سال نظم :
ربیع الاول 1383
منظومه چهارده معصوم
صلواة الله عليهم اجمعين
تراوش طبع حضرت آية الله العظمی آقای میر سید علی علامه فانی العالی اصفهانی دام ظله
ناشر: مهندس میر محمد صادقی
سال چاپ 1394
خیر اندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم مریم محققیان
ص: 1
جمال مصطفی (صلی الله علیه و آله)
براه آفرینش چون خداوند *** ز رخسار تجلی پرده افکند
ز صقع لانهائی نور یزدان *** افق می جست در اشباح امکان
نخستین جلوه از آن نور بیحد *** بزد سر از جبین پاک احمد
از این شد شاهد ناسوت مسکن *** بمشهود أزل مجلاى احسن
كمال قدرت فیاض بی چون *** مثال از بی مثل آورد بیرون
جمال مصطفی در لوح اسماء *** بود نقش بدیع از غیب اعلی
به بی مثلی بود آن ذات موصوف *** ولی زاین آینه گردید معروف
بود ایجاد این یا خود نمائی *** خداوندیست یا رب یا خود آئی
لو لاك لما خلقت الافلاك
اساس آفرینش را خداوند *** بحب احمد مرسل (صلی الله علیه و آله) پی افکند
نمی بینی که گوید خالق پاک *** باحمد ما خلقت الخلق لولاك
خداوند وجود آرای یکتا *** حجاب افکند چون از غیب اسماء
ز عود جود زد ساز محبت *** محبت گشت پشتیبان خلقت
بنام حب ؛ جهان را داد آواز *** نمود از عشق، هستی را سر افراز
مسجل کرد در امواج هستی *** سرود عشق و درس حق پرستی
ص: 2
حبيبی آفرید از آن میانه *** که باشد حب سرمد را نشانه
تراود نغمه الفت ز ذاتش *** وفا باشد سرآمد در صفاتش
شود در نقشه مهر آفرینی *** نشان رحمة للعالمينی
اگر سنگش زند دست تطاول *** گشاید از کرم بال تفضل
بمهر این حبیب افراشت بیرق *** بنام او بزد كوس أنا الحق
جهانی آفرید از مهر تا ماه *** همه عشق و همه سوز و همه آه
برونش نام نامی محمد (صلی الله علیه و آله) *** درونش عشق سامی محمد (صلی الله علیه و آله)
بخوان هستیش ایجاد مهمان *** ببزم فيض او می خوار امکان
بلی باشد بدر بار الهی *** محمد (صلی الله علیه و آله) فیض بخش ماه و ماهی
برو ای قاصر از ادراك معنى *** بزحمت جستجو کن چشم بینا
مگر دریابی از منظار بینش *** که احمد هست راز آفرینش
ولادت آن سرور ( صلی الله علیه و آله )
قضای حق بر این شد تا در عالم *** نماید روی آن روح مکرم
ز دار الامر در کاشانه خاک *** زند خر گاه خود آن گوهر پاك
سراسر آسمان ها را بیاراست *** شیاطین را گریزاند از چپ و راست
طریق آسمان شد نور باران *** نژاد دیو هم شد تیر باران
ص: 3
زمین از تیرگی ها پاک گردید *** بساوه آبدان در خاک گردید
شرار اهرمن گردید خاموش *** شکست افتاد کسری را بسر پوش
طلسم نا بکاران را شکستند *** زبان پادشاهان را ببستند
نگون شد تخت شاهان جهان گیر *** که آمد مالك تقدير و تدبير
بسحر ساحران رو کرد اخلال *** زبان امپراطوران بشد لال
نه کاهن را خبر می داد افزار *** نه جادو گر اثر می یافت در کار
ز شرق مکه در اطراف عالم *** روان شد نور آن خورشید اعظم
شکست افتاد در اندام اصنام *** که در بیت الهدی زشت است اوهام
به کعبه خانه حى یگانه *** چرا لات و هبل گیرند لانه
شنیدند این ندا مردم بهر جا *** که آمد حق و باطل گشت رسوا
رسید این صیحه بر گوش خلایق *** که حق رو کرد و باطل گشت زاهق
پس آن مولود مسعود خردمند *** چه شد در نقشبند دهر پابند
نهاد از عجز روی خویش بر خاك *** نمود انگشت عرفان سوى افلاك
کز این ساعت که اندر خاک هستم *** بیاد خالق افلاك هستم
رسالت دارم از رب السموات *** که تا نابود بنمایم خرافات
بلی من رهبر گم گشتگانم *** نبی مرسل آخر زمانم
ص: 4
بزرگان را ز خردی قدر والاست *** که عقل نابغه از پیش پیداست
نجابت از جبین پاك جانان *** فشاند نور چون خورشید تابان
چه جای آن که روحی آسمانی *** که باشد از ازل گنج معانی
بجسم عنصری از بهر ارشاد *** بگیرد منزل اندر ملك اضداد
فریب نفس از اندیشه وا کن *** موازين طبیعت را رها کن
پس آن گه در حریم قدس احمد *** قدم بگذار با عقل مجرد
که تا باور کنی بوطالب راد *** از اول شیر بر آن نازنین داد
ز بوطالب بود این جان فشانی *** ز احمد باشد از مردی نشانی
سپس چون از حلیمه شیر می خورد *** به پستان چپ او لب نمی برد
که باشد راستی و میمنت نیز *** شعار دائم احمد بهر چیز
سه ماهه نشست آن ماه پیکر *** به پانزده سال شد مردی دلاور
ز تیر اندازیش حیران جوانان *** شجاعت بود از شصتش نمایان
علامت ها که می خواندند احبار *** برای آخرین رهبر در اخبار
از آن چهر لطیف و روی زیبا *** در آن اندام نیک و قد رعنا
در آن اخلاق نيك و روح پرور *** همه موجود می دیدند یکسر
ص: 5
از این رو دشمنان بیدار گشتند *** پی آزار آن سالار گشتند
بنی اعمام و اعمامش ز يک سو *** به چالاکی شدند اندر تکاپو
یهودان از دگر جانب مصمم *** تمام ملت اعراب با هم
بکوشش تا شود این نور مستور *** رسول الله شود در خلق منفور
چو دشمن قصد آزار و ستم کرد *** ابو طالب قد مردی علم کرد
سفارش های بابش یاد می کرد *** برادر زاده را دلشاد می کرد
به غم خواری و یاری محمد (صلی الله علیه و آله) *** تحمل کرد محنت های بی حد
به یمن همتش اسلام منصور *** كتاب عُمْرِ او روشن تر از نور
کسی را گر ز ایمانش خبر نیست *** از این باشد که فرزندش عمر نیست
بعثت خاتم الانبياء (صلی الله علیه و آله)
به معراج خرد بعد از چهل سال *** رسد مرد قوی عزم خوش اقبال
بهار زندگانی چون سر آید *** بهار عقل با زیب و فر آید
رود اندیشه های خام از سر *** شود آئینه بینش منور
تناسب در بدن گردد نمودار *** تکامل با قوی گیرد سر و کار
نه تنها این عدد در سال نيك است *** که در هر چیز اندر فال نيك است
شراب آن گه شود ماء معینی *** كه در يك خم بماند اربعينی
ص: 6
چو در سال چهل گردید داخل *** خطاب آمد که بر خیز ای مزمّل
ز نا پیدا شنید این کای مدثر *** بود وقت رسالت قم فانذر
بر این آلودگان خواب و مستی *** نما تعلیم درس حق پرستی
به این لات و به این عُزّی پرستان *** به این سنگ و گل صحرا پرستان
بگو تا خالق آن ها پرستند *** حکیم قادر یکتا پرستند
نخست آغاز دعوت کن ز ارحام *** که واضح گردد این دعوت بود عام
محنت های رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
نبی امی محمود احمد *** رسول اللّه ابو القاسم محمد (صلی الله علیه و آله)
هدایت را علم برداشت بر دوش *** نهاد انگشت خود را بر بنا گوش
کشید او نعره الله اكبر *** سپس گفتا منم مبعوث داور
اگر جوئید راه رستگاری *** کنید اقرار بر توحید باری
گران آمد بگوش نا بکاران *** صفير دعوت مبعوث یزدان
یکی خار جفا در راه او ریخت *** يكى خاك ستم بر تارکش بیخت
بجان بو لهب آتش بیفتد *** که از کین گفت تباً یا محمد (صلی الله علیه و آله)
یکی مجنون دگر کس ساحرش خواند *** یکی کاهن یکی هم شاعرش خواند
ز سنگ کینه دندانش شکستند *** باستهزاء قلبش را بخستند
ص: 7
ز پیمان قریش آن مشعل نور شد *** شد اندر کوه چندین سال مستور
ز بعثت تا بهجرت بود دلریش *** ز ظلم بي حد بیگانه و خویش
چه خوش فرمود آن اصل حقیقت *** ندیده رهبری چون من اذیت
نمی پرسی در این غوغای طغیان *** مدد کارش چه کس بود از دل و جان
ابو طالب عموی با صفایش *** علی داماد با مهر و وفایش
بهای روح از اخلاق نیکوست *** مقام مرد را خلقش ترازو است
اگر انسان بادراك است انسان *** ز خلق بد شود کمتر ز حیوان
ولی گر با فضائل گشت پیوند *** ملائك خدمتش از جان پذیرند
فرشته خادم انسان خوش خو است *** که خوش خو چون گل شب بوی خوش بو است
بقانون نامه ایزد چکامه *** نوشته این سخن در صدر نامه
که بعد از خواندن منشور خلاق *** بود شغل نبی تهذیب اخلاق
خدا داده نوید رستگاری *** بتو گر جان خود را پاک داری
نگر زاهد بظاهر می گراید *** ببین صوفی بدل رو می نماید
ولی اسلام زین هر دو مبرا *** که ظاهر نیست از باطن مجزا
فطهّر پاکی جان و تن آمد *** با سلام این دو گل در گلشن آمد
ص: 8
دیانت چیست دستوری مُکمّل *** که باشد جمله در قرآن مسجّل
عقیده آمنوا منسك اقيموا *** مساوات اصلحوا و لن تنالو
فضائل را یزکّیهم نشان است *** نظام از ذم رهبانان عیان است
اگر تفصیل خواهی بیش از این حد *** تأمل کن در اطوار محمد (صلی الله علیه و آله)
که او هر چند گوید ما عرفناك *** اگر چه میسر اید ما عبدناك
بوقت معرفت خلاق عرفان *** بهنگام عبادت محو یزدان
خیانت پیشه گان جاهلیت *** دغل کاران عصر بربریت
امانت را بنامش سکه کردند *** کلید صدق بر دستش سپردند
صفاتش ثبت قرآن کریم است *** که احمد صاحب خلق عظیم است
ترش روئی نمی فرمود باکس *** عطوفت داشت آن قلب مقدس
رؤف و صادق القول و امین بود *** محمد رحمة للعالمين بود
بحفظ رأى عام آن عقل فعال *** بآراء عمومی داشت اقبال
محاسن تاج افعال نکویش *** مکارم پای بست خلق و خویش
تواضع شیوه اش با زیر دستان *** بهنگام تکلم شاد و خندان
خجل از خاک پایش عرش ذو المن *** ولی روی زمین بودش نشیمن
همه آزادگان شرمنده او *** جلیس و هم خوراکش بنده او
ص: 9
بشر را با خدا می کرد دم ساز *** بگفتار لطیف و چهره باز
بدشت گمرهی فریاد می کرد *** طريق خير را ارشاد می کرد
طبیب آسا مریضان را دوا بخش *** مسیحاوش دم فیضش شفا بخش
بدستش نسخه لاهوت معجون *** که بر خیر دو عالم هست مشحون
چو عشاق جگر چاک هراسان *** همی فرمود ای بیچاره انسان
از آن ترسم فريب ديو ابتر *** ترا شرمنده سازد روز محشر
بحال تیره بختان اشک ريزان *** دعا می کرد اندر حق ایشان
که نادانند یا رب از عنایت *** خودت قوم مرا بنما هدایت
