اين است راه حق يا كنگره عالمان بغداد

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابن عطیه، مقاتل، - 505ق.

عنوان قراردادی : موتمر علماء بغداد .فارسی

عنوان و نام پديدآور : این است راه حق، یا، کنگره عالمان بغداد/ نویسنده مقاتل بن عطیه؛ مترجم موسسه اسلامی ترجمه.

مشخصات نشر : قم: الماس، 1380.

مشخصات ظاهری : 88 ص.

شابک : 2500ریال 964-929-437-6: ؛ 2500ریال : چاپ دوم: 964-92943-3-3 ؛ 3000ریال(چاپ سوم) ؛ 3000ریال(چاپ پنجم)

يادداشت : این کتاب قبلا تحت عناوین " کنفرانس دانشمندان بغداد، یا، ترجمه موتمر علماء بغداد" و "جستجوی حق در بغداد" ترجمه و منتشر شده است.

يادداشت : چاپ دوم: تابستان 1380.

يادداشت : چاپ سوم: 1384

يادداشت : چاپ پنجم: 1385.

يادداشت : عنوان دیگر: این است راه حق.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان دیگر : کنگره عالمان بغداد.

عنوان دیگر : کنفرانس دانشمندان بغداد، یا، ترجمه موتمر علماء بغداد.

عنوان دیگر : جستجوی حق در بغداد.

موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها

اهل سنت -- دفاعیه ها و ردیه ها

مناظره ها

شناسه افزوده : موسسه اسلامی ترجمه

رده بندی کنگره : BP228/4/الف 2م 8041 1380

رده بندی دیویی : 297/479

شماره کتابشناسی ملی : م 81-3304

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

(عليّ مع الحقّ والحقّ مع عليّ)

مؤلّف: مقاتل بن عطيّه

مترجم: مؤسّسه اسلامى ترجمه

ناشر: نشر الماس

چاپ: سپهر نوين

نوبت چاپ: ...

تاريخ انتشار: 1380

قطع و صفحه: پالتوى / 96

تيراژ: 27000

قيمت: 300 تومان

شابك: 6 - 8 - 34929 - 469 ISBN :

مركز پخش: 0251 2613820

نشر الماس: 0912 251 0358 - 0251 2613821

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 1

اشاره

(عليّ مع الحقّ والحقّ مع عليّ)

این است راه حق یا کنگره عالمان بغداد

نویسنده مقاتل بن عطیه

مترجم:موسسه اسلامی ترجمه

ص: 2

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

ص: 3

قسمتى از زيارت حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه السلام:

أنتم الذرّيّة المختارة والأنفس المجرّدةوالأرواح المطهّرة يا محمّد يا عليّ يافاطمة الزّهراء يا حسن يا حسين سيّدي شباب أهل الجنّة يا مواليّ الطّاهرين ياذوي النّهى والتّقى يا أنوار اللَّه في أرضه الّتي لاتطفى يا عيون اللَّه في خلقه أنا منتظرلأمركم مترقّب لدولتكم معكم لا مع غيركم إليكم لا إلى عدوّكم آمنت بكم وبما اُنزل إليكم وأبرء إلى اللَّه من عدوّكم.

اى رهبران پاك

اى نورهاى جاويدان الهى

اى ديدگان خداوند در ميان آفريدگان

من در انتظار امر شما و فرا رسيدن حكومت شما هستم

من با شما هستم نه با غير شما

من به شما ايمان دارم و از دشمنانتان بيزارم(1)

ص: 4


1- بحار الأنوار: 345/100، الصحيفة المباركة المهديّة: 584

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

مقدّمه

منّت خداى كه عقل را موجب تميز حق و باطل قرار داد وما را از جمله پويندگان و جويندگان حق وحقيقت.

و حمد و ستايش او را كه مودّت و دوستى خاتم انبياءمحمّد مصطفى صلى الله عليه وآله و دودمان طاهرينش عليهم السلام را به ما ارزانى داشت، تا در سايه هدايت ايشان بر كشتى نجات نشسته و راه سعادت را طىّ كنيم.

كتابى كه در پيش روى شماست، ترجمه كتاب مؤتمرعلماى بغداد تأليف مقاتل بن عطيه داماد نظام الملك طوسى است، كه تاكنون به چندين زبان مختلف مكرّر به چاپ رسيده و با حجم كوچك و بحث هاى فشرده، توانسته است

ص: 5

افراد زيادى را هدايت كند.

چنانكه ملاحظه خواهيد كرد، مناظره اى است بين علماى شيعه و سنّى كه در نزد ملك شاه سلجوقى و زير نظروزير دانشمندش نظام الملك انجام گرفته است.

با مطالعه اين كتاب متوجه خواهيد شد كه بسيارى ازچيزهائى كه عنوان »حكم خدا« يا »سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله« بر آن نهاده شده، مقابل حكم خدا و سنّت پيامبر قرار دارد، وچيزى جز بدعت و خرافه نيست.

به اميد آنكه همه مسلمانان جهان با روشن شدن حقيقت و راه راست، عناد و لجاج و كينه توزى را كنار گذاشته، و به ريسمان الهى چنگ زده تا از ضلالت و گمراهى رهائى يافته و به نور و هدايت برسند ان شاء اللَّه تعالى.

ص: 6

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

پس از ستايش خداى يگانه، درود و سلام بر پيامبرى مى فرستيم كه خداوند او را رحمت براى جهان و جهانيان قرار داد؛ يعنى حضرت محمّد پيامبر عرب زبان و بر خاندان پاك و پاكيزه اش و بر آن دسته از يارانش كه فرمان بردارش بودند.

كتابى كه پيش روى داريد به نام »كنگره عالمان بغداد«است كه ملك شاه سلجوقى تمام عالمان شيعه و سنّى را به سرپرستى عالم بزرگ جناب وزير نظام الملك براى برگزارى اين كنگره گردآورد.

داستان از اين قرار است كه ملك شاه مردى متعصّب وخودكامه و بى تدبير نبود كه با تعصّب و كوركورانه از نياكان خويش پيروى و تقليد كند، بلكه جوانى پژوهشگر و موفّق و نيز دوست دار دانش و دانش پژوهان بود؛ البتّه با وجود اين حالات، بسيار به دنبال خوش گذرانى و شكار نيز بود.

از سويى وزيرش نظام الملك مردى حكيم، اهل فضل،وارسته از دنيا، پراراده، دوست دار كارهاى نيك و افراد اهل

ص: 7

خير و در جستجوى واقعيّت ها بود و خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله را نيزبسيار دوست مى داشت. وى مدرسه نظاميّه را در بغداد بنيان نهاد و براى دانش پژوهان نيز حقوقى ماهانه مقرّر كرد. وى فقيران و مسكينان را نيز مورد محبّت خويش قرار مى داد.يك بار يكى از علماى بزرگ به نام حسين بن على علوى رحمه الله - كه از دانشمندان و عالمان بسيار بزرگ شيعه بود -نزد ملك شاه رفته و پس از بازگشت او از نزد شاه، يكى ازدرباريان او را مسخره كرد.

پادشاه پرسيد: چرا او را مسخره كردى؟

گفت: پادشاها! مگر نمى دانى او از كافرانى است كه خداوند بر ايشان خشمگين شده و مورد لعنتشان قرار داده است؟!

شاه با تعجّب فراوان گفت: چرا؟ مگر مسلمان نيست؟!

آن شخص پاسخ داد: نه! هرگز؛ واقعيّت آن است كه اويكى از شيعيان است.

شيعه يعنى چه؟

پادشاه گفت: شيعه يعنى چه؟ آيا شيعيان يكى از فرقه هاى مسلمان نيستند؟!

آن فرد پاسخ گفت: نه! هرگز؛ واقعيّت آن است كه شيعيان، ابابكر و عمر و عثمان را خليفه و جانشين پيامبرصلى الله عليه وآله نمى شناسند.

ص: 8

شاه پرسيد: آيا مسلمانى وجود دارد كه اين سه تن راخليفه نداند؟

گفت: آرى! تنها همين شيعيان چنين نظرى دارند.

شاه گفت: با وجودى كه شيعيان، اين صحابه را خليفه نمى دانند، پس چرا مردم به ايشان مسلمان مى گويند؟!

گفت: به همين جهت من عرض كردم كه اين مرد ازكافران است ... .

شاه به فكر فرو رفت و سپس گفت: بايد وزيران نظام الملك را حاضر كنيم تا ببينيم واقعيّت از چه قرار است.

شاه وزير خود نظام الملك را فرا خواند و در موردشيعيان از وى پرسيد كه آيا مسلمانند؟

وزير در پاسخ گفت: سنّيان در اين مورد اختلاف دارند؛برخى شيعيان را مسلمان مى دانند، از آن جا كه به يگانگى خدا شهادت داده و حضرت محمّدصلى الله عليه وآله را پيامبر مى دانند ونماز و روزه به جاى مى آورند؛ برخى از سنّيان نيز شيعيان راكافر مى نامند.

پادشاه پرسيد: شيعيان چند نفر هستند؟

وزير گفت: تعدادشان را نمى دانم ولى نزديك به نيمى ازمسلمانان، شيعه هستند.

پادشاه گفت: آيا نيمى از مسلمانان كافرند؟!

ص: 9

وزير گفت: برخى از عالمان ايشان را كافر مى پندارندولى من ايشان را كافر نمى دانم.

شاه گفت: اى وزير! آيا مى توانى عالمان شيعه و سنّى راگردآورى تا ببينيم واقعيّت از چه قرار است؟

وزير پاسخ داد: اين كار بسيار دشوارى است و من براى شاه و مملكت مى ترسم.

شاه گفت: چرا؟!

وزير جواب داد: چون قضيّه شيعه و سنّى يك جريان ساده نيست، بلكه قضيّه حقّ و باطل است كه خون هاى فراوانى بر سر آن ريخته شده است، و كتابخانه هاى فراوانى را به جهت آن سوزانده اند، و زنانى به اسارت رفته و كتاب هاو دايرة المعارف هاى گوناگون در اين مورد نوشته شده وجنگ هاى خونينى درگرفته است؟!

پادشاه جوان از اين موضوع در شگفت شد و پس ازدرنگ و انديشه گفت: اى وزير! تو خوب مى دانى كه خداوند اين حكومت پهناور را به ما بخشيده است ولشكريانى مجهّز در اختيارمان گذارده است؛ پس بايد اين نعمت هاى پروردگار را سپاس گوييم.

سپاس گزارى ما به اين است كه حقيقت را بيابيم وگمراهان را به راه مستقيم رهنمون شويم. بايد يكى از اين دو

ص: 10

طايفه شيعه و سنّى بر حق بوده و ديگرى باطل باشد؛ پس وظيفه داريم كه حق را پيدا كرده و پيروى كنيم و باطل راشناخته و آن را وابگذاريم.

وقتى اين گردهمايى را تشكيل دادى و عالمان شيعه وسنّى را حاضر كردى نيروهاى امنيّتى و نيز نويسندگان دولتى و ديگر كارگزاران نظام را نيز حاضر مى كنيم و اگر ديديم كه حق با سنّيان است، به زور متوسّل مى شويم و شيعيان را نيزمجبور به سنّى شدن مى كنيم.

وزير گفت: اگر شيعيان نپذيرفتند كه داخل در مذهب سنّيان شوند چه كار مى كنى؟!

شاه جوان پاسخ داد: آنان را مى كشيم.

وزير گفت: آيا مى توان نيمى از مسلمانان را به قتل رسانيد؟

شاه گفت: پس چاره اين كار چيست؟

وزير گفت: اين است كه اين كار را واگذارى.

گفت و گو وبحث بين شاه و وزير حكيم و داناى او پايان گرفت، ولى شاه جوان در آن شب به فكر فرو رفت و با حال اضطراب شب را به صبح رسانيد و چشم برهم ننهاد.

فردا صبح »نظام الملك« را فرا خواند و گفت: نظرت راپسنديدم؛ ما عالمان سنّى و شيعه را دعوت مى كنيم و به

ص: 11

مباحثات و مناشات آنان گوش فرا مى دهيم و پى مى بريم كه حق با كدام طرف است؛ و اگر حق با سنّيان بود شيعيان را باحكمت و پند شايسته دعوت به حق مى كنيم و با ثروت ومقام آنان را به سوى خود جذب مى كنيم، همان گونه كه رسول خداصلى الله عليه وآله با كافران رفتار كرد تا دل هايشان را به سوى اسلام بياورد، و با اين كار خدمت بزرگى به اسلام و مسلمانان مى كنيم.

وزير گفت: اين نظر پسنديده اى است، ليكن من از اين گردهمايى در هراس هستم.

پادشاه پرسيد: ترس براى چه؟

وزير پاسخ داد: مى ترسم كه شيعيان پيروز شده ودليل هايشان بر ما چيره شود و مردم به شكّ و شبهه گرفتارشوند.شاه گفت: مگر اين امكان دارد كه شيعيان پيروز شوند؟!

