شكوه امامت : زندگى امام حسن عسكرى(عليه السلام)

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

Khuddamiyan Arani, Mehdi

عنوان و نام پديدآور: شُكوه امامت: زندگى امام حسن عسكرى(عليه السلام)/ مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : قم: عطر عترت، 1396.

مشخصات ظاهری : [175] ص.: جدول؛ 5/14×5/21 س م.

شابک : 50000 ریال 978-600-243-208-8 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [175].

موضوع : امامت - امام حسن عسكرى(عليه السلام)

Imamate

رده بندی کنگره : BP223/خ4ر2 1397

رده بندی دیویی : 297/45

ص: 1

اشاره

شُكوه امامت

زندگى امام حسن عسكرى(عليه السلام)

مهدى خداميان آرانى

مجموعه آثار / 84

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

قلم در دست گرفته ام تا از امام عسكرى(عليه السلام) بنويسم، همان امامى كه شيعيان كمتر از زندگى او آگاهى دارند، درست است كه امامان ما، همه يك نورند، ولى وقتى زندگى هر كدام از آنان را بررسى مى كنيم مى بينيم كه آنان با چه سختى هايى روبرو شدند و تلاش فراوان كردند تا مكتب شيعه را از بحران ها عبور دهند، در سايه تلاش هاى آنان، تشيّع به رشد خود ادامه داد.

در اين كتاب، سعى كرده ام حوادث سال هايى را ذكر كنم كه امام عسكرى(عليه السلام) يا در خانه اى در شهر سامرا در محاصره بودند و يا در زندان خليفه عبّاسى، زندانى بودند. وقتى تو از حوادث آن سال ها باخبر باشى بهتر مى توانى اوج مهربانى و دلسوزى امام را درك كنى.

من اين راز را از تو پنهان نمى كنم، چرا كه تو دوست خوب من هستى، وقتى

ص: 2

اين كتاب را مى نوشتم انس عجيبى به آن حضرت پيدا كرده بودم، آرزو مى كردم كه روزهاى نوشتن اين كتاب به پايان نرسد، من بر سر سفره اى مهمان شده بودم كه بهره معنوى زيادى داشت، آن روزها چقدر زود سپرى شد و اين كتاب به پايان آمد. اكنون نوبت توست تا اين كتاب را بخوانى، اميدوارم توانسته باشم تو را قدمى به آن حضرت نزديك تر كنم.

مهدى خداميان آرانى

آذر 1396

ص: 3

قسمت 1

كجا ايستاده ام؟ در جستجوى چه هستم؟ مى خواهم از امام يازدهم شيعه بنويسم، بايد به شهر «سامرّا» در عراق بروم، از تو مى خواهم تا با من همراه شوى! راهى طولانى در پيش داريم، عجله كن، چرا ترديد مى كنى؟

مى دانم كه در ذهن تو چه مى گذرد، تو انتظار داشتى كه تو را به «مدينه» ببرم، «مدينه» شهر اهل بيت(عليهم السلام)است، پس چرا امام عسكرى(عليه السلام)در سامرّا است؟

بگذار از سامرّا برايت بگويم و اين كه عبّاسيان چه كسانى بودند و چرا اينجا را پايتخت خود قرار دادند. عبّاسيان از نسل عبّاس، عموىِ پيامبر بودند و در زمان امام صادق(عليه السلام) به قدرت رسيدند، آنان به اسم انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام)قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند؛ امّا وقتى

ص: 4

شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به اهل بيت(عليهم السلام)نمودند.

«منصور» كه به خلافت رسيد، امام صادق(عليه السلام) را در مدينه شهيد كرد، «هارون» كه قدرت را در دست گرفت، امام كاظم(عليه السلام) را سال هاى سال در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد.

«مأمون» كه خليفه شد، پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(عليه السلام)را به خراسان فراخواند و سرانجام آن حضرت را مظلومانه شهيد كرد.

پس از آن، پايتخت عبّاسيان به بغداد منتقل شد، آنان امام جواد(عليه السلام) را از مدينه به بغداد فراخواندند تا بتوانند او را زير نظر داشته باشند و سپس آن حضرت را در جوانى شهيد كردند.

سرانجام حكومت به دست «مُتوكّل» رسيد، قبلاً ايرانى ها در حكومت نقش داشتند ولى علاقه ايرانى ها به اهل بيت(عليهم السلام)، باعث مشكلاتى در نهادهاى حكومتى مى شد، براى همين متوكّل تصميم گرفت از تُرك ها (كه با اهل بيت(عليهم السلام)بيگانه بودند) استفاده كند، او سربازان تُرك را استخدام كرد و به بغداد آورد. (لازم به ذكر است اين ترك ها، تيره اى از مغول بودند).

اين ترك ها در اصل از ما وَراءُ النَهرين (مغولستان) بودند و دشمن تشيّع بودند.

شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت، در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. متوكّل ديد كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد، براى همينشهر سامرّا را ساخت و نيروى

ص: 5

نظامى خود را (كه همان ترك ها بودند) به سامرّا منتقل كرد و خودش هم به آنجا رفت و سامرّا، پايتخت جهان اسلام شد.(1)

مُتوكّل از محبوبيّت امام هادى(عليه السلام) در هراس بود، براى همين آن حضرت را از مدينه به سامرّا منتقل كرد و اين گونه بود كه تاريخ سه امام شيعه (امام هادى، امام عسكرى، امام زمان(عليهم السلام)) با سامرّا همراه شد.(2)

به راستى مگر حكومت و خلافت، چقدر لذّت دارد كه براى حفظ آن، اين همه جنايت شده است؟ هارون، مأمون و مُتوكّل چه ستم ها در حقّ اهل بيت(عليهم السلام) روا داشتند، آنان خود را خليفه پيامبر مى خواندند امّا به فرزندان پيامبر، ظلم هاى فراوان كردند ولى دنيا به خليفه ها هم وفا نكرد و مرگ به سراغشان آمد، چرا كه هيچ تاج و تختى، پايدار نمى ماند...

* * *

اينجا سامرّا، شهرى آباد است، خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبايى دارد، سامرّا، عروسِ شهرهاى دنيا در اين روزگار است! عبّاسيان قصرهاى باشكوهى در اين شهر ساخته اند.

خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است! فقط در ساختن قصر «عروس»، سى ميليون درهم خرج شده است. (تقريباً دو هزار كيلو طلا).(3)كاخ ها يكى بعد از ديگرى ساخته مى شود، اين كاخ ها با نقاشى هاى بزرگ از طلا و نقره زينت شده اند، هر كاخ، داراى باغ ها، بوستان ها، نهرها و چندين

ص: 6


1- إنّ جيوش المعتصم كثروا حتّى بلغ عدد مماليكه من الأتراك سبعين ألفاً، فمدّوا أيديهم إلى حرم الناس وسعوا فيها بالفساد، فاجتمع العامّة ووقفوا للمعتصم وقالوا: يا أمير المؤمنين، ما شيء أحبّ إلينا من مجاورتك؛ لأنّك الإمام والحامي للدين، وقد أفرط علينا أمر غلمانك، وعمّنا أذاهم، فإمّا منعتهم عنّا أو نقلتهم عنّا... وساق من فوره حتّى نزل سامرّاء، وبنى بها داراً وأمر عسكره بمثل ذلك: معجم البلدان ج 3 ص 177؛ وكان الخلفاء بعده يسكنونها إلى أن انتقلوا بعد ذلك إلى بغداد: الأنساب للسمعاني ج 3 ص 202؛ وأمر المعتصم بإنشاء مدينة سامرّاء: سير أعلام النبلاء ج 10 ص 293؛ بعثني المعتصم سنة 219 وقال لي: اشتر لي بناحية سامرّاء موضعاً أبني فيه مدينة، فإنّي أتخوّف أن يصيح هؤلاء الحربية صيحة فيقتلون غلماني حتّى أكون فوقهم: تاريخ الطبري ج 7 ص 231؛ وكان سبب ذلك أنّه قال: أتخوّف هؤلاء الحربية أن يصيحوا صيحة فيقتلون غلماني، فأُريد أن أكون فوقهم: الكامل في التاريخ لابن الأثير ج 6 ص 451؛ فجدّدها المعتصم وبناها سنة عشرين، وسمّاها سرّ من رأى: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 257.
2- كان المتوكّل قد أشخصه مع يحيى بن هرثمة بن أعين من المدينة إلى سرّ من رأى، فأقام بها حتّى مضى لسبيله: فتوفّي بها ودُفن في داره: الكافي ج 1 ص 498، الإرشاد ج 2 ص 297، بحار الأنوار ج 50 ص 197، أعلام الورى ج 2 ص 109، كشف الغمّة ج 3 ص 169، 19، الفصول المهمّة ج 2 ص 1075، منهاج الكرامة ص 72، وراجع اللباب في تهذيب الأنساب لابن الأثير ج 2 ص 340.
3- فمن ذلك: القصر المعروف بالعروس، أنفق عليه ثلاثين ألف ألف درهم... والغريب عشرة آلاف ألف درهم... والصبح خمسة آلاف ألف درهم... فذلك الجميع مئتا ألف ألف وأربعة وتسعون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج 3 ص 175؛ الشاه والعروس: قصران عظيمان بناحية سامرّاء، أنفق على عمارة الشاه عشرون ألف ألف درهم، وعلى العروس ثلاثون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج 3 ص 316؛ بنى قصر العروس بسامّراء وأنفق عليه ثلاثون ألف ألف درهم: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 36؛ بناء قصر العروس بسامرّاء، وتكمّل في هذه السنة، فبلغت النفقة ثلاثين ألف ألف درهم: تاريخ الإسلام ج 17 ص 24.

ساختمان است.

سامرّا، شهر كاخ ها است، نام اصلى اين شهر، «سُرَّ مَنْ رَأى» است. يعنى «شاد شد هر كس آن را ديد»، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن «سامرّا» گفتند.(1)

* * *

مى خواهم از راه و روش خليفه هاى عبّاسى برايت سخن بگويم، هر خليفه اى كه روى كار مى آيد به عيّاشى و زن بارگى مى پردازد، دنياپرستى و رفاه طلبى در كاخ هاى خليفه به چشم مى آيد و جامعه به دو قطب فقير و سرمايه دار تبديل شده است، سپاهيان در ناز و نعمت هستند و بيشتر مردم در فقر و فلاكت!

اختلاف طبقاتى در جامعه موج مى زند، خليفه در بزم هاى شبانه به آوازه خوان ها و زنان رقّاصه پول مى دهد، بيت المال را در اين راه صرف مى كند و كسى حقّ اعتراض ندارد.

خليفه شب ها تا وقت سحر بيدار است و در ميان جام هاى شراب و آغوش زنان زيبا به سر مى برد، بهترين هديه اى كه سپاهيان براى خليفه مى آورند دو چيز است: شراب ناب و زن زيبا.

نگاه كن! آن شاعر را مى شناسى؟ او قاضى بصره است كه به سامرّا آمده است تا با خليفه ديدار كند، او با خليفه ديدار مى كند، وقتى به بصره باز مى گردد خليفه را چنين توصيف مى كند:

«خليفه در ميان تار و طنبور، شراب و عود بود، او در دامن زن خواننده اى يا بر

ص: 7


1- سامرّاء بلد على دجلة فوق بغداد بثلاثين فرسخاً، يقال لها سرّ من رأى، فخفّفها الناس وقالوا سامرّاء: معجم البلدان ج 3 ص 173.

روى سينه نوازنده اى به سر مى برد».(1)

خليفه چهار هزار كنيز در كاخ خود دارد، شهوت رانى و ولخرجى، كار اصلى خليفه است. ترانه خوانان در اين حكومت، ارج و مقام زيادى دارند.

«ابراهيم موصلى» يكى از ترانه خوانان مشهور است، يك شب، خليفه او را دعوت كرد تا ترانه بخواند، او اين دعوت را قبول كرد و به مجلس بزم خليفه رفت، خليفه از صدا و هنر او خيلى خوشش آمد، وقتى مجلس تمام شد، خليفه خزانه دار خود را صدا و زد و گفت: «دست اين آوازه خوان را بگير و او را به خزانه ببر، او را آزاد بگذار تا هر قدر خواست سكّه طلا بردارد، حتى اگر او خواست تمام بيت المال را ببرد، حقّ ندارى اعتراض كنى».ابراهيم موصلى وارد خزانه شد، سكّه هاى فراوان را در آنجا ديد، او آن شب، پنجاه هزار سكّه طلا برداشت. اين مزد يك ساعت ترانه خوانى براى خليفه است!(2)

* * *

بگذار از بخشش هاى حكومت عبّاسى به شاعران برايت سخن بگويم، اين حكومت به هر كس كه در مدح خليفه شعر بگويد، پاداش فراوان مى دهد.

«حسين بن ضّحاك» شاعرى دربارى بود، او نزد خليفه آمد، ديد كه زنى زيبارو در يك دست خود، عنبر گرفته است و در دست ديگرش، جامى از شراب دارد و به سوى خليفه مى آيد، خليفه شراب را گرفت و آن را نوشيد، اينجا بود كه حسّ شاعرى اين شاعر، گل كرد و او شعرى سرود و براى خليفه خواند. خليفه

ص: 8


1- من ابن رسول الله وابن وصيه/إلى مدغل في عقدة الدين ناصب/نشا بين طنبور ودف ومزهر/وفي حجر شاد أو على صدر ضارب/ومن ظهر سكران إلى بطن قينة/ على شبه في ملكها وشوائب...: معجم الادبا ج 14 ص 181، اعيان الشيعه ج 8 ص 331، الوافى بالوفيات ج 21 ص 305.
2- راجع الى: الاغانى، ج 5، ص 185.

از اين شعر خيلى خوشش آمد و فرمان داد تا به هر بيت آن شعر، هزار سكّه طلا بدهند!(1)

«ابو الشمط» يكى ديگر از شاعران است، او شعرى سرود. در اين شعر خلافت را حقّ عبّاسيان قلمداد كرد و از اهل بيت(عليهم السلام) بدگويى كرد، وقتى او شعرش را نزد خليفه خواند، خليفه دستور داد تا حكومت بحرين و يمامه را به او بدهند و سه هزار سكّه طلا هم بر سر او بريزند، خليفه به او گفت: «هر خواسته اى داشته باشى آن را روا مى كنم».

آرى، اين فضاى هنر جامعه در اين روزگار است، به راستى چرا خليفه دوست دارد شاعران از اهل بيت(عليهم السلام)بدگويى كنند؟

خليفه اين گونه به شاعران دربارى، پاداش مى دهد، او تلاش مى كند تا فضاى هنر جامعه را سمت و سو بدهد، هنر و شعر، ريزه خوار حكومت شده است و چقدر كم هستند شاعرانى كه دربارى نيستند و صد البته جاى آنان در گوشه زندان است...

* * *

متوكّل پسرى به نام «مُعتَزّ» دارد، وقتى مُعتزّ به سن نوجوانى رسيد، پدرش تصميم گرفت براى او مراسم «جشن ختنه» برگزار كند، در آن زمان عدّه اى (از ترس بعضى از بيمارى ها) ختنه پسر را در هنگام نوجوانى انجام مى دادند.

متوكّل دستور داد تا چهارهزار صندلى كه با طلا و جواهرات آزين شده بود، تهيه كنند... كلّ هزينه اين جشن، بيش از پنج ميليون درهم شد. (تقريباً سيصد

ص: 9


1- راجع الى: مروج الذهب، ج 4، ص 123.

كيلو طلا).

اين حكومت براى يك جشن پسر خليفه، اين همه پول حيف و ميل مى كند در حالى كه فقيران زيادى در جامعه زندگى مى كنند كه نانِ شب ندارند، امروز توده مردم با مشكلات زيادى روبرو هستند، امّا بيت المال اين گونه به دست خليفه به تاراج مى رود.

* * *

متوكّل تصميم گرفت تا براى پسران خود معلّم خصوصى بگيرد. متوكّل نام «ابن سِكّيت» را شنيده بود، استادى كه همه به علم و دانش او اعتراف داشتند. متوكّل از او دعوت كرد تا به سامرّا بيايد و معلّم دو پسرش بشود. ابن سِكّيت قبول كرد و كار آموزش آغاز شد.

مدّتى گذشت، اين استاد توانست پسران متوكّل را به رشد و كمال برساند، يك روز، مُتوكّل مجلسى تشكيل داد تا از اين استاد تشكّر كند، او ديد كه استاد به ديده احترام به بچّه هايش نگاه مى كند، پس پرسيد: «آيا پسران مرا بيشتر دوست مى دارى يا حسن و حسين را؟».

استاد در جواب گفت: «اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ حسن و حسين كجا و پسران تو كجا؟ از من بپرس: آيا پسران تو را بيشتر دوست دارم يا قنبر كه غلامِ على(عليه السلام) بوده است. بدان كه من قنبر را از تو و فرزندانت، خيلى بيشتر دوست دارم».

وقتى متوكّل اين سخن را شنيد، برآشفت و فرمان داد: «زبان اين مرد را

ص: 10

ببريد!»، جلاد جلو آمد و استاد را گرفت و او را روى زمين خواباند و زبانش را از پشت سر بيرون كشيد و بعد از لحظاتى او به شهادت رسيد، اين گوشه اى از ظلم هاى خليفه است.(1)

* * *

سال 252 هجرى قمرى است، اكنون حكومت در دست «مُعتزّ» است، او فقط نوزده سال دارد و بر تخت خلافت تكيه زده است. مُعتزّ از برادرش در هراس بود، او دستور داد تا برادرش را (كه نامش مؤيد بود) نزد او بياورند، پس فرمان داد تا او را در ميان يك لحاف بپيچند و دو طرف آن را روى هم آورند تا او خفه شود، آرى، قدرت و حكومت با انسان چه مى كند كه برادر، برادر را مى كشد!

مُعتزّ وقتى برادرش را كشت، بزرگان را به كاخ دعوت كرد و جنازه برادرش را به آنان نشان داد و آنان شهادت دادند كه برادرِ خليفه به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و هيچ زخمى در پيكرش ديده نمى شود، گويا در نيمه شب، سكته كرده است و جان داده است!(2)

* * *

اكنون به زمانى آمده ام كه مُعتزّ خلافت مى كند، از شرايط سياسى و اجتماعى اين روزگار سخن گفتم، مدّت ها پيش، متوكّل، خليفه بود، او امام هادى(عليه السلام)را به سامرّا آورد، مُعتزّ هم كه به خلافت رسيد دستور داد تا امام هادى(عليه السلام)همچنان در محاصره باشد.

ص: 11


1- أن المتوكل كان قد ألزمه تأديب ولديه المعز بالله والمؤيد، فقال له يوما أيهما أحب إليك ابناي هذان اي المعتز والمؤيد أم الحسن والحسين فاجابه ابن السكيت والله أن قنبرا خادم علي بن أبي طالب ع خير منك ومن ابنيك . فقال المتوكل لجلاوزته الأتراك سلوا لسانه من قفاه ففعلوا: اعيان الشيعة ج 10 ص 306، وفيات الاعيان ج 1 ص 401.
2- أخبرني أبو الهيثم بن سبانه أنه كتب إليه لما أمر المعتز بدفعه إلى سعيد الحاجب عند مضيه إلى الكوفة وأن يحدث فيه ما يحدث به الناس بقصر ابن هبيرة: جعلني الله فداك، بلغنا خبر قد أقلقنا وأبلغ منا، فكتب إليه بعد ثالث يأتيكم الفرج فخلع المعتز اليوم الثالث: الغيبة للطوسى ص 208، بحار الانوار ج 50 ص 251.

خانه امام هادى(عليه السلام)وسط خانه سپاهيان است و حكومت هر رفت و آمدى را كنترل مى كند، شيعيان به راحتى نمى توانند با امام خود در ارتباط باشند، محلّه اى كه امام هادى(عليه السلام) در آنجا زندگى مى كند مانند يك پادگان است!

حكومت مى خواهد مردم، حجّت خدا را از ياد ببرند و به جاى آن، خليفه را امام خود بدانند. اين حكومت، قداست عجيبى به خلافت داده است و با تبليغات كارى كرده است كه مردم خيال مى كنند خليفه، نماينده خدا در روى زمين است و هر كس با او مخالف باشد با خدا مخالف است، اين باورى است كه بيشتر مسلمانان در اين روزگار دارند: «اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست». هيچ كس با خود فكر نمى كند كه چطور مى شود خدا اطاعت كسى را كه معصيت مى كند، واجب كند؟

آرى، شرط ولايت، عصمت است، خدا ولايت دوازده امام را واجب كرد زيرا آنان معصوم بودند و از هر خطايى به دور بودند، ولى حكومت عبّاسيان كارى كرده است كه بيشتر مردم با امام زمان خود، بيگانه اند.

هر چيزى در اين حكومت، آزاد است به غير از نام و ياد اهل بيت(عليهم السلام). چقدر از انسان هاى آزاده به جُرم آن كه شيعه هستند در زندان ها اسير شده اند، براى مدح خليفه جايزه مى گذارند، شاعران در مدح خليفه، شعر مى گويند ولى اگر كسى بخواهد از اهل بيت(عليهم السلام) ياد كند، جايگاهش زندان است.

مُعتزّ به فكر آن است كه هر طور هست امام هادى(عليه السلام) را به شهادت برساند، او چندين بار نقشه كشيده است، امّا خدا جان امام را حفظ كرده است، خليفه آن

ص: 12

حضرت را در سامرّا در محاصره قرار داده است تا مردم با حقّ و حقيقت آشنا نشوند، اين حكومت از اين كه مردم اهل فهم بشوند هراس دارد، حكومت با نيرنگ و فريب بيداد كرده است.ولى حكايت مردم اين روزگار چيست؟ گويا اين مردم كور شده اند و از اصالت خود دور گشته اند، آنان براى لقمه نانى، بندگى خليفه را مى كنند، براى خليفه شعر مى سرايند و شعار مى دهند، آنان به سِحر شعبده در خواب رفته اند و در كويرى تشنه در جستجوى آب رفته اند.

نمى دانم آيا ديگر از اين روزگار سخن بگويم يا نه؟ روزگارى كه خليفه بر تختى نشسته است كه بر خون شناور است، اين حكومت، مهر سكوت بر دهان ها زده است، طاغوت به جاى خدا تكيه زده است و خليفه مردم را به اطاعت خود فرا مى خواند و راه بهشت را در اين اطاعت معرفى مى كند، ولى اهل معرفت مى دانند بهشتى كه خليفه از آن دم مى زند جلوه اى از جهنّم است.

ص: 13

قسمت 2

با تعجّب به من نگاه مى كنى، قرار بود اين كتاب درباره امام عسكرى(عليه السلام)باشد، ولى تاكنون چيزى درباره آن حضرت ننوشته ام، حقّ با توست، مُعتزّ خفقان عجيبى در جامعه ايجاد كرده است، او از تولّد مهدى(عليه السلام) در هراس است. مُعتزّ مى خواهد پدرِ مهدى(عليه السلام) را شناسايى كند و او را به قتل برساند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا نيايد! اين هدف اصلى اوست.

به راستى امام يازدهم شيعيان كيست؟ آيا كسى اين را مى داند؟

امام هادى(عليه السلام) (كه دهمين امام است) گاهى دوپهلو سخن گفته است، صلاح بر اين است كه امام يازدهم به همه مردم معرفى نشود، خيلى ها نمى دانند كه امام يازدهم كيست.

* * *

ص: 14

امام هادى(عليه السلام) سه پسر دارد: «سيّدمحمّد»، «سيّدحسن»، «سيّدجعفر».(1)

در اين روزگار، بيشتر مردم خيال مى كنند كه سيّدمحمّد، امام يازدهم خواهد بود، (البته كسانى كه رازدار مى باشند مى دانند كه سيّدحسن(عليه السلام)، جانشين پدر خواهد شد و او امام يازدهم است، ولى مصلحت است كه اين موضوع پنهان باشد).

وقتى امام هادى(عليه السلام) از مدينه به سامرّا آمد، سيّدحسن را (كه نوزادى يك ساله بود) با خود به سامرّا نياورد، او را در مدينه كنار اقوام خود گذاشت. وقتى كه زمان آن فرا رسيد، امام هادى(عليه السلام) دستور داد تا او به سامرّا بيايد.

* * *

سيّدمحمّد جوانى با ادب، خوش اخلاق و باوقار است و شيعيان به او علاقه زيادى دارند و او را مايه اميد خود مى پندارند، ايّام حجّ (در سال 252) نزديك مى شود، سيدمحمّد نزد پدرش (امام هادى(عليه السلام)) مى آيد و از او اجازه مى گيرد تا به سفر حجّ برود، امام به او اجازه مى دهد.

سيدمحمّد با جمعى از شيعيان از سامرّا حركت مى كند، تقريباً دو منزل را طى مى كند و پنجاه كيلومتر از سامرّا دور مى شود و به منطقه «بلد» مى رسد، در آنجا به شدّت بيمار مى شود به طورى كه ديگر توانايى حركت ندارد، نه مى تواند به سامرّا برگردد و نه راه را ادامه بدهد، بيمارى او غيرمنتظره است.او در بستر بيمارى قرار مى گيرد و سرانجام از دنيا مى رود، همراهان او پيكرش را در همان جا دفن مى كنند، عدّه اى از آنان حدس مى زنند كه مأموران مخفى مُعتزّ، او را مسموم كرده باشند. آخر او براى سفر حجّ حركت كرد، كسى

ص: 15


1- مراجعه كنيد: منتهى الآمال ج 2 ص 1956، شيخ عبّاس قمى، نشر مبين انديشه، تهران، 1390.

كه به سفر حجّ مى رود بايد در كمال سلامتى باشد، كسى كه مريض است حجّ بر او واجب نيست. سيّدمحمّد تا ديروز، سالم و سر حال بود، چه شد كه يكباره مريض شد؟

* * *

اين خبر به شيعيان مى رسد، آنان در حيرت فرو مى روند، آنان خيال مى كردند سيدمحمّد، امام يازدهم خواهد بود، اكنون او به گونه مرموزى از دنيا رفته است، سؤال آنها اين است: امام بعدى كيست؟

مُعتزّ خوشحال است، او خيال مى كند كه امام يازدهم شيعيان را از ميان برداشته است، به او خبر مى رسد كه امام هادى(عليه السلام) مى خواهد مجلس ختمى براى پسر خودش بگيرد، مُعتزّ مخالفتى نمى كند زيرا مى خواهد همه چيز را عادى نشان دهد.

مجلس ختم در خانه امام برگزار مى شود، فرشى را در حياط انداخته اند، عدّه اى گريه مى كنند، امام هادى(عليه السلام)به مردم خوش آمد مى گويد. شيعيان يكى يكى از راه مى رسند، نزديك به دويست نفر جمع مى شوند، اينجاست كه امام هادى(عليه السلام) از جا برمى خيزد، جوانى خوشرو از اتاقى خارج مى شود و نزد امام هادى(عليه السلام) مى آيد و كنار او مى ايستد، چشمان او از گريه سرخ شده است، خيلى ها او را نمى شناسند.

امام هادى(عليه السلام) به او نگاه مى كند و مى گويد: «فرزندم! اكنون خدا را شكر كن كه او به تو مقامى بزرگ داد». آن جوان بار ديگر گريه مى كند و چنين مى گويد: «حمد و ستايش از آن خداست. او را به خاطر اين كه نعمتش را بر من تمام

ص: 16

كرد، ستايش مى كنم. إنّا لله و إنّا اِلَيه راجِعُون».

همه اين سخن را مى شنوند و از خود مى پرسند اين جوان كيست؟ گروه اندكى كه او را مى شناسند مى گويند: «او سيّدحسن است. پسرِ امام هادى(عليه السلام)». گروهى از سن و سال او مى پرسند، پاسخ مى شنوند كه او بيست سال دارد.

مردم ديگر فهميده اند كه منظور از اين سخن در اين مجلس چيست، آن مقامى كه خدا به سيّدحسن داده است چيزى جز مقام امامت نيست، مقامى كه خدا فقط به برگزيدگان خودش مى دهد، امامت، عهدى آسمانى است و اراده مردم در آن، دخالت ندارد، اين خداست كه انتخاب مى كند چه كسى شايستگى اين مقام را دارد.(1)آرى، شيعيان ديگر مى دانند كه سيّدحسن(عليه السلام)، امام يازدهم است و او را اين گونه مى خوانند: «امام حسن عسكرى(عليه السلام)».

به راستى چرا لقب «عسكرى» را براى او برگزيدند؟ نام اين محلّه، «عسكر» است، «عسكر» به معناى «سپاه» مى باشد، در اين محلّه سپاهيان خليفه زندگى مى كنند، حكومت خانه امام هادى(عليه السلام) را در اينجا قرار داده است تا بتواند كنترل بيشترى بر رفت و آمد شيعيان داشته باشد، چون امام يازدهم در اين محلّه زندگى مى كند او را به نام «عسكرى» مى خوانند، يعنى كسى كه در محلّه «عسكر» منزل دارد.

* * *

«شاهَوَيه» يكى از شيعيان ايرانى بود، او وقتى شنيد سيّدمحمّد از دنيا رفته است حيران شد و نمى دانست اگر حادثه اى براى امام هادى(عليه السلام) روى دهد بايد

ص: 17


1- أنهم حضروا - يوم توفي محمد بن علي بن محمد - باب أبي الحسن يعزونه وقد بسط له في صحن داره والنساء جلوس حوله... إذ نظر إلى الحسن بن علي قد جاء مشقوق الجيب، حتى قام عن يمينه ونحن لا نعرفه، فنظر إليه أبو الحسن بعد ساعة فقال: يا بني أحدث لله عز وجل شكرا، فقد أحدث فيك أمرا...: الكافى ج 1 ص 327، بحار الانوار ج 50 ص ص 245.

چه كند و ولايت چه كسى را بپذيرد، او بر اين باور بود كه هر كس، امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت از دنيا مى رود.

شاهَوَيه نمى توانست به سامرّا سفر كند، شرايط سفر به آنجا سخت بود، براى همين نامه اى براى امام هادى(عليه السلام) نوشت و مخفيانه آن را به سامرّا فرستاد.

مدّتى طول كشيد، نامه اى از طرف امام هادى(عليه السلام) به دست شاهَوَيه رسيد، اين نامه به خط امام بود، در آن نامه چنين نوشته شده بود: «وقتى اين خبر را شنيدى كه پسرم سيدمحمّد از دنيا رفته است و با شنيدن اين خبر، مضطرب شدى، غم و غصّه به دل خود راه نده كه خدا اهل ايمان را به حال خود رها نمى كند بلكه راه را نشان آنان مى دهد. بدان بعد از من، فرزندم سيّدحسن امام توست. هر سؤالى كه داريد از او بپرسيد كه او بر همه آنچه من مى دانم آگاهى دارد».(1)

* * *

امام هادى(عليه السلام) تصميم مى گيرد تا براى امام عسكرى(عليه السلام)، همسرى پيدا كند كه شايستگى آن را داشته باشد مادرِ مهدى(عليه السلام) شود. امام هادى(عليه السلام)به يكى از شيعيان خود فرمان مى دهد به بغداد برود و «نرجس» را به سامرّا بياورد.

حتماً مى خواهى بدانى نرجس كيست. او دختر قيصر روم است. ماجراى او بسيار عجيب است، من خلاصه آن را برايت مى گويم: نرجس در روم بود، پدرش براى او جشن عروسى گرفت، قرار بودنرجس با پسرعمويش ازدواج كند، در جشن عروسى زلزله اى شد و پايه هاى تخت داماد شكست و داماد بى هوش روى زمين افتاد و عروسى به هم خورد.(2)

ص: 18


1- كنت رويت عن أبي الحسن العسكري في أبي جعفر ابنه روايات تدل عليه، فلما مضى أبو جعفر قلقت لذلك، وبقيت متحيرا لا أتقدم ولاأتأخر، وخفت أن أكتب إليه في ذلك، فلا أدري ما يكون.... وكتب في آخر الكتاب: أردت أن تسأل عن الخلف بعد مضي أبي جعفر، وقلقت لذلك، فلا تغتم: الغيبة ص 201، بحار الأنوار ج 50 ص 242.
2- وأبرز من بهيّ ملكه عرشاً مساغاً من أصناف الجوهر، ورفعه فوق أربعين مرقاة، فلمّا صعد ابن أخيه وأحدقت الصلب وقامت الأساقفة عكفاً، ونُشرت أسفار الإنجيل، تسافلت الصلب من الأعلى فلصقت الأرض، وتقوّضت أعمدة العرش فانهارت إلى القرار، وخرّ الصاعد من العرش مغشياً عليه، فتغيّرت ألوان الأساقفة وارتعدت فرائصهم، فقال كبيرهم لجدّي: أيّها الملك، اعفنا من ملاقاة هذه النحوس الدالّة على زوال هذا الدين المسيحي والمذهب الملكاني. فتطيّر جدّي من ذلك تطيّراً شديداً، وقال للأساقفة: أقيموا هذه الأعمدة وارفعوا الصلبان...: الغيبة للطوسي ص 208، بحار الأنوار ج 51 ص 6، أعيان الشيعة ج 2 ص 45، وراجع كمال الدين وتمام النعمة ص 418، روضة الواعظين ص 252، دلائل الإمامة ص 490، مدينة المعاجز ج 7 ص 514، بحار الأنوار ج 51 ص 11.

شب كه شد، نرجس خواب عجيبى ديد، خواب ديد كه حضرت عيسى(عليه السلام)با حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) پيش او آمدند، پس محمّد(صلى الله عليه وآله) به عيسى(عليه السلام) چنين گفت: «اى عيسى! من آمده ام نرجس را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم». بعد محمّد(صلى الله عليه وآله) جوانى را به او نشان مى دهد كه صورتش چون ماه مى درخشد. آن جوان، همان امام حسن عسكرى(عليه السلام)بود. نرجس از خواب بيدار مى شود، او مى فهمد كه اتّفاق بزرگى در راه است. چند شب بعد، امام عسكرى(عليه السلام) را در خواب مى بيند كه به او مى گويد: «پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو لباس يكى از اين كنيزان را بپوش و خودت را به شكل آنها درآور! در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى، شخصى از طرف ما پيش تو مى آيد.

چند روز بعد، او به شكل كنيزان در مى آيد و به سمت اردوگاه سپاه روم مى رود، سپاه به سمت مرز حركت مى كند و با مسلمانان روبرو مى شوند و سرانجام او اسير مى شود و به بغداد فرستاده مى شود.

امام هادى(عليه السلام) بِشر انصارى را به بغداد مى فرستد، او يكى از شيعيان است و به بغداد مى رود، چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مى كنند. آنها در جنگ با روم اسير شده اند. كنيزان را در كنار رود دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.

بِشرانصارى به دنبال نرجس مى گردد و با نشانه هايى كه امام هادى(عليه السلام)به او

ص: 19

داده است نرجس را شناسايى مى كند و نامه امام هادى(عليه السلام) را كه به زبان رومى است به او مى دهد و مى گويد: «بانوى من! اين نامه براى شماست»، نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.... پس از آن بِشرانصارى همراه با نرجس به سوى سامرّا حركت مى كنند.وقتى به سامرّا مى رسند، نرجس نزد امام هادى(عليه السلام) مى رود، او ديگر مسلمان شده است، امام هادى(عليه السلام) از خواهرش حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.

مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود؛ ازدواج امام حسن عسكرى(عليه السلام) و نرجس! خدا چنين خواسته است كه نرجس، مادر مهدى(عليه السلام)باشد...(1)

* * *

سال 254 فرا مى رسد، امام هادى(عليه السلام) از هر فرصتى براى معرفى فرزندش امام عسكرى(عليه السلام) بهره مى گيرد، به خيلى از شيعيانش نامه مى نويسد و اين مطلب را براى آنان بازگو مى كند، ديگر همه مردم، حقيقت را شناخته اند و راه خود را پيدا كرده اند.

از طرف ديگر، مُعتزّ بر ظلم ها و ستم هاى خود افزوده است، او مستِ قدرت شده است و با اهل بيت(عليهم السلام) سر دشمنى دارد، وقتى مى بيند كه قلب ها به سوى امام هادى(عليه السلام) گرايش دارند از حسد به خود مى پيچد.

امام هادى(عليه السلام) همچون چراغى است كه تاريكى شب را آشكار مى كند، وقتى او با وجود خود، نورافشانى مى كند، مردم از تاريكى بيزار مى شوند، خليفه هم كه

ص: 20


1- فقال مولانا: يا كافور، ادع أُختي حكيمة. فلمّا دخلت قال لها: ها هي، فاعتنقتها طويلاً وسرّت بها كثيراً، فقال لها أبو الحسن: يا بنتِ رسول الله، خذيها إلى منزلك وعلّميها الفرائض والسنن فإنّها زوجة أبي محمّد وأُمّ القائم: نفس المصادر السابقة.

در اوج تاريكى است، خليفه چه كند كه مردم تاريكى را احساس نكنند؟ بايد او چراغ را بشكند تا مردم نفهمند تاريكى چيست.

آرى، مُعتزّ مى ترسد كه مبادا علاقه مردم به امام هادى(عليه السلام) زيادتر شود، او اين علاقه را خطرى براى ادامه حكومت خود مى داند.

سرانجام مُعتزّ به سپاهيان دستور مى دهد تا نقشه اى براى از ميان برداشتن امام هادى(عليه السلام) بريزند، مُعتزّ جلسه هاى متعدد با سران سپاه مى گيرد و طرح هاى مختلف را بررسى مى كند و سرانجام قرار مى شود امام هادى(عليه السلام) را به گونه اى مسموم كنند كه هيچ كس شكّ نكند. دستور سرّى صادر مى شود و اين مأموريت به بزرگان سپاه داده مى شود تا امام هادى(عليه السلام) را مسموم كنند.

* * *

گروهى از مردم قم به سوى سامرّا مى آيند، آنان خُمس، هديه و نذرهاى مردم قم را براى امام هادى(عليه السلام)آورده اند، وقتى به سامرّا مى رسند، امام هادى(عليه السلام)شخصى را نزد آنان مى فرستد تا اين پيام را به آنان بدهد: «من امشب از دنيا مى روم، در شهر سامرّا بمانيد تا دستور پسرم به شما برسد».آنان وقتى اين پيام را مى شنوند، اشك مى ريزند، خانه اى اجاره مى كنند و در آنجا مى مانند. فردا صبح كه مى شود خبر شهادت امام هادى(عليه السلام) به كاخ مُعتزّ مى رسد (آن حضرت در سوّم رجب سال 254 هجرى در سن 41 سالگى به شهادت مى رسد).

امام عسكرى(عليه السلام) از خانه خارج مى شود و گريبان خود را چاك مى كند و اشك مى ريزد، بعضى ها وقتى مى بينند امام عسكرى(عليه السلام)اين گونه گريبان چاك كرده

ص: 21

است، سؤال مى كنند كه چرا امام اين كار را كرده است، مُعتزّ مى خواهد كارى كند كه شهادت امام، امرى ساده جلوه كند و امام عسكرى(عليه السلام) با اين كار خود، نقشه مُعتزّ را باطل مى كند.(1)

اكنون شيعيان به خانه امام هادى(عليه السلام) مى آيند، آنان بر سر و سينه مى زنند و داغدار شهادت آن حضرت هستند و به فرزندش امام عسكرى(عليه السلام)تسليت مى گويند.

ساعتى مى گذرد، امام عسكرى(عليه السلام) بر پيكر پدر نماز مى خواند و با چشمانى اشك آلود او را در همان خانه به خاك مى سپارد.

* * *

گروهى كه از قم آمده اند منتظر هستند، شب فرا مى رسد، آنان در منزل خود براى امام هادى(عليه السلام) سوگوارى مى كنند، صدايى به گوششان مى رسد: «اين نامه را بگيريد و به آن عمل كنيد». در نامه چنين نوشته شده است: «آنچه همراه خود آورده ايد به قم بازگردانيد كه الان زمان مناسب براى تحويل گرفتن آن نيست. اين طاغوت، مأموران زيادى را در اطراف ما گماشته است. به قم بازگرديد كه فرمان من به شما خواهد رسيد. در ميان آنچه از قم آورده ايد كيسه اى قرمزرنگ است كه داخل آن، هفده سكّه طلا قرار دارد. آن را ايّوب قمى فرستاده است، آن كيسه را به او برگردانيد زيرا او هفت امامى است و امامت مرا قبول ندارد».

آنان اين نامه را مى خوانند، صبح زود به سوى قم حركت مى كنند. وقتى به قم مى رسند، هفت شب مى گذرد، نامه اى از طرف امام عسكرى(عليه السلام) به آنان

ص: 22


1- خرج أبو محمد في جنازة أبي الحسن وقميصه مشقوق فكتب إليه أبو عون الأبرش قرابة نجاح بن سلمة من رأيت أو بلغك من الأئمة شق ثوبه في مثل هذا؟ فكتب إليه أبو محمد: يا أحمق وما يدريك ما هذا قد شق موسى على هارون: اختيار معرفة الرجال ج 2 ص 842، بحار الأنوار ج 50 ص 191، معجم رجال الحديث ج 6 ص 162.

مى رسد. در نامه چنين آمده است: «امشب شترى به سوى شما فرستادم، همه اموال را بر آن، بار كنيد و آن شتر را رها كنيد كه خودش را به ما مى رساند».

با آن شتر، هيچ ساربانى نيست، آنان همه اموال را بار آن شتر مى كنند و آن را به خدا مى سپارند و در دل بيابان رهايش مى كنند.يك سال مى گذرد، آنان به سامرّا مى روند، حضور امام مى رسند، امام اتاقى را به آنان نشان مى دهد، وقتى وارد آن اتاق مى شوند مى بينند همه آنچه فرستاده بودند در آنجاست. هيچ چيز كم و زياد نشده است. آنان با تعجّب مى بينند كه آن كيسه قرمز رنگ هم آنجاست. با خود مى گويند: اين كيسه اينجا چه مى كند؟ ما كه آن را به صاحبش پس داديم! اينجاست كه امام به آنان مى گويد: «وقتى شما كيسه را به ايّوب قمى پس داديد، او به امامت من ايمان آورد، پس از آن من هديه او را پذيرفتم».(1)

ص: 23


1- حملنا مالا اجتمع من خمس ونذر وعين وورق وجوهر وحلي وثياب من قم و ما يليها، فخرجنا نريد سيدنا أبا الحسن علي بن محمد فلما صرنا إلى دسكرة الملك تلقانا رجل راكب على جمل ونحن في قافلة عظيمة، فقصدنا ونحن سائرون في جملة الناس وهو يعارضنا بجملة، حتى وصل إلينا وقال: يا أحمد بن داود ومحمد بن عبد الله الطلحى معي رسالة إليكما، فقلنا ممن يرحمك الله؟ قال: من سيدكما أبى الحسن على ابن محمد يقول لكما: أنا راحل إلى الله في هذه الليلة، فأقيما مكانكما حتى يأتيكما أمر ابني أبى محمد الحسن، فخشعت قلوبنا وبكت عيوننا وأخفينا ذلك ولم نظهره...: مدينة المعاجز ج 7 ص 527.

قسمت 3

همه تلاش هاى مُعتزّ بى فايده شده است، زيرا چراغ حقّ، خاموش نمى شود، اين قانون خداست. امامت، عهدى است آسمانى. زمين هرگز از حجّت خدا خالى نمى ماند، آرى، مُعتزّ تلاش زيادى كرد تا امام يازدهم شيعه را از بين ببرد، ولى نتوانست، خدا به قدرت خويش، جان او را حفظ كرد.

خدا به امام عسكرى(عليه السلام) پسرى مى دهد، امام به يكى از شيعيان فرمان مى دهد تا براى پسرش، گوسفندى را قربانى كنند، جاسوس ها به مُعتزّ خبر مى دهند، او جلسه اى تشكيل مى دهد، او به دنبال طرحى است تا پسر امام را به قتل برساند. خيلى از نيروهاى حكومت درگير اين موضوع مى شوند.

بعد از مدّتى، آن نوزاد از دنيا مى رود، حكومت نفس راحتى مى كشد، آنان خيال مى كنند آن پسر كه از دنيا رفته است، همان مهدى(عليه السلام)بوده است، در واقع

ص: 24

خدا مصلحت ديده است تا ذهن مأموران حكومت اين گونه منحرف بشود و آنان با خود بگويند: «مهدى(عليه السلام) در كودكى از دنيا رفت». اين مطلب مى تواند سپرى براى تولّد مهدى(عليه السلام)باشد كه بعداً به دنيا خواهد آمد.(1)

البته مُعتزّ جانب احتياط را رها نمى كند، چند زن قابله را مأمور مى كند تا به بهانه هاى مختلف به خانه امام عسكرى(عليه السلام) سر بزنند و اوضاع را بررسى كنند و اگر فهميدند نرجس يا صَيقل حامله است خبر را گزارش كنند. قبلاً از نرجس براى تو سخن گفتم، ولى صَيقل كيست؟ او همسر ديگر امام عسكرى(عليه السلام) است، امام براى اين كه ذهن جاسوس ها را مشغول كند با او نيز ازدواج كرده است، اين يك سياست است تا حكومت نتواند به راحتى مادر آخرين امام را تشخيص بدهد. «نرجس» و «صَيقل» دو همسر امام هستند، ولى حكومت نمى داند كدام يك از آنها، مادرِ مهدى(عليه السلام) خواهند بود.

* * *

مدّتى مى گذرد، جاسوس ها به مُعتزّ اطمينان داده اند كه هيچ فرزندى براى امام عسكرى(عليه السلام) در راه نيست و او پدر نخواهد شد، ولى باز مُعتزّ نگران است، با خود فكر مى كند كه بهتر است امام عسكرى(عليه السلام)را به زندان بياندازد تا خيالش راحت شود كه ديگر فرزندى از او به دنيا نخواهد آمد.زندانى كردن امام عسكرى(عليه السلام) نشانه اين است كه مُعتزّ چقدر از اعتقاد به مهدويّت در هراس است. مهدويّت در دل هر طاغوتى، هراس مى افكند و خواب راحت را از چشم آنها مى ربايد.

* * *

ص: 25


1- عن إبراهيم بن إدريس قال: وجه إلي مولاي أبو محمد بكبش وقال: عقه عن ابني فلان وكل وأطعم أهلك ففعلت، ثم لقيته بعد ذلك فقال لي: المولود الذي ولد لي مات، ثم وجه إلي بكبشين وكتب: بسم الله الرحمن الرحيم عق هذين الكبشين عن مولاك وكل هنأك الله وأطعم إخوانك، ففعلت ولقيته بعد ذلك فما ذكر لي شيئا: الغيبة للطوسى ص 246، وسائل الشيعة ج 21 ص 448، بحار الانوار ج 51 ص 22.

محمّدمدنى بيمار شده است، او دچار تنگى نفس شديد مى شود، به هر طبيبى مراجعه مى كند درمان نمى شود، با خود مى گويد: «خوب است نزد حسن عسكرىبروم، همان كه شيعيان مى گويند او امام است و بر هر كارى قدرت دارد».

او به سوى سامرّا حركت مى كند، سراغ امام عسكرى(عليه السلام) را مى گيرد، به او مى گويند: «امروز خليفه به شكار رفته است، او از امام خواسته است تا همراه او باشد، آنان به شكارگاه رفته اند». اين سياست مُعتزّ است، او مى خواهد در ذهن مردم طورى قلمداد كند كه زندگى بر امام عسكرىدر سامرّا خوش مى گذرد و حتّى به شكار هم مى رود!