ندا آمد که باشد مهربانی *** ز رهبر رهبری نه جان فشانی
سخن گو را مجال نطق می داد *** زبان را می نماید گوش دل شاد
ملامت ها شنید از مردم رذل *** که گوش محض بودن نیست از عقل
بپاسخ در کتاب آسمانی *** بیامد کاین بود از مهربانی
ز صبرش عقل حیران صبر گریان *** که آرام است این کشتی بطوفان
اگر خاکسترش بر سر بریزند *** بدون علتی با او ستیزند
بگردن از عبا رنجش رسانند *** بدامان خون حیوانش فشانند
بهنگام جزا، جز لطف و احسان *** نبیند کس از این پاکیزه انسان
ص: 10
بنادانان بوقت آزمودن *** به برهان و جدال از وجه احسن
حقایق را چو خورشید درخشان *** نمود از منطق شیرین نمایان
دمش گر بر دل آهن ره نمی یافت *** تنور غیظ او هرگز نمی تافت
ز درس و مشق ابجد خانه ها دور *** الفبا چیست نزد منبع نور
بغیب خود خدا نزديك كردش *** ولیِّ روشن و تاريك كردش
که خط نا بردن اندر ابجد او *** شود رمز علوم بیحد او
بروز آواره فرمان معبود *** بشب پروانه هجران معبود
به تبلیغ رسالت روز ها گرم *** ولی شبها ز اشك پر بها گرم
بیاد ایزد از راحت گریزان *** بسوی مقصد اصلی شتابان
بتعليم بشر در خاک دان بود *** دلش سوی خدای آسمان بود
ز سر انقطاع آن کس خبر یافت *** که رسم بندگی ز این راه بریافت
برو صوفی که اسمت بی مسمی است *** هوس های تو در تجرید بی جاست
که با این حب جاه و مال و فرزند *** نمائی دعوی عشق خداوند
کف بخشایشش خالی ز منت *** نبودش دیده بر تقدیر نعمت
باهل فضل و دانش بود مقبل *** کناره می نمود از شخص جاهل
لباسی را اگر می کرد تجدید *** لباس کهنه بر مسکین ببخشید
ص: 11
تفاوت در لباس و در طعامش *** میان او نبوده با غلامش
لباسش چون دل مؤمن مصفا *** طعامش نان جو در حد ادنی
بهنگام غضب گفتار او حق *** در آرامش همه رفتار او حق
کس از لعل لبش دشنام نشنود *** کلام سخت با خادم نفرمود
برای هم نشین از بهر تألیف *** نماز خویش را می داد تخفیف
اگر دست کسی می داشت در دست *** چو تیر از دست او اول نمی جست
برفتن هم چنان کبکی خرامان *** نه چون مور و نه چون آهو شتابان
حیای دختران بكر محجوب *** بنزد شرم او می گشت سر کوب
کنون بشنو بجان از نوک خامه *** حدیث جامه را در این چکامه
بقیمت جامه ها در فرق با هم *** دو و ده بعض و بعضی چار درهم
بارز بیش تر پیراهنی را *** خریدند و از آن فرمود حاشا
که باشد اقتصاد اندر تعيش *** مرام مردم بیدار و با هش
طلب فرمود از بایع اقاله *** بره دید او کنیزی را بناله
که گم گشته است از من چار درهم *** ز بیم غیظ مالك می خورم غم
باو داد آن چهار و بار دیگر *** خرید او پیرهن با نرخ کم تر
بره این باره عریانی نمودار شد *** و پراهنش بخشید و باچار
ص: 12
خرید او جامه و برگشت شادان *** که توفیقش مدد داده باحسان
به حیرت دید آن زن را به برزن *** که از تأخیر می ترسد ز رفتن
بهمراهش بیامد تا بخانه *** که تأخیر عذر بوده نی بهانه
بپاس حرمتش آن مالك راد *** كنيزك را همان دم کرد آزاد
از این شد مقتصد شخص خردمند *** کز او اشخاص دیگر بهره گیرند
نبی را بیش از این باشد کمالات *** که باید خواند در اخبار و آیات
چه پایان یافت دور رهنمائی *** بیان فرمود دستور خدائی
بیامد جبرئیل از نزد داور *** که در قوس نزولت ای پیمبر
اگر باشد هوای دیر ماندن *** دروس رنج در این قوس خواندن
بدستت اختیار مرگ و هستی *** که خود مختار از روز الستی
بگفتا جبرئیلا دل غمینم *** گرفتار وقوف اندر زمینم
چسان از شوق پرواز سموات *** کنم صرف نظر هيهات هيهات
مگر از امت بد خواه غدار *** چه دیدم در زمانه غیر آزار
ولی با این همه دارم تمنا *** نوید آید كه يعطيك فترضى
برفت و آمد و دادش بشارت *** که باشد در کفت امر شفاعت
ص: 13
در این دم گفت باران کو حسینم *** شهید نیزه و تیغ و سنینم
بیاوردند آن زیبا پسر را *** بیاوردند خون داد گر را
بشد در سینه آن میر محبور *** محقق معنی نور علی نور
عزیزش را بروی سینه جا داد *** بروی نازنینش دیده بگشاد
بگریه گفت یا رب من در ایام *** چه کردم با یزید زشت فرجام
بنام نامی فاروق اعظم *** على عالی اعلا زنم دم
علی آئینه قدس مجرد *** بمقياس خرد جان محمد (صلی الله علیه و آله)
کتاب صنع را عنوان اول *** نظام كون را مصداق اکمل
ز انوار تجلى فيض اقدس *** ز رنگ ناروائی ها مقدس
وجودش نقشۀ اخلاق داور *** روانش گنج اوصاف پیمبر
ولایت را بخلق و شرع مالك *** حقیقت را بعشق و شوق سالك
به سر مد متصل آن روح والا *** ولی دستگاه حق تعالی
ولی الله در اوضاع گردون *** وصى مصطفى در شرع قلون
ز عشقش جمله ذرات در وجد *** وجودش جسم و جان را افسر مجد
در آن آنی که از مقیاس دور است *** در آن عالم که غرق لطف و نور است
ص: 14
شعاع فيض اقدس کرد اشراق *** فروزان گشت از آن سطح آفاق
نبی شد اولین مجلای هستی *** نخستین ساقی صهبای هستی
علی چون جان احمد بود در ذر *** چو او زین پرتو هستی بزد سر
بنام ایزد که عقل عرش پیما *** بخاك عجز افتاده است این جا
کجا باور کند عقل زمین گیر *** علی باشد جهان را اصل تقدیر
علی در بندگی چون بی نظیر است *** بدربار خداوندی امیر است
على شد فانی آن ذات اقدس *** بنامش سکه شد فیض مقدس
چنین فرمود دانش های قرآن *** که باشد رشته های علم یزدان
بود مجموع در سبع المثانی *** سپس در بسمله لف آن معانی
به باء بسمله آن جمله یک جا *** بود مکنون و هستم نقطه باء
ز باء بسمله آن نقطه نور *** گشاید چشمه ها تا نفخه صور
كليد لف و نشر آن مطالب *** بود در دست این بحر العجائب
با جلالش خداوند یگانه *** بروی فاطمه بگشود خانه
سه روز از دیده ها پنهان نمودش *** بخوان خویشتن مهمان نمودش
عنایت بین که از دیوان اعلا *** بمريم ، آسیه ؛ لوقا و حواد
ص: 15
ندا آمد بکعبه رو نمائید *** بمژگان کعبه را جارو نمائید
طلوع آفتاب علم و تقوی است *** امیر المؤمنین پایش بدنیا است
كمك بر حامل گنج معانی *** خوش است از بانوان آسمانی
جهان گردید از نورش مصفا *** شه دنیا و دین آمد بدنیا
قدم بگذاشت در کاشانه حق *** که این طفل است صاحب خانه حق
بسجده رفت در وقت ولادت *** سر آغاز حیاتش شد عبادت
بمحراب عبادت کشته گردید *** نوار عمر در طاعت نوردید
بتوحيد خدا لب باز فرمود *** رسالت را بدو انباز فرمود
بروی پاك احمد دیده بگشود *** که باشد دیده شاهد بمشهود
بدین معنی که وجه الله احسن *** بود در زندگانی وجهه من
بجز این نازنین رو رو نیارم *** بغیر از مصطفی همخو ندارم
از این رو گفت او را جانشینم *** وصى الصدق ختم المرسلينم
لب معجز نمایش خواند قرآن *** بافلح مؤمنون بنمود اعلان
نبی فرمود آری رستگارند *** گروهی که امیری چون تو دارند
زبان در کام آن نوزاد بنهاد *** بجانش چشمه های علم بگشاد
پدر در نام او از حق مدد خواست *** ندا آمد که این مولود از ماست
ص: 16
بعشق ما بود لبریز جامش *** باسم ما على بگذار نامش
خرد مصنوع را صانع نداند *** فطانت چوب را خالق نخواند
ز سنگ و چوب حاجت بر نیاید *** خداوندی ز نا پاینده ناید
بشر وقتی گرفتار هوا شد *** به بت وابسته و دور از خدا شد
و گر نه عقل کی باور نماید *** که بت خود خلقت بت گر نماید
علی چون اوستاد جبرئیل است *** علی چون معدن علم جلیل است
علی چون عقل او فوق عقول است *** علی چون در خرد جان رسول است
باقرار خردمندان اسلام *** نکرد او بندگی هرگز با صنام
ز فرط جهل رسم می گساری *** بعهد جاهلیت بود جاری
ولی چون باده باشد مایه شر *** زیان عقل در خمر است مضمر
علی از باده چون از دیو حوری *** ز دور کودکی می کرد دوری
نگهبانان او اندر مباهات *** که باشد نامه اش پاک از خطيئات
نه از لغزش بکردارش نشانه *** نه در قولش دروغی در زمانه
منزه تر ز نور آن روح معصوم *** جدا از ساحتش اخلاق مذموم
ز گل پاکیزه تر خوی شریفش *** بشاشت زاده طبع لطیفش
ص: 17
پدر از مهربانی بر یتیمان *** پرستار ارامل از دل و جان
نه با کس کینه نه از کس طمع داشت *** شعار خویش عز من قنع داشت
چه شد شش ساله مشگوی رسالت *** برویش باز شد بهر کفالت
بلی از پرورش گاه الهی *** برون آید چنین فرخنده ماهی
کمال دین امیر المؤمنین است *** نبی را شاه مردان جانشین است
قبول مهر او ایمان پاکست *** عبادت بی ولایش کم ز خاک است
چراغ قلب دانشمند عالی *** محبت باشد از مولی الموالی
امير المؤمنين حيدر امام است *** چه خورشید جهان تاب این کلام است
امير المؤمنین بر خلق مولی است *** شریعت را زبان حق تعالی است
معارف زاده فکر رسایش *** دیانت دست در آغوش رایش
بگو با خارجی ای مرد اعمی *** بدامانش بزن دست تولا
که تا در عالم دین رو نمائی *** در این بستان گل دین بو نمائی
و گر نه دیده خفاش شب كور *** نمی کاهد ز خورشید فلك نور
علی را قدر پیغمبر شناسد *** چه غم گر خارجی کمتر شناسد
على سلطان اقلیم وجود است *** علی فرمانده ملك شهود است
ص: 18
علی را حی سبحان داده شاهی *** بر این مطلب دهد بلغ گواهی
بطومار رسالت بود مستور *** ولای مرتضی در عالم نور
چه اقیانوس حکمت زد تلاطم *** نمایان گشت اندر صحنه خم
بروز گرم در صحرای سوزان *** میان خاک ها اندر بیابان
ز حج برگشته قومی خسته راه *** منافق مردمی بد خواه آن شاه
گروهی از جلو جمعی ز دنبال *** ز رنج راه پژمان و بد احوال
در آن جائی که می شد جمع باران *** غدیر خم از این رو داشت عنوان
امین وحی با امر مؤكد *** تشرف یافت در در بار احمد
رسالت را که تن باشد روان ده *** امارت را بدست این جوان ده