وزير گفت: آرى! زيرا شيعه دليل هاى محكم وبرهان هاى برّان از قرآن و احاديث شريف بر درستى مذهب خويش دارند و عقايدشان را اثبات مى كنند.

پادشاه با پاسخ وزيرش قانع نشد و گفت: بايد عالمان هردو طايفه را احضار كنيم تا حق براى ما آشكار گردد و حق رااز باطل تشخيص بدهيم.

ص: 12

بالاخره وزير يك ماه فرصت خواست، ليكن پادشاه جوان نپذيرفت ... ولى در آخر كار، پانزده روز به وزير مهلت داد.

در اين مدّت پانزده روز، وزير ده تن از بزرگان علماى اهل سنّت كه در زمينه هاى تاريخى، فقهى، حديثى، اصولى وبحث و گفت و گو مورد اعتماد بودند را گرد آورد و ده تن ازعالمان بزرگ شيعه را نيز جمع كرد.

آغاز مناظره

اين گردهمايى اوّليّه در ماه شعبان و در مدرسه نظاميّه بغداد صورت گرفت و طىّ اين نشست بنا شد كه كنگره مورد نظر شاه بر اساس اين پيش شرطها برپا شودك

1- زمان گردهمايى و مباحثات از صبح تا شامگاه ادامه يابد و جز هنگام نماز و صرف غذا و استراحت، وقفه اى درآن پيش نيابد.

2- گفت و گوها و سخنرانى ها بايد بر اساس مدرك ومنابعى باشد كه مورد اعتماد هستند و كتاب هايى كه داراى اعتبار مى باشند، نه از روى شايعات و شنيده ها.

3- هر سخنرانى و گفت و گويى كه در اين كنگره صورت بپذيرد بايد نوشته شود.

در روزى كه براى برپايى اين گردهمايى تعيين شده بودپادشاه و وزيرش و مسؤولان نظامى و انتظامى جلوس كردند و عالمان سنّى در طرف راست شاه نشستند و عالمان شيعه نيز در سمت چپ او جلوس

ص: 13

كردند و ابتداى مراسم،وزير »نظام الملك« سخن خود را چنين آغاز كرد:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم، پس از درود و سلام بر حضرت محمّدصلى الله عليه وآله و خاندانش و نيز ياران باوفايش ؛ بايد اين گفت وگوها بدون غرض ورزى و سالم باشد و مقصود تمامى دراين گردهمايى دستيابى به حق باشد و به هيچ وجه بدگويى ودشنامى نسبت به صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله روا نشود.

رئيس عالمان سنّى به نام شيخ عبّاسى گفت: من نمى توانم با افراد مذهبى بحث كنم كه تمام صحابه را كافرمى دانند.

رئيس عالمان شيعه حسين بن على علوى در پاسخ فرمود: مگر چه كسانى هستند كه تمام صحابه را كافرمى دانند؟!

عبّاسى گفت: شما شيعيان، همان كسانى هستيد كه تمام صحابه را كافر مى دانيد.

سيّد علوى فرمود: اين حرفى است كه تو مى زنى واقعيّت ندارد؛ آيا على عليه السلام، عبّاس، سلمان، ابن عبّاس، مقداد، ابوذر وديگران از صحابه نبودند و آيا مى خواهى بگويى ما شيعيان،ايشان را كافر مى شماريم؟!

ص: 14

عبّاسى گفت: مقصود من از تمام صحابه، ابوبكر و عمر وعثمان و پيروانشان است.

علوى در پاسخ فرمود: خودت خودت را ردّ كردى؛ مگرمنطقيان ثابت نكرده اند كه نقيض موجبه جزئيّه، سالبه كليّه است؟

تو يك بار مى گويى: شيعه تمام صحابه را كافر مى دانند، ويك مرتبه ديگر ادّعا مى كنى كه شيعيان، بعضى از صحابه راكافر مى دانند!

نظام الملك خواست تا سخنى بگويد كه علوى او رإے؛گ گ مهلت نداد و فرمود: اى وزير بزرگ! تا ما از پاسخ دادن ناتوان نشويم هيچ كسى حق ندارد سخنى بگويد؛ زيرا در اين صورت بحث ما مخلوط مى شود و سخن از مجراى اصليش بيرون رفته و بدون نتيجه مى ماند.

آن گاه جناب علوى فرمود: اى عبّاسى! بدين سان آشكارشد كه ادّعاى تو مبنى بر كافر دانستن تمام صحابه توسّطشيعيان، دروغى محض است.

عبّاسى از پاسخ گفتن ناتوان شد و رويش از شرمسارى سرخ شد و سپس گفت: اين بحث را واگذار؛ ليكن همين قدرمعلوم است كه شما شيعيان ابابكر و عمر و عثمان را دشنام مى دهيد.

ص: 15

علوى فرمود: برخى از شيعيان، ايشان را دشنام مى دهندو برخى نمى دهند.

عبّاسى گفت: تو از كدام دسته هستى؟

علوى در پاسخ فرمود: من از كسانى هستم كه دشنام نمى دهم، ولى بر اين باور هستم كه افرادى كه آنها را دشنام داده و بدگويى مى كنند دليلى نيز دارند و بر اساس حكم منطق به چنين باورى رسيده اند، و دشنام دادن اين دسته ازشيعيان به اين سه نفر نه موجب كفر است و نه موجب فسق است و از گناهان صغيره نيز نيست.

عبّاسى گفت: اى پادشاه! مى بينى كه اين مرد چه مى گويد؟!

علوى فرمود: اى عبّاسى! اين كه مسير بحث را به سوى پادشاه ببرى نوعى مغالطه است؛ پادشاه؛ ما را براى اين احضار كرده است كه پيرامون دليل هاى خود سخن بگوييم تا در پايان كار نيز حق معلوم شود و با توسّل به اسلحه و زوركسى كه حق را نپذيرد به پذيرش آن وادار كنند.

پادشاه گفت: گفتار علوى درست است؛ اى عبّاسى! پاسخ تو در ردّ اين مدّعا چيست؟

عبّاسى گفت: اين واضح است هر كس به صحابه دشنام بدهد كافر است.

ص: 16

علوى گفت: اين مطلب ممكن است نزد تو واضح باشدولى براى من آشكار نيست.

كسى را كه رسول خداصلى الله عليه وآله سبّ كند سزاوار نفرين است

به نظر تو چرا اگر كسى صحابه را از روى اجتهاد و دليلى دشنام بدهد كافر است؟از طرفى آيا تو قبول ندارى كسى را كه رسول خداصلى الله عليه وآله سبّ كند سزاوار نفرين است؟

عبّاسى گفت: چرا، اين مطلب را باور دارم و اعتراف مى كنم.

علوى فرمود: رسول خداصلى الله عليه وآله ابابكر و عمر را دشنام داد.

عبّاسى گفت: كجا ايشان را دشنام داده است؟ اين دروغ بستن به رسول خداصلى الله عليه وآله است.

علوى فرمود: تاريخ نويسان سنّى بازگو كرده اند كه رسول خداصلى الله عليه وآله سپاهى را به فرماندهى اُسامه آماده كرد و ابابكر وعمر را نيز جزو سپاهيان او قرار داد و فرمود:

خدا لعنت كند كسى را كه از سپاه اُسامه تخلّف وسرپيچى كند.

ولى ابابكر و عمر از آن سپاه تخلّف كردند؛ بدين سان،لعنت رسول خداصلى الله عليه وآله شامل ايشان شد و هر كسى كه رسول خداصلى الله عليه وآله او را لعنت فرمايد، بر هر مسلمانى لازم و سزاواراست كه آن شخص را لعنت كند.

ص: 17

با اين سخنان، عبّاسى سر به زير افكند و چيزى نگفت.

پادشاه نيز رو به وزير خود كرد و گفت: آيا آنچه علوى گفت صحّت دارد؟!

وزير گفت: تاريخ نويسان(1) چنين گفته اند.

علوى ادامه داد: اگر سبّ و دشنام دادن به صحابه حرام وكفر است، پس چرا معاوية بن ابى سفيان را كافر نمى دانيد وحكم به فسق و فجورش نمى كنيد، با اين كه او حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را تا چهل سال دشنام مى داد و اين دشنام هإے؛گ ض تا هفتاد سال ادامه يافت!

پادشاه گفت: اين سخن را واگذاريد و در مورد موضوع ديگرى سخن بگوييد.

عبّاسى پرسيد: يكى از بدعت هاى شما شيعيان آن است كه قرآن را قبول ندريد.

علوى فرمود: بلكه يكى از بدعت هاى شما سنّيان اين است كه قرآن را قبول نداريد، و دليل اين ادّعاى من آن است كه مى گوييد: »قرآن را عثمان گردآورى كرد«.

آيا مى خواهيد بگوييد رسول خداصلى الله عليه وآله به قدر عثمان هم نمى دانست و اقدام به جمع آورى قرآن نكرد تا او بيايد و

ص: 18


1- 1. طبقات ابن سعد: قسم 2 ج 2 ص 41، تاريخ ابن عساكر: 391/2، كنز العمّال:312/5، الكامل ابن اثير:129/2.

قرآن را گردآورى كند؟

از طرفى، چگونه ممكن است قرآن در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله گردآورى نشده باشد با آن كه آن حضرت به خويشان ويارانش دستور مى داد قرآن را ختم كنند و از اوّل تا آخرقرائت كنند و مى فرمود: هر كس قرآن را ختم كند فلان مقدارثواب و پاداش دارد.

آيا مى توان دستور به ختم قرآن داد در زمانى كه قرآن گردآورى نشده باشد؟!

آيا تمام مسلمانان در گمراهى به سر مى بردند و عثمان آنان را هدايت كرد؟!

پادشاه رو به وزيرش كرد و گفت: آيا اين كه علوى مى گويد به نظر سنّيان قرآن را عثمان گردآورى كرد، درست است؟

وزير گفت: مفسّران و تاريخ نويسان چنين مى گويند.

علوى فرمود: پادشاها! خوب است بدانيد كه شيعيان اعتقاد دارند قرآن در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله گردآورى شده بودبه همان شكليكه الان در دست ماست و مى بينى و حتّى يك حرف از آن كم يا زياد نشده است ولى سنّيان مى گويند درقرآن فزونى و كاستى پديد آمده است، و آيات آن، جا به جاشده اند و رسول خداصلى الله عليه وآله آن را گردآورى نكرده و عثمان

ص: 19

براى اوّلين بار پس از رسيدن به پادشاهى، اقدام به اين كاركرد.

عبّاسى فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه!نشنيدى كه اين مرد عثمان را خليفه خطاب نكرد بلكه او راپادشاه خواند؟!

علوى فرمود: آرى، عثمان خليفه نبوده است.

پادشاه گفت: چرا؟!

علوى فرمود: چون شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت ابابكر و عمر و عثمان باطل بوده است.

پادشاه با شگفتى پرسيد: چرا؟!

علوى فرمود: زيرا عثمان بر اساس شوراى شش نفريكه عمر آنها را تعيين كرده بود به حكومت رسيد در حالى كه تمام افراد شورا عثمان را به عنوان خليفه انتخاب نكردند،بلكه سه يا دو نفرشان او را انتخاب كردند؛ بدين سان،مشروعيّت خلافت عثمان، تنها به عمر مستند مى شود.

از سويى، عمر نيز بنابر وصيّت ابابكر به حكومت رسيد؛پس مشروعيّت خلافت عمر نيز مستند به ابابكر است.

از طرفى، ابابكر نيز بر اساس انتخاب گروهى اندك و زيربرق شمشير و به زور به خلافت رسيد؛ پس مشروعيّت خلافت ابابكر نيز مستند به شمشير و زور بوده است.

ص: 20

در همين راستا بود كه عمر در مورد ابابكر گفت: »بيعت مردم با ابابكر، يكى از كارهاى شتابزده و بى تدبير جاهليّت به شمار مى رود؛ خدا شرّش را از مسلمانان دفع كند؛ بنابراين هر كس از اين پس خواست چنان بيعتى به راه بيندازد او رابكشيد«.

ابوبكر، خودش نيز گفت: مرا كنار بزنيد و بيعتتان را پس بگيريد؛ چون، وقتى على عليه السلام در بين شما باشد من بهترين تان نيستم.

بر اساس اين دليل ها شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت اين سه تن از ريشه باطل و نادرست است.پادشاه رو به وزير كرد و گفت: سخنانى كه علوى به ابابكر و عمر نسبت داد درست است؟

وزير گفت: آرى، تاريخ نويسان چنين گفته اند.

شاه پرسيد: پس چرا ما اين سه تن را محترم مى شماريم؟!

وزير گفت: به پيروى از پيشينيان صالح خود.

علوى به پادشاه فرمود: اى پادشاه! به وزير بفرما كه آياحق لازم تر است يا پيروى از پيشينيان؟ آيا تقليد از پيشينيان اگر بر ضدّ حق باشد مشمول اين آيه نيست:

»إنّا وَجَدْنَا آبائَنا عَلى اُمَّةٍ وَإِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ«.

ص: 21

ما پدرانمان را بر مذهبى يافتيم و ما نيز به همان اقتدا مى كنيم!

