تعليم و تربيت در تفسير نمونه جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:مکارم شیرازی، ناصر، 1305 -

Makarem Shirazi, Nasir

عنوان قراردادی:تفسیر نمونه .برگزیده

عنوان و نام پديدآور:تعلیم و تربیت در تفسیر نمونه/ مکارم شیرازی؛ تهیه و تنظیم محمدجواد اسکندرلو.

مشخصات نشر:قم: انتشارات امام علی بن ابی طالب(ع)، 1399-

مشخصات ظاهری:2 ج.

شابک:دوره.978-964-533-354-4 : ؛ ج.1.978-964-533355-1 : ؛ ج.2.978-964-533-356-8 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:تفاسیر شیعه -- قرن 14

Qur'an -- Shiite hermeneutics -- 20th century

موضوع:اسلام و آموزش و پرورش -- جنبه های قرآنی

Islamic education -- Qur'anic teaching

شناسه افزوده:اسکندرلو، محمدجواد، 1340 -، گردآورنده

شناسه افزوده:Eskandarloo, Muhammad Jawad

رده بندی کنگره:BP98

رده بندی دیویی:297/179

شماره کتابشناسی ملی:6247606

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

تعلیم و تربیت در تفسیر نمونه

مکارم شیرازی

تهیه و تنظیم محمدجواد اسکندرلو.

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

مقدمۀ حضرت آيت اللّه العظمى مكارم شيرازى (مدّظلّه العالى)... 15

پيشگفتار... 17

مباحث مقدماتى... 21

مفهوم شناسى «تعليم»... 21

مفهوم شناسى «تربيت»... 22

تعريف تعليم و تربيت... 23

اهميت تعليم و تربيت در اسلام... 23

«تعليم» مقدم است يا «تربيت»؟... 27

بخش اوّل: تعليم / 31

فصل اوّل: علم... 33

اهميّت مقام علم... 35

اهميّت علم و عالم در روايات... 35

مقام شهيد براى كسى كه در راه تحصيل علم از دنيا برود... 36

«اخلاق»، زاييدۀ علم است... 37

«تخّصص» از ديدگاه قرآن... 37

«علم»، پايۀ «ايمان»... 38

«علم» معيار برترى انسان... 39

علم و دانش، سبب شناسايى حق... 40

آيا عالمان و جاهلان يكسان اند؟... 42

«جهل» ريشۀ بدبختى... 42

جهاد با جهل و جهاد با دشمن... 43

ص: 5

عقيدۀ برخى از فلاسفه دربارۀ علم... 48

علومى كه علم نيست... 48

علم هدف نيست، وسيله است... 50

مغروران به علم... 50

علم حقيقى... 53

علم را براى عمل بايد آموخت... 54

درس هاى داستان موسى و خضر عليهما السلام... 54

در علم افزون طلب باش... 56

فصل دوم: عالِم... 59

عالمان در منطق قرآن... 61

عالمان در لسان روايات اهل بيت عليهم السلام... 62

دانشمندان در سخن امام صادق عليه السلام... 63

موقعيّت دانشمندان... 64

مقام علما و دانشمندان... 65

دانشمندان و بقاى آن ها، در سخن على عليه السلام... 67

دانشمندان به مقام عالى «خشيت» نائل شدن... 67

علما و دانشمندان جزء شفيعان اند... 68

نبودن علما و دانشمندان، سبب نقصان زمين... 68

تعبير به «بئر معطله» در مورد دانشمندانى كه در جامعه تنها مانده اند... 69

وظيفۀ بزرگ دانشمندان... 70

سخن گفتن آتش دوزخ با دانشمندان... 72

خطر دانشمندانى كه دانش خود را در اختيار جباران قرار دهند... 73

دانشمندى كه به خدمت فراعنه درآيد... 74

«بلعم باعورا» دانشمند دنياپرست و منحرف... 76

عالم بى عمل... 79

ص: 6

نكته: گفتار بى عمل... 81

عالم بى عمل در روايات... 82

گوياترين مثال براى عالم بى عمل: چارپايى بر او كتابى چند... 84

فصل سوم: تعلّم و فراگيرى... 87

انسان بايد به علم خود بنگرد كه آن را از چه كسى گرفته است... 89

پيدا كردن رهبر دانشمند و بهره گيرى از پرتو علم او... 91

اگر نمى دانيد بپرسيد... 91

نكته: اهل ذكر چه كسانى هستند؟... 94

پرسش هاى بى جا... 97

شأن نزول... 97

اگر سؤالات بى جا ست چرا با اصرار جواب داده مى شود؟... 100

سؤال توضيحى و سؤال اعتراضى... 102

سؤال تحقيقى و سؤال سرزنشى... 104

فصل چهارم: چگونگى تعليم و تبليغ دين... 107

مقدمه... 109

تحصيل علم و نشر آن هر دو واجب است... 110

جهاد فكرى و تبليغاتى... 110

جملۀ «تواصوا بالحّق» و مسألۀ تبليغ... 111

مجلس علم، باغى از باغ هاى بهشت... 112

نقش مؤثر «گفتار» در سرنوشت انسان ها... 113

اعتبار «سخن گفتن» نسبت به ديدن و شنيدن... 114

شرايط مبلّغين اسلام... 114

چهار مورد از وظايف مبلّغان... 116

مبلّغان راستين چه كسانى هستند؟... 118

ص: 7

شرط پيروزى در تبليغات... 119

ويژگى هايى مورد نياز گويندگان... 120

بهترين گويندگان... 123

بدى را با نيكى دفع كن!... 125

برنامۀ چهار مرحله اى داعيان الى اللّه... 129

انسان دربرابر طوفان وسوسه ها... 130

دعوت داعيان الى اللّه، خدمت گسترده اى به انسان ها... 131

مجادله در قرآن مجيد... 132

الف) مفهوم «جدال» و «مراء»... 133

ب) جدال حق و باطل... 134

مناظرات اهل بيت عليهم السلام با مخالفان... 135

ج) آثار شوم مجادلۀ باطل... 136

د) روش مجادله به احسن... 138

تبليغات مؤثر... 140

راه و رسم تبليغ... 143

نكته ها:... 146

1. راه و رسم تبليغ... 146

2. فرار از حقيقت چرا؟... 147

مؤثرترين راه تبليغ... 148

از تبليغات عجولانه بپرهيزيد... 149

اميد اثر، شرط صرف نيروهاى تبليغى... 150

اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى... 152

دعوت به استدلال منطقى در همه جا... 154

لزوم بحث منطقى... 155

منطق آزادانديشى اسلام... 155

نكته ها:... 158

ص: 8

1. منطق آزادانديشى اسلام... 158

2. پاسخ به چند سؤال... 159

3. نمونه اى از روايات اسلامى در زمينۀ آزادانديشى... 161

منطق بى اعتنايى، يكى از روش هاى مبارزه با لجوجان... 162

روش جالب در برخورد با افراد لجوج... 164

پنج روش براى نفوذ در قلب تيرۀ متكبران جبّار... 166

پنج دستور مهم براى موفقيت در اجراى حكم خدا... 168

براى بحث، بهترين روش را برگزينيد... 173

يكى از بهترين روش هاى مناظره و بحث... 175

روش هاى برخورد با دشمنان... 179

برخورد منطقى با همۀ مخالفان... 187

برخورد ملايم و محبت آميز با دشمنان... 190

يك دستور اخلاقى براى زمان برخورد با كفار... 191

راه نفوذ در ديگران... 193

سه نكته در اين آيات... 193

بيان رسا و مؤثر... 194

داستان «حبيب نجّار»... 197

نكته هاى آموزندۀ اين داستان... 202

مجادله به باطل... 203

آثار شوم مجادلۀ باطل... 205

كبر و غرور سرچشمۀ اصلى مجادله به باطل... 207

ادب قرآن در بحث و محاجه... 210

بخش دوم: تربيت و سازندگى / 211

فصل اول: كلّيات... 213

برنامه ريزى براى تعليم و تربيت... 215

ص: 9

نقش پيامبران در تربيت انسان... 216

مربى و قابليّت... 217

ميدان پرورش و تربيت... 218

چهار مرحله از مراحل تربيت... 220

برنامۀ چهار ماده اى خوشبختى... 221

يك روش مؤثر تربيتى... 225

تأثير سريع تربيت الهى... 226

نكاتى آموزنده و تربيتى در باب حق و باطل... 227

1. دشوارى تشخيص حق و باطل... 228

2. معناى زبد... 229

3. هميشه بهره ها به ميزان آمادگى ها و لياقت هاست... 230

4. باطل دنبال بازار آشفته مى گردد... 230

5. باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود... 231

6. بقاى هر موجودى بسته به ميزان سودرسانى آن است... 231

7. چگونه حق، باطل را بيرون مى ريزد... 232

8. باطل بقاى خود را مديون حق است... 232

9. مبارزۀ حق و باطل هميشگى است... 232

10. زندگى در پرتو تلاش و جهاد... 233

اثرات اجتماعى و تربيتى پناهگاه امن كعبه... 234

نفى به تنهايى كافى نيست... 235

عوامل حيات و مرگ ملت ها... 239

روزهاى حساس زندگى... 244

دنيا دار دردها و رنج ها... 248

دورنماى زندگى دنيا... 249

مزرعۀ دنيا، و آخرت... 251

جامع ترين آيۀ اخلاقى (تربيتى و سازنده)... 255

ص: 10

فصل دوم: انسان در قرآن... 259

هدف خلقت انسان از ديدگاه قرآن... 261

فلسفۀ آفرينش از ديدگاه فلسفه... 264

اين حديث با آنچه گفتيد چه تناسبى دارد؟... 269

نظرى به روايات اسلامى دربارۀ فلسفۀ آفرينش انسان... 270

ارزش انسان از نظر قرآن... 273

ارزش معنوى مرد و زن... 274

چگونه اسلام اجازۀ تنبيه زن را داده است؟... 276

اوصاف انسان هاى شايسته... 281

الگوهاى جاويدان... 287

نتيجه... 291

راست قامتان جادۀ توحيد... 292

انسان هاى آزاده و اسير... 294

تعبيرات مختلف دربارۀ «انسان» در قرآن مجيد... 296

فصل سوم: نقش قرآن در تربيت انسان... 299

تأثير آيات قرآن بر دل هاى آماده... 301

چند نكته:... 302

قرآن كتاب انديشه و عمل... 304

حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ فراز (اَم عَلى قُلُوبٍ اَقفالُها)... 306

قرآن، هدايت و درمان... 306

قرآن، نسخۀ شفابخش... 308

نكته ها:... 308

1. مفهوم كلمۀ «مِن» در «مِن القرآن»... 308

2. تفاوت ميان شفاء و رحمت... 309

3. چرا ظالمان نتيجۀ معكوس مى گيرند؟... 309

ص: 11

4. يك داروى مؤثر براى همۀ دردهاى اجتماعى و اخلاقى... 310

نفوذ فوق العادۀ قرآن... 314

قيام شبانه براى تلاوت قرآن... 315

نكته ها:... 318

1. قيام شبانه براى تلاوت قرآن و نيايش... 318

2. معنى «ترتيل»... 319

هرچه براى شما امكان دارد قرآن بخوانيد... 321

نكته ها:... 325

1. ضرورت آمادگى عقيدتى و فرهنگى... 325

2. تلاوت قرآن همراه با تفكر... 326

تنها دست پاكان به دامن قرآن مى رسد... 327

فصل چهارم: نظام خانواده... 331

تعليم و تربيت خانواده... 333

اهميت نظام خانواده... 337

ترغيب به ازدواج آسان... 338

نكته ها:... 344

1. ازدواج، سنت الهى... 344

2. منظور از جملۀ (وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَاِمَائِكُمْ) چيست؟... 347

پيوند محبّت دو همسر... 348

اوصاف همسر شايسته... 351

اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيّت انسان... 352

نكته ها:... 354

1. فرزندان پيامبر... 354

2. چرا نام اين پيامبران در سه گروه در سه آيه بيان شده است؟... 355

3. اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيت انسان... 356

ص: 12

4. پاسخ به يك ايراد... 356

سه نكتۀ مهم:... 356

1. چرا فرزند نوح عليه السلام عمل غيرصالح بود؟... 356

2. آيا نوح عليه السلام نمى دانست كه فرزندش مشمول وعدۀ الهى نيست؟... 358

3. آنجا كه پيوندها گسسته مى شود!... 358

اموال و فرزندان، وسيلۀ آزمايش شما هستند... 360

شأن نزول... 360

اموال و فرزندان، شما را از ياد خدا غافل نكند... 365

اهميت نيكى به پدر و مادر... 366

توحيد و نيكى به پدر و مادر... 367

دقت فوق العاده در احترام به پدر و مادر... 369

نكته: احترام پدر و مادر در منطق اسلام... 371

احترام پدر و مادر... 374

تفسير... 375

اى انسان! به پدر و مادر نيكى كن... 382

تفسير... 382

نيكى به پدر... 387

آداب ورود به جايگاه خصوصى پدر و مادر... 388

تفسير... 389

فلسفۀ اجازه گرفتن و مفاسد عدم توجه به آن... 392

فصل پنجم: تشويق و مجازات... 395

اهميت و ضرورت تشويق و مجازات... 397

نتيجۀ تشويق كار نيك يا بد... 398

تربيت از طريق انذار... 401

تفسير... 402

ص: 13

اگر هشدار مؤثر نيفتد... 404

تفسير... 405

مجازات هاى تربيتى... 407

تفسير... 407

زندان يا كانون تربيت... 410

نكته ها:... 414

1. زندان، كانون ارشاد يا دانشگاه فساد؟... 414

2. آنجا كه نيكوكاران بر سر دار مى روند... 416

3. بزرگ ترين درس آزادى!... 416

4. سوءاستفاده از يك شعار سازنده... 417

توجه به غير خدا... 418

مجازات هم حسابى دارد... 419

مجازات هاى بيداركننده... 424

تفسير... 424

مجازات استدراج... 427

مجازات تهمت... 431

تفسير... 431

نكته ها:... 434

1. معنى «رمى» در آيه چيست؟... 434

2. چرا چهار شاهد؟... 435

3. شرط قبولى توبه... 436

4. احكام قذف... 437

مجازات شديد براى چه بود؟... 438

مجازات در حضور جمع چرا؟... 439

ص: 14

مقدمۀ حضرت آيت اللّه العظمى مكارم شيرازى (دامت بركاته

بسم اللّه الرحمن الرحيم

تعليم و تربيت از اركان اساسى زندگى بشر در طول تاريخ است، و به عبارت ديگر بلكه مى توان گفت كه انسان در هيچ زمان و مكانى نمى تواند از تعليم و تربيت بى نياز باشد، ازاين رو قرآن كريم به مسألۀ تعليم و تربيت اهتمام ويژه دارد در حدى كه آن را هدف رسالت پيامبر قرار داده است.

قرآن در سه جا به اين اصل بنيادين اشاره مى برد: (هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) ؛ «او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».(1)

(رَبَّنا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ) ؛ «پروردگارا پيامبرى در ميان آنها از خودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد، و پاكيزه كند؛ زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار، قادرى)».(2)

(لَقَدْ مَنَّ اَللّهُ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) ؛ «خداوند بر مؤمنان نعمت بزرگى بخشيد، هنگامى كه در ميان آنها، پيامبرى از خودشان برانگيخت؛

ص: 15


1- . جمعه، آيۀ 2.
2- . بقره، آيۀ 129.

تا آيات او را بر آنها بخواند، و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمت بياموزد؛ هر چند پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند».(1)

در دوران ما نيز به تعليم و تربيت به جد پرداخته شده است بدين جهت مكتب هاى گوناگون در تعليم و تربيت پيدا شده اند تا مگر برنامه هاى كارساز به جوامع بشرى عرضه بدارند تا انسان را به سر منزل مقصود برساند، ولى عيب و كاستى اين مكتب ها در اين است كه تنها به رفتار ظاهرى انسان بذل توجه مى كنند و اما به اعماق وجود انسان چندان توجه ندارند، برخلاف قرآن كريم كه بر اين جنبه تأكيد فراوان دارد. براين اساس دربارۀ تربيت نفس انسانى مى فرمايد: (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها) ؛ «كه هر كس نفس خود را پاك و تزكيه كرده، رستگار شده».(2)

و باز مى فرمايد: (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى) ؛ «به يقين كسى كه خود را پاكيزه ساخت، رستگار شد».(3)

بدين سبب، مكتب تعليمى و تربيتى قرآن كريم، مكتبى بى بديل است و چون موافق فطرت انسانى است بهترين راه و روش در تعليم و تربيت بشمار مى آيد.

تفسير نمونه كه مورد توجه بسيار خوانندگان در زبان هاى گوناگون قرار گرفته است - در سايۀ آيات پرارج قرآنى - به طور جامع و عميق به اين امر مهم پرداخته است.

براى اين كه مطالب گوناگون آن در جاى جاى اين تفسير در يك جا جمع گردد تا خوانندگان به طور متمركز از آن بهره ببرند، فاضل ارجمند دكتر محمدجواد اسكندرلو تلاش كرده است كه در اين راه گام بردارد، اميد است كه اين اثر ارزشمند مورد توجه خوانندگان محترم قرار گرفته، از آن بهرۀ كافى و وافى ببرند.

قم - حوزۀ علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 16


1- . آل عمران، آيۀ 164.
2- . شمس، آيۀ 9.
3- . اعلى، آيۀ 4.

پيشگفتار

تعليم و تربيت اسلام همزاد با طلوع آيين حيات بخش اسلام سابقه اى ديرينه دارد، آن سان كه رب كريم نزول وحى را با خواندن آغازيد: (اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ اَلْأَكْرَمُ * اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ) ؛ بخوان به نام پروردگارت كه (جهان را) آفريد، و انسان را از خون بسته اى خلق كرد! بخوان كه پروردگارت (از همه) والاتر است، همان كسى كه به وسيلۀ قلم تعليم نمود و به انسان آنچه را نمى دانست آموخت!».(1)

حوزه هاى علميّۀ تشيّع نيز برگرفته از تعاليم راستين محمدى صلى الله عليه و آله و در پرتو هدايت ائمّۀ هدى عليهم السلام با پيشينۀ چندين سده همواره كانون علم و دانش (عنصر تعليم) و تهذيب و تزكيه (عامل تربيت) بوده و در عبور از فراز و فرود قرون و اعصار، پيروان راه حقيقت و ره پويان طريق هدايت را از زلال معرفت و بصيرت فكرى و باطنى سيراب نموده است.

در ميان مهم ترين رسالت ها و مسئوليت هاى حوزه هاى علميّه، دو موضوع اساسى بيش از مسائل و امور ديگر مى درخشد كه عبارت اند از: نخست، تأكيد بر تعليم و تربيت نيروى انسانى به مثابه بهترين شيوۀ نشر و اشاعۀ انديشۀ اسلامى و مكتب اهل بيت عليهم السلام.

ص: 17


1- . علق، آيات 1-5.

و دوم، پرورش عالمان و متخصصان علوم اسلامى، براساس تربيت جامع و متوازن معنوى و اسلامى.

همچنان كه خداوند حكيم، هدف اصلى از بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را تعليم كتاب و حكمت، و تزكيه نفوس انسان ها معرفى كرده است:

(هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) ؛ «او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت بياموزد، هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».(1)

قرآن كريم، كتاب هدايت و تربيت و سازندگى است. ارتباط و انس با قرآن، بارقۀ اميد به زندگى و پيمودن راه سعادت را در دل هاى مضطرب، نگران و مأيوس زنده مى كند و نور قرآن، انسان گرفتار آمده در تاريكى ها را به سوى روشنايى و راه هاى امن و سلامت جسم و جان رهنمون مى سازد: (قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اَللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ * يَهْدِي بِهِ اَللّهُ مَنِ اِتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ اَلسَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ بِإِذْنِهِ) .(2)

گرچه نياز انسان به قرآن، مختص به زمان خاصى نيست، اما به جرأت مى توان مدعى شد كه نياز انسان عصر حاضر به اين كتاب حيات بخش، به مراتب بيش از گذشته است؛ چون در اين برهه از زمان حساس، فقر و نياز انسان دورافتاده از خويشتن خويش و فاصله گرفته از فضايل اخلاقى و عواطف انسانى و محبوس شده در اضطراب ها و نگرانى ها، به هدايت گرى كه به بهترين راه ها هدايت كند، به مراتب بيشتر است و انسان عصر مدرن از عمق جان به دنبال

ص: 18


1- . جمعه، آيۀ 2.
2- . مائده، آيۀ 15 و 16.

حقيقت ناب و آب حيات است و آن را جز در دين سراسر معنويت اسلام و كتاب روح نواز و هدايت گر آن (قرآن) نخواهد يافت.

از اين رو، مراجعه به تفاسير قرآن و آشنايى با مفاهيم و پيام هاى اين كتاب آسمانى امرى مسلّم و بديهى است. بى شك عشق ورزى به ساحت قرآن و بهره مندى از هدايت هاى آن در گرو درك و فهم صحيح آيات است و اين مهم جز در پرتو تفسير روشمند قرآن ميسر نمى شود. تفسير روشمند، راه را براى تحليل، شناخت و دريافت صحيح مفاهيم و معارف قرآن هموار مى سازد.

و اينك نگارندۀ اين اثر، به منظور تحقّق بخشيدن به هدف مذكور و عملى ساختن پيشنهاد بسيار سودمند معظم له درصدد برآمدم تا مصداق ديگرى از معارف قرآنى را از مجموعۀ 27 جلدى تفسير نمونه، تحت عنوان تعليم و تربيت در تفسير نمونه، ارائه دهم؛ باشد كه مرضّى حق تعالى و مورد پسند حضرت آيت اللّه العظمى مكارم شيرازى قرار گيرد و همۀ تشنگان معارف ناب قرآن به ويژه در مباحث تعليم و تربيت بتوانند از آن بهره مند شوند.

ص: 19

اينجانب هنگامى كه به فهرست موضوعى تفسير نمونه بادقت مراجعه كردم، مباحث بسيار مناسبى را در اين رابطه يافتم، از قبيل: اهميت مقام علم، «علم» معيار برترى انسان، علم حقيقى، «اخلاق» زائيدۀ علم است، عالمان در منطق قرآن، مقام علما و دانشمندان، اهميت «تعليم و تعّلم»، برنامه ريزى براى تعليم و تربيت، مراحل چهارگانۀ تربيت، مربّى و قابليت، روش هاى مؤثر تربيتى، الگوهاى جاويدان، تأثير سريع تربيت الهى، چگونگى تبليغ دين، فكر، تفكر، تعقّل، يقين، ادب، تقوا، نيايش و...

همۀ مباحث يادشده در قالب دو بخش اساسى (بخش يكم: تعليم، و بخش دوم: تربيت) به حول و قوّۀ الهى ساماندهى و تنظيم خواهد شد.

«و ما توفيقى الّا باللّه العلىّ العظيم»

محمّدجواد اسكندرلو

دانشيار جامعة المصطفى صلى الله عليه و آله العالميّة

ص: 20

مباحث مقدماتى

اشاره

در بخش تمهيدى اين كتاب، پس از آشناسازى مخاطبان و فراگيران ارجمند با مفاهيم «تعليم» و «تربيت»، اهميت آن و «تهذيب و تربيت»، اين مسألۀ مهم مورد بررسى قرار خواهد گرفت كه آيا «تعليم» مقدّم است يا «تربيت»؟

مفهوم شناسى «تعليم»

- «تعليم» آن است كه با تكرار و تمرين از آن نقشى در ذهن شاگرد و فراگير پديد مى آيد.(1)

- «تعليم» كوششى است كه ذهن فراگير را براى تصوّر معانى، بيدار و آماده مى سازد.(2)

- «تعليم» عبارت است از آموزش تمام چيزهايى كه انسان به آن نياز دارد.(3)

- «تعليم» آسان كردن راه و نزديك نمودن مقصد است و هدايت و ارشاد ذهن فراگير، تا مطالبى را بياموزد.(4)

ص: 21


1- . راغب اصفهانى، مفردات، ص 343.
2- . همان.
3- . امام خمينى، صحيفۀ نور، ج 17، ص 152.
4- . علامه طباطبايى، الميزان، ترجمۀ سيد محمدباقر موسوى همدانى، ج 3، ص 85.

- «تعليم» بيش از هر چيز سپردن دانستنى هاست به ديگران، اما دانستنى ها آنگاه سودمندند كه به كار آيند و تعليم (آموزش) آنگاه به كار آيد كه زمينه اى براى پديد آمدن تغييرى در نوآموز گردد... «آموزش» راهى است كه مقصد آن پديد آوردن دگرگونى و تحّول است.(1)

مفهوم شناسى «تربيت»

«تربيت» در لغت به معنى نشو و نما دادن، زياد كردن، جلا دادن و جوهر چيزى را آشكار ساختن است، و در اصطلاح، تعاريف زيادى براى آن شده كه به برخى از آن ها اشاره مى گردد:

- «تربيت» يعنى آنچه را كه از كمال و جمال ممكن است در اختيار روح و جسم قرار دادن.(2)

- ايجاد تحول و تغييرات تدريجى موردنظر در يك چيز تا رساندن آن به سرحدّ كمال.(3)

- از قوّه به فعل رسانيدن استعدادهاى نهفته و فطرت انسان در جهت الهى شدن او.(4)

- «تربيت» مترادف «تزكيه» (مهار طغيان هاى نفسانى براى عقل ورزى صحيح و بروز توانايى ها) و مشابه «هدايت» (دلالت و نشان دادن هدف به وسيلۀ نشان دادن راه) است.(5)

ص: 22


1- . ميرعبدالحسين نقيب زاده، نگاهى به فلسفه ى آموزش و پرورش، ص 16.
2- . باقر قرشى، نظام تربيتى اسلام، ص 24.
3- . راغب، مفردات، ص 184.
4- . امام خمينى (ره)، صحيفۀ نور، ج 14، ص 28.
5- . علامه طباطبايى، الميزان، ج 1، ص 34.

- تربيت به فعليت رساندن استعداد و به كمال رساندن مستعد كمال است.(1)

- مجموع امورى است كه در سازندگى شخصيّت روحانى انسان مدخليت دارد.(2)

تعريف تعليم و تربيت

- «تعليم و تربيت» وسيلۀ انتقال ميراث هاى فرهنگى و تمدّنى است و كارش اجتماعى كردن فرد و پروردن آن صفات و كيفيّات جسمانى و عضلانى كه جامعه يا گروه خواستار آن است.(3)

- فراهم آوردن زمينه و شرايط لازم براى به فعليت رساندن و شكوفا نمودن همۀ استعدادهاى انسان و آموزش منظم جهت انتقال ارزش ها، علوم و فنون به متعلمان و حركت تكاملى او به سوى هدف مطلوب با برنامه اى منظم و سنجيده.(4)

- تعليم و تربيت، تجديدنظر در تجربيات و تشكيل مجدد آن ها به طورى است كه موجبات رشد بيشتر را فراهم نمايند.(5)

- در زمينۀ رابطۀ تعليم و تربيت، امام خمينى (ره) مى فرمايد:

«هر تربيتى مستلزم تعليمى است و تعليم وسيلۀ تحصيل تربيت است».(6)

اهميت تعليم و تربيت در اسلام

تعليم و تربيت در اسلام از اهميت و جايگاه والايى برخوردار است،

ص: 23


1- . محى الدين حائرى شيرازى، تربيت اسلامى، ص 21.
2- . سيد جعفر سجادى، فرهنگ معارف اسلامى، ج 4.
3- . دفتر همكارى حوزه و دانشگاه، جزوۀ علوم تربيتى، ج 1، ص 9.
4- . محمدتقى مصباح يزدى، دفتر همكارى حوزه و دانشگاه، جزوۀ علوم تربيتى، ج 1، ص 34.
5- . على شريعتمدارى، جامعه و تعليم و تربيت، ص 22.
6- . امام خمينى، دفتر همكارى حوزه و دانشگاه، جزوۀ علوم تربيتى، ج 5، ص 11.

به گونه اى كه مهم ترين بخش آموزه ها و معارف اسلام را تعليم و تربيت تشكيل مى دهد و هيچ مسئله اى به اندازۀ تعليم و تربيت يا آموزش و پرورش دينى در اسلام از اولويت و اهميت ويژه برخوردار نيست.

از نظر اسلام، هدف اساسى خلقت بشر، علم و معرفت به صفات پروردگار جهانيان است. شهيد ثانى دراين باره مى نويسد: «دانش، هدف اساسى آفرينش است»(1) قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد: (اَللّهُ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اَللّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ) ؛ «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان (و تدبير) او در ميان آنها پيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست».(2)

شايان توجه است كه مطلق علم، هدف آفرينش آسمان ها و زمين نيست، بلكه علم مقيّد به خداشناسى، هدف مى باشد.

يكى از علل اساسى و مهم بعثت پيامبران الهى، تعليم و تربيت انسان ها بوده است، چنان كه قرآن كريم دراين مورد مى فرمايد: (هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) .(3)

انبياى الهى از جانب خداوند متعال مأموريت داشتند كه انسان ها را از جهت فكرى و اخلاقى تربيت كنند و رشد دهند، به گونه اى كه استعدادهاى نهفته و فضايل و مكارم اخلاقى آن ها را شكوفا سازد تا هدف والاى خلقت انسان كه

ص: 24


1- . شهيد ثانى، منية المريد، تهران، دفتر نشر فرهنگى اسلامى، 1359.
2- . طلاق، آيۀ 12.
3- . جمعه، آيۀ 2.

همان تعليم و تربيت است تحقق پذيرد. بنابراين، هدف تشريع اديان الهى ازجمله دين مقدس اسلام، تعليم و تربيت انسان ها بوده است.

انسان در آغاز خلقتش از هيچ علم و دانشى برخوردار نيست، قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد: (وَ اَللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ) ؛ «و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج نمود در حالى كه هيچ چيز نمى دانستيد؛ و براى شما، گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر به جا آوريد!».(1)

استاد شهيد مطهرى در اين زمينه مى نويسد: «انسان تنها موجودى است كه از خودش تفكيك پذير است، يعنى هنگام تولد، انسان بودنش را بالفعل ندارد، بلكه انسان بودنش را بالقّوه داراست و بايد خود آن را تحصيل نمايد و اين امر ميسر نيست مگر با تعليم و تربيت».(2)

اهميت تعليم و تربيت در اسلام به حدى است كه قرآن كريم بيش از هر عنوانى خداى متعال را با عنوان «ربّ» و صدها مرتبه با وصف عالم و عليم ذكر كرده است، ازجمله (رَبُّنَا اَلَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى) ؛ «پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمۀ آفرينش او بوده داده، سپس هدايت كرده است».(3)

قرآن كريم، اين كتاب سراسر تربيت، نه تنها مهم ترين وسيلۀ تكامل انسان را، پيمودن مسير علم، تفكر، تعقل مى داند، بلكه فلسفۀ وجودى اديان الهى و رسالت انبياى الهى را تعليم و تربيت معرفى كرده است: (كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا

ص: 25


1- . نحل، آيۀ 78.
2- . شهيد مطهرى، انسان كامل، ص 49.
3- . طه، آيۀ 50.

تَعْلَمُونَ) ؛ «همان گونه كه (براى هدايت شما) پيامبرى از خودتان در ميان شما فرستاديم؛ تا آيات ما را بر شما بخواند و شما را پاكيزه سازد و به شما كتاب و حكمت بياموزد و آنچه را نمى دانستيد به شما ياد دهد».(1)

همچنين در آيات 30 و 31 سورۀ بقره، حضرت آدم عليه السلام را از پرتو تعليم و تربيت حق، مسجود ملائكه مى خواند:

(وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ اَلدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها...) ؛ «و (به يادآور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: «من بر روى زمين، جانشينى [= نماينده اى] قرار خواهم داد. فرشتگان گفتند: «(پروردگارا) آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند؟! حال آنكه ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، و تو را تقديس مى كنيم (و براى جانشينى شايسته تريم)». فرمود: «من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد.» سپس تمام علم اسماء [= علم اسرار آفرينش و نام گذارى موجودات] را به آدم آموخت».

در روايات اسلامى نيز از تعليم و تربيت سخن بسيار به ميان آمده است، به عنوان نمونه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله به على عليه السلام مى فرمايد:

«لاَِنْ يَهْدِىَ اللّهُ عَلَى يَدَيْكَ رَجُلاً خَيْرٌ لَّكَ مِمّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ ؛ اينكه خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند برايت از آنچه خورشيد بر آن طلوع مى كند بهتر است».(2)

آيين مقدس اسلام، تعليم و تربيت را حقّ واجب كودك و فرزند بر پدر شمرده است؛ امام سجاد عليه السلام براى انجام اين مسئوليت خطير از خداوند استمداد مى كند: «وَأَعِنِّي عَلَى تَرْبِيَتِهِمْ وَتَأْديبِهِمْ وَ بِرِّهِمْ ؛ پروردگارا! مرا براى تربيت و تأديب و نيكى به فرزندانم يارى نما!».(3)

ص: 26


1- . بقره، آيۀ 151.
2- . سفينة البحار، ج 2، ص 700.
3- . صحيفۀ سجاديه، ترجمۀ جواد فاضل، ص 89.

«تعليم» مقدم است يا «تربيت»؟

«تعليم» مقدم است يا «تربيت»؟(1)

در آيۀ 129 سورۀ بقره مى خوانيم: (رَبَّنا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ...) ؛ «پروردگارا! پيامبرى در ميان آن ها از خودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و پاكيزه كند! زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار، قادرى)».

از اين آيه فهميده مى شود كه پيامبران مى آيند تا هم معلم و آموزگار بشر باشند و هم مربى آن ها، زيرا چنان كه مى دانيم: «جهانى به اين وسعت با آن همه كهكشان ها و سحابى ها، اتم ها و ساختمان حيرت انگيز آن ها بى هدف آفريده نشده و حتماً هدف بزرگى از آفرينش آن در نظر بوده است. اين را نيز مى دانيم كه خداوند از هر جهت بى نياز است و وجودى است بى نهايت در بى نهايت، لذا هرگز نمى شود كه هدف از آفرينش جهان به او بازگشت كند، پس هدف آفرينش چيزى است كه به ما آفريده شدگان بازگشت مى نمايد و آن، تكامل وجود ماست».

و اكنون كه هدف آفرينش، تكامل وجود ما شد، آيا ما براى رسيدن به اين هدف احتياج به هيچ گونه علم و دانشى نداريم، يا به عكس، به علوم بسيارى محتاجيم كه در بيراهه ها سرگردان نشويم و بتوانيم از خرافات و انحرافات نجات يافته، راه سعادت خود را تشخيص دهيم؟

بديهى است كه علوم محدود بشر كه آميخته با هزاران نقطۀ ابهام است نمى تواند اين نيازمندى را برطرف كند، لذا مى بينيم امروز مكتب ها و مسلك ها و مرام هاى مختلف سياسى و اقتصادى و... در دنيا به وجود آمده و هر كدام از آنان نويسندگان و گويندگان و دانشمندانى دارند اما كدام صحيح مى گويد؟ معلوم نيست.

ص: 27


1- . تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيۀ 129 سورۀ بقره.

از طرف ديگر، در آنچه به طور مسلم مى دانيم، دچار اشتباه و خطا مى شويم، لذا غير از مسائل بديهى كمتر مسأله اى است كه دانشمندان در آن اختلاف نظر نداشته باشند.

بنابراين، با آن معلومات كم و مجهولات زياد و با اينكه ما در معلومات خود نيز دچار اشتباه و خطا مى شويم آيا نيازمند به كسى نيستيم كه داراى علوم بسيار و تشخيص صحيح و خالى از هرگونه اشتباه باشد تا هم آنچه نمى دانيم را به ما بياموزد، هم اشتباهات و خطاهاى ما را برطرف كند، و هم روى آنچه درست فهميده ايم صحّه بگذارد تا آرامشى در ما به وجود آيد؟

و آيا چنين كسى جز پيامبران كه از طريق وحى با مبدأ جهان آفرينش ارتباط دارند شخص ديگرى مى تواند باشد؟ اين از نظر تعليم.

باز همه مى دانيم كه نيمى از شخصيّت ما را علم و نيمى را غرايز تشكيل مى دهد، لذا در پرورش وجود خود به علم محتاجيم و مقدار بيشترى به تعديل غرايز، بلكه مشكل اساسى در تربيت، همان كنترل غرايز است، به اين معنى كه علاوه بر راهنمايى عقل، و درك عوامل سعادت و فضيلت، مى بايست غرايز و اميال را آن چنان پرورش دهيم كه با نداى عقل و وجدان هماهنگ شود.

و از جانب ديگر، يك مربى خوب علاوه بر آشنايى كامل با خوبى ها و بدى ها و اطلاع دقيق از اسرار وجود انسان مى بايست خود شخصاً فردى كامل از نظر اخلاق و عمل باشد، زيرا يك اصل روانى (اصل محاكات) به ما مى گويد: انسان كششى در وجود خود در همرنگ شدن با ديگران مى يابد.

اين احساس دربرابر افرادى كه انسان به آن ها ايمان دارد خيلى نيرومند و قوى تر است، بنابراين مسلم مى شود كه مربى بايد خود يك فرد كامل باشد و بايد مورد اطمينان و علاقه نيز باشد تا افرادى كه مى خواهند در سايۀ او تربيت شوند براساس اصل «محاكات» به زودى تحت تأثير او قرار بگيرند و اين

ص: 28

امكان ندارد جز اينكه از ناحيۀ يك مبدأ مطمئن و غيرقابل ترديد، كامل بودن او امضا شده باشد.

آيا چنين كسى جز «پيامبر معصوم» كه از طرف خداى جهان به عنوان مربى و راهنما تعيين شده و علاوه بر علم سرشار، از هرگونه گناه و انحراف و خطا مصونيت دارد مى تواند باشد؟ نه...

طبق اين گفته، مطلب ديگرى نيز روشن مى شود، كه پيامبر نيز بايد از جنس خود ما باشد، زيرا در غير اين صورت اصل «محاكات» اثرى نخواهد داشت، يعنى جنبۀ تربيت خنثى مى شود و فقط جنبۀ تذكر و تعليم آن باقى خواهد ماند.(1)

اين است كه ابراهيم عليه السلام پيامبر بزرگ خدا از پروردگار قادر و حكيم درخواست مى كند كه پيامبرى از جانب خويش در ميان نوادگانش مبعوث نمايد تا هم آنان را تعليم دهد و آيات الهى كه طريق صحيح سعادت را نشان مى دهد بر آنان بخواند و قرآن را به آن ها ياد دهد، هم حكمت و تدبير صحيح را بياموزد و هم آن ها را به طور كامل در سايۀ خويش پرورش دهد.

در آيۀ ياد شده، سه مرحله از مراحل تربيتى پيامبران ذكر شده است: مرحلۀ اول: آشنا ساختن گوش ها با حقايق جديد (يتلو عليهم). مرحلۀ دوم: آماده شدن افراد براى پذيرش تعليمات جدّى (يعلّمهم). مرحلۀ نهايى: تزكيه و تربيت (يزكّيهم) كه هدف اصلى را تشكيل مى دهد و باقى همه به خاطر آن انجام مى شود.

نكتۀ ديگر اينكه مضمون اين آيه در چهار مورد از قرآن مجيد آمده است، ولى جالب توجه اينكه در سه مورد تربيت بر تعليم مقدّم افتاده، و تنها در يك مورد تعليم بر تربيت، و گويا در موردى كه تعليم بر تربيت مقدم داشته شده اشاره به

ص: 29


1- . اقتباس از رهبران بزرگ، ص 23-34.

ترتيب طبيعى آن دو است، زيرا طبعاً بايد تعليم بر تربيت مقدم باشد، اما در سه مورد كه تربيت بر تعليم مقدم شده به خاطر اهميت آن است، يعنى: هدف و نتيجه و مرحلۀ نهايى همان تربيت است و باقى همه مقدمه مى باشد.

ص: 30

بخش اوّل: تعليم

اشاره

- علم

- عالم

- تعليم

- چگونگى تبليغ دين

- تعلّم

ص: 31

ص: 32

فصل اوّل: علم

اشاره

اهميّت مقام علم

اهميّت علم و عالم در روايات

مقام شهيد براى كسى كه در راه تحصيل علم از دنيا برود

«اخلاق»، زاييدۀ علم است

«تخصّص» از ديدگاه قرآن

«علم»، پايۀ «ايمان»

«علم» معيار برترى انسان

علم و دانش، سبب شناسايى حق

عقيدۀ برخى از فلاسفه راجع به علم

آيۀ 19 سورۀ «رعد» مردم را به فراگيرى علم دعوت مى كند

مغروران به علم

علم هدف نيست، وسيله است

آيا عالمان و جاهلان يكسان اند؟

«جهل» ريشۀ بدبختى

جهاد با جهل و جهاد با دشمن

علومى كه علم نيست

علم حقيقى

ص: 33

ص: 34

اهميّت مقام علم

اهميّت مقام علم(1)

يوسف عليه السلام در پايان كار خويش دوباره روى مسألۀ علم تعبير خواب تكيه مى كند و در كنار آن حكومت بزرگ و بى منازع، اين علم به ظاهر ساده را قرار مى دهد كه بيانگر تأكيد هرچه بيشتر، بر اهميت و تأثير علم و دانش است، هرچند علم و دانش ساده اى باشد، و مى گويد: (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ اَلْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحادِيثِ) .

اهميّت علم و عالم در روايات

اهميّت علم و عالم در روايات(2)

برخلاف آنچه بى خبران مى پندارند و مذهب را عامل تخدير مى شمرند، مهم ترين دعوت انبيا به سوى علم و دانش بوده است و بيگانگى خود را با جهل در همه جا اعلام كرده اند. علاوه بر آيات قرآن كه از هر فرصتى براى بيان اين حقيقت استفاده مى كند، تعبيراتى در روايات اسلام ديده مى شود كه بالاتر از آن دربارۀ اهميت علم تصوّر نمى شود.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «لا خَيرَ فِى العَيشِ إلّالِرَجُلَينِ عالِمٍ مُطاعٍ أو مُستَمِعٍ واعٍ ؛ زندگى جز براى دو كس فايده ندارد:

دانشمندى كه نظرات او اجرا شود، و دانش طلبانى كه گوش به سخن دانشمندى دهند».(3)

ص: 35


1- . تفسير نمونه، ج 10، ذيل آيات 99-101 سورۀ يوسف.
2- . همان، ج 19، ذيل آيات 8-9 سورۀ زمر.
3- . كافى، ج 1، باب صفة العلم و فضله، ح 7.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:

«إنَّ العُلَماءَ وَرَثَةُ الأنبِياءِ وَ ذاكَ أنَّ الأنبِياءَ لَم يُورِثوا دِرهَماً وَ لا ديناراً وَ إنَّما أورَثوا أحادِيثَ مِن أحادِيثِهِم فَمَن أخَذَ بِشَيءٍ مِنها فَقَد أخَذَ حَظّاً وافِراً فَانظُرُوا عِلمَكُم هذا عَمَّن تَأخُذونَهُ فَإنَّ فِينا أهلَ البَيتِ في كُلِّ خَلَفٍ عُدُولاً يَنفُونَ عَنهُ تَحريفَ الغالِينَ وَ انتِحالَ المُبطِلِينَ وَتَأويلَ الجاهِلِينَ ؛ دانشمندان وارثان پيامبران اند، چراكه پيامبران درهم و دينارى از خود به يادگار نگذاشتند، بلكه علوم و احاديثى از آن ها به يادگار ماند. هركس بهره اى از آن داشته باشد بهرۀ فراوانى از ميراث پيامبران دارد. امام عليه السلام سپس مى افزايد: بنگريد علم خود را از چه كسى مى گيريد (از علماى واقعى، يا عالم نماها؟) بدانيد در ميان ما اهل بيت در هر عصرى افراد عادل و مورد اعتمادى هستند كه تحريف غلوكنندگان، و ادعاهاى بى اساس منحرفان، و توجيهات جاهلان را از اين آيين پاك نفى مى كنند».(1)

نكته: علم در آيات قرآن به معنى دانستن يك مشت اصطلاحات يا روابط مادى ميان اشيا و به اصطلاح «علوم رسمى» نيست؛ بلكه منظور از آن، معرفت و آگاهى خاصى است كه انسان را به «قنوت» يعنى اطاعت پروردگار، و ترس از دادگاه او و اميد به رحمت خدا دعوت مى كند، اين است حقيقت علم، و علوم رسمى نيز اگر در خدمت چنين معرفتى باشد علم است و اگر مايۀ غرور و غفلت و ظلم و فساد در ارض شود و از آن «كيفيت و حالى» حاصل نگردد «قيل و قالى» بيش نيست.(2)

مقام شهيد براى كسى كه در راه تحصيل علم از دنيا برود

مقام شهيد براى كسى كه در راه تحصيل علم از دنيا برود(3)

از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله اسلام نقل شده است: «اِذا جاءَ المَوتُ طالِبَ العِلمِ وَ هُوَ عَلى

ص: 36


1- . كافى، ج 1، باب صفة العلم وفضله، ح 2.
2- . تفسير نمونه، ج 19، ذيل آيات 8-9 سورۀ زمر.
3- . همان، ج 21، ذيل آيات 4-7 سورۀ محمد.

هذَا الحالِ ماتَ شَهِيداً ؛ كسى كه در طريق تحصيل علم از دنيا برود شهيد از دنيا رفته است».(1)

اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: «مَن ماتَ مِنكُم عَلى فِراشِهِ وَ هُوَ عَلى مَعرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَحَقِّ رَسُولِهِ وَ أهلِ بَيتِهِ ماتَ شَهيداً ؛ كسى كه در بستر از دنيا رود اما معرفت حق پروردگار و معرفت واقعى پيامبر او و اهل بيتش را داشته باشد شهيد از دنيا رفته است».(2)

«اخلاق»، زاييدۀ علم است

«اخلاق»، زاييدۀ علم است(3)

براساس آيۀ دوم سورۀ جمعه: (هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ...) معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است تا انسان ها را هم در زمينۀ علم و دانش، و هم اخلاق و عمل، پرورش دهد، تا به وسيلۀ اين دو بال، در اوج آسمان سعادت پرواز كنند و مسير الى اللّه را پيش گيرند و به مقام قرب او نائل شوند. اين تعبير ضمن اينكه نشان مى دهد اين دو امر در يكديگر تأثير متقابل دارند (اخلاق زاييدۀ علم است همان گونه كه علم زاييدۀ اخلاق است) اصالت تربيت را مشخص مى سازد، البته منظور، علوم حقيقى است نه اصطلاحى در لباس علم.

«تخّصص» از ديدگاه قرآن

«تخّصص» از ديدگاه قرآن(4)

در آيۀ چهل و سوم سورۀ نحل مى خوانيم: (... فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) ؛ «اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد». اين آيه بيانگر يك اصل اساسى

ص: 37


1- . سفينه البحار، ج 1، مادّۀ «شهد».
2- . نهج البلاغه، خطبۀ 190 (آخر خطبه).
3- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 2 سورۀ جمعه.
4- . همان، ج 11، ذيل آيۀ 3 سورۀ نحل.

اسلامى در تمام زمينه هاى زندگى مادى و معنوى است و به همۀ مسلمانان تأكيد مى كند كه آنچه را نمى دانند از اهل اطلاعش بپرسند و در مسائلى كه آگاهى ندارند دخالت نكنند.

بنابراين، قرآن نه تنها «مسألۀ تخّصص» را در زمينۀ مسائل اسلامى و دينى به رسميّت شناخته، بلكه در همۀ زمينه ها مورد قبول و تأكيد قرار داده است و روى اين حساب بر همۀ مسلمانان لازم است كه در هر عصر و زمان، افراد آگاه و صاحب نظر در همۀ زمينه ها داشته باشند كه اگر كسانى مسائلى را نمى دانند به آن ها مراجعه كنند.

ولى ذكر اين نكته نيز لازم است كه بايد به متخصصان و صاحب نظرانى مراجعه كرد كه صداقت و درستى و بى نظرى آن ها ثابت و محّقق است. آيا ما هرگز به يك طبيب آگاه و متخصص در رشتۀ خود كه از صداقت و دستكارى اش در همان كار خود، مطمئن نيستيم مراجعه مى كنيم؟ لذا در مباحث مربوط به تقليد و مرجعيت، صفت عدالت را در كنار اجتهاد و يا اعلميت قرار داده اند، يعنى مرجع تقليد هم بايد عالم و آگاه به مسائل اسلامى باشد و هم باتقوا و پرهيزكار.

«علم»، پايۀ «ايمان»

«علم»، پايۀ «ايمان»(1)

خداوند در آيۀ پنجاه و ششم سورۀ روم مى فرمايد:

(وَ قالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اَللّهِ إِلى يَوْمِ اَلْبَعْثِ...) ؛ «ولى كسانى كه علم و ايمان به آن ها داده شده مى گويند: شما به فرمان خدا تا روز قيامت (در عالم برزخ) درنگ كرديد...».

مقدم داشتن «علم» بر «ايمان» به اين دليل است كه علم پايۀ ايمان است. اينكه

ص: 38


1- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيۀ 56 سورۀ روم.

منظور از (اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمانَ) چه كسانى هستند، بعضى از مفسران آن را به فرشتگان الهى، كه هم داراى علم اند و هم ايمان، اشاره دانسته اند، و جمعى ديگر به مؤمنان آگاه، و معنى دوم ظاهرتر است. همچنين اينكه در بعضى از روايات، به فرزندان اميرمؤمنان على عليه السلام و ائمۀ طاهرين عليهم السلام تفسير شده، از قبيل بيان مصداق هاى روشن است و معنى گستردۀ آيه را محدود نمى كند.

«علم» معيار برترى انسان

«علم» معيار برترى انسان(1)

در آيۀ پانزدهم سورۀ نمل چنين آمده است: (وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «و ما به داود و سليمان، دانشى عظيم داديم؛ و آنان گفتند: «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد».

گرچه بسيارى از مفسران در اينجا خود را به زحمت انداخته اند كه ببينند اين كدام علم بوده كه در اينجا به صورت سربسته بيان شده و خداوند به داود و سليمان عليهما السلام عطا فرموده، بعضى آن را به قرينۀ آيات ديگر علم قضاوت و داورى دانسته اند (وَ آتَيْناهُ اَلْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ اَلْخِطابِ) ؛ «(هم) دانش به او داديم و (هم) داورى عادلانه»؛(2)(وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً) ؛ «ما به هر يك از آنان (شايستگى) داورى، و علم فراوانى داديم».(3) بعضى نيز به قرينۀ آيات مورد بحث كه از منطق طير (گفتار پرندگان) سخن مى گويد، اين علم را علم گفت وگو با پرندگان دانسته اند، و بعضى ديگر به قرينۀ آياتى كه از علم بافتن زره و مانند آن سخن مى گويد، خصوص اين علم را مورد توجه قرار داده اند.

ص: 39


1- . تفسير نمونه، ج 15، ذيل آيۀ 15 سورۀ نمل.
2- . ص، آيۀ 20.
3- . انبياء، آيۀ 79.

ولى روشن است كه «علم» در اينجا معنى گسترده و وسيعى دارد كه علم توحيد و اعتقادات مذهبى و قوانين دينى، و همچنين علم قضاوت، و تمام علومى را كه براى تشكيل چنان حكومت وسيع و نيرومندى لازم بوده است دربر مى گيرد، زيرا تأسيس يك حكومت الهى براساس عدل و داد، حكومتى آباد و آزاد، بدون بهره گيرى از يك علم سرشار امكان پذير نيست، بنابراين، قرآن مقام علم را در جامعۀ انسانى و در تشكيل حكومت، نخستين سنگ زيربنا دانسته و به دنبال اين جمله از زبان داود و سليمان عليهما السلام چنين نقل مى كند:

«و آن ها گفتند: حمد و ستايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد».

علم و دانش، سبب شناسايى حق

علم و دانش، سبب شناسايى حق(1)

در جريان داستان حضرت موسى بن عمران عليه السلام هنگامى كه «سحره» معجزۀ حضرت موسى عليه السلام يعنى تبديل شدن عصاى آن حضرت به اژدها را با چشمان خويش مشاهده كردند: (فَأُلْقِيَ اَلسَّحَرَةُ ساجِدِينَ) آن چنان تحت تأثير جاذبۀ معجزۀ موسى عليه السلام قرار گرفتند كه گويى بى اختيار بر زمين افتاده و سجده كردند و همراه با اين عمل كه دليل روشن ايمان آن ها بود با زبان نيز گفتند: ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم (قالُوا آمَنّا بِرَبِّ اَلْعالَمِينَ) و براى اينكه جاى هيچ ابهام و ترديدى باقى نماند و فرعون نتواند اين سخن را تفسير ديگرى كند، اضافه كردند: «به پروردگار موسى و هارون»؛ (رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ) .

و اين نشان مى دهد كه برنامۀ افكندن عصا و گفت گو با ساحران را هر چند موسى عليه السلام انجام داد اما برادرش هارون در كنار او ايستاده و آمادۀ هرگونه پشتيبانى از برادر بود.

ص: 40


1- . تفسير نمونه، ج 15، ذيل آيۀ 46 سورۀ شعراء.

اين دگرگونى عجيب كه در روحيۀ ساحران پيدا شد و آن ها در يك لحظۀ كوتاه از ظلمت مطلق به روشنايى خيره كننده اى گام نهادند و به تمام منافعى كه از فرعون انتظار داشتند پشت پا زدند، و از اين هم عجيب تر، جان خود را نيز به خطر افكندند، همه به خاطر اين بود كه آن ها علم و دانشى داشتند و در پرتو آن توانستند حق را از باطل بشناسند و دست به دامن حق زنند.

آيۀ 19 سورۀ رعد، مردم را به فراگيرى علم دعوت مى كند:(1)

(أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ اَلْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمى إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبابِ) ؛ «پس، آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حق است، همانند كسى است كه نابيناست؟! تنها خردمندان متذكّر مى شوند».

چه تعبير جالبى؟ نمى گويد: آيا كسى كه مى داند اين قرآن بر حق است مانند كسى است كه نمى داند؟! بلكه مى گويد: آيا كسى كه اين را مى داند همانند اعمى است؟ اين تعبير اشارۀ لطيفى است به اينكه ندانستن اين واقعيت به هيچ وجه امكان پذير نيست، مگر اينكه چشم دل انسان به كلى از كار افتاده باشد، وگرنه چگونه ممكن است دارندۀ چشم بينا و سالم، چهرۀ آفتاب را نبيند؟ كه عظمت اين قرآن درست همانند نور آفتاب است. ولذا در پايان آيه اضافه مى كند: «تنها كسانى متذكر مى شوند كه اولوا الالباب و صاحبان مغز و انديشه اند»؛ (إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبابِ) .

«الباب» جمع «لب» به معنى «مغز» هر چيز است، بنابراين نقطۀ مقابل «اولوا الالباب» افراد بى مغز و پوك و ميان تهى و بى محتوا هستند.

اين آيه به گفتۀ بعضى از مفسران بزرگ، با تأكيد هرچه بيشتر، مردم را به فراگيرى علم و مبارزه با جهل دعوت مى كند، چراكه افراد فاقد علم را نابينا و أعمى شمرده است.

ص: 41


1- . تفسير نمونه، ج 10، ذيل آيۀ 19 سورۀ رعد.

آيا عالمان و جاهلان يكسان اند؟

آيا عالمان و جاهلان يكسان اند؟(1)

در آيۀ نهم سورۀ زمر چنين آمده است: (... قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبابِ) ؛ «بگو: آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسان اند؟ تنها خردمندان متذكر مى شوند».

گرچه سؤال فوق سؤالى است وسيع و گسترده، و مقايسه اى است آشكار ميان آگاهان و ناآگاهان، و عالمان و جاهلان، ولى با توجه به اينكه قبل از ذكر اين سؤال، سؤال ديگرى درمورد نابرابرى مشركان با مؤمنان شب زنده دار مطرح شده، سؤال دوم بيشتر به همين مسأله اشاره مى كند، يعنى آيا كسانى كه مى دانند آن مشركان لجوج و كوردل با اين مؤمنان پاك و روشن ضمير و مخلص نابرابرند با كسانى كه از اين واقعيت روشن آگاه نيستند مساوى اند؟

به هر حال، اين جمله كه با استفهام انكارى شروع شده و جزء شعارهاى اساسى اسلام است، عظمت مقام علم و عالمان را دربرابر جاهلان روشن مى سازد و از آنجا كه اين نابرابرى به صورت مطلق ذكر شده، معلوم مى شود كه اين دو گروه نه در پيشگاه خدا يكسان اند، و نه در نظر خلق آگاه، نه در دنيا در يك صف قرار دارند، و نه در آخرت، نه در ظاهر يكسان اند و نه در باطن.

«جهل» ريشۀ بدبختى

«جهل» ريشۀ بدبختى(2)

خداوند در آيۀ بيست و سوم سورۀ احقاف مى فرمايد:

(قالَ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ) ؛ «گفت: «علم (آن) تنها نزد خداست (و او مى داند چه زمانى شما را مجازات كند)؛ من

ص: 42


1- . تفسير نمونه، ج 19، ذيل آيۀ 9 سورۀ زمر.
2- . همان، ج 21، ذيل آيۀ 23 سورۀ احقاف.

آنچه را به آن فرستاده شده ام به شما ابلاغ مى كنم، (وظيفۀ من همين است!) ولى شما را گروهى مى بينم كه پيوسته در نادانى هستيد!».

قوم سركش و لجوج هود عليه السلام در پاسخ به آن حضرت كه آن ها را به عبادت خداى يگانه دعوت كرده بود و از عذاب دردناك و بزرگ ترسانده بود، گفتند: اگر راست مى گويى عذابى را كه به ما وعده مى دهى بياور: «فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا اِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ» ولى هود عليه السلام در پاسخ اين تقاضاى نابخردانه چنين گفت: علم و آگاهى تنها نزد خداوند است. اوست كه مى داند در چه زمان و با چه شرايطى عذاب استيصال نازل مى شود؟ نه به تقاضاى شما مربوط است و نه به ميل و ارادۀ من، بايد هدف كه اتمام حجت است حاصل شود، چراكه حكمت خدا چنين اقتضامى كند.

سپس افزود: «وظيفۀ اصلى من اين است كه آنچه را به آن فرستاده شدم به شما ابلاغ كنم» مسئوليت اصلى من همين است، اما تصميم گيرى درمورد اطاعت پروردگار با شماست و اراده و مشيت عذاب نيز با خداست. «ولى من شما را گروهى مى بينم كه پيوسته بر جهل و نادانى اصرار داريد».

ريشۀ بدبختى شما نيز همين جهل است، جهلى توأم با لجاجت و كبر و غرور كه به شما اجازۀ مطالعۀ دعوت فرستادگان خدا را نمى دهد، جهلى كه شما را وادار به اصرار بر نزول عذاب الهى و نابودى تان مى كند، اگر مختصرى آگاهى داشتيد حداقل احتمال مى داديد كه دربرابر تمام احتمالات نفى، يك احتمال اثبات نيز باشد كه اگر صورت پذيرد چيزى از شما باقى نخواهد ماند.

جهاد با جهل و جهاد با دشمن

جهاد با جهل و جهاد با دشمن(1)

آيۀ 122 سورۀ توبه كه مى فرمايد: (وَ ما كانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ) ؛

ص: 43


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 122 سورۀ توبه.

«شايسته نيست مؤمنان همگى (به سوى ميدان جهاد) كوچ كنند؛ چرا از هر گروهى از آنان، طايفه اى كوچ نمى كند (تا طايفه اى در مدينه بماند)، كه در دين (و معارف و احكام اسلام) آگاهى يابند و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود، آنها را بيم دهند؟! شايد (از مخالفت فرمان پروردگار) بترسند و خوددارى كنند!».

اين آيه كه با آيات گذشته در زمينۀ جهاد پيوند دارد، به واقعيتى اشاره مى كند كه براى مسلمانان جنبۀ حياتى دارد و آن اينكه: گرچه جهاد بسيار پراهميت است و تخلف از آن ننگ و گناه، ولى در مواردى كه ضرورتى ايجاب نمى كند كه همۀ مؤمنان در ميدان جهاد شركت كنند، به ويژه در مواقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شخصاً در مدينه باقى مانده «نبايد همه به جهاد بروند بلكه لازم است هر جمعيتى از مسلمانان به دو گروه تقسيم شوند، گروهى فريضۀ جهاد را انجام دهند و گروه ديگرى در مدينه بمانند و معارف و احكام اسلام را بياموزند».

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

يك: آنچه در تفسير آيه گفته شد علاوه بر اينكه با شأن نزول معروف آن سازگار است، با ظاهر جمله هاى آيه نيز از هر تفسير ديگر موافق تر است، تنها نكته اى كه در آن است، اين است كه بايد جملۀ «لتبقى طائفة» بعد از «من كل فرقة طائفة» درتقديرگرفته شود، يعنى از هرفرقه اى گروهى بروند وگروه ديگرى بمانند، البته اين موضوع با توجه به قرائن موجود در آيه مشكلى ايجاد نخواهد كرد.

ولى بعضى از مفسران احتمال داده اند كه در آيه هيچ گونه تقديرى وجود ندارد و منظور اين است كه گروهى از مسلمانان به عنوان واجب كفايى به ميدان بروند و در صحنۀ جهاد با تعليمات اسلام آشنا شوند، و پيروزى مسلمانان را بر دشمنان كه نمونه اى از آثار عظمت و حقانيت اين آيين است با چشم خود ببينند و هنگام بازگشت، به دوستان خود گوشزد كنند.(1)

ص: 44


1- . اين تفسير را طبرى طبق نقل قرطبى در تفسيرش انتخاب كرده، و جمعى از مفسران نيز به عنوان احتمال آن را ذيل آيه آورده اند.

احتمال سومى كه بعضى ديگر از مفسران داده اند اين است كه آيه حكم مستقلى را جدا از مباحث جهاد بيان مى كند و آن اينكه مسلمانان وظيفه دارند به عنوان يك واجب كفايى از هر قوم و جمعيتى از آن ها عده اى برخيزند و براى فراگرفتن معارف و تعليمات اسلام به مراكز بزرگ اسلامى بروند و پس از فراگرفتن علوم، به شهر و ديار خود بازگردند و به تعليم ديگران بپردازند.(1)

ولى همان گونه كه گفتيم، تفسير اول به مفهوم آيه نزديك تر است، هرچند ارادۀ همۀ اين معانى هم چندان بعيد نيست.

دو: بعضى چنين تصور كرده اند كه ميان آيه و آيات سابق نوعى منافات ديده مى شود، زيرا در آيات گذشته به همه دستور شركت در ميدان جهاد داده شده و تخلف كنندگان به شدت مورد سرزنش قرار گرفته اند، ولى در آيۀ مورد بحث، دستور مى دهد كه همه نبايد به سوى ميدان جهاد حركت كنند.

اما روشن است كه اين دو دستور با توجه به شرايط مختلف صادر شده، مثلاً درمورد جنگ تبوك و روبه رو شدن با ارتش نيرومند امپراطورى روم، چاره اى جز اين نبود كه همۀ مسلمانان آمادۀ جهاد شوند، ولى درمورد مقابله با گروه هاى كوچك تر، ضرورتى ندارد كه همۀ مسلمانان حركت كنند، به ويژه در مواردى كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه مى ماند، نبايد مدينه را خالى نمايند و خطرات احتمالى آن را ناديده بگيرند و از فراگيرى معارف و احكام اسلام غافل بمانند.

بنابراين هيچ گونه نسخى در آيات فوق وجود ندارد و اينكه بعضى چنين تصور كرده اند اشتباه است.

سه: شكى نيست كه منظور از «تفقّه» در دين، فراگيرى همۀ معارف و احكام اسلام، اعم از اصول و فروع است، زيرا در مفهوم تفقّه، همۀ اين امور جمع است، بنابراين آيۀ فوق دليل روشنى است بر اينكه همواره گروهى از مسلمانان به عنوان

ص: 45


1- . اين تفسير با شأن نزولى كه مرحوم شيخ طوسى در تبيان آورده است سازگار مى باشد.

انجام يك واجب كفايى بايد به تحصيل علم و دانش در زمينۀ تمام مسائل اسلامى بپردازند و پس از فراغت از تحصيل براى تبليغ احكام اسلام به نقاط مختلف، به ويژه به قوم و جمعيت خود بازگردند و آن ها را با مسائل اسلامى آشنا سازند.

بنابراين، آيۀ فوق دليل روشنى است بر وجوب تعليم و تعلم در مسائل اسلامى، و به تعبير ديگر: هم تحصيل را واجب مى كند و هم ياد دادن را، و اگر دنياى امروز به تعليمات اجبارى افتخار مى كند، قرآن در چهارده قرن پيش، علاوه بر آن اين وظيفه را بر معلمين نيز واجب كرده است.

چهار: گروهى از علماى اسلامى به آيۀ فوق براى مسألۀ جواز تقليد استدلال كرده اند، زيرا فراگيرى تعليمات اسلامى و رساندن آن به ديگران در مسائل فروع دين و لزوم پيروى شنوندگان از آن ها همان تقليد است.

البته همان گونه كه گفتيم، آيۀ فوق، تنها دربارۀ فروع دين بحث نمى كند و مسائل اصول را نيز شامل مى شود، ولى به هر حال فروع دين را نيز دربر دارد.

تنها اشكالى كه در اينجا به نظر مى رسد اين است كه آن روز سخنى از اجتهاد و تقليد در ميان نبود و كسانى كه مسائل اسلامى را فرامى گرفتند و به ديگران مى رساندند، حكم مسأله گوهاى زمان ما را داشتند، نه حكم مجتهدان را، يعنى مسأله را از پيامبر صلى الله عليه و آله گرفته و عيناً بدون هيچ گونه اظهارنظرى براى ديگران نقل مى كردند. ولى با توجه به اينكه اجتهاد و تقليد، مفهوم وسيعى دارد، مى توان اشكال فوق را پاسخ داد.

توضيح: شكى نيست كه علم فقه با وسعتى كه امروز دارد در آن زمان وجود نداشت و مسلمانان به راحتى مسائل را از پيامبر صلى الله عليه و آله مى آموختند، با اين حال چنان نبوده كه همۀ بزرگان اسلام در حكم مسأله گويان زمان ما باشند، زيرا بسيارى از

ص: 46

آن ها براى قضاوت و يا امارت به نقاط ديگر مى رفتند و طبعاً مسائلى پيش مى آمد كه عين آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله نشنيده بودند، ولى در عمومات و اطلاقات آيات قرآن مجيد، وجود داشت. به يقين آن ها با تطبيق كليات بر جزئيات، و به اصطلاح علمى «ردّ فروع بر اصول» و «ردّ اصول بر فروع»، احكام آن ها را درك مى كردند و اين يك نوع اجتهاد ساده بوده است.

بدون شك اين كار و امثال آن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و به همين دليل ريشۀ اصلى اجتهاد در ميان صحابه و ياران او وجود داشت، هرچند همۀ ياران و اصحاب در اين حد نبودند.

و از آنجا كه آيۀ فوق مفهومى عام دارد، هم قبول گفتار مسأله گويان را شامل مى شود و هم قبول قول مجتهدان را، و به اين صورت با عموم آيه مى توان بر جواز تقليد استدلال كرد.

پنج: مسألۀ مهم ديگرى كه از آيه مى توان استفاده كرد، احترام و اهميت خاصى است كه اسلام براى «تعليم» و «تعلّم» قائل شده است، تا آنجا كه مسلمانان را ملزم مى سازد كه همه در ميدان جنگ شركت نكنند، بلكه گروهى بمانند و معارف اسلامى را بياموزند. يعنى جهاد با جهل همانند جهاد با دشمن بر آن ها واجب است و اهميت يكى كمتر از ديگرى نيست، بلكه تا مسلمانان در جهاد با جهل، پيروز نشوند در جهاد با دشمن پيروز نخواهند شد، زيرا يك ملت جاهل همواره محكوم به شكست است.

يكى از مفسران معاصر در ذيل اين آيه مطلب جالبى دارد، او مى گويد: من در «طرابلس» مشغول تحصيل علم بودم. روزى فرماندار آنجا كه خود از معارف اسلامى اطلاعات قابل ملاحظه اى داشت، به من گفت: چرا دولت، علما و طلاب علوم دينى را از خدمت سربازى معاف مى كند، در حالى كه اين خدمت مقدس، شرعاً بر همه واجب است و طلاب علوم دينى از همۀ مردم به انجام اين فريضۀ دينى شايسته ترند، آيا اين كار اشتباه نيست؟

ص: 47

من بدون مقدمه به فكر آيۀ فوق افتادم و گفتم: اين كار ريشه اى در قرآن مجيد دارد آنجا كه مى گويد: گروهى جهاد كنند و گروهى به تحصيل علم پردازند.

او بسيار از اين جواب لذت برد، به خصوص كه از يك فرد مبتدى مانند من كه در آن روز تازه مشغول به تحصيل شده بودم صادر شده بود.(1)

عقيدۀ برخى از فلاسفه دربارۀ علم

عقيدۀ برخى از فلاسفه دربارۀ علم(2)

جمعى از فلاسفه معتقدند كه انديشه و مطالعه و تفكر، علم و دانش ايجاد نمى كند، بلكه روح انسانى را براى پذيرش صور معقولات آماده مى سازد و هنگامى كه روح انسانى آمادۀ پذيرش شد فيض علم از خالق متعال و واهب الصور بر روح انسان پاشيده مى شود، بنابراين انسان بايد در اين راه جهاد كند ولى هدايت به دست خداست؛ حديثى نيز كه مى گويد: «علم به كثرت تعليم و تعلم نيست بلكه نورى است كه خداوند به قلب هر كس بخواهد و شايسته بداند مى افكند» ممكن است اشاره به همين معنى باشد.

علومى كه علم نيست

علومى كه علم نيست(3)

در آيۀ سى ام سورۀ نجم مى خوانيم: (ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِهْتَدى) ؛ «اين آخرين حدّ آگاهى آن هاست، پروردگار تو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند بهتر مى شناسد و (همچنين) هدايت يافتگان را از همه بهتر مى شناسد».

آرى، اوج افكار آن ها به اينجا منتهى شده كه افسانۀ دختران خدا را دربارۀ

ص: 48


1- . تفسير المنار، ج 11، ص 78.
2- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيات 67-69 سورۀ عنكبوت.
3- . همان، ج 22، ذيل آيۀ 30، سورۀ نجم.

ملائكه طرح كنند و در ظلمات اوهام و خرافات دست و پا زنند، و اين است آخرين نقطۀ همت آن ها كه خدا را به فراموشى بسپارند و به دنيا اقبال كنند و تمام شرف و حيثيّت انسانى خود را با درهم و دينارى معاوضه نمايند.

جملۀ (ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ) مى تواند به خرافاتى همچون بت پرستى و فرشتگان را دختران خدا دانستن اشاره باشد، يعنى نهايت آگاهى اين گروه همين موهومات است. يا اشاره به دنياپرستى و اسارت آن ها در چنگال ماديات، يعنى نهايت فهم و شعورشان اين است كه به خواب و خور و عيش و نوش و متاع فانى و زودگذر و زرق و برق دنيا قناعت كرده اند.

در دعاى معروفى كه در اعمال ماه شعبان از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده، مى خوانيم: «وَ لا تَجعَلِ الدُّنيا أكبَرَ هَمِّنا وَ لا مَبلَغَ عِلمِنا ؛ خداوندا! دنيا را بزرگ ترين مشغوليات فكرى ما و نهايت علم و آگاهى ما قرار مده!».(1)

قابل توجه اينكه در آيات فوق در عين اينكه براى دنياپرستان علمى قائل شده آن ها را گمراه مى شمرد، اين دليل بر آن است كه از ديدگاه قرآن علمى كه هدف نهايى آن تنها وصول به ماديات باشد و در ماوراى آن هدفى والاتر تعقيب نشود علم نيست، ضلالت و گمراهى است، و اتفاقاً تمام بدبختى هايى كه در دنياى امروز وجود دارد، تمام جنگ ها و خون ريزى ها، ظلم ها و تجاوزها، فسادها و آلودگى ها، از همين علوم ضلالت آفرين سرچشمه مى گيرد، از كسانى كه مبلغ و منتهاى علمشان حيات دنياست و افق ديدشان از نيازهاى حيوانى شان فراتر نمى رود.

آرى، تا علم ابزارى براى اهداف والاترى نشود جهل است و تا سرچشمۀ نور ايمان و وسيله اى در مسير آن نگردد ضلال است.

ص: 49


1- . اين دعا بدون اشاره به اينكه مربوط به اعمال ماه شعبان است در مجمع البيان و بعضى ديگر از تفاسير، ذيل آيۀ مورد بحث نيز آمده است.

علم هدف نيست، وسيله است

علم هدف نيست، وسيله است(1)

در آيۀ شصت و شش سورۀ كهف مى خوانيم: (قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً) ؛ «موسى به او گفت: «آيا (اجازه مى دهى) از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده و مايۀ رشد و صلاح است، به من بياموزى؟».

از تعبير «رشدا» چنين استفاده مى شود كه علم هدف نيست، بلكه براى راه يافتن به مقصود و رسيدن به خير و صلاح مى باشد، چنين علمى ارزشمند است و بايد از استاد آموخت و مايۀ افتخار است.

مغروران به علم

مغروران به علم(2)

خداوند در آيات مختلف سورۀ مؤمن، سرچشمۀ اصلى انحراف و بدبختى گروه كثيرى از مردم را كبر و غرور معرفى مى كند. تكبرى كه گاه از داشتن امكانات مالى، و يا كثرت نفرات و نيروى نظامى سرچشمه مى گيرد و گاه از داشتن مختصر معلوماتى كه آن را فراوان مى پندارند. نمونۀ زندۀ آن را در عصر و زمان خود، و بعد از پيروزى هاى علمى و صنعتى در جوامع پيشرفتۀ مادى با چشم مى بينيم، زيرا مى دانيم كه يكى از عوامل مؤثر در نفى مذهب و روى آوردن به مكتب هاى الحادى، همين غرور علمى است كه در قرون اخير براى جمعى از دانشمندان علوم طبيعى پيدا شده است. آن ها با كشف اسرارى از طبيعت و دست يافتن به روزنه هايى از علم، آن چنان مست و مغرور شدند كه تصور كردند چيزى در اين عالم جز آنچه آن ها مى دانند وجود ندارد و چون خدا را در آزمايشگاه هاى خود حاضر نديدند راه انكار پيش گرفتند.

اين غرور علمى به قدرى گسترش پيدا كرد كه اصلاً مذهب و وحى انبيا را

ص: 50


1- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيۀ 66 سورۀ كهف.
2- . همان، ج 20، ذيل آيات 82-85 سورۀ غافر.

زاييدۀ جهل يا ترس بشر پنداشتند و گفتند: با فرا رسيدن دوران شكوفايى علم، ديگر نيازى به اين مسائل نيست!

حتى گاه پا را از اين فراتر نهادند و دوران زندگى بشر را از نظر فكر به چهار دوران تقسيم كردند:

يك: دوران افسانه ها

دو: دوران مذهب

سه: دوران فلسفه

چهار: دوران علم

(كه منظورشان علوم طبيعى و تجربى بود).

البته مذاهبى كه در محيط فعاليت اين گروه از دانشمندان وجود داشت به دليل آكنده بودن از خرافات بسيار، به اين هدف باطل نيز كمك كرد (منظور، عمدتاً خرافات ارباب كليساست) و به اين شكل به گمان خود براى هميشه مذهب و تعليمات انبيا را از صحنۀ زندگى بشر بيرون ساختند.

ولى خوشبختانه اين مستى و غرور ديرى نپاييد و عوامل ديگرى دست به دست هم داد و بر اين پندارهاى بى اساس خط بطلان كشيد و به مصداق آيات فوق «هنگامى كه به علوم خود مغرور شدند يأس الهى دامانشان را گرفت و فريادهايشان به جايى نرسيد».

از يك سو جنگ هاى جهانى اول و دوم نشان داد كه پيشرفت هاى علمى و صنعتى بشر نه تنها او را خوشبخت نكرده، بلكه او را از هر زمانى به لبۀ پرتگاه نزديك تر ساخته است.

از سوى ديگر، بروز انواع مفاسد اخلاقى و اجتماعى، و بروز انواع نابسامانى ها، قتل ها و كشتارها و بيمارى هاى روانى و انواع تجاوزهاى مالى و ناموسى، نشان داد كه علوم انسانى هرگز نتوانسته است به تنهايى

ص: 51

جلوى نابسامانى ها را بگيرد، بلكه بدآموزى هايى كه معمولاً از آن جدا نيست گاهى بر دامنۀ آن افزوده است.

از سوى سوم، معماهاى فراوانى كه در علوم پيدا شد و انسان خود را از حل آن عاجز ديد، و دنياهاى وسيعى كه دربرابر ديدگان او خودنمايى كرد (چه عوالم بسيار بزرگ و چه فوق العاده كوچك) و خود را از شناخت آن ناتوان مشاهده كرد، سبب شد كه بار ديگر دست به دامان تعليمات انبيا بزند و گروه عظيمى دوباره به سايۀ وحى بازگردند و درمان اين بيمارى هاى جانكاه را در دستورات انبيا جستجو كنند. كليساها رونق گرفت و تعليمات مذهبى جزء برنامۀ زندگى بسيارى شد.

در اين ميان «اسلام» با تعليمات ويژه و مترقى و جامع خود بروز و ظهور تازه اى يافت و حركت ها به سوى شناخت اسلام اصيل شروع شد.

اميد است پيش از آنكه يأس الهى بار ديگر دامان گروهى از مردم اين جهان را بگيرد اين بيدارى همگانى شود و آثار آن غرور محو و نابود گردد تا به خسران و زيان منتهى نشود.

همچنين از آيات آغازين سورۀ تكاثر: (... كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ * كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ اَلْيَقِينِ...) استفاده مى شود كه يكى از عوامل اصلى تفاخر و تكاثر و فخرفروشى، همان جهل و نادانى نسبت به پاداش و كيفر الهى و عدم ايمان به معاد است.

از اين گذشته، جهل انسان به ضعف ها و آسيب پذيرى هايش، و به آغاز پيدايش و سرانجامش، از عوامل ديگر اين كبر و غرور و تفاخر است، به همين دليل قرآن مجيد براى درهم شكستن اين تفاخر و تكاثر، سرگذشت اقوام پيشين را در آيات مختلف بازگو مى كند كه چگونه اقوامى با داشتن امكانات و قدرت فراوان با وسايل ساده اى نابود شده اند؛ با وزش بادها، با يك جرقۀ آسمانى

ص: 52

(صاعقه)، با يك زمين لرزه، با نزول باران بيش از حد، خلاصه با «آب» و «باد» و «خاك» و گاه با «سجيل» و «پرندگان كوچك»، نابود شدند و از ميان رفتند.

با اين حال اين همه تفاخر و غرور براى چيست؟!

علم حقيقى

علم حقيقى(1)

در آيۀ چهل و نهم سورۀ عنكبوت مى خوانيم: (بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ اَلظّالِمُونَ) ؛ «ولى اين آيات روشنى است كه در سينه كسانى كه دانش به آن ها داده شده جاى دارد و آيات ما را جز ستمكاران انكار نمى كنند».

تعبير به «آيات بينات» بيانگر اين واقعيت است كه نشانه هاى حقانيت قرآن در خود آن به چشم مى خورد و در پيشانى آيات مى درخشد و دليل آن با خود آن است. درحقيقت همچون آيات تكوينى كه انسان از مطالعۀ آن بدون نياز به چيز ديگر به حقيقت پى مى برد، اين آيات تشريعى نيز از نظر ظاهر و محتوا چنان است كه خود دليل صدق خويش است.

از اين گذشته، طرفداران اين آيات و طالبان و دلدادگان آن، كسانى هستند كه بهره اى از علم و آگاهى دارند، هرچند دست شان تهى و پايشان برهنه است.

به تعبير روشن تر: يكى از راه هاى شناخت اصالت يك مكتب، بررسى حال مؤمنان به آن مكتب است، اگر گروهى نادان يا شيّاد، دور كسى را گرفتند، به نظر مى رسد كه او نيز از همين قماش باشد، اما اگر كسانى كه اسرار علوم در سينه هاى آن ها نهفته است اعلام وفادارى به مكتبى كردند دليل بر حقانيت آن است، و ما مى بينيم گروهى از علماى اهل كتاب و شخصيت هاى باتقواى ممتازى همچون ابوذرها و سلمان ها، مقدادها و عمارياسرها و شخصيت والايى همچون على عليه السلام حاميان و عاشقان مكتب اسلام بودند.

ص: 53


1- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيۀ 49 سورۀ عنكبوت.

در روايات زيادى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام وارد شده اين آيه به ائمۀ اهل بيت عليهم السلام تفسير گرديده، اين به معنى انحصار نيست، بلكه بيان مصداق روشنى است براى (اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ) .(1)

و اگر مى بينيم در بعضى از روايات، تصريح شده كه منظور خصوص امامان است، درحقيقت اشاره به مرحلۀ علم كامل قرآن مى باشد كه در اختيار آن هاست و هيچ مانعى ندارد كه علما و دانشمندان بلكه توده هاى فهميدۀ مردم بهره اى از اين علوم قرآن داشته باشند. همچنين اين آيه نشان مى دهد كه علم و دانش منحصر به آنچه در كتاب مى خوانند و از محضر استاد مى آموزند نيست، چراكه پيامبر صلى الله عليه و آله طبق صريح آيات گذشته، به مكتب نرفت و خط ننوشت، ولى برترين مصداق (اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ) بود، پس در وراى علم رسمى، علمى است برتر و والاتر كه از سوى پروردگار به صورت نورى در قلب آدمى القا مى شود كه «اَلعِلْمُ نورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَن يَشاء» و اين جوهرۀ علم است و علوم ديگر پوستۀ علم.

علم را براى عمل بايد آموخت

علم را براى عمل بايد آموخت(2)

درس هاى داستان موسى و خضر عليهما السلام

الف) پيدا كردن رهبر دانشمند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پيامبر اولواالعزمى همچون موسى عليه السلام اين همه راه به دنبال او مى رود و اين سرمشقى است براى همۀ انسان ها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرايط و سن و سال.

ب) جوهرۀ علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد، چنان كه در آيات مربوط به اين داستان خوانديم (عَبْداً مِنْ عِبادِنا ... عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً) .

ص: 54


1- . اين روايات به طور مشروح در تفسير برهان، ج 3، ص 254 به بعد آمده است.
2- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيات 79-82 سورۀ كهف.

ج) همواره علم را براى عمل بايد آموخت، چنان كه موسى عليه السلام به دوست عالمش مى گويد: «مما علمت رشدا» (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم، بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم.

د) در كارها نبايد عجله كرد، چراكه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد به خصوص در مسائل پراهميت و به همين دليل اين مرد عالم رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى عليه السلام بيان كرد.

ه) مردم دشمن چيزى هستند كه نمى دانند! بسيار مى شود كه كسى دربارۀ ما نيكى مى كند، اما چون از باطن كار خبر نداريم آن را دشمنى مى پنداريم و آشفته مى شويم، به ويژه دربرابر آنچه نمى دانيم كم صبر و بى حوصله هستيم، البته اين يك امر طبيعى است كه انسان دربرابر امورى كه تنها يك رو يا يك زاويۀ آن را مى بيند ناشكيبا باشد، اما داستان مذكور به ما مى گويد كه نبايد در قضاوت شتاب كرد، بلكه بايد ابعاد مختلف هر موضوعى را بررسى نمود.

در حديثى از اميرالمؤمنين عليه السلام مى خوانيم: «مردم دشمن چيزى هستند كه نمى دانند»(1) و بنابراين هر قدر سطح آگاهى مردم بالا رود برخورد آن ها با مسائل، منطقى تر خواهد شد و به تعبير ديگر: زيربناى «صبر» آگاهى است.

البته موسى عليه السلام از يك نظر حق داشت ناراحت شود، چراكه او مى ديد در اين سه حادثه تقريباً بخش اعظم شريعت به خطر افتاده است: در حادثۀ اول مصونيت اموال مردم، در حادثۀ دوم مصونيت جان مردم، و در حادثۀ سوم مسائل حقوقى، يا به تعبير ديگر: برخورد منطقى با حقوق مردم، بنابراين تعجبى ندارد كه آن قدر ناراحت شود كه پيمان مؤكد خويش را با آن عالم بزرگ فراموش كند، اما همين كه از باطن امر آگاه شد آرام گرفت و ديگر اعتراضى نكرد، و اين خود بيانگر آن است كه عدم اطلاع از باطن رويدادها چه اندازه نگران كننده است.

ص: 55


1- . نهج البلاغه، حكمت 172.

در علم افزون طلب باش

در علم افزون طلب باش(1)

در آيۀ 114 سورۀ طه مى خوانيم: (... وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً) ؛ «و (اى پيامبر) نسبت به (تلاوت) قرآن، پيش از آن كه وحى بر تو تمام شود شتاب مكن، و بگو: پروردگارا! علم مرا افزون كن!».

از آنجا كه نهى از عجله هنگام دريافت وحى ممكن است اين توّهم را ايجاد كند كه از كسب علم بيشتر، نهى شده، بلافاصله با جملۀ (قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً) ؛ «بگو:

پروردگارا! علم مرا زياد كن» جلوى اين پندار گرفته شده است، يعنى شتاب زدگى درست نيست، ولى تلاش براى افزايش علم لازم است.

بعضى از مفسران نيز گفته اند كه در جملۀ اول به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده شده كه در فهم همه جانبۀ آيات، پيش از تبيين آن در آيات ديگر عجله نكند و در جملۀ دوم دستور داده شده كه از خدا آگاهى بيشتر نسبت به ابعاد مختلف آيات قرآن را بخواهد.

به هر حال جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با آن علم سرشار و روح مملو از آگاهى مأمور باشد كه تا پايان عمر، از خدا افزايش علم بطلبد، وظيفۀ ديگران كاملاً روشن است. درحقيقت از نظر اسلام، علم هيچ حد و مرزى را نمى شناسد، افزون طلبى در بسيارى از امور مذموم است، ولى در علم ممدوح مى باشد، افراط بد است ولى افراط در علم معنى ندارد.

علم مرز مكانى ندارد، تا چين و ثريّا نيز بايد در طلبش دويد.

مرز زمانى ندارد، از گاهواره تا گور ادامه دارد.

از نظر معلم مرز نمى شناسد، چراكه حكمت، گمشدۀ مؤمن است و نزد هر كس بيابد آن را مى گيرد و اگر گوهرى از دهان ناپاكى بيفتد آن را برمى دارد. مرز از

ص: 56


1- . تفسير نمونه، ج 13، ذيل آيۀ 114 سورۀ طه.

نظر ميزان تلاش و كوشش نيز ندارد، به اعماق درياها فرو مى رود و كسب دانش مى كند و حتى در راه كسب آن جان عزيزش را مى دهد. بر اين اساس، در منطق اسلام، كلمۀ «فارغ التحصيل» يك كلمۀ بى معنى است، يك مسلمان راستين هرگز تحصيل علمش پايان نمى پذيرد، همواره دانشجوست و طالب علم، حتى اگر برترين استاد شود.

جالب اينكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به يكى از يارانش فرمود: ما در هر شب جمعه سرور و شادى خاصى داريم. او عرض كرد:

خداوند اين شادى را افزون كند، اين چه شادى اى است؟ فرمود: «إذا كانَ لَيلَةُ الجُمُعَةِ وافى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله العَرشَ وَ وافَى الأئمَّةُ عليهم السلام وَ وافَينا مَعَهُم فَلا تُرَدُّ أرواحُنا بِأبدانِنا إلّابِعِلمٍ مُستَفادٍ وَ لَولا ذلِكَ لَأنفَدنا ؛ هنگامى كه شب جمعه مى شود روح پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و ارواح ائمه عليه السلام و ما با آن ها به عرش خدا مى رويم و ارواح ما به بدن ها بازنمى گردد مگر با علم و دانش تازه اى و اگر چنين نبود، علوم ما پايان مى گرفت».(1)

اين مضمون در روايات متعددى با عبارات گوناگون بيان شده و نشان مى دهد كه تا پايان جهان، بر علم و دانش پيامبر و امامان عليهم السلام افزوده مى شود.

در روايت ديگرى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه فرمود: «إذا أتى عَلَىَّ يَومٌ لا أزدادُ فيهِ عِلماً يُقَرِّبُني إلَى اللّهِ فَلا بارَكَ اللّهُ لي في طُلوعِ شَمسِهِ ؛ آن روز كه فرا رسد و علم و دانشى كه مرا به خدا نزديك كند بر علم من افزوده نشود طلوع آفتاب آن روز بر من مبارك مباد».(2)

باز در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «أعلَمُ النّاسِ مَن جَمَعَ عِلمَ

ص: 57


1- . تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 397.
2- . تفسيرهاى مجمع البيان، نورالثقلين و صافى ذيل آيات مورد بحث.

النّاسِ إلى عِلمِهِ، وَ أكثَرُ النّاسِ قيمَةً أكثَرُهُم عِلماً وَ أقَلُّ النّاسِ قيمَةً أقَلُّهُم عِلماً ؛ داناترين مردم كسى است كه دانش مردم را بر دانش خود بيفزايد، و گران بهاترين مردم كسى است كه از همه داناتر باشد و كم بهاترين مردم كسى است كه دانشش از همه كمتر باشد».(1)

و اين است ارزش علم از ديدگاه تعليمات اسلام.

ص: 58


1- . سفينة البحار، ج 2، ص 219 (مادۀ علم).

فصل دوم: عالِم

اشاره

عالمان در منطق قرآن

عالمان در لسان روايات اهل بيت عليهم السلام

دانشمندان در سخن امام صادق عليهم السلام

موقعيت دانشمندان

مقام علما و دانشمندان

دانشمندان و بقاى آنان در سخن على عليه السلام

دانشمندان به مقام عالى «خشيت» نائل شوند

علما و دانشمندان جزء شفيعان اند

فقدان علما و دانشمندان مايۀ نقصان زمين است

تعبير به «بئر معطله» درمورد دانشمندانى كه در جامعه تنها مانده اند

وظيفۀ بزرگ دانشمندان

آتش دوزخ با دانشمندان سخن مى گويد

خطر دانشمندانى كه علم و دانش خود را در اختيار جباران قرار دهند

عالم بى عمل

عالم بى عمل در روايات

گوياترين مثال براى عالم بى عمل

ص: 59

ص: 60

عالمان در منطق قرآن

عالمان در منطق قرآن(1)

از آيۀ 28 سورۀ فاطر كه مى فرمايد: (إِنَّما يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ...) ؛ «از ميان بندگان او، دانشمندان خداترسند» به خوبى نتيجه گرفته مى شود كه عالمان واقعى كسانى هستند كه دربرابر وظايف خود احساس مسئوليت شديد دارند و به تعبير ديگر: اهل علم اند نه سخن، چراكه علم بى عمل دليل بر عدم خشيت است و صاحبان آن در آيۀ فوق در زمرۀ علما محسوب نمى شوند.

همين حقيقت در حديثى از امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام آمده است كه فرمود: «وَ ما العِلمُ بِاللّهِ وَالعَمَلُ إلّاإلفانِ مؤتَلِفانِ فَمَن عَرَفَ اللّهَ خافَهُ وَ حَثَّهُ الخَوفُ عَلَى العَمَلِ بِطاعَةِ اللّهِ وَ إنَّ أربابَ العِلمِ وَ أتباعَهُمُ الَّذينَ عَرَفوا اللّهَ فَعَمِلوا لَهُ وَ رَغِبوا إلَيهِ وَ قَد قالَ اللّهُ: إنَّما يَخشَى اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماءُ ؛ علم و عمل دو دوست صميمى اند، كسى كه خدا را بشناسد، از او مى ترسد و همين ترس او را به عمل و اطاعت فرمان خدا وادار مى كند. صاحبان علم و پيروان آن ها كسانى هستند كه خدا را به خوبى شناخته اند و براى او عمل مى كنند و به او عشق مى ورزند، چنان كه خداوند فرموده است: (إِنَّما يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ) ».(2)

و در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام در تفسير همين آيه مى خوانيم: «يَعني

ص: 61


1- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيۀ 28 سورۀ فاطر.
2- . روضه كافى (طبق نقل تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 359).

بِالعُلَماءِ مَن صَدَّقَ قَولَهُ فِعلُهُ وَ مَن لَم يُصَدِّق قَولَهُ فِعلُهُ فَلَيسَ بِعالِمٍ ؛ منظور از علما كسانى هستند كه اعمال آن ها هماهنگ با سخنان آن ها باشد. كسى كه گفتار و كردارش هماهنگ نباشد عالم نيست».(1)

و در حديث ديگرى آمده است: «أعلَمُكُم بِاللّهِ أخوَفُكُم لِلّهِ ؛ از همۀ شما عالم تر كسى است كه ترسش از خدا از همه بيشتر باشد».(2)

كوتاه سخن اينكه «عالمان» در منطق قرآن كسانى نيستند كه مغزشان صندوقچۀ آرا و افكار اين و آن، و انباشته از قوانين و فرمول هاى علمى جهان، زبانشان گوياى اين مسائل، و محل زندگى شان مدارس و دانشگاه ها و كتابخانه هاست، بلكه علما آن گروه از صاحب نظران و دانشمندانى هستند كه نور علم و دانش تمام وجودشان را به نور خدا و ايمان و تقوا روشن ساخته و نسبت به وظايفشان سخت احساس مسئوليت مى كنند و از همه پاى بندترند.

در سورۀ قصص نيز خوانديم كه وقتى قارون مغرور و ازخودراضى كه مدعى مقام علم نيز بود، ثروت خود را به نمايش گذاشت جمعيت دنياپرستان كه سخت تحت تأثير آن زرق و برق قرار گرفته بودند آرزو كردند كه اى كاش آن ها نيز داراى چنين بهره اى از اموال دنيا بودند، ولى «عالمان» بنى اسرائيل بر آن ها فرياد زدند كه واى بر شما! پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند بهتر است و اين مقام تنها در اختيار شكيبايان و افراد پراستقامت قرار مى گيرد.(3)

عالمان در لسان روايات اهل بيت عليهم السلام

عالمان در لسان روايات اهل بيت عليهم السلام(4)

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمودند: «منظور از علما در آيۀ (إِنَّما

ص: 62


1- . مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.
2- . همان.
3- . قصص، آيۀ 80.
4- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيات 27 و 28 سورۀ فاطر.

يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ) كسانى هستند كه اعمال آن ها هماهنگ با سخنان آن ها باشد، كسى كه گفتار و كردارش هماهنگ نباشد عالم نيست».(1)

و در حديث ديگرى آمده است: «أعلَمُكُم بِاللّهِ أخوَفُكُم لِلّهِ ؛ از همۀ شما عالم تر كسى است كه ترسش از خدا بيشتر باشد».(2)

دانشمندان در سخن امام صادق عليه السلام

دانشمندان در سخن امام صادق عليه السلام(3)

در آيۀ دويست سورۀ آل عمران مى خوانيم: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا...) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (دربرابر مشكلات و هوس ها) استقامت كنيد و دربرابر دشمنان پايدار باشيد و از مرزهاى خود، مراقبت كنيد...».

«مرابطه» معنى وسيعى دارد كه هرگونه آمادگى براى دفاع از خود و جامعۀ اسلامى را شامل مى شود. در فقه اسلامى نيز در باب جهاد بحثى تحت عنوان «مرابطه» يعنى آمادگى براى حفظ مرزها دربرابر هجوم احتمالى دشمن ديده مى شود كه احكام خاصّى براى آن بيان شده است.

در بعضى از روايات به علما و دانشمندان نيز «مرابط» گفته شده است.

امام صادق عليه السلام طبق روايتى مى فرمايد: «عُلَماءُ شيعَتِنا مُرابِطونَ فِى الثَّغرِ الَّذى يَلى اِبليسَ وَ عَفاريتَهُ وَ يَمنَعونَهُ عَنِ الخُروجِ عَن ضُعَفاءِ شيعَتِنا وَ عَن أن يَتَسَلَّطَ عَلَيهِم اِبليسُ ؛ دانشمندان پيروان ما همانند مرزدارانى هستند كه دربرابر لشكر ابليس صف كشيده اند و از حمله كردن آن ها به افرادى كه قدرت دفاع از خود ندارند جلوگيرى مى كنند».(4)

ص: 63


1- . مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.
2- . همان.
3- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيۀ 200 سورۀ آل عمران.
4- . احتجاج طبرسى، فصل اول.

در ذيل اين حديث مقام و موقعيّت آن ها برتر و بالاتر از افسران و مرزدارانى شمرده شده كه دربرابر هجوم دشمنان اسلام پيكار مى كنند به اين دليل كه آن ها نگهبانان عقايد و فرهنگ اسلام اند، در حالى كه اين ها حافظ مرزهاى جغرافيايى هستند، به يقين ملّتى كه مرزهاى عقيده اى و فرهنگى او، مورد حملات دشمن قرار گيرد و نتواند به خوبى از آن دفاع كند در مدّت كوتاهى از نظر سياسى و نظامى نيز شكست خواهد خورد.

موقعيّت دانشمندان

موقعيّت دانشمندان(1)

در آيۀ هجدهم سورۀ آل عمران آمده است: (شَهِدَ اَللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَ اَلْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ...) ؛ «خداوند (با ايجادِ نظامِ هماهنگ جهانِ هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش (نيز بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد...».

در اين آيه، دانشمندان واقعى در رديف فرشتگان قرار گرفته اند و اين مسأله امتياز دانشمندان را بر ديگران اعلام مى كند، و نيز از آيه استفاده مى شود كه امتياز دانشمندان از اين نظر است كه در پرتو علم خود، از حقايق اطلاع يافته و به يگانگى خدا كه بزرگ ترين حقيقت است معترف اند.

روشن است كه آيه، همۀ دانشمندان را شامل مى شود و اگر در بعضى از روايات كه در ذيل اين آيه وارد شده (أُولُوا اَلْعِلْمِ) به ائمۀ اطهار عليه السلام تفسير گرديده از اين نظر است كه آنان، روشن ترين مصداق (أُولُوا اَلْعِلْمِ) هستند.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان ضمن تفسير آيه، از جابر بن عبداللّه انصارى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: «ساعَةٌ مِن عالِمٍ يَتَّكِئُ عَلى فِراشِهِ

ص: 64


1- . تفسير نمونه، ج 2، ذيل آيۀ 18 سورۀ آل عمران.

يَنظُرُ في عِلمِهِ خَيرٌ مِن عِبادَةِ العابِدِ سَبعينَ عاماً ؛ يك ساعت از زندگى دانشمندى كه بر بستر خود تكيه كرده و در اندوخته هاى علمى خود مى انديشد، بهتر از هفتاد سال عبادت عابد است».(1)

مقام علما و دانشمندان

مقام علما و دانشمندان(2)

خداوند متعال در آيۀ يازدهم سورۀ مجادله مى فرمايد: (... يَرْفَعِ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجاتٍ...) ؛ «خداوند كسانى از شما را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه علم به آنان داده شده درجات عظيمى مى بخشد».

گرچه آيه در مورد خاصى نازل شده، ولى مفهوم عامى دارد و نشان مى دهد كه آنچه مقام آدمى را نزد خدا بالا مى برد، دو چيز است: يكى ايمان و ديگرى علم.

مى دانيم كه مقام «شهيد» در اسلام والاترين مقام است، در عين حال در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «فَضلُ العالِمِ عَلَى الشَّهيدِ دَرَجَةٌ، وَ فَضلُ الشَّهيدِ عَلَى العابِدِ دَرَجَهٌ... وَفَضلُ العالِمِ عَلى سائِرِ النّاسِ كَفَضلي عَلى أدناهُم ؛ عالم يك درجه از شهيد بالاتر است و شهيد يك درجه از عابد... و برترى عالم بر ساير مردم مانند برترى من بر كوچك ترين آن هاست».(3)

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم: «مَن جائَتهُ مَنِيَّتُهُ وَ هُوَ يَطلُبُ العِلمَ فَبَينَهُ وَ بَينَ الأنبِياءِ دَرَجَةٌ ؛ كسى كه مرگ او فرا رسد در حالى كه در طلب علم است، ميان او و پيامبران يك درجه فاصله است».(4)

ص: 65


1- . بحارالأنوار، ج 2، ص 23.
2- . همان، ج 23، ص 442.
3- . مجمع البيان، ج 9، ص 253.
4- . همان.

مى دانيم كه در شب هاى مهتابى به ويژه شب چهاردهم ماه كه «بدر كامل» است، ستارگان در نور ماه محو مى شوند، و جالب اينكه در مقايسۀ عالم و عابد در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است: «فَضلُ العالِمِ عَلَى العابِدِ كَفَضلِ القَمَرِ لَيلَةَ البَدرِ عَلى سائِرِ الكَواكِبِ ؛ برترى عالم بر عابد همچون برترى ماه در شب بدر، بر ساير ستارگان است».(1)

جالب اينكه عابد كارى را انجام مى دهد كه هدف آفرينش انسان است، يعنى عبادت، ولى از آنجا كه روح عبادت معرفت است عالم بر او برترى فوق العاده دارد.

منظور از آنچه دربارۀ برترى عالم بر عابد در روايات فوق آمده، فاصلۀ عظيم ميان اين دو است، ولذا در حديث ديگرى تفاوت ميان اين دو به جاى يك درجه، يك صد درجه ذكر شده كه فاصلۀ هر درجه با درجۀ ديگر، مقدار حركت سريع اسب در هفتاد سال است.(2)

اين نيز واضح است كه مقام شفاعت در قيامت از آن هر كسى نيست، بلكه مقام مقربان درگاه خداست، اما در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «يَشفَعُ يَومَ القِيامَةِ ثَلاثَةٌ: الأنبِياءُ ثُمَّ العُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ ؛ سه گروه در قيامت شفاعت مى كنند، پيامبران، علما و شهيدان».(3)

درحقيقت موفقيت در مسير تكامل و جلب خشنودى خدا و قرب او مرهون دو عامل است: ايمان و علم يا آگاهى و تقوا و هيچ كدام بدون ديگرى براى هدايت و پيروزى كافى نيست.

ص: 66


1- . جوامع الجامع (مطابق نقل نور الثقلين، ج 5، ص 264 و قرطبى، ج 9، ص 6470).
2- . جوامع الجامع (مطابق نقل نور الثقلين، ج 5، ص 264 و قرطبى، ج 9، ص 6470).
3- . روح المعانى، ج 28، ص 26؛ قرطبى، ج 9، ص 6470.

دانشمندان و بقاى آن ها، در سخن على عليه السلام

دانشمندان و بقاى آن ها، در سخن على عليه السلام(1)

در آيۀ هفتاد سورۀ زخرف مى خوانيم: (اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ) ؛ «(به آنها خطاب مى شود:) شما و همسرانتان در نهايت شادمانى وارد بهشت شويد».

«تحبرون» از مادۀ «حبر» (بر وزن فكر) به معنى اثر مطلوب است و گاه به زينت و آثار شادمانى كه در چهره ظاهر مى شود نيز اطلاق شده و اگر به علما «احبار» (جمع «حبر» بر وزن ابر) گفته مى شود به خاطر آثارى است كه از آن ها در ميان اجتماعات بشرى باقى مى ماند، چنان كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «العُلَماءُ باقُونَ ما بَقِىَ الدَّهرُ أعيانُهُم مَفقُودَةٌ وَ أمثالُهُم فى القُلُوبِ مَوجُودَةٌ ؛ دانشمندان تا پايان جهان زنده اند، خود آن ها در ميان نيستند اما آثارشان در قلب ها موجود است».(2)

دانشمندان به مقام عالى «خشيت» نائل شدن

دانشمندان به مقام عالى «خشيت» نائل شدن(3)

براساس آيۀ 28 سورۀ فاطر كه مى فرمايد: (إِنَّما يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ) فهميده مى شود كه از ميان تمام بندگان، دانشمندان اند كه به مقام عالى خشيت، يعنى «ترس از مسئوليت، توأم با درك عظمت مقام پروردگار» نائل مى شوند. اين حالت «خشيت» مولود سير در آيات آفاقى و انفسى (سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي اَلْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ) ؛ «به زودى نشانه هاى خود را در اطراف عالم و در درون جانشان به آن ها نشان مى دهيم تا براى آنان آشكار شود كه او حق است»(4)و آگاهى از علم و قدرت پروردگار، و هدف آفرينش است.

ص: 67


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيۀ 70 سورۀ زخرف.
2- . نهج البلاغه، حكمت 147.
3- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيۀ 28 سورۀ فاطر.
4- . فصّلت، آيۀ 52.

علما و دانشمندان جزء شفيعان اند

علما و دانشمندان جزء شفيعان اند(1)

علما و دانشمندان و همچنين شهيدان راه خدا جزء شفيعان اند، چنان كه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «يَشفَعُ يَومَ القِيامَةِ الأنبِياءُ ثُمَّ العُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ ؛ روز قيامت، نخست انبيا شفاعت مى كنند، سپس علما و بعد از آن ها شهدا».(2)

نبودن علما و دانشمندان، سبب نقصان زمين

نبودن علما و دانشمندان، سبب نقصان زمين(3)

در آيۀ چهل و يكم سورۀ رعد مى خوانيم: (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها) ؛ «آيا نديدند كه ما پيوسته از اطراف (و جوانب) زمين مى كاهيم؟! و جامعه ها به تدريج از ميان مى روند».

روشن است كه منظور از زمين در اينجا «اهل زمين» است، يعنى آيا آن ها به اين واقعيت نمى نگرند كه پيوسته اقوام و تمدن ها و حكومت ها در حال زوال و نابودى هستند؟ اقوامى كه از آن ها قوى تر و نيرومندتر و سركش تر بودند، همگى چهره به زير خاك كشيدند و حتى دانشمندان و بزرگان وعلمايى كه قوام زمين به آن ها بود آن ها نيز چشم از جهان فرو بستند و به ابديت پيوستند.

در روايات متعددى كه در تفسيرهاى برهان و نورالثقلين و ساير تفاسير و منابع حديث آمده است آيۀ فوق به فقدان علما و دانشمندان تفسير شده، چراكه فقدان نبودن آن ها سبب نقصان زمين و كمبود جوامع انسانى است.

مفسر بزرگ، طبرسى، در تفسير اين آيه از امام صادق عليه السلام چنين نقل مى كند:

ص: 68


1- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيات 38-48 سورۀ مدثر.
2- . سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1443.
3- . تفسير نمونه، ج 10، ذيل آيۀ 41 سورۀ رعد.

«نَنقُصُها بِذهابِ عُلَمائها، وَ فُقَهائها وَ خِيارِ أهلِها ؛ ما از زمين مى كاهيم با از ميان رفتن علما و فقها و اخيار و نيكان».(1)

و در حديث ديگرى مى خوانيم كه «عبداللّه بن عمر» هنگامى كه اميرمؤمنان على عليه السلام شهيد شد اين آيه را تلاوت كرد: (أَنّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها) سپس گفت: «يا أمير المؤمنينَ لَقَد كُنتَ الطَّرَفَ الأكبَرَ فِى العِلمِ، اليَومَ نَقَصَ عِلمُ الإسلامِ وَمَضى رُكنُ الإيمانِ ... ؛ اى اميرمؤمنان! تو جانب بزرگ علم در جهان بودى و با شهادتت امروز علم اسلام به كاستى گراييد و ستون ايمان از ميان رفت».(2)

البته همان گونه كه گفتيم، آيه معنى وسيعى دارد كه هرگونه نقصان و كمبود و از ميان رفتن افراد و جامعه ها و به طور كلى اهل زمين را شامل مى شود و هشدارى است به همۀ مردم اعم از بد و نيك، حتى علما و دانشمندان كه اركان جوامع بشرى هستند و با از ميان رفتن يك تن آن ها گاهى دنيايى به نقصان مى گرايد، هشدارى است گويا و تكان دهنده.