محمّدمدنى به شكارگاه مى رود، صبر مى كند تا خليفه مشغول شكار مى شود، او نزديك مى رود، مى بيند امام روى زمين نشسته است، او نزديك مى شود، امام مى گويد: «نزديك تر نيا كه مأموران مراقب من هستند، جان تو در خطر مى افتد». آرى، مُعتزّ خفقانى درست كرده است كه اگر كسى با امام سخن بگويد، جانش در خطر خواهد بود!

محمّدمدنى برمى گردد و در گوشه اى منتظر مى ماند، بعد از لحظاتى مى بيند كه يك نفر به سوى او مى آيد و پيام امام را به او مى رساند و سيصد سكّه طلا هم به او مى دهد. پيام امام اين است: «تو به اينجا آمدى تا از بيمارى ات شكايت كنى، من از خدا مى خواهم تو را شفا دهد و فرزندان زيادى به تو بدهد. اين سيصد سكّه را بگير كه مايه بركت زندگى تو خواهد بود».

او سكّه ها را مى گيرد و مات و مبهوت مى ماند و با خود مى گويد: «اين آقا از

ص: 26

كجا راز دل مرا مى دانست؟ او حجّت خداست». براى همين شيعه مى شود.

وقتى به شهر خود باز مى گردد، ديگر هيچ اثرى از بيمارى در او نيست، خدا به او فرزندانى نيكو عطا مى كند و زندگى اش بركت مى گيرد.(1)

مُعتزّ در سراسر جهان اسلام حكمرانى مى كند، ولى مگر كسى از قدرت طلبى سير مى شود؟ او به فكر اين است كه سال هاى سال حكومت كند، خواب هاى خوشى براى خودش ديده است، مردم به حضور او مى رسند و دستش را مى بوسند و عباى او را به چشم مى كشند، او سرمست از اين چاپلوسى هاست. ديكتاتورها در درون خود، هراس و ترس بزرگى را تجربه مى كنند. مُعتزّ ازامام عسكرى(عليه السلام)در هراس است، دستور مى دهد تا امام را زندانى كنند، امام چندين ماه را در زندان سپرى مى كند...

* * *

مُعتزّ «سعيدحاجب» را به حضور مى طلبد، او يكى از فرماندهان سپاه است، مُعتزّ به او مأموريت مى دهد تا امام عسكرى(عليه السلام) را از زندان به سوى كوفه ببرد و در مسير راه در جايى كه شرايط مناسب باشد، او را به قتل برساند.

اين نقشه با كمال مهارت طرح ريزى مى شود، مُعتزّ خوشحال است كه به زودى به آرزوى خود خواهد رسيد و ديگر مهدى(عليه السلام) هرگز به دنيا نخواهد آمد. او از ياد برده است كه فرعون هم مى خواست موسى(عليه السلام) به دنيا نيايد و چقدر تلاش كرد ولى نتوانست مانع اراده خدا شود و سرانجام موسى(عليه السلام) به دنيا آمد و تاج و تخت فرعون را نابود كرد، آرى، وقتى خدا چيزى را اراده كند، هيچ كس نمى تواند مانع آن شود.

ص: 27


1- كان أبي بلي بالشلل و ضاق صدره، فقال: لأقصدنّ هذا الذي تزعم الإمامية أنّه إمام. يعني الحسن بن علي، قال: فاكتريت دابّة و ارتحلت نحو سر من رأى فوافيتها و كان يوم ركوب الخليفة إلى الصيد، فلما ركب الخليفة... وقصدت نحوه، فناداني: «يا أبا محمّد لا تدن منّي فإنّ عليّ عيونا، و أنت أيضا خائف»...: الثاقب فى المناقب ص 573.

تنها چند روز ديگر به اجراى مأموريت سعيدحاجب مانده است، مُعتزّ در خواب و خيالش، خود را پيروز ميدان مى بيند...

* * *

ماه رجب سال 255 است، خدا تقدير كرده است كه در نيمه شعبان امسال، مهدى(عليه السلام)به دنيا آيد، ولى مُعتزّ سوگند ياد كرده است كه مهدى(عليه السلام)را به قتل برساند.

روز 25 رجب مى شود، فقط بيست روز تا تولّد مهدى(عليه السلام) باقى است، خدا خواسته است كه مادر مهدى(عليه السلام)، هيچ نشانه اى از حامله بودن نداشته باشد، جاسوس هاى مُعتزّ، گزارش مشكوكى نداده اند، همه چيز طبق خواسته مُعتزّ پيش مى رود، ولى خدا چيز ديگرى اراده كرده است...

امام عسكرى(عليه السلام) در زندان است، ولى او يك زندانى ساده نيست كه به هيچ كجا راه نداشته باشد، خدا محبّت او را در دل ها قرار داده است و كارى كرده است كه زندان بان ها هم به آن حضرت علاقه دارند. امام از همين گوشه زندان براى شيعيان نامه مى فرستد و آنان را راهنمايى مى كند.

امام قلم در دست مى گيرد و به چند تن از شيعيانش نامه مى نويسد و به آنان خبر مى دهد كه اتّفاق مهمّى در پيش است و آنان از خانه خود خارج نشوند، در يكى از نامه ها، امام چنين مى نويسد: «سه روز ديگر، گشايشى بزرگ براى شما ايجاد مى شود».(1)آرى، مُعتزّ به نفرين امام مبتلا شده است و به زودى اثر اين نفرين آشكار خواهد شد. صبر خدا هم اندازه اى دارد، خدا به طاغوت در هر زمان، فرصت

ص: 28


1- فان الاشراك في الناس أخفى من دبيب الذر على الصفا، في الليلة الظلماء ومن دبيب الذر على المسح: الغيبة للطوسى ص 133، بحار الانوار ج 50 ص 250.

مى دهد امّا اين فرصت، سرانجام به پايان مى رسد.

مُعتزّ در اوج قدرت است، چه كسى باور مى كند كه او سه روز ديگر، كارش تمام است؟ چه خطرى او را تهديد مى كند؟ وقتى او مى خواهد به جايى برود، صدها محافظ همراه او هستند، حكومت او در اوج اقتدار است... خدا چه گونه از او انتقام خواهد گرفت؟ بايد صبر كنيم. فقط سه روز ديگر...

ص: 29

قسمت 4

قبيحه، مادر مُعتزّ است. او در كاخ خليفه هر كار كه بخواهد مى كند، خزانه حكومت در دست اوست، ميليون ها سكّه طلا را از آنجا برمى دارد و كسى حقّ اعتراض ندارد.

خزانه حكومت كم و كم تر مى شود، صالح تركى كه يكى از فرماندهان بزرگ سپاه است به خليفه اعتراض مى كند و از او مى خواهد تا دست مادرش را از خزانه حكومت كوتاه كند. مادر خليفه اين مطلب را مى شنود، كينه او را به دل مى گيرد، او با چند تن از سران سپاه، جلسه مى گيرد و نقشه قتل صالح تركى را طراحى مى كند.

جاسوسان نقشه مادر خليفه را به صالح تركى گزارش مى دهند كه نقشه مادر خليفه چيست، صالح تركى وقتى ماجرا را مى فهمد پيش دستى مى كند و

ص: 30

مى خواهد به آنان، ضربه بزند، براى همين دستور مى دهد تا گروهى از سپاهيان شورش كنند، مدّتى است كه حقوق آنان پرداخت نشده است، آنان شمشيرهاى خود را در دست مى گيرند و به سوى كاخ مى آيند.

مُعتزّ دلش به سپاه خوش است، او خيال مى كند فرمانده سپاه هر معترضى را سركوب خواهد كرد، امّا نمى داند كه خود فرمانده پشت اين ماجراست.

* * *

شورشى ها خودشان را به قصر خليفه رسانده اند و خواستار ديدار با خليفه هستند، صالح تركى حفاظت كاخ خليفه را به عهده دارد، كسى نمى داند كه او با اين شورشى ها همدست است. صالح تركى به آنان مى گويد: خواسته شما چيست؟ شورشى ها پاسخ مى دهند: مى خواهيم خليفه را ببينيم.

صالح تركى شخصى را به نزد مُعتزّ مى فرستد تا ماجرا را به او خبر بدهد، مُعتزّ پاسخ مى دهد: «من بيمار هستم، حال سخن گفتن ندارم، اگر آنان كار لازمى دارند يك نفر را بفرستند تا با من سخن بگويد»، مُعتزّ خيال مى كند اوضاع مرتب است و خطرى او را تهديد نمى كند.

* * *

وقتى به شورشى ها خبر مى دهند كه خليفه مى گويد: «من حال سخن گفتن ندارم»، عصبانى مى شوند، آنان مى گويند: «ما بوديم كه به خليفه اين قدرت را داديم، ما با دشمنان خليفه جنگ كرديم، جان خود را به خطر انداختيم، اكنون او حال ندارد تا با ما سخن بگويد؟».

شورى در ميان جمعيت پديدار مى شود، فرياد اعتراض بلند مى شود، همه به

ص: 31

سمت در كاخ هجوم مى برند، محافظان نمى توانند كارى بكنند، شورشيان در را مى شكنند و وارد كاخ مى شوند و به سمتمُعتزّ مى روند و به او مى گويند: «چرا حقوق ما را نمى دهى؟»، مُعتزّ مى گويد: «در خزانه پولى نيست»، آنها مى گويند: «از مادرت كه اين همه پول دارد بگير و به ما بده».

مُعتزّ كه آشفته است به مادرش پيام مى فرستد، لحظاتى مى گذرد، مادرش چنين پيام مى دهد: «من پولى ندارم كه به آنها بدهم». وقتى شورشيان اين سخن را مى شنوند خشمناك مى شوند و به سوى مُعتزّ مى روند و پايش را مى گيرند و او را روى زمين مى كشند و از اتاق بيرون مى آورند. پيراهن او پاره مى شود، آنان خليفه را در گرماى آفتاب ايستاده نگاه مى دارند، آفتاب سوزانى است، پاى او برهنه است، زمين داغ است، او گاهى پاى راست خود را زمين مى گذارد و گاهى پاى ديگرش را. يكى از شورشيان نزديك او مى رود و چند سيلى به صورت او مى زند، همه فرياد برمى آورند: «بر كنارش كن!». يعنى مُعتزّ را از مقام خلافت بركنار كنيد!

مُعتزّ 24 سال دارد، او پسر بزرگى ندارد كه به درد خلافت بخورد، او قبلاً برادرش را كشته است، پس چه كسى جانشين او باشد؟ فرمانده سپاه فكر اينجا را هم كرده است، او «محمدعبّاسى» را كه پسر عموى مُعتزّ است به عنوان خليفه در نظر گرفته است.

بعد از لحظاتى، محمّدعباسى وارد كاخ مى شود، ورقه اى را مى آورند كه در آن چنين نوشته است: «به نام خدا. مُعتزّ خليفه مسلمانان به خود نگاه كرد و ديد ديگر شايستگى خلافت را ندارد و ناتوان از آن است، پس تصميم گرفت از

ص: 32

خلافت كناره گيرى كند كه اين كار به صلاح اسلام است».

مُعتزّ پايين اين ورق را امضا مى كند، مُعتزّ از شورشيان مى خواهد تا در مقابل كناره گيرى از خلافت، به او و مادرش امان بدهند، شورشيان به او و مادرش امان مى دهند، اكنون مُعتزّ به محمّدعبّاسى مى گويد: «من از انجام امر خلافت ناتوان شده ام و آن را به تو مى سپارم». سپس با محمّدعبّاسى بيعت مى كند.

با اين كار مُعتزّ از خلافت بركنار مى شود، اكنون همه با «محمدعبّاسى» بيعت مى كنند و براى او لقب «مُهتدى» را برمى گزينند. انتخاب اين نام كه بسيار شبيه به نام مقدّس مهدى(عليه السلام)است، يك سياست عوام فريبانه اين حكومت است.

آرى، اين گونه است كه «مُهتدى» به عنوان خليفه، حكومت را در دست مى گيرد و عباىِ خلافت را بر دوش مى اندازد و بر روى تخت مى نشيند.

مُعتزّ خيال مى كند كه شورشيان به امانى كه داده اند، وفادار خواهند ماند، ولى چند ساعت بعد، او را در يك زيرزمين، زندانى مى كنند و با تشنگى و گرسنگى او را شكنجه مى كنند.

فرمانده سپاه فرمان مى دهد تا در و پنجره هاى آن زيرزمين را ديوار بكشند و آن ديوار را با گچ بپوشانند، مُعتزّ سه روز در آنجا مى ماند تا جان مى دهد. آغاز اين فتنه در 27 رجب بود، مرگ مُعتزّدر دوم شعبان روى مى دهد، پيكر او را از آنجا بيرون مى آورند، همه شهادت مى دهند كه هيچ اثر زخمى بر بدنش نيست و به مرگ طبيعى از دنيا رفته است!! سپس جنازه اش را دفن مى كنند.

آرى، چوب خدا، صدا ندارد، مُعتزّ هرگز باور نمى كرد به دست سپاهيان خود به

ص: 33

چنين سرنوشتى مبتلا بشود، او مى خواست با آل على(عليه السلام) درافتد و سرانجامش چنين شد.

آرى، با قتل مُعتزّ، جان امام عسكرى(عليه السلام) حفظ مى شود، مُعتزّ قبل از اين كه نقشه اش را عملى كند به دست سپاهيان به قتل رسيد.(1)

* * *

اكنون شورشيان به سوى كاخ مادر مُعتزّ مى روند، هر چه مى گردند او را پيدا نمى كنند، در گوشه اى از كاخ، يك راه مخفى را پيدا مى كنند كه از زير زمين عبور مى كند، مادر مُعتزّ از اين راه فرار كرده است.

مأموران كاخ را بررسى مى كنند، هر چه مى گردند چيزى پيدا نمى كنند، پس آن سكّه هاى طلا كجا رفته است؟ يك نفر مى گويد من مى توانم آن را پيدا كنم، او تيشه اى برمى دارد و آرام بر ديوارهاى كاخ مى زند و به صداى آن گوش مى دهد، چند ساعت كارش را با دقّت انجام مى دهد تا اين كه به يك ديوار مى رسد، صداى برخورد تيشه متفاوت است، او مى فهمد كه پشت اين ديوار خالى است پس مى گويد: «اين ديوار را خراب كنيد»، وقتى ديوار را خراب مى كنند به يك راهرو مى رسند كه به زير زمين مى رود، مسير را ادامه مى دهند به اتاقى مى رسند كه در آنجا كيسه هاى طلا را مى بينند. يك ميليون سكّه طلا! سه جعبه ديگر هم آنجا هست، يك جعبه پر از مرواريد، ديگرى پر از ياقوت سرخ، جعبه سوم پر از زُمرّد، اين ها جواهرات بسيار قيمتى مى باشند.

همه طلاها و جواهرات را پيش صالح تركى مى برند، او فرمان مى دهد كه باز هم در كاخ هاى او جستجو كنند، اين فقط يكى از خزانه هاى مادر مُعتزّ است،

ص: 34


1- كان سبب خلعه فيما ذكر أن الكتاب الذي ذكرنا أمرهم لما فعل بهم الأتراك ما فعلوا ولم يقروا لهم بشئ صاروا إلى المعتز يطلبون أرزاقهم وقالوا له أعطنا أرزاقنا... فأرسل المعتز إلى أمه يسألها أن تعطيه مالا ليعطيهم فأرسلت إليه ما عندي شئ فلما رأى الأتراك ومن بسامرا من الجند أن قد امتنع الكتاب من أن يعطوهم شيئا ولم يجدوا في بيت المال شيئا والمعتز وأمه قد امتنعا من أن يسمحا لهم بشئ صارت كلمة الأتراك والفراغنة والمغاربة واحدة فاجتمعوا على خلع المعتز...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 526.

بايد جستجو را ادامه داد.(1)

به راستى دنيا چقدر بىوفاست، وقتى مُعتزّ نياز به پول داشت تا به سپاهيان بدهد براى مادرش پيغام فرستاد تا براى او پول بفرستد، ولى مادرش گفت من پولى ندارم، در حالى كه در يكى از خزانه هاىاو، يك ميليون سكّه طلا بود. كل حقوقى كه سپاهيان از مُعتزّ تقاضا كرده بودند 25 هزار سكّه بيشتر نبود! اين مادر مى توانست با يك چهلم اين خزانه اش، پسرش را نجات بدهد ولى اين كار را نكرد!

آرى، وقتى خدا بخواهد ورق را برگرداند، هيچ كس نمى تواند كارى بكند، مُعتزّ فقط سه سال حكومت كرد، در اين سه سال، سيّدمحمّد (فرزند امام هادى(عليه السلام)) را مسموم كرد، امام هادى(عليه السلام) را به شهادت رساند، امام عسكرى(عليه السلام)را به زندان افكند.

خدا به او مهلت داد ولى او به ظلم خود ادامه داد تا آنجا كه دستور داد امام عسكرى(عليه السلام)را هم به شهادت برسانند، او مى خواست كارى كند كه نسل امامت قطع بشود، اينجا بود كه خدا به مهلتش پايان داد و اين گونه با خوارى و ذلّت كشته شد، سرنوشت مُعتزّ مى تواند درس عبرتى براى همه طاغوت ها باشد.

ص: 35


1- وأخذ الرجل فأسا فجعل ينقر به الحيطان يطلب موضعا قد ستر فيه المال فلم يزل كذلك حتى وقع الفأس على مكان في الحائط استدل بصوته على أن فيه شيئا فهدمه وإذا من ورائه باب ففتحناه ودخلنا إليه فأدانا إلى سرب وصرنا إلى دار تحت الدار التي دخلناها على بنائها وقسمتها فوجدنا من المال على رفوف في اسفاط زهاء ألف ألف دينار...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 521.

قسمت 5

مُهتدى بر تخت نشسته است، او در آغاز دوران خلافتش است و نياز دارد كه در ميان مردم مقبوليّت پيدا كند، براى همين زندانيان را آزاد مى كند و جوّ خفقان جامعه را كم مى كند و از سخت گيرى ها مى كاهد.

روز پنجم شعبان كه فرا مى رسد، با دستور خليفه، امام عسكرى(عليه السلام) از زندان آزاد مى شود و به خانه اش باز مى گردد. خبر آزادى امام باعث خوشحالى شيعيان مى شود و كم و بيش با امام ديدار مى كنند، آنان مى دانند كه اين فضاى باز سياسى به زودى بسته خواهد شد براى همين از فرصت استفاده مى كنند و سؤالات خود را از امام مى پرسند و امام آنان را راهنمايى مى كند.

مُهتدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.(1)

ص: 36


1- كان المُهتدي ورعاً عادلاً صالحاً متعبّداً بطلاً شجاعاً، قوياّ في أمر الله، خليقاً لإمارة... أنّه ما زال صائماً منذ استُخلف إلى أن قُتل... وُجِد للمهتدي صفط فيه جبّة صوف وكساء، كان يلبسه في الليل ويصلّى فيه، وكان قد اطّرح الملاهي وحرّم الغناء وحسم أصحاب السلطان عن الظلم...: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 537؛ لأوّل ولاية المهتدي، أخرج القيان والمغنّيين من سامرّاء ونفاهم عنها، وأمر بقتل السباع التي كانت في دار السلطان وطرد الكلاب...: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 297، وراجع الكامل في التاريخ ج 7 ص 203.

مردم خيلى خوشحال هستند؛ آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند.

خليفه هايى كه قبلاً روى كار آمده بودند، كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند؛ امّا مُهتدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبّى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش بلند است!! واقعاً بايد به هوش مهتدى آفرين گفت! او دست شيطان را از پشت بسته است، او فتنه اى بزرگ را آرام مى كند و از ابزار دين، براى فريب مردم بهره مى برد!(1)

* * *

مسيحيان مراسمى به نام «عيد پاك» دارند، اين مراسم در روز يكشنبه آخر ماه فروردين برگزار مى شود، آنان مى گويند: «وقتى عيسى(عليه السلام) كشته شد، او را به خاك سپردند، در چنين روزىاو از قبر خود بيرون آمد و به آسمان عروج كرد»، اين باورى است كه آنان دارند، در اين روز پاى چند نوجوان را مى شويند. اين نوجوانان، نمادى از ياران عيسى(عليه السلام)هستند.

«اَنُوش» يكى از بزرگان مسيحى است، او در سامرّا زندگى مى كند، دو پسر او به سن نوجوانى رسيده اند، او مى خواهد مراسم «عيد پاك» را برگزار كند و دو پسرش به عنوان نمادِ ياران عيسى(عليه السلام) در اين مراسم شركت دهد، مراسم در خانه او برگزار مى شود، همه مسيحيانى كه در سامرّا هستند در خانه او جمع خواهند شد.

ص: 37


1- كانت الفتن قائمة والدولة مضطربة، فشمّر لإصلاحها: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 297.

اَنُوش نامه اى به مُهتدى مى نويسد و از او مى خواهد اجازه دهد تا امام عسكرى(عليه السلام) در مراسم آنان شركت كند.

مُهتدى كه تازه روى كار آمده است اين امر را قبول مى كند، ماجرا را به امام خبر مى دهد و از او مى خواهد به اين مراسم برود. امام قبول مى كند.

روز موعود فرا مى رسد، امام به سوى خانه اَنُوش حركت مى كند، وقتى نزديك خانه او مى رسد، اَنُوش با پاى برهنه به استقبال امام مى آيد و چنين مى گويد: «من مى خواهم به دعاىِ شما كه بازمانده نبوت و رسالت هستى تبرّك جويم».

امام وارد خانه او مى شود، جمعيت زيادى در آنجا جمع شده اند، دو پسر اَنُوش هم در آنجا هستند، مراسم آغاز مى شود، اَنُوش خدمت امام است، امام به يكى از پسرهاى او اشاره مى كند و مى گويد: «اين پسر تو سه روز ديگر بيمار مى شود و از دنيا مى رود، امّا پسر ديگرت مسلمان مى شود و اسلامش نيكو مى شود و از دوستان ما مى گردد».

اَنُوش پاسخ مى دهد: «آقاى من! سخن شما حقّ است، مرگ پسرم برايم سخت خواهد بود، ولى وقتى شنيدم فرمودى پسر ديگرم از دوستان شما مى شود، داغ پسر ديگرم را برايم آسان مى سازد».

سه روز مى گذرد، يكى از پسرها مى ميرد، پسر ديگر بعد از يك سال، مسلمان مى شود و ياران و دوستان امام مى گردد.(1)

* * *

شايد فكر كنى مُهتدى، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است؛ شايد

ص: 38


1- ورد إلى دار أنوش فخرج مكشوف الرَّأس حافي القدم و حوله القسِّيسون و الشَّمامسة و الرُّهبان... و دخل على فراشه و الغلمان على منصبه و قد قام النَّاس على أقدامهم فقال أمَّا ابنك هذا فباق عليك و الآخر مأخوذٌ منك بعد ثلاثة أيَّام و هذا الباقي عليك يسلم و يحسن إسلامه و يتولَّانا أهل البيت...: الهداية الكبرى ص 335

ديگر نسبت به امام سخت گيرى نكند، شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه امام به شهر خودش، مدينه برود. شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد.

ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه مُهتدى دستور مى دهد تا تعداد جاسوسان خانه امام عسكرى(عليه السلام) بيشتر شود تا مبادا مهدى(عليه السلام) به دنيا آيد، گويا همه آن روزه ها و نمازهاى مُهتدى، يك بازى است! بازىِ خواب كردن مردم! اين بهترين راه براى عوام فريبى است.

درست است كه خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد؛ امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمى كند، دشمنى با مهدويت، سياست اصلى اين حكومت است.

مُهتدى دستور داده است تا روزهاى دوشنبه و پنج شنبه امام عسكرى(عليه السلام)به قصر او بيايد، حضور او در اين دو روز اجبارى است، او مى خواهد تا امام نتواند از سامرّا خارج شود.

وقتى امام به سمت قصر خليفه مى رود، مردم براى ديدن او، صفّ مى كشند، اين كار خداست كه محبّت او در دل مردم جاى گرفته است.(1)

* * *

روز دوشنبه است، اسماعيل جُعفى كنار خيابان نشسته است، او منتظر است تا امام عسكرى(عليه السلام) از راه برسد، وقتى امام مى آيد، نزديك مى شود و مى گويد: «آقاى من! من فقيرم. به خدا قسم هيچ چيز ندارم، گرسنه ام و پولى ندارم غذا

ص: 39


1- وكان يركب إلى دار الخلافة بسر من رأى في كل اثنين وخميس قال: وكان يوم النوبة يحضر من الناس شئ عظيم، و يغص الشارع بالدواب والبغال والحمير والضجة، فلا يكون لاحد موضع يمشي ولا يدخل بينهم: الغيبة للطوسى ص 139، بحار الانوار ج 50 ص 251.

تهيه كنم».

امام به او مى گويد: «چرا قسم دروغ مى خورى؟ دويست سكّه طلا در جايى زير خاك مخفى كرده اى! چرا مى گويى هيچ پولى ندارم؟».

اسماعيل جُعفى از خجالت سرش را پايين مى اندازد، امام مى گويد: «من اين سخن را نگفتم تا به تو چيزى ندهم!»، پس امام رو به خدمتكار خود مى كند و مى گويد: «هر چه پول پيش توست به اين مرد بده!».

خدمتكار به اسماعيل جُعفى دويست سكّه طلا مى دهد بعد امام مى گويد: «تو سكّه هايت را براى روز مبادا در جايى مخفى كرده اى، ولى روزى كه به آن نياز پيدا كنى از آن محروم خواهى شد».

اسماعيل جُعفى به خانه خود بازمى گردد، با پولى كه امام به او داده بود زندگى مى كند، مدّتى مى گذرد و نياز به پول پيدا مى كند، به زيرزمين خانه اش مى رود، خاك ها را كنار مى كند ولى مى بيند سكّه هايش نيست، مدتى قبل، پسرش از جاى سكّه ها باخبر شده است و همه سكّه ها رابرداشته است. آن روز او به رازِ سخن امام پى برد كه به او گفت: «روزى كه به آن سكّه ها نياز پيدا كنى از آن محروم خواهى شد».(1)

* * *

روز چهاردهم شعبان است، نزديك غروب است، حكيمه، عمّه امام عسكرى(عليه السلام)است، او به خانه امام آمده است، امام از او مى خواهد تا افطار را پيش او بماند، (ماه شعبان روزه گرفتن ثواب زيادى دارد). اذان مغرب را

ص: 40


1- قعدت لأبي محمد على ظهر الطريق فلما مربي شكوت إليه الحاجة، وحلفت أنه ليس عندي درهم فما فوقه، ولا غداء ولا عشاء قال فقال: تحلف بالله كاذبا وقد دفنت مائتي دينار؟ وليس قولي هذا دفعا لك عن العطية أعطه يا غلام ما معك فأعطاني غلامه مائة دينار. ثم أقبل علي فقال: إنك تحرم الدنانير التي دفنتها أحوج ما تكون إليها الكافى ج 1 ص 510، بحار الانوار ج 50 ص 280.

مى گويند، بعد از نماز، سفره افطار پهن مى شود، سفره اى ساده...

ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او نزد امام مى آيد و مى گويد:

-- سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟

-- عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى.

-- منظور شما چيست؟

-- امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عليه السلام) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟

-- سرورم! مادر او كيست؟

-- نرجس!

حكيمه خيلى خوشحال مى شود، خدا را شكر مى كند و به نزد نرجس مى رود، شايد مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.(1)

حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند، مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟

او به نزد امام عسكرى(عليه السلام) برگشته و مى گويد:

ص: 41


1- فقال: يا عمّة، اجعلي إفطارك الليلة عندنا، فإنّها ليلة النصف من شعبان، فإنّ الله تبارك وتعالى سيُظهر في هذه الليلة الحجّة، وهو حجّته في أرضه...: كمال الدين ص 424، روضة الواعظين ص 256، مدينة المعاجز ج 8 ص 10، شرح أُصول الكافي ج 7 ص 335، الأنوار البهية ص 335، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 352؛ بعث إليَّ أبو محمّد سنة خمس وخمسين ومئتين في النصف من شعبان، وقال: يا عمّة، اجعلي الليلة إفطارك عندي، فإنّ الله عزّ وجلّ سيسرّك بوليّه وحجّته على خلقه، خليفتي من بعدي. قالت حكيمة: فتداخلني لذلك سرور شديد، وأخذت ثيابي عليَّ وخرجت من ساعتي حتّى انتهيت إلى أبي محمّد وهو جالس...:كمال الدين وتمام النعمة ص 424، بحار الأنوار ج 51 ص 2.

-- سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.(1)

-- امشب فرزندم به دنيا مى آيد.

-- آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟

-- عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(عليه السلام) مانند ولادت موسى(عليه السلام) خواهد بود.(2)

آرى، فرعون تصميم داشت قبل از آن كه موسى(عليه السلام) به دنيا بيايد، او را به قتل برساند، فرعون هفتاد هزار نوزاد را كشت، ولى خدا اراده كرد كه موسى(عليه السلام) به دنيا بيايد و هيچ كس نفهمد كه مادر او، حامله است، خدا بر هر كارى تواناست.

امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى شود، همان طور كه تا شب تولّد موسى(عليه السلام)، هيچ اثرى از حاملگى در مادر موسى(عليه السلام) نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست.(3)

* * *

حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است،. حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: «بانوى من!». نرجس تعجّب مى كند و مى گويد: «چرا اين كار را مى كنى؟ شما دختر امام جواد(عليه السلام)، خواهر امام هادى(عليه السلام)و عمّه امام عسكرى(عليه السلام) هستى. من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد».

حكيمه لبخندى مى زند و مى گويد: «حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم

ص: 42


1- فقلت له: ومن أُمّه؟ قال لي: نرجس، قلت له: والله - جعلني الله فداك - ما بها أثر ! فقال: هو ما أقول لكِ: دلائل الإمامة ص 497، كمال الدين ص 424، روضة الواعظين ص 256، مدينة المعاجز ج 8 ص 10، شرح أُصول الكافي ج 7 ص 335، الأنوار البهية ص 335، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 352.
2- يا سيّدي، ولست أدري بنرجس شيئاً من أثر الحمل ! فقال: مِن نرجس لا من غيرها... لأنّ مثلها مثل أُمّ موسى، لم يظهر بها الحبل ولم يعلم بها أحد إلى وقت ولادتها: كمال الدين ص 427، الثاقب في المناقب ص 201، مدينة المعاجز ج 8 ص 16، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 2133، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، بحار الأنوار ج 51 ص 13.
3- فوثبتُ إلى نرجس، فقلبتها ظهراً لبطن فلم أرَ بها أثراً من حبل، فعدت إليه فأخبرته بما فعلت، فتبسّم ثمّ قال لي: إذا كان وقت الفجر يظهر لكِ بها الحبل؛ لأنّ مثلها مثل أُمّ موسى لم يظهر بها الحبل: كمال الدين ص 427، الثاقب في المناقب ص 201، مدينة المعاجز ج 8 ص 16، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 2133، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، بحار الأنوار ج 51 ص 13.

و احترام تو را بيشتر بگيرم؛ زيرا تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند، خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است».(1)

* * *

چند ساعت مى گذرد، حكيمه نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود و با خود مى گويد: «صبح شد و خبرى نشد»، ناگهان صداى امام عسكرى(عليه السلام) به گوشش مى رسد: «عمّه جان! هنوز شب به پايان نرسيده است».(2)

سحر نزديك مى شود، حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.(3)

حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود:

-- پسر برادرم!

-- چه شده است؟ عمّه جان!

-- من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟

-- لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى.

حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد، كنار او نوزادى را مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته

ص: 43


1- قمتُ ودخلت إليها، وكنت إذا دخلتُ فعلتْ بي كما تفعل، فانكببتُ على يديها فقبّلتهما، ومنعتها ممّا كانت تفعله، فخاطبتني بالسيادة، فخاطبتها بمثلها، فقالت لي: فديتك، فقلت لها: أنا فداكِ وجميعُ العالمين، فأنكرتْ ذلك، فقلت لها: لا تنكرين ما فعلتُ، فإنّ الله سيهب لكِ في هذه الليلة غلاماً سيّداً في الدنيا والآخرة، وهو فرج المؤمنين. فاستحيَت: الهداية الكبرى ص 355، بحار الأنوار ج 51 ص 26.
2- وخرجتْ وأسبغت الوضوء، ثمّ عادت فصلّت صلاة الليل، وبلغت إلى الوتر، فوقع في قلبي أنّ الفجر قد قرب، فقمت لأنظر فإذا بالفجر الأوّل قد طلع، فتداخل قلبي الشكّ من وعد أبي محمّد، فناداني من حجرته: لا تشكّي، وكأنّك بالأمر الساعة قد رأيتِه إن شاء الله. قالت حكيمة: فاستحييت من أبي محمّد وممّا وقع في قلبي، ورجعت إلى البيت وأنا خجلة...: الغيبة للطوسي ص 235، مدينة المعاجز ج 7 ص 609، بحار الأنوار ج 51 ص 17؛ فأخذتُ في صلاتي ثمّ أوترت، فأنا في الوتر حتّى وقع في نفسي أنّ الفجر قد طلع، ودخل قلبي شيء، فصاح أبو محمّد من الصفّة: لم يطلع الفجر يا عمّة. فأسرعت الصلاة...: مدينة المعاجز ج 8 ص 23، بحار الأنوار ج 51 ص 26.
3- حتّى غِيبَت عنّي نرجسُ فلم أرها، كأنّه ضُرب بيني وبينها حجاب، فعدوت نحو أبي محمّد...: نفس المصادر السابقة.

است...(1)

* * *

حكيمه جلو مى رود و مهدى(عليه السلام) را در آغوش مى گيرد، به بازوىِ راست او نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره «اسرا» بر آن نوشته شده است: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ...): «حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است».(2)

حكيمه مهدى(عليه السلام)را نزد پدرش مى برد، پدر فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و در گوشش اذان مى گويد و سپس مى گويد: «به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!».

صداى زيباىِ مهدى(عليه السلام)سكوت فضا را مى شكند و چنين قرآن مى خواند: (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ...): «و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم»...(3)

* * *

صداى اذان صبح به گوش مى رسد، وقت نماز است، دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند، يكى جبرئيل است و ديگرى روح القدس. آنها آمده اند تا مهدى(عليه السلام) را به آسمان ببرند. امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به جبرئيل و روح القُدُس مى دهد و خودش مشغول نماز صبح مى شود.

مهدى(عليه السلام) را به آسمان مى برند، ساعتى مى گذرد، خدا چنين به فرشتگان

ص: 44


1- وسمعت هذه الجارية تذكر أنّه لمّا ولد السيّد رأت له نوراً ساطعاً قد ظهر منه وبلغ أُفق السماء، ورأت طيوراً بيضاً تهبط من السماء وتمسح أجنحتها على رأسه ووجهه وسائر جسده ثمّ تطير، فأخبرنا أبا محمّد بذلك فضحك ثمّ قال: تلك ملائكة السماء نزلت لتتبرّك به، وهي أنصاره إذا خرج: كمال الدين ص 431، روضة الواعظين ص 260، الثاقب في المناقب ص 584، الصراط المستقيم للعاملي ج 2 ص 235، مدينة المعاجز ج 8 ص 37، بحار الأنوار ج 51 ص 5.
2- فإذا هو ساجد متلقيّاً الأرض بمساجده، وعلى ذراعه الأيمن مكتوب: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ كَانَ زَهُوقًا)، فضممته إليَّ فوجدته مفروغاً منه، فلففته في ثوب...: الغيبة للطوسي ص 239، بحار الأنوار ج 51 ص 19.
3- فناداني أبو محمّد: يا عمّة، هلمّي فأتيني بابني. فأتيته به، فتناوله وأخرج لسانه فمسحه على عينيه ففتحها، ثمّ أدخله في فيه فحنّكه، ثمّ أدخله في أُذنيه، وأجلسه في راحته اليسرى، فاستوى وليّ الله جالساً، فمسح يده على رأسه وقال له: يا بني، انطق بقدرة الله، فاستعاذ وليّ الله من الشيطان الرجيم، واستفتح: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ . وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ) (وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هَمَنَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُواْ يَحْذَرُونَ)...: الغيبة ص 235، مدينة المعاجز ج 8 ص 29، بحار الأنوار ج 51 ص 17، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 111.

وحى مى كند: «مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حقّ را به پا دارد و باطل را نابود كند». فرشتگان مهدى(عليه السلام) را نزد پدر و مادرش مى آورند.(1)

* * *

ساعتى مى گذرد، هوا روشن شده است، صداى درِ خانه به گوش مى رسد، جاسوسان حكومت آمدند، حكيمه نمى داند چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟ اگر جاسوسان بيايند و مهدى(عليه السلام) را ببيند چه خواهد شد؟

بار ديگر فرشتگان ظاهر مى شوند و امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به آنان مى دهد، اين سخن امام با جبرئيل است: «مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما». جبرئيل نزديك مى آيد، مهدى(عليه السلام) را از دست پدر مى گيرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بكشد، نرجس اشك مى ريزد، امام به او مى گويد: «گريه نكن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود».

درِ خانه با شدّت بيشترى كوبيده مى شود: «در را باز كنيد!»، حكيمه با سرعت مى رود در را باز مى كند، جاسوسان مى آيند همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، ولى هيچ چيز تازه اى نمى بينند. همه چيز در شرايط عادى است.

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) مى داند كه در آينده عدّه اى پيدا خواهند شد و چنين خواهند

ص: 45


1- أردداه أيّها الملكان، ردّاه ردّاه على أبيه ردّاً رفيقاً، وأبلغاه فإنّه في ضماني وكنفي وبعيني، إلى أن أحقّ به الحقّ وأزهق به الباطل، ويكون الدين لي واصباً: الهداية الكبرى ص 357، مدينة المعاجز ج 8 ص 26، بحار الأنوار ج 51 ص 27، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 369.

گفت: «امام يازدهم از دنيا رفت و هيچ فرزندى از او باقى نماند». بايد فتنه آنها را خنثى كرد. اين وظيفه بسيار سنگينى است كه خدا بر عهده امام عسكرى(عليه السلام)گذاشته است.

شب هجدهم شعبان فرا مى رسد، در تاريكى شب، گروهى به سوى خانه امام مى روند، امام مى خواهد با آن ها سخن بگويد، فرصت زيادى نيست، بايد سريع به سراغ اصلِ موضوع رفت.

امام به آنها خبر مى دهد كه خدا به وعده اش عمل كرده و مهدى(عليه السلام)به دنيا آمد. همه خوشحال مى شوند، بعضى ها به سجده مى روند و خدا را شكر مى كنند. امام از جا برمى خيزد و از اتاق بيرون مى رود، بعد از مدتّى، او در حالى كه مهدى(عليه السلام) را روى دست گرفته است، وارد مى شود.

همه از جاى خود بلند مى شوند و احترام مى كنند. اشك در چشمان آنها حلقه مى زند. امام عسكرى(عليه السلام) به آنان رو مى كند و مى گويد: «اين فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است كه سرانجام قيام خواهد كرد و همه دنيا را پر از عدالت خواهد نمود».(1)

آرى، خط امامت ادامه پيدا كرده است. دنيا هرگز بدون امام باقى نمى ماند. اگر لحظه اى امام معصوم نباشد دنيا در هم پيچيده مى شود.(2)

* * *

نوزاد يكى از شيعيان كه در سامرّا زندگى مى كند، به شدّت مريض مى شود، او همسر خود را نزد حكيمه مى فرستد و براى شفاى فرزندش از او كمك

ص: 46


1- عن أبي غانم الخادم قال: ولد لأبي محمّد ولد فسمّاه محمّداً، فعرضه على أصحابه يوم الثالث وقال: هذا صاحبكم من بعدي وخليفتي عليكم، وهو القائم الذي تمتدّ إليه الأعناق بالانتظار، فإذا امتلأت الأرض جوراً وظلماً خرج فملأها قسطاً وعدلاً: كمال الدين ص 431، بحار الأنوار ج 51 ص 5، جامع أحاديث الشيعة ج 14 ص 568، ينابيع المودّة ج 3 ص 323.
2- قلت لأبي الحسن الرضا: إنّا روينا عن أبي عبد الله أنّه قال: إنّ الأرض لا تبقى بغير إمام، أو تبقى ولا إمام فيها؟ فقال: معاذ الله، لا تبقى ساعة، إذاً لساخت: كمال الدين ص 202، بحار الأنوار ج 23 ص 35، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 369؛ قلت لأبي عبد الله: يمضي الإمام وليس له عقب؟ قال: لا يكون ذلك، قلت: فيكون ماذا؟ قال: لا يكون ذلك، إلاّ أن يغضب الله عزّ وجلّ على خلقه فيعاجلهم: كمال الدين ص 204، الإمامة والتبصرة ص 134، دلائل الإمامة ص 435، بحار الأنوار ج 23 ص 46.

مى خواهد.

حكيمه يك ميل سرمه به او مى دهد و مى گويد: «چند شب پيش، خدا پسرى به امام عسكرى(عليه السلام) داد، با اين ميل به چشم آن نوزاد، سرمه كشيده ام، تو اين ميل را بگير و به چشم فرزندت سرمه بكش». او ميل سرمه را مى گيرد و تشكّر مى كند و به خانه باز مى گردد و به چشم فرزندش با آن ميل سرمه مى كشد و فرزندش شفا مى گيرد.

آرى، حكيمه اين گونه تولّد مهدى(عليه السلام) را به شيعيانى كه به آنان اطمينان دارد خبر مى دهد.(1)

* * *

وقتى خدا به كسى بچّه اى مى دهد مستحب است گوسفندى را براى او قربانى كنند و با گوشتش غذايى تهيّه كنند و به مردم بدهند، اين كار باعث مى شود تا بلاها از آن نوزاد دور شود. به اين كار «عقيقه» مى گويند.(2)

امام عسكرى(عليه السلام) مى خواهد تا براى فرزندش، عقيقه كند، قلم و كاغذ در دست مى گيرد و نامه اى به بعضى از ياران نزديك خود در شهرهاى مختلف مى نويسد و از آنها مى خواهد تا براى مهدى(عليه السلام)عقيقه كنند، سيصد گوسفند در شهرها به نيّت سلامتى مهدى(عليه السلام)قربانى مى شود.(3)حكومت نمى تواند از قربانى كردن گوسفندان، جلوگيرى كند، شيعيان زيادى از غذايى كه از گوشت گوسفندها تهيه شده است مى خورند، آنان به سخن امام عسكرى(عليه السلام) ايمان دارند، وقتى آن امام پيام داده است كه اين غذا، عقيقه

ص: 47


1- كان لنا طفل وجع، فقالت لي مولاتي: امضي إلى دار الحسن بن علي عليهما السلام فقولي لحكيمة: تعطينا شئ نستشفي به لمولودنا هذا، فلما مضيت وقلت كما قال لي مولاي قالت حكيمة: ايتوني بالميل الذي كحل به المولود الذي ولد البارحة...: كمال الدين ص 518، بحار الانوار ج 50 ص 248.
2- عن أبي عبد الله: كلّ مولود مرتهن بالعقيقة: الكافي ج 6 ص 24، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 3 ص 484، تهذيب الأحكام ج 7 ص 441، مكارم الأخلاق ص 226؛ المولود إذا ولد عُقّ عنه وحُلق رأسه وتصدّق بوزن شعره ورقاً، وأُهدي إلى القابلة الرجل والورك ويُدعى نفر من المسلمين فيأكلون ويدعون للغلام: الكافي ج 6 ص 28، تهذيب الأحكام ج 7 ص 442، وسائل الشيعة ج 21 ص 423، جامع أحاديث الشيعة ج 21 ص 362.
3- عن حمزة بن أبي الفتح قال: جاءني يوماً فقال لي: البشارة! ولد البارحة في الدار مولود لأبي محمّد، وأمر بكتمانه، وأن يعقّ عنه ثلاثمئة كبش: مستدرك الوسائل ج 15 ص 141، جامع أحاديث الشيعة ج 21 ص 365؛ وجّه إليَّ مولاي أبو الحسن بأربعة أكبش، وكتب إليَّ: بسم الله الرحمن الرحيم، عقّ هذه عن ابني محمّد المهدي، وكل هناك وأطعم من وجدت من شيعتنا: مستدرك الوسائل ج 15 ص 145 بحار الأنوار ج 51 ص 28.

فرزندم مهدى(عليه السلام) است، براى آنان يقين حاصل مى شود كه مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است...

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) به شيعيانش نامه مى نويسد و با آنان درباره مهدى(عليه السلام)سخن مى گويد، يكى از اين نامه ها، به دست «احمد بن اسحاق قمّى» مى رسد، او از علماى شهر قم است.(1)

امام در نامه خود به او چنين نوشته است: «خدا به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنيا آمد. من اين خبر را فقط به شيعيان خود گفته ام و دوست داشتم كه تو هم از آن با خبر شوى تا خوشحال شوى».(2)

در نامه ديگرى امام چنين مى نويسد: «ستمگران خيال كردند كه مى توانند مرا به قتل برسانند تا نسل پيامبر قطع بشود، آنان تلاش زيادى كردند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا نيايد، ولى قدرت خدا، بالاتر از همه قدرت هاست».(3)

ص: 48


1- ذكره الشيخ في فهرسته برقم 78 ص 70 قائلاً: «أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالك بن الأحوص الأشعري ، أبو علي ، كبير القدر ، وكان من خواصّ أبي محمّد ، ورأى صاحب الزمان ، وهو شيخ القمّيّين ووافدهم »، وذكره النجاشي في رجاله برقم 225 ص 91 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالك بن الأحوص الأشعري ، أبو علي القمّي ، وكان وافد القمّيّين ، وروى عن أبي جعفر الثاني وأبي الحسن ، وكان خاصّة أبي محمّد »، وذكره البرقي في رجاله ص 56 في أصحاب الجواد ، بعنوان : «أحمد بن إسحاق بن سعد بن عبد الله الأشعري ، قمّي» ، وذكر الكشّي في اختيار معرفة الرجال ص 558 أنّه ثقة، وذكره الشيخ في رجاله تارةً في أصحاب الجواد برقم 5526 ص 373 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعري القمّي» ، وأُخرى في أصحاب العسكري برقم 5817 ص 397 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعري : قمّي ، ثقة» ، وراجع رجال ابن الغضائري ص 122، خلاصة الأقوال ص 62، رجال ابن داود ص 36، نقد الرجال ج 1 ص 105، طرائف المقال ج 1 ص 275، معجم رجال الحديث ج 2 ص 52.
2- عن أحمد بن الحسن بن إسحاق القمّي قال: لمّا ولد الخلف الصالح، ورد من مولانا أبي محمّد الحسن بن علي على جدّي أحمد بن إسحاق كتاب، وإذا فيه مكتوب بخطّ يده الذي كان يرد به التوقيعات عليه: وُلِد المولود، فليكن عندك مستوراً، وعن جميع الناس مكتوماً، فإنّا لم نظهر عليه إلاّ الأقرب لقرابته، والمولى لولايته، أحببنا إعلامك ليسرّك الله به كما سرّنا، والسلام: كمال الدين ص 433، بحار الأنوار ج 51 ص 16.
3- ص 314 ج 50 بحار

قسمت 6

اشاره

مردم در اين روزگار در آزمايش سختى بوده اند و عدّه اى در امامت امام عسكرى(عليه السلام)شكّ داشتند، زيرا امام بودن او (به خاطر نكات امنيتى) دير اعلام شد.

اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) است: «مردم اين روزگار در امامت من شكّ كردند، هيچ گاه مردم در امامت پدران من اين گونه شكّ نكرده بودند».(1)

امام عسكرى(عليه السلام) تلاش مى كنند اين مرحله را مديريت كنند، وقتى شكّ مردم بيشتر مى شود، طبيعى است كه امام از« امور غيبى» بهره بيشترى مى گيرند. در اينجا 27 ماجرا مى نويسم، در بيشتر اين ماجراها، امام از «امور غيبى» خبر مى دهد، در چند ماجرا ديگر، امام پيام هاى مهمى به شيعيان مى دهد:

* * *

ص: 49


1- احمد بن إسحاق قال: خرج عن أبي محمد إلى بعض رجاله في عرض كلام له: ما مني أحد من آبائي بما منيت به من شك هذه العصابة في، فإن كان هذا الامر أمرا اعتقد تموه ودنتم به إلى وقت ثم ينقطع فللشك موضع، وإن كان متصلا ما اتصلت أمور الله عز وجل فما معنى هذا الشك؟!: كمال الدين ص 222، تحف العقول ص 487، بحار الأنوار ج 23 ص 38.

ماجراى يك

ابوهاشم يكى از شيعيان است، او دوست داشت كه از اماممقدارى نقره بگيرد. او مى خواست با آن نگين، انگشترى بسازد و به آن تبرّك بجويد.

يك روز كه به سوى خانه آن حضرت مى رفت با خود گفت: «امروز خواسته خود را مطرح مى كنم». وقتى به خانه امام رفت، خواسته خود را فراموش كرد. او مى خواست از جا بلند شود و برود كه امام، انگشتر خودش را به او داد، او خيلى خوشحال شد و شكر خدا را به جا آورد.(1)

* * *

ماجراى دو

ابن عيّاش يكى از شيعيان است و به امام محبّت زيادى دارد، او دوستى دارد كه شيعه نيست، ابن عيّاش با او سخن مى گويد و او را با مذهب شيعه آشنا مى سازد.در آن زمان، براى نوشتن نامه از قلم نِى استفاده مى كردند، آن را داخل جوهر مى زدند و روى كاغذ مى نوشتند. دوست او كاغذى را برمى دارد و بدون اين كه قلم را داخل جوهر بزند شروع به نوشتن مى كند و سؤال هاى خود را مى نويسد.

وقتى نوشتن او تمام مى شود، نامه اش را به ابن عيّاش مى دهد و مى گويد: «اين نامه را به امام خود بفرست، اگر او توانست سخن هاى مرا بخواند و به آن ها جواب بدهد، من شيعه خواهم شد».

ابن عيّاش به نامه او نگاه مى كند، هيچ اثرى از نوشته روى اين نامه نيست، او

ص: 50


1- عن أبي هاشم الجعفري قال : دخلت على أبى محمد يوما وأنا أريد أن أساله ما أصوغ به خاتما أتبرك به، فجلست وانسيت ما جئت له...: مدينة المعاجز ج 7 ص 557.

نامه را به سامرّا مى فرستد، مدّتى مى گذرد، جواب نامه مى آيد، ابن عياش نامه را براى دوستش مى برد، او نامه را باز مى كند و با دقّت آن را مى خواند و مى بيند كه جواب همه سؤال هاى او در اين نامه است، او يقين مى كند كه امام عسكرى(عليه السلام)، حجّت خداست و اين گونه است كه او مذهب شيعه را قبول مى كند و از ياران باوفاى آن حضرت مى شود.(1)

* * *

ماجراى سه

يكى از شيعيان از ايران به سامرّا مى آيد، او مى خواهد با امام ديدار كند، اجازه مى گيرد و وارد خانه امام مى شود، امام در حياط خانه نشسته اند، او سلام مى كند و جواب مى شنود.

امام به او مى گويد: «پدر تو از دنيا رفته است، او وصيّت كرده است كه چهارهزار سكّه را به دست من برسانى، اكنون آمده اى تا به وصيّت پدرت، عمل كنى».

او مى گويد: «آقاى من! بله. همين طور است». پس او سكّه ها را به امام تحويل مى دهد.(2)

* * *

ماجراى چهار

اسم او، «ابوبكر» است، به تازگى شيعه شده است، مقدارى پول جمع كرده است، يكى از دوستانش او را مى بيند و به او مى گويد:

ص: 51


1- تذاكرنا آيات الإمام فقال ناصبي: إذا أجاب عن كتاب أكتبه بلا مداد علمت أنه حق فكتبنا مسائل وكتب الرجل بلا مداد على ورق وجعل في الكتب، وبعثنا إليه فأجاب عن مسائلنا وكتب على ورقة اسمه واسم أبويه، فدهش الرجل فلما أفاق اعتقد الحق: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 440، بحار الانوار ج 50 ص 289.
2- فوصلا إلى سر من رأى فاستأذنا على أبي محمد فأذن لهما، فدخلا وأبو محمد قاعد في صحن الدار . فلما نظر إلى الجبلي قال له: أنت فلان بن فلان؟ قال: نعم، قال: أوصى إليك أبوك وأوصى لنا بوصية، فجئت تؤديها، ومعك أربعة آلاف دينار هاتها! فقال الرجل: نعم فدفع إلى المال: كشف الغمة ج 3 ص 333، بحار الانوار ج 50 ص 295.

-- بيا با من شريك شو تا به سود زيادى برسى!

-- در چه كارى؟

-- من هر سال، خرماى نارس را كه روى نخل است خريدارى مى كنم، وقتى خرما كاملاً رسيد، آن را مى فروشم و سود فراوانى به دست مى آورم.

-- صبر كن، مقدارى فكر كنم. خبر مى دهم.

او نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام) مى نويسد و ماجرا را بيان مى كند، امام چنين پاسخ مى دهد: «اين كار را نكن! تو از ملخ و پوسيدگى خرماها بى خبر هستى». وقتى جواب امام به دست او مى رسد پاسخ منفى به دوستش مى دهد.

چند ماه مى گذرد، فصل برداشت خرما كه مى رسد، ملخ بر خرماها مى افتد و همه را خراب مى كند، خرماهايى كه هم كه بر درخت باقى مى ماند مى پوسد. اين گونه است كه او با راهنمايى امام از ضرر بزرگى نجات پيدا مى كند.(1)

* * *

ماجراى پنج

شخصى نامه اى به امام مى نويسد و از آن حضرت مى خواهد تا براى پدر و مادرش دعا كند، پدر و مادر او از دنيا رفته اند، امام در جواب چنين مى نويسد: «خدا مادر تو را رحمت كند»، وقتى او نامه را مى خواند مى فهمد كه امام از همه چيز آگاه است، مادر او زنى مؤمن بود ولى پدرش در سال هاى آخر عمرش، منحرف شد و با كفر از دنيا رفت.(2)

* * *

ص: 52


1- وعن أبي بكر قال عرض علي صديق ان ادخل معه في شراء ثمار من نواحي شتى فكتبت إلى أبي محمد أشاوره فكتب لا تدخل في شئ من ذلك ما أغفلك عن الجراد والحشف فوقع الجراد فأفسده وما بقي منه تحشف وأعاذنا الله من ذلك ببركته: كشف الغمة ج 3 ص 219، بحار الأنوار ج 50.
2- وكتب آخر يسأل الدعاء لوالديه وكانت الأم مؤمنة، والأب ثنويا فوقع رحم الله والدتك: كشف الغمة ج 3 ص 306، بحار الانوار ج 50 ص 294.

ماجراى شش

گروهى از اطراف كوفه به سامرّا آمده اند تا با امام ديدار كنند، وقتى امام را مى بينند اشك شوق مى ريزند، امام به آنان مى گويد: «اشكى كه از سر شوق باشد، نعمتى از نعمت هاى خداست، خوشا به حال شما كه از دين خدا پيروى مى كنيد، آيا مى دانيد شما نزد خدا چه مقامى داريد؟».

سپس امام سخنى را از پيامبر براى آنان مى خواند، آنان مى فهمند كه يك شيعه در روز قيامت مى تواند جمعيّت فراوانى را شفاعت كند، آرى، در روز قيامت، مقام شيعه واقعى آشكار خواهد شد.هر كدام از اين گروه، سؤالى دارد، آنان مى خواهند سؤال خود را بپرسند كه امام مى گويد: «در ميان شما كسانى هستند كه مى خواهند درباره فرزندم مهدى(عليه السلام) بپرسند و مى خواهند بدانند او كجاست، بدانيد كه من او را به خدا سپردم، همان گونه كه مادر موسى(عليه السلام)، فرزندش را به خدا سپرد». آرى، خدا به مادر موسى(عليه السلام) فرمان داد تا صندوقى تهيه كند و موسى(عليه السلام) را داخل آن قرار بدهد و آن را به رود نيل بياندازد. مادر موسى(عليه السلام) اين كار را كرد و سرانجام خدا فرزندش را به او بازگرداند.

سخن امام كه به اينجا مى رسد، چند نفر مى گويند: «آقاى ما! به خدا قسم ما مى خواستيم اين سؤال را از شما بپرسيم كه شما خودتان جواب آن را داديد».

بعد از آن، امام شروع به جواب دادن سؤال هايى مى كند كه در ذهن افراد است، امام از راز دل آنان باخبر است، قبل از آن كه آنان سؤال كنند، پاسخ

ص: 53

سؤالات آنان را مى دهد.

وقتى سخنان امام تمام مى شود، همه خدا را شكر مى كنند و از اين كه در اين روزگار توانسته اند راه حقّ را پيدا كنند و امام خود را بشناسند، سجده شكر به جا مى آورند.(1)

* * *

ماجراى هفت

يكى از شيعيان خيلى نگران است، حكومت عبّاسى، برادر او را (به جُرم شيعه بودن) به زندان انداخته است، او مدّت هاست كه از برادرش بى خبر است، نمى داند در كدام زندان است. او نگران است.

سرانجام او تصميم مى گيرد نامه اى به امام بنويسد و درباره برادرش سؤال كند. او چند سؤال ديگر هم دارد، كاغذ را برمى دارد و شروع به نوشتن نامه اش مى كند، سؤال هاى ديگر را مى پرسد ولى فراموش مى كند درباره برادرش سؤال كند. او نامه خود را به سامرّا مى فرستد.

بعد از مدّتى، جواب امام مى رسد، امام به همه سؤالات او جواب داده است و در پايان چنين نوشته است: «تو مى خواستى درباره برادرت هم از من سؤال كنى، همان روزى كه اين نامه من به دست تو مى رسد او از زندان آزاد مى شود».او بسيار خوشحال مى شود، لحظاتى مى گذرد، دوستانش درِ خانه او را مى زنند و به او خبر مى دهند برادرش آزاد شده است. آرى، امام از راز دل ها آگاه است،

ص: 54


1- ... فلمّا دخلنا على سيّدنا أبي محمّد الحسن- بدأنا بالتهنئة قبل أن نبدأه بالسلام، فجهرنا بالبكاء بين يديه و نحن نيّف و سبعون رجلا من أهل السواد، فقال: «إنّ البكاء من السرور من نعم اللّه مثل الشكر لها، فطيبوا نفسا و قرّوا عينا...: الهدايه الكبرى ص 345، مدينة المعاجر ج 7 ص 673، جامع الحاديث الشيعة ج 3 ص 309.

خدا اين علم و آگاهى را به او داده است.(1)

* * *

ماجراى هشت

او ادريس خراسانى است، او با دوستانى رفت و آمد كرده است كه درباره امامان زياده روى مى كنند و گرفتار «غلّو» شده اند، آنان مقام امامان را از آنچه هستند بالاتر برده اند. او دچار حيرت مى شود، نمى داند عقيده صحيح چيست؟

سرانجام او به سامرّا سفر مى كند، وقتى به آنجا مى رسد، خيلى خسته است، گوشه اى از شهر به خواب مى رود، ناگهان امام را بالاى سر خود مى بيند، او را به نام صدا مى زند و آيه 26 و 27 سوره انبيا را مى خواند: (... بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ)(لَا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ).

قرآن در اين آيه درباره فرشتگان سخن مى گويد، كافران باور داشتند كه فرشتگان، دختران خدايند، قران مى گويد: اين سخن كافران باطل است. فرشتگان، بندگان شايسته خدا هستند و خدا را پرستش مى كنند و بدون اجازه خدا، سخنى نمى گويند و هميشه به فرمان خدا عمل مى كنند.

ادريس خراسانى به خوبى معناى سخن امام را مى فهمد، پس به امام رو مى كند و مى گويد: «آقاى من! به سؤال من پاسخ دادى». سپس از او خداحافظى مى كند و به شهر خود باز مى گردد.

آرى، نبايد در حقّ اهل بيت(عليهم السلام) زياده روى كرد، خدا به آنان مقامى بس بزرگ داده است كه ما نمى توانيم آن را درك كنيم، ولى آنان در همان جايگاه بلند،

ص: 55


1- كان أخي صالح محبوسا فكتبت إلى سيدي أبي محمد أسأله أشياء فأجابني عنها، وكتب إن أخاك يخرج من الحبس يوم يصلك كتابي هذا، وقد كنت أردت أن تسألني عن أمره فأنسيت، فبينا أنا أقرأ كتابه إذا أناس جاؤوني يبشرونني بتخلية أخي، فتلقيته وقرأت عليه الكتاب: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 438، بحار الانوار ج 50 ص 288.

بنده خدايند، از خود قدرتى ندارند، هر چه دارند از خدا دارند، نيازمند به خدا هستند.(1)

* * *

ماجراى نه

ابوهاشم جعفرى در زندان گرفتار شده است، او را به غُلّ و زنجير بسته اند، از همان زندان نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام) مى نويسد و از سختى هاى زندان شكايت مى كند و از آن حضرت مى خواهد براى آزادى او دعا كند.

امام در جواب چنين مى نويسد: «وقتى نامه من به دست تو برسد، نماز ظهر را در خانه خودت مى خوانى». نامه به دست او مى رسد، نزديك ظهر كه مى شود او از زندان آزاد مى شود و به خانه اش مى رود و نماز ظهر را آنجا مى خواند.

چند روز مى گذرد، او در تنگنا است، پولى ندارد تا براى زن و بچّه اش غذا تهيه كند، به فكرش مى رسد نامه اى ديگر بنويسد و از امام بخواهد به او كمك كند، ولى خجالت مى كشد. او از خانه بيرون مى رود شايد بتواند از يكى از دوستانش پولى قرض كند، چند ساعت مى گذرد و او با نااميدى به خانه برمى گردد.

وقتى به خانه مى آيد، همسرش به او خبر مى دهد كه نامه اى از طرف امام عسكرى(عليه السلام)همراه با صد سكّه طلا براى او آمده است. او نامه امام را مى بوسد و بر چشم مى نهد و آن را مى خواند، در نامه چنين آمده است: «هر وقت كه نيازمند شدى خجالت نكش! از من درخواست كمك كن!».(2)

ص: 56


1- إدريس بن زياد الكفرتوثايي قال: كنت أقول فيهم قولا عظيما فخرجت إلى العسكر للقاء أبي محمد فقدمت وعلي أثر السفر وعناؤه فألقيت نفسي على دكان حمام فذهب بي النوم فما انتبهت إلا بمقرعة أبى محمد قد قرعني بها حتى استيقظت فعرفته فقمت قائما أقبل قدميه وفخذه وهو راكب والغلمان من حوله فكان أول ما تلقاني به أن قال: يا إدريس (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون ) فقلت: حسبي يا مولاي وإنما جئت أسألك عن هذا . قال: فتركني ومضى: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 529، مدينة المعاجز ج 7 ص 644، بحار الانوار ج 50 ص 284.
2- حدثني أبو هاشم الجعفري قال: شكوت إلى أبي محمد ضيق الحبس وكتل القيد فكتب إلي أنت تصلي اليوم الظهر في منزلك فأخرجت في وقت الظهر فصليت في منزلي كما قال وكنت مضيقا فأردت أن أطلب منه دنانير في الكتاب فاستحييت، فلما صرت إلى منزلي وجه إلي بمائة دينار وكتب إلي إذا كانت لك حاجة فلا تستحي ولا تحتشم واطلبها فإنك ترى ما تحب إن شاء الله: الكافي ج 1 ص 508، الإرشاد ج 2 ص 330، عيون المعجزات ص 124، بحار الأنوار ج 50 ص 267، اعلام الورى ج 2 ص 140.

آرى، امام در اين روزها كه شيعيان در سختى هستند تلاش مى كند به آنان يارى برساند، به راستى كه امام، همچون پدرى مهربان است.

* * *

ماجراى ده

يك سال مى گذرد، ابوهاشم جعفرى قرض زيادى دارد، حكومت همه راه هاى كسب درآمد را براى شيعيان بسته است، هدف حكومت اين است كه شيعيان سامرّا را ترك كنند و براى همين به آنان سخت مى گيرد.

او خبردار مى شود كه امام عسكرى(عليه السلام) به خارج از شهر مى رود، خود را به امام مى رساند و با آن حضرت همراه مى شود، ابوهاشم پيش خود مى گويد: «من چگونه قرض هاى خود را خواهم داد؟»، امام به او رو مى كند و مى گويد: «خدا قرض تو را مى پردازد». پس روى زمينخطى مى كشد و مى گويد: «بردار و به كسى چيزى نگو!». ابوهاشم نگاه مى كند، مى بيند يك قطعه طلا در آنجايى كه امام خط كشيده است آشكار شده است. آن را برمى دارد و در چكمه اش مخفى مى كند.

مقدارى راه مى روند، با خود مى گويد: «خدا كند كه اين قطعه طلا به اندازه همه قرض هاى من باشد! زمستان در پيش است، هم نياز به لباس دارم و هم آذوقه زمستان را بايد تهيه كنم، پول آن را از كجا بياورم؟».

امام به او نگاه مى كند و خطى ديگر روى زمين مى كشد و مى گويد: «بردار و به كسى چيزى نگو!».

ص: 57

او مى بيند كه يك قطعه نقره در آنجاست، آن را برمى دارد و در چكمه ديگرش مى گذارد. بعد از ساعتى با امام خداحافظى مى كند و به خانه اش مى رود.

دفترش را مى آورد، همه قرض هاى خود را حساب مى كند، قطعه طلا را هم وزن مى كند و قيمت آن را حساب مى كند، مى بيند كه قيمت طلا با قرض هاى او مساوى است. بعد خرج زمستان خود را حساب مى كند، قيمت نقره را هم حساب مى كند مى بيند كه قيمت نقره با مخارج زمستان او، يكسان است. او بار ديگر خدا را شكر مى كند.(1)

* * *

ماجراى يازده

على صميرى يكى از شيعيان بود، يك روز نامه اى از امام عسكرى(عليه السلام) به دست او رسيد، در آن نامه چنين نوشته بود: «چند روز ديگر، گرفتارى براى تو پيش مى آيد، از محل خود بيرون نيا و مخفى شو!». او به اين سخن عمل مى كند، يكى از بستگانِ نزديكش از دنيا مى رود و او داغدار مى شود، او فكر مى كند كه نامه امام اشاره به اين مصيبت داشته است، ولى با خود مى گويد: «اين مصيبت كه نياز به مخفى شدن نداشت».

او نامه اى به امام مى نويسد و درباره اين موضوع سؤال مى كند، جواب امام چنين است: «گرفتارى سخت ترى در پيش دارى!».

مدّتى مى گذرد، حكومت تصميم مى گيرد تا شيعيان سرشناس را دستگير و

ص: 58


1- روى أبو هاشم أنه ركب أبو محمد يوما إلى الصحراء فركبت معه، فبينما يسير قدامي، وأنا خلفه، إذ عرض لي فكر في دين كان علي قد حان أجله فجعلت أفكر في أي وجه قضاؤه، فالتفت إلي وقال: الله يقضيه ثم انحنى على قربوس سرجه فخط بسوطه خطة في الأرض فقال: يا أبا هاشم انزل فخذ واكتم فنزلت وإذا سبيكة ذهب...: الخرائج والجرائج ج 1 ص 412، بحار الانوار ج 50 ص 260.

زندانى كند، دستور مى رسد تا على صميرى را زندانى كنند، هر چه مى گردند او را پيدا نمى كنند، در كوچه ها جارمى زنند: «هر كس على صميرى را پيدا كند هزار سكّه طلا به او مى دهيم!». هيچ كس نمى تواند او را پيدا كند، زيرا مدّت هاست كه او از جايى كه مخفى شده است، بيرون نيامده است.(1)

* * *

ماجراى دوازده

فضل بن شاذان، اهل نيشابور است، (نيشابور در خراسان است). او عالمى بزرگوار است و تلاش زيادى براى نوشتن كتاب هاى حديثى نموده است، روزى از روزها يكى از شيعيان نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود، او يكى از كتاب هاى فضل بن شاذان را همراه خود دارد، وقتى امام آن كتاب را مى بيند آن را در دست مى گيرد و به آن نظر مى افكند.

لحظاتى مى گذرد، امام در حقّ نويسنده كتاب دعا مى كند و چنين مى گويد: «به خاطر فضل بن شاذان به اهل خراسان غبطه مى خورم!».

سپس شخص ديگرى كتابى از «يونس بن عبدالرحمن» را به امام نشان مى دهد، امام آن كتاب را مى بيند و مى گويد: «خدا در مقابل هر حرف اين كتاب، در روز قيامت به نويسنده آن، نورى عطا مى كند».(2)

اين سخن، پيامى مهم براى همه كسانى دارد كه اهل قلم هستند و با قلم خويش از مكتب شيعه، پاسدارى مى كنند، بى جهت نيست كه خدا در قرآن به قلم سوگند ياد كرده است، جوهر قلمى كه از حقّ دفاع مى كند برتر از خون

ص: 59


1- عن علي بن محمد بن زياد أنه خرج إليه توقيع أبي محمد: فتنة تخصك فكن حلسا من أحلاس بيتك، قال: فنابتني نائبة فزعت منها، فكتبت إليه أهي هذه؟ فكتب: لا، أشد من هذه، فطلبت بسبب جعفر بن محمود ونودي علي: من أصابني فله مائة ألف درهم: كشف الغمة ج 3 ص 294، بحار الانوار ج 50 ص 297.
2- حدثنا عبد الله بن جعفر الحميري قال: قال لنا أبو هاشم داود بن القاسم الجعفري رحمه الله: عرضت على أبي محمد صاحب العسكر كتاب يوم وليلة ليونس فقال لي: تصنيف من هذا؟ فقلت: تصنيف يونس مولى ال يقطين . فقال: أعطاه الله بكل حرف نورا يوم القيامة: رجال النجاشى ص 447، وسائل الشيعة ج 18 ص 72، خلاصة الأقوال ص 296، نقد الرجال ج 5 ص 109، جامع الرواة ج 2 ص 357، معجم رجال الحديث ج 21 ص 210، قاموس الرجال ج 11 ص 171.

شهدا مى باشد.

همين تجليلى كه امام از فضل بن شاذان نمودند باعث مى شود تا عالمان شيعه مسير نوشتن را ادامه بدهند و احاديث و سخنان اهل بيت(عليهم السلام) را در كتاب هاى متعدد بنويسند و اين كتاب ها، ميراث ارزشمند شيعه مى گردد.

يكى از آن كتاب ها، كتاب «محاسن» است كه محمّدبن خالدبرقى آن را نوشت، اين كتاب از ارزشمندترين كتاب هاى شيعه است.

* * *

ماجراى سيزده

«نصير» خدمتكار امام است، او مى بيند كه امام با هر كس به زبان خودش حرف مى زند، يعنى با كسى كه ترك زبان است به زبان تركى سخن مى گويد، با روميان با زبان رومى حرف مى زند، با ايرانى ها به زبان فارسى سخن مى گويد.

نصير از اين موضوع تعجّب مى كند، امام رو به او مى كند و مى گويد: «خدا امام را حجّت خودش در روى زمين قرار داده است و به او علم خبر از آينده، توانايى سخن گفتن با همه زبان ها را داده است، اگر چنين نبود پس چه فرقى بين حجّت خدا و ديگران بود؟».(1)

* * *

ماجراى چهارده

در خانه امام، چشمه اى است كه به معجزه آن حضرت به وجود آمده است، وقتى براى امام مهمان مى آيد، از آن چشمه، گاه آب، گاه شير، گاه عسل

ص: 60


1- روي عن أبي حمزة نصير الخادم قال: سمعت أبا محمد غير مرة يكلم غلمانه وغيرهم بلغاتهم وفيهم روم وترك وصقالبة، فتعجبت من ذلك وقلت هذا ولد بالمدينة، ولم يظهر لاحد حتى قضى أبو الحسن ولا رآه أحد فكيف هذا؟ أحدث بهذا نفسي فأقبل علي وقال: إن الله بين حجته من بين سائر خلقه وأعطاه معرفة كل شئ فهو يعرف اللغات، والأنساب والحوادث ولولا ذلك لم يكن بين الحجة والمحجوج فرق: الخرائج و الجرائج ج 1 ص 436، بحار الانوار ج 50 ص 267.

مى جوشد. امام با آن از مهمانان خود پذيرايى مى كند.

مسافرانى هم كه راهشان دور است، براى مسير برگشت خود، از آن چشمه، آب، شير و عسل برمى دارند و به سوى شهر خود مى روند.(1)

* * *

ماجراى پانزده

گروهى از شيعيان نزد امام مى آيند، آنان از موضوعى ناراحت هستند، در شهر آنان، شخصى كه «ناصبى» است جوانان را گمراه مى كند. «ناصبى» كسى است كه با اهل بيت(عليهم السلام) دشمنى دارد.

آن ناصبى به جوانان مى گويد: «ابوبكر و عُمر و عثمان بر حضرت على(عليه السلام)برترى دارند». او فنّ بيان خوبى دارد و با جوانان شيعه گفتگو مى كند و باورهاى آنان را متزلزل مى كند.شيعيان به امام مى گويند: «ما نمى توانيم جواب او را بدهيم!»، امام به آنان مى گويد: «من يكى از يارانم را پيش شما مى فرستم تا جواب او را بدهد و او را شكست بدهد». شيعيان خوشحال مى شوند و به شهر خود باز مى گردند.

بعد از مدّتى، فرستاده امام به شهر آنان مى رود و با آن ناصبى گفتگو مى كند، بحث آنان به درازا مى كشد، گروه زيادى به سخنان آنان گوش مى دهند تا ببينند كدامشان پيروز خواهند شد، سرانجام فرستاده امام مى تواند آن ناصبى را شكست بدهد، هواداران آن ناصبى سرافكنده مى شوند و شيعيان بسيار خوشحال مى گردند.

ص: 61


1- وكان قد أخرج في داره عينا تنبع عسلا ولبنا، فكنا نشرب منه ونتزود: دلائل الامامة ص 462.

چند روز بعد، شيعيان نزد امام مى آيند و ماجرا را بيان مى كنند، امام چنين مى گويد: «وقتى آن دشمن ما شكست خورد، شما خوشحال شديد، ولى بدانيد كه فرشتگان از شكست او بيش از شما خوشحال شدند، شيطان و پيروان او هم از اين شكست، بسيار غمگين شدند. فرشتگان بر فرستاده من كه آن ناصبى را شكست داد، درود فرستادند، خدا به او پاداش بزرگى مى دهد».(1)

آرى، امام اين گونه ارزش علم و دانش را به همه يادآور شدند، وقتى دانشمندى با علم خويش از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) دفاع مى كند، همه فرشتگان آسمان ها بر او درود مى فرستند و چه افتخارى از اين بالاتر!

* * *

ماجراى شانزده

«ابن شريف» از گرگان به قصد سفر حجّ حركت كرده است، او ابتدا به سامرّا مى آيد و با امام عسكرى(عليه السلام)ديدار مى كند و مى گويد: «آقاى من! شيعيان شما كه در گرگان هستند به شما سلام مى رسانند»، امام پاسخ مى دهد: «تو به سفر حجّ مى روى، از امروز بشمار، صد و هفتاد روز ديگر به گرگان مى رسى. همان روز كه به گرگان رسيدى به دوستانت خبر بده كه بعد از ظهر آن روز به خانه تو مى آيم تا با آنان ديدار نمايم».

ابن شريف از شنيدن اين خبر خوشحال مى شود، به سفر حجّ مى رود و برمى گردد، درست در همان روز كه امام گفته است به گرگان مى رسد، ماجرا را به دوستانش خبر مى دهد، آنان كه مشتاق ديدار امام هستند، خوشحال

ص: 62


1- لمّا اجتمع إليه قوم من مواليه والمحبين لآل محمد رسول الله بحضرته وقالوا: يا بن رسول الله صلى الله عليه وآله إن لنا جارا من النصاب يؤذينا ويحتج علينا في تفضيل الأول والثاني والثالث على أمير المؤمنين ويورد علينا حججا لا ندري كيف الجواب عنها والخروج منها... إن الذين في السماوات لحقهم من الفرح والطرب بكسر هذا العدو لله كان أكثر مما كان بحضرتكم، والذي كان بحضرة إبليس وعتاة مردته من الشياطين...: الاحتجاج ج 1 ص 13، بحار الأنوار ج 2 ص 12.

مى شوند، همه بعد از نماز ظهر در خانه ابن شريف جمع مى شوند.

لحظاتى مى گذرد، امام نزد آنان مى آيد، آنان از جا برمى خيزند، به استقبال امام مى روند، سلام مى كنند و دستش را مى بوسند. امام به آنان مى گويد: «من قول داده بودم كه امروز نزد شما بيايم، نماز ظهر را در سامرّا خواندم و به اينجا آمدم، اكنون سؤال هاى خود را بپرسيد».

شيعيان يكى پس از ديگرى، سؤال هاى خود را مى پرسند و پاسخ مى شنوند، بعد از ساعتى، امام با آنان خداحافظى مى كند و به سامرّا باز مى گردد.

آرى، اين قدرتى است كه خدا به امام داده است كه در يك لحظه مى تواند فاصله طولانى بين سامرّا و گرگان را طى كند.(1)

* * *

ماجراى هفده

احمدبن اسحاق، عالِم شهر قم است، او وكيل امام عسكرى(عليه السلام) است، امام به او نامه اى مى نويسد و از او مى خواهد در شهر قم، مسجدى در كنار رودخانه بنا كند، مردم شهر به او كمك مى كنند و اين مسجد ساخته مى شود، وقتى كار ساخت آن به پايان مى رسد نام آن را «مسجد امام عسكرى» مى گذارند. اين مسجد پايگاهى فرهنگى براى شهر قم مى گردد.(2)

* * *

ماجراى هجده

سؤالى درباره قرآن، فضاى جامعه را به خود مشغول كرده است، مردم دو گروه

ص: 63


1- عن جعفر بن الشريف الجرجاني قال: حججت سنة فدخلت على أبي محمدم بسر من رأى.... قلت: إن شيعتك بجرجان يقرءون عليك السلام قال: أو لست منصرفا بعد فراغك من الحج؟ قلت: بلى، قال: فإنك تصير إلى جرجان من يومك هذا إلى مائة وسبعين يوما وتدخلها يوم الجمعة لثلاث ليال يمضين من شهر ربيع الآخر في أول النهار فأعلمهم أني أوافيهم في ذلك اليوم في آخر النهار...: الجرائج والجرائج ج 1 ص 435، بحار الانوار ج 50 ص 265.
2- تاريخ جامع قم، فقيهى، ص 139-138.

شده اند: گروهى مى گويند خدا قرآن را خلق كرده است و مى توان زمانى را تصوّر كرد كه خدا بوده است امّا قرآن نبوده است. شعار اين گروه اين است: «قرآن، مخلوق خداست».

در مقابل گروه دوم مى گويند: از زمانى كه خدا بوده است، قرآن هم بوده است، قرآن مخلوق خدا نيست. از زمانى كه خدا بوده است قرآن هم بوده است.يكى از ياران امام، خدمت آن حضرت مى آيد، او در ذهن خود سؤال مى كند كه به راستى حقّ با كدام گروه است؟ آيا قرآن، مخلوق است يا نه؟ امام رو به او مى كند و مى گويد: «خدا قرآن را خلق كرده است، هر چيزى كه در جهان وجود دارد خدا آن را خلق كرده است».(1)

* * *

ماجراى نوزده

يكى از شيعيان كه نزد امام است در دل خود چنين دعا مى كند: «خدايا! مرا در گروه و حزب خودت قرار بده!»، امام به او رو مى كند و مى گويد: «خوشا به حال تو! تا زمانى كه مؤمن باشى و از پيامبر و جانشينان او پيروى كنى در گروه و حزب خدا هستى».(2)

* * *

ماجراى بيست

ابن شَمّون يكى از شيعيان است، او به فقر گرفتار مى شود، پس نامه اى به امام مى نويسد و از او تقاضاى كمك مى كند.

ص: 64


1- قال أبو هاشم: خطر ببالي أن القرآن مخلوق أم غير مخلوق؟ فقال أبو محمد: يا أبا هاشم الله خالق كل شئ وما سواه مخلوق: المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 346، بحار الانوار ج 50 ص 258.
2- قال أبو هاشم: فقلت في نفسي اللهم اجعلني في حزبك وفي زمرتك، فأقبل علي . أبو محمد فقال: أنت في حزبه وفي زمرته، إذ كنت بالله مؤمنا، ولرسوله مصدقا ولأوليائه عارفا، ولهم تابعا، فأبشر ثم أبشر: كشف الغمة ج 3 ص 299،بحار الانوار ج 50 ص 299.

چند روز مى گذرد، او با خود فكر مى كند كه كاش بر فقر صبر مى كردم! اين كه من شيعه اى فقير باشم بهتر از اين است كه ثروتمند باشم ولى در دستگاه طاغوت كار كنم!

او اين سخنان را با خود مى گويد، بعد از مدّتى، امام براى او مقدارى پول با نامه اى مى فرستد، در نامه امام چنين آمده است: «وقتى شيعيان ما به گناهان آلوده مى شوند، خدا فقر را كفّاره گناهان آنان قرار مى دهد، آنچه تو در پيش خود فكر كردى درست است، فقرى كه با دوستى ما همراه است بهتر از ثروتى است كه با يارى طاغوت به دست مى آيد. هر كس در اين دنيا با ما باشد، در روز قيامت در بهشت با ما خواهد بود، در آن روز، دشمنان ما در آتش دوزخ گرفتار خواهند شد».(1)

* * *

ماجراى بيست ويك

اسحاق كِندى، سرآمد همه فيلسوفان است، او شاگردان زيادى دارد و براى آنان درس فلسفه مى گويد. وقتى قرآن مى خواند، چند سؤال، ذهن او را مشغول مى كند و نمى تواند جواب آن را بيابد، چون خود را فيلسوف مى داند لازم نمى بيند از ديگرى سؤال كند.

او خيال مى كند كه آيه هاى قرآن با هم اختلاف دارند، پس تصميم مى گيرد كتابى بنويسد و اسم آن را «تناقض هاى قرآن» بگذارد. او درس خود را تعطيل مى كند و به گوشه خلوتى مى رود و شروع به نوشتن مى كند. او ماجراى نوشتن

ص: 65


1- عن محمد بن الحسن بن شمّون قال: كتبت إليه أشكو الفقر ثم قلت في نفسي: أليس قد قال أبو عبد الله: الفقر معنا خير من الغنى مع غيرنا، والقتل معنا خير من الحياة مع عدونا، فرجع الجواب: إن الله عز وجل يخص أولياءنا إذا تكاثفت ذنوبهم بالفقر، وقد يعفو عن كثير منهم، كما حدثتك نفسك: الفقر معنا خير من الغنى مع عدونا، ونحن كهف لمن التجأ إلينا . ونور لمن استبصر بنا وعصمة لمن اعتصم بنا، من أحبنا كان معنا في السنام الأعلى، ومن انحرف عنا فإلى النار: كشف الغمة ج 3 ص 300، بحار الانوار ج 50 ص 299.

كتاب خود را به هيچ كس نمى گويد.

يكى از شاگردان او نزد امام عسكرى(عليه السلام) مى آيد، امام به او مى گويد: «وقتى نزد استاد خود رفتى با محبّت با او رفتار كن و با او انس بگير و در زمان مناسب به او چنين بگو: خدا در قرآن، سخنان خود را بيان كرده است، شايد آن سخنان، معناى ديگرى داشته باشند كه تو از آن بى خبرى!».(1)

شاگرد اين پيام را به استاد مى رساند، اسحاق كندى قدرى فكر مى كند، مى بيند كه اين سخن درستى است. از شاگرد مى پرسد: «اين سخن را چه كسى به تو گفته است»، او ماجرا را بيان مى كند، اينجاست كه او برمى خيزد و همه آنچه را نوشته است از بين مى برد و اين گونه از گمراهى نجات پيدا مى كند.

به راستى منظور او از تناقض هاى قرآن چه بود؟ در اينجا مثالى مى زنم: خدا در قرآن از معجزه عصاى موسى(عليه السلام) سخن گفته است، در آيه 10 سوره «نمل» مى گويد: مى گويد: «وقتى موسى عصاى خود را زمين انداخت به شكل مار كوچكى درآمد»، و در آيه 107 سوره اعراف مى گويد: «وقتى او عصاى خود را به زمين انداخت به اژدهايى بزرگ تبديل شد».

در نگاه اوّل به نظر مى آيد كه اين دو آيه با هم تناقض دارند، بالاخره عصاى موسى(عليه السلام)به چه شكلى درآمد؟ مار كوچك يا اژدها؟ ولى حقيقت اين است كه اين دو آيه، دو ماجراى جداگانه را بيان مى كند.

وقتى موسى(عليه السلام) به كوه طور رفت، خدا او را به پيامبرى مبعوث كرد و به او گفت: «عصاى خود را به زمين بيانداز!» اين اوّلين بارى بود كه موسى(عليه السلام)

ص: 66


1- ان إسحاق الكندي كان فيلسوف العراق في زمانه أخذ في تأليف تناقض القرآن وشغل نفسه بذلك وتفرد به في منزله وان بعض تلامذته دخل يوما على الإمام الحسن العسكري... هل يجوز أن يكون مراده بما تكلم منه غير المعاني التي قد ظننتها انك ذهبت إليها؟ فإنه سيقول لك انه من الجائز لأنه رجل يفهم إذا سمع، فإذا أوجب ذلك فقل له: فما يدريك لعله قد أراد غير الذي ذهبت أنت إليه فيكون واضعا لغير معانيه...: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 526، بحار الأنوار ج 10 ص 392.

مى خواست با اين معجزه روبرو شود، در اينجا، عصاى او به شكل مار كوچكى درآمد تا او وحشت نكند.

از اين ماجرا چند ماه گذشت، موسى(عليه السلام) به مصر آمد، با فرعون سخن گفت، فرعون جادوگران زيادى را جمع كرد، آنان ميدان شهر را پر از سحر و جادو كردند، خدا به موسى(عليه السلام) گفت: «عصاى خود را به زمين بيانداز!». اينجا بود كه عصاى او، اژدهاى بزرگى شد تا همه آن سحر و جادوى جادوگران را ببلعد.

پس اين دو آيه با هم تناقض ندارند، هر دو صحيح مى باشند و از دو ماجراى مختلف سخن مى گويند، ما بايد تلاش كنيم تا قرآن را با دقّت بررسى كنيم و به معناى واقعى كلمات آن برسيم.

* * *

ماجراى بيست ودو

«سيّدحسين» از نسل امام صادق(عليه السلام) است، او جوان است و با رفقاى ناباب دوست مى شود و گاهى شراب مى نوشد، مردم اين مطلب را به «احمدبن اسحاق» خبر مى دهند، او از اين ماجرا ناراحت مى شود.

مدّتى مى گذرد، سيّدحسين به مشكلى برخورد مى كند و براى حلّ مشكل خود به سوى خانه احمدبن اسحاق مى رود و درِ خانه او را مى زند، ولى احمدبن اسحاق او را به خانه راه نمى دهد، سيّدحسين با دلى شكسته برمى گردد.

چند ماه بعد، احمدبن اسحاق به سامرّا سفر مى كند و به سوى خانه امام

ص: 67

مى رود ولى امام او را به خانه راه نمى دهد، او مى فهمد كه امام از دست او ناراحت شده است، او آن قدر گريه مى كند تا سرانجام به او اجازه ورود داده مى شود.

وقتى خدمت امام مى رسد سلام مى كند و جواب مى شنود، پس مى گويد: «آقاى من! چرا مرا به خانه خود راه نداديد؟»، امام در پاسخ مى گويد: «چون سيّدحسين را به خانه ات راه ندادى!».

احمدبن اسحاق گريه مى كند و مى گويد: «آقاى من! به خدا قسم من اين كار را كردم تا او از نوشيدن شراب، دست بردارد و توبه كند». امام مى گويد: «راست مى گويى! من قصد تو را مى دانم، ولى بدان كه سادات را بايد احترام كنى، نبايد كارى كنى كه آنان حقير بشوند، چون آنان به ما منتسب هستند».

چند روز بعد احمدبن اسحاق به سوى قم حركت مى كند، وقتى به قم مى رسد، مردم قم به استقبال او مى آيند، در جمع آنان، سيّدحسين هم هست، وقتى احمدبن اسحاق او را مى بيند، نزد او مى رود و از او احترام زيادى مى گيرد و او را به داخل خانه مى برد و در بالاى مجلس جاى مى دهد.

سيدحسين از اين رفتار احمدبن اسحاق تعجّب مى كند، احمدبن اسحاق ماجراى خود را براى او بازگو مى كند، وقتى سيّدحسين مى فهمد كه امام به خاطر او، احمدبن اسحاق را به خانه راه نداده است به فكرفرو مى رود و تصميم مى گيرد توبه كند. او به خانه اش مى رود و همه ظرف هاى شراب را مى شكند و راه تقوا را پيش مى گيرد، او بنده خوب خدا مى شود.(1)

ص: 68


1- أن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن إسماعيل بن جعفر الصادق كان بقم يشرب الخمر علانية فقصد يوما لحاجة باب أحمد بن إسحاق الأشعري وكان وكيلا في الأوقاف بقم فلم يأذن له ورجع إلى بيته مهموما. فتوجه أحمد بن إسحاق إلى الحج فلما بلغ سر من رأى استأذن على أبي محمد الحسن العسكري فلم يأذن له فبكى أحمد لذلك طويلا وتضرع حتى أذن له...: بحار الانوار ج 50 ص 324.

آرى، سيّدحسين، معصوم نبود ولى در مقابل امام زمان خويش تسليم بود، هر سيّدى كه اين چنين باشد شايسته احترام است، ولى بعضى از سادات كه با امام، دشمنى مى كنند و خودشان ادّعاى امامت دارند، حسابشان جدا است.

براى مثال سيّدجعفر، برادر امام عسكرى(عليه السلام) است، ولى او سوداى رياست و امامت دارد، شيعيان او را به نام «جعفركذّاب» مى شناسند، جعفركذّاب به برادرش حسادت مىورزد، اين اوج مظلوميّت امام عسكرى(عليه السلام) است كه برادرش، دشمن اوست.

جعفركذّاب هر چند كه سيّد است ولى با امام عسكرى دشمنى مى كند و به دروغ ادّعاى امامت دارد، چنين سيّدى شايسته احترام نيست، زيرا احترام از او، باعث مى شود كه راه باطل، تقويت شود.

جعفركذّاب يك بار به خانه امام عسكرى(عليه السلام) هجوم برد تا به مهدى(عليه السلام)دست پيدا كند و نقشه خود را عملى كند، ولى هر چه آنجا را جستجو كرد چيزى دستگيرش نشد.

امام به نرجس خبرهايى از آينده داد، نرجس فهميد كه وقتى امام از دنيا برود، جعفركذّاب بار ديگر به اين خانه حمله خواهد كرد، روزهاى سختى در انتظار است، براى همين نرجس از امام تقاضايى كرد، او دوست داشت زودتر از امام از اين دنيا برود تا آن حوادث تلخ را به چشم نبيند، امام هم دعا كرد و اين دعا مستجاب شد و نرجس از دنيا رفت.(1)

ماجراى بيست وسه

ص: 69


1- وأنّ أبا محمّد حدّثها بما جرى على عياله، فسألته أن يدعو لها بأن يجعل منيتها قبله، فماتت قبله في حياة أبي محمّد، وعلى قبرها لوح عليه مكتوب: هذا قبر أُمّ محمّد: كمال الدين وتمام النعمة ص 431، مدينة المعاجز ج 8 ص 36، بحار الأنوار ج 51 ص 5، معجم أحاديث المهدي ج 4 ص 372. درباه وفات مادر امام زمان دو قول ذكر شده است: * قول اوّل: وفات ايشان قبل از شهادت امام عسكرى(ع). * قول دوم: وفات ايشان را بعد از شهادت امام عسكرى(ع) به نظر مى رسد كه قول اوّل ارحج است به دليل اينكه اگر او بعد او شهادت امام عسكرى(ع) در سال 260 زنده بود بايد در قضيّه مهاجرت مادر امام عسكرى(ع) به مكّه از ايشان ياد و حتّى حضور او ذكر مى شد، ولى در منابع تاريخى، هيچ اثرى از سفر ايشان به مكّه همراه با مادر امام عسكرى(ع) نيست.

امروز بغداد پايتخت تصوّف شده است و جوانان زيادى به روش صوفيگرى روآورده اند، تصوّف از همه مى خواهد تا به «صلح كلّ» برسند، اين پيام آنهاست: هرگز با كسى دشمنى نكنيد. كسى كه با مذهب عشق آشنا شد، ديگر فرعون و موسى، ابليس و آدم را يكسان مى بيند، در نگاه يك عاشق، صلح كُلّ بين همه برقرار شده است. انسان مى تواند به جايى برسد كه هم به على(عليه السلام)علاقه داشته باشد و هم به ابوبكر! هم حسين(عليه السلام) را دوست بدارد و هم يزيد را!!

آرى، از مرام عشق سخن مى گويند، آنان حتّى شيطان را هم به عنوان «استاد توحيد» احترام مى كنند و مى گويند: «او از روى غيرت بر آدم سجده نكرد، او در معرفت به جايى رسيده بود كه نمى خواست بر غير خدا سجده كند».

آنان به اسم دين، افكار خود را ترويج مى دهند، چهره اى مذهبى دارند و ذكر خدا را مى گويند ولى تيشه بر اساس دين مى زنند، آنان مى گويند: «هر چه به دل، الهام شد، همان حقّ است». آنان به كثرت گرايى رسيده اند و مى گويند: مى خواهى سنى باش! مى خواهى شيعه باش! فرقى نمى كند، هر راهى كه دلت مى خواهد برو!».

آنان خود را پيرو عشق مى دانند و مى گويند: «عاشق شو و عقل را رها كن!»، «وقتى مذهب عشق را برگزيدى، ديگر فرقى نمى كند به مسجد بروى يا بتخانه»، «اگر مسلمان مى دانست بت چيست، مى دانست كه دين در بت پرستى است!». «وقتى به مقام معرفت و يقين رسيدى، ديگر لازم نيست نماز بخوانى و روزه بگيرى! همه تكليف ها از تو برداشته مى شود».