شاه خطاب به علوى گفت: اگر اين سه تن خليفه رسول خداصلى الله عليه وآله نيستند، پس چه كسى خليفه اوست؟

علوى پاسخ داد: خليفه رسول خداصلى الله عليه وآله تنها حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام است.

شاه گفت: به چه دليل؟

غدير خمّ

علوى فرمود: زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله او را به عنوان خليفه وجانشين پس از خود تعيين كرد و در موارد بسيار زيادى به خلافت آن حضرت تصريح فرمود؛ از جمله آن كه مردم رادر منطقه اى بين مكّه و مدينه كه به آن «غدير خمّ» مى گفتندجمع كرد و دست على را بالا گرفت و به مسلمانان فرمود:

هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست؛بارالها؛ هر كه او را دوست بدارد و به سرپرستى خود بپذيرد او را دوست بدار و سرپرستى اش كن،و هر كه با او دشمنى ورزد دشمنش باش، و هر كه او را نصرت و يارى رساند يارى برسان، و هر كه اورا واگذارد و يارى نكند تو نيز آن شخص راوابگذار.(1)

ص: 22


1- 2. بحارالانوار: 123/37.

آن گاه از منبر به زير آمد و به مسلمانان حاضر در آن جا -كه بيش از يكصد و بيست هزار نفر بودند - فرمود، تنها برعلى به عنوان امير مؤمنان سلام كنيد )و ديگرى را اميرمؤمنان مخوانيد(.

مسلمانان يكى پس از ديگرى مى آمدند و به على عليه السلام مى گفتند: »سلام بر تو اى امير مؤمنان!«

ابوبكر و عمر نيز آمدند و بر على عليه السلام به عنوان امير مؤمنان سلام كردند و عمر گفت: سلام بر تو اى امير مؤمنان! مباركت باد اى پسر ابى طالب! از اين پس تو مولاى من و مولاى هرمرد و زن مؤمن هستى.

بدين سان، تنها خليفه شرعى و قانونى رسول خداصلى الله عليه وآله علىّ بن ابى طالب عليه السلام است.

پادشاه رو به وزيرش كرد و گفت: آيا سخنان علوى درست است؟

وزير گفت: آرى، تاريخ نويسان و مفسّران چنين گفته اند.

پادشاه گفت: اين بحث را تمام كنيد و به بحث ديگرى بپردازيد.

عبّاسى گفت: شيعيان قائل به تحريف قرآن اند.

علوى فرمود: نه! بلكه نزد شما سنّيان مشهور است كه

ص: 23

قائل به تحريف قرآن هستيد.

عبّاسى گفت: اين دروغى آشكار است.

علوى فرمود: مگر در كتاب هايتان نديده ايد كه نوشته اندآياتى در مورد »غرانبق« بر رسول خداصلى الله عليه وآله نازل شد و آن گاه اين آيات نسخ شد و سپس حذف گرديد؟

پادشاه به وزير گفت: آيا اين ادّعاى علوى صحيح است؟

وزير گفت: آرى، مفسّران چنين گفته اند.

شاه گفت: پس، چگونه بر قرآن تحريف شده مى توان اعتماد كرد؟

علوى فرمود: اى پادشاه! خوب است بدانى كه ما شيعيان قائل به اين )تحريف( نيستيم و اين گفتار را تنها سنّيان مى گويند؛ بدين سان قرآن نزد ما مورد اعتماد است ولى نزدسنّيا مورد اعتماد نيست.

عبّاسى گفت:در مورد تحريف قرآن، احاديثى دركتاب هايتان و از عالمانتان نقل شده است.

علوى فرمود: آن احاديث هم اندكند و هم ساختگى هستند وبر اساس حيله دشمنان شيعه ساخته شده اند تا برضدّ شيعه شايعه پراكنى كرده و شيعيان را بدنام سازند.

از طرفى راويان اين روايت و سندهايش درست نيست وآنچه از برخى عالمان نقل شده است قابل اعتماد نيست و

ص: 24

مورد اعتماد نيستند. علماى بزرگ ما كه بر گفتارشان اعتمادداريم قائل به تحريف نيستند و آنچه را شما مى گوييد قبول ندارند، كه مى گوييد:

خداوند آياتى را در ستايش بت ها فرستاد و گفت - البتّه خداوند از اين سخنان، منزّه و پاك است - : »آن بت هاى والامقام، تنها از آن ها اميد شفاعت مى رود«.

شاه گفت: اين بحث را تمام كنيد و بحث ديگرى را آغازكنيد.

علوى فرمود: سنّيان چيزهايى را به خداوند تعالى نسبت مى دهند كه سزاوار جلال و شكوه پروردگار نيست.

عبّاسى گفت: مثل چه؟علوى فرمود: مثل اين كه مى گوييد: خدا جسم است، وهمانند انسان مى خندد و مى گويد، و دست و پا و چشم وعورت دارد، و روز قيامت پايش را داخل جهنّم مى گذارد، واز آسمان هاى بالا به آسمان دنيا مى آيد و بر خرش سوارمى شود ... .

عبّاسى گفت: اينها چه اشكالى دارد، با آن كه قرآن تصريح بدانها دارد و مى فرمايد: »وَجَاءَ رَبُّكَ«(1)؛ »پروردگارت آمد«

ص: 25


1- 3. سوره فجر، آيه 22.

،و مى فرمايد: »يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ«(1)؛ »روزى كه پوشش ازروى ساق برداشته شود«، مى فرمايد: »يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ«(2)؛»دست خدا بالاى دست هايشان است«.

در حديث نيز وارد شده است كه مى گويد: در روز قيامت خداوند پايش را داخل آتش مى كند؟!

تهمت و دروغ بر رسول خدا

علوى فرمود: آن كه در حديث آمده است به نظر ما باطل و دروغ و تهمت است؛ زيرا ابوهريره و امثال او بر رسول خداصلى الله عليه وآله دروغ بستند و كار را به جايى رساندند كه عمر نيز اورا از نقل حديث بازداشت و او را مجازات كرد.

پادشاه رو به وزير كرد و گفت: آيا درست است كه عمر،اباهريره را از نقل حديث بازداشت؟

وزير گفت: آرى؛ او را بازداشت، چنان كه در تاريخ هاآمده است.

پادشاه گفت: پس ما چگونه بر حديث هاى اباهريره اعتماد كنيم؟!

وزير گفت: زيرا علما چنين كرده اند.

شاه گفت: در اين صورت لازم مى آيد كه عالمان از عمرداناتر باشند؛ زيرا عمر، اباهريره را به دليل دروغ بستن بر

ص: 26


1- 4. سوره قلم، آيه 42.
2- 5. سوره فتح، آيه 10.

رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم او نقل حديث بازداشت ولى عالمان مااحاديث دروغين او را برمى گيرند.

عبّاسى گفت: اى علوى! احاديثى كه در مورد خداوندبدان اشاره اى شد، باطل است ولى با آيات قرآن چه مى كنى؟

علوى فرمود: قرآن آياتى دارد كه آيات محكم هستند واصل كتاب خداوند آن آياتند و بقيّه آيات متشابه اند، و قرآن داراى ظاهر و باطن است؛ بدين سان، آياتى را كه محكم باشند و ظاهر نيز باشند به ظاهر آن ها عمل مى كنيم ولى آيات متشابه را بايد بر اساس فنّ بلاغت بررسى كرده و ببينيم مجاز يا كنايه يا داراى تقديرند و اگر چنين نكنيم معنى آيه نه از نظر شرعى و نه از نظر عقلى درست در نمى آيد.

براى مثال: اگر بخواهى آيه »وَجَاءَ رَبُّكَ«؛ »پروردگارت آمد«، را بر اساس ظاهرش معنى كنى آن معنى با عقل و شرع معارض است؛ زيرا عقل و شرع حكم مى كنند خداوند در هرمكان وجايى وجود دارد و هيچ جايى هرگز از او خالى نمى باشد، در حالى كه ظاهر اين آيه خدا را جسم مى داند وپرواضح است كه هر جسمى جا و مكان مخصوصى مى خواهد.

نتيجه اين معنى ظاهرى آن مى شود كه اگر خداوند درآسمان باشد در زمين نخواهد بود و اگر در زمينباشد نيز

ص: 27

آسمان از وجود خدا خالى است و اين مطلب از نظر عقل وشرع نادرست است.

عبّاسى ديگر نتوانست در برابر اين پاسخ هاى منطقى تاب بياورد و در پاسخ گفتن متحيّر شد و بالاخره گفت: من اين سخن را نمى پذيرم؛ بايد به معنى ظاهرى آيات قرآن عمل كنيم.

علوى فرمود: پس با آيات متشابه چه مى كنى؟ از طرفى تو نمى توانى براى همه آيات قرآن و معنى ظاهريش را مدّنظر بگيرى؛ زيرا در اين صورت لازم مى آيد دوستت شيخ احمد عثمان(1) كه در كنار تو نشسته است از اهل جهنّم باشد.

عبّاسى گفت: چرا؟

علوى فرمود: چون خداى تعالى مى فرمايد:

»وَمَنْ كانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمىوَأَضَلُّ سَبيلاً«.(2)

هر كس در اين دنيا كور باشد در آخرت كورتر و گمراه ترخواهد بود.

وقتى شيخ احمد عثمان، الان در اين دنيا كور است بايد براساس معنى ظاهرى اين آيه در جهان آخرت كورتر و

ص: 28


1- 6. وى از عالمان سنّى و نيز نابينا بوده است.
2- 7. سوره إسراء، آيه 72.

گمراه تر باشد. اى شيخ احمد! آيا تو اين را قبول دارى و بدان رضايت مى دهى؟

شيخ گفت: نه! هرگز؛ مراد از »كور« در اين آيه، شخص منحرف از راه حقّ است.

علوى فرمود: بدين سان ثابت شد كه انسان نمى تواندتمام آيات را بهمعنى ظاهريش عمل نمايد.

در اين بخش از كنگره، بحث و درگيرى هاى لفظى درمورد ظاهر آيات قرآن بالا گرفت ولى علوى با برهان هاى محكم، عبّاسيرا شكست مى داد، تا آن كه ... پادشاه گفت: اين موضوع را واگذاريد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

علوى فرمود: از انحرافات و اعتقادات باطل شما سنّيان آن است كه در مورد خداى سبحان مى گوييد: خداوند بندگان را مجبور به انجام گناهان و كارهاى حرام مى كند، آن گاه آنان را به خاطر اين گناهان و كارهاى حرام مجازات نموده و به كيفر مى رساند.

عبّاسى گفت: اين درست است؛ زيرا خداوند مى فرمايد:»وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ« (1) ؛ »هر كه را خدا گمراه فرمايد«، و نيزمى فرمايد: » طَبعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ« (2) ؛ »خداوند بر قلب هايشان

ص: 29


1- 8. سوره نساء، آيه 88.
2- 9. سوره توبه، آيه 93.

مهر زد«.

علوى فرمود: اين كه مى گويى در قرآن آمده است، خوب مى دانى كه در قرآن كنايه ها و مجازهايى هست كه بايد آنها رايافت و پذيرفت؛ مراد از »گمراه كردن« در اينجا آن است كه خداوند انسان شقاوت پيشه را وامى گذارد تا گمراه گردد؛ اين مطلب همانند آن است كهمردم مى گويند: »حكومت، مردم را فاسد كرد«؛ اين بدان معنى است كه حكوت، مردم را واگذاشت و به حال خود رها كرد و كارى به كارشان نداشت.

از سوى ديگر، مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد:

»إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ«(1).

واقعيّت آناست كه خداوند دستور به انجام فحشا و كارهاى بدنمى دهد.

و مى فرمايد:

»إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً«(2).

در واقع، ما انسان را به راه )درست( رهنمون شديم؛ حال، اويا سپاسگزار است يا ناسپاس.

و نيز مى فرمايد:

ص: 30


1- 10. سوره اعراف، آيه 28.
2- 11. سوره إنسان، آيه 3.

»وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ« (1).

او را به هر دو راه هدايت كرديم.

از سوى ديگر، عقل اين امكان را پذيرا نيست كه خداونددستور به انجام گناه بدهد و آن گاه به خاطر انجام گناه، كيفربرساند.

اين كار از عادى ترين مردم نيز بعيد است، چه برسد به خداوند عدالت گر والا مرتبه ستوده از هر نقص؛ كه از گفتارمشركان و ستم كاران والا و برتر است.

شاه فرياد زد: نه! نه! امكان ندارد كه خداوند انسان رامجبور به گناه كند و سپس او را به خاطر انجام آن گناه كيفربرساند؛ اين ستمى آشكار است و خداوند از ستم و تباهى پاك و ستوده است:

»وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبيدِ« (2).

خداوند نسبت به بندگان، ستم كار نيست.

البتّه من گمان نمى كنم اهل سنّت نيز نظر عبّاسى را داشته باشند.

آن گاه شاه به وزير رو كرد و گفت: آيا اهل سنّت چنين

ص: 31


1- 12. سوره بلد، آيه 10.
2- 13. سوره حجّ، آيه 10.