تعبير به «بئر معطله» در مورد دانشمندانى كه در جامعه تنها مانده اند

تعبير به «بئر معطله» در مورد دانشمندانى كه در جامعه تنها مانده اند(3)

در آيۀ چهل و پنجم سورۀ حج مى خوانيم: (فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها وَ هِيَ ظالِمَةٌ فَهِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ) ؛ «چه بسيار اهل شهرها و آبادى هايى كه آنها را نابود و هلاك كرديم در حالى كه ستمكار بودند، و ديوارهاى آن بر روى سقف هايش فروريخت! و چه بسيار چاه پر آب و قصرهاى محكم و مرتفع كه بى صاحب ماند!».

ص: 69


1- . تفسير برهان، ج 2، ص 301.
2- . همان.
3- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيۀ 45 سورۀ حج.

جالب اينكه در رواياتى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده جملۀ «و بئر معطلة» به علما و دانشمندانى كه در جامعه تنها مانده اند و كسى از علوم شان بهره نمى گيرد تفسير شده است. از امام موسى بن جعفر عليه السلام در تفسير جملۀ (وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ) نقل شده كه فرمود: «البِئرُ المُعَطَّلَةُ الاِمامُ الصّامِتُ، وَالقَصرُ المَشيدُ الاِمامُ النّاطِقُ ؛ چاه معطل كه از آن بهره نمى گيرد، امام خاموش، و قصر محكم سربرافراشته، امام ناطق است».

نظير همين مضمون از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است.(1)

اين تفسير درحقيقت نوعى از تشبيه است (همان گونه كه حضرت مهدى عليه السلام و عدالت عالم گير او در روايات به «ماءِ معين» (آب جارى) تشبيه شده است) يعنى هنگامى كه امام در مسند حكومت قرار گيرد همچون قصر رفيع محكمى است كه از دور و نزديك ديده ها را به خود جلب مى كند و پناهگاهى براى همگان است، اما هنگامى كه از مسند حكومت دور شود و مردم اطراف او را خالى كرده، نااهلان به جاى او بنشينند به چاه پر آبى مى ماند كه به دست فراموشى سپرده شود، نه تشنه كامان از آن بهره مى گيرند و نه درختان و گياهان با آن پرورش مى يابند. در همين زمينه شاعر عرب سروده اى دارد كه معنايش چنين است:

«چاه متروك و قصر برافراشته مثال زيبايى براى آل محمد صلى الله عليه و آله است. «قصر»، مجد و عظمت آن هاست كه كسى به آن نمى رسد و «چاه»، علم و دانش آن هاست كه هرگز پايان نمى گيرد».(2)

وظيفۀ بزرگ دانشمندان

وظيفۀ بزرگ دانشمندان(3)

در آيۀ 187 سورۀ آل عمران مى خوانيم: (وَ إِذْ أَخَذَ اَللّهُ مِيثاقَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتابَ

ص: 70


1- . تفسير برهان، ج 3، ص 30.
2- . همان.
3- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيۀ 187 سورۀ آل عمران.

لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اِشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ) : «و (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خدا از كسانى كه كتاب آسمانى به آنها داده شده، پيمان گرفت كه حتماً آن را براى مردم آشكار سازيد و كتمان نكنيد! ولى آنها آن را پشت سر افكندند و به بهاى ناچيزى فروختند؛ و چه بد متاعى مى خرند؟!».

آيۀ فوق گرچه دربارۀ دانشمندان اهل كتاب (يهود و نصارى) نازل شده، ولى درحقيقت اخطارى به تمام دانشمندان و علماى مذهبى است، كه موظف اند در تبيين و روشن ساختن فرمان هاى الهى و معارف دينى بكوشند و خداوند از همۀ آن ها پيمان مؤكدى در اين زمينه گرفته است.

توجه به مادۀ «تبيين» كه در آيۀ فوق به كار رفته نشان مى دهد كه منظور، تنها تلاوت آيات خدا و يا نشر كتب آسمانى نيست، بلكه بايد حقايق آن ها را عريان و آشكار در اختيار مردم بگذارند تا همۀ توده ها به روشنى از آن آگاه شوند، و به روح و جان آن ها برسند و كسانى كه در تبيين و توضيح و تفسير و روشن ساختن مسلمانان كوتاهى كنند، مشمول همان سرنوشتى هستند كه خداوند در اين آيه و مانند آن براى علماى يهود بيان كرده است. از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «مَن كَتَمَ عِلماً عَن أهلِهِ أُلجِمَ يَومَ القِيامَةِ بِلِجامٍ مِن نارٍ ؛ هر كس كه علم و دانشى را از آن ها كه اهل آن هستند (و نياز به آن دارند) كتمان كند خداوند در روز رستاخيز، دهنه اى از آتش به دهان او مى زند».

حسن بن عمار مى گويد: بعد از آنكه «زهرى» نقل حديث را براى مردم ترك گفته بود روزى نزد او رفتم و گفتم: احاديثى را كه شنيده اى براى من بازگو كن! به من گفت: مگر نمى دانى كه من ديگر براى كسى حديث نقل نمى كنم؟ گفتم: به هر حال يا تو براى من حديث بگو يا من براى تو حديث نقل مى كنم، گفت: تو حديث بگو.

ص: 71

گفتم: از على عليه السلام نقل شده كه مى فرمود: «ما أخَذَ اللّهُ عَلى أهلِ الجَهلِ أن يَتَعَلَّموا حَتّى أخَذَ عَلى أهلِ العِلمِ أن يُعَلِّموا ؛ خداوند پيش از آنكه از افراد نادان پيمان بگيرد كه دنبال علم و دانش بروند از علما و دانشمندان پيمان گرفته است كه به آن ها علم بياموزند».

هنگامى كه اين حديث تكان دهنده را براى او خواندم، سكوت خود را شكست و گفت: «اكنون بشنو تا براى تو بگويم» و در همان مجلس، چهل حديث براى من روايت كرد.(1)

سخن گفتن آتش دوزخ با دانشمندان

سخن گفتن آتش دوزخ با دانشمندان(2)

پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: «صِنفانِ مِن اُمَّتي اِن صَلَحا صَلَحَت اُمَّتي وَ اِن فَسَدا فَسَدَت اُمَّتي ؛ دو گروه از امت من هستند كه اگر اصلاح شوند امت من اصلاح مى شوند و اگر فاسد شوند امت من فاسد مى گردند». عرض كردند: اى رسول خدا! اين دو گروه كيان اند؟ فرمود: «الفُقَهاءُ وَالاُمَراءُ ؛ دانشمندان و زمامداران».

مرحوم محدث قمى در سفينة البحار بعد از اين حديث، حديث مناسب ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

«قالَ تُكَلَّمُ النَّارُ يَومَ القِيامَةِ ثَلاثَةً: أميراً، وَ قارِياً، وَ ذا ثَروَةٍ مِنَ المَالِ.

فَيَقولُ لِلأميرِ: يا مَن وَهَبَ اللّهُ لَهُ سُلطاناً فَلَم يَعدِل، فَتَزدَرِدُهُ كَما يَزدَرِدُ الطَّيرُ حَبَّ السِّمسِمِ.

وَ تَقولُ لِلقارِئِ: يا مَن تَزَيَّنَ لِلنّاسِ وَ بَارَزَ اللّهَ بِالمَعاصي فَتَزدَرِدُهُ.

وَ تَقولُ لِلغَنىِّ: يا مَن وَهَبَ اللّهُ لَهُ دُنياً كَثيرَةً واسِعَةً فَيضاً وَ سَألَهُ الحَقيرَ اليَسيرَ قَرضاً

ص: 72


1- . تفسيرهاى ابوالفتوح رازى و مجمع البيان، ذيل آيۀ فوق. متن حديث كه از على عليه السلام نقل شده در نهج البلاغه در كلمات قصار نيز آمده است.
2- . تفسير نمونه، ج 11، ذيل آيۀ 90 سورۀ نحل.

فَأبى إلّابُخلًا فَتَزدَرِدُهُ ؛ در روز رستاخيز آتش دوزخ با سه گروه سخن مى گويد:

زمامداران، دانشمندان و ثروتمندان. به زمامداران مى گويد: اى كسانى كه خدا به شما قدرت داد اما اصول عدالت را به كار نبستيد! و در اين هنگام آتش آن ها را مى بلعد همان گونه كه پرندگان دانۀ كنجد را. به دانشمند مى گويد: اى كسى كه ظاهر خود را براى مردم زيبا ساختى، اما به معصيت خدا پرداختى! سپس او را مى بلعد.

و به ثروتمند مى گويد: اى كسى كه خداوند به تو امكانات وسيعى بخشيد و از تو خواست مختصرى از آن را انفاق كنى، اما تو بخل كردى! سپس او را نيز مى بلعد».

خطر دانشمندانى كه دانش خود را در اختيار جباران قرار دهند

خطر دانشمندانى كه دانش خود را در اختيار جباران قرار دهند(1)

در آيات 175 تا 178 سورۀ اعراف آمده است: (وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ اَلْغاوِينَ * وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ اَلْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ * ساءَ مَثَلاً اَلْقَوْمُ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ أَنْفُسَهُمْ كانُوا يَظْلِمُونَ * مَنْ يَهْدِ اَللّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ) ؛ «و سرگذشت كسى كه آيات خود را به او داديم: بر آن ها بخوان كه سرانجام خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد، و از گمراهان شد! و اگر مى خواستيم، (مقام) او را با اين آيات (و علوم الهى) بالا مى برديم ولى (اجبار، برخلاف سنت ماست؛ پس او را به حال خود رها كرديم) و او به پستى گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد! مَثَل او همچون سگ (هار) است كه اگر به او حمله كنى، زبانش را بيرون مى آورد، و اگر او را به حال خود واگذارى، باز زبانش را بيرون مى آورد؛ (گويى چنان تشنۀ دنيا است كه هرگز

ص: 73


1- . تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيات 175-178 سورۀ اعراف.

سيراب نمى شود!) اين مَثَل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند؛ اين داستان ها را (براى آنها) بازگو كن، شايد بينديشند (و بيدار شوند). چه بد است مَثَل گروهى كه آيات ما را تكذيب كردند؛ و تنها به خودشان ستم مى نمودند! هركس را كه خدا هدايت كند، هدايت يافته (ى واقعى) اوست؛ و هركس را كه (به خاطر اعمالش) گمراه سازد، همان ها زيانكارانند».

دانشمندى كه به خدمت فراعنه درآيد

در اين آيات به يكى ديگر از داستان هاى بنى اسرائيل اشاره شده كه يك الگو و نمونه، براى همۀ كسانى كه داراى چنين صفاتى هستند، محسوب مى شود.

همان طور كه در لابه لاى تفسير آيات خواهيم خواند، مفسران احتمالات متعددى دربارۀ كسى كه اين آيات دربارۀ او سخن مى گويد داده اند، ولى بدون شك، مفهوم آيه همانند ساير آياتى كه در شرايط خاصى نازل مى شود، كلى و همگانى و عمومى است.

در آيۀ نخست روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده، مى گويد:

«داستان آن كس را كه آيات خود را به او داديم ولى سرانجام از آن ها خارج و گرفتار وسوسه هاى شيطان گشت و از گمراهان گرديد، براى آن ها بخوان!».

اين آيه به روشنى به داستان كسى اشاره مى كند كه نخست در صف مؤمنان بوده و حامل آيات و علوم الهى شده، سپس از اين مسير گام بيرون نهاده است، به همين علت شيطان به وسوسۀ او پرداخته، و عاقبت كارش به گمراهى و بدبختى كشيده است. تعبير «انسلخ» كه از مادۀ «انسلاخ» و در اصل به معنى از پوست بيرون آمده است، نشان مى دهد كه آيات و علوم الهى در آغاز چنان بر او احاطه داشت كه همچون پوست تن او شده بود، اما ناگهان از اين پوست بيرون آمد و با يك چرخش تند، مسير خود را به كلى تغيير داد!

ص: 74

از تعبير «فاتبعه الشيطان» چنين استفاده مى شود كه در آغاز شيطان تقريباً از او قطع اميد كرده بود، چراكه او كاملاً در مسير حق قرار داشت، امّا پس از انحراف مزبور، شيطان به سرعت او را تعقيب كرد و به او رسيد و بر سر راهش نشست و به وسوسه گرى پرداخت وسرانجام او را در صف گمراهان وشقاوتمندان قرار داد.

آيۀ بعد اين موضوع را چنين تكميل مى كند كه «اگر مى خواستيم، مى توانستيم او را در همان مسير حق به اجبار نگاه داريم و به وسيلۀ آن آيات و علوم، به او مقام والا دهيم» ولى مسلم است كه نگاهدارى اجبارى افراد در مسير حق با سنت پروردگار كه سنّت اختيار و آزادى اراده است، سازگار نيست و نشانۀ شخصيّت و عظمت كسى نخواهد بود، لذا بلافاصله اضافه مى كند:

ما او را به اختيارش وانهاديم و او به جاى اينكه با استفاده از علوم و دانش خويش هر روز مقام بالاترى را بپيمايد «به پستى گراييد و براثر پيروى از هوى و هوس مراحل سقوط را طى كرد»؛ (وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَواهُ) .

«اخلد» از مادۀ «اخلاد» به معنى سكونت دائمى در يك جا اختيار كردن است، بنابراين «أَخْلَدَ اِلَى الأَرْضِ» يعنى براى هميشه به زمين چسبيد، كه در اينجا كنايه از جهان ماده و زرق و برق و لذات نامشروع زندگى مادى است.

سپس اين شخص را به سگى تشبيه مى كند كه هميشه زبان خود را همانند حيوانات تشنه بيرون آورده است، مى گويد: «او همانند سگ است كه اگر به او حمله كنى دهانش باز و زبانش بيرون است و اگر او را به حال خود واگذارى باز چنين است».

او براثر شدت هوى پرستى و چسبيدن به لذات جهان ماده، يك حال عطش نامحدود و پايان ناپذير به خود گرفته كه همواره دنبال دنياپرستى مى رود، نه به خاطر نياز و احتياج، بلكه به شكل بيمارگونه اى همچون يك «سگ هار» كه

ص: 75

براثر بيمارى هارى حالت عطش كاذب به او دست مى دهد و هيچ گاه سيراب نمى شود. اين همان حالت دنياپرستان و هوى پرستان دون همت است كه هر قدر بيندوزند باز هم احساس سيرى نمى كنند.

سپس اضافه مى كند كه اين مَثَل، مخصوص اين شخص معين نيست، بلكه «مثالى است براى همۀ جمعيت هايى كه آيات خدا را تكذيب كنند».

«اين داستان ها را براى آن ها بازگو كن، شايد دربارۀ آن بينديشند و مسير صحيحى را پيدا كنند».

«بلعم باعورا» دانشمند دنياپرست و منحرف

همان گونه كه ملاحظه كرديد، آيات فوق نامى از كسى نبرده، بلكه سخن از عالم و دانشمندى مى گويد كه نخست در مسير حق بود، آن چنان كه هيچ كس فكر نمى كرد روزى منحرف شود، اما سرانجام دنياپرستى و پيروى از هواى نفس چنان به سقوطش كشانيد كه در صف گمراهان و پيروان شيطان قرار گرفت.

ولى از بسيارى از روايات و كلمات مفسران استفاده مى شود كه منظور از اين شخص مردى به نام «بلعم باعورا» بوده است كه در عصر موسى عليه السلام زندگى مى كرد و از دانشمندان و علماى مشهور بنى اسرائيل محسوب مى شد و حتى موسى عليه السلام از وجود او به عنوان يك مبلّغ نيرومند استفاده مى كرد.

كار آن مرد در اين راه آن قدر بالا گرفت كه دعايش در پيشگاه خدا به اجابت مى رسيد، ولى براثر تمايل به فرعون و وعده و وعيدهاى او از راه حق منحرف شد و همۀ مقامات خود را از دست داد، تا آنجا كه در صف مخالفان موسى عليه السلام قرار گرفت.(1)

اما اينكه بعضى احتمال داده اند اين شخص «امية بن ابى الصلت» همان شاعر

ص: 76


1- . در تورات كنونى نيز شرح ماجراى «بلعم باعورا» آمده است، ولى تفاوت اين است كه تورات او را سرانجام از انحراف تبرئه مى كند. براى اطلاع بيشتر به باب 22 سفر اعداد مراجعه شود.

معروف زمان جاهليت است كه نخست براثر آگاهى از كتب آسمانى پيشين در انتظار ظهور آخرين پيامبر بود، ولى كم كم به اين فكر فرو رفت كه ممكن است پيامبر خودش باشد و به همين دليل پس از بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت به او حسد ورزيد و بناى مخالفت را گذاشت.

و يا اينكه منظور، «ابوعامر»، راهب معروف است كه در زمان جاهليت، مردم را به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نويد مى داد، اما پس از ظهور آن حضرت، راه مخالفت را پيش گرفت؛ هر دو احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا جملۀ «واتل» و كلمۀ «نبأ» و جملۀ «فاقصص القصص» نشان مى دهد كه اين جريان مربوط به افراد معاصر صلى الله عليه و آله نبوده، بلكه از سرگذشت اقوام پيشين است. به علاوه سورۀ اعراف از سوره هايى است كه در مكه نازل شده و داستان «ابوعامر راهب» و «امية بن صلت» مربوط به مدينه است، ولى از آنجا كه افرادى همانند «بلعم» در عصر و زمان پيامبر صلى الله عليه و آله همانند «ابوعامر» و «امية بن ابى الصلت» وجود داشته اند، مفهوم آيات بر آن ها تطبيق شده است، همان گونه كه بر افراد مشابه او در هر عصر و زمان نيز منطبق خواهد شد، وگرنه اصل داستان مربوط به غير «بلعم» نيست.

در تفسير المنار از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل شده كه مَثَل بلعم بن باعورا در بنى اسرائيل همانند امية بن ابى الصلت در اين امت است.(1)

همچنين از امام باقر عليه السلام روايت شده كه فرمود: «الأصلُ في ذلِكَ بَلعَمُ، ثُمَّ ضَرَبَهُ اللّهُ مَثَلًا لِكُلِّ مُؤثِرٍ هَواهُ عَلى هُدَى اللّهِ مِن أهلِ القِبلَةِ ؛ اصل آيه دربارۀ بلعم است، سپس خداوند آن را به عنوان يك مثال دربارۀ كسانى كه هوى پرستى را بر خداپرستى و هدايت الهى در اين امت مقدم بشمرند، بيان كرده است».(2)

ص: 77


1- . المنار، ج 9، ص 114.
2- . مجمع البيان، ج 4، ص 500.

اصولاً كمتر خطرى در جوامع انسانى به اندازۀ خطر دانشمندانى است كه علم و دانش خود را در اختيار فراعنه و جباران عصر خود قرار مى دهند و براثر هوى پرستى و تمايل به زرق و برق جهان ماده (أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ) همۀ سرمايه هاى فكرى خود را در اختيار طاغوت ها مى گذارند و آن ها نيز براى تحميق مردم عوام از وجود اين گونه افراد حداكثر سوء استفاده را مى كنند. اين موضوع به زمان موسى عليه السلام يا ساير پيامبران اختصاص نداشته و بعد از عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و تا امروز نيز ادامه دارد كه «بلعم باعوراها» و «ابوعامرها» و «امية بن ابى الصلت ها» دربرابر درهم و دينار يا مقام و يا به خاطر انگيزۀ حسد در اختيار گروه هاى منافق و دشمنان حق، و فراعنه و بنى اميه ها و بنى عباس ها و طاغوت ها علم و دانش و نفوذ اجتماعى خود را داده و مى دهند.

اين گروه از دانشمندان نشانه هايى دارند كه در آيات فوق بيان شده و به وسيلۀ آن مى توان آن ها را شناخت، آن ها هوى پرستانى هستند كه خداى خود را فراموش كرده اند، آن ها همت هاى پَستى دارند كه به جاى توجه به شخصيت برتر و مقام والا در پيشگاه خدا و خلق خدا به پستى مى گرايند و به خاطر همين دون همتى همه چيز خود را از دست مى دهند؛ آن ها تحت وسوسه هاى شديد شيطان قرار دارند و به آسانى قابل خريد و فروش اند؛ آن ها همانند سگ هاى بيمارى هستند كه هرگز سيراب نمى شوند و به همين دليل مسير حق را رها كرده، در بيراهه ها سرگردان مى شوند و آن ها پيشواى گمراهان اند. بايد اين گونه افراد را شناخت و به شدت از آن ها برحذر بود.

دو آيۀ بعد درواقع يك نتيجۀ كلى و عمومى از سرگذشت «بلعم» و علماى دنياپرست گرفته، نخست مى گويد: «چه بد مَثَلى دارند كسانى كه آيات ما را انكار كردند و چه بد عاقبت و سرنوشتى در انتظار آن هاست، ولى آن ها به ما ظلم و ستم نمى كردند، بلكه بر خويشتن ستم روا مى داشتند».

ص: 78

چه ستمى از اين بالاتر كه سرمايه هاى معنوى علوم و دانش هاى خويش را كه مى تواند باعث سربلندى خود آن ها و جامعه هايشان شود در اختيار صاحبان «زر» و «زور» مى گذارند و به بهاى ناچيزى مى فروشند و سرانجام خود و جامعه اى را به سقوط مى كشانند.

اما به هوش باشيد كه رهايى از اين گونه لغزش ها و دام هاى شيطانى، بدون توفيق و هدايت الهى ممكن نيست و دام بسيار سختى است، مگر يار شود لطف خدا «آن كس را كه خدا هدايت كند و توفيق را رفيق راهش سازد، هدايت يافتۀ واقعى اوست»؛ (مَنْ يَهْدِ اَللّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِي) .

«و كسى را كه خداوند براثر اعمالش به حال خود رها سازد يا وسايل پيروزى و موفقيت را دربرابر وسوسه هاى شيطانى از او بگيرد، زيان كار واقعى اوست».

(وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ) .

بارها گفته ايم كه «هدايت» و «اضلال» الهى نه جنبۀ اجبارى دارد و نه بى دليل و بى حساب است. منظور از اين دو، فراهم ساختن زمينه هاى هدايت، و يا باز گرفتن اين گونه زمينه هاست، آن هم به خاطر اعمال نيك و بدى كه انسان قبلاً انجام داده و در هر حال تصميم نهايى با خود انسان است، بنابراين آيۀ فوق با آيات گذشته كه اصل آزادى اراده را تأييد مى كرد كاملاً انطباق دارد و منافاتى ميان آن ها نيست.

عالم بى عمل

عالم بى عمل(1)

در آيۀ سوم سورۀ صف مى خوانيم: (كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ) ؛ «نزد خدا بسيار خشم آور است كه سخنى بگوييد كه عمل نمى كنيد!».

در مجالس انس مى نشينيد و داد سخن مى دهيد، اما هنگامى كه زمان عمل فرامى رسد هركس به گوشه اى فرار مى كند.

ص: 79


1- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 3 سورۀ صف.

از نشانه هاى مهم مؤمنان راستين اين است كه گفتار و كردارشان صددرصد هماهنگ باشد، و هر قدر انسان از اين اصل دور شود از حقيقت ايمان دور شده است.

«مقت» در اصل به معنى بغض شديد نسبت به كسى است كه كار قبيحى انجام داده است، ولذا در ميان عرب جاهلى به ازدواج كسى كه همسر پدرش را به نكاح خود درمى آورد «نكاح مقت» مى گفتند. در جملۀ «كبر مقتاً» واژۀ «مقت» با «كبر» كه آن نيز دليل بر شدت و عظمت است توأم شده و دليل بر خشم عظيم خداست نسبت به گفتار خالى از عمل.

«علامه طباطبايى» در الميزان مى گويد: «فرق است بين اينكه انسان سخنى را بگويد كه انجام نخواهد داد، و انجام ندهد كارى را كه مى گويد، اولى دليل بر نفاق است و دومى دليل بر ضعف اراده».(1)

ظاهراً منظور اين است كه گاه انسان سخنى مى گويد كه از اول تصميم دارد انجام ندهد، اين يك نوع نفاق است، اما گاه از اول تصميم بر عمل دارد، ولى بعداً پشيمان مى شود، اين به دليل ضعف اراده است.

به هر حال، آيۀ فوق هرگونه تخلف از عهد و پيمان و وعده و - حتى به گفتۀ بعضى - نذر را نيز شامل مى شود، ولذا در فرمان مالك اشتر مى خوانيم كه على عليه السلام به او فرمود: «إيّاكَ... أن تَعِدَهُم فَتُتبِعَ مَوعِدَكَ بِخُلفِكَ... وَالخُلفَ يُوجِبُ المَقتَ عِندَ اللّهِ وَالنّاسِ، قالَ اللّهُ تَعالى: كَبُرَ مَقتاً عِندَ اللّهِ أن تَقُولُوا ما لا تَفعَلُونَ: (كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ) ؛ از اينكه به مردم وعده بدهى و تخلف كنى سخت بپرهيز، زيرا اين موجب خشم عظيم در نزد خدا و مردم خواهد شد، چنان كه قرآن مى گويد: (كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ) ».(2)

ص: 80


1- . الميزان، ج 19، ص 287.
2- . نهج البلاغه، نامۀ 53.

و در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «عِدَةُ المُؤمِنِ أخاهُ نَذرٌ لا كَفّارَةَ لَهُ، فَمَن أخلَفَ فَبِخُلفِ اللّهِ بَدَأ وَلِمَقتِهِ تَعَرَّضَ، وَ ذلِكَ قَولُهُ (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ) ؛ «وعدۀ مؤمن به برادرش نوعى نذر است، هرچند كفاره ندارد، و هر كس خلف وعده كند با خدا مخالفت كرده و خويش را در معرض خشم او قرار داده، و اين همان است كه قرآن مى گويد: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ) .(1)

نكته: گفتار بى عمل

زبان، ترجمان دل است و اگر راه اين دو از يكديگر جدا شود نشانۀ نفاق است، و مى دانيم كه يك انسان منافق، سلامت فكر و روح ندارد. از بدترين بلاهايى كه ممكن است بر يك جامعه مسلط شود بلاى سلب اطمينان است، و عامل اصلى آن، جدايى گفتار از كردار است. مردمى كه مى گويند و عمل نمى كنند هرگز نمى توانند به يكديگر اعتماد كنند و دربرابر مشكلات هماهنگ باشند، هرگز برادرى و صميميت در ميان آن ها حاكم نخواهد شد، هرگز ارزش و قيمتى نخواهند داشت و هيچ دشمنى از آن ها حساب نمى برد.

هنگامى كه غارتگران لشكر شام مرزهاى عراق را مورد تاخت و تاز خود قرار دادند و خبر به گوش على عليه السلام رسيد سخت ناراحت شد، خطبه اى خواند و چنين فرمود: «أيُّها النّاسُ المُجتَمِعَةُ أبدانُهُم المُختَلِفَةُ أهواؤُهُم، كَلامُكُم يُوهي الصُّمَّ الصَّلابَ، وَفِعلُكُم يُطمِعُ فيكُمُ الأعداءَ، تَقولونَ فِى المَجالِسِ كَيتَ وَ كَيتَ، فَإذا جاءَ القِتالُ قُلتُم حِيدي حَيادِ ».

على عليه السلام در اين گفتار كه از سوز دل مباركش حكايت مى كند به مردم عراق

ص: 81


1- . اصول كافى، ج 2، باب خلف الوعد.

مى گويد: «اى مردمى كه بدن هايتان جمع و دل ها و افكارتان پراكنده است، سخنان داغ شما سنگ هاى سخت را درهم مى شكند، ولى اعمال سست شما دشمنان تان را به طمع وامى دارد، در مجالس و محافل چنين و چنان مى گوييد، امّا هنگام پيكار فرياد مى زنيد كه اى جنگ از ما دور شو!».(1)

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «يَعني بِالعُلَماءِ مَن صَدَّقَ فِعلُهُقَولَهُ، وَ مَن لَم يُصَدِّق فِعلُهُ قَولَهُ فَلَيسَ بِعالِمٍ ؛ عالم كسى است كه عملش گفتارش را تصديق كند و هر كس عملش گفتارش را تصديق نكند عالم نيست».(2)

يكى از شعراى معاصر، سرنوشت ملت هايى را كه اهل سخن اند و نه اهل عمل، و به همين دليل هميشه اسير چنگال دشمنان اند در داستان زيبايى كه از زبان يك باز شكارى مطرح كرده مجسم ساخته است:

دوش مى گفت بلبلى با باز كز چه حال تو خوش تر است از من؟

تو كه زشتى و بد عبوس و مهيب تو كه لالى و گنگ و بسته دهن

مست و آزاد روى دست شهان با دو صد ناز مى كنى مسكن

من بدين ناطقى و خوش خوانى با خوش اندامى و ظريفى تن

قفسم مسكن است و روزم شب بهره ام غصه است و رنج و محن

باز گفتا كه راست مى گويى ليك سرّش بود بسى روشن

دأب تو گفتن است و نا كردن خوى من كردن است و ناگفتن

عالم بى عمل در روايات

عالم بى عمل در روايات(3)

بدون شك، تحصيل علم مشكلات فراوانى دارد، ولى اين مشكلات هرقدر

ص: 82


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 29.
2- . اصول كافى، ج 1، باب صفة العلماء، ح 2.
3- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيات 5-8 سورۀ جمعه.

باشد دربرابر بركات حاصل از علم ناچيز است، بيچارگى انسان روزى خواهد بود كه زحمت تحصيل علم را بر خود هموار كند، اما چيزى از بركاتش عايد او نشود، درست بسان چهارپايى كه سنگينى بار كتاب را به پشت خود احساس مى كند، بى آنكه از محتواى آن بهره گيرد.

در بعضى از تعبيرات، عالم بى عمل به «شجر بلاثمر» (درخت بى ميوه) يا «سحاب بلامطر» (ابر بى باران) يا شمعى كه مى سوزد و اطراف خود را روشن مى كند، ولى خودش از بين مى رود يا چهارپايى كه به «طاحونه» (آسياب) مى بندند و به طور دائم زحمت مى كشد و حركت مى كند، اما چون به دور خود مى گردد، هرگز راهى را طى نمى كند و به جايى نمى رسد، و مانند اين تشبيهات كه هر كدام بيانگر گوشه اى از سرنوشت شوم عالم بى عمل است.

در روايات اسلامى نيز در نكوهش اين گونه عالمان، تعبيرات تكان دهنده اى آمده است، ازجمله: از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:

«هر كس علمش افزوده شود، ولى بر هدايتش نيفزايد، اين علم جز دورى از خدا براى او حاصلى ندارد»؛ (مَن إزدادَ عِلماً وَ لَم يَزدَد هُدىً لَم يَزدَد مِنَ اللّهِ إلاّ بُعداً) .(1)

اميرمؤمنان على عليه السلام نيز مى فرمايد: «علم با عمل توأم است، هر كس چيزى را مى داند بايد به آن عمل كند، و علم فرياد مى زند و عمل را دعوت مى كند، اگر به او پاسخ مثبت نداد، از آنجا كوچ مى كند»؛ (اَلعِلمُ مَقرونٌ بِالعَمَلِ، فَمَن عَلِمَ عَمِلَ، وَالعِلمُ يَهتِفُ بِالعَمَلِ فَإن أجابَهُ وَإلاّ إرتَحِلَ عَنهُ) .(2)

اصولاً از بعضى روايات استفاده مى شود كه عالم بى عمل، شايستۀ نام «عالم» نيست؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «لا يَكونُ المَرءُ عالِماً حَتّى يَكونُ بِعِلمِهِ عامِلاً ».(3)

ص: 83


1- . محجة البيضاء، ج 1، ص 125 و 126.
2- . نهج البلاغه، حكمت 366.
3- . محجة البيضاء، ج 1، ص 125 و 126.

و از اين بالاتر اين كه: او تمام مسئوليت عالم را بر دوش مى كشد، بى آنكه از مزاياى علم بهره مند باشد، لذا در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه ضمن خطبه اى فرمود: «أيُّها النّاسُ، إذا عَلِمتُم فاعمَلُوا بِما عَلِمتُم لَعَلَّكُم تَهتَدونَ، إنَّ العالِمَ العامِلَ بِغَيرِهِ كالجاهِلِ الحائِرِ الَّذي لا يَستَفيقُ عَن جَهلِهِ بَل قَد رَأيتُ أنَّ الحُجَّةَ عَلَيهِ أعظَمُ وَالحَسرَةَ أدوَمُ ؛ اى مردم! هنگامى كه چيزى را دانستيد عمل كنيد تا هدايت يابيد، زيرا عالمى كه برخلاف علمش عمل مى كند، مانند جاهل سرگردانى است كه هرگز از جهلش هشيار نمى شود، بلكه من براى چنين عالمى حجت را بزرگ تر، و حسرت را پايدارتر مى بينم».(1)

و بدون شك، وجود چنين علما و دانشمندانى، بزرگ ترين بلا براى يك جامعه محسوب مى شود و سرنوشت مردمى كه عالمشان چنين باشد، سرنوشت خطرناكى است، چنان كه گفته شده است: شبان، گوسفندان را از چنگال گرگ نجات مى دهد، اما واى به حال گوسفندانى كه شبانشان گرگان باشند.

گوياترين مثال براى عالم بى عمل: چارپايى بر او كتابى چند

گوياترين مثال براى عالم بى عمل: چارپايى بر او كتابى چند(2)

در بعضى از روايات آمده است كه يهود مى گفتند: اگر محمّد به رسالت مبعوث شده رسالتش شامل حال ما نيست، لذا نخستين آيۀ مورد بحث به آن ها گوشزد مى كند كه اگر كتاب آسمانى خود را به دقت خوانده و عمل مى كرديد اين سخن را نمى گفتيد، چراكه بشارت ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در آن آمده است.

مى فرمايد: (مَثَلُ اَلَّذِينَ حُمِّلُوا اَلتَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ اَلْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً) ؛ «داستان كسانى كه مكلف به تورات شدند، ولى حق آن را ادا نكردند، مانند داستان درازگوشى

ص: 84


1- . اصول كافى، ج 1، باب استعمال العلم، ح 6.
2- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 5 سورۀ جمعه.

است كه كتاب هايى حمل مى كند (اما چيزى از آن نمى فهمد)».(1)

چنين حيوانى از كتاب چيزى جز سنگينى احساس نمى كند و برايش تفاوت ندارد كه سنگ و چوب بر پشت دارد يا كتاب هايى كه دقيق ترين اسرار آفرينش و مفيدترين برنامه هاى زندگى در آن است.

اين قوم ازخودراضى كه تنها به نام تورات يا تلاوت آن قناعت كردند، بى آنكه در محتواى آن انديشه نموده و به آن عمل كنند همانند حيوانى هستند كه در حماقت و نادانى ضرب المثل و مشهور خاص و عام است.

اين گوياترين مثالى است كه براى عالم بى عمل مى توان بيان كرد كه سنگينى مسئوليت علم را بر دوش دارد بى آنكه از بركات آن بهره گيرد، و افرادى نيز كه با الفاظ قرآن سروكار دارند، ولى از محتوا و برنامۀ عملى آن بى خبرند (و چه بسيارند اين افراد در بين صفوف مسلمين) مشمول همين آيه اند. اين احتمال نيز وجود دارد كه يهود با شنيدن آيات نخستين اين سوره و مانند آن كه از موهبت بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گويد گفته باشند كه ما نيز اهل كتابيم و مفتخر به بعثت حضرت موساى كليم هستيم. قرآن در پاسخ آن ها مى گويد: چه فايده كه دستورهاى تورات را زير پا نهاديد و آن را در زندگى خود هرگز پياده نكرديد!

ولى به هر حال هشدارى است به همۀ مسلمانان كه مراقب باشند سرنوشتى همچون يهود پيدا نكنند. اين فضل عظيم الهى كه شامل حال آن ها شده و اين قرآن مجيد كه بر آن ها نازل گرديده، براى اين نيست كه در خانه ها خاك بخورد، يا آن را فقط به عنوان «تعويذ چشم زخم» حمايل كنند يا براى حفظ از حوادث هنگام سفر از زير آن رد شوند، يا براى ميمنت و شگون خانۀ جديد همراه «آيينه»

ص: 85


1- . جمعه، آيۀ 5.

و «جاروب» به خانۀ تازه بفرستند و تا اين حد آن را تنزل دهند، و يا آخرين همت آن ها تلاش و كوشش براى تجويد و تلاوت زيبا و ترتيل و حفظ آن باشد، ولى در زندگى فردى و اجتماعى كوچك ترين انعكاسى نداشته باشد و در عقيده و عمل از آن اثرى به چشم نخورد.

ص: 86

فصل سوم: تعلّم و فراگيرى

اشاره

انسان بايد به علم خود بنگرد كه آن را از چه كسى گرفته است

پيدا كردن رهبر دانشمند و بهره گيرى از پرتو علم او

اگر نمى دانيد بپرسيد

پرسش هاى بى جا

اگر سؤالات بى جاست چرا با اصرار جواب داده مى شود؟

سؤال توضيحى و سؤال اعتراضى

سؤال تحقيقى و سؤال سرزنشى

ص: 87

ص: 88

انسان بايد به علم خود بنگرد كه آن را از چه كسى گرفته است

انسان بايد به علم خود بنگرد كه آن را از چه كسى گرفته است(1)

خداوند حكيم در قرآن كريم مى فرمايد: (فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ) ؛ «انسان بايد به غذاى خويش (و آفرينش آن) بنگرد».(2)

نزديك ترين اشياى خارجى به انسان غذاى اوست كه با يك دگرگونى، جزء بافت وجود او مى شود و اگر به او نرسد به زودى راه فنا را پيش مى گيرد، به همين دليل قرآن از ميان تمام موجودات روى مواد غذايى، آن هم موادى كه از طريق گياهان و درختان، عايد انسان مى شود تكيه كرده است.

روشن است كه منظور از «نگاه كردن» تماشاى ظاهرى نيست، بلكه به معنى دقت و انديشه در ساختمان اين مواد غذايى، و اجزاى حيات بخش آن، و تأثيرات شگرفى است كه در وجود انسان دارد و سپس انديشه دربارۀ خالق آن هاست.

و اينكه بعضى احتمال داده اند كه مراد، نگاه ظاهرى است، نگاهى كه باعث تحريك غده هاى بزاقى دهان مى شود، درنتيجه به هضم غذا كمك مى كند بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا آيه به قرينۀ آيات قبل و بعد اصلاً در مقام بيان اين گونه مسائل نيست، منتها بعضى از دانشمندان غذاشناس كه قرآن را تنها از زاويۀ محدود مسائل شخصى خود مى نگرند طبيعى است چنينى پندارى دربارۀ آيۀ فوق داشته باشند.

ص: 89


1- . تفسير نمونه، ج 26، ذيل آيۀ 24 سورۀ عبس.
2- . عبس، آيۀ 24.

بعضى نيز معتقدند كه منظور از نگاه كردن به مواد غذايى اين است كه انسان هنگامى كه بر سر سفره مى نشيند به دقت بنگرد كه آن ها را از چه راهى تهيه كرده، حلال يا حرام؟ مشروع يا نامشروع؟ و به اين صورت جنبه هاى اخلاقى و تشريعى را مورد توجه قرار دهد.

در بعضى از روايات نيز كه از معصومين عليهم السلام نقل شده، آمده است كه منظور از «طعام» در اينجا «علم و دانشى» است كه غذاى روح انسان است، بايد بنگرد كه آن را از چه كسى گرفته است؟ ازجمله از امام باقر عليه السلام نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود: «عِلمُهُ الَّذِي يَأخُذُهُ عَمَّن يَأخُذُهُ؟»(1) نظير همين معنى از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است.(2)

بدون شك، معنى ظاهرى آيه همان غذاهاى جسمانى است كه در آيات بعد به طور مشروح ذكر شده، ولى غذاى روح را نيز از طريق قياس اولويت مى توان استفاده كرد، چراكه انسان تركيبى است از روح و جسم، همان گونه كه جسم او نياز به غذاى مادى دارد، روح او نيز محتاج به غذاى روحانى است و جايى كه انسان بايد در غذاى جسمانى اش دقيق شود و - طبق آيات بعد - سرچشمۀ آن را كه باران حيات بخش است بشناسد، در غذاى روحانى خود نيز بايد دقت به خرج دهد كه از طريق باران وحى بر سرزمين قلب پاك پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى گردد و از آنجا در سينه هاى معصومين عليه السلام ذخيره مى شود و همچون چشمه هاى جوشانى در صفحۀ قلوب جارى مى گردد و انواع ميوه هاى لذت بخش ايمان و تقوا و فضايل اخلاقى را پرورش مى دهد.

آرى، انسان بايد درست بنگرد كه سرچشمۀ اصلى علم و دانش او كه غذاى

ص: 90


1- . تفسير برهان، ج 4، ص 429.
2- . همان.

روحانى اوست كجاست، مبادا از سرچشمۀ آلوده اى تغذيه شود و روح و جان او را بيمار كند يا به هلاكت افكند.

همچنين از طريق قياس اولويت مى توان مسألۀ «حلال و حرام» و مشروع و نامشروع را به وسيلۀ «دلالت التزامى» از آيه استفاده كرد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه هم «طعام» در آيۀ شريفه معنى وسيع و گسترده دارد و هم «نگاه كردن»، بنابراين تفسيرهاى سه گانۀ فوق در آن جمع مى شود.

پيدا كردن رهبر دانشمند و بهره گيرى از پرتو علم او

پيدا كردن رهبر دانشمند و بهره گيرى از پرتو علم او(1)

از داستان موسى و خضر عليهما السلام درس هاى زيادى مى توان آموخت، ازجمله:

الف) پيدا كردن رهبر دانشمند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پيامبر اولواالعزمى همچون موسى عليه السلام اين همه راه را به دنبال او مى رود، و اين سرمشقى است براى همۀ انسان ها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرايط و سن و سال.

ب) جوهرۀ علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد.

ج) همواره علم را براى عمل بايد آموخت، چنان كه موسى عليه السلام به دوست عالمش مى گويد: «مما علمت رشدا» (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم، بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم.

اگر نمى دانيد بپرسيد

اگر نمى دانيد بپرسيد(2)

در آيات 43 و 44 سورۀ نحل مى خوانيم: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي

ص: 91


1- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيات 79-82 سورۀ كهف.
2- . همان، ج 11، ذيل آيات 43 و 44 سورۀ نحل.

إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ * بِالْبَيِّناتِ وَ اَلزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ) ؛ «و پيش از تو، جز مردانى كه به آنها وحى مى كرديم، نفرستاديم! اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد تا از دلايل روشن و كتب (پيامبران پيشين) آگاه شويد و بر تو نيز، قرآن را نازل كرديم، تا آنچه را كه به سوى مردم نازل شده است براى آنها روشن سازى؛ و شايد انديشه كنند».

گرچه دو آيۀ اخير به تناسب بحث هاى مربوط به مشركان، سخن از مهاجران راستين مى گفت، ولى آيات مورد بحث بار ديگر به بيان مسائل گذشته دربارۀ اصول دين مى پردازد و به يكى از اشكالات معروف مشركان پاسخ مى گويد:

آن ها مى گفتند: چرا خداوند فرشته اى را براى ابلاغ رسالت نازل نكرده است (و يا مى گفتند: چرا پيامبر صلى الله عليه و آله مجهز به يك نيروى فوق العاده نيست كه ما را به ترك كارهايمان مجبور كند)؟

خداوند در پاسخ آن ها مى گويد: «ما پيش از تو نيز رسولانى فرستاديم و اين رسولان جز مردانى كه وحى به آن ها فرستاده مى شد نبودند».

آرى، اين مردان از جنس بشر بودند، با تمام غرايز و عواطف انسانى، دردهاى آن ها را از همه بهتر تشخيص مى دادند و نيازهاى آن ها را به خوبى درك مى كردند، در حالى كه هيچ فرشته اى نمى تواند از اين امور به خوبى آگاه شود، و آنچه را در درون يك انسان مى گذرد به وضوح درك كند.

بى ترديد، مردان وحى وظيفه اى جز ابلاغ رسالت نداشتند، كار آن ها گرفتن وحى و رساندن به انسان و كوشش از مسير عادى براى تحقق بخشيدن به اهداف وحى بود، نه اينكه با يك نيروى خارق العادۀ الهى، و برهم زدن همۀ قوانين طبيعت، مردم را به قبول دعوت و ترك همۀ انحرافات مجبور كنند، كه اگر چنين مى كردند ايمان آوردن، افتخار و تكامل نبود.

ص: 92

سپس براى تأكيد و تأييد اين واقعيت اضافه كند: «اگر اين موضوع را نمى دانيد برويد و از اهل اطلاع بپرسيد»؛ (فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) .

«ذكر» به معنى آگاهى و اطلاع است و «اهل ذكر» مفهوم وسيعى دارد كه همۀ آگاهان و اهل اطلاع را در زمينه هاى مختلف شامل مى شود و اگر بسيارى از مفسران اهل ذكر را در اينجا به معنى علماى اهل كتاب تفسير كرده اند نه به اين معنى است كه اهل ذكر مفهوم محدودى داشته باشد، بلكه درواقع از قبيل تطبيق كلى بر مصداق است، زيرا سؤال دربارۀ پيامبران و رسولان پيشين و اينكه آن ها مردانى از جنس بشر با برنامه هاى تبليغى و اجرايى بودند قاعدتاً بايد از دانشمندان اهل كتاب و علماى يهود و نصارى بشود، درست است كه آن ها يا مشركان در تمام جهات هم عقيده نبودند، ولى همگى در اين جهت كه با اسلام مخالفت داشتند، هماهنگ بودند، بنابراين علماى اهل كتاب براى بيان حال پيامبران پيشين منبع خوبى براى مشركان محسوب مى شدند.

«راغب» در مفردات مى گويد: «ذكر» دو معنى دارد: گاهى به معنى حفظ و گاهى به معنى يادآورى است، البته اين يادآورى ممكن است به وسيلۀ دل باشد (كه ذكر درونى و باطنى محسوب مى شود) و ممكن است به وسيلۀ زبان باشد (كه ذكر لفظى محسوب مى گردد) و اگر مى بينيم به قرآن، ذكر گفته شده به همين دليل است كه حقايقى را بازگو مى كند.

آيۀ بعد مى گويد: «اگر شما از دلايل روشن پيامبران و كتب آن ها آگاه نيستيد به آگاهان مراجعه كنيد»؛ (بِالْبَيِّناتِ وَ اَلزُّبُرِ) . «بيّنات» جمع «بيّنه» به معنى دلايل روشن است و ممكن است در اينجا اشاره به معجزات و ساير دلايل اثبات حقانيت انبيا باشد. «زبر» جمع «زبور» به معنى كتاب است، درواقع «بيّنات»، دلايل اثبات نبوت را مى گويد و «زبر» اشاره به كتاب هايى است كه تعليمات انبيا در آن جمع بوده است.

ص: 93

سپس روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده و مى گويد: «ما اين ذكر را (قرآن را) بر تو نازل كرديم تا آنچه را به سوى مردم نازل شده است براى آن ها تبيين كنى»؛ (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ) «و تا اينكه آن ها در اين آيات و وظايفى كه دربرابر آن دارند، بينديشند»؛ (وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ) . درواقع دعوت و برنامۀ رسالت تو از نظر اصولى چيز نوظهور و بى سابقه اى نيست و همان گونه كه بر رسولان پيشين، كتب آسمانى نازل كرديم تا مردم را به وظايف شان دربرابر خدا و خلق و خويشتن آشنا سازند، بر تو نيز اين قرآن را نازل كرديم تا به تبيين مفاهيم و تعاليم آن بپردازى و انديشۀ انسان ها را بيدار سازى، تا با احساس تعهد و مسئوليت (نه از طريق اجبار و قوۀ قهريۀ ناشناختۀ الهى) در راه حق گام بگذارند و به سوى تكامل پيش روند.

نكته: اهل ذكر چه كسانى هستند؟

در روايات متعددى كه از طريق اهل بيت عليهم السلام وارد شده مى خوانيم كه اهل ذكر امامان عليهم السلام هستند، ازجمله در روايتى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه دربارۀ آيۀ فوق فرمود: «نَحنُ أهلُ الذِّكرِ وَ نَحنُ المَسئولونَ ؛ما اهل ذكريم، و از ما بايد سؤال شود».(1)

و در روايت ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير همين آيه فرمود:

«الذِّكرُ القُرآنُ، وَآلُ الرَّسولِ أهلُ الذِّكرِ، وَهُمُ المَسئولونَ ؛ ذكر، قرآن است و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله اهل ذكرند و از آن ها بايد سؤال كرد».(2)

ص: 94


1- . تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 55 و 56.
2- . همان.

در بعضى ديگر مى خوانيم كه «ذكر» شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است و اهل بيت او عليهم السلام اهل الذكر هستند.(1)

روايات متعدد ديگرى نيز به همين مضمون نقل شده است.

در بسيارى از تفاسير و كتب اهل سنت نيز رواياتى به همين مضمون مى خوانيم، از جمله در تفسيرهاى دوازده گانۀ معروف اهل سنت از ابن عباس در ذيل آيۀ فوق چنين نقل شده كه گفت: «هُوَ مُحَمَّدٌ وَ عَلِىٌّ وَ فاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام هُم أهلُ الذِّكرِ وَالعِلمِ وَالعَقلِ وَالبَيانِ ؛ اينان محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام هستند، آن ها اهل ذكرند و اهل علم و عقل و بيان».(2)

اين نخستين بار نيست كه ما در رواياتى كه در تفسير آيات قرآن وارد شده است بيان مصداق هاى معينى را مى بينيم كه مفهوم وسيع آيه را هرگز محدود نمى كند و همان گونه كه گفتيم، ذكر به معنى هرگونه آگاهى و يادآورى و اطلاع است و اهل الذكر، آگاهان و مطلعين را در همۀ زمينه ها دربر مى گيرد، ولى از آنجا كه قرآن مجيد نمونۀ بارز يادآورى و علم و آگاهى است به آن «ذكر» اطلاق شده و همچنين شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز مصداق روشن ذكر است و به همين صورت، امامان معصوم عليهم السلام كه اهل بيت او و وارث علم او هستند، روشن ترين مصداق اهل الذكرند.

ولى قبول همۀ اين مصداق ها هيچ گونه منافاتى با عموميت مفهوم آيه و همچنين مورد نزول آن، كه دانشمندان اهل كتاب است، ندارد و به همين دليل علماى اصول و فقهاى ما در مباحث مربوط به اجتهاد و تقليد و پيروى ناآگاهان در مسائل دينى از آگاهان و مجتهدان، به اين آيه استدلال كرده اند.

ص: 95


1- . تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 55 و 56.
2- . احقاق الحق، ج 3، ص 482.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه در روايتى كه در عيون الاخبار از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است مى خوانيم كه آن حضرت به كسانى كه آيۀ فوق را به دانشمندان يهود و نصارى تفسير كرده بودند خرده مى گيرد و مى گويد:

«سبحان اللّه! مگر چنين چيزى ممكن است؟ اگر ما به علماى يهود و نصارى مراجعه كنيم به يقين ما را به مذهب خود دعوت مى كنند، سپس فرمود: اهل ذكر ما هستيم».(1)

ولى پاسخ اين سؤال روشن است، امام عليه السلام اين سخن را به كسانى مى گويد كه آيه را فقط به معنى مراجعه به علماى اهل كتاب در هر عصر و زمان تفسير كرده بودند، در حالى كه به يقين چنين نيست؛ در عصر و زمانى همچون عصر و زمان امام على بن موسى الرضا عليه السلام هرگز مردم موظف نبودند كه براى درك حقايق به علماى يهود و نصارى مراجعه كنند. در اين گونه اعصار، مرجع، علماى اسلام بودند كه در رأس آن ها ائمۀ اهل بيت عليهم السلام قرار داشتند.

به عبارت ديگر: اگر مشركان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله براى آگاهى از اين مسأله كه پيامبران خدا هميشه از جنس بشر بودند وظيفه داشتند به آگاهان از اهل كتاب مراجعه كنند، مفهومش اين نيست كه تمام مردم در هر زمانى بايد به آن ها مراجعه نمايند، بلكه هر مسأله اى را در هر زمانى بايد از آگاهان نسبت به آن مسأله پرسيد، و اين مطلب روشنى است.

به هر حال آيۀ فوق بيانگر يك اصل اساسى اسلامى در تمام زمينه هاى زندگى مادى و معنوى است و آن اين كه به همۀ مسلمانان تأكيد مى كند كه آنچه را نمى دانند از اهل اطلاعش بپرسند و در مسائلى كه از آن ها آگاهى ندارند دخالت نكنند.

ص: 96


1- . تفسير نمونه، ج 5، ذيل آيات 43 و 44 سورۀ نحل.

پرسش هاى بى جا

در آيۀ 101 سورۀ مائده مى خوانيم: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ...) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از چيزهايى كه اگر براى شما آشكار گردد، شما را در رنج مى افكند سؤال نكنيد و اگر به هنگام نزول قرآن، از آنها سؤال كنيد، براى شما آشكار مى شود...».

شأن نزول

در شأن نزول آيات فوق در منابع حديث و تفسير، اقوال مختلفى ديده مى شود، ولى آنچه با آيات فوق و تعبيرات آن سازگارتر است شأن نزولى است كه در تفسير مجمع البيان از على بن ابى طالب عليه السلام نقل شده است كه «روزى پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه اى خواند و دستور خدا را دربارۀ حج بيان كرد. شخصى به نام عكاشه و به روايتى سرافه گفت: آيا اين دستور براى هر سال است و هر سال بايد حج به جا آوريم؟».

پيامبر صلى الله عليه و آله به سؤال او پاسخ نگفت، ولى او لجاجت كرد و دو يا سه بار سؤال خود را تكرار نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: واى بر تو! چرا اين همه اصرار مى كنى؟ اگر در جواب تو بگويم آرى، حج در همه سال بر همۀ شما واجب مى شود و اگر در همه سال واجب باشد توانايى انجام آن را نخواهيد داشت و اگر با آن مخالفت كنيد گناهكار خواهيد بود، بنابراين مادام كه چيزى به شما نگفته ام دربارۀ آن اصرار نورزيد، زيرا (يكى از) امورى كه باعث هلاكت (بعضى از) اقوام گذشته شد اين بود كه لجاجت و پرحرفى مى كردند و از پيامبرشان زياد سؤال مى نمودند، بنابراين هنگامى كه به شما دستورى مى دهم به اندازۀ توانايى خود آن را انجام دهيد (إذا أمَرتُكُم مِن شَىءٍ فَأتُوا مِنهُ مَا استَطَعتُم) و هنگامى كه شما را از

ص: 97

چيزى نهى مى كنم خوددارى كنيد. در اين جا آيات فوق نازل شد و آن ها را از اين كار بازداشت.(1)

اشتباه نشود، منظور از اين شأن نزول اين نيست كه راه سؤال و پرسش و فراگيرى مطالب را به روى مردم ببندد، زيرا قرآن در آيات خود باصراحت دستور مى دهد كه مردم آنچه را نمى دانند از اهل اطلاع بپرسند (فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) (2) بلكه منظور، سؤال هاى نابجا و بهانه گيرى ها و لجاجت هايى است كه بيشتر، سبب پريشان شدن اذهان مردم، مزاحمت براى گوينده، و پراكندگى رشتۀ سخن و برنامۀ او مى شود.

شكى نيست كه سؤال كردن، كليد فهم حقايق است، به همين دليل كسانى كه كمتر مى پرسند كمتر مى دانند، و در آيات و روايات اسلامى نيز به مسلمانان دستور اكيد داده شده كه هرچه را نمى دانند بپرسند، ولى از آنجا كه هر قانونى معمولاً استثنايى دارد، اين اصل اساسى تعليم و تربيت نيز استثنايى دارد و آن اين است كه گاهى پاره اى از مسائل، پنهان بودنش براى حفظ نظام اجتماع و تأمين مصالح افراد بهتر است. در اين گونه موارد جستجوها و پرسش هاى پى درپى براى پرده برداشتن از روى واقعيت، نه تنها فضيلتى نيست، بلكه مذموم و ناپسند نيز مى باشد، مثلاً غالب پزشكان صلاح مى دانند كه بيمارى هاى سخت و وحشتناك را از شخص بيمار مكتوم دارند. گاهى تنها اطرافيان را در جريان مى گذارند، با اين قيد كه از بيمار پنهان دارند، زيرا تجربه نشان داده كه بيشتر مردم اگر از عمق بيمارى خود آگاه شوند گرفتار وحشتى مى گردند كه اگر كشنده نباشد لااقل بهبودى را به تأخير مى اندازد.

ص: 98


1- . تفسيرهاى مجمع البيان، درّ االمنثور و المنار در ذيل آيۀ مورد بحث، اين شأن نزول را با تفاوت هايى نقل كرده اند.
2- . نحل، آيۀ 43.

در اين گونه موارد بيمار هرگز نبايد دربرابر طبيب دلسوز خود به سؤال و اصرار بپردازد، زيرا اصرارهاى مكرر او گاهى چنان ميدان را بر طبيب تنگ مى كند كه براى آسودگى خود و رسيدگى به ساير بيماران، راهى جز اين نمى بيند كه حقيقت را براى اين «بيمار لجوج» آشكار سازد، اگرچه او از اين رهگذر زيان هايى ببيند.

همچنين مردم در همكارى هاى خود نياز به خوش بينى دارند و براى حفظ اين سرمايۀ بزرگ، صلاح اين است كه از تمام جزئيات حال يكديگر باخبر نباشند، زيرا بالاخره هر كس نقطۀ ضعفى دارد و فاش شدن تمام نقطه هاى ضعف، همكارى هاى افراد را با اشكال مواجه مى كند، مثلاً ممكن است يك فرد باشخصيت و مؤثر، در يك خانوادۀ پست و پايين متولد شده باشد، اكنون اگر سابقۀ او فاش شود، ممكن است آثار وجودى او در جامعه متزلزل شود. در اين گونه موارد به هيچ وجه نبايد افراد اصرارى داشته باشند و اقدام به جستجو كنند.

و يا اينكه بسيارى از نقشه ها و طرح هاى مبارزات اجتماعى بايد تا هنگام عمل مكتوم باشد و اصرار در افشاى آن ها ضربه اى بر موفقيت و پيروزى اجتماع است.

اين ها و امثال آن، مواردى است كه سؤال كردن دربارۀ آن ها صحيح نيست و رهبران تا در فشار زياد قرار نگيرند، نبايد آن ها را پاسخ گويند.

قرآن در آيۀ فوق به اين موضوع اشاره كرده، باصراحت مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دربارۀ امورى كه افشاى آن ها باعث ناراحتى و دردسر شما مى شود پرسش نكنيد».

ولى از آنجا كه سؤالات پى درپى افراد و پاسخ نگفتن به آن ها ممكن است موجب شك و ترديد براى ديگران شود و مفاسد بيشترى به بار آورد اضافه مى كند: «اگر در اين گونه موارد زياد اصرار كنيد به وسيلۀ آيات قرآن بر شما افشاء مى شود» و به زحمت خواهيد افتاد.

ص: 99

و اينكه افشا كردن اين ها را به زمان نزول قرآن اختصاص مى دهد به اين دليل است كه سؤال مربوط به مسائلى بوده كه مى بايست از طريق وحى روشن شود.

سپس اضافه مى كند: «تصور نكنيد اگر خداوند از بيان پاره اى از مسائل سكوت كرده، از آن غفلت داشته است، بلكه مى خواسته شما را در توسعه قرار دهد و آن ها را بخشوده است و خداوند بخشندۀ حليم است»؛ (عَفَا اَللّهُ عَنْها وَ اَللّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ) .

در حديثى از على عليه السلام مى خوانيم: «إنَّ اللّهَ افتَرَضَ عَلَيكُم فَرائِضَ فَلا تُضَيِّعُوها وَحَدَّ لَكُم حُدُوداً فَلا تَعتَدُوها وَ نَهى عَن أشياءَ فَلا تَنتَهِكُوها وَ سَكَتَ لَكُم عَن أشياءَ وَلَم يَدَعها نِسياناً فَلا تَتَكَلَّفُوها ؛خداوند واجباتى براى شما قرار داده آن ها را ضايع مكنيد و حدود و مرزهايى تعيين كرده از آن ها تجاوز ننماييد و از امورى نهى كرده دربرابر آن ها پرده بردارى نكنيد، و از امورى ساكت شده و صلاح در كتمان آن ديده و هيچ گاه اين كتمان از روى نسيان نبوده، دربرابر اين گونه امور، اصرارى براى افشا نداشته باشيد».(1)

اگر سؤالات بى جا ست چرا با اصرار جواب داده مى شود؟

اگر سؤالات بى جا ست چرا با اصرار جواب داده مى شود؟(2)

پاسخ: دليل آن همان است كه در بالا اشاره كرديم كه گاهى اگر رهبر درمقابل سؤال پى درپى و مصرانه سكوت كند، مفاسد ديگرى به بار مى آورد، سوءظن هايى برمى انگيزد و باعث پريشان شدن اذهان مردم مى شود، همان طور كه اگر طبيب دربرابر سؤالات پى در پى مريض، سكوت اختيار كند گاهى ممكن است بيمار را دربارۀ تشخيص بيمارى توسط طبيب، به ترديد اندازد و تصور كند

ص: 100


1- . مجمع البيان، ذيل آيۀ فوق.
2- . تفسير نمونه، ج 5، ذيل آيات 101 و 102 سورۀ مائده.

كه اصولاً بيمارى او ناشناخته مانده، و دستورات او را به كار نبندد، در اين جا طبيب چاره اى جز افشاى بيمارى ندارد، اگرچه بيمار از اين رهگذر دردسرهايى پيدا كند.

در آيۀ بعد براى تأكيد بر اين مطلب مى گويد: بعضى از اقوام پيشين، اين گونه سؤالات را كردند و پس از پاسخ آن ها به مخالفت و عصيان برخاستند: (قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ) .

دربارۀ اينكه اين اشارۀ كلى دربارۀ اقوام پيشين، مربوط به كدام يك از آن هاست، ميان مفسران بحث است: بعضى احتمال داده اند كه مربوط به درخواست مائدۀ آسمانى از مسيح عليه السلام توسط شاگردان بوده كه بعد از تحقق يافتن آن برخى به مخالفت برخاستند. و بعضى نيز احتمال داده اند كه مربوط به تقاضاى معجزه از حضرت صالح عليه السلام بوده است، ولى به ظاهر، تمام اين احتمالات اشتباه است، زيرا آيه دربارۀ سؤال به معنى «پرسش» و كشف مجهول سخن مى گويد، نه سؤال به معنى «تقاضا» و درخواست چيزى؛ گويا استعمال كلمۀ «سؤال» در هر دو معنى باعث چنين اشتباهى شده است.

ولى ممكن است مراد، جمعيت بنى اسرائيل باشد كه چون مأمور به ذبح گاوى براى تحقيق دربارۀ جنايتى شدند. موسى عليه السلام را سؤال پيچ كرده و از جزئيات گاوى كه هرگز دستور خاصى درمورد آن نداشتند پى درپى پرسش كردند، به همين علت كار را براى خود بسيار سخت كردند تا جايى كه به دست آوردن چنان گاوى آن قدر مشكل و پرهزينه شد كه نزديك بود از آن صرف نظر كنند.

در معنى جملۀ (أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ) دو احتمال وجود دارد: نخست اينكه مراد از «كفر» عصيان و مخالفت باشد - همان طور كه در بالا اشاره كرديم - و ديگر اينكه «كفر» به معنى معروف آن باشد، زيرا گاهى شنيدن پاسخ هاى ناراحت كننده

ص: 101

كه براى ذهن شنونده سنگين آيد، سبب مى شود كه به انكار اصل موضوع و صلاحيت گوينده روى آورد، مانند اينكه گاهى شنيدن يك پاسخ ناراحت كننده از طبيب، سبب مى شود كه بيمار عكس العمل از خود نشان دهد و صلاحيت او را انكار كند و اين تشخيص را - براى مثال - ناشى از پيرى و خرفت شدن پزشك معرفى كند.

در پايان اين بحث، تكرار نكته اى را كه در آغاز گفتيم لازم مى دانيم كه آيه هاى فوق به هيچ وجه راه سؤالات منطقى و آموزنده و سازنده را به روى مردم نمى بندد، بلكه فقط مربوط به سؤالات نابجا و جستجو دربارۀ امورى است كه نه تنها موردنياز نيست، بلكه مكتوم ماندن آن بهتر و حتى گاهى لازم است.

سؤال توضيحى و سؤال اعتراضى

سؤال توضيحى و سؤال اعتراضى(1)

در آيات 21 تا 23 سورۀ انبياء مى خوانيم: (أَمِ اِتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اَلْأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ * لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اَللّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمّا يَصِفُونَ * لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ) ؛ «آيا آنها معبودانى از زمين برگزيدند كه (خلق مى كنند و) منتشر مى سازند؟! (در حالى كه) اگر در آسمان و زمين، جز خداوند يگانه خدايان ديگرى بود، نظام جهان به هم مى خورد! منزه است خداوند، پروردگار عرش (و جهان هستى)، از آنچه وصف مى كنند! از آنچه انجام مى دهد بازخواست نمى شود، در حالى كه آنان بازخواست مى شوند!».

پس از آنكه در آيات گذشته بيهودگى و بى هدفى عالم هستى نفى شد و مسلم گشت كه اين عالم داراى هدف مقدسى است، در آيات مورد بحث به مسألۀ وحدت معبود و مدير و مدبر اين جهان پرداخته، چنين مى گويد: «آيا آن ها

ص: 102


1- . تفسير نمونه، ج 13، ذيل آيات 21-23 سورۀ انبياء.

خدايانى از زمين برگزيدند، خدايانى كه مى توانند موجودات زنده را بيافرينند و در جهان پخش كنند؟».

اين جمله درحقيقت اشاره به اين است كه معبود بايد خالق باشد، به ويژه خالق حيات و زندگى كه روشن ترين چهره هاى خلقت است.

آيۀ بعد، يكى از دلايل روشن نفى «آلهه» و خدايان مشركان را به اين صورت بيان مى كند: «اگر در آسمان و زمين، معبودها و خدايانى جز اللّه بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان برهم مى خورد. منزه و پاك است خداوند، پروردگار عرش، از توصيفى كه آن ها مى كنند».

اين نسبت هاى ناروا، و اين خدايان ساختگى و آلهۀ پندارى، اوهامى بيش نيستند و دامان كبريايى ذات پاك او با اين نسبت هاى ناروا آلوده نمى شود.

دليلى كه براى توحيد و نفى آلهه در آيۀ فوق آمده است، در عين سادگى و روشنى، يكى از براهين دقيق فلسفى در اين زمينه است كه دانشمندان از آن، به عنوان «برهان تمانع» ياد مى كنند كه خلاصۀ آن چنين است: اگر دو يا چند اراده در عالم حاكم بود، هر يك اقتضايى داشت و هر كدام اثر ديگرى را خنثى مى كرد و سرانجام جهان به فساد مى گراييد.

پس از اين كه با استدلالى كه در آيه آمد توحيد مدبر و اداره كنندۀ اين جهان اثبات شد، در آيۀ بعد مى گويد: او آن چنان حكيمانه جهان را نظم بخشيده كه جاى هيچ ايراد و گفتگو در آن نيست، آرى «هيچ كس نمى تواند بر كار او خرده بگيرد و دربارۀ آن سؤال كند، در حالى كه ديگران چنين نيستند و در افعال شان جاى ايراد و سؤال بسيار است»؛ (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ) گرچه در تفسير اين آيه مفسران سخن بسيار گفته اند، ولى آنچه در بالا گفته شد از همه نزديك تر به نظر مى رسد.

توضيح: دو نوع سؤال وجود دارد: يكى، سؤال توضيحى، به اين مفهوم

ص: 103

كه انسان از مسائل بى خبر است و مايل است حقيقت آن را درك كند، حتى با علم و ايمان به اينكه كارِ انجام شده كار صحيحى بوده باز مى خواهد نكتۀ اصلى و هدف واقعى آن را بداند. اين گونه سؤال در افعال خدا نيز جايز است، بلكه اين همان سؤالى است كه سرچشمۀ كاوشگرى و پژوهش در جهان خلقت و مسائل علمى محسوب مى شود. ياران پيامبر و امامان عليهم السلام از اين گونه سؤالات - چه دربارۀ عالم تكوين، و چه تشريع - بسيار داشتند. اما نوع ديگر سؤال، سؤال اعتراضى است و مفهومش اين است كه عمل انجام شده نادرست و غلط بوده، مانند اينكه به كسى كه عهد خود را بى دليل شكسته مى گوييم: تو چرا عهدشكنى مى كنى؟ هدف اين نيست كه توضيح بخواهيم بلكه مى خواهيم اعتراض كنيم.

به يقين اين نوع سؤال در افعال خداوند حكيم معنى ندارد و اگر گاهى از كسى سربزند حتماً به دليل ناآگاهى است، ولى جاى اين گونه سؤال در افعال ديگران بسيار است.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در جواب سؤال «جابر جعفى» دربارۀ اين آيه چنين فرمود: «لِأنَّهُ لا يَفعَلُ إلّاما كانَ حِكمَةً وَ صَواباً ؛ براى اينكه او كارى را جز از روى حكمت و صواب انجام نمى دهد».(1)

همچنين از اين سخن به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اگر كسى سؤال از نوع دوم داشته باشد دليل بر اين است كه هنوز خدا را به خوبى نشناخته و از حكيم بودن او آگاه نيست.

سؤال تحقيقى و سؤال سرزنشى

سؤال تحقيقى و سؤال سرزنشى(2)

در آيۀ هفتاد و هشت سورۀ قصص مى خوانيم: (وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ

ص: 104


1- . توحيد صدوق (نورالثقلين، ج 3، ص 419).
2- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيۀ 78 سورۀ قصص.

اَلْمُجْرِمُونَ) ؛ «(و هنگامى كه عذاب الهى فرا رسد) مجرمان دربارۀ گناهشان سؤال نمى شوند».

يعنى امروز آگاهان بنى اسرائيل، قارون را نصيحت مى كنند و مجال انديشه و پاسخ به او مى دهند، اما هنگامى كه اتمام حجت شد و عذاب الهى فرا رسيد، ديگر مجالى براى انديشه يا سخنان ناموزون و كبرآلود نيست، عذاب الهى همان و نابودى همان.

در اين جا اين سؤال مطرح است كه اين تعبير با آيۀ 92 سورۀ حجر كه مى گويد: «به پروردگارت سوگند، (در قيامت) از همۀ آن ها سؤال خواهيم كرد»؛ (فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ) چگونه سازگار است؟

اين سؤال را از دو راه مى توان پاسخ گفت: نخست اينكه قيامت، مواقف متعددى دارد، در بعضى از مواقف سؤال مى كنند، اما در بعضى ديگر از مواقف همه چيز روشن است و نياز به سؤال نيست.

ديگر اينكه سؤال دوگونه است: «سؤال براى تحقيق» و «سؤال براى سرزنش»، در قيامت نياز به «سؤال براى تحقيق» نيست، چراكه همه چيز عيان است و حاجت به بيان نيست، ولى «سؤال سرزنش آميز» در آن جا وجود دارد كه اين خود يك نوع مجازات روانى براى مجرمان است.

درست همانند سؤالى كه پدر از فرزند ناخلفش مى كند و مى گويد: آيا من اين همه به تو خدمت نكردم؟ آيا جزاى آن، خيانت و فساد بود؟ (در حالى كه هر دو از جريان ها باخبرند و منظور پدر، سرزنش فرزند است).

ص: 105

ص: 106

فصل چهارم: چگونگى تعليم و تبليغ دين

اشاره

تحصيل علم و نشر آن، هر دو واجب است

جهاد فكرى و تبليغاتى

جملۀ «تواصوا بالحق» و مسألۀ تبليغ

مجلس علم، باغى از باغ هاى بهشت

نقش مؤثر «گفتار» در زندگى انسان ها

اعتبار «سخن گفتن» نسبت به ديدن و شنيدن

شرايط مبلّغين اسلام

چهار مورد از وظايف مبلغان

مبلغان راستين چه كسانى هستند؟

اوصافى براى گويندگان

صفات بهترين گويندگان

برنامۀ چهار مرحله اى داعيان الى اللّه

دعوت داعيان الى اللّه خدمت گسترده اى است به انسان ها

مجادله در قرآن مجيد

مناظرات اهل بيت عليهم السلام با مخالفان

تبليغات مؤثر

راه و رسم تبليغ

مؤثرترين راه تبليغ

از تبليغات عجولانه بپرهيزيد

اميد اثر، شرط صرف نيروهاى تبليغى است

اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى

دعوت به استدلال منطقى در همه جا

لزوم بحث منطقى

منطق آزادانديشى اسلام

ص: 107

ص: 108

مقدمه

اصولاً راه و رسم همۀ حكومت هاى جبار و فاسد اين است كه براى ادامۀ خودكامگى بايد مردم را در سطح پايينى از فكر و انديشه نگه دارند، با انواع وسايل آن ها را تحميق كنند، آن ها را در يك حال بى خبرى از واقعيت ها فرو برند، ارزش هاى دروغين را جانشين ارزش هاى راستين كنند و همواره آن ها را نسبت به واقعيت ها شستشوى مغزى دهند.

چراكه بيدار شدن ملّت ها و آگاهى و رشد فكرى آن ها بزرگ ترين دشمن حكومت هاى خودكامه و شيطانى است كه با تمام قوا با آن مبارزه مى كنند.

اين شيوۀ فرعونى، يعنى استخفاف عقول، با شدت هرچه تمام تر در عصر و زمان ما بر همۀ جوامع فاسد حاكم است، اگر فرعون براى نيل به اين هدف وسايل محدودى در اختيار داشت طاغوتيان امروز با استفاده از وسايل ارتباط جمعى، مطبوعات، فرستنده هاى راديويى و تلويزيونى، انواع فيلم ها، حتى ورزش در شكل انحرافى، و ابداع انواع مدهاى مسخره، به استخفاف عقول ملت ها مى پردازند تا در بى خبرى كامل فرو روند و از آن ها اطاعت كنند، به همين دليل دانشمندان و متعهدان دينى كه خط فكرى و مكتبى انبيا را تداوم مى بخشند وظيفۀ سنگينى در مبارزۀ با برنامه «استخفاف عقول» بر عهده دارند كه از مهم ترين وظايف آن هاست.(1)

ص: 109


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيات 51-56 سورۀ زخرف.

تحصيل علم و نشر آن هر دو واجب است

تحصيل علم و نشر آن هر دو واجب است(1)

آيۀ نفر: (وَ ما كانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ) (2) دليل روشنى است بر وجوب تعليم و تعلم در مسائل اسلامى و به تعبير ديگر: هم تحصيل را واجب مى كند و هم ياد دادن را و اگر دنياى امروز به تعليمات اجبارى افتخار مى كند، قرآن در چهارده قرن پيش علاوه بر آن بر معلمان نيز اين وظيفه را فرض كرده است.... بر آنان واجب است كه پس از فراغت از تحصيل براى تبليغ احكام اسلام به نقاط مختلف، به ويژه به قوم و جمعيت خود بازگردند و آن ها را با مسائل اسلامى آشنا سازند.

جهاد فكرى و تبليغاتى

جهاد فكرى و تبليغاتى(3)

در آيۀ 52 سورۀ فرقان مى خوانيم: (فَلا تُطِعِ اَلْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً) ؛ «بنابراين از كافران اطاعت مكن و به وسيلۀ قرآن با آنان مبارزه و جهاد بزرگى بنما».

جهادى بزرگ به عظمت رسالتت و به عظمت جهاد تمام پيامبران پيشين، جهادى كه تمام ابعاد روح و فكر مردم را دربرگيرد و جنبه هاى مادى و معنوى را شامل شود.

بدون شك، منظور از «جهاد» در اين مورد، جهاد فكرى و فرهنگى و تبليغاتى است، نه جهاد مسلحانه، چراكه اين سوره مكى است و مى دانيم كه دستور جهاد مسلّحانه در مكه نازل نشده بود.

و به گفتۀ مرحوم «طبرسى» در مجمع البيان، اين آيه دليل روشنى است بر اينكه جهاد فكرى و تبليغاتى دربرابر وسوسه هاى گمراهان و دشمنان حق، از

ص: 110


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 122 سورۀ توبه.
2- . توبه، آيۀ 122.
3- . تفسير نمونه، ج 15، ذيل آيۀ 52 سورۀ فرقان.

بزرگ ترين جهادهاست و حتى ممكن است حديث معروف پيامبر صلى الله عليه و آله: «رَجَعنا مِنَ الجِهادِ الأصغَرِ اِلى الجِهادِ الأكبَرِ ؛ ما از جهاد كوچك به سوى جهاد بزرگ بازگشتيم» اشاره به همين جهاد و عظمت كار دانشمندان و علما در تبليغ دين باشد.

اين تعبير، عظمت مقام قرآن را نيز بازگو مى كند، چراكه وسيله اى است براى اين جهاد كبير، و سلاحى است برنده، كه قدرت بيان و استدلال و تأثير عميق و جاذبه اش مافوق تصور و قدرت انسان هاست.

وسيله مؤثرى است به درخشندگى آفتاب و روشنايى روز، به آرام بخشى پرده هاى شب، به حركت آفرينى بادها، به عظمت ابرها و به حيات بخشى قطره هاى باران كه در آيات گذشته به آن اشاره رفته بود.

جملۀ «تواصوا بالحّق» و مسألۀ تبليغ

در آيۀ (وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ...) ؛ «و يكديگر را به (اداى) حق سفارش كرده و يكديگر را به استقامت و شكيبايى توصيه نموده اند»(1)، جملۀ (وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ) به مسألۀ دعوت همگانى و عمومى به سوى حق اشاره مى كند، تا همگان حق را از باطل به خوبى بشناسند و هرگز آن را فراموش نكنند و در مسير زندگى از آن منحرف نشوند.

«تواصوا» از مادۀ «تواصى» - همان گونه كه راغب در مفردات آورده است - به اين معنى است كه بعضى بعضى ديگر را سفارش كنند.

و «حق» به معنى «واقعيت» يا «مطابقت با واقعيت» است. در كتاب وجوه قرآن، دوازده معنى و مورد استعمال براى اين كلمه در قرآن مجيد ذكر شده است، مانند خدا، قرآن، اسلام، توحيد، عدل، صدق، آشكار بودن، واجب بودن و مانند اين ها، ولى همۀ آن ها به ريشه اى كه در بالا گفتيم بازمى گردد.

ص: 111


1- . عصر، آيۀ 3.

به هر حال، جملۀ (وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ) معنى بسيار وسيعى دارد كه هم «امر به معروف و نهى از منكر» را شامل مى شود و هم «تعليم و ارشاد جاهل» و «تنبيه غافل» و «تبليغ» ايمان و عمل صالح را.

بديهى است كسانى كه يكديگر را به حق سفارش مى كنند، خود بايد طرفدار حق و عامل به آن باشند.

مجلس علم، باغى از باغ هاى بهشت

مجلس علم، باغى از باغ هاى بهشت(1)

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده كه به يارانش فرمود: «ألا اُخبِرُكُم بِخَيرِ أعمالِكُم وَ أزكاها عِندَ مَليكِكُم، وَ أرفَعِها فى دَرَجاتِكُم، وَ خَيرٍ لَكُم مِنَ الدّينارِ وَالدِّرهَمِ، وَ خَيرٍ لَكُم مِن أن تَلقَوْا عَدُوَّكُم فَتَقتُلُونَهُم وَ يَقتُلُونَكُم؟ قالوا: بَلى يا رَسولَ اللّهِ. قالَ: ذِكرُ اللّهِ كَثيراً ؛ آيا بهترين اعمال و يا پاكيزه ترين كارهاى شما را نزد پروردگار به شما بگويم؟ عملى كه برترين درجۀ شماست و بهتر از دينار و درهم، و حتى بهتر از جهاد و شهادت در راه خداست؟ عرض كردند: آرى. فرمود: خدا را بسيار ياد كردن».(2)

ولى هرگز نبايد تصور كرد كه منظور از ذكر پروردگار با اين همه فضيلت، تنها ذكر زبانى است، بلكه در روايات اسلامى تصريح شده كه منظور، علاوه بر اين، ذكر قلبى و عملى است، يعنى هنگامى كه انسان دربرابر كار حرامى قرار مى گيرد به ياد خدا بيفتد و آن را ترك گويد. هدف اين است كه خدا در تمام زندگى انسان حضور داشته باشد و نور پروردگار تمام زندگى او را فراگيرد، همواره به او بينديشد و فرمان او را نصب العين سازد.

مجالس ذكر مجالسى نيست كه گروهى بى خبر گردهم آيند و به عيش و نوش

ص: 112


1- . تفسير نمونه، ج 17، ذيل آيات 21-25 سورۀ احزاب.
2- . سفينة البحار، ج 1، ص 84.

پردازند، در ضمن مشتى اذكار اختراعى بيان كنند و بدعت هايى را رواج دهند، و اگر در حديثى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بادِروا اِلى رِياضِ الجَنَّةِ ؛به سوى باغ هاى بهشت بشتابيد» ياران عرض كردند: «وَ ما رِياضُ الجَنَّةِ؟ ؛ باغ هاى بهشت چيست؟»

فرمود: «حِلَقُ الذِّكرِ ؛ مجالس ذكر است». منظور جلساتى است كه در آن علوم اسلامى احيا شود و بحث هاى آموزنده و تربيت كننده مطرح گردد، انسان ها در آن ساخته شوند و گنهكاران پاك گردند و به راه خدا آيند.

نقش مؤثر «گفتار» در سرنوشت انسان ها

نقش مؤثر «گفتار» در سرنوشت انسان ها(1)

در آيۀ هجدهم سورۀ ق مى خوانيم: (ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) ؛ «انسان هيچ سخنى را بر زبان نمى آورد مگر اينكه فرشته اى مراقب و آماده (براى ضبط آن) نزد او حاضر است».

در آيۀ هفدهم، سخن از ثبت تمامى اعمال آدمى بود: (إِذْ يَتَلَقَّى اَلْمُتَلَقِّيانِ عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمالِ قَعِيدٌ) ؛ «(به خاطر بياوريد) هنگامى را كه دو فرشتۀ راست و چپ كه ملازم انسان اند اعمال او را دريافت مى دارند». در اين آيه روى خصوص الفاظ و سخنان او تكيه مى كند، كه دليل آن اهميت فوق العاده و نقش مؤثرى است كه گفتار در زندگى انسان ها دارد، تا آنجا كه گاهى يك جمله مسير جامعه اى را به سوى خير يا شر تغيير مى دهد.

و نيز به دليل اينكه بسيارى از مردم سخنان خود را جزء اعمال خويش نمى دانند و خود را در سخن گفتن آزاد مى بينند، در حالى كه مؤثرترين و خطرناك ترين اعمال آدمى همان سخنان اوست.

ص: 113


1- . تفسير نمونه، ج 22، ذيل آيۀ 18 سورۀ ق.

اعتبار «سخن گفتن» نسبت به ديدن و شنيدن

اعتبار «سخن گفتن» نسبت به ديدن و شنيدن(1)

در آيۀ 23 سورۀ ذاريات آمده است: (فَوَ رَبِّ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ) ؛ «سوگند به پروردگار آسمان و زمين كه اين مطلب حقّ است همان گونه كه شما سخن مى گوييد!».

تعبير به (مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ) (همان گونه كه سخن مى گوييد) تعبير لطيف و حساب شده اى است كه از محسوس ترين اشيا سخن مى گويد، چراكه گاهى چشم يا گوش انسان خطا مى كند، اما در سخن گفتن چنين خطايى راه ندارد كه انسان احساس كند سخن گفته در حالى كه سخن نگفته باشد، لذا قرآن مى گويد:

همان اندازه كه سخن گفتن شما براى تان محسوس است و واقعيت دارد، رزق و وعده هاى الهى نيز همين گونه است.

از اين گذشته، «سخن گفتن»، خود يكى از بزرگ ترين روزى ها و مواهب پروردگار است كه هيچ موجود زنده اى جز انسان از آن برخوردار نشده و نقش سخن گفتن در زندگى اجتماعى انسان ها و تعليم و تربيت و انتقال علوم و دانش ها و حل مشكلات زندگى بر كسى پوشيده نيست.

شرايط مبلّغين اسلام

شرايط مبلّغين اسلام(2)

در آيۀ (وَ اِصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اُهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً) ؛ «و دربرابر آنچه (دشمنان) مى گويند شكيبا باش و به طرزى شايسته از آنان دورى گزين»،(3) مقام «صبر» و «هجران» مطرح مى شود، چراكه در مسير دعوت به سوى حق، بدگويى دشمنان و اذيت و آزار آنان فراوان است و اگر باغبان بخواهد گلى را بچيند بايد دربرابر خار آن صبر و تحمل داشته باشد.

ص: 114


1- . تفسير نمونه، ج 22، ذيل آيۀ 23 سورۀ ذاريات.
2- . همان، ج 25، ذيل آيۀ 10 سورۀ مزمل.
3- . مزمل، آيۀ 10.

به علاوه گاهى بى اعتنايى و دورى لازم است، تا هم از شرشان در امان بماند و هم درسى از اين طريق به آنان بدهد، ولى اين هجران و دورى نبايد به معنى قطع برنامه هاى تربيتى، و تبليغ و دعوت به سوى خدا باشد.

بنابراين، آيات فوق به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و تمام كسانى كه در خط او گام برمى دارند نسخۀ جامع و كاملى مى دهد كه از عبادات شبانه و نيايش پروردگار در سحرگاهان مدد بگيرند و سپس اين نهال را با آب ياد خدا و اخلاص و توكل و صبر و هجران جميل، آبيارى كنند، چه نسخۀ جامع و جالبى!

تعبير به (رَبُّ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ) ؛ «خداوند مشرق و مغرب» اشاره به حاكميت و ربوبيت او بر تمام جهان هستى است، همان گونه كه در تعبيرات روزمره مى گوييم: فلان كس شرق و غرب زمين را در سيطرۀ خود قرار داد، يعنى تمام روى زمين را، نه فقط نقطۀ مغرب و مشرق. «هجر جميل» (دورى و جدايى شايسته) - همان گونه كه اشاره كرديم - به معنى هجران توأم با دلسوزى و دعوت و تبليغ به سوى حق است، كه يكى از روش هاى تربيتى در زمان هاى خاصى محسوب مى شود و هرگز با مسألۀ «جهاد» در زمان هاى ديگر منافات ندارد، كه هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد. به تعبير ديگر: اين دورى، بى اعتنايى نيست، بلكه خود نوعى اعتناست و به هر حال، اينكه بعضى حكم آيۀ فوق را منسوخ با آيات جهاد دانسته اند صحيح نيست.

مرحوم «طبرسى» در مجمع البيان در ذيل آيه مى گويد: «وَ فِى هذا دِلالَةٌ عَلى وُجُوبِ الصَّبرِ عَلَى الأَذى، لِمَن يَدعُو اِلَى الدِّينَ وَالمُعاشِرَةِ بِأَحسَنِ الأَخلاقِ وَاِستِعمالِ الرِّفقِ لِيَكُونُوا أَقرَبَ اِلَى الاِجابَةِ؛ اين آيه دلالت مى كند كه مبلّغين اسلام و دعوت كنندگان به سوى دين، بايد درمقابل ناملايمات شكيبايى پيشه كنند و با حسن خلق و مدارا، با مردم معاشرت نمايند، تا سخنان آن ها زودتر پذيرفته شود».(1)

ص: 115


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 379.

چهار مورد از وظايف مبلّغان

چهار مورد از وظايف مبلّغان(1)

در قرآن كريم خداوند مى فرمايد: (خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ * وَ إِمّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ اَلشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) ؛ «(به هر حال) با عفو و مدارا رفتار كن و به كارهاى شايسته دعوت نما و از جاهلان روى بگردان (و با آنان ستيزه مكن)! و اگر وسوسه اى از شيطان به تو رسد، به خدا پناه بر! كه او شنونده و داناست».(2)

در اين آيات، شرايط تبليغ و رهبرى و پيشوايى مردم به طرز بسيار جالب و فشرده اى بيان شده و با آيات گذشته نيز كه به مسألۀ تبليغ مشركان اشاره داشت تناسب دارد.

در نخستين آيۀ مورد بحث به سه مورد از وظايف رهبران و مبلغان، به صورت خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره شده، در آغاز مى گويد: «در طرز رفتار با مردم سخت گير مباش و با آن ها مدارا كن، عذرشان را بپذير و بيش از آنچه قدرت دارند از آن ها مخواه» (خذ العفو). «عفو» گاهى به معنى مقدار اضافى چيزى آمده، و گاهى به معنى حدّ وسط و ميانه، و گاه به معنى قبول عذر خطاكار و بخشيدن او، و گاه به معنى آسان گرفتن كارها.

قرائن آيات نشان مى دهد كه آيۀ فوق با مسائل مالى و گرفتن مقدار اضافى از اموال مردم - كه بعضى از مفسران گفته اند - ارتباط ندارد، بلكه مفهوم مناسب، همان «آسان گرفتن» و «گذشت» و «انتخاب حدّ وسط و ميانه» است.(3)

بديهى است كه اگر رهبر و مبلّغ، شخص سخت گيرى باشد به زودى مردم از اطراف او پراكنده مى شوند و نفوذ خود را در قلوب از دست خواهد داد،

ص: 116


1- . تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيات 199 و 200 سورۀ اعراف.
2- . أعراف، آيۀ 199 و 200.
3- . براى توضيح بيشتر دربارۀ معنى «عفو» به جلد دوم تفسير نمونه، ص 80 مراجعه شود.

همان طور كه قرآن مجيد مى گويد: (وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ) ؛ «اگر خشن و سنگ دل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند».(1)

سپس دومين دستور را به اين صورت مى دهد: «مردم را به كارهاى نيك و آنچه عقل و خرد، شايسته مى داند و خداوند آن را نيك معرفى كرده، دستور ده» (و امر بالمعروف). اشاره به اينكه ترك سخت گيرى مفهومش مجامله كارى نيست، بلكه بايد رهبران و مبلغان همۀ حقايق را بگويند و مردم را به سوى حق دعوت كنند و چيزى را فروگذار ننمايند.

در مرحلۀ سوم دستور به تحمل و بردبارى دربرابر جاهلان داده، مى گويد: «و از جاهلان روى بگردان و با آن ها ستيزه مكن»؛ (وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ) .

رهبران و مبلغان در مسير خود با افراد متعصب، لجوج، جاهل و بى خبر، و افرادى كه سطح فكر و اخلاق آن ها بسيار پايين است، روبه رو مى شوند، از آن ها دشنام مى شنوند، هدف تهمت شان قرار مى گيرند و آن ها سنگ در راهشان مى افكنند. راه پيروزى بر اين مشكل، گلاويز شدن با جاهلان نيست، بلكه بهترين راه، تحمل و حوصله و ناديده و نشنيده گرفتن اين گونه كارهاست، و تجربه نشان مى دهد كه براى بيدار ساختن جاهلان و خاموش كردن آتش خشم و حسد و تعصب شان، اين بهترين راه است.

در آيۀ بعد دستور ديگرى مى دهد كه درحقيقت چهارمين وظيفۀ رهبران و مبلغان است و آن اينكه بر سر راه آن ها همواره وسوسه هاى شيطانى در شكل مقام، مال، شهوت و امثال اين ها خودنمايى مى كند و شيطان و شيطان صفتان مى كوشند آن ها را از طريق اين وسوسه ها از مسيرشان منحرف سازند و از

ص: 117


1- . آل عمران، آيۀ 159.

هدفشان بازدارند. قرآن دستور مى دهد كه «اگر وسوسه هاى شيطانى متوجه تو شد به خدا پناه ببر، و خود را به او بسپار و از لطفش مدد بخواه، زيرا او سخن تو را مى شنود و از اسرار درونت آگاه و از وسوسه هاى شياطين باخبر است».

مبلّغان راستين چه كسانى هستند؟

مبلّغان راستين چه كسانى هستند؟(1)

(اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اَللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللّهَ وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً) ؛ «(پيامبران پيشين) كسانى بودند كه رسالت هاى الهى را تبليغ مى كردند و از او بيم داشتند و از هيچ كس جز خدا بيم نداشتند؛ و همين بس كه خداوند حسابگر (و پاداش دهندۀ اعمال آنها) است».(2)

نخستين آيۀ مورد بحث - به تناسب بحثى كه در آخرين آيه از آيات پيشين، دربارۀ پيامبران گذشته بود - به يكى از مهم ترين برنامه هاى عمومى انبيا اشاره كرده، مى فرمايد: «پيامبران پيشين كسانى بودند كه...» تو نيز در تبليغ رسالت هاى پروردگار نبايد كمترين وحشتى از كسى داشته باشى. هنگامى كه به تو دستور مى دهد يك سنت غلط جاهلى را در زمينۀ ازدواج با همسر مطلقۀ فرزندخوانده درهم بشكن و با زينب، همسر مطلقۀ زيد ازدواج كن، هرگز نبايد در انجام اين وظيفه كمترين نگرانى دربارۀ گفتگوى اين و آن به خود راه دهى، اين سنت همۀ پيامبران است.

اصولاً كار پيامبران در بسيارى از مراحل، شكستن اين گونه سنت هاست و اگر بخواهند كمترين ترس و وحشتى به خود راه دهند در انجام رسالت خود پيروز نخواهند شد؛ قاطعانه بايد پيش روند، حرف هاى ناموزون بدگويان را به جان خريدار شوند و بى اعتنا به جوسازى ها و غوغاى عوام و توطئۀ فاسدان و مفسدان، به برنامه هاى خود ادامه دهند، چراكه همۀ حساب ها به دست خداست.

ص: 118


1- . تفسير نمونه، ج 17، ذيل آيۀ 39 سورۀ احزاب.
2- . احزاب، آيۀ 39.

لذا در پايان آيه مى فرمايد: «همين بس كه خداوند حافظ اعمال بندگان و حساب گر و جزادهندۀ آن هاست»؛ (وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً) . هم حساب ايثار و فداكارى پيامبران را در اين راه نگه مى دارد و پاداش مى دهد و هم سخنان ناموزون و ياوه سرايى دشمنان را محاسبه مى كند و كيفر مى دهد.

درحقيقت جملۀ (وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً) دليلى است براى اين موضوع كه رهبران الهى نبايد در ابلاغ رسالات خود وحشتى داشته باشند، چون حسابگر زحمات آن ها و پاداش دهنده خداست.

شرط پيروزى در تبليغات

آيۀ فوق دليل روشنى است بر اينكه شرط اساسى براى پيشرفت در مسائل تبليغاتى، قاطعيت و اخلاص و عدم وحشت از هيچ كس جز خداست.

كسانى كه دربرابر فرمان هاى الهى، خواسته هاى اين و آن و تمايلات بى رويۀ گروه ها و جمعيت ها را در نظر مى گيرند و با توجيهاتى حق و عدالت را تحت الشعاع آن قرار مى دهند، هرگز نتيجۀ اساسى نخواهند گرفت. هيچ نعمتى برتر از نعمت هدايت نيست و هيچ خدمتى برتر از اعطاى اين نعمت به انسانى نمى باشد، به همين دليل پاداش اين كار برترين پاداش هاست، لذا در حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم كه مى فرمايد:

«هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به سوى يمن فرستاد فرمود: با هيچ كس پيكار مكن مگر اينكه ابتدا او را به سوى حق دعوت كنى: «وَايْمُ اللّهِ لَأن يَهدِىَ اللّهُ عَلى يَدَيكَ رَجُلًا خَيرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ وَ غَرَبَت ؛ به خدا سوگند! اگر يك انسان به دست تو هدايت شود براى تو بهتر است از تمام آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند».(1)

ص: 119


1- . كافى (طبق نقل بحار ج 21، ص 361).

و باز به همين دليل است كه مبلغان راستين نبايد به مردم نيازى داشته باشند و نه ترسى از هيچ مقامى، كه آن «نياز» و اين «ترس» بر افكار و ارادۀ آن ها خواه ناخواه اثر مى گذارد.

يك مبلّغ الهى به مقتصاى: (وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً) تنها به اين مى انديشد كه حسابگر اعمال او خداست و پاداشش به دست اوست و همين آگاهى و عرفان، به او در اين راه پرنشيب و فراز مدد مى دهد.

ويژگى هايى مورد نياز گويندگان

ويژگى هايى مورد نياز گويندگان(1)

بسيار ديده شده كه افراد بافضيلت و دانشمندى براثر عدم آشنايى با فنون بحث و استدلال و عدم رعايت جنبه هاى روانى، هرگز نمى توانند در افكار ديگران نفوذ كنند.

عكس، افرادى را سراغ داريم كه از نظر علمى در حد بالايى نيستند، ولى در جذب قلوب و تسخير دل ها و نفوذ در افكار ديگران پيروز و موفق اند.

علت اصلى اين است كه نحوۀ طرح بحث ها و طرز برخورد با طرف مقابل بايد از نظر اخلاق و روان با اصولى همراه باشد تا جنبه هاى منفى را در طرف مقابل تحريك نكند و او را به لجاجت و عناد وادار نسازد، بلكه به عكس، وجدان او را بيدار كرده و روح حق طلبى و حق جويى را در او زنده كند.

در اين جا مهم اين است كه بدانيم انسان، تنها انديشه و خرد نيست تا فقط دربرابر قدرت استدلال تسليم شود، بلكه علاوه بر آن مجموعه اى از «عواطف» و «احساسات» گوناگون كه بخش مهمى از روح او را تشكيل مى دهد در وجود او نهفته است كه بايد آن ها را به طرز صحيح و معقولى اشباع كرد. قرآن به ما آموخته

ص: 120


1- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيات 22-27 سورۀ سبأ.

كه دربرابر مخالفان در عين طرح بحث هاى منطقى چنان آن را با اصول اخلاقى بياميزيم كه در اعماق روح آن ها نفوذ كند.

شرط نفوذ اين است كه طرف مقابل احساس كند گوينده واجد اوصاف زير است:

يك: به گفته هاى خود ايمان دارد و آنچه مى گويد از اعماق جانش برمى خيزد.

دو: هدفش از بحث، حق جويى و حق طلبى است، نه برترى جويى و تفوق طلبى.

سه: هرگز نمى خواهد طرف را تحقير كند و خود را بزرگ نمايد.

چهار: آنچه مى گويد از روى دلسوزى مى گويد و منافع شخصى و خصوصى در اين كار ندارد.

پنج: براى طرف مقابل احترام قائل است و به همين دليل در تعبيرات خود نزاكت در بحث را فراموش نمى كند.

شش: نمى خواهد حس لجاجت طرف را بى جهت برانگيزد و اگر دربارۀ موضوعى به اندازۀ كافى بحث شده به همان قناعت مى كند و از اصرار در بحث و به كرسى نشاندن حرف خويش پرهيز دارد.

هفت: منصف است و جانب انصاف را هرگز از دست نمى دهد، هرچند طرف مقابل اين اصول را رعايت نكند.

هشت: نمى خواهد افكار خود را به ديگران تحميل كند، بلكه علاقه دارد جوششى در ديگران ايجاد كند تا در عين آزادى، اين خودجوشى، آن ها را به حقيقت برساند.

دقت در آيات قرآن و طرز برخورد پيامبر صلى الله عليه و آله - به فرمان خدا - با مخالفان كه همراه با ريزه كارى هاى جالبى بود گواه بسيار زنده اى براى بحث هاى بالاست.

او گاهى تا آنجا پيش مى رود كه حتى دقيقاً تعيين نمى كند كه ما در راه هدايتيم

ص: 121

و شما در راه گمراهى، بلكه مى گويد: «ما يا شما در راه هدايتيم يا در ضلالت» تا در فكر روند كه نشانه هاى هدايت و ضلالت در كدامين گروه است؟

و يا اينكه مى گويد: «روز قيامت خداوند در ميان همۀ ما داورى مى كند و هركس را به آنچه لايق است جزا مى دهد».

البته انكار نمى توان كرد كه اين ها همه درمورد كسانى است كه به هدايت آن ها اميد باشد، وگرنه قرآن با دشمنان لجوج و ستمگر و بى رحم كه اميدى به پذيرش آن ها نيست طور ديگرى برخورد مى كند.

بررسى روش بحث هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام با مخالفانشان الگوى بسيار زنده اى براى اين موضوع است، به عنوان نمونه به آنچه از امام صادق عليه السلام در اين زمينه در كتب حديث آمده توجه كنيد:

در مقدمۀ حديث معروف توحيد «مفضل بن عمر» چنين مى خوانيم:

او مى گويد: من در كنار قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله بودم و در عظمت مقام پيامبر صلى الله عليه و آله انديشه مى كردم، ناگهان ديدم «ابن ابى العوجاء» (مرد مادى معروف) وارد شد و در گوشه اى نشست به طورى كه سخنش را مى شنيدم.

هنگامى كه دوستانش اطراف او جمع شدند شروع به گفتن سخنان كفرآميزى كرد كه نتيجۀ آن انكار نبوت محمّد صلى الله عليه و آله و از آن بالاتر انكار خداوند تبارك و تعالى بود. بسيار شيطنت آميز و حساب شده بيان كرد.

من از شنيدن سخنان او سخت خشمگين و ناراحت شدم، برخاستم و فرياد زدم: اى دشمن خدا! راه الحاد پيش گرفتى؟ و خداوندى كه تو را در بهترين صورت آفريد انكار كردى؟ «ابن ابى الوجاء» رو به من كرد و گفت: «تو كيستى؟ اگر از دانشمندان علم كلامى دليل بياور تا از تو پيروى كنيم و اگر نيستى سخن مگو، و اگر از پيروان جعفر بن محمّد صادق هستى او اين چنين با ما سخن نمى گويد و مانند برخورد تو برخورد نمى كند. او از اين بالاتر را از ما شنيده

ص: 122

است، اما هرگز به ما فحش و ناسزا نگفته و در پاسخ ما راه خشونت و تعدى نپيموده، او مرد بردبار، عاقل، هوشيار و متينى است كه هرگز سبك سرى دامن گيرش نمى شود، او به خوبى به سخنان ما گوش فرا مى دهد و از دلايل ما آگاه مى شود، هنگامى كه تمام حرف خود را زديم و گمان كرديم كه بر او پيروز شديم با متانت شروع به سخن گفتن مى كند، با جمله هاى كوتاه و سخنانى فشرده تمام دلايل ما را پاسخ مى گويد و بهانه هاى ما را قطع مى كند، آن چنان كه قدرت بر پاسخ گفتن نداريم. تو اگر از ياران او هستى اين چنين با ما سخن بگو».(1)

بهترين گويندگان

بهترين گويندگان(2)

در آيۀ 33 سورۀ فصلت مى خوانيم: (وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اَللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ) ؛ «چه كسى خوش گفتارتر است از آن كس كه دعوت به سوى خدا مى كند و عمل صالح انجام مى دهد و مى گويد: من از مسلمانانم؟!».

در آيات گذشته سخن از كسانى در ميان بود كه مردم را از شنيدن آيات قرآن نهى مى كردند، يعنى داعيان به سوى ضلالت و گمراهى، ولى در آيات مورد بحث، از افراد مقابل آن ها كه گفتارشان بهترين گفتار است سخن مى گويد، مى فرمايد: «چه كسى گفتارش بهتر است از آن كس كه دعوت به سوى خدا مى كند...؟». گرچه آيه به صورت استفهام است، ولى پيداست كه استفهام انكارى است، يعنى هيچ كس سخنش از داعيان به سوى اللّه و مناديان توحيد بهتر نيست، همان مناديانى كه با عمل صالح خويش دعوت زبانى خود را تأكيد و تثبيت مى كنند و با اعتقاد به اسلام، و تسليم بودن دربرابر حق بر عمل صالح خويش صحه مى گذارند.

ص: 123


1- . توحيد مفضل (اوايل كتاب).
2- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيۀ 33 سورۀ فصلت.

اين آيه باصراحت، بهترين گويندگان را كسانى معرفى كرده كه داراى اين سه وصف اند: دعوت به اللّه، عمل صالح، و تسليم بودن دربرابر حق.

درحقيقت چنين كسانى علاوه بر سه ركن معروف ايمان: اقرار به لسان، عمل به اركان، و ايمان به جنان (قلب)، بر ركن چهارمى نيز چنگ زده اند و آن تبليغ و نشر آيين حق و اقامۀ دليل براى مبانى دين و زدودن آثار شك و ترديد از قلوب بندگان خداست. اين مناديان با اين چهار وصف بهترين مناديان جهان اند.

گرچه گروهى از مفسران اين اوصاف را بر شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و يا پيامبر و امامانى كه به سوى حق دعوت مى كردند و يا خصوص مؤذن ها تطبيق كرده اند، ولى پيداست كه آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه تمام مناديان توحيد را كه واجد اين صفات اند فرامى گيرد، هرچند برترين مصداقش شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است (به ويژه با توجه به زمان نزول آيه) و در درجۀ بعد ائمۀ معصومين عليهم السلام و بعد از آن ها تمام علما و دانشمندان و مجاهدان راه حق و آمرين به معروف و ناهين از منكر و مبلغان اسلام از هر قشر و گروه، و اين آيه بشارتى است بزرگ و افتخارى است بى نظير براى همۀ كسانى كه مى توانند به آن دلگرم باشند، و اگر گفته اند در اين آيه مدح «بلال حبشى» مؤذن مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله است، اين نيز به همين دليل است كه او در دورانى تاريك و وحشتناك نغمۀ توحيد را سر داد و جان خود را دربرابر آن سپر ساخت و با ايمان راسخ و استقامت كم نظير و اعمال صالح و تداوم خط صحيح اسلام اين اوصاف را تكميل نمود.

جملۀ «و قال اننى من المسلمين» را دوگونه تفسير كرده اند: نخست اين كه «قال» در اين جا از مادۀ «قول» به معنى اعتقاد است، يعنى اعتقاد راسخ به اسلام دارد. ديگر اينكه «قول» در اين جا به همان معنى «سخن گفتن» است، يعنى از روى افتخار و مباهات به آيين پاك خداوند صدا مى زند: من از مسلمانان هستم.

معنى اول مناسب تر است هرچند هر دو در مفهوم آيه امكان دارد.

ص: 124

بعد از بيان دعوت به سوى خداوند و اوصاف داعيان الى اللّه روش دعوت را شرح داده است:

بدى را با نيكى دفع كن!

خداوند مى فرمايد: «نيكى و بدى يكسان نيست»؛ (وَ لا تَسْتَوِي اَلْحَسَنَةُ وَ لاَ اَلسَّيِّئَةُ) .

در حالى كه مخالفان حق، سلاحى جز بدگويى و افترا و سخريه و استهزا و انواع فشارها و ستم ها ندارند، بايد سلاح شما پاكى و تقوا و سخن حق و نرمش و محبت باشد.

آرى، مكتب ضلالت جز چنان ابزارى را نمى پسندد و مكتب حق تنها از چنين وسايلى بهره گيرى مى كند. گرچه «حسنه» و «سيئه» مفهوم وسيعى دارند، تمام نيكى ها و خوبى ها و خيرات و بركات در مفهوم حسنه جمع است، همان گونه كه هرگونه انحراف و زشتى و عذاب در مفهوم سيّئه خلاصه شده، ولى در آيۀ مورد بحث، آن شاخه اى از «حسنه» و «سيّئه» مد نظر است كه مربوط به روش هاى تبليغى است.

ولى جمعى از مفسران «حسنه» را به معنى اسلام و توحيد، و «سيّئه» را به معنى شرك و كفر تفسير كرده اند. بعضى «حسنه» را به اعمال صالح و «سيّئه» را به اعمال قبيح، و بعضى «حسنه» را به صفات عالى انسانى همچون صبر و حلم و مدارا و عفو، و «سيّئه» را به معنى غضب و جهل و خشونت و انتقام جويى تفسير كرده اند. ولى تفسير اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير آيۀ فوق فرمود:

«الحَسَنَةُ التَّقِيَّةُ وَالسَّيِّئَةُ الاِذاعَةُ ؛ حسنه تقيه است و افشاگرى سيّئه».(1)

ص: 125


1- . مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.

