورى را نمى يابد، مال و ثروت اندوخته اند و يا زير تازيانه هاى حاكمى جان مى دهد كه براى خدمت گزارى آمده بود ولى ناگهان خود غارتگر و چپاولگر از آب درآمده و بدون كوچك ترين حسابى، اختيار مرگ يا زندگى مردم را در دست گرفته است؛ اين هم ميهن هيچ وقت نمى تواند كه از شگفتى وجود در حيرت افتد و زيبايى آفرينش و ارزش زندگى را درك كند و فرصت هم نمى يابد كه مفاهيم عالى انسانيت را در قلب و وجدان خود پرورش دهد!

اين عرب يا غيرعربى كه مأموران حكومتى به سراغ او مى روند و او را به خاطر درهمى كه قدرت ندارد آن را به امير يا ارباب مفتخور و عياش بپردازد به ذلت مى كشاند، بدون آن كه اين امير و ارباب حتى حق گرفتن يك قرص نانى را داشته باشد، در صورتى كه همه هم وطنان كارگر و دهقان گرسنه اند و نانى ندارند و يا او را به خاطر

ص: 184

سخنى كه برخلاف رضا و ميل امير و ارباب گفته، مى كشند و هستى او و عيال و اولادش را غارت مى كنند كه به دارايى و ثروت فرماندار يا حاكم و يا سلطانى از سلاطين زمان اضافه كنند... اين عرب يا غيرعرب، امكان ندارد كه از شكوه و جلوه هستى در شگفت آيد و زيبايى خلقت و ارزش حيات را درك كند و فرصت يابد تا مفاهيم عالى انسانيت را در درون و قلب خود پرورش دهد!

آن كس كه «فقر» هرنوع فضيلتى را از او سلب كرده و بيچارگى و تنگدستى هرگونه آرامش نفس و اطمينان خاطرى را در او نابود كرده است، ممكن نيست كه با راستى آراسته گردد و با پاكى ممتاز شود و در سرور و شادى فضيلت به سر برد و از درون خود انگيزه هاى حسد، كينه، بغض و مظاهر انحراف از اصول نيكى را بيرون بريزد.

كسى كه آتش گرسنگى در جانش زبانه مى كشد، خون و شيره زندگى در بدن او مى خشكد، و حرارت و شعله ايمان در روح او خاموش مى شود، و دوستى و عشق به كينه ها و بغض هاى عميق و اطمينان خاطر و پاكى روح به بدبينى هاى سياه و وحشتناك تبديل مى شود، البته او نمى تواند فردى باشد كه به سيماى جالب زندگى اعتماد كند و به عدالت مردم ايمان بياورد، برادرش را نيك خواه باشد و به نزديكانش مهر بورزد!

آن كس كه زنجيرهاى محكم و سنگين احساس پستى و خوارى و نقص ذاتى! - احساسى كه پيوند ناگسستنى با احتياج و تنگدستى دارد - دست و پاى او را بسته است، نمى تواند به كسى عشق بورزد و كسى را دوست بدارد و عشق و دوستى او را بالا ببرد!

و كسى كه نيازمند نان است، نمى تواند اهل فضل و دانش باشد. «نان براى همه» نخستين وسيلۀ صلح است. نان عامل ثبات و انضباط بوده، و وسيله اى است كه انسان را براى درك و احساس و تفكر صحيح و ايجاد روابط دوستانه با مردم، آماده

ص: 185

مى سازد.(1) و برطرف ساختن تنگدستى و نيازمندى، نردبانى است كه ملت مى تواند از پله هاى آن بالا رود و به اوج سعادت برسد و از پرتگاه نجات يابد، پرتگاهى كه در اثر محروميت و فشار، در آن سقوط كرده و احساس و درك پاك انسانى را از دست داده و اكثريت توده محروم را چنان بدبخت كرده بود كه آنها فكر مى كردند كه در روى زمين غريب و تنها بوده و از ميهن و از كار مفيد و ارزشمند و حتى از خودشان هم بيگانه اند!

برچيدن بساط نيازمندى و تنگدستى، به تنهايى قادر است كه احساس عدم شخصيت و پست بودن را از بين ببرد و انسان را از سرنگونى در جهنم سوزان بغض ها و كينه ها بازدارد!

***

بگذار منافقان نفاق كنند و بر نفاق خود بيفزايند، تا واقعيت مردم در هر زمان و مكانى، آنها را تكذيب كنند!

بگذار نفاق كنند تا خورشيد درخشان و ماه تابان و صفاى چشمه سار و گياه زمين

ص: 186


1- . مؤلف شايد از ترس تكفير! مى گويد اگر نان نباشد كارگر و رنجبر و... نمى توانند شگفتى وجود و زيبايى آفرينش را دريابند و... ولى بايد توجه داشت كه مسئله مهم تر از اينهاست، زيرا پيامبر خدا مى فرمايد: اگر نان نباشد، حتى نماز و روزه و پرستش خداوند نيز از بين مى رود: «قال رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله: اللّهم بارك لنا فى الخبز و لاتفرّق بيننا و بينه، فلولا الخبز ما صُمنا و لا صَلَينا و لا ادّينا فرائض ربّنا» - خداوندا! براى ما در نان بركت بده - آن را زياد كن - و ميان ما و نان جدايى مينداز كه اگر نان نباشد، نماز نمى خوانديم و روزه نمى گرفتيم و واجبات پروردگار خود را به جا نمى آورديم - (سفينة البحار، ج 1، ص 374 و فروع كافى، ج 5، ص 73، ط جديد). و امام صادق عليه السلام از پيامبر نقل مى كند كه فرمود: «.. فان الخبز مبارك... و به صلّيتم و به صُمتم و به حَجَجتم بيت ربّكم» - نان گرامى است، به واسطه نان نماز مى خوانيد و روزه مى گيريد و به زيارت خانه خدا مى رويد - (وسائل الشيعه، كتاب اطعمه و اشربه، باب 85). «ابن الاعسم» در بيان اين مطلب و احترام نان مى گويد: الفضل للخبز الذى لولاه ما كان يوماً يُعبدالاله فاكرم الخبز و مِن اكرامه ترك انتظار الغير من ادامه برترى با نان است كه اگر نبود، هرگز خداوند مورد پرستش قرار نمى گرفت. به نان احترام بگذار و از احترام نان آن است كه با وجود آن منتظر خورش ديگرى نباشى!... م.

آنان را تكذيب و رسوا كند!

بگذار نفاق بورزند و دورويى كنند تا حقيقت زندگى و اراده حيات آنها را تكذيب نمايد!

منافقان بدين علت نفاق مى كنند كه مى پندارند وسيله آرامش در بين مردم! بقاى اجتماع بر حالت ثابتى است: سيرى و پرخورى در يك طرف، فقر و گرسنگى در طرف ديگر! و روى اين اصل، پرخور نبايد مشيت زندگى و خواست حيات را بپذيرد، حياتى كه همۀ فرزندانش را به شدت دوست دارد و به خاطر همين دوستى است كه هميشه در تطور و تحول بوده و مى خواهد كه فرزندانش نيز در تحول و تطور باشند، ولى آدم پرخور و سير، راضى نيست كه در وضع او و ديگر مردم، تغيير و تبديلى به وجود آيد.

گرسنه در پندار منافقان، نبايد از حق پايمال شدۀ خود سخن گويد و آن را طلب نمايد و برضد زندگى اشراف و خوش گذرانى هايى كه وسايل عيش آنها از حلقوم بينوايان بيرون كشيده شد و در سفره سيران قرار گرفته است، قيام كنند!

اگر گرسنه حق پايمال شدۀ خود را طلب كند و به خاطر نانى كه از حلقوم فرزندانش بيرون كشيده شده، به پاخيزد، كافر و منحرف و اخلال گر گشته و امنيت و آسايش آسودگانى را مورد تهديد و خطر قرار داده كه در سايۀ كوشش او، ابريشم سفيد پوشيده و به استراحت پرداخته اند!

البته روش هاى منافقان در حفظ عوامل و علل پرخورى و امنيت اشراف، از يك طرف، و بنده و برده ساختن توده هاى شكم خالى و گرسنه، از طرف ديگر، گوناگون است. منافقان در هر زمانى راه هايى دارند كه وضع و صفات آن زمان براى آنها آماده ساخته و در آن سير مى كنند. و شايد مشخص ترين اين راه ها، در تاريخ گذشته - دور و نزديك - همان است كه از تفسير و تأويل مسائل دينى به دست آورده اند و در اين موضوع، اهل نفاق و سودپرستان، در يونان و روم، در بودائيت و يهوديت، در مسيحيت و اسلام، يك سان و برابرند!

ص: 187

ولى نزديك ترينِ اين راه ها، براى بهره بردارى منافقان آن است كه آنها ادعا مى كنند: پيامبران شان به زهد و بى رغبتى در دنيا و سخت گيرى در معيشت و تحمل فقر و تنگدستى و دورى از هرگونه سركشى، دعوت كرده اند. آنها اين را ادعا مى كنند و توده ها را بر آن مى خوانند، تا گنج ها و ثروت هاى زمين انباشته شود و آنها را از مردم دور كنند و خود با آسودگى كامل از آن بهره مند شوند!

در برابر اين ادعا و اين دعوت و راهنمايى، بايد حقيقت را آن طور كه هست توضيح دهيم تا براى درك كامل اصولى مقدمه گردد كه على بن ابى طالب سياست و قانون حكومت خود را بر آن استوار ساخته است.

***

- درست است كه بودا - آزادى بخش بزرگ زندگى - مردى قانع و زاهد بود و براى خود آسايش و راحتى نمى خواست و به نعمتى روى نمى كرد و به ساده ترين بهره از خوراك و پوشاك و آشاميدنى و وسايل ديگر زندگى، اكتفا مى كرد!

- درست است كه كنفوسيوس، حكيم و پيامبر! چينى، براى شخص خود زهد در زندگى را انتخاب كرد و از دنيا به آن مقدارى اكتفا نمود كه دوستان و پيروان رسالتش، به چند برابر آن اكتفا نمى كنند!(1) - درست است كه سقراط جامه و روپوش خود را در زمستان و تابستان عوض نمى كرد و از اين كه آزار خاك و سنگ به پاهاى برهنه اش برسد، اجتناب نمى كرد و از اين كه ناگوارى هاى طبيعت، در گرما و سرما، بر سر و شانه هاى عريان وى برسد، باكى نداشت و يا در دوران زندگى خويش حتى يك بار هم به خوش گذرانى و جاى راحت توجه ننمود و چه بسيار اتفاق افتاد كه چندين روز با گرسنگى دست وپنجه نرم كرد!

ص: 188


1- . گروهى بودا و كنفوسيوس را پيامبر ناميده اند، ولى پيامبر آسمانى بودن آنان مورد قبول اسلام نيست و اصولاً آنان را بايد فلاسفه و حكمايى به شمار آورد كه تعليماتى به مردم عرضه داشته اند. م

- درست است كه مسيح، آن طور بود كه امام على صادقانه او را توصيف مى كند:

«سنگ را زير سر مى نهاد و جامۀ خشن مى پوشيد و غذاى ناگوار مى خورد... و گرسنگى همدمش، ماهتاب در شب چراغش و سايه هاى زمين در تابستان سايبانش بود و ميوه و گل و گياهش هر چيزى بود كه زمين براى چهارپايان ارزانى مى داشت! او نه همسرى داشت كه او را به فتنه اندازد و نه فرزندى كه غمگينش سازد، نه مال و ثروتى كه به خود مشغولش دارد و نه آز و طمعى كه زبونش بنمايد. مركب او در پايش و خدمت گزار وى، دست هايش بود»!

- درست است كه محمد چنان بود كه «دنيا را از زيرپاى او برچيدند و براى ديگران گستردند و از شير - لذات - دنيا بازش داشتند و از تجملات و زيور آن منعش كردند» و او زاهد و بى رغبت بر دنيا و سخت گير بر خويشتن بود و جز خوراك خشن نمى خورد و آن گاه هم كه مى خورد، شكم از طعام سير نمى كرد و او - چنان كه ابوذر غفارى گويد - از دنيا رفت در حالى كه هيچ وقت و هيچ روزى، دوبار غذا نخورده بود.

و او هنگامى كه از خرما سير مى شد، ديگر از نان خود را سير نمى كرد و چه بسا ماه ها مى گذشت و در خانه او آتشى براى پختن نان يا غذايى روشن نمى گشت!

- درست كه على بن ابى طالب «از دنياى خود به دو جامه كهنه و بى ارزش و از خوراك آن به دو قرص نان اكتفا مى كرد» و به جاى كاخ و قصر، در كلبه اى كه مخصوص تنگدستان بود، سكونت مى نمود... و داستان هاى او در قناعت و زهد بيشتر از آن است كه به حساب آيد و مشهورتر از آن كه براى آن دليلى بياوريم. و شايد آنچه ما در بعضى از بخش هاى اين كتاب در اين زمينه آورده ايم، براى شاهد، كافى باشد!

- درست است كه رفيق او، ابوذر غفارى، به چند قرص نان خشك جوين - كه خود و زن و فرزندانش آن را مى خوردند - قانع بود و به آن اكتفا مى كرد و در عين حال از وضع خود كمال رضايت و همه گونه آرامش خاطر را داشت....

ص: 189

همۀ اينها درست و صحيح است، ولى در اين جا نكتۀ ديگرى هم وجود دارد كه آن هم به طور كامل صحيح است و آن اين كه: اين بزرگواران، داراى رسالتى بودند و در خود همين رسالت ها و مأموريت ها، براى آنان ماده قناعت و سيرى و ارضاى زندگى وجود داشت، و ديگران توان كار آنان را ندارند و آنچه را كه آنان به عهده داشتند، نمى توانند به عهده بگيرند و از انوار درخشانى كه در قلوب آنان مى درخشيد و به وضع آنان شكلى خاص مى بخشيد كه با ديگران قابل مقايسه نتوانند بود، در دل اينان اثرى نيست. وانگهى آنان، از انديشه مردم و توده ها، چيزى داشتند كه مانع از آن بود كه به خوراك و پوشاك و خواب دل ببندند.

آنان از نظر نيروى بدنى و جسمانى چنان بودند كه مردم ديگر آن چنان نتوانند بود؛ مثلاً بودا، آن طور كه نقل مى كنند، در زمان خود نيرومندترين مردم هند بود. و سقراط نيرومندترين رزمندگان يونان از لحاظ بنيه، ترسناك ترين و سرسخت ترين آنان در جنگ بود. و على بن ابى طالب هم از نظر نيروى بدنى آن چنان بود كه مى دانيم. و در هر صورت، خواه اين زاهدان بانيرو و توان مخصوصى ممتاز باشند يا نباشند، در اين مورد، موضوع مهم ترى مطرح است:

هركس به گوشه اى از زندگى اين مردان آگاهى يابد، نخستين چيزى را كه درك مى كند آن است كه اينان مردان تحول طلب و انقلابى بودند و هدف هاى انقلاب آنان از جامعه برمى خاست و روش هاى آنان در مبارزه، به چگونگى زمان و مكان و مربوط به كيفيت مردمى محدود بود كه در اطراف آنان و در جهان مى زيستند و در ميان آنها كسانى مانندسقراط، مسيح، على بن ابى طالب، در راه انقلاب خود كشته شدند ولى كسانى هم مانند بودا و محمد بودند كه تجاوزكاران امكان قتل آنها را نيافتند!(1)

ص: 190


1- . طبق روايات اسلامى، مسيح را يهوديان نتوانستند به دار بزنند... و بنابر پاره اى روايات پيامبر اسلام را سرانجام مسموم كردند... م.

انقلابيون كسانى هستند كه نمى توانند در زندگى به آسايش و راحتى و فراخى بپردازند، زيرا طبيعت انقلاب به آنها فرصت نمى دهد كه به عيش و نوش بپردازند، چون از شرايط عيش و نوش، ثبات و آرامش است! و اين كه حمله دشمنان انقلاب، در نخستين مرحله متوجه رهبر انقلاب مى شود و او تا پيروز نشود تحت تعقيب و در زير فشار است و يك فرد انقلابى كه تحت تعقيب و فشار قرار گيرد، امكانى نمى يابد كه در زندگى به آسايش و خوشى بپردازد و لذت هاى دنيوى را طلب كند، مگر آن كه به هدف انقلاب برسد يا از آن دست بردارد!

زهد اين پيامبران انقلابى و دورى آنان از دنيا، از اين جا سرچشمه گرفته بود، ولى آنان در هر صورت، در آن نوع از زندگى كه براى خود اختيار كردند، و آن شكل از راه هاى قناعت كه انتخاب نمودند، آزادند و هيچ كس كوچك ترين حق اعتراضى بر اين روش انتخابى ندارد، زيرا آنان خود اين راه را پسنديدند و كسى آنها را مجبور نساخت....

***

اكنون آنچه باقى مى ماند اين است كه به گفتارهاى كوتاه آنان - كه به وسيله آنها مردم را به زهد دعوت مى كنند - نظرى بيفكنيم.

گفتيم كه: اين پيامبران و بزرگان اصلاح طلب تاريخ، مردانى انقلابى بودند كه در مبارزه و انقلاب از روش هاى زمان خود استفاده مى كردند. روشن است كه انقلاب تنها با پرچمدار و رهبر آن پابرجا نمى شود، اگرچه در بنيادش از گفتارها و انديشه هاى او شكل يافته و روح آن بنا به مقتضاى محيط و تاريخى كه انقلاب در آن وقوع مى يابد، از تعليمات وى رنگ گرفته باشد. بلكه انقلاب نيازمند گروهى از مردم است كه سربازوار در راه آن مبارزه كنند. و چون موضوع از اين قرار باشد، اين گروه سربازان و ياران رهبر انقلاب، از لحاظ موقعيت و وضع بايد با رهبر خود هم آهنگ بوده و همه مانند او باشند و تنها اين واقعيت است كه مجوز بى رغبتى آنان به مزاياى

ص: 191

زندگى و قناعت شان به مايحتاج ضرورى، مى گردد و فقط همين حقيقت است كه صحت ادعاى آنها را در دعوت به قناعت كه از تعليمات رهبر انقلابى رسالت است، تجويز مى كند تا كوشش آنان را براى پيروزى انقلاب مصروف دارد و آنان را در اين جهاد، ثابت قدم نگه دارد.

پس درواقع گفتارهاى كوتاه و اندكى كه از رهبران رسالت ها، درباره زهد و قناعت صادر شده، براى درمان استثنايى يك حالت موقت و مربوط به اشخاص خاص در زمان ها و مكان هاى خاصى بوده است. اين، روشى موقت براى اصلاح است و دعوت هميشگى به طلب فقر و اعراض از دنيا نيست، چنان كه براى تحسين نيازمندى در يك طرف و افزودن زياده طلبى در طرف ديگر نيست.

رهبران رسالت ها، اين سخت گيرى و دورى از لذات را نخواسته اند كه راه و رسم زندگى همه مردم باشد و هم چنين اكتفا به ابتدايى ترين و ساده ترين وسايل زندگى را نخواسته اند كه سنت و سرمشق براى همه قرار دهند، زيرا اگر موضوع چنين بود - كه اين طور نيست - ديگر براى انقلاب آنها هدف و غايتى نبود و هرگز هم دارندگان مقامات و افتخارات موروثى، صاحبان اموال احتكار شده، و اداره كنندگان حكومت هاى جائر و فاسد، بر ضد آنان به پا نمى خاستند.

اصولاً نه معقول است و نه مى توان پذيرفت كه بودا، يا مسيح، يا محمد، بر ضد اجتماعى كه در آن غارتگر و غارت شده، آكل و مأكول، ستمگر و ستم ديده، و گرسنه و سير وجود دارند، قيام كرده و بنيان آن را ويران سازد و پايه هاى آن را درهم بكوبد و زندگى خود و يارانش را در كفۀ پيروزى يا مرگ نهد، آن گاه خود و مردم را به داشتن همان اختلافات و برترى هاى طبقاتى پيشين، دعوت كند و ثروت بى حساب ثروتمندان و فقر و تنگدستى بى حد بينوايان و وضع غلط قبلى را كه گروهى در بدبختى و عده اى در عيش و نوش مطلق بودند، تحسين وتأييد نمايد!

ما از تعليمات رهبران رسالت ها و از زندگى آنان، چيزهايى داريم كه منافقان و

ص: 192

رياكاران را رسوا مى سازد. منافقانى كه با عبارات و حرف هايى كه از خود ساخته اند، مردم را به زهد و سخت گيرى و فقر مى خوانند و آن را ناجوانمردانه به اين مردان انقلابى نسبت مى دهند.

ما از زندگى و تعليمات آنان چيزهايى داريم كه عقيدۀ ما را درباره اين كه آنان خود زهد ورزيدند ولى به زهد دعوت نكردند، كاملاً تأييد مى كند و نشان مى دهد كه آنان بر خود سخت گرفتند ولى براى همه مردم، زندگى خوش و راحتى را خواستند كه نه فقير باشد و نه بيچارۀ درمانده، نه غارتگر باشد و نه غارت شده! و البته همۀ اينها به خاطر ايجاد يك زندگى اجتماعى عادلانه و يك حيات اخلاقى و معنوى شرافت مندانه بود.

***

اين روح پاك بوداست كه در كتاب بشارت خود، به لزوم و ضرورت كار به خاطر سعادت و آسايش مردم، نه به خاطر فقيرساختن و افكندن آنها در دوزخ تنگدستى كه بعضى آن را براى فرزندان زمين نيكو جلوه مى دهند، فرياد مى زند. او سپس خو درا به همان اندازه اى كه در بدبختى روحى و معنوى طبقات مردم مسئول مى داند، در فلاكت هاى مادى شان نيز مسئول مى شمارد و از گفته هاى اوست: «به ديگران كمك و يارى كنيد و دل هاى خود را، جايگاه محبت آنان قرار دهيد.»

و اين گفتار كنفوسيوس است كه گويى فقر را لعن و نفرين مى كند. او مى گويد:

«بسيار دشوار است كه انسان فقير باشد و سرزنش نشنود، و ثروتمند باشد و خودخواه نباشد»!

اين مرد بزرگ، قسمت مهمى از تعليمات خود را به تشويق مردم به كار و كوشش و اهميت دادن به جنبه مادى زندگى شان، اختصاص داده است، بدون آن كه بدبختى و محروميت مادى را درنظر كسانى كه مى خواهند از نظر معنوى غنى باشند، نيكو جلوه دهد. از سخنان جاودانه و تاريخى او، اين كلمات جالب است كه زندگى در روى

ص: 193

زمين را - با همه خواست هاى آن كه ضامن بقاى سعادت بار زندگى است و به يك اندازه شامل جنبه هاى مادى و معنوى آن است - در نماز مجسم مى داند: «زندگى من، نماز من است».

و اين سقراط است كه در ميان شرايط حكومت و زمامدارى، شرطى را برتر و لازم تر از اين نمى داند كه حاكم بايد پايبند منافع و مصالح همگان باشد و هرگز راهى براى غارت مردم پيدا نكند.

اگر از وسايل زندگى، براى مردم آنچه مى خواست كه خود به آن قناعت كرده بود، براى او گوارا بود كه بر مردم نيز سخت گيرى و زهد و بى رغبتى را بپسندد، چنان كه براى خود برگزيده بود.

سقراط در اصلاح قوانين و تصحيح سياست مى كوشد و تجاوز و تجاوزكاران را به خاطر يك هدف اساسى مورد حمله قرار مى دهد و آن هدف رفع نيازمندى از ملت است. او سپس برابرى در حقوق و وظايف را روح حكومت مى شمارد، چنان كه نگهدارى آن را وظيفه حاكم مى داند. او جنگى همه جانبه، بر ضد عواملى برپا مى دارد كه در ميان فرزندان يك سرزمين، در ثروت ايجاد تمايز مى نمايند و به افرادى كه ثروت را بدون درنظرداشتن منافع عموم، جمع مى كنند، سخت مى تازد. و آن كس كه از گفت وگوها و مباحثات مشهور وى آگاه باشد، در يكى از آنها، اصرار حكيمانه او را مى بيند كه چگونه آسايش و رفاه مادى توده را محورى مى داند كه كار و عمل هيئت حاكمه و كسانى كه در فكر حكومت هستند، بايد در چهارچوب آن دور بزند.

به همين جهت، براى كانديداهاى حكومت آتن، سؤالاتى را مطرح مى سازد كه بيشتر در خصوص توزيع عادلانۀ ثروت در ميان مردم و اصولاً شناسايى منابع ثروت است.

و اين مسيح، انقلابى بزرگ است كه مى گويد: «انسان فقط به نان زندگى نمى كند». در اين گفتار، دليل روشنى است كه مسيح مقام نان را بزرگ مى شمرد و اشاره اى است به

ص: 194

اين كه رفع نيازمندى و فراهم ساختن مادۀ بقاء، اساس و پايه است. البته آنچه مسيح با اين گفتار مى خواهد، به طور كلى مخالف آن چيزى است كه پدران روحانى و سوداگران عبادات، آن را مطرح ساخته اند... پدران روحانى و سوداگرانى كه خواسته اند نان را از مردم بگيرند تا به حد كافى براى خود و خويشان و نزديكان خود، و كسانى كه نسبت به آنها التفات دارند، آن هم به خاطر مجد و عظمت پدر آسمانى!، گرد آورند و فراهم سازند.(1) تفسيرى كه پدران روحانى از اين سخن مى كنند، تفسير غلطى است و مردم را از انديشه كار به خاطر نان دور مى كند، يا آنان را فريب مى دهد كه كار كنند ولى از ثمرۀ دسترنج خود بهره نبرند، چون دنيا «فانى» و زودگذر است و نعمت و خوشى واقعى، جز در آخرت پيدا نمى شود! مسيح - چنان كه روشن است - مى خواهد نان را اساس بقاى زندگى قرار دهد و سپس نظر شما را به اين نكته جلب مى كند كه فقط نان، پايه و مايه زندگى نيست، بلكه شما بايد پس از به دست آوردن نان، به تهذيب روح و

ص: 195


1- . قرآن مجيد نيز پدران روحانى! يهود و نصارى را مال مردم خور، معرفى مى كند: «يا أَ يُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الأَحْبارِ وَالرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالباطِلِ وَيَصُدُّونَ عُنْ سَبِيلِ اللّٰهِ وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالفِضَّةَ وَلا يُنْفِقُونَها فِى سَبِيلِ اللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» (توبه، آيه 34) اى كسانى كه ايمان داريد! بسيارى از احبار و راهبان مال هاى مردم را به ناحق مى خورند و از راه خدا بازمى دارند و كسانى كه طلا و نقره را گنج مى كنند و آن را در راه خدا خرج نمى كنند، به عذابى اليم و دردناك نويدشان بده! تاريخ نيز شواهد بسيارى در اين زمينه دارد كه از آن جمله «گناه فروشى»! و بخشش گناه از طرف كشيشان بود. و داستان آن از اين قرار بود كه پاپ لئون دهم چون براى تمام كردن بناى كليساى «سن پير» پول كافى نداشت، برآن شد كه به وسيله عفو گناهان وجهى به دست آورد!... مردم ساده لوح نيز پول مى دادند و گناه خود را مى فروختند! تا آن كه دامنه كار وسعت يافت و با دادن پول به پدران روحانى، ممكن بود كه حتى روح امواتى كه در برزخ به غضب خدايى گرفتار بودند، شاد و خشنود گردانند!... اين بدعت ناروا، بعدها شكل سنت مقدسى! را به خود گرفت به طورى كه در سال 1517 م كه «لوتر» با فروش گناهان و بعد با رسم و اساس گناه بخشى مخالفت ورزيد، از طرف پاپ تكفير شد... (تفصيل اين داستان را در ترجمۀ فارسى تاريخ عمومى آلبرماله، ج 1، ص 125 بخوانيد) م.

پاك كردن درون نيز مشغول شويد.

چگونه ممكن است اراده مسيح متوجه به فراوانى و افزايش مزاياى زندگى و نيكى هاى زمينى براى همه مردم نباشد، در صورتى كه او در نمازى كه به انجام دادن آن دعوت كرده، چيزى بزرگ تر از طلب كردن نان نمى يابد و مى گويد: «اى پدر ما كه در آسمان ها هستى... نان را به اندازه كفاف ما عنايت فرما!»

رسالت مسيح - در قسمت اعظم آن - چيزى جز انقلاب قاطع و كوبنده بر ضد غاصبان غارتگر و رياكار، كاهنان و طبقه حاكمه و سوداگران، نبود... فخرفروشانى كه از كوشش فقيران زندگى مى كنند و خون آنان را مى مكند، همان گونه كه كرم ها از شيره درختان بارور، زندگى مى كنند!

اين انقلابى بزرگ با اين گفتار صريح، در درجۀ اول فراوانى نان و آب و پوشاك را براى همۀ مردم مى خواهد. گفتار صريحى كه در سخت ترين و وحشتناك ترين دوران هاى استعمار سرزمين ما از طرف روميان، در يك اجتماع بزرگ از همه طبقات، بيان شد كه در آن اشراف، منافقان، كاهنان، پدران روحانى و نوكران پرخور و مفتخور قيصرها را رسوا مى سازد: «آنان بارهاى سنگين و طاقت فرسا را بر دوش مردم مى نهند در حالى كه خود حتى انگشتان شان را رنجه نمى كنند؛ آنها همۀ كارهايى را كه مى كنند براى جلب توجه مردم است، عمامه هاى خود را نمايش مى دهند و دامن لباس هاى خود را بلند مى سازند و در مهمانى ها متكاى نخستين را مى خواهند و در مجامع و محافل، صدر مجلس و در كوچه و بازار سلام و احترام را دوست دارند، آنها ميل دارند كه مردم آنان را:

«آقاى من، سرور من، بخوانند»!

مسيح نماز و نيايش اين گروه منافقان رياكار را نمى پذيرد، زيرا آنان حاصل كوشش مردم را مى خورند و مردم را از نانى كه حق آنان است بازمى دارند. مسيح

ص: 196

مى گويد: «اى كاتبان و فريسيان رياكار، واى بر شما كه خانه هاى بيوه زنان را مى چاپيد و براى عوام فريبى، نماز خود را طولانى مى كنيد»!

البته «خانه هاى بيوه زنان» درنظر مسيح، جز خانه هايى كه گروهى گرسنه و تنگدست و نيازمند در آنها جمع شده اند، چيز ديگرى نيست. فقر و تهيدستى از نظر انقلابى بزرگ چون لعنت است. مسيح با تنى رنجور و نگاهى نافذ و كوبنده كه چون صاعقه در چهرۀ پريده رنگش مى درخشيد، به غاصبان مى نگريست و با آتش گفتارش آنان را خاكستر مى كرد. او بر امپراتورى روم و سربازان و قوانين و استعمار شديد آن غالب آمد، چنان كه بر كاهنان اورشليم و اشراف و بزرگان و همه رسوم و عادات آنان پيروز گرديد تا جا را براى مردمى باز كند كه نان گرسنه را نمى خورند و آب تشنه كام را نمى آشامند و از ثمرۀ كار و كوشش مردم به تن پرورى نمى پردازند كه چاق و فربه شوند و از روم براى استعمار سرزمين هايى كه متعلق به آنان نيست! نمى آيند.

اين انقلابى بزرگ كه براى تجليل و تمجيد زندگى انسان، خود را «فرزند انسان» مى خواند، و كسى كه سوداگران عبادت - پدران روحانى - به خاطر منافع شخصى خود كه با فقيرساختن توده مردم بستگى داشت، گفته ها و تصميم هاى وى را وارونه ساخته و تكذيب كردند، همان كسى است كه هنگامى كه به دقت در ريش هاى بلند آنان - كه در پيرامون آنها دم شيطان مى جنبيد! - نگريست و به شدت در صورت آنها كه حاكى از پول دوستى و گواه بر وقاحت و بى شرمى درونى آنها بود نظر افكند، بر استثمارگران و تن پروران و دشمنان توده كه براى ربودن لقمه نان گرسنه و كوشش كارگر، توطئه مى چيدند و خانه هاى بيوه زنان را مى خوردند و بر كارگران و كشاورزان ستم مى ورزيدند، اين لعنت جاودان و نفرين كوبنده را فرستاد و تمجيد و تقديسى را كه در درون خود به آن عادت داشتند، تقبيح كرد و آنان را همانند توفانى سخت تكان داد و به لرزه درآورد، آن جا كه گفت: «اى افعى زادگان!»

ص: 197

اين انقلابى بزرگ كه خود را «فرزند انسان» ناميد تا از زندگى انسان تجليل و تمجيد كند، هر كارى را كه در خدمت به انسان نباشد تقبيح مى كند ولو اين كه آن كار در نزد مردم، به مثابۀ يك امر مقدس و يك موضوع مورد پرستش، تلقى شده باشد. در آن هنگام كه گروهى از يهوديان به رياست بزرگ كاهنان خود به نزد وى آمدند كه او را در شئون عبادات شان بيازمايند، تا چيزى در جهت ردّ او بيابند و آن گاه او را گناه كار قلمداد كنند و نفاق و دورويى خود را از چنگ راستى و صدق او و حقارت و پستى خود را از عظمت وى برهانند و نجات بخشند - و هم چنان به راه خود ادامه دهند - و آن گاه كه با وى درباره مسئله «روز شنبه» به بحث و مذاكره پرداختند، به همه آنان با نگاه تندى كه توطئه را به شدت تمام درهم مى پيچيد، نظر افكند و رئيس بزرگوار آنان را چنين مورد خطاب قرار داد: «اى رياكار!»

در آن هنگام گويا رئيس بزرگوار عقل خود را از دست داد!... و در آن جامه ابريشمى زربفت كه بدن مقدس پدر روحانى را پوشانيده بود، تكانى خورد... مسيح انقلابى، از نو به جناب رئيس كاهنان نگريست تا بار ديگر او را از جامه نفاق بيرون آورد: «اى رياكار! شنبه به خاطر انسان قرار داده شده، نه انسان به خاطر شنبه!»

و همين طور - از نظر مسيح - خود عبادات و همه شعائر و راه ها براى خدمت به انسان به وجود آمده و نخستين چيزى كه مى توان به وسيله آن به انسان خدمت نمود، آماده ساختن راه در برابر او، براى به دست آوردن نان است.

همين مسيحى كه لقب بزرگ «فرزند انسان» را براى خود انتخاب كرد، كار و كوشش براى نان را مورد ستايش قرار مى دهد و فراهم كردن وسيلۀ زندگى براى همه مردم را اساس هر دين و مظهر هر عبادتى مى داند. مسيح وقتى مى خواست ايمان حقيقى را در دل مردم آزمايش كند كه از نظر وى در درجه اول ايمان به انسان بود، چنين گفت: «گرسنه شدم، مرا غذا داديد تشنه شدم سيرابم كرديد، غريب بودم، پناهم داديد...» آرى او اينها را گفت، ولى نگفت: من نماز مى خواندم و شما با من نماز

ص: 198

خوانديد!

انقلاب مسيح در اين زمينه، بيشتر و وسيع تر از مجال اين گفتار است. در گفته هاى او توطئه گران براى ربودن نان گرسنگان را رنج مى دهند و بر بدن آنها چون تازيانه فرود مى آيند! انجيل هاى چهارگانه پر از اين گونه سخنان است.(1) و هم چنين است سخنان وى كه با آنها بينوايان و بيچارگان را بر ضد غارت گران و غاصبان حقوق شان و كسانى كه سرزمين آنان را مستعمره ساخته اند، برمى انگيزد و به مقاومت دعوت مى كند.

از اينها گذشته، آيا اتهام بزرگى كه كاهنان يهود آن را براى محاكمه مسيح و قتل وى، براى رومى ها آوردند، مگر همين بذر انقلاب كوبنده اى نبود كه مسيح آن را در دل هاى رنج ديدگان، بيچارگان، بردگان و همه كسانى كه در شرف غرق شدن در درياى بى كران و وحشتناك گرسنگى، تشنگى، بى پوشاكى، آوارگى و عبوديت بودند، پاشيد؟!

ص: 199


1- . مؤلف محترم در اين بخش، عيسى مسيح عليه السلام را يك فرد انقلابى كه بر ضد رباخواران و استثمارگران يهودى! وبه خاطر تهذيب نفس قيام كرده بود، معرفى مى كند و حق نيز چنين است... ولى «انجيل هاى چهارگانه» كه محصول مغزهاى «پدران روحانى» است، مالامال از خرافات و دستورهايى است كه هرگز با خواست مسيح و با خواست ملت هاى محروم و مردم زجرديده موافقت ندارند! براى نمونه و به عنوان اشاره بايد گفت كه همين اناجيل اربعه دستور مى دهند كه: «اگر به گونۀ راست تو سيلى زدند، تو گونۀ چپ را نيز بياور!» و تعليم مى دهند كه: «در سياست دخالت نكنيد و كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا واگذاريد!» و صريحاً اعلام مى كنند كه: «اگر قباى تو را گرفتند تو رداى خود را نيز ببخش! و اگر يك ميل تو را با خود بردند، تو ميل ديگر را نيز با آنان برو!...» اين تعليمات و ده ها نوع ديگر از اين قماش، نشان مى دهد مسيحيت فعلى ماهيت انقلابى ندارد و تعليمات مسيح نيز در سايه تحريف پدران روحانى مقدس! مسخ شده و شكل معكوسى به خود گرفته اند. بدين ترتيب، با صرف نظر از تعاليم اصلى عيسى مسيح كه در همان دوران هاى نخستين دگرگونه شد و از بين رفت، اناجيل فعلى مسيحيان هيچ گونه ارزش زنده اجتماعى ندارند و بنا به اعتراف خود مسيحيت، فاقد قوانين لازم اقتصادى و سياسى مى باشند... در هر صورت، ما در اين زمينه با مؤلف ارجمند هرگز هم عقيده نيستيم. م

آيا اتهام بزرگ او اين نبود: «او توده را تحريك كرده و نمى گذارد ماليات پادشاه - جزيه قيصر - پرداخت شود»؟!

و چرا مسيح مردم را از پرداخت ماليات به قيصر باز مى داشت؟ آيا به خاطر زيادكردن نانى نبود كه قيصر و امراى وى و طبقه اى كه بر مردم برترى يافته بودند، از گلوى گرسنگان و خانۀ مستمندان و دست يتيمان خارج ساخته و غارت مى كردند؟

و افزون براين، مگر كاهنان اورشليم در نزد نمايندۀ قيصر به لزومِ حفظ و ادامه روش قيصر بزرگ - و قيصرهاى كوچك و دنباله رو - در غارت مردم و احتكار ثروت هاى مادى آنان، سخن پراكنى نكردند آن گاه كه به وى ابلاغ كردند: «اگر او را به دار نزنى، هرگز دوست دار قيصر نخواهى بود!»

آيا مسيح در ميان انبوه مردمى كه در بين آنها حاكم و محكوم و غارتگر و غارت شده، وجود داشتند، به پا نخاست كه همۀ آنها را، با اين سخنان جاودان مورد خطاب قرار دهد: «نبايد چراغى روشن شود و در زير كفه ترازو قرار گيرد، بلكه بايد بر مناره نهاده شود تا بر همۀ اهل خانه نور برساند» و مراد از «خانه» همه جهان است. و «اهل خانه» همه مردم و افراد بشر هستند. و چراغى كه در اين جا روشنى بخش است ولى نور آن به جاى ديگر نمى رسد، بايد از بين برده شود و به جاى آن چراغى روشن گردد كه حرارت و نور را به همه گوشه ها مى رساند!

و از اين جا، آيا آنهايى كه اين اراده و تصميم حكيمانه و انقلابى را كه براى همه طبقات مردم، به طور كلى، حق كافى در زندگى سعادت مندانه را مى خواهد، تحريف و تكذيب مى كنند و كسانى كه زهد وگوشه نشينى و فقر و قناعت بى پايان را نيكو جلوه مى دهند تا مزايا و نيكى هاى زمين را براى ذات مبارك خودشان گرد آورند و در سايه نعمت هاى زمين، در باغ هاى سرسبز و خرم سكونت كنند، آيا اينها آن گونه كه خود مسيح نام گذارى كرد: رياكاران، منافقان و افعى زادگان نيستند؟!

***

ص: 200

و اين محمد، برادر مسيح است كه برضد اجتماعى قيام نموده كه مملو از آكل و مأكول، غارتگر و غارت گشته، سركوب شده و برترى طلب و مالامال از كسانى كه در راه حفظ اختلافات طبقاتى بين مردم، به مثابه يك قانون و يك اصل ثابت و نابودى طبقات فقير از فرط فقر و تهيدستى مى كوشيدند و قرآن از زبان او با مردم چنين سخن مى گويد: «فَامْشُوا فِي مَنٰاكِبِهٰا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ»؛(1) در اطراف زمين برويد و از روزى آن بخوريد. به بهره مندشدن از وسيله بقاء كه خوردن از روزى هاى زمين است، امر مى كند و آن را ويژه گروهى خاص از مردم نمى كند. و در جاى ديگر مى فرمايد:

«فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسٰانُ إِلىٰ طَعٰامِهِ * أَنّٰا صَبَبْنَا اَلْمٰاءَ صَبًّا * ثُمَّ شَقَقْنَا اَلْأَرْضَ شَقًّا * فَأَنْبَتْنٰا فِيهٰا حَبًّا * وَ عِنَباً وَ قَضْباً * وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلاً * وَ حَدٰائِقَ غُلْباً * وَ فٰاكِهَةً وَ أَبًّا»(2) ؛ انسان بايد به طعام خود بنگرد، ما آب را فرستاديم و سپس زمين را شكافتيم و در آن دانه و انگور و سبزى ها و زيتون و خرما و باغ هاى پردرخت و ميوه و گياه رويانده و پرورش داديم.

اما محمد مى گويد: «مردم در سه چيز شريكند: آب و گياه و آتش». او به كسى كه كار مى كند، پاداش مى دهد و تأييد مى كند و به تهيه آنچه خوشبختى زندگى او را حفظ نمايد، امر مى كند و ترغيب و تشويق مى نمايد كه در روى زمين نيازمند و فقير و دردمند نباشد. و هنگامى كه «فيئى» را پيش او مى آورند، بين ياران و اصحابش تقسيم و توزيع مى كند و به دخترش فاطمه اميدوارى مى دهد و مى گويد: «بايد نخست مردم استفاده كنند»(3).

من در اين جا دربارۀ روش محمد نسبت به نيازمندى و ثروتمندى، سخن را به درازا نمى كشم. براى اين كه در فصل آينده، بيان روشنى از چگونگى دعوت انسان در

ص: 201


1- . ملك، آيه 15.
2- . عبس، آيات 24-31.
3- . از كتاب محمد والمسيح، خالد محمد خالد، (چاپ مصر، قاهره)، ص 88.

اسلام خواهد آمد كه در آن، به كار مفيدى كه سود آن عايد انجام دهنده آن مى گردد؛ به طورى كه او ديگر نيازمند و گرسنه نمى شود و فقير و بيچاره نمى گردد نويد داده مى شود... تا آن جا كه كار سودمند در اسلام محمد، بر هر روزه و نمازى برترى مى يابد، همان طور كه در مسيحيت مسيح، چنين است. محمدى كه فقر را نمى پسندد و نمى پذيرد و نيازمندى و تنگدستى را نيكو جلوه نمى دهد و مى گويد: «فقر، خود نزديك به كفر است» و ما به زودى در فصل آينده، عظمت محمد را در آگاهى بر بسيارى از رموز و اسرار بنيادهاى اجتماعى بيان مى كنيم و هم چنين بزرگى وى را در دعوت به ايجاد يك زندگى زيبا و عالى كه پايه و اساس آن كار سودمند و پاداش به نيكى ها باشد، نشان خواهيم داد....

و اين ابوذر غفارى است كه با آن زهد و قناعت و سخت گيرى بر خويشتن - كه ما را حق اعتراض بر كيفيت زندگى انتخابى وى نيست - نبرد همه جانبه سختى را بر ضد فقر برپا مى كند و سرانجام هم در راه دفاع از حقوق مردم و زندگى بهتر، شهيد مى شود. از سخنان درخشان او در جنگى كه عليه فقر و «فلسفۀ» فقير ساختن برپا داشته بود، اين است: «چون فقر و تهى دستى به سرزمينى روى آورد، كفر به او مى گويد: مرا همراه خود ببر»! البته مراد كفر ورزيدن بر هرگونه كمال و ارزش انسانى و همه گونه فضيلت و عبادت است و باز از گفته هاى اوست: «من از كسى كه در خانه خود قوتى ندارد، در شگفتم كه چگونه با شمشير آخته به جنگ مردم نمى رود»!

***

در ميان زاهدان و قناعت پيشگانى كه به نصيحت مردم پرداخته و ارشاد آنان را به عهده داشته اند، گروه بسيارى هستند كه مردم را از اين كه زهد بورزند و قناعت كنند و در نيازمندى به سر برند و مزاياى زندگى و نيكى هاى زمين را براى غارت گران بگذارند، منع نموده اند.

ما اين گروه را حتى در اسفار عبرانى ها مى يابيم كه خداى آنها، در بسيارى اوقات

ص: 202

سخت گير و خشمناك بوده و شباهت اندكى به خداى مسيح و محمد دارد كه به عقيده اين دو: «خدا محبت است» و «بخشنده و مهربان است»!

با اين كه خداى عبرانيان بيشتر سخت گير است، شما پيامبران «عهد عتيق» را مى بينيد كه شمشير انتقام را بر ضد كسانى كه نان فقير را مى ربايند و عليه خود فقير و تنگدستى كه زهد و قناعت مى ورزد و خود را تسليم كسانى مى كند كه خودشان را بزرگ و سرور ساخته اند، برافراشته اند!

اين «يشوع بن سيراخ»(1) است كه فرياد مى زند:

«ستم كش را از دست ستمگر نجات بده و در قضاوت كوچك و بى مقدار مباش! چشم خود را از نيازمند برمگردان و كارى نكن كه لعنت انسان را به سوى تو جلب كند.»؛ «نقره خود را در راه برادر و دوستت به كار ببر و آن را در زير سنگ نگذار كه بپوسد. ملك و سلطنت، به خاطر ستمگرى ها و زورگويى ها و ثروت ها، از امتى به امت ديگر منتقل مى گردد»؛ «بيچاره را در رفع نيازش يارى كن. پدر يتيمان باش».

اگر يشوع بن سيراخ با اين دعوت خود، وجدان و باطن افراد را مورد توجه قرار داده و آن را به شكل قانون دولت درنياورده، به حكم جبر زمان است كه او را در اين مرز و حد نگه داشته است و ما در اين جا درصدد بيان اين نكته هستيم كه حتى زاهدان

ص: 203


1- . متأسفانه «يشوع بن سيراخ» را پدران روحانى! به رسميت نمى شناسند و كتاب او را از جمله «اسفار ابوكريفا» مى نامند. ابوكريفا - پوشيده - اسم مخصوص كتب زايدى است كه به عهد عتيق و جديد افزوده اند و ابوكريفاى عهدعتيق، چهارده كتاب است كه يكى از آنها حكمت يشوع بن سيراخ است! اين كتاب ها را مورخان مسيحى جزو كتاب هاى آسمانى نمى دانند و داراى مطالب نبوتى نمى شناسند. نسخه عبرانى اين كتاب مفقود است ولى «چرم» گويد كه نسخه اى را كه در بين سال هاى 190-170 قبل از مسيح نوشته شده بود، ديده است و مى گويند پسر وى كه مؤلف كتاب مسطور است، آن را از عبرانى به يونانى ترجمه نموده است. براى مزيد اطلاع در اين زمينه به كتاب قاموس كتاب مقدس ترجمه و تأليف هاكس آمريكايى، چاپ بيروت (1928 م)، ص 8 - ذيل ماده ابوكريفا - و ص 951 - يشوع بن سيراخ - مراجعه شود. مجموعه اى نيز از اين گونه اناجيل، چندسال پيش، به زبان انگليسى در آمريكا منتشر گرديد. م

قناعت پيشه، آن وسايل زندگى ابتدايى و ساده اى را كه براى خود برگزيده بودند، براى ديگران پيشنهاد نمى كردند و آنان را آگاه ساختند كه فقر، ظلم است و فقير بايد قانع نباشد، مگر آن كه به حق مشروع خود در زندگى سعادت مندانه برسد. دوباره به آنچه يشوع بن سيراخ، زاهد قناعت پيشه و سخت گير بر خويشتن مى گويد، گوش كنيد:

«اساس زندگى، آب و نان و لباس و خانه اى است كه عيب ها را مى پوشاند».

باز به گفتار او كه در شناسايى حال فقير و غنى مى گويد، گوش فرادهيد. در اين گفتار، چون فقير مظلوم شده و ستم ديده است، فقر مورد تقبيح قرار مى گيرد، و در آن نوعى تحريك غيرعلنى به چشم مى خورد: «ثروتمند ظلم مى كند و عربده مى كشد و فقير ستم مى بيند و ناله مى كند!»

اگر شما انسانى قانع و زاهد باشى و بخواهى كه هم چنان فقير بمانى و ثمره كوشش تو را استثمارگران غارت كنند، ابن سيراخ چهره اى از تو در برابر استثمارگران ترسيم مى كند كه ديدن آن تو را تحريك مى كند: «تو اگر سودمند باشى، تو را استثمار مى كند و اگر بى ثمر باشى، به خوارى مى كشاند و اگر مالى داشته باشى، با تو معاشرت مى كند و مال و دارايى تو را مى خورد و از بين مى برد، در حالى كه خود زحمت و رنجى نبرده است»!

آنچه را كه ما در «سِفر» ابن سيراخ مى يابيم كه بينوايان را به گرفتن حقوق خود در رزق و روزى مى خواند و بر استثمارگران طبقات توده خشم مى ورزد، در «سِفر» ايوب نيز كه براى خود زهد و قناعت را برگزيده بود، مى يابيم. ايوب از منافقان سخن مى گويد و در سردمدار آنان را محتكران ثروت ها و غصب كنندگان حقوق توده ها مى داند و دربارۀ يكى از آنان سخنى مى گويد كه به شدت براى اهل تجاوز و احتكار، تكان دهنده است:

اموالى را مى بلعد ولى آنها را استفراغ كرده و پس خواهد آورد. خداوند آنها را از درون او بيرون مى كشد، چون او بر بيچارگان ستم كرده و خانه ها را غارت نموده و

ص: 204

آباد نساخته است. همه اموال جمع شده از راه ستم را كه در گنج هايش نهاده، آتش، بدون آن كه بر آن بدمند، خواهد سوخت و آنچه كه در گوشه هاى آن باقى بماند، از بين خواهد رفت. آسمان ها گناه او را كشف كرده و زمين بر او سخت خواهد گرفت.

ايوب، محتكران را كه بدون رنج و زحمت، از منافع و كوشش بينوايان زندگى مى كنند و هم چنين كشاورزانى را كه كار نموده و درو مى كنند و گرسنه و تشنه، بدون جامه و پناهگاه به سر مى برند، با اين سخن جالب و درخشان چنين توصيف مى كند:

كسانى كه بر حدود ديگران تجاوز مى كنند و گله گاو و گوسفند را مى برند و چهارپاى يتيم را به كار مى كشند و گاو بيوه زنان را به گرو مى گيرند؛ بيچارگان را از خود مى رانند و همه بينوايان را محروم مى كنند؛ مزرعه اى را كه مال آنها نيست، درو مى نمايند و غاصبانه انگور را مى چينند؛ پابرهنگان عريان را بى لباس مى گذارند كه در سرما پوشاكى ندارند، از باران كوه ها خيس مى شوند و پناه گاهى نمى يابند و در شكاف صخره ها و سنگ ها مخفى مى شوند، يتيمان را از پستان مادر دور مى سازند، دارايى بينوايان را به گرو برمى دارند و آنان را عريان و گرسنه مى گذارند و درحالى كه در ميان خطوط داس، درمزرعه ذوب مى شوند و در كارگاه هاى نوشيدنى ها، پا به زمين مى كوبند و كار مى كنند در حالى كه خودشان تشنه اند!

در ميان پيامبران عهد عتيق، شاعر بزرگى به نام «اشعياء» وجود دارد كه در زهد و بى رغبتى به دنيا به آن جا رسيد كه پابرهنه و عريان راه مى رفت و سال ها مورد شگفت و اعجاب بود. اشعياء در برابر تجاوزكاران و منافقان و محتكران چنان محكم مى ايستد كه هيچ ستمگرى را ياراى مقابله با او نيست. او پوست اهل ستم وتجاوز را با زبان شعر بى نظير و انديشه اى نيرومند، مى شكافد.

او از مردم دعوت مى كند كه نسبت به همديگر عادلانه رفتار كنند وگرنه بار گناه بر آنان سنگينى كرده و چهره شان مسخ خواهد شد و زمين زير پاى آنها آلوده گشته و آنان سقوط خواهد كرد كه ديگر نمى توانند برخيزند و آن گاه ميهن آنان گورستانى

ص: 205

مى شود و آبادى شان به ويرانه اى تبديل مى گردد.

مملكت ستمگر در زبان او، همان سرزمين منافقانى است كه احتكار كرده و غصب مى نمايند و كار كارگر و كوشش فقير را مى خورند و آن گاه براى خداى خود نماز بسيارى مى خوانند! اشعياء مملكت ستمگر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد:

رؤسا و بزرگان تو، شركاى دزدانند. همه رشوه را دوست دارند، به يتيم عدالت نمى كنند و فرياد بيوه زنان به گوش آنان نمى رسد.

آن گاه اينان را مورد خطاب قرار داده و بر آنان مى خروشد:

ستمگرانى را كه هستى بينوايان و درماندگان را حيف و ميل مى كنند، و بر كسانى كه جور و باطل مى نويسند كه حق ضعيفان و بيچارگان را پايمال كنند و آنان را از حكومت و عدالت خواهى بازدارند و حق درماندگان ملت را سلب كنند تا بيوه زنان غنيمت آنها باشند و يتيمان را غارت كنند.

سپس «اشعياء» به كسانى مى نگرد كه ثروت هاى ملت را احتكار كرده و خود توده را استثمار مى كنند و آن گاه مردم را به زهد و قناعت مى خوانند، و مى بينند كه آنان به روزه و ساير واجبات عبادتى خودشان، اهميت زيادى مى دهند، صداى خود را در گوش هاى آنان به طنين انداخته و به شدت فرياد مى زند:

شما در ايام روزه تان هدف خود را مى يابيد و همه كارگران خود را به ذلت و خوارى مى كشانيد. شما به خاطر دشمنى و مشاجره روزه مى گيريد و مى خواهيد نفاق به وجود آوريد. روزه نگيريد كه صداى خود را در بالاترها بشنويد! آيا روزه چنين است كه در آن فقط انسان خود را به زحمت مى اندازد؟ آيا انسان وقتى كه سر خود را مانند «بردى»(1) خم كند و خاك و خاكستر را فرش خود نمايد، اين را روزه مى نامند؟

ص: 206


1- . «بردى» گياهى است مانند نى كه سر خود را در آب خم مى كند.

آيا آن روزه اى كه خدا آن را برترى داده و برگزيده است اين نيست كه پيوند يوغ ها و زنجيرهاى نفاق گسسته گردد و ستم ديدگان و به بندكشيده شدگان آزاد شوند و هرگونه قيد و بندى از آنان برداشته شود؟

و هم چنين، روزۀ كسانى كه كارگران را زير سلطه خود مى برند تا فقير هم چنان فقير بماند و بر ثروت ثروتمند افزوده شود و آنهايى كه زنجيرهاى نفاق را به جاى گسستن، پيوند مى دهند و كسانى كه بر بيچارگان و ضعيفان سخت مى گيرند و فشار مى آورند و آنها را از برداشتن و درهم ريختن يوغ بدبختى و درماندگى و عبوديت از گردن شان بازمى دارند، روزۀ اينها از نظر اشعياء بدترين و زشت ترين اقسام بى ارزشى و نفاق و بى عقلى است.

***

اشعياء براى بار ديگر به اين منافقان مى نگرد و مى بيند كه آنان نماز را هم مانند روزه، با رياكارى و عوام فريبى و براى تقرب به خداوند از راهى كه به رشوه نزديكتر است، مى خوانند و در برپاكردن اين نماز افراط هم مى كنند، آن گاه اشعياء از زبان خداوند به آنها خطاب كرده و مى گويد:

وقتى كه شما دست هاى خود را به سوى آسمان باز مى كنيد، من چشمان خود را از شما برمى گردانم، و اگر نماز خود را بيشتر هم بكنيد، من به شما گوش نمى دهم، زيرا دست هاى شما خونين است. به عدل و انصاف پناه ببريد و مظلوم را يارى و كمك كنيد، نياز مردم را برطرف نماييد و بر يتيم رحم كنيد و از بيوه زنان حمايت و پشتيبانى بنماييد.

و چه زيبا و جالب است تصويرى كه اشعياء از اين ستمگران نشان مى دهد كه ناتوانان بيچاره را غارت مى كنند و كوشش آنان را احتكار مى نمايند و سپس زهد و فقر و بى رغبتى به دنيا را براى آنان نيكو جلوه مى دهند!... در آن هنگام كه اشعياء آنها را چنين تعريف مى كند كه در جامعه، عضو زايد و بى ارزشى بيش نيستند و باد و توفان

ص: 207

هم به ناچار آنان را از بين خواهد برد و مى گويد: «ستمگران مانند كاه دست خوش باد و توفانند».

***

و بدين ترتيب زاهدان و قناعت پيشه گان، از رهبران رسالت ها و كسانى كه پشت سر آنها بودند، همه در يك حقيقت اساسى مبتنى بر ضرورت اصلاح مردم با رفع نيازمندى هاى مادى آنان - در درجه اول - اتفاق دارند، تا بدين وسيله در راه فضيلت هاى روحى و درونى، فرصت و مجال وسيعى به آنها بدهند. و اما خود آنها كه زهد ورزيدند و قناعت كردند، براى آن بود كه مادۀ اكتفا و سيرى و زندگى را چنان كه گذشت، در خود رسالتشان يافته بودند.

مثلاً مسيح، راه اقدام جسورانه و اعجازآميزى را مى پيمايد كه بى شرمى و وقاحت استثمارچيان را با قدم هاى خود مى كوبد و عظمت و خودپسندى و كارهاى نيرنگ آميزشان را نابود مى كند و پشت كسانى را كه با اهريمن احتكار و غصب معاهده اى امضا نموده و با جور و ستم پيمان بسته بودند با تازيانه هاى زندگى كه به خاطر خويشتن خشمناك بود، مى زند و همانند گردبادى شديد و كشنده و طوفانى پرتگرگ، بر منافقان مى وزد و سخت مى گيرد وآنان را به شدت به زمين مى افكند، در آن هنگام كه ضعيفان را به خوددارى از پرداخت ماليات دعوت مى نمايد، در واقع دست هاى استعمارگران رومى و قيصر، را از آنان كوتاه مى سازد.

اين شهامت مقدس او را در راه مرگ به دست منافقان و استعمارگران رهبرى مى كند، تا اين كه دو نفر از درماندگان، در حالى كه او به سوى اورشليم پيش مى رفت به نزد وى آمده و از او خواستند كه در چپ و راست وى حركت كنند و او با مهربانى به آنها نگاه كرد و گفت: «آيا شما مى توانيد جامى را بنوشيد كه من به زودى خواهم نوشيد؟» و سپس آن دو نفر را از راه مهر و دوستى از سر راه خود دور كرد.

***

ص: 208

همان طور كه منافقان نفاق ورزيدند و بعضى از سخنان مسيح و قسمتى از فصول زندگانى وى را طورى تفسير نمودند كه «فقر» را براى مردم نيكو جلوه دهد، تا نيكى ها و نعمت هاى زمين را براى خودشان نگهدارند كه از آن به مثابه غنيمتى حلال! بهره مند شوند و مانند جباران و ستم پيشه گان بر مردم حكومت كنند تا هستى غارت شده بينوايان در خانه هاى اينان جاى بگيرد: «در تاريخ ما هم، در دوران بنى اميه و پس از آن، چون سردمداران حكومت ها خواستند كه نفوذ و قدرت و ظلم و طغيان آنان ادامه يابد و پابرجا شود به نوكران خائن خود اشاره كردند كه احاديث و رواياتى را جعل كنند و از آنها براى مردم بندها و زنجيرهايى بسازند كه اينان را در سركوب كردن و به بندكشيدن آزادگان و استثمار توده ها كمك و يارى كند و آن خائنان هم احاديثى را از زبان انبياء به هم بافتند كه بر سربه زيرى و سكوت و خضوع و خدمت و تسليم شدن ترغيب و تشويق مى كنند!(1)».

ولى كسى كه از سيرت و روش پيامبران آگاهى درستى داشته باشد، به خوبى مى فهمد كه آنان فقر را پست شمرده و محكوم كردند و دوزخ را جاى هر منافقى قرار دادند كه مردم را به آن بخواند. و اگر چنين نبود، فرصت طلبان و سودجويان زمان آنها، برضد آنان به پا نمى خاستند و يا درماندگان و بينوايان در پيرامون پيامبران جمع نمى شدند!

***

بزرگ مردان نخستين عرب، شواهد فراوانى از اعمال خود را براى ما به يادگار گذاشته اند. اعمال آنها دلالت بر اين دارد كه آنان طبيعت و حقيقت رابطه بين كارهاى فرد و سيستم اجتماعى و هم چنين به ماهيت پيوندهاى محكمى كه ارتباط هميشگى

ص: 209


1- از كتاب اهل البيت، شيخ محمدجواد مغنيه، ص 141.

بين عمل انسان و مايحتاج ضرورى مادى وى دارد، پى برده و آن را عميقاً فهميده اند.

آنان بدين وسيله خواسته اند به افسانه موهوم جدايى كامل اعمال و كارهاى معنوى و روحى يا كوشش هاى ذهنى و فكرى، از وضعيت مادى پايان دهند. و خواسته اند به اين افسانۀ دردناك مشرق زمين پايان بخشند كه از روزگارى كه شرق به وجود آمده، در آن شايع گشته و هميشه هم به دور فكر واحدى مى چرخد كه در بنيان و جوهر خود، هيچ وقت اختلافى نيفتاده است، اگرچه در كيفيت بيان و روش تعبير، ممكن است تفاوتى به وجود آمده باشد و آن: فكر قناعت پيشگى است و اين كه قناعت گنجى است فناناپذير و به عبارت ديگر: فكر اكتفاء به آن چيزى است كه اهل كهانت و پدران روحانى آن را در برابر «كالاى زوال پذير دنيا» به اصطلاح «روحانيت» مى نامند!(1) من مى گويم: نوابغ پيشين عرب اين حقيقت را دريافتند و براى درهم كوبيدن و برچيدن افسانۀ چندش آورى كوشيدند كه هم چنان تا امروز هم شرق ما را به حماقت و زشتى مى كشاند: افسانۀ خنده آور دعوت به فقر و اكتفا به گنج قناعتى موهوم!

و به راستى كه بعضى از آن بزرگان، در پيكار بر ضدفقر به مرحله اى رسيده اند كه موجب شگفتى انسان مى گردد، درست به آن مقدار كه اين «فلسفه» ى فقيرسازى - كه بعضى از پدران روحانى و قديسان بزرگوار به آن مژده و بشارت مى دهند - خشم انسان را برمى انگيزد!...

و اگر جامعه و نظام اجتماعى موجب ارتكاب جرم و پيدايش گناهى شده باشد، چه بسا كه آنان در تبرئه مجرم و گناه كار كوشيده اند، چنان كه اگر تحريم چيزى باعث نسبت دادن گناه به مسبب غيرحقيقى شده باشد - و بتواند مسبب اصلى را زير پرده پنهان كند - در حلال كردن آن چيز حرام كوشش نموده اند.

ص: 210


1- . نياز به توضيح مفصل نيست كه اعتراض شديد مؤلف متوجه پدران روحانى كشيش مسيحيت است كه خود پيرو آن است وگرنه در اسلام نه كهانت وجود دارد و نه رهبانيت! و نه روحانيتى كه در بين مسيحيان معمول و مصطلح است! و اگر هم در گوشه اى چنين روحانيتى ديده شود، هرگز با اسلام واقعى پيوند ندارد... م.

اينك به حادثه جالبى گوش كنيد كه متفكر كم نظير خالد محمد خالد(1) در كتاب ارزشمند خود به نام من هنا نبدأ (از اين جا شروع مى كنيم) ذكر كرده و ما هم به طور اختصار آن را نقل مى كنيم:

چند نفر از غلامان حاطب بن ابى بلتعه، شتر مردى از مزنيه را دزديده و به جرم خود اعتراف كردند. موضوع را در نزد عمربن خطاب مطرح ساختند، عمر خود را در برابر جرمى ديد كه همه شرايط تقصير و موجبات حد - سرقت و سارق و اعتراف بدون فشار و اجبار - در آن كامل بود. عمر به چه چيزى بايد حكم دهد؟

عمر در صورت متهمين نظرى افكند و آن گاه گفتار خداوند را خواند: «وَ اَلسّٰارِقُ وَ اَلسّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمٰا جَزٰاءً بِمٰا كَسَبٰا نَكٰالاً مِنَ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»(2) ؛ دست هاى مرد و زن دزد را قطع كنيد، به پاداش كارى كه انجام داده اند، عقوبتى است از خداوند.

عمر خواست دستور قطع دست آنها را بدهد، ولى بار ديگر در صورت آنان خيره شد و به دقت نگريست!... چه چيزى ديد؟!

صورت هايى رنگ پريده و زرد، چشم هايى كه هرگونه برق و درخششى در آنها خاموش شده، بدن هايى كه فقر و بدبختى آنها را فرسوده ساخته است. پرسيد: مولاى اينها كيست؟ او را نزد من بياوريد!... وقتى مولاى آنها، عبدالرحمن بن حاطب آمد، عمر گفت: تصميم داشتم دست هاى اينها را قطع كنم، اما فهميدم كه شما آنها را به زحمت انداخته و گرسنه نگه مى داريد، تا آن جا كه اگر يكى از آنان آنچه را كه خدا بر او حرام كرده، بخورد، بر او حلال مى گردد.(3) ولى به خدا سوگند اگر دست آنها را

ص: 211


1- . خالد محمد خالد از نويسندگان دانشمند دانشگاه اسلامى الازهر (قاهره) بوده و تأليفات جالب و ارزنده ديگرى از قبيل الدين فى خدمة الشعب (دين در خدمت ملت) دارد... و سرانجام هم از تدريس در الازهر محروم گرديد! م.
2- . المائدة، آيه 38.
3- . اين حكم فقط مربوط به حالت گرسنگى نيست، بلكه به اجماع فقهاى اسلامى، در صورت اضطرار هر چيزحرامى - جز آدم كشى - حلال مى شود و اين حاكى از وسعت نظر و عظمت اسلام است. م.

نبريدم از تو غرامتى مى گيرم كه براى تو دردناك و سخت خواهد بود!

آن گاه از صاحب شتر دزدى شده پرسيد: اى مرد مزنى! شتر تو چند مى ارزد؟ او گفت: به چهارصد. عمر به عبدالرحمن بن حاطب، مولاى غلامان متهم گفت: برو! و هشتصد درهم به او بده! و بار ديگر نظرى ناشى از هوش و مهربانى بر غلامان افكند و گفت: و اكنون شما برويد!

***

اما روش و سيرۀ على مالامال از سعى و كوشش در رفع نيازمندى از مردم است و قانون اساسى او در حكومت هم، مبتنى بر همين اساس است و البته تفصيل آن در جاى خود خواهد آمد.

على زهد ورزيد و بر خود سخت گرفت، ولى راضى نشد مردم نيز مانند زندگى قناعت پيشه گان با فقر به سر برند. و اگر اين چنين نبود او در برابر اشراف و غصب كنندگان اموال عمومى، آن چنان كه معروف است، نمى ايستاد و آنچه را كه مال آنها نبود و از آنها گرفت و به صاحبان اصلى اش - مردمان نيازمند و گرسنه - داد، از آنها پس نمى گرفت.

«شعبى» نقل مى كند: وقتى جوان بودم، در كوفه وارد «رحبه» شدم. ناگاه على را ديدم كه بر سر دو تل كوچك طلا و نقره ايستاده است. و آن گاه على همه مال و دارايى را بين مردم تقسيم كرد تا آن جا كه ديگر چيزى از آن باقى نماند و سپس برگشت و هيچ چيز كم يا زيادى به خانه خود نبرد.

ولى همين على كه چيزى از مال و ثروت را به خانه خود نبرد، همان كسى است كه همه مردم را مورد خطاب قرار داده مى گويد: «براى دنياى خود، آن چنان بكوش كه گويى هميشه در آن به سر خواهى برد.»(1)

ص: 212


1- . و براى آخرت خود چنان باش كه گويى فردا خواهى مرد! م.

راه و روش حق، در نظر على به چيزى بهتر و بالاتر از رفع نياز از مردم منتهى نمى گردد و او در اين زمينه گفتار صريحى دارد كه قابل تأويل و تفسير نيست:

اگر حق را از راه آن بپيماييد، راه ها بر شما باز و مسرت بخش گردد و عيال وارى در ميان شما محتاج نمى شود - يعنى فقيرى در بين شما به وجود نمى آيد!

على هنگامى كه عرب دوران جاهليت را مورد انتقاد قرار مى دهد، بر قناعت آنان به زندگى پست و ناچيز نيز حمله مى كند و مى گويد:

شما مردمان عرب، در ميان سنگ هاى سخت مى خوابيديد و آب گل آلود مى آشاميديد و غذاى ناگوار - طعام بد و غيرسالم - مى خورديد.

على تصريح مى كند كه او از غذاى گوارا و نيكو و پوشاك نرم و لطيف و مسكن زيبا و جالب بيزار نيست، ولى از آنها به اين جهت نفرت دارد كه در جامعه، گروهى بينوا و فقير وجود دارند كه اگر او از اين لذائذ استفاده كند، آنان نمى توانند از آنها بهره مند شوند و در اين تصريح، دليل آشكارى است بر اين كه على قبل از هر چيز براى همه مردم، بهره كافى از وسايل زندگى مى خواهد. مادامى كه در بين مردم كسى يافت مى شود كه با سيرشدن آشنايى نداشته و انتظار يك قرص نان را ندارد، پيشوا و رهبر اين مردم هم بايد همانند آنان باشد و رنجى را كه آنان مى كشند، متحمل شود، تا آن كه كابوس گرسنگى و فقر از آنها برطرف شود. و اگر غير از اين باشد، آن وقت معناى زمامدارى و رهبرى و مفهوم حكومت چگونه خواهد بود؟

على مى گويد: «آيا به همين دل خوش كنم كه به من پيشواى مسلمانان بگويند، ولى در سختى ها و ناراحتى هاى روزگار با آنها شريك و همدم نباشم؟»

و البته ناگوارى هاى روزگار در نظر على، زشتى ها و تلخى هاى فقر و تنگدستى است.

او دخترش را از زيور نمودن با يك گردن بند مرواريد در روز عيد، منع كرد، چون در ميان دختران ديگران، گروهى بودند كه نمى توانستند اين چنين زينت و آرايش

ص: 213

كنند و قبلاً گذشت كه او چگونه به دختر خود كه مى خواست در يكى از اعياد با گردن بندى، خود را زينت دهد امر كرد كه گردن بند امانتى و عاريه اى را به بيت المال برگرداند و به او گفت: «اى دختر فرزند ابى طالب! از راه حق دور مشو! مگر همه زنان مهاجر و انصار در چنين عيدى، با چنين زينتى خود را آرايش مى كنند؟» البته على گفت: «همه زنان» و نگفت بانوان «بزرگان و اشراف»!...

بدين ترتيب، على به زودى در آن ساعتى كه اداره امور مردم به دست او سپرده شود، از همين جا كار را آغاز خواهد كرد: فراهم كردن نان و آب و پوشاك براى همه مردم با اسلوب و روشى كه به راه هاى سوسياليسم نزديكتر است.(1)

و البته طبيعى است كه على كار را از اين جا شروع كند، زيرا او به خوبى مى داند تازيانه هاى دردناكى كه خداوند مردم را به وسيله آنها تنبيه مى كند، زياد است، ولى هيچ كدام از آنها مانند اين تازيانه وحشت زا، يعنى فقر دردناك نيست. آيا او گويندۀ اين سخن نيست كه اعتقاد عميق وى را به ضرورت رفع نيازمندى مى رساند و از درك صحيح و آشنايى كامل او از اوضاع مردم و حقايق اشياء و مقدمات و نتايج امور، پرده برمى دارد؟ مرادم اين است كه آيا او صاحب اين گفتار نيست: «خداوند بندگان خود را با

ص: 214


1- . البته بايد توجه داشت كه اصول اقتصادى اسلام كه امام در حكومت خود مجرى آن بود، در روزگارى پى ريزى شد كه نه از سوسياليسم خبرى بود و نه از مرحله تكامل يافته آن، كمونيسم!... و به طور كلى بايد دانست كه اسلام و رهبران آن، به جاى نام گذارى و عوام فريبى، در دنبال كار و واقعيت بودند و رفاه اجتماع و آسايش توده را - بدون دخالت حب و بغض هاى شخصى - مى خواستند و در اين راه هم چنان كه مى دانيم تا پاى جان كوشيدند. و اكنون نيز اصول اقتصادى و اجتماعى اسلام - خواه آن را «سوسياليسم اسلامى» بناميم يا به قول مرحوم آية اللّٰه كاشف الغطاء «اشتراكيت صحيح» بخوانيم، اگر آن طور كه هست اجرا شود، بدون شك ما داراى مزاياى سوسياليسم و فاقد زشتى ها و جنايات كاپيتاليسم خواهيم بود. البته در صورتى كه حكومتى صالح و اسلامى، به مفهوم واقعى كلمه وجود داشته باشد و در صورتى كه اصول اقتصادى و اجتماعى اسلام، آن طور كه هست، بدون تحريف و تدليس، اجرا گردد وگرنه از جامعه هاى به اصطلاح اسلامى امروز كه نه از اسلام خبرى است و نه از حكومت آن، انتظار اصلاحات بنيادى و تحولات عميق را داشتن، خواب و خيالى بيش نخواهد بود!... م.

تازيانه اى دردناك تر از فقر نزده است»، همين فقرى كه بعضى از زاهدنمايان آن را نيكو جلوه داده و مردم را به آن دعوت مى كنند و البته فهميده يا نفهميده، اشتباه مى كنند و راه خطا مى روند! و همين فقرى كه امام على مانند پيامبر، در بين مردم با آن جنگيد، چنان كه انقلابى بزرگ، ابوذر غفارى، پيشرو پيروان و شيعيان على و قربانى بنى اميه و راه و روش آنان در حكومت و سياست، با آن پيكار كرد...

على به خوبى دريافته بود كه فقر بر هرگونه فضيلتى غالب مى آيد تا فردا وسيله كفر و الحاد گردد و از همين جاست كه على هميشه و در هر ميدانى با فقر مى جنگيد و راه را بر آن مى بست و هركسى را كه موجب فقر مردم بود، مى كوبيد، زيرا اگر انسان باهوش و پراستعداد باشد، از نظر على «فقر، مرد باهوش را گنگ و لال مى كند» و اگر كشور و «وطن» مى خواهد كه داراى فرزندانى فداكار و دوستدار همديگر باشد، نه گروهى پراكنده كه نسبت به همديگر حسادت و بغض دارند و احساسى مانند يك فرد دور از وطن، غريب و ترسو پيدا كرده اند، بر اين وطن ضرورى است كه در ميان فرزندان خود فقيرى را باقى نگذارد، زيرا به طورى كه على مى گويد: «فقير در ميهن خود غريب است»! و اگر مرگ دردناك ترين حادثه زندگى انسان است در نزد على، از نظر رنج كمتر از فقر است: «مرگ بزرگ، همان فقر است»!

چه زيبا و مقدس است اين تازيانه اى كه على آن را بر پيكر فقر و منافقانى كه آن را نيكو جلوه مى دهند، فرود مى آورد كه همۀ آنان را نابود مى كند، آن چنان كه لهيب آتش كاه را مى خورد و خاكستر مى كند و نيرنگ ها و حيله هاى آنان را در جلو ديدگان شان ريشه كن مى سازد، آن جا كه مى گويد: «اگر فقر در برابر من به صورت انسانى مجسم گردد، البته او را مى كشم»!

جامعه در نظر على بن ابى طالب، پيكر واحدى است كه امور متناقض نبايد در آن جمع شوند و نبايد نظام آن برپايه اختلاف در حقوق و وظايف استوار گردد. در جامعۀ على بن ابى طالب هرگز نبايد عضوى سير و ديگرى گرسنه باشد و يا يكى كار كند ولى

ص: 215

برابرى در بهره بردارى براى غير كارگر باشد! و از توجه و دقت خاص على بن ابى طالب به مبدأ، روزى بر او نگذشت مگر آن كه آن را به رسيدگى به كارهاى بندگان خدا در زمين، اختصاص داد و حتى هيچ كار كوچك را هم بى اهميت تلقى نكرد، زيرا همين بندگان خدا، زيباترين نمونه هاى خلقت كامل هستند و بينش على نسبت به مردم و هستى با سيره و روش پيامبر پيوند داشت:

«وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ لِبٰاساً * وَ جَعَلْنَا اَلنَّهٰارَ مَعٰاشاً»(1)؛

شب را براى آسودگى و روز را براى كسب و معاش قرار داديم.

روش برخورد على با جامعه چنين است. قوانين آن را زنده كرده و مطابق آن كار مى كند و آن را صالح و سالم مى خواهد و سپس پند و شمشير را در جاى خود به كار مى برد تا نظريات خود را تحكيم بخشد و روش و موقعيت خود را نسبت به مردم زمان خود، تثبيت كند. او به هيچ چيزى مانند تحكيم پايه هاى عدالت اجتماعى توجه نمى كند. مگر على بر آن گروهى كه بر او وارد شدند تا حكومتش را تبريك گويند و او كفش خود را با دست خود وصله مى زد، چنين نگفت: «اين لنگه كفش، در نزد من از حكومت بر شما بهتر است، اگر حق را برپا ندارم و باطلى را از ميان نبرم»!؟

امام از كسانى كه در طلب آخرت هستند مى خواهد براى دست يابى بر نعمت هاى آن، پيش از هرچيزى از وسيله خدمت به مردم استفاده كنند و از اين جاست كه نيكى و خير آخرت را بر كسى كه آن را مى خواهد، منوط و مربوط به كار صحيح اجتماعى و در ميان مردم مى داند و در آغاز اين كار همكارى در تكثير و فراوانى نان و آب و پوشاك براى همه افراد بشرى و شركت در برطرف ساختن نيازمندى از همگان و مبارزه با ستمگران و يارى به ستمديدگان و آن گاه آشنانمودن مردم به حقوق خود و دفاع از آن قرار دارد.

يك بار امام على بر علاءبن زياد حارثى كه از يارانش بود، وارد شد و چون بزرگى

ص: 216


1- . نّبأ، آيات 10 و 11.

منزل او را ديد، به او گفت:

در اين دنيا، با چنين خانه بزرگ چه مى كنى؟ مگر تو در آخرت به آن نيازمندتر نيستى؟ آرى، اگر بخواهى از همين خانه به خير آخرت مى رسى: در آن از مهمان پذيرايى كن و صلۀ رحم به جاى آور و حقوق مردم را در اين خانه به صاحبانش برسان. در اين صورت مى توانى به خير آخرت برسى!

على در معناى نماز و روزه به كميل بن زياد مى گويد:

كميل! مهم اين نيست كه نماز بخوانى و روزه بگيرى و صدقه بدهى، مهم آن است كه: نماز با قلبى پاك و كارى مورد پسند خداوند باشد. در آنچه نماز مى خوانى و بر روى آنچه نماز مى گزارى بنگر! اگر از راه صحيح و مشروع نباشد، مورد قبول نيست!

و اگر فقيه و دانشمندى در خدمت عقل و مردم باشد، آن وقت، فقط يك فقيه از نظر ارزش، بالاتر از هزار عابد است: «يك فقيه، براى اهريمن ناراحت كننده تر از هزار عابد است».

اهميت دادن او به زندگى مردم در روى زمين - پيش از آخرت - و توجه به نان روزانه آنها باعث شده بود كه وقتى كه خليفه بود صبحدم هر روز بيرون مى رفت و در بازارهاى كوفه مى گشت، در برابر مردم مى ايستاد و با صداى بلند مى گفت:

اى گروه بازرگانان! از خدا بترسيد، به خريداران نزديك شويد، با بردبارى و حوصله خود را آراسته كنيد، و از سوگندخوردن دورى جوييد و از دروغ بپرهيزيد و از ستم بركنار باشيد و ستمديدگان را يارى كنيد و پيمانه و ترازو را اصلاح نماييد، در كار مردم تقلب نكنيد و در روى زمين فساد برپا نسازيد و با فساد و تباهى زندگى ننماييد!

از نوف بكالى نقل شده كه گفت: هنگامى كه اميرمؤمنان در مسجد كوفه بود، به نزد وى رفتم و گفتم: برتو باد رحمت و سلام و بركات خداوند، اى امير مؤمنان! در جواب گفت: نوف! بر تو باد رحمت و سلام و بركات خداوند. گفتم: امير مؤمنان! مرا پندى ده، فرمود: به مردم نيكى كن كه خداوند بر تو نيكى مى كند، گفتم باز هم بفرما! فرمود:

ص: 217

نوف! اگر از اين كه در روز قيامت با من باشى شاد و مسرور مى شوى، «هيچ وقت يار و ياور ستم كاران مباش!»

پس درواقع خدمت به انسان و برطرف ساختن نيازمندى مردم و برچيدن بساط ظلم و ستم، مبدأ شروع و نقطۀ اساسى در سياست على بن ابى طالب است. و يك بار پيامبر بر وى نگاه كرد و گفت:

«على! خداوند تو را به نيكوترين پيرايه هاى خود آراسته است: مهر بينوايان را در دل تو جاى داده و تو از اين كه آنان پيرو تو باشند، خشنود هستى و آنان از اين كه تو امام و پيشواى ايشانى، راضى و خشنودند.»

ص: 218

پيش از امام

كسى كه سير بخوابد و همسايه او گرسنه باشد، ايمان نياورده است.

هيچ يك از شما غذايى گواراتر از دسترنج خود نخورده است.

كسى كه سپاس گزار مردم نباشد، خدا را شكرگزار نيست.

مردم در سه چيز شريك هستند: آب، گياه و آتش.

آن كس كه احتكار كند، خطاكار است و هركس كه از زمين چيزى به زور و ستم بستاند، از هفت زمين به گردن او طوقى آويخته شود.

مردم چون دندانه هاى شانه با هم برابرند.

اصلاح ميان دو نفر، از نماز و روزه بهتر است.

تفكر يك ساعت از يك سال عبادت برتر است.

مردم همگى روزى خوار خداوندند و محبوب ترين فرد در نزد او، كسى است كه به حال مردم مفيدتر باشد.

دين، خوش رفتارى است.

بندگان خدا! برادر همديگر باشيد.

مردم، چه بخواهند چه نخواهند، برادر يكديگرند.

پيامبر

پيش از آن كه درباره موقعيت و نظريه على بن ابى طالب درباره جامعه و نظام اجتماعى و انسان و حقوق آن به تفصيل بحث كنيم، ضرورى است يك بررسى كوتاه

ص: 219

و اجمالى پيرامون موقف پيامبر درباره همه اين امور به عمل آوريم و روش وى را در امر زندگى مورد توجه قرار دهيم:

پيامبر بر شئون مردم و مسائل جامعه عنايت تام و كاملى داشت و اسلام چنان كه در روابط عمومى نظارت داشت به رفتار فردى نيز، با قانون گذارى و برنامه ريزى توجه مى نمود و درواقع اسلام چيزى جدا از جامعه و قوانين ضرورى آن نيست. اسلام در اهميت دادن به جامعه به جايى رسيده كه هر خدمت اجتماعى را شكلى از عبادت شمرده است و بلكه خدمت به مردم، در مفهوم عبادت صحيح و ايمان نيك و كامل بالاتر از اقامه شعائر دينى است. پيامبر مى فرمايد: «اصلاح ميان دو نفر، بهتر از نماز و روزه است».

داستان زير براى اثبات اين روش صريح و روشن در اسلام كافى است. از ابن عبدالله نقل شده كه گفت: «با پيامبر در سفرى بوديم و در ميان ما چند نفر روزه بودند، اتفاقاً روز گرم و سوزانى در محلى پياده شديم و كسى بيشتر در سايه بود كه با خود پارچۀ حفاظى داشت و بعضى هم با دست خود جلو حرارت خورشيد را مى گرفتند. روزه داران از كار بازمانده و افتادند و آنهايى كه روزه نگرفته بودند، خيمه ها را برپا كردند تا همه در سايه باشند و سپس چهارپايان را آب دادند و سيراب نمودند. در اين وقت رسول خدا فرمود: «امروز همۀ اجر و پاداش را آنهايى بردند كه روزه نبودند».

آيا در اين ماجرا، دليل قاطعى بر اين وجود ندارد كه پيامبر اجازۀ اقامۀ فرائض دينى را به حساب معاش نمى گذاشت و درنظر او موضوع افطار و روزه، هرگاه مانع سازندگى و كوشش بوده و مزاحم خدمت اجتماعى گردد و موجب ازكارافتادن وسايل زندگى و اسباب بقا و منظم ساختن سعى و كوشش به آن نحوى كه تعاون دسته جمعى خواستار آن است، بشود، بى اهميت خواهد شد؟ روى همين اصل، پيامبر افطار را در ماه روزه به خاطر خدمت به مردم، بر روزه در ماه روزه كه با عزلت و

ص: 220

خمودى و دورى از عمل و كار سودمند و مفيد همراه باشد، ترجيح مى دهد.(1) افزون براين، آيا در گفتار پيامبر كه مى فرمايد: «هركس از شما كه كار بد و زشتى را ديد، با دست خود آن را تغيير دهد و آن كس كه نتوانست با زبان خود و آن كه به آن هم قدرت نداشت در قلب خود - كه اين ضعيف ترين مراتب ايمان است - در تغيير آن بكوشد» اشاره آشكارى بر اين نيست كه بايد عملى را انجام داد كه نفع آن همگانى باشد و سودش عايد عموم مردم گردد؟ و هم چنين اشاره صريحى بر مسئوليت سنگينى نيست كه جامعه و فرد، هردو، در برچيدن زشتى ها به عهده دارند؟ البته احاديث نبوى زيادى وارد شده كه به طور قطع مى رساند فضيلت و برترى آن كسى كه به نحوى و به شكلى به مردم خدمت مى كند، به مراتب بيشتر از مقام و فضيلت عابد و زاهد نمازگزار است!

ص: 221


1- . توضيحاً بايد يادآور شد عبادات اسلامى هرگز مانع از كار و كوشش نيست و اگر انسان با توجه به حقيقت آنها، آنها را برپا دارد، او را در راه كار بهتر و سودمندتر براى مردم بانيت پاك تر، آماده تر و مجهزتر مى نمايد. و بديهى است كه عبادات اسلامى هيچ گونه رابطه اى با گوشه نشينى و دورى از كار و اشتغال به ذكر و ورد گفتن گروهى مسلمان نما ندارد. و البته روزه در ماه روزه، در ايام سفر به طور كلى ساقط است تا انسان دچار مشكلاتى نشود، چنان كه در صورت اضطرار نيز وجوب آن موقتاً برطرف مى شود، ولى به بهانه كار و معاش نمى توان واجبات اسلامى را ترك كرد و با توجه به اين كه اوقات عبادات اسلامى محدود است و از ساعات روز و ايام هفته و ماه و سال، قسمت بسيار ناچيزى را اشغال مى كند، نمى توان گفت كه آنها را به خاطر كارهاى ديگر، بايد كنار بگذاريم و فقط به خاطر ماديات زندگى كنيم! و اگر ضرورتى در پيش باشد نخست بايد از خواب و تفريح و گردش و غيره كسر كنيم نه از عبادات!... فتواى! غلط آقاى حبيب بورقيبه، رئيس جمهورى تونس كه چندسال پيش آن را صادر فرمود! كه كارگران به خاطر كار بيشتر!، بايد ماه رمضان را روزه نگيرند، ناشى از عدم فهم حقيقت روزه بود و انگيزه اى جز غرب زدگى و تظاهر به تجددطلبى و روشنفكرنمايى نداشت! اگر بورقيبه ها، واقعاً به خاطر «سازندگى» مى خواهند كارگران به وقت خود اهميت بدهند، آنها را از شركت اجبارى در ميتينگ هاى قلابى و استقبال ها و جشن ها و دمونستراسيون هاى ضدملى و غيره بازدارند، نه از نماز و روزه كه باعث تهذيب نفس و پاكى روح مى گردد. و در هر صورت، واجبات اسلامى جز در صورت اضطرار، تعطيل بردار نيست خواه آقاى بورقيبه به لزوم آن فتوا بدهد و يا روشنفكران كافه نشين! ويسكى خوار، هوادار آن باشند... م.

پس وقتى كه عالم و دانشمندى به نفع اجتماع و مردم كار مى كند، از نظر پيامبر بدون شك بهتر و برتر از يك ميليون عابد گوشه نشين است، چنان كه ماه شب چهاردهم بر ميليون ها ستاره برترى دارد: «برترى عالم بر عابد، چون برترى ماه نسبت به ساير ستارگان است.» پيامبر انديشه و عقل را بزرگ مى شمارد، براى اين كه انديشه نيرويى است سازنده و به وجودآورنده اكتشافاتى است كه در سراسر زمين به مردم سود مى رساند، و پيامبر در اين بزرگداشت انديشه، تا آن جا پيش مى رود كه بالاتر از آن متصور نيست، آن جا كه مى فرمايد: «تفكر يك ساعت، بهتر از عبادت يك سال است.»(1)

اسلام به خاطر اهميت دادن به جامعه و نظام اجتماعى و آنچه باعث زنده شدن آن مى گردد و در تشويق مردم به زمين و كار و كوشش در آن و بهره بردارى از خيرات و نيكى هاى آن، در اين راه و روش ويژه، پيش مى رود:

«خَلَقَ لَكُمْ مٰا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً»(2)؛

آنچه در زمين است، براى شما آفريد.

«وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَهٰا لِلْأَنٰامِ»(3)؛

زمين را براى مردم نهاد.

«هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَنٰاكِبِهٰا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ اَلنُّشُورُ»(4)؛

او كسى است كه زمين را براى شما رام ساخت، پس در اطراف آن بگرديد و از روزى آن بخوريد.

ص: 222


1- . از طريق شيعه روايت شده كه: «تفكر يك ساعت بهتر از عبادت شصت سال است» و از حضرت رضا عليه السلام نقل شده كه فرمود «ليس العبادة كثرة الصلاة والصوم، انما العبادة التفكر فى امراللّٰه - عبادت كثرت نماز و روزه نيست، بلكه عبادت تفكر در امر خداوند است». رجوع شود به اصول كافى، ط جديد، ج 2، ص 55، م.
2- . بقره، آيه 29.
3- . الرحمن، آيه 10.
4- . ملك، آيه 15.

اسلام تشكر و سپاس گزارى از مردم را تنها راه سپاس از خداوند مى داند و معتقد است هركس كه حق مردم را نشناسد و براى آنها ارزشى قائل نشود، خدا را نمى شناسد. پيامبر مى فرمايد: «كسى كه شكر مردم را به جاى نياورد، شكر ايزد را به جاى نياورده است.»

اما دربارۀ تقديس و بزرگداشت كار و كوشش مفيد و نتيجه بخش، پيامبر تا مرحله عظيمى پيش مى رود. او فقط به تعريف و تمجيد و تشكر از كارگر اكتفا نمى كند، بلكه دستى را مى بوسد كه از كثرت كار ورم كرده و پينه بسته باشد و مى فرمايد: «اين دستى است كه خدا و پيامبرش آن را دوست دارند».

از بهترين دلايل علاقۀ پيامبر به كار و كوشش، اين روايت است: ياران پيامبر مرد نيرومند و رشيدى را كه جسمى سالم و بنيه اى محكم و عضلاتى ورزيده داشت و راه مى رفت، ديده و آرزو كردند: «اى كاش او اين قوه و نيرو را در راه خدا به كار مى برد»! و پيامبر اين سخن حكيمانه را به آنها فرمود: «اگر او براى اين بيرون آمده كه براى پدر و مادر پير خود كار كند، او در راه خداست و اگر براى اين خارج شده كه به خاطر دختران خردسال خود كوشش نمايد، او در راه خداست و اگر براى اين بيرون آمده كه در راه همسر خود كوشش كند و او را از حرام بازدارد، او در راه خداست و اگر به خاطر اين خارج شده كه براى خود كار كند و از نيازمندى و گدايى دورى جويد، او در راه خداست»!

كتاب هاى حديث، بسيارى از احاديث پيامبر را نقل مى كنند كه پيامبر در آنها كار را ارج مى نهد و كارگر را احترام و اكرام مى كند و از جملۀ آنهاست: «خداوند بندۀ با ايمان پيشه ور را دوست دارد» و «هيچ يك از شما غذايى گواراتر و بهتر از دسترنج خود نخورده است».

البته درجايى كه كار و كوشش، اين ارزش بلكه اين مقام و قداست را داشته باشد، پس بايد كارگر هم در كار خود دقت و توجه لازم را مبذول دارد. او در حالى كه كار مى كند، سود مى برد و سود مى رساند و خود را در جامعه نيكوكار مى كند و بدين

ص: 223

جهت خداوند هم او را دوست دارد و اين كار او را به خداوند نزديك مى سازد و محمد مى گويد: «خداوند دوست دارد كه اگر كارى را به عهده مى گيريد، كامل و دقيق انجام دهيد».

***

گفتيم كه اسلام زمين را رام مى داند كه مردم بر آن راه بروند و از محصولات آن بخورند و از خيرات و نيكى هاى آن بهره مند شوند. ولى بايد ديد كه موقف و نظريه اسلام درباره توزيع و تقسيم اين محصولاتى كه از زمين برمى خيزد، چيست؟

آيا استفاده از آن، تنها حق گروه و طبقه خاصى از افراد جامعه است؟ يا اين كه اين خيرات، براساس كار و كوشش و كاركرد و احتياج توزيع مى شود؟ آيا اين نعمت ها و محصولات بايد به صورت كامل در اختيار پادشاهان و فرمانداران و ثروتمندان و غاصبان باشد يا آن كه از حقوق همگان است و جامعه در توزيع عادلانه آن كه موجب پابرجايى بناى محكم آن خواهد بود، نظارت و همكارى دارد؟

اسلام با ديد عدل و منطق به توده مى نگرد و هرگز احدى از مردم را فراموش نمى كند و هيچ كس هم بدون كار و كوشش، برترى نمى يابد. و البته هر كوشش و رنجى هم پاداشى دارد كه جامعه بايد آن را پرداخته و تثبيت كند. پس، از صفات اجتماع سالم اين نيست كه كارگر در آن گرسنه بماند ولى افرادى تن پرور، بى عرضه، بيكاره و حيله گر در آن به حد اشباع بخورند و بخوابند! و هم چنين از اوصاف جامعه سالم و استوار اين نيست كه رنج و زحمت كارگر را نديده بگيرد و در مقابل، كسى را مقدم بشمارد كه در روى خيرات و نعمت هاى زمين كار نمى كند، چنان كه - به عنوان نمونه كامل! - جامعه قريش در زمان جاهليت چنين بود و گروه بنى اميه در آن، مردم را به زنجير كشيده و استثمار مى كردند.

ما مى بينيم كه اسلام اسراف و عياشى و خوش گذرانى را با تأكيد بسيار در جامعه اى كه اكثريت افراد آن فقير و بى چيز هستند، تحريم مى كند. آرى

ص: 224

خوش گذرانى و ولخرجى را كه در مقابل آن نيازمندى توده، و تنگدستى مردم به چشم مى خورد، تحريم مى كند و به خوبى مى داند كه اين گشادبازى ها و تن پرورى ها در اين چنين اجتماعات و در ميان گروه و طبقه اى خاص امكان پذير نيست، مگر آن كه در طرف ديگر آن، محروميت ها و گرسنگى ها باشد.(1) و چون در شأن شرافت و حق انسانى نيست كه ثمره رنج و كوشش او را انسانى ديگر استثمار كند و چون اسراف و خوش گذرانى ولخرجان و تجاوزكاران، در جامعۀ نيازمندى، بدون اين استثمار مقدور نيست، مى بينيم كه پيامبر خانه ها و كاخ هاى اشراف را، خانه هاى اهريمنان - شياطين - مى نامد: «خانه هاى شياطين را نمى بينيم مگر همين خانه هايى كه مردم به ديبا پوشانده اند».

و در قرآن آمده است:

«وَ كَمْ أَهْلَكْنٰا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهٰا فَتِلْكَ مَسٰاكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاّٰ قَلِيلاً»(2)؛

چه بسيار كشورها را كه رفاه معاش - فراوانى نعمت - مغرورشان كرده بود هلاك نموديم. اينك مسكن هايشان كه پس از آنها، جز اندكى، مسكون نشده است.

و در جاى ديگر، با اين بيان جالب و عجيب و زيبا، با آنان مى جنگد:

«وَ إِذٰا أَرَدْنٰا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنٰا مُتْرَفِيهٰا فَفَسَقُوا فِيهٰا فَحَقَّ عَلَيْهَا اَلْقَوْلُ فَدَمَّرْنٰاهٰا تَدْمِيراً»(3)؛

ص: 225


1- . امام صادق عليه السلام در ضمن روايتى دربارۀ زكات مى فرمايد: «... و ان الناس ماافتقروا ولااحتاجوا و لاجاعوا و لاعروا الابذنوب الاغنياء و حقيق على الله ان يمنع رحمته ممن منع حق الله فى ماله»؛ مردم فقير و نيازمند و گرسنه و برهنه نشدند مگر در سايه فجايع و گناهان ثروتمندان، و بر خدا سزاوار است كه رحمت خود را از كسى كه حق مالى را نمى پردازد، بازدارد (از كتاب من لايحضره الفقيه، ص 151). روايات ما در اين زمينه بسيار است و در يك پانوشت بيش از يك نمونه نمى توان نقل كرد. م
2- . قصص، آيه 58.
3- . الاسراء، آيه 16.

زمانى كه بخواهيم مملكتى را نابود سازيم، ثروتمندان را امر كنيم - وسايل عياشى چنان فراهم شود - كه در آن به كارهاى ناشايست بپردازند و سزاوار هلاكت گردند، پس ويرانش كنيم، ويرانى كامل!

و براى آن كه محروميت در كنار توانگرى و نيازمندى در برابر غناى بيش از حد در جامعه واحدى به وجود نيايد، اسلام مى كوشد راه هايى را كه به اين انحراف ضدانسانى منتهى شده و باعث پيدايش آن مى گردد، از ميان ببرد. و اين راه ها كه تحت عنوان احتكار، استثمار، فئوداليسم، تجاوز به حقوق و مال مردم، خودپرستى و امثال اينها، خودنمايى مى كند، پيامبر با همه آنها مى جنگد و آنها را مانند محرمات ديگر معرفى مى نمايد؛ مثلاً دربارۀ «احتكار» مى فرمايد: «هركس كه احتكار كند، خطاكار است» و درباره غصب و به زورگرفتن مال مردم، به كيفرى سخت و ترسناك تهديد مى كند: «هرگاه كسى از زمين، چيزى به زور و ستم بگيرد، از هفت زمين بر گردن او طوقى آويزان كنند» و باز مى فرمايد: «آن كس كه مال مسلمانى را بدون حق بگيرد، خدا را در حالى ملاقات مى كند كه بر او خشمناك است».

اما در مورد مسئله استثمار مردم كه شكل ظاهر آن در آن روز، انواع مختلف رباخوارى بود، قرآن مى فرمايد: «لاٰ تَأْكُلُوا اَلرِّبَوا أَضْعٰافاً مُضٰاعَفَةً» ؛ ربا را با افزودن هاى مكرر مخوريد. و در جاى ديگر مى گويد: «وَ أَحَلَّ اَللّٰهُ اَلْبَيْعَ وَ حَرَّمَ اَلرِّبٰا» ؛ خداوند خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده است.

و هم چنان در تهديد رباخواران و سخت گيرى بر آنان چنان پيش مى رود تا از عواقب وخيم استثمار انسان از انسان، جلوگيرى به عمل آورد(1) و عدالت اجتماعى

ص: 226


1- . از آياتى كه در قرآن مجيد، در تحريم ربا و رباخوارى آمده، آيه 279 از سوره بقره است كه مى فرمايد: «يا أَ يُّهاالَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّٰهَ وَذَرُوا ما بَقِىَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ * فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّٰهِ وَرَسُولِهِ وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُوسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَلا تُظْلَمُونَ»؛ شما كه ايمان آورده ايد! از خدا بترسيد و اگر به راستى مؤمن شده ايد از

هم حكم مى كند كه به هركسى به اندازه كوشش و كارش برسد: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسٰانِ إِلاّٰ مٰا سَعىٰ».(1)

اگر مسئلۀ خودپرستى و احتكار منافع در كار نباشد، و اگر مال و ثروت در مقياس هاى جامعه اى، مساوى يا بالاتر از ارزش خود انسان قرار داده نشود پس اين طبقۀ «ثروتمندان بزرگ» از كجا و چگونه به وجود مى آيند؟ و بزرگ ترين خيانت اجتماعى آن است كه احتكارگران و طبقه حاكمه، گناه كارانه بر چپاول ملت و ثمرۀ كوشش و كار آن، موافقت و همكارى كنند:

«وَ لاٰ تَأْكُلُوا أَمْوٰالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبٰاطِلِ وَ تُدْلُوا بِهٰا إِلَى اَلْحُكّٰامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوٰالِ اَلنّٰاسِ بِالْإِثْمِ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ»(2)؛

اموال همديگر را به ناحق مخوريد كه آن را به نزد حكام ببريد تا قسمتى از اموال مردم را به گناه و به ناروا بخوريد، در حالى كه شما مى دانيد.

و پيامبر مى فرمايد:

«هرگز كسى از شما غذايى بهتر و گواراتر از محصول دسترنج خود نخورده است»

و در سوره «زلزله» آمده است:

«وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ»(3)؛

هركس به اندازه ذره اى شر و بدى كند، آن را خواهد ديد.

و:

«كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ»(4)؛

ص: 227


1- . نجم، آيه 39.
2- . بقرة، آيه 188.
3- . زلرله، آيه 8.
4- . مدّثّر، آيه 38.

هركس در گرو كار خويش است.

اما مال و ثروت، على رغم آن كه تحت مالكيت افراد قرار گرفته است (و اسلام مالكيت فردى را در صورتى كه مال بر اساس موازين مشروع به دست آمده باشد، به رسميت مى شناسد) هرگز جايز نيست كه در دست يك طبقه يا گروه معينى از مردم باشد و اين طبقه آن را بين خود دست به دست بگردانند و به وسيلۀ آن منافع و سود عمومى را احتكار كرده و تودۀ مردم را زبون سازند و خود بر گرده بندگان خدا سوار شوند. قرآن درباره مال و ثروت مى فرمايد: «كَيْ لاٰ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ»(1) ؛ تا در بين ثروتمندان شما دست به دست نگردد.

پس مال و ثروت، از نظر قرآن و حديث، در درجۀ اول از آن توده و جماعت است و افراد نيز بيش از آنچه احتياج دارند و يا بيشتر از آن كه در راه آن كوشيده اند، به دست نمى آورند؛ و روى همين اصل است كه در اسلام، حتى جزئى ترين و كوچك ترين استثمار كوشش هاى مردم نيز تحريم شده است. چنان كه اگر كسى بيشتر از مايحتاج خود را جمع كرده و انبار كند - و جامعه در حال فقر باشد - اسلام آن را نيز تحريم كرده است و پيامبر اين دو اصل را، اساس سياست مالى و اقتصادى خود قرار داده است و براى اصحاب خود مثال هايى در گفتار و كردارش آورده كه بر آنها واجب است در اين قبيل موارد از آن پيروى كنند.

در ميان اصحاب، مردى به نام «رفاعة بن يزيد» كه نزد پيامبر عزيز و محترم بود، در يكى از جنگ ها، تير مهلكى خورد و درگذشت. آن گاه مردم دسته دسته به پيشگاه پيامبر آمده و به عنوان تسليت مى گفتند: «اى پيامبر خدا! خوشا به حال او، رفاعه شهيد از دنيا رفت» و مى خواستند بدين وسيله به پيامبر تسلى داده و از غم و اندوه وى

ص: 228


1- . حشر، آيه 7.

بكاهند، ولى آنها ديدند كه پيامبر شكفته نشد و اندوهش پايان نيافت، بلكه او از سرنوشت رفاه پس از شهادت، دلشاد نيست، چرا كه ديدند پيامبر در پاسخ آنها با تأسف و ناراحتى گفت: «هرگز! پوشاكى كه از غنائم جنگ خيبر بدون حق با خود برد، بر او آتشى خواهد افروخت».

رفاعه از دنيا «شهيد» رفت، ولى بنا به گفته پيامبر او گناه كار است، زيرا او سهم مختصرى از مال مردم را بدون حق گرفته است و مى بايست اين پوشاك را خود برنمى داشت و منتظر مى شد كه ثروت عمومى، بين فردفرد مسلمانان به طور عادلانه توزيع گردد، تا به كسى بيشتر از نصيب و سهم خود نرسد!

اگر بخواهيد ارزش اين موضع اسلام در قبال استثمارگران و محتكران را بدانيد - خواه استثمار و احتكارى كم باشد يا زياد - و آن را با اصول عميق و ريشه دار اسلامى ارزيابى كنيد، بدون شك به خوبى درك مى كنيد كه اسلام عظمت زندگى را بالا مى برد و تحكيم مى بخشد و اعتراف مى كند كه انسان زنده، تنها مدار و محور اين هستى بوده و وجودى است كه خداى واحد آن را خلق كرده و نگهدارى نموده است. پس چگونه مى توان تصور كرد كه اجازه دهد حق زندگى و حق معاش كه از وسايل اساسى حيات است از اين انسان سلب شود؟! و گروهى از نادان ها و احمق ها و سوداگرانى كه با جان و مال مردم بازى مى كنند، با كمال بى شرمى و بى عرضگى مردم را از آن محروم سازند؟

بدين ترتيب، مال و ثروت در نظر پيامبر، جز يك واسطه و وسيله براى برپاداشتن حدود و وسايل زندگى يك موجود اجتماعى - انسان - چيز ديگرى نيست. و اصولاً وقتى جهان هستى براى انسان حق استفاده از هوا و نور را مى دهد، به همان ترتيب نظير اين حق، در استفاده از منافع زمين را نيز به او مى دهد، زمينى كه از اين هوا و نور و امثال آن، به وجود آمده و تركيب يافته است و هرگز همسايه يا هموطن اين انسان، حق ندارد كه او را از حقوق قانونى و طبيعى خويش كه طبيعت هستى به او بخشيده است، با استفاده از رژيم هاى پوسيده و بى ارزشى كه در يك جامعه ناسالم و مريض

ص: 229

برپا مى گردد، محروم سازد.

پيامبر مى فرمايد:

«الناس شركاء فى ثلاث: الماء و كلاء و النار».

مردم در سه چيز: آب، گياه و آتش شريكند.

و ما وقتى به اين گفتار، در شكل مطلق و بدون وابستگى آن بنگريم، مى بينيم پيامبر يك حقيقت ابدى و ازلى را كه عميق تر و ريشه دارتر از هر قانون و هر برنامه اى است، بيان و تثبيت مى كند، زيرا اين حقيقت، تصويرى از حق زندگان بر زندگى است. و ما وقتى به اين گفتار، در شكل محدود به زمان و مكان - و شرايطى كه پيوندها و روابط همگان در زمان و مكان دارند - نظرى بيفكنيم، به نحوى درك مى كنيم كه پيامبر در اين گفتار نوعى اشتراكيت آشكار در اموال را مى خواهد كه رسيدن به كم يا زياد آن، بايد طبق مقياس كوشش و كار و سپس به مقدار نياز و احتياج باشد.

پيامبر به اين دليل به صراحت به اشتراك در مالكيت آب و گياه و آتش را امر مى كند كه اينها از ضروريات زندگى و از ابتدايى ترين وسايل حيات در آن محيط عربى بيابانى قديمى بودند، و اگر اين جامعه علاوه بر آب و گياه و سوخت، نيازمند به مال و چيز ديگرى باشد، مسلماً پيامبر قبول نخواهد كرد مال و ثروتى كه مورد احتياج عمومى است فقط در دست سرمايه داران و ثروتمندان دست به دست بگردد: «كَيْ لاٰ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ»(1) ؛ چنان كه در قرآن آمده است.

البته در برابر هر فردى كه بخواهد حق طبيعى خود را به دست آورد، حسب و نسب، محل تولد و پرورش، نژاد و رنگ و عقيده و دين مانع نخواهد شد، زيرا هر انسانى، به هر رنگ و شكلى كه باشد، بايد نتيجۀ كار و كوشش خود را ببرد. فرد و

ص: 230


1- . حشر، آيه 7.

جامعه در همۀ حقوق، ضامن يكديگرند. جامعه ضامن فرد در ايجاد روابط مساعد كار و كوشش است و مزد و پاداش او را در چهارچوب رنج و كوشش او، و بعد در ضمن چهارچوب نياز و احتياج او به عهده مى گيرد؛ كه اين جالب ترين و زيباترين مفهوم انسانيت است. آن وقت بر اين فرد واجب است در نقشى كه ايفا مى كند، يار و مددكار جامعه و جماعت باشد و آزادى فردى خود را طورى به كار ببرد كه به ضرر هموطنانش تمام نشود. جامعه هم حق ندارد بر فرد ستم كند و فرد نيز نبايد از آنچه مال همه مردم است، به تنهايى بهره مند شود، بلكه او در قبال حفظ مصالح عامه، وظيفه اى دارد كه كمتر از وظيفۀ او در حفظ و حمايت منفعت خصوصى او نيست.

فرد در برابر همۀ اينها مورد بازخواست قرار مى گيرد. پيامبر مى فرمايد: «همۀ شما شبان هستيد و همگى مسئول زيردستان خوديد».

اصولاً آزادى فردى، در هيچ صورتى نبايد موجب زيان جامعه باشد و هرگز هم مراد از آزادى آن نيست. پيامبر مثل جالبى مى زند و نشان مى دهد كه اگر آزادى فردى محدود نباشد چگونه به جامعه ضرر مى رساند: «گروهى سوار كشتى شدند و هركسى در جاى مخصوصى قرار گرفت. آن گاه يكى از آنان خواست با تيشه اى گوشه اى از كشتى را بشكافد! به او گفتند: چه مى كنى؟ گفت: اين جا متعلق به خود من است، هر كارى كه بخواهم مى كنم!... اگر دست او را بگيرند و از اين كار مانع شوند، هم او و هم ديگران نجات پيدا مى كنند و اگر او را به حال خود بگذارند، همگى غرق و هلاك مى شوند». و اين فرد به عنوان اين كه عضوى در جامعه است، مكلف است هرگونه زشتى و بدى را، در هرجا كه باشد، به خاطر همكارى در راه ارتقاى سطح زندگى عمومى از بين ببرد: «هرگاه با عمل زشت و ناپسندى روبه رو شديد، با آن مقابله كنيد و آن را از ميان ببريد.»

پيامبر همواره كوشش مى كرد هر روز با دليلى ثابت كند كه اخلاق بزرگ انسانى، در عمل مى تواند راهبر مردم شود نه در وعظ و اندرز. و رحم و شفقت مردم، با عمل

ص: 231

پابرجا مى شود نه با گفتار بى ثمر! پيامبر هيچ وقت دور از مردم زندگى نمى كرد، بلكه با تمام مردم، بزرگ و كوچك، تماس مى گرفت و معاشرت مى نمود و به حرف هاى آنان گوش مى داد و با آنها انس مى گرفت و به آنان مانند بزرگان واقعى بشريت خدمت مى كرد.

يكى از داستان هاى «ابوهريره» اين است كه روزى در خدمت پيامبر به بازار رفتند و پيامبر از يك فروشنده، آنچه را كه مى خواست خريد و بعد او را توصيه فرمود كه در كار خود درستكار باشد تا روزى حلال بخورد و تأكيد كرد كه نبايد استثمار و احتكار كند و نبايد براى خود چيزى از حق زندگى را مدعى شود كه ديگران آن را ندارند!

فروشنده نمى دانست كه طرف صحبت او پيامبر است. وقتى ابوهريره به او اطلاع داد، ناراحت شد و به سوى دست پيامبر خم شد تا آن را ببوسد، ولى محمد دست خود را به شدت كنار كشيد و به آن مرد فرمود: «كارى را كه غيرعرب در برابر پادشاهان خود مى كنند، انجام ندهيد. چه بوسيدن دست، كوچكى و زبونى براى غيرخداوند است».(1) و وقتى ابوهريره خواست كالايى را كه پيامبر خريده بود، بردارد و به منزل پيامبر ببرد، پيامبر او را از اين كار منع كرد و بعد در حالى كه تبسمى بر لب داشت فرمود:

«دست بردار! صاحب كالا براى برداشتن و حمل كالاى خود، از ديگران سزاوارتر است»!

اما خوشگذران ها، فرمانروايان و استبدادگران! اسلام نه تنها نسبت به آنها بدبين است، بلكه آنها را به طور كلى از اجتماع طرد مى كند، زيرا آنها را افرادى فاسد و

ص: 232


1- . البته اين روايت از «ابوهريره» است و ما در اين جا كارى با چگونگى روايات او نداريم. ولى در مورد بوسيدن دست، ما رواياتى داريم كه بوسيدن دست پيامبر و جانشينان وى را تجويز مى كند و مثلاً مى فرمايد: «لا يقبّل الا يد نبّى او وصىّ او شقىّ» جز دست پيامبر و جانشين وى و يا مرد شقى! بوسيده نمى شود... و از اين جا درمى يابيم كه فقط بوسيدن دست مردم بد و جباران روزگار، از نظر اسلام كار صحيحى نيست و بدون شك زبونى براى غيرخداوند است.... م.

تبهكار مى شناسد و مى گويد:

«إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهٰا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهٰا أَذِلَّةً»(1)؛

استبدادگران هنگامى كه به مملكتى وارد مى شوند، آن را به فساد كشانند و مردم گرامى آن را ذليل و زبون سازند.

در كار استبدادگران و زمامداران خودسر، آنچه بيشتر از هر چيزى پيامبر را ناراحت ساخت، اين تكبر و خودخواهى بى جا و اين برترى جويى بى پايه و سپس آلودگى هاى خاص زندگى آنان از قبيل: انواع گزاف ها، تملق ها، اغراق ها، چاپلوسى ها و مظاهر گوناگون ارعاب مردم از طرف آنها بود. چرا كه پيامبر به مسئلۀ زندگى و آسايش عمومى احترام مى گذاشت، چنان كه هرآنچه را كه حق و حقيقت بود، تقديس مى كرد. و براى اين كه سادگى و طبيعى بودن در گفتار و كردار را ركنى اساسى از اركان زندگى شرافت مندانه مى دانست و چه بسيار ديده شد كه اصحاب خود را از به پاخاستن در پيش پاى خود - در حالى كه آنها نشسته بودند و او بر آنها وارد مى شد - نهى مى كرد و به آنها مطالبى مى گفت كه مضمون آن چنين بود: با من، آن چنان كه ديگران با پادشاهان خود رفتار مى كنند، رفتار نكنيد!

از اخبارى كه مى رساند پيامبر از گزاف گويى و تملق بيزار بوده و نفرت داشته، در حالى كه احلام و آرزوهاى زمامداران و استبدادگران از اين آمال موج مى زند، اين است كه وقتى پسر او «ابراهيم» درگذشت، اتفاقاً كسوفى رخ داد و خورشيد گرفت و مردم گفتند: آسمان از مرگ فرزند پيامبر غمناك و محزون شد، ولى وقتى اين مطلب به گوش پيامبر رسيد، مردم را جمع كرد و با آنها سخن گفت و فرمود: «خورشيد و ماه، دو نشانه از قدرت و خلقت خداوندى هستند و به خاطر مرگ كسى گرفته نمى شوند».

پيامبر به خوبى مى دانست كه تملق و گزاف گويى، با سادگى صادقانه دشمنى دارد و

ص: 233


1- . نمل، آيه 34.

دوست داشتن مبالغه و چاپلوسى از صفات ملوك و استبدادگرانى است كه روابط و پيوندهاى طبيعى و زنده، بين آنها و بين زندگى شرافت مندانه افراد فهميده و آگاه به كلى قطع شده است. از همين روى، پيامبر در تكريم عظمت و استقلال هستى اين سخن نغز را فرمود: خورشيد براى مرگ كسى كسوف نمى كند و ماه به خاطر هيچ كس پنهان نمى گردد!

در اين جا به ياد مى آوريم كه پيامبر مردم را به ضرورت داشتن زندگى ساده، طبيعى، زيبا و بدون هرگونه تكلف و قيد دعوت مى كند و يادآورى آن، به جهت پيوندش با موضوع مورد بحث ماست چه پيروى از اين اسلوب و روش در زندگى، اساس اسلام است، آن طور كه پيامبر مى خواست و آن طور كه آن را بنا نهاد. و هركسى كه در تمام مسائل اسلامى، با وجود تباين در موضوعات آن، دقت و تأمل كند، به خوبى درك مى كند كه همه آنها از يك اصل ريشه دار، عميق، جامع و واحد سرچشمه گرفته است و آن سادگى و بى پيرايگى همه جانبه در زندگى است و يا به عبارت بهتر: صدق و راستى با زندگى است.

«خالد محمد خالد» اين روش را به نحو زيبا و جالبى خلاصه كرده و مى گويد:

«پيامبر بر بدن عربِ بيابانى بدون عمد و قصد خراشى وارد ساخت و بعد با اصرار، از عرب بيابانى خواست كه در مقابل آن، او را قصاص كند.»

بربالاى منبر، با جلال وعظمتى انسانى مى ايستاد تابه اصحاب خويش كه همه او را مى نگريستند و به او گوش مى دادند، بگويد: «اگر كسى را بدون علت تازيانه زده ام، اينك پشت من بيايد و تازيانه زند و اگر من از مال و دارايى كسى، چيزى گرفته ام، اينك بيايد و از مال من بردارد!»

البته او در زندگى خود، هيچ وقت به كسى تازيانه نزده بود، ولى اين راستى و صفاى مطلق است كه پيامبر در پاكيزه ترين و عالى ترين شكل، آن را به كار مى برد. و اگر زندگى او هرگز با ريا و عوام فريبى و ضعف و عجز آميخته نگشته، در مقابل

ص: 234

هيچ وقت هم با غرور و كبر و خودخواهى آلوده نگشته است.

پيامبر در انجام امور منزل به همسر خود سبقت مى جست. كفش خود را مى دوخت و لباس خود را وصله مى كرد. او گوسفند مى دوشيد و به افراد خانوادۀ خود خدمت مى نمود و با ياران خود، آجر و سنگ حمل مى كرد و با آنها همكارى مى نمود و از شدت گرسنگى بر شكم خود سنگ مى بست!

او هنگامى كه با ياران خود راه مى رفت، از آنان مى خواست جلوتر از او راه بروند. و اگر بر آنها وارد مى شد و آنها نشسته بودند، در جايى كه خالى بود و پايين مجلس به شمار مى رفت، مى نشست و هميشه به آنهايى كه مى خواستند احترام خاص و فوق العاده اى براى او قائل شوند، مى فرمود: «من دوست ندارم فرقى با شما داشته باشم»!

و اين همان راستى و صدق با زندگى است».(1) همۀ اخبارى كه ما در اين فصل از پيامبر بازگو كرديم، اين حقيقت را تصديق و تأييد مى كنند.

***

اما هيئتِ حاكمه و زمامداران: آنها به خاطر وظايف و مسئوليت هايى كه در قبال جامعه دارند، خدمت گزار مردم هستند نه عزيزان بى جهت و سروران طاغى و ياغى، و نه دزدان حرفه اى!

در سيرۀ پيامبر وارد شده كه به او گزارش دادند: يكى از فرمانداران هديه اى را پذيرفته است! پيامبر حقيقت موضوع را تحقيق كرد و آن گاه ثابت شد گزارش مطابق با واقع بوده است. خشمناك شد و فرماندار را احضار نمود وقتى فرماندار آمد، پيامبر به او فرمود: چگونه چيزى را كه حق نداشتى و سزاوار تو نبود، گرفته اى؟

وى با كمال اعتذار گفت: پيامبر خدا! آن يك هديه بود!

ص: 235


1- . محمد والمسيح، ص 162 و 163.

در جواب پيامبر، عظمت ادراك وى از چگونگى آغاز و شيوع رشوه خوارى بين حاكم و محكوم، ملت و زمامدار هويداست. پيامبر در پاسخ او به شكل سؤال چنين فرمود: آيا ديده ايد كه يكى از شما در منزل خود بنشيند و كارى را انجام ندهد و مردم بى دليل براى او هديه بفرستند؟... و سپس دستور داد «هديه»! را به بيت المال عمومى واگذار كند و بلافاصله هم او را از كار بركنار ساخت!

پيامبر بدين ترتيب به مردم ياد داد كه در راه به دست آوردن حق خود، راه رشوه را نپيمايند و بر حاكم و زمامدار نيز تعليم داد با مردم اين چنين رفتار نكند، هم چنان كه تعليم داد حاكم را در معاش مردم هيچ گونه حقى ندارد و او براى اين در ميان مردم حكومت مى كند كه پدر دل سوزى براى آنها باشد، نه دزدى در ميان آنان!

و هم چنين اعتراض به جا و عادلانه خود را به طبقه حاكمه - در روزگارى كه بر مسند نشسته و در سر كار هستند - حتى در قبول هديه، ابلاغ نمود و البته از همين جا چگونگى جبهه گيرى پيامبر در برابر غارت و چپاول اموال و دارايى مردم و احتكار ثروت ها و تضييع حقوق توده و ظلم و ستم بر عموم روشن مى شود!

در اسلام، هيئت حاكمه، نماينده و مبعوث ملت و در قبضه قدرت اوست. و انتخاب زمامدار، بايد با نظر مردم باشد و آن گاه نيرويش از نيرو و ارادۀ توده بايد سرچشمه بگيرد و شب زنده دارى هايش به خاطر رفاه و آسايش مردم و حفظ و نگهبانى منافع جامعه... باشد. اسلام بر حاكم و فرماندار لازم و ضرورى مى داند كه در هر كار بغرنجى كه راه حل صحيحى براى آن نمى داند، با توده مردم و با ملت خود مشورت كند: «وَ أَمْرُهُمْ شُورىٰ بَيْنَهُمْ» ؛ كار و بناى آنان مشورت بين خودشان است.(1) و اين حاكم، اختيارات نامحدود در ملك و مال و قانون ندارد، بلكه حقوق محدود او نيز تا وقتى قابل احترام است كه در حفظ عزت و احترام مردم و در جلوگيرى از

ص: 236


1- . قرآن مجيد... و در آيه ديگرى مى فرمايد: «وَشاوِرْهُمْ فِى الأَمْرِ»؛ در كارها با مردم به مشورت بپرداز. م

هرگونه اتلاف و تضييع حقوق توده كوشا باشد.

اسلام در مسئله نظارت و حق ملت در امر حكومت و حاكم، فقط به اين مقدار اكتفا نمى كند و در اين حد نمى ايستد، بلكه پا از آن فراتر نهاده و به تحريك ستم ديدگان و بينوايان بر ضد كسانى كه به آنان ظلم كرده و آنان را بدبخت نموده اند، مى پردازد.(1)اسلام كسانى را كه بدبختى و اهانت را بپذيرند و حقوقشان از دستشان برود و سهم و بهره آنان مورد تجاوز قرار گيرد و نتيجۀ زحمت و كار آنها مورد استثمار قرار گيرد و بر آنها ظلم و ستم شود، به كيفر و عذاب دردناكى تهديد مى كند. البته در صورتى كه آنان از حقوق طبيعى خود در زندگى دست بكشند و به اين ظلم و ستم تن در دهند و انقلابى به پا نكنند و فشار و تضييق و ساير علل و عوامل بدبختى را عملاً به رسميت بشناسند. قرآن علاوه بر تهديد، اينان را «ظالمى انفسهم» - ستمگر بر خويشتن - مى نامد.

اما پيامبر، او مى فرمايد: «كسى كه به خاطر حق از دست رفتۀ خود كشته شود، شهيد است.»(2) و در جاى ديگر مى فرمايد: «وقتى مردم، ستمگرى را ببينند و دست او را كوتاه

ص: 237


1- . در زمان غيبت، مانند زمان ما، مسئله حكومت مربوط به همه مسلمين است، براى اين كه در حكومت اسلامى، قانون گذار «خدا» است و مجرى قانون - اگر پيغمبر و امام نباشد - از طرف مردم تعيين مى شود، ولى رئيس حكومت در عين اين كه موظف به حفظ قوانين اسلامى و عدم تغيير آنها است، در اوضاع روز و مشكلات داخلى و خارجى بايد «مشاوره» كند و خود مردم هم به عنوان «نظارت ملى» - امر به معروف و نهى از منكر - در كارها دخالت و نظارت خواهند داشت (براى تفصيل به تفسير بزرگ الميزان، ج 4، ص 132 رجوع شود). از نظر اسلام اطاعت رئيس حكومت تا وقتى ضرورى است كه مطابق قوانين اسلامى در راه بسط عدالت اجتماعى و اقتصادى و از بين بردن ظلم و تعدى و برقرارى عدل و داد كوشش كند و در غير اين صورت، اطاعت وى از گردن مسلمانان ساقط مى شود... م.
2- . به طور كلى اسلام به مردم اجازه داده كه در راه احتياج ضرورى به نان و آب خود كه كسى از آنها غصب كرده وپس نمى دهد، بجنگند. و در اين راه اگر بكشند يا كشته شوند، در نزد خداوند مأجور خواهند بود. و البته اين براى ايجاد آشوب و بلوا نيست، بلكه به مثابه دفاع مشروع از حق زندگى است و فقها هم در اين باره به تفصيل سخن گفته اند. م.

نسازند، بعيد نيست كه خداوند همه آنان را كيفر دهد».

اما در مورد جهان انسانى، بايد توجه داشت كه اسلام با تعصب دينى بى جا در بسيارى از موارد مى جنگد: «لاٰ إِكْرٰاهَ فِي اَلدِّينِ» ؛ در دين اكراه و اجبارى نيست. و هم چنين با تعصبات قبيله اى و ملى و نژادى نيز با كمال قدرت مى جنگد زيرا: «انسان چه بخواهد و چه نخواهد، برادر انسان است» و مردم همه برادر يكديگرند:

«وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَلىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلاً»(1)؛

ما فرزندان آدم را عزيز و گرامى داشتيم و آنان را در خشكى و دريا سوار كرديم و از پاكيزه ها به آنان رزق داديم و آنان را بر بسيارى از آنهايى كه نيكو خلق كرده ايم برترى داديم.

اصولاً پيامبر وقتى براى مردم حرف مى زند، روى سخنش با همه مردم است اعم از عرب و غيرعرب، سرخ و سفيد، زرد و سياه! و با آنان به اين عنوان سخن مى گويد كه برادران متعاون و متكافل همديگرند و انسان بودن و جوهر انسانيت، آنان را به همديگر پيوند داده و هرگز مسئله مليت ها و نژادها نمى تواند آنها را از همديگر جدا سازد و بلكه تنها اختلافى كه با همديگر دارند و يكى را بر ديگرى ترجيح مى دهد، آن مقدارى است كه در دوستى، صلح و خيرخواهى پيش قدم باشند. پيامبر مى فرمايد:

مردم! خداى شما يكى است، پدر همۀ شما يكى است، عرب را بر غير عرب و غيرعرب را بر سرخ و سرخ را بر سفيد و سفيد را بر سرخ، فضل و برترى جز در تقوا و پرهيزكارى نيست. آگاه باشيد! و حاضران به آنهايى كه در اين جا نيستند، برسانند!.

چقدر بزرگ است پيامبر، هنگامى كه تقوا و ايمان و ديندارى، همه و همه را منوط به خدمت به مردم قرار داده و همه اينها وقتى مفهوم صحيح خود را از دست مى دهند

ص: 238


1- . إسراء، آيه 70.

كه صاحب آن، از عمل نيك و كار سودبخش به دور باشد. و مى فرمايد: «با همسايه و همجوار خود خوشرفتار باش، تا مؤمن باشى» و «مردم همه عيال خداوندند، و محبوب ترين آنان در نزد خداوند، كسى است كه بر عيال خدا بيشتر سود برساند» و «دين خوش رفتارى است».

مردى از محمد پرسيد: كدام اسلام نيكو است؟ در پاسخ فرمود: «گرسنه اى را سير گردانى و به آشنا و غريبه سلام كنى»! پس اسلام آن چنان كه پيامبر مى خواهد، براساس خدمت و احترام به مردم پابرجاست و در اين امر فرقى بين مسلمان و غيرمسلمان، عرب و غيرعرب، سرخ و سياه و آن كه مى شناسى يا نمى شناسى وجود ندارد و درواقع تنها صفت «انسان» بودن كافى است كه تو را براى دوستى انسان و اطعام او و اقدام و پيش دستى براى سلام و درودگفتن وادارد.

و در آيه: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ...» همۀ بنى آدم را خداوند مكرم و محترم مى دارد و مسلمانان را برترى نمى دهد.

درضمن احاديثى كه ما در اين فصل آورديم، ديديم كه اسلام نيكو آن است كه در مقابل همه مردم و براى همه افراد قلب و دست و روى گشاده داشته باشى و در جوار و همسايگى، رفتار خود را با آنها نيكو كنى و آنها را دوست بدارى و به آنها سود برسانى!

از پيامبر اكرم خبرى نقل شده كه بر خواسته هاى بشردوستانه اسلام دلالت تام دارد و آن را در مفاهيمى چون: كار به خاطر زندگى بهتر، همدردى، همكارى، خدمت، كمك - حتى در مورد حيوانات - متبلور مى كند. به موجب اين خبر، پيامبر روزى به ياران خود داستان كوتاهى را چنين بيان داشت:

«روزى زن زناكارى مى رفت. ناگهان ديد كه نفس سگى از تشنگى به شماره افتاده است. ايستاد و كفش خود را درآورد و با ريسمانى آن را به چاهى انداخت و از آب پر نمود و سگ را سيرآب ساخت و خداوند به وى پاداش داد و او را به بهشت برد»!

ص: 239

راستى كه اين ارزيابى و موقفى كه پيامبر درقبال زندگى دارد و آن را تا اين حد مورد تقدير و تقديس قرار مى دهد، بسيار بزرگ است. از نظر پيامبر، خداوند پاداش زن بدكارى را، به اين جهت كه حيوان تشنه اى را سيراب نموده است، بهشت قرار مى دهد، در صورتى كه اين فضل و مقام را براى آن مجاهدى كه در ميدان جنگ كشته شد، قائل نيست، چنان كه در داستان «رفاعة بن زيد» گذشت.

پيامبر اين موضوع را در حديث ديگرى تحكيم مى بخشد و مى گويد: «زنى به خاطر گربه اى كه حبسش كرده و غذايى به او نمى داد و آزادش هم نمى كرد، داخل دوزخ گرديد».

اگر زن زناكارى به خاطر سيراب كردن سگى داخل بهشت مى گردد و اگر زن ديگرى در قبال حبس و بدرفتارى با گربه و غذا و آب ندادن يا آزاد نساختن آن به آتش كشيده مى شود، مقام و وضع احتكارگران و استثمارگرانى كه اموال و ثروت ملت را چپاول و غارت نموده و خون طبقات رنجبر و زحمت كش را مى مكند، چگونه خواهد بود؟ و به همين ترتيب، كسانى كه با تفرقه اندازى و ايجاد فساد و تضاد طبقاتى در اجتماع موجب اختلاف مردم مى گردند چه عاقبتى خواهند داشت؟ و روزگار كسانى كه ملت ها و توده ها را به بردگى مى گيرند و آنان را مزدور خود مى سازند - در حالى كه آنها همه فرزندان آدم هستند و خداوند آنها را بر بيشتر مخلوقات برترى داده است - چگونه خواهد شد؟ و هم چنين وضع آن گروهى كه به حق گروهى ديگر تجاوز كرده و منافع و هستى آنها را غارت نموده و سرزمين شان را مستعمرۀ خود مى سازند و خود از ثمره كوشش و دسترنج آن تيره روزان، رفعت يافته و بلندمرتبه مى گردند، چگونه خواهد شد؟ در صورتى كه مى دانيم مردم - چنان كه در قرآن آمده است - براى آن به شكل ملت ها و قبيله ها خلق شده اند كه با همديگر آشنايى پيدا كرده و همكارى كنند، نه آن كه با يكديگر دشمنى ورزند!

***

ص: 240

اين، خطوط عمومى و اصلى براى همكارى و تعاون جامعه واحد بشرى است كه در قرآن و حديث آمده است. حكام و زمامداران مسلمانان و نمايندگان و واليان آنان، در دو عصر به اين روش با كمال دقت عمل نمودند و در دو دوران نيز به شدت تمام با آن مخالفت ورزيدند و بر ضد آن رفتار كردند.

اما روزگارى كه به آن عمل نمودند: زمان خود پيامبر و دوران خلافت ابوبكر و عمربن خطاب و سپس در حكومت امام على بود. اما دورانى كه با آن مخالفت نمودند، عصرى بود كه عثمان روى كار آمد و خويشان و نزديكان اموى وى اطراف او را گرفته و مصادر امور را اشغال و غصب كردند. و سپس دوران هايى است كه پس از امام على پيش آمد و آن ايامى است كه بنى اميه و بعد بنى عباس در شام و بغداد حكومت مى كردند. البته به استثناى مدت كوتاهى كه عمربن عبدالعزيز - تنها شخصيت ممتاز اموى - روى كار آمد و منهاى بعضى فرصت هاى كوتاه و ناچيزى كه به شتاب مى گذشتند و نمى توانستند پابرجا بمانند و كارى از پيش ببرند!

اما دوران عثمان بن عفان - كه در بخش هاى آينده، به تفصيل درباره آن بحث خواهيم كرد - در اين دوران، مقياس هاى حكومت از آنچه قبلاً برپايه آن استوار بود منحرف گرديد، زيرا بنى اميه بر زمين، مال، دارايى و جان مردم مسلط گشتند و ارزاق و مايحتاج عمومى را احتكار كردند. و اينها همه از «قوم و خويش بازى» خليفه سوم ناشى شد و او بود كه به بنى اميه ميدان داد و آنها امكان يافتند شكل و نظام انسانى خلافت اسلامى را تغيير داده و آن را به سيستم سلطنتى خالص اموى، مبدل سازند. و البته تفصيل اين مطلب در جاى خود خواهد آمد.

بعد از گذشت دورانى، در پرتو يك انقلاب ملى كه داراى همه گونه وسايل و عوامل و اهداف يك انقلاب اصيل بود، حكومت به دست على بن ابى طالب رسيد.(1) ولى بايد

ص: 241


1- . مراد مؤلف از اين انقلاب ملى، قيام مردم مسلمان برضد خلافت غيراسلامى، عثمان و دار و دستۀ بنى اميه بود كه منجر به كشته شدن عثمان و سقوط حكومت غيرقانونى بنى اميه گرديد و حق امام على به دستش رسيد... بحث درباره خلافت عثمان و سلطنت بنى اميه و كارشكنى هاى آنان برضد حكومت دمكراتيك امام، در مباحث آتى كتاب به تفصيل خواهد آمد. م

ديد على بن ابى طالب مسئله حكومت را چگونه ارزيابى نمود و به چه نحوى با آن رفتار كرد و عاقبت كارش به كجا انجاميد؟

ص: 242

حاكميت توده

بدون مشاوره، خيرى در كار نخواهد بود.

من فردى از شما هستم، سود و زيانى كه براى شما باشد براى من هم هست.