اعتقادى دارند؟!

وزير گفت: آرى! اين بين سنّيان مشهور است!

شاه گفت: چگونه چيزى مى گويند كه عقل نمى پذيرد؟

وزير پاسخ داد: تأويلات و دليل هايى بر اعتقادشان دارند.

شاه اظهار داشت: هر چه دليل و تأويل بياورند، باز هم عقل آن ها را نمى پذيرد و به نظر من تنها همان نظريّه سيّدعلوى درست است كه خداوند كسى را مجبور به كفر و گناه نمى كند و سپس او را به جهت آن به كيفر برساند.

علوى فرمود: ديگر آن كه سّنيان مى گويند: رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در نبوّت خويش ترديد داشت!

عبّاسى گفت: اين دروغى آشكار است.

علوى فرمود: مگر شما روايت نمى كنيد و دركتاب هايتان نيامده است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم گفت: هيچ مرتبه اى جبرئيل بر من فرود نيامد مگر آن كه گمان كردم برعمر بن خطّاب نازل مى شود!

اين روايت شماها در شرايطى است كه آيات فراوانى درقرآن تصريح و دلالت بر اين مطلب دارند كه خداوند ازپيامبرش محمّدصلى الله عليه وآله وسلم براى پيامبريش ميثاق و پيمان گرفت!

شاه به وزير رو كرد و گفت: آيا اين درست است و در

ص: 32

كتاب هاى سنّيان چنين روايتى آمده است؟

وزير گفت: در برخى از كتاب هاى سنّيان آمده است. (1)

شاه گفت: اين كفرى آشكار است.

بی حیایی و دروغ

علوى فرمود: ديگر آن كه سنّيان در كتاب هايشان نقل كرده اند رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم عايشه را بر شانه خود مى نشانيد وبا طبل زنان و موسيقى نوازان به خوشگذرانى مى پرداخت،آيا اين با مقام و جايگاه والاى رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم مناسبت دارد؟!

عبّاسى گفت: ضررى براى مقام آن حضرت ندارد.

علوى فرمود: آيا تو كه يك مرد عادّى هستى، چنين كارى را انجام مى دهى؟

شاه گفت: هر كس ذرّه اى حيا و غيرت داشته باشد تن به چنين كارى نمى دهد؛ چه آن كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم كه نمودارحيا و غيرت و ايمان است. آيا اين درست است كه دركتاب هاى سنّيان چنين مطلبى آمده است؟

وزير گفت: آرى! در برخى از كتاب ها هست!

شاه گفت: پس چگونه به پيامبرى ايمان آوريم كه درپيامبريش شكّ دارد؟

ص: 33


1- 14. ابن ابى الحديد معتزلى در »شرح نهج البلاغه« ونيز ديگران اين را آورده اند.

عبّاسى گفت: بايد اين روايات را تأويل كرد.

علوى فرمود: آيا اين روايات تأويل پذير هستند؟! اى شاه؛ مى بينى سنّيان به اين خرافات و اعتقادات باطل و چرت و پرت ها اعتقاد دارند؟!عبّاسى گفت: كدام اعتقادات باطل و خرافات رامى گويى؟

علوى فرمود: همين هايى كه تا به حال برشمردم كه مى گوييد:

1 - خداوند همانند انسان است و دست و پا و جنبش وآرامش دارد.

2 - قرآن تحريف شده و كاستى و فزونى دارد.

3 - رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم كارى را انجام داده كه حتّى عادى ترين مردم انجام نمى دهند و عايشه را بر كتف خودنشانيده است.

4 - رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در پيامبرى خويش شكّ و ترديدداشته است.

5 - كسانى كه پيش از علىّ بن ابى طالب عليه السلام به حكومت دست يازيدند، با توسّل به شمشير و زور اين كار را كردند وخود را جا زدند و حكومت شان شرعيّت نداشت.

6 - كتاب هاى سنّيان از اباهريره و ديگر حديث سازان

ص: 34

دجّال روايت مى شود... و ديگر اعتقادات باطل و كژى هايى كه دارند.

شاه گفت: اين موضوع را واگذاريد و به بحث ديگرى بپردازيد.

علوى فرمود: سنّيان چيزى را به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نسبت مى دهند كه حتّى در مورد يك شخص معمولى درست نيست.

عبّاسى گفت: منظورت چيست؟

علوى فرمود: مانند آن كه مى گويند: سوره »عَبَسَ وَتَوَلَّى« (1) در مورد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نازل شده است!

عبّاسى گفت: چه مانعى دارد؟

علوى فرمود: مانعش اين آيه است كه مى فرمايد:

»وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ«. (2)

تو به راستى اخلاقى بزرگ و نيكو دارى.

و اين آيه:

»وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ«. (3)

ص: 35


1- 15. سوره عبس، آيه 1.
2- 16. سوره قلم، آيه 4.
3- 17. سوره انبياء، آيه 107.

تو را جز رحمت براى جهانيان نفرستاديم.

آيا عقل مى پسندد رسولى كه خداوند او را داراى اخلاقى عظيم و نيكو مى داند و رحمت براى جهانيان معرّفى مى كند،با آن مؤمن نابينا چنين كار ناشايست و غير انسانى را انجام بدهد؟

شاه گفت: اين غير معقول است كه رسول بشريّت وپيامبر رحمت، چنين كارى را انجام بدهد؛ حالا، اى علوى؛اين سوره در مورد چه كسى نازل شده است؟

علوى فرمود: حديث هاى صحيحى كه از اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم - كه قرآن در خانه هايشان فرود آمده است -روايت شده است، بيان مى دارند:

اين سوره در مورد »عثمان بن عفّان« نازل شده؛ آن گاه كه»عبداللَّه بن امّ مكتوم« نزد او رفت ولى عثمان روى خود را ازاو گردانيده و پشت بر او كرد.

در اينجا سيّد جمال الدين - يكى از عالمان شيعه كه درمجلس حاضر بود - برخاسته و فرمود: من در مورد اين سوره، قصّه اى دارم كه يكى از عالمان مسيحى به من گفت:پيامبر ما عيسى از پيامبر شما محمّدصلى الله عليه وآله وسلم برتر است.

گفتم: چرا؟

ص: 36

گفت: چون پيامبر شما بداخلاق بوده و نسبت به افرادكور، چهره درهم مى كشيده است و بر ايشان پشت مى كرده است، در حالى كه پيامبر ما خوش اخلاق بوده است وبيماران را شفا مى داده است.

گفتم: اى مسيحى؛ خوب است بدانى ما شيعيان اعتقادداريم اين سوره در مورد »عثمان بن عفّان« فرود آمده است نه در مورد پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم؛ پيامبر ما حضرت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم بسيار خوش برخورد و نيكوصفات بوده و داراى ويژگى هاى ستوده اى بوده است كه خداوند در موردش مى فرمايد:

»وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ«.

همانا تو اخلاقى عظيم و بس نيكو دارى.

»وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ«.

تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.

مسيحى گفت: اين را كه گفتم از يكى از سخنرانان مسجدبغداد شنيدم!

گفتم: نزد ما مشهور است كه برخى راويان بدكردار ودروغ گو: اين قصّه را به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نسبت داده اند تاچهره عثمان را از آلودگى پاك كنند؛ اينان به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم

ص: 37

نسبت دروغ مى دهند تا پادشاهان و خلفاى خويش را تبرئه كنند!

شاه گفت: اين سخن را واگذاشته به موضوع ديگرى بپردازيد.

عبّاسى گفت: شيعيان، ايمان خلفاى سه گانه را انكارمى كنند و اين درست نيست؛ زيرا اگر مؤمن نبودند پس چرارسول خداصلى الله عليه وآله وسلم دامادشان شد و نيز به دامادى گرفت؟

علوى فرمود: شيعه اعتقاد دارند كه آن سه تن ايمان قلبى و درونى نداشتند اگر چه در ظاهر و با زبان اظهار اسلام كردند. رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله وسلم نيز از هر كسى كه شهادتين را مى گفت - حتّى اگر در واقع منافق بود - مى پذيرفت و با اوهمانند مسلمانان رفتار مى كرد. بدين سان، داماد نبىّ اكرم صلى الله عليه وآله وسلم براى ايشان و دامادى ايشان براى آن حضرت، ازاين باب است.

بی ایمانی ابوبکر

عبّاسى گفت: دليل بر ايمان نداشتن «ابابكر» چيست؟

علوى فرمود: دليل هاى قطعى بر اين مطلب به فراوانى يافت مى شود؛ از جمله آن كه او در جاهاى بسيارى به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم خيانت روا داشت. چنان كه از شركت در لشكراُسامه سرباز زد و با دستور رسول صلى الله عليه وآله وسلم در اين مورد مخالفت كرد و پرواضح است كه قرآن كريم مى فرمايد: هر كس با

ص: 38

رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم مخالفت كند ايمان ندارد:

»فَلا وَرَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَبَيْنَهُمْ ثُمَّ لايَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْليماً«.(1)

پس به پروردگارت سوگند؛ ايمان نمى آورند مگر آن زمان كه تو را در اختلافات خود حاكم قرار دهند و سپس نسبت به حكمى كه كردى در درون خويش نيز حرجى نيابند و به طوركامل تسليم باشند.

بدين سان، »ابابكر« از دستور رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم سرباز زدو سرپيچى كرد و او در زمره افرادى است كه آيه مزبورشامل شان مى باشد.

افزون بر آن، رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نيز هر كس را كه از شركت در لشكر اسامه سرباز بزند لعنت فرمود و اين را پيشتر گفتيم كه ابابكر از شركت در لشكر اسامه سرباز زد.

آيا رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم مؤمن را لعنت مى كند؟! طبيعى است كه: نه.

پادشاه گفت: بدين ترتيب سخن علوى درست است كه ابابكر مؤمن نبوده است.

ص: 39


1- 18. سوره نساء، آيه 65.

وزير گفت: اهل سنّت در مرود تخلّف و سرپيچى ابابكر، تأويلات و توجيهاتى دارند.

شاه گفت: آيا توجيه مى تواند كار حرام را برطرف كند؟اگر بخواهيم باب توجيه و تأويل را بگشاييم، هر مجرم وخلاف كارى داراى توجيه و تأويلى خواهد بود! دزدمى گويد: به دليل فقر و تنگدستى به دزدى مى پرداختم؛شراب خوار مى گويد: به دليل اندوه فراوان شراب خوردم؛زناكار مى گويد: ... و بدين سان نظم اجتماع برهم مى خورد ومردم جرأت بر گناه و معصيت پيدا مى كنند. نه! نه!...تأويلات و توجيهات براى ما فايده اى ندارد.

روى عبّاسى سرخ شد و متحيّر ماند كه چه بگويد وبالأخره پس از تأمّلى گفت: دليل بر ايمان نداشتن عمرچيست؟

علوى فرمود: دليل هاى فراوانى بر اين مطلب وجوددارد، از آن جمله تصريح خودش در مورد ايمان نداشتنش است!

عبّاسى گفت: در كجا؟

علوى فرمود: آنجا كه گفت: هيچ گاه همچون روز جنگ حديبيّه در نبوّت محمّد)صلى الله عليه وآله وسلم( شكّ و ترديد نكردم.

اين سخن عمر دلالت بر آن دارد كه وى پيوسته در شكّ و

ص: 40

ترديد نسبت به پيامبرى آن حضرت بوده است، و ترديدش در روز حديبيّه بيشتر و عميقتر و بزرگتر از شكّ وترديدهاى ديگرش بوده است.

اى عبّاسى؛ تو را به پروردگارت سوگند؛ به من بگو: آياكسى كه در نبوّت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم شكّ و ترديد داشته باشدمؤمن است؟!

عبّاسى سكوت كرد و از خجالت سرش را به زير افكند.

شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا گفتار علوى در موردسخن »عمر« صحيح است؟

وزير گفت: راويان چنين روايت كرده اند.

شاه گفت: عجيب است؛ جدّاً عجيب است؛ من »عمر« رااز اوّلين مسلمانان مى دانستم و ايمان او را ايمانى ثابت مى پنداشتم ولى حالا برايم ثابت و هويدا شد كه در اصل ايمانش نيز ترديد و شبهه است.

عبّاسى گفت: صبر كن اى پادشاه؛ بر عقيده ات پايدارباش و علوى دروغ گو تو را نفريبد!

پادشاه با حالت خشم، روى خويش را از عبّاسى گردانيدو گفت: وزير ما - نظام الملك - مى گويد: علوى راستگوست و اين گفته عمر در كتاب ها وارد شده است، ولى اين شخص ابله و نادان - عبّاسى - مى گويد: علوى دروغگوست؛ آيا اين

ص: 41

جز عناد و تعصّب است؟سكوتى مرگبار بر مجلس حاكم شد؛ پادشاه خشمگين شده و از سخن عبّاسى رنجيده شده بود... و عبّاسى و ديگرعالمان سنّى سر به زير افكنده بودند ... و وزير سكوت اختيار كرده بود ... و علوى همچنان سرش را بالا گرفته و درروى شاه مى نگريست تا نتيجه را ببيند.