حقیقت را ز سر بردار سر پوش *** منافق را اشارت کن که خاموش
مترس از فتنه قوم بزهمند *** نگه دار تو می باشد خداوند
بود تکمیل دین تعیین والى *** که دین بی والی از معنی است خالی
اگر این سطر از طغرای باری *** شود پنهان نکردی هیچ کاری
رسالت هست تبلیغ ولایت *** ولایت چیست کانون هدایت
اگر این خلق را هادی نباشد *** نظام معرفت از هم بپاشد
نه مردم بی نیاز از پیشوایند *** نه دانا تا که را تعیین نمایند
ص: 19
ز روی سال و مال و آل مه تر *** شود تعیین نه بر احکام رهبر
ببین مجلس کسی را کرد سرور *** که زد داد اقیلونی به منبر
کسی که معنی أبّ را نداند *** مسلم حکمت رب را نداند
رسولا نیست دیگر جای تأخیر *** مكن بيم نفاق اهل تزویر
ز تو اتمام حجت بر خلائق *** ز من حفظ تو از شر منافق
بدستور نبی گفتا منادی *** در این وادی شود تعیین هادی
در این صحرای سوزان تعب خیز *** غدیر رحمت حق گشته لبریز
ولایت را خم دعوت زند جوش *** تولا را اجابت کرده مدهوش
بدوش حق نشیند مرغ توحید *** بگوش عشق خواند درس تجرید
دو نیر مقترن ليكن بيك نور *** دو دریا متصل چشم بدان کور
بگرد این دو خورشید جهانتاب *** بباید جمع شد از شیخ تا شاب
در آن دم جمع گردیدند مردم *** بسان تشنه در اطراف قلزم
حقیقت بین که کاخ کبریائی *** بپاشد با صفا و بی ریائی
کمال سادگی را خوب بنگر *** جهاز اشتران گردید منبر
پیمبر بر چنین منبر بر آمد *** سخن را نوبت زیب و فر آمد
لسان الغيب شد مفتاح برهان *** كه شك را ریشه کن سازد بدوران
ص: 20
گرفت اول از آن مردم گواهی *** به تبليغ قوانين الهى
بلی گفتند و گفتا نیست آیا *** نبی بر هر کسی از آن کس اولی
جواب آمد که آری گفت آن را *** که مولایم علی هم هست مولا
علی بر مردم عالم امیر است *** منم شاه و پسر عمم وزیر است
در این جا نکته شایان افشا است *** که برهان وصایت لفظ مولی است
ولی در لفظ مولی چند معنی است *** تعدد باعث اجمال معنی است
جواب این است کی خلاق اشکال *** اگر باشد قرینه نیست اجمال
توقف در بیابان روز گرما *** معطل کردن جمعی بصحرا
سخنرانی با آن طول و تفصیل *** گه از تبلیغ گفتن گه ز تفضیل
کند اجمال را زائل ز مولی *** مگر نزد معاند وقت غوغا
به پنهانی بگو آن کس چه فهمید *** ز مولی تا که بخ بخ کرد و تمجید
نبودی تا ببینی از قرائن *** در این قصه چه ها آمد بخائن
نبودی تا ببینی گشت بد خواه *** بمرگ خود رضا از فرط اکراه
محبت از مسلمان بر مسلمان *** بود ظاهر ترین حکمی ز قرآن
چه لازم این همه زحمت کشیدن *** به قد يك تن اين خلعت بریدن
تشکر واجب است از ما خدا را *** که توفیق ولایت داد ما را
ص: 21
فضائل
امير المؤمنین نامی است مخصوص *** که لفظش هم چو معنی هست منصوص
خدا کس را ز اول تا بآخر *** ندیده لائق آن غير حيدر
رسول مؤتمن بی جانشین نیست *** ز آدم تا بخاتم بی وصی کیست
هبه از آدم و شمعون ز عیسی *** که سام از نوح شد هارون ز موسی
بود این منزلت در شرع احمد *** برای مرتضی از حکم ایزد
که در جنگ تبوك آن میر لشگر *** بکف بگرفت خود تدبیر لشگر
علی را در مدینه جانشین ساخت *** ولی او را ز هجران دل غمین ساخت
از آن سو دشمنان ایراد کردند *** خلافت را تخلف می شمردند
علی آزرده از نیش زبان شد *** بنزد احمد مرسل روان شد
که در خیل ضعیفانم نشاندی *** مرا از درگه وصلت براندی
بنرمی داد این پاسخ پیمبر *** که جان توست با جانم برابر
تو هستی جانشینم در خلائق *** مشو آزرده از حرف منافق
همان منزل گه هارون ز موسی *** برای تو بود از من مهیا
بلی از روی حکمت حی ذو المن *** نبوت را نموده ختم بر من
شريك منصبی اندر ولایت *** نبوت از من و از تو وصایت
ص: 22
هر آن کس کرد انکار مقامت *** من او را خصم باشم در قیامت
در آن روزی که روز واپسین است *** بدستت سر نوشت آخرین است
دهد روز جزا پروردگارت *** بهشت و دوزخ اندر اختیارت
توئی افضل توئی اعلم تو اسخی *** توئی اشجع توئی در حلم اعلی
تو هستی بهترین افراد انسان *** بود شك در مقامت کفر پنهان
دهد اسلام سر مشق مواسات *** بود عنوان افرادش مؤاخات
مسلمان ها بهم مشتی برادر *** حقوق جملگی با هم برابر
از این قانون کلی گشت تولید *** مؤاخات خصوصی بهر تأكيد
که پیمان اخوت را پیمبر *** در اول بست با سلمان و بوذر
پس آن گه خواند باعمار و مقداد *** بدینسان دو بدو تا آخر افراد
علی آمد پریشان کای پیمبر *** برای من مگر نبود برادر
بدو فرمود از ذر تا بمحشر *** ترا از جان و دل هستم برادر
علی باشد برادر مصطفی را *** که از جان می خرد برخود بلا را
اگر سنگ آید از دست اراذل *** بگیرد سینه خود در مقابل
تنش صد پاره شمشیر گردد *** که تا اسلام عالم گیر گردد
اگر دشمن هجوم آرد به بستر *** علی را بیند آن جا نه پیمبر
ص: 23
بهر جنگی ظفر اندر رکابش *** شکست آماده روز غیابش
بجنگ موته چون سلطان اسلام *** تزلزل دید در ارکان اسلام
شجاعت در قشونش کیمیا بود *** که حیدر از صف لشگر جدا بود
نبی فریاد زد ای یار غائب *** توئی فریاد رس اندر نوائب
کف جنگنده ات دور است و شد دیر *** نفاق همرهان چون غم گلو گیر
عجائب مظهرا از لطف بشتاب *** در این گرداب غم ما را تو دریاب
علی آمد شجاعت را ید الله *** نوید فتح را نصر من اللّه
نه تنها پشتبان مصطفی بود *** مدد کار تمام انبیاء بود
کف مشکل گشا در آستین داشت *** كمك بر فرد فرد مرسلین داشت
هو الحق در کتاب آسمانی *** بود عنوان آن گنج معانی
على با حق و حق با او قرین است *** على باطل ز داحق آفرین است
بود در سفرۀ تعلیم اعمى *** حدیث مرغ بریان هم مهیا
که احمد گفت یا رب بهترین دوست *** اگر آید در این ساعت چه نیکوست
شريك من شود در مرغ بریان *** شود طائر برای خلق برهان
علی آمد که در این صحنه سازی *** نشیند دوست در بزم مجازی
ولای او ولای حق تعالی *** حریمش حصن محکم در بلایا
ص: 24
به دریای بلا باشد سفینه *** بطوفان محن بخشد سكينه
نبی گفتش که مظلوم جهانی *** بلا گردان محنت دیدگانی
بنای کفر تا در هم نریزد *** رواق معرفت از جا نخیزد
اگر در کعبه حق بت نشیند *** کسی روی حقیقت را نبیند
كجا وجهت وجهی در نیوشی *** در آن محفل که بت دارد خموشی
زمان بت پرستی بر سر آمد *** علی بر دوش پیغمبر بر آمد
شکست از خانه معبود یکتا *** خدایان دروغین لات و عزی
در این منصب ندارد او هم آغوش *** که پا بگذاشت احمد را سر دوش
شب های علی علیه السلام
چراغ چرخ خورشید طلا پوش *** بفانوس افق چون گشت خاموش
شود از جنگل آشوب و غوغا *** شب تاريك بيرون غول آسا
بسر چتر سیاه از خوف و وحشت *** بكف تير و کمان از رنج و محنت
بتن رخت عزا پوشیده چون قیر *** بلب باشد نوایش آه شب گیر
نمی بیند کسی جز عقل بیدار *** که باشد ارمغان شب چه مقدار
سیه روی و سیه کار و سیه دل *** کمان دار سیه کاران غافل
شب است و شاهد و باده مهیا *** شب است و دزدی و تاراج و يغما
ص: 25
شب است و خون نا حق ریختن ها *** يتيمان خاک بر سر بيختن ها
شب و تب مونس بیمار باشد *** شب محبوس نا هنجار باشد
بداغ داغ داران شعله ریزد *** نمک بر ریش درویشان ببیزد
گروهی را شب دیجور افیون *** بغفلت خواب شان کرده ز افسون
شب است و نسخه تخدیر اعصاب *** شب است و مستی و بی هوشی و خواب
نگیرد ظلمت شب دامن دل *** که شب خاریست دور از گلشن دل
بود شب تیرگی اما نه بر جان *** شود حاجب نه بر روشن ضمیران
بلی از چشم پاکان پرده دور است *** که چشم حق پرستان عین نور است
گریزد ظلمت از خورشید تابان *** کجا شب پرده گیرد پیش خوبان
خردمند خدا جویِ خدا بين *** براق نور را شب می کند زین
باشکی دست از این عالم بشوید *** باهی راه هفت اختر بپوید
بنور انداز عقل آسمان سیر *** بسدره رو کند از مسجد و دیر
حجاب افکن درون تابناکش *** باوج عرش پران جان پاکش
ز شرم طلعتش مهر جهان تاب *** نهان کرده است رخ در جامه خواب
شیاطین را شهاب تیر آهش *** براند چون غبار از پیش راهش
بر آن کو بادۀ عرفان بجام است *** بجان دوست خوابیدن حرام است
ص: 26
بکنجی چون خزد بی حال و مدهوش *** کسی کز عشق جانان رفته از هوش
ز بام آسمان تا قعر دریا *** فروزان جلوه محبوب يكتا
نداى جان فزایش عطر آمیز *** که ای افتاده حیرت ز پا خیز
در این ساعت که باشد غیر غافل *** خودی را نعمت وصل است حاصل
نیاز آور که می ارزد بجانی *** خریدن ناز یار مهربانی
از آن جلوه و از این اخطار هشیار *** یقین باشد ز روی شوق بیدار
شب آن بنده کز مولا گریزد *** بود دیوی که با عذرا ستیزد
هیولای هوا دژخیم آن شب *** عزیزان خدا در بیم آن شب
بلب آورده کف افعی طغیان *** که بلعد طعمه خود را شتابان
شبی جاسوس شیطان در کمین گاه *** که فرمان کوب را گیرد سر راه
شود ابلیس آرایشگر دد *** بپوشد جامه زیبا بهر بد
مگر بگریزد آن بنده از ارباب *** بتاریکی نگون گردد بگرداب
که در مستی رمد از ملک هستی *** بخواری افتد از بالا به پستی
شب بگسسته دام خود ستائی *** شب بر گشته در کوی خدائی
شب شرمندگی از روی جانان *** زند طعنه بخورشید درخشان
ز بنده اشک خدمت تا بدامان *** ز مولا موج رحمت کرده طوفان
ص: 27
جبين اعتراف از بنده بر خاك *** طنين عفو از مولا بر افلاك
شبی این گونه اندر زندگانی *** بسی بهتر ز عمر جاودانی
علی روشن ضمیران را امیر است *** علی دارای قلب مستنیر است
طریق عشق پویان را دلیل او *** مذاق تشنگان را سلسبیل او
بشب خیزان نو آموز رهبر *** نشان مسلکش اللّه اكبر
شب صاحب دلان انجم فروز است *** ولی شب های شه خورشید سوز است