البته اين حديث ناظر به مقامى است كه افشا كردن عقيده موجب اتلاف نيروها و از بين رفتن نقشه ها و هدف ها شود.

سپس براى تكميل اين سخن مى افزايد: «با روشى كه بهتر است، بدى ها را پاسخ گوى و دفع كن»؛ (اِدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ) . به وسيلۀ حق باطل را دفع كن، با حلم و مدارا جهل و خشونت را، و با عفو و گذشت به مقابله با خشونت ها برخيز. هرگز بدى را با بدى، و زشتى را با زشتى پاسخ مگو، كه اين روش انتقام جويان است و موجب لجاجت و سرسختى منحرفان مى شود».

در پايان آيه به فلسفۀ عميق اين برنامه در يك جملۀ كوتاه اشاره كرده، مى فرمايد: نتيجۀ اين كار آن خواهد شد كه دشمنان سرسخت، همچون دوستان گرم و صميمى مى شوند. (فَإِذَا اَلَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ) .

آنچه قرآن در اين آيه بيان كرده و در آيۀ 96 سورۀ مؤمنون نيز به شكل ديگرى آمده (اِدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ اَلسَّيِّئَةَ) از مهم ترين و ظريف ترين و پربارترين روش هاى تبليغ، به ويژه دربرابر دشمنان نادان و لجوج است و آخرين تحقيقات روان شناسان نيز به آن منتهى شده است.

زيرا هركس بدى كند انتظار مقابله به مثل را دارد، به ويژه افراد بد چون خودشان از اين قماش اند و گاه يك بدى را با چند بدى پاسخ مى گويند، هنگامى كه ببينند طرف مقابل نه تنها بدى را با بدى پاسخ نمى دهد، بلكه با خوبى و نيكى پاسخ مى دهد، طوفانى در وجودشان برپا مى شود و وجدانشان تحت فشار شديدى قرار مى گيرد و بيدار مى گردد، انقلابى در درون جانشان صورت مى گيرد، شرمنده مى شوند، احساس حقارت مى كنند و براى طرف مقابل عظمت قائل مى شوند.

اين جاست كه كينه ها و عداوت ها با طوفانى از درون جان برخاسته و جاى آن را محبت و صميميت مى گيرد. بديهى است كه اين يك قانون غالبى است نه

ص: 126

دائمى، زيرا هميشه اقليتى هستند كه از اين روش سوءِ استفاده مى كنند و تا زير ضربات خردكنندۀ شلاق مجازات قرار نگيرند آدم نمى شوند و دست از اعمال زشت خود برنمى دارند.

البته حساب اين گروه جداست و بايد دربرابر آن ها از شدت عمل استفاده كرد، ولى نبايد فراموش كرد كه اين دسته هميشه در اقليت هستند، قانونى كه حاكم بر اكثريت است همان قانون «دفع سيّئه با حسنه» مى باشد.

ولذا ملاحظه مى كنيم كه پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و پيشوايان معصوم عليه السلام هميشه از اين روش عالى قرآن بهره مى گرفتند، براى نمونه، هنگام فتح مكه كه نه تنها دشمنان بلكه دوستان انتظار انتقام جويى شديد مسلمين، و به راه انداختن حمام خون در آن سرزمين كفر و شرك و نفاق و كانون دشمنان سنگ دل و بى رحم داشتند و حتى بعضى از پرچمداران سپاه اسلام در آن روز رو به سوى ابوسفيان كرده و شعار «اليوم يوم الملحمة، اليوم تسبى الحرمة، اليوم اذل اللّه قريشا؛ امروز روز انتقام، روز از بين رفتن احترام نفوس و اموال دشمنان، و روز ذلت و خوارى قريش است» سردادند، پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله با جملۀ «اذهبوا فأنتم الطلقاء ؛ برويد كه همه آزاديد» همه را مشمول عفو خود قرار داد و شعار انتقام جويانه را به اين شعار محبت آميز تبديل فرمود:

«اليوم يوم المرحمة اليوم اعزاللّه قريشاً ؛ امروز روز رحمت است، امروز روز عزّت قريش است».(1)

همين عمل چنان طوفانى در سرزمين دل هاى مكيان مشرك برپا كرد كه به گفتۀ قرآن (يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اَللّهِ أَفْواجاً) ؛ «گروه گروه وارد دين خدا مى شوند».(2)

ولى با تمام اين احوال، آن گونه كه در تواريخ اسلام آمده است، پيامبر صلى الله عليه و آله چند

ص: 127


1- . بحارالانوار، ج 21، ص 109.
2- . نصر، آيۀ 2.

نفر را نام برد و از عفو عمومى مستثنا كرد، چراكه افرادى خطرناك و غيرقابل بخشش بودند، اما بقيه را جز اين چند نفر مشمول عفو عمومى ساخت و درضمن، اين جملۀ پرمعنى را بيان كرد: «من دربارۀ شما همان چيزى را مى گويم كه يوسف دربارۀ برادران خود كه به او ستم كرده بودند گفت»:

(لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرّاحِمِينَ) ؛ «امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست! خداوند شما را مى آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است».(1)

«ولى» در آيۀ مورد بحث به معنى «دوست»، و «حميم» در اصل به معنى آب داغ و سوزان است و اگر به عرق بدن حميم گفته مى شود به دليل گرمى آن است، و حمام را نيز به همين مناسبت حمام مى گويند. به دوستان پرمحبت و گرم و داغ نيز «حميم» گفته مى شود و منظور در آيه همين است. قابل توجه اينكه مى فرمايد:

«كانه ولىّ حميم» «گويا يك دوست گرم و صميمى است» اشاره به اينكه اگر واقعاً در صف دوستان صميمى هم درنيايد حداقل در ظاهر چنين خواهد بود.

از آنجا كه چنين برخوردى با مخالفان كار ساده و آسانى نيست و رسيدن به چنين مقامى نياز به خودسازى عميق اخلاقى دارد، در آيۀ بعد مبانى اخلاقى اين گونه برخورد با دشمنان را در عبارتى كوتاه و پرمعنى بيان كرده، مى فرمايد:

«به اين خصلت نمى رسد مگر كسانى كه داراى صبر و استقامت اند»؛ (وَ ما يُلَقّاها إِلاَّ اَلَّذِينَ صَبَرُوا) «و به اين خوى و خلق عظيم نمى رسد مگر كسانى كه بهرۀ بزرگى از ايمان و تقوا و اخلاق دارند»؛ (وَ ما يُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ) .

آرى، انسان مدت ها بايد خودسازى كند تا بتواند بر خشم و غضب خويش چيره گردد، بايد در پرتو ايمان و تقوا آن قدر روح او وسيع و قوى شود كه به آسانى از آزار دشمنان متأثر نگردد و حس انتقام جويى در او شعله ور نشود؛ روحى بزرگ، و شرح صدر كافى لازم است تا شخص به چنين مرحله اى از كمال

ص: 128


1- . بحارالانوار، ج 21، ص 132.

انسانيت برسد كه بدى ها را با نيكى پاسخ گويد و در راه خدا و براى رسيدن به اهداف مقدسش حتى از مرحلۀ عفو و گذشت فراتر رود و به مقام «دفع سيّئه با حسنه» برسد.

برنامۀ چهار مرحله اى داعيان الى اللّه

برنامۀ چهار مرحله اى داعيان الى اللّه(1)

در چهار آيۀ فوق، چهار بحث در زمينۀ دعوت به سوى خدا آمده است:

نخست: خودسازى دعوت كنندگان از نظر ايمان و عمل صالح

دوم: استفاده از روش «دفع بدى ها با نيكى ها»

سوم: فراهم ساختن مبادى اخلاقى براى انجام اين روش

چهارم: برداشتن موانع از سر راه و مبارزه با وسوسه هاى شيطانى.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام خود بهترين الگو و اسوه براى اين برنامه بودند و يكى از دلايل پيشرفت سريع اسلام در آن محيط تاريك و پر از جهل، استفاده از همين برنامه بود.

امروز روان شناسان كتاب ها و رساله هايى در زمينۀ راه نفوذ در ديگران نوشته اند كه دربرابر عظمت آيات فوق، مطالب قابل ملاحظه اى به نظر نمى رسد، به خصوص كه بيشتر روش هايى كه آن ها توصيه مى كنند جنبۀ ظاهرسازى و تحميق و گاه نيرنگ و فريب دارد، در حالى كه روش قرآن كه بر ايمان و تقوا و اصالت ها استوار است از همۀ اين امور بركنار مى باشد.

چه خوب است كه مسلمانان امروز اين روش را احيا كنند و دامنۀ اسلام را در دنيايى كه تشنۀ آن است از اين طريق گسترش دهند.

جالب اينكه در حديثى كه در تفسير «على بن ابراهيم» آمده مى خوانيم: «أدَّبَ

ص: 129


1- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيات 33-36 سورۀ فصلت.

اللّهُ نَبِيَّهُ فَقالَ: و لا تَستَوِى الحَسَنَةُ وَ لَاالسَّيِّئَةُ إدفَع بِالَّتي هِىَ أَحسَنُ، قالَ ادفَع سَيِّئَةَ مَن أساءَ إلَيكَ بِحَسَنَتِكَ، حَتّى يَكُونُ الَّذي بَينَكَ وَ بَينَهُ عَداوَةٌ كَأنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ ؛ خداوند پيامبرش را به اين آداب مؤدب ساخته و فرموده است: نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را با روشى كه بهترين روش است دفع كن، يعنى عمل كسانى را كه در حق تو بد كرده اند به نيكى پاسخ ده، تا كسانى كه با تو عداوت دارند دوست صميمى شوند».(1)

انسان دربرابر طوفان وسوسه ها

در مسير دور و درازى كه انسان به سوى سعادت و جلب رضاى خدا دارد گردنه هاى صعب العبورى هست كه شياطين در آنجا كمين كرده اند و اگر انسان تنها بماند هرگز توانايى پيمودن اين راه را ندارد، بايد دست به دامن لطف الهى زند و با تكيه و توكل بر او اين راه پرخطر را بپيمايد و هرگاه طوفان ها شديد و شديدتر مى شود او بيشتر به سايۀ لطف خدا پناه برد. در حديثى مى خوانيم كه در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله يكى بدگويى ديگرى را كرد و آتش خشم در دل آن ديگرى افروخته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «إنّي لَأعلَمُ كَلِمَةً لَو قالَها لَذَهَبَ عَنهُ الغَضَبُ: أعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيمِ ؛ من سخنى مى دانم كه اگر شخص خشمگين آن را بگويد خشمش فرو مى نشيند، و آن جملۀ أعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجِيم است. مرد خشمگين عرض كرد: «أمَجنُوناً تَرانِى: فكر مى فرماييد من ديوانه ام (و شيطان در پوست من رفته است)»؟

پيامبر صلى الله عليه و آله به قرآن استناد فرمود و اين آيه را تلاوت كرد:

(وَ إِمّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ اَلشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ) ؛ «هرگاه وسوسه هاى شيطانى به سراغ تو بيايد به خدا

ص: 130


1- . نورالثقلين، ج 4، ص 549.

پناه بر»(1) اشاره به اينكه طوفان غضب از وسوسه هاى شيطان است، همان گونه كه طوفان شهوت و هوى و هوس هر كدام يكى از آن وسوسه هاست.

در كتاب خصال مى خوانيم: اميرمؤمنان على عليه السلام چهارصد باب دربارۀ امورى كه به نفع دين و دنياى مسلمانان است به اصحابش تعليم داد و از آن جمله اين بود: «إِذا وَسوَسَ الشَّيطانُ إلى أحَدِكُم فَليَستَعِذ بِاللّهِ وَليَقُل آمَنتُ بِاللّهِ مُخلِصاً لَهُ الدِّينَ ؛ هرگاه شيطان يكى از شما را وسوسه كند بايد به خدا پناه برد و بگويد: به خداوند ايمان آوردم و دين خود را براى او خالص مى كنم».(2)

دعوت داعيان الى اللّه، خدمت گسترده اى به انسان ها

دعوت داعيان الى اللّه، خدمت گسترده اى به انسان ها(3)

در قرآن كريم مى خوانيم: (مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ) ؛ «هركس كار شايسته اى به جا آورد، براى خود به جا آورده است و كسى كه كار بد مى كند، به زيان خود اوست؛ سپس همۀ شما به سوى پروردگارتان بازگردانده مى شويد».

اين تعبير كه در آيات قرآن بارها و با عبارات مختلف آمده است پاسخى است به كسانى كه مى گويند اطاعت و عصيان ما براى خدا چه سود و زيانى دارد؟ و اين چه اصرارى است كه در زمينۀ اطاعت و نهى از معصيت او مى شود؟

اين آيات مى گويد: همۀ اين ها سود و زيانش متوجه خود شماست، اين شما هستيد كه در پرتو اعمال صالح تكامل مى يابيد و به آسمان قرب خدا پرواز مى كنيد، و اين شما هستيد كه براثر جرم و گناه در پرتگاه غضب الهى سقوط كرده، و گرفتار لعنت ابدى مى شويد. تمام برنامه هاى تكليفى، و ارسال رسل،

ص: 131


1- . روح المعانى، ج 24، ص 111.
2- . تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 551.
3- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيات 11-15 سورۀ جاثيه.

و انزال كتب، همه براى همين منظور است، لذا قرآن در يك جا مى گويد: (وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اَللّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ) ؛ «هركس شكرگزارى كند تنها به سود خويش شكر مى كند و آن كس كه كفران كند (زيانى به خدا نمى رساند)، چراكه خداوند بى نياز و ستوده است».(1)

در جاى ديگر مى گويد: (فَمَنِ اِهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها) ؛ «هركس (در پرتو آن) هدايت شود به نفع خود اوست، و هركس گمراهى را برگزيند، تنها به زيان خود گمراه مى گردد».(2)

و در جاى ديگر مى خوانيم: (وَ مَنْ تَزَكّى فَإِنَّما يَتَزَكّى لِنَفْسِهِ وَ إِلَى اَللّهِ اَلْمَصِيرُ) ؛ «هركس پاكى و (تقوا) پيشه كند، نتيجۀ آن به خودش باز مى گردد، و بازگشت (همگان) به سوى خداست».(3)

خلاصه، اين گونه تعبيرات بيانگر اين واقعيت است كه دعوت «داعيان الى اللّه» در تمام ابعادش خدمت گسترده اى است به انسان ها، نه خدمتى است به خدا كه از همه چيز بى نياز است، و نه به پيامبرانش كه اجر آن ها فقط بر خداست. توجه به اين واقعيت عامل مؤثرى براى حركت به سوى اطاعت و پرهيز از گناه است.

مجادله در قرآن مجيد

اشاره

مجادله در قرآن مجيد(4)

در سورۀ مؤمن پنج بار سخن از «مجادله» به ميان آمده است كه تمام اين موارد ناظر به «مجادلۀ باطل» است (آيات 4، 5، 35، 56، و 69) به همين مناسبت سزاوار است بحثى پيرامون جدال از ديدگاه قرآن مجيد مطرح شود.

«جدال» و «مراء» دو عنوان است كه هم در آيات قرآن و هم در روايات

ص: 132


1- . لقمان، آيۀ 12.
2- . زمر، آيۀ 41.
3- . فاطر، آيۀ 18.
4- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيات 4-6 سورۀ غافر.

اسلامى دربارۀ آن زياد بحث شده و در اين زمينه ابتدا بايد مفهوم اين دو كلمه روشن شود، سپس اقسام جدال (جدال به حق و جدال به باطل) و نشانه هاى هر كدام تبيين گردد و سرانجام ضررهاى جدال به باطل و نيز عوامل پيروزى در مجادلۀ به حق تشريح شود.

الف) مفهوم «جدال» و «مراء»

«جدال» و «مراء» و «مخاصمه» سه لفظى است كه مفاهيمى نزديك به هم دارد، در عين حال تفاوت هايى در ميان آن هاست.

«جدال» در اصل به معنى پيچانيدن طناب است، سپس به پيچانيدن طرف مقابل و گفتگو براى غلبه بر او به كار رفته است.

«مراء» (بر وزن حجاب) به معنى گفتگو كردن دربارۀ چيزى است كه در آن «مريه» (شك) وجود دارد و «خصومت» و «مخاصمه» در اصل به معنى گلاويز شدن دو نفر به يكديگر است كه هر كدام پهلوى ديگرى را بگيرد، سپس به گفتگوها و مشاجرات لفظى اطلاق گرديده است.

به گفتۀ مرحوم علامۀ مجلسى در بحارالانوار، «جدال» و «مراء» بيشتر در مسائل علمى به كار مى رود، در حالى كه «مخاصمه» در امور دنيوى است.

و نيز گاهى تفاوت ميان جدال و مراء را چنين بيان مى كنند كه در «مراء» هدف اظهار فضل و كمال است، ولى در «جدال» تحقير و عاجز كردن طرف مقابل.

گاه گفته اند: «جدال» در مسائل علمى است و «مراء» اعم از آن است.

و گاهى نيز گفته اند: «مراء» جنبۀ دفاعى درمقابل حملات خصم دارد، ولى «جدال» اعم از دفاعى و تهاجمى است.(1)

ص: 133


1- . بحارالانوار، ج 73، ص 399.
ب) جدال حق و باطل
اشاره

گفتيم كه از موارد استعمال اين لفظ، به ويژه در قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه «جدال» مفهوم وسيعى دارد و هر نوع بحث و گفتگوى طرفين را شامل مى شود، چه به حق باشد چه به باطل. در آيۀ 125 سورۀ نحل مى خوانيم كه خداوند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دستور مى دهد: (وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ) ؛ «با آن ها به روشى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن» و درمورد ابراهيم عليه السلام در آيۀ 74 هود مى خوانيم: (فَلَمّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ اَلرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ اَلْبُشْرى يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ) ؛ «پس هنگامى كه ترس ابراهيم فرو نشست و بشارت به او رسيد، دربارۀ قوم لوط با ما مجادله مى كرد...».

اين ها از نوع مجادله به حق است.

ولى در غالب موارد در قرآن كريم اين واژه دربارۀ مجادله به باطل استعمال شده، چنان كه در همين سورۀ مؤمن پنج بار در همين معنا به كار رفته است.

به هر حال، بحث و گفتگو و استدلال و مناقشه در گفتار ديگران اگر به منظور روشن شدن حق، نشان دادن راه، و ارشاد جاهل باشد عملى است پسنديده و شايستۀ تقدير، بلكه در بسيارى از موارد واجب است. قرآن هرگز با بحث و گفتگوى روشنگرانه و استدلال براى تبيين حق مخالفت نكرده، بلكه در آيات زيادى آن را عملاً تثبيت نموده است.

در بسيارى از موارد، از مخالفين، برهان و دليل مطالبه مى كند، مى گويد:

(هاتُوا بُرْهانَكُمْ) ؛ «استدلال خود را بياوريد»(1) و در بسيارى از موارد درمقابل تقاضاى برهان، به اقامۀ دلايل مختلف مى پردازد، چنان كه در آخر سورۀ يس خوانديم كه دربرابر آن مرد عرب كه استخوان پوسيده اى را به دست گرفته بود و از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: (مَنْ يُحْيِ اَلْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ) ؛ «چه كسى اين استخوان ها

ص: 134


1- . بقره، آيۀ 111؛ انبياء، آيۀ 24؛ نمل، آيۀ 64؛ قصص، آيۀ 75.

را زنده مى كند در حالى كه پوسيده است؟»(1) براى مسألۀ معاد و قدرت خداوند بر احياى مردگان، چندين دليل اقامه مى كند.

و نيز در آيۀ 258 سورۀ بقره گفتگوهاى ابراهيم عليه السلام و دلايل دندان شكن او را دربرابر نمرود، و در آيات 47 تا 54 سورۀ طه احتجاج موسى عليه السلام را دربرابر فرعون منعكس ساخته كه نمونۀ روشنى از مجادلۀ شايسته است. همچنين قرآن پر است از دلايل مختلفى كه پيامبر صلى الله عليه و آله درمقابل بت پرستان و مشركان و بهانه جويان اقامه مى كرد. اما دربرابر آن، موارد زيادى را نقل مى كند كه طرفداران باطل براى به كرسى نشاندن سخنان بى اساس خود دست به مجادلات زشتى مى زدند و با انواع سفسطه ها و بهانه جويى ها براى ابطال حق و اغواى مردم ساده دل تلاش مى كردند، سخريه و استهزا، تهديد، افترا و انكار بدون دليل، از روش هاى معمولى اقوام گمراه و سركش درمقابل پيامبران بود و استدلال منطقى و آميخته با مهر و محبت، روش پيامبران الهى.

مناظرات اهل بيت عليهم السلام با مخالفان

در روايات اسلامى نيز بحث هاى زيادى دربارۀ مناظرات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يا ائمۀ اهل بيت عليهم السلام دربرابر مخالفان ديده مى شود كه اگر اين بحث و مناظرات جمع آورى گردد كتاب بسيار قطورى را تشكيل مى دهد (البته قسمت هايى از آن ها جمع آورى شده است).

نه تنها پيشوايان معصوم عليهم السلام، بلكه اصحاب و ياران آن ها نيز به تشويق آن ها مناظرات و مجادلاتى با مخالفان داشته اند، ولى اجازۀ اين كار را به كسانى مى دادند كه به قدر كافى توانايى و قدرت منطق داشته باشند، زيرا در غير اين

ص: 135


1- . يس، آيۀ 78.

صورت به جاى اينكه جبهۀ حق تقويت شود تضعيف مى گردد و مخالفان جسورتر و سرسخت تر مى شوند.

لذا در حديثى مى خوانيم كه يكى از دوستان امام صادق عليه السلام به نام «طيّار» (حمزة بن محمّد) مى گويد: به امام عليه السلام عرض كردم: «بَلَغَنِى أنَّكَ كَرِهتَ مُناظَرَةَ النّاسِ ؛ به من رسيده كه شما از مناظره كردن با مخالفان ناخشنود هستيد».

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «أمّا مِثلُكَ فَلا يَكرَهُ، مَن إذا طارَ يُحسِنُ أن يَقَعَ وَ إن وَقَعَ يُحسِنُ أن يَطيرَ، فَمَن كانَ هذا لا نَكرَهُهُ ؛ اگر كسى چون تو باشد (از مناظرۀ او با مخالفان) ناخشنود نيستيم، همان كسانى كه وقتى پرواز مى كنند و اوج مى گيرند به خوبى مى توانند بنشينند و هنگامى كه مى نشينند به خوبى مى توانند پرواز كنند و اوج گيرند، كسى كه چنين باشد ما از مناظرۀ او خشنود نيستيم»(1) اين تعبير زيبا كه اشارۀ روشنى به قدرت اوج گيرى در استدلال، سپس جمع و جور كردن و پايان دادن به بحث مى باشد نشان مى دهد كه بايد افرادى در اين ميدان ها حضور يابند كه از تسلط كافى بر بحث هاى استدلال برخوردار باشند، مبادا ضعف منطق آن ها به حساب ضعف مكتب آن ها گذاشته شود.

ج) آثار شوم مجادلۀ باطل

درست است كه بحث و گفتگو كليد حل مشكلات مى باشد، اما اين در صورتى است كه دو طرف بحث طالب حق و در جستجوى راه باشند، يا حداقل اگر يك طرف از طريق لجاجت وارد مى شود طرف مقابل در فكر احقاق حق و رسيدن به واقع باشد، اما هرگاه گفتگو ميان كسانى روى دهد كه هر كدام براى خودخواهى و اظهار تفوق بر ديگرى، و به كرسى نشاندن حرف خويش به ستيزه

ص: 136


1- . رجال كّشى، ص 298.

و جنجال برخيزد، نتيجه اى جز دور شدن از حق، تاريكى دل، ريشه دار شدن خصومت ها و كيفرها نخواهد داشت.

و به همين دليل در روايات اسلامى از مراء و مجادله به باطل نهى شده و اشارات پرمعنايى به ضررهاى اين نوع مجادلات در اين روايات وارد گرديده است؛ در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «مَن ضَنَّ بِعِرضِهِ فَليَدَع المَراءَ ؛ هر كس به آبروى خويش علاقه مند است مجادله و ستيزه جويى را ترك كند»،(1) زيرا در اين گونه مباحثات، كار به تدريج به بى حرمتى و توهين و حتى دشنام و انواع سخنان زشت و ركيك و نسبت هاى ناروا مى رسد.

در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم: «إيّاكُم وَالمِراءَ وَالخُصُومَةَ فَإنَّهُما يَمرِضانِ القُلُوبَ عَلَى الإخوانِ، وَ يُنبِتُ عَلَيهِمَا النِّفاقَ ؛ از مجادله و ستيز در گفتگو بپرهيزيد، زيرا اين دو دل هاى برادران دينى را نسبت به يكديگر بيمار و مكدر مى كند و بذر نفاق را پرورش مى دهد».(2)

چراكه اين گونه پرخاشگرى ها كه غالباً عارى از اصول صحيح بحث و استدلال است، روح لجاجت و تعصب را در افراد تقويت مى كند تا آن جا كه هر كدام مى خواهد براى غلبه بر ديگرى از هر وسيله اى حتى دروغ و تهمت و بى حرمتى استفاده كند، و اين كار نتيجه اى جز كينه توزى و پرورش بذرهاى نفاق در دل ها نخواهد داشت.

يكى ديگر از مفاسد بزرگ «جدال به باطل» اين است كه طرفين در انحراف و اشتباه خود سخت تر و راسخ تر مى شوند، زيرا هر كدام تلاش مى كند براى اثبات مقصود خود به هر دليل باطلى متوسل شود و تا آن جا كه مى تواند سخنان

ص: 137


1- . نهج البلاغه، حكمت 362.
2- . اصول كافى، ج 2، باب المراء و الخصومة، ح 1.

حق طرف را ناديده بگيرد و يا با ديدۀ عدم رضا و قبول بنگرد و اين خود موجب تقويت اشتباه و كج روى است.

د) روش مجادله به احسن

در جدال به حق، هدف، تحقير طرف مقابل و اثبات تفوق و پيروزى بر او نيست، بلكه نفوذ در افكار و اعماق روح اوست، به همين دليل روش مجادله به احسن با جدال به باطل در همه چيز متفاوت است.

در اين جا شخص جدالگر براى نفوذ معنوى در ديگرى، بايد نكته هاى زير را به كار گيرد كه در قرآن مجيد اشارات جالبى به آن ها شده است:

يك: نبايد اصرار داشته باشد كه طرف مقابل، مطلب حق را به عنوان گفتۀ او بپذيرد، بلكه اگر بتواند چنان كند كه طرف مقابل آن مطلب را نتيجۀ فكر خود بداند بسيار مؤثرتر خواهد بود، به تعبير ديگر: طرف فكر كند اين انديشه از درون وجود خودش جوشيده و فرزند روح اوست تا به آن علاقه مند شود.

سرّ اينكه قرآن مجيد بسيارى - از حقايق مهم را از توحيد و نفى شرك گرفته تا مسائل ديگر - در لباس استفهام درمى آورد و مثلاً بعد از ذكر دلايل توحيد مى گويد: (إِلهٌ مَعَ اَللّهِ) ؛ «آيا معبودى با خدا همراه است؟»(1) شايد همين امر باشد.

دو: از هر چيزى كه حس لجاجت طرف مقابل را برمى انگيزد بايد خوددارى كرد؛ قرآن مجيد مى گويد: (وَ لا تَسُبُّوا اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللّهِ) ؛ «(به معبود) كسانى كه غير خدا را مى خوانند دشنام ندهيد»(2) مبادا آن ها روى دندۀ لجاجت بيفتند و به خداوند بزرگ اهانت كنند.

ص: 138


1- . نمل، آيۀ 60.
2- . انعام، آيۀ 108.

سه: در بحث ها بايد درمقابل هركس و هر گروه نهايت انصاف را رعايت كرد تا طرف حس كند گوينده به راستى درصدد روشن كردن واقعيات است، براى نمونه هنگامى كه قرآن سخن از زيان هاى شراب و قمار مى گويد منافع جزيى مادى و اقتصادى آن را كه براى گروهى حاصل مى شود ناديده نمى گيرد؛ مى فرمايد: (قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما) ؛ «بگو: در آن دو گناه و زيان بزرگى است؛ و منافعى (از نظر مادى) براى مردم دربر دارد؛ ولى گناه آن ها از نفعشان بيشتر است».(1)

اين طرز سخن به يقين در شنونده تأثير عميق ترى مى گذارد.

چهار: دربرابر بدى ها و كينه توزى ها نبايد مقابله به مثل كرد، بلكه بايد راه محبت و رأفت و گذشت را پيش گرفت كه اين «مقابله به ضد» در اين گونه موارد تأثير فوق العاده اى در نرم كردن قلب دشمنان لجوج دارد، چنان كه قرآن مجيد مى گويد: (اِدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا اَلَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ) ؛ «بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است؛ گويى دوستى، گرم و صميمى است».(2)

خلاصه هرگاه گفتگوهاى پيامبران را با دشمنان جبار و سرسخت، كه در قرآن منعكس است و گفتگوهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمۀ معصومين عليهم السلام را در برخورد با دشمنان هنگام بحث هاى عقيدتى به دقت بررسى كنيم، درس هاى آموزنده اى در اين زمينه مى يابيم كه بيانگر دقيق ترين مسائل روانى است كه راه نفوذ در ديگران را صاف و هموار مى سازد. مرحوم علامه مجلسى حديث مفصلى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در اين زمينه نقل مى كند كه ضمن آن، مناظرۀ طولانى پيامبر صلى الله عليه و آله با پنج گروه يهود و نصارا و دهريين و ثنويين (دوگانه پرستان) و مشركان عرب

ص: 139


1- . بقره، آيۀ 219.
2- . فصلت، آيۀ 34.

مطرح شده كه با لحن جذاب و گيرا آن ها را به قبول و تسليم وامى دارد، مناظرۀ آموزنده اى كه مى تواند الگويى براى مناظرات ما باشد.(1)

تبليغات مؤثر

تبليغات مؤثر(2)

در آيۀ 29 سورۀ احقاف مى خوانيم: (وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ فَلَمّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ) ؛ «(به ياد آور) هنگامى كه گروهى از جنّ را به سوى تو متوجّه ساختيم كه قرآن را بشنوند؛ وقتى حضور يافتند به يكديگر گفتند: «خاموش باشيد و گوش فرادهيد» و هنگامى كه (خواندن قرآن) پايان گرفت، به سوى قوم خود بازگشتند و آنها را انذار مى كردند».

سرانجام، نور ايمان در دل جنّيان تابيدن گرفت و حقانيت آيات قرآن را در درون جان خود لمس كردند، لذا هنگامى كه تلاوت قرآن پايان يافت همچون مبلغانى به سوى قوم خود رفتند و آن ها را انذار كردند «و از حقيقتى كه نصيب شان شده بود آگاه ساختند».

و اين چنين است راه و رسم افراد باايمان كه پيوسته مى خواهند ديگران را از حقايقى كه خود آگاه شده اند آگاه سازند و منابع ايمان خود را در اختيار آن ها قرار دهند.

آيۀ بعد بيانگر چگونگى دعوت اين گروه از قوم خود هنگام بازگشت به سوى آن هاست، دعوتى منسجم، حساب شده، كوتاه و پرمعنا: «گفتند: اى قوم ما! به يقين ما كتابى را شنيديم كه بعد از موسى نازل شده»؛ (قالُوا يا قَوْمَنا إِنّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى) . اين كتاب اوصافى دارد، نخست اينكه «كتاب هاى آسمانى قبل از خود را تصديق مى كند و محتواى آن هماهنگ با محتواى

ص: 140


1- . بحارالانوار، ج 9، ص 257 به بعد.
2- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيۀ 29 سورۀ احقاف.

آن هاست و نشانه هايى كه در كتب پيشين آمده است در آن به خوبى ديده مى شود»؛ (مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ) .

وصف ديگر اينكه «همگان را به سوى حق هدايت مى نمايد»؛ (يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ) .

به گونه اى كه هركس عقل و فطرت خويش را به كار گيرد نشانه هاى حقانيت را به روشنى در آن مى يابد.

و آخرين ويژگى اينكه «به سوى راه مستقيم دعوت مى كند»؛ (إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ) .

تفاوت دعوت به حق، با دعوت به راه مستقيم، به ظاهر در اين است كه اوّلى به اعتقادات حق اشاره مى كند، و دومى به برنامه هاى عملى مستقيم و صحيح.

جملۀ (أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى) و جملۀ (مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ) مؤيد اين مطلب است كه اين گروه به كتب آسمانى پيشين به ويژه كتاب موسى عليه السلام ايمان داشتند و در جستجوى حق بودند و اگر مى بينيم سخنى از كتاب عيسى عليه السلام كه بعد از آن نازل شده به ميان نيامده نه به دليل چيزى است كه «ابن عبّاس» گفته كه «طايفۀ جن هرگز از نزول انجيل آگاه نبودند»، چراكه آن ها از اخبار آسمان ها باخبر بودند چگونه ممكن است از اخبار زمين تا اين حد غافل بمانند؟ بلكه به اين علت است كه تورات كتاب اصلى بود كه حتّى مسيحيان احكام شرايع خود را از آن گرفته و مى گيرند.

سپس افزودند: «اى قوم ما! دعوت كنندۀ الهى را اجابت كنيد و به او ايمان آوريد كه دو پاداش بزرگ به شما ارزانى مى دارد»: «گناهانتان را مى بخشد و شما را از عذاب اليم پناه مى دهد». منظور از داعى اللّه (دعوت كنندۀ الهى) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است كه آن ها را به سوى «اللّه» رهنمون مى شد و از آن جا كه بيشترين ترس و وحشت انسان، از گناهان و عذاب دردناك قيامت است، امنيت دربرابر اين دو امر را مطرح كردند تا بيش از همه جلب توجه كند.

ص: 141

در آخرين آيۀ مورد بحث، آخرين سخن مبلغان جن را چنين بازگو مى كند:

«آن ها به قوم خود گفتند: هركس دعوت داعى الهى را پاسخ نگويد نمى تواند از چنگال الهى در زمين فرار كند و ياور و سرپرستى غير از خدا براى او نخواهد بود و اين گروه در گمراهى آشكارند».

چه گمراهى از اين بدتر و آشكارتر كه انسان به ستيزه جويى با حق و پيامبر خدا، و حتى با خدا برخيزد كه نه در تمام عالم هستى جز او پناهگاهى وجود دارد و نه انسان مى تواند از محيط كشورش بگريزد و به جاى ديگرى فرار كند.

آنچه از آيات مورد بحث استفاده مى شود اين است كه جنيان موجوداتى عاقل و صاحب شعورند و مكلف به تكليف هاى الهى، و داراى دو گروه مؤمن و كافرند، و از دعوت هاى الهى آگاهى كافى دارند. مسألۀ جالب در اين آيات روشى است كه آن ها براى تبليغ اسلام در ميان قوم خود پيش گرفتند. آن ها پس از حضور در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و شنيدن آيات قرآن، و پى بردن به محتواى آن، به سرعت به سراغ طايفۀ خود رفته و به تبليغ آن ها پرداختند.

نخست از حقانيت قرآن سخن گفتند و با سه دليل اين مطلب را اثبات كردند، سپس به تشويق آن ها پرداختند، نجات و رهايى از چنگال عذاب آخرت را در سايۀ ايمان به اين كتاب آسمانى به آن ها بشارت دادند، كه هم تأكيدى بود بر مسألۀ «معاد» و هم توجهى به ارزش هاى اصيل آخرت دربرابر ارزش هاى ناپايدار دنيا.

در سومين مرحله خطرات ترك ايمان را به آن ها گوشزد كردند و هشدارى توأم با استدلال و دلسوزى به آن ها دادند و سرانجام، انحراف از اين مسير را كه «ضلال مبين» يعنى گمراهى آشكار است گوشزد كردند.

اين شيوۀ تبليغ شيوه اى است مؤثر براى هر كس و هر گروه.

ص: 142

راه و رسم تبليغ

راه و رسم تبليغ(1)

در آيات پنجم تا نهم سورۀ نوح عليه السلام چنين مى خوانيم: (قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً * فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاّ فِراراً * وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اِسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اِسْتَكْبَرُوا اِسْتِكْباراً * ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً * ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً) ؛ «(نوح) گفت: پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوى تو) دعوت كردم، امّا دعوت من چيزى جز فرار (از حقّ) بر آنان نيفزود، و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند) تا تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوش هايشان قرار داده و لباس هايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند. سپس من آنها را با صداى بلند (به اطاعت فرمان تو) دعوت كردم، سپس آشكارا و نهان (حقيقت توحيد و ايمان را) براى آنان بيان داشتم».

در اين آيات در ادامۀ رسالت و مأموريت نوح عليه السلام براى دعوت قومش سخنانى از زبان خود او هنگامى كه به پيشگاه پروردگار شكايت مى برد، نقل شده كه بسيار آموزنده است.

سخنان نوح عليه السلام در اين زمينه سخنانى است كه مى تواند براى همۀ مبلغان دينى راهگشا باشد؛ مى فرمايد: «نوح گفت: پروردگارا! من قوم خود را شب و روز به سوى تو دعوت كردم (و لحظه اى در ارشاد و تبليغ آن ها كوتاهى نكردم) اما اين دعوت و ارشاد من چيزى جز فرار از حق بر آن ها نيفزود».

و اين عجيب است كه دعوت به سوى چيزى سبب فرار از آن شود، اما با توجه به اينكه تأثير دعوت ها نياز به نوعى آمادگى و سنخيّت و جاذبۀ متقابل دارد جاى تعجب نيست كه در دل هاى ناآماده اثر معكوس و منفى بگذارد و به تعبير ديگر: افراد لجوج و دشمن حق هنگامى كه دعوت مردان خدا را مى شنوند

ص: 143


1- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيات 5-9 سورۀ نوح.

درمقابل آن مقاومت به خرج مى دهند و همين مقاومت، آن ها را از خدا دورتر مى كند و كفر و نفاق را راسخ تر مى سازد.

اين درست همانند چيزى است كه در آيۀ 82 سورۀ اسراء آمده است:

(وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً) ؛ «و از قرآن، آنچه شفا و رحمت براى مؤمنان است، نازل مى كنيم؛ ولى ستمكاران را جز خسران (و زيان) نمى افزايد». و اينكه در آيات قرآن مى خوانيم كه اين كتاب آسمانى مايۀ هدايت پرهيزكاران است (هُدىً لِلْمُتَّقِينَ) (1) به همين علت است كه بايد مرحله اى از تقوا هرچند ضعيف، در وجود انسان باشد تا آمادۀ پذيرش حق شود، اين مرحله همان «روح حقيقت جويى» و آمادگى براى پذيرش گفتار حق است. سپس نوح عليه السلام در ادامۀ اين سخن مى افزايد:

«خداوندا! من هر زمان آن ها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا تو آن ها را مشمول آمرزش خود قرار دهى، آن ها انگشتان خويش را در گوش هاى خود قرار داده و لباس هايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت و عدم ايمان اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند».

گذاشتن انگشت در گوش ها براى اين بوده كه صداى حق را نشنوند و پيچيدن لباس بر خويشتن يا به اين معنى است كه لباس پشتوانه اى براى انگشتان فرو كرده در گوش باشد و كمترين امواج صوتى به پردۀ صماخ آن ها نرسد و از آن جا پيامى به مغز منتقل نگردد و يا مى خواستند صورت خود را بپوشانند، مبادا چشمانشان به چهرۀ ملكوتى نوح عليه السلام اين پيامبر بزرگ بيفتد، درواقع اصرار داشتند هم گوش از شنيدن باز ماند و هم چشم از ديدن. اين راستى حيرت انگيز است كه انسان به اين مرحله از عداوت و دشمنى با حق برسد كه حتى اجازۀ ديدن و شنيدن و انديشيدن را به خود ندهد.

در بعضى از تفاسير اسلامى آمده است كه بعضى از آن قوم منحرف دست

ص: 144


1- . بقره، آيۀ 2.

فرزندان خويش را گرفته و نزد «نوح» مى بردند، و به فرزند خود چنين مى گفتند:

از اين مرد بترس! مبادا تو را گمراه كند، اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش را به تو مى كنم (تا حق وصيت و خيرخواهى را ادا كرده باشم).(1)

اين آيه نشان مى دهد كه نوح عليه السلام با عمر طولانى خود در طى چند نسل همچنان به دعوت الهى خويش ادامه مى داد و هرگز خسته نمى شد.

و همچنين نشان مى دهد كه يكى از عوامل مهم بدبختى آن ها استكبار و غرور بود، زيرا خود را بالاتر از اين مى ديدند كه كه در برابر انسانى مانند خود، هر چند نمايندۀ خدا و قلبش كانون علم و دانش و تقوا باشد سر تسليم فرود آورند. اين كبر و غرور هميشه يكى از موانع مهم راه حق بوده و ثمرۀ شوم آن را در تمام طول تاريخ بشر در زندگى افراد بى ايمان مشاهده مى كنيم.

نوح عليه السلام همچنان به سخنان خود در پيشگاه پروردگار ادامه داده، مى گويد: «خداوندا! سپس آن ها را آشكارا به توحيد و عبادت تو دعوت كردم» و در جلسات عمومى و با صداى بلند آن ها را به سوى ايمان فراخواندم.

به اين نيز قناعت نكردم و «آشكارا و نهان، حقيقت توحيد و ايمان را براى آن ها بيان داشتم». به گفتۀ بعضى از مفسران، نوح عليه السلام براى نفوذ در اين جمعيت لجوج و خودخواه دعوت خود را از سه طريق مختلف دنبال كرد: گاه تنها دعوت مخفيانه مى نمود، كه با عكس العمل هاى چهارگانه مواجه شد (انگشت ها را در گوش گذاشته، لباس ها را به خود پيچيدند و در كفر اصرار ورزيدند و استكبار نمودند) و گاه تنها دعوت علنى و آشكار داشت. گاهى نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده مى كرد، ولى هيچ يك از اين ها مؤثر نيفتاد.(2)

ص: 145


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 361.
2- . تفسير فخر رازى، ج 30، ص 136.

اصولاً انسان چنين است كه اگر در مسير باطل آن قدر پيش برود كه ريشه هاى فساد در وجود او مستحكم شود، و در اعماق وجودش نفوذ كرده، به صورت طبيعت ثانوى درآيد، نه دعوت مردان خدا در او اثر مى كند، و نه پيام هاى رساى الهى فايده اى مى بخشد.

نكته ها:

1. راه و رسم تبليغ

آنچه در آيات فوق دربارۀ دعوت نوح عليه السلام آمده در عين اين كه وسيله اى براى تسلّى خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان اندكى بود كه در مكه به او پيوسته بودند، يك برنامۀ عمومى و همگانى را براى همۀ مبلّغان راه خدا ارائه مى دهد.

نوح عليه السلام هرگز انتظار نداشت مردم دعوتش را اجابت كرده، در يك مركز عمومى ٍشهر جمع شوند سپس با آرامش خاطر در حالى كه همگان چشم به دهان او دوخته و گوش به سخنانش دارند پيام الهى را به آنان برساند، بلكه از لحن آيات استفاده مى شود (و در بعضى از روايات نيز آمده است) كه او گاهى به سراغ مردم در خانه هايشان مى رفت، يا در كوچه و بازار آن ها را به طور خصوصى صدا مى زد و با حوصله و لحن محبت آميزى تبليغ مى كرد و گاه به مجالس عمومى كه به منظورهاى ديگرى از قبيل جشن و عزا تشكيل شده بود مى رفت و با صداى بلند و آشكار فرمان خدا را براى آن ها مى خواند، اما هميشه با عكس العمل هاى نامطلوب و توهين و استهزا و گاهى ضرب و جرح روبه رو مى شد، ولى با اين حال هرگز از كار خود دست برنداشت.

اين حوصلۀ عجيب و آن دلسوزى عجيب تر و پشتكار واستقامت بى نظير، سرمايۀ او در راه دعوت به آيين حق بود.

و شگفت انگيزتر اينكه در طول نهصد و پنجاه سال دعوتش تنها حدود هشتاد

ص: 146

نفر به او ايمان آوردند كه اگر اين دو عدد را بر يكديگر تقسيم كنيم روشن مى شود كه براى هدايت هر يك نفر به طور متوسط حدود دوازده سال تبليغ كرد!

آيا اگر مبلّغان اسلامى از يك چنين استقامت و پشتكارى برخوردار باشند اسلام با اين محتواى غنى و جالب عالم گير نخواهد شد؟

2. فرار از حقيقت چرا؟

گاهى انسان تعجب مى كند كه مگر ممكن است در زير اين آسمان كسانى پيدا شوند كه حتى حاضر به شنيدن حرف حق نباشند و از آن فرار كنند؟ سخن از پذيرش نيست، سخن تنها از شنيدن است. ولى تاريخ مى گويد كه اين گونه افراد بسيار بوده اند.

نه تنها قوم نوح عليه السلام به هنگامى كه او آن ها را به توحيد دعوت مى كرد انگشت در گوش نهاده و جامه بر سر و صورت مى پيچيدند كه حق را نشوند و نبينند، بلكه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز طبق صريح قرآن، گروهى بودند كه وقتى صداى دل انگيز پيامبر صلى الله عليه و آله به آيات قرآن بلند مى شد با جاروجنجال و سوت و صفير چنان غوغايى به راه مى انداختند كه هيچ كس صداى او را نشنود (وَ قالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا اَلْقُرْآنِ وَ اِلْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ) ؛ «كافران گفتند: «به اين قرآن گوش فراندهيد و به هنگام تلاوت آن جنجال كنيد، شايد پيروز شويد».(1)

در تاريخ خونين كربلا نيز آمده است: هنگامى كه امام حسين عليه السلام سالار شهيدان مى خواست دشمنان منحرف را ارشاد و بيدار كند چنان جنجالى به راه انداختند كه صداى امام در ميان آن ها گم شد.(2)

امروز نيز اين برنامه ادامه دارد، منتها در اشكال و چهره هاى ديگر. طرفداران

ص: 147


1- . فصلت، آيۀ 26.
2- . بحارالانوار، ج 45، ص 8.

باطل با انواع سرگرمى هاى ناسالم، موسيقى هاى مخرب، موادمخدر و مانند آن چنان جوى فراهم كرده اند كه مردم، به ويژه جوانان نتوانند صداى دلنواز مردان خدا را بشنوند.

مؤثرترين راه تبليغ

مؤثرترين راه تبليغ(1)

در آيات پانزدهم تا بيستم سورۀ نازعات مى خوانيم: (هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى * إِذْ ناداهُ رَبُّهُ بِالْوادِ اَلْمُقَدَّسِ طُوىً * اِذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى * فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكّى * وَ أَهْدِيَكَ إِلى رَبِّكَ فَتَخْشى * فَأَراهُ اَلْآيَةَ اَلْكُبْرى) ؛ «آيا سرگذشت موسى به تو رسيده؟ در آن هنگام كه پروردگارش او را در سرزمين مقدّس «طوى» ندا داد (و گفت): به سوى فرعون برو كه طغيان كرده است! و به او بگو: آيا مى خواهى پاكيزه شوى و من تو را به سوى پروردگارت هدايت كنم تا از (نافرمانى) او بترسى؟! سپس موسى بزرگ ترين معجزه را به او نشان داد».

در آيات فوق نكات جالبى است كه توجه به آن ها لازم است:

يك: علت رفتن به سوى فرعون را طغيان فرعون ذكر مى كند و اين نشان مى دهد كه يكى از اهداف بزرگ انبيا هدايت طغيانگران يا مبارزۀ قاطع با آن هاست.

دو: دعوت فرعون را با ملايم ترين و خيرخواهانه ترين تعبير دستور مى دهد، مى فرمايد: به او بگو: آيا ميل دارى پاك و پاكيزه شوى؟ (البته پاكيزگى مطلق كه هم شامل پاكيزگى از شرك و كفر مى شود و هم از ظلم و فساد) شبيه تعبيرى كه در آيۀ 44 سورۀ طه آمده است: (فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً) ؛ «و به نرمى با او سخن بگوييد».

سه: اين تعبير اشارۀ لطيفى به اين حقيقت است كه رسالت انبيا، پاك سازى انسان ها و بازگرداندن طهارت فطرى نخستين به آن هاست.

ص: 148


1- . تفسير نمونه، ج 26، ذيل آيات 15-20 سورۀ نازعات.

درضمن نمى گويد: من تو را پاك كنم، بلكه مى گويد: «پاكى را پذيرا شوى» و اين نشان مى دهد كه پاك شدن بايد به صورت خودجوش باشد نه تحميل از برون.

چهار: ذكر «هدايت» بعد از «پاك شدن» دليل بر اين است كه بايد در آغاز شستشويى كرد سپس به كوى دوست گام نهاد.

پنج: تعبير به «ربّك» (پروردگارت) درحقيقت تأكيد بر اين نكته است كه تو را به سوى كسى مى برم كه مالك و مربى و پرورش دهندۀ توست، چرا از مسير سعادتت مى گريزى؟

شش: «خشيت» و خداترسى نتيجۀ هدايت به سوى خداست. آرى، ثمرۀ درخت هدايت و توحيد همان احساس مسئوليت دربرابر خداوند بزرگ است، چراكه هرگز خشيت بدون معرفت حاصل نمى شود، ولذا در آيۀ 28 سورۀ فاطر مى خوانيم: (إِنَّما يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ) ؛ «از ميان بندگان او، دانشمندان خدا ترسند».

هفت: موسى عليه السلام نخست به سراغ هدايت عاطفى او مى رود، بعد هدايت عقلى و منطقى از طريق نشان دادن آيت كبرى و معجزۀ بزرگ، و اين مؤثرترين راه تبليغ است كه نخست از طريق خيرخواهى و محبت در عواطف طرف نفوذ كنند سپس به طرح استدلال و بيان حجت بپردازند.

از تبليغات عجولانه بپرهيزيد

از تبليغات عجولانه بپرهيزيد(1)

در آيۀ هفدهم سورۀ طارق مى خوانيم: (فَمَهِّلِ اَلْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً) ؛ «حال كه چنين است كافران را (فقط) اندكى مهلت ده (تا سزاى اعمالشان را ببينند)».

در اين آيات به طور ويژه به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد: با آن ها مدارا كن و به

ص: 149


1- . تفسير نمونه، ج 26، ذيل آيۀ 17 سورۀ طارق.

آن ها مهلت ده و براى نابودى شان عجله مكن، بگذار به قدر كافى اتمام حجت شود، بگذار كسانى كه مختصرى آمادگى دارند سرانجام به اسلام بپيوندند، اصولاً عجله كار كسى است كه از فوت فرصت ها و از دست رفتن امكانات مى ترسد، و اين دربارۀ خداوند قاهر و قادر مفهوم ندارد.

قابل توجه اينكه نخست مى فرمايد: (فَمَهِّلِ اَلْكافِرِينَ) ؛ «كافران را مهلت ده» و بار ديگر تأكيد كرده، مى گويد: (أَمْهِلْهُمْ) ؛ «آن ها را مهلت ده» كه يكى، از باب «تفعيل» است و ديگرى از باب «افعال» و تكرار آن براى تأكيد است، بى آنكه لفظ عيناً تكرار شده باشد، تا براى گوش ها سنگين نيايد.

«رُوَيْدا» از مادۀ «رود» (بر وزن عود) به معنى رفت و آمد و تلاش براى انجام چيزى توأم با ملايمت است و در اين جا معنى مصدرى دارد و توأم با «تصغير» است، يعنى مهلت مختصرى به آن ها ده.

و به اين صورت، خداوند در اين جملۀ كوتاه سه بار به پيامبرش دستور مدارا و مهلت به آن ها مى دهد، و اين سرمشقى است براى همۀ مسلمانان كه در كارهاى خود به ويژه هنگامى كه درمقابل دشمنانى نيرومند و خطرناك قرار مى گيرند باحوصله و صبر و شكيبايى و دقت رفتار كنند و از هرگونه شتاب زدگى و كارهاى بى نقشه يا بى موقع بپرهيزند.

به علاوه در راه تبليغ آيين حق همواره بايد از عجله پرهيز كرد، تا تمام كسانى كه احتمال هدايت شان مى رود، ايمان بياورند و نسبت به همه اتمام حجت شود.

اميد اثر، شرط صرف نيروهاى تبليغى

اميد اثر، شرط صرف نيروهاى تبليغى(1)

در آيۀ 29 سورۀ نجم مى خوانيم: (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَياةَ

ص: 150


1- . تفسير نمونه، ج 22، ذيل آيۀ 49 سورۀ نجم.

اَلدُّنْيا) ؛ «حال كه چنين است از كسى كه از ياد ما روى گردانده و جز زندگى دنيا را نخواسته، اعراض كن».

خداوند براى اينكه روشن كند كه منكران معاد، اهل استدلال و منطق نيستند و حب دنيا و فراموش كردن ياد خدا آن ها را در لجن زار اين موهومات و خرافات غوطه ور ساخته، مى فرمايد: «چون چنين است، از كسانى كه از ياد ما اعراض كرده اند و جز زندگى مادى دنيا را نمى خواهند و نمى جويند، روى بگردان (و به آن ها اعتنا مكن كه شايستۀ سخن گفتن نيستند) (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا...) . منظور از «ذكر خدا» به عقيدۀ بعضى از مفسران قرآن است و گاهى احتمال داده شده كه منظور دلايل منطقى و عقلى است كه انسان را به خدا مى رساند، و نيز احتمال داده اند همان ياد خداست كه نقطۀ مقابل عفلت است. ولى ظاهر اين است كه اين تعبير مفهوم گسترده اى دارد كه هرگونه توجه به خدا را چه از طريق قرآن، چه دليل عقل، چه از طريق سنت و چه ياد قيامت شامل مى شود، همچنين اين نكته نيز از آيه استفاده مى شود كه رابطه اى ميان غفلت از ياد خدا، و اقبال به ماديات، و زرق و برق دنيا وجود دارد، و قابل توجه اينكه ميان اين دو تأثير متقابل است، غفلت از ياد خدا انسان را به سوى دنياپرستى سوق مى دهد، همان گونه كه دنياپرستى انسان را از ياد خدا غافل مى سازد، و هر دوى اين ها با هوى پرستى همراه است و طبعاً خرافاتى كه هماهنگ با آن باشد در نظر انسان جلوه مى كند و به تدريج تبديل به يك اعتقاد مى شود.

شايد نياز به تذكر نباشد كه امر به اعراض از اين گروه هرگز منافاتى با تبليغ رسالت كه وظيفۀ اصلى پيامبر صلى الله عليه و آله است ندارد، چراكه تبليغ و انذار و بشارت مخصوص مواردى است كه حداقل احتمال تأثير وجود داشته باشد، آنجا كه يقين به عدم تأثير است نبايد نيروها را به هدر داد و بعد از اتمام حجت بايد اعراض كرد.

ص: 151

اين نيز قابل توجه است كه اين دستور، مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، بلكه همۀ مناديان راه حق را شامل مى شود، تا نيروهاى ارزشمند تبليغى خود را تنها در زمينه هايى صرف كنند كه اميد اثر وجود دارد، اما دنياپرستان مغرور سياه دل كه هيچ اميدى به هدايت شان نيست بايد بعد از اتمام حجت آن ها را به حال خود رها ساخت، تا خداوند دربارۀ آن ها داورى كند.

اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى

اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى(1)

در آيۀ 52 سورۀ فرقان مى خوانيم: (فَلا تُطِعِ اَلْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً) ؛ «بنابراين از كافران اطاعت مكن و به وسيلۀ قرآن با آنان مبارزه و جهاد بزرگى بنما».

«جهاد كبير» تعبير گويايى است از اهميت برنامۀ يك مبارزۀ سازندۀ الهى.

جالب اينكه در آيۀ فوق، اين عنوان به قرآن داده شده و يا به تعبير ديگر: به عمل كسانى كه به وسيلۀ قرآن با كژى ها و انحرافات و آلودگى ها مبارزه مى كنند.

اين تعبير از يك سو اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى را روشن مى سازد و از سوى ديگر عظمت مقام قرآن را.

در بعضى از روايات آمده است كه «ابوسفيان» و «ابوجهل» و بعضى ديگر از سران شرك، شبى از شب ها جداگانه براى شنيدن آيات قرآن به طور مخفيانه، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول نماز بود مخفيانه و بى خبر از يكديگر به نزديكى خانۀ او رفتند و هر يك در محلى پنهان شده، مدتى طولانى آيات قرآن را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدند. هنگامى كه پراكنده شدند سپيدۀ صبح دميده بود و آن ها هنگام بازگشت، به طور اتفاقى از يك راه آمدند و رازشان فاش شد و به سرزنش همديگر پرداختند و تأكيد كردند كه چنين كارى نبايد تكرار شود، چراكه اگر بعضى از جاهلان اين صحنه را بينند باعث شك و ترديدشان خواهد شد.

ص: 152


1- . تفسير نمونه، ج 15، ذيل آيۀ 52 سورۀ فرقان.

ولى در شب دوم همين برنامه تكرار شد و باز هنگام بازگشت با يكديگر روبه رو شدند و ناراحت و نگران گشتند و همان سخنان قبل را تكرار و تأكيد نمودند.

شب سوم نيز همان برنامه تجديد شد و هنگامى كه يكديگر را ديدند گفتند: ما از اين جا نبايد حركت كنيم تا عهد و پيمان ببنديم كه ديگر اين كار تكرار نشود، عهد و پيمان بستند و از هم جدا شدند.

فردا صبح يكى از مشركان به نام «اخنس بن شريق» عصاى خود را برگرفت و به سوى خانۀ «ابوسفيان» آمد و به او گفت: بگو ببينم عقيدۀ تو دربارۀ آنچه از محمّد صلى الله عليه و آله شنيدى چيست؟ ابوسفيان گفت: به خدا قسم مطالبى شنيدم كه معناى آن را به خوبى درك كردم، ولى مسائلى را هم شنيدم كه معنا و مراد آن را نفهميدم.

اخنس از نزد ابوسفيان بيرون رفت، و به سراغ «ابوجهل» رفت و به او گفت: تو دربارۀ آنچه از محمّد شنيدى چه مى گويى؟

ابوجهل گفت: چه شنيدم؟ مطلب اين است كه ما و فرزندان ابوعبدمناف در افتخارات با هم رقابت داريم، آن ها گرسنگان را اطعام كردند ما هم كرديم، بى مركبان را مركب دادند، ما هم داديم، بخشيدند و انفاق كردند، ما هم كرديم و دوش به دوش هم جلو مى آمديم، اما آن ها ادعا كردند كه از ما پيامبرى برخاسته كه وحى آسمانى به او مى رسد، ما چگونه مى توانيم در اين امر با آن ها رقابت كنيم؟

حال كه چنين است به خدا سوگند به او ايمان نمى آوريم و هرگز او را تصديق نخواهيم كرد. «اخنس» برخاست و او را ترك كرد.(1)

آرى، جاذبۀ قرآن آن ها را شب هاى متوالى به سوى خود مى كشاند و آنان تا سپيدۀ صبح غرق اين جاذبۀ الهى بودند، ولى خودخواهى و تعصب و حفظ منافع

ص: 153


1- . سيره ابن هشام، ج 1، ص 337؛ تفسير فى ظلال، ج 6، ص 172.

مادى آن چنان بر آن ها مسلّط بود كه مانع از پذيرش حق مى شد. بدون ترديد اين نور الهى اين قدرت را دارد كه هر قلب آماده اى را هرجا باشد به سوى خود جذب كند و به همين دليل در آيات مورد بحث، قرآن وسيلۀ جهاد كبير معرفى شده است.

دعوت به استدلال منطقى در همه جا

دعوت به استدلال منطقى در همه جا(1)

بارها در آيات قرآن مى خوانيم كه از مخالفان، دليل مطالبه مى شود، به ويژه جملۀ (هاتُوا بُرْهانَكُمْ) ؛ «دليل خود را بياوريد» در چهار آيه از قرآن مجيد آمده است (بقره/ 111، انبياء/ 24، نمل/ 64 و قصص/ 75) و در موارد ديگرى نيز روى كلمۀ «برهان» تكيۀ ويژه شده است (برهان به معنى محكم ترين دليلى است كه همواره با صدق همراه است).

اين منطق «برهان طلبى» اسلام از محتواى قوى و غنى آن حكايت مى كند، چراكه سعى دارد با مخالفان خود نيز برخورد منطقى داشته باشد، چگونه ممكن است از ديگران برهان مطالبه كند، ولى خود به آن بى اعتنا باشد؟ قرآن مجيد مملو است از استدلالات منطقى و براهين علمى در سطوح مختلف براى مسائل گوناگون.

اين درست برخلاف چيزى است كه مسيحيّت تحريف يافتۀ امروز روى آن تكيه مى كند، مذهب را تنها كار «دل» مى داند، عقل را از آن بيگانه معرفى مى كند و حتى تضادهاى عقلى (همچون توحيد در تثليث) را در مذهب مى پذيرد و به همين دليل به انواع خرافات اجازۀ ورود به مذهب مى دهد، در حالى كه اگر مذهب از عقل و استدلال جدا شود هيچ دليلى بر حقانيت آن وجود نخواهد داشت و آن مذهب و ضد آن يكسان خواهد بود.

ص: 154


1- . تفسير نمونه، ج 15، ذيل آيات 60-64 سورۀ نمل.

عظمت اين برنامۀ اسلامى (تكيه بر برهان و دعوت مخالفان به استدلال منطقى) هنگامى آشكارتر مى شود كه توجه كنيم اسلام از محيطى آشكار شد كه بيشترين محتواى فكرى محيط را خرافات بى پايه و مسائل غيرمنطقى تشكيل مى داد.

لزوم بحث منطقى

لزوم بحث منطقى(1)

يكى از نتايج مهمى كه از داستان اصحاب كهف (در سورۀ كهف) به دست مى آيد، لزوم بحث منطقى در برخورد با مخالفان است، چراكه آن ها هنگامى كه مى خواستند آيين شرك آلود محيطشان را مورد انتقاد قرار دهند به دلايل منطقى متوسل مى شدند كه نمونه هايى از آن در آيات 15 و 16 همين سوره مطرح شده است.

اصولاً اساس كار همۀ پيامبران و رهبران الهى در برخورد با مخالفان بحث آزاد و منطقى بوده، و توسل به زور، آن هم براى خاموش كردن آتش فتنه منحصر به مواردى بوده كه بحث منطقى مؤثر نمى افتاد، يا مخالفان مانع بحث هاى منطقى مى شدند.

منطق آزادانديشى اسلام

منطق آزادانديشى اسلام(2)

در آيات 17 و 18 سورۀ زمر مى خوانيم: (... فَبَشِّرْ عِبادِ * اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ اَلَّذِينَ هَداهُمُ اَللّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبابِ) ؛ «... پس بندگان مرا بشارت ده. همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند؛ آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنها خردمندان اند».

ص: 155


1- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيات 17-25 سورۀ كهف.
2- . همان، ج 19، ذيل آيات 17 و 18 سورۀ زمر.

اين دو آيه كه به صورت يك شعار اسلامى درآمده، آزادانديشى مسلمانان، و انتخابگرى آن ها را در مسائل مختلف به خوبى نشان مى دهد.

نخست مى گويد: «بندگان مرا بشارت ده» و سپس اين بندگان ويژه را به اين صورت معرفى مى كند: «آن ها به سخنان اين و آن بدون در نظر گرفتن گوينده و خصوصيات ديگر گوش فرامى دهند و با نيروى عقل و خرد، بهترين آن ها را برمى گزينند، هيچ گونه تعصب و لجاجتى در كار آن ها نيست و هيچ گونه محدوديتى در فكر و انديشۀ آن ها وجود ندارد، آن ها جوياى حق اند و تشنۀ حقيقت، هرجا آن را بيابند با تمام وجود از آن استقبال مى كنند و از چشمۀ زلال آن بى دريغ مى نوشند و سيراب مى شوند».

آن ها نه تنها طالب حق و تشنۀ گفتار نيك هستند، بلكه ميان «خوب» و «خوب تر» و «نيكو» و «نيكوتر» دومى را برمى گزينند و به طور كلى خواهان بهترين و برترين اند.

آرى، اين است نشانۀ يك مسلمان راستين و مؤمن حق طلب.

دربارۀ اينكه منظور از «قول» در جملۀ (يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ) ؛ «سخنان را مى شنوند» چيست، مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند:

بعضى آن را به «قرآن» و آنچه در آن از طاعات و مباحات است تفسير كرده اند، و پيروى از احسن را به معنى پيروى از طاعات مى دانند.

بعضى ديگر آن را به مطلق اوامر الهى تفسير كرده اند، چه در قرآن باشد چه در غيرقرآن، ولى هيچ گونه دليلى براى اين تفسيرهاى محدود در دست نيست، بلكه ظاهر آيه هرگونه قول و سخن را شامل مى شود، بندگان باايمان خداوند از ميان تمام سخنان، سخنى را برمى گزينند كه «احسن» است، و از آن تبعيت مى كنند و در عمل خويش به كار مى بندند.

جالب اينكه قرآن در آيۀ فوق، صاحبان «هدايت الهى» را منحصر در اين قوم

ص: 156

شمرده، همان گونه كه خردمندان را منحصر به اين گروه دانسته است، اشاره به اينكه اين گروه مشمول هدايت ظاهر و باطن اند، هدايت ظاهر از طريق عقل و خرد، و هدايت باطن از طريق نور الهى و امداد غيبى، و اين دو افتخار بزرگ براى اين حقيقت جويان آزادانديش است.

و از آن جا كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به هدايت گمراهان و مشركان، سخت علاقه داشت و از انحراف كسانى كه دربرابر حقايق گوش شنوا نداشتند رنج مى برد، آيۀ بعد از طريق بيان اين حقيقت كه اين عالم، عالم آزادى و امتحان است و گروهى سرانجام مستوجب آتش اند، به او دلدارى داده، مى گويد: «آيا تو مى توانى كسى را كه فرمان عذاب دربارۀ او قطعى شده رهايى بخشى؟ آيا مى توانى كسى را كه در درون آتش است برگيرى و نجات دهى؟»؛ (أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ اَلْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي اَلنّارِ) .

جملۀ (حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ اَلْعَذابِ) ؛ «فرمان عذاب دربارۀ او محقق شده» اشاره به آياتى همچون آيۀ 85 سورۀ ص است كه دربارۀ شيطان و پيروانش مى گويد:

(لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ) : «كه جهنّم را از تو و هر كدام از آنان كه از تو پيروى كند، پر خواهم كرد».

بديهى است كه قطعى شدن فرمان عذاب دربارۀ اين گروه جنبۀ اجبارى نداشته، بلكه به خاطر اعمالى است كه مرتكب شده اند و اصرارى است كه در ظلم و فساد و گناه داشته اند، به گونه اى كه روح ايمان و تشخيص براى هميشه در آنان مرده و وجود آنان يكپارچه وجود جهنمى شده است، و از اين جا روشن مى شود كه جملۀ «أَفَأَنتَ تُنقِذُ مَن فِى النَّارِ»: «آيا تو مى توانى كسى را كه در دل آتش است نجات دهى؟» اشارۀ لطيفى به اين حقيقت است كه دوزخى بودن آنان آن قدر مسلم است كه گويى هم اكنون در دل آتش اند، و مى دانيم كه چنين كسانى كه تمام راه هاى ارتباطى خود را با خدا بريده اند راه نجاتى ندارند، حتى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با اينكه «رحمة للعالمين» است، نمى تواند آنان را از عذاب رهايى بخشد.

ص: 157

اما براى شادى قلب پيامبر صلى الله عليه و آله و اميدوارى مؤمنان، در آخرين آيه چنين مى گويد: «ولى كسانى كه تقواى الهى پيشه كردند غرفه هايى در بهشت از آن آن هاست كه بر فراز آن ها غرفه هاى ديگرى بنا شده است»؛ (لكِنِ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ) اگر دوزخيان در ميان پرده هاى آتش قرار دارند و به تعبير آيات گذشته: (لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ اَلنّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ) بهشتيان غرفه هايى دارند بر فراز غرفه ها، و قصرهايى بر فراز قصرها، چراكه ديدن منظرۀ گل ها و آب و نهرها و باغ ها از فراز غرفه ها لذت بخش تر و دلپذيرتر است.

نكته ها:

1. منطق آزادانديشى اسلام

بسيارى از مذاهب، پيروان خود را از مطالعه و بررسى سخنان ديگران نهى مى كنند، چراكه براثر ضعف منطقى كه به آن گرفتارند از اين مى ترسند كه منطق ديگران برترى پيدا كند و پيروانشان را از دست شان بگيرد. اما همان گونه كه در آيات فوق خوانديم، اسلام در اين قسمت سياست «دروازه هاى باز» را به اجرا درآورده و بندگان راستين خداوند را كسانى مى داند كه اهل تحقيق اند، نه از شنيدن سخنان ديگران وحشت دارند، نه تسليم بى قيد و شرط مى شوند و نه هر وسوسه اى را مى پذيرند.

اسلام به كسانى بشارت مى دهد كه گفتارها را مى شنوند و خوب ترين آن ها را برمى گزينند، نه تنها خوب را به بد ترجيح مى دهند، بلكه در ميان خوب ها هر گلى را كه بهتر است مى چينند.

قرآن جاهلان بى خبرى را كه هنگام شنيدن پيام حق، انگشت در گوش مى گذاشتند و جامه بر سر مى كشيدند به شدت نكوهش مى كند، چنان كه در سخنان نوح عليه السلام هنگام شكوه به پيشگاه پروردگار كه پيش تر نيز اشاره كرديم آمده

ص: 158

است: (وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اِسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اِسْتَكْبَرُوا اِسْتِكْباراً) ؛ «و من! هر زمان آن ها را دعوت كردم (كه ايمان بياورند) تا تو آن ها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوش هايشان قرار داده و لباس هايشان را بر خود پيچيدند، و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند».(1)

اصولاً مكتبى كه داراى منطق نيرومندى است دليلى ندارد كه از گفته هاى ديگران وحشت داشته باشد و از طرح مسائل آن ها هراس به خود راه دهد، كسانى بايد بترسند كه ضعيف اند و بى منطق اين آيه در عين حال، چشم و گوش بسته هايى را كه هر سخنى را بى قيد و شرط مى پذيرند و حتى به اندازۀ گوسفندانى كه به علفزار مى روند در انتخاب خوراك خود تحقيق و بررسى نمى كنند، از صف «اولواالالباب» و «هدايت يافتگان» بيرون دانسته، و اين دو وصف را مخصوص كسانى مى داند كه نه گرفتار افراط تسليم بى قيد و شرط هستند و نه تفريط تعصب هاى خشك و جاهلانه.

2. پاسخ به چند سؤال

الف) ممكن است در اين جا اين سؤال مطرح شود كه چرا در اسلام خريد و فروش كتب ضلال ممنوع است؟

ب) چرا دادن قرآن به دست كفار حرام شمرده شده است؟

ج) كسى كه مطلبى را نمى داند چگونه مى تواند در آن انتخابگرى كند و خوب را از بد جدا نمايد؟ آيا اين مستلزم دور نيست؟(2)

پاسخ سؤال اول روشن است، زيرا در آيات فوق، بحث از سخنانى است كه

ص: 159


1- . نوح، آيۀ 7.
2- . در علم منطق، به اين كه دو چيز وجودشان به يكديگر وابسته باشد، «دور» مى گويند، كه غيرممكن بودن آن واضح است.

اميد هدايت در آن باشد، اگر بعد از بررسى و دقت ثابت شد كه فلان كتاب گمراه كننده است ديگر از موضوع اين دستور خارج مى شود، اسلام هرگز اجازه نمى دهد مردم در راهى كه نادرست بودنش به ثبوت رسيده گام بگذارند.

البته تا زمانى كه اين امر بر كسى ثابت نشده و به اصطلاح در حال تحقيق دربارۀ مذاهب مختلف براى پذيرش دين صحيح است مى تواند همۀ اين كتب را مورد بررسى قرار دهد، ولى بعد از ثبوت مطلب بايد آن را به عنوان يك مادۀ سمى از دسترس اين و آن خارج كرد.

و اما درمورد سؤال دوم در صورتى دادن قرآن به دست غيرمسلمان جايز نيست كه مايۀ هتك و بى حرمتى باشد، ولى اگر بدانيم غيرمسلمانى به راستى در فكر تحقيق دربارۀ اسلام است و مى خواهد قرآن را براى اين منظور و هدف بررسى كند، نه تنها گذاشتن قرآن در اختيارش بى مانع است، بلكه شايد واجب باشد و كسانى كه اين امر را تحريم كرده اند منظورشان غير از اين صورت است.

ولذا مجامع بزرگ اسلامى اصرار دارند كه قرآن را به زبان هاى زندۀ دنيا ترجمه كنند و براى نشر دعوت اسلامى در اختيار حق طلبان و تشنگان حقايق قرار دهند. درمورد سؤال سوم نيز بايد به اين نكته توجه داشت كه بسيار مى شود انسان شخصاً از عهدۀ كار برنمى آيد، اما هنگامى كه ديگرى آن را انجام دهد مى تواند خوب را از بد تشخيص دهد و با نيروى خرد و سرمايۀ وجدان بهترين آن ها را برگزيند.

براى نمونه، ممكن است كسانى باشند كه از فن معمارى و بنايى آگاه نباشند، حتى نتوانند دو آجر را به صورت صحيح روى هم بگذارند، ولى يك ساختمان خوب و با كيفيت عالى را از يك ساختمان زشت و بى قواره و ناموزون تشخيص مى دهند.

افراد زيادى را مى شناسيم كه خود شاعر نيستند، اما ارزش اشعار شعراى

ص: 160

بزرگ را تشخيص مى دهند و آن را از اشعار بى ارزش متكلفان جدا مى سازند.

همچنين كسانى هستند كه ورزشكار نمى باشند اما به خوبى در ميان ورزشكاران داورى و انتخاب مى كنند.

3. نمونه اى از روايات اسلامى در زمينۀ آزادانديشى

در احاديث اسلامى نيز كه در تفسير آيات فوق، يا به طور مستقل وارد شده روى اين موضوع تكيۀ فراوان ديده مى شود:

ازجمله در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم كه به يار دانشمندش به نام «هشام بن حكم» فرمود: «يا هشامُ إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى بَشَّرَ أهلَ العَقلِ وَالفَهمِ في كِتابِهِ، فَقالَ فَبَشِّر عِبادِ الَّذينَ يَستَمِعُونَ القَولَ فَيَتَّبِعُونَ أَحسَنَهُ أُولَئِكَ الَّذِينَ هَديهُمُ اللّهُ وَ أُولَئِكَ هُم أُولُواالألبابِ ؛ اى هشام! خداوند متعال به اهل عقل و فهم در كتابش بشارت داده و فرموده است: بندگانم را بشارت ده، آنان كه سخنان را مى شنوند و از بهترين آن ها پيروى مى كنند، آنان كسانى هستند كه خدا هدايت شان كرده و آنان صاحبان عقل و انديشه اند».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه در تفسير آيۀ فوق فرمود: «هُوَ الرَّجُلُ يَسمَعُ الحَديثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَما سَمِعَهُ، لا يَزيدُ فيهِ وَ لا يَنقُصُ مِنهُ ؛ اين آيه دربارۀ كسانى است كه حديثى را كه مى شنوند بى كم و كاست و بدون اضافه و نقصان براى ديگران نقل مى كنند».(2)

البته منظور از اين حديث، تفسير «فيتّبعون احسنه» مى باشد، چراكه يكى از نشانه هاى پيروى كردن از بهترين سخنان اين است كه انسان از خودش چيزى بر آن نيفزايد و آن را عيناً در اختيار ديگران بگذارد.

ص: 161


1- . كافى، ج 1، كتاب العقل، ح 12.
2- . نورالثقلين، ج 4، ص 482، ح 34.

در نهج البلاغه در كلمات قصار اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ فَخُذِ الحِكمَةَ وَ لَو مِن أهلِ النِّفاقِ ؛ گفتار حكمت آميز، گم شدۀ مؤمن است، پس حكمت را بگير هرچند از اهل نفاق صادر شود».(1)

منطق بى اعتنايى، يكى از روش هاى مبارزه با لجوجان

منطق بى اعتنايى، يكى از روش هاى مبارزه با لجوجان(2)

در آيۀ 41 سورۀ يونس مى خوانيم: (وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِيءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ) ؛ «و اگر تو را تكذيب كردند، بگو: عمل من براى من، و عمل شما براى شماست! شما از آنچه من انجام مى دهم بيزاريد و من (نيز) از آنچه شما انجام مى دهيد بيزارم».

اين اعلام بيزارى و بى اعتنايى كه همراه با اعتماد و ايمان قاطع به مكتب خويشتن است، اثر روانى خاصى، به ويژه در منكران لجوج دارد و به آن ها مى فهماند كه هيچ اصرار و اجبارى درمورد پذيرش آن ها نيست، آن ها با تسليم نشدن درمقابل حق، خود را به محروميت مى كشانند و تنها به خويشتن ضرر مى زنند.

نظير اين تعبير در آيات ديگر قرآن نيز آمده است، همان گونه كه در سورۀ كافرون مى خوانيم: (لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ) ؛ «آيين شما براى خودتان و آيين من نيز براى خودم».

و از اين بيان روشن مى شود كه محتواى اين گونه آيات هيچ گونه منافاتى با دستور تبليغ يا جهاد دربرابر مشركان ندارد، تا بخواهيم اين آيات را منسوخ بدانيم، بلكه همان گونه كه گفته شد، اين يك نوع مبارزۀ منطقى از طريق بى اعتنايى دربرابر افراد لجوج و كينه توز است.

ص: 162


1- . نهج البلاغه، حكمت 80.
2- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 41 سورۀ يونس.

در دو آيۀ بعد (وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ * وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي اَلْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ) به دليل انحراف و تسليم نشدن آن ها دربرابر حق اشاره مى كند، مى گويد: «براى هدايت يك انسان، تنها تعليمات صحيح و آيات تكان دهنده و اعجازآميز و دلايل روشن كافى نيست، بلكه آمادگى و استعداد پذيرش و شايستگى براى قبول حق نيز لازم است، همان گونه كه براى پرورش سبزه و گل، تنها بذر آماده كافى نمى باشد، زمين مستعد نيز لازم است».

لذا نخست مى گويد: «گروهى از آن ها به تو گوش فرامى دهند اما گويى كر هستند»؛ (وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ) .(1)

«با اين حال كه آن ها گوش شنوايى ندارند، آيا تو مى توانى سخن خود را به گوش كران برسانى هرچند نفهمند؟!»؛ (أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ) .

«و گروهى ديگر از آنان چشم به تو مى دوزند و اعمال تو را مى نگرند كه هر يك نشانه اى از حقانيت و صدق گفتار تو را دربر دارد، اما گويى كورند و نابينا»؛ (وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ) .(2)

«آيا تو مى توانى كوران را هدايت كنى هرچند نبينند؟!»؛ (أَ فَأَنْتَ تَهْدِي اَلْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ) .

ولى بدان و آن ها نيز بايد بدانند كه اين نارسايى فكر و عدم بصيرت و نابينايى از ديدن چهرۀ حق و ناشنوايى دربرابر گفتار خدا، چيزى نيست كه با خود از مادر به اين جهان آورده باشند و خداوند به آن ها ستمى كرده باشد، بلكه اين خود آن ها بوده اند كه با اعمال نادرست شان و دشمنى و عصيان دربرابر حق، روح خود را تاريك و چشم بصيرت و گوش شنوايشان را از كار انداختند، چراكه «خداوند

ص: 163


1- . در اين آيه در حقيقت جملۀ «كانهم صمّ لا يستمعون» در تقدير است.
2- . در اينجا نيز جملۀ «كانهم عمى لا يبصرون» در تقدير است.

هيچ به مردم ستم نمى كند، ولى اين مردم اند كه به خويشتن ستم مى كنند»؛ (إِنَّ اَللّهَ لا يَظْلِمُ اَلنّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ اَلنّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ) .(1)

در اين جا به دو نكته بايد توجه كرد:

يك: اينكه در آيۀ دوم مى خوانيم: به تو گوش فرامى دهند و در آيۀ سوم مى خوانيم: به تو نگاه مى كنند، اشاره به اين است كه گروهى از آنان سخنان اعجازآميز تو را مى شنوند و گروه ديگرى اعمال معجزنشانت را كه همگى دليل روشنى بر صدق گفتار و حقانيت دعوت توست مى نگرند، ولى هيچ كدام از اين دو گروه از شنيده ها و ديده هاى خود بهره نمى گيرند، چراكه شنيدن و ديدن آن ها براى فهم و درك نيست، بلكه براى انتقاد و عيب جويى و مخالفت است.

آن ها مى خواهند دستاويزى براى تكذيب و انكار پيدا كنند و مى دانيم كه قصد و نيت انسان به اعمال او شكل مى دهد و اثرات آن را دگرگون مى سازد.

دو: در آخر آيۀ دوم جملۀ (وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ) و در آخر آيۀ سوم جملۀ (وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ) آمده است، اشاره به اينكه استماع، يعنى پذيرش الفاظ و راه دادن آن ها به گوش، به تنهايى كافى نيست، بلكه تفكر و تدبر لازم است تا انسان از محتواى آن بهره گيرد. همچنين نگاه به تنهايى اثرى ندارد، بلكه بصيرت (درك مفاهيم آنچه انسان مى بيند) لازم است تا به عمق آن برسد و هدايت شود.

روش جالب در برخورد با افراد لجوج

روش جالب در برخورد با افراد لجوج(2)

در آيۀ 81 سورۀ زخرف آمده است: (قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ اَلْعابِدِينَ) ؛ «بگو: اگر براى خداوند فرزندى بوده، من نخستين پرستش كنندۀ او بودم».

اگرچه مضمون اين آيه براى گروهى از مفسران پيچيده به نظر آمده و به

ص: 164


1- . يونس، آيۀ 44.
2- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيۀ 81 سورۀ زخرف.

توجيهات مختلفى پرداخته اند كه بعضى بسيار عجيب به نظر مى رسد (مانند اينكه بعضى از مفسران «ان» را به معنى نفى و «أَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ» را به معنى نخستين عبادت كنندۀ خدا گرفته اند كه طبق اين تفسير معنى آيه چنين مى شود:

«براى خداوند هرگز فرزندى نيست و من نخستين عبادت كنندۀ خدا هستم».

بعضى ديگر «عابدين» را به معنى اباكننده از عبادت گرفته اند كه معنى آيه چنين مى شود: «اگر خدا فرزندى داشته باشد من هرگز چنين خدايى را پرستش نخواهم كرد، چراكه با داشتن فرزند نمى تواند خدا باشد». واضح است كه اين گونه تفسيرها به هيچ وجه با ظاهر آيه سازگار نيست)، ولى محتواى آيه هيچ گونه پيچيدگى اى ندارد و اين روش جالبى است كه دربرابر افراد لجوج به كار مى رود، مانند اينكه به شخصى كه از روى اشتباه دربارۀ كسى كه علم بالايى ندارد، مى گويد: فلان كس از همه اعلم است؛ مى گوييم: اگر او اعلم باشد اولين كسى كه از وى پيروى مى كند ما هستيم؛ تا او در انديشه فرو رود و به فكر يافتن استدلالى براى مدعاى خويش بيفتد و بعداً كه سرش به سنگ خورد از خواب غفلت بيدار شود، منتها در اين جا به دو نكته بايد توجه داشت:

نخست اينكه عبادت همه جا به معنى پرستش نيست، گاهى نيز به معنى اطاعت و تعظيم و احترام مى آيد و در اين جا به همين معنى است، زيرا به فرض محال كه خدا فرزندى داشته باشد دليلى براى پرستش آن فرزند وجود ندارد، ولى چون طبق اين فرض محال، فرزند خداست بايد مورد احترام و اطاعت قرار گيرد.

ديگر اينكه از نظر ادبيات عرب در اين گونه موارد معمولاً كلمۀ «لو» به جاى «ان» به كار مى رود كه دليل بر محال بودن است، اگر در آيۀ مورد بحث چنين كارى نشده تنها به خاطر مماشات و هماهنگى در سخن با طرف مقابل است.

در نتيجه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله براى اينكه آن ها را مطمئن كند كه محال است خدا فرزندى داشته باشد مى گويد: اگر او فرزندى داشت من قبل از شما او را محترم مى شمردم.

ص: 165

پنج روش براى نفوذ در قلب تيرۀ متكبران جبّار

پنج روش براى نفوذ در قلب تيرۀ متكبران جبّار(1)

در آيات 34 و 35 سورۀ غافر مى خوانيم: (وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمّا جاءَكُمْ بِهِ حَتّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اَللّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً كَذلِكَ يُضِلُّ اَللّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ * اَلَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اَللّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ وَ عِنْدَ اَلَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اَللّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ) ؛ «و بى ترديد پيش از اين يوسف با دلايل روشن به سراغ شما آمد، ولى شما پيوسته در آنچه او براى شما آورده بود ترديد داشتيد؛ تا زمانى كه از دنيا رفت. گفتيد:

هرگز خداوند بعد از او پيامبرى مبعوث نخواهد كرد! اين گونه خداوند هر اسراف كار ترديدكننده اى را گمراه مى سازد! همان كسانى كه در آيات خدا بى آنكه دليلى برايشان آمده باشد به مجادله مى پردازند؛ (اين كارشان) خشم عظيمى نزد خداوند و نزد آنان كه ايمان آورده اند به بار مى آورد؛ اين گونه خداوند بر دل هر متكبّر گردنكشى مُهر مى نهد».

در يك بررسى اجمالى در آيات گذشته و آينده و آيات مورد بحث چنين به نظر مى رسد كه «مؤمن آل فرعون» براى نفوذ در قلب تيرۀ فرعون و فرعونيان و زدودن زنگار كبر و كفر از آن ها سخنان خود را در سه شكل و مقطع مطرح كرد:

«مقطع اول» سخنان دوجانبه و احتياطآميز و دعوت آن قوم كافر طغيانگر به پرهيز از ضرر محتمل بود و آن اينكه «اگر موسى دروغ بگويد دامن خودش را مى گيرد، و اگر راست بگويد دامان ما را مى گيرد، بترسيد و احتياط را از دست ندهيد».

در «مقطع دوم» آن ها را به سير و مطالعه در احوال اقوام پيشين دعوت كرد و از اينكه آن ها نيز گرفتار چنان سرنوشت شومى شوند آن ها را بر حذر داشت.

در «مقطع سوم» كه در آيات مورد بحث مطرح شده، قسمتى از تاريخ خودشان را متذكر مى شود، تاريخى كه چندان فاصله اى از آن ها ندارد و روابط

ص: 166


1- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيات 34 و 35 سورۀ غافر.

و پيوندهاى آن به هم نخورده است و آن مسأله نبوت «يوسف عليه السلام» بود كه از اجداد موسى عليه السلام بود، و طرز برخورد آن ها را با دعوت او مطرح مى كند. در آيۀ اول مى گويد: «پيش از اين، يوسف با دلايل روشن براى هدايت شما آمد»؛ (وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ) . «اما شما همچنان در دعوت او شك و ترديد داشتيد»؛ (فَما زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمّا جاءَكُمْ بِهِ) .

نه به اين دليل كه دعوت او پيچيدگى داشت و نشانه ها و دلايل او كافى نبود، بلكه به دليل ادامه دادن خودكامگى هايتان. سپس براى اينكه خود را از هرگونه تعهد و مسئوليت خلاص كنيد و به خودكامگى و هوس رانى خويش ادامه دهيد «هنگامى كه يوسف از دنيا رفت گفتيد: هرگز خداوند بعد از او رسولى مبعوث نخواهد كرد»؛ (حَتّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اَللّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً) .

و به خاطر اين روش نادرست تان مشمول هدايت الهى نشديد. آرى «اين گونه خداوند هر اسراف كار ترديدكنندۀ وسوسه گر را گمراه مى كند»؛ (رَسُولاً كَذلِكَ يُضِلُّ اَللّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ) . شما از يك سو راه اسراف و تجاوز از حدود الهى را پيش گرفتيد و از سوى ديگر در همه چيز شك و ترديد و وسوسه نموديد، اين دو كار سبب شد كه خداوند دامنۀ لطفش را از شما برگيرد و شما را در وادى ضلالت رها سازد، و جز اين سرنوشتى در انتظارتان نبود. اكنون نيز اگر دربرابر دعوت موسى عليه السلام همان روش را پيش گيريد و به بحث و تحقيق نپردازيد، ممكن است او پيامبرى باشد از سوى خدا، اما نور هدايتش هرگز بر قلوب مستور و محجوب شما نتابد.

آيۀ بعد به معرفى «مسرفان مرتاب» پرداخته، مى گويد: «آن ها كسانى هستند كه در آيات الهى بدون اينكه دليلى براى آن ها آمده باشد به مجادله برمى خيزند»؛ (اَلَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اَللّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ) . بى آنكه هيچ دليل روشنى از عقل و نقل براى سخنان خود داشته باشند، دربرابر آيات بينات الهى موضع گيرى

ص: 167

مى كنند و با احتمالات خرافى و وسوسه هاى بى اساس و بهانه جويى ها به مخالفت خود ادامه مى دهند.

سپس براى نشان دادن زشتى اين عمل مى افزايد: «اين گونه جدال بى اساس درمقابل حق، خشم عظيمى نزد خداوند و نزد كسانى كه ايمان آورده اند برمى انگيزد»؛ (كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّهِ وَ...) چراكه «جدال به باطل» و موضع گيرى بى دليل و بى منطق دربرابر آيات الهى، هم مايۀ گمراهى مجادله كنندگان، و هم اسباب ضلالت ديگران است، نور حق را در محيط خاموش مى كند و پايه هاى حاكميت باطل را محكم مى سازد.

و در پايان آيه به دليل تسليم نشدن آن ها درمقابل حق اشاره كرده، مى فرمايد «اين گونه خداوند بر قلب هر متكبر جبارى مهر مى نهد»؛ (كَذلِكَ يَطْبَعُ اَللّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ) . لجاجت و عناد دربرابر حق پردهاى ظلمانى بر فكر انسان مى اندازد و حس تشخيص را از او مى گيرد، كار به جايى مى رسد كه قلب او همچون يك ظرف دربستۀ مهرشده مى گردد كه نه محتواى فاسد آن بيرون مى آيد و نه محتواى صحيح و جان پرورى وارد آن مى شود. آرى، كسانى كه به خاطر داشتن اين دو صفت زشت (تكبر و جباريت) تصميم گرفته اند درمقابل حق بايستند و هيچ واقعيتى را پذيرا نشوند خداوند روح حق طلبى را از آن ها مى گيرد، آن چنان كه حق در ذائقۀ آن ها تلخ، و باطل شيرين مى آيد.

پنج دستور مهم براى موفقيت در اجراى حكم خدا

پنج دستور مهم براى موفقيت در اجراى حكم خدا(1)

در آيات 23 تا 26 سورۀ انسان مى خوانيم: (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ تَنْزِيلاً * فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً * وَ اُذْكُرِ اِسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً * وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً) ؛ «به يقين قرآن را ما بر تو نازل كرديم نازل كردنى مبارك پس در

ص: 168


1- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيات 23-26 سورۀ انسان.

(تبليغ و اجراى) حكم پروردگارت شكيبا و با استقامت باش، و از هيچ گنهكار يا كافرى از آنان اطاعت مكن! و نام پروردگارت را هر صبح و شام ياد كرده و پاسى از شب را براى او سجده كن، و مقدارى طولانى از شب، او را تسبيح گوى».

آيات اين سوره از آغاز تا اين جا دربارۀ خلقت انسان و سپس معاد و رستاخيز او سخن مى گويد، ولى در آيات مورد بحث، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده، دستورات مؤكدى براى هدايت انسان ها و صبر و مقاومت در اين راه به او مى دهد. درواقع اين آيات راه وصول به آن همه نعمت هاى بى مانند را نشان داده است كه تنها از طريق تمسك به قرآن و پيروى از رهبرى چون پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و الهام گرفتن از دستورات او امكان پذير است.

نخست مى فرمايد: «به يقين ما قرآن را بر تو نازل كرديم»؛ (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ تَنْزِيلاً) . بعضى از مفسران «تَنزِيلاً» را كه به صورت «مفعول مطلق» در آيۀ فوق آمده، اشاره به نزول تدريجى قرآن دانسته اند كه اثر تربيتى آن روشن است، و بعضى اشاره به عظمت مقام اين كتاب آسمانى و تأكيدى بر نزول قرآن از ناحيۀ خداوند، به ويژه با توجه به تأكيدات ديگر كه در آيه آمده است (تأكيد به وسيلۀ «انّ» و «نحن» و «جملۀ اسميه»)، و درحقيقت پاسخى است به كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را به كهانت و سحر و افترا بر خداوند متهم مى كردند.

سپس پنج دستور مهم به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى دهد كه نخستين آن دعوت به صبر و استقامت است، مى فرمايد: «اكنون كه چنين است در طريق تبليغ و اجراى احكام پروردگارت صابر و شكيبا باش»؛ (فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ) .

از مشكلات و موانع راه و كثرت دشمنان و سرسختى آن ها ترس و هراسى به خود راه مده، و همچنان به پيش حركت كن.

قابل توجه اينكه دستور به استقامت را (با توجه به «فاء تفريع» در «فاصبر») فرع بر نزول قرآن از سوى خدا مى گيرد، يعنى چون پشتيبان تو خداست،

ص: 169

بى ترديد در اين راه استقامت كن، و تعبير به «رب» اشارۀ لطيف ديگرى به همين معنى است.

و در دومين دستور، پيامبر صلى الله عليه و آله را از هرگونه سازش با منحرفان برحذر داشته، مى گويد: «از هيچ گنهكار و كافرى از آن ها اطاعت مكن»؛ (وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً) .

درحقيقت اين حكم دوم تأكيدى است بر حكم اول، چراكه دشمنان تلاش مى كردند از طرق مختلف پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسير باطل به سازش بكشانند، چنان كه نقل شده كه «عتبة بن ربيه» و «وليد بن مغيره» به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: «از دعوت خود بازگرد، ما آن قدر ثروت در اختيار تو مى گذاريم كه راضى شوى، و زيباترين دختران عرب را به همسرى تو درمى آوريم» و پيشنهادهاى ديگرى از اين قبيل. پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان يك رهبر بزرگ راستين بايد دربرابر اين وسوسه هاى شيطانى، يا تهديداتى كه بعد از بى اثر ماندن اين تطميعات عنوان مى شود، صبر و استقامت به خرج دهد، نه تسليم تطميع گردد، و نه تهديد.

درست است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هرگز تسليم نشد، ولى اين تأكيدى است بر اهميت اين موضوع درمورد آن حضرت و سرمشقى است جاودانى براى ساير رهبران راه خدا.

گرچه بعضى از مفسران «آثم» را به «عتبة بن ربيعه» و «كفور» را به «وليد بن مغيره» يا «ابوجهل» كه هر سه از مشركان عرب بودند تفسير كرده اند، ولى روشن است كه «آثم» (گنهكار) و «كفور» (كافر و كفران كننده) مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه همۀ مجرمان و مشركان را شامل مى گردد، هرچند اين سه نفر از مصداق هاى روشن آن بوده اند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «آثم» مفهوم عامى دارد كه «كفور» را نيز شامل مى شود، بنابراين ذكر «كفور» از قبيل ذكر «خاص» بعد از «عام» و براى تأكيد است.

ص: 170

ولى از آن جا كه صبر و استقامت دربرابر هجوم اين مشكلات عظيم كار آسانى نيست و پيمودن اين راه دو توشۀ خاصى لازم دارد، در آيۀ بعد مى افزايد:

«نام پروردگارت را هر صبح و شام به ياد آور»؛ (وَ اُذْكُرِ اِسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً) .

«و شبانگاه براى او سجده كن، و مقدار زيادى از شب او را تسبيح گوى» (وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً) . تا در سايۀ آن «ذكر» و اين «سجده» و «تسبيح»، نيروى لازم و قدرت معنوى و پشتوانۀ كافى را براى مبارزه با مشكلات اين راه فراهم سازى.

«بكرة» (بر وزن نكته) به معنى آغاز روز است و «اصيل» نقطۀ مقابل آن يعنى شامگاهان و آخر روز است.

بعضى گفته اند اطلاق اين واژه بر آخر روز با توجه به اينكه از مادۀ «اصل» گرفته شده، به اين سبب است كه آخر روز، اصل و اساس شب را تشكيل مى دهد.

از بعضى از تعبيرات استفاده مى شود كه «اصيل» گاه به فاصلۀ ميان ظهر و غروب اطلاق مى گردد (مفردات راغب)، و از بعضى ديگر برمى آيد كه «اصيل» به اوايل شب نيز گفته مى شود، چراكه آن را به «عشى» تفسير كرده اند و «عشى» آغاز شب است، چنان كه نماز مغرب و عشا راه «عشائين» مى گويند، حتى از بعضى كلمات استفاده مى شود كه «عشى» از زوال ظهر تا صبح فردا را نيز شامل مى شود (مفردات راغب).

ولى با توجه به اينكه «اصيل» در آيۀ شريفه درمقابل «بكرة» (صبحگاهان) قرار گرفته، و بعد از آن نيز سخن از عبادت شبانه به ميان آمده، روشن مى شود كه منظور، همان طرف آخر روز است. به هر حال اين دو آيه درحقيقت بيانگر لزوم توجه شبانه روزى و مستمر به ذات مقدس پروردگار است.

بعضى آن را به خصوص نمازهاى پنج گانه، يا به اضافۀ نماز شب، يا خصوص نماز صبح و عصر و مغرب و عشا تفسير كرده اند، ولى ظاهر اين است كه اين

ص: 171

نمازها مصداق هايى از اين ذكر مستمر الهى، وتسبيح و سجده در پيشگاه مقدس اوست.

تعبير به «ليلا طويلا» اشاره به اين است كه مقدار زيادى از شب را تسبيح خدا گو. در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در تفسير آن آمده كه در پاسخ اين سؤال كه منظور از اين تسبيح چيست، فرمود: منظور، نماز شب است.(1)

ولى بعيد نيست كه اين تفسير نيز از قبيل بيان مصداق روشن باشد، چراكه نماز شب در تقويت روح ايمان، و تهذيب نفوس، و زنده نگهداشتن ارادۀ انسان در طريق اطاعت خدا، تأثير فوق العاده اى دارد.

در اين جا بايد به اين نكته توجه داشت كه دستورهاى پنج گانۀ آيات فوق گرچه به صورت برنامه اى براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ذكر شده، ولى درحقيقت سرمشقى است براى همۀ كسانى كه در مسير رهبرى معنوى و انسانى جامعۀ بشرى گام برمى دارند.

آن ها بايد بدانند كه بعد از اطمينان و ايمان كامل به هدف و رسالتى كه دارند لازم است صبر و استقامت پيشه كنند و از انبوه مشكلات راه، وحشت نداشته باشند، چراكه هدايت يك جمعيت، به خصوص زمانى كه درمقابل انسان، افراد ناآگاه و دشمنان لجوج وجود داشته باشند، هميشه با مشكلات عظيم همراه بوده و هست و اگر صبر و استقامت رهبران نباشد هيچ رسالتى به ثمر نمى رسد.

در مرحلۀ بعد بايد دربرابر وسوسه هاى شياطينى كه مصداق آثم و كفورند و با انواع حيل و تزوير سعى در منحرف ساختن رهبران و پيشوايان مى كنند تا رسالت آن ها عقيم ماند، با كمال قدرت مقاومت كنند، نه فريب تطميع را بخورند و نه واهمه اى از تهديد به خود راه دهند. و در تمام مراحل براى كسب قدرت روحى، و نيروى اراده، عزم راسخ، و تصميم آهنين، هر صبح و شام به ياد خدا

ص: 172


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 413.

باشند و پيشانى را بر درگاهش بسايند، به ويژه از عبادت هاى شبانه و راز و نياز با او مدد گيرند كه اگر اين امور رعايت شود پيروزى حتمى است، و اگر در پاره اى از مراحل مصيبت و شكستى رخ دهد در پرتو اين اصول مى توان آن ها را جبران كرد. برنامۀ زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و دعوت و رسالت او سرمشق مؤثرى براى رهروان اين راه است.

براى بحث، بهترين روش را برگزينيد

براى بحث، بهترين روش را برگزينيد(1)

در آيۀ 46 سورۀ عنكبوت مى خوانيم: (وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ اَلْكِتابِ إِلاّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلاَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ) ؛ «و با اهل كتاب جز به نيكوترين روش مجادله نكنيد، مگر كسانى از آنان كه ستم كردند؛ و (به آنها) بگوييد: ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده ايمان آورده ايم و معبود ما و شما يكى است و ما دربرابر او تسليم هستيم».

«لا تجادلوا» از مادۀ «جدال» در اصل به معنى تابيدن طناب و محكم كردن آن است. اين واژه درمورد ساختمان محكم و مانند آن نيز به كار مى رود و هنگامى كه دو نفر به بحث مى پردازند و درحقيقت هر كدام مى خواهد ديگرى را از عقيده اش برگرداند به اين كار مجادله گفته مى شود. به كشتى گرفتن نيز «جدال» مى گويند، و به هر حال منظور در اين جا بحث و گفتگوهاى منطقى است.

تعبير به (بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ) ، تعبير بسيار جامعى است كه تمام روش هاى صحيح و مناسب مباحثه را شامل مى شود، چه در الفاظ، چه درمحتواى سخن، چه در آهنگ گفتار، و چه در حركات ديگر همراه آن.

بنابراين مفهوم اين جمله اين است كه بايد الفاظ شما مؤدبانه، لحن سخن

ص: 173


1- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيۀ 46 سورۀ عنكبوت.

دوستانه، محتواى آن مستدل، آهنگ صدا خالى از فرياد و جنجال و هرگونه خشونت و هتك احترام باشد و همچنين حركات دست و چشم و ابرو كه معمولاً مكمل بيان انسان هستند همه بايد در راستاى همين شيوه و روش انجام شود.

و چه زيباست تعبيرات قرآن كه در يك جملۀ كوتاه يك دنيا معنى نهفته است!

اين ها همه به اين دليل است كه هدف از بحث و مجادله، برترى جويى و تفوق طلبى و شرمنده ساختن طرف مقابل نيست، بلكه تأثير كلام و نفوذ سخن در اعماق روح اوست و بهترين راه براى رسيدن به اين هدف، همين شيوۀ قرآن است.

حتى بسيار مى شود كه انسان اگر سخن حق را به صورتى منعكس كند كه طرف مقابل آن را فكر خود بداند نه فكر گوينده، زودتر انعطاف نشان مى دهد.

چراكه انسان به افكار خود همچون فرزندان خود علاقه مند است.

درست به همين دليل است كه قرآن مجيد بسيارى از مسائل را به صورت «سؤال و استفهام» طرح مى كند، تا جوابش از درون فكر مخاطب بجوشد و آن را از خود بداند.

ولى البته هر قانونى استثنايى هم دارد، ازجمله همين اصل كلى در بحث و مجادلۀ اسلامى در مواردى ممكن است حمل بر ضعف و زبونى شود و يا طرف مقابل آن چنان مست و مغرور باشد كه اين طرز برخورد انسانى، بر جرأت و جسارتش بيفزايد، لذا در دنبال آيه به صورت يك استثنا مى فرمايد: «مگر كسانى از آن ها كه مرتكب ظلم و ستم شدند»؛ (إِلاَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ) همان هايى كه به خود و ديگران ظلم كردند و بسيارى از آيات الهى را كتمان نمودند تا مردم با اوصاف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آشنا نشوند.

آن هايى كه ظلم كردند و فرمان هاى الهى را در آنجا كه برخلاف منافع شان بود زيرپا گذاشتند.

ص: 174

كسانى كه ظلم كردند و خرافاتى همچون مشركان به ميان آوردند و «مسيح» يا «عزير» عليهما السلام را فرزند خدا خواندند.

و بالاخره همان هايى كه ظلم كردند و به جاى بحث منطقى دست به شمشير برده و متوسل به زور شدند و به شيطنت و توطئه چينى پرداختند.

و در آخر آيه يكى از مصداق هاى روشن «مجادله به احسن» را كه مى تواند الگوى زنده اى براى اين بحث باشد به ميان آورده، مى فرمايد:

«بگوييد: ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده است ايمان داريم، معبود ما و شما يكى است، و دربرابر او تسليم هستيم».

چه تعبير زيبا و چه آهنگ جالبى! آهنگ وحدت و ايمان به همۀ آنچه از سوى خداى واحد نازل شده، و حذف همۀ تعصب ها، و ما و شماها، و توحيد معبود و تسليم بودن بى قيد و شرط دربرابر «اللّه». اين يك نمونه از «مجادله به احسن» است كه هر كس بشنود مجذوب آن مى شود و نشان مى دهد كه اسلام، گروه گرا و تفرقه طلب نيست، آواى اسلام آواى وحدت است و تسليم بودن دربرابر هر سخن حق.

نمونه هاى اين بحث در قرآن فراوان است، ازجمله نمونه اى كه امام صادق عليه السلام در حديثى به آن اشاره كرده، مى فرمايد: «مجادله به احسن، مانند مطلبى است كه در آخر «سورۀ يس» درمورد منكران معاد آمده است، هنگامى كه استخوان پوسيده را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و گفتند: چه كسى قدرت دارد آن را احيا كند؟ فرمود: (يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ...) ؛ «همان خدايى كه روز نخست آن را آفريد، زنده مى كند، همان خدايى كه از درخت سبز، براى شما آتش بيرون مى فرستد».(1)

يكى از بهترين روش هاى مناظره و بحث

يكى از بهترين روش هاى مناظره و بحث(2)

در آيات 24 تا 26 سورۀ سبأ مى خوانيم: (قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ

ص: 175


1- . تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 163.
2- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيات 24-26 سورۀ سبأ.

قُلِ اَللّهُ وَ إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ * قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمّا أَجْرَمْنا وَ لا نُسْئَلُ عَمّا تَعْمَلُونَ * قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ هُوَ اَلْفَتّاحُ اَلْعَلِيمُ) ؛ «بگو: چه كسى شما را از آسمان ها و زمين روزى مى دهد؟ بگو: خداوند [يگانه] و ما يا شما بر (طريق) هدايت يا در گمراهى آشكارى هستيم. بگو: شما از گناهى كه ما كرده ايم سؤال نخواهيد شد، (همان گونه كه) ما دربرابر آنچه شما انجام مى دهيد سؤال نخواهيم شد.

بگو: پروردگار ما همۀ ما را جمع مى كند، سپس در ميان ما به حق داورى مى نمايد (و مجرمان را از نيكوكاران جدا مى سازد)، و اوست داور آگاه».

در اين جا خداوند براى ابطال عقايد مشركان، مسألۀ «رازقيت» را عنوان مى كند. اين دليل نيز به صورت سؤال و جواب است تا وجدان خفتۀ آن ها را از اين طريق بيدار سازد و به وسيلۀ پاسخى كه از دورن شان مى جوشد به اشتباه خود پى ببرند.

مى گويد: «بگو: چه كسى شما را از آسمان ها و زمين روزى مى دهد و بركات آن را در اختيارتان مى گذارد؟». بديهى است كه هيچ كس از آن ها نمى توانستند بگويند اين بت هاى سنگى و چوبى باران را از آسمان نازل مى كنند، گياهان را از زمين مى رويانند و منابع ارضى و سماوى را در اختيار ما مى گذارند.