لحظه هاى سختى بر عبّاسى مى گذشت كه آرزو مى كردزمين شكافته مى شد و او را مى بلعيد، يا ملك الموت مى آمدو به سرعت روحش را مى ستاند؛ او بسيار شرمسار شده بودو لحظات دشوارى را پشت سر مى گذارد؛ نادرستى مذهب او آشكار شده بود و باورهاى خرافيش براى شاه و وزير وعالمان و بزرگان مملكتى آشكار گشته بود! ... ليكن بايد چه كارى انجام مى داد؟

شاه او را خواسته بود تا پرسش و پاسخ انجام دهد، و حقّ و باطل را معلوم كند، و بالأخره عبّاسى خود را آماده نموده وسر برافراشت و پرسيد:

اى علوى! چگونه اظهار مى كنى كه ثمانايمان قلبى نداشته است، در حالى كه رسول خداصلى الله عليه وآله، دخترش رقيّه وديگر دخترش امّ كلثوم را به ازداواج او درآورده بود؟!

علوى فرمود: دليل هاى بسيارى وجود دارد كهعثمان

ص: 42

ايمان قلبى نداشته است؛ و همين قدر كافى است كه مسلمانان، از جمله صحابه، هم نظر شدند و همگى حكم به قتل او كردند و وى را كشتند.

خودتان نيز از پيامبرصلى الله عليه وآله روايت مى كنيد كه فرموده است:»امّت من بر باطل هم نظر نمى شوند« حال، آيا مسلمانان - كه صحابه نيز جزئشان بوده اند - در مورد كسى كه ايمان داشته باشد هم نظر مى شوند؟

از طرفى عايشه عثمان را به يهوديان تشبيه كرده و دستوركشتن او را صادر مى كند و مى طويد: »نعثل )نام يكى ازيهوديان بوده است( را بكشيد؛ زيرا به طور حتم كافرشده است؛ نعثل را بكشيد؛ خدا او را بكشد؛ نعثل نابود و ازرحمت حقّ به دور باد«.

همچنين، عثمان صحابى جليل القدر پيامبرصلى الله عليه وآله يعنى عبداللَّه بن مسعود را ضرب و شتم كرد به گونه اى كه به فتق مبتلا شد و در بستر بيمارى افتاد و در اثر همان ضربه ها ازدنيا رفت!

همچنين، اباذر غفارى، آن يار ارجمند پيامبرصلى الله عليه وآله را اخراج و تبعيد كرد و يك يا دو بار از مدينه منوّره به شام فرستاد و بارديگر او را به صحراى ربذه - بيابان بى آب و علفى بين مكّه ومدينه - تبعيد كرد تا بالاخره ابوذر از شدّت گرسنطى و

ص: 43

تشنگى در ربذه از دنيا رفت و اين در حالى اتّفاق افتاد كه عثمان در بيت المال مسلمانان غوطه ور بود و آن را بين خويشان اموى و مروانى خود تقسيم مى كرد. اباذر، همان كسى بود كه رسول خداصلى الله عليه وآله در موردش فرمود:

ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذي لهجةأصدق من أبي ذر.(1)

آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر ازابوذر باشد.

در پى اين سخنان، پادشاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوى درست است؟!

وزير گفت: مورّخان چنين بازگو گرده اند.

شاه گفت: پس چگونه مسلمانان او را به خلافت برگزيده اند؟

وزير گفت: وى به حكم شورا خليفه شد.

علوى فرمود: اى وزير! اجازه بده؛ چيزى را كه درست نيست مگوى.

شاه گفت: چه مى گويى؟!

علوى فرمود: وزير اين سخن را نادرست گفت؛ عثمان،

ص: 44


1- 19. الغدير: 306 305 299 294 / 8.

تنها در اثر وصيّت عمر به خلافت رسيد وتنها و تنها سه نفراز منافقان او را به خلافت انتخاب كردند يعنى طلحه، سعدبن ابى وقّاص و عبدالرحمن بن عوف.

آيا نظر اين سه منافق به عنوان تمام مسلمانان بازگومى شود!

نيز در تاريخ ها آمده است كه اين سه نفر پس از مشاهده طغيان عثمان و هتك حرمت هاى او نسبت به ياران حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم و مشورت عثمان در مورد امور مسلماان با كعب الأحبار يهودى و تقسيم اموال مسلمانان بين خاندان مروان،خودشان پيش افتادند و مردم را نسبت به كشتن عثمان تشويق كردند!

شاه رو به وزير كرده و گفت: سخن علوى صحيح است؟

وزير گفت: آرى؛ چنان كه مورّخان بازگفته اند.

شاه گفت: پس چگونه تو ادّعا كردى عثمان بر اساس تصميم شورا به خلافت رسيد؟!

گفت: منظورم از شورا همين سه نفر بودند.

شاه گفت:آيا انتخاب اين سه نفر به عنوان تصميم شورا به حساب مى آيد؟

وزير گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت در مورد اين سه تن داده است.

ص: 45

علوى فرمود: اى وزير! مهلتى بده؛ سخنى را كه نادرست است بر زبان ميار؛ حديث »ده نفرى كه بشارت بهشت دارند«دروغ است و تهمتى بر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم است.

عبّاسى گفت: چگونه اين را دروغ مى شمارى در حالى كه راويان مورد وثوق آن را روايت كرده اند؟!

علوى فرمود: دليل هاى فراوانى در دست است كه دروغ بودن و نادرستى اين حديث را ثابت مى كند كه سه دليل ازآن ها را برايت مى گويم:

1 - چگونه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت در مورد كسى مى دهد كه او را آزرده است )منظورم طلحه است(؛ زيرابرخى مفسّران و مورّخان بازگو كرده اند كه طلحه گفت:»اگرمحمّد بميرد به طور حتم با زنانش ازدواج خواهيم كرد. )ياآن كه گفت: به طور حتم با عايشه ازدواج خواهم كرد(.

با اين سخن، او پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را آزرد و خداوند اين آيه را دراين مورد فرو فرستاد:

»وَما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلا أَنْ تَنْكِحُواأَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَاللَّهِ عَظيماً«.(1)

ص: 46


1- 20. سوره احزاب آيه2 .53. إحقاق الحق: 440/6، و ج 296/7.

شما حق نداريد رسول خدا را بيازاريد، و اين كه تا ابد بإے؛00گ زنانش پس از او ازدواج كنيد؛ اين نزد خدا - گناهى - بزرگ است.

2 - طلحه و زبير با حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام جنگيدند كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در موردش مى فرمايد:

على جان! جنگ با تو جنگ با من است، و همراهى با تو همراهى با من است.(1)

هر كس على را اطاعت كند به طور حتم و يقين مرااطاعت كرده است، و هر كس از على سرپيچى كندبه يقين از من سرپيچى كرده است.(2)

على با قرآن است و قرآن با على است؛ هرگز ازيكديگر جدا نخواهند شد تا نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.(3)

على با حقّ است و حقّ با على است؛ حقّ هر جاعلى باشد خواهد بود.(4)

بدين سان، آيا كسى كه با رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بجنگد و ازفرمانش سرپيچى كند، آيا به بهشت خواهد رفت؟ آيا كسى

ص: 47


1- 21.
2- 22. إحقاق الحق: 419/6، وج 621/16.
3- 23. بحارالأنوار: 35/38.
4- 24. إحقاق الحقّ: 27/4.25) سوره اعراف، آيه 146.

كه با حقّ و قرآن سر جنگ و ستيز داشته باشد مؤمن است؟!

3 - طلحه و زبير در جهت كشتن عثمان تلاش فراوان كردند؛ با اين وجود، ى يا ممكن است عثمان و طلحه و زبيرهر سه تن در بهشت باشند در حالى كه بعضى برخى ديگر راكشته اند و نقل است كه حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: كشنده وكشته شده هر دو در آتشند؟!

پادشاه با شگفتى تمام پرسيد: آيا تمام سخنان علوى صحيح است؟

وزير سكوت كرد و چيزى نگفت.

عبّاسى و همفكرانش نيز ساكت شده و سخنى نگفتند.

چه بگويند؟ ى يا راستش را بگويند؟ آيا شيطان اجازه م دهد كه سخن حقّ بگويند؟ آيا نفسى كه پيوسته دستور به بدى مى دهد به فروتنى در برابر حقيقت و واقعيّت تن درمى دهد؟ آيا گمان مى كنى اعتراف به حقيقت يك امر آسان وساده است؟

هرگز ... اين كارى بس دشوار است؛ زيرا لازمه اش كنارگذاشتن تعصّب جاهلى و مخالفت با هواى نفس است، ومردم پيروان هواى نفسند و از باطل پيروى مى كنند، مگرعدّه بسيار اندكى كه مؤمن اند.

سيّد علوى پرده سكوت را دريد و فرمود:

ص: 48

اى پادشاه! وزير و عبّاسى و تمام عالمانى كه در اينجإے؛22گ گ هستند درستى سخن مرا مى دانند و از حقيقت گفتارم آگاهند؛ و اگر اينها هم بخواهند انكار كنند در بغداد عالمانى هستند كه بر درستى سخن من و حقيقت آن گواهى بدهند. ازسويى، در گنجينه كتاب هاى اين مدرسه )نظاميّه( كتاب هايى وجود دارد كه درستى گفتار مرا تأييد مى كنند و مدارك ومصادر معتبرى هست كه به طور آشكار درستى و حقيقت سخنان مرا تأييد مى كند.

... اگر اينان اعتراف مى كردند كه سخن من درست است كه مطلوب حاصل است، و اگر اعتراف نكنند من همين الان برايت كتاب ها و مصادر و شاهدانى را حاضر مى كنم.

پادشاه به وزير رو كرد و گفت: آيا سخن علوى درست است كه كتاب ها و مصادرى وجود دارد و تصريح به درستى سخنان و احاديث او مى كند؟!

وزير گفت: بلى!

شاه گفت: پس چرا در آغاز سكوت كردى؟!

وزير گفت: زيرا من خوش ندارم نسبت به ياران رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بدگويى كنم.

علوى فرمود: شگفتا! تو از اين كار خوشت نمى آيد، ولى خدا و رسولش از اين كار ناخوش نيستند.

ص: 49

اصحاب منافق

خداى تعالى برخى از اصحاب را منافق خطاب كرده است و به رسول خود دستور مى دهد تا همان گونه كه با كافران مى جنگد با آنان نيز بجنگد؛ و رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم خودش نيز برخى از اصحاب خويش را لعنت فرموده است.

وزير گفت: اى علوى! مگر گفتار عالمان را نشنيده اى كه مى گويند تمام اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم عادل اند.

علوى فرمود: شنيده ام؛ ليكن اعتراف مى كنم اين ادّعايى دروغ و بهتانى بزرگ است؛ زيرا چگونه امكان دارد تمام اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم عادل باشند در حاليكه خداوندبرخى از آنان را لعنت فرموده است و رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نيزبرخى از ايشان را لعنت فرموده است.

از طرفى خودشان نيز يكديگر را لعنت كرده و با يكديگرجنگيده اند، و برخى به ديگرى دشنام داده اند و يا به قتل ديگرى اقدام كرده اند؟!عبّاسى در اينجا درها را به روى خويش بسته ديد و از در ديگر وارد شد و گفت: پادشاها! به اين علوى بگو اگر اين سه خليفه، مؤمن نبوده اند پس چرا مسلمانان آن ها را به پادشاهى خويش برگزيدند و به ايشان اقتدا كردند؟

علوى فرمود: اوّل آن كه تمام مسلمانان آنان را به خلافت نپذيرفتند بلكه تنها سنّيان چنين كردند؛ دوّم آن كه اين

ص: 50

افرادى كه اعتقاد به خلافتشان دارند دو دسته اند: يا نادانند، يا از روى دشمنى با حقّ به آنان گرويده اند.

نادانان، از رسوايى ها و حقيقت حالشان خبر ندارند بلكه ايشان را افرادى پاك و مؤمن به حساب مى آورند، براى معاندان نيز هيچ دليل و برهانى سودى نمى بخشد مگر آن كه دست از تعصّب و لج بازى بردارند.

خداى تعالى مى فرمايد:

»وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها«( (1)).

اگر هر نشانه اى ببينند به آن ايمان نخواهند آورد.

هم چنين مى فرمايد:

»سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لِمْ تُنْذِرْهُم لايُؤمِنُونَ«((2)).

برايشان تفاوتى ندارد كه ايشان را بترسانى يا بيم ندهى؛ ايمان نمى آورد.

سوّم آنكه افرادى كه ايشان را به خلافت برگزيدند، درانتخاب خويش اشتباه كردند، چنان كه عدّه اى از مسيحيان نيز اشتباه كردند و گفتند: »مسيح«، پسر خداست« و يهوديان نيز راه را اشتباه رفته و گفتند: »عزير پسر خداست«.

ص: 51


1- 25 _سوره ء اعراف آیه ء 146 .
2- 26 . سوره بقره، آيه 10.