شب روز آفرینش نور بار است *** که مرآت جمال کردگار است
بشب ها با خدا دارد مناجات *** کند مجذوب خود اهل سموات
بدامان صفا از اشک دیده *** هزاران مشعل توحید چیده
زمین لرزان زيارب يارب او *** فلك حيران ز ورد هر شب او
بشوری آه سوزان بر لب آرد *** که جان عاشقان را در تب آرد
به نخلستان گذر کن تا ببینی *** نشان سجده اش در هر زمینی
جهان در خواب و آن شه بود بیدار *** ز خوف حق تعالی بود افکار
که یا رب گر علی را روز محشر *** ز سطوت بر نهی بر نای چنبر
قرین عاصیان او را نمائی *** ز روی عدل و دستور خدائی
چه کس را قوت هم کاری تو *** که آزادم کند از خواری تو
ص: 28
مگر عفوت قلم بر دست گیرد *** ز رحمت عذر تقصیرم پذیرد
ز خاك تيره طاعت هست تقصیر *** كريما عذر این تقصیر بپذیر
اگر عشقی که از سوز است بالش *** نباشد کی خرد گیرد نوالش
اگر طاعت بلفاف غرور است *** يقين دان عقرب جرار گور است
پشیمانی گر آید بعد طغیان *** شود عاصی رهین عفو سبحان
چنین دانند استادان اخلاق *** بشر را طرفه مخلوقی ز خلاق
که از زنجی و رومی می برد رنگ *** تر او دخوی او هم صلح و هم جنگ
روانش نقشبند زشت و زیبا است *** در اخلاقش شگفتی ها هویدا است
اگر چه روح او باشد مجرد *** بود معجونی از هر نيك و هر بد
اگر شهپر زند در جو معنا *** بزیر بال گیرد عرش اعلا
فلك گردیده بر سیرش بدوزد *** چو خواهد پر زند بالش بسوزد
که در خلقت نشد هم مايه او *** چگونه می رسد بر پایه او
و گر رو کرد اندر غار عصیان *** زند بر دست و پایش بند شیطان
زبون گردد چو رو به در کف شیر *** بدام دیو می افتد چو نخجیر
فتد بر خاك تاج افتخارش *** شود کمتر از حیوان اعتبارش
ص: 29
به نیکو صورت او را آفریدند *** چو بد شد در درك او را کشیدند
چنان افتد بگرداب رذالت *** که دد یابد ز دیدارش خجالت
بپا خیز ای بشر از خواب مستی *** که گر شهوت پرستی خوار و پستی
اگر انگیزه ات اوج کمال است *** تخلق بر صفات ذو الجلال است
اگر از خواب غفلت سر بر آری *** ز بام قدس بال و پر بر آری
اگر داری صفات کبریائی *** شوی داخل بدربار خدائی
در آن محفل که جز نور صفا نیست *** نشستن حق ارباب جفا نیست
ترا باید نظر بر خلق نیکان *** که گیری درس نیکوئی از ایشان
در این مکتب علی استاد دانا است *** که مجلای صفات حق تعالی است
یقین از قلزم غیبش حبابی *** شجاعت در کفش پر ذبابی
حیا در کاخ قدسش نو عروسی *** سر افکنده بقصد پای بوسی
وفا از گلشن مهرش معطر *** صفا در چشمه لطفش شناور
سخایش مایه تحقیر حاتم *** عطايش منتشر در خلق عالم
شکیبائی چو ماهی روی آتش *** ز صبر بی حساب او مشوش
تحمل را بسر سودای غیرت *** ملائك را بلب دندان حیرت
که یا رب این چه طاقت در امور است *** که در ذات شریف این صبور است
ص: 30
کرم فرزند دلبند خصالش *** تواضع میوه باغ کمالش
فقیران را جلیس از مهربانی *** انیس بی کسان در نا توانی
پدر بر کودکان باب مرده *** عصای دست پیر سال خورده
کفیل خرج بر زن های بی شوی *** طبيب عقل دژخیمان بد خوی
بلا را داده جا بر چشم تسلیم *** قضایش گفته خوش آمد بتعظيم
بکرباسی ز دیبا چشم پوشان *** بنان خشك از حلوا گریزان
لباسش بود با قنبر برابر *** مكانش هم نبود از او فراتر
گدائی گر بشب می شد نمودار *** باو می کرد احسان نان و افطار
نه در وقت عطا می خواست تقدیر *** نه از کفران کس می گشت دل گیر
بخوان سر نزول هل اتی را *** که دریابی صفات مرتضی را
براه رهبری اخلاق نیکو *** بود لازم چو بر بیمار دارو
بمغناطيس خلق نيك رهبر *** کشاند گمرهان را سوی معبر
بچهر پر گره مشگل توانی *** فراری را به منزل گه رسانی
خشونت وحشت وحشی فزاید *** بطبع ديو غرش خوش نیاید
به نرمی غول را غل نه بگردن *** به خنده فیل را از پا در افکن
ص: 31
ولی گر عنصری در جمع اقوام *** رذالت را رساند حد بفرجام
اساس شرع را ویرانه داند *** طبيب عقل را دیوانه خواند
کند پف بر چراغ رهنمائی *** بباطل گیرد آئین خدائی
بدندان نبی اله زند سنگ *** کند با صلح جویان جهان جنگ
بر این دور از معانی مهربانی *** بود نا مهربانی بر معانی
از این افعی بباید سر بریدن *** ز نیش زهر آگینش رهیدن
چه احمد رأيت توحید افراشت *** عزیمت را به محو کفر بگماشت
سروش غیب را با پيك اخلاق *** روان فرمود در اطراف آفاق
پیام آسمانی سود جان است *** ولی بر نا جوان مردم زیان است
از این رو اهرمن خویان نادان *** شدند آماده عدوان و طغيان
در این جا شهسواری آهنین دل *** بباید تا کند دفع اراذل
نگهبان دژ توحید حیدر *** بكف بر داشت شمشیر دو پیکر
بميدان شجاعت پای بگذاشت *** بجان قد جوان مردی بر افراشت
چو طوفان دلدل مستش بلا جو *** بقصد جان دشمن در تکاپو
اجل در دست و پایش گوی تسخیر *** بزیر سم او دشمن چو نخجیر
ز زور بازویش شمشیر بران *** به پیچ و تاب آمد بمیدان
ص: 32
گهی بر تارك دشمن جهيدى *** گهی دست ستم کاران بریدی
شجاعت در نمایشگاه یزدان *** بدوران ازل چون شد نمایان
غلام شاه مردانش نمودند *** بر این در زیر فرمانش نمودند
دلیران را نهیب شیر یزدان لرزان *** میان معرکه می کرد لرزان
ز مرحب سر فکند و در ز خیبر *** بخاك انداخت جسم عمرو و عنتر
علمداری که از برق سنانش *** شدی سیماب قلب دشمنانش
جلو داری که در میدان هیجا *** بدی چون کوه آهن پای بر جا
اگر صد زخم کاری داشت بر تن *** نبود او را گریز از جنگ دشمن
ز زور بازویش اسلام منصور *** از عزم محکمش كفار مقهور
ز بس بشکست شمشیر از هجومش *** ز بس فولاد را می کرد مومش
خدا شیر خودش را داد شمشیر *** که طاقت آورد در پنجه شیر
ید اللّه است شیر بیشه حق *** فتوت باشد او را ملك مطلق
جوانمردی علی را انحصار است *** نشان قدرت او ذو الفقار است
عرب را عنصری خون خوار خوانند *** بطينت عقرب جرار دانند
بعالم يك هنر او را و آن جنگ *** ز مرگ سرد مردن باشدش ننگ
بسفاکی چنان مایل که دائم *** مبارز جويد از يقظان و نائم
ص: 33
پیش قومی که آدم خوار بودند *** عدوی حیدر کرار بودند
ولی آن یکه تاز عرصه رزم *** نمود از بهر قرآن عزم خود جزم
دژ توحید را محکم نگه داشت *** که قد نوجوان مردی بر افراشت
سپس تیغ دو سر بگرفت در دست *** بدفع دشمنان دین کمر بست
نبی حصن شریعت را نگهبان *** علی در دفع اعدا شیر غضبان
نبی در صحنه توحید بارز *** علی در صيحۀ هل من مبارز
اگر صد زخم کاری داشت در تن *** ز تن می کرد بیرون جان دشمن
بشمشیر علی دین استوار است *** شریعت جاودان در روزگار است
بلا هم در زمانه بی ولی نیست *** ولی درد و غم غیر از علی نیست
بلا را با ولا توأم نمودند *** بجان اولیا همدم نمودند
بلا کش راه جوید در معانی *** ره سالك زند عیش جهانی
تو که مستی ز لبخند بهاران *** نداری فکر سرمای زمستان
تو که از بهر راحت می کنی خواب *** نداری در سحر گاهان تب و تاب
تو که دوری بشب ها از مناجات *** کجا ره می دهندت در سموات
کجا دیدی بدون زحمت و رنج *** کسی را حاصل آید نعمت گنج
ص: 34
على يك عمر با غم آشنا بود *** برای آن که مقصودش خدا بود
براه حفظ دین اندوه و غم دید *** برای دوست از دشمن ستم دید
چراغ رهنمائی زیر سر پوش *** لسان اللّه از تقریر خاموش
علی در خانه بر منبر ابو بکر *** علی ساکت سخن پرور ابو بکر
سلونی گوی در کنجی نشسته *** اقیلو گوی در محراب جسته
عمر در بشکند از کاخ دانش *** نماید پیروی از میر خواهش
کند سقط جنین از دخت احمد *** زند سیلی بزهرای محمد (صلی الله علیه و آله)
ز بس دید از زمانه ظلم و بیداد *** ز شمشیر ستم گردید دلشاد
به سر شمشیر و بر لب شکر گویان *** که آسوده شدم از رنج دوران
ترا ای چرخ گردیدن حرام است *** که روز آل احمد همچو شام است
وفا در بوستان آشنائی *** نماید ادعای کیمیائی
وفا عطر است اما نه بهر گل *** بود سنبل نه بر هر خط و کاکل
متاع عشق در بازار بسیار *** بود بسیار کس آن را خریدار
ولی رنگ وفا از آن پریده *** کسی این رنگ را هرگز ندیده
به يك ليلى هزاران دل گرفتار *** ولی مجنون شدن کاریست دشوار
ص: 35
بود شیرین ، غم شیرین کشیدن *** بدنبال وصال او دویدن
ولی تلخ است جان دادن چو فرهاد *** بحرف فتنه جوئی رفتن از یاد
علی گوئی علی جوئی نه در غم *** علی را شیعه هستی نه چو میثم
که بتوان دست و پای او بریدن *** ولی نتوان وفای او بریدن
نگردد مدح شه او را فراموش *** بُر نداز او زبان یعنی که خاموش
علی را عاشق صادق سعید است *** که از خون گلویش رو سفید است
مگو حجر و رشید و عمرو و قنبر *** بگو عشاق داماد پیمبر
بگو آنان که در عشق و وفایش *** بجان کردند جان خود فدایش
تو در پاکیزه خوئی یار او باش *** بپرهیز و ورع همکار او باش
اعینونی ندای سرور تست *** خدا ترسی شعار رهبر تست
زبان هر چند سحر آسا و گویاست *** بیان هر چند در پرواز عنقاست
شود آن عاطل از موسای تدبیر *** شود این باطل اندر گاه تقریر
که منطق در بر اخلاق زهرا *** تهی دستی است سر گردان و شیدا
خرد در کوی درویشی زمین گیر *** سخن در چاه خاموشی سرازیر
سزد عنقای عقل اندر تکاپو *** شود مأیوس از توصیف بانو
ص: 36
که عنقا را بلند است آشیانه *** ولی این بحر را نبود کرانه
بسوزد شه پر مرغ تمنا *** در آن جوّی که تابد نور زهرا
بخلوت خانۀ اسرار داور *** بعمق باطن دخت پیمبر
نه فکر کس گذارد پای اقدام *** نه نور جان رساند ره بفرجام
بجبريل خرد گوید معانی *** قدم واکش که این جا باز مانی
ز مقياس عقول این حصن بالا است *** که این جا کشور انا فتحنا است.