جالب اينكه بدون انتظار براى پاسخ آن ها بلافاصله مى فرمايد: «بگو: اللّه» (قُلِ اَللّهُ) بگو: خداست كه منبع همۀ اين بركات است، يعنى مطلب به قدرى واضح و روشن است كه نياز به پاسخ مخاطب ندارد، بلكه سؤال كننده و شنونده با يكديگر هم صدا هستند، چراكه حتى مشركان، خداوند را خالق و معطى ارزاق مى دانستند و براى بت ها تنها مقام شفاعت قائل بودند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه روزى هاى پروردگار كه از آسمان به انسان ها مى رسد منحصر به باران نيست، «نور و حرارت خورشيد» و «هوا» كه در جو زمين وجود دارد، از قطرات حيات بخش باران نيز مهم تر است.

ص: 176

همان گونه كه بركات زمين نيز منحصر به گياهان نيست، بلكه انواع منابع آب هاى زيرزمينى، معادن گوناگون كه بعضى در آن زمان كشف شده بود و بعضى با گذشت زمان آشكار گشت، همه در اين عنوان جمع اند.

در پايان آيه به مطلبى اشاره مى كند كه خود مى تواند پايۀ دليل را تشكيل دهد، دليلى واقع بينانه و همراه با نهايت انصاف و ادب، به گونه اى كه طرف از مركب لجاج و غرور پايين آيد و به انديشه و فكر بپردازد، مى گويد: «به يقين ما يا شما بر هدايت يا ضلالت آشكار هستيم».

اشاره به اينكه عقيدۀ ما و شما با هم تضاد روشنى دارد، بنابراين ممكن نيست هر دو حق باشد، چراكه جمع بين نقيضين و ضدين امكان ندارد، پس حتماً يك گروه اهل هدايت است و گروه دوم گرفتار ضلالت. اكنون بينديشيد كه كدام يك هدايت يافته و كدام يك گمراه است؟ در هر دو گروه بنگريد كه در كدام يك نشانه هاى هدايت وجود دارد و در كدام ضلالت؟

و اين يكى از بهترين روش هاى مناظره و بحث است كه طرف را به انديشه و خودجوشى وادارند، و اينكه بعضى آن را يك نوع تقيه پنداشته اند نهايت اشتباه است.

جالب اينكه «هدايت» را با كلمۀ «على» ذكر كرده و «ضلالت» را با «فى». اشاره به اينكه هدايت يافتگان گويى بر مركب راهوارى نشسته، يا بر فراز بلندى قرار گرفته و كاملاً بر همه چيز مسلطاند، در حالى كه گمراهان در گمراهى و ظلمت جهل شان فرو رفته اند.

اين نيز قابل توجه است كه نخست از «هدايت» سخن گفته، سپس از «ضلالت»، چراكه در آغاز جملۀ نخست مى گويد «ما» و بعد مى گويد «شما»، تا اشارۀ لطيف و كم رنگى به هدايت گروه اول و عدم هدايت گروه دوم باشد.

گرچه جمعى از مفسران، توصيف «مبين» را تنها مربوط به «ضلال» مى دانند،

ص: 177

چراكه ضلالت انواعى دارد و ضلالت شرك از همه آشكارتر است، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه اين توصيف براى «هدايت» و «ضلالت» هر دو باشد، زيرا در اين گونه موارد در كلمات فصحا وصف تكرار نمى شود، بنابراين، هم «هدايت» توصيف به «مبين» شده و هم «ضلالت»، همان گونه كه در ساير آيات قرآن اين توصيف در هر دو قسمت ديده مى شود.

آيۀ بعد دوباره همان استدلال را به شكل ديگرى باز با همان لحن منصفانه اى كه خصم را از مركب لجاجت و غرور فرود آورد ادامه مى دهد؛ مى گويد: «بگو:

شما مسئول گناهان ما نيستيد و ما نيز دربرابر اعمال شما مسئول نخواهيم بود».

عجيب اينكه در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور است درمورد خودش تعبير به «جرم» كند و درمورد مخالفان تعبير به كارهايى كه انجام مى دهند و به اين صورت اين حقيقت را روشن سازد كه هر كس بايد پاسخ گوى اعمال و كردار خويش باشد، چراكه نتايج اعمال هر انسانى چه زشت و چه زيبا به خود او مى رسد.

همچنين اشارۀ لطيفى به اين نكته نيز دارد كه اگر ما اصرار بر راهنمايى شما داريم براى اين نيست كه گناه شما را پاى ما مى نويسند و يا شرك شما ضررى به ما مى زند، ما از روى دلسوزى و حق جويى و حق طلبى بر اين كار اصرار مى ورزيم.

آيۀ بعد درحقيقت بيان نتيجۀ دو آيۀ قبل است، زيرا هنگامى كه به آن ها اخطار كرد كه يكى از ما دو گروه بر حق و ديگرى بر باطليم و نيز اخطار كرد كه هر كدام از ما مسئول اعمال خويشتن هستيم، به بيان اين حقيقت مى پردازد كه چگونه به وضع همگى رسيدگى مى شود و حق و باطل از هم جدا مى گردد و هر كدام بر اساس مسئوليت هايشان پاداش و كيفر مى بينند؛ مى فرمايد: «به آن ها بگو:

پروردگار ما همۀ ما را در روز رستاخيز جمع مى كند، سپس ميان ما به حق داورى مى نمايد» و ما را از يكديگر جدا مى سازد، تا هدايت شدگان از گمراهان

ص: 178

بازشناخته شوند و هر كدام به نتيجۀ اعمالشان برسند (قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ) .

اگر مى بينيد امروز همه با هم آميخته اند و هر كس ادعا مى كند من بر حق و اهل نجاتم، اين وضع براى هميشه ادامه پيدا نخواهد كرد و روز جدايى صفوف سرانجام فراخواهد رسيد، چراكه «ربوبيت» پروردگار چنين اقتضا مى كند كه «سره» از «ناسره» و «خالص» از «ناخالص» و «حق» از «باطل» سرانجام جدا شوند و هر كدام در بستر خويش قرار گيرند. اكنون بينديشيد در آن روز چه خواهيد كرد و در كدامين صف قرار خواهيد گرفت؟ و آيا پاسخى براى سؤالات پروردگار در آن روز آماده كرده ايد؟!

روش هاى برخورد با دشمنان

روش هاى برخورد با دشمنان(1)

در سورۀ نحل، آيات 125 تا 128 مى خوانيم:

(اُدْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ * وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ * وَ اِصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاّ بِاللّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا يَمْكُرُونَ * إِنَّ اَللّهَ مَعَ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ اَلَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) ؛ «با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن! پروردگارت از هر كسى بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه شده است، و او هدايت يافتگان را بهتر مى شناسد. و هرگاه خواستيد مجازات كنيد، تنها همان گونه كه به شما تعدّى شده كيفر دهيد! و اگر شكيبايى كنيد، اين كار براى شكيبايان بهتر است. و شكيبايى كن و شكيبايى تو فقط براى خدا (و به توفيق خدا) باشد! و به خاطر

ص: 179


1- . تفسير نمونه، ج 11، ذيل آيات 125-128 سورۀ نحل.

(كارهاى) آنها، اندوهگين و (دلسرد) مشو! و از توطئه هاى آنها، در تنگنا قرار مگير! زيرا خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كرده اند و كسانى كه نيكوكارند».

در لابه لاى آيات مختلف اين سوره بحث هاى گوناگونى گاهى ملايم و گاهى تند، با مشركان و يهود و به طور كلى با گروه هاى مخالف به ميان آمده، به ويژه در آيات اخير عمق و شدت بيشترى دارد.

در پايان اين بحث ها كه پايان سورۀ نحل محسوب مى شود يك رشته دستورات مهم اخلاقى از نظر برخورد منطقى، طرز بحث، چگونگى كيفر و عفو، و نحوۀ ايستادگى دربرابر توطئه ها و مانند آن، بيان شده است كه مى توان آن را به عنوان اصول تاكتيكى و روش مبارزه درمقابل مخالفين در اسلام نام گذارى كرد و به عنوان يك قانون كلى در هر زمان و در همه جا از آن استفاده نمود. اين برنامه در ده اصل خلاصه مى شود كه با توجه به آيات مورد بحث به ترتيب زير است:

يك: نخست مى گويد: «به وسيلۀ حكمت به سوى راه پروردگارت دعوت كن». «حكمت» به معنى علم و دانش و منطق و استدلال است و در اصل به معنى منع آمده و از آن جا كه علم و دانش و منطق و استدلال مانع از فساد و انحراف است به آن حكمت گفته شده، و به هر حال نخستين گام در دعوت به سوى حق استفاده از منطق صحيح و استدلالات حساب شده است، و به تعبير ديگر: دست انداختن در درون فكر و انديشۀ مردم و به حركت درآوردن آن و بيدار ساختن عقل هاى خفته، نخستين گام محسوب مى شود.

دو: «به وسيلۀ اندرزهاى نيكو»؛ (وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ) ، و اين دومين گام در طريق دعوت به راه خداست، يعنى استفاده كردن از عواطف انسان ها، چراكه موعظه و اندرز، بيشتر جنبۀ عاطفى دارند، كه با تحريك آن مى توان توده هاى عظيم مردم را به طرف حق متوجه ساخت. درحقيقت حكمت از «بعد عقلى» وجود انسان

ص: 180

استفاده مى كند و موعظۀ حسنه از «بُعد عاطفى»(1) و مقيد ساختن «موعظه» به «حسنه» شايد اشاره به اين است كه اندرز در صورتى مؤثر مى افتد كه خالى از هرگونه خشونت، برترى جويى، تحقير طرف مقابل، تحريك حسّ لجاجت او و مانند آن باشد. چه بسيارند اندرزهايى كه اثر معكوسى مى گذارند به خاطر اين دليل كه مثلاً در حضور ديگران و همراه با تحقير بوده و يا از آن بوى برترى جويى گوينده استشمام شده است، بنابراين موعظه هنگامى اثر عميق خود را مى بخشد كه «حسنه» باشد و به صورت زيبايى پياده شود.

سه: «و با آن ها (يعنى مخالفان) به طريقى كه نيكوتر است به مناظره بپرداز»؛ (اَلْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ) . اين سومين گام، مخصوص كسانى است كه ذهن آن ها پيش تر از مسائل نادرستى انباشه شده و بايد از طريق مناظره ذهن شان را خالى كرد تا براى پذيرش حق آمادگى پيدا كنند.

بديهى است كه مجادله و مناظره نيز هنگامى مؤثر مى افتد كه «بالتى هى احسن» باشد، حق و عدالت و درستى و امانت و صدق و راستى بر آن حكومت كند و از هرگونه توهين و تحقير و خلاف گويى و استكبار خالى باشد و خلاصه تمام جنبه هاى انسانى آن حفظ شود.

و در پايان آيۀ نخستين اضافه مى كند: «پروردگار تو از هر كسى بهتر مى داند چه كسانى از طريق او گمراه شده و چه كسانى هدايت يافته اند».

اشاره به اينكه وظيفۀ شما دعوت به راه حق است، از راه هاى سه گانۀ حساب شدۀ فوق، اما چه كسانى سرانجام هدايت مى شوند و چه كسانى در راه ضلالت پافشارى خواهند كرد، آن را تنها خدا مى داند و بس.

ص: 181


1- . بعضى از مفسران دربارۀ تفاوت ميان «حكمت» و «موعظۀ حسنه» و مجادله نيكو گفته اند: حكمت اشاره به دلايل قطعى است، و موعظۀ حسنه ادلۀ ظنيه را مى گويد و اما مجادلۀ نيكو اشاره به دلايلى است كه هدف از آن الزام مخالفين و استفاده از مطالبى است كه مورد قبول آن ها مى باشد (ولى آنچه ما در بالا آورديم مناسب تر به نظر مى رسد).

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از اين جمله بيان دليلى باشد براى دستورات سه گانۀ فوق، يعنى دليل اينكه خداوند براى هنگام مقابله با منحرفان اين سه دستور را داده، به اين دليل است كه مى داند عامل تأثير در گمراهان و وسيلۀ هدايت چه عاملى است.

چهار: تاكنون سخن از اين بود كه در يك بحث منطقى، عاطفى و يا مناظرۀ معقول با مخالفان شركت كنيم، اما اگر كار از اين فراتر رفت و درگيرى حاصل شد و آن ها دست به تعدى و تجاوز زدند، در اين جا دستور مى دهد: اگر خواستيد مجازات كنيد فقط به مقدارى كه به شما تعدى شده كيفر دهيد و نه بيشتر از آن (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ) .

پنج: «ولى اگر شكيبايى، عفو و گذشت پيشه كنيد، اين كار براى شكيبابان بهتر است». در بعضى از روايات مى خوانيم كه اين آيه در جنگ «احد» نازل شده، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وضع دردناك شهادت عمويش حمزة بن عبدالمطلب را ديد (كه دشمن به كشتن او قناعت نكرده، بلكه سينه و پهلوى او را با قساوت عجيبى دريده، و كبد يا قلب او را بيرون كشيده است، و گوش و بينى او را قطع كرده، بسيار منقلب و ناراحت شد و) فرمود: «أللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ وَ اِلَيكَ المُشتَكى وَأنتَ المُستَعانُ عَلى ما أرى ؛ خدايا! حمد از آن توست و شكايت به تو مى آورم و تو دربرابر آنچه مى بينيم يار و مددكار مايى».

سپس فرمود: «لَئن ظَفَرتُ لَاُمَثِّلَنَّ وَ لَاُمَثِّلَنَّ وَ لَاُمَثِّلَنَّ ؛ اگر من بر آن ها چيره شوم آن ها را مثله مى كنم، آن ها را مثله مى كنم (و طبق روايت ديگرى فرمود: هفتاد نفر از آن ها را مثله خواهم كرد)».

در اين هنگام آيه نازل شد (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ) .

پيامبر صلى الله عليه و آله بلافاصله عرض كرد: «اصبر اصبر»: «خدايا صبر مى كنم، صبر مى كنم».(1)

ص: 182


1- . تفسير عياشى و تفسير درّ المنشور، ذيل آيۀ مورد بحث (بنا به نقل تفسير الميزان).

با اينكه اين لحظه شايد دردناك ترين لحظه اى بود كه در تمام عمر پيامبر صلى الله عليه و آله براو گذشت، ولى باز بر اعصاب خود مسلط شد و راه دوم را كه راه عفو و گذشت بود انتخاب كرد، و چنان كه در تاريخ در سرگذشت فتح مكّه مى خوانيم، روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين سنگدلان پيروز و مسلط شد فرمان عفو عمومى صادر كرد و به وعدۀ خود در جنگ احد وفا نمود.(1)

و به راستى اگر انسان بخواهد نمونۀ عالى بزرگوارى و عواطف انسانى را ببيند بايد داستان احد را در كنار داستان فتح مكه بگذارد و آن دو را با هم مقايسه كند.

شايد تاكنون هيچ ملت پيروز مسلطى با قوم شكست خوردۀ مقابل، اين معامله اى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان پس از پيروزى، با مشركان مكه كردند نكرده باشد، آن هم در محيطى كه انتقام و كينه توزى در بافت جامعۀ آن نفوذ كرده بود و كينه ها را نسل به نسل به ميراث مى گذاشتند و اصلاً ترك انتقام جويى در آن محيط عيب بزرگى بود.

نتيجۀ اين همه بزرگوارى و عفو و گذشت اين شد كه اين ملت جاهل و لجوج چنان تكان خوردند و بيدار شدند كه به گفتۀ قرآن: (يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اَللّهِ أَفْواجاً) ؛ «گروه گروه در آيين خدا وارد شدند».

شش: اين عفو و گذشت و صبر و شكيبايى در صورتى اثر قطعى خواهد گذاشت كه بدون هيچ چشم داشتى انجام شود، يعنى فقط به خاطر خدا باشد، ولذا قرآن اضافه مى كند: «شكيبايى پيشه كن و اين شكيبايى تو جز براى خدا و به توفيق پروردگار نمى تواند باشد».

آيا انسان مى تواند دربرابر اين صحنه هاى جانسوز كه تمام وجودش را به آتش مى كشد بدون يك نيروى الهى و انگيزۀ معنوى صبر و استقامت كند؟ و اين

ص: 183


1- . در پاره اى از روايات ديده مى شود كه اين جمله (اگر پيروز شديم ما بيشتر از اين تعداد آن ها را مثله خواهيم كرد) را گروهى از مسلمانان گفتند (تفسير تبيان، ج 6، ص 440).

همه ناراحتى را در روح خود پذيرا باشد و شكيبايى را از دست ندهد؟ آرى، اين تنها در صورتى ممكن است كه براى خدا و به توفيق خدا باشد.

هفت: هرگاه تمام اين زحمات در زمينۀ تبليغ و دعوت به سوى خدا و در زمينۀ عفو و گذشت و شكيبايى كارگر نيفتاد باز نبايد مأيوس و دلسرد شد و يا بى تابى و جزع نمود، بلكه بايد با حوصله و خونسردى هرچه بيشتر همچنان به تبليغ ادامه داد، لذا در هفتمين دستور مى گويد: «براى آن ها اندوهگين مباش»؛ (وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ) .

اين حزن و اندوه كه حتماً به دليل ايمان نياوردن آن هاست ممكن است يكى از اين دو پديده را در انسان به وجود آورد: يا او را براى هميشه دلسرد سازد و يا او را به جزع و بى تابى و بى حوصلگى وادارد، بنابراين نهى از حزن و اندوه درواقع از هر دو پديده است، يعنى در راه دعوت به سوى حق نه بى تابى كن و نه مأيوس باش.

هشت: با تمام اين اوصاف باز ممكن است دشمن لجوج دست از توطئه برندارد و به طراحى نقشه هاى خطرناك بپردازد، در چنين شرايطى موضع گيرى صحيح همان است كه قرآن مى گويد: «از توطئه هاى آن ها نگران مباش و محدود نشو»؛ (وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا يَمْكُرُونَ) .

اين توطئه ها هر قدر وسيع و حساب شده و خطرناك باشد باز نبايد شما را از ميدان بيرون كند، و نبايد گمان ببريد كه در تنگنا قرار گرفته و محاصره شده ايد، چراكه تكيه گاه شما خداست و با استمداد از نيروى ايمان و استقامت و پشتكار و عقل و درايت مى توانيد اين توطئه ها را خنثى و نقش بر آب كنيد.

آخرين آيۀ مورد بحث كه سورۀ نحل با آن پايان مى گيرد به نهمين و دهمين برنامه اشاره كرده است؛ مى گويد:

نه: «خداوند با كسانى است كه تقوا را پيشه كنند»؛ (إِنَّ اَللّهَ مَعَ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا) .

ص: 184

منظور از «تقوا» در همۀ ابعاد و در مفهوم وسيعش، ازجمله تقوا دربرابر مخالفان است، يعنى حتى دربرابر دشمن بايد اصول اخلاق اسلامى را رعايت كرد، با اسيران معاملۀ اسلامى نمود، با منحرفان رعايت انصاف و ادب كرد، از دروغ و تهمت پرهيز نمود و حتى در ميدان جنگ همان گونه كه در اصول تعليمات جنگى اسلام وارد شده، بايد تقوا و موازين اسلامى حفظ شود: به بى دفاعان نبايد حمله كرد، متعرض كودكان و پيران ازكارافتاده نبايد شد، حتى چهارپايان را نبايد از بين برد، مزارع را نبايد نابود كرد، و آب را نبايد به روى دشمن بست. خلاصه، تقوا و رعايت اصول عدالت دربرابر دوست و دشمن عموماً بايد انجام شود و اجرا گردد (البته موارد استثنايى كه بسيار نادر است از اين حكم خارج مى باشد).

ده: «و خداوند با كسانى است كه نيكوكارند»؛ (وَ اَلَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) .

چنان كه قرآن در ساير آيات بيان كرده، گاهى بايد پاسخ بدى را با نيكى داد و دشمن را از اين طريق شرمنده و شرمسار نمود، چراكه اين كار، پرخصومت ترين دشمنان و «الدّ الخصام» را به دوست مهربان و «ولى حميم» مبدل مى سازد.

احسان و نيكى اگر به موقع و در جاى خود انجام شود، يكى از بهترين روش هاى مبارزه است و تاريخ اسلام پر است از مظاهر اين برنامه. رفتارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با مشركان مكه بعد از فتح نمود، معامله اى كه با وحشى، قاتل حمزه كرد، برخوردى كه با اسيران بدر داشت، رفتارى كه با يهوديانى كه انواع اذيت و آزار را دربارۀ او روا مى داشتند، انجام داد و همچنين نظاير اين برنامه در زندگى على عليه السلام و ساير پيشوايان بزرگ، خود بيانگر اين دستور اسلامى است.

جالب اينكه در نهج البلاغه در خطبۀ معروف همام كه مرد زاهد و عابد و هوشيارى بود، مى خوانيم: هنگامى كه از اميرمؤمنان على عليه السلام تقاضاى توضيح

ص: 185

جامعى در زمينۀ صفات پرهيزكاران كرد، امام عليه السلام تنها به ذكر همين آيه قناعت فرمود و گفت:

«اتَّقِ اللَّهَ و أحسن (إِنَّ اَللّهَ مَعَ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ اَلَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ) ؛ «تقوا را پيشه كن و نيكى نما كه خدا با كسانى است كه پرهيزكار و نيكوكارند».(1)

گرچه اين سؤال كنندۀ عاشق حق، عطش تقاضايش با اين بيان كوتاه فروننشست و امام عليه السلام ناچار، به بيان مشروح ترى پرداخت و جامع ترين خطبه را در زمينه صفات پرهيزكاران كه از يك صد خصلت تجاوز مى كند بيان فرمود، ولى از جواب كوتاه نخست امام عليه السلام استفاده مى شود كه اين آيه درواقع فهرستى است از تمام صفات پرهيزكاران.

دقت در موادّ ده گانۀ برنامۀ فوق كه تمام خطوط اصلى و فرعى برخورد با مخالفان را مشخص مى كند نشان مى دهد كه از تمام اصول منطقى، عاطفى، روانى، تاكتيكى و خلاصه همۀ امورى كه سبب نفوذ در مخالفين مى گردد استفاده شده است.

ولى با اين حال اسلام هرگز نمى گويد كه تنها به منطق و استدلال قناعت كنيد، بلكه در بسيارى از موارد ضرورت پيدا مى كند كه درمقابل توطئه هاى دشمن به طور عملى وارد ميدان شويم و در صورت لزوم درمقابل خشونت ها به خشونت توسل جوييم و دربرابر توطئه ها به ضد توطئه پردازيم، ولى حتّى در اين مرحله نيز بايد اصل عدالت و اصول تقوا و اخلاق اسلامى نبايد به دست فراموشى سپرده شود و اگر مسلمانان دربرابر مخالفان خود اين برنامۀ جامعه الاطراف را به كار مى بستند، شايد اسلام امروز، سراسر جهان يا بخش عمدۀ آن را فراگرفته بود.

ص: 186


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 193.

برخورد منطقى با همۀ مخالفان

برخورد منطقى با همۀ مخالفان(1)

خداوند مى فرمايد: (وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ اَلشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ اَلشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً) ؛ «به بندگانم بگو: سخنى بگويند كه بهترين (سخن) باشد! چراكه شيطان (به وسيلۀ سخنان ناروا) ميان آنها فتنه و فساد مى كند؛ زيرا (هميشه) شيطان دشمن آشكارى براى انسان بوده است».

از آنجا كه در آيات پيشين سخن از مبدأ و معاد و دلايلى براى اين دو مسألۀ مهم اعتقادى در ميان بوده، در آيات مورد بحث، روش گفتگو و استدلال با مخالفان، به ويژه مشركان را مى آموزد، چراكه مكتب هرقدر عالى باشد و منطق قوى و نيرومند، ولى بحث و مجادله با روش صحيح همراه نشود و به جاى لطف و محبت، خشونت بر آن حاكم گردد، بى اثر خواهد بود.

لذا در نخستين آيه مى گويد: «به بندگان من بگو: سخنى را بگويند كه بهترين باشد»؛ (وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ) .

بهترين از نظر محتوى، بهترين از نظر طرز بيان، و بهترين از جهت همراه بودن با فضايل اخلاقى و روش هاى انسانى.

«چراكه اگر قول احسن را ترك گويند و به خشونت در كلام و مخاصمه و لجاجت برخيزند شيطان در ميان آن ها فساد و فتنه مى كند»؛ (إِنَّ اَلشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ) .

و فراموش نكنيد كه شيطان در كمين نشسته و بيكار نيست «زيرا شيطان از آغاز دشمن آشكارى براى انسان بوده است»؛ (إِنَّ اَلشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً) .

دربارۀ اينكه منظور از «عباد» در اين آيه چه كسانى هستند، دو عقيدۀ متفاوت ميان مفسران وجود دارد كه هر يك با قرائنى تأييد مى شود:

ص: 187


1- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيۀ 53 سورۀ اسراء.

يك: منظور از «عباد» بندگان مشرك اند، گرچه آن ها راه خطا را پيش گرفته اند، امّا خداوند براى تحريك عواطف انسانى آن ها با تعبير به «عبادى» (بندگانم) از آن ها ياد كرده و آنان را دعوت مى كند كه به سراغ «احسن» يعنى كلمۀ توحيد و نفى شرك بروند و مراقب وسوسه هاى شيطان باشند و در نتيجه هدف از بيان اين آيات بعد از ذكر دلايل توحيد و معاد، نفوذ در دل مشركان است تا كسانى كه آمادگى دارند، بيدار شوند و به راه آيند. آيات بعد نيز متناسب با اين معنى است.

مكى بودن اين سوره نيز با توجه به اينكه در آن زمان حكم جهاد نازل نشده بود و تنها راه مبارزه، مبارزۀ منطقى بود اين معنى را تأييد مى كند.

دو: كلمۀ «عبادى» اشاره به مؤمنان است و روش بحث با دشمنان را به آن ها مى آموزد، چراكه گاهى مؤمنان تازه كار طبق روشى كه از پيش داشتند با هر كس كه در عقيده با آن ها مخالف بود با خشونت برخورد مى كردند و آن ها را با صراحت اهل جهنم و عذاب، و شقى و گمراه مى خواندند و خود را اهل نجات، و اين سبب مى شد كه مخالفان يك حالت منفى دربرابر دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله به خود بگيرند.

از اين گذشته، تعبيرات توهين آميز مخالفان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله كه بعضى از آن ها در آيات پيشين گذشت مانند مسحور، مجنون، كاهن و شاعر، گاهى سبب مى شد كه مؤمنان عنان اختيار را از دست بدهند و به مقابله با آن ها در يك مشاجرۀ لفظى خشن برخيزند و هرچه مى خواهند بگويند.

«قرآن» مؤمنان را از اين كار بازمى دارد و به نرمش و لطافت در بيان و انتخاب بهترين كلمات دعوت مى كند تا از فساد شيطان بپرهيزند.

البته كلمۀ «بينهم» (در ميان آن ها) طبق اين تفسير مفهومش اين است كه شيطان سعى مى كند ميان مؤمنان و مخالفانشان فساد كند و يا سعى مى كند در دل هاى مؤمنان به طرز مرموزى نفوذ نمايد و آن ها را به فساد و افساد دعوت كند

ص: 188

(زيرا «ينزغ» از مادۀ «نزغ» به معنى ورود در كارى به نيت افساد است)، ولى با توجه به مجموع قرائن، تفسير دوم با ظاهر آيه سازگارتر است چراكه در قرآن كلمۀ «عبادى» معمولاً براى مؤمنان ذكر مى شود.

علاوه بر اين، در شأن نزولى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند مى خوانيم كه مشركان در مكّه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را آزار مى دادند هنگامى كه آن ها در فشار قرار مى گرفتند به پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار مى كردند كه به ما اجازۀ جهاد بده (يا اجازۀ خشونت در سخن و مبارزه به مثل) پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: هنوز چنين دستورهايى به من داده نشده است. در اين هنگام آيات فوق نازل گشت (و به آن ها دستور داد تنها به مبارزۀ منطقى ادامه دهند).(1)

آيۀ بعد اضافه مى كند: «پروردگار شما از نيات و اعمال شما آگاه تر است، اگر بخواهد شما را مشمول رحمت خود مى سازد و اگر بخواهد مجازاتتان خواهد كرد»؛ (رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْكُمْ) در ارتباط با دو تفسير آيۀ قبل، اين آيه نيز تاب دو تفسير دارد:

نخست اينكه اى مشركان و اى افراد بى ايمان! خداى شما هم رحمت واسعه دارد و هم مجازات دردناك و شما را شايسته هر كدام كه ببيند، مشمول آن مى سازد، چه بهتر كه دست به دامن رحمت واسعۀ او بزنيد و از عذابش بپرهيزيد.

اما طبق تفسير دوم مفهومش چنين است: گمان نكنيد كه شما مؤمنان تنها اهل نجاتيد و ديگران اهل دوزخ اند، خدا از اعمال شما و دل هاى شما آگاه تر است، اگر بخواهد، به سبب گناهانتان شما را مجازات مى كند و اگر بخواهد مشمول رحمت خود مى سازد، كمى به حال خود بينديشيد و دربارۀ خود و ديگران عادلانه تر قضاوت كنيد.

ص: 189


1- . تفسير مجمع البيان و تفسير قرطبى، ذيل آيات مورد بحث.

به هر حال در پايان آيه روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده و به عنوان دلدارى و پيشگيرى از ناراحتى فوق العادۀ پيامبر صلى الله عليه و آله از ايمان نياوردن مشركان مى فرمايد: «ما تو را وكيل بر آن ها نساخته ايم كه ملزم باشى حتماً آن ها ايمان بياورند» وظيفۀ تو ابلاغ آشكار و دعوت مجدّانه به سوى حق است، اگر ايمان آوردند چه بهتر، وگرنه زيانى به تو نخواهد رسيد، تو وظيفۀ خود را انجام داده اى.

گرچه مخاطب در اين جمله شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است، ولى بعيد نيست - مانند بسيارى ديگر از خطاب هاى قرآن - هدف همۀ مؤمنان باشند، در اين صورت قرينۀ ديگرى خواهد بود بر تفسير دوم، چراكه قرآن مى گويد:

وظيفۀ شما مسلمين دعوت به حق است، چه مخاطبين تان ايمان بياورند چه نياورند، بنابراين جوش و خروش بى حد كه موجب توسل به خشونت در سخن، و هتاكى و توهين شود دليلى ندارد.

برخورد ملايم و محبت آميز با دشمنان

برخورد ملايم و محبت آميز با دشمنان(1)

براى نفوذ در قلوب مردم (هرچند افراد گمراه و بسيار آلوده باشند) نخستين دستور قرآن برخورد ملايم و همراه با مهر و عواطف انسانى است و توسل به خشونت مربوط به مراحل بعد است كه برخوردهاى دوستانه اثر نگذارد.

هدف اين است كه مردم جذب شوند، متذكر شوند و راه را پيدا كنند يا از عواقب شوم كار بد خود بترسند (لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى) . هر مكتبى بايد جاذبه داشته باشد و بى دليل، افراد را از خود دفع نكند. سرگذشت پيامبران و ائمۀ دين عليهم السلام به خوبى نشان مى دهد كه آن ها هرگز از اين برنامه در تمام طول عمرشان انحراف پيدا نكردند. آرى، ممكن است هيچ برنامۀ محبت آميزى در دل سياه بعضى اثر نگذارد و تنها راه، توسل به خشونت باشد، آن در جاى خود صحيح

ص: 190


1- . تفسير نمونه، ج 13، ذيل آيات 42-48 سورۀ طه.

است، اما نه به عنوان يك اصل كلى و براى آغاز كار، نخستين برنامه محبت است و ملايمت، و اين همان درسى است كه آيات فوق به روشنى به ما مى دهد.

جالب اينكه در بعضى از روايات مى خوانيم: حتّى موسى عليه السلام مأمور بود فرعون را با بهترين نامش صدا كند، شايد در دل تاريك او اثر بگذارد.

يك دستور اخلاقى براى زمان برخورد با كفار

يك دستور اخلاقى براى زمان برخورد با كفار(1)

خداوند حكيم در سورۀ جاثيه، آيۀ چهاردهم يك دستور اخلاقى براى هنگام برخورد با كفار مى دهد تا بحث هاى منطقى سابق قبل از اين آيه را به اين وسيله تكميل كند. روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده، مى فرمايد: «به مؤمنان بگو كسانى را كه اميد به ايام اللّه (روز رستاخيز) ندارند مورد عفو قرار دهند و نسبت به آن ها سخت نگيرند»؛ (قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيّامَ اَللّهِ) ممكن است آن ها براثر دور بودن از مبادى ايمان و تربيت الهى برخوردهاى خشن و نامطلوب، و تعبيرات زشت و زننده اى داشته باشند، شما بايد با بزرگوارى و سعۀ صدر با اين گونه اشخاص برخورد كنيد. مبادا بر لجاجت خود بيفزايند و فاصلۀ آن ها از حق بيشتر شود! اين حسن خلق و گذشت و سعۀ صدر، هم از فشار آن ها مى كاهد و هم ممكن است عاملى براى جذب آنان به ايمان شود.

نظير اين دستور بارها در آيات قرآن آمده است، مانند: (فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ) ؛ «پس (اكنون كه چنين است) از آنان روى برگردان و بگو: سلام بر شما؛ امّا به زودى خواهند دانست».(2)

اصولاً در برخورد با افراد نادان، سخت گيرى و اصرار بر مجازات، غالباً نتيجۀ مطلوبى ندارد و بى اعتنايى و بزرگوارى دربرابر آن ها وسيله اى براى بيدار ساختن و عاملى براى هدايت است.

ص: 191


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيۀ 14 سورۀ جاثيه.
2- . رخرف، آيۀ 89.

البته اين يك قاعدۀ كلى نيست، زيرا انكار نمى توان كرد كه مواردى نيز پيش مى آيد كه چاره اى جز خشونت و مجازات نمى باشد، ولى اين در اقليت است.

نكتۀ ديگر اينكه همۀ روزها روزهاى خداست، ولى «ايام اللّه» به ايام مخصوصى اطلاق شده، چراكه نشانۀ اهميت و عظمت آن است.

اين تعبير در دو جا از قرآن مجيد آمده، يكى در آيۀ مورد بحث و ديگرى در آيۀ پنجم سورۀ ابراهيم كه در آنجا معنى گسترده ترى دارد.

در احاديث اسلامى «ايّام اللّه» به روزهاى مختلفى تفسير شده، ازجمله در تفسير على بن ابراهيم آمده كه ايام اللّه سه روز است: روز قيام مهدى عليه السلام، روز مرگ، و روز رستاخيز.(1)

در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «ايّامُ اللّهِ نَعمائُهُ وَ بَلائُهُ بِبَلائِهِ سُبحانَهُ ؛ ايام اللّه روزهاى نعمت هاى او، و آزمايش هاى او به وسيلۀ بلاهاست».(2)

به هر حال اين تعبير نشانۀ اهميت روز قيامت است، روز حاكميت آشكار خداوند بر همه كس و همه چيز، و روز عدل و داد بزرگ.

ولى براى اينكه اين گونه افراد از اين بزرگوارى و عفو و گذشت سوءاستفاده نكنند در پايان آيه مى افزايد: «اين به خاطر آن است كه خداوند در آن روز هر قومى را به اعمالى كه انجام مى دادند جزا دهد»؛ (لِيَجْزِيَ قَوْماً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ) .

جمعى از مفسران اين جمله را تهديدى براى كفار و مجرمان دانسته اند، در حالى كه بعضى ديگر آن را بشارتى نيز براى مؤمنان دربرابر اين عفو و گذشت شمرده اند. ولى مانعى ندارد كه هم تهديد آن گروه باشد و هم بشارت به اين گروه.

ص: 192


1- . تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 526.
2- . همان.

راه نفوذ در ديگران

راه نفوذ در ديگران(1)

در آيات 41 تا 45 سورۀ مريم مى خوانيم: (وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا * إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً * يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ اَلْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا * يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ اَلشَّيْطانَ إِنَّ اَلشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا * يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ اَلرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا) ؛ «در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن، كه او پيامبرى بسيار راست گو بود. هنگامى كه به پدرش گفت: «اى پدر! چرا چيزى را مى پرستى كه نه مى شنود و نه مى بيند و نه هيچ نيازى را از تو برطرف مى سازد؟ اى پدر! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است؛ بنابراين از من پيروى كن، تا تو را به راه راست هدايت كنم. اى پدر! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداوند رحمان، نافرمان بود. اى پدر! من از اين مى ترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد، درنتيجه از دوستان شيطان باشى».

سه نكته در اين آيات

1. كيفيت گفتگوى ابراهيم عليه السلام با آزر كه طبق روايات، مردى بت پرست و بت تراش و بت فروش بوده و يك عامل بزرگ فساد در محيط محسوب مى شده، به ما نشان مى دهد كه براى نفوذ در افراد منحرف، قبل از توسل به خشونت بايد از طريق منطق، منطقى آميخته با احترام، محبت، دلسوزى و در عين حال همراه با قاطعيت، استفاده كرد، چراكه گروه زيادى، از اين طريق تسليم حق خواهند شد، هرچند عده اى بازهم مقاومت نشان مى دهند كه البته حساب آن ها جداست و بايد برخورد ديگرى با آن ها داشت.

2. براساس آيات فوق، ابراهيم عليه السلام آزر را به پيروى از خود دعوت مى كند با

ص: 193


1- . تفسير نمونه، ج 13، ذيل آيات 41-45 سورۀ مريم.

اينكه قاعدتاً عمويش از نظر سن از او بسيار بزرگ تر بوده و در آن جامعه سرشناس تر، و دليل آن را اين مسأله بيان مى كند كه «من علومى دارم كه نزد تو نيست»؛ (قَدْ جاءَنِي مِنَ اَلْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ) .

اين يك قانون كلى است دربارۀ همه كه در آنچه آگاه نيستند از كسانى كه آگاه اند پيروى كنند و اين درواقع برنامۀ رجوع به متخصصان هر فن و ازجمله مسألۀ تقليد از مجتهد را در فروع احكام اسلامى مشخص مى سازد. البته بحث ابراهيم عليه السلام در مسائل مربوط به فروع دين نبود، بلكه از اساسى ترين مسألۀ اصول دين سخن مى گفت، ولى حتى در اين گونه مسائل نيز بايد از راهنمايى هاى دانشمندان استفاده كرد تا هدايت به صراط سوىّ كه همان «صراط مستقيم» است حاصل شود.

3. در اين سوره پنج بار هنگام شروع داستان پيامبران بزرگ و مريم عليها السلام، واژۀ «أذكر» (يادآورى كن) آمده است و به خاطر آن مى توان اين سوره را سورۀ يادآورى ها ناميد، يادآورى پيامبران و مردان و زنان بزرگ و حركت توحيدى آن ها و تلاششان در راه مبارزه با شرك و بت پرستى و ظلم و بيدادگرى.

و از آن جا كه معمولاً «ذكر» به معنى يادآورى بعد از نسيان است، ممكن است اشاره به اين واقعيت نيز باشد كه ريشۀ توحيد و عشق به مردان حق و ايمان به مبارزات حق طلبانۀ آن ها در اعماق جان هر انسانى ريشه دوانيده و سخن از آن ها درواقع يك نوع ذكر و يادآورى و بازگويى است.

بيان رسا و مؤثر

بيان رسا و مؤثر(1)

در آيات 24 تا 28 سورۀ طه مى خوانيم: (اِذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى * قالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي) ؛ «(اينك)

ص: 194


1- . تفسير نمونه، ج 13، ذيل آيات 24-28 سورۀ طه.

به سوى فرعون برو، كه او طغيان كرده است. (موسى) گفت: پروردگارا! سينه ام را گشاده كن و كارم را برايم آسان گردان و گره از زبانم بگشاى تا سخن مرا بفهمند».

آرى، براى اصلاح يك محيط فاسد و ايجاد يك انقلاب همه جانبه بايد از سردمداران فساد و ائمۀ كفر شروع كرد، از كسانى كه در تمام اركان جامعه نقش دارند، خودشان، با افكار و اعوان و انصارشان همه جا حاضرند، آن هايى كه تمام سازمان هاى تبليغاتى و اقتصادى و سياسى را در قبضۀ خود گرفته اند، كه اگر آن ها اصلاح شوند و يا در صورت عدم اصلاح، ريشه كن گردند، مى توان به نجات جامعه اميدوار بود، وگرنه هرگونه اصلاحى بشود، سطحى و موقتى و گذراست.

جالب اينكه دليل لزوم آغاز كردن دعوت، از فرعون، در يك جملۀ كوتاه «اِنَّهُ طَغَى» (او طغيان كرده است) بيان شده كه در اين كلمۀ «طغيان» همه چيز جمع است، آرى، طغيان و تجاوز از حد و مرز در تمام ابعاد زندگى، و به همين علت به اين گونه افراد «طاغوت» گفته مى شود كه از همين ماده گرفته شده است.

موسى عليه السلام نه تنها از چنين مأموريت سنگينى وحشت نكرد و حتى كمترين تخفيفى از خداوند نخواست، بلكه با آغوش باز از آن استقبال نمود ولى وسايل پيروزى در اين مأموريت را از خدا خواست، و از آن جا كه نخستين وسيلۀ پيروزى، روح بزرگ، فكر بلند و عقل توانا و به عبارت ديگر: گشادگى سينه است عرض كرد: «پروردگارا! سينۀ مرا گشاده بدار!»؛ (قالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي) .

آرى، نخستين سرمايه براى يك رهبر انقلابى، سينۀ گشاده، حوصلۀ فراوان، استقامت و شهامت و تحمل بار مشكلات است و به همين دليل در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «آلَةُ الرِئاسَةِ سِعَةُ الصَّدْرِ ؛ وسيلۀ رهبرى و رياست، سينۀ گشاده است».(1)

ص: 195


1- . نهج البلاغه، حكمت 176.

و از آن جا كه اين راه مشكلات فراوانى دارد كه جز به لطف خدا برطرف نمى شود، در مرحلۀ دوم از خدا تقاضا كرد كه كارها را بر او آسان گرداند و مشكلات را از سر راهش بردارد؛ عرض كرد: «كار مرا آسان گردان!»؛ (وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي) .

موسى عليه السلام سپس تقاضاى قدرت بيان هرچه بيشتر كرد: «گره از زبانم بگشا!». (وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي) .

درست است كه داشتن شرح صدر، مهم ترين سرمايه است، ولى كارسازى اين سرمايه در صورتى است كه قدرت ارائه و اظهار آن به صورت كامل وجود داشته باشد، به همين دليل، موسى عليه السلام بعد از تقاضاى شرح صدر و برطرف شدن موانع، تقاضا كرد خداوند گره از زبانش بردارد.

و علت آن را چنين بيان كرد: «تا سخنان مرا درك كنند»؛ (يَفْقَهُوا قَوْلِي) .

اين جمله درحقيقت آيۀ قبلى را تفسير مى كند و از آن، روشن مى شود كه منظور از گشوده شدن گره زبان، اين نبوده كه زبان موسى عليه السلام به خاطر سوختگى در دوران طفوليت يك نوع گرفتگى داشته (آن گونه كه بعضى از مفسران از ابن عباس نقل كرده اند) بلكه منظور، گره هاى سخن است كه مانع درك و فهم شنونده مى شود، يعنى آن چنان فصيح و بليغ و رسا و گويا سخن بگويم كه هر شنونده اى منظور مرا به خوبى درك كند.

شاهد ديگر اين تفسير، آيۀ 34 سورۀ قصص است: (وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً) ؛ «برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است».

جالب اينكه: «افصح» از مادۀ «فصيح» در اصل به معنى خالص بودن چيزى از زوايد است و سپس به سخنى كه رسا و گويا و خالى از حشو و زوايد باشد گفته شده است. به هر حال يك رهبر و پيشواى موفق و پيروز كسى است كه علاوه بر سعۀ فكر و قدرت روح، داراى بيانى گويا و خالى از هرگونه ابهام و نارسايى باشد.

ص: 196

داستان «حبيب نجّار»

داستان «حبيب نجّار»(1)

در آيات 20 تا 25 سورۀ يس مى خوانيم:

(وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ * اِتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ * وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ * إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ * إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ) ؛ «و مردى (با ايمان) از دورترين نقطۀ شهر با شتاب آمد، گفت: «اى قوم من! از فرستادگان (خدا) پيروى كنيد. از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجر و پاداشى نمى خواهند و خود هدايت يافته اند. چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده و همگى به سوى او بازگشت داده مى شويد؟ آيا غير از او معبودانى را انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمان بخواهد زيانى به من برساند، شفاعت آنها كمترين فايده اى براى من ندارد و مرا (از مجازات او) نجات نخواهند داد. اگر چنين كنم، در گمراهى آشكارى خواهم بود. (به همين دليل) من به پروردگارتان ايمان آوردم؛ پس به سخنان من گوش فرا دهيد».

نخست مى فرمايد: مردى (با ايمان) از نقطۀ دوردست شهر باسرعت و شتاب به سراغ گروه كافران آمد و گفت:....

اين مرد كه غالب مفسران نامش را «حبيب نجّار» ذكر كرده اند از كسانى بود كه در برخوردهاى نخستين با رسولان پروردگار به حقانيت دعوت آن ها و عمق تعليماتشان پى برد و مؤمنى ثابت قدم و مصمم شد. هنگامى كه به او خبر رسيد كه در قلب شهر، مردم بر اين پيامبران الهى شوريده اند و شايد قصد شهيد كردن آن ها را دارند، سكوت را مجاز ندانست و چنان كه از كلمۀ «يسعى» برمى آيد باسرعت و شتاب خود را به مركز شهر رسانيد و آنچه در توان داشت در دفاع از حق فروگذار نكرد. تعبير به «رجل» به صورت ناشناخته، شايد اشاره به اين نكته

ص: 197


1- . تفسير نمونه، ج 18، ذيل آيات 20-25 سورۀ يس.

است كه او يك فرد عادل بود، قدرت و شوكتى نداشت و در مسير خود تك و تنها بود، در عين حال نور و حرارت ايمان آن چنان او را روشن و گرم ساخته بود كه بى اعتنا به پيامدهاى اين دفاع سرسختانه از مبارزان راه توحيد، وارد معركه شد، تا مؤمنان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز اسلام كه عدۀ قليلى بيش نبودند سرمشق بگيرند و بدانند كه حتى يك نفر مؤمن تنها نيز داراى مسئوليت است و سكوت براى او جايز نيست.

تعبير به «أَقْصَى الْمَدِينَةِ» نشان مى دهد كه دعوت اين رسولان به نقاط دوردست شهر نيز كشيده شده و دل هاى آماده را تحت تأثير خود قرار داده بود.

گذشته از اين، نقاط دوردست شهر هميشه مركز مستضعفانى است كه آمادگى بيشترى براى پذيرش حق دارند، به عكس، در قلب شهرها مردم مرفهى زندگى مى كنند كه جذب آن ها به سوى حق به سادگى ممكن نيست.

تعبير به «يا قوم» (اى قوم من) بيانگر دلسوزى اين مرد نسبت به اهل شهر و مردم آن ديار است و دعوت به پيروى از رسولان، دعوتى است خالصانه كه هيچ نفعى براى شخص او در آن مطرح نيست.

اكنون ببينيم اين مؤمن مجاهد به چه منطق و دليلى براى جلب توجه همشهريانش متوسل شد؟ نخست از اين در وارد شد كه «از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجر و مزدى دربرابر دعوت خود نمى خواهند»؛ (اِتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً) .

اين خود نخستين نشانۀ صدق آن هاست كه هيچ منفعت مادى در دعوتشان ندارند، نه از شما مالى مى خواهند، نه جاه و مقام، نه حتى تشكر و سپاسگزارى و نه هيچ اجر و پاداش ديگرى. اين همان چيزى است كه بارها در آيات قرآن درمورد انبياى بزرگ به عنوان نشانه اى از اخلاص و بى نظرى و صفاى قلب آنان روى آن تكيه شده، تا جايى كه در سورۀ شعرا پنج بار اين جمله (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ) تكرار گرديده است.(1)

ص: 198


1- . شعراء، آيات 109، 127، 145، 161 و 180.

سپس مى افزايد: به علاوه «اين رسولان چنان كه از محتواى دعوت و سخنانشان برمى آيد، افرادى هدايت يافته اند»؛ (وَ هُمْ مُهْتَدُونَ) .

اشاره به اينكه تسليم نشدن دربرابر دعوت كسى، يا به خاطر اين است كه دعوتش حق نيست و به بيراهه و گمراهى مى كشاند و يا اينكه حق است، اما مطرح كنندگان، منافع خاصى در سايۀ آن كسب مى كنند كه اين خود مايۀ بدبينى به چنان دعوتى است، اما هنگامى كه نه آن باشد و نه اين، ديگر چه جاى تأمل و ترديد است؟

سپس به دليل ديگرى مى پردازد، به سراغ اصل توحيد مى رود كه عمده ترين نكتۀ دعوت اين رسولان بوده است؛ مى گويد: «من چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده است؟»؛ (وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي) .

كسى شايستۀ پرستش است كه خالق و مالك و بخشندۀ مواهب باشد نه اين بت ها كه هيچ كارى از آنان ساخته نيست. فطرت سليم مى گويد بايد خالق را پرستيد، نه اين مخلوقات بى ارزش را.

تكيه روى «فطرنى» (مرا آفريده) ممكن است اشاره به اين نكته نيز باشد كه من وقتى به فطرت اصلى و سرشت حقيقى خود بازمى گردم به خوبى مى بينم كه از درونم فريادى رسا و گويا بلند است كه مرا دعوت به پرستش خالقم مى كند، دعوتى كه هماهنگ با عقل و خرد است، من چگونه اين دعوت مضاعف «فطرت» و «خرد» را ناديده بگيرم؟

جالب اينكه نمى گويد: «ما لكم لا تعبدون الذى فطركم»: «چرا خدايى را پرستش نمى كنيد كه شما را آفريده است؟» بلكه مى گويد: «چرا من چنين نكنم؟» يعنى از خود شروع مى كند تا مؤثرتر واقع شود.

و به دنبال آن هشدار مى دهد كه مراقب باشيد «همۀ شما سرانجام به سوى او بازمى گرديد»؛ (وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ) .

ص: 199

يعنى نه تنها سروكار شما در زندگى اين جهان با اوست، بلكه در جهان ديگر نيز تمام سرنوشت شما در دست قدرت او مى باشد، آرى، به سراغ كسى برويد كه در هر دو جهان سرنوشت شما را به دست گرفته است.

و در سومين استدلال خود، به وضع بت ها پرداخته و اثبات عبوديت را براى خداوند با نفى عبوديت از بت ها تكميل مى كند، مى گويد: «آيا غير از خداوند معبودانى را انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمن بخواهد زيانى به من برساند شفاعت آن ها كمترين فايده اى براى من نخواهد داشت و مرا از مجازات او هرگز نجات نخواهند داد؟!»؛ (أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ) .

باز در اين جا از خودش سخن مى گويد تا جبنۀ تحكم و آمريت نداشته باشد و ديگران حساب كار خود را برسند.

او درحقيقت روى بهانۀ اصلى بت پرستان انگشت مى گذارد كه مى گفتند: «ما اين ها را به خاطر اين پرستش مى كنيم كه شفيعان ما در درگاه خدا باشند» مى گويد: چه شفاعتى؟ و چه كمك و نجاتى؟ آن ها خود نيازمند به كمك و حمايت شما هستند، در تنگناى حوادث چه كارى از آن ها براى شما ساخته است؟ تعبير به «الرحمن» در اين جا علاوه بر اينكه اشاره به گستردگى رحمت خداوند و بازگشت همۀ نعمت ها و مواهب به سوى اوست و اين خود دليلى بر توحيد عبادت مى باشد، بيانگر اين نكته است كه خداوند رحمن ضرر و زيانى براى كسى نمى خواهد مگر اينكه خلاف كارى انسان به آخرين درجۀ خود برسد كه او را از محيط گستردۀ الهى دور و در وادى غضبش گرفتار سازد.

سپس اين مؤمن مجاهد براى تأكيد و توضيح بيشتر افزود: «هرگاه من چنين بت هايى را پرستش كنم و آن ها را شريك پروردگار قرار دهم در گمراهى آشكار خواهم بود»؛ (إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) .

ص: 200

كدام گمراهى از اين آشكارتر كه انسان عاقل و باشعور دربرابر اين موجودات بى شعور زانو زند و آن ها را در كنار خالق زمين وآسمان قرار دهد!

اين مؤمن تلاشگر و مبارز پس از اين استدلالات و تبليغات مؤثر و گيرا با صداى رسا در حضور جمع اعلام كرد: «همه بدانيد كه من به پروردگار شما ايمان آورده ام و دعوت اين رسولان را پذيرا شده ام»؛ (إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ) .

«پس اين سخنان مرا بشنويد» و بدانيد كه من به دعوت اين رسولان مؤمنم و گفتار مرا به كار بنديد كه به سود شماست (فَاسْمَعُونِ) .

مخاطب اين جمله و همچنين جملۀ (إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ) كيست؟

ظاهر آيات قبل نشان مى دهد كه همان گروه مشركان و بت پرستانى هستند كه در آن ديار بودند، تعبير به «ربكم» (پروردگار شما) نيز منافاتى با اين معنى ندارد، چراكه اين تعبير در آيات زيادى از قرآن مجيد دربرابر كفار و هنگام بيان استدلالات توحيدى آمده است.(1)

و نيز جملۀ «فَاسْمَعُونِ» (به سخنان من گوش فرادهيد) مخالفتى با آنچه گفته شد ندارد، چراكه اين جمله را براى دعوت آن ها به پيروى از گفتار خويش ذكر كرده، همان گونه كه در داستان مؤمن آل فرعون آمده است، آنجا كه خطاب به فرعونيان مى گويد: (يا قَوْمِ اِتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ اَلرَّشادِ) ؛ «اى قوم من! از من پيروى كنيد تا شما را به راه راست هدايت كنم».(2)

و از اين جا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسران گفته اند مخاطب اين جمله همان رسولانى هستند كه از سوى خدا براى دعوت اين قوم آمده بودند و تعبير به «ربكم» و جملۀ «فاسمعون» را قرينه براى آن گرفته اند هيچ گونه دليلى براى آن در دست نيست.

ص: 201


1- . از جمله به آيات 3 و 32 سورۀ يونس، 3 و 52 سورۀ هود، 24 نحل و 29 كهف مراجعه فرماييد.
2- . غافر، آيۀ 38.

در هر صورت، پايان كار اين مرد مؤمن [و مبلّغ] و مجاهد راستين چنين بود كه در انجام رسالت خويش و حمايت از پيامبران الهى كوتاهى نكرد و سرانجام شربت شهادت نوشيد و به جوار قرب رحمت خداوند راه يافت.

نكته هاى آموزندۀ اين داستان

از آنچه در آيات بالا پيرامون اين داستان خوانديم مسائل بسيارى مى توان آموخت، ازجمله:

1. افراد باايمان، در راه خدا از تنهايى هرگز وحشت نمى كنند، همان گونه كه يك فرد مؤمن همچون «حبيب نجار» از انبوه مشركان شهر وحشت نكرد. على عليه السلام مى فرمايد: «أيُّها النّاسُ لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّةِ أهلِهِ ؛ اى مردم! در طريق هدايت از كمى نفرات وحشت نكنيد».

2. مؤمن عاشق هدايت مردم است و از گمراهى آن ها رنج مى برد، حتى بعد از شهادتش نيز آرزو مى كند اى كاش ديگران مقامات او را مى ديدند و ايمان مى آوردند.

3. محتواى دعوت انبيا خود بهترين گواه براى هدايت و حقانيت آن هاست (وَ هُمْ مُهْتَدُونَ) .

4. دعوت به سوى اللّه بايد خالى از هرگونه چشم داشت پاداش باشد تا اثر كند.

5. گاهى گمراهى عامل مخفى و پنهانى ندارد، بلكه ضلال مبين و آشكار است و بت پرستى و شرك مصداق روشن «ضلال مبين» محسوب مى شوند.

6. مردان حق بر واقعيات تكيه مى كنند و گمراهان بر موهومات و پندارها.

7. اگر شوم و نكبتى وجود داشته باشد سرچشمۀ آن خود انسان و اعمال اوست.

8. «اسراف» عامل بسيارى از بدبختى ها و انحرافات است.

ص: 202

9. وظيفۀ پيامبران و رهروان راه آن ها «بلاغ مبين» و دعوت آشكار در همۀ زمينه هاست، چه مردم پذيرا شوند، چه نشوند.

10. اجتماع و جمعيت از عوامل مهم پيروزى و عزت و قوت است.

11. خداوند براى درهم كوبيدن ياغيان سركش لشكرهاى عظيم آسمان و زمين را بسيج نمى كند، بلكه با يك اشارت همه چيز آن ها را درهم مى كوبد.

12. ميان شهادت و بهشت فاصله اى وجود ندارد و شهيد قبل از آنكه از مَركب بر زمين بيفتد در آغوش حورالعين قرار مى گيرد.

13. خداوند نخست انسان را از گناه شستشو مى كند و بعد او را در جوار رحمتش جاى مى دهد.

14. از مخالفت و سرسختى دشمنان حق نبايد وحشت كرد، چراكه اين برنامۀ هميشگى آن ها در طول تاريخ بوده است.

15. اولين ايمان آورندگان به انبيا مستضعفان هر جامعه بودند.

16. همان ها بوده اند كه در راه طلب هرگز خسته نمى شدند و تلاش و كوشش آن ها محدود به هيچ حدّى نبود.

17. شيوۀ تبليغ را بايد از رسولان الهى آموخت كه از تمام روش ها و تاكتيك هاى مؤثر براى نفوذ در دل هاى بى خبران استفاده مى كردند كه نمونه اى از آن در آيۀ فوق مشاهده مى شود.

مجادله به باطل

مجادله به باطل(1)

در آيۀ هشتم سورۀ حج مى خوانيم: (وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اَللّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدىً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ) ؛ «و بعضى از مردم، بدون هيچ دانش و هدايت و كتاب روشنگرى، دربارۀ خدا مجادله مى كنند».

ص: 203


1- . تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيۀ 8 سورۀ حج.

در اين جا سخن از مجادله كنندگانى است كه دربارۀ مبدأ و معاد به جدال بى پايه و بى اساس مى پردازند.

جملۀ (وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اَللّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ) درست همان تعبيرى است كه در چند آيه قبل گذشت و تكرار آن نشان مى دهد كه جملۀ اول اشاره به گروهى است و جملۀ دوم اشاره به گروهى ديگر.

جمعى از مفسران تفاوت اين دو گروه را در اين دانسته اند كه آيۀ گذشته ناظر به حال پيروان گمراه و بى خبر است، در حالى كه اين آيه ناظر به رهبران اين گروه گمراه مى باشد.(1)

جملۀ (لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ) نشان مى دهد كه برنامۀ اين گروه، گمراه ساختن ديگران است و قرينۀ روشنى براى اين تفاوت محسوب مى شود، همان گونه كه جملۀ (يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ) در آيات گذشته نيز كه سخن از پيروى شياطين مى گويد اين معنى را روشن تر مى سازد.

دربارۀ اين مطلب نيز كه تفاوت ميان «علم» و «هدى» و «كتاب منير» چيست، مفسران بحث هايى دارند. آنچه نزديك تر به نظر مى رسد اين است كه «علم» اشاره به استدلالات عقلى است و «هدى» به هدايت و راهنمايى رهبران الهى، و «كتاب منير» اشاره به كتب آسمانى مى باشد.

به تعبير ساده تر: همان دلايل سه گانۀ معروف «كتاب» و «سنت» و «دليل عقل» را بازگو مى كند و با توجه به اينكه «اجماع» نيز طبق تحقيقات دانشمندان به «سنت» بازمى گردد همۀ دلايل اربعه در اين عبارت جمع است.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه «هدى» اشاره به هدايت هاى معنوى است كه در پرتو خودسازى و تقوا و تهذيب نفس براى انسان حاصل مى شود.

ص: 204


1- . تفسير الميزان و تفسير كبير فخررازى، ذيل آيات مورد بحث.

درحقيقت بحث و جدال علمى در صورتى مى تواند ثمربخش باشد كه متكى به يكى از اين دلايل گردد: دليل عقل يا كتاب يا سنت.

سپس در يك عبارت كوتاه و پرمعنى به بيان يكى از علل انحراف و گمراهى اين رهبران ضلالت پرداخته، مى گويد: «آن ها با تكبر و بى اعتنايى (نسبت به سخنان الهى) مى خواهند مردم را از راه خدا گمراه سازند»؛ (ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ) .

«ثانى» از مادۀ «ثنى» به معنى پيچيدن است و «عطف» به معنى پهلوست و پيچيدن پهلو كنايه از بى اعتنايى به اعراض از چيزى است.

جملۀ «ليضل» ممكن است هدف اين اعراض و روى گردانى باشد، يعنى آن ها براى گمراه ساختن مردم آيات و هدايت هاى الهى را به هيچ مى گيرند، و ممكن است نتيجۀ آن شود، يعنى محصول بى اعتنايى آن ها اين است كه مردم را از راه حق بازمى دارد. سپس كيفر شديد آن ها را در دنيا و آخرت به اين صورت تشريح مى كند: «براى آنان در دنيا رسوايى و بدبختى است و در قيامت عذاب سوزان را به آن ها مى چشانيم»؛ (لَهُ فِي اَلدُّنْيا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ عَذابَ اَلْحَرِيقِ) .

و به او مى گوييم: «اين نتيجۀ چيزى است كه دست هايت از پيش براى تو فرستاده است»؛ (ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ) .

«و خداوند هرگز به بندگان ستم نمى كند»؛ (وَ أَنَّ اَللّهَ لَيْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ) .

نه كسى را بى جهت كيفر مى دهد و نه بدون دليل بر ميزان مجازات كسى مى افزايد؛ برنامۀ او عدالت محض و محض عدالت است.

آثار شوم مجادلۀ باطل

آثار شوم مجادلۀ باطل(1)

بحث و گفتگو كليد حل مشكلات مى باشد، اما اين صورتى است كه دو طرف

ص: 205


1- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيات 4-6 سورۀ غافر.

بحث طالب حق و در جستجوى راه باشند و يا حداقل اگر يك طرف از راه لجاجت وارد مى شود طرف مقابل در فكر احقاق حق و رسيدن به واقع باشد، اما هرگاه گفتگو ميان كسانى روى دهد كه هر كدام براى خودخواهى و اظهار تفوق بر ديگرى، و به كرسى نشاندن حرف خويش، به ستيزه و جنجال برخيزد، نتيجه اى جز دور شدن از حق، تاريكى دل و ريشه دار شدن خصومت ها و كينه ها نخواهد داشت.

و به همين دليل در روايات اسلامى از مراء و مجادله به باطل نهى شده و اشارات پرمعنايى به ضررهاى اين نوع مجادلات شده است.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «مَن ضَنَّ بِعِرضِهِ فَليَدَع المَراءَ ؛هر كس به آبروى خويش علاقه مند است مجادله و ستيزه جويى را ترك كند».(1)

زيرا در اين گونه مباحثات، كار به تدريج به بى حرمتى و توهين و حتى دشنام و انواع سخنان زشت و ركيك و نسبت هاى ناروا مى كشد.

در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم: «إيّاكُم وَالمِراءَ وَالخُصُومَةَ فَإنَّهُما يَمرِضانِ القُلُوبَ عَلَى الإخوانِ، وَ يُنبِتُ عَلَيهِمَا النِّفاقَ ؛ از مجادله و ستيز در گفتگو بپرهيزيد، زيرا اين دو دل هاى برادران دينى را نسبت به يكديگر بيمار و مكدر مى كند و بذر نفاق را پرورش مى دهد».(2)

چراكه اين گونه پرخاشگرى ها كه در بيشتر مواقع از اصول صحيح بحث و استدلال تهى است، روح لجاجت و تعصب را در افراد تقويت مى كند تا آنجا كه هر كدام مى خواهد براى غلبه بر ديگرى از هر وسيله اى حتى دروغ و تهمت و بى حرمتى استفاده كند، و اين كار نتيجه اى جز كينه توزى و پرورش بذرهاى نفاق در دل ها نخواهد داشت. يكى ديگر از مفاسد بزرگ «جدال به باطل» اين

ص: 206


1- . نهج البلاغه، حكمت 362.
2- . اصول كافى، ج 2، باب المراء و الخصومة، ح 1.

است كه طرفين در انحراف و اشتباه خود سخت تر و راسخ تر مى شوند، زيرا هر كدام تلاش مى كند براى اثبات مقصود خود به هر دليل باطلى متوسل شود و تا آنجا كه مى تواند سخنان حق طرف را ناديده بگيرد و يا با ديدۀ نارضايتى و نپذيرفتن بنگرد و اين خود موجب تقويت اشتباه و كج روى است.

كبر و غرور سرچشمۀ اصلى مجادله به باطل

كبر و غرور سرچشمۀ اصلى مجادله به باطل(1)

در آيۀ 56 سورۀ مؤمن مى خوانيم: (إِنَّ اَلَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اَللّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلاّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ) ؛ «به يقين كسانى كه در آيات خداوند بدون دليلى كه براى آنها آمده باشد ستيزه جويى مى كنند، در سينه هايشان فقط تكبّر (و غرور) است و هرگز به خواستۀ خود نخواهند رسيد، پس به خدا پناه بر كه او شنوا و بيناست».

«مجادله» به معنى مخاصمه و ستيزه جويى در سخن و جرّ و بحث هاى بى منطق است، هرچند گاهى در معنى وسيع، اعم از گفتگوى باطل و حق نيز به كار مى رود، و تعبير (بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ) اشاره به دلايل است كه از طريق وحى از سوى خدا نازل مى شود، و چون وحى، مطمئن ترين راه براى اثبات حقايق است در اين جا روى آن تكيه شده است. منظور از «آيات اللّه» كه آن ها درمورد آن مجادله مى كردند «معجزات و آيات قرآن» و بحث هاى مربوط به مبدأ و معاد است كه گاه آن را سحر مى خواندند، گاه نشانۀ جنون و گاه اساطير الاولين و افسانه هاى پيشينيان.

بنابراين، آيه گواه زنده اى براى اين حقيقت است كه سرچشمۀ اصلى مجادله، كبر و غرور و خودمحورى است، چراكه افراد متكبر و خودمحور به دليل علاقۀ شديد به خويشتن، به ديگران اعتنا ندارند، افكار خود را حق و نظرات ديگران را هرچه باشد باطل مى پندارند، لذا روى سخنان باطل خود ايستادگى مى كنند.

ص: 207


1- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيۀ 56 سورۀ مؤمن.

تعبير به «ان» اشاره به اين است كه عامل منحصر در اين گونه موارد همان كبر و خودبرتربينى است، والا چگونه ممكن است انسان بدون دليل و مدرك، اين همه بر گفتار خود ايستادگى كند؟!

«صدور» (سينه ها) در اين جا اشاره به قلب هاست و منظور از قلب، روح و جان و فكر است كه در آيات قرآن بارها به اين معنى آمده است.

بعضى از مفسران «كبر» را در آيۀ فوق به معنى «حسد» تفسير كرده اند و عامل مجادلۀ آن ها را حسادتشان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و مقام معنوى و ظاهرى او مى دانند، در حالى كه «كبر» در لغت به اين معنى نيست، ولى ممكن است ملازم آن باشد، چراكه افراد متكبر و خودمحور معمولاً حسود نيز هستند، همۀ مواهب را براى خود مى خواهند و از اينكه ديگران از نعمت ها بهره گيرند ناراحت مى شوند.

سپس مى افزايد: «آن ها هرگز به هدف خود نخواهند رسيد»؛ (ما هُمْ بِبالِغِيهِ) .

هدف آنان اين است كه خود را بزرگ ببينند، فخر بفروشند و بر جامعه حكومت كنند، اما جز ذلت و زيردست بودن بهره اى نخواهند گرفت، نه به هدفى كه از كبر و غرور دارند مى رسند و نه به هدفى كه براى مجادله هاى باطل و بى اساس دارند كه حق را ابطال كنند و باطل را بر كرسى بنشانند.

در پايان آيه به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه از شر اين گونه افراد مغرور و خودخواه و بى منطق به خدا پناه ببرد: «اكنون كه چنين است به خدا پناه ببر كه او شنوا و بيناست»؛ (فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ) .

هم سخنان بى اساس آن ها را مى شنود و هم توطئه ها و اعمال زشت شان را مى بيند. نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، بلكه همۀ رهروان راه حق بايد در طوفان هاى حوادث دربرابر ستيزه جويان بى منطق، خود را به خدا بسپارند.

لذا يوسف عليه السلام پيامبر بزرگ خدا هنگامى كه دربرابر طوفان هوس هاى زليخا قرار مى گيرد مى گويد: (مَعاذَ اَللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ) ؛ «به خدا پناه مى برم! عزيز

ص: 208

مصر صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته، چگونه ممكن است به او خيانت كنم؟». در آيات قبلى همين سوره نيز از زبان موسى عليه السلام خوانديم: (إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ اَلْحِسابِ) ؛ «من به پروردگارم و پروردگار شما پناه مى برم از هر متكبّرى كه به روز حساب ايمان نمى آورد»(1)و از آنجا كه يكى از موضوعات مهم مجادلۀ كفار دربرابر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مسألۀ معاد و زنده شدن انسان ها بعد از مرگ بود، در آيۀ بعد با يك بيان روشن مسألۀ معاد را متذكر مى شود؛ مى فرمايد: «آفرينش آسمان ها و زمين از آفرينش انسان ها مهم تر و بالاتر است، ولى اكثر مردم نمى دانند»؛ (لَخَلْقُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ اَلنّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ) .

كسى كه توانايى دارد اين كرات عظيم و كهكشان هاى وسيع و گسترده را با آن همه عظمت بيافريند و اداره و تدبير كند چگونه از احياى مردگان عاجز و ناتوان خواهد بود؟ اين جهل گروهى از مردم است كه به آن ها اجازۀ درك اين حقايق را نمى دهد.

غالب مفسران اين آيه را پاسخى به مجادلۀ مشركان درمورد «معاد» دانسته اند.(2)

ولى بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور، پاسخى است به كبر متكبران مغرور كه خود و افكار كوتاهشان را بزرگ مى پنداشتند، در حالى كه در مقايسه با عظمت عالم هستى ذرۀ ناچيزى بيش نبودند. اين معنى از مفهوم آيات چندان دور نيست، ولى با توجه به آيات بعد، معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال در اين آيه يكى ديگر از عوامل «مجادلۀ باطل» را ذكر كرده كه «جهل» است، در حالى كه در آيات قبل، «كبر» مطرح شده بود و اين دو رابطۀ

ص: 209


1- . مؤمن، آيۀ 27.
2- . مجمع البيان؛ كبير فخررازى؛ كشاف؛ روح المعانى؛ صافى؛ روح البيان.

نزديكى باهم دارند، چراكه سرچشمۀ كبر، جهل و نادانى و نشناختن قدر خود يا مقدار علم و دانايى خويشتن است.

ادب قرآن در بحث و محاجه

ادب قرآن در بحث و محاجه(1)

در آيۀ 24 سورۀ زخرف آمده است: (قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدى مِمّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ قالُوا إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ) ؛ «(پيامبرشان) گفت: آيا اگر من براى شما آيينى هدايت بخش تر از آنچه پدرانتان را بر آن يافتيد آورده باشم (باز هم انكار مى كنيد)؟! گفتند: (آرى،) ما به آنچه شما براى آن فرستاده شده ايد كافريم».

اين مؤدبانه ترين تعبيرى است كه مى توان درمقابل قومى لجوج و مغرور بيان كرد كه عواطف آن ها به هيچ وجه جريحه دار نشود. نمى گويد: آنچه شما داريد دروغ و خرافه است و حماقت، بلكه مى گويد: آنچه من آورده ام از آيين نياكان شما هدايت كننده تر است، بياييد بنگريد و مطالعه كنيد.

اين گونه تعبيرات قرآن ادب در بحث و محاجه را به ويژه درمقابل جاهلان مغرور به ما مى آموزد، ولى آن ها به قدرى غرق در جهل و تعصب و لجاجت بودند كه اين گفتار حساب شده و مؤدبانه نيز در آن ها موثر واقع نشد و فقط در پاسخ انبيائشان «گفتند: ما به آنچه شما براى آن مبعوث هستيد كافريم» «قَالُوا اِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ». بى آنكه كمترين دليلى براى مخالفت خود بياورند و بى آنكه كمترين تفكر و انديشه اى دربارۀ پيشنهاد متين انبيا و رسولان الهى كنند.

ص: 210


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيۀ 24 سورۀ زخرف.

بخش دوم: تربيت و سازندگى

اشاره

- كليات

- انسان در قرآن

- نقش قرآن در تربيت انسان

- نظام خانواده

- تشويق و مجازات (دو شيوۀ مهم تربيتى)

- عوامل نظرى تربيت و سازندگى

- عناصر عملى تربيت و سازندگى

- آداب اسلامى

- نكات تربيتى و درس هاى آموزنده در زندگى پيامبران و قصص قرآنى

- آسيب ها و موانع تربيت

ص: 211

ص: 212

فصل اول: كلّيات (مباحثى كلّى در باب تعليم و تربيت)

اشاره

برنامه ريزى براى تعليم و تربيت

نقش پيامبران در تربيت انسان

مربى و قابليت

ميدان پرورش و تربيت

چهار مرحله از مراحل تربيت

برنامۀ چهار ماده اى خوشبختى

يك روش مؤثر تربيتى

تأثير سريع تربيت الهى

نكاتى آموزنده و تربيتى در باب حق و باطل

اثرات اجتماعى و تربيتى پناهگاه امن كعبه

تعليم و تربيت خانواده

اهميت نظام خانواده

خانوادۀ خود را از آتش دوزخ نجات دهيد

اوصاف همسر شايسته

اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيّت انسان

تشويق و مجازات

نتيجۀ تشويق كار نيك يا بد

تربيت از طريق انذار

اگر هشدار مؤثر نيفتد

مجازات هاى تربيتى

زندان يا كانون تربيت

مجازات هم حسابى دارد

مجازات هاى بيداركننده

مجازات استدراج

مجازات تهمت

مجازات شديد براى چه بود؟

مجازات در حضور جمع چرا؟

چگونه اسلام اجازۀ تنبيه زن را داده است؟

نفى به تنهايى كافى نيست

روزهاى حساس زندگى

عوامل حيات و مرگ ملّت ها

جامع ترين آيۀ اخلاقى [تربيتى و سازنده]

ص: 213

ص: 214

برنامه ريزى براى تعليم و تربيت

برنامه ريزى براى تعليم و تربيت(1)

در آيات 105 و 106 سورۀ اسراء مى خوانيم:

(وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً) ؛ «و ما آن [قرآن] را به حق نازل كرديم و به حق نازل شد و تو را جز به عنوان بشارت دهنده و بيم دهنده نفرستاديم. و قرآنى (بر تو نازل كرديم) كه آيات آن را از هم جدا كرديم، تا آن را به تدريج و با آرامش بر مردم بخوانى، و به يقين آن را ما نازل كرديم».

يكى از درس هاى مهمى كه آيات فوق به ما مى آموزد لزوم برنامه ريزى براى هرگونه انقلاب فرهنگى و فكرى و اجتماعى، و هرگونه برنامۀ تربيتى است، چراكه اگر چنين برنامه اى تنظيم نگردد و در مقاطع مختلف، هر كدام در زمان خود پياده نشود شكست قطعى است، حتى قرآن مجيد بر پيامبر صلى الله عليه و آله به صورت يك جا نازل نشد، هرچند در علم خدا يك جا بود و يك بار در شب قدر به طور كامل بر پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه شد، امّا نزول اجرايى آن در طول 23 سال در مقطع هاى مختلف زمانى و با برنامه ريزى دقيق بود.

جايى كه خدا با آن قدرت و علم بى پايانش چنين كند تكليف انسان ها روشن است. اصولاً اين يك قانون و سنت الهى است كه نه تنها در عالم «تشريع» بلكه در عالم «تكوين» نيز عينيّت دارد. هرگز شنيده ايد كودكى يك شبه از مادر متولد

ص: 215


1- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيات 105 و 106 سورۀ اسراء.

شود؟ و يا ميوه اى بر درخت يك ساعته شيرين و رسيده گردد؟ بنابراين، چگونه مى توان انتظار داشت كه به ويژه در مرحلۀ سازندگى يك جامعه، از نظر فكرى و فرهنگى و يا از نظر اقتصادى و سياسى يك شبه همه چيز اصلاح شود؟

اين سخن بدين معنى نيز هست كه اگر از تلاش هاى خود در كوتاه مدت نتيجه نگرفتيم، هرگز نبايد يأس و نوميدى به خود راه دهيم و دست از ادامۀ تلاش و كوشش برداريم، بلكه بايد توجه داشته باشيم كه در بيشتر مواقع پيروزهاى نهايى و كامل در درازمدّت است.

نقش پيامبران در تربيت انسان

همه مى دانيم كه نيمى از شخصيت ما را علم و نيمى را غرايز تشكيل مى دهد، لذا در پرورش وجود خود به علم محتاجيم و مقدار بيشتر به تعديل غرايز، بلكه مشكل اساسى در تربيت، همان كنترل غرايز است، به اين معنى كه علاوه بر راهنمايى عقل و درك عوامل سعادت و فضيلت، مى بايست غرايز و اميال را آن چنان پرورش دهيم كه با نداى عقل و وجدان هماهنگ شود.

و از جانب ديگر، يك مربى خوب علاوه بر آشنايى كامل با خوبى ها و بدى ها و اطلاع دقيق از اسرار وجود انسان مى بايست شخصاً فردى كامل از نظر اخلاق و عمل باشد، زيرا يك اصل روانى (اصل محاكات) به ما مى گويد: انسان كششى در وجود خود براى همرنگ شدن با ديگران مى يابد.

اين احساس و انجذاب دربارۀ افرادى كه انسان به آن ها ايمان دارد بسيار قوى تر است، بنابراين مسلم مى شود كه مربى كامل علاوه بر اين كه بايد خود يك فرد كامل باشد، بايد مورد اطمينان و علاقه نيز باشد تا افرادى كه مى خواهند در سايۀ او تربيت شوند بر اساس اصل «محاكات» به زودى تحت تأثير او قرار

ص: 216

بگيرند. و اين امكان ندارد جز اينكه كامل بودن او توسط يك مبدأ مطمئن و غيرقابل ترديد امضا شده باشد.

و آيا چنين كسى جز «پيامبر معصوم» كه از طرف خداى جهان به عنوان مربى و راهنما تعيين شده و علاوه بر علم سرشار، از هرگونه گناه و انحراف و خطا مصونيت دارد كس ديگرى مى تواند باشد؟ نه!

طبق اين گفته مطلب ديگرى نيز روشن مى شود و آن اين كه پيامبر نيز بايد از جنس خود ما باشد، زيرا در غير اين صورت اصل «محاكات» اثرى نخواهد داشت، يعنى جنبۀ تربيت خنثى مى شود و فقط جنبۀ تذكر و تعليم آن باقى خواهند ماند.(1)

اين است كه ابراهيم عليه السلام پيامبر بزرگ خدا از پروردگار قادر و حكيم درخواست مى كند كه پيامبرى از جانب خويش در ميان نوادگانش مبعوث دارد، تا هم آنان را تعليم دهد و آيات الهى را كه راه صحيح سعادت را نشان مى دهد بر آنان بخواند و قرآن را به آن ها ياد دهد، هم حكمت و تدبير صحيح را بياموزد و هم آن ها را به طور كامل در سايۀ خويش پرورش دهد.

مربى و قابليّت

مربى و قابليّت(2)

در آيۀ 58 سورۀ اعراف مى خوانيم: (وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ اَلَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ اَلْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ) ؛ «و سرزمين پاكيزه (و مستعد)، گياهش به فرمان پروردگار مى رويد؛ امّا سرزمين هاى ناپاك (و شوره زار)، جز گياه ناچيز و بى ارزش، از آن نمى رويد؛ اين گونه آيات (خود) را براى گروهى كه شكرگزارند، شرح مى دهيم».

ص: 217


1- . اقتباس از رهبران بزرگ، ص 23-34.
2- . تفسير نمونه، ج 6، ذيل آيۀ 58 سورۀ اعراف.

در اين آيه براى اينكه گمان نشود يكنواخت بودن باران دليل بر اين است كه همۀ سرزمين ها يكسان زنده شوند و براى اينكه روشن گردد استعدادها و آمادگى هاى متفاوت سبب استفاده هاى مختلف از مواهب الهى مى شود، مى گويد: «سرزمين شيرين و پاكيزه گياهان پربركت و مفيد و سودمند خود را به اذن پروردگارش بيرون مى فرستد، اما زمين هاى شوره زار و خبيث و زشت، چيزى جز گياهان ناچيز و كم ارزش نمى روياند».

آيۀ فوق درحقيقت اشاره به مسألۀ مهمى است كه در زندگى اين جهان و جهان ديگر در همه جا تجلى مى كند، و آن اينكه «فاعليت فاعل» براى به ثمر رسيدن يك موضوع، كافى نيست، بلكه استعداد و «قابليت قابل» نيز شرط است.

از دانه هاى باران، چيزى حيات بخش تر و لطيف تر تصور نمى شود، اما همين بارانى كه در لطافت طبعش كلامى نيست در يك جا سبزه و گل مى روياند و در جاى ديگر خس و خاشاك.

ميدان پرورش و تربيت

ميدان پرورش و تربيت(1)

در آيۀ 141 سورۀ آل عمران مى خوانيم: (وَ لِيُمَحِّصَ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ اَلْكافِرِينَ) ؛ «و تا خداوند، افراد باايمان را خالص گرداند (و ورزيده شوند) و كافران را (به تدريج) نابود سازد».

«ليمحص» از مادۀ «تمحيص» به معنى پاك نمودن چيزى از هرگونه عيب است.

و «يمحق» از مادۀ «محق» (بر وزن مرد) به معنى كم شدن تدريجى چيزى است و به همين مناسبت شب پايان ماه را «محاق» مى گويند، زيرا روشنى ماه كم كم كاسته شده و از بين مى رود.

ص: 218


1- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيۀ 141 سورۀ آل عمران.

در اين آيه به يكى ديگر از نتايج طبيعى شكست جنگ احد اشاره شده است و آن اينكه اين گونه شكست ها نقاط ضعف و عيوب جمعيت ها را آشكار مى سازد و فرصت مناسبى است براى شستشو از اين عيوب. قرآن مى گويد: خدا مى خواست در اين ميدان جنگ، افراد باايمان را خالص گرداند و نقاطضعف شان را به آن ها نشان دهد. آن ها بايد براى پيروزى هاى آينده در چنين بوتۀ آزمايشى قرار گيرند و همان طور كه على عليه السلام مى فرمايد: «فِي تَقَلُّبِ الْأحْوالِ عِلْمُ جَواهِرِ الرِّجالِ ؛ دگرگونى هاى روزگار و حوادث سخت زندگى، حقيقت اشخاص را روشن مى سازد»، به عيار شخصيت خود واقف شوند.

اين جاست كه گاهى پاره اى از شكست ها آن چنان سازنده است كه اثر آن به مراتب در سرنوشت جوامع انسانى از پيروزى هاى خواب كنندۀ ظاهرى بيشتر است.

جالب اينكه نويسندۀ تفسير المنار از استادش «محمّد عبده» مفتى بزرگ مصر، نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديد كه به او فرمود:

«اگر مرا ميان پيروزى و شكست در ميدان احد مخير ساخته بودند من درخصوص آن ميدان، شكست را ترجيح مى دادم» زيرا اين شكست عامل سازنده اى در تاريخ اسلام شد.

(وَ يَمْحَقَ اَلْكافِرِينَ) . اين جمله درحقيقت نتيجه اى است براى جملۀ قبل، زيرا هنگامى كه مؤمنان در كورۀ حوادث پاك شدند آمادگى كافى براى از بين بردن تدريجى شرك و كفر و پاك ساختن جامعۀ خود از اين آلودگى ها پيدا مى كنند، يعنى نخست بايد پاك شد و سپس پاك كرد. درحقيقت همان طور كه ماه با آن جلوه گرى و فريبندگى مخصوص خود به تدريج كم نور مى شود و در محاق فرو مى رود، شكوه و عظمت كفر و شرك و حاميان آن ها نيز با تصفيه و پاك شدن مسلمانان، به زوال و نيستى مى گرايد.

ص: 219

(أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اَللّهُ اَلَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ اَلصّابِرِينَ)

در اينجا قرآن با استفاده از حادثۀ احد براى تصحيح يك اشتباه فكرى مسلمانان اقدام مى كند؛ مى گويد: شما چنين پنداشتيد كه بدون جهاد و استقامت در راه خدا مى توانيد در بهشت برين جاى گيريد، آيا شما گمان كرديد داخل شدن در عمق آن سعادت معنوى تنها با انتخاب نام مسلمان و يا عقيدۀ بدون عمل ممكن است؟ اگر چنين بود مسأله بسيار ساده بود، ولى هرگز چنين نبوده است و تا اعتقادات واقعى در ميدان عمل پياده نشود كسى بهره اى از آن سعادت ها نخواهد برد؛ در اينجاست كه بايد صفوف از هم مشخص شود و مجاهدان و صابران از افراد بى ارزش شناخته شوند.

چهار مرحله از مراحل تربيت

چهار مرحله از مراحل تربيت(1)

در آيۀ 57 سورۀ يونس، خداوند مى فرمايد: (يا أَيُّهَا اَلنّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي اَلصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «اى مردم! اندرزى از سوى پروردگارتان براى شما آمده است و درمانى براى آنچه در سينه هاست و هدايت و رحمتى است براى مؤمنان».

درواقع آيۀ فوق چهار مرحله از مراحل تربيت و تكامل انسان را در سايۀ قرآن شرح مى دهد:

مرحلۀ اول: «موعظه و اندرز»؛

مرحلۀ دوم: پاك سازى روح انسان از انواع رذايل اخلاقى؛

مرحلۀ سوم: هدايت؛

مرحلۀ چهارم: مرحله اى است كه انسان لياقت پيدا كرده مشمول رحمت و نعمت پروردگار شود.

ص: 220


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 57 سورۀ يونس.

هر يك از اين مراحل به دنبال ديگرى قرار دارد و جالب اينكه تمام آن ها در پرتو قرآن انجام مى شود. قرآن است كه انسان ها را اندرز مى دهد و قرآن است كه زنگار گناه و صفات زشت را از قلب آن ها مى شويد و قرآن است كه نور هدايت را به دل ها مى تاباند و نيز قرآن است كه نعمت هاى الهى را بر فرد و جامعه نازل مى گرداند.

على عليه السلام در گفتار جامع خود در نهج البلاغه با رساترين تعبير، اين حقيقت را توضيح داده است، آنجا كه مى فرمايد:

«... فَاستَشفوهُ مِن اَدوائكُم، وَاستَعينوا بِهِ عَلى لَأوائكُم، فَإنَّ فيهِ شِفاءً مِن أكبَرِ الدّاءِ، وَ هُوَ الكُفرُ والنِّفاقُ، وَالغَىُّ وَالضَّلالُ ؛ از قرآن براى بيمارى هاى خود شفا بطلبيد و از آن براى حل مشكلاتتان استعانت جوييد، چراكه در قرآن شفاى بزرگ ترين دردهاست كه آن درد كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت است».(1)

و اين نشان مى دهد كه قرآن نسخه اى است براى بهبودى فرد و جامعه از انواع بيمارى هاى اخلاقى و اجتماعى، و اين همان حقيقتى است كه مسلمانان آن را به دست فراموشى سپرده و به جاى اينكه از اين داروى شفابخش بهره گيرند درمان خود را در مكتب هاى ديگر جستجو مى كنند و اين كتاب بزرگ آسمانى را فقط يك كتاب خواندنى قرار داده اند نه انديشيدنى و عمل كردنى.

برنامۀ چهار ماده اى خوشبختى

برنامۀ چهار ماده اى خوشبختى(2)

در آيات نخستين سورۀ «والعصر» مى خوانيم: (وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ) ؛ «به عصر سوگند! كه انسان ها همه در زيان اند».

ص: 221


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 176.
2- . تفسير نمونه، ج 27، ذيل آيات 1 و 2 سورۀ عصر.

قرآن براى نجات از آن خسران عظيم برنامۀ جامعى تنظيم كرده كه در آن بر چهار اصل تكيه شده است:

اصل اول در اين برنامه «ايمان» است كه زيربناى همۀ فعاليت هاى انسان را تشكيل مى دهد، چراكه تلاش هاى عملى انسان از مبانى فكرى و اعتقادى او سرچشمه مى گيرد، نه همچون حيوانات كه حركاتشان نشأت گرفته از انگيزه هاى غريزى است.

به تعبير ديگر: اعمال انسان تبلورى است از عقايد و افكار او، به همين دليل تمام انبياى الهى قبل از هر چيز به اصلاح مبانى عقيدتى امت ها مى پرداختند و به ويژه با شرك كه سرچشمۀ انواع رذايل و بدبختى ها و پراكندگى هاست مبارزه مى كردند.

جالب اينكه «ايمان» در اينجا به طور مطلق ذكر شده تا شامل ايمان به همۀ مقدسات گردد، يعنى از ايمان به خدا و صفات او گرفته، تا ايمان به قيامت و حساب و جزا و كتب آسمانى و انبياى الهى و اوصياى آنها.

در اصل دوم، به ميوۀ درخت بارور و پرثمره ايمان پرداخته، از «اعمال صالح» سخن مى گويد. چه تعبير وسيع و پرمحتوايى! آرى «صالحات» همان «اعمال شايسته» نه فقط عبادات و انفاق فى سبيل اللّه و جهاد در راه خدا و كسب علم و دانش، بلكه هر كار شايسته اى است كه وسيلۀ تكامل نفوس و پرورش اخلاق و قرب الى اللّه و پيشرفت جامعۀ انسانى در تمام زمينه ها شود.

اين تعبير حتى كارهاى كوچكى همچون برداشتن يك سنگ مزاحم از سر راه مردم را شامل مى شود، تا كارهاى بزرگى مانند نجات ميليون ها ميليون انسان از گمراهى و ضلالت، و نشر آيين حق و عدالت در تمام جهان، و اگر در حديثى از امام صادق عليه السلام «اعمال صالح» به «مواسات و مساوات با برادران دينى» تفسير شده، از قبيل بيان مصداق روشن است.

ص: 222

ممكن است گاهى اوقات اعمال صالح از بعضى از انسان هاى غيرمؤمن سر زند، ولى به يقين ريشه دار و پايدار و گسترده نيست، چراكه از انگيزه هاى عميق الهى سرچشمه نمى گيرد و جامعيت ندارد.

قرآن در اينجا «صالحات» را مخصوصاً به صورت «جمع» آورده، جمعى كه «با الف و لام» همراه است و معنى عموم دارد و بيانگر اين حقيقت است كه راه جلوگيرى از آن خسران طبيعى و قهرى، بعد از ايمان، انجام همۀ اعمال صالح است، نه قناعت فقط به يك يا چند عمل صالح، و به راستى اگر ايمان در عمق جان انسان جاى گيرد، چنين آثارى را از خود ظاهر مى سازد.

ايمان، تنها يك انديشه و اعتقاد در زواياى روح و فاقد هرگونه تأثير نيست، ايمان تمام وجود انسان را به رنگ خود درمى آورد.

ايمان همانند چراغ پرنورى است كه درون اطاقى روشن شود، نه تنها فضاى اطاق را نورانى مى كند، بلكه شعاع آن از تمام دريچه هاى اطاق به بيرون مى افتد و هر كس از خارج بگذرد به خوبى مى فهمد آنجا چراغ پرنورى روشن است.

همين گونه وقتى چراغ ايمان در سراى قلب انسان روشن شود نور آن از «زبان» و «چشم» و «گوش» و «دست و پاى انسان» منعكس مى گردد و حركات هر كدام از آن ها نشان مى دهد نورى در قلب است كه پرتوش بيرون تابيده.

به همين دليل در آيات قرآن در بيشتر موارد، «عمل صالح» همراه «ايمان» به عنوان «لازم و ملزوم» يكديگر آمده است؛ در آيۀ 97 سورۀ نحل مى خوانيم:

(مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً) ؛ «هر كسى كار شايسته اى انجام دهد خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، به طور مسلّم او را حيات پاكيزه اى مى بخشيم» و در آيۀ 100 سورۀ مؤمنون مى خوانيم: تأسف بدكاران بعد از جدايى از اين عالم در اين است كه چرا عمل صالحى انجام نداده اند، ولذا براى انجام عمل صالح، با اصرار زياد تقاضاى بازگشت مى كنند:

(رَبِّ اِرْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ) .

ص: 223

و در آيۀ 51 سورۀ مؤمنون آمده است كه خداوند به رسولانش دستور مى دهد:

«از طيبات تناول كنيد و عمل صالح به جا آوريد»؛ (يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً) و از آنجا كه ايمان و اعمال صالح هرگز تداوم نمى يابد مگر اينكه در اجتماع براى دعوت به سوى حق و شناخت و معرفت آن از يك سو، و دعوت به استقامت و صبر در راه انجام اين دعوت، از سوى ديگر، حركتى صورت پذيرد، به دنبال اين دو اصل، به دو اصل ديگر اشاره مى فرمايد كه درحقيقت ضامن اجراى دو اصل اساسى «ايمان» و «عمل صالح» است.

در اصل سوم، به مسألۀ «تواصى به حق» يعنى دعوت همگانى و عمومى به سوى حق اشاره مى كند، تا همگان حق را از باطل به خوبى بشناسند و هرگز آن را فراموش نكنند و در مسير زندگى از آن منحرف نشوند.

«تواصوا» از مادۀ «تواصى» همان گونه كه راغب در مفردات آورده، به اين معنى است كه بعضى بعض ديگر را سفارش كنند.

و «حق» به معنى واقعيت يا مطابقت با واقعيت است. در كتاب وجوه قرآن دوازده معنى و مورد استعمال براى اين كلمه در قرآن مجيد ذكر شده است، مانند خدا، قرآن، اسلام، توحيد، عدل، صدق، آشكار بودن، واجب بودن و مانند اينها، ولى همۀ آن ها به ريشه اى كه در بالا گفتيم بازمى گردد.

به هر حال جملۀ «تواصوا بالحق» معنى بسيار وسيعى دارد كه هم «امر به معروف و نهى از منكر» را شامل مى شود، و هم «تعليم و ارشاد جاهل» و «تنبيه غافل» و «تشويق» و «تبليغ» ايمان و عمل صالح را.

بديهى است كسانى كه يكديگر را به حق سفارش مى كنند، خود بايد طرفدار حق و عامل به آن باشند.

در اصل چهارم، مسألۀ شكيبايى و «صبر» و استقامت و سفارش كردن يكديگر به آن مطرح است، چراكه بعد از مسألۀ شناخت و آگاهى، هر كس در مسير عمل

ص: 224

در هر گام با موانعى روبه روست، اگر استقامت و صبر نداشته باشد هرگز نمى تواند احقاق حق كند و عمل صالحى انجام دهد و يا ايمان خود را حفظ كند.

آرى، احقاق حق، اجراى حق، و اداى حق در جامعه جز با يك حركت و تصميم گيرى عمومى و استقامت و ايستادگى دربرابر موانع ممكن نيست.

«صبر» در اينجا نيز معنى وسيع و گسترده اى دارد كه هم صبر در مسير اطاعت را شامل مى شود، هم صبر دربرابر انگيزه هاى معصيت، و هم صبر دربرابر مصائب و حوادث ناگوار، و از دست دادن نيروها و سرمايه ها و ثمرات.

با توجه به آنچه درمورد اين اصول چهارگانه كه به حق، جامع ترين برنامۀ حيات و سعادت انسان هاست گفته شد روشن مى گردد كه چرا در روايات آمده است كه وقتى اصحاب و ياران پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به يكديگر مى رسيدند پيش از اين كه از هم جدا شوند سورۀ «و العصر» را مى خواندند و محتواى بزرگ اين سورۀ كوچك را يادآور مى شدند، سپس با يكديگر خداحافظى كرده به سراغ كار خود مى رفتند.(1)

يك روش مؤثر تربيتى

يك روش مؤثر تربيتى(2)

در قرآن مجيد بسيارى از حقايق مربوط به معارف دينى و اخلاقى و اجتماعى در قالب سؤال طرح مى گردد و طرفين مسأله در اختيار شنونده گذاشته مى شود تا با فكر خود يكى را انتخاب كند، و اين روش كه بايد آن را روش غيرمستقيم ناميد، اثر فوق العاده اى در تأثير برنامه هاى تربيتى دارد، زيرا انسان معمولاً به افكار و برداشت هاى خود از مسائل مختلف بيش از هر چيز اهميت مى دهد.

هنگامى كه مسأله به صورت يك مطلب قطعى و جزمى طرح شود، گاهى درمقابل

ص: 225


1- . درّ المنثور، ج 6، ص 392.
2- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيات 162 و 163 سورۀ آل عمران.

آن، مقاومت به خرج مى دهد و همچون يك فكر بيگانه به آن مى نگرد، ولى هنگامى كه به صورت سؤال طرح شود و پاسخ را از درون وجدان و قلب خود بشنود آن را فكر و تشخيص خود مى داند و به عنوان «يك فكر و طرح آشنا» به آن مى نگرد ولذا درمقابل آن مقاومت به خرج نمى دهد. اين روش تعليم به ويژه دربرابر افراد لجوج و همچنين كودكان مؤثر است.

در قرآن از اين روش استفادۀ فراوان شده كه به چند نمونه از آن در اينجا اشاره مى كنيم:

1. (هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ) ؛ «آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟!».(1)

2. (هَلْ يَسْتَوِي اَلْأَعْمى وَ اَلْبَصِيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ) ؛ «آيا نابينا و بينا يكسانند؟! آيا فكر نمى كنيد؟»

3. (هَلْ يَسْتَوِي اَلْأَعْمى وَ اَلْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي اَلظُّلُماتُ وَ اَلنُّورُ) ؛ «آيا نابينا و بينا يكسانند؟ يا ظلمت ها و نور برابرند؟!».(2)

تأثير سريع تربيت الهى

تأثير سريع تربيت الهى(3)

مقايسۀ روحيۀ مسلمانان در ميدان جنگ «بدر» با روحيۀ آن ها در حادثۀ «حمراء الاسد»، اعجاب انسان را برمى انگيزد كه چگونه يك جمعيت شكست خوردۀ فاقد روحيۀ عالى و نفرات كافى با آن همه مجروح، در مدتى به آن كوتاهى كه شايد به يك شبانه روز كامل نمى رسيد، چنين تغيير وضعيت دادند و با عزمى راسخ و روحيه اى بسيار خوب، آمادۀ تعقيب دشمن شدند تا آنجا كه

ص: 226


1- . زمر، آيۀ 9.
2- . رعد، آيۀ 16.
3- . تفسير نمونه، ج 3، آيات 172-174 سورۀ آل عمران.

قرآن دربارۀ آن ها مى گويد: هنگامى كه خبر اجتماع دشمن براى حمله، به آن ها رسيد، آن ها نه تنها نهراسيدند، بلكه ايمانشان و به دنبال آن استقامتشان افزوده شد. اين خاصيت ايمان به هدف است كه هرقدر انسان مشكلات و مصائب را بيشتر و نزديك تر ببيند، پايمردى و استقامت او بيشتر مى شود و درحقيقت تمام نيروهاى معنوى و مادى او براى مقابله با خطر، بسيج مى گردد. اين دگرگونى عجيب در اين فاصلۀ كوتاه، انسان را با عمق و سرعت تأثير تربيتى آيات قرآن و بيانات گيرا و مؤثر پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله آشنا مى سازد كه خود در حدّ يك اعجاز است.

نكاتى آموزنده و تربيتى در باب حق و باطل

اشاره

نكاتى آموزنده و تربيتى در باب حق و باطل(1)

در آيۀ هفدهم سورۀ رعد، خداوند مى فرمايد:

(أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنّارِ اِبْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اَللّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْباطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمّا ما يَنْفَعُ اَلنّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اَلْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ) ؛ «(خداوند) از آسمان آبى فرستاد و از هر درّه و رودخانه اى به اندازۀ آنها سيلابى جارى شد؛ سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد و از آنچه (در كوره ها،) براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند كف هايى مانند آن به وجود مى آيد - خداوند براى حق و باطل چنين مثالى مى زند! - سرانجام كف ها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند [=آب يا فلز خالص] در زمين مى ماند؛ خداوند اين چنين مثال مى زند».

در اين مثال پرمعنى كه با الفاظ و عبارات موزونى ادا شده و منظرۀ حق و باطل

ص: 227


1- . تفسير نمونه، ج 10، ذيل آيۀ 17 سورۀ رعد.

را به عالى ترين صورتى ترسيم كرده، حقايق فراوانى نهفته است كه در اينجا به قسمتى از آن اشاره مى كنيم:

1. دشوارى تشخيص حق و باطل

شناخت حق و باطل كه همان شناخت واقعيت ها از پندارهاست، گاهى براى انسان چنان مشكل و پيچيده مى شود كه حتماً بايد سراغ نشانه رود و از نشانه ها، حقايق را از اوهام، و حق را از باطل بشناسد. قرآن در مثال بالا اين نشانه ها را چنين بيان كرده است:

الف) «حق هميشه مفيد و سودمند است، همچون آب زلال كه مايۀ حيات و زندگى است، اما باطل بى فايده و بيهوده است، نه كف هاى روى آب هرگز كسى را سيراب مى كنند و درختى را مى رويانند، و نه از كف هايى كه در كوره هاى ذوب فلزات ظاهر مى شود مى توان زينت يا وسيله اى براى زندگى ساخت، و اگر هم مصرفى داشته باشند، مصارف بسيار پست و بى ارزش اند كه به حساب نمى آيند، همانند استفاده از خاشاك براى سوزاندن».

ب) باطل همواره مستكبر، بالانشين، پرسروصدا، پرغوغا، ولى توخالى و بى محتواست، اما حق متواضع، كم سروصدا، اهل عمل و پرمحتوا و سنگين وزن است.(1)

ج) حق هميشه متكى به نفس است، اما باطل از آبروى حق مدد مى گيرد و سعى مى كند خود را به لباس آن درآورد و از حيثيت آن استفاده كند، همان گونه

ص: 228


1- . على عليه السلام در وصف خود و دشمنانش همچون اصحاب جنگ جمل، مى فرمايد: «وَقَد أرعَدوا وَأبرَقوا وَمَعَ هذَينِ الأمرَينِ الْفَشَلُ وَلَسنا نُرعِدُ حَتَّى نُوقِعَ وَلا نُسيلُ حَتَّى نُمطِرَ؛ آن ها رعد و برقى نشان دادند، اما پايانش جز سستى و ناتوانى نبود، ولى ما به عكس تا كارى انجام ندهيم رعد و برقى نداريم و تا نباريم سيلاب خروشان به راه نمى اندازيم». (نهج البلاغه، خطبۀ 9).

كه «هر دروغى از راست فروغ مى گيرد»؛ اگر سخن راستى در جهان نبود، كسى هرگز دروغى را باور نمى كرد، و اگر جنس خالص در جهان نبود، كسى فريب جنس قلابى را نمى خورد، بنابراين حتى فروغ زودگذر باطل و آبروى و حيثيت موقت آن به بركت حق است، اما حق همه جا متكى به خويشتن و آبرو و اثر خويش است.

2. معناى زبد

«زبد» به معنى كف هاى روى آب و يا هرگونه كف است و مى دانيم كه روى آب زلال، كمتر كف آشكار مى شود، چراكه كف ها به خاطر آلوده شدن آب به اجسام خارجى است و از اينجا روشن مى شود كه اگر حق، به صفا و پاكى اصلى باقى بماند هرگز كف هاى باطل اطراف آن آشكار نمى گردد، اما هنگامى كه حق براثر برخورد با محيطهاى آلوده رنگ محيط را به خود گرفت و حقيقت با خرافه درستى با نادرستى و پاكى با ناپاكى آميخته شد، كف هاى باطل در كنار آن آشكار مى شوند.

اين همان چيزى است كه على عليه السلام در نهج البلاغه به آن اشاره فرموده، آنجا كه مى گويد: «فَلَو أنَّ الباطِلَ خَلَصَ مِن مِزاجِ الحَقِّ لَم يَخفَ عَلَى المُرتادينَ وَ لَو أنَّ الحَقَّ خَلَصَ مِن لَبسِ الباطِلِ انقَطَعَت عَنهُ ألسُنُ المُعانِدينَ ؛ اگر باطل از آميزش با حق خالص شود، بر حق جويان مخفى نخواهد ماند و اگر حق از آميزش باطل رهايى يابد، زبان بدگويان از آن قطع خواهد شد».(1)

بعضى از مفسران گفته اند كه در آيۀ فوق درحقيقت سه تشبيه وجود دارد:

يكى «نزول آيات قرآن» از آسمان وحى كه تشبيه به نزول قطرات حيات بخش باران شده، دوم «دل هاى انسان ها» كه تشبيه به زمين ها و دره ها گرديده كه هر

ص: 229


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 50.

كدام به اندازۀ وسعت وجودشان بهره مى گيرند، و سوم «وسوسه هاى شيطانى» كه به كف هاى آلودۀ روى آب تشبيه شده، كه اين كف ها از آب پيدا نشده، بلكه از آلودگى محل ريزش آب پيدا مى شود و به همين علت وسوسه هاى نفس و شيطان از تعليمات الهى نيست، بلكه از آلودگى قلب انسان است و به هر حال، سرانجام، اين وسوسه ها از دل مؤمنان برطرف مى شود و آب زلال وحى كه موجب هدايت و حيات انسان هاست باقى مى ماند.

3. هميشه بهره ها به ميزان آمادگى ها و لياقت هاست

از اين آيه همچنين استفاده مى شود كه در مبدأ فيض الهى هيچ گونه بخل و محدوديت و ممنوعيت نيست، همان گونه كه ابرهاى آسمان بدون قيد و شرط، همه جا باران مى پاشند و اين قطعه هاى مختلف زمين و دره ها هستند كه هر كدام به مقدار وسعت وجود خويش از آن بهره مى گيرند، زمين كوچك تر بهره اش كمتر و زمين وسيع تر سهمش بيشتر است، قلوب و ارواح آدميان نيز دربرابر فيض خدا چنين اند.

4. باطل دنبال بازار آشفته مى گردد

هنگامى كه سيلاب وارد دشت و صحراى صاف مى شود و جوش و خروش آب فرومى نشيند، اجسامى كه با آب مخلوط شده بودند به تدريج ته نشين مى گردند و كف ها از ميان مى روند و آب زلال چهرۀ اصلى خود را آشكار مى سازد. به همين صورت، باطل به سراغ بازار آشفته مى رود تا از آن بهره گيرد، اما هنگامى كه آرامش پيدا شد و هر كس به جاى خويشتن نشست و معيارها و ضابطه ها در جامعه آشكار شد، باطل جايى براى خود نمى بيند و به سرعت كنار مى رود.

ص: 230

5. باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود

يكى از ويژگى هاى باطل اين است كه هر لحظه به شكلى و هر لحظه به لباس ديگرى درمى آيد، تا اگر او را در يك لباس شناختند، در لباس ديگر بتواند چهرۀ خود را پنهان سازد. در آيۀ فوق نيز اشارۀ ظريفى به اين مسأله شده است، آنجا كه مى گويد: كف ها نه تنها بر آب ظاهر مى گردند، بلكه در هر كوره و هر بوته اى كه فلزات ذوب مى شوند كف هاى تازه به شكل جديد و در لباس تازه اى آشكار مى گردند، و به تعبير ديگر: حق و باطل همه جا وجود دارد، همان گونه كه كف ها در هر مايعى به شكل مناسب خود آشكار مى شود.