بنابراين، انسان بايد از خدا و رسولش پيروى كند و به دنبال حقيقت باشد نه اين كه از كارهاى اشتباهو نادرست مردم پيروى كند؛ خداى تعالى مى فرمايد:

»أَطيعُوا اللَّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ«((1)).

از خدا و رسول اطاعت كنيد.

شاه گفت: اين مبحث را رها كنيد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

علوى فرمود: يكى ديگر از اشتباهات سنّيان آن است كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام را واگذاشتند و از گفتار ديگران پيروى كردند!

عبّاسى گفت: چرا؟

علوى فرمود: چون علىّ بن ابى طالب عليه السلام را رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم تعيين و نصب فرمود، ولى آن سه تن را پيامبرتعيين نفرمود.

)علوى خطاب به شاه ادامه داد:( اى پادشاه! اگر تو كسى را به جاى خويش و براى پادشاهى پس از خودت بگمارى،آيا بايد وزيران و سران حكومتى نيز از تو پيروى كنند وبپذيرند؟ يا آن كه حق دارند جانشين تو را كنار زده و ديگرى

ص: 52


1- 27. سوره نساء، آيه 59.

را به جانشينى برگزينند؟!

شاه گفت: معلوم است كه بايد از جانشينى كه من برگزيده ام پيروى كرده و به او اقتدا كنند و از دستور من پيروى نمايند.

علوى گفت: شيعيان نيز چنين كارى كرده اند؛ شيعيان ازجانشينى كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به دستور خداى تعالى براى خويش تعيين فرمود يعنى علىّ بن ابى طالب عليه السلام پيروى كرده اند و جز اورا واگذاشته اند.

عبّاسى گفت: علىّ بن ابى طالب سزاوار خلافت نبود؛زيرا عمرش كم بود و ابابكر پيرتر بود. از طرفى علىّ بن ابى طالب بزرگان عرب را كشته و شجاعان عرب را نابود كرده بود و عرب ها تن به خليفه بودنش نمى دادند؛ ولى ابوبكراين كارها را نكرده بود.

علوى فرمود: اى پادشاه! شنيدى عبّاسى چه گفت؟ اومى گويد كه مردم از خدا و رسول او براى تعيين اصلح،داناترند؛ زيرا او كلام خدا و رسول او را در تعيين علىّ بن ابى طالب عليه السلام نپذيرفته و گفتار برخى مردم را مى پذيرد كه ابابكررا اصلح دانسته اند!

گويا خداوند داناى حكيم نمى دانسته است اصلح وافضل چه كسى است تا برخى مردم نادان بيايند و اصلح رإ

ص: 53

انتخاب كنند؟!

مگر خداى تعالى نفرموده است:

»وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً«.((1))

هيچ مرد و زن مؤمنى وقتى كه خدا و رسولش در موردشان حكمى كردند، ديگر حقّ انتخاب ندارد؛ و هر كس از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كند به يقين و به طور آشكار گمراه شده است.مگر خداى سبحان نمى فرمايد:

»يا أَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اسْتَجيبُوا للَّهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذادَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ«.((2))

اى كسانى كه ايمان آورديد؛ آن گاه كه خدا و رسول، شما رافراخواندند به چيزى كه شما را حيات مى بخشد، پاسخ مثبت بدهيد.

پس از اين سخنان، عبّاسى گفت: نه؛ من نگفتم كه مردم از خدا و رسولش داناترند.

علوى فرمود: پس سخنت بى معنى مى شود؛ زيرا اگر

ص: 54


1- 28. سوره احزاب، آيه 36.
2- 29. سوره انفال، آيه 24.

خدا و رسولش يك شخص معيّنى را براى خلافت و امامت نصب فرمودند، لازم است كه به او اقتدا كنى؛ خواه مردم اورا بپسندند يا نپسندند.

عبّاسى گفت: ولى شايستگى هاى علىّ بن ابى طالب عليه السلام اندك بوده!

علوى فرمود: اوّل آن كه سخن تو بدين معنى است كه خداوند، علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به درستى نمى شناخت ونمى دانست شايستگى هاى او اندك است و به اين سبب بودكه او را خليفه قرار داد؛ اين مطلب كه از سخن تو برمى آيدكفرى آشكار است.

دوّم آن كه شايستگى ها و قابليّت هاى خلافت و امامت به طور كامل و جامع و به فراوانى در علىّ بن ابى طالب عليه السلام وجود داشت، و از طرفى در كسى جز علىّ بن ابى طالب عليه السلام اين قابليّت ها جمع نبود.

عبّاسى گفت: براى مثال، بگو بدانيم آن قابليّت ها چه بود؟

علوى فرمود: قابليّت هاى او بسيار بسيار زياد است:

اوّلين قابليّت او آن است كه خدا و رسولش او را به خلافت برگزيدند و تعيين فرمودند.

دوّم آن كه به طور مطلق از تمام صحابه، عالمتر و داناتر

ص: 55

بود؛ اين رسول خدا است كه مى فرمايد:

أقضاكم عليّ.((1))

عالمترين و قضاوت مندترين شما على است.

عمر بن خطّاب مى گويد:

أقضانا عليّ.((2))

قضاوت مندترين مان على است.

رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم مى فرمايد:

أنا مدينة العلم وعليّ بابها، فمن أراد المدينةوالحكمة فليأت الباب.((3))

من شهر علم هستم و على راه ورود به آن است، پس هر كس اين شهر و حكمت را مى خواهد بايد از در آن وارد شود.

خودش نيز فرموده است:

علّمني رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم ألف باب من العلم، يفتح لي من كلّ باب ألف باب.( (4))

ص: 56


1- 30 إحقاق الحقّ: 321/4، و ج 370/15.
2- 31 صحيح بخارى: در تفسير »ما ننسخ من آية...«، طبقات ابن سعد: 102/6،الإستيعاب: 8/1 و ج 461/2، حلية الأولياء: 65/1، إحقاق الحقّ: 61/8 و 66.
3- 32 إحقاق الحقّ: 376/4، و ج 52/5.
4- 33 حقاق الحقّ: 342/4، و ج 40/6.

رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم هزار در علم را به من آموخت كه از هر يك،هزار در ديگر براى من گشوده مى شود.

روشن است كه عالم و دانا بر شخص جاهل و نادان مقدّم و پيشتر است؛ خداوند مى فرمايد:

»هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذينَ لايَعْلَمُونَ«.( (1))

آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟

سوّم آن كه على عليه السلام از غير خود بى نياز بود، ولى جز اومحتاج و نيازمند به سوى او بودند؛ مگر »ابابكر« نگفته است: مرا رها كنيد؛ من در حالى كه على )عليه السلام( در بين شماست بهترينتان نيستم.( (2) )

مگر »عمر« در بيش از هفتاد موضع نگفته است: »اگر على نبود، عمر به طور حتم هلاك مى شد«.((3) )

خدا مرا به مشكلى گرفتار نكند كه تو براى حلّ آن نباشى،اى ابا الحسن!«.((4))

ص: 57


1- 34 سوره زمر، آيه 9.
2- 35 إحقاق الحقّ: 240/8.
3- 36 . مستدرك حاكم، كتاب صلاة: 358/1، الإستيعاب ابن عبد ربّه: 39/3، مناقب خوارزمى: 48، تذكره ابن جوزى: 87، تفسير نيشابورى )سوره احقاف . )
4- 37 . تذكره ابن جوزى: 87، مناقب خوارزمى: 60، فيض الغدير: 357/4.

»وقتى على در مسجد حضور دارد نبايد هيچ يك از شمافتوا بدهيد«.

چهارم آن كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام هيچ گاه معصيت الهى را انجام نداده است و نيز كسى جز خدا را پرستش نكرده است؛ هيچ گاه در طول حيات خويش در برابر بتان سجده نكرده است در حالى كه آن سه تن معصيت خدا را به جاى آورده و جز خدا را پرستيده و در برابر بتان به سجده افتاده اند، خداى تعالى مى فرمايد: »لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ«( (1) )؛ »عهد و پيمان من به ظالمان نمى رسد«، روشن است كه معصيت كار، ظالم است و به همين سبب سزاواردستيابى به عهد الهى - يعنى پيامبرى و خلافت - نيست.

پنجم آن كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام داراى انديشه اى سالم وعقلى بزرگ و نظرى صحيح و برخاسته از اسلام بود، درحالى كه آن سه تن داراى انديشه اى ناسالم و بيمار وبرخاسته از شيطان بودند؛ ابابكر مى گويد: من شيطانى دارم كه فريبم مى دهد؛ عمر با دستور رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در مواردفراوانى مخالفت كرده است؛ عثمان، كژ انديش و سست رأى بوده و اطرافيان بدكردارش بر او تأثير مى گذاشتند؛ هم چون

ص: 58


1- 38 سوره بقره، آيه 124.

وزغ بن وزغ - كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم او و فرزندانى را كه درصلبش بودند لعنت فرستاد جز مؤمنانشان را كه بسيار اندك بودند - و نيز مروان بن حكم و كعب الأحبار يهودى و غيراينان.

پادشاه رو به وزير كرد و گفت: آيا درست است كه ابابكرگفته است: من شيطانى دارم كه فريبم مى دهد؟

وزير گفت: در كتاب هاى روايى چنين آمده است.

شاه گفت: آيا درست است كه عمر با رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم مخالفت كرد؟!

وزير گفت: بايد از علوى پرسيد منظورش ازاين سخنان چيست؟

علوى فرمود: آرى، عالمان سنّى در كتاب هاى معتبرشان بازگو كرده اند كه عمر در موارد بسيارى سخنان و دستورات پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم را رد كرد و در مواضع بسيارى با آن حضرت به مخالفت برخاست؛ از آن جمله است:

1 - وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اراده فرمود بر جنازه عبداللَّه بن ابىّ نماز بخواند، عمر به شدّت و با سنگدلى و گستاخى با آن حضرت مخالفت كرد تا جايى كه پيامبر را آزرد؛ اين در حالى است كه خداوند تعالى مى فرمايد:

ص: 59

»وَالَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّه لَهُم عَذاب أليم«.(39 (1))

كسانى كه رسول خدا را آزار مى دهند، عذابى دردناك دارند.

2 - وقتى رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم دستور فاصله انداختن بين عمره تمتّع و حجّ تمتّع را صادر فرمود و اجازه نزديكى مردبا زنش را بين حجّ و عمره فرمود، عمر بر پيامبر اعتراض كردو اين عبارت زشت و گستاخانه را گفت: آيا در حالى احرام مى بندى كه از آلت هاى ما منى مى چكد؟!

پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نيز با او مخالفت فرمود و بيان داشت: واقعيّت آن است كه تو هرگز به اين ايمان نياورده اى.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم با اين سخن فهماند كه عمر از كسانى است كه به قسمتى از اسلام ايمان نياورده است.

متعه زنان

3 - در مورد متعه زنان نيز مخالفت كرد و به اين حكم الهى ايمان نياورد و وقتى به پادشاهى رسيد و تخت خلافت را غصب كرد گفت: »دو متعه بود كه در فرمان رسول خداحلال بود و من آن دو را حرام مى كنم و هر كس انجام دهد اورا مجازات مى كنم«.

اين در حالى است كه خداوند تعالى در قرآن كريم مى فرمايد:

ص: 60


1- سوره توبه، آيه 61.

»فَمَا اسْتَمَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ«.(40 (1))

»هر چه از زنان استمتاع كرديد، اجرتشان را بپردازيد«.

مفسّران بيان كرده اند كه اين آيه در مورد جايز بودن متعه نازل شده است و مسلمانان حتّى در زمان پادشاهى عمر نيزبه اين حكم رفتار مى كردند؛ و آن گاه كه عمر اين را حرام كردزناكارى و بدكارى بين مسلمانان فراوان شد.((2))

عمر با اين كارش حكم الهى و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم راتعطيل كرد و زناكارى و بدكارى را رواج داد و مشمول اين آيه شد:

»وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ،... الظَّالِمُونَ، ... الْفاسِقُونَ«.( (3) )

كسانى كه مطابق دستور الهى حكم نكنند همين افراد كافرهستند ... ستم كار هستند ... فاسق هستند.

4 - در صلح حديبيّه نيز - چنان كه پيشتر بيان شد - باپيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به مخالفت برخاست.

... و موارد فراوانى كه عمر به مخالفت با رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم

ص: 61


1- سوره نساء، آيه 24.
2- 41 حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اگر عمر متعه را حرام نكرده بود كسى جز افرادشقى و بدفرجام زنا نمى كرد.
3- سوره مائده، آيات 47 45 44.42

پرداخت و آن بزرگوار را با كلام ناهنجار خود آزرد.شاه گفت: حقيقت آن است كه من نيز متعه كردن زنان رانمى پسندم.

علوى فرمود: آيا تو اعتراف دارى كه اين يك قانون دينى است يا نه؟!

شاه گفت: اعتراف ندارم.

علوى فرمود: پس معنى اين آيه چيست:

»فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ«.