ص: 70

اين ها گوشه اى از سخنان صوفيّه است، به راستى آيا قرآن، اين سخنان را تأييد مى كند؟ سوره حمد، خلاصه اى از قرآن است، در اين سوره از خدا مى خواهيم تا ما را از راه گمراهان و راه كسانى كه دشمن حقّ هستند، جدا گرداند».

شيعيان به خوبى مى دانند كه راه حقّ از راه صوفيّه جداست، يك شيعه چطور مى تواند هم على(عليه السلام) را دوست بدارد و هم ابوبكر را؟ شيعه به تولّى (با دوستان خدا دوست بودن) و تبرّى (با دشمنان خدا دشمن بودن) اعتقاد دارد، دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و دشمنان خدا را هم دشمن بدارم! تبرّى، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى! وقتى تولّى و تبرّى در كنار هم باشند، گوهر ايمان شكل مى گيرد.

حكومت عبّاسى سال هاست كه از صوفيّه حمايت مى كند، وقتى متوكّل بر تخت حكومت نشسته بود يكى از بزرگان صوفيّه را نزد او آوردند، متوكّل به سخنان او گوش داد و خيلى گريه كرد و مريد او شد، هيچ چيز براى اين حكومت بهتر از تفكر صوفى گرى نيست، كسى كه صوفى شد ديگر روحيهمبارزه با دشمن را از دست مى دهد، زيرا او ديگر با كسى دشمن نيست، همه راه ها را حقّ مى بيند، او حتى انگيزه مبارزه با بت پرستان را هم ندارد، تا چه رسد كه بخواهد با خليفه مبارزه كند!

در اين روزگارى كه اهل تصوّف در آزادى كامل هستند، امام عسكرى(عليه السلام)گاه در زندان و گاه در خانه اى، در محاصره قرار دارد، شيعيان زيادى در سياه چال ها

ص: 71

زندانى شده اند.

* * *

احمدبن هلال در بغداد زندگى مى كرد، جايگاه ويژه اى نزد امام هادى(عليه السلام)داشت، امام عسكرى(عليه السلام) او را به عنوان وكيل خود برگزيد و اداره امور مهمّى را به او واگذار كرد، او در ميان شيعيان، نفوذ زيادى دارد و جوانان شيعه به او علاقه دارند و سخن او را مى پذيرند. او بارها با پاى پياده از عراق به مكّه رفته است و حجّ به جا آورده است، او چهره اى بسيار مذهبى دارد...

خبرى در همه جا مى پيچد: «احمدبن هلال به صوفيّه رو آورده است»، همه از شنيدن اين خبر تعجّب مى كنند، جوانان به شكّ مى افتند، خيال مى كنند كه صوفى گرى حقّ است، زيرا به احمدبن هلال اعتماد دارند و با خود مى گويند: «اگر او آدم خوبى نبود پس چرا امام عسكرى(عليه السلام)او را وكيل خود قرار داده است؟». هر روز خبر مى رسد كه چند نفر از جوانان به صوفيّه علاقه نشان مى دهند، به راستى نتيجه چه خواهد شد؟ خطر اين انحراف، جدّى است.

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) دست به قلم مى برد و دو نامه براى شيعيانش مى نويسد، نامه اوّل كوتاه و مختصر است: «از اين صوفى بازيگر دورى كنيد!».

در نامه دوم چنين آمده است: «من از احمدبن هلال بيزارى مى جويم، از هر كس هم كه از او بيزارى نجويد بيزارى مى جويم!».(1)

پيام امام، روشن و آشكار است، بايد از اين مرد (با آن همه سابقه خوب)

ص: 72


1- من لعن ابن هلال، وكان ابتداء ذلك أن كتب إلى قوامه بالعراق: احذروا الصوفي المتصنع: اختيار معرفة الرجال ج 2 ص 816، كمال الدين ص 489، مستدرك الوسائل ج 12 ص 318، بحار الانوار ج 50 ص 318، جامع احاديث الشيعة ج 1 ص 222، معجم رجال الحديث ج 3 ص 150، ونحن نبرأ من ابن هلال لعنه الله وممن لا يبرء منه: الغية للطوسى ص 228.

دورى كرد، او صوفى شده است و مى خواهد دين خدا را به بازى بگيرد، اين خبر در همه جا مى پيچد، جوانان شيعه راه خود را پيدا مى كنند و مى فهمند كه روش صوفى گرى، روشى باطل است.

همين پيام كوتاه باعث شد تا تشيّع راه خود را از افكار صوفى گرى جدا كند، اگر اين اقدام امام نبود، چه بسا اصالت باورهاى شيعيان از بين مى رفت و باورهاى صوفيّه با اسم دين، جاى آن را مى گرفت...

* * *

ماجراى بيست وچهار

«ابن عاصم» از كوفه به سامرّا آمده است، او نابيناست ولى مشتاق است به حضور امام برسد، اين همه راه را به اين عشق، پيموده است، وقتى به خانه امام مى رسد، آن حضرت به او خوش آمد مى گويد و از او مى خواهد در كنارش بنشيند. او روى گليمى مى نشيند.

اكنون امام مى گويد: «آيا مى دانى تو بر روى گليمى نشسته اى كه پيامبران بر روى آن نشسته اند؟» ابن عاصم پاسخ مى دهد: «آقاى من! كاش من هميشه در كنار شما بودم!».

لحظاتى مى گذرد، ابن عاصم در دل خود آرزو مى كند كاش مى توانستم اين گليم را ببينم. امام از نجواى دل او، باخبر مى شود و مى گويد: «نزديك بيا!». او نزديك مى شود، امام دستش را به چشم او مى كشد و او بينا مى شود، چهره نورانى امام را مى بيند، دست او را مى بوسد، بعد به گليم نگاه مى كند.

ص: 73

امام به او مى گويد: «اين جاى پاى آدم(عليه السلام) است، اين جاى پاى ابراهيم(عليه السلام)است، اين جاى پاى موسى(عليه السلام)است، اين جاى پاى عيسى(عليه السلام)است... اين جاى پاى رسوللله(صلى الله عليه وآله) است، اين جاى پاى حضرت على(عليه السلام)است».

او جاى جاى آن گليم را مى بوسد، سپس مى گويد: «آقاى من! من پيرمرد شده ام، ديگر توانى براى يارى شما ندارم، فقط يك كار مى توانم بكنم، آن هم اين كه شما را دوست بدارم و از دشمنانِ شما، بيزارى بجويم و در خلوت خود، دشمنان شما را لعنت كنم».

امام به او مى گويد: «پدرم از رسول خدا برايم روايت كرد كه آن حضرت فرمود: فرشتگان هر كس را كه دشمنانِ ما را لعنت نمى كند، لعنت مى كنند. هر كس دشمنانِ ما را لعنت كند فرشتگان صداى او را به آسمان ها مى برند و براى او استغفار مى كنند و مى گويند: خدايا! بر اين بنده خود درود بفرست! خدا در پاسخ چنين مى گويد: اى فرشتگان! دعاى شما را مستجاب كردم و روح اين بنده خود را با پيامبران و دوستان خود قرار خواهم داد».(1)

* * *

ماجراى بيست وپنج

كامل مَدنى يكى از شيعيان شهر مدينه است، او به سامرّا مى آيد تا با امام عسكرى(عليه السلام) ديدار كند، او اين همه راه را براى تحقيق درباره گروه «مُفوّضه» مى آيد.

مفوّضه گروهى هستند كه اعتقاد خاصى دارند و مى گويند: «خدا جهان را

ص: 74


1- عن علي بن عاصم الكوفي الأعمى قال: دخلت على سيدي الحسن العسكري فسلمت عليه فرد علي السلام وقال: مرحبا بك يا ابن عاصم اجلس هنيئا لك يا ابن عاصم أتدري ما تحت قدميك؟ فقلت: يا مولاي إني أرى تحت قدمي هذا البساط كرم الله وجه صاحبه، فقال لي: يا ابن عاصم اعلم أنك على بساط جلس عليه كثير من النبيين والمرسلين... إني عاجز عن نصرتكم بيدي، وليس أملك غير موالاتكم والبراءة من أعدائكم، واللعن لهم في خلواتي، فكيف حالي يا سيدي؟: بحار الانوار ج 50 ص 316.

آفريد و بعد از آن، همه كارهاى جهان را به اهل بيت(عليهم السلام)واگذار كرد، پس از آن، ديگر خدا هيچ قدرتى ندارد و نمى تواند كارى انجام بدهد».

كامل مدنى مى خواهد بداند اين عقيده درست است يا باطل. او به سامرّا مى آيد و با زحمت مى تواند به خانه امام عسكرى(عليه السلام) برود. وقتى حضور امام مى رسد مى بيند كه آن حضرت، لباس گران قيمتى پوشيده است، لباسى كه نرم و لطيف است.

او كه ديده است بزرگان صوفيّه، لباس هاى خشن به تن مى كنند و از زهد دم مى زنند، پيش خود مى گويد: «چرا امام اين لباس را پوشيده است؟».

امام عسكرى(عليه السلام) به او لبخند مى زند و سپس آستينش را بالا مى زند، كامل مدنى مى بيند كه امام در زير لباس خود، لباس خشنى پوشيده است، امام چنين مى گويد: «من اين لباس خشن را به خاطر خدا در زير لباسم پوشيدم، ولى اين لباس گران قيمت را براى شما پوشيده ام». اينجاست كه كامل مدنى مى فهمد كه معناى زهد واقعى چيست. بزرگان صوفيّه، نرم ترين لباس ها را در زير مى پوشند و لباس هاى پشمى را در روى لباس خود قرار مى دهند تا مردم را فريب بدهند.

ابن كامل در خانه امام است، ناگهان بادى مىوزد، پرده اى كه بر اتاقى آويخته است كنار مى رود، او كودكى را در آنجا مى بيند، آن كودك او را صدا مى زند و چنين مى گويد: «اى كامل مدنى! تو به اينجا آمده اى تا درباره گروه مُفوّضه سؤال كنى. بدان كه آنان دروغگو هستند، خدا آنان را لعنت كند. ما اهل بيت(عليهم السلام)

ص: 75

چيزى را اراده مى كنيم كه خدا اراده كرده است».

ناگهان پرده به حال اوّل برمى گردد و او ديگر آن كودك را نمى بيند. امام عسكرى(عليه السلام) به او لبخند مى زند و مى گويد: «ديگر چه مى خواهى؟ حجّت خدا پاسخ سؤال تو را داد و تو به خواسته ات رسيدى».(1)اين گونه است كه كامل مدنى راه خود را پيدا مى كند، او مى فهمد كه گروه مفوّضه، گروهى باطل مى باشند و مهدى(عليه السلام) آنان را لعنت كرده است، درست است كه آنان اهل بيت(عليهم السلام) را دوست دارند ولى زياده روى كرده اند و گرفتار «غلّو» شده اند و جايگاه امامان را بالاتر از آنچه هستند برده اند.

كامل مدنى اين پيام را براى شيعيان بازگو مى كند و شيعيان با حقيقت آشنا مى شوند و بار ديگر، مكتب شيعه از انحراف بزرگى نجات پيدا مى كند. آرى، امام، چراغ هدايت جامعه است...

* * *

ماجراى بيست وشش

گروه ديگرى به نام «واقفيّه» يا «هفت امامى ها» رشد مى كنند، آنان كسانى هستند كه فقط هفت امام را قبول دارند و مى گويند: «پيامبر هفت جانشين داشت، آخرين جانشين او، امام كاظم(عليه السلام) است، بعد از او ديگر، هيچ كس به امامت نمى رسد».

آنان در منطقه مازندران در ايران، تبليغات زيادى مى كنند، يكى از شيعيان آنجا نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام)مى نويسد و چنين سؤال مى كند: «آقاى من!

ص: 76


1- وجه قوم من المفوضة والمقصرة كامل بن إبراهيم المدني إلى أبي محمد قال كامل: فقلت في نفسي أسأله لا يدخل الجنة إلا من عرف معرفتي وقال بمقالتي؟ قال: فلما دخلت على سيدي أبي محمد، نظرت إلى ثياب بياض ناعمة عليه فقلت في نفسي: ولي الله وحجته يلبس الناعم من الثياب؟ ويأمرنا نحن بمواساة الاخوان وينهانا عن لبس مثله، فقال متبسما: يا كامل وحسر ذراعيه فإذا مسح أسود خشن على جلده...: الغبية للطوسى ص 247، بحار الانوار ج 50 ص 252.

من با هفت امامى ها چگونه رفتار كنم؟ آيا با آنان دوستى كنم يا از آنان بيزارى بجويم».

خيلى ها اين سؤال برايشان پيش آمده است، هفت امامى ها دم از محبّت حضرت على(عليه السلام) مى زنند و براى امام حسين(عليه السلام) عزادارى مى كنند، به راستى بايد با آنان چگونه رفتار كرد.

امام عسكرى(عليه السلام) در جواب چنين مى نويسد: «به عموى خود مهربانى نكن! خدا عموى تو را نبخشد! از او بيزارى بجو! من به درگاه خدا از اين گروه بيزارى مى جويم! با آنان دوستى مكن! اگر كسى يكى از دوازده امام را انكار كند مثل اين است كه همه را انكار كرده است».

امام اين نامه را به مازندران مى فرستد، وقتى آن شخص اين نامه را مى خواند، تعجّب مى كند، او خودش نمى دانسته است كه عمويش جزء گروه هفت امامى ها شده است، او اين پيام امام را به همه شيعيان مى رساند، شيعيان مى فهمند كه آن گروه، عقيده باطلى دارند، آرى، آنان، امام زمان خود را نمى شناسند و به مرگ جاهليّت مى ميرند و جايگاهشان در آتش دوزخ است.(1)

* * *

ماجراى بيست وهفت

ابن عابِد يكى از شيعيان بود، او نزد امام عسكرى(عليه السلام) رفت، و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد چگونه بر اهل بيت(عليهم السلام) صلوات بفرستد، امام براى او

ص: 77


1- كتب بعض أصحابنا إلى أبي محمد من أهل الجبل يسأله عمن وقف على أبي الحسن موسى أتوالاهم أم أتبرء منهم؟ فكتب: أتترحم على عمك؟ لا رحم الله عمك، وتبرء منه أنا إلى الله منهم برئ، فلا تتوالاهم، ولا تعد مرضاهم، ولا تشهد جنائزهم، ولا تصل على أحد منهم مات أبدا...: الخرائج والجرائح ج 1 ص 542، بحار الانوار ج 50 ص 274، جامع الحاديث الشيعة ج 3 ص 269، اعيان الشيعة ج 3 ص 154.

سخنانى بيان كرد. در اينجا آن قسمتى را كه مربوط به حضرت فاطمه(عليها السلام)است، مى نويسم. در سخنان امام چنين آمده است: دست به دعا برمى داريم و چنين مى گوييم:

خدايا! از تو مى خواهيم تا بر فاطمه كه صدّيقه و طاهره است درود بفرستى، او محبوب پيامبر تو و مادر امامان است. تو او را بر همه زنان جهان، برترى دادى!

خدايا! دشمنان بر او ستم كردند و حقّ او را غصب كردند، پس از تو مى خواهيم انتقام او را از آن دشمنان بگيرى و خونخواه فرزندانش باشى!

خدايا! همان گونه كه او را مادر امامان و همسر على(عليه السلام) قرار دادى پس بر او و مادرش، خديجه درود بفرست! در اين لحظه، بهترين سلام و درود را از طرف ما به او و مادرش برسان!(1)

* * *

روشن است كه امام عسكرى(عليه السلام) از چه ظلم هايى سخن مى گويد، از روزى كه گروهى به خانه فاطمه(عليها السلام)هجوم آوردند و آنجا را به آتش كشيدند. مردم آن روزگار بارها از پيامبر شنيده بودند كه مى گفت: «فاطمه(عليها السلام)، پاره تن من است»، به راستى آنان با پاره تن پيامبر چه كردند؟(2)آتش زبانه مى كشيد، فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده بود، او براى يارى حقّ و حقيقت قيام كرده بود. درِ خانه نيم سوخته شد، ابوبكر ايستاده بود و نگاه مى كرد، عُمَر جلو آمد، او مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در ايستاده است، او لگد

ص: 78


1- اللهم! صل على الصديقة فاطمة الزكية حبيبة حبيبك ونبيك وأم أحبائك وأصفيائك التي انتجبتها وفضلتها واخترتها على نساء العالمين اللهم! كن الطالب لها ممن ظلمها واستخف بحقها وكن الثائر اللهم! بدم أولادها، اللهم! وكما جعلتها أم أئمة الهدى وحليلة صاحب اللواء والكريمة عند الملأ الأعلى، فصل عليها وعلى أمها خديجة الكبري صلاة تكرم بها وجه أبيها محمد صلى الله عليه وآله وتقر بها أعين ذريتها، وأبلغهم عني في هذه الساعة أفضل التحية والسلام: مصباح المتهجد ص 401.
2- فاطمةٌ بضعةٌ منّي، يؤذيني ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5، صحيح مسلم ج 7 ص 141، سنن الترمذي ج 5 ص 360، المستدرك ج 3 ص 159، أمالي الحافظ الإصفهاني ص 47، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272، تاريخ دمشق ج 3 ص 156، تهذيب الكمال ج 35 ص 250؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّي، يريبني ما رابها، ويؤذيني ما آذاها: المعجم الكبير ج 22 ص 404، نظم درر السمطين ص 176، كنز العمّال ج 12 ص 107 وراجع: صحيح البخاري ج 4 ص 210، 212، 219، سنن الترمذي ج 5 ص 360، مجمع الزوائد ج 4 ص 255، فتح الباري ج 7 ص 63، مسند أبي يعلى ج 13 ص 134، صحيح ابن حبّان ج 15 ص 408، المعجم الكبير ج 20 ص 20، الجامع الصغيرج 2 ص 208، فيض القدير ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24، كشف الخفاء ج 2 ص 86، الإصابة ج 8 ص 265، تهذيب التهذيب ج 12 ص 392، تاريخ الإسلام للذهبي ج 3 ص 44، البداية والنهاية ج 6 ص 366، المجوع للنووي ج 20 ص 244، تفسير الثعلبي ج 10 ص 316، التفسير الكبير للرازي ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141، تفسير القرطبي ج 20 ص 227، تفسير ابن كثير ج 3 ص 267، تفسير الثعالبي ج 5 ص 316، تفسير الآلوسي ج 26 ص 164، الطبقات الكبرى لابن سعد ج 8 ص 262، أُسد الغابة ج 4 ص 366، تهذيب الكمال ج 35 ص 250، تذكرة الحفّاظ ج 4 ص 1266، سير أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283، المناقب للخوارزمي ص 353، ينابيع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73، السيرة الحلبية ج 3 ص 488، الأمالي للصدوق ص 165، علل الشرائع ج 1 ص 186، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 4 ص 125، الأمالي للطوسي ص 24، نوادر الراوندي ص 119، كفاية الأثر ص 65، شرح الأخبار ج 3 ص 30، تفسير فرات الكوفي ص 20، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164، تفسير مجمع البيان ج 2 ص 311، بشارة المصطفى ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.

محكمى به در زد...(1)

فاطمه(عليها السلام) بين در و ديوار قرار گرفت، صداى ناله اش به آسمان رفت. عُمَر در را فشار داد، صداى ناله فاطمه(عليها السلام)بلندتر شد، ميخِ در كه از آتش داغ شده بود در سينه او فرو رفت.

فاطمه(عليها السلام) با صورت به روى زمين افتاد، صورتش خاك آلود شد، او رو به حرم پيامبر كرد و گفت: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند».(2)

آرى، سرانجام مهدى(عليه السلام) مى آيد، او با يارانش از مكّه به مدينه خواهد رفت، او در آنجا، انتقام مادرش را خواهد گرفت، در آن روز، آن دو دشمن اصلى، به امر خدا زنده مى شوند تا محاكمه شوند و در آتشى بس بزرگ سوزانده شوند، آن وقت است كه دل هر شيعه اى شاد و مسرور مى شود.

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) در فرصت هاى مناسب با ياران خود سخن مى گويند و آنان را موعظه مى نمايند، شيعيان تلاش مى كنند به سخنان امام عمل نمايند، در اينجا 20 حديث از احاديث امام را بازگو كنم:

حديث يك:

نشانه هاى مؤمن، پنج چيز است:

الف. خواندن پنجاه و يك ركعت نماز در هر شبانه روز.(3)

ص: 79


1- والذي نفس عُمَر بيده، تخرجنّ أو لأحرقنّها على من فيها، فقيل له: يا أبا حفص، إنّ فيها فاطمة! قال: وإن!: الغدير ج 5 ص 372، الإمامة والسياسة ج 1 ص 19.
2- وهي تجهز بالبكاء تقول: يا أبتاه يا رسول الله، ابنتك فاطمة تُضرب...: الهداية الكبرى ص 407 وراجع بحار الأنوار ج 30 ص 294.
3- نمازهاى واجب 17 ركعت است، هر نماز واجب، يك نماز نافله دارد، نماز نافله مستحب است. جمع نمازهاى واجب و نافله هاى آن 51 ركعت است. شرح آن به اين صورت است: دو ركعت نماز نافله صبح، دو ركعت نماز صبح، هشت ركعت نافله ظهر، چهار ركعت نماز ظهر، هشت ركعت نافله عصر، چهار ركعت نافله نماز عصر، سه ركعت نماز مغرب، چهار ركعت نافله مغرب، چهار ركعت نماز عشاء، دو ركعت نشسته نافله عشاء: اين دو ركعت نشسته است و براى همين يك ركعت حساب مى شود، يازده ركعت نماز شب.

ب. زيارت كربلا در روز اربعين امام حسين(عليه السلام).

ج. انگشتر به دست راست نمودن.

د. سجده بر روى خاك (يا مهرى كه از خاك است).

ه. در نماز «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»، را بلند گفتن.

حديث دو:

آيا مى دانى چه چيزى از «مرگ» بدتر است؟ بلايى كه بر سر تو فرود آيد و تو آرزوى مرگ بكنى، پس آن «بلا» براى تو از مرگ بدتر است. آيا مى دانى چه چيزى از «زندگى» بهتر است؟ نعمتى كه وقتى آن را از دست بدهى و تو ديگر زندگى كردن را دوست نداشته باشى. آن نعمت، از «زندگى» بهتر است.

حديث سه:

شرك، مخفى تر از راه رفتن مورچه بر روى سنگ سياه است (وقتى مورچه اى سياه رنگ بر روى گليم سياه رنگ راه مى رود، به راحتى نمى توان متوجّه او شد، ريا و خودنمايى هم نوعى شرك است كه كمتر كسى متوجّه آن مى شود).

حديث چهار:

ص: 80

مدّت عمر شما مشخّص است، هر روز به مرگ نزديك تر مى شويد، پس براى قبر و قيامت خود، توشه برگيريد.

حديث پنج:

وقتى وارد مجلسى مى شوى، تواضع كن و در جايى كه از شأن و مقام تو پايين تر است بنشين! اگر چنين كنى تا زمانى كه در آن مجلس هستى، خدا و فرشتگان آسمان بر تو درود مى فرستند.

حديث شش:

دوست خود را به گونه اى احترام نكن كه بر او سخت آيد! (در امر احترام گرفتن از دوست خودت، زياده روى نكن، كارى نكن كه او به زحمت بيفتد).

حديث هفت:

دوست خودت را پنهانى، نصيحت و موعظه كن تا به كمال او بيفزايى! هرگز در حضور جمع، دوست خودت را نصيحت نكن كه او را خوار ساخته اى!

حديث هشت:

وقتى دوست تو، غمگين و مصيبت زده است، در حضور او شادى مكن كه اين كار، خلاف ادب است.

حديث نه:شخص نادان را به دوستى انتخاب نكن زيرا با اين كار، خودت را در رنج مى اندازى.

حديث ده:

ص: 81

وقتى با خدا انس بگيرى، از مردم روزگار، وحشت مى كنى و از آنان مى گريزى. نشانه انس با خدا، وحشت از مردم است.

حديث يازده:

اگر همه پليدى ها و گناهان را در خانه اى قرار دهند، كليد آن خانه، دروغ گويى است (از دروغ بپرهيزيد كه شخص دروغگو ممكن است به همه گناهان آلوده گردد).

حديث دوازده:

هر كس عزّت داشته باشد و حقّ را رها كند، خوار مى شود. هر كس خوار باشد و از حقّ طرفدارى كند، عزّت پيدا مى كند.

حديث سيزده:

بهترين دوست تو كسى است كه نيكى هايى را كه در حقّ او كرده اى به ياد داشته باشد ولى لغزش هاى تو را از ياد ببرد.

حديث چهارده:

به ديگران نگاه كن، هر رفتار آنان را كه نمى پسندى، از آن پرهيز كن، اين براى با ادب بودن تو كافى است.

حديث پانزده:

وقتى به شخصى كه بزرگوار است هديه اى مى دهى در نظر او، عزيز مى شوى، ولى اگر به شخصى كه فرومايه است هديه اى بدهى در نظر او، خوار شمرده مى شوى! (اين تفاوت بين انسان بزرگوار با انسان فرومايه است).

ص: 82

حديث شانزده:

انسان عاقل ابتدا مى انديشد بعد سخن مى گويد، انسان احمق ابتدا سخن مى گويد بعد درباره سخن خود، فكر مى كند!

حديث هفده:

خيال نكن كه عبادت اين است كه زياد نماز بخوانى و زياد روزه بگيرى! عبادت واقعى اين است كه در كارهاى خدا، زياد فكر كنى. (هيچ عبادتى برتر از فكر كردن نيست).

حديث هجده:هر مصيبت و بلايى كه به تو مى رسد، يك نعمت بزرگ در دلِ آن، پنهان است، (خدا در درون هر بلا، نعمتى بزرگ را براى تو پنهان كرده است).

حديث نوزده:

تقوا پيشه كنيد، راستگو باشيد، امانت دارى كنيد، با مردم با اخلاق خوش رفتار كنيد، مايه زينت ما باشد، نه مايه سرافكندى ما!

حديث بيست:

دل هاى شما حالت هاى مختلف دارد، گاه آمادگى عبادت دارد و گاهى به عبادت بى ميل است. وقتى كه دل شما مشتاق عبادت است مستحبّات را انجام دهيد، ولى وقتى كه به عبادت علاقه ندارد به واجبات بپردازيد (و در آن حالت به انجام مستحبّات، اصرار نورزيد).(1)

* * *

ص: 83


1- موسوعة الامام العسكرى ص 313-304.

امام عسكرى(عليه السلام)در زمينه هاى مختلف، جامعه شيعه را هدايت مى كند، با كوشش هاى علمى از مكتب دفاع مى كند، با شيعيان در شهرهاى مختلف از راه نامه، ارتباط برقرار مى نمايد، در گرفتارى هاى مالى شيعيان را كمك مى كند، در برابر مشكلات روزگار و سختى ها به شيعيان روحيه مى دهد و شيعيان را براى دوران غيبت فرزندش مهدى(عليه السلام)آماده مى كند. در نتيجه همه اين تلاش هاست كه مكتب تشيّع در اين روزگار به حيات خود ادامه مى دهد و همه بحران هاى سخت را پشت سر مى گذارد.

ص: 84

قسمت 7

چندين ماه از خلافت مُهتدى مى گذرد، او بر تخت خلافت نشسته است، او در آغاز مقدارى به جامعه آزادى داد، ولى كم كم از مخالفت ها به هراس مى افتد و به صالح تركى (فرمانده سپاه) دستور مى دهد تا مخالفان را دستگير و زندانى كند. او سياست خشونت را هم در پيش مى گيرد.

صالح تركى، دستور مُهتدى را اجرا مى كند، او زندانيان را در كنار كوره هاى داغى كه از ذغال درست شده است قرار مى دهد تا در گرماى طاقت فرساى آن، اذيّت و آزار شوند.

مردم خليفه را به عنوان «العَدلُ الرَّضى» مى شناسند، يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم در حقّ او دعا مى كنند و او را «اميرالمؤمنين» مى خوانند و مخالفت با او را باعث عذاب آخرت

ص: 85

مى دانند.(1)

آرى، مُهتدى سر مست از قدرت خود است و تلاش مى كند تا خودش را خليفه اى باتقوا نشان بدهد، در كاخ او از زنان رقّاصه خبرى نيست و شراب ممنوع است، همه وسايل ساز و آواز شكسته شده است.

كسى كه زيرك باشد مى فهمد كه اين كارهاى او، بازى است، او در جلو مردم، نماز مى خواند و سجده مى رود و اشك مى ريزد، اين كارهاى او در جلو مردم است، دستگاه تبليغاتى او به شدّت ذهن مردم را مشغول خود كرده است، خيلى ها توجّه نمى كنند كه او امام عسكرى(عليه السلام) را در خانه اى محصور كرده است و اجازه نمى دهد آن حضرت به مدينه بازگردد، او گروهى از شيعيان را به زندان انداخته است.

جاسوسان به او خبر داده اند كه مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است و امام عسكرى(عليه السلام)او را به شيعيانش نشان داده است، مأموران او به بهانه هاى مختلف، خانه امام عسكرى(عليه السلام) را بازرسى كرده اند تا شايد بتوانند مهدى(عليه السلام) را بيابند، او از اين كه نتوانسته است به مهدى(عليه السلام) دست پيدا كند، احساس حقارت مى كند، او شرايط خفقان را در جامعه ايجاد مى كند و شيعيان را در سختى بيشترى قرار مى دهد.

* * *

عدّه اى از شيعيان به سامرّا مى آيند، ولى نمى توانند به خانه امام عسكرى(عليه السلام)بروند، براى همين تصميم مى گيرند فردا به كنار خيابان بروند و وقتى امام از خانه بيرون مى آيد او را از دور ببينند.

نامه اى به دست آنان مى رسد، امام در آن نامه چنين نوشته است: «مواظب

ص: 86


1- فثار العوام والقوّاد، وكتبوا رقاعاً ألقوها في المساجد: معاشر المسلمين، ادعوا لخليفتكم العدل الرضيّ المضاهى عمر بن عبد العزيز أن ينصره الله على عدوّه: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 529.، كان المهتدي بالله من أحسن الخلفاء مذهبا وأجملهم طريقة و أظهرهم ودعا و اكثرهم عبادة...: الكامل فى التاريخ ج 7 ص 233، تاريخ بغداد ج 4 ص 117.

باشيد كه فردا به من سلام نكنيد، حتّى با دست هم به من اشاره نكنيد، چرا كه اگر اين كار را بكنيد، جانتان در خطر است».(1)

آرى، مُهتدى كارى كرده است كه سلام كردن به امام، سزايش اعدام است! به راستى كار اين حكومت به كجا رسيده است؟ مُهتدى به عنوان «امام» و «جانشين پيامبر» معرفى مى شود ولى سلام بر حجّت خدا، گناهى بزرگ است، به راستى چگونه دينِ خدا به بازى گرفته شده است و چگونه «طاغوت» جاى «امام» را گرفته است؟ چگونه در دل ها، «شيطان» جاى «خدا» نشسته است؟ حكومت، مهرِ سكوت بر دهان ها زده است...

نكند راه گم شود؟ بايد كارى كرد.

* * *

اكنون امام عسكرى(عليه السلام) قلم در دست مى گيرند و دو نامه مهم مى نويسند، آن دو نامه به دست شيعيان مى رسد، همه از متن آن دو نامه، باخبر مى شوند. اين نامه ها، راه را آشكار مى كنند و همه اثرات تبليغات حكومت را از بين مى برند.

متن نامه امام اين است: «من به خدا پناه مى برم از مردمى كه خدا و پيامبر و خاندان او را فراموش كردند. آيا آنان نمى دانند كه ما خاندانى هستيم كه امامت و بزرگوارى در ميان ماست. ما راه رسيدن به خدا هستيم، پيامبران از نور ما بهره گرفته اند...».

در نامه دوم چنين آمده است: «ما بر قلّه هاى حقيقت بالا رفتيم و راه هاى هدايت و نشانه هاى آن را آشكار ساختيم، اگر خدا موسى(عليه السلام)را برگزيد و به او

ص: 87


1- كان أبو محمد يبعث إلى أصحابه وشيعته صيروا إلى موضع كذا وكذا، وإلى دار فلان بن فلان العشاء والعتمة في ليلة كذا فإنكم تجدوني هناك وكان الموكلون به لا يفارقون باب الموضع الذي حبس فيه بالليل والنهار وكان يعزل في كل خمسة أيام الموكلين ويولي آخرين بعد أن يجدد عليهم الوصية بحفظه...: عيون المعجزات ص 126، مدينة المعاجز ج 7 ص 602، بحار الانوار ج 50 ص 304.

مقام والايى داد به خاطر اين بود كه ما اهل بيت(عليهم السلام) از او وفا ديديم، روح القُدُس ميوه نوبرى از باغ ما خورده است، اين باغ هاى ما در عالم بالاست...».(1)اين سخنان از حقيقت بزرگى سخن مى گويد و به مقام نورانيّت اهل بيت(عليهم السلام)اشاره دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين خلق كرد، آنان قبل از آفرينش آدم(عليه السلام) خلق شدند و در عرش خدا جاى داشتند، نور آنان سال هاى سال در عرش، خدا را عبادت مى كرد، سال هاى زيادى گذشت، سپس خدا تصميم گرفت تا جهان را بيافريند، پس نور پيامبران را آفريد، نورِ پيامبران از اهل بيت(عليهم السلام)درس ها آموختند، فرشتگان نيز از آنان ياد گرفتند كه چگونه خدا را ستايش كنند.

بايد از «روح القُدُس» سخن بگويم همان كه از باغ هاى اهل بيت(عليهم السلام)بهره برده است و ميوه نوبر آن را خورده است و به آن مقام رسيده است. به راستى روح القُدُس كيست؟

خدا هيچ فرشته اى را به اندازه او دوست ندارد، هيچ فرشته اى به اندازه او به خدا نزديك نيست، چهار ملك بزرگ خدا (جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل و عزرائيل) در مقابل روح القُدُس فروتن هستند و بدون اجازه او، هيچ كارى نمى كنند.

منظور از باغ هاى بالا چيست كه روح القُدُس، ميوه اى از آن را خورده است و به آن مقام رسيده است؟ اين باغ، باغ علم اهل بيت(عليهم السلام) است، آن ميوه هم، ميوه آگاهى از رازهاى اهل بيت(عليهم السلام)است و روح القُدُس از آن علم بهره مند شد،

ص: 88


1- روي أنه وجد بخط مولانا أبي محمد العسكري: أعوذ بالله من قوم حذفوا محكمات الكتاب ونسوا الله رب الأرباب والنبي وساقي الكوثر في مواقف الحساب، ولظى والطامة الكبرى ونعيم دار الثواب فنحن السنام الأعظم، وفينا النبوة والولاية والكرم، ونحن منار الهدى والعروة الوثقى، والأنبياء كانوا يقتبسون من أنوارنا، ويقتفون من آثارنا...: بحار الأنوار ج 26 ص 264، التفسير الصافي ج 1 ص 9، وروي أنه وجد أيضا بخطه ما صورته: قد صعدنا ذرى الحقائق بأقدام النبوة والولاية... فالكليم ألبس حلة الاصطفاء لما عهدنا منه الوفاء، وروح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة، وشيعتنا الفئة الناجية والفرقة الزاكية...: بحار الأنوار ج 26 ص 265، ج 75 ص 378.

«ميوه نوبر» اشاره به اين است كه او اول كسى بود كه از علم اهل بيت(عليهم السلام)بهره مند شد.

روح القُدُس از ميوه درختى بهره مند شد كه قرآن در آيه 34 سوره ابراهيم درباره آن چنين مى گويد:(كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ)، درختى پاك كه ريشه آن در زمين است و شاخه هاى آن به سوى آسمان رفته است و در هر زمانى ميوه مى دهد. اين درخت در وجود امام، ريشه دارد و ميوه هاى آن در عالم بالا دست يافتنى است...

روح القُدُس ميوه آن درخت را خورد و به آن مقام رسيد و سلطان همه فرشتگان شد، او در هر مقامى كه باشد خادم اهل بيت(عليهم السلام) است.

فضل خدا، اوّل به قلب امام مى رسد (امام بنده خداست، از خود هيچ ندارد، نياز به فضل خدا دارد)، بعد از آن، فيض از قلب امام به روح القُدُس مى رسد و در جهان جارى مى شود، آنچه روح القُدُس درجهان انجام مى دهد به دستور امام است، بدون اذن امام، كارى نمى كند، روح القُدُس مى داند اگر امام، لحظه اى او را به حال خود بگذارد، نابود خواهد شد.(1)

* * *

آيه 4 سوره قدر را مى خوانم: (تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْر).

شب قدر برتر از هزار ماه است، در آن شب فرشتگان و روح القُدُس به اذن خدا براى تقدير هر كارى، نازل مى شوند. در آن شب، خدا براى آينده انسان ها

ص: 89


1- روح القُدُس فى جنان الصَّاقورة، ذاق من حدائقنا الباكورة...: بحار الأنوار ج 26، ص 266.

برنامه ريزى مى كند، در شب قدر، سرنوشتِ يك ساله همه مشخص مى شود، معلوم مى شود كه آيا تا سال بعد زنده مى مانم يا نه؟ مريض مى شوم يا نه؟

وقتى فرشتگان و روح القُدُس در شب قدر به زمين مى آيند، به كجا مى روند؟ آنان نزد امام مى روند و پرونده سرنوشت يك ساله انسان ها را به او مى دهندتا آن را تأييد كند، شب قدر، شبى است كه حكومت واقعى امام، جلوه گر مى شود.(1)

* * *

چقدر ساده اند كسانى كه «ولايت» را در «حكومت ظاهرى» خلاصه مى كنند، ولايت، مقامى است كه خدا به امام داده است و از درك و فهم ما بالاتر است.

مُهتدى امام عسكرى(عليه السلام) را در خانه محصور كرده و حكومت ظاهرى را از او گرفته است، ولى چه كسى مى تواند حكومت معنوى امام را از او بگيرد؟ ولايت امام، همچون اقيانوس است و حكومت ظاهرى همچون يك ليوان آب. مُهتدى تنها كارى كه كرد آن ليوان آب را از امام گرفت، ولى يك اقيانوس در دست امام است، شرح اين مطلب را بايد در جاى ديگرى نوشت. كسى كه به معرفت امام رسيد، جهان را به گونه ديگر مى بيند، حكمت واقعى همين است كه امام عسكرى(عليه السلام) در اين دو نامه خود به آن اشاره مى كند...

* * *

مُهتدى تصميم مى گيرد تا امام عسكرى(عليه السلام) را زندانى كند، در «قصر احمر» زندانى مخفى وجود دارد كه شبيه سياه چال است، مُهتدى به صالح تركى

ص: 90


1- يا معشر الشيعة خاصموا بسورة إنا أنزلناه تفلجوا فو الله إنها لحجة اللَّه تعالى على الخلق بعد رسول اللَّه و إنها لسيدة دينكم: الكافي ج 1 ص 249، بحار الأنوار ج 25 ص 72، نور الثقلين ج 5 ص 635.

دستور مى دهد تا امام عسكرى(عليه السلام) را همراه با برادرش (جعفركذّاب) دستگير كند و به آن زندان بفرستد.(1)در اين زندان، گروهى از شيعيان نيز زندانى هستند، وقتى امام عسكرى(عليه السلام) را وارد زندان مى كنند، شيعيان از جا برمى خيزند، يكى از آنان گليمى دارد، آن را براى حضرت روى زمين پهن مى كند، امام روى آن مى نشيند.

لحظاتى مى گذرد، ناگهان جعفركذّاب فرياد برمى آورد: «اى شَطنا! اى شَطنا!». همه به او نگاه مى كنند، مى فهمد كه او در حال عادى نيست، امام به او مى گويد: «ساكت باش!». جعفركذّاب مست است و دهانش بوى شراب مى دهد، مأموران او را در حال مستى، دستگير كرده اند و به زندان آورده اند، او نمى داند كه الان كجاست، در دنياى خود، كنيزش را صدا مى زند: «اى شَطنا!» لحظاتى مى گذرد، خواب بر او غلبه مى كند و او به خواب مى رود.

لحظاتى مى گذرد، امام رو به شيعيان مى كند و مى گويد: «اگر در ميان شما جاسوس نبود به شما مى گفتم چه هنگام از زندان آزاد مى شويد». اين سخن امام مطلبى را آشكار مى كند، مُهتدى يكى از مأموران خود را قبلاً به آن زندان فرستاده است تا در لباس يك زندانى، خبرهاى زندان را گزارش كند.

امام آن شخص را معرفى مى كند و به شيعيان خبر مى دهد كه او در لباس هاى خود، كاغذى را مخفى كرده است، شيعيان لباس هاى او را مى گردند و آن كاغذ را پيدا مى كنند، او در آن كاغذ، همه خبرهاى زندان را نوشته است تا به دست مُهتدى برساند، او در اين نقشه خود ناكام مى شود.(2)

ص: 91


1- كنت في الحبس المعروف بحبس خشيش في الجوسق الأحمر أنا والحسن ابن محمد العقيقي ومحمد بن إبراهيم العمري وفلان وفلان إذ دخل علينا أبو محمد الحسن وأخوه جعفر فحففنا به، وكان المتولي لحبسه صالح بن وصيف وكان معنا في الحبس رجل جمحي يقول: إنه علوي، قال: فالتفت أبو محمد فقال: لولا أن فيكم من ليس منكم لأعلمتكم متى يفرج عنكم...: اعلام الورى ص 354، قال العلامة المجلسى: «او كان المعتمد مكان المعتز فان التاريخ يوافقه»: بحار الانوار ج 50 ص 312.
2- كنت في الحبس مع جماعة فحبس أبو محمد وأخوه جعفر فخففنا له وقبلت وجه الحسن، وأجلسته على مضربة كانت عندي، وجلس جعفر قريبا منه فقال جعفر: وا شيطناه، بأعلى صوته يعني جارية له، فضجره أبو محمد وقال له: اسكت وإنهم رأوا فيه أثر السكر وكان المتولي حبسه صالح بن وصيف وكان معنا في الحبس رجل جمحي يدعي أنه علوي...: المناقب لابن شهرآشوب ج 4 ص 430، بحار الانوار ج 50 ص 255.

* * *

شراب خوردن كسى كه فرزند امام دهم است، براى عدّه اى سنگين جلوه مى كند، آخر چطور ممكن است جعفركذّاب شراب نوشيده باشد؟

هيچ كس از آينده خبر ندارد، آنها نمى دانند كه چه حكمتى در اين كار خداست، در اين لحظه، خدا آبروى جعفركذّاب را برده است تا در آينده راه حقيقت گم نشود، بايد صبر كرد و به حكمت خدا ايمان داشت. وقتى جعفركذّاب به دروغ ادّعاى امامت كند به راحتى مى توان او و هوادارانش را شكست داد.امامت، عهدى آسمانى است، خدا در قرآن مى گويد: «اين عهد من به ستمكاران نمى رسد»، كسى كه شراب مى نوشد، گناه مى كند به خودش ظلم و ستم كرده است و ستمكار است، چنين كسى هرگز به امامت نمى رسد!

فرصت را مناسب مى بينم تا درباره جعفركذّاب بيشتر بنويسم: روزى از روزها، امام هادى(عليه السلام) به شيعيانش چنين گفت: «از پسرم جعفر برحذر باشيد، بدانيد او همانند پسرِ نوح براى پدرش است، خدا به نوح(عليه السلام) گفت: اى نوح! اين پسر از خاندان تو نيست».(1)

مدّت ها قبل امام عسكرى(عليه السلام) درباره او چنين گفت: «حكايت من و برادرم جعفر، حكايت هابيل و قابيل است. وقتى خدا هابيل را به عنوان وصى آدم(عليه السلام)برگزيد، قابيل به او حسادت ورزيد و او را به قتل رساند. بدانيد كه اگر برادرم جعفر بتواند و قدرت داشته باشد مرا مى كشد ولى خداوند به او اجازه چنين كارى را نمى دهد».(2)

ص: 92


1- أن سيدنا أبا الحسن - عليه السلام - كان يقول لهم: تجنبوا ابني جعفرا فإنه مني بمنزلة نمرود من نوح، الذي قال الله عز وجل فيه فقال: (رب إن ابني من أهلي) فقال الله: (يا نوح إنه ليس من أهلك إنه عمل غير صالح) مدينة المعاجر ج 8 ص 134.
2- أن أبا محمد كان يقول لنا بعد أبي الحسن: ( الله الله أن يظهر لكم أخي جعفر على سر ما مثلي ومثله إلا مثل هابيل وقابيل ابني آدم، حيث حسد قابيل هابيل على ما أعطاه الله لهابيل من فضله فقتله، ولو تهيا لجعفر قتلي لفعل، ولكن الله غالب على أمره: مدينة المعاجر ج 8 ص 134.

* * *

امام در گوشه زندان است، مُهتدى دستور مى دهد تا امام را در بندى كه مخصوص فقيران و تبهكاران است ببرند، او به خيال خود مى خواهد با اين كار، جايگاه امام را در نزد كسانى كه در زندان هستند پايين بياورد، يكى از شيعيان كه در آن بند است، با ديدن اين منظره، خيلى ناراحت مى شود و به امام مى گويد: «آقاى من! شما حجّت خدا در روى زمين هستيد و اكنون شما را در اينجا زندان كرده اند!».

امام لبخندى مى زند و با دست خود اشاره اى به او مى كند و مى گويد: «خوب نگاه كن!». پرده ها از چشم او كنار مى رود، باغى باشكوه مى بيند كه انواع درختان سر به آسمان كشيده اند، صداى آبشار مى آيد، پرندگان آواز مى خوانند.(1)

* * *

عدّه اى از بزرگان حكومت نزد صالح تركى مى روند تا با او سخن بگويند، آنان شنيده اند كه مأموران زندان با امام عسكرى(عليه السلام) مهربانى مى كنند و آن طور كه بايد و شايد به او سخت نمى گيرند، آنان از اين موضوع بسيار عصبانى هستند.صالح تركى در پاسخ چنين مى گويد: «از دست من كارى برنمى آيد، وقتى شنيدم كه مأموران با او مهربانى مى كنند، دو نفر از بدترين مأموران خود را پيدا كردم و آنان را مأمور زندان كردم، ولى بعد از مدّتى خبردار شدم كه آن دو نفر نيز، تحت تأثير حسن عسكرى(عليه السلام) قرار گرفتند و اهل نماز و روزه شده اند و از

ص: 93


1- وروي ان أحدا أصحابه صار إليه وهو في الحبس وخلا به فقال له: أنت حجة الله في ارضه وقد حبست في خان الصعاليك فأشار بيده وقال: انظر فإذا حوليه روضات وبساتين وانهار جارية فتعجب الرجل فقال: حيث ما كنا هكذا لسنا في خان الصعاليك: عيون المعجزات ص 126.

گناهان خود توبه كرده اند، من به آنان گفتم: مگر در اين مرد چه ديده ايد؟ آنان گفتند: تو چه مى دانى كه او چقدر بزرگوار است! روزها روزه است و شب ها به نماز ايستاده است، وقتى به او نگاه مى كنيم چنان هيبت و عظمت او در دل ما مى افتد كه نمى توانيم آن را بيان كنيم».