با توده مردم باشيد، زيرا دست خدا همراه جماعت است.

دل هاى مردم گنجينه حاكم است، هرگونه عدل يا جورى را كه در آنها بگذارد، همان را بازخواهد يافت.

امام على

سخنى گفت كوتاه و رسا، ساده و عميق مانند خود حقيقت كه گويى شراره اى از عقل و ندايى از روح است:

«شگفتا! آيا خلافت به رفاقت و خويشى بستگى دارد؟»

چنان كه گذشت، خلافت پيش از آن كه به على بن ابى طالب برسد، در شُرف تغيير شكل به نظام سلطنت اموى بود و يا همان وقت هم به سلطنت اموى تبديل شده بود! حكام، فرمانروايان، وزيران، وزارت طلبان و وزيرتراشان يقين كرده بودند كه حكومت همواره حق آنهاست و با عواملى از قبيل روابط خانوادگى، حسب و نسب، پول ها و رشوه هايى كه براى تثبيت آن خرج مى شود و يا مذاكرات و معاملاتى كه به عمل مى آيد، به دست آنها مى رسد. و هم چنان عادت كرده بودند كه به حقوق ملت چنان نظر كنند كه گويا چگونگى آن منوط به اراده واليان و زمامداران است! و هر نيك

ص: 243

و بدى را كه اينان بخواهند، بايد مطابق دلخواه شان اجرا شود! و درواقع توده هاى محروم و بينوا، از نظر اين گروه چيزى نبودند مگر پشت هاى عريانى كه در انتظار تازيانه اند و يا بايد بارهاى ايشان را حمل كنند.

و علاوه بر اين، بايد گفت: خلافت عثمان فرصت و امكان داد كه اين واليان و فرمانداران - كه بيشترشان هم از بنى اميه و يا ياران و همفكران ايشان بودند - در سراسر قلمرو خلافت، براى تهيۀ مقدمات و نيرو به كار و كوشش بپردازند تا پايه هاى «سلطنت اموى» را پى ريزى كنند كه پول ها و رشوه ها، شب نشينى ها و معامله ها، آزادگذاشتن دست هاى متنفذان در جان و مال و مقدرات عمومى، خريدن سربازان جنگ جو با پول نقد و نسيه! نزديك ساختن كسانى كه اميد يارى از آنها دارند و دوركردن كسانى كه احتمال يارى شان را نمى دهند، بنيان آن را تحكيم بخشيد.

بدين ترتيب دولتى براين اساس - كه بنى اميه آن را ساخته و پرداخته بود - به وجود مى آيد. بنى اميه كه به شهادت تاريخ در دوران اسلام شان هم بر شيوۀ جاهلى خود باقى بودند و آن گاه اكثريت بزرگان به ذلت و خوارى كشانده شدند، مگر كسانى كه براى احتكار و استثمار و حكومت آنان ميدان را باز كردند و كليد بيت المال و قدرت حكومت را در دست آنان قرار داده و ملت را هم به ضميمه چيزهايى كه تقديم مى نمودند، دودستى به آنان تقديم داشتند تا بندگان و بردگان آنان شوند، در اين جا بود كه ملت نيز به دو گروه تقسيم شد: گروهى كه خيرخواه همگان و هوادار پيروزى فرمانرواى عادلى بود كه بيت المال را در اختيار احفاد بنى اميه نگذارد؛ و گروهى كه از حق برگشته و در كمين نشسته و منتظر فرصت بودند تا اگر سلطنت طلبان قيام كردند، با آنها كنار بيايند و اگر به اندازۀ آزشان سودمند گرديد، از آنها پشتيبانى كنند وگرنه، از نو وارد مذاكره و معامله شده و بهايى بيشتر بگيرند تا اعلام همكارى نمايند!

***

خلافت به على بن ابى طالب واگذار شد، در حالى كه اوضاع دنيا چنين بود و مردم

ص: 244

هم مى بايست يكى از دو راه را انتخاب مى كردند: يا در راه پشتيبانى از خلافت و پيروزى امام على - كه عدالت خواهى و طرفدارى او از توده را مى دانستند - به استقبال مرگ بروند و يا به شدت از سلطنت خاندان بنى اميه پشتيبانى كنند كه هدفى جز بازگرداندن افتخارات دوران جاهليت نداشتند، البته اين كار راه پرخطرى بود و بدبختى براى ملت به بار مى آورد و خون ها ريخته مى شد.

على اعتنايى به خلافت نداشت، ولى در دوران ابوبكر و عمر، در ادارۀ امور جامعه بيشترين همكارى را به عمل آورد و در دوران عثمان هم از نصيحت و راهنمايى وى دريغ نكرد و از اين كه بيعت مردم را به سوى خود جلب كردند، شكايتى نكرد(1) و جز برپاداشتن حق و عدالت انديشه اى نداشت.

ما از تاريخ و از گفته هاى امام شواهدى داريم كه نشان مى دهد، او هرگز اهميتى نمى داد كه خلافت به سوى او آيد و يا از وى دور شود. و حتى آن روزى هم كه مردم خلافت او را مى خواستند، او آن را نمى خواست و در آن هنگام كه عثمان كشته شد و مردم براى بيعت با وى، به دور او جمع شدند، فرمود: «مرا رها كنيد و ديگرى را بطلبيد و اگر به حال خودم بگذاريد، مانند يكى از شما خواهم بود و شايد نسبت به كسى كه براى اداره امور خويش انتخاب كنيد، از همه شما شنواتر و مطيع تر باشم و من اگر معاون و مشاور شما باشم بهتر از آن است كه حاكم باشم»!

او در آن روز خلافت را نمى پذيرفت و به آن راضى نمى شد، زيرا در امر خلافت بينش و انديشۀ خاصى داشت و مردم آن را به صورت ديگرى مى خواستند. او در اين مسئله با آنان نبود و آنان نيز با وى نبودند! براى آن كه او آن چنان بود كه خود فرمود:

ص: 245


1- . امام على از اين كه حق او را پايمال كردند (و درواقع حق توده نيز ضايع گرديد) سخت آزرده خاطر بود و درخطبه «شقشقيه» كه در نهج البلاغه هم آمده، گله مندى شديد خود را اظهار داشته است، ولى در عين حال، به خاطر مصالح اسلام، با كسانى كه روى كار آمدند، به مخالفت علنى نپرداخت و حتى به خاطر مصالح عاليه اسلامى، پس از مدتى با آنها بيعت كرد تا اساس اسلام، اين جنبش آزادى بخش جهانى، استوار گردد. م

«در روزگارى ناسازگار و دورانى دشوار، نيكوكار را بدكار مى شمارند و ستمگر هم چنان بر تجاوز و طغيان خود مى افزايد» و براى آن كه: «افق ها پوشيده از ابرهاى تيره است و راه از بيراهه تشخيص داده نمى شود و مردم به كارهاى مشكوك مشغولند و در شهوات و لذات گام برمى دارند، گوش دارند ولى كر هستند، سخن مى گويند ولى لال و گنگ اند، چشم دارند ولى كورند، نه در پيكار، آزادمردان راستگو هستند و نه در سختى ها، برادران مورد اعتماد»! و براى آن كه او مى دانست اگر به آنان پاسخ مثبت دهد و خلافت را بپذيرد و آن كس را كه خود مى داند به روى كار آورد و يا به گله هاى گله مندان و گفته هاى فرصت طلبان گوش ندهد، آن را تحمل نخواهند كرد.

چنين است حقيقت وضعى كه امام على، در آن مدت كوتاهى كه بعد از كشته شدن عثمان و قبل از خلافت وى پيش آمد، با آن روبه رو بود. مردم با او بيعت مى كردند و اصرار مى ورزيدند و او در قبول بيعت مردّد بود، چون بزرگان متنفذان بر آن اصول خير و راه نيكى كه او مى خواست، استوار نبودند.

ولى در اين ميان، چيزى كه على بن ابى طالب را وادار به قبول بيعت آنان كرد اين بود كه امام مى ديد عدالت اجتماعى در خطر است. نيرومندان، ضعيفان و بينوايان را غارت مى كردند و دست هاى متنفذان و فرمانداران در جان و مال مردم آزاد گذاشته شده بود و اشراف و ثروتمندان براى گرفتن زمين، احتكار ثروت ها، و بلعيدن مردم، دست به دست هم داده بودند و با اين وضع، چگونه و تا كى او خود را از مركز فرماندهى و رهبرى دور كند؟ در حالى كه كارها پس از اندك مدتى، بنا به تعبير پيامبر - به طور كامل در دست «چند جوانك قريشى»(1) قرار مى گرفت. و اين گروه اندك و ناچيز، جماعت و تودۀ مردم را به ذلت و خوارى كشانده بودند، در صورتى كه در نظر على، دست خدا با توده مردم است: «با توده مردم باشيد كه دست خداوند همراه

ص: 246


1- . اغيلمة من قريش!

جماعت است» و بنابراين، قبول بيعت و خلافت، براى او واجب و ضرورى مى نمود، اگرچه پيش آمدهاى ناگوار در كمين بود كه تحمل آنها بر هر نيكوكارى سخت دشوار است: «در دورانى دشوار كه نيكوكار را تبهكار مى شمارند»!

على مى فرمايد: «تأسف و ناراحتى من از اين است كه زمام امور اين مردم را بى خردان و بدكاران در دست بگيرند و آن گاه مال خدا را بين خودشان دست به دست بگردانند و بندگان خدا را غلامان و نيكان را دشمنان و بدكرداران را ياورانشان قرار دهند»!

روح على از هرگونه انزواطلبى و گوشه نشينى كه نتيجۀ آن به سود ملت نبود، بيزار بود. در واقع انسانى كه بتواند به مردم خدمت كند، ولى گوشه نشينى اختيار كند، شخصيت خود را انكار كرده، و ارزش وجودى خود را در جامعه از بين برده است، چرا كه جامعه از افراد و اعضاى خود، همواره خواستار همكارى و همفكرى در راه خير و نيكى است.

... سرانجام على پيشواى مردم شد، ولى براى آن كه حكومت على و روش او را در مسائل اقتصادى - مالى و سياسى - اجتماعى درك كنيم، بايد آنها را به اصل واحدى كه ويژه مكتب اوست برگردانيم و آن، اسلوب او در ارزيابى مسئله حكومت، از نظر مبدأ، نتيجه، اساس و هدف است.

***

حكومت از نظر على بن ابى طالب حقى نبود كه خداوند آن را به يكى از افراد بشر ببخشد و تا روزى كه او و نزديكان و متنفذان بخواهند، هم چنان در آن مقام باقى بماند، همان طور كه بعدها در دوران سلطنت بنى اميه و بنى عباس چنين شد و چنان كه در تاريخ اروپا هم در قرون وسطى چنين بود. در آن دوران، رئيس حكومت يا فرمانروا را «سايه خدا بر زمين»! معرفى كردند و گفتند كه اراده و فرمان او، اراده و فرمان خالق آسمان است و چون و چرايى به آن راه ندارد!... بلكه حكومت در نظر

ص: 247

على، حق تودۀ مردم است، هركسى را كه بخواهند، مى توانند به خاطر نيكى، انتخاب كنند و آن كه را كه بخواهند، مى توانند به كيفرى بد، از كار بركنار سازند. على مى گويد:

«اگر تو را به ولايت انتخاب كردند و همه در آن اتفاق نمودند، به كار آنها رسيدگى كن و اگر اختلاف كردند، آنان را به حال خود بگذار» و باز مى فرمايد: «بنگريد! اگر حق نديديد، نپذيريد؛ و اگر حق را شناختيد يارى كنيد. حق است و باطل، و هريك هوادارى دارد.

اما قدرت و نفوذ حاكم، از اجراى آن سلسله قوانين اجتماعى نيرو مى گيرد كه سودمندتر و بهتر باشند. على در خطبۀ بيعت مى گويد: «مردم! من فردى از شما هستم، سود يا زيان شما، سود و زيان من هم هست و حق را هيچ چيزى نمى تواند از بين ببرد» و در خطبه ديگر مى فرمايد: «مردم! به خدا سوگند من شما را به طاعتى ترغيب نمى كنم مگر آن كه نخست خود به آن عمل كنم و شما را از هيچ زشتى و گناهى نهى نمى كنم، مگر آن كه پيش از شما از آن پرهيز و دورى نمايم».

بنابراين، حاكم نه به خاطر حاكم بودن، بلكه به خاطر عدالت و اجراى احكام و قوانين اجتماعى نيك و مفيد، بايد مورد اطاعت باشد.

حكومت از نظر على بن ابى طالب درى نيست كه حاكم آن را بر روى ثروت ها و بيت المال بگشايد و به حد اشباع از آن بردارد و سپس آن را ميان قوم وخويش ها، نزديكان، برادران و ياران تقسيم نمايد، بلكه حكومت درى است كه حاكم آن را براى برپايى عدالت ميان مردم مى گشايد كه مساوات را در نهايى ترين شكل ممكن در بين مردم برپا دارد، هركسى را به اندازه كوشش و كارش پاداش دهد و تا آن جا كه امكان دارد از احتكار و استثمار جلوگيرى بنمايد و هميشه و در همه حال، حق و عدالت را در نظر داشته باشد، اگرچه اين امر به كشته شدن حاكم به دست تبهكاران منتهى گردد...

حاكم بايد دل ها و خردها را به نيكى سوق دهد و بايد اين نيكى در اخلاق و راه و روش او، اصول و قواعد ثابتى داشته باشد.

ص: 248

على پس از تصدى خلافت، به يكى از كاركنانش چنين نوشت: «اما بعد! بهرۀ تو از حكومت، مالى نباشد كه استفاده كنى و خشمى نباشد كه آن را - با انتقام گرفتن - فرو نشانى، بلكه بايد نصيب تو، از بين بردن باطل و زنده نمودن حق باشد».

حكومت از نظر على، گرفتن داد توده از گروه ستمگر و تجاوزكار است، زيرا «دست خداوند باجماعت است». حكومت با دوستى و رفاقت، خويشى و نزديكى پابرجا نمى شود، و على از اين منطق، در فهم خلافت تعجب مى كند و سخنى كوتاه، رسا، ساده و عميق - مانند خود حقيقت - مى گويد كه گويى جرقۀ عقل و نداى روح است: «شگفتا! آيا خلافت و حكومت به رفاقت و قرابت بستگى دارد؟»(1)

حكومت در نظر على بن ابى طالب بر پايۀ حسب و نسب نبود كه برپايه آن افتخاراتى برپا شود و شرافت قديمى خاندانى هم نبود كه براساس آن تاج و تخت هايى به دست آيد و وسيله اى براى برده ساختن مردم بشود، زيرا: «هيچ حسبى مانند تواضع و فروتنى و هيچ شرفى چون علم و دانش نيست» و «گذشت و بخشش، از خويشاوندى مهربان تر است»!

حكومت از نظر امام، به زور و غلبه مادى هم بستگى ندارد كه توده ها را با شمشير و آتش و گرفتن مال و نان و ريختن خون، مطيع و فرمانبردار كنند و غلبۀ معنوى هم آن نيست كه توده ها از بيم يا اميد، از ترس يا آرزويى، به امر حاكم گردن نهند. او خود، امام و پيشوايى است كه خدايش را به خاطر پاداش و يا از ترس عذابش عبادت نمى كند، بلكه از اين رو، او را مى پرستد كه سزاوار پرستش است. حكومت از نظر وى آن است كه وجدان فردى و اجتماعى و انسانى را مورد توجه قرار داده و به رعايت خير و صلاح متوجه سازد و سپس جامعه و مردم را ناظر اعمال خود بداند كه كارها را ببينند و داورى كنند و به نفع يا به ضرر كارهاى وى رأى دهند و اعمال او را تصويب و

ص: 249


1- . «واعجباه! اتكون الخلافة بالصحابة والقرابة»!

يا رد نمايند!

حكومت آن نيست كه حاكم پس از آن كه بر مسند قدرت نشست و استقرار يافت، استبداد رأى و خودكامگى پيشه كند، بلكه شورى و مشورت عادلانه ترين حكومت هاست. و مردم كاملاً حق دارند از حاكم بخواهند كه: «هيچ رازى را از آنها پنهان نكند و هيچ كارى را بدون اطلاع مردم انجام ندهد» مگر آن كه پنهان داشتن آن كار و آن راز، تا مدتى خود بالذات به مصلحت همگان باشد.

هم چنين مردم كاملاً حق دارند كه در جريان منافع و مضار خود قرار بگيرند و بر حاكم نيز كاملاً واجب و لازم است كه از همۀ آراء و افكار استقبال كند، چون شايد در آن آراء و افكار، چيزى باشد كه به ذهن او نيامده و وجدانش از آن آگاه نشده و يا علمش به آن نرسيده است. على مى گويد: «هركس كه به همه آراء توجه كند، موارد اشتباه را درمى يابد». و هركسى كه موارد اشتباه را بشناسد، امكان مى يابد كه به صلاح و صواب راه يابد. پس توجه به افكار و نظريات توده مردم ضرورتى است كه حاكم در امر حكومتش از آن بهره مند مى شود و تودۀ مردم هم در معناى حكومت، از آن استفاده مى كنند و به اين ترتيب، كارها به نحوى پيش مى رود كه پس از انجام، پشيمانى به وجود نيايد. على چنان اين حقايق را توضيح مى دهد كه قابل هيچ گونه تأويل و تفسير نيست، وقتى كه مى گويد: «بدون مشورت، خيرى در كارها نخواهد بود».

و از خصوصيات حاكم آن نيست كه كارهاى او در پرده اى از ابهام باشد و يا براى انجام امرى، دور از چشم مردم اقدام كند. از اين جاست كه على به مردم توجه مى كند تا آنها را به اين حق از حقوق شان آگاه سازد: «از پرتو چراغ روشن و آشكارى، كسب نور كنيد»!

***

خلافت در مكتب على بن ابى طالب دورى از مردم، روگردانى از ملت و نزديكى به خودخواهى و عدم توجه به اوضاع عمومى و نيازمندى هاى افراد و اجتماعات

ص: 250

نيست؛ بلكه خلافت وسيله اى است براى نزديكى حاكم به مردم، و مهر ورزيدن به توده و تواضع وى بر همگان و سپس توجه كامل به وضع آنها تا ديگر جاى هيچ بهانه و عذرى باقى نماند.

و اگر مردم به دليل عدم انجام يكى از اين امور، بر حاكم خشمناك شوند، بايد تَبعات آن را بپذيرد، چنان كه مردم هم بار حكومت او را بردوش مى كشند، براى آن كه موقف و وضع آنان نسبت به حاكم، بايد نمودار و صورتى از وضع و موقف حاكم نسبت به آنان باشد. على در اين باره مى فرمايد: «دل هاى مردم گنجينۀ حاكم است، هرگونه عدل يا ظلمى را كه در آنها بنمايد، همان را بازخواهد يافت»!

حكومت در مذهب على بن ابى طالب برپايۀ تعصب استوار نبود، زيرا تعصب زشت و مذموم است، مگر آن كه براى: «خصلت هاى نيكو و اتخاذ خير و فضيلت و دورى از ظلم و ستم و داد مردم و جلوگيرى از فساد در روى زمين» باشد.

حكومت در هر حال، در مذهب على براى كسانى نيست كه دربارۀ آنان مى گويد:

«اگر بر شما حكومت كنند، مانند قيصر و كسرى در ميان شما رفتار خواهند كرد» و كسانى كه: «از اهل مكر و حيله، نيرنگ و فريب» و «صاحبان ظلم و ستم» و «رشوه خواران» بوده و در دوران حكومتشان «طعام و غذا را به آنها كه سير هستند مى دهند».

به خاطر اينها بود كه على خلافت را نپذيرفت مگر در زمانى كه عزم قاطع در برپايى حق و نابودى باطل داشت. در غير اين صورت، زندگى را بدرودگفتن، در نظر امام بهتر از ادامۀ حيات بود.

به همين دلايل، به مردم هشدار مى دهد تا از هيئت حاكمه خود حساب پس گرفته و بر كارهاى آنها نظارت كنند و حاكمى را كه خدمت گزار نباشد، نپذيرند و هروقت كه لازم شد، خشم يا رضايت خود را آشكار سازند و از اين جاست كه به آنها مى فرمايد:

«آيا به خشم نمى آييد و انتقام نمى گيريد كه ابلهان بر شما حكومت كنند؟... پس همگى

ص: 251

به ذلت و خوارى خواهيد افتاد و به نابودى محكوم خواهيد شد و بهره شما زيان كارى و بدبختى خواهد بود».

امام حد خشم و نفرت از ظلم و ستم را با اظهار رضامندى از عدل و داد برابر قرار داده و در سخنى حكيمانه مى گويد: «مردم به دورِ خشم و خشنودى مى گردند. هركس كه به كارى خشنود گردد به آن روى مى آورد و آن كس كه خشم و نفرت اظهار نمايد، از آن روى برمى گرداند!»

او به خاطر اينها و غير اينها بود كه كسى را براى بعد از خود، به خلافت سفارش نكرد، براى آن كه اين امر، فقط بايد منوط به نظر توده باشد. و آن گاه كه مردم پيش وى آمده و از او خواستند فرزندش «حسن» را جانشين خود سازد، آن را نپذيرفت و سخنى گفت كه عالى ترين مرتبۀ صفات يك حاكم را نشان مى دهد، چنان كه آخرين اعتراف صريح به آزادى هاى عمومى، و حقوق مردم را در انتخاب راه كارشان - آن طور كه خود مى دانند و مى خواهند - مى رساند: «من نه به شما دستور مى دهم و نه شما را منع مى كنم، شما خود بهتر مى دانيد.»(1)

ص: 252


1- . اين مطلب از نظر شيعه، صحيح نيست. چنان كه خود مؤلف در جايى از همين كتاب، اعتراف مى كند كه پيامبر اسلام على بن ابى طالب را به عنوان خليفه خود تعيين فرمود... و علاوه بر حديث غديرخم در مورد امام على كه مؤلف به آن استناد كرده درباره امامان ديگر علاوه بر حديث ثقلين كه شيعه و سنى آن را نقل كرده اند، از طرق خود اهل سنت نيز نقل شده كه پيامبر فرمود: «جانشينان من دوازده نفرند: به شماره نقباء بنى اسرائيل و همه آنها از قريش هستند» و اين روايت در كتاب هاى: «ينابيع المودة، ص 18 و 373 و صحيح بخارى كتاب احكام باب 15 و صحيح مسلم جلد 6 ص 2 و البداية والنهاية، ج 6 ص 245 و مسند احمد ج 1 ص 398 و ج 5 صص 86 و 89 و 90 و 92 و غيره نقل شده است. و به طور كلى بايد گفت كه مسئله امامت، با تعيين خداوند حل و فصل شده و البته در زمان غيبت امام، موضوع همان طور خواهد بود كه مؤلف گفته است. جمله اى كه مؤلف در اين جا نقل كرده و به حضرت على عليه السلام نسبت داده، بيشتر از طريق اهل سنت نقل شده است (مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 291). و در هر صورت از نظر شيعه، امام حسن عليه السلام، به حكم خداوند، از

اگر مردم نمى خواهند، چرا او به خليفه و جانشين شدن فرزندش امر كند؟ و اگر مردم او را چنان يافته اند كه به او رضايت دارند، چرا آنان را از آن كار بازدارد؟ مگر آنان - در هر دو صورت - به وضع و نياز و مسائل اجتماعى خود آگاه تر نيستند؟ مگر فقط خود آنان نيستند كه حق تعيين سرنوشت خود را دارند؟

مى گويم: اين، همان هدف نهايى است كه احترام به آزادى توده و آزادى تعيين سرنوشت از طرف خود مردم به آن منتهى مى شود. و على در احترام به آزادى هاى مردم به آن جا رسيد كه حتى به آنها در نزديكى و يا دورى از خود او آزادى داد. و البته اين پس از آن بود كه اكثريت توده مردم با او بيعت كردند و كناره گيرى گروهى از وى، به مثابه انكار حق توده در انتخاب حاكم به شمار آمد و مطرود شناخته شد.

او از هر چيزى كه از راه زور و اعمال نفوذ اكراه و اجبار به دست آيد، بيزار است و شيوۀ برخورد او با گروهى كه با وى بيعت نكردند از همين تفكر حاصل شده بود. او به حيرت و سرگردانى نيفتاد و راه خود را گم نكرد. او كسى را مجبور نساخت ولى در همان وقت، از آنچه به ارادۀ توده مردم ضرر مى زد غافل نماند. او به آنها اجازه داد به رأى و نظرخود باشند ولى به نام حق حاكميت ملت دركار مردم هم دخالت نكنند - و اين در واقع اعتراف به حق افراد و جماعت، در يك چهارچوب بود. تفصيل ماجرا از اين قرار است كه: «سعدبن ابى وقاص» كه يكى از اعضاى شورا بود(1) از بيعت با امام سرباز زد و على او را پس از آن كه به وى اطمينان داد كه از طرف او بيمى نخواهد بود، به حال خود واگذاشت.

ص: 253


1- . عمربن خطاب در بستر مرگ، شش نفر را انتخاب كرد كه پس از مشورت با يكديگر خليفۀ پس از وى را انتخاب كنند! يكى از آن شش تن، سعد بن ابى وقاص بود! اين شش نفر را «اصحاب شورا» مى نامند. م

«عبداللّٰه بن عمر» نيز از اين گروه بود. او از بيعت خوددارى كرد. على از او ضامن خواست كه فتنه و آشوبى به پا نكند، ولى او به اين امر نيز حاضر نشد. على به او فرمود:

من تو را مى شناسم، از زمان طفوليت نيز بداخلاق بوده اى! و سپس فرمود: او را به حال خود بگذاريد، من خود كفيل او هستم. گروه ديگرى نيز از بيعت امتناع ورزيدند، على آنان را نيز به حال خود واگذاشت، به شرط آن كه از فتنه و آشوب بركنار باشند و به اراده و خواست اكثريت توده، لطمه اى وارد نسازند. گروهى از انقلابيون خواستند كسانى را كه بيعت نكرده بودند، با زور و قهر وادار به بيعت كنند، ولى على آنان را به شدت منع نمود. اصل كلى و قاعده عمومى على در مسئله بيعت وابسته و مستند به حقيقتى است كه آن را ديده و با اين تعبير بيان مى كند:

«هركس به اختيار خود بيعت كند، از او مى پذيرم و آن كس كه خوددارى نمايد، به حال خود وامى گذارم». پس در حكومت على، آزادى افراد تضمين شده است، مگر آن كه به آزادى جماعت و توده، صدمه و ضربه اى وارد سازد. و از اين جا بود كه او در ميان كسانى كه با او بيعت نكردند، اين آزادى را به «زبيربن عوام» و «طلحة بن عبيدالله» و «معاوية ابى سفيان» نداد، ولى براى «سعد بن ابى وقاص» و «عبداللّٰه بن عمر» و ديگران اجازه داد كه از آن استفاده كنند.

آن سه نفر آرزو داشتند به حكومت برسند، زيرا حكومت براى آنان ثروت و مجد و قدرت به بار مى آورد، و از اين جا بود كه آنان - اگر امروز هم نمى شد - فردا برضد خليفه جديد شورشى به پا مى كردند. و از همين جا بود كه آنان در ايجاد فتنه و اختلاف و غارت آنچه كه همه مردم در آن برابرند، تعمد داشتند و البته آنها، هرسه، از نظر ثروت و لشكر نيز امكانات و نيرويى داشتند كه وسايل آشوب را بر آنان فراهم تر مى ساخت. به همين علت على آنان را به حال خودشان وانگذاشت. و در آينده در مبحث: «توطئه بزرگ بر ضد امام» درستى نظريه امام دربارۀ آنها را به خوبى روشن خواهيم ساخت.

ص: 254

***

بدين ترتيب، حكومت ازآن تودۀ مردم است و بر بيعت نيز اكراه و اجبارى نيست، مگر آن كه مصلحت توده و جامعه - نه مصلحت حاكم - خواستار اين اكراه باشد. و اين بالاترين مفاهيم پيوند و رابطه حاكم با محكوم، در مسئله آزادى بيان و عمل است. و با اين وضع، بسيار طبيعى بود كه على بن ابى طالب فرمانداران و كارمندان خود را نيز روى اين اصول با مردم مرتبط سازد، چنان كه با خود چنين كرده بود و او بر آنان نظارت شديد و كامل داشت و چنان كه در جاى خود خواهيم ديد، در هر چيزى كه مربوط به رعايت حقوق همگان بود، بر آنان سخت مى گرفت و در اين راه گامى ارزنده برداشته كه با قانون كلى او در حقوق و وظايف انطباق دارد، چنان كه با پيشروترين قوانين ملل معاصر، تطبيق مى كند و آن اين بود كه او از خود ملت، ناظر و مراقبى به وجود آورده بود كه مافوق حاكم بود و نشان دهندۀ روش حاكم در حكومت بود.

على در آن هنگام كه كسى را به فرماندارى ايالتى از ايالات، يا شهرى از شهرها مى فرستاد، برنامه و پيمان نامه اى به او مى داد تا براى مردم بخواند. اگر مردم پس از خواندن، آن را مى پذيرفتند، اين برنامه و عهدنامه، پيمانى بين آنها و فرماندار بود و هرگز مجاز نبودند كه از آن منحرف شوند و حاكم هم هيچ وقت حق نداشت مواد آن را برطبق ميل خود تفسير و تأويل كند - و به مقدار كم يا زياد - با آن مخالفت نمايد و اگر از آن انحرافى مى يافت، على كيفرى را بر او لازم مى شمرد و بلافاصله هم آن را درباره او به مورد اجرا مى گذاشت.

ص: 255

سرچشمه هاى آزادى

بندۀ ديگرى مباش! خداوند تو را آزاد قرار داده است.

به تو اجازه دادم كه در كار خود آن طور باشى كه درك نموده اى.

در هيچ شرايطى نبايد مجبور باشيد.

آن دو در خلافت با من بيعت نمودند و اگر خوددارى مى كردند آنها را مجبور نمى ساختم، همان طور كه ديگران را مجبور نكردم.

امام على

اين ايمان اصيل و عميق به آزادى، پايه و اساس برنامه هاى على در حكومت و سياست و مديريت است. على با الهام گرفتن از آن، امر و نهى، جنگ و صلح، عزل و نصب، آميزش با مردم رفتار با فرزندان خود و پرستش خداى خويش را انجام داده است. اما نظر وى نسبت به آزادى، از نظريه كلى وى درباره جهان هستى و اجتماع - اجتماعى كه قطب اين وجود پيشرو به سوى خير برتر و زندگى بهتر است - نيرو گرفته و سيراب گشته است.

اما مفاهيم و معانى آزادى، ناشى از روابط و علائقى است كه فرزندان جامعه، به آن مقدار كه از وجدان ها و ضمائر افراد مى جوشد، با آن پيوند و ارتباط مى يابند. اين

ص: 256

مفاهيم اين جا و آن جا اركان و پايه هايى دارند كه مقياس هاى آزادى بر آنها استوار است. انديشه و آزمايش و هم چنين على بن ابى طالب، آن را اين چنين تقرير و بيان داشته اند.

اما علائق و پيوندهايى كه افراد يك جامعه را به هم مرتبط مى سازند، دو صفت و حالت فردى و اجتماعى دارند و امام سياست و حكومت و مديريت خود را وقف اصلاح آنها نمود تا زندگى سعادت مندانه را براى مردم به وجود آورد و به آنان فرصت دهد در ميدان آزادى، به بهترين و زيباترين اشكال و مفاهيم آن، دست يابند و آن را در افق وسيع انسانى گسترش دهند.

نخستين گامى كه على بن ابى طالب در اين زمينه برداشت، آن بود كه مسئوليت و وظيفه خود را در تأييد و تثبيت آنچه حق و درست است و درهم كوبيدن هرچه باطل و خطا است، اعلام دارد تا بدين وسيله مردم را از هرگونه اقدام يا انديشه خطايى بازدارد كه ممكن است محرك آنان در ارتكاب گناه فردى و اجتماعى گردد، زيرا ممكن است آنان به خاطر دوستى و توصيه و خويشاوندى و يا خدمتى كه انجام داده اند، به بخشش آن گناه اميدوار باشند و درنتيجه، كار و انديشه آنان به ضرر جامعه و توده تمام شود!

او سپس براى تقرير اين مسئوليت، پيش از خلافت و بعد از آن، نمونه هاى محكمى از گفتار و كردار خود را به دست مى دهد. و به مردم روش مثبتى بر اساس توجه به نيكى و تحكيم عوامل خير نشان مى دهد. و هم چنين روش ديگرى را نشان مى دهد كه داراى جنبۀ منفى است و برپايه شدت و سخت گيرى در برپاداشتن حدود، نسبت به بيگانه و خودى، دور و نزديك، دوست و دشمن استوار مى گردد.

امام به دانش و آگاهى مردم نسبت به خودش اطمينان داشت و مى دانست كه آنان از زهد و پاك دامنى و پاى بندى وى به اصولى كه بالاتر از زهد و پاكدامنى هم هست، اطلاع دارند و البته اين برنامه ناشى از توجه امام به دورى جستن از امور مادى و

ص: 257

نفسانى بود، مگر در مواردى كه بقاى نفس و ادامۀ حيات - آن هم به خاطر اقامۀ حق - به آن بستگى داشت.

و هم چنين ناشى از توجه كامل امام به حال بينوايان و درماندگان بود كه با احساس انسانى و وجدانى بيدار مى خواست در راه رفع ستم از آنان بكوشد و هرگونه احتياج و نيازمندى آنان را به عنوان حقى مشروع و مسلم، نه از باب بخشش و احسان، برطرف سازد. علاوه بر اين، امام به نفس خويش نيز مطمئن بود و از همين استوارى وجدان و درون بود كه هرگز حاضر نشد عسل زلال را طعام خود قرار دهد در حالى كه در ميان مردم كسانى بودند كه با يك گرده نان جوين آشنايى نداشتند. او حاضر نشد كه راه را با پوشيدن جامه ابريشمى طى كند، در صورتى كه در بين مردم افرادى بودند كه اميد لباس كهنه و وصله دار را هم نداشتند و حاضر نشد فقط به اين دلخوش كند كه به او «پيشواى مسلمانان» بگويند، ولى در سختى هاى روزگار با آنان شريك نباشد.

على خود را از آلودگى هاى حاكمان زمان خود، از قبيل زنجيرهاى افتخار به حسب و نسب آزاد ساخت. او خود را از طمع در ملك و مال و جاه و كبر و برترى جويى آزاد كرد. او خود را از هرگونه عرف و عادتى كه در چهارچوب عقل سليم و نياز اجتماعى و شور و شوق نيك انسانى دور مى كند، آزاد نمود. او هم چنان از برترى دادن خويشان و دوستداران خود در اموال عمومى و از كينه ورزى نسبت به دشمنانش و يا انتقام گرفتن از بدخواهانش، خود را آزاد ساخت. او وجدان خود را از دعوت به هر كارى كه از صلاح بودن آن اطمينان نداشت و يا گفتارى كه آن را نمى پسنديد، آزاد نمود. و بدين ترتيب او وجدان بزرگ و روح عظمت بود.

على آن گاه جسم و تن خود را از شهوت خوردنى و نوشيدنى و پوشيدنى و مسكن آزاد كرد و از آنها به مقدارى اكتفا كرد كه از ضروريات بديهى و حتمى زندگى بود. و البته او بهاى اين ضروريات زندگى را نيز از بيت المال عمومى برداشت نمى كرد، در حالى كه لااقل به اندازۀ بهره و سهم فرمانداران و واليان خود، از آن سهم و نصيب

ص: 258

قانونى داشت. روايت هاى معتبرى به ما مى گويند او گاهى شمشير و زره و لوازم خانه خود را فروخت تا از بهاى آنها چيزى براى خود و فرزندانش تهيه نمايد. درحالى كه به كارگزاران و فرمانداران خود حقوق مكفى مى داد كه مجبور به پذيرفتن رشوه - كه منجر به پايمال شدن حق و سازش و كنارآمدن با باطل مى گردد - نشوند!

امام على خود را از همه اين قيد و بندها آزاد ساخت، تا بتواند از هرگونه مانعى كه بين او و عدالت بر دوست و دشمن جدايى مى افكند، خود را نجات بخشد. او اين وضع را خود در يك جمله خلاصه مى كند: «هركس كه شهوات نفسانى را ترك گويد، آزاد گردد».

اما تقوا و پرهيزكارى او، تقواىِ آزادگان بود كه ايمان مى آورند و با الهام از اين ايمان، كار مى كنند بدون آن كه تظاهر و ريايى دربين باشد و به خاطر ترس از عقاب و طمع ثواب و پاداش آن را انجام نمى دهند.

اما تضمين آزادى براى مردم، در درجه اول مربوط و بسته به كار است. امام تن كارگر را در روى زمين به مثابۀ قلب پاك در بهشت مى داند و دربارۀ پاكان مى گويد:

«دل هاى آنان در بهشت و بدنهايشان در كار است» و سود كار بسته به آن است كه مزد و پاداش كارگر، در كارى كه انجام مى دهد، داده شود و بيان آن به تفصيل خواهد آمد.

او به خاطر بزرگداشت مقام آزادى و كار آزاد، مقرر مى دارد: هيچ كارگرى را به كارى مجبور نسازند، زيرا كارى كه توأم با رضايت و ميل عميق درونى نباشد، توهين به آزادى و به خود كار است. مى گويد: «من صحيح نمى دانم كسى را به كارى وادارم كه آن را دوست ندارد». او براى ترغيب و تشويق به كارى كه براى همگان سودمند باشد و به خاطر حفظ آزادى فردى - هر دو در زمان واحد - به اين اكتفا مى كند كه نتيجه كار را فقط حق كارگر قرار دهد، و كسى را كه بدون مجوّز قانونى او را به كار مجبور ساخته است، از آن محروم سازد: «نهر آب، از آن كسى است كه در آن كار كرده، نه مال كسى كه او را مجبور به كار ساخته است».

ص: 259

***

در اين جا، ناگزير بايد به مسئله اى بايد اشاره كرد كه در زمينۀ اين بحث اهميت دارد: اگر انسان كلمه آزادى را در آن دوره ارزيابى كند، مدلول و مفهوم وسيع و عمومى آن را، جز در راه و روش امام على نخواهد يافت. كلمۀ «آزادى» و همۀ مشتقات آن در عصر امام مدلول و مفهومى جز در معارضه با برده و برده دارى نداشت. پس، آزادى ضدبردگى است و آزاد، ضدبرده يا بنده است.

اگر ما در مدلول صحيح گفتار مشهور «عمربن خطاب» نظر كنيم كه مى گويد:

«مردم را كى به بردگى گرفتيد، در حالى كه مادران شان آنان را آزاد زاده اند» خواهيم ديد كه شكل و وضع اين عبارت و موقعيتى كه در آن گفته شده و انگيزه هايى كه عمربن خطاب را وادار كرده آن را بگويد، همگى دلالت دارند كه مراد عمر از كلمه «آزادگان» بردگانى نبود كه خريد و فروش مى شدند.

اما كلمه «آزادگانى» كه هواداران حق، آن را در گفتار آزاد و كار آزاد مى جويند، غير از آن آزادگانى است كه «عمربن خطاب» آن را در اين جملۀ خود آورده است. دليل ديگرى بر اين مى افزاييم و آن اين كه: عمر با اين گفتار خود، متوجه كسانى شده كه مردم را به بندگى مى كشانند و به آنها دستور مى دهد كسانى را كه مادران شان آنها را آزاد زاده اند، به بردگى نگيرند. ولى عمر با اين گفتار خود، متوجه خود بردگان نشده تا به آنان دستور دهد كه برضد آنهايى كه آنان را به بردگى گرفته و خريدوفروش مى كنند، قيام كنند. بنابراين، مسئله در گفتار عمر، به اراده و تصميم اربابان مربوط بوده و پند و اندرزى است كه تنها متوجه آنان است و بهتر آن است كه مردم بيچاره را به بردگى نكشانند!

اما در نزد على بن ابى طالب، مسئله از اين قرار نيست و مفهوم آزادى وسيع تر و عمومى تر است. ما براى اثبات اين ادعا، نخست با يك گفتار و نص صريح خود او استدلال مى كنيم و سپس به آنچه خود ما از قانون و دستور كلى او به دست مى آوريم -

ص: 260

و آن را به شكل هاى گوناگون، در بسيارى از گفتارها و پيمان ها و وصيت هايش مى بينيم - استشهاد مى نماييم. در برابر گفتار عمر كه ما به آن اشاره كرديم، على صريحاً مى فرمايد: «بندۀ ديگرى مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است». ببينيد كه على با اين گفتار خود، چگونه به انسان اعتماد به نفس مى بخشد و به او توجه مى دهد كه معنا و روح آزادى را درك و احساس نمايد، و براى اين منظور در دل و جان او، چيزى را القا مى كند كه او را بر يك اصل از اصول وجودش آگاه كرده، آن را بيدار سازد. و آن اين كه:

طبيعت جهان هستى، او را آزاد قرار داده و سركشى و اطاعت و كار و گفتار او نيز بايد براساس اين حق طبيعى باشد. و بدين وسيله در دل او تخم انقلاب را مى پاشد، انقلاب بر ضد هر چيزى كه مى تواند حق آزادبودن را از او سلب كند.

و خواننده هرگز گمان نكند كه بين گفتار «عمربن خطاب» و «على بن ابى طالب» فرقى وجود ندارد! عمربن خطاب متوجه اربابان مى شود و از آنها مى خواهد هيچ فردى را به بندگى نگيرند و سخن على بن ابى طالب متوجه همه تودۀ مردم گشته و به آنان آگاهى مى دهد كه همۀ شان آزادند و آزادى موهبتى است كه در دست ارادۀ خود انسان قرار دارد. بلكه به نظر ما فرق اين دو گفتار بسيار وسيع و بزرگ است؛ و فرقى كه شامل اصول مى گردد نه فروع! و به عمق نظر و ديد امام على، نسبت به مفهوم آزادى اشاره مى كند، و در واقع، آزادى در اين سخن آشكار او، ناشى از اصول طبيعى آن است، ناشى از مردمى كه فقط خود آنان حق دارند راه و روش خود را انتخاب كنند و سرنوشت خود را تعيين نمايند و دليل شان هم آن است كه آنان واقعاً و قانوناً آزاد هستند و كسى در اين امر حقى ندارد و نمى تواند كه اين آزادى را از آنان سلب كند و يا آن را به اصطلاح به آنان ببخشد و عطا بفرمايد!

از عمق اين نظريه علوى دربارۀ آزادى است كه على با اين گفتار خود ثابت مى كند آزادى يك عمل وجدانى محض بوده و از اركان خصوصى زندگى است كه خود راه و روش و معانى را ترسيم مى كند و نمى توان او را بر اين مجبور ساخت، زيرا اين يك

ص: 261

چيز اكتسابى خارجى نيست، بلكه ناشى از ذات است. و اگر آزادى اين چنين باشد، طبعاً كسى حق ندارد به زور و جبر، آن را از ديگرى سلب نمايد، زيرا هر اعمال فشارى مغاير با مفهوم ذاتى آزادى است.

بنابراين ميان سخنان عمر و على تفاوتى اساسى وجود دارد: در آن جا - در نظر عمر - آزادى و آزادگانى وجود دارند كه قضيۀ آنان به ارادۀ كسانى مربوط است كه مى خرند و مى فروشند! و درواقع آزادى، آزادى بى ثباتى است و آزادگان، آزادگان سرگردان و بلاتكليفى هستند. آزادى، آزادىِ ظاهرى و ساختگى است كه حدود و معانى آن، از سرچشمۀ طبيعى خود نمى جوشد، بلكه راه و روش آن از خارج ذات و وجدان ترسيم مى شود، و آزادگان، آزادگانى هستند كه از وجدان هاى خود رانده شده و به پيمان ها و حوادث وابسته گشته اند.

و در اين جا - در نظر على - آزادى و آزادگى، به خود طبيعت و حقيقت انسانيت مربوط است و آن از نظر اصول و سرچشمه ها، طبيعت آزاد و مستقلى است و بدين ترتيب آزادى مطلق بوده و حدود آن، رد يا پذيرفتن، در چهارچوب زندگى داخلى و وجدان است و آزادگان اختيار دارند چيزى را از روى رضايت و به خاطر مثبت يا منفى بودن بپذيرند و يا رد كنند. آزادى به اين مفهومى كه على مى خواهد، همان است كه انقلاب ها را به وجود آورده و تمدن هايى را ايجاد مى كند و پيوندهاى مردم را برپايه هاى تعاون نيكوكارانه برپا مى دارد و افراد و جماعات را - با آنچه كه آنان را به نيكى سوق مى دهد - به همديگر مرتبط مى سازد، زيرا ارتباط طبيعى و پيوند اصيل، فقط آن است كه بين دو طرف آن رضايت و قبول وجود داشته باشد.

***

و چون مفهوم آزادى در نزد على، همين مفهوم دقيق و عميق بود، مى بايست معناى آن چنان باشد كه براساس آن به اوضاع خصوصى و عمومى، به هر چيزى كه به وجدان ها، انگيزه ها و زندگى داخلى مردم پيوند دارد، و به هرآنچه با روابط و

ص: 262

پيوندهاى همگان بستگى مى يابد، توجه شود و ناگزير حقوق انسان بايد برپايه آن پى ريزى و استوار گردد.

و چون شخصيت على بن ابى طالب از نظر وحدت و هماهنگى چنان بود كه همۀ آثار و فيوضات و پديده هاى وى، با همديگر همكارى و تعاون داشتند و آن چنان بود كه در اصل نخستين و هدف نهايى متحد بود، پس شما بدون شك درمى يابيد كه مفهوم آزادى از نظر وى به كدام سوى متوجه است. ولى اگر پيوند محكمى را بين مفهوم اين آزادى وحقيقت شخصيت امام - و يا هركارى از كارهاى وى - نيابيد، بايد نظر خود را دربارۀ آنچه درصددش هستيد، تجديد كنيد و آن گاه با اين پيوند محكم، روبه رو خواهيد شد!

پس على بن ابى طالب از نظر وحدت و هماهنگى شخصيت، به نحوى است كه تناقض نمى پذيرد، و از نظر سلامت طبع و اصالت فكر آن چنان است كه دوگانگى ندارد. و ما به زودى در فصلى كه مى آيد و علل و عوامل نوشتن آن فصل را هم ذكر كرده ايم، اين موضوع اساسى و اين جنبۀ مهم زندگى فرزند ابوطالب را روشن خواهيم كرد.(1) آنچه على را وا مى دارد گفتار و كردار خود را با مفهوم آزادى پيوند دهد، اين است كه:

نظريۀ قضا و قدر - جبر و اختيار - در همۀ اديان و مذاهب شرقى، مكان و موقعيتى دارد و اين نظريه ريشه هاى دورى در فلسفه هاى پيشينيان و مفاهيم الهى و سنت هاى اخلاقى وابسته به آن دارد كه در وضع افراد، همواره نقش مؤثرى - ولو محدود - به عهده داشته است. و هم چنين معلوم است كه فرقه هاى زيادى در مسيحيت و اسلام و اديان ديگر به وجود آمده اند كه هدف نهايى آنها تعليل حوادث خصوصى و عمومى و

ص: 263


1- . فصل «التماسك فى شخصية على». م

دور و نزديك در پرتو اين نظريه بوده است. و البته جاى تعجب هم نخواهد بود كه با اين سبك و اسلوب، در تعليل حوادث روش هاى خاصى در اخلاق و مسلك به وجود آيد كه مسئوليت را در هر كارى، از مسبب اصلى آن برداشته و به قضا و قدر نسبت دهد!

و چون از مبانى و اصول اين فرقه ها و مذاهب قدرى و جبرى، اين بوده كه زمام حوادث را فقط به دست «قدر» بسپارند، در نزد آنها بسيار طبيعى خواهد بود كه هرگونه معنا و مفهوم آزادى از بين برود، زيرا آزادى براى «اختيار» قدرتى قائل است و درنتيجه فرد مختار را نيز چون كه آزاد است، مسئول مى شمارد.

على بن ابى طالب هم با همين قضيه روبه رو شده است، ولى بايد ديد كه آن را چگونه تلقى كرده است. آيا امام گفته است قضا و قدر - كه در نظر مذاهب و فلسفه هاى پيشين دو دست نيرومند خداوند به شمار مى آمدند - انسان را به هر راهى كه مى خواهند مى كشانند؟ و انسان در پهنه زندگى و در برابر مسائلى كه در برابر ديدگانش قرار دارد، اراده و اختيارى از خود ندارد و در ادامه مسيرى كه قرار گرفته، مجبور و محكوم است؟

اگر على اين چنين بگويد، با خود مخالفت ورزيده و گفتار وى دربارۀ آزادى نيز ارزشى نخواهد داشت. چرا كه در اين صورت، گفتار وى چيزى بيشتر از يك سخن زودگذر نخواهد بود كه از اصل ريشه دارى سرچشمه نگرفته و هدف مشخصى نداشته ونشان دهنده صداقت گوينده اش نيست مگر به آن مقدار كه يك گفتار زودگذر مى تواند واقعيت صاحبش را نشان دهد!

ولى اگر سخن على دربارۀ آزادى، اين مقام و موقعيّت را داشته باشد كه ما ديديم، او بدون ترديد و با تمام نيرو، گردش انسان را به وسيلۀ جبر و قدر انكار مى كند. او با ديد كسى به جبر و قدر نگاه مى كند كه قدرت و نيروى آن را فوق امكانات و نيروى انسانى نمى داند كه مى بيند و مى داند و مختار است و پيش مى رود. بايد ديد كه على در

ص: 264

اين باره چه مى گويد؟

او به پيرمردى از مردم شام كه در صفين بود، فرمود: «خداوند به خاطر راهى كه در پيش گرفته ايد و تلاش هايتان در اين راه و عمرى كه در آن سپرى مى كنيد، پاداشى بزرگ برايتان قرار داده است. شما به هيچ وجه مجبور نيستيد و در گزيدن اين راه صاحب اختياريد.»

مرد شامى گفت: «اين چگونه مى شود؟ در صورتى كه قضا و قدر ما را براين مسير داشته و رفت و برگشت ما بسته به قضا و قدر است!»

على به او فرمود: «واى بر تو، اى برادر شامى! شايد تو قضاى لازم و قدر محتومى را در گمان دارى! اگر چنين باشد ثواب و عقاب باطل مى گردد و هيچ سرزنشى براى گناه كار و هيچ تحسينى براى نيكوكار نخواهد بود. و هيچ كدام از بدكار و نيكوكار، براى پاداش نيك يا كيفر بد، بر يكديگر ترجيح و برترى نخواهند داشت».

و باز فرمود: «اگر راستگو باشى، ما تو را كفايت مى كنيم و اگر دروغگو باشى، تو را كيفر مى دهيم». و بدون شك، كسى كه راستگو را پاداش و دروغگو را كيفر دهد، جبرى و قدرى نتواند بود.

***

گفتيم: چون مفهوم آزادى از نظر على داراى اين مفهوم دقيق و عميق است، ناگزير معناى آن بايد چنان باشد كه حقوق انسان برآن استوار گردد و اين چيزى است كه ما با كمال وضوح آن را در دستور و برنامۀ على نسبت به مردم مى بينيم. و او حق مردم را در انتخاب و بركنارنمودن، در گفتار و كردار، و در زندگى سعادت مندانه به رسميت مى شناسد و سپس ميان همۀ آنان، برابرى در حقوق و واجبات را برقرار مى سازد و براى اين آزادى حدودى قرار نمى دهد، مگر آن كه مصلحت توده مردم اين چنين حدودى را تقاضا كند.

ما اگر سيره و روش امام را نسبت به مردم دنبال كنيم - چنان كه در فصل هاى گذشته

ص: 265

روشن ساخته ايم و در فصل هاى آينده هم بيان خواهيم داشت - مى بينيم كه در هيچ موردى، با اين مفهوم آزادى تعارض ندارد و بلكه اين مفهوم را از نظر بيان و تطبيق خارجى، در برپاداشتن حقوق عمومى همواره به كار برده و آن را درباره دوستان و دشمنانش، به طور يك سان رعايت كرده است. در مطلع اين فصل ديديم كه على مجبورنمودن كسى را براى انجام دادن آنچه از آن اكراه دارد، جايز نمى داند. چنان كه به كارگرفتن و واداشتن احدى را براى كارى، صحيح نمى داند. و نيز در فصل سابق ديديم كه او چگونه عده اى را كه بيعت نمى كردند، به حال خود گذاشت و آنها را مجبور به بيعت نساخت، در حالى كه اطمينان داشت آنها اشتباه مى كنند، ولى چرا آنها را مجبور سازد؟...

و البته اين آزادى و اختيار، تا هنگامى رعايت مى شود كه اشتباه آنان موجب آزار توده مردم نباشد و بر حقوق همگان لطمه اى واردنسازد و تا آن وقت كه آنان خودشان اين راه را براى خود انتخاب كرده اند و از نيك و بدى كه به آنها مى رسد، خودشان راضى باشند!

و نيز چنين گفت: «شما كه با حلال و حرام آشنا هستيد، از علم خود بهره مند شويد» و «مغيرة بن شعبه» را مخاطب قرار داده و مى گويد: «من به تو اجازه مى دهم در كار خود آن چنان باشى كه براى تو آشكار شده است».

داستان زير نيز از همين نمونه هاست: روزى «حبيب بن مسلم فهرى» به نزد وى آمد و گفت: از كار مردم كناره گيرى كن تا كار آنها با مشورت بين خودشان باشد! على گفت: تو را چه به اين مسئله؟ ساكت باش، تو شايستگى دخالت در اين امر را ندارى.

حبيب برخاست و گفت: به خدا سوگند، مرا آن چنان خواهى ديد كه تو را خوشايند نباشد!

تهديد آشكارى كه در اين گفتار وجود دارد، بر خوانندگان پوشيده نيست. اين تهديد از جانب يكى از دشمنان على است در حالى كه زمانه و مردم نيز در مقابل او

ص: 266

قرار گرفته بودند. ولى بايد ديد عكس العمل امام چه بود؟ آيا با وجودى كه قدرت داشت و اين تهديد صريح را مى ديد، به مجازاتش فرمان داد؟ به زندانش انداخت؟ آزادى را از او گرفت تا نتواند به دشمنى با وى برخيزد و افراد قبيله خود را برضد او تحريك كند؟... به راستى واكنش على درقبال اين تهديد چه بود؟

امام هيچ يك از اين كارها را نكرد، بلكه به تهديدكننده نگريست و با لحن كسى كه به عدالت خود اطمينان دارد و حق ديگران را در گفتار و كردار به رسميت مى شناسد، گفت: «تو اگر رزمندگان و مردان خود را هم بياورى، كسى نيستى! خداوند تو را زنده ندارد، اگر مرا زنده بگذارى! برو هر كارى را كه مى دانى و مى توانى بكن!»

ما شواهد ديگرى بر اين اضافه مى كنيم تا روشن شود كه على تا چه اندازه براى ياران و دشمنانش، به طور يك سان آزادى وسيع و پرگذشتى قائل است. از جمله اين شواهد اين است: گروهى از حجاز و عراق كوچ كرده و به سوى شام مى رفتند تا به معاويه بپيوندند. و على نه جلو آنان را مى گرفت و نه متعرض شان مى شد. درصدد نگهدارى يا فريفتن آنها هم برنمى آمد، زيرا آنها از نظر على آزاد بودند كه به اندازۀ فهم خود كار كنند و راه خود را آن طور كه مى خواهند بروند. على مى گويد: «خداوندا! من آنان را به راه نيكى و رحمت راهنمايى كردم و با يادآورى و تذكار، به شدت توفيق و سعادت آنان را خواستم، تا هر توبه كننده اى به پاداش برسد و هركسى كه گوش شنوا دارد، پند گيرد، ولى به سخن من گوش نداده و آن را اطاعت نكردند. خداوندا! من سخن حق را براى آنان تكرار خواهم كرد و باز به آنها خواهم گفت...».

على آنان را به راه خير و نيكى راهبرى كرد و درعين حال، آنها را آزاد گذاشت بدون آن كه كوچك ترين اجبار و اكراهى در كار باشد. و بر آنهاست كه اين حق را در آزادى به كار ببرند و هركس از آنها كه بخواهد، رستگار شود و آن كس كه نخواهد، راه وسيع شام در جلو او باز! و معاويه هم در انتظار اوست كه به بخشش مشغول است و زياد هم مى بخشد!

ص: 267

در آن هنگام كه «سهل بن حنيف انصارى» - فرماندار مدينه - به او گزارش داد كه گروهى از مردم مدينه به معاويه پيوسته اند، على به او چنين نوشت:

اما بعد! به من خبر رسيده گروهى از مردمان تو به سوى معاويه رفته اند! تو از اين كه شماره آنان از تعداد مردم سرزمين تو كاسته مى شود، و از يارى آنان بى بهره مى شوى متأسف و اندوهگين مباش، زيرا كه آنان اهل دنيا هستند، به آن روى آورده و به سوى آن شتابانند! و البته آنان عدل را شناختند و ديدند و شنيدند و درك كردند و دانستند كه مردم همه در پيش ما از نظر حق، يك سان و برابرند و آن گاه به سوى ثروت و امتياز گريختند. بگذار كه دور شوند و نابود گردند. به خداوند سوگند، آنان از ظلم و ستم فرار نكرده و به عدل و حق نپيوسته اند!

گواه ديگر بر شناخت حق مردم در زمينۀ آزادى وسيع، از طرف على كيفيت رفتار او با خوارج است. او با كسى كه از آنها در نزد وى مى ماند خوش رفتارى مى كرد و اگر كسى را مى شناخت كه قصد رفتن و جداشدن را دارد، به زور نگاهش نمى داشت و اجازه هم نمى داد كه يكى از يارانش متعرض وى گردد. او سهم و بهرۀ آنان از فيئى و غنيمت را به اندازه ساير مردم مى پرداخت و به آنها فرصت و امكان مى داد كه به هرجا كه مى خواهند بروند، زيرا آزادى، در رفتار و روابط اصل اساسى است و مردم در گفتار و كردار، در دوستى و دشمنى آزاد و مختارند، مگر آن كه به ديگران تجاوز كرده و در جامعه فساد و تباهى راه بيندازند كه در اين صورت آزاد نخواهند بود و على هم در آن وقت بدون كوچك ترين نرمشى، كيفر لازم را در حق آنان اجرا خواهد كرد.

يك بار يكى از خوارج به نام «حريّت بن راشد» به او خبر داد كه هرگز با او به نماز حاضر نخواهد شد و هرگز فرمان او را نخواهد برد و هيچ گونه نفوذ و سلطۀ وى را نخواهد پذيرفت! على در مقابل، عكس العملى نشان نداد و او را در آنچه كه بود، به حال خود واگذار نمود و در آنچه كه مى خواست آزاد گذاشت و پس از گذشت مدتى، حريت بن راشد با ياران فراوانى كه داشت از او جدا گشته و خارج شد، ولى

ص: 268

على نه آنان را مجبور ساخت كه با وى بمانند و نه مانع رفتن آنان شد، در صورتى كه مى توانست آنان را از رفتن بازدارد. ولى در آن هنگام كه آنان از اين آزادى سوءاستفاده نموده و به مردم بى گناه تجاوز و تعدى كرده و به قتل و غارت پرداختند و فساد و فتنه در جامعه به وجود آوردند، و در واقع راه را بر خود بستند، على كسى را مأمور آنان ساخت كه داد مردم را از آنها بستاند و زمين را از شرّشان برهاند!

***

شناسايى آزادى بيشتر از اين، براى مردم، از جانب على بن ابى طالب بدون شك براى شما هيجان انگيز خواهد بود. آرى! اين پيوند ناگسستنى بين روش او در ميان مردم و ايمان او به اين كه آزادى يك اصل انسانى تغييرناپذير است، براى شما جالب و حيرت انگيز خواهد بود.

على اين حق آزادى را براى ياران خود، در سخت ترين و خطرناك ترين شرايط زندگى خود، قائل مى شود: در موقع جهاد با قاسطين تبهكار و كسانى كه از حق برگشته و همه جا را از دشمنان وى پر ساخته و خواستار خون وى بودند! و چون جهاد با اين گروه و مبارزه برضد آنان، مسئله اى بود كه هر ميزان و مقياسى به آن حكم مى كرد و وجدانى كه حق و عدالت را نگهبانى مى كرد به آن دستور مى داد، براى على بن ابى طالب در جنگ، ياران و همراهانى لازم و ضرورى بود، ولى او هيچ يك از دوستان و ياران و نزديكان خود را بر جهاد و پيكار مجبور نساخت، و با اين كه او حق ولايت و حكومت داشت و قدرت و نفوذ هم در دست وى بود و مى توانست در جنگ با قاسطين تبهكار مردم را در كنار خود نگهدارد، ولى او هيچ كس را به اين كار وادار نكرد.

على در اين موضوع هرگز به زور مادى يا معنوى پناه نبرد، زيرا زور، به هر رنگى كه باشد، با اصول نظريه على درباره آزادى و شروط آن منافات دارد. از اين جا بود كه على با منطق عقل و با دليل و برهانى كه داشت، متوجه فكر و انديشه مردم مى شد و با

ص: 269

منطق دل و وجدان و با نيرو و دليلى كه در نزد وى بود، با قلب و وجدان آنها تماس مى گرفت. پس هركس كه مى خواست به او مى پيوست و هركس كه نمى خواست، نمى پيوست. و على از كسانى كه همراهى مى كردند، تشكر و تقدير مى نمود و با وعظ و اندرز و ترغيب بهتر و بيشترى به سراغ گروه ديگر مى رفت. و هركس از آنها كه مى خواست آن طور بماند كه بود، او آزاد بود. على اكراه و اجبار را نمى پذيرد و صحيح نمى داند. و او حاضر نيست كه احدى از مردم، بدون بصيرت و ايمان به او بپيوندد و از اين جا بود كه او هيچ فردى را وادار نساخت كه در جنگ جمل، جنگ صفين و جنگ خوارج به او بپيوندد. در صورتى كه اگر مى خواست، كوه و دشت را از سرباز و سپاهى پرمى ساخت!

على بن ابى طالب آزادى و اصول آن را به خوبى شناخت و درك كرد و ادراك خود را به طور روشن و صريح بيان داشت و براساس همين اصول، بناى مستحكم اخلاق خصوصى و عمومى و روابط و پيوند انسانى مردم را با يكديگر بنيان نهاد و برپا ساخت و در اصلاحات اجتماعى، قانون گذارى، پيشوايى، راهبرى، حكومت و وعظ به لوازم و موجبات آن عمل كرد و به احترام خود، نسبت به حق مردم در آزادى وسيع، هر روز گواه و دليل تازه اى به دست داد، ولى همه اينها در چهارچوبى بود كه خود مفهوم آزادى آن را ترسيم مى كند و آن اين كه: آزادى فردى، هرگز نبايد بر آزادى توده و جامعه ضربه اى وارد سازد.

ص: 270

آزادى بين فرد و جامعه

ايمان ما به انسان و محبت ما به انسانيت، دو عاملى هستند كه در سرشت نيك خواه ما، عميق ترين انگيزه ها را به حركت و جنبش درمى آورند كه از فرد كم هوش تسخيرشده، انسانى فهميده و آگاه به وجود آوريم.

روسو

و هم چنين است موج دريا، گل بيابان و پرنده آسمان!... و هرچه در جهان هستى وجود دارد، همه با تمام تاروپود وجود خود آزادند و اين آزادى را به شكل يك قانون مى پذيرند وگرنه از كار بازمى مانند و نابود مى شوند!

على در زمان خود و در ميان معاصرانش به توسعۀ مفاهيم آزادى دست زد و در همان وقت به توسعۀ احساس مسئوليت نيز پرداخت.

بدين ترتيب، آزادى به شكل يك اصل اساسى، در برنامۀ امام و فرمان و قانون وى در ميان مردم، تضمين شده است. ضامن آن نيروى وجدان انسان است كه با زور و اجبار كار نمى كند و به آن تن درنمى دهد. ضامن آن، قوانين طبيعتى است كه نمى توان بر حركت و سير آزاد آن تجاوز كرد و هم چنين ضامن آن، كار درست اجتماعى است كه با اصول وجدان انسانى و قوانين طبيعت آزاد منطبق است.

بنابراين، انسان در اساس و اصول خود آزاد است: آزاد درك مى كند، آزاد فكر

ص: 271

مى نمايد، آزادانه سخن مى گويد و آزاد كار مى كند و مجبورساختن آن در غير اين حدود، روا و صحيح نيست، مگر آن كه نابودساختنش نيز جايز باشد!

هيچكس نمى تواند خورشيد را از تابيدن بازدارد، مگر آن كه پرده اى را مقابل نور آن حايل كند و در اين صورت، خورشيد مى تابد ولى از هدفش دور شده است. هيچ كس ياراى بازنگه داشتن باد را ندارد، مگر آن كه سر راه آن مانعى ايجاد كند و بدين وسيله آن را با نابودى مواجه سازد.

و هم چنين است موج دريا، گل بيابان، پرندۀ آسمان و هرچه در جهان هستى وجود دارد... آنها همه با تمام تار وپود وجود خود آزادند و اين آزادى را به مثابه يك اصل و قانون مى پذيرند وگرنه از كار بازمى مانند و نابود مى شوند.

اين آزادى را على بن ابى طالب با تمام ژرفاى وجودش دريافت و آنچه را كه درك كرده بود برزبان آورد و با الهام از آن ادراك عمل كرد. آنچه گفت و كارى كه انجام داد، درواقع با قوانين طبيعت، هدف نهايى انسان و مصلحت جامعه هم آهنگ بود.

ما از گفتار و كردار او چيزهاى بسيار شناخته ايم و ديده ايم كه چگونه در توجيه حركت و كار افراد، به خاطر درنظرداشتن شرايط اين آزادى، كوشش نموده است و هم چنين ديده ايم كه كوچك ترين مسئله اساسى مربوط به آزادى انسان اجتماعى از نظر او دور نشده و از اين جاست كه او آخرين حد آزادى افراد را در چهارچوبى از آزادى جامعه و مصلحت توده و غايت وجودى آن مراعات مى كند.

در آن جا ما مى بينيم گروهى از متفكران گذشته يونان و متفكران اروپا در قرون وسطى، آزادى افراد را بدون توجه به مصلحت جامعه و آزادى همگان درنظر مى گيرند و همين طرز تفكر هم باعث مى شود فردى برضد توده برخيزد و حقوق قانونى آنان را پايمال كرده و به خود اختصاص دهد... و آن جا كه مى بينيم گروه ديگرى از متفكران، فقط مصلحت جامعه را بدون توجه به آزادى فرد و حقوق وى، درنظر مى گيرند و در نتيجه، فشار بر شخصيت فردى آحاد جامعه و به كارواداشتن آنان را

ص: 272

تجويز مى كنند، مى بينيم على بن ابى طالب به آزادى فرد و مصلحت جامعه - هر دو - با نظر جامع و كاملى مى نگرد. نه فرد را محروم مى سازد و نه به جامعه صدمه مى زند، بلكه بين اين دو چنان پيوندى به وجود مى آورد كه فرد مى تواند از آزادى خود بهره مند شود و جامعه مى تواند از اجتماع استفاده كند. و اصولاً بايد گفت: فرد را براى جامعه و جامعه را براى فرد، در چهارچوب وسيع و گران قدر آزادى قرار مى دهد. ما در اين موضوع، در گفتار مربوط به مسائل زمين و ثروت و راه هاى توليد و بهره بردارى، بحث خواهيم كرد.

براى آن كه على آزادى فرد را در محدودۀ آزادى جامعه و مصلحت توده قرار دهد، بينش عميقش او را به كشف يك حقيقت اساسى اجتماعى راهبرى كرد و آن اين كه:

مردمى كه با جامعه ارتباط و پيوند دارند، بايد احساس و درك آنان نسبت به آزادى، آن چنان راهبرى شود كه حدى براى اصول اين آزادى برپا نكند، بلكه آنها را از به كاربردن آن، به گونه اى كه بر ديگران ضررى برساند بازدارد. بدين ترتيب، آزادى افراد از نظر وى آزادى بى بند و بار احمقانه نيست، بلكه اين آزادى هميشه با احساس مسئوليت همراه است. و على براى آن كه اين احساس مسئوليت را چنان قرار دهد كه با احساس آزادى متضاد نباشد، مانند بعضى از فلاسفه و متفكران پيشين به تنگ گرفتن معناى آزادى و فشار بر مردم در مفهوم آن نپرداخت، بلكه او وسيله اى را انتخاب كرد كه به نظر ما بزرگ ترين و مهم ترين و پرارزش ترين وسيله ها در اين زمينه بود و بهترين گواه بر عمق نظرهاى انسانى و مفاهيم اجتماعى در شخصيت على بن ابى طالب است.

على معناى آزادى را در ادراك مردم توسعه داد و به موازات آن، به توسعۀ مفهوم احساس مسئوليت پرداخت. از علايم و آثار وى در انتخاب اين وسيلۀ جالب و عالى، موضوعى است كه دربارۀ رفتار او با مردم يك دهكده مى بينيم: مردم دهكده اى خواستند مجراى نهرى را كه خراب شده و از كار افتاده بود، لاروبى و پاك كنند. به نزد

ص: 273

نماينده امام در دهكدۀ شان آمده و از او خواستند آنان را به اين كار وادار كند. ولى على به او دستور داد آنان را مجبور به كار نكند، بلكه از آنان بخواهد در كار پاك كردن نهر اقدام كنند و در قبال آن، مزدى بخواهند و سپس مزد و نهر، هردو، از آن كسانى بشود كه به كمال آزادى كار كرده اند و متعلق به آنهايى باشد كه احساس نموده اند در كارى كه انجام داده اند، مسئوليتى به عهده داشته اند. و البته آنان آزاد و مختار بودند كه به انجام كارى نيك بپردازند، يا آن را انجام ندهند.

و گويا على اين عاطفه انسانى را از ده قرن پيش زنده نگه داشته تا «ژان ژاك روسو» - بزرگ مرد فرانسوى - آن را در دو قرن پيش بيان دارد: «ايمان ما به انسان و عشق ما به انسانيت، دو عاملى هستند كه در سرشت نيك خواه ما، عميق ترين انگيزه ها را به حركت و جنبش درمى آورند كه از فردى كم هوش و دربند، انسانى فهميده و آگاه بسازيم».

در فرمان و قانون على به طور حتم تثبيت شده كه آزادى افراد، بايد پاك بوده و در گرو احساس مسئوليت باشد، ولى به شرط آن كه اين قيد، صدمه و زيانى به آن نرساند، بلكه به سود آزادى و كار فردى و اجتماعى باشد. و از اين جا بود كه على مسئوليت ظاهرى را محرك و عامل كار سودمند و عمل صالح قرار نداد، بلكه مسئوليت را به عهده خود آزادى و آزادگان گذاشت و مقدار اين مسئوليت را منوط به مقدار آزادى شناخت. بنابراين، اگر مسئوليت در افكار منجمد و دل هاى اسيرشده و عواطف رنج ديده و شخصيت هاى سركوب شده، شكل صحيحى برخود نمى گيرد، به خاطر آن است كه «مسئوليت» فقط در چهارچوب آن آزادى شكل يافته و متبلور مى گردد كه افكار و عواطف فردى را آزاد مى گذارد و آن را با غذاى نيرومندى يارى مى كند!

با همين بينش، على قيود تنگ و زنجيرهاى سنگينى را كه قدرت ها و حكومت ها بر گردۀ مردم نهاده بودند برداشت، زيرا حكومت ها مى خواستند هرچه بيشتر از محصول دسترنج آنها بهره مند شوند، و مردم چون آزادى نداشتند، قادر به انجام كار

ص: 274

صحيح نبودند و «مسئوليت» در نظر آنها، از افكار و احساسات آزاد - كه تنها عامل كار خوب و درست است - سرچشمه نمى گرفت، بلكه رفتار و كردار آنها تنها بسته به اراده و تصميم اربابان زر و زور و اشاره چشم و ابروى حكام بود... و از همين جا بود كه تصميم و اراده مردم در هم مى شكست و حس انسانيت در وجودشان تضعيف مى شد و نيروهايشان، در راه درست و صحيح به كار نمى رفت.

پس از آن كه امام، مردم را در جامعه پاك و سليم خود آزاد و مختار اعلام نمود و مسئلۀ رهبرى به سوى مسئوليت را به عهده خود آزادى گذاشت - كه علاوه بر ايجاد حس مسئوليت، هميشه خود را مديون اجتماع مى دانستند - خود به حكومت و ابراز نظريات جديد، برپايۀ اين حقيقت پرداخت و در پرتو آن پاداش يا كيفر مى داد و امر يا نهى مى كرد، چنان كه در فصول گذشته ديديم و در آينده نيز به تفصيل خواهيم ديد.

***

ما كه اكنون به اين سخن كوتاه دربارۀ آزادى و مفاهيم آن از نظر على اكتفا مى كنيم، خواننده را به مطالعه فصل هاى بعدى دعوت مى كنيم كه در آنها با تفصيل زياد از اين آزادى سخن خواهيم گفت و اين در بخش هاى مربوط به «مبادى و اصول انسانى بين على و انقلاب كبير فرانسه» خواهد آمد. در آن جا خواننده خواهد ديد كه على تا چه اندازه در آثار خود، افكار عميق انقلابى به يادگار گذاشته كه همواره جاودانه مانده و هميشه انسان و جامعه را به تحول و تكامل مى خواند... و هم چنين خواهد ديد على چگونه روح آزادى را دريافته بود كه ايجاد دلهره و وحشت، تهديد و ارعاب انسان در كنار آن مفهومى نخواهد داشت و بشريت را جز در سيماى زيبا و نيك و اصيل آن، به رسميت نخواهد شناخت.

ص: 275

از كجا آورده اى؟

اين مال - بيت المال - نه از آن من و نه از آن توست.

هرگز نمى توانيم به كسى بيش از حقش چيزى بدهيم.

آيا به من مى گوييد كه پيروزى را با ستم به افراد ملت بجويم؟ به خدا سوگند، تا ستارگان در آسمان به دنبال يكديگر روانند، اين كار را نخواهم كرد!

امام على

طلحه و زبير گفتند: ما با اين شرط بيعت مى كنيم كه در مسئلۀ خلافت با تو شريك باشيم!

على گفت: نه، هرگز...

و على هر مالى را كه احتكارگران به ناروا گردآورده بودند، بادقت ازآنان گرفت، بدان سان كه پوست عصا را از آن جدا مى كنند!

گفتيم كه: آزادى با همه مفاهيم كلى و وسيع خود، اساس و منبع اصالت حكومت و سياست على بود و اين آزادى به نظر على با روابط و پيوندهاى افراد اجتماع با يكديگر همبستگى دارد، به همان اندازه كه با باطن و وجدان انسان سروكار دارد.

و البته انسانى كه در راه تعاون و همكارى و برادرى پيش مى رود، اگر از لحاظ ذاتى و اجتماعى آزاد نباشد، هرگز اين پيشرفت براى او مقدور نخواهد بود. بنابراين، كسى كه وجدان و باطن او از آلودگى هايى كه ارزش انسان را كم مى كند پاك نباشد، آزاد

ص: 276

نيست، و هم چنين كسى كه اجتماع، حقوق او را عملاً پايمال مى نمايد ولى به صورت ظاهر و از لحاظ تئورى، تمام و يا قسمتى از حقوق او را به رسميت مى شناسد، آزاد نخواهد بود.

در راه پى ريزى اين بنياد - بنياد آزادى كامل فرد و جامعه - على در بين دوستان و دشمنان خود، روش واحدى پيش گرفت: روشى نيرومند و خلل ناپذير كه هيچ تهديد و تحديد و هيچ وعده و وعيدى آن را متزلزل نساخت و عقب ننشانيد. البته على به خوبى مى دانست كه اين امر - مساوات مطلق بين همه - براى عده اى قابل تحمل نخواهد بود و لذا فرمود: «كار ما بسيار سخت و دشوار است»(1) و باز به خوبى مى دانست كه اين مسئله براى واليان و فرمانداران سخت تر و ناگوارتر خواهد بود و لذا مى فرمايد: «حق بر فرمانداران سخت و سنگين است... و اصولاً هر حقى سنگين است!»

ولى در نزد على بن ابى طالب اهميتى ندارد كه حق بر فرمانداران و اعيان و اشراف گران و سنگين آمده و قابل تحمل نباشد. عقل و ايمان او، هردو به او مى گويند حق را گويد و حق بخواهد. غير از ايمان و عقل، چيز ديگرى در نزد على ارزشى ندارد. عقل و ايمان به على مى گويند تشنگان راه عدالت اجتماعى را تنها و به حال خود وانگذارد و كار آنان، بر قانونگذار و حاكم سبك و بى ارزش جلوه نكند و آنان به خاطر نيازمندى، به ذلت و خوارى كشانده نشده و با خاك يك سان نگردند! و از روى گرسنگى چنان تحت فشار قرار نگيرند كه گلويشان خشك گردد و به خود بپيچند و از گرمى تابستان بسوزند و يا از تازيانه هاى باد، در سوز سرماى زمستان برخود بلرزند. عقل و ايمان به او امر مى كنند خيرات زمين را در معرض استفاده آن گروه

ص: 277


1- . در خطبه 231 نهج البلاغه، على عليه السلام در ذيل تعريف ايمان مى فرمايد: «انّ امرنا صعب مستعصب، لايحمله الّا عبدمؤمن امتحن اللّٰه قلبه للاايمان» كار ما، كار بسيار سخت و دشوارى است و جز فرد باايمانى كه خداوند دل او را براى ايمان آزموده است، نمى تواند تحمل كند و بپذيرد. م

مفت خوار و عياش نگذارد كه بدون آن كه گرسنه شوند، مى خورند و بدون تشنگى مى آشامند و بدون كوشش و رنج و زحمتى، از اموال عمومى استفاده مى كنند؛ گروهى كه فيل صفت دنيا را به كام مى گيرند. فيل از سبزى هايى مى خورد كه خود نكاشته و ازآبى مى نوشد كه چشمۀ آن را خود روان نساخته است و آن گاه بدون آن كه رنجى برده باشد، همواره در سايه ها به استراحت مى پردازد!

پيش بينى على بن ابى طالب در اين كه صاحبان قدرت و نفوذ، اعيان و اشراف، راه و روش او را در موضوع ولايت و فرماندارى، تحمل نخواهند كرد و چنان كه قبل از بيعت اعلان كرده بود هرگز طاقت تحمل صلابت و دفاع شديد او از اين روش را نخواهند داشت، درست درآمد، زيرا آنها پس از بيعت مى خواستند على فقط در جهت منافع آنها باشد، نه براى همۀ مردم، ولى على هرگز اين را نپذيرفت و حاضر نشد براى غير حق باشد.

طلحه و زبير براى سازش و معامله پيش وى آمده و گفتند: «ما با تو بيعت مى كنيم ولى به شرط آن كه در اين امر با تو شريك باشيم!» و على بدون كوچك ترين ترديدى، بلافاصله گفت: نه! هرگز.. و آن دو از پيش او رفتند و چنان كه خواهد آمد، برضد او لشكرى آراستند. على با اين كه مقام و نفوذ طلحه و زبير را بهتر از همه مى دانست، حاضر به سازش نشد، زيرا پاى «عدالت» در ميان بود و على بن ابى طالب به آنها و به همه مردم مى گفت:

آيا به من مى گوييد كه پيروزى را از راه ستم به افراد ملت به دست آورم؟ به خدا سوگند تا وقتى كه شب و روزى هست و مادامى كه ستارگان به دنبال يكديگر روانند، اين كار را نخواهم كرد... آرى آگاه باشيد كه صرف مال در غيرجاى خود و در غير حق، اسراف و تبذير است.(1)

ص: 278


1- . وقتى به امام على عليه السلام اعتراض كردند كه چرا بيت المال را به طور مساوى بين مردم تقسيم مى كند و هيچ كس را روى سابقه و بزرگى!، برترى و ترجيح نمى دهد، در جواب آنها جمله فوق را فرمود و بعد افزود: «اگر اين مال، مال خود من هم بود آن را بالسويه بين مردم تقسيم مى كردم و چگونه اين كار را نكنم در حالى كه مال، مال خداست». متن عبارت امام در خطبه 124 نهج البلاغه اين طور آمده است: «اتأمرونى أن اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه؟ واللّٰه لا اطور به ما سمر سمير، و ما امّ نجم فى السماء و لوكان المال لى لسوّيت بينهم، فكيف و انّما المال مال اللّٰه.» م.

على مى گويد نبايد طعام و غذا را پيش كسى كه سير است، برد. به نظر او ثروت و دارايى، كم يا زياد، وقتى حلال و مشروع خواهد بود كه از راه احتكار و استثمار مردم و سوءاستفاده از قدرت و نفوذ به دست نيامده باشد... گاهى ديده مى شود كه على نسبت به گناه كاران در بعضى موارد اغماض مى نمود، ولى او هرگز گناهى مانند احتكار و غارت اموال مردم را نمى بخشيد و هرگز نمى پذيرفت كه طبقه محتكران، در آب و نان كارگر و زحمت كش و مردم بى پناه تصرف كنند و اصولاً ظلم و ستم، به هررنگ و شكل و نقشى كه باشد، در نزد على و در زبان و بيان او ملعون و مطرود است. ولى زشت ترين و بدترين ظلم ها، ستم قوى بر ضعيف، ستم محتكر بر مردم، و جور حاكم بر محكوم است و على به هيچ وجه اجازه نمى دهد اين قبيل ستم ها و ظلم ها كه باعث پيدايش اختلاف طبقاتى مادى و رذايل اخلاقى و جرايم و پستى ها و جنايات در اجتماع مى گردد، به وجود آيد.

دلايلى كه نشان دهندۀ مخالفت صريح و آشكار امام بر ضد استثمارگران و غاصبين حقوق توده مردم باشد بسيار زياد است و شما به هرجاى نهج البلاغه كه مراجعه كنيد، شراره اى را كه در گفتار على زبانه مى كشد - در آن وقتى كه از استثمار و غصب سخن مى گويد - خواهيد ديد. مثل اين است كه على در هر خطبه و گفتارى مى خواهد از اين دو موضوع سخن بگويد! و در همه سخنان على، نشانه اى هست كه مى رساند على، غصب را يك «جُرم اجتماعى» مى داند و استثمارگر، هركه مى خواهد باشد، تبهكارى بيش نيست و جمع مال و اندوختن ثروت از راه هاى نامشروع، عواقب وخيمى دارد

ص: 279

كه خواهى نخواهى و در هرحال، دامنگير صاحب آن خواهد شد.

به گفتار على در تقبيح ثروت اندوزى در يكى از خطبه ها توجه كنيد:

... و به ياد مى آورد اموالى را كه جمع كرده و در جمع آورى آنها، چشم پوشى نموده - يعنى بين حلال و حرام فرقى نگذاشته - و آنها را از راه ها و جاهايى كه صحيح و روشن، يا مبهم و مشكوك بوده اخذ كرده و درنتيجه، عواقب آن گريبان گير وى شده است.

اما كسب حلال كه در آن احتكار و استثمار دست ندارد، على درباره آن مى گويد:

كسى كه براى كسب حلال و در راه كسب حلال بميرد، درحالى مى ميرد كه خداوند از او راضى و خشنود است!

روى همين اصل، على تصميم گرفت تمام دژهاى احتكار و سوءاستفاده از مقام و نفوذ و غارت ارزاق مردم و همه بناهاى استوارى را كه پيش از او به دست ثروتمندان بنا شده بود، ويران سازد!... ثروتمندانى كه على درباره آنها و امثال آنها مى گويد: «اما توانگران و ثروتمندان ملت ها كه در نعمت ها غوطه مى خوردند، در اثر فراوانى نعمت و بهره مندى از آن به سركشى پرداختند».

على براى همين منظور چنين گفت: «آگه باشيد! هر زمينى كه عثمان به كسى داده و هر مالى از مال خدا را كه به كسى بخشيده است، به بيت المال برمى گردانم، زيرا حق را هيچ چيزى باطل نمى سازد. اگر اين مال را ببينم كه زنان با آن ازدواج كرده اند و يا در شهرها پراكنده شده است، باز آن را به بيت المال بازمى گردانم، زيرا عدالت گشايشى براى ملت است و هركسى كه حق بر او تنگ آيد، ظلم و ستم بايد بر او تنگ تر آيد».(1) البته ممكن است بعضى از حكام و صاحبان قدرت با عدالت رفتار كنند و بدون

ص: 280


1- . اين كلمات با مختصر فرقى در نهج البلاغه آمده است و چون اين عبارت براى بيان مقصود كافى بود، عين آن ترجمه شد. م

كار و كوشش به كسى مزد و پاداش ندهند و دارايى ملت را به خواست و اراده خويش و تبار، يا به اشاره دوست و عزيزى بذل و بخشش نكنند، اما اگر حاكمى كه بيايد و تحقيق كند چه كسانى در روزگار سختى و بدبختى ملت خوش گذرانى مى كرده اند و به حساب آنها رسيدگى كند و از آنها بازخواست نمايد و آنچه را كه مال آنها نيست، پس بگيرد، حكايت از بينش وسيع تر وعميق تر وى در امور زندگى است و اين كه ايمان او به عدالت اجتماعى، از آن نوع ايمان هايى نيست كه داشتن آن براى همه مقدور باشد، بلكه ايمان او بر پايه هاى يك عقل سرشار و شايسته استوار است كه زواياى امور و كارهاى زير پرده را هم بررسى مى كند و هيچ وقت عرف و عصر و وضع مردم، تأثيرى در او ندارد.

اگر سهم و حقوق هر كسى بايد در چهارچوب خدمت به مردم باشد، بايد پرسيد:

حارث بن حكم در راه مردم چه خدمتى انجام داده بود تا سزاوار دريافت 200000 درهم از اموال ملت - بيت المال - باشد كه در روز عروسى به او بخشيده شد، مگر آن كه همين ازدواج او با دختر عثمان، خود كوشش و خدمتى در راه مردم باشد!(1)

ص: 281


1- . عثمان در دوران خلافت خود خيلى كارها از اين قبيل، انجام داد: ابن ابى الحديد در ج 1 ص 66 و 67 شرح نهج البلاغه خود مى نويسد: «عثمان حكم بن عاص را پس از رانده شدن از دستگاه رسالت، و راه نيافتن به تشكيلات خلافت ابوبكر و عمر، برگرداند و 100000 درهم به وى بخشيد. فدك را كه فاطمه به عنوان ارث پدرى مطالبه مى نمود، به اضافه 100000 درهم از بيت المال، به مروان داد. استفادۀ تمام مسلمين از مراتع و چراگاه هاى اطراف مدينه ممنوع شد و آنها تيول بنى اميه گشت»! و در سايه حكومت وى بود كه به نوشته مروج الذهب مسعودى، عبدالرحمان بن عوف ساختمانى برپا كرد، در طويله اش 100 اسب و 1000 شتر داشت و پس از مرگ يك چهارم دارايى او به 84000 رسيد. و سعدبن ابى وقاص، عمارتى در عقيق ساخت و زيدبن ثابت هنگام مرگ به اندازه اى طلا و نقره داشت كه آنها را با تبر مى شكستند و قيمت اموال و مزارع و باغات او به 100/000 بالغ مى شد و يعلى بن منبه هنگامى كه درگذشت 500/000 دينار نقد داشت و مطالبات او از مردم به 100/000 بالغ مى شد! چنين است نمونه اى از اندوخته ها و ثروت اشراف و اوباش، در سايۀ خلافت ضداسلامى عثمان بن عفان!... م.

طلحه(1) و زبير(2) كدام زحمت و رنج را در راه ملت تحمل نموده اند كه اموال حكومت را بدون حساب ببرند و آن قدر از اراضى و مزارع را به خود اختصاص دهند كه حتى قسمتى از آن، بيش از آرزوى ميليون ها نفر باشد؟ و از كجا جناب زبير صاحب هزار بنده و هزار كنيز گرديد؟ اگر بگوييد آنها از نظر سبقت در اسلام فضيلتى دارند، بايد دانست كه اين فضيلت، چنان كه على مى گويد، بايد در نزد خدا باشد، اما دنيا و وسايل زندگى، معاش مردم است و مردم همه در معاش مساوى هستند.

مگر آثار نيكويى كه در سايه حكومت فرمانداران - كه همه از خويشان و ياران عثمان بودند - براى ملت رسيد، چه بود كه به ملك و مال و ثروت آنها بيافزود و نيروها و لشكريان را در اختيار آنها نهاد و آنان را به جان و مال مردم مسلط ساخت؟

و در ميان اين فرمانداران، معاويه فاسد و رشوه دهنده و حكم بن عاص(3) و عبدالله بن سعد(4) و ديگر اعوان و انصار عثمان وجود داشتند!

ص: 282


1- . طلحه كاخ معروف خود را در كوفه بنا كرد و درآمد وى از عراق هر روز بيش از 1000 دينار بود و در ناحيه سراة بيش از اين عايدى داشت و در مدينه نيز كاخى براى خود ساخت! م.
2- . زبير وقتى درگذشت 50/000 دينار طلا و 1000 رأس اسب و 1000 غلام و 1000 كنيز داشت و علاوه بر اينها باغ ها و مزارع فراوانى نيز از خود باقى گذاشت (به مروج الذهب مسعودى ج 2 ص 341 و 342، ط جديد و مقدمه ابن خلدون ترجمه فارسى، چاپ تهران، ج 1، ص 403 و 404). براى آگاهى بيشتر از حيف وميل اموال عمومى در دوره پيش از على عليه السلام به كتاب جديدالانتشار ما شيعه قسمت «توضيحات» مراجعه شود. م
3- . حكم بن عاص را پيامبر طرد كرد و از مدينه دور ساخت. عثمان از او وساطت كرد، پيامبر قبول نكرد. بعد از پيامبرابوبكر و عمر نيز او را از خود طرد كردند ولى تا عثمان روى كار آمد، او را به مدينه آورد و صدهزار درهم به وى انعام داد! و به قولى يك پنجم ماليات آفريقا را به او بخشيد! يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: «عثمان بستگان خود را مقرب ساخت، اموال مسلمين را اتلاف نمود، حكم بن عاص و عبدالله بن سعد را كه مطرود رسول اللّٰه بودند پناه داد... وليدبن عقبه را والى كوفه نمود و...» (تاريخ يعقوبى و كتاب عصرالمأمون تأليف دكتر رفاعى چاپ چهارم، مصر، ج 1 ص 8) م.
4- . عبدالله بن سعد از طرف عثمان والى آفريقا شد و عثمان ماليات آفريقا را به او بخشيد! و در واقع عبدالله بن سعد هم جزو همان هزار فاميل دوره حكومت بنى اميه بود كه با خلافت عثمان، اين حكومت به روى كار آمد! و غارت و چپاول را شروع كرد و زمينه را براى امپراتورى مطلق معاويه و دودمان بنى اميه فراهم ساخت... م.

چرا «فلسطين» و «حمص»(1) را جزء قلمرو حكومت معاويه مى كنند و رهبرى و فرماندهى چهار لشكر را به او مى سپارند؟ و از كجا براى ديگران اين همه ثروت ها و خانه ها و كاخ ها، در هر شهر و سرزمينى فراهم مى آورند؟

***

آرى! اين همه دارايى از كجاست؟ اين قصرها و كاخ ها از كجا به دست تو آمده، در صورتى كه از روزى كه نور آفتاب بر تو تابيده، عملى كه به نفع توده مردم باشد، از جانب تو ديده نشده است! اما بايد دانست اگر زمانى گذشت كه تو ثروت و زمين را غصب كردى، اين دليل آن نيست كه هر كجى و انحرافى به همان حال باقى بماند، زيرا حق را هيچ چيزى باطل نتواند كرد. بنابراين، هر مزرعه و زمينى و هر مال و ثروتى كه بدون حق بخشوده شده است، بايد به بيت المال برگردد ولو اين كه با آن، زنان بسيارى ازدواج كرده باشند و يا در سراسر روى زمين پراكنده شده باشد، زيرا عدالت كه وسعتى براى ملت است، هرگز تنگ نشده و هرگز در چهارچوب حدودى كه دستاويز سودپرستان است، محدود نخواهد گشت!

در اين جا مطلب جالبى وجود دارد كه بايد به آن توجه نمود و آن اين كه: على تصرف زمينى را كه با خويشاوندى و استفاده از مقام به دست آمده است، از جملۀ اموالى مى داند كه از راه غصب و غارت به دست آمده است، زيرا على به خوبى مى داند

ص: 283


1- . استاد سيد قطب، با رشادت و صراحت اسلامى، پس از اين كه تاخير على را درمسئله خلافت «ناگوارترين حادثه در تاريخ اسلامى» مى داند، اعمال و رفتار و گشادبازى هاى عثمان را، خصوصاً در اسراف بيت المال و بخشش آن به «خويشاوندان» شرح داده و سپس آشكارا مى نويسد: «عثمان براى سلطنت معاويه مقدمه چينى كرد و عمداً فلسطين و حمص را جزو قلمرو فرماندارى معاويه ساخت، تا او بتواند مال و قشون جمع كند و در موقع خلافت على اخلال گرى نموده و حكومت را به دست گيرد» (العدالة الاجتماعية فى الاسلام تأليف سيد قطب، چاپ قاهره، ص 186 و 187. اين كتاب توسط ما به فارسى ترجمه شده و تحت عنوان عدالت اجتماعى در اسلام منتشر شده است). در كتاب پرارج شيعه نيز برخى اطلاعات تاريخى در اين زمينه ها نقل شده است. مراجعه شود. م

كه زمين هسته مركزى و منشأ ثروت است و همين هم باعث حكمرانى مى گردد! و آن گاه على با عقل نيرومند و خطاناپذيرش مى بيند كه زمين خواران - كه همه از طبقه حاكمه و ثروتمندان و بزرگان هستند - براى استفاده از منابع آن كوشش خواهند نمود مردم را براى بهره بردارى از خيرات و منافع آن، به بردگى بكشانند و همين خود باعث افزايش ثروت در نزد آنها و نابودى و ذلت ديگران خواهد شد. و سپس مالكان بزرگ، آنچه را كه خرده مالكان دارند از آنها خواهند خريد تا در ميان ملت دو طبقه به وجود آيد: فئودال ها و مالكان بزرگ و بيچارگان محروم از همه چيز!... و على مى فرمايد: «و بايد كسى در طمع گرفتن مزرعه و كشت زارى از تو نباشد و در حق آب همسايه خود طمع نبندد. و در كارى كه به شركت بايد انجام داد، سختى كار را به عهده ديگران نگذارد».

***

پيش بينى و نظريۀ امام درباره مالكان بزرگ و صاحبان زمين هاى وسيع كه به خاطر املاك خود مقام و قدرت به دست آورده و مردم را به بردگى مى كشيدند، درست بود.

دكتر «طه حسين» در كتاب خود به نام عثمان مى نويسد:

از طرفى تيول هاى بزرگ و مالكان زمين هاى بى حد و حساب به وجود آمد و از طرف ديگر گروه كارگران بى نوا و بردگان و بندگانى كه در آن زمين ها به كار مشغول شدند و درنتيجه، در اسلام طبقه جديدى در بين مردم به وجود آمد كه همان طبقه پلوتوكراسى(1) بود كه در آريستوكراسى(2) موروثى خود، به زيادى مال و زيادى ثروت و كثرت رعيت و برده ممتاز بودند!

به نظر على در مال و زمين و منافعى كه از آن دو برمى خيزد، هيچ كس نصيب و

ص: 284


1- . پلوتوكراسى نام سيستم حكومتى است كه به دست ثروتمندترين افراد يك جامعه اداره مى شود و مى توان آن راحكومت اغنياء ناميد. اين اصطلاح گاهى به خود طبقه ثروتمندترين افراد نيز اطلاق مى گردد. (به مكتب هاى سياسى تأليف دكتر پازارگاد چاپ تهران، ص 61 مراجعه شود). م
2- . آريستوكراسى همان سيستم اشرافى است كه در آن، قدرت سياسى متكى به قدرت اقتصادى مال و ثروت، باشد! م.

بهره اى بيشتر از ديگرى ندارد، مگر با كوشش و به اندازۀ احتياج. هركس كه اين حقيقت را انكار كرده و نپذيرد، به ملت خيانت كرده است. از نظر على «بزرگ ترين و مهم ترين خيانت ها، خيانت به مردم است» و هركسى كه به مردم خيانت ورزد از نظر خليفه جديد، كوچك ترين ارزشى نداشته و صاحب هيچ گونه رأى و نظر، شأن و مقامى نيست و روى همين اصل، او مى خواهد به آنچه عامل حفظ و بقاى حقوق مردم مى شود عمل كند.

و على بن ابى طالب وقتى بخواهد كارى را انجام دهد، از موقعيت و انتقاد زورمندان و متنفذان نمى هراسد و باكى هم ندارد كه آنان در جرگه دشمنان او درآمده و با وى بجنگند. و اين همان حق نيرومند و عدالت گوياست. وحتى هيچ يك از اصحاب پيامبر و كسانى كه همراه وى با دشمنان به جهاد پرداخته بودند، حق ندارند به خاطر صحابى بودن و جهادكردن، بر ديگر مردم برترى يابند:

مردم! فردا گروهى از شما كه اكنون در نعمت دنيا غوطه مى خورند و زمين ها و اراضى را تصاحب كرده اند و بر اسبان راهوار سوار شده اند و كنيزكان ماهروى گرفته اند، وقتى خواستم آنها را از آن امور بازدارم و به سوى حقوق خودشان بخوانم كه مى دانيد چه مقدار است، پيش خود نگويند كه على بن ابى طالب ما را از حقوق خويش محروم ساخت! آگاه باشيد! هركسى از مهاجران و انصار، از اصحاب و ياران پيامبر، به خاطر هم صحبتى و درك محضر رسول خدا معتقدند آنان برترند، بايد بدانند كه فضيلت و برترى، در پيشگاه خداوند است و شما همه بندگان خداوند هستيد، و مال هم مال خداست و ميان همه شما با مساوات كامل تقسيم خواهد شد و هيچ كسى را در آن بر ديگرى برترى نيست!

روش على در برقرارى مساوات عمومى، عامل اساسى و باعث اصلى اعراض سرشناسان از وى بود و چنان كه خواهد آمد، آنها به پسر ابوسفيان پيوستند، زيرا على هيچ يك از اشراف را بر مردم عادى برترى نمى داد، چون واحد مقياس شرف از نظر

ص: 285

على، از واحدهاى مقياس زمانش نبود. او هيچ عربى را بر عجم ترجيح نمى داد، زيرا در وجدان على انسان در خلقت برادر انسان ديگر بود و او به هيچ وجه با رؤسا و زعماى قبيله ها سازش كارى نداشت، چنان كه پسر هند، سازش كارى مى نمود. ولى على از كسى به نفع خود، با مال ملت دل جويى نمى كرد و به سوى خود نمى خواند.

روزى مالك اشتر نخعى به على گفت:

ما با اهل بصره به وسيله خود مردم بصره و مردم كوفه جنگيديم در صورتى كه همه با تو موافق بودند و رأى و نظر آنها يكى بود، ولى بعد از جنگ وقتى كه تو با همه آنها به عدل رفتار كردى و با حق در ميان آنها عمل نمودى و بين شريف و غير شريف، فرق نگذاشتى - به طورى كه در نزد تو، شريف بر غير شريف هيچ برترى پيدا نكرد - نظر مردم عوض شد و اختلاف هويدا گشت و نيت و عزم آنها به سستى گراييد و تعداد نيروها نيز كم شد. گروهى از آنان، وقتى حق شامل حال آنها هم گرديد، به شكايت درآمدند و وقتى در عدالت مطلق واقع شدند، اندوهناك گشته و از طرفى كارها و خوش رقصى هاى معاويه را با ثروتمندان و توانگران و اشراف ديدند، خود را به او فروختند، زيرا اكثريت مردم حق را زيرپا گذاشته و باطل را مى خرند و اگر تو هم مال و پول را بذل و بخشش كنى، گردن ها به سوى تو كشيده مى شود و مردم به سوى تو مى آيند و محبت و دوستى آنها يك طرفه مى گردد و به تو تعلق مى يابد!

على بلافاصله به او جواب داد:

دربارۀ آنچه گفتى كه رفتار و كردار ما با عدل و حق است، خداوند مى فرمايد: «كسى كه عمل صالحى انجام دهد براى خود انجام داده و كسى كه كار بدى كند، به ضرر خود كرده و خداوند هيچ وقت به بندگان ظلم و ستم نمى كند» و من از آن بيمناكم كه مبادا در انجام عدالت قصورى كرده باشم. اما آنچه گفتى حق بر آنها گران آمد و آنها به خاطر آن از ما جدا شدند، خداوند مى داند كه آنها به خاطر ستم و ظلم از ما جدا نشدند و وقتى كه از ما جدا شدند، به عدالت پناه نبردند. و اما آنچه از بذل و بخشش

ص: 286

مال و سازش كارى و خوش رقصى با رجال گفتى، بايد بدانى كه براى ما هرگز مقدور نيست به احدى بيش از حق او، از بيت المال سهمى بدهيم و ما هيچ وقت اين كار را نخواهيم كرد.

و خلاصه دستور و فرمان على در اين مسئله، همان مطلبى است كه در عهدنامۀ خود به مالك اشتر مى گويد: «هرگز نبايد چيزى را كه همه در آن برابرند، به خود اختصاص دهى» و حقوق عمومى، چيزى است كه همه مردم در آن مساوى و برابرند و على بن ابى طالب هم خواستار همين است.

ص: 287

رفع نيازمندى

... و اين كه همۀ شما در پيش من، در حقوق برابريد.

هيچ بينوايى گرسنه نمانده، مگر به آن سبب كه ثروتمندى از حق او بهره مند گشته است.

هيچ نعمت فراوانى را نديدم، مگر آن كه در كنار آن حقى ضايع شده است.

هر جاندارى را رزق و قوتى است و براى هر دانه اى، خورنده اى وجود دارد.

ملت هنگامى خيرخواه خواهد بود كه دولتشان بارى سنگين بر دوش آنان نباشد!

بدبخت ترين حكمران كسى است كه ملتش به واسطۀ او به بدبختى و سختى افتاده باشد.

امام على

على بن ابى طالب اين حقوق عمومى را توصيه مى كند و آن را اجرا مى نمايد و مفهوم حكومت را در رعايت آن منحصر مى سازد و سپس در پرتو آن، فرماندار و حاكمى را عزل يا نصب مى كند. و با اين كه مفاهيم اين حقوق از نظر وى گسترش يافته و فروع و اقسامى مى يابد، ولى همه آنها در اصول قاطعى اشتراك دارند: رفع نيازمندى و برطرف ساختن احتياج از همگان، به طورى كه در بين افراد ملت گرسنه اى پيدا نشود، زيرا گرسنگى شرافت و شخصيت انسانى را پست مى سازد. بايد قوانين جديد

ص: 288

براى رفع اين نيازمندى به وجود آيد، آن هم در صورتى كه اجراى قوانين موجود براى رفع آن كافى نباشد. و هم چنان كه از نظر على عبادت نبايد انسان را از زندگى و جامعه و مردم دور سازد و همان طور كه «دين خوش رفتارى است» و درستى عقيده، همان رفتار نيك است، همين طور هم برنامه ها و قوانين بايد در راه فراهم ساختن نيازمندى هاى مادى همگان و رفع احتياج عموم به كار برده شوند، تا انسان در درون خود احساس پستى نكند و از زندگى بيزار نشود. برطرف ساختن نيازمندى ملت، براى حاكم و قانون گذار يك وظيفه است و هيچ گونه منتى بر مردم ندارد و اين مسئله دربارۀ مردم يك حق قانونى است، نه خواهش و تقاضا. على در اين مورد چنان سخت مى گيرد كه هر گفتار و وصيت و عهدنامه اى كه از او بيابيد، مملو از تثبيت اين حق و بيان آن بر فرمانداران و كارمندان است.

چگونه رفع نيازمندى از ملت در قانون على يك وظيفه حتمى بر قانون گذار و حاكم نباشد و يك حق اساسى از حقوق همگان به شمار نرود، در حالى كه او در ميان تبهكارى هاى فراوان كسرى ها و قيصرها، چيزى بيشتر از پست شمردن ملت نمى بيند، آن جا كه آنان گناه كارانه حقوق قانونى ملت را در نعمت هاى زمين و آسايش زندگى ناديده مى گيرند و يا هنگامى كه به فقيرساختن مردم مى پردازند على مى گويد:

در پريشانى و بدبختى آنان دقت كنيد، در آن هنگام كه كسرى ها و قيصرها، ارباب آنان به شمار مى آمدند و آنان را از زمين حاصل خيز و آب عراق و سبزه زار دنيا دور ساخته و به جايى رانده بودند كه در آن گياهى نرويد و باد، تند وزد و زندگانى سخت باشد.

و آنان را بى چيز و نيازمند رها ساختند.

گاهى على ناچار مى شد واليان و حاكمان را اگر كوچك ترين خيانتى نسبت به مال ملت روا دارند، به شديدترين كيفرها تهديد كند. اگر به او خبر مى رسيد يكى از فرمانداران و كارمندانش به غصب و احتكار آلوده گشته، احساس درد و اندوه فراوان مى كرد و همين باعث مى شد سخنانى مالامال از خشم و ناراحتى و شور و انقلاب

ص: 289

به خاطر حق و عدالت، بيان كند. او به بعضى از فرماندارانش چنين پيغام فرستاد:

«شنيده ام كه زمين را درويده و هرچه در زير پايت بود گرفته و آنچه به دستت رسيده خورده اى؟ بايد هرچه زودتر حساب و وضع خود را به من گزارش دهى»!

در جمله «حساب و وضع خود را به من گزارش ده» دقت كنيد كه در وراى آن معانى زيادى نهفته است. و از آن جمله ايمان مطلق او به ضرورت عدالت است، تا آن جا كه او هيچ گونه ارزش و محلى براى تعلل و مسامحه و اطاله كلام قائل نيست.

اين ايمانى كه واقعيت متزلزل جامعه را به سرعت دريافته و نوسان موجود بين حق پايمال شده و حقى كه طلب مى شود را درك كرده و به خوبى مى داند كه ادامه اين وضع موجب انحطاط و سقوط اخلاقى و اجتماعى غاصب و مغصوب، به طور يك سان، خواهد شد؛ به لزوم وضرورت برپاداشتن عدالت - به هر قيمتى كه تمام شود و به هرنحوى كه از جانب مردم تلقى گردد - اطمينان كامل دارد و به همين علت، به طور انعطاف ناپذير و با خشم و تعصب، در يك جملۀ كوتاه مى گويد: وضع و حساب خود را هرچه زودتر روشن كن!

به او خبر رسيد كه: فرماندارى ديگر، در آن قسمت از اموال عمومى كه در اختيار دارد، تصرف مى كند. با شتاب تمام به او پيغام داد:

از خدا بترس و اموال مردم را به خود آنان بازده. اگر تو اين كار را انجام ندهى و خداوند تو را به دست من برساند، وظيفۀ خود را در كيفردادن به تو، انجام مى دهم تا در پيشگاه خداوند مسئول نباشم. به خدا سوگند، اگر حسن و حسين اين چنين كنند كه تو كرده اى، دربارۀ آنها سهل انگارى نكنم و آنها بر من غلبه نكنند، تا حق را از آنها بازگيرم و باطل را از بين ببرم.

على مردى را كه «سعد» ناميده مى شد، به سوى «زيادبن ابيه» فرستاد و به او دستور داد كه هرچه از مال در نزد او باشد، به بيت المال بفرستد، زيرا به على خبر رسيده بود كه «زياد» در خوش گذرانى به سر مى برد و مال بينوا و فقير و بيوه زن و يتيم را به خود

ص: 290

اختصاص مى دهد و خود را نيكوكار جلوه مى دهد، در حالى كه از نيكى و نيكوكارى به دور است. ولى هنگامى كه فرستادۀ على در نزد زياد اصرار ورزيد كه دستور را اجرا كند، زياد از پذيرفتن آن سرباز زد و او را از خود راند. و على به او چنين نوشت: «سعد به من خبر داد كه تو به ناحق بر او ناسزا گفته و با تكبر و نخوت و غرور او را از پيش خود رانده اى، در صورتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بزرگى و عظمت ويژۀ ذات خداوندى است» و هركس كه تكبر كند، خداوند بر وى خشم ورزد. سعد به من خبر داد تو غذاهاى گوناگون و رنگارنگ بر سر سفره مى چينى و همه روزه خود را با روغن خوشبو مى سازى! تو را چه مى شود كه چند روزى براى خدا روزه بدارى و از آنچه در پيش توست به ديگران بدهى و غذاى يك بار را چندبار بخورى و يا از آن به فقيرى بدهى؟ آيا تو كه در نعمت غوطه ور هستى و بر همسايۀ ناتوان و بى چيز و فقير و بيوه زن و يتيم برترى مى جويى، انتظار دارى پاداش نيكوكاران دست باز را ببرى؟ سعد به من خبر داد تو مانند نيكوكاران سخن مى گويى ولى مانند گناه كاران عمل مى كنى. و اگر چنين باشى، بر خويشتن ستم كرده و عمل خود را تباه ساخته اى...»

على پيوسته به فرمانداران خود دستور مى داد خود را از هرگونه تجاوز غصبى دور نگه دارند. او با رشوه مبارزه مى كرد و آن را زشت ترين و بى پايه ترين چيزى مى دانست كه ممكن است بين حاكم و محكوم رابطه اى ايجاد كند و آن را سست ترين عامل پيوند بين حق و صاحب حق مى شمرد و فرمانداران و زمامدارانى را كه رشوه مى پذيرفتند «رشوه خوار» مى ناميد، زيرا به خوبى دريافته بود اين كار ضدبشرى تا چه اندازه جامعه را به سوى فساد و انحطاط راهبرى مى كند، تا آن جا كه وقتى به او خبر رسيد يكى از امراى لشكر رشوه گرفته است، او را با اين جمله تند به شدت تكان داد:

اما بعد، كسانى كه قبل از تو نابود شدند، به خاطر آن بود كه مردم را از حق خود بازداشتند و آنها ناچار شدند كه حق را با رشوه بخرند و آنان را به انجام دادن باطل وادار سازند، و آن گاه ديگران از اين باطل پيروى كردند و نابود شدند.

ص: 291

يكى از فرمانداران را به ميهمانى دعوت كردند و او آن را پذيرفت، ولى ناگهان اعتراض على دررسيد كه او را به شدت توبيخ و تقبيح مى كرد: آيا فرماندار را به خاطر برپاداشتن حقى، با دعوت كردن رشوه مى دهند؟ در صورتى كه حق بايد بدون رشوه برپا گردد. و يا به آن جهت او را دعوت كردند كه باطل را به مثابه حق قلمداد كند؟ و البته فرماندار و والى حق ندارد اين چنين كند ولو آن كه قدرت و سلطنت روى زمين را به او ببخشند! به علاوه، او چگونه وليمه اى را مى پذيرد كه ثروتمند را به آن دعوت مى كنند ولى نيازمند و تنگدست را از آن دور مى سازند؟ و اين خود مظهرى از مظاهر اختلاف و تفرقه بين مردم است.

على با اين سخنان، چگونگى جدايى مردم را از يكديگر شرح مى دهد و اين همان عملى است كه دل هاى مردم را مى رنجاند و قلب على را نيز جريحه دار مى سازد. و البته اگر جامعه صالح و سالم باشد و رشوه خوارى در آن راه نيابد، چه اشكالى دارد كه گروهى را دعوت كنند و گروهى را دعوت ننمايند!

***

شايد بعضى خيال كنند امام در اين بازخواست دقيق از فرمانداران، راه افراط را پيموده است، ولى اگر بدانند كه امام، آنان را به لحاظ مادى بى نياز ساخته بود خواهند دانست كه آلوده شدن با رشوه و دستيازى به غنائم از سوى آنان عملى كاملاً خطا بوده است و در اين موقع اعتراف خواهند كرد كه حق با على بود و در آن دقت و موشكافى، هيچ گونه افراط و مبالغه اى در كار نبود و بلكه اين اقدام ناشى از انديشه اى كامل بود و روش درستى را مى پيمود كه داراى ميزان و مقياس صحيحى است و از خطر اندك جلوگيرى مى كند تا به خطر بزرگ تر و بيشتر منتهى نگردد. و البته آغاز اين دوران از زمان على بود و ما در اين جا كارى به دوران خلافت عثمان نداريم.

على از دارايى دولت به فرمانداران آن مقدار مى داد كه نيازمندى آنان را برطرف سازد و آنان را از لغزش در گرداب رشوه بازدارد، و در اين صورت، آنان دليلى براى

ص: 292

رشوه گرفتن نداشتند. در اين جا يك حقيقت ضمنى نيز وجود دارد كه على نظر فرمانداران و واليان را به آن جلب مى كند و آن اين كه: والى و فرماندار حق ندارد به خاطر حكمرانى چيزى، ولو به اندازه ناهار يا شام، از مردم بگيرد، زيرا اين سود و بهره بردارى، اگر از راه ولايت و به خاطر حكومت به دست آيد، به دزدى و رشوه خوارى بيشتر شباهت دارد و بدون شك به كسى كه اجازه داده نمى شود شام و ناهارى را به عنوان رشوه بخورد، قهراً اجازه داده نخواهد شد شهرى را غارت كند و يا نتيجه كوشش وكار مردم را بچاپد و رشوه بگيرد!

البته درقبال اين سخت گيرى كه امام در برابر فرمانداران خطاكار در پيش گرفته بود، پاداش و تقدير نيز براى فرمانداران نيكوكار در نظر مى گرفت. به نامه اى كه امام به «عمربن ابى سلمه» فرماندار خود در بحرين فرستاده و «نعمان بن عجلان» را به جاى او به كار گماشته و از او خواسته است كه در جنگ بر ضد معاويه همراه وى باشد، توجه كنيد:

من نعمان بن عجلان را براى اداره بحرين انتخاب كردم، البته نه براى آن كه تو را سرزنش كنم و يا تو را بر بيت المال خائن بشمارم. به جان خودم سوگند كه تو به وظيفه خود بسيار نيكو عمل كردى و امانت را خوب نگهدارى نمودى. بدون ناراحتى به سوى من بيا كه تو متهم نبوده و سزاوار سرزنش نيستى، بلكه من مى خواهم به سوى ستم كاران شام بروم و دوست دارم كه تو در اين برخورد با من باشى، زيرا تو از كسانى هستى كه من مى خواهم در مبارزه برضد دشمن از تو همراهى بجويم. خداوند ما و تو را از آن گروهى قرار دهد كه به راه راست بوده و درست كارند.

بدين ترتيب، آن عده از فرماندارانى كه به مردم خيانت نورزيده و رشوه نمى گيرند، علاوه بر آن كه به اندازۀ كافى حقوق دارند، تقدير و تحسين نيز از جانب اميرالمؤمنين براى آنها صادر مى گردد، ولى خيانت كاران نخست مورد عتاب واقع

ص: 293

مى شوند، و سپس به شدت توبيخ مى گردند و آن گاه از كار بركنار مى شوند و اگر بزهكارى آنان زياد باشد، پس از بركنارى به زندان مى روند! و مجازات مى شوند.

***

علاوه بر واليان و فرمانداران، گروه ديگرى به نام غاصبان و احتكارگران و استثمارگران وجود دارند كه هميشه مى خواهند از راه نامشروع بر مال و ثروت بى حساب خود بيفزايند. عده ديگرى هستند كه مال و ثروت را جمع كرده و به زمين خوارى و ثبت اراضى به نام خود مى پردازند! امام بدون كوچك ترين اغماضى با اين گروه مى جنگد. و با عياشى و طمع و حرص و استثمارگرى آنان مبارزه مى كند و هميشه مى كوشد بين آنان و اموالى كه مى خواهند در يك جا جمع كرده و تمركز دهند، جدايى بيفكند. امام على در هر چيزى كه مى گفت و انجام مى داد و در هر قانون و حدى كه وضع مى كرد، غصب را تحريم كرد. و بر آن بود كه از احتكار به شدت جلوگيرى شود:

بدان كه در بسيارى از آنان، خصلت احتكار و نگهدارى كالا براى گران فروشى و خودسرى در تعيين نرخ براى كالاها وجود دارد و اين كارها به ضرر همگان بوده و عيب و نقص بر فرمانداران است، از احتكار جلوگيرى كن.

و سپس مى گويد:

و هركسى را كه پس از نهى و جلوگيرى تو، به احتكار بپردازد، به كيفر خود برسان و بدون زياده روى، او را مجازات كن.

و در مورد زمين خوارى و تيول اراضى، على نظريۀ خاصى دارد كه ناشى از انديشه نيك و شرف و بزرگوارى فرمانروايى خردمند است و سخن دربارۀ آن پيش از اين گذشت.

اما استثمار، با همه شكل ها و رنگ هايى كه دارد، درواقع نوعى از احتكار و غصب است و امام كوچك ترين گذشتى را در آن روا نمى دارد و او در اين مورد گفتارهايى

ص: 294

دارد كه در همه جاى نهج البلاغه به چشم مى خورد. و البته امام على از بيان آنها چنين قصد دارد كه اصولاً علل و عواملى را كه موجب تجمع اموال و تمركز ثروت مى گردند، از بين ببرد - چنان كه در غير اين فصل به آنها اشاره شد - اموال و ثروت هايى كه نزديك بود به طور انحصار در نزد گروه خاصى گرد آيد و «دست به دست ثروتمندان بگردد» و گروه هاى ديگر جامعه از آن محروم شوند.

على نمى خواست اين ثروت اندوزى كه درنتيجه كار و كوشش صحيح به وجود نمى آيد، در جامعه صالح و سالم پيدا شود و سرانجام به ايجاد دو طبقه متضاد برسد:

طبقه خوش گذران هاى پرخور و عاطل و باطل كه به حساب تودۀ فقير و محروم زندگى مى كنند و طبقه تنگدست هاى نيازمند و بدبخت كه كار مى كنند و رنج مى كشند ولى اميدى به غذا و پوشاك كافى ندارند! و بدون شك اين وضع موجب سقوط اخلاقى فرد و توده مى گردد و درسايه همين سيستم طبقاتى، بينوايان قربانى ثروتمندان مى گردند و زحمت كشان فداى تبهكاران بى عرضه مى شوند و اخلاق و خصلت هاى انسانى هم قربانى هردو طبقه مى گردد و آن گاه جامعه هم راه سقوط و انحطاط را مى پيمايد!

امام در توصيف و بيان گوشه اى از وضع مردم دوران خود چنين مى فرمايد:

چه بسا رنجبرى كه از ميان رفته و چه بسا زحمت كشى كه زيان برده است و شما در روزگارى واقع شده ايد كه خير و نيكويى به آن پشت كرده و شر و بدى به آن رو آورده و اهريمن در نابودى و تباه ساختن مردم طمع افزوده است. به مردم هرجا كه خواهى نظرى كن! آيا جز فقير و بينوايى كه از بى چيزى رنج مى برد، يا توانگرى كه بر نعمت خداوند كفران مى كند، و يا بخيلى كه حق خداوند را نداده و در افزايش مال خود مى كوشد، كس ديگرى خواهى ديد؟ اين نيكوكاران و نيكان و آزادگان و شايستگان شما كجا رفتند؟ و كجا هستند پرهيزكاران در داد و ستد و پاكيزگان در رفتار و كردار؟

ص: 295

آرى، على با فكر صائب و فطرت سالم و اخلاق بزرگ خود دريافته بود: هر نظامى كه هدف آن رفع نيازمندى از توده مردم و همه افراد نباشد، كوچك ترين ارزشى ندارد. و هر قانونى كه تفاوت و اختلاف طبقاتى غلط را از بين مردم جامعه برندارد، پوچ و كشنده است. و آن سنت هاى اجتماعى كه جامعه هايى به وجود مى آورند كه در آنها گروه ها و طبقه هايى از مردم شكار و قربانى آن طبقه كوچك مى گردند كه خود را «اشراف و بزرگان» ناميده اند و با كمال وقاحت و بى شرمى و تبهكارى به غارت حقوق و ثروت و ارزاق ملت مى پردازند، آنها سنت هاى وقيح و تبهكارانه اى بيش نيستند و: «فجور و تبهكارى - چنان كه على مى گويد - پناهگاه و دژ پستى است كه مردمان خود را حفظ نمى كند و آن كس را كه به آن پناه ببرد، ايمن نمى سازد».

و چون فجور و تبهكارى نگهدار مردمان خود و نگهبان پناهندگان بر آن نيست، جامعه در اين صورت از هم پاشيده خواهد شد. هم طبقه اى كه حقوق آن غصب و پايمال شده و هم طبقه اى كه غاصب و غارتگر است، هردو به طور يك سان در رنج و عذاب بوده و به طور مساوى از هم خواهند پاشيد!

***

اصولاً عمل مثبت براى رفع نيازمندى ملت، برپايۀ دو اصل استوار است:

اول: تعلق و اختصاص همۀ منابع ثروت به همۀ مردم و اين كه به مقدار استحقاق و نيازمندى بين افراد تقسيم و توزيع گردد، البته پس از آن كه به همۀ افراد، امكان كار و كوشش داده شود. و هيچ كس حق ندارد آنچه را كه بنا به منافع خود بدون درنظرداشتن مصالح همگان آن را اجرا كند و هر مقدارى كه خود مى خواهد از املاك و اموال مردم را تحت تصرف خود قرار دهد. و سپس به مصلحت خود اين فرد نيست كه با توده مردم تعاون و همكارى نداشته باشد، زيرا او به جامعه و جامعه به او بخشيده و سود مى دهد و آنچه كه جامعه به او مى بخشد، البته بيشتر است! على مى فرمايد: «هركس كه از خويشان خود دست بكشد - آنها را كمك و يارى نكند - از

ص: 296

آنان يك دست گرفته شده ولى از او دست هاى بسيار گرفته خواهد شد».

بدون ترديد اين وظيفه دولت است كه براى اجراى اين سياست به دقيق ترين شكلى كه امكان دارد، سرپرستى عادل باشد. ملت جسم و پيكر واحدى است و دولت بايد همۀ اعضاى آن را، آن طور كه لازم است، نگهدارى كند و سهل انگارى و سستى و كوتاهى و جدايى روا ندارد. و دولت به همين علت، سهمى از سودها و درآمدها را - با درنظرداشتن ميزان احتياج مردم به نسبت مصلحت همگان - مى ستاند و اگر براى نگهبانى امنيت، صلاح جامعه، شرافت و عزت مردم و وسايل زندگى و معاش آنان لازم و ضرورى باشد كه از سودها و درآمدها و اراضى و املاك، سهم هاى بيشتر و بزرگ ترى بگيرد، بدون شك وترديد بايد بگيرد.(1) دوم: توجه در عمران و آبادى زمين است، زيرا زمين مايه و پايۀ معاش و پيشرفت اقتصادى است. از اين جاست كه فرمانداران و كارمندان بايد در آبادانى زمين، بيش از آنچه در جمع آورى ماليات و حق دولت مى كوشند، توجه كنند، زيرا خود ماليات بدون آبادانى و گشايش در كار مردم قابل وصول نيست و فقط حاكمى از زمين غير آباد و مردم فقير ماليات مى گيرد كه عقل خود را از دست داده باشد و بخواهد كه مملكت را به ويرانى بكشد و مردم را نابود سازد و كار حكومت خود را سست و بى پايه بگرداند... و البته زمين هم خودبه خود آباد نمى شود و با نادانى حاكم يا نفهمى

ص: 297


1- . ما قبلاً به طور اجمال اشاره كرديم كه حكومت صالح اسلامى براى اداره اجتماع اسلامى و حفظ ميهن و سرزمين مسلمانان، اختيارات تامه دارد و در صورت لزوم از اين اختيارات استفاده مى كند. تا آن جا كه اگر براى اداره ميهن اسلامى و جامعه مسلمانان ضرورى تشخيص بدهد، مى تواند با جعل ماليات ها و ملى كردن صنايع و كارخانه ها و غيره در حفظ و نگهدارى آن بكوشد. نگارنده اين مسئله را نزد يكى از مراجع بزرگ عصر حاضر مطرح ساخت و معظم له فرمودند: حاكم صالح اسلامى تا آن جا اختيارات دارد كه اگر ضرورى تشخيص دهد مى تواند لباس ما را هم از ما بگيرد. و تنها چنين سيستم اقتصادى و اجتماعى است كه مى تواند با هر زمان و مكانى قابل انطباق باشد و همگام با تحولات شگرف دنيا، پيش برود. م

فرماندارى اصلاح نمى گردد و هم چنين با سربه آسمان كشيدن كاخ ها و آپارتمان هايى كه در آنها، خوش گذران هايى چند به عيش و نوش مى پردازند و يا توانگران خودكامه به سر مى برند، آباد نمى شود، بلكه با كوشش پى گير كارگران و بهره مندى همۀ افراد توده از مواهب آن، آباد و اصلاح مى گردد.

اگر ملت از وضع اقتصادى و از هيئت حاكمه خود راضى نباشد، على به شدت منع مى كند كه به زور از آنان «خراج» گرفته شود. زيرا اصول جامعه و قوانين انسانى و مقياس هاى اخلاقى، همگى به طور قطع مى خواهند پرداخت ماليات از وضع نيكو و حالت گشايش باشد، نه در وضع سختى و تنگدستى. و فرمانداران، قبل از آن كه از مردم ماليات بگيرند، بايد در بهترشدن وضع مردم بكوشند. على به مأموران ماليات مى گويد:

هرگز به خاطر ماليات، لباس تابستانى و زمستانى مردم را نفروشيد و رزقى را كه مى خورند از آنها نگيريد، و چهارپايى را كه با آن به كار مشغولند، از دستشان خارج نسازيد و هرگز به خاطر يك درهم، به احدى از آنان تازيانه مزنيد و ايستاده نگه نداريد و از اثاث زندگى آنان چيزى را نفروشيد، زيرا روش ما آن است كه با گذشت و اغماض ماليات را از مردم بگيريم. و باز مى فرمايد: در مسئله خراج بايد چنان برسى كه موجب اصلاح مردم گردد، زيرا مصلحت همگان در آن است و اگر كار مردم به صلاح نباشد، كار ديگران نيز اصلاح نپذيرد!

اين نظريه دربارۀ وضع زمين و چگونگى آبادى يا ويرانى آن، و وابستگى مصلحت دولت به مصلحت كارگر و كشاورز كه از دوران صاحب آن قرن هاى طولانى گذشته است، از نظر صحت و دقت، آن چنان است كه امروز علوم اقتصادى و اجتماعى آن را كاملاً تأييد و تصديق مى كنند.

ولى بايد ديد چگونه به مردم امكان داده مى شود كه در آبادانى زمين بكوشند و از مواهب آن استفاده كنند و منابع آن را بيرون بكشند و از اين راه افراد و جماعات در

ص: 298

امان بوده و آسايش يابند؟ على در اين زمينه يك قاعده و قانون كلى را وضع مى كند كه علوم اجتماعى جديد نيز آن را تثبيت و تأييد مى كند.

بعضى از متفكران پيشين و نخستين چنين مى پنداشتند كه راه آبادى زمين به كارگرفتن بردگان و اسيران و بيچارگان، با زور و اجبار است و اگر رحم و شفقتى دربين بود، اندك مزدى به آنان داده مى شد، ولى پاداش و بهره كافى از نظر اين متفكران، از آن طبقه اى بود كه به صورت ظاهر و بدون كوچك ترين كوششى، زمين را مالك شده و استثمار مى كرد. اينان همان طبقه صاحب مقام و جلال و اشراف و همان نجباء و ثروتمندان و آريستوكرات هاى بيكار و كثيف و بقيه عياشان و خوش گذران ها بودند!

و چه بسيار بود كه ارزش انسان و ارزش كار از نظر اين مكتب ها از بين رفته بود و چه بسيار استفاده ها كه طبقۀ حاكمه و ياران شان از بدبختى مردم و محروميت زحمت كشان در تاريخ قديم و جديد نمودند و بدبختانه اين اقدام را قوانين برده دارى - يا قوانين كشتار دسته جمعى - تجويز مى كرد، و از آثار و نتايج اين طرز تفكر اجتماعى ابتدايى، آن بود كه طبقۀ حاكمه و كاهنان براى مكيدن خون توده ها، يك بار به نام ميهن و يك بار ديگر به نام خداوندى كه آن را پرستش مى كردند، با همديگر تشريك مساعى داشتند!

ما گوشه اى از اين واقعيت را با استفاده از نوشته هاى مورخ دانشمند انگليسى «ولز» براى شما ترسيم مى كنيم:

كاهنان به مردم تلقين مى كردند زمينى را كه كشت مى كنند و در آن به كوشش مى پردازند، متعلق به آنان نيست، بلكه از آن خدايان و بت هايى است كه در معابد قرار دارند و اين خدايان، آنها را به فرمانروايان و طبقه حاكمه بخشيده اند و فرمانروايان هم به هركسى از نوكران و كارمندان شان كه بخواهند، مى بخشند!

مرد عادى - رعيت! - كم كم دريافت زمينى كه در آن به زراعت مى پردازد، متعلق به او

ص: 299

نيست، چون مالك آن به اصطلاح «خداوند» ى است كه در بت خانه ها قرار دارد، و او بايد قسمتى از محصول خود را به او بپردازد. و يا آن كه خدا! آن را به حاكم بخشيده و حاكم حق دارد هرگونه مالياتى را كه بخواهد بر آن وضع كند، و يا آن كه حاكم آن را به كارمند و چاكرى اهدا فرمايد و او همواره سرور مردم عادى خواهد بود! و گاهى از اوقات، براى خداى موهوم، يا حاكم يا سرور ضرورتى پيش مى آمد و بر مردم عادى - رعيت بينوا - لازم بود كه در اين هنگام زمين و كار خود را ترك گويد و براى ارباب خود به كار بپردازد. و هيچ وقت مسئلۀ زمينى كه در آن به كشت مى پرداخت، بر او روشن نشده بود و به ذهن او نگذشته بود كه مالكيت وى بر آن تا چه حدودى است.

و بدين ترتيب مردم عادى، نه در كار آزاد بودند و نه بهره اى از زندگى و زمين داشتند.(1) تاريخ عرب پس از على، شواهد بسيار از غصب مال مردم از سوى طبقۀ حاكم دارد كه چگونه اين طبقه به افسانۀ «حق الهى» پناه برده و مى گفتند كه اين حق آنان است، به هركسى كه بخواهند مى بخشند و آن كس را كه بخواهند، محروم مى سازند و هيچ احدى را حق اعتراض بر كار آنان نيست، زيرا زمين، متعلق به خداست و چون حكام و فرمان روايان نمايندگان خدا در روى زمين هستند، پس زمين ملك آنان بوده و متعلق به آنان است!

اما على بن ابى طالب: مسائل در انديشه او به شكل درخشان و جالبى روشن و آشكار است. او خوب مى داند كه زمين ملك كسى است كه بر آن كار مى كند و آن را جز نيازمندى و تنگدستى مردمانش ويران نمى سازد و آن را جز افرادى كه از آن بهره مند مى شوند، آباد نمى كنند. و اين گروه، آن گاه كه نتيجه زحمت و رنجشان به گلوى حكام و شكم عياشان و كيسۀ فرمانداران و جيب احتكارگران سرازير شود،

ص: 300


1- . شيخ خالد محمد خالد، من هنا بندء، ص 26، (چاپ قاهره).

سست گشته و به كار نمى پردازند و حال خودشان نيز تباه مى گردد و ديگران هم نمى توانند از آن استفاده كنند، ولى اگر بدانند كه نتيجه كوشش و كار آنان به فرزندانشان و سپس به بيت المال عمومى خواهد رفت كه هدفى جز تأمين مصالح همگانى ندارد، در اين صورت به كار و كوشش رغبت پيدا كرده و در آن ثابت قدم خواهند شد كه هم وضع خودشان رو به بهبود نهد و هم مال دولت افزون شود و وضع آن بهتر گردد.

در نظر على، رضايت و خشنودى ملت در اين زمينه، يگانه مقياس براى بهبود جامعه و وضع حاكم است. زورگويى و ستم، ناشى از عدم تدبير حاكم است. على مى فرمايد:

بهترين چشم روشنى فرمانداران، برقرارى عدالت در كشور و آشكارشدن دوستى ملت است. و بدون شك دوستى و مهر آنان، وقتى ظاهر شود كه كينه اى در دل نداشته باشند و نيك خواهى آنان آن گاه روشن گردد كه دولت شان را بارى سنگين بر دوش خود نبينند.

براى تقديس هرگونه كار و عملى و به خاطر وضع حدودى محكم درقبال بطالت و تن پرورى و مانع شدن از كار، على مقرر داشت اساس برترى بعضى از مردم بر بعضى ديگر، فقط كار باشد، نه حسب و نسب موروثى و نه آقايى ساختگى. چنان كه گفت: پاداش هركسى در قبال كارى است كه انجام مى دهد و در اين باره چنان سخت گرفت كه معروف شد على ياور هركسى است كه كار مى كند و دشمن آن كسى است كه به گدايى مى پردازد و كارى را كه بر او و بر توده مردم مفيد باشد، انجام نمى دهد.

داستان او با برادرش عقيل بن ابى طالب كه آمده و بدون كوشش و كار سهم بيشترى از بيت المال مى خواست و امام او را جواب رد داد، معروف است. از نظر على دورترين اعمال به عدالت، ندادن مزد كارگر و بخشيدن ثمرۀ كار او به استثمارگر و در نتيجه تضييع حق اوست.

ص: 301

در زمان او، چه بسا كارگر و «رنجبرى كه ضايع شده و زحمت كشى كه زيان برده» بود، وجود داشت، ولى او اين وضع را نمى پذيرفت. به اين سخن جاودان گوش كنيد كه تا انسان و جامعه بشرى وجود دارد در سرلوحۀ قوانين اجتماعى و انسانى برقرار و جاودانه خواهد ماند:

... سپس مقدار رنج و كار هريك از آنان را براى خودش منظور بدار و كار و رنج كسى را به حساب ديگرى مگذار و هرگز مانع از آن مباش كه او كار خود را به انجام برساند. و نبايد بزرگى كسى، تو را برآن دارد كه رنج و كار كوچك او را بزرگ بشمارى و يا فرودستى و پستى كسى موجب شود كه تو كار بزرگ او را كوچك بشمارى!

پس، آبادى زمين و پاداش عادلانه براى كار، دو اساس منطقى سالمى هستند كه على مى خواست جامعه سالم را برپايۀ آن دو استوار سازد. يك بار مردم يكى از ايالات، به نزد وى آمده و گفتند: در سرزمين آنها نهرى بوده كه گذشت روزگار مجراى آن را خراب كرده و اگر از نو حفر گردد، براى آنها سود بسيارى خواهد داشت. سپس از وى خواستند كه به عامل خود در آن سرزمين دستور دهد مردم، آن جا را براى حفر نهر از بين رفته مجبور سازد. على موضوع حفر مجدد نهر را پسنديد، ولى آنچه را كه دربارۀ مجبورساختن مردم پيشنهاد كردند، قبول نكرد و به عامل خود كه نامش «قرظة بن كعب» بود چنين نوشت:

اما بعد: گروهى از مردم آن سامان به نزد من آمده و گفتند كه در آن جا نهرى بوده كه خراب شده و از بين رفته است و آنان اگر آن را مجدداً حفر نموده و از نو احيا كنند، سرزمينشان آباد گردد و براى پرداختن ماليات هم قدرت يابند تا بر بيت المال افزوده شود و از من خواستند كه بر تو بنويسم كه آنان را به كار وادار كنى و مردم را براى حفر نهر و كمك به آن، گرد آورى... و به نظر من نبايد كسى را به كارى كه نمى خواهد، مجبور ساخت. آنان را به نزد خود بخوان، اگر موضوع نهر آن چنان باشد كه تعريف

ص: 302

كرده اند، هركس كه بخواهد كار كند، او را به كار دار و نهر بايد از آنِ كسانى باشد كه كار كرده اند نه كسانى كه در آن شركت ننموده اند. و البته من دوست دارم كه آنان آباد كنند و نيرو يابند، نه آن كه ضعيف گردند. والسلام.