بنابراين هرگز نبايد فريب تنوع صورت ها را بخوريم، بلكه بايد در هر جا منتظر باشيم كه باطل را با صفات ويژه اش - كه همه جا يكسان است و در بالا اشاره شد - بشناسيم و آن را كنار بزنيم.

6. بقاى هر موجودى بسته به ميزان سودرسانى آن است

در آيۀ فوق مى خوانيم: آنچه به مردم سود مى رساند باقى و برقرار مى ماند.

نه تنها آب كه مايۀ حيات است مى ماند و كف ها از ميان مى روند، بلكه در فلزات، چه آن هايى كه براى «حليه» و زينت اند و چه آن هايى كه براى تهيۀ «متاع» و وسايل زندگى، در آنجا نيز فلز خالص كه مفيد و سودمند يا شفاف و زيباست مى ماند و كف ها را به دور مى افكنند.

به همين صورت، انسان ها، گروه ها، مكتب ها، و برنامه ها به همان اندازه كه مفيد و سودمندند، حق بقاء و حيات دارند، و اگر مى بينيم انسان يا مكتب باطلى مدتى سرپا مى ماند، به دليل آن مقدار از حقى است كه با آن آميخته شده كه به همان نسبت، حق حيات پيدا كرده است.

ص: 231

7. چگونه حق، باطل را بيرون مى ريزد

كلمۀ «جفاء» كه به معنى پرتاب شدن و به بيرون پريدن است، نكتۀ لطيفى دربر دارد و آن اينكه باطل به جايى مى رسد كه قدرت نگهدارى خويش را ندارد و در اين لحظه از متن جامعه به خارج پرتاب مى شود، و اين در همان زمانى است كه حق به جوشش مى آيد، در اين هنگام باطل همچون كف هاى روى ديگ كه به خارج پرتاب مى شود بيرون مى افتد، و اين خود دليلى است بر اينكه حق هميشه بايد بجوشد و بخروشد تا باطل را از خود دور سازد.

8. باطل بقاى خود را مديون حق است

اگر آبى نباشد هرگز كف نمى تواند به حيات خود به طور مستقل ادامه دهد.

همان گونه كه اگر حق نبود، باطل هم فروغى نداشت، اگر افراد رستگار نبودند، كسى تحت تأثير افراد خائن واقع نمى شد و فريب آن ها را نمى خورد، پس باطل، همين جولان و فروغ كاذب را مديون بهره بردارى از فروغ حق است (كان دروغ از راست مى گيرد فروغ!).

9. مبارزۀ حق و باطل هميشگى است

قرآن در اينجا براى مجسم ساختن حق و باطل مثالى گفته كه مخصوص زمان و مكان معينى نيست، صحنه اى است كه همه سال در نقاط مختلف جهان درمقابل چشم انسان ها مجسم مى شود و اين نشان مى دهد كه پيكار حق و باطل يك پيكار موقت و موضعى نيست، اين تقابل آب شيرين و شور همواره بر خلايق تا نفخ صور جريان دارد مگر زمانى كه جهان و انسان ها به صورت يك جامعۀ ايده آل (همچون جامعۀ عصر قيام مهدى عليه السلام) درآيد كه پايان اين مبارزه اعلام گردد، لشكر حق پيروز و بساط باطل برچيده شود و بشر وارد مرحلۀ

ص: 232

تازه اى از تاريخ خود گردد، اما تا زمانى كه اين مرحلۀ تاريخى فرانرسد بايد همه جا در انتظار برخورد حق و باطل بود و موضع گيرى لازم را در اين ميان دربرابر باطل نشان داشت.

10. زندگى در پرتو تلاش و جهاد

مثال زيباى فوق اين اصل اساسى زندگى انسان ها را نيز روشن مى سازد كه حيات بدون جهاد، و بقا و سربلندى بدون تلاش ممكن نيست، چراكه مى گويد: آنچه مردم براى تهيۀ وسايل زندگى (ضروريات زندگى) و يا زينت (رفاه زندگى) به درون كوره ها مى فرستند، همواره زبد و كف هايى دارد و براى به دست آوردن اين دو (وسايل ضرورى و وسايل رفاهى) بايد مواد اصلى را كه در طبيعت به صورت خالص يافت نمى شود و همواره با اشياى ديگر آميخته است، در زير فشار آتش در كوره قرار داد و آن ها را تصفيه و پاك سازى كرد، تا فلز خالص و پاك از آن بيرون آيد، اين كار جز در سايۀ تلاش و كوشش و مجاهده انجام نمى شود.

اصولاً طبيعت زندگى دنيا اين است كه در كنار گل ها، خارها و در كنار نوش ها، نيش ها، و پيروزى ها در لابه لاى سختى ها و مشكلات قرار دارد، و از قديم گفته اند: «گنج ها در ويرانه هاست و در لابه لاى هر گنجى اژدهاى خطرناكى خفته است» آيا آن ويرانه و اين اژدها چيزى جز همان انبوه مشكلات است كه در به دست آوردن هر موفقيتى وجود دارد؟

در داستان هاى ايرانى خودمان نيز رستم براى رسيدن به پيروزى اش مجبور بود از هفت خوان بگذرد كه هر كدام اشاره به نوعى از انبوه مشكلات است كه در مسير هر فعاليت مثبتى وجود دارد.

به هر حال قرآن اين حقيقت را، كه انسان بدون تحمل رنج ها به هيچ موفقيتى نائل نمى شود، بارها با عبارات مختلف بيان داشته است.

ص: 233

در آيۀ 214 سورۀ بقره مى خوانيم: (أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ اَلْبَأْساءُ وَ اَلضَّرّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتّى يَقُولَ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اَللّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اَللّهِ قَرِيبٌ) ؛ «آيا گمان كرديد داخل بهشت مى شويد، بى آنكه حوادثى همچون حوادث گذشتگان به شما برسد؟! همانان كه سختى ها و زيان ها به آن ها رسيد و آن چنان بى قرار شدند كه پيامبر و افرادى كه با او ايمان آورده بودند گفتند: پس يارى خدا كى خواهد آمد؟! (به آنها گفته شد:) آگاه باشيد، يارىِ خدا نزديك است!».

اثرات اجتماعى و تربيتى پناهگاه امن كعبه

اثرات اجتماعى و تربيتى پناهگاه امن كعبه(1)

در آيۀ 125 سورۀ بقره مى خوانيم: (وَ إِذْ جَعَلْنَا اَلْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَ أَمْناً وَ اِتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطّائِفِينَ وَ اَلْعاكِفِينَ وَ اَلرُّكَّعِ اَلسُّجُودِ) ؛ «و (به ياد آوريد) هنگامى كه خانۀ كعبه را محل بازگشت (و اجتماع) مردم و مركز امن قرار داديم! و (به مردم گفتيم) از مقام ابراهيم، عبادتگاهى براى خود انتخاب كنيد! و ما از ابراهيم و اسماعيل پيمان گرفتيم كه خانۀ مرا براى طواف كنندگان و مجاوران و ركوع كنندگان و سجده گزار [نمازگزاران]، پاكيزه سازيد».

بر اين اساس، مكه و به خصوص خانۀ كعبه از طرف خداوند به عنوان پناهگاه و مركز امن اعلام شده و مقررات شديدى براى اجتناب از هرگونه نزاع و كشمكش و برخورد در اين سرزمين مقدس وضع گرديده، به طورى كه نه تنها انسان ها از هر نژاد و هر قبيله و در هرگونه شرايط در آنجا بايد در امنيت به سر ببرند، بلكه حيوانات و پرندگان نيز در آنجا بايد در امن و امان باشند. در دنيايى

ص: 234


1- . تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيۀ 125 سورۀ بقره.

كه هميشه كشمكش وجود داشته و خواهد داشت وجود چنين مركزى اثر عميق و خاصى براى حل مشكلات دنيوى مردم دارد زيرا امنيت اين منطقه سبب مى شود كه مردم با تمام اختلافاتى كه دارند در پناه آن در كنار هم بنشينند و مهم ترين مشكل براى فتح باب مذاكرات جهت رفع خصومت ها و نزاع ها به اين صورت حل شود، در حالى كه غير مسلمانان محلى كه براى هر دو طرف مقدس و محترم و مركز امن و امان شناخته شود پيدا نمى كنند، ولى در اسلام و بعضى اديان پيشين آسمانى چنين مكانى پيش بينى شده است. هم اكنون تمام مسلمانان جهان (در صورتى كه بيدار باشند و از اين موقعيت استفاده كنند) مى توانند با استفاده از قداست و امنيت مطلق اين سرزمين در اين حرم امن پروردگار در كنار هم بنشينند و از طريق مذاكرات صريح و دوستانه كه معنويت اين مكان مقدس موجبات آن را در افكار و دل ها ايجاد خواهد كرد به هرگونه نزاع خاتمه دهند.

نفى به تنهايى كافى نيست

نفى به تنهايى كافى نيست(1)

در آيۀ 107 سورۀ توبه چنين آمده است:

(وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ) ؛ «و (گروهى ديگر از منافقان) كسانى هستند كه مسجدى ساختند براى زيان (به اسلام)، و (تقوّيت) كفر، و تفرقه افكنى ميان مؤمنان، و كمينگاهى براى كسى كه از پيش با خدا و پيامبرش مبارزه كرده بود؛ آنها سوگند ياد مى كنند: جز نيكى (و خدمت) نظرى نداشته ايم! امّا خداوند گواهى مى دهد كه آنها قطعاً دروغ گو هستند!».

ص: 235


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 107 سورۀ توبه.

داستان مسجد ضرار درسى است براى عموم مسلمانان در سراسر تاريخ زندگى شان. گفتار خداوند و عمل پيامبر صلى الله عليه و آله به روشنى نشان مى دهد كه مسلمانان هرگز نبايد آن چنان ظاهربين باشند كه تنها به قيافه هاى حق به جانب نگاه كنند و از اهداف اصلى بى خبر و بركنار مانند.

مسلمان كسى است كه نفاق و منافق را در هر زمان، در هر مكان، و در هر لباس و چهره بشناسد، حتى اگر در چهرۀ دين و مذهب، و در لباس طرفدارى از قرآن و مسجد باشد!

استفاده از «مذهب بر ضد مذهب» چيز تازه اى نيست، همواره راه و رسم استعمارگران، و دستگاه هاى جبار، و منافقان، در هر اجتماعى اين بوده كه اگر مردم گرايش خاصى به مطلبى دارند از همان گرايش براى اغفال، و سپس استعمار آن ها استفاده كنند، و حتى از نيروى مذهب بر ضد مذهب كمك بگيرند.

اصولاً فلسفۀ ساختن پيامبران قلّابى و مذاهب باطل همين بوده كه از اين راه گرايش هاى مذهبى مردم را در مسير دلخواهشان بيندازند.

بديهى است كه در محيطى مانند «مدينه» آن هم در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله با آن نفوذ فوق العادۀ اسلام و قرآن، مبارزۀ آشكار بر ضد اسلام ممكن نبود، بلكه بايد لامذهبى را در لفّافۀ مذهب، و باطل را در لباس حق بپيچند و عرضه كنند، تا مردم ساده لوح جذب شوند و نيات سوء دشمنان لباس عمل به خود بپوشد. ولى مسلمان راستين كسى نيست كه آن چنان سطحى باشد كه فريب اين گونه ظواهر را بخورد، بايد با دقت در عوامل و دست هايى كه براى اين گونه برنامه ها شروع به كار مى كند و بررسى قرائن ديگر به ماهيت اصلى پى ببرد و چهرۀ باطنى افراد را در پشت چهرۀ ظاهرى ببيند.

مسلمان كسى نيست كه هر ندايى از هر حلقومى برخاست همين اندازه كه در ظاهر حق به جانب باشد بپذيرد و به آن لبيك گويد، مسلمان كسى نيست كه هر

ص: 236

دستى به سويش دراز شد آن را بفشارد و هر حركت به ظاهر دينى را مشاهده كرد با آن همگام شود و هر كسى پرچمى به نام مذهب برافراشت پاى آن سينه زند و هر بنايى به نام مذهب ساخته شد به سوى آن جذب گردد.

مسلمان بايد هوشيار، آگاه، واقع بين، آينده نگر و اهل تجزيه و تحليل در همۀ مسائل اجتماعى باشد.

ديوان را در لباس فرشته بشناسد، گرگ ها را در لباس چوپان تشخيص دهد و خود را براى مبارزه با اين دشمنان به ظاهر دوست آماده سازد.

يك اصل اساسى در اسلام اين است كه بايد قبل از همه چيز نيات بررسى شود و ارزش هر عمل بستگى به نيت آن دارد، نه به ظاهر آن، گرچه نيت، يك امر باطنى است، اما ممكن نيست كسى نيتى در دل داشته باشد، ولى اثر آن در گوشه و كنار عملش ظاهر نشود، هرچند در پرده پوشى، فوق العاده استاد و ماهر باشد.

از اينجا جواب اين سؤال روشن مى شود كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله با آن عظمت مقام، دستور داد مسجد، يعنى خانۀ خدا را آتش بزنند و مسجدى را كه يك ريگ آن را نمى توان بيرون برد ويران سازند و مكانى را كه اگر آلوده شود بايد به سرعت تطهير كنند مزبله گاه شهر سازند!

پاسخ همۀ اين سؤال ها يك مطلب است و آن اينكه مسجد ضرار مسجد نبود درواقع بت خانه بود، مكان مقدس نبود، كانون تفرقه و نفاق بود، خانۀ خدا نبود، بلكه خانۀ شيطان بود. هرگز اسم و عنوان ظاهرى و ماسك ها، واقعيت چيزى را دگرگون نمى سازد. اين بود درس بزرگى كه داستان مسجد ضرار به همۀ مسلمانان براى همۀ اعصار و قرون دارد.

از اين بحث اين موضوع نيز روشن مى شود كه اهميت اتحاد صفوف مسلمين در نظر اسلام به قدرى زياد است كه حتى اگر ساختن مسجدى در كنار مسجد ديگر باعث ايجاد تفرقه و اختلاف و شكاف ميان صفوف مسلمانان گردد آن مسجد تفرقه انداز، نامقدس است.

ص: 237

دومين درسى كه مى گيريم اين است كه خداوند در اين آيات به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد در مسجد ضرار نماز نخوان، بلكه در مسجدى نماز بخوان كه پايۀ آن بر شالودۀ تقوا بنا شده است.

اين «نفى» و «اثبات» كه از شعار اصلى اسلام «لا اله الّا اللّه» گرفته تا برنامه هاى بزرگ و كوچك ديگر، همه جلوه هاى آن است، اين واقعيت را بيان مى كند كه هميشه در كنار هر نفى بايد اثباتى باشد تا جامۀ عمل به خود بپوشد. اگر ما مردم را از رفتن به مراكز فساد نهى مى كنيم، بايد درمقابل آن كانون هاى پاكى براى اجتماع و ارضاى روح زندگى گروهى فراهم سازيم، اگر از مدارس استعمارى نهى مى كنيم بايد فرهنگى سالم و مراكزى پاك براى آموزش و پرورش تشكيل دهيم، اگر بى عفتى را محكوم مى سازيم بايد وسايل ازدواج آسان در اختيار جوانان بگذاريم.

كسانى كه تمام قدرت خود را در «نفى» به كار مى اندازند و در برنامه هايشان خبرى از «اثبات» نيست، يقين داشته باشند كه نفى شان هم كمتر به جايى خواهد رسيد، چراكه اين سنت آفرينش است كه بايد همۀ غرايز و احساسات را از طريق صحيح اشباع كرد، چراكه اين برنامۀ مسلم اسلام است كه «لا» بايد با «الاّ» همراه گردد تا از آن، توحيدى حيات بخش متولد شود.

و اين درسى است كه متأسفانه بسيارى از مسلمانان آن را به دست فراموشى سپرده اند و باز هم شكايت مى كنند كه چرا برنامه هاى اسلامى پيش نمى رود، در حالى كه برنامۀ اسلام منحصر به نفى نيست، آن چنان كه آن ها خيال مى كنند، اگر نفى و اثبات را با هم قرين مى ساختند پيشرفت شان حتمى بود.

سومين درس ارزنده اى كه از جريان مسجد ضرار و آيات فوق فرامى گيريم اين است كه يك كانون فعال و مثبت دينى و اجتماعى كانونى است كه از دو عنصر مثبت تشكيل شود: نخست شالوده و هدف آن از آغاز پاك باشد (أُسِّسَ

ص: 238

عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ) ، و ديگر اينكه حاميان و پاسدارانش انسان هايى پاك و درست كار و باايمان و مصمم باشند (فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا) .

از ميان رفتن هر يك از اين دو ركن اساسى باعث فقدان نتيجه و نرسيدن به مقصد است.

عوامل حيات و مرگ ملت ها

عوامل حيات و مرگ ملت ها(1)

تاريخ، اقوام و ملت هاى گوناگونى را به ما نشان مى دهد: گروهى كه آخرين مراحل پيشرفت را به سرعت طى كردند، گروهى ديگرى كه به پايين ترين مرحلۀ انحطاط رسيدند، گروه سومى كه يك روز، پراكنده و وامانده و شكست خورده بودند، اما روز ديگر نيرومند و سربلند شدند، گروه چهارمى كه به عكس، از عالى ترين مرحلۀ افتخار به قعر درۀ ذلت و خوارى سقوط كردند.

بسيارند كسانى كه از برابر صحنه هاى مختلف تاريخ به آسانى مى گذرند بدون اينكه كمترين انديشه اى در آن كنند، و نيز بسيارند كسانى كه به جاى بررسى علل و عوامل اصلى و زيربنايى حيات و مرگ ملت ها، گناه را به گردن عوامل كم اهميت كه نقش اساسى را به عهده ندارند و يا عوامل موهوم و خرافى و خيالى مى اندازند. بسيارى تمام علت بدبختى خود را به بيگانگان و سياست هاى مخرب آن ها نسبت مى دهند و عده اى همۀ اين حوادث را مولود گردش موافق و مخالف افلاك مى پندارند و سرانجام عده اى دست به دامن قضا و قدر به مفهوم تحريف يافته اش و يا شانس و طالع و اقبال مى زنند و همۀ حوادث تلخ و شيرين را از اين طريق توجيه مى كنند.

همۀ اين ها براى اين است كه از درك علل واقعى وحشت دارند.

قرآن در آيات فوق روى نقطۀ اصلى «دردها» و «درمان ها» و عوامل پيروزى

ص: 239


1- . تفسير نمونه، ج 7، آيات 52-54 سورۀ انفال.

و شكست انگشت گذاشته، مى گويد: براى يافتن عامل اصلى لازم نيست آسمان ها و زمين ها را جستجو كنيد و يا به دنبال عوامل موهوم و پندارى بگرديد، بلكه كافى است تنها در وجود، در فكر و روحيه و اخلاق خود، و در نظامات اجتماعى خودتان جستجو كنيد، هرچه هست در اينجاست.

ملت هايى كه فكر و انديشۀ خود را به كار انداختند، دست اتحاد و برادرى به هم دادند، سعى و تلاش و اراده و تصميم نيرومند داشتند و هنگام لزوم، جانبازى و فداكارى كردند و قربانى دادند، به يقين پيروز شدند، امّا هنگامى كه ركود و سستى و تنبلى جاى سعى و كوشش را گرفت، غفلت و بى خبرى به جاى آگاهى، ترديد و دودلى به جاى تصميم، محافظه كارى به جاى شهامت، و نفاق و تفرقه به جاى اخلاص و ايمان نشست، سقوط و نكبت آغاز شد.

درحقيقت جملۀ (ذلِكَ بِأَنَّ اَللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ) برترين قانون حيات انسان ها را بيان مى كند و روشن مى سازد كه مكتب قرآن در زمينۀ حيات جامعه ها اصيل ترين و روشن ترين مكتب هاست، حتّى به كسانى كه در عصر اتم و فضا انسان را فراموش كرده و گردانندۀ چرخ هاى تاريخ را ابزارهاى توليد و مسائل اقتصادى كه خود مولود انسان است - مى پندارند، اعلام مى كند كه شما نيز سخت در اشتباهيد، شما معلول را گرفته و علت اصلى را كه خود ايشان و دگرگونى انسان هاست فراموش كرده ايد، به شاخه چسبيده ايد آن هم فقط يك شاخه و ريشۀ اصلى را از خاطر برده ايد!

راه دور نرويم، تاريخ اسلام و يا صحيح تر: تاريخ زندگى مسلمين، شاهد پيروزى هاى درخشان در آغاز كار و شكست هاى تلخ و دردناكى به دنبال آن است. در قرون نخستين، اسلام به سرعت در جهان پيش مى رفت، و در همه جا نور علم و آزادى مى پاشيد، بر سر اقوام سايۀ علم و دانش مى گسترد، نيروآفرين و قدرت بخش و تكان دهنده و آبادكننده بود و تمدّنى خيره كننده به وجود آورد كه

ص: 240

در تاريخ سابقه نداشت، امّا چند قرن بيشتر نگذشت كه اين جوشش به خاموشى گراييد، تفرقه و پراكندگى، انزوا و بى تفاوتى، ضعف و ناتوانى و درنتيجه عقب ماندگى، جاى آن همه ترقّى را گرفت، تا آنجا كه مسلمانان جهان براى وسايل ابتدايى زندگى ناچار شدند دست به دامان ديگران بزنند، فرزندان خود را براى فراگرفتن علم و دانش راهى ديار بيگانه كنند، در حالى كه يك روز دانشگاه هاى مسلمانان برترين دانشگاه هاى جهان و مركز دانشجويان دوست و بيگانه بود، ولى كار به جايى رسيد كه نه تنها صادركنندۀ علم و صنعت و تكنولوژى نشدند بلكه موادّ ابتدايى غذايى را نيز از خارج از كشورهاى خود وارد كردند.

سرزمين فلسطين را كه يك روز كانون مجد و عظمت مسلمين بود و حتى جنگجويان صليبى با ميليون ها كشته و مجروح در طىّ دويست سال نتوانستند آن را از دست سربازان اسلام بيرون آورند، در مدت شش روز به آسانى از دست دادند، در حالى كه براى پس گرفتن يك وجب آن از دشمن بايد ماه ها و سال ها چانه بزنند، چانه اى كه معلوم نيست پايانش به كجا بينجامد؟

آيا اين وعدۀ الهى كه مى فرمايد: (وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ اَلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «يارى مؤمنان همواره حقّى است بر عهدۀ ما»(1) تخلف پذيرفته است؟

و يا اينكه مى گويد: (وَ لِلّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «در حالى كه عزت مخصوص خدا و پيامبر او و مؤمنان است»(2) منسوخ گشته است؟

و يا اين سخن كه مى گويد: (وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ) ؛ «در «زبور» بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: بندگان شايسته ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد»(3) دگرگون شده است؟

ص: 241


1- . روم، آيۀ 47.
2- . منافقون، آيۀ 8.
3- . انبياء، آيۀ 105.

آيا خداوند العياذ اللّه - از انجام وعده هاى خود عاجز است؟ و يا وعده هاى خويش را به دست فراموشى سپرده؟ و يا تغيير داده است؟... اگر چنين نيست پس چرا آن همه مجد و عظمت و قدرت و سربلندى و افتخار از ميان رفت؟

قرآن مجيد در آيۀ كوتاه فوق به همۀ اين سؤال ها و صدها سؤال مانند آن يك پاسخ بيشتر نمى گويد و آن اينكه سرى به اعماق قلب تان بزنيد و نگاهى به زواياى اجتماعتان بيفكنيد، ببينيد كه دگرگونى ها از خود شما شروع شده است، لطف و رحمت خدا براى همگان گسترده است، اين شماييد كه شايستگى ها و لياقت ها را از ميان برديد و به چنين روز غم انگيزى افتاديد.

اين آيه تنها از گذشته سخن نمى گويد كه بگوييم گذشته با همۀ تلخى و شيرينى هايش گذشته است و ديگر بازنمى گردد و سخن دربارۀ آن بيهوده است، بلكه از امروز و آينده نيز سخن مى گويد، كه اگر بار ديگر به سوى خدا آييد، پايه هاى ايمان را محكم كنيد، انديشه ها را بيدار سازيد، تعهدها و مسئوليت هايتان را به ياد آريد، دست ها را به يكديگر بفشاريد، به پا خيزيد و فرياد كشيد و بخروشيد و بجوشيد، قربانى دهيد و جهاد كنيد، و تلاش و كوشش را در همۀ زمينه ها به كار گيريد، باز هم آب رفته به جوى آيد، روزهاى تيره و تاريك سپرى مى شود، افقى درخشان و سرنوشتى روشن دربرابر شما آشكار مى گردد و مجد و عظمت ديرين در سطحى عالى تر تجديد خواهد شد.

بياييد عوض شويد، دانشمندان بگويند و بنويسند، جنگجويانتان پيكار كنند، تجار و زحمت كشانتان تلاش كنند، جوانانتان بيشتر و بيشتر درس بخوانند و پاك شوند و تلاش كنند آگاهى بيندوزند، تا خون تازه اى در عروق جامعۀ شما به جريان بيفتد و آن چنان قدرت پيدا كنيد كه دشمن سرسختى كه امروز يك وجب زمين را با خواهش پس نمى دهد تمام زمين ها را با التماس به شما برگرداند.

ولى اين ها حقايقى است كه گفتنش آسان، و دانستن و باور كردنش مشكل،

ص: 242

و عمل كردن به آن مشكل تر است، ولى به هر حال بايد در پرتو نور اميد به پيش رفت.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه مسألۀ رهبرى نقش بسيار مؤثرى در سرنوشت اقوام و ملل دارد، ولى نبايد فراموش كرد كه ملت هاى بيدار همواره رهبران لايق را به رهبرى خويش مى پذيرند و رهبران نالايق و زورگو و ستمكار، دربرابر خشم و ارادۀ آهنين ملت ها درهم كوبيده مى شوند.

اين را نيز نبايد فراموش كرد كه ماوراى اسباب و عوامل ظاهرى، يك سلسله مددهاى غيبى و الطاف الهى وجود دارد كه در انتظار بندگان باايمان و پرجوش و بااخلاص است، ولى آن ها را نيز بى حساب به كسى نمى دهند، بلكه شايستگى و آمادگى لازم دارد.

اين بحث را با ذكر دو روايت پايان مى دهيم:

از امام صادق عليه السلام نقل شده است: «ما أنعَمَ اللّهُ عَلى عَبدٍ بِنِعمَةٍ فَسَلَبَها إيّاهُ حَتّى يُذنِبَ ذَنباً يَستَحِقُّ بِذلِكَ السَّلبَ ؛ خداوند هيچ نعمتى را كه به بنده اى بخشيده از او نمى گيرد مگر اينكه گناهى كند كه به خاطر آن مستحق سلب آن نعمت شود».(1)

در حديث ديگرى از آن امام عليه السلام مى خوانيم:

«خداوند پيامبرى را مأمور كرد كه اين سخن را به قوم خود بگويد: هيچ جمعيت و گروهى كه در پرتو اطاعت من در خوشى و آسايش بوده اند از آنچه موجب رضايت من است تغيير حالت نداده اند مگر اينكه من نيز آن ها را از آنچه دوست مى دارند به آنچه ناخوش دارند تغيير حال داده ام، و هر گروه و خانواده اى كه به خاطر معصيت گرفتار ناراحتى بوده اند، سپس از آنچه موجب عدم رضايت من است تغيير موضع داده اند من نيز آن ها را به آنچه دوست دارند رسانده و تغيير موضع داده ام».

ص: 243


1- . اصول كافى (طبق نقل تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 163).

روزهاى حساس زندگى

روزهاى حساس زندگى(1)

در آيۀ پنجم سورۀ ابراهيم عليه السلام مى خوانيم: (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اَللّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ) ؛ «و ما موسى را با آيات (و معجزات) خود فرستاديم (و دستور داديم:) قومت را از تاريكى ها به نور خارج ساز! و «ايّام اللّه» [روزهاى خاص الهى] را به آنان يادآورى كن! در اين، نشانه هايى است براى هر شكيباى شكرگزار!».

در اين آيه به يكى از نمونه هاى ارسال پيامبران درمقابل طاغوت هاى عصر خود به منظور خارج كردن آنان از ظلمت ها به نور اشاره كرده، مى فرمايد: «ما موسى را با آيات خود (معجزات گوناگون) فرستاديم و به او فرمان داديم كه قوم خود را از ظلمات به نور هدايت كن!». برنامۀ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز در بيرون آوردن مردم از ظلمات به سوى نور خلاصه مى شد و اين نشان مى دهد كه اين برنامۀ همۀ پيامبران و انبياى الهى، بلكه همۀ رهبران معنوى انسان هاست.

مگر بدى ها، زشتى ها، گمراهى ها، انحراف ها، ظلم و ستم ها، استثمارها، ذلت ها و زبونى ها، و فساد و آلودگى ها چيزى جز ظلمت و تاريكى است؟ و مگر ايمان و توحيد، پاكى و تقوا، آزادگى و استقلال، و سربلندى و عزت چيزى جز نور و روشنايى مى باشد؟ سپس اين درست قدر مشترك و جامع ميان همۀ دعوت هاى رهبران الهى است.

سپس به يكى از مأموريت هاى بزرگ موسى عليه السلام اشاره كرده، مى فرمايد:

«تو موظفى كه ايّام الهى و روزهاى خدا را به ياد قوم خود بياورى»؛ (وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اَللّهِ) . به يقين همۀ روزها، ايام الهى است، همان گونه كه همۀ مكان ها متعلق به خداست، اگر نقطۀ خاصى به نام بيت اللّه (خانۀ خدا) ناميده شد دليل بر ويژگى

ص: 244


1- . تفسير نمونه، ج 10، ذيل آيۀ 5 سورۀ ابراهيم.

آن است، همچنين عنوان «ايام اللّه» بدون شك، اشاره به روزهاى مخصوصى است كه امتياز و روشنايى و درخشش فوق العاده اى دارد. به همين دليل مفسران در تفسير آن احتمالات مختلفى داده اند، بعضى گفته اند: اشاره به روزهاى پيروزى پيامبران پيشين و امت هاى راستين آن ها مى باشد، و روزهايى كه انواع نعمت هاى الهى به دليل شايستگى ها شامل حال آن ها مى باشد. بعضى ديگر گفته اند: اشاره به روزهايى است كه خداوند اقوام سركش را به زنجير عذاب مى كشيد و طاغوت ها را با يك فرمان درو مى كرد.

و بعضى نيز آن را اشاره به هر دو قسمت دانسته اند. امّا اصولاً نمى توان اين تعبير گويا و رسا را محدود ساخت؛ ايام اللّه، تمام روزهايى است كه داراى عظمتى در تاريخ زندگى بشر است. هر روزى كه يكى از فرمان هاى خدا در آن چنان درخشيده كه بقيۀ امور را تحت الشعاع خود قرار داده، از ايام اللّه است.

هر روزى كه فصل تازه اى در زندگى انسان ها گشوده و درس عبرتى به آن ها داده و ظهور و قيام پيامبرى در آن بوده، يا طاغوت و فرعون گردنكشى در آن به قعر درّۀ نيستى فرستاده شده، خلاصه هر روزى كه حق و عدالتى بر پا شده و ظلم و بدعتى خاموش گشته، همۀ آن ها از ايام اللّه است.

و چنان كه خواهيم ديد، در روايات ائمۀ معصومين عليهم السلام در تفسير اين آيه نيز انگشت روى روزهاى حساسى گذاشته شده است.

در پايان آيه مى فرمايد: «در اين سخن و در همۀ ايام اللّه، آيات و نشانه هايى است براى هر انسان شكيبا و پراستقامت و شكرگزار»؛ (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ) .

«صبار» و «شكور» هر دو صيغۀ مبالغه است كه يكى فزونى صبر و استقامت را مى رساند و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت را. اشاره به اينكه افراد باايمان، نه در مشكلات و روزهاى سخت دست و پاى خود را گم مى كنند و تسليم حوادث

ص: 245

مى شوند و نه در روزهاى پيروزى و نعمت گرفتار غرور و غفلت مى گردند، و ذكر اين دو بعد از اشاره به «ايام اللّه» گويا ناظر به همين مطلب است.

در آيۀ بعد به يكى از آن ايام اللّه و روزهاى درخشان و پربارى كه در تاريخ بنى اسرائيل وجود داشته و ذكر آن تذكرى براى مسلمانان است، اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياوريد هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: نعمت خدا را متذكر شويد آن زمان كه شما را از چنگال آل فرعون رهايى بخشيد».

همان فرعونيان بى رحمى كه «بدترين عذاب را بر شما تحميل مى كردند، پسرانتان را سر مى بريدند و زنانتان را براى خدمت و كنيزى زنده نگه مى داشتند و اين آزمايش بزرگى از سوى پروردگارتان براى شما بود».

چه روزى از اين پربركت تر كه شرّ جمعيت خودكامه و سنگدل و استعمارگرى را از سر شما كوتاه كرد، همان ها كه بزرگ ترين جنايت را در حق شما قائل مى شدند. چه جنايتى از اين بدتر كه پسران شما را همچون حيوانات سر مى بريدند (توجه داشته باشيد كه قرآن تعبير به «ذبح» مى كند نه قتل) و از اين مهم تر نواميس شما به عنوان كنيزانى در چنگال دشمن بى آزرم بودند.

نه تنها درمورد بنى اسرائيل، بلكه درمورد همۀ اقوام و ملت ها، روز رسيدنشان به آزادى و استقلال و كوتاه شدن دست طاغوت ها، از ايّام اللّه است كه بايد همواره آن را به خاطر داشته باشند، خاطره اى كه توجه به آن از ارتجاع و بازگشت به وضع گذشته آن ها را حفظ مى كند. آيا اين درد كوچكى است كه نيروى فعال يك جمعيت را از ميان ببرند و زنان آن ها را بدون سرپرست، به عنوان كنيزانى در چنگال يك مشت افراد ظالم و ستمگر باقى بگذارند؟

سپس اضافه مى كند كه اين را نيز «به خاطر بياوريد كه پروردگار شما اعلام كرد: اگر شكر نعمت هاى مرا به جا آوريد، به يقين نعمت هاى شما را افزون مى كنم و اگر كفران كنيد عذاب و مجازات من شديد است».

ص: 246

نكته: همان گونه كه گفتيم، اضافۀ «ايام» به «اللّه»، اشاره به روزهاى سرنوشت ساز و مهم زندگى انسان هاست كه به دليل عظمتش به نام «اللّه» اضافه شده است، و نيز به دليل اينكه يك نعمت بزرگ الهى شامل حال قوم و ملتى شايسته و يا يك مجازات بزرگ و دردناك الهى دامن گير ملتى سركش و طغيانگر شده است، كه در هر دو صورت شايستۀ تذكر و يادآورى است.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «ايّامُ اللّهِ، يَومَ يَقومُ القائِمُ عليه السلام وَيَومُ الكَرَّةِ وَ يَومُ القِيامَةِ ؛ ايام اللّه روز قيام مهدى موعود و روز رجعت و روز قيامت است»(1) و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه «ايام اللّه» سه روز است:

روز قيام مهدى عليه السلام و روز مرگ و روز رستاخيز.(2)

در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «ايّامُ اللّهِ نَعمائُهُ وَ بَلائُهُ بِبَلائِهِ سُبحانَهُ ؛ايام اللّه (روزهاى) نعمت هاى او و آزمايش هاى او به وسيلۀ بلاهاى اوست».(3)

همان گونه كه بارها گفته ايم، هرگز اين گونه احاديث دليل بر انحصار نيست، بلكه بيان قسمتى از مصداق هاى روشن است.

و به هر حال يادآورى روزهاى بزرگ (اعم از روزهاى پيروزى يا روزهاى سخت و طاقت فرسا) نقش مؤثرى در بيدارى و هشيارى ملت ها دارد و با الهام از همين پيام آسمانى است كه ما خاطرۀ روزهاى بزرگى را كه در تاريخ اسلام بوده همواره گرامى و جاودان مى داريم و هر سال براى تجديد اين خاطره ها روزهاى معينى را اختصاص مى دهيم، كه در آن به تاريخ گذشته بازگشته و درس هاى مهمى از آن مى آموزيم، درس هايى كه براى امروز ما فوق العاده مؤثر است.

ص: 247


1- . تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 526.
2- . همان.
3- . همان.

همچنين در تاريخ معاصر خود، به ويژه در تاريخ پرشكوه انقلاب اسلامى ايران روزهاى فوق العاده اى وجود دارد كه مصداق زندۀ «ايام اللّه» است و بايد در هر سال خاطرۀ آن ها را زنده كرد كه آميخته با خاطرۀ شهيدان، رزمندگان، مجاهدان و مبارزان بزرگ است، و سپس از آن ها الهام گرفت و از ميراث بزرگشان پاسدارى كرد، و بر همين اساس بايد اين روزهاى بزرگ در متن كتاب هاى درسى در مدارس ما و در تعليم و تربيت فرزندان ما داخل گردد و وظيفۀ ذكّرهم (آن ها را يادآورى كن) دربارۀ نسل هاى آينده نيز پياده شود.

در قرآن مجيد نيز بارها ايّام اللّه تذكر داده شده، يعنى هم نسبت به بنى اسرائيل و هم نسبت به مسلمان ها روزهاى نعمت و مجازات خاطرنشان گرديده است.

دنيا دار دردها و رنج ها

دنيا دار دردها و رنج ها(1)

در آيۀ ششم سورۀ انشقاق مى خوانيم: (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ) ؛ «اى انسان! تو با تلاش و رنج بسوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد!».

تعبير «كادح» در آيات فوق كه اشاره به تلاش و كوشش آميخته با رنج و زحمت است، با توجه به اينكه مخاطب آن همۀ انسان ها هستند، بيانگر اين واقعيت است كه طبيعت زندگى اين جهان در هيچ مرحله اى خالى از مشكلات، ناراحتى ها، و رنج و مشقت نيست، چه اين مشكلات جنبۀ جسمانى و بدنى داشته باشد، چه جنبۀ روحى و فكرى و چه هر دو، و هيچ كس را بدون آن نمى بينيم.

در حديث بسيار پرمعنايى از امام على بن الحسين عليه السلام مى خوانيم:

«أَلرّاحَةُ لَم تُخلَق فِى الدُّنيا وَ لا لاِهلِ الدُّنيا، إنَّما خُلِقَتِ الرّاحَةُ فِى الجَنَّةِ وَ لاِهلِ الجَنَّةِ، وَ التَّعَبُ

ص: 248


1- . تفسير نمونه، ج 26، ذيل آيۀ 6 سورۀ انشقاق.

وَالنَّصَبُ خُلِقا فِى الدُّنيا، وَ لاِهلِ الدُّنيا، وَ ما اُعطِىَ أَحَدٌ مِنها جَفنَةً إلّااُعطِىَ مِنَ الحِرصِ مِثلَيها، وَ مَن أَصابَ مِنَ الدُّنيا أَكثَرَ، كانَ فِيها أَشَدَّ فَقرا لاِنَّهُ يَفتَقِرُ إَلَى النّاسِ فِى حِفظِ أَموالِهِ، وَ تَفتَقِرُ إلى كُلِّ آلَةٍ مِن آلا تِ الدُّنيا، فَلَيَس فِى غِنَى الدُّنيا الرّاحَةُ ؛ راحتى و آسايش در دنيا و براى اهل دنيا وجود ندارد، راحتى و آسايش تنها در بهشت است و براى اهل بهشت! رنج و تعب در دنيا آفريده شده و براى اهل دنيا، و (به همين دليل) هر كسى كه پيمانه اى از آن به دست مى آورد دو برابر آن حرص نصيب او مى شود، و كسانى كه از دنيا بيشتر دارند فقيرترند! زيرا براى حفظ اموال خويش محتاج ديگران اند، و به وسايل و ادوات زيادى براى حفظ آن نيازمندند، بنابراين در ثروت دنيا نيز راحتى وجود ندارد».

سپس در ادامۀ اين حديث فرمود:

«كَلّا ما تَعِبَ أَولِياءُ اللّهِ فِى الدُّنيا لِلدُّنيا، بَل تَعِبُوا فِى الدُّنيا لِلآخِرَةِ ؛ دوستان خدا هرگز در دنيا به خاطر دنيا رنج نمى كشند، بلكه رنج آن ها در دنيا براى آخرت است».(1)

دورنماى زندگى دنيا

دورنماى زندگى دنيا(2)

در آيۀ 24 سورۀ يونس مى خوانيم: (إِنَّما مَثَلُ اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ اَلسَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ اَلْأَرْضِ مِمّا يَأْكُلُ اَلنّاسُ وَ اَلْأَنْعامُ حَتّى إِذا أَخَذَتِ اَلْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ اِزَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها أَتاها أَمْرُنا لَيْلاً أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ اَلْآياتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ؛ مَثَل زندگى دنيا، همانند آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم؛ كه در پى آن، گياهان (گوناگون) زمين - كه مردم و چهارپايان (از آن) مى خورند (مى رويد)؛ و درهم فرو مى رود تا زمانى كه زمين، زيبايى خود را يافته

ص: 249


1- . خصال صدوق، ج 1، باب الدنيا و الآخرة ككفتى الميزان، ح 95.
2- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيۀ 24 سورۀ يونس.

و آراسته گرديد، و اهل آن مطمئن شدند كه مى توانند (بى هيچ مانعى) از آن بهره مند گردند، (ناگهان) فرمان ما، شب هنگام يا در روز، فرامى رسد؛ (و سرما يا صاعقه اى را بر آن مسلّط مى سازيم؛) و آن چنان آن را درو مى كنيم كه گويى ديروز هرگز (چنين كشتزارى) نبوده است! اين گونه آيات خود را براى گروهى كه مى انديشند، شرح مى دهيم!».

در اين آيه ناپايدارى زندگى دنيا ضمن مثال جالبى تشريح شده تا پرده هاى غرور و غفلت را از مقابل ديده هاى غافلان و طغيانگران كنار زند.

آنچه در اين آيه آمده ترسيم روشن و گويايى از زندگى زودگذر و فريبنده و پرزرق و برق دنياى مادى است كه نه مقام و ثروتش دوام دارد و نه امنيت و سلامت آن.

لذا در آيۀ بعد با يك جملۀ كوتاه به نقطۀ مقابل اين گونه زندگى اشاره كرده، مى فرمايد: «خداوند به دارالسلام، خانۀ صلح و سلامت و امنيت دعوت مى كند»؛ (وَ اَللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ اَلسَّلامِ) .

جايى كه نه از اين كشمكش هاى غارتگران دنياى مادى خبرى است، نه از مزاحمت هاى احمقانۀ ثروت اندوزان ازخدا بى خبر، و نه از جنگ و خون ريزى و استعمار و استثمار، و تمام اين مفاهيم در كلمۀ دارالسلام (خانۀ صلح و سلامت) جمع است.

و هرگاه زندگى در اين دنيا نيز شكل توحيدى و رستاخيزى به خود گيرد آن نيز تبديل به «دارالسلام» مى شود و از صورت آن «مزرعۀ بلاديدۀ طوفان زده» درمى آيد. سپس اضافه مى كند: «خدا هر كس را بخواهد (شايسته و لايق ببيند) به سوى راه مستقيم، همان راهى كه به دارالسلام و مركز امن و امان منتهى مى شود، هدايت مى كند»؛ (وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) .

در اينجا به دو نكته بايد توجه كرد:

يك: از آنجا كه قرآن كتاب انسان سازى و تربيت است، در بسيارى از موارد براى روشن ساختن حقايق عقلى به ذكر مثال متوسل مى شود و گاهى

ص: 250

موضوعاتى را كه آغاز و انجامش سال ها طول مى كشد، در يك صحنۀ زودگذر و قابل مطالعه دربرابر چشمان مردم مجسم مى سازد.

بررسى تاريخ پرماجراى عمر يك انسان يا يك نسل كه گاهى يك صد سال طول مى كشد براى افراد عادى كار آسانى نيست، اما هنگامى كه صحنه اى همانند زندگى بسيارى از گياهان را كه در چند ماه خلاصه مى شود (از تولد و رشد و نمو و زيبايى، تا پژمردگى و نابودى) درمقابل او قرار دهند بسيار راحت مى تواند چگونگى زندگى خود را در اين آيينۀ شفاف ببيند.

درست اين صحنه را درمقابل چشم خود مجسم كنيد: باغى است پر از درخت و سبزه و گياه كه همگى به ثمر نشسته و غوغاى حيات در سرتاسر آن نمايان است، اما در يك شب تاريك يا يك روز روشن ناگهان ابرهاى سياه، آسمان را مى پوشاند، رعد و برق و سپس طوفان و رگبارهاى شديد و تگرگ هاى دانه درشت آن را از هر سو درهم مى كوبد.

فرداكه به ديدن آن باغ مى رويم درختانِ درهم شكسته، گياهان از هم پاشيده وپژمرده، و همه چيز را درهم به روى خاك ريخته درمقابل خود مشاهده مى كنيم، آن چنان كه باور نمى كنيم اين همان باغ سرسبز خرمى است كه ديروز به روى ما مى خنديد.

آرى، چنين است ماجراى زندگى انسان ها به ويژه در عصر و زمان ما كه گاه يك زلزله يا يك جنگ چند ساعته چنان يك شهر آباد و خرم را درهم مى كوبد كه چيزى جز يك ويرانه با يك مشت اجساد قطعه قطعه شده باقى نمى گذارد، و چه غافل اند مردمى كه به چنين زندگى ناپايدارى دل خوش كرده اند!

مزرعۀ دنيا، و آخرت

مزرعۀ دنيا، و آخرت(1)

در آيۀ بيستم سورۀ شورى مى خوانيم: (مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي

ص: 251


1- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيۀ 20 سورۀ شورى.

حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ) ؛ «كسى كه زراعت آخرت را بخواهد، به كشت او فزونى مى بخشيم (و بر محصولش مى افزاييم)؛ و كسى كه فقط كشت دنيا را بطلبد، بهره اى از آن به او مى دهيم، امّا در آخرت هيچ بهره اى ندارد!».

در اين آيه با يك تشبيه لطيف، مردم جهان را دربرابر روزى هاى پروردگار و چگونگى استفاده از آن، به كشاورزانى تشبيه مى كند كه گروهى براى آخرت كشت مى كنند و گروهى براى دنيا، و نتيجۀ هر يك از اين دو زراعت را مشخص مى كند؛ مى فرمايد: «كسى كه زراعت آخرت را طالب باشد به او بركت مى دهيم و بر محصولش مى افزاييم و كسانى كه فقط براى دنيا كشت كنند و تلاش و كوششان براى بهره گيرى از اين متاع زودگذر و فانى باشد، تنها كمى از آنچه را مى طلبند به آن ها مى دهيم، اما در آخرت هيچ نصيب و بهره اى نخواهند داشت».

تشبيه جالب و كنايۀ زيبايى است! انسان ها همگى زارع اند و اين جهان مزرعۀ ماست، اعمال ما بذرهاى آن، و امكانات الهى بارانى است كه بر آن مى بارد، اما اين بذرها بسيار متفاوت اند، محصول بعضى از آن ها نامحدود، جاودانى و درختانش هميشه خرم و سرسبز و پرميوه، اما محصولات بعضى ديگر بسيار كم، عمرش كوتاه و زودگذر است و ميوه هايى تلخ و ناگوار دارد.

تعبير به «يريد» (مى خواهد و اراده مى كند) درحقيقت اشاره به تفاوت نيّت هاى مردم است، و مجموع آيه شرحى است دربارۀ مواهب و روزى هاى پروردگار كه در آيۀ قبل آمده، كه گروهى، از اين مواهب به صورت بذرهايى براى آخرت استفاده مى كنند و گروهى براى تمتع دنيا.

جالب اينكه درمورد كشت كاران آخرت مى گويد: (نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ) ؛ «زراعت او را افزون مى كنيم» ولى نمى گويد از تمتع دنيا نيز بى نصيب اند، اما درمورد كشت كاران دنيا مى گويد: «مقدارى از آن را كه مى خواهند به آن ها مى دهيم»، بعد مى افزايد: «در آخرت هيچ نصيب و بهره اى ندارند».

ص: 252

بنابراين نه دنياپرستان به آنچه مى خواهند مى رسند و نه طالبان آخرت از دنيا محروم مى شوند، اما با اين تفاوت كه گروه اول با دست خالى به سراى آخرت مى روند و گروه دوم با دست هاى پر!

نظير همين معنى در آيات 18 و 19 سورۀ اسراء به شكل ديگرى آمده است:

(مَنْ كانَ يُرِيدُ اَلْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً * وَ مَنْ أَرادَ اَلْآخِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً) ؛ «هر كس كه (تنها) زندگى زودگذر (دنيا) را مى طلبد، آن مقدار از آن را كه بخواهيم - و به هر كس اراده كنيم مى دهيم؛ سپس دوزخ را براى او قرار خواهيم داد، كه در آتش سوزانش مى سوزد، در حالى كه نكوهيده و رانده (درگاه خدا) است، و هركس كه سراى آخرت را بطلبد و براى آن سعى و كوشش كند - در حالى كه ايمان داشته باشد - چنين كسانى سعى و تلاش آن ها، (از سوى خدا) پاداش داده خواهد شد».

تعبير (نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ) با آنچه در آيات ديگر قرآن آمده هماهنگ است، ازجمله (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها) ؛ «كسى كه كار نيكى انجام دهد ده برابر پاداش اوست»(1)و (لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ) ؛ «(آن ها اين اعمال صالح را انجام مى دهند) تا خداوند اجر و پاداش كامل به آن ها دهد و از فضلش بر (پاداش) آن ها بيفزايد».(2)

به هر حال آيۀ فوق ترسيم گويايى از بينش اسلامى دربارۀ زندگى دنياست، دنيايى كه مطلوب بالذات است و دنيايى كه مقدمۀ جهان ديگر و مطلوب بالغير.

اسلام به دنيا به عنوان يك مزرعه مى نگرد كه محصولش در قيامت چيده مى شود.

تعبيراتى كه در لسان روايات يا بعضى ديگر از آيات قرآن آمده تأييد و تأكيدى بر

ص: 253


1- . انعام، آيۀ 160.
2- . فاطر، آيۀ 30.

همين معناست. مثلاً در آيۀ 261 سورۀ بقره انفاق كنندگان را به بذرى تشبيه مى كند كه از آن هفت خوشه برمى خيزد و از هر خوشه اى يك صد دانه و گاه بيشتر، اين نمونۀ بذرافشانى آخرت است.

در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز مى خوانيم: «وَ هَل تَكُبُّ النّاس عَلى مَناخِرِهِم فِى النّارِ إلّاحَصائِدُ ألسِنَتِهِم ؛ آيا مردم را چيزى جز محصولات درو شدۀ زبان هاى آن ها به رو در آتش مى افكند؟».(1)

و در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «إنَّ المالَ وَالبَنِينَ حَرثَ الدُّنيا، وَالعَمَلَ الصّالِحَ حَرثُ الآخِرَةِ وَ قَد يَجمَعُهُمَا اللّهُ لِاَقوامٍ ؛ مال و فرزندان كشت دنيا هستند و عمل صالح كشت آخرت، و گاه خداوند هر دوى اين ها را براى قومى جمع مى كند».(2)

اين نكته را نيز از آيۀ فوق مى توان استفاده كرد كه دنيا و آخرت هر دو نياز به تلاش و سعى و كوشش دارد و هيچ كدام بى زحمت و رنج به دست نمى آيد، همان گونه كه هيچ بذر و محصولى بى رنج و زحمت نيست. چه بهتر كه انسان با رنج و زحمتش درختى پرورش دهد كه بارش شيرين و هميشگى و دائم و برقرار باشد، نه درختى كه زود خزان مى شود و نابود مى گردد.

اين سخن را با حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله پايان مى دهيم كه فرمود: «مَن كانَت نِيَّتُهُ الدُّنيا فَرَّقَ اللّهُ عَلَيهِ أمرَهُ، وَ جَعَلَ الفَقرَ بَينَ عَينَيهِ، وَ لَم يَأتِهِ مِنَ الدُّنيا إلاّ ما كَتَبَ لَهُ، وَ مَن كانَت نِيَّتُهُ الآخِرَةَ جَمَعَ اللّهُ شَملَهُ وَ جَعَلَ غِناهُ في قَلبِهِ، وَ أَتَتهُ الدُّنيا وَ هِىَ راغِمَةٌ ؛ كسى كه نيتش دنيا باشد خداوند كار او را پريشان مى سازد، فقر را دربرابر او قرار مى دهد و جز آنچه براى او مقرر شده چيزى از دنيا به چنگ نمى آورد، و كسى كه نيّتش سراى آخرت باشد خداوند پراكندگى او را به جمعيت مبدل

ص: 254


1- . محجة البيضاء، ج 5، ص 193 (كتاب آفات اللسان).
2- . كافى (مطالبق نقل نورالثقلين، ج 4، ص 569).

مى سازد و غنا و بى نيازى را در قلبش قرار مى دهد، دنيا تسليم او مى شود و به سراغ او مى آيد».(1)

اينكه ميان علما مشهور است: «الدُّنيا مَزرَعَةُ الآخِرَةِ» درحقيقت اقتباسى از مجموع بيانات فوق است.

جامع ترين آيۀ اخلاقى (تربيتى و سازنده)

جامع ترين آيۀ اخلاقى (تربيتى و سازنده)(2)

در آيۀ 199 سورۀ اعراف مى خوانيم: (خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ) ؛ «(به هر حال) با عفو و مدارا رفتار كن، و به كارهاى شايسته دعوت نما و از جاهلان روى بگردان (و با آنان ستيزه مكن)!».

از امام صادق عليه السلام چنين نقل شده كه در قرآن مجيد، دربارۀ مسائل اخلاقى آيه اى جامع تر از اين آيه نيست.(3)

بعضى از دانشمندان در تفسير اين حديث چنين گفته اند كه اصول فضايل اخلاقى بر طبق اصول قواى انسانى كه «عقل» و «غضب» و «شهوت» است در سه قسمت خلاصه مى شود:

فضايل عقلى كه نامش «حكمت» است و در جملۀ «و أمر بالعرف» (به نيكى ها و شايستگى دستور ده) خلاصه شده است.

فضايل نفسى دربرابر طغيان و شهوت كه نامش «عفت» است و در «خذالعفو» خلاصه گرديده است.

و تسلّط بر نفس دربرابر قوّۀ غضبيه كه نامش «شجاعت» است و در (أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ) منعكس شده است.

ص: 255


1- . مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.
2- . تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيۀ 199 سورۀ اعراف.
3- . مجمع البيان، ذيل آيه.

حديث فوق را چه به اين صورتى كه مفسران گفته اند تفسير كنيم و چه به صورت شرايط رهبر كه ما عنوان كرديم، اين واقعيت را بيان مى كند كه جمله هاى كوتاه و فشردۀ آيۀ فوق متضمن يك برنامۀ جامع و وسيع و كلى در زمينه هاى اخلاقى و اجتماعى است، به طورى كه مى توان همۀ برنامه هاى مثبت و سازنده و فضايل انسانى را در آن پيدا كرد، و به گفتۀ بعضى از مفسران، اعجاز قرآن در شكل «فشرده گويى» آميخته با وسعت و عمق معنى، در آيۀ فوق كاملاً منعكس است.

در ضمن، توجه به دو نكته لازم است: نخست اين كه مخاطب آيه گرچه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است، ولى همۀ امت و تمامى رهبران و مبلغان را شامل مى شود.

و دوم اين كه در آيات فوق، هيچ مطلبى كه مخالف مقام عصمت باشد وجود ندارد، زيرا پيامبران و معصومان نيز دربرابر وسوسه هاى شيطان بايد خود را به خدا بسپارند و هيچ كس، از لطف و حمايت خدا دربرابر وساوس شياطين و نفس بى نياز نيست، حتى معصومان.

در بعضى از روايات نقل شده كه وقتى آيۀ فوق نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل دربارۀ آن توضيح خواست (كه چگونه با مردم مدارا و ترك سخت گيرى كند). جبرئيل گفت: نمى دانم، بايد از كسى كه مى داند سؤال كنم، سپس بار ديگر بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت: «يا مُحَمَّدُ اِنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَعفُو عَمَّن ظَلَمَكَ وَ تُعطِى مَن حَرَمَكَ وَ تَصِلُ مَن قَطَعَكَ ؛ اى محمّد! خداوند به تو دستور مى دهد از كسانى كه به تو ستم كرده اند (هنگامى كه قدرت پيدا كردى، انتقام نگيرى و) گذشت نمايى و به كسانى كه تو را محروم ساخته اند، عطا كنى و با كسانى كه از تو بريده اند پيوند برقرار سازى».(1)

ص: 256


1- . مجمع البيان، ذيل آيۀ مورد بحث.

و در حديث ديگرى نقل شده است: هنگامى كه آيۀ فوق نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد دربرابر جاهلان تحمل كند، پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت: پروردگارا! با وجود خشم و غضب چگونه مى توان تحمل كرد؟ آيۀ دوم (وَ إِمّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ اَلشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد كه چنين هنگامى خود را به خدا بسپارد.(1)

ذكر اين نكته نيز مناسب است كه عين آيۀ دوم مورد بحث، در سورۀ فصلت، آيۀ 36 آمده است، تنها تفاوتى كه دارد به جاى (إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) ، (إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ) مى باشد. در آيۀ بعد راه غلبه و پيروزى بر وسوسه هاى شيطان را به اين صورت بيان مى كند: «پرهيزكاران هنگامى كه وسوسه هاى شيطانى، آن ها را احاطه مى كند به ياد خدا و نعمت هاى بى پايانش و به ياد عواقب شوم گناه و مجازات دردناك خدا مى افتند. در اين هنگام ابرهاى تيره و تار وسوسه از اطراف قلب آن ها كنار مى رود و راه حق را به روشنى مى بينند و انتخاب مى كنند»؛ (إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ اَلشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ) .

«طائف» به معنى طواف كننده است، گويا وسوسه هاى شيطانى همچون طواف كننده اى پيرامون فكر و روح انسان پيوسته گردش مى كنند تا راهى براى نفوذ بيابند، اگر انسان در اين هنگام به ياد خدا و عواقب شوم گناه بيفتد، آن ها را از خود دور ساخته و رهايى مى يابد، وگرنه سرانجام دربرابر اين وسوسه ها تسليم مى شود. اصولاً هر كسى در هر مرحله اى از ايمان و در هر سن و سال، گهگاه گرفتار وسوسه هاى شيطانى مى شود، و گاه در خود احساس مى كند كه نيروى محرك شديدى در درون جانش آشكار شده و او را به سوى گناه دعوت مى كند، اين وسوسه ها و تحريك ها، به يقين در سنين جوانى بيشتر است،

ص: 257


1- . نويسندۀ المنار حديث فوق را تحت عنوان: روى عن جدنا الامام جعفر الصادق رضى اللّه عنه (از جدّ ما امام صادق عليه السلام نقل شده است) در جلد 9، صفحۀ 538 آورده است.

همچنين در محيطهاى آلوده همچون محيطهاى امروز كه مراكز فساد در آن فراوان و آزادى نه به معنى حقيقى، بلكه به شكل بى بندوبارى، همه جا را فراگرفته و بيشتر دستگاه هاى تبليغاتى در خدمت شيطان و وسوسه هاى شيطانى هستند، فزون تر مى باشد. تنها راه نجات از آلودگى در چنين شرايطى، نخست فراهم ساختن سرمايۀ «تقوا» است كه در آيۀ مورد بحث به آن اشاره شده، سپس «مراقبت» و توجه به خويشتن و سرانجام پناه بردن به خدا و ياد كردن الطاف و نعمت هاى او، و مجازات هاى دردناك خطاكاران.

در روايات بارها به اثر عميق ذكر خدا در كنار زدن وسوسه هاى شيطان اشاره شده است. حتى افراد بسيار باايمان و دانشمند و باشخصيت هميشه درمقابل وسوسه هاى شيطانى احساس خطر مى كردند و از طريق مراقبت كه در علم اخلاق بحث مشروحى دارد با آن مى جنگيدند.

اصولاً وسوسه هاى نفس و شيطان همانند ميكروب هاى بيمارى زاست كه در همه وجود دارند، ولى به دنبال بنيه هاى ضعيف و جسم هاى ناتوان مى گردند تا در آنجا نفوذ كنند، اما كسانى كه جسمى سالم و نيرومند و قوى دارند، اين ميكروب ها را از خود دفع مى كنند. جملۀ (فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ) ؛ (هنگام ياد خدا چشمانشان بينا مى شود و حق را مى بينند) اشاره به اين حقيقت است كه وسوسه هاى شيطانى پرده بر ديد باطنى انسان مى افكند، آن چنان كه راه را از چاه و دوست را از دشمن و نيك را از بد نمى شناسد، ولى ياد خدا به انسان بينايى و روشنايى مى بخشد و قدرت شناخت واقعيت ها را به او مى دهد، شناختى كه نتيجه اش نجات از چنگال وسوسه هاست.

ص: 258

فصل دوم: انسان در قرآن

اشاره

هدف خلقت انسان از ديدگاه قرآن

ارزش انسان از نظر قرآن

ارزش معنوى مرد و زن

چگونه اسلام اجازۀ تنبيه زن را داده است؟

اوصاف انسان هاى شايسته

الگوهاى جاويدان

راست قامتان جادۀ توحيد

انسان هاى آزاده و اسير (آثار تربيتى توحيد)

تعبيرات مختلف دربارۀ «انسان» در قرآن مجيد

ص: 259

ص: 260

هدف خلقت انسان از ديدگاه قرآن

در آيۀ 56 سوره ذاريات مى خوانيم: (وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) ؛ «من جنّ و انس را نيافريدم جز براى اينكه مرا پرستش كنند (و از اين راه تكامل يابند و به من نزديك شوند)».(1)

از مهم ترين سؤالاتى كه هر كس از خود مى كند اين است كه «ما براى چه آفريده شده ايم»؟ و «هدف آفرينش انسان ها و آمدن به اين جهان چيست؟».

در آيات 57 و 58 همين سوره مى خوانيم: (ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ * إِنَّ اَللّهَ هُوَ اَلرَّزّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ) ؛ «هرگز از آنها روزى نمى خواهم و نمى خواهم مرا اطعام كنند! زيرا تنها خداوند روزى دهنده و صاحب قوّت و قدرت است».

آيات فوق به اين سؤال مهم و همگانى با تعبيرات فشرده و پرمحتوايى پاسخ مى گويد و بحثى را كه در آخرين آيه از آيات گذشته پيرامون تذكر و يادآورى به مؤمنان بيان شد تكميل مى كند، چراكه اين از مهم ترين اصولى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بايد آن را تعقيب كند. همچنين معنى فرار به سوى خدا را كه در چند آيۀ قبل آمده بود روشن مى سازد؛ مى فرمايد: «من جن و انس را نيافريدم جز براى اينكه عبادتم كنند». من نيازى به آن ها ندارم «و هرگز از آن ها نمى خواهم كه به من

ص: 261


1- . تفسير نمونه، ج 22، ذيل آيۀ 56 سورۀ ذاريات.

روزى دهند و هيچ گاه نمى خواهم مرا اطعام كنند. خداوند است كه به تمام بندگانش روزى مى دهد و صاحب قوت و قدرت است».

اين چند آيه كه درنهايت اختصار و فشردگى است پرده از روى حقيقتى كه همه خواهان آگاهى از آن هستند برمى دارد و ما دربرابر هدفى بزرگ قرار مى دهد.

توضيح: بدون شك، هر فرد عاقل و حكيمى كه كارى انجام مى دهد هدفى براى آن در نظر دارد، و از آنجا كه خداوند از همه عالم تر و حكيم تر است، بلكه با هيچ كس قابل مقايسه نيست، اين سؤال پيش مى آيد كه او چرا انسان را آفريد؟ آيا كمبودى داشت كه با آفرينش انسان برطرف مى شد؟ آيا نيازى داشته كه ما را براى پاسخ گويى به آن آفريده است؟! در حالى كه مى دانيم وجود او از هر جهت كامل و بى نهايت در بى نهايت و غنى بالذات است.

پس طبق مقدمۀ اول بايد قبول كنيم كه او هدفى داشته، و طبق مقدمۀ دوم بايد بپذيريم كه هدف او از آفرينش انسان چيزى نيست كه به ذات پاكش بازگشت كند. درنتيجه بايد اين هدف را در بيرون ذات او جستجو كرد، هدفى كه به خود مخلوقات بازمى گردد و مايۀ كمال خود آن هاست، اين از يك سو.

از سوى ديگر در آيات قرآن تعبيرهاى مختلفى دربارۀ هدف آفرينش انسان آمده است؛ در يك جا مى خوانيم: (اَلَّذِي خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) ؛ «آن كس كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد، كدام يك از شما بهتر عمل مى كنيد؟»(1) در اينجا مسألۀ آزمايش و امتحان انسان ها از نظر «حسن عمل» به عنوان يك هدف معرفى شده است.

و در آيۀ ديگر آمده است: (اَللّهُ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اَللّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اَللّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً) ؛ «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد و از زمين نيز همانند آنها را؛

ص: 262


1- . ملك، آيۀ 2.

فرمان (و تدبير) او در ميان آنها پيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و اينكه علم خدا به همه چيز احاطه دارد».(1)

و در اينجا «علم و آگاهى از قدرت و علم خداوند» به عنوان هدفى براى آفرينش آسمان ها و زمين (و آنچه در آن هاست) ذكر شده است.

در آيۀ ديگر مى خوانيم: (وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ اَلنّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ) ؛ «و اگر پروردگارت مى خواست، همۀ مردم را (به اجبار) «امت واحدى» (و بدون هيچ گونه اختلاف) قرار مى داد، ولى آن ها همواره با هم اختلاف دارند مگر كسى را كه پروردگارت رحم كند و براى همين (پذيرش رحمت) آن ها را آفريده است».(2)

براساس اين آيه، رحمت الهى هدف اصلى آفرينش انسان است. اما آيۀ مورد بحث (56 ذاريات) تنها روى مسألۀ عبوديت و بندگى تكيه مى كند و با صراحت تمام، آن را به عنوان هدف نهايى آفرينش جن و انسان معرفى مى نمايد.

اندكى تأمل در مفهوم اين آيات و آنچه مشابه آن است، نشان مى دهد كه هيچ تضاد و اختلافى ميان آن ها نيست و درواقع بعضى هدف مقدماتى، بعضى متوسط و بعضى هدف نهايى اند و بعضى نتيجۀ آن.

هدف اصلى همان «عبوديت» است و مسألۀ «علم و دانش» و «امتحان و آزمايش» اهدافى هستند كه در مسير عبوديت قرار مى گيرند، و «رحمت واسعۀ خداوند» نتيجۀ اين عبوديت است.

بنابراين روشن مى شود كه ما همه براى عبادت پروردگار آفريده شده ايم، اما مهم اين است كه بدانيم حقيقت «عبادت» چيست؟ آيا تنها انجام مراسمى مانند ركوع و سجود و قيام و قعود و نماز و روزه است؟ يا حقيقتى است ماوراى

ص: 263


1- . طلاق، آيۀ 12.
2- . هود، آيات 118 و 119.

اين ها؟ هرچند عبادات رسمى نيز همگى واجد اهميت اند. براى يافتن پاسخ اين سؤال بايد روى واژۀ «عبد» و «عبوديت» تكيه كرد و به تحليل آن ها پرداخت.

«عبد» از نظر لغت عرب به انسانى مى گويند كه سرتاپا به مولا و صاحب خود تعلق دارد، اراده اش تابع ارادۀ او و خواستش تابع خواست اوست، دربرابر او مالك چيزى نيست و در اطاعت او هرگز سستى به خود راه نمى دهد.

به تعبير ديگر: «عبوديت» - آن گونه كه در متون لغت آمده است اظهار آخرين درجۀ خضوع دربرابر معبود است و به همين دليل تنها كسى مى تواند معبود باشد كه نهايت انعام و اكرام را كرده است و او كسى جز خدا نيست. بنابراين، عبوديت، نهايت اوج تكامل يك انسان و قرب او به خداست. عبوديت نهايت تسليم بودن دربرابر ذات پاك اوست. عبوديت، اطاعت بى قيد و شرط و فرمانبردارى در تمام زمينه هاست و بالاخره عبوديت كامل اين است كه انسان جز به معبود واقعى يعنى كمال مطلق نينديشد، جز در راه او گام برندارد و هرچه را كه غير اوست فراموش كند، حتى خويشتن را!

و اين است هدف نهايى آفرينش بشر كه خدا براى وصول به آن، ميدان آزمايشى فراهم ساخته و علم و آگاهى به انسان داده و نتيجۀ نهايى اش نيز غرق شدن در اقيانوس «رحمت» اوست.

فلسفۀ آفرينش از ديدگاه فلسفه

گفتيم كمتر كسى است كه اين سؤال را از خود يا از ديگران نكرده باشد كه هدف از آفرينش ما چه بوده است؟ همواره گروهى متولد مى شوند، گروهى از جهان مى روند و براى هميشه خاموش مى شوند، مقصود از اين آمد و رفت ها چيست؟

به راستى اگر ما انسان ها روى اين كرۀ خاكى زندگى نمى كرديم كجاى عالم

ص: 264

خراب مى شد و چه مشكلى به وجود مى آمد؟ آيا ما بايد بدانيم چرا آمديم و چرا مى رويم؟ و اگر بخواهيم از اين معنى آگاه شويم آيا قدرت داريم؟

و به دنبال اين سؤال ها، انبوهى از سؤال هاى ديگر فكر انسان را احاطه مى كند.

اگر اين سؤال را بخواهيم بر اساس ديدگاه ماديين پاسخ دهيم، به ظاهر هيچ پاسخى براى آن وجود ندارد، چراكه ماده و طبيعت اصلاً عقل و شعورى ندارد كه هدفى داشته باشد، به همين دليل آن ها خود را از اين نظر آسوده كرده و معتقد به پوچى آفرينش و بى هدفى خلقت اند! و چه زجرآور است كه انسان براى جزئيات زندگى خود اعم از تحصيل و كسب و كار، و درمان و بهداشت و ورزش، هدف هاى دقيق و برنامه هاى منظمى در نظر گيرد، ولى مجموعۀ زندگى را پوچ و بى هدفى بداند! لذا جاى تعجب نيست كه گروهى از آنان هنگامى كه دربارۀ اين مسائل مى انديشند از اين زندگى پوچ و بى هدف سير مى شوند و دست به انتحار مى زنند.

اما هنگامى كه اين سؤال را يك خداپرست از خود مى كند هرگز با بن بست روبه رو نمى شود، زيرا از يك سو مى داند خالق اين جهان حكيم است، حتماً آفرينش او حكمتى داشته، هرچند ما از آن بى خبر باشيم، و از سوى ديگر هنگامى كه به جزءجزء اعضاى بدن خود مى نگرد براى هر يك هدف و فلسفه اى مى يابد. نه تنها اعضايى همچون قلب و مغز و عروق و اعصاب، بلكه اعضايى همانند ناخن ها، مژه ها، خطوط سرانگشت ها، گودى كف دست ها و پاها هر كدام فلسفه اى دارد كه امروز همگى شناخته شده است.

چقدر ساده انديشى است كه ما براى همۀ اين ها هدف قائل باشيم، ولى مجموع را بى هدف بدانيم!

اين چه قضاوت ساده لوحانه اى است كه ما براى هر يك از بناهاى يك شهر فلسفه اى قائل شويم، اما براى تمام آن هيچ؟!

ص: 265

آيا ممكن است مهندسى بناى عظيمى بسازد، اطاق ها، سالن ها، درها، حوض ها و باغچه ها و دكورها هر كدام روى حساب و براى منظورى ساخته شده باشد، ولى مجموعۀ آن بناى عظيم هيچ هدفى را تعقيب نكند؟

اين هاست كه به يك انسان خداپرست و مؤمن اطمينان مى دهد كه آفرينش او هدفى بس عظيم داشته، كه بايد بكوشد و با نيروى عقل و علم آن را بيابد. عجيب است كه اين طرفداران پوچى خلقت در هر رشته اى از علوم طبيعى وارد مى شوند براى تفسير پديده هاى مختلف دنبال هدفى مى گردند و تا هدف را نيابند آرام نمى نشينند، حتى حاضر نيستند وجود يك غدۀ طبيعى كوچك را در گوشه اى از بدن بيكار بدانند، و براى پيدا كردن فلسفۀ وجودى آن ممكن است سال ها مطالعه و آزمايش كنند، اما وقتى به اصل آفرينش انسان مى رسند با صراحت مى گويند: هيچ هدفى ندارد! چه تناقض شگفت آورى؟!

به هر حال، ايمان به حكمت خداوند از يك سو، و توجه به فلسفه هاى اجزاى وجود انسان از سوى ديگر، ما را مؤمن مى سازد كه هدف بزرگى از آفرينش انسان بوده است.

اكنون بايد به دنبال اين هدف بگرديم و تا آنجا كه در توان داريم آن را مشخص سازيم و در مسيرش گام برداريم.

توجه به چند مقدمه مى تواند چراغ ها و نورافكن هايى بسازد كه اين مسير تاريك را براى ما روشن كند:

1. ما هميشه در كارهاى خود هدفى داريم كه اين هدف معمولاً دفع كمبودها و نيازهاى ماست، حتى اگر به ديگرى خدمت مى كنيم يا دست گرفتارى را مى گيريم و از گرفتارى نجات مى بخشيم و يا حتى ايثار و فداكارى مى كنيم، آن ها نيز نوعى كمبود معنوى ما را برطرف مى سازد و نيازهاى مقدسى از ما را برآورده مى كند و چون درمورد صفات و افعال خدا بيشتر اوقات گرفتار مقايسه با خود

ص: 266

مى شويم گاه ممكن است اين تصور به وجود آيد كه خداوند چه كمبودى داشت كه با خلقت ما مرتفع مى شد؟ و يا اگر در آيات فوق مى خوانيم كه هدف آفرينش انسان عبادت است، مى گوييم او چه نيازى به عبادت ما دارد؟

2. اين طرز تفكرها ناشى از مقايسۀ صفات خالق و مخلوق و واجب و ممكن است.

ما به حكم اينكه وجودمان محدود است، براى رفع كمبودهايمان تلاش مى كنيم و اعمالمان همه در اين مسير است، ولى دربارۀ يك وجود نامحدود اين معنى امكان پذير نيست، بايد هدف افعال او را در غير وجود او جستجو كنيم. او چشمه اى است فياض و مبدئى است نعمت آفرين كه موجودات را در كنف حمايت خود مى گيرد و آن ها را پرورش داده، از نقص به كمال مى برد، و اين است هدف واقعى عبوديت و بندگى ما، و اين است فلسفۀ عبادات و نيايش هاى ما كه همگى كلاس هاى تربيت براى تكامل ماست.

بنابراين، نتيجه مى گيريم كه هدف آفرينش ما پيشرفت و تكامل هستى ماست.

3. اساساً اصل آفرينش، يك گام تكاملى عظيم است، يعنى چيزى را از عدم به وجود آوردن و از نيست هست كردن، و از صفر به مرحلۀ عدد رساندن.

و بعد از اين گام تكاملى عظيم، مراحل ديگر تكامل شروع مى شود، و تمام برنامه هاى دينى و الهى در همين مسير است.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه اگر هدف خلقت، جود بر بندگان است، نه سود براى آفريدگار، و اين جود از طريق تكامل انسان هاست، چرا اين خداوند جواد و كريم، از آغاز بندگان را كامل نيافريد تا همگى در جوار قرب او جاى گيرند و از بركات نزديكى به ذات پاكش بهره مند شوند؟

جواب اين سؤال روشن است، تكامل انسانى چيزى نيست كه بتوان آن را به «اجبار» آفريد، بلكه راه طولانى و درازى است كه انسان ها بايد با پاى خود آن را طى كنند و با اراده و تصميم و افعال اختيارى خويش، طرح آن را بريزند.

ص: 267

آيا اگر از كسى به اجبار و با زور سر نيزه مبلغ هنگفتى براى ساختن يك بيمارستان بگيرند اين عمل هيچ اثر اخلاقى و تكامل روحى براى او دارد؟ به يقين نه، اما اگر به اراده و ميل خويش، حتى يك ريال به چنين هدف مقدسى كمك كند به همان نسبت راه كمال اخلاقى را پيموده است.

از اين سخن چنين نتيجه مى گيريم كه خداوند بايد با اوامر و تكاليف و برنامه هاى تربيتى كه به واسطۀ پيامبران او و نيروى عقل ابلاغ مى شود، اين مسير را براى ما مشخص كند و ما با اختيار و ارادۀ خويش اين راه را بپيماييم.

باز در اينجا سؤال ديگرى مطرح است: برخى هنگامى كه توضيحات بالا را مى شنوند مى پرسند: اگر هدف از آفرينش ما تكامل انسانى، يا به تعبير ديگر، قرب به پروردگار و حركت وجودى ناقص به سوى وجودى بى نهايت كامل بوده، پس هدف از اين تكامل چيست؟

پاسخ اين سؤال نيز با اين جمله روشن مى شود كه تكامل، هدف نهايى و يا به تعبير ديگر: «غاية الغايات» است.

توضيح: اگر از محصلى سؤال كنيم كه براى چه درس مى خوانى؟ مى گويد:

براى اينكه به دانشگاه راه يابم. باز اگر سؤال كنيم: دانشگاه را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: براى اينكه براى مثال دكتر يا مهندس لايقى شوم.

مى پرسيم: آن را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: هم براى اينكه فعاليت مثبتى كنم و هم درآمد خوبى داشته باشم.

مى گوييم: درآمد خوب را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: براى اينكه زندگى آبرومند و مرفهى داشته باشم. مى پرسيم: زندگى مرفه و آبرومند را براى چه مى خواهى؟ در اينجا مى بينيم لحن سخن او عوض مى شود و مى گويد: خوب، براى اينكه زندگى مرفه و آبرومندى داشته باشم ديگر، يعنى همان پاسخ سابق را تكرار مى كند.

ص: 268

اين دليل بر آن است كه او به پاسخ نهايى، و به اصطلاح به «غاية الغايات» كار خويش رسيده كه ماوراى آن پاسخ ديگرى نيست و هدف نهايى را تشكيل مى دهد، اين در مسائل زندگى مادى.

در زندگى معنوى نيز مطلب همين گونه است، وقتى پرسيده مى شود: آمدن انبيا و نزول كتب آسمانى، و تكاليف و برنامه هاى تربيتى براى چيست؟

مى گوييم: براى تكامل انسانى و قرب به خدا.

و اگر سؤال كنند: تكامل و قرب به پروردگار براى چه منظورى است؟

مى گوييم: براى قرب به پروردگار! يعنى اين هدف نهايى است و به تعبير ديگر: ما همه چيز را براى تكامل و قرب به خدا مى خواهيم، اما قرب به خدا را براى خودش (يعنى براى قرب به پروردگار).

ديگربار سؤالى در اينجا مطرح مى شود و آن اين كه در حديثى آمده است كه خداوند مى فرمايد: «كُنتُ كَنزاً مَخفِيّاً فَاَحبَبتُ اَن اُعرَفُ وَ خَلَقتُ الخَلقَ لِكَى اُعرَفَ ؛ من گنجى پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، خلايق را آفريدم تا شناخته شوم».

اين حديث با آنچه گفتيد چه تناسبى دارد؟

پاسخ: گذشته از اينكه اين حديث يك خبر واحد است و در مسائل عقيدتى خبر واحد كارساز نيست، مفهوم حديث اين است كه شناخت خداوند براى خلق وسيلۀ تكامل آن هاست، يعنى من دوست داشتم فيض رحمتم همه جا را بگيرد، به همين علت خلايق را آفريدم و براى سير كمالى آن ها، راه و رسم معرفتم را به آنان آموختم، چراكه معرفت و شناخت من رمز تكامل آن هاست.

آرى، بندگان بايد ذات خداوند را كه منبع همۀ كمالات است بشناسند، خود را با كمالات او تطبيق دهند، و پرتوى از آن را در وجود خويش فراهم سازند، تا

ص: 269

جرقه اى از آن صفات كمال و جلال در وجودشان بدرخشد. تكامل و قرب به خدا جز از طريق تخلق به اخلاق او ممكن نيست و اين تخلق، فرع بر شناخت است.

با توجه به آنچه در فرازهاى بالا گفتيم به نتيجه گيرى نهايى نزديك مى شويم و مى گوييم: عبادت و عبوديت خدا يعنى در مسير خواست او گام برداشتن، و روح و جان را به او سپردن، عشق او را در دل جاى دادن، و خود را به اخلاق او آراستن.

و اگر در آيات فوق، «عبادت» به عنوان هدف نهايى آفرينش معرفى شده، مفهومش همين است كه به تعبير ديگر به عنوان «تكامل انسانى» از آن ياد مى شود.

آرى، انسان كامل همان بندۀ راستين خداست!

نظرى به روايات اسلامى دربارۀ فلسفۀ آفرينش انسان

تا اين جا از دو راه مسألۀ هدف خلقت انسان را تعقيب كرديم: يكى از طريق تفسير آيات قرآن، و ديگرى از طريق فلسفى، و هر دو ما را به يك نقطه رساند.

اكنون نوبت اين است كه از مسير سوم، يعنى روايات اسلامى اين مسألۀ سرنوشت ساز را دنبال كنيم. دقت در روايات زير كه بخشى از اين روايات است بينش عميق ترى مى دهد:

در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده كه از حضرتش سؤال كردند: معنى اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله چيست كه فرموده است:

«اعملوا فكلّ ميسر لما خلق له»: «تا مى توانيد عمل كنيد كه همۀ انسان ها براى هدفى كه آفريده شده اند آمادگى دارند. امام عليه السلام فرمود: «اِنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ خَلَقَ الجِنَّ وَالاِنسَ لِيَعبُدُوهُ، وَ لَم يَخلُقهُم لِيَعصُوهُ وَذلِكَ قَولُهُ عَزَّ وَجَلَّ: (وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) ، فَيَسَّرَ كُلًّا لِما خُلِقَ لَهُ،

ص: 270

فالوَيلُ لِمَن استَحَبَّ العَمى عَلَى الهُدى ؛ خداوند بزرگ جن و انس را براى اين آفريده كه او را عبادت و اطاعت كنند، براى اين نيافريده كه نافرمانى اش نمايند، و اين همان است كه مى فرمايد: (وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) ، و چون آن ها را براى اطاعت آفريده راه را براى رسيدن به اين هدف براى آنان آسان و هموار ساخته، پس واى به حال كسانى كه چشم برهم گذارند و نابينايى را بر هدايت ترجيح دهند».(1)

اين حديث اشارۀ پرمعنايى است به اين حقيقت كه چون خداوند انسان ها را براى هدف تكاملى آفريده، وسايل آن را از نظر تكوين و تشريع فراهم ساخته و در اختيار او گذاشته است.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: امام حسين عليه السلام دربرابر اصحابش آمد و چنين فرمود: «اِنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ ما خَلَقَ العِبادَ اِلّا لِيَعرِفُوهُ، فَاِذا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ، فَاِذا عَبَدُوهُ اِستَغنُوا بِعِبادَتِهِ عَن عِبادَةِ مَن سِواهُ ؛ خداوند بزرگ بندگان را نيافريده مگر به خاطر اين كه او را بشناسند، هنگامى كه او را بشناسند عبادتش مى كنند و هنگامى كه بندگى او كنند از بندگى غير او بى نياز مى شوند».(2)

سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه اگر خداوند بندگان را براى عبوديت آفريده است پس چرا گروهى راه كفر را پيش مى گيرند؟ آيا ممكن است ارادۀ خداوند از هدفش تخلف پذيرد؟

كسانى كه اين ايراد را مطرح مى كنند درحقيقت ارادۀ تكوينى و تشريعى را با هم اشتباه گرفته اند، زيرا هدف، عبادت اجبارى نيست، بلكه عبادت و بندگى همراه با اراده و اختيار است و در چنين زمينه اى هدف به صورت آماده كردن زمينه ها تجلى مى كند و براى مثال هنگامى كه گفته مى شود: من اين مسجد را

ص: 271


1- . توحيد صدوق (طبق نقل الميزان، ج 18، ص 423).
2- . علل الشرايع، صدوق (طبق همان مدرك).

براى نماز خواندن مردم ساخته ام، مفهومش اين است كه آن را براى اين كار آماده كرده ام، نه اينكه مردم را به اجبار به نماز وادارم، همچنين در موارد ديگر، مانند ساختن مدرسه براى تحصيل، و بيمارستان براى درمان، و كتابخانه براى مطالعه.

بنابراين، خداوند اين انسان را براى اطاعت و بندگى آماده ساخته و هرگونه وسيله اى را اعم از عقل و عواطف و قواى مختلف، از درون، و پيامبران و كتب آسمانى و برنامه هاى تشريعى از برون، براى او فراهم كرده است. مسلّم است كه اين معنى در مؤمن و كافر يكسان است، هرچند مؤمن از امكانات بهره بردارى نموده و كافر ننموده است.

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه وقتى از تفسير آيۀ (وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) را از آن حضرت سؤال كردند، فرمود: «خَلَقَهُم لِلعِبادَةِ ؛آن ها را براى عبوديت آفريده است».

راوى مى گويد: سؤال كردم: آيا گروه خاصى منظور است يا همۀ مردم؟ امام عليه السلام فرمود: «همۀ مردم».(1)

و در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام نقل شده كه وقتى تفسير اين آيه را سؤال كردند، فرمود: «خَلَقَهُم لِيَأمُرَهُم بِالعِبادَةِ ؛ آن ها را آفريد تا دستور عبادت به آن ها دهد».(2)

اشاره به اينكه هدف، اجبار به عبادت و بندگى نبوده، بلكه زمينه سازى براى آن بوده است و اين دربارۀ عموم مردم صادق مى باشد.(3)

ص: 272


1- . بحارالانوار، ج 5، ص 314، ح 7.
2- . همان، ح 5.
3- . از آنچه در بالا گفته شده روشن مى شود كه الف و لام در «الانس و الجن» براى استغراق است و شامل همۀ افراد مى شود نه براى جنس، به طورى كه فقط گروهى را شامل شود آن چنان كه در بعضى از تفاسير آمده است.

ارزش انسان از نظر قرآن

ارزش انسان از نظر قرآن(1)

در آيۀ 29 سورۀ بقره خداوند فرموده است: (هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً) ؛ «او كسى است كه همۀ آنچه را در زمين وجود دارد، براى شما آفريده».

پس از ذكر نعمت هاى گذشته، قرآن به يكى از بزرگ ترين نعمت هايى كه خداوند به انسان داده، اشاره مى كند و آن، سَروَرى و حكومت زمين است.

آيۀ فوق، معنى عميق و ارزنده اى دربر دارد و در آن، ارزش انسان از نظر قرآن معلوم شده است؛ مى فرمايد: ارزش انسان از همه چيز بيشتر و مقام او از تمام موجودات بالاتر است.

اينجاست كه درمى يابيم خداوند انسان را براى امر بسيار پرارزش و عظيمى آفريده است، همه چيز براى او آفريده شده، آفريده شده تا مالك موجودات زمين گردد و فعّال و مختار باشد.

او عالى ترين موجود در صحنۀ پهناور زمين، و از تمام موجودات اين جهان ارزشمندتر معرفى گرديده، زيرا همه چيز براى او آفريده شده است. اين تنها آيه اى نيست كه اين موضوع را تذكر مى دهد، بلكه آيات فراوانى در قرآن مى يابيم كه انسان را هدف نهايى آفرينش موجودات جهان معرفى مى نمايد، از جمله: در آيۀ 13 سورۀ جاثيه آمده است: (وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ ما فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ) ؛ «او آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است همه را از جانب خويش مسخّر شما ساخته...».

در اينجا مطلب از مفهوم آيۀ مورد بحث بالاتر رفته و موجودات آسمان ها نيز به آن اضافه گرديده است. در جاى ديگر مى خوانيم: (وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ) ؛ «و زمين را براى مردم آفريد»،(2) و در جاى ديگر مى يابيم: (وَ سَخَّرَ لَكُمُ

ص: 273


1- . تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيۀ 29 سورۀ بقره.
2- . الرحمن، آيۀ 10.

اَلْفُلْكَ...) ، (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلْأَنْهارَ...) ، (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهارَ...) ؛ «كشتى ها را مسخر شما ساخت...

نهرها را نيز مسخّر شما نمود... شب و روز را (نيز) مسخر شما نمود...».(1)

(وَ هُوَ اَلَّذِي سَخَّرَ اَلْبَحْرَ...) ؛ «شما را بر درياها مسلّط گردانيد».(2)

(وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ...) ؛ «خورشيد و ماه را مسخر شما قرار داد».

از اين نمونه آيات در قرآن فراوان است كه خداوند همه چيز را مسخر اين انسان ساخته و همه را براى او آفريده است.

ارزش معنوى مرد و زن

ارزش معنوى مرد و زن(3)

خداوند در آيۀ 195 سورۀ آل عمران مى فرمايد: (فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اَللّهِ وَ اَللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلثَّوابِ) ؛ «پس پروردگارشان، درخواست آنها را پذيرفت (و فرمود:) من عمل هيچ كسى از شما را، زن باشد يا مرد، ضايع نخواهم كرد؛ شما از جنس يكديگر (و پيرو يك آيين)! لذا كسانى كه در راه خدا هجرت كردند و از خانه هاى خود بيرون رانده شدند و در راه من آزار ديدند، و جنگ كردند و كشته شدند، به يقين گناهانشان را مى بخشم و آنها را در باغ هاى بهشتى، كه از پاى درختانش نهرها جارى است، وارد مى كنم. اين پاداشى است از طرف خداوند؛ و بهترين پاداش ها نزد خدا است».

آيۀ فوق همانند آيات بسيار ديگر از قرآن مجيد، زن و مرد را در پيشگاه خدا

ص: 274


1- . ابراهيم، آيات 32 و 33.
2- . نحل، آيۀ 14.
3- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيۀ 195 سورۀ آل عمران.

و در وصول به مقامات معنوى در شرايط مشابه يكسان مى شمارد و هرگز اختلاف جنسيّت و تفاوت ساختمان جسمانى و به دنبال آن پاره اى از تفاوت ها در مسئوليت هاى اجتماعى را دليل بر تفاوت ميان اين دو در مسير تكامل انسانى نمى داند، بلكه هر دو را از اين نظر كاملاً در يك سطح قرار مى دهد، ولذا آن ها را باهم ذكر كرده است. اين موضوع درست به آن مى ماند كه از نظر انضباط ادارى، يك نفر را به عنوان رئيس انتخاب مى كنند و ديگرى را به عنوان معاون و يا عضو.

رئيس بايد توانايى بيشتر و يا تجربه و اطلاعات وسيع ترى در كار خود داشته باشد، ولى اين تفاوت و سلسله مراتب هرگز دليل بر اين نيست كه شخصيت انسانى و ارزش وجودى رئيس از معاون يا كارمندانش بيشتر است.

قرآن مجيد با صراحت مى گويد: (وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ) ؛(1) «ولى هر كس كار شايسته اى انجام دهد - خواه مرد يا زن - در حالى كه مؤمن باشد چنين كسانى وارد بهشت مى شوند و در آن روزى بى حسابى به آن ها داده خواهد شد» (و از مواهب روحانى و جسمانى آن جهان برخوردار مى گردد)».

و در آيۀ ديگر مى خوانيم: (مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ) ؛(2) «هر كس كار شايسته اى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، به طور مسلم او را حيات پاكيزه اى مى بخشيم؛ و پاداش آنها را مطابق بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد».

اين آيات و آيات فراوان ديگر در عصر و زمانى نازل شد كه بسيارى از ملل دنيا در انسان بودن جنس زن ترديد داشتند و آن را يك موجود نفرين شده و سرچشمۀ گناه و انحراف و مرگ مى دانستند!

ص: 275


1- . غافر، آيۀ 40.
2- . نحل، آيۀ 97.

بسيارى از ملل پيشين حتّى معتقد بودند كه عبادات زن در پيشگاه خدا مقبول نيست. بسيارى از يونانى ها زن را يك موجود پليد و از عمل شيطان مى دانستند.

رومى ها و بعضى از يونانى ها معتقد بودند كه اصولاً زن داراى روح انسانى نيست و بنابراين روح انسانى فقط در اختيار مردان است.

جالب اينكه تا همين اواخر، علماى مسيحى در اسپانيا دراين باره بحث مى كردند كه آيا زن مثل مرد، روح انسانى دارد و روح او بعد از مرگ، جاودان خواهد ماند يا نه؟ و پس از مباحثاتى به اينجا رسيدند كه چون روح زن، برزخى است ميان روح انسان و حيوان، جاويدان نيست، به جز روح مريم عليها السلام.(1)

از اينجا روشن مى شود، اينكه عده اى از افراد بى اطلاع گاهى اسلام را متّهم مى كنند كه دين مردهاست نه زن ها، چه اندازه از حقيقت دورند! به طور كلّى اگر در پاره اى از قوانين اسلام به خاطر تفاوت هاى جسمى و عاطفى كه ميان زن و مرد وجود دارد تفاوت هايى از نظر مسئوليت هاى اجتماعى ديده مى شود به هيچ وجه به ارزش معنوى زن لطمه نمى زند و از اين لحاظ زن و مرد با يكديگر تفاوتى ندارند و درهاى سعادت به طور يكسان به روى هر دو باز است، چنان كه در آيۀ مورد بحث خوانديم: (بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ) ؛ «همه از يك جنس و يك جامعه هستيد».

چگونه اسلام اجازۀ تنبيه زن را داده است؟

چگونه اسلام اجازۀ تنبيه زن را داده است؟(2)

در آيۀ 34 سورۀ نساء مى خوانيم: (اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى اَلنِّساءِ بِما فَضَّلَ اَللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ فَالصّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ بِما حَفِظَ اَللّهُ وَ اَللاّتِي

ص: 276


1- . به كتاب هاى «وستر مارك»، عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله، حقوق زن در اسلام و ساير كتاب هاى مربوط به عقايد و آراء بشرى مراجعه شود.
2- . تفسير نمونه، ج 3، ذيل آيۀ 34 سورۀ نساء.

تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اُهْجُرُوهُنَّ فِي اَلْمَضاجِعِ وَ اِضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً إِنَّ اَللّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً) ؛ «مردان، سرپرست و نگهبان زنان اند، بخاطر برترى هايى كه خداوند (از نظر نظام اجتماع) براى بعضى نسبت به بعضى ديگر قرار داده است و بخاطر هزينه هايى كه از اموالشان (درمورد زنان) مى كنند؛ و زنان شايسته، زنانى هستند كه متواضع اند و در غياب (همسر خود)، اسرار و حقوق او را درمقابل حقوقى كه خدا براى آنان قرار داده، حفظ مى كنند؛ و زنانى را كه از سركشى و مخالفتشان بيم داريد، پند و اندرز دهيد! و (اگر مؤثر واقع نشد،) در بستر از آنها دورى نماييد! و (اگر راهى جز شدت عمل نبود)، آنها را تنبيه كنيد! و اگر از شما پيروى كردند، راهى براى تعدّى بر آنها نجوييد! (بدانيد) خداوند، بلندمرتبه و بزرگ است (و قدرت او، بالاترين قدرت هاست)».

ابتدا مى فرمايد: (اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى اَلنِّساءِ) .

براى توضيح اين جمله بايد توجه داشت كه خانواده يك واحد كوچك اجتماعى است و همانند يك اجتماع بزرگ بايد رهبر و سرپرست واحدى داشته باشد، زيرا رهبرى و سرپرستى اى كه زن و مرد به صورت مشترك آن را به عهده بگيرند مفهومى ندارد، درنتيجه فقط يكى از آن ها بايد «رئيس» خانواده و ديگرى «معاون» و تحت نظارت او باشد. قرآن در اينجا تصريح مى كند كه مقام سرپرستى بايد به مرد داده شود (اشتباه نشود! منظور از اين تعبير، استبداد و اجحاف و تعدى نيست، بلكه منظور، رهبرى واحد منظم با توجه به مسئوليت ها و مشورت ها است).

اين مسأله در دنياى امروز بيش از هر زمان ديگرى روشن است كه اگر هيأتى (حتى دو نفرى) مأمور انجام كارى شود حتماً بايد يكى از آن دو، «رئيس» و ديگرى «معاون يا عضو» باشد، وگرنه هرج ومرج در كار آن ها پيدا مى شود؛ سرپرستى مرد در خانواده نيز از همين قبيل است.

ص: 277

و اين موقعيت به دليل وجود خصوصياتى در مرد است، مانند ترجيع قدرت تفكر او بر نيروى عاطفه و احساسات (به عكس زن كه از نيروى سرشار عواطف بيشترى بهره مند است) و ديگرى داشتن بنيه و نيروى جسمى بيشتر كه با اوّلى بتواند بينديشد و نقشه طرح كند و با دومى بتواند از حريم خانوادۀ خود دفاع نمايد.

به علاوه تعهد او دربرابر زن و فرزندان نسبت به پرداختن هزينه هاى زندگى، و پرداخت مهر و تأمين زندگى آبرومندانۀ همسر و فرزند، اين حق را به او مى دهد كه وظيفۀ سرپرستى به عهدۀ او باشد.

البته ممكن است زنانى در اين مسائل گفته شده، بر شوهران خود برترى داشته باشند، ولى بارها گفته ايم كه قوانين به تك تك افراد و نفرات نظر ندارد، بلكه نوع و كل را در نظر مى گيرد، و شكى نيست كه از نظر كلى، مردان نسبت به زنان براى اين كار آمادگى بيشترى دارند، اگرچه زنان نيز وظايفى مى توانند به عهده بگيرند كه اهميت آن مورد ترديد نيست. جملۀ «بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ »نيز اشاره به همين حقيقت است، زيرا در قسمت اول مى فرمايد: «اين سرپرستى به دليل تفاوت هايى است كه خداوند از نظر آفرينش، براساس مصلحت نوع بشر، ميان آن ها قرار داده است» و در قسمت آخر مى فرمايد: «و نيز اين سرپرستى به علت تعهداتى است كه مردان درمورد انفاق كردن و پرداخت هاى مالى دربرابر زنان و خانواده به عهده دارند».

ولى ناگفته پيداست كه سپردن اين وظيفه به مردان، نه دليل بالاتر بودن شخصيت انسانى آن هاست و نه سبب امتياز آن ها در جهان ديگر، زيرا اين دو مورد فقط بستگى به تقوا و پرهيزكارى دارد، همان طور كه شخصيت انسانى يك معاون از يك رئيس ممكن است در جنبه هاى مختلفى بيشتر باشد، اما رئيس براى سرپرستى كارى كه به او محول شده از معاون خود شايسته تر است.

ص: 278

(فَالصّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ) ؛ در اينجا اضافه مى فرمايد كه زنان دربرابر وظايفى كه در خانواده به عهده دارند دو دسته اند: دستۀ اول، «صالحان و درستكاران، و آن ها كسانى هستند كه دربرابر نظام خانواده خاضع و متعهد مى باشند و نه تنها در حضور شوهر، بلكه در غياب او، «حفظ الغيب» مى كنند، يعنى چه از نظر مال، چه از نظر ناموس و چه از نظر حفظ شخصيت شوهر و اسرار خانواده، در غياب او مرتكب خيانت نمى شوند و دربرابر حقوقى كه خداوند براى آن ها قائل شده و با جملۀ «بما حفظ اللّه» به آن اشاره كرده وظايف و مسئوليت هاى خود را به خوبى انجام مى دهند».

بديهى است كه مردان موظف اند دربارۀ اين گونه زنان نهايت احترام و حق شناسى را انجام دهند. دستۀ دوم، زنانى هستند كه از وظايف خود سرپيچى مى كنند و نشانه هاى ناسازگارى در آن ها ديده مى شود. مردان دربرابر اين گونه زنان وظايف و مسئوليت هايى دارند كه بايد مرحله به مرحله انجام شود و در هر صورت بايد مراقب باشند كه از حريم عدالت تجاوز نكنند. اين وظايف به ترتيب زير در آيه بيان شده است:

(وَ اَللاّتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ) . مرحلۀ اول درمورد زنانى است كه نشانه هاى سركشى و عداوت و دشمنى در آن ها آشكار مى شود كه قرآن در جملۀ فوق از آن ها چنين تعبير مى كند: «زنانى را كه از طغيان و سركشى آن ها مى ترسيد موعظه كنيد و پند و اندرز دهيد» و اين گونه، زنانى را كه پا از حريم نظام خانوادگى فراتر مى گذارند، قبل از هر چيز بايد با اندرزهاى دوستانه و بيان نتايج سوء اين گونه كارها، به راه آورد و متوجه مسئوليت خود كرد.

(وَ اُهْجُرُوهُنَّ فِي اَلْمَضاجِعِ) ؛ «در صورتى كه اندرزهاى شما سودى نداد، در بستر از آن ها دورى كنيد» و با اين عكس العمل و بى اعتنايى و به اصطلاح قهر كردن، عدم رضايت خود را از رفتار آن ها آشكار سازيد. شايد همين «واكنش خفيف» در روح آنان مؤثر شود.

ص: 279

(وَ اِضْرِبُوهُنَّ) . در صورتى كه سركشى و پشت پا زدن به وظايف و مسئوليت ها از حد بگذرد و همچنان در راه قانون شكنى با لجاجت و سرسختى گام بردارند، نه اندرزها تأثير كند و نه جدا شدن در بستر و كم اعتنايى نفعى ببخشد و راهى جز «شدت عمل» باقى نماند و براى وادار كردن آن ها به انجام تعهدها و مسئوليت هاى خود، تنها راه، خشونت و شدّت عمل باشد، در اينجا اجازه داده شده كه به وسيلۀ «تنبيه بدنى» آن ها را به انجام وظايف خويش وادار كنند.

اشكال: در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه اسلام به مردان اجازه داده كه درمورد زنان متوسل به تنبيه بدنى شوند؟!

پاسخ: با توجه به معنى آيه و رواياتى كه در بيان آن وارد شده و توضيح آن در كتب فقهى آمده است و همچنين با توضيحاتى كه روانشناسان امروز مى دهند، پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست، زيرا:

اولاً آيه، مسئلۀ تنبيه بدنى را درمورد افراد وظيفه نشناسى مجاز شمرده كه هيچ وسيلۀ ديگرى دربارۀ آنان مفيد واقع نشود، و اتفاقاً اين، موضوع تازه اى نيست كه منحصر به اسلام باشد، در تمام قوانين دنيا هنگامى كه راه هاى مسالمت آميز براى وادار كردن افراد به انجام وظيفه، مؤثر واقع نشود، به خشونت متوسل مى شوند، نه تنها از راه ضرب، بلكه گاهى در موارد خاصى مجازات هايى شديدتر از آن نيز قائل مى شوند كه تا سر حدّ اعدام پيش مى رود.

ثانياً «تنبيه بدنى» در اين جا همان طور كه در كتب فقهى نيز آمده است بايد ملايم و خفيف باشد به گونه اى كه نه موجب شكستگى شود، نه مجروح شدن گردد و نه كبودى بدن.

ثالثاً روانكاوان امروز معتقدند كه جمعى از زنان داراى حالتى به نام «مازوشيسم» (آزارطلبى) هستند و گاه كه اين حالت در آن ها تشديد مى شود تنها راه آرامش آنان تنبيه مختصر بدنى است، بنابراين ممكن است ناظر به چنين

ص: 280

افرادى باشد كه تنبيه خفيف بدنى درمورد آنان جنبۀ آرام بخشى دارد و يك نوع درمان روانى است. مسلّم است كه اگر يكى از اين مراحل مؤثر واقع شود و زن به انجام وظيفۀ خود اقدام كند مرد حق ندارد بهانه گيرى كرده، درصدد آزار زن برآيد، لذا به دنبال اين جمله مى فرمايد: (فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً) ؛ «آگر آن ها اطاعت كنند به آن ها تعدى نكنيد».

و اگر گفته شود كه نظير اين طغيان و سركشى و تجاوز در مردان نيز ممكن است، آيا مردان نيز مشمول چنين مجازات هايى خواهند شد؟ در پاسخ مى گوييم: آرى، مردان هم درست مانند زنان در صورت تخلف از وظايف مجازات مى شوند، حتى مجازات بدنى، ولى چون اين كار غالباً از عهدۀ زنان خارج است حاكم شرع موظف مى باشد كه مردان متخلف را از راه هاى گوناگون و حتى از طريق تعزير (مجازات بدنى) با وظايف خود آشنا سازد.

داستان مردى كه به همسر خود احجاف كرده بود و به هيچ قيمت حاضر به تسليم شدن دربرابر حق نبود و على عليه السلام او را با شدت عمل و حتى با تهديد به شمشير وادار به تسليم كرد معروف است.

(إِنَّ اَللّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً) . در پايان دوباره به مردان هشدار مى دهد كه از موقعيت سرپرستى خود در خانواده سوءاستفاده نكنند و قدرت خدا را كه بالاتر از همۀ قدرت هاست در نظر داشته باشند «زيرا خداوند بلندمرتبه و بزرگ است».

اوصاف انسان هاى شايسته

اوصاف انسان هاى شايسته(1)

در آيات 19 تا 28 سورۀ معارج مى خوانيم: (إِنَّ اَلْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً * إِذا مَسَّهُ اَلشَّرُّ جَزُوعاً * وَ إِذا مَسَّهُ اَلْخَيْرُ مَنُوعاً * إِلاَّ اَلْمُصَلِّينَ * اَلَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ * وَ اَلَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ * لِلسّائِلِ وَ اَلْمَحْرُومِ * وَ اَلَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ اَلدِّينِ * وَ اَلَّذِينَ

ص: 281


1- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيۀ 19-28 سورۀ معارج.

هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ * إِنَّ عَذابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ) ؛ «به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است، هنگامى كه بدى به او رسد بى تابى مى كند و هنگامى كه خوبى به او رسد مانع ديگران مى شود (و بخل مى ورزد)، مگر نمازگزاران، كسانى كه نمازهايشان را دائماً به جا مى آورند، و كسانى كه در اموالشان حق معيّنى است براى سائل و محروم، و آن ها كه به روز جزا ايمان دارند و آنها كه از عذاب پروردگارشان بيمناك اند، چراكه هيچ كس از عذاب پروردگارش در امان نيست».

جمعى از مفسران و ارباب لغت، «هلوع» را به معنى «حرص» و جمعى به «كم طاقت» تفسير كرده اند، بنابر تفسير اول، در اينجا به سه ويژگى منفى اخلاقى در وجود اين گونه انسان ها اشاره شده است: «حرص»، «جزع» و «بخل» و بنابر تفسير دوم به دو ويژگى «جزع» و «بخل»، زيرا آيات دوم و سوم تفسيرى است براى معنى «هلوع».

اين احتمال نيز وجود دارد كه هر دو معنى در اين واژه جمع باشد، چراكه اين دو وصف لازم و ملزوم يكديگرند؛ بيشتر انسان حريص بخيل اند و دربرابر حوادث سوء كم تحمل، و عكس آن نيز صادق است.

در اينجا سؤال هايى مطرح مى شود، از جمله اين كه اگر خداوند انسان را براى سعادت و كمال آفريده چگونه در طبيعت او شر و بدى قرار داده است؟

وانگهى آيا ممكن است خداوند چيزى را با صفتى بيافريند و سپس آفرينش خود را مذمت كند؟ از همۀ اين ها گذشته، قرآن در آيۀ 4 سورۀ تين باصراحت مى گويد: (لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ) ؛ «ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم».