رواق او رموز آفرینش *** حصار او طراوت بخش بینش
كليد عقل گم گشته در این کاخ *** مبادا در طلب گردی تو گستاخ
شنیدی مظهر يزدان بتول است *** شنیدى بضعه پاك رسول است
ندانستی که اندر لفظ مظهر *** بود اوصاف نا محدود مضمر
بلی زهرا مهین بانوی عالم *** بود گنج صفات حی اعظم
شعاع نور یزدان است زهرا *** قرین شاه مردان است زهرا
بعقل و علم و عدل و حسن اخلاق *** ندارد مثل و مانندی در آفاق
به بند طاعتش پرهیزکاری *** نشاط روح پاکش ذکر باری
به پیش اشگ او طوفان عالم *** خجالتمند کان دریا است و این نم
کفش از آسیا خونابه ریزان *** دلش از عشرت دنیا گریزان
ص: 37
قضا او را غلامی سر بفرمان *** ز نقش حكمتش تقدير حيران
فلك سر گشته جاه و جلالش *** ملك مبهوت از حسن و جمالش
فرشته گرد روب خانه او *** پری جارو کش کاشانه او
بدربانی او جبریل خرسند *** که این درگه بود عرش خداوند
اگر جوئی نشان از علم ایزد *** بيا در مكتب دخت محمد (صلی الله علیه و آله)
بجفرش كان بر صاحب زمان است *** علوم حضرت یزدان نهان است
شفاعت در قیامت آن زهرا است *** بميزان حکم او شاهین گویا است
از آن روزی که آدم را ز افلاك *** نشانیدند اندر توده خاك
بگوش او نشید غم سرودند *** مصیبت را بدو همدم نمودند
ز خون دل غذا آماده کردند *** بجامش اشک جای باده کردند
غبار داغ بر چشمش نشاندند *** عزیزش را بخاك و خون نشاندند
بلی آدم چو آمد بسوی عالم *** در این محنت سرا زد بیرق غم
ببین در دفتر تاریخ ایام *** هم آدم را هم آدم زاده ناکام
بهر جارو کنی اشک است و افغان *** بهر کس بنگری سوک است و حرمان
ولی گر گویمت جمله بلا ها *** اگر گویم که اشک و آه دنیا
ص: 38
بدخت هیجده ساله بدادند *** بسویش باب هر محنت گشادند
يقين دارم شگفت آرد کلامم *** دهم توضیح حرف نا تمامم
پیمبر را نگر با رفعت و جاه *** علی را بنگر آن مرآت اللّه
ببین بعد از نبی آن جانی پست *** ز زهرا پشت و پهلو خست و بشکست
زد آتش از جفا بر خانۀ او *** بکشت از ضرب در دردانه او
چنین گویند دانایان اخبار *** که زهرا صیحه زد از پشت دیوار
که ای فضه بیا محسن سفر کرد *** عزیز بی گناهم جان بدر کرد
نه از من در شکسته پشت و پهلو*** که محسن سقط شد در این هیاهو
سپس فریاد زد کی باب جانی *** دگر سیرم من از این زندگانی
ببین بر محنتم کز حد فزون است *** ببین قلب مرا کز غصه خون است
ببین محسن بخاك و خون فتاده *** ببین دشمن بقتل من ستاده
بغصب منصب شاه ولایت *** چه اندازه کند امت جنایت
رسن بر گردن ابن عمم بین *** بیا از قبر بیرون و غمم بین
بدوران جهان کس نا شنیده *** مصیبت ها که بر زهرا رسیده
حسن زینت ده اورنگ شاهی *** حسن گنجینه حلم الهی
ص: 39
امام مجتبی سبط پیمبر *** عزیز مرتضی مرآت داور
پدر را جانشین بر مسند دین *** بشر را رهنما در شرع و آئین
بحكم کردگار لا یزالی *** بمردم حجت از دانی و عالی
بجودش چشم حاتم خیره گشته *** سخا بر ثروت او چیره گشته
نفير عام زد بر خوان نعمت *** بسدره بر کشید ارکان نعمت
نه تنها دوست، دشمن ریزه خوارش *** پناه درد مندان بد جوارش
حسن نام و حسن خلق و حسن روی *** حسن جسم و حسن جان و حسن خوی
چه کوه اندر حوادث پای بر جا *** وقارش سنگر انا فتحنا
منافق از پی تخریب اسلام *** شبیخون زد بتخت و تاج احکام
بزور و زر ربود انصار او را *** ببست از ظلم و کین دربار او را
زبان بگشود بر دشنام آن شاه *** مگر توهین او افتد در افواه
نه یاری تا مدد کاری نماید *** نه دین داری که غم خواری نماید
زبان جمله بر تسبیح گویا *** ولی دل ها شتابان سوی دنیا
زبان گویا بنام پاک احمد *** ز احمد زاده می بردند مسند
بتاریخ جهان ثبت است این ننگ که زر گیرند و بگریزند از جنگ
ولیِّ حق نگهبان است دین را *** سزد بر جان خرد آزار و کین را
ص: 40
حسن چون دید اسلام است تنها *** بحصن حلم او را داد مأوا
بر آن در پاسبان صبر و تحمل *** شکیبائی بر آن قلعه قراول
دلش را بردباری غرق خون کرد *** ز کامش زهر کین آخر برون کرد
پس از عمری ستم آن شاه مظلوم *** شد از الماس آتش سوز مسموم
شد از حلم حسن ترویج اسلام *** که بی ناصر سکون باید نه اقدام
طبیب آن چیز کو باشد سزاوار *** کند تجویز در بهبود بیمار
ندای حسن (1)
ازل بود و جمال یار طناز *** صلا می زد بعشاقان جانباز
شعاع حسن پخش ناز می کرد *** بنرمی عشق را آواز می کرد
که ای چابك غلام آتشین خوى *** بکش دیوانگان را اندر این سوی
مگو حسن ازل کرد این تقاضا *** که ناز ما ز جان ها هست بالا
کشش با ما ولی در بی نیازی *** پریشان کن بنام چاره سازی -
اگر شیدا ندیدی زود برگرد *** که شیدا می خرد با جان غم و درد
بگوش مستمندان نغمه سر کن *** اگر عقل آمد از میدان بدر کن
بگو باشد سرود عشق افغان *** بگو باشد صداق حسن حرمان
ص: 41
بیاور این سخن کز جان گذشتن *** بود آسان تر از جانان گذشتن
بگو سر خاک راه دوست باید *** نثارش هر چه او نیکوست باید
بگو باشد اساس وصل دلبر *** خوش آمد گفتن از شمشیر و خنجر
ز اکبر در هوای یار بگذر *** نه از اکبر که از دردانه اصغر
بگرداب بلا افتند یکسر *** ترا عباس و قاسم عون و جعفر
اگر با وصل ما داری سر و کار *** ترا زینب اسیر آید ببازار
بگو در صحنه دیدار محبوب *** لب و دندان تو باید خورد چوب
به معراج وفا سردار عشاق *** چو رعدی شعله ور می رفت مشتاق
كه بانك عشق از هر سو بر آمد *** که ختم عشق اندر دفتر آمد
الا ای داوران دفتر بسوزید *** بر این عشق مجسم دیده دوزید
بمعراج محبت رهسپار است *** ز سودای جنون مبهوت یار است
خروشان آسمان های بلا ریز *** در این معراج باشندش گلاویز
یکی اکبر یکی اصغر ستاند *** یکی قاسم بخاك غم نشاند
در این معراج باران فلك سنگ *** حريم صلح او در عرصه جنگ
بهر منزل که سالك افكند بار *** عزیزی بایدش قربانی یار
ص: 42
بهر گامی بسوی قاب قوسین *** هزاران ماتم است و شیون و شین
بر این معراج تسلیم است سُلَّم *** نشاط وصل این بزم است ماتم
حسین است این که می بینید شید است *** بعشق حق اول فرد و یکتا است
دلیری کی کند عقل خطا کار *** نهد بر حد عشقش خط معيار
بلی گرد آوری پرگار مقدار *** بيك سو افكند او هست هوشیار
و گرنه کیست آن بی عقل و تدبیر *** کشد بر گرد عشقش خط تقدیر
شهنشاه فلك جاه فلك فر *** حسین ابن علی سبط پیمبر
چو بنمود از وفا طی مراحل *** چو بر خاك بلا بنمود منزل
چو از اسب وفا افتاد بر خاك *** چه شد از تیر و خنجر جسم او چاك
رخ پر خون بخاك تيره بنهاد *** نمود از صدق دل معبود را یاد
(که یارب در رهت از سر گذشتم *** هم از اکبر هم از اصغر گذشتم)
مرا تو خواستی بر عشق لایق *** که خود عشقی و معشوقی و عاشق
تو ای عشق آفرین عشقم فزودی *** مرا عاشق به جانبازی نمودی
کنون چون طائر بسمل زنم بال *** که ره جویم در آن در بار اجلال
بغیر از ناز تو در بی نیازی *** کسی را نیست چون من سر فرازی
اگر مستی ز صهبای الستی *** اگر جوئی طریق حق پرستی
ص: 43
ترا رهبر شهید کربلا بس *** بدرس عشق اين يك پیشوا بس
بود هر ذره از ذرات امکان *** نمایش نامه ای از صنع یزدان
فلك لوحى است سر تا پا منقش *** جهان نقشی است روح افزا و دل کش
بخال و خط آن لوح است مضمر *** هزاران نغمه اللّه اكبر
بود در کام این نقش دل افروز *** زبانی قل هو اللّه گو شب و روز
بهر چیزی زند لبخند هستی *** ز هستی بخش گردد غرق مستی
ثوابت پا بگل از حیرت او *** دوان سیارگان از هیبت او
شعاع مهر لرزان و هراسان *** چو چشم خیره از خورشید تابان
سكوت ماه و این قفل خموشی *** بود از ترس ناز و خود فروشی
ببین بر قهر دریا در شب تار *** که تا جوئی نشان از قهر جبار
نگر بر خنده دل باز و دلبر *** که تا بینی اثر از مهر داور
بهر جائی که هستی رو نماید *** هیاهوئی ز جانان پا گشاید
بهر جائی که هستی سایه افکند *** بود آن جا نشانی از خداوند
فلک پوشیده بر تن رخت دیبا *** که این خلعت بود از حی یکتا
شعاع مهر در عالم جهان تاب *** که از من جلوه محبوب دریاب
ص: 44
بهر تن جان نشانی از حیاتش *** بهر دل عشق رمزی از صفاتش
تمام ماسوا قبله نمایند *** همه آیات مرآت خدایند
چراغ عقل بی سیم کمالش *** نظام کون نظام کون تصویر جمالش
نسیم صبح از لطفش زند دم *** صفایش را کند اعلام شبنم
گرفته در بغل ابر بهاران *** چك رحمت ز مروارید باران
تبسم می زند گل در سحر گاه *** که ای آلودگان باز است در گاه
اگر لالائی مادر کنی گوش *** ببین مهر خدا را زیر سر پوش
شنیدی گر نوای بینوائی *** ز فرهادی به بن بست جدائی
مگو شیرین چه خوش افسانه اش کرد *** که شیرین آفرین دیوانه اش کرد
ز حسن اوست شیرین گشته زیبا *** ز حب او شده فرهاد شیدا
و گرنه خاك و خاك و اين همه شور *** کجا باور کند اندیشه دور
تعالی اللّه که در ترسیم اسما *** هزاران نقش از عشقست پیدا
بود هم مرهم و هم ریش از عشق *** اميد و خوف و نوش و نیش از عشق
اگر خنده ندیم محفل اوست *** اگر گریه غلام منزل اوست
نه تنها ناز معشوق است کارش *** بود قهر و جدائی هم شعارش
دل و دین می رود در عشق بر باد *** بقصد جان دهد تیشه بفرهاد
ص: 45
بشر را همنشین دام سازد *** بعنوان جنون بد نام سازد
مگر مجنون چه دردی داشت بر دل *** که در کوه و بیابان کرد منزل
چنین گویند دانایان عالم *** که در هر ذره ای عشق است مد غم
شه اقلیم هستی عشق باشد *** دلیل حق پرستی عشق باشد
نباشد قوه ای بالا تر از عشق *** شجاعت سر بزیر و کهتر از عشق
خرد تا بشنود نام محبت *** کند پرواز از بام محبت
گریزد در بدر در کوه و صحرا *** که با عشق است بی مقدار و رسوا
چه تبهائی که عاشق را بجان است *** چه شب هائی که عاشق در فغان است
چه طوفان ها ز اشک دیده دارد *** چه حسرت ها که این غم دیده دارد
بسنگ خاره سر کوبد که شاید *** حبيب از سنگ خاره در گشاید
بدریا افکند دل تا که دریا *** بیندازد بکوی یار رعنا
بمه گوید که ای جام جهان بین *** برو در خواب ناز آن دلستان بین
که در خوابی تو اما نا توانی *** بود بیدار از سوز نهانی
شگفت افزای و آفت خیز عشق است *** مصیبت زای و محنت ریز عشق است
کشاند سوی معشوق دل آرام *** چو مغناطیس عاشق را سر انجام
بود عشق حقیقی اصل پیوند *** چه عشقی بهتر از عشق خداوند
ص: 46
نعيم خلد مضمر در عذابش *** بهشت جاودان در پیچ و تابش
کند ماتم سرا کاشانه گل *** که تا آباد سازد خانه دل
علایق را سراسر بگسلاند *** که عاشق را بقرب حق رساند
بسوزاند ز مرغ جان پر و بال *** که پروازت بود دوری نه اقبال
اگر پا را گذاری بر سر دل *** خدا را بینی آن جا در مقابل
بجسم خاکیت گر می زند سنگ *** قفس می گیرد از مرغ شب آهنگ
زهر اشک غمی کز دیده جوشد *** هزاران چشمه حیوان خروشد
تب آید در شب آید تا که بیمار *** نخوابد راز دل گوید بدلدار
خوش آن دردی که درمانش بود دوست *** خوش آن محنت که پایانش بود دوست
خوش آن چاهی که یوسف را کند شاه *** خوش آن صحرا که لیلی را است خر گاه
خوشا آن ناله های عاشقانه *** که وصل یار را باشد بهانه
خوش آن خلوت که یاد اوست همدم *** خوش آن زخمی که مهر اوست مرهم
خوشا جان دادن و جانان گرفتن *** حيات جاودان آسان گرفتن
خرد دیوانه عشق حسین است *** جنون پروانه عشق حسین است
ندیده هیچ کس اندر زمانه *** چو عشق شاه عشقی صادقانه
حديث عشق او افسانه دهر *** خمار جام او خم خانه دهر
ص: 47
بهر سان نوائی از غم او *** بهر داغی نشان از ماتم او
بیاد داغ آن محنت رسیده *** کند شور و نوا هر داغ دیده
عطش در هر لبی گر آورد سوز *** بود یادی از آن لعل دل افروز
اگر ناکام گردد نوجوانی *** دهد از اکبر و قاسم نشانی
برادر مرده با یاد ابو الفضل *** حزین بر قد شمشاد ابو الفضل
اگر طفلی ز بی شیری دهد جان *** غم اصغر شود دردم نمایان
نباشد در جهان عشقی رسا تر *** ز عشق نو گل زهرای اطهر
صفا بین خون او خون خدا شد *** معما بین خدایش خون بها شد
گریه های سجاد علیه السلام
سیه پوش عزای پاک بازان *** غم اندوز بلای مستمندان
جگر خون گشته گل های پرپر *** پریشان از غم شهزاده اکبر
بسیل افتاده طوفان گریه *** دل و جان داده پیمان گریه