هر چه از زنان استمتاع كرديد اجرتشان را بپردازيد؟

همچنين معنى گفتار عمر كه گفت: دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود و من حرامشان كردم ... چيست؟

آيا گفتار عمر دلالت بر اين ندارد كه متعه زنان و كنيزان در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم جايز بوده است و در زمان پادشاهى ابابكر نيز جايز بوده است و در بخشى از زمان پادشاهى عمرنيز جايز بوده و رواج داشته است و آن گاه او نهى كرد و ازمتعه كردن بازداشت؟

افزون بر اينها، دليل هاى فراوان ديگرى نيز در اين موردوجود دارد.

اى پادشاه! عمر، خودش زنان را متعه مى كرده است و نيزعبداللَّه بن زبير نتيجه ازدواج متعه و موقّت بوده است!

ص: 62

شاه گفت: اى نظام الملك! نظر تو چيست؟

وزير گفت: استدلال علوى صحيح و بى عيب است ولى چون عمر از اين كار بازداشته است ما نيز بايد اطاعت كنيم.

علوى فرمود: آيا خدا و رسولش سزاوارترند كه از ايشان اطاعت شود، يا عمر؟!

اى وزير؛ آيا اين آيات را نخوانده اى:

»ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ«.( (1) )

هر چه رسول برايتان آورد، همان را بپذيريد.

»وأَطيعُوا الرَّسُولَ«.((2))

رسول را اطاعت كنيد.

»لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ«.((3))

»در واقع، الگو و اسوه شما رسول خداست.

اين حديث مشهور را نشنيده اى:

حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة وحرام محمّدحرام إلى يوم القيامة.

چيزى را كه حضرت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم حلال كرده است تا قيامت

ص: 63


1- 43 سوره حشر، آيه 7.
2- 44 سوره نساء، آيه 59.
3- 45 سوره احزاب، آيه 21.

حلال است و چيزى را كه حضرت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم حرام كرده است تا قيامت حرام است.

پادشاه گفت: من به تمام قانون هاى اسلامى ايمان دارم ولى نمى فهمم قانون متعه چه علّتى دارد، آيا هيچ يك از شمادلش مى خواهد دختر يا خواهرش را براى ساعتى در اختيارمردى قرار دهد؟ آيا اين زشت نيست.

علوى فرمود: اى پادشاه؛ در اين مورد چه مى گويى كه انسان دختر يا خواهر خود را به طور دايمى در اختيار مردى قرار دهد در حالى كه مى داند پس از نزديكى با او با گذشت ساعتى طلاقش مى دهد؟

شاه گفت: اين را نيز نمى پسندم.

علوى فرمود: اين در حالى است كه سنّيان مى گويند اين عقد دائم، صحيح است و طلاق پس از آن نيز درست مى باشد.

پس چه فرقى بين اين عقد دائم و عقد متعه وجود داردجز آن كه متعه با تمام شدن زمان مقرّر پايان مى يابد و عقددائم، با طلاق دادن پايان مى پذيرد.

به عبارت ديگر، مى توان گفت: عقد متعه به منزله اجاره است و عقد دائم به منزله ملكيّت است كه اجاره با پايان مدّتش تمام مى شود و ملكيّت با فروش كالا پايان مى يابد.

ص: 64

بدين سان، قانون متعه قانونى سالم و درست است؛ زيرابراى برآوردن يكى از نيازمندى هاى بدن است. قانون عقددائم كه با طلاق پايان مى يابد نيز درست است و براى برآوردن نيازهاى طبيعى بدن است.اى پادشاه؛ حالا من از شما مى پرسم كه در مورد زنان بيوه اى كه شوهر ندارند و كسى نيز به خواستگارى شان نمى رود چه مى گوييد؟ آيا عقد متعه، تنها چاره براى نگهدارى شان از فساد و تباهى نيست؟!

آيا با متعه قدرى مال به دست نمى آورند تا مخارج خود وبچّه هاى يتيمشان را تأمين كنند؟!

در مورد جوانان و مردانى كه توانايى ازدواج دائم ندارندچه مى گوييد؛ آيا متعه تنها راه حلّ مشكل ايشان براى خلاصى از نيروى سوزان شهوت جنسى و حفظ از فسق وبى بند و بارى نيست؟!

آيا متعه از زناكردن كه فحشاست و از همجنس بازى واستمناء كردن بهتر نيست؟

اى شاه؛ واقعيّت آن است كه به نظر من سبب اصلى جرم هر زنا يا لواط يا استمنايى كه در بين مردم پديد آيد به »عمر«برمى گردد و »عمر« در گناهش شريك است؛ زيرا او از متعه كردن بازداشت و مردم را از متعه كردن جلوگيرى كرد.

ص: 65

در روايات متعدّدى آمده است كه زناكارى از زمانى بين مردم رواج يافت كه عمر از متعه كردن جلوگيرى كرد.

اى پادشاه؛ در پاسخ اين كه گفتى علاقه اى به متعه ندارم...نيز به عرض برسانم كه اسلام كسى را مجبور به اين كارنكرده است، همچنان تو را مجبور نكرده است دخترت را به ازدواج دائم كسى درآورى كه مى دانى ساعتى پس از ازدواج او را طلاق خواهد داد؛ افزون بر اين ها بى علاقگى تو و ديگرمردم نسبت به كارى، دليل بر حرام بودن آن نيست؛ زيراحكم خداوند ثابت است وبا هوا و هوس ها و نظر مردم تغيير نمى يابد!

شاه رو به وزير كرد و گفت: دليل علوى در مورد جوازمتعه قوى است.

وزير گفت: ليكن عالمان از نظر »عمر« پيروى كرده اند.

علوى فرمود: اوّل آن كه تنها عالمان سنّى از نظر او پيروى كرده اند نه تمام عالمان اسلامى.

دوّم آن كه آيا حكم و دستور الهى سزاوارتر است كه پيروى شود يا گفتار »عمر«؟!

سوّم آن كه عالمان شما، خودشان نيز اين قانون »عمر« رانقض كرده اند.

وزير پرسيد: چگونه؟!

ص: 66

علوى فرمود: چون عمر گفت: »دو متعه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم حلال بود كه من آن دو را حرام مى كنم: متعه حجّ ومتعه زنان«.

اگر گفتار »عمر« درست است، پس چرا عالمان شما نظراو را در مورد حجّ رعايت نكرده اند؟ آنان با نظر »عمر«مخالفت كرده و گفته اند: متعه حجّ صحيح است با آن كه عمرحرام كرده است!

اگر گفته »عمر« باطل و نادرست است، چرا علماى شمااز نظر او در مورد تحريم متعه زنان پيروى كرده و با اوموافقت كرده اند؟!

وزير ساكت شد و چيزى نگفت.

شاه رو به حاضران كرد وگفت: چرا پاسخ علوى رانمى گوييد؟!

يكى از عالمان شيعه - به نام شيخ حسن قاسمى - گفت:اين ايراد و اشكال بر »عمر« و كسانى كه از او پيروى كرده اندوارد است؛ به همين دليل است كه افراد حاضر در جلسه براى پرسش سيّد ما علوى - حفظه اللَّه تعالى - پاسخى ندارند.

پادشاه گفت: پس اين موضوع را واگذاريد و در موضوع ديگرى بحث كنيد.

عبّاسى گفت: اين شيعيان گمان مى كنند كه »عمر«

ص: 67

فضيلتى نداشته است، در حالى كه همين فضيلت براى اوبس است كه آن كشورگشايى ها را براى اسلام كرد.

علوى فرمود: ما چند جواب در اين مورد داريم:

1 - تمام حاكمان و پادشان كشورگشايى مى كنند تاسرزمين و محدوده حكومتى خويش را بگسترانند؛ آيا اين فضيلت است؟!

2 - اگر هم بپذيريم كه اين گشورگشايى ها فضيلت باشد،آيا مى تواند با اين فضيلت، غصب خلافت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم راتوجيه كند؟!

در حالى كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خلافت را به او نداد بلكه خلافت را به حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام سپرد... اى پادشاه؛ اگر توبراى خودت جانشينى برگزيدى و كسى آمد و مقام را ازجانشينت غصب كرد و بر تخت او نشست و سپس به كشورگشايى پرداخت و كارهاى خير انجام داد، آيا توكشورگشايى هاى او را مى پسندى يا بر او خشمگين مى شوى به اين دليل كه جانشين تعيين شده تو را بركنار كرده و وليعهدت را عزل كرده و بدون اجازه تو بر تختت تكيه زده است؟!

شاه گفت: معلوم است كه خشمگين مى شوم وكشورگشايى هايش موجب شستن اين گناه نمى شود.

ص: 68

علوى فرمود: »عمر« نيز همين طور بوده است؛ مقام جانشينى و خلافت را غصب كرد، بر جايگاه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تكيه كرد و براى اين كار از رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم اجازه اى نداشت.

3 - كشورگشايى هاى »عمر« كارى نادرست و اشتباه بودو نتيجه هاى منفى و برخلاف انتظار داد؛ زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به جنگ افراد نمى رفت بلكه تمام نبردهايش دفاعى و پس از حمله دشمنان بوده است و به همين دليل مردم مشتاق اسلام شدند و گروه گروه به دين خدا درآمدند؛چون مردم دريافته بودند كه اسلام دين آرامش و آشتى است.اين ها در حالى است كه »عمر« به سرزمين ها هجوم برد وبا شمشير و زور آنان را مجبور به مسلمان شدن كرد، و به همين جهت مردم از اسلام بدشان آمد و اين دين عزيز رامتّهم به زورگويى و توسّل به شمشير كردند نه آن كه اسلام رادين منطق و نرمى و آرامش بدانند و همين برنامه سبب شدكه دشمنان اسلام فراوان شوند؛ بدين سان، كشورگشايى هاى عمر سبب بدنامى اسلام شد و نتيجه هايى منفى در پى داشت.

اگر »ابوبكر« و »عمر« و »عثمان« خلافت را از صاحب اصلى و شرعى آن يعنى حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام غصب

ص: 69

نكرده بودند و آن بزرگوار زمام امور خلافت را به دست نگرفته بودند و پس از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به امور مسلمانان رسيدگى مى كردند، به طور حتم به سيره و روش رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم رفتار مى فرمود و از آن حضرت پيروى مى كرد و همان شيوه درست پيامبر را پيروى مى كرد، و اين برنامه سبب مى شد تامردم گروه گروه به اسلام درآيند، و پرچم حكومت اسلامى گسترده مى شد و همه كره خاكى را فرا مى گرفت؛ ليكن، لاحول ولا قوّة إلاّ باللَّه العليّ العظيم.

در اين جا سيّد علوى عزيز، نفسى عميق و آهى سرد ازدرون برآورد و با دستش بر دست ديگر زد و نسبت به آنچه پس از وفات رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به سبب غصب مقام خلافت ازصاحب شرعى آن يعنى حضرت على عليه السلام، بر اسلام واردشده بود تأسّف و اندوه خود را ابراز كرد.

شاه رو به عبّاسى كرد و گفت: چه پاسخى براى علوى دارى؟!

عبّاسى گفت: من تا به حال چنين سخنى نشنيده بودم.

علوى فرمود: حالا كه شنيدى و حقيقت برايت آشكارشد، پس آن خليفه ها را رها كن و از خليفه شرعى رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم يعنى حضرت امام همام علىّ بن ابى طالب عليه السلام اطاعت و پيروى كن.

ص: 70

علوى بى درنگ افزود: اى سنّيان؛ كارهاى شما عجيب است؛ اصل را به فراموشى سپرده و رها مى كنيد و به فرغ مى پردازيد.

عبّاسى گفت: چگونه؟

علوى فرمود: چون كشورگشايى هاى عمر را بازگومى كنيد ولى فتوحات حضرت على عليه السلام را به فراموشى مى سپاريد.

عبّاسى گفت: على )عليه السلام( چه فتوحاتى داشت؟!

علوى فرمود: بيشترين فتوحات رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به دست باكفايت حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام انجام شد؛ همانندبدر، فتح خيبر، حنين، اُحد، خندق و...

اگر اين فتوحات - كه اساس اسلام است - نبود، ديگر از»عمر« نيز خبرى نبود و اسلام و ايمانى نيز وجود نداشت؛دليل اين مطلب نيز، فرمايش رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم است كه هنگام رفتن حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام براى مبارزه با»عمرو بن عبدود« در جنگ احزاب )خندق( فرمود:

تمام ايمان به مبارزه تمام شرك رفته است؛ بارالها؛اگر بخواهى پرستش نشوى، پرستش نمى شوى )واگر مى خواهى پرستش شوى، على را پيروز كن(.

اين بدان معنى است كه اگر على عليه السلام كشته شود، مشركان

ص: 71

جرأت كشتن مرا مى يابند و تمام مسلمانان را نيز مى كشند وبدين سان اسلام و ايمان باقى نخواهد ماند.

همچنين فرمود:

ضربة عليّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين.(46 (1))

ضربه على عليه السلام در روز خندق از عبادت جنّ و انس بافضيلت تر است.