مجبورساختن افراد براى انجام يك كار، ولو آن كه خود مردم به آن راضى باشند، از نظر على صحيح نيست، بلكه قاعده و قانون همان كار آزادانه است. على مى گويد:

«شما مأمور به انجام كار هستيد». و در نهر هم فقط كسانى نصيب و سهم دارند كه در آن كار كرده اند، و البته آنهايى كه آن كار را دوست ندارند نبايد به آن مجبور شوند. كار آزادانه و با ميل، نه كار اجبارى مسئله اى است كه على بن ابى طالب در هر موقعيتى از آن دفاع مى كند. يك جا با اشاره و در جاى ديگر به طور صريح و آشكار از آن هوادارى مى نمايد، و اين سخن صريح در زمينۀ كار، از دستورهاى اوست: «البته شما بايد با ميل و اختيار كار كنيد»!

و با اين نظريه عميق نسبت به وضع كار و كارگر، على توانست كه در بيش از هزارسال پيش، بر متفكران امروز غرب سبقت يابد. على اين نظريه خود را چنان برپايه عدل و داد بنا نهاده كه استوارتر و خردمندتر از آن متصور نيست. او مردم را به انجام كارى - ولو آن كه سودمند باشد - مجبور نمى سازد، زيرا «اجبار» از ارزش انسانيت مى كاهد و توهين به «آزادى» هاى خصوصى و به خود «كار» است كه شرايط آن با اجبار و اكراه كامل نمى شود. ولى او از يك نظر ديگر، آنان را به سوى كار سوق مى دهد و منافع اين كار را فقط بهره كسانى قرار مى دهد كه در آن كار شركت داشته اند:

«نهر از آن كسانى است كه در آن به كار پرداخته اند، نه آن كسانى كه در آن كار شركت نكرده اند».

و بدين ترتيب بايد پرسيد: آيا اين نظريه يكى از پايه هاى اصولى و بنيادين نظريه هاى ارزشمند قرن بيستم نيست؟ بنابراين، همه حق دارند كه كار كنند، و در اين جا كوچك و بزرگى نيست مگر با توجه به كارى كه انجام مى دهند و هركسى هم

ص: 303

مزد و پاداش كار خود را خواهد ديد و براى تن پروران بيكار و آنهايى كه فقط اشراف زاده هستند، كوچك ترين سهمى از نتيجه رنج و كوشش زحمت كشان نخواهد بود، و خداوند اگر كسى را دوست بدارد، چنان كه على مى گويد: «پيشه ور امين را دوست مى دارد».

***

اگر كار سودمند موجب مالكيت مى شود، اين مالكيت طبعاً از حق قانونى افراد است، ولى بايد توجه داشت كه اين مالكيت تا آن اندازه حق آنان به شمار مى رود كه با مصلحت همگان و جامعه سازگار باشد، ولى اگر مصلحت تودۀ مردم اقتضا كند كه براى اين مالكيت حدودى برقرار شود، بدون شك و ترديد بايد چنين شود، زيرا هرگونه مالكيتى بايد در خدمت مردم و جامعه باشد و مفهوم آن، اين است كه درقبال سود شخصى به جامعه و مردم نيز سود برساند، و اگر حدود مالكيت اين چنين ارزيابى گردد، بدون شك بر تمركز و تورم ثروت و ايجاد تضاد طبقات اقتصادى در جامعه پايان داده خواهد شد.

و اگر در جامعه گروهى باشند كه به خاطر ناتوانى يا عامل ديگرى - مانند كودكان يتيم يا افراد كهن سال - نمى توانند كار كنند، آيا على مانند جوامع غربى امروز - به عنوان نمونه - حق زندگى شرافت مندانه و سعادت مندانه او را ناديده مى گيرد، يا آن كه با چشم يك انسان عادل به او مى نگرد كه متكى بر آن مقياس هاى انسانى است كه جوامع دادگر و استوار و سالم را به وجود مى آورند؟

جامعه حقوقى بر فرد دارد و فرد نيز متقابلاً حقوقى بر جامعه دارد. و ملت به مثابۀ پيكر واحد به هم پيوسته و متعاونى به شمار مى رود وهر فردى در قبال كارى كه انجام مى دهد بايد مزد و پاداش بگيرد، و «خداوند معيشت مردم را بين آنان تقسيم نموده است» و هيچ كس حق ندارد معاش ديگرى را به خود اختصاص دهد. اما كسانى كه از هرگونه كارى عاجزند - مانند كودك و پير و... جامعه بايد براى رفع نيازمندى هاى آنان

ص: 304

اقدام كند و همان گونه كه بر ديگران عدالت روا مى دارد، بر آنان نيز روا بدارد. و اين حق فرد برعهده جامعه است، نه منت و عطف نظرى از جانب آن! و يك وظيفۀ حتمى است نه تفضل و احسانى بر آن و البته مسئوليت بر پاداشتن اين حق، برعهدۀ دولت و نمايندگان آن است. امام على مى فرمايد: «اين گروه از مردم، بيشتر از ديگران نيازمند عدالت هستند و بايد بر كودكان يتيم و سالخوردگانى كه قادر به انجام كارى نيستند، رسيدگى كرد». و اگر على بر اين اصل اجتماعى خود نام «بيمه اجتماعى» ننهاده، آيا ما نمى بينيم كه او در درك اين ضرورت اجتماعى، بر هزاران متفكر غربى سبقت يافته است؟

و آيا ما نمى بينيم او اقدام به اين كار را يكى از وظايف دولت قرار داده و به احسان و تفضل نيكوكاران يا باران رحمت غيرت مندان واگذار نكرده كه دامى از دام هاى رياكاران و منافقان گردد؟! زيرا على فقر را مرگ بزرگ و فقير را در شهر خود غريب مى داند و نمى خواهد فقر و گرسنگى را به قيمت منت و احسان و لطف دروغين حاكم، يا به قيمت ذلت و خوارى و خضوع محكوم از بين ببرد و به همين جهت، و براى بزرگداشت شرف انسانى، اين حقيقت را بيان مى كند: «گرسنگى بهتر از زبونى خضوع است» و بر انسان است كه حق خود را دريابد در حالى كه نفس او در آرامش و سلامتى است، زيرا «بدترين فقرها، فقر شخصيت است»!

***

از جمله مواردى كه در رفع نيازمندى مردم اهميت فراوان دارد، همين نكتۀ ساده است كه على خود به آن مى پردازد، در صورتى كه فرمانداران اشراف دوران عثمان اهميتى براى آن قائل نبودند و بسيارى از حكومت هاى جهان غربى امروز نيز به آن به دو جهت توجهى نمى كنند: از جهتى براى آن كه اين موضوع كوچك و بى ارزش است و از جهت ديگر براى آن كه آنان به اصطلاح به سياست هاى عالى تر وكارهاى بزرگ ترى اشتغال دارند!

اما همين نكتۀ «ساده» در نظر على آن قدرها هم ساده نبود، زيرا على خود واقعاً

ص: 305

بزرگ بود و عظمت و سادگى هم هميشه با همديگر پيوند دارند. مراد من از آن موضوع ساده، توجه به وضع بازارهايى است كه كالاها و ارزاق در آن به فروش مى رسند و اهميت دادن به پول عمومى كه سوداگران بر آن تسلط مى يابند و با ترازو و پيمانه و قيمت گذارى! آن را غارت مى كنند. و امروز ما هنگامى كه مى بينيم گرانى قيمت نمك - كه از نظر بسيارى از حكومت هاى شرقى چيز بى ارزشى است - يكى از علل اساسى در تسريع شعله ورشدن آتش انقلاب فرانسه بود، ارزش نظريات آنان را دربارۀ موارد «ساده» و غيرساده زندگى درك مى كنيم، چنان كه ارزش به اصطلاح «سياست عاليه مملكتى» دروغين آنان را نيز مى فهميم!

على صاحب «سياست هاى عالى تر» نبود، بلكه او صاحب عدالت در حكومت و امانت در كار بود. و از همين جا بود كه او هر روز صبح زود از منزل بيرون مى رفت و خود در بازارهاى كوفه مى گشت و به وضع مردم هر بازارى رسيدگى مى كرد و از چگونگى وضع خريداران و فروشندگان تحقيق مى نمود و بازرگانان خطاكار را با زور وادار مى كرد انسان باشند نه قصاب هاى بى رحم. و هميشه در بالاى سر آنها مى ايستاد و آنان را، اگر احتكار كنند يا دزدى نمايند و يا سر سوزنى از حقوق مردم را پايمال سازند، به مجازات سنگينى تهديد مى كرد و آن گاه آنان را چنين مورد خطاب قرار مى داد:

اى گروه بازرگانان! از خدا بترسيد، به خريداران نزديك شويد، خود را به صفات بردبارى و شكيبايى بياراييد و از سوگندخوردن دورى بجوييد و از دروغ بپرهيزيد و از ستم بركنار باشيد و ستمديدگان را يارى كنيد و پيمانه و ترازو را اصلاح نماييد. در كار مردم تقلب نكنيد و در روى زمين فساد برپا ننماييد و تبهكارانه زندگى نكنيد!

وجدان و انديشه امام على چنين پذيرفته بود كه مردم در مسئلۀ معاش با هم برابرند، و براين باور بود كه اين حقيقت، يك ضرورت اجتماعى بوده و روشى نيكو در سوق دادن مردم در راه آزادى است و عاملى نيرومند براى بنياد استوار يك جامعه

ص: 306

سالم است. از اين جا بود كه او مسئله مساوات در حقوق را به شكل يك قانون درآورد و آن گاه در پرتو همين قانون، چنين مقرر داشت كه مردم نيازمند، در اموال عمومى از كسانى كه در اسلام سابقه دارند، بايد جلوتر باشند و به دريافت آن سزاوارترند. او مى گويد: خود «نيازمندى» واقعى در اين موضوع، همانند «كوشش و كار سودمند» بوده و مجوز به دست آوردن مال از بيت المال وتملك زمين است.

دستورها و وصيت هاى امام پى درپى بر كارگزاران و فرمانداران وى در سراسر كشور صادر مى گرديد و در همۀ آنها اوامر مؤكدى بود براى رفع ستم و عدم دريافت ماليات از مردم نيازمند... بلكه از نظر على، بايد آنها را يارى كرد تا از خيرات و منافع زمين بهره مند شوند. و در قبال اين، دستور مى داد ماليات ها را از ثروتمندان و توانگران بستانند تا بيت المال عمومى افزون شود و اجراى مساوات بين توده مردم، امكان پذيرتر و عملى تر گردد.

امروز، در عصر اعلاميه حقوق بشر در نظر ما بسيار كوچك مى آيد كه ببينيم حكومت هاى سعادت مند مشرق زمين - كه در خوشبختى يگانه هستند! - با وضع ماليات هاى گوناگون، بار سنگين خود را بر دوش توده نيازمند مى گذارند و از قوت ضرورى آنان، و از خون و شيره جان آنان، با تهديد و ستم مى دزدند و زندگى محقرشان را حراج مى كنند و همه كارهاى ديگرى را كه مربوط به دوران هاى فرعونى و قلدرى و خاقانى است انجام مى دهند. در صورتى كه ما مى دانيم اين حكومت ها، چيزى از حقيقت اين توده اى را كه مى خواهند آن را بچاپند و غارت كنند، نمى شناسند و حقوق انسانى آن را به رسميت نشناخته اند و در رفع نيازمندى آن نكوشيده اند كه در قبال اين كوشش هاى قابل تقدير بتوانند مالياتى دريافت كنند.

و در نظر ما، على بن ابى طالب چقدر بزرگ است، در آن هنگام كه به همه فرمانداران خود - كه هميشه بر كار آنان نظارت داشت - چنين مى گويد:

به خاطر ماليات، لباس تابستانى و زمستانى مردم و رزقى را كه مى خورند نفروشيد و

ص: 307

چهارپايى را كه با آن به كار مشغولند از دستشان نگيريد و بر احدى به خاطر يك درهم تازيانه مزنيد و بر روى دوپايش نگه نداريد. و هيچ چيز از اثاث زندگى آنان را به فروش نرسانيد، زيرا برنامه ما آن است كه با گذشت و اغماض از مردم ماليات بگيريم! و سعى تو در آبادانى زمين، بيشتر از فكر جمع آورى ماليات باشد!

***

على، حقيقت بزرگى را كه عامل اصلى پيدايش اختلاف طبقاتى و تكوين جامعه طبقاتى است، به خوبى درك كرد و آن را در آن دوران دور، در قالب اين كلمات كوتاه و مختصر ريخت و بيان داشت - البته پس از آن كه آن را در بسيارى از عهدنامه ها و وصيت هاى خود به تفصيل و توضيح كافى، بيان داشته بود - آن جا كه گفت: «هيچ فقيرى گرسنه نمانده، مگر در سايه آن كه ثروتمندى از حق او بهره مند گشته است»!

اين حقيقتِ بزرگى است كه امروز رژيم هاى عدالت پيشه، اساس روابط و پيوندهاى مادى بين مردم را برپايه آن استوار مى سازند و على بن ابى طالب بيش از ده قرن پيش، آن را به خوبى دريافت و تا آن جا كه امكانات به او اجازه مى داد، اصول و قواعد آن را تشريح كرد و استوار ساخت.

دوست من ج. ح. كه يكى از نويسندگان لبنانى است، نقل مى كرد: در يكى از كشورهاى اروپايى كه در رهايى انسان از فقر و نيازمندى و بدبختى هاى ناشى از آن مى كوشد، روزى به وزير فرهنگ آن كشور گفتم: ما عرب ها بيش از هزارسال پيش، حقيقت و ماهيت جامعه طبقاتى را كه شما امروز در راه فهميدن چگونگى آن كار مى كنيد، فهميده ايم! وزير اروپايى به من گفت: چطور آن را فهميده ايد؟ گفتم بيش از ده قرن پيش على بن ابى طالب گفت: «من هيچ نعمت فراوانى را نديدم، مگر آن كه در كنار آن حقى ضايع و پايمال شده است». وزير اروپايى به من گفت: پس ما بر شما برترى و فضيلت داريم! گفتم: چرا و چگونه؟ گفت: براى آن كه مردى از شما اين حقيقت را در ده قرن پيش كشف كرده، ولى شما هنوز در يك وضع اجتماعى آميخته

ص: 308

به ظلم هستيد، در صورتى كه ما آن را پيش از شما به مرحله عمل در آورده ايم، پس درواقع شما در اين موضوع بيش از ده قرن، از ما عقب مانده تر هستيد، در حالى كه ده قرن پيش آن را كشف كرده ايد!...

***

پيش از آن كه اين فصل را پايان دهم، ناگزيرم تمام مطالب گذشته را به طور اجمال و خلاصه در اين جا بيان كنم و آن گاه خواننده را دعوت نمايم بين جديدترين نظريات صحيح اجتماعى و اصول نظريه اجتماعى امام على، مقايسه اى به عمل آورد.

ما مى توانيم فلسفۀ اجتماع از نظر على را در نُه عبارت تلخيص و بيان كنيم كه طرز تفكر امام على درباره وضع جامعه از نظر ثروت و فقر، و از جهت اختلافات طبقاتى بر آنها استوار است و قانون ودستور او در راه رفع نيازمندى از همگان و اجراى مساوات در حقوق و وظايف در بين توده مردم هم با پايۀ آن قرار دارد. اين عبارات نه گانه چنين است:

1. از احتكار جلوگيرى كن!

2. هيچ فقيرى گرسنه نمانده، مگر به آن سبب كه ثروتمندى از حق او بهره مند گشته است.

3. هيچ نعمت فراوانى را نديدم، مگر آن كه در كنار آن حقى پايمال شده است.

4. بايد سعى تو در آبادانى زمين، بيشتر از فكر جمع نمودن ماليات باشد.

5. من صحيح نمى دانم كسى را به كارى مجبور سازم كه آن را دوست ندارد.

6. دل هاى آنان در بهشت و بدن شان در حال «كار» كردن است.

7. نهر متعلق به كسى است كه در آن كار كرده، نه كسى كه از شركت در حفر و تعمير آن دورى جسته است.

8. كار و رنج هركسى را در حساب او منظور بدار، و زحمت و كوشش او را به ديگرى نسبت مده!

ص: 309

9. از انحصارطلبى و استثمار آنچه كه همۀ مردم در آن مساوى هستند، بپرهيز!

***

اگر شما در اين عبارات با دقت كامل تأمل كنيد، خواهيد ديد اينها اصولى عميق و ريشه دار در بنياد هر جامعۀ سالمى است كه در آن حقوق انسان حفظ مى شود و آزادى انسانيت در جالب ترين و وسيع ترين شكل خود، رعايت مى گردد... اصولى كه نظريات جديد سوسياليسم نوين نيز بر آنها متكى بوده و كوچك ترين اختلافى با آنها ندارد.(1) و البته خواننده بايد بر اين انديشه و عقل كامل عربى درود بفرستد و آن را ارج نهد و بزرگ بدارد!

ص: 310


1- . احمد بن بلا رئيس جمهورى سابق الجزاير، قبل از سقوط خود طى مصاحبه اى با يك روزنامه نگار «سويسى» گفت: «اسلام با سوسياليسم تضادى ندارد.» وى افزود: «وقتى «خروشچف» مصدر كار بود من با او مذاكرات مفصلى درباره اسلام به عمل آوردم و او و «روژه گارودى» مغز متفكر حزب كمونيست فرانسه، تأييد كردند كه اسلام در الجزاير مى تواند به عنوان يك نيروى محرك به كار رود... (از: اطلاعات، مورخ 15 ارديبهشت 1344) چنين است واقعيتى كه ديگران نيز كم كم آن را مى پذيرند!... ولى ترديدى نيست كه سوسياليسم اسلامى با سوسياليسم ادعايى حضرات چپ نماهاى قلابى معاصر از زمين تا آسمان فرق دارد و با مقايسه كوتاهى بين زندگى على و زندگى حضرات رهبران هوادار طبقه كارگر!! در اردوگاه شرق، ماهيت بنيادى اين فرق كاملاً روشن مى گردد و نيازى به تشريح و نمونه و مثال نيست... م

آزادى عقيده

اگر پيوند برادرى انسانى، تنها برمبناى «انسان بودن» به وجود آيد، گناهى نخواهد بود!

چگونه اين موجودات زنده در گردابى از قيودى گرفتار شوند كه جماد طبيعت نيز بر آن سزاوار نيست؟ و چطور از اندازه هاى وزن و مساحت براى انسانى كه محدوديت نمى پذيرد، مى توان حدودى برپا داشت؟ و چه سان براى زندگى پرتحرك و در حال تكامل مى توان قيودى ساخت؟...

اگر زندگى و انسان را به قيد و بندهايى محكوم كنند و يا تحت فشار و اختناق قرار دهند، نه از زندگى اثرى به جاى خواهد ماند و نه از انسان واقعى، نشانى!...

على بن ابى طالب روش پيشرو و تكامل جوى خود را در راهى وسيع و روشن دنبال كرده و براى انسان در كنار حقوق مربوط به معاش و زندگى، حقوق ديگرى را، به عنوان مكمل بيان مى كند. او براى وصول به حقوق دوردست انسانى، از هرگونه مرز و قيدى مى گذرد و در كنار عقيده اى خالص متوقف نمى گردد و در تنگناى مرزهاى نژادى زيانبار نمى ماند، زيرا على مى خواهد شرافت و عزت نوع بشر را، با همه نژادها و رنگ ها و همه اوضاع و بنيادهاى مادى و معنوى آن، تثبيت نموده و تحكيم بخشد.

ص: 311

على بن ابى طالب نمى خواهد درخصوص دين و مذهب، عقيده معيّنى را با زور به مردم تحميل نمايد و ميل ندارد در هر چيزى كه پيوندى دور يا نزديك با وجدان خالص و زندگى داخلى و خصوصى و گوناگون و رنگارنگ انسان دارد و از درون انسان يا از روابط انسان با محيطى سرچشمه مى گيرد، دخالت كند!(1) او با اين كه جانشين پيامبر و نگهبان اسلام و امير مسلمانان بود، از اين كه عقيدۀ دينى مسلمانان را بر احدى از مردم تحميل نمايد، به شدت بيزار بود و از آن جلوگيرى مى كرد، زيرا مردم، به هر صورتى كه بخواهند به خدا ايمان بياورند، آزادند و هركس مختار است كه هر طريقه اى را كه در ايمان و عقيده مى پسندد، انتخاب كند ولى به شرط آن كه آن عقيده و ايمان به ضرر جامعه تمام نشود. و «مردم همه از خاندان خداوندند.» و «دين همان خوش رفتارى است.»!

از نظر امام على، صفت انسان بودن كافى است تا او را محترم، دوست داشتنى، درخور مهر و محبت، مصون از تعرض به حقوقش و دور از تعرض بدارد. او در نامۀ خود به فرماندارش در مصر مى گويد:

با مردم مانند حيوان درنده مباش كه خوردن آنها را غنيمت بشمارى! زيرا مردم بر دو دسته اند: يا برادر دينى تو هستند و يا در آفرينش انسانى مانند تو. به همان اندازه كه مى خواهى خداوند از بدى هاى تو بگذرد، با مردم خوبى كن و از بدى هاى آنان درگذر. هرگز براى كيفرنمودن كسى شادمانى مكن و از گذشت و مهربانى پشيمان

ص: 312


1- . مؤلف در اين فصل تحت عنوان «لاتعصب و لااطلاق» سخن مى گويد و ما با درنظرداشتن موضوع متن آن، آن رابه «آزادى عقيده» ترجمه كرديم، مى خواهد روشن سازد كه در اسلام تعصب دينى به آن مفهومى كه در ميان مسيحيان و در قرون وسطى در اروپا شايع بود، وجود ندارد. و اين البته مطلب صحيحى است، ولى با درنظرداشتن اصول كلى اسلام و رفتار خود امام على با كفار و مرتدان (و به استثناى ذمى و معاهد و اهل كتاب كه با قبول شرايط جزيه در اسلام، آزاد خواهند بود)، مطلب را با اين كليتى كه مؤلف مى گويد نمى توان پذيرفت! و اين مطلب از نظر اسلامى قابل بحث و بررسى است و بدون ترديد در يك پاورقى نمى توان حق مطلب را ادا كرد... م

مباش!

بنابراين، هر انسانى داراى همان حقوقى است كه تو دارا هستى ولو آن كه در بعضى از عقايد و يا در همۀ معتقدات با تو اختلاف داشته باشد. مگر هدف خود دين، تحكيم پيوند برادرى تو با ديگران نيست؟ پس اگر اين پيوند برادرى فقط با صفت انسان بودن به وجود آيد، اين كارِ گناه آلودى نخواهد بود!

و او در هرحال، از تو مى خواهد كه نظر خود را در هيچ يك از مسائل زندگى و زندگان، مدار و ملاك قضاوت و قياس مطلق قرار ندهى، زيرا محيط زندگى بسيار وسيع است و زندگان هم در همين دايرۀ وسيع مى گردند، و بدين ترتيب تو حق ندارى كه تنها خود را حاكم و داور نخستين و آخرين بدانى و در كارهاى مردم كه به تو آسيبى نمى رسانند، دخالت كنى! و تو چه مى دانى؟ شايد موضوعى را كه تو بسيار بزرگ مى پندارى، در دايرۀ جهان هستى بزرگ هم نباشد. و شايد مقام كسى را كوچك بشمارى، اگر او را بشناسى، مقامش از تو بالاتر باشد. امام در يك جملۀ صريح مى فرمايد:

هيچ يك از بندگان خدا را هرگز كوچك مشمار، زيرا ممكن است كه او دوست و ولى خداوند باشد و تو نمى دانى.

اگر تو اين سخن حكيمانه را در افقى بلند و دورنماى واقعى آن بنگرى، موقف و وضع آشكار امام را در قبال آزادى عقيده خواهى يافت!

اگر برادر تو اشتباهى كرد، يا مرتكب زشتى و بدى شد، بايد او را راهنمايى كرده و با بخشش و جوانمردى از او درگذرى و هرگز هم از اين كار خود پشيمان نباشى و آن گاه بر تو است كه: «شر و بدى را با طرد آن از دل خود، از سينه ديگران بيرون كنى» و آدميزاد، داراى هرگونه عقيده اى كه باشد بايد «سرپرست خود باشد» و پيوندش با ديگران، پيوند كسى باشد كه براى آنان همان را دوست بدارد كه براى خود مى خواهد و هرچه را كه براى خود نمى پسندد، براى آنها نيز روا ندارد:

ص: 313

براى ديگرى همان را بخواه كه براى خود مى خواهى، و چيزى را كه به خود نمى پسندى، بر ديگرى مپسند، و همان رفتارى را با مردم درپيش بگير كه ميل دارى مردم با تو آن چنان رفتار كنند.

و يك فرد باايمان واقعى كسى است كه: «هر آرمان نيكى را كه ببيند، آن را دنبال كند» و خوبى و نيكى به مفهوم واقعى كلمه و به تمام معنا عدالت مطلق در بين همه مردم است، بدون آن كه كوچك ترين فرقى بين آنان گذاشته شود. علاوه بر اين، كسى كه راه و روش محمد را در دنيا دنبال كند، با آن كه از مسيح يا ديگر پيامبران متابعت كند، اختلافى ندارد. آنچه كه در نظر على اهميت دارد، نزديكى به فضيلت است، و دربارۀ وسايل و اجراى آن، البته مردم آزاد هستند. امام على مى گويد:

به راستى كه روش رسول خدا صلى الله عليه و آله براى رهبرى تو كافى است، چه كه از آلودگى هاى دنيا چشم پوشيد و از شير - لذت هاى - دنيا بازايستاد و از زيور و تجملات آن دورى جست. عيسى بن مريم عليه السلام را بنگر كه سنگ را زير سر مى نهاد و جامه خشن مى پوشيد و غذاى ساده مى خورد. گرسنگى همدمش و ماهتاب شب چراغش و سايه هاى زمين سايبانش بود. ميوه و گل و گياهش هر چيزى بود كه زمين براى چهارپايان ارزانى مى داشت او نه همسرى داشت كه او را به فتنه اندازد و نه فرزندى كه غمگينش سازد و نه مال و ثروتى كه به خود مشغولش دارد و نه آز و طمعى كه زبونش بنمايد. مركب او دوپايش و خدمت گزار وى، دست هايش بود.

و درجاى ديگر مى فرمايد:

آنان مردمانى بودند كه پهنه زمين را فرش و خاك آن را بستر خويش قرار داده و از آب به جاى گلاب استفاده كردند و آن گاه مانند مسيح دل از دنيا بركنده و زندگى را به سادگى گذرانيدند.

آن حقيقتى را كه محمد بيان فرمود: «پيامبران برادران همديگرند، مادران شان از هم جدا است و دينشان يكى است» على نيز دريافت، آن گاه كه دربارۀ محمد چنين

ص: 314

گفت: «او بر آن روشى بود كه پيامبران پيشين بودند» و در اين دو گفتار، حقيقت انكارناپذيرى وجود دارد بر اين كه تنها فضيلت است كه مردم را دور هم جمع مى كند، چنان كه در اصل هم صفت انسانيت آنان را دور هم گرد آورده است.

پس، از نظر امام على، آزادى عقيده، حقى از حقوق مردم است و همان طور كه خود آزادى تجزيه ناپذير است، انسان هم نبايد از يك جهت آزاد و از جهت ديگر محدود باشد. يك مسلمان، چه بخواهد و چه نخواهد، برادر يك مسيحى است،(1) زيرا انسان، چه بخواهد و چه نخواهد، برادر انسان است و اگر آزادى شرافت مندانه در نزد وى حق مقدسى نبود، هيچ وقت پيروان راه و روش مسيح و پيروان طريق محمد را به يك نسبت ستايش نمى كرد. ما در گذشته داستان على را با آن مرد مسيحى كه زره جنگى او را دزديده بود - و مدعى بود كه آن را خريده است - خوانديم و ديديم كه چگونه مانند دو انسان هم تراز و مانند يك پدر نسبت به فرزند، با او رفتار كرد و چطور در برابر «شريح قاضى» هردو يك سان براى محاكمه ايستادند، و چگونه سرانجام اين مرد مسيحى در جرگه كسانى قرار گرفت كه با خون و جان از امام پشتيبانى مى كردند!

و چه بسيار در گوشه و كنار حجاز و عراق، اخبار و گفته هاى على طنين انداز است كه از ژرفاىِ عدالتِ گويندۀ آن حكايت مى كنند؛ مثلاً در آن هنگام كه به گوش على

ص: 315


1- . متأسفانه جنگ مذهبى اخير لبنان و قتل عام مسلمانان در تل زعتر، جسرالباشا، نبهه، كرنتينا و ديگر نقاط، از طرف فاشيست هاى مسيحى و به دستور پدر روحانى عاليقدر! «اسقف شربل» آرزوهاى مؤلف محترم را كه خود يك مسيحى لبنانى است برباد مى دهد، مگر آن كه در لبنان نسل جديدى روى كار بيايد و به افكار نژادپرستانه رهبران كنونى مسيحيت لبنان پايان دهد... البته اين كشتار مذهبى - بر ضد مسلمانان و به دست مسيحيان - فقط در لبنان نيست بلكه در فيليپين، حبشه، قبرس و ديگر نقاط روى زمين نيز رخ مى دهد و اين امر نشان دهنده آن است كه عليرغم ادعاهاى رهبران واتيكان در لزوم همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان، «جنگ صليبى» هم چنان بر ضد مسلمانان ادامه دارد... و فقط نام و شكل آن تغيير يافته است... م

مى رسيد صاحب عقيده و دينى ديگر را به زور مى خواهند از عقيدۀ خود بازگردانند و يا بر او ستم كنند... و چه بسيار مردمى كه شاهد بودند على روزى در مسجد مدينه، در حالى كه عمامۀ سبز خود را بر سر نهاده بود، با كمال جديت چنين مى گفت: «هركس پيرو انجيل را بيازارد، مرا آزرده است» و تاريخ عرب، در آن هنگام كه در زيباترين صفحات خود، اين سخن را از بزرگ مرد جاويد، على بن ابى طالب نقل و ثبت مى كند، چقدر افتخارآميز است:

اگر بالشى بگذارند كه بر آن بنشينم، در ميان پيروان تورات با توراتشان و در ميان پيروان انجيل برابر انجيلشان و در ميان اهل قرآن، با قرآنشان، چنان حكم و داورى كنم، تا از اهل هر كتابى بانگ برآيد كه: على راست مى گويد!

و اكنون گوش كنيد به آنچه پيشواى مسلمانان، به «معقل بن قيس» امر مى كند:

معقل! تا آن جا كه مى توانى از خدا بترس و پرهيزكار باش. بر اهل قبله ستم مكن و بر اهل ذمه(1) ظلم روا مدار، و تكبر نورز و خودخواه مباش كه خداوند متكبران خودخواه را دوست نمى دارد!

آيا مى بينيد على پرهيزكارى را چنين معرفى مى كند: انسان به برادر انسان خود ظلم نكند و كوچك ترين ستمى را بر او روا ندارد؟ و سپس آيا ملاحظه مى كنيد كه على مسلمان و غيرمسلمان را، بدون كوچك ترين تمايز و برترى، در يك رديف قرار مى دهد. و اين تساوى و برابرى بين مسلمانان و غيرمسلمانان در همۀ نقاط تحت حكومت على وجود داشت.

على آن گاه كه دربارۀ خود مسلمانان صحبت مى كند، برطرف كردن بار ستم و ظلم از دوش هاى مردم را بهترين فضيلت اسلامى مى داند كه سزاوار است مسلمانان با آن

ص: 316


1- . اهل قبله مسلمانان و اهل ذمه يا معاهد آن گروه از «اهل كتاب» هستند كه در پناه مسلمانان و در كشور اسلامى زندگى مسالمت آميزى دارند... م

آراسته گردند و مى گويد: «اگر شما راه حق را بپيماييد... و در پرتو نور اسلام قرار گيريد، هيچ مسلمان و معاهدى ستم و ظلم نمى بيند».

او آن گاه كه مسلمانان را به خاطر كوتاهى كردن در يارى حق و قصور در برطرف ساختن ظلم از شهر «انبار»(1)، توبيخ و سرزنش مى كند، مى گويد چرا جلو تجاوز نماينده معاويه، «سفيان بن عوف اسدى» را نگرفتند؟ و او بر برادران و خواهران شان، اعم از مسلمان و معاهد كه در آن شهر بودند، ظلم و تعدى كرد، و مى گويد:

به من خبر رسيد كه يكى از سربازان دشمن، بر يك زن مسلمان و يك زن معاهد وارد شده و خلخال و زيور آنها را به زور از آنان گرفته است؟... اگر مرد مسلمانى پس از اين واقعه از تأسف و اندوه بميرد، جا دارد و نبايد او را سرزنش كرد.

و او وقتى محمدبن ابوبكر را به فرماندارى مصر انتخاب كرد، عهدنامه اى براى او فرستاد كه در آن مى گويد:

من به تو سفارش مى كنم كه با اهل ذمه با عدالت رفتار كنى و داد مظلوم را بستانى و بر ستمگر سخت بگيرى و از خطاى مردم درگذرى و تا آن جا كه مى توانى نيكى بكنى.

البته دور و نزديك بايد در نزد تو، در حقوق يك سان باشند.

على پس از آن كه نظر او را به اهل ذمه جلب كرد، دستور داد به همه مردم توجه كند و با گذشت و اغماض با مردم رفتار كند، و اين به خاطر آن بود كه موضوع مساوات در ذهن او تحكيم يابد.

و در پيمان وى با مسيحيان «نجران» اين عبارت را مى خوانيم: «نه ستم ببينند و نه حقى از حقوق آنان پايمال گردد».

و على خون بهاى يك نصرانى را مانند ديه يك مسلمان قرار داد!

ص: 317


1- . انبار يكى از شهرهاى قديمى عراق بود كه در سمت شرقى فرات قرار داشت. م

اين موقف و روشى كه على دارد، يك جوشش و درخشندگى طبيعى از شخصيت و از درون صاحب آن است كه دربارۀ آفريننده هستى مى گويد: «كسى او را از ديگرى بازندارد و صدايى او را از صداى ديگر مشغول نكند».

در نزد على، هر انسانى عزت و شرف دارد و براى هر صدايى شنونده اى بايد باشد. و به رغم تعصب مردم جاهل، ابراز اين حقيقت از سوى على موجب شد مسيحيان عرب در زمرۀ علاقه مندترين و بهترين دوستان وى درآيند. «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه خود به اين امر اشاره كرده و مى گويد:

من درباره مردى كه اهل ذمه او را دوست بدارند، در حالى كه نبوت و اسلام را قبول ندارند، چه بگويم؟...

على رفتار خود را با غير مسلمانان برپايۀ اين گفتارش استوار ساخته بود: «اموال و دارايى آنان مانند اموال ما و خونشان چون خون ماست»! و على مى خواست اين سنت و روش، پس از وى نيز برقرار باشد.

***

بدين ترتيب تعصب دينى در منطق على ناپسند بوده و تقبيح مى شود، زيرا با ساده ترين اصول آزادى كه على در وسيع ترين حدود به آن ايمان دارد و با بزرگ ترين پيمانه ها آنها را مى سنجد، مغايرت دارد. و آن گاه كه ما اين روش را دربارۀ كسانى كه هم عقيده او نيستند، مى بينيم و آن را با وضع و روش رجال به اصطلاح «دينى» اروپاييان در قرون وسطى - به ويژه كسانى كه محاكم تفتيش و دستگاه انگيزيسيون را اداره مى كردند - مقايسه كنيم و سپس بين گذشت بى دريغ و بزرگوارى وى و سخت گيرى و فشار كشنده آنان، مقابله اى به عمل آوريم، خواهيم ديد كه على اوج مى گيرد و بزرگ مى شود و آنان پست مى گردند و سقوط مى كنند. و البته نبايد در اين امر شگفتى زيادى داشت، زيرا ايمان در نزد على، از اصول انسانى و از بينش عمومى وى نسبت به زندگى و هستى سرچشمه مى گرفت، در حالى كه ايمان! بسيارى از آن

ص: 318

رجال دينى، مظهرى از مظاهر عبوديتى بود كه به شكل عادت درآمده و از اصالت انسانيت و زيبايى، بركنار بود.

***

و ما، وقتى امروز با تعصب دينى و مذهبى مى جنگيم و مى دانيم كه تعصب دينى بى مورد در هر صورت مقبول نيست، مى بينيم كه برخى ملت ها اين تعصب را به تعصب هاى كشنده تر و خطرناك ترى تبديل كرده اند: تعصب به خاطر مليت ها و نژادها، يا تعصب براى مذاهب سياسى كه هيچ گونه گذشت و اغماض و عفوى در آن راه ندارد و از هيچ چيزى روگردان نيست! چنين تعصب هايى از جهل و حماقت و سودپرستى ويران كننده اى انباشته است. براى آن كه يك فرد متعصب به طور ضمنى مى گويد كه حق همان است كه او دارد و فقط آنچه را كه او فهميده است، حق است! و نظريه صحيح درباره جهان، همان است كه او مى گويد و رأى و نظر او درباره مسائل انسان و زندگى، حقيقت تغييرناپذيرى است كه هيچ گونه انعطاف و تعديلى را نمى پذيرد. و از اين جاست كه هواداران تعصب هاى نژادى يا مذاهب و مكتب هاى سياسى، دانسته يا ندانسته، در گرداب «دگماتيسم» غرق مى شوند! و جزميّت نسبت به مذهب يا مسلك نوعى از جمود و مرگ است و چگونه اين موجودات زنده در گردابى از قيود غرق مى شوند كه تحميل آنها بر جماد طبيعت نيز سزاوار نيست؟! و چطور مى توان از اندازه هاى وزن و مساحت، براى انسانى كه محدوديت نمى پذيرد، حدودى برپا داشت و يا براى زندگى پرتحرك و در حال تكامل، قيودى ساخت؟ او در اين صورت دگرگون مى شود و مانند آب راكد مى گندد و از تكامل و تحول منحرف مى گردد، و آن گاه نه انسان و نه زندگى، مفهوم صحيحى نخواهند داشت.

و گويا اين تعصب، با همه رنگ هايش، از روزگار باستان در سرشت گروهى از مردم بوده است و اين امام بزرگوار از جنگ بر ضد يك تعصب دينى فارغ نشده، خود را براى جنگيدن با ساير مظاهر و انواع تعصب آماده مى سازد. و او تعصب براى يك

ص: 319

قبيله يا نژاد را، ظلم و ستم، فسادانگيزى و دگرگونه ساختن سيماى زيباى زندگى مى داند.

او افتخار به پدران و نياكان را نوعى از انواع اين تعصب مى داند و آن را تقبيح مى كند. گوش كنيد كه چگونه متعصبان دوران خود را مورد خطاب قرار مى دهد:

آگاه باشيد كه شما در ستمگرى بسيار كوشيديد و در زمين فساد برپا داشتيد! در گردن كشى ناشى از تعصب و خودپسندى دوران جاهلى، از خدا بترسيد، زيرا موجب دشمنى ها و ميدان گاه اهريمن است كه با آن ملت هاى گذشته فريب داده شده اند. آگاه باشيد! از فرمانبردارى بزرگان و سرورانتان كه به خاطر حسب و نسب تكبر ورزيدند و مردم ديگر را كوچك شمردند و بدين وسيله آفريده خداوند را تكذيب و انكار نمودند، خوددارى نماييد، زيرا آنان پايه هاى تعصب و اركان فتنه و آشوب هستند!

و پس از آن كه تعصب براى قبيله و نژاد را ظلم و فسادانگيزى و دگرگونه ساختن چهره زندگى مى داند و آن را با فتنه و آشوب نزديك مى شمارد، مى خواهد اين روش حكيمانه را در هر گونه تعصبى، به هر رنگ و شكلى كه باشد، پياده كند و آن را به سبك قانونى درآورد كه با گذشت روزگار بيشتر استحكام مى يابد و مى گويد:

من به وضع مردم نگاه كردم، هيچ يك از جهانيان را نيافتم كه بر سر چيزى تعصب ورزد، مگر آن كه اشتباه و گمراهى نادانان را همراه دارد و يا آن كه ناشى از دليلى است كه با انديشۀ بى خردان سازگار است!

هركس دربارۀ آنچه در مفهوم تعصب گفته شده بنگرد، خواهد ديد همه برگرفته از اين اصل به هم آميخته است كه على بن ابى طالب آن را بيان كرده است: كسانى كه تعصب مى ورزند يا از روى نادانى است و يا از روى بى خردى!

و جهل و بى خردى، هردو ظلم و فساد و غرور بى جا ايجادمى كند. اين چيزى است كه على بن ابى طالب در دو گفتار گذشته خود آن را بيان كرده است.

ص: 320

هرگونه تعصبى، به عقيدۀ على بن ابى طالب مذموم و ناروا است. مگر آن كه اين تعصب براى فضيلت و عدالت خواهى و حقوق توده مردم باشد و مگر آن كه اين تعصب به خاطر بازستاندن حق و داد طبقات ستم ديده از غارت گران و سرمايه اندوزان باشد! و مگر آن كه اين تعصب در راه استقامت، راستى و پاكى وجدان باشد و مگر آن كه اين تعصب نسبت به خود آزادى و شرافت نوع انسان باشد و مگر آن كه اين تعصب براى بازگرفتن داد خلق از متعصبان مردم آزار باشد!...

اما در خطبۀ موسوم به «قاصعه» مى فرمايد:

اگر به ناچار بايد تعصبى داشته باشيد، بايد اين تعصب در جهت شايستگى ها و مكارم اخلاق و كارهاى نيكو وخصلت هاى پسنديده و آرمان هاى بزرگ و آثار نيك باشد. و يا در راه كسب فضيلت و خوددارى از بيدادگرى و ستم و دادخواهى براى مردم و دورى از مفاسد و تباهى هاى روى زمين باشد.

از آيات و گفته هاى امام در همگامى با طبيعت پاك - كه تعصب را در فكر و يا هر حالتى كه باشد نمى پسندد - سفارش او دربارۀ «خوارج» است كه به او ظلم كرده و با تمام قوا عليه او جنگيدند و او گفت:

پس از من با خوارج نجنگيد، زيرا كسى كه مى خواسته حق را به دست آورد و خطا كرده، مانند كسى نيست كه باطل را مى جسته و آن را دريافته است.(1) امام براى آن كه بر مردم روشن سازد مُراد از تعصب آن است كه يك فرد متعصب خيال كند اشتباهى نمى كند، آنان را به مشورت و مشاوره دعوت مى كند و خود را مثل زده و مى فرمايد: «از گفتار حق يا مشورت عادلانه خوددارى نكنيد، زيرا خود را خطاناپذير نمى دانم»!

ص: 321


1- . خطبه 60 از نهج البلاغه. و مراد از كسى كه «باطل را خواسته و آن را دريافته است» چنان كه مرحوم سيدرضى گويد «معاويه و پيروان» او هستند كه از نخستين روز ياغيگرى برضد امام، مى دانستند كه حق با على است و آنها در راه باطل گام نهاده و به خاطر دنيا و حكومت به نبرد آن حضرت شتافته اند... م

جنگ و صلح

آن كس كه مدعى غيرحق گردد نابود شود و آن كس كه افترا بندد زيان بيند.

آن كس كه با شر و بدى پيروز گردد، شكست يافته است.

دشمنى با مردم، چه كار زشتى است!

صلح مايه امنيت و آرامش كشور است.

به عهد خود وفادار باش، و به پيمان خويش خيانت مكن و دشمنت را فريب مده و حكومت خود را با ريختن خون بى گناهان استوار مساز!.

امام على

علاوه بر اينها، انسان در برابر انسان حقوق بسيارى دارد كه در سرلوحۀ آنها ايجاد پيوند دوستى و محبت و آشنايى بين افراد و جماعات، قبيله ها و ملت هاست. و مردم با هم برادرند كه اصل و ريشه واحد، راه مشترك، و هدف هاى نزديك به هم، آنان را دور هم گرد مى آورد.

آزادى، آرامش، قوانين، سنت هاى اجتماعى، كوشش هاى نوين و همۀ دستاوردهاى انسان، با وجود جنگ مفهومى نخواهند داشت و مجوزى براى وجود آنها نخواهد بود، زيرا اينها براى «انسان» به وجود آمده اند. و هر سخنى كه مدعى است براى خدمت به انسان است ولى در راه صلح نيست، سخنى است دروغ و خصلتى

ص: 322

است پست و بى ارج! و هر عملى كه مى گويد در راه خدمت به زندگى است و آن گاه زندگان را در زير آهن و آتش و زير سم ستوران نابود مى سازد و از بين مى برد، عملى است بى نتيجه و ضد انسانى. و هر بينشى دربارۀ زندگى و وضع انسان كه به برادرى - در ميان افراد بشرى كه با هم برادرند - دعوت نكند، بينشى است ناقص و نظريه اى است كوتاه!

چه بى ارج و كم قدر است گفته ها، كارها و بينش ها، در آن ساعت كه نهرها با خون پر مى شوند و باغ ها به بيابان ها و خانه ها به ويرانه ها تبديل مى گردند. و چه بى فايده و ناتوان است سخن ها و كارها و بينش ها، در آن هنگام كه انسان را مانند كاه در سير تندباد به آسمان مى برد و در كام جنگ مى افكند تا او را بسوزاند و خاكستر كند، و ناگهان زيبايى ها و آرزوهاى زندگى به عدم و نابودى مى گرايد و بوم بر ويرانه ها و خرابى هاى آبادى آن فرود مى آيد و براى خود لانه مى سازد!

اگر جنگ، مرگ و نيستى است، پس فقط صلح راه نجات است. وانگهى صلح هدفى است كه به آرمان هاى ديگرى مى رسد: صلح حالتى است كه فرزندان انسانيت واحد در پرتو آن امكان مى يابند كه همۀ مواهب و نيروهاى خود را به كار ببرند، و در كوشش هاى يگانه خود همكارى و تعاون داشته باشند، تا به تدريج به آرزوهاى مشترك و واحد خود برسند.

على بن ابى طالب كه افكار و روش هاى او در هر موضوع و ميدانى، مانند شاخه هاى ناشى از يك ريشه، وحدت و هماهنگى دارند، به خوبى مى داند كه صلح ديوار بزرگ و دژ مستحكمى است كه انسان را از هر گزندى مصون و محفوظ مى دارد.

على بن ابى طالب مردم را مخاطب قرار داده و مى گويد: «خداوند شما را بيهوده خلق نكرده است» پس از نظر على، خداوند مردم را براى چه آفريده است؟ او خود به اين سؤال، پاسخ داده و مى گويد: «خداوند شما را پناه گاهى در روى زمين و آرامش و

ص: 323

امنى براى خلق آفريده است... با مهر و مودت شما را دور هم گرد آورده، پس نعمت و آسايش بال هاى بزرگوارى خود را بر روى شما گسترده و نهرهاى خود را براى شما روان ساخته است». پس در مذهب على، مهر و مودت نعمت هستى براى مردم است.

و اكنون به شراره و پرتوى از گرمى و محبت بزرگ را كه در قلب على بن ابى طالب جاى داشت - و در آن هنگام كه از صلح و دوستى سخن مى گويد بر زبان وى جارى مى شود - بنگريد، او مى فرمايد:

خداوند پيوند دوستى را در بين آنان تحكيم بخشيد كه در سايه آن راه مى روند و در پناه آن به سر مى برند. و آن نعمتى است كه هيچ كس ارزش آن را نمى داند، زيرا قيمت آن از هر چيز مهم و گران بهايى بالاتر و گران تر است.

پس اگر صلح بين ملت ها موجب اين چنين نعمتى گردد، مردم چرا با همديگر كينه و دشمنى مى ورزند و از يكديگر مى گريزند؟ به اين سخن گرم كه از قلب على بيرون مى آيد، گوش كنيد:

اى انسان! چه چيز تو را به تباه كردن و نابود ساختن خويشتن مأنوس ساخته است؟ آيا از اين خواب، بيدار نخواهى شد؟

گفتار و كردار على در زندگى، در تقبيح دشمنى و جنگ جويى و كشتار و تحسين صفا و دوستى و برادرى، و هم چنين تعاون و همكارى با همديگر است. و او به خاطر صلح، به تعاون و همكارى دستور مى دهد و خود در اين راه صميمانه مى كوشد براى آن كه: «صلح باعث آرامش و امنيت كشورهاست». و به زشتى جنگ هم تصريح مى كند و خود نيز از آن متنفر و بيزار است، براى آن كه جنگ دشمنى و تجاوز است و «چه زشت است، دشمنى و تجاوز بر بندگان خدا». و براى آن كه خسارت و ضرر، در هر صورت، نتيجه قطعى و محتوم اين دشمنى است: «و آن كس كه دشمنى كاشت، ضرر و خسران درو خواهد كرد!» و به خاطر آن كه جنگ، براى انسان ها، اعم از پيروزمند و شكست خورده، سرگردانى و بدبختى خواهد آورد و جنگ از عزت و

ص: 324

احترام انسان مى كاهد و قيام بر ضد عقل و وجدان و درستى ها و ارزش زندگى، در نزد شخص پيروزمند و پستى و زبونى و خوارى و هدررفتن خون و زندگى، در طرف مغلوب است، و در مذهب على «آن كس كه با شر و بدى پيروز گردد، در واقع شكست خورده است» و البته هيچ چيزى زشت تر و بدتر از كشتار و خونريزى نيست.

على، هميشه چپاول ها و غارت ها، تاراج ها و شبيخون ها را كه از مظاهر جنگ در ميان قبيله هاى جاهليت پيش از اسلام بود، در جرگه كارهاى زشت و ضدانسانى ديگر مى شمارد. اصولاً چپاول گرى و پرستش بت ها و زنده به گور ساختن دختران، از نظر وى از يك منبع به وجود مى آيند. و علاوه بر آن، نمودار روشنى از نادانى است و در هر صورتى كه جلوه گر شود بسيار زشت و ناهنجار است. على مى گويد: «در نادانى ها فرورفته بودند، و به زنده به گوركردن دختران و پرستش بت ها و تاراج و غارتگرى مشغول بودند».

او تا آن جا جنگ را محكوم كرده و آن را تقبيح مى نمود كه حتى از تنگ ترين و محدودترين راه هاى آن كه دعوت به مبارزه و نبرد بود، نهى مى كرد و مى گفت: «هرگز كسى را به مبارزه نخوانيد». و شايد آن كس كه دربارۀ على به مطالعه بپردازد، مى بيند او بسيارى از اخلاق مردم و كارهاى دنيا را تقبيح مى كند. نخستين چيزى را كه در اخلاق بد مى شمارد و آن را سرزنش مى كند، تمايل به آشوب و كشتار و خون ريزى است، و از كارهاى دنيا، در نظر وى چيزى زشت تر از جنگ نبود و او را ناراحت نمى ساخت و آن گاه كه مى خواهد بدى هاى دنيا را بگويد، مى گويد: «دنيا، خانه جنگ و چپاول و غارتگرى است»!

جنگ به همان اندازه كه موجب از بين رفتن حق است، باعث تقويت باطل نيز مى گردد و آن را زنده نگه مى دارد. در مذهب على، آسمان و زمين براساس حق به وجود آمده و بر پايۀ حقيقت استوارند. و «حق» عامل برترى انسان و پايدارى جامعه و سعادت دنيا مى گردد، ولى باطل، جامع همۀ زشتى ها و پستى هاست. و اگر

ص: 325

مسئله از اين قرار باشد، ارزش جنگ به هر حسابى كه ارزيابى كنيد، چگونه خواهد بود؟ جنگ بدون شك جامع پستى هاست:

براى آن كه جنگ اگر روى آورد، موجب دگرگونى گردد» يعنى مقام باطل بالا رود و صداى حق پايين مى آيد و خاموش مى شود! و اگر صلح همان حق باشد، در آن صورت: «آن كس كه بر حق تجاوز كند، ايمان خود را از دست مى دهد!

اين اساس نظريۀ على درباره جنگ است، و البته هيچ جاى تعجب و شگفتى نيست، زيرا با ايمان عميق وى به آزادى و اعتماد او به انسان مناسبت دارد و با احترام عميق او به زندگى و زندگان و كارهاى نيك و سودمند سازگار است؛ و او به همين جهت است كه در بعضى از اوقات به اين اكتفا مى كند كه به اصحاب و ياران خود بگويد: «براى دشمنان شما همين كافى است كه از راه راست به سوى گمراهى رفته اند» و اين به خاطر آن بود كه از فتنه و آشوب جلوگيرى كند و مردم را به صلح بخواند.

و براى همين است كه او از خطاكار بد عمل مى خواهد براى از بين بردن عوامل كشتار و جنگ، از آنچه انجام داده، پوزش بخواهد و به كسى كه مورد بدى واقع شده، امر مى كند كه عذر وى را بپذيرد ولو آن كه گناه وى در حق او، بزرگ باشد و مى گويد:

«عذر آن كس را كه پوزش مى خواهد، بپذير»! و «با انديشه خود، با هواى نفس خود مبارزه كن تا دوستى و مهربانى بر تو روى آورد» و او به همين علت در پيروان خود صفتى بهتر و قابل تقديرتر از آن نمى بيند كه به صلح روى آورده و از جنگ دورى جويند و سلامتى و آسايش را براى خود و ديگران بخواهند و در اين زمينه كه چگونه بايد باشند، مى گويد:

پيروان ما اگر خشمناك شوند، ستم نمى كنند، اين براى همسايگان سودمند است و بر آنهايى كه معاشرت دارند، آرامش مى بخشند.

***

البته اين شدت و اصرار در تنفر و بيزارى از جنگ و دعوت به صلح، به آن معنا

ص: 326

نيست كه در هر صورت بايد تسليم شد و خاضع گرديد. و اين موضوع هرگز به معناى فرار از مسئوليت و آزادگذاشتن تبهكاران نيست. جنگ خود به خود چيز زشتى نيست، بلكه به خاطر آن زشت است كه موجب بدى و آزار مى گردد. و صلح هم به آن جهت نيكو و دوست داشتنى است كه براى مردم امكاناتى به وجود مى آورد كه آسوده خاطر باشند و در ايجاد جامعه بهتر بكوشند و به آن علت نيكو است كه در مقابل انسان، راه هاى زندگى سالم تر و وسيع تر را مى گشايد.

گاهى، در بعضى از رژيم ها و قوانين، زشتى و تجاوز به آن مرحله مى رسد كه مى خواهد وضعيت بينوا را منكوب سازد و بر اكثريت توده ستم نمايد و صلح و آرامش را فقط براى خود مى خواهد، تا دست زندگى نو، بر محيط جامدى كه او ساخته است، نرسد كه آن را دگرگون سازد و نظام بهترى به جاى آن بگذارد. در اين صورت، آيا براى نابودى اين جمود و از بين بردن هواداران آن، راهى بهتر از جنگ وجود دارد؟

و گاهى زشتى و بدى در بعضى از افراد - يا طبقات - به جايى مى رسد كه مى خواهند زندگى و زمين فقط براى استفاده آنان باشد و زندگى مردم تباه گردد و افراد بشر بردگانى بيش نباشند و صلح را هم براى خودشان مى خواهند كه دست حق به سوى آنان دراز نشود تا خط بطلان بر وجودشان بكشد و سايۀ شوم و كشندۀ آنان را از سر مردم كوتاه سازد و چهرۀ دنيا را دگرگون كند و در اين صورت، آيا راهى بهتر از نبرد به خاطر از بين بردن اين نظام طبقاتى غلط و اين گروه بى ارج وجود دارد؟

اگر براى هر يك از جنگ و صلح، ارزش ذاتى و مطلقى وجود داشت، همه انقلاب هايى كه ملت هاى جهان بر ضد تجاوزكاران و استثمارگران برپا داشته اند، گناه و شر و بدى به شمار مى آمد و در قبال آن، تسليم به اراده عياشان و مفت خواران و قيصرهاى تبهكار نيكى و خير و بركت بود.

ولى حقيقت آن است كه نيكى و خير كامل در آن چيزى نهفته است كه موجب

ص: 327

اصلاح وضع مردم و آسايش آنان گردد. اگر از زندگى خود بهره مند شوند، البته كه صلح براى آنان نيكوست، ولى اگر در بدبختى و محروميت باشند و حقوق آنان پايمال گردد، بدون شك، جنگ تا استقرار صلح واقعى، راه نيكى است. صلحى كه بر يك سلسله اصول شريف و اصيل انسانى استوار گردد كه در آن كوچك ترين مفهومى بر تسليم در قبال تجاوز و خضوع بر ستم وجود نداشته باشد.

على بن ابى طالب اين حقيقت را آن چنان درك كرده بود كه در آن جاى شك و ترديد وجود نداشت. جنگى را كه على بن ابى طالب تقبيح مى كرد و از آن نفرت داشت، جنگ ابوسفيان و ابولهب بر ضد محمد است، نه جنگ محمد بر ضد آنان و جنگ جنگ جويان ستم كار و تبهكار بر ضد مردم نيكوكار و هواداران حق بود، نه جنگ اين گروه بر ضد آنان!... على مى خواهد كه شما چنگيزخان و هلاكو و هيتلر نباشيد! و هم چنين مردم تحت ستم آنها نيز نباشيد و يا از صلح سخن بگوييد در صورتى كه شمشيرهاى آنان، سرهاى مردم بى گناه را درو مى كند! و بدين ترتيب، گاهى مى شود كه جنگ در مذهب على يك ضرورت اجتناب ناپذير مى گردد.

اگر جنگ به خاطرِ گرفتنِ دادِ ستم ديده از ستم كار و يا پيروزى حق و بازستاندن مال غارت شده و عزت و شرافت از دست رفته و قصاص خون به ناحق ريخته شده باشد، در اين صورت يك ضرورت اجتماعى و انسانى خواهد بود، ولى به شرط آن كه قبل از جنگ، در راه ايجاد حسن تفاهم مذاكراتى به عمل آيد. گوش كنيد كه او در جواب اصحاب خود كه در جنگ صفين مى گفتند چرا اجازه جنگ داده نمى شود، چه فرمود (و البته مى دانيد كه دشمن او در آن جنگ، همان قاسطين ستم كارى بودند كه درباره آنها مى گويد: «از حق دور مانده و حيران و سرگردان شده اند و آن را نمى بينند و به ظلم و ستم وارد گشته و از آن برنمى گردند».).

امام فرمود:

ص: 328

اما اين كه مى گوييد در جنگ تأخير مى كنم؟ آيا اين همه درنگ و تأمل من، براى ترس از مرگ است؟ به خداوند سوگند، من باكى ندارم كه به سوى مرگ بروم يا مرگ به سوى من بيايد. و اين كه مى گوييد در جنگ با مردم شام شك و ترديد دارم، به خداوند سوگند كه من يك روز جنگ را به تأخير نينداختم مگر به خاطر آن كه دوست دارم گروهى بر من بپيوندند و هدايت يابند و از روشنايى - چراغ هدايت - من بهره مند شوند، و اين در نزد من محبوب تر از آن است كه آنان در گمراهى بمانند و من با آنان بجنگم، اگر چه گناه آنان بر خودشان است!

و علاوه بر اين، بايد هدف نهايى از اين جنگ، فقط پيروزى باشد نه انتقام گيرى و قتل و نابودى و شكنجه و آزار، و نه بدرفتارى و توهين و سخت گيرى بر اسير و مجروح و فرارى و زن و مرد پير و كودك، بلكه هدف آن مرد جنگى كه ايمان دارد در راه حق است و دشمن او ستم كاريست كه بايد داد مظلوم را از او بازستاند. بايد اين باشد كه حق را بر سر جاى خود برگرداند، و بنابراين اگر با اندك جنگ و كشتارى، هدف به دست آمد، بلافاصله بايد از جنگ دست كشيد. و در واقع بيزارى و نفرت از خونريزى - مگر در صورت ضرورت اجتناب ناپذير - در جنگ هاىِ على يك قاعدۀ اساسى است.

منطق استوار على در جنگ اين بود كه نخست دشمن ستم كار خود را پند و اندرز مى داد: «و به خدا سوگند، داد مظلوم را باز ستانم و ظالم و ستمگر را پند و اندرز دهم»!.

و چه بسا هنگامى در آن جا كه ترغيب به صلح سودمند واقع نشد، على به تهديد دشمن پرداخت، زيرا آنچه در نظر وى مهم بود، آن بود كه تا امكان دارد از خونريزى جلوگيرى شود. او در تهديد جنگ جويان «نهروان» چنين گفت:

من نگران روزى هستم كه اجساد بى جان شما در ميان اين نهر افكنده شود و شما كشته شويد بدون آن كه در نزد پروردگار خود دليلى داشته باشيد و حجتى روشن

ص: 329

براى خود بياوريد. من شما را از اين حكومت(1) نهى كردم ولى شما نپذيرفتيد و مانند پيمان شكنان با من مخالفت كرديد، تا آن كه من نظر خود را به ميل و خواهش شما تغيير دادم و من شر و بدى را براى شما نياوردم و براى شما ضرر و زيانى نخواستم.

و سپس به اين دعاى شگفت انگيز توجه كنيد كه ناشى از انگيزه انسانى امام على است و آن را هنگامى بر زبان آورد كه دشمنانش در «صفين» بر ضد وى يك دل و يك زبان شدند، و او پس از آن كه كوشش هايش به خاطر صلح به جايى نرسيد، تصميم به جنگ گرفت: «بار خدايا!. پروردگارا، اين زمينى كه آن را جايگاه آرامش مردم قراردادى و چهارپايان و حيوانات را در آن به راه انداختى، و آن را جولانگاه موجودات بى شمارى كه به چشم ديده مى شوند و يا به چشم نمى آيند، قراردادى و پروردگار كوه هاى استوارى كه آنها را ميخ هاى زمين و تكيه گاه مخلوقات گردانيدى.

اگر ما را بر دشمن پيروز ساختى، ما را از ستم بازدار و در راه حق استوار و برقرارمان ساز و اگر آنان را بر ما چيره نمودى، شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه و فساد نگهدار».

صلح دوستى على و پيوند وى با عوامل آن - حتى چند لحظه پيش از جنگ - دو موضوعى هستند كه هيچ يك از دوست و دشمن در آن اختلاف ندارند و سيره و روش وى مملو از مظاهر اين صلح دوستى و نفرت از جنگ است. و از همين جاست ماجرايى كه در واقعۀ «جمل» اتفاق افتاد، در آن هنگام كه دشمنان ستم كار او بر ضد وى همدست شده و با سربازان خود به سوى او آمدند، به ياران خود دستور داد به

ص: 330


1- . آن گاه كه مردم شام با نقشه و حيله عمروبن عاص قرآن ها را بر نيزه نهادند و هواداران على را به حكومت قرآن! خواندند، على فرمود كه اين نيرنگى بيش نيست و بايد جنگ را تا پيروزى ادامه داد، و نهروانيان - يعنى خوارج - با وى مخالفت كرده و گفتند: «ما را به سوى كتاب خدا مى خوانند و ما به اجابت، از آنها سزاوارتريم»! و حتى پا را فراتر نهاده و با درشتى به على گفتند: «اگر به آنها جواب مثبت ندهى و به حكومت قرآن! تن در ندهى، تو را به آنان تسليم كنيم و خود كنار بكشيم»!!. م

صف درآمدند و به آنها فرمود: «تيراندازى نكنيد، با نيزه و شمشير مزنيد، تا مسئوليت به عهده شما نباشد» و با آنان نجنگيد تا آن كه سه نفر از ياران على را با تير زده و از پا در آوردند. و على براى اين واقعه، خداوند را سه بار شاهد گرفت!

و چه بسيار كه امام در مقابل كسانى كه به جنگ وى آمده بودند، با سر برهنه و بدون سلاح رفت، و در حالى كه آنان خود را در آهن پوشانيده و به آن پناه برده بودند، با كمال دوستى و مهربانى با آنان به مذاكره پرداخت، و نيكى را به ياد آنها آورد و در مقابل لجاجت و سرسختى و درشت گويى آنان، با بيانى ناشى از دل پرمهر و عاطفه و دوستى با آنها سخن گفت. تا آن جا كه گويى او در برابر دشمنان كه به خاطر زره ها و سپرهايى كه پوشيده بودند، مانند سياهى و ظلمت شب به چشم مى آمدند با زرهى از احترام عميقش به انسان وسپرى از ايمانش به عدالت همه جانبه و سنگرى از اعتمادش به وجدان انسانى، پيش مى رفت و از توجهش به ستم ديدگان و جانب دارى از حق و صلح دوستى، هزار سپر مقابل خود مى گرفت. او مى گفت: «از آزار هر كس كه در امان باشى، به برادرى با او بكوش». و او همان كسى است كه از عدالت و دشمنى به شدت نفرت دارد، براى آن كه دشمنى و مجادله، اخلاق فرد را از بين مى برند و طوفان وار بر شخصيت جامعه مى وزند و هر دو نفاق و اختلاف ايجاد مى كنند: «از مجادله و دشمنى بپرهيزيد، زيرا كه دل را بيمار سازند و نفاق و اختلاف، بر روى آن دو مى رويد»!

و چه بسيار شد كه على با همين وضع به نزد دشمنان رفت تا نشان دهد كه از جنگ بيزار بوده و به شدت و عميقاً ميل دارد مشكلات با دوستى و برادرى حل شود، و اين قاعده را كه خود براى چنين موقعيتى وضع كرده بود، تحقق بخشد: «با دشمن خويش نيكى كن كه شيرين ترين پيروزى هاست» و سپس حقيقتى را تحكيم بخشد كه ارزش آن را جز انسان واقعى درك نمى كند، و آن اين كه: ماهيت جنگ، شرّ و بدى است و آن خيرى را كه پيروزمند از اين راه به دست آورد، ارزشى ندارد، چون از راه شر و بدى

ص: 331

به دست آمده است: «چه سود آن خيرى را كه از راه شر آيد! و چه ارزش غنا و گشايشى را كه از فقر و سختى حاصل شود؟» و او به هر وسيله اى كه باشد اين شر را دفع مى كند و آسايش و رفاه را، بدون سختى مى خواهد، تا آن جا كه اگر دشمنانش جز جنگ ظالمانه و خون وى و خون بقيه ياران شايسته اش چيزى را نخواهند، او از نو صداى خود را به گوش آنان مى رساند. ولى اگر بر جنگ اصرار ورزند و جنگ يك ضرورت اجتماعى و انسانى گردد، باز صبر مى كند كه آنان نبرد را شروع كنند، و اگر آغاز نمايند آن گاه با آنها بجنگد و در اين صورت، بر مرگ وارد شود و بيم و هراسى به خود راه ندهد و مردان را از جاى كنده و قهرمانان را بر زمين بكوبد.

و در واقع اين جنگ، دفاع شرافت مندانه از عدالتى بود كه مى خواستند آن را به ظلم و ستم مبدل سازند، و پشتيبانى از عزت و احترام در شرف زوال انسان بود و هوادارى از آن آزادى بود كه قصد داشتند به بردگى تغييرش دهند و دفاع از انسانى بود كه على مى خواست عزيز باشد و آنها مى خواستند ذليل و زبون بماند تا هر جوانمردى را به غل و زنجير گران بار بكشانند.

اين جنگ، دفاع از ضرورت هاى اجتماعى و خواست هاى انسانى بود كه سكوت و خاموشى در قبال آن جز كفر و نابودى و سقوط، چيز ديگرى نبود. امام على در مورد جنگش با معاويه مى گويد:

من زير و بم اين مسئله را بررسى كرده و پشت و روى آن را نگريستم، و ديدم كه براى من راهى جز نبرد با كفر وجود ندارد.

و ببينيد كه على بن ابى طالب، بخش اول واقعۀ جمل را چگونه به طور اجمال بيان مى كند:

طلحه و زبير نخستين كسانى بودند كه با من بيعت نمودند، ولى سپس بدون علت اين بيعت را شكستند و به سوى ام المؤمنين در بصره رفتند - تا او را تحريك كنند - و من به ميان مهاجرين و انصار رفتم و دعوتشان كردم كه به سوى بيعت خود برگردند

ص: 332

ولى آنها نپذيرفتند و در اين امر پافشارى كردم و با خوش رفتارى با آنها ملاقات نمودم.

و على، آن گاه كه در راه كوفه بود، فرزندش حسن و پسر عمويش ابن عباس و عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده را به سوى آن دو فرستاد، تا شايد فتنه و آشوب را بخوابانند ولى باز آن دو قبول نكردند. على در اين باره مى گويد:

من به سوى آنان رفتم تا در پشت بصره فرود آمدم و در خيرخواهى جاى عذر و بهانه اى باقى نگذاشتم و از شروع جنگ خوددارى نمودم و به آنان تذكر دادم به بيعت خود برگردند ولى آنان نپذيرفته و جز جنگ را نخواستند و من خداوند را بر ضد آنان به كمك طلبيدم، گروهى كشته شدند و بقيه تسليم گشته و از من خواستند به آنچه قبل از شروع جنگ آنان را به آن مى خواندم، عمل كنم، و من صلح و آرامش را پذيرفتم و شمشير را كنار گذاشتم و عبدالله بن عباس را براى رسيدگى به كارشان گماشتم و زفربن قيس را به سوى آنان فرستادم. از او دربارۀ ما و آنان بپرسيد!

و على آن گاه كه در سايۀ شجاعت بى نظير و ايمان عميق خويش پيروز مى گردد، به همان اندازه ناراحت است كه طرف مغلوب و شكست خورده ناراحت مى شود...

وى سپس اندوهناك گشته و گريه مى كند و چنان محزون و غمناك مى شود كه سابقه نداشت. اين به جان خودم سوگند، تأثر و اندوه قلب بزرگى است كه فرزندان خود را به شدت دوست مى دارد و از ظلم و ستم كاملاً بيزار و متنفر است. و متأسفانه مردم، همان فرزندان ستم كار او هستند و او در بين مهر بر فرزندان و دوست نداشتن ظلم و ستم، گويى كه در آتشى سوزنده مى گدازد و مى سوزد!

در نزد امام، چيزى زشت تر از اين وجود نداشت كه خونى به ناحق ريخته شود و اگر اطمينان نداشت كه فرمانداران و كارگزارانش در صورت جنگ، از بناحق ريختن خون ها بپرهيزند، و از خونريزى مگر به خاطر حق و عدالت دور باشند، دستورهاى مكرر و مؤكدى بر آنان صادر مى كرد كه از خون ريزى بپرهيزند، و علاوه بر اين، او در

ص: 333

اين مسئله بينش ژرف تر و بزرگ ترى داشت و به موازات مراعات جنبه عاطفى و انسانى محض موضوع، جنبه سياسى و بين المللى آن را نيز در نظر داشت. خون ريزى از نظر امام، موجب زوال قدرت و نفوذ است و بالخصوص اگر عمدى بوده و بدون دليل و عذر منطقى باشد، مفهوم حكومت ملى و قانونى را از بين مى برد. امام به يكى از فرماندارانش چنين پيام فرستاد:

قدرت و حكومت خود را با ريختن خون بى گناهان، استوار مساز كه اين كار موجب ضعف و سستى بنيان حكومت گردد و بلكه آن را از بين برده و به دست كس ديگرى مى سپرد و البته در قتل عمد، عذر تو نه در پيشگاه خداوند و نه در نزد من، پذيرفته نخواهد شد.

اجازه بدهيد در اين زمينه موضوع شگفت انگيزى را بيان كنم: چه كسى غير از على بن ابى طالب را ديده يا شناخته ايم كه پيشواى ملتى باشد و به فرمانداران خود دستور دهد آن كسى را در ارتش به كار بگمارند كه آزار و شكنجه مردم و كشتار و جنگ را دوست نمى دارد و پوزش پذير و باگذشت و مهربان و پاك دل بوده و به زور و درشتى متوسل نمى گردد؟! شما را به خدا، به او گوش كنيد كه به فرماندارش در مصر چه مى گويد:

و كسى از سپاهيان را بر كار بگمار كه بردبارتر و پاكدل تر باشد، دير خشمگين گردد و زود پوزش بپذيرد، بر بينوايان مهربان باشد و بر زورمندان سخت بگيرد و از هيچ زورگويى نهراسد و از جاى تكان نخورد....

بدين ترتيب، امام على صلح را دوست مى دارد و به آن امر مى كند و از جنگ بيزار بوده و از آن نهى مى نمايد و به آن روى نمى آورد، مگر آن كه جنگ به سراغ او آيد و اصرار ورزد و مهربانى و نيكى در جلوگيرى از آن كارگر نشود.

او اگر مى جنگيد، سعى مى نمود تعداد تلفات زياد نشود و به خاك افتادگان پيكار، فراوان نباشند، و تا آن جا كه مى توانست، مى بخشيد و عفو مى نمود، و چه بسيار كه

ص: 334

امكان انتقام مى يافت، ولى عفو مى كرد. و سپس براى غالب و مغلوب - هر دو - دل سوزى مى نمود و او اگر از جانب دشمن به صلح خوانده مى شد، با خشنودى و گشاده رويى آن را مى پذيرفت و شادباش مى گفت: «زيرا كه در صلح آسودگى براى سربازان و راحتى از غم و اندوه براى مردم، و امنيت براى كشور وجود دارد». و او، اوامر و دستورهاى فراوانى به فرمانداران و سرداران سپاهش مى فرستاد و به آنها سفارش مى كرد كه همگى اين راه و روش را پيش بگيرند، و اين به موازات سفارش ها و توصيه هاى وى در اين زمينه بود كه احمقانه نجنگند و مانند سرداران و جنگ جويان دوران قديم شمشير را به سرعت و به آسانى و سادگى بيرون نكشند و به كار نبرند. و در اين باره مى گويد: «دست ها و شمشيرهاى خود را به هوادارى زبان هايتان به حركت در نياوريد» و باز مى فرمايد: «من كسى را به خاطر سوءظن كيفر نمى دهم» و: «من با دشمن نمى جنگم تا بر او اتمام حجت كرده باشم، اگر توبه كرد و برگشت، از او مى پذيريم و اگر فقط تصميم به جنگ بر ضد ما داشته باشد، خداوند را به كمك طلبيم و نبرد كنيم».

و ما به زودى، درباره برخوردهاى على بن ابى طالب با دشمنان تجاوزكارش به تفصيل سخن خواهيم گفت.

***

براى تحكيم پايه هاى صلح بين افراد و ملت ها و به خاطر ابراز نفرت از جنگ، انسان بايد در قبال انسان ديگر به عهد و پيمان خود وفادار باشد. و البته فرقى ندارد كه اين پيمان، بين پيروان يك مذهب، يا مذاهب گوناگون باشد و يا در بين فرزندان يك ملت و يا گروهى با ديگران منعقد گردد و يا ميان دو دوست، يا دوست و دشمن، يا صلح جو و جنگ جو برپا شود. و در هر صورت، بر پيمان بايد وفادار بود. از نظر على بن ابى طالب و در حكومت وى، مذهب، مليت، حالت صلح يا جنگ، نمى توانند مانع وفادارى به عهد و پيمان گردند. و اين براى آن است كه وفادارى به پيمان - چنان كه

ص: 335

گذشت - موجبِ تحكيم اركان صلح مى شود و صلح باعث امنيت كشورها و آسايش ملت ها مى گردد، و خدمت به جامعه اى است كه با قوانين و عهد و پيمان ها پيوند دارد.

و علاوه بر اينها، اين امتيازِ خوراك وجدان انسانى است كه امام مى كوشد تا آن جا كه امكان دارد، بلندى و اوج يابد، و بدين ترتيب، «صلح» عامل نزديكى و دوستى بين افراد و گروه ها و قبيله ها و ملت هاى گوناگون خواهد بود و در هر شكلى كه جلوه گر شود، مظهرى از مظاهر صدق و راستى و احترام شخصيت انسانيت در طرفين امضاكنندۀ پيمان، به طور يك سان خواهد شد. و علاوه بر اين، اعتماد و اطمينان طرفين، هميشه با وفادارى به پيمان همراه است و اگر هر دو طرف به همديگر اعتماد يافتند، هر كدام امكان خواهد يافت كه با الهام از آن آزادى كه احساس مى كند، كار كند و در چهارچوب همين اعتماد، هر دو به پيشروى بپردازند. و به همين دليل، مسئلۀ وفا به عهدوپيمان، در حكومت و خلافت على بن ابى طالب يك قانون تخلف ناپذير است و على بر آن كسى كه عهد و پيمان مى بندد، لازم و ضرورى مى داند كه با جان و روح خود در راه حفظ آن بكوشد و سرانجام يا به آن وفادار بماند و يا در راه آن از بين برود.

على بن ابى طالب به همان اندازه كه از دروغ و دروغ گويى بيزار و ناراحت است، از عهدشكنى نيز نفرت دارد. در خطبه اى مى فرمايد:

وفاى به عهد با راستى توأم است و من سپرى نگهدارنده تر از آن نمى شناسم و هر كس كه بداند سرانجام چيست، نيرنگ به كار نبرد. ما در روزگارى هستيم كه اكثريت مردم، فريب و نيرنگ را زيركى و هوشيارى پندارند و نادانان آن را حُسن تدبير خوانند. اينها چه سودى مى برند؟ خداوند آنان را نابود سازد و البته شخص باهوش و نكته بين، راه نيرنگ و حيله را مى داند ولى امر و نهى خداوند مانع از آن است كه آن را به مرحله اجرا درآورد. و با اين كه نيرنگ را مى بيند و مى داند و قدرت دارد كه آن را انجام دهد، ولى خود را آلوده نمى سازد، ولى آن كس كه در بند دين نيست، از هر فرصتى براى مكر و نيرنگ استفاده مى كند.

ص: 336

و در نامه اى كه به فرماندارش در مصر نوشت، مى گويد:

اگر بين خود و دشمنت پيمانى بستى و يا چيزى را در قبال او بر عهده گرفتى، بر پيمان خود وفادار باش و تعهد خود را با امانت كامل مراعات كن و تا پاى جان در اين راه استقامت بنما و بر عهد و پيمان خود خيانت مكن و دشمن خود را هرگز فريب مده.

ولى او به اين توصيه صريح، در مورد اين كه انسان نبايد حتى دشمن خود را گول بزند، اكتفا نمى كند، بلكه با قاطعيت به فرماندارانش دستور مى دهد كه پيمان مبهم و غيرروشن - كه مى توان آن را برخلاف واقع تأويل و تفسير كرد - نبندند، تا راهى براى فريب دشمن و گول زدن هم پيمان و يا فرار از عهد، و يا نقض آن وجود نداشته باشد.

او با آن گروه كه ممكن است چنين كنند، با قاطعيت تمام مى گويد:

پيمان مبهم و قابل تفسير منعقد مساز و پس از برقرارى و استوار نمودن عهد و پيمان، گفتار دوپهلو به كار مبر.

على بن ابى طالب هيچ موضوعى را پيشنهاد نمى كرد و به اجراى هيچ يك از افكار خود امر نمى نمود، مگر آن كه خود با تاروپود وجودش با آن موضوع آشنايى داشته و در تمام مراحل زندگى، آن فكر را به مرحله اجرا درآورده بود. و اگر وفاى به عهد و پيمان اعتقاد و هدف وى بود، هيچ يك از مشكلات و موانع، به هر اندازه كه سخت و غيرقابل تحمل هم كه بود، نمى توانست بين او و اين مسئله جدايى بيفكند. و از همين جا بود آنچه در جنگ جمل - در نتيجه نيرنگ مشهور حكميت - به وقوع پيوست. بدين ترتيب كه داستان اين نيرنگ كم كم بر همه مردم روشن شد تا آن كه «محمد بن جريش» به نزد على آمد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! آيا راهى براى برگشت از اين نامه نيست؟ به خدا سوگند كه مى ترسم اين موجب ذلت و خوارى گردد» مراد او از «نامه» عهدنامۀ «حكميت» بود و على آن را به اين شرط امضا نموده بود كه نيرنگ و حيله اى در كار نباشد! ولى على به او فرمود: «آيا پس از آن كه عهدنامه اى نوشته ايم آن

ص: 337

را نقض كنيم؟ اين كار صحيح نيست». وانگهى اين على است كه مى گويد: «بر پيمان هاى خود وفادار بمانيد» و «ذمه من در گرو آن چيزى است كه مى گويم»!

***

بدين ترتيب بر ما روشن مى شود كه صلح خواهى على، در نتيجه دور و نهايى خود، نمودارى از عدالت، آزادى و مساواتى است كه آنها را براى همه مردم طلب مى كرد. و بلكه نمودارى از كار و كوشش جامع الاطراف در راه انسانيت است. كار و كوششى كه مى خواهد شامل همۀ ميدان هايى گردد كه انسانيت در آن رشد و تكامل مى يابد، و از آن چيزهايى است كه على در روح و جانش آن را پرورده و در قانونش آن را اظهار و آشكار ساخته است.

على در اين دعوت آتشين به دوستى، فرزندان بشر را با ساير پدران بزرگ و پيشين انسانيت، برابر مى داند! دعوت على چقدر به عاطفۀ انسانى محمد شباهت دارد كه اين جمله آن را نشان مى دهد: «بندگان خدا! با همديگر برادر باشيد» و با همين فكر بزرگ نيز شباهت دارد كه پيامبر آن را در پاسخ كسى كه پرسيد: «بهترين اعمال كدام است؟» بيان داشت و فرمود: «بهترين كارها، بذل صلح، بر جهان است».

و بانگ على، در هدف و خواست خود چه شباهت زيادى به صداى اشعيا دارد، در آن هنگام كه وضع مردم را - اگر با همديگر از در صلح و آشتى درآيند - تصوير مى كند و در آن هنگام كه اطمينان مى دهد اين وضع اجتماعى، سرانجام، در فرداى دور يا نزديك، حتماً تحقق خارجى خواهد يافت، و اين سخن بزرگ را مى گويد:

اسيران آزاد شوند و كسانى كه در ظلمت و تاريكى به سر مى برند، به روشنايى رسند و راه ها بر روى آنان گشوده شود و آزادانه از دشت و دمن بهره مند شوند. و در خشكى و بيابان راهى به وجود آيد و در صحراى سوزان نهرها و در زمين خشك چشمه هاى آب پديد آيد!

ص: 338

مردم خانه هايى مى سازند كه خود در آن مى نشينند، و درخت هاى انگور غرس مى كنند و خود از ميوه آن مى خورند، خانه نمى سازند كه ديگرى بنشيند و درخت نمى كارند كه ديگرى ميوه آن را بخورد!

از شمشيرهايشان سكه ها مى زنند، و نيزه هايشان تبديل به داس ها مى گردد، گرگ با گوسفند و بره ساكن شود و پلنگ با بز در يك جا شوند، و هيچ ملتى بر روى ملت ديگر شمشير نكشد و از آن پس، راه و روش نبرد را فرا نگيرند.(1)

ص: 339


1- . دورنمايى از مدينه فاضله اى است كه پس از اشعيا و عيسى مسيح، اسلام نيز وعده آن را پس از قيام مصلح جهانى داده است و در اخبار ما، مطالب بسيارى در اين زمينه و در چگونگى زندگى و جامعه در اين دوران، آمده است. به اخبار مربوط به آخرالزمان مراجعه شود. م

نه ستمگر، نه ستم كش

اشاره

مردم خوار و زبون، پيش من عزيزند تا حق آنها را بستانم و مردم عزيز و نيرومند در نزد من خوار و زبونند تا حق را از آنها بازپس گيرم.

امام على

به همان اندازه كه انسان زيبايى را دوست دارد، از زشتى متنفر است و به همان مقدار كه عدالت را مى خواهد از جور و ستم فرار مى كند؛ و به آن اندازه كه به گرمى هستى كشيده مى شود، از سردى عدم مى ترسد. و گام هاى وى او را از پستى و بلندى زمين ها و بيابان ها و كوه ها و صخره ها نمى گذرانند مگر آن كه به ديار محبت و جهان دوستى ها برسد و البته آن كسى كه از زشتى روى برنگرداند، زيبايى را هم خوش نخواهد داشت.

روش هاى على در مسائل همگانى، زنجيروار به همديگر پيوند داشته و به طور ناگسستنى به هم پيوسته اند. و امتيازهاى على در مديريت، حكومت، رهبرى و اخلاق بزرگ، چنان در همديگر تنيده شده اند كه شخصيت بى نظير و يگانه على در شكل يك وحدتِ به هم پيوسته و جداناپذير از آنها تشكيل يافته است. آرى او يگانه است! و آن گاه انقلاب وى بر ضداحتكار و استثمار، در واقع انقلابى بر ضد ستم و ظلم و ستم كاران تبهكار است. و آن گاه سخت گيرى او بر ثروتمندان و زورمندان و گروه بى عرضگان جاه طلب كه ثروت و نيروى خود را در راه آزار و شكنجه مردم به كار

ص: 340

مى برند، در حقيقت خود، سخت گيرى بر شكل ها و رنگ هاى گوناگون استبداد است.

رغبت و ميل عميق وى به دست گيرى و مراعات عادلانه از بينوايان - كه آنها نيز بشر آفريده شده اند و فقط در جامعه درهم ريخته و نابسامان، ناچيز پنداشته مى شوند - و اصرار وى به آزادى كسانى كه به بردگى كشانده شده اند، در حالى كه خداوند آنها را هم آزاد آفريده است و ذلت و پستى آنان موجب پستى و زبونى خود انسانيت مى گردد، اين رغبت و ميل و اصرار، خواستار سخت گيرى و فشار بر كسانى است كه مردم را خوار و زبون ساخته اند.

اگر در آنچه كه ما تا به حال خوانديم، ديديم كه يارى و كمك امام به نيازمندان كمك و يارى به ستمديدگان است و اگر در آنچه كه ما تاكنون ديديم، فهميديم كه خشم امام بر دشمنان جامعه و انسانيت و آنهايى كه از هدايت وجدان به دورند، خشم بر ستم كاران است، اين نبايد باعث شود ما از منطق و روش صريح و روشن على بن ابى طالب درباره ستم و ستم كاران صرف نظر كنيم، زيرا دربارۀ ظلم و ستم، نص صريحى وجود دارد كه شامل همه شكل هاى آن از قبيل احتكار، استثمار، هتك حرمت و پست شمردن مردم مى گردد و به كوچك ترين زواياى اين نواقص، خواه آشكار باشد يا پنهان، اشاره مى نمايد. و در هر صورت، ظلم و ستم، از كلماتى است كه در هر خطبه و وصيت و عهدنامه امام، سخنى درباره آنها يافت مى شود. و انقلاب وى نيز روح و مفهوم آن را مورد حمله قرار مى دهد و زبان و بيان او هم به شدت آن را كوبيده و به آن لعنت مى فرستد.

و از همين جا ضرورى به نظر آمد فصل جداگانه اى دربارۀ روش و موقف على با ستم و ستمگران و تجاوزكاران تبهكار و مفسد بياوريم كه على بن ابى طالب به خاطر حفظ همگان از غضب و غارت و ستم آنان، در وجدان خود و با زبان و قانون و شمشيرش، در پيكار با آنها سستى نورزيد.

مبارزه با ظلم و ستم، در تاريخ انسانيت از بدوِ خلقت، همواره وجود داشته

ص: 341

است و فقط شكل و وضع آن گوناگون شده است. كسانى كه بار سنگين اين نبرد را در دوران حكومت ها و گروه هاى ستم كار و تجاوزكار، به دوش گرفته اند، به همان اندازه بر تاريخ انسانيت افتخار بخشيده اند كه ظلم و ستم اين تبهكاران، آن را ننگين و آلوده ساخته است... و اين رزمندگان، هم چنان به تدريج به ميدان آمده و يكديگر را يارى نمودند و روح مبارزه را زنده ساخته و به يكديگر سپرده اند...

در ميان انسان هاى بزرگ كسانى بودند كه سراسر زندگى آنان در اين نبرد پى گير سپرى شد.

تاريخ مسيح در واقع انقلابى بود بر ضد استعمارگران روم و استثمارچيان داخلى، زمامداران و آريستوكرات ها - اشراف - و بندگان بت ها و بت پرستى هاى اجتماعى و تاريخ محمد هم در واقع دنباله همان تاريخ مسيح در ايجاد انقلابى بود كه تندبادى سخت به وجود آورد و به نسيم آرام تبديل نگشت، مگر در آن هنگام كه داد ستم ديدگان را گرفت و حقشان را به خودشان بازپس داد.

آنچه دربارۀ مسيح و محمد گفته مى شود، از جهتى دربارۀ سقراط، گاليله، ولتر، تولستوى، پوشكين، گوركى، روسو، جرج برناردشاو و گاندى و بزرگان ديگر تاريخ انسانى نيز گفته مى شود!(1)

ص: 342


1- . بسيار جاى تعجب است كه مؤلف افرادى را كه در بالا نام برده با پيامبرانى نظير عيسى مسيح و محمد صلى الله عليه و آله مورد مقايسه قرار مى دهد، در صورتى كه حتى با صرف نظر از مقام شامخ آسمانى پيامبرى اين دو بزرگوار، از نقطه نظر تأثير اجتماعى، شخصيت تاريخى و جهانى، و تحولاتى كه در جوامع بشرى به وجود آوردند، به هيچ وجه با آن افراد قابل مقايسه نيستند. درست است كه تولستوى، پوشكين، گوركى، برناردشاو، گاليله و ديگران دانشمندان و نويسندگان و مردان نابغه اى بودند، ولى كدام يك از آنان توانستند تحولاتى عميق و اجتماعى و جهانى مانند محمد صلى الله عليه و آله به وجود بياورند؟... همه مى دانيم كه هم اكنون صدها ميليون نفر در سراسر روى زمين، از تعليمات و دستورهاى اصيل اسلامى بهره مند هستند و آنها را سرمشق زندگى عملى خود قرار داده اند، در صورتى كه از تولستوى و گاليله و غيره، فقط نامى در تاريخ باقى مانده و بس!... بنابراين بى انصافى است كه ما شخصيت هاى بى نظيرى مانند عيسى

و همان طور كه ظلم و ستم ممكن است جزء ذات بعضى افراد شود و انجام آن آسان گردد، بدان سان كه نفس كشيدن و خوردن و پوشيدن لباس آسان است! - چنان كه در زندگى نرون و چنگيزخان و مماليك(1) سبك سر و احمق و پادشاهان عثمانى و رجال انگيزيسيون يا «محكمه مقدس» تفتيش عقايد، در اروپا و در قرون وسطى، مى بينيم و يا در زندگى كسرى ها و قيصرها و فراعنه مصر و زمامداران تبهكار و بى عرضه ديگر جهان و يا در روش حجاج بن يوسف و زياد بن ابيه و عبيدالله بن زياد و مسلم بن عقبه و افرادى از اين قماش آن را مشاهده مى كنيم - همين طور ممكن است كه تقبيح ستم و دشمن داشتن ظلم، در نزد گروه ديگرى به شكل جزئى از اجزاى ذات درآمده باشد كه آن گاه اين موضوع در آنان چيزى چون تاروپود وجود و شريان زندگى شان مى گردد!

بدين ترتيب، بدون هيچ تلاش و زحمتى مى توانم علت پايدارى گروه نخستين را در آن همه ستمگرى هاى زشت و فضاحت بار بيان كنم؛ چه آن ستم كاران در آنچه انجام مى دادند، ديگر به دنبال سودى نبودند، بلكه كارى انجام مى دادند كه خميرۀ ذات آنها بود و از سرچشمه آن صادر مى شد!... تا آن جا كه يكى از آنان به نام حجاج بن يوسف با چند تن از ياران خود بر سر سفره غذا نشسته بود. او به يكى از نگهبانانش مى گويد: «نگهبان! گردنش را بزن» و اشاره به پيرمرد بدبخت و بينوايى كرد كه لرزان در گوشه اى ايستاده، و هيچ گونه گناهى را هم مرتكب نگشته بود! و سپس به خوردن

ص: 343


1- . مماليك گروهى از بردگان ترك بودند كه سلاطين مصر آنها را خريدند كه در جرگه سربازان خود درآورند. و ازميان آنان مردانى قيام كرده و حكومت را به دست گرفتند و دو سلسله بحرى ها و برجى ها را به وجود آورده و مدت هاى طولانى بر مصر و شام و غيره سلطنت كردند. م

غذا ادامه مى دهد، گويى كه هيچ اتفاقى رخ نداده است(1). او اين كار را به همان سادگى انجام مى دهد كه غلام خود را صدا كرده و به او بگويد: غلام! براى ما آب خنك بياور! و همين طور نرون، روم را به آتش مى كشد و خود باده مى نوشد و به شعر و آواز و صداى دايره گوش مى دهد!

و به همين ترتيب، پايدارى گروه ديگر را در مبارزه با ظلم و استبداد مى توان توجيه و تفسير كرد كه بدون مبارزه، ادامۀ زندگى برايشان دشوار بود؛ تا آن جا كه سقراط جام شوكران را چون دارويى سرمى كشد، تا پايدارى خود را در اين راه ثابت كند. و هم چنين ولتر با نيرومندترين فرد اروپا در زمان خود مى جنگد و گويا كه او خودبه خود به سوى اين كار رفته است. چنان كه تشنه به سوى آب و گرسنه به سراغ نان مى رود و هم چنين ياران حسين بن على در كنار وى مى ايستند در حالى كه او تنها در برابر نيروهاى بنى اميه كه بر ضد شخص او بسيج شده بودند ايستاده و آماده نبرد بود و به او مى گويند: «ما با تو مى ميريم»!

پرچمدار و پيشرو اين گروه بزرگ از فرزندان بشريت، على بن ابى طالب بود و چنان كه خود مى گويد، رسالتش اين بود كه حقى را برپا دارد و باطلى را از بين ببرد، و برنامۀ حكومتش نيز همين بود، ولى دنيا در قبال اين برنامه و اصول، از حقيقت بسى به دور بود و ستم كاران دوران وى هم از لحاظ عده فزون تر و از لحاظ قدرت بيشتر بودند.

نه ستمگر و نه ستم كش!

اين بود اراده و خواست على بن ابى طالب، ولى زمان او، اين را نمى پذيرفت و در

ص: 344


1- . در جنگ داخلى لبنان، مسيحيان فالانژيست در پشت بام آپارتمان ها موضع گرفته و هر جنبنده اى را كه در خيابان مى ديدند، با يك تير، به قتل مى رسانيدند و براى اين كار، از رهبران خود جايزه مى گرفتند!... اين وحشى گرى در هيچ كجاى دنيا سابقه نداشت و با منطق هيچ جنگى هم سازگار نبود... م

راه اين هدف، حتى خود ستم ديدگان نيز با وى همراهى نمى كردند، زيرا وجود آنان را هراس و وحشتى ديرين فرا گرفته بود و در نتيجه چنان بار آمده بودند كه از مبارزه بر ضد ستم كاران مى ترسيدند و يا از جهل و نادانى رشوه اى مى گرفتند و ساكت مى شدند، مگر گروه اندك و انگشت شمارى كه خدايشان قلبى بزرگ عنايت كرده بود.

ولى بايد ديد آيا على در آن جا كه مردم بر ضد وى جمع شده و به صف زورمندان پيوسته بودند، سست و ناتوان مى گردد؟ آيا اين قهرمان تنها و غم زده در سرزمين اندوه و غصه و در ميان جانوران درنده، ضعيف و بى توان مى شود؟ و از مرگ مى ترسد؟ در حالى كه همه فرزندان آدم و حوا همواره از مرگ در هراسند و هرگز آن را دوست ندارند!.

آيا او سست و ضعيف گردد، در حالى كه «ستم كار بر تجاوز خود مى افزايد» و متنفذين بى توجه به نداى وجدان، كرسى ها و مناصب مملكتى را مى فروشند و كشور را غارت مى كنند، خودنمايان هر روز به شكلى درمى آيند و عدالت را نابود مى سازند و فساد به بار مى آورند؟

آيا او سست و ناتوان گردد، در حالى كه يارانش آن چنان بودند كه خود گويد:

هر كس آنان را به يارى دعوت كرد، عزت نيافت و آن كس كه برايشان سخت گرفت آسودگى و آرامش نديد، و هر كه به وسيلۀ اينها پيروز گشت. پيروزى اش بى ارج بود.

آنها كر بودند اما گوش داشتند، لال بودند ولى زبان داشتند، نه در جنگ آزادگان راستگو بودند و نه در موقع سختى برادران مورد اعتماد!...

بدون ترديد انسان در چنين شرايطى سست و ناتوان مى گردد، ولى اگر اين انسان، على بن ابى طالب نباشد! عشق عميقى كه على نسبت به مردم دارد، او را وادار مى سازد با ستم كاران و بدخواهان توده سازش نكند ولو اين كه بهاى آن، جان و زندگى وى باشد. و به جان خودم سوگند! - آن كس كه خيال مى كند از شرايط مهر و عاطفه آن است كه بر ضد ستم كاران انقلابى به پا نشود و يا مى گويد كه از علايم و آثار علاقه و دوستى

ص: 345

مردم، تسليم بدون عصيان و طرد قهر انقلابى، در قبال تجاوزكاران است، يا دروغ مى گويد و يا از حقيقت مسئله آگاه نيست. پس بدون شك و ترديد، مهر و عاطفه انسانى، اگر وجود داشته باشد، تو را وادار مى سازد بر ضد ستم كار به پا خيزى تا انسان هايى را كه دوست مى دارى، از قيد و بند رها سازى، و همين عاطفه و مهر و دوستى، در بعضى اوقات، تو را مجبور به اعمال زور مى نمايد.

انسان به همان اندازه كه زيبايى را دوست دارد، از زشتى متنفر است و به همان مقدارى كه خواستار عدالت است، از جور و ستم فرار مى كند، و به آن اندازه كه از گرمى هستى و وجود به نشاط مى آيد، از سردى عدم مى ترسد و مى لرزد، و گام هاى وى، او را از پستى و بلندى زمين ها و بيابان ها و كوه ها و صخره ها نمى گذرانند، مگر آن كه به ديار محبت و جهان دوستى ها برسد. و البته آن كسى كه از زشتى دورى نكند، به زيبايى روى نخواهد كرد.

***

اينك، دليل ديگرى براى اتحاد و پيوند ذاتى و اصيل مهر و عاطفه با عصيان و زور، در نهاد امام على و به خاطر برطرف ساختن هرگونه ظلم و ستمى:

«سوده» دختر عمارة همدانى نقل كرده كه به نزد على آمد، تا از مردى كه متصدى جمع ماليات از طرف على بود، شكايت كند. على با كمال نرمش و مهر از او پرسيد: آيا كارى دارى؟ سوده شكايت خود را مطرح ساخت و على تا آن را شنيد، گريه كرد و سپس گفت:

خداوندا! من به آنان دستور ستم بر مردم و ترك حق تو را نداده ام و سپس ورقه اى از جيب خود درآورد و در آن چنين نوشت:... پيمانه و ترازوى خود را درست كنيد و كم فروشى و تقلب ننماييد و در زمين فساد برپا نسازيد. چون اين نامه من به دست تو رسيد، آنچه را كه در تحت اختيار دارى، حفظ كن تا كسى بيايد كه آن را از تو تحويل بگيرد.

ص: 346

ببينيد كه مهر و عاطفه وى نسبت به يك زن ستم ديده تا به كجا مى رسد كه او را به گريه مى اندازد، و سپس همين عاطفه، به قدرتى تبديل مى شود كه با لحن قاطع و كوبنده اى متوجه مأمور جمع ماليات مى گردد كه ستم كرده است و آن گاه به سرعت به او دستور مى دهد و او را از ظلم نهى مى كند، و از كار بركنار مى سازد.

تا در روى زمين ظلمى بود و يا بزرگى به كوچكى زور مى گفت، باز على بود كه شمشير برمى كشيد. على در مبارزه با ظلم خستگى ناپذير بود، قلب بزرگش - كه سرشار از مهر و عاطفه بود - وى را در اين راه رهنمون مى گشت.

على، همواره ايمان قاطع به اين نكته داشت: «بايد امام و پيشوايى باشد كه به وسيلۀ او حق ضعيف از نيرومند و داد مظلوم از ستم كار گرفته شود و افراد نيكوكار آسايش يابند و از شر ستم كار آسوده گردند» و: «خداوند به مردم پناه داده كه به آنها ستم نشود» و بنابراين، چرا و به چه دليل ستم كاران بر مردم ستم كنند؟ و «حكمرانان به وسيلۀ ظلم، آزمايش شوند» پس اگر ظلم كنند، دوران حكومتشان پايان يابد، براى آن كه: «اگر به ستم كار مهلت داده شود، انتقام از وى هرگز فراموش نمى شود، و خداوند بر سر راهش، در كمين اوست» و در اين وقت است كه: «روز عدالت بر ظالم، سخت تر از روز ستم بر مظلوم است» و از دستورهاى هميشگى على بن ابى طالب بود: «بايد بر ظالم سخت بگيريد» و «جلو ستمگر احمق را بگيريد»!

آرى! در قلب امام عاطفه انسانى به آن مقدار بود كه ضامن پايدارى وى در نبرد به خاطر حق و بر ضد باطل، مى شد. او هنگامى كه بر پيكارى تصميم مى گرفت، مى گفت: «... به خاطر آن كه سرزمين ها را اصلاح و آباد كنيم و بندگان مظلوم خدا، آسايش يابند» و آن گاه كه به جنگ نزديك مى شد، مى فرمود: «به خدا سوگند! داد مظلوم را از ستم كار بستانم و دماغ ظالم را به خاك بمالم، و اگر چه او را خوش نيايد، او را به سوى سرچشمه حق و عدالت بكشانم» و يا اين جمله را بر زبان مى آورد: «بايد از ستم باز ايستاد و داد مردم را داد و از تباهى و فساد در روى زمين پرهيز كرد» و او در

ص: 347

قلب نبرد سهمگين، وقتى ديد يارانش اندك و دشمنانش بسيارند بر وضع خود و مردم نگريست و گفت: «من سست و ناتوان نگشتم و ترسى به خود راه ندادم. من باطل را تا آن اندازه از هم مى درم كه حق را از درونش بيرون بياورم!» از جنگ بر ضد ظلم خوددارى نمى كرد ولو آن كه شهادت خود را در مقابل ديدگانش مجسم مى يافت و اگر همۀ قوم عرب بر ضد وى جمع مى شدند و مردم سراسر زمين هم آنها را يارى و پشتيبانى مى كردند و پستى ها و بلندى هاى دره ها و بيابان ها را پر مى ساختند، او هرگز ترس و هراسى به خود راه نمى داد.

على بن ابى طالب تا آن پايه به خود اعتماد و اطمينان و به درستى و عدالت كارهايش به آن اندازه ايمان داشت كه مى گفت: «مردم خوار و زبون در نزد من عزيزند، تا حق شان را بستانم و مردم عزيز، در پيش من خوار و زبونند تا حق را از آنان باز پس بگيرم» و «به خداوند سوگند، باكى ندارم كه من به سوى مرگ بروم يا مرگ به سراغ من بيايد».

پس از جنگ هاى بسيار على با ستم كاران هنوز صداى ظلم آنها خاموش نشده بود و على گفت: «گروهى از ستم كاران باقى مانده اند كه اگر زنده ماندم و خداوند يارى كرد بر آنان نيز پيروز شوم و آنان را از بين ببرم، و از هم بپاشم».

در بينش و مذهب على، دانشمندان و علما، رهبران تودۀ مردمند و از همين جاست كه آنان مسئوليت هاى بزرگ و سنگينى به عهده دارند كه مهم ترين آنها مقاومت در برابر ستم كار و يارى بر مظلوم است. مى گويد: «خداوند از علما پيمان گرفته كه بر سيرى ستم كار و گرسنگى ستم ديده راضى نشوند و به آن تن در ندهند»!(1)

و براى آن كه در جرگۀ گروه ستم كاران و يا كسانى نباشند كه بر ظلم و ظالم كمك مى كنند و يا بر آن راضى مى شوند، على گناهان مردم را به چند درجه تقسيم كرد كه

ص: 348


1- . وقد اخذاللّه على العلماء ان لايقارّوا على كظّة ظالم و لاسغب مظلوم!.

ممكن است بعضى از آنها بخشيده شود، ولى ظلم و ستم را استثنا كرد و فرمود: «... اما گناهى كه بخشيده نشود، ظلم كردن بعضى از مردم بر ديگران است» و در هر صورت او چنين عقيده دارد: «ظلم بر بينوايان، زشت ترين ستم هاست».

***

على بن ابى طالب برطرف ساختن هرگونه ظلم و ستم را به هر رنگ و شكلى كه باشد - به خصوص رفع ظلم مادى از توده را - اين چنين در سرلوحه دستور و برنامه خود در ميان مردم قرار داد. و با زبان و شمشيرش، با ستم كاران جنگيد و آن را يك وظيفه قاطع خود دانست و هم چنان در فكر مبارزه با ديگر ستم كاران بود كه با عظمت و بزرگى تمام به شهادت رسيد، و اگر ناگوارى هاى روزگار او را نمى ربود و دنيا به او فرصت بيشترى مى داد، او همه چيزها را اصلاح و دگرگون مى ساخت.

... و اين جلوه و نمودارى از على بن ابى طالب است.

ص: 349

ص: 350

دستور امام دربارۀ: وظايف زمامدارى

اشاره

ص: 351

ص: 352

دستور امام به فرمانداران

از انحصارطلبى در هر چيزى كه همۀ مردم در آن سهيم اند، بپرهيز!

على

پس از آن كه روش و ديدگاه امام على در قبال جامعه و اوضاع آن روشن گرديد و ديديم كه اسلوب كار او در راه تحكيم پيوندهاى اجتماعى فقط بر پايۀ عدالت استوار است، ارائۀ قسمت هايى از نامه او را كه به هنگام انتصاب مالك اشتر نخعى به فرماندارى مصر و اطراف آن، نوشته است، از مفصل ترين عهدنامه ها و جالب ترين و جامع ترين آنهاست مفيد به نظر مى رسد.

با اين كه ما در اين كتاب به پاره اى از نامه ها و فرمان هاى گوناگون امام استناد جسته ايم كه حقوق فرد و جامعه در همه آنها بيان شده است، ولى نامۀ على به مالك اشتر در نوع خود بى نظير است، زيرا اين نامه جامع ترين فرمان ها و عهدنامه هاى امام، در بيان افكار وى در چگونگى ساختن جامعه است. در اين نامۀ ارزشمند، دستور كامل على درباره زمامدارى آمده است و البته در نامه و دستورهاى ديگر امام، مواد و قوانين ديگرى نيز وجود دارد كه ما به موقع خود از آنها در اين كتاب استفاده كرده و نقل خواهيم نمود.

خوانندگان محترم، با مطالعۀ اين نامه به آگاهى جديدى از عقل و انديشه و نهاد يك

ص: 353

انسان كه آن را درباره چگونگى پيوند مردم به همبستگى اجتماعى و بشرى، براساس خير و نيكى به ارمغان داده است، دست مى يابند.

اينك قسمت هايى از نامۀ امام، به مالك اشتر:(1)

***

اين فرمانى است كه از بندۀ خداى، على اميرالمؤمنين، به مالك پسر حارث نخعى، معروف به اشتر(2) كه به موجب آن، به فرماندارى سرزمين مصر بپردازد و خراج آن ديار بستاند و با دشمنانش پيكار كند و كار مردم آن را سامان دهد و به آبادانى و عمران شهرها و روستاهاى آن بپردازد. ما پيش از هر چيز، پسر حارث را به پرهيزكارى و اطاعت خداوند متعال امر مى دهيم كه هرگز در انجام اوامر الهى كوتاهى نكند، چرا كه سعادت هر دو جهان به رضاى خداوندى بسته است، آن چنان كه بى خشنودى خداوند، هيچ طاعتى پسنديده و مقبول نخواهد بود و بايد از احكام اسلامى، با تمام وسايلى كه در اختيار دارد، پشتيبانى به عمل آورد تا در قبال آن، به يارى و نصرت

ص: 354


1- . مؤلف در اين بخش فقط قسمت هايى از فرمان امام را - كه هنگام اعزام مالك به مصر، به مثابه ى برنامه كار وى نوشتند - نقل نموده بود، ولى ما ترجيح داديم كه ترجمه كامل آن فرمان را براى مزيد استفاده خوانندگان محترم، در اين جا بياوريم. در ترجمه اين فرمان، از ترجمه هاى فارسى نهج البلاغه به ويژه ترجمۀ كامل فرمان به وسيلۀ دوست دانشمندم جناب آقاى على اصغر فقيهى، استفاده شده است. م
2- . مالك پسر حارث نخعى بود. در يكى از پيكارها تيرى بر گوشه چشمش اصابت كرد و از آن اثرى بر جاى ماند وبدين جهت او را مالك اشتر ناميدند. مالك اشتر در تاريخ سرداران اسلام يادگارهايى برجسته دارد و مى توان گفت فتوحات اسلام در شام و آسياى صغير مرهون فعاليت و فداكارى او بوده است. مالك از صميمى ترين و فداكارترين ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و در همه كار او را يارى مى نمود. آن گاه كه لشكر شام براى تصرف مصر بدان ديار شتافت و «محمد بن ابى بكر» والى جوان سال آن جا شكست خورد، اميرالمؤمنين «مالك» را به فرماندارى مصر برگزيد و او را با دستورات كامل بدان سوى فرستاد. اما هنوز به مصر نرسيده بود كه به تحريك معاويه مسموم گرديد و درگذشت. مالك در خدمت اميرالمؤمنين مقامى ارجمند و عزيز داشت، بدان سان كه پس از مرگش اشك ريزان مى فرمود: «مالك براى من چنان بود كه من براى رسول خدا بودم» و باز مى فرمود: «كيست كه چون مالك تواند بود؟ او بازوى من بود كه در مرز كشور مصر از دوشم بيفتاد و در خاك نهان شد.» م

پروردگار اميدوار باشد.

حاكم و والى بايد ديد هوس و خواهش هاى نفسانى را، هم چون پرهيزكاران پيوسته به زنجير زهد و عبادت مقهور سازد، زيرا هواى نفس آتش فروزانى است كه اگر دمى انسان را غفلت زده يابد، ناگهان شعله ور شده و خرمن هستى و سعادت او را نابود كند.

مالك! تو در سرزمينى مى خواهى حكومت كنى كه در تاريخ طولانى خود زمامداران و حكومت هاى دادگر و ستمگر، فراوان ديده و آن چنان كه تو در كار واليان پيش از خود مى نگرى، مردم نيز با دقت تمام، رفتار تو را زير نظر دارند و از كار و كوشش تو غافل نيستند. پس مواظب باش آنچه تو درباره پيشينيان مى گويى، مردم درباره تو نگويند.

خداوند آگاه و شنواست و گفتار بندگان خويش را مى شنود و به داد ستم ديدگان مى رسد و بندۀ پرهيزكار ناگزير بايد سخت بيدار باشد تا زبان كسان به دشنام و تقبيح او آلوده نگردد. راستى براى روزگار سختى چه ذخيره اى بهتر از نيكوكارى مى توانى اندوخت؟ و چه پس اندازى براى حكام و فرمانداران بهتر و پرارج تر از عدل و داد تواند بود؟ پس بر خشم و شهوت خويش چيره باش و از آنچه بر تو حلال نيست، سخت بپرهيز!

آيا مى دانى نفس پرهيزكار كدام است؟ آن كه در تمام حوادث زندگى بر هوس هاى خود پيروز گردد و در داورى بى طرف و منصف و بر توده مردم مهربان باشد و با چشمى پرعاطفه و سينه اى لبريز از محبت بر آنان بنگرد.

زنهار! كه در جامۀ شبانى، گرگى خون خوار باشى و در درون پنجه هاى نرم، چنگال هاى جانفرسا پنهان دارى؟ آيا هيچ مى دانى كه مردم بر دو گروهند: يا برادر دينى تو هستند و يا انسان هايى كه در آفرينش با تو يك سانند و هم چنان كه تو را در زندگى لغزش هايى است، آنان نيز بدون لغزش نخواهند بود. پس بايد به آن ديده در

ص: 355

آنان بنگرى كه مى خواهى خداوند بر تو بنگرد.

تو در مصر حكومت مى كنى و من سرپرست تو هستم. ولى پروردگار بى همتا بر همه ما حكومت دارد و حاكم توانا و مطلق جهان هستى اوست. او كه ما را امام و فرماندارى براى بندگان خود قرار مى دهد آزمايش هم مى كند تا چگونه اين وظيفه خطير را به پايان مى رسانيم؟ تو با هر كس كه نبرد كنى با خداى نتوانى جنگيد. او توانا و مقتدر است، نه هيچ كس از دست انتقامش تواند گريخت و نه از لطف و مرحمتش بى نياز تواند بود.

اى مالك! لغزش هر لغزش كارى را كه بخشيدى، پشيمان مباش و هر كه را به كيفر رسانيدى، شادى مكن، هر چه ميدان را فراخ مى بينى جولان مده و هر چه از دست توانايت برآيد، شتاب منما. هر آن امرى كه از مافوق مى شنوى، با امر خداوندى بسنج، چنانچه خداوند تو را از آن عمل نهى مى كند، زنهار كه فرمان خالق را در راه هوس مخلوق قربانى كنى!

و اگر چنين نباشى، آيينه قلبت زنگ آلود و تاريك مى شود و روح ديندارى و تقواى تو سست مى گردد و از خداى به دور مى افتى، هر چند با بندۀ گناه كار نزديك باشى.

فرمانروايى در سرزمين فراعنه و اين كه كشور مصر را به زير فرمان خواهى آورد و سپاه بيكران اسلام را در صحراى آفريقا سان خواهى ديد، نكند كه تو را نخوت آورد! و هر قدر كه خود را فعال و قادر مى بينى به ياد داشته باش كه خداوند از تو فعال تر و قادرتر است. هر چه مصر را وسيع و باشكوه مى يابى، چشمى به كشور وسيع تر و باشكوه تر ايزد متعال بگشا و در همه حال به ياد خدا باش! ياد خدا خاطر را روشن كند و چراغ خرد را برافروزد و اشتعال هوس و غضب را فرو نشاند. كبريا و بزرگى ويژه خداوندگار است، زنهار تو به مناعت و تكبر در همانندگان خويش كه روزى چند زيردست تو هستند، بنگرى و خود را از پايه بندگى فراتر پنداشته، خيال خدايى در

ص: 356

خاطر بپرورى؟! آگاه باش كه آفريدگار توانا، سركشان خودخواه را زود درهم شكند و گردن فرازى را سخت كيفر دهد.

انصاف و عدل سرلوحه برنامه حكومت است. تو كه با خاندانت به مصر مى روى و ممكن است برخى از مصريان را بيشتر از ديگران دوست بدارى، هرگز در قضاوت و داورى اين گونه تعلقات را مراعات مكن. و اگر چنين نكنى و همگان را با نظر مساوى ننگرى بر بندگان خداى ظلم كرده اى و خداوند توانا را به دشمنى خويش برانگيخته اى. آرى هر كس ستم كند، دشمن خدا خواهد بود و دشمنى با خداوند، كار آسانى نيست. واى بر آن كس كه آفريدگار هستى به خصومتش برخيزد! چه زود كه دست حق بر زمينش زند و عاقبتش را در دو جهان تباه سازد.

خداى خود را غافل مپندار كه او هميشه در كمين ستم كاران است. دعاى ستم ديدگان را به دقت گوش كن كه خداوند كوچك ترين مظلمه را از بزرگ ترين كس صرف نظر نفرمايد. مى دانى نيكوترين صفت براى زمامدار چيست؟ آن كه همواره در راه زندگى ميانه رو و معتدل باشد و عدلش مانند ابر رحمت سراسر كشور را در برگيرد و با جديت تمام بكوشد كه زيردستانش را راضى و خشنود سازد و البته از خشم ملت بترس كه نمونه اى از خشم خداوند قهّار است.

همواره خواست مقربان و نزديكان را فداى مصلحت عموم كن، زيرا خواص هر چه از تو برنجند، هرگز با رنجش توده قابل مقايسه نيست. چاپلوسان ثناگو را از خود به دور دار، زيرا آنان هميشه طالب نعمت و آسايشند و در روز سختى چه آسان تو را به چنگ بلا سپرده و خود به گرد ديگرى حلقه زنند. آن كه به هنگام نعمت و آسايش پهلوى توست و هنگام بلا مزاحم تو، آن كه عدالت و انصاف تو را دوست ندارد و نامت را به مبالغه و گزاف ياد كند، آن كه در برابر نعمت سپاس نگذارد و در ميدان پيكار سست و هراسان باشد، چنين كسى هر اندازه با تو نزديك باشد، دشمن جان تو و بلاى حكومت توست. او را از خود به دور كن چنانچه خدايش از فضيلت انسانيت به دور

ص: 357

كرده است. با همۀ وسايلى كه در اختيار دارى و با تمام قدرتى كه در جان توست، به جلب رضايت عموم و خرسندىِ توده بكوش، زيرا اكثريت نگهبان مملكت و حصار كشور است. هميشه با مردم باش، با شادى آنها شاد شو و در اندوه شان شركت كن!

از آن زيردست بپرهيز كه ديگران را در محضر تو به زشتى ياد كند و در عيب جويى مردم زبان بگرداند. البته مردم به دور از عيب نيستند، ولى حق توست كه همچون پدرى مهربان، بر عيوب فرزندان خود پرده بكشى و به شرم سارى آنها رضايت ندهى.

هرگز در اسرار پوشيده مردم و در آنچه مربوط به مصالح كشور نيست، كنجكاوى مكن و بر كشف راز مردم حريص مباش، زيرا وظيفه تو حفظ قوانين اجتماع و انتظام مسائل معاشرت در ميان ملت است تا آن حدود كه آشكارا باشد.

تو كه از خداوند رازپوش انتظار دارى پرده از اسرارت فرو نيندازد، پرده از اسرار مردم فرو نينداز! دستى به سوى دل شكسته گان دراز كن و آن غمكده هاى ويران را عمران نما و مرمت كن. در دل هاى شكسته كه از فروغ نشاط و اميد فرح تهى و خاموش است، جمال ابديت جلوه مى كند. آرى قلب شكسته عرش خداست. پس هر آن كس كه آن سراچه ويران را تعمير كند، كعبۀ مقدس را آبادان ساخته است. گره از كار مردم بگشا و اختلافات توده را با احتياطى هر چه تمام تر - كه شايسته احترام حق عمومى است - فيصله ببخش!

اى مالك اكنون كه پاى بر مسند فرماندارى گذاشته اى، خواه و ناخواه بايد اغراض شخصى و هدف هاى خصوصى را ترك گويى. آن پست فطرتان كه در گرد فرماندار جديد به سعايت و سخن چينى حلقه مى زنند، مى خواهند قدرت حكومت را وسيله اجراى هدف هاى شخصى خود نمايند. در اين موقع وظيفه حكمران آن است كه فتنه انگيزان را از خود به دور دارد و در دعاوى توده با منتهاى دقت و بازجويى داورى كند. به هوش باش كه سخن چين، به ظاهر خود را اصلاح طلب و حكيم جلوه مى دهد.

ص: 358

هرگز نصيحت اين گروه را به گوش مگير!

تو را سفارش مى كنم كه از نيت خيرانديشان و عناصر صالح استفاده كنى. با بخيل مشورت مكن، زيرا او پيوسته از گدايى دم زده و تو را از رادمردى و گشاده دلى باز دارد.

ترسو وجبان را در مجلس شوراى خويش راه مده كه اين عنصر ضعيف هم خود مى ترسد و هم كوشش مى كند تا پايۀ تصميم و اراده اصحاب مشورت را سست و ناچيز نمايد. با آزمندان همنشين مباش كه اين جماعت همواره سخن از سود شخصى كنند و تو را به ظلم و ستم در راه كسب مال و ذخيره زر، تشويق نمايند. افراد بخيل و ترسو و آزمند بر عظمت قدرت خدا اتكا ندارند و از پروردگار خويش همواره بدگمان و آشفته خاطرند.

بخل و ترس و حرص نهادهايى است گوناگون، ولى سرچشمه همۀ بدگمانى ها به خداوند است.

بدترين وزير تو، كسى است كه قبل از تو، و در دوران حكومت اشرار، وزارت آنان را به عهده داشته و در گناهان و تبهكارى هاى آنان شريك بوده است. هرگز خود را با پذيرفتن اينان آلوده نسازى كه يار گناه كارانند و برادر ستم كاران.

تو مى توانى از ميان خردمندان قوم وزيرانى كارآزموده و لايق انتخاب كنى كه دامن شان از خون شهيدان بى گناه پاك است و دست پرهيزكار و پاك شان به مال مستمندان دراز نشده است. همين افراد با تقوا و خيرانديش، در امر مشورت از بدكاران دورۀ پيش، شايسته ترند زيرا نه خون يتيمان خورده اند و نه خونابه از ديدۀ بيوه زنان بيفشانده اند. بايد ياران تو از آن كسانى تشكيل شوند كه نه ستم كرده اند و نه ستمگر را به دست و زبان كمك و يارى داده اند.

آرى اينها - همين اصحاب عصمت روح و عفت نفس - زيان تو را روا ندارند و آزار كس نخواهند، تو را در مسائل كشوردارى نيكو كمك كنند و با تو در همه حال يار و برادر باشند. با تو صميمى و دل سوز شوند و در پنهان با دشمنان تو

ص: 359

پيمان الفت و دوستى نبندند، در ميان وزيران، آن كس را از همه محترم تر بدان كه در حق گويى از همه بى پرواتر و شجاع تر باشد و فرمان خدا و مصالح عموم را بر تملق و چاپلوسى ترجيح دهد. بى پرده پيش رود و خيره سر را از آن پرتگاه خطرناك و مهلكه مهيب رهايى بخشد. يعنى از كردار ناشايست كشوردار كه با تيره بختى كشور و سقوط دولت همراه هست، مردانه جلوگيرى كند و هوا و هوس تو را در نظر نگيرد.

تا مى توانى با پرهيزكاران بپيوند و در معاشرت عناصر صالح، پايۀ دولت خويش استوار كن، ولى در عين حال فراموش مكن كه آنها هم بشرند و از غرايز پست و وسوسۀ درون به دور نيستند، يعنى در همان حال كه همنشينان دانشمند و باتقواى خود را مى نوازى، بيدار باش تا چشم طمع به دين تو نگشايند و از مقامت سوءاستفاده نكنند. علاوه بر اين، بايد دانست كه افراط در مهربانى، مردم را مغرور مى كند و به كبر و نخوت سوق مى دهد تا آنها را تباه سازد.

مبادا كه در حكومت تو، خادم و خائن يك سان باشند، زيرا خادمى كه در ازاى خدمت خود مزد و مرحمت نبيند، دلسرد و بى قيد گردد و خائنى كه جزاى خيانت خود را به حد كمال نيابد، كردار زشت خويش را با جرئت بيشترى تكرار كند. و بدان كه بهترين والى آن كس است كه نسبت به زيردستان خويش صميمى و يك دل باشد و آزار آنها نخواهد و به كارهاى پرمشقت وادارشان نكند. با زيردستان خوى برادرى پيش گيرد تا از آنها برادرانه همت و كمك بيند. تو آن گاه كه به روى آنان باب راستى و صفا بگشايى، درهاى حقيقت و دوستى به روى تو بگشايند و چون تو را با خود خالص بينند جز خلوص تلافى نكنند.

آن قوانين و سنت هاى نيكويى را كه گذشتگان اين امت به آنها عمل نموده و به وسيله آنها دوستى ها به وجود آمده و در سايۀ آنها ملت اصلاح يافته است، پايمال نكن و از بين مبر و سنت و روش جديدى را كه به گوشه اى از اين سنت ها لطمه اى

ص: 360

وارد سازد، به وجود نياور كه در اين صورت پاداش نيك از آن كسى خواهد بود كه آن را به وجود آورد و بدبختى و محروميت نصيب تو خواهد گشت كه آن را نقض كرده و پايمال ساخته اى.

تا مى توانى با دانشمندان و علماى پاكدامن معاشر باش و از حكمت حكماى كشور خويش به حد كافى استفاده كن. كه دانشمندان و ارباب حكمت تو را در تحكيم مبانى مملكت يارى كنند و با نيروى فضيلت و كمال، اختلافات مردم را رفع و پريشانى ها را از ميان ببرند و از پيشينيان سخن گويند، معايب آنها را آشكار و فضايل آنها را تقرير نمايند و اين باعث اصلاح امور سرزمين تو و موجب پايدارى آنچه كه مردم پيش از تو به آن متكى بوده اند، مى گردد.

بدان كه افراد جامعه از گروه هاى گوناگونى تشكيل يافته اند كه از همديگر بى نياز نيستند و با يكديگر اصلاح يابند. گروهى سرباز و سپاهى هستند، عده اى دبيران و نويسندگان امور و جمعى قاضيان عادل و عده اى كارمندان حق و عدالت و گروهى جزيه دهندگان و خراج پردازان - از اهل ذمه و مسلمانان - و جمعى بازرگانان و پيشه ورانند و گروهى فروماندگانى تهى دست و نيازمند. و هر كدام از اينها را حق و بهره اى است.

خداوند براى همۀ اين گروه ها حدود و مقرراتى وضع فرمود همگان را از بركت قانون مساوات برخوردار كرد و احكام پروردگار هميشه در پيشگاه ما محترم و رفتار پسنديدۀ پيشواى عظيم الشأن ما حضرت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله تا به دامنۀ محشر، سرمشق امت اسلام است.

***

سپاهيان، به فرمان خدا، براى مردم به منزلۀ قلعه هاى استوارى هستند. و نيز موجب آراستگى فرمانروايان و باعث عزت دين و وسيلۀ ايمنى مردمند. آسودگى و پابرجايى توده تنها به وجود سپاهيان است. اما سپاهيان نيازمند به اموالى هستند كه

ص: 361

خداوند از خراج براى آنان تعيين فرموده است. از اين اموال، وسايل جهاد با دشمن را فراهم مى نمايند و در ديگر احتياجات خود به كار مى برند. پايدارى دو صنف: سپاهى و متصدى وصول خراج، به قاضيان و عاملان و دبيران است كه قاضيان، معاملات و عقود مورد احتياج مردم را به استوارى به سامان رسانند، و عاملان تأمين منافع نمايند (يعنى حفظ امنيت ميان مردم بنمايند و خراج را وصول كنند)، و نويسندگان و دبيران آنچه را مربوط به عامه مردم است، يا اختصاص به خود والى دارد، بنويسند و در اين امر مورد اعتماد والى باشند.

پايدارى همۀ اين صنوف به وجود بازرگانان و صنعت گران است كه اين طبقه گرد يكديگر برآيند و براى سودبردن خود بازارها تشكيل دهند. و نيز احتياجات مردم را به آن اندازه كه از ديگران ساخته نيست، برآورند. اما افراد بى نوا و حاجت مند: بايد به آنان مساعدت و يارى كنى. خداوند درباره هر يك از اينان دستورى داده و به عهده والى است كه حق هر كدام را، به آن مقدار كه نياز دارد ادا نمايد. تنها با سعى و كوشش و استعانت از خداوند است كه والى مى تواند وظيفه خود را به حق و شايستگى انجام دهد... جان خود را به پيروى از حق استوار نمايد و در راه حق چه بر او آسان بگذرد چه دشوار باشد، شكيبايى را پيشه سازد.

فرماندهى سپاه را به كسى ده كه به نظر تو، بيش از ديگران مطيع اوامر خداوند و رسول و امام بوده و نسبت به اجراى آن دل سوزتر باشد. كسى كه پاكدامن تر و بردبارتر از سايرين است، زود خشمگين نمى شود، و اگر مقصر پوزش خواست مى پذيرد و آرامش خاطر پيدا مى كند. نسبت به ضعيفان مهربان و از زورگويان دورى مى گزيند.

سختى كار، او را برنيانگيزد و سست عنصرى، او را از كار باز ندارد. با همۀ اينها داراى تبارى بلند و خاندانى شريف و سابقه اى نيكو بوده و بزرگوار، دلير و بخشنده باشد كه دارندگان اين خصال مجموعه اى از جوان مردى و نيكوكارى هستند. وقتى

ص: 362

چنين كسانى را برگزيدى، چون پدرى مهربان به امور آنان رسيدگى كن و آنچه در تقويت و تأمين مايحتاج آنان مصرف مى كنى، به نظرت بزرگ نيايد و نيز هيچ توجهى را نسبت به ايشان كوچك مدان، هر قدر هم ناچيز باشد، زيرا همين هاست كه باعث مى شود سپاهيان، خيرخواه تو باشند و دربارۀ تو گمان نيك پيدا كنند. هيچ گاه به اتكاى اين كه كارهاى مهم آنان را انجام داده اى، از انجام كارهاى كوچك غفلت مورز! هر يك به جاى خود براى ايشان ضرورت دارد، به لطف هاى كوچك تو نيازمندند همان طور كه از لطف هاى مهم و بزرگ تو بى نياز نيستند.

از ميان فرماندهان، آن را برگزين و به خود نزديك گردان كه به افراد سپاه به يك چشم نگاه كند، و يارى و احسان او نسبت به ايشان يكنواخت باشد. به اندازه اى به آنان نيكى و بخشش كند كه كفاف احتياجات خود و خانواده شان را بدهد و با فكرى آشفته و ناراحت با دشمن روبه رو نگردند و آسوده خاطر و يك دل به جهاد بپردازند. اگر تو نسبت به آنان مهربان باشى، ترديدى نيست كه دل هاى آنان نسبت به تو مهربان خواهد شد.

بيشترين مايۀ سرافرازى و چشم روشنى واليان، اين است كه در همه جا عدالت حكمفرما باشد و مردم مهر خود را نسبت به والى آشكار سازند. و اين مهر و علاقه در صورتى بروز مى كند كه در سينۀ آنان كينه والى نهان نباشد. هم چنين خيرخواهى مردم وقتى ثابت مى گردد كه دور والى را بگيرند و او را از گزند محافظت نمايند، نه اين كه فرمانروايى او را بر خود سنگين شمارند، و آرزو كنند هر چه زودتر سپرى گردد!

بنابراين، آرزوهايشان را برآورده ساز و پيوسته آنان را بستاى، كارهاى بزرگ و رنج هايى كه هر كس متحمل شده در نظر داشته باش و مقابل ديگران بازگو كن، زيرا اين امر دلاوران را به شوق مى آورد و آنان را كه خوددارى مى كنند، به كار و كوشش تحريك و تحريص مى نمايد.

ص: 363

هر كس را كه رنجى متحمل شده است، در نظر بگير. رنج كسى را به غير او نسبت مده و همان مقدار كه زحمت كشيده و در راه تو فعاليت كرده، قدر بدان، نه اين كه مقدارى از رنج او را نديده بگيرى. هرگاه مردى عالى مقام و داراى تبارى بلند، رنج كمى متحمل شد، علو مقام او باعث نشود كار كوچك وى را بزرگ جلوه دهى.

هم چنين اگر مرد گمنامى كار بزرگ و ارزنده اى انجام داد، گمنامى او سبب كوچك شمردن كار او نگردد.

هرگاه گرفتار مشكلاتى شدى كه تو را رنج مى دهد يا امرى بر تو مشتبه شد، به خدا و رسول رجوع كن، چه خداوند درباره قومى كه خواستار راهنمايى آنان بوده فرموده است: «يا ايّهاالذين آمنوا اطيعو الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شىء فردّوه الى الله و الرسول(1)» (اى كسانى كه ايمان به خدا آورده ايد، خدا و رسول و متصدى امر خود را فرمان بريد، سپس اگر در امرى ميان تان نزاع و اختلاف افتاد، آن را به خدا و رسول واگذار كنيد.) واگذارى به خدا توجه به آيات محكم و صريح قرآن و واگذارى به رسول، توجه به سنن و احاديث پيغمبر صلى الله عليه و آله است. احاديثى كه همه در آن متفقند و در نسبت آنها به آن حضرت اختلافى نيست.

***

براى قضاوت و داورى در ميان مردم، كسى را انتخاب كن كه به عقيدۀ تو، بهترين آنان است. كسى كه مشقات او را در تنگنا قرار ندهد و طرفين دعوى باعث ناراحتى وى نشوند. اگر لغزشى كرد زود متوجه شود، نه اين كه مدتى به اشتباه خود ادامه دهد و چون حق را شناخت براى او فرق نكند و ناراحت نشود. هيچ گاه به جهت درستى و علو همت، متوجه دون همتى و طمع ورزى نگردد. در هر كار تعمق و غور كند و به توجه سطحى اكتفا ننمايد. در امور شبهه ناك باز ايستد تا حقيقت بر او كشف گردد.

ص: 364


1- . آيه 58 از سوره 4 (نساء) طبق نوشته تفاسير و تصريح روايات شيعه مراد از «اولى الامر» هر حاكمى نيست، بلكه مقصود از آن فقط ائمه اطهار - پيشوايان معصوم - است... براى توضيح كافى به تفاسير معتبر مراجعه شود. م

درخواستن دليل از طرفين اصرار ورزد و از مراجعه به طرفين دعوى هيچ گاه دلتنگ و خسته نشود. در كشف حقيقت بسيار شكيبا باشد و به محض اين كه حق آشكار شد، حكم قطعى بدهد و دعوى را به پايان رساند. چاپلوسى در وى اثر نكند و او را خفيف نسازد و هر قدر (اصحاب غرض) وى را تشويق نمايند، زير بار نرود و به سوى آنان كشيده نشود.

بديهى است كه چنين كسانى با اين صفات به ندرت يافته مى شوند. اما اگر كسى را با اين شرايط و خصال به شغل قضاء گماردى، مرتب كار او را زير نظر بگير و بازرسى كن، و به اندازه اى به او حقوق بده كه همۀ نيازمندى هايش را برطرف سازد و از مردم بى نياز گردد. قدر و مقام وى را آن قدر بالا ببر كه ديگر نزديكان تو به خود حق ندهند تا از او نزد تو سخن چينى كنند و وى مطمئن باشد كه هيچ گاه غافل گير نمى شود، و كسى قدرت بدگويى از او را ندارد.

در اين امور به طور دقيق و عميق نظر كن، زيرا كه پيش از تو، حكومت در پنجه اشرار بود كه هوا و هوس خويش را در آن به كار مى بردند و مى خواستند آن را وسيله دنياطلبى خود قرار دهند.

***

پس از قاضيان، در كار عاملان و كارمندان خود تأمل كن و آنان را بيازماى سپس به كارشان بگمار، و در اين امر ميل و توجه شخصى، استبداد و خودخواهى، سفارش و توصيۀ دوستانت را اعمال مكن، زيرا انتخاب عامل از روى ميل و خودخواهى، مجموعه اى از ستم ها و خيانت هاست.

از ميان كارمندان، آن را برگزين كه داراى تجربه، و متصف به شرم و منسوب به خاندان هاى شريف و در اسلام داراى سوابقى نيك باشد. اينان اخلاق شان نيكوتر، شرافت شان بيشتر و توجه شان از روى عزت نفس و بدون طمع ورزى است. سپس حقوق كافى به آنان بپرداز، چه اين امر ايشان را قادر مى سازد كه وضع خود را اصلاح

ص: 365

كنند و هيچ گاه به فكر برداشت از اموالى كه در اختيارشان هست برنيايند. و نيز جواب قاطعى است در مقابل آنان، هرگاه به مخالفت با تو برخيزند يا در امانت خيانت كنند.

بعد از آن، با دقت، كارهاى ايشان را رسيدگى كن و بازرسان مخفى كه به تو راستگو و وفادار باشند، براى بررسى اعمال آنان بفرست، چه اين بازرسى نهانى، ايشان را به امانت دارى و مدارا با مردم سوق مى دهد. مراقب ياران و كاركنان خود باش، هرگاه يكى از آنان مرتكب خيانتى شد و گزارش هاى متعدد بازرسان مخفى اين خيانت را تأييد كرد، همين براى تو كافى است و احتياج به شاهد ديگرى ندارى. او را به كيفر اعمالش برسان و به اندازه خيانتى كه كرده، مجازاتش كن! مقام او را خوار و خيانتش را برملادار، و ننگ كار زشت را چون قلاده اى به گردنش بيفكن.