در افغان در غم سلطان مظلوم *** على ابن الحسين سجاد معصوم
شب و روزش باشک دیده طی شد *** بهار عمر او از غصه دی شد
بیاد خاک های گرم سوزان *** که بستر گشت بر اجساد عریان
ص: 48
دگر در بستر راحت نخوابید *** ز گرمای بیابان رخ نتابید
بسنگ خاره آتش نشانه *** نمودی سجده حی یگانه
جبين سائیده سنگ بیابان *** بدن کاهیده اشک فراوان
ز حال زینب و آه سکینه *** جگر آتش صفت پیچان بسینه
بياد لعل خشك باب و احباب *** تمام عمر گریان بر سر آب
شبش صبح وصال ذکر باری *** گروگان روز او بر روزه داری
شب از اشک روان غرق ستاره *** مه از بالا گرفتار نظاره
ز چشمش بس که برق غصه می جست *** هزاران ماه نو بر چرخ می بست
ز دود آه کز نایش برون شد *** فلك تا صبح محشر نیلگون شد
شنیدستم که چون از بهر افطار *** غلامش آب و نان می کرد احضار
نظر بر آب می فرمود گریان *** بياد لعل خشك شاه خوبان
چنین گویند اشکش بود جاری *** بیاد دورۀ اشتر سواری
بیاد کوفه و آن نان و خرما *** که می دادند كوفي ها بآن ها
تمام روز و شب هر ماه و هر سال *** پریشان بود و غمناك و بد احوال
مصیبت را دل غمدیده او *** ز دریا بیش اشک دیده او
ص: 49
ولی حق بود آن کس که در ذات *** باخلاق خداوند است مرآت
ولی سر رشته دار حق تعالی است *** نمایان در ولی اخلاق مولی است
شگفت آرم چسان عقل خردمند *** پسندد پیشوا باشد بزهمند
نباشد پیشوا وا مانده و بد *** زعامت بی تمیزان را نزیبد
به بند جاهلان مرد هشیوار *** بطيب نفس کی گردد گرفتار
ره دین را ز ره داران بیاموز *** چراغ دل ز نور حق بیفروز
مبادا ره زنی ای مرد سالك *** بیندازد ترا اندر مهالك
سراب است این نباشد چشمه آب *** نه خورشید است باشد کرم شب تاب
قبیح است آن که این کرم گل آلود *** کند عقل جهان بین تو نابود
بود منشور حق قانون عالم *** کتاب آسمان قرآن اعظم
زعيم آنست کز آن هست آگاه *** نه آن جبار بی تدبیر گمراه
که بر قرآن زند تیر جفا را *** ببازی گیرد آئین خدا را
گروهی هم ز عقل و معرفت دور *** ز دیدار حقیقت چشم شان کور
دهندش رشته سر رشته داری *** جهان بانی و صاحب اختیاری
امام وقت سلطان زمانه *** نشیند غمزده در کنج خانه
ولیدی رهبر اسلام باشد *** هشامی پیشوای عام باشد
ص: 50
اگر عنوان دین اندر میان بود *** چرا سلطان دین دائم نهان بود
دماغ جان اگر بر گل عطش داشت *** چرا تخم علف در باغ می کاشت
حقیقت را حقیقت جوی باید *** که قفل بسته با کوشش گشاید
تو پنداری که دین دارند مردم *** چنین دانی که هشیارند مردم
اگر عقل و دیانت پای بر جاست *** چرا نادان و بی دین حکم فرماست
حدیث کربلا خونابه ریز است *** ولی مظلومی دین شعله خیز است
نه بس سجاد را داغ پدر بود *** که از ضعف دیانت خون جگر بود
ز مروان ها و از عبد الملك ها *** ببین در شرع ما دوز و کلک ها
ولی دین بخلوت یار افغان *** وليد دون شه اقلیم و ایمان
دريغا موسم یغمای دین شد *** ستم کاری امیر المؤمنین شد
سزد آن را ریاست بر خلایق *** که باشد سینه اش گنج حقایق
سزاوار است سالاری بشر را *** که بشناسد طریق خیر و شر را
ز علم ایزدی باشد مدد خواه *** بشرع احمدی دانا و آگاه
کمال عقل در روحش سرشته *** صفات نيك بر قلبش نوشته
خرد عاجز که پوید راه وصلش *** زبان الکن که گوید حد عقلش
ص: 51
دلش آئينۀ علم الهى *** وجودش رهنمای نيك خواهی
خضوع او بدرگاه خداوند *** نشان بندگی بهر خردمند
بیاموزد که در وقت ستایش *** حضور دل بود روح نیایش
توجه بر خداوند توانا *** بود اصل نماز ای مرد دانا
خرد را این سخن عین الیقین است *** امام شیعه زین العابدین است
بدانش وارث پیغمبرانست *** رموز کون در نزدش عیانست
بگنج علم او گوهر فروشان *** اگر جویند ره گردند حیران
حوادث را شکیبائیش لنگر *** بره آرام رفتار و موقر
چو کوهی پای بر جا در نوازل *** محامد شیمه و شیرین شمائل
بغم با بینوایان هم نوا بود *** بسفره با یتیمان هم غذا بود
فتوت سایه وش دنبال ذاتش *** تواضع تاج پر ارج صفاتش
بنزدش بنده و آزاد یکسان *** به بیماران دور افتاده درمان
ز سود دست رنج و نقد موجود *** هزاران بنده را آزاد فرمود
عطوفت بین که در شب های تیره *** بهر سو می کشید انبان جیره
سخا بین در شب تاريك ديجور *** طلا می داد بر اعدای مغرور
ص: 52
شنیدم خویشی از بیگانه بد تر *** چو شب ها می گرفت از دست او زر
به زین العابدين دشنام می داد *** که او را نیست بر من رأفت و داد
چه بگذشت از جهان سجاد مظلوم *** بر او شد جود و صبرشاه معلوم
بکسب و کار می کوشید و ز این کار *** نفوس خواب را می کرد بیدار
که در خورشید دم برخود بجوشید *** بچالاکی به کسب و کار کوشید
زن و فرزند را دلشاد سازید *** ز بند احتیاج آزاد سازید
بتحصیل کمالات و معالم *** فضيلت ها بیان می کرد دائم
که دانشجوی باش ای مرد نادان *** که تا برتر شوی از مهر رخشان
کسی گفتش چنینی و چنانی *** بگفتا باطن من را ندانی
خدا آمرزدم گر راست گوئی *** ترا آمرزد از بیراهه پوئی
حمایت را نه بر انسان روا داشت *** که بر حیوان ز احسان پرچم افراشت
اگر چه بیست نوبت شد روانه *** به حج نازد باشتر تازیانه
شتر هم مهربانی را هدف کرد *** پس از سجاد جان خود تلف کرد
سفر چون دوری از احباب باشد *** بسا قوت اندر آن نایاب باشد
سفارش کرد آن عقل مجسم *** كه زاد نيك كن در حج فراهم
ببین دستور دین چون آسمانی است *** قرین عقل و مشحون معانی است
ص: 53
لباس خز به بر می کرد رنگین *** دو روزی بعد می دادش به مسکین
که ژنده پوشی و بخل است ننگین *** لباس خوب و انفاق است از دین
نوای دلنشینش در تلاوت *** چنان پاکیزه بود و با طراوت
که هر کس را رسید آن نغمه در گوش *** ز شور جذبه می افتاد مدهوش
بیابان معبد او بود در شب *** طنین انداز در آن ذکر یارب
مناجاتش ز سوز دل خبر داشت *** که در خشك و تر عالم اثر داشت
چو استادی که در تعلیم اطفال *** صدای کودکان خواهد بدنبال
به یا رب یا ربش در شور عالم *** نوایش را نفیر کون همدم
ز نای نامی و حلقوم جامد *** برون می جست ذكر حی ماجد
نمازش را حسابی بی شمار است *** نصاب رکعت هر شب هزار است
ره هستی که باشد شارع عام *** بهر گامی در آن چاهی است گمنام
در این معبر شتابان کاروان ها *** در این ره رهروان پیرو جوان ها
مسیری ابتدایش زندگانی *** طریقی آخرین حدش امانی
باقليم وجود هر کس کند رو *** نخستین آن افتد در تکاپو
هزاران کور می بینی دوانند *** بجنب و جوش می بینی شلانند
ص: 54
فقیر از بهر نانی راه پوید *** امیر از این تقلا جاه جوید
ولی گفتم در این ره چه زیاد است *** چه افتادی در آن عمرت بباد است
بسان دام بر سر کرده سر پوش *** طلسم آسا بزیر پرده خاموش
بود مشکل تمیز راه از چاه *** چراغ رهنمائی خواهد این راه
اگر با رهروی همراه گردی *** خلاص از فتنه های چاه گردی
و گر خود سر در این ره کردی اقدام *** بچاه مرگ می افتی سر انجام
ره دین گر چه راهی هست هموار *** بمقصد راه بردن هست دشوار
ره دين مسلك پيغمبران است *** ره دین ماورای جسم و جان است
به تن گر رو کنی حرص است و شهوت *** بجان گر دل دهی کبر است و نخوت
و گر سر در هوائی ره نپوئی *** گرفتار هوائی حق نجوئی
صراط حق صراط مستقیم است *** ولی پویای آن قلب سلیم است
1
بسا مردی که در تهذیب اطوار *** رسد بر نرمش رفتار و گفتار
سری خم كاين منم شخصی فروتن *** تكلم نیمه جان مانند الكن
خشونت از کلام او فراری *** جبینش آیت امیدواری
ولی مال حرامی گر ببیند *** چو مار و گنج بر رویش نشیند
ص: 55
2
بسا مردی که از اموال نا پاك *** گریزد چون ز مار و می کند باك
ولی عاجز شود در پیش شهوت *** هلاکش می نماید نیش شهوت
3
بسا مردی که از این جمله دور است *** بظاهر پای تا سر غرق نور است
ولی مغزش بود خالی از ادراك *** بجای عقل در مغزش بود خاك
بنادانی ره افساد پوید *** ز سحر ساحران اعجاز جوید
4
خردمندی که در رفتار و گفتار *** بود شایسته و بایستۀ کار
بسا باشد که سودای ریاست *** اسیر نفس او کرده کیاست
رود حجی که بر جاهش فزاید *** دهد نانی که خوش نامش نماید
فقیری را دهد دینار و درهم *** که مشهورش کند در خلق عالم
ز نان گرم و آب سرد محروم *** خشن پوش و پریشان حال و مغموم
به پیشانی زند داغ عبادت *** که شاید شهره گردد بر زهادت
باسم دین کند با دشمنان جنگ *** بكوبد خصم خود با مکر و نیرنگ
توجه هیچ بر دنیا ندارد *** ولی از افتراء پروا ندارد
ص: 56
کند خانه نشین مرد خدا را *** به تلبیس و به تدلیس و به اغوا
نبیند لذت از دنیا و عقبی *** فقط دل خوش بنام خشك آقا
5
بود مرد آن که از بند هوا جست *** بهمت سنگر ابلیس بشکست
هوا را پای کوب و سر نگون ساخت *** قوانین خدا را رهنمون ساخت
چو عبدی گوش بر فرمان مولا *** شود عقلش مطيع حق تعالى
سرا پای وجودش فانی حق *** به تسلیم و رضا قربانی حق
فشرده کردم از گفتار سجاد *** صنوف رهروان از بهر ارشاد
مگر روشن ضمیری روزگاری *** نجاتم را کند خواهش زباری
معارف در کمون کائناتست *** دقائق در درون ممکناتست
بلورين حقه های آسمانی *** همه گنجند مشحون از معانی
اگر عقل تو در پرواز آید *** به محرم خانه های راز آید
به منقار طلب تا نفخه صور *** شکافد در فلك قلب مه و هور
نشیند در تأمل روز تا شب *** بسوزد از تعب در آتش تب
که تا از کهکشان کامی بگیرد *** و یا از مشتری وامی بگیرد
ص: 57
ستاند جوزی از اسرار جوزا *** كند يك موی از اندام شَعری
فقط تاریخ مریخی بخواند *** شعاع زهره را مقدار داند
ببیند دستگاهی حیرت افزا *** نیابد حاصلی از این تمنا
همین ریگی که باشد در بیابان *** در آن صد گنج دانش هست پنهان
دل هر ذره گر بشکافی از هوش *** از آن دریای معنی می زند جوش
امام است آن که با انوار یزدان *** بود آگاه از اسرار کیهان
رموز کون خندان پیش رویش *** نظام شرع فرمان بر بکویش
گشاید پرده از روی حقایق *** شکافد سينه ژرف دقایق
نبی گفت و روایت کرد جابر *** امام پنجم شیعه است باقر
محمد، باقر علم نبيين *** ابو جعفر شه دنیا مه دین
در آن ساعت که خورشید جهان تاب *** شعاع آخرین می کرد پرتاب
نهاده پا به تل سر بر سر کوه *** که تا بگریزد از این دار اندوه
نشسته در میان خیل سائل *** دهان بگشوده در کشف مشاکل
بهر کس داد پاسخ ز آن چه پرسید *** مسائل شد هزار و شه نرنجید
بمكتب خانه اش هم چون زراره *** فراوان است و افزون از شماره
ص: 58
جوابش بر مسائل بی شمار است *** سئوالات محمد سی هزار است
بمروان نامه ظلمت نشانه *** بود ثبت این جفای ابلهانه
که باقر را هشام آورد در شام *** که توبیخش کند در منظر عام
سپس اطرافیان توهین نمایند *** ملامت بر ولی دین نمایند
چو آوردند مولا را بمجلس *** سلامی کرد با ایما بمجلس
هشام از این سبب شد خشم آلود *** که مخصوص سلام او را نفرمود
چنین گفتا هشام آن مرد مغرور *** که از آل نبی این است مشهور
که از بی دانشی و خود پسندی *** نمایند ادعای سر بلندی
کنند ایجاد تشويش و جدائی *** ز نادانی بنام رهنمائی
سزد گر می کنم بر تو ملامت *** که حق خویش می دانی امامت
پس از او دین فروشان لب گشودند *** بناپاکی ملامت ها نمودند
ز جا بر خاست شیر بیشۀ حق *** كه من هستم ولی اللّه مطلق
بتاریکی سخن از روشنائی *** بگمراهی و دم از رهنمائی
زهی شب کور های غافل از نور *** بظلمت دل خوش و از نور مهجور
اگر با دست طغیان ملک دنیا *** بچنگال شما باشد بیغما
ص: 59
نعیم آخرت در حیطه ماست *** که آن جا ملك ملك حق تعالى است
بزندانش فکند آن ابله شوم *** که حق پنهان شود چون سر مکتوم
ولی زندانیان ز آن نطق سرشار *** ز خواب سهمگین گشتند بیدار
كه يا رب یوسف مصر است این جا *** بحبس افتاده از کید زلیخا
هدایت پیشه باشد، نیست جانی *** بزندان آمده بحر معانی
هشام دون خطا کردار باشد *** که دائم در پی آزار باشد
هشام این ماجرا دید و بترسید *** خلاصش را نجات خویشتن دید
چنین دستور داد آن ظالم دون *** که با ظلم و مشقت های افزون
بشهرستان یثرب باز گردد *** سخن کوتاه از این راز گردد
طلاقت را زبانش یار دیرین *** فصاحت را بیانش بسته آئین