به يقين منظور اين نيست كه ظاهر انسان خوب و باطنش زشت و بد است، بلكه كل خلقت انسان به صورت «احسن تقويم» است. همچنين آيات ديگرى كه

ص: 282

مقام والاى انسان را مى ستايند. اين آيات با آيۀ مورد بحث چگونه سازگار است؟

پاسخ همۀ اين سؤالات با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين است كه خداوند نيروها و غرايز و صفاتى در انسان آفريده كه بالقوّه وسيلۀ تكامل و ترقى و سعات او محسوب مى شوند، بنابراين صفات و غرايز مزبور ذاتاً بد نيست، بلكه وسيلۀ كمال است، اما هنگامى كه همين صفات در مسير انحرافى قرار گيرد و از آن سوءِ استفاده شود، مايۀ نكبت و بدبختى و شر و فساد خواهد بود.

براى نمونه همين «حرص» نيرويى است كه به انسان اجازه نمى دهد به زودى از تلاش و كوشش بازايستد و با رسيدن به نعمتى سير شود، اين يك عطش سوزان است كه بر وجود انسان مسلط مى باشد؛ اگر اين صفت در مسير تحصيل علم و دانش به كار افتد و انسان، حريص در علم و يا به تعبير ديگر: تشنه و عاشق بى قرار علم باشد، به يقين مايۀ كمال اوست، امّا اگر اين ويژگى حرص در مسير ماديات به كار افتد مايۀ شر و بدبختى و بخل مى شود.

به تعبير ديگر: اين صفت شاخه اى از حب ذات است و مى دانيم كه حب ذات چيزى است كه انسان را به سوى كمال مى فرستد، اما اگر در مسير انحرافى واقع شود به سوى انحصارطلبى، بخل، حسد و مانند آن پيش مى رود.

درمورد مواهب ديگر نيز مطلب همين گونه است، خداوند قدرت عظيمى در دل اتم آفريده كه به يقين مفيد و سودمند است، ولى اگر از اين قدرت درونى اتم سوءاستفاده شود و از آن بمب هاى ويرانگر بسازند، مايۀ شر و فساد خواهد بود.

با توجه به توضيحات بالا، نبود منافات ميان تمام آياتى كه در قرآن مجيد دربارۀ انسان وارد شده است مشخص مى شود.(1)

ص: 283


1- . توضيح ديگرى تحت عنوان انسان در قرآن كريم، در جلد 8 تفسير نمونه، ذيل آيات 11 و 12 سورۀ يونس آورده ايم.

سپس به صورت يك استثنا به ذكر اوصاف انسان هاى شايسته ضمن بيان نه صفت از اوصاف برجستۀ آن ها پرداخته، مى گويد: «مگر نمازگزاران»؛ (إِلاَّ اَلْمُصَلِّينَ) .

«همان نمازگزارانى كه نمازهاى خود را تداوم مى بخشند»؛ (اَلَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ) .

اين نخستين ويژگى آن هاست كه ارتباط مستمر با درگاه پروردگار متعال دارند و اين ارتباط از راه نماز تأمين مى شود، نمازى كه انسان را از فحشا و منكر بازمى دارد، نمازى كه روح و جان انسان را پرورش مى دهد و او را همواره به ياد خدا نگه مى دارد و اين توجه مستمر مانع از غفلت و غرور، و فرورفتن در درياى شهوات، و اسارت در چنگال شيطان و هواى نفس مى شود.

بديهى است كه منظور از مداومت بر نماز اين نيست كه هميشه در حال نماز باشند، بلكه منظور اين است كه در اوقات معين، نماز را انجام مى دهند.

اصولاً هر كار خيرى آنگاه در انسان اثر مثبت مى گذارد كه تداوم داشته باشد، ولذا در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: انّ احبّ الاعمال الى اللّه مادام و ان قل: «محبوب ترين اعمال نزد خدا چيزى است كه مداومت داشته باشد، هرچند كم باشد».(1)

قابل توجه اينكه در حديثى از امام باقر عليه السلام دربارۀ اين آيه مى خوانيم:

منظور اين است كه هرگاه انسان چيزى از نوافل را بر خود فرض مى كند همواره به آن ادامه دهد.(2)

و در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام نقل شده كه فرمود: «اين آيه اشاره به

ص: 284


1- . المعجم المفهرس لألفاظ الحديث، ج 2، ص 160 (مادۀ دوام).
2- . نورالثقلين، ج 5، ص 415.

نافله است، و آيۀ (وَ اَلَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ) (كه در چند آيه بعد آمده است) ناظر به نماز فريضه است.(1)

اين تفاوت ممكن است از اينجا باشد كه تعبير «محافظت» مناسب نمازهاى واجب است كه آن ها را بايد در وقت هاى معين انجام داد، اما تعبير به «تداوم» مناسب نمازهاى مستحب است، چراكه انسان مى تواند گاهى آن ها را انجام دهد و گاهى ترك كند.

به هر حال بعد از ذكر نماز كه بهترين اعمال و بهترين حالات مؤمنان است، به دومين ويژگى آن ها پرداخته، مى افزايد: «كسانى كه در اموالشان حق معلومى است»؛ (وَ اَلَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ) .

«براى تقاضاكنندگان و محرومان»؛ (لِلسّائِلِ وَ اَلْمَحْرُومِ) .

و به اين شكل، هم ارتباطشان را با خالق حفظ مى كنند و هم پيوندشان را با خلق خدا. بعضى از مفسران معتقدند كه منظور از «حق معلوم» در اينجا همان «زكات» است كه مقدار معينى دارد و از مصارف آن «سائل» و «محروم» است، در حالى كه مى دانيم اين سوره مكى است و حكم زكات در مكه نازل نشده بود، يا اگر نازل شده بود مقدار معين نداشت، لذا بعضى ديگر معتقدند: مراد از «حق معلوم» چيزى غير از زكات است كه انسان بر خود لازم مى شمرد كه به نيازمندان بدهد. شاهد اين تفسير حديثى است كه از امام صادق عليه السلام نقل شده كه وقتى دربارۀ تفسير اين آيه سؤال كردند كه آيا اين چيزى غير از زكات است؟ فرمود:

«هُوَ الرَّجُلُ يُؤتِيهِ اللَّهُ الثَّروَةَ مِنَ المالِ، فَيُخرِجُ مِنهُ الألفَ وَ الألفَينِ وَ الثَّلاثَةَ الآلافِ وَ الأقَلَّ وَ الأكثَرَ، فَيَصِلُ بِهِ رَحِمَهُ، وَ يَحمِلُ بِهِ الكَلَّ عَن قَومِهِ ؛ آرى، اين دربارۀ كسى است كه خداوند ثروت و مالى به او مى بخشد و او به مقدار هزار يا دو هزار يا سه

ص: 285


1- . نور الثقلين، ج 5، ص 416.

هزار يا بيشتر و كمتر از آن جدا كرده و با آن صلۀ رحم مى كند و از قوم خود سختى را برمى دارد».(1)

تفاوت «سائل» با «محروم» اين است كه «سائل» حاجت خود را مى گويد و تقاضا مى كند، ولى «محروم» كسى است كه شرم و حيا مانع تقاضاى اوست، و در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: «محروم كسى است كه در كسب و كار زحمت مى كشد ولى زندگى او پيچيده شده است».(2)

اين حديث نيز مناسب همان تفسيرى است كه ذكر شده، زيرا چنين اشخاصى كمتر روى سؤال دارند.(3)

به هر حال انجام اين كار از يك سو اثر اجتماعى دارد و با فقر و محروميت مبارزه مى كند و از سوى ديگر روى كسانى كه به آن عمل مى كنند اثر اخلاقى مى گذارد و قلب و جانشان را از حرص و بخل و دنياپرستى مى شويد.

آيه بعد به سومين ويژگى آن ها اشاره كرده، مى فرمايد: «كسانى كه به روز جزا ايمان دارند»؛ (وَ اَلَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ اَلدِّينِ) .

و دربارۀ ويژگى چهارم مى گويد: «و كسانى كه از عذاب پروردگارشان بيمناك اند»؛ (وَ اَلَّذِينَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ) .

«چراكه هيچ كس را از عذاب پروردگار در امان نمى بينند»؛ (إِنَّ عَذابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ) . آن ها از يك سو به روز جزا ايمان دارند، و با توجه به تعبير «يصدقون» كه فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، آن ها پيوسته توجه دارند كه حساب و كتاب و جزايى در كار است.

ص: 286


1- . نور الثقلين، ج 5، ص 417 (احاديث 25 و 27).
2- . همان.
3- . شرح بيشترى دربارۀ آيۀ مزبور و تفسير «سائل» و «محروم» در جلد 22، تفسير نمونه، ذيل آيۀ 19 ذاريات آمده است.

بعضى از مفسران آن را به معنى «تصديق عملى» يعنى انجام وظايف و ترك محرمات تفسير كرده اند، ولى ظاهر آيه مطلق است، هم تصديق علمى و هم عملى را شامل مى شود، ولى از آنجا كه ممكن است كسى به روز جزا ايمان داشته باشد، اما خود را مشمول مجازات نشمرد، مى گويد: «آن ها هرگز خود را در امان نمى بينند»، يعنى هميشه احساس مسئوليت مى كنند، حسنات خود را ناچيز و سيئات خويش را بزرگ محسوب مى دارند. در حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام آمده است كه به فرزندش نصيحت كرد و فرمود: فرزندم! «خَفِ اللّهَ خَوفاً أَنَّكَ لَو أَتَيتَهُبِحَسَناتِ أَهلِ الأرضِ لَم يَقبَلها مِنكَ، وَ ارجُ اللّهَ رَجاءً أَنَّكَ لَو أَتَيتَهُ بِسَيِّئاتِ أَهلِ الأرضِ غَفَرَها لَكَ ؛ آن چنان از خدا بترس كه اگر تمام حسنات مردم روز زمين را بياورى احتمال دهى كه از تو نپذيرد! و آن چنان به او اميدوار باش كه اگر تمام گناهان اهل زمين را داشته باشى احتمال دهى كه تو را بيامرزد».(1)

حتى خود پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «لَن يُدخِلَ الجَنَّةَ أَحَداً عَمَلُهُ، قالُوا: وَ لا أَنتَ يا رَسُولَ اللّهِ؟ قالَ: وَ لا أَنَا، اِلّا أَن يَتَغَمَّدَنِى اللّهُ بِرَحمَتِهِ ؛ هيچ كس با عملش وارد بهشت نمى شود.

عرض كردند: حتى خود شما اى رسول خدا؟! فرمود: آرى، من هم چنين هستم، مگر آنكه رحمت خدا شامل من شود!».

الگوهاى جاويدان

الگوهاى جاويدان(2)

در آيۀ چهارم سورۀ ممتحنه مى خوانيم: (قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ اَلْعَداوَةُ وَ اَلْبَغْضاءُ أَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَحْدَهُ إِلاّ قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اَللّهِ مِنْ شَيْ ءٍ رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ) ؛ «به يقين براى شما

ص: 287


1- . جامع الاخبار، ص 113.
2- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 4 سورۀ ممتحنه.

سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، در آن هنگامى كه به قوم (مشرك) خود گفتند: «ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم؛ ما نسبت به شما كافريم؛ و ميان ما و شما دشمنى و كينۀ آشكار شده است؛ تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد! - جز آن سخن ابراهيم كه به پدرش [عمويش آزر] گفت (و وعده داد) كه براى تو آمرزش طلب مى كنم و در عين حال دربرابر خداوند براى تو مالك چيزى نيستم (و اختيارى ندارم)! - پروردگارا! ما بر تو توكّل كرديم و به سوى تو بازگشتيم و بازگشت همه به سوى توست».

از آنجا كه قرآن مجيد در بسيارى از موارد براى تكميل تعليمات خود، از الگوهاى مهمى كه در ميان انسان ها وجود داشته شاهد مى آورد، در آيات مورد بحث نيز به دنبال نهى شديدى كه از دوستى با دشمنان خدا در آيات قبل شده، سخن از ابراهيم عليه السلام و برنامۀ او به عنوان پيشواى بزرگى كه مورد احترام همۀ اقوام، به ويژه قوم عرب بوده به ميان مى آورد و مى فرمايد: «براى شما در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند اسوۀ خوبى وجود داشت»، ابراهيم عليه السلام بزرگِ پيامبران، كسى كه زندگى اش سرتاسر درس بندگى و عبوديت خدا، جهاد فى سبيل اللّه، و عشق به ذات پاك او بود، ابراهيمى كه امت اسلامى از بركت دعاى او و مفتخر به نام گذارى او مى باشد، مى تواند براى شما سرمشق خوبى در اين زمينه شود. منظور از تعبير (وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ) (آن ها كه با ابراهيم بودند) مؤمنانى است كه او را در اين راه همراهى مى كردند، هرچند قليل و اندك بودند، و اين كه منظور، پيامبرانى است كه با او هم صدا شدند، يا انبياى معاصر او چنان كه بعضى احتمال داده اند بعيد به نظر مى رسد، به خصوص كه مناسب اين است كه قرآن در اينجا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به «ابراهيم»، و مسلمانان را به اصحاب و ياران او تشبيه كند. در تواريخ نيز آمده است كه گروهى در بابل بعد از مشاهدۀ معجزات ابراهيم عليه السلام

ص: 288

به او ايمان آوردند و در هجرت به سوى شام او را همراهى كردند، و اين نشان مى دهد كه او ياران وفادارى داشته است.(1)

سپس در توضيح اين معنى مى افزايد: «آن روز كه به قوم مشرك و بت پرستشان گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم».

ما نه شما را قبول داريم و نه آيين و مذهبتان را، ما هم از خودتان و هم از بت هاى بى ارزشتان متنفريم.

و باز براى تأكيد افزودند: «ما به شما كافريم»: (كَفَرْنا بِكُمْ) .

البته اين كفر همان كفر برائت و بيزارى است كه در بعضى از روايات ضمن برشمردن اقسام پنج گانۀ كفر به آن اشاره شده است.

و سومين بار براى تأكيد بيشتر افزودند: «در ميان ما و شما عداوت و دشمنى هميشگى آشكار شده است»؛ (وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ اَلْعَداوَةُ وَ اَلْبَغْضاءُ أَبَداً) .

و اين وضع همچنان ادامه دارد تا به خداى يگانه ايمان بياوريد (حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَحْدَهُ) . و اين گونه با نهايت قاطعيت و بدون هيچ گونه پرده پوشى اعلام جدايى و بيزارى از دشمنان خدا كردند و تصريح نمودند كه اين جدايى به هيچ قيمت قابل برگشت و تجديدنظر نيست و تا ابد ادامه دارد، مگر اين كه آن ها مسير خود را تغيير دهند و به راه ايمان آيند.

ولى از آنجا كه اين قانون كلى و عمومى در زندگى ابراهيم عليه السلام استثنايى داشته كه آن نيز به علت هدايت بعضى از مشركان صورت گرفته، به دنبال آن مى فرمايد: آن ها هرگونه ارتباطشان را با قوم كافر قطع كردند و هيچ سخن محبت آميزى به آن ها نگفتند: «جز اين سخن ابراهيم كه به پدرش (عمويش آذر) وعده داد كه براى تو از خدا طلب آمرزش مى كنم، ولى در عين حال من دربرابر خداوند براى تو مالك چيزى نيستم و آمرزش تنها به دست اوست».(2)

ص: 289


1- . كامل ابن اثير، ج 1، ص 100.
2- . اصول كافى (طبق نقل تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 302).

اين درحقيقت استثنايى است از مسألۀ قطع هرگونه ارتباط ابراهيم عليه السلام و يارانش از بت پرستان كه آن نيز داراى شرايط و مصلحت خاصى بود، زيرا قرائن نشان مى دهد كه ابراهيم عليه السلام احتمالاً آمادگى براى ايمان را در عمويش آزر مشاهده كرده بود، ولى آزر از اين مسأله نگران بود كه اگر راه توحيد را پيش گيرد دوران بت پرستى او چه خواهد شد؟ ابراهيم عليه السلام به او وعده داد كه در پيشگاه خدا براى تو استغفار مى كنم؛ و به اين وعدۀ خود نيز عمل كرد، ولى آزر ايمان نياورد و هنگامى كه بر ابراهيم عليه السلام روشن شد كه او دشمن خداست و هرگز ايمان نمى آورد ديگر براى او استغفار نكرد و با او قطع رابطه نمود.

و از آنجا كه مسلمانان از اين برنامۀ ابراهيم عليه السلام و آزر به طور اجمالى باخبر بودند و ممكن بود همين مطلب بهانه اى شود براى افرادى همچون «حاطب ابن ابى بلتعه» كه با كفار سر و سرّى برقرار نمايند، قرآن مى گويد: اين استثنا در شرايط خاصى صورت گرفته و وسيله اى براى جلب آزر به ايمان بوده، نه براى اهداف دنيوى، ولذا در آيۀ 114 سورۀ توبه مى فرمايد: (وَ ما كانَ اِسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيّاهُ فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوّاهٌ حَلِيمٌ) ؛ «و استغفار ابراهيم براى پدرش [سرپرستش كه در آن زمان عمويش آزر بود]، فقط به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود (تا وى را به سوى ايمان جذب كند)؛ امّا هنگامى كه براى او روشن شد كه وى دشمن خداست، از او بيزارى جست؛ به يقين، ابراهيم دلسوز و بردبار بود».

ولى جمعى از مفسران آن را استثنا از «اسوه بودن ابراهيم عليه السلام» دانسته، و گفته اند: بايد در همه چيز به او اقتدا كرد، جز استغفارش براى عمويش آزر.

اين معنى گرچه در كلام عده اى از مفسران آمده، ولى بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا اولاً او در همه چيز «اسوه» بود، حتى در اين برنامه، چراكه اگر همان شرايط «آزر» در بعضى از مشركان پيدا مى شد اظهار محبت نسبت به آن ها براى جلب و جذبشان به سوى ايمان كار خوبى بود. ثانياً ابراهيم عليه السلام يك پيامبر

ص: 290

معصوم، و از انبياى بزرگ و مجاهد بود و همۀ افعالش سرمشق است، معنى ندارد كه اين مسأله را استثنا كنيم.

كوتاه سخن اين كه ابراهيم عليه السلام و پيروانش به طور جدى با بت پرستان مخالف بودند و بايد اين درس را از آن ها سرمشق گرفت، و داستان آزر شرايط خاصى داشته كه اگر براى ما نيز پيدا شود قابل تأسى است.

و از آنجا كه مبارزه با دشمنان خدا با اين صراحت و قاطعيت، به ويژه در زمانى كه آن ها از قدرت ظاهرى برخوردارند جز با توكل بر ذات خدا ممكن نيست. در پايان آيه مى افزايد: آن ها گفتند: پروردگارا! ما بر تو توكل كرديم و به سوى تو بازگشت نموديم و بازگشت نهايى همه سرانجام به سوى توست. (رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ) .

درحقيقت آن ها سه مطلب را در اين عبارت به پيشگاه الهى عرضه داشتند:

نخست توكل بر ذات او، دوم توبه و بازگشت به سوى او، و سوم توجه به اين حقيقت كه رجوع نهايى همه چيز به سوى اوست كه علت و معلول يكديگرند، ايمان به معاد و بازگشت نهايى سبب توبه مى شود و توبه روح توكل را در انسان زنده مى كند.

نتيجه

برنامه هاى عملى، هميشه مؤثرترين برنامه هاست، چون عمل، از ايمان عميق انسان به گفتارش حكايت مى كند، و سخنى كه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند.

هميشه وجود الگوها و سرمشق هاى بزرگ در زندگى انسان ها، وسيلۀ مؤثرى براى تربيت آن ها بوده است، به همين دليل، پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايان معصوم عليهم السلام مهم ترين شاخۀ هدايت را با عمل خود نشان مى دادند، و لذا هنگامى كه سخن از «سنّت» به ميان مى آيد، گفته مى شود كه سنت عبارت است از «قول» و «فعل»

ص: 291

و «تقرير» معصوم، يعنى پيشوايان معصوم سخن و عمل و سكوتشان همه حجت و راهنماست، و نيز به همين دليل است كه عصمت در تمام پيامبران و امامان شرط است تا الگوهايى در همۀ زمينه ها باشند.

قرآن نيز بر اين مسألۀ مهم صحّه گذاشته و الگوها و سرمشق هايى در همۀ زمينه ها براى مؤمنان معرفى مى كند، ازجمله در آيات مورد بحث كه دو بار از ابراهيم عليه السلام و يارانش سخن مى گويد، و در سورۀ احزاب، شخص پيامبر صلى الله عليه و آله را به عنوان الگو و اسوه، به مسلمانان معرفى مى نمايد.

در جنگ پرمخاطرۀ احزاب، در ايّامى كه مسلمانان، سخت در بوتۀ آزمايش قرار گرفته بودند و حوادث كوبنده نيرومندترين افراد را به لرزه درمى آورد، خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را به عنوان الگو و اسوه اى از استقامت و ايمان و اخلاص، و آرامش در ميان طوفان، معرّفى مى كند و البتّه اين امر منحصر به ميدان «احزاب» نبود، بلكه در همه جا پيامبر صلى الله عليه و آله سرمشق عظيمى براى مسلمانان محسوب مى شد.

شعار «كُونُوا دُعاةَ النّاسِ بِأعمالِكُم وَ لا تَكونوا دُعاةً بِألسِنَتِكُم ؛ مردم را با اعمال خويش به سوى خدا دعوت كنيد نه با زبان خود» كه از حديث امام صادق عليه السلام گرفته شده،(1) دليل بر اين است كه همۀ مسلمانان راستين نيز خود بايد الگو و اسوه براى ديگران باشند و با زبان عمل، اسلام را به دنيا معرفى كنند، كه اگر اين كار مى شد، اسلام عالم گير شده بود!

راست قامتان جادۀ توحيد

راست قامتان جادۀ توحيد(2)

در آيۀ 22 سورۀ ملك مى خوانيم: (أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِي

ص: 292


1- . سفينة البحار، ج 2، ص 278 (مادۀ عمل).
2- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 22 سورۀ ملك.

سَوِيًّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) ؛ «آيا كسى كه به رو افتاده راه مى رود به هدايت نزديك تر است يا كسى كه راست قامت در صراط مستقيم گام برمى دارد؟».

در اينجا افراد بى ايمان و ظالمان لجوج مغرور، به كسى تشبيه شده اند كه از جاده اى ناهموار و پرپيچ و خم مى گذرد، در حالى كه به رو افتاده و با دست و پا، يا به روى سينه حركت مى كند، نه راه را به درستى مى بيند، و نه قادر به كنترل خويشتن است، نه از موانع باخبر است و نه سرعتى دارد، كمى پيش مى رود و سپس درمانده مى شود.

ولى مؤمنان را به شخص راست قامتى تشبيه مى كند كه از جاده اى هموار و صاف، مستقيم و با سرعت و قدرت و آگاهى تمام، به راحتى پيش مى رود.

چه تشبيه جالب و دقيقى كه آثار آن در زندگى اين دو گروه كاملاً نمايان است و با چشم خود مى بينيم!

بعضى مظهر اين دو گروه را پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوجهل شمرده اند، البته اين ها مصداق هاى روشنى براى آيۀ فوق است، ولى عموميّت مفهوم آيه را محدود نمى كند. دربارۀ تفسير (مُكِبًّا عَلى وَجْهِهِ) ، احتمالات متعددى گفته شده است:

آنچه با مفهوم لغوى آن سازگارتر است همان است كه در بالا گفتيم، و آن كسى است كه به رو افتاده و با دست و پا و سينه به پيش مى رود.

ولى بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه ايستاده راه مى رود، اما سر به زير افكنده و مسير خود را به هيچ وجه مشاهده نمى كند.

در حالى كه بعضى ديگر معتقدند: منظور كسى است كه تعادل خود را حفظ نمى كند، چند گام پيش مى رود، بر زمين مى خورد و برمى خيزد، و اين وضع پى درپى تكرار مى شود.

از بعضى از كلمات راغب نيز در مفردات چنين برمى آيد كه منظور كسى است كه تمام توجهش به وضع خويش است و از غير خود غافل است. ولى معنى اول

ص: 293

به قرينۀ مقابلۀ با وضع مؤمنان كه از آن تعبير به «سوياً» شده است، مناسب تر به نظر مى رسد. به هر حال دربارۀ اين كه اين، وضع كافر و مؤمن در آخرت است يا در هر دو جهان، دليلى بر محدود بودن معنى آيه در دست نيست، آن ها هم در زندگى دنيا چنين اند و هم در آخرت.

آرى، افراد بى ايمان چون خودخواه و خودپرست و لجوج اند و جز منافع مادى و زودگذر خويش را نمى بينند، و از آنجا كه مسير آن ها مسير هوى پرستى است، به كسى مى مانند كه از سنگلاخى عبور مى كند در حالى كه بر سينه و دست و پا مى خزد، اما كسانى كه در پرتو ايمان از قيد هواى نفس رسته اند بينشى عميق و مسيرى صاف و روشن دارند.

انسان هاى آزاده و اسير

انسان هاى آزاده و اسير(1)

برخلاف آنچه بعضى مى پندارند، مسألۀ توحيد و شرك، يك مسألۀ فقط اعتقادى و ذهنى نيست، بلكه در تمام زندگى انسان اثر مى گذارد و همه را به رنگ خود درمى آورد. توحيد در هر قلبى جوانه زند موجب حيات آن قلب و عامل رشد و شكوفايى آن است، چراكه افق ديد انسان را آن چنان گسترده مى كند كه به بى نهايت پيوندش مى زند. اما به عكس، شرك، انسان را در جهانى فوق العاده محدود، جهان بت هاى سنگى و چوبى و يا بشرهاى ضعيف بت گونه فرومى برد و ديد و درك و همت و توانايى و تلاش انسان را به همين رنگ در مى آورد و در همين ابعاد قرار مى دهد.

در آيات 75 و 76 سورۀ نحل مى خوانيم: (ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ * وَ ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ هُوَ كَلٌّ

ص: 294


1- . تفسير نمونه، ج 11، ذيل آيات 75 و 76 سورۀ نحل.

عَلى مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) ؛ «خداوند مثالى زده:

بردۀ مملوكى را كه قادر به هيچ چيز نيست؛ و شخص (آزاد و با ايمانى) را كه از جانب خود، رزقى نيكو به او بخشيده ايم و او پنهان و آشكار از آن، انفاق مى كند؛ آيا آنها يكسان اند؟! ستايش مخصوص خداست، ولى اكثر آنها نمى دانند. خداوند مثالى (ديگر) زده است: دو نفر كه يكى از آن دو، گنگ مادرزاد است و قادر به هيچ كارى نيست و سربار صاحبش مى باشد كه او را درپى هر كارى بفرستد، كارى از پيش نمى برد؛ آيا او، با كسى كه امر به عدل و داد مى كند و بر راهى راست قرار دارد، برابر است؟».

در آيات فوق، اين واقعيت در لباس مثال چنان زيبا بيان شده كه رساتر از آن ممكن نيست. مشرك «أَبْكَمُ» است، گنگ است، گنگ مادرزاد، كه عملش از ضعف فكر و نداشتن منطق عقلى حكايت مى كند و به خاطر اسارت در چنگال شرك توانايى هيچ كار مثبتى را ندارد. (لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ) .

او يك انسان آزاده نيست، بلكه اسير چنگال خرافات و موهومات است و به دليل همين صفات، سربار جامعه محسوب مى شود، چراكه مقدرات خود را به دست بت ها و يا انسان هاى استعمارگر مى پندارد.

او هميشه وابسته است و تا طعم توحيد را كه آيين آزادگى و استقلال است نچشد از اين وابستگى بيرون نمى آيد (وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ) .

او با اين طرز تفكر در هر مسيرى گام بگذارد ناكام خواهد بود و به هر سو روى آورد خيرى نصيبش نخواهد شد (أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ) .

چقدر ميان يك چنين انسان كوتاه فكر و خرافى و اسير و ناتوان و فاقد برنامه اى با انسان آزادۀ شجاعى كه نه تنها خود، اصول دادگرى را به كار مى بندد، بلكه همواره در جامعۀ خود منادى عدل و داد است، فاصله وجود دارد!

علاوه بر اين، او به دليل داشتن تفكر منطقى، و هماهنگى با نظام توحيدى

ص: 295

آفرينش، هميشه بر جادۀ مستقيم كه نزديك ترين جاده هاست گام برمى دارد، به سرعت به مقصود مى رسد و سرمايه هاى وجودى خويش را در راه هاى كج و انحرافى نابود نمى كند.

كوتاه سخن اينكه توحيد و شرك تنها يك عقيده نيست، يك الگوى كامل براى تمام زندگى است، يك برنامۀ وسيع و گسترده است كه فكر و اخلاق و عواطف و زندگى فردى و اجتماعى، سياسى و اقتصادى و فرهنگى را دربر مى گيرد و مقايسۀ عرب هاى مشرك عصر جاهليت با مسلمانان موحد آغاز اسلام مى تواند ترسيم روشنى از اين دو برنامه و مسير باشد.

همان ها كه تا ديروز آن چنان گرفتار جهل و تفرقه و انحطاط و بدبختى بودند كه غير از محيط محدود مملو از فقر و فساد خود را نمى شناختند، پس از اين كه در وادى توحيد گام نهادند، از چنان وحدت و آگاهى و قدرتى برخوردار شدند كه سراسر جهان متمدن آن روز را زير بال و پر گرفتند.

تعبيرات مختلف دربارۀ «انسان» در قرآن مجيد

تعبيرات مختلف دربارۀ «انسان» در قرآن مجيد(1)

دربارۀ «انسان» تعبيرات مختلفى در قرآن مجيد آمده است. در آيات زيادى از او به «بشر» تعبير شده و در آيات فراوانى به انسان، و در آياتى نيز به «بنى آدم» و عجيب اينكه در بسيارى از آياتى كه از او به انسان تعبير شده صفات نكوهيده و مذمومى براى او ذكر گرديده است، مثلاً در آيات مورد بحث، انسان موجودى فراموش كار و حق نشناس معرفى شده و در جاى ديگر موجودى ضعيف (وَ خُلِقَ اَلْإِنْسانُ ضَعِيفاً) (2) و در جاى ديگر موجودى ستمگر و كفران كننده (إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ) .(3)

ص: 296


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيات 11 و 12 سورۀ يونس.
2- . نساء، آيۀ 28.
3- . ابراهيم، آيۀ 34.

و در جايى ديگر بخيل (وَ كانَ اَلْإِنْسانُ قَتُوراً) (1)

و در مورد ديگر موجودى عجول (وَ كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً) (2)

و در جاى ديگر كفور و كفران كننده (وَ كانَ اَلْإِنْسانُ كَفُوراً) (3)

و در مورد ديگر موجودى پرخاشگر (وَ كانَ اَلْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْ ءٍ جَدَلاً) (4)

و در جاى ديگر كفور مبين و كفران كنندۀ آشكار (إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ) (5)

و در موردى ديگر موجودى كم ظرفيت و دمدمى مزاج كه هنگام نعمت بخيل و هنگام بلا پرجزع است (إِنَّ اَلْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً * إِذا مَسَّهُ اَلشَّرُّ جَزُوعاً * وَ إِذا مَسَّهُ اَلْخَيْرُ مَنُوعاً) (6)

و در جاى ديگر مغرور حتى دربرابر خدا (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ اَلْكَرِيمِ) (7)

و در آيه اى ديگر موجودى كه هنگام نعمت طغيان مى كند (كَلاّ إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اِسْتَغْنى) (8)

همان گونه كه مى بينيم، «انسان» در قرآن مجيد موجودى معرفى شده كه داراى جنبه هاى منفى فراوان و نقطه هاى ضعف متعددى است.

آيا اين همان انسانى است كه خدا او را در «احسن تقويم» و «بهترين ساختمان» آفريده است؟ (لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ) .(9)

و همان انسانى است كه خدا معلم او بوده و آنچه را نمى دانسته، به وى آموخته است؟ (عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ) .(10)

ص: 297


1- . اسراء، آيۀ 100.
2- . اسراء، آيۀ 11.
3- . اسراء، آيۀ 67.
4- . كهف، آيۀ 54.
5- . زخرف، آيۀ 15.
6- . معارج، آيات 19-21.
7- . انفطار، آيۀ 6.
8- . علق، آيات 6 و 7.
9- . تين، آيۀ 4.
10- . علق، آيۀ 5.

و همان انسانى كه خدا به او بيان آموخته است؟ (خَلَقَ اَلْإِنْسانَ * عَلَّمَهُ اَلْبَيانَ) .(1)

و بالاخره آيا اين همان انسانى است كه خدا او را در مسير پروردگارش به سعى و تلاش واداشته است؟ (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً) .(2)

بايد ديد اين ها چه انسان هايى هستند كه با آن همه كرامت و محبت الهى، اين همه نقاط ضعف و نارسايى از خود نشان مى دهند!

ظاهر اين است كه اين بحث ها همه مربوط به انسان هايى است كه تحت تربيت رهبران الهى قرار نگرفته اند، بلكه به صورت گياهى خودرو پرورش يافته اند، نه معلمى داشته اند، نه راهنمايى و نه بيداركننده اى، شهواتشان آزاد بوده و در ميان هوس ها غوطه ور هستند.

بديهى است كه چنين انسانى نه تنها از امكانات فراوان و سرمايه هاى عظيم وجود خويش بهره نمى گيرد، بلكه با به كار انداختن آن ها در مسيرهاى انحرافى و غلط به صورت موجودى خطرناك و سرانجام ناتوان و بينوا درمى آيد، وگرنه انسانى كه با استفاده از وجود رهبران الهى و به كار گرفتن انديشه و فكر و قرار گرفتن در مسير حركت تكاملى و حق و عدالت، به مرحلۀ «آدميت» گام مى نهد و شايستۀ نام «بنى آدم» مى شود، به جايى مى رسد كه به جز خدا نمى بيند.(3)

ص: 298


1- . رحمان، آيات 3 و 4.
2- . انشقاق، آيۀ 6.
3- . در فصل بعدى، نقش قرآن در تربيت انسان مطرح مى شود تا شيوۀ تربيت صحيح انسان از طريق راهكارهاى معنوى الهى تبيين گردد.

فصل سوم: نقش قرآن در تربيت انسان

اشاره

تأثير آيات قرآن بر دل هاى آماده

قرآن كتاب انديشه و عمل

قرآن، هدايت و درمان

قرآن نسخۀ شفابخش

نفوذ فوق العادۀ قرآن

قيام شبانه براى تلاوت قرآن و نيايش

تلاوت قرآن همراه با تفكر

تنها دست پاكان به دامن قرآن مى رسد

ص: 299

ص: 300

تأثير آيات قرآن بر دل هاى آماده

تأثير آيات قرآن بر دل هاى آماده(1)

در آيات 124 و 125 سورۀ توبه مى خوانيم: (وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ * وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ) ؛ «و هنگامى كه سوره اى نازل مى شود، بعضى از آنان (به افراد ديگر) مى گويند: «اين سوره، ايمان كدام يك از شما را افزون ساخت؟!» (به آنها بگو:) اما كسانى كه ايمان آورده اند، بر ايمانشان افزوده است و آنها (به فضل و رحمت الهى) خوشحال اند. و امّا كسانى كه در دل هايشان بيمارى است، پليدى بر پليدى شان افزوده و از دنيا رفتند در حالى كه كافر بودند».

در اين دو آيه به يكى از نشانه هاى بارز منافقان و مؤمنان كه در آيات قبل دربارۀ آن ها بحث شده است اشاره گرديده است.

نخست مى گويد: «هنگامى كه سوره اى نازل مى شود، بعضى از منافقان به يكديگر مى گويند: ايمان كدام يك از شما به خاطر نزول اين سوره افزون شد؟».

آن ها با اين سخن مى خواستند عدم تأثير سوره هاى قرآن و بى اعتنايى خود را به آن ها بيان كنند و بگويند: اين آيات، محتواى مهم و چشمگيرى ندارد و مسائلى است عادى و پيش پا افتاده!

ص: 301


1- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيات 124 و 125 سورۀ توبه.

امّا قرآن با لحن قاطعى به آن ها پاسخ مى دهد و ضمن تقسيم مردم به دو گروه، مى گويد: «كسانى كه ايمان آورده اند، نزول اين آيات، بر ايمانشان مى افزايد و آثار شادى و خوشحالى را در چهره هايشان آشكار مى سازد، امّا كسانى كه در دل هايشان بيمارى نفاق و جهل و عناد و حسد است، پليدى تازه اى بر پليدى شان مى افزايد و سرانجام در حال كفر و بى ايمانى از دنيا خواهند رفت».

چند نكته:

يك: قرآن در دو آيۀ بالا بر اين واقعيت تأكيد مى كند كه وجود برنامه ها و تعليمات حيات بخش براى سعادت يك فرد يا يك گروه، به تنهايى كافى نيست، بلكه آمادگى زمينه ها نيز بايد به عنوان شرطى اساسى مورد توجّه قرار گيرد.

آيات قرآن مانند دانه هاى حيات بخش باران است، كه مى دانيم در باغ سبزه رويد و در شوره زار خس! كسانى كه با روح تسليم و ايمان و عشق به واقعيت، به آن مى نگرند، از هر سوره، بلكه از هر آيۀ آن درس تازه اى فرامى گيرند كه ايمانشان را پرورش مى دهد و صفات بارز انسانيّت را در آن ها تقويت مى كند.

ولى كسانى كه از پشت شيشه هاى تاريك لجاجت و كبر و نفاق به اين آيات مى نگرند، نه تنها از آن ها بهره نمى گيرند، بلكه بر شدّت كفر و عنادشان افزوده مى شود. به تعبير ديگر: دربرابر هر فرمان تازه اى نافرمانى و عصيان جديدى مى كنند و درمقابل هر دستورى سركشى تازه اى، و درمقابل هر حقيقتى، لجاجت جديدى، و اين سبب تراكم عصيان ها و نافرمانى ها و لجاجت ها در وجودشان مى شود و ريشه هاى اين صفات زشت چنان در روح آنان قوى مى گردد كه سرانجام در حال كفر مى ميرند و راه بازگشت به روى آن ها به كلّى بسته مى شود!

و باز به تعبير ديگر: در هيچ برنامۀ تربيتى، تنها «فاعليت فاعل» كافى نيست، بلكه روح پذيرش و «قابليت قابل» نيز شرط اساسى است.

ص: 302

دو: «رجس» در لغت به معنى موجود پليد و ناپاك است و به گفتۀ «راغب» در كتاب مفردات، اين پليدى چهارگونه است: گاهى از نظر غريزه و طبع، گاهى از نظر فكر و عقل، گاهى از جهت شرع، و گاهى از تمام جهات.

البته شكى نيست كه پليدى ناشى از نفاق و لجاجت و سرسختى درمقابل حق، نوعى پليدى باطنى و معنوى است كه اثر آن سرانجام در تمام وجود انسان و سخنان و كردارش آشكار مى شود.

سه: جملۀ (وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ) با توجه به ريشۀ كلمۀ «بشارت» كه به معنى خوشحالى و سرورى است كه آثارش در چهرۀ انسان ظاهر شود، نشان مى دهد كه اثر تربيتى آيات قرآن به قدرى در مؤمنان آشكار بود كه به سرعت علائمش در چهره هايشان نمايان مى شد.

چهار: در آيات فوق، «نفاق» و صفات زشتى كه لازمۀ آن است، بيمارى قلبى شمرده شده، و «قلب» در اين گونه موارد به معنى روح و عقل است، و بيمارى قلبى، در اين موارد به معنى رذايل اخلاقى و انحرافات روانى است. اين تعبير نشان مى دهد كه اگر انسان از روحيۀ سالمى برخوردار باشد، هيچ يك از اين صفات زشت نبايد در وجود او ريشه بدواند. اين گونه اخلاق همچون بيمارى جسمانى برخلاف طبيعت انسان است، بنابراين آلودگى به اين صفات دليل بر انحراف از مسير اصلى طبيعى، و نشانۀ بيمارى روحى و روانى است.

پنج: آيات فوق درس عجيبى به همۀ ما مسلمانان مى دهد، زيرا اين واقعيت را بيان مى كند كه مسلمانان نخستين با نزول هر سوره اى از قرآن روح تازه اى پيدا مى كردند و تربيت نوينى مى يافتند، آن چنان كه آثارش به سرعت در چهره هاشان نمايان مى شد، در حالى كه امروز افراد به ظاهر مسلمانى را مى بينيم كه نه تنها خواندن يك سوره در آن ها اثر نمى گذارد، بلكه ختم تمام قرآن نيز چنين است.

آيا سوره ها و آيات قرآن اثر خود را از دست داده اند يا آلودگى افكار و بيمارى

ص: 303

دل ها و وجود حجاب ها كه از اعمال سوء ما ناشى مى شود چنين حالت بى تفاوتى و نفوذناپذيرى را به قلب هاى ما داده است؟ بايد از اين حال به خدا پناه ببريم و از درگاه پاكش بخواهيم كه قلبى همچون قلب مسلمانان نخستين به ما ببخشد.

قرآن كتاب انديشه و عمل

قرآن كتاب انديشه و عمل(1)

آيات مختلف قرآن اين حقيقت را فاش مى گويد كه اين كتاب بزرگ آسمانى تنها براى تلاوت نيست، بلكه هدف نهايى از آن «ذكر» (يادآورى) «تدبر» (بررسى عواقب و نتايج كار)، «انذار»، «خارج كردن انسان ها از ظلمات به نور» و «شفا و رحمت و هدايت» است. در آيۀ 50 سورۀ انبياء مى خوانيم: (وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ) ؛ «اين (قرآن) يادآورى پربركتى است كه (بر شما) نازل كرديم».

در آيۀ 29 سورۀ ص مى خوانيم: (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ) ؛ «اين كتابى است پربركت كه بر تو نازل كرده ايم تا در آيات آن تدبّر كنند».

و در آيۀ 19 سورۀ انعام آمده است: (وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ) ؛ «اين قرآن به من وحى شده تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) پيام به آن ها مى رسد با آن بيم دهم».

و در آيۀ اول سورۀ ابراهيم مى فرمايد: (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ اَلنّاسَ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ) ؛ «(اين) كتابى است كه بر تو نازل كرديم تا مردم را از تاريكى ها (ى شرك و ظلم و جهل) به سوى روشنايى (ايمان و عدل و آگاهى) به خواست پروردگارشان بيرون آورى». و بالاخره در آيۀ 82 سورۀ اسراء آمده است: (وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «آياتى از قرآن نازل مى كنيم كه مايۀ شفا و رحمت براى مؤمنان است». بنابراين قرآن مجيد بايد در متن زندگى

ص: 304


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيات 20-24 سورۀ محمد.

مسلمانان قرار گيرد و آن را قدوه و اسوۀ خويش قرار دهند، دستوراتش را موبه مو اجرا كنند و تمام خطوط زندگى خويش را با آن هماهنگ سازند. اما متأسفانه برخورد گروهى از مسلمانان با قرآن برخورد با يك مشت اوراد نامفهوم است، تنها به تلاوت سرسرى مى پردازند و درنهايت به تجويد و مخارج حروف و زيبايى صوت اهميت مى دهند. بيشترين بدبختى مسلمانان از همين جاست كه قرآن را از شكل يك برنامۀ جامع زندگى خارج ساخته و تنها به الفاظ آن قناعت كرده اند. قابل توجه اينكه در آيات مورد بحث باصراحت مى گويد: اين منافقان بيماردل در قرآن تدبر نكردند كه به اين روز سياه افتادند.

«تدبر» از مادۀ «دبر» (بر وزن ابر) به معنى بررسى نتايج و عواقب چيزى است، به عكس تفكر كه بيشتر به بررسى علل و اسباب چيزى گفته مى شود، و به كار بردن هر دو تعبير در قرآن مجيد پرمعنى است.

اما نبايد فراموش كرد كه بهره گيرى از قرآن نياز به نوعى خودسازى دارد، هرچند خود قرآن نيز به خودسازى كمك مى كند، چراكه اگر بر دل ها قفل ها باشد، قفل هايى از هوى و هوس، كبر و غرور، لجاجت و تعصب، اجازۀ ورود نور حق به آن نمى دهد و در آيات مورد بحث به همين امر نيز اشاره شده است.

و چه زيبا مى گويد اميرمؤمنان على عليه السلام در خطبه اى كه پيرامون صفات پرهيزكاران فرموده است:

«أَمَّا الليلَ فَصافُّونَ أقدامَهُم تالينَ لِأجزاءِ القُرآنِ يُرَتِّلُونَها تَرتِيلاً يُحَزِّنُونَ بِهِ أنفُسَهُم وَ يَستَثيرونَ بِهِ دَواءَ دائِهِم فَإذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَشويقٌ رَكَنُوا إلَيها طَمَعاً وَ تَطَلَّعَت نُفُوسُهُم إلَيها شَوقاً وَ ظَنُّوا أنَّها نُصبُ أعيُنِهِم وَ إذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَخويفٌ أصغَوا إلَيها مَسامِعَ قُلُوبِهِم وَ ظَنُّوا أنَّ زَفيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهيقَها في اُصُولِ آذانِهِم ؛ آن ها شب هنگام بر پا ايستاده، قرآن را به صورت شمرده و با تدبر تلاوت مى كنند و جان خود را با آن محزون مى سازند، داروى درد خود را از آن مى گيرند، هرگاه به آيه اى رسند كه در

ص: 305

آن تشويق است با علاقۀ فراوان به آن روى مى آورند و با چشم جانشان با شوق بسيار در آن خيره مى شوند و آن را همواره نصب العين خود مى سازند، و هرگاه به آيه اى رسند كه در آن بيم و انذار است گوش هاى دل خود را براى شنيدنش باز كرده، فكر مى كنند صداى نالۀ آتش سوزان دوزخ و به هم خوردن زبانه هايش در گوش جانشان طنين انداز است».(1)

حديثى از امام صادق عليه السلام دربارۀ فراز (أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها)

«اِنَّ لَكَ قَلباً وَ مَسامِعَ، وَ اِنَّ اللّهَ اِذا اَرادَ اَن يَهدِىَ عَبداً فَتَحَ مَسامِعَ قَلبِهِ، وَ اِذا اَرادَ بِهِ غَيرَ ذلِكَ خَتَمَ مَسامِعَ قَلبِهِ، فَلا يُصلِحُ اَبَداً وَ هُوَ قَولُ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ: اَم عَلى قُلُوبٍ اَقفالُها ؛ براى تو قلبى است و گوش هايى (كه راه نفوذ در آن است) و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را (به خاطر تقوايش) هدايت كند، گوش هاى قلب او را مى گشايد، و هنگامى كه غير از اين بخواهد بر گوش هاى قلبش مهر مى نهد، به گونه اى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين معنى سخن خداوند است كه مى فرمايد: (أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها) .(2)

قرآن، هدايت و درمان

قرآن، هدايت و درمان(3)

در آيۀ 44 سورۀ فصلت مى خوانيم: (وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ وَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ فِي آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ) ؛ «و اگر آن را قرآنى عجمى قرار مى داديم به يقين مى گفتند: «چرا آياتش به روشنى بيان نشده؟! قرآن عجمى از پيغمبرى

ص: 306


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 193 (معروف به خطبۀ همام).
2- . نورالثقلين، ج 5، ص 41.
3- . تفسير نمونه، ج 20، ذيل آيۀ 44 سورۀ فصلت.

عربى؟!» بگو: «اين (كتاب) براى كسانى كه ايمان آورده اند هدايت و شفا است؛ ولى كسانى كه ايمان نمى آورند، در گوش هايشان سنگينى است و از مشاهدۀ آن نابينا هستند؛ آنها (همچون كسانى هستند كه گويى) از راه دور صدا زده مى شوند».

خلاصه، آن ها بيماردلانى هستند كه هر طرحى ريخته شود و هر برنامه اى پياده گردد از آن ايرادى مى گيرند، و در برابر آن بهانه اى مى تراشند، اگر عربى باشد سحر و افسونش مى خوانند، و اگر عجمى باشد نامفهومش مى شمرند، و اگر مخلوطى از الفاظ عربى و عجمى باشد آن را ناموزون معرفى مى كنند.

بايد توجه داشت كه «اعجمى» از مادۀ «عجمه» (بر وزن لقمه) به معنى نداشتن فصاحت، و ابهام در سخن است، و «عجم» را به غيرعرب مى گويند چراكه زبان آن ها را به خوبى نمى فهمند، و «اعجم» به كسى گفته مى شود كه مطالب را خوب ادا نمى كند (چه عرب باشد چه غيرعرب).

بنابراين، واژۀ «اعجمى» همان «اعجم» مى باشد كه با ياء نسبت همراه شده است. سپس قرآن خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله مى افزايد: «بگو: اين كتاب آسمانى براى كسانى كه ايمان آورده اند مايۀ هدايت و درمان است»؛ (قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ) . «اما كسانى كه ايمان نمى آورند گوش هايشان سنگين است (و آن را درك نمى كنند) و براثر نابينايى آن را نمى بينند، درست مانند كسانى كه افرادى آن ها را از راه دور صدا مى زنند» و معلوم است كه چنين كسانى نه مى شنوند و نه مى بينند.

آرى، براى پيدا كردن راه، و رسيدن به مقصد، تنها وجود نور كافى نيست، چشم بينا نيز لازم است، براى تعليم يافتن نيز تنها وجود مبلغ دانشمند و فصيح كفايت نمى كند، گوش شنوايى نيز بايد باشد.

در لطافت دانه هاى باران و تأثير حيات بخش آن شكى نيست، اما «در باغ سبزه رويد و در شوره زار خس».

ص: 307

كسانى كه با روح حق طلبى به سراغ قرآن مى آمدند هدايت و شفا از آن مى يافتند، بيمارى هاى اخلاقى و روحى آن ها در شفاخانۀ قرآن درمان مى شد، سپس بار سفر را مى بستند و در پرتو نور هدايت قرآن با سرعت به سوى كوى دوست حركت مى كردند، اما لجوجان متعصب، و دشمنان حق و حقيقت، و آن هايى كه از قبل تصميم خود را بر مخالفت با انبيا گرفته بودند چه بهره اى مى توانستند از آن بگيرند؟

آن ها همچون كوران و كرانى بودند كه در نقطۀ دوردستى قرار داشتند، آن ها گرفتار ناشنوايى و نابينايى مضاعف بودند، هم از نظر ابزار ديد و شنود و هم از نظر بعد مكان! بعضى از مفسران نقل كرده اند كه اهل لغت دربارۀ كسى كه مى فهمد مى گويند: «انت تسمع من قريب» (تو از نزديك مى شنوى) و براى كسى كه نمى فهمد مى گويند: «انت تنادى من بعيد» (تو از دور صدا زده مى شوى كه اگر همهمه اى نيز بشنوى مفهوم مطالب را درك نمى كنى).(1)

قرآن، نسخۀ شفابخش

قرآن، نسخۀ شفابخش(2)

در آيۀ 82 سورۀ اسراء خداى متعال مى فرمايد:

(وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً) ؛ «و از قرآن، آنچه شفا و رحمت براى مؤمنان است، نازل مى كنيم؛ ولى ستمكاران را جز خسران (و زيان) نمى افزايد».

نكته ها:

1. مفهوم كلمۀ «مِن» در «مِن القرآن»

مى دانيم كه كلمۀ «من» در اين گونه موارد، براى تبعيض مى آيد، ولى از آنجا كه

ص: 308


1- . تفسير قرطبى، ذيل آيات مورد بحث.
2- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيۀ 82 سورۀ اسراء.

شفاء و رحمت، مخصوص قسمتى از قرآن نيست، بلكه اثر قطعى همۀ آيات قرآن است، مفسران بزرگ كلمۀ «مِن» را در اينجا «بيانيه» دانسته اند.

ولى بعضى اين احتمال را داده اند كه «مِن» در اينجا نيز به همان معنى تبعيض است و اشاره به نزول تدريجى قرآن مى باشد (به خصوص كه واژۀ «تنزل» فعل مضارع است) در اين صورت معنى جمله چنين مى شود: «ما قرآن را نازل مى كنيم و هر بخشى از آن كه نازل مى شود به تنهايى مايۀ شفاء و رحمت است...».

2. تفاوت ميان شفاء و رحمت

مى دانيم كه «شفا» معمولاً درمقابل بيمارى ها و عيب ها و نقص هاست، بنابراين نخستين كارى كه قرآن در وجود انسان ها مى كند همان پاك سازى از انواع بيمارى هاى فكرى و اخلاقى فرد و جامعه است.

پس از آن، مرحلۀ «رحمت» فرامى رسد كه مرحلۀ تخلق به اخلاق الهى و جوانه زدن شكوفه هاى فضايل انسانى در وجود افرادى است كه تحت تربيت قرآن قرار گرفته اند. به تعبير ديگر: «شفا» اشاره به «پاك سازى»، و «رحمت» اشاره به «نوسازى» است و يا به تعبير فلاسفه و عرفا: اوّلى به مقام «تخليه» اشاره مى كند و دوّمى به مقام «تحليه».

3. چرا ظالمان نتيجۀ معكوس مى گيرند؟

نه تنها در اين آيه، بلكه در بسيارى ديگر از آيات قرآن مى خوانيم كه دشمنان حق به جاى اينكه از نور آيات الهى دل و جان خود را روشن سازند و تيره گى ها را بزدايند، بر جهل و شقاوتشان افزوده مى شود.

دليل اين مسأله اين است كه خميرمايۀ وجودشان براثر كفر و ظلم و نفاق به شكل ديگرى درآمده، لذا هرجا نور حق را مى بينند به ستيز با آن برمى خيزند

ص: 309

و اين مقابله و ستيز با حق، بر پليدى آن ها مى افزايد و روح طغيان و سركشى را در آن ها تقويت مى كند.

يك غذاى نيروبخش را اگر به عالم مجاهد و دانشمند مبارزى بدهيم، از آن براى تعليم و تربيت و يا جهاد در راه حق نيروى كافى مى گيرد، ولى همين غذاى نيروبخش را اگر به ظالم بيدادگرى بدهيم، از نيروى آن براى ظلم بيشتر استفاده مى كند، تفاوت در غذا نيست، تفاوت در مزاج ها و طرز تفكرهاست.

آيات قرآن طبق مثل معروف، همچون قطره هاى حيات بخش باران است كه در باغ ها، با آن لاله مى رويد و در شوره زارها خس!

و درست به همين دليل، براى استفاده از قرآن بايد ابتدا آمادگى پذيرش را پيدا كرد، و به اصطلاح، علاوه بر فعاليت فاعل، قابليت محل نيز شرط است.

و از اين جا پاسخ اين سؤال نيز روشن مى شود: چگونه قرآن كه مايۀ هدايت است اين افراد را هدايت نمى كند؟ پاسخ: بدون شك، قرآن مايۀ هدايت گمراهان است، امّا به يك شرط، گمراهانى كه در جستجوى حق هستند، با همين انگيزه به سراغ دعوت قرآن مى آيند و انديشۀ خود را براى درك حق به كار مى گيرند.

امّا متعصبان لجوج و دشمنان قسم خوردۀ حق كه با حالت صدردرصد منفى به سراغ قرآن مى آيند به يقين بهره اى از آن نخواهند داشت، بلكه بر عناد و كفرشان افزوده مى شود، چراكه تكرار عمل خلاف، عمق بيشترى در جان آدمى پيدا مى كند.

4. يك داروى مؤثر براى همۀ دردهاى اجتماعى و اخلاقى

بدون شك، بيمارى هاى روحى و اخلاقى انسان، شباهت زيادى به بيمارى هاى جسمى او دارد، هر دو كشنده است، هر دو نياز به طبيب و درمان و پرهيز دارد، هر دو گاهى سبب سرايت به ديگران مى شود، هر دو بايد ريشه يابى شوند و پس از شناخت ريشۀ اصلى بايد به درمان هر دو پرداخت.

ص: 310

هر دو گاهى به مرحله اى مى رسند كه غيرقابل علاج اند، ولى در بيشتر موارد مى توان آن ها را درمان كرد.

چه تشبيه جالب و پرمعنى و پرمايه اى! آرى، قرآن نسخۀ حيات بخشى است براى كسانى كه مى خواهند با جهل و كبر و غرور و حسد و نفاق به مبارزه برخيزند.

قرآن نسخۀ شفابخشى است براى برطرف ساختن ضعف ها و زبونى ها و ترس هاى بى دليل، اختلاف ها و پراكندگى ها.

قرآن داروى شفابخشى است براى كسانى كه از بيمارى عشق به دنيا، وابستگى به ماديات، و تسليم بودن بى قيد و شرط دربرابر شهوت ها رنج مى برند.

قرآن نسخۀ شفابخشى است براى دنيايى كه آتش جنگ ها در هر سوى آن افروخته و در زير بار مسابقۀ تسليحاتى كمرش خم شده و مهم ترين سرمايه هاى اقتصادى و انسانى خود را در پاى غول جنگ و تسليحات مى ريزد.

و سرانجام، قرآن نسخۀ شفابخشى است براى آن هايى كه پرده هاى ظلمانى شهوات، آن ها را از رسيدن به قرب پروردگار مانع شده است.

در آيۀ 57 سورۀ يونس مى خوانيم: (يا أَيُّهَا اَلنّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي اَلصُّدُورِ) ؛ «اى مردم! اندرزى از سوى پروردگارتان براى شما آمده است و درمانى براى آنچه در سينه هاست».

در آيۀ 44 سورۀ فصلت نيز مى خوانيم: (قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ) ؛ «بگو: اين (قرآن) براى كسانى كه ايمان آورده اند هدايت و شفاست».

على عليه السلام در سخن بسيار جامع خود در نهج البلاغه اين حقيقت را با شيواترين عبارات بيان فرموده است: «فَاستَشفوهُ مِن أدوائكُم وَاستَعينوا بِهِ عَلى أدوائكُم فَإنَّ فيهِ شِفاءً مِن أكبَرِ الدّاءِ وَهُوَ الكُفرُ وَالنِّفاقُ وَالغَيُّ وَالضَّلالُ ؛ از اين كتاب بزرگ آسمانى براى بيمارى هاى خود شفا بخواهيد و براى حل مشكلاتتان از آن يارى بطلبيد:

چراكه در اين كتاب، درمان بزرگ ترين دردها است: درد كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت».(1)

ص: 311


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 176.

و در عبارت ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «ألا إنَّ فيهِ عِلمَ ما يَأتي وَالحَديثَ عَنِ الماضي وَ دَواءَ دائكُم وَ نَظمَ ما بَينَكُم ؛ آگاه باشيد! در اين كتاب خبرهاى آينده است و بيان حوادث اقوام گذشته و درمان بيمارى هاى شما و برنامۀ نظم زندگى اجتماعى شما».(1)

و در جاى ديگر از همان امام بزرگ مى خوانيم:

«وَ عَلَيكُم بِكِتابِ اللّهِ فَإنَّهُ الحَبلُ المَتينُ وَالنّورُ المُبينُ وَالشِّفاءُ النّافِعُ وَالرّيُّ النّاقِعُ وَالعِصمَةُ لِلمُتَمَسِّكِ وَالنَّجاةُ لِلمُتَعَلِّقِ لا يَعوَجُّ فَيُقامَ وَ لا يَزيغُ فَيُستَعتَبَ وَ لا تُخلِقُهُ كَثرَةُ الرَّدِّ وَ وُلوجُ السَّمعِ مَن قالَ بِهِ صَدَقَ وَ مَن عَمِلَ بِهِ سَبَقَ ؛كتاب خدا را محكم بگيريد، زيرا رشته اى است بسيار مستحكم، و نورى است آشكار، دارويى است شفابخش و پربركت، و آب حياتى است كه عطش تشنگان حق را فرو مى نشاند. هركس به آن تمسك جويد او را حفظ مى كند و آن كس كه به دامنش چنگ زند نجاتش مى بخشد، انحراف در آن راه ندارد تا نياز به راست نمودن داشته باشد، و هرگز خطا نمى كند تا از خوانندگانش پوزش بطلبد، و تكرارش موجب كهنگى و يا ناراحتى گوش نمى شود (و هر قدر آن را بخوانند، شيرين تر و دلپذيرتر خواهد بود). كسى كه با قرآن سخن بگويد راست مى گويد و كسى كه به آن عمل كند گوى سبقت را از همگان مى برد».(2)

اين تعبيرهاى رسا و گويا كه نظير آن در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و ساير گفته هاى على عليه السلام و ائمۀ هدى عليهم السلام نيست، به خوبى ثابت مى كند كه قرآن نسخه اى است براى سامان بخشيدن به همۀ نابسامانى ها و بهبودى فرد و جامعه از انواع بيمارى هاى اخلاقى و اجتماعى.

بهترين دليل براى اثبات اين واقعيت، مقايسۀ وضع عرب جاهلى با

ص: 312


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 158.
2- . همان، خطبۀ 156.

تربيت شدگان مكتب پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز اسلام است. ديديم كه چگونه آن قوم خون خوار و جاهل و نادان كه انواع بيمارى هاى اجتماعى و اخلاقى سرتاپاى وجودشان را فراگرفته بود، با استفاده از اين نسخۀ شفابخش نه تنها درمان يافتند، بلكه آن چنان قوى و نيرومند شدند كه ابرقدرت هاى جبار جهان را به زانو درآوردند. و اين درست همان حقيقتى است كه مسلمانان امروز آن را از ياد برده اند و به حال و روزى كه مى دانيم و مى دانيد گرفتار شده اند. تفرقه ميانشان غوغا مى كند، غارتگران بر منابعشان مسلط شده اند، سرنوشت شان به دست ديگران تعيين مى شود، و انواع وابستگى ها آن ها را به ضعف و زبونى و ذلت كشانده است.

و اين است سرانجام كار كسانى كه نسخۀ شفابخش در خانه هاشان باشد، ولى براى شفاى دردهاى خود به سوى كسانى دست دراز كنند كه از آن ها بيمارترند!

قرآن نه فقط شفا مى بخشد، بلكه بعد از بهبودى، يعنى در دوران نقاهت، بيماران را با پيام هاى گوناگونش تقويت مى كند، چراكه بعد از «شفا»، «رحمت» است. جالب اينكه بيشتر داروهاى دردهاى جسمانى اثرهاى نامطلوبى روى ارگان هاى بدن مى گذارند تا آنجا كه در حديث معروفى آمده است: «هيچ دارويى نيست مگر اينكه خود سرچشمۀ بيمارى ديگر است»؛ (ما مِن دَواءٍ إلّاوَ يُهَيِّجُ داءٍ) .(1)

امّا اين داروى شفابخش هيچ گونه اثر نامطلوبى روى جان و فكر و روح آدمى ندارد، بلكه به عكس، تمام آن خير و بركت است.

در يكى از عبارات نهج البلاغه مى خوانيم: «شِفاءٌ لا تُخشى أسقامُهُ ؛ قرآن داروى شفابخشى است كه هيچ بيمارى اى از آن برنمى خيزد».(2)

كافى است يك ماه خود را متعهد به پيروى از اين نسخۀ شفابخش كنيم

ص: 313


1- . سفينة البحار.
2- . نهج البلاغه، خطبه 198.

و فرمانش را در زمينۀ علم و آگاهى و عدل و داد و تقوا و پرهيزكارى، اتحاد و صميميت، از خودگذشتگى و جهاد و... پذيرا شويم، خواهيم ديد كه به سرعت نابسامانى هامان سامان مى يابد.

ذكر اين نكته نيز ضرورت دارد كه اين نسخه مانند نسخه هاى ديگر وقتى مؤثر است كه به آن عمل شود، وگرنه اگر بهترين نسخه هاى شفابخش را صد بار بخوانيم و روى سر بگذاريم، ولى به آن عمل نكنيم، نتيجه اى نخواهيم گرفت.

نفوذ فوق العادۀ قرآن

نفوذ فوق العادۀ قرآن(1)

تأثير قرآن، در قلوب و افكار، واقعيتى است انكارناپذير، و در طول تاريخ اسلام شواهد زيادى براى اين معنى ديده مى شود، و به طور عملى ثابت شده كه سخت ترين دل ها با شنيدن آياتى چند، آن چنان نرم مى شد كه يك باره خود را به اسلام مى سپرد، تنها افراد لجوج و معاند از اين معنى مستثنا بودند، آنهايى كه هيچ جايى براى هدايت در وجودشان نبود.

لذا در آيۀ 21 سورۀ حشر مى خوانيم: (لَوْ أَنْزَلْنا هذَا اَلْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللّهِ...) ؛ «اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد».

و اين ها همه نشانۀ جاذبۀ اين كلام الهى است كه ما نيز هنگام تلاوت آن با حضور قلب، اين معنى را احساس مى كنيم.

آيات آخر اين سوره كه مشتمل بر بخش مهمى از اسما و صفات الهى است آياتى است فوق العاده باعظمت و الهام بخش، و درس بزرگ تربيت است براى انسان ها، چراكه به آن ها مى گويد: اگر قرب خدا را مى طلبيد و خواهان عظمت و كمال هستيد شعله اى از اين صفات را در وجود خود زنده كنيد.

ص: 314


1- . تفسير نمونه، ج 23، ذيل آيۀ 21 سورۀ حشر.

در بعضى از روايات آمده است كه اسم اعظم خدا، در آيات آخر سورۀ حشر است(1) و در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

«مَن قَرَأ آخِرَ الحَشرِ غُفِرَ لَهُ ما تَقَدَّمَ مِن ذَنبِهِ وَ ما تَأَخَّرَ ؛ هركس آخر سورۀ حشر را بخواند، گناهان گذشته و اخير او بخشوده مى شود».(2)

و باز در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است: «مَن قَرَأ لَو أنزَلنا هذا القُرآنَ - إلى آخِرِها - فَماتَ مِن لَيلَتِهِ ماتَ شَهيداً ؛ هركس آيات «لو انزلنا هذا القرآن» را تا آخر بخواند و در همان شب بميرد، شهيد مرده است».(3)

يكى از اصحاب مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله دربارۀ اسم اعظم خدا سؤال كردم، فرمود: «عَلَيكَ بِآخِرِ الحَشرِ وَ أكثَرِ قِرائَتَها ؛ برتو باد كه آخر سورۀ حشر را بخوانى و زياد بخوان»! بار ديگر همين سؤال را تكرار كردم، حضرت همان پاسخ را تكرار فرمود.(4)

حتى در حديث آمده است: «إنَّها شِفاءٌ مِن كُلِّ داءٍ إلّاالسّامِ، و السّامُ المَوتُ ؛ اين آيات شفاى هر دردى است مگر مرگ».(5)

خلاصه اينكه روايات در اين زمينه در كتاب هاى شيعه و اهل سنت فراوان است كه همگى بر عظمت اين آيات، و لزوم تفكر و انديشه در محتواى آن، دلالت دارد.

قيام شبانه براى تلاوت قرآن

قيام شبانه براى تلاوت قرآن(6)

در آيات اول تا پنجم سورۀ مزمل خداوند خطاب به رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله

ص: 315


1- . مجمع البيان، ج 9، ص 267.
2- . تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 293.
3- . همان.
4- . همان.
5- . در المنثور، ج 6، ص 201.
6- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيات 1-5 سورۀ مزمل.

مى فرمايد: (يا أَيُّهَا اَلْمُزَّمِّلُ * قُمِ اَللَّيْلَ إِلاّ قَلِيلاً * نِصْفَهُ أَوِ اُنْقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً * أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ اَلْقُرْآنَ تَرْتِيلاً * إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً) ؛ «اى جامه به خود پيچيده! شب را جز كمى به پا خيز! نيمى از آن (شب) را، يا كمى از آن كم كن، يا بر نصف آن بيفزا، و قرآن را با دقّت و تأمّل بخوان؛ چراكه ما به زودى سخنى سنگين به تو القا خواهيم كرد».

جالب اينكه مخاطب اين آيات پيامبر صلى الله عليه و آله است، ولى نه با عنوان «يا ايها الرسول» و «يا ايها النبى»، بلكه با عنوان «يا ايها المزمل»، اشاره به اينكه اكنون دوران «جامه به خود پيچيدن» و در گوشۀ انزوا نشستن نيست، بلكه دوران قيام و خودسازى و آمادگى براى انجام رسالتى عظيم است. انتخاب شب براى اين كار نيز به اين دليل است كه اولاً چشم و گوش دشمنان در خواب است و ثانياً كارهاى زندگى تعطيل مى باشد و به همين دليل انسان آمادگى بيشترى براى انديشه و تفكر و تربيت نفس دارد.

همچنين انتخاب «قرآن» به عنوان متن اصلى اين برنامه به اين علت است كه تمام درس هاى لازم را در اين زمينه دربر دارد و بهترين وسيلۀ تقويت ايمان و استقامت و تقوا و پرورش نفوس است.

«ترتيل» كه در اصل به معنى «تنظيم» و «ترتيب موزون» است، در اينجا به معنى خواندن آيات قرآن با تأنى و نظم لازم، اداء صحيح حروف، تبيين كلمات، دقت و تأمل در مفاهيم آيات، و انديشه در نتايج آن است.

بديهى است كه چنين قرآن خواندنى مى تواند به سرعت به انسان رشد و نموّ معنوى، شهامت اخلاقى، و تقوا و پرهيزكارى ببخشد، و اگر بعضى از مفسران آن را به معنى خواندن نماز تفسير كرده اند به اين دليل است كه يكى از بخش هاى مهم نماز «تلاوت قرآن» مى باشد. «قيام» نيز در جملۀ «قم الليل» به معنى برخاستن، درمقابل خوابيدن است، نه فقط روى پا ايستادن است.

ص: 316

و اما تعبيرات مختلفى كه دربارۀ مقدار «شب زنده دارى» در اين آيات آمده، درحقيقت براى بيان «تخيير» است و پيامبر صلى الله عليه و آله را مخير مى كند كه نيمى از شب، يا چيزى كمتر، يا چيزى بيشتر را بيدار بماند و قرآن تلاوت كند.

در مرحلۀ اول «تمام شب» را جز مقدار كمى ذكر مى كند، سپس تخفيف داده و آن را به نيمى از شب مى رساند و بعد كمتر از نيم.

بعضى گفته اند: منظور، تخيير ميان «دو سوم» و «نصف» و «يك سوم» شب است، به قرينۀ آيه اى كه در آخر همين سوره آمده كه مى فرمايد: (إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنى مِنْ ثُلُثَيِ اَللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ) .

همچنين از همين آيۀ آخر سوره به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين قيام شبانه، تنها نبود، بلكه گروهى از مؤمنان نيز در اين برنامۀ خودسازى و تربيتى و آمادگى، همگام و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و او را به عنوان اسوه و الگويى در اين راه پذيرفته بودند.

بعضى از مفسران گفته اند كه منظور از جملۀ (قُمِ اَللَّيْلَ إِلاّ قَلِيلاً) اين است كه تمام شب ها را جز بعضى از شب ها به پا خيز، و اين استثنا در اجزاى شب نيست، بلكه در افراد شب هاست. ولى اين تفسير با توجه به مفرد بودن «ليل» و تعبير به نصف و كمتر از آن، درست به نظر نمى رسد.

سپس «هدف نهايى» اين دستور سخت و مهم را چنين بيان مى كند:

«ما به زودى سخنى سنگين را به تو القا خواهيم كرد»؛ (إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً) گرچه مفسران در تفسير «قول ثقيل» هر كدام بيانى دارند كه ناظر به يكى از ابعاد مسأله است، ولى چنين به نظر مى رسد كه سنگين بودن اين قول كه منظور از آن، بدون شك، قرآن مجيد است، از جهات و ابعاد مختلف است:

از نظر محتوا، و مفهوم آيات؛

از نظر تحمل آن براى قلوب و دل ها، تا آنجا كه خود قرآن مى گويد: (لَوْ أَنْزَلْنا

ص: 317

هذَا اَلْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللّهِ) ؛ «اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه دربرابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد»؛(1)

سنگين از نظر وعده ها، وعيدها و بيان مسئوليت ها؛

از نظر تبليغ و مشكلات راه دعوت؛

سنگين در ترازوى عمل و در عرصۀ قيامت؛

و بالاخره سنگين از نظر برنامه ريزى و اجراى كامل آن.

آرى، خواندن قرآن گرچه سهل و آسان و زيبا و دلنشين است، ولى تحقق بخشيدن به مفاد آن به همان نسبت سنگين و مشكل مى باشد، به ويژه در آغاز دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام او در مكه كه محيط را ابرهاى تيره و تار جهل و بت پرستى و خرافات فراگرفته بود و دشمنان متعصب و لجوج و بى رحم دربرابر او دست به دست هم داده بودند، ولى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ياران اندكش با استمداد از تربيت قرآن مجيد، و يارى گرفتن از نماز شب و استفاده از تقرب به ذات پاك پروردگار، توانستند بر تمام اين مشكلات فائق آيند و بار اين «قول ثقيل» را بر دوش كشند و به منزل مقصود برسانند.

نكته ها:

1. قيام شبانه براى تلاوت قرآن و نيايش

گفتيم كه گرچه مخاطب اين آيات، شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است، ولى ذيل سوره نشان مى دهد كه مؤمنان نيز در اين برنامه با آن حضرت همگام بودند. اكنون سخن در اين است كه آيا اين قيام و شب زنده دارى در اوايل دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله بر همگان واجب بوده است يا نه؟

ص: 318


1- . حشر، آيۀ 21.

بعضى از مفسران معتقدند كه اين امر واجب بوده، اما بعداً آيۀ آخر سوره اين حكم را نسخ كرده، و فاصلۀ آن حدود يك سال بوده است.

حتى بعضى معتقدند كه اين حكم قبل از تشريع نمازهاى پنج گانه بوده، و پس از اين كه نمازهاى پنج گانه تشريع شد، اين حكم نسخ گرديد.

ولى همان طور كه مرحوم «طبرسى» نيز در مجمع البيان آورده، در ظاهر آيات اين سوره چيزى كه دليل بر «نسخ» باشد به چشم نمى خورد و بهتر اين است كه گفته شود: اين قيام و عبادت، مستحب و سنّت مؤكد بوده و هرگز جنبۀ وجوب نداشته است، جز درمورد شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه طبق بعضى از آيات ديگر قرآن، نماز شب بر او واجب بوده است، و مانعى ندارد كه اين مسأله براى پيامبر صلى الله عليه و آله واجب باشد و براى مسلمين مستحب. از اين گذشته، آنچه در آيات فوق آمده منحصر به «نماز شب» نيست، چراكه نماز شب نيمى از شب، يا دو ثلث از شب و يا حتى يك ثلث از شب را نيز اشغال نمى كند، آنچه در آيه مطرح است قيام براى ترتيل قرآن است.

بنابراين، در اوايل كار، اين حكم به صورت مستحب مؤكدى بوده و بعد تخفيف داده شده است و با توجه به اينكه در آغاز هر كارى به ويژه در اوايل يك انقلاب بزرگ هميشه توان و نيروى بيشترى لازم است، جاى تعجب نيست كه يك چنين دستور فوق العاده به پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان داده شده باشد كه قسمت زيادى از شب را بيدار بمانند و با محتواى اين برنامۀ جديد و تعليمات انقلابى آن آشنا شوند و علاوه بر آگاهى، خود را از نظر روحى براى پياده كردن آن بسازند.

2. معنى «ترتيل»

آنچه در آيات فوق روى آن تكيه شده قرائت قرآن نيست، بلكه «ترتيل» است. در تفسير «ترتيل» رواياتى از معصومين عليهم السلام نقل شده كه هر كدام به يكى از ابعاد وسيع آن اشاره مى كند.

ص: 319

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «بَيِّنهُ بَياناً وَ لا تَهُذُّهُ هَذَا الشِّعر، وَلاتَنثُرهُ نَثرَ الرَّملِ، وَ لكِن أَقرِع بِهِ القُلُوبَ القاسِيَةَ، وَ لا يَكُونَنَّ هَمُّ أَحَدِكُم آخِرَ السُّورَةِ ». «ترتيل» يعنى آن را به طور روشن بيان كن؛ نه مانند اشعار، سريع و پشت سرهم بخوان، و نه مانند دانه هاى شن آن را پراكنده ساز، چنان بخوان كه دل هاى سنگين را با آن بكوبى و بيدار كنى، هرگز هدف شما اين نباشد كه حتماً به آخر سوره برسيد (مهم اين است كه محتواى آيات را درك كنيد).(1)

در حديث ديگرى، از امام صادق عليه السلام در تفسير «ترتيل» مى خوانيم:

«إذَا مَرَرتَ بِآيَةٍ فِيهَا ذِكرُ الجَنَّةِ فَاسألِ اللَّهَ الجَنَّةَ، وَ إذَا مَرَرتَ بِآيَةٍ فِيهَا ذِكرُ النَّارِ فَتَعَوَّذ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ؛ وقتى از كنار آيه اى مى گذرى كه در آن نامى از بهشت است توقف كن و از خدا بهشت را بطلب (و خود را براى آن بساز) و هنگامى كه از آيه اى مى گذرى كه در آن نام دوزخ است از آن به خدا پناه بر و خويشتن را از آن دور بدار».(2)

و در روايت ديگرى از همان امام عليه السلام آمده كه در تفسير «ترتيل» فرموده است:

«هُوَ اَن تَتَمَكَّثَ فِيهِ وَ تُحَسِّنَ بِهِ صَوتَكَ ؛ ترتيل اين است كه در آيات مكث كنى و با صداى خوب آن را بخوانى».(3)

و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت چنين نقل شده است: «إنَّ القُرآنَ لايُقرَأُ هَذرَمَةً، وَ لَكِن يُرَتَّلُ تَرتِيلاً، فَإذَا مَرَرتَ بِآيَةٍ فِيها ذِكرُ النَّارِ وَقَفتَ عِندَها وَتَعَوَّذتَ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ ؛ قرآن را سريع و تند نبايد خواند، بلكه بايد با ترتيل خواند، هرگاه از آيه اى مى گذرى كه در آن سخنى از دوزخ است توقف مى كنى و از آتش دوزخ به خدا پناه مى برى».(4)

ص: 320


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 378؛ اصول كافى، ج 2، باب «ترتيل القرآن بالصوت الحسن».
2- . همان.
3- . همان.
4- . نورالثقلين، ج 5، ص 447.

و بالاخره در حالات پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه آن حضرت آيات را از يكديگر جدا مى كرد و صداى خود را مى كشيد.(1)

اين روايات و روايات ديگرى كه به همين مضمون در اصول كافى، نورالثقلين، در المنثور و ساير كتب حديث و تفسير نقل شده، همگى گواه بر اين حقيقت است كه نبايد آيات قرآن را به عنوان الفاظى خالى از محتوا و پيام، تلاوت كرد، بلكه بايد به تمام امورى كه تأثير آن را در خواننده و شنونده عميق مى سازد توجه داشت و فراموش نكرد كه اين پيام الهى است و هدف، تحقق بخشيدن به محتواى آن است.

ولى متأسفانه امروز بسيارى از مسلمانان از اين واقعيت فاصله گرفته و از قرآن تنها به الفاظى اكتفا نموده اند و همّشان فقط ختم سوره و ختم قرآن است، بى آنكه بدانند اين آيات براى چه نازل شده و چه پيامى را ابلاغ مى كند. درست است كه الفاظ قرآن نيز محترم، و خواندن آن داراى فضيلت است، ولى نبايد فراموش كرد كه اين الفاظ و تلاوت، مقدمۀ بيان محتواست.

هرچه براى شما امكان دارد قرآن بخوانيد

هرچه براى شما امكان دارد قرآن بخوانيد(2)

در آيۀ بيستم سورۀ مزمل مى خوانيم: (... فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى وَ آخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي اَلْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اَللّهِ وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ...) ؛ «... اكنون آنچه براى شما ميسر است، قرآن بخوانيد. او مى داند كه به زودى گروهى از شما بيمار مى شوند و گروهى ديگر براى به دست آوردن فضل الهى (و كسب روزى) به سفر مى روند و گروهى

ص: 321


1- . مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.
2- . تفسير نمونه، ج 25، ذيل آيۀ 20 سورۀ مزمل.

ديگر در راه خدا جهاد مى كنند (و از تلاوت قرآن باز مى مانند)، پس آنچه براى شما ممكن است از آن تلاوت كنيد...».

اين آيه كه طولانى ترين آيۀ اين سوره است شامل مسائل بسيارى است كه محتواى آيات گذشته را تكميل مى كند.

دربارۀ اينكه اين آيه ناسخ دستور آيات آغاز اين سوره است، يا توضيح و تفسيرى براى آن، و همچنين دربارۀ اينكه آيا اين آيه در مكه نازل شده يا در مدينه، ميان مفسران گفتگو بسيار است. پاسخ اين سؤال ها بعد از تفسير آيه روشن خواهد شد.

نخست مى فرمايد: «پروردگارت مى داند كه تو و گروهى از كسانى كه با تو هستند نزديك دوسوم از شب يا نصف يا ثلث آن را به پا مى خيزند، چگونه خداوند از آن آگاه نباشد، در حالى كه اندازه گيرى شب و روز به دست اوست؟!».

اين آيه اشاره به همان دستورى است كه در آغاز سوره به پيامبر صلى الله عليه و آله داده شده، تنها چيزى كه در اينجا اضافه دارد اين است كه گروهى از مؤمنان نيز در اين عبادت شبانه، پيامبر صلى الله عليه و آله را همراهى مى كردند (به عنوان يك حكم استحبابى و يا احتمالاً يك حكم وجوبى، زيرا شرايط آغاز اسلام ايجاب مى كرد كه آن ها با تلاوت قرآن كه دربردارندۀ انواع درس هاى عقيدتى و عمل و اخلاقى است و همچنين با عبادات شبانه، خود را بسازند و آمادۀ تبليغ اسلام و دفاع از آن شوند).

ولى به گونه اى كه از بعضى روايات استفاده مى شود جمعى از مسلمانان در نگه داشتن حساب «ثلث» و «نصف» و «دو ثلث» گرفتار اشكال و دردسر مى شدند (چراكه وسيلۀ سنجش زمان در آن عصر وجود نداشت) و به همين علت ناچار احتياط مى كردند. اين امر سبب مى شد كه گاهى تمام شب را بيدار بمانند و مشغول عبادت باشند، تا آنجا كه پاهاى آن ها بر اثر قيام شبانه ورم كرد! لذا

ص: 322

خداوند اين حكم را براى آن ها تخفيف داد و فرمود: «او مى داند كه شما نمى توانيد مقدار گفته شده را دقيق اندازه گيرى كنيد، به همين علت شما را بخشيد، اكنون آن مقدارى كه از قرآن براى شما ميسر است تلاوت كنيد»: (عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ فَتابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ) .

«لن تحصوه» از مادۀ «احصاء» به معنى شماره كردن است، يعنى شما نمى توانيد شب را از نظر مقدار دو ثلث و نصف و يك ثلث به طور دقيق تعيين كنيد، و به زحمت مى افتيد. بعضى نيز گفته اند: منظور اين است كه شما نمى توانيد بر اين كار در تمام ايام سال مداومت كنيد.

حتى امروز نيز كه با وسايلى مى توان به موقع از خواب بيدار شد، تعيين دقيق اين مقادير، در تمام طول سال، به ويژه با تفاوت مستمر شب و روز، كار آسانى نيست. جملۀ «تاب عليكم» را غالب مفسران به معنى «تخفيف اين تكليف» ذكر كرده اند، نه به معنى «توبه از گناه».

اين احتمال نيز وجود دارد كه وقتى حكم وجوب برداشته شود گناهى صورت نمى پذيرد، درنتيجه همچون آمرزش الهى خواهد بود.

دربارۀ اينكه منظور از جملۀ (فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ) ؛ «آنچه از قرآن براى شما ميسر است بخوانيد» چيست، گفتگو بسيار است: جمعى آن را به نماز شب تفسير كرده اند، كه در لابه لاى آن حتماً آيات قرآن خوانده مى شود، و بعضى گفته اند:

منظور همان تلاوت قرآن است هرچند در اثناء نماز نباشد، سپس بعضى مقدار آن را به پنجاه آيه، و بعضى به يك صد آيه، و بعضى دويست آيه، تفسير كرده اند، ولى هيچ يك از اين اعداد دليل خاصى ندارد، بلكه مفهوم آيه اين است كه هر مقدارى كه انسان به زحمت نمى افتد از قرآن بخواند.

بديهى است كه منظور از «تلاوت قرآن» در اينجا تلاوتى است به عنوان درس و فراگيرى براى خودسازى و پروش ايمان و تقوا.

ص: 323

سپس به بيان دليل ديگرى براى اين تخفيف پرداخته، مى افزايد: «خداوند مى داند كه گروهى از شما بيمار مى شوند، و گروهى ديگر براى تحصيل معاش و ابتغاء فضل الهى راهى سفر مى گردند و گروه ديگرى در راه خدا جهاد مى كنند، و اين امور مانع خواهد شد كه عبادات شبانه را در نصابى كه پيش تر تعيين شده به طور مداوم انجام دهند» و همين سبب ديگرى براى تخفيف اين برنامه است، لذا بار ديگر تكرار مى كند: «حال كه چنين است آن مقدار كه براى شما ممكن است و توانايى داريد در شب از قرآن تلاوت كنيد»؛ (فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ) .

روشن است كه ذكر بيمارى، مسافرت هاى ضرورى، و جهاد فى سبيل اللّه، سه مثال براى عذرهاى موجه است، ولى منحصر به اين ها نيست. منظور اين است كه چون خداوند مى داند شما گرفتار مشكلات مختلف زندگى در روز خواهيد شد و اين، مانع تداوم آن برنامۀ سنگين است، به شما تخفيف داده است.

اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه آيا اين حكم آنچه را كه در آغاز سوره آمده، نسخ مى كند؟ يا استثنايى براى آن است؟ ظاهر آيات، نسخ حكم سابق مى باشد، درحقيقت لازم بود اين برنامه مدتى اجرا شود كه اجرا شد، و منظور از اين حكم كه جنبۀ موقت و فوق العاده داشت حاصل گرديد و بعد از پايان اين مدت به صورت خفيف ترى باقى ماند، زيرا ظاهر آيه اين است كه به دليل وجود معذورين، اين حكم دربارۀ همه تخفيف داده شده، نه فقط دربارۀ گروه معذور، بنابراين نمى تواند استثنا باشد بلكه بايد نسخ باشد (دقت كنيد).

در اينجا سؤال ديگرى پيش مى آيد: آيا تلاوت مقدار ممكن از قرآن كه در اين آيه دو بار به آن امر شده، واجب است يا جنبۀ مستحب دارد؟

بعضى گفته اند: به يقين مستحب است، و بعضى احتمال وجوب داده اند، چراكه تلاوت قرآن موجب آگاهى از دلايل توحيد، ارسال رسل، اعجاز اين كتاب آسمانى، و فراگيرى ساير واجبات دين مى شود، بنابراين تلاوت قرآن مقدمۀ واجب است و واجب مى باشد.

ص: 324

ولى بايد توجه داشت كه در اين صورت لازم نيست قرآن را شبانه بخوانند و يا در اثناء نماز شب، بلكه بر هر مكلفى واجب است كه به مقدار لازم براى تعليم و تربيت، و آگاهى بر اصول و فروع اسلام، و همچنين حفظ قرآن و رساندن آن به نسل هاى آينده آن را تلاوت كند، بدون اينكه وقت و زمان خاصى در آن مطرح باشد.

ولى حق اين است كه ظاهر امر در جملۀ «فاقرءوا...» وجوب است، چنان كه در اصول فقه بيان شده، مگر اينكه گفته شود اين «امر» به قرينۀ «اجماع فقهاء بر عدم وجوب» يك امر استحبابى است، و نتيجه اين مى شود كه در آغاز اسلام به علت وجود شرايطى اين تلاوت و عبادت شبانه واجب بوده، سپس هم از نظر مقدار و هم از نظر حكم تخفيف داده شده و به صورت يك حكم استحبابى، آن هم به مقدار ميسور درآمده است، ولى به هر حال وجوب نماز شب بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تا آخر عمر ثابت ماند (به قرينۀ ساير آيات قرآن و روايات).

در روايتى از امام باقر عليه السلام نيز مى خوانيم: حكم مربوط به دو ثلث از شب، يا نيمى از آن، و يا ثلث آن، منسوخ شده و به جاى آن (فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ) قرار گرفته است.(1)

نكته ها:

1. ضرورت آمادگى عقيدتى و فرهنگى

براى انجام كارهاى مهم اجتماعى، به ويژه ايجاد يك انقلاب وسيع و گسترده در تمام شئون زندگى، قبل از هر چيز يك نيروى مصمم انسانى لازم است كه با اعتقاد راسخ، آگاهى كامل، تعليمات لازم فكرى و فرهنگى، و پرورش هاى اخلاقى، براى اين كار ساخته شده باشد. اين دقيقاً كارى بود كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله

ص: 325


1- . تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 451.

در مكه در سال هاى نخستين بعثت، بلكه در تمام دوران عمرش انجام داد و به همين دليل و به سبب وجود همين زيربناى محكم، نهال اسلام به سرعت رشد كرد و جوانه زد و شاخ و برگ آورد.

آنچه در اين سوره آمده نمونۀ زنده و بسيار گويايى از اين برنامۀ حساب شده است: دستور به عبادت دو سوم يا حداقل يك سوم از شب، آن هم همراه با تلاوت و دقت در آيات قرآن مجيد تأثير عجيبى در روح مسلمانان گذاشت، و آن ها را براى قبول «قول ثقيل» و «سبح طويل» آماده ساخت. اين حركت ها و ناشئه هاى شبانه كه به تعبير قرآن «اشدوطأ» و «أقوم قيلا» بود سرانجام كار خود را كرد و گروهى اندك از توده هاى محروم و قشرهاى مستضعف و دربند، چنان ساخته شدند كه براى حكومت بر بخش عظيمى از جهان شايستگى پيدا كردند.

و امروز نيز اگر ما مسلمانان بخواهيم عظمت و قدرت ديرين را بازيابيم، راه همين راه، و برنامه همين برنامه است. هرگز نبايد انتظار داشته باشيم با افرادى ضعيف و ناتوان از نظر تفكر و ايمان، افرادى كه پرورش هاى لازم فرهنگى و اخلاقى را نيافته اند سيطرۀ «يهود» را از قلب كشورهاى اسلامى براندازيم و دست زورگويان و ابرجنايتكاران را از ممالك اسلامى كوتاه كنيم. اين سخنى است دامنه دار، اما آنجا كه كس است يك حرف بس است!

2. تلاوت قرآن همراه با تفكر

از روايات اسلامى به خوبى استفاده مى شود كه فضيلت تلاوت قرآن در زياد خواندن آن نيست، بلكه در خوب خواندن و تدبّر و انديشه در آن است.

جالب اينكه در ذيل آيۀ فوق كه دستور مى دهد: آنچه از قرآن براى شما ميسر است بخوانيد (فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ) روايتى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است كه از جدش چنين نقل مى فرمايد: «ما تَيَسَّرَ مِنهُ لَكُم فِيهِ خُشُوعُ القَلبِ وَ صَفاءُ

ص: 326

السِّرِّ! ؛ آن مقدار بخوانيد كه در آن، خشوع قلب و صفاى باطن و نشاط روحانى و معنوى باشد».(1)

چرا چنين نباشد در حالى كه هدف اصلى تلاوت، تعليم و تربيت است (در اين زمينه روايات بسيار است).

تنها دست پاكان به دامن قرآن مى رسد

تنها دست پاكان به دامن قرآن مى رسد(2)

در آيات 11 تا 16 سورۀ عبس مى خوانيم: (كَلاّ إِنَّها تَذْكِرَةٌ * فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ * فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ * مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ * بِأَيْدِي سَفَرَةٍ * كِرامٍ بَرَرَةٍ) ؛ «هرگز چنين نيست (كه آنها مى پندارند)؛ اين (قرآن براى همه) تذكّر و يادآورى است و هركس بخواهد، از آن پند مى گيرد! در الواح پرارزشى والاقدر و پاكيزه، به دست سفيرانى والامقام (و فرمانبردار) و نيكوكار».

خداوند در اين آيات به مسألۀ اهميت قرآن مجيد و مبدأ پاك آن و تأثيرش در نفوس پرداخته، مى فرمايد:

«هرگز اين كار را تكرار مكن و آن را براى هميشه فراموش نما»؛ (كَلاّ) .

«چرا كه اين آيات وسيله اى است براى تذكر و يادآورى خلق خدا»؛ (إِنَّها تَذْكِرَةٌ) .

نيازى به اين نيست كه از مستضعفان پاك دل غافل شوى و به افراد متنفذ و مغرور روى آورى.

اين احتمال نيز وجود دارد كه جملۀ (إِنَّها تَذْكِرَةٌ) پاسخى باشد به تمام تهمت هاى مشركان و دشمنان اسلام درمورد قرآن كه گاهى شعرش مى خواندند، گاهى سحر، و گاهى نوعى كهانت. قرآن مى گويد: هيچ يك از اين نسبت ها

ص: 327


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 382.
2- . تفسير نمونه، ج 26، ذيل آيات 11-16 سورۀ عبس.

صحيح نيست، بلكه اين آيات وسيله اى است براى بيدارى و يادآورى و آگاهى و ايمان، و دليل آن در خودش نهفته است، چراكه هركس به آن نزديك مى شود جز معاندان لجوج اين اثر را در خود احساس مى كند.

سپس مى افزايد: «هر كس بخواهد، از آن پند مى گيرد»؛ (فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ) .

اين تعبير، هم اشاره اى است به اينكه اكراه و اجبارى در كار نيست، و هم دليلى است بر آزادى ارادۀ انسان كه تا نخواهد و تصميم به قبول هدايت نگيرد نمى تواند از آيات قرآن بهره ببرد.

«سپس مى افزايد: اين كلمات بزرگ الهى در صحائف (الواح و اوراق) با ارزشى ثبت است»؛ (فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ) .

«صحف» جمع «صحيفه» به معنى «لوح» يا «ورقه» و يا چيز ديگرى است كه در آن مطلبى را مى نويسند، و اين تعبير نشان مى دهد كه آيات قرآنى قبل از نزول بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در الواحى نوشته شده و فرشتگان وحى آن را با خود مى آوردند، الواحى بسيار گران قدر و پرارزش.

و اينكه بعضى گفته اند: منظور از اين «صحف» كتب انبياى پيشين است، به ظاهر با آيات قبل و بعد سازگار نيست. همچنين اين نيز كه گفته شده كه منظور از آن، «لوح محفوظ» است، مناسب به نظر نمى رسد، زيرا «صحف» به صورت صيغۀ جمع درمورد «لوح محفوظ» به كار نرفته است.

بعد مى فرمايد: «اين صحائف و الواح، والاقدر و پاكيزه است»؛ (مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ) بالاتر از آن است كه دست نااهلان به سوى آن دراز شود يا قادر به تحريف آن باشند، و پاك تر از آن است كه دست ناپاكان آن را آلوده كند، و نيز پاك است از هرگونه تناقض و تضاد و شك و شبهه.

از اين گذشته، «اين آيات الهى در دست سفيرانى است»؛ (بِأَيْدِي سَفَرَةٍ) .

«سفيرانى والامقام، و مطيع و فرمانبردار و نيكوكار»؛ (كِرامٍ بَرَرَةٍ) .

ص: 328

«سفرة» (بر وزن طلبه) جمع «سافر» از مادۀ «سفر» (بر وزن قمر) در اصل به معنى پرده بردارى از چيزى است، ولذا به كسى كه ميان اقوام رفت و آمد دارد تا مشكلات آن ها را حل كند و از مبهمات پرده بردارد «سفير» گفته مى شود. به شخص نويسنده نيز «سافر» مى گويند، چراكه پرده از روى مطلبى برمى دارد.

بنابراين، منظور از «سفره» در اينجا فرشتگان الهى است كه سفيران وحى يا كاتبان آيات او هستند.

بعضى گفته اند: منظور از «سفره» در اينجا حافظان و قاريان و كاتبان قرآن، و علما و دانشمندانى هستند كه اين آيات او را در هر عصر و زمانى از دستبرد شياطين محفوظ مى دارند.

ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، چراكه در اين آيات، سخن از زمان نزول وحى و عصر پيامبر صلى الله عليه و آله است نه آينده.

ولى در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«الحافِظُ لِلقُرآنِ العامِلُ بِهِ مَعَ السَّفَرَةِ الكِرامِ البَرَرَةِ ؛ كسى كه حافظ قرآن باشد و به آن عمل كند با سفيران بزرگوار فرمانبردار الهى خواهد بود».(1)

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه حافظان و مفسران و عاملان به قرآن در رديف اين سفره و همگام آن ها هستند، نه اينكه خود آن ها مى باشند و اين يك واقعيت است كه وقتى اين دانشمندان و حافظان، كارى شبيه فرشتگان و حاملان وحى انجام دهند در رديف آن ها قرار مى گيرند.

به هر حال از مجموع اين گفتار استفاده مى شود كه تمام كسانى كه در راه حفظ قرآن و احياى آن مى كوشند مقامى والا همچون مقام فرشتگان «كرام برره» دارند.

«كرام» جمع «كريم» به معنى «عزيز و بزرگوار» است و اشاره به عظمت فرشتگان

ص: 329


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 438.

وحى در پيشگاه خداوند و بلندى مقام آن هاست. بعضى نيز گفته اند كه اين تعبير اشاره به پاكى آن ها از هرگونه گناه مى باشد.

بر اين اساس، خداوند فرشتگان را به سه وصف توصيف كرده است:

نخست اينكه آن ها سفيران و حاملان وحى اويند، دوم اينكه ذاتاً عزيز و گران مايه اند، و سومين وصف، پاكى اعمال آن ها و اطاعت و تسليم و نيكوكارى است.

ص: 330

فصل چهارم: نظام خانواده

اشاره

تعليم و تربيت خانواده

اهميّت نظام خانواده

ترغيب به ازدواج آسان

خانوادۀ خود را از آتش دوزخ نجات دهيد

پيوند محبّت دو همسر

اوصاف همسر شايسته

اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيّت انسان

چرا فرزند نوح عليه السلام عمل غيرصالح بود؟

اموال و فرزندان، وسيلۀ آزمايش شما

اموال و فرزندان، شما را از ياد خدا غافل نكنند!

اهميت نيكى به پدر و مادر

توحيد و نيكى به پدر و مادر

احترام پدر و مادر

برترين توصيۀ قرآن نسبت به پدر و مادر

اى انسان! به پدر و مادر نيكى كن!

آداب ورود به جايگاه خصوصى پدر و مادر

نيكى به پدر

ص: 331

ص: 332

تعليم و تربيت خانواده

تعليم و تربيت خانواده(1)

در آيۀ ششم سورۀ تحريم خداوند مى فرمايد: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا اَلنّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اَللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانوادۀ خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست نگه داريد! آتشى كه فرشتگانى بر آن گمارده شده كه خشن و سخت گيرند و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمى كنند و آنچه را فرمان داده شده اند (به طور كامل) اجرا مى نمايند».

خداوند به دنبال اخطار به بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سرزنش آن ها، در اين آيات روى سخن را به همۀ مؤمنان كرده و دستوراتى دربارۀ تعليم و تربيت همسر و فرزندان و خانواده به آن ها مى دهد، نخست مى فرمايد:

«اى كسانى كه آيمان آورده ايد! خود و خانوادۀ خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ ها هستند نگاه داريد».

نگهدارى خويشتن يعنى ترك معاصى و تسليم نشدن دربرابر شهوات سركش، و نگهدارى خانواده يعنى تعليم و تربيت و امر به معروف و نهى از منكر، و فراهم ساختن محيطى پاك و خالى از هرگونه آلودگى، در فضاى خانه و خانواده.

ص: 333


1- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 6 سورۀ تحريم.

اين برنامه اى است كه بايد از نخستين سنگ بناى خانواده، يعنى از مقدمات ازدواج، و سپس نخستين لحظۀ تولد فرزند آغاز گردد و در تمام مراحل با برنامه ريزى صحيح و با نهايت دقت تعقيب شود.

به تعبير ديگر: حق زن و فرزند، تنها با تأمين هزينۀ زندگى و مسكن و تغذيۀ آن ها حاصل نمى شود، مهم تر از آن، تغذيۀ روح و جان آن ها و به كار گرفتن اصول تعليم و تربيت صحيح است. قابل توجه اينكه تعبير به «قوا» (نگاه داريد) اشاره به اين است كه اگر آن ها را به حال خود رها كنيد خواه ناخواه به سوى آتش دوزخ پيش مى روند، شما هستيد كه بايد آن ها را از سقوط در آتش دوزخ حفظ كنيد.

«وقود» (بر وزن كبود) به معنى «آتش گيره» يعنى مادۀ قابل اشتعال مانند «هيزم» است (نه به معنى «آتش زنه» مانند كبريت، چراكه عرب آن را «زناد» مى گويد).

بنابراين، آتش دوزخ مانند آتش هاى اين جهان نيست، شعله هاى آن از درون وجود خود انسان ها زبانه مى كشد! و از درون سنگ ها! نه فقط سنگ هاى گوگردى كه بعضى از مفسران اشاره كرده اند، بلكه همۀ انواع سنگ ها، چون لفظ آيه مطلق است، و امروز مى دانيم كه هر قطعه از سنگ ها مركب از ميلياردها ميليارد دانۀ اتم است كه اگر نيروى ذخيرۀ درون آن ها آزاد شود چنان آتشى برپا مى كند كه باور كردنى نيست.

بعضى از مفسران، «حجارة» را در اينجا به بت هايى تفسير كرده اند كه از سنگ ساخته مى شد و مورد پرستش مشركان بود. سپس مى افزايد: فرشتگانى بر اين آتش گمارده شده كه خشن و سخت گيرند و هرگز از فرمان خدا سرپيچى نمى كنند و هر دستورى به آن ها دهد بدون چون و چرا اجرا مى نمايند.

بنابراين نه راه گريزى وجود دارد و نه گريه و التماس و جزع و فزع مؤثر است. روشن است كه هر مأمورى براى كارى گمارده شود بايد روحياتى متناسب آن داشته باشد، مأموران عذاب نيز طبعاً بايد خشن باشند، چراكه جهنم كانون

ص: 334

رحمت نيست، كانون خشم و غضب الهى است، امّا در عين حال، اين مأموران هرگز از مرز عدالت خارج نمى شوند و فرمان خدا را بى كم و كاست اجرا مى كنند.

جمعى از مفسران در اينجا اين سؤال را مطرح كرده اند كه تعبير «نافرمانى نكردن» در آيۀ فوق، با مسألۀ نبود تكليف در قيامت چگونه سازگار است؟

پاسخ: بايد توجه داشت كه اطاعت كردن و نافرمانى نكردن فرشتگان نوعى اطاعت تكوينى است نه تشريعى، و اطاعت تكوينى هميشه وجود دارد، به تعبير ديگر: آن ها آن چنان ساخته شده اند كه فرمان هاى الهى را با كمال ميل و رغبت و عشق در عين اختيار اجرا مى كنند.

در هر صورت يكى از مهم ترين نكات آيۀ فوق مربوط به تعليم و تربيت خانواده است و دستور امر به معروف و نهى از منكر، يك دستور عام است كه همۀ مسلمين را نسبت به يكديگر شامل مى شود، ولى از آيات فوق و رواياتى كه دربارۀ حقوق فرزند و مانند آن در منابع اسلامى وارد شده، به خوبى استفاده مى شود كه انسان درمقابل همسر و فرزند خويش مسئوليت سنگين ترى دارد و موظف است تا آنجا كه مى تواند در تعليم و تربيت آن ها بكوشد، آن ها را از گناه بازدارد و به نيكى ها دعوت نمايد، نه اينكه تنها به تغذيۀ جسم آن ها قناعت كند.

درحقيقت، اجتماع بزرگ از واحدهاى كوچكى تشكيل مى شود كه «خانواده» نام دارد و هرگاه اين واحدهاى كوچك كه رسيدگى به آن آسان تر است اصلاح گردد كل جامعه اصلاح مى شود، و اين مسئوليت در درجۀ اول بر دوش پدران و مادران است، به ويژه در عصر ما كه امواج كوبندۀ فساد در بيرون خانواده ها بسيار قوى و خطرناك است. براى خنثى كردن آن ها از طريق تعليم و تربيت خانوادگى بايد برنامه ريزى اساسى تر و دقيق تر انجام شود.

نه تنها آتش هاى قيامت، بلكه آتش هاى دنيا نيز از درون وجود انسان ها سرچشمه مى گيرد و هر كس موظف است خانوادۀ خود را از اين آتش ها حفظ كند.

ص: 335

در حديثى مى خوانيم: «هنگامى كه آيۀ فوق نازل شد، كسى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله سؤال كرد: چگونه خانوادۀ خود را از آتش دوزخ حفظ كنم؟» حضرت فرمود: «تَأمُرُهُم بِما أمَرَ اللّهُ، وَ تَنهاهُم عَمّا نَهاهُمُ اللّهُ، إن أطاعوكَ كُنتَ قَد وَقَيتَهُم، وَ إن عَصُوكَ كُنتَ قَد قَضَيتَ ما عَلَيكَ ؛ آن ها را امر به معروف و نهى از منكر مى كنى، اگر از تو پذيرفتند آن ها را از آتش دوزخ حفظ كرده اى، و اگر نپذيرفتند وظيفۀ خود را انجام داده اى».(1)

و در حديث جامع و جالب ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است: «ألا كُلُّكُم راعٍ وَ كُلُّكُم مَسؤولٌ عَن رَعِيَّتِهِ، فالأميرُ عَلَى النّاسِ راعٍ، وَ هُوَ مَسؤولٌ عَن رَعِيَّتِهِ، وَالرَّجُلُ راعٍ عَلى أهلِ بَيتِهِ وَ هُوَ مَسؤولٌ عَنهُم، فالمَرئَةُ راعِيَةٌ عَلى أهلِ بَيتِ بَعلِها وَوَلَدِهِ، وَ هِىَ مَسؤولَةٌ عَنهُم، ألا فَكُلُّكُم راعٍ، وَ كُلُّكُم مَسؤولٌ عَن رَعِيَّتِهِ ؛ بدانيد كه همۀ شما نگهبانيد و همه دربرابر كسانى كه مأمور نگهبانى آن ها هستيد مسئوليد؛ امير و رئيس حكومت اسلامى نگهبان مردم است و دربرابر آن ها مسئول است، مرد، نگهبان خانوادۀ خويش است و درمقابل آن ها مسئول، زن نيز نگهبان خانوادۀ شوهر و فرزندان است و دربرابر آن ها مسئول مى باشد.

بدانيد كه همۀ شما نگهبانيد و همۀ شما دربرابر كسانى كه مأمور نگهبانى آن ها هستيد مسئوليد!».(2)

اين بحث دامنه دار را با حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

امام عليه السلام در تفسير آيۀ فوق فرمود: «عَلِّمُوا أنفُسَكُم وَ أهليكُمُ الخَيرَ، وَ أدِّبُوهُم ؛منظور اين است كه به خود و خانوادۀ خويش نيكى بياموزيد و آن ها را ادب كنيد».(3)

ص: 336


1- . نورالثقلين، ج 5، ص 372.
2- . مجموعۀ ورام، ج 1، ص 6.
3- . در المنثور، ج 6، ص 244.

اهميت نظام خانواده

اهميت نظام خانواده(1)

در آيات 4 تا 7 سورۀ طلاق، خداوند متعال احكامى دربارۀ زنان مطلقه و حقوق آن ها اعلام فرموده، ازجمله لزوم نگهداشتن عدّه بعد از طلاق.

دقت و ظرافتى كه در بيان احكام زنان مطلقه و حقوق آن ها در آيات فوق به كار رفته و حتى بسيارى از ريزه كارى هاى اين مسأله، كه در آيات ديگر قرآن، كه در حقيقت قانون اساسى اسلامى است، بازگو شده، دليل روشنى است بر اهميتى كه اسلام براى نظام خانواده و حفظ حقوق زنان و فرزندان قائل است.

از طلاق تا آنجا كه ممكن است جلوگيرى مى كند و ريشه هاى آن را مى خشكاند، اما هرگاه كار به بن بست كشيد و چاره اى جز طلاق و جدايى نبود، اجازه نمى دهد حقوق فرزندان و يا زنان در اين كشمكش پايمال شود، حتى طرح جدايى را طورى مى ريزد كه در بيشتر موارد امكان بازگشت وجود داشته باشد.