امر خراج را آن طور رسيدگى كن كه اهل خراج و دهقانان را به صلاح آرد، زيرا با درست شدن و مرتب شدن امر خراج و خراج گزار، كار ساير مردم اصلاح پذيرد و سامان يافتن كار ديگران، بستگى به اصلاح كار خراج دارد. چه همه مردم وابسته به خراج و كسانى هستند كه ماليات مى پردازند.

بايد توجه تو به آبادانى اراضى، بيشتر از توجه تو به دريافت ماليات باشد، زيرا با آبادبودن زمين مى توان خراج مطالبه كرد، و هر كس از زمين غيرآباد خراج طلب كند، كشور را ويران و بندگان خدا را نابود مى سازد، و فرمانروايى او به زودى سپرى مى شود. هرگاه خراج گزاران از سنگينى خراج ناليدند، يا از پيدايش آفات زمينى و آسمانى و قطع آب يا نيامدن باران و يا افتادن سيل در زراعت يا كم آبى شكايت كردند، به اندازه اى كه كارشان اصلاح شود، به آنان تخفيف بده و از خراج شان كم كن و البته اين تخفيف به نظر تو سنگين نيايد، زيرا آن ذخيره اى است كه به تو برمى گردد. چه بدين وسيله شهرها آباد مى شود و اين خود موجب آراستگى فرمانروايى والى مى گردد. از اين گذشته، توجه آنان را نسبت به خود جلب مى كنى، و از مشاهدۀ آثار دادگرى خود شادمان مى شوى، و مى توانى بين آسايش و نيرويى كه به آنان بخشيدى، اعتماد كنى. و

ص: 366

به آنچه از عدالت خواهى و مداراى خود، ايشان را برخوردار كردى، تكيه داشته باشى، چه بسا پيش آمدهاى ناگوار و دشوارى بشود كه رعايا پشتيبان تو باشند. زيرا دل و جان آنان از تو خشنود است، و با طيب نفس و جان و دل آن را تحمل مى نمايند و آن گاه كه زمين آباد گردد، اين تخفيف جبران مى گردد. ويرانى زمين، از خوارى و مسكينى مردم آن است. و زبونى مردم، معلول طمع ورزى واليان و توجه آنان به جمع مال و انباشتن كيسه است، و اين كه فرمانروايى خود را موقتى مى دانند (و مى خواهند در اين مدت كوتاه تا مى توانند جيب خود را پر كنند) از سرنوشت گذشتگان هم عبرت نمى گيرند.

***

در وضع دبيران و نويسندگان خود دقت كن، بهترين ايشان را به كارهاى خود بگمار! نامه هاى سرى و اسرار جنگى را به نويسنده اى واگذار كن كه خصال نيكو در او بيشتر از ديگران باشد. كسى كه هرگاه به او نيكى كردى و مقامش را بالا بردى خود را گم نكند، و غرور مقام باعث نشود كه در حضور ديگران با سخن تو مخالفت بنمايد، و نيز غفلت و عدم اطاعت او موجب نشود نامه هاى كارمندان را كه به نام تو مى رسد به موقع به تو عرضه ندارد، يا در پاسخ نامه هايى كه بايد به طور شايسته از طرف تو بدهد، كوتاهى كند. نويسنده اى كه اگر از طرف تو و به نفع تو پيمانى بست و عقدى استوار كرد، سست و كم مايه نباشد، و هرگاه پيمانى به زيان تو بود بتواند آن را فسخ نمايد و از بين ببرد.

كاتبان را نبايد تنها از روى حسن ظن و آرامش خاطر و اعتماد خود برگزينى. چه بسا كسانى كه به انواع مختلف تظاهر به حسن خدمت مى كنند و امر را بر والى مشتبه مى سازند، در حالى كه نه خيرخواهند، نه امين مى باشند. بايد آنان را بيازمايى و سابقه خدمتشان را در نظر بگيرى - خدمتى كه به واليان صالح پيش از تو كرده اند - سپس از ميان ايشان كسى را برگزينى كه عامه مردم به او حسن نظر دارند و تأثير نيكى در ميان

ص: 367

مردم گذاشته باشند، كسى كه به امانت دارى و درستى شناخته شده است. اگر چنين كردى، معلوم است كه مطيع خدا و رسول و امامت هست.

در رأس هر يك از كارهاى خود، يكى از آنان را بگمار، تا مغلوب كارهاى بزرگ نشود و بسيارى كارها، باعث پريشانى او نگردد و هر نقصى كه در نويسندگانت باشد و تو نديده بگيرى، آن نقص به گردن تو خواهد بود.

سفارش بازرگانان و صنعت گران را بنما و به عمّال خود دستور ده كه به آنان نيكى كنند، خواه افراد اين صنف در يك جا مقيم باشند، و اموال خود را براى تجارت و دادوستد به شهرهاى ديگر بفرستند و خواه خود به كسب اشتغال داشته و با دست خود احتياجات مردم را برآورند. اينان منشأ و سبب سودهايى هستند كه به مردم و كشور مى رسد، و همين ها هستند كه منفعت را از نقاط دوردست، از خشكى و دريا، كوه و بيابان - يا جاهايى كه مردم نمى توانند در آن گرد آيند و جرئت رفتن به آن را ندارند - به سوى تو جلب مى كنند.

اين بازرگانان و صنعت گران مردمى آرام و صلح جو هستند كه هيچ گاه خطر نافرمانى و ايجاد فتنه در ايشان نيست. امور اين طبقه را چه در مركز فرمانروايى خود، و چه در شهرهاى اطراف، به دقت رسيدگى كن و به آنان توجه داشته باش!

با همه صفات نيكى كه دربارۀ بازرگانان گفته شد، بسيارى از ايشان در دادوستد سخت گير (و تنگ نظر) هم چنين بخيل اند، و نيز احتياجات و مواد خوراكى مردم را احتكار(1) مى نمايند؛ در خريد و فروش زورگو هستند كه اين اعمال براى عامه مردم زيان آور، و براى واليان عيب بزرگى است. پس به شدت از احتكار جلوگيرى كن، چه

ص: 368


1- . احتكار آنست كه كسى مواد خوراكى مورد احتياج مردم را جمع و نگهدارى كند، تا در بازار كمياب شود و مردم ناچار گردند با قيمت گران تر بخرند. احتكار در غيرمواد خوراكى نيز صدق مى كند... م

رسول خدا صلى الله عليه و آله هم احتكار را منع فرمود. خريد و فروش بايد آسان و از روى عدالت انجام گيرد. قيمت اجناس بايد طورى باشد كه به فروشنده و خريدار زيانى وارد نيايد، و هرگاه پس از اين كه از احتكار نهى كردى، كسى مرتكب آن شد، او را عقوبت كن و به كيفر عملش برسان، ولى در مجازاتش زياده روى مكن.

خدا را در نظر داشته باش و در رعايت حال گروه بينوايان، از خدا بترس، آنها بيچارگان و مسكينان و نيازمندان و كسانى اند كه در شدت فقر به سر مى برند و گرفتار بيمارى هاى گوناگون هستند. در اين گروه افرادى يافته مى شوند كه از ديگران درخواست يارى مى نمايند. افراد ديگرى هم وجود دارند كه با وجود شدت احتياج، زبان سؤال ندارند. تو بايد حق هر يك را آن طور كه خدا خواسته نگهدارى و به آنها برسانى، براى افراد اين طبقه، قسمتى از بيت المال و قسمتى ديگر از محصولات زمين هايى كه متعلق به مسلمانان است اختصاص ده و اين امر را در تمام نواحى و شهرها رعايت كن، زيرا همان حقى كه افراد نزديك به تو يا ساكن در مقر فرمانروايى والى دارند، افراد دوردست و دور از تو نيز دارند.

تفاوتى نيست، تو موظفى حق هر يك را رعايت كنى، خواه دور باشد، خواه نزديك. زنهار كه غرور فرمانروايى باعث شود كه از اين طبقه غفلت نمايى. اگر امور مهم را استوارسازى ولى به امور جزئى توجهى نكنى، از تو پذيرفته نخواهد شد.

هيچ گاه اهتمام و توجه خويش را از اين طبقه بر مگردان و چهرۀ خود را از روى خودپسندى، از آنان برمتاب. در طبقۀ بى نوا كسانى هستند كه چون در چشم ها كوچكند و اطرافيان تو به نظر حقارت به آنان نگاه مى كنند، به تو دسترسى ندارند، اينان را فراموش مكن و به وضعشان برس. به اين ترتيب كه از افراد مورد اعتماد خود كسى را كه از خدا بترسد و متصف به فروتنى و تواضع باشد، به كار ايشان اختصاص ده، تا وضع و حال شان را به تو گزارش دهد. سپس طورى با آنان رفتار كن و دستور ده كه در روز حساب، خدا عذر تو را بپذيرد. اين طبقه، بيشتر از ديگر طبقات، نيازمند

ص: 369

رسيدگى و عدالت و انصافند. در اداى حق هر يك، آن گونه باش كه عذرت در درگاه حق مقبول باشد.

به وضع يتيمان و سالخوردگان توجه كن! آنها راهى در زندگى ندارند، و اهل گدايى هم نيستند. رعايت اين حقوق بر واليان، سنگين و سخت است. اما گاه باشد كه انجام اين وظايف را خداوند بر افرادى سبك و آسان مى كند. كسانى كه از او طلب عافيت كردند و خود را شكيبا ساختند، و به دوستى وعده حق دربارۀ خودشان اعتماد نمودند.

قسمتى از اوقات خود را به حاجت مندان اختصاص ده كه خود شخصاً به كار آنان برسى. اين امر را در يك مجلس عمومى كه همه بتوانند به آن وارد شوند، به انجام رسان. در اين مجلس براى خاطر خدايى كه تو را خلق كرده، با مردم فروتن باش، نگهبانان و سپاهيان را از خود دور كن، تا هر كسى سخنى دارد بدون ترس و لكنت زبان با تو بگويد. من از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله چندين بار شنيدم كه مى فرمود: مردمى كه در ميان آنان، ضعيف نتواند بدون واهمه و گرفتگى زبان، حقش را از قوى بگيرد، هرگز روى پاكى و رستگارى را نخواهد ديد.(1)

در اين مجلس، بايد تندخويى و درماندگى ارباب رجوع را تحمل كنى. خسته نشوى و سنگدلى و خودخواهى را از خود دورنمايى، تا خداوند رحمت همه جانبۀ خود را برتو بفرستد و پاداش فرمانبرى تو را بدهد.

آنچه عطا مى كنى با گشاده رويى باشد، و اگر امكان بر آوردن حاجت نيست، با لطف و مهربانى عذر بخواه.

ص: 370


1- . لن تقدّس امة لايؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى غيرمتتعتع. تتعتع (مصدر باب تفعل) آن است كه: كسى از سخن گفتن عاجز ماند و زبانش به لكنت افتد. مقصود اين است كه: وضع مجلس و شكوه و تشريفات آن طورى نباشد كه ستمديدگان مرعوب گردند، و از سخن گفتن باز مانند... م

كارهايى است كه ناچار خود بايد انجام دهى، از جمله: نامه ها و دستورها به بخشداران اطراف كه نويسندگانت از نوشتن آنها عاجزند. ديگر جواب مقتضى دادن به درخواست هاى مردم در همان روزى كه درخواست را دريافت كرده اى، چه بر همكاران تو دشوار است كه همان روز جواب دهند. در هر روز كار همان روز را انجام ده، چه كارهاى هر روز به همان روز تعلق دارد.

بهترين اوقات خود را به انجام وظايف خويش نسبت به خداوند اختصاص ده.

گرچه، هرگاه نيت انسان درست باشد و باعث به صلاح آمدن كار مردم بشود، تمام اوقات به خدا تعلق دارد. (هر وقتى كه با نيت خير، در راه آسايش خلق خدا قدمى در آن برداشته شود، اختصاص به خدا دارد و عبادت محسوب مى شود).

بايد فرايض را كه خاص خداوند است، در ساعاتى انجام دهى كه به خداوند و دين خود اختصاص داده اى. بنابراين در شب و روز فريضه هاى خدا را به جاى آور. و آنچه را به قصد قربت انجام مى دهى، كامل و بدون خدشه و دور از عيب و ريا باشد. هر قدر هم جسم و بدنت در اين راه در رنج و زحمت قرار گيرد، تحمل كن!

چون براى نماز جماعت مى ايستى حد وسط را نگاهدار، نه آن قدر طول بده كه مردمان از نماز جماعت برمند، و نه آن قدر شتاب كن كه به اركان نماز لطمه اى وارد آيد. ممكن است در بين مردمى كه به تو اقتدا كرده اند، افراد بيمار و ناتوان باشند، يا كسانى كه كار فورى دارند. هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مرا به يمن مى فرستاد، از آن حضرت پرسيدم: نماز (جماعت) با آنان چگونه بخوانم؟ فرمود ضعيف ترين ايشان را در نظر بگير، و مانند او نماز بخوان و به مؤمنان مهربان باش.

زنهار كه ميان خود و مردم پرده بكشى و مدتى طولانى خود را از آنان نهان كنى! چه، نهان بودن والى از مردم، نوعى سخت گيرى است و نيز باعث كم اطلاعى او از كارها خواهد بود. واليان چون در پرده باشند، از بيرون بى اطلاع مى مانند، و در نتيجه، امور بزرگ در نظرشان كوچك، و امور كوچك بزرگ مى شود. خوب، زشت و زشت،

ص: 371

خوب جلوه مى كند و حق و باطل مخلوط مى گردد. والى، يك انسان معمولى است كه نمى داند مردم چه چيزهايى را از او نهان كرده اند. حق نيز نشانه هاى آشكارى ندارد كه بتوان آن را از باطل تشخيص داد (بلكه با آزمايش و دورانديشى مى توان به آن پى برد).

تو از دو حال خارج نيستى: يا عادت به بذل و بخشش دارى كه در اين صورت دليل ندارد كه در راه اداى حق مردم يا عمل جوانمردانه خود رو نهان كنى. يا به محروم كردن مردم و خوددارى از احسان عادت كرده اى؛ در اين صورت نيز در پرده بودن معنا ندارد، زيرا مردم در نتيجۀ روبه رو شدن با تو، به اخلاقت پى مى برند و از برآمدن حاجت شان نااميد مى گردند، و به زودى از تو دور مى شوند. گذشته از اينها، بيشتر مراجعات مردم به تو در امورى است كه هزينه اى براى تو ندارد، از قبيل اين كه: شكايت از ستمگرى مى كنند، يا درخواست انصاف در معامله اى را مى نمايند.

در دستگاه والى كسانى هستند كه به او نزديكند يا خويشاوند وى هستند، و به اين جهت مستبد و خودخواهند. دست تعدى به طرف مردم دراز مى كنند و در دادوستد بى انصافى مى نمايند. تو بايد موجبات ستمگرى ها را از ميان ببرى، از ايشان مؤاخذه كنى و دست شان را از تصرف در شئون مردم كوتاه نمايى.

هيچ گاه زمينى را تيول خويشان و نزديكان خود مساز و نبايد هيچ يك از آنان به طمع افتد كه تو زمين و مزرعه اى را به ملكيت آنها درآورى، و بدين سبب به املاك مجاور تعدى كند و جلو آب آن را بگيرد. يا كارى كه بايد با همسايگان به طور مشترك انجام دهد، يا خرجى كه بايد ميان همه تقسيم شود، به آنان تحميل كند كه خوشى و سود اين عمل را او ببرد، و زيان و عيب آن در دنيا و آخرت بر تو برسد.

حق را با هركس هست، چه دور و چه نزديك رعايت كن! و هر جا كه مربوط به

ص: 372

خويشاوندان و نزديكانت است صبر را پيشه خودساز، و در جايى كه رعايت حق بر تو سنگين است عاقبت آن را كه بسيار پسنديده است، بجوى و در نظر بگير.

هرگاه مردم گمان كردند كه تو در موردى ظلم كرده اى، عذر خود را آشكارا به آنان بگو، و بدين وسيله گمان بد ايشان را از خود بگردان. اين امر، هم تمرين عدالت خواهى تو، هم ارفاق و مهربانى بر مردم و يك نوع بيان عذرى است كه نتيجۀ آن اقامۀ حق است كه مورد علاقه و هدف تو است.

هرگاه دشمن دست آشتى به سوى تو دراز كرد، چنانچه خشنودى خدا را در آن مى بينى، بپذير. اين صلح، موجب آسايش سپاهيان و آرامش خاطر تو و مردم و امنيت شهرهاست. اما به هوش باش كه دشمن پس از آشتى نيرنگ نزند. چه بسا كه دشمن خود را به انسان نزديك مى كند تا وى را غافل گير نمايد، در اين مورد احتياط را از دست مده، و حسن ظن را به كلى از خود دور ساز.

اگر ميان خود و دشمن پيمانى بستى يا چيزى به عهده گرفتى، به عهد و پيمان خود وفادار باش، و به اين وسيله آن را حفظ نما و با امانت دارى، ذمه خود را رعايت بكن و حتى جان را در گرو حفظ عهد و پيمان خود قرار ده. از ميان فريضه هاى خداوندى هيچ چيز مانند بزرگداشت وفاى به عهد مورد توجه مردم نيست، و با اختلافى كه در آراء و انديشه هاى ايشان وجود دارد، همه در اين امر توافق دارند. موضوع توجه به اهميت وفاى به عهد، اختصاص به مسلمانان ندارد، مشركين نيز به آن توجه داشتند و بر خود انجام آن را لازم مى دانستند، زيرا نتايج شوم عهدشكنى را آزموده بودند.(1) بنابراين در آنچه به ذمه دارى نيرنگ و حيله به كار مبر و در آنچه به عهده گرفته اى خيانت روامدار و با دشمن خود نيز خدعه به كار مبر، زيرا تنها جاهلان و بدبختان هستند كه جرئت نافرمانى خدا را دارند. خداوند عهد و پيمان خود را به منزلۀ حريم

ص: 373


1- . وقتى كه مشركين خود را مقيد به وفاى عهد بدانند، معلوم است كه مسلمانان بايد بيشتر مقيد به آن باشند.

امنى ميان مردم قرار داده كه به طور تساوى از آن برخوردار گردند. اين رحمتى است از او نسبت به بندگانش كه در سايه آن به كارهاى خود بپردازند. پس نبايد فساد و خدعه و فريبى در كار باشد.

پيمانى كه با دشمن مى بندى قابل تأويل نباشد كه بتوان آن را به معناى ديگرى برگردانيد و هرگاه پس از استوار ساختن پيمان، دشمن به سخن قابل توجيهى متوسل شد و خواست برخلاف نظر تو آن را معنا كند، نپذير. هم چنين اگر در پيمانى كه بسته اى خود را در تنگنا ديدى و فسخ آن را بر خود لازم دانستى، باز هم براى رهايى خود به جمله هاى قابل توجيه متوسل مشو. اگر در اين مضيقه اى كه اميد گشايش در آن دارى و منتظر پايان نيك آن هستى، شكيبا باشى بهتر از اين است كه متوسل به خدعه اى شوى كه از عاقبت بد آن بيمناك مانى، و مورد بازخواست خداوند قرار گيرى، و نتوانى از خدا بخواهى كه تو را از اين بازخواست معاف دارد.

زنهار كه خونى را كه خداوند ريختن آن را حرام كرده، بريزى. هيچ چيز مانند ريختن خون ناحق، باعث دشمنى خدا و از ميان رفتن نعمت و سپرى شدن مدت فرمانروايى نمى شود. در روز حساب، نخستين چيزى كه از طرف خداوند مورد پرسش قرار مى گيرد، خون هاى بى گناهان است. هيچ گاه درصدد برميا كه با خون بى گناهان، فرمانروايى خود را استوار سازى. اين امر، نه فقط حكم روايى تو را تقويت نمى كند، بلكه موجب ضعف و سستى آن مى گردد و باشد كه باعث زوال و انتقال آن به ديگرى بشود.

اگر به طور عمد انسانى را بكشى، عذر تو را نه خدا مى پذيرد و نه من. چه در قتل عمد، قاتل بايد به قصاص برسد. و اگر خطا كردى و بدون قصد كسى را كشتى، مثل اين كه خواستى كسى را با تازيانه يا شمشير يا دست ادب كنى، اما او درگذشت نبايد نخوت و خودخواهى تو سبب شود كه ديۀ مقتول را به اولياى او نپردازى.

ص: 374

زنهار كه خودپسند باشى و به آنچه از خودپسنديده اى اعتماد كنى.

زنهار از اين كه دوستدار چاپلوسى باشى و بخواهى مردم تو را بسيار بستايند.

اين موارد، فرصت هاى مناسبى است براى شيطان كه نيكى نيكوكاران را از بين ببرد.

زنهار كه بر مردم منت گذارى و بخواهى خدمت خود را به رخ آنان بكشى، يا كار خود را از آنچه هست بيشتر بنمايى. يا وعده اى به مردم بدهى ولى به آن وعده عمل نكنى. چه منت، نيكى را از ميان مى برد. زياد جلوه دادن خوبى، نور حق را برطرف مى سازد و خلف وعده موجب دشمنى خدا و مردم مى شود. چنان كه خدا فرموده: «دشمنى بزرگى است نزد خدا كه بگوييد آنچه را نمى كنيد.»(1) زنهار از شتابزدگى در كارها پيش از آن كه وقت آن برسد.

زنهار از سستى در كار، هنگامى كه امكان انجام آن هست.

زنهار از لجاجت و پافشارى در كارى كه راه صواب از خطا در آن روشن نيست.

زنهار از انجام ندادن كارى كه درست بودن آن واضح است. هر كار را در جاى خود قرار ده، و در وقت خود آن را به انجام رسان.

زنهار از انحصارطلبى و به خود اختصاص دادن آنچه همه در آن شريك اند. مبادا در آن امور خود را برگزينى يا از عمل خلافى كه پاره اى از عمالت مرتكب مى شوند و همۀ مردم مى دانند، تجاهل كنى. تو مسئول اين عمل هستى و به زودى پرده ها كنار مى رود و داد مظلوم را از تو مى گيرند.

در هنگام غضب خوددار باش؛ هم چنين مواظب تندخويى و دست افكنى و تيزى

ص: 375


1- . «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ» (صف، آيه 3).

زبانت باش. اگر بخواهى از اين خطرات محفوظ بمانى، در موقع خشم، سخن تندى بر زبان جارى مكن و خاموش بمان. هم چنين در اين مواقع، سطوت خود را به تأخير انداز، تا غضب آرام گيرد و اختيارت را در دست گيرى. اين خوى هنگامى در تو استوار مى شود كه روز بازگشت به خدا را يادآورى و از اين يادآورى، بسيار انديشناك شوى.

تو بايد روش پيشينيان خود را به ياد آورى و ببينى كه چگونه از روى عدالت حكم مى كردندو چه رسم پسنديده اى داشتند؟ هم چنين متذكر دستور و سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله يا فرايضى كه خداوند در قرآن قرار داده باشى، و آنچه را از طرز كار ما ديده اى سرمشق خود قرار دهى.

در آنچه به تو سفارش كرده ام در اين عهدنامه، و وثيقه محكمى كه براى خود در آن گرفته ام، بكوش تا در گرداب پيروى از هواى نفس غرق نشوى!

***

از خدا مى خواهم كه با رحمت وسيع خود و قدرتى كه به هر كار و انجام هر نيازى دارد، مرا و تو را به آنچه مورد رضاى اوست موفق بدارد، تا در مقابل اعمال خود و عذرمان نزد او و خلقش روشن و پذيرفته باشد.

مردم نام ما را به نيكى برند و اثر نيكى از ما در شهرها باقى بماند. نعمتش را بر ما تمام و كامل كند و كرامت و لطفش را چند برابر سازد. و عاقبت ما را با سعادت و شهادت قرين سازد كه بازگشت همه ما به سوى خداست. درود و سلام بسيار بر پيغمبر و خاندان پاك او باد.» والسلام

***

ما به زودى بعضى از اوامر و وصاياى على بن ابى طالب را بر اين عهدنامه خواهيم افزود كه امام رهنمود بزرگ خود را درباره «زمامدارى» با آنها تكميل نموده و تحكيم مى بخشد و با گرمى و محبت ما را به سوى آن مى برد و اين در بخش منتخباتى از

ص: 376

ادبيات و طرز فكر امام، در جاى خود، خواهد آمد و اكنون بايد به بحث هايى بپردازيم كه شامل مفاهيم انسانيت، از نظر همه متفكران قرون و امام على، مى شود. و هم چنين مقايسه اى كنيم ميان مبادى و اصول انقلاب بزرگ فرانسه و بين مبادى و اصولى كه انقلاب على بن ابى طالب آنها را از خود به يادگار گذاشته است!

ص: 377

اعلاميه جهانى حقوق بشر

اشاره

در برنامه و دستور على چيزهايى خواهيد يافت كه برتر و بالاتر است.

على بن ابى طالب هرجا كه قدم نهاد و در هر مقامى كه سخن گفت و هردم كه برق شمشيرش همراه پرتو خورشيد درخشيدن گرفت، پرده هاى استبداد را دريده، شكل هاى گوناگون استثمار و خودپرستى را از بين برد، اساس ظلم و ستم را برافكند و زمين را هموار ساخت تا بتوان آسان بر آن گام نهاد!...

با مطالبى كه ما بيان كرديم، بى شك در نزد خواننده محترم تصوير روشن و آشكارى از حقوقى كه على بن ابى طالب براى انسان قائل بود و آن را بدون هيچ گونه ابهام و پرده پوشى و پيچيدگى بيان مى داشت، ترسيم شد. ما با تلخيص آن مطالب در اين فصل، خواننده را از بررسى و توضيح مجدد بى نياز مى سازيم.

ولى براى آن كه ارزش والايى را كه نظريات على بن ابى طالب در زمينه اين حقوق دارد بيان كنيم و براى آن كه عظمت و يگانگى على را در اصول و قانونش، به شكل روشن تر و كامل ترى نشان دهيم، به نظر ما چنين آمد كه مهم ترين مواردى را كه در «اعلاميه جهانى حقوق بشر» آمده است، در اين كتاب نقل كنيم تا اگر فرق اساسى بين

ص: 378

مكتب امام على و اين اعلاميۀ جهانى، دربارۀ اين حقوق همگانى وجود دارد، خود خوانندگان آن را ببينند و علت و چگونگى آن را دريابند.

ولى اگر صحيح باشد كه در اين زمينه سخن كوتاهى بگوييم، بايد اشاره كنيم كه واقعاً بسيار مشكل و دشوار است كه از نظر حقيقت و روح مسئله، انسان اختلافى بين مكتب و اصول امام على و اعلاميۀ جهانى حقوق بشر پيدا كند.

البته وجود اختلاف در عبارات و جزئيات، با درنظرداشتن اختلاف زمان ها اجتناب ناپذير است، ولى از نظر پايه و اساس، به نظر ما هيچ اصل اساسى در اعلاميۀ حقوق بشر كه مجمع عمومى سازمان ملل متحد منتشر ساخته، وجود ندارد كه نظير وهمانند آن را در دستور و اصول على بن ابى طالب نيابيم... و افزون براين، در دستور و برنامه على، چيزهايى خواهيم يافت كه بى شك برتر و بالاتر از مواد اعلاميۀ جهانى حقوق بشر است.

***

ولى اگر فرق اساسى در ميان اين دو قانون جهانى باشد، در مورد پايه گذاران اين دو اعلاميۀ جهانى است كه به نظر ما در چهار نقطه خلاصه مى شود:

1. نخستين فرق آن است كه اعلاميۀ جهانى حقوق بشر را هزاران نفر از متفكران منسوب به اكثريت يا همه دولت هاى جهان تهيه كرده و به وجود آورده اند، در صورتى كه مواد و اصول قانون اساسى علوى را، بزرگ مرد واحدى به نام على بن ابى طالب پديد آورده است.

2. تفاوت دوم در آن است كه على بن ابى طالب بيشتر از ده قرن، بر بنيادگذاران اعلاميۀ حقوق بشر پيشى دارد.

3. فرق سوم در آن است كه پديدآورندگان اعلاميۀ حقوق بشر، يا به عبارت صحيح تر: گردآورندگان مواد و اصول آن، سراسر دنيا را درباره كارى كه كردند يا مى خواستند بكنند. با لاف و گزاف و خودستايى پر ساختند و تا آن جا در خودستايى

ص: 379

و زياده گويى پيش رفتند كه وجدان و ذوق سليم انسانى از آن نفرت مى يابد، زيرا آنان با مظاهر غرور و خودپسندى هايشان، مردم را خسته نموده و به ستوه آوردند و هزار و يك منت و هزار و يك بار گران بر دوش مردم و ملت ها نهادند، در حالى كه على بن ابى طالب بر توده ها و خداى جهانيان تواضع و فروتنى كرد و هرگز فزونى و برترى نخواست و بزرگى نجست، بلكه از خداوند و از توده مردم اميد داشت كه از كرده و ناكرده اش درگذرند و او را ببخشند.

4. چهارمين و مهم ترين فرق ها در آن است كه: دولت هايى كه بيشترين و بزرگ ترين سهم را در پيدايش اعلاميۀ حقوق بشر داشتند و يا آن را به رسميت شناختند، همان هايى هستند كه حقوق انسان را از او سلب مى كنند و در هر گوشه و كنارى، سربازان خود را براى نابودى اين اعلاميه و از بين بردن اين حقوق گسيل مى دارند، در صورتى كه على بن ابى طالب هرجا كه قدم نهاد و در هر مقامى كه سخن گفت و هردم كه برق شمشيرش همراه پرتو خورشيد درخشيدن گرفت، پرده هاى استبداد را پاره كرد و شكل ها و رنگ هاى گوناگون استثمار و خودپرستى را از بين برد و اساس ظلم و ستم را برافكند و زمين را هموار ساخت تا بتوان، به آسانى در آن گام نهاد و سپس در راه دفاع از حقوق افراد و توده ها، در راه نگهبانى حقوق و آزادى هاى انسان، شهيد از دنيا رفت و مى دانيم كه پيش از شهادت نيز بارها در راه اهداف خويش جانبازى نموده بود.

اكنون مهم ترين مواد اعلاميۀ حقوق بشر را براى شما نقل مى كنيم:(1)

ص: 380


1- . مؤلف محترم، مهم ترين مواد اين اعلاميه را از كتاب تاريخ اعلان حقوق الانسان تأليف نويسنده فرانسوى «آلبيرباييه» تعريف دكتر محمد مندور كه از طرف «اتحاديه دول عربى» منتشر شده است نقل كرده بود، ولى ما براى آن كه اطلاعات خوانندگان محترم درباره اعلاميه جهانى حقوق بشر - كه در دهم دسامبر 1948 ميلادى توسط مجمع عمومى سازمان ملل تصويب و اعلام شد - كامل تر گردد، همه مواد آن اعلاميه را، با مقدمه اى كه از طرف سازمان ملل متحد بر آن نوشته شده است، در اين جا مى آوريم تا درضمن مطالعه آن، عظمت اصول بزرگ و جهانى اسلام را به طور كامل دريابيد و البته ما از نظر بينش اسلامى، درباره بعضى از مواد اعلاميه حقوق بشر نظراتى داريم كه شايد در فرصت مناسب و امكانات بهتر به توضيح و نشر آن اقدام نماييم... م

مقدمه

از آن جا كه شناسايى حيثيت ذاتى كليه اعضاى خانواده بشرى و حقوق يك سان و انتقال ناپذير آنان، اساس آزادى و عدالت و صلح را در جهان تشكيل مى دهد.

از آن جا كه عدم شناسايى و تحقيق حقوق بشرى منتهى به اعمال وحشيانه اى گرديده است كه روح بشريت را به عصيان واداشته و ظهور دنيايى كه در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند، به عنوان بالاترين آمال بشر اعلام شده است.

از آن جا كه اساساً حقوق انسانى را بايد با اجراى قانون حمايت كرد، تا بشر به عنوان آخرين علاج به قيام بر ضد ظلم و فشار مجبور نگردد.

از آن جا كه اساساً لازم است توسعه روابط دوستانۀ بين ملل را مورد تشويق قرار داد.

از آن جا كه مردم ملل متحد ايمان خود را به حقوق اساسى بشر و مقام و ارزش فرد انسانى و تساوى حقوق مجدداً در منشور اعلام كرده اند و تصميم راسخ گرفته اند كه به پيشرفت اجتماعى كمك كنند و در محيطى آزادتر وضع و زندگى بهترى به وجود آورند.

از آن جا كه دول عضو متعهد شده اند احترام جهانى و رعايت واقعى حقوق بشر و آزادى هاى اساسى را با همكارى سازمان ملل تأمين كنند.

از آن جا كه حسن تفاهم مشتركى نسبت به اين حقوق و آزادى ها براى اجراى كامل اين تعهد، كمال اهميت را دارد، مجمع عمومى اين اعلاميۀ جهانى حقوق بشر را آرمان مشتركى براى تمام مردم و كليه ملل اعلام مى كند، تا جميع افراد و همه اركان اجتماع اين اعلاميه را دائماً مدنظر داشته باشند و مجاهدت كنند كه به وسيله تعليم و تربيت، احترام اين حقوق و آزادى ها توسعه يابد و با تدابير تدريجى ملى و

ص: 381

بين المللى، شناسايى و اجراى واقعى وحياتى آنها، چه در ميان خود ملل عضو، و چه در بين مردم كشورهايى كه در قلمرو آنها مى باشند، تأمين گردد.

***

ماده اول: تمام افراد بشر آزاد به دنيا مى آيند و از لحاظ حيثيت و حقوق با هم برابرند، همه داراى عقل و وجدان هستند و بايد نسبت به يكديگر با روح برادرى رفتار كنند.

ماده دوم: 1. هركس مى تواند بدون هيچ گونه تمايز به ويژه از حيث نژاد، رنگ، جنس، زبان، مذهب، عقيده سياسى، يا هر عقيده ديگر و هم چنين مليت، وضع اجتماعى، فقر و ثروت(1)، ولادت يا هر موقعيت ديگر، از تمام حقوق و كليه آزادى هايى كه در اعلاميۀ حاضر ذكر شده است، بهره مند گردد.

2. به علاوه هيچ تبعيضى مبنى بر وضع سياسى، ادارى و قضايى يا بين المللى كشور يا سرزمينى كه شخص به آن تعلق دارد خواه اين كشور مستقل، تحت قيوميت يا غير خودمختار بوده يا حاكميت آن به شكلى محدود شده باشد، وجود نخواهد داشت.

ماده سوم: هركس حق زندگى، آزادى و امنيت شخصى دارد.

ماده چهارم: هيچ كس را نمى توان در بردگى نگه داشت و دادوستد بردگان، به هرشكلى كه باشد ممنوع است.

ماده پنجم: احدى را نمى توان تحت شكنجه يا مجازات يا رفتارى قرار داد كه موهن، ظالمانه و يا برخلاف انسانيت و شئون بشرى باشد.

ماده ششم: هركس حق دارد كه شخصيت حقوقى او، در همه جا، به عنوان يك انسان در مقابل قانون شناخته شود.

ص: 382


1- . البته على بن ابى طالب «ضرورت» و «لزوم» فقر در جامعه را به رسميت نمى شناسد.

ماده هفتم: همه در برابر قانون مساوى هستند و حق دارند بدون تبعيض و بالسويه از حمايت قانون برخوردار شوند. و همه حق دارند در مقابل هر تبعيضى كه ناقض اعلاميه حاضر باشد و بر ضد هر تحريكى كه براى چنين تبعيضى به عمل آيد، به طور تساوى از حمايت قانون بهره مند شوند.

ماده هشتم: در برابر اعمالى كه حقوق اساسى فرد را مورد تجاوز قرار بدهد و آن حقوق به وسيله قانون اساسى يا قانون ديگرى براى او شناخته شده باشد، هركس حق رجوع مؤثر به محاكم و دادگاه هاى ملى صالحه دارد.

ماده نهم: احدى را نمى توان خودسرانه توقيف، حبس يا تبعيد كرد.

ماده دهم: هركس با مساوات كامل حق دارد كه دعوايش به وسيله دادگاه مستقل و بى طرفى، منصفانه و علناً رسيدگى بشود و چنين دادگاهى درباره حقوق و الزامات او يا هر اتهام جزيى كه به او نسبت داده شده باشد اتخاذ تصميم بنمايد.

ماده يازدهم: 1. هركس كه به بزهكارى متهم شده باشد، بى گناه محسوب خواهد شد تا وقتى كه در جريان يك دعواى عمومى كه در آن كليه تضمين هاى لازم براى دفاع او تأمين شده باشد، تقصير او قانوناً محرز گردد.

2. هيچ كس براى انجام يا عدم انجام عملى كه در موقع ارتكاب آن عمل، به موجب حقوق ملى يا بين المللى جرم شناخته نمى شده است محكوم نخواهد شد، به همين طريق هيچ مجازاتى شديدتر از آنچه كه در موقع ارتكاب جرم بدان تعلق مى گرفت، دربارۀ احدى اعمال نخواهد شد.

ماده دوازدهم: احدى در زندگى خصوصى، امور خانوادگى، اقامتگاه يا مكاتبات خود، نبايد مورد مداخله هاى خودسرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نبايد مورد تعدى قرار گيرد. هركس حق دارد كه در مقابل اين گونه مداخلات و حملات، مورد حمايت قانون قرار گيرد.

ماده سيزدهم: 1. هركس حق دارد كه در داخل هر كشورى آزادانه عبور و مرور كند

ص: 383

و محل اقامت خود را انتخاب نمايد.

2. هركس حق دارد هر كشورى و از جمله كشور خود را ترك كند، يا به كشور خود بازگردد.

ماده چهاردهم: 1. هركس حق دارد در برابر تعقيب، شكنجه و آزار، پناهگاهى جست وجو كند و در كشورهاى ديگر پناه اختيار كند.

2. در موردى كه تعقيب واقعاً مبتنى به جرم عمومى و غيرسياسى يا رفتارهاى مخالف با اصول و مقاصد ملل متحد باشد، نمى توان از اين حق استفاده نمود.

ماده پانزدهم: 1. هركس حق دارد كه داراى تابعيت باشد.

2. احدى را نمى توان خودسرانه از تابعيت خود يا از حق تغيير تابعيت محروم كرد.

ماده شانزدهم: 1. هر زن و مرد بالغى حق دارند بدون هيچ گونه محدوديت از نظر نژاد، مليت و تابعيت با همديگر زناشويى كنند و تشكيل خانواده دهند.

2. ازدواج بايد با رضايت كامل و آزادانۀ زن و مرد واقع شود.

3. خانواده ركن طبيعى و اساسى اجتماع است و حق دارد از حمايت جامعه بهره مند شود.

ماده هفدهم: 1. هر شخص منفرداً يا به طور اجتماع، حق مالكيت دارد.

2. احدى را نمى توان خودسرانه از حق مالكيت محروم نمود.

ماده هيجدهم: هركس حق دارد كه از آزادى فكر، وجدان و مذهب بهره مند شود.

اين حق متضمن اظهارعقيده و ايمان است و نيز شامل تعليمات مذهبى و اجراى مراسم دينى است. هركس مى تواند از اين حقوق منفرداً يا مجتمعاً، به طور خصوصى يا به طور عمومى برخوردار باشد.

ماده نوزدهم: هركس حق آزادى عقيده و بيان دارد و حق مزبور شامل آن است كه از داشتن عقايد خود بيم و اضطرابى نداشته باشد و در كسب اطلاعات و افكار و در

ص: 384

اخذ و انتشار آن به تمام وسايل ممكن و بدون ملاحظات مرزى، آزاد باشد.

ماده بيستم: 1. هركس حق دارد آزادانه مجامع و جمعيت هاى مسالمت آميز تشكيل دهد.

2. هيچ كس را نمى توان مجبور به شركت در اجتماعى كرد.

ماده بيست و يكم: 1. هركس حق دارد در ادارۀ امور عمومى كشور خود، خواه مستقيماً و خواه به وساطت نمايندگانى كه آزادانه انتخاب شده باشند، شركت جويد.

2. هركس حق دارد با تساوى شرايط، به مشاغل عمومى كشور خود نايل آيد.

3. اساس و منشأ قدرت حكومت، ارادۀ مردم است. اين اراده بايد به وسيله انتخاباتى ابراز گردد كه از روى صداقت و به طور ادوارى صورت پذيرد؛ انتخابات بايد عمومى و با رعايت مساوات باشد و با رأى مخفى يا به طريقه اى نظير آن انجام گيرد كه آزادى رأى را تأمين نمايد.

ماده بيست و دوم: هركس به عنوان عضو اجتماع، حق امنيت اجتماعى دارد و مجاز است به وسيلۀ مساعى ملى و همكارى بين المللى حقوق اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى خود را كه لازمه مقام و نمونه آزادانه شخصيت اوست، با رعايت تشكيلات و منابع هر كشور به دست آورد.

ماده بيست و سوم: 1. هركس حق دارد كار كند، كار خود را آزادانه انتخاب نمايد، شرايط منصفانه و رضايت بخشى براى كار خواستار باشد و درمقابل بيكارى مورد حمايت قرار گيرد.

2. همه حق دارند بدون هيچ تبعيضى، در مقابل كار مساوى، اُجرت مساوى دريافت دارند.

3. هركسى كه كار مى كند بايد مزد منصفانه و رضايت بخشى دريافت نمايد كه زندگى او و خانواده اش را موافق شئون انسانى تأمين كند و آن را در صورت لزوم با هر نوع وسايل ديگر اجتماعى تكميل نمايد.

ص: 385

4. هركس حق دارد براى دفاع از منافع خود، با ديگران اتحاديه تشكيل دهد و در اتحاديه ها نيز شركت كند.

ماده بيست و چهارم: هركس حق استراحت و فراغت و تفريح دارد و به خصوص به محدوديت معقول ساعات كار و مرخصى هاى ادوارى با اخذ حقوق ذيحق است.

ماده بيست و پنجم: 1. هركس حق دارد سطح زندگى و سلامتى و رفاه خود و خانواده اش را از حيث خوراك و مسكن و مراقبت هاى طبى و خدمات لازم اجتماعى تأمين كند و هم چنين حق دارد كه در مواقع بيكارى، بيمارى، نقص اعضاء، بيوگى، پيرى يا در تمام موارد ديگرى كه به علل خارج از اراده انسان وسايل امرار معاش وى از دست رفته باشد، از شرايط آبرومندانۀ زندگى برخوردار شود.

2. مادران و كودكان حق دارند از كمك و مراقبت مخصوصى بهره مند شوند، كودكان چه درنتيجۀ ازدواج و چه بدون ازدواج به دنيا آمده باشند، بايد از حمايت اجتماعى مساوى برخوردار شوند.

ماده بيست و ششم: 1. هركس حق دارد از آموزش و پرورش بهره مند شود.

آموزش و پرورش لااقل تا حدودى كه مربوط به تعليمات ابتدايى است، بايد مجانى باشد (آموزش ابتدايى اجبارى است). آموزش عالى بايد با شرايط تساوى كامل به روى همه باز باشد، تا همه بنا به استعداد خود بتوانند از آن بهره مند گردند.

2. آموزش و پرورش بايد به نحوى هدايت شود كه شخصيت انسانى هركس را به حد اكمل رشد آن برساند و احترام حقوق و آزادى هاى بشر را تقويت كند. آموزش و پرورش بايد حسن تفاهم، گذشت و احترام به عقايد مخالف و دوستى بين تمام ملل و جمعيت هاى نژادى يا مذهبى و هم چنين توسعه فعاليت هاى ملل متحد را در راه حفظ صلح تسهيل نمايد.

3. پدر و مادر در انتخاب نوع آموزش و پرورش فرزندان خود نسبت به ديگران اولويت دارند.

ص: 386

ماده بيست و هفتم: 1. هركس حق دارد آزادانه در زندگى فرهنگى اجتماع شركت كند، از فنون و هنرها متمتع گردد و در پيشرفت علمى و فوايد آن سهيم باشد.

2. هركس حق دارد از حمايت منافع معنوى و مادى آثار علمى، فرهنگى يا هنرى خود برخوردار شود.

ماده بيست و هشتم: هركس حق دارد برقرارى نظمى را بخواهد كه از لحاظ اجتماعى و بين المللى، حقوق و آزادى هايى را كه در اين اعلاميه ذكر گرديده است، تأمين كند و آنها را به مورد عمل بگذارد.

ماده بيست و نهم: 1. هركس در مقابل آن جامعه اى وظيفه دارد كه رشد آزاد و كامل شخصيت او را ميسر سازد.

2. هركس در اجراى حقوق و استفاده از آزادى هاى خود فقط تابع محدوديت هايى است كه به وسيله قانون، منحصراً به منظور تأمين شناسايى و مراعات حقوق و آزادى هاى ديگران و براى رعايت مقتضيات صحيح اخلاقى دمكراتيك، وضع گرديده است.

3. اين حقوق و آزادى ها در هيچ موردى نمى تواند برخلاف مقاصد و اصول ملل متحد اجرا گردد.

ماده سى ام: هيچ يك از مقررات اعلاميه حاضر، نبايد طورى تفسير شود كه متضمن حقى براى دولتى يا جمعيتى يا فردى باشد كه به موجب آن بتوانند هريك از حقوق و آزادى هاى مندرج در اين اعلاميه را از بين ببرند و يا در آن راه، فعاليتى بكنند.

***

چنين بود مجموعه كامل مواد اعلاميه مجمع عمومى سازمان ملل متحد كه درباره حقوق و آزادى هاى انسان اعلان شده است. حقوق و آزادى هايى كه دولت هاى بزرگ و عضو سازمان ملل متحد، به بهانه نگهدارى آنها و كوشش در راه آنها، هم چنان آنها را

ص: 387

لگدمال مى سازند و مواد آن را، در زير پرده حمايت و اجراى آن، پيوسته نقض مى نمايند!(1)

ص: 388


1- . در موقع ترجمه اين كتاب، نمونۀ بارز اين پايمال كردن حقوق انسانى از طرف امضاكنندگان اعلاميه حقوق بشر، فاجعه كنگو بود... پنج سال پيش «لومومبا» رهبر ملى خلق زجرديده كنگو را در زير سرنيزه هاى سربازان سازمان ملل، دزديدند و او را به دست عامل و مزدور سياه و رذلى به نام «چومبه» سپردند تا قطعه قطعه اش كند و صدايش را براى هميشه خاموش سازد... لومومبا به خاطر ادامۀ استثمار مردم كنگو از طرف امپرياليست هاى غربى و سهامداران تراست هاى بزرگ اردوگاه سرمايه دارى كشته شد، اما هواداران او، در مركز مسلمان نشين كنگو، يعنى استانلى ويل دور هم جمع شده و به مبارزه آشتى ناپذير خود عليه استعمار و نئوكليناليسم ادامه دادند... ولى طولى نكشيد كه نيروهاى امپرياليسم بلژيك - امريكا در يورش وحشيانه اى استانلى ويل را فتح كردند و متجاوز از پنج هزار انسان سياه پوست را قتل عام نمودند، و نام آن را دفاع از آزادى! نهادند. «مايك» فرمانده مزدوران سفيدپوست كه در قتل عام هاى كنگو شركت داشت در يادداشت هاى خود - كه اخيراً در روزنامۀ كيهان ترجمه و منتشر شد - مى نويسد: «ما به كوچك و بزرگ رحم نمى كرديم، زيرا احتمال مى رفت كه هركدام از آنها عضو نهضت آزادى بخش ملى كنگو باشد... ما حداقل پنج هزار نفر از آنان را به قتل رسانيديم تا توانستيم اسيران سفيدپوست را نجات! دهيم. در اين جريان، كشيشان وابسته به ميسيون هاى مذهبى مسيحى، به علت آشنايى با وضع محل، ما را راهبرى مى كردند!...» بعد از كنگو، بايد نامى هم از رودزيا، آنگولا، موزامبيك و فلسطين خونين ببريم... فلسطين اكنون در زير چكمه هاى رهزنان خارجى مى نالد و مردم بى پناه و بى دفاع آن، به خاطر سود جنگ افروزان متجاوز و فروش كالاى سهامداران كارخانه هاى اسلحه سازى امپرياليست ها، گروه گروه كشته مى شوند... البته اين خصلت ذاتى امپرياليسم و خواست نظام اجتماعى سرمايه دارى جنايت بار غربى و شرقى است. ولى آنچه كه شرم آورتر و ننگين تر است، آن است كه كسى تجاوزكاران و آدم كشانى را كه مثلاً وحشيانه در ويتنام مى جنگيدند، «سربازان مسيح» بنامد! روزنامۀ پرچم خاورميانه چاپ آبادان شماره 616 مورخ دى ماه 45 مى نويسد: «كاردينال اسپلمن رهبر كليساى كاتوليك آمريكا از عمليات آمريكا در ويتنام پشتيبانى كرد. وى سربازانى را كه - بر ضد مردم - مى جنگند «سربازان مسيح» خواند... ولى يكى از مشاوران پاپ گفت: نمى توان اين جنگ را مقدس ناميد...»! آرى! چنين است نمونه اى از اقدامات آزادى خواهانه دولت هايى كه براى دفاع از اعلاميه حقوق بشر! به پا خاسته اند. ولى با ملاحظه وضع مردم آفريقا، آسيا و آمريكاى لاتين، بايد با مؤلف همصدا شد و گفت: اينها سربازان خود را براى نابودى حقوق و آزادى هاى انسانى، به گوشه و كنار جهان مى فرستند! اينها ژاندارم هاى بين المللى هستند كه هدفى جز حفظ منافع اردوگاه سرمايه دارى ندارند و آنچه در منطق اينها مفهومى ندارد، حقوق انسان و آزادى هاى قانونى افراد بشرى است و ترور شخصيت هاى ملى و اسلامى در جهان سوم خود گواه گويايى بر جنايات اين ژاندارم هاى آدم كش و وحشى است... م

من فكر مى كنم خوانندگان محترم متوجه شده باشند كه بين اصول اين اعلاميه و مبادى اعلاميۀ حقوق بشر فرانسه، تا چه حدودى پيوند و نزديكى وجود دارد و باز معتقدم خوانندگان محترم متوجه شده اند كه بين اصول اين اعلاميه و اعلاميۀ حقوق بشر فرانسه، تا چه حدودى پيوند و نزديكى وجود دارد و هم چنين در اين اعلاميه و مبادى اعلاميۀ حقوق بشر فرانسه، تا چه حدودى پيوند و نزديكى وجود دارد و هم چنين دريافته باشند كه ميان اين اصول و اصول قانون اساسى على بن ابى طالب، چه پيوند و ارتباط اساسى ديده مى شود.

علاوه بر اين، بايد توجه داشت كه اصول و دستور امام على دربارۀ جامعه انسانى در چهارچوبى از مهر و عاطفه انسانى ژرف قرار دارد كه اعلاميه جهانى حقوق بشر مجمع عمومى سازمان ملل متحد فاقد آن است.

ص: 389

پيوند زندگى

همانا من در ميان شما همانند چراغى در تاريكى هستم كه هر كس به آن وارد شود، از نور آن استفاده مى كند.

هر ظرفى با گذاشتن چيزى در درون آن پر مى شود، مگر ظرف علم كه گشاد مى گردد.

خداوند به اندازه اى كه بر دانشمندان، آموزش به ديگران را لازم شمرده است، بر نادانان، فراگيرى را الزام نكرده است.

فرزندان خود را با اخلاق خود همگام نسازيد، زيرا آنها براى زمانى غير از زمان شما، خلق شده اند.

هر آنچه را كه براى خود مى پسندى، براى ديگران نيز بخواه و هر آنچه را كه براى خود نمى پسندى، براى ديگران نيز نخواه.

برادرت را با نيكى كردن به او مجازات كن و احسان او را با پاداش نيكو پاسخ بگو!

همانا شايسته است كه پرهيزگاران به گناه كاران محبت كنند.

همان گونه كه ديديم، امام على همان طور كه از سويى در واخوردگى هاى اجتماعى با ستمديدگان همدردى مى كرد، از سويى ديگر در شورش و قيام آنها عليه ستمگران نيز سهيم مى شد. همانند همۀ مردم براى خود حقوقى قايل بود. با گرسنه و تشنه و

ص: 390

بى بهره گان در سختى ها و ناملايمات، همدردى مى كرد تا پرچمى شايسته عدالت پديد آيد و برافراشته شود. نحوۀ عمل كرد ايشان در رفع محروميت ها از افراد و گروه هاى ستم ديده، موارد فراوانى را به ما مى آموزد. هم چنين مقررات حكومت دارى او كه داراى جايگاه والايى در بين ديگر قوانين نگاشته شده توسط انديشمندان بزرگ شرق و غرب است.

چنان كه اشاره شد، استعدادها و دانش هاى امام در عرصه هاى مختلف: ادبى، فلسفى و فكرى در مقايسه با همه آنچه گروه ها و نحله هاى عرب، طى قرن ها در اين زمينه ها به آن دست يافتند، همچون نسبت سبب به نتيجه و چشمه به رود است. بارها نيز به توانايى شگفت انگيز و منحصر به فرد امام در كشف عواطف، و خواسته ها و خصوصيات مردم - \همه مردم - \و بيان و تصوير شگفت اين امور اشاره شد.

و البته استعدادهاى امام در همه عرصه ها با همديگر، هماهنگى و همكارى داشتند و در هر گستره انديشه اى و فكرى، نوآورى كرده و نتايجى غنى به بار مى نشاندند و به اين ترتيب مجموعه و دامنه شناخت بشرى را تكميل مى كردند. تمامى سخنان و اصول و قواعدى كه از امام باقى ماند و علوم عربى و فقهى، اجتماعى بر آن استوار شدند، نوآورى ها و ابتكارات سازنده اى پديد آوردند.

اين مجموعه بزرگ تنها با به تصوير كشيدن طبيعت ها و اخلاق و خصوصيت هاى مردم، به گونه اى متفاوت از آنچه در دانش هاى عمومى صورت مى پذيرفت، به پايان مى رسيد؛ هم چنين با برنامه ريزى هايى كه زمان با تمام پيشرفت ها و تغييراتش مطابق آن راه بپيمايد... سپس با هدايت درست و شايستۀ عقل و وجدان با توجه به باورهاى ثابتى كه در طبيعت و ذات فرد و جامعه وجود دارد و مسائلى كه با گذر زمان تغيير مى يابند. امام به طور دقيق همين گونه عمل كرد و با امثال و حِكمت هايى زيبا و نيك كه تنها امثال و حكمت هاى پيامبر - \و همانندهاى او - \با آن هماوردى مى كرد، به مردم روى آورد.

ص: 391

برخى از اين امثال و حكمت ها، تنها عقل و برخى تنها وجدان را مخاطب قرار داده اند؛ اما خطاب بيشتر آنها به عقل و وجدان با هم است. آن دسته از حكمت ها و داستان هايى كه روى سخن با عقل دارند، با نهايت دقت هدف گيرى شده اند و نتيجه ذهن انديشمند و عقل خلاقى است كه خير و شرّ روزگار را به چشم ديده و تجربه هايى اندوخته است كه پرده از حقايق برمى دارد و آنها را نمايان مى سازد.

حكمت ها و داستان هاى امام چنان با حقايق در ارتباط هستند؛ كه گويا بر اساس قواعد دقيق هندسى بنا شده اند و به سبب تعابير زيبايى كه در آنها به كار رفته است، در زيباترين چارچوب فنى و هنرى ممكن جلوه يافته اند. به همين خاطر است كه امثال و حكمت هاى امام از لحاظ معنايى و معمارى زبانى جزو شاهكارهاى ادبيات كلاسيك عربى به شمار مى روند. اين سخن بر تمام آنچه فرزند ابوطالب پديد آورده و در نهج البلاغه گرد آمده است، صدق مى كند.

امام على در شيوه بيان حكم خود، اختيار مردم را سلب نمى كند و آنان را به خود مى گذارد، تا هرگونه كه صلاح مى دانند، عمل كنند و روى همين اصل است كه در ساختار بيانى اين گونه از حكمت ها، شكل دستور يافت نمى شود. حكمت ها، بيشتر در قالب خبرى و تهى از گونه هاى دستورى - چه امر و چه نهى - ساخته شده اند. اين حكمت ها ويژگى و ذات دوست و دشمن، نيكوكار و بدكردار، عاقل و احمق، بخشنده و بخيل، راستگو و دورو، ستم ديده و ستم كار، نيازمند و مرفه، صاحب حق و ناحق را متبلور ساخته اند؛ همچين معنا و مفهوم اخلاق نيكو و سالم و اخلاق زشت و ناسالم، اوضاع و احوال نادان و دانا، ساكت و سخنگو، سبك سر و بردبار، ويژگى هاى آزمند و قانع، چگونگى و احوال دشوارى ها و راحتى ها و تغييرات و بالا و پايين هاى زندگى، و اثرگذارى آنها در اخلاق و كردار مردم و ديگر مواردى كه شمارش و دسته بندى آنها در قالب فصل و بخش ناممكن است، همه اينها بر پايه واقعيت استوار شده اند و عقل سليم بدون تاثيرپذيرى از شرايط زمان و مكان مى تواند از آنها

ص: 392

قواعدى را استنباط كند. بخشى از اين حكمت ها در فصل هاى آينده خواهند آمد و هم اكنون به آن دسته از امثال و حكمت هايى پرداخته مى شود كه روى سخن با وجدان و ضمير دارند و يا عقل و وجدان را باهم مخاطب قرار مى دهند.

اشتباه و نادرست بودن اين تصور كه نظام ها و قانون گذارى هاى بشرى به تنهايى نيازهاى جامعه و سلامت انسان را تضمين مى كنند، بديهى به نظر مى رسد؛ چرا كه به سرانجام رساندن آنها، همچون ايجاد و ابداع آنها، تنها از عهده عقلى دانا و ذاتى پرهيزكار و وجدانى زلال برمى آيد. آنچه در جهان امروزى جريان دارد، مطابق با قواعد و چارچوب هاى معينى، به اخلاق و باورهاى مجريان قانون ها و نظام هاى دنيايى مرتبط مى شود و به همان ميزان به وجدان گروهى وابسته است كه اين نظام ها و قوانين را تاليف و تدوين و نتيجه ناشى از آن را توجيه كرده اند. علاوه بر اين، بايد پذيرفت نظام هاى اجتماعى نوين، آزادى فراوانى به مجريان و حاكمان خود بخشيده اند كه هر زمان بخواهند از آنها سرپيچى كنند. در اين زمينه تفاوت شگرفى ميان آنها و نظام هاى گذشته وجود دارد. اين امر به سبب ويژگى هاى ذاتى اين نظام ها و اختياراتى كه در اجراى آنها مدنظر گرفته شده، پديد آمده است؛ ليكن نظام ها و قوانين گذشته، از اخلاق مجريان آنها كه بر اجرا و پياده سازى چارچوب هاى آن نظارت داشتند، بيشتر اثر مى پذيرفتند و به همين سبب از موضوع بحث ما در اين جا خارج هستند.

هرچند كه نظام ها و قوانين سالمى يافت مى شوند كه شايسته ابراز توجه از سوى مردم هستند و مى توانند مردم را در مسيرى قرار دهند كه منافع شان در آن است؛ اما جلب توجه مردم و واداشتن آنها به مسيرى كه منفعت شان در آن است، تا زمانى كه عمل با رضايت باطنى آن را همراهى نكند، از ارزش انسانى برخوردار نخواهد بود.

بر اين عقيده ايم كه هر عملى كه انسان به آن دست يازد اگر از جوشش وجدان و رايحه خوش نفس و اراده بخشش بدون اكراه و اجبار بى بهره باشد، از حرارت انسانى تهى

ص: 393

است و گران تر و بزرگ تر از آن است كه ساخته بشر خوانده شود. نظام ها و قانون ها در ايجاد رابطه هاى انسانى تنها تا جايى موفق خواهند بود كه عقل و وجدان را همراه خود داشته باشند و آنها را به خير و نيكى قانع سازند. هم چنين هم آهنگى و انسجام كامل ميان عرضه فرصت هاى شغلى مفيد و اراده كار در يك جا فراهم آورد تا تضمينى براى فرد و سپس جامعه بوده و پيشرفت در مسير تمدن صورت پذيرد.

هر آنچه در اين مجال درباره افراد و گروه هاى عادى گفته شد، در تاريخ انديشمندان و قانون گذاران و دانشمندان و مخترعان و ديگر نخبگان نيز وجود داشته است. اگر نگاهى به تاريخ و زندگى افرادى انداخته شود كه خدمتى براى انسانيت و تمدن انسانى انجام داده اند، مشخص خواهد شد كه عقل تنها معيارى نبوده كه آنان را به راه درست رهنمون شده است. عقل ابزارى خشك و بى روح است و تنها توانايى بررسى و فهم اعداد و ارقام، و صورت ها و حالت هاى مشخص و چارچوب دار را دارد.

بنابراين، عقل توانايى تشخيص راه راست را دارد، ولى انگيزه لازم براى پيمودن آن و تحمل سختى ها و ناملايمات آن را ايجاد نمى كند. وجدان سالم و عواطف توفنده، انگيزه و دافعه لازم به شمار مى آيند. به عنوان مثال چه چيز مى توانست ماركونى(1) را به عزلت و انزوايى هولناك و ملال آور وادارد و او را از زيبايى هاى زندگى به افسردگى تنهايى بكشاند، به جز وجدانى بانشاط كه او را بر خدمت رساندن به مردم و تمدن انسانى ترغيب مى كرد و عواطفى كه وجدان سالم و با نشاط او را گرما و حرارت مى بخشيد. آنچه در مورد ماركونى گفته مى شود در مورد پاستور(2)،

ص: 394


1- . گوليلمو ماركونى (25 آوريل 1873-\20 ژوئيه 1937) مهندس برق ايتاليايى و دريافت كننده جايزه نوبل بود كه سيستم بى سيم تلگرافى يا همان راديو را اختراع كرد. (مترجم)
2- . لويى پاستور، از شيمى دانان و زيست شناسان مشهور فرانسوى كه اشتهار وى مديون شناخت نقش باكترى ها دربروز بيمارى و كشف واكس ضد هارى مى باشد.

گاليله(1)، گاندى(2)، بتهوون(3) و ديگر عناصر چرخه انسانى كامل نيز صادق است.

نمونه هاى مثبتى كه در تاييد اين حقيقت بيان شد، موارد ديگرى را نيز مطرح مى سازد كه عدم همراهى عقل و وجدان در مورد آنها به ويرانى و مرگ انجاميده است.

آدولف هيتلر و ماكياول، مولف كتاب ننگين «شهريار»، و حجاج بن يوسف ثقفى، و چنگيز خان، و اسكندر مقدونى، و برخى از دانشمندان هسته اى كه موافق آزمايش هاى هسته اى بر روى انسانها هستند؛ آيا همه اين افراد از عقل و ادراكى گسترده و بسيار فراتر از ديگران برخوردار نبودند؟ با اين حال، آيا چيزى جز كشتار و ويرانى و تعدى به كرامت انسان ها و ارزش هاى تمدنى و ميراث تلاش هاى بشرى به بار آوردند؟ عقل هاى آنان از همراهى وجدانى سالم و عاطفه اى با كرامت بى بهره بود و زمانى كه نه وجدانى باشد و نه عاطفه اى، سودى از عقل و ادراك برنمى خيزد كه برعكس، بيم گزند و آسيب رسانى آن بيشتر است.

اين مقال را مجال آن نيست كه سخن در باب اختلاف قوا و نيروهاى انسانى چون عاطفه و وجدان و عقل را تفصيل بدهد؛ چه بدون شك اين نيروها با يكديگر همكارى داشته و به هم واكنش نشان مى دهند، تنها اين مسئله مهم است كه مراد از عقل شناخته شود. معناى عقل در اين جا، نيرو و استعدادى است كه مسائل را درك مى كند، به گونه اى كه ميان سبب و نتيجه ارتباط برقرار ساخته و علت را به معلول پيوند مى دهد و در گستره اى از اعداد و ارقام و در چارچوبى مشخص راه مى پيمايد كه به طور طبيعى كمتر از شرايط عمومى زندگى انسانى تاثير مى پذيرد.

ص: 395


1- . گاليله، دانشمند معروف كه به جرم كشف كروى بودن زمين و چرخش آن به دور خورشيد از طرف كليسا محاكمه و محكوم به اعدام و مجبور به انكار كشف خود گرديد.
2- . مهانداس كارامچاند گاندى (2 اكتبر 1869-\30 ژانويه 1948) (10 مهر 9-\1248 - \بهمن 1326) رهبر سياسى و معنوى هندى ها بود كه ملت هند را در راه آزادى از استعمار امپراتورى بريتانيا رهبرى كرد.
3- . لدويگ وان بتهوون (16 دسامبر 1770-\26 مارس 1827) يكى از موسيقى دانان برجسته آلمانى بود كه بيشتر زندگى خود را در وين سپرى كرد. م

بر اين اساس، لازم است در اين زمينه توضيحى داده شود.

پس ذهن و عقل خلاق و نوآور، بايد از همراهى وجدان و عاطفه در وجود انسان بهره مند باشد تا به مسيرى نيك رهنمون شود. اين مسئله تنها در مورد قانون گذار نيست، بلكه افرادى را نيز شامل مى شود كه قانون براى آنها وضع شده است؛ افرادى كه از آنها خواسته شده تا به نظامى نيك وارد شوند يا به قوانينى احترام بگذراند، اين افراد نيز بايد به درجه اى از خرسندى و رضايت وجدانى در كنار پذيرش عقلى صرف رسيده باشند تا انگيزه لازم براى پيمودن مسير تهذيب كامل انسانى پديد آيد و چاره اى جز اين نيست كه با فضايل اخلاقى كه نظام ها و قوانين را با حصارهايى بلند و استوار احاطه كرده اند، خو بگيرد.

به همين دليل، امام على تلاش مى كرد عواطف نيك را در افراد تحريك كرده و وجدان هاى سالمى كه گرد و غبار روزگار بر آنها نشسته، بيدار سازد و آنها را به چالش انداخته و به نگاه داشت آن ترغيب نمايد. امام على در تمام سفارش ها، خطبه ها، عهدنامه ها و سخنان خود، وجدان ها را مورد توجه قرار داد؛ چرا كه ايشان به اين نكته توجه داشت كه پالايش اخلاقى، يكى از بخش هاى سرپرستى نظامى عادلانه و حرارت بخشى به رفتارهاى انسان هاست.

هم چنين فراموش نكرد كه اين تهذيب و پالايش از آن جهت كه بخشى از ارزش هاى انسانى به شمار مى رود، به تنهايى مطلوب است؛ همان گونه كه براى حمايت از عدالت اجتماعى و راه و رسم هاى آن مهم به شمار مى آيد؛ چرا كه كنترلى براى گرايش ها و تمايلات انسانى به شمار مى رود. استعداد و توانايى شگفت انگيز امام نيز در اين مسير او را يارى داد و به واسطه آن به درون افراد و گروه ها نفوذ كرد و اميال و خواهش هاى آنها را دريافت، و طبيعت و اخلاقشان را شناخت و نيك و بد آن را درك كرد. سپس در پرتو اطمينان عميق به وجدان انسانى كه آن را خطاب قرار داده بود، امر و نهى كرد، به تصوير كشيد و دگرگون ساخت.

ص: 396

اطمينان و اعتماد فرزند ابوطالب به وجدان و ذات انسانى، مانند اطمينان بزرگانى بود كه از عقل روشن بين و قلب لبريز از حرارت انسانى بهره مند بودند؛ قلبى كه به سبب عشقى ژرف و بى انتها مى تپيد.

اعتماد وى به وجدان چونان اعتماد مسيح، محمد، سقراط، بتهوون، روسو(1)، گوركى(2)، پاستور و گاندى و ديگر بزرگان و انديشمندانى بود كه قلب شان دريچه هاى نورى غير قابل مقايسه با ديگر نورها براى آنان گشوده بود. بر اساس همين اطمينان و اعتماد بود كه امام على امثال و حكمت هاى خود را بيان كرد و همين است كه افكار و ارشادهاى او را در خطاب با وجدان، به هم ديگر گره مى زند.

امام على از وجود جنبه هاى نيكى و خير در درون مردم خاطر جمع بود، هرچند كه مردم بدى ها و مصيبت هاى فراوانى براى او به بار آورده بودند؛ با اين حال بذرهاى اطمينان را در قلب هاى همگان پاشيد. او مى دانست كه در ميان مردم گروهى بر حق و گروهى بر باطل هستند؛ گروهى راست مى گويند و ديگرانى دروغ... اما بهتر آن است كه انسان ديده خود را بر نقاط نيك و روشن بگشايد. باشد كه همين نقاط، رشد يابد و مجالى براى شر و بدى باقى نگذارد. هيچ بعيد نيست كه آموزش و ارايه نمونه هايى روشن و نيك، بهتر و سودمندتر باشد. چه بسيار مواردى كه امام به ضرورت اعتماد به وجدان انسانى سفارش نمود. يك بار فرمود: «چون كسى به تو گمان نيك برد، خوش بينى او را تصديق كن.»(3) و در جايى ديگر گفت: «شايسته نيست به سخنى كه از

ص: 397


1- . ژان ژاك روسو (1712-\1778) متفكر سوئيسى، در سده هيجدهم و اوج روشن گرى اروپا مى زيست. انديشه هاى او در زمينه هاى سياسى، ادبى و تربيتى، تأثير بزرگى بر معاصران گذاشت. نقش فكرى او كه سال ها در پاريس عمر سپرى كرد، به عنوان يكى از راه گشايان آرمان هاى انقلاب كبير فرانسه قابل انكار نيست.
2- . ماكسيم گوركى، داستان نويس، نمايش نامه نويس، مقاله نويس و انقلابى روس و از بنيان گذاران سبك رئاليسم سوسياليستى بود. م
3- . نهج البلاغه، حكمت 248.

دهان كسى خارج مى شود، گمان بد ببرى، اگر مى توان براى آن برداشت نيكويى يافت.»(1) پژوهش گرانى كه در زمينه شخصيت امام على مطالعه كرده اند، به اشتباه گمان برده اند كه امام على گاه مردم را به شدت مى آزرد و ملامت مى كرد. آنها نسبت به اين عقيدۀ خود، به سخنانى از او احتجاج كرده اند كه در آنها انسان هاى عصر خويش را با سختى و درشتى مورد تهاجم قرار داده است. اما آنچه كه ما در مطالعات خود به آن رسيديم، خلاف اين سخن را نشان مى دهد:

گفته شد كه امام على هيچ گاه اعتماد و اطمينانش به انسان را از دست نداد؛ هرچند در برخى شرايط به افرادى خاص اطمينان نكرد. هر كس كه با تاب و تحمل امام بر درشتى هاى مردم آشنا بوده، و پايدارى شگفت وى در تحمل سختى هاى ناشى از نقض عهد و خيانت و تبه كارى بسيارى از دوستان و دشمنانش را بشناسد و در مقابل، از رفتار به نهايت دوستانه و محبت آميز امام با آنان باخبر باشد؛ چنين فردى حتماً از خوش بينى فراوان امام به حقيقت و فطرت انسانى خبر دارد؛ فطرتى كه جامعه در مواردى آن را به بيراهه مى كشاند.

درست است كه از امام سخنانى در مذمت و نكوهش خيانت كنندگان و پيمان شكنان و ستمگران وجود دارد، اما در تمام اين موارد، اقرار و تصديق ضمنى امام به امكان تغيير و اصلاح انسان - هر چند مدت زمان زيادى در گمراهى بوده باشد - يافت مى شود. انسان خوش بين، همان گونه كه بدكار را بازمى دارد، به نيكوكار نيز پاداش مى دهد؛ به اميد آن كه كژى هاى اخلاقى و عقيدتى راست گردند. اگر امام چنين اميدى نداشت، امكان نداشت به درشتى هاى روزگار كه بدكاران بر او روا داشتند، تاب بياورد. او همانى بود كه در برابر سختى ها و مشقت ها بردبارى نشان مى داد و دربارۀ

ص: 398


1- . همان، حكمت 360.

دنيا و اهل آن مى گفت:

همانا دنياپرستان چونان سگ هاى درنده، عوعوكنان، براى دريدن صيد درشتابند، برخى به برخى ديگر هجوم مى آورند، و نيرومندشان، ناتوان را مى خورد، و بزرگ ترها كوچك ترها را.(1) امام اين گونه سخن مى گفت، چرا كه رنج و زخم بى شمار از خيانت پيمان شكنان و نامردى تبه كاران ديده بود. در حقيقت امام با اين گونه توبيخ هاى دردآور، كسانى را ترجيح مى داد كه تبهكار و خيانت پيشه نبودند و چونان سگ پارس نكرده، مانند حيوانات وحشى درنده خو نبودند... نيرومندى نبودند كه ناتوان را بخورد يا بزرگ ترى كه به كوچك تر قهر بگيرد. اين گونه سخن مى گفت و سپس به جنگ درّندگان وحشى و نيرومندهاى ستم كار و بزرگ ترهاى بيدادگر مى رفت. درست مانند پزشكى كه با گذشت از سلامتى جان و روح خود، به نبرد با ميكرب ها مى رود؛ با اين تفاوت كه امام زندگى خود را فدا كرد، تا شايد نجات و رستگارى - \بر همگان - \ پديد آيد.

بنابراين، امام على همانى است كه زندگى را بزرگ مى شمارد و والاترين موجودى است كه خداوند آفريده است. به انسان ها احترام مى گذارد: زيباترين نمونه ها در اين زندگى، اطمينانى عميق به وجدان انسانى داشت. نسبت به انسان ها خوش بين بود و آنان را چنان كه مى بايست، آزاده مى خواست.

اگر اين اعتماد و خوش بينى به مردم نبود، رفتار امام با مردم متفاوت مى بود و هيچ گاه نمى گفت: «شايسته نيست به سخنى كه از دهان كسى خارج مى شود، گمان بد ببرى، اگر مى توان براى آن برداشت نيكويى يافت.» هم چنين در سفارش هايش، وجدان فردى و گروهى مردم را مورد خطاب قرار نمى داد. سخنان امام مانند

ص: 399


1- . نهج البلاغه، نامه 31.

سفارش هاى پيامبران، معنايى عميق و هدفى والا داشت و از حرارت عاطفى لبريز بود. امام مى خواست كه سفارش هايش چونان دژى استوار نگهدارنده اخلاق عمومى و عواطف انسانى باشد و كردارهاى سودمند بر پايۀ نقاط مثبت عقل و وجدان گردآيند.

بر اساس همين اعتماد به وجدان انسانى و تقويت و تحكيم كارهاى نيك و باارزش است كه در پايان هر حساب و عتابى، ديده بانى از خودشان بر نفس ها و چشمانى بينا بر اعضا و جوارح شان برمى شمرد و مى فرمود:

اى بندگان خدا بدانيد كه از درون شما نگهبانانى بر شما گماشته اند و ديدبان هايى از پيكرتان برگزيده و نگهبانان راست گويى كه اعمان شما را حفظ مى كنند و شماره نفس هاى شما را مى شمارند.(1) بر پايۀ همين اطمينان به جوهره و وجدان انسانى و بزرگداشت زندگى و زندگان است كه انسان هاى عصر خويش را به اين مهم توجه مى داد و آگاه مى ساخت كه زندگى درخورِ آزادى است و هيچ بندى را برنمى تابد و ماندن در گاهواره ديروز بر قامت آن شايسته نيست. پس بر آنان است كه چنگ در غل و زنجير آن نهنند كه در اين صورت زندگى به كام آنان ناگوار آيد و رو به نابودى بگذارد.

زندگى زيبا، همراه باكرامت و آزادى است و از قوانين و سنن خاص خود برخوردار است و نه آن گونه كه بدخواهان مى پسندند. همواره در حال پوست انداختن و پيشرفت است و هرگز نوسازى و پيشرفت را به چيز ديگرى ترجيح نمى دهد.

ايمان و اطمينان او در زندگى بى نظير بود. به شدت اعتقاد داشت كه زندگان با همراهى كردن با قوانين زندگى، توانايى اصلاح و تغيير خود را با همراهى كردن با

ص: 400


1- . نهج البلاغه، خطبه 157.

قوانين زندگى دارند و با همين اتّكايى كه به زندگى و ايمانى كه به زندگان داشت، خطاب به مردم دوران خود فرمود: «فرزندان خود را به نمونه گيرى از خود وادار نسازيد؛ چه آنها براى زمانى غير از زمان شما آفريده شده اند.»

اگر او نسبت به زيبايى هاى زندگى و توانايى انسان در پيشرفت به سوى نيكى، خوش بين نبود، چنين سخنى را بر زبان نمى راند؛ چه اين سخن، خلاصۀ دانش و آگاهى او به توسعه و تكامل زندگى است و اين كه انسان استعداد و نيروهايى دارد كه با پيشرفت زندگى تغيير مى يابد. هم چنين اين سخن چكيده و برگزيده روش تربيتى سالم، از ديدگاه او را نشان مى دهد.

براى تكميل و اتمام اين موضوع، ناگزير بايد اشاره اى به ديدگاه عميق امام درمورد گرايش ها و تمايلات بشرى براى زيستن همه، همه انسان ها، در رفاه بيان كرد.

اگر نگاهى به آثار اغلب انديشمندانى كه مشكلات و مسائل مردم را مورد اتهام خود قرار داده اند بنماييم، متوجه خواهيم شد واژۀ «سعادت» در همه آثارشان تكرار مى شود و مفاد و مضمون آن، محور پژوهش هايشان بوده و هدفى است كه به سوى آن ره مى پيمايند.

امام على، واژه ديگرى جايگزين آن كرد كه از گستره اى وسيع تر و معنايى عميق تر و افقى دوردست تر و منزلتى بالاتر در توصيف ماهيت وطبيعت بشرى برخوردار است. امام به جاى واژه سعادت از واژه «خير»(1) استفاده نمود و قلب ها را به آن توجه داد. آنچه از معناى «سعادت» برمى آيد، به حيطۀ فردى محدود مى شود؛ در حالى كه واژه «خير»، به چنين عرصه اى منحصر نيست. بر اين اساس، خير معنايى وسيع تر داشته و سعادت را نيز دربرمى گيرد.

ص: 401


1- . بهترين معادل واژه خير، نيكويى و خوبى است. اين واژه بيشتر در معنايى مقابل شر به كار مى رود. در بسيارى ازموارد نيز در تركيبى همراه با واژه بركت به عنوان معنايى معادل آن به كار رفته است. تركيب «خير من» نيز به معناى «بهتر از» استفاده شده است. م

اضافه بر اين، برخى از انسان ها نيز به گونه اى دور از شرافت انسانى، به خوشبختى و سعادت دست مى يابند. گاه نيز سعادت آنها با آزار و اذيت ديگران همراه مى شود و با آن كه به اين امر واقف هستند، با اين حال دست از كار خود نمى شويند و خود را خوشبخت مى پندارند! اما «خير» متفاوت از سعادت، بلكه اصل و منشأ آن است. در حقيقت، خير همان سعادت با شرط سعادت مندى همه مردم است و خشنودى و رضايت از ناحيه بدنى، عقلى و روانى مى باشد. بنابراين، امام على بسيار از اين واژه در دعوت پرحرارت خويش به سوى هر آنچه كه شأن انسانى را بيفزايد، استفاده مى كرد و بر پايۀ همين تفاوت ميان سعادت و خير است كه برنامه و طرح عظيم اخلاقى خود را تكميل مى كند.

در فصل آينده، به بخشى از سخنان دلنشين امام اشاره خواهد شد؛ سخنانى كه باقى و جاودان خواهند ماند تا زمانى كه انسان نيكوكارى وجود داشته باشد. اين سخنان از چشمه جوشان امام، «نهج البلاغه» اقتباس و گرفته شده و اداى دينى است به شخصيت بزرگوار آن حضرت و جبران كاستى ها و ناگفته هاى اين بحث درباره فضايل او خواهد بود. اين سخنان، مجموعه اى هستند كه روش و منهجى در اخلاق نيكو، آمال و آرزوهاى بزرگ و پالايش والاى انسانى را پايه مى نهند.

ص: 402

پس از امام

پس از من زمانى خواهدرسيد كه هيچ چيز در آن پنهان تر از حقيقت و آشكارتر از باطل نيست.

امام على

زمين از آن خدا و من جانشين و خليفه او هستم. پس هر چه از آن برگرفتم، متعلق به من و هر آنچه را رها ساختم، برايم مباح بود.

معاوية بن ابى سفيان

اى مردم! به درستى كه من خليفۀ خداوند بر روى زمين هستم.

ابوجعفر منصور

از همان هنگام كه دست هاى پليد بر امام على بن ابوطالب، نماد عدالت انسانى دراز گشت؛ همه اين تراژدى هاى انسانى و اجتماعى به وقوع پيوست و در لوح تاريخ عربى رسم شد و قدرت و دولتى براى آن در شرق پديد آمد.

ابتدا بايد به سرانجام «جامعۀ عربى» پس از به قدرت رسيدن امويان و سپس عباسيان اشاره كرد. هنگامى كه فرمانروايان با رسم خلافت و ولايت امام على بيگانه گشتند؛ مردم - \مگر در مواردى نادر - \به «ميراث» آنان بدل گشته و مانند كالا و بلكه بى ارزش تر به ملك آنان درآمدند.

خلافت امام على، ميان حكومت عثمان و سلطنت معاويه و جانشينانش قرار داشت؛ عصرى طلايى از اوج گيرى و شكوفايى حقيقت و عدالت كه بى مهرى نسبت

ص: 403

به حقوق عمومى و تضييع آن در گذشته و زيادى و كاستى ظلم و ستم در دوره هاى بعد، آن را احاطه كرده بود.

پس از آنچه كه دربارۀ واليان، حاكمان، اعيان و اشراف و فلاكت و بيچارگى مردم در عصر عثمان و مشاورانش بيان شد، مناسب است دربارۀ احوال حاكمان و رعايا در زمان اموى و عباسى نيز مطالبى چند بيان شود. بدين ترتيب حقيقت علوى آشكارتر شده، مقررات و قوانين امام على درخشش بيشترى مى يابد و فرزند ابوطالب در هر زمينه اى، بزرگ مردى آزادانديش و منصف جلوه گر مى شود.

هنوز ضربۀ ستم كارانه و ناجوانمردانۀ ابن ملجم پيمان شكن، امام را از پاى درنياورده بود كه معاوية بن ابوسفيان كمر به نابودى مدعيان خلافت بست و از حذف رقيبان بازنايستاد تا اين كه مردم و دارايى هايشان را به نام فرزند ناپاكش يزيد ثبت كرد و در راه اين ثبت از هيچ كارى فروگذار نبود. جالب است به يكى از هزاران راهى كه معاويه در بيعت گرفتن اجبارى براى يزيد به آن دست آويخت، اشاره اى شود. اين داستان به وضوح پايه هاى خلافت يزيد و بسيارى از امويان حاكم بعدى را روشن مى كند.

معاويه براى اجتماع نمايندگان شهرهاى مختلف جلسه اى تشكيل داد تا آنها را به بيعت با يزيد در زمان حيات خود وادار كند. پس از اين كه همگان جمع شدند و معاويه و فرزندش نيز حضور يافتند، چاپلوسى دورو به نام يزيد بن مقفع سخن آغاز كرد: اين امير مؤمنان است؛ (در حالى كه به معاويه اشاره مى كرد.)

سپس افزود: اگر او بميرد، اين امير است؛ (در حالى كه يزيد را نشان مى داد.)

و ادامه داد: پس هر كه سر باز زند، با اين طرف است؛ و به شمشيرش اشاره كرد.

آن گاه معاويه خطاب به او گفت: بنشين، همانا تو سرور سخنوران هستى.

اهل حجاز با وجود زر و زور، از بيعت با يزيد خوددارى كردند.

روايت هاى تكان دهنده اى از برخورد معاويه با آنها در تاريخ نقل شده است. معاويه

ص: 404

يك بار آنان را چنين تهديد مى كند: «به خدا سوگند، اگر از فردى از شما كلمه اى مخالفت آميز در اين زمينه به من برسد، در پاسخ كلمه اى باز نخواهد گشت، مگر اين كه شمشير از آن پيشى گرفته، سرش را قطع كند. پس هر فردى مسئول جان خويش است.»

هم چنين بر هر حجازى دو نفر را مأمور كرد و به فرمانده گزمه هاى خود سپرد كه:

«اگر كسى از اهل حجاز زبان به تصديق يا تكذيب گشود، سرش را با شمشير بزنند.» و بدين ترتيب، قدرت به يزيد رسيد. عبدالله بن حنظله در اين زمينه مى گويد: «به خدا سوگند كه بر يزيد قيام نكرديم مگر اين كه از باران سنگ در هراس باشيم.» و همين يزيد بود كه حسين بن على را با سنگ دلى به قتل رساند و كعبه را محاصره كرد و آن را با منجنيق هدف قراد داد و جان و مال مردم مدينه را مباح اعلام نمود و مست كرد و خوش گذراند؛ به پرورش ميمون و سگ همت گماشت و پس از گذراندن عمرى جان سپرد.

بدين ترتيب، نوبت به ديگر امويان رسيد و آنان به غارت بيت المال و بذل و بخشش به همراهان و ملازمان خود - \با مال و زمين - \همت گماشتند. مبانى عدالت علوى، يا بهتر بگوييم عدالت اسلامى را نابود كرده و نظام ظالمانۀ طبقاتى را بنيان نهادند.

گروهى ستمگر و ثروتمند و گروهى نيز ستم ديده و تهيدست گشتند. يكى از فرمانروايان اموى دوازده هزار دينار از بيت المال را به معبدى بخشيد كه آهنگى مورد پسند او نواخته بود؛ در حالى كه برخى براى خوردن نانى در بساط نداشتند. نزديك به خلافت سليمان بن عبدالملك، آن زمان كه مردم آرزوى آزاده زيستى داشتند، در جامعه اسلامى ده ها هزار برده و مملوك وجود داشت. شاهد اين مدعا اين كه: سليمان خود به تنهايى هفتاد هزار برده و كنيز آزاد كرد.

در عصر اموى، تعصب هاى خانوادگى، قبيله اى و نژادى به گونه اى كه نه اسلام آن را مى پسنديد و نه امام به آن سفارش كرده بود، رشد و گسترش يافت. قيسى ها از

ص: 405

يمنى ها و عرب از عجم در حقوق و مزايا متفاوت شدند و نورچشمى هاى تن پرورى كه مى خوردند و كار نمى كردند، فراوان گشتند؛ كسانى كه بدون كار و تلاش و تنها به خاطر مسئوليت هايى اسمى، مزد مى گرفتند و جيب هايشان را از اموال عمومى پر مى كردند؛ مانند وضعيتى كه اكنون در برخى از كشورهاى عربى حاكم است.

در اين زمينه تاريخ شهادت مى دهد وليد بن عبدالملك تعداد فراوانى بالغ بر بيست هزار نفر از ديوان سالاران را از كار بر كنار كرد. ديگر امويان به جز عمر بن عبدالعزيز نيز همان شيوۀ معاويه و يزيد را در استيلاى بر سرزمين ها با سنگدلى و خشونت دنبال كردند. به عنوان نمونه، عبدالملك بن مروان حكومتى استبدادى را بنيان نهاد كه در آن، جان ها و آزادى هاى فردى و عمومى ارزشى نداشتند. وى براى رام كردن ساكنان بحرين دستور داد چشمه ها و چاه هاى آن را با خاك پُر كنند.(1) هم چنين جنايت كار جلادى به نام حجاج بن يوسف را به حكم رانى حجاز و عراق گماشت.

امين الريحانى دربارۀ بنى اميه گفته است: «برقرارى عدالت در ميان رعيت كه اساس حكومت دارى است از سوى تخت نشين بازتاب مى يابد؛ و همان گونه كه تخت نشينان اموى معرفى گشتند، يكى ناتوان و ديگرى نادان و سومى ستمگر و بقيه دائم الخمر و يا عياش بودند!»(2) هم چنين نبايد از رفتار زشت امويان در ناسزاگويى به امام على و فرزندانش بر روى منبر مساجد غفلت كرد و اما تنها خليفه عادل اموى، عمر بن عبدالعزيز پس از آن كه در خلافت روشى نيكو و برجسته در پيش گرفت و به رفع ستم ها از مردم و كوتاه كردن دست فرمانداران و اعيان و درباريان از تاراج و غارت همت گماشت، به

ص: 406


1- . نك: ملوك العرب، امين الريحانى، ج 2، ص 206؛ و كتاب النكبات، همو، ص 264 و 70.
2- . همان.

دست نزديكان خود كشته شد.

بدين ترتيب، امويان ابتدا با نيرنگ و سپس با زور به خلافت مسلط گشته و آن را به سلطنتى براى خود تبديل كردند كه پايه هاى آن رنگ و بويى از عدالت نداشت و سرانجام هم به سبب همين ظلم و ستم ها سرنگون شدند.

با سقوط امويان، دولت عباسى ها سر كار آمدند و چنان كردند كه اهل انصاف بر بنى اميه طلبِ آمرزش نمودند. امين الريحانى در اين زمينه به طور اختصار مى نويسد:

«عباسيان با خونريزى و كشتار در سوريه و فلسطين و عراق به قدرت رسيدند و اين خونريزى ها هرج و مرج و آشوب به پا كرد. آنان در اين كار از ابوعباس سفاح تبعيت مى كردند.»

«معيطر در شام براى خود از مردم بيعت مى گيرد. يمنى ها مى پذيرند و چون قيسى ها در برابرش مى ايستند، به آنها يورش برده، خانه هايشان را غارت كرده، به آتش مى كشد.»

«ابن بيهس نيز با معيطر به جنگ برمى خيزد و بر دمشق مسلط مى شود و ساكنان آن را سركوب و گوشمالى! مى دهد.»

«در حكومت عباسيان آشوب ها ادامه يافت و آتش تعصب هاى نژادى زبانه مى كشيد و اهالى ناتوان سرزمين ها و نه تجاوزگران - \جلادان و ستمگران - \بودند كه در اين بين آسيب مى ديدند. آنانى كه ماليات مى پرداختند و به فراخوان جهاد پاسخ مى دادند.»(1) سپس درمورد اواخر حكومت عباسى ها و همزمان با پيدايش حكومت هاى محلى، مى افزايد:

بينوا مردمانى كه در آن روزگار سياه زيستند. حاكمان در كشتار و ستمگرى و غارت گرى و ويرانى با هم ديگر رقابت مى كردند و به هم ديگر فخر مى فروختند.

ص: 407


1- . النكبات، ص 71-72.

«سه روز را برايتان مباح كرديم تا آن كه را دوست مى داريد، به اسارت بگيريد و آن كه به دنيا آوردند، بكشيد و آنچه جمع كردند، غارت كنيد و آنچه كاشتند، بسوزانيد.»

«چه دوران محنت بار و هولناكى! خداوند رحمت كند كسانى را كه در روزگار اباحه گرى ها زيستند و نيامرزد فرماندهان و سربازانى را كه به اين خشونت ها دست يازيدند. موجوداتى كه به شكل انسانى آفريده شده بودند، ولى در يك لحظه به درّندگانى وحشى تغيير مى يافتند.»

«آيا اين بربرها شايستۀ پنجاه صفحه از كتاب تاريخ هستند؟ به خدا لياقت آنها بيش از يك سطر را هم ندارند تا به صورت كامل معرفى شوند: با يكديگر جنگيدند، به جان هم افتادند، سربريدند، غارت كردند، گناه كردند و ويران ساختند و به عبارتى ديگر: ناموس و جان و مال همگان را مباح كردند!»(1) اين جملات، نوشته هاى امين الريحانى درمورد قتل عام هايى است كه با آغاز حكومت عباسى ها پديد آمد و كشتارهاى وحشيانه اى كه به دست دولت هاى ددمنش محلى در دوران افول عباسيان شكل گرفت؛ زمانى كه تنها نامى از حكومت عباسى بر جاى مانده بود.

و اكنون در مورد عصر عباسى به مسائلى ديگراشاره مى شود:

همان گونه كه گذشت، پادشاهان اموى پس از رد پذيرش حكومت امام على و دستورات عادلانه اش، حكومت را حق مسلم خود شمردند، بدون اين كه فرد يا گروهى را در آن سهيم بدانند و انحصارگرايى كامل در حكومت دارى پايه نهادند كه هيچ حق كوچك يا بزرگى را براى مردم مشروع نمى دانست و چون عباسيان زمام امور مردم را به ارث بردند، پايه هاى حكومت خود را بر اساس همين تصور از

ص: 408


1- . همان، ص 81-\82.

حكومت استوار ساختند: سلطان، سايه خداوند (ظل اللّٰه) بر زمين است و ولايتش بر مردم حقى است كه خداوند به او تفويض كرده و بندۀ خدا نمى تواند آن را تغيير داده يا تفسير كند. بر اساس همين قاعده ابوجعفر منصور، دومين خليفۀ عباسى در خطبه خود به مردم مى گويد:

اى مردم، به درستى كه من سلطان خداوند بر روى زمين هستم. با توفيق و تاييد اوست كه بر شما حكومت مى كنم. نگهبان اموال او هستم و به اراده و مشيت او در آن تصرف مى كنم و با اجازه او از آن مى بخشم. در حقيقت خداوند مرا همچون قفلى بر اموالش قرار داد و هرگاه اراده كند، مرا باز كرده، بر شما مى بخشم و روزى مى دهم و هرگاه اراده كند، مرا قفل مى كند.

ديگر پادشاهان عباسى پس از منصور نيز مطابق همين روش عمل كردند و هر كدام شان «سلطان خداوند! بر روى زمين» بودند.

بدين ترتيب، ماهيت دولت عباسيان و امارت ها و دولت هاى محلى كه به دنبال آن شكل گرفتند، آشكار شد. خشونت و بى رحمى دو قانون اصلى حكومتى بود و حكومت عطايى از جانب خداوند به دوستانش از بندگان به شمار مى رفت كه با مهربانى و بخشندگى و حكمت به آنها مى بخشيد. لازم است به نتايج اين تصور و خشونت هايى كه در دفاع از آن صورت گرفت، اشاره اى شود؛ به ويژه بخش هايى كه در فقر يا رفاه طبقات جامعه تاثير گذاشت.

خزانه هاى بغداد، پايتخت عباسى از ثروت هاى زمين پر و سرريز گشت؛ ليكن اين اموال مانند ديگر امتيازها تنها نصيب خلفا و فرزندان شان و وزيران مى شد و يا كسانى كه مورد خشم و غضب قرار نگرفته بودند... اما تودۀ مردم كه در ميان آنها افراد شايسته، بااستعداد و پشت كار بالا فراوان بودند و افرادى كه تملق گويى نكرده و پيشانى به آستان سلطان نساييده، در فقر و تنگدستى به سر مى بردند. برخى هيچ نداشتند و ديگران به حد كفاف نمى رسيدند. بدين سان دو طبقۀ اجتماعى با شكافى

ص: 409

عميق شكل گرفت: طبقه مرفهين كه از آسايش افراطى برخوردار بودند و طبقۀ تهى دستان كه در كنار مرگ و نيستى به سر مى بردند. در ميان اين دو طبقه نيز گروهى آسيب پذير با وضعيتى مناسب قرار داشت ولى همواره بيم آن مى رفت كه در طبقه تهيدستان سقوط كنند.

دارايى هاى دولت خرج قصرهاى خلفا و اميران و خوش گذرانى هاى آنان و كاركنان حامى دولت مى شد و اينان در خانه هاى خود بى پروا بر چاكران و كنيزان و خواجه گان خود بذل و بخشش مى كردند. خلفا و اميران و ديوان سالاران، از حيث رفاه در جامعه عباسى طبقۀ اول بودند و پس از آنان بازرگانان قرار داشتند... اما مردم عادى در فلاكت و ويرانى و بين مرگ و زندگى به سر مى بردند. بغداد ميان كوخ هاى ويران و محقر و قصرهاى عظيم و افراشته را، با هم، جمع كرده بود و آسمانش نعمت و نقمت را در كنار هم داشت. يكى از شاعران آن دوران درباره بغداد چنين سروده است:

«بغداد» برازندۀ ثروتمند است؛ نه كسى كه در فقر و تنگدستى شب را به صبح مى رساند.

اگر قارون، خداوندگار مال و مكنت در آن اقامت گزيند، دچار نگرانى و دلواپسى خواهد شد.

«بغداد» همانى است كه به ما وعده داده شده، ليكن براى خورنده با لباس زودگذر است.

حوريان و نوجوانان زيباروى و هر غير انسانى كه مى طلبى، در آن موجود است.(1)

ص: 410


1- . تصلح للموسر، لا لامرى يبيت فى فقر و افلاس لوحها قارون رب الغنى اصبح ذا هم و وسواس هى التى نوعد، لكنها عاجلة للطاعم الكاسى حور و ولدان و من كل ما تطلبه فيها سوى الناس

و يكى از فرزندان نازپرورده و مرفه بغدادى چنين سروده است:

آيا هنگام پيمايش طول و عرض زمين به ديارى برخورده اى كه مانند بغداد، بهشت روى زمين باشد؟

زندگى در آن باصفا و درختانش سرسبز است و در غير آن نه صفايى وجود دارد و نه طروات و شادابى.

عمرها در آن بلند مى گردد و غذايش گوارا است؛ به درستى كه غذا در برخى جاهاى زمين گواراتر است.(1) به اين كه بغداد در عهد عباسى و حتى هميشه، بهشت روى زمين و دنياى نعمت و آسايش باشد و يا زندگى در آن، آسان و درختان سرسبز و غذا لذيذ و عمرها بلند باشد، اعتراضى وارد نيست. در حقيقت انسان هميشه براى آسايش بيشتر و زندگى در بهشتى همراه با حورى و درختان باردار و گل هاى زيبا تلاش مى كرده و همه اين نعمت ها حق او است؛ ليكن چگونه مى توان اين گونه زيست، در حالى كه ميليون ها نفر گرسنه و برهنه و آواره اند و مى ميرند در حالى كه از بغداد و زيبايى هايش بهره اى نبرده اند؟!

زندگى مرفه به ثروتمندان بغدادى ناپسند نبوده، به شرط اين كه «ابوالعتاهيه» از زبان صدهاهزار نفر خطاب به خليفۀ عباسى چنين نسراييده باشد:

چه كسى از جانب من به خليفه پندهايى پياپى مى رساند؟

من قيمت ها و هزينه ها را بر رعيت گران و سخت ديدم.

و شغل ها را اندك و نيازها و احتياجات را گسترده يافتم.

و ناملايمات روزگار را در رفت و آمد يافتم.

ص: 411


1- . اعاينت فى طو من الارض والعرض كبغداد دارا انها جنة الارض صفاالعيش فى بغداد و اخضر عوده وعيش سواها غير صاف ولاغض تطول بها الاعمار ان غذاءها مرىء وبعض الارض امرأ من بعض

و يتيمان و بيوه گان را در خانه هايى تهى ديدم.

كه اميدوارانه آهنگ تو مى كنند.

از سختى هاى زندگى با صداهايى گرفته، فريادزنان شكايت مى كنند.

اميد به عطاهاى تو دارند تا پس از عمرى سختى، رنگِ عافيت را ببينند.

زنان بچه دارى كه با شكم هايى كه به كمر چسبيده است روز و شب مى گذرانند.

چه كسى به فرياد شكم هاى گرسنه و بدن هاى برهنه مى رسد؟

اخبار رعيت را به قدر كفايت براى تو بازگو كردم.(1) كتاب الاغانى گزارش مشاهدات فردى را از طبقه پايين كه به ديدار خليفه واثق رفته بود، از زبان خودش نقل كرده است. به ياد داشته باشيم كه اين تنها برخى مشاهدات وى در يكى از قصرهاى واثق است:

خدم و حشم هم چنان مشغول رسيدگى به من بودند كه به ساختمانى وارد شدم. بر زمين آن فرش گسترده و ديوارها با پارچه اى گل دوزى شده و زربافت پوشانده شده بود؛ سپس به اتاقى وارد شدم كه كف و ديوارهايش چونان محل پيشين بود و واثق در صدر آن بر تختى جواهرنشان نشسته و لباسى زربافت به تن داشت. «فريده» كنيزش در كنار وى نشسته و لباسى مانند او به تن كرده بود و در دامنش عودى قرار داشت و...(2)

ص: 412


1- . من مبلغ عنى الامام نصائحا متوالية انى ارى الاسعار، اسعار الرعية غالية و ارى المكاسب نزرة و ارى الضروره فاشية و ارى غموم الدهر رائحة تمر و غادية و ارى اليتامى و الارامل فى البيوت الخالية من بين راج لم يزل يسمو اليك و راجية يشكون مجهدة باصوات ضعاف عالية يرجون رفدك كى يروا مما لقوه العافية من مصيبات جوّع تمسى و تصبح طاوية من للبطون الجائعات و للجسوم العارية القيت اخبارا اليك من الرعية شافية
2- . بغداد تا دوران «صدام» چنين بود.. و اميد آن كه پس از اين، چنان نباشد. م

در اين زمان بود كه اين بيمارى به تمام طبقه مرفه از مقربان و چاكران و چاپلوسان و برخى از تاجران سرايت كرد. اما خوش گذرانى ها، عياشى ها و لودگى هاى اين گروه در قصرها و كاخ ها، داستان جداگانه اى دارد و بدين ترتيب بود كه جامعه به دو يا سه طبقه تقسيم شد. وضعيت برده دارى را نيز بايد از «بازار بردگان» هر شهر سراغ گرفت.

انسان هايى كه با درهم و دينار خريد و فروش مى شدند، در حالى كه پيامبر و امام به آزادى و ارزش انسان بسيار اهتمام مى ورزيدند. در اين ميان خيابان «دارالرقيق» در پايتخت عباسى جايگاه ويژه اى ميان بازارهاى برده فروشى داشت.

در غل و زنجير برده فروشان، از هر رنگى تعدادى يافت مى شد. سياه پوستان در كاروان هايى از جنوب وارد شهرهاى عباسى مى شدند و هر كدام به قيمت دويست درهم به فروش مى رسيدند و سفيدپوستان كه بيشتر از نژاد ترك و اسلو(1) بودند از سمرقند - مركز برده سفيد - آورده مى شدند. از ميان كنيزكان نيز گروهى هندى بودند و از قندهار مى آمدند و گروهى كه اندامى باريك، چشمانى سياه و موهايى بلند داشتند از سند مى آمدند. كنيزكان مدينه(2) به طنازى، دلبرى، هرزگى و شعر و آواز شهرت داشتند و كنيزكان مكه(3) دستانى ظريف و چشمانى خمار داشتند. گروهى نيز از مغرب مى آمدند كه ابوعثمان برده فروش دربارۀ آنان گفته است:

اگر كنيزى از بربرها سرزمينش را در نه سالگى ترك گويد و سه سال در مدينه و به

ص: 413


1- . در متن عربى واژه «صقالبه» جمع «صقلبى» آمده است. اعراب اسلاوها را به اين نام مى خواندند. (رك: دهخدا)؛ م.
2- . كنيزانى كه در مدينه به دنيا آمده و رشد يافته بودند.
3- . كنيزانى كه در مكه متولد شده بودند.

همان ميزان در مكه سكنا گزيند، سپس در شانزده سالگى به عراق رود تا با فرهنگ و دانش آن جا پرورش يابد و در سن بيست و پنج سالگى به فروش برسد؛ جامع نيكى نژاد و طنازى مدنى ها و ظرافت مكى ها و فرهنگ عراقى ها خواهد بود.(1) ابوعثمان برده فروش كه خدايش بيامرزد، فراموش كرد قيمت كنيزى با چنين اوصاف را بيان كند. اما كنيزكان حبشى و تركى و اسلو و رومى و ارمنى نيز هركدام به شكلى و با ويژگى هايى خاص خود بودند و اهل فن آن زمان در شمارش آنها بسيار پُرگويى كرده اند.(2) مردم، پس از گسست طبقاتى دو يا سه گانۀ پديدآمده در جامعه عباسى، ديگر نسبت به سلامت و امنيت جان و مال خود، حتى يك روز اطمينان نداشتند. جان آدميان تحت اراده سلطان و همواره در معرض نيستى بود و اموال شان به گوشۀ چشمى نابود مى گشت، «زيرا بذل و بخشش هاى خلفا و اميران و واليان حد و حصرى نداشت و مصادرۀ اموال برايشان دشوار نبود. بسيار مى شد كه نغمه اى يا بيت شعرى و يا سخنى زيبا و پاسخى نيكو به مذاق شان خوش مى آمد و در برابرش مالى فراوان پاداش مى دادند و گاه نيز مورد پسند واقع نمى گشت و در جزايش خونى ريخته و يا مالى مصادره مى شد.»

«عتابّى» اين حالت سلاطين را در عصر خود توصيف كرده است. وى در برابر اين پرسش كه چرا با هنر ادبى خود مجيزگوى سلطان نمى شود، پاسخ مى دهد: «چنين يافتم كه سلطان بى دليل، شخصى را ده ها هزار مى بخشد و ديگرى را بى دليل از بالاى ديوارى به پايين مى افكند و من نمى دانم كدام يك از اينان خواهم بود.»

نمونه اى ديگر هنگامى كه نمايندۀ مهدى عباسى نزد «مفضل الضبى» آمد و او را به قصر فراخواند، وحشت زده شده و گمان مى برد از او نزد مهدى بدگويى شده است. به همين سبب، خود را براى مرگ آماده كرده و دو جامه بر تن مى كند و چون به

ص: 414


1- . ضحى الاسلام، ج 1، ص 88.
2- . آيا در قرن ما، «قاچاق انسان» و «برده فروشى مدرن» بدتر از دوران هاى گذشته، ادامه ندارد؟ به گزارش هاى سازمان ملل و كميته هاى حقوق بشر مراجعه شود. م

حضورش مى رسد، سلام كرده و پاسخ مى شنود. پس از اين كه اضطرابش آرام مى گيرد، مهدى از او مى پرسد، كدام يك از ابيات عرب فاخرتر است؟... هم چنين در مورد مسائل ديگرى از او سؤال مى كند و مفضل به پرسش هايش پاسخى نيكو مى دهد و هنگامى كه مهدى حالش را جويا مى شود، از بدهكارى اش شكايت مى كند و مهدى دستور مى دهد سى هزار درهم به او بدهند.

«پس از آن كه مأمون، فضل بن سهل را به قتل رساند، مقام وزارت را به احمد بن ابى خالد پيشنهاد كرد؛ اما وى پاسخ مى دهد: كسى را نديده كه به وزارت رسيده و سالم مانده باشد.»(1) از نتايج شكاف ميان فقير و غنى و يا بهشت و جهنم پديدآمده، اين بود كه از يك سو عياشى و هرزگى با افزايش ثروت ها و كنيزان و رواج شراب خوارى گسترش يافت و طبق گفتۀ جاحظ، قمار در بين مرفهين كه اقليتى ناچيز را شكل مى دادند، رايج شد. آنان همواره مشغول ابتكار روش هاى جديدى براى سرگرمى بودند و همين كه از تفريحى زده مى شدند، به چيزى ديگر روى مى آوردند تا بدانجا كه بنا به گفتۀ اصفهانى: «يكى از آنها نزديك بود سرش را به خاطر زيبايى نغمه اى به ستون بكوبد»! و اين گونه مى خواست شيوه اى جديد در بيان خوشحالى و مسرت خويش بيافريند. از سوى ديگر فقر و نيازمندى در ميان مردم عادى به شدت گسترش يافت. برخى از آنان - \ انتحارگونه - \به تفريح هاى پست روى آوردند و ديگران زهد ورزيدند و يا به دليل نااميدى و بدبينى با حيات و جامعه بيگانه گشتند. «ابوالعتاهيه» زبان حالِ آنها را چنين بيان مى كند:

قرص نان خشكيده اى كه در كُنجى مى خورى

و اتاق تنگى كه در آن آسوده خاطر هستى

ص: 415


1- . ضحى الاسلام، ج 1، ص 133-135.

يا مسجدى در گوشه اى به دور از مردم

بهتر از گذراندن ساعت ها در سايه سار قصرهاى سر به فلك كشيده است.

اين سفارشى است كه اوضاعِ مرا بازگو مى كند.

خوشا به حال كسى كه گوش كند كه به جانم سوگند اين كفايت مى كند.

گوش بسپار به پندهاى شفيقى كه ابوالعتاهيه نام دارد.(1) هر دو حالت پيش گفته (شهوت رانى و عياشى تا حد مرگ و محروميت و پرهيز از همه چيز) انحرافى از مسير مستقيم طبيعت به شمار مى روند و نتيجۀ فساد حكومت دارى عباسى و از آسيب هاى نظام طبقاتى بودند.

***

اين تنها بخشى از اوضاع عمومى در دوران آغازين سلطنت عباسى اول است، اما در عصر پايانى عباسيان، بايد از شكاف اجتماعى عميق ترى سخن گفت و از رفاه و خوش گذرانى هاى مسخره مرفهين و فلاكت و تلاش هاى محنت بار مردم عادى و مرزهاى مشخص و آشكارى كه ميان طبقات كشيده شده بود. ثروت در نزد گروه اول انباشته شده و گروه دوم را فقر فراگرفته بود. انسان ها يا در رفاه افراطى به سر مى بردند و يا در فلاكت افراطى... و ناز و نعمت در برابر نياز شديد به نان و لباس قرار داشت.

البته غوطه وران در آسايش و رفاه بسيار اندك بودند و فرو نشستگان در تنگدستى و فلاكت و بدبختى بسيار فراوان، و مال و جان هيچ كس از دست نزديكان سلطان در

ص: 416


1- . رغيف خبز يابى تاكله فى زاوية و غرفة ضيقة نفسك فيها خالية او مسجد بمعزل عن الورى فى ناحية خير من الساعات فى فىء القصور العالية طوبى لمن يسمعها تلك لعمرى كافية فاسمع لنصح مشفق يدعى ابا العتاهية

امان نبود؛ حتى ثروتمندان نيز گاه مورد غضب اطرافيان سلطان قرار مى گرفتند و اموالشان مصادره شده و گردن هايشان از دم تيغ مى گذشت. حكومت متوكل آغاز اين دورانى بود كه بهشت در كنار جهنم قرار گرفت.

فرزندان متمولين، ديگر تمام پرده ها را دريدند و در بى بند و بارى و هرزگى چنان تاختند كه نمونه اى در دوران سابق نداشت. نوشيدند و همه را به بازى گرفتند و عياشى كردند و مجالس لهو و لعب در قصرها به پا كردند و در جنجال آفرينى و عربده كشى سنگ تمام گذاشتند و همان گونه كه ابوحيان توحيدى مولف «الامتاع و المؤانسة» روايت كرده است، هر كدام به گونه اى لودگى كرده، از شدت طرب و مستى، جامه دريده، سر به زمين كوبيده، خيره نگريسته، يا استغاثه كرده و «لا حول» گفته، يا پاى كوبان گام برداشته و يا سيل آسا اشك ريختند.(1) جمعيت كنيزكان در اين دوره چنان افزايش يافت كه تعدادشان سر به فلك گذاشت. متوكل عباسى خود به تنهايى چند هزار كنيز داشت. در توصيف متوكل همين بس كه بر عالمان، انديشمندان و آزادگان سخت گرفت و قبر امام حسين عليه السلام را ويران كرده و سپس آب را بر آن جارى ساخت و سفيهان و دلقكان را به مجلس خود راه داد تا امام على را به ريشخند بگيرند. تعداد كنيزكان برخى ديگر از خلفاى عباسى به چند ده هزار نفر هم مى رسيد. البته خواجه گان كه در قصرها براى خلفا و ثروتمندان كار مى كردند و از زنان حرمسرا محافظت مى نمودند را نيز نبايد فراموش كرد. تعداد اين اشخاص به ويژه در دوره حكومت امين افزايش يافت و مقتدر يازده هزار خدمت كار خنثى! داشت. هم چنين بر تعداد غلامان خوش رو در مجامع بى بند و بار ثروتمندان افزوده شد و اين از آشكارترين نشانه هاى فساد اخلاقى آن دوره بود كه

ص: 417


1- . در عصر ما، «عدى» و «قصى» دو فرزند ناجوانمرد «صدام» جنايت كار، نمونه بارز و تام و كامل اين نوع موجودات دوپا، به نام انسان!، بودند كه فيلم هاى منتشر شده از آنان، پس از سقوط سلطنت بعثى ها، شاهد آن است.... م

منجر به تقسيم مردم به دو طبقه و سپس موجب سوءاستفاده انسانى از انسان ديگر گشت؛ برخلاف آنچه پيامبر و امام على بدان سفارش كرده بودند.

بار ديگر، به مظاهر رفاه و فقر افراطى پديد آمده در عصر عباسى گريزى كوتاه مى زنيم. اختلاف فقير و غنى در جامعه اى كه بيشتر افراد آن را تهيدستان تشكيل مى دادند، تنها بر اساس قاعده اى پديد مى آمد كه امام على در سخنان تابناك خود به آن اشاره كرده بود: «نعمت فراوانى نيافتم، مگر اين كه در كنارش حقى ضايع شده بود.»

كاخ ها از حيث ساختمان و مصالح به كار رفته در آن، ثروت هايى هنگفت و متراكم بودند. متوكل قصرهايى ساخت كه كسى را توان توصيف وسعت و عظمتش نبود. در يكى از قصرهايش بركه اى براى آب تنى كنيزكان قصر درست كرده بود كه چنان از حيث وسعت و باغ ها و اتاق هاى اطراف و تنوع رنگ بى نظير بود كه بحترى شاعر گمان برد، «جنيان» آن را ساخته باشند. وى در توصيف اين بركه چنين سروده است:

گويا جنيان سليمان آن را پديد آورده و در ريزه كارى هاى آن دقت به خرج داده اند.

اگر بلقيس از كنار آن بگذرد، خواهد گفت: «اين صرح سليمان است» به سبب شباهت و همانندى با آن.

اگر ستارگان شب هنگام بر كناره هاى آن ظاهر شوند، گمان مى برى آسمانى در آن فرود آمده است.

ماهيان حبس شده در آن به انتهايش نمى رسند، چرا كه بين آغاز و انجام آن فاصله بسيار است.(1)

ص: 418


1- . بلقيس، ملكۀ سبا در زمان سليمان حكيم مى زيست. وى از يمن به محضرش شرفياب شد تا از حكمتش بهره گيرد. روايات عربى چنين نقل مى كنند كه سليمان جنيان را به اطاعت خود مسخر كرده و آنان را امر نمود تا قصرى (صرح) براى استقبال از او بسازند. جنيان قصرى از بلور سبز بنا نهادند و آجرهاى بلورين بزرگى كه در داخل آن تصاويرى از ماهيان و موجودات دريايى قرار داشت، در ساخت آن به كار بردند. هنگامى كه بلقيس وارد

ياقوت حموى در كتاب معجم البلدان نوشته است:

هيچ يك از خلفا همچون متوكل عمارت هايى باشكوه در سامرا بنا نكردند. وى براى يكى از قصرهايش كه به عروس شهرت داشت، سى ميليون درهم هزينه كرد و ده ميليون درهم براى ساخت هر يك از قصرهاى جعفرى، غريب و شيدان و پنج ميليون درهم نيز براى بناى هر يك از قصرهاى مليح و صبح خرج كرد. هم چنين ده ميليون درهم هزينه ساخت قصر بستان الايتاخيه شد.(1) ياقوت حموى پس از بيان تعداد قصرهايى كه به دست متوكل ساخته شد، به انديشمندان و عالمان دربند و ستم ديده در عصر متوكل مى پردازد و در انتها مى نويسد: «ارزش تمام قصرهاى متوكل به دويست و نود ميليون درهم مى رسيد.» على بن الجهم در وصف يكى از قصرهاى متوكل به نام جعفرى كه چشم ها را خيره، به تفرج و سياحت وامى داشت، چنين سراييده است:(2) شگفتى ها و نوآيين هايى كه نه فارس ها در طول عمر خود ديده اند و نه روميان.

صحن هايى كه اگر چشم ها به تماشايش روشن شوند، در آن به سير و سفر مى پردازند.

و گنبدى ملوكانه، گويا كه ستارگان با اسرار و رموزشان بر آن روشنى مى بخشند.(3)ابن المعتز - ديگر خليفۀ عباسى - قصرى به نام «كامل» بنا مى كند و سقفش را با طلا

ص: 419


1- . به فيلم هاى پخش شده درباره قصرهاى صدام و نزديكانش، در بغداد و تكريت و... نگاه كنيد تا روشن شود كه آن جنايتكاران، در قرن ما نيز همكارانى داشته اند.... م
2- . رك: ظهر الاسلام، ج 1، ص 99.
3- . بدائع لم ترها فارس و لا الروم فى اطول اعمارها صحون تسافر فيها العيون اذا ماتجلت لابصارها و قبة ملك كان النجوم تضىء اليها باسرارها

مى پوشاند و چنان كه بحترى در وصف آن سروده، درختان قصر تا فاصله هاى دور امتداد داشتند و باد صبا در آن نفسى تازه مى كرد:

سقف هايش كه از طلاى ناب پوشانده شده، بر تاريكى مطلق نورافشانى مى كند.

باد صبا در آن نفسى تازه مى كند و درختان باردار و غيرباردار آن، به همديگر متمايل هستند.

باكره گانِ نرم اندام، با زينت و جواهرات و يا بدون آن شبانگاهان در آن به تفرج مى روند.(1) قصر «ثريا» از ديگر بناهاى دوره عباسى كه به دستور خليفه معتضد ساخته شد، در وسعت و آسايش بى همتا بود. ابن المعتز در ديوان شعر خود، آن را چنان وصف مى كند كه گويا بناى آن هم به دست «جنيان سليمان» صورت گرفته است.

خطيب بغدادى، قصر مقتدر را به مناسبت ديدار نماينده روم از آن چنين توصيف مى كند:

مقتدر يازده هزار خدمت كار خنثى از نژاد اسلو و رومى و سياه داشت. اين تعداد تنها خواجه گان را شامل مى شد و غلامان خوشروى قصر و ديگر خدم و حشم مذكر به چندين هزار مى رسيدند. مقتدر دستور داد تا نماينده روم را در عمارت بگردانند.

گنجينه ها و وسايل قصر را برايش به ترتيب به نمايش گذاشتند، چنان كه جهاز عروس را چنين مى كنند. پرده ها برافراشته شد و جواهرات دارالخلافه در ظرف هايى كه بر روى سطحى پلكانى و پوشيده از حرير سياه قرار داشت، در معرض ديد او قرار گرفت.

هنگامى كه نماينده روم وارد دارالشجره شد و آن را ديد، بسيار شگفت زده گشت.

ص: 420


1- . لبست من الذهب الصقيل سقوفه نورا يضىء على الظلام الحافل و تنفست فيه الصبا فتعطفت اشجاره من حول و حوامل مشى العذارى الغيد، رحن عيشة من بين حالية اليدين و عاطل

درختى ساخته شده از نقره به وزن پانصد هزار درهم و بر روى آن پرندگانى از طلا كه با حركاتى خاص سوت مى كشيدند، او را بيش از تمام مناظر ديگر قصر متعجب ساخت. سى و هشت هزار پرده در قصر آويخته شده بود كه از پارچه هاى ساده و نقش دار ارمنى، واسطى و بهنسايى و ديبقى(1) و با نقش و نگارهايى از جام هايى گوناگون و حيواناتى چون فيل و اسب و شتر و برخى درندگان دوخته شده بودند.

سپس به بخشى رفتند كه به «خان الخيل» معروف بود و در آن اتاق هايى فراوان با ستون هايى مرمرين ساخته بودند. در سمت راست اين مكان، پانصد اسب نگهدارى مى شد كه بر روى هر كدام، مركّبى از طلا و نقره بدون پوشش قرار داشت و در سمت چپ نيز پانصد اسب كه بر روى هر كدام، ديباجى گران قيمت با روبندى بلند انداخته بودند و افسار هر اسبى را تيماردهنده اى با لباسى زيبا در دست داشت.

پس از آن به «دارالوحش» وارد شدند. در آن جا از همۀ انواع حيوانات وحشى نگهدارى مى شد و گروهى از آنان به انسان ها نزديك شده، آنها را مى بوييدند و از دستان شان خوراك مى گرفتند. سپس به محل ديگرى رفتند. در آن جا چهار فيل قرار داشت كه آنها را با ديبا و پارچه هاى گلدوزى شده، آراسته و بر روى هر كدام، هشت نفر از منطقه سند و شعبده بازانى كه با آتش بازى مى كردند، نشسته بودند.

از آن جا به مكان ديگرى رفتند كه صد شير، پنجاه قلاده در سمت راست و پنجاه قلاده ديگر در سمت چپ آن نگهدارى مى شد. سپس به «جوسق» نوساخت وارد شدند. جوسق، خانه اى بود ساخته شده در ميان باغ ها كه در وسط آن بركه اى سربى و قلعى بود، و اطرافش را جوى آبى سربى و زيباتر از نقره جلايافته در برمى گرفت. اين بركه، سى ذراع طول و بيست ذراع عرض داشت و چهار قايق ظريف با نشتنگاه هايى طلايى در آن شناور بود. اطراف بركه بوستانى ايجاد كرده بودند با فضاهايى كه هر

ص: 421


1- . بهنسا و ديبق دو شهر در مصر... كه به پارچه هايشان شهرت داشتند. م

كدام پنج ذراع طول داشت و در آنها نخل كاشته بودند. تعداد اين نخل ها به چهارصد اصله مى رسيد و هر كدام را با ساج(1) نقش دار از پايين تا مغز درخت (جمّار) پوشانده بودند. در سمت راست بركه، تمثال پانزده اسب سوار بر روى اسب قرار داشت و هر كدام لباس هايى از ديبا و غير آن بر تن و نيزه اى در حال شكار در دست داشتند و در خطى واحد در نبرد بودند؛ به گونه اى كه بيننده تصور مى كرد، همديگر را دنبال مى كنند و در سمت چپ نيز چنين بود.

پس از بازديد از بيست و سه قصر، به «صحن التسعينى» وارد شدند. در آن جا غلامان فوشنگى(2) خوشرويى، با سلاح كامل ايستاده بودند و پس از گذر از ميان آنان، به محضر مقتدر وارد شدند. مقتدر در «تاج»(3) بر ساحل دجله نشسته، جامه هايى از ديبق گلدوزى شده و زربافت بر تن داشت و تختش از آبنوس(4) و پوشيده از ديبق زربافت بود. در جانب راست تخت، نه رشته از جواهرات فاخر و گرانبها به شكل تسبيح آويخته شده بود كه درخشندگى آنها بر روشنايى روز چيره مى گشت. در جانب چپ نيز نُه رشته ديگر آويخته شده بود.(5) خلفاى عباسى در تجمل گرايى و بذل و بخشش يكى پس از ديگرى از همديگر پيشى گرفته و هر كدام در تجمل گرايى چند مرحله از سلف خود جلوتر رفتند تا نوبت به مهتدى رسيد. وى برخلاف گذشتگان خود، زهد پيشه كرد ولى همچون خليفه اموى عمر بن عبدالعزيز توسط خاندانش به قتل رسيد.

ص: 422


1- . چادر سبز يا سياه رنگ را ساج گويند. م
2- . در عبارت عربى «الغلمان الحجرية» آمده است كه ظاهراً غلامان فوشنگى مراد است. فوشنگ نام شهرى قديمى در هفت فرسخى هرات مى باشد. (رجوع شود به دهخدا، ذيل واژه هاى حجرى و فوشنجى). م
3- . مجلسى بود چون رواق در دارالخلافه بغداد، واقع بر ستون هايى مرمرى و داراى پنج طاق و بر ساحل دجله واقع مى شد. (رجوع شود به معجم البلدان). م
4- . چوبى سياه رنگ و سخت و سنگين و گرانبها از درختى به همين نام. م
5- . همان، ص 100-102.

وزيران عباسى، در راحت طلبى و تجمل گرايى كمتر از خود خلفا نبودند. فتح بن خاقان، وزير متوكل قصرهايى ساخت كه ايوان هاى آن سر به آسمان مى كشيد. بحترى در اين باره گفته است:

ايوان هايش كه در آسمان است، همچون دسته اى كبوترِ سفيد مى نمايد كه در هوا شناورند.(1)ابن مقله در قصر خود، گونه هاى مختلفى از پرندگان و حيوانات را نگهدارى مى كرد، به گونه اى كه خزانۀ حكومتى از پرداخت هزينه هاى آنان عاجز مانده بود و اموال و املاك ابن فرات وزير از حد شمارش خارج بود. «وى با قاشق هايى بلورين غذا مى خورد و از هر قاشق تنها براى يك لقمه استفاده مى كرد. به همين سبب بيش از سى قاشق بر سفره اش مى گذاشتند!»

مهلبّى وزير علاقه وافرى به گل ها داشت. شخصى كه به ديدارش رفته بود، در اين زمينه نقل مى كند: «هزار دينار گل در سه روز براى مهلّبى خريدارى شد. وى مجالس خود را با آنها فرش كرد؛ بخشى را نيز در بركه بزرگ خانه اش افكند كه فواره هاى شگفت انگيزش گل ها را بر سر حاضران مى افشاند. مهلبّى پس از آن كه از گل ها خسته شد، آنها را به ديگران واگذاشت.»(2) پاپوش مادر مقتدر از پارچه ديبقى ضخيمى بود كه به صورت كفش بريده و با عنبر و مشك مذاب اندود مى شد و سپس سرد مى گشت. ميان هر طبقه از پارچه نيز لايه اى از اين مواد معطر قرار مى دادند. سلطان بانو از اين پاپوش تنها به مدت ده روز استفاده مى كرد و پس از آن: پاره مى شد. انبارداران و يا ديگران، آنها را جمع و از آنها عنبر و مشك استخراج مى كردند.(3)

ص: 423


1- . و من شرفات فى السماء كانها قوادم بيضان الحمام المحلق
2- . ضحى الاسلام، ج 1، به نقل از ياقوت.
3- . همان، به نقل از نشوار المحاضرة.

واليان و ديوان سالاران نيز كمتر از خلفا و وزيران در تجمل گرايى و ثروت اندوزى نبودند. آن قدر طلا و نقره، انواع جواهرات، ياقوت و درّ و الماس و بلور، سلاح ها و عطرهاى گوناگون، پارچه ها و جام هاى گران قيمت، خانه و قصر، و اسب هاى اصيل از والى جندى شاپور، شوش و ماذريا(1)، على بن احمد راضى به جاى ماند كه با تقسيم آنها ميان مردم، فقر و فلاكت ريشه كن مى گشت. هم چنين غلامان خوش رو و خواجه گان و خدمت كاران سياه و سفيدپوست وى، خود لشكرى بودند كه مى توانستند شهرى مستحكم را فتح كنند.

اين نمونه بر ثروت واليان كفايت مى كند و در مرحله بعد از واليان، تاجران ثروتمند و سوداگران قرار داشتند.

البته جان مردم هم بازيچه اى در دستان اين ستمگران و بسته به سخنى يا گوشه چشمى از چوب داران خليفه يا وزيران و واليان بود و تنها با دورى از خشم و غضب طبقۀ حاكم مى شد به امنيت و سلامت دست يافت.

***

اين تنها يك روى سكه است. روى ديگر آن را فقر و فلاكت و مرگ در برمى گرفت. نظام مالياتى نيز بر مشكلات مردم افزوده بود. خلفا و وزيران و واليان، گاه حق جمع آورى خراج و ديگر ماليات ها را به صورت قراردادى به افرادى خاص واگذار مى كردند؛ همان گونه كه در زمان تركى السعيد در سرزمين فلاكت بار ما صورت مى گرفت. آن گروه نيز چنان بر مردم سخت مى گرفتند تا چند برابر آنچه را پرداخته بودند، به دست آورند.

نظام قضاوت و دادگسترى نيز با اعمال نفوذ حاكمان و شيوع رشوه خوارى،

ص: 424


1- . در متن عربى كلمه «ماذريا» آمده است؛ ليكن در بررسى ها چنين منطقه اى يافت نشد. احتمالاً «ماذرايا» مراداست. ماذرايا شهرى بالاى واسط مقابل رود سابس مى باشد كه اكنون ويران شده است (نك: معجم البلدان). م

پوسيده شده بود.(1) فقر و نادارى چنان گسترش يافت كه بايد مرگ تهنيت گفته مى شد، نه تعزيت! ابن لنكك بصرى اين وضعيت را چنين سروده است:

در روزگارى از عجايب زندگى مى كنيم كه اگر آنها را در خواب مى ديديم، به وحشت مى افتاديم.

مرگ در اين روزگار به سبب بيچارگى مردم، تهنيت و تبريك است.(2) سپس براى مردم صبر ايوب مى طلبد و به آنها گريه و نالۀ يعقوب سر مى دهد:

به خدا سوگند كه در روزگار بى انصافى به سر مى بريم؛ پس از خدا صبر ايوب مى طلبيم.

زمين از نيكى ها تهى شده است؛ پس نالۀ يعقوب بر آن سركن.(3) دانشمندان و انديشمندان فرهيخته نيز يا در فقر و نادارى فراوان به سر مى بردند، يا اين كه دست از آبروى خويش شسته و به خدمت طاغوتيان درمى آمدند. امام على فرزندانش، حسن و حسين را به معاشرت و بزرگداشت فرزانگان و شنيدن سخنانشان و استفاده از آن سفارش كرده و كارگزاران و واليان خود را به نزديكى جستن به آنان و طلب مشورت از آنها در تمام زمينه ها فراخوانده بود؛ چرا كه عالمان نور امت هستند و علم، نگهبان شان و نگهبان مردم است. هم چنين دربارۀ شان گفته بود كه: آنان استوارند تا زمانى كه روزگار پابرجاست.

ابوحيان توحيدى كه دانشى فراوان انباشته و كتاب هاى گرانسنگى تاليف كرده بود، در كتاب الامتاع و المؤانسه نوشته است: «ناگزير به دين فروشى و بى مروتى و

ص: 425


1- . ضحى الاسلام، ج 1، ص 120.
2- . نحن من الدهر فى اعاجيب لو رايناه فى المنام فز عنا يصبح الناس فيه من سوء حال حق من مات منهم ان يهنا
3- . نحن واللّٰه فى زمان غشوم فنسأل اللّٰه صبر ايوب اقفرت الارض من محاسنها فابك عليها بكاء يعقوب

رياكارى و نفاق گشتم. به كارهايى دست آويختم كه نگارش آن بر هيچ آزاده اى سزاوار نيست.» وى در آخر عمر، خسته از شرايط و روزگار و حكومت خويش، اقدام به سوزاندن كتاب هاى خود مى كند. ابوعلى قالى نيز، به فروش كتاب هايش ناچار مى شود كه بسيار برايش ارزشمند بودند. وى در اين باره سروده است:

آنها را پس بيست سال انس و الفت فروختم و اكنون شور و اشتياقم به آنها بسيار است.

هيچ فكر نمى كردم كه روزى آنها را خواهم فروخت، هرچند بدهكارى هايم مرا تا ابد در زندان نگه مى داشت.

ليكن آنها را فروختم به خاطر گرسنگى و فقر و كودكانى خردسال كه مژگانِ آنها بارانى مى شود(1).

خطيب تبريزى نسخه اى چند مجلدى از كتاب ازهرى به نام التهذيب فى اللغه داشت و مايل بود دربارۀ محتواى آن تحقيق كند و از عالمى لغوى پرس و جو كند. چون ابوالعلاء معرى را به وى معرفى كردند، كتاب را در توبره اى نهاد و از تبريز قصد معرة النعمان(2) كرد. از آن جا كه پولى نداشت مركبى اجاره كند، تمام مسير را با پاى پياده پيمود و عرق از پشتش به توبره نفوذ كرد و به كتاب آسيب رساند.(3) ابيات زير از سروده هاى وى است:

اگر شخصى روزى از سفر خسته شود، من از ماندن درمانده شده ام.

مدتى را در عراق به سر برديم، در كنار مردمانى لئيم كه به لئيمان ديگرى

ص: 426


1- . انست بها عشرين حولا و بعتها فقد طال وجدى بعدها و حنينى و ما كان ظنى اننى سابيها و لو خلدتنى فى السجون ديونى و لكن لجوع و افتقار و صبية صغار عليهم تستهل جفونى
2- . شهر بزرگ و مشهورى است از اعمال حمص بين حلب و حمادة (به نقل از دهخدا). م
3- . ص 119.

وابسته اند.(1) زمان به بيهودگى گذشت و اهانت ها به مردمان آزاده و عادى افزايش يافت.

ابن لنكك چنين سروده است:

اى روزگارى كه آزادگان را به ذلت و زبونى انداخته اى؛

من تو را روزگار نمى پندارم، همانا تو يك بيمارى كهنه هستى.

چگونه از تو توقع نيكى داشته باشيم در حالى كه بزرگى در نزد تو پستى است.

آنچه از تو مى بينيم، ديوانگى است يا لودگى؟(2) افزايش فساد اخلاقى در جاى جاى بلاد اسلامى و بسيار بيشتر از عصر آغازين عباسى، افراط در تجمل گرايى، تنوع طلبى در سرگرمى ها و بى بند و بارى و انحطاط روحى در كاخ هاى ثروتمندان، از عواقب پيدايش شكاف طبقاتى بود. هم چنين اين نظام طبقاتى باعث افزايش خشونت و كينه و دروغ گويى و نيرنگ بازى و كلاه بردارى در كوخ هاى تهيدستان گشت. گشترش فقر به ترويج زهد و رياضت كشى و هم چنين تصوف بدون ميل و رغبت اصلى و تنها در نتيجه ناتوانى و شكست و نااميدى پديدآمده منجر شد؛ سپس حقه بازى و خيال پردازى عموميت يافت و مردم پس از اين كه از اسباب حقيقى و طبيعى كسب معاش نااميد گشتند، دست به دامان شغل هاى كاذب و تردستى و كلاه بردارى شدند.

شكاف طبقاتى پس از روزگار عباسيان بسيار عميق تر و بزرگ تر گرديد و فساد در

ص: 427


1- . فمن يسام من الافسار يوما / فانى قد سئمت من المقام اقمنا بالعراق على رجال / لئام ينتمون الى لئام
2- . يا زمانا البس الاحرار / ذلا و مهانة لست عندى بزمان / انما انت زمانة كيف نرجو منك خيرا / و العلا فيك مهانة اجنون ما نراه / منك يبدو ام مجانة

اخلاق فردى و اجتماعى بيش از پيش گسترش يافت.

«هيچ فقيرى گرسنه نماند مگر اين كه ثروتمندى از طرف آن كامياب گشت؛ و هيچ نعمت فروانى نيافتم مگر اين كه در كنارش حقى ضايع شده بود.» امام على، سال ها پيش اين گونه فرموده بود.

از همان هنگام كه دست هاى پليد بر امام على بن ابوطالب، نماد عدالت انسانى دراز گشت؛ همۀ اين تراژدى هاى انسانى و اجتماعى به وقوع پيوست و در لوح تاريخ عربى رسم شد و براى آن در شرق قدرت و دولتى پديد آمد.

***

... ولى مردم چگونه براى امام على دسيسه چيدند و چگونه دستان پليد به او دراز گرديد؟

ص: 428

توطئه در دنياى اسلام

با نظرى كوتاه به عناصر عام تاريخ، و بررسى تاريخ سياسى و اجتماعى، خواهيد ديد كه مبارزه براى قدرت، سرچشمۀ بسيارى از نيرنگ ها و توطئه ها بوده است.

از روزگارى كه جامعه ها و دولت ها تشكيل شده اند، هيچ چيزى مانند تمايل به كسب قدرت و سلطه، انسان را به توطئه وادار نكرده و در اين نكته، در ميان افراد، جمعيت ها، دولت ها، احزاب و قبيله ها در نمونه هاى مختلف فرقى وجود نداشته است؛ ملت هايى فداى مبارزۀ شديد رياست طلبى گرديده اند و در سايۀ طمع رياست طلبان در خون غلطيده اند. اين مبارزه گاه به جايى رسيده كه حتى يك ملت، از قتل عام دسته جمعى وحشتناكى كه حرص قدرت طلبى به وجود آورده، بر كنار نمانده است...