سخاوت بسته فتراك جودش *** عبادت خسته جان پیش سجودش
عطا هایش ز پانصد تا هزار است *** دلش گنج علوم کردگار است
بخوان محنتش پیمانۀ صبر *** نشد لبریز از خم خانهٔ دهر
تحمل در کمند او زمین گیر *** شکیبائی دچار بند و زنجیر
که گر طوفان شود عالم ز بیداد *** نه آن جنبد ز جا نه این زند داد
ص: 60
جسارت بین کسی گفتش عداوت *** بشخص تست یزدان را عبادت
ز حلم و بردباری دم فرو بست *** چه شد بیمار نزدش رفت و بنشست
طلب بنمود از داور شفایش *** اجابت کرد ذات حق دعايش
بپا بر خاست شامی شاد و خرسند *** بگفت ای حب تو حب خداوند
توئی مولا توئی آقا تو رهبر *** تو هستی والی شرع پیمبر
سپس این نکته را فرمود باقر *** که باطن نیست دائم مثل ظاهر
دل این مرد بود از نور لبریز *** فریب نا کسان کردش زبان تیز
بشر را گر چه از خاک آفریدند *** برای فهم و ادراک آفریدند
در این ظلمت سرا او را فکندند *** میان شورش و غوغا فکندند
بگردش خار شهوت دسته دسته *** به نزدش دیو بد سیرت نشسته
اسیر پنجۀ قهر شياطين *** گرفتار هوای نفس ننگین
دلی آکنده از دنیا پرستی *** سری پر شور از بی جا پرستی
ولی از مهربانی ذات باری *** بدستش داده نور رستگاری
نه تنها عقل در او آفریده *** ز شفقت انبیا را برگزیده
خرد در باطن انسان بالهام *** پیمبر هم بظاهر رهبر عام
ص: 61
نه تنها رهنما باشد پیمبر *** وصی هم هست اندر خلق رهبر
ده و دو جانشین ختم رسولان *** معین کرد در ارباب ایمان
مرام جمله تعلیم معارف *** ندای جمله هشدار از مخاوف
بدفتر خانه قانون آن ها *** سعادت نامه دنيا و عقبى
بجان آمادۀ آموزگاری *** ز راحت دور و از لذت فراری
حسودان ، دشمنان، دزدان ایمان *** پی آزار آنان روزگاران
ولی از ظلم ظالم جورجانی *** نشد تصمیم آن ها سست آنی
نگر بر همت والای صادق *** چه رنجی برد در نشر حقایق
به بین آل امیه آل عباس *** چها کردند با آن زبده ناس
پیاپی قصد جان او نمودند *** زبان بسیار بر طعنش گشودند
از او محراب و منبر کرده تاراج *** بعلم و فضل او بودند محتاج
بدو می گفت منصور بد اندیش *** که در اندیشه داری فکر تشویش
بکن شرم و مکن آشوب بی جا *** مکن در مسلمین ایجاد بلوا
عمود خيمه اسلام مشکن *** شکست اندر عصای قوم مفکن
ز اظهار و لا ياران مولا *** تحاشی داشتند از ترس اعدا
در این غوغا در این محنت در این سوز *** بدانش پروری گردید فیروز
ص: 62
جهان پرواز شد شهباز علمش *** طنین انداز شد آواز علمش
جهان افروز شد نور جمالش *** بشر آموز گنجور کمالش
ز بحر علم او آبی بجوشد *** که در کوثر از آن شاگرد نوشد
چنان افروخت مشعل های بینش *** که روشن گشت شام آفرینش
ز عود علم او سوزند مجمر *** هوا خواهان او در روز محشر
شگفت این جاست ملا های مزدور *** بشاگردی او بودند مجبور
اراذل را بد از غدر و تغافل *** ز علم او بعلم او تطاول !
حقیقت مشگ بود و عنبری شد *** بحمد اللّه که مذهب جعفری شد
فراق و گوشه زندان نشستن *** میان سلسله گریان نشستن
بشب هم راز با آه شبانه *** بروز از دست دشمن تازیانه
به یا رب یا ربی سوزان چو آذر *** بود در طالع موسی ابن جعفر (علیه السلام)
امامی پیشوائی رهنمائی *** بدرد بی کسان مشکل گشائی
ردای کبریائی را سزاوار *** لوای دین احمد را علم دار
بسینه گنج علم داور پاک *** نوای طاعتش پیچان در افلاک
ز زهر کینه در زندان هرون *** خلاصی یافت از این عالم دون
ص: 63
علم
شرف با علم و دانش هست همسر *** نباشد زین صفت چیزی نکو تر
اگر پرسی ز گنج علم داور *** بود در سینه موسی ابن جعفر (علیه السلام)
علوم دين بصندوق روانش *** علوم ما سوا يكسر عيانش
بمقدار حيات خلق بينا *** مسيطر بر منایا و بلایا
خزی زر بافت داد از روی انعام *** وزیر خویش را هارون بد نام
علی خز را بشاهنشاه دین داد *** و لیکن شاه آن را پس فرستاد
بهرون گفت شخصی پور يقطين *** هدیه داده خز بر خسرو دین
طلب کرد و بدید آن را مهیا *** بگفتا از فرح هستی تو با ما
دگر باره بگفتندی به هارون *** وزیرت را وضو باشد دگرگون
بخلوت چون وضویش بد موافق *** بگفت او را تو هستی یار صادق
بیامد نامه از موسی که اکنون *** نباشد در وضو ترسی ز هارون
از آن جام جهان بین بود مأمور *** بانجام وضو بر ضد دستور
هشام ابن حكم با مؤمن طاق *** به دنبال ولی بودند مشتاق
به عبد اللّه جعفر رو نمودند *** جوابی اشتباه از او شنودند
ص: 64
بحیرت در بدر گشتند و نا گاه *** بشخصی رو برو گشتند در راه
که می گوید بهمراهم بیائید *** بسلطان حقیقت رو نمائید
بدربار جلالش چون رسیدند *** ز داخل صوت زیبایش شنیدند
که نزد من ! نه پیش کج نهادان *** نه در ظلمت! بنزد مهر تابان
عفت
ز عفت مرد می یابد تعالی *** مقام پارسائی هست عالی
بشهوت گر اسیری خوار باشی *** بهیمی خوی و بی مقدار باشی
چو شهوت شعله ور گردد بجانت *** بسوزد عقل و ایمان و امانت
ورع حصن الامان عقل و دین است *** عفاف آئین ارباب یقین است
دمی در دام شهوت گر فتادی *** حيات جاودان بر باد دادی
مگو دم را غنیمت دان که از دم *** برون افتاد از فردوس آدم
ز دام دم اگر گشتی گریزان *** چو یوسف می شوی خورشید کنعان
فرستاد از دغل هرون مکار *** زنی زیبا بنزد آن گرفتار
دو روزی صبر کرد و گشت حیران *** از آن زندانی شیدای یزدان
بلب جز ذكر يا رب ياربش نیست *** بجز ذکر خدا روز و شبش نیست
ز دیده اشک می گیرد نه دیدار *** بدل معبود می خواهد نه دل دار
ص: 65
شبی گفتا کنیز خدمتم من *** ز فرمانت رهين منتم من
اشارت رفت و دید آن زن زنانی *** فروزان تر ز ماه آسمانی
بخدمت ایستاده در برابر *** ولی مشغول حق موسى بن جعفر (علیه السلام)
زن زیبا بخاک افتاد ساجد *** بت رعنا خدا را گشت عابد
از آن سو بود هرون در تجسس *** که عیبی جوید از عرش تقدس
نظر انداخت در زندان شبانه *** پی تفتیش آن ها محرمانه
بدید آن حال و پرسید و بفهمید عفاف حضرت و بنمود تهدید
که آن زن ماجرا با کس نگوید *** که تا کس بر حقیقت ره نجوید
سخا در مجتمع آب حیات است *** سخاوتمند مفتاح نجات است
کرم درماندگان را دست گیر است *** دهش جان بخش افراد فقیر است
ولی نان گر بریزد آبرو را *** سخا مگذار هرگز نام او را
فقیران را طلا می داد در شب *** که باشد در حجاب شب محجب
در این عصری که از جهد فراوان *** فضا پرواز گردیده است انسان
بکوه انداخته مهر و وفا را *** غلط پنداشته صلح و صفا را
ص: 66
ز بیچاره ز همسایه ز ارحام *** نه می گیرد خبر نه می برد نام
نباشد عاطفه در خلق رایج *** شده منسوخ انجام حوائج
ولی انجام حاجت اصل دین است *** شعار پیشوای هفتمین است
روا کرد آن قدر از خلق مطلب *** که بر باب الحوائج شد ملقب
نباشد موت چون حاجب بر آن روح *** هنوز آن باب احسان است مفتوح
شها دستم بدامان عطایت *** سیه رویم ولی هستم گدایت
شفیعم شو به درگاه خداوند *** شوم حاجت روا و شاد و خرسند
خداوند جهان داده ز حکمت *** میان جسم و جان پیوند الفت
تن آشامد و لیکن نوش جان است *** ز آسیب روان تن نا توان است
نه این پیوستگی در این جهان هست *** که بعد از مرگ هم از آن نشان هست
پس از مردن روان تن را ببیند *** باضمحلال آن در غم نشیند
بگور خویشتن باشد نگاهش *** خوش است از خوبی آرامگاهش
مرا مادر بخواب آمد که مادر *** بسی خشنودم از این سنگ مرمر
زیارت کردن قبر امامان *** بود چون دیدن اشخاص آنان
نبی فرمود اندر خطه طوس *** شود از من یکی فرزند مرموس
ص: 67
زیارت کرد هر کس مرقدش را *** بر او واجب شود فردوس اعلا
اجل گر نشکند جام حیاتم *** خدا گر بخشد از نکبت نجاتم
شوم با قلب شاد و روح خندان *** به سوی قبر سلطان خراسان
رسد آیا زمانی در زمانه *** که سایم روی بر آن آستانه
سراج اللّه ، علی ؛ فرزند موسى *** رضا ، نور الهدى ، مصلح، شکیبا
برای اهل ایمان ، نور دیده *** به دام افتاده او بی عقیده
وفا شيمه ، صداقت پیشه او *** کفایت زادۀ اندیشه او
جوار او پناه بی پناهان *** مزار او امید رو سیاهان
سر انگشتش طلا ریز و طلا بخش *** مزارش عافیت خیز و خطا بخش
ز موسی شد ید بیضا نمایان *** رضا را بود انگشتان چراغان
نه بس نوروز رناب آفرین بود *** کف او چشمه آب آفرین بود
ز نور علم او عالم منور *** ندیده مثل او دنیا سخنور
سخن سنجان عالم بنده او *** همه دانشوران شرمنده او
سر افکنده ز لطفش رأس جالوت *** سمر قندی ز علمش مات و مبهوت
نه تنها جاثلیق از او هراسان *** همه دانشوران لرزان و ترسان
ص: 68
بلی ذره ندارد تاب خورشید *** که می لرزد ز بادی شاخۀ بید
فسانه با حقیقت چون ستیزد *** ستیزد ، آبروی خود بریزد
بجولان آید از خیطی مشعبد *** عصای موسوی آن را ببلعد
اگر جن و بشر هم دوش گردد *** کجا نور خدا خاموش گردد
تعجب می کنم از عقل مأمون *** که چون مأیوس شد از مکر و افسون
معارف پرورانش خوار گشتند *** به نزد خلق بی مقدار گشتند
خودش هم هر چه پرسید از مسائل *** مهيا ديد پاسخ با دلائل
شبی دستور داد آن ظالم دون *** زنند اوباش بر مولا شبیخون
پس از شمشیر کاری شد به تشویش *** بشخصی داد او فرمان تفتیش
چو آمد دید مشغول نماز است *** ولى حق بحق اندر نیاز است
به مزدوران دزدان تمدن *** شريك ظلم گرگان تمدن
چراغ دستی یغما شعاران *** به جاسوسی دشمن رهسپاران
به آن هائی که در ظاهر امینند *** ولی همکار شیطان لعينند
پی تقریب مذهب های اسلام *** به شیرین صحبتی دارند اقدام
قلم بر دست و کاغذ در برابر *** که شیعه هست با سنی برادر
ص: 69
دهان بر صلح اهل دین گشاده *** ولی دل را باستعمار داده
به آنهائی که می گویند مأمون *** به عالم فاش کرد این سر مکنون
که اولاد علی دنیا پرستند *** نه درویشی است این کوتاه دستند
ولی عهد خود کرد او رضا را *** که گردد حب جاهش آشکارا
بگو بی زارم از لاف و دادت *** که دارم آشنائی بر نهادت
ورق پر کردی از تاریخ اسلام *** هویدا گشت جهل تو در انجام
به مکتب خانه شیعه گذر کن *** بتاريخ امام ما نظر کن
ببین از مکر مأمون بود آگاه *** بخوان این جمله را کز روی اکراه
ولايت عهدى او را پذیرفت *** نگر مقصود مامون را چسان گفت
که می خواهی به مردم و انمائی *** که من هم چون شما هستم هوائی
ز شه انکار و ز آن بد خواه اصرار *** به کشتن کرد تهدید آخر کار
اگر بد مهربان بر شاه مظلوم *** به انگورش چرا بنمود مسموم
امامی رتبه اش از عرش برتر *** شهنشاهی سریرش چرخ اخضر
تواضع داشت تا حدی که نوکر *** بنزدش بود مانند برادر
پل آقا و نوکر می شکستند *** سر يك سفره با هم می نشستند
ص: 70
قدم های بلند او بانفاق *** نماید طاقت عقل بشر طاق
دو صد دینار زر یک بار می داد *** نه تنها درهم و دینار می داد
تمام مال خود بخشيد يك روز *** به مسکینان بد حال سیه روز
ز روی عاطفه با شرط ایمان *** وفا می کرد با هر کس بدوران
کسی را گر زایمان بد جدائی *** مواجه بود با بی اعتنائی
سلام بی جواب زید بنگر *** که دانی نیست جز مؤمن برادر
نهم رهبر جواد آل طه *** ابو جعفر ، محمد ، مير بطحا
شه عالی نسب نيكو فضائل *** مه پاکیزه رخ شیرین شمائل
ز رویش جلوه خورشید حیران *** ز قدش پا بگل سرو گلستان
شکر از خنده او آب می شد *** ز گفتارش نمک بی تاب می شد
ملاحت را بآن جائی رسانده *** که عقل از نسبتش بیچاره مانده
که این کان نمك از معدن كيست؟ *** نمك زار است یا خورشید این چیست؟
بحسنش خیره ارباب قیافه *** که در لفافه نور است نافه
نباشد این گل خوش رنگ زیبا *** مگر از گلستان پور موسی
ص: 71
بهشت اندر پدر مسموم گردید *** يتيم آن کودک معصوم گردید
عمویش را بسر زد شوق منصب *** بجانش زد خرافت آتش تب
که پیرم پیر مردان را مقام است *** اگر از آل هاشم شد امام است
ولی غافل که جاهل گر چه پیر است *** بنزد مردم دانا حقیر است
خلافت علم می خواهد نه پیری *** نوید فتح باشد در دلیری
اگر عمرت کم و علمت زیاد است *** مقامت برتر از سبع شداد است
و گر علمت کم و عمرت زیاد است *** مکن بازی که عمر تو بباد است
هزاران سال سنگ خاره سنگ است *** گل يك روزه زیبا و قشنگ است
بزور پیری ار چیزی بگیری *** بزودی و استانندت که پیری !