وقتى بزرگان اين سخن را مى شنوند، نااميد از نزد صالح تركى مى روند تا با خليفه سخن بگويند، آنان نگران آينده هستند كه نكند حكومت عبّاسى سرنگون شود و منافع آنان از بين برود!(1)

* * *

ماه رجب سال 256 فرا مى رسد، مُهتدى جلسه اى با بزرگان حكومت مى گيرد و در آن جلسه از خشم خويش نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)پرده برمى دارد، او چنين مى گويد: «سياست مدارا كافى است، بايد با شدت هر چه تمام تر برخورد كرد، من مى خواهم ريشه خاندان پيامبر را از روى زمين بكنم!».

او مى داند كه امام عسكرى(عليه السلام) با تمام وجود از مهدى(عليه السلام) حفاظت مى كند و خيال مى كند اگر امام عسكرى(عليه السلام)را به قتل برساند ديگر دسترسى به مهدى(عليه السلام)كار آسانى خواهد بود، او دستور مى دهد تا با اجراى يك نقشه امام عسكرى(عليه السلام)به قتل برسد و همه خاندان او كشته شوند، مُهتدى تأكيد مى كند كه اين نقشه بايد طورى اجرا شود كه زياد، حساسيّت مردم برانگيخته نشود، اين نقشه بايد خيلى مرموزانه باشد.

* * *

ص: 94


1- دخل العباسيون على صالح بن وصيف ودخل صالح ابن علي وغيره من المنحرفين عن هذه الناحية على صالح بن وصيف عندما حبس أبا محمد، فقال لهم صالح: وما أصنع قد وكلت به رجلين من أشر من قدرت عليه، فقد صارا من العبادة والصلاة والصيام إلى أمر عظيم...: الكافي ج 1 ص 512، الإرشاد ج 2 ص 334، مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 530، بحار الانوار ج 50 ص 308.

شخصى كه در كاخ خليفه حضور دارد و به امام عسكرى(عليه السلام) علاقه دارد، اين مطلب را به يكى از شيعيان خبر مى دهد، آن شيعه خيلى نگران مى شود و نامه اى به امام عسكرى(عليه السلام)مى نويسد و ماجرا را به او خبر مى دهد، امام عسكرى(عليه السلام) در جواب او چنينمى نويسد: «اين كار مُهتدى باعث شد تا عمرش كوتاه شود، از امروز پنج روز بشمار! در روز ششم او با خوارى و ذلّت كشته مى شود».(1)

چه سرنوشتى در انتظار مُهتدى است، بايد صبر كرد...

* * *

قبلاً از صالح تركى برايت سخن گفتم، او يكى فرماندهان بزرگ سپاه بود كه كمك كرد تا مُهتدى به خلافت برسد و خليفه قبلى (كه نامش مُعتزّ بود) سرنگون شود، مادرِ مُعتزّ سكّه ها و جواهرات فراوانى جمع كرده بود، صالح تركى توانست به آن گنج هاى ارزشمند دسترسى پيدا كند (گنج هايى كه در سامرّا و بغداد مخفى شده بود).

امروز سپاهيان به دو دسته تقسيم شده اند، دسته اوّل (كه فرمانده آنها، صالح تركى است) با كشته شدن مُعتزّ (و روى كار آمدن مُهتدى) به ثروت زيادى رسيده اند و از گنج هاى مادر مُعتزّ بهره برده اند.

ولى دسته دوم ياران «موسى بن بِغا» هستند، آنان طرفدارِ مُعتزّ بودند و از مادر او حمايت مى كردند. بين اين دو دسته، رقابت و دشمنى بر سر پول و قدرت برقرار است.

ص: 95


1- كتبت إلى أبي الحسن حين أخذ المهتدي في قتل الموالي: يا سيدي الحمد لله الذي شغله عنا فقد بلغني أنه يهددك ويقول: والله لأجلينكم عن جدد الأرض فوقع أبو محمد بخطه: ذلك أقصر لعمره، عد من يومك هذا خمسة أيام ويقتل في اليوم السادس، بعد هوان واستخفاف يمر به: الارشاد ج 2 ص 333، بحار الانوار ج 50 ص 308.

صالح تركى قبل از اين كه بر ضد مُعتزّ شورش كند، موسى بن بِغا را براى مأموريتى نظامى به سمت رى فرستاده بود، وقتى كه صالح تركى دست به شورش زد، مادرِ مُعتزّ نامه اى به موسى بن بِغا فرستاد و از او خواست كه سريع به سامرّا برگردد، ولى موسى بن بِغا دير رسيد، وقتى او با سپاهيانش به سامرّا رسيد، مُعتزّ كشته شده بود و مردم با مُهتدى بيعت كرده بودند.

وقتى مُعتزّ كشته شد و مُهتدى به قدرت رسيد، موسى بن بِغا به حاشيه رانده شد و دست او و حزبش از ثروت كوتاه شد، امروز سكّه هاى حكومتى در دست حزب ديگر است، موسى بن بِغا از اين موضوع بسيار ناراحت است و به دنبال فرصتى است تا از صالح تركى انتقام بگيرد.

صالح تركى كه مى داند موسى بن بِغا چه نقشه اى در سر دارد، از مُهتدى مى خواهد تا موسى بن بِغا را سربه نيست كند، او به مُهتدى چنين مى گويد: «من اين همه براى به خلافت رسيدن تو تلاش كردم، اكنون از تو يك خواسته دارم، بايد شرّ موسى بن بِغا را كم كنى!»، مُهتدى سخن او را قبول مى كند و يكى از فرماندهان را مأمور مى كند تا موسى بن بِغا را به قتل برساند.

جاسوسان اين خبر را به موسى بن بِغا مى رسانند، او ياران خود را ساماندهى مى كند، ابتدا يكى از دوستان خود را با سپاهى به سوى كاخ مُهتدى مى فرستد تا پيام مهمى را به مُهتدى برساند، پيامموسى بن بِغا اين است: «ما مى خواهيم انتقام مُعتزّ را بگيريم! بايد صالح تركى را به ما تحويل بدهى تا او را بكشيم».

مُهتدى وقتى اين سخن را مى شنود، برآشفته مى شود و دستور مى دهد

ص: 96

فرستاده موسى بن بِغا را به داخل كاخ راه بدهند، سپس فرمان مى دهد او را سر ببرند و سرش را به بيرون كاخ بياندازند. مُهتدى خيال مى كند با اين كار، شورشيان مى ترسند و به دنبال كار خود مى روند، ولى با اين كار او، شورى به پا مى شود و اوضاع از كنترل خارج مى شود.

موسى بن بِغا از ماجرا باخبر مى شود و با گروه زيادى از يارانش به سمت كاخ مُهتدى مى آيد، فتنه اى بزرگ آشكار مى شود، مُهتدى شمشير به دست مى گيرد و به خيال خود، شجاعت خود را نشان مى دهد، او به ميدان كارزار مى آيد و در جمع هوادارانش مى رزمد و عدّه اى را با دست خود مى كشد، او در حالى كه قرآن به گردن آويخته است از مردم مى خواهد او را يارى كنند.

درگيرى شديد مى شود، چهار هزار نفر از دو طرف كشته مى شوند، صالح تركى نشانه هاى شكست را كه مى بيند فرار مى كند و خليفه را تنها مى گذارد، با فرار او، طرفداران مُهتدى انگيزه خود را از دست مى دهند.

مُهتدى كه از كاخ خارج شده است به سمت كوچه ها مى رود، و چنين فرياد مى زند: «اى مردم! من اميرالمؤمنين هستم، مرا يارى كنيد»، ولى كسى او را يارى نمى كند، در گيرودار نبرد، ضربه شمشيرى به كتف او مى خورد، او فرار مى كند، هوادارانش متفرق مى شوند، او وارد خانه اى مى شود و مى خواهد از ديوارى بالا برود كه تيرى به او مى زنند و او را دستگير مى كنند.

موسى بن بِغا دستور مى دهد او را سوار بر الاغى بكنند به سوى كاخ بياورند، مردم در مسير به صورت او، آب دهان مى اندازند، اين آغاز خفت و خوارى بود

ص: 97

كه امام عسكرى(عليه السلام)از آن سخن گفته بود، به راستى كه حكومت به هيچ كس، وفا نكرده است، مردم تا ديروز در مقابل او تا كمر خم مى شدند و امروز به صورتش، آب دهان مى اندازند.

* * *

موسى بن بِغا در كاخ نشسته است، مُهتدى را (در حالى كه زخمى است و لباسش پاره و خونى است) نزد او مى آورند، موسى بن بِغا تصميم دارد تا مُهتدى را از خلافت بركنار كند، او مى خواهد احمدعبّاسى را (كه پسر عموىِ مُهتدى است) خليفه كند، او اكنون در زندان است، (مُهتدى او را زندانى كرده است)، موسى بن بِغا دستور مى دهد تا او را از زندان آزاد كنند و به كاخ بياورند. اين سياست اوست كه ظاهر خلافت عبّاسى را حفظ كند، كسى از نسل عبّاس، عموى پيامبر را در نظر گرفته است تا او را به خلافت برساند، او مى خواهد اين گونه به اين حكومت، مشروعيّت ببخشد.موسى بن بِغا از مُهتدى مى خواهد تا از خلافت كناره گيرى كند و با احمدعبّاسى بيعت كند ولى مُهتدى قبول نمى كند، موسى بن بِغا دستور مى دهد تا انگشتان دست و پاى او را ببرند و او را شكنجه كنند، سرانجام او در زير شكنجه از خلافت كناره گيرى مى كند و بعد از مدّتى جان مى دهد.

حكومت او كمتر از يك سال طول كشيد، او قبل از مرگ، خفت و خوارى را چشيد، او همان كسى بود كه مى خواست همه خاندان پيامبر را يكسره به قتل برساند و نسل پيامبر را از روى زمين بردارد، سزايش اين چنين شد، هر كه با

ص: 98

آل على(عليه السلام)درافتاد، برافتاد...

اكنون احمدعبّاسى را به سوى تخت خلافت مى برند، به او لقب «مُعتَمِد» مى دهند و او بر روى تخت مى نشيند، ديگر مردم او را فقط با نام «مُعتَمِد» مى خوانند.(1)

مُعتمد كه 27 سال دارد، حكومت را در دست مى گيرد و فرماندهى سپاهيان را به موسى بن بِغا مى سپارد. مُعتمد اهل خوش گذرانى است، او به عيّاشى و زن بارگى روى مى آورد، فساد اخلاقى او، خيلى زياد است، كاخ خلافت را از زنان رقّاصه پر مى كند و بزم شراب را دوباره به راه مى اندازد.

موسى بن بِغا فرمانده سپاه است، او كه خودش از نژاد ترك است مى داند كه بايد سرِ افعى را بزند تا اين حكومت قرار گيرد، او دستور مى دهد كه در همه جا اعلام كنند: «هر كس صالح تركى را پيدا كند ده هزار سكّه طلا به او جايزه مى دهيم»، جاسوسى خبر مى آورد كه او در كجا مخفى شده است، مأموران او را از مخفيگاهش بيرون مى آورند و به نزد موسى بن بِغا مى آورند، او دستور مى دهد تا سرش را از بدن جدا كنند.(2)

ص: 99


1- فدخل على المهتدى وقد مضوا إلى منازلهم كما قدموا من عند الشاري فأظهر له المهتدى الغضب.. فجاشت الترك وأحاطوا بالجوسق فلما رأى ذلك المهتدى وعنده صالح بن علي بن يعقوب بن أبي جعفر المنصور شاوره وقال ما ترى قال يا أمير المؤمنين إنه لم يبلغ أحد من آبائك ما بلغته من الشجاعة والاقدام وقد كان أبو مسلم أعظم شأنا عند أهل خراسان من هذا التركي عند أصحابه فما كان الا أن طرح رأسه إليهم حتى سكنوا... وخرج المهتدى ومعه صالح بن علي والمصحف في عنقه يدعو الناس إلى أن ينصروا خليفتهم: تاريخ الطبرى ج 7 ص 590-582.
2- ونودي على صالح بن وصيف المختفي: من جاء به فله عشرة آلاف دينار، فاتفق أن غلاما دخل دربا، فرأى بابا مفتوحا، فمشى في الدهليز، فرأى صالحا نائما، فعرفه...: سير اعلام النبلاء ج 12 ص 541.

قسمت 8

امام عسكرى(عليه السلام) براى ارتباط با شيعيان از «نامه» استفاده مى كند، آن نامه ها مخفيانه ردّ و بدل مى شوند. وكيل اصلىِ امام، شخصى است كه در بازار بغداد، مغازه روغن فروشى دارد، نام او، «عثمان بن سعيد» است. او نامه ها را ماهرانه در ظرف هاى روغن، جاسازى مى كند و به سامرّا مى فرستد، و هيچ كدام از جاسوس هاى حكومت، اين موضوع را نمى فهمند.

نامه ها ابتدا به دست عثمان بن سعيد مى رسد، او نامه ها را از بغداد به سامرّا مى فرستد، جواب نامه ها هم مخفيانه از سامرّا به بغداد فرستاده مى شود، عثمان بن سعيد آن نامه ها را تحويل مى گيرد و براى شيعيان مى فرستد.

در اين روزگار هر خانه اى، نياز به هيزم هاى زيادى دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم كنند. شخصى به نام «داوود بن اسود» براى

ص: 100

خانه امام عسكرى(عليه السلام)هيزم تهيّه مى كند، يك روز امام او را صدا مى زند و به او چوب بزرگى مى دهد و مى گويد: «اين چوب را بگير و به بغداد برو و به عثمان بن سعيد تحويل بده».

داوود خيلى تعجّب مى كند، بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن شهر وجود دارد، چه حكمتى است كه امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين چوب را به بغداد ببرد! به هر حال، او سوار بر اسب خود مى شود و به سوى بغداد حركت مى كند.

در ميانه راه به كاروانى برخورد مى كند، او خيلى عجله دارد،. شترى جلوىِ راه او را بسته است، با آن چوب محكم به شتر مى زند تا كنار برود و راه باز شود كه چوب مى شكند، شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان!

امام در داخل آن چوب، نامه هايى را مخفى كرده است كه داوود از آن خبر نداشته است. داوود سريع از اسب پياده مى شود و نامه ها را جمع مى كند و با عجله از آنجا دور مى شود.(1)

* * *

عثمان بن سعيد در هر شهرى، واسطه اى دارد، اين واسطه ها، يك شبكه ارتباطى بزرگ را تشكيل مى دهند، (قم، رى، خراسان، گرگان، مازندران، كرمان، اهواز، همدان و...). اين شبكه در ايران راحت تر كار مى كند، زيرا يعقوب بن ليث كه در آنجا حكومت مى كند مشكلى براى مردم در اين زمينه ايجاد نمى كند، (در فصل بعدى اين كتاب مى نويسم كه در اين سال ها، يعقوب بن ليث در ايران قيام مى كند و در آنجا حكومت تشكيل مى دهد و

ص: 101


1- عن داود بن الأسود وقّاد حمام أبي محمّد، قال: دعاني سيّدي أبو محمّد فدفع إليَّ خشبة كأنّها رجل باب مدوّرة طويلة ملء الكفّ، فقال: صر بهذه الخشبة إلى العُمرَي. فمضيت، فلمّا صرت إلى بعض الطريق عرض لي سقّاء... فانشقّت، فنظرت إلى كسرها فإذا فيها كتب، فبادرت سريعاً فرددت الخشبة إلى كُمّي، فجعل السقّاء يناديني ويشتمني ويشتم صاحبي، فلمّا دنوت من الدار راجعاً استقبلني عيسى الخادم عند الباب... يا سيّدي، لم أعلم ما في رجل الباب، فقال: ولم احتجت أن تعمل عملاً تحتاج أن تعتذر منه؟ إيّاك بعدها أن تعود إلى مثلها، وإذا سمعت لنا شاتماً فامضِ لسبيلك التي أُمرت بها، وإيّاك أن تجاوب من يشتمنا أو تعرّفه مَن أنت، فإنّنا ببلد سوء ومصر سوء، وامضِ في طريقك، فإنّ أخبارك وأحوالك ترد إلينا: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 528، مدينة المعاجز ج 7 ص 643، بحار الأنوار ج 40 ص 283.

تصميم دارد به بغداد و سامرّا هم حمله كند و خلافت عبّاسى را نابود سازد).

امام يك شبكه ارتباطى ايجاد مى كند كه بسيار كارآمد است، او وكيلِ اصلى خود را از ميان علماى شيعه انتخاب نكرده است، چون او به خوبى مى داند كه حكومت نسبت به آنان حساس است، ولى حكومت باور نمى كند كه وكيل اصلى امام، يك روغن فروش باشد!!

امام شرايط را براى زمان بعد از خود آماده كرده است، به شيعيان فرمان داده است كه گوش به سخنان «عثمان بن سعيد» بدهند كه در آينده وكيل مهدى(عليه السلام)خواهد بود، شيعيان مى دانند كه به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد و آنان نخواهند توانست با مهدى(عليه السلام)ارتباط مستقيم داشته باشند، شيعه در روزگار غيبت، راهى طولانى در پيش دارد، در آغاز اين راه، «عثمان بن سعيد» نايب مهدى(عليه السلام) خواهد بود.

* * *

مهدى(عليه السلام) دو غيبت خواهد داشت، غيبت صُغرى (كوتاه تر) و غيبت كُبرى (طولانى تر).

ابتدا چهار نفر به عنوان «نائب خاص» در ميان شيعيان خواهند بود كه اوّلين آنها، عثمان بن سعيد است، آنان نامه هاى مهدى(عليه السلام) را به شيعيان خواهند رساند و شيعه، مسير خود را ادامه خواهد داد.

نزديك به هفتاد سال كه بگذرد، غيبت كُبرى آغاز خواهد شد، آن زمان ديگر شيعه آمادگى لازم براى آنچه خدا مصلحت ديده است دارد، در آن زمان، هيچ كس ارتباط قطعى با مهدى(عليه السلام)نخواهد داشت، ديگر نامه اى از مهدى(عليه السلام)در

ص: 102

جامعه منتشر نخواهد شد، هيچ كس حقّ ندارد خود را به عنوان «نائب خاص» معرفى كند، در آن زمان، دانشمندان شيعه مسير هدايت جامعه را به عهده خواهند گرفت.

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) در هر فرصتى اهميّت «مهدويّت» را بازگو مى كند و شيعيان را راهنمايى مى كند، اين سخن او با شيعيان است: «بدانيد كه هرگز زمين از حجّت خدا خالى نمى گردد، هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مى ميرد، بعد از من فرزندم مهدى(عليه السلام) امامِ شماست. كسى كه او را انكار كند مثل كسى است كه همه پيامبران را انكار كرده است. بدانيد كه اوزمانى طولانى در پس پرده غيبت خواهد بود و شما نخواهيد توانست او را ببينيد، او سرانجام ظهور مى كند و زمين را پر از عدل و داد مى نمايد».(1)

ص: 103


1- فقيل له: يا ابن رسول الله فمن الحجة والامام بعدك؟ فقال ابني محمد، هو الامام والحجة بعدي، من مات ولم يعرفه مات ميتة جاهلية، أما إن له غيبة يحار فيها الجاهلون، ويهلك فيها المبطلون، ويكذب فيها الوقاتون: كمال الدين ص ص 393، بحار الانوار ج 51 ص 160.

قسمت 9

شخصى به نام «بهبود» در روستايى در اطراف رى به دنيا آمد، او هوش و استعداد فراوان داشت، عربى را به خوبى فرا گرفت و سپس به عراق مهاجرت كرد.

او با برنامه ريزى دقيق و منظم به فكر آن افتاد تا دست به انقلاب بزند. او ادّعا كرد كه از نسل امام سجّاد(عليه السلام)و سيّد است، او خود را به عنوان «سيّدعلى» معرفى نمود و انقلابِ بردگان را پايه گذارى كرد.

در آن زمان، كار كشاورزى و اقتصادى عراق را بردگان انجام مى دادند، اربابان، بردگانِ زيادى را خريدارى كرده بودند، گروهى در مزارع و باغات و گروهى در خانه ها به خدمت مشغول بودند ولى هيچ امتياز اجتماعى نداشتند و زير ظلم و ستم بودند.

ص: 104

بهبود مى دانست كه مردم از ظلم و ستم هاى حكومت عبّاسى به تنگ آمده اند، او انقلاب خود را با سرمايه گذارى روى بردگان بنا نهاد، او بيانى رسا داشت و توانست آنان را جذب كند، به آنان وعده داد كه نه تنها شما را از بندگى آزاد مى كنم، بلكه مالكان شما را همراه با اموال و مزارعشان به شما خواهم بخشيد.

در آن جامعه اى كه فاصله طبقاتى شديد بود و اربابان در قصرها زندگى مى كردند، اين وعده براى بردگان جذّاب بود. بردگان بيشتر از زنگبار بودند و به آنان زنگيان گفته مى شد، (زنگبار نام منطقه اى در كشور تانزانيا در آفريقا مى باشد).

كم كم زنگيان به بهبود پيوستند و او توانست سپاه بزرگى را تشكيل دهد، البتّه گروهى از فقيران هم به او پيوستند، زيرا خيال مى كردند بهبود مى خواهد ظلم و ستم را ريشه كن كند و عدالت را برپا نمايد. (زنگيان بهبود را به نام سيّدعلى مى خواندند).

بهبود، شاعرى توانا بود، با اشعار حماسى خود، شورى در ميان مردم ايجاد كرد، او در شعرى چنين مى گويد: «واى بر كاخ هايى كه در بغداد است، واى بر شراب هايى كه در آن كاخ ها نوشيده مى شود، واى بر كسانى كه عاشق گناه هستند، من فرزند فاطمه(عليها السلام)نيستم اگر سپاه خود را به سوى بغداد نبرم و به اين وضع خاتمه نبخشم...».

او هدف اوّل خود را تصرّف شهر بصره قرار داد، چون به اهميت اين شهر آگاهى داشت و مى دانست كه از اينجا مى تواند قدم اوّل انقلاب خود را بردارد،

ص: 105

او دو سال براى اين موضوع برنامه ريزى كرد، او تصميم گرفت تا به بصره حمله كند، او در علم ستاره شناسى استاد بودمى دانست كه به زودى ماه گرفتگى روى مى دهد، پس به ياران خود وعده داد كه در آن شب كه ماه بگيرد، فرشتگان به يارى من خواهند آمد.

او اين سخنان را با شورى بسيار به يارانش مى گفت: «اى ياران من! فرشته اى را در ميان زمين و آسمان ديدم كه مى خواست شهر بصره را واژگون كند، بدانيد كه فرشتگان شما را يارى خواهند كرد!».

* * *

هنوز بهبود به قدرت نرسيده است تا خباثت او آشكار شود، اين خاصيت قدرت است كه درون هر شخص را آشكار مى كند، فعلاً او سخن هاى زيبا مى گويد، چون در مرحله سخن است، هنوز انقلاب او در حدّ حرف است.

قشر ضعيف جامعه به او علاقه پيدا كرده است و او را مايه اميد خود مى داند، كسى خبر ندارد كه او دروغگوست و به دروغ خود را «سيّد» خوانده است.

فضا به گونه اى مبهم شد كه عدّه اى از شيعيان هم در شكّ و ترديد افتادند كه آيا بهبود (كه رهبر زنگيان است) راست مى گويد؟ آيا انقلاب او مورد تأييد امام عسكرى(عليه السلام) هست؟ امام در نامه اى چنين مى نويسند: «رهبر زنگيان از ما اهل بيت(عليهم السلام)نيست».(1)

سخن امام كوتاه است و روشن. با اين سخن شيعيان مى فهمند كه او دروغگو است، به دروغ ادّعا مى كند از نسل فاطمه(عليها السلام)است و انقلاب او، چيزى جز دروغ نيستو مورد تأييد امام نمى باشد.

ص: 106


1- عن محمد بن صالح الخثعمي قال: كتبت إلى أبي محمد أسأله عن البطيخ وكنت به مشغوفا فكتب إلي: لا تأكله على الريق فإنه يولد الفالج، وكنت أريد أن أسأله عن صاحب الزنج خرج بالبصرة فنسيت حتى نفذ كتابي إليه، فوقع: صاحب الزنج ليس من أهل البيت: كشف الغمة ج 3 ص 305، بحار الانوار ج 50 ص 293.

درست است كه بهبود مى خواهد با خليفه جنگ كند و خلافت عبّاسى را سرنگون سازد، ولى وقتى بناى يك انقلاب بر يك دروغ بزرگ است، چه فايده؟ كسى كه در قدم اول، دروغ مى گويد و براى جذب مردم، خود را به دروغ «سيّد» مى خواند، در قدم هاى بعدى چه خواهد كرد؟ وقتى او به حكومت برسد چه كار خواهد كرد؟

* * *

شب چهاردهم ماه فرا مى رسد، ماه گرفتگى آغاز مى شود و بهبود كه سپاه خود را به نزديك بصره آورده است به اين شهر حمله مى كند، مردم بصره سه روز مقاومت مى كنند و با آنها مى جنگند، بهبود به آنان امان مى دهد و مى گويد من با شما دشمنى ندارم، با اين مكر و حيله، وارد شهر مى شود، ولى دستور قتل و عام مى دهد.ياران او به بزرگ و كوچك، مرد و زن رحم نمى كنند و خانه ها را در آتش مى سوزانند، مسجد جامع شهر را آتش مى زنند، آتش همه شهر را فرا مى گيرد و در كوچه ها، جوى خون جارى مى شود.

هر كس ثروتى داشت اوّل ثروتش را ضبط و بعد او را مى كشند و هر كس ثروتى ندارد، همان لحظه اوّل، سرش را از بدن جدا مى كنند.

بهبود قبلاً آتش انتقام جويى را در دل يارانش شعلهور كرده است، او دستور مى دهد هر يك از يارانش (كه قبلاً برده بودند) ارباب خود را پيدا كند و پانصد تازيانه به او بزند، اموالش را بگيرد، زن او را در اختيار گيرد و سپس آن ارباب خود را بكشد!

ص: 107

هزاران بى گناه به قتل مى رسند، ترس و وحشتى عجيب در دل مردم مى اندازد، زيرا مى داند با اين ترس مى تواند حكومت خود را استوار سازد، هر كس كه مى تواند از شهر فرار مى كند و به بيابان ها پناه مى برد، در بيابان غذايى پيدا نمى شود، براى همين آن فراريان مجبور مى شوند گوشت سگ و گربه بخورند، گاه از روى ناچارى، گوشت انسان هاى مرده را مى خورند.

ياران بهبود، قساوت را به آخرين حد خود رسانده اند، آنان سرهاى كشته شدگان را به دندان مى گيرند و نزد او مى آورند، آنان گوشت بدن كشته شدگان را بين خود تقسيم مى كنند و به يكديگر هديه مى دهند.

او بعد از فتح بصره به سوى آبادان و اهواز مى رود و آنجا را هم فتح مى كند، او بر بخش بزرگى از عراق و ايران مسلّط مى شود و خطر بزرگى براى خلافت عبّاسى به حساب مى آيد.

* * *

وقتى مردم مى بينند او اين گونه دست به كشتار بى گناهان مى زند از خود مى پرسند: «اين چه سيّدى است كه به اين راحتى آدم مى كشد؟ مگر او عَلوىّ نيست؟ مگر او از فرزندان على(عليه السلام) نيست؟ پس او چه فرقى با حكومت عبّاسى دارد». شيعيان بايد جوابگوى اين سؤالات باشند، بايد ثابت كنند كه او سيّد نيست، بلكه دروغگو است.

در اينجا گفتگوى يكى از شيعيان با مردم عادى را مى نويسم:

-- ما خيال مى كرديم حكومت به دست علوى ها بيفتد، عدالت برقرار مى شود، امّا اكنون مى بينيم كه بهبود براى تصرف يك شهر، آن شهر را به آتش

ص: 108

مى كشد و كودكان را زنده زنده مى سوزاند.

-- رفيق! چرا مى گويى او سيد است؟ او سيّد نيست، او مى دانست مردم به سادات احترام مى گذارند پس خود را به دروغ سيّد خواند.

-- چرا اين حرف را مى زنى؟ من از زبان خودش شنيدم كه شجره نامه اش را بيان مى كرد.

-- رفيق! شجره نامه او چيست؟ بگو تا ما هم بشنويم.

-- او از نسل «يحيى بن زيد» است. يحيى بن زيد، نوه امام سجّاد(عليه السلام)بود. زيد هم كه پسر امام سجّاد(عليه السلام) بود و در كوفه قيام كرد و شهيد شد.

-- رفيق! چقدر درباره يحيى بن زيد اطلاعات دارى؟

-- اسم او را شنيده ام و مى دانم بعد از شهادت پدرش (زيد) دست به شورش زد.

-- رفيق! در تاريخ نوشته اند او به خراسان ايران و سپس به افغانستان رفت و در آنجا به شهادت رسيد. او در هنگام شهادت هجده سال داشت. هنگامى كه پدرش قيام كرد سيزده سال داشت، بعد از شهادت پدرش از اين شهر به آن شهر در حال گريز بود.

-- خوب.

-- رفيق! تاريخ نوشته است كه او فقط يك دختر كوچك داشت كه در همان شيرخوارگى از دنيا رفت، هيچ نسلى (چه دختر، چه پسر) از او باقى نمانده است! حال چطور بهبود مى گويد از نسل اوست؟

* * *

ص: 109

انقلاب بردگان به رهبرى بهبود، سوداى تصرّف بغداد را هم در سر دارد. مُعتمد، موسى بن بِغا را با سپاهى به سوى او مى فرستد، موسى بن بِغا در جنگ با بهبود شكست مى خورد، بعد از اين شكست، سپاه ديگرى از راه مى رسد، آن سپاه هم نمى تواند بصره (جنوب عراق و خوزستان ايران) را آزاد كند.

جنگ بين اين دو (مُعتمد و بهبود) مدّت ها ادامه پيدا مى كند، حكومت به زحمت منطقه اى را آزاد مى كند، ولى بعد از مدّتى همان شهر به دست بهبود مى افتد، در اين گير و دار، روستاها و شهرهاى جنوب عراق در آتش مى سوزند، پانصد هزار نفر از زن و مرد و كودك به خاك و خون كشيده مى شوند و مردم رنج فراوان مى بينند... (سرانجام بعد از پانزده سال، در سال 270 هجرى مُعتمد موفّق مى شود تا بهبود را شكست دهد و سرش را از بدن جدا كند و فتنه را خاموش نمايد).(1)

* * *

اكنون مى خواهم نامه امام عسكرى(عليه السلام) را يادآورى كنم، بهبود، رهبر انقلاب زنگيان است، آن حضرت به شيعيان چنين نوشتند: «رهبر زنگيان از ما اهل بيت(عليهم السلام)نيست». اين نامه، چندكلمه بيشتر نبود، ولى راه را آشكار كرد، آن زمان كه هنوز جنايت هاى بهبود آشكار نشده بود، اين نامه نجات بخش شيعه شد.

بهبود ادّعا مى كرد فرزند فاطمه(عليها السلام) است و از آسمان به او وحى مى شود و فرشتگان او را يارى مى كنند... اگر امام عسكرى(عليه السلام)حقيقت را آشكار نمى كردند خيلى از شيعيان فريب مى خوردند و چه بسا به او مى پيوستند و بعداً همه

ص: 110


1- وألح أصحاب الخبيث على أهل البصرة بالحرب صباحا ومساء فلما كان في شوال من هذه السنة أزمع الخبيث على جمع أصحابه للهجوم على أهل البصرة والجد في خرابها... قال سمعته يقول: اجتهدت في الدعاء على أهل البصرة وابتهلت إلى الله في تعجيل خرابها فخوطبت فقيل لي انما البصرة خبزة لك تأكلها من جوانبها فإذا انكسر نصف الرغيف خربت البصرة فأولت انكسار نصف الرغيف انكساف القمر المتوقع في هذه الأيام... فأقام يقتل ويحرق يوم الجمعة وليلة السبت ويوم السبت وغادى يحيى البصرة يوم الأحد فتلقاه بغراج وبريه في جمع فرداه فرجع فأقام يومه ذلك ثم غاداهم يوم الاثنين فدخل وقد تفرق الجند...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 230-606 طبرى در تاريخ خودش از بهبود به عنوان «الخبيث» يا «العلوى» ياد مى كند.

جنايت هاى او به اسم تشيّع تمام مى شد، اكنون تاريخ قضاوت مى كند كه اين انقلاب با تشيّع هيچ نسبتى ندارد، زيرا امام عسكرى(عليه السلام) دروغ آن را خيلى زودتر هويدا كرد.

* * *

امروز دو خطر بزرگ حكومت عبّاسى را تهديد مى كند، «بهبود» رهبر شورش زنگيان در جنوب عراق و «يعقوب بن ليث» در ايران. مناسب مى بينم تا درباره قيام يعقوب بن ليث مقدارى سخن بگويم:

حكومت عبّاسى همواره به ايرانيان ظلم و ستم زيادى مى كرد، در سيستان قطحى و خشكسالى شد، مأموران خليفه همچنان ماليات سنگينى از مردم مى خواستند تا براى خليفه بفرستند، اينجا بود كه يعقوب بن ليث، جوانمردان سيستان را جمع كرد و با مأموران خليفه مبارزه كرد و سيستان را آزاد نمود.

پس از مدّتى او توانست خراسان، مازندران، گيلان، رى، اصفهان، كرمان و شيراز را هم آزاد نمايد و حكومت خود را تشكيل دهد. او فرمان داد تا در همه نامه هاى ادارى از زبان فارسى استفاده كنند (قبل از آن، نامه ها به زبان عربى نوشته مى شد). او با اين كار خود، گامى مهم براى حفظ زبان فارسى برداشت.

خليفه نامه اى براى او نوشت و از او خواست تا با يكديگر صلح كنند، خليفه از او خواست تا او خلافت عبّاسى را بپذيرد و در مقابل، خليفه هم حكومت ايران را به او واگذار كند، ولى يعقوب نپذيرفت، زيرا هدف او، تصرف بغداد و سامرّا و نابود كردن خلافت عبّاسى بود.

بهبود به او پيشنهاد داد تا با هم متحد شوند ولى او اين پيشنهاد را نپذيرفت.

ص: 111

او لشكر خود را آماده كرد و تا نزديكى هاى بغداد به پيش رفت، مُعتمد سپاه خود را به جنگ او فرستاد، سپاهيان خليفه كه خود را در مقابل لشكر او ناتوان مى ديدند، شبانه آب دجله را به اردوگاه او انداختند. آب فراوان باعث شد كه لشكر يعقوب زمين گير شود. يعقوب بيمار شد و سرانجام دستور عقب نشينى داد و سپاه خود را به اهواز برد و اميد داشت كه در فرصت مناسب بار ديگر به بغداد حمله كند ولى فرصت اين كار را پيدا نكرد. (او در سال 265 هجرى در اطراف دزفول از دنيا رفت).

* * *

قبل از اين كه مُعتمد به خلافت برسد، همواره بين سپاه عبّاسى، اختلاف و دو دستگى بود و همين اختلاف باعث مى شد كه خلافت يك خليفه، مدّت زيادى طول نمى كشيد.

وقتى مُعتمد روى كار آمد دو خطر بزرگ (بهبود در جنوب عراق و يعقوب بن ليث در ايران)، حكومت عبّاسى را تهديد مى كرد، اينجا بود كه سپاهيان دست از اختلاف برداشتند، زيرا مى ديدند اگر به اين اختلاف ادامه بدهند چيزى از حكومت نمى ماند، اين گونه بود كه خلافت مُعتمد سال هاى سال طول كشيد.

ص: 112

قسمت 10

اكنون مُعتمد نگران آينده حكومت خود است، از يك طرف «بهبود»، جنوب عراق را تصرّف كرده است و به فكر آن است كه به بغداد و سامرّا حمله كند، از طرف ديگر، «يعقوب بن ليث» حكومتش را در ايران محكم كرده است و در حال جمع كردن لشكر بزرگى براى نابودى خلافت عبّاسى است.

شيعيان كه مُعتمد را طاغوت مى دانند، درست است كه آنان دست به شمشير نبرده اند، ولى انديشه آنان براى حكومت بسيار خطرناك است، مُعتمد مى داند اگر ارتباط مردم با امام عسكرى(عليه السلام) آزاد باشد، حكومتش از دست مى رود، پس به موسى بن بِغا (فرمانده سپاه) دستور مى دهد تا رفت و آمد به خانه امام را سخت كنترل كند و جاسوسان بيشترى را در آنجا بگمارد.

* * *

ص: 113

«يونس» به خانه امام مى آيد، شغل او، حكّاكى روى انگشتر است، او از شيعيان است، رنگ چهره او، زرد شده است، ترس همه وجودش را گرفته است.

او سلام مى كند و جواب مى شنود و مى گويد:

-- آقاى من! به دادِ زن و بچه من برس! برايم دعا كن!

-- چرا؟ مگر چه شده است؟

-- موسى بن بِغا نگين گران قيمتى را نزد من فرستاد تا روى آن، حكّاكى كنم، من مشغول به كار شدم، ناگهان آن نگين دو تكّه شد. قرار است فردا آن را تحويل بدهم، شما كه اين ظالم را مى شناسيد، او مرا خواهد كشت!

-- اى يونس! به خانه ات برو. يقين داشته باش كه جز خير و خوبى چيزى پيش نمى آيد.

يونس با سخن امام آرام مى شود، به خانه اش برمى گردد، فردا صبح، فرستاده موسى بن بِغا به درِ خانه او مى آيد و به او مى گويد: «موسى بن بِغا دو دختر دارد، آن دو دختر بر سر آن نگين دعوا كرده اند، هر كدام مى گويد كه بايد آن نگين براى من باشد. موسى بن بِغا مى خواهد تا آن نگين را دو قسمت كنى. آيا مى توانى چنين كارى را انجام بدهى؟ هر چقدر مزد آن هم باشد به تو مى دهيم». يونس مى گويد: «كمى فرصت بدهيد تا درباره آن فكر كنم».يك روز مى گذرد و او خبر مى دهد كه مى تواند اين كار را انجام بدهد. او اين گونه با دعاى امام از گرفتارى بزرگى نجات پيدا مى كند.(1)

ص: 114


1- روي أن رجلا من موالي أبي محمد العسكري دخل عليه يوما وكان حكاك الفصوص، فقال: يا ابن رسول الله إن الخليفة دفع إلي فيروزجا أكبر ما يكون، وأحسن ما يكون، وقال: أنقش عليه كذا وكذا، فلما وضعت عليه الحديد صار نصفين وفيه هلاكي، فادع الله لي، فقال: لا خوف عليك إنشاء الله...: الخرائج والخرائج ج 2 ص 740، بحار الانوار ج 50 ص 276.

* * *

احمدبن اسحاق تصميم مى گيرد به سامرّا سفر كند، (احمدبن اسحاق قمى همان كسى است كه سه سال قبل، امام عسكرى(عليه السلام) خبر تولّد مهدى(عليه السلام) را به او دادند). احمدبن اسحاق وارد سامرّا مى شود و در فرصتى مناسب به خانه امام عسكرى(عليه السلام) مى رود، امام به او محبّت زيادى مى نمايد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.

بعد از لحظاتى احمدبن اسحاق سكوت مى كند، هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عليه السلام) را ببيند، اين آرزوى اوست؛ امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟

احمدبن اسحاق در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(عليه السلام) او را صدا مى زند: «اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمت هاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت حجّت خداست».(1)

اكنون امام عسكرى(عليه السلام) از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود، بعد از لحظاتى، امام در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.

احمدبن اسحاق به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد، امام عسكرى(عليه السلام) رو به شيخ مى كند و مى گويد: «اين پسرم مهدى(عليه السلام) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد».

ص: 115


1- يا أحمد بن إسحاق، إنّ الله تبارك وتعالى لم يُخلِ الأرض منذ خلق آدم، ولا يخلّيها إلى أن تقوم الساعة من حجّة لله على خلقه، به يدفع البلاء عن أهل الأرض، وبه ينزل الغيث، وبه يخرج بركات الأرض...: كمال الدين وتمام النعمة ص 384، مدينة المعاجز ج 7 ص 606، بحار الأنوار ج 52 ص 24، أعلام الورى ج 2 ص 249، كشف الغمّة ج 3 ص 334.

اشك شوق در چشمان احمدبن اسحاق حلقه مى زند، او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عليه السلام) را نصيب او كرده است.

امام عسكرى(عليه السلام) رو به احمدبن اسحاق مى كند و مى گويد: «اى احمد! بدان خضر(عليه السلام) يكى از پيامبران بزرگ است، او آب حيات نوشيد و عمر طولانى پيدا كرد، او سال هاى سالاست كه زنده است. اى احمد! همان گونه كه خضر(عليه السلام) از ديده ها پنهان است فرزندم نيز از ديده ها پنهان خواهد شد و غيبت او به درازا خواهد كشيد».(1)

احمدبن اسحاق اكنون با حقيقت بزرگى آشنا شده است، او بايد به قم بازگردد و اين حقيقت را براى مردم بگويد. امروز قم، پايتخت فكرى شيعه است، اگر براى امام عسكرى(عليه السلام)اتّفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز احمدبن اسحاق انتخاب شده است تا مهدى(عليه السلام) را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند.

احمدبن اسحاق مى داند كه طول عمر مهدى(عليه السلام) چيز عجيبى نخواهد بود، زيرا عمر خضر(عليه السلام) از عمر مهدى(عليه السلام) بيشتر است!! خضر(عليه السلام) از آب حيات نوشيده است، خدا به او عمر طولانى داده است، آن خدايى كه به خضر(عليه السلام)آب حيات نوشاند مى تواند به مهدى(عليه السلام) هم اين آب را بنوشاند.

احمدبن اسحاق به سخنان امام عسكرى(عليه السلام) فكر مى كند، او مى خواهد اين سخنان را براى آيندگان به يادگار بگذارد تا آنان در دين خود شكّ نكنند.

* * *

احمدبن اسحاق به فكر فرو رفته است، امام عسكرى(عليه السلام) رو به او مى كند و

ص: 116


1- يا بن رسول الله، فمن الإمام والخليفة بعدك؟ فنهض مسرعاً فدخل البيت، ثمّ خرج وعلى عاتقه غلام كان وجهه القمر ليلة البدر، من أبناء الثلاث سنين، فقال: يا أحمد بن إسحاق، لولا كرامتك على الله عزّ وجلّ وعلى حججه، ما عرضت عليك ابني هذا، إنّه سميّ رسول الله وكنيّه: نفس المصادر السابقة.

مى گويد: «به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند».(1)

احمدبن اسحاق به فكر فرو مى رود، آرى، به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهند آورد، امام عسكرى(عليه السلام) راه نجات شيعه را بيان كرده است. اگر من بخواهم در آن روزگار، اهل نجات باشم، بايد به دو ويژگى توجّه كنم:

* اول: در اعتقاد به مهدى(عليه السلام) ثابت بمانم و شكّ نكنم.

* دوم: براى ظهور مهدى(عليه السلام) دعا نمايم.اكنون احمدبن اسحاق با خود فكر مى كند، او مى داند مأموريت مهمّى دارد، او بايد به قم بازگردد اين سخن ارزشمند را براى مردم بيان كند تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: «اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم».(2)

اين صدا از كيست؟

اين مهدى(عليه السلام) است كه با احمدبن اسحاق سخن مى گويد!

* * *

به راستى چرا مهدى(عليه السلام) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟ حتماً ديده اى بعضى

ص: 117


1- والله ليغيبنّ غيبةً لا ينجو فيها من الهلكة إلاّ من ثبّته الله عزّ وجلّ على القول بإمامته، ووفّقه فيها للدعاء بتعجيل فرجه...: نفس المصادر السابقة.
2- فنطق الغلام بلسان عربيّ فصيح، فقال: أنا بقيّة الله في أرضه، والمنتقم من أعدائه، فلا تطلب أثراً بعد عين يا أحمد بن إسحاق: نفس المصادر السابقة.

افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند.

خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود.

خدا مهدى(عليه السلام) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عليه السلام)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود.

آرى، مهدى(عليه السلام)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است...

* * *

در فرصت مناسبى، گروهى از شيعيان بغداد به سامرّا مى روند و به حضور امام عسكرى(عليه السلام) مى رسند، امام به آنان مى گويد: «آيا مى خواهيد به شما بگويم كه براى چه اينجا آمده ايد؟ شما آمده ايد تا فرزندم مهدى(عليه السلام) را ببينيد».

لحظاتى مى گذرد، كودكى ماهرو وارد اتاق مى شود، همه از جاى خود بلند مى شوند، امام عسكرى(عليه السلام) رو به آنان كرد و فرمود: «بدانيد كه بعد از من، اين پسرم، امام شماست. از او اطاعت كنيد. وقتى من از ميان شما رفتم، دچار اختلاف نشويد».

اينجاست كه شيعيان خدا را شكر مى كنند، شكّ و ترديد از دل آنان بيرون مى رود و به يقين مى رسند، امام عسكرى(عليه السلام) به آنان خبر مى دهد كه آنان

ص: 118

مهدى(عليه السلام) را ديگر نخواهيد ديد تا زمانى كه خدا بخواهد.(1)

* * *

ابن مَنقُوش مهمان امام عسكرى(عليه السلام) است، او از آن حضرت مى پرسد: «آقاى من! امام بعد از شما كيست؟». امام عسكرى(عليه السلام) با دست اشاره به پرده اى مى كند كه جلو اتاق ديگرى آويخته است و به ابن منقوش مى گويد: «پرده را بالا بزن!».

او پرده را بالا مى زند، كودك زيبايى را مى بيند كه چشمانى درشت دارد و در گونه راستش، خال سياهى است، آن كودك از اتاق بيرون مى آيد و نزد امام عسكرى(عليه السلام)مى رود و روى پاى آن حضرت مى نشيند.

امام عسكرى(عليه السلام) آن كودك را مى بوسد و مى گويد: «اين فرزندم، امام شماست».

آن وقت است كه ابن مَنقُوش مى فهمد اين كودك، همان مهدى(عليه السلام)است كه خيلى ها آرزوى ديدنش را دارند، لحظاتى بعد، مهدى(عليه السلام)برمى خيزد و به پشت همان پرده مى رود.

امام عسكرى(عليه السلام) به ابن منقوش مى گويد: «بلند شو ببين پشت پرده كسى هست يا نه؟»، ابن منقوش از جا بلند مى شود و به داخل آن اتاق مى رود ولى هيچ كس را نمى بيند، آن اتاق به هيچ جا راه ندارد، مهدى(عليه السلام) به امر خدا از ديده او پنهان شده است.(2)

* * *

داوود جعفری با گروهی از شیعیان نزد امام عسکری (علیه السلام) هستند، آن حضرت رو

ص: 119


1- اجتمعنا إلى أبي محمد الحسن بن علي نسأله عن الحجة من بعده، وفي مجلسه أربعون رجلا... فقال: أخبركم بما جئتم؟ قالوا: نعم يا بن رسول الله قال: جئتم تسألوني عن الحجة من بعدي؟ قالوا: نعم، فإذا غلام كأنه قطع قمر أشبه الناس بأبي محمد فقال: هذا إمامكم من بعدي وخليفتي عليكم أطيعوه ولا تتفرقوا من بعدي: الغيبة للطوسى ص 357، بحار الانوار ج 52 ص 21.
2- حدثني يعقوب بن منقوش قال: دخلت على أبي محمد الحسن بن علي وهو جالس على دكان في الدار، وعن يمينه بيت عليه ستر مسبل، فقلت له: يا سيدي من صاحب هذا الامر؟ فقال: ارفع الستر، فرفعته فخرج إلينا غلام...فجلس على فخذ أبي محمد ثم قال لي: هذا صاحبكم، ثم وثب فقال له: يا بني ادخل إلى الوقت المعلوم، فدخل البيت وأنا أنظر إليه...: كمال الدين ص 434، بحار الانوار ج 52 ص 25.