دستوراتى همچون امساك به معروف و جدايى به معروف و نيز زيان و ضرر نرساندن و تضييق و سخت گيرى نكردن نسبت به زنان، همچنين مشاورۀ شايسته براى روشن ساختن سرنوشت كودكان، و مانند اين ها كه در آيات فوق آمده است، همگى گواه بر اين معنى است.

اما متأسفانه ناآگاهى بسيارى از مسلمانان از اين امور، و يا عمل نكردن به آن ها با وجود آگاهى، سبب شده است كه هنگام جدايى و طلاق، مشكلات زيادى براى خانواده ها، به ويژه فرزندان به وجود آيد و دليل اين وضعيت چيزى نيست جز اينكه مسلمانان از چشمۀ فيض بخش قرآن دور ماندند. مثلاً با اينكه قرآن باصراحت مى گويد: زنان مطلقه نبايد در دوران عده از خانۀ شوهر بيرون روند و نه شوهر حق دارد آن ها را بيرون بفرستد، كارى كه اگر انجام شود،

ص: 337


1- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيات 4-7 سورۀ طلاق.

بازگشت غالب زنان به زندگى زناشويى بسيار زياد است، امّا كمتر زن و مرد مسلمانى را پيدا مى كنيد كه بعد از جدايى و طلاق به اين دستور اسلامى عمل كند، و اين به راستى مايۀ تأسف است!

ترغيب به ازدواج آسان

ترغيب به ازدواج آسان(1)

خداوند حكيم در آيات 32 تا 34 سورۀ نور، همۀ بندگان خويش را به ازدواج آسان ترغيب فرموده است.

از آغاز اين سوره تا اينجا روش هاى حساب شدۀ مختلفى براى پيشگيرى از آلودگى هاى جنسى مطرح شده است، كه هريك از آن ها تأثير بسزايى در پيشگيرى از مبارزه با اين آلودگى ها دارد.

در آيات مورد بحث: (وَ أَنْكِحُوا اَلْأَيامى مِنْكُمْ وَ اَلصّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ...) به يكى ديگر از مهم ترين روش هاى مبارزه با فحشا كه ازدواج ساده و آسان، و بى ريا و بى تكلف است، اشاره شده، زيرا اين نكته مسلّم است كه براى برچيدن بساط گناه، بايد از راه اشباع صحيح و مشروع غرايز وارد شد، و به تعبير ديگر: هيچ گونه «مبارزۀ منفى» بدون «مبارزۀ مثبت» مؤثر نخواهد افتاد.

لذا در نخستين آيۀ مورد بحث مى فرمايد: «و مردان و زنان بى همسر را همسر دهيد، همچنين غلامان و كنيزان صالح و درستكارتان را»؛ (وَ أَنْكِحُوا اَلْأَيامى مِنْكُمْ وَ اَلصّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ) .

«ايامى» جمع «ايّم» (بر وزن قيّم) در اصل به معنى زنى است كه شوهر ندارد، سپس به مردى كه همسر ندارد نيز گفته شده، بنابراين تمام زنان و مردان مجرد در مفهوم اين آيه داخل اند، چه باكره باشند چه بيوه.

ص: 338


1- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيات 32-34 سورۀ نور.

تعبير «انكحوا» (آن ها را همسر دهيد) با اينكه ازدواج يك امر اختيارى و بسته به ميل طرفين است، مفهومش اين است كه مقدمات ازدواج آن ها را فراهم سازيد، از راه كمك هاى مالى، پيدا كردن همسر مناسب، تشويق به ازدواج، و بالاخره پادرميانى براى حل مشكلاتى كه معمولاً در اين موارد بدون وساطت ديگران انجام شدنى نيست. خلاصه، مفهوم آيه به قدرى وسيع است كه هرگونه قدمى و سخنى و درمى را در اين راه شامل مى شود.

بدون شك، اصل تعاون اسلامى ايجاب مى كند كه مسلمانان در همۀ زمينه ها به يكديگر كمك كنند، ولى تصريح به اين امر درمورد ازدواج، دليل بر اهميت ويژۀ آن است.

اهميت اين مسأله به قدرى زياد است كه در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «أفضَلُ الشَّفاعاتِ أن تَشفَعَ بَينَ اثْنَينِ في نِكاحٍ حَتّى يَجمَعَ اللَّهُ بَينَهُما ؛ بهترين شفاعت اين است كه ميان دو نفر براى امر ازدواج ميانجى گرى كنى، تا اين امر به سامان برسد».(1)

در حديث ديگرى از امام كاظم، موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم:

«ثَلاثَةٌ يَستَظِلّونَ بِظِلِّ عَرشِ اللَّهِ يَومَ القِيامَةِ يَومَ لا ظِلَّ إلّاظِلُّهُ رَجُلٌ زَوَّجَ أخاهُ المُسلِمَ أو أخدَمَهُ أو كَتَمَ لَهُ سِرّاً ؛سه طايفه اند كه در روز قيامت در سايۀ عرش خدا قرار دارند، روزى كه سايه اى جز سايۀ او نيست: كسى كه وسايل تزويج برادر مسلمانش را فراهم سازد، و كسى كه هنگام نياز به خدمت، خدمت كننده اى براى او فراهم كند و كسى كه اسرار برادر مسلمانش را پنهان دارد».(2)

و بالاخره در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره مى خوانيم:

«هرگامى انسان در اين راه بردارد و هر كلمه اى بگويد، ثواب يك سال عبادت

ص: 339


1- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 27 (باب 12 از ابواب مقدمات نكاح).
2- . همان.

را در نامۀ عمل او مى نويسند»: (كانَ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ خَطاها أو بِكُلِّ كَلِمَةٍ تَكَلَّمَ بِها في ذلِكَ عَمَلُ سَنَةٍ قِيامُ لَيلِها وَ صِيامُ نَهارِها) .(1)

و از آنجا كه يك عذر تقريباً عمومى و بهانۀ همگانى براى فرار از زير بار ازدواج و تشكيل خانواده، فقر و نداشتن امكانات مالى است قرآن به پاسخ آن پرداخته، مى فرمايد: از فقر و تنگدستى آن ها نگران نباشيد و در ازدواجشان بكوشيد چراكه «اگر فقير و تنگدست باشند خداوند آن ها را از فضل خود بى نياز مى سازد»؛ (إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ) .

و خداوند قادر به چنين كارى هست، چراكه «خداوند واسع و عليم است»؛ (وَ اَللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ) .

قدرتش آن چنان وسيع است كه پهنۀ عالم هستى را فرامى گيرد و علم او چنان گسترده است كه از نيات همۀ كس، به ويژه آن هايى كه به نيت حفظ عفت و پاك دامنى اقدام به ازدواج مى كنند آگاه است و همه را مشمول فضل و كرم خود قرار خواهد داد.

ولى از آنجا كه گاهى با تمام تلاش و كوششى كه خود انسان و ديگران مى كنند وسيلۀ ازدواج فراهم نمى شود و خواه ناخواه انسان مجبور است مدتى را با محروميت بگذراند، براى اين كه مبادا كسانى كه در اين مرحله قرار دارند گمان كنند آلودگى جنسى براى آن ها مجاز است و ضرورت چنين ايجاب مى كند، لذا بلافاصله در آيۀ بعد، دستور پارسايى را به آن ها مى دهد هرچند مشكل باشد؛ مى گويد: «و كسانى كه امكان ازدواج ندارند بايد عفت پيشه كنند، تا خداوند آنان را با فضلش بى نياز سازد»؛ (وَ لْيَسْتَعْفِفِ اَلَّذِينَ لا يَجِدُونَ نِكاحاً حَتّى يُغْنِيَهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ) .

نكند در اين مرحلۀ بحرانى و در اين دوران آزمايش الهى تن به آلودگى دهند

ص: 340


1- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 27 (باب 12 از ابواب مقدمات نكاح).

و خود را معذور بشمرند، هيچ عذرى پذيرفته نيست، بلكه بايد قدرت ايمان و شخصيت و تقوا را در چنين مرحله اى آزمود.

سپس از آنجا كه اسلام به هر مناسبتى كه سخن از بردگان به ميان آيد عنايت و توجه خاصى به آزادى آن ها نشان مى دهد، از بحث ازدواج به بحث آزادى بردگان از طريق «مكاتبه» (بستن قرارداد براى كار كردن غلامان و پرداختن مبلغى به صورت اقساط به مالك خود و آزاد شدن) پرداخته، مى گويد: «بردگانى كه از شما تقاضاى مكاتبه براى آزادى مى كنند با آن ها قرارداد ببنديد، اگر رشد و صلاح در آنان احساس مى كنيد»؛ (وَ اَلَّذِينَ يَبْتَغُونَ اَلْكِتابَ مِمّا مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً) .

منظور از جملۀ (عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً) اين است كه رشد و صلاحيت كافى براى عقد اين قرارداد و سپس توانايى براى انجام آن داشته باشند و بتوانند بعد از پرداختن مال الكتابه (مبلغى كه قرارداد بسته اند) زندگى مستقلى را شروع كنند، اما اگر توانايى انجام اين امور را نداشته باشند و اين كار درمجموع به ضرر آن ها تمام مى شود و درنتيجه سربار جامعه مى گردند، بايد به وقت ديگرى موكول كنند كه اين صلاحيت و توانايى حاصل شود.

سپس براى اينكه بردگان هنگام پرداخت اين اقساط به زحمت نيفتند دستور مى دهد: «چيزى از مال خداوند را كه به شما داده است به آن ها بدهيد»؛ (وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اَللّهِ اَلَّذِي آتاكُمْ) .

دربارۀ اينكه منظور از اين مال چه مالى است كه بايد به اين بردگان داد، ميان مفسران گفتگوست: جمع كثيرى گفته اند: منظور اين است كه سهمى از زكات، همان گونه كه در آيۀ 60 سورۀ توبه آمده است، به آن ها پرداخت شود تا بتوانند دين خود را ادا كنند و آزاد شوند.

بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه صاحب برده قسمتى از اقساط را به او ببخشد، يا اگر دريافت داشته، به او بازگرداند، تا توانايى بيشتر براى نجات خود از اسارت و بردگى پيدا كند.

ص: 341

اين احتمال نيز وجود دارد كه در آغاز كار كه بردگان توانايى تهيۀ مال ندارند چيزى به عنوان كمك خرج يا سرمايۀ مختصر به آن ها بدهند تا بتوانند به كسب و كارى مشغول شوند، هم خود را اداره كنند و هم اقساط دين خويش را بپردازند.

البته سه تفسير فوق با هم منافاتى ندارد و ممكن است در مجموع در مفهوم آيه جمع باشد؛ هدف واقعى اين است كه مسلمانان، اين گروه مستضعف را تحت پوشش كمك هاى خود قرار دهند تا هر چه زودتر خلاصى يابند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود:

«تَضَعُ عَنهُ مِن نُجومِهِ الَّتي لَم تَكُن تُريدُ أن تَنقُصَهُ مِنها وَ لا تَزيدُ فَوقَ ما في نَفسِكَ ».(1)

اشاره به اينكه بعضى براى اينكه كلاه شرعى درست كنند و بگويند: ما طبق آيۀ فوق به بردگان خود كمك كرده ايم و تخفيف داده ايم، مبلغ مال الكتابه را بيش از آنچه در نظر داشتند مى نوشتند تا هنگام تخفيف دادن درست همان مقدارى را كه مى خواستند بى كم و كاست دريافت دارند. امام صادق عليه السلام از اين كار نهى مى فرمايد و مى گويد: «بايد تخفيف از چيزى باشد كه واقعاً در نظر داشته از او بگيرد».

در دنبالۀ آيه به يكى از اعمال بسيار زشت بعضى از دنياپرستان درمورد بردگان اشاره كرده، مى فرمايد: «كنيزان خود را به خاطر به دست آوردن متاع زودگذر دنيا مجبور به خودفروشى نكنيد، اگر آن ها مى خواهند پاك بمانند»؛ (وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى اَلْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً لِتَبْتَغُوا عَرَضَ اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا) .

بعضى از مفسران در شأن نزول اين جمله گفته اند: «عبداللّه بن ابى» شش كنيز داشت كه آن ها را مجبور به كسب درآمد براى او از راه خودفروشى مى كرد! هنگامى كه حكم اسلام در مبارزه با اعمال منافى با عفت (در اين سوره) صادر

ص: 342


1- . تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 601.

شد آن ها به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و از اين ماجرا شكايت كردند. آيۀ فوق نازل شد و از اين كار نهى كرد.(1)

اين آيه نشان مى دهد كه در عصر جاهليت تا چه حد مردم گرفتار انحطاط و سقوط اخلاقى بودند كه حتى بعد از ظهور اسلام نيز برخى به كار خود ادامه مى دادند، تا اينكه آيۀ فوق نازل شد و به اين وضع ننگين خاتمه داد، اما متأسفانه در عصر ما كه بعضى آن را عصر جاهليت قرن بيستم نام نهاده اند، در بعضى از كشورها كه دم از تمدن و حقوق بشر مى زنند اين عمل به شدت ادامه دارد و حتى در مملكت ما، در عصر طاغوت نيز به صورت وحشتناكى وجود داشت كه دختران معصوم و زنان ناآگاه را فريب مى دادند و به مراكز فساد مى كشاندند و با طرح هاى شيطانى مخصوص، آن ها را مجبور به خودفروشى مى كردند و راه فرار را از هر طريق به روى آن ها مى بستند، تا از اين طريق درآمدهاى سرشارى فراهم سازند؛ شرح اين ماجرا، بسيار دردناك و از عهدۀ اين سخن خارج است. گرچه در ظاهر، بردگى به شكل سابق وجود ندارد، ولى در دنياى به اصطلاح متمدن جناياتى مى شود كه از دوران بردگى به مراتب وحشتناك تر است. خداوند مردم جهان را از شر اين انسان هاى متمدن نما حفظ كند و خدا را شكر كه در محيط ما بعد از انقلاب اسلامى به اين اعمال ننگين خاتمه داده شد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه جملۀ (إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً) (اگر آن ها مى خواهند پاك بمانند...) مفهومش اين نيست كه اگر خود آن زن ها مايل به اين كار باشند اجبار آن ها مانعى ندارد، بلكه اين تعبير از قبيل «منتفى به انتفاء موضوع» است، زيرا عنوان «اكراه» در صورت عدم تمايل صادق است، وگرنه خودفروشى و تشويق به آن، به هر حال گناه بزرگى است. اين تعبير براى اين است كه اگر صاحبان اين كنيزان مختصر غيرتى داشته باشند به غيرت آن ها بربخورد، و مفهوم

ص: 343


1- . مجمع البيان، ذيل آيۀ مورد بحث؛ تفسير قرطبى (با مختصر تفاوت).

آيه اين است: اين كنيزان كه به ظاهر در سطح پايين ترى قرار دارند مايل به اين آلودگى نيستند، شما كه آن همه ادعا داريد چرا تن به چنين كار پستى مى دهيد؟

در پايان آيه چنان كه روش قرآن است براى اينكه راه بازگشت را به روى گنهكاران نبندد بلكه آن ها را تشويق به توبه و اصلاح كند مى گويد: «و هر كس آن ها را به اين كار اجبار كند (سپس پشيمان گردد) خداوند بعد از اكراه آن ها غفور و رحيم است».

(وَ مَنْ يُكْرِهْهُنَّ فَإِنَّ اَللّهَ مِنْ بَعْدِ إِكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحِيمٌ) . اين جمله چنان كه گفتيم ممكن است اشاره به وضع صاحبان آن كنيزان باشد كه از گذشتۀ تاريك و ننگين خود پشيمان و آمادۀ توبه و اصلاح خويشتن هستند، يا اشاره به آن زنانى است كه تحت فشار و اجبار تن به اين كار مى دادند.

در آخرين آيات مورد بحث همان گونه كه روش قرآن است به صورت يك جمع بندى، به بحث هاى گذشته اشاره كرده، مى فرمايد: «ما بر شما آياتى فرستاديم كه حقايق بسيارى را تبيين مى كند»؛ (وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ) .

و نيز «مثل ها و اخبارى از كسانى كه پيش از شما بودند (و سرنوشت آن ها درس عبرتى براى امروز شماست)»؛ (وَ مَثَلاً مِنَ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ) .

و نيز «موعظه و پند و اندرزى براى پرهيزكاران»؛ (وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ) .

نكته ها:

1. ازدواج، سنت الهى

گرچه امروز ازدواج آن قدر ميان آداب و رسوم غلط و حتى خرافات پيچيده شده كه به صورت يك جادۀ صعب العبور يا غيرقابل عبور براى جوانان درآمده است، ولى قطع نظر از اين بيراهه ها، ازدواج يك حكم فطرى و هماهنگ با قانون آفرينش است كه انسان براى بقاء نسل، و آرامش جسم و روح، و حل مشكلات

ص: 344

زندگى، به ازدواج سالم احتياج دارد. اسلام نيز كه هماهنگ با آفرينش گام برمى دارد در اين زمينه تعبيرات جالب و مؤثرى دارد، ازجمله در حديث معروف پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «تَناكَحوا، وَ تَناسَلوا تَكَثَّروا فَاِنّي اُباهي بِكُمُ الاُمَمَ يَومَ القِيامَةِ وَلَو بِالسِقطِ ؛ ازدواج كنيد تا نسل شما فزونى گيرد كه من با فزونى جمعيت شما حتى با فرزندان سقطشده، در قيامت به ديگر امت ها مباهات مى كنم!».(1)

و در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: «مَن تَزَوَّجَ فَقَد أحرَزَ نِصفَ دينِهِ فَليَتَّقِ اللّهَ فِى النِّصفِ الباقي ؛ كسى كه همسر اختيار كند نيمى از دين خود را محفوظ داشته و بايد مراقب نيم ديگر باشد».(2)

چراكه غريزۀ جنسى نيرومندترين و سركش ترين غريزۀ انسان است كه به تنهايى با ديگر غرايز برابرى مى كند و انحراف آن نيمى از دين و ايمان انسان را به خطر خواهد انداخت. باز در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «شِرارُكُم عُزّابُكُم ؛ بدترين شما مجّردان اند».(3)

به همين دليل در آيات مورد بحث و همچنين روايات متعددى مسلمانان به همكارى در امر ازدواج مجردان و هرگونه كمك ممكن به اين امر تشويق شده اند، به ويژه اسلام درمورد فرزندان مسئوليت سنگينى بر دوش پدران افكنده و پدرانى را كه در اين مسألۀ حياتى بى تفاوت هستند شريك جرم انحراف فرزندانشان شمرده است، چنان كه در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

«مَن أدرَكَ لَهُ وَلَدٌ وَ عِندَهُ ما يُزَوِّجُهُ فَلَم يُزَوِّجهُ، فَأحدَثَ فَالإثمَ بَينَهُما! ؛ كسى كه فرزندش به حد رشد رسد و امكانات تزويج او را داشته باشد و اقدام نكند و درنتيجه فرزند مرتكب گناهى شود، اين گناه براى هر دو نوشته مى شود».(4)

ص: 345


1- . سفينة البحار، ج 1، ص 561 (مادۀ زوج).
2- . همان.
3- . مجمع البيان، ذيل آيۀ مورد بحث.
4- . همان.

و باز به همين دليل دستور مؤكد داده شده كه هزينه هاى ازدواج را اعم از مهر و ساير قسمت ها سبك و آسان بگيرند تا مانعى بر سر راه ازدواج مجردان پيدا نشود، ازجمله درمورد مهريۀ سنگين كه در بيشتر مواقع سنگ راه ازدواج افراد كم درآمد است در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «شُؤمُ المَرأةِ غَلاءُ مَهرِها ؛ زن بدقدم زنى است كه مهرش سنگين باشد».(1)

و باز در حديث ديگرى كه در ذيل حديث فوق وارد شده مى خوانيم: «مِن شُؤمِها شِدَّةُ مَئُونَتِها ؛ يكى از نشانه هاى شوم بودن زن اين است كه هزينۀ زندگى (يا هزينۀ ازدواجش) سنگين باشد».(2)

و از آنجا كه بسيارى از مردان و زنان براى فرار از زير بار اين مسئوليت الهى و انسانى، به عذرهايى ازجمله نداشتن امكانات مالى متوسل مى شوند، در آيات فوق با صراحت گفته شده كه «فقر» نمى تواند مانع راه ازدواج گردد، بلكه چه بسا ازدواج سبب غنا و بى نيازى شود، زيرا انسان تا مجرد است احساس مسئوليت نمى كند، نه ابتكار و نيرو و استعداد خود را به اندازۀ كافى براى كسب درآمد مشروع بسيج مى كند و نه هنگامى كه درآمدى پيدا كرد در حفظ و بارور ساختن آن مى كوشد، به همين دليل بيشتر مجردها خانه به دوش و تهى دست اند!

اما بعد از ازدواج شخصيت انسان به يك شخصيت اجتماعى تبديل مى شود و خود را مسئول حفظ همسر و آبروى خانواده و تأمين وسايل زندگى فرزندان آينده مى بيند، در نتيجه تمام هوش و ابتكار و استعداد خود را به كار مى گيرد و براى حفظ درآمدهاى خود و صرفه جويى، تلاش مى كند و در مدّت كوتاهى مى تواند بر فقر چيره شود.

ص: 346


1- . وسائل الشيعه، ج 15، باب من ابواب المهور، ص 10.
2- . همان.

بى دليل نيست كه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الرِّزقُ مَعَ النِّساءِ وَالعِيالِ ؛ روزى همراه همسر و فرزند است».(1)

و در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه مردى خدمت حضرتش رسيد و از تهى دستى و نيازمندى شكايت كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ازدواج كن!»، او هم ازدواج كرد و در كار او گشايش پيدا شد.(2)

بدون شك، امدادهاى الهى و نيروهاى مرموز معنوى نيز به كمك چنين افرادى مى آيد كه براى انجام وظيفۀ انسانى و حفظ پاكى خود اقدام به ازدواج مى كنند.

هر فرد باايمانى بايد به اين وعدۀ الهى دلگرم و مؤمن باشد. در حديثى، از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است: «مَن تَرَكَ التَّزويجَ مَخافَةَ العَيلَةِ فَقَد أساءَ ظَنُّهُ بِاللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ إنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يَقولُ إن يَكونوا فُقَراءَ يُغنِهِمُ اللّهُ مِن فَضلِهِ ؛ كسى كه ازدواج را از ترس فقر ترك كند گمان بد به خدا برده است، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: اگر آن ها فقير باشند خداوند آن ها را از فضل خود بى نياز مى سازد».(3)

2. منظور از جملۀ (وَ اَلصّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ) چيست؟

قابل توجه اينكه در آيات مورد بحث هنگامى كه سخن از ازدواج مردان و زنان بى همسر به ميان مى آيد به طور كلى دستور مى دهد براى ازدواج آنان اقدام كنيد، اما هنگامى كه نوبت به بردگان مى رسد آن را مقيد به «صالح بودن» مى كند.

جمعى از مفسران (مانند نويسندۀ تفسير الميزان و همچنين نويسندۀ تفسير صافى) آن را به معنى صالحيت براى ازدواج تفسير كرده اند، در حالى كه اگر چنين باشد اين قيد در زنان و مردان آزاد نيز لازم است.

ص: 347


1- . تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 595.
2- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 25 (باب 11 از ابواب مقدمات نكاح).
3- . همان، ص 24 (باب 10 از ابواب مقدمات نكاح).

بعضى ديگر گفته اند كه منظور، صالح بودن از نظر اخلاق و اعتقاد است، چراكه صالحان از اهميت ويژه اى در اين امر برخوردارند. ولى باز جاى اين سؤال باقى است كه چرا در غير بردگان اين قيد نيامده است؟

احتمال مى دهيم منظور چيز ديگرى باشد و آن اينكه:

در شرايط زندگى آن روز بسيارى از بردگان در سطح پايينى از فرهنگ و اخلاق بودند به طورى كه هيچ گونه مسئوليتى در زندگى مشترك احساس نمى كردند، اگر با اين وضعيت اقدام به تزويج آن ها مى شد همسر خود را به آسانى رها نموده و او را بدبخت مى كردند، لذا دستور داده شده كه براى آن هايى كه صلاحيت اخلاقى دارند اقدام به ازدواج كنيد، و مفهومش اين است كه در مورد بقيه نخست براى صلاحيت اخلاقى شان كوشش كنيد تا آمادۀ زندگى زناشويى شوند، سپس اقدام به ازدواج شان نماييد.

پيوند محبّت دو همسر

پيوند محبّت دو همسر(1)

در آيۀ 21 سورۀ روم مى خوانيم: (وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ) ؛ «و از نشانه هاى او اين كه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد، و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد؛ به يقين در اين [خلقت]، نشانه هايى است براى گروهى كه تفكّر مى كنند».

در اين آيه، بخش ديگرى از آيات انفسى را كه در مرحلۀ بعد از آفرينش انسان قرار دارد مطرح كرده، مى فرمايد: «ديگر از نشانه هاى خدا اين است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد...».

ص: 348


1- . تفسير نمونه، ج 16، ذيل آيۀ 21 سورۀ روم.

و از آنجا كه ادامۀ اين پيوند در ميان همسران خصوصاً، و در ميان همۀ انسان ها عموماً، نياز به يك جاذبه و كشش قلبى و روحانى دارد، به دنبال آن اضافه مى كند:

«و در ميان شما مودت و رحمت آفريد»؛ (إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً) .

و در پايان آيه براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «در اين امور نشانه هايى است براى افرادى كه تفكر مى كنند»؛ (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ) .

جالب اينكه قرآن در اين آيه هدف ازدواج را سكونت و آرامش معرفى كرده و با تعبير پرمعنى «لتسكنوا» مسائل بسيارى را بيان نموده و نظير اين تعبير در آيۀ 189 سورۀ اعراف نيز آمده است.

به راستى وجود همسر با اين ويژگى ها كه مايۀ آرامش زندگى انسان است يكى از مواهب بزرگ الهى محسوب مى شود.

اين آرامش از اينجا ناشى مى شود كه اين دو جنس، مكمل يكديگر و مايۀ شكوفايى و نشاط و پرورش يكديگر مى باشند، به طورى كه هر يك بدون ديگرى ناقص است، و طبيعى است كه ميان يك موجود و مكمل وجود او چنين جاذبۀ نيرومندى وجود داشته باشد.

و از اينجا مى توان نتيجه گرفت كسانى كه به اين سنت الهى پشت پا مى زنند وجود ناقصى دارند، چراكه يك مرحلۀ تكاملى آن ها متوقف شده است (مگر اين كه به راستى شرايط خاص و ضرورتى مجرد ماندن را ايجاب كند).

به هر حال اين آرامش و سكونت، هم از نظر جسمى است، هم از نظر روحى، هم فردى و هم اجتماعى.

بيمارى هايى كه به علت ترك ازدواج براى جسم انسان به وجود مى آيد قابل انكار نيست. همچنين عدم تعادل روحى و ناآرامى هاى روانى كه افراد مجرد با آن دست به گريبان اند كم و بيش بر همه روشن است.

ص: 349

از نظر اجتماعى، افراد مجرد كمتر احساس مسئوليت مى كنند و به همين علت انتحار و خودكشى در ميان مجردان بيشتر ديده مى شود و جنايات هولناك نيز از آن ها بيشتر سرمى زند.

هنگامى كه انسان از مرحلۀ تجرد به مرحلۀ زندگى خانوادگى گام مى گذارد شخصيت تازه اى در خود مى يابد و احساس مسئوليت بيشترى مى كند، و اين است معنى احساس آرامش در سايۀ ازدواج.

«مودّت» و «رحمت» نيز در حقيقت «ملاط» و «چسب» مصالح ساختمانى جامعۀ انسانى است، چراكه جامعه از فرد فرد انسان ها تشكيل شده، همچون ساختمان عظيم و پرشكوهى كه از آجرها و قطعات سنگ ها تشكيل مى گردد؛ اگر اين افرادِ پراكنده، و آن اجزاى مختلف، با هم ارتباط و پيوند پيدا نكنند «جامعه» يا «ساختمانى» به وجود نخواهد آمد.

آن كس كه انسان را براى زندگى اجتماعى آفريده، اين پيوند و ربط ضرورى را نيز در جان او ايجاد كرده است.

تفاوت ميان «مودت» و «رحمت» ممكن است از جهات مختلفى باشد:

1. «مودت» انگيزۀ ارتباط در آغاز كار است، اما در پايان كه يكى از دو همسر ممكن است ضعيف و ناتوان شود و قادر به خدمتى نباشد «رحمت» جاى آن را مى گيرد.

2. «مودت» درمورد بزرگ ترهاست كه مى توانند به هم خدمت كنند، اما كودكان و فرزندان كوچك در سايۀ «رحمت» پرورش مى يابند.

3. «مودت» در بيشتر موارد جنبۀ متقابل دارد، اما «رحمت» يك جانبه و ايثارگرانه است، زيرا براى بقاء يك جامعه گاهى خدمات متقابل لازم است كه سرچشمۀ آن مودت است و گاهى خدمات بلاعوض كه نياز به ايثار و رحمت دارد.

ص: 350

البته آيه، مودت و رحمت را ميان دو همسر بيان مى كند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير «بينكم» اشاره به همۀ انسان ها باشد، كه دو همسر يكى از مصاديق بارز آن محسوب مى شوند، زيرا نه تنها زندگى خانوادگى، بلكه زندگى در كل جامعۀ انسانى بدون اين دو اصل، يعنى «مودت» و «رحمت» امكان پذير نيست و از ميان رفتن اين دو پيوند و حتى ضعف و كمبود آن، مايۀ هزاران بدبختى و ناراحتى و اضطراب اجتماعى است.

با اينكه ارتباط انسان با پدر و مادر و برادرش ارتباط «نَسَبى» است و از ريشه هاى عميق خويشاوندى مايه مى گيرد و پيوند دو همسر يك پيوند قراردادى و قانونى است، اما بسيار مى شود كه محبت و علاقۀ ناشى از آن حتى بر علاقۀ خويشاوندى پدر و مادر پيشى مى گيرد، و اين درحقيقت همان چيزى است كه در آيات فوق با جملۀ (وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً) به آن اشاره شده است.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه بعد از جنگ احد به «دختر جحش» فرمود: دايى تو «حمزه» شهيد شد. او گفت: «انّا اللّه و انّا اليه راجعون» من اجر اين مصيبت را از خدا مى خواهم. باز به او فرمود:

برادرت نيز شهيد شد، ديگر بار «انّا للّه» گفت و اجر و پاداش خود را از خدا خواست.

اما همين كه خبر شهادت همسرش را به او داد، دست بر سرش گذاشت و فرياد كشيد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ما يعدل الزوج عند المرأة شىء ؛ (آرى) هيچ چيز براى زن همانند همسر نيست».(1)

اوصاف همسر شايسته

اوصاف همسر شايسته(2)

در آيۀ پنجم سورۀ تحريم مى خوانيم: (عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً) ؛ «(اى همسران پيامبر)

ص: 351


1- . تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 174.
2- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 5 سورۀ تحريم.

اگر او شما را طلاق دهد، اميد است پروردگارش به جاى شما همسرانى بهتر براى او قرار دهد، همسرانى مسلمان، مؤمن، متواضع، توبه كننده، عبادت كار، هجرت كننده، زنانى غيرباكره و باكره».

در اينجا قرآن شش وصف براى همسران خوب شمرده است كه مى تواند الگويى براى همۀ مسلمانان هنگام انتخاب همسر باشد:

نخست «اسلام» و دوم «ايمان»، يعنى اعتقادى كه در اعماق قلب انسان نفوذ كند. سوم حالت «قنوت» يعنى تواضع و اطاعت از همسر. چهارم «توبه» يعنى اگر كار خلافى از او سرزند بر اشتباه خود اصرار نورزد بلكه از در عذرخواهى درآيد. پنجم «عبادت» خداوند، عبادتى كه روح و جان او را بسازد و پاك و پاكيزه كند، و ششم «اطاعت فرمان خدا» و پرهيز از هرگونه گناه.

قابل توجه اين كه «سائحات» (جمع سائح) را بسيارى از مفسران به معنى «صائم» و روزه دار تفسير كرده اند، ولى آن گونه كه «راغب» در مفردات مى گويد، روزه دو گونه است: «روزۀ حقيقى» كه به معنى ترك غذا و آميزش است، و «روزۀ حكمى» كه به معنى نگهدارى اعضاى بدن از گناهان است، و منظور از روزه در اينجا معنى دوم است (اين گفتۀ راغب با توجه به مناسبت مقام، جالب به نظر مى رسد، ولى بايد دانست كه سائح را به معنى كسى كه در طريق اطاعت خدا سير مى كند نيز تفسير كرده اند).

اين نيز قابل توجه است كه قرآن روى باكره و غيرباكره بودن زن تكيه نكرده و براى آن اهميتى قائل نشده، زيرا درمقابل اوصاف معنوى اى كه ذكر شد اين مسأله اهميت چندانى ندارد.

اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيّت انسان

اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيّت انسان(1)

در آيات 84 تا 87 سورۀ انعام چنين مى فرمايد: (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ

ص: 352


1- . تفسير نمونه، ج 5، ذيل آيات 84-87 سورۀ انعام.

هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ * وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ اَلصّالِحِينَ * وَ إِسْماعِيلَ وَ اَلْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى اَلْعالَمِينَ * وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اِجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) ؛ «و اسحاق و يعقوب را به او [ابراهيم] بخشيديم و همه را هدايت كرديم؛ و نوح را (نيز) پيش از آن هدايت نموديم و از فرزندان او، داوود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم)؛ اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم! و (همچنين) زكريّا و يحيى و عيسى و الياس را؛ همگى از صالحان بودند. و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط را؛ و همه را بر جهانيان برترى داديم. و از پدران و فرزندان و برادران آنها (افرادى را برترى بخشيديم) و آنان را برگزيديم و به راه راست هدايت نموديم».

در اين آيات به قسمتى از مواهبى كه خداوند به ابراهيم عليه السلام داده بود اشاره شده، يعنى موهبت فرزندان صالح و نسل لايق و برومند كه يكى از بزرگ ترين مواهب الهى محسوب مى شود.

دربارۀ اينكه ضمير «من ذريّته» (از دودمان او) به چه كسى برمى گردد، به ابراهيم يا نوح عليهما السلام، ميان مفسران گفتگوى زيادى است، ولى غالب مفسران آن را به ابراهيم عليه السلام بازگردانيده اند و به ظاهر نبايد ترديد داشت كه مرجع ضمير ابراهيم عليه السلام است، زيرا بحث آيه دربارۀ مواهب خدا به او مى باشد، نه نوح پيغمبر عليه السلام. به علاوه كه از روايات متعددى نيز اين موضوع استفاده مى شود.

تنها مطلبى كه سبب شده بعضى از مفسران ضمير را به نوح بازگردانند ذكر نام «يونس» و «لوط» در آيات بعد است، زيرا در تواريخ، مشهور اين است كه «يونس» از فرزندان ابراهيم نبوده و «لوط» نيز برادرزاده يا خواهرزادۀ ابراهيم است، ولى درمورد «يونس»، مورخان اتفاق نظر ندارند، بعضى او را از دودمان ابراهيم دانسته(1) و بعضى، از پيامبران بنى اسرائيل.(2)

ص: 353


1- . تفسير آلوسى، ج 7، ص 184.
2- . دائرة المعارف فريد وجدى، ج 10، ص 1055 (ذيل مادۀ يونس).

به علاوه، مورخان معمولاً نسب را از طرف پدر حفظ مى كنند، چه مانعى دارد كه يونس همانند عيسى - كه نامش را نيز در آيات فوق مى خوانيم از طرف مادر، به ابراهيم منتهى شود؟

و اما لوط گرچه فرزند ابراهيم نبود، ولى از خاندان و دودمان او بود و همان طور كه در لغت عرب گاهى به عمو، «اب» گفته مى شود، به برادرزاده يا خواهرزاده نيز «ذريه» و فرزند اطلاق مى گردد، بنابراين نمى توانيم دست از ظاهر آيات كه دربارۀ ابراهيم است برداريم و ضمير را به نوح كه در اينجا موضوع سخن نيست بازگردانيم.

و در آيۀ بعد نام زكريا و يحيى و عيسى و الياس را مى برد و اضافه مى كند كه همۀ اين ها از صالحان بودند، يعنى مقامات آن ها جنبۀ تشريفاتى و اجبارى نداشت، بلكه در پرتو عمل صالح در پيشگاه خدا شخصيّت و عظمت يافتند.

در آيۀ بعد نيز نام چهار نفر ديگر از پيامبران و رهبران الهى آمده است؛ مى فرمايد: «و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط، هر كدام را بر مردم عصر خود برترى بخشيديم» و در آخرين آيه اشاره اى كلى به پدران و فرزندان و برادران صالح پيامبرانِ نام برده كرده است.

نكته ها:

1. فرزندان پيامبر

در آيات فوق، عيسى از فرزندان ابراهيم (و به احتمالى از فرزندان نوح) شمرده شده، با اينكه مى دانيم تنها از طرف مادر به آن ها مربوط مى شود، و اين دليل بر آن است كه سلسلۀ نسب از طرف پدر و مادر به طور يكسان پيش مى رود و به همين دليل نوه هاى پسرى و دخترى هر دو ذريه و فرزندزادۀ انسان محسوب مى شوند. بر همين اساس، امامان اهل بيت عليهم السلام كه همه از طرف دختر به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسند، ابناء رسول اللّه (فرزندان پيغمبر) خوانده مى شوند.

ص: 354

در دوران جاهليت كه براى زن هيچ گونه اهميتى قائل نبودند، تنها نسب را از طرف پدر مى دانستند، ولى اسلام قلم بطلان بر اين فكر جاهلى كشيده، اما متأسفانه بعضى از نويسندگانى كه علاقۀ درستى به ائمۀ اهل بيت عليهم السلام نداشتند كوشش مى كردند اين موضوع را انكار كنند و از گفتن ابن رسول اللّه به آن ها خوددارى نمايند و سنن جاهلى را زنده سازند، اتفاقاً اين موضوع در زمان خود ائمه عليهم السلام مطرح بوده و آن ها با همين آيه كه دليل دندان شكنى محسوب مى شود به آن پاسخ مى گفتند.

2. چرا نام اين پيامبران در سه گروه در سه آيه بيان شده است؟

بعضى از مفسران احتمال داده اند كه گروه اول يعنى داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون، اين شش نفر، از پيامبرانى بودند كه علاوه بر مقام نبوت و رسالت، داراى حكومت و زمامدارى نيز بودند و شايد جملۀ (وَ كَذلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ) كه بعد از ذكر نام اين ها آمده است به علت نيكى هاى فراوانى بوده كه در دوران حكومت خود به مردم كردند. گروه دوم، يعنى زكريا و يحيى و عيسى و الياس، از پيامبرانى بودند كه در زهد و بى اعتنايى به دنيا علاوه بر مقام نبوت و رسالت نمونه بودند. جملۀ (كُلٌّ مِنَ اَلصّالِحِينَ) بعد از ذكر نام آن ها مى تواند اشاره به همين حقيقت باشد.

گروه سوم، يعنى اسماعيل و اليسع و يونس و لوط اين امتياز را داشتند كه دست به مهاجرت دامنه دارى زدند و براى تحكيم آيين خدا برنامۀ هجرت را عملى ساختند، و ذكر جملۀ (وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى اَلْعالَمِينَ) (بنابر اينكه اشاره به اين چهار نفر باشد نه به تمام پيامبرانى كه در اين سه آيه گفته شده است) مى تواند اشاره به همين سير آن ها در جهان و در ميان اقوام مختلف باشد.

ص: 355

3. اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيت انسان

موضوع ديگرى كه از آيات فوق استفاده مى شود اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيت انسان است، زيرا خداوند براى معرفى مقام والاى ابراهيم عليه السلام قهرمان بت شكن، شخصيت هاى بزرگ انسانى را كه از دودمان او در اعصار مختلف به وجود آمدند با شرح و تفصيل بيان مى كند، به طورى كه از ميان 25 نفر از پيامبران كه نامشان در مجموع قرآن آمده است در اين آيات نام 16 نفر از فرزندان و بستگان ابراهيم عليه السلام و نام يك نفر از اجداد او آمده است، و اين درحقيقت درس بزرگى براى عمومى مسلمانان است كه بدانند شخصيّت فرزندان و دودمان آن ها جزئى از شخصيّت آن ها محسوب مى شود و مسائل تربيتى و انسانى مربوط به آن ها فوق العاده اهميت داد.

4. پاسخ به يك ايراد

ممكن است كسانى، از آيۀ اخيركه مى گويد: بعضى از پدران وفرزندان وبرادران آن ها را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم، اين چنين استفاده كنند كه پدران انبيا همگى افراد باايمانى نبوده اند و در ميان آن ها غيرموحد نيز وجود داشته است - آن چنان كه بعضى از مفسران اهل تسنن در ذيل اين آيه گفته اند - ولى با توجه به اينكه منظور از (اِجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ) به قرينۀ تعبيرى كه در همين سلسله آيات وجود دارد، مقام نبوت و رسالت است، مشكل حل مى شود، يعنى مفهوم آيه چنين خواهد بود كه بعضى از آن ها را به مقام نبوت برگزيديم و اين منافاتى با موحد بودن سايرين ندارد.

سه نكتۀ مهم:

1. چرا فرزند نوح عليه السلام عمل غيرصالح بود؟

1. چرا فرزند نوح عليه السلام عمل غيرصالح بود؟(1)

در آيۀ 46 سورۀ هود آمده است: (قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ

ص: 356


1- . تفسير نمونه، ج 9، ذيل آيۀ 46 سورۀ هود.

فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ) ؛ «فرمود: «اى نوح! او از خاندان تو نيست! او عمل غير صالحى است [= فرد ناشايسته اى است] پس آنچه را كه از آن آگاه نيستى، از من مخواه! من به تو اندرز مى دهم كه از جاهلان نباشى!».

بعضى از مفسران معتقدند كه در اين آيه كلمه اى در تقدير است، و در اصل مفهومش چنين است: انه ذو عمل غير صالح: «فرزند تو داراى عمل غير صالح است».

ولى با توجه به اينكه گاهى انسان در انجام كارى آن چنان پيش مى رود كه گويا عين آن عمل مى شود در ادبيات زبان هاى مختلف هنگام مبالغه اين تعبير فراوان ديده مى شود، مثلاً مى گويند فلان كس سراپا عدل و سخاوت است، و يا فلان شخص سراپا دزدى و فساد است، گويى آن چنان در آن عمل غوطه ور شده كه ذات او عين آن عمل گشته است.

اين پيامبرزاده نيز آن قدر با بدان بنشست و در اعمال زشت و افكار نادرست شان غوطه ور شد كه گويا وجودش به يك عمل غيرصالح تبديل گرديد.

بنابراين، تعبير فوق در عين اينكه بسيار كوتاه و مختصر است، گوياى يك واقعيت مهم درمورد فرزند نوح عليه السلام مى باشد، يعنى اى نوح! اگر نادرستى و ظلم و فساد در وجود اين فرزند سطحى بود، امكان شفاعت دربارۀ او بود، اما اكنون كه سراپا غرق فساد و تباهى است، جاى شفاعت نيست، اصلاً حرفش را نزن!

و اينكه بعضى از مفسران احتمال داده اند كه اين فرزند، فرزند واقعى او نبود (يا فرزندى نامشروع بود، يا فرزند مشروع همسرش از شوهر ديگرى بوده است) مطلب درستى به نظر نمى رسد، زيرا جملۀ (إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ) در واقع به منزلۀ علت براى (إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ) است، يعنى اينكه مى گويم از اهل تو نيست، به اين علت است كه از نظر عمل و كردار با تو فاصله گرفته، هرچند نسب او با تو پيوند دارد.

ص: 357

2. آيا نوح عليه السلام نمى دانست كه فرزندش مشمول وعدۀ الهى نيست؟

با توجه به سخن نوح عليه السلام در آيات فوق و پاسخى كه خداوند به او داد اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه نوح عليه السلام به اين مسأله توجه نداشت كه فرزندش كنعان مشمول وعدۀ الهى نيست؟

پاسخ اين سؤال را مى توان اين گونه داد كه فرزند او وضع كاملاً مشخصى نداشته، گاهى با مؤمنان و گاهى با كافران بود و چهرۀ منافق گونۀ او، هركس را ظاهراً به اشتباه مى انداخت. به علاوه احساس مسئوليت شديدى كه نوح عليه السلام دربارۀ فرزندش مى كرد، و عشق و علاقۀ طبيعى كه هر پدرى به فرزندش دارد - و پيامبران نيز از اين قانون مستثنا نيستند - سبب شد كه از خداوند چنين درخواستى كند، اما به محض اينكه از واقعيت امر آگاه شد، به سرعت در مقام عذرخواهى به درگاه خداوند و طلب عفو برآمد، هرچند گناهى از او سرنزده بود، اما مقام و موقعيت پيامبر ايجاب مى كند كه بيش از اين مراقب گفتار و رفتار خود باشد، براى او با آن شخصيّت، همين ترك اولى بزرگ بود و به همين دليل از پيشگاه خدا تقاضاى بخشش كرد. از اينجا پاسخ اين سؤال نيز روشن مى شود كه مگر انبيا گناه مى كنند كه تقاضاى آمرزش نمايند؟

3. آنجا كه پيوندها گسسته مى شود!

آيات فوق، يكى ديگر از عالى ترين درس هاى انسانى و تربيتى را ضمن بيان سرگذشت نوح عليه السلام منعكس مى كند، درسى كه در مكتب هاى مادى هرگز مفهومى ندارد، اما در يك مكتب الهى و معنوى يك اصل اساسى است.

پيوندهاى مادى (نسب، خويشاوندى، دوستى و رفاقت) در مكتب هاى آسمانى هميشه تحت الشعاع پيوندهاى معنوى است.

ص: 358

در اين مكتب ها نورچشمى و امتياز خويشاوندى، دربرابر پيوند مكتبى و معنوى مفهومى ندارد؛ آنجا كه رابطۀ مكتبى وجود دارد، سلمان فارسى دورافتاده كه نه از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و نه از قريش، و نه حتى از اهل مكه بود، بلكه اصولاً از نژاد عرب نبود، طبق حديث معروف «سلمان منّا اهل البيت»: «سلمان از خانوادۀ ماست» جزء خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله محسوب مى شود، ولى فرزند واقعى و بلافصل پيامبرى همچون نوح عليه السلام براثر گسستن پيوند مكتبى اش با پدر، آن چنان طرد مى شود كه عبارت (إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ) دربارۀ او نازل مى گردد.

ممكن است چنين مسألۀ مهمى براى كسانى كه مادى مى انديشند گران آيد، اما واقعيتى است كه در تمام اديان آسمانى به چشم مى خورد.

به همين دليل در احاديث اهل بيت عليهم السلام دربارۀ شيعيانى كه تنها نام تشيع بر خود مى گذارند، ولى اثر چشم گيرى از تعليمات و برنامه هاى عملى اهل بيت عليهم السلام در زندگانى آن ها ديده نمى شود جمله هاى صريح و تكان دهنده اى مى خوانيم كه بيانگر همان روشى است كه قرآن در آيات فوق، پيش گرفته است.

از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده كه روزى از دوستان خود پرسيد: مردم اين آيه را چگونه تفسير مى كنند: (إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ) ؟ يكى از حاضران عرض كرد: بعضى معتقدند كه معنى آن اين است كه فرزند نوح (كنعان) فرزند حقيقى او نبود. امام عليه السلام فرمود: «كلّا لَقَدْ كانَ ابْنَهُ وَلكِن لَمّا عَصَى اللّهَ نَفاهُ عَن أبيهِ كَذا مَن كانَ مِنّا لَمْ يُطِعِ اللّهَ فَلَيْسَ مِنّا ؛ نه چنين نيست، او به راستى فرزند نوح بود، اما هنگامى كه گناه كرد و از جادۀ اطاعت فرمان خدا قدم بيرون گذاشت خداوند فرزندى او را نفى كرد، همچنين كسانى كه از ما باشند ولى اطاعت خدا را نكنند، از ما نيستند».(1)

ص: 359


1- . تفسير صافى، ذيل آيات فوق.

اموال و فرزندان، وسيلۀ آزمايش شما هستند

اموال و فرزندان، وسيلۀ آزمايش شما هستند(1)

در آيۀ 14 سورۀ تغابن مى خوانيم: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بعضى از همسران و فرزندانتان دشمن شما هستند، از آنها برحذر باشيد؛ و اگر عفو كنيد و چشم بپوشيد و ببخشيد، (خدا شما را مى بخشد)؛ چراكه خداوند، آمرزنده و مهربان است».

شأن نزول

در روايتى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در مورد اين آيه فرمود:

هنگامى كه بعضى از مردان مى خواستند هجرت كنند، همسر و فرزندانشان دامن آن ها را گرفتند و مى گفتند: تو را به خدا سوگند! هجرت نكن، زيرا اگر بروى ما بعد از تو بى سرپرست خواهيم شد. بعضى مى پذيرفتند و مى ماندند. آيۀ فوق نازل شد و آن ها را از قبول اين گونه پيشنهادها و اطاعت فرزندان و زنان در اين زمينه ها برحذر داشت، اما بعضى ديگر اين تقاضاى خانوادۀ خود را نمى پذيرفتند و به آن ها مى گفتند: به خدا قسم! اگر با ما هجرت نكنيد و بعداً در (دار الهجرة) مدينه نزد ما آييد ما هرگز به شما اعتنا نخواهيم كرد. ولى به آن ها دستور داده شد كه هر وقت خانوادۀ آن ها به آن ها پيوستند گذشته را فراموش كنند و جملۀ (وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ) ناظر به همين معنى است.(2)

از آنجا كه در آيات گذشته فرمان به اطاعت بى قيد و شرط خدا و رسولش

ص: 360


1- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 14 سورۀ تغابن.
2- . تفسير على بن ابراهيم مطابق نقل نورالثقلين، ج 5، ص 342 (حديث 20). همين معنى به صورت مختصرترى در تفسير درّ المنثور و تفاسير ديگر از ابن عباس نقل شده است، ولى هيچ كدام به جامعيت روايت فوق نيست.

آمده بود، و از آنجا كه يكى از موانع مهم اين راه، علاقۀ افراطى به اموال و همسران و فرزندان است در آيات مورد بحث به مسلمان در اين زمينه هشدار مى دهد، نخست مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بعضى از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند، از آن ها بر حذر باشيد».

البته نشانه هاى اين عداوت كم نيست، گاهى مى خواهيد به كار مثبتى همچون هجرت اقدام كنيد دامان شما را مى گيرند و مانع اين فيض عظيم مى شوند، و گاهى انتظار مرگ شما را مى كشند تا ثروت شما را تملك كنند، و مانند اين ها.

بدون شك، نه همۀ فرزندان چنين اند و نه همۀ همسران، ولذا در آيه با تعبير «من» تبعيضيه، به همين معنى اشاره مى كند كه تنها بعضى از آن ها چنين اند، مراقب آن ها باشيد.

البته اين دشمنى گاهى در لباس دوستى و به گمان خدمت است و گاهى به راستى با نيت سوء و قصد عداوت انجام مى شود، و يا به قصد منافع خويش.

مهم اين است كه وقتى انسان بر سر دو راهى قرار مى گيرد كه يك راه به سوى خدا مى رود و راه ديگر به سوى زن و فرزند، و اين دو از هم جدا شده اند، بايد در تصميم گيرى ترديد به خود راه ندهد و رضاى حق را بر همه چيز مقدم بشمارد، زيرا نجات دنيا و آخرت در آن است، لذا در آيۀ 23 سورۀ توبه مى خوانيم:

(يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اِسْتَحَبُّوا اَلْكُفْرَ عَلَى اَلْإِيمانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلظّالِمُونَ) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر پدران و برادران شما، كفر را بر ايمان ترجيح دهند، آنها را ولىّ (و يار و ياور و تكيه گاه) خود قرار ندهيد! و كسانى از شما كه آنان را ولىّ خود قرار دهند، ستمكارند».

ولى از آنجا كه ممكن است اين دستور بهانه اى براى خشونت و انتقام جويى و افراط توسط پدران و همسران شود بلافاصله در ذيل آيه براى تعديل آن ها مى فرمايد: «و اگر عفو كنيد و صرف نظر نماييد و ببخشيد، خداوند نيز شما را مشمول عفو و رحمتش قرار مى دهد چراكه خدا غفور و رحيم است».

ص: 361

بنابراين اگر آن ها از كار خود پشيمان شدند و در مقام عذرخواهى برآمدند و يا بعد از هجرت به شما پيوستند، آن ها را از خود نرانيد، عفو و گذشت پيشه كنيد، همان طور كه انتظار داريد خدا هم با شما چنين كند.

در داستان افك «عايشه» در تفسير سورۀ نور مى خوانيم: هنگامى كه كار شايعه سازان در مدينه بالا گرفت بعضى از مؤمنان كه بستگانشان در صف شايعه سازان بودند سوگند ياد كردند كه هرگونه كمك مالى را از آن ها قطع كنند.

آيۀ 22 همان سوره نازل شد و گفت: «كسانى كه داراى برترى مالى و وسعت زندگى هستند نبايد سوگند ياد كنند كه از انفاق نسبت به نزديكان و مستمندان و مهاجران در راه خدا دريغ نمايند. آن ها بايد عفو كنند و صرف نظر نمايند».

(أَنْ يَغْفِرَ اَللّهُ لَكُمْ) ؛ «آيا دوست نداريد خداوند شما را ببخشد؟!».

دربارۀ اينكه تفاوت ميان «عفو» و «صفح» و «غفران» چيست، با توجه به مفهوم لغوى آن ها روشن مى شود كه سلسله مراتب بخشش گناه را بيان مى كند، زيرا «عفو» به معنى صرف نظر كردن از مجازات است، و «صفح» مرتبۀ بالاترى است، يعنى ترك هرگونه سرزنش، و «غفران» به معنى پوشاندن گناه و به فراموشى سپردن آن است.

بر اين اساس، افراد باايمان در عين قاطعيت در حفظ اصول اعتقادى خويش، و تسليم نشدن درمقابل زن و فرزندانى كه آن ها را به راه خطا دعوت مى كنند، بايد تا آنجا كه مى توانند در تمام مراحل، محبت و عفو و گذشت را دريغ نكنند كه همۀ اين ها وسيله اى است براى تربيت و بازگرداندن آنان به مسير اطاعت خداوند.

در آيۀ بعد به يك اصل كلى ديگر درمورد اموال و فرزندان اشاره كرده، مى فرمايد: «اموال و اولاد شما، وسيلۀ آزمايش شما هستند»؛ (إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ) و اگر در ميدان آزمايش، از عهده برآييد، «اجر و پاداش عظيم نزد خداوند (از آن شما) خواهد بود»؛ (وَ اَللّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ) .

ص: 362

در آيۀ گذشته تنها سخن از عداوت «بعضى» از همسران و فرزندان با انسان بود كه او را از راه اطاعت خدا منحرف ساخته، به گناه، و گاهى به كفر مى كشانند، ولى در اينجا سخن از «همۀ» فرزندان و اموال است كه وسيلۀ آزمايش انسان اند.

درواقع خداوند براى تربيت انسان، پى در پى او را در كوره هاى داغ امتحان قرار مى دهد و با امور مختلفى او را مى آزمايد، اما اين دو (اموال و فرزندان) مهم ترين وسايل امتحان او را تشكيل مى دهند، چراكه جاذبۀ اموال از يك سو و عشق و علاقه به فرزندان از سوى ديگر، چنان كشش نيرومندى در انسان ايجاد مى كند كه در مواردى كه رضاى خدا از رضاى آن ها جدا مى شود، انسان سخت در فشار قرار مى گيرد.

تعبير به «انما» كه معمولاً براى حصر آورده مى شود نشان مى دهد كه اين دو موضوع، بيش از هر چيز ديگر وسيلۀ امتحان است، به همين دليل در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«لا يَقُولَنَّ أحَدُكُم: «اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِنَ الفِتنَةِ» لِأنَّهُ لَيسَ أحَدٌ إلّاوَ هُوَ مُشتَمِلٌ عَلى فِتنَةٍ، وَلكِن مَنِ استَعاذَ فَليَستَعِذ مِن مُضِلاّتِ الفِتَنِ، فَإنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ: (وَ اِعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ) ؛ هيچ كس از شما نگويد: خداوندا! به تو پناه مى برم از امتحان و آزمايش، چراكه هركسى وسيلۀ آزمايش دارد (و حداقل، مال و فرزندى دارد و اصولاً طبيعت زندگى دنيا، طبيعت آزمايش و بوتۀ امتحان است). كسى كه مى خواهد به خدا پناه برد، از امتحانات گمراه كننده پناه برد چراكه خداوند مى گويد: «بدانيد اموال و اولاد شما وسيلۀ آزمون است».(1)

همين معنى با مختصر تفاوتى در آيۀ 28 سورۀ انفال ديده مى شود (آنچه در ذيل كلام اميرمؤمنان على عليه السلام و روايت فوق ذكر شده تعبيرى است كه در سورۀ انفال آمده است).

ص: 363


1- . نهج البلاغه، حكمت 93.

در اينجا بسيارى از مفسران و محدثان نقل كرده اند كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر فراز منبر مشغول خواندن خطبه بود. حسن و حسين عليهما السلام كه در دوران كودكى بودند وارد شدند در حالى كه پيراهن هاى سرخى به تن داشتند، گاهى هنگام راه رفتن لغزش پيدا كرده مى افتادند، همين كه چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها افتاد خطبۀ خود را قطع كرد و از منبر فرود آمد و آن ها را در بغل گرفت و به فراز منبر برد و بر دامان خود نشانيد و بعد فرمود: «خداوند عزّوجلّ درست فرموده است كه مى گويد: (أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ) من هنگامى كه نظر به اين دو كودك كردم كه راه مى روند و مى لغزند، شكيبايى نكردم و گفتارم را قطع نمودم و آن ها را برداشتم. حضرت سپس به خطبۀ خود ادامه داد.(1)

بايد توجه داشت كه «فتنه» و آزمايش، گاه آزمون خير است و گاه آزمون شرّ، و در اينجا مى تواند آزمون خير باشد به اين معنى كه خدا مى خواهد پيامبرش را بيازمايد كه هنگام اشتغال به خطبه، آن هم بر فراز منبر آيا ممكن است از حال اين دو فرزند كه جگرگوشه هاى زهرا عليها السلام هستند و هر كدام در آينده مقام والايى خواهند داشت غافل شود، يا ابهت و شكوه خطبه مانع از ابراز عاطفه و محبت نخواهد گشت، وگرنه مسلم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ياد خدا و انجام مسئوليت سنگين تبليغ و هدايت، به خاطر محبت فرزندان هرگز غافل نمى شد. به هر حال اين عمل پيامبر صلى الله عليه و آله هشدارى بود به همۀ مسلمانان تا موقعيت اين دو فرزند على عليه السلام و فاطمه عليها السلام را بشناسند.

لذا در حديثى كه در منابع معروف اهل سنت نقل شده مى خوانيم كه «براء ابن عازب» (صحابى معروف) مى گويد: «رَأيتُ الحَسَنَ بن عَلِىٍّ عَلى عاتِقِ النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله وَهُوَ يَقُولُ: أللّهُمَّ إنِّى اُحِبُّهُ فَأحِبَّهُ ؛ حسن بن على عليه السلام را ديدم كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته

ص: 364


1- . مجمع البيان، ج 10، ص 301 (ذيل آيات مورد بحث). همين حديث را قرطبى در تفسير خود و نويسندگان روح المعانى، فى ظلال و الميزان با تفاوت هاى مختصرى نقل كرده اند.

بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خدايا من او را دوست مى دارم تو هم او را دوست بدار».(1)

در روايات ديگر آمده كه گاهى حسين عليه السلام مى آمد و هنگام سجده بر دوش پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفت و حضرت مانع او نمى شد.(2)

و اين ها همه بيانگر عظمت مقام اين دو امام بزرگ است. در آيۀ بعد به عنوان نتيجه گيرى مى فرمايد: «اكنون كه چنين است تقواى الهى پيشه كنيد آن قدر كه در توان داريد، و فرمان هاى او را بشنويد و اطاعت كنيد، و در راه او انفاق نماييد كه براى شما بهتر است»؛ (فَاتَّقُوا اَللّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ اِسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ) .

اموال و فرزندان، شما را از ياد خدا غافل نكند

اموال و فرزندان، شما را از ياد خدا غافل نكند(3)

از آنجا كه يكى از عوامل مهم نفاق، حبّ دنيا و علاقۀ افراطى به اموال و فرزندان است، در آخرين آيات سورۀ «منافقين» مؤمنان را از چنين علاقۀ افراطى بازمى دارد؛ مى گويد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نكند»؛ (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ) .

«و كسانى كه چنين كنند زيان كاران اند»؛ (وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ) .

درست است كه اموال و اولاد از مواهب الهى هستند، ولى تا زمانى كه از آن ها در راه خدا و براى نيل به سعادت كمك گرفته شود، اما اگر علاقۀ افراطى به آن ها سدى ميان انسان و خدا ايجاد كند بزرگ ترين بلا محسوب مى شوند، و چنان كه در داستان منافقين در آيات گذشته ديديم، يكى از عوامل انحراف آن ها همين حب دنيا بود.

ص: 365


1- . صحيح مسلم، ج 4، ص 1883 (باب فضائل الحسن و الحسين عليهما السلام، ح 58).
2- . بحار الانوار، ج 43، ص 296، ح 57.
3- . تفسير نمونه، ج 24، ذيل آيۀ 9 سورۀ منافقين.

در حديثى از امام باقر عليه السلام اين معنى به روشن ترين وجهى ترسيم شده است، آنجا كه مى فرمايد: «ما ذِئبانِ ضاريانِ في غَنَمٍ لَيسَ لَها راعٍ، هذا في أوَّلِها وَ هذا في آخِرِها بِأسرَعَ فيها مِن حُبِّ المالِ وَالشَّرَفِ في دينِ المُؤمِنِ ؛ دو گرگ درنده در يك گلۀ بى چوپان كه يكى در اول گله و ديگرى در آخر آن باشد آن قدر ضرر نمى زنند كه مال پرستى و جاه طلبى به دين مؤمن ضرر مى رسانند».(1)

دربارۀ اينكه منظور از ذكر خدا در اينجا چيست، مفسران احتمالات زيادى ذكر كرده اند، بعضى آن را به نمازهاى پنج گانه، بعضى به شكر نعمت و صبر بر بلا و رضاى به قضا، بعضى به حج و زكات و تلاوت قرآن، و بعضى به تمام فرائض تفسير كرده اند، ولى روشن است كه ذكر خدا معنى وسيعى دارد كه همۀ اين ها و غير اينها را شامل مى شود، بنابراين تفسير به امور فوق از قبيل ذكر مصداق هاى روشن است.

تعبير به «خاسرون» (زيان كاران) از اين نظر است كه حبّ دنيا چنان انسان را سرگرم مى كند كه سرمايه هاى وجودى خويش را در راه لذات ناپايدار، و گاهى اوهام و پندارها صرف مى كند و با دست خالى از اين دنيا مى رود، در حالى كه با داشتن سرمايه هاى بزرگ براى زندگى جاويدانش كارى نكرده است.

اهميت نيكى به پدر و مادر

اهميت نيكى به پدر و مادر(2)

در آيۀ 151 سورۀ أنعام مى خوانيم: (قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) ؛ «بگو: بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم: اينكه چيزى را همتاى خدا قرار ندهيد و به پدر و مادر نيكى كنيد...».

ص: 366


1- . اصول كافى، ج 2، باب حب الدنيا، ح 3.
2- . تفسير نمونه، ج 6، ذيل آيۀ 151 سورۀ انعام.

ذكر نيكى به پدر و مادر، بلافاصله بعد از مبارزه با شرك، و قبل از دستورهاى مهمى همانند تحريم قتل نفس، و اجراى اصول عدالت، دليل بر اهميّت فوق العادۀ حق پدر و مادر در دستورهاى اسلامى است.

اين موضوع زمانى روشن تر مى شود كه توجه كنيم به جاى «تحريم آزار پدر و مادر» كه هماهنگ با ساير تحريم هاى اين آيه است، موضوع احسان و نيكى كردن، ذكر شده است، يعنى نه تنها ايجاد ناراحتى براى آن ها حرام است، بلكه احسان و نيكى درمورد آنان نيز لازم و ضرورى است.

و جالب تر اينكه كلمۀ «احسان» را به وسيلۀ «ب» متعدى ساخته و فرموده است:

(وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) ، و مى دانيم كه احسان گاهى با «الى» و گاهى با «ب» ذكر مى شود، اگر با «الى» ذكر شود، مفهوم آن نيكى كردن است، هر چند غيرمستقيم و با واسطه باشد، اما هنگامى كه با «ب» ذكر مى شود معنى آن نيكى كردن مستقيم و بدون واسطه است، بنابراين، آيه تأكيد مى كند كه موضوع نيكى به پدر و مادر را بايد آن قدر اهميت داد كه شخصاً و بدون واسطه به آن اقدام نمود.(1)

توحيد و نيكى به پدر و مادر

توحيد و نيكى به پدر و مادر(2)

در آيات 23 تا 24 سورۀ اسراء چنين مى خوانيم: (وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ اَلْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً * وَ اِخْفِضْ لَهُما جَناحَ اَلذُّلِّ مِنَ اَلرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ اِرْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً) ؛ «و پروردگارت فرمان داده كه جز او را نپرستيد! و به پدر و مادر نيكى كنيد! هرگاه يكى از آن دو، يا هر دو، نزد تو به سن پيرى رسند، كمترين اهانتى به آنها روا مدار! و بر آنها فرياد مزن! و گفتار (لطيف و سنجيده و) بزرگوارانه

ص: 367


1- . تفسير المنار، ج 8، ص 185.
2- . تفسير نمونه، ج 12، ذيل آيات 23 و 24 سورۀ اسراء.

به آنها بگو! و پر و بال تواضع خويش را از محبّت و لطف، دربرابر آنان فرود آر! و بگو: «پروردگارا! همان گونه كه آنها مرا در كوچكى تربيت كردند، مشمول رحمتشان قرار ده».

بعد از اصل توحيد، به يكى از اساسى ترين تعليمات انسانى انبيا ضمن تأكيد مجدد بر توحيد اشاره كرده، مى گويد: (وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) .

«قضاء» مفهوم مؤكّدترى از «امر» دارد و فرمان قطعى و محكم را مى رساند و اين نخستين تأكيد در اين مسأله است. قرار دادن توحيد، يعنى اساسى ترين اصل اسلامى در كنار نيكى به پدر و مادر، تأكيد ديگرى است بر اهميت اين دستور اسلامى. مطلق بودن «احسان» كه هرگونه نيكى را دربر مى گيرد و همچنين «والدين» كه مسلمان و كافر را شامل مى شود، سومين و چهارمين تأكيد در اين جمله است، و نكره بودن احسان (احساناً) كه در اين گونه موارد براى بيان عظمت مى آيد پنجمين تأكيد محسوب مى شود.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه فرمان، معمولاً دربارۀ يك امر اثباتى به كار مى رود، در حالى كه در اينجا دربارۀ نفى به كار رفته است (پروردگارت فرمان داده كه جز او را نپرستيد).

اين ممكن است به خاطر آن باشد كه از جملۀ «قضى» فهميده مى شود جملۀ ديگرى در شكل اثباتى در تقدير است و در معنى چنين مى باشد: پروردگارت فرمان مؤكد داده كه او را بپرستيد و غير او را نپرستيد.

و يا اينكه مجموع جملۀ «نفى و اثبات»؛ (أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ) در حكم يك جملۀ اثباتى است، اثبات عبادت انحصارى پروردگار، سپس به بيان يكى از مصداق هاى روشن نيكى به پدر و مادر پرداخته، مى گويد: «هرگاه يكى از آن دو، يا هر دو آن ها، نزد تو به سن پيرى و شكستگى برسند (آن چنان كه نيازمند مراقبت دائمى تو باشند) از هرگونه محبت درمورد آن ها دريغ نكن و كمترين

ص: 368

اهانتى به آنان منما، حتى سبك ترين تعبير نامؤدبانه، يعنى «اف»، به آن ها مگو».

(إِمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ اَلْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ) .

«و بر سر آن ها فرياد مزن»؛ (وَ لا تَنْهَرْهُما) . بلكه «با گفتار سنجيده و لطيف و بزرگوارانه با آن ها سخن بگو»؛ (وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً) .

و نهايت فروتنى را دربرابر آن ها انجام بده «و بال هاى تواضع خود را دربرابرشان از محبت و لطف فرود آر»؛ (وَ اِخْفِضْ لَهُما جَناحَ اَلذُّلِّ مِنَ اَلرَّحْمَةِ) .

«و بگو: پروردگارا! آن ها را مشمول رحمت خويش قرار ده، همان گونه كه در كودكى مرا تربيت كرده اند»؛ (وَ قُلْ رَبِّ اِرْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً) .

دقت فوق العاده در احترام به پدر و مادر

درحقيقت در دو آيه اى كه گذشت، خداوند قسمتى از ريزه كارى هاى برخورد مؤدبانه و فوق العاده احترام آميز فرزندان را نسبت به پدران و مادران بازگو مى كند:

1. از يك سو روى حالات پيرى آن ها كه در آن زمان از هميشه نيازمندتر به حمايت و محبت و احترام اند انگشت گذاشته، مى گويد: حتى كمترين سخن اهانت آميز به آن ها مگو! آن ها ممكن است براثر كهولت به جايى برسند كه نتوانند بدون كمك ديگرى حركت كنند و از جا برخيزند و حتى ممكن است قادر به دفع آلودگى از خود نباشند، در اين زمان آزمايش بزرگ فرزندان شروع مى شود.

آيا وجود چنين پدر و مادرى را مايۀ رحمت مى دانند و يا بلا و مصيبت و عذاب؟ آيا صبر و حوصلۀ كافى براى نگهدارى احترام آميز از چنين پدر و مادرى را دارند و يا با نيش زبان، با كلمات سبك و اهانت آميز و حتى گاهى با تقاضاى مرگ آن ها از خدا قلبشان را مى فشارند و آزار مى دهند؟

2. از سوى ديگر، قرآن مى گويد: در اين هنگام به آن ها «اف» مگو، يعنى اظهار ناراحتى و ابراز تنفر مكن و باز اضافه مى كند كه با صداى بلند و اهانت آميز و داد

ص: 369

و فرياد با آن ها سخن مگو، و باز تأكيد مى كند كه با قول كريم و گفتار بزرگوارانه با آن ها سخن بگو. همۀ اين ها نهايت ادب در سخن را مى رساند، كه زبان، كليد قلب است.

3. از سوى ديگر، دستور به تواضع و فروتنى مى دهد، تواضعى كه نشان دهندۀ محبت و علاقه باشد و نه چيز ديگر.

4. سرانجام مى گويد: حتى زمانى كه رو به سوى درگاه خدا مى آورى پدر و مادر را (چه در حيات و چه در ممات) فراموش مكن و براى آن ها تقاضاى رحمت پروردگار بنما، به ويژه اين تقاضايت را با اين دليل همراه ساز: «خداوندا! همان گونه كه آن ها در كودكى مرا تربيت كردند تو مشمول رحمت شان فرما».

نكتۀ مهمى كه از اين تعبير علاوه بر آنچه گفته شد استفاده مى شود اين است كه مى گويد: اگر پدر و مادر آن چنان مسن و ناتوان شوند كه به تنهايى قادر به حركت و دفع آلودگى ها از خود نباشند، فراموش نكن كه تو نيز در كودكى چنين بودى و آن ها هرگونه حمايت و محبت خود را از تو دريغ نداشتند تو نيز محبّت آن ها را جبران نما.

و از آنجا كه گاهى در حفظ حقوق پدر و مادر و احترام آن ها و تواضعى كه بر فرزند لازم است، ممكن است لغزش هايى پيش بيايد كه انسان آگاهانه يا ناآگاه به سوى آن كشيده شود، در آخرين آيۀ مورد بحث مى گويد: پروردگار شما به آنچه در دل و جان شماست از شما آگاه تر است (رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما فِي نُفُوسِكُمْ) .

چراكه علم او در همۀ زمينه ها حضورى و ثابت و ازلى و ابدى و خالى از هرگونه اشتباه است، در حالى كه علوم شما واجد اين صفات نيست.

بنابراين اگر بدون قصد طغيان و سركشى دربرابر فرمان خدا لغزشى در زمينۀ احترام و نيكى به پدر و مادر از شما سرزند و بلافاصله پشيمان شويد و در مقام جبران برآييد به يقين مشمول عفو خدا خواهيد شد: «اگر شما صالح باشيد

ص: 370

و توبه كار، خداوند توبه كاران را مى آمرزد»؛ (إِنْ تَكُونُوا صالِحِينَ فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوّابِينَ غَفُوراً) .

«اوّاب» از مادۀ «اوب» (بر وزن قوم) به معنى بازگشت همراه با اراده است، در حالى كه «رجوع»، هم به بازگشت بااراده گفته مى شود و هم بى اراده، به همين دليل به «توبه»، «اوبه» گفته مى شود، چون حقيقت توبه، بازگشت همراه با اراده به سوى خداست، و از آنجا كه «اواب» صيغۀ مبالغه است به كسى گفته مى شود كه هر لحظه اى كه از او خطايى سرزند به سوى پروردگار بازمى گردد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر صيغۀ مبالغه اشاره به تعدد عوامل بازگشت و رجوع به خدا باشد، زيرا ايمان به پروردگار از يك سو، توجه به دادگاه عالم قيامت از سوى دوم، وجدان بيدار از سوى سوم، و توجه به عواقب و آثار گناه از سوى چهارم، دست به دست هم مى دهند و انسان را از مسير انحرافى به سوى خدا مى برند.

نكته: احترام پدر و مادر در منطق اسلام

گرچه عواطف انسانى و مسألۀ حق شناسى به تنهايى براى رعايت احترام والدين كافى است، ولى از آنجا كه اسلام حتى در مسائلى كه هم عقل در آن استقلال كامل دارد و هم عاطفه آن را به وضوح درمى يابد، سكوت نمى كند، بلكه به عنوان تأكيد در اين گونه موارد نيز دستورات لازم را صادر مى نمايد، درمورد احترام والدين نيز آن قدر تأكيد كرده است كه در كمتر مسأله اى ديده مى شود.

به عنوان نمونه به چند قسمت اشاره مى كنيم:

الف) در چهار سوره از قرآن مجيد نيكى به والدين بلافاصله بعد از مسألۀ توحيد قرار گرفته است. اين هم رديف بودن دو مسأله بيانگر اين است كه اسلام تا چه حد براى پدر و مادر احترام قائل است.

ص: 371

در سورۀ بقره آيۀ 83 مى خوانيم: (لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) .

در سورۀ نساء آيۀ 36 نيز آمده است: (وَ اُعْبُدُوا اَللّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) .

در سورۀ انعام آيۀ 151 مى فرمايد: (أَلاّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) .

و در آيات مورد بحث نيز اين دو را قرين باهم ديديم: (وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً) .

ب) اهميت اين موضوع به حدى است كه هم قرآن و هم روايات با صراحت توصيه مى كنند كه حتى اگر پدر و مادر كافر باشند رعايت احترامشان لازم است:

در سورۀ لقمان آيۀ 15 مى خوانيم: (وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي اَلدُّنْيا مَعْرُوفاً) ؛ «و هرگاه آن دو تلاش كنند كه تو چيزى را همتاى من قرار دهى، كه از آن آگاهى ندارى (بلكه مى دانى باطل است)، از ايشان اطاعت مكن ولى با آن دو، در دنيا بطور شايسته اى رفتار كن».

ج) شكرگزارى از پدر و مادر در قرآن مجيد در رديف شكرگزارى نعمت هاى خدا قرار داده شده، چنان كه مى خوانيم: (أَنِ اُشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ) ؛ با اينكه نعمت خدا بيش از آن است كه قابل شمردن باشد، و اين دليل بر عمق و وسعت حقوق پدران و مادران مى باشد.

د) قرآن حتى كمترين بى احترامى به پدر و مادر را اجازه نداده است. در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «لَو عَلِمَ اللّهُ شَيئاً هُوَ أدنى مِن اُفٍّ لَنَهى عَنهُ وَ هُوَ مِن أدنَى العُقوقِ وَ مِنَ العُقوقِ أن يَنظُرَ الرَّجُلُ إلى والِدَيهِ فَيُحِدَّ النَّظَرَ إلَيهِما ؛ اگر چيزى كمتر از «اف» وجود داشت خدا از آن نهى مى كرد (اف همانطور كه گفتيم كمترين اظهار ناراحتى است) و اين حدّاقل مخالفت و بى احترامى نسبت به پدر و مادر است، و نظر تند و غضب آلود به پدر و مادر، از جملۀ آن مى باشد».(1)

ص: 372


1- . جامع السعادات، ج 2، ص 258.

ه) با اينكه جهاد يكى از مهم ترين برنامه هاى اسلامى است، مادامى كه جنبۀ وجوب عينى پيدا نكند يعنى داوطلب به قدر كافى باشد، بودن در خدمت پدر و مادر از آن مهم تر است، و اگر موجب ناراحتى آن ها شود، جايز نيست.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و عرض كرد: من جوان بانشاط و ورزيده اى هستم و جهاد را دوست دارم، ولى مادرى دارم كه از اين موضوع ناراحت مى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«ارجِع فَكُن مَعَ والِدَتِكَ فَوَ الَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ لَاُنسُها بِكَ لَيلَةً خَيرٌ مِن جِهادٍ في سَبيلِ اللّهِ سَنَةً ؛ برگرد و با مادر خويش باش، قسم به آن خدايى كه مرا به حق مبعوث ساخته است هر يك شبى كه مادرت با تو مأنوس شود از يك سال جهاد در راه خدا بهتر است».(1)

ولى البته هنگامى كه جهاد، جنبۀ وجوب عينى پيدا كند و كشور اسلامى در خطر قرار گيرد و حضور همگان لازم شود، هيچ عذرى پذيرفته نيست، حتى نارضايى پدر و مادر. درمورد ساير واجبات كفايى و همچنين مستحبات، مسأله همين گونه است.

و) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «إيّاكُم وَ عُقوقَ الوالِدَينِ فَإنَّ ريحَ الجَنَّةِ تُوجَدُ مِن مَسيرَةِ ألفِ عامٍ وَ لا يَجِدُها عاقٌّ ؛ بترسيد از اينكه عاق پدر و مادر و مغضوب آن ها شويد، زيرا بوى بهشت از پانصد سال راه به مشام مى رسد، ولى هيچ گاه به كسانى كه مورد خشم پدر و مادر هستند نخواهد رسيد».(2)

اين تعبير اشارۀ لطيفى به اين موضوع است كه چنين اشخاصى نه تنها در بهشت گام نمى گذارند، بلكه در فاصلۀ بسيار زيادى از آن قرار دارند و حتى نمى توانند به آن نزديك شوند.

ص: 373


1- . جامع السعادات، ج 2، ص 260.
2- . همان، ص 257.

سيد قطب در تفسير فى ظلال حديثى به اين مضمون از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه مردى مشغول طواف بود و مادرش را بر دوش گرفته، طواف مى داد. پيامبر صلى الله عليه و آله را در همان حال مشاهده نمود، عرض كرد: آيا حق مادرم را با اين كار انجام دادم؟ فرمود: نه، حتى جبران يكى از ناله هاى او را (هنگام وضع حمل) نمى كند.(1)

و اگر بخواهيم عنان قلم را در اينجا رها كنيم سخن بسيار به درازا مى كشد و از شكل تفسير خارج مى شويم، اما باصراحت بايد گفت كه هر قدر در اين زمينه گفته شود باز هم كم است، چراكه آن ها حق حيات بر انسان دارند.

در پايان اين بحث ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه گاهى مى شود پدر و مادر پيشنهادهاى غيرمنطقى و يا خلاف شرع به انسان مى دهند. بديهى است كه اطاعت آن ها در هيچ يك از اين موارد لازم نيست، ولى با اين حال بايد با برخورد منطقى و انجام وظيفۀ امر به معروف در بهترين صورتش با اين گونه پيشنهادها برخورد كرد.

سخن خود را در اين زمينه با حديثى از امام كاظم عليه السلام پايان مى دهيم؛ آن حضرت مى فرمايد: «كسى از پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ حق پدر و فرزند سؤال كرد؛ فرمود: «لا يُسَمّيهِ بِاسمِهِ وَ لا يَمشي بَينَ يَدَيهِ وَ لا يَجلِسُ قَبلَهُ وَ لا يَستَسِبُّ لَهُ ؛ بايد او را با نام صدا نزند (بلكه بگويد: پدرم!) و جلوتر از او راه نرود، و قبل از او ننشيند، و كارى نكند كه مردم به پدرش بدگويى كنند» (مثلاً بگويند: خدا پدرت را نيامرزد كه چنين كردى!)».(2)

احترام پدر و مادر

اشاره

احترام پدر و مادر(3)

در آيات 12 تا 15 سورۀ لقمان مى خوانيم: (وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ اَلْحِكْمَةَ أَنِ اُشْكُرْ

ص: 374


1- . فى ظلال، ج 5، ص 318.
2- . نورالثقلين، ج 3، ص 149.
3- . تفسير نمونه، ج 17، ذيل آيات 12-15 سورۀ لقمان.

لِلّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اَللّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ * وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ اَلشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ * وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اُشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ * وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي اَلدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اِتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ) ؛ «ما به لقمان حكمت داديم (و به او گفتيم:) شكر خدا را به جاى آور! هر كس شكرگزارى كند، تنها به سود خويش شكر مى كند؛ و آن كس كه كفران كند (زيانى به خدا نمى رساند)؛ چراكه خداوند بى نياز و ستوده است. (به خاطر بياور) هنگامى را كه لقمان به فرزندش - در حالى كه او را موعظه مى كرد گفت: «پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است.» و ما به انسان دربارۀ پدر و مادرش سفارش كرديم؛ مادرش او را با ناتوانى روزافزون حمل كرد، و دوران شيرخوارگى او در دو سال پايان مى يابد؛ (آرى، به او توصيه كردم) كه براى من و براى پدر و مادرت شكر به جا آور كه بازگشت (همۀ شما) به سوى من است! و هرگاه آن دو، تلاش كنند كه تو چيزى را همتاى من قرار دهى، كه از آن آگاهى ندارى (بلكه مى دانى باطل است)، از ايشان اطاعت مكن، ولى با آن دو، در دنيا به طرز شايسته اى رفتار كن؛ و از راه كسانى پيروى كن كه (توبه كنان) به سوى من آمده اند؛ سپس بازگشت همۀ شما به سوى من است و من شما را از آنچه انجام مى داديد با خبر مى سازم».

تفسير

به تناسب بحث هاى گذشته پيرامون توحيد و شرك و اهميت و عظمت قرآن و حكمتى كه در اين كتاب آسمانى به كار رفته، در آيات مورد بحث و چند آيه بعد از آن، سخن از «لقمان حكيم» و بخشى از اندرزهاى مهم اين مرد الهى در

ص: 375

زمينۀ توحيد و مبارزه با شرك به ميان آمده، و مسائل مهم اخلاقى نيز كه در اندرزهاى لقمان به فرزندش منعكس مى باشد بازگو شده است. اين اندرزهاى ده گانه، هم مسائل اعتقادى را به طرز جالبى بيان مى كند، هم اصول وظايف دينى، و هم مباحث اخلاقى را.

در نخستين آيه مى فرمايد: «ما به لقمان حكمت داديم و به او گفتيم كه براى خدا شكرگزارى كن، چراكه هر كس شكر نعمت او را ادا كند، به سود خويش شكر كرده، و هر كس كفران كند، زيانى به خدا نمى رساند، چراكه خداوند، بى نياز و ستوده است.

براى «حكمت» معانى فراوانى ذكر كرده اند، مانند «شناخت اسرار جهان هستى» و «آگاهى از حقايق قرآن» و «رسيدن به حق از نظر گفتار و عمل» و «معرفت و شناسايى خداوند».

اما همۀ اين معانى را مى توان يك جا جمع كرده و در تفسير حكمت چنين گفت: حكمتى كه قرآن از آن سخن مى گويد و خداوند به لقمان عطا فرموده بود «مجموعه اى از معرفت و علم، و اخلاق پاك و تقوا و نور هدايت» بوده است.

در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه براى «هشام بن حكم» فرمود: «مراد از حكمت، فهم و عقل است».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود:

«أوتِيَ مَعْرِفَةَ إمامَ زَمانِهِ ؛ حكمت اين است كه لقمان نسبت به امام و رهبر الهى عصر خود آگاهى داشت».(2)

روشن است كه هر يك از اين ها يكى از شاخه هاى مفهوم وسيع حكمت محسوب مى شود و با هم منافاتى ندارد. به هر حال «لقمان» به خاطر داشتن اين

ص: 376


1- . اصول كافى، ج 1، ص 13 (كتاب العقل و الجهل، ح 12).
2- . نورالثقلين، ج 4، ص 196.

حكمت به شكر پروردگارش پرداخت. او هدف نعمت هاى الهى و كاربرد آن ها را مى دانست و درست آن ها را در همان هدفى كه براى آن آفريده شده بودند به كار مى بست، و اصلاً حكمت همين است: «به كار بستن هر چيزى در جاى خود». بنابراين «شكر» و «حكمت» به يك نقطه بازمى گردند.

بعد از معرفى لقمان و مقام علم و حكمت او به نخستين اندرز وى كه در عين حال مهم ترين توصيه به فرزندش مى باشد اشاره كرده، چنين مى فرمايد:

«به خاطر بياور هنگامى را كه لقمان به فرزندش، در حالى كه او را موعظه مى كرد، گفت: پسرم! هيچ چيز را شريك خدا قرار مده كه شرك ظلم عظيمى است».

حكمت لقمان ايجاب مى كند كه قبل از هر چيز به سراغ اساسى ترين مسألۀ عقيدتى برود و آن مسألۀ «توحيد» است، توحيد در تمام زمينه ها و ابعاد، زيرا هر حركت تخريبى و ضدّ الهى از شرك سرچشمه مى گيرد، از دنياپرستى، مقام پرستى، هوى پرستى، و مانند آن كه هر كدام شاخه اى از شرك محسوب مى شود، همان گونه كه اساس تمام حركت هاى صحيح و سازنده، توحيد است، يعنى تنها دل به خدا بستن و سر بر فرمان او نهادن و از غير او بريدن و همۀ بت ها را در آستان كبريايى او درهم شكستن! قابل توجه اينكه لقمان حكيم، براى نفى شرك اين دليل ذكر مى كند كه شرك، ظلم عظيم است، آن هم با تعبيرى كه از چند جهت، تأكيد در بردارد.

چه ظلمى از اين بالاتر كه هم درمورد خدا انجام مى شود و موجود بى ارزشى همتاى او قرار مى گيرد، هم دربارۀ خلق خدا كه به گمراهى كشيده مى شوند و مشركان با اعمال جنايت بار خود آن ها را مورد ستم قرار مى دهند، و هم دربارۀ خويشتن كه از اوج عزت عبوديت پروردگار، به قعر درّۀ ذلت پرستش غير او سقوط مى كنند!

ص: 377

دو آيۀ بعد درحقيقت جمله هاى معترضه اى است كه خداوند در لابه لاى اندرزهاى لقمان بيان كرده است، اما معترضه نه به معنى بى ارتباط، بلكه به معنى سخنان الهى كه ارتباط روشنى با سخنان لقمان دارد، زيرا در اين دو آيه، بحث از نعمت وجود پدر و مادر و زحمات و خدمات و حقوق آن هاست و قرار دادن شكر پدر و مادر در كنار شكر «اللّه».

به علاوه، تأكيدى بر خالص بودن اندرزهاى لقمان به فرزندش نيز محسوب مى شود، چراكه پدر و مادر با علاقۀ وافر و خلوص نيتى كه دربارۀ فرزندان خود دارند ممكن نيست جز خير و صلاح آن ها را در اندرزهايشان بازگو كنند.

نخست مى فرمايد: «ما به انسان دربارۀ پدر و مادرش سفارش كرديم»؛ (وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ) .

آنگاه به زحمات فوق العادۀ مادر اشاره كرده، مى گويد: «مادرش او را حمل كرد در حالى كه هر روز ضعف و سستى تازه اى بر ضعف او افزوده مى شد»؛ (حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ) . اين مسأله از نظر علمى ثابت شده و تجربه نيز نشان داده كه مادران در دوران باردارى گرفتار وهن و سستى مى شوند، چراكه شيرۀ جان و مغز استخوانشان را به پرورش جنين خود اختصاص مى دهند و از تمام مواد حياتى وجود خود بهترينش را تقديم او مى دارند.

به همين دليل، مادران در دوران باردارى گرفتار كمبود انواع ويتامين ها مى شوند كه اگر جبران نشود مشكلاتى براى آن ها به وجود مى آورد، حتى اين مطلب در دوران رضاع و شير دادن نيز ادامه مى يابد، چراكه «شير، شيرۀ جان مادر است». لذا به دنبال آن مى افزايد: «پايان دوران شيرخوارگى او دو سال است»؛ (وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ) .

همان گونه كه در جاى ديگر قرآن نيز اشاره شده است: (وَ اَلْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ) ؛ «مادران فرزندانشان را دو سال تمام شير مى دهند».(1)

ص: 378


1- . بقره، آيۀ 233.

البته منظور، دوران كامل شيرخوارگى است هرچند ممكن است گاهى كمتر از آن انجام شود. به هر حال مادر در اين 33 ماه (دوران حمل و دوران شيرخوارگى) بزرگ ترين فداكارى را هم از نظر روحى و عاطفى، هم از نظر جسمى، و هم از جهت خدمات درمورد فرزندش انجام مى دهد. جالب اينكه خداوند ابتدا سفارش پدر و مادر، هر دو را مى كند، ولى هنگام بيان زحمات و خدمات، روى زحمات مادر تأكيد مى نمايد تا انسان را متوجه ايثارگرى ها و حق عظيم او سازد.

سپس مى گويد: «توصيه كردم كه هم شكر مرا به جاى آور و هم شكر پدر و مادرت را»؛ (أَنِ اُشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ) .

شكر مرا به جا آور كه خالق و منعم اصلى توام و چنين پدر و مادر مهربانى به تو داده ام، و شكر پدر و مادرت را نيز بگزار كه واسطۀ اين فيض و عهده دار انتقال نعمت هاى من به تو مى باشند. و چقدر جالب و پرمعنى است كه شكر پدر و مادر درست در كنار شكر خدا قرار گرفته است! در پايان آيه نيز با لحنى كه خالى از تهديد و عتاب نيست مى فرمايد:

«بازگشت همۀ شما به سوى من است»؛ (إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ) .

آرى، اگر در اينجا كوتاهى كنيد در آنجا تمام اين حقوق و زحمات و خدمات مورد بررسى قرار مى گيرد و مو به مو حساب مى شود، بايد از عهدۀ حساب الهى درمورد شكر نعمت هايش، و همچنين درمورد شكر نعمت وجود پدر و مادر و عواطف پاك و بى آلايش آن ها برآييد.

بعضى از مفسّران در اينجا به اين نكته توجه كرده اند كه در قرآن مجيد تأكيد بر رعايت حقوق پدر و مادر بارها آمده است، اما سفارش نسبت به فرزندان كمتر ديده مى شود (جز درمورد نهى از كشتن فرزندان كه يك عادت شوم و زشت استثنايى در عصر جاهليت بوده است).

ص: 379

اين به خاطر آن است كه پدر و مادر به حكم عواطف نيرومندشان كمتر ممكن است فرزندان را به دست فراموشى بسپارند، در حالى كه زياد ديده شده كه فرزندان، پدر و مادر را به ويژه هنگام پيرى و از كارافتادگى فراموش مى كنند، و اين دردناك ترين حالت براى آن ها و بدترين ناشكرى براى فرزندان محسوب مى شود.(1)

و از آنجا كه توصيه به نيكى درمورد پدر و مادر، ممكن است اين توهم را براى بعضى ايجاد كند كه حتى در مسألۀ عقايد و كفر و ايمان، بايد با آن ها مماشات كرد، در آيۀ بعد مى افزايد: «هرگاه آن دو، تلاش و كوشش كنند كه چيزى را شريك من قرار دهى كه از آن (حداقل) آگاهى ندارى، از آن ها اطاعت مكن»؛ (وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما) .

هرگز نبايد رابطۀ انسان و پدر و مادرش، مقدم بر رابطۀ او با خدا باشد، و هرگز نبايد عواطف خويشاوندى حاكم بر اعتقاد مكتبى او شود.

تعبير به «جاهداك» اشاره به اين است كه پدر و مادر گاهى به گمان اينكه سعادت فرزند را مى خواهند، تلاش و كوشش مى كنند كه او را به سوى عقيدۀ انحرافى خود بكشانند، و اين درمورد همۀ پدران و مادران ديده مى شود.

وظيفۀ فرزندان اين است كه هرگز دربرابر اين فشارها تسليم نشوند و استقلال فكرى خود را حفظ كرده، عقيدۀ توحيد را با هيچ چيزى معاوضه نكنند.

در ضمن، جملۀ (ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ) (چيزى كه به آن علم و آگاهى ندارى) اشاره به اين است كه اگر به فرض، دلايل بطلان شرك را ناديده بگيريم، حداقل، دليلى بر اثبات آن نيست، و هيچ شخص بهانه جويى نيز نمى تواند دليلى براى اثبات شرك اقامه كند.

ص: 380


1- . تفسير فى ظلال، ج 6، ص 484.

از اين گذشته، اگر شرك حقيقتى داشت، بايد دليلى براى اثبات آن وجود داشته باشد و چون وجود ندارد خود دليلى بر بطلان آن مى باشد.

باز از آنجايى كه ممكن است اين فرمان، اين توهم را به وجود آورد كه دربرابر پدر و مادر مشرك، بايد شدت عمل و بى حرمتى به خرج داد، بلافاصله اضافه مى كند كه عدم اطاعت آن ها در مسألۀ كفر و شرك، دليل بر قطع رابطۀ مطلق با آن ها نيست، بلكه در عين حال «با آن ها در دنيا به طرز شايسته اى رفتار كن»؛ (وَ صاحِبْهُما فِي اَلدُّنْيا مَعْرُوفاً) .

از نظر دنيا و زندگى مادى با آن ها مهر و محبت و ملاطفت كن، و از نظر اعتقاد و برنامه هاى مذهبى، تسليم افكار و پيشنهادهاى آن ها نباش، اين درست نقطۀ اصلى اعتدال است كه حقوق خدا و پدر و مادر، در آن جمع است.

لذا بعداً مى افزايد: «راه كسانى را پيروى كن كه به سوى من بازگشته اند (راه پيامبر و مؤمنان راستين)»؛ (وَ اِتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ) .

چراكه بعد از آن «بازگشت همۀ شما به سوى من است و من شما را از آنچه در دنيا عمل مى كرديد آگاه مى سازم و بر طبق آن پاداش و كيفر مى دهم)»؛ (ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ) .

نفى و اثبات هاى پى درپى، و امر و نهى ها در آيات فوق، براى اين است كه مسلمانان در اين گونه مسائل كه در بدو نظر تضادى ميان انجام دو وظيفۀ لازم تصور مى شود خط اصلى را پيدا كنند و بدون كمترين افراط و تفريط، در مسير صحيح قرار گيرند. اين دقت و ظرافت قرآن در اين ريزه كارى ها، از چهره هاى فصاحت و بلاغت عميق آن است.

به هر حال، آيۀ فوق كاملاً شبيه چيزى است كه در آيۀ 8 سورۀ عنكبوت آمده است كه مى گويد: (وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ) .

ص: 381

اى انسان! به پدر و مادر نيكى كن

اشاره

در آيۀ 15 سورۀ احقاف مى خوانيم: (وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً حَتّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ) ؛ «ما به انسان توصيه كرديم كه به پدر و مادرش نيكى كند، مادرش او را با ناراحتى حمل مى كند و با ناراحتى وضع حمل مى كند؛ و دوران حمل و از شير بازگرفتنش سى ماه است؛ تا زمانى كه به نيرومندى و كمال خوبى برسد و به چهل سالگى درآيد مى گويد: «پروردگارا! مرا توفيق ده تا شكر نعمتى را كه به من و پدر و مادرم دادى به جا آورم و كار شايسته اى انجام دهم كه از آن خشنود باشى، و فرزندان مرا صالح گردان! من به سوى تو بازگشتم (و توبه كردم)، و من از مسلمانانم».

تفسير

اين آيات و آيات آينده درحقيقت توضيحى است دربارۀ دو گروه «ظالم» و «محسن». نخست به وضع «نيكوكاران» پرداخته و از مسألۀ نيكى به پدر و مادر و شكر زحمات آن ها كه مقدمه اى است براى شكر پروردگار شروع مى كند، مى فرمايد: «ما انسان را توصيه كرديم كه دربارۀ پدر و مادرش نيكى كند».

«وصيت» و «توصيه» به معنى مطلق سفارش است و مفهوم آن منحصر به سفارش هاى مربوط به بعد از مرگ نيست، لذا جمعى در اينجا آن را به معنى «امر و دستور و فرمان» تفسير كرده اند. سپس به دليل لزوم حق شناسى دربرابر مادر پرداخته مى گويد:

«مادر، او را با اكراه و ناراحتى حمل مى كند و با ناراحتى بر زمين مى گذارد، و دوران حمل و از شير بازگرفتنش سى ماه است».

ص: 382

«مادر» در طول اين سى ماه بزرگ ترين ايثار و فداكارى را درمورد فرزندش انجام مى دهد. از نخستين روزهاى انعقاد نطفه حالت مادر دگرگون مى شود و ناراحتى ها پشت سر يكديگر مى آيد، حالتى كه «ويار» ناميده مى شود و يكى از سخت ترين حالات مادر است روى مى دهد و پزشكان مى گويند: اين حالت براثر كمبودهايى است كه در جسم مادر به خاطر ايثار به فرزند رخ مى دهد.

هرقدر جنين رشد و نمو بيشتر مى كند مواد بيشترى از شيرۀ جان مادر مى گيرد و حتى روى استخوان هاى او و اعصابش اثر مى گذارد، گاهى خواب و خوراك و استراحت و آرامش را از او مى گيرد و در آخر دوران حمل، راه رفتن و حتى نشست و برخاست براى مادر مشكل مى شود، اما با صبر و حوصلۀ تمام و به عشق فرزندى كه به زودى چشم به دنيا مى گشايد و به روى مادر لبخند مى زند تمام اين ناملايمات را تحمل مى كند.(1)

زمان وضع حمل فرامى رسد، كه يكى از سخت ترين لحظات زندگى مادر است تا آنجا كه گاه مادر جان خود را بر سر فرزند از دست مى دهد.

به هر حال بار سنگينش را بر زمين گذاشته، دوران سخت ديگرى شروع مى شود، دوران مراقبت دائم و شبانه روزى از فرزند، دورانى كه بايد به تمام نيازهاى كودكى پاسخ گويد كه هيچ گونه قدرتى براى بيان نيازهاى خود ندارد، اگر دردى دارد نمى تواند محل درد را تعيين كند و اگر ناراحتى از گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما دارد قادر به بيان آن نيست، جز اينكه ناله سردهد و اشك ريزد، و مادر بايد با كنجكاوى و صبر و حوصلۀ تمام، يك به يك اين نيازها را تشخيص دهد و برآورده كند.

نظافت فرزند در اين دوران مشكلى است طاقت فرسا، و تأمين غذاى او كه از

ص: 383


1- . تفسير نمونه، ج 21، ذيل آيات 15 و 16 سورۀ احقاف.

شيرۀ جان مادر گرفته مى شود ايثارى است بزرگ. بيمارى هاى مختلفى كه در اين دوران دامان نوزاد را مى گيرد و مادر بايد با شكيبايى فوق العاده به مقابله با آن ها برخيزد مشكل ديگرى است.

اينكه قرآن در اينجا تنها از نارحتى هاى مادر سخن به ميان آورده و سخنى از پدر در ميان نيست، به علت بى اهميتى آن نمى باشد، چراكه پدر نيز در بسيارى از اين مشكلات شريك مادر است، ولى چون مادر سهم بيشترى دارد، بيشتر روى او تكيه شده است.

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه در آيۀ 233 سورۀ بقره دوران شيرخوارگى دو سال كامل (24 ماه) ذكر شده است: (وَ اَلْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ اَلرَّضاعَةَ) ؛ «و مادران، فرزندان خود را دو سال تمام شير مى دهند، (اين) براى كسى است كه بخواهد دوران شير دادن را تكميل كند».

در حالى كه مجموع «دوران حمل و شيرخوارگى» در آيۀ مورد بحث، فقط سى ماه ذكر شده، مگر ممكن است دوران حمل شش ماه باشد؟

فقها و مفسران با الهام از روايات اسلامى در پاسخ گفته اند: آرى، حداقل دوران حمل 6 ماه و حداكثر دوران مفيد رضاع 24 ماه است، حتى از جمعى از پزشكان پيشين همچون «جالينوس» و «ابن سينا» نقل شده كه گفته اند: با چشم خود شاهد چنين امرى بوده ايم كه فرزندى بعد از شش ماه به دنيا آمده است.

همچنين از اين تعبير قرآن مى توان استفاده كرد كه هر قدر از مقدار حمل كاسته شود بايد بر مقدار دوران شيرخوارى افزود، به گونه اى كه در مجموع 30 ماه تمام را شامل گردد. از ابن عباس نيز نقل شده كه هرگاه دوران باردارى زن 9 ماه باشد بايد 21 ماه فرزند را شير دهد، و اگر حمل 6 ماه باشد بايد 24 ماه شير دهد. قانون طبيعى نيز همين را ايجاب مى كند، چراكه كمبودهاى دوران حمل در دوران شيرخوارگى بايد جبران شود.

ص: 384

سپس مى افزايد: «حيات انسان همچنان ادامه مى يابد تا زمانى كه به كمال قدرت نيروى جسمانى رسد، و به مرز چهل سالگى وارد شود».

بعضى از مفسران، «بلوغ اشد» (رسيدن به مرحلۀ توانايى) را با رسيدن به چهل سالگى هماهنگ، و براى تأكيد مى دانند، ولى ظاهر اين است كه «بلوغ اشد» اشاره به «بلوغ جسمانى» و رسيدن به اربعين سنه (چهل سالگى) اشاره به «بلوغ فكرى و عقلانى» است، زيرا معروف است كه بيشتر انسان ها در چهل سالگى به مرحلۀ كمال عقل مى رسند و گفته اند كه غالب انبيا در چهل سالگى به نبوت مبعوث شدند. همچنين دربارۀ اينكه سن بلوغ قدرت جسمانى چه سنى است، گفتگوست، بعضى همان سن معروف بلوغ را مى دانند كه در آيۀ 34 اسراء در مورد يتيمان نيز به آن اشاره شده، در حالى كه در بعضى از روايات تصريح شده كه سن هجده سالگى است. البته مانعى ندارد كه اين تعبير در موارد مختلف معانى متفاوتى دهد كه با قرائن روشن مى شود.

در حديثى آمده است: «اِنَّ الشَّيطانَ يَجُرُّ يَدَهُ عَلى وَجهِ مَن زادَ عَلَى الاَربَعِينَ وَ لَم يَتُب، وَ يَقُولُ بِأبي وَجهٌ لا يُفلَحُ !؛ شيطان دستش را به صورت كسانى كه به چهل سالگى برسند و از گناه توبه نكنند مى كشد و مى گويد: پدرم فداى چهره اى باد كه هرگز رستگار نمى شود» (و در جبين اين انسان نور و رستگارى نيست!).(1)

از ابن عباس نيز نقل شده است: «مَن بَلَغَ الاَربَعينَ وَ لَم يَغلِب خَيرُهُ شَرَّهُ فَليَتَجَهَّز اِلَى النّارِ ؛هركس چهل سال بر او بگذرد و نيكى او بر بدى اش غالب نشود آمادۀ آتش جهنم گردد!».

به هر حال قرآن در دنبالۀ اين سخن مى افزايد: اين انسان لايق و باايمان هنگامى كه به چهل سالگى رسيد سه چيز را از خدا تقاضا مى كند، نخست مى گويد: «پروردگارا! به من توفيق ده تا شكر نعمتى را كه به من و پدر و مادرم

ص: 385


1- . روح المعانى، ج 26، ص 17.

ارزانى داشتى به جا آورم!»؛ (رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ) .

اين تعبير نشان مى دهد كه انسان باايمان در چنين سن و سالى، هم از عمق و وسعت نعمت هاى خدا بر او آگاه مى شود، و هم از خدماتى كه پدر و مادر به او كرده، تا به اين حد رسيده است، چراكه در اين سن و سال معمولاً خودش پدر يا مادر شده و زحمات طاقت فرسا و ايثارگرانۀ آن دو را با چشم خود مى بيند، و بى اختيار به ياد آن ها مى افتد و به جاى آن ها در پيشگاه خدا شكرگزارى مى كند.

در دومين تقاضا عرضه مى دارد: «خداوندا! به من توفيق ده تا عمل صالح به جا آورم، عملى كه تو از آن خشنود باشى»؛ (أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ) .

و بالاخره در سومين تقاضايش عرض مى كند: «خداوندا! صلاح و درستكارى را در فرزندان و دودمان من تداوم بخش»؛ (وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي) .

تعبير به «لى» (براى من) همچنين اشاره به اين است كه صلاح و نيكى فرزندان من چنان باشد كه نتايجش عايد من نيز بشود.

و تعبير «فى ذريتى» (در فرزندان من) به طور مطلق، اشاره به تداوم صلاح و نيكوكارى در تمام دودمان اوست.

جالب اينكه در دعاى اول، پدر و مادر را شريك مى كند، و در دعاى سوم فرزندان را، ولى در دعاى دوم براى خود دعا مى كند، و اين گونه است انسان صالح كه اگر با يك چشم به خويشتن مى نگرد با چشم ديگر به افرادى كه بر او حق دارند نگاه مى كند.

و در پايان آيه دو مطلب را اعلام مى دارد كه هر كدام بيانگر يك برنامۀ عملى مؤثر است، نخست مى گويد: «پروردگارا! من در اين سن و سال به سوى تو بازمى گردم و توبه مى كنم»؛ (إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ) .

به مرحله اى رسيده ام كه بايد خطوط زندگى من تعيين شود و تا آخر عمر

ص: 386

همچنان ادامه يابد، آرى، من به مرز چهل سالگى رسيده ام و براى بنده اى چون من چقدر زشت و نازيباست كه به سوى تو نيايم و خودم را از گناهان با آب توبه نشويم!

ديگر اينكه مى گويد: «من از مسلمين هستم»؛ (وَ إِنِّي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ) .

درحقيقت اين دو جمله پشتوانه اى است براى آن دعاهاى سه گانه و مفهومش اين است: چون من توبه كرده ام و تسليم مطلق دربرابر فرمان توام، تو نيز بزرگوارى كن و مرا مشمول آن نعمت ها بفرما.

نيكى به پدر

نيكى به پدر(1)

در آيۀ 67 سورۀ بقره مى خوانيم: (وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ) ؛ «و (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را به بدن مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرفى كند). گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟ گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم».

نكته: شرايط و ويژگى هاى آن گاو در آيات بعدى چنين ذكر شده است: ماده گاوى باشد كه نه پير و از كارافتاده و نه بكر و جوان، بلكه ميان اين دو باشد، زردِ يك دست باشد كه رنگ آن بينندگان را شاد و مسرور سازد. گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و براى زراعت آب كشى نكند، از هر عيبى بركنار باشد و حتى هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نباشد.

ص: 387


1- . تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيۀ 67 سورۀ بقره.