البته توطئه ها و نبردهاى سلطه طلبى، در ميان جوامع پيشين بيشتر بوده است، زيرا عوامل قدرت طلبى تا آن جا نيرومند بوده كه مقاومت در برابر آنها را دشوار مى نموده است، و هر كس كه اندك اميدى براى كسب سلطه داشته حاضر بوده حتى جان خود را در راه رسيدن به آن از دست بدهد!

چه آن كه زمامدارى در جوامع كهن به ويژه جوامعى كه با روش هاى استبدادى اداره مى شدند، عبارت بود از بهره ورى از هرگونه نعمت و رفاه، حكومت مطلقه، قدرت نامحدود، انتظار اطاعت كوركورانه، و انحصارطلبى در منافع مادى كه فقط

ص: 429

افراد انگشت شمار به حساب هزارها و ميليون ها انسان، از آنها بهره مند مى شدند.

زمامداران آن دوران، در انجام هر عملى آزاد بودند و مسئوليتى در برابر هيچ كس نداشتند و گاه مقام شان تا آن جا بالا مى رفت كه «قدّيس» شمرده مى شدند! در حالى كه آنها در پستى و رذالت، كمتر از چهارپايان بوده اند... در راه وصول به «قدرت» و «حكومت» توطئه هاى سياسى صفحات تاريخ را سياه كرده و خون ملت ها را روان ساخته است تا آن جا كه ما مى توانيم تاريخ شاهان پيشين را چنين خلاصه كنيم:

آمادگى براى نابود كردن نزديكان مخالف، تسليم ساختن پادشاهان دور كه در راه و روش هاى خود دچار ناتوانى و سستى شده بودند و هم چنين سركوب مردمى كه مى خواستند از زير بار ظلم و خودسرى بيرون آيند.

بديهى است تاريخ اين پادشاهان - با وضعى كه اشاره شد - فقط به داستان راهزنان پست فطرتى شباهت دارد كه داراى هيچ نوع ارزشى نيستند، جز به همان مقدار كه گرگ هاى كثيف در شب هاى زمستان، هنگام حمله به شكارهاى خود واجد آن اند!

البته بايد گفت علاوه بر اينها، به شهادت تاريخ، توطئه ها و مبارزات سياسى ديگرى هم وجود داشته كه انگيزه ها و علل آن به بازگرداندن آزادى هايى كه توطئۀ پادشاهان آنها را از بين برده، و يا به ريشه كن كردن انواع ظلم و بيدادگرى باز مى گردد.

توطئه هاى سياسى گاه فقط شرّ و فساد است و گاه به دزدى شباهت دارد. اين نوع توطئه هاى سياسى ويژۀ آرزومندان قدرت است كه هدفى غير از غرق شدن در نعمت زمامدارى ندارند، هرچند كه وصول به آن، همراه با نبردهاى خونين و كشتارهاى هولناك باشد...

گاه هم توطئه هاى سياسى، براى جامعه مفيد بوده و شباهت تام به عمليات قهرمانى دارد.

اين نوع مبارزه، ويژۀ افرادى است كه مى كوشند تا ريشه اسارت ملت ها را نابود سازند و آزادى هايى را كه پايمال شده و ثروت هايى را كه غارت گرديده، به صاحبان

ص: 430

واقعى آنها بازگردانند. ريشه اين نوع مبارزات، خودِ ملت ها هستند.

با اين كه در توطئه هاى سياسى، بيشترين موارد متعلق به طاغوت هاست، و از جهت سنگدلى و خونريزى هم، عملِ آنها دردناك تر بوده ولى تاريخ، چگونگى هر دو نوع مبارزه را ديده و ضبط كرده است.

***

تاريخ عرب نيز به سان تواريخ ديگر ملت ها، چگونگى توطئه هاى سياسى را ضبط نموده است. از همان تاريخى كه جامعه عربى به وجود آمد، توطئۀ سياسى هم شروع شده، اما بخشى از اين مبارزات، صورت خشونت آميز و هولناكى به خود گرفته و گاهى روح انسانى در آن به پايين ترين مرحلۀ پستى و رذالت رسيده است....

براى اين كه چهره اى از چگونگى توطئه هاى رسوايى كه در سرزمين هاى عربى به وجود آمده و هدفى غير از ارضاى هوا و هوس افراد فرومايه نداشته براى شما ترسيم كنيم و براى اين كه توجيه درستى از صفتى كه به پادشاهان پيشين نسبت داديم و آنان را دزدان پست فطرت خوانديم، ارائه دهيم، اين داستان وحشتناك را براى شما نقل مى كنيم؛ داستانى كه آن را يك پادشاه عرب به وجود آورده و تاريخ نويسان يونان و رُم قديم و عرب همه آن را نقل كرده اند، تا شاهد گويايى براى يكى از حقايق تاريخى باشد.

در پايان قرن پنجم ميلادى (480 م) در «نجد»، خاندان كنده حكومت مى كردند.

امير دولت، حارث بن عمرو - جد امرءالقيس شاعر معروف عرب - بود. قبايل عرب، از طايفۀ مضر و ربيعه براى ابلاغ پيامى پيش حارث آمده و از وى درخواست كردند فرزندان خود را به رياست آنان بگمارد، تا اختلافاتى كه بين آنان وجود دارد، برطرف شود. حارث چهار پسر داشت. او حكومت قبايل را در ميان پسران خود تقسيم كرد.

قبيلۀ اسد و غطفان، حُجربن حارث - پدر امرءالقيس - را براى رياست خود برگزيدند؛ و قبيله «بكر بن وائل» نيز به برادرش «شرجيل» اظهار تمايل نمودند؛ «معدى كرب»

ص: 431

نيز زمامدارى قبايل «قيس و عيلان» را به عهده گرفت و برادر ديگر آنان «سلمه» به حكومت عشاير «تغلب» و «نمربن قاسط» برگزيده شد. بدين ترتيب تمام قبايل عرب نجد از جنوب تا شمال در زير لواى كنده متحد شده بودند و نفوذ اين مملكت تا حدود حيره رسيده بود.

از اين جريان اندكى نگذشت كه حارث - پدر آنان - درگذشت. از قضاى روزگار، حارث قبل از مرگش از «حيره» پايتخت سلسله «مناذره لخمى» گريخت، زيرا پايتخت او به تصرف منذر، معروف به «ابن ماءالسماء» درآمد. منذر براى تفريح و افتخار و شرف بلند خويش مى خواست حارث را به قتل رساند!

حارث به سرزمين قبيلۀ «كلب» پناهنده شد و نجات يافت و منذر، اموال و اسبان و شتران او را به يغما برد، و چهل و هشت تن از بازماندگان پادشاه كنده را كه در ميان آنان دو پسرش به نام هاى عمرو و مالك، عموهاى امرءالقيس شاعر معروف بودند، به اسارت گرفت.

منذر اُسرا را زمانى كوتاه نگاه داشت و سپس آنان را به قتل رساند و پيكرهايشان را در بيابان ها افكند، تا طعمه درندگان و پرندگان شدند. امرءالقيس قصيده غمناكى در مصيبت آنان سروده است.(1) آن گاه كه حارث(2) درگذشت چهار فرزندش بر مسند خود استوار ماندند. منذر انديشيد تا توطئه اى براى كشتن آنان فراهم سازد، تا هم قلبش را شاد كند و هم انتقامش را بگيرد و هم خودسرى پادشاهان ستمگر را برملا سازد. وى بدين منظور، در ميان برادران، فتنه انگيزى كرد و براى اختلاف بين اين چهار برادر از تمامى وسايل بهره جست، و آن قدر كوشيد، تا دو تن از آنان را فريفت و به جان يكديگر افكند. تا

ص: 432


1- . اِلا يا لهف نفسى بعد قوم / هم كانوا الشفاء فلم يصابوا اغانى، ج 9، ص 89؛ العقد الثنين، ص 20؛ ايام العرب، ص 119.
2- . حارث در پى شكارى رفت كه باعث هلاك او گرديد، كامل، ج 1، ص 232.

آن جا كه سلمه حاكم تغلب و برادر او «شرجيل» فرمانرواى بكر، به نبرد با يكديگر پرداختند و به شكست و قتل شرجيل انجاميد.(1) هنگامى كه سلمه آگاه شد برادرش كشته شده، بسيار بى تابى كرد و پشيمان گشت، زيرا فهميد منذر مى خواهد تا برادران به دست يكديگر كشته شوند؛ يك دم آرام نداشت و به همين جهت از طايفۀ «تغلب» به «بكر» پناه برد. طايفۀ «بكر» به او گفتند: ما پس از برادرت، حاكمى جز تو نداريم.

منذر هنگامى كه اين مسئله را دريافت، هوس ننگين شاهانه، وى را خشمگين ساخت، و نماينده اى نزد طايفۀ بكر فرستاد و آنان را به فرمانبرى از خود خواند و هشدار داد بايد كليّه امور خود را به دست وى بسپارند.

بديهى بود كه طايفۀ بكر از انجام چنين كارى سرباز زند. غرور، جهالت و نادانى منذر و خودسرى شاهانه در مغز او به غليان آمد و به «شرف پدرش» سوگند خورد كه به سوى طايفۀ بكر لشكركشى خواهند كرد و اگر بر آنان چيره گردد، در قلۀ كوه «اواره» سرهاى همۀ آنان را از تن جدا سازد تا جويى از خون از قلۀ كوه سرازير گردد!

منذر همراه گروه نادانى چون خود، به سوى طايفۀ بكر كه به شدّت در فقر، بيچارگى و فشار زندگى مى كردند، به راه افتاد. با توطئۀ كوچكى كه پى ريزى شده بود دو گروه در كوه «اواره» روياروى هم قرار گرفتند. جنگ سختى ميان آنان درگرفت.

هرچند در اين نبرد سخت، طايفۀ بكر دليرى و شهامت بسيارى از خود نشان داد، اما سرانجام نبرد با شكست اين طايفه پايان پذيرفت؛ يزيد شرجيل (فرماندار طايفه بكر) اسير شد و منذر به قتل او فرمان داد در نتيجه يزيد با عده اى از قبيله بكر به قتل رسيدند.

منذر مردانى را كه از اين قبيله زنده مانده بودند و شمارشان به هزاران تن مى رسيد،

ص: 433


1- . اين جنگ در ايام عرب معروف به «يوم كُلاب اول» است (ايام العرب، ص 46).

و همه از طايفه بكر بودند، به قتل رسانيد و سرهاى همۀ آنان را بر فراز كوه «اوراه» از پيكرهايشان جدا كرد. اما خون ها بالاى كوه مى خشكيد و تا دره سرازير نمى شد، آن گونه كه پادشاه قسم خورده بود و آرزوى او بود!

سگ صفتان پست منافق كه گويا قصد تحريك او را داشتند به او گفتند: شاها! سپاس و تبريك! اينك اگر تمامى طائفه بكر را كه در روى زمين هستند، بر روى كوه «اواره» بكشى هرگز خون شان به درّه جارى و سرازير نمى گردد، سزاوار است كه روى آن خون ها آب بريزند تا خون ها به ته دره برسد!

منذر به گفتۀ درباريان خويش عمل نمود، و خون از كوه به دره جارى گرديد.

آن گاه نگاهى به زنان طايفه كرد كه شمارشان زياد بود و از شدت ناراحتى بى تابى مى كردند و فرياد و ناله شان بلند بود. منذر فرمان داد، زنان را زنده زنده و به تدريج با آتش بسوزانند و بدين گونه طومار زندگى گروه فراوانى از قبيلۀ بدبخت بكر بسته شد!

در اين جا بايد پرسيد: كار اين پادشاهان بالاخره در تاريخ به كجا مى انجامد؟ و چنين توطئه هاى زشت و نقشه هاى خائنانه اى كه به خاطر حفظ سلطنت و يا براى به دست آوردن آن چيده مى شود، به چه پايه از زشتى و پستى خواهد رسيد؟ بى شك انگيزۀ خودخواهى و هوسرانى است كه چنين توطئه هايى رخ مى دهد و پايانى چنين ننگين و دردناك دارد.

آرى، در تاريخ عرب پيش از اسلام اين نوع توطئه ها بسيار رخ داده، تا آن جا كه مى توان گفت: تمامى تاريخ پادشاهان سلسله هاى سبا، حمير، غسان و منذر را در بر مى گيرد.

در آغاز دعوت اسلام، هم در ميان جامعۀ عرب آن روز توطئه هاى جاهليت وجود داشت و تا جامعۀ عرب از روح اسلام و هدف هاى ادبى و اجتماعى اسلام به دور بود، ادامه يافت. در آن روز قريش براى دفاع از قدرت و نفوذ و منافع خود بر ضدّ

ص: 434

محمد صلى الله عليه و آله و ياران او اجتماعى تشكيل دادند. هدف آنها از اين اجتماع اين بود كه سازمان هاى اجتماعى، منافع مادى، آداب و رسوم محلى و عقايد دينى خود را كه در خدمت زورمندان و متنفذين بود و به مستضعفين ستم مى نمود، و زيردستان را «برده» مى ناميد، حفظ نمايند.

توطئه هاى قريش برضد محمدبن عبدالله صلى الله عليه و آله، براى عوام فريبى و گمراه ساختن مردم، رنگ دينى به خود گرفت و چنين وانمود كردند كه: مى خواهند براى دفاع از دين خود و پدران شان خود را از صاحب دعوت تازه رهايى بخشند! اما در واقع هدف سياسى معينى داشتند كه در پس آن، منافع طبقاتى ويژه اى نهفته بود. قريش بدين جهت قصد نابودى دعوت محمد صلى الله عليه و آله را داشت كه بناى رهبرى دينى آنها را واژگون مى ساخت و قدرت و منافع شان را به خطر مى انداخت. از ويژگى هاى حكومت هاى آن عصر اين بود كه به مذهب تكيه مى كردند، و قدرت سياسى و دينى در رهبرى واحد در آميخته بود.

نيرنگ و خشم قريش روزى بيشتر شد كه فهميدند محمد صلى الله عليه و آله پس از هجرت يارانش به مدينه، تصميم دارد خود نيز به مدينه هجرت كند. اين جا بود كه فضاى مكه دگرگون شد و قلب هاى قوم سياه تر گرديد. طايفۀ قريش تا آن جا كه توان داشتند رؤساى قبايل را با نيرنگ در «دارالنّدوه» جمع كرده و دربارۀ چگونگى مقابله با محمد صلى الله عليه و آله به مشاوره پرداختند و بالاخره تصميم گرفتند به هر قيمتى كه شده او را به قتل برسانند.

اجراى اين تصميم به تعداد فراوانى از مردان نيرومند واگذار شد تا هريك، نماينده قبيله اى باشند و دسته جمعى او را بكشند. قريش مى خواست با اين نقشه، مسئوليت خون وى در ميان همه قبايل پراكنده شود و يك فرد و يا يك قبيله مسئول قتل او نباشد و همگى در اين امر شريك باشند! و بدين طريق خون محمد صلى الله عليه و آله بين همه عرب تقسيم گردد، تا ياران وى نتوانند از همه قبايل عرب خون خواهى او را بنمايند!

ص: 435

تاريخ صدر اسلام به ما خبر مى دهد توطئه هاى مستمر قريش وقتى كمرنگ شد كه پيامبر توانست راه خود را از ميان انبوه سختى ها، تمسخرها و انتقام ها به سوى پيروزى بگشايد و گروهى از نيكان و بسيارى از زحمت كشان و مستضعفين دور او گرد آيند. اما توطئه قريش هرگز پايان نيافت و مخالفين وى اسلحه را به زمين نگذاشتند، تا پيامبر پايۀ دعوت جديد را استوار كرده و كينه هاى دشمنان را كه در روح شان ريشه دوانده بود، ريشه كن ساخت!

سپس در ميان مسلمانان هم توطئه ها و مبارزاتى پديد آمد، ولى با شكلى ديگر.

مبارزۀ مسلمانان به تقويت خير و نيكى عليه فساد، نفاق و حيله گرى بود كه مهم ترين آنها نبردى بود كه سرانجام به كشته شدن «اسود عنسى» منجر شد. داستان آن چنين بود كه پيروزى دعوت اسلام كه در پايۀ عدالت، روشن بينى، و شناخت زمان و افكار مردم بر پا شده بود، گروهى را به انديشه افكند تا ادعاى پيامبرى كنند. اما اين مدعيان دروغين پيامبرى درك نكرده بودند چشمه هايى كه آب زلال و خوش گوار رسالت بزرگ محمد صلى الله عليه و آله را سيراب ساخته، چشمه هاى ادعا نبوده كه اين دروغ گويان تنها از آن بهره مى بردند، ولى آنان سلاح ديگرى نداشتند!

در ميان اين مدعيان دروغين نبوت، قوى تر و با نفوذتر از همه، شعبده باز ماهرى به نام «اسود عنسى» بود. وى توانست افراد بسيارى را گرد خود جمع كند و آن گاه همراه هوادارانش به سوى يمن رود و پس از آن به ديگر نقاط جزيرة العرب رهسپار شود.

شگفت آور نيست كه اسود توانست برخى از مسلمانان يمن را مرتد ساخته و جمعيتى را با نيرنگ به دور خود گرد آورد، زيرا دين آنان به اين جهت كه پيوند محكمى با پيامبر اسلام و سرچشمه رسالت نداشتند، ضعيف و آسيب پذير بود و علت اصلى آن اين بود كه بين حجاز گهوارۀ اسلام و يمن - پايگاه اسود حيله گر - بيابان هاى خشك و سوزانى فاصله بود.

از آن جايى كه نيرنگ بازان هميشه هواخواهانى دارند، محمد صلى الله عليه و آله از اين بيم داشت

ص: 436

كه اين منافق در سرزمينى كه هنوز فروغ اسلام در آن نفوذ پيدا نكرده، جاى خود را باز كند. به ويژه هنگامى هراس محمد صلى الله عليه و آله افزايش يافت كه دريافت «اسود عنسى» در يمن حكومتى به وجود آورده كه بيم آن مى رفت براى زمامدارى جزيرة العرب با حكومت مدينه به نبرد برخيزد. به اين دليل محمد صلى الله عليه و آله به نمايندگان خود در يمن نوشت كه هر چه مى توانند در راه رهايى از شرّ اسود عنسى بكوشند و هر كارى را كه در اين باره صلاح دانستند، خود انجام دهند.

نمايندگان محمد صلى الله عليه و آله در يك اجتماع محرمانه، به خاطر مصون ماندن از خطر و نيروى او، پيشنهاد كردند اسود را غافل گير كنند. در پى همين نقشه، شبى به منزل او وارد شده و وى را كشتند و بدين گونه پيامبرى و حكومت اسود پايان يافت!

پس از محمد صلى الله عليه و آله دوران خلافت خلفاى راشدين آغاز شد كه اولين آنها ابوبكر بود.

البته غيرممكن بود كه مسلمانان از حقايق اوضاع جزيرة العرب آگاه نباشند و از كينه ها و طمع ها و يا هوا و هوس هايى كه در سينه هاى افراد بانفوذ و صاحبان منافع شخصى وجود داشت، غفلت ورزند.

به همين خاطر، راهى جز اين نبود كه سياست را با دين و زمامدارى را با خلافت توام سازند، تا امور مسلمانان تنظيم گردد و شعله هاى آتش طمع رؤسايى كه در كمين اسلام نشسته و در پى فرصتى بودند تا مقامات و جايگاه هاى از كف رفته خود را از نو به دست آورند، خاموش شود.

هنوز محمد صلى الله عليه و آله رحلت نكرده بود كه طمع ها و هوس هاى زمامداران شكست خورده، در سينه ها آشكار گرديد. آنان به توطئه پرداختند، تا دينى را كه ظاهراً پذيرفته بودند، نابود ساخته و مقام و موقعيت سابق را به خود بازگردانند. به همين سبب، خليفه اول كه به حكومت رسيد، بخشى از نيروهاى خود را در راه مبارزه با اين مخالفين به كار گرفت. مخالفينى كه ظاهراً اسلام آورده بودند، ولى اكنون به گمراهى پيشين بازگشته بودند! توطئه برضد اسلام در زمان عمر نيز ادامه داشت، زيرا در

ص: 437

دوران عمر هر روز پيروزى جديدى نصيب مسلمانان مى شد، و كار پيروزى مسلمانان به آن جا كشيد كه پايه هاى حكومت اسلامى بر ويرانه هاى كاخ هاى كسرى و قيصر بنا گرديد، اما دستى، با وارد آوردن ضربه اى ناجوانمردانه به كار عمر پايان داد.

البته باوركردنى نيست كه بگوييم: عمر به واسطۀ مسائل شخصى كشته شد، و به خاطر كينۀ خصوصى ابولؤلؤ با او به قتل رسيد با اين كه اكثر مورخين عرب و خاورشناسان بيگانه معتقدند علت قتل عمر از كينۀ شخصى ابولؤلؤ و ماليات دو درهمى وى سرچشمه مى گرفت. ولى ما مى توانيم در صحتِ اين ادعا و انگيزه هاى اين حادثه ترديد كنيم، زيرا بعيد نيست عمر با يك نقشۀ سياسى به قتل رسيده باشد، و اين نقشه به دست افرادى كه عمر، دست شان را در غارت گرى و اختلاس بيت المال و يا نفوذ در دستگاه ادارى باز نگذاشته بود، طرح و اجرا شده باشد. و همان كسانى كه در ژرفاى روحشان هواى رياست و سودجويى ريشه دوانيده بود و از عدم سازش و انعطاف ناپذيرى عمر و سركوب شدن افكار و آرزوهايشان به تنگ آمده بودند، همان ها وى را به دست كسى سپردند كه او را به قتل برساند.

«عثمان بن عفان» سومين خليفه هم كشته شد، ولى علل قتل عثمان با علل قتل عمر متفاوت است، زيرا عثمان گروهى را گرد خود جمع كرده بود كه گمان مى كرد آنها آدم هاى خوبى هستند. رهبر اين عده «مروان بن حكم» بود. مروان كسى است كه گفتارها و اندرزهاى او به عثمان در بيشتر موارد به زيان شخص عثمان و مسلمانان بود.

به حكم اطرافيانِ فاسد و آلوده اش، سياست عثمان رنگ سودجويى و مصلحت خانوادگى به خود گرفت. و به همين دليل، هنوز بر كرسى حكومت تكيه نزده بود كه استانداران، فرمانداران و بخش دارانى را كه عمر انتخاب كرده و اصول عدالت را به آنان تلقين نموده بود، از كار بر كنار ساخت، و به جاى آنان خويشاوندان خود را گماشت.

ص: 438

عثمان كه همۀ قدرت ها را به خانوادۀ خود اختصاص داد، در تدبير امور كشور و ولخرجى اموال ملت بنا به خواسته هاى اقوام خود عمل مى نمود. او دست فرمانداران و نمايندگان خود را كه اغلب آنها از اقوامش بودند، در همۀ شهرها باز گذاشت و آنها هم به خودكامگى پرداخته و ملت را تحت فشار قرار دادند. آسايش ملت را سلب كردند و اموال مردم را به سود خود گردآورى كردند. كار فرمانداران عثمان و نمايندگان او به جايى رسيد كه در عصر او خلافت نزديك بود رنگ منافع شخصى به خود بگيرد. همان منافع شخصى و نامشروعى كه اسلام مخالف آن بود و با ساده ترين اصول عدالت اجتماعى هم سازش نداشت.

پس از اندك مدتى، نمايندگان مردم شهرها براى شكايت از فرمانداران و نمايندگان عثمان به مدينه آمدند، تا خودسرى و قانون شكنى آنان را بازگو كنند، و انتظار داشتند كه عثمان كمى از انصاف عمر را داشته باشد... البته عثمان هم به آنان وعدۀ انجام خواسته هايشان را مى داد، اما آنان در يكى از مسافرت ها كه رهسپار شهرستان بودند، نامه اى از مروان بن حكم به دست آوردند كه در آن دستور قتل همۀ نمايندگان مردم شهرها به هنگام ورود به شهرشان، صادر شده بود!

نمايندگان از رفتن به شهرهاى خود منصرف شده و بار ديگر به سوى مدينه پايتخت مسلمانان آمده، و از عثمان خواستند مروان - همان كسى را كه دستور قتل اين گروه را داده است - به آنان تحويل دهد؛ اما عثمان به اين كار تن در نداد. نمايندگان هم به خواستۀ خود پافشارى كردند، اما عثمان تقاضاى آنان را نپذيرفت. اين روش، آتش خشم نمايندگان را شعله ور ساخت و عثمان ناچار شد در خانۀ خود بماند.

على بن ابى طالب عليه السلام نزد عثمان رفت و كوشيد برپايۀ اصولى منطقى اختلاف را از بين ببرد، اما تلاش او سودى نبخشيد، زيرا عثمان برخواستۀ خود پافشارى كرد و روش او به دشمنى و اصرار مردم خشمگين افزود. با گرويدن مردم خشمگين مدينه و شهرهاى ديگر، انقلابيون تقويت شدند. آنان با ناراحتى و عصبانيت خانۀ عثمان را

ص: 439

محاصره كردند. كسانى كه داخل خانۀ عثمان بودند وقتى خطر را دريافتند، همگى او را تنها رها كرده و از خانه خارج شدند. حتى نزديكان وى كه از خاندان بنى اميه بودند، همان ها كه عثمان و مسلمانان را به اين بلا گرفتار ساخته بودند - كه چگونگى آن در اين كتاب خواهد آمد - همه او را رها كرده و رفتند. اينها ترجيح دادند مخفيانه به شام رهسپار گردند، جايى كه فاميلشان معاويه، فرماندار عثمان بود.

در خانۀ عثمان تنها دو فرزند على بن ابى طالب حسن و حسين باقيمانده بودند كه به اتفاق نگهبانان شخصى عثمان مى كوشيدند تا شايد بتوانند آشوبى را كه عليه عثمان به پا شده بود دفع كنند و از حوادثى كه در كمين او بود، نجاتش دهند.

محاصرۀ خانۀ عثمان چهل روز به طول انجاميد. به تدريج به تعداد محاصره گران انقلابى افزوده مى شد و محافظين مخصوص عثمان از او دفاع مى كردند. ولى پايان كار عثمان روشن بود. محاصره هنگامى پايان يافت كه گروهى از انقلابيون از ديوار بالا رفته و به خانه عثمان ريختند و او را كشتند.

بعد از داستان عثمان، بزرگ ترين توطئه در تاريخ عرب، توطئه عليه امام على بن ابى طالب عليه السلام و سپس عليه فرزندان و ياران او كه در راه وى گام برمى داشتند، بود.

توطئۀ ديگرى نيز بر ضد عمربن عبدالعزيز برپا شد، همان اموى بزرگى كه در ميان اطرافيان و ملت خود راه حق و عدل را پيمود و بر آن بود كه مردم را چون دانه هاى شانه برابر سازد. او فرمان داده بود غارت گرى ها متوقف گردد و هزينه هاى حكومت كاسته شود. از همين جا بود كه گروهى از بنى اميه نقشۀ قتل او را كشيدند و سرانجام او را كشتند!

اين توطئه اى بود كه توطئه هاى فراوان ديگرى پديد آورد و باعث شد بين مسلمانان شكاف بزرگى به وجود آيد و عده اى از پيروان على تحت شكنجه قرار گيرند و موجبات قتل و تبعيد و آوارگى فرزندان ابوطالب فراهم گردد و اين وضع، بخش بزرگى از تاريخ را در بر گرفت.

ص: 440

... پيش از اين كه توطئه بزرگى را كه بر ضد على به وجود آمد، به بحث بگذاريم، لازم است حقيقت و ماهيت خاندان اموى را روشن ساخته، و گردانندگان اين توطئه را بشناسيم، و به طور فشرده روحيۀ بنى اميه و بنى هاشم را در اين دوران دور دريابيم تا علل حقيقى و انگيزه هاى اصلى اين توطئه خونين و طولانى را كه بين مسلمانان پديد آمد، روشن سازيم.

ص: 441

ص: 442

دو خاندان قريش

اشاره

ص: 443

ص: 444

دو خاندان قريش

اگر فرزندان «عاص» به سى نفر برسند مال خدا را مال خود، بندگان خدا را بندۀ خود مى كنند.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله

اين رشوه خواران اگر بر شما چيره شوند، كينه، خودپسندى، قدرت طلبى، ستمگرى و فساد را در زمين، ظاهر مى سازند.

على عليه السلام

چه خوب گفت حضرت محمد صلى الله عليه و آله كه فرمود: نابودى امت من به دست كودكان قريش خواهد بود!

به راستى واژۀ «كودكان» كه بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله جارى شده، چه تعبير زيبايى است، زيرا مركز و محل نيرنگ و توطئه چينى افرادى را آشكار مى كند كه هرزه اى چون يزيد فرزند معاويه در آن خانه جاى دارد.

چه منظرۀ شگفت انگيزى است. پيامبر به دشمنان خويش مى نگرد؛ همان دشمنانى كه روزى براى حفظ قدرت خود با او به نبرد برخاستند و روز ديگر به طمع قدرت، «مسلمان» شدند. آن گاه ديده بر افق دوخته و با اندوه و حسرت مى گويد:

«نابودى امت من به دست كودكان قريش خواهد بود.»

پس از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله اوضاع بنى اميه را در زمان خود بررسى كرد، تك تك آنان را شناخت، افكار و اخلاق شان را آزمود تا تمام حالات درونى آنان را بشناسد و سپس با

ص: 445

يك نتيجه گيرى منطقى به آيندۀ آنان پى برد و به درستى دريافت زمانى فرا مى رسد كه ميل شديدى به سودجويى، قدرت طلبى و تحقير و توهين به انسان ها را آشكار مى كنند و سرچشمه هاى سودجويى شخصى را به چنگ مى آورند. به همين جهت بود كه در ميان عده اى از خود اين مردم، اين سخن روشن گر را بيان فرمود: «هنگامى كه فرزندان عاص به سى تن برسند، مال خدا را مال خود و بندگان خدا را بندۀ خود مى كنند!»

براى شناخت خاندان و فرزندان 1 يش، 2 قريش، تاريخ قريش را از نظر تمايلات و خواسته ها بررسى مى كنيم تا آنان را يك به يك بشناسيم.

اختلاف ميان بنى اميه با بنى هاشم و فرزندان ابى طالب، پيش از آن كه با نبرد بر سر قدرت آغاز شود به اختلاف نظر ايشان دربارۀ مفهوم «قدرت» و به پيش از پيدايش اسلام باز مى گردد. ريشۀ اين اختلاف عميق ميان اين دو گروه به روش تربيت، خاستگاه، عملكرد و ديدگاه هاى كلى نسبت به حقيقت اشياء باز مى گردد. به همين جهات، تفاوت بسيارى در موقعيت، اخلاق و روش كار و تدبير ميان آنان به وجود آمد. بنى هاشم و بنى اميه در جاهليت در كنار يكديگر قدرت داشتند، با اين تفاوت كه سهم بنى هاشم رياست دينى بر مردم دوران جاهليّت بود و بنى اميه زمامدارى سياسى و اقتصادى و رياست ادارى را بر عهده داشتند.

همۀ مورخان عرب و غيرعرب در اين نكته هم رأى هستند كه رياست دينى بنى هاشم همچون كاهنانى كه رهبرى بت پرستان قديم را داشتند، نبود؛ كسانى كه كهانت را وسيله اى براى فريب دادن ساده لوحان و بهره بردارى از ايمان آنان قرار مى دادند، به گونه اى كه موجب جمع مال و بسط نفوذ و رهبرى هاى سودجويانه مى گرديد. بلكه برعكس، آنها مؤمن به خداى كعبه و حلال و حرام او بودند. آنان معتقد به اخلاقى بودند كه عنصر جوان مردى در آن چشم گير بود. ايمان بنى هاشم، راستين بود و خدعه و نيرنگى در آن راه نداشت؛ مثلاً عبدالمطلب هاشمى - جدّ

ص: 446

پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام - عهد بست تا يكى از فرزندان خود را در راه خداى كعبه كه به او ايمان داشت قربانى كند. او مى خواست با اين كار به پيمانى كه با خداى خود بسته بود وفا نمايد و به همين سبب نذر كرده بود: اگر خدا ده پسر به او عنايت فرمايد يكى از آنان را در كعبه قربانى نمايد. عبدالمطلب هنگامى از اين كار منصرف شد كه فال گيرى به او گفت: خداى كعبه از كشتن پسرش راضى نيست.

بنى هاشم در اعتقاد اخلاقى خود صادق بودند و چكيدۀ آن يارى مظلوم، پناه دادن به بى پناه و دفاع از ستم ديدگان و مستمندان بود. آنان بانى تشكيل پيمان مشهورى بودند كه همراه با گروهى از قريش - به جز بنى اميه - آن را امضا كرده بودند.

در اين پيمان آمده بود: «بايد در كنار مظلوم بود تا حقش را بازستاند و بايد در امور زندگى با يكديگر همكارى و برادرى نمود؛ بايد روياروى قدرتمندان بايستند تا به بيچارگان ستم نكنند و بايد از ستمگرى ساكنين شهر نسبت به افراد غريب جلوگيرى نمود.»

انگيزۀ تشكيل اين پيمان آن بود كه: مردى از قريش، جنسى را از فرد غريبى خريده بود. قرار بود پولش را پس از مدتى بپردازد. اما آن مرد قريشى با اتكاى بر قدرت و خاندان و شهرش از يك سو و غربت و فقر و گمنامى آن مرد غريب از سوى ديگر، از پرداخت پول او خوددارى كرد.

فرياد عدالت خواهانه بنى هاشم براى يارى مرد غريب و ستم ديده و مجازات مرد قريشىِ متجاوز برخاست و بدين گونه پيمان فوق را بين خود منعقد ساختند. بنى اميه به علت مخالفت با اين پيمان، به نبرد با آن برخاستند.

شايد رهبرى دينى كه ميراث بنى هاشم در عصر جاهليت بود، با طبيعت و اخلاق نمونه آنان سازگارى داشت. اين اخلاق و سرشت در نهاد اين خانواده ريشه دوانيده بود و از رفتار پدران به انديشه پسران مى رسيد و با آن رشد مى يافت. اين گونه اخلاق

ص: 447

به تدريج رشد كرد و استوار گرديد، تا محمد صلى الله عليه و آله به رسالت برانگيخته شد كه تجسم طبيعى خاندان بنى هاشم بود؛ همان گونه كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله، على بن ابى طالب عليه السلام چنين بود.

با نگاهى به تاريخ يك نسل، دو نسل و يا پنج نسل بعد از ظهور اسلام، تعجب خواهيد كرد كه خاندان هاشمى - كه ما ايشان را پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله به فرزندان ابى طالب منحصر مى كنيم - همگى از نظر جوان مردى، شجاعت، صراحت، راست گويى، وفادارى و هم آهنگى قلب و زبان، تصويرهاى گويايى از پدران شان هستند.

اگر اصالت خانوادگى و شخصيت توانمند انسانى اين خاندان نبود، افرادش در برهه هاى مختلفى كه سودجويى، خودخواهى، چاپلوسى و سقوط اخلاقى رواج داشت، نمى توانستند اخلاق نمونه و شايستگى خود را حفظ كنند، چرا كه راه سقوط و پستى اخلاق در آن دوران هموارتر و آماده تر از راه تكامل و پايدارى بود.

ولى خاندان بنى اميه درست نقطۀ مقابل بنى هاشم بودند. آنان در دوران جاهليت قدرت سياسى داشته و بازرگان بودند. تجارت يا رهبرى سياسى در آن عصر چيزى بيش از تلاش براى كسب ثروت، قدرت و يا مقام و خلاصه كردن همه اينها در يك فرد و يا افراد يك خانواده نبود.

روشن است راه هايى كه اين گونه كسان براى رسيدن به اهداف خود بايد بپيمايند، چيزى جز ظلم، احتكار، سودجويى، حقه بازى، رباخوارى، دلال بازى، تقلّب و ايجاد بازار سياه نباشد. بنى اميه اين گونه كارها را از اين جهت برگزيده بودند كه با سرشت شان هم آهنگ بود، چنان كه بنى هاشم هم راهى را برگزيدند كه با اخلاق شان سازگارى داشت.

بنى اميه چگونه مى توانستند اين روش را انتخاب نكنند، در حالى كه سال هاى

ص: 448

طولانى با آن زندگى كرده و براساس اصول، معيارها و روش هاى آن تربيت شده بودند؛ روش هايى مانند فريب در معامله و حيله ورزى در رسيدن به اهداف. آنان به غريب مظلوم كمك نمى كردند، زيرا يارى به مظلوم كارى بود كه با روش سودجويانه و نيرنگ در معاملۀ ايشان سازگار نبود.

اميه، بزرگ خاندان ايشان، مانع اخلاقى اى - آن چنان كه براى بنى هاشم بود - حتى براى نمايش دادن زنان نداشت كه اين كار او نيز از نيرنگ و سوداگرى خالى نبود.

هنگامى كه عبدالمطلب هاشمى جدّ على عليه السلام، و حرب بن اميه جد معاويه براى داورى نزد «نفيل بن عدى» رفتند، نفيل به نفع عبدالمطلب داورى كرد و به او احترام نمود. سپس جمله اى به حرب گفت كه واقعيت بنى هاشم و بنى اميه را در عصر جاهليت به روشنى بيان مى كند. او گفت:

«پدر تو زناكار است و پدر او پاكدامنى است كه فيل سواران را از كعبه بيرون راند.»

نفيل به داستان عبدالمطلب اشاره مى كرد كه ابرهه را - كه با لشكريان فيل سوارش به خانه خدا حمله كرده بودند - راند. از سوى ديگر اميه، پدر حرب و سرسلسله بنى اميه را به زناكارى توصيف مى كند. تعرض اميه به زنان نشان مى دهد حيله گرى و دلال بازى در وجود او نهفته بود. از جمله نقل مى كنند: او يك بار به طور ناشايستى متعرض يكى از زنان «بنى زهره» شد كه مردان بنى زهره با شمشير به او حمله كردند، ولى شمشيرشان به خطا رفت. داستان هاى عجيب ديگرى نيز دراين باره از او نقل شده است.

هنگامى كه پيامبر هاشمى صلى الله عليه و آله دعوت اسلام را اعلام كرد، ابوسفيان فرزند حرب اموى رهبر دشمنان و زمامدار قريش، عليه وى به پا خاست. او سركردۀ توطئه ها و «قهرمان» شيوه هاى شكنجه عليه ياران دعوت تازه بود!

اگر مخالفت ابوسفيان با محمد صلى الله عليه و آله براساس اعتقادات دينى و يا دفاع از رسوم اخلاقى و معنوى مشخصى استوار بود، براى كارهاى خود توجيهى داشت، زيرا

ص: 449

ايمان و اعتقاد راستين هر معتقدى - هرچند كه عقيده اش بى ارزش باشد و سنن اخلاقى و خصلت هاى روحى اى كه از آن حمايت مى كند بهايى نداشته باشد - باز توجيهى براى خود وى دارد. ولى در قلب و زبان ابوسفيان چنين نبود. مسئله در نظر ابوسفيان اين بود: دريافت زمامدارى موروثى بنى اميه كه بر پايه هاى حقير بازرگانى، زورمدارى، سودطلبى و بردگى بيچارگان تكيه داشت و از سوى پيامبر جديد به زوال تهديد مى شد.

ابوسفيان بنابر خصلت سودجويانه اش كه در مقايسه با اخلاق بنى هاشم بايد آن را «غريزه بنى اميه» بناميم، دعوت اسلام را، حتى پس از آن كه ظاهراً مسلمان شد، به مثابۀ انتقال قدرت از بنى اميه به بنى هاشم مى ديد، بى آن كه در وجودش چيزى از سيره پيامبر صلى الله عليه و آله، استقامت و ايثار يارانش و يا رسالت آن حضرت باشد و يا كوچك ترين شعاعى از نور ارزش هاى انسانى به روحش تابيده باشد. در فتح مكه، وقتى كه گروهى از سربازان اسلام را در اطراف و پيش روى محمد صلى الله عليه و آله ديد، نگاهى به عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله نمود و گفت: «به خدا سوگند اى ابوالفضل! اكنون زمامدارى فرزند برادرت گسترش زيادى يافته است...»

هنگامى كه ابوسفيان اين مطلب را ادا مى كرد، هيچ كدام از آن ارزش هايى كه بنى هاشم به خوبى درك كرده و در راه آن تلاش كرده و جان مى سپردند به ذهنش نمى گذشت. اسلام آوردن براى خاندان ابوسفيان پس از فتح مكه سخت دشوار بود، زيرا در نظر او و همسرش هند - دختر «عتبه» - به معناى تسليم مغلوب بود. روزى ابوسفيان در مسجد با حيرت به پيامبر مى نگريست و با خود مى گفت: كاش مى دانستم محمد صلى الله عليه و آله با چه چيزى بر من پيروز شد! پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى او آمد و دست خود را بر شانه ابوسفيان زد و فرمود: «بالله غلبتك يا اباسفيان!» به يارى خدا بر تو پيروز شدم، اى ابوسفيان!

گرچه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر روح بزرگوارى كه داشت با ابوسفيان مهربانى مى كرد،

ص: 450

ولى مسلمانان از توجه و همنشينى با او خوددارى مى كردند. به گونه اى كه ابوسفيان به پيامبر صلى الله عليه و آله متوسل شد و از آن حضرت خواست تا فرزندش معاويه را از كاتبان وحى قرار دهد، شايد مردم به اين وسيله به او توجهى كنند!

پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله، در ميان بزرگان مهاجر و انصار اختلاف افتاد كه با چه كسى بيعت كنند؟ ابوسفيان خرسند گرديد و پنداشت اين اختلاف راهى براى قدرت يابى دوباره اوست و مى تواند قدرت بنى اميه را دوباره و از راه اسلام به چنگ آورد.

به همين جهت وى به افروختن آتش نزاع پرداخت. به اين اميد كه اختلاف، به كشتار بينجامد و راه براى دخالت او بازگردد.

گفت وگويى كه بين او و على عليه السلام واقع شد، از واقعيت اين دو پرده بر مى دارد و حقيقت اُموى ها و هاشمى ها را روشن مى كند. پس از اين كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوسفيان به نزد على عليه السلام و عمويش عباس رفت و به تحريك آنان عليه ابوبكر پرداخت و توانايى هاى قابل عرضه خود را برشمرد و به آنها گفت:

اى على! و اى عباس چرا بايد رهبرى از آنِ ذليل ترين و كم ارزش ترين قبيله قريش (يعنى قبيلۀ ابوبكر) باشد؟! به خدا سوگند، اگر بخواهم، زمين را از مردان جنگى و اسب پر مى كنم و خلافت را از او مى ستانم!

ابوسفيان از ياد برده بود كه با على بن ابى طالب عليه السلام سخن مى گويد؛ مردى كه دنيا را با يك سخن حق وامى گذارد و به او پوشيده نبود كه ابوسفيان از اين كه خلافت به دست بنى هاشم نرسيده خشمگين نيست كه اگر قدرت از آن بنى هاشم مى شد ابوسفيان يا از شدت خشم خود را مى كشت و يا اين كه با هم فكران خود، همه را بر ضد بنى هاشم مى شوراند.

على عليه السلام به آرامى، اطمينان و ايمان به ابوسفيان نگريست و فرمود: «به خدا قسم! من نمى خواهم بر ضد او سپاهى فراهم كنى و اگر ما ابوبكر را لايق اين امر نمى ديديم،

ص: 451

نمى گذاشتيم حكومت به او برسد.»(1) و سرزنش كنان اضافه كرد: «اى ابوسفيان! مؤمنان يكديگر را نصيحت مى كنند. اما منافقان مردمى حيله گرند و به يكديگر خيانت مى كنند. اگرچه خانه ها و بدن هايشان نسبت به يكديگر نزديك باشد!»

على عليه السلام چهره ابوسفيان و يارانش را اين گونه ترسيم كرد: ابوسفيان از آن گونه زمين داران اشرافى بود كه خود و طبقۀ خويش را بالاتر از ديگر مردم مى دانند. خود را آقا و ديگران را بنده مى پندارند.

ابوسفيان كه از اين دريچه به اسلام نگاه مى كرد، گمان مى برد اسلام جنبشى سودجويانه است كه اصول انقلاب خود را به عنوان وسيله اى براى بهره كشى به كار گرفته و روحاً با سازمان سوداگرانه اجتماع بت پرستى در زمان خود اختلافى ندارد و رسالت محمد صلى الله عليه و آله كه مردم را به آن مى خواند، در نظر ابوسفيان همچون بت هايى بود كه در جاهليت بر مردم تحميل مى شد تا بزرگان و اشراف و طبقات فرادست را پيروى كنند. تنها فرق بت پرستى و اسلام در نظر او در نتيجۀ آنها بود. به نظر او اصول اسلام از اين جهت برتر بود كه از طريق آن، مردم را بهتر مى توان به خدمت زمامداران واداشت و اگر اسلام در خدمت اشراف نباشد و نفوذ آن طبقه برقرار نباشد، منافع آنان از بين مى رود و بدين جهت بايد آن را به منافع سودبخش بزرگان و زمامداران و طبقه اشراف تبديل كرد.(2) هنگامى كه خلافت به عثمان بن عفان اموى رسيد، ابوسفيان احساس كرد بخشى

ص: 452


1- . اين مطلب را برخى از مورخان اهل سنت نقل كرده اند و بسيارى از محققان در صحت آن ترديد كرده اند. زيرا مسلم است على عليه السلام و هوادارانش به خلافت ابوبكر اعتراض نموده و اجتماعاتى برپا كردند، ولى پاسخ شنيدند كه صلاح مسلمانان در همين بود. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103-106؛ تاريخ الفداء ج 1، ص 156-166؛ مروج الذهب، ج 2، ص 307 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 17-134. م
2- . خليف مخزوم، صدرالدين شرف الدين، ص 156.

از عظمت و شكوه خاندانش نمودار گشته و مى رود كه از نو استوار شود. در اين هنگام كينۀ خون هايى كه ريخته شده بود در ابوسفيان شعله ور شد و وى را به كنار قبر حمزه - عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام - كشاند. ابوسفيان با پاى خود به قبر حمزه مى زد و مى گفت: «برخيز، اكنون آن حكومتى كه تو براى برپايى آن با ما نبرد كردى، به ما رسيده است». ابوسفيان اين جمله را با خشونت جاهلانه اى ابراز مى كرد كه نمايانگر نهايت خشم و حرص وى بر انتقام جويى است.(1) در دوران خلافت ابوبكر و عمر اولين و دومين خليفه از خلفاى راشدين، طايفه بنى اميه نمى توانستند كينه هاى پيشين خود را بنمايانند. آنها انتظار زمامدارى را مى كشيدند كه در فرصتى مناسب «خلافت» را به «سلطنت» تبديل كند. اين ساده لوحانه است كه بگوييم: بنى اميه به خلافت اسلامى و برترى هاى آن بر سلطنت ايمان داشتند. اسلام بنى اميه همواره سطحى بود و آن را از روى كراهت و بى ميلى پذيرفته بودند؛ تعصب جاهلى شان پيوسته آنان را به گذشته مى كشاند. ظهور پيامبرى از ميان خاندان بنى هاشم، از عواملى بود كه كينه هاى ديرينه آنان را بر مى انگيخت. اما ابوبكر و عمر چنان غافل نبودند كه فرصتى را به دست طمع كاران و پوچ انگاران بدهند. بنى اميه با اندوه تمام سكوت اختيار كردند ولى براى بازگرداندن شكوه از دست رفته، در پى فرصت بودند!

على رغم ميل خليفۀ پير (عثمان)، خلافت او اولين فرصت را به خاندان بنى اميه داد تا آرزوهاى خود را تحقّق بخشند. هنوز عثمان به خلافت نرسيده بود كه «جمعيت»، پيرامونش گرد آمدند و او را از هرگونه تماس مستقيمى با مردم دور كردند و مردم را از رساندن شكايت هاى شان به او بازداشتند.

بنى اميه، دربارى كاملاً اموى به وجود آوردند كه در رأس آن مروان بن حكم قرار

ص: 453


1- . همان، ص 152.

داشت. او نخستين كسى بود كه كينه مسلمانان را عليه مسلمانان و كينه هاى ملت را عليه خليفه برانگيخت. مروان اولين كسى بود كه اين اعتقاد خود را كه سلطنت بهتر از خلافت است و اين سلطنت ملك بنى اميه و از دارايى هاى آنان است در عمل نشان داد. بدين گونه عثمان را واداشت تا استانداران و فرمانداران سابق را عزل كند و به جاى آنان، كارگزاران و هواخواهان بنى اميه را بگمارد. او دولت جديد را به طور يك پارچه اموى كرد. هيچ كس از منافع دولت، اموال و پست هاى دولتى آن بهره اى نداشت، مگر كسانى كه در درجه اول از خاندان بنى اميه باشند و در درجه دوم از حزب آنان به شمار مى روند!

پيدا بود كه «اين باران از آغاز... دريا بود!»

در فصل هاى آينده جناياتى كه از نهاد شخصى چون مروان بن حكم سرچشمه گرفت و ميزان علاقه او به قدرت و حكومت گرچه بر سر كشتگان باشد، روشن مى گردد. تا آن جا كه روزى كه به فرماندار يزيد در مدينه با اصرار پيشنهاد كرد كه گردن حسين بن على عليه السلام را بزند، تا از دست او رها شود و هنگامى كه نماينده يزيد سرباز زد، او را سخت سرزنش كرد.

مروان بن حكم همچون اجداد دوران جاهلى اش قدرت طلب بود. وى دوست مى داشت اگر زمامدارى به او نرسد، حداقل يكى از ياران، برادران و يا فرزندان خاندان اموى به قدرت دست يابند. روش مروان در به دست آوردن قدرت (از نظر معيار انسانى نه مقياس يك سوداگر) نمايانگر روحيۀ زشت او بود كه حتى حكومت هم نمى توانست به آن شرف و ارزش ببخشد.

ص: 454

ياران دو گروه

اشاره

ص: 455

ص: 456

ياران دو گروه

به خدا سوگند اگر با ما با سلاح هايشان بجنگند و ما را تا نخلستان هاى «هجر» برانند، اطمينان داريم كه ما بر حقيم و آنها بر باطل اند!

عماربن ياسر

همراه تو جان مى دهيم.

ياران حسين عليه السلام

در ازاى يارى به ما چه مى دهى؟

ياران يزيد بن معاويه

از ويژگى ها و امتيازهاى ياران و خاندان ابى طالب و روشن ترين صفت جامع آنان خيرخواهى شان است. اين صفت، انسان را بلندطبع مى كند و مفهوم زندگى را با مفهوم نبرد در راه ستمديدگان و حمايت از عقيده و جانبازى در راه حق پيوند مى زند.

اگر تعداد اين دسته اندك است باكى نيست، زيرا هميشه خيرخواهان اندك اند، اما نتيجه رنج هايشان بسيار بزرگ است! بسا كه تعداد اندك نفرات بهترين دليل عظمت هدف و برترى نتيجه است. گاهى يك فرد، توان كارهاى مهمى را دارد كه هزاران نفر توان و طاقت انجام آن را ندارند؛ اين آن چيزى است كه ياران با استقامت خاندان ابى طالب به اثبات رساندند.

معاويه مى خواست با همان شيوه هايى كه ياران خود را مى فريفت، دوستداران على را نيز بفريبد؛ يعنى از راه مال و نفوذ، تشويق شان مى كرد در دشنام به على عليه السلام و

ص: 457

فرزندانش با وى همراه شوند، اما دوستان على عليه السلام از اين كار امتناع كرده و سر برتافتند.

معاويه آنان را به شديدترين مجازات ها و شكنجه ها تهديد مى كرد و مى افزود اگر دشنام ندهيد شكنجه ها افزايش مى يابد. ولى ياران على عليه السلام با وجود اين تهديدها تن به اين كار ندادند. روزى معاويه نشسته بود و گروهى از سرشناسان نزد او بودند. در ميان آنها «احنف بن قيس» بزرگ بنى تميم هم حضور داشت. در اين هنگام يكى از مردم شام وارد شد و به سخنرانى پرداخت و پايان سخنش، طبق عادت شاميان در آن روز و مطابق ميل معاويه و اطرافيانش، لعن به على عليه السلام بود. اما همۀ مردم سرها را به زير افكندند.

احنف به سخن درآمد و گفت: اى معاويه، اگر اين سخنران مى دانست كه رضايت تو در لعن به پيغمبران است، آنها را هم دشنام مى داد. از خدا بترس و على عليه السلام را رها كن، به خدا سوگند تا آن جا كه مى دانيم على در حالى به ديدار خدا شتافت كه اخلاقش ستوده و پاكيزه و شريف بود. در زندگى خود امتحان خويش را پس داد و رنج هاى فراوانى را تحمل كرد.

معاويه گفت: اى احنف! چشم هايت را از روى خشم مى بندى و برخلاف آنچه ديدى، سخن مى گويى. به خدا سوگند بايد بالاى منبر بروى و از روى ميل و يا اكراه، على عليه السلام را لعن كنى!

احنف گفت: اگر مرا واگذارى بهتر است، ولى اگر مرا مجبور به اين كار كنى، به خدا سوگند لب هاى من حركت نخواهد كرد!

معاويه گفت: برخيز و بالاى منبر رو!

احنف گفت: به خدا سوگند اگر بالاى منبر رفتم، در گفتار و رفتار از روى انصاف عمل خواهم كرد.

معاويه گفت: اگر بالاى منبر بروى، از روى انصاف چه مى گويى؟

ص: 458

احنف گفت: حمد و ثناى خدا را مى گويم، بر پيامبر او درود مى فرستم، آن گاه مى گويم: اى مردم! معاويه به من فرمان داده على عليه السلام را لعن كنم. شما آگاه باشيد كه على و معاويه با يكديگر اختلاف داشتند و به جنگ با يكديگر پرداختند و هريك ادعا مى كردند كه به حقش تجاوز و ستم شده است. دعا مى كنم، شما هم آمين بگوييد، خدا شما را رحمت كند. و آن گاه مى گويم: خدايا لعنت تو و فرشتگان و پيامبران و فرستادگان و جميع آفريدگانت بر هريك از اين دو كه بر ديگرى ستم كرد و بر هريك از دو گروه كه بر ديگرى ستم نموده اند. خدايا! اين دعا را بپذير!

معاويه گفت: در اين صورت اى ابوبحر تو را بخشيديم.

معاويه، ياران على را تحت فشار قرار مى داد، تا دست از مهر او بشويند. پيروان على عليه السلام هم در مقابل فشار معاويه طاقت نياورده و به او و فرزندانش بد مى گفتند. چرا كه على عليه السلام در زير خاك بود، اما معاويه زمامدارى ستمگر بود كه به انجام هركارى توانا بود.

تاريخ با نفرت فراوان يادآور مى شود: معاويه «حجربن عدى كندى» و دوستانش را به اين جهت كشت كه مخالف سبّ و دشنام به على عليه السلام و فرزندانش بر روى منبرها بودند. ياران على عليه السلام در پيروى از احساسات والاى انسانى - كه بذر آن در روانشان افشانده شده بود - پا برجا بودند و فرقى هم ميان مرد و زن و بزرگ و كوچك آنها نبود.

گويند: هنگامى كه معاويه در يكى از سالها عازم مكه گرديد، از احوال يكى از زنان «بنى كنانه» به نام «دارميه» جويا شد. گفتند سالم است. معاويه او را احضار كرد و به او گفت: آيا مى دانى تو را براى چه احضار كردم؟ من تو را احضار كردم تا دريابم چرا على عليه السلام را دوست مى دارى و با من دشمنى؟ با او دوستى مى كنى و با من دشمنى روا مى دارى؟

او گفت: آيا ممكن است مرا از پاسخ معاف بدارى؟

معاويه پاسخ داد: نه از تو نمى گذرم.

ص: 459

دارميه گفت: اكنون كه مرا معاف نمى دارى پس بدان كه من على عليه السلام را به خاطر عدالتش در ميان مردم و تقسيم مساوى بيت المال دوست مى دارم و تو را نيز به اين جهت دشمن مى دارم كه با كسى به مقابله برخاستى كه از تو بهتر و براى حكومت سزاوارتر بود. من على عليه السلام را به اين جهت دوست مى دارم كه مستمندان را دوست مى داشت و تو را از آن رو دشمن مى دارم كه جنايت مى كنى، در ميان مسلمين اختلاف و تفرقه مى افكنى، در قضاوت ستم مى كنى و از روى هوا و هوس حكومت مى نمايى.

معاويه گفت: پس به همين جهت شكمت باد كرده است؟! (چون دارميه چاق بود).

دارميه گفت: اى مرد! مرا با هند اشتباه گرفته اى كه در ميان زنان عرب به چاقى ضرب المثل بود.

معاويه پرسيد: آيا هيچ گاه على عليه السلام را ديده اى؟

دارميه پاسخ داد: آرى، به خدا قسم او را ديدم.

معاويه سؤال كرد: او را چگونه يافتى؟

پاسخ داد: به خدا سوگند، او را در حالى ديدم كه حكومتى كه تو را به خود مشغول ساخته و گمراهت نموده، او را مشغول نساخته و گمراه نكرده بود. نعمت دنيا كه تو را سرگرم ساخته، او را سرگرم نساخته بود.

معاويه پرسيد: آيا گفتارى از او شنيدى؟

دارميه پاسخ داد: آرى، به خدا سوگند، سخن او قلب را جلا مى داد و از كورى و گمراهى مى رهاند آن چنان كه روغن، فلز زنگ زده را جلا مى دهد.

معاويه گفت: راست مى گويى. آيا حاجتى دارى؟

دارميه پرسيد: اگر بگويم، بر مى آورى؟

معاويه گفت: اگر اين حاجت تو را برآورم، آيا در دل تو جايى همانند على عليه السلام باز مى كنم؟!

ص: 460

دارميه جواب داد: سبحان الله! مى خواهى بر على عليه السلام برترى بجويى؟ غيرممكن است. مقامى پست تر از او هم پيدا نخواهى كرد.

معاويه حاجت زن را برآورد و گفت: به خدا سوگند اگر على عليه السلام زنده بود چيزى از اين شترها به تو نمى داد.

زن گفت: آرى به خدا سوگند، از مال تمام مسلمانان حتى ذرّۀ پشمى هم به كسى نمى بخشيد.

هنگامى كه معاويه در پايتختش دمشق حكومت مى كرد، 1 ى بن حاتم طائى، 2 عدى بن حاتم طايى بر معاويه وارد شد.

معاويه به عدى گفت: فرزندانت را چه كردى؟

عدى گفت: در كنار على بن ابى طالب عليه السلام كشته شدند.

معاويه گفت: على عليه السلام در حق تو بى انصافى كرد، فرزندانت را به كشتن داد و اولاد خودش را زنده نگه داشت!

عدى پاسخ داد: على عليه السلام دربارۀ توهم بى انصافى كرده، زيرا او كشته شده و تو باقى مانده اى!

معاويه گفت: آگاه باش! هنوز قطره اى از خون عثمان باقى مانده كه با ريختن خون يكى از بزرگان يمن جبران مى شود. (مقصود معاويه تهديد عدى فرزند حاتم طائى بود.)

عدى گفت: به خدا سوگند اى معاويه، قلب هايمان كه با تو دشمن بود، هنوز در سينه هايمان است. و شمشيرهايى كه با آن با تو جنگيديم، هنوز در نيام كمرهايمان است. اگر ذرّه اى به ما ستم نمودى و نيرنگ زدى، چندين برابر آن به تو برخواهد گشت. و افزود: به خدا سوگند اگر گردن ما را قطع كنند، بر ايمان آسان تر از شنيدن سخن ناراحت كننده اى دربارۀ على بن ابى طالب عليه السلام است. اى معاويه، شمشير را به دست سازندۀ آن بده!

ص: 461

معاويه گفت: اين سخنان، حكمت است، آن را بنويسيد (و ساكت ماند)!

معاويه عازم حج گرديد. هنگامى كه به مدينه رسيد، سعدبن ابى وقاص را به همراهى خود فراخواند. سعد هم دعوت او را پذيرفت. وقتى اعمال حج به پايان رسيد به اتفاق يكديگر وارد «دارالندوه» شده و به گفت وگويى طولانى پرداختند، معاويه مى خواست بفهمد اين مرد تا كجا در مقابل على عليه السلام با او همراه است، زيرا معاويه از پذيرفته شدن دعوتش و همراهى سعد با او تا مكه مغرور شده بود. به همين جهت به على دشنام داد و با زبانى چرب و نرم به سعد گفت: چرا درباره ابوتراب (على بن ابى طالب عليه السلام) بد نمى گويى و به او دشنام نمى دهى؟

آثار خشم از شنيدن اين سخن در چهره سعد آشكار شد و با نهايت عصبانيت گفت: مرا روى فرش خود مى نشانى و به على عليه السلام بد مى گويى؟! به خدا سوگند اگر تنها يكى از صفات على عليه السلام را مى داشتم، براى من ارزشش بيشتر از تمامى جهان بود. از اين پس، ديگر وارد خانۀ تو نمى شوم!

سعد اين سخن را گفت و از شدت غضب و بى اعتنايى خارج شد.

يكى ديگر از ياران خاندان ابى طالب «عمروبن حمق» است. زيادبن ابيه اين مرد را به علت دوستى اش با على عليه السلام به قتل رسانيد و سر او را براى معاويه فرستاد. اين سر، نخستين سرى بود كه در تاريخ اسلام به عنوان هديه فرستاده شد! و همين طور همسر عمرو كه سخنى سخت را دربارۀ سياست و روش سركوب گرانه معاويه به او گفته بود.

و از جملۀ ياران على ميثم تمّار، قهرمان شهيد است. او از كسانى بود كه با على بن ابى طالب عليه السلام زندگى كرده و بزرگى مقام على را درك كرده بود. روايت شده است كه گاهى على عليه السلام در مغازۀ خرمافروشى ميثم نزد او بود و هرگاه ميثم براى كارى بيرون مى رفت، على عليه السلام به جاى او خرما مى فروخت تا ميثم باز گردد.

هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام و فرزندش حسين عليه السلام به شهادت رسيدند و فضاى حكومت كوفه براى عبيدالله بن زياد جنايت كار خالى ماند، ميثم را تهديد كرد كه: اگر

ص: 462

دوستى على عليه السلام را ادامه دهى و دربارۀ نيكى و عدالتش سخن بگويى، كشته مى شوى و اگر با بنى اميه هم آهنگ شوى و به آنان يارى كنى، تشويق مى شوى. اما ميثم اعتنايى به اين مطالب نداشت!

روزى ميثم مشغول سخن بود و ابن زياد او را نمى شناخت اما از سخنورى و منطق و انديشۀ محكم و دلايل قوى او تعجب كرد. شخص چاپلوسى به نام عمروبن حريث به ابن زياد گفت: اى امير آيا اين سخنور را مى شناسى؟

ابن زياد گفت: كيست؟

عمروبن حريث پاسخ داد: اين ميثم تمار دروغگوست كه از ياوران على بن ابى طالب عليه السلام دروغگو است!

ابن زياد صاف نشست و به ميثم گفت: چه مى گويد؟

ميثم گفت: دروغ مى گويد، من راست گو هستم و دوست دار راستگويان هستم. من ارادتمند على بن ابى طالب عليه السلام اميرالمؤمنين حقيقى هستم!

ابن زياد بر آشفت و گفت: بايد از على عليه السلام بيزارى جسته و بدى هاى او را برشمارى. بايد نسبت به عثمان اظهار دوستى كنى و خوبى هاى او را برشمارى وگرنه دست و پايت را قطع مى كنم و به دارت مى آويزم.

عكس العمل ميثم در مقابل سخن ابن زياد، اين بود كه به ستايش على عليه السلام پرداخت و به ياد او گريست و دادگرى و بزرگوارى و عشق بزرگ و صادقش را نسبت به مردم به ياد آورد. آن گاه به ابن زياد و بنى اميه حمله كرد و سخنانى گفت كه آثار خشم عليه ستمگران و ياران شان از آن آشكار بود.

ابن زياد به سختى عصبانى شد و به او گفت: به خدا سوگند دست و پاى تو را قطع مى كنم، ولى زبانت را نمى برم كه مى گفتى، على گفته است: آن را خواهند بريد تا تو و رهبرت را دروغگو كرده باشم! سپس فرمان داد دست و پاى ميثم را بريده و او را بيرون بردند تا به دارش آويزند. اما ميثم با فرياد بلند مى گفت: اى مردم! هر كس

ص: 463

مى خواهد حديثى از على بن ابى طالب عليه السلام بشنود، نزد من آيد! گروهى از مردم پيش او آمدند و ميثم هم برايشان از على بن ابى طالب سخن گفت.

هنگامى كه ميثم مشغول سخنرانى بود، عمروبن حريث پست به سوى منزل خود مى رفت. پرسيد: اين جمعيت براى چه گرد آمده اند؟ به او گفتند: ميثم تمار از على بن ابى طالب عليه السلام سخن مى گويد.

عمروبن حريث با شتاب خود را به ابن زياد رساند و گفت: خدا به امير خير دهد، عجله كن! كسى را بفرست كه زبان او را ببرد، زيرا مى ترسم در دل هاى اهل كوفه آتشى برافروزد و عليه تو قيام كنند!

عبيدالله به مأمورينش گفت: برويد و زبان او را ببريد! مأمورين پيش ميثم آمدند و گفتند: زبانت را بيرون بياور، امير فرمان داده آن را قطع كنيم!

ميثم گفت: مگر اين زنازاده نمى گفت كه من و مولايم على بن ابى طالب عليه السلام را تكذيب خواهد كرد. اين زبان من، آن را قطع كنيد!

ميثم اندكى بعد درگذشت و پستى ابن زياد به آن جا رسيد كه دستور داد پس از مردن و قطع زبان و بريدن دست و پايش، او را به دار آويزند تا مردم از سرنوشت او عبرت گيرند.

از جمله كسانى كه در راه حق شهيد شد و به نبرد با دنياطلبان پرداخت، «رشيد هجرى» يكى از ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود. داستان او با ميثم تمار تفاوت زيادى ندارد. ابن زياد او را هم به بيزارى از على بن ابى طالب عليه السلام خواند ولى رشيد نپذيرفت.

ابن زياد گفت: چگونه مى خواهى كشته شوى؟! سپس دستور داد دست و پاى او را بريدند!

آرى با شناخت ياران على عليه السلام و مفهوم پيروى آنان، در مى يابيم آنان على عليه السلام را با كمال ميل و علاقه دوست مى داشتند و براى يارى خود مزدى نمى طلبيدند. پاداش آنان اين بود كه برحق باشند و در راه آن جان بسپارند. روش شان نسبت به على عليه السلام

ص: 464

مانند رفتار مسلمانان صدر اسلام، از مهاجر و انصار نسبت به محمدبن عبدالله صلى الله عليه و آله بود. تجسّم واقعى دوستى على بن ابى طالب، عماربن ياسر است. وى قبل از آن كه در نبرد صفيّن با بنى اميه و يارانشان - كه لشكر انبوهى بودند - روبه رو گردد گفت: «به خدا سوگند، اگر با سلاح هايشان با ما بجنگند و ما را تا نخلستان هاى «هجر» برانند، اطمينان داريم كه ما برحقيّم و آنان بر باطل اند!»

ياران حسين عليه السلام با ياران پدرش در اهداف و آرمان ها تفاوتى نداشتند. و حسين عليه السلام در آخرين شب زندگى خود در كربلا، در حالى كه در انتظار شهادت بود به ياران اندكش گفت: برويد! براى چه خود را به كشتن مى دهيد؟! حسين عليه السلام به آنان گفت در سايۀ تاريكى شب رهسپار گردند تا كسى آنها را نبيند؛ زيرا امكان داشت كه از حركت در روز شرم كنند و يا از دشمن بهراسند. حسين عليه السلام با اين گونه رفتار، بزرگ منشى خويش را ثابت كرد. اما ياران حسين عليه السلام از اين كار روى برتافته و گفتند ما هم بايد در كنار تو كشته شويم. گويا همگى از يك روح الهام مى گرفتند و با يك زبان، سخن مى راندند.

مسلم بن عوسجه اسدى پاسخ داد: «چگونه دست از شما برداريم، در حالى كه در پيش خداوند هيچ عذرى نداريم؟! به خدا سوگند، دست از تو برنمى دارم تا نيزۀ خود را در سينه هايشان بشكنم و تا هنگامى كه دسته شمشير در دستم باقى است، با آنان نبرد مى كنم و اگر اسلحه اى نداشتم، با سنگ با آنها مى جنگم تا در كنار شما كشته شوم!»

مسلم به سوگند خود وفادار ماند و با كمال رضايت و اختيار، در كنار حسين عليه السلام جان سپرد.

حبيب بن مظاهر كه در كنار مسلم بن عوسجه جان فشانى كرد، به او مى گويد: «به خدا سوگند، اگر يقين نداشتم كه به زودى به همراه تو كشته مى شوم، دوست مى داشتم وصيت هاى خود را به من بگويى، تا خواسته هايت را به انجام برسانم.»

ص: 465

اما مسلم بن عوسجه، آخرين كلمات خود را خطاب به حبيب چنين گفت: «خدا رحمتت كند، به تو وصيت مى كنم در كنار اين مرد جان بدهى» و با دست اشاره به حسين عليه السلام كرد.

حربن يزيد رياحى كه از مقايسۀ پليدى يزيد و يارانش با ايمان و ايثار و جانبازى حسين و پيروانش بيدار شده بود، در يك لحظه به تمام جاه و جلال دنيا پشت كرد.

داستان اين است: حربن يزيد رياحى از جمله سردارانى بود كه بنى اميه به آنها وعده ها داده بود كه اگر در جنگ با حسين عليه السلام شركت كنند و او و يارانش را به قتل رسانند، سود بسيار نصيبشان خواهد شد.

عبيدالله بن زياد، فرماندار كوفه هم شخصاً او را مأمور ساخت تا اين جنايت هولناك و فجيع را مرتكب شود. حرّ آهسته آهسته به پايگاه حسين عليه السلام نزديك شد.

آن گاه اسب خود را راند و نزديك حسين عليه السلام رسيد و گفت: «من آمده ام تا در پيشگاه خداى خود از عمل خويش توبه كنم. مى خواهم جانم را فداى تو كنم، تا در پيش تو جان بسپارم!» و سرانجام در ميان دوستان حسين عليه السلام جان داد!

مجموعه اندك ياران حسين عليه السلام كه به صد نفر نمى رسيد در مقابل چهار هزار نفر قرار گرفته بودند. تشنگى و خستگى، آنان را در فشار قرار داده بود و يكى پس از ديگرى در انتظار مرگ به سر مى بردند؛ آنان اطمينان كامل به شرافت مرگ و شكوه شهادت داشتند. بالاخره حسين بن على عليه السلام به شهادت رسيد و يزيدبن معاويه و يارانش چيره گشتند!

گرچه امكان زمامدارى فرزندان ابى طالب به پايان رسيد و حقوق شان پايمال شد، اما بيدارى و روح بزرگوار پيروان شان به خمودى نگراييد، بلكه به تدريج بر شادابى تحرّك آنان افزوده شد؛ مثلاً هنگامى كه خبر قتل حسين عليه السلام در كوفه پيچيد، فرماندار كوفه عبيداللّه بن زياد دستور داد تا مردم را به مسجد جامع فراخوانند. سپس بالاى منبر رفت و به سخنرانى پرداخت و گفت: «حمد خداى را كه حق و اهل آن را پيروز

ص: 466

كرد و اميرالمؤمنين يزيدبن معاويه و حزب او پيروز شدند. شكر خداى را كه دروغگو فرزند دروغگو، حسين بن على عليه السلام و يارانش كشته شدند!»

هنوز گفتار ابن زياد به پايان نرسيده بود كه پيرمردى به نام «عبدالله بن عفيف ازدى» يار على عليه السلام در جنگ جمل و صفين از گوشه مسجد به پاخاست و در همان روزى كه فرماندار كوفه احساس نهايت قدرت و عظمت را مى كرد كه بر على و فرزندانش پيروز شده و به خود مى باليد، بر او فرياد زد: «اى پسر مرجانه! آيا فرزندان پيامبر را به قتل مى رسانى و روى منبر در جايگاه راست گويان مى نشينى؟ دروغگو تو و پدرت و اربابت و پدرش هستيد!»

صبحگاه فردا، پيرمرد در ميدان كوفه به دار آويخته شده بود!

فرزدق شاعر در اوج قدرت بنى اميه، با سرودۀ مشهور خود دربارۀ امام زين العابدين عليه السلام، بدون ترس از مرگ، طوفانى همچون صاعقه بر سر بنى اميه فرود آورد. فرزدق كه امام زين العابدين عليه السلام و فرزندان ابى طالب را با قصيدۀ خود ستود، انگيزه اى جز علاقه مندى و ارادت به آن خاندان نداشت و سود مادّى و پاداشى نمى خواست. داستان از اين قرار است كه: هشام بن عبدالملك اموى، در زمان پدر خويش به مكه رفت. وى در اطراف خانۀ خدا طواف مى كرد، ولى به علت ازدحام جمعيت و زيادى مردم نتوانست خود را به حجرالاسود برساند و مردم هم چون از بنى اميه نفرت داشتند، راهى برايش بازنكردند. در همين هنگام امام زين العابدين عليه السلام وارد مسجدالحرام شد و به گرد كعبه طواف نمود. هنگامى كه به حجرالاسود رسيد، صفوف جمعيت براى آن حضرت شكافته شد و مردم به احترام و عظمتش سرها را پايين آوردند و امكان دادند دست حضرت به حجرالاسود برسد!

يكى از مردم شام به هشام بن عبدالملك، جانشين عبدالملك بن مروان گفت: «اين مرد كيست كه چنين ارج و عظمتى در ميان مردم دارد؟»

هشام بن عبدالملك با اين كه آن حضرت را كاملاً مى شناخت، جرئت نكرد در

ص: 467

مقابل مردم نامش را بر زبان آورد، زيرا مى ترسيد علاقۀ مردم به آن حضرت بيشتر شود.

هشام خود را به نادانى زد و گفت: «او را نمى شناسم!»

گفتۀ هشام بن گوش فرزدق رسيد. بلافاصله گفت: «من او را مى شناسم!» سپس در جايگاهى بلند ايستاد. آتش روحش شعله كشيد و اشعار جاويدان خود را اين گونه آغاز كرد:

هذا الذى تعرف البطحاء و طائة *** و البيت يعرفه و الحل و الحرام

اين مرد كسى است كه ريگ ها گام هاى او را مى شناسند. كعبه او را مى شناسد.

زمين هاى داخل و خارج حرم او را مى شناسند.»

هشام بن عبدالملك عصبانى شد و شاعر را در جايى ميان مكه و مدينه زندانى كرد.

فرزدق او را هجو كرد و بدون ترس از پايان كار خود، بنى اميه را مورد حمله قرار داد.

از جمله مطالبى كه او دربارۀ هشام گفت اين شعر است: «سرى كه بر تن دارد سر بزرگان نيست، چشمى دارد كه كج است و عيوب آن آشكار است!»

آنچه دربارۀ ياران خاندان ابى طالب عليه السلام در صدر اسلام گفته شد، گرچه بسيار اندك است، اما همين مختصر، تصويرى روشن از حقيقت يارانى است كه جان خود را فدا كرده و به شهادت رسيدند، ولى ثابت كردند آنان مقياس كرامت انسانى هستند!

اما ياران بنى اميه دو گروه بودند: دسته اى مجذوب رشوه و پول شده بودند. اين دسته، وجدان خود را به بهاى ناچيزى فروختند. دستۀ ديگر به تحمّل پستى و حقارت خو گرفته بودند. اين دسته مى خواستند انتقام كمبودهاى ذاتى و خصلتى و عقده هاى بى شمار خود را گرفته و پاسخ گوى نهادهاى ناپاكى باشند كه در وجودشان ريشه دوانيده بود!

از جمله كسانى كه رشوه جذب شان كرد، مزدوران ابوسفيان بن حرب اند. هر چند مفهوم رشوه در نظر آنها متفاوت بود و نوع رشوه هايى كه به رشوه گيران پرداخت

ص: 468

مى شد و يا وعده هايى كه مى دادند تفاوت مى كرد. دسته اى با بخشش ابوسفيان و يارانش خود را مى فروختند و دسته اى ديگر مانند وحشى حبشى قاتل حمزه، رشوه اش آزادى از قيد بندگى بود كه پس از اين آزادى، حمزة بن عبدالمطلب را به قتل رسانيد. دسته اى ديگر به وعدۀ منافع دوران جاهليت به بنى اميه كمك مى كردند. اينها كسانى بودند كه وعده پيروزى بر محمد صلى الله عليه و آله و كشته شدن ياران او و برقرارى حكومت بنى اميه، آنان را فريفته بود، تا از منافع اين قدرت بهره اى ببرند!

از جمله افراد اين گروه، عمروبن عاص، دست راست معاويه است كه در نبرد با على بن ابيطاب عليه السلام به معاويه كمك رساند. در فصل آينده به تفصيل درباره او بحث خواهيم كرد. و از همين گروه، لشكريان شام اند. اينها را معاويه براى جنگ با على عليه السلام به صفّين فرستاد. تمام هدف اين گروه اين بود كه به كسى كه شكم شان را از اموالى كه عمّال بنى اميه به ناحق و از روى ستم از مردم گرفته بودند پر كرده بود (يعنى معاويه) كمك كنند. شاميان هم چنين به افرادى وعده مى دادند كه: اگر بر على عليه السلام پيروز شويد، آرزوهايتان برآورده خواهد شد.

از همين دسته هستند سربازان يزيدبن معاويه كه به آنها رشوه و هديه و يا تأمين جانى مى داد، زيرا بسيارى از مردم كه به جنگ با خاندان ابى طالب كشيده مى شدند، مى ترسيدند با بنى اميه به مخالفت برخيزند، زيرا همۀ مردم قدرت جانبازى و فداكارى نداشتند.

تاريخ مملو از دنياپرستى و بدعهدى انسان هاست. براى نمونه، هنگامى كه حسين بن على عليه السلام از مكه عازم كوفه بود، از فرزدق كه در راه بود پرسيد: احوال مردم كوفه چگونه است؟ فرزدق پاسخ داد: قلب هاى مردم با شماست ولى شمشيرهاى شان با بنى اميه است!

حسين عليه السلام چنين پرسشى را از مجمع بن عبيد عامرى نيز نمود. مجمع گفت:

جوال هاى اشراف از رشوه پر شده است و همگى عليه شما متحدند. اما بقيۀ مردم

ص: 469

قلب هايشان با شماست ولى شمشيرهايشان فردا بر روى شما كشيده مى شود!

دستۀ دوم ياران بنى اميه، كسانى بودند كه به خاطر ناپاكى ذاتى و نفرتشان از پاكان با فرزندان ابى طالب به نبرد مى پرداختند تا انتقام نقص ذاتى و خصلتى خود را بگيرند و به عقده هاى ريشه دار روحشان پاسخ بدهند.

اين دسته از جنايت كاران، اگر در حدودى كه طبيعت ميدان مبارزه بود، به همراه اربابان خود با آل ابى طالب مى جنگيدند، ممكن بود عذرى برايشان قائل شد و آنان را در گروه اول، يعنى دنياپرستان جاى داد، ولى جرم عذرناپذير ايشان اين بود كه در قساوت و سنگ دلى از حيوانات درنده نيز بدتر بودند. روح انتقام جوى پليد آنان، لبريز از عقدۀ خود كم بينى و شهوت هاى سركش جنايت بار بود. اين جنايت پيشگان، با اجساد كشتگان رفتارى داشتند كه حيوانات درنده نيز اين چنان نمى كنند. پستى آنها به حدى رسيده بود كه حتى از اطفال بى گناه و بيوه زنان بى پناه نيز صرف نظر نمى كردند!

جلودار اين دژخيمان و يا به تعبير برخى از مورخان «سگ هاى حمله گر»، بسر بن ارطاة است. براى خوانندگان سودمند است كه اندكى از سيره و روش اين موجود را بدانند. داستان او نمونه اى از اخلاق پستى است كه مورخان اين شرق عقب مانده، طبق عادت شان آن را بزرگ مى شمارند. رفتار او به خوبى، حقيقت ارباب و فرمانده بزرگش معاويه را روشن مى سازد.

نخستين صفحه اى را كه بسر بن ارطاة در تاريخ مزدوران بنى اميه سياه كرد، موقعى بود كه معاويه او را به سركردگى لشكر انبوهى به سوى يمن فرستاد و به او فرمان داد هر كس را كه از على عليه السلام پيروى مى كند خواه فقير باشد يا ثروتمند به قتل برسان! اين فرمان هنگامى صادر شد كه معاويه ياران خود را براى حمله به همۀ جوانب قلمرو على بن ابى طالب عليه السلام اعزام مى داشت تا مردم را بترسانند و آنان را ناگزير به فرمانبرى از حاكم شام كنند. بسر بن ارطاة، فرمان معاويه را اجرا كرد. به يمن حمله نمود و بسيارى

ص: 470

را به قتل رساند و كمتر كودك شيرخوار و يا پيرمرد ناتوان و يا زن بينوايى بود كه بتواند از دست او جان سالم به در برد.

يكى از نمونه كارهاى پست او كه حيوانات درنده هم از انجام آن شرم دارند، اين بود كه در راه بازگشت خود از يمن به شام، به دو كودك تنها برخورد. از آنان پرسيد:

فرزندان چه كسى هستند؟ پاسخ دادند: دو پسر عبيدالله فرزند ابن عباس عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله و على، فرماندار على بن ابى طالب بر يمن مى باشند. بُسر پس از اطلاع از هويت اين دو كودك، شخصاً آنها را به قتل رساند.

از جمله افتخارات «بُسر» اين بود كه جنايت هاى خود را نسبت به پيرمردان ناتوان و كودكان براى معاويه گزارش دهد. از جمله گزارش هايى كه به معاويه پس از بازگشت از جنگ داد، اين بود كه در يك حمله سى هزار نفر را به قتل رسانده و همين تعداد را هم در آتش سوزانده است. دربارۀ جنايات و خون ريزى هاى فراوان اين دژخيم و جلّاد شعرها سروده اند. از جمله، شعر يزيدبن مفرغ است كه به كشتار و آتش زدن هاى بى رحمانه او اشاره دارد.

الى حيث سارالمرء بسر بجيشه *** فقتل بسرما استطاع، و حرّقا

انسان به هر سويى برود، مى بيند بسر با لشكريانش، تا آن جا كه توانسته است كشته و آتش زده است.

بقيه اعمال بسر نيز به همين اندازه پليد و سياه است.

زيادبن ابيه نيز از همين گروه جنايت پيشه بود. او در سياست كشتار در عراق، افسار گسيخته بود و جوّ ترور و وحشت عجيبى به وجود آورد، زيرا حاكم بصره بود و در كار خود اختيار تام داشت. معاويه پس از اين كه زياد را به برادرى خود درآورد، براى جذب او نامش را زياد پسر ابى سفيان گذاشت و او را حاكم بصره نمود. زياد هنوز وارد بصره نشده بود كه سخنرانى معروف خود «بتراء» را ايراد كرد و پس از آن به محكم ساختن پايه هاى حكومت بنى اميه پرداخت. وى مردم را صرفاً از روى گمان

ص: 471

و احتمال مى كشت!

براى مزدوران حكومت گر بنى اميه كارى آسان تر از دست و پا بريدن مخالفين، به دار زدن آنها بر درختان نخل، زندانى نمودن، غارت اموال، نابودى خانه ها و آواره ساختن آنها و زنده و مرده را به شكنجه كشيدن وجود نداشت. در ميان كارگزاران بنى اميه، كسى جز حجاج با زياد ابن ابيه قابل مقايسه نيست. براى درك روحيۀ زيادبن ابيه نسبت به مردم، شنيدن چند جمله از سخنرانى «بتراء» او كافى است:

«به خدا سوگند، ارباب را به جاى نوكر و صاحب خانه را به جاى مسافر مى گيرم.

آن كس را كه مى آيد به جاى آن كس كه مى رود مى گيرم، فرمانبردار را به جاى نافرمان مى گيرم، سالم را به جاى مريض جلب مى كنم، تا هر كس به ديگرى مى رسد، بگويد:

در فكر خودت باش كه ديگرى نابود شد. تا اين كه كمر شما زير بار اطاعت آيد و سربه راه گرديد. آب و خوراك بر من حرام باد، اگر بصره را با ويران نمودن و آتش زدن با خاك يك سان نسازم. كسى شب هنگام بيرون نيايد، زيرا هر كس شب بيرون آمد و او را پيش من آوردند او را مى كشم. به خدا سوگند شما بايد كشتۀ فراوانى بدهيد. همه بايد مواظب باشند كه از مقتولين من نباشند!»

در نخستين روزى كه زياد، پس از حكومت در بصره وارد كوفه شد، در جايگاه خود در مسجد كوفه نشست و دست هشتاد نفر از كوفيان را بريد. زياد به وسيلۀ خشونت و كشتار و دست و پا بريدن و به دار آويختن ياران على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه به معاويه و عمال او اظهار وفادارى مى كرد. مدائنى مى گويد: «زياد پسر سميه يعنى (زياد بن ابيه) براحتى شيعيان را شناسايى مى كرد، چون در روزگار على عليه السلام خود از آنان بود، به همين علت شيعيان كوفه را تحت تعقيب قرار داد. و در هر گوشه و كنارى كه آنها را به چنگ مى آورد، به قتلشان مى رساند؛ دست و پايشان را بريد، چشمان شان را كور ساخت، در چوب هاى درخت خرما به دارشان آويخت و آنان را از عراق آواره ساخت، تا آن جا كه ديگر شيعۀ شناخته شده اى در عراق باقى نماند.»

ص: 472

برخورد زياد با حجربن عدى، در پايان همين فصل خواهد آمد.

از جملۀ اين «سگ هاى درنده»، عبيدالله بن زياد، جنايت كار واقعه كربلا است. او قاتل عمروبن حمق، ميثم تمار و پيرمرد ناتوان عبدالله بن عفيف ازدى و هزاران نفر ديگر است كه آنها را به همان ترتيبى كه ذكر شد به قتل رسانيد، زيرا براى او چيزى آسان تر از دست و پا بريدن، به دار كشيدن و گوش و بينى بريدن، با علت و يا بى علت نبود.

مسلم بن عقيل دربارۀ ابن زياد مى گويد: «از روى خشم، دشمنى و سوءظن، خون مردم را به ناحق مى ريزد و بعد چنان سرگرم و مشغول بازى مى شود كه گويا هيچ اتفاقى نيفتاده و هيچ كارى نكرده است.»

وحشى گرى اين جلاد خون خوار به بدترين صورت ها، روزى آشكار شد كه كشتن حسين عليه السلام را به عهده گرفت و وقاحت و پستى او به بدترين شكل ممكن بعد از كشته شدن حسين عليه السلام به اثبات رسيد.

شمربن ذى الجوشن، در پستى كمتر از رئيس خود عبيدالله بن زياد نبود. از ويژگى هاى او اين است كه به همه مردمان پاك سرشت كينه و دشمنى داشت و روش پست او در انتقام جويى، علتى جز وحشى گرى ذاتى او نداشت! اين موجود وحشى، عده اى از فرزندان خاندان ابوطالب را با لب تشنه به قتل رساند، در حالى كه آب در مقابل چشمانشان جارى بود! او هم چنين به سپاه خود دستور داد تا بدن حسين عليه السلام را زيرِ سم اسبان پايمال سازند، تا به قرارى كه بين او و ابن زياد بود كه بدترين جنايات را نسبت به فرزند على بن ابى طالب عليه السلام انجام دهند، عمل نمايد. بدين ترتيب اسب هاى خود را بر روى بدن امام حسين عليه السلام تازاندند، تا سينه و پشت امام عليه السلام را - كه لباس هايشان از ضربات شمشير دريده بود - لگدكوب كردند. به دستور شمر، به محض بيرون آمدن كودكى از خيمه هاى امام حسين عليه السلام اسب سواران بنى اميه مى دويدند و او را با نيزه و شمشير قطعه قطعه مى كردند.

ص: 473

درباره «حصين بن نمير» چه بايد گفت؟ هنگامى كه عطش حسين عليه السلام در كربلا شدت گرفت و آن موقعى بود كه او را از آب منع كرده بودند، حضرت به نزديك آب فرات كه در مقابلش بود رفت، تا تشنگى خود را برطرف سازد اما حصين بن نمير تيرى به سوى حسين انداخت كه در دهان او جاى گرفت و دهانش را پر از خون كرد.

حصين ايستاده بود و به شيوۀ وقيحانۀ ستمگران، اين صحنۀ دلخراش را تماشا مى كرد و با صداى بلند مى خنديد و قهقهه مى زد!

از جمله مزدوران بنى اميه، عمربن سعدبن ابى وقاص است كه از فرمانده جنايتكار خود ابن زياد در واقعه كربلا پيروى كرد. در صورتى كه مى توانست از دستورات ابن زياد سربپيچد و نافرمانى كند! وى زنان و فرزندان خاندان ابى طالب را پس از كشته شدن حسين عليه السلام از قتلگاه عبور داد، تا بدن هاى عريان شهداى خود را بنگرند. عمربن سعد خود نخستين كسى بود كه به سوى فرزندان على عليه السلام تير پرتاب كرد و همۀ لشكريان را نيز به اين كارش شاهد گرفت.

پس از فاجعۀ خونبار كربلا، عبيدالله بن زياد، بازماندگان امام حسين عليه السلام را به سوى پايتخت اعزام داشت. يكى از ياران شامى يزيد، چشمش به فاطمه دختر امام حسين عليه السلام كه از نظر خلقت و اخلاق، برگزيده زمان خود بود مى افتد، و با وقاحت آشكارى به يزيد مى گويد: اين كنيز را به من ببخش!

از ديگر ياران بنى اميه، مسلم بن عقبه، خون خوار معروف است كه جنايات بسيار زيادى را مرتكب شد. يزيدبن معاويه او را به فرماندهى لشكرى به سوى حجاز اعزام كرد و اختيار لشكر را در انجام هر نوع جنايت و توحشى به وى سپرد.

مسلم شمشير را در ميان مردم مدينه كشيد و مردم را همچون گوسفند سربريد و آن قدر خون ريخت كه پاى رهگذران در خون فرو مى رفت! سه روز مدينه را براى سربازان خود حلال كرد. زنان مدينه را مورد تجاوز قرار داد، مردان شان را كشت، زنان را غافل گيرانه به قتل رسانيد. استخوان كودكان را در جلو چشم مادران خرد كرد

ص: 474

و گردن ها را مى زد، اموال را غارت مى نمود و خانه ها راخراب مى كرد و به هر كس از ياران محمد صلى الله عليه و آله از مهاجر و انصار دست يافت به قتل رسانيد!

مجموعۀ كشتگان اين سه روز، هزار و هفتصد تن از مهاجر و انصار و ده هزار تن از ديگر مردم بود. اين غير از هزاران كودك و زنى بود كه كشته شدند. اينك چند جمله از نامۀ او كه پس از پايان جنايت دردناكش در مدينه غمبار نگاشته است. در اين نامه، مسلم به جنايات خود افتخار مى كند. نابكارى او زمانى آشكار مى شود كه اعمال خود را به اراده خداوند نسبت مى دهد:

«به اميرالمؤمنين - كه خداوند او را نگه بدارد - خبر مى دهم: پس از آن كه اميرالمؤمنين در «وادى القرى» از لشكر ديدن كرد، من از دمشق خارج شدم. مروان بن حكم نيز همراه ما بازگشت. مروان در مقابل دشمن، براى ما ياورى نيرومند بود. خدا اميرالمؤمنين را گرامى بدارد. دربارۀ مقام شايسته مروان بن حكم و خوش برخوردى و شجاعتش و حملاتى كه به دشمن اميرالمؤمنين كرد، گمان نمى كنم به خواست خدا از نظر امام مسلمين و خليفه خدا دور بماند. خداوند لشكريان اميرالمؤمنين را به سلامت بدارد كه به هيچ يك از آنان صدمه اى نرسيد. دشمن شان در برابر آنها حتى ساعتى مقاومت نكرد، به طورى كه پس از آن كه آنان را به هلاكت رسانديم، نماز ظهر را در مسجد آنها خوانديم. غارت بزرگى كرديم. شمشير در ميان شان گذاشتيم و به هر كسى كه برخورد مى كرديم، او را مى كشتيم و فراريان را تعقيب مى كرديم و مجروحين را به قتل مى رسانديم. مدينه را طبق دستور اميرالمؤمنين - كه هميشه پيروز باد - سه روز غارت كرديم... شكر خداى را كه با كشتن مخالفين قديم و منافقين بزرگ، قلبم تسلى يافت، زيرا آنان مدت ها بود كه سركشى كرده و طغيان نموده بودند!»

اما رهبر جنايت كارانى كه از بنى اميه حمايت مى كردند، حجاج بن يوسف است كه خود را «مرد سرسخت و پيشتاز گردنه ها» معرفى كرده بود.

ص: 475

حجاج به دستور زمامدار اموى، عبدالملك مروان عازم حجاز شد تا با عبدالله بن زبير و ياران او بجنگد. حجاج مكه را محاصره كرد و عبدالله و يارانش را به محاصره درآورد. كعبه را به منجنيق بست و به آتش كشيد و قسمتى از آن را خراب نمود. پس از چيرگى به دشمنان بنى اميه، سرهاى بزرگان شان را از تن جدا كرد و به دمشق فرستاد.

بدن عبدالله بن زبير را پس از كشتن و سربريدن، با نهايت قساوت به دار آويخت، تا روزنه اى براى كوه هاى آتشفشانى كه از خشونت و سنگدلى و كينه انسان ها در دلش شعله ور بود بسازد. حجاج به اين ستمگرى ها قناعت نكرد، بلكه بدن عبدالله را روزهاى درازى بر روى چوبۀ دار باقى گذاشت. مادر عبدالله كه دختر ابى بكر و پيرزنى ناتوان با چشمانى كم سو بود، نزد حجاج آمد و با دلى غمگين، در حالى كه به جسد فرزندش كه بر روى چوبه دار بود، اشاره مى كرد به حجاج گفت: آيا وقت آن نرسيده كه اين سوار پياده شود؟!

حجاج عصبانى شد، رنگش تغيير كرد و با كمال وقاحت و خشونت، پيرزن ناتوان را بيرون راند و در سرزنش و بدگويى او كوتاهى نكرد.

عبدالملك مروان به پاداش اين افتخارات! حجاج را حاكم حجاز نمود.

حجاج به خونريزى، شكنجه، زندانى كردن و به ذلت كشيدن مردم پرداخت، به گونه اى كه انسان از اين سنگ دلى دهشتناك در مقابل رنج انسان ها و فاجعه هاى بشرى بر خود مى لرزد! حجاج همان گونه كه خود مى گويد مردى «لجباز، بد دشمن، كينه توز و حسود» بود. وى از انسان ها نفرت داشت. حجاج داراى روحى وحشى و حيوانى بود كه دانش از تفسير آن در مى ماند.

پس از چندى، حجاج به فرمان عبدالملك زمامدار عراق شد تا «امنيت و صلح!» را در آن برقرار سازد. حجاج هنگامى كه به كوفه وارد شد، بيش از دوازده سرباز به همراه نداشت و قبل از ورودش به اين شهرِ طرفدار على عليه السلام، يكى از نمايندگان خود را فرستاد تا به مردم خبر دهند كه حجاج وارد كوفه مى شود.

ص: 476

مردم با ترس فراوان به سرعت به مسجد رفته و منتظر آمدن حجاج ماندند. آن روز يكى از روزهاى ماه رمضان بود. هنگامى كه مردم نشسته و از نارضايتى خود به جهت آمدن حجاج ستمگر سخن مى گفتند، ناگهان حجاج با عمامه خزى بر سر و دستارى كه چهره اش را پوشانده بود، با يك شمشير و كمان وارد مسجد شد و آهسته آهسته در حالى كه سكوت در همه جا حكمفرما شده بود به نزديك منبر مسجد رسيد و بالاى آن رفت. سپس گفت: «مردم جمع شوند!»

مردم كوفه در مسجد گرد آمده و با دقت و سكوت تمام به حجاج نگاه مى كردند.

سكوت حجاج و انتظار مردم به طول انجاميد. مردم آهسته آهسته سخنانى مى گفتند كه آثار ناراحتى از آن آشكار بود. كسى ريگى برداشت كه به حجاج بزند، اما ناگهان حجاج به سخن آمد و ريگ از ترس و وحشت از دست آن شخص به زمين افتاد.

حجاج ناگهان پارچۀ روى صورت خود را كنار زد و چشم مردم به او افتاد. بعد گفت:

«من فرزند سختى و پيشتاز گردنه هايم. موقعى كه عمامه ام را برداشتم مرا خواهيد شناخت. به خدا سوگند، چشم هايى خيره و گردن هايى كشيده مى بينم. سرهايى را مى بينم كه مانند ميوه رسيده و هنگام چيدن آنها فرارسيده است و من آمادۀ اين كار هستم. گويا مى بينم كه خون ها از ميان عمامه ها و ريش ها مى جوشد!

آگاه باشيد كه اميرالمؤمنين كيسۀ تيرهاى خود را روى زمين ريخت و چوب هاى آن را بررسى كرد و ديد من در ميان آنها سرسخت تر و ديرشكن ترم. به همين دليل، مرا به سوى شما فرستاد و شما را هدف من قرار داد.

اى مردم عراق، اى معدن ناپاكى و نفاق، اى مركز اخلاق پست! به خدا سوگند، شما را مانند عصا پوست مى كنم و مانند شتران چموش مى زنم. شما مردم، مانند مردم آن سرزمينى هستيد كه «امن و آرام بود و روزى آن از هر طرف برايش به فراوانى مى رسيد. آن گاه آنها منكر نعمت هاى خدا شدند و خدا به سزاى اعمالى كه مى كردند، گرسنگى و ترس را بر آنها مستولى كرد.»

ص: 477

اى مردم عراق! اى بندگان طغيان گر و فرزندان كنيزان! من حجاج بن يوسفم! به خدا سوگند، سوگندى ياد نمى كنم، مگر اين كه به آن عمل كنم. از هرگونه تجمعى بپرهيزيد! به خدايى كه روح حجاج به دست اوست، يا به راه راست مى آييد و يا اين كه بر بدن هريك از شما جاى شمشير باقى مى گذارم. انصاف را بپذيريد و اخلال گرى را رها كنيد، پيش از آن كه زنان تان را بيوه كنم و فرزندان تان را يتيم سازم! به خدا سوگند اگر تا روز پس از اعزام «مهلب» كسى مخالفت بورزد و همراه او نشود او را مى كشم، مالش را غارت مى كنم، و خانه اش را ويران مى سازم.»

روش تهديد و ارعاب حجاج را ببينيد! نقشۀ او هنگام ورود به كوفه را بررسى كنيد! به تهديد به خونريزى، غارت، ويرانى خانه ها، و بريدن سرهايى كه هنگام بريدنش رسيده است توجه كنيد! گويا حجاج از همان لحظه نخست به خون هايى مى نگرد كه از ميان عمامه ها و ريش ها بيرون مى جهد؟!

سپس آيا به تحقير مردم و درهم كوبيدن مقاومت روانى اهل عراق توجه كرديد؟ او قلبهاى كوفيان را با اين كلمات مى كوبد: «معدن ناپاكى و نفاق، كژاخلاقى، بندگان طغيانگر و فرزندان كنيزان.»

شايد سخت تر از همه اين بى اعتنايى ها، ذلت و حملات سخت و تلخ به مردم كوفه، دعوت آنان به پيوستن به سپاه «مهلب بن ابى صفره» باشد. تا مهلب لشكرى از آنها سازمان دهد و براى دفاع از پايه هاى حكومت بنى اميه به جنگ برود، و از آنان دفاع نمايد... و هركه از كوفيان از ارتش مهلب كناره گيرى مى كرد، پس از سه روز خونش ريخته مى شد، مالش غارت مى گرديد و خانه او خراب مى شد!

آرى حجاج اين تهديد را شديدتر از آنچه ابراز كرده بود، عملى نمود.

ستمگرى و فشار حجاج عليه مخالفان روز به روز بيشتر مى شد. مورخان نوشته اند: «حجاج پس از عبيدالله بن زياد، قاتل حسين عليه السلام و ياران او، به كوفه آمد و ياران على عليه السلام را فقط از روى حدس و گمان و تهمت كشت و كار به جايى رسيده بود

ص: 478

كه اگر به كسى بى دين و كافر مى گفتند، براى او بهتر از آن بود كه بگويند پيرو على عليه السلام است.»

حجاج بر همين اساس شروع به كار كرد. چيزى كه عطش شديد او را به شكنجه و خونريزى و از بين بردن كرامت هاى مردم فرونشاند، وجود نداشت.

حجاجِ طغيانگر در ظرف سه روز مردم كوفه را آمادۀ جنگ ساخت، آن گاه همه را بدون استثنا - حتى نوجوانان را - به جنگ اعزام داشت. زنان مى ناليدند و فرزندان كوچكشان را كه عازم جنگ بودند به آغوش مى كشيدند و مى گفتند: «پدرم فدايت.» زيرا از سرنوشت فرزند خويش سخت مى ترسيدند. مادران آنقدر پيش فرزندان خود آمدند و جمله «پدرم فدايت شود» را گفتند كه اين لشكر به نام «جيش بِاَبىٖ» (سپاه پدرم به فدايت) نام گرفت. در همين هنگامه، عميربن ضابى حنظلى نزد حجاج آمد و گفت:

خدا امير را حفظ كند. من پيرمردى ضعيفم و اين پسرم جوان تر و كارآمدتر از من است!

حجاج گفت: اين فرزند براى ما بهتر از اين پدر است. آن گاه پرسيد تو كيستى؟

پاسخ شنيد: من عميربن ضابى حنظلى هستم.

حجاج پرسيد: تو همان نيستى كه با عثمان جنگيدى؟

عمير پاسخ داد: چرا همانم!

حجاج گفت: اى دشمن خدا، چرا با عثمان جنگ كردى؟

عمير پاسخ داد: عثمان پدرم را كه پيرمردى ضعيف بود زندانى كرد و آنقدر او را در زندان نگه داشت كه از دنيا رفت.

حجاج گفت: مگر تو اين شعر را نگفته اى: «تصميم گرفتم، انجام ندادم، حيله زدم و اى كاش عثمان را به قتل رسانده بودم، تا خانواده اش برايش گريه مى كردند.»؟ من فكر مى كنم كشتن تو به صلاح كوفه و بصره باشد! عذرت معلوم و ضعفت روشن است، ولى من مى ترسم كه با بودن تو، مردم سركش شوند.

ص: 479

سپس دستور داد گردن پيرمرد را زدند، اموالش را غارت كردند و خانه اش را ويران نمودند. هنگامى كه اين خبر در كوفه منتشر شد، مردم سخت ترسيده و همگى با شتاب تمام به سوى لشكرگاه ها رهسپار شدند و آن قدر در رفتن از يكديگر سبقت مى جستند كه پل فرات، گنجايش عبور آنان را نداشت و در اثر ازدحام بر آن، عده زيادى در آب افتادند. آنان از پايگاه هاى نظامى به بستگان خود پيام مى فرستادند و مى گفتند: «تا ما در اين جا هستيم، خرجى راه ما را بفرستيد.»

حجاج در كوفه مردى را حاكم كرد كه «هميشه اخمو بود، زياد مى نشست، امانت دار و از خيانت دور بود». اسم او عبدالرحمن بن عبيد تميمى بود. حجاج هنگامى كه از وضع كوفه مطمئن شد به بصره رفت، زيرا مخالفين بنى اميه در بصره قوى بودند.

وى هنگامى كه وارد بصره شد، همانند ورودش به كوفه سخنرانى كرد و مردم را به سخت گيرى و شكنجه تهديد كرد و گفت: اگر تا سه روز ديگر به «مهلب» ملحق نشوند، مانند مردم كوفه، جزايشان قتل و غارت خواهد بود.

موقعى كه حجاج از منبر پايين آمد، پيرمرد ناتوانى به نام «شريك بن عمر ويشكرى» كه چشمش چپ بود و بيمارى فتق هم داشت، نزد حجاج آمد و گفت: خدا امير را حفظ كند، من مرض فتق دارم. بشربن مروان، برادر خليفه و فرماندار بصره قبل از حجاج، عذر مرا پذيرفته و از جنگ معافم كرده بود.

حجاج گفت: به نظر من تو راست گويى. اما لحظه اى چند نگذشت كه دستور داد گردن او را زدند. ديگر در بصره كوچك و بزرگ نماند و همگى به سربازان مهلب پيوستند.

حجاج روزى بر سر سفره نشسته بود و با عده اى مشغول خوردن غذا بود. يكى از پاسبان هاى او، يكى از پارچه بافان بصره را به همراه آورد و به حجاج گفت: خدا امير را حفظ كند. اين مرد، نافرمانى مى كند.

ص: 480

پارچه باف كه از ترس و ناراحتى به خود مى لرزيد به حجاج گفت: تو را به خدا قسم مى دهم خون مرا نريزى، به خدا سوگند من تاكنون از حكومت وامى نگرفته ام و در جنگى شركت نكرده ام. مرا از پشت دستگاه بافندگى آورده اند.

لحظه اى نگذشت كه حجاج دستور داد گردن پارچه باف را زدند، در حالى كه صورتش بر روى زمين، براى سجده بر خاك افتاده بود! حجاج به خوردن غذا ادامه داد... اما همنشينان او از شدت ناراحتى از غذا خوردن صرف نظر كردند، رنگ از رُخشان پريد و چشم هايشان خيره گرديده بود. حجاج نگاهى به آنان كرد و با عصبانيّت گفت: «چه شده كه دست ها و صورت هايتان زرد شده و چشم هايتان از كشته شدن يك مرد خيره شده است؟ شخص نافرمان، صفاتى دارد كه زيان مى رساند... حاكم درباره او اختيار دارد. اگر خواست مى كشد و اگر خواست مى بخشد.»

حجاج بدين منوال بر اين دو شهر حكومت كرد. هنگامى كه انقلاب «ابن جارود» عليه حجاج - كه خود او باعث آن بود - شكست خورد، اكثر انقلابيون را پس از دست گيرى زندانى كرد و سرهاى آنها را از بدن جدا ساخت و پيش مهلب فرستاد، تا به مردمى كه فكر مخالفت با وى را داشتند، نشان بدهد تا به ترس و وحشت آنها افزوده شود. حجاج هزاران نفر از مردان كوفه و بصره را آماده ساخت تا بدون كمك سربازان شام با دشمنان بنى اميه به جنگ پرداخته و از شيعيان على عليه السلام انتقام بگيرند و در همه حال، آنان را در خدمت اغراض خود درآورد.

كار سربازگيرى حجاج به جايى رسيد كه در كوفه و بصره حتى نوجوان نوخطى هم نماند، زيرا يا آمادۀ كشته شدن به دست حجاج بود و يا اين كه از دم شمشير دشمنان حجاج گذشته بود!

خيزش هاى مردم عراق عليه حجاج و جنايت هايش بسيار بود، ولى چون به دليل ضعف و پراكندگى شكست مى خوردند. به زودى به شكنجه، عذاب و كشتار حجاج

ص: 481

گرفتار مى شدند! شمشير حجاج بر روى گروه هاى مردم كشيده شده و هزاران هزار انسان را درو مى كرد! زندان هاى عراق از زن و مرد انباشته شده بود كه در اين زندان ها با كمال قساوت شكنجه مى شدند و در انتظار بودند كه شمشير حجاج طاغى آنها را به قتل برساند. هر كس از چنگ جاسوسان حجاج نجات مى يافت، گرسنگى او را مى كشت! بدين ترتيب عراق انقلابى، محيط وحشتناكى انباشته از غم و اندوه و ذلت و ناراحتى شده بود.

فضاى عراق پس از پيروزى حجاج بر ابن اشعث در «جنگ زاويه» گرفته تر و عبوس تر گرديد. او در اين جنگ يازده هزار نفر را كه از روى خدعه و نيرنگ به آنها امان داده بود، اسير كرد، اما به امان خود وفا نكرد و همه را به قتل رسانيد. در جنگ «ديرالجماجم» كه تصميم مردم عراق سست شد و گرسنگى به آنان فشار آورد و بيمارى «وبا» در ميان آنان شيوع پيدا كرد، انقلابيون به دست حجاج ياغى گرفتار شدند و به هيچ كدام از آنان رحم نكرد.

با اين همه كشتار و خونريزى، «امنيت» برقرار نگرديد و اوضاع كوفه و بصره آرام نشد، زيرا مردم با دغدغۀ فراوان، دربند بودندو تسليم حجاج هم نشدند.

حجاج به خونريزى خود افزود و نسبت به افراد معدودى هم كه زنده مانده بودند، هر چه توانست فشار آورد و بر كشتگانش هر روز و هر ساعت، قربانيان جديدى افزود. حجاج از اين كه عراقى ها را قبل از قتل به ذلّت بكشاند و تحقير نمايد و روحيه شان را درهم بكوبد، احساس شادى وحشيانه اى مى كرد. او آن قدر در تحقير مردم و خونريزى زياده روى كرد كه سخن مردم در مساجد يا مجالس و بازار با يكديگر اين بود كه: چه كسى ديروز كشته شده و چه كسى امروز به دار آويخته مى گردد و فلانى چگونه كشته شد و يا اين كه قبل از قتل چگونه به او اهانت گرديد!

سخن معروف و مكرر حجاج در شهرهاى عراق اين است: «جلاد... گردن او را بزن!»

ص: 482

كار انتقام جويى او از ياران على عليه السلام به جايى رسيد كه دستور مى داد هر كس نامش على عليه السلام، حسين عليه السلام و يا نام يكى از فرزندان ابوطالب است، كشته شود!

حتى مستمندانى كه هم نام خاندان ابى طالب بودند، نزد حجاج آمده و از اسم هاى خود عذرخواهى مى نمودند. براى نمونه كسى پيش حجاج آمد و گفت: اى امير، بستگانم به من ستم نموده و نام مرا على عليه السلام گذاشته اند. من محتاج و درمانده بوده و به كمك امير محتاج ترم!

ستمگرى حجاج آن چنان بود كه ضرب المثل شد و مخصوصاً شيعيان در آماج اين ستمگرى ها بودند. آمار كسانى كه حجاج آنها را در دوران زمامدارى خود به قتل رسانده بود، صدو بيست هزار تن است. در زندان حجاج در موقع مرگش، پنجاه هزار مرد و سى هزار زن وجودداشت!

خليفۀ اموى، عبدالملك بن مروان موقع مرگ به فرزندان خود گفت: «حجاج را گرامى داريد، زيرا او بود كه منابر را به تسخير شما و شهرها را تحت نفوذتان درآورد و دشمنانتان را ذليل ساخت!»

فرزندان عبدالملك هم وصيت او را حفظ كردندو وليدبن عبدالملك پس از مرگ پدرش، هم چنان او را امير عراقين (كوفه و بصره) و مشرق قرار داد.

***

اگر داستان شگفت انگيزى را كه بيانگر بسيارى از ويژگى هاى بنى اميه و آل بنى طالب و ياران هر دو خاندان است، نقل نكنيم، درواقع اين فصل را ناتمام گذاشته ايم. از آن جا كه اين داستان ارزش والاى شيعيان و ياران على عليه السلام را منعكس مى سازد، در تاريخ، صفحه اى سراسر عظمت و بزرگوارى را ترسيم مى كند و از جهت اين كه تصاوير پستى و خيانت بنى اميه را نشان مى دهد، براى بنى اميه و ياران شان، سراسر ذلت و سرشكستگى است.

خلاصه داستان اين است كه حجربن عدى كندى به هيچ قيمتى از دوستى و عشق

ص: 483

على بن ابى طالب نمى گذشت. او اوصاف شايستۀ آن حضرت را كه عظمت انسان حقيقى را مجسم مى ساخت، ناديده نمى گرفت. چون خلافت به معاويه رسيد، حجر ناگزير شد به پيروى از افرادى كه مجبور بودند با معاويه بيعت كنند، با او بيعت كند؛ ولى اين بيعت او را ناگزير نمى ساخت دست از دوستى على عليه السلام برداشته و يا از آن حضرت بيزارى جويد؛ به ويژه كه حجر مى كوشيد در ميان مردم به روش على بن ابى طالب عليه السلام عمل نمايد. حجر، مردى راستگو، صريح، آزادمنش، علاقه مند به صلح، مخالف جنگ و خواهان عدالت اجتماعى - تا آخرين حد آن - بود.

زمامدار در نظر او، همچون نظر استاد بزرگش على بن ابى طالب عليه السلام بيش از وسيله اى براى خدمت به اجتماع نبود. اگر زمامدار اين چنين بود، با او همراهى مى كرد، ولى اگر به جامعه خدمت نمى كرد و در پى فساد و كارهاى ناشايست مى رفت، شديدترين دشمنى ها را با او ابراز مى داشت و بر او به شدت خشمناك مى شد و سخت مى گرفت.

طبيعى بود مردى چون او در مقابل بدگويى بنى اميه از على عليه السلام بر روى منابر تاب نياورده و اعتراض كند و اعتراض خود را علناً اظهار نمايد، هرچند اين مخالفت به برخورد حاكم با او منجر شود!

نقل شده كه مغيرة بن شعبه پس از شهادت امام حسن عليه السلام، در كوفه بر بالاى منبر رفت و به على عليه السلام و ياران او بد گفت. ناگهان حجر از جاى برخاست و در مقابل جمعيت به مغيرة پرخاش كرد و از او خواست با مردم از روى انصاف رفتار نموده، از روى دادگرى حكمرانى نمايد و به جاى بدگويى از على عليه السلام، حقوق عقب ماندۀ مردم را پرداخت كند. عده اى ديگر از مردم با حجر همراهى كردند و مغيره مجبور شد سخنان خود را قطع نموده و از منبر پايين بيايد. وضع كوفه تا زمانى كه مغيرة بن شعبه زنده بود به همين صورت ماند. پس از مرگ مغيرة، زيادبن ابيه از طرف معاويه، فرماندار كوفه شد. زياد و حجر با يكديگر دوست بودند، اما ماجرايى به وجود آمد كه

ص: 484

دوستى شان به هم خورد. خلاصه داستان اين است كه يك نفر عرب مسلمان، يك ذمى را به قتل رسانيد؛ هنگامى كه براى صدور حكم نزد زياد آمدند، وى حاضر نشد عرب مسلمان قصاص شود، بلكه تنها به پرداخت «ديه» اكتفا كرد. بازماندگان مقتول زير بار نرفته، حاضر نشدند ديه را دريافت كنند و گفتند: ما شنيده ايم اسلام بين همه مردم برادرى برقرار كرده و عرب را بر غير عرب برترى نداده است.

حجربن عدى كه مسلمانى راستگو و مؤمن و معتقد به فرمايش هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه مى فرمود: «تمام مردم خاندان خدا هستند» و «انسان خواه ناخواه برادر انسان است» و «عرب هيچ گونه برترى بر عجم ندارد مگر به پرهيزگارى» و چون حجر، هم چنان به ضرورت اجراى عدالت ايمان داشت كه على عليه السلام در راه آن به شهادت رسيده بود و آن را قانون و خطمشى زندگى خصوصى و اجتماعى خود قرار داده بود، اين روش قضاوت (زياد) را سخت مورد حمله قرارداد و آن قدر ناراحت شد كه نتوانست خود را كنترل كند و گفت: بايد مسلمان و غيرمسلمان در اجراى حكم مساوى باشند، زيرا هر دو از خانوادۀ خدا هستند.

اكثر شيعيان به يارى حجر شتافته و آمادۀ انقلاب گرديدند، تا بتوانند عدالت را به نفع تمامى انسان ها و مطابق حقايق اسلام و دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و امام اجرا نمايند.

زياد و ياران او از برپايى اين انقلاب به وحشت افتادند. وى از روى ناچارى دستور داد قاتل را به قصاص برسانند. سپس نامه اى به معاويه نوشت و از حجر و همدستانش - كه از ياران على عليه السلام بودند - شكايت كرد. معاويه نوشت: درصدد باش و صبر كن تا بهانه اى عليه او و دوستانش پيدا كنى!

داستان حجر و ياران او در مبارزه با زيادبن ابيه و هشدار به او و قطع سخنرانى هايش به طول انجاميد. زياد هم به او اعلام خطر كرده و وى را مى ترساند.

اين درگيرى ها بالا گرفت، تا آن كه زياد جمعى از مردم كوفه را نزد حجر فرستاد تا از او بخواهند دست از مخالفت خويش بردارد و راه دوستى را در پيش گيرد.

ص: 485

اما اين عده رفته و برگشته و به اطلاع زياد رساندند كه در مأموريت خود موفق نشدند. و از اين پس هم موفق نخواهند شد در عقايد حجر و نظريات او ترديدى به وجود آورند. زياد مأمورى فرستاد كه حجر را احضار كند، اما حجر نپذيرفت. زياد به مأموران خود دستور جلب او را داد. اما ميان مأموران و ياران حجر زد و خوردى در گرفت كه در اين ميان حجر پنهان شد. اين مسئله براى زياد سنگين آمد. دستور داد محمدبن قيس بن اشعث را كه از ياران بزرگ حجر و خوش نام قبيلۀ «كنده» بود دستگير ساختند. سپس او را در زندان تهديد كرد و به او گفت: اگر حجر را معرفى نكنى تا او را دستگير سازم، تو را مثله مى كنم.

حجر حاضر نشد با دوستش چنين كنند. از اين رو پس از اين كه از زياد «امان» گرفت و زياد وعده داد كه او را پيش معاويه مى فرستد تا با يكديگر بحث كنند، تسليم شد. حجر هنوز پيش زيادنيامده، زندانى گرديد و «زياد» چندين تن از ياران برگزيدۀ او را پس از مبارزه و شكنجه دستگير ساخت. سپس از مردم كوفه درخواست كرد كه عليه آنان شهادت بدهند و مردم را براى دادن چنين شهادتى تحت فشار قرار داد.

بعضى شهادت دادند كه حجر و ياران او دوستدار على عليه السلام هستند و جز على عليه السلام را دوست نمى دارند. آنها از عثمان بد مى گويند و معاويه را مذمّت مى كنند؛ ولى اين شهادت براى زياد كافى نبود.

زياد در پى آن بود كه شهادت نامه اى به دست آورد تا براى شكنجه و عذاب سخت تر و سنگين تر، بهانۀ بهترى به دست آورد. اين بود كه ابوبرده - فرزند ابوموسى اشعرى - شهادت داد كه حجر و يارانش «از فرمان حكومت سرپيچى كرده، در جامعه تفرقه افكنده، از خلافت معاويه بيزارى مى جويند و مى خواهند دوباره جنگ را برپا كنند.»

پس از آن كه فرزند ابوموسى اين شهادت نامه را نوشت، زياد از مردم كوفه درخواست كرد كه آن را امضا نمايند. در حدود هفتاد نفر اين شهادت نامه را امضا

ص: 486

كردند. زياد كه از دروغ و نيرنگ بيمى نداشت، نام گروهى ديگر را نيز كه حاضر نبودند و شهادت نداده بودند، به اسامى امضاكنندگان افزود. از جمله افرادى كه نام شان افزوده شد، شريح قاضى بود كه قبلاً دربارۀ او سخن رانديم. وقتى او از اين مسئله آگاه شد، به معاويه خبر داد و خود را از شهادتى كه از جانب او داده بودند، تبرئه كرد و آن را شهادت دروغ دانست. حتى افزود حجر مردى شايسته و پاك و از بهترين مردم است.

حجر و يارانش نزد معاويه فرستاده شدند و نامۀ زياد و شهادت نامۀ مردم براى او خوانده شد. گروهى به معاويه نصيحت و پيشنهاد كردند كه به زندانى كردن آنها اكتفا كند و ديگران نظر دادند آنها را در روستاهاى شام پراكنده و تبعيد كند و نگذارد به عراق باز گردند. معاويه در اين كار تأمّل كرد و دربارۀ آنان نامه اى به زياد نوشت و از او نظر خواست كه چه كند؟ زياد از جمله در پاسخ نوشت: «اگر به عراق نياز دارى، حجر و يارانش را نزد من نفرست!»

پس از مدتى كوتاه، معاويه شخصى را پيش حجر و يارانش فرستاد و به آنها گفت: بايد از على عليه السلام بيزارى بجويند و او را لعنت كنند و به عثمان بن عفّان اظهار ارادت نمايند. هر كس چنين كند، زنده مى ماند و هر كس سرپيچى كند، كشته مى شود.

آنان به هيچ وجه زير بار بيزارى جُستن از على عليه السلام نرفتند و يكى پس از ديگرى به قتل رسيدند. تاريخ داستان اندوهبار آنان را به تفصيل شرح داده است. در اين داستان ارزش انسان و شرافت وى آشكار مى گردد كه چگونه حتى در آستانۀ مرگ دست از انديشه اش برنمى دارد. مزدوران معاويه براى هريك از ياران حجر در مقابل چشم خودش به اندازۀ پيكر او گورى مى ساختند. اگر آنان از على عليه السلام بيزارى نمى جستند كشته شده و درون قبر افكنده مى شدند.

در روايتى چنين آمده است: دو تن از آنان، با ديدن اين وضع به وحشت افتادند،

ص: 487

«زيراشمشيرهاى كشيده شده، قبرهاى كنده شده و كفن هاى گسترده»(1) آنان را به وحشت افكند. از اين رو خواستند نزد معاويه رفته و درباره على عليه السلام و عثمان موافق نظر معاويه سخن بگويند.

آن دو تن را نزد معاويه بردند و ديگران را كشتند. يكى از آن دو تن، با زبان از على بيزارى جست اما قلباً دوست دار على عليه السلام بود، اما ديگرى هنگامى كه روياروى معاويه قرار گرفت، على عليه السلام و ياران او را مدح كرد و از معاويه و ياران وى بدگويى نمود و سخنانى هم دربارۀ عثمان گفت كه معاويه تاب شنيدن آن را نداشت.

معاويه فرمان داد او را پيش زياد بن ابيه بفرستند و كسى را نزد زياد فرستاد و به او دستور داد كه او را به طرز بى سابقه اى به قتل برساند. زياد هم دستور داد او را زنده زنده به زير خاك كردند!

هنگامى كه حجربن عدى را براى اعدام مى بردند، گفت: «خدا بين ما و امت ما حاكم است. عراقى ها عليه ما شهادت دادند و شاميان هم ما را به قتل رساندند!»

بنى اميه نمونه هاى بارز پادشاهان در تاريخ و ميل آنان به حكومت فردى و استبدادى و تجسّم ويژگى سودجويى، احتكار و غارت اموال و به بندگى كشيدن مردم اند.

از سوى ديگر: على بن ابى طالب عليه السلام و فرزندانش، نمونه هاى روشنى از انديشۀ انسانى و كارهاى پسنديده، حكومت دموكراسى و طلب رفاه براى عموم ملت و جلوگيرى از حيف و ميل رياست مداران متنفذ و خوش گذران را تجسّم مى بخشند.

روش هر دو دسته در دوستان و ياران شان هم اثر گذاشته بود. دنياطلبان و سودجويان متنفّذ به طمع سودجويى مادى و كسب منافع معينى به بنى اميه مى گرويدند و خيل بسيار مردم نيز به دنبال آنان مى رفتند، زيرا مردم از آن اندازه از

ص: 488


1- . سخنان حجر، هنگام آماده سازى قبر او و يارانش.

رشد فكرى بهره مند نبودند تا بتوانند نفع و ضرر خود را تا آينده اى دور دريابند. اگر فكر مى كردند كارى براى آنها سودآور است، انجام مى دادند، اگرچه نفع آن كوتاه و نزديك بود. آنان فقدان مردى همچون على عليه السلام را احساس نمى كردند كه با او مخالفت كرده و حقّش را پايمال ساختند. و در مقابل به كنه نيّت دشمنان على نيز پى نمى بردند تا برآنچه كردند به سختى پشيمان شوند و هنگام پشيمانى هم گذشته بود. به تدريج چهرۀ روشن عدالت ناب اجتماعى پنهان شد و چهره هاى حيله و مكر و ستم و حكومت استبدادى مطلق ظاهر گرديد!

علاقه مندان به على بن ابى طالب عليه السلام و فرزندانش، برپايۀ فطرت خويش، به راهِ حق باقى مانده و از زمامداران و مأمورين نادان و افراد پرنفوذشان هرگونه تلخى و ستم ديدند. ستمى هم چون ابر تاريك شب هاى تيره و سخت و طولانى بر سر آنان سايه افكنده بود و سرانجام همچون استاد بزرگ خود، على بن ابى طالب عليه السلام در راه ايجاد عدالت اجتماعى جان سپردند.

در همان حال كه يارى على عليه السلام و فرزندانش، روان پيروانش را به افق هاى درخشانى از بى آلايشى، شهامت، مهربانى، علاقه مندى به حكومت دموكراسى و عدالت اجتماعى مى رساند، يارى بنى اميه نيز اشراف را به مزبله هاى خودپرستى و سودجويى، سنگدلى و همكارى با استبداد فروكشاند.

اكنون ضرورى است اشاره اى - بدون رد كردن آنها - به نظرهاى برخى از نويسندگان عرب دربارۀ تاريخ ما و شخصيت هاى آن شود، زيرا در فصلى كه گذشت پاسخ هاى فراوانى داده شده است.

من از ميان اين نويسندگان، «محمدكردعلى» را انتخاب كرده و نظريۀ او را دربارۀ بنى اميه و يارانش، به عنوان نمونۀ نظريات اين نويسندگان دربارۀ معناى قهرمانى و عظمت ياد مى كنم. محمد كردعلى دربارۀ معاويه و جلادانى كه آنان را براى كشتار، غارت، ويرانى خانه ها، سربريدن كودكان و آتش زدن زنانشان مى فرستاد، تا ثروت

ص: 489

زيادترى به چنگ آورد و به مزدوران و سربازان خون خوارش بدهد كه مقررّى شان با ريختن خون ميليون ها نفر افزايش مى يافت و كسانى كه از او و فرزندش يزيد و خويشاوندش مروان و همدستان جنايت كارشان حمايت مى كردند و آنانى كه در قتل على بن ابى طالب عليه السلام و حسين بن على عليه السلام و عماربن ياسر و حجربن عدى و ساير برگزيدگان مردم كمك مى نمودند، مى نويسد:

... مهم ترين كارى كه معاويه انجام داد اين بود كه ارتش را منظم كرد و بر حقوق شان افزود... و موفق شد كه بهترين و مناسب ترين افراد را براى ادارۀ امور استخدام نمايد:

همچون زياد بن ابيه، مغيرة بن شعبه، ضحّاك بن قيس، مسلم بن عقبه و بسربن ارطاة!

اين نويسنده در كتابش به نام الاسلام و الحضارة العربيّة (اسلام و تمدن عرب) خون خواران و ستمگران را به عنوان «بزرگ ترين و برترين مردان حكومتى» معاويه معرفى مى كند. حق اين بود كه او بيزارى اسلام و تمدن عرب و غيرعرب را از اينان اعلام مى كرد. وى بدون اين كه دربارۀ اين گفتۀ خود بينديشد و بدون اين كه ظلم هاى تاريخ را به دادگاه قرن بيستم بكشاند و بدون توجه به مطلبى كه در صفحۀ بعد مى نويسد، سخن مى گويد و آن مطلب اين كه:

در زمان معاويه از يكى از صالحان پرسيدند، وضع مردم را چگونه يافتى؟ آن مرد گفت: آنان را در حالى يافتم كه درباره ستم ديدگان رعايت انصاف نمى شد و ستمگران ستمى بى پايان روا مى داشتند.

اما چرا اين نويسنده نفس خود را به حساب كشيده و براى قرن بيستم دادخواهى مى كند و اين عبارت را نمى پذيرد و در مقام اظهار نظر و انتقاد نسبت به گفتۀ آن مرد صالح برمى آيد كه مى گويد: «... گويا آن انسان نيكوكار انتظار دارد حكومت دارى دوران معاويه همانند زمان عمربن خطّاب باشد، ولى نمى داند كه هر زمانى شيوۀ مخصوص و دولت مداران مخصوصى دارد!» بايد بگويم: مردم هم نمى دانند كه بيشتر نويسندگان عصر ما كه دربارۀ تمدن بحث مى كنند، خود متعلّق به زمان هاى گذشته اند!

ص: 490

واقعيت قتل عثمان

اشاره

ص: 491

ص: 492

واقعيت قتل عثمان

سراسر كشور اسلامى عليه تو شوريده است!

على عليه السلام

به خدا سوگند اين زنجير را به گردن تو مى اندازم تا اين افراد خبيث و ناپاك (مروان و ابن عامر و ابن ابى سرح) را از خود دور كنى.

جبله بن عمرو

اگر به فكر جهاد هستيد، به سوى ما بشتابيد، زيرا خليفۀ شما، دين محمد صلى الله عليه و آله را تباه نموده است؛ او را از حكومت خلع كنيد!

مردم مدينه

يازده سال و چند ماه از حكومت عثمان گذشت؛ مردم از شيوۀ زمامدارى او سخت در رنج و عذاب بودند و ناراحتى هاى آنان روز به روز افزايش مى يافت. بروز اين فشارها به شكل انقلاب مهمى رخ نمود. براى مسلمانان سخت و ناگوار بود كه ببينند مفاهيم و معيارهايى كه در زمان پيامبرشان محمد صلى الله عليه و آله و دو خليفۀ اول و دوم وجود داشت و مردم آنها را لمس كرده و دوست مى داشتند، به طور كلى دگرگون شده و به عقب باز گردد. مسلمانان خوگرفته بودند خليفه را حامى و مدافع حقوق خود بيابند.

هرگاه فرمانداران و استانداران به ملت ستم كردند، داد آنها را بگيرد؛ اما ناگهان ديدند عثمان پرده اى بر مظاهر آن سياست عادلانه افكنده و شالودۀ روش و سياست سودجويى خود را ريخته است.

ص: 493

براى مردم سخت بود ببينند درباريان و اطرافيان و متنفّذان، منافع را به خود اختصاص داده و ارزاق مردم را احتكار كرده اند. مردم از اين كه حقوق عمومى ملت زير پا گذاشته مى شد و به اعتراض جمعيت ها و افراد شاكى اعتنايى نمى گرديد، ناراحت بودند.

مسلمانان از اين كه در مقابل چشمان شان به گروهى از بزرگان صحابه همانند ابوذر و عمار و ابن مسعود اهانت و توهين مى شد، در رنج بودند.

مسلمانان نمى توانستند بپذيرند عده اى ستمگر بر آنها حكومت كنند، اما افرادى كه به دادگرى شان اعتماد و اعتقاد داشته و آنها را دوست مى داشتند از كار بر كنار باشند!

مسلمانان پاك سرشت، بالاتر از همۀ اينها، اين ناراحتى را نيز داشتند كه كارگزاران عثمان به يهود و نصارى ستم مى كردند، در صورتى كه آنان هم از نظر انسانى برادر بوده و در ميان مردم با تفاهم زندگى مى كردند.(1) و از اين كه سودطلبى و خودخواهى اجتماع را بيمار كرده و در آن جامعه، آدم با شرافت كسى بود كه آنها شريف و بزرگش بشمارند، در رنج بودند.

مردم روز به روز نسبت به عثمان بى پرواتر مى شدند. تا اين كه در اواخر حكومت عثمان، اعتراضاتشان به صورت انقلابى بزرگ عليه او بروز كرد. بى شك علل اين انقلاب در سياست و هدف هاى عثمان ريشه داشت. اولين بارى كه به خاطرِ اعمال اين سياست عثمان، علناً به او اهانت شد، روزى بود كه از كنار مردى به نام «جبلة بن عمرو ساعدى» كه در ميان طايفه خود بود و زنجيرى در دست داشت، گذشت. عثمان سلام كرد و مردم هم جواب او را دادند؛ اما جبله گفت: «چرا جواب سلام مردى را كه اين چنين و آن چنان كرده است مى دهيد!» سپس رو به عثمان كرد و گفت: «اى عثمان،

ص: 494


1- . التشريع الاسلامى لغير المسلمين، ص 116.

به خدا سوگند اين زنجير را به گردنت مى اندازم، تا اين كه اين افراد خبيث و ناپاك (مروان، ابن عامر و ابن ابى سرح) را از خود دور كنى!»

نمونۀ ديگر از بى پروايى مردم كه در آخر عصر عثمان به وجود آمد، داستانى است كه «ابن ابى الحديد» نقل مى كند. او مى نويسد: «روزى خليفه سوم خطبه مى خواند و در دستش عصايى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر آن را به دست مى گرفتند و در حال خطبه به آن تكيه مى دادند. شخصى به نام «جهجاه غفارى» آن عصا را از دست عثمان گرفت و با زانوى خود شكست».

پس از اين كه انحراف مروان و ساير درباريان عثمان افزايش يافت، جسارت مردم نسبت به عثمان به همين ترتيب افزايش مى يافت كه سرآغازى براى انقلاب بود.

طولى نكشيد كه اين بى پروايىِ فردى، به صورت اعتراضى اجتماعى درآمد. مردم مدينه، به مردم شهرهاى ديگر مى نوشتند: «اگر مى خواهيد جهاد كنيد، به سوى ما بشتابيد، زيرا دين محمد صلى الله عليه و آله به دست خليفۀ شما فاسد گرديده است. اين خليفه را از حكومت خلع كنيد!»

نظر همۀ مردم در همه جا از عثمان برگشته بود. هنوز سال 35 هجرى آغاز نشده بود كه مردم شهرها به يكديگر نامه مى نوشتند: بايد از زير بار بنى اميه بيرون آييم و عثمان را از خلافت خلع كنيم و فرمانداران او را عزل نماييم. اين خبر به گوش عثمان رسيد. او نامه هايى به شهرها نوشت و كوشيد مردم را راضى كند. سپس عده اى از كارگزاران خود را احضار كرده و با آنها در اين مورد مشورت كرد. عده اى به او گفتند:

دادگرى كن و راه ابوبكر و عمر را در پيش بگير! كسانى نيز همچون معاويه سخن گفتند و نظر دادند؛ اما طرح روشنى به عثمان ارائه ندادند. در ميان كارگزاران عثمان، افرادى مانند سعيدبن عاص هم بودند كه اصلاً صلاحيت نظر دادن نداشتند، زيرا فقط مطابق هوا و هوس خود سخن مى گفتند. وى گفت: «اين مسائل ساختگى است و امرى بيش از شايعه پردازى نيست. داروى اين بيمارى شمشير است!»

ص: 495

گردهمايى كارگزاران عثمان به پايان رسيد، اما نظر و يا روشى كه اوضاع را بهتر كند، اظهار نشد، زيرا عمّال عثمان به سياست موجود دلبستگى داشتند؛ سياستى كه منافع بى شمار و درآمدهاى فراوانى را براى آنان به ارمغان مى آورد. به همين جهت آنان نظرى از روى اخلاص نمى دادند. اين مطلب را هم بايد افزود كه عده اى از اين كارگزاران، گاهى مخفيانه و گاهى آشكارا سعى داشتند به گونه اى عثمان را نيز از سر راه خود بردارند كه در فصل آينده به تبيين و نماياندن علل آن خواهيم پرداخت.

مروان در كمين كسانى بود كه به عثمان پيشنهادى در خصوص تغيير و تعديل اوضاع مى دادند. و به فرض اين كه بعضى از اين افراد هم از روى اخلاص پند مى دادند، اندرزشان بى ثمر بود، زيرا مروان در دربار نفوذ و حضور ويژه اى داشت.