به آنان می کند و می گوید: «وقتی فرزند من قیام کند مناره های مسجدها را خراب می کند». داوود جعفری پیش خود فکر می کند و از خود سؤال می کند: «مهدی نه برای چه این کار را انجام می دهد؟» اینجاست که امام عسکری (علیه السلام) رو به او می کند و می گوید «برای این که ساختن گلدسته و مناره برای مسجد، بدعت در دین است و هیچ پیامبر و امامی این کار را نکرده است».

وقتی داوود جعفری این سخن را می شنود می فهمد که دین چقدر دچار آفت ها شده است، مسجد خانه خداست و باید در اوج سادگی باشد، این سنت پیامبر است وقتی مهدی ظهورکند، دین پیامبر را زنده می کند و مردم می گویند: «او دین جدیدی آورده است»، ولی او دین جدیدی نیاورده است، بلکه مردم در گذر زمان از دین واقعی فاصله گرفته اند.

* * *

ابن ضبعى آيه 16 سوره توبه را مى خواند، آنجا كه قرآن مى گويد: «مسلمانان به غير از خدا، پيامبر و مؤمنان، هيچ وَليجه اى نمى گيرند». او با خود فكر مى كند كه «وَليجه» يعنى چه؟ بعضى ها به او مى گويند: «اين كلمه به معناى دوست است»، يعنى مسلمانان فقط با خدا و پيامبر و مؤمنان، دوست مى شوند، اين معنا به دل او نمى نشيند. پيش خود مى گويد: «كاش مى دانستم امام عسكرى(عليه السلام)اين آيه را چگونه تفسير مى كند».

بعد از مدّتى، او براى كار ديگرى نامه اى به امام مى نويسد، جواب امام عسكرى(عليه السلام) به دستش مى رسد، مى بيند كه امام درباره اين آيه هم براى او مطلبى نوشته است. او مى فهمد كه وَليجه در اينجا به معناى «صاحب ولايت»

ص: 120

است. مسلمان واقعى، ولايت خدا، پيامبر و دوازده امام را قبول مى كند و از قبول ولايت طاغوت بيزارى مى جويد.(1)ابن ضبعى به ياد قسمتى از زيارت جامعه مى افتد، همان زيارتى كه امام هادى(عليه السلام) آن را بيان كرده است، شيعيان وقتى آن زيارت را مى خوانند به امامان خود چنين مى گويند: «من با شما هستم، با غير شما كار ندارم، به شما ايمان دارم، همه شما را دوست دارم و ولايت شما را پذيرفته ام. من از رهبران و پيشوايانى كه مردم گوش به فرمان آن ها هستند، بيزارم، من فقط گوش به فرمان شما هستم، تسليم شما هستم و هرگز از رهبرانى كه مردم را به سوى آتش جهنّم مى برند، پيروى نمى كنم».(2)

ص: 121


1- عن سفيان بن محمد الضبعي قال: كتبت إلى أبي محمد أسأله عن الوليجة وهو قول الله عز وجل: (ولم يتخذوا من دون الله ولا رسوله ولا المؤمنين وليجة) قلت في نفسي لا في الكتاب: من ترى المؤمن ههنا، فرجع الجواب: الوليجة التي تقام دون ولي الأمر، وحدثتك نفسك عن المؤمنين، من هم في هذا الموضع؟ فهم الأئمة يؤمنون على الله فيجيز أمانهم: الكافى ج 1 ص 510، بحار الانوار ج 50 ص 285.
2- فمعكم معكم لا مع عدوّكم، آمنت بكم، وتولّيت آخركم...: من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 609، تهذيب الأحكام ج 6 ص 95، وسائل الشيعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدي ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 298.

قسمت 11

اشاره

سال 260 هجرى است، جاسوسان به مُعتمد گزارش هايى داده اند كه امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به شيعيان خود نشان داده است و اعتقاد به مهدويّت در دل و جان شيعيان جارى است، مُعتمد بسيار خشمناك است، از اين كه او با اين همه قدرت و شوكت نتوانسته است به مهدى(عليه السلام)دسترسى پيدا كند، احساس حقارت مى كند.

مُعتمد صلاح نمى بيند كه امام را به زندان بفرستد، پس دستور مى دهد تا امام را در نزد شخصى به نام «نِحرير» زندانى كنند، نِحرير از دشمنان اهل بيت(عليهم السلام)است، او مأمور نگهدارى درندگان است (حكومت، مكانى را درست كرده است كه در آنجا حيواناتى مثل شير و... نگهدارى مى شوند).

چند روز مى گذرد، زنِ نِحرير، زن مؤمنى است، او به شوهرش اعتراض

ص: 122

مى كند و مى گويد:

-- از خدا بترس! آيا مى دانى چه كسى را در خانه ات زندانى كرده اى؟ او بنده صالح خداست.

-- من مى خواهم او را در قفس درندگان بياندازم، تو به من مى گويى از خدا بترس!

يك شب، نِحرير نقشه خود را عملى مى كند، (اصلاً هدف مُعتمد نيز چنين چيزى بوده است) نِحرير يقين مى كند كه امام در قفس كشته شده است. صبح كه مى شود به سمت قفس مى رود، مى بيند كه امام نماز مى خواند و درندگان دور او حلقه زده اند، او وقتى اين صحنه را مى بيند منقلب مى شود و امام را با احترام از آنجا خارج مى كند و ماجرا را به مُعتمد خبر مى دهد.

مُعتمد ديگر صلاح نمى بيند امام نزد نِحرير باشد، پس دستور مى دهد تا امام را به زندان منتقل كنند.(1)

* * *

مدّتى مى گذرد، خشكسالى مى شود، گندم در بغداد و سامرّا خيلى گران مى شود، مردم در خطر قطحى مى افتند، مُعتمد دستور مى دهد تا مردم براى خواندن نماز باران از شهرها خارج شوند. سه روز مردم به بيابان ها مى روند و نماز مى خوانند ولى باران نمى آيد.

روز چهارم فرا مى رسد، مسيحيان همراه مردم به صحرا مى روند، آنان به مسلمانان مى گويند: «شما كنار برويد و دعا نكنيد. اگر ما دعا كنيم باران مى آيد»، وقتى مسيحيان دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرند، ابرهاى

ص: 123


1- روي أن أبا محمد سلم إلى نحرير فقالت له امرأته: اتق الله فإنك لا تدري من في منزلك؟ وذكرت عبادته وصلاحه وإني أخاف عليك منه، فقال: لأرمينه بين السباع ثم استأذن في ذلك فاذن له، فرمي به إليها ولم يشكوا في أكلها له، فنظروا إلى الموضع ليعرفوا الحال، فوجدوه قائما يصلي وهي حوله فأمر باخراجه: الكافى ج 1 ص 513، بحار الانوار ج 50 ص 267.

سياه ظاهر مى شوند و و بعد از مدّتى باران مى بارد. مسلمانان از اين ماجرا در شگفت مى شوند.

روز پنجم فرا مى رسد، مسلمانان هر چه دعا مى كنند اثرى از ابرها نمى شود، مسيحيان بار ديگر سخن خود را تكرار مى كنند، با دعاى آنان، باران مى بارد. اينجاست كه گروه زيادى از مسلمانان در دين خود به شكّ مى افتند و به مسيحيّت گرايش پيدا مى كنند. قرار مى شود كه روز ششم هم مسيحيان بيايند و دعاى باران بخوانند.

بزرگان شهر به مُعتمد مى گويند كه چاره اى براى اين موضوع بيانديشد و به او مى گويند: «مگر تو خود را خليفه پيامبر نمى دانى؟ دين پيامبر از دست رفت، چرا فكرى نمى كنى؟».

مُعتمد عالمان دربارى را جمع مى كند و از آنان راه حلّ مى خواهد، آنان با هم مشورت مى كنند ولى به هيچ جوابى نمى رسند، مُعتمد به آنان مى گويد: «يك عمر از حكومت پول مفت گرفتيد و خورديد و خوابيديد تا در مثل چنين روزى، گره از كار ما بگشاييد! چرا چيزى نمى گوييد؟»، آنان سرهاى خود را پايين مى اندازند و جوابى نمى دهند. مُعتمد از آنان نااميد مى شود و آنان را از كاخ خود بيرون مى كند.

فردا روز مهمّى است، اگر باز با دعاى مسيحيان، باران بيايد، خيلى ها مسيحى خواهند شد، آن وقت ديگر خلافت اسلامى بى معنا خواهد شد، تاج و تخت مُعتمد در خطر است. او مى داند كه امام عسكرى(عليه السلام)مى تواند اين مشكل را حل كند، پس دستور مى دهد تا امام را از زندان آزاد كنند و نزد او بياورند.

ص: 124

لحظاتى مى گذرد، امام را به كاخ مى آورند، مُعتمد رو به آن حضرت مى كند و مى گويد: «به دادِ امّت جدّت برس!». امام پاسخ مى دهد: «فردا همراه مردم به بيابان مى روم و همه اين شكّ ها را برطرف مى كنم».

با طلوع آفتاب همه مردم به بيابان مى روند، مسيحيان هم مى آيند، آنان آماده مى شوند تا دعا كنند، در ميان آنان، يك راهب است، او دستش را به سوى آسمان گرفته است، امام به خدمتكارش مى گويد: «برو پيش آن راهب. ميان انگشتان دستش، يك استخوان كوچك است، آن را بگير و بياور!».

خدمتكار مى رود و برمى گردد، اكنون آن استخوان در دست امام است، پس به مسيحيان مى گويد: «حالا دعا كنيد باران بيايد!»، آنها دعا مى كنند، با دعاى آنان، چند ابر هم كه در گوشه آسمان بود، كنار مى رود و آسمان صاف مى شود و اين گونه است كه مردم از شكّ بيرون مى آيند.

مُعتمد رو به امام مى كند و مى گويد: «ماجرا چه بود؟ آن استخوان چيست؟»، امام پاسخ مى دهد: «اين استخوان يكى از پيامبران خداست. اين يك قانون است: اگر كسى استخوان پيامبرى را در دست بگيرد و طلب باران كند، دعايش مستجاب مى شود».همه مى فهمند كه آن راهب، به اين راز آگاه بود و مى خواست مردم را به سوى مسيحيّت جذب كند، ولى با تلاش امام ناكام ماند.(1)

* * *

امام به خانه خود بازمى گردد، شيعيان خوشحال هستند كه امام از زندان آزاد شده است، اكنون امام نامه اى براى آنان مى فرستد. در اين نامه آيه 8 سوره

ص: 125


1- قحط الناس بسر من رأى في زمن الحسن الأخير فأمر الخليفة الحاجب، وأهل المملكة أن يخرجوا إلى الاستسقاء، فخرجوا ثلاثة أيام متوالية إلى المصلى ويدعون فما سقوا . فخرج الجاثليق في اليوم الرابع إلى الصحراء، ومعه النصارى والرهبان وكان فيهم راهب فلما مد يده هطلت السماء بالمطر فشك أكثر الناس...: الخرائج ج 1 ص 441، بحار الانوار ج 50 ص 270.

صفّ آمده است: (يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ).(1)

به راستى دشمنان در چه خيالى هستند؟ آيا مى خواهند نور خدا را با گفتارشان خاموش كنند در حالى كه خدا، نور خودش را به كمال مى رساند هر چند كه كافران، خوش نداشته باشند!

مُعتمد دستور مى دهد تا مأموران بيشترى به محله اى كه خانه امام آنجاست بروند و مانع ديدار شيعيان با امام بشوند، مُعتمد نگران است كه مبادا رفتار زيباى امام در دل مأموران اثر بگذارد، براى همين فرمان مى دهد هر پنج روز، آن مأموران عوض بشوند، هيچ مأمورى حقّ ندارد به مدّت طولانى آنجا نگهبانى بدهد.

آيا مُعتمد مى تواند نور خدا را خاموش كند؟ خدا به امام چنان قدرتى داده است كه از خانه خود خارج شود و مأموران او را نبينند، به شيعيان خبر مى رسد فلان شب در فلان ساعت در خانه فلان شخص جمع بشوند، شيعيان از تاريكى شب بهره مى برند و دور هم جمع مى شوند و ناگهان امامرا در ميان خود مى بينند و سؤالات خود را از او مى پرسند و جواب مى شنوند.(2)

* * *

امام عسكرى(عليه السلام) در قنوت نماز، دعايى را مى خواند و به شيعيان هم دستور داده بود اين دعا را بخوانند، من قسمت هاى مهم آن دعا را در دو بخش ذكر مى كنم:

بخش اول

ص: 126


1- وذكر الصيمري أيضا عن المحمودي قال: رأيت خط أبي محمد لما خرج من حبس المعتمد: (يريدون ليطفؤا نور الله بأفواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون): مهج الدعوات ص 343، بحار الانوار ج 50 ص 314.
2- كان أبو محمد يبعث إلى أصحابه وشيعته صيروا إلى موضع كذا وكذا، وإلى دار فلان بن فلان العشاء والعتمة في ليلة كذا فإنكم تجدوني هناك وكان الموكلون به لا يفارقون باب الموضع الذي حبس فيه بالليل والنهار: عيون المعجزات ص 126، مدينة المعاجز ج 7 ص 602، بحار الانوار ج 50 ص 304.

خدايا! تو را ستايش مى كنيم و از تو مى خواهيم بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى، از ما خواسته اى تا به در خانه ات رو كنيم، تو هيچ اميدوارى را نااميد نمى كنى، اكنون با اشتياق به درگاهتروكرده ايم و تو را صدا مى زنيم. از خواسته دل ما باخبرى و مى دانى كه خواسته ما چيست، تو راز دل ما را مى دانى!

خدايا! فتنه ها ما را فرا گرفته است، دشمنان ما را خوار كرده اند، كسانى بر ما حكومت مى كنند كه امينِ دين تو نيستند، آنان دين تو را تباه كرده اند، حقّ ما را از ما گرفته اند، با پولى كه از آنِ يتيمان و بيوه زنان است، خوشگذرانى مى كنند، فاسقان بر ما امير شده اند...

خدايا! ديگر وقت آن رسيده است كه باطل را ريشه كن كنى، قدرت طاغوت را نابود كنى، اهل باطل را به ذلّت و خوارى افكنى و حقّ را آشكار سازى!

خدايا! از تو مى خواهيم تا در ميان اهل باطل، تفرقه افكنى، جمعشان را متفرق كنى، پرچم آنان را سرنگون كنى، نيروهاى آنان را از بين ببرى، بنيان آنان را خراب كنى و اين گروه ستمگر را به سزاى عملشان برسانى!

خدايا! باطل را به گونه اى نابود كن كه ديگر يادى از آن نباشد و براى هميشه فراموش شود، سپاه باطل را در هم شكن، در دل پيروان باطل، ترس بيفكن، در ميان آنها، اختلاف بيفكن، اساس ظلم را ريشه كن نما!

* * *

بخش دوم

در اين بخش، امام عسكرى(عليه السلام) به «كسى كه براى برپايى عدالت قيام

ص: 127

مى كند»، دعا مى كند: «القائِم بالقِسط». روشن است كه منظور از اين سخنان، حضرت مهدى(عليه السلام) است:

خدايا! آنكه مردم را به سوى تو دعوت مى كند و عدالت را برپا مى نمايد، نيازمند يارى توست، تو او را بزرگ شمردى و او را پناه مظلومان و ياور بى ياوران قرار دادى، او زنده كننده قرآن توست و دين تو را استوار مى سازد، پس خطرها را از او دور كن و دشمنانش رانابود كن و دل هاى مؤمنان را به بركت او، نورانى كن!

خدايا! غصه ها قلب او را به درد آورده است، او بغضى نهفته در گلو دارد، او مى بيند كه ظلم و ستم بى داد مى كند، ولى بايد صبر كند، پس خودت يار و ياورش باش و او را حمايت كن!

خدايا! خطرها را از او دور كن، نيرنگ دشمنانش را به خودشان باز گردان، ياران او را يارى كن! آنان را در پناه امن خودت قرار ده! به دست او دنيا را پر از عدل و داد كن و نعمتت را بر بندگانت تمام كن كه تو بر هر كارى توانايى!(1)

* * *

من اين دعا را به صورت خلاصه ذكر كردم، چقدر زيباست كه شيعيان، اين دعا را فرا گيرند و در قنوت نماز خود آن را بخوانند.

* * *

ابن بابويه يكى از علماى بزرگ قم است (او بيشتر به عنوان پدر شيخ صدوق شناخته مى شود). او همواره از خود مى پرسيد: چه زمانى گره از كار بشر باز خواهد شد و فرج و گشايشى در كار بشر پديدار خواهد شد؟ كى مهدى(عليه السلام)،

ص: 128


1- ودعى عليه السلام في قنوته: وأمر أهل قم بذلك لما شكوا من موسى بن بِغا: الحمد لله شكرا لنعمائه... وصلى الله على محمد عبده ورسوله وخيرته من خلقه وذريعة المؤمنين إلى رحمته وآله الطاهرين ولاة أمره اللهم إنك ندبت إلى فضلك وأمرت بدعائك وضمنت الإجابة لعبادك... اللهم وقد شملنا زيغ الفتن واستولت علينا غشوة الحبرة وقارعنا الذل والصغار وحكم علينا غير المأمونين في دينك وابتز أمورنا معادن الابن ممن عطل حكمك وسعى في إتلاف عبادك وإفساد بلادك اللهم وقد عاد فينا دولة بعد القسمة وإمارتنا غلبة بعد المشورة وعدنا ميراثا بعد الاختيار للأمة فاشتريت الملاهي والمعارف بسهم اليتيم والأرملة... اللهم ولا تدع للجور دعامة إلا قصمتها ولا جنة إلا هتكتها ولا كلمة مجتمعة إلا فرقتها ولا سرية ثقل إلا خففتها ولا قائمة علو إلا حططتها ولا رافعة علم إلا نكستها ولا خضراء إلا أبرتها... اللهم والداعي إليك والقائم بالقسط من عبادك الفقير إلى رحمتك المحتاج إلى معونتك على طاعتك إذ ابتدأته بنعمتك وألبسته أثواب كرامتك وألقيت عليه محبة طاعتك وثبت وطأته في القلوب من محبتك... فاجعله اللهم في حصانة من بأس المعتدين وأشرق به القلوب المختلفة من بغاة الدين وبلغ به أفضل ما بلغت به القائمين بقسطك من اتباع النبيين... اللهم أزره بنصرك وأطل باعه فيما قصر عنه من اطراد الراقعين في جماك وزده في قوته بسطة من تأييدك ولا توحشنا من أنسه ولا تخترمه دون أمله من الصلاح الفاشي في أهل ملته والعدل الظاهر في أمته: مهج الدعوات ص 63، بحار الانوار ج 82 ص 228.

ستمكاران را به سزاى عملشان خواهد رساند؟ چه زمانى، فرج خواهد رسيد.

اينجا بود كه امام عسكرى(عليه السلام)اين نامه مهم را براى او مى نويسد: «از تو مى خواهم كه در سختى ها صبر كنى و منتظر فرج باشى، زيرا پيامبر فرمود: بهترين اعمال امت من، انتظار فرج است. بدان كه شيعيان ما همواره در سختى خواهند بود تا فرزند من ظهور كند. از تو مى خواهم صبر داشته باشى و شيعيان مرا هم به صبر امر كنى، سرانجام فرزند من قيام مى كند، اين وعده خداست».(1)

وقتى ابن بابويه اين نامه را مى خواند مى فهمد كه وظيفه او چيست، ظهور مهدى(عليه السلام) براى اين است كه همه انسان ها به كمال و زيبايى برسند، كسى كه در انتظار اين زيبايى باشد، خودش نيز زيبا مى شود و ارزش پيدا مى كند.

آرى، كسى كه در انتظار ظهور باشد، همانند كسى است كه در خيمه مهدى(عليه السلام)است، فرق نمى كند آيا من زمان ظهور را درك مى كنم يا نه، مهم اين است كه به وظيفه خود عمل كنم، اگر وظيفهخود را به درستى، تشخيص دادم و به آن عمل نمودم، به امام خود نزديك هستم، آن قدر نزديك كه گويا در خيمه اش حضور دارم.(2)

ص: 129


1- ومما كتب إلى علي بن الحسين بن بابويه القمي: «واعتصمت بحبل الله...»، منها: «وعليك بالصبر وانتظار الفرج، فان النبي قال: أفضل أعمال أمتي انتظار الفرج، ولا تزال شيعتنا في حزن حتى يظهر ولدي الذي بشر به النبي...»: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 425، بحار الانوار ج 50 ص 317.
2- عن السندي، عن جدّه قال: قلتُ لأبي عبد الله: ما تقول فيمن مات على هذا الأمر منتظراً له؟ قال: هو بمنزلة مَن كان مع القائم في فسطاطه. ثمّ سكت هنيئة ثمّ قال: هو كمن كان مع رسول الله: المحاسن ج 1 ص 173، بحار الأنوار ج 52 ص 125؛ عن علاء بن سَيَابة قال: قال أبو عبد الله: مَن مات منكم على هذا الأمر منتظراً له، كان كمن كان في فسطاط القائم: المحاسن ج 1 ص 173، كمال الدين ص 644، بحار الأنوار ج 52 ص 125.

قسمت 12

اين قانون حكومت هاى استبدادى است، شخصيت هايى كه نزد مردم محبوب هستند دو راه بيشتر ندارند: يا بايد همراه حكومت باشند يا اين كه حذف شوند. امام عسكرى(عليه السلام) هم كه هرگز اين حكومت را تأييد نكرده است، بلكه آن را طاغوت معرفى كرده است، براى همين مُعتمد به فكر آن است كه امام را به شهادت برساند.

درست است كه مُعتمد چند بار آن حضرت را به زندان افكند و رفت و آمد شيعيان را محدود كرد، ولى امروز اين امام است كه بر دل ها حكومت مى كند، آتش حسد و كينه در دل مُعتمد شعله مى كشد، او بيش از اين نمى تواند اين وضعيت را تحمّل كند، براى همين بزرگان سپاه را دعوت مى كند تا نقشه اى براى مسموم كردن امام طراحى كنند.

ص: 130

مُعتمد تأكيد مى كند كه اين طرح بايد كاملاً مخفيانه اجرا شود و هيچ كس از آن باخبر نشود. قرار مى شود امام را از زندان آزاد كنند تا او را در خانه خودش مسموم كنند، مسموم شدن امام در زندان به صلاح نيست، مردم شكّ مى كنند.

* * *

«اَبُو الاَديان» يكى از ياران امام است، او معمولاً نامه هاى امام را به شهرهاى مختلف مى برد. او نزد امام مى رود، امام چند نامه به او مى دهد تا آنها را به شهر مدائن ببرد، سپس امام به او مى گويد: «به مدائن برو و اين نامه ها را برسان! بدان كه سفر تو پانزده روز طول مى كشد، وقتى به سامرّا بازگردى من از دنيا رفته ام، صداى شيون و گريه از اين خانه بلند است».

اَبُو الاَديان شروع به گريه مى كند، به زودى شيعه به داغ امام مبتلا خواهد شد، او اشك چشمش را پاك مى كند و مى گويد:

-- آقاى من! بعد از شما چه كسى امام ما خواهد بود؟

-- آن كس كه جواب اين نامه ها را از تو طلب كند.

-- نشانه اى ديگر برايم بگو!

-- آن كس كه بر من نماز بخواند.

-- نشانه اى ديگر برايم بگو!

-- آن كس كه خبر بدهد در داخل كيسه چيست.وقت تمام است، او دوست دارد كه بيشتر خدمت امام باشد، ولى مأموران همه چيز را كنترل مى كنند، بيش از اين صلاح نيست اينجا بماند، او دست امام را مى بوسد و خداحافظى مى كند و به سوى مدائن حركت مى كند.(1)

ص: 131


1- حدثنا أبو الأديان قال: كنت أخدم الحسن بن علي وأحمل كتبه إلى الأمصار، فدخلت إليه في علته التي توفي فيها فكتب معي كتباً وقال: تمضي بها إلى المدائن فإنك ستغيب خمسة عشر يوما فتدخل إلى سر من رأى يوم الخامس عشر وتسمع الواعية في داري...: كمال الدين ج 1 ص 150، بحار الانوار ج 50 ص 333.

* * *

نزديك به ده روز مى گذرد، خبرى در شهر سامرّا پخش مى شود كه امام عسكرى(عليه السلام)مريض شده است، مُعتمد در جلسه اى نشسته است، اين خبر را براى او مى گويند، او خود را به ناراحتى مى زند و دستور مى دهد تا گروهى از بزرگان به عيادت او بروند، سپس فرمان مى دهد تا بهترين طبيبان دربار براى مداواى او بروند و تأكيد مى كند آن طبيبان، شب و روز در كنار امام باشند تا حال او خوب بشود.

مردم با خود مى گويند: «چه خليفه خوبى! چقدر دلش مى خواهد امام عسكرى(عليه السلام) بهبود يابد»، آنان نمى دانند كه خود اين خليفه، امام را مسموم كرده است!

طبيبان به خانه امام مى روند، قبلاً به آنان گفته شده است كه حقّ ندارند از مسموم شدن امام، چيزى بگويند، آنان چند دارو براى امام تجويز مى كنند. مُعتمد فرمان مى دهد بر تعداد مأموران اضافه شود، رفت و آمدها بيشتر كنترل مى شود.

دو روز مى گذرد، خبر مى رسد كه حال امام، وخيم شده است، مُعتمد فرمان مى دهد تا قاضى بزرگ حكومت با عدّه اى از بزرگان به عيادت امام بروند، همه چيز زير نظر است، حكومت مى خواهد ببيند آيا اثرى از مهدى(عليه السلام) پيدا مى كند يا نه؟ حكومت مى داند مهدى(عليه السلام) هر كجا باشد براى عيادت پدر خود مى آيد، اين بهترين فرصت براى دستگيرى اوست، نيروهاى فراوان در اطراف خانه امام، جمع شده اند، گويا كه حكومت نظامى شده است...(1)

ص: 132


1- لمّا اعتل بعث إلى أبي أن ابن الرضا قد اعتل، فركب من ساعته مبادرا إلى دار الخلافة، ثم رجع مستعجلا ومعه خمسة نفر من خدم أمير المؤمنين كلهم من ثقاته وخاصته، فمنهم نحرير وأمرهم بلزوم دار الحسن ابن علي وتعرف خبره وحاله وبعث إلى نفر من المتطببين فأمر هم بالاختلاف إليه، وتعاهده في صباح ومساء، فلما كان بعد ذلك بيومين جاءه من أخبره أنه قد ضعف...: كمال الدين ج 1 ص 120، بحار الانوار ج 50 ص 328.

* * *

نيمه شب است، شب هشتم ماه ربيع الأول. سال 360 هجرى. امام در بستر بيمارى است، او آخرين نامه هاى خود را براى شيعيان مى نويسد و سپس از هوش مى رود، چند ساعت مى گذرد، امام چشمانخود را باز مى كند، عَقيد (كه افتخار داشت خادم امام باشد) آنجاست، امام به او مى گويد: «برايم مقدارى جوشانده مَصطَكى آماده كن».

عَقيد جوشانده را آماده مى كند، مصطكى، داروى گياهى است. وقتى كبد انسان، حرارت زيادى داشته باشد آن را مصرف مى كنند، براى كسى كه مسموم شده است مصطكى خوب است. (اين يك پيام امام براى تاريخ است تا شيعيانش بفهمند او مسموم شده است).

اكنون امام مى نشيند، صَيقل (همسر امام) ظرف جوشانده را به امام مى دهد، دست امام به شدّت مى لرزد و مى خواهد آن را بنوشد، ظرف به دندان هاى امام مى خورد، او نمى تواند آن را بنوشد.

امام به عَقيد مى گويد: «داخل آن اتاق شو! در آنجا پسرم را مى بينى كه در حال سجده است، او را به اينجا بياور!». عَقيد به آن اتاق مى رود، مهدى(عليه السلام) را مى بيند كه پنج سال دارد، او در تاريكى شب به سجده رفته است و با خدا نجوا مى كند. عَقيد سلام مى كند و پاسخ مى شنود، به او خبر مى دهد كه پدر مى خواهد او را ببيند.

مهدى(عليه السلام) نزد پدر مى آيد، وقتى پدر او را مى بيند اشك از چشمانش جارى مى شود، پس مى گويد: «پسرم! به من آب بنوشان كه وقت ديدار من با خدا فرا

ص: 133

رسيده است».

مهدى(عليه السلام) ظرف آب را مقابل صورت پدر مى آورد، پدر از آن مى نوشد، سپس مى گويد: «مرا براى نماز آماده كن». مهدى(عليه السلام)ظرف آبى مى آورد، پارچه اى هم بر روى زانوى او مى اندازد، با دستان خود پدر را وضو مى دهد (آن قدر ضعف بر امامغلبه كرده است كه نمى تواند خودش وضو بگيرد). امام در بستر خود قرار مى گيرد، در همان حالت نماز مى خواند. اشك در چشمان مهدى(عليه السلام) حلقه زده است، دل او، آماج غصّه هاست...

لحظاتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه روح امام به اوج آسمان ها پرواز كند و از اين قفس دنيا آزاد شود، لحظه وصال نزديك است، همان لحظه اى كه امام سال هاى سال در انتظارش بود...

اكنون او رو به مهدى(عليه السلام) مى كند و مى گويد: «فرزندم! تو صاحب الزمان هستى و حجّت خدا در روى زمين هستى! تو جانشين و آخرين امام هستى! بعد از تو ديگر، هيچ امامى نخواهد آمد. پيامبر بشارت آمدن تو را به همه داده است».(1)

اكنون، روح امام به آسمان ها پر مى كشد و براى هميشه چشمانش بسته مى شود (او در سن 28 سالگى به شهادت مى رسد).

* * *

صبح كه مى شود، خبر در شهر مى پيچد، شورى بر پا مى شود، همه علاقمندان آن حضرت با چشمانى اشكبار به سوى خانه امام مى آيند، صداى شيون و گريه از خانه بلند است.

ص: 134


1- فلما صار القدح في يديه وهم بشربه فجعلت يده ترتعد حتى ضرب القدح ثنايا الحسن، فتركه من يده... وقال لعقيد: أدخل البيت فإنك ترى صبيا ساجدا فأتني به. قال أبو سهل: قال عقيد: فدخلت أتحرى فإذا أنا بصبي ساجد رافع سبابته نحو السماء، فسلمت عليه فأوجز في صلاته فقلت: إن سيدي يأمرك بالخروج إليه... فقال له أبو محمد: إبشر يا بني فأنت صاحب الزمان، وأنت المهدي، وأنت حجة الله على أرضه...: الغيبة للطوسى ص 271، بحار الانوار ج 52 ص 17.

مُعتمِد دستور مى دهد تا خانه را به دقّت بگردند، هر چه در آنجا هست را ضبط كنند، صَيقل (همسر امام) را دستگير مى كنند و به خانه اى مى برند تا معلوم شود آيا بچّه اى در راه دارد يا نه. (حكومت از هر كسى كه از نسل امام باشد، هراس دارد).

پيكر امام را در وسط حياط قرار مى دهند، يكى از بزرگان حكومت جلو مى آيد و پارچه اى كه روى صورت امام است كنار مى زند و مى گويد: «نگاه كنيد! اين آقا به مرگ طبيعى از دنيا رفته است، پزشكان و قاضى شهر شاهد اين امر بوده اند، شما هم شاهد باشيد».(1)

جعفركذّاب در گوشه اى به عنوان «صاحب عزا» ايستاده است، گروهى به او تسليت مى گويند، لحظاتى مى گذرد، اعلام مى شود كه مردم به بيرون خانه بروند تا پيكر امامرا غسل دهند و كفن كنند، همه از خانه بيرون مى روند.

* * *

اَبُو الاَديان كه به مدائن رفته بود از سفر بازمى گردد، مى بيند كه بازارهاى شهر تعطيل است، شورى برپاست، شيعيان عزادارند، او به سوى خانه امام مى آيد، كنار درِ ورودى خانه، جمعيّت زيادى را مى بيند كه ايستاده اند.

جعفركذّاب هم آنجاست، هوادارانش دور او را گرفته اند و طورى با او رفتار مى كنند كه گويا او، امام دوازدهم است! اَبُو الاَديان با خود مى گويد: «آخر اين جعفر چگونه مى تواند امام باشد؟ من خودم ديدم كه شراب مى خورد، قمار مى كرد». اَبُو الاَديان جلو مى رود و به او تسليت مى گويد و در كنار او مى ايستد.

يكى از داخل خانه بيرون مى آيد و به جعفركذّاب مى گويد: «آقاى من! برادر

ص: 135


1- دنا أبو عيسى منها فكشف عن وجهه فعرضه على بني هاشم من العلوية والعباسية والقواد والكتاب والقضاة والفقهاء والمعدلين، وقال: هذا الحسن بن علي بن محمد بن الرضا مات حتف أنفه على فراشه حضره من خدم أمير المؤمنين وثقاته فلان وفلان ومن المتطببين فلان وفلان، ومن القضاة فلان وفلان . ثم غطى وجهه: كمال الدين ج 1 ص 123، بحار الانوار ج 50 ص 329.

شما را كفن كرده اند، تشريف بياوريد بر پيكر او نماز بخوانيد».

جعفركذّاب با جمعيت وارد خانه مى شود، پيكر امام را در تابوتى گذاشته اند، جعفركذّاب جلو مى آيد تا بر امام نماز بخواند، همه جمعيت پشت سر او مى ايستند، او لحظه اى صبر مى كند تا جمعيّت آرام بگيرند و صفّ هاى نماز، مرتب شود. او مى خواهد دست هاى خود را بالا ببرد و «الله اكبر» رابگويد، كه ناگهان مهدى(عليه السلام) ظاهر مى شود و عباى جعفر را مى كشد و با صداى بلند مى گويد: «عمو! من بايد بر پدرم نماز بخوانم!».

جعفركذّاب بى اختيار كنار مى رود و جاى خود را به مهدى(عليه السلام)مى دهد، اكنون مهدى(عليه السلام) نماز را مى خواند و بعد از نماز از ديده ها پنهان مى شود، در هنگام نماز، قدرت خدا جلوه گر شد، هيچ كس نمى توانست از جاى خود تكان بخورد، هواداران جعفركذّاب مى خواستند جلو بيايند و سر و صدا راه اندازند، ولى نتوانستند، مأموران حكومت هم توانايى حركت نداشتند.

بعد از نماز، پيكر امام عسكرى(عليه السلام) را كنار قبر پدرش (امام هادى(عليه السلام)) به خاك مى سپارند و جمعيت متفرق مى شود.(1)

* * *

اَبُو الاَديان در گوشه اى ايستاده است كه ناگهان صدايى به گوشش مى رسد: «جواب نامه هاى پدرم را به من بده!»، او نگاه مى كند، مهدى(عليه السلام)را مى بيند، پس آن نامه ها را تحويل مى دهد و با خود مى گويد: «اين هم نشانه دوم». او سخن امام عسكرى(عليه السلام) را به ياد دارد كه به او گفت: «هر كس جواب نامه ها را از تو بخواهد و بر من نماز بخواند» اين دو نشانه آشكار شد، ولى نشانه سوم،

ص: 136


1- فتقدم جعفر بن علي ليصلي على أخيه فلما هم بالتكبير خرج صبي بوجهه سمرة، بشعره قطط بأسنانه تفليج، فجبذ رداء جعفر بن علي وقال: تأخر يا عمّ فأنا أحق بالصلاة على أبي فتأخر جعفر: كمال الدين ج 1 ص 151، بحار الانوار ج 50 ص 333.

باقى مانده است.

چند روز مى گذرد، گروهى از شيعيان قم به سامرّا مى آيند، هواداران جعفركذّاب آنان را نزد جعفركذّاب مى برند، اَبُو الاَديان هم همراه آنان مى رود.

اهل قم سلام مى كنند و مى گويند: «ما از قم نامه ها و پول هايى آورده ايم، بگو بدانيم آن نامه ها را چه كسى نوشته است و مقدار پولى را كه همراه داريم چقدر است؟».

وقتى جعفركذّاب اين را مى شنود عصبانى مى شود و مى گويد: «از من توقّع داريد كه علم غيب بدانم؟». اهل قم متحيّر مى مانند چه كنند، از خانه جعفركذّاب بيرون مى آيند.

اَبُو الاَديان از آنان مى خواهد كمى صبر كنند، ساعتى مى گذرد، شخصى نزد آنان مى آيد و مى گويد: «من از طرف مهدى(عليه السلام)آمده ام، شما نامه هايى را آورده ايد»، سپس نام صاحب آن نامه ها را يكى يكى مى گويد، بعد مى گويد: «شما كيسه اى همراه داريد كه در آن هزار و ده سكّه طلا است، نقش روى ده سكّه از آن ها پاك شده است». اهل قم مى گويند: «سخنان تو درست است»، پس نامه ها و آن كيسه پول را به او مى دهند تا به مهدى(عليه السلام)تحويل بدهد.

اكنون اَبُو الاَديان مى فهمد كه منظور از «نشانه سوم» چه بود، امام عسكرى(عليه السلام)به او گفته بود هر كس از كيسه خبر بدهد، امام دوازدهم است، او ديگر يقين مى كند كه مهدى(عليه السلام)فرزندامام عسكرى(عليه السلام) است و جانشين اوست، اگر چه مهدى(عليه السلام) در پس پرده غيبت است ولى هدايت جامعه را به عهده دارد و نمى گذارد شيعيانش گرفتار گمراهى شوند.

ص: 137

وقتى ابرها روى خورشيد را مى پوشانند، هنوز هم مى شود از نور خورشيد بهره برد، روشنايى روز از خورشيد است اگر خورشيد نباشد، دنيا در سرما و تاريكى نابود مى شود. ابرها نمى توانند كسى را از فيض خورشيد محروم كنند. وجود مهدى(عليه السلام) همانند خورشيد پشت ابر است.(1)

* * *

حكومت براى اين كه مردم خيال كنند هيچ فرزندى از امام عسكرى(عليه السلام)باقى نمانده است، دستور مى دهد ميراث آن حضرت را بين جعفركذّاب و صَيقل (همسرِ امام عسكرى(عليه السلام)) تقسيم كنند. اين طرحى از طرف حكومت است، ولى شيعيان باور دارند كه مهدى(عليه السلام)وارث امام عسكرى(عليه السلام) است و او همان كسى كه ريشه طاغوت ها را از روى زمين خواهند كند.

* * *

مدّتى مى گذرد، جعفركذّاب كه مى فهمد ديگر در ميان شيعيان جايگاهى ندارد نزد وزير مُعتمد مى رود و به او چنين مى گويد:

-- تو كارى كن كه مردم امامت مرا قبول كنند و مرا جانشين برادرم بدانند، در مقابل، هر سال بيست هزار سكّه طلا به تو مى دهم.

-- اى نادان! خليفه با آن همه قدرتش نتوانست در اعتقاد شيعيان به امام عسكرى(عليه السلام) رخنه اى ايجاد كند، او چقدر از شيعيان را زندانى كرد و شكنجه نمود ولى آنان دست از اعتقاد خود برنداشتند.

-- منظور تو از اين سخن چيست؟

-- اگر تو در نظر شيعيان، امام باشى، نيازى به يارى من و حكومت ندارى، اگر

ص: 138


1- عن الأعمش، عن الصادق قال: لم تخلو الأرض منذ خلق الله آدم من حجّة لله فيها، ظاهر مشهور، أو غائب مستور، ولا تخلو إلى أن تقوم الساعة من حجّة لله فيها، ولولا ذلك لم يُعبد الله. قال سليمان: فقلتُ للصادق: فكيف ينتفع الناس بالحجّة الغائب المستور؟ قال: كما ينتفعون بالشمس إذا سترها السحاب: أمالي الصدوق ص 253، كمال الدين ص 207، روضة الواعظين ص 199، بحار الأنوار ج 23 ص 6 و ج 52 ص 92، وراجع ينابيع المودّة ج 1 ص 75.

هم در نظر آنان، امام نباشى كمك ما براى تو فايده اى نخواهد داشت!

وقتى جعفركذّاب اين سخن را مى شنود از يارى حكومت براى رسيدن به هدف خود نااميد مى شود.(1)

* * *

چند سال مى گذرد، جعفركذّاب مى فهمد كه ادّعاى او، هيچ فايده اى ندارد، پس از آن ادّعاى دروغين دست برمى دارد و از رفتار خود پشيمان مى شود و راه توبه را برمى گزيند و بعد از مدّتى از دنيا مى رود.

نامه اى از طرف مهدى(عليه السلام) به دست شيعيان مى رسد، در آن نامه چنين نوشته شده است: «حكايت من و عمويم جعفر، حكايت يوسف با برادرانش است».(2)آرى، برادرانِ يوسف از روى حسادت، او را در چاه انداختند، حتّى تصميم گرفته بودند او را به قتل برسانند، يوسف(عليه السلام) به سختى هاى زيادى گرفتار شد، ولى وقتى برادرانش اظهار پشيمانى كردند و از او عذرخواهى كردند، آنان را بخشيد. جعفر هم وقتى از راه و روش باطل خود دست برداشت، مهدى(عليه السلام) او را بخشيد، چرا كه قلب او، پر از مهربانى است...

* * *

به پايان اين كتاب رسيدم، مى خواهم اين جمله را بنويسم: از امام عسكرى(عليه السلام)آموختم كه در قنوت نماز براى آقاىِ خود، امام زمان دعا كنم، با اين كار، او را كه مظلوم تر از همه است يارى نمايم.

اكنون با خود عهد مى بندم كه بيشتر به فكر آقاىِ خود باشم، هر كس «كيميا» دارد مى تواند مس را به طلا تبديل كند، ياد «آقا» همچون كيمياست، وقتى به

ص: 139


1- فجاء جعفر بعد قسمة الميراث إلى أبي وقال له : اجعل لي مرتبة أبي وأخي وأوصل إليك في كل سنة عشرين ألف دينار...: كمال الدين ج 1 ص 42، بحار الانوار ج 50 ص 329.
2- امَّا سبيلُ عمِّى جعفر و وُلده فسبيلُ اخْوةِ يوسف على نبيِّنا و آله و عليه السَّلام: الغيبة للطوسي ص 291

ياد او باشم، عشق دنيايى از دلم بيرون مى رود و عشق او در آن مى نشيند.

كاش همه مى دانستند كه خدا هيچ كارى را به اندازه دعا براى ظهور «آقا» دوست ندارد، اين كار باعث شادى دل پيامبر و حضرت فاطمه(عليها السلام)مى شود...

اگر همه شيعيان در قنوت نماز خود، (همانند امام عسكرى(عليه السلام)) براى ظهور آقا دعا كنند، ظهور او فرا مى رسد، دعا براى او باعث مى شود ما اين قدر گرفتار غفلت نشويم، غفلت از ياد آقا، باعث غربت او شده است...

پس همه با هم در همه حال و هر جا، دست به دعا برداريم كه دعا براى ظهور، دعا براى همه زيبايى هاست: اللهمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ الفَرَجَ.

ص: 140

پى نوشت ها

(1) إنّ جيوش المعتصم كثروا حتّى بلغ عدد مماليكه من الأتراك سبعين ألفاً، فمدّوا أيديهم إلى حرم الناس وسعوا فيها بالفساد، فاجتمع العامّة ووقفوا للمعتصم وقالوا: يا أمير المؤمنين، ما شيء أحبّ إلينا من مجاورتك; لأنّك الإمام والحامي للدين، وقد أفرط علينا أمر غلمانك، وعمّنا أذاهم، فإمّا منعتهم عنّا أو نقلتهم عنّا... وساق من فوره حتّى نزل سامرّاء، وبنى بها داراً وأمر عسكره بمثل ذلك: معجم البلدان ج 3 ص 177; وكان الخلفاء بعده يسكنونها إلى أن انتقلوا بعد ذلك إلى بغداد: الأنساب للسمعاني ج 3 ص 202; وأمر المعتصم بإنشاء مدينة سامرّاء: سير أعلام النبلاء ج 10 ص 293; بعثني المعتصم سنة 219 وقال لي: اشتر لي بناحية سامرّاء موضعاً أبني فيه مدينة، فإنّي أتخوّف أن يصيح هؤلاء الحربية صيحة فيقتلون غلماني حتّى أكون فوقهم: تاريخ الطبري ج 7 ص 231; وكان سبب ذلك أنّه قال: أتخوّف هؤلاء الحربية أن يصيحوا صيحة فيقتلون غلماني، فأُريد أن أكون فوقهم: الكامل في التاريخ لابن الأثير ج 6 ص 451; فجدّدها المعتصم وبناها سنة عشرين، وسمّاها سرّ من رأى: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 257.

(2) كان المتوكّل قد أشخصه مع يحيى بن هرثمة بن أعين من المدينة إلى سرّ من رأى، فأقام بها حتّى مضى لسبيله: فتوفّي بها ودُفن في داره: الكافي ج 1 ص 498، الإرشاد ج 2 ص 297، بحار الأنوار ج 50 ص 197، أعلام الورى ج 2 ص 109، كشف الغمّة ج 3 ص 169، 19، الفصول المهمّة ج 2 ص 1075، منهاج الكرامة ص 72، وراجع اللباب في تهذيب الأنساب لابن الأثير ج 2 ص 340.

(3) فمن ذلك: القصر المعروف بالعروس، أنفق عليه ثلاثين ألف ألف درهم... والغريب عشرة آلاف ألف درهم... والصبح خمسة آلاف ألف درهم... فذلك الجميع مئتا ألف ألف وأربعة وتسعون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج 3 ص 175; الشاه والعروس: قصران عظيمان بناحية سامرّاء، أنفق على عمارة الشاه عشرون ألف ألف درهم،

ص: 141

وعلى العروس ثلاثون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج 3 ص 316; بنى قصر العروس بسامّراء وأنفق عليه ثلاثون ألف ألف درهم: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 36; بناء قصر العروس بسامرّاء، وتكمّل في هذه السنة، فبلغت النفقة ثلاثين ألف ألف درهم: تاريخ الإسلام ج 17 ص 24.

(4) سامرّاء بلد على دجلة فوق بغداد بثلاثين فرسخاً، يقال لها سرّ من رأى، فخفّفها الناس وقالوا سامرّاء: معجم البلدان ج 3 ص 173.

(5) من ابن رسول الله وابن وصيه/إلى مدغل في عقدة الدين ناصب/نشا بين طنبور ودف ومزهر/وفي حجر شاد أو على صدر ضارب/ومن ظهر سكران إلى بطن قينة/ على شبه في ملكها وشوائب...: معجم الادبا ج 14 ص 181، اعيان الشيعه ج 8 ص 331، الوافى بالوفيات ج 21 ص 305.

(6) راجع الى: الاغانى، ج 5، ص 185.

(7) راجع الى: مروج الذهب، ج 4، ص 123.