ز دانائی توانائی است نه سال *** که دانشور بود سلطان اجيال
نگویم نیست بر پیران نیازی *** بگویم نیست پیری امتیازی
پی تعیین رهبر مردمی چند *** شدند اندر بر آن نا خردمند
سئوالی و جوابی ابلهانه *** جواد آن گاه آمد در میانه
لب مشگل گشا بگشود و در سفت *** جواب آن سئوال از روی حق گفت
بده ساله که عمری کم عیار است *** سئوال از حضرت وی سی هزار است
ص: 72
جواب يك بيك را داد روشن *** که دشمن هم ز حیرت گفت احسن
ز ملا های مأمون امتحان ها *** از او عزت از آنان امتحان ها
دنائت بین که مأمون خطا کار *** بهر ظلمی تقی را کرد آزار
بدست صد زن زیبا و دلبر *** بداد او جام و در هر جام گوهر
بهمراه زنان يك ساز زن بود *** که مردی بی حیا و کم ز زن بود
فرستاد این گروه از بهر تفتیش *** که بیند از جواد آید چه در پیش
ولی آن کوه تقوی بود آرام *** در این دم ساز زد آن مرد بد نام
بدو فرمود ای ریشوی بد کار *** بيفكن عود و شرم از حق نگه دار
بلرزید و فتاد از دست او عود *** نیامد در کفش تا در جهان بود
به سن بیست و هشت آن شاه مظلوم *** به زهر دخت مأمون گشت مسموم
دهم مولا علی چارمین است *** امین شرع و هادی المؤمنین است
نقی بر عسکری گردید مشهور *** که در سرباز خانه بود محصور
فقيه مؤتمن اندر زمانه *** به حبس افتاد در سرباز خانه
پسر عم و چنین ظلم و خیانت *** خدایا می کنم بر تو شکایت
ص: 73
ببین از هفت تن اولاد عباس *** چه محنت ها کشید آن زبدۀ ناس
گهی زان بحر علم لا نهائی *** نمودی امتحان ملا نمائی
گهی در بزم باده مجلس ساز *** طمع کردند آن شه خواند آواز
زمانی جعفر عباسی پست *** که عاشق پیشه بود و لولی و مست
چنین گفتا بود هادی فراری *** نکردی هیچ با ما می گساری
بدو گفتند موسى را خبر کن *** به باده خواری او را مشتهر کن
چه فرزند رضا گردید بد نام *** تو از توهین هادی می بری کام
قضاوت چون که با نا اهل باشد *** غلط اندازی ما سهل باشد
در آن ملت که میزان شد خطا گر *** برابر دان برادر با برادر
اگر چه یک نفر گمراه باشد *** یکی دیگر ولی اللّه باشد
يعلم غيب سلطان فلك فر *** چو می دانست گفتا با برادر
مبادا آبروی باب و اجداد *** دهی از آتش باده تو بر باد
از این تدبیر چون گشتند نومید *** به تهمت کار جعفر وا گرائید
که این زاهد منش هم باده نوش است *** بظاهر پارسا و خود فروش است
مپنداری در این دوران اگر دوست *** شوی با آن که دانی پاك و خوش خوست
ص: 74
ز مزدوران خر گاه ریائی *** بری پیوند مهر و آشنائی
گریزی از دغل بازان جاهل *** بگیری دامن مردان کامل
شوند از هستیت بی زار مردم *** رسانندت غم و آزار مردم
رئیس وقت چون بیند ستیزت *** کند از تیغ جاهش ریز ریزت
گهی نانت برد گه آبرویت *** گهی جاسوس اندازد به کویت
که یا نادم شوی از خواهش داد *** و یا جان بسپری از ظلم و بی داد
نه امروز است جاری این مراسم *** که تا بوده جهان بوده مظالم
ز یاران نقی از کینه توزی *** بسی می کرد جعفر قطع روزی
سی عطایش سی هزار از سکه زر *** نمایش دردمندان را میسر
و داد او عزیزان را صفا بخش *** دوای او شریران را شفا بخش
کبوتر وار گرگان بیابان *** به گرد کعبه ذاتش خرامان
درنده چون چرنده رام آن خوی *** برای دوست و دشمن سبب جوی
میان جمله اقوام و ارحام *** نمودی از کرم تقسیم اغنام
ولی از دست آن ها هم ستم دید *** تكبر ديد ، محنت دید ، غم دید
چنین می گفت زید آن پیر نادان *** که من هستم امام حق پرستان
ص: 75
بود هادی جوان و نیست لایق *** که بنماید ریاست بر خلائق
حسن نام و حسن خلق و حسن خوی *** خدا خواه و خدا گوی و خدا جوی
امام عسکری سلطان افلاک *** بزندان جفا محبوس و غمناک
ز ترس آل عباس ستم كار *** پدر او را نمی فرمود اظهار
بدو گفتند رهبر بعد تو کیست *** که می بینیم فرزندی تو را نیست
یگفت آن کس نماز مرده ام را *** بخواند هست او بر خلق مولا
امامان چون که بر خلقند رهبر *** باخلاق خدا هستند مظهر
علوم جمله از پروردگار است *** خفايا نزد آنان آشکار است
1
نگینی داد یونس را شریری *** برای رسم نقش دل پذیری
نگین بشکست و شد یونس بتشویش *** ز دل سختی آن مرد بد اندیش
بنزد عسکری آمد که شاید *** دری از مرحمت بر وی گشاید
تبسم کرد و گفتا ز این فسانه *** نجاتت می دهد حَیّ یگانه
بروز دیگر او را کرد احضار *** که زیبایان من را هست پیکار
ص: 76
یکی گوید نگین از من دگر نیز *** تو بشکن این نگین فتنه انگیز
امام از غیب عالم هست آگاه *** که چون نور است با هر ذره همراه
2
کشیش عیسوی اندر بیابان *** گشوده کف ببالا بهر باران
که ابر تیره از غم اشک می ریخت *** مگو باران که اقیانوس می بیخت
مسلمانان خجالتمند و حیران *** که باران قهر کرده از مسلمان
بدستور امام از دست آن مرد *** به پنهانی کسی چیزی برون کرد
بشد در آسمان خورشید پیدا *** میان خلق راهب گشت رسوا
3
جنون فلسفه دارد عجب ها *** بود در فلسفی شور و شعب ها
فلك ها سازدت گرد و مدور *** محدب روئی و روئی مقعر
شکاف اندر تن آن ها محال است *** که اندام فلك آهن مثال است
درون این بدن نفسی است فعال *** مزاج اين فلك مقياس افعال
چنان چه جبر و تفویض اند همکار *** ولی نه جبر و نه تفویض در کار
مزاج نه فلك هم این چنین است *** که گرم و سرد و نه آن و نه این است
چنین گفتند در معراج احمد *** که باشد اوجی از روح محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 77
فضا امروز گشته شارع عام *** نماید خنده بر اندیشه خام
تخیل را به هر مطلب کشاندند *** عقاید را يكايك وا ستاندند
کتابی در تناقض های قرآن *** نوشت از جهل خود کندی نادان
امام عسگری از بهر ارشاد *** کسی را در بر کندی فرستاد
که گر صادر شود از تو کلامی *** به عزم مقصدی قصد مرامی
مخاطب ره بر آن مقصد نجوید *** سزاوار است نا هنجار گوید
چو اسحق این سخن بشنید فهمید *** نباشد این سؤال و هست تهدید
فرار از سرزنش را نیست چاره *** به جز گردد کتابش پاره پاره
بود این فیلسوف و این ضلالش *** ضلالش بین مخوان اهل کمالش
کمال از مصطفی و آل طه است *** که این جام سعادت فیض اعلاست
امام عسگری در علم و اخلاق *** به عصر خویش بد مشهور آفاق
که دشمن های سر سختش بناچار *** به علم و فضل او کردند اقرار
ولی حق را بصاحب حق ندادند *** در محنت بروی او گشادند
به زندان روزگارش تیره کردند *** بر او سنگین دلان را چیره کردند
به زندانبان چنین دادند دستور *** شکنجه کن بر این مولای مهجور
ولی می دید زندانبان شب و روز *** بود مولای دین گرم تب و سوز
ص: 78
نماز و روزه و ذکر و مناجات *** بود برنامه کارش به اوقات
به حیرت کز چه آزارش نماید *** بهانه چیست تا زارش نماید
ولی تا بود در دنیا حزین بود *** پریشان روزگار و دل غمین بود
نوشت از بهر یارانش بعالم *** که باشد قسمت ما و شما غم
بود تا مهدی ما از نظر دور *** بود تا مشعل توحید مستور
شما را جز بلا یاری نباشد *** سزد جز صبر هم کاری نباشد
الا ای پهلوان دست بسته *** الا ای شاه در کنجی نشسته
سليمانا بساطت رفت بر باد *** نگینت در کف اهریمن افتاد
طرفداران هر فکر و عقیده *** بتاراج ديانت صف کشیده
شده نام عدالت خنجر ظلم *** علمدار هدایت رهبر ظلم
شها ابر وفا باران ندارد *** صفا در سینه ها سامان ندارد
شرف در بند نسیان دستگیر است *** حیا در محفل رندان حقیر است
دیانت آلت جاه و جلال است *** ریا کردن گلو بند کمال است
دو روئی سرخ روئی می فزاید *** بدی کردن نکوئی می فزاید
حقیقت خفته در ویرانه غم *** نشسته عافیت در خانه غم
ص: 79
امانت کشته تزویر گشته *** خرد از زندگانی سیر گشته
بیا ای باغبان بستان خراب است *** جهان آشوب شد وقت شتاب است
( تمت )
یا صاحب الزمان ادرکنی
ص: 80