سرانجام انقلاب رخ داد، در زمانى كه مردم شهرها از سياست و برنامه هاى عثمان كه به دست مروان و امثال او طراحى مى شد، سخت خشمگين بودند. مردم مصر وارد مدينه شدند و از استاندار او در مصر (عبداللّه بن ابى سرح) شكايت هاى فراوانى به عثمان نمودند.

عثمان شكايت مردم را پذيرفت و از نمايندۀ خود بدگويى كرد و به مردم مصر وعده داد كه حق شان را بگيرد.

عثمان نامه اى به نمايندۀ خود در مصر نوشت و او را از برخوردهاى سابقش با مردم مصر منع كرد و او را تهديد كرد كه اگر دستورش را اجرا نكند، با وى به گونۀ ديگرى رفتار خواهد كرد. اين كار برخلاف ميل مروان بود. به همين جهت مردم مصر را با وضع ناراحت كننده اى از دارالخلافه راند و كوشيد كه عثمان را از پيمان خود با انقلابيون مصر، بازداشته و منصرف سازد.

ابن ابى سرح هنگامى كه نامه عثمان را خواند، به سختى خشمگين شد و از اجراى دستور عثمان سرباز زد. او كار را به جايى رسانيد كه يكى از انقلابيونى را كه براى شكايت پيش عثمان رفته بود، به قتل رساند، زيرا روابط عبدالله بن ابى سرح با خليفه

ص: 496

به گونه اى بود كه قدرت اين نوع نافرمانى و انجام اين گونه كارها را داشت. عثمان برادر رضاعى عبدالله بود و به سبب همين برادرى، او را حاكم مصر كرده بود.

در پى اين جريان، آتش خشم مردم مصر از جنايت عبدالله شعله ور گرديد. آنان گروه ديگرى را به مدينه اعزام داشتند كه گفته اند اين گروه شامل هزار نفر بود. اين جمعيت، مدينه را اشغال كرده و وارد مسجد شدند. سخنگوى آنان خطاب به مردم مدينه گفت: «هر كس در خانۀ خود بماند و قصد آزار ما را نداشته باشد، در امان است!»

سپس رؤساى مصريان نزد صحابۀ بزرگ اجتماع كرده و از فشارهاى ابن ابى سرح زبان به شكوه گشودند و از خشونت و سنگدلى وى در كشتن مردى كه تنها گناهش شركت در جمعى براى درخواست عدالت و حق بود، شكايت كردند.

بعضى از اين صحابه نزد عثمان رفتند و دربارۀ درخواست مردم مصر با او سخن گفتند. سپس عدۀ زيادى به رهبرى على بن ابى طالب عليه السلام به خانۀ عثمان رفتند و على عليه السلام با منطق حيكمانه و عادلانۀ خود چنين گفت:

آنان از تو درخواست كس ديگرى نمودند، و براى رسيدن به اين هدف خون يك نفر از آنان ريخته شده است. اين شخص را از حكومت مصر عزل كن و بين مردم و نمايندۀ خود قضاوت نما و حق مردم مصر را از او بگير.

عثمان تأكيد كرد و اطمينان داد رضايت مردم مصر را جلب كند. سپس به آنها گفت:

يك نفر را انتخاب كنيد كه او را به جاى فرزند ابى سرح، براى شما حاكم كنم. مردم در اين باره فكر كرده و گفتند: محمدبن ابى بكر را به حكومت مصر منصوب كن. عثمان او را براى حكومت مصر پذيرفت و همراه گروهى از مهاجرين و انصار، با فرمان حكومت مصر، به سوى آن منطقه اعزام داشت.

محمدبن ابى بكر و همراهان او - از مهاجر و انصار - مدينه را ترك كردند و پس از سه روز راه پيمايى، غلام سياه چهره اى را ديدند كه سوار بر شتر از بيراهه مى رود.

گويى كه گمشده و يا فرار مى كند. از كار او به شگفت آمدند و از او پرسيدند: غلام

ص: 497

چه كاره اى؟!

غلام انگار كه نشنيده باشد، چيزى نمى گفت. ياران محمد ابن ابى بكر سؤال خود را تكرار كردند.

غلام گفت: من غلام اميرالمؤمنين هستم. مرا به سوى عامل مصر اعزام داشته است.

ياران محمد گفتند: عاملِ مصر، در ميان ماست!

غلام گفت: اين را نمى خواهم.

داستان گفت وگوى غلام سياه چهره و اطرافيان محمدبن ابى بكر به او رسيد.

محمد او را احضار كرد و گفت: غلام چه كسى هستى؟

گفت: غلام اميرالمؤمنين! سپس حرف خود را انكار كرد و گفت: نه، غلام مروان.

سپس حرف هاى خود را يكى پس از ديگرى انكار مى كرد، گاهى خود را غلام عثمان معرفى مى كرد و گاهى غلام مروان! محمدبن ابى بكر از او پرسيد: پيش چه كسى مى روى؟

- پيش حاكم مصر.

- براى چه كارى نزد حاكم مصر مى روى؟

- پيامى دارم.

- نامه اى هم دارى؟

- نه!

محمدبن ابى بكر فرمان داد او را بازرسى كنند. ياران محمدبن ابى بكر در بازرسى او نامه اى را به دست آوردند كه عثمان براى عبدالله بن ابى سرح فرماندار مصر نوشته بود. نامه را به محمدبن ابى بكر دادند. او هم سفران خود را جمع كرد و نامه را در حضور همه خواند. متن نامه اين بود: «موقعى كه محمدبن ابى بكر و فلان و فلان آمدند، آنها را بكش و حكم نصب آنان را از بين ببر و بر سر كار خود بمان تا دستور

ص: 498

بعدى من به تو برسد. هر كس كه براى دادخواهى نزد تو آمد او را زندانى كن تا به خواست خدا نظر من به تو برسد!»

پس از خواندن نامه، سكوت همه جا را فراگرفت و همه در بهت و نگرانى فرو رفتند! آيا بايد خليفه مسلمين نسبت به مردم، كارگران، انصار و مهاجرين و اطرافيانش چنين روشى را اجرا كند؟! آيا كشتن مردمى كه كار خلافى انجام نداده اند، مجاز است؟! آيا زندگى مردمى كه در ميان شان افراد نيكوكار و شايسته وجود دارند، بايد فداى انحراف روح، اشارۀ زبان و گردش قلمى روى كاغذ شود؟!

محمدبن ابى بكر نامه را به امضاى مهاجر و انصارى كه همراهش بودند رساند و گفت همگى به مدينه بازگردند و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را از حقيقت موضوع آگاه سازند.

هنگامى كه به مدينه بازگشتند، نامۀ عثمان را در جمع صحابه كه على بن ابى طالب عليه السلام هم ميان آنها بود، خواندند. پس از شنيدن متن نامه همه در غم و اندوه فرو رفتند و از اين حيله گرى در حق مردم و اسلام ناراحت شدند.

خبر غلام و نامه در ميان مردم مدينه پخش شد و همه نسبت به عثمان و مروان خشمگين شدند، زيرا در زمان خلافت ابوبكر و عمر وقوع چنين مسئله اى غيرممكن بود. مردم مدينه هنوز روش زمامدارى پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله را فراموش نكرده بودند. به همين جهت، بر خشم آنان افزوده شد و با يكديگر به گفت وگو و مشورت پرداخته و از اوضاع موجود دارالخلافه بد گفتند. حوادث جديد، بار ديگر ظلم هاى گذشته را به ياد مى آورد و خاطرۀ دردناك ابوذر غفارى، عبدالله بن مسعود و ساير صحابۀ بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را زنده مى كرد.

ياران پيامبر صلى الله عليه و آله هيئتى به دربار عثمان اعزام داشتند كه عماربن ياسر و سعدبن ابى وقاص نيز در آن حضور داشتند و على بن ابى طالب عليه السلام رهبرى هيئت را به عهده داشت. آنان وارد منزل عثمان شدند، درحالى كه نامه به دست على عليه السلام بود و غلام و شتر را با خود آورده بودند. على عليه السلام به عثمان گفت: اين غلام توست؟ پاسخ داد: آرى!

ص: 499

- اين شتر تو است؟

- آرى مال من است!

- اين مهرى كه پاى نامه خورده، مُهر تو است؟

- بلى مهر من است!

- آيا اين نامه را تو نوشته اى؟

- نه! من اين نامه را ننوشته ام. به خدا سوگند كه من اين نامه را ننوشته ام و دستور نگارش چنين نامه اى را نداده ام. و اين غلام را هرگز به سوى مصر نفرستاده بودم!

صحابه دانستند عثمان دروغ نمى گويد. در خط نامه دقت كردند، ديدند بدون شك خط مروان است. مردم از عثمان تقاضا كردند مروان را به آنان تسليم كند تا با او سخن گفته و از او بازجويى نمايند، تا حقيقت نامه روشن شود. اما عثمان حاضر به پذيرش اين درخواست نشد. با اين كه مروان در آن هنگام در دارالخلافه بود، جرئت گفت وگو با مردم را نداشت، تا خشم مردم را از عثمان كه از او حمايت مى كرد، برگرداند.

صحابه كه از مروان و عثمان خشمگين بودند، دارالخلافه را در حالى ترك كردند كه يقين داشتند نوشتن اين نامه تنها كار مشاور خليفه يعنى مروان است. آنان تصميم گرفتند اگر خليفه، مروان را براى بازجويى تحويل ندهد تا علت اين توطئه روشن شود، عثمان را مسئول اين كار بشناسند. آنان گفتند اگر عثمان اين نامه را نوشته، از حكومت مسلمين بركنارش مى كنيم و اگر مروان آن را از زبان عثمان نوشته است، تكليف او را روشن مى كنيم.

انقلابيون به عثمان اصرار مى كردند بايد مروان را تحويل بدهد تا از او تحقيق نمايند؛ اما عثمان اين خواسته را نپذيرفت. بنابر آنچه در تاريخ آمده، حوادث به سرعت در پى يكديگر مى آمد و انقلاب بالا گرفت. على بن ابى طالب عليه السلام سعى داشت اختلاف انقلابيون و عثمان را برطرف سازد و از خون ريزى جلوگيرى نمايد. از اين رو، بار ديگر به خانۀ عثمان رفت و به او فرمود:

ص: 500

با مردم سخن بگو و به آنان وعدۀ اصلاح بده، تا قلبشان مطمئن و آرام گردد؛ زيرا شهرها عليه تو بسيج شده اند و ممكن است گروهى ديگر از سوى ديگرى بيايند و به من بگويند: يا على عليه السلام با ما همراه شو!

عثمان از خانۀ خود خارج شد و به سخنرانى پرداخت و در سخنرانى خود گفت:

من از كردار خود توبه مى كنم و به مردم وعده داد به خواسته هاى آنان عمل كند و مروان و بستگانش را از دربار اخراج نمايد. مردم دل شان به حال عثمان سوخت و آن چنان گريستند كه اشك هايشان از ميان محاسن آنان جارى شد. عثمان هم گريست.

هنگامى كه عثمان از منبر پايين آمد و وارد خانۀ خود شد، مروان و سعد و عده اى از بنى اميه را ديد كه گرد آمده بودند. آنان گرچه سخنرانى عثمان را نشنيده بودند، ولى قصد و مطلب عثمان به گوش شان رسيده بود. موقعى كه عثمان نشست، مروان گفت:

يا اميرالمؤمنين سخن بگويم يا سكوت كنم؟ عثمان گفت: بگو! مروان كه گويى توبيخ مى كرد گفت: كار تو جز اين است كه مردم را بر خود جسورسازى! عثمان كه گويا پشيمان شده بود، گفت: سخنى گفتم و گذشته باز نمى گردد.

مروان گفت: مردم همچون كوه به در خانه ات هجوم آورده اند. آنها را تو به سوى خود خواندى؛ يكى از ستمى كه بر او رفته سخن مى گويد و ديگرى درخواست عزل فرماندار تو را مى كند. اين كارى است كه خودت بر سر حكومتت آوردى. اگر حوصله و صبر داشتى، به سودت بود.

عثمان گفت: تو برخيز و با مردم حرف بزن، من خجالت مى كشم با آنها سخن بگويم و آنان را برگردانم.

بدين گونه، مروان آنچه را كه على عليه السلام با درايت حل و فصل نموده بود، خراب كرد و كار به جايى رسيد كه مروان پيش مردم آمد و در حالى كه مردم از كثرت ازدحام از شانه هاى يكديگر بالا مى رفتند، فرياد زد:

«براى چه اين جا جمع شده ايد؟ گويا براى غارت آمده ايد! چهره تان زشت باد! آيا

ص: 501

مى خواهيد سلطنت مان را از دست مان بگيريد؟! از ما دور شويد، به خدا سوگند اگر با ما درافتيد، شما را به قحطى مى اندازيم و با شما معامله اى مى كنيم كه به آن راضى نخواهيد شد. به خانه هاى خود بازگرديد. به خدا سوگند، نمى توانيد آنچه را كه در دست ماست از ما بگيريد!»

مردم در حالى كه مأيوس شده بودند بازگشته و به بدگويى و تهديد پرداختند.

بعضى از آنها به خدمت على عليه السلام آمده و جريان را به اطلاع آن حضرت رساندند. عثمان اين بار نيز به سخنان مروان گوش داده و سخنان على عليه السلام را ناديده گرفته بود. از اين جهت على عليه السلام مى توانست بار ديگر به او نصيحت و خيرانديشى نكند، اما مهربانى على عليه السلام به خليفۀ پير و تمايل آن حضرت به اصلاح و اميد بازگشت عثمان به راه راست، او را بر آن داشت بار ديگر نصيحت و خيرخواهى خود را به او عرضه دارد.

هنگامى كه عثمان شب هنگام به پيشنهاد زن عاقل خود «نائله» به نزد على آمد، تا از او پوزش بطلبد و وعدۀ بازگشت بدهد، على عليه السلام به او فرمود: «آيا درست است كه پس از آن كه بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله آن سخن ها را گفتى و به مردم وعدۀ اصلاح داده، به خانۀ خود رفتى، مروان بيرون آيد و بر در خانۀ تو، مردم را به باد دشنام بگيرد؟» عثمان خود را سرزنش نمود و على عليه السلام بار ديگر به نصيحت او پرداخت و فرمود:

به خدا سوگند، من بيش از همه، اين مردمِ خشمگين را از اطراف تو پراكنده مى سازم؛ ولى چه كنم كه هرگاه به تو سخنى كه به گمان من براى تو نافع است مى گويم، مروان چيز ديگرى به تو مى گويد و تو حرف مرا نشنيده مى گيرى و به حرف او عمل مى كنى!

سخن على عليه السلام درست بود. بار ديگر مروان آمد و همۀ كارها را به زيان خليفه خراب كرد.

انقلابيون بازگشتند. آنان در پى اجراى وعده هايى بودند كه به آنان داده شده بود؛ اما مروان آنها را منكر شده بود. آنان پيش عثمان آمدند تا مروان را براى بازجويى به

ص: 502

آنها تسليم كند. عثمان باز هم در دفاع از مروان پافشارى كرد، انقلابيون نيز بر درخواست بازجويى مروان و محاكمۀ او سرسختى و پافشارى نمودند.

هنگامى كه عثمان به نظرِ خود مبنى بر عدم تسليم مروان پافشارى كرد، مردم خشمگين، خانۀ عثمان را محاصره كردند و محاصره به طول انجاميد. آب را بر روى عثمان بستند، تا به خواسته هاى مردم تسليم شود؛ اما عثمان تسليم نگرديد و از بالاى بام سر برآورد و گفت: آيا على عليه السلام در ميان شماست؟ مردم گفتند: نه! عثمان دوباره گفت: آيا سعد در ميان شماست؟ مردم گفتند: نه! عثمان گفت: آيا كسى هست كه به على عليه السلام خبر بدهد كه به ما آب برساند؟

هنگامى كه اين خبر به على عليه السلام رسيد، با شهامت و شجاعت معروفى كه داشت سه مشك آب را در اختيار گروهى از ياران و همراهانش گذاشت و به آنها سفارش كرد حتى به قيمت جان شان، آب را به عثمان برسانند. آنان كه مأمور رساندن آب به عثمان بودند، با انقلابيون درگير شدند و برخى مجروح شدند ولى سرانجام آب را به عثمان رساندند.

در اين جا بود كه امام على عليه السلام فصل جديدى از شهامت و شجاعت علوى را به فصل هاى زندگى خويش افزود؛ شهامتى كه على عليه السلام را از ثروت اندوزى و سودطلبى و ستمگرى به خشم مى آورد و نيز او را قهرمان لطف و مهربانى نسبت به انسان ها، از جمله عثمان مى كند؛ يعنى كسى كه بنى اميه او را در دام خود گرفتار كرده و راه او را به سوى قلب ها بسته اند و در سير او به سوى عدل و انصاف مشكلات بسيارى ايجاد كرده اند. عثمان در خانه محاصره شده و مردم مى خواهند او را بكشند و از آب محرومش ساخته اند!

به على عليه السلام خبر رسيد آنان مى خواهند خون عثمان را بريزند! على عليه السلام با شتاب راه افتاد. در پيشاپيش آن حضرت دو فرزندش حسن و حسين عليه السلام، عبدالله بن عمر و عده اى از مهاجرين و انصار و فرزندانشان رهسپار بودند. آنها همگى نزد انقلابيون

ص: 503

آمدند و براى مردم سخنرانى كردند و به آنها وعدۀ پى گيرى دادند و آنان را پراكنده ساختند. سپس پيش عثمان رفتند تا شايد بتوانند راه حلّى براى اين مشكل پيدا كنند؛ اما به نتيجه اى نرسيدند.

على عليه السلام از منزل عثمان خارج شد و براى اقامۀ نماز، رهسپار مسجد جامع شد.

مردم به او گفتند: يا اباالحسن، جلو بايست تا مردم به شما اقتدا كنند. حضرت فرمود:

«لا اصلّى بكم و الامام محصور، ولكن اصلّى وحدى» (در حالى كه پيش نماز شما محصور است، من با شما نماز نمى خوانم. من نماز را به تنهايى مى خوانم.)

على عليه السلام سپس از مسجد عازم خانۀ خود شد و به فرزندانش حسن و حسين عليه السلام دستور داد به اتفاق عده اى از فرزندان صحابۀ پيامبر صلى الله عليه و آله كه در قلوب مردم جاى داشتند، به حفاظت دارالخلافه بروند و به حسن و حسين عليه السلام فرمود: «با شمشير به در خانه عثمان برويد و از آن محافظت كنيد و نگذاريد گزندى به او برسد!»

انقلابيون قصد نداشتند به عثمان گزندى برسانند، بلكه مقصودشان در آن هنگام اين بود كه او را به توبه واداشته و به او پيشنهاد كنند از حكومت استعفا كند. دليل اين ادعا، آن بود كه شخصى به نام «نيازبن عياض» كه از صحابه بود، پيشاپيش انقلابيون قرار گرفت و با فرياد بلند به عثمان گفت: خودت كناره گيرى كن و سالم بمان! در همين موقع بود كه «كثيربن صلت كندى»، از اصحاب عثمان كه در داخل خانۀ او بود، تيرى به طرف «نياز» رها كرد و او را كشت. فرياد مصرى ها و ديگر انقلابيون بلند شد كه قاتل «نياز» را به ما بسپار.

عثمان گفت: مردى را كه به من كمك كرده به دست شما نمى سپارم. جمعيت به در خانۀ عثمان يورش بردند و آتشى آوردند و درِ خانه و اتاقى را كه عثمان در آن بود به آتش كشيدند. آن گاه دارالخلافه را سنگباران نمودند، به طورى كه حسن بن على عليه السلام كه بنابر دستور پدرش در آن جا بود و جمعيت را متفرق مى ساخت و مانع ورود آنها به خانه بود، زخمى گرديد و سرهاى عده اى از ياران على عليه السلام هم شكسته شد.

ص: 504

انقلابيون از بنى هاشم و ياران قريشى آنان ترسيدند كه مبادا اگر به حسن و حسين عليه السلام صدمه اى وارد شود، آنان به مقصود خود نرسند. برخى از آنان گفتند: اگر بنى هاشم بيايند و حسن و حسين عليهما السلام را خون آلود ببينند، ما به هدف خود نمى رسيم؛ بهتر اين است كه چند نفر از ديوار بالا روند و عثمان را مخفيانه بكشند.

در پى اين تصميم، محمدبن ابى بكر و دو تن ديگر، از خانۀ «محمد بن حزم انصارى» بالا رفته و وارد خانۀ عثمان شده و او را در كنار نائله همسرش يافتند. ناگهان دو رفيق محمدبن ابى بكر با پيكان هاى تيز به او حمله كرده و او را كشتند. هر سه نفر از همان راهى كه آمده بودند، بازگشتند. نائله فرياد كشيد: اميرالمؤمنين را كشتند! اين فرياد به گوش حسن و حسين عليهما السلام و ساير فرزندان صحابه رسيد. وقتى وارد خانه شدند، ديدند خليفه به قتل رسيده است و سپس بر جنازۀ وى گريستند.

خبر كشته شدن عثمان كه به على عليه السلام رسيد، وحشت كرد و فرياد كشيد: شما تا پايان عمر از زيانكارانيد، مرگ بر شما! سپس در حالى كه سخت خشمگين بود، با شتاب به خانۀ خليفۀ مقتول شتافت. وقتى دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام را ديد فرمود:

«چگونه با وجود شما 1 مان، 2 عثمان كشته شد؟» و سپس به فرزندانش حمله كرد و محمدبن طلحه و عبدالله بن زبير و ساير فرزندان مهاجر و انصار را سرزنش كرد.

طلحه جلو دويد و گفت: «يا اباالحسن چرا به حسن و حسين عليهما السلام حمله مى كنى! فرياد نكن! اگر عثمان، مروان را از خود رانده بود، كشته نمى شد!»

آنان كه عثمان را كشتند دو گروه بودند: گروهى كه به خاطر حق قيام كرده و از عثمان مى خواستند از اعمال خود توبه نمايد، اين گروه شامل مردم حجاز، مصر، عراق و ساير شهرها مى شد.

گروه ديگر، كسانى بودند كه منافع و غنايم، آنان را فريفته بود. عثمان مطيع اين دسته بود و آنان، او را پر و بال شكسته و تنها، در محاصره رها كردند.

دربارۀ گروه اول پيش از اين توضيح داده شد، اما دربارۀ گروه دوم، در فصل

ص: 505

«توطئه بزرگ» سخن خواهيم گفت، زيرا اين گروه و متنفّذين به حيله گرى و مكر عليه على عليه السلام و ديگر بزرگان اسلام نيز پرداختند.

اكنون، نظر و سخن چند تن از نويسندگان معاصر را در خصوص اين انقلاب، بررسى مى كنيم.

ص: 506

طوفانى بر گِرد حكومت

اشاره

ص: 507

ص: 508

طوفانى بر گِرد حكومت

كسى را غير از تو، يا على! شايستۀ حكومت نمى يابيم و جز تو هم به كسى راضى نيستيم!

انقلابيون

اى كاش هنگامى كه على عليه السلام به حكومت مى رسد، آسمان و زمين متلاشى گردد.

عايشه

عثمان در ميان شما بود، او را ذليل ساختيد. چه زمانى اين علم را آموختيد و براى شما اين انديشه روشن گرديد؟

منذر بن جارود

تا آن جا كه مى دانم تا قبل از بيعت با على عليه السلام، او متهم به قتل عثمان نبود، اما پس از بيعت، او را به قتل عثمان متهم نمودند!

ابن سيرين

پس از قتل عثمان چند روز مدينه زمامدارى نداشت و مردم به جست وجوى شخصى براى زمامدارى بودند. در ميان مردم بيش از همه، مصرى ها بر خلافت على مصّر بودند، ولى آن حضرت امتناع مى كرد. از سخنانى كه على در اين بحران خطاب به مردم بيان كرد، اين است:

مرا رها كنيد و به دنبال ديگرى باشيد. اگر مرا رها كنيد، من هم، همچون يكى از شما خواهم بود و شايد من هم زمامدار جديدى را كه برمى گزينيد، بپذيرم. اگر من وزير

ص: 509

شما باشم براى من بهتر است كه زمامدارتان باشم.(1) على هم چنان به حكومت بى اعتنا بود، تا روزى مردم اطراف او را گرفتند و همگى يك صدا مى گفتند: «جز تو را براى حكومت نيافته ايم و جز تو را هم نمى پذيريم. با تو بيعت مى كنيم، از تو جدا نمى شويم و پراكنده نمى گرديم». آن گاه اَشتر نخعى جلو آمد و دست على را گرفت و با آن حضرت بيعت كرد؛ مردم ديگر هم با على بيعت كردند و همگى در اين موضوع متفق القول بودند: غير از على كسى شايستۀ زمامدارى نيست!

همۀ مردم بنا بر فطرت خود، به نام على شعار مى دادند، زيرا كسى را به زمامدارى برگزيده بودند كه از نيازهاى آنها آگاه بود و به حقوق شان ايمان داشت. نسبت به آنها دل سوز بود. دانا، حكيم و پدرى مهربان بود. مردم خوشحال بودند كه على زمامدارى را پذيرفته است، زيرا آنها مدت ها آرزوى چنين روزى را در دل مى پروردند؛ زيرا مدت ها در دوران تاريك و ظلمانى حكومت اموى، در سختى ها و محروميت ها، زندگى كرده بودند.

على خود به زيبايى، صحنۀ بيعت مردم را وصف مى كند:

خرسندى مردم از بيعتشان با من به جايى رسيده بود كه كودكان شادى مى كردند، سال خردگان به سوى من مى خراميدند، درماندگان نيز افتان و خيزان به طرف من مى آمدند و چهرۀ دوشيزگان، از فرط شتاب آشكار شده بود.

چون روز جمعه فرارسيد على بالاى منبر رفت و كسانى كه روز قبل با آن حضرت بيعت نكرده بودند، بيعت كردند. نخستين كسى كه بيعت كرد طلحه و نفر دوم زبير بود. اما هر يك پس از بيعت گفتند: «به اجبار با على بيعت كرديم!»

ص: 510


1- . براى آگاهى بيشتر از ديدگاه امام على در خصوص خلافت رجوع كنيد به: جلد اول از مجموعۀ پنج جلدى همين كتاب.

اين سخن طلحه و زبير به چه معنا بود؟ آنان نظر اكثريت خاندان قريش و اشراف و صاحبان نفوذ و كسانى را كه طمع در حكومت داشتند، نسبت به زمامدارى على بيان مى كردند.

اين گروه، از روى حسادت و به انتقام آرزوهاى نقش برآب شدۀ خويش با على دشمنى مى ورزيدند. على بيت المال را در غير مورد و غير اهل آن مصرف نمى نمود و هرگز كمكى به اين و آن نمى كرد.

گذشته از اينها، همۀ متنفّذين مخالف، طمعِ زمامدارى داشتند و در ميان آنها طلحه و زبير بيش از همه رياست طلب بودند. على اين سخن را بسيار تكرار مى كرد كه قريش با آن حضرت دشمنى مى كنند و اين مطلب را صريحاً اظهار مى كرد: «مرا چه با قريش! به خدا سوگند، هنگامى كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اكنون نيز به خاطر فتنه اى كه به پا كرده اند، بايد با آنها بجنگم همان طور كه ديروز دوست شان بوده ام، امروز هم دوست شان هستم!»

بيشتر رهبران قريش از على دل گير بودند، بسيارى از افراد طايفۀ قريش شمشير دشمنى را عليه او كشيده بودند، و همان گونه كه خود به آن اشاره مى كند و چه بسيار از مخالفين شان كه در كمين على نشسته بودند. اما آنها و پيشاپيش همه طلحه و زبير، گريزى از بيعت با على نداشتند، زيرا افكار عمومى سرزمين هاى عربى و سرزمين هاى تازه مسلمان شده و خصوصاً مصر، با على بود و به جز على كسى را براى حكومت نمى پذيرفت، زيرا ويژگى ها و اخلاق على همان صفات و ويژگى هايى بود كه انقلاب اجتماعى آنها را در شخصيت او مى يافت. انقلاب، شعار عدالت در تمامى سرزمين ها، مهربانى با تمامى مستمندان، صرف بيت المال به نفع همگان، عدم انحصار منافع عمومى در چنگ گروهى انگشت شمار، تطبيق حكومت با مفاهيم عدالت را مى داد و كسى سزاوارتر و شايسته تر از على، براى اين خواسته ها نبود.

راسخ ترين مخالفين على و طمع كارترين آنها به حكومت، طلحه و زبير بودند. اين دو، ذرّه اى از صفات زمامدارى كه هدف انقلاب بود، برخوردار نبودند. اخلاق طلحه و زبير بيشتر به اخلاق درباريان عثمان شباهت داشت؛ اخلاق و روشى كه مردم

ص: 511

مستمند و محروم عليه آن قيام كرده بودند. طلحه و زبير به حكومت، مال و مقام علاقه مند بودند و قبلاً سخن عثمان دربارۀ طلحه نقل شد كه گفت: «واى به حال من از دست طلحه! فلان مبلغ و فلان مبلغ به او طلا دادم و او به فكر قتل من است!»

مردم دربارۀ داوطلبين خلافت مسلمانان اين حقايق را مى دانستند و به همين جهت طرفدار على شده و طلحه و زبير را نيز ناگزير ساختند كه با على بيعت كنند.

على دربارۀ بيعت طلحه و زبير و قيام آنان عليه خود، قبل از جنگ جمل مى فرمايد:

لقد دخلا بوجه فاجر و خرجا بوجه غادر؛

با چهرۀ جنايت كاران بيعت كردند و با چهرۀ خيانت كاران از بيعت خارج شدند!

منظور على اين بود كه اين دو به هنگام بيعت، همانند مردم علاقه مند به برنامۀ اصلاحات او نبودند و در مخالفت شان هدفى جز خيانت و مبارزه با مشى اساسى و اصولى على نداشتند!

على از نخستين روز حكومت، نيروى خود را براى اصلاح جامعه بسيج كرد و به اصلاح انحرافات آن پرداخت. على استانداران و كسانى را كه به مردم ستم كرده و از اصول انسانيّتى كه على به آن ايمان داشت خارج شده بودند، بركنار كرد. افرادى را كه درآمد ملت را چپاول كرده و ثروت هاى مردم را احتكار كرده بودند و در خون ملت طمع نموده بودند، تحت تعقيب قرار داد. على در تعقيب سياست مفيد خود، از كسى بيم نداشت و با كسى سازش نمى كرد. از خشم صاحبان نفوذ باكى نداشت و كوچك ترين توجهى به آنان نمى كرد!

خلافت على با روزهاى تاريك و سياهى روبه رو شد، زيرا متنفّذين تصميم گرفتند با او دشمنى كنند. سودطلبان هم كه تعدادشان بسيار بود، به آنها پيوستند. على ناگزير شد كه در آن روزهاى تاريك در دو جبهۀ گسترده با مخالفين خود بجنگد. على در پى گسترش عدالت و از ميان بردن ظلم در جامعه بود و اين كه حكومتى پديد آورد كه بر پايه هاى اقتصادى، اجتماعى و اخلاقى صحيحى پى ريزى شده باشد و به انبوه

ص: 512

دشمنانش كه شامل متنفّذين سياسى، نظامى و مالى بود بپردازد. على در هر دو جبهه با همتى بلند مى جنگيد؛ همتى كه در هيچ ملتى ديده نشده، صبرى كه مرزى براى آن نمى توان قائل شد و ايمانى كه طوفان ها آن را نمى لرزاند. على تصميم گرفت پرده هاى تاريكى را يكى پس از ديگرى كنار بزند و نور خورشيد را بر فراز هر بلندى و پستى به تابش درآورد. ولى على اين راه را چگونه پيمود؟

هنوز انقلاب اجتماعى مدينه، على را به رهبرى و رياست خود استوار نساخته بود و او هنوز در راه هموار براى رسيدن به هدف هاى پاك گام برنداشته بود كه بنى اميه، نيروها، اموال و سلاح هايى از مدينه و ديگر شهرها گردآورده و از چشم ها پنهان شدند. آنان همگى با اموال، ياران و اسلحۀ خود به مكه شتافتند، تا به مبارزۀ پنهانى با على بپردازند و مردم را عليه آن حضرت تحريك كنند و اگر نياز بود، راه شام را در پيش گرفته و به معاويه بپيوندند؟

اگر بنى اميه نيت پاكى داشتند و حاضر بودند در راه مصالح عمومى دست از قدرت طلبى بردارند، احتياجى به اين حيله گرى نبود. ولى ميل و هوس قدرت و اميد آنان براى به دست آوردن آن، ايشان را به اين گونه اعمال كشاند.

اموال فراوانى كه در عصر عثمان به دست آورده بودند، آنان را وادار كرد آن را برداشته و از چنگ زمامدار عادل بگريزند تا قدرت نفوذ بيشترى به دست آورند.

على از طرح بنى اميه مطلع شد و دانست چرا با مال و اسلحه راه مكه را پيش گرفته اند. او براى نجات از شرّ بنى اميه و سركوب كردن شورش آنان در نطفه، به قريشيان سخت گرفت و نگذاشت كه از مدينه خارج گردند. در آن شرايط دشوار، چند نفر از صحابه، از جمله طلحه و زبير نزد او آمده و گفتند: «يا على. ما با تو بيعت كرديم كه حدود اسلام را اجرا كنى، عدۀ زيادى از اين مردم خون اين مرد (عثمان) را ريخته اند و بايد به كيفر خود برسند!»

على خطاب به آنان فرمود:

ص: 513

برادرانم! من آنچه را شما مى دانيد، مى دانم؛ اما با مردمى كه ما را در دست دارند و در اختيار ما نيستند چه كنيم؟ اين انقلابيون، با بندگان شما و عرب هاى بيابانى همراه بودند و هم اكنون در ميان شما هستند و هرقدر بخواهند شما را خشمگين مى كنند. در چنين اوضاع و شرايطى، آيا امكان اعمال قدرت و نيرو براى كارى كه اراده كرده ايد، مى بينيد؟! آنان گفتند: نه. على فرمود: به خداوند سوگند، من آن فكرى را كه شما مى كنيد، نمى كنم، زيرا اگر مسئله كيفر قاتلين عثمان به ميان آيد، مردم سه دسته مى شوند: دسته اى هم رأى شما، دسته اى مخالف شما و دسته اى بى طرف مى شوند و منتظر مى مانند تا اوضاع آرام شود و احساسات فروكش كند، و حقوق حفظ شود. با من از روى صفا رفتار كنيد و در هر چه به شما گفته مى شود، دقت كنيد!

اين عده آمدند تا در حقانيت خلافت او و وظيفۀ مردم ايجاد شك كنند و على هم سخنى گفت كه ترديدشان را برطرف كرد و با عمل خود شك آنها را به يقين تبديل نمود. آمدند تا على را وادار كنند بر گروهى كه نه در اختيار او نه در اختيار خودشان بود، حد جارى سازند كه از جملۀ آنان بردگان، موالى و اعراب صحرانشين وابسته به خودشان بودند. اما على دليلى آورد كه آنان اعتراف كردند وى بيش از آنها مى داند و بيش از آنان مى كوشد و بيش از آنچه ديگران توجه دارند، متوجه است. ولى على آگاه بود، آنها گمراه بودند چرا كه در جايى كه بايد صبر و بينايى داشته باشند، عجله و شتاب كردند.

آنان پيش على آمدند تا بگويند نظر و ديدگاه مردم در مورد قتل خليفۀ سوم يك پارچه است؛ اما على به فضل دانش خود به آنان فهماند مردم با يكديگر اختلاف دارند و آن گونه كه بنى اميه فكر مى كنند، نيستند.

آنان از روى احساسات و هوا و هوس آمدند، اما على از روى منطق و دليل با آنها به سخن پرداخت.

آنان مى گفتند: يا على در مقابل آنها بايد جرئت و قساوت نشان داد. و در مقابل،

ص: 514

على مى فرمايد: اى برادرانم! با زبان نرم و مهربانى و محبت فراوان بايد با آنها سخن گفت.

آنها آمدند تا از على، خون عثمان را مطالبه كنند، در حالى كه در ميان خودشان افرادى بودند كه به قتل عثمان يارى كردند. على با جوانمردى و عفوى كه از قلبش مى جوشيد و بر زبانش جارى مى شد با آنها سخن گفت.

على، ناگزير شد دوباره نسبت به قريش سخت گيرى نمايد، تا فرصت توطئه نيابند و در اين نظر و تدبير، محكم كارى و روشن بينى به كار برد.

على كارگزاران عثمان را يكى پس از ديگرى عزل كرد، زيرا در ميان آنها كسى نبود كه صلاحيت ماندن در كار خود را داشته باشد؛ زيرا در ستمگرى و بى بند و بارى به اوج رسيده بودند، تا آن جا كه باعث به وجود آمدن انقلاب عليه عثمان شدند. به همين جهت حاضر نشد حتى يك لحظه آنها را در مقام هاى خود باقى بگذارد، چون حق با باطل سازگارى ندارد و ستمگرى با نگهدارى علت آن رفع نمى شود. ابن عباس و عده اى ديگر به على نصيحت كردند مأمورين سابق را بر سر كار خود باقى بگذارد، تا حكومتش مستقر گردد؛ پس از استقرار، هر عملى را كه خواست با آنها انجام دهد. اما على از اين كه شالودۀ دولت خود را بر مصلحت هاى سياسى بگذارد، امتناع كرد و نپذيرفت دستگاه وى با رضايت سودطلبان پا بگيرد، بلكه به عقل و شمشيرش تكيه كرد و كوشيد كه پرده هاى تاريك را يكى پس از ديگرى برطرف كند.

منطقۀ شام براى على مهم بود و وضع على در برابر معاويه - همان گونه كه قبلاً آمد - روشن بود. على در عزل معاويه پافشارى مى كرد و معاويه هم در بيعت نكردن با او اصرار مى ورزيد. زيادبن حنظله براى اين كه از سرانجام كار على با معاويه آگاه گردد و نظر حضرت را به مردم بگويد، نزد على آمد. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه على به زياد فرمود: زياد، آماده باش! زياد گفت: يا اميرالمؤمنين، براى چه چيز آماده باشم؟ على فرمود: براى حمله به شام! زياد گفت: مدارا و صبر سزاوارتر است.

ص: 515

على فرمود:

متى تجمع القلب الذكّى، و صارعاً دانفاً حميّاً تجتنبك المظالم؛

وقتى قلب هوشيار، با شمشير برنده و جوانمردى جمع شد، ستمگرى را از تو برطرف مى كند.

على سربازان خود را براى جنگ شام و تأديب معاويه مهيا ساخت؛ اما دسته اى از مردم دوست و دسته اى دشمن بودند. طلحه و زبير نزد على آمده و گفتند: «يا اميرالمؤمنين! اجازه بده كه به حج عمره برويم، اگر تا پايان زيارت در مدينه بودى همراه تو خواهيم شد و اگر حركت كرديد، در راه به شما مى پيونديم!»

على نگاهى به طلحه و زبير كرد. سپس فرمود: «آرى، به خدا سوگند قصد عمره نداريد. در پى كار خود برويد!» طلحه و زبير به مكه رفتند.

بنى اميه به اتفاق طلحه و زبير، توطئه اى عليه على - كه انقلاب اجتماعى او را به خلافت رسانده بود - برچيده و به حيله گرى عليه آن حضرت پرداختند. براى جمع آورى نيرو عليه على هزينه كردند. كارگزارانى كه على از كار بركنار ساخته بود به يارى بنى اميه شتافتند و مكه را پايگاه خود قرار دادند و هر چه ثروت و اسلحه داشتند، به مكه منتقل نمودند.

عايشه دختر ابوبكر و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله، محرك نيرومندى براى اين درگيرى وحشتناك بود؛ اختلافى كه از نخستين روز خلافت على آغاز شد و در طول قرون طولانى پايان نيافت. عايشه خبر زمامدارى على را به اين صورت دريافت كرد:

به يكى از دايى هاى خود از طايفه «بنى ليث» به نام «عبيدبن ابى سلمه» برخورد كرد. از او پرسيد چه خبر تازه اى؟! عبيد گفت: مردم با على بيعت كردند. عايشه گفت:

«اگر حكومت براى على مسلم گرديد، اميدوارم كه آسمان و زمين درهم فرو ريزد.»

عايشه خبر را در خارج از مكه شنيد، اما بلافاصله وارد مكه شد و گفت: به خدا سوگند عثمان مظلومانه كشته شد. به خدا سوگند، خون او را مطالبه مى كنم! عبيد از او

ص: 516

پرسيد: تو چرا خون او را مطالبه مى كنى؟ به خدا سوگند، اولين كسى كه با عثمان مخالفت كرد، تو بودى! مگر تو نبودى كه مى گفتى، اين پيرمرد نفهم را بكشيد كه كافر شده است؟ عايشه گفت: آنان عثمان را توبه دادند و سپس او را كشتند. من گفتم، آنها گفتند، اما گفتۀ آخر من بهتر از گفتۀ اول من بود!

طبرى در اين مورد، اشعار عبيد خطاب به عايشه را نقل كرده كه در اشعار، قتل عثمان را به گردن عايشه افكنده است: «آغاز از تو، مخالفت از تو، و باد و باران مبارزه از تو. تو دستور كشتن خليفه را دادى و به ما گفتى كافر شده است! اگر ما تو را نسبت به قتل عثمان بى گناه بدانيم، ولى قاتل او را كسى مى دانيم كه فرمان به آن داده است، سقف بر سر ما فرود نيامده و خورشيد و ماه ما هم كسوف نكرده است.»

عايشه با شتاب و ناراحتى وارد مكه شد. طلحه نزد عايشه رفت و ماجراى على و مردم و حكومت حضرت را به او گفت و افزود: «مردم با على بيعت كردند و آن گاه نزد من آمده و مرا مجبور كردند!»

عايشه گفت: «چرا على بايد بر گردن ما سوار شود؟ تا زمانى كه على بر سر قدرت است، وارد مدينه نمى شوم.»

عايشه از اين تاريخ، فتنۀ طغيان گرانۀ خود عليه على بن ابى طالب را آغاز كرد و مردم را براى مطالبۀ خون عثمان از على تحريك نمود. هر كه خط مشى عايشه را در اين موضع بررسى نمايد، مى يابد او تا چه حدى از على كينه به دل داشته است؛ ولى براى روشن شدن موضع عايشه نسبت به على، ضرورى است به علل ناراحتى و خشم او - كه سال ها در دل داشته - اشاره كنيم.

آن گونه كه اكثر مورخان مى نويسند، ناراحتى عايشه از على به گذشته ها باز مى گردد، به روزى كه عايشه وارد منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله شد.

يكى از علل ناراحتى هاى عايشه از ساعتى آشكار شد كه على با فاطمه عليها السلام ازدواج كرد. 1 طمه، 2 فاطمه عليها السلام دختر خديجه اى بود كه قلب پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاطر شايستگى و برترى

ص: 517

اخلاقى اش پُر كرده بود. خديجه در زندگى، قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله را پر كرده بود و بعد از مرگش نيز عايشه با همۀ امتيازاتى كه داشت نتوانست جاى آن بانوى بزرگ را بگيرد. در مجلۀ الازهر چنين آمده است:

عايشه داراى اين امتيازهاى بود: همتى بلند داشت، علاقه مند به برترين درجۀ بزرگوارى بود، به مقام بلندى كه در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و در ميان زنان آن حضرت داشت، قانع نبود، بلكه مى كوشيد جايگاه صديقۀ اولى و محبوبۀ برتر يعنى خديجه را در قلب پيامبر صلى الله عليه و آله بگيرد كه هميشه به ياد خديجه بود و از او به نيكى ياد مى كرد. و به خاطر خديجه به دوستان او احترام مى گذاشت. هميشه نام خديجه را به نيكى ياد مى كرد. ولى عايشه بيهوده، با لطايف الحيل و نقشه هاى رنگارنگ و زيركى مى خواست رهبر وفاداران و برگزيدۀ پيامبران را قانع سازد كه خدا بهتر از خديجه را به او داده است! عايشه مى بايست تسليم سازش مى شد و پس از آن كه حق روشن گرديده بود، با آن مجادله نمى كرد و مى بايست بداند ستيزه جويى و مبارزه و حسد نسبت به بانوى عاقل و شايسته اى همانند خديجه برگزيده و آن كس كه سابقه بيشترى با پيامبر صلى الله عليه و آله داشت، سودى براى او ندارد، بلكه نسبت به آن زنى كه او را نديده است، ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله را بيشتر مى كند و نام او را جاويدان مى سازد.(1) عايشه مى گفت: «آن اندازه كه من به خديجه احساس حسادت مى كردم، به هيچ يك از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله چنين احساسى را نداشتم. گرچه من خديجه را نديده بودم، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله از او زياد ياد مى كرد. بسيارى از اوقات، گوسفندى را سر مى بريد و آن را قطعه قطعه مى كرد و براى دوستان خديجه مى فرستاد. بارها به او مى گفتم: گويا در دنيا زنى غير از خديجه نيامده است؟! پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: خديجه زن بود و به تمام معنا زن بود.»(2)

ص: 518


1- . مجلۀ الازهر، ج 2، جزء دهم، 11 مه 1956، ص 1063-1064.
2- . همان، ص 1060.

عايشه اعتراف مى كند پيامبر صلى الله عليه و آله، خديجه را برتر از تمامى زنان خود مى دانست. و طبيعى است كه اين حسادت در برخورد او نسبت به فاطمه دختر خديجه و شوهرش على، پدر دو سبط پيغمبر صلى الله عليه و آله و فرزندزادگان خديجه مؤثر بود.

يكى ديگر از علل ناراحتى عايشه از على، به داستان «افك» باز مى گردد. در آن قضيه، على به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اشاره نمود عايشه را طلاق دهد.

تمايل عايشه به زمامدارى طلحه پس از قتل عثمان هم كاملاً روشن شد و ديديم چگونه منتظر كشته شدن عثمان بوده و در آرزوى حكومت طلحه به سر مى برد.

عايشه پس از رسيدن به مكه، نيروى خود را مهيّا ساخت و با موضع گيرى خصمانه و آشكار او، جناح بنى اميه، طلحه و زبير و طرفداران شان نيرومندتر شد. اين نيروها همبستگى خود را براى مخالفت و دشمنى با على اعلام كردند. افراد بنى اميه كه در گوشه و كنار حجاز و جاهاى ديگر پنهان شده بودند، براى مبارزه با خليفۀ جديد به اتحاد مثلّث قريشى پيوسته و با آنها هم صدا گرديدند. آنان اموالى را كه از شهرها و سرزمين ها غارت كرده بودند، در راه توطئه و اخلال گرى عليه على به كار گرفته و از هر گوشه و كنارى راه مكه را پيش گرفتند، تا در تحريك مردم عليه على بن ابى طالب، به عايشه يارى رسانند و به بهانه خون خواهى عثمان آشوب به پا نمايند.

معاويه مدت ها منتظر چنين فرصتى بود تا على را تضعيف نمايد و با استفاده از خصومت ديگران به آرزوى خويش برسد. هدف هريك از آنان به دست گرفتن قدرت بود. آنان مى خواستند پس از سقوط حكومت على خود به رياست برسند، اما در مبارزه با على متحد بودند!

لشكرى چندين هزار نفرى گرداگرد عايشه مهيا شد، اما رهبران شان در ميدان نبرد با يكديگر اختلاف پيدا كردند. اگر كسى دقيقاً موضع هريك از اين مخالفين را بررسى كند و هدف آنان را از اين جنگ بجويد، در مى يابد كه اينان آن گونه كه ادعا مى كردند، براى طلب خون عثمان جمع نشده و يا براى انجام كارى كه به گفتۀ آنان، على آن را

ص: 519

اصلاح نكرده و اينها ادعاى آن را داشتند، قيام ننموده بودند و نه در پى آنچه به آن تظاهر مى كردند و دربارۀ آن سخنرانى كرده و مردم را جمع مى كردند، بودند؛ بلكه هريك از آنها هدف خاصى داشتند و به مسئله از ديدگاه منافع خود مى نگريستند و در پى گرفتن انتقام آرزوهاى برباد رفته خود از خلافت بودند و يا كينۀ شخصى از على داشتند و يا به خاطر از دست رفتن شكوه خانوادگى خويش به مخالفت برخاسته بودند. هدف هايى كه تا زمانى كه على بر كرسى حكومت تكيه زده، نمى توانستند به آنان دست يابند.

نظر عايشه اين بود كه به صورت دسته جمعى به مدينه، پايتخت خلافت على حمله كنند و پيش از آن كه على فرصتى براى جمع آورى سرباز براى مبارزه با لشكر مكه بيابد، زمامدارى او را به هم ريخته و او را از خلافت بر كنار سازند. برخى گفتند: به شام مى رويم، اما همۀ بنى اميه به اين نظر اعتراض كردند، زيرا همۀ آنان يك هدف داشتند و آن، دور ساختن خطر از پايگاه هايشان بود.

بنى اميه مى دانستند كه سرزمين شام كاملاً تحت فرمان و در يد قدرت معاويه است و به همين جهت بايد سعى كنند شام صحنۀ تاخت و تاز اسبان جنگى و سربازان نشود و آن را پناه گاهى براى خود نگه دارند تا اگر در جنگى كه در پيش است، از على شكست خوردند، به آن جا پناه ببرند.

به هر حال، معاويه سنگ اصلى سلطنت سلسله اموى را در شام به زمين نهاده بود.

به گمان آنان، نمى بايد زحمات او را از بين ببرند و بايد على و دشمنان معاويه را كه در حجاز و عراق بودند، به صحنه هاى خونينى كه از مركز و قلب دمشق بر كنار باشد، بكشانند و نقشه ها و حيله هاى فرزند ابوسفيان را بر هم نزنند.

اما طلحه و زبير معتقد بودند بايد مدينه و شام را رها كرد و به سوى بصره رفت.

دليل آنها بر اين نظر اين بود كه در بصره و كوفه دوستان و يارانى دارند و اين دو شهر براى انجام اين كار بهترين مكان است. طلحه و زبير واقعيت انگيزه و موضع گيرى

ص: 520

خود را از اين جنگ آشكار مى سازند، زيرا اگر اين جنگ به سود مردم بصره و كوفه به پايان مى رسيد، بى شك رياست از آن طلحه يا زبير مى شد و به دست كسى مى افتاد كه يا در جنگ بيشتر كوشيده و يا ياور بيشترى داشته باشد.

بنى اميه با اين نظر موافقت كرده، آن را تأييد نمودند و همگى نزد عايشه آمدند و مسئله را چنين مطرح كردند: «اى ام المؤمنين! مدينه را رها كن، زيرا كسانى كه همراه ما هستند، حاضر نيستند به آشوب مدينه نزديك شوند. شما با ما عازم بصره شو، ما به سرزمين آبادى مى رويم كه در مخالفت ما با على همراه خواهند شد. تو همان گونه كه مردم مكه را عليه على تحريك كردى، مردم بصره را هم تحريك كن و سرِ جاى خودت بنشين! اگر خدا اوضاع را اصلاح كرد، ارادۀ تو عملى مى شود و اگر اوضاع اصلاح نشد، ما كوشش خود را كرده و از خلافت دفاع نموده ايم و صبر مى كنيم تا خداوند ارادۀ خود را عملى كند!»

براى قيام عليه على، بنى اميه ثروت فراوانى هزينه كردند. سخن گويى در ميان مردم فرياد مى زد:

ام المؤمنين، با طلحه و زبير عازم بصره هستند، هر كس مى خواهد اسلام را عزيز گرداند، با پيمان شكنان مبارزه كند و خون عثمان را مطالبه نمايد، به ما بپيوندد؛ و اگر مركب سوارى و هزينۀ سفر ندارد، هم مركب مى دهيم و هم خرج سفر!

هنگامى كه عايشه تصميم گرفت با سربازان آماده، عازم بصره شود، امّ سلمه پيش او آمد و گفت: «تو بودى كه تا ديروز مردم را به قتل عثمان تحريك مى كردى و پست ترين سخنان را در مورد او مى گفتى و او را جز «نعثل» (پير نفهم) نمى خواندى!» سپس از عايشه خواست تا به خانۀ خود برگردد و از مخالفت با على دست بردارد. اما وقتى كه از بازگرداندن و منصرف ساختن عايشه مأيوس شد، فرزند خود عمر را نزد على بن ابى طالب فرستاد و نامه اى به اين مضمون به آن حضرت نوشت: «يا اميرالمؤمنين! اگر نافرمانى خدا، چيزى كه تو هم نمى پذيرى، نبود در ركابت عازم

ص: 521

جنگ مى شدم. اينك پسرم عمر را كه به خدا سوگند از جانم عزيزتر است، نزد تو فرستادم كه در ركابت و در كنارت باشد و بجنگد!»

عايشه كوشيد زنان پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز با خود همراه كند و به بصره ببرد؛ اما همگى از اين كار امتناع ورزيدند. تنها «حفصه» دختر عمر بود كه حاضر شد براى جنگ با على همراه عايشه حركت نمايد، ولى عبدالله بن عمر از خواهر خود خواست همانند زنان ديگر پيامبر، از خانه خارج نشود. حفصه هم به گفته و نظر برادر خود عمل كرد و چنين عذر آورد: «عبدالله از حركت من جلوگيرى كرده است!»

لشكر زير پرچم عايشه به سوى بصره حركت كرد و در نزديكى خيبر با سعيد بن عاص و مغيرة بن شعبه برخورد كردند و سعيد آن سخنرانى مفصّل را كه قبلاً خوانديم ايراد نمود و همراه با مغيرة بن شعبه نارضايتى خود را از اين قيام اعلام داشت. آن گاه سعيد با استفاده از سياست عمومى بنى اميه كه تضعيف نيروى على و مخالفين آن حضرت به نفع خاندان بنى اميه بود، سعى كرد كه مخالفين را به جان هم بيندازد.

سعيد، طلحه و زبير را به كنارى كشيد و به آنها گفت: اگر در اين جنگ پيروز شديد، رياست را به چه كسى مى دهيد؟ راستش را بگوييد! طلحه و زبير گفتند:

زمامدارى از آن يكى از ما دو نفر خواهد شد، هر كدام را كه مردم انتخاب كردند. سعيد گفت: رياست را به فرزندان عثمان بدهيد، زيرا شما به نام مطالبۀ خون او قيام كرده ايد.

طلحه و زبير گفتند: پيرمردان مهاجر را رها كنيم و به فرزندان شان بدهيم؟! سعيد گفت: من كوشش نمى كنم رياست را از فرزندان عبد مناف بيرون ببرم.

مروان هم كوشيد همچون سعيدابن عاص تخم اختلاف را ميان مخالفين پخش كند و در اين راه دقت و زيركى فراوانى به كار گرفت.

خبر لشكركشى براى مطالبۀ خون عثمان، به گوشِ امام على رسيد. او از اختلاف مسلمانان سخت ناراحت شد و در غم و اندوه فرو رفت، زيرا در اين صورت انقلاب اصلاحى آن حضرت، پيش از حركت و رسيدن به هدف و نتيجه به عقب مى افتد.

ص: 522

چون قيام مردم مكه عليه على فتنۀ عظيمى را پايه گذارى مى كرد. وقتى خبر شورش مردم مكه به على رسيد، بلافاصله مردم مدينه را جمع كرد و چنين فرمود:

خداى عزيز براى ستمگر اين امت عفو و بخشش قرار داده و براى كسى كه به وظايف خود عمل كند و استقامت ورزد، پيروزى و نجات در نظر گرفته است. هر كس كه طاقت حق را نداشته باشد، به باطل مى گرايد. آگاه باشيد كه طلحه و زبير و ام المؤمنين از زمامدارى من سخت خشمگين شده و مردم را به اصلاح دعوت كرده اند؛ تا زمانى كه ترسى از جمعيت شما نداشته باشم، صبر مى كنم و اگر آنها دست از كار خود برداشتند، من هم دست برمى دارم و به آنچه دربارۀ آنها شنيده ام، اكتفا مى كنم.

على تصميم گرفت قبل از بالا گرفتن فتنه، آن را سركوب كند. به همين جهت تصميم گرفت قبل از رسيدن مردم مكه به مدينه، راه شان را ببندند و اين كار بهترين راه براى قطع ريشه آشوب و حفظ خون مسلمانان بود. على در پى تصميم خود، سهل بن حنيف را حاكم مدينه نمود و با سربازان خود كه براى جنگ شام آماده ساخته بود، عازم مكه شده، گروه بسيارى از مردم كوفه و بصره به آن حضرت پيوستند.

هنگامى كه سپاه على به بيابان خشك ربذه رسيد، باخبر شد سربازان اتحاد مثلّث قريش، مكه را ترك كرده و از سرزمين ربذه گذشته، به سوى بصره در حركتند.

على براى بررسى امور و اصلاح انگيزه هاى ناهمگون لشكر، توقف كرد و نامۀ زير را براى عايشه نوشت:

... تو از خانۀ خود خارج شده اى در حالى كه اين عمل مخالف با دستور خدا و پيامبر است. آيا مطالبۀ چيزى را مى كنى كه مربوط به تو نيست و آن گاه گمان مى برى كه مى خواهى اجتماع را اصلاح كنى؟! به من بگو كه زنان را با فرماندهى لشكر چه رابطه اى است؟ تو گمان مى كنى براى مطالبۀ خون عثمان برخاسته اى، در صورتى كه عثمان مردى از بنى اميه بود و تو زنى از طايفه بنى تيم بن مرّه هستى! به جان خودم

ص: 523

سوگند، آن كس كه تو را در بلا افكنده و تو را به گناه بزرگ انداخته، گناهش از قاتلين عثمان بيشتر است. خشمگين نبودى، تو را خشمگين ساختند. عصبانى نبودى، تو را عصبانى كردند؟ اى عايشه، از خدا بترس و به خانۀ خود بازگرد و پرده را بر خويش بيفكن، والسلام».

بدين وسيله على مى خواست عايشه را از قيام و قبول فرماندهى لشكر معذور بدارد و بدين جهت فرمود: «تو را خشمگين كرده اند، تو را تهييج نموده اند.»

در اين جا هم روحيه زنانه او مورد توجه قرار گرفته و هم رعايت احترام عايشه شده است. على با اين سخنان راه فرارى براى عايشه قرار داد، افرادى كه او را تحريك كرده بودند، متهم ساخت و گناه را به گردن كسانى انداخت كه او را وادار كردند از خانه اش خارج شود و گناه اين كار را مهم تر از گناه كشتن عثمان دانست. سپس به عايشه نصيحت كرد: از خدا بترس و به خانۀ خود بازگرد كه در اين كار امنيت سرزمين ها و رضايت مردم تأمين مى گردد. اما عايشه به اندرز على توجهى نكرد، بلكه هم چنان به راه خود ادامه داد و نامه مختصرى كه موضع و نظر او را نسبت به على و دشمنى شخصى وى را آشكار مى كند، به على نوشت كه حدفاصل جنگ و صلح بود:

اى فرزند ابى طالب! موضوع، بالاتر از سرزنش است. من هرگز فرمانبردار تو نخواهم شد، هر كارى كه مى خواهى انجام بده و هر دستورى كه مى خواهى صادر كن والسلام!

طلحه و زبير هم، چنين پيامى براى على فرستادند.

هنگامى كه سپاه عايشه به نزديكى بصره رسيد، فرماندهان شوراى جنگى دربارۀ اشغال بصره به گفت وگو پرداختند. آنها چون مى دانستند كه تعداد ياران على در بصره كم نيست و تدبير را در اين ديدند كه با آنها مكاتبه كنند تا از ميزان اطاعت شان نسبت به على مطلع شوند. اين شورا تصميم گرفت پيش از ورود به بصره، رؤساى بصره را

ص: 524

عليه على تحريك نمايند. به همين منظور، طلحه و زبير به قاضى كعب بن سور نامه اى به شرح زير نوشتند:

اما بعد، تو قاضى عمربن خطاب و بزرگ مردم بصره و بزرگ اهل يمن بودى. تو قبلاً از اذيت عثمان به خشم آمدى، اينك براى قتل او هم خشمگين باش! والسلام.

قاضى در پاسخ نامه طلحه و زبير نوشت:

اگر عثمان ظالمانه كشته شد، چه ربطى به شما دارد؟ و اگر مظلومانه به قتل رسيد، در خون خواهى او ديگران بر شما مقدم اند و اگر مسئله براى كسانى كه حضور داشتند سخت و دشوار شده، مسلماً براى كسانى كه غائب بودند، دشوارتر است!

طلحه و زبير به «منذر بن جارود» نيز چنين نوشتند:

اما بعد، پدرت در جاهليت رئيس و در اسلام بزرگ بود. تو در هر جهت شبيه به پدرت هستى. عثمان را كسى كشته كه تو از او بهترى و كسى مطالبۀ خون او را مى كند كه او از تو بهتر است والسلام.

منذر در پاسخ شان نوشت:

چيزى مرا به اهل خير ملحق نساخته، مگر اين كه از اهل شرّ بهتر باشم. حق امروز عثمان، از حق ديروزش ناشى شده است. او در ميان شما بود و او را رها كرديد. پس شما كى به اين فكر افتاديد و اين مطلب براى شما آشكار گرديد؟

عايشه براى زيدبن صوحان نوشت:

«از عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، محبوبۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله به فرزند برگزيده اش زيدبن صوحان! اما بعد، وقتى نامه ام به دستت رسيد، نزد ما بيا و ما را در كارمان يارى ده. اگر به ما كمك نمى كنى، مردم را از على برگردان!»

زيد در جواب نامۀ عايشه نوشت:

از زيدبن صوحان به عايشه دختر ابى بكر، محبوبۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله، اما بعد، من فرزند مخلص تو هستم، به شرط اين كه دست از اين كار بردارى و به خانه ات بازگردى و

ص: 525

اگر دست برندارى، من اولين كسى خواهم بود كه به مبارزۀ با تو برخيزم.

در كتاب العقد الفريد و جمهرة رسائل العرب و 1 ح نهج البلاغه، 2 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده كه متن جواب نامۀ زيد چنين بود:

سلام بر تو! اما بعد، خدا به تو فرمانى و به ما هم فرمانى داده است. به تو فرمان داده كه در خانه ات بنشينى و به ما فرمان داده كه نبرد كنيم، تا فتنه اى نماند. تو فرمان خودت را زير پا گذاشته اى و آن وقت به ما نامه نوشته اى كه دست از وظيفۀ خود برداريم! پس فرمان تو پيش من قابل اطاعت نيست و نامه ات هم قابل پاسخ نيست.

والسّلام.

بنى اميه براى مبارزه با على روش عايشه، طلحه و زبير را در پيش نگرفتند كه براى ياران شان آشكارا نامه بنويسند؛ بلكه به هر كسى كه اميدى داشتند ممكن است آنان را عليه امام على يارى كرده و پايه هاى خلافت على را متزلزل سازد، مخفيانه نامه مى نوشتند. اين نامه نگارى هاى مخفيانه دلايل روشنى است كه از نظر قضاوت تاريخ و حقيقت، كارشان را برملا مى سازد.

اگر بنى اميه به گمان خود، براى مطالبۀ خون عثمان عليه على قيام كرده بودند، پس چرا برخلاف ساير ياران شان به نامه پراكنى پنهانى پرداختند؟! و اگر به يارى اتحاد مثلث قريشى عليه على قيام كردند، پس چرا حساب خود را جدا كرده و مخفيانه به فعاليت براى خود پرداختند و تنها با كسانى كه اميدوار بودند بنى اميه را كمك كنند، ارتباط پيدا مى كردند؟

هنگامى كه فرماندهان لشكر عايشه به آن صورتى كه ديديم، به مردم بصره نامه نوشتند، فرزند ابوسفيان هم در دمشق، در خصوص اوضاع و احوال آنان كه عليه على قيام كرده بودند و نيز كسانى كه در مبارزه با على شركت نكرده اند، دقت مى كرد و براى هر دسته حسابى جداگانه داشت و براى هر يك، نقشه معينى طرح كرده بود.

معاويه در ميان اين دو جبهه، علاقۀ مخصوصى به اين داشت كه آشوب گران، قدرت

ص: 526

على را در هم كوبيده و در نتيجه، نفوذ معاويه را گسترش دهند، زيرا معاويه نيرومندترين فرد بنى اميه بود كه مى كوشيد مسير تاريخ عرب را به روش اموى خالص درآورد.

معاويه به صورتِ پنهانى به تحريك افرادى كه به مخالفت با على قيام نكرده بودند، پرداخت. معاويه آگاه بود كه عايشه، طلحه و زبير و سردمداران اين شورش، اگر به على پيروز شوند، بلافاصله اختلافات داخلى شان آغاز مى شود، زيرا او هدف مشترك ايشان را مى دانست و زمامدارى براى بنى اميه كه معاويه در رأس آنها قرار دارد، آماده مى گردد.

معاويه در نامۀ خود به سعدبن ابى وقّاص نوشت:

«شايسته ترين مردم به يارى عثمان، افراد شوراى عمر هستند كه از طايفۀ قريش بودند و حق عثمان را به جا آوردند و عثمان را بر ديگرى مقدم داشتند. طلحه و زبير كه در شورا شريك شما و در اسلام نظير شما بودند، عثمان را يارى كردند. امّالمؤمنين هم براى كمك به عثمان شتاب گرفته است، پس آنچه را كه آنها پسنديده اند، شما ناپسند نشماريد و آنچه را آنها پذيرفته اند، شما ردّ نكنيد!

به زيركى معاويه و تحريك عواطف سعد - كه يكى از شش عضو شورايى بود كه 1 ر، 2 عمر آنها را نامزد خلافت كرده بود - بنگريد و باز به حيله گرى او در پنهان ساختن هدفش در تحريك مردم عليه على توجه كنيد. ولى سعدبن ابى وقاص كه از زيركى و حيله گرى معاويه آگاه بود، هدف او را مى دانست، زيرا سعد از طايفۀ قريش بود و از اخلاق بنى اميه در جاهليت و اسلام آگاه بود و از هدف ها و اميال دور و نزديكشان اطلاع داشت و از روش هاى گوناگون سخت و آرامشان و از همراهى و بى اعتنايى براى رسيدن به هدف هايشان باخبر بود.

سعد چون اخلاق معاويه را مى دانست، بيمى نداشت كه برخلاف انتظار معاويه، پاسخى به او بدهد كه در آن عظمت و شأن على را ياد كند و احترام بگذارد و او را بر

ص: 527

دشمنانش مقدّم بشمارد و صريحاً بگويد كه در وجود على بزرگوارى ها و ويژگى هايى است كه نظير آنها در ميان همۀ دشمنان و دوستانش وجود ندارد. سعد اين مطالب را براى معاويه نوشت و بر آن افزود كه من مى دانم كه مردم را عليه على بن ابى طالب تحريك مى كنى تا خودت به خلافت برسى، اما به خلافت نخواهى رسيد، زيرا زمامدارى شايسته كسى چون تو نيست و عمربن خطاب هم همين نظر را داشت و براى همين بود كه تو را در رديف اصحاب شوار قرار نداد.

متن پاسخ سعد به معاويه چنين است:

اما بعد، عمر افرادى را جزو شورا قرار داد كه آنها را سزاوار خلافت مى دانست و در ميان ما كسى شايسته تر است كه ما او را شايسته تر بدانيم. على ويژگى هاى ما را داشت ولى ما امتيازهاى او را نداشتيم. اما طلحه و زبير، اگر در خانه خود مى نشستند، برايشان بهتر بود. خدا، امّالمؤمنين را بيامرزد!

در اين پاسخ، هم نظر سعد دربارۀ مخالفين على كه دست به فتنه زده بودند، روشن مى گردد.

از خلال نامه ها و پاسخ هايى كه بين اصحاب جمل و مردم بصره و ميان طرفداران و مخالفين سپاه عايشه در بعضى از شهرها ردّ و بدل شده است، روشن مى گردد مردم آن زمان از جهتى به ريشه هاى حقيقى آشوب آگاه بوده اند. از سوى ديگر شخصيت امام على را مى شناختند. و نيز جلوه هاى علاقه و لطف شديد افراد پاك طينتى كه على بن ابى طالب را دوست داشته و روش شايسته و حرف حق آن حضرت را از جان خريدار بودند، آشكار مى گردد.

مطلب قابل توجه ديگرى كه براى ما آشكار مى شود اين است كه ياران على از تلاش هاى خود در پند و اندرز و نصيحت به آتش افروزان جمل احساس خستگى نمى كردند. آنان به اصحاب جمل اندرز مى دادند دست از آشوب برداشته و جان به سلامت برند و كارها را با تدبير شايسته انجام دهند.

ص: 528

گويا ياران على با قلب و نيّت امام عمل مى كردند و از زبان خود على سخن مى گفتند. على هم بارها چه عملاً و چه در بيانات خود، اين مطلب را به دوستان خود فهمانده بود كه آشوب گرى از اعمال شيطان است و صلح بهتر از جنگ است. گويا دوستان على، كارهاى خود را قبل و بعد از زمامدارى على، مطابق آنچه در موضع گيرى على حق مى پنداشتند، انجام مى دادند!

سرانجام اين مردم در حالى كه هنوز على بر حكومت استوار نگرديده بود، از وى چه مى خواستند؟ چرا آنان از همان لحظۀ نخست خلافت بناى دشمنى شديد را با على گذاشته و مردم را عليه او تحريك كردند؟ در حالى كه در برابر استدلال و منطق او تاب مقاومت ندارند، از او چه مى خواهند؟ و اى كاش منطق را دليل و راهنماى خود قرار مى دادند. مردمى كه خود، عثمان را به قتل رسانيده اند، چرا به خون خواهى وى آمده اند؟

اينها پرسش هايى است كه در نامه هاى افراد پاك طينت خطاب به آشوب گران جمل وجود داشت و نيز پرسش هايى است كه بر زبان نمايندگان مردم بصره كه نزد جنگ جويان جمل مى آمدند، جارى مى شد، زيرا سپاه عايشه در خارج از بصره چادر زدند و سيل نامه هاى وى و نامه هاى طلحه و زبير به سوى مردم آن شهر سرازير شد. تا اين كه عثمان بن حنيف كه عامل بصره بود، ابوالاسود دوئلى و عمران بن حصين را نزد عايشه فرستاد تا علت خروج آنان را بر امام على بپرسند و او را نصيحت كنند كه از كار خود بازگردد.

عثمان بن حنيف چند نفر را هم نزد طلحه و زبير فرستاد و آنها را نصيحت كرد، اما جنگ جويان مثلث قريشى حرف اول خود را تكرار كردند و گفتند مى خواهند به زور وارد بصره شوند. ولى عثمان بن حنيف نپذيرفت و اعلام بسيج عمومى كرد. سپس به همراهى جنگ جويان خود، به سوى محله مِربَد همان جايى كه سربازان عايشه مستقرّ شده بودند، رهسپار گرديد. دو طرف در مقابل يكديگر قرار گرفتند. طلحه و زبير

ص: 529

سخنرانى كردند و سربازان شان گفتند: طلحه و زبير راست گفتند، كار خوبى كردند، سخن و فرمانشان حق است. سربازانى كه در صف عثمان بن حنيف بودند، گفتند:

طلحه و زبير خيانت كرده و ياغى شده اند، حرف شان پوچ است و فرمان بيهوده دادند، آنها با على بيعت كرده اند و حالا آمده اند خلاف آن عمل مى كنند.

طرفين به گفت وگو و حمله به يكديگر پرداخته و شروع به ريگ اندازى نمودند.

چند لحظه نگذشت كه عايشه براى هر دو دسته سخنرانى كرد و چنين گفت: «مردم عثمان را متّهم مى ساختند و از فرماندارانش ايراد گرفتند. به مدينه آمدند تا با ما مشورت كنند. ما تحقيق مى كرديم و ديديم دامن عثمان پاك و از تهمت مبّرا و به وظايف مسلمانى خود وفادار است؛ اما مخالفين او نافرمان و دروغگو و منافق اند.

تعداد مخالفان بر اطرافيان عثمان برترى پيدا كرد و او را خانه نشين ساختند. خون و مال او را حلال دانستند و بدون عذر و احترام، مدينه را از ميان بردند!»

مردم بصره با نارضايتى سخنان عايشه را قطع كردند. عايشه فرياد زد: «اى مردم! ساكت باشيد.» وقتى مردم ساكت شدند باز به سخن خود چنين ادامه داد:

«اميرالمؤمنين، عثمان، روش خلافت را تغيير داد؛ اما بلافاصله با توبه كردن گناه خود را شست و در حال توبه، مظلومانه كشته شد. كشتن عثمان حرام بود، اما او را همچون شتر ذبح كردند. آگاه باشيد كه قريش به هدف خود رسيد، با دست او دهانش را خون آلود ساختند، اما با كشتن عثمان همه چيز به قريش نرسيد و آنها به راه صحيحى كشيده نشدند. به خدا سوگند، قريش آن چنان بلاهاى دردناكى خواهد ديد كه خواب آلوده را بيدار و نشسته را برپا مى كند. كسانى را بر آنها مسلّط مى گردانند كه به آنها رحم نمى كنند و سخت ترين عذاب ها را نصيب آنها مى گردانند!

آگاه باشيد كه عثمان مظلومانه كشته شد. خون او را از قاتلينش بطلبيد و وقتى كه بر آنها پيروز شديد، آنان را بكشيد. سپس كار رياست را به شورايى كه عمر انتخاب كرد، واگذاريد. ولى بايد افرادى كه دست شان به خون عثمان آلوده شده، در شورا شركت

ص: 530

نكنند...» و نيز در اين خطبه مى گويد: «شما با على بن ابى طالب بدون مشورت جماعت و با خشم و زور بيعت كرديد!»

بدين گونه، عايشه مردم را به كشتن على تحريك كرد. او بيعت با على را بدون «مشورت مردم»، و با خشم وزور مى داند و مى گويد: على چون در ريختن خون عثمان شريك بوده، بايد كشته شود. على ابداً نبايد در شوراى جديد خلافت شركت جويد، زيرا او در قتل عثمان شريك بوده است!

حاضرين، از گفتار عايشه سخت برآشفتند و به او اعتراض و حمله كردند. در ميان معترضين احنف بن قيس و جارية بن قدامۀ سعدى حضور داشتند. جاريه جلو آمد و پس از پايان خطبۀ عايشه، به او گفت: «اى امّالمؤمنين، به خدا سوگند كشته شدن عثمان در مقابل بيرون آمدنت از خانه و نشستن بر اين شتر نامبارك و در برابر شمشير قرار گرفتنت، كم اهميت تر است، زيرا خداوند براى تو حجاب و حرمتى قرار داده كه تو با دست خود آن را از بين برده و پردۀ حرمتت را دريدى. براى اين كه هر كس تو را در جنگ مى بيند، كشته شدن تو را هم خواهد ديد. اگر با ميل خود پيش ما آمده اى، به خانه ات باز گرد و اگر آمدنت از روى اجبار و اكراه باشد، از مردم كمك بگير و به خانۀ خود برگرد!»

عده اى طلحه و زبير را تحت فشار قرار دادند. اختلاف بالا گرفت؛ اما گفت وگوى طولانى سودى نبخشيد و تنها آن سه تن را خشمگين تر و نسبت به جنگ، راغب تر ساخت.

عايشه فرماندهى عالى جنگ را در دست گرفت و در پيشاپيش لشكر، بر شتر نشسته به سمت سپاه على مى رفت. از اين رو اين نبرد، «جنگ جمل» نام گرفت.

عايشه فرمان هاى جنگى را صادر مى كرد و فرماندهان ردۀ دوم را تعيين مى نمود.

به اين سو و آن سو به هر جا كه اميد قيام عليه على را داشت، نامه مى نوشت. نامه هايى كه عايشه به اطراف مى نوشت، با اين عبارات آغاز مى شد:

ص: 531

«از عايشه دختر ابوبكر، امّالمؤمنين محبوبۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله به فرزند شايسته خود، فلان. اما بعد، هنگامى كه نامه من به دستت مى رسد، به يارى ما بشتاب و اگر نمى توانى اين كار را انجام دهى، مردم را از گرد على پراكنده ساز!»

عدۀ زيادى از مردم دعوت او را پذيرفتند و عدۀ بسيارى هم از كمك به او سربرتافتند.

ص: 532

بادهاى طوفان زا

اشاره

ص: 533

ص: 534

بادهاى طوفان زا

اين، همان على است كه با شمشيرش ظلمت ها را مى درد و بر سر دشمنانش صاعقه فرو مى ريزد و بادهاى طوفان زا، آنها را پراكنده مى سازد. او آن چنان مى خروشد كه اشك چشمش به جرقۀ آتش تبديل مى شود و مهرش شعله اى فروزان مى گردد!

على پناه گاه نيازمندان در برابر باد و سدّ ناتوانان در برابر سيل و پناه گاه ضعيفان در برابر طوفان ويرانگر است و اوست كه در نيم روز سوزان همچون شب، سايۀ آرام بخش گرمازدگان است.

او على بن ابى طالب است، كسى كه روزگار دربارۀ او و شمشيرش مى گويد: شمشيرى همچون ذوالفقار و جوانمردى همچون على نيست.

دير زمانى نگذشت كه معاويه، با لشكرى متجاوز از صد و بيست هزار نفر از شام رهسپار عراق شد و در سرزمين صفين - نزديك «نهر فرات» فرود آمد، زيرا اين سرزمين، وسعت فراوانى داشت و براى جنگ مناسب بود. صفين سرزمينى است كه از «كرانۀ فرات» فاصله دارد و زمينى پر آب بوده و داراى درخت و چشمه است.

على هم با سربازان خود از كوفه به طرف مدائن و رقّه حركت كرد و قصدش اين

ص: 535

بود كه اگر بتواند معاويه را به طور مسالمت آميز متنّبه كند. و اگر از راه مسالمت به هدفش دست نيافت، آن گاه از شمشير استفاده كند. وقتى على به صفين رسيد، عده اى از سربازان معاويه را ديد كه نهرهاى آب را تصرف كرده اند، تا مانع از دست يابى سربازان على به آب گردند. على كسى را نزد معاويه فرستاد و فرمود: «ما براى آب به اين جا نيامده ايم و اگر ما قبل از شما به آب دست يافته بوديم، شما را از آن باز نمى داشتيم!»

عمرو بن عاص كوشيد تا معاويه را از بستن آب باز دارد، به اين دليل كه على نيرومند است و تا زمانى كه مهار اسبان جنگى در دستش باشد، تشنه نمى ماند.

معاويه در پاسخ گفت: «به خدا سوگند، اين پيروزى نخست ماست. اگر اينها از آب بهره ببرند، خدا از چشمۀ پيامبرش به من آب ندهد، مگر اين كه مبارزه كنند و بر من پيروز شوند.»

كار سربازان معاويه به جايى رسيد كه اين مطلب را صراحتاً به على گفتند:

ولاقطرة حتى تموت عطشاً!

ما يك قطره آب هم به تو نمى دهيم تا از زتشنگى بميرى.

گرچه على در مكانى قرار گرفته بود كه از نظر جنگى مناسب نبود، امّا اشتر نخعى را براى نبرد و فتح آبراه اعزام داشت. اشتر هم آنان را از مواضع شان بيرون كرد و فرات را تصرف نمود. ابن قتيبه مى گويد: عمرو بن عاص معاويه را سرزنش كرد و گفت: «چه فكر مى كنى، اگر على نيز همچون تو، سربازانت را از آب بازداشت، آيا مى توانستى همچون آنها بجنگى؟ اما على شيوۀ تو را در پيش نگرفت».

عده اى از ياران على از او خواستند همچون معاويه آنان را از آب منع كند. اما آن مرد بزرگ اين پيشنهاد را نپذيرفت و اجازه داد دشمن او از آب استفاده كند. آنان به على گفتند: «يا اميرالمؤمنين، همان طورى كه شما را از آب بازداشتند، شما هم آنها را از آب بازدار و قطره اى آب به آنها نده! آنان را با شمشير عطش بكش و تسليم كن. آن گاه

ص: 536

ديگر احتياجى به جنگ نخواهى داشت!» على به ياران خود فرمود: «نه، به خدا سوگند، من مانند آنها عمل نمى كنم. راه نهر را براى آنها باز بگذاريد!»

اگر در سپاه معاويه، پرتوى از اخلاق شايسته وجود داشت، با اين پيشامد، حقيقت على و معاويه را دريافته و مى فهميدند كه هريك از اين دو مرد، به كدام دسته از انسان ها وابسته هستند و اطمينان مى يافتند با كمك به معاويه عليه على در حقيقت با پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله نبرد مى كنند!

اما عمرو بن عاص از مدت ها پيش تمامى ارزش ها و نيكى ها را با حكومت مصر معامله كرده بود وگرنه ادامۀ همراهى او با معاويه را كه در چشم عمرو بن عاص نسبت به امام بزرگ، انسان پست و بى ارزشى بود، چگونه مى توانيم توجيه كنيم؟!

مردم شام به طور ناشايسته اى به على دشنام مى دادند و اين كار در حضور و با رضايت معاويه بود. حتى بعدها خود معاويه به اين كار فرمان داد. در هر دو صورت حقيقت پست خود را بر ملا ساخت و ارزش انسانى خويش را پايين آورد.

مردم عراق دشنام و بدگويى شاميان را به على شنيدند و خواستند به آنان پاسخ داده و معاملۀ به مثل كنند. اين مسئله به گوش على رسيد. او اين كار را عيبى براى سربازان خود شمرد؛ كارى كه بزرگوارى ها را از ميان مى برد. آن گاه على اين سخنرانى را ايراد كرد كه در آن به مردم دستور مى داد با مردم خوش رفتارى نمايند و در اين راه تفاوتى بين دوست و دشمن قائل نشوند:

من دوست نمى دارم كه دشنام دهنده باشيد، اما اگر رفتارشان را بيان كنيد و احوال شان را بازگوييد به راستى نزديك تر و بهتر است. شما به جاى بدگويى و دشنام، بگوييد:

بار خدايا! خون ما و آنها را حفظ كن و اختلاف بين ما را بر طرف نما. آنها را از گمراهى بيرون آر، تا آنان كه نادان اند حقّ را بشناسند و كسانى كه با حقّ ستيز و دشمنى مى كنند، دست از ستمگرى بردارند.

على براساس شيوۀ خود كوشيد ريشه هاى جنگ را از ميان بردارد و صلح برقرار

ص: 537

سازد، اما در كار خود موفق نشد. چند روز با مردم شام جوانمردى و مدارا كرد، اما خرد و وجدانى در آنها نيافت. ياران حضرت كه اجازه جنگيدن نداشتند، خسته شده و به على اعتراض كردند. حضرت در پاسخ آنها فرمود:

اما دربارۀ اين كه مى گوييد: به خاطر ترس از مرگ فرمان جنگ نمى دهم، به خدا سوگند باكى ندارم كه به آغوش مرگ بروم و يا مرگ نزد من آيد. و اما اين كه مى گوييد: آيا در وضع مردم شام شك دارم؟ به خدا سوگند، هيچ روزى جنگ را به تأخير نينداختم، جز به اميد اين كه گروهى به من بپيوندند و به وسيلۀ من هدايت و راهنمايى شوند و در روشنايى من زندگى كنند. اين براى من بهتر از اين است كه آنان به خاطر گمراهى شان، هرچند غرق در گناه باشند، در جنگ نابود شوند!

هنگامى كه براى على مسلّم شد شاميان دست از گمراهى خود بر نداشته و از اعمال ناپسند خود پشيمان نيستند، بلكه در كارهاى ناشايسته و زشت خود فرو رفته اند و بدون شك جنگ برپا خواهد شد، به جايى كه صدايش به گوش سپاه خود و سپاه معاويه مى رسيد، رفت و چنين فرمود:

خدايا! تو مى دانى كه اگر من مى دانستم رضايت و خرسندى تو در اين است كه نوك شمشير خود را بر شكم بگذارم و روى آن خم شوم تا شمشير از پشت من بيرون آيد، چنين مى كردم. بار خدايا! از آنچه به من آموخته اى، مى دانم كه امروز در نظر تو، چيزى بهتر از جنگ با اين فاسقان وجود ندارد و در صورتى كه مى دانستم بهتر از اين كارى هست، آن را انجام مى دادم.

سپس فرمود:

بار پروردگارا! كه اين زمين را براى آسايش مردم و زندگى حشرات و حيوانات آفريده اى و مالك زمين و موجودات بى شمار پنهان و آشكارى. پروردگار كوه هاى بلندى كه آنها را ميخ هاى زمين قرار داده اى كه مايۀ اطمينان مردم است؛ اگر ما بر دشمن خود پيروز شديم ما را از ستمگرى بازدار و به وسيلۀ حقّ ما را حفظ نما و اگر

ص: 538

آنها را بر ما پيروز گرداندى، شهادت را نصيب ما كن و ما را از فتنه حفظ فرما!

چند لحظه قبل از شروع جنگ، عمرو بن عاص رجزى خواند كه در آن هوش خود را ستود و آن سروده را براى على فرستاد. از جملۀ آنها اين شعر بود:

بعد از اين، ديگر ابوالحسن از ما در امان نخواهد بود. ما كار را چون تابيدن ريسمان مى پيچانيم.

يكى از مردم عراق با شعر زير به عمرو بن عاص پاسخ داد:

زينهار كه على را با جنگ خود بترسانيد، زيرا او شير و پدر دو بچّه شير و زيرك و بيم انگيز است. على شما را همچون آسيا نرم مى كند. اى نادان! به زودى زيان فراوانى مى برى. از ناراحتى، انگشت مى گزى و به دندان مى كوبى.

اكثر قبايل ربيعه كه طرفدار على بودند فريادشان برخاست: «واى به حال شما، مگر مشتاق بهشت نيستيد؟» و حملۀ سختى به صفوف لشكر شام نموده و در آنها رخنه كردند و در ميان آنها ايجاد وحشت كردند.

محرز بن ثور يكى از افراد طايفۀ ربيعه اشعار زير را با رجز مى خواند:

من با لشكر شام مى جنگم، ولى معاويۀ پست را نمى بينم. آتش جهنم او را دربر گرفته و سگ هاى هار همنشين او هستند. از همۀ رذلان گمراه تر، آن كسى است كه رهبرى او را هدايت نكند.

آنان معتقد بودند طرفدار حق اند و حق را يارى مى كنند. سخنگوى اين طايفه مى گويد: «طايفۀ ربيعه، در يارى خليفه در راه حق شتاب كرد، زيرا حقّ، مذهب طايفۀ ربيعه است.» جنگ بين دو لشكر گسترش يافت. على همچون صاعقه اى مرگبار، بر سر مردم شام مرگ مى باريد. هر شمشيرى كه مى زد، مضروب خود را به جهنم مى فرستاد. با هر نيزه اى كه مى زد، سرنوشت افراد را تغيير مى داد. هيچ يك از درّندگان آن صحنه، با آن حضرت روبه رو نمى شدند، مگر اين كه از ترس بگريزند و در حالى كه مرگ را بالاى سر خود مى ديدند، بدن هايشان سست مى گرديد و اندام شان به لرزه

ص: 539

مى افتاد.

على به حق سوگند ياد كرده بود طرفداران شيطان را از دم شمشير و نيزه بگذراند.

گويا چشمه شجاعت امام، در آن روز به تدريج مى شكافت و در يك زمان هم سپر بود و هم زره و هم سلاح. امام با سينه اى گشاده، از شمشيرها و نيزه ها استقبال مى كرد و با نور پيشانى اش آن چنان صاعقه اى عليه ستمگران پديد آورد كه چشم ها را برمى گرداند و مهاجمين لشكر شام را مى ترساند و افكارشان را پريشان مى ساخت.

گويا مى بينم كه سوار بر اسب خاكسترى رنگ شده و به هر جا كه گام مى گذارد، لشكر دشمن شكافته مى شود و هرجا كه مى ايستد، همچون ستونى از آتش در مقابل دشمن استوار است.

گويا مى بينم كه دست هاى على، ذوالفقار را بالا مى برد و در هوا مى چرخاند، تا افق را بشكافد و با نور حق، نشانه ها و علامت هايى به وجود آورد.

گويا مى بينم كه فرزند جنگ و برادر امواج مرگ، شمشيرى نمى زند و نيزه اى پرتاب نمى كند و يا حمله اى نمى كند، جز اين كه از هر گوشه و كنارى، هزاران فرياد بلند مى شود. اين صداها، از حنجره ها و دهن هايى بيرون مى آيد كه اين سخنان را تكرار مى كنند:

آگاه باشيد او على بن ابى طالب، قهرمان نبرد اسلام و ميدان حق و مبارزۀ عدالت انسانى است.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه با شير هول انگيز عربستان «عمرو بن عبدود» جنگيد، روزى كه بهشت زير سايۀ شمشيرها بود و او جز از جهت ايمان، كودكى بيش نبود.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه با دو دستش دروازه هاى قلعه ها را از جاى مى كند. قهرمانان مى لرزيدند و با شتاب كمك مى طلبيدند. در چنين شرايطى، دروازه ها روى دست او، سبك تر از پرى در بال پرنده بودند.

ص: 540

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه اگر تمام مردم روى زمين با او به جنگ برخيزند، باكى ندارد و نمى هراسد و روانش جز حديث شجاعت به او نمى گويد!

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است: نمى هراسد خود به استقبال مرگ رود و يا مرگ به سراغ او آيد.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است: جنگ براى او آن چنان آسان شد كه هرگز براى ديگران نبود، زيرا زهد على، راه جهاد را به روى او گشود، در صورتى كه زهد براى ديگران فقط به معناى گوشه گيرى و شكست بود. محبّت به مستضعفين، قلعه هاى بسته را به روى او گشود وانسان دوستى او، كاخ هاى ستمگران را واژگون ساخت. عشق او به مردم، او را واداشت تا به اين مبارزۀ خطرناك و عميق دست بزند.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه با شمشيرش ظلمت ها را دريد و بر فرق دشمنانش صاعقه ها فرود آورد و طوفان هاى وحشتناكى كه دشمنانش را ريشه كن ساخت، پديد آورد. اين على است كه آن چنان مى خروشد كه وحشت ها را از ياد مى برد، از چشم هايش شعله هاى آتش مى جهد و مهربانى قلبش شعله اى فروزان شده است!

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه شمشيرش بر روى ستمگرى فرود نيامد، جز اين كه شمشير او، همچون مرد پاكدامنى كه به شخص لاابالى مى خندد، لبخند بزند.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه شمشير او در فضا بالا نمى رود و پايين نمى آيد، مگر اين كه شكنجه ديده و مظلومى در حجاز يا عراق و سرزمين شام مى گويد: اى شمشير حقّ! و اى دادخواه ستمديدگان و محرومان، پدرم به فداى تو باد!

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه پناه گاه فقيران در مقابل طوفان هاى بلا و سدّ ضعيفان در مقابل سيل حادثه است. على پايگاه ناتوانان در طوفان ويرانگر و كشنده است و او سايبانى است در ميانۀ روز آتشين و سوزان.

ص: 541

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است: هرجا پا بگذارد زمين سرسبز مى شود و باران فرو مى بارد و به عشق روى او، آب ها مى جوشند و از محبّت او امواج دريا مى خروشند.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه بر تمامى دل ها، هم قلب هاى با صفا و خوب و هم قلب هاى بى صفا و گرفته حكومت مى كند.

آگاه باشيد او على بن ابى طالب است كه به زودى روزگار دربارۀ او و شمشيرش با گويندگان هم آواز شده، مى گويد:

لافتى الاّٰ على لاسيف الاّٰ ذوالفقار؛

جوانمردى جز على و شمشيرى جز ذوالفقار نيست.

بدانيد و آگاه باشيد او على بن ابى طالب است، پس اى آشوب گران! بگريزيد و اگر بمانيد چيزى شما را حفظ نمى كند.

***

اخبار حتمى و روايات، اين گونه گزارش مى دهد كه: سربازان شام از سربازان عراق ضربۀ سختى خورده و متزلزل گرديدند. هر كس كه با سربازان عراق روبه رو گرديد با نيزه از پا درآمد و هر كس كه روبه رو نشد، با شمشير بر زمين افتاد؛ صفوف سربازان شام پراكنده شده و چراغ هايشان خاموش گرديد، زيرا آنان متجاوز و ستمگر بودند. فرمانده آنها مى خواست مردم گرسنه بخوابند و تشنه را از نوشيدن آب باز مى داشت.

مدت توقف در صفين صد و ده روز بود. در اين مدت نود بار بين دو لشكر جنگ درگرفت كه البته، شامل فاصلۀ طولانى نبرد در صفين است، اما نبرد اصلى دو هفته و بسيار سنگين بود كه به نام «وقعة الهرير» ناميده اند. تعداد كشتگان طرفين در جنگ صفين صد و بيست هزار تن بود. در ميان طرفين جنگ، برادران و پسر عموهايى بودند كه به نبرد يكديگر آمده و يكديگر را مى كشتند. طايفۀ «ازد» دربارۀ اين جنگ

ص: 542

گفتند: «اين جنگى بود كه ما با دست خود، دست هايمان را مى بريديم و با شمشيرهاى خود، بال و پر خويش را مى كنديم.»

ياران على چهار بار در نبرد به جايگاه معاويه رسيدند و چيزى نمانده بود او را دستگير كنند. وقتى معاويه يقين يافت لشكر او حتماً شكست خواهد خورد، دست هايش سست شد و نتوانست خود را پنهان كند. به همين جهت فكر كرد پوشش حيله گرانۀ ديگرى را به كار گيرد. معاويه انديشيد بر اسب خود سوار شده و فرار كند.

از اين رو هنگامى كه على بن ابى طالب مشغول نبرد بود و با هر جمعيتى كه روبه رو مى گرديد پايه هايشان را مى لرزاند و سست مى كرد و آنان را فرارى مى داد، در پى آن برآمد كه از ميان لشكر فرار كند.

معاويه به ياران خود دستور داد به نبرد ادامه دهند، شايد شيطان به حيلۀ او و عمرو بن عاص كمك كند. نبرد شدت بيشترى يافت و در سه روز آخر كشتار فراوانى واقع گرديد. مورّخان مى نويسند: بلا و كشتارى بزرگ تر از بلا و كشتار اين سه روز واقع نشد!

ابن قتيبه مى نويسد كه على در دل شب فرمان داد لشكر حركت كند. هنگامى كه صداى شترها به گوش معاويه رسيد، عمرو بن عاص را احضار كرد و گفت: چه مى بينى؟ عمرو بن عاص گفت: فكر مى كنم اين مرد فرار مى كند! چون صبح شد، ناگهان على و ياران او را در كنار خود ديدند كه با لشكر معاويه درهم شده اند. معاويه به عمرو بن عاص گفت: فكر مى كنى فرار مى كند؟ عمرو بن عاص خنديد و گفت: به خدا سوگند اين از كارهاى على است. در اين هنگام، معاويه يقين كرد نابود خواهد شد. عمرو بن عاص پيشنهاد كرد قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن گاه مردم شام فرياد زدند: قرآن در ميان ما و شما داور باشد!

ذلّت مردم شام آشكار شد. قرآن ها را بر بالاى نيزه ها كردند و به سوى كوه بلندى پناه گرفتند و فرياد مى زدند: «اى اباالحسن، قرآن را رد نكن، زيرا تو به قرآن از ما

ص: 543

اولى ترى و از كسى كه قرآن را برداشته، سزاوارتر هستى.» طراح اين حيله عمرو عاص بود. ياران على به شدت از عمرو عاص متنفّر بودند و همان گونه كه يعقوبى توصيف كرده است: او دين خود را در همراهى با على به دنياى خود در همراهى با معاويه فروخت.

على حكميت را نپذيرفت، زيرا از حيله گرى و نقشه هاى آنان آگاه بود. اما ياران او به شدت با هم اختلاف كردند كه آيا حكميت را با توجه به اين كه براى ترويج قرآن مى جنگند و به آن دعوت شده اند، بپذيرند و يا اين كه آن را ردّ كنند، به اين دليل اكنون پيروزى آنان حتمى است و شاميان در انديشۀ نيرنگ افتاده اند؟

اين دو انديشه در ميان لشكريان على هواخواهانى داشت و هر دو گروه به نظر خود پافشارى مى كردند. اما مصيبت و گرفتارى على از ناحيۀ يارانش بيش از دشمنانش بود، زيرا به گفته حبران خليل جبران: على چون پيامبرى بود براى مردمى ديگر و زمانى ديگر كه حتى نزديك ترين افرادش نيز او را درك نكرده بودند.

در ميان سربازان على هميشه كسانى بودند كه مخالف آن حضرت بودند، به او خيانت مى كردند و در كارهايش اخلالگرى مى نمودند. چه كسانى كه در دوستى خود زياده روى مى كردند و چه كسانى كه از همراهى با آن حضرت ناراضى بودند. از جمله اينها، اشعث بن قيس بود كه طمع هاى بسيار داشت؛ در سرش انديشه هايى ناپاك موج مى زد و چندين بار به حضرت خيانت كرده بود، ولى خيانت او در صفين آشكارتر بود.

هنگامى كه قرآن ها بالا رفت، اشعث پيش على آمد و گفت: «فكر مى كنم مردم دعوت شاميان را پذيرفته اند و خرسندى آنها اين است كه دعوت مردم شام را به داورى قرآن بپذيرند. اگر بخواهى، نزد معاويه مى روم تا ببينم نظر او چيست؟»

اختلاف لشكريان على بالا گرفت. اشعث به بازگشت و حكميت فرا مى خواند و على و يارانش نمى پذيرفتند. كم كم به طرفداران پذيرش حكميت اضافه شد و برخى

ص: 544

از آنان نسبت به على جسارت يافتند و او را با اين سخنان تهديد كردند:

يا على! اكنون كه تو را به قضاوت قرآن فرا خوانده اند، دعوت آنان را بپذير. اگر قضاوت قرآن را نپذيرى، ما تو را دست بسته به دشمن تحويل مى دهيم و يا همان كارى را كه با عثمان كرديم، با تو هم مى كنيم! به ما پيشنهاد شده است كه به قرآن عمل كنيم، ما هم پذيرفته ايم. به خدا سوگند، يا بايد حكميت را بپذيرى و يا اين كه ما به وظيفۀ خود دربارۀ تو عمل مى كنيم.

كار على به نقطۀ بسيار حساسى رسيده بود: آيا به شورش در سپاهش راضى شود و يا تسليم نظر چنين كسانى گردد؟!

موقعيت على وقتى حساس تر شد كه مخالفين به رهبرى اشعث بن قيس به او فشار آوردند كه فرمانده لشكرش، اشتر نخعى را از جبهۀ جنگ احضار كند و او را تهديد كردند كه اگر نپذيرفت، دست از او برمى دارند و يا اين كه به آن حضرت پشت خواهند كرد!

على به ناگزير، فرمانده لشكر خود را احضار كرد و نيز ناچار حكميت را پذيرفت.

معاويه و شاميان، عمرو بن عاص را به نمايندگى خود برگزيدند. اشعث هم به على گفت: ما ابوموسى اشعرى را براى نمايندگى تو انتخاب كرده ايم!

على چون هر دو نفر را مى شناخت، مى دانست كه عمرو بن عاص، حيله گر و سياست باز است و ابوموسى اشعرى ساده و ناآگاه. بنابراين، به اشعث فرمود: به ابوموسى اعتماد ندارم، او با من مخالفت كرد و مردم را از دور و برم پراكنده نمود و گريخت، تا اين كه پس از يك ماه به او امان دادم. من ابن عباس را براى اين كار برمى گزينم.

اشعث ويارانش گفتند: ماشخص بى طرفى را مى خواهيم كه نظرش نسبت به تو و معاويه يك سان باشد، و به يكى از شما نزديكتر از ديگرى نباشد!

در اين گفته دليلى وجود دارد بر اين كه آنان در انديشۀ خيانت به على بوده اند و

ص: 545

گويا گويندگان اين مطلب در انديشۀ يارى معاويه بوده اند.

على بر عدم پذيرش ابوموسى براى نمايندگى پافشارى كرد و فرمود: «اشتر نخعى را به جاى او انتخاب مى كنم. ولى اشتر مورد حسادت اشعث بود، زيرا وفادارى، كاردانى، حسن رأى و استقامت و پايدارى اشتر را در جنگ، ديگران نداشتند. به همين جهت، در قلب على براى خود مقام و جايگاهى داشت كه اشعث و ديگر ياران او به آن مقام و جايگاه نرسيده بودند. به همين جهت اين نظر على را نيز نپذيرفت و گفت: آيا ما اكنون نيز گرفتار كارهاى اشتر نيستيم؟!

ياران على، او را ناراحت كردند و مخالفينش بيشتر شدند و شايد هم طولانى شدن جنگ، آنها را به توقف آن علاقه مند ساخته بود. به اين جهت به كمك اشعث شتافتند و به مخالفت با على پرداختند.

هنگامى كه على بن ابى طالب ديد آنها اصرار مى ورزند و ياران وفادارش اندك اند، فرمود: حتماً طرفدار ابوموسى هستيد؟ گفتند: آرى! على فرمود: پس هرچه مى خواهيد انجام بدهيد!

دسته اى از سپاه على هم كه حكميت را قبول نداشتند و مى گفتند بايد جنگ ادامه يابد، مخالفت خودشان را به اين كه كسى در كتاب خدا قضاوت كند، اظهار داشتند.

آنان معتقد بودند: هنگامى كه مطلب آشكار است، مسئلۀ حكميت اشتباه بزرگى است.

آنها شكى نداشتند كه على بر حق است و معاويه و ياران او در گمراهى و باطل به سر مى برند. آنان جنگيده و كشتۀ بسيارى داده اند و همه به اين كه در يارى على بر حق بوده اند ايمان دارند، پس چرا على در حقّ بودن خود شك مى كند و تن به حكميت مى دهد!

يكى از مخالفين حكميت، شعارى انتخاب كرد كه به طور خلاصه، افكار مختلف آنان را در بر داشت. آن شعار اين بود: «لاحكم الا لِلّٰه»؛ قضاوت در انحصار خداست.

اين شعار به سرعت برق ميان سربازان على پخش شد، و هركه مخالف حكميت بود،

ص: 546

اين شعار را تكرار مى كرد.

اين دسته نه تنها دشمنى خود با على را آشكار كردند، بلكه از آن حضرت خواستند به اشتباه خود اعتراف كند و حتى از او خواستند چون حكميت را پذيرفته و درنتيجه كافر شده است، بايد به آن اعتراف كند و از معاهده اى كه با معاويه منعقد كرده، صرف نظر نمايد. با چنين شرايطى حاضرند با او همراه شده و بجنگند و در صورتى كه على اين شرايط را نپذيرد عليه وى خروج مى كنند.

على حاضر نشد با عقيدۀ آنان همراه شود، زيرا چگونه ممكن است مردى كه هميشه به پيمان خود وفادار بوده، پيمانش را بشكند؟ و چگونه ممكن است مردى كه تاكنون لحظه اى كفر نورزيده و كار خلافى انجام نداده و به هيچ انسانى بدى نكرده است، اقرار كند كه كافر شده است؟! اگر على همچون معاويه و عمرو بن عاص پيمان شكن بود، به پيشنهادهاى مخالفين جديد خود (خوارج) تسليم شده و دل آنها را به دست مى آورد، و به كمك آنان به نبرد ادامه مى داد و پيروز مى شد!

در چنين شرايطى بود كه على دربارۀ كار خود و مردم مى انديشيد و در حالى كه قلبش از آتش حسرت مى سوخت، با بيانى موجز، چنين گفت:

اى مردمى كه به شما نيرنگ زدند و نيرنگ را پذيرفتيد و حيله گرى حيله كاران را شناختيد و باز در پيروى از هواى نفس پافشارى نموديد! در آشوب و اشتباه كارى آن قدم برداشتيد و از حقّ آشكار روى برگردانده و از طريق مستقيم منحرف شديد سوگند به آن خدايى كه دانه را مى شكافد و بشر را مى آفريند سوگند ياد مى كنم كه اگر دانش را ازمعدن آن آموخته بوديد و نيكى را از موضعش اندوخته بوديد و راه روشن را انتخاب كرده بوديد و حق را از راه آن رفته بوديد، راه ها براى شما روشن مى شد، نشانه ها برايتان آشكار مى گرديد و هيچ يك نيازمند نمى شديد و به هيچ يك از شما مسلمانان و يا هم پيمانانتان ظلمى روا نمى شد.

***

ص: 547

نتيجۀ حكميت معلوم بود و پس از آن، خوارج عليه على قيام كردند. على حاضر نشد با آنها بجنگد و مطابق مشى هميشگى خود از در صلح با آنان در آمد. خوارج جمع شده و هم پيمان گشتند و گفتند:

اين دو حَكم (عمرو بن عاص و ابوموسى اشعرى) مطابق دستور خدا حكم نكردند.

برادران مان (سربازان على) با اين كه حاضر به پشتيبانى از آنها و نبرد بوديم، به قضاوت آن دو نفر تسليم گرديدند و انسان ها را در دين خود داور قرار داده و كافر شدند. حمد خداى را كه در ميان اين مردم ما برحق هستيم.

ص: 548

ميان درست و نادرست

اشاره

ص: 549

ص: 550

ميان درست و نادرست

كسانى كه اين اعتراضات را به على مى كردند، كارهاى او را با معيارهايى مى سنجيدند كه در حساب سياست و اصول آنها، امانت، راست گويى و كارهايى كه با وجدان سازش داشته باشد، وجود نداشت!

پيش از آن كه داستان خوارج و امام را بيان كنيم، ضرورى است به دو حادثه اى كه در جنگ صفين به وقوع پيوست و به گمان ما بهترين معناى «پيروزى» و بلكه «حقيقت پيروزى» است و نشانه هاى آن را به همراه دارد، اشاره كنيم. اگر دوستداران امام و ارزيابان اعمال آن حضرت نمى گفتند كه امام در اين دو قضيه به مصلحت خود رفتار نكرده و مى توانست بدون جنگ به نتيجه برسد و يا با جنگى جزئى كار را پايان بخشد و راه ديگرى را در پيش گيرد، من اين موضوع را عنوان نمى كردم.

نخستين حادثه، همان ماجراى قطع آب است كه على پس از اين كه شاميان آن حضرت را از آب منع كرده و به او گفتند: «قطره اى هم نمى دهيم تا از تشنگى بميرى!» و پس از اين كه معاويه در هنگام اشغال نهر فرات گفت: «اين نخستين پيروزى است» و سوگند شديدى ياد كرد كه نگذارد دست عراقيان به آب برسد و هنگامى كه على آنها را از آبراه بيرون راند و اجازه داد دشمنانش همچون سربازان خودش از آب

ص: 551

استفاده نمايند.

حادثۀ دوم، چشم پوشى و گذشت او از قتل عمرو بن عاص به هنگام جنگ، پس از دست يابى بر او بود. خلاصه اين كه: وقتى على ديد تلفات از هر دو طرف سنگين شده است. بر فراز بلندى رفت و با فرياد رسا گفت: اى معاويه! معاويه پاسخ امام را داد.

على فرمود: چرا مردم كشته شوند؟ به جنگ من بيا و مردم را رها كن. هر كس كه پيروز شد زمام امور در دست او باشد. عمرو بن عاص به معاويه گفت: اين سخن از روى انصاف است! معاويه خنديد و گفت: تو هم در حكومت طمع كرده اى! مقصود معاويه اين بود كه اگر به نبرد على برود حتماً كشته مى شود و عمرو بن عاص به آرزوى خلافت مى رسد. عمرو بن عاص گفت: به خدا سوگند، فكر نمى كنم على دست از تو بردارد، مگر اين كه مهيّاى نبرد با او گردى. معاويه گفت: به خدا سوگند اين مزاح است، همگى به جنگ او مى رويم! مقصود معاويه اين بود كه افراد حاضر نيستند كه تك تك به نبرد او بروند، بلكه بايد به صورت دسته جمعى به جنگ بروند.

نقل مى كنند: عمرو بن عاص به معاويه گفت: آيا از على مى ترسى و مرا در نصيحت به خودت متهم مى كنى؟ به خدا سوگند، به جنگ او مى روم، گر چه هزار بار كشته شوم.

عمرو بن عاص به جنگ على رفت و لحظه اى نگذشت كه نيزه بر بدن عمرو بن عاص فرود آمد و او را به زمين افكند و شمشير على همچون شعله آتش، بالاى سرش درخشيد. اما عمرو بن عاص پيراهن عربى را بالا زد و عورت خود را بر ملا ساخت و بدين گونه خود را نجات داد، زيرا على چهرۀ خود را از او برگرداند و از وى دست برداشت تا براساس حيا و جوانمردى خود به عورت عمرو بن عاص چشم نيفكند.

عده اى از علاقه مندان على و عاشقان پيروزى او مى گويند على در اين دو قضيه به مصلحت خود عمل نكرد. اما اگر حضرت به مخالفين خود اجازۀ آب بردن نمى داد، دو دليل داشت:

ص: 552

دليل اول اين كه، قانون نظامى به او اجازه مى داد و چنين اقتضا مى كرد دشمن را از آب باز دارد، تا اين كه يا تسليم شود و يا از جنگ دست بردارد و يا كارى انجام دهد كه او را به پيروزى نرساند. معاويه اين مطلب را مى دانست، از اين جهت، وقتى بر آب مسلط گرديد، گفت: «اين نخستين پيروى است.»

دليل دوم - كه قانونى نظامى است - اين بود كه چون على آب را با قوّۀ نظامى از دست شاميان گرفت، و آنان هم قبلاً آب را از آن حضرت منع كرده بودند، حق داشت با شاميان براساس آيين نظامى شان رفتار كند و به آنها اجازه ندهد به آب دست يابند.

هم چنين آن گاه كه از عمرو بن عاص، فرمانده نيرومند و سياست مدار مكّار و محرّك گروه خصم صرف نظر كرد و او را نكشت، به مصلحت خود عمل ننمود، زيرا على ذوالفقار را بر مغز عمرو بن عاص گذاشته و با نيزه شكمش را دريده بود و اگر او را به قتل مى رسانيد، سه دليل موجه داشت:

دليل اول، نظامى خالص است و آن اين كه كشته شدن عمرو بن عاص يعنى به لرزه افكندن اركان لشكر معاويه و گشودن راهى گسترده براى نابودى دست راست معاويه و كشته شدن سر دستۀ حيله گران او و نابودى سخنور متنفّذى در ميان انبوه سپاهيان معاويه.

دليل دوم اين است كه: عمرو بن عاص فرمانده لشكر طغيانگرانى بود كه سرپيچى كرده اند و ريختن خون على و يارانش را در نبردى طولانى و خطرناك آرزو داشتند.

دليل سوم اين است كه: علاوه بر همۀ اينها عمرو بن عاص، على را به مبارزه دعوت كرده بود كه به ميدان جنگ بيايد يا عمرو را بكشد و يا كشته شود. اگر عمرو هم رزم على بود و قدرت مى يافت كه شمشيرى بر فرق على فرود آورد، آيا على را رها مى كرد؟ بنابراين اگر على اين دشمن خطرناك را مى كشت، سرزنشى نداشت.

اين كه على در اين دو حادثۀ جنگى به پيروزى خود لطمه وارد كرد يا نه؟ گفتۀ خبرگان جنگ است و شايد قضاوت شان از جهتى درست باشد.

ص: 553

ولى آيا آن على به عنوان يك فرمانده كل، همان على در تمامى ابعاد است! آيا ديده ايم على داراى شخصيتى دوگانه باشد؟ آيا هنگامى كه او از ديدگاه انسانى به همۀ جهان و موجودات و ارزش هاى آن مى نگرد، باز نظرش محدود مى شود و نتيجۀ نزديك را مى بيند و علاقه به پيروزى، او را وادار مى كند دست از تمامى مسائل جهان شسته و به تمام ارزش ها پشت پا بزند؟!

على در هر حال، صفات كامل و پايه هاى شخصيّت و اصول اخلاقى خود را به همراه داشت. على در نبرد صفين، همان على در جنگ جمل است و آن على كه به دشمنان خود اجازه مى داد آب بنوشند، دشمنانى كه خون او را مباح مى دانستند و او را از نوشيدن آب منع مى كردند تا از تشنگى بميرد، همان على بود كه مى گفت: «برادر خود را با احسانت سرزنش كن و با نيكى ات بازگردان» و «بهترين خوبى ها به بدى مى كشد.» و «نسبت به دشمن خود، بزرگوارى را برگزين، زيرا انتخاب اين راه، شيرين ترين نوع پيروزى است.»

آن على كه عمرو بن عاص را رها كرد و او را نكشت، همان على است كه قبلاً گفته بود: «آن مجاهدى كه در راه خدا شهيد شود، پاداشش بيشتر از آن كسى نيست كه با وجود قدرت عفو كند. آدم عفيف و با گذشت، گويا فرشته اى از فرشتگان است» و «سزاوارترين مردم به عفو و گذشت كسانى هستند كه قدرت كيفر دادن بيشترى دارند.»

او همان على است كه بعدها به مردم دربارۀ قاتل خود مى گويد:

«و ان تعفوا اقرب الى التقوى»؛

اگر او را عفو كنيد به تقوا نزديك تر است.

على قهرمان اين دو حادثه، همان مرد بزرگى است كه براى كشتگان دشمن خود در جنگ جمل گريست!

***

ص: 554

آرى، مرز شخصيت بزرگ على در آن حدودى نيست كه برخى از دوستانش انديشيده اند. شخصيت على در حدود فرماندهى كه تمام وجودش را پيروزى بر دشمن احاطه كرده و حسابى براى ارزش هاى انسانى مهم تر از پيروزى نگشوده، نيست. ازا ين رو، قوانين جنگى و اجتماعى نمى تواند آن را دريابد، بلكه تنها وجدان هاى پاك و اخلاق بزرگ مى تواند آن را هضم كند.

آرى، حدود شخصيت على برتر از آن است كه او را وادارد انسان ها را گرچه دشمنش باشد، از آب بازدارد. هرچند منع آب باعث پيروزى على و شكست دشمنش باشد و هرچند كه قوانين صلح و جنگ بشر چنين تدبيرى را مجاز بشمارد، على اين كار را نمى پذيرد، چون او براى زندگى و زندگان احترامى بالاتر از قوانين وضعى قائل است. مرزهاى شخصيت على والاتر از آن است كه با معيارهاى خشك حساب گرانه ارزيابى شود. گرچه براى على آسان بود كه به نالۀ عمرو بن عاص در زير شمشير اعتنا نكرده و او را بكشد. ولى شرم و بزرگوارى على بيش از آن است كه چنين كند؛ كارى كه افراد عفيف و بزرگوار زير بار آن نمى روند.

على در اين دو حادثۀ تاريخى، صفحاتى از كردار «جوان مردى» را نقش مى زند كه تمامى آن، زيبايى و ارزش است. البته شمول جوان مردى بيش از شجاعت است، زيرا اين كلمه، تمام امتيازهاى شجاعت به اضافۀ شرافت نفس و اخلاق شايسته و نيكى به زندگان را دربر دارد و همين ويژگى هاست كه افراد را در رديف سروران انسانيت كه در هر مقياسى داراى ارزش و اعتبار هستند، قرار مى دهد.

اگر فردشجاع به «سرعت عمل» و «غلبه» اكتفا مى كند، جوانمرد به اين دو اكتفا نمى كند، بلكه اين دو عمل را در شرايطى از عفت، حلم، مهربانى و از خودگذشتگى قرار مى دهد. و اگر شجاعت، ارزش ها را در چگونگى چيرگى و پيروزى ناديده مى گيرد، جوانمردى اين ارزش ها را اساس هر پيروزى و چيرگى مى داند. بر اين اساس است كه: مرگ در نظر جوانمرد آسان تر از آن است كه پيروزى اى به دست آورد

ص: 555

كه اخلاق شايسته و صفاى وجدان در آن نقشى نداشته باشد. و اگر ويژگى ها و برترى هاى جوانمردى در كسى جمع شده باشد، اين شخص تنها على بن ابى طالب است.

شگفتا! آيا على بن ابى طالب مردم را - هر كه باشند - از آبى كه پرندگان، گياهان و حيوانات زمين استفاده مى كنند، محروم مى سازد؟ آيا على مردى را كه تنها اميدش اين است كه زنده بماند و به خورشيد و ماه نظر افكند، نان بخورد و آب بياشامد، به قتل برساند؟!

اين دو حادثۀ جنگ صفين را، دوستان على، با ديگر اعتراضاتى كه متنفذين بر او داشتند در ارتباط مى بينند، زيرا مى گويند: چند بار در سياست خود اشتباه كرد؛ يكى در عزل معاويه و ديگر رفتارى كه با طلحه و زبير كرد، و ديگر آن كه نسبت به فرمانداران و كارگزارانش سخت گيرى نمود و دست شان را در حكومت بازنگذاشت تا در اموال مردم تصرّف كرده و در مقابل به او وفادار بمانند.

اما به نظر من، آنچه آنان ضعف على در سياست مى دانند، ارزش هايى است كه از احساس لطيف و سرشت پاك وى سرچشمه گرفته است. كسانى كه به على اعتراض مى كنند، اعمال على را با معيارهاى زمان هاى بعد كه امانت و راستى و آسايش وجدان در اصول و مبانى سياست راهى ندارد، مى سنجند.

على در مهارت و قدرت سياسى هوشيارانه به حدّى رسيده بود كه هرگز هوشياران عرب و سياست بازان شان به آن حد نرسيده بودند. على در انديشۀ عميق و پيش بينى دقيق سياسى و جنگ، و در آزمودن مردم و شناسايى افراد ناپاك و در به دست آوردن نتايج، قبل از رسيدن به آن و در آگاهى از اميال و طمع هاى مردم و روش هاى حيله گرانه، آن قدر توانا بود كه نه معاوية بن ابوسفيان و نه عمرو بن عاص و نه هوشياران و سياست مداران ديگر عرب، چنان توانايى نداشتند، ولى على از حيله گرى دورى مى كرد و از آنچه مردم آن را فرصت طلبى مى نامند و آن باعث

ص: 556

شرمندگى مردم مى شود، خشمگين بود.

على حاضر نبود حيله و نيرنگى به كار برد، گرچه براى او پيروزى مى آورد و پيوسته مى كوشيد صراحت و راست گويى را از دست ندهد.

مگر على دربارۀ آنچه در زمانش دربارۀ زيركى و هوش معاويه شايع شده بود و اين كه على در سياست مدارى از معاويه عقب تر است، نگفت:

به خدا سوگند معاويه زيرك تر و سياست مدارتر از من نيست، بلكه او خيانت مى كند و گناه كار است و اگر كراهت از خيانت نبود، من سياست مدارترين افراد عرب بودم؟

به اين بخش، هم به طور مستقيم و هم غيرمستقيم كاملاً پرداخته ايم و ديگر نيازى به تكرار آن نيست، ولى در اين جا به خاطر دو حادثۀ جنگ صفين به آن مى پردازيم تا ببينيم كه چگونه بعضى از دشمنان و يا دوستان على، در شناخت درست و فراگير شخصيت برگزيدۀ او ناتوان بوده اند.

اينها على را متهم مى كنند كه در زمينه هاى سياسى مقصر است و براى از دست رفتن اين دو فرصت نظامى تأسف مى خورند. اينها همگى در شناخت شخصيت علوى اشتباه مى كنند، زيرا مفاهيم سياسى و قوانين نظامى در نظر امام فقط از يك منشأ سرچشمه مى گيرد و آن شخصيّت علوى و يا روح علوى است كه همه تصميم گيرى هاى وى بايد با آن روح تطبيق كند. در نظر او معيارى بالاتر و بزرگ تر از وجدان سالم و اخلاق شايسته نيست كه هر قانون و قاعده اى در سايۀ آن كمرنگ مى شود.

مطلب لازم ديگرى را هم در اين مورد يادآور مى شويم و آن اين كه: يك بار دوستى از دوستان اديب من - كه به مسائل اسلامى علاقه داشت - گويا از زبان ديگران مى گفت: اين كه مى گويى على در امور سياسى و مردم دارى خبره بوده و هوش سياسى داشته است، مرا قانع نمى كند.

از دوستم پرسيدم: اگر عبدالرحمن بن ملجم نتوانسته بود على را به شهادت

ص: 557

برساند و يا اين كه فرض مى كنيم كه اوضاع در همان صبحى كه على به قتل رسيد، به طور ناگهانى تغيير كرده بود و عده اى از يارانش از آن ضربت دردناك جلوگيرى كرده بودند و از اين توطئه جان سالم به در برده بود و سپس آن حضرت تصميم خود را دربارۀ تأديب معاويه عملى كرده بود و در مبارزۀ نظامى بر سپاه شام پيروز شده بود و يا اين كه فرض مى كنيم: داستان «حكميت» در جنگ صفين عده اى از ياران على را از جنگ باز نداشته بود و آنها به نبرد ادامه داده و بر معاويه و عمرو بن عاص پيروز شده بودند و جنگ صفين هم مانند جنگ جمل پايان يافته بود و با تمام اين فرضيات، على همان گونه كه بر طلحه و زبير غلبه يافته بود بر معاويه هم غلبه مى يافت، در اين صورت دربارۀ سياست على چه مى گفتى؟ و چه عيبى در شايستگى او مى ديدى؟! آيا همچون ديگران نمى گفتى كه على علاوه بر بلاغت، حكمت، شرف، و صفاى وجدان، سياستى برتر از سياست معاويه داشت و داراى نيرويى برتر از عمروعاص در رويارويى با حوادث و رفع مشكلات بود؟

معترضين دربارۀ على در اين مورد كه معاويه و ديگر كارگزاران عثمان را عزل كرد، چه مى گويند؟ اوضاع زمان و سياست عثمان با او سازگارى نداشت و با اخلاق سالم و درك عظيم و شايستگى خالص على هماهنگى نداشت كه اجازه بدهد آنها با مال و ثروت ملت و مفاهيم انسانى بجنگند.

مردم و مورخان و محققان عادت كرده اند اوضاع زمان على را با اوضاع زمان خود مقايسه كرده و بر اساس آن داورى نمايند و پيشاپيش همۀ اينها، ارزش مبارزات افراد را با مقياس پيروزى و شكست مى سنجند! بدون آن كه به روشى كه در راه به دست آوردن پيروزى وجود دارد و به احتمالات زيادى كه وجود دارد، توجه داشته باشند.

گاهى اين احتمالات مربوط به اخلاق است كه نشيب و فرازهايى دارد و زمانى هم مربوط به تصادفات و مقدرات است كه هيچ كس - چه سياست مدار و چه نيرومند - نمى تواند آن را تعويض كرده و يا آن شرايط را به وجود آورده و به عنوان سلاح

ص: 558

كارساز از آن بهره گيرد.

به هرحال، اين معترضين از على مى خواهند در سياست خود خيانت نمايد و از وسايل مختلفى در جنگ و به نفع خود استفاده كند، ولى روح بلند على، هرگز چنين اعمالى را نمى پسندد.

آنها مى خواهند على بن ابى طالب معاوية بن ابوسفيان شود. در حالى كه او على بن ابى طالب است.

ص: 559

ص: 560

تقدير چنين بود

اشاره

ص: 561

ص: 562

تقدير چنين بود!

تقدير چنين خواست كه تيرتازه اى از «تركش» خود بيرون آورد و به سوى على رها كند!

كسانى كه در پايان جنگ صفين عليه على قيام كردند، به طرفِ روستايى در نزديكى كوفه، به نام «حروراء» حركت كردند و به همين جهت، نسبت اين ياغيان از اين قريه گرفته شد و «حروريه» ناميده شدند. «محكّمه» نيز به آنان گفته شد، زيرا اين عدّه مى گفتند: «حكم مخصوص خداست»، ولى آنان به «خوارج» معروف اند.

على با لشكريانش با آنها روبه رو گرديد، ولى مى كوشيد تا آن جا كه ممكن است، آنها را بدون خونريزى به راه راست باز گردانده و با آنها به گفت وگو و بحث بپردازد.

على به آنها پيشنهاد كرد نماينده اى از ميان خود برگزينند تا با او سخن بگويد و پاسخ بگيرد و اگر على محكوم شد، توبه كند و يا اگر خوارج محكوم شدند، توبه نمايند.

خوارج پيشواى خود، عبداللّٰه بن كواء را نزد على فرستادند. گفت وگو بين على و عبداللّٰه طولانى شد و على پاسخ پرسش هايش را داد و او را محكوم ساخت.

ابن كواء نزد ياران خود رفت و به آنها گفت كه حقّ با على است و در آنچه بحث شد، خوارج محكوم اند. امّا خوارج نپذيرفتند و حاضر نشدند پس از اين كه على را تكفير كردند، تسليم نظر او شوند.

ص: 563

لذا به رهبر خود اعتراض كرده، او را سرزنش نمودند كه در منطق و دليل و انديشۀ صحيح هم رديف على نيست و نمى تواند با او بحث كند؛ البته آنها همگى مى دانستند كه هم چون على در جهان كم است. خوارج از رهبر خود خواستند از گفت وگو با على در اين باره خوددارى كند. آنان ترجيح دادند هم چنان بر لجاجت خود باقى بمانند و هوس هايشان هم فرمان مى داد راه و دليل على را كنار نهند. آن گاه در تكفير على اصرار ورزيدند، بدون اين كه براى اين مسئله دليلى اقامه كنند، آن قدر بر انديشۀ ناصواب خود پافشارى كردند كه با سربازان و ياران على همچون كافران برخورد مى نمودند.

على از اين موضع گيرى ياران ديروزش سخت غمگين شد كه چرا سخن درست در گوش آنها بى اثر است و هوس آنها را به پيش مى برد و چشم هايشان را كور ساخته است.

اين جا بود كه يقين پيدا كرد تنها داور ميان او و آنان شمشير است؛ به خصوص پس از آن كه خوارج بر ياران على بى باك تر شده و به اخلال گرى و تخريب و كشتار پرداختند. هنگام سكوت نبود، ولى پيش از جنگ، اقدامات شايسته تاريخى خود را فراموش نكرد و به ياران خود فرمود:

لا تبدأوهم بالقتال حتّى يبدأوكم!؛

شما جنگ را آغاز نكنيد، تا آنها شروع كنند.

خوارج شعار معروف خود را سردادند: «لا حكم الّا للّه»: حكم ويژه خداست و همچون تن واحدى كه كينه و دشمنى از آنها مى باريد به لشكر على حمله ور شدند.

آنها در كار خود شتاب كردند و روى نيز برنمى گرداندند. على و يارانش چاره اى نديدند جز اين كه با شمشير از آنها استقبال كنند. جنگ شدّت گرفت. دو لشكر در نهروان به نبرد با يكديگر پرداختند. در اين نبرد، تمام خوارج كشته شدند. فقط چهارصد نفر مجروح بازماندند كه توان جنگ نداشتند و لجاجت آنها تا به آن حد بود

ص: 564

كه اگر مجروح هم نمى شدند، دست از هدف خود برنمى داشتند تا كشته شوند و يا پيروز گردند. على فرمان داد كه با آنها مدارا كنند و آنها را نزد خانواده هايشان برسانند، تا از آنان پرستارى كنند.

على بار ديگر تصميم گرفت براى تأديب معاويه به سوى شام برود. اشعث بن قيس باز به مخالفت برخاست و توانست عدّۀ زيادى از سربازان على را فرارى دهد و آنها را به شهرهاى نزديك بكشاند. توجيه اشعث اين بود كه: مردم به خاطر نبردهاى طولانى خسته شده اند و بايد تجديد قوا نمايند. سپس به سپاه باز خواهند گشت!

على رهسپار كوفه شد تا لشكرى فراهم كند و به شام حمله نمايد. اما از آن سو، لشكر معاويه به او خدمت كرد و خوارج هم بدون قصد به معاويه كمك كردند. اشعث بن قيس هم بنا به گفتۀ برخى از مورخين: آگاهانه به معاويه خدمت مى كرد. اشعث به شام رفت و ديد كه لذت ها به او لبخند مى زنند و به انتظار آينده نشست!

اينك در سرنوشت على نوبت به آخرين ضربت رسيده است تا سختى هاى اين مرد بزرگ را به پايان رساند و دشمنانش با كمك نيرويى، ناخواسته به پيروزى برسند!

گروهى از تندروان و خوارج، مجمعى تشكيل داده و دربارۀ دوستان و بستگان كشته شدۀ خود سخن گفتند؛ سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه: گناهِ اين خون ها به گردن سه تن از مسلمانان است و اين سه تن به گفته آنان «رهبران گمراهى» هستند.

يعنى على، معاويه و عمرو بن عاص. يكى از آنها به نام برك بن عبداللّٰه برخاست و گفت: من به حساب معاويه مى رسم. عمرو بن بكر هم گفت: من عمرو بن عاص را مى كشم. عبدالرحمن بن ملجم هم قتل على را به عهده گرفت.

اين سه تن تصميم گرفتند در يك شب، على و عمروبن عاص و معاويه را به قتل برسانند. گرچه خشك انديشى و ميل خون خواهى آنان، ضامن اجراى توطئۀ آنان بود ولى حادثۀ شگفت ديگرى به وقوع پيوست كه عبدالرّحمن بن ملجم را به قتل على بيشتر ترغيب نمود. به همين سبب، به فرض اين كه آن دو تن ديگر در اجراى توطئه

ص: 565

سستى مى كردند، ابن ملجم حتماً على را به قتل مى رسانيد. حادثه اين بود كه وقتى ابن ملجم از مكّه وارد كوفه شد، به خانۀ يكى از دوستان خود رفت و در آن جا به «قطّام» دختر اخضر - كه در حسن و جمال بى نظير بود - برخورد كرد. پدر و برادر قطّام در جنگ نهروان كشته شده بودند. چشم ابن ملجم كه به چهرۀ دل آراى قطّام افتاد، دل از كف داد و عاشق او شد و از وى خواستگارى كرد. قطام پاسخ داد: مهرّيۀ من چيست؟ ابن ملجم گفت: هر چه كه بخواهى... قطام گفت: من سه هزار درهم پول، يك غلام، يك كنيز و قتل على بن ابى طالب را مى خواهم.

ابن ملجم پاسخ داد: سه هزار درهم، غلام و كنيز را مى دهم، اما توان قتل على را ندارم. قطّام براى تطميع او گفت: اگر على عليه السلام را بكشى، جان و روانم را آرام كرده اى و سال ها در آغوش من زندگى خوبى خواهى داشت!

ابن ملجم كه قبلاً دربارۀ تصميم خود به شك افتاده بود، زيرا براى مردى چون او، هر اندازه هم كه پست فطرت و كوتاه فكر باشد، آسان نيست على عليه السلام را به دلايلى كه آن حضرت سبب آن نبوده به قتل برساند و براى انسان آسان نيست كه خود را در وادى ترسناكى بيفكند كه از پايان آن بى خبر است، ولى سرنوشت چنين بود كه شك او از ميان برود و به كار خويش راغب تر شود. بدين ترتيب دست روزگار، ابن ملجم را در راه آن جنايت بزرگ قرار داد و دست او را براى رها كردن تير جديدى به سوى امام باز گذاشت.

آرى، تصادف، عبدالرّحمن را به خانۀ دوستش كشاند و در همان لحظه قطّام را هم به آن خانه رساند و در آن جا قرار آن مهرّيۀ عجيب بسته شد. در اين باره شاعر گفته است:

من تاكنون در ميان عرب و عجم چنين سخاوتمندى نديده ام كه مهريه اى به سنگينى مهر قطّام قرار دهد. (سه هزار درهم، غلام و كنيز و كشتن على عليه السلام با شمشير تند آبدار). مهرّيه هر قدر گران تر باشد، باارزش تر از على عليه السلام نيست و ضربتى بدتر از

ص: 566

ضربت ابن ملجم نخواهد بود!

گفت وگو ميان قطّام و ابن ملجم به اين جا خاتمه يافت كه ابن ملجم به او گفت: من درخواست تو را دربارۀ قتل على بن ابى طالب مى پذيرم!

در آن هنگام كه سه توطئه گر از يكديگر جدا مى شدند، شبى را مقرّر كردند كه در آن شب، هدف خود را عملى سازند و آن سه را به قتل برسانند.

***

تصادف زمانه به قدرى در وقوع حوادث عجيب است كه نمى توان آن را محاسبه كرد و گناه آن را به عهدۀ كسى گذاشت.

عمرو بن عاص به دست قاتل خود نيفتاد و كشته نشد، زيرا در همان شب به درد شديدى مبتلا شد كه صبحگاه براى نماز به مسجد نرفت و دستور داد رئيس شهربانى او به نام خارجه بن حذاقه به مسجد برود و با مردم نماز صبح را بخواند. قاتل در انتظار وى بود، به محض نزديك شدن خارجه، ضربۀ محكمى بر مغز او فرود آورد زيرا گمان مى كرد كه عمرو بن عاص است. او به زمين افتاد، اما قاتل را دستگير ساختند و پيش عمرو بن عاص بردند. عمرو بن عاص به او گفت:

تو مى خواستى مرا بكشى، ولى خدا خواست خارجه به قتل برسد. و فرمان داد قاتل را بكشند.

برك بن عبداللّٰه هم شمشير خود را بر معاويه فرود آورد، ولى شمشيرش خطا رفت و ران معاويه را مجروح ساخت. برك را پيش معاويه آوردند. برك به معاويه گفت: من مژده اى برايت دارم. معاويه پرسيد: چه مژده اى؟ برك داستان دو رفيق خود را نقل كرد و به معاويه گفت: على امشب كشته مى شود. مرا زندانى كن، اگر كشته شد، هر تصميمى خواستى دربارۀ من بگير و اگر كشته نشد، من با تو پيمان مى بندم كه بروم و او را بكشم. آن گاه پيش تو مى آيم و دست خود را در دست تو مى گذرم تا هر نظرى دربارۀ من دارى، عملى كنى!

ص: 567

معاويه، برك را زندانى كرد و هنگامى كه آگاه شد كه على به قتل رسيده، او را آزاد كرد. اين روايت ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين است، ولى گروهى ديگر معتقدند: معاويه دستور داد برك را اعدام كنند، و او بلافاصله كشته شد!

ص: 568

مرانيد كه نوحه گرند

اشاره

ص: 569

ص: 570

مرانيد كه نوحه گرند

ساعت هاى شب در پى هم فرا مى رسيد و تاريكى ها در هم فرو مى رفت!

لعنت خدا و لعنت كنندگان و آنان كه زنده اند و يا از دنيا رفته اند، و لعنت تمامى موجودات هستى بر ابن ملجم باد. هزار شيطان او را به هلاكت رساندند و او را به رو در دوزخ افكندند... دوزخى با دهانه هاى آتشين و زبانه هاى پر خروش.

امام على دشمن خود را در موقع هلاكت، بر روى زمين رها كرد و رفت.

در گوشه اى از جهان، غريبى است غمناك، تنهايى افسرده از رنج جان گزاى تنهايى.

غريبى، هموطنانش با او بيگانه و او از هر دردشان دردها بر دل و آه ها دمان از سينه.

غريبى، روزگار با او بيگانه و او محيط به روزگاران.

در جهان، غريبى به سر مى برد بيگانه با جهانى كه شاهد نطق هاى مهيج و قهرمانى هايش بوده است.

غريبى كه با دست و دلبازى مى بخشد و هيچ نمى ستاند. دست تعدى به رويش دراز مى كنند و او از پى انتقام برنمى خيزد، بر خصمِ تجاوزكار دست مى يابد و از او

ص: 571

درمى گذرد و بسيار هم درمى گذرد.

حق دشمن فرو نمى گذارد و به خاطر دوست دامن به گناه نمى آلايد. يار افتادگان، برادر بى كسان، پدر يتيمان، و نوازش گر همه كسانى كه از زندگى به تنگ آمده اند.

در هر ناخوشى اميد به او مى برند و در هر سختى ديدۀ تمنّا به او مى دوزند.

عملش سرشار، و بردباريش كوهسار. درياى دلش كه دشت و كوهستان را در برگرفته، با قطره اشكى كه از ديدۀ بينوا يا اندوهگينى بچكد، طوفانى و لبريز مى شود.