(8) أن المتوكل كان قد ألزمه تأديب ولديه المعز بالله والمؤيد، فقال له يوما أيهما أحب إليك ابناي هذان اي المعتز والمؤيد أم الحسن والحسين فاجابه ابن السكيت والله أن قنبرا خادم علي بن أبي طالب ع خير منك ومن ابنيك . فقال المتوكل لجلاوزته الأتراك سلوا لسانه من قفاه ففعلوا: اعيان الشيعة ج 10 ص 306، وفيات الاعيان ج 1 ص 401.

(9) أخبرني أبو الهيثم بن سبانه أنه كتب إليه لما أمر المعتز بدفعه إلى سعيد الحاجب عند مضيه إلى الكوفة وأن يحدث فيه ما يحدث به الناس بقصر ابن هبيرة: جعلني الله فداك، بلغنا خبر قد أقلقنا وأبلغ منا، فكتب إليه بعد ثالث يأتيكم الفرج فخلع المعتز اليوم الثالث: الغيبة للطوسى ص 208، بحار الانوار ج 50 ص 251.

(10) مراجعه كنيد: منتهى الآمال ج 2 ص 1956، شيخ عبّاس قمى، نشر مبين انديشه، تهران، 1390.

(11) أنهم حضروا - يوم توفي محمد بن علي بن محمد - باب أبي الحسن يعزونه وقد بسط له في صحن داره والنساء جلوس حوله... إذ نظر إلى الحسن بن علي قد جاء مشقوق الجيب، حتى قام عن يمينه ونحن لا نعرفه، فنظر إليه أبو الحسن بعد ساعة فقال: يا بني أحدث لله عز وجل شكرا، فقد أحدث فيك أمرا...: الكافى ج 1 ص 327، بحار الانوار ج 50 ص ص 245.

(12) كنت رويت عن أبي الحسن العسكري في أبي جعفر ابنه روايات تدل عليه، فلما مضى أبو جعفر قلقت لذلك، وبقيت متحيرا لا أتقدم ولاأتأخر، وخفت أن أكتب إليه في ذلك، فلا أدري ما يكون.... وكتب في آخر الكتاب: أردت أن تسأل عن الخلف بعد مضي أبي جعفر، وقلقت لذلك، فلا تغتم: الغيبة ص 201، بحار الأنوار ج 50

ص: 142

ص 242.

(13) وأبرز من بهيّ ملكه عرشاً مساغاً من أصناف الجوهر، ورفعه فوق أربعين مرقاة، فلمّا صعد ابن أخيه وأحدقت الصلب وقامت الأساقفة عكفاً، ونُشرت أسفار الإنجيل، تسافلت الصلب من الأعلى فلصقت الأرض، وتقوّضت أعمدة العرش فانهارت إلى القرار، وخرّ الصاعد من العرش مغشياً عليه، فتغيّرت ألوان الأساقفة وارتعدت فرائصهم، فقال كبيرهم لجدّي: أيّها الملك، اعفنا من ملاقاة هذه النحوس الدالّة على زوال هذا الدين المسيحي والمذهب الملكاني. فتطيّر جدّي من ذلك تطيّراً شديداً، وقال للأساقفة: أقيموا هذه الأعمدة وارفعوا الصلبان...: الغيبة للطوسي ص 208، بحار الأنوار ج 51 ص 6، أعيان الشيعة ج 2 ص 45، وراجع كمال الدين وتمام النعمة ص 418، روضة الواعظين ص 252، دلائل الإمامة ص 490، مدينة المعاجز ج 7 ص 514، بحار الأنوار ج 51 ص 11.

(14) فقال مولانا: يا كافور، ادع أُختي حكيمة. فلمّا دخلت قال لها: ها هي، فاعتنقتها طويلاً وسرّت بها كثيراً، فقال لها أبو الحسن: يا بنتِ رسول الله، خذيها إلى منزلك وعلّميها الفرائض والسنن فإنّها زوجة أبي محمّد وأُمّ القائم: نفس المصادر السابقة.

(15) خرج أبو محمد في جنازة أبي الحسن وقميصه مشقوق فكتب إليه أبو عون الأبرش قرابة نجاح بن سلمة من رأيت أو بلغك من الأئمة شق ثوبه في مثل هذا؟ فكتب إليه أبو محمد: يا أحمق وما يدريك ما هذا قد شق موسى على هارون: اختيار معرفة الرجال ج 2 ص 842، بحار الأنوار ج 50 ص 191، معجم رجال الحديث ج 6 ص 162.

(16) حملنا مالا اجتمع من خمس ونذر وعين وورق وجوهر وحلي وثياب من قم و ما يليها، فخرجنا نريد سيدنا أبا الحسن علي بن محمد فلما صرنا إلى دسكرة الملك تلقانا رجل راكب على جمل ونحن في قافلة عظيمة، فقصدنا ونحن سائرون في جملة الناس وهو يعارضنا بجملة، حتى وصل إلينا وقال: يا أحمد بن داود ومحمد بن عبد الله الطلحى معي رسالة إليكما، فقلنا ممن يرحمك الله؟ قال: من سيدكما أبى الحسن على ابن محمد يقول لكما: أنا راحل إلى الله في هذه الليلة، فأقيما مكانكما حتى يأتيكما أمر ابني أبى محمد الحسن، فخشعت قلوبنا وبكت عيوننا وأخفينا ذلك ولم نظهره...: مدينة المعاجز ج 7 ص 527.

(17) عن إبراهيم بن إدريس قال: وجه إلي مولاي أبو محمد بكبش وقال: عقه عن ابني فلان وكل وأطعم أهلك ففعلت، ثم لقيته بعد ذلك فقال لي: المولود الذي ولد لي مات، ثم وجه إلي بكبشين وكتب: بسم الله الرحمن

ص: 143

الرحيم عق هذين الكبشين عن مولاك وكل هنأك الله وأطعم إخوانك، ففعلت ولقيته بعد ذلك فما ذكر لي شيئا: الغيبة للطوسى ص 246، وسائل الشيعة ج 21 ص 448، بحار الانوار ج 51 ص 22.

(18) كان أبي بلي بالشلل و ضاق صدره، فقال: لأقصدنّ هذا الذي تزعم الإمامية أنّه إمام. يعني الحسن بن علي، قال: فاكتريت دابّة و ارتحلت نحو سر من رأى فوافيتها و كان يوم ركوب الخليفة إلى الصيد، فلما ركب الخليفة... وقصدت نحوه، فناداني: «يا أبا محمّد لا تدن منّي فإنّ عليّ عيونا، و أنت أيضا خائف»...: الثاقب فى المناقب ص 573.

(19) فان الاشراك في الناس أخفى من دبيب الذر على الصفا، في الليلة الظلماء ومن دبيب الذر على المسح: الغيبة للطوسى ص 133، بحار الانوار ج 50 ص 250.

(20) كان سبب خلعه فيما ذكر أن الكتاب الذي ذكرنا أمرهم لما فعل بهم الأتراك ما فعلوا ولم يقروا لهم بشئ صاروا إلى المعتز يطلبون أرزاقهم وقالوا له أعطنا أرزاقنا... فأرسل المعتز إلى أمه يسألها أن تعطيه مالا ليعطيهم فأرسلت إليه ما عندي شئ فلما رأى الأتراك ومن بسامرا من الجند أن قد امتنع الكتاب من أن يعطوهم شيئا ولم يجدوا في بيت المال شيئا والمعتز وأمه قد امتنعا من أن يسمحا لهم بشئ صارت كلمة الأتراك والفراغنة والمغاربة واحدة فاجتمعوا على خلع المعتز...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 526.

(21) وأخذ الرجل فأسا فجعل ينقر به الحيطان يطلب موضعا قد ستر فيه المال فلم يزل كذلك حتى وقع الفأس على مكان في الحائط استدل بصوته على أن فيه شيئا فهدمه وإذا من ورائه باب ففتحناه ودخلنا إليه فأدانا إلى سرب وصرنا إلى دار تحت الدار التي دخلناها على بنائها وقسمتها فوجدنا من المال على رفوف في اسفاط زهاء ألف ألف دينار...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 521.

(22) كان المُهتدي ورعاً عادلاً صالحاً متعبّداً بطلاً شجاعاً، قوياّ في أمر الله، خليقاً لإمارة... أنّه ما زال صائماً منذ استُخلف إلى أن قُتل... وُجِد للمهتدي صفط فيه جبّة صوف وكساء، كان يلبسه في الليل ويصلّى فيه، وكان قد اطّرح الملاهي وحرّم الغناء وحسم أصحاب السلطان عن الظلم...: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 537; لأوّل ولاية المهتدي، أخرج القيان والمغنّيين من سامرّاء ونفاهم عنها، وأمر بقتل السباع التي كانت في دار السلطان وطرد الكلاب...: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 297، وراجع الكامل في التاريخ ج 7 ص 203.

(23) كانت الفتن قائمة والدولة مضطربة، فشمّر لإصلاحها: تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 297.

(24) ورد إلى دار أنوش فخرج مكشوف الرَّأس حافي القدم و حوله القسِّيسون و الشَّمامسة و الرُّهبان... و دخل على

ص: 144

فراشه و الغلمان على منصبه و قد قام النَّاس على أقدامهم فقال أمَّا ابنك هذا فباق عليك و الآخر مأخوذٌ منك بعد ثلاثة أيَّام و هذا الباقي عليك يسلم و يحسن إسلامه و يتولَّانا أهل البيت...: الهداية الكبرى ص 335

(25) وكان يركب إلى دار الخلافة بسر من رأى في كل اثنين وخميس قال: وكان يوم النوبة يحضر من الناس شئ عظيم، و يغص الشارع بالدواب والبغال والحمير والضجة، فلا يكون لاحد موضع يمشي ولا يدخل بينهم: الغيبة للطوسى ص 139، بحار الانوار ج 50 ص 251.

(26) قعدت لأبي محمد على ظهر الطريق فلما مربي شكوت إليه الحاجة، وحلفت أنه ليس عندي درهم فما فوقه، ولا غداء ولا عشاء قال فقال: تحلف بالله كاذبا وقد دفنت مائتي دينار؟ وليس قولي هذا دفعا لك عن العطية أعطه يا غلام ما معك فأعطاني غلامه مائة دينار. ثم أقبل علي فقال: إنك تحرم الدنانير التي دفنتها أحوج ما تكون إليها الكافى ج 1 ص 510، بحار الانوار ج 50 ص 280.

(27) فقال: يا عمّة، اجعلي إفطارك الليلة عندنا، فإنّها ليلة النصف من شعبان، فإنّ الله تبارك وتعالى سيُظهر في هذه الليلة الحجّة، وهو حجّته في أرضه...: كمال الدين ص 424، روضة الواعظين ص 256، مدينة المعاجز ج 8 ص 10، شرح أُصول الكافي ج 7 ص 335، الأنوار البهية ص 335، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 352; بعث إليَّ أبو محمّد سنة خمس وخمسين ومئتين في النصف من شعبان، وقال: يا عمّة، اجعلي الليلة إفطارك عندي، فإنّ الله عزّ وجلّ سيسرّك بوليّه وحجّته على خلقه، خليفتي من بعدي. قالت حكيمة: فتداخلني لذلك سرور شديد، وأخذت ثيابي عليَّ وخرجت من ساعتي حتّى انتهيت إلى أبي محمّد وهو جالس...:كمال الدين وتمام النعمة ص 424، بحار الأنوار ج 51 ص 2.

(28) فقلت له: ومن أُمّه؟ قال لي: نرجس، قلت له: والله - جعلني الله فداك - ما بها أثر ! فقال: هو ما أقول لكِ: دلائل الإمامة ص 497، كمال الدين ص 424، روضة الواعظين ص 256، مدينة المعاجز ج 8 ص 10، شرح أُصول الكافي ج 7 ص 335، الأنوار البهية ص 335، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 352.

(29) يا سيّدي، ولست أدري بنرجس شيئاً من أثر الحمل ! فقال: مِن نرجس لا من غيرها... لأنّ مثلها مثل أُمّ موسى، لم يظهر بها الحبل ولم يعلم بها أحد إلى وقت ولادتها: كمال الدين ص 427، الثاقب في المناقب ص 201، مدينة المعاجز ج 8 ص 16، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 2133، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، بحار الأنوار ج 51 ص 13.

ص: 145

(30) فوثبتُ إلى نرجس، فقلبتها ظهراً لبطن فلم أرَ بها أثراً من حبل، فعدت إليه فأخبرته بما فعلت، فتبسّم ثمّ قال لي: إذا كان وقت الفجر يظهر لكِ بها الحبل; لأنّ مثلها مثل أُمّ موسى لم يظهر بها الحبل: كمال الدين ص 427، الثاقب في المناقب ص 201، مدينة المعاجز ج 8 ص 16، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 2133، أعيان الشيعة ج 2 ص 46، بحار الأنوار ج 51 ص 13.

(31) قمتُ ودخلت إليها، وكنت إذا دخلتُ فعلتْ بي كما تفعل، فانكببتُ على يديها فقبّلتهما، ومنعتها ممّا كانت تفعله، فخاطبتني بالسيادة، فخاطبتها بمثلها، فقالت لي: فديتك، فقلت لها: أنا فداكِ وجميعُ العالمين، فأنكرتْ ذلك، فقلت لها: لا تنكرين ما فعلتُ، فإنّ الله سيهب لكِ في هذه الليلة غلاماً سيّداً في الدنيا والآخرة، وهو فرج المؤمنين. فاستحيَت: الهداية الكبرى ص 355، بحار الأنوار ج 51 ص 26.

(32) وخرجتْ وأسبغت الوضوء، ثمّ عادت فصلّت صلاة الليل، وبلغت إلى الوتر، فوقع في قلبي أنّ الفجر قد قرب، فقمت لأنظر فإذا بالفجر الأوّل قد طلع، فتداخل قلبي الشكّ من وعد أبي محمّد، فناداني من حجرته: لا تشكّي، وكأنّك بالأمر الساعة قد رأيتِه إن شاء الله. قالت حكيمة: فاستحييت من أبي محمّد وممّا وقع في قلبي، ورجعت إلى البيت وأنا خجلة...: الغيبة للطوسي ص 235، مدينة المعاجز ج 7 ص 609، بحار الأنوار ج 51 ص 17; فأخذتُ في صلاتي ثمّ أوترت، فأنا في الوتر حتّى وقع في نفسي أنّ الفجر قد طلع، ودخل قلبي شيء، فصاح أبو محمّد من الصفّة: لم يطلع الفجر يا عمّة. فأسرعت الصلاة...: مدينة المعاجز ج 8 ص 23، بحار الأنوار ج 51 ص 26.

(33) حتّى غِيبَت عنّي نرجسُ فلم أرها، كأنّه ضُرب بيني وبينها حجاب، فعدوت نحو أبي محمّد...: نفس المصادر السابقة.

(34) وسمعت هذه الجارية تذكر أنّه لمّا ولد السيّد رأت له نوراً ساطعاً قد ظهر منه وبلغ أُفق السماء، ورأت طيوراً بيضاً تهبط من السماء وتمسح أجنحتها على رأسه ووجهه وسائر جسده ثمّ تطير، فأخبرنا أبا محمّد بذلك فضحك ثمّ قال: تلك ملائكة السماء نزلت لتتبرّك به، وهي أنصاره إذا خرج: كمال الدين ص 431، روضة الواعظين ص 260، الثاقب في المناقب ص 584، الصراط المستقيم للعاملي ج 2 ص 235، مدينة المعاجز ج 8 ص 37، بحار الأنوار ج 51 ص 5.

(35) فإذا هو ساجد متلقيّاً الأرض بمساجده، وعلى ذراعه الأيمن مكتوب: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ كَانَ زَهُوقًا)، فضممته إليَّ فوجدته مفروغاً منه، فلففته في ثوب...: الغيبة للطوسي ص 239، بحار الأنوار ج 51

ص: 146

ص 19.

(36) فناداني أبو محمّد: يا عمّة، هلمّي فأتيني بابني. فأتيته به، فتناوله وأخرج لسانه فمسحه على عينيه ففتحها، ثمّ أدخله في فيه فحنّكه، ثمّ أدخله في أُذنيه، وأجلسه في راحته اليسرى، فاستوى وليّ الله جالساً، فمسح يده على رأسه وقال له: يا بني، انطق بقدرة الله، فاستعاذ وليّ الله من الشيطان الرجيم، واستفتح: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ . وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ) (وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هَمَنَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُواْ يَحْذَرُونَ)...: الغيبة ص 235، مدينة المعاجز ج 8 ص 29، بحار الأنوار ج 51 ص 17، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 111.

(37) أردداه أيّها الملكان، ردّاه ردّاه على أبيه ردّاً رفيقاً، وأبلغاه فإنّه في ضماني وكنفي وبعيني، إلى أن أحقّ به الحقّ وأزهق به الباطل، ويكون الدين لي واصباً: الهداية الكبرى ص 357، مدينة المعاجز ج 8 ص 26، بحار الأنوار ج 51 ص 27، معجم أحاديث الإمام المهدي ج 4 ص 369.

(38) عن أبي غانم الخادم قال: ولد لأبي محمّد ولد فسمّاه محمّداً، فعرضه على أصحابه يوم الثالث وقال: هذا صاحبكم من بعدي وخليفتي عليكم، وهو القائم الذي تمتدّ إليه الأعناق بالانتظار، فإذا امتلأت الأرض جوراً وظلماً خرج فملأها قسطاً وعدلاً: كمال الدين ص 431، بحار الأنوار ج 51 ص 5، جامع أحاديث الشيعة ج 14 ص 568، ينابيع المودّة ج 3 ص 323.

(39) قلت لأبي الحسن الرضا: إنّا روينا عن أبي عبد الله أنّه قال: إنّ الأرض لا تبقى بغير إمام، أو تبقى ولا إمام فيها؟ فقال: معاذ الله، لا تبقى ساعة، إذاً لساخت: كمال الدين ص 202، بحار الأنوار ج 23 ص 35، تفسير نور الثقلين ج 4 ص 369; قلت لأبي عبد الله: يمضي الإمام وليس له عقب؟ قال: لا يكون ذلك، قلت: فيكون ماذا؟ قال: لا يكون ذلك، إلاّ أن يغضب الله عزّ وجلّ على خلقه فيعاجلهم: كمال الدين ص 204، الإمامة والتبصرة ص 134، دلائل الإمامة ص 435، بحار الأنوار ج 23 ص 46.

(40) كان لنا طفل وجع، فقالت لي مولاتي: امضي إلى دار الحسن بن علي عليهما السلام فقولي لحكيمة: تعطينا شئ نستشفي به لمولودنا هذا، فلما مضيت وقلت كما قال لي مولاي قالت حكيمة: ايتوني بالميل الذي كحل به المولود الذي ولد البارحة...: كمال الدين ص 518، بحار الانوار ج 50 ص 248.

(41) عن أبي عبد الله: كلّ مولود مرتهن بالعقيقة: الكافي ج 6 ص 24، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 3 ص 484، تهذيب الأحكام ج 7 ص 441، مكارم الأخلاق ص 226; المولود إذا ولد عُقّ عنه وحُلق رأسه وتصدّق بوزن

ص: 147

شعره ورقاً، وأُهدي إلى القابلة الرجل والورك ويُدعى نفر من المسلمين فيأكلون ويدعون للغلام: الكافي ج 6 ص 28، تهذيب الأحكام ج 7 ص 442، وسائل الشيعة ج 21 ص 423، جامع أحاديث الشيعة ج 21 ص 362.

(42) عن حمزة بن أبي الفتح قال: جاءني يوماً فقال لي: البشارة! ولد البارحة في الدار مولود لأبي محمّد، وأمر بكتمانه، وأن يعقّ عنه ثلاثمئة كبش: مستدرك الوسائل ج 15 ص 141، جامع أحاديث الشيعة ج 21 ص 365; وجّه إليَّ مولاي أبو الحسن بأربعة أكبش، وكتب إليَّ: بسم الله الرحمن الرحيم، عقّ هذه عن ابني محمّد المهدي، وكل هناك وأطعم من وجدت من شيعتنا: مستدرك الوسائل ج 15 ص 145 بحار الأنوار ج 51 ص 28.

(43) ذكره الشيخ في فهرسته برقم 78 ص 70 قائلاً: «أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالك بن الأحوص الأشعري ، أبو علي ، كبير القدر ، وكان من خواصّ أبي محمّد ، ورأى صاحب الزمان ، وهو شيخ القمّيّين ووافدهم »، وذكره النجاشي في رجاله برقم 225 ص 91 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالك بن الأحوص الأشعري ، أبو علي القمّي ، وكان وافد القمّيّين ، وروى عن أبي جعفر الثاني وأبي الحسن ، وكان خاصّة أبي محمّد »، وذكره البرقي في رجاله ص 56 في أصحاب الجواد ، بعنوان : «أحمد بن إسحاق بن سعد بن عبد الله الأشعري ، قمّي» ، وذكر الكشّي في اختيار معرفة الرجال ص 558 أنّه ثقة، وذكره الشيخ في رجاله تارةً في أصحاب الجواد برقم 5526 ص 373 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعري القمّي» ، وأُخرى في أصحاب العسكري برقم 5817 ص 397 قائلاً : «أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعري : قمّي ، ثقة» ، وراجع رجال ابن الغضائري ص 122، خلاصة الأقوال ص 62، رجال ابن داود ص 36، نقد الرجال ج 1 ص 105، طرائف المقال ج 1 ص 275، معجم رجال الحديث ج 2 ص 52.

(44) عن أحمد بن الحسن بن إسحاق القمّي قال: لمّا ولد الخلف الصالح، ورد من مولانا أبي محمّد الحسن بن علي على جدّي أحمد بن إسحاق كتاب، وإذا فيه مكتوب بخطّ يده الذي كان يرد به التوقيعات عليه: وُلِد المولود، فليكن عندك مستوراً، وعن جميع الناس مكتوماً، فإنّا لم نظهر عليه إلاّ الأقرب لقرابته، والمولى لولايته، أحببنا إعلامك ليسرّك الله به كما سرّنا، والسلام: كمال الدين ص 433، بحار الأنوار ج 51 ص 16.

(45) ص 314 ج 50 بحار

(46) احمد بن إسحاق قال: خرج عن أبي محمد إلى بعض رجاله في عرض كلام له: ما مني أحد من آبائي بما منيت به من شك هذه العصابة في، فإن كان هذا الامر أمرا اعتقد تموه ودنتم به إلى وقت ثم ينقطع فللشك موضع،

ص: 148

وإن كان متصلا ما اتصلت أمور الله عز وجل فما معنى هذا الشك؟!: كمال الدين ص 222، تحف العقول ص 487، بحار الأنوار ج 23 ص 38.

(47) عن أبي هاشم الجعفري قال : دخلت على أبى محمد يوما وأنا أريد أن أساله ما أصوغ به خاتما أتبرك به، فجلست وانسيت ما جئت له...: مدينة المعاجز ج 7 ص 557.

(48) تذاكرنا آيات الإمام فقال ناصبي: إذا أجاب عن كتاب أكتبه بلا مداد علمت أنه حق فكتبنا مسائل وكتب الرجل بلا مداد على ورق وجعل في الكتب، وبعثنا إليه فأجاب عن مسائلنا وكتب على ورقة اسمه واسم أبويه، فدهش الرجل فلما أفاق اعتقد الحق: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 440، بحار الانوار ج 50 ص 289.

(49) فوصلا إلى سر من رأى فاستأذنا على أبي محمد فأذن لهما، فدخلا وأبو محمد قاعد في صحن الدار . فلما نظر إلى الجبلي قال له: أنت فلان بن فلان؟ قال: نعم، قال: أوصى إليك أبوك وأوصى لنا بوصية، فجئت تؤديها، ومعك أربعة آلاف دينار هاتها! فقال الرجل: نعم فدفع إلى المال: كشف الغمة ج 3 ص 333، بحار الانوار ج 50 ص 295.

(50) وعن أبي بكر قال عرض علي صديق ان ادخل معه في شراء ثمار من نواحي شتى فكتبت إلى أبي محمد أشاوره فكتب لا تدخل في شئ من ذلك ما أغفلك عن الجراد والحشف فوقع الجراد فأفسده وما بقي منه تحشف وأعاذنا الله من ذلك ببركته: كشف الغمة ج 3 ص 219، بحار الأنوار ج 50.

(51) وكتب آخر يسأل الدعاء لوالديه وكانت الأم مؤمنة، والأب ثنويا فوقع رحم الله والدتك: كشف الغمة ج 3 ص 306، بحار الانوار ج 50 ص 294.

(52) .... فلمّا دخلنا على سيّدنا أبي محمّد الحسن- بدأنا بالتهنئة قبل أن نبدأه بالسلام، فجهرنا بالبكاء بين يديه و نحن نيّف و سبعون رجلا من أهل السواد، فقال: «إنّ البكاء من السرور من نعم اللّه مثل الشكر لها، فطيبوا نفسا و قرّوا عينا...: الهدايه الكبرى ص 345، مدينة المعاجر ج 7 ص 673، جامع الحاديث الشيعة ج 3 ص 309.

(53) كان أخي صالح محبوسا فكتبت إلى سيدي أبي محمد أسأله أشياء فأجابني عنها، وكتب إن أخاك يخرج من الحبس يوم يصلك كتابي هذا، وقد كنت أردت أن تسألني عن أمره فأنسيت، فبينا أنا أقرأ كتابه إذا أناس جاؤوني يبشرونني بتخلية أخي، فتلقيته وقرأت عليه الكتاب: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 438، بحار الانوار ج 50 ص 288.

(54) إدريس بن زياد الكفرتوثايي قال: كنت أقول فيهم قولا عظيما فخرجت إلى العسكر للقاء أبي محمد فقدمت وعلي أثر السفر وعناؤه فألقيت نفسي على دكان حمام فذهب بي النوم فما انتبهت إلا بمقرعة أبى محمد قد قرعني بها حتى استيقظت فعرفته فقمت قائما أقبل قدميه وفخذه وهو راكب والغلمان من حوله فكان أول ما

ص: 149

تلقاني به أن قال: يا إدريس (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون ) فقلت: حسبي يا مولاي وإنما جئت أسألك عن هذا . قال: فتركني ومضى: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 529، مدينة المعاجز ج 7 ص 644، بحار الانوار ج 50 ص 284.

(55) حدثني أبو هاشم الجعفري قال: شكوت إلى أبي محمد ضيق الحبس وكتل القيد فكتب إلي أنت تصلي اليوم الظهر في منزلك فأخرجت في وقت الظهر فصليت في منزلي كما قال وكنت مضيقا فأردت أن أطلب منه دنانير في الكتاب فاستحييت، فلما صرت إلى منزلي وجه إلي بمائة دينار وكتب إلي إذا كانت لك حاجة فلا تستحي ولا تحتشم واطلبها فإنك ترى ما تحب إن شاء الله: الكافي ج 1 ص 508، الإرشاد ج 2 ص 330، عيون المعجزات ص 124، بحار الأنوار ج 50 ص 267، اعلام الورى ج 2 ص 140.

(56) روى أبو هاشم أنه ركب أبو محمد يوما إلى الصحراء فركبت معه، فبينما يسير قدامي، وأنا خلفه، إذ عرض لي فكر في دين كان علي قد حان أجله فجعلت أفكر في أي وجه قضاؤه، فالتفت إلي وقال: الله يقضيه ثم انحنى على قربوس سرجه فخط بسوطه خطة في الأرض فقال: يا أبا هاشم انزل فخذ واكتم فنزلت وإذا سبيكة ذهب...: الخرائج والجرائج ج 1 ص 412، بحار الانوار ج 50 ص 260.

(57) عن علي بن محمد بن زياد أنه خرج إليه توقيع أبي محمد: فتنة تخصك فكن حلسا من أحلاس بيتك، قال: فنابتني نائبة فزعت منها، فكتبت إليه أهي هذه؟ فكتب: لا، أشد من هذه، فطلبت بسبب جعفر بن محمود ونودي علي: من أصابني فله مائة ألف درهم: كشف الغمة ج 3 ص 294، بحار الانوار ج 50 ص 297.

(58) حدثنا عبد الله بن جعفر الحميري قال: قال لنا أبو هاشم داود بن القاسم الجعفري رحمه الله: عرضت على أبي محمد صاحب العسكر كتاب يوم وليلة ليونس فقال لي: تصنيف من هذا؟ فقلت: تصنيف يونس مولى ال يقطين . فقال: أعطاه الله بكل حرف نورا يوم القيامة: رجال النجاشى ص 447، وسائل الشيعة ج 18 ص 72، خلاصة الأقوال ص 296، نقد الرجال ج 5 ص 109، جامع الرواة ج 2 ص 357، معجم رجال الحديث ج 21 ص 210، قاموس الرجال ج 11 ص 171.

(59) روي عن أبي حمزة نصير الخادم قال: سمعت أبا محمد غير مرة يكلم غلمانه وغيرهم بلغاتهم وفيهم روم وترك وصقالبة، فتعجبت من ذلك وقلت هذا ولد بالمدينة، ولم يظهر لاحد حتى قضى أبو الحسن ولا رآه أحد فكيف هذا؟ أحدث بهذا نفسي فأقبل علي وقال: إن الله بين حجته من بين سائر خلقه وأعطاه معرفة كل شئ فهو يعرف اللغات، والأنساب والحوادث ولولا ذلك لم يكن بين الحجة والمحجوج فرق: الخرائج و

ص: 150

الجرائج ج 1 ص 436، بحار الانوار ج 50 ص 267.

(60) وكان قد أخرج في داره عينا تنبع عسلا ولبنا، فكنا نشرب منه ونتزود: دلائل الامامة ص 462.

(61) لمّا اجتمع إليه قوم من مواليه والمحبين لآل محمد رسول الله بحضرته وقالوا: يا بن رسول الله صلى الله عليه وآله إن لنا جارا من النصاب يؤذينا ويحتج علينا في تفضيل الأول والثاني والثالث على أمير المؤمنين ويورد علينا حججا لا ندري كيف الجواب عنها والخروج منها... إن الذين في السماوات لحقهم من الفرح والطرب بكسر هذا العدو لله كان أكثر مما كان بحضرتكم، والذي كان بحضرة إبليس وعتاة مردته من الشياطين...: الاحتجاج ج 1 ص 13، بحار الأنوار ج 2 ص 12.

(62) عن جعفر بن الشريف الجرجاني قال: حججت سنة فدخلت على أبي محمدم بسر من رأى.... قلت: إن شيعتك بجرجان يقرءون عليك السلام قال: أو لست منصرفا بعد فراغك من الحج؟ قلت: بلى، قال: فإنك تصير إلى جرجان من يومك هذا إلى مائة وسبعين يوما وتدخلها يوم الجمعة لثلاث ليال يمضين من شهر ربيع الآخر في أول النهار فأعلمهم أني أوافيهم في ذلك اليوم في آخر النهار...: الجرائج والجرائج ج 1 ص 435، بحار الانوار ج 50 ص 265.

(63) تاريخ جامع قم، فقيهى، ص 139-138.

(64) قال أبو هاشم: خطر ببالي أن القرآن مخلوق أم غير مخلوق؟ فقال أبو محمد: يا أبا هاشم الله خالق كل شئ وما سواه مخلوق: المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 346، بحار الانوار ج 50 ص 258.

(65) قال أبو هاشم: فقلت في نفسي اللهم اجعلني في حزبك وفي زمرتك، فأقبل علي . أبو محمد فقال: أنت في حزبه وفي زمرته، إذ كنت بالله مؤمنا، ولرسوله مصدقا ولأوليائه عارفا، ولهم تابعا، فأبشر ثم أبشر: كشف الغمة ج 3 ص 299،بحار الانوار ج 50 ص 299.

(66) عن محمد بن الحسن بن شمّون قال: كتبت إليه أشكو الفقر ثم قلت في نفسي: أليس قد قال أبو عبد الله: الفقر معنا خير من الغنى مع غيرنا، والقتل معنا خير من الحياة مع عدونا، فرجع الجواب: إن الله عز وجل يخص أولياءنا إذا تكاثفت ذنوبهم بالفقر، وقد يعفو عن كثير منهم، كما حدثتك نفسك: الفقر معنا خير من الغنى مع عدونا، ونحن كهف لمن التجأ إلينا . ونور لمن استبصر بنا وعصمة لمن اعتصم بنا، من أحبنا كان معنا في السنام الأعلى، ومن انحرف عنا فإلى النار: كشف الغمة ج 3 ص 300، بحار الانوار ج 50 ص 299.

(67) ان إسحاق الكندي كان فيلسوف العراق في زمانه أخذ في تأليف تناقض القرآن وشغل نفسه بذلك وتفرد به في منزله وان بعض تلامذته دخل يوما على الإمام الحسن العسكري... هل يجوز أن يكون مراده بما تكلم منه غير

ص: 151

المعاني التي قد ظننتها انك ذهبت إليها؟ فإنه سيقول لك انه من الجائز لأنه رجل يفهم إذا سمع، فإذا أوجب ذلك فقل له: فما يدريك لعله قد أراد غير الذي ذهبت أنت إليه فيكون واضعا لغير معانيه...: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 526، بحار الأنوار ج 10 ص 392.

(68) أن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن إسماعيل بن جعفر الصادق كان بقم يشرب الخمر علانية فقصد يوما لحاجة باب أحمد بن إسحاق الأشعري وكان وكيلا في الأوقاف بقم فلم يأذن له ورجع إلى بيته مهموما. فتوجه أحمد بن إسحاق إلى الحج فلما بلغ سر من رأى استأذن على أبي محمد الحسن العسكري فلم يأذن له فبكى أحمد لذلك طويلا وتضرع حتى أذن له...: بحار الانوار ج 50 ص 324.

(69) وأنّ أبا محمّد حدّثها بما جرى على عياله، فسألته أن يدعو لها بأن يجعل منيتها قبله، فماتت قبله في حياة أبي محمّد، وعلى قبرها لوح عليه مكتوب: هذا قبر أُمّ محمّد: كمال الدين وتمام النعمة ص 431، مدينة المعاجز ج 8 ص 36، بحار الأنوار ج 51 ص 5، معجم أحاديث المهدي ج 4 ص 372.

a.درباه وفات مادر امام زمان دو قول ذكر شده است:

b.قول اوّل: وفات ايشان قبل از شهادت امام عسكرى(ع).

c.قول دوم: وفات ايشان را بعد از شهادت امام عسكرى(ع)

d.به نظر مى رسد كه قول اوّل ارحج است به دليل اينكه اگر او بعد او شهادت امام عسكرى(ع) در سال 260 زنده بود بايد در قضيّه مهاجرت مادر امام عسكرى(ع) به مكّه از ايشان ياد و حتّى حضور او ذكر مى شد، ولى در منابع تاريخى، هيچ اثرى از سفر ايشان به مكّه همراه با مادر امام عسكرى(ع) نيست.

(70) من لعن ابن هلال، وكان ابتداء ذلك أن كتب إلى قوامه بالعراق: احذروا الصوفي المتصنع: اختيار معرفة الرجال ج 2 ص 816، كمال الدين ص 489، مستدرك الوسائل ج 12 ص 318، بحار الانوار ج 50 ص 318، جامع احاديث الشيعة ج 1 ص 222، معجم رجال الحديث ج 3 ص 150، ونحن نبرأ من ابن هلال لعنه الله وممن لا يبرء منه: الغية للطوسى ص 228.

(71) عن علي بن عاصم الكوفي الأعمى قال: دخلت على سيدي الحسن العسكري فسلمت عليه فرد علي السلام وقال: مرحبا بك يا ابن عاصم اجلس هنيئا لك يا ابن عاصم أتدري ما تحت قدميك؟ فقلت: يا مولاي إني أرى تحت قدمي هذا البساط كرم الله وجه صاحبه، فقال لي: يا ابن عاصم اعلم أنك على بساط جلس عليه كثير من

ص: 152

النبيين والمرسلين... إني عاجز عن نصرتكم بيدي، وليس أملك غير موالاتكم والبراءة من أعدائكم، واللعن لهم في خلواتي، فكيف حالي يا سيدي؟: بحار الانوار ج 50 ص 316.

(72) وجه قوم من المفوضة والمقصرة كامل بن إبراهيم المدني إلى أبي محمد قال كامل: فقلت في نفسي أسأله لا يدخل الجنة إلا من عرف معرفتي وقال بمقالتي؟ قال: فلما دخلت على سيدي أبي محمد، نظرت إلى ثياب بياض ناعمة عليه فقلت في نفسي: ولي الله وحجته يلبس الناعم من الثياب؟ ويأمرنا نحن بمواساة الاخوان وينهانا عن لبس مثله، فقال متبسما: يا كامل وحسر ذراعيه فإذا مسح أسود خشن على جلده...: الغبية للطوسى ص 247، بحار الانوار ج 50 ص 252.

(73) كتب بعض أصحابنا إلى أبي محمد من أهل الجبل يسأله عمن وقف على أبي الحسن موسى أتوالاهم أم أتبرء منهم؟ فكتب: أتترحم على عمك؟ لا رحم الله عمك، وتبرء منه أنا إلى الله منهم برئ، فلا تتوالاهم، ولا تعد مرضاهم، ولا تشهد جنائزهم، ولا تصل على أحد منهم مات أبدا...: الخرائج والجرائح ج 1 ص 542، بحار الانوار ج 50 ص 274، جامع الحاديث الشيعة ج 3 ص 269، اعيان الشيعة ج 3 ص 154.

(74) اللهم! صل على الصديقة فاطمة الزكية حبيبة حبيبك ونبيك وأم أحبائك وأصفيائك التي انتجبتها وفضلتها واخترتها على نساء العالمين اللهم! كن الطالب لها ممن ظلمها واستخف بحقها وكن الثائر اللهم! بدم أولادها، اللهم! وكما جعلتها أم أئمة الهدى وحليلة صاحب اللواء والكريمة عند الملأ الأعلى، فصل عليها وعلى أمها خديجة الكبري صلاة تكرم بها وجه أبيها محمد صلى الله عليه وآله وتقر بها أعين ذريتها، وأبلغهم عني في هذه الساعة أفضل التحية والسلام: مصباح المتهجد ص 401.

(75) فاطمةٌ بضعةٌ منّي، يؤذيني ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5، صحيح مسلم ج 7 ص 141، سنن الترمذي ج 5 ص 360، المستدرك ج 3 ص 159، أمالي الحافظ الإصفهاني ص 47، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272، تاريخ دمشق ج 3 ص 156، تهذيب الكمال ج 35 ص 250; فاطمةٌ بضعةٌ منّي، يريبني ما رابها، ويؤذيني ما آذاها: المعجم الكبير ج 22 ص 404، نظم درر السمطين ص 176، كنز العمّال ج 12 ص 107 وراجع: صحيح البخاري ج 4 ص 210، 212، 219، سنن الترمذي ج 5 ص 360، مجمع الزوائد ج 4 ص 255، فتح الباري ج 7 ص 63، مسند أبي يعلى ج 13 ص 134، صحيح ابن حبّان ج 15 ص 408، المعجم الكبير ج 20 ص 20، الجامع الصغيرج 2 ص 208، فيض القدير ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24، كشف الخفاء ج 2 ص 86، الإصابة ج 8 ص 265، تهذيب التهذيب ج 12 ص 392، تاريخ الإسلام للذهبي ج 3 ص 44، البداية

ص: 153

والنهاية ج 6 ص 366، المجوع للنووي ج 20 ص 244، تفسير الثعلبي ج 10 ص 316، التفسير الكبير للرازي ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141، تفسير القرطبي ج 20 ص 227، تفسير ابن كثير ج 3 ص 267، تفسير الثعالبي ج 5 ص 316، تفسير الآلوسي ج 26 ص 164، الطبقات الكبرى لابن سعد ج 8 ص 262، أُسد الغابة ج 4 ص 366، تهذيب الكمال ج 35 ص 250، تذكرة الحفّاظ ج 4 ص 1266، سير أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283، المناقب للخوارزمي ص 353، ينابيع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73، السيرة الحلبية ج 3 ص 488، الأمالي للصدوق ص 165، علل الشرائع ج 1 ص 186، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 4 ص 125، الأمالي للطوسي ص 24، نوادر الراوندي ص 119، كفاية الأثر ص 65، شرح الأخبار ج 3 ص 30، تفسير فرات الكوفي ص 20، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164، تفسير مجمع البيان ج 2 ص 311، بشارة المصطفى ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.

(76) والذي نفس عُمَر بيده، تخرجنّ أو لأحرقنّها على من فيها، فقيل له: يا أبا حفص، إنّ فيها فاطمة! قال: وإن!: الغدير ج 5 ص 372، الإمامة والسياسة ج 1 ص 19.

(77) وهي تجهز بالبكاء تقول: يا أبتاه يا رسول الله، ابنتك فاطمة تُضرب...: الهداية الكبرى ص 407 وراجع بحار الأنوار ج 30 ص 294.

(78) نمازهاى واجب 17 ركعت است، هر نماز واجب، يك نماز نافله دارد، نماز نافله مستحب است. جمع نمازهاى واجب و نافله هاى آن 51 ركعت است. شرح آن به اين صورت است: دو ركعت نماز نافله صبح، دو ركعت نماز صبح، هشت ركعت نافله ظهر، چهار ركعت نماز ظهر، هشت ركعت نافله عصر، چهار ركعت نافله نماز عصر، سه ركعت نماز مغرب، چهار ركعت نافله مغرب، چهار ركعت نماز عشاء، دو ركعت نشسته نافله عشاء: اين دو ركعت نشسته است و براى همين يك ركعت حساب مى شود، يازده ركعت نماز شب.

(79) موسوعة الامام العسكرى ص 313-304.

(80) فثار العوام والقوّاد، وكتبوا رقاعاً ألقوها في المساجد: معاشر المسلمين، ادعوا لخليفتكم العدل الرضيّ المضاهى عمر بن عبد العزيز أن ينصره الله على عدوّه: سير أعلام النبلاء ج 12 ص 529.، كان المهتدي بالله من أحسن الخلفاء مذهبا وأجملهم طريقة و أظهرهم ودعا و اكثرهم عبادة...: الكامل فى التاريخ ج 7 ص 233، تاريخ بغداد ج 4 ص 117.

(81) كان أبو محمد يبعث إلى أصحابه وشيعته صيروا إلى موضع كذا وكذا، وإلى دار فلان بن فلان العشاء والعتمة في ليلة كذا فإنكم تجدوني هناك وكان الموكلون به لا يفارقون باب الموضع الذي حبس فيه بالليل والنهار وكان يعزل في كل خمسة أيام الموكلين ويولي آخرين بعد أن يجدد عليهم الوصية بحفظه...: عيون المعجزات ص 126، مدينة المعاجز ج 7 ص 602، بحار الانوار ج 50 ص 304.

(82) روي أنه وجد بخط مولانا أبي محمد العسكري: أعوذ بالله من قوم حذفوا محكمات الكتاب ونسوا الله رب

ص: 154

الأرباب والنبي وساقي الكوثر في مواقف الحساب، ولظى والطامة الكبرى ونعيم دار الثواب فنحن السنام الأعظم، وفينا النبوة والولاية والكرم، ونحن منار الهدى والعروة الوثقى، والأنبياء كانوا يقتبسون من أنوارنا، ويقتفون من آثارنا...: بحار الأنوار ج 26 ص 264، التفسير الصافي ج 1 ص 9، وروي أنه وجد أيضا بخطه ما صورته: قد صعدنا ذرى الحقائق بأقدام النبوة والولاية... فالكليم ألبس حلة الاصطفاء لما عهدنا منه الوفاء، وروح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة، وشيعتنا الفئة الناجية والفرقة الزاكية...: بحار الأنوار ج 26 ص 265، ج 75 ص 378.

(83) روح القُدُس فى جنان الصَّاقورة، ذاق من حدائقنا الباكورة...: بحار الأنوار ج 26، ص 266.

(84) يا معشر الشيعة خاصموا بسورة إنا أنزلناه تفلجوا فو الله إنها لحجة اللَّه تعالى على الخلق بعد رسول اللَّه و إنها لسيدة دينكم: الكافي ج 1 ص 249، بحار الأنوار ج 25 ص 72، نور الثقلين ج 5 ص 635.

(85) كنت في الحبس المعروف بحبس خشيش في الجوسق الأحمر أنا والحسن ابن محمد العقيقي ومحمد بن إبراهيم العمري وفلان وفلان إذ دخل علينا أبو محمد الحسن وأخوه جعفر فحففنا به، وكان المتولي لحبسه صالح بن وصيف وكان معنا في الحبس رجل جمحي يقول: إنه علوي، قال: فالتفت أبو محمد فقال: لولا أن فيكم من ليس منكم لأعلمتكم متى يفرج عنكم...: اعلام الورى ص 354، قال العلامة المجلسى: «او كان المعتمد مكان المعتز فان التاريخ يوافقه»: بحار الانوار ج 50 ص 312.

(86) كنت في الحبس مع جماعة فحبس أبو محمد وأخوه جعفر فخففنا له وقبلت وجه الحسن، وأجلسته على مضربة كانت عندي، وجلس جعفر قريبا منه فقال جعفر: وا شيطناه، بأعلى صوته يعني جارية له، فضجره أبو محمد وقال له: اسكت وإنهم رأوا فيه أثر السكر وكان المتولي حبسه صالح بن وصيف وكان معنا في الحبس رجل جمحي يدعي أنه علوي...: المناقب لابن شهرآشوب ج 4 ص 430، بحار الانوار ج 50 ص 255.

(87) أن سيدنا أبا الحسن - عليه السلام - كان يقول لهم: تجنبوا ابني جعفرا فإنه مني بمنزلة نمرود من نوح، الذي قال الله عز وجل فيه فقال: (رب إن ابني من أهلي) فقال الله: (يا نوح إنه ليس من أهلك إنه عمل غير صالح) مدينة المعاجر ج 8 ص 134.

(88) .أن أبا محمد كان يقول لنا بعد أبي الحسن: ( الله الله أن يظهر لكم أخي جعفر على سر ما مثلي ومثله إلا مثل هابيل وقابيل ابني آدم، حيث حسد قابيل هابيل على ما أعطاه الله لهابيل من فضله فقتله، ولو تهيا لجعفر قتلي لفعل، ولكن الله غالب على أمره: مدينة المعاجر ج 8 ص 134.

(89) وروي ان أحدا أصحابه صار إليه وهو في الحبس وخلا به فقال له: أنت حجة الله في ارضه وقد حبست في خان الصعاليك فأشار بيده وقال: انظر فإذا حوليه روضات وبساتين وانهار جارية فتعجب الرجل فقال: حيث

ص: 155

ما كنا هكذا لسنا في خان الصعاليك: عيون المعجزات ص 126.

(90) دخل العباسيون على صالح بن وصيف ودخل صالح ابن علي وغيره من المنحرفين عن هذه الناحية على صالح بن وصيف عندما حبس أبا محمد، فقال لهم صالح: وما أصنع قد وكلت به رجلين من أشر من قدرت عليه، فقد صارا من العبادة والصلاة والصيام إلى أمر عظيم...: الكافي ج 1 ص 512، الإرشاد ج 2 ص 334، مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 530، بحار الانوار ج 50 ص 308.