مفسّران در اينجا يادآور مى شوند كه اين گاو در آن محيط، منحصر به فرد بوده است و بنى اسرائيل آن را به قيمت بسيار گرانى خريده اند.

مى گويند: صاحب اين گاو مردى بس نيكوكار بود و به پدر خويش احترام فراوان مى كرد. در يكى از روزها كه پدرش در خواب بود، معاملۀ پرسودى براى او پيش مى آيد، ولى او به خاطر اينكه پدرش ناراحت نشود، حاضر نشد وى را بيدار سازد و كليد صندوق را از وى بگيرد، درنتيجه از معامله صرف نظر كرد. به قول بعضى از مفسّران: فروشنده حاضر مى شود آن جنس را به مبلغ كمترى بفروشد به اين شرط كه آن مرد نيكوكار پول او را نقد بپردازد، و پرداختن پول نقد منوط به اين بوده كه پدر را بيدار كند و كليد صندوق ها را از او بگيرد. ولى آن مرد نيكوكار حاضر مى شود پول بيشترى بپردازد، ولى پس از بيدارى پدر.

بالاخره معامله انجام نشد و خداوند به جبران اين گذشت، معاملۀ پرسود بالا را براى او فراهم ساخت».

بعضى از مفسران مى گويند: پدر پس از بيدار شدن، از ماجرا آگاه مى شود و گاو مزبور را به عنوان آن نيكى به پسر مى بخشد، كه سرانجام، آن سود فراوان را براى او فراهم آورد.(1)

پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در اين مورد مى فرمايد: «انْظُرُوا إلَى الْبِرِّ ما بَلَغَ بِأهلِهِ ؛ نيكى را بنگريد، كه با نيكوكار چه مى كند!».

آداب ورود به جايگاه خصوصى پدر و مادر

اشاره

آداب ورود به جايگاه خصوصى پدر و مادر(2)

در آيۀ 59 سورۀ نور مى خوانيم: (وَ إِذا بَلَغَ اَلْأَطْفالُ مِنْكُمُ اَلْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا كَمَا اِسْتَأْذَنَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اَللّهُ لَكُمْ آياتِهِ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ) ؛ «و هنگامى كه

ص: 388


1- . تفسير ابن كثير، ج 1.
2- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيۀ 59 سورۀ نور.

اطفال شما به حدّ بلوغ رسند بايد اجازه بگيرند، همان گونه كه اشخاصى كه پيش از آنان بودند اجازه مى گرفتند؛ اين چنين خداوند آياتش را براى شما بيان مى كند، و خدا دانا و حكيم است».

تفسير

مهم ترين مسأله اى كه در اين سوره تعقيب شده، مسألۀ عفت عمومى و مبارزه با هرگونه آلودگى جنسى است كه در ابعاد مختلف مورد بررسى قرار گرفته است. آيات مورد بحث نيز به يكى از امورى كه با اين مسأله ارتباط دارد پرداخته و خصوصيات آن را تشريح مى كند و آن مسألۀ اجازه گرفتن كودكان بالغ و نابالغ هنگام ورود به اطاق هايى است كه مردان و همسرانشان ممكن است در آن خلوت كرده باشند؛ نخست مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بايد مملوك هاى شما (بردگانتان) و همچنين كودكانتان كه به حد بلوغ نرسيده اند در سه وقت از شما اجازه بگيرند: قبل از نماز فجر و در نيمروز، هنگامى كه لباس هاى (معمولى) خود را بيرون مى آوريد، و بعد از نماز عشاء» اين سه وقت، سه وقت پنهانى و خصوصى براى شماست؛ (ثَلاثُ عَوْراتٍ لَكُمْ) .

«عورة» در اصل از مادۀ «عار» به معنى «عيب» است و از آنجا كه آشكار شدن آلت جنسى مايۀ عيب و عار است، در لغت عرب به آن عورت اطلاع شده است.

اين واژه گاهى به معنى شكاف در ديوار و لباس و مانند آن نيز آمده است و گاهى به معنى مطلق عيب مى باشد و به هر حال اطلاق كلمۀ عورت بر اين اوقات سه گانه به اين دليل است كه مردم در اين اوقات، خود را زياد مقيد به پوشانيدن خويش مانند ساير اوقات نمى كنند و يك حالت خصوصى دارند.

بديهى است كه اين دستور متوجه اولياى اطفال است كه آن ها را وادار به انجام اين برنامه كنند، چراكه آن ها هنوز به حد بلوغ نرسيده اند تا مشمول تكاليف الهى باشند.

ص: 389

همچنين اطلاق آيه، هم شامل كودكان پسر و هم كودكان دختر مى شود و كلمه «الذين» كه براى جمع مذكر است مانع از عموميت مفهوم آيه نيست، زيرا در بسيارى از موارد اين تعبير به عنوان تغليب بر مجموع اطلاق مى گردد، همان گونه كه در آيۀ وجوب روزه تعبير به «الذين» شده، ولى منظور، عموم مسلمانان است (بقره: 83). ذكر اين نكته نيز لازم است كه آيه دربارۀ كودكانى سخن مى گويد كه به حد تميز رسيده اند و مسائل جنسى و عورت و غير آن را تشخيص مى دهند، زيرا دستور اجازه گرفتن، خود دليل بر اين است كه اين اندازه مى فهمند كه اجازه گرفتن يعنى چه؟ و تعبير به «ثلاث عورات» شاهد ديگرى بر اين معنى است.

اما دربارۀ اينكه اين حكم درمورد بردگان، مخصوص بردگان مرد است يا كنيزان را نيز شامل مى شود، روايات مختلفى وارد شده، هرچند ظاهر عام است و شامل هر دو گروه مى شود و به همين دليل روايت موافق ظاهر را مى توان ترجيح داد.

در پايان آيه مى فرمايد: «بر شما و بر آن ها گناهى نيست كه بعد از اين سه وقت بدون اذن وارد شوند و بعضى به ديگرى خدمت كنند و گرد يكديگر (با صفا و صميميّت) بگردند»؛ (لَيْسَ عَلَيْكُمْ وَ لا عَلَيْهِمْ جُناحٌ بَعْدَهُنَّ طَوّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلى بَعْضٍ) .

آرى «اين چنين خداوند آيات را براى شما تبيين مى كند و خدا عالم و حكيم است».

واژۀ «طوافون» در اصل از مادۀ «طواف» به معنى گردش دور چيزى است و چون به صورت صيغۀ مبالغه آمده به معنى كثرت در اين امر مى باشد، و با توجه به اينكه بعد از آن (بَعْضُكُمْ عَلى بَعْضٍ) آمده، مفهوم جمله اين مى شود كه در غير اين سه وقت شما مجاز هستيد بر گرد يكديگر بگرديد و رفت و آمد داشته باشيد و به هم خدمت كنيد.

ص: 390

به گفتۀ «فاضل مقداد» در كتاب كنزالعرفان، اين تعبير درحقيقت به منزلۀ بيان دليل براى عدم لزوم اجازه گرفتن در ساير اوقات است، چراكه اگر بخواهند پى در پى رفت و آمد داشته باشند و در هر بار اذن دخول بخواهند كار مشكل مى شود.(1)

در آيۀ بعد، حكم بالغان را بيان كرده، مى گويد: «هنگامى كه اطفال شما به سن بلوغ رسند بايد در همۀ اوقات اجازه بگيرند، همان گونه كه اشخاصى كه قبل از آن ها بودند اجازه مى گرفتند»؛ (وَ إِذا بَلَغَ اَلْأَطْفالُ مِنْكُمُ اَلْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا كَمَا اِسْتَأْذَنَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ) .

واژۀ «حلم» (بر وزن «كتب») به معنى عقل آمده است و كنايه از بلوغ است كه معمولاً با يك جهش عقلى و فكرى همراه است، و گاهى گفته اند: «حلم» به معنى رؤيا و خواب ديدن است و چون جوانان، مقارن بلوغ، صحنه هايى در خواب مى بينند كه سبب احتلام آن ها مى شود، اين واژه به عنوان كنايه در معنى بلوغ به كار رفته است. به هر حال از آيۀ فوق چنين استفاده مى شود كه حكم بالغان با اطفال نابالغ متفاوت است، زيرا كودكان نابالغ طبق آيۀ قبل تنها در سه وقت موظف به اجازه گرفتن هستند، چون زندگى آن ها با زندگى پدران و مادران آن قدر آميخته است كه اگر بخواهند در همه حال اجازه بگيرند مشكل خواهد بود، از اين گذشته، احساسات جنسى آن ها هنوز به طور كامل بيدار نشده، ولى نوجوانان بالغ طبق اين آيه كه اذن گرفتن را به طور مطلق براى آن ها واجب دانسته، موظف اند در همه حال هنگام ورود بر پدر و مادر اذن بطلبند.

اين حكم، مخصوص مكانى است كه پدر و مادر در آنجا استراحت مى كنند، وگرنه براى وارد شدن به اطاق عمومى (اگر اطاق عمومى داشته باشند) به ويژه هنگامى كه ديگران هم در آنجا حاضرند و هيچ گونه مانعى در كار نيست، اجازه گرفتن لزومى ندارد.

ص: 391


1- . كنزالعرفان، ج 2، ص 225.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه جملۀ (كَمَا اِسْتَأْذَنَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ) اشاره به بزرگسالان است كه در همه حال هنگام وارد شدن به اطاق، موظف به اجازه گرفتن از پدران و مادران بودند. در اين آيه افرادى را كه تازه به حد بلوغ رسيده اند هم رديف بزرگسالان قرار داده كه موظف به استيذان بودند.

در پايان آيه براى تأكيد و توجه بيشتر مى فرمايد: «اين گونه خداوند آياتش را براى شما تبيين مى كند و خداوند عالم و حكيم است».

فلسفۀ اجازه گرفتن و مفاسد عدم توجه به آن

براى ريشه كن ساختن يك مفسدۀ اجتماعى مانند اعمال منافى عفت، تنها توسل به اجراى حدود و تازيانه زدن منحرفان كافى نيست، بلكه در هيچ يك از مسائل اجتماعى چنين برخوردى نتيجۀ مطلوب نخواهد داد، بلكه بايد مجموعه اى از آموزش فكرى و فرهنگى آميخته با آداب اخلاقى و عاطفى، و همچنين آموزش هاى صحيح اسلامى ترتيب داد، و يك محيط اجتماعى سالم ايجاد كرد، سپس مجازات را به عنوان يك عامل در كنار اين عوامل در نظر گرفت.

به همين دليل در اين سورۀ نور كه درواقع سورۀ عفت است از مجازات تازيانۀ مردان و زنان زناكار شروع مى كند و به مسائل ديگر، مانند فراهم آوردن وسايل ازدواج سالم، رعايت حجاب اسلامى، نهى از چشم چرانى، تحريم متهم ساختن افراد به آلودگى ناموسى، و بالاخره، اجازه گرفتن فرزندان هنگام ورود به خلوتگاه پدران و مادران، گسترش مى دهد.

اين نشان مى دهد كه اسلام از هيچ يك از ريزه كارى هاى مربوط به اين مسأله غفلت نكرده است. خدمتكاران موظف اند هنگام ورود به اطاقى كه دو همسر قرار دارند اجازه بگيرند. كودكان بالغ نيز موظف اند در هر وقت بدون اجازه وارد

ص: 392

نشوند، حتى كودكان نابالغ نيز كه هميشه نزد پدر و مادر هستند آموزش داده شوند كه لااقل در سه وقت (قبل از نماز صبح و بعد از نماز عشاء و هنگام ظهر كه پدران و مادران به استراحت مى پردازند) بدون اجازه وارد نشوند.

اين يك نوع ادب اسلامى است هرچند متأسفانه امروز كمتر رعايت مى شود و با اينكه قرآن با صراحت آن را در آيات فوق بيان كرده است، در نوشته ها و سخنرانى ها و بيان احكام نيز كمتر ديده مى شود كه پيرامون اين حكم اسلامى و فلسفۀ آن بحث شود، و معلوم نيست به چه دليلى اين حكم قطعى قرآن مورد غفلت و بى توجهى قرار گرفته است! گرچه ظاهر آيه وجوب رعايت اين حكم است، اما حتى اگر به فرض، آن را مستحب بدانيم، باز بايد دربارۀ آن سخن گفته شود و جزئيات آن مورد بحث قرار گيرد.

برخلاف آنچه بعضى از ساده انديشان فكر مى كنند كه كودكان سر از اين مسائل درنمى آورند و خدمتكاران نيز در اين امر باريك نمى شوند، ثابت شده است كه كودكان (تا چه رسد به بزرگسالان) روى اين مسأله فوق العاده حساسيت دارند و گاهى مى شود سهل انگارى پدران و مادران و برخورد كودكان با منظره هايى كه نمى بايست آن را ببينند سرچشمۀ انحرفات اخلاقى و گاه بيمارى هاى روانى شده است.

ما خود با افرادى برخورد كرديم كه به اعتراف خودشان براثر بى توجهى پدران و مادران به اين امر و مشاهدۀ آنان در حال آميزش جنسى يا مقدمات آن، به مرحله اى از تحريك جنسى و عقدۀ روانى رسيده بودند كه دشمنى شديد با پدر و مادر در سرحد قتل، در دل آن ها پيدا شده بود و خود آن ها نيز شايد تا مرز انتحار پيش رفته بودند. اينجاست كه ارزش و عظمت اين حكم اسلامى آشكار مى شود كه مسائلى را كه دانشمندان امروز به آن رسيده اند از چهارده قرن پيش در احكام خود پيش بينى كرده است. همچنين در همين جا لازم مى دانيم به پدران

ص: 393

و مادران توصيه كنيم كه اين مسائل را جدى بگيرند و فرزندان خود را به گرفتن اجازۀ ورود عادت بدهند و همچنين از كارهاى ديگرى كه سبب تحريك فرزندان مى شود ازجمله خوابيدن زن و مرد در اطاقى كه بچه هاى مميز مى خوابند، تا جايى كه امكان دارد پرهيز كنند و بدانند كه اين امور از نظر تربيتى، فوق العاده در سرنوشت آن ها موثر است.

جالب اينكه در حديثى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه فرمود: «اِيّاكُم وَ أن يُجامِعَ الرَّجُلُ اِمرَئتَهُ وَالصَّبىُّ فِى المَهدِ يَنظُرُ اِلَيهِما ؛ مبادا در حالى كه كودكى در گهواره به شما مى نگرد آميزش جنسى كنيد».(1)

ص: 394


1- . بحارالانوار، ج 103، ص 295.

فصل پنجم: تشويق و مجازات

اشاره

(دو شيوۀ مهم تربيتى)

تشويق و مجازات

نتيجۀ تشويق كار نيك يا بد

تربيت از طريق انذار

اگر هشدار مؤثر نيفتد

مجازات هاى تربيتى

زندان يا كانون تربيت

مجازات هم حسابى دارد

مجازات هاى بيداركننده

مجازات استدراج

مجازات تهمت

مجازات شديد براى چه بود؟

مجازات در حضور جمع چرا؟

ص: 395

ص: 396

اهميت و ضرورت تشويق و مجازات

اصولاً مسألۀ تشويق و تهديد كه در لسان قرآن به عنوان «بشارت» و «انذار» آمده است اساس همۀ تربيت هاى اخلاقى و اجتماعى است و اختصاص به مسائل مذهبى ندارد. انسان، هم بايد دربرابر انجام كارهاى نيك تشويق شود و هم دربرابر انجام كار بد تهديد به كيفر گردد تا خود را در مسير اول قرار داده و از مسير دوم بازدارد.

كسانى كه تصور مى كنند تنها تشويق براى تربيت انسان (اعم از كودكان و بزرگسالان) كافى است و بايد تنبيه و تهديد و كيفر را به طور كلى كنار گذاشت سخت در اشتباه اند همان طور كه كسانى كه پايۀ تربيت را تنها بر ترس و تهديد بنا مى گذارند و از جنبه هاى تشويقى غافل اند نيز گمراه و بى خبرند. اين دو دسته ساختمان وجودى انسان و غرايز او را فراموش كرده اند: انسان مجموعه اى است از بيم و اميد، از حب ذات و علاقه به حيات و نفرت از فنا و نيستى. انسان كه مجموعۀ اين صفات است براى تربيتش نمى توان تنها روى يك قسمت تكيه كرد، بلكه بايد از هر دو سو به طرف اين هدف پيشروى نمود.

نكتۀ مهم اين است كه هر دو قسمت بايد دقيقاً به اندازۀ يكديگر باشد و زياده روى در يكى سبب انحراف از مسير تربيت خواهد بود.

اگر تشويق از حد بگذرد انسان را دربرابر گناه گستاخ مى كند (مانند داستان

ص: 397

گناه بخشى مسيحيان) و اگر تهديد از حد بگذرد يأس و نوميدى به وجود خواهد آورد.

جالب اينكه در آيات قرآن كه «نذير و بشير» يا «انذار» و «بشارت» با هم ذكر شده حتى اين دقت به عمل آمده كه گاهى بشارت بر انذار مقدم شده، مانند آيۀ 119 سورۀ بقره: (إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لا تُسْئَلُ عَنْ أَصْحابِ اَلْجَحِيمِ) ؛ «ما تو را به حق، براى بشارت و بيم دادن (همه مردم) فرستاديم؛ و تو مسئول (گمراهى) دوزخيان (پس از ابلاغ رسالت) نيستى».

و گاهى به عكس، مانند آيۀ 188 سورۀ اعراف: (إِنْ أَنَا إِلاّ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ) ؛ «من فقط بيم دهنده و بشارت دهنده ام براى گروهى كه ايمان آورند» و اين خود نشان مى دهد كه اعتدال ميان اين دو بايد كاملاً رعايت شود.

نتيجۀ تشويق كار نيك يا بد

نتيجۀ تشويق كار نيك يا بد(1)

خداوند در آيۀ 85 سورۀ نساء مى فرمايد: (مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها وَ كانَ اَللّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقِيتاً) ؛ «كسى كه شفاعت [تشويق و كمك] براى كار نيكى كند، سهمى از آن براى او خواهد بود؛ و كسى كه شفاعت براى كار بدى كند، سهمى از آن خواهد داشت، و خداوند، حساب هر چيز را نگه مى دارد».

قرآن مى گويد: هر كسى در درجۀ اول مسئول كار خويش است، نه مسئول كار ديگران. اما براى اينكه از اين مطلب سوءاستفاده نشود در اين آيه مى گويد:

«درست است كه هر كسى مسئول كارهاى خود مى باشد ولى هر انسانى كه ديگرى را به كار نيك وادارد سهمى از آن خواهد داشت، و هر كسى نيز كه ديگرى را به كار بدى دعوت كند سهمى از آن براى اوست».

ص: 398


1- . تفسير نمونه، ج 4، ذيل آيۀ 85 سورۀ نساء.

بنابراين مسئوليت هر كس دربرابر اعمال خويش به اين معنى نيست كه از دعوت ديگران به سوى حق و مبارزه با فساد چشم بپوشد و روح اجتماعى اسلامى را تبديل به فردگرايى و بيگانگى از اجتماع كند و در لاك خود فرو رود.

كلمۀ «شفاعت» در اصل از مادۀ «شفع» (بر وزن نفع) به معنى جفت است، بنابراين ضميمه شدن هر چيز به چيز ديگر شفاعت ناميده مى شود، منتها گاهى اين ضميمه شدن در مسألۀ راهنمايى و ارشاد و هدايت است (مانند آيۀ فوق) كه در اين حال معنى امر به معروف و نهى از منكر را مى دهد (و شفاعت سيئه به معنى امر به منكر و نهى از معروف است). ولى اگر در مورد نجات گنهكاران از عواقب اعمالشان باشد به معنى كمك به افراد گنهكارى است كه شايستگى و لياقت شفاعت را دارند.

به عبارت ديگر: شفاعت گاهى قبل از انجام عمل است كه به معنى راهنمايى است و گاهى بعد از انجام عمل است كه به معنى نجات از عواقب عمل مى باشد و هر دو، مصداق ضميمه شدن چيزى به چيز ديگر است.

همچنين بايد توجه داشت كه آيه مفهومى كلى را دربر دارد و هرگونه دعوت به كار نيك و بد را شامل مى شود، چون در زمينۀ آيات جهاد وارد شده است «شفاعت حسنه» اشاره به تشويق پيامبر صلى الله عليه و آله به جهاد كردن و «شفاعت سيئه» اشاره به تشويق منافقان به جهاد نكردن است كه هر كدام سهمى از نتيجۀ اين كار خواهند برد.

درضمن، تعبير به «شفاعت» در اين مورد كه سخن از رهبرى (رهبرى به سوى نيكى ها يا بدى ها) در ميان مى باشد ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه سخنان رهبر (اعم از رهبران خير و شرّ) در صورتى در ديگران نفوذ خواهد كرد كه براى خود امتيازى بر ديگران قائل نباشد، بلكه خود را همدوش و همرديف آن ها قرار دهد و اين مسأله اى است كه در پيشبرد هدف هاى اجتماعى فوق العاده مؤثر است.

ص: 399

و اگر در چندين آيه از قرآن در سوره هاى شعراء و اعراف و هود و نمل و عنكبوت مى بينيم كه از پيامبران و رسولان الهى كه براى هدايت و رهبرى امت ها فرستاده شدند تعبير به «اخوهم» يا «اخاهم» (برادر آن جمعيت) شده اشاره به همين نكته مى باشد.

نكتۀ ديگر اين كه قرآن درمورد تشويق به كار نيك (شفاعت حسنه) مى گويد:

«نصيبى» از قرآن به تشويق كننده مى رسد، در حالى كه درمورد «شفاعت سيّئه» مى گويد: «كفلى» از آن به آن ها مى رسد. دليل اين اختلاف تعبير اين است كه «نصيب» به معنى بهرۀ وافر از امور مفيد و سودمند است و «كفل» به معنى سهم از چيزهاى پست و بد است.

آيۀ فوق يكى از منطق هاى اصيل اسلام را در مسائل اجتماع روشن مى سازد و تصريح مى كند كه مردم در سرنوشت اعمال يكديگر از طريق شفاعت و تشويق و راهنمايى شريك اند، بنابراين هرگاه سخن يا عمل و يا حتى سكوت انسان سبب تشويق جمعيتى به كار نيك يا بد شود، تشويق كننده سهم قابل توجهى از نتايج آن كار خواهد داشت بدون اينكه چيزى از سهم فاعل اصلى كاسته شود.

در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل شده است: «مَن أمَرَ بِمَعروفٍ أو نَهى عَن مُنكَرٍ أو دَلَّ عَلى خَيرٍ أو أشارَ بِهِ فَهُوَ شَريكٌ وَ مَن أمَرَ بِسوءٍ أو دَلَّ عَلَيهِ أو أشارَ بِهِ فَهُوَ شَريكٌ ؛ هر كس به كار نيكى امر يا از منكرى نهى كند، يا مردم را به عمل خير راهنمايى نمايد، و يا به نحوى موجبات تشويق آن ها را فراهم سازد، در آن عمل سهيم و شريك است.

همچنين هر كس به كار بد دعوت يا راهنمايى و تشويق نمايد او نيز شريك است».

در اين حديث، سه مرحله براى دعوت اشخاص به كار خوب و بد ذكر شده است: مرحلۀ امر، مرحله دلالت و مرحلۀ اشاره كه به ترتيب مرحلۀ قوى

ص: 400

و متوسط و ضعيف است، بنابراين هر اندازه وادار كردن ديگرى به كار نيك و بد سبب مى شود كه انسان به همان اندازه در محصول و برداشت آن سهيم باشد.

مطابق اين منطق اسلامى، تنها عاملان گناه، گناهكار نيستند، بلكه تمام كسانى كه با استفاده كردن او وسايل مختلف تبليغاتى، يا آماده ساختن زمينه ها، و حتى گفتن يك كلمۀ كوچك تشويق آميز، عاملان گناه را به كار خود ترغيب كنند در آن سهيم اند، همچنين كسانى كه در مسير خيرات و نيكى ها از چنين برنامه هايى استفاده مى نمايند از آن سهم دارند.

از پاره اى از روايات كه در تفسير آيه وارد شده است چنين برمى آيد كه يكى از معانى «شفاعت حسنه يا سيئه» دعاى نيك يا بد كردن در حق كسى است، كه يك نوع شفاعت در پيشگاه خدا محسوب مى شود. از امام صادق عليه السلام چنين نقل شده كه فرمود: «مَن دَعا لِأخيهِ المُسلِمِ بِظَهرِ الغَيبِ اُستُجيبَ لَهُ وَ قالَ لَهُ المَلَكُ فَلَكَ مِثلاهُ فَذلِكَ النَّصيبُ ؛ كسى كه براى برادر مسلمانش پشت سر او دعا كند به اجابت مى رسد و فرشتۀ پروردگار به او مى گويد: «دو برابر آن براى تو نيز خواهد بود» و منظور از نصيب در آيه همين است».(1)

تربيت از طريق انذار

اشاره

تربيت از طريق انذار(2)

در آيات 101 تا 103 سورۀ يونس مى خوانيم: (قُلِ اُنْظُرُوا ما ذا فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ * فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلاّ مِثْلَ أَيّامِ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ قُلْ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ اَلْمُنْتَظِرِينَ * ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ اَلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «بگو: نگاه كنيد چه چيز (از آيات، عظمت خدا) در آسمان ها و زمين است؟! اما اين آيات و انذارها براى كسانى كه

ص: 401


1- . تفسير صافى، ذيل آيۀ شريفه.
2- . تفسير نمونه، ج 8، ذيل آيات 101-103 سورۀ يونس.

(به خاطر لجاجت) ايمان نمى آورند مفيد نخواهد بود! آيا آنها (چيزى) جز همانند روزهاى پيشينيان (و بلاها و مجازات هايشان) را انتظار مى كشند؟! بگو: شما انتظار بكشيد، من نيز با شما انتظار مى كشم!

سپس (هنگام نزول بلا و مجازات،) فرستادگان خود و كسانى را كه (به آنان) ايمان مى آورند، نجات مى دهيم و همين گونه، بر ما حق است كه مؤمنان (به تو) را (نيز) رهايى بخشيم».

تفسير

در آيات گذشته سخن از اين بود كه ايمان بايد جنبۀ اختيارى داشته باشد نه اضطرارى و اجبار، به همين مناسبت در نخستين آيۀ مورد بحث، راه تحصيل ايمان اختيارى را نشان مى دهد و به پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «به آن ها بگو: درست بنگريد و ببينيد در آسمان و زمين چه (نظام حيرت انگيز و شگرفى) است (كه هر گوشه اى از آن دليلى بر عظمت و قدرت و علم و حكمت آفريدگار است؟)»؛ (قُلِ اُنْظُرُوا ما ذا فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ) .

اين همه ستارگان درخشان و بيكران مختلف در آسمان كه هر كدام در مدار خود مى گردند، اين منظومه هاى بزرگ و اين كهكشان هاى غول پيكر و اين نظام دقيقى كه بر سراسر آن ها حكم فرماست، همچنين اين كرۀ زمين با تمام عجايب و اسرارش و اين همه موجودات زندۀ متنوع و گوناگونش. در ساختمان همۀ اين ها به دقت بنگريد و با مطالعۀ آن ها با مبدأ جهان هستى آشناتر و به او نزديك تر شويد.

اين جمله به روشنى مسألۀ جبر و سلب آزادى اراده را نفى مى كند و مى گويد:

ايمان نتيجۀ مطالعۀ جهان آفرينش است، يعنى اين كار به دست خود شماست.

سپس اضافه مى كند: ولى با اين همه آيات و نشانه هاى حق باز جاى تعجب

ص: 402

نيست كه گروهى ايمان نياورند، چراكه آيات و نشانه ها و اخطارها و انذارها تنها به درد كسانى مى خورد كه براى پذيرش حق آمادگى دارند، اما «كسانى كه تصميم گرفته اند هرگز ايمان نياورند اين امور هيچ گونه اثرى برايشان ندارد»؛ (وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ) .

اين جمله اشاره به حقيقتى است كه بارها در قرآن خوانده ايم كه دلايل و سخنان حق و نشانه ها و اندرزها به تنهايى كافى نيست، بلكه زمينه هاى مستعد و آماده نيز شرط گرفتن نتيجه است.

سپس با لحنى تهديدآميز امّا در لباس سؤال و استفهام مى گويد: «آيا اين گروه لجوج و بى ايمان جز اين انتظار دارند كه سرنوشتى همانند اقوام طغيانگر و گردنكش پيشين كه گرفتار مجازات دردناك الهى شدند پيدا كنند؟» سرنوشتى همچون فراعنه و نمرودها و شدادها و اعوان و انصارشان! (فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلاّ مِثْلَ أَيّامِ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ) .

و در پايان آيه به آن ها اخطار مى كند: «اى پيامبر! به آن ها بگو: اكنون كه شما در چنين مسيرى هستيد و حاضر به تجديدنظر نيستيد شما در انتظار بمانيد، ما نيز با شما در انتظار خواهيم بود». شما در انتظار درهم شكستن دعوت حق، و ما در انتظار سرنوشت شوم و دردناكى براى شما، همچون سرنوشت اقوام مستكبر پيشين (قُلْ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ اَلْمُنْتَظِرِينَ) .

بايد توجه داشت كه «استفهام» در جملۀ (فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ) استفهام انكارى است، يعنى آن ها با اين شيوۀ رفتارشان انتظارى جز فرا رسيدن سرنوشتى شوم نمى توانند داشته باشند.

«ايام» گرچه در لغت، جمع «يوم» به معنى روز است، ولى در اينجا به معنى حوادث دردناكى است كه در دوران عمر اقوام گذشته واقع شده است.

سپس براى اينكه چنين توهمى پيش نيايد كه خدا هنگام مجازات،

ص: 403

تر و خشك را با هم مى سوزاند و حتى يك مؤمن را در ميان يك گروه عظيم سركش و ياغى ناديده مى گيرد، اضافه مى كند: ما پس از آماده شدن مقدمات مجازات اقوام گذشته «فرستادگان خود و كسانى را كه به آن ها ايمان آوردند نجات و رهايى مى بخشيم»؛ (ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا) .

و در پايان مى گويد: اين به اقوام گذشته و رسولان و مؤمنان پيشين اختصاص نداشته است، بلكه «همين گونه تو و ايمان آوردندگان به تو را نجات خواهيم بخشيد و اين حقّى است بر ما، حقّى مسلّم و تخلف ناپذير»؛ (كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ اَلْمُؤْمِنِينَ) .

اگر هشدار مؤثر نيفتد

اشاره

اگر هشدار مؤثر نيفتد(1)

در آيات 94 و 95 سورۀ اعراف مى خوانيم: (وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلاّ أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ اَلضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ * ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ اَلسَّيِّئَةِ اَلْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا اَلضَّرّاءُ وَ اَلسَّرّاءُ فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ) ؛ «و ما در هيچ شهر و آباديى پيامبرى نفرستاديم مگر اينكه اهل آن را به سختى ها و رنج ها گرفتار ساختيم؛ شايد (به خود آيند، و به سوى خدا) بازگردند و تضرع كنند! سپس (هنگامى كه اين هشدارها در آنان اثر نگذاشت)، نيكى (و فراوانى نعمت و رفاه) را به جاى بدى قرار داديم؛ آن چنان كه فزونى گرفتند (و مغرور شدند،) و گفتند: (تنها ما نبوديم كه گرفتار اين مشكلات شديم؛) به پدران ما نيز ناراحتى و شادمانى رسيد. چون چنين شد، آنها را ناگهان (به سبب اعمالشان) گرفتيم (و مجازات كرديم)، در حالى كه درك نمى كردند».

ص: 404


1- . تفسير نمونه، ج 6، ذيل آيات 94 و 95 سورۀ اعراف.
تفسير

اين آيات كه بعد از ذكر سرگذشت جمعى از پيامبران بزرگ، مانند نوح و هود و صالح و لوط و شعيب عليهم السلام، و پيش از پرداختن به سرگذشت موسى بن عمران عليه السلام آمده، اشاره به چند اصل كلى است كه در همۀ ماجراها حكومت مى كند، اصولى كه اگر دربارۀ آن بينديشيم، پرده از روى حقايق پرارزشى برخواهد داشت كه با زندگى همۀ ما در ارتباط است.

نخست مى گويد: «ما در هيچ شهر و آبادى، پيامبرى نفرستاديم مگر اينكه مردمش را گرفتار ناراحتى ها و بلاها ساختيم، تا به خود آيند و دست از طغيان و سركشى بردارند و به سوى آن كس كه همۀ نعمت ها از وجودش سرچشمه مى گيرد بازگردند».

دليل اين مسأله اين است كه مردم تا در ناز و نعمت اند كمتر گوش شنوا و آمادگى براى پذيرش حق دارند، اما هنگامى كه در تنگناى مشكلات قرار مى گيرند و نور فطرت و توحيد آشكارتر مى شود، بى اختيار به ياد خدا مى افتند و دل هايشان آمادۀ پذيرش مى گردد، ولى اين بيدارى كه در همه يكسان است در بسيارى از افراد زودگذر و ناپايدار است و به مجرد برطرف شدن مشكلات بار ديگر در خواب غفلت فرومى روند، ولى براى جمعى نقطۀ عطفى در زندگى محسوب مى شود و براى هميشه به سوى حق بازمى گردند. اقوامى كه در آيات گذشته از آن ها سخن گفته شد، جزء دستۀ اول بودند!

لذا در آيۀ بعد مى گويد: هنگامى كه آن ها در زير ضربات حوادث و فشار مشكلات تغيير مسير ندادند و همچنان در گمراهى خود باقى ماندند، ما مشكلات را از آن ها برداشتيم و به جاى آن گشايش و نعمت قرار داديم، تا آنجا كه بار ديگر زندگانى آن ها رونق گرفت و كمبودها به فزونى تبديل شد و مال و نفرات آن ها فراوان گرديد؛ (ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ اَلسَّيِّئَةِ اَلْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا) .

ص: 405

«عفوا» از مادۀ «عفو» است كه گاهى به معنى كثرت و زيادى آمده و گاهى به معنى ترك كردن و اعراض نمودن و گاهى نيز به معنى محو كردن آثار چيزى، ولى بعيد نيست كه ريشۀ همۀ آن ها همان ترك كردن باشد، منتها گاهى چيزى را به حال خود رها مى كنند تا ريشه بدواند و توالد و تناسل كند و افزايش يابد، و گاهى رها مى كنند تا به تدريج محو و نابود شود، از اين جهت به معنى افزايش و يا نابودى نيز آمده است.

دربارۀ آيۀ مورد بحث نيز مفسران سه احتمال داده اند:

نخست اينكه ما به آن ها امكانات داديم تا «افزايش» يابند و آنچه را از نفرات و ثروت ها كه در دوران سختى از دست داده بودند بيابند.

دوم اينكه ما آن چنان به آن ها نعمت داديم كه مغرور شدند و خدا را فراموش كردند و شكر او را «ترك» گفتند.

و سوم اينكه ما به آن ها نعمت داديم تا به وسيلۀ آن آثار دوران نكبت را «محو» كردند و از بين بردند.

البته اين تفاسير گرچه مفهومش باهم متفاوت است، ولى از نظر نتيجه چندان با هم تفاوت ندارد.

سپس اضافه مى كند كه هنگام برطرف شدن مشكلات، به جاى اينكه به اين حقيقت توجه كنند كه «نعمت» و «نقمت» به دست خداست و رو به سوى او آورند، براى اغفال خود به اين منطق متوسل شدند كه اگر براى ما مصائب و گرفتارى هايى پيش آمد، چيز تازه اى نيست «پدران ما نيز گرفتار چنين مصائب و مشكلاتى شدند» دنيا فراز و نشيب دارد و براى هر كسى دوران راحتى و سختى بوده است، سختى ها امواجى ناپايدار و زودگذرند؛ (وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا اَلضَّرّاءُ وَ اَلسَّرّاءُ) .

در پايان، قرآن مى گويد: هنگامى كه كار به اينجا رسيد و از عوامل تربيت

ص: 406

كمترين بهره اى نگرفتند، بلكه بر غرور خود افزودند، «ناگاه آن ها را به مجازات خود گرفتيم، در حالى كه آن ها هيچ خبر نداشتند و غافلگير شدند (و به همين علت مجازات براى آن ها، سخت دردناك بود)»؛ (فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ) .

مجازات هاى تربيتى

اشاره

مجازات هاى تربيتى(1)

در آيات 21 و 22 سورۀ سجده مى خوانيم: (وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ اَلْعَذابِ اَلْأَدْنى دُونَ اَلْعَذابِ اَلْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ * وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها إِنّا مِنَ اَلْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ) ؛ «و به آنان از عذاب نزديك (دنيا) پيش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانيم، شايد بازگردند! چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه آيات پروردگارش به او يادآورى شده و سپس او از آن روى گردانده است؟! به يقين ما از مجرمان انتقام خواهيم گرفت».

تفسير

به دنبال بحثى كه پيرامون گنهكاران و مجازات دردناك آن ها در آيات قبل گذشت، خداوند در آيات مورد بحث به يكى از الطاف خفى خود درمورد آنان اشاره مى كند كه همان مجازات هاى خفيف دنيوى و بيداركننده است، تا معلوم شود خدا هرگز نمى خواهد بنده اى گرفتار عذاب جاويدان شود، به همين دليل از تمام وسايل بيداركننده براى نجات آن ها استفاده مى كند. پيامبران را مى فرستد، كتب آسمانى نازل مى كند، نعمت مى دهد، به مصيبت گرفتار مى سازد، و اگر هيچ يك از اين ها سودى نداشت، چنين كسانى جز آتش دوزخ سرنوشتى نخواهند داشت.

ص: 407


1- . تفسير نمونه، ج 17، ذيل آيات 21 و 22 سورۀ سجده.

مى فرمايد: (وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ اَلْعَذابِ اَلْأَدْنى دُونَ اَلْعَذابِ اَلْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ) . بدون شك، «عذاب ادنى» معنى گسترده اى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسران به طور جداگانه در تفسير آن نوشته اند دربر مى گيرد، ازجمله مصائب و درد و رنج ها، يا قحطى و خشكسالى شديد هفت ساله اى كه مشركان در مكه به آن گرفتار شدند، تا آنجا كه مجبور گشتند از لاشۀ مردارها تغذيه كنند! يا ضربۀ شديدى كه بر پيكر آن ها در جنگ «بدر» وارد شد، و مانند اين ها.

اما اينكه بعضى احتمال داده اند منظور «عذاب قبر» يا «مجازات در رجعت» است، صحيح به نظر نمى رسد، زيرا با جملۀ (لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ) ؛ (شايد از اعمال خود بازگردند) سازگار نيست.

البته بايد به اين نكته توجه داشت كه در اين دنيا نيز عذاب هايى وجود دارد كه هنگام نزول آن درهاى توبه بسته مى شود و آن «عذاب استيصال» است، يعنى مجازات هايى كه براى نابودى اقوام سركش هنگامى كه هيچ كدام از عوامل بيدارى در آن ها مؤثر نگردد نازل مى شود، و طبعاً اين گونه عذاب نيز از موضوع بحث آيه خارج است.

و اما «عذاب اكبر» به معنى عذاب روز قيامت است كه از هر مجازاتى بزرگ تر و دردناك تر است.

اينكه چرا «ادنى» (نزديك تر) دربرابر «اكبر» (بزرگ تر) قرار گرفته، در حالى كه يا بايد «ادنى» درمقابل «ابعد» (دورتر) قرار گيرد يا «اصغر» درمقابل «اكبر»، نكته اى دارد كه بعضى از مفسران به آن اشاره كرده اند و آن اينكه عذاب دنيا داراى دو وصف است: «كوچك بودن» و «نزديك بودن» و هنگام تهديد مناسب نيست كه روى كوچك بودن آن تكيه شود، بلكه بايد روى نزديك بودنش تكيه كرد.

عذاب آخرت نيز دو وصف دارد: «دور بودن» و «بزرگ بودن» و درمورد آن نيز مناسب اين است كه روى «بزرگ بودنش» تكيه شود نه «دور بودنش». تعبير

ص: 408

به «لعل» در جملۀ (لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ) به اين علت است كه چشيدن عذاب هاى هشداردهنده، علّت تامه براى بيدارى نيست، بلكه جزء علت است و به زمينۀ آماده نياز دارد و بدون اين شرط به نتيجه نمى رسد، و كلمۀ «لعل» اشاره به اين حقيقت است.

همچنين از اين آيه، يكى از فلسفه هاى مهم مصائب و بلاها و رنج ها كه از سؤال برانگيزترين مسائل در بحث توحيد و خداشناسى و عدل پروردگار است روشن مى شود.

نه تنها در اينجا، بلكه در آيات ديگر قرآن نيز به اين حقيقت اشاره شده است، ازجمله در آيۀ 94 سورۀ اعراف مى خوانيم: (وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلاّ أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ اَلضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ) ؛ «و ما در هيچ شهر و آبادى پيامبرى نفرستاديم مگر اينكه اهل آن را به سختى ها و رنج ها گرفتار ساختيم؛ شايد (به خود آيند و به سوى خدا) بازگردند و تضرع كنند».

و چون هرگاه هيچ يك از وسايل بيداركننده، حتى مجازات الهى سود ندهد، راهى جز انتقام پروردگار از اين گروه كه ظالم ترين افرادند وجود ندارد، در آيۀ بعد چنين مى فرمايد: «چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه آيات پروردگارش به او تذكر داده شده و او از آن روى برگردانده است؟!»؛ (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها) ؛ «به يقين ما از اين مجرمان بى ايمان انتقام خواهيم گرفت»؛ (إِنّا مِنَ اَلْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ) .

اين ها درحقيقت كسانى هستند كه نه مواهب و نعمت هاى الهى در آن ها مؤثر افتاده و نه عذاب و بلاى هشداردهندۀ او، بنابراين ظالم تر از اين ها كسى نيست و اگر از آن ها انتقام گرفته نشود از چه كسى انتقام گرفته شود؟!

روشن است كه با توجه به آيات گذشته، منظور از «مجرمان» در اينجا منكران مبدأ يا معاد و گنهكاران بى ايمان است.

ص: 409

در آيات قرآن بارها گروهى به عنوان «اظلم» (ظالم ترين افراد) معرفى شده اند، هرچند تعبيرهاى آن مختلف است، اما درواقع همه به ريشۀ كفر و شرك و بى ايمانى بازمى گردد، بنابراين، مفهوم «ظالم ترين» كه به اصطلاح، صفت عالى است، خدشه دار نمى شود.

تعبير «ثم» كه معمولاً براى بيان فاصله مى باشد در آيۀ فوق ممكن است اشاره به اين باشد كه به اين گونه افراد مجال كافى براى مطالعه داده مى شود، هرگز مخالفت هاى ابتدايى آن ها سبب انتقام الهى نمى گردد، اما بعد از پايان گرفتن فرصت لازم، مستحق انتقام خداوند خواهند شد.

همچنين بايد توجه داشت كه تعبير «انتقام» از نظر لغت عرب به معنى «مجازات كردن» است، هرچند مفهوم «تشفى قلب» (فرونشاندن سوز درون) در مفهوم روزمرۀ اين كلمه افتاده است، ولى در معنى اصلى لغوى آن وجود ندارد، لذا اين تعبير درمورد خداوند بزرگ در قرآن مجيد بارها به كار رفته، در حالى كه او برتر و بالاتر از اين مفاهيم است، او فقط از روى حكمت كار مى كند.

زندان يا كانون تربيت

اشاره

زندان يا كانون تربيت(1)

در آيۀ 39 سورۀ يوسف آمده است: (يا صاحِبَيِ اَلسِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللّهُ اَلْواحِدُ اَلْقَهّارُ) ؛ «اى دوستان زندانى من! آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!»

گويا يوسف عليه السلام مى خواهد به آن ها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد، چرا در بيدارى نمى بينيد؟ آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرق سرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوت هاى ستمگر بر شما غلبه كنند؟ چرا زير پرچم توحيد جمع

ص: 410


1- . تفسير نمونه، ج 9، ذيل آيۀ 39 سورۀ يوسف.

نمى شويد و به سوى پرستش (اَللّهُ اَلْواحِدُ اَلْقَهّارُ) نمى آييد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعۀ خود برانيد؟

سپس اضافه كرد: «اين معبودهايى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد چيزى جز يك مشت اسم هاى بى مسمى نيستند كه شما و پدرانتان آن ها را درست كرده ايد»؛ (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ) .

«اين ها امورى است كه خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده، بلكه ساخته و پرداختۀ مغزهاى ناتوان شماست»؛ (ما أَنْزَلَ اَللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ) .

«بدانيد كه حكومت جز براى خدا نيست (به همين دليل شما نبايد دربرابر اين بت ها و طاغوت ها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد)»؛ (إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ) .

و باز براى تأكيد بيشتر اضافه كرد: «خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد»؛ (أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ) .

«اين است آيين و دين پابرجا و مستقيم كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد»؛ (ذلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ) . يعنى توحيد در تمام ابعادش، در عبادت، در حكومت، در جامعه، در فرهنگ و در همه چيز، آيين مستقيم و پابرجاى الهى است.

«ولى (چه مى توان كرد كه) بيشتر مردم آگاهى ندارند: (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ) و به دليل اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سرگردان مى شوند و به حكومت غير «اللّه» تن مى دهند و چه زجرها و زندان ها و بدبختى ها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد.

يوسف عليه السلام پس از راهنمايى و ارشاد دو رفيق زندانى خود و دعوت آن ها به حقيقت در ابعاد مختلفش، به تعبير خواب آن ها پرداخت، چراكه از آغاز به همين منظور نزد او آمده بودند و او هم قول داده بود اين خواب ها را تعبير كند، ولى فرصت را غنيمت شمرد و فصل گويا و زنده اى از توحيد و مبارزه با شرك را براى آن ها بازگو كرد.

ص: 411

سپس به دو رفيق زندانى چنين گفت: «دوستان زندانى من! يكى از شما آزاد مى شود و براى ارباب خود ساقى شراب خواهد شد»؛ (يا صاحِبَيِ اَلسِّجْنِ أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً) .

«اما نفر ديگر به دار آويخته مى شود و آن قدر مى ماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند»؛ (وَ أَمَّا اَلْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ اَلطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ) .

گرچه با توجه به خواب هايى كه آن ها ديده بودند، به اجمال معلوم بود كدام يك از اين دو آزاد و كدام يك به دار آويخته مى شود، اما يوسف عليه السلام نخواست اين خبر ناگوار را صريح تر از اين بيان كند، لذا تحت عنوان «يكى از شما دو نفر» مطلب را مطرح كرد.

سپس براى تأكيد بر گفتار خود اضافه كرد: «اين امرى كه شما دربارۀ آن از من سؤال كرديد و استفتا نموديد حتمى و قطعى است» اشاره به اينكه اين يك تعبير خواب ساده نيست، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام مايه مى گيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد! (قُضِيَ اَلْأَمْرُ اَلَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ) .

در بسيارى از تفاسير، ذيل اين جمله آمده است كه نفر دوم همين كه اين خبر ناگوار را شنيد در مقام تكذيب گفتار خود برآمد و گفت: من دروغ گفتم، چنين خوابى نديده بودم شوخى كردم! به گمان اينكه اگر خواب خود را تكذيب كند اين سرنوشت دگرگون خواهد شد، ولذا يوسف عليه السلام به دنبال اين سخن گفت: آنچه دربارۀ آن استفتا كرديد، تغييرناپذير است. اين احتمال نيز وجود دارد كه يوسف عليه السلام آن چنان در تعبير خواب خود قاطع بود كه اين جمله را به عنوان تأكيد بيان داشت.

يوسف عليه السلام در اين هنگام براى اينكه روزنه اى به آزادى خود پيدا كند و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، «به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه)

ص: 412

از من سخن بگو (تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت شود)»؛ (وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اُذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ) .

اما اين «غلام فراموش كار» - آن چنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى برسند صاحب نعمت را به دست فراموشى مى سپارند - به كلى يوسف را فراموش كرد، ولى تعبير قرآن اين است كه «شيطان يادآورى يوسف را نزد صاحبش از خاطر آن زندانى برد»؛ (فَأَنْساهُ اَلشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ) .

در نتيجه يوسف عليه السلام چند سال در زندان باقى ماند»؛ (فَلَبِثَ فِي اَلسِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ) .

دربارۀ اينكه ضمير «انساه الشيطان» به ساقى شاه برمى گردد يا به يوسف عليه السلام، ميان مفسران گفتگوست: بسيارى اين ضمير را به يوسف عليه السلام بازگردانده اند، بنابراين معنى اين جمله چنين مى شود كه شيطان ياد خدا را از خاطر يوسف عليه السلام برد و به همين دليل به غير او توسل جست، ولى با توجه به جملۀ قبل، كه يوسف عليه السلام به آن زندانى توصيه مى كند كه بى گناهى مرا نزد صاحب و مالكت بازگوكن، ظاهر اين است كه ضمير به شخص ساقى بازمى گردد و كلمۀ «رب» در هر دو جا، يك مفهوم خواهد داشت.

به علاوه جملۀ (وَ اِدَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ) (بعد از مدتى باز يادش آمد) كه در چند آيه بعد در همين داستان دربارۀ ساقى مى خوانيم نشان مى دهد كه فراموش كننده او بوده است نه يوسف عليه السلام.

ولى به هر حال چه ضمير به يوسف عليه السلام بازگردد و چه به ساقى، در اين مسأله شكى نيست كه يوسف عليه السلام در اينجا براى نجات خود توسل به غير جسته است.

البته اين گونه دست و پا زدن ها براى نجات از زندان و ساير مشكلات، درمورد افراد عادى مسألۀ مهمى نيست و از قبيل توسل به اسباب طبيعى مى باشد، ولى براى افراد نمونه و كسانى كه در سطح ايمان عالى و توحيد قرار

ص: 413

دارند، خالى از ايراد نمى تواند باشد، شايد به همين دليل است كه خداوند اين «ترك اولى» را بر يوسف عليه السلام نبخشيد و به خاطر آن، زندان او چند سالى ادامه يافت.

در روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين مى خوانيم كه فرمود: «من از برادرم يوسف درشگفتم كه چگونه به مخلوق، و نه به خالق، پناه برد و از او يارى طلبيد؟».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه بعد از اين داستان، جبرئيل نزد يوسف عليه السلام آمد و گفت: چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟ گفت: پروردگار من! گفت: چه كسى مهر تو را تا اين حد در دل پدر افكند؟ گفت: پروردگار من. گفت: چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد، تا از چاه نجاتت دهند؟ گفت: پروردگار من! گفت: چه كسى سنگ را (كه از فراز چاه افكنده بودند) از تو دور كرد؟ گفت: پروردگار من! گفت: چه كسى تو را از چاه رهايى بخشيد؟ گفت: پروردگار من! گفت: چه كسى مكر و حيلۀ زنان مصر را از تو دور ساخت؟ گفت: پروردگار من! در اينجا جبرئيل گفت: پروردگارت مى گويد: چه چيزى سبب شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى، و نزد من نياوردى؟ به همين علت بايد چند سال در زندان بمانى.(2)

نكته ها:
1. زندان، كانون ارشاد يا دانشگاه فساد؟

زندان تاريخچۀ بسيار دردناك و غم انگيزى در جهان دارد. بدترين جنايتكاران و بهترين انسان ها هر دو به زندان افتاده اند، به همين دليل زندان هميشه كانونى بوده است براى بهترين درس هاى سازندگى و يا بدترين بدآموزى ها.

ص: 414


1- . مجمع البيان، ذيل آيه.
2- . همان، ج 5، ص 235.

در زندان هايى كه تبهكاران دورهم جمع مى شوند درحقيقت يك آموزشگاه عالى فساد تشكيل مى گردد. در اين زندان ها نقشه هاى تخريبى را مبادله مى كنند و تجربياتشان را در اين زمينه در اختيار يكديگر مى گذارند و هر تبهكارى درواقع درس اختصاصى خود را به ديگران مى آموزد، به همين دليل پس از آزادى از زندان، بهتر و ماهرتر از گذشته به جنايات خود ادامه مى دهند، آن هم با حفظ وحدت و تشكل جديد، مگر اينكه ناظران بر وضع زندان مراقب اين موضوع باشند و با ارشاد و تربيت زندانيان آنها را كه غالباً افراد پرانرژى و بااستعداد هستند به عناصر صالح و مفيد و سازنده تبديل كنند. زندان هايى نيز كه از پاكان و نيكان و بى گناهان و مبارزان راه حق و آزادى تشكيل مى شود كانونى است براى آموزش هاى عقيدتى، و راه هاى عملى مبارزه، و سازماندهى. اين گونه زندان ها فرصت خوبى به مبارزان راه حق مى دهد تا بتوانند كوشش هاى خود را پس از آزادى، هماهنگ و متشكل سازند.

يوسف عليه السلام كه در مبارزه با زن هوس باز، حيله گر و قلدرى همچون همسر عزيز مصر، پيروز شده بود، سعى داشت كه محيط زندان را به يك محيط ارشاد و كانون تعليم و تربيت تبديل كند، و حتى پايۀ آزادى خود و ديگران را در همان برنامه ها گذاشت. اين سرگذشت به ما اين درس مهم را مى دهد كه ارشاد و تعليم و تربيت، محدود و محصور در كانون معينى مانند مسجد و مدرسه نيست، بلكه بايد از هر فرصتى براى اين هدف استفاده كرد، حتى از زندان، در زير زنجيرهاى اسارت.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه دربارۀ مدت زندانى بودن يوسف عليه السلام گفتگوست، ولى مشهور اين است كه در مجموع 7 سال بوده، ولى بعضى گفته اند: قبل از ماجراى خواب زندانيان 5 سال در زندان بود و بعد از آن نيز هفت سال، سال هايى پررنج و زحمت، اما از نظر ارشاد و سازندگى، پربار و پربركت.

ص: 415

2. آنجا كه نيكوكاران بر سر دار مى روند

جالب اينكه در اين داستان مى خوانيم: كسى كه در خواب ديده بود جام شراب به دست شاه مى دهد آزاد شد و آن كسى كه در خواب ديده بود طبق نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند به دار آويخته شد.

آيا مفهوم اين سخن اين نيست كه در محيطهاى فاسد و رژيم هاى طاغوتى، كسانى كه در مسير شهوات خودكامگان اند آزادى دارند، ولى كسانى كه در راه خدمت به اجتماع و كمك كردن و نان دادن به مردم قدم برمى دارند حق حيات ندارند و بايد بميرند؟ اين است بافت جامعه اى كه نظام فاسدى بر آن حكومت مى كند و اين است سرنوشت مردم خوب و بد در چنين جامعه هايى.

درست است كه يوسف عليه السلام با اتكا به وحى الهى و علم تعبير خواب، چنين پيش بينى اى را كرد، ولى هيچ معبّرى نمى تواند چنين تناسب هايى را در تعبيرش از نظر دور دارد.

درحقيقت خدمت در اين جوامع گناه است، و خيانت و گناه، عين ثواب!

3. بزرگ ترين درس آزادى!

ديديم كه بالاترين درسى كه يوسف عليه السلام به زندانيان داد درس توحيد و يگانه پرستى بود، همان درسى كه محصولش آزادى و آزادگى است.

او مى دانست «ارباب متفرقون» و هدف هاى پراكنده، و معبودهاى مختلف، سرچشمۀ تفرقه و پراكندگى در اجتماع اند و تا تفرقه و پراكندگى وجود دارد طاغوت ها و جباران بر مردم مسلطاند، لذا براى قطع ريشۀ آن ها دستور داد كه از شمشير بُرّان توحيد استفاده كنند تا مجبور نباشند آزادى را به خواب ببينند، بلكه مى توانند آن را در بيدارى مشاهده كنند.

مگر جباران و ستمگران كه بر گردن مردم سوارند در هر جامعه اى چند نفر

ص: 416

مى باشند كه مردم قادر به مبارزه با آن ها نيستند؟ جز اين است كه آن ها افراد محدودى هستند، ولى با ايجاد تفرقه و نفاق، از طريق ارباب متفرقون، و درهم شكستن نيروى متشكل جامعه، امكان حكومت را بر توده هاى عظيم مردم به دست مى آورند؟

و آن روز كه ملت ها به قدرت توحيد و وحدت كلمه آشنا شوند و همگى زير پرچم «اللّه الواحد القهار» جمع گردند و به نيروى عظيم خود پى برند، آن روز روز نابودى ستمگران و طاغوت هاست، اين درس بسيار مهمى است براى امروز ما و براى فرداى ما و براى همۀ انسان ها در كل جامعۀ بشرى و در سراسر تاريخ.

توجه به اين نكته ضرورت دارد كه يوسف عليه السلام مى گويد: حكومت مخصوص خداست (إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ) و سپس تأكيد مى كند كه پرستش و خضوع و تسليم نيز فقط بايد دربرابر فرمان او باشد (أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ) و سپس تأكيد مى كند كه آيين مستقيم و پابرجا چيزى جز اين نيست (ذلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ) ولى سرانجام اين را هم مى گويد كه با همۀ اين اوصاف، متأسفانه اكثر مردم از اين حقيقت بى خبرند (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ) بنابراين اگر مردم آموزش صحيح ببينند و آگاهى پيدا كنند و حقيقت توحيد در آن ها زنده شود مشكلاتشان حل خواهد شد.

4. سوءاستفاده از يك شعار سازنده

شعار (إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ) كه يك شعار مثبت قرآنى است و جز حكومت «اللّه» و آنچه به «اللّه» منتهى مى شود هر حكومت ديگرى را نفى مى كند متأسفانه در طول تاريخ مورد سوءاستفاده هاى عجيبى واقع شده است، ازجمله همان گونه كه مى دانيم، خوارج نهران كه مردمى قشرى، جامد، احمق و بسيار كج سليقه بودند براى نفى حكميت، در جنگ صفين به اين شعار چسبيدند و گفتند: تعيين حكم براى پايان جنگ يا تعيين خليفه گناه است، چراكه خداوند مى گويد: (إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاّ

ص: 417

لِلّهِ) ؛ حكومت و حكميت مخصوص خداست! آن ها از اين مسألۀ بديهى غافل بودند و يا خود را به تغافل مى زدند كه اگر حكميت را پيشوايانى تعيين كنند كه فرمان رهبرى شان را خدا صادر كرده، حكم آن ها نيز حكم خداست، چراكه سرانجام به او منتهى مى شود.

درست است كه حَكَم ها (داورها) در داستان جنگ صفين به تصويب اميرمؤمنان على عليه السلام تعيين نشدند، ولى اگر تعيين مى شدند حكم آن ها حكم على عليه السلام و حكم على عليه السلام حكم پيامبر صلى الله عليه و آله و حكم پيامبر صلى الله عليه و آله حكم خدا بود.

اصولاً مگر خداوند به طور مستقيم بر جامعۀ انسانى حكومت و يا ميان آن ها داورى مى كند؟! جز اين است كه بايد اشخاصى از نوع انسان - ولى به فرمان خدا - زمام اين امر را به دست گيرند؟ ولى خوارج بدون توجه به اين حقيقت روشن، اصل داستان حكميت را بر على عليه السلام ايراد گرفتند و حتى - العياذباللّه - آن را دليل بر انحراف حضرتش از اسلام دانستند، زهى خودخواهى و جهل و جمود!!

و اين چنين، سازنده ترين برنامه ها هنگامى كه به دست افراد جاهل و نادان بيفتد تبديل به بدترين وسايل مخرب مى شود. امروز نيز گروهى كه درحقيقت دنباله روان خوارج اند و از نظر جهل و لجاجت چيزى از آن ها كم ندارند آيۀ فوق را دليل بر نفى تقليد از مجتهدان و يا نفى صلاحيت حكومت از آن ها مى دانند، ولى جواب همۀ اين ها در بالا داده شد.

توجه به غير خدا

توحيد، تنها در اين خلاصه نمى شود كه خداوند، يگانه و يكتاست، بلكه بايد در تمام شئون زندگى انسان پياده شود، و يكى از بارزترين نشانه هايش اين است كه انسان موحد به غير خدا تكيه نمى كند و به غير او پناه نمى برد.

نمى گوييم عالم اسباب را ناديده مى گيرد و در زندگى دنبال وسيله و سبب

ص: 418

نمى رود، بلكه مى گوييم تأثير واقعى را در سبب نمى بيند، بلكه سرنخ همۀ اسباب را به دست «مسبب الاسباب» مى بيند. به تعبير ديگر: براى اسباب استقلال قائل نيست و همۀ آن ها را پرتوى از ذات پاك پروردگار مى داند.

ممكن است عدم توجه به اين واقعيت بزرگ دربارۀ افراد عادى قابل گذشت باشد، اما سر سوزنى بى توجهى به اين اصل براى اولياى حق مستوجب مجازات است، هرچند ترك اولايى بيش نباشد و ديديم كه چگونه يوسف عليه السلام براثر يك لحظه بى توجهى به اين مسألۀ حياتى، سال ها زندانش تمديد شد تا باز هم در كورۀ حوادث پخته تر و آبديده تر شود، براى مبارزه با طاغوت و طاغوتيان آمادگى بيشتر پيدا كند و بداند كه در اين راه نبايد جز بر نيروى اللّه و مردم ستمديده اى كه در راه اللّه گام برمى دارند تكيه نمايد. اين درس بزرگى است براى همۀ پويندگان اين راه و مبارزان راستين، كه هرگز خيال ائتلاف به نيروى يك شيطان را براى كوبيدن شيطان ديگر به خود راه ندهند و به شرق و غرب تمايل نيابند و جز در صراط مستقيم كه جادۀ امت وسط است گام برندارند.

مجازات هم حسابى دارد

مجازات هم حسابى دارد(1)

گرچه آيات 21 و 22 سورۀ نور: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ اَلشَّيْطانِ...) با صراحت داستان افك را دنبال نمى كند، ولى تكميلى براى محتواى آن بحث محسوب مى شود و هشدارى است به همۀ مؤمنان كه نفوذ افكار و اعمال شيطانى گاه به صورت تدريجى و كم رنگ است و اگر در همان گام هاى نخست كنترل نشود وقتى انسان متوجه مى گردد كه كار از كار گذشته است، بنابراين هنگامى كه نخستين وسوسه هاى اشاعۀ فحشا يا هر گناه ديگر آشكار مى شود، بايد همان جا درمقابل آن ايستاد تا آلودگى گسترش پيدا نكند.

ص: 419


1- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيات 21 و 22 سورۀ نور.

در نخستين آيه روى سخن را به مؤمنان كرده، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از گام هاى شيطان پيروى نكنيد، و هر كس از گام هاى شيطان پيروى كند (به انحراف و گمراهى و فحشا و منكر كشيده مى شود)، چراكه شيطان به فحشا و منكر دعوت مى كند»؛ (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ اَلشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ اَلشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ) . اگر «شيطان» را به معنى وسيع كلمه، يعنى «هر موجود موذى و تبهكار و ويرانگر» تفسير كنيم گستردگى اين هشدار در تمام ابعاد زندگى روشن مى شود. هرگز يك انسان پاك دامن و باايمان را نمى شود يك مرتبه در آغوش فساد پرتاب كرد، بلكه گام به گام اين راه را طى مى كند:

گام اول معاشرت و دوستى با آلودگان است؛

گام دوم شركت در مجلس آن ها؛

گام سوم فكر گناه؛

گام چهارم ارتكاب مصاديق مشكوك و شبهات؛

گام پنجم انجام گناهان صغيره؛

و بالاخره در گام هاى بعد گرفتار بدترين كبائر مى شود، درست مانند كسى كه زمام خويش را به دست جنايتكارى سپرده و او وى را گام به گام به سوى پرتكاه مى برد تا سقوط كند و نابود گردد. آرى، اين است «خطوات شيطان».

سپس به يكى از مهم ترين نعمت هاى بزرگش بر انسان ها در طريق هدايت اشاره كرده، چنين مى گويد: «اگر فضل و رحمت الهى بر شما نبود احدى از شما هرگز پاك نمى شد، ولى خداوند هر كه را بخواهد تزكيه مى كند و خدا شنوا و داناست»؛ (وَ لَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اَللّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) .

بدون شك، فضل و رحمت الهى است كه موجب نجات انسان ها از آلودگى ها

ص: 420

و انحرافات و گناهان مى شود، چراكه از يك سو موهبت عقل را داده و از سوى ديگر موهبت وجود پيامبر و احكامى كه از طريق وحى نازل مى شود، ولى از اين مواهب گذشته، توفيقات خاص او و امدادهاى غيبى اش كه شامل حال انسان هاى آماده و مستعد و مستحق مى گردد مهم ترين عامل پاكى و تزكيه است.

جملۀ «من يشاء» به معنى اراده و مشيت بى دليل نيست، بلكه تا مجاهده و تلاشى نباشد، كمكى از ناحيۀ خدا صورت نمى گيرد. او دست كسى را مى گيرد كه طالب اين راه است و در آن گام مى نهد و جهاد مى كند؛ از وسوسۀ شياطين حفظش مى كند و به سر منزل مقصود مى رساند. به تعبير ديگر: فضل و رحمت الهى گاه جنبۀ «تشريعى» دارد و آن از طريق بعثت پيامبران و نزول كتب آسمانى و تشريع احكام و بشارت ها و انذارهاست، و گاه جنبۀ «تكوينى» دارد و آن از طريق امدادهاى معنوى و الهى است، و آيات مورد بحث (به قرينۀ عبارت «من يشاء») بيشتر ناظر به قسمت دوم است. همچنين بايد توجه داشت كه «زكات» و «تزكيه» در اصل به معنى «نمو يافتن» و «نمو دادن» است، ولى در بسيارى از موارد به معنى «پاك شدن» و «پاك كردن» به كار رفته است، و هر دوى اين ها ممكن است به يك ريشه بازگردد، زيرا تا پاكى از موانع و مفاسد و رذايل نباشد نمو و رشد امكان پذير نخواهد بود.

جمعى از مفسران براى دومين آيۀ مورد بحث، شأن نزولى نقل كرده اند كه پيوند آن را با آيات گذشته روشن مى سازد: «اين آيه دربارۀ گروهى از صحابه نازل شد كه بعد از «داستان افك» سوگند ياد كردند كه به هيچ يك از كسانى كه در اين ماجرا درگير بودند و به اين تهمت بزرگ دامن زدند كمك مالى نكنند و در هيچ موردى با آن ها مواسات ننمايند آيۀ فوق نازل شد و آن ها را از اين شدّت عمل و خشونت بازداشت و دستور عفو و گذشت داد».

اين شأن نزول را «قرطبى» در تفسيرش از «ابن عباس» و «ضحاك»، و مرحوم

ص: 421

«طبرسى» از «ابن عباس» و غير او، ذيل آيات مورد بحث نقل كرده اند و جنبۀ عمومى دارد، ولى گروهى از مفسران اهل تسنن اصرار دارند كه اين آيه درمورد «ابوبكر» نازل شده كه بعد از داستان افك، كمك مالى خود را به «مسطح بن اثاثه» كه «پسرخاله» يا «پسرخواهر» او بود و به مسألۀ افك دامن مى زد قطع كرد، در حالى كه تمام ضميرهايى كه در آيه به كار رفته به صورت جمع است و نشان مى دهد كه گروهى از مسلمانان بعد از اين ماجرا تصميم به قطع كمك هاى خود از اين مجرمان گرفته بودند و آيه آن ها را از اين كار نهى كرد.

ولى به هر حال مى دانيم كه آيات قرآن اختصاص به شأن نزول ندارد، بلكه همۀ مؤمنان را تا دامنۀ قيامت شامل مى شود، يعنى توصيه مى كند كه مسلمانان در اين گونه موارد گرفتار احساسات تند و داغ نشوند و دربرابر لغزش ها و اشتباهات گنهكاران تصميمات خشن نگيرند. با توجه به اين شأن نزول به تفسير آيه بازمى گرديم: قرآن مى گويد: «كسانى كه داراى برترى مالى و وسعت زندگى هستند نبايد سوگند ياد كنند (يا تصميم بگيرند) كه انفاق خود را نسبت به نزديكان و مستمندان و مهاجران در راه خدا قطع مى كنند»؛ (وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا اَلْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ اَلسَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي اَلْقُرْبى وَ اَلْمَساكِينَ وَ اَلْمُهاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ) .

اين تعبير نشان مى دهد كه جمعى از كسانى كه آلودۀ افك شدند از مهاجران در راه خدا بودند كه فريب منافقان را خوردند، و خداوند به سبب سابقۀ آن ها اجازه نداد كه ديگران آن ها را از جامعۀ اسلامى طرد كنند و دربارۀ آن ها تصميم هايى بگيرند كه بيش از حد استحقاق باشد.

همچنين جملۀ «لا يَأْتَلِ» از مادۀ «الية» (بر وزن عطيه) به معنى سوگند ياد كردن و يا از مادۀ «الو» (بر وزن ولد) به معنى كوتاهى كردن و ترك نمودن است، بنابراين، آيه طبق معنى اول، از سوگند براى قطع اين گونه كمك ها نهى مى كند، و بنابر معنى دوم، از كوتاهى و ترك اين عمل نهى مى نمايد.

ص: 422

سپس براى تشويق و ترغيب مسلمانان به ادامۀ اين گونه كارهاى خير اضافه مى كند: «بايد عفو كنند و گذشت نمايند»؛ (وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا) .

«آيا دوست نمى داريد خداوند شما را بيامرزد؟»؛ (أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اَللّهُ لَكُمْ) .

پس همان گونه كه شما انتظار عفو الهى را دربرابر لغزش هاى خود داريد بايد درمورد ديگران عفو و بخشش را فراموش نكنيد. «و خداوند غفور و رحيم است»؛ (اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ) .

عجيب اينكه از يك سو با آن همه آيات كوبنده، «اصحاب افك» را به شدت محكوم مى كند، اما براى اينكه افراد افراطى از حد تجاوز نكنند با سه جمله كه هر يك از ديگرى گيراتر و جذاب تر است احساساتشان را كنترل مى نمايد: نخست امر به عفو و گذشت مى كند. سپس مى گويد: آيا دوست نداريد خدا شما را ببخشد؟ پس شما هم ببخشيد. و سرانجام دو صفت از صفات خدا را كه «غفور» و «رحيم» است، به عنوان تأكيد ذكر مى كند، اشاره به اينكه شما نمى توانيد داغ تر از فرمان پروردگار باشيد، خداوند كه صاحب اصلى اين حكم است غفور و رحيم است، او دستور مى دهد كمك هاى خود را قطع نكنيد، ديگر شما چه مى گوييد؟! بدون شك، همۀ مسلمانانى كه در ماجراى افك درگير شدند با توطئۀ قبلى نبود، بعضى از منافقين مسلمان نما، پايه گذار بودند و گروهى مسلمان فريب خوردۀ دنباله رو. بدون شك همۀ آن ها مقصر و گناهكار بودند، اما ميان اين دو گروه تفاوت بسيار بوده و نبايد با همه يكسان معامله شود.

به هر حال آيات فوق درس بسيار بزرگى است براى امروز و فرداى مسلمانان و همۀ آيندگان كه هنگام آلودگى بعضى از افراد به گناه و لغزش، در كيفر نبايد از حد اعتدال تجاوز كرد، نبايد آن ها را از جامعۀ اسلامى طرد نمود و نبايد درهاى كمك ها را به روى آن ها بست تا يك باره در دامن دشمنان سقوط كنند و در صف آن ها قرار گيرند.

ص: 423

آيات فوق درحقيقت ترسيمى از تعادل «جاذبه» و «دافعه» ى اسلامى است:

آيات افك و مجازات شديد تهمت زنندگان به نواميس مردم، نيروى عظيم دافعه را تشكيل مى دهد و آيۀ مورد بحث كه سخن از عفو و گذشت و غفور و رحيم بودن خدا مى گويد بيانگر جاذبه است!

مجازات هاى بيداركننده

اشاره

مجازات هاى بيداركننده(1)

در آيۀ 130 سورۀ اعراف مى خوانيم: (وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ) ؛ «و ما فرعونيان را به خشكسالى و كمبود ميوه ها گرفتار كرديم، شايد متذكر گردند».

تفسير

يك قانون كلى الهى درمورد تمام پيامبران اين بوده است كه وقتى با مخالفت ها روبه رو مى شدند، خداوند براى تنبه و بيدارى اقوام سركش، آن ها را گرفتار مشكلات و ناراحتى ها مى ساخته تا در خود احساس نياز كنند و فطرت توحيد كه هنگام رفاه و آسايش، زير پوشش غفلت قرار مى گيرد، آشكار شود و به ضعف و ناتوانى خويش پى ببرند و متوجه مبدأ قادر و توانايى شوند كه تمام نعمت ها از اوست.

در آيۀ مورد بحث، به همين مطلب درمورد پيروان فرعون اشاره مى كند و مى گويد: (وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ) . «سنين» جمع «سنه» به معنى سال است، ولى معمولاً هنگامى كه با كلمۀ «اخذ» (گرفتن) به كار مى رود، به معنى گرفتار قحطى و خشكسالى شدن مى آيد، بنابراين «اخذه السنة» (سال او را گرفت) يعنى گرفتار خشكسالى شد، و شايد علت آن اين باشد

ص: 424


1- . تفسير نمونه، ج 6، ذيل آيۀ 130 سورۀ اعراف.

كه سال هاى قحطى دربرابر سال هاى عادى و معمولى كم است، بنابراين اگر منظور از سال، سال هاى عادى باشد، چيز تازه اى نيست، در نتيجه از آن معلوم مى شود كه منظور، سال هاى فوق العاده، يعنى قحطى است.

كلمۀ «آل» در اصل «اهل» بوده و سپس به اصطلاح «قلب شده» و به اين صورت درآمده است و «اهل به معنى نزديكان و خاصان انسان است، اعم از اينكه بستگان نزديك او باشند و يا همفكران و همگامان و اطرافيان.

با اينكه خشكسالى و قحطى، دامان همۀ فرعونيان را گرفت، ولى در آيۀ فوق، تنها سخن از نزديكان و خاصان او به ميان آمده، اشاره به اينكه آنچه مهم است اين است كه آن ها بيدار شوند، زيرا نبض ساير مردم به دست آن هاست، آن ها هستند كه مى توانند ديگران را گمراه سازند و يا به راه آورند، به همين علت فقط از آنان سخن به ميان آمده، اگرچه ديگران نيز گرفتار همين عواقب بودند.

اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه خشكسالى براى مصر بلاى بزرگى محسوب مى شد، زيرا مصر يك كشور كاملاً وابسته به كشاورزى بود و خشكسالى همۀ طبقات آن را تحت فشار شديد قرار مى داد، ولى به يقين آل فرعون كه صاحبان اصلى زمين ها و منافع آن بودند بيش از همه زيان مى ديدند.

همچنين از آيۀ فوق معلوم مى شود كه خشكسالى، چند سال ادامه يافت، زيرا كلمۀ «سنين» جمع است، به خصوص كه «نقص من الثمرات» (كمبود ميوه ها) نيز به آن اضافه شده، زيرا خشكسالى هاى موقت ممكن است در درختان كمتر اثر بگذارد، اما هنگامى كه طولانى شود، درختان را نيز از بين مى برد. اين احتمال نيز وجود دارد كه علاوه بر خشكسالى، آفتى ميوه هاى آن ها را فراگرفته باشد.

جملۀ «لعلهم يذكرون» نيز گويا اشاره به اين نكته است كه توجه به حقيقت توحيد در روح آدمى از آغاز وجود دارد، سپس به دليل تربيت هاى نادرست و يا مستى نعمت، آن را فراموش مى كند، اما هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات،

ص: 425

دوباره يادآورى مى شود. مادۀ «تذكر» كه به مفهوم يادآورى است، مناسب همين معنى است.

قابل توجه اينكه در ذيل آيۀ 94، جملۀ «لعلهم يضرعون» (شايد در پيشگاه خدا خضوع كنند و تسليم شوند) آمده، كه درواقع يكى مقدمۀ ديگرى مى باشد، زيرا نخست، انسان «متذكر» مى شود و بعد در مقام «خضوع و تسليم» و يا تقاضا از پروردگار برمى آيد.

اما به جاى اينكه «آل فرعون» از اين درس هاى الهى پند بگيرند و از خواب خرگوشى بيدار شوند، از اين موقعيت سوءاستفاده كرده و جريان حوادث را به ميل خود تفسير مى كردند: «هنگامى كه اوضاع بر وفق مراد آن ها بود و در آرامش و راحتى بودند مى گفتند: اين وضع به دليل نيكى و پاكى و لياقت ماست (درحقيقت ما شايستۀ چنين موقعيتى بوده ايم)»؛ (فَإِذا جاءَتْهُمُ اَلْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ) .

«اما هنگامى كه گرفتار ناراحتى و مشكلى مى شدند، به سرعت آن را به موسى عليه السلام و كسانى كه با او بودند نسبت مى دادند و مى گفتند: اين از شرّ قدم اين هاست»؛ (إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسى وَ مَنْ مَعَهُ) .

«يطيروا» از مادۀ «تطير» به معنى «فال بد زدن» است و ريشۀ اصلى آن كلمۀ «طير» به معنى «پرنده» مى باشد و از آنجا كه عرب، فال بد را بيشتر به وسيلۀ پرندگان مى زد، گاهى صدا كردن كلاغ را به فال بد مى گرفت و گاهى پريدن پرنده اى را از دست چپ نشانۀ تيره روزى مى پنداشت، كلمۀ «تطير» به معنى فال بد زدن به طور مطلق آمده است.

ولى قرآن در پاسخ آن ها مى گويد: «بدانيد كه سرچشمۀ شومى ها و ناراحتى هايى كه دامن آن ها را مى گرفت، از ناحيۀ پروردگار بوده و خدا مى خواسته كه آن ها را گرفتار نتيجۀ شوم اعمالشان كند، ولى اكثر آن ها نمى دانند»؛ (أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اَللّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ) .

ص: 426

قابل توجه اينكه اين طرز تفكر، مخصوص فرعونيان نبود، هم اكنون در ميان اقوام خودخواه و گمراه نيز اين موضوع به وضوح ديده مى شود كه براى دگرگونى حقايق و گمراه ساختن وجدان خويش يا ديگران، هر زمان پيروزى نصيب شان شود آن را مرهون لياقت و كاردانى خويش مى دانند، هرچند لياقت آن ها كمترين اثرى در آن پيروزى نداشته باشد، و به عكس، هر بدبختى اى دامن شان را مى گيرد، به سرعت آن را به بيگانگان و دست هاى مرموز و يا آشكار دشمن نسبت مى دهند، هرچند خودشان عامل اصلى بدبختى باشند.

مجازات استدراج

مجازات استدراج(1)

در آيۀ 182 سورۀ اعراف مى خوانيم: (وَ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ) ؛ «و كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند، ما آنان را از جايى كه نمى دانند، به تدريج به سوى عذاب پيش مى بريم».

و در آيۀ 183 مى فرمايد: (وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ) ؛ «و به آنها مهلت مى دهم (تا مجازاتشان دردناك تر باشد)؛ زيرا تدبير من، قوى و متين است (و هيچ كس را قدرت فرار از آن نيست)».

در اين دو آيه يكى از مجازات هاى الهى كه به صورت يك سنت دربارۀ بسيارى از گنهكاران سركش اجرا مى شود، بيان شده و آن همان چيزى است كه از آن به «عذاب استدراج» تعبير مى شود.

استدراج در دو مورد از قرآن مجيد آمده است، يكى در آيۀ مورد بحث و ديگرى در آيۀ 44 سورۀ «قلم» و هر دو مورد دربارۀ انكاركنندگان آيات الهى است.

ص: 427


1- . تفسير نمونه، ج 7، ذيل آيۀ 182 سورۀ اعراف.

آن گونه كه اهل لغت گفته اند، استدراج دو معنى دارد: يكى اينكه چيزى را به تدريج بگيرند (زيرا اصل اين ماده از «درجه» گرفته شده كه به معنى «پله» است.

همان گونه كه انسان در صعود و نزول از طبقات پايين عمارت به بالا، يا به عكس، از پله ها استفاده مى كند، هرگاه نيز چيزى را به تدريج و مرحله به مرحله بگيرند يا گرفتار سازند به اين عمل «استدراج» گفته مى شود). معنى ديگر استدراج، «پيچيدن» است، همان گونه كه طومار را به هم مى پيچند (اين دو معنى را راغب در كتاب مفردات نيز آورده است)، ولى با دقت روشن مى شود كه هر دو به يك مفهوم كلى و جامع يعنى «انجام تدريجى» بازمى گردند.

پس از روشن شدن معنى استدراج به تفسير آيه بازمى گرديم:

خداوند در آيۀ نخست مى فرمايد: «كسانى كه آيات ما را تكذيب و انكار كردند، به تدريج و مرحله به مرحله، از راهى كه نمى دانند، در دام مجازات گرفتارشان مى كنيم و زندگى آن ها را درهم مى پيچيم»؛ (وَ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ) . در دومين آيه بر همان مطلب به اين صورت تأكيد مى كند: چنان نيست كه با شتاب زدگى چنين كسانى را به سرعت مجازات كنيم، بلكه «به آن ها مهلت و فرصت كافى براى تنبه و بيدارى مى دهيم»، اگر بيدار نشدند، گرفتارشان مى سازيم (وَ أُمْلِي لَهُمْ) زيرا شتاب و عجله كار كسانى است كه قدرت كافى ندارند و مى ترسند فرصت از دست شان برود «ولى نقشۀ من (و مجازات هايم آن چنان) قوى و حساب شده است (كه هيچ كس را قدرت فرار از آن نيست)»؛ (إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ) .

«متين» به معنى قوى و شديد است و اصل آن از «متن» گرفته شده كه به معنى عضلۀ محكمى است كه در پشت قرار دارد.

و «كيد» با «مكر» از نظر معنى همسان است و همان گونه كه در ذيل آيۀ 54 سورۀ آل عمران گفته ايم: «مكر» در اصل لغت به معنى چاره جويى و جلوگيرى

ص: 428

كردن كسى از رسيدن به مقصود اوست و معنى «نقشه هاى موذيانه» كه در مفهوم فارسى امروز آن افتاده در مفهوم عربى آن نيست.

«مجازات استدراجى» كه در آيۀ فوق به آن اشاره شده و از آيات ديگر قرآن و احاديث استفاده مى شود، چنين است كه خداوند گناهكاران و طغيانگران جسور و زورمند را طبق يك سنت، به سرعت گرفتار مجازات نمى كند، بلكه درهاى نعمت ها را به روى آن ها مى گشايد و هرچه آن ها بيشتر در مسير طغيان گام برمى دارند، نعمت خود را بيشتر مى كند، و اين وضعيت از دو حال خارج نيست: يا اين نعمت ها باعث تنبه و بيدارى شان مى شود، كه در اين حال برنامۀ «هدايت الهى» عملى شده، و يا اينكه بر غرور و بى خبرى شان مى افزايند كه در اين صورت مجازاتشان هنگام رسيدن به آخرين مرحله، دردناك تر است، زيرا هنگامى كه در انواع ناز و نعمت ها غرق مى شوند خداوند ناگهان همه را از آن ها مى گيرد و طومار زندگانى آن ها را درهم مى پيچد و اين گونه مجازات بسيار سخت تر است.

البته اين معنى با تمام خصوصياتش در كلمۀ «استدراج» به تنهايى وجود ندارد، بلكه با توجه به قيد «من حيث لا يعلمون» اين معنى استفاده مى شود.

به هر حال، اين آيه به همۀ گنهكاران هشدار مى دهد كه تأخير كيفر الهى را دليل بر پاكى و درستى خود، و يا ضعف و ناتوانى پروردگار ندانند و ناز و نعمت هايى را كه در آن غرق اند، نشانۀ تقربشان به خدا نپندارند، چه بسا اين پيروزى ها و نعمت هايى كه به آن ها مى رسد مقدمۀ مجازات استدراجى پروردگار باشد. خدا آن ها را غرق نعمت مى كند و به آن ها مهلت مى دهد و بالا و بالاتر مى برد، اما سرانجام چنان بر زمين مى كوبد كه اثرى از آن ها باقى نماند، و تمام هستى و تاريخ شان را درهم مى پيچد.

اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «إنَّهُ مَن وُسِّعَ عَلَيهِ فى ذاتِ يَدِهِ

ص: 429

فَلَم يَرَ ذلِكَ اسْتِدراجاً فَقَد أمِنَ مَخوفاً ؛ كسى كه خداوند به مواهب و امكاناتش وسعت بخشد، و او آن را مجازات استدراجى نداند، از نشانۀ خطر غافل مانده است».(1)

و نيز از همان امام عليه السلام در كتاب روضه كافى نقل شده كه فرمود:

«زمانى فرا مى رسد كه هيچ چيز در آن زمان، پنهان تر از حق، و آشكارتر از باطل، و فزون تر از دروغ بر خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، تا آنجا كه افرادى به مجرد اينكه آيه اى از قرآن را مى شنوند (آن را تحريف كرده و) از آيين خدا خارج مى شوند و پيوسته از آيين اين زمامدار به آيين زمامدار ديگر و از دوستى يكى به دوستى ديگرى و اطاعت سلطانى به اطاعت سلطان ديگر، و از پيمان يكى به ديگرى منتقل مى گردند و سرانجام از راهى كه متوجه نيستند گرفتار مجازات استدراجى پروردگار مى شوند».(2)

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «كَم مِن مَغرورٍ بِما قَد أنعَمَ اللّهُ عَلَيهِ وَ كَم مِن مُستَدرَجٍ بِسَترِ اللّهِ عَلَيهِ وَ كَم مِن مَفتونٍ بِثَناءِ النّاسِ عَلَيهِ ؛ چه بسيارند كسانى كه براثر نعمت هاى پروردگار مغرور مى شوند، و چه بسيارند گنهكارانى كه خداوند بر گناهشان پرده افكنده، ولى با ادامۀ گناه به سوى مجازات پيش مى روند، و چه بسيارند كسانى كه از ثناخوانى مردم فريب مى خورند».(3)

همچنين از همان امام عليه السلام در تفسير آيۀ فوق چنين نقل شده كه فرمود: «هُوَ العَبدُ يُذنِبُ الذَّنبَ فَتُجَدَّدُ لَهُ النِّعمَةُ مَعَهُ تُلهِيهِ تِلكَ النِّعمَةُ عَنِ الاستِغفارِ عن ذلِكَ الذَّنبِ ؛ منظور از اين آيه، بندۀ گنهكارى است كه پس از انجام گناه، خداوند او را مشمول نعمتى قرار مى دهد، ولى او نعمت را به حساب خوبى خود گذاشته و آن نعمت، او را از استغفار براى گناه غافلش مى سازد».(4)

ص: 430


1- . نورالثقلين، ج 2، ص 106.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان.

و نيز از همان امام عليه السلام در كتاب كافى چنين نقل شده است: «اِنَّ اللّهَ اِذا أرادَ بِعَبدٍ خَيراً فَأذنَبَ ذَنباً أتبَعَهُ بِنَقمَتِهِ وَ يُذَكِّرُهُ الاستِغفارَ، وَ اذا أرادَ بِعَبدٍ شَرّاً فَأذنَبَ ذَنباً أتبَعَهُ بِنِعمَةٍ لِيُنسِيَهُ الاستِغفارَ وَ يَتَمادى بِها، وَ هُوَ قَولُهُ عَزَّ وَجَلَّ: (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ) ، بِالنِّعمِ عِندَ المَعاصِى ؛هنگامى كه خداوند خير بنده اى را بخواهد، وقتى آن بنده گناهى مى كند خداوند او را گوش مالى مى دهد تا به ياد توبه بيفتد، و هنگامى كه شرّ بنده اى را (براثر اعمالش) بخواهد، وقتى آن بنده گناهى مى كند نعمتى به او مى بخشد تا اسغفار را فراموش نمايد و به آن ادامه دهد، اين همان است كه خداوند عزوجل فرموده است: (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ) يعنى از طريق نعمت ها هنگام معصيت ها آن ها را به تدريج از راهى كه نمى دانند گرفتار مى سازيم».(1)

مجازات تهمت

اشاره

مجازات تهمت(2)

در آيات 4 و 5 سورۀ نور مى خوانيم: (وَ اَلَّذِينَ يَرْمُونَ اَلْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْفاسِقُونَ * إِلاَّ اَلَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ) ؛ «و كسانى كه زنان پاك دامن را (به زنا) متهمّ مى كنند، سپس چهار شاهد (بر مدّعاى خود) نمى آورند، آنها را هشتاد تازيانه بزنيد و شهادتشان را هرگز نپذيريد؛ و آنها همان فاسقان اند! مگر كسانى كه بعد از آن توبه كنند و جبران نمايند (كه خداوند آنها را مى بخشد) زيرا خداوند آمرزنده و مهربان است».

تفسير

از آنجا كه در آيات گذشته مجازات شديدى براى زن و مرد زناكار بيان شده

ص: 431


1- . تفسير برهان، ج 2، ص 53.
2- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيات 4 و 5 سورۀ نور.

بود و ممكن است اين موضوع دستاويزى براى افراد مغرض و بى تقوا شود كه از اين طريق افراد پاك را مورد اتهام قرار دهند، بلافاصله بعد از بيان مجازات شديد زناكاران، مجازات شديد تهمت زنندگان را نيز كه درصدد سوءاستفاده از اين حكم هستند بيان مى كند، تا حيثيت و حرمت خانواده هاى پاك دامن از خطر اين گونه اشخاص مصون بماند و كسى جرأت تعرض به آبروى مردم پيدا نكند.

نخست مى گويد: «كسانى كه زنان پاك دامن را به عمل منافى عفت متهم مى كنند بايد براى اثبات اين ادعا چهار شاهد (عادل) بياورند، اگر نياورند هر يك از آن ها را هشتاد تازيانه بزنيد!»؛ (وَ اَلَّذِينَ يَرْمُونَ اَلْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً) .

و به دنبال اين مجازات شديد، دو حكم ديگر نيز اضافه مى كند: «و هرگز شهادت آن ها را نپذيريد»؛ (وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً) .

«و آن ها فاسقان اند»؛ (وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْفاسِقُونَ) .

بر اين اساس، نه تنها اين گونه افراد را تحت مجازات شديد قرار مى دهد، بلكه در درازمدت نيز سخن و شهادتشان را از ارزش و اعتبار مى اندازد، تا نتوانند حيثيت پاكان را لكه دار كنند. به علاوه داغ فسق بر پيشانى شان مى نهد و در جامعه رسوايشان مى كند. اين سخت گيرى درمورد حفظ حيثيت مردم پاك دامن، منحصر به اينجا نيست و در بسيارى از تعليمات اسلام منعكس است و همگى از ارزش فوق العاده اى حكايت مى كند كه اسلام براى حيثيت زن و مرد باايمان و پاكدامن قائل شده است.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «إذَا اتَّهَمَ المؤمِنُ أخاهُ انماثَ الإيمانُ مِن قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ فِى المَاءِ ؛ هنگامى كه مسلمانى برادر مسلمانش را به چيزى كه در او نيست متهم مى سازد ايمان در قلب او ذوب مى شود، همانند ذوب شدن نمك در آب»(1) ولى از آنجا كه اسلام هرگز راه بازگشت را بر كسى نمى بندد، بلكه

ص: 432


1- . اصول كافى، ج 2، ص 269 باب التهمة و سوء الظن.

در هر فرصتى آلودگان را تشويق به پاك سازى خويش و جبران اشتباهات گذشته مى كند، در آيۀ بعد مى گويد: «مگر كسانى كه بعداً از اين عمل توبه كنند و به اصلاح و جبران پردازند، (كه خداوند آن ها را مشمول عفو و بخشش خود قرار مى دهد، چرا كه) خدا غفور و رحيم است»؛ (إِلاَّ اَلَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ) .

دربارۀ اينكه اين استثنا تنها از جملۀ (وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْفاسِقُونَ) است و يا به جملۀ (وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً) نيز بازمى گردد، ميان مفسران و دانشمندان گفتگوست. اگر به هر دو جمله بازگردد نتيجه اش اين است كه به وسيلۀ توبه، هم شهادت آن ها در آينده مقبول است و هم حكم فسق در تمام زمينه ها و احكام اسلامى از آن ها برداشته مى شود.

اما اگر تنها به جملۀ اخير بازگردد، حكم فسق در ساير احكام از آن ها برداشته خواهد شد، ولى شهادتشان تا پايان عمر بى اعتبار است.

البته طبق قواعدى كه در «اصول فقه» پذيرفته شده استثناهايى كه بعد از دو يا چند جمله مى آيند به جملۀ آخر مى خورد، مگر اينكه قرائنى در دست باشد كه جمله هاى قبل نيز مشمول استثناست، و اتفاقاً در محل بحث چنين قرينه اى موجود است، زيرا هنگامى كه به وسيلۀ توبه حكم فسق برداشته شود دليلى ندارد كه شهادت پذيرفته نگردد، چراكه عدم قبول شهادت به خاطر فسق است، كسى كه توبه كرده و دوباره به صفت عدالت را به دست آورده از آن بركنار مى باشد.

در روايات متعددى نيز كه از منابع اهل بيت عليهم السلام رسيده روى اين معنى تأكيد شده است، تا آنجا كه امام صادق عليه السلام بعد از تصريح به قبول شهادت چنين افرادى كه توبه كرده اند از شخص سؤال كننده مى پرسد: «فقهايى كه نزد شما هستند چه مى گويند؟».

عرض مى كند: آن ها مى گويند: توبه اش ميان خودش و خدا پذيرفته مى شود، اما شهادتش تا ابد قبول نخواهد شد!

ص: 433

امام عليه السلام مى فرمايد: «بِئسَ ما قالوا كانَ أبي يَقولُ إذا تابَ وَ لَم يُعلَم مِنهُ إلّاخَيرٌ جازَت شَهادَتُهُ ؛ آن ها بسيار بدسخنى گفته اند، پدرم مى فرمود: هنگامى كه توبه كند و جز خير از او ديده نشود شهادتش پذيرفته خواهد شد».(1)

احاديث متعدد ديگرى نيز در اين باب در همين موضوع آمده، تنها يك حديث مخالف دارد كه آن نيز قابل حمل بر تقيه است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه كلمۀ «ابدا» در جملۀ (وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً) دليل بر عموميت حكم است و مى دانيم كه هر عمومى قابل استثنا مى باشد (به ويژه استثناء متصل) بنابراين متصل اينكه تعبير «ابدا» مانع از تأثير توبه خواهد بود اشتباه محض است.

نكته ها:
1. معنى «رمى» در آيه چيست؟

«رمى» در اصل به معنى انداختن تير يا سنگ و مانند آن است و طبيعى است كه در بسيارى از موارد آسيب هايى مى رساند، سپس اين كلمه به عنوان كنايه در متهم ساختن افراد و دشنام دادن و نسبت هاى ناروا به كار رفته است، چراكه گويا اين سخنان همچون تيرى بر پيكر طرف مى نشيند و او را مجروح مى سازد.

شايد به همين دليل است كه در آيات مورد بحث و همچنين آيات آينده، اين كلمه به صورت مطلق به كار رفته، مثلاً نفرموده است: «وَالَّذينَ يَرمونَ المُحصَناتِ بِالزّنا؛ كسانى كه زنان پاك دامن را به زنا متهم مى كنند»؛ زيرا در مفهوم «يرمون» به ويژه با توجه به رائن كلاميه، كلمۀ «زنا» افتاده است، همچنين تصريح نكردن به آن، آن هم در جايى كه سخن از زنان پاك دامن در ميان است نوعى احترام و ادب و عفت در سخن محسوب مى شود.

ص: 434


1- . وسائل الشيعه، ج 18، كتاب الشهادات، باب 36، ص 282.
2. چرا چهار شاهد؟

مى دانيم كه معمولاً براى اثبات حقوق و جرم ها در اسلام، دو شاهد عادل كافى است، حتى در مسألۀ قتل نفس، ولى در مسألۀ اتهام به زنا چهار شاهد الزامى است. ممكن است سنگينى وزنۀ شاهد در اينجا به اين علت باشد كه زبان بسيارى از مردم در زمينۀ اين اتهامات باز است و همواره آبرو و حيثيت افراد را با سوءظن و بدون سوءظن جريحه دار مى كنند. اسلام در اين زمينه سخت گيرى كرده تا حافظ آبروى مردم باشد، ولى در مسائل ديگر، حتى قتل نفس، زبان ها تا اين حد آلوده نيست.

از اين گذشته، قتل نفس درواقع يك طرف دارد، يعنى مجرم يكى است، در حالى كه در مسألۀ زنا براى دو نفر جرم اثبات مى شود و اگر براى هر كدام دو شاهد بطلبيم، مى شود چهار شاهد.

اين سخن مضمون حديثى است كه از امام صادق عليه السلام نقل شده، آنجا كه ابوحنيفه، فقيه معروف اهل تسنن مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم:

آيا زنا شديدتر است يا قتل؟ فرمود: «قتل نفس». گفتم: اگر چنين است پس چرا در قتل نفس دو شاهد كافى است، اما در زنا چهار شاهد لازم است؟

فرمود: شما دربارۀ اين مسأله چه مى گوييد؟ ابوحنيفه پاسخ روشنى نداشت بدهد. امام عليه السلام فرمود: «دليل آن اين است كه در زنا دو حدّ است، حدّى بر مرد جارى مى شود و حدى بر زن، لذا چهار شاهد لازم است، اما در قتل نفس تنها يك حد دربارۀ قاتل جارى مى گردد».(1)

البته مواردى وجود دارد كه در زنا تنها بر يك طرف حد جارى مى شود (مانند زناى به عنف و امثال آن) ولى اين ها جنبۀ استثنايى دارد. آنچه معمول و متعارف

ص: 435


1- . نورالثقلين، ج 3، ص 574.

است اين است كه با توافق طرفين صورت مى گيرد، و مى دانيم هميشه فلسفۀ احكام، تابع افراد غالب است.

3. شرط قبولى توبه

توبه، تنها استغفار يا ندامت از گذشته، و حتى تصميم به ترك آن در آينده نيست، بلكه علاوه بر همۀ اين ها شخص گنهكار بايد در مقام جبران برآيد.

اگر واقعاً حيثيت زن يا مرد پاك دامنى را لكه دار ساخته، براى قبولى توبۀ خود بايد سخنان خويش را دربرابر تمام كسانى كه اين تهمت را از او شنيده اند تكذيب كند و به اصطلاح، اعادۀ حيثيت نمايد.

جملۀ «و اصلحوا» بعد از ذكر جملۀ «تابوا» اشاره به همين حقيقت است، كه بايد اين گونه اشخاص از گناه خود توبه كنند و در مقام اصلاح فسادى كه مرتكب شده اند برآيند.

اين صحيح نيست كه يك نفر در ملأ عام (يا از طريق مطبوعات و وسايل ارتباط جمعى) ديگرى را به دروغ متهم كند و سپس در جاى خلوتى استغفار نموده، از پيشگاه خدا تقاضاى عفو نمايد. خداوند هرگز چنين توبه اى را قبول نخواهد كرد.

لذا در چند حديث از پيشوايان اسلام نقل گرديده. كه از آن ها پرسيده شده است: «آيا كسانى كه تهمت ناموسى مى زنند بعد از اجراى حد شرعى و بعد از توبه، شهادتشان قبول مى شود يا نه؟ فرموده اند: «آرى» و هنگامى كه سؤال كردند:

توبۀ او چگونه است؟ فرموده اند: نزد امام (يا قاضى) مى رود مى گويد: «من به فلان كس تهمت زدم و از آنچه گفته ام توبه مى كنم».(1)

ص: 436


1- . وسائل الشيعه، ج 18، ص 283 (ابواب) الشهادات، باب 36، ح 4.
4. احكام قذف

در كتاب «حدود» بابى تحت عنوان «حد قذف» داريم.

«قذف» (بر وزن حذف) در لغت به معنى پرتاب كردن به سوى يك نقطۀ دوردست است، ولى در اين گونه موارد همانند كلمۀ رمى - كنايه از متهم ساختن كسى به يك اتهام ناموسى است. به تعبير ديگر: عبارت از فحش و دشنامى است كه به اين امور مربوط مى شود. هرگاه قذف با لفظ صريح انجام شود، به هر زبان و به هر شكل باشد حد آن هشتاد تازيانه است، و اگر صراحت نداشته باشد مشمول حكم «تعزير» است (منظور از تعزير، گناهانى است كه حد معينى در شرع براى آن نيامده، بلكه به اختيار حاكم گذاشته شده كه با توجه به خصوصيات مجرم و كيفيت جرم و شرايط ديگر، دربارۀ مقدار آن در محدودۀ خاصى تصميم مى گيرد).

حتى اگر كسى گروهى را به چنين تهمت هايى متهم سازد و به آن ها دشنام دهد و اين نسبت را دربارۀ هر يك از آن ها تكرار كند دربرابر هر كدام از اين نسبت ها حد قذف دارد، اما اگر يك جا و يك مرتبه آن ها را متهم سازد اگر آن ها نيز يك جا مجازات او را مطالبه كنند، يك حد دارد، اما اگر جدا جدا اقامۀ دعوا كنند، دربرابر هر يك حد مستقلى دارد!

اين موضوع به قدرى اهميت دارد كه اگر كسى را متهم كنند و او از دنيا برود، ورثۀ او مى توانند اقامۀ دعوا كرده و مطالبۀ اجراى حد كنند، البته از آنجا كه اين حكم مربوط به حق شخص است چنانچه صاحب حق، «مجرم» را ببخشد، حد او ساقط مى شود، مگر اينكه آن قدر اين جرم تكرار شود كه حيثيت و آبروى جامعه را به خطر بيفكند كه در اينجا حسابش جداست. هرگاه دو نفر به يكديگر دشنام ناموسى دهند در اينجا حد از دو طرف ساقط مى گردد، ولى هر دو به حكم حاكم شرع تعزير مى شوند، بنابراين هيچ مسلمانى حق ندارد دشنام را پاسخ به

ص: 437

مثل دهد، بلكه تنها مى تواند از طريق قاضى شرع احقاق حق كند و مجازات دشنام دهنده را بخواهد.

به هر حال، هدف از اين حكم اسلامى اولاً حفظ آبرو و حيثيت انسان هاست و ثانياً جلوگيرى از مفاسد فراوان اجتماعى و اخلاقى است كه از اين رهگذر دامان جامعه را مى گيرد، چراكه اگر افراد فاسد آزاد باشند هر دشنام و هر نسبت ناروايى به هر كس بدهند و از مجازات مصون بمانند، حيثيت و نواميس مردم همواره در معرض خطر قرار مى گيرد و حتى سبب مى شود كه به خاطر اين تهمت هاى ناروا همسر به همسرش بدبين گردد و پدر به مشروع بودن فرزند خود! خلاصه، موجوديت خانواده به خطر مى افتد و محيطى پر از سوءظن و بدبينى بر جامعه حكم فرما مى شود، بازار شايعه سازان داغ، و همۀ پاك دامنان در اذهان لكه دار مى گردند.

اينجاست كه بايد با قاطعيت رفتار كرد، همان قاطعيتى كه اسلام در برابر اين افراد بدزبان و آلوده دهان نشان داده است.

آرى، چنان كسانى بايد براى يك دشنام زشت و تهمت هشتاد تازيانه نوش جان كنند تا حيثيت و نواميس مردم را به بازى نگيرند!

مجازات شديد براى چه بود؟

مجازات شديد براى چه بود؟(1)

وقتى حواريون از حضرت مسيح عليه السلام تقاضاى نزول مائده كردند، خداوند فرمود: من آن را بر شما نازل مى كنم، ولى هر كس از شما بعد از آن كافر شود (و راه انكار پويد) او را چنان مجازاتى مى كنم كه احدى از جهانيان را نكرده باشم: (قالَ اَللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعالَمِينَ) .(2)

ص: 438


1- . تفسير نمونه، ج 5، ذيل آيۀ 115 سورۀ مائده.
2- . مائده، آيۀ 115.

در اينجا نكتۀ مهمى است كه بايد به آن توجه داشت و آن اينكه وقتى ايمان به مرحلۀ شهود و عين اليقين برسد يعنى كسى حقيقت را با چشم مشاهده كند و جاى هيچ گونه ترديد و وسوسه باقى نماند مسئوليت او بسيار سنگين تر خواهد شد، زيرا چنين كسى ديگر آن انسان سابق نيست كه ايمانش بر پايۀ شهود نبود و گاهى وسوسه هايى در آن وجود داشت، او وارد مرحلۀ جديدى از ايمان و مسئوليت شده است و كمترين تقصير و غفلت و كوتاهى او موجب مجازات شديدى خواهد شد، به همين دليل مسئوليت انبيا و اولياى خدا، سخت سنگين بود، به طورى كه هميشه از آن وحشت داشتند. در زندگى روزانه نيز به نمونه هايى از اين مطلب برخورد مى كنيم، مثلاً هر كسى مى داند كه در شهر و ديار او گرسنگانى وجود دارند كه دربرابر آن ها مسئوليت دارد، اما هنگامى كه با چشم خود ببيند انسان بى گناهى از شدت گرسنگى ناله مى كند، به يقين شكل مسئوليت او عوض مى شود.

مجازات در حضور جمع چرا؟

مجازات در حضور جمع چرا؟(1)

در آيۀ دوم سورۀ نور مى خوانيم: (اَلزّانِيَةُ وَ اَلزّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اَللّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ) ؛ «هر يك از زن و مرد زناكار را صد تازيانه بزنيد؛ و نبايد رأفت (و محبّت كاذب) نسبت به آن دو، شما را از (اجراى) حكم الهى مانع شود، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد! و بايد گروهى از مؤمنان مجازاتشان را مشاهده كنند».

آيۀ فوق كه به صورت «امر» است وجوب حضور گروهى از مؤمنان را هنگام اجراى حد زنا مى رساند، ولى ناگفته پيداست كه قرآن شرط نكرده حتماً در

ص: 439


1- . تفسير نمونه، ج 14، ذيل آيۀ 2 سورۀ نور.

ملأعام اين حكم اجرا شود، بلكه بر حسب شرايط و مصالح متفاوت مى گردد؛ حضور سه نفر و بيشتر كافى است، مهم اين است كه قاضى تشخيص دهد حضور چه مقدار از مردم لازم است (جمعى از فقها در وجوب حضور گروهى از مؤمنين هنگام اجراى حد ترديد كرده اند، در حالى كه ظاهراً امر وجوب است نه استحباب).

فلسفۀ اين حكم نيز روشن است، زيرا همان گونه كه گفتيم:

1. درس عبرتى براى همگان است و سبب پاك سازى اجتماع.

2. شرمسارى مجرم مانع از ارتكاب جرم در آينده خواهد شد.

3. هرگاه اجراى حد در حضور جمعى انجام شود قاضى و مجريان حد متهم به سازش يا اخذ رشوه يا تبعيض و يا شكنجه دادن و مانند آن نخواهند شد.

4. حضور جمعيت مانع از خودكامگى و افراط و زياده روى در اجراى حد مى شود.

5. ممكن است مجرم بعد از اجراى حد به ساختن شايعات و اتهاماتى درمورد قاضى و مجرى حد بپردازد كه حضور جمعيت موضع او را روشن ساخته و جلو فعاليت هاى تخريبى او را در آينده مى گيرد.

و فوايد ديگر.

ص: 440

چكيدۀ مطالب كتاب:

يكى از مهم ترين مباحث معارف قرآن كه امروزه در زمرۀ بايسته هاى پژوهشى قلمداد مى شود و لازم است در قالب تفسير موضوعى ارائه گردد، مبحث تعليم و تربيت است كه بر اساس تفسير نمونه، تنظيم شده و محورهاى مربوط به بخش تعليم در اين جلد انعكاس يافته است از قبيل: اهميت مقام علم، «علم» معيار برترى انسان، عليم حقيقى، «اخلاق» زائيدۀ علم است، عالمان در منطق قرآن، مقام علما و دانشمندان، و اهميت «تعليم و تعلّم».

ص: 441

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109