ترحّم بر تنى بدبخت، او را كه فرق ديوها با شمشير مى شكافد، در قبضه و مسخّر مى سازد.

در تابندگى هشيارانۀ روز، به ميان خلق، به دادگرى مى نشيند و به استقرار نظم و اجراى كيفر برمى خيزد، و چون شب به مدهوشى رود و تاريكى پرده آويزد بر سرنوشت مردمان و بر وضع خلايق اشك مى بارد.

به گوشه اى از زمين، غريبى است كه تا ستم زده اى از ره دادخواهى ناله اى به گوشه لب آرد، بانگ رعد آسايش به هوا برمى خيزد و صاعقۀ مرگ آفرين بر كاخ ستم كاران مى زند؛ به صداى مددخواهى بيچاره اى برمى خروشد و تبهكارى بدانديشان خيره را در برق شمشير مى زدايد، و به نداى محرومى تنگدست توده هاى ابر پرباران از درياى مهر برمى خيزاند و چندان بر صحراهاى خشك و بر سنگلاخ هاى سوزان مى بارد تا همه را ترو تازه گرداند و بر دامنش سبزه و گياه روياند!

غريبى كه پندار و گفتار با راستى آميخته، جامۀ زمخت به برگرفته، و گام در ره فروتنى نهاده است و مى دانيم كه هر كه فروتنى گرفت بزرگى يافت.

در گوشه اى از زمين، غريبى است كه مردمان از دستش به آسايش اند و نعمت، و او خود از دل خويش در ناآسودگى است و زحمت.

اين دلير، اين نابغۀ خردمند، اين غريب بى ياور كيست؟ كسى كه تيرنگاه به افق دوردست دوخته، دردمندى كه همۀ كسانى كه برايشان بهشت نعمت اين جهان و

ص: 572

مينوى جاودان آن جهان مى خواهد، هم دست شده و او را به رنج و غمى جانكاه فرو برده اند؟

كيست اين دلير، اين هوشمند فرزانه، اين غريب كه آز و حسد پردۀ انكار بر ديدۀ دشمنانش بست تا حقش نشناختند، و حساب گرى تصميم دوستانش را به تزلزل افكند تا واگذاشتندش، و او يك تنه به جنگ تبهكارى و ظلمت كمر بست و زمام ادارۀ خلق بر روشى متين را به دست گرفت. نه پيروزى درخشان در او غرور انگيخت و نه ناكامى، آه حسرت و يأس از سينه اش برآورد. چرا كه او حق است و جز حدود حق توجهى فرا خويش ندارد. بگذار جمعى به خصومتش كمر بندند و گروهى هراسش به دل گيرند.

اين فرزانۀ غريب كسى جز اميرالمؤمنين على بن ابى طالب نيست. افسردۀ دل شكسته اى كه پاسى ديگر بدسگالى دلباخته از افسون شيطانىِ زنى هرزه و بد نهاد دست پليد از آستين خيانت به در خواهد كرد و خون پاك تر از عطر فرشتگانش را خواهد ريخت.

***

شب، تيره بود و وهم آور. آسمان، گرفته و ابرآلود. پاره هاى ابر سياه به سان غولان زنجير گسسته در هر سوى ميدان آسمان با تبختر گام شمرده و سنگين برمى داشتند، جز تكه هايى كه از شرار رعد مى شكافت و مى پراكند و سبكبال مى پريد.

عقاب ها در آشيانه ها مدهوش خفته، و سر به زير بال برده، سرى كه فردا، سوگوار و ضجه خيز از ماتم عقاب كبير برداشته نخواهد شد، و بالى كه خواهد فشرد و هرگز پر نخواهد كشيد.

شب، همه شب نيارميد، زيرا مى دانست در گوشه و كنار كشور، دردمندانى هستند رنجور از بار ستم كشى و دلتنگ از زندگى مذلّت بار، و بى ارزشانى خودستا و بزرگ نما، و زورمندانى جبّارمنش، و مردانى بزرگ آوازه از شهر و ديار، و زيردستانى به كام

ص: 573

زبردستان، و دشمنانى در شرارت و بيداد هم دست، و بدكارانى در گناه هم عهد و هم دل، و طرفدارانى كه پا از يارى حق به دامن مى كشند و به خوارى وا مى گذارند!

شب، همه شب نيارميد. آخر مى ديد عدل پامال است و خدمت، ضايع. سرنوشت مردم در گرو خودرأيى هوس بازان است و گوهر حيات و حيثيت آدميان به پاى مفسدانى ريخته است كه دست اندر تبهكارى اند، و بيدينى پنهان فراوان.

يك دم نياسود و تا سپيده دمان مژگان به هم زد. آخر از وقتى ديده به دنيا گشوده بود پشتيبان و تكيه گاه عدالت بود و يار رنج ديدگان و برادر بيچارگان و صاعقه اى مرگ آفرين بر سر استبدادگران و بيدادگران، هم با زبان به باد حمله مى گرفت شان و هم با ذوالفقار!

در خاطرش آن شب صفحات تاريخ زندگانى اش ورق خورد و خاطره هاى دور و نزديك جان گرفت. به ياد آورد هنوز نوجوانى بيش نبود كه در برابر بهت و حيرت اهل قبيله اش شمشير از نيام بركشيد و در دفاع از آيين اسلام با سرودى كه مژدۀ نيكوكاران بود و تهديد بدكاران بر چهرۀ مخالفين مى نواخت، و آن نگون ساران از سر تمسخر و بيهوده انگارى رو بر مى تافتند ولى او هم چنان با تصميمى خلل ناپذير راه خويش را مى پيمود و خونش را وقف نورافشانى آيين نوين كرده بود.

خويشتن را در شب هجرت به جاى پيامبر ديد كه زير برق شمشيرها و شرار كينه جويى هاى نابكارانه مى غلتيد؛ تا مگر ابوسفيان و مشركان و برده فروشان تبهكار ره به بنيان گذار آيين نبرند و او جان به در برده، نورش ظلمت جاهليت را بزدايد و گيتى را روشنى بخشد.

كوشيد خاطرات گذشته به يادش آيد. به خاطر آورد كه قهرمان نبردهاى عدالت خواهانه بوده است. قهرمانى كه دژها به بازوى عشق و اخلاص مى گشود و طومار زندگى نابكاران در مى نورديد، و طرفداران بينوا و رنج ديده اى كه دورش را گرفته بودند: با هر ضربه كه بر پيكر خصم مى نواخت از سر ستايش و تمجيد غريو

ص: 574

شادى سر مى دادند و جبين سپاس به خاك مى سودند و مى نگريستند كه قدرتمندان چون دسته هاى ملخ از برابر توفان مى گريزند.

پسرعمويش، پيامبر را به ياد آورد كه با مهر و عشقى پرشكوه رو به او كرد و به سينه فشردش و گفت: اين برادر من است.

ديگر بار پسرعمويش، پيامبر را به ياد آورد كه به خانه اش آمد و ديد كه خواب است، فاطمه رفت بيدارش كند كه پدر به او گفت: بگذار بخوابد. شب هاى دراز پس از من از فرط اندوه بيدار خواهد ماند. فاطمه گريه سر داد و به زارى اشك ريخت.

به خاطرش رسيد كه پيامبر مى گفت: على! خدا تو را به عزيزترين زينت ها آراسته است. تو را عشق طبقات فرودست بخشيده و مقدر فرموده كه تو خشنود از چنان پيروانى باشى و آنان خرسند از چون تو امامى.

خاطرۀ مرگ پيامبر را در برابر ديدگانش به ذهن آورد و آخرين نگاهش را به او، و چهرۀ اندوهبار فاطمه و اندوه بى پايانش را كه نگذاشت بيش از چند ماه زنده بماند و در جوانى به پدر پيوست، و او به خاك سپردش و آتشين ترين اشك ها بر گورش فشاند، و شامگاه با افسردگى تنها به خانه برگشت: با حزنى جاودان و شبى هجران.

چهرۀ عمر را به خاطر آورد كه به طرفش مى آمد و مى گفتش: «به خدا اگر زمامدارشان شوى به راه روشن حق خواهى بردشان و به طريقى درخشان» و چهرۀ ياران پيامبر را كه هم آوا مى گفتند: «در دورۀ پيامبر، منافقان را فقط از روى دشمنى شان با على مى شناختيم.» و مگر پيامبر خود بارها به او نگفته بود: «اى على! فقط منافق تو را دشمن مى دارد»؟

در آن لحظات، هم رزمان جهادش را به ياد آورد؛ روزگارى كه در سايۀ پيامبر و او مددكار و دوستدار هم بودند. اينك يكى به جنگش برخاسته و ديگرى عليه او دسته بندى كرده و سومى طمع به حكومتش بسته و در اين راه يا به خون غلتيده يا هنوز نغلتيده است، اما پاكدلان شان، آنان كه به حق و عدالت وفادار ماندند و در طريق

ص: 575

خيرخواهى هم پيمان بودند، خدا آنها را بيامرزد. ديگر از دار دنيا بيگانه اند.

عدالت خواهى و وفادارى شان آنان را به كشتن داد. و پنجۀ ظلمانى ستم، هزاران پردۀ تيره بر پيكرشان فروهشت.

اما ابوذر، آن غفارى، همان كه بر خوار زيستى بر شوريد، بزرگ مرد والامقامى كه حق طلبى برايش دوستى جز على باقى نگذاشت، به چه سرنوشت دردناكى گرفتار آمد! گويى همين حالاست كه با عبايى مندرس پيش پيامبر صلى الله عليه و آله مى رود تا جان خويش به خدمت آيينش عرضه كند، و از آن دم پشتيبان هميشگى حق مى ماند و آن را با خونش مى آميزد و با ضربان قلبش دمساز مى دارد، تا آن كه به خاطر ستم ديدگان و بيچارگان شوريد و آن گاه سرنوشت اندوهبارش به دست عثمان و مروان بن حكم.

تبعيد شد و در چنين شبى مرد، فرزندانش يك به يك جلو چشمش مردند، و همسر عزيز و پاكش رو به او كرد كه: نمى خواهم پيش از من بميرى، تا دوبار نميرم.

آرى! ابوذر به فرمان امويانى كه زر و سيم كشورها را زير پاى خود ريخته بودند، از گرسنگى جان سپرد.

باز در چنين شبى، چند ساعتى پيش تر، همين ديروز نزديك، دوست و ياورش، نه بلكه برادرش عمار ياسر، شوريده حالى پرهيزكار و شيدايى راست رو كشته شد. دار و دستۀ نظم شكنان بيدادگر در يكى از رزم هاى صفين او را كشتند.

واى! كجايند برادرانش؟ آنان كه گام در طريق حق نهادند و بر آن پاى فشردند و از سر صدق و صفا در استقرار آن هم سوگند بودند، نه بيهوده مى گفتند و نه غيبت مى كردند و نه نيرنگ مى باختند.

كجايند آن نيك مردان؟ همه رخ در خاك گورستان كشيده و او را تنها گذاشته اند تا يك تنه به پيكار خونين سهمگينش بر ضد بيداد و بيدادگران ادامه دهد. وه كه اگر خدا «اهل بغى» همان نظم شكنان بيدادگر را به چنگش اندازد، بغى و بيداد را خواهد سوزانيد و اهلش را به دريا خواهد ريخت.

ص: 576

اين پيكار او، تضاد حق و باطل است، و او در سوى حقش يك تنه او ايستاده است؛ مبارزه اى است كه در آن جبهه اش قومى موضع گرفته كه كودكش اهريمن خو و جوانش پرخاش جوست و پيرش نه امر به معروف داد و نه نهى از منكر. جماعتى كه فقط به كسى احترام مى گذارد كه از زبانش ايمن نباشند و فقط كسى را تكريم مى كنند كه ديدۀ آز به انعامش دوخته باشند. اگر واگذاردشان رهايش نخواهند كرد و اگر از پى شان رود خواهندش كشت. در كارهاى ناشايست معاشرند و چون از هم جدا شوند زبان به مذمت هم مى گشايند.

پيكارى است ميان كسى كه براى مردم آبادانى و سرخوشى مى خواهد و كسى كه مردم را از آبادانى و سرخوشى باز مى گيرد و به خارستان ذلت مى راند. پيكارى كه تشديدش را خواهانند تا چون امواج توفان خيز به آنچه به كام مى كشد نينديشد يا چون شعله آتشى كه به هيزم خشك مى افتد، باك از سوخته ندارد.

آه از اين زندگانى كه تاكنون جز جهاد و رنج نداشته است.

دريغ بر نيك مردان روى زمين و بر راست روان كه يكايك رخت از جهان مى كشند و با رفتن شان بغى و بيداد رو به فزونى مى نهند و جبارى و خودسرى سر به طغيان برمى آرد.

نابغۀ بى همتاى غريب، فرداى نزديك مردمان را به نظر آورد. آينده اى را كه تاريك تر از شب مسكينان بود و يخ بندان تر از وجدان پيمان شكنان. مى ديد كه سنگينى اش را بر تن تيره بختان افكنده و نمى گذارد يك دم ناله هاى جگرسوز و ضجه هاى دلخراش آنان فرو بنشيند.

فردايى را به نظر آورد كه در آن، خلق خدا در نظر كسانى كه به نيرنگ و ناروا بر مسند فرمان فرمايى لميده و بر گردن ملت سوار شده اند، هيچ نمى ارزند. جز سخن چين چاپلوس و حقه باز و صاحب دستگاه عريض فساد، هيچ كس به درگاه حكام تقرب نمى يابد. فرمان حكمرانى جز براى ستم كار زورگو رقم نخواهد خورد.

ص: 577

و جز بى آزرمان فرومايه و دلقكان هوس باز، هيچ كس روى آسايش نمى بيند. تنها كسى را خوار مى شمارند كه به انصاف و دادخواهى روى آرد و دل از عشق و مردمى آكنده دارد و يار ستم ديدگان باشد و دشمن جنگ جوى جباران و جبارى، و توفانى كه بساط ستم كاران را ويران مى كند.

فردا: چه فرداى غم انگيزى را على با قلب و عقلش مى ديد. با سپرى شدن امشب، ديگر بزرگ مردى نخواهد بود كه راستىِ زيان بخش را بر دروغ سودآور مزيت نهد.

ديگر گيتى زمامدار پدرمنشى را نخواهد ديد كه آلام حق، از لذات باطل خوش تر دارد. پس از اين شب، قلب و عقلى يافت نخواهد شد كه اگر كوه ها بلرزد و زمين بشكافد و فرو ريزد، باز در دادگرى خلق بكوشند و براى حق بجوشند.

آه، چه فردايى! كه در آن، هر كودن بلهوس را همين بس كه مختصر مهارتى در فن ستم كارى بروز دهد تا عروس سلطنت، دامن كشان و فريبا به آغوشش خيزد، و هر بزرگ مرد را همين بس كه ريشۀ آيين ستمگرى برآرد و چون هيزمى به پاى خويش افكند تا واپسين دمش برآيد و مرگ را به آغوش كشد.

آن ستم كيش بدآيين كه با او عقل و قلب و زبان و شمشير به جنگش كمر بست، با واژگونه نمودن حقايق و با تبليغات مزوّرانه،، قطعاً دنيا را به كام خواهد آورد و آن عدالت پژوه كه با عقل و قلب و زبان و شمشير در پاسدارى حق بكوشيد، حتماً بدبخت و خوار خواهد بود و توفان حوادث از هر جانب مصيبت و مرارت بر او خواهد باريد.

به محاسن مباركش چنگ آويخت و هاى هاى گريست و گريست.

شب هم آرام گريست و با فرو ريختن اشك ها و چشمانش درخشيدن گرفت.

على بن ابى طالب ديده به ستارگان و به ابرها دوخت در شبى كه پردۀ ظلمتش كاخ هاى پادشاهان و كلبه هاى فقيران، و توطئه دغل كاران و شوريده حالى پاك دلان را هم سان فرو پوشيده بود. در دل به دنيا نگريست و گفتش: «آى دنيا! آى دنيا! برو

ص: 578

ديگرى را بفريب» و دنيا از او روى برتافت.

شب پاس به پاس مى خزيد و ظلمت به ظلمت مى آميخت. على بن ابى طالب احساس كرد در گذرگاه عمر، به سر منزل تنهايى رسيده است. آه كه زمين چه منزل تنهايى است و خانۀ بى كسى و ديار غربت!

ديدگانش كمى تار شد. گويى مى خواهد از آثار رازآلود اين شب دهشت خيز بياكند. تازه در رؤيايى سبك فرو رفته بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او رخ نمود؛ به ناگاه گفتش:

«اى پيامبر خدا! چه ناهموارى ها و كينه جويى ها از اُمتت ديدم!» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«نفرين شان كن» و او چنين نيايش كرد: «خدايا! مرا همدمى به از ايشان ده و ايشان را به جاى من حاكمى بدخوى»

و چنين احساسى كه سرزمين فقيران و ديار طبقات زيردست و هر كه را بر آن است مى جنباند و مى غلتاند، چنانچه تخته پاره اى را طوفان هاى كوبنده در خيزاب ها بگرداند، و ديد كه همه حيران اند و سرگشته و افتادن از غرش پرنهيب مرگ در پهنه اى از شب. بادهاى توفنده به اين سو و آن سو مى پراندشان و به چنگ هول و وحشت مى سپارد و در همان حال مستبدان خيره راى با چنگال درّنده از هر سو پيش مى آيند و با صفوف منظم پيش مى تازند؛ برخى به سلطنت دست مى يابند و گروهى به فرماندهى و حكومت!

سحرگاهان در حالى كه نسيم بر بركه هايى چون چشمى كه با نگاهى به اشك آيد مى وزيد على بن ابى طالب با گام هاى آهسته و سنگين روان شد. گويى گام هاى شمرده و سنگينش در آن دقايق غم گستر چيزى به گوش زمين زمزمه مى كرد و گويا پرندگان را چنين زمزمۀ دلخراشى به گوش مى رسيد كه هنوز پا به درون مسجد ننهاده، مرغابيان، خروشان و فريادكنان و نوحه گر پيش دويدند و باد آهنگ حزن آلودش را در آن سحر سرد به بانگ شان آميخت.

مردم دسته دسته از گوشه و كنار مسجد پيش آمدند، همه ساكت و ناشاد. رفتند كه

ص: 579

مرغابيان را از برابر كوه حكمت روان برانند. ديدند مرغابيان، نه مى روند و نه از خروش نوحه گرانه باز مى ايستند و نه باد از وزش باز مى ماند. آيا آن پرندگان هم مثل باد احساس كرده بودند مصيبتى در انتظار امام بزرگ است كه به مصيبت هايش از دست مردم پايان خواهد داد؟

در اين وقت، در دل امام شكوفۀ شوقى به شنيدن نوحه گرى مرغابيان بشكفت. رو به مردم كرد و با صدايى كه از ژرفناى فاجعه برمى خاست گفت: «مرانيد كه نوحه گرند!»

چرا نوحه نكنند و چرا مردم برانندشان؟ چرا فرزند ابى طالب با ديده و دل به آنها ننگرد و به اين صبح دم باز ننگرد؟ پيش از اين هزار و يك صبحدم ديده كه هيچ يك چنين نبوده و نه آنچه را اينك احساس مى كند در آن احساس كرده است. مگر اين بزرگ مرد حق ندارد سوگواريش را از زبان مرغان نوحه گر و باد پرطنين بشنود؟ آيا حق ندارد با خورشيد و شبى كه ديگر نخواهدش ديد وداع گويد؟ آيا حق او نيست كه آخرين نگاهش را بر دشت و دمنى بيفكند كه در آن فقيرانه زيسته تا مردم را به نوا و توانگرى رساند و داستان ها از جنگاورى و دلاوريش به ياد دارد و حكايت ها از مصايب و آلامش كه همه را شب هاى دراز با اشك چشمانش برخوانده است؟

همين دنيا، اگر مردم جانب حق نگه مى داشتند و پاى بند اصول وجدان بودند، مجبور به وداع شام و روزش نمى شد، ولى افسوس كه آزمند حقه بازند و حلال را به حرام مى آميزند. اگر مرگى مقدر و حتمى نمى بود روحش دمى در كالبد بند نمى شد، اما چه كند كه روى زمين پر است از اهريمنان توطئه گرى كه توده هاى اسير و تنگدست، زير چنگال شان ناله مى كنند و جان مى سپارند. هنوز هزاران محروم بينوا در عراق، حجاز و شام با مسكنت دست به گريبان اند و بى دينان خداناشناس در سايۀ غفلت عوام آسوده مى چرند. چه مى شد اگر دنيا مى گذاشت على بن ابى طالب عليه السلام دو گام به دلخواه بردارد و همه چيز را دگرگون سازد؟ ولى دنيا نخواست كه همه چيز

ص: 580

دگرگون شود!

و آن فرزانۀ غريب احساس نمود گام هايش او را به غربتى ژرف فرو مى برند. آرام بر در مسجد ايستاد و دمى به مرغابيان نوحه گر نگريست و به مردمى كه دور ايستاده و خاموش بودند، و دوباره گفت: مرانيد كه نوحه گرند.

به مسجد درآمد و به آستان پروردگار جهانيان سجده برد. ديده از ديدار مردم فرو بست و ديد از سه چيز در ميان شان خبرى نيست: پول حلال، زبان صريح و راستگو و برادر مايۀ دل آسايى.

روزگار، فرمان جفاجويانه اش را رقم زد. ابن ملجم با شمشير زهرآلود در رسيده و ضربه اى زد كه خود آن پليد معتقد بود اگر بر شهرى زند، همه را به خون گيرد!

لعنت خدا بر ابن ملجم باد! نفرين و نفرين گران و هر كه ديده به دنيا گشود و هركه بمرد و هر چه از عدم پديد گشت، نفرينى كه چشمه ساران را بخشكاند و سبزه زاران را بسوزاند و شرر عدم بر زمين پراكند و همى شررافشان باشد. لهيب چركين و دم گدازان دوزخ برنهادش. هزار اهريمن او را به رو در ژرفى دوزخ اندازند، در همان تف سوزان و كام زبانه خيزى كه شرارش بغرّد و بخروشد و به هر چه رسد درد انگيزد.

گردبادها برخاست پرتلاطم و زمين لرزه ها در گرفت تكان آور؛ همه پرخروش و پرنهيب كه هرچه مى يافت مى ربود و مى كوفت. خاك از هر سو به هوا جست و غبار گشت و گردان و توفنده برآشفت و به هم ريخت و چنان شد كه گويى آسمان صاعقه ها بر سر زمين افكند.

ابر گرد روى روز را به قيراندود و پرده بر چهرۀ خورشيد بست، تا مهر از زمين برگرفت و هيچ نتابيد. منظره اى پديدار شد هولناك و تشويش انگيز. ناله بود كه از دل برمى خاست و فرياد و فغان كه از دهان برمى آمد، و ابرهاى سياه بر آسمان كه از شورش رعد مى دريد. اندوهى جهان گير بر آن ديار سايه انداخت و همه چيز را به تيرگى فرو برد. مرغكان به لانه خزيدند و نوك هاشان به زير بال حسرت خموشى

ص: 581

گزيدند. درختان ستبر بوستان هاى ساحل دجله و فرات، اين شور به دل گرفتند كه از ريشه برآيند و با وزشى چو توفان و پرشى چون بال مرغان بشتابند و برگ هاى سرخ فام شان را به پاى شهيد راه خدا ريزند.

***

همۀ مظاهر طبيعت از سر انتقام به خشم آمدند و بر خروشيدند، جز سيماى على بن ابى طالب كه هم چنان گشاده بود و خندان. نه دم از انتقام مى زد و نه به درگيرى مسلحانه اشارت مى نمود. مأموران بر در خانه اش به پاى ايستاده بودند، همه بى تاب و دل سوخته و گريان. از خدا براى پيشواى مؤمنان رحمت مى خواستند و شفاى سريع تا با بهبودش درد دردمندان درمان پذيرد. ابن ملجم را دست بسته آورده بودند. همين كه به حضورش بردند دستور داد: «خوراكى گرم دهيدش و بسترى نرم»!

اما گشاده رويى او، مفهوم فاجعه را رساتر از غرش آشوب گرانۀ باد، و در هم ريزى اشياء و لرزش زمين بيان مى نمود. سيمايش در آن لحظات، شباهت بسيارى به چهرۀ سقراط داشت كه هم وطنانش بر مسموم كردن او پاى مى فشردند، و به چهرۀ مسيح بن مريم آن دم كه بازرگان يهودى او را تازيانه مى زد، و به سيماى تابناك محمدبن عبداللّٰه صلى الله عليه و آله آنگه كه اوباش طائف سنگ به سوى او مى پراندند، غافل از اين كه چه بزرگ مرد والا شأنى را سنگ مى زنند!

اثير بن عمرو بن هانى، حاذق ترين پزشك و جرّاح كوفه را به بالين امام آوردند.

همين كه شكافتگى پيشانى را معاينه كرد، آهى سرد از سينه برآورد و با صدايى حزين كه به ناله بيشتر شبيه بود گفت: «وصيت خودت را بكن، اى پيشواى مؤمنان! چون ضربۀ اين پليدزاده به مغزت اصابت كرده است». امام نه دلتنگ شد و نه مردّد و نگران، بلكه با كمال متانت و تسليم، خويشتن را به تقدير الهى سپرد. بعد دو فرزندش حسن و حسين را فراخواند و وصيتش را تقرير فرمود و به آنان تأكيد كرد به خاطر قتلش فتنه برنيانگيزند و نه خون كسى را بريزند. دربارۀ قاتلش نيز سفارش كرد كه «اگر از

ص: 582

جرمش درگذريد به تقوا نزديك تر خواهد بود» و اين پاره اى از آن است:

«خداى را، خداى را، دربارۀ همسايگان تان به ياد آريد.

خداى را، خداى را، دربارۀ فقيران و مسكينان به ياد آريد و در وسايل زندگى تان آنان را شركت دهيد.

با مردم همان طور كه خدا فرموده سخن به نيكويى گوييد، و امر به معروف و نهى از منكر را فرو مگذاريد. به فروتنى همت گماريد و به بذل مساعى و احسان دو جانبه.

از بريدن پيوند دوستى و از تفرقه و كناره جويى و روى برتافتن، بگريزيد.»

لحظه اى بعد، رو به مردم كرد، به همۀ مردم و گفت: «ديروز همدم شما بودم، امروز مايۀ عبرت شما هستم، و فردا دور از شما. خدا مرا و شما را بيامرزد» تا در برابر مردم و در برابر پروردگار جهانيان فروتنى نموده باشد. آن گاه نخست براى خويشتن آمرزش طلبيد و بعد براى مردم.

***

ضربت در سپيده دم جمعه وارد آمده بود؛ امام دو روز درد كشيد و دم نزد. به خدا متمسّك بود و پياپى سفارش مى كرد كه با مردم خوش رفتارى كنند و بر شكسته دلان ترحم نمايند. تا شب يكشنبه بيست و يكم رمضان سال چهلم هجرى كه از دنيا رفت.

فرزانۀ غريبى زندگى را بدرود گفت كه دوست و دشمن يك سان آزردندش.

بزرگ مردى غريب كه شهيد زيست و پدر شهيدان از دنيا رفت. شهيد پايمردى شد و دعوت به نيكى؛ شهيد فرزانگى شد و قهرمانى. شخصيتى كه هرگز بند نمى پذيرفت و گرد ذلت بر تن نمى خواست و هماره به بلندى و والايى مى گراييد و پيكارگرانه گام در طريق ارتقاى حيثيت آدمى مى زد و در اين نبرد، سازش ناپذير و بى امان بود.

آن ابر مرد از دنيا بى آن كه دولتى به پا كند برفت تا پس از قرن ها، دولت ها به نام خوش يمن و پرافتخارش به پا سازند و نام مباركش مايۀ آشتى و صلح و صفا گردانند و

ص: 583

تبهكاران را كه در گور خاك شده و پوسيده اند به دادگاه عدل تاريخ بنشانند و دادش بستانند.

از جهان شهيد رخت بر بست، تا خاندانى از شهيدان به جا گذارد. تا زينب غم گسار بماند كه مصايب پيكرش بشكافند و جانش بسوزانند و روزگار بر او چنان درد بارد و رنج آرد كه هيچ كس نديده باشد، تا حسين به جا ماند و در چنگال دشمنش پسر ابى سفيان و دشمنان كينه توز و بدخواهى كه از پى آيند.

به اين ترتيب، نخستين مرحلۀ توطئۀ دامنه دار و شومى كه عليه على بن ابى طالب و فرزندانش چيده بودند به پايان رسيد تا برسد به مرحلۀ دوم و سوم و سپس دهم، به زنجيره اى از فاجعه هاى دردناك تر، سخت تر، و هولناك تر!

كاخ ها به مرگ امام بياراستند بدان گونه كه سراب در بيابانى سوزان و تهى از آب و گياه جلوه مى كند. حكومتى به دست نامردمى كه به بهانۀ تأسيس دولت و استقرار حكومت دست به هر جنايت مى آلايند برپا شد. و چه زشت است و نحس آن حكومت كه جز بر اجساد بزرگ مردان به پا نايستد.

اما چه سود كه مستبدان به آهى نيرزند كه فاجعۀ شهادت آن رادمرد در سينه انگيخت و به شور آمد و به شورش انقلابيون نسل هاى آينده انجاميد؛ و نه اندوهى را ارزند كه در دل پاك دامنان لانه كرد و بال گشود و پر كشيد و سرانجام شعله بر خرمن هستى جباران زد و بر هم دستان آنها و بر دولتها كه بنيان كردند و افتخارات كه به هم بستند. چنين دولت هايى كى به سرشكى مى ارزد كه در ديدۀ رنج ديدگان و تبعيديان و آوارگانى موج زد كه بر على بن ابى طالب گريستند؛ بر اشك بارى كه پدر خوب و پرمهر آوارگان و تبعيديان و رنجديدگان بود.

آرى، زر و سيم دنيا با تمامى آبادانى اش نيارزد به كفش آن فرزانۀ فقير پادشاهى و پادشاهان به كلمه اى كه در نهج البلاغۀ وى است نمى ارزند يا ايده اى كه در خيال وى يا قطرۀ اشكى كه در ديدۀ دل اوست و هنوز نچكيده است.

ص: 584

بزرگمردى رخت از جهان كشيد و گروهى در ميان خلق به بزرگ نمايى برخاستند و شكوه دروغين بر خود بستند. آن يك رفت و عظمت يافت، و اينان زيستند و به خُردى گراييدند. بدين سان، امام دشمنانش را زيان كار گذاشت و گذشت.(1)

ص: 585


1- . مرانيد كه نوحه گرند، ترجمۀ: جلال الدين فارسى، تهران 1346، ص 29-51.

ص: 586

بلاغت امام در خدمت انسان

اشاره

ص: 587

ص: 588

مرزهاى انديشه و بينش

تند، شكننده، پرصدا، همچون رعد در شب هاى طوفانى بود.

چشمه، همان چشمه است و شب و روز دخالتى در جريان آن ندارند.

هركس كه روش بزرگان شرق و غرب و شخصيت هاى گذشته و امروز تاريخ را بررسى و مطالعه كند، يك پديده و حقيقت آشكار را درك مى كند و آن اين كه: بزرگان تاريخ بشريت و شخصيت هاى بزرگ تاريخ، با وجود اختلافى كه در ميدان هاى فكرى و تضادهاى عقيدتى و در موضوعات كوشش ذهنى دارند، اديبان و انديشمندانى داراى نبوغ و برجستگى هاى ويژه اند كه فقط از نظر كيفيت، تفاوت هايى با هم دارند. بعضى از آنها به وجود آورنده و سازندۀ وضعى هستند و برخى ديگر، در اين راه گام برمى دارند ولى به مرحلۀ سازندگى نمى رسند. و گويى كه نيروى بلاغت و درك ادبى با اشكال، صور و مفاهيم وسيعى كه دارد، از لوازم هر روح بزرگى است.

يك نگاه كوتاه به وضع انبيا و پيامبران براى روشن ساختن اين حقيقت در ذهن شما كافى خواهد بود. يعنى: در واقع داود، سليمان، اشعياء، ارميا، ايوب، مسيح و محمد بزرگانى هستند كه علاوه بر موهبت هاى ويژه اى كه داشتند از موهبت ادبى نيز

ص: 589

برخوردار بودند.

ناپلئون فرمانده، ادوارد هريو سياستمدار، لنين قانون گذار و رهبر، افلاطون فيلسوف، پاسكال رياضى دان، جواهر لعل نهرو مرد انديشه و حكومت، پاستور دانشمند طبيعى، ابن خلدون مورخ و جامعه شناس، و جمال الدين افغانى مصلح اجتماعى(1) همه و همه، اديبان و شخصيت هايى هستند كه از بلاغت و ادب، به آن

ص: 590


1- . گروهى فرومايه و مغرض، براى خالى كردن عقده هاى درونى خود و يا به خاطر مأموريت هايى كه دارند، سيد جمال الدين را در مجله ها و يا جزوه هايى كه منتشر ساخته اند، با نا جوانمردانه ترين تهمت ها، مورد حمله قرار داده اند. يك نفر با عنوان مورخ محقق كه به حق «ميراث خوار مشروطيت» لقب گرفت، تاريخ مشروطه نوشته و ضمن تبرئه افراد خائن و بى ارج، سيد جمال الدين را متهم به جاه طلبى و بى دينى و حتى خيانت كرده است!... فرد گمنام ديگرى در كتابچه اى، او را «بازيگر انقلاب شرق» ناميده! و اتهامات مزبور را تكرار نموده است و از همه رسواتر، دامپزشك مطرودى در ننگين نامه اى، سيد را عامل استعمار ناميده و در سيادت او شك و ترديد كرده و سپس حرف هايى را كه استادان ازل براى كوبيدن سيدجمال الدين ها گفته اند، به رشته تحرير درآورده است. ما در اين جا درصدد پاسخ گويى به اباطيل و اراجيف اين عناصر بى هويت نيستيم كه بى شك آلت فعل سياست هاى ضدملى و ضدمذهبى اجانب در ايران هستند و دانسته يا ندانسته خود را به ثمن بخس فروخته اند و به قولى «ميراث خوار مشروطيت» گشته اند، بلكه براى آگاهى نسل جوان و مردمى كه دنبال حقايق هستند به مداركى چند درباره سيدجمال الدين و نهضت ضداستعمارى او اشاره مى كنيم تا با مراجعه به آنها، حقيقت امر روشن گردد و به همه آشكار شود كه چرا استعمار غرب مى خواهد توسط ايادى خود، از سيدجمال الدين ها انتقام بگيرد. مراجعه به اين كتاب ها حقايق بسيارى را بر شما روشن خواهد ساخت: «دائرة المعارف الاسلامية» چاپ مصر، ج 7 مقاله گولدزيهر؛ «خاطرات حاج سياح» چاپ تهران؛ «زندگى و فلسفه اجتماعى سيدجمال الدين» از مدرسى؛ «آراء و معتقدات سيدجمال الدين» از مدرسى؛ «اسناد و مدارك درباره سيدجمال الدين» از «صفات اللّٰه جمالى»؛ «شرح حال سيدجمال الدين» به قلم ميرزا لطف اللّٰه جمالى چاپ برلين، «العروة الوثقى و الثورة التحريريه الكبرى» چاپ مصر از سيدجمال الدين و محمد عبده؛ «خاطرات جمال الدين الافغانى» از «محمد مخزومى» چاپ بيروت؛ «اعيان الشيعه» تأليف سيد محسن امين عاملى ج 16 چاپ لبنان؛ «طبقات اعلام الشيعه» ج 1 تأليف «شيخ آقا بزرگ تهرانى» چاپ نجف، «مشاهيرالشرق» از جرجى زيدان چاپ مصر؛ «حاضرالعالم الاسلامى» توضيحات «اميرشكيب ارسلان»؛ «جمال الدين الافغانى، ذكريات و احاديث» از عبدالقادر مغربى؛ «زعباء الاصلاح فى العصر الحديث» از «احمد امين» چاپ مصر؛ «الماثر و الاثار» از اعتمادالسلطنه چاپ تهران؛ «انقلاب يا نهضت سيدجمال الدين» چاپ اصفهان از حسين عبداللهى خوروش؛ «نابغه الشرق: السيد جمال الدين» تأليف «محمد سعيد

مقدارى دارا بودند كه آنان را در رديف شخصيت هاى بزرگ جهانى قرار مى دهد.(1) هر كدام از اين گروه، شكل و رنگى از اشكال و رنگ هاى كوشش فكرى را دارا بودند كه البته طبيعت و موهبت مخصوص شان، آن را در هركدام به مقدار معينى فراهم ساخته بود و سپس انگيزۀ زيبايى، پاره اى از آن را در چهارچوب تعبيرات لفظى خاصى، به ظهور مى رساند كه نمونه اى از بلاغت محض به شمار مى رود.

ص: 591


1- . البته واضح است كه مقام انبياء و رهبران آسمانى والاتر و بالاتر از مقام شخصيت هاى بزرگى است كه در تاريخ پيدا شده اند، و اصولاً مقايسه اين دو گروه، با توجه به نكات بسيارى، صحيح نيست، ولى ما براى رعايت امانت در ترجمه، متن گفتار مؤلف را ترجمه نموديم. م

اين حقيقت، به طور واضح و روشن در شخصيت على بن ابى طالب نمودار مى شود و از همين جاست كه او پيشواى ادبيات انسانى است كه رمز آن بلاغت است.

هم چنان كه او پيشوا و راهبر حقوقى است كه در تعليمات و رهنمودهاى خود آنها را تثبيت نموده است و نشانه او در اين امر، نهج البلاغه است كه از نظر اصول بلاغت عربى، تالى قرآن است و علاوه بر آن، در طول تقريباً سيزده قرن سبك و اسلوب ادبيات عرب به آن پيوند يافته و اساس خود را بر آن استوار ساخته و از آن بهره مند گشته و جنبه هاى ارزندۀ آن را در چهارچوبى از بيان سحرانگيز، زنده ساخته است.

***

در موضوع بيان، على بن ابى طالب گذشته را به آينده پيوند داده و شاهكارهاى بيان شفاف و بى آلايش وابسته به فطرت سليم دوران جاهلى را به بيان پاك و تهذيب شدۀ پيوسته به فطرت سليم و منطق نيرومند دوران اسلامى پيوند داده است و البته اين پيوستگى در فطرت پاك و منطق منسجم بيان اسلامى، آن چنان محكم و استوار است كه هرگز نمى توان گوشه اى از آن را جدا ساخت و به جهت دارابودن بلاغت دوران قبلى و افسون بيان نبوى، بعضى دربارۀ سخنان او گفتند: «سخن او فروتر از سخن خالق و فراتر از كلام مخلوق است».

و البته در اين نكته هيچ جاى تعجب و شگفتى نيست. براى على بن ابى طالب همۀ امكانات و وسايلى كه او را به اين مرحله از بلاغت برساند، آماده بود. او در محيطى پرورش يافت كه فطرت انسانى در آن پاك تر و بى آلايش تر مى گشت، و سپس او با حكيم ترين و داناترين مردم، محمدبن عبداللّٰه به سر برد و زندگى كرد. و از پيامبر، رسالت او را با همه حرارت و نيرومندى كه داشت، دريافت. و علاوه بر اين، او داراى استعدادهاى مهم و مواهب بزرگى بود و درواقع اسباب و عوامل تفوق و برترى، از فطرت و محيط، همه و همه در وجود وى گرد آمده بود.

***

ص: 592

دربارۀ ذكاوت، هوش و ادراك بى حساب او، هر جمله اى از نهج البلاغه شاهد گويايى است و به عبارت ديگر، عبارات نهج البلاغه نشان دهندۀ ذكاوت و نيروى انديشه و عمل خارق العادۀ اوست. اين ذكاوت و ادراك زنده، سازنده، توانا، گسترده، عميق، شامل و جامع همۀ مفاهيم بود.

اين انديشه و هوش، اگر در موضوعى به كار مى رفت، بر همه جهات و جوانب آن اشراف مى يافت و كوچك ترين نكتۀ آن را فرو نمى گذاشت و هيچ قسمت آن تاريك نمى ماند و به عمق هر چيز مى رسيد و آن را از هر طرف زير و رو مى ساخت و تكان مى داد و پنهان ترين نكات و تاريك ترين اسباب و عوامل آن را درمى يافت، چنان كه همۀ نتايج صحيح و درستى را كه از آن علل و اسباب به وجود مى آمد، درك مى كرد و نزديك ترين نتيجه را همانند دورترين نتيجه ها به دست مى آورد.

از مميزات ذكاوت و هوش بى نظير علوى اين تسلسل و ترتيب منطقى و اصولى است كه در هر گوشۀ نهج البلاغه آن را مى يابيد. و هم چنين اين هم آهنگى و وحدت بين يك نظريه و نظريه ديگر است، تا آن جا كه هر يك از آنها نتيجۀ طبيعى نظريه قبلى و مقدمه نظريه بعدى به شمار مى رود. و اگر دقت كنيد خواهيد ديد: هر جمله اى كه در بيان موضوعى آمده است، بدون آن معنا تمام نيست و يا مفهوم كامل به دست نخواهد آمد. و بلكه مى توان گفت در عبارات امام على، جمله اى نمى يابيد كه بحث امام بدون آن تام و تمام باشد. و اصولاً به علت وسعت افق فكرى امام، او لفظى را به كار نمى برد مگر آن كه آن لفظ و كلمه شما را به دقت و تأمل بيشتر بخواند. و هيچ عبارتى را نمى بينيد مگر آن كه در برابر شما، افق هاى وسيع ترى را از نظر فكرى گشايد كه در وراى آن، افق هاى ديگرى از نظر انديشه و فكر، وجود دارد.

ببينيد كه جملات زيرين امام على، چگونه ميدان وسيعى از راه هاى تفكر و دقت را در برابر شما مى گشايد: «مردم دشمن چيزى هستند كه از آن آگاه نيستند» و «قيمت و ارزش هر انسانى با كار نيكى است كه انجام مى دهد»؛ «فجور و تباهى، پناه گاه پستى

ص: 593

است». به نظر شما اين سخن كوتاه، تا كدام مرحله از اعجاز رسيده است؟ «هركه سبك بار شد، زودتر به مقصد رسيد». در عبارت هاى كوتاه و چهارگانه فوق، مفاهيم بزرگى وجود دارد كه در الفاظى اندك، به وضوح شرح داده شده است كه گويى قرآنى ديگر از آسمان نازل گشته است!

سپس، اين بيان كه در توصيف خصلت «حسود» و نشان دادن ماهيت نفس و درون وى، حقيقتى را نمايان مى سازد، تا چه حدى از ذكاوت شديد و جامعيت موضوع و عمق ادراك را نشان مى دهد؟ آن جا كه مى گويد: «هيچ ستمگرى را چون فرد حسود، شبيه تر به يك فرد ستم ديده نديدم: آه مدام، ناراحتى دايمى، قلبى ناآرام، اندوهى هميشگى... خشمناك بر كسى كه بى گناه است و بخيل بر چيزى كه مالك آن نيست».

در نهج البلاغه، پيدايش هر فكرى از افكار ديگر ادامه مى يابد. از همين جاست كه شما در برابر انبوهِ افكار و انديشه هايى قرار مى گيريد كه پايانى ندارد. ولى اين افكار، در عين حال روى هم انباشته نمى شوند، بلكه در عين به هم آميختگى از همديگر ممتاز گشته و هركدام بر ديگرى مترتب مى گردد. و البته در اين زمينه، بين نوشته هاى امام و آنچه او بدون مقدمه و به طور ارتجالى بيان مى داشت، هيچ فرقى وجود ندارد، زيرا چشمه، همان چشمه است و در جريان آن، شب و روز دخالتى ندارند.

در خطبه هاى ارتجالى امام، معجزات و شگفتى هايى از افكار وابسته و پيوسته به قانون عقل استوار و منطق محكم وجود دارد. و شما اگر بدانيد كه على بن ابى طالب، براى القاى خطابه اى هيچ وقت خود را از قبل آماده نمى ساخت و حتى چند دقيقه از وقت خود را هم صرف آن نمى كرد، از اين قدرت و استحكام خطبه ها يكّه خواهيد خورد. در واقع اين خطبه ها از قلب او مى جوشيد و از خاطر او مى گذشت و بر زبانش جارى مى گرديد، بدون آن كه زحمتى به خويشتن بدهد، يا كوششى را بر خود تحميل كند، درست مانند برق كه هنگام درخشيدن، پيشاپيش خبر نمى دهد و مانند صاعقه و تندر كه مى غرد، بى آن كه خود را آماده ساخته باشد. و مانند تندباد، در آن هنگام كه

ص: 594

مى وزد و مى پيچد و مى رود و زمين را جارو مى زند و به سوى هدف نهايى خود مى رود و سپس برمى گردد و دور مى زند، بى آن كه در اين رفت و برگشت، جز «قانون حادثه» و منطق مناسب و اقتضاى حال، انگيزه اى وجود داشته باشد و يا اين امر، به سابقه و لاحقه اى نيازمند باشد.

از مظاهر عقل نيرومند در نهج البلاغه، چهارچوبى است كه على بن ابى طالب به وسيله آن، احساسات حزن انگيز و عميق خود را هنگامى كه در درون وى به هيجان مى آمد، ضبط مى نمود و نگه مى داشت؛ مهر و عاطفه شديد وى، هنگامى كه مى خواست او را در درياى اندوه و غم هاى بى پايان فرو برد، با نيروى عقل مهار مى شد و عقل و خرد به وضوح و آشكار، قدرت خود را نشان مى داد و على همان فرماندهى بود كه امرش مطاع و قدرتش برجاى بود.

***

از شگفتى هاى ذكاوت و انديشه بى حد على بن ابى طالب در نهج البلاغه اش، آن است كه او بحث و بررسى، توصيف و تعريف را متنوع و گوناگون ساخته و در هر موضوعى با قدرت كامل مطلب را بيان داشته است و كوشش فكرى وى در قسمتى از موضوعات، او را از قسمت هاى ديگر بازنداشته است. على بن ابى طالب با منطق نيرومند يك حكيم آشنا به اوضاع روزگار و وضع مردم و طبيعت افراد و توده ها سخن مى گويد.

امام على، رعد و برق و زمين و آسمان را توصيف مى كند و سپس سخن را به بيان تاريخ طبيعى مى كشاند و رازهاى خلقت را در آفرينش خفاش، مورچه، طاووس، ملخ و نظاير آنها آشكار مى سازد. و آن گاه براى جامعه دستورهايى صادر كرده و براى اخلاق قوانينى وضع مى كند. سپس در سخن از آفريدگار هستى و شاهكارهاى عالم وجود، اعجاز مى كند. و بى شك شما اين مقدار از شاهكارهاى انديشه تابناك و منطق استوار را، آن هم با اين سبك و روش بى نظيرى كه در نهج البلاغه وجود دارد، در

ص: 595

سراسر ادبيات عرب نخواهيد يافت.

***

دايرۀ تصرف انديشه و نيروى تخيل هم در نهج البلاغه آن چنان گسترده و بى انتهاست كه همچون مرغى بلندپرواز، در همۀ آفاق پرواز مى كند. و در سايه همين قدرت نيرومند خيال كه بسيارى از حكما و فلاسفه قرون و انديشمندان ملت ها از آن محروم بودند، على بن ابى طالب از عقل و تجربه هاى خود مفاهيمى درك مى كند كه داراى اصالت خالص است، و آن گاه آنها را در شكل زيبا و زنده اى، در چهارچوبى از كمال آن چنان بيان مى دارد كه همۀ رنگ آميزى هاى زيبا، در بهترين و جالب ترين شكل ها، در آن به كار رفته است. هرگونه مفهوم عقلى خشك كه بر ذهن على بن ابى طالب خطور مى كرد، از جمود و خشكى بيرون مى آمد و بال و پر درمى آورد و به هرسو پرواز مى كرد و شكل جمود را از دست مى داد و حقيقت خويش را متبلور مى ساخت.

در واقع، نيروى تصرف انديشه على بن ابى طالب نمونه اى از نيروى بزرگ ذهن است كه بر پايه اى از واقعيت عميق و ريشه دار استوار است كه هر حقيقتى را دربرمى گيرد و آن را جلوه گر مى سازد! و آن چنان آن را گسترش مى دهد كه به سرچشمه و هسته مركزى آن برسد و سپس به رنگ هاى گوناگونى آرايشش دهد. از همين جا بود كه حقيقت در بيان على بن ابى طالب روشنايى و وضوح كاملى مى يافت و آن گاه شنونده كه مى خواست آن را دريابد، خودبه خود آن را در دل خود مى يافت!

***

يكى ديگر از امتيازهاى امام على، نيروى دقت و ملاحظۀ بى نظير او بود. چنان كه قوۀ حافظه و يادآورندۀ وى، مخزن وسيع خاطرات و انديشه ها بود. نيرنگ ها و كينه هاى گروه هاى نيرنگ باز از يك طرف و اخلاص پاك بازان و وفاى نيك مردان از سوى ديگر، در طول مراحل مختلف زندگى وى دست به دست هم داده و براى

ص: 596

نيروى خيال و تصرف انديشه امام على كه خود به وجودآورندۀ هرگونه لطف و زيبايى بود، عوامل و عناصر تكامل دهنده اى شده بودند. از همين جا بود كه عواطف و احساسات امام، به همراهى و همكارى نيروى خيال، تابلوهاى زيبا و زنده و جالب و ارزنده اى را به وجود آورد كه واقعيت پاك را همچون درختى پرشاخ و برگ، داراى گل و ميوه، زيبا و برازنده، نشان مى دادند و به همين جهت است كه شما اگر بخواهيد مى توانيد عناصر ذهن نيرومند در نهج البلاغه را به تابلوهاى زيبا تبديل كنيد، از آن رو كه تشبيهات امام على آن چنان نيرومند، واقعى، گسترده و پر از نقش و نگار است كه همچون تابلويى زنده در برابر شما مجسم مى شود.

به راستى چه زيباست تصرف انديشه و قوه ذهن امام، در آن هنگام كه مردم بصره را پس از واقعۀ جمل، در حالى كه از آنان رنجيده خاطر است، مورد خطاب قرار داده و مى فرمايد:

البته كه سرزمين شما غرق و ويران مى شود، تا آن جا كه گويى من به چشم خود مى بينم مسجد آن، مانند سينۀ مرغى در وسط موج دريا، نمايان است.

چنان كه اين تشبيه ديگر امام نيز سحرآميز است: «فتنه هايى، مانند لحظه هاى شب، ظلمانى و تاريك».

و هم چنين است اين تشبيه زنده و جالب: «من همانند قطب آسياب هستم. آسياب مى چرخد و مى گردد و من در جاى خود برقرار و ثابت ايستاده ام».

در جايى ديگر، امام تابلوى پرشكوهى را ترسيم مى كند و در آن، بلندى و برآمدگى خانه هاى مردم بصره را به خرطوم فيل تشبيه مى نمايد كه كنگره هاى آن خانه ها، همچون بال هاى كركس هويداست: «واى بر كوچه هاى آباد شما! نفرين بر خانه هاى زينت يافتۀ شما كه بال هايى همانند بال هاى كركسان و خرطوم هايى مانند خرطوم هاى فيلان دارند».

***

ص: 597

از مزايا و برجستگى هاى انديشۀ وسيع او، نيروى «تمثيل» است. و تمثيل در زبان و ادبيات امام على، شكل درخشانى از زندگى است. براى نمونه در اين زمينه، مى توانيد به زمامدار و صاحب قدرتى بنگريد كه مردم وضع و زندگى او را آرزو مى كنند و مى خواهند كه همانند او باشند، ولى او خود بهتر مى داند كه در چه موقعيت بغرنج و ترسناكى گير كرده است. او با اين كه مركوب خود را مى ترساند و نهيب مى زند، ولى در عين حال، هميشه در ترس و هراس است كه مبادا او را سرنگون ساخته و از بين ببرد. ببينيد على بن ابى طالب اين معنا را چگونه ممثل ساخته و چه مى گويد؟

صاحب قدرت و فرد زورمند، مانند كسى است كه بر پشت شير سوار شده باشد:

مردم بر حال و وضع او غبطه مى خورند و مى خواهند به جاى او باشند، ولى او، موقعيت و وضع خود را بهتر درك مى كند.

اگر نمونۀ ديگرى مى خواهيد، به گفتار ديگر امام گوش دهيد. در اين گفتار امام حالت مردى را كه مى كوشد دشمن خود را سركوب كند و خود در معرض خطر است، مجسم ساخته و مى گويد: «تو مانند مردى هستى كه بر سينۀ خود نيزه مى زند، تا آن كه را در پشت سر خود او سوار است، به قتل برساند»!

از همۀ اين نمونه ها گذشته، به اين سبك و روش جالب توجه نماييد كه امام در ترسيم وضع دروغگو، از آن استفاده نموده است: «زنهار! با دروغگو آشنا و رفيق مباش كه او مانند سراب، دور را به تو نزديك جلوه مى دهد و نزديك را از تو دور مى سازد».

***

گروهى معتقدند: در عالم هنر، هنرمند مى تواند هرگونه زشتى طبيعت را زيبا جلوه دهد. اين نظريه اگر درست باشد، دليل آن در سخن امام على درباره مردگان و صاحبان قبور به خوبى آشكار است. راستى كه مرگ سهمگين است و چهره اى زشت

ص: 598

و كريه دارد. ولى ببينيد كه سخن على بن ابى طالب در اين زمينه چقدر جالب و زيباست. اين گفتار، از عاطفه و احساس خلاق، بهره زيادى برده و از نيروى تخيل زيبا سهم وافرى دارد. و از همين جاست كه اين سخن امام، تابلويى نفيس از مجموعۀ آثار هنرى است كه فقط تابلوهاى بزرگان هنر در اروپا، در آن هنگام كه در شعر و آهنگ و رنگ آميزى وحشت و هراس مرگ را نشان مى دهند، مى توانند به آن شباهت داشته باشند، ولى باز به پايۀ آن نمى رسند.

على بن ابى طالب پس از آن كه چگونگى مرگ را به زندگان يادآور مى شود و بين آن دو پيوندى ايجاد مى كند، به آنها هشدار مى دهد كه به اين منزل وحشتناك نزديك مى شوند. سخن امام آن چنان حزن انگيز و دردناك بوده، با رنگى تيره و سياه آميخته است كه نظير اين رنگ آميزى را در هيچ تابلويى نمى توان يافت:

گويا هركدام از شما، در روى زمين به سرمنزل تنهايى خود رسيده است! راستى كه چه خانه بى كس و چه منزل وحشتناك و چه مكان بى همدمى است؟!

امام سپس افراد زنده را به سرعت سرسام آورى كه به سوى مرگ مى روند، ولى خود آن را درك نمى كنند، متوجه ساخته و آنان را هشدار مى دهد. امام اين موضوع را در جملات كوتاه و به هم پيوسته اى بيان مى كند كه گويى از آن، صداى بيدارباش طبل و شيپور جنگ به گوش مى رسد:

راستى ساعت هاى روز چه زود مى گذرند؟ راستى روزهاى ماه و ماه هاى سال و سال هاى عمر، چه سريع به پايان مى رسند!

پس از اين جملات، امام در ذهن مردم، شكل جالبى را ترسيم مى كند كه عقل به آن امر مى دهد و عاطفه آن را روشن مى سازد و تخيل شكوفان، عناصر آن را مجسم مى سازد و سپس موجب حركت هاى پى درپى و به هم پيوسته اى در وجود انسان مى شود: چشم هايى گريان، ناله هاى حزن انگيز، اعضاى زار و خسته: «آرى، روزهايى كه در فاصله عمر شما افراد زنده و مردگان پيش مى آيند، به شما گريه كرده و ناله

ص: 599

سرمى دهند»

على بن ابى طالب آن گاه به اصل مطلب برمى گردد و عنان عاطفه و تخيل را آزاد مى گذارد تا تابلوى جاودانه اى از شعر زنده به وجود آورند:

ولى آنان جامى نوشيدند كه دم فرو بستند و خاموش شدند و گوش شان از شنيدن بازماند و جنبش و تكانشان پايان يافت. گويا كه خفته اند. آنان با يكديگر همسايه اند، ولى آشنايى و انسى ندارند و دوستانى هستند كه همديگر را ملاقات نمى كنند. رشته آشنايى بين آنان قطع شده و پيوند برادرى بين شان گسسته است، همه دور هم هستند، ولى تنها به سر مى برند. و با اين كه دوست يكديگرند، اما از هم جدا شده اند.

آنان براى شب روزى و براى روز، شبى نمى شناسند. شب و روز، تاريكى و روشنايى بر آنان ابدى و جاودانه است.

سپس امام اين سخن دهشتناك را در بارۀ آنان مى فرمايد:

كسانى را كه به ديدن آنها بروند، نشناسند و كسانى را كه بر ايشان گريه كنند، دلدارى ندهند و افرادى را كه صدايشان كنند، پاسخ ندهند.

به راستى آيا شما اين ابداع را كه در تصوير هراس از مرگ و وحشت قبر و وضع ساكنان آن، در كلام امام آمده، در جاى ديگر ديده ايد؟ «همسايه اند ولى آشنايى و انسى با يكديگر ندارند»؟ و علاوه بر اين، آيا به اين شكل هراس انگيز از ابديت مرگ كه فقط انديشه امام على آن را ترسيم مى كند توجه نموده ايد: «شب و روز، تاريكى و روشنايى بر آنان ابدى و جاودانه است»؟!

و البته امثال اين شاهكارها، در نهج البلاغۀ امام بسيار زياد است.

***

اين ذكاوت و نيروى ذهن در نهج البلاغه، همچون طبيعتى به هم پيوسته، با عاطفۀ پرشورى متحد مى گردد كه هردو را روشنايى زندگى، هيجان و نيرو مى بخشد. از همين جاست كه فكر و انديشه به جنبش درمى آيد و در رگ هاى آن. خون گرم و

ص: 600

حيات بخش جريان مى يابد. و به همين دليل است كه القاى آن انديشه، احساسات و عقل شما را به يك ميزان مخاطب مى سازد، براى آن كه اين فكر و انديشه، در واقع از عقلى سرچشمه گرفته كه با عاطفه و احساسى پرشور آن را نيرو مى بخشد.

در عالم ادبيات و هنر، اگر اندامى از عاطفه و احساس جانمايه نيابد، اعجاب انسان را برنمى انگيزد. براى آن كه سرشت انسانى، به طور طبيعى چيزى را مى پسندد و مى پذيرد كه محصول و توليدشدۀ همان سرشت باشد، و ما اين تأثير ادبى كامل را در نهج البلاغه امام على به وضوح مى بينيم. شما هنگامى كه نهج البلاغه را مورد مطالعه قرار دهيد و از نقطه اى به نقطه ديگر بپردازيد، خود را در درياى مواج و پرتلاطمى از گرمى عاطفه، و همۀ اشكال و رنگ هاى احساس انسانى خواهيد يافت.

آيا به راستى شما، هنگامى كه سخنان زير را از زبان امام على مى شنويد، در قلب خود احساس شور و عاطفه، تأثر و رقت انسانى نمى كنيد؟ گوش كنيد و ببينيد على بن ابى طالب چه مى گويد: «اگر كوهى مرا دوست بدارد از هم مى پاشد» و «كسى را كه فرمان نبرد، چه رأى و نظريه اى بدهد؟» و «مرا رها سازيد و به دنبال كس ديگرى برويد» و «اى روزگار! اى روزگار! كس ديگرى غير از من را بفريب!» و هم چنين اين سخن كوتاه و آكنده از مهر و محبت: «از دست دادن دوستان موجب غربت و تنهايى است» و «خداوندا! من شكايت قريش را پيش تو آورم. آنان خويشاوندى مرا قطع كرده و ظرف مرا واژگون ساخته و گفتند: بايد خلافت را بپذيرى! و يا گفتند خلافت را نبايد قبول كنى! يا در غم و اندوه شكيبا باش و يا از ناراحتى و تأسف جان بده! و درواقع من ديدم جز خاندان و اهل بيت خودم، كسى يار و ياور من نيست و از من دفاع و پشتيبانى نمى كند.»

باز به اين سخنان زيبا و جالب و نيرومند، در عاطفه و احساس انسانى، از زبان امام على گوش فرا ده كه به هنگام دفن بانو فاطمه زهرا آن را بر پسرعمويش، محمد، پيامبر خدا، بازگو كرده است:

ص: 601

اى پيامبر خدا! سلام و درود من و دخترت را كه در همسايگى تو فرود آمد و زود بر تو ملحق شد، بپذير، اى پيامبر خدا! شكيبايى من در فراق و جدايى برگزيده و نور ديدۀ تو اندك شد و صبر من به نهايت رسيد ولى فراق و جدايى تو آن چنان بزرگ و جان گداز است كه براى ساير مصيبت ها، جاى تسلى است.

و باز امام مى گويد:

اندوه من جاودانى است. شب من هميشه بيدارى است، تا خداوند مرا نيز به سرايى بخواند كه تو در آن جاى دارى.

سپس به اين خبر گوش دهيد: يك نفر از نوف بكالى درباره يكى از خطبه هاى آن حضرت چنين نقل مى كند: روزى اميرالمؤمنين در كوفه براى ما خطبه اى ايراد كرد، امام در حالى كه بر روى سنگى ايستاده بود كه جعدة بن هبيرۀ مخزومى براى او تهيه كرده بود، جليقه اى از پشم بر تن داشت. بند شمشيرش از ليف خرما بود و نعلين (كفش هاى) وى نيز از ليف خرما بود، درضمن سخنان خود چنين گفت:

هان! آنچه از دنيا روى به ما داشت، پشت كرد و آن كه پشت كرده بود، روى آورد.

نيك مردان و بندگان پاك خداوند قصد كوچ كردند و دنياى اندك و فانى را، بر آخرت بزرگ و جاودانى فروختند. البته آن گروه از برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد، زيان نكرده اند. اگر آنان امروز زنده مى ماندند، غصه ها را همچون لقمه هاى گلوگير فرو مى دادند و آب فاسد و كدر مى نوشيدند! آرى! به خدا سوگند، آنان خداوند را ملاقات كرده و پاداش خود را از او دريافت نمودند و خداوند آنان را پس از بيم و هراس، در سراى امن جاى داد. راستى كجا رفتند آن برادران من كه در راه حق گام برداشتند و كشته شدند؟ كجاست عماربن ياسر؟ كجا رفت ابن تيهان؟ و چه شد ذوالشهادتين؟ راستى آنان و ديگر برادران شان كه در راه حق و براى كار نيك پيمان بستند، كجا رفتند؟

ص: 602

نوف نقل مى كند: آن گاه على بن ابى طالب دستى بر ريش خود برد و سخت بگريست.

***

ضراربن حمزه صابى مى گويد: من گواهى مى دهم امام بعضى اوقات مى ديدم در پشت پردۀ تاريك شب ايستاده و دست بر ريش خود داشت و مى ناليد و مى خروشيد و با اندوه تمام گريه مى كرد و مى گفت:

اى روزگار، اى دنيا! از من دور شو، چرا آهنگم را كرده و مشتاق من شده اى؟ آن روز مباد كه نوبت تو فرا رسد، نه، هرگز! من فريب تو را نمى خورم، ديگرى را گول بزن، من به تو نيازى ندارم. من تو را سه طلاقه كرده ام و ديگر به سوى تو باز نمى گردم.

زندگى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزويت پست و بى ارج است. آه! از كمى توشه و دورى راه و درازى سفر و بزرگى مقصد....

اين شور و هيجان را كه امام در زندگى خود شناخته، در هر قسمت از نهج البلاغه به چشم مى خورد: هم در مقام خشم و غضب و هم در آن جا كه مهر و عاطفه را برمى انگيزد، همراه اوست.

حتى آن جا كه او سستى و كوتاهى يارانش را در پشتيبانى از حق ديد، در حالى كه ديگران راه باطل خود را با جان و مال يارى مى كردند، سخت رنجيد و لب به شكايت گشود و گله ها كرد و سرزنش ها نمود كه تند، شكننده و پرصدا بود، همچون تندر و رعد در شب هاى طوفانى! در اين زمينه كافى است كه خطبۀ جهاد را بخوانيد كه با اين جملات شروع مى شود: «اى مردمانى كه در ظاهر گرد هم آمده ايد و دل ها و هدف هايتان گوناگون است! سخنان شما سنگ خارا را مى شكند و نابود مى سازد...»

با مطالعۀ اين خطبه، به خوبى درك خواهيد نمود چه شور و غوغاى دردناكى از دل پرخون امام برخاسته و به اين خطبه چه گرمى و شور و حياتى بخشيده است.

نوشتن دربارۀ مهر على كه همه جا به آثار او گرمى مى بخشد، پايان ناپذير است كه

ص: 603

اگر سراسر اين كتاب را هم به آن اختصاص دهيم باز گوشه اى از آن را هم نگرفته ايم. با اين حال، شمه اى از آثار پرارج على بن ابى طالب را در فصل «برگزيده اى از سخنان زيباى امام» - كه در آخر اين كتاب مى آيد - بخوانيد تا اشكال و انواع مهر و عاطفه على بن ابى طالب را كه داراى نيروى خلاق و ريشه عميقى است، دريابيد و به دست آوريد.

ص: 604

وحدت هستى

همۀ آنچه در جهان هستى از همديگر دورند در يك رشته به هم پيوسته اند و دو طرف آنها به ازل و ابد بسته است.

ادبيات و سخنان پرمايه، در انديشه، ادراك، خيال، طبع و ذوق سخنور اصالت و ريشه اى دارد كه او را در يك وحدت و به هم پيوستگى مطلق، با موجودات جهان هستى پيوند مى دهد. سپس اين اصالت وقتى بخواهد از زبان اديب، در قالب لفظى بيرون بيايد، با سبكى زيبا و جالب، با رنگى از وحدت و پيوستگى هستى ظاهر مى شود كه پيداست با روح وحدت زنده است و اين درواقع، نمودار زنده اى از تأثير جهان هستى بر وجود اديب و تأثير اديب بر جهان هستى است.

و از آن جا كه وظيفه علم و دانش، تجزيه و تحليل است و هر نكته اى را به تنهايى مورد ارزيابى قرار مى دهد، وظيفۀ هنر و ادبيات، ايجاد وحدت و به هم پيوستگى است. و از آن جا كه علم به اشياء جهان هستى، بدين منظور مى نگرد كه آنها را از همديگر جدا ساخته و مورد بررسى قرار دهد، هنر و ادبيات سر آن دارد كه به اشياء جدا از هم، آن چنان بنگرد كه در اصل و حقيقت خود يكى هستند، تا آن جا كه اين امر باعث گرديد انديشه و نظريۀ پيوند و وحدت كامل بين همۀ مظاهر و جلوه هاى جهان هستى به وجود آيد.

ص: 605

پس درواقع، ادبيات و هنر، جز اين جامعيت مفهوم ديگرى ندارد.

و اگر فلاسفه در قرون اخير متوجه وحدت جهان هستى شده اند، ادبا و هنرمندان، از روزى كه انسان به وجود آمد و در اعماق و درون آن بذر هنر و ادراك ادبى پيدا شد، متوجه اين نكته گرديدند، زيرا دليل و برهان فلاسفه، عقل و قياس آنهاست، و اين دو، نسبت به عناصر تشكيل دهندۀ يك انسان زنده محدودند؛ ولى رهنماى اديب و هنرمند، عشق و ذوق يا احساس و الهامى است كه هر دو جرقه اى روشن از درون و تمام عناصر تشكيل دهندۀ هستى يك انسان بوده و يك باره از روح او برخاسته است.

علاوه بر اين، نظريۀ فلاسفه دربارۀ جهان هستى، به مثابۀ يك وحدت به هم پيوسته و متكامل، در مقام مقايسه با نظريۀ ادبا و هنرمندان، يك نظريۀ سطحى و ظاهرى است. براى آن كه فلاسفه اشياء گوناگون را جدا از هم مورد دقت و مطالعه قرار مى دهند و مى سنجند و سپس آنها را ضبط مى كنند و وسيلۀ آنها در اين امر، تنها عقل و خرد است؛ و عقلِ جزئى از يك انسان زنده، يعنى گوشه اى از عناصر تشكيل دهندۀ آن است، ولى ادبا و هنرمندان، خود با زندگى و جهان هستى، به طور مستقيم و دائمى، پيوند دارند و در همۀ حالات و با تمام نيرو با احساس، عقل، خيال، ذوق، يعنى با تمام وجود خود، با هستى و حيات پيوند دارند. بنابراين، اين گروه در درك و فهم اين وحدت و به هم پيوستگى در عالم وجود، قديمى تر و عميق تر از فلاسفه اند. و درواقع ادبا، استادان فلاسفه هستند: استادان و راهنمايان آنان از روزى كه بوده اند، تا روزى كه خواهند بود.

پس اگر موضوع از اين قرار باشد - چنان كه هست - بايد گفت: على بن ابى طالب از نظر بينش و اسلوب، بزرگ مردى از بزرگان اين گروه است. گروه جاودانه مردانى كه پرده هاى حقايق را كنار زدند تا حقيقت را آن طور كه هست، دريابند... گروهى كه مانند ديگر مردم، همه چيز را مى بينند، ولى فقط آنان عمق و درون قضيه را مى فهمند و درك مى كنند... گروهى كه به ستارگان آسمان، ريگ هاى بيابان، آب هاى دريا و

ص: 606

جامه هاى جهان هستى، مى نگرند و همۀ آنها را از روح و روان خود مى يابند. روح و روانى كه در جهان هستى آن چنان نيروى زيبا و آراسته اى را احساس مى كند كه يك پارچه و جامع الاطراف است و از روز ازل بوده و تا ابد نيز پايدار خواهد ماند.

«ميخائيل نعيمه» كه انگيزه هاى اديب و هنرمند، در ادبيات معاصر جهان عرب را، در احساس عميق او به وحدت جهان هستى مى داند، مى گويد: «... چگونه كسى مى تواند اديب و هنرمند باشد، ولى ريشه هاى آن را در ازل و ابد به هم پيوسته نبيند؟ و پيوندى را كه بين لحظه هاى زمان او با گذشته ها و آينده هاست، احساس نكند؟»

اين احساس عميق و اين درك ريشه دار نسبت به عالى ترين مرحلۀ زيبايى كه همۀ كائنات را با همۀ تضادهاى ظاهرى، با رشته اى زيوريافته به هم پيوند مى دهد، نكته اى است كه آن را در آثار همۀ بزرگان ادبيات مى بينيد، اگرچه موضوعات آن آثار متنوع و شرايط و امكانات شان گوناگون باشد.

اگر شما صداى شاعر بزرگ را بشنويد كه از زبان عيسى مسيح مى گويد: «گل ها و زنبق ها را نظاره كنيد كه چگونه از خاك سربرمى آورند و رشد مى كنند. من به شما مى گويم كه سليمان با آن همه جلال و افتخار، چنان جامۀ زيبايى را برتن نكرد!» درواقع سخنى از بزرگ ترين سخنان روزگار را شنيده ايد و جالب ترين و بهترين بينشى را درك نموده ايد كه از اعماق زيبايى سربرآورده است و آن گاه حق داريد بپرسيد: خاك و سنگ و باران و ابر آسمان، كجا مى توانند اين چنين زيبايى و دل آرايى را كه در گل ها و زنبق هاى از خاك بيرون آمده ديده مى شود، به وجود آورند؟ آرى اگر اين وحدت در جهان هستى وجود نداشت و اگر جمال زيبايى مدار به هم پيوستگى عالم وجود و پيونددهندۀ اجزاى آن از ازل تا به ابد نبود، چنين زيبايى و جمالى به وجود نمى آمد. پس اين امر بر اين اصل، مدار انديشه و احساس هنرمند - آفريننده كوچك - است.

و از همين جاست سخن نغز و جالب عيسى در آن هنگام كه زن فاسد و زناكارى را

ص: 607

نزد او آوردند تا به حكم قانون سنگسارشان كنند: «هركدام از شما كه گناه كار نيستيد، اين روسپى را سنگسار كند».

***

اگر شما سخن شاعر بزرگ را بشنويد كه از زبان سليمان بن داود نقل مى كند:

«نسلى مى رود و نسلى ديگر مى آيد و زمين تا به ابد پايدار مى ماند.

خورشيد طلوع مى كند و سپس غروب مى نمايد و به سويى كه از آن جا طلوع نموده مى شتابد.

باد به طرف جنوب مى وزد و به طرف شمال دور مى زند، چرخ زنان و چرخ زنان مى رود و سپس به مدارهاى خود برمى گردد.

همۀ نهرها به دريا مى ريزند، اما دريا برنمى گردد.

و سپس آب ها به آن جايى كه نهرها از آن جارى شده، بازبرمى گردند، تا از نو جارى گردند.

همه چيز پر از خستگى است كه انسان آن را بيان نتواند كرد.

چشم از ديدن سير نمى شود و گوش از شنيدن پر نمى گردد.

آنچه بوده است، همان است كه خواهد بود و آنچه شده، همان است كه خواهد شد.

و زير آفتاب هيچ چيز تازه نيست.

آيا چيزى هست كه درباره اش گفته شود: ببين اين تازه است؟!

در روزگارهايى كه قبل از ما بود، آن چيز قديم بود.

ذكرى از پيشينيان نيست.

و از آيندگان نيز كه خواهند آمد، نزد آنانى كه خواهند آمد، ذكرى نخواهد بود».(1)

ص: 608


1- . مؤلف در متن عربى فقط چند جمله از جملات فوق را نقل كرده بود و ما چند سطر بيشتر از كتاب جامعه سليمان (عهد عتيق) چاپ لندن 1959 م، ص 986 نقل كرديم. م

و باز اگر بشنويد كه سليمان مى گويد:

«من نرگس شارون و سوسن وادى ها هستم

چنان كه سوسن در ميان خارها.

هم چنان محبوبۀ من در ميان دختران است!

چنان كه سيب در ميان درختان جنگل.

هم چنان محبوب من، در ميان پسران است.

در سايۀ وى به شادمانى نشستم.

و ميوه اش به كامم شيرين بود!

مرا به ميخانه آورد.

پرچم وى بالاى سر من، محبت است.

مرا به قرص هاى كشمش تقويت كنيد و مرا به سيب ها تازه سازيد.

زيرا كه من از عشق بيمار هستم.

دست چپش در زير سر من است.

و دست راستش، مرا در آغوش مى كشد.

اى دختران اورشليم! شما را به غزال ها و آهوهاى صحرا قسم مى دهم كه محبوب مرا

تا خودش نخواهد، بيدار نكنيد و برنيانگيزانيد!...

محبوب من مانندِ غزال يا بچه آهو است...

اينك زمستان گذشته و باران تمام شده و رفته است.

گل ها بر زمين ظاهر شده و زمان آهنگ ها فرا رسيده و آواز فاخته، از ولايت ما شنيده مى شود...

اى كبوتر من كه در صخره و در ستر سنگ هاى خارا هستى.

چهرۀ خود را بر من بنما و آوازت را به گوش من برسان.

ص: 609

زيرا كه آواز تو دلنشين و چهره ات خوش نماست.

محبوبم از آن من است و من از آن وى هستم.

در ميان سوسن ها مى چراند، اى محبوب من برگرد و تا نسيم روز بوزد و سايه ها بگريزد.

و مانند غزال يا بچه آهو، بر كوه هاى «باتر» باش»!

***

اينك تو زيبا هستى اى محبوب من، اينك تو زيبا هستى!

و چشمانت از پشت روپوش تو مانند چشمان كبوتر است.

و موهايت مثل كله بزهاست كه بر جانب كوه «جلعاد» خوابيده اند.

دندان هايت مثل گله گوسفند است كه از شستن برآمده باشند.

لب هايت مثل رشتۀ قرمز و دهانت زيباست.

و گونه هايت از پشت برقع تو همچون پارۀ انار است.

گردن تو مثل برج داود است كه جهت انباركردن سلاح ها بنا شده است.

و در آن هزار سپر يعنى همۀ سپرهاى شجاعان آويزان است.

دو پستانت مانند دو بچه آهوست كه در ميان سوسن ها مى چرند!

تا نسيم روز بوزد و سايه ها بگريزد به كوه «مر» و به تل «كندر» خواهم رفت.

اى محبوبۀ من! تمامى وجود تو زيباست و در تو عيبى نيست.

بيا با من از لبنان، اى عروس با من از لبنان بيا!

از قلۀ «امانه» از قلۀ «شيتر» و «حرمون».

از مغاره هاى شيرها و از كوه هاى پلنگ ها بنگر.

اى خواهر و عروس من، دل مرا به يكى از چشمانت و به يكى از گردن بندهاى گردنت ربودى!

اى عروس من! لب هاى تو عسل را مى چكاند.

ص: 610

زير زبان تو، عسل و شير است و بوى لباست مثل بوى لبنان است...

چشمۀ باغ ها و بركۀ آب زنده.

و نهرهايى كه از لبنان جارى است.

اى باد شمال! برخيز و اى باد جنوب بيا.

بر باغ من بوز، تا عطرهايش منتشر گردد.

محبوب من به باغ خود بيايد و ميوۀ نفيسۀ خود را بخورد»!(1) آرى اگر شما اين اشعار را به درستى ارزيابى كنيد، خواهيد ديد كه سليمان اين شعر خود را از همان سرچشمه اى دريافته است كه مسيح از آن سيراب گرديد، اگرچه موضوع آن دو، با همديگر يك سان نيست.

***

و از همين نمونه هاست سخن «ويكتور هوگو»، يكى از شعراى بزرگ فرانسه پس از انقلاب كبير، و آن «گفت وگويى ميان ستارگان» است كه شاعر در آن، انسان را نشان مى دهد كه در روى زمين از بس كوچك و ناچيز است، در سطح زمين به چشم نمى خورد و زحل كره زمين را كه اين همه به بزرگى خود مى بالد و افتخار مى كند، مورد خطاب قرار داده و مى گويد:

ص: 611


1- . قسمت كوتاه نخستين را مؤلف از جامعه سليمان و قسمت هاى دوم را از «غزل غزل هاى سليمان» باب دوم و چهارم نقل كرده بود و ما با استفاده از متن «غزل غزل هاى سليمان» قسمت هاى بيشترى را در اين جا آورديم تا خوانندگان محترم با مقايسه اين غزل عاشقانه منسوب به سليمان كه متأسفانه در كتاب مقدس يهوديان و مسيحيان آمده است، با گفتارهاى امام على عليه السلام، خود متوجه شوند كه اين مقايسه مؤلف محترم، به هيچ وجه صحيح نبود... راستى غزل عاشقانه و مى و لب و بوس و كنار! و پستان و گردن همچون برج داود! كجا و گفته هاى امام على كجا؟... حيف بود كه مؤلف اين جملات را نقل كند و سپس شعرى از «ويكتور هوگو» بياورد و آن گاه آنها را با سخنان على، از يك سرچشمه بداند! البته ما مقام حضرت سليمان نبى عليه السلام را هم از اين گونه غزل هاى مستانه والاتر و بالاتر مى دانيم و اصالتى هم براى كتاب مقدس فعلى مسيحيان قائل نيستيم، ولى چون مؤلف اين سخنان را در متن كتاب آورده بود، ما ضمن ترجمۀ آنها، قسمت هاى بيشترى را نقل كرديم و قضاوت نهايى را به عهدۀ خود خواننده صاحب نظر مى گذاريم. م

«اين آواز خسته و ناتوانى كه به گوش مى رسد، چيست؟

اى كرۀ زمين! از اين گردش، در آن افق تنگ و محدودى كه دارى، هدفت چيست؟

آيا تو، جز دانۀ ريگى كه ذره اى خاكستر بر آن نشسته است، چيز ديگرى هستى؟

اما من؟ من در آسمان نيل گون و وسيع، در مدار بزرگى سير مى كنم!(1) اين راه دراز كه حيرت انگيز و وحشت زاست، زيبايى مرا وارونه جلوه داده است.

و اين هاله كه حلقه وار گرد مرا فرا گرفته، در تيرگى شب ها، مانند ارغوان سرخ فام مى درخشد.

مانند گوى هاى زرين كه پيوسته بالا مى روند و پايين مى آيند.

گاهى دور و گاهى نزديك مى شوند، و هفت قمر بزرگ و شگفت انگيز را نگاه مى دارند.

و اين هم خورشيد است كه در پاسخ مى گويد:

خاموش باشيد! شما اى ستارگان، در اين گوشه از آسمان ها، زيردستان و رعاياى من هستيد.

ساكت و آرام باشيد! من امير و سردار، و شما فرمانبر و رعيت من هستيد.

شما هردو، مانند دو ارابه ايد كه دوشادوش يكديگر راه مى رويد، تا از در وارد شويد.

در كوچك ترين آتشفشان من، مريخ و زمين

هردو فرو مى روند، بدون آن كه به اطراف و دهانۀ آن بربخورند.

و اينك ستاره هاى «دب اصغر» مى درخشند، مانند هفت چشم زنده كه به جاى مردمك هريك، خورشيدى است.

ص: 612


1- . نظامى گويد: تو پندارى جهانى غير از اين نيست زمين و آسمانى غير از اين نيست چو آن كرمى كه در گندم نهانست زمين و آسمان او، همان است!. م

و اين راه كهكشان، تابلويى ترسيم مى كند مانند:

جنگلى سرسبز و خرم، شاداب و زيبا، آكنده از ستارگان آسمان».

***

«اى ستارگان پايين! جاى من نسبت به شما، بسيار دور است.

تا آن جا كه ستارگان درخشان و ثابت من، همانند جزاير پراكنده در روى درياهاست.

و هم چنين خورشيدهاى بى شمار من، در ديد كوتاه و ناتوان شما،

در گوشه دورى از آسمان، همانند بيابان غم انگيزى است كه صدا در آن ناپيداست.

گويى كه اندكى خاكستر سرخ رنگ، در ميان تاريكى شب، پخش شده است.

اينك اينها، ستارگان كهكشان ديگر هستند كه جهان هاى ديگرى را براى شما نشان مى دهند كه كوچك تر از اين جهان ها نيستند و در ميان آسمان پراكنده اند، اين درياى عظيم كه ريگ و سنگ ريزه در گوشه و كنار آن ديده نمى شود. موج هاى آن مى رود ولى هرگز به ساحل خود بازنمى گردد!»(1) و سرانجام اين خداست كه سخن مى گويد:

ص: 613


1- . اينها اشعارى بود از «ويكتور هوگو» كه از فرانسه به عربى ترجمه شده و از عربى به فارسى برگشت! ولى اشعار شاعران ما، در وصف ستارگان و زمين و آسمان، خيلى شيرين تر و جالب تر است كه براى نمونه، چند بيتى از «عطار» نقل مى شود: كه داند، كاين هزاران مهر زرين چرا گردند در نه قبه چندين در اين دريا چرا غواص گشتند سماعى نيست، چرا رقاص گشتند هزاران باربر گشتند برهم يكى افزون نمى گردد، يكى كم خموشانند سر در ره نهاده زبان ببريده و در ره فتاده همه هستند سرگردان چو پرگار پديدآرنده خود را طلب كار در آن گردش نه مستند و نه هشيار نه در خوابند، از آن حالت نه بيدار تو شب خوش خفته و ايشان در ره او همى بوسند خاك درگه او. «م»

«همۀ اين عالم هستى، به يك دم من بسته است كه چون بدمم، همه چيز در تاريكى مطلق فرو مى رود(1)...».(2)

***

و اكنون ببينيد كه على بن ابى طالب در وصف طاووس چه مى گويد:

«و از شگفت انگيزترين موجودات طاووس است كه خداوند اندام او را در استوارترين موازين برپا داشته و رنگ هايش را در نيكوترين شكل ها درهم آميخته، با بالى بلند و دمى دراز كه بر زمين مى كشد. هنگامى كه به سوى طاووس ماده برود، آن را بگشايد و مانند چتر بالاى سر خود نگه مى دارد كه گويى بادبان كشتى است و كشتيبان آن را به هرسويى كه باد مى وزد، مى گرداند. به رنگ هاى زيباى خود مى نازد و با كرشمه مى خرامد. (بايد جلوۀ طاووس را از نزديك ديد كه وصف آن به گفتن نيايد.)

هر پر طاووس قصبۀ سيمين را ماند كه شمسه هاى زرين و تكه هاى زبرجد از آن رسته است. و اگر بخواهى آن را با نباتات زمينى مورد مقايسه قرار دهى، بايد بگويى:

دسته گلى است كه از شكوفه هاى بهارى چيده شده و به هم پيوند يافته است. و اگر آن را به جامه ها و پوشش ها تشبيه نمايى، خواهى گفت: ديباى نگارين است به نقش هاى گوناگون آراسته، يا جامه هاى زيباى يمانى است. و اگر به زيورها مانند كنى، بايد بگويى: كمربندى سيمين با نگين هاى رنگارنگ كه با جواهر مزين گشته است.

طاووس با ناز و كرشمه مى خرامد و راه مى رود و به دم و بال خود مى نگرد و از زيبايى پوشش و پيراهن رنگينش مى خندد و قهقهه مى زند، ولى چون چشم به پاهاى

ص: 614


1- . به قول شاعر فارسى زبان: «اگر نازى كنم، از هم فرو ريزند قالب ها».
2- . از كتاب نظريه الانواع الادبيه، تأليف نويسندۀ فرانسوى «ونسان»، ترجمه به عربى از دكتر حسن عون، ص 286-288.

خود مى افكند، به ناله بانگ برمى آورد كه گويى براى رفع ناراحتى خود، فريادرسى مى طلبد كه به راستى اندوه خويش گواهى دهد، زيرا ساق هاى او باريك و زشت، همچون پاهاى خروس خاكى رنگ است.

طاووس، كاكلى سبز و نگارين برسر دارد و گلوگاهش همچون صراحى است و زير گردنش كه به تن پيوسته است، سبز به رنگ وسمۀ يمانى است، قطعه ديبايى كه به آبگينۀ روشن و صيقلى يافته شباهت دارد. گردن را در چادرى سياه پيچيده، ولى از غايت درخشندگى و شادابى، گمان رود كه رنگ آميزى سبز و تندى دارد، چون برگ هاى سبزرنگ.

آن جا كه شكاف گوش اوست، خطى باريك مانند باريكى سر قلم به چشم مى خورد كه چون گل اقحوان (بابونه)، سفيد و درخشان، در ميان سياهى جلوه گر است. در جهان كمتر رنگى است كه در پرهاى طاووس نظير آن نباشد و به چشم نخورد، و البته در درخشندگى و نيكويى از همۀ رنگ ها برتر است. درواقع گل هاى رنگارنگى است كه باران بهارى و خورشيد تابستانى آن را پرورش نداده است.

گاهى از پر خود بيرون آمده، جامه از تن كنده و برهنه مى گردد و پرهايش همچون برگ درخت بر شاخه ها پژمرده گردد و پى درپى بريزد ولى باز از نو برويد، تا به حال نخستين و همان رنگ آميزى برگردد به طورى كه رنگ آميزى آن، با رنگ هاى قبلى يك سان باشد و هركدام در جاى خود قرار گيرد.

هرگاه در تارها و پرهاى او به دقت بنگرى، يكى را به رنگ گل سرخ بينى و ديگرى را چون زبرجد سبز و يكى را به رنگ طلايى.

انديشه هاى عميق كجا وصف آن توانند كرد؟ و يا خردهاى ژرف، چه سان به حقيقت آن پى ببرند؟ و يا گفتار گويندگان اوصاف آن را چگونه به نظم آورند؟»

***

سپس اندكى دربارۀ آفرينش زمين و آسمان از زبان امام على بشنويد:

ص: 615

موجودات را به قدرت خويش پديد آورد و بادها را به رحمت خود پراكنده نمود و با سنگ هاى سخت و صبور، زمين را محكم و استوار ساخت؛ آن گاه خداوند فضا را بگشود و افق هاى آن را بشكافت و راه ها به وجود آورد و در آنها آب روان نمود.

موج هاى آب درهم افتاده، روى هم انباشته شدند. و آب را بر پشت بادهاى تند و سخت قرار داد...

سپس خداوند طوفانى برپا كرد كه سخت وزيدن گرفت و تا دورها برفت و به آن امر فرمود كه آب هاى انبوه را برهم زند و موج درياها را برانگيزاند، پس آن باد، آب را مانند مشك تكان داد و برهم زد و هم چنان كه فضا را درهم پيچيد، آب را هم پيچيد و آغاز و انجام آن را برهم زد، و آرام و آشفته را در همديگر آميخت....

***

شما را سفارش مى كنم كه در اين آيات جالب و زيبا كه از عظمت روحى امام على ناشى مى شود و انديشه و احساس شما را مورد خطاب قرار مى دهد، بيشتر دقت كنيد تا ببينيد كه چگونه امام على، در بين همۀ موجودات جهان هستى، اعم از بزرگ و كوچك، خورشيد و ماه، آب و سنگ، ساده و پيچيده، از نظر مفهوم وجود و هستى، برابرى و تساوى قائل است. يعنى: از نظر منطق امام على، همۀ كائنات و موجودات عالم وجود، در صفت وجود و هستى مشترك هستند و از همين جاست كه همۀ آنها را در سرود بزرگ جهان يك سان و به هم پيوسته مى داند: سرود بزرگ هستى واحدى كه در آن، درخت تنومند را در قبال گياه كوچك نبايد بزرگ شمرد و چشمه سار كوچكى كه آبش در ميان سنگ ريزه ها و خاشاك روان است، نبايد در برابر درياى بى كران كوچك قلمداد نمود.

على بن ابى طالب مى فرمايد:

... اگر راه هاى انديشۀ خود را تا به آخر بپيمايى، دليل و برهان تو را راه ننمايد مگر به اين كه آفرينندۀ مورچه همان آفرينندۀ درخت خرماست. بزرگ و كوچك، خرد و

ص: 616

كلان، سبك و سنگين، نيرومند و ناتوان همه در آفرينش يك سان هستند. و هم چنين است آسمان و هوا، باد و آب شما به خورشيد و ماه، گياه و درخت، آب و سنگ، گردش شب و روز، پيدايش و امواج اين درياها، بى شمارى اين كوه ها و بلندى قله هاى آنها، و گوناگونى لغات و زبان ها بنگريد، تا آفريننده را بشناسيد....

باز گوش فرا دهيد و ببينيد كه على بن ابى طالب چه مى گويد:

... هيچ نعمت و خوشى اى در دنيا نمى يابيد، مگر آن كه نعمت ديگرى را از دست بدهيد و هيچ كس از شما، در دنيا زندگى نمى كند، مگر آن كه روزى از روزهاى عمرش را از دست مى دهد. و افزونى در خوردن لذتى نو و تازه براى او نمى آورد، مگر با از بين رفتن آنچه از روزى پيش به دست آورده بود. و براى او نشانه و اثرى به وجود نمى آيد، مگر آن كه اثر و نشانۀ ديگرش از بين رفته باشد. و براى او چيزى تازه و نو نمى گردد، مگر بعد از آن كه تازۀ او كهنه شود! و براى او خوشه اى نمى رويد مگر آن كه دروشده اى از او ساقط گشته و از بين برود و درواقع ما شاخه ها هستيم و ريشه هاى ما از بين رفته اند، پس چگونه شاخ و برگ، پس از اصل و ريشه باقى تواند ماند؟

***

به نظر من، تشابه و همانندى عجيبى بين قطعه اى از اشعار «امرءالقيس» با قطعات بسيارى از ادبيات على بن ابى طالب وجود دارد اين قطعه به طور كلى، دربارۀ مفهوم وحدت كامل جهان هستى است كه به شكلِ بى نظيرى، به پرخاش بر ستمگر و تجاوزكار و يارى ناتوانان روى زمين از گياه و پرنده گرايش مى يابد تا همۀ عناصر هستى، نيرومند و شاداب و برابر باشند.

امرءالقيس نخست مطلبى را شرح مى دهد كه خلاصۀ آن چنين است: من روزى نشستم و به تماشاى رعدوبرق پرداختم، تا ببينم باران از كدام سوى روى مى آورد؟ آه! چه زيبا وجالب بود آنچه من ديدم؟ من ديدم كه باران از هر چهار طرف، سيل آسا

ص: 617

سرازير شد. من آن را از دور ديدم كه طرف راست آن، در نظر من به كوه «قطن» و گوشۀ چپش به دو كوه «الستار» و «يذبل» مى پيوست. سپس آب به جريان افتاد و آن گاه حركتش تندتر شد كه گويى انفجارى رخ مى دهد و از اين سو و آن سو به ميدان آمد و سيلى به راه انداخت كه درخت ها را از بن بركند و از كوه «قنان» به سرعت گذشت و نه تنها نخواست كه به آن پناه ببرد! بلكه آن را به بازى گرفت.

در دنبالۀ اين شرح، شاعر مى گويد:

و تيماء لم يترك بها جذع نخله *** ولا أطمأ إلّامشيّداً بجندل

كان ثبيراً فى عرانين و بله *** كبير اناس فى بجاد مزمل

كان ذرى رأس المجيمر غدوه *** من السيل و الغثاء فلكه مغزل

و ألقى بصحراء الغبيط بعاعه *** نزول اليمانى ذى العياب المحمل

كان مكاكى الجواء غديه *** نشاوى سلاف من رحيق مغلغل

كان السباع فيه غرقى عشيه *** بإرجائه القصوى انابيش عنصل(1)

در اين جا شما ملاحظه مى كنيد، امرء القيس چگونه مى بيند كه باران، همۀ درختان «تيماء»(2) را از جا كنده و ساختمان هاى آن را ويران ساخت، مگر ساختمان هايى كه با سنگ هاى خارا و سخت و بزرگ استوار شده بودند.

اما كوه «ثبير» كه با بلندى و ارتفاع خود، بر زمين هاى هموار اطراف خود مى باليد و افتخار مى كرد، باران فقط قله و سر آن را پوشانيد و آن گاه آن كوه همچون پيرمردى جلوه گر شد كه گويى با پوششى خود را پوشيده است.

آن گاه باران هاى سيل آسا، به طوفان هاى خود در اطراف كوه ها ادامه مى دهند، و

ص: 618


1- . اين اشعار به اين علت ترجمه نشد كه زيبايى خود را براى اهل فن حفظ كند، و البته براى كسانى كه از عربى آن نمى توانند استفاده كنند، خود مؤلف آنها را شرح مى دهد. م
2- . تيماء اسم مكانى است و به فلاتى نيز گفته مى شود كه در آن به استراحت مى پردازند. (المنجد) م.

سپس همۀ سنگينى خود را بر بيابان هايى مى افكنند كه مدت هاى دراز، خشك و بى آب و علف بودند... و ناگهان، همين بيابان هاى خشك و سوزان، در سايۀ باران، گل و گياه رنگين مى رويانند كه گويى لباس ها و جامه هاى زيبا و رنگينى است كه بازرگان يمنى آنها را در برابر ديدگاه مردم قرار مى دهد.

درواقع باران بر اين بيابان هاى تفتيده بخشش نموده، و از همين رو بود كه آنها به باغ هاى سرسبز و خرم، پرگل و گياه تبديل شدند و مرغان و پرندگان به شادى و طرب مستانه پرداختند.

اما وحشيان و درندگان... كه به خود اجازه مى دادند حيوانات و پرندگان ناتوان را بدرند و بخورند، آنان را باران زبون ساخته و غرق نمود و جسد بى روح آنها بر روى آب، گويى ريشه هاى پياز بيابانى است.

آرى، در خاطرۀ شاعر دوران جاهلى، باران اين چنين جلوه گر مى شود. بارانى كه آغاز و انجام آن را او زير نظر گرفته بود و گويى اين باران، نمايندۀ قدرت آگاه و نيروى پرتدبير جهان هستى است. او درواقع نيرومند، دادگر و بزرگوار است. ناتوانان سرزمين هاى پهناور را يارى مى دهد و پرندگان كوچك را نوازش مى كند و بيابان هاى تفتيده را پر از گل و گياه ساخته و رنگين مى سازد و در دل هاى گنجشكان و پرندگان، شادى و فرح مى آفريند و آنها را به آوازخوانى وامى دارد و از سوى ديگر با نيرومندانى چون كوه هاى بلند، به بازى و تفريح مى پردازد و آنها را از هر طرف احاطه مى كند و مسخره مى نمايد و سپس زورمندان پرمدعا را كه نمايندگان آنها درندگان وحشى هستند، مورد حمله قرار مى دهد و خشمناك آنها را غرق مى سازد و به كلى حقير مى نمايد.

***

على بن ابى طالب نيز در مورد باران، همان احساسى را دارد كه امرءالقيس داشت و آن را نيروى دادگر و مهربان مى دانست.

ص: 619

او در پايان يك گفتار طولانى مى گويد:

... و چون ابر (مانند شتر سنگين بار كه سينه بر زمين مى نهد) سينۀ خود و اطراف آن را بر زمين افكند و باران فراوانى را كه دربردارد، فرو ريزد، خداوند به وسيلۀ آن، از زمين هاى خشك و سوخته گياهان تر و تازه و از كوه هاى خالى از گياه، علف هايى سرسبز و خرم مى روياند. و بدين ترتيب، زمين به مرغ زارهاى خود كه به آنها زينت داده شده، شادى كند و به آنچه در آن روييده، از شكوفه ها و گل هاى درخشنده و تازه خودنمايى و افتخار نمايد (و شاداب و خرم گردد). خداوند آن گل ها و گياهان را براى مردم آفريد و توشۀ چهارپايان قرار داد...»

سپس على بن ابى طالب، آن انديشۀ دورى را كه امرءالقيس در نتيجۀ تفكر بسيار دربارۀ تأثير باران در كوه ها و در بين درندگان زورمند دريافته بود، در يك جملۀ كوتاه اعجازآميز بيان داشته و مى گويد: «هركس به روزگار بزرگى بفروشد، زمان او را خوار و زبون مى گرداند».

***

اين سخنان نغز و شاهكارهاى زيبا از: سليمان بن داود، مسيح، امرءالقيس، على بن ابى طالب و ويكتور هوگو(1)، درواقع از يك سرچشمه به جوشش درآمده و سرازير شده اند. اگرچه موضوعات، هدف ها، شرايط و امكانات هركدام از آنها گوناگون و مختلف بوده است. آرى، در همۀ آنها، همين «اصالت» در فكر، انديشه، احساس، خيال، ذهن، ذوق و طبع وجود دارد كه گوينده و صاحب آن را با همۀ موجودات و كائنات در يك وحدت مطلق جهان هستى، به هم پيوند مى دهد.

***

ص: 620


1- . باز جاى شگفتى است كه مؤلف نام مسيح و على بن ابى طالب را با امرءالقيس شاعر دوران جاهليت و ويكتورهوگو شاعر فرانسوى، به طور برابر ذكر مى كند... البته ما چندين بار يادآور شده ايم كه اين نوع مقايسه مؤلف صحيح و منطقى نيست، ولى براى حفظ امانت، متن نوشتۀ مؤلف را ترجمه نموده ايم. م

شما اگر در ادبيات على بن ابى طالب نيك بنگريد، خواهيد ديد شاعرى وجود ندارد كه با اين اصالت هنرى عميق، هميشه درپى كشف پيوندهاى پنهانى در پشت مظاهر زندگى و مرگ و روابط اشكال به صورت ظاهر گوناگونى كه در مورد حقيقت واحد و ثابتى به چشم مى خورند، بوده باشد. انگيزۀ توحيدى نيرومند امام على، درواقع انگيزۀ هنرمند بزرگى است كه مى خواهد وجود و هستى را به طور يك سان در عقل و قلب خود، بر پايه هايى كه تازه و كهنه در آن مفهومى ندارد، تثبيت نموده و تحكيم بخشد.

پيش از اين دريافتيم كه نظريات اجتماعى و اخلاقى على بن ابى طالب به طور مستقيم يا غيرمستقيم، از همين بينش واحد مربوط به جهان هستى، سرچشمه مى گيرد. بنابراين بينش، در قانون وجود، به راستى كه مرحلۀ مرگ چقدر به زندگى نزديك است و راستى كه دوطرف خير و شر، نيكى و بدى تا چه اندازه به هم نزديكند؟ و هم چنين عواملى كه اندوه و شادى را در قلب واحدى وارد ساخته و خستگى و نشاط را در جسم واحدى ايجاد مى كند، چقدر بى شمارند؟

در منطق على بن ابى طالب: «اى بسا دورى كه از نزديك، نزديك تر است و اى بسا اميدى كه تبديل به نوميدى شود و تجارتى كه موجب ضرر گردد». و هيچ جاى شگفتى نيست كه دربارۀ مردم اين سخن على بن ابى طالب به مرحلۀ اجرا درآيد:

«آن كس كه بر ضد برادر خود چاهى بكند، خود در آن افتد و آن كه پرده ديگرى را بدرد، نهفته هايش آشكار گردد و آن كس كه به مردم تكبر ورزد، خوار و زبون شود».

پس دايرۀ واحد جهان هستى، بر همۀ اشياء و موجودات و مردم ايجاب مى كند در برابر قانون متعادل و يك نواخت آن، سر فرود آورند. قانون متعادل و ارجمندى كه امام على آن را با حدس و عقل و احساس خود به طور يك سان دريافت و به خاطر وضوح آشكار آن، و هم چنين به علت كثرت نيرويى كه بر دارندۀ خود مى بخشد، به خوبى آن را درك نمود. و از همين جا بود كه امام على، اين ادراك خود را با كلمات و

ص: 621

جملات كوتاهى بيان داشت كه تشكيل دهندۀ قواعد و قوانين رياضى خاصى بود كه شامل مظاهر و جلوه هاى هستى گشته و از آن، به سوى ماوراى ظواهر و جلوه ها، يعنى: به سوى اصول اساسى و ژرف و ثابت هستى نفوذ نمود.

و بدين ترتيب است كه على بن ابى طالب، در همۀ قله هاى هستى، در سطح واحدى از نظر بينش، دربارۀ مسائل زندگى واحد و احساس عميق نسبت به جهان هستى واحد، به طور برابر قرار دارد. و از همين جاست كه ادبيات امام على، همچون سرودهايى منظم و به هم پيوسته، از دل و جان بزرگ مردى بيرون مى آيد كه مى خواهد در كنه وجود همۀ موجودات رخنه نمايد و نفوذ كند تا عمق و حقيقت آنها را ببيند و به اصالت آنچه درك نموده است، اطمينان يابد و به خوبى دريابد: آنچه به صورت ظاهر متباين است، بر روى قانون واحدى استوار است و آنچه گوناگون به نظر مى رسد، از اصل واحدى سرچشمه گرفته و همۀ آنچه در جهان هستى از يكديگر دور است، با يك رشتۀ به هم پيوسته كه دوطرف آنها، به ازل و ابد بسته است، پيوند دارد.

ص: 622

روش سخن و عظمت بيان!

بيانى است كه اگر براى انتقاد لب بگشايد و سخن گويد، گويى تندباد خروشانى است و اگر فساد و مفسدين را تهديد كند، همچون آتشفشان هاى سهمناك و پرغرش، زبانه مى كشد. و اگر به استدلال منطقى بپردازد، احساس و مبدأ انديشۀ تو را هم آهنگ سازد و تو را به سوى مطلوب خويش سوق دهد و به نحوى تو را با جهان هستى، پيوند دهد.

ظاهر و باطن، شكل و مفهوم سخن، آن چنان درهم آميخته است كه حرارت با آتش، نور با خورشيد و ذرات هوا با هوا و تو در قبال آن، جز خسى در برابر سيلى خروشان، يا دريايى در حال طغيان، يا بادى به وقت طوفان، نيستى!...

اما هنگامى كه با تو از زيبايى وجود و جمال آفرينش سخن مى گويد، گويى با قلمى از نور ستارگان آسمان، بر دل و قلب تو نقاشى مى كند.

در بعضى سخنان، گويى روشنايى برق و تبسم آسمان در شب هاى زمستانى وجود دارد.

آنچه گفتيم از نظر ماده و معنا بود، اما از جهت روش و سبك سخن، بايد گفت:

على بن ابى طالب در بيان و اداى مطلب، افسون و اعجاز مى كند و اصولاً ادبيات بدون

ص: 623

سبك و اسلوب مفهومى ندارد، و پى ريزى و زيرسازى، با چگونگى مفهوم و معنى، تلازم دارد و شكل ظاهرى، ارزشى كمتر از مفهوم و معنى ندارد، و در هيچ هنرى، شرايط عرضه داشتن اثر و پديده كمتر از شرايط نفس موضوع نيست.

سهم على بن ابى طالب از ذوق هنرى - يا درك زيبايى - از جمله چيزهايى است كه نظير آن كمتر يافت مى گردد و اين ذوق، مقياس طبيعى و ميزان طبع ادبى در نظر اوست. اين ذوق و طبع ادبى، طبع و ذوق كسانى است كه داراى موهبت و اصالت در بينش هستند، كسانى كه جهان را مى بينند و درك مى كنند و آن گاه آنچه را كه از قلب شان مى جوشد بى تكلف و با نيروى درك خود از آن پرده برمى دارند و به همين جهت بر زبان شان جارى مى گردد.

على بن ابى طالب در زندگى به راستى و راست گويى شناخته شد و امتياز يافت. و درواقع، صدق و راستى نخستين ملاك هنر و تنها مقياس سبك و اسلوبى است كه انسان را فريب نمى دهد.

***

شرط اساسى بلاغت كه توافق و تطابق سخن با مقتضاى حال است، آن چنان كه در نزد على بن ابى طالب جمع و كامل بود، در نزد هيچ اديب و گويندۀ عربى وجود نداشت. درواقع انشاء على بن ابى طالب، پس از قرآن، عالى ترين نمونۀ اين بلاغت است. سخن امام على در عين وضوح كامل، موجز، نيرومند، خروشان و داراى همبستگى كامل و پيوند تام و تمام، بين الفاظ و معانى و هدف هاست. آهنگ آن در گوش انسان همچون نواى موسيقى دلپذير و شيرين است. او در جايى كه سخت گيرى و درشتى لازم نباشد، با نرمى و آرامى سخن مى گويد و در موارد لزوم، با شدت و خشونت حرف مى زند، به ويژه هنگامى كه به خاطر بينوايان و درماندگان و كسانى كه حقوق آنان پايمال شده است، برضد منافقان و حيله گران و دنياپرستان و تباهى هاى آنان سخن مى گويد. بدين ترتيب، روشن مى شود كه سبك و اسلوب

ص: 624

على بن ابى طالب، همانند قلب و فكرش، صريح و روشن، و مانند نيت و قصدش، راست و درست بود، و روى همين اصل، ديگر جاى شگفتى نيست كه اين روش، برنامه و راهنماى بلاغت گردد.

سبك و روش على بن ابى طالب در نتيجۀ صدق و راستى، به مرحله اى رسيده كه سجع و وزن هم در سخن او بدون هيچ گونه تكلف و تصنعى، به طور طبيعى جلوه يافته و ظهور نموده است. و از همين جاست كه جمله هاى بى شمار موزون و مسجع امام على، از هرگونه تصنع دور بوده و از طبع سرشار او، بدونِ تكلف - مانند آب از سرچشمه - روان گشته است.

به اين سخن مسجع و موزون و مقدار سلاست طبع و ذوقى كه در آن به كار رفته است، بنگريد:

بانگ جانوران را در بيابان ها مى شنود و گناه پنهانى بندگان را مى داند و آمد و رفت ماهيان در زير آب درياها را مى بيند و برهم خوردن آب با طوفان هاى شديد را مشاهده مى كند(1).

و يا به اين سخن او در يكى از خطبه هايش، توجه كنيد:

... و هم چنين است آسمان و هوا، باد و آب. شما به خورشيد و ماه، گياه و درخت، آب و سنگ، گردش شب و روز، پيدايش و امواج اين درياها، بى شمارى اين كوه ها و بلندى قله هاى آنها و گوناگونى زبان ها و لغات بنگريد، تا خدا را بشناسيد....

من باز سفارش مى كنم در اين عبارت - كه طبع روان و سجع زيبا در آن، درهم آميخته است - دقت كنيد:

آن گاه آسمان را به زيور ستارگان بياراست و به نور و روشنايى، آن را آذين بست و در

ص: 625


1- . براى نمونه فقط متن عربى يكى از جملات نقل شدۀ امام را در پانوشت نقل مى كنيم تا اهميت گفتار مؤلف در اين زمينه، به خوبى روشن گردد: «يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات، و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات...» م

آن چراغى روشن و ماهى تابنده روان ساخت، در چرخى گردان و طاقى روان...!

شما اگر بخواهيد يكى از الفاظ موزون اين عبارت هاى جالب و زيبا را تغيير داده و كلمه اى غيرمسجع به جاى آن بگذاريد، خواهيد ديد كه چگونه فروغ و تابش آن به خاموشى مى گرايد، زيبايى و جمالش از بين مى رود و ذوق و طبع، اصالت و عمق خود را كه مقياس و سنجش آن به شمار مى رود، از دست مى دهد. پس مراعات سجع در گفتارهاى علوى، يك ضرورت هنرى است كه طبع آميخته با صنعت خواستار آن است و اين به هم آميختگى، آن چنان است كه گويى هردو از يك سرچشمه روان گشته و نثر را به صورت شعرى درآورده است كه داراى وزن و آهنگ بوده و معنا را آن چنان با ظواهر لفظى همگام مى سازد كه جالب تر و شيرين تر و بهتر از آن مقدور نيست.

و از نشانه هاى مسجّع گفتارهاى امام، سخنانى است كه در آنها به طور زيبايى، نغمه ها و آهنگ ها در همديگر فرو رفته و به هم آميخته اند، آن چنان كه موزون تر و زيباتر از آن، از نظر سجع و وزن، به گوش نخورده است. و نمونۀ آن قطعاتى است كه اندكى پيش نقل كرديم و سپس اين نمونۀ ديگر است كه گوش دل و جان را نوازش مى دهد: «من روز تازه اى هستم و بر ضد تو شهادت مى دهم، پس در من سخن نيكو بگو و عمل خير انجام بده كه مرا ديگر نخواهى ديد».

اگر ما بگوييم: در اسلوب و سبك على بن ابى طالب، آشكارى معنا، بلاغت بيان و سلامت ذوق هنرى به طور شگفت آورى گرد آمده اند، سخن گزافى نگفته ايم و خوانندگان مى توانند به نهج البلاغه رجوع كنند تا ببينند سخنان على بن ابى طالب چگونه از سرچشمه هاى دور و دراز روان گشته و در چه كسوت زيبا و آراستۀ هنرى، جريان يافته است. در اين تعبيرات و سخنان نيكو، به درستى دقت كنيد:

«شخصيت انسان در پشت زبان او پنهان است» و «بردبارى و حلم، به مثابه قبيله و خاندان است» و «هركس كه چوبش نرم باشد، شاخه هايش انبوه گردد» و «اگر كوهى

ص: 626

مرا دوست بدارد از هم مى پاشد» و «بر هر ظرفى كه چيزى در آن نهند، تنگ تر مى شود، مگر ظرف علم و دانش كه گشاده تر گردد» و «علم و دانش نگهبان تو است و تو نگهبان مال و ثروت» و: «چه بسا افرادى كه چون دربارۀ آنها نيكى بگوييد، فريفته شوند» و «اگر دنيا به كسى روى آورد خوبى هاى ديگران را به او نسبت دهند و اگر پشت كند، خوبى هاى خود را نيز از او بستاند»! و «بايد همۀ مردم نزد تو، در حق برابر باشند» و «كار نيك را انجام دهيد و هيچ چيز از آن را كوچك مشماريد كه كوچك آن بزرگ و اندك آن بسيار است» و «كسانى كه در فكر اندوختن مال و ثروت هستند، نابود شده اند در حالى كه به صورت ظاهر زنده اند» و «هيچ فقيرى گرسنه نمانده مگر در اثر اين كه ثروتمندى از حق او بهره مند گشته است».

سپس به اين تعبير گوش فرا دهيد كه در عالى ترين مرحلۀ جمال و اوج زيبايى هنرى است و آن را در مورد قدرت خود در تصرف شهر كوفه - به هرنحوى كه بخواهد - بيان داشته است: «آرى اين همان كوفه اى است كه هر وقت بخواهم، مى توانم آن را در اختيار خود بگيرم»!...

هرگاه اين سخنان را بخوانيد، اصالت انديشه و تعبير را در آنها به خوبى مى بينيد، اصالتى كه هميشه با اديب و سخنور راستين، بدون هيچ گونه قيد و شرطى همراه است و فقط درصورتى از بين مى رود كه شخصيت ادبى او از بين برود.

***

سبك و روش على بن ابى طالب در موارد خطابه به درجۀ نهايى جمال و زيبايى مى رسد. يعنى: در موارد و مواقفى كه احساس و عاطفه شورانگيز او به خروش درآمده و انديشه و ذهن او به جولان درمى آيد، و تصاوير و اشكال زنده و نمودهاى آتشينى از حوادث زندگى در برابرش، شكل مى گيرد، ناگهان بلاغت و بيان نيز در قلب او سرشار مى گردد و از زبانش موج زنان - همچون امواج دريا - فرو مى ريزد.

سبك و روش ادبى امام على در اين گونه موارد، با چند نكته حساس: تكرار

ص: 627

به خاطر تقرير و تأكيد مطلب، استعمالِ الفاظ مترادف، انتخاب الفاظ و كلمات زنده و نغز، متمايز و مشخص مى گردد. و گاه در يك عبارت، چند نوع تعبير به طور پى درپى به چشم مى خورد: نخست عبارتى به شكل خبر و حكايت، و بعد جملاتى به صورت پرسش و استفهام و آن گاه كلماتى در لحن شگفت و تقبيح... و البته در اين موارد، نقطه توقف نيرومند بوده و براى شنونده آرامش بخش است و همين امر نكته اى است كه مفهوم بلاغت و روح هنر را جلوه گر مى سازد.

براى روشن شدن اين امر، خطبه مشهور او دربارۀ «جهاد» را مثال مى آوريم.

هنگامى كه سفيان بن عوف اسدى به شهر انبار در عراق حمله برد و فرماندار آن را به قتل رسانيد و به غارت پرداخت، على بن ابى طالب براى مردم خطبه اى خواند و در آن چنين گفت:

اين مرد غامدى است كه سوارانش به شهر انبار وارد شده و حسان بن حسان بكرى را كشته و سواران شما را از مرزها رانده و مردمان صالح و نيكوكار شما را به قتل رسانيده است. به من خبر رسيده كه يكى از سربازان دشمن، بر يك زن مسلمان و يك زن «معاهد» - زن غيرمسلمانى كه در پناه مسلمانان بوده است - وارد شده و خلخال و زيور آنها را به زور از آنان گرفته است و آنان جز لابه و زارى مدافعى كه به آن توسل جويند، نداشته اند. دشمنان سپس با دست هاى پر برگشته اند در حالى كه به هيچ يك از آنان زخم و جراحتى نرسيده و خونى از ايشان نريخته است. اگر فرد مسلمانى پس از اين ماجرا، از شدت تأسف و اندوه بميرد، جا دارد و او را نه تنها نبايد سرزنش كرد، بلكه او در نزد من فردى ارجمند است. شگفتا! به خدا سوگند، اتفاق اين مردم بر باطل شان و پراكندگى شما در عقيدۀ حق خود، دل را مى ميراند و بر غم و اندوه انسان مى افزايد. زشتى و اندوه شما را فرا گيرد كه هدف تير قرارتان مى دهند و شما را غارت مى كنند ولى شما آنان را غارت نمى كنيد. به پيكار شما مى آيند ولى شما با آنها به نبرد برنمى خيزيد و بر خداوند نافرمانى مى كنند و شما

ص: 628

راضى و خشنود هستيد....

به قدرت و هنر امام در اين كلمات كوتاه بنگريد كه چگونه درك و احساس آنان را آرام آرام و به تدريج برانگيخت و مقصود خود را بيان فرمود. او در اين امر روشى را به كار برد كه آكنده از بلاغت ادا و نيروى تأثير است. او به مردم خود خبر داد كه «سفيان بن عوف» بر شهر «انبار» ناجوانمردانه تاخته است و اين، مايه ننگ و رسوايى آنهاست. و سپس به آنها خاطرنشان ساخت كه اين فرد ياغى و تجاوزكار، فرماندار اميرالمؤمنين را هم، علاوه بر گروهى ديگر به قتل رسانيده و به اين نيز اكتفا نكرده و شمشيرهاى سربازان خود را با خون گلوى بسيارى از مردم و كسان بى گناه آنان آغشته ساخته است.

در قسمت دوم خطبه، امام على غيرت و حميت شنوندگان را تحريك كرده و آن نخوت و غرورى را كه هر فرد عرب در دفاع از شرف و عصمت زنان دارد، بيدار نموده است. امام على به خوبى مى دانست كه در ميان مردم عرب، گروهى وجود دارند كه جان خود را در هيچ موردى جز براى حفظ آبروى زن يا عصمت دخترى در معرض خطر قرار نمى دهند و از اين جا بود كه امام على، مردم را مورد نكوهش و سرزنش قرار داد كه آن قدر سستى نموده و نشسته و سكوت كردند كه جنگ جويان دشمن، به هتك حرمت زنان پرداخته و سپس آزادانه، بدون آن كه خونى از آنان ريخته شود و يا حتى زخمى و مجروح شوند، از آن جا دور شده و به اردوگاه خود بازگشته اند.

آن گاه على بن ابى طالب حيرت و ناراحتى خود را در مورد يك امر عجيب بيان مى دارد و مى گويد كه: دشمنان او به باطل مى گروند و آن را يارى مى كنند و به شر و پستى ايمان آورده و در راه آن به شهر انبار حمله مى نمايند، و در قبال آن، ياران وى حتى از يارى حق، سرباز زده و آن را خوار و زبون ساخته و شكست مى دهند!

البته بسيار طبيعى است كه امام على در چنين موردى خشمگين گردد و در اين

ص: 629

هنگام است كه عبارات و جملات او، حاوى همۀ خشم هايى است كه در درونش وجود دارد، و به همين علت، جملاتش داغ، پرحرارت، تند، و سرزنش كننده و در عين حال مسجع و پياپى است:

زشتى و اندوه بر شما باد كه هدف تيرتان قرار مى دهند و شما را غارت مى كنند و شما آنان را غارت نمى كنيد، به پيكار با شما مى آيند، ولى شما با آنان به نبرد برنمى خيزيد و بر خداوند نافرمانى مى نمايند و شما راضى و خشنود هستيد!

و گاه عواطف او به هيجان آمده و الفاظى را به طور مسلسل بر زبان مى راند كه گويى اين الفاظ پى درپى، به جنگ يكديگر رفته اند:

من ناتوان نگشتم، هراسى به خود راه ندادم، خيانتى نكردم و هيچ گونه سستى در خود نديدم.

و گاهى هم اين عواطف با درد و اندوه فراوانى همراه مى گردد كه خود به جهت وجود مردمى است كه او خواستار خوشبختى و نيكى آنان است و آنها، به خاطر جهل و نادانى و سستى اراده و عدم درك، خود خواستار آن نيستند. و به همين علت، با بيانى تند و آتشين، آنها را مورد خطاب قرار داده و مى گويد: «چرا من شما را چنين مى يابم؟ بيداريد ولى خفته! حاضريد ولى غايبِ بيناييد، ولى همانند كور، شنواييد ولى به سان كر و گوياييد ولى همچون لال!...»

***

خطبا و گويندگان عرب بسيار بوده اند و فن خطابه، يكى از هنرهاى ادبى آنان است كه در دوران جاهليت و در عصر اسلام، و به ويژه در زمان پيامبر و خلفاى راشدين به خاطر نيازى كه هميشه به آن داشته اند، رونق داشته است.

البته و بدون هيچ گونه شك و ترديدى، بزرگ ترين خطيب دوران نبوت، خود پيامبر بود. ولى در دوره خلافت راشدين، و همۀ قرونى كه پس از آن آمده، به طور كلى و بدون هيچ گونه استثنايى، هيچ كس در اين زمينه و با اين سبك و روش، به پايه و مقام

ص: 630

على بن ابى طالب نرسيده است.

سخن روان و هم چنين بيان نيرومند، با همۀ شرايط طبيعى و هنرى كه بايد در آن موجود باشد، در نزد على بن ابى طالب جمع بوده و از عناصر تشكيل دهندۀ شخصيت او به شمار مى رفتند. علاوه بر اين، خداوند همۀ عوامل و وسايل تكميل كننده خطابه را - كه در گذشته به آنها اشاره كرديم - در وجود امام به وديعت نهاده بود: خداوند على بن ابى طالب را با طبع پاك و فطرت سليم، ذوق نيك و سليقه بلند و بلاغت بى نقص، ممتاز ساخته و با علم و دانش بى نظير و استدلال قوى و نيروى قانع كننده و عظمت بى مانند در سخنان ارتجالى و بديهه گويى او را بر ديگران برترى داده بود.

بايد بر اينها افزود: راستى و صدقى را كه در وجود او، حد و مرزى نداشت و اين امر، يك ضرورت قطعى در هر خطبۀ پيروزمندى است. و علاوه بر اين، تجربه هاى بى شمار و تلخ او براى انديشه و فكر نيرومندش در مورد شناخت مردم و جامعه و اخلاق و عوامل و انگيزه هاى آنها، راه هايى را باز نموده بود... از همۀ اينها گذشته، عقيدۀ محكم و استوار، احساس درد و اندوه عميق آميخته با مهر، پاك دلى، سلامت وجدان و بلندى هدف از خصايص و امتيازهاى ويژۀ امام بود.

به راستى در بين شخصيت هاى بزرگ تاريخ، غير از امام على و شمارى اندك، كسى وجود ندارد كه در عين بزرگى، خطيب و سخنور بى نظيرى نيز باشد. البته شما بايد نخست اين شرايط را ارزيابى كنيد و سپس تاريخ مشاهير خطبا و سخنوران شرق و غرب را مورد بررسى قرار دهيد تا به خوبى دريابيد كه اين سخن ما كاملاً صحيح بوده، هيچ گونه اغراق و گزافى در آن راه ندارد.

على بن ابى طالب با آرامش خاطر و اعتماد كامل به خويشتن و سخن عادلانه خود در منبر مى ايستاد و سخن مى گفت. او بسيار زيرك و سريع الادراك بود و راز دل مردم و هوس ها و خواست هاى درونى آنان را به خوبى مى دانست. دلى داشت مالامال از مهر آزادى، انسانيت و فضيلت تا آن جا كه چون زبان افسون گرش به سخن گشوده

ص: 631

مى شد و راز درونش را بيان مى داشت، مردم خفته را بيدار مى ساخت و عواطف انسانى آنان را به جنبش درمى آورد.

دربارۀ انشاى خطابى او، چيزى جز اين نتوان گفت كه اين سبك، اصل اساسى در بلاغت عربى است. ابوالهلال عسكرى صاحب كتاب الصناعتين مى گويد: هنر تنها در ابداع معانى نيست، بلكه نيكويى لفظ، نغز و زيبابودن كلمات، پاكى و بى آلايشى، آراستگى و شيرينى آنها به همراه صحت تركيب و دورى آنها از سستى و ضعف نيز از شرايط بيان اصيل است.

در ميان الفاظ، كلمات پرشكوهى ديده مى شود كه گويى جامۀ ارغوانى به تن كرده و دامن كشان بر زمين راه مى روند و الفاظ ديگرى وجود دارد كه با هياهو، همچون لشكرى با آهنگ رزم جلوه مى كنند و پاره اى ديگر مانند تيغ دودم، بران اند و يا مانند نقاب، اهميت و بزرگى معنا و مفهوم را زير پرده مى پوشانند، و گاه همچون برق درخشان و لبخند آسمان در شب هاى زمستان!... و باز در ميان كلمات، الفاظى وجود دارند كه در مقام نكوهش، چون پتكى بر سر كوفته مى شوند و يا بالعكس، در مقام بخشايش و خشنودى، چون آب زلال از چشمه جارى اند و يا در بزرگداشت و تعظيم، همچون پرتو شهاب اند و بعضى ديگر از واژگان، شكل و رنگ ويژه اى ندارند و فقط براى تقويت و تأكيد جمله و تحكيم معنا به كار مى روند و درواقع با هر وضعى سازگارند.

همه اين صفات، بر خطبه ها و همۀ مفردات و تعبيرات امام على منطبق است. و علاوه بر اينها، به نظر مؤلف كتاب الصناعتين الفاظ اگر داراى آن صفات باشند خود نيكو است، پس اگر آنها در خطبه هايى مانند خطبه هاى على بن ابى طالب زيبايى لفظ را با جمال معنا و شكوه ظاهرى را با نيروى معنوى جمع كند، چگونه خواهد بود؟ و چه مقامى در عالم سخن و سخنورى خواهد داشت؟

اكنون مطلبى را نقل مى كنيم كه در يكى از فصل هاى گذشتۀ اين كتاب تحت عنوان

ص: 632

«روح بزرگ» دربارۀ «بيان» امام على، به ويژه خطبه هاى وى، آن را گفته ايم:(1) نهج البلاغه يا سبك و روش بلاغتى امام، از فكر و خيال و عاطفه آياتى به دست داده كه تا انسان هست و تا خيال و عاطفه و فكر انسانى وجود دارد، با ذوق بديع ادبى و هنرى وى پيوند خواهد داشت. آيات به هم پيوسته و متناسب، جوشان از حسى عميق و ادراكى ژرف بيان شده با شور و شوق واقعيت و گرماى حقيقت، با ميل به شناخت ماوراى اين حقيقت و واقعيت زيبا و نغز كه زيبايى موضوع و بيان در آن به هم آميخته، تا آن جا كه تعبير با مدلول و شكل با معنا چنان يكى شده و متحد مى گردد كه حرارت با آتش، نور با خورشيد و هوا با هوا يكى هستند! و تو در مقابل آن چيزى نيستى مگر به مثابه خسى در برابر سيل خروشان و درياى مواج و تندباد كوبنده. يا مانند مردى در مقابل يك پديده طبيعى كه بالضرورة و به حكم جبر بايد به جريان آن تن دردهد.... با يگانگى و وحدتى كه اگر در اجزاى آن تغييرى داده شود، وجود آن از بين مى رود و تغيير ماهيت مى دهد.

بيانى كه اگر براى انتقاد سخن گويد، گويى تندباد خروشانى است. اگر فساد و مفسدين را تهديد كند، همچون آتش فشان هاى سهمناك و پرغرش زبانه مى كشد و اگر به استدلال منطقى بپردازد، عقل ها و احساسات و ادراكات بشرى را تحت تأثير قرار مى دهد و راه هر دليل و برهانى را مى بندد و عظمت منطق و برهان خود را ثابت مى كند و اگر به تفكر و دقت دعوت كند، حس و عقل را در تو همراه مى سازد و به سوى آنچه مى خواهد، سوق مى دهد و تو را با جهان هستى پيوند مى دهد و نيروها و قواى تو را آن چنان متحد و يگانه مى سازد كه حقيقت را كشف كنى و اگر تو را پند و اندرز دهد، مهر و عاطفه پدرى و راستى و وفا انسانى و گرمى محبت بى انتها را در آن خواهى يافت. و آن گاه كه براى تو، از ارزش هستى و زيبايى هاى خلقت و كمالات

ص: 633


1- . ترجمه فارسى، ج اول، ص 67-68.

جهان هستى سخن گويد، آنها را با قلمى از نور ستارگان در دل و قلب تو ترسيم مى كند.

بيانى كه بلاغتى از بلاغت و قرآنى از قرآن است. بيانى كه در اسباب و اصول بيان عربى، به آنچه كه بوده و خواهد بود، پيوند دارد تا آن جا كه دربارۀ آن گفته اند: سخن او فروتر از كلام خالق و فراتر از سخن مخلوق است.

***

خطبه هاى امام على، به طور كلى مظهر و نشان دهندۀ روح و شخصيت اوست، تا آن جا كه گويى معانى و الفاظ آن با دل و جان او آميخته و با حوادث روزگارش مانند كانون آتش در گذرگاه نسيم فروزان گشته است. و از همين جاست كه او خطبه اى را بالبداهه ايراد مى كند كه داراى احساس مؤثر بوده و در غايت جمال و زيبايى است.

كلمات و سخنان كوتاه ارتجالى على بن ابى طالب نيز اين چنين بود، آنها داراى آن چنان نيرو و قدرتى بودند كه امكان داشت يك كلمه ارتجالى، از نظر صدق و راستى، عمق انديشه، هنر بيان، به گونه اى باشد كه هنوز لب هاى او به سخنى گشوده نشده، دهان به دهان نقل گردد!

از شاهكارهاى كوتاه او، سخنى است كه دربارۀ ستايش گرى گفت كه در حق او راه افراط را مى پيمود و در دل خود، وى را دشمن مى داشت: «من كمتر از آن هستم كه به زبان مى گويى و بالاتر از آنم كه در دل به آن اعتقاد دارى»!

و از همين نمونه هاست، سخنى كه به هنگامى آن را بر زبان آورد كه خود به تنهايى مى خواست به كار مهمى دست بزند، ولى يارانش در آن شك و ترديد مى داشتند و كوتاهى مى نمودند. اين گروه به نزد وى آمده و در حالى كه به دشمنان آن حضرت اشاره مى كردند گفتند: يا اميرالمؤمنين! ما در برابر آنها هستيم و مدافع تو مى باشيم و على بن ابى طالب بلافاصله فرمود: «شما كه نمى توانيد شر خود را از من دور كنيد، چگونه شر و دشمنى ديگران را دفع توانيد كرد؟ اگر توده ها پيش از من، از ستم

ص: 634

زمامداران شكايت داشتند، من امروز از تودۀ خود گله مند هستم. گويى عنان من به دست آنهاست و بايد به هرسو كه مى خواهند، مرا ببرند».

و در آن هنگام كه ياران معاويه، «محمدبن ابى بكر» را كشتند و خبر آن به گوش امام على رسيد، فرمود: «اندوه ما در مرگ وى، به اندازۀ سرور و شادى آنهاست. يك تن از دشمنان آنها كاسته شد و ما دوست وفادارى را از دست داديم».

از امام پرسيدند: عدالت بهتر است يا بخشش؟ فرمود: «عدالت هر چيزى را به جاى خود نهد و بخشش كارها را از مسير صحيح خود خارج سازد. عدالت نگهبان همگان است، بخشش يك امر خصوصى است و بى شك عدالت و دادگرى بهتر و عالى تر است».

امام روزى در وصف يك فرد با ايمان، بالبداهه چنين فرمود: «فرد با ايمان كسى است كه شادى او در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش باشد. سينۀ گشاده دارد، فروتن و متواضع است. برترى طلبى را دوست نمى دارد و از شهرت بيزار باشد. اندوه او طولانى و هدف او عالى است. بيشتر خاموش است و هيچ وقت بيكار نيست. بر نعمت سپاس گزار بوده بردبار و نرم خوى و نيك نفس است.»

فردى نادان براى خودنمايى، موضوعى را از امام پرسيد، و امام بلافاصله در پاسخ او فرمود: «هر پرسشى را براى فهميدن مطرح ساز و براى خودنمايى چيزى مپرس، زيرا نادان و جاهلى كه بخواهد چيزى بياموزد، مانند دانشمند است و دانشمندى كه از راه صحيح تعليم ندهد، همچون جاهل خودنماست»!

پس به طور خلاصه: على بن ابى طالب اديب و سخنورى بزرگ است. او بر پايۀ آزمايش هاى زندگى پرورش يافت و سبك و اسلوب بلاغت را خودبه خود آموخت و به همين جهت داراى هر صفتى بود كه هنر و ادبيات خواستار آن است: اصالت در شخصيت، فرهنگ مترقى و پيشرو كه شخصيت را مى سازد و اصالت نيز در آن تمركز مى يابد.

ص: 635

اما زبان عربى، زبان عربى عزيز ما كه «مارچلوس» در جلد اول كتاب خود رحلة الى الشرق - سفرى به سوى مشرق - دربارۀ آن به حق گفته است: «زبان عربى بى نيازترين، فصيح ترين، جامع ترين و لطيف ترين زبان هاى روى زمين است كه با تركيبات «افعال» خود، فكر وانديشه را به پرواز درمى آورد و آن را به دقت و تأمل وامى دارد و با نغمه هاى تلفظ و مقاطع صوتى خود آهنگ مرغان، خروش آب جويبار و آبشار و نواى وزش نسيم در درختان و گاهى در سختى فرياد حيوانات و بانگ رعد و برق را مجسم مى سازد». آرى اساس و اصول، فروع و شاخه هاى زبان عربى را با آن صفاتى كه مارچلوس گفته و با صفاتى كه او بازگو نكرده است، همراه همۀ زيبايى هاى رنگ ها و افسون بيان ها، همه و همه را در بيان و ادبيات امام على به طور وضوح خواهى يافت.

***

و بدين ترتيب، بلاغت و ادبيات على بن ابى طالب، هميشه در خدمت تمدن و بشريت بوده و خواهد بود!..

ص: 636

برگزيده هايى از: سخنان زيباى امام على

اشاره

ص: 637

ص: 638

گفتارهاى امام

در نامه ها، وصيت ها، خطبه ها، عهدنامه ها و ساير سخنان نغز امام على، شاهكارهاى جاودانه اى وجود دارد كه در آنها دربارۀ گوهر ذات انسان و هدف از خلقت وى، مفهوم و چگونگى جهان هستى، اوضاع زمان و حوادث عصر خود سخن گفته و در بيان آنها، انگيزه اى چون عقل حكيمانه و انديشه اى عميق در كار بوده كه بر ذهن و دل او حقايق علمى محض را ثبت نموده است. و از همين جاست كه مى بينيم بر ذهن سرشار يا عاطفه و احساس پرشور او جرقه و خاطره اى نمى گذرد، مگر آن كه جنبش و حركت مى بخشد و در واقع اين سخنان، چيزى جز حيات واقعى ناشى از خود زندگى نيست.

اين سخنان و گفتارها و نامه ها، بى شك به مثابۀ ميراثى بزرگ براى انسانيت است.

اينها درواقع برنامه اى ارزنده براى اخلاق عمومى و خصوصى زندگى است كه دستورهاى پيامبران، انديشمندان، فلاسفه و حكما در زمان ها و مكان هاى گوناگون بر آنها برترى ندارد.

ما به ويژه توجه خوانندگان محترم را به اين نكته جلب مى كنيم كه در اين آثار و افكار علوى، دعوتى همگانى براى صلح، برادرى، همكارى، اخلاق نيك، هم فكرى در راه پيشروى به سوى ميدان هاى وسيع انسانيت و در راه بزرگداشت زندگى و احترام به افراد وجود دارد.

ص: 639

واقعاً سزاوار است كه در جهان امروز، آتش افروزان جنگ، و عوامل و مسببين بدبختى هاى ملت ها و افراد، به سخنان و كلمات قهرمان انديشۀ عربى، بزرگ مرد وجدان انسانى، على بن ابى طالب، گوش فرا داده و آنها را حفظ كنند و در مقابل گويندۀ بزرگ آن سخنان، سر تعظيم فرود آورند.

ما در اين فصل، شاه كارهايى را گرد آورده ايم كه پاره اى از آنها را به عنوان شاهد، در گوشه و كنار فصول پيشين اين كتاب ذكر نموده ايم و علاوه بر آنها، مطالب زيادى نيز در اين جا نقل كرده ايم كه فقط در همين فصل «برگزيده سخنان» آنها را نقل مى كنيم.

البته ما شاهكارهاى بى شمار امام را كه در بحث ها و فصل هاى گذشته و يا آينده به طور كامل نقل كرده ايم، در اين جا نمى آوريم.

هم اكنون شما را به مطالعۀ اين قسمت از آثار انديشۀ برآمده از دل و وجدان، دعوت مى كنيم.

ص: 640

برگزيده اى از نامه ها، سفارش ها، عهدنامه ها

1. حقوق بشر: در اين باره به نامه مفصل امام على به مالك اشتر نخعى، فرماندار وى در مصر رجوع كنيد. ما اين نامه را در جلد اول كتاب - «على و حقوق بشر» - تحت عنوان «دستور امام درباره زمامدارى» نقل كرده ايم. اين فرمان، در واقع از بزرگ ترين سفارش ها و وصيت هاى امام و جامع ترين نامه هاى آن حضرت دربارۀ قوانين و روش هاى مدنى و حقوق عمومى و تصرفات خصوصى است.