(91) كتبت إلى أبي الحسن حين أخذ المهتدي في قتل الموالي: يا سيدي الحمد لله الذي شغله عنا فقد بلغني أنه يهددك ويقول: والله لأجلينكم عن جدد الأرض فوقع أبو محمد بخطه: ذلك أقصر لعمره، عد من يومك هذا خمسة أيام ويقتل في اليوم السادس، بعد هوان واستخفاف يمر به: الارشاد ج 2 ص 333، بحار الانوار ج 50 ص 308.

(92) فدخل على المهتدى وقد مضوا إلى منازلهم كما قدموا من عند الشاري فأظهر له المهتدى الغضب.. فجاشت الترك وأحاطوا بالجوسق فلما رأى ذلك المهتدى وعنده صالح بن علي بن يعقوب بن أبي جعفر المنصور شاوره وقال ما ترى قال يا أمير المؤمنين إنه لم يبلغ أحد من آبائك ما بلغته من الشجاعة والاقدام وقد كان أبو مسلم أعظم شأنا عند أهل خراسان من هذا التركي عند أصحابه فما كان الا أن طرح رأسه إليهم حتى سكنوا... وخرج المهتدى ومعه صالح بن علي والمصحف في عنقه يدعو الناس إلى أن ينصروا خليفتهم: تاريخ الطبرى ج 7 ص 590-582.

(93) ونودي على صالح بن وصيف المختفي: من جاء به فله عشرة آلاف دينار، فاتفق أن غلاما دخل دربا، فرأى بابا مفتوحا، فمشى في الدهليز، فرأى صالحا نائما، فعرفه...: سير اعلام النبلاء ج 12 ص 541.

(94) عن داود بن الأسود وقّاد حمام أبي محمّد، قال: دعاني سيّدي أبو محمّد فدفع إليَّ خشبة كأنّها رجل باب مدوّرة طويلة ملء الكفّ، فقال: صر بهذه الخشبة إلى العُمرَي. فمضيت، فلمّا صرت إلى بعض الطريق عرض لي سقّاء... فانشقّت، فنظرت إلى كسرها فإذا فيها كتب، فبادرت سريعاً فرددت الخشبة إلى كُمّي، فجعل السقّاء يناديني ويشتمني ويشتم صاحبي، فلمّا دنوت من الدار راجعاً استقبلني عيسى الخادم عند الباب... يا سيّدي، لم أعلم ما في رجل الباب، فقال: ولم احتجت أن تعمل عملاً تحتاج أن تعتذر منه؟ إيّاك بعدها أن تعود إلى مثلها، وإذا سمعت لنا شاتماً فامضِ لسبيلك التي أُمرت بها، وإيّاك أن تجاوب من يشتمنا أو تعرّفه مَن أنت، فإنّنا ببلد سوء ومصر سوء، وامضِ في طريقك، فإنّ أخبارك وأحوالك ترد إلينا: مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 528،

ص: 156

مدينة المعاجز ج 7 ص 643، بحار الأنوار ج 40 ص 283.

(95) فقيل له: يا ابن رسول الله فمن الحجة والامام بعدك؟ فقال ابني محمد، هو الامام والحجة بعدي، من مات ولم يعرفه مات ميتة جاهلية، أما إن له غيبة يحار فيها الجاهلون، ويهلك فيها المبطلون، ويكذب فيها الوقاتون: كمال الدين ص ص 393، بحار الانوار ج 51 ص 160.

(96) عن محمد بن صالح الخثعمي قال: كتبت إلى أبي محمد أسأله عن البطيخ وكنت به مشغوفا فكتب إلي: لا تأكله على الريق فإنه يولد الفالج، وكنت أريد أن أسأله عن صاحب الزنج خرج بالبصرة فنسيت حتى نفذ كتابي إليه، فوقع: صاحب الزنج ليس من أهل البيت: كشف الغمة ج 3 ص 305، بحار الانوار ج 50 ص 293.

(97) وألح أصحاب الخبيث على أهل البصرة بالحرب صباحا ومساء فلما كان في شوال من هذه السنة أزمع الخبيث على جمع أصحابه للهجوم على أهل البصرة والجد في خرابها... قال سمعته يقول: اجتهدت في الدعاء على أهل البصرة وابتهلت إلى الله في تعجيل خرابها فخوطبت فقيل لي انما البصرة خبزة لك تأكلها من جوانبها فإذا انكسر نصف الرغيف خربت البصرة فأولت انكسار نصف الرغيف انكساف القمر المتوقع في هذه الأيام... فأقام يقتل ويحرق يوم الجمعة وليلة السبت ويوم السبت وغادى يحيى البصرة يوم الأحد فتلقاه بغراج وبريه في جمع فرداه فرجع فأقام يومه ذلك ثم غاداهم يوم الاثنين فدخل وقد تفرق الجند...: تاريخ الطبرى ج 7 ص 230-606

a.طبرى در تاريخ خودش از بهبود به عنوان «الخبيث» يا «العلوى» ياد مى كند.

(98) روي أن رجلا من موالي أبي محمد العسكري دخل عليه يوما وكان حكاك الفصوص، فقال: يا ابن رسول الله إن الخليفة دفع إلي فيروزجا أكبر ما يكون، وأحسن ما يكون، وقال: أنقش عليه كذا وكذا، فلما وضعت عليه الحديد صار نصفين وفيه هلاكي، فادع الله لي، فقال: لا خوف عليك إنشاء الله...: الخرائج والخرائج ج 2 ص 740، بحار الانوار ج 50 ص 276.

(99) يا أحمد بن إسحاق، إنّ الله تبارك وتعالى لم يُخلِ الأرض منذ خلق آدم، ولا يخلّيها إلى أن تقوم الساعة من حجّة لله على خلقه، به يدفع البلاء عن أهل الأرض، وبه ينزل الغيث، وبه يخرج بركات الأرض...: كمال الدين وتمام النعمة ص 384، مدينة المعاجز ج 7 ص 606، بحار الأنوار ج 52 ص 24، أعلام الورى ج 2 ص 249، كشف الغمّة ج 3 ص 334.

(100) يا بن رسول الله، فمن الإمام والخليفة بعدك؟ فنهض مسرعاً فدخل البيت، ثمّ خرج وعلى عاتقه غلام كان

ص: 157

وجهه القمر ليلة البدر، من أبناء الثلاث سنين، فقال: يا أحمد بن إسحاق، لولا كرامتك على الله عزّ وجلّ وعلى حججه، ما عرضت عليك ابني هذا، إنّه سميّ رسول الله وكنيّه: نفس المصادر السابقة.

(101) والله ليغيبنّ غيبةً لا ينجو فيها من الهلكة إلاّ من ثبّته الله عزّ وجلّ على القول بإمامته، ووفّقه فيها للدعاء بتعجيل فرجه...: نفس المصادر السابقة.

(102) فنطق الغلام بلسان عربيّ فصيح، فقال: أنا بقيّة الله في أرضه، والمنتقم من أعدائه، فلا تطلب أثراً بعد عين يا أحمد بن إسحاق: نفس المصادر السابقة.

(103) اجتمعنا إلى أبي محمد الحسن بن علي نسأله عن الحجة من بعده، وفي مجلسه أربعون رجلا... فقال: أخبركم بما جئتم؟ قالوا: نعم يا بن رسول الله قال: جئتم تسألوني عن الحجة من بعدي؟ قالوا: نعم، فإذا غلام كأنه قطع قمر أشبه الناس بأبي محمد فقال: هذا إمامكم من بعدي وخليفتي عليكم أطيعوه ولا تتفرقوا من بعدي: الغيبة للطوسى ص 357، بحار الانوار ج 52 ص 21.

(104) حدثني يعقوب بن منقوش قال: دخلت على أبي محمد الحسن بن علي وهو جالس على دكان في الدار، وعن يمينه بيت عليه ستر مسبل، فقلت له: يا سيدي من صاحب هذا الامر؟ فقال: ارفع الستر، فرفعته فخرج إلينا غلام...فجلس على فخذ أبي محمد ثم قال لي: هذا صاحبكم، ثم وثب فقال له: يا بني ادخل إلى الوقت المعلوم، فدخل البيت وأنا أنظر إليه...: كمال الدين ص 434، بحار الانوار ج 52 ص 25.

(105) عن سفيان بن محمد الضبعي قال: كتبت إلى أبي محمد أسأله عن الوليجة وهو قول الله عز وجل: (ولم يتخذوا من دون الله ولا رسوله ولا المؤمنين وليجة) قلت في نفسي لا في الكتاب: من ترى المؤمن ههنا، فرجع الجواب: الوليجة التي تقام دون ولي الأمر، وحدثتك نفسك عن المؤمنين، من هم في هذا الموضع؟ فهم الأئمة يؤمنون على الله فيجيز أمانهم: الكافى ج 1 ص 510، بحار الانوار ج 50 ص 285.

(106) فمعكم معكم لا مع عدوّكم، آمنت بكم، وتولّيت آخركم...: من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 609، تهذيب الأحكام ج 6 ص 95، وسائل الشيعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدي ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 298.

ص: 158

(107) روي أن أبا محمد سلم إلى نحرير فقالت له امرأته: اتق الله فإنك لا تدري من في منزلك؟ وذكرت عبادته وصلاحه وإني أخاف عليك منه، فقال: لأرمينه بين السباع ثم استأذن في ذلك فاذن له، فرمي به إليها ولم يشكوا في أكلها له، فنظروا إلى الموضع ليعرفوا الحال، فوجدوه قائما يصلي وهي حوله فأمر باخراجه: الكافى ج 1 ص 513، بحار الانوار ج 50 ص 267.

(108) قحط الناس بسر من رأى في زمن الحسن الأخير فأمر الخليفة الحاجب، وأهل المملكة أن يخرجوا إلى الاستسقاء، فخرجوا ثلاثة أيام متوالية إلى المصلى ويدعون فما سقوا . فخرج الجاثليق في اليوم الرابع إلى الصحراء، ومعه النصارى والرهبان وكان فيهم راهب فلما مد يده هطلت السماء بالمطر فشك أكثر الناس...: الخرائج ج 1 ص 441، بحار الانوار ج 50 ص 270.

(109) وذكر الصيمري أيضا عن المحمودي قال: رأيت خط أبي محمد لما خرج من حبس المعتمد: (يريدون ليطفؤا نور الله بأفواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون): مهج الدعوات ص 343، بحار الانوار ج 50 ص 314.

(110) كان أبو محمد يبعث إلى أصحابه وشيعته صيروا إلى موضع كذا وكذا، وإلى دار فلان بن فلان العشاء والعتمة في ليلة كذا فإنكم تجدوني هناك وكان الموكلون به لا يفارقون باب الموضع الذي حبس فيه بالليل والنهار: عيون المعجزات ص 126، مدينة المعاجز ج 7 ص 602، بحار الانوار ج 50 ص 304.

(111) ودعى عليه السلام في قنوته: وأمر أهل قم بذلك لما شكوا من موسى بن بِغا: الحمد لله شكرا لنعمائه... وصلى الله على محمد عبده ورسوله وخيرته من خلقه وذريعة المؤمنين إلى رحمته وآله الطاهرين ولاة أمره اللهم إنك ندبت إلى فضلك وأمرت بدعائك وضمنت الإجابة لعبادك... اللهم وقد شملنا زيغ الفتن واستولت علينا غشوة الحبرة وقارعنا الذل والصغار وحكم علينا غير المأمونين في دينك وابتز أمورنا معادن الابن ممن عطل حكمك وسعى في إتلاف عبادك وإفساد بلادك اللهم وقد عاد فينا دولة بعد القسمة وإمارتنا غلبة بعد المشورة وعدنا ميراثا بعد الاختيار للأمة فاشتريت الملاهي والمعارف بسهم اليتيم والأرملة... اللهم ولا تدع للجور دعامة إلا قصمتها ولا جنة إلا هتكتها ولا كلمة مجتمعة إلا فرقتها ولا سرية ثقل إلا خففتها ولا قائمة علو إلا حططتها ولا رافعة علم إلا نكستها ولا خضراء إلا أبرتها... اللهم والداعي إليك والقائم بالقسط من عبادك الفقير إلى رحمتك المحتاج إلى معونتك على طاعتك إذ ابتدأته بنعمتك وألبسته أثواب كرامتك وألقيت عليه محبة طاعتك وثبت وطأته في القلوب من محبتك... فاجعله اللهم في حصانة من بأس المعتدين وأشرق به القلوب المختلفة من بغاة الدين وبلغ به أفضل ما بلغت به القائمين بقسطك من اتباع النبيين... اللهم

ص: 159

أزره بنصرك وأطل باعه فيما قصر عنه من اطراد الراقعين في جماك وزده في قوته بسطة من تأييدك ولا توحشنا من أنسه ولا تخترمه دون أمله من الصلاح الفاشي في أهل ملته والعدل الظاهر في أمته: مهج الدعوات ص 63، بحار الانوار ج 82 ص 228.

(112) ومما كتب إلى علي بن الحسين بن بابويه القمي: «واعتصمت بحبل الله...»، منها: «وعليك بالصبر وانتظار الفرج، فان النبي قال: أفضل أعمال أمتي انتظار الفرج، ولا تزال شيعتنا في حزن حتى يظهر ولدي الذي بشر به النبي...»: مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 425، بحار الانوار ج 50 ص 317.

(113) عن السندي، عن جدّه قال: قلتُ لأبي عبد الله: ما تقول فيمن مات على هذا الأمر منتظراً له؟ قال: هو بمنزلة مَن كان مع القائم في فسطاطه. ثمّ سكت هنيئة ثمّ قال: هو كمن كان مع رسول الله: المحاسن ج 1 ص 173، بحار الأنوار ج 52 ص 125; عن علاء بن سَيَابة قال: قال أبو عبد الله: مَن مات منكم على هذا الأمر منتظراً له، كان كمن كان في فسطاط القائم: المحاسن ج 1 ص 173، كمال الدين ص 644، بحار الأنوار ج 52 ص 125.

(114) حدثنا أبو الأديان قال: كنت أخدم الحسن بن علي وأحمل كتبه إلى الأمصار، فدخلت إليه في علته التي توفي فيها فكتب معي كتباً وقال: تمضي بها إلى المدائن فإنك ستغيب خمسة عشر يوما فتدخل إلى سر من رأى يوم الخامس عشر وتسمع الواعية في داري...: كمال الدين ج 1 ص 150، بحار الانوار ج 50 ص 333.

(115) لمّا اعتل بعث إلى أبي أن ابن الرضا قد اعتل، فركب من ساعته مبادرا إلى دار الخلافة، ثم رجع مستعجلا ومعه خمسة نفر من خدم أمير المؤمنين كلهم من ثقاته وخاصته، فمنهم نحرير وأمرهم بلزوم دار الحسن ابن علي وتعرف خبره وحاله وبعث إلى نفر من المتطببين فأمر هم بالاختلاف إليه، وتعاهده في صباح ومساء، فلما كان بعد ذلك بيومين جاءه من أخبره أنه قد ضعف...: كمال الدين ج 1 ص 120، بحار الانوار ج 50 ص 328.

(116) فلما صار القدح في يديه وهم بشربه فجعلت يده ترتعد حتى ضرب القدح ثنايا الحسن، فتركه من يده... وقال لعقيد: أدخل البيت فإنك ترى صبيا ساجدا فأتني به. قال أبو سهل: قال عقيد: فدخلت أتحرى فإذا أنا بصبي ساجد رافع سبابته نحو السماء، فسلمت عليه فأوجز في صلاته فقلت: إن سيدي يأمرك بالخروج إليه... فقال له أبو محمد: إبشر يا بني فأنت صاحب الزمان، وأنت المهدي، وأنت حجة الله على أرضه...: الغيبة للطوسى ص 271، بحار الانوار ج 52 ص 17.

(117) دنا أبو عيسى منها فكشف عن وجهه فعرضه على بني هاشم من العلوية والعباسية والقواد والكتاب والقضاة والفقهاء والمعدلين، وقال: هذا الحسن بن علي بن محمد بن الرضا مات حتف أنفه على فراشه حضره من

ص: 160

خدم أمير المؤمنين وثقاته فلان وفلان ومن المتطببين فلان وفلان، ومن القضاة فلان وفلان . ثم غطى وجهه: كمال الدين ج 1 ص 123، بحار الانوار ج 50 ص 329.

(118) فتقدم جعفر بن علي ليصلي على أخيه فلما هم بالتكبير خرج صبي بوجهه سمرة، بشعره قطط بأسنانه تفليج، فجبذ رداء جعفر بن علي وقال: تأخر يا عمّ فأنا أحق بالصلاة على أبي فتأخر جعفر: كمال الدين ج 1 ص 151، بحار الانوار ج 50 ص 333.

(119) عن الأعمش، عن الصادق قال: لم تخلو الأرض منذ خلق الله آدم من حجّة لله فيها، ظاهر مشهور، أو غائب مستور، ولا تخلو إلى أن تقوم الساعة من حجّة لله فيها، ولولا ذلك لم يُعبد الله. قال سليمان: فقلتُ للصادق: فكيف ينتفع الناس بالحجّة الغائب المستور؟ قال: كما ينتفعون بالشمس إذا سترها السحاب: أمالي الصدوق ص 253، كمال الدين ص 207، روضة الواعظين ص 199، بحار الأنوار ج 23 ص 6 و ج 52 ص 92، وراجع ينابيع المودّة ج 1 ص 75.

(120) فجاء جعفر بعد قسمة الميراث إلى أبي وقال له : اجعل لي مرتبة أبي وأخي وأوصل إليك في كل سنة عشرين ألف دينار...: كمال الدين ج 1 ص 42، بحار الانوار ج 50 ص 329.

(121) امَّا سبيلُ عمِّى جعفر و وُلده فسبيلُ اخْوةِ يوسف على نبيِّنا و آله و عليه السَّلام: الغيبة للطوسي ص 291

ص: 161

منابع

1 . اختيار معرفة الرجال ( رجال الكشّي ) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي ( ت 460 ه ) ، تحقيق : مير داماد الإسترآبادي ، تحقيق : السيّد مهدي الرجائي ، قمّ : مؤسّسة آل البيت لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 1404 ﻫ .

2 . إعلام الورى بأعلام الهدى ، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت 548 ﻫ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولى ، 1399 ﻫ .

3 . أعيان الشيعة ، محسن بن عبد الكريم الأمين الحسينيّ العامليّ الشقرائيّ (ت 1371 ﻫ ) ، إعداد : السيّد حسن الأمين ، بيروت : دار التعارف ، الطبعة الخامسة، 1403 ﻫ .

4 . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي (ت 620 ﻫ )، تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، 1413 ﻫ .

5 . الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد ، أبو عبد الله محمّدبن محمّدبن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت 413 ﻫ ) تحقيق : مؤسّسة آل البيت ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى ، 1413 ﻫ .

6 . الإصابة في تمييز الصحابة ، أبو الفضل أحمد بن علي بن الحجر العسقلاني (ت 852 ﻫ ) ، تحقيق: عادل أحمد عبد الموجود ، وعلي محمّد معوّض ، بيروت : دار الكتب العلميّة ، الطبعة الاُولى ، 1415 ﻫ .

7 . الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة في السنة ، أبو القاسم علي بن موسى الحلّي الحسني المعروف بابن طاووس ( ت 664 ﻫ ) ، تحقيق : جواد القيّومي الإصفهاني ، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي الطبعة الاُولى ، رجب 1414 ﻫ .

8 . الأمالي للطوسي ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (ت 460 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : دار الثقافة ، الطبعة الاُولى ، 1414 ﻫ .

ص: 162

9 . الأمالي ، محمّد بن علي بن بابويه القمّي (الشيخ الصدوق) (ت 381 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولى ، 1417 ﻫ .

10 . الإمامة والتبصرة من الحيرة، أبو الحسن عليّ بن الحسين بن بابويه القمّي (ت 329 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد رضا الحسيني ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى 1407 ﻫ .

11 . الأنوار البهيّة في تواريخ الحجج الإلهيّة ، الشيخ عبّاس القمّي ( ت1359 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة النشر الإسلامي ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي لجماعة المدرّسين ، الطبعة الاُولى ، 1417 ﻫ .

12 . البداية والنهاية ، أبو الفداء إسماعيل بن عمر بن كثير الدمشقي (ت 774 ﻫ ) ، تحقيق : مكتبة المعارف ، بيروت : مكتبة المعارف .

13 . التفسير الكبير ومفاتيح الغيب (تفسير الفخر الرازي) ، أبو عبد الله محمّد بن عمر المعروف بفخر الدين الرازي (ت 604 ﻫ ) ، بيروت : دار الفكر ، الطبعة الاُولى ، 1410 ﻫ .

14 . الجامع الصغير في أحاديث البشير النذير ، جلال الدين عبد الرحمن بن أبي بكر السيوطي ( ت 911 ﻫ ) ، بيروت : دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ، الطبعة الاُولى ، 1401 ﻫ .

15 . الخرائج والجرائح ، أبو الحسين سعيد بن عبد الله الراوندي المعروف بقطب الدين الراوندي (ت 573 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة الإمام المهدي (عج) ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدي ، الطبعة الاُولى ، 1409 ﻫ .16 . السيرة الحلبيّة ، علي بن برهان الدين الحلبي الشافعي ( ت 11 ﻫ ) ، بيروت : دار إحياء التراث العربي .

17 . الصافى في تفسير القرآن (تفسير الصافي) ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشاني) (ت 1091 ﻫ ) ، قمّ : مؤسّسة الهادي ، الطبعة الثانية ، 1416 ﻫ .

18 . الطبقات الكبرى ، محمّد بن سعد كاتب الواقدي ( ت 230 ﻫ ) ، بيروت : دار صادر .

19 . الغيبة ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علي بن الحسن الطوسي ( ت 460 ﻫ ) ، تحقيق : عبّاد الله الطهراني ، وعلي أحمد ناصح ، قمّ : مؤسّسة المعارف الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، 1411 ﻫ .

20 . الفصول المهمّة في أُصول الأئمّة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملي ( ت 1104 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد بن محمّد الحسين القائيني ، قمّ : مؤسّسه معارف إسلامي، الطبعة الاُولى ، 1418 ﻫ .

21 . الكافي ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرازي ( ت 329 ﻫ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفاري ، طهران : دار الكتب الإسلامية ، الطبعة الثانية ، 1389 ﻫ .

ص: 163

22 . الكامل في التاريخ ، أبو الحسن علي بن محمّد الشيباني الموصلي المعروف بابن الأثير (ت 630 ﻫ ) ، تحقيق: علي شيري ، بيروت : دار إحياء التراث العربي ، الطبعة الاُولى، 1408 ﻫ .

23 . اللباب في تهذيب الأنساب ، عزّ الدين علي بن محمّد بن محمّد بن الأثير الجزري ( ت 630 ﻫ ) ، تحقيق : إحسان عبّاس ، بيروت : دار صادر .

24 . المجموع (شرح المهذّب) ، الإمام أبو زكريا محي الدين بن شرف النووي ( ت676 ﻫ ) ، بيروت : دار الفكر .

25 . المستدرك على الصحيحين ، أبو عبد الله محمّد بن عبد الله الحاكم النيسابوري (ت 405 ﻫ )، تحقيق : مصطفى عبد القادر عطا ، بيروت : دار الكتب العلميّة ، الطبعة الاُولى ، 1411 ﻫ .

26 . المعجم الكبير ، أبو القاسم سليمان بن أحمد اللخمي الطبراني (ت 360 ﻫ ) ، تحقيق : حمدي عبد المجيد السلفي ، بيروت : دار إحياء التراث العربي ، الطبعة الثانية ، 1404 ﻫ .

27 . المناقب (المناقب للخوارزمي) ، للحافظ الموفّق بن أحمد البكري المكّي الحنفي الخوارزمي (568 ﻫ )، تحقيق : مالك المحمودي ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الثانية ، 1414 ﻫ .

28 . الهداية الكبرى ، أبو عبد الله الحسين بن حمدان الخصيبي (ت 334 ﻫ ) ، بيروت : مؤسّسة البلاغ ، الطبعة الرابعة ، 1411 ﻫ .

29 . إمتاع الأسماع فيما للنبيّ من الحفدة والمتاع ، الشيخ تقي الدين أحمد بن علي المقريزي (ت 845 ﻫ ) .

30 . أمالي الحافظ ، الحافظ أبو نعيم أحمد بن عبد الله الإصفهاني (ت 430 ﻫ ) .

31 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّد بن محمّد تقي المجلسي ( ت 1110 ﻫ ) ، طهران : دار الكتب الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، 1386 ﻫ .

32 . بشارة المصطفى لشيعة المرتضى ، أبو جعفر محمّد بن محمّد بن علي الطبري (ت 525 ﻫ ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحيدريّة ، الطبعة الثانية ، 1383 ﻫ .

33 . تاريخ ابن خلدون ، عبد الرحمن بن محمّد الحضرمي (ابن خلدون) (ت 808 ﻫ ) ، بيروت : دار الفكر ، الطبعة الثانية، 1408 ﻫ .

34 . تاريخ الإسلام ، شمس الدين الذهبي ( ت 748 ﻫ ) ، تحقيق : عمر عبد السلام تدمري ، بيروت : دار الكتاب العربي ، الطبعة الاُولى ، 1409 ﻫ .

35 . تاريخ الطبريّ (تاريخ الاُمم والملوك) ، أبو جعفر محمّد بن جرير الطبري الإمامي (ق 5 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد أبو الفضل

ص: 164

إبراهيم ، بيروت : دار المعارف .

36 . تاريخ مدينة دمشق ، علي بن الحسن بن عساكر الدمشقي ( ت 571 ﻫ ) ، تحقيق : علي شيري ، بيروت : دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ، 1415 ﻫ .

37 . تذكرة الحفّاظ ، محمّد بن أحمد الذهبي ( ت 748 ﻫ ) ، بيروت : دار إحياء التراث العربي .

38 . تفسير الثعلبي ، أبو إسحاق الثعلبي، (ت 427 ﻫ )، تحقيق: أبو محمّد بن عاشور، بيروت : دار إحياء التراث العربي، الطبعة الاُولى، 1422 ﻫ .

39 . تفسير القرطبي (الجامع لأحكام القرآن) ، أبو عبد الله محمّد بن أحمد الأنصاري القرطبي (ت 671 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد عبد الرحمن المرعشلي ، بيروت : دار إحياء التراث العربي ، الطبعة الثانية، 1405 ﻫ .

40 . تفسير فرات الكوفي ، أبو القاسم فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفي (ق 4 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد كاظم المحمودي ، طهران : وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، 1410 ﻫ .

41 . تفسير نور الثقلين ، عبد عليّ بن جمعة العروسي الحويزي (ت 1112 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولي المحلاّتي ، قمّ : مؤسّسة إسماعيليان ، الطبعة الرابعة، 1412 ﻫ .

42 . تهذيب الأحكام في شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسي ( ت 460 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد حسن الموسوي ، طهران : دار الكتب الإسلامية ، الطبعة الثالثة ، 1364 ش .

43 . تهذيب التهذيب ، أبو الفضل أحمد بن علي بن حجر العسقلاني ( ت 852 ﻫ ) ، تحقيق : مصطفى عبد القادر عطا ، بيروت : دار الكتب العلمية ، الطبعة الاُولى ، 1415 ﻫ .

44 . تهذيب الكمال في أسماء الرجال ، يونس بن عبد الرحمن المزّي ( ت 742 ﻫ ) ، تحقيق : الدكتور بشّار عوّاد معروف ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الرابعة ، 1406 ﻫ .

45 . جامع أحاديث الشيعة ، السيّد البروجردي ( ت 1383 ﻫ ) ، قمّ : المطبعة العلمية .

46 . خلاصة الأقوال ، الحسن بن يوسف بن علي بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّي ( ت 726 ﻫ ) ، تحقيق : الشيخ جواد القيّومي ، قمّ : مؤسّسة نشر الفقاهة ، الطبعة الاُولى ، 1417 ﻫ .

47 . دلائل الإمامة ، أبو جعفر محمّد بن جرير الطبريّ الإمامي (ق 5 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة .

48 . رجال ابن الغضائري ، أبو الحسين أحمد بن الحسين بن عبيد الله الغضائري الواسطي البغدادي ( ق 5 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد محمّد رضا الجلالي ، قمّ : دار الحديث ، الطبعة الاُولى ، 1422 ﻫ .

ص: 165

49 . رجال ابن داود ، الحسين بن علي بن داود الحلّي ( ت 740 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، قمّ : بالاُوفسيت عن طبعة منشورات مطبعة الحيدرية في النجف الأشرف ، منشورات الرضي ، 1392 ﻫ .

50 . روح المعاني في تفسير القرآن (تفسير الآلوسي) ، محمود بن عبد الله الآلوسي (ت 1270 ﻫ ) ، بيروت : دار إحياء التراث العربي .

51 . روضة الواعظين ، محمّد بن الحسن بن عليّ الفتّال النيسابوري (ت 508 ﻫ ) ، تحقيق : حسين الأعلمي ، بيروت : مؤسّسة الأعلمي ، الطبعة الاُولى ، 1406 ﻫ .

52 . سنن الترمذي ( الجامع الصحيح ) ، أبو عيسى محمّد بن عيسى بن سورة الترمذي ( ت 279 ﻫ ) ، تحقيق : عبد الرحمن محمّد عثمان ، بيروت : دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ، الطبعة الثانية ، 1403 ﻫ .

53 . سير أعلام النبلاء ، أبو عبد الله محمّد بن أحمد الذهبي ( ت 748 ﻫ ) ، تحقيق : شُعيب الأرنؤوط ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة ، 1414 ﻫ .

54 . شرح الأخبار في فضائل الأئمّة الأطهار ، أبو حنيفة القاضي النعمان بن محمّد المصري ( ت 363 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد الحسيني الجلالي ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين ، الطبعة الثانية ، 1414 ﻫ .55 . شرح نهج البلاغة ، عزّ الدين عبد الحميد بن محمّد بن أبي الحديد المعتزلي المعروف بابن أبي الحديد (ت 656 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد أبوالفضل إبراهيم ، بيروت : دار إحياء التراث ، الطبعة الثانية ، 1387 ﻫ .

56 . صحيح ابن حبّان ، عليّ بن بلبان الفارسي المعروف بابن بلبان (ت 739 ﻫ ) ، تحقيق : شعيب الأرنؤوط ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الثانية ، 1414 ﻫ .

57 . صحيح البخاري ، أبو عبد الله محمّد بن إسماعيل البخاري (ت 256 ﻫ ) ، تحقيق : مصطفى ديب البغا ، بيروت : دار ابن كثير ، الطبعة الرابعة، 1410 ﻫ .

58 . صحيح مسلم ، أبو الحسين مسلم بن الحجّاج القُشَيري النيسابوري (ت 261 ﻫ ) ، تحقيق : محمّد فؤاد عبد الباقي ، القاهرة : دار الحديث ، الطبعة الاُولى ، 1412 ﻫ .

59 . طرائف المقال فى معرفة طبقات الرجال ، علي أصغر بن شفيع الموسوي الجابلقي (ت 1313 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد مهدي الرجائي ، قمّ : مكتبة آية الله المرعشي النجفي .

60 . علل الشرائع ، أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (ت 381 ﻫ ) ، بيروت : دار إحياء التراث ، الطبعة الاُولى، 1408 ﻫ .

ص: 166

61 . عمدة القاري شرح البخاري ، أبو محمّد بدر الدين أحمد العيني الحنفي (ت 855 ﻫ ) ، مصر : دار الطباعة المنيرية .

62 . عمدة عيون صحاح الأخبار في مناقب إمام الأبرار (العمدة) ، يحيى بن الحسن الأسدي الحلّي المعروف بابن البطريق (ت 600 ﻫ ) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، 1407 ﻫ .

63 . عيون أخبار الرضا ، أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابَوَيه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق ( ت 381 ﻫ ) ، تحقيق : الشيخ حسين الأعلمي ، 1404 ﻫ، بيروت : مؤسّسة الأعلمي للمطبوعات .

64 . عيون الأخبار ، أبو محمّد عبد الله بن مسلم بن قتيبة الدينوريّ (ت 276 ﻫ ) ، القاهرة : دار الكتب المصريّة ، سنة 1343 ﻫ .

65 . فتح الباري شرح صحيح البخاري ، أحمد بن على العسقلاني (ابن حجر) (ت 852 ﻫ ) ، تحقيق : عبد العزيز بن عبد الله بن باز ، بيروت : دار الفكر ، الطبعة الاُولى ، 1379 ﻫ .

66 . فيض القدير شرح الجامع الصغير، محمّد عبد الرؤوف المناوي، تحقيق: أحمد عبد السلام، بيروت : دار الكتب العلمية، الطبعة الاُولى، 1415 ﻫ .

67 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن علي بن بابَوَيه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق ( ت 381 ﻫ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين ، الطبعة الثانية .

68 . كشف الخفاء والألباس عمّا اشتهر من الأحاديث على ألسنة الناس ، إسماعيل بن محمّد العجلوني الجراحي (ت 1162 ﻫ ) ، بيروت : دار الكتب العلمية، 1408 ﻫ .

69 . كشف الغمّة في معرفة الأئمّة ، علي بن عيس الإربلي ( ت 693 ﻫ ) ، بيروت : دار الأضواء ، الطبعة الثانية ، 1405 ﻫ .

70 . كفاية الأثر في النصّ على الأئمّة الاثني عشر ، أبو القاسم عليّ بن محمّد بن علي الخزّاز القمّي (ق 4 ﻫ ) ، تحقيق: السيّد عبد اللطيف الحسيني الكوه كمري ، نشر بيدار ، الطبعة الاُولى، 1401 ﻫ .

71 . كمال الدين وتمام النعمة ، أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابَوَيه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق ( ت 381 ﻫ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين ، الطبعة الاُولى ، 1405 ﻫ .

72 . كنز العمّال في سنن الأقوال والأفعال ، علاء الدين علي المتّقي بن حسام الدين الهندي ( ت 975 ﻫ ) ، ضبط وتفسير : الشيخ بكري حيّاني ، تصحيح وفهرسة : الشيخ صفوة السقا ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الاُولى ، 1397 ﻫ .

ص: 167

73 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد ، نور الدين علي بن أبي بكر الهيثمي (ت 807 ﻫ ) ، تحقيق : عبد الله محمّد درويش ، بيروت : دار الفكر ، الطبعة الاُولى ، 1412 ﻫ .

74 . مدينة المعاجز، السيّد هاشم البحراني، (1107 ﻫ )، تحقيق: عزّة الله المولائي الهمداني، قمّ: مؤسّسة المعارف الإسلامية، الطبعة الاُولى، 1413 ﻫ .

75 . مستدرك الوسائل ومستنبط المسائل ، الميرزا حسين النوري ( ت 1320 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة آل البيت ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى ، 1408 ﻫ .

76 . مسند أبي يعلى الموصلي ، أبو يعلى أحمد بن علي بن المثنّى التميمي الموصلي (ت 307 ﻫ ) ، تحقيق : إرشاد الحقّ الأثري ، جدّة : دار القبلة ، الطبعة الاُولى ، 1408 ﻫ .

77 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد بن حنبل الشيباني (ت 241 ﻫ ) ، تحقيق : عبد الله محمّد الدرويش ، بيروت : دار الفكر ، الطبعة الثانية ، 1414 ﻫ .

78 . مصباح المتهجّد ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن عليّ بن الحسن الطوسي (ت 460 ﻫ ) ، تحقيق : عليّ أصغر مرواريد ، بيروت : مؤسّسة فقه الشيعة ، الطبعة الاُولى ، 1411 ﻫ .

79 . معاني الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابَوَيه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق ( ت 381 ﻫ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين ، الطبعة الاُولى، 1361 ﻫ .

80 . معجم أحاديث الإمام المهديّ ، تحقيق : الهيئة العلميّة في مؤسّسة المعارف الإسلاميّة ، قمّ : الهيئة العلميّة في مؤسّسة المعارف الإسلاميّة ، الطبعة الاُولى، 1411 ﻫ .

81 . معجم البلدان ، أبو عبد الله شهاب الدين ياقوت بن عبد الله الحموي الرومي ( ت 626 ﻫ ) بيروت : دار إحياء التراث العربي ، الطبعة الاُولى ، 1399 ﻫ .

82 . معجم رجال الحديث ، أبو القاسم بن علي أكبر الخوئي ( ت 1413 ﻫ ) ، الطبعة الخامسة ، 1413 ﻫ، طبعة منقّحة ومزيدة .

83 . مناقب آل أبي طالب (مناقب ابن شهر آشوب ) ، أبو جعفر رشيد الدين محمّد بن علي بن شهر آشوب المازندراني ( ت 588 ﻫ ) ، قمّ : المطبعة العلمية .

84 . منهاج الكرامة في معرفة الإمامة، الحسن بن يوسف بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّي (ت 726 ﻫ ) تحقيق عبد الرحيم مبارك، مشهد مؤسّسة عاشوراء للتحقيقات والبحوث الإسلامية، الطبعة الاُولى، 1379 ﻫ .

ص: 168

85 . نظم درر السمطين ، محمّد بن يوسف الزرندي (ت 750 ﻫ ) ، إصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين ، 1377 ش .

86 . نقد الرجال ، مصطفى بن الحسين التفرشي ( القرن الحادي عشر) ، قمّ : مؤسّسة آل البيت لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 1418 ﻫ .

87 . نوادر الراوندي ، فضل الله بن عليّ الحسيني الراوندي (ت 573 ﻫ ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحيدرية ، الطبعة الاُولى ، 1370 ش .

88 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملي ( ت 1104 ﻫ ) ، تحقيق : مؤسّسة آل البيت ، قمّ : مؤسّسة آل البيت لإحياء التراث ، الطبعة الثانية ، 1414 ﻫ .

89 . ينابيع المودّة لذوي القربى ، سليمان بن إبراهيم القندوزي الحنفي (ت 1294 ﻫ ) ، تحقيق : علي جمال أشرف الحسيني ، طهران : دارالاُسوة ، الطبعة الاُولى ، 1416 ﻫ .

90 . تاريخ بغداد أو مدينة السلام، أبو بكر أحمد بن علي الخطيب البغدادي (ت 463ﻫ )، تحقيق: مصطفى عبد القادر عطاء، بيروت: دار الكتب العلمية، الطبعة الاُولى.

91 . جامع الرواة ، محمّد علي الأردبيلي ( ت 1101 ﻫ ) ، مكتبة المحمّدي .92 . رجال النجاشي ( فهرست أسماء مصنّفي الشيعة ، أبو العبّاس أحمد بن علي النجاشي ( ت 450 ﻫ ) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين ، الطبعة الخامسة ، 1416 ﻫ .

93 . المحاسن ، أبو جعفر أحمد بن محمّد بن خالد البرقي ( ت 280 ﻫ ) ، تحقيق : السيّد جلال الحسيني ، طهران : دار الكتب الإسلامية ، الطبعة الاولى ، 1370 ﻫ .

94 . اُسد الغابة في معرفة الصحابة، علي بن أبي الكرم محمّد الشيباني (ابن الأثير الجَزَري) (ت 630ﻫ )، تحقيق: على محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود، بيروت: دار الكتب العلميّة، الطبعة الاُولى، 1415ﻫ.

95 . وفيات الأعيان، أحمد بن محمّد البرمكي (ابن خَلِّكان) (ت 681ﻫ )، تحقيق: إحسان عبّاس، بيروت: دار صادر.

96 . أعيان الشيعة، محسن بن عبد الكريم الأمين الحسيني العاملي الشقرائي (ت 1371ﻫ )، إعداد: السيّد حسن الأمين، بيروت: دارالتعارف، الطبعة الخامسة، 1403ﻫ.

97 . مهج الدعوات، سيد بن طاووس (ت 664ﻫ )، كتابخانه سنائى، الطبعة الاولى، 1403ﻫ.

ص: 169

آشنايى با نويسنده

دكتر مهدى خُدّاميان آرانى به سال 1353 ديده به جهان گشود، وى در سال 1368 وارد حوزه علميّه كاشان شد و در سال 1372 در دانشگاه علامه طباطبائى تهران در رشته ادبيات عرب مشغول به تحصيل گرديد. ايشان در سال 1376 به شهر قمّ هجرت نمود و دروس حوزه را تا مقطع خارج فقه و اصول ادامه داد و مدرك سطح چهار حوزه علميّه قم (دكتراى فقه و اصول) را أخذ نمود.

موفقيّت وى در كسب مقام اوّل مسابقه جهانى كتاب رضوى بيروت در تاريخ 88/8/8 مايه خوشحالى هموطنانش گرديد. وى هرگز جوانان اين مرز و بوم را فراموش نكرد و در كنار فعاليّت هاى علمى، براى آنها نيز قلم زد. او تاكنون بيش از 80 كتاب فارسى نوشته است كه بيشتر آنها جوايز مهمّى در جشنواره هاى مختلف كسب نموده است. قلم روان، بيان جذاب و همراه بودن با مستندات تاريخى - حديثى از مهمترين ويژگى اين آثار مى باشد، آثار ايشان در سايت Nabnak.irمى تواند به رايگان دانلود نمود.

ص: 170

فهرست كتب فارسى نويسنده

1. همسر دوست داشتنى

2. داستان ظهور

3. قصه معراج

4. در آغوش خدا

5. لطفاً لبخند بزنيد

6. با من تماس بگيريد

7. ياد غريب

8. يارى خورشيد

9 پنجره اوّل

10. پنجره دوم

11. پنجره سوم

12 .باور من

13. به كجا آمدم

14. در اوج غربت

15. هفت شهر عشق

16. در قصر تنهايى

17. فرياد مهتاب

18. آسمانى ترين عشق

19. بهشت فراموش شده

20. فقط به خاطر تو

21. راز خوشنودى خدا

22. چرا بايد فكر كنيم

23. خداى قلب من

24. به باغ خدا برويم

25. راز شكر گزارى

26. حقيقت دوازدهم

27. لذّت ديدار ماه

28. سرزمين ياس

29. آخرين عروس

30. بانوى چشمه

31. سكوت آفتاب

32. آرزوى سوم

33. يك سبد آسمان

34. فانوس اوّل

35. مهاجر بهشت

36. روى دست آسمان

37. گمگشته دل

38. سمت سپيده

39. تا خدا راهى نيست

40. خداى خوبى ها

41. با من مهربان باش

42. نردبان آبى

43. معجزه دست دادن

44. سلام بر خورشيد

45. راهى به دريا

46. روشنى مهتاب

47. الماس هستى

48. صبح ساحل

49. حوادث فاطميه

50. تشنه تر از آب

65-51. تفسير باران

65. شيرين تر از عسل

66. زيارت مهتاب

67. هرگز فراموش نمى شوى

68. فرزند على

69. نور مهتاب

70. چهارسوق عشق

71. راه روشنايى

72. نداى فاطميه

73. دعاى مادرم

74. مهر مهتاب

75. اشك مهتاب

76. چشمه جاويد

ص: 171

سؤالات مسابقه كتاب خوانى

1. چه كسى، پايتخت عباسيان را به سامرا منتقل كرد؟

الف. معتمد ب. مهتدى ج. متوكل

2. نام برادر امام عسكرى(عليه السلام) كه قبل از اين كه امام عسكرى به امامت برسد از دنيا رفت چه بود؟

الف.سيّدجعفر ب. سيدمحمّد ج. سيدحسين

3. چه كسى به بغداد رفت و نرجس ا از آنجا به سامرا آورد؟

الف.بشر انصارى ب. عثمان بن سعيد ج. احمدبن اسحاق

4. كدام خليفه كه در زمان امامت امام عسكرى(عليه السلام) حكومت نمى كرد؟

الف. متوكل ب. مهتدى ج. معتز

5. كدام خليفه به شورشيان گفت: «من حال ندارم با شما سخن بگويم»، و اين باعث شد شورشيان بسيار عصبانى شوند؟

الف.متوكل ب. معتز ج. مهتدى

6. اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) را كامل كنيد: «اشكى كه از سر شوق باشد،... است».

الف.مهربانى خدا ب. لطفى از طرف خدا ج. نعمتى از نعمت هاى خدا

7. چه كسى دچار غلو شده بود و امام عسكرى(عليه السلام) براى او اين آيه را خواندند: (...بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ...)

ص: 172

الف.شاهويه ب. احمدبن اسحاق ج. ادريس خراسانى

8. اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) را كامل كنيد: «به خاطر... به اهل خراسان غبطه مى خورم!».

الف.احمداسحاق ب. فضل بن شاذان ج.سيّدخراسانى

9. اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) را كامل كنيد: «وقتى شيعيان ما به گناهان آلوده مى شوند، خدا ... را كفّاره گناهان آنان قرار مى دهد».

الف.فقر ب. توبه از گناهان ج. سختى ها و گرفتارى ها

10. طبق حديث امام عسكرى(عليه السلام) كدام يك از نشانه هاى مومن نيست؟

الف.زيارت اربعين ب. سفر حج ج. انگشتر در دست راست نمودن

11. امام عسكرى(عليه السلام) فرمود: «وقتى دوست تو، غمگين و مصيبت زده است، در حضور او شادى مكن كه اين كار...».الف.خلاف ادب ب. خلاف دوستى ج. دشمنى ايجاد مى كند.

12. مردم آن روزگار، كدام خليفه را به عنوان «العَدلُ الرَّضى» مى شناختند؟

الف.معتز ب. متوكل ج. معتدى

13. «فردا به من سلام نكنيد، اگر اين كار را بكنيد...». اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) را كامل كنيد. اين شرايط سخت آن روزگار را بيان مى كند.

الف.جانتان در خطر است ب. دشمن بر من سخت مى گيرد ج. جاسوسان به خليفه گزارش مى كنند.

14. اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) را كامل كنيد: «اگر خدا موسى(عليه السلام) را برگزيد به خاطر اين بود كه...».

الف.به مقام ما ايمان آورد ب. ما از او وفا ديديم ج. صبر كرد.

ص: 173

15. بهبود موفق شد چه مناطقى را تصرّف كند؟

الف. اهواز، آبادان، بصره ب. خراسان، اهواز، بصره ج. بصره، كوفه، كرمان

16. چه كسى از يونس كه حكّاكى مى كرد درخواست كرد نگين قيمتى را نصف كند؟

الف.معتمد ب. موسى بن بغا ج. صالح تركى

17. احمدبن اسحاق به سامرا رفت، امام عسكرى(عليه السلام) مهدى(عليه السلام) را به او نشان داد، مهدى(عليه السلام) در آن هنگام چند سال داشت؟

الف.سه سال ب. دو سال ج. پنج سال

18. چه كسى نامه هاى امام عسكرى(عليه السلام) را به مدائن برد و امام براى او سه نشانه از امام دوازدهم بيان كرد؟

الف.ابو الاَديان ب. عَقيد ج. عثمان بن سعيد

19. اهل قم بعد از شهادت امام عسكرى(عليه السلام) چند سكّه از قم آورده بودند ولى آن را به جعفركذاب ندادند؟

الف. هزار سكه ب. ده هزار سكه ج. هزار و ده سكه

20. حكومت، ميراث امام عسكرى(عليه السلام) را بين چه كسانى تقسيم كرد؟

الف.نرجس، جعفركذاب، صيقل ب. صيقل، جعفركذّاب ج. جعفركذّاب و صَيقل

ص: 174

پاسخنامه سؤالات

كتاب «شكوه امامت»

الف

ب

ج

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

نام نام خانوادگى

نام پدر

سال تولد

شماره شناسنامه

تلفن

ص: 175

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109