***

2. از سفارش هاى امام على به سربازان خود در صفين، پيش از آن كه با دشمن روبه رو شوند، اين بود:

تا آنها شروع نكنند با آنها نجنگيد، و اگر به يارى خدا شكست خوردند، كسى را كه پشت كرد، نكشيد و كسى را كه فرار مى كند، تعقيب ننماييد و زخمى شدگان را ناراحت نكنيد و كمك نماييد و زنان را آزار مرسانيد، اگرچه به ناموس شما ناسزا و به پيشوايان تان بد بگويند.

***

3. از نامۀ امام على به زيادبن ابيه فرماندار اهواز:

به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر به من خبر رسد تو در بيت المال مسلمانان به چيز

ص: 641

اندك يا زياد خيانت كرده و برخلاف دستور صرف نموده اى، بر تو سخت خواهم گرفت، چنان سخت گيرى اى كه تو را كم مايه و گران پشت و ذليل و خوار گرداند.

***

4. از عهدنامه آن حضرت به محمدبن ابى بكر هنگامى كه او را به سوى مصر روانه ساخت:

من به تو سفارش مى كنم كه با اهل ذمه با عدالت رفتار كنى و داد مظلوم را بستانى و بر ستمگر سخت بگيرى و از خطا و اشتباه مردم درگذرى و تا آن جا كه مى توانى نيكى كنى و البته دور و نزديك بايد در نزد تو در مسئلۀ حقوق يك سان باشند. با آنان فروتنى كن و با روى باز با آنها ملاقات نما و در همه حالات با آنها مواسات كن، تا بزرگان طمع ستم به آنان را در دل نپرورانند و بيچارگان در عدالت تو درباره آنها نااميد نگردند.

***

5. و از سفارش هاى امام على كه از «صفين» به فرزند گرامى اش امام حسن نوشته است:

تو اى فرزند من! خودت را به منزلۀ ميزانى ميان خود و مردم قرار ده. پس آنچه را براى خود مى خواهى بر ديگرى نيز بخواه و آنچه را كه بر خود نمى پسندى، بر ديگرى نيز مپسند و ستم نكن چنان كه دوست ندارى مورد ستم واقع شوى و احسان و نيكى كن، هم چنان كه مى خواهى به تو نيكى و احسان كنند و آنچه را كه از ديگران زشت مى شمارى از خويشتن نيز زشت و قبيح بشمار و از مردم خشنود باش با آنچه تو خود بر آنها روا مى دارى، و هر چيزى را كه نمى دانى نگو، اگر چه آن چيزى را كه مى دانى اندك باشد و آنچه دوست ندارى برايت گفته شود، هرگز بر زبان مياور! و هركه به تو گمان نيك داشته باشد، گمان او را نيك پندار! حق برادر خويش را به اعتماد آن كه او برادر توست، ضايع مكن، چون كسى كه حق او را ضايع و پايمال كنى، برادر تو نيست. مبادا كه خويشان و كسان تو به سبب تو بدبخت تر از بيگانگان باشند. برادر

ص: 642

تو به بريدن رشتۀ محبت، تواناتر از تو به پيوستن و صلۀ او نباشد و هرگز برادر تو در بدى نمودن، تواناتر از تو بر نيكى نمودن نباشد.

***

6. از نامه اى كه به برخى از كارمندانش نوشت:

به من خبر رسيد كه زمين را درو كرده و هرچه زير پايت بوده برگرفته اى و آنچه را كه به دستت رسيده خورده اى! بايد حساب پس بدهى و وضع خود را بر من گزارش دهى.

***

7. از نامۀ امام على عليه السلام به منذربن جارود عبدى كه به امانت خيانت نموده و به بيت المال دستبرد زده بود:

اما بعد، نيكى پدرت مرا فريب داد! و گمان كردم كه از روش او پيروى كرده و به راه او مى روى، ولى به من خبر رسيد كه تو خيانت كرده و از هواى نفس پيروى مى كنى و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى... اگر آنچه از تو به من رسيده صحيح باشد، شتر خانواده و دوال كفشت از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد، سزاوار نيست نگهبان مرزها باشد يا امرى را اجرا كند يا مقام او بالا رود، يا در امانتى شريك گردد يا براى جلوگيرى از خيانت و نادرستى مورد اعتماد قرار گيرد. هنگامى كه اين نامۀ من به تو رسيد بلافاصله نزد من بيا!

***

8. نامه اى ديگر به همان كارمند:

چگونه آن خوردنى و نوشيدنى كه مى دانى حرام است تو را گواراست؟ و چگونه از مال يتيم و مسكين كنيز مى خرى؟ پس از خدا بترس و اين اموال را به صاحبان آنها بازده و تو اگر اين كار را انجام ندهى و خداوند مرا بر تو مسلط سازد، وظيفه اى را كه در پيشگاه خداوند دارم، دربارۀ تو انجام مى دهم و با شمشير گردن تو را مى زنم؛

ص: 643

شمشيرى كه آن را بر كسى نزدم، مگر آن كه به دوزخ سرنگون شد.

***

9. نامۀ على بن ابى طالب عليه السلام به مخنف بن سليم، فرماندار آن حضرت در اصفهان و همدان:

ما تصميم گرفته ايم به سوى اين گروه رهسپار شويم. گروهى كه بيت المال مسلمين را بر خود اختصاص داده و حق را نابود ساخته، در روى زمين فساد برپا داشته و ستم كاران را مورد اعتماد قرار داده اند. و چون ستمگرى آنان را در ستم شان يارى كند، او را دوست دارند و در گناه و تباهى همكارى كنند و همه شان ستمگرانند.

***

10. نامه اى از على عليه السلام به اردشير يكى از كارمندان آن حضرت كه خبر رسيده بود اموال عمومى را در ميان قوم و خويش خود تقسيم مى كند:

گزارشى دربارۀ تو به من رسيده است كه اگر صحت داشته باشد، خداى را به خشم آورده و امام و پيشواى خود را ناخشنود ساخته اى. سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، اگر آنچه گفته اند درست باشد، نزد من خوار و زبون شده، پست و بى اعتبار خواهى گرديد.

***

11. نامه امام على عليه السلام به «عثمان بن حنيف انصارى» فرماندار آن حضرت در بصره كه دربارۀ او گزارشى رسيده بود كه به يك ميهمانى از خويشاوندان خود دعوت شده و او بدان ميهمانى رفته است:

پس از حمد و ستايش پروردگار، اى پسر حنيف! به من گزارش رسيده كه يكى از جوانان بصره تو را به ميهمانى دعوت كرده و در آن ميهمانى كه انواع خوردنى هاى رنگارنگ وجود داشته، شركت نموده اى. من گمان نمى بردم تو بر سفره اى بنشينى كه بينوايان از آن رانده شده و توانگران به آن دعوت گرديده اند.

ص: 644

هان! بدانيد كه پيشواى شما از دنيا به دو تكه پارچۀ كهنه و از خوردنى ها به دو قرص نان قناعت كرده است. البته شما به انجام چنين قناعتى توانايى نداريد، ولى مرا با پارسايى و كوشش و پرهيز و درستى يارى كنيد. به خدا سوگند از دنياى شما، زر نيندوختم و ثروتى ذخيره نكردم و براى جامۀ كهنۀ خويش جاى گزينى تهيه نكردم و اگر مى خواستم، مى توانستم از شهد ناب و مغز گندم و جامۀ ابريشمين براى خود خوراك و پوشاك آماده سازم، ولى هرگز خواهش نفس بر من غلبه نكند و ميل و شهوت، مرا به برگزيدن خوردنى هاى گوناگون وادار نسازد. چگونه چنين باشد، در حالى كه در حجاز يا يمن ممكن است كسانى باشند كه اميد يك قرص نان را ندارند و به عمر خود يك شكم سير به خود نديده اند. آيا من با شكم سير بخوابم و در گرد من شكم هاى تهى و جگرهاى سوزان باشد؟

آيا فقط به اين اكتفا كنم كه به من پيشواى مسلمانان بگويند، ولى در سختى هاى روزگار با توده مردم شريك نباشم؟

شايد يكى از افراد ملت بگويد: اگر خوراك فرزند ابوطالب اين است، پس ضعف و سستى او را از جنگ و نبرد با قهرمانان و برابرى با دليران بازخواهد داشت. ولى آگاه باشيد كه درخت بيابانى چوبش سخت تر و محكم تر و سبزه هاى شاداب پوست شان نازك تر است و گياهان دشتى بهتر مى سوزند و ديرتر خاموش مى گردند.

به خدا سوگند اگر همۀ عرب در پيكار با من پشت به يكديگر دهند، هرگز رو برنمى گردانم.

***

12. از نامه هاى على بن ابى طالب عليه السلام كه به مأمورين ماليات خود نوشته است:

... با مدارا و انصاف با مردم رفتار كنيد و در انجام امور و برآوردن نيازهايشان شكيبا باشيد. كسى را از درخواستش به خشم نياوريد و از مطلوبش بازنداريد و هرگز به خاطر ماليات، لباس تابستانى و زمستانى مردم را نفروشيد و رزقى را كه مى خورند

ص: 645

از آنها نگيريد و حيوانى را كه با آن به كار مشغول اند از دست شان خارج نسازيد. هرگز به خاطر يك درهم، به احدى از آنان تازيانه مزنيد و او را ايستاده نگاه نداريد و از اثاث و زندگى آنان چيزى را نفروشيد. زيرا روش ما آن است كه با گذشت و اغماض از مردم ماليات بگيريم.

***

13. نامۀ على عليه السلام به سهل بن حنيف انصارى فرماندار مدينه:

اما بعد! به من خبر رسيد كه گروهى از مردمان تو به سوى معاويه رفته اند، ولى تو از اين كه از شمار مردم تو كاسته مى شود و از يارى آنان بى بهره شوى، متأسف و اندوهگين مباش، زيرا كه آنها اهل دنيا هستند، به آن روى آورده اند و به سوى آن شتابانند و البته آنان عدل را شناختند و ديدند و شنيدند و درك كردند و دانستند كه مردم همه در پيش ما، در حق يك سان و برابرند و آن گاه به سوى ثروت و امتياز گريختند؛ نابودى و دورى بر آنان باد البته به خداوند سوگند آنان از ظلم و ستم فرار نكرده و به عدل و حق نپيوسته اند.

***

14. از نامه هاى آن حضرت به سران لشكرها، هنگامى كه به خلافت رسيد:

اما بعد! پيشينيان تو را اين امر نابود ساخت كه حق مردم را ندادند و مردم مجبور شدند با رشوه حق خود را بخرند و هم چنين راه باطل را پيش گرفته و به دنبال آن رفتند تا هلاك شدند.

***

15. از نامه هاى امام على عليه السلام به يكى از كارمندانش:

بهرۀ تو از حكومت، مال و ثروتى نباشد كه استفاده كنى و خشمى نباشد كه آن را با انتقام گرفتن فرو نشانى، بلكه بهره و حظ تو از بين بردن باطل و زنده نمودن حق باشد.

***

ص: 646

16. از سخنانى كه پس از ضربت ابن ملجم و پيش از شهادت به طريق وصيت ايراد نمود و در آن خاندان و پيروان خود را به عفو او تشويق فرمود:

من ديروز مصاحب شما و در ميان شما بودم و امروز براى شما مايۀ عبرتم و فردا از شما جدا مى شوم. اگر زنده ماندم خود صاحب خون خويشتن هستم و اگر درگذشتم كه عاقبت همه كس مرگ است و اگر ببخشم، عفو و بخشش براى من سبب تقرب در پيشگاه خداوند و براى شما نيكى است، پس از او درگذريد!

***

17. نامه اى به قثم بن عباس فرماندار مكه:

اما بعد! نادان و جاهل را بياموز، با دانشمند مذاكره كن، جز زبان تو، كسى به مردم پيام نرساند و حاجب و دربانى جز رويت نباشد.

نيازمند را از ديدار خود بازمدار كه اگر در نخستين بار از در تو رانده شود و پس از آن حاجت او را روا كنى، باز تو را ستايش نكند و آنچه از بيت المال در پيش تو گرد آيد، بنگر و در ميان مستمندان اطراف خود با توجه به نياز آنان پخش كن و آنچه زايد آيد، نزد ما بفرست تا در موارد لازم انفاق و تقسيم كنيم.

***

18. نامۀ امام على عليه السلام به سران لشكريانش:

اما بعد! سزاوار است كارفرمايى كه نعمت و فضلى به او رسيده، باعث تغيير وضع او نسبت به ملت نگردد و هرچه خدا به او نعمت بيشتر ارزانى بدارد، به بندگان خدا نزديك تر شود و به برادرانش مهربان تر گردد. حق شما بر من آن است كه جز در جنگ رازى از شما پنهان و پوشيده ندارم و كارى بدون مشورت با شما انجام ندهم، مگر در حكم شرعى و حق شما را از وقت معين آن به تأخير نيندازم. شما در حق، نزد من برابريد و اگر شما بر اين دستور استوار نباشيد و يكى از شما كج روى كند و منحرف گردد، او را كيفر سخت دهم و راه فرارى از آن نداشته باشد.

ص: 647

بخشى از خطبه هاى امام على عليه السلام

1. اى مردنمايان!

جملات زير، قسمتى از خطبه اى است كه امام على عليه السلام، آن را هنگامى ايراد فرمود كه سفيان بن عوف غامدى بر شهر انبار واقع در كنار شرقى فرات تاخته بود. او را معاويه فرستاده بود تا شهرهاى عراق را غارت كند و در دل مردم آن سرزمين، بيم و هراس افكند:

«... و اين مرد غامدى است كه سوارانش به شهر انبار وارد شده و حسان بن حسان بكرى فرماندار آن جا را كشته و سواران شما را از مرزها رانده و مردمان صالح و نيكوكار را به قتل رسانيده است.

به من خبر رسيد كه يكى از سربازان دشمن، بر يك زن مسلمان و يك زن معاهد وارد شده و خلخال و زيور آنها را به زور گرفته است و آن زن جز لابه و زارى مدافعى كه بدان توسل جويد نداشته است. آنان با دست هاى پر برگشته و هيچ كس از آنان زخم و جراحتى برنداشته و خونى از ايشان نريخته است. اگر مسلمانى پس از اين ماجرا، از تأسف و اندوه بميرد، جا دارد و او را نبايد سرزنش كرد.

شگفتا! به خدا سوگند اتفاق اين مردم بر باطل شان و پراكندگى شما در عقيدۀ حق خود، دل را مى ميراند و بر غم و اندوه انسان مى افزايد. زشتى و اندوه شما را فرا گيرد

ص: 648

كه هدف تير قرارتان مى دهند و غارت تان مى كنند، ولى شما آنان را غارت نمى نماييد، به پيكار با شما مى آيند ولى شما با آنان نبرد نمى كنيد و خدا را نافرمانى مى نمايند و شما راضى و خشنود هستيد. اگر دستور دهم در تابستان به سوى دشمن رويم، مى گوييد:

اكنون شدت گرماست، ما را مهلت ده گرما كمتر شود و اگر در زمستان دستور حركت دهم، مى گوييد: اكنون هوا بسيار سرد است مهلت ده تا زحمت سرما از سر ما برود، همۀ اينها به خاطر فرار از سرما و گرماست؟ به خدا سوگند شما از شمشير بيشتر مى ترسيد و مى گريزيد.

اى مردنمايان نامرد! اى كسانى كه در عقل و خرد مانند بچه ها و زنانيد، كاش شما را نديده و نشناخته بودم، شناختى كه به خدا سوگند پشيمانى آورده و موجب حزن و اندوه گرديده است. خداوند شما را نابود سازد! سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جرعه هاى غم پى درپى به من نوشانديد و انديشۀ مرا با نافرمانى و سهل انگارى خودتان آشفته و تباه ساختيد تا قريش گفتند: پسر ابى طالب مرد شجاع و دليرى است ولى از فنون جنگ آگاهى ندارد!

شما را به خدا، كيست جنگ آزموده تر و ورزيده تر از من كه در پيش از بيست سالگى در پيكارها شركت مى جستم و اكنون بيش از شصت سال دارم، ليكن كسى كه فرمانش را نبرند و از او پيروى ننمايند، داراى فكر و تدبير نتواند بود.»

2. غيبت مردم!

پاره اى از سخنان على بن ابى طالب عليه السلام در جلوگيرى از غيبت مردم و ترحم بر گناه كاران:

«سزاوار است مردم پارسا و كسانى كه از گناه دورى گزيده اند، بر گناه كاران ترحم كنند و بايد شكر و سپاس گزارى بر آنان مسلط باشد. پس انسان چگونه غيبت برادر خويش مى كند و او را به خاطر گناهى كه مرتكب شده، سرزنش مى نمايد؟ آيا به خاطر

ص: 649

نمى آورد خدا گناهانى را پنهان داشته بزرگ تر از گناهى است كه به واسطه آن، غيبت برادر خود را كرده است؟ و چگونه او را به خاطر گناهى سرزنش مى كند، در حالى كه خود مانند آن را انجام داده است و اگر همان گناه را مرتكب نشده، قطعاً گناه ديگرى را كه بزرگ تر و مهم تر از آن بوده، به جا آورده است. اى بندۀ خدا! در نكوهش بندگان به گناهى كه مرتكب مى شوند، شتاب مكن، شايد آن گناه بر او آمرزيده شده باشد.»

3. سخن بدون علم و دانش!

يكى از خطابه هاى امام على عليه السلام است:

«اى مردمى كه بدن هايتان يك جا گرد آمده، ولى دل هايتان پراكنده است. سخن شما سنگ هاى سخت را نرم مى گرداند و كارتان دشمنان را به طمع وامى دارد. هركس شما را به يارى دعوت كرده، عزت نيافت و آن كس كه به زور به كارتان واداشت، آسودگى و آرامش نديد.

كدام خانه را پس از خانۀ خويش محافظت مى كنيد و با كدام پيشوا بعد از من پيكار مى نماييد؟! سوگند به خدا، بيچاره است كسى كه فريب شما را خورد و كسى كه به كمك شما رستگار شد و پيروز گشت، به خدا سوگند سهم پر زيانى نصيبش شد؛ امروز سخن شما را راست نمى دانم و در يارى شما طمع و اميد ندارم و دشمن را به وجود شما بيم نمى دهم، فكر و خيال شما چيست؟ درمان شما كدام است؟ به چه چيز علاج مى پذيريد؟ آنها نيز مانند شما مردانند. چرا ندانسته سخن مى گوييد؟ غفلت داريد و تقوا و پارسايى نداريد. در غير حق طمع داريد؟!»

4. ستمگران در بيداد خود بيفزايند

و از جملۀ خطبه هاى آن حضرت است:

«اى مردم! ما در روزگارى سخت دشمن و زمانۀ ناهموار گرفتار آمده ايم.

ص: 650

روزگارى كه نيكوكاران را گناه كار شمرند، و ستمگران بر بيداد خود بيفزايند. از دانش خود بهره مند نمى شويم و چيزى را كه نمى دانيم سؤال نمى كنيم و از هيچ آسيبى، تا به سرمان نيايد نمى هراسيم.

برخى مردم از تباهى و فساد جز به علت پستى و فرومايگى و نداشتن عزم و همت، خوددارى نمى كنند. برخى نيز شمشير كشيده و شرارت خويش آشكار نموده، سواره و پياده گرد آورده، در كمين نشسته اند تا مال و ثروتى به چنگ آورند يا به مقامى برسند. چه معامله و دادوستد زيان بخشى است براى كسى كه جان خود را در بهاى دنيا بدهد!»

5. دوستى صلح

از سخنان امام در جنگ صفين است، وقتى كه در صدور فرمان جنگ خوددارى مى فرمود:

«اما اين كه مى گويند در جنگ تأخير مى كنم، آيا اين همه تأمل و درنگ من براى ترس از مرگ است؟ به خدا قسم من باكى ندارم كه به سوى مرگ بروم يا مرگ به سوى من بيايد! و اين كه مى گوييد در نبرد با اهل شام شك و ترديد دارم، چنين نيست. من يك روز جنگ را به تأخير نينداختم، مگر به خاطر آن كه دوست دارم گروهى به من بپيوندند و هدايت يابند و از روشنايى من بهره مند گردند. و اين در نزد من محبوب تر از آن است كه آنان در گمراهى بمانند و من با آنان بجنگم، اگر چه گناه آنان بر خودشان است.»

6. زيردستان، زبردستند!

از سخنانى كه در مدينه هنگامى كه بر او بيعت كردند، به سبك خطابه ايراد فرموده است:

ص: 651

«سوگند به پيامبرى كه خدا او را به حق برانگيخت، به راستى كه در ميان شما اضطراب روى خواهد داد و روزگار مانند غربال شما را زير و رو كرده و مانند ديگ جوشان، برهم زند، آنچه در زير است بالا رود و آنچه در بالا است، پايين آيد. به خدا سوگند كوچك ترين نكته را از شما پنهان نكردم و دروغى نگفتم.

7. آزار نفس

از جمله خطابه هاى آن حضرت است:

«پيش از آن كه شما را آزمايش كنند، خود را بسنجيد و قبل از آن كه از شما حساب بكشند، خود حساب خويش را برسيد و پيش از اين كه گلوى شما را بفشرند، نفس بكشيد و پيش از آن كه شما را به زور برانند، رام شويد. و بدانيد هر كس از عقل و خرد خود واعظ و پنددهنده اى نداشته باشد، واعظ و پنددهندۀ ديگر در او كارگر نخواهد افتاد.»

8. گله و عتاب

از خطبه هاى آن حضرت، پس از كشته شدن عثمان موقعى كه خواستند با او بيعت كنند:

«مرا بگذاريد و به سراغ ديگرى رويد، چون اوضاعى گوناگون و رنگارنگ درپيش است كه دل ها در آن آرام نگيرد و خرد بر آن ثبات و استوارى ندارد. سپهر را ابرهاى تيره فرا گرفته و راه شناخته نمى شود. بدانيد اگر من به سخن شما گوش فرا داده و خلافت را قبول كنم، شما را به راهى كه خود مى دانم، مى برم و به حرف گوينده و سرزنش نكوهنده، توجهى نخواهم كرد؛ ولى اگر مرا رها كنيد، مانند يكى از شما باشم، شايد من نسبت به كسى كه به حكومت برمى گزينيد، شنونده تر و فرمانبردارتر باشم و اگر من بر شما مشاور و وزير باشم، بهتر از آن است كه امير و زمامدار باشم.»

ص: 652

9. اى مردم كوفه!

خطابۀ آن حضرت دربارۀ اهل كوفه:

«اى مردم كوفه! به شما گرفتار گشته ام كه داراى پنج خصلت نكوهيده هستيد: كر هستيد، اما گوش داريد، لاليد ولى زبان داريد، كوريد ليكن داراى چشم هستيد، نه در جنگ، آزادگانِ راست گوييد و نه در سختى، برادران باصفا!... شما مانند گله شتر بى ساربانيد كه از هرسويى گرد آورده شوند، از جانب ديگر پراكنده مى گردند!»

10. عدالت در تقسيم بيت المال

وقتى به امام اعتراض كردند چرا بيت المال را به طور مساوى بين مردم تقسيم مى كند و هيچ كس را روى سابقه و بزرگى برترى و ترجيح نمى دهد؟ در پاسخ آنها فرمود:

«آيا به من مى گوييد پيروزى را با ستم به افراد ملت بجويم؟ به خدا سوگند، تا وقتى كه شب و روز هست و مادامى كه ستارگان دنبال هم مى روند، اين كار را نخواهم كرد.

آرى آگاه باشيد كه صرف مال در غير جاى خود و در غير حق، اسراف و تبذير است.»

11. ستمگر و رشوه خوار

«شما مى دانيد كه هرگز سزاوار نيست آن كسى كه بر خون و مال و احكام و امامت مسلمانان حاكم و والى است، بخيل و تنگ چشم باشد تا براى جمع كردن اموال مردم حرص و طمع داشته باشد، و نبايد جاهل و نادان باشد، تا مردم را به نادانى اش گمراه كند، يا در اثر درشت خويى مردم را برنجاند و در اثر ستم كارى گروهى را به خويش مقرب سازد و گروه ديگر را براند و يا رشوه گيرد و حقوق مردم را از بين ببرد!

ص: 653

12. داد ستم ديده

از سخنان نغز على عليه السلام كه در بيان هدف از خلافت و حكومت صالح ايراد فرموده است:

«بيعت شما با من بدون تفكر و انديشه نبود و كار من و شما يك سان نيست؛ من شما را براى خدا مى خواهم (كه در راه او كارزار كنيد) و شما مرا براى خود مى خواهيد. اى مردم! مرا در مبارزه با نفس ها و خواهش هاى آن يارى كنيد. به خداوند سوگند، حق ستم ديده را از روى عدل و انصاف از ستمگر مى گيرم و دماغ ظالم و ستم كار را بر زمين مى مالم تا او را به سرچشمۀ حق و حقيقت برسانم، اگرچه او ناخشنود باشد.»

13. دورى از ظلم

خطبه اى از آن بزرگوار كه به خطبۀ قاصعه معروف است:

«من در احوال ملت ها تأمل و نظر كردم، هيچ كس را نيافتم كه بر سر چيزى تعصب و گردن كشى نشان دهد، مگر آن كه از روى علت و سببى باشد كه نادانان به اشتباه آن را با رنگ و روغن جلوه مى دهند و يا از روى دليلى باشد كه به خردهاى مردم احمق مى چسبد. لكن شما كه تعصب مى كنيد سبب و علتى براى آن معلوم نيست؟ اگر به ناچار بايد تعصبى داشته باشيد، بايد اين تعصب شما به خاطر شايستگى ها و مكارم اخلاق و كارهاى نيكو و خصلت هاى پسنديده و آرمان هاى بزرگ و آثار نيك باشد و يا در راه كسب فضيلت و خوددارى از بيدادگرى و ستم و دادخواهى براى مردم و دورى از مفاسد و تباهى هاى روى زمين باشد.

آگاه باشيد! خداوند مرا به جنگ با ستم كاران، عهدشكنان و تباهكاران روى زمين امر فرموده است. با پيمان شكن ها جنگيدم و با آنان كه منحرف گشته و دست از حق برداشتند، پيكار نمودم و بر كسانى كه مرتد گشته و از دين بيرون رفتند، خشم نموده و

ص: 654

خوار و زبونشان ساختم و اهريمن ردهة (يكى از رؤساى خوارج نهروان) را كشتم و از كشتن او هم به صداى ترسناكى كه در اثرآن تپش قلب و لرزش سينه او شنيده شد، اكتفا جستم. گروهى از ستم كاران مانده اند و اگر خداوند به من عمر دهد، به آنان نيز غلبه كنم و آنان را نيز از بين ببرم و از هم بپاشم. مگر اندكى كه در نواحى شهرها پراكنده هستند.»

14. حق و مردم

از خطبه هايى كه در صفين بيان فرموده است:

«اما بعد! خداوند براى من در شما حقى مقرر فرموده است، از اين جهت كه به شما حكومت مى كنم و برعهده من نيز به نفع شما حقى است، مانند حقى كه شما براى من به عهده داريد. حق به هنگام گفت وگو و وصف، فراخ ترين چيزهاست و در مقام انصاف، تنگ ترين آنهاست؛ كسى را بر ديگرى حقى نيست، مگر آن كه ديگرى را هم بر او حقى باشد، و آن ديگرى را بر او حقى نيست، مگر اين كه وى را هم بر او حقى است.

زشت ترين صفات زمامداران نزد مردم نيكوكار آن است كه گمان خودستايى و فخر به آنان برده شود و كردارشان حمل به كبر و خودخواهى گردد. گمان مبريد من از ستايش و ثنا شاد و خرسند مى شوم. من تملق و چاپلوسى را دوست ندارم. با سخنانى كه به استبدادگران و گردن كشان گفته مى شود، با من سخن نگوييد، و هركس كه شنيدن حق و عدل بر او گران باشد، عمل به آن دو بر او گران تر باشد. از گفتار حق و مشورت عادلانه خوددارى نكنيد، زيرا كه من خود را در آن مرتبه نگذارده ام كه هرگز اشتباه نمى كنم.»

15. حق را چيزى باطل نمى كند

از خطبه امام على عليه السلام پس از بيعت:

ص: 655

«اى مردم! من يكى از شما هستم، سود من سود شما و زيان من زيان شماست.

آگاه باشيد. هر زمينى كه عثمان به تيول مردم داده، و هر مالى را كه از بيت المال بخشيده است، به بيت المال بازمى گردد، چون حق را چيزى باطل نمى كند. اگر من مالى از بيت المال را بيابم كه به عنوان مهريه به زنى داده و يا در شهرها پراكنده ساخته اند، آنها را هم بازمى گردانم كه عدالت براى همه مردم موجب آسايش است. هركس حق و عدل را ناگوار بيند، ظلم براى او سخت تر و ناگوارتر است.

اى مردم! فردا گروهى از شما كه اكنون در دنيا غوطه خورده و زمين ها و اراضى را تصاحب كرده و به اسبان راهوار سوار شده و كنيزكان ماهروى گرفته اند. وقتى خواستم آنها را از آن امور بازدارم. به سوى حقوق خودشان بخوانم كه مى دانيد چه مقدار است، پيش خود نگويند على بن ابى طالب ما را از حقوق خويش محروم ساخت.

آگاه باشيد! برخى از مهاجران و انصار، از اصحاب و ياران پيامبر، به خاطر هم صحبتى و درك محضر رسول خدا معتقدند آنان برترند. بايد بدانيد فضيلت و برترى، فردا در پيشگاه خداوند است، و شما همه بندگان خداوند هستيد و مال هم مال خداست و ميان همۀ شما با مساوات كامل تقسيم مى شود و هيچ كسى را در آن، بر ديگرى برترى نيست.»

16. خدمت گزار وى دست هايش بود

از خطبه هاى امام على عليه السلام كه در آن مردم را برابر روش موسى، داود، عيسى مسيح و حضرت محمد صلى الله عليه و آله به دورى از دنيا مى خواند:

«... و اگر بخواهم دربارۀ عيسى بن مريم سخن گويم، او سنگ را زير سرش مى نهاد و جامه خشن مى پوشيد و غذاى ناگوار مى خورد. گرسنگى خورش و همدمش، و

ص: 656

ماهتاب در شب چراغش و سايه هاى زمين سايبانش بود. و ميوه و گل و گياهش، هر چيزى بود كه زمين براى چهارپايان ارزانى مى داشت. نه همسرى داشت كه او را به فتنه اندازد و نه فرزندى كه غمگينش سازد و نه مال و ثروتى كه به خود مشغولش دارد و نه آز و طمعى كه زبونش بنمايد. مركب او دوپايش و خدمت گزار وى دست هايش بود.»

17. انسان نيكوكار

از خطبه اى كه در آن انسان راستگو و نيكوكار را تعريف مى كند و آن طور كه يك انسان كامل بايد بوده باشد، بيان مى دارد. ما توجه خواننده را به اين خطبه به خصوص معطوف مى داريم، زيرا در اين خطبه صفات برجستۀ خود على بن ابى طالب عليه السلام نيز گنجانيده شده است:

«بردبارى و دانش را به هم آميخته و گفتار و كردار را با يكديگر توأم ساخته است؛ اميد خير از او بايد داشت و از شر و ضرر او در امان بايد بود؛ كسى را كه به او ستم كند بر وى ببخشد هركه او را محروم سازد به او عطا نمايد؛ از ناسزاگفتن به دور و سخنش نرم است، از كردار ناپسند پرهيز و به كار نيك مى پردازد؛ خير و نيكى او متوجه توست، شر به او پشت كرده، به دشمن خويش ستم نكند و در راه كسى كه او را دوست دارد، دچار معصيت و گناه نشود؛ پيش از آن كه گواهان بر او شهادت دهند، به حق اعتراف نمايد، كسى را به بدى ياد نكند، و به همسايه آزار نرساند و از مصيبت ديگرى شاد و خرم نگردد؛ از حق بيرون نرود، به باطل روى نياورد؛ خود را به رنج مى اندازد و آسايش مردم را فراهم مى سازد؛ از هر كس كه دورى گزيند، براى زهد و وارستگى از پليدى است و با هر كس كه آشنايى نموده و نزديك شود، براى لطف و بخشش است؛ از روى تكبر و خودپسندى دورى نگزيند و از رهگذر مكر و حيله به كسى نزديك نمى شود.»

ص: 657

18. اوصاف دو رويان

امام در خطبه اى منافقين و دورويان را معرفى مى كند:

«به چند رنگ درآيند و سخنان يك نواخت نگويند و به هر وسيله اى اعتماد شما را جلب كنند، ولى در هر لحظه اى در كمين شما بنشينند. آهسته راه روند، ولى فساد و تباهى به بار آورند. بلا و بدبختى را وعده دهند و از خير و اميد مأيوس گردانند. آنان در هر راهى يكى را بر زمين افكنده اند، ولى در قلبى راهى براى نجات خود باز نموده اند و بر هر اندوهى اشكى از چشم روان مى سازند.

ثنا و ستايش را به همديگر وام داده و در انتظار پاداشند و اگر كسى را نكوهش كنند، راز او را فاش سازند و در قضاوت و حكم، راه اسراف و زياده روى پيش گيرند. در برابر هر حقى، باطلى را آماده كرده اند و در مقابل هر فرد به پا ايستاده اى، فرد كج و ناجوانمردى را علم نموده و براى هر موجود زنده اى، قاتلى آماده ساخته اند! براى هر درى كليدى دارند و براى هر شبى، چراغى. آز و حرص خود را با نااميدى مردم برطرف مى كنند تا بازار خود را گرم نموده و كالاى خود را بفروشند. سخن گفته و مردم را به ترديد مى افكنند و چيزى را توصيف مى نمايند، تا مردم را در وهم و شبهه قرار دهند. راه را سست نموده و در گذرگاه تنگ، مانع ايجاد نموده اند. در واقع همان ها، ياران و هواداران شيطان و اهريمن هستند.»

19. خدايا ما را از ظلم بازدار

هنگامى كه عازم پيكار با تبهكاران در صفين گرديد، فرمود:

«خدايا! اى پرورندۀ اين زمين كه آن را آرامگاه مردم قرار داده و جانوران و چهارپايان را در آن به راه انداختى. اى پرورش دهندۀ آنچه كه به شمار نيايد، از موجوداتى كه ديده مى شوند و ديده نمى شوند. و اى پروردگارِ كوه هاى بلند و استوار

ص: 658

كه آنها را ميخ هاى زمين(1) و تكيه گاه مردم قرار داده اى! اگر ما را بر دشمنان پيروز ساختى، ما را از ظلم و آزار آنان بازدار و ما را بر حق استوار ساز و اگر آنان را بر ما غلبه دادى، ما را از شهادت بهره مند ساز و از فتنه و فساد دور نگاه دار.»

20. خدايا در ميان ما آشتى برقرار كن!

هنگامى كه حضرتش در صفين ديد گروهى از ياران وى در پاسخ ناسزاهاى مردم شام به آنها ناسزا مى گويند، فرمود:

«من دوست ندارم شما ناسزاگو و فحاش باشيد ولى اگر شما اعمال و اوضاع و كارهاى آنان را بازگو كنيد، راه بهترى را پيموده ايد، شما به جاى ناسزاگويى به آنان، بگوئيد: خداوندا! خون ما و آنان را حفظ بفرما، بين ما و آنان آشتى برقرار كن، آنان را به راه راست هدايت بنما، تا آن كس كه حق را نمى شناسد، بشناسد و از تجاوز و ظلم بازگردد.

21. خلقت ملخ!

در معرفى ملخ مى فرمايد:

اگر مى خواهى دربارۀ تعريف ملخ مى گويم: خداوند براى آن دو چشم سرخ آفريده و دو حدقۀ درخشان و تابان در آن برافروخته و براى او گوش ناپيدا خلق كرده و برايش دهان مناسب گشوده و برايش حسى نيرومند و دو دندان تيز عطا فرموده كه به وسيله آن دو، خوراك خود را مى چيند. و دو پا مانند داس دروكننده

ص: 659


1- . در علم زمين شناسى امروز ثابت شده است كه قسمت اعظم كوه هايى كه ما مى بينيم، در درون زمين قرار دارند. ژرژ گاموف در كتاب سرگذشت زمين در اين باره بحث كرده است، و ما نيز در ترجمه كتاب اسلام و هيئت تأليف مرحوم علامه سيد هبه الدين شهرستانى كه بارها در «قم» چاپ شده است، به تفصيل در اين باره بحث كرده ايم، رجوع شود. م

به او بخشيده است!

برزگران از آن براى كشاورزى خود مى ترسند و نمى توانند آن را دور سازند/ اگرچه با هم متحد شده و دور هم گرد آيند، تا آن كه وارد كشت زار گردد و خواست هاى خود را انجام دهد، در حالى كه همه بدن و جسم وى، به اندازۀ يك انگشت باريك نيست.

22. آفرينش مورچه!

دربارۀ مورچه مى فرمايد:

... مورچه را بنگريد كه از كوچكى اندامش، شايد با گوشۀ چشم ديده نمى شود و با دقت انديشه هم به نظر نيايد! ولى چگونه او مسير خود را مى پيمايد و براى به دست آوردن غذايش مى شتابد و دانه را به لانه اش انتقال مى دهد و آن را در انبارهاى مخصوص جاى مى دهد و در تابستان براى زمستان دانه هايى را كه مناسب غذاى خود اوست گرد مى آورد. خداوند ضامن رزق او بوده و مناسب وضع او، راه روزى اش را گشوده است. خداوند او را در زير سنگ خشك و سخت هم فراموش نكرده است.

اگر شما در مواضع خوردن و در بالا و پايين و آنچه در درون مورچه است - از اضلاع شكم و چشم ها و گوش هايش در قسمت سر - دقت كنيد، از آفرينش آن به شگفت درآمده و از توصيف آن به رنج درمى آييد!... اگر راه هاى انديشه خود را بپيماييد تا به آخر آن برسيد، دليل و برهان شما را راهبر گردد به اين كه آفريننده مورچه همان آفريننده درخت خرماست، زيرا هر نكته باريك و مشكلى در هر موجود زنده اى، به تناسب مراعات شده است.»

23. خلقت خفاش

در خطبه اى ديگر امام شاهكار خلقت خفاش را چنين توصيف مى كند:

ص: 660

«از خلقت هاى دقيق و حكمت هاى شگفت انگيز پروردگار، حكمت ها و اسرار خاصّى است كه در خلقت خفاش ها مى بينيم، روشنايى كه هر موجودى را به جنبش و نشاط درمى آورد، بال و پر خفاش را مى بندد و تاريكى كه همه زندگان را به آرامش مى خواند، او را به حركت و پرواز درمى آورد.

چگونه است كه چشمش از نور خورشيد بهره نگرفته و نمى تواند در هدف هاى خود، از پرتو آفتاب استفاده كرده و راه خود را بيابد؟ چگونه پرتو خورشيد مانع از آن است كه حركت كند و او مجبور است در آشيانه خود مانده و در موقع تابش نور بيرون نيايد؟

خفاش روزها پردۀ چشم را روى مردمك چشم مى كشد و شب را چراغى براى يافتن روزى خود قرار مى دهد و تاريكى، مانع بينش او نيست. و او در شب تيره به دنبال كار خويش است و چون خورشيد نقاب تيره از رخسار گيتى برافكنده و روى بنماياند، سوسمار خفته در لانه بيدار گردد و خفاش بيدار ديده برهم نهد و به آنچه در ظلمت شب به دست آورده، اكتفا كند.

پاك و منزه است خدايى كه شب را براى خفاش روز و وقت معاش قرار داده و روز را براى او وقت آرامش و آسايش نموده است. خداوندى كه براى او بال هايى از گوشت خلق نموده كه هرگاه بخواهد، با آنها به پرواز درمى آيد. و گويى دنبالۀ پرۀ گوش اوست كه نه پر دارد و نه استخوانى، ولى جاى رگ ها را در آن روشن توانى ديد.

خفاش دو بال دارد، نه بسيار نازك كه زود بدرد و نه بسيار سفت و كلفت كه سنگين باشد. چون به پرواز درآيد، فرزندش نيز در آغوشش همراه اوست، هركجا كه درآيد در پناه مادر است و هيچ وقت از او جدا نشود تا اندام وى محكم و استوار شود و بتواند با بال هاى خود به پرواز درآيد و راه روزى خود را شناخته و مصلحت خويش را بداند.

آرى! پاك و منزه است خداوندى كه همه چيز را آفريد، بدون آن كه از ديگرى

ص: 661

نمونه اى داشته باشد.»

24. كوه هاى بى گياه...

از جمله خطبه هاى آن حضرت، خطبه اى است در استسقا و طلب باران از خداوند. اين خطبه مالامال از عاطفه و گرمى و احساس نسبت به موجودات و آكنده از فروتنى و تواضع نسبت به آفرينندۀ جهان و هستى است:

«خدايا! كوه هاى ما بى گياه ماند و زمين غبارآلود شد و چهارپايان تشنه گشته و در مراتع خود سرگردان ماندند و مانند زن هاى فرزند مرده، بر فرزندان خود زارى مى كنند و از رفتن به چراگاه خشك، غمگين گشته و از آبشخور خود نااميد شده اند.

خدايا! به ناله اين خيل نالان ترحم كن و به زارى آنها ببخشاى!

خدايا! به سوى تو آمده ايم، هنگامى كه قحطى ما را فرا گرفت و ابرها مأيوس مان كردند و باران نيامد، چهارپايان ما هلاك شدند. ما را به خاطر اعمال زشت مان مؤاخذه مفرما و به جهت گناه، كيفرمان نده. رحمت خويش را با ابرهاى باران زا و سبزه هاى فراوان و شاداب براى ما بفرست. رگبارى تند و فراوان نازل كن كه مرده را با آن زنده كنى و از دست رفته را به زندگى بازگردانى.

خدايا! آب ده تا ما را زنده و سيراب سازى و رحمت و بركت تو همه را فرا گيرد؛ آبى كه به اندازۀ كافى پاك و پربركت و گوارا باشد، و گياهان با شاخه هاى تروتازه و برگ هاى شاداب بر خود آيند و بندگان ناتوان تو جانى بگيرند و زمين هاى خشك و مرده زنده شوند.

خدايا! بارانى بفرست كه دشت ها را سرسبز و خرم سازد و رودهايمان را روان كند و اطراف ما را پر از گياه نمايد و ميوه هاى ما برسد و چهارپايان ما از مرگ نجات يابند و سرزمين هاى دور ما نيز از آب بهره يابند و بيابان هاى خشك و گرم ما هم پرطراوت شوند. و اينها همه، از بركت فراگير تو دور نيست.»

ص: 662

25. همكارى و نيرومندى

از امثال على بن ابى طالب است:

«سه گاو نر به رنگ هاى سفيد و سياه و سرخ در نيزارى به سر مى بردند و شيرى در آن جا بود كه نمى توانست به علت اتحادشان، بر آن سه گاو مسلط گردد. روزى شير به گاو سياه و سرخ گفت: وجود اين گاو سفيد در اين نيزار براى ما ايجاد خطر مى كند، زيرا رنگ سفيد او زود شناخته مى شود ولى رنگ من، به رنگ شماست، اگر شما كارى با من نداشته باشيد، من او را مى خورم تا نيزار امنيت يابد و همه ما در صلح و صفا به سر ببريم.

گاو سرخ و سياه گفتند: مانعى ندارد، او را بخور! و شير، آن گاوِ سفيد را از هم دريد و خورد!... چند صباحى گذشت. شير به گاو سرخ گفت: رنگ من بيشتر به رنگ تو شباهت دارد، بگذار من اين گاو سياه را هم بخورم تا اين نيزار ويژه من و تو باشد گاو سرخ موافقت كرد و شير، گاو سياه را هم خورد!...

سپس نوبت گاو سرخ فرا رسيد و شير به او گفت: چاره اى نيست بايد تو را هم بخورم. گاو سرخ كه ديد به زودى خورده خواهد شد، گفت: پس اجازه بده من سه فرياد بزنم. شير گفت مانعى ندارد و گاو سرخ فرياد زد: من همان روزى خورده شدم كه گاو سفيد خورده شد!(1)»

ص: 663


1- . ما اين مثل را به اين جهت در اين جا نقل كرديم كه از زيباترين امثال عربى از زبان حيوانات است، علاوه بر آن، اين مثل در نوع خود بى نظير است، زيرا كه در آن به ضرورت اتحاد و دورى از جدايى دعوت شده است. ولى عجيب اين جا است اين مثل كه نسبت آن به على بن ابى طالب ثابت شده است، در چاپ هاى مختلف و بى شمار نهج البلاغه و يا شرح هايى كه بر آن نوشته اند و يا در آثار كسانى كه به آن اهتمام ورزيده اند، ذكر نشده است. مؤلف.

پيرامون شخصيت امام سخن مى گويند

امام على زندگى را بدرود گفت، در حالى كه همچون همۀ پيامبران، در هر شهرى كه قدم مى گذاشت فضاى آن براى روح بزرگ او تنگ بود، و در ميان هر جمعيتى كه زندگى مى كرد، با افكار بلند او آشنايى نداشتند و در زمانى زندگى مى كرد كه زمان واقعى او نبود.

جبران

على مظهر عالى فكر و روح و بيان در هر عصرى و در هر جايى است.

نعيمه

در اين محبت، خاصيتى است كه ملوان كشتى را كه مخاطرات و امواج سهمگين از هر سو او را تهديد مى كنند، از غرق شدن نجات مى دهد.

اين اشعار سوزناك، از غم هستى و اندوه روزگار، از پيش آمدها و مصيبت هاى ناگوارى سخن مى گويد كه طى يك تاريخ طولانى گريبان گير بشريت شده اند.

گويا مى بينم كه ابرهاى نيلگون، با آرامش و حسرت، برفراز اين صحراى سرد به آرامى مى گذرند.

مردم دوستىِ على و على دوستىِ مردم، يكديگر را تصديق مى كرده و نشان مى دهند: بزرگ كسى است كه دوستدار نيكى باشد و در راه آن شهيد شود. على همان شهيد بزرگوار است. در ميان انسان ها، خوبى ها و زيبايى هاى بسيارى وجود دارد كه

ص: 664

مورد توجه و علاقه آنهاست. هرگاه ستمى به خير و نيكى برسد، در واقع به همۀ انسان ها ستم شده است، و هرگاه خير و نيكى مورد تعظيم قرار گيرد، همۀ انسان ها مورد تعظيم قرار مى گيرند.

اگر صفحات تاريخ را بررسى كنيد، اين حقيقت مسلم را درمى يابيد كه در ميان شخصيت هاى بزرگ، كمتر كسى را مى توان يافت كه همانند على بن ابى طالب مورد علاقه و محبت و تعظيم و تجليل و حمايت انسان ها قرار گرفته باشد، و حوادث و وقايع زندگى او اين چنين مورد توجه قرار بگيرد.

موج اين محبت ها وجدان آدمى را از انحراف حفظ مى كند و در عرصۀ تابش آن، باطل و تبهكارى خوار مى گردد. چنين محبتى انسان را در پناه حق قرار مى دهد، حتى در اين محبت، چنان خاصيت شگفت انگيزى وجود دارد كه ملوان كشتى را كه از هر سو دچار مخاطرات شده است، در آستانۀ غرق شدن، نجات مى دهد. آرى على در گذرگاه تاريخ به عنوان امام حق و نيكى، همانند كوهى استوار است، به گونه اى كه حوادث كوبنده و بادهاى سخت آن را متزلزل نمى كند.

كسانى كه با على بن ابى طالب دشمنى مى كردند، خود گمراه شده و ديگران را هم گمراه ساختند. سرانجام سر به زير خاك فرو بردند و خاموش شدند و از آنها نام و نشانى، جز لعن و نفرين انسان هاى خشمگين باقى نماند. وجدان پاك انسان ها دربارۀ آنها اين طور قضاوت كرد كه از بين رفتند و ذليل شدند. اگر گناه و زشتى و تبهكارى در پيشگاه وجدان انسان ارزشى داشته باشد، آنها هم ارزشى دارند.

پسر ابوطالب، شعله اى فروزان است در دل ها و حرارتى نيروبخش در جان ها و منطقى شفابخش در عقل ها. او سخنى حكيمانه و اخلاقى بزرگوارانه است. خداوند هرگز آسمان را زمين، و زمين را آسمان نمى كند تاريخ، گواه صحت اين مدعاست.

شخصيت على از هر جهت براى مردم شگفت انگيز است. رشتۀ محبت او از هر طرف به قلب هاى انسان ها پيوند يافته است. بسيارند كسانى كه دربارۀ اين گوهر يكتا

ص: 665

سخن گفته و شگفتى و محبت خود را ابراز داشته اند. همۀ آنها در يك نقطه تلاقى مى نموده و بر سر يك موضوع اتفاق نظر دارند كه: على نمونه والاى فكر و بيان است.

او شخصيتى است كه به نور وجدان روشن مى شود. از همين جهت است كه سزاوار شگفتى و شايسته محبت عميق است.

در ميان مردم كسانى هستند كه بر سينه اسرارآميز على نشان پيامبرى مى آويزند.

اين مسئله چندان تعجب آور نيست، زيرا يكى از بارزترين صفات على اين است كه با مردان بزرگ جهان در يك نقطه تلاقى مى كند. اين مردان بزرگ، نسبت به انسان ها سمت پدرى دارند، اما نه پدر جسمانى بلكه پدرى آنها، نمونه اى از پيوند انسان با انسان و زندگى آنان به يكديگر است بنابراين، پدرى آنها وسيع تر و عميق تر از پدرى نَسَبى و معمولى است.

اين پدران انسانيت، برتر و والاتر از آنند كه در چهارچوب ويژگى هاى قومى يا ملى محصور شوند. تاريخ كوشيده تا اين كار را انجام دهد، اما آنها از هر قيد و شرطى آزادند، و تاريخ بايد در اين مورد كنار گذاشته شود. از اين جهت است كه مى بينيد على در جهان آن روز، همچون پدرى روحانى است كه بسيارى از مردم، با همۀ اختلافاتى كه داشتند، خود را به او منسوب مى كردند. آنها پناه گاهى مى جستند كه مظهر واقعى ارزش هاى انسانى باشد. اين پناه گاه كسى غير از على نبود. او پدر همه شهيدان است و فرزندان روحانى او با شهادت وى، به خويشتن تسليت گفتند. على آن بزرگ مردى است كه وجدان بشرى در برابر تاريكى هاى خودخواهى، از او روشنى مى گيرد؛ همان خودخواهى هايى كه زمامداران عصر على و اكثر زمامداران تاريخ در آن سقوط كرده اند.

على آن بزرگ مردى است كه وجدان ها و انديشه ها را آن چنان به حركت درآورد كه در جريان خود ديگر به كمكى احتياج پيدا نكرد، و زمان و مكان در آن تأثيرى ننهاد. حق جويان و عدالت خواهان، در ميان مردم پناه گاهى جز على نداشتند. او پدرى

ص: 666

مهربان بود كه سايۀ بلند خود را بر سر كسانى مى گسترد كه بيدادگران، حق آنان و عدالت انسانى را نابود ساخته، و دولت و سلطنت خود را بر اساس گناه و ظلم بنيان گذارى كرده بودند.

پيروان امام كه در ظلمات تاريخ با نور هدايت او گام برمى داشتند، دل هايشان چنان از محبت او مالامال بود كه زبان و قلم از شرح آن ناتوان است. جانبازى آنان در اين راه به گونه اى است كه در تاريخ نمى توان نمونۀ آن را يافت. اكنون مطالبى را مطرح مى كنيم كه افراد غير شيعه دربارۀ او گفته اند:

يكى از مفاخر نژاد ما ظهور على در تاريخ عرب است.

على الهام بخش چنين محبتى است. او خود را از حدها و مرزها بالا برده و به يك قلمرو وسيع و همگانى راه يافته است. او به حزب يا طايفه اى بستگى ندارد. او متعلق به همۀ انسان هاست. روش او هميشه و همه جا الهام بخش يك تربيت عالى است، زيرا ويژگى هايى كه شخصيت امام را از ديگران ممتاز مى كند، و در كردار و گفتار او نمودار است، جنبۀ انسانى و جهانى دارد، و از حدود زمان و مكان گذشته است، هم چنان كه از حدود احزاب و اقوام فراتر رفته است. مردم با چنين شخصيتى همگام مى شده، و يكديگر را به همكارى در راه نيكى دعوت مى كنند.

من اگر بخواهم تمام مطالبى را كه دربارۀ تجليل از مقام والاى على گفته شده جمع آورى كنم، ممكن نيست. براى ديگران نيز چنين كارى امكان ندارد. چندين جلد كتاب قطور براى اين مطالب كافى نيست. در اين فصل دربارۀ گفتار سه تن از نوابغ عرب كه دربارۀ اين امام بزرگ سخنان برجسته اى داشته و در گفتارشان موجى از گرمى و محبت وجود دارد، سخن مى گويم.

اينان عبارتند از: شاعر بزرگ و حكيم بلند نظر، ابوالعلاى معرى از گذشته، جبران خليل جبران و ميخائيل نعيمه از معاصران.

***

ص: 667

شايد مطالب عمده اى كه گذشتگان دربارۀ على و فرزند او، شهيد كربلا حسين - كه در گرامى داشتن ارزش هاى انسانى امتداد شخصيت پدر خويش است - گفته اند، از لحاظ عظمت، به پايۀ گفتار ابوالعلاى معرّى نمى رسد.

علت اين است كه معرّى در رأى و گفتار خود مجامله نمى كند. او تنها از وجدان پاك و حس دقيق و نيروى منطق سليم خود الهام مى گيرد. چنين مردى كه در آراى خود دربارۀ شئون زندگى مطالب مربوط به دين و دنيا و باورهاى مردم و طرز انديشه آنها، دربارۀ حوادث گذشته و حال، فريب نمى خورد چاره اى ندارد جز اين كه به نداى عميق وجدان خود كه در ژرفاى روحش طنين افكن است پاسخ دهد و بگويد: آن انسان بزرگ را ستايش كن كه در راه حفظ ارزش هاى واقعى - كه فداى سودپرستى ها شده - و به خاطر احياء عواطف انسانى - كه مطامع پست دنيا آنها را پايمال كرده اند - كشته شده؛ آن هم به دست حاكمى فرومايه و شهوت پرست.

آرى، بزرگ معرّه چاره اى ندارد جز اين كه به ندايى كه از ژرفاى وجودش برمى خيزد - نه از عاطفه دينى و يا نظر سياسى - پاسخ گويد. او از تأسف عميق خود نسبت به دو شهيد گرامى، على و حسين، يك تابلو نفيس شگفت انگيز مى سازد كه با خيالى نيرومند، رنگ آميزى شده و با عاطفه اى قوى آراسته گرديده و با عقلى كم نظير نصب شده است. اين تابلو غم انگيز، از غم و اندوه روزگار و دربارۀ پيش آمدها و فجايع ناگوارى سخن مى گويد كه در طول تاريخ گريبان گير انسانيت شده است.

حوادث ناگوار، حلقه هايى پيوسته از يك زنجير هستند كه بى بند و بارى كسانى كه به نيكى ها تجاوز كرده و خيانت كسانى كه ارزش هاى والاى زندگى را زير پا گذاشته اند، آنها را ساخته است.

شاعر بزرگ معرّه مى گويد:

و على الدهر من دماء الشهيدين *** على و نجله شاهدان

فهما فى اواخر الليل فجران *** و فى اولياته شفقان

ص: 668

ثبتا فى قميصه، ليجىء الحشر *** مستعدياً الى الرحمان

از خون دو شهيد، على و پسرش، بر روزگار دو گواه نقش بسته است.

اين دو گواه، در اواخر شب، دو سپيده و در اوايل شب، دو شفق هستند.

اينها بر پيراهن روزگار نقش بسته اند، تا روز حشر فرا رسد، و در پيشگاه خداوند دادخواهى كنند.

اين است عواطف سرشار و سوزان بزرگ معرّه كه هنگام گفت وگو از امام على عليه السلام و پسرش حسين، شعله ور مى شود. شكى نيست كه اگر عاطفه وسيع و عميق باشد، مى تواند چنين تابلويى را كه در آفرينش و رنگ آميزى آن خيال و عقل همكارى كرده اند، به يادگار بگذارد.

كدام مصيبت به پاى مصيبت پدر شهيدان و پسرش مى رسد؟ اين همان مصيبتى است كه ريشه هاى آن در زمان گذشته پديد آمد و آن گاه در اعماق دل ها نقش بست و هم چنان گسترش يافت تا زمان، او را، يا او زمان را فرا گيرد. سرانجام صورت و رنگى پيدا كرد و در پيشانى افق جاى گرفت، بدين ترتيب موجود قابل لمسى شد، داراى حجم و شكل و رنگ كه زمان را با فجر و شفق و روز و شبش پر كرد، و شكلى كه افسوس همه پاكان را در خود مجسم كرد و تا روز حشر، روزى كه تبهكارى با شعلۀ آتش مى سوزد و ستم ديده به حق خود مى رسد، ادامه خواهد يافت، و رنگى از رنگ هاى خورشيد كه پيراهن روزگار را در اواخر شب رنگ آميزى مى كند.

آثار تأثرات عاطفى و جنبش فكر و وجدان، در اين سه بيت چنان نهفته است كه در حقيقت جامع تمام سخنان حزن آور و هيجان انگيزى است كه در مورد مصيبت هاى على و ياران حق گفته شده است. ياران حق، همان مردمى هستند كه آزارها و شكنجه ها ديده، به بيابان هاى دوردست تبعيد شدند يا از گرسنگى و سرما بميرند، زنده به گور شده و با فرزندان و برادران خود بر سر دار رفتند و سوزانده شدند.

جلّادان خودسر مى خواستند اينان به وجدان خود خيانت كرده، و با پيروى از بردگان

ص: 669

دون همت، از على بيزارى جويند و آن شرافت اخلاقى را كه امام در راهش كشته شده بود، انكار كنند.

گويى احساس مى كنم ماده و روح مصائب علوى كه در طول قرن ها هم چنان برجاى مانده است، با اين سه بيت زندگى مى كنند.

گويى مى نگرم ابرهاى نيلگون با آرامش و حسرت، برفراز صحراى سردى در حركتند كه ابوذر غفارى به آن جا تبعيد شد و با شكم گرسنه و حال پريشان در آن جا جان سپرد، بعد از آن كه فرزندانش از گرسنگى مرده بودند، و زن بى نوايش ساكت و خاموش در آستانه مرگ قرار داشت. در همان حال امويان خون خوار، در ميان ناز و نعمت زندگى مى كرده، و به گناه و زشتى خو گرفته بودند.

گويى با چشمان خود مى بينم مسلم بن عقيل را به امر ابن زياد، برفراز قصر كوفه مى برند تا گردنش را به تيغ ستم بزنند و پيكر بى جانش را از بالاى قصر به زير افكنند؛ و اين همه بعد از آن است كه در دست يك مشت مردم شيطان صفت شكنجه ها ديده است كه حداقل آن اين بود كه لب هايش را بريده و بر سرش آتش ريخته اند و تنش بر اثر تشنگى فرسوده شده است؛ در حالى كه او يكى است و دشمن هزاران!

صحنۀ ديگر چنين به نظرم مى آيد: هانى بن عروه، آن پير روشن ضمير را كه نخواست لكه ننگ ظلم و غصب بر دامنش بنشيند، به محكمۀ ستم مى كشانند و جيره خواران پسر زياد، بر چهره ملكوتى اش شلاق مى زنند. گويى كه شترى را تنبيه مى كنند. ضربات شلاق آن چنان دردناك است كه صورتش را كبود و متورم و خون آلود كرده است. آن گاه با خوارى به بيغوله تاريك و ترسناك زندانش مى برند و سرانجام او را دست بسته به بازار گوسفند فروشان برده، زمين بازار را به خون اين انسان بزرگ رنگين مى كنند.

مسجدكوفه از جمعيت موج مى زند. حسين و فرزندان او را تازه كشته اند. عبيدالله زياد برفراز منبر كوفه نشسته، مى گويد: «خدا را ستايش مى كنم كه حق را آشكار و

ص: 670

اميرالمؤمنين! يزيد و حزبش را يارى كرد، و دروغگو و پسر دروغگو و شيعه اش را كشت». تمام جمعيت مُهر خموشى بر لب زده اند. اما پيرى بزرگوار كه فراز و نشيب هاى روزگار و حوادث فرسايندۀ زندگى هنوز روح نيرومند او را نفرسوده، يعنى: عبدالله بن عفيف ازدى از جاى برخاسته مى گويد:

«اى دشمن خدا، دروغگو تويى و پدرت و آن كسى كه تو را بر اين مسند نشانده و پدرش.»

هنوز سپيده دم روز بعد طلوع نكرده كه پير صالح را بر سر دار مى زنند.

حجربن عدى، آن فريادگر عدالت و آن انسان شرافتمند را مى نگرم كه معاويه و زياد بن ابيه او را با عده اى از يارانش زنده به گور مى كنند. گناه آنها اين است كه در راه حق و راستى قدم مى زنند.

آرى اين احساس نيرومند و اين عاطفۀ گران قدر است كه شاعر معرّه را در سوگ پاكان اندوهگين مى سازد. و چه بهتر كه همه اندوه ها را يكى بناميم، زيرا با اين كه تعداد آنها بى شمار است، اما همچون حلقه هاى زنجير به هم پيوسته، و از لحاظ انگيزه ها و پيامدها نيز يكى هستند. اين همان اندوهى است كه فجر و شفق را رنگ آميزى كرده و از خود اثرى جاودانى به جا گذاشته است كه تا روز رستاخيز، روزى كه مردم در پيشگاه رب العالمين محشور مى شوند، دوام مى يابد.

***

اما جبران خليل جبران، اين هنرمند و مبتكر عرب، در دوران زندگى اش از لابه لاى صفحات تاريخ، چهره هاى درخشان انسانى را جست وجو مى كرد. او مى خواست نمونه هاى اجتماعى و انسانى خود را در گوشت و خون افراد مجسم كند.

ذهن او گاه متوجه نيچه مى شد، و گاهى متوجه بودا و ويليام بليك و مانند آنها مى شد كه به عقيدۀ وى چيزهايى را در وجود او مجسم مى كردند كه جاودانى هستند.

بسيار اتفاق افتاد كه آرزوهاى خود را در افسانه اى مى يافت كه در اصل كامل نبود

ص: 671

و نياز بود كه با خيالات و اشتياق طرفدارانش آن را كامل و پيراسته كند.

ولى در ميان اين بزرگان سه تن از نوادر عالم انسانيت، قلب وى را با عشق خود لبريز كردند. آنها كمال انسانى را در بهترين مظاهر و پاك ترين صورتش مجسم مى كردند. وى دربارۀ آنها بسيار سخن گفت؛ سخنانى كه مظهر كامل معانى آن هستند و روحشان اوج گرفته است. اينان عبارتند از: مسيح، محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام. گفتار او دربارۀ مسيح و محمد صلى الله عليه و آله بسيار است و اقتباس او از آثار آنها معروف است. اما دربارۀ على بن ابى طالب چه مى گويد و او را چگونه مى بيند؟

جبران، على را آن موجودى مى نگرد كه با عالى ترين معانى هستى پيوند خورده است و در راه رسيدن به كمال روحى، آن چنان تلاش كرده، كه به آن نائل و با آن متحد شده است. او ملازم و مجاور چيزى است كه جبران آن را «روح كلى جهان» مى نامند، و با او راز و نياز شبانه دارد. نه او لحظه اى از روح كلى جهان دور مى شود، و نه روح كلى جهان از او.

به نظر وى، على نخستين مرد عربى است كه در گوش جهان نغمۀ اين روح را به صدا در آورد. گويى قلب او از سرچشمۀ فيض آن الهام مى گرفت و لبانش نغمه هاى شورانگيز آسمانى را يكى پس از ديگرى پخش مى كرد. او همواره با كسانى است كه در خلعت زيباى نبوت، برفراز بلندترين نقطۀ جهان ايستاده، از آنچه مى بينند و مى شنوند، سخن مى گويند. آرى سخن آنها وحى و گفتارشان به بلندى ستارگان آسمانى است.

بلاغت و سخن دانى على همچون نورى است پرفروغ كه در پرتو فروزان خود، انديشه هاى پريشان مردم عرب را مبهوت و حيران كرد. دسته اى از آنها سخنان على را در زير پرده هاى سياه و ظلمانى دوران حكومت خود پنهان كرده و كوشيدند خود را به عصر جاهليت برگردانده و با كسانى همانند شوند كه دلّال منافع خود و بازرگان انسان ها بودند. به عقيدۀ جبران كسانى كه بلاغت على را در حد اعلاى كمال يافته و در

ص: 672

شگفتى غرق شده اند، دو دسته اند: يا صاحب عقل سليم هستند و يا صاحب فطرت پاك و بيدار. اما كسانى كه از درك بلاغت على حيران مانده اند، از اخلاق سالم و فطرت پاك محرومند.

على در رسالت خود، حجت را به پايان رساند، اما در بهره بردن از زندگى و عمر نه.

او با لبانى خندان جان سپرد، زيرا روان و وجدانش از آنچه دل هاى بزرگ را آرامش مى بخشيد، لبريز بود. اگر پاهاى على در روى زمين استوار مانده بود، بسيارى از چيزها را تغيير مى داد. او همچون پيامبران بزرگ خدا در ميان خانوادۀ خود غريب و در ميان مردم، تنها و در وطن خود بيگانه بود، زيرا اينان به سوى قومى آمده بودند كه در حقيقت با آنها ارتباط روحى و فكرى نداشتند. در زمانى زندگى را آغاز كرده بودند كه زودتر از زمان واقعى آنها بود و با روحيه اى زيستند كه درك آن براى مردم مشكل بود اگر آنها را شناخته بودند، به آنها عشق مى ورزيدند و كسى را كه به خاطر آنها زندگى مى كرد و به خاطر آنها شهيد مى شد، فعالانه كمك مى كردند. اكنون به سخنان جبران توجه كنيد:

به عقيده من پسر ابوطالب، نخستين مرد عربى است كه با روح كلى جهان همسو شده و گفت وگو كرده است. او اولين مرد عربى است كه لبانش آهنگ آن روح كلى را به گوش مردمى رسانيده كه هنوز نشنيده بودند. آنها ميان انوار بلاغت على و ظلمات گذشتگان سرگردان شدند. گروهى كه در برابر على سر سپرده بودند، در حقيقت به نداى فطرت پاك خود پاسخ مى دادند و گروهى كه با او به دشمنى برخاسته بودند، فرزندان جاهليت بودند.

آرى على در بهاى عظمت خود به شهادت رسيد. او هنگامى جان داد كه ذكر نماز ميان لبانش بود، و دلش از شوق خدا موج مى زد. عرب حقيقت مقام و قدر و منزلت على را نشناخت. اما از ميان همسايگان ايرانى نژاد عرب، مردانى برخاستند كه گوهر و سنگ ريزه را به خوبى از يكديگر باز شناختند.

ص: 673

او هنوز رسالت كامل خود را به جهانيان ابلاغ نكرده بود كه دنيا را بدرود گفت.

اكنون كه چهره ملكوتى على را در دم مرگ پيش خودم مجسم مى كنم، مى بينم پيش از آن كه ديدگان را براى هميشه فرو بندد، تبسمى بر لب دارد.

او مانند همه پيامبران روشن بين جان سپرد؛ پيامبرانى كه دنيا براى تحمل شخصيت بزرگ آنها تنگى مى كرد و مردم با آنها تناسب فكرى نداشتند و زمانه با آنها آشنايى نداشت، ولى در اين رسالت ها حكمتى است كه خداى داند و بس!

بدين ترتيب، امام على عليه السلام در نظر جبران، شخصيت پيامبر گونه اى است كه برتر از قوم و زمان و مكان و محيط خود بود. او يگانه حكيم گران قدرى بود كه فرزانگان تاريخ را رهبرى مى كرد، و روح آنها را فروغ مى بخشد. او سرانجام از اين جهان ديده فرو بست، در حالى كه عرب از پرتو انوار تابناكش بهره اى نبرده بود. اما ايرانيان حق شناس و روشن ضمير، پس از روزگارى دراز، با بلاغت او آشنايى يافته و از اين شخصيت بى مانند بهره ها برده، و در پرتو انوار جاودانى او به سوى سعادت رهنمون شدند.

با اين همه، او در قالب انديشۀ مطلق و روح كلى جهان مى زيست. او تنها كسى بود كه در ميان مردم سخنانى جاودانى به يادگار گذاشت، زيرا با سرچشمه زلال معرفت پيوند خورده بود.

جبران همواره نام على عليه السلام را در مجالس عمومى و خصوصى و هنگامى كه خود خلوت مى كرد، بر زبان مى راند و همواره على عليه السلام را با شيواترين و رساترين بيان و با بهترين اوصاف تجليل و تعظيم مى كرد. اين مطلب را ميخائيل نعيمه كه از همه به او نزديك تر بود، بازگو مى كند. وى ضمن نامه اى به نگارنده چنين مى نويسد:

«توجه داشته باشيد كه جبران بى اندازه از على تجليل مى كرد و او را همرديف پيامبر بزرگ خدا مى دانست.»

***

ص: 674

اما ميخائيل نعيمه، اين مرد اديب برجسته و نابغه اى كه در روانىِ سبك، بى نظير است، دربارۀ فرزند ابوطالب رأيى دارد كه همچون حلقه اى زرّين در سلسله آراى برجسته اى كه نوابغ فكر و خرد دربارۀ على اظهار داشته اند، مى درخشد.

على در نظر وى، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله در انديشه و اخلاق و سخن، رهبر بى رقيب و بى نظير عرب است. زبان عربى، فطرت دست خورده جاهليت و عظمت منطق اسلام و صفاى روح پيامبر صلى الله عليه و آله را يك جا در خود جمع كرده است. على در اين زبان آن چنان مهارت نشان داد كه تاكنون كسى نتواسته تا اين حد در اين زبان ماهر و استاد گردد.

حكمت ها و مواعظ اخلاقى به وسيله على به اوج كمال خود رسيد. تا آن روز، هيچ بشرى نتوانسته بود در راه تكميل آن اين چنين كوشش كند، زيرا از يك سو شعله هاى يك ايمان زنده بر آنها بارقه مى زد و از سوى ديگر، از زيبايى معنوى حيرت انگيزى برخوردار بود.

روشن بينى اين پيشواى بزرگ در عالى ترين مرحلۀ كمال بود. او به سرچشمۀ زندگى و آزادى چنان پيوند يافته بود كه از اتصال جويبار به سرچشمه و از ارتباط گياه به باران هم محكم تر بود. انديشه هاى ناب و روح بلند و سخنان جاودان فرزند ابى طالب، در مرزهاى زمان و مكان محبوس نمى شود.

آنها چنان عميق هستند كه با حقايقى پايدار و اصولى استوار اتحاد يافته و در پى ريزى مبانى نيكى و زيبايى همكارى دارند. اصالت آنها به حدى است كه بدون ترديد پايه هاى فكر و روح و زيبايى از لحاظ هستى به هم پيوسته اند.

از آن جا كه اين رهبر عظيم الشأن با حقايق امور اين چنين آشنايى دارد، بى هيچ رنج و زحمتى آنها را بازگو مى كند. او همچون اقيانوس بيكرانى است كه گوهرهاى ارزنده را در دل خويش پرورانده و بى هيچ رنج و زحمتى به انسان ها تحويل مى دهد.

ميخائيل نعيمه هنگامى دربارۀ على، اين مظهر فكر و بيان، اين گونه سخن مى گويد كه آثارش به سرحد كمال رسيده، و لذا سخنش داراى ارزشى است كه سخنان ديگران

ص: 675

آن را دارا نيست، زيرا نعيمه نه تنها در سبك خود، بلكه در انديشه اش نيز به گونه اى است كه هرگز مبالغه نمى كند و گزاف نمى گويد. آنچه به زبان مى آورد، همان است كه در دلش جارى است. هر كلمه اى كه مى نگارد، داراى چنان قدر و منزلتى است كه نمى توان كلمۀ ديگرى به جاى آن گذاشت و هر رأيى كه اظهار مى كند، در انديشه و قلب او داراى معنايى است كه هيچ گونه ابهامى ندارد.

هنگامى كه نگارنده به اطلاع وى رساند كه تصميم دارد دربارۀ اين امام والامقام كتابى بنگارد، نامه اى تشويق آميز برايش فرستاد كه قسمتى از آن را در اين جا ملاحظه مى فرماييد:

«عزيزم استاد جرداق!

چه اقدام خوبى است كه شما درصدد نگارش كتابى دربارۀ شخصيت امام على برآمده ايد. خداوند تو را توفيق بخشد. از عقيدۀ من دربارۀ امام سؤال كرده اى. عقيده من اين است كه او پس از پيامبر گرامى اسلام، از لحاظ بلاغت و حكمت و فهم دين و توجه به حق و دورى از آلودگى ها، به طور مطلق سرور عرب است. من در مطالعات خود به مردى برنخورده ام كه اين گونه به زبان عربى مسلط باشد، خواه در موعظه هاى دينى و سخنان حماسى و نامه هاى سياسى و خواه در سخنان پراكنده اى كه گاه و بيگاه بر زبان مى راند كه با همۀ ايجاز، از اندرزها و حكمت هايى سازنده موج مى زند و با نورى ناشى از ايمان حقيقى روشنايى مى گيرد و از نظر زيبايى بيان به مرحلۀ اعجاز مى رسد. گويى گوهرهايى بودند كه طبيعت آنها را در اعماق اقيانوس ها پرورانيده است وگويى دريا آنها را به رايگان و بى هيچ زحمتى به بيرون مى ريزد.

در ميان عرب، كسى را به روشن بينى على سراغ نداريم. حتى كسى را كه بتواند شكل هايى را كه در آينۀ قلب على منعكس مى شود، مورد استفاده قرار داده و به صورت سحر حلال، در يك تابلوى زيبا و دل انگيز عرضه بدارد نمى شناسيم.

عبارت هاى مسجع على، در رنگ آميزى هاى خاص و موسيقى نشاطانگيز خود انسان

ص: 676

را به نشاط مى آورد و قافيه پردازى هاى على، گويى از آسمان بر شاعر نازل شده اند.

اين قافيه ها براى يك هدف مهم در اواخر اشعار قرار مى گيرند و محال است چيز ديگرى بتواند جايگزين آنها باشد. آنها در جايگاه خود چيزهايى را بازگو مى كنند كه كلمات ديگر از بيان آنها فرو مى مانند. اينها به منزلۀ سنگى هستند كه دو طرف پل يا طاق را به هم متصل مى سازند، و هيچ سنگى - بزرگ تر يا كوچك تر - نمى تواند جاى آن را بگيرد... على مظهر عالى فكر و روح و بيان در هر عصرى است.»

***

بدين ترتيب، عصرها به يكديگر پيوند خورده و در دوستى و تجليل امام باهم جمع مى شوند. اين محبت و تجليل بسيار با عظمت است. بزرگ معرّه و نابغۀ لبنان و اديب عرب با هزار سال فاصلۀ زمانى و فرسنگ ها فاصله مكانى، در يك نقطه به هم مى رسند:

نقطۀ: محبت على و تجليل از مقام شامخ او.

ص: 677

ص: 678

اروپاييان و امام

اشاره

ص: 679

ص: 680

اروپاييان و امام

على، آن قهرمان دردمند و رنج كشيده و آن يكه سوار وارسته و عارف و آن امام شهيدى كه صاحب روحى ژرف است كه رمز عذاب الهى در اعماق آن نهفته است.

كاراديفو

در قارۀ اروپا انديشمندان و محققانى هستند كه زندگى خود را وقف بررسى و تحقيق درخصوص وضعيت شرق قديم كرده اند. در اين تحقيقات، عرب سهمى بزرگ تر و اسلام سهمى به مراتب بيشتر دارد. برخى از آن انديشمندان، چنان در اين راه پيشرفت كرده و عميق كار كرده اند كه از خود شرقى ها هم پيشى گرفته اند.

اين دانشمندان، به عربيت از خود نسل معاصر عرب هم استحكام بيشترى بخشيده اند كه پيشاپيش آنان، نام فرانسوى ها و آلمانى ها، درخشش خاصى دارد.

اگر بگوييم: اين خاورشناسان راه شناسايى تمدن هاى باستانى و قرون وسطاى شرق را - بعد از آن كه گذشت قرن ها آنها را به دست فراموشى سپرده بود - هموار كرده اند، سخنى به گزاف نگفته ايم، چنان كه اگر بگوييم: اينان در كشف بسيارى از حقايق تاريخى در زندگى عرب باستان سهمى بسيار دارند، گزاف نيست. همۀ اينها به خاطر اين است كه روش هاى علمى آنها براى تحقيق و كنجكاوى، بدون نقص و كامل است. گذشته از اين، آنها هرگاه دربارۀ يكى از موضوعات تاريخى كار تحقيق را به

ص: 681

عهده مى گيرند، با صبر و تحمل خاصى آن را انجام مى دهند.

در اين جا ناچاريم آن عده از خاورشناسان نيرنگ باز و غرض ورز را كه امكانات علمى خود را در راه تحريفِ حقايق و واژگون نمودن وقايع به كار انداخته اند و اهداف پست و زشتى را دنبال مى كنند، استثنا كنيم.

در ميان ايشان، عده كمى وجود دارند كه از عدالت و انصاف كنار افتاده اند. اين دورى يا به دليل نگاه استثمارگرانۀ غرب به شرق است و يا به دليل سهو و اشتباه صرف. دربارۀ اين گروه بايد بگوييم: اين بيگانگان و اين فرزندان قرن بيستم، از اين كه بتوانند حقيقت اوضاع زندگى شرقيان قديم و طبيعت و روحيات و محيط آنها را دريابند، ناتوان هستند. بديهى است كه همۀ حقايق انسانى، در برابر هر مقياسى سرفرود نمى آورد.

پيش از آن كه دربارۀ خاورشناسان و نظر آنها درباره على و گذشته شرق عربى گفت وگو كنيم، ناچاريم دربارۀ گروهى از رجال برجسته و غيرمستشرق اروپا بحث كنيم، تا آن عواطف شريف انسانى درود بفرستيم كه تحت تأثير مرزهاى شرق و غرب قرار نمى گيرند و آن اشتباهات تاريخى را كه قومى را از قومى دور مى سازد، ملاك قضاوت قرار نمى دهند و نيز در برابر مردمى كه فاصله ها را از ميان ابناى انسانيت برمى دارند و در آسمان بزرگى و افتخار پرواز مى كنند، تعظيم كنيم.

در پيشاپيش ايشان، گوته، كارلايل، برنارد شاو، لامارتين، گوستاولوبون، ولز، كايتانى و... هستند. اينان در قضاوت هاى خود تابع وجدان و منطق بوده اند.

اما درمورد خاورشناسان، طبيعى است كه على در سرلوحۀ تحقيقات و مباحث ايشان قرار دارد و نيز طبيعى است كه آنها در برابر شخصيت والاى امام، ناخودآگاه درنگى طولانى مى كنند.

هم چنين، كاملاً طبيعى است كه بحث و تحقيق، آنان را به تجليل و محبت و ترجيح على وادارد.

ص: 682

در ميان آنان، گروهى هم هستند كه درباره على دچار تعصب شده، و تا توانسته اند معاويه و امويان را بزرگ داشته اند. انگيزۀ اين كار آن است كه مزاج خاص ايشان، نيرنگ را به راستى و غدر را به درستى ترجيح مى دهد. انگيزۀ ديگر ايشان، زاييده عصر ماست و منظور سياسى و استعمارى دارند كه با ارزش هاى والاى اخلاقى كاملاً بى ارتباط است. اما ستايش بنى اميه كه ابى سفيان، معاويه، يزيد، مروان بن حكم و... در ميان ايشان هستند، نتيجۀ حتمى تاخت و تاز به مقام مقدس على است.

بنابراين، ما دانشمندان اروپايى را به دو دسته تقسيم مى كنيم: دسته اى كه منصفانه قضاوت مى كنند، و دسته اى كه قضاوتشان دور از انصاف است. دستۀ اوّل را به حال خود مى گذاريم و دستۀ دوم را مورد انتقاد قرار مى دهيم.

كارلايل، فيلسوف انگليسى، كسى است كه هرگاه در تحقيقات اسلامى خود به على بن ابى طالب برمى خورد، شخصيت علوى، او را دچار هيجانى عميق مى كرده و به او نيرويى مى بخشد كه از قلمرو بحث علمى خشك خارج مى شده، و در آسمان شعر به پرواز درمى آيد.

اين جاست كه از نوك قلم او، حقايقى دربارۀ دلاورى هاى على تراوش مى كند كه گويى صاحب اين قلم، يكى از شيعيان و ياران على است.

تصور كنيد كه عظمت شخصيت اين امام عربى كه قرن ها پيش در اين جهان زيست تا كجاست كه متفكر انگليسى معاصر را اكنون چنان تحت تأثير خود قرار مى دهد كه درباره اش مى گويد:

على كسى است كه ما ناگزيريم دوستش بداريم، و به او عشق بورزيم، زيرا او جوانمردى شريف و بزرگوار است كه از وجدان او رحمت و نيكى مى جوشد و از قلب او، شعلۀ دلاورى و حماسه زبانه مى كشد. او شجاع تر از شير است لكن شجاعتش با رقت و لطف و محبت و مهربانى آميخته است. او را در كوفه با نيرنگ و ناجوانمردى كشتند.

ص: 683

شهادت او، بر اثر شدت عدالتش بود. او هر انسانى را مثل خودش عادل مى پنداشت.

در بستر مرگ، دربارۀ قاتل خود چنين فرمود:

«اگر زنده بمانم، كار به دست خودم هست و خود مى دانم كه با او چه كنم؟ و اگر بميرم آن وقت كار به دست شماست. اگر خواستيد قصاص كنيد، در برابر ضربتى كه به من زده است. او را يك ضربت بزنيد و اگر عفوش كنيد، به تقوا نزديك تر است.»(1) محقق فرانسوى كاراديفو كه دربارۀ عوامل و علل حوادث اسلام تحقيق مى كند، حقايق بسيارى را كشف كرده است. و دربارۀ قهرمانى هاى على در جنگ هاى مسلمين و قريش با شگفتى فراوان سخن مى گويد و حماسه سرايى مى كند. بارون كاراديفو مى گويد:

على قهرمانى بزرگ بود كه در كنار پيامبر خدا مى جنگيد و پيروزى هاى معجزه آسا به دست مى آورد. در جنگ بدر، در سن بيست سالگى با يك ضربت يكى از سواران قريش را به دو نيم كرد. در نبرد اُحُد، با شمشير پيامبر به نام ذوالفقار مى جنگيد و سپرها و زره ها را دم به دم مى شكافت. در حمله به يهود خيبر، با دست نيرومند خويش درى سنگين و آهنين را از جاى بركند. آن گاه در را بر سر دست گرفت و سپر خويش ساخت. پيامبر گرامى اسلام او را بسيار دوست مى داشت و كاملاً مورد اعتمادش بود. روزى ضمن اشاره به على فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه» هركس كه من مولى و سرور اويم، على مولى و سرور اوست.(2) برخى از محققان عقيده دارند ترجمۀ احوال بزرگان، تنها ايجاب مى كند كه انسان تابع دليل و منطق باشد، و يادآورى حوادث گذشته باعث تحريك عواطف و احساسات او نشود، زيرا در تحقيق علمى مناسب نيست كه انسان از مسير كنجكاوى

ص: 684


1- . كارلايل، محمد المثل الاعلى، ترجمه عربى از محمد سباعى، ص 34.
2- . بارون كاراديفو، مفكر و الاسلام، ج 5، ص 1-2.

عقلى خارج شده و سر از تحريكات عاطفى درآورد. به نظر ما، اين مطلب در دو مورد صحيح است:

يكى در جايى كه محقق، داراى طبعى خشك بوده و بهره اش از عاطفه و تخيل ناچيز باشد. چنين محققى، همچون آموزگاران مدارس است كه درس زيست شناسى و طبيعت موجودات زنده را همچون درس موجودات جامد و عارى از حيات تدريس مى كند، و تنها به شرح حوادث و بيان ارقام و آوردن دليل و برهان قناعت مى كنند.

ديگر، در موردى است كه شخص مورد بحث، يك شخص معمولى باشد و براى محقق چندان ارزشى بيشتر از ارتباط وى با حادثۀ مورد بحث نداشته باشد.

اما اگر او همچون فرزند ابوطالب، بى بديل و حادثه آفرين باشد و در وجود او فكر و عاطفه و خيال گرد آمده باشد، طبيعى است كه محقق را از بحث خشك و بى جان علمى خارج كرده، و در عالمى سراسر زندگى و لبريز از عاطفه وارد مى سازد. در اين حالت، محقق ناگزير مى شود آن شخصيت را تاييد كند، يا انكار، دوست بدارد يا دشمن دارد. او هر يك از دو حالت را اختيار كند، منطقى و واقعى است.

در سيرۀ هيچ يك از بزرگان، سيره اى همچون سيرۀ فرزند ابوطالب سراغ نداريم كه اين گونه در مشاعر و ادراكات نفوذ كرده و احساسات زنده را در طبيعت محقق و احيا كند.

طبق اين حقيقت، كسانى كه دربارۀ شخصيت امام تحقيقاتى دارند، ناگزير تحت تأثير احساسات خود قرار مى گيرند و با اعجاب و تحسين به اظهار دوستى كشانده مى شوند، مگر اين كه گرفتار غرض شده باشند. در اين حالت، كار انسان به جايى كشانده مى شود كه تابستان را زمستان و روز را شب تاريك جلوه دهد.

اما بارون كاراديفو كسى است كه هرگاه از على سخن مى گويد، خون گرم حماسه در رگ هايش به جريان مى افتد و قلم او، حالت شاعرانه به خود مى گيرد و همراه

ص: 685

تحقيق، از آن حماسه تراوش مى كند.

او هنگامى كه مى خواهد واقعۀ جنگ جمل را وصف كند، به طور مؤثر و به گونه اى شگفت آور شجاعت على را توصيف كرده و قسمت عمده اى از افتخارات او را برمى شمارد.(1) سپس به وصف جوانمردى هاى امام مى پردازد. در اين جا او على را به عنوان نادرۀ روزگار و مردى فوق العاده معرفى كرده، و مظاهر شهامت او را غيرقابل وصف مى شمارد. دربارۀ عواطف برجسته على، به خوبى داد سخن مى دهد. پس از بحث هاى مفصل، على را از مشاركت در قتل عثمان تبرئه مى كند و مسئوليت آن را به گردن خويشاوندان و ياران خليفۀ مقتول مى اندازد.

وى پس از آن كه دربارۀ علاقه و حبّ شيعه، به امام على و عظمت و كمال شخصيت آن بزرگوار صحبت كرده و علاقۀ اروپاييان، خاصّه كارلايل انگليسى به آن بزرگوار اظهار مى دارد، عقيدۀ خود را - كه از احترام و محبتى عميق ناشى مى شود - اين طور بيان مى كند:

على آن قهرمان دردمند و رنج كشيده و آن يكّه سوار وارسته عارف و آن امام شهيد كه صاحب روحى ژرف است كه رمز عذاب الهى در اعماق آن نهفته است.(2) در برابر اين خاورشناسان با انصاف، گروهى ديگر قرار دارند كه گرفتار غرض ورزى شده و به راه غلط رفته اند. اينان مى كوشند در گوشه و كنار حوادث تاريخى، مطلبى بيابند كه شأن امام را - به زعم خود - پايين بياورند. در ميان آنان «لامنس» موقعيت خاصى دارد. تمام كوشش او اين است كه معاويه و بنى اميه را ستايش كرده و كارى كند كه على را در درجه اى پايين تر از معاويه قرار دهد.

پيش از آن كه جهت گيرى لامنس را در برابر على و قضاياى اسلامى روشن كنيم،

ص: 686


1- . مفكر والاسلام، به فرانسوى، ج 5، ص 5.
2- . همان، ص 10.

ناگزيريم مقدارى دربارۀ دانش وى گفت وگو كنيم:

لامنس مردى است كه از لحاظ وسعت معلومات و اطلاعات كم نظير است. هيچ يك از ريزه كارى هاى تاريخ عرب بر او پوشيده نيست. او داراى استعدادى سرشار و دانشى بسيار است. كمتر خاورشناسى به پاى او مى رسد. حافظه اش قوى و شگفت آور است. كتاب هاى اسلامى او، طورى متكى به اسناد و مدارك است كه انسان از فراوانى منابع آنها به حيرت مى افتاده و اعتراف مى كند كه او به تمام نوشته هاى مورخان عرب و خاورشناسان و اطلاعات آنها اِشراف دارد و در موضوعات اسلامى، هيچ چيز بر او پوشيده نيست!

اين بود خلاصه اى دربارۀ اين خاورشناس دانشمند. لكن منظور ما اين است كه نشان دهيم وى چنان دست خوشِ غرض ورزى شده كه اين دانش سرشار را تباه و فاسد كرده است. او دانش خود را در خدمت حقيقت قرار نداده و مداركى كه در تأليفات خود ارائه داده است، به منظور روشن كردن حقيقت و بيان مطلبى كه در مورد شرق عربى قديم بر ديگران پوشيده است، نيست. بلكه با كمال تأسف، بايد بگوييم: اين مرد عالم، در كوشش خود براى وارونه جلوه دادن حقايق تاريخى، به دانش و اطلاعات وسيع خود خيانت مى كند. علاوه بر اين، او كوشش مى كند عاطفۀ انسان را كه در برابر مسلمين صدراسلام اظهار دوستى و علاقه مى كند، جريحه دار كرده و عواطف انسان را كه طرفدار انسان هاى نيكوكار و پاكدل است، تخطئه نمايد.

تأسف بيشتر ما به حال او اين است كه در بدگويى و بى احترامى به بزرگان مشرق زمين، به طور كلى از راه انصاف و علم خارج شده است. او هرگاه به مطلبى برمى خورد كه داراى دو طرف است، اسناد و مدارك بسيار و مسلمى را كه طرف صحيح را مشخص مى كند، كنار مى گذارد و به اسناد و مدارك نادر و بى اعتبارى كه طرف نادرست را اثبات مى كنند، تكيه مى كند! وانگهى از كنار اسناد و مداركى كه يكى

ص: 687

از صفات نيك و پسنديده را براى اين بزرگان اثبات مى كنند، با خونسردى و بى تفاوتى مى گذرد. و هرگاه به عبارتى برمى خورد كه به نظر او به ساحت بزرگان اهانتى وارد مى كند، به رقص و نشاط درمى آيد! يك عالم عادل منصف، هرگز نمى تواند چنين صفاتى داشته باشد. چنين عالمى اهل افترا و تهمت است و تهمت و افترايى كه به نام تحقيق علمى به خورد مردم داده شود، قابل تحمل نيست.

عجيب اين است كه لامنس براى آن دسته از اسناد و مدارك تاريخى كه به غرض ورزى و كينه توزى او كمك نمى كنند، ارزش علمى و تاريخى قائل نيست و در مقابل، اسناد و مدارك غيرمسلم را همچون وحى مُنزل مورد ستايش قرار مى دهد!

لامنس به سبب همين غرض ورزى هاى خود رسوا و مفتضح شده است. او گاه سندى را آورده و دربارۀ صحّت آن ترديد مى كند. آن گاه اخبار ديگرى مى آورد، بدون اين كه دربارۀ صحّت آنها گفت وگويى كند. لكن سرانجام به همان خبر اوّل كه در صحت آن ترديد كرده بود، باز مى گردد و مدارك ديگر را كنار مى گذارد. زيرا اين خبر ضعيف، به هدف پست او كمك مى كند و بقيه - كه بيشتر قابل تصديق و مورد اعتماد هستند - در جهت مخالف نيت زشت او هستند.

لامنس، با قضاياى شرق عربى قديم و از جمله، قضيه على ابن ابى طالب روبه رو مى شود. بدين ترتيب، او محمد و على و اصحابش را به يك نظر و ابوسفيان و معاويه و همكارانشان را به نظرى ديگر، مورد بررسى قرار مى دهد. و لذا آنان در اكثر تأليفات لامنس آماج تيرهاى تهمت و افترا قرار مى گيرند و ابوسفيان و معاويه و يارانشان مورد تعظيم و تجليل. در مورد هر دو گروه، سخنانش مبالغه آميز است. اكنون به نمونه هايى از گفته هاى او توجه كنيد:

لامنس هرگاه به نام على مى رسد، كوشش مى كند سندى عليه او پيدا كرده، و طعنى به او زده و افترايى ببندد. او على را از نظر هوش و درايت شخصى بسيار عادى با

ص: 688

ذهنى متوسط معرفى مى كند.(1) و از اين كه به بلاغت و ادب صاحب نهج البلاغه روى بياورد، خوددارى مى كند. با اسلوبى نيرنگ آميز، روايات مسلمى كه شجاعت على را اثبات مى كنند مورد تمسخر قرار مى دهد. شگفت اين است كه وى على را از بلاغت و ادب و هوش و درايت و شجاعت بى بهره مى شناسد، در حالى كه اين صفات، همچون صفت حرارت كه از آتش جداشدنى نيست، از على قابل تفكيك نيستند، بلكه آنها صفاتى هستند كه حتى معاويه و عمروعاص - كه در قلب لامنس كاملاً عزيز هستند - آنها را انكار نمى كردند، ولى عجيب است كه لامنس خودسرانه منكر آنها شده است!

اگر انسان بخواهد در انكار صفات برجسته على به اسلوب لامنس اعتماد كند، به راحتى مى تواند منكر على و محمد صلى الله عليه و آله و سقراط و شكسپير و ناپلئون بناپارت هم بشود و آن هم به اين صورت كه فقط منكر يكى از صفات آنها بشود. البته اين كار دشوارتر از اين نيست كه انسان صفحاتى را در كتاب خود پر كند و با استناد به برخى از منابع و اشاره به پاره اى از اسناد و مدارك، حقايق تاريخى را وارونه جلوه دهد.

لامنس تنها به اين كار قناعت نمى كند كه تمام حقايق مسلم تاريخ را زير پا بگذارد، بلكه به طور كلى راه و رسم على را مورد انتقاد قرار مى دهد. او طبق نظر خود تا مى تواند به على اهانت مى كند. على پس از مرگ همسرش فاطمه عليها السلام، حزن خود را هميشگى و زندگيش را شب تيرۀ ظلمانى خواند.(2) او پس از نقل اين جمله، از توهين و افترا خوددارى نمى كند. با گستاخى تام مى گويد: پيامبر به او بى اعتنا بود.(3) و از همنشينى او تنفر داشت!(4) او در وجود امام على، يك صفت پسنديده سراغ ندارد. كوشش مى كند على را از

ص: 689


1- . لامنس، معاويه اول، به زبان فرانسه، ص 79-83 و فاطمه، به زبان فرانسه، ص 23، 26، 48.
2- . فاطمه، ص 59، 72.
3- . همان، ص 52، 56، 57.
4- . همان، ص 57.

تمام اوصاف پسنديده حتى در مواردى كه انسان به ناچار بايد سرتعظيم و كرنش فرود آورد، عارى سازد! مثلاً على را به خاطر زهد و بى اعتنايى به دنيا و زندگى شرافت مندانه اى كه توأم با كار و عرق جبين بوده نه همراه با خيانت و نيرنگ مورد انتقاد قرار مى دهد. يكى از نقص هايى كه او براى على پيدا كرده، اين است كه بعد از مهاجرت به مدينه، براى تأمين زندگى خود كاركرد و خرمايى كه با پول دسترنج خود خريده بود، نزد همسرش فاطمه آورد و فرمود: خودت و بچه هايت بخوريد.(1) روايت شده است كه على فرمود:

«در مدينه، چون دچار گرسنگى سخت شدم به دنبال كار، به اطراف مدينه رفتم.

زنى را ديدم كه مقدارى خاك جمع كرده بود و گويا مى خواست گل درست كند. نزد او رفتم و قرار گذاشتم كه در برابر هر دلو آبى كه روى خاك بريزم، يك خرما بگيرم.

شانزده دلو آب كشيدم و بر خاك ريختم، تا دست هايم خشك شدند. آن گاه نزد آن زن رفتم و شانزده خرما گرفتم و خدمت پيامبر آمده و او را از اين جريان با خبر ساختم.

حضرت از آن خرماها با من خورد، و دربارۀ من دعاى خير كرد.»

آيا ممكن است كسى با تمسّك به اين داستان، به تمسخر ديگرى بپردازد؟

شگفتا، كدام كار اخلاقى از اين عالى تر كه على بن ابى طالب، به دست خود كار مى كند تا همسر و فرزندانش را سير گرداند، و نيازى به ديگران نداشته باشد؟! شگفتا، آيا صفات بزرگان، از صفت على بن ابى طالب كه اين چنين زندگى ساده اى دارد و بدون تكبر و خودخواهى و با صفاى قلب و خشنودى وجدان در راه تأمين معاش كوشش مى كند، پسنديده تر است؟!

لامنس خود را ناگزير مى داند كه اين گونه شرافت ها را نسبت به على وارونه جلوه داده، و صدق صفاى على را در تأمين معاش و شئون زندگى دليل نقص او بداند، و

ص: 690


1- . همان، ص 57.

معاويه و يزيد و عمروعاص و ديگر جاه طلبان نيرنگ باز را ستايش كند! از چنين كسى كه نيرنگ بازى معاويه را مى ستايد، نبايد انتظار داشت روش و اسلوب على را بپسندد.

در نظر وى، ياران على خوشبخت تر از على نبودند. او هرگاه به نام ابوذر غفارى، آن مصلح بزرگ اجتماعى مى رسد، هيچ گونه اشاره اى به عظمت و نيكى و پيكارجويى او نكرده و بد رفتارى هاى امويان را با او ناگفته مى گذارد. تنها دلخوش است كه يك بار او را متعصب،(1) و بار ديگر او را متعصبى آشوب طلب و يار على(2) بنامد.

به گفتۀ او: يكى از صفات انصار كه با على همسو بودند، اين است كه نسبت به قريش رشك مى بردند.(3) آنها تابع دستور زنان خود بودند.(4) 1 يش، 2 قريش كه مورد رشك انصار قرار گرفته بودند، همان امويان تيزهوش و سياستمدار بودند كه ديگران به خاطر نداشتنِ آن عقل و هوش، به ناگزير به ايشان حسد مى ورزيدند.(5) هنگامى كه لامنس در مورد بنى اميه و دشمنان امام سخن مى گويد، از روى ايمان و اخلاص، مزاياى امويان را ستايش مى كند. ابوسفيان، به نظر او شيخ بزرگوار مكه است.(6) پسر عالى مقامش معاويه از نظر حلم و تواضع، بى نظير است.(7) او و زنش هند جگرخوار(8) هر دو شاعرند، بلكه ابوسفيان از همۀ قريش شاعرتر است.

ص: 691


1- . معاويه اول، ص 28.
2- . همان، ص 238.
3- . همان، ص 190، 194، 245.
4- . همان، ص 314، 315، 337.
5- . همان، ص 330، 353، 354.
6- . همان، ص 79.
7- . همان، ص 89.
8- . همان، ص 225.

معاويه مردى است بى نظير، بردبار، مهمان نواز، سياست مدار، نابغه، مصلح اقتصادى و فردى نظامى و آبادكننده، شايسته و منظم، دوستدار شعر و موسيقى، بلكه شاعرى خوش ذوق و عالى قدر. علاوه بر اينها، او مربى لايقى است كه فرزند خود يزيد را براساس بردبارى و نيكوكارى تربيت كرده است.

لامنس هيچ نقصى در معاويه سراغ ندارد. و براساس بردبارى خاصى كه از معاويه وام گرفته، درصدد توجيه جنايت هاى او برمى آيد، و براى تبرئه او، دليلى اين چنين مضحك آورده است:

«معاويه، كسى نبود كه بى جهت مرتكب جرمى بشود. اگر كسى را مى كشت، به خاطر اين بود كه كشتن او را نافع مى ديد!»

قضاوت دربارۀ اين استدلال خنده آور را به عهدۀ خود خواننده مى گذاريم.

او دربارۀ يزيد بن معاويه، زياد بن ابيه، عمروبن عاص، مروان بن حكم و ساير امويان و اطرافيان آنها قضاوت هاى مشابهى دارد. يزيدبن معاويه را از لحاظ شجاعت، «جوانمرد عرب» و از لحاظ بردبارى «معدن حلم» معرفى مى كند!(1) جالب تر از همه اين كه لامنس از آوردن مطالبى كه كوس رسوايى امويان و درباريانشان را به صدا درمى آورد، پرهيز مى كند و از ذكر رفتار خشونت آميز ايشان با مخالفانشان خوددارى مى نمايد. هرگاه هم ناچار مى شود كه در ضمن بحث از مجرمى از ايشان ياد كند به سادگى از كنار آن مى گذرد و در بيشتر اوقات پرونده تبهكارى هاى ايشان را طورى در حضور خواننده مى گشايد كه خواننده را دچار اشتباه مى كند تا آنها را بى گناه بدانند. در هر صورت، او براى اين تبهكاران وكيل مدافعى سرسخت است.

مثلاً از نظر او اشكالى ندارد كه رذايل اخلاقى و انسانى مرد تبهكار و خشنى

ص: 692


1- . تمام اين مطالب را مؤلف از كتاب معاويه اول به قلم لامنس نقل كرده است.

همچون بسربن ارطاة پوشيده شود، زيرا او از طرف شخص اول مملكت اسلام، معاويه به فرماندهى لشكرى جفاكار برگزيده شده و از طرف معاويه مأمور كشتن و شكنجه دادن شيعيان است و وظيفه دارد نسبت به باديه نشينان به سختى رفتار كند و مدينه و طائف و ساير شهرهاى جزيره العرب را - كه با معاويه مخالفند - با خاك يك سان سازد. حقا كه او مأموريت خود را به خوبى انجام داد و به هر جا رسيد، در قتل و ويران گرى راه افراط پيمود. كار وحشى گرى را به جايى رسانيد كه در موقع بازگشت به شام، دو كودك عبيداللّٰه بن عباس را كه از طرف على بر يمن حكومت مى كرد، گرفت و بدون تقصير سر بريد، بى آن كه اين كار نفعى براى خودش يا معاويه داشته باشد، و هيچ انگيزه اى جز پستى و ناپاكى نداشت.

بيچاره لامنس در نوشته هايش به خود اجازه نمى دهد از اين مرد مجرم به زشتى ياد كند. همين اندازه كه وى خدمت گزار امويان و دشمن على است، براى لامنس كافى است كه جنايت هاى او را ناديده بگيرد.

ولى لامنس كه به ظاهر مسيحى مؤمنى است، چگونه به خود اجازه مى دهد مردى همچون على را كه از لحاظ زهد، پاكى، استقامت و پايدارى در راه حق و اخلاق و ايمان و انسانيت از تمام مردم به مسيح نزديك تر است، مورداهانت قرار دهد؟!

اصولاً مقصود او در تمام نوشته هايش اين است كه روح شرقى را به طور عموم و روح عربى را - كه در طليعه آن على بن ابى طالب ايستاده است - به طور خاص، سركوب و تحقير كند. او چطور به خود اجازه مى دهد از يك سو خود را يك مسيحى مؤمن بداند و از سوى ديگر، معاويه و يزيد و درباريان ايشان را مورد تجليل قرار دهد و روش آنها را در رسيدن به حكومت بستايد؟ بدون ترديد چنين مردى داراى روح و سليقه ماكياولى است كه به حكمرانان ديكتاتور مى گويد: «در راه رسيدن به هدف، انجام هر كار زشتى مباح و قانونى است، ولو اين كه قربانى كردن مردم باشد!»

آيا اهانت به مردى كه چنين سخنى مى گويد، رواست: «آنچه براى خود

ص: 693

مى پسندى، براى ديگران هم بپسند، و آنچه براى خود زشت مى شمارى براى ديگران هم زشت بشمار»؛ «برادرت را با احسان مورد سرزنش قرار ده و با بخشش او را دور گردان»؛ «طعام حرام، بدطعامى است و ظلم به ضعيف، بدترين ظلم هاست»؛ «ناسپاسى ديگران شما را از كار نيك باز ندارد» و «كسى كه شما را محروم كرده است، مورد بخشش قرار دهيد.»

آيا سزاوار است وى در ستايش مردى داد سخن بدهد كه مى گويد: «ان اللّٰه جنوداً من العسل»: (خدا از عسل مسموم لشكرهايى دارد). مردى كه با اموال مردم، اشخاص ناشايست را خريدارى و از آنها بهره بردارى سياسى مى كند. همان مردى كه فرمان مى دهد، خون مستمندان و بيچارگان ريخته شود. تنها به اين جهت كه براى وى ارزشى قائل نيستند و ولايت عهدى يزيد را قبول ندارند و حاضر نيستند خاندان على را كه مظهر اخلاق و شرف و انسانيت و كمال هستند، مورد اهانت قرار دهند.

دربارۀ مردى كه براى ستايش چهره هاى ننگين اموى تمام نيروهاى علمى و حماسى خود را به كار مى اندازد، چه مى توان گفت؟ به نظر ما او دشمن سرسخت روح عربى خالصى است كه نماد كامل آن على است، نه معاويه. تازه اين درصورتى است كه زياد دربارۀ او سخت نگرفته و او را طرفدار مكتب استبداد و خيانت پرور ماكياولى ندانيم.

آرى، روشى كه اين خاورشناس در جسارت به مقام والاى على پيش گرفته، براى وى تنها در يك صورت فايده دارد، و آن عبارت است از مخالفت با تمام ارزش هاى انسانى و زيرپا گذاشتن حقايق تاريخى و تعظيم و تجليل از سنگ دلى و جفاكارى و انحراف وجدان و عربده كشى خودخواهان فاسد.

روش او روش تحقيق علمى نيست. بلكه بيشتر به روش نظاميان، آن هم در ميدان جنگ شباهت دارد كه هركس در راه كسب پيروزى فريب كارتر باشد، برترى دارد.

نمى دانم اگر دربارۀ سقراط از وى سؤال شود، چه خواهد گفت؟ آيا سرگذشت

ص: 694

شجاعانه وى را هم مثل سرگذشت على بن ابى طالب مورد مطالعه قرار خواهد داد؟! آيا سقراط را هم كه مردى بزرگوار است، به باد ناسزا مى گيرد؟! يا اين كه روش او را درخور احترام شناخته، و او را يكى از يادگاران بزرگ اخلاق و فضيلت مى بيند؟ اگر روش اول را انتخاب كند، پس طرفدار فلسفۀ ماكياولى است. و اگر روش دوم را انتخاب كند، ثابت كرده است كه نسبت به امام على اسائه ادب كرده است.

***

در خاتمه، ناگزيريم گفتار خاورشناس بزرگوار فرانسوى كازانوفا - استاد كالژ دوفرانس - را كه دربارۀ على بسيار منصفانه قضاوت كرده، بياوريم. هنگامى كه لامنس كتاب معاويه اول را با همان خصوصياتى كه گفتيم منتشر كرد، كازانوفا چنين گفت:

به طور كلى، امويان مردمى حريص، ثروت طلب، فاتح، غارت گر، جاه طلب و تن پرور بودند. ما حق داريم از عمل لامنس تعجب كنيم كه از اين غارتگران دفاع مى كند و به على كه از نيرنگ هاى آنان در امان نبوده، اهانت روا مى دارد. او با همۀ اطلاعات و تسلطى كه بر تاريخ آن عصر دارد، در صف شيعۀ آل ابوسفيان قرار مى گيرد و سخت از آنها دفاع مى كند.(1) پايان

ص: 695


1- . به نقل از: كتاب آراء غربيه فى مسائل شرقيه، از كازانوفا با مختصر تصرف.

ص: 696

نمايه

اشاره

اعلام

اماكن

كتاب ها

ص: 697

ص: 698

اعلام

آدميت، دكتر، 591

آل بحرالعلوم، سيد موسى، 44

آلبرماله، 195

آل بنى طالب، 483

آلبيرباييه، 380

اباالحسن، 505

ابراهيم، 119، 233

ابن ابى الحديد، 169، 281، 318، 452، 495، 526

ابن ابى سرح، 495-497

ابن اشعث، 482

ابن تيهان، 602

ابن جارود، 481

ابن خلدون، 590

ابن زياد، 463، 464، 467، 473، 474، 670

ابن سيراخ، 204

ابن عامر، 141، 493، 495

ابن عباس، 167، 333، 471، 515، 545

ابن عبدالله، 220

ابن فرات، 423

ابن كواء، 563

ابن ماءالسماء، 432

ابن مسعود، 117، 494

ابن ملجم، 137، 151، 154، 158، 404، 566، 567، 571، 581، 582، 647

ابوبحر، 459

ابوبرده، 486

ابوبكر، 123-125، 144 148، 154، 166 241، 245، 281 282، 437، 451-453، 495، 499، 516، 525، 532

ابوجعفر منصور، 403، 409

ابوحنيفه، 167

ابوذر غفارى، 183، 189، 202، 215، 494، 499، 576، 670، 691

ص: 699

ابوريه، محمود، 591

ابوسفيان، 103، 180، 181 286، 328، 449 - 453، 469، 520، 526، 556، 688، 691، 695

ابوطالب، 108، 110-113، 446، 474، 645

ابوعباس، 407

ابوعثمان، 414

ابولهب، 110، 122، 180 328

ابولؤلؤ، 438

ابوهاشم بن محمد بن حنيفه، 169

ابوهريره، 119، 232

ابى بكر، 476

ابى سرح، 493

ابى سفيان، 471

اثير بن عمرو بن هانى، 582

احمد بن بلا، 310

احمد بن حنبل، 118

احنف بن قيس، 458، 531

اردشير، 644

ارميا، 589

ازد، 513، 517، 542

ازدى، عبدالله بن عفيف، 467، 473، 671

ازهرى، 426

اسپلمن، 388

استانلى ويل، 388

اسد و غطفان، 431

اسقف شربل، 315

اسود عنسى، 436، 437

اَشتر نخعى، 510، 536، 545، 546

اشعث بن قيس، 544، 545، 546، 565

اشعرى، ابوموسى، 486، 545، 548

اشعياء، 205-207، 589

اصفهانى، ابوالفرج، 568

اصفهانى، عمادالدين، 62

اعتماد السلطنه، 590

افلاطون، 82 590

البهى، دكتر محمد، 590

امام حسن عليه السلام، 145، 252، 333، 440، 484، 503-505، 642

امام حسين عليه السلام، 344، 440، 454، 457، 462، 465-467، 469، 470، 473، 474، 478، 483، 503-505، 668-670

امام صادق عليه السلام، 225

امرءالقيس، 431، 432، 617-620

امّ سلمه، 521

اموى، 104، 241، 243، 244، 404، 405، 408، 422، 440، 441، 451، 452، 454، 476، 510

امويان، 403-407، 670، 683، 691-693، 695

ص: 700

اميرشكيب ارسلان، 590

امين، احمد، 590

امين الريحانى، 406-408

امين عاملى، سيد محسن، 590

اميه، 449، 466، 468

انصارى، محمد بن حزم، 505

ايوب، 204، 425، 589

بتراء، 471، 472

بتهوون، 395، 397

بحترى، 418

بحرالعلوم، علامه، 45

بحرى ها، 343

بحيرا، 107

براون، 590

برجى ها، 343

بردى، 206

برك، 567، 568

برك بن عبداللّٰه، 565، 567، 568

برناردشاو، 342، 682

بروجردى، آية اللّٰه، 13، 25، 26، 34، 37، 38 44

بسربن ارطاة، 470، 490، 693

بشربن مروان، 480

بغى، 576، 577

بكر، 433، 434

بكر بن وائل، 431

بناپارت، 689

بنى اسد، 78

بنى اسرائيل، 252

بنى اميه، در اكثر صفحات.

بنى تميم، 78، 458

بنى تيم بن مرّه، 523

بنى زهره، 449

بنى عباس، 241، 247

بنى كنانه، 459

بنى ليث، 516

بنى هاشم، 122، 127، 441، 446-451، 453، 505

بودا، 188، 190، 671

بولس سلامه، 42، 43

بوهيميه، 54

پاستور، 394، 397 590

پاسكال، 590

پرويز لوشانى، 590

پطرس بستانى، 418

پوشكين، 342

تغلب، 432، 433

توفيق، احسان، 13

تولستوى، 88، 342

تهرانى، شيخ آقا بزرگ، 590

ص: 701

ثور، 125

جاحظ، 415

جامعه سليمان، 608، 611

جبران، 544، 664، 667، 672-674

جبران خليل جبران، 671

جبله بن عمرو، 493

جبلة بن عمرو ساعدى، 494

جرج برناردشاو، 342

جرج جرداق، 13، 26، 38، 41، 43، 44، 46-56، 60، 676

جرجى زيدان، 590

جرجيس، 107

جسرالباشا، 315

جعفربن ابى طالب، 109

جعفربن محمد، 167

جعفرى، محمد تقى، 13، 50

جلعاد، 610

جمالى، صفات اللّٰه، 590

جنيان سليمان، 420

جواهر لعل نهرو، 590

چنگيزخان، 328، 343، 395

چومبه، 388

حاتم طائى، 461

حاجى بابا، 590

حارث، 355، 431، 432

حارث بن ابى زينب، 123

حارث بن حكم، 281

حارث بن عمرو، 431

حارث نخعى، 355

حارثى، علاءبن زياد، 216

حاطب بن ابى بلتعة، 211

حبيب بن مسلم فهرى، 266

حبيب بن مظاهر، 465

حبيب بورقيبه، 221

حجاج بن يوسف، 343، 395، 406، 472، 475-482، 483

حجرالاسود، 467

حُجربن حارث، 431

حجربن عدى كندى، 459، 473، 483، 485، 488، 490، 671

حرب، 449

حرب اموى، 449

حرب بن اميه، 449

حربن يزيد رياحى، 466

حروريه، 563

حريت بن راشد، 268

حسان بن ثابت، 118

حسان بن حسان بكرى، 628، 648

حسن عون، 614

حسينى، جلال الدين، 590

ص: 702

حصين بن نمير، 474

حفصه، 522

حكم بن عاص، 281، 282

حكيم، آية اللّٰه سيد محسن، 13، 45

حكيمى، محمد رضا، 590

حمزه، 120، 453، 469

حمزة بن عبدالمطلب، 469

حمير، 434

حنظلى، عميربن ضابى، 479

خارجه بن حذاقه، 567

خالد محمد خالد، 201، 211، 234، 300

خان ملك ساسانى، 590

خاور، 590

خدرى، ابوسعيد، 119

خديجه، 108، 121، 517-519

خروشچف، 310

خسروشاهى، سيد هادى، 14، 34، 40، 51، 59، 63

خطيب تبريزى، 426

خليف مخزوم، 452

خوارج، 145، 152، 158، 268، 321، 330، 547، 548، 551، 563-565، 655

دارميه، 459، 460، 461

داود، 589، 656

دوئلى، ابوالاسود، 170، 529

ذوالشهادتين، 602

راضى، على بن احمد، 424

رافائل، 88

رافعى، عبدالرحمن، 590

ربيعه، 431، 539

ردهة، 655

رشيد بيضون، 13

رشيدرضا، محمدرضا، 590

رشيد هجرى، 464

رفاعة بن زيد، 228، 240

رفاعى، 282

روسو، 271، 342، 397

روسو، ژان ژاك، 274

زبير، 147، 148، 278، 282، 332، 510-513، 516، 519-531، 556، 558

زفربن قيس، 333

زيادبن ابيه، 290، 343، 462، 471، 472، 484، 485، 488، 490، 641، 671، 692

زيادبن حنظله، 515

زيد بن ارقم، 120

زيدبن ثابت، 281

زيدبن حارثه، 121

زيدبن صوحان، 525

زين العابدين عليه السلام، 467

سباعى، محمد، 684

ص: 703

سعد، 290، 462، 527، 528

سعدبن ابى وقاص، 118، 253، 254، 281، 462، 49، 527

سعد بن مالك، 120

سعدى، جارية بن قدامه، 531

سعيد بن عاص، 140، 495، 522

سعيدى، سيد غلامرضا، 590

سفر بن سيراخ، 204، 509

سفيان بن عوف اسدى، 317، 628، 629

سفيان بن عوف غامدى، 648

سقراط، 13، 42، 46، 188 190، 194، 342، 344، 582، 689، 694، 695

سلمه، 432، 433

سليمان، 589، 607، 611

سليمان بن داود، 608، 620

سليمان بن عبدالملك، 405، 418

سميه، 472

سوده، 346

سهل بن حنيف انصارى، 161، 268، 523، 646

سيد جمال الدين، 590، 591

سيد رضى، 321

سيد شرف الدين، آية الله 42

سيد قطب، 283

شبلى شميل، 83

شرجيل، 431، 433

شرف الدين، 42

شرف الدين، صدرالدين، 452

شريح قاضى، 315.152، 487

شريك بن عمر ويشكرى، 480

شعبى، 159، 212

شكسپير، 689

شمربن ذى الجوشن، 473

شهرستانى، سيد هبه الدين، 659

شيعه، 62، 252، 282، 283

صدربلاغى، 25-27، 30، 32، 34، 35

صدر، سيد محمد باقر، 57، 58، 62

صدر واثقى، 590

صفين، 139، 140، 145 265، 328، 330، 465، 467، 469، 535، 536، 542، 544، 551، 554، 556-558، 563، 576، 602، 641، 642، 651، 655، 658، 659

صلاح الدين و قلب الاسد، 54

ضحّاك بن قيس، 490

ضراربن حمزه صابى، 603

طباطبائى، 60

طباطبائى، محيط، 590

طبرى، 517

طلحه، 147، 148، 278، 282، 332، 505،

ص: 704

510-513، 516، 517، 519-531، 556، 558

طه حسين، 46، 49، 284

عاص، 445، 446

عامرى، مجمع بن عبيد، 469

عايشه، ام المؤمنين، 140، 141، 147، 332، 509، 516-532

عباس، 120، 450، 451

عباسيان، 403، 407-409، 416، 427

عبدالرحمان بن عوف، 281

عبدالرحمن، 566

عبدالرحمن بن حاطب، 211، 212

عبدالرحمن بن عبيد تميمى، 480

عبدالرحمن بن ملجم، 557، 565

عبدالله بن ابى سرح، 496، 498

عبدالله بن بديل، 146

عبدالله بن حنظله، 405

عبدالله بن زبير، 140، 144، 476، 505

عبدالله بن سعد، 282

عبدالله بن عباس، 167، 333

عبدالله بن عمر، 254، 503، 522

عبدالله بن كواء، 563

عبدالله بن مسعود، 499

عبدالله عطيه، 590

عبداللهى خوروش، حسين، 590

عبدالمجيد، محمد سعيد، 590

عبدالمطلب، 104، 106، 121، 446، 447، 449

عبدالملك، 476، 483

عبدالملك بن مروان، 406، 467، 476، 483

عبد مناف، 522

عبده، محمد، 590

عبيدالله بن زياد، 343، 462، 466، 473، 474، 478، 670

عبيدالله بن عباس، 693

عبيدبن ابى سلمه، 516

عتبه، 450

عثمان بن حنيف انصارى، 529، 644

عثمان (عثمان بن عفان)، 148، 154، 166، 178، 241، 244، 245، 280-284، 292 305، 403، 438-440، 452-454، 461، 463، 479، 486-488، 493-505، 509، 511-517، 519، 521-527، 529-531، 545، 558، 652، 656، 686

عثمانى، 343

عدى، 449

عدى بن حاتم طائى، 461

عسكرى، ابوالهلال، 632

عطار، 613

عقيل بن ابى طالب، 120 150، 151، 159، 301

ص: 705

على بن ابى رافع، 152

على بن ابى طالب عليه السلام، در اكثر صفحات.

عمار بن ياسر، 333، 457، 465، 490، 494، 499، 576، 602

عمارة همدانى، 346

عمر، 118، 123، 129، 131، 148، 163، 167، 211، 212، 241، 245، 260-262، 282، 437-439، 453، 490، 495، 499، 516، 521، 522، 525، 527، 528، 530، 536، 537، 540، 543، 547، 552-554، 556، 558، 565، 575، 579

عمران بن حصين، 529

عمربن ابى سلمه، 293

عمربن سعدبن ابى وقاص، 474

عمر بن عبدالعزيز، 138، 241، 406، 422، 440

عمرو، 431، 432، 462

عمرو بن بكر، 565

عمروبن حريث، 463، 464

عمروبن حمق، 462، 473

عمرو بن عاص، 140، 158، 330، 469، 536، 537، 539، 543-545، 548، 552، 555، 558، 565، 567، 689، 691، 692

عمروبن عبدود، 142، 160

عيسى بن مريم عليه السلام، 88، 117، 119، 194-197، 199، 201، 208، 209، 314، 339، 342، 589، 607، 620، 656، 672، 693

غسان، 434

غفارى، جهجاه، 495

فارسى، جلال الدين، 585

فاطمه، 281، 517، 575، 689، 690

فاطمه بنت اسد، 110

فاطمه دختر امام حسين، 474

فخر رازى، 118

فراهانى، شمس، 62

فرزدق، 467، 468، 469

قالى، ابوعلى، 426

قثم بن عباس، 647

قرظة بن كعب، 302

قريش، 77، 103 107، 109-112، 115، 120، 122، 124، 125، 180، 224، 252، 434 - 436، 445-447، 449، 451، 510، 511، 515، 523، 527، 530، 601، 649، 684، 691

قطّام، 566، 567

قلعه چى، قدرى، 590

قيس بن اشعث، 486

قيس بن سعد بن عبادة، 333

قيس و عيلان، 432

ص: 706

قيصر، 199، 200، 208، 251، 289، 327، 343، 438

كاراديفو، 681، 684

كاراديفو، بارون، 684، 685

كارلايل، 682-684، 686

كازانوفا، 695

كاشف الغطاء، آية اللّٰه 214

كايتانى، 682

كثيربن صلت كندى، 504

كدى، بانو، 590

كرد على، محمد، 489

كرمانى، ناظم الاسلام، 590

كريزبن صباح حميرى، 145

كسرى، 251، 289، 343، 438

كعب بن سور، 525

كلب، 432

كميل بن زياد، 217

كنده، 431، 432، 435، 486

كنفوسيوس، 188، 193

گاليله، 342، 395

گاموف، ژرژ، 659

گاندى، 342، 395، 397

گوته، 88، 682

گوركى، 342، 397

گوستاولوبون، 682

گولدزيهر، 590

گوليلمو ماركونى، 394

لئون دهم، 195

لامارتين، 682

لامنس، 686-692، 693، 695

لنين، 590

لوتر، 195

لومومبا، 388

ماركونى، 394

ماكياولى، 395، 693-695

مالك اشتر نخعى، 150، 286، 287، 354-357، 359، 432، 641

مالك بن انس، 167

مايك، 388

محرز بن ثور، 539

محكّمه، 563

محمد صلى الله عليه و آله، 75، 77-81، 106، 108-110، 112، 113، 119، 124، 126، 182، 201، 342، 435-437، 445، 448-450، 452، 469، 475، 493، 495، 498، 589، 656، 672، 688، 689

محمدامين خوكيانى، 590

محمدبن ابى بكر، 355، 317، 497-499، 505، 635، 642

محمد بن جريش، 337

ص: 707

محمدبن طلحه، 505

محمدبن عبدالله، 435، 465

محمدبن قيس بن اشعث، 486

محمود قاسم، دكتر، 590

محمود محمود، 590

مخزومى، جعدة بن هبيره، 602

مخزومى، محمد، 590

مخنف بن سليم، 644

مدائنى، 472

مدرسى، 590

مدكور، محمد سلام، 590

مرجانه، 467

مروان بن حكم، 140، 281، 438، 439، 453، 454، 475، 490، 493، 495، 496، 498 - 503، 505، 522، 576، 683، 692

مزنيه، 211

مسلم بن عقبه، 343، 474، 490

مسلم بن عقيل، 473، 670

مسلم بن عوسجه اسدى، 465، 466

مضر، 431

معاوية بن ابى سفيان، 140، 149، 151، 160، 252، 254، 267، 268، 282، 283، 286، 293، 317، 321، 403، 404، 440، 445، 449، 451، 457-462، 466، 467، 469-472، 474، 484-490، 495، 513، 515، 516، 520، 526-528، 535-539، 543-547، 551-553، 556-559، 565، 567، 568، 635، 646، 648، 671، 683، 686، 688، 689، 691-695

معتزله، 169

معدى كرب، 431

معره، 668، 669، 671، 677

معرى، 667، 668

معرى، ابوالعلاء، 426

معقل بن قيس، 316

مغربى، عبدالقادر، 590

مغنيه، محمد جواد، 13، 46، 49

مغيرة بن شعبه، 141، 266، 484، 490، 522

مقدونى، اسكندر، 395

مماليك، 343

مناذره لخمى، 432

مندور، محمد، 380

منذر بن جارود، 432-434، 509، 525، 643

موسى عليه السلام، 119، 656

مهلب بن ابى صفره، 478، 480، 481

مهلبى، 423

ميثم تمّار، 462-464، 473

ميخائيل نعيمه، 67، 607، 674، 675

ميرزا لطف الله جمالى، 590

نائله، 502، 505

ص: 708

ناپلئون، 590، 689

نبهه، 315

نرون، 343، 344

نعمان بن عجلان، 293

نعيمه، 664، 667، 676

نفيل بن عدى، 449

نمربن قاسط، 432

نوح عليه السلام، 119

نوف، 217، 218، 603

نوف بكالى، 217، 602

نيازبن عياض، 504

نيچه، 671

وحشى حبشى، 469، 473

ولتر، 88، 342، 344

ولز، 299، 682

وليد بن عبدالملك، 406، 483

وليد بن عقبه، 282

ونسان، 614

ويكتور هوگو، 611، 613، 620

هارون بن عنتره، 136

هاشمى، 446، 448، 451

هاكس، 203

هانى بن عروه، 670

هريو، ادوارد، 590

هشام بن عبدالملك اموى، 467، 468

هلاكو، 328

هند جگرخوار، 286، 450، 460، 691

هيتلر، 328، 395

يزيد بن معاويه، 404، 433، 445، 454، 457، 406، 466، 467، 469، 471، 474، 490، 692

يزيد بن مقفع، 404

يزيد شرجيل، 433

يشوع بن سيراخ، 203، 204

يعقوبى، 282

يعلى بن منبه، 281

ص: 709

اماكن

آبادان، 388

آتن، 194

آسيا، 388

آفريقا، 282، 357، 388

آلمان، 395

آمريكا، 41، 388

آمريكاى لاتين، 388

آنگولا، 388

اتحاديه دول عربى، 380

احد، 435، 684

اروپا، 41

اصفهان، 138، 590، 644

افغانستان، 590

الازهر، 211

الجزاير، 310

امانه، 610

امريكا، 388

انبار، 317، 628، 629، 648

اندلس، 82

اواره، 433، 434

اورشليم، 182، 197، 200، 208، 609

اهواز، 641

ايتاليا، 88، 394

ايران، 13، 14، 25، 32، 40، 41، 44، 45، 50، 52، 54، 57 590

باتر، 610

بحرين، 293، 406

بدر، 684، 691

برلين، 590

بسكنتا، 67

بصره، 151، 152، 286، 332، 333، 471، 472، 479-483، 520-526، 528-530، 597، 644

بغداد، 241، 409-412، 419، 422

بلژيك، 388

بيروت، 13، 43، 54، 203 590

ص: 710

پاريس، 26، 33، 397

پاكستان، 41

پرچم خاورميانه، 388

تبريز، 62، 129، 426

تل زعتر، 315

تونس، 221

تهران، 40، 50، 62، 63، 282، 590

تيماء، 618

ثبير، 618

حبشه، 109، 315

حجاز، 77، 136، 267، 315، 404، 406، 436، 474، 476، 505، 519، 520، 541، 580، 645

حرمون، 610

حروراء، 563

حمص، 283، 426

حيره، 432

خم، 118

خندق، 122، 143

خيبر، 122، 229، 522، 684

دارالنّدوه، 435، 462

دمشق، 407، 461، 475، 476، 520، 526

ربذه، 523

رحبه، 212

رقّه، 535

رم، 431

رودزيا، 388

روم، 187، 197، 199، 208، 342، 344، 414، 420

سبأ، 418، 434

سن پير، 195

سوريه، 13 41، 407

سويس، 310

شام، 107، 139 241، 265، 267، 293، 329، 330، 343، 355، 407، 440، 458، 467، 470، 471، 481، 487، 513، 515، 516، 520، 523، 535، 537-543، 544، 558، 565، 580، 651، 659

شيتر، 610

طائف، 74، 77، 693

عراق، 13، 25 41، 45، 54، 57، 136 267، 289، 315، 317، 406، 407، 413، 426، 471، 472، 476-478، 481، 482، 487، 520، 535، 537، 539، 541، 542، 580، 628، 648

عربستان، 75

غار حرا، 108

فدك، 281

فرات، 317، 474، 480، 535، 536، 551، 648

فرانسه، 13، 42، 168، 275، 306 310، 377

ص: 711

389، 397، 611، 689

فلسطين، 283، 388، 407

فيليپين، 315

قاهره، 201، 211، 283 300، 590

قبرس، 315

قطن، 618

قم، 40، 44، 54، 59، 590، 659

قنان، 618

كربلا، 54، 465، 473، 474

كرنتينا، 315

كندر، 610

كنگو، 388

كوفه، 138، 170، 171 212، 217، 282، 286، 306، 333، 462، 464، 466، 467، 469، 472، 476-486، 520، 521، 523، 535، 563، 565، 566، 582، 602، 627، 670، 683

لبنان، 13، 25، 30، 33، 41، 45، 52، 65، 315، 344، 590، 610، 611، 677

لندن، 608

مدائن، 107، 535

مدينه، 118، 136، 141، 159، 268، 281، 282، 316، 405، 413، 435، 437، 439، 454، 462، 468، 474، 475، 493، 495 - 497، 499، 509، 513، 516، 517، 520، 521، 523، 530، 646، 651، 690، 693

مر، 610

مِربَد، 529

مسجد الحرام، 467

مسجد كوفه، 217

مصر، 41، 136، 150، 312، 317، 337، 343، 354، 355، 357، 358، 496-498، 504، 505، 509، 511، 537 590، 641، 642

مّكه، 105، 108، 124، 413، 435، 450، 459، 462، 467-469، 476، 513، 516، 517، 519-521، 523، 566، 647، 691

موزامبيك، 388

نجف الاشرف، 45، 62، 590

نهروان، 329، 564، 566، 655

واتيكان، 315

وادى القرى، 107، 475

ويتنام، 388

همدان، 644

هند، 41، 82

يذبل، 618

يمن، 120، 372، 418، 436، 437، 461، 470، 471، 525، 645، 693

يونان، 82، 169، 187 190، 272، 431

ص: 712

كتاب ها

آراء و معتقدات سيدجمال الدين، 590

اساطيرالعربى، 54

اسفار، 202

اسفار ابوكريفا، 203

اسلام، دين آينده جهان 342

اسلام و هيئت، 659

اسناد و مدارك درباره سيدجمال الدين، 590

اطلاعات، 310

اعيان الشيعه، 590

اغانى، 432

اقتصادنا، 59

الاخلاق والاداب، 54

الاسلام و الحضارة العربيّة، 490

الآل، 119

الامام على صوت العدالة الانسانية، 25

البداية والنهاية، 252

الدين فى خدمة الشعب، 211

الستار، 618

الصناعتين، 632

العدالة الاجتماعية فى الاسلام، 283

العروة الوثقى و الثورة التحريريه الكبرى، 590

العقد الفريد، 526

الغدير، 118

الفكر الاسلامى وصلته بالاستعمار الغربى، 590

القاموس الاسلامى، 590

الماثر و الاثار، 590

المشردون، 54

المنجد، 618

الموسوعه العربيه الميسره، 590

الميزان، 237

انجيل، 199، 316

انقلاب ايران، 591

انقلاب يا نهضت سيدجمال الدين، 590

بحارالانوار، 129

بشارت، 193

ص: 713

بيدارگران اقاليم قبله، 590

تاريخ اعلان حقوق الانسان، 380

تاريخ الامام محمد عبده، 590

تاريخ الحركه القوميه عبدالحرمن رافعى، 590

تاريخ الفداء، 452

تاريخ بيدارى ايرانيان، 590

تاريخ روابط سياسى ايران و انگليس، 591

تاريخ يعقوبى، 282، 452

تحريم تنباكو، 590

تورات، 316

جمال الدين افغانى، 590

جمال الدين الافغانى باعث النهضه الفكريه فى الشرق، 590

جمال الدين الافغانى حياته و فلسفته، 590

جمال الدين الافغانى، ذكريات و احاديث، 590

جمهرة رسائل العرب، 526

حاضرالعالم الاسلامى، 590

حيات سيدجمال الدين افغان، 590

خاطرات جمال الدين الافغانى، 590

خاطرات حاج سياح، 590

خواندنيها، 590

دائرة المعارف الاسلامية، 590

در راه انقلاب فكرى، نشريه، 58

دفاع از سيد جمال الدين حسينى، 590

زعباء الاصلاح فى العصر الحديث، 590

زندگى و فلسفه اجتماعى سيدجمال الدين، 590

سرگذشت زمين، 659

سِفر ايوب، 204

سيد جمال الدين پايه گذار نهضت هاى اسلامى، 590

سيد جمال الدين مفخر شرق، 590

شرح حال سيدجمال الدين، 590

شرح زندگانى و مبارزات ضداستعمارى سيدجمال الدين اسدآبادى، 590

شرح نهج البلاغه، 169، 281، 318، 526

شيعه و راه انقلاب فكرى، 60

صحيح مسلم، 252

صيحة جمال الدين الافغانى، 590

طبقات اعلام الشيعه، 590

عبقرية الامام، 157

عدالت اجتماعى در اسلام، 283

عصر اسماعيل، 591

عصر المأمون، 282

على و حقوق بشر، 641

عهد عتيق، 203، 205، 608

عيدالغدير، 42

غرام الالهه، 54

غزل غزل هاى سليمان، 611

فاغنرو المرأه، 54

ص: 714

فكر آزادى و مقدمه نهضت مشروطيت، 590

فلسفتنا، 59

فنانون احبوا، 54

فينوس والشاعر، 54

قرآن، 40، 46، 54، 110، 126، 148، 165، 166، 168، 201، 225، 226، 228، 230، 237 240، 316، 330، 342، 376، 543، 545، 592، 624، 634

قصور و اكواخ، 54

كامل، 432

كتاب مقدس، 203، 611

كيهان، 388

مجلۀ الازهر، 518

مجموعه اسناد و مدارك چاپ نشده درباره محمد المثل الاعلى، 684

سيدجمال الدين، 590

مروج الذهب، 252، 281، 282، 452

مروج الذهب مسعودى، 252، 281، 282

مسند احمد، 252

مشاهير الشرق، 590

مفكر و الاسلام، 684، 686

مقاتل الطالبيين، 568

مقالات جماليه، 590

مقالات على مشيرى دربارۀ سيد جمال الدين، 590

مقدمه ابن خلدون، 282

من هنا نبدأ، 211، 300 نابغه الشرق: السيد جمال الدين، 590

نجد، 431، 432

نجران، 317

نداى حق، هفته نامه، 62

نظريه الانواع الادبيه، 614

نقش سيدجمال الدين در بيدارى مشرق زمين، 590

نهج البلاغه، 46، 50، 97، 98، 114، 143، 169، 172، 181، 245، 277-280، 295، 321، 355، 399، 400، 584، 592-597، 600، 601، 603، 633، 689

وجوه من كرتون، 54

وظيفه (هفته نامه)، 62

يادنامه سيدجمال الدين اسدآبادى، 590

ينابيع المودة، 252

ص: 715

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109