بدين سان، صحيح است كه بگوييم: وجود اسلام ازمحمّدصلى الله عليه وآله وسلم است و بقا و ادامه اش از حضرت على عليه السلام بود؛بنابراين فضيلت بقا و تداوم اسلام از آنِ خداوند و حضرت على عليه السلام است.

عبّاسى گفت: اگر بپذيريم كه گفتار شما درست است و»عمر« اشتباه كار و غاصب بوده است و دين را تغيير داده وتبديل كرده است، پس چرا از »ابابكر« بدتان مى آيد؟!

علوى فرمود: از او نيز به سبب چندين جهت بدمان مى آيد:

1 - رفتارى كه با فاطمه زهراعليها السلام دختر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم وسرور زنان جهان داشت.

ص: 72


1- نهاية المعقول فخر رازى: 104، مستدرك حاكم: 32/3، تاريخ بغداد: 19/3،تلخيص المستدرك ذهبى: 32/3، اوجه المطالب: 481، إحقاق الحقّ: 4/6، و ج402/16.

2 - در مورد زناكار جنايتكار - خالد بن وليد - اجراى حدّنكرد.

شاه با شگفتى پرسيد: آيا خالد بن وليد، جنايتكار بود؟!

علوى فرمود: آرى!

شاه گفت: جرمش چه بود؟

علوى فرمود: جرمش اين بود كه »ابوبكر« او را نزد يارارجمند پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم - مالك بن نويره - فرستاد كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت را به او داده بود؛ ابوبكر به خالد دستور داد كه مالك و قومش را بكشد.

مالك كه بيرون از مدينه بود - با ديدن خالد كه به همراه سپاهيانش به جنگ او آمده بودند - به قوم خود دستور دادسلاح برگيرند و آنان نيز سلاح برگرفتند.وقتى خالد به آنان رسيد حيله كرد و به ايشان دروغ گفت و سوگند به خدا ياد كرد كه قصد بدى در موردشان ندارد وگفت: ما براى جنگ با شما نيامده ايم بلكه امشب ميهمان شماييم.

مالك پس از سوگند خالد مطمئن شد و خود و قومش سلاح ها را بر زمين گذاشتند و پس از آن كه هنگام نمازدررسيد مالك و قومش به نماز ايستادند ولى خالد وسپاهيانش بر آنان حمله ور شدند و همگى را اسير كردند و

ص: 73

سپس خالد جنايتكار، همه آنان را كشت.

پس از اينكار نيز »خالد« بر همسر مالك طمع كرد وبا اوكه زنى زيباروى بود در همان شبى كه شوهرش را كشت زنإے؛ببگ گ كرد و سرهاى مالك و مردان قوم او را در پايه ديگ ها قرارداد و غذاى زناى خود را پخت و با سربازانش خوردند!

پس از بازگشت »خالد« به مدينه، »عمر« خواست »خالد«را به دليل كشتن مسلمانان قصاص كند و به جهت زناى او باهمسر مالك بر او حد جارى كند؛ ليكن همين ابابكر - مؤمن شما - به شدّت از اين كار جلوگيرى كرد و با اين خون مسلمانان را هدر داد و يكى از حدود الهى را تعطيل كرد!

شاه رو به وزير كرده و گفت: آيا چيزهايى كه علوى درمورد خالد و ابابكر فرمود درست است؟!

وزير فرمود: آرى؛ مورّخان چنين گفته اند.

شاه گفت: پس چرا برخى از مردم، خالد را »شمشير ازنيام دركشيده خداوند« مى نامند؟!

علوى فرمود: او شمشير لرزان شيطان بود؛ زيرا اودشمن حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام بود و در سوزانيدن درخانه فاطمه زهراءعليها السلام، همراه »عمر« بود؛ ولى برخى خالدجنايتكار را شمشير خداوند ناميده اند!!!

شاه گفت: آيا سنّيان دشمن علىّ بن ابى طالب اند؟

ص: 74

علوى فرمود: اگر دشمنان او نيستند، پس چرا كسانى راكه حقّ او را غصب نمودند مى ستايند و گرد دشمنان او جمع شده اند و فضايل و مناقبش را انكار كرده و كينه و دشمنى رابه جايى رسانده اند كه گفته اند: »ابوطالب، با كفر از دنيإے؛ببگ گ رفت«.

اين در حالى است كه ابوطالب عليه السلام مؤمن بود و همان كسى است كه در سخت ترين موقعيّت ها به يارى اسلام شتافت و از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در اداى رسالتش به دفاع پرداخت.

شاه گفت: مگر ابوطالب عليه السلام اسلام آورد؟!

علوى فرمود: ابوطالب كافر نبود كه بخواهد اسلام بياورد؛ او مؤمن بود و ايمان خويش را پنهان مى داشت تاآن گاه كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم برانگيخته شد و به دست پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اسلام خود را آشكار ساخت؛ بدين سان،ابوطالب عليه السلام سوّمين مسلمان است: اوّل حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام، دوّم حضرت خديجه عليها السلام همسر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، وسوّمين نفر نيز حضرت ابوطالب عليه السلام بود.

شاه به وزير گفت: آيا سخن علوى در مورد حضرت ابوطالب عليه السلام درست است؟

وزير فرمود: آرى؛ برخى از مورّخان چنين گفته اند.

شاه گفت: پس چرا بين سنّيان مشهور است كه حضرت

ص: 75

ابوطالب عليه السلام با كفر از دنيا رفته است.

علوى فرمود: چون حضرت ابوطالب عليه السلام پدر امام اميرمؤمنان علىّ بن ابى طالب عليه السلام بود و كينه سنّيان نسبت به حضرت على عليه السلام سبب شد تا در مورد پدرش چنين سخن ناروايى بگويند، همان گونه كه كينه سنّيان نسبت به حضرت على عليه السلام سبب شد تا فرزندانش امام حسن و امام حسين عليهما السلام -دو سرور جوانان بهشت - را بكشند تا جايى كه سنّيان كه درصحراى كربلا آمده بودند تا امام حسين عليه السلام را بكشند به اوگفتند: تو را به سبب دشمنى با پدرت و رفتارى كه در بدر وحنين با بزرگان ما داشت، مى كشيم.

شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا كشندگان حضرت امام حسين عليه السلام چنين گفته اند؟!

وزير گفت: مورّخان نوشته اند كه به حسين عليه السلام چنين گفته اند.

شاه به عبّاسى گفت: چه پاسخى در مورد »خالد« دارى؟

عبّاسى گفت: »ابوبكر« مصلحت را در اين كار ديد.

علوى با تعجّب فرمود: سبحان اللَّه؛ چه مصلحتى موجب شده بود »خالد« كسانى را كه بى گناه بودند بكشد و بازنان شان زنا كند و آن گاه بدون اجراى حدّ و مجازات رهايش كنند و فرماندهى سپاه را نيز دوباره به او بسپارند

ص: 76

و»ابوبكر« در موردش بگويد: شمشيرى است كه خدا او رابيرون آورده است؟ آيا شمشير خداوند، كافران را مى كشديا مسلمانان را؟! آيا شمشير خداوند به حفاظت از آبرو وناموس مسلمانان مى پردازد يا با زنان مسلمان زنا مى كند؟

عبّاسى گفت: باشد، اى علوى؛ ابابكر اشتباه كرد ولى پرواضح است كه »عمر« كارهاى او را تدارك مى كرد.

علوى فرمود: »عمر« خواست حد را بر »خالد« جارى سازد و لوازم كار را نيز فراهم كرد تا حدّ زنا بر او جارى ساخته و او را به سبب قتل مؤمنان بى گناه بكشد ولى اين كاررا انجام نداد؛ بدين سان »عمر« نيز همانند »ابوبكر« اشتباه كرد.

هجوم به خانه حضرت زهراء سلام الله علیها

شاه گفت: اى علوى؛ تو در ابتداى سخنت گفتى »ابابكر«نسبت به فاطمه زهراءعليها السلام دختر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم رفتار بدى داشت؛ اين رفتار ناشايست چه بوده است؟

علوى فرمود: پس از آن كه »ابابكر« با تهديد و شمشير وترساندن و زور از مردم براى خويش بيعت گرفت، »عمر« و»قنفذ« و »خالد بن وليد« و »اباعبيده جرّاح« و گروه ديگرى ازمنافقان را به در خانه »على« و »فاطمه«عليهما السلام روانه كرد، و»عمر« نيز هيزم فراوانى گرد آورد و پشت در خانه حضرت فاطمه عليها السلام جمع كرد - همان درى كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بسيارى

ص: 77

از اوقات در آن جا مى ايستاد و مى فرمود: سلام بر شما اى خاندان نبوّت؛ و بدون اجازه گرفتن وارد آن خانه نمى شد -»عمر« هيزم را سوزانيد و در را آتش زد و پس از آن كه حضرت فاطمه عليها السلام به پشت در آمد تا »عمر« و حزبش رابازگرداند، »عمر« در را بر حضرت فاطمه عليها السلام فشرد و آن بانوى مكرّمه اسلام با فشار شديد و سنگدلانه »عمر« بر در،در بين ديوار و در فشرده شد و جنينش سقط گرديد و ميخ در، در سينه اش رفت و فرياد زد:

پدرجان؛ اى رسول خدا؛ بنگر كه پس از تو از پسرخطّاب و پسر ابى قحافه چه مصيبت هايى مى بينيم!

عمر به اطرافيان خود نگريست و گفت: فاطمه را بزنيد.

با اين دستور دژخيم، تازيانه ها بر حبيبه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم زده شد و به حدّى آن بانو را كتك زدند كه بدنش خون آلودشد.

آثار اين فشار سنگدلانه و ضربه هاى دردنان در بدن حضرت فاطمه عليها السلام باقى ماند و همچنان بيمار بود واندوهناك به سر برد تا آن كه چند روز پس از پدرش از دنيارحلت نمود.

ص: 78

بدين سان، حضرت فاطمه عليها السلام شهيده خاندان نبوّت است؛ حضرت فاطمه عليها السلام به واسطه عمر بن خطّاب كشته شد.

شاه به وزير گفت: آن چه علوى گفت راست است؟!

وزير گفت: آرى؛ من در تاريخ ها سخنان علوى را؛ديده ام.

علوى فرمود: اين سبب دشمنى و ناخشنودى شيعيان از»ابابكر« و »عمر« است.

)وى افزود:( يكى از چيزهايى كه مى تواند تو را رهنمون شود تا دريابى كه »ابابكر« و »عمر« اين جرم و جنايت راانجام داده اند آن است كه تاريخ نويسان بازگفته اند:

حضرت فاطمه عليها السلام در حالى از دنيا رفت كه بر ابابكر و عمرخشمگين بود.

اين در حالى است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمودند:

إنّ اللَّه يرضى لرضا فاطمة، ويغضب لغضبها.( (1) ) )

واقعيّت آن است كه خداوند براى رضايت فاطمه راضى وخشنود مى شود و به خاطر غضب فاطمه نيز غضبناك وخشمگين مى گردد.

ص: 79


1- 47 إنّ اللَّه تبارك وتعالى ليغضب لغضب فاطمة ويرضى لرضاها«. )بحار الأنوار:26/4

اين در احاديث فراوانى وارد شده است.

اى پادشاه؛ خوب مى دانى كه عاقبت كسى كه خداوند براو خشم كند چه خواهد بود!

شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا اين حديث درست است كه »فاطمه عليها السلام در حالى از دنيا رحلت كرد كه بر ابابكر و عمرخشمگين بود«؟!

وزير پاسخ داد: آرى؛ محدّثان و تاريخ نويسان اين حديث را بازگو كرده اند.

علوى فرمود: همچنين براى دريافتن درستى گفتار من،اين مطلب تو را رهنمون مى شود كه حضرت فاطمه عليها السلام به علىّ بن ابى طالب عليه السلام وصيّت كرد ابابكر و عمر و ديگر كسانى كه بر آن حضرت ستم روا داشتند در تشييع جنازه اش حضورنيابند و نماز بر او نگذارند و جنازه اش را نبينند.

همچنين وصيّت فرمود كه حضرت على عليه السلام قبر او را پنهان بدارد تا بر سر قبر مطهّرش نيز حاضر نشوند، حضرت على عليه السلام نيز اين وصيّت ها را اجرا فرمودند.

شاه گفت: اين، چيز عجيب و غريبى است؛ آيا على وفاطمه عليهما السلام چنين كارى كرده اند؟!

وزير فرمود: مورّخان كه چنين گفته اند.

غصب فدک

علوى فرمود: »ابابكر« و »عمر« آزار ديگرى نيز نسبت به

ص: 80

حضرت فاطمه عليها السلام روا داشتند.

عبّاسى گفت: كدام آزار؟!

علوى فرمود: آن كه ملك فاطمه عليها السلام )يعنى فدك( راغصب كردند.

عبّاسى گفت: چه دليلى دارى كه آن دو، فدك را غصب كردند؟

علوى فرمود: در تاريخ ها آمده است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فدك را به فاطمه عليها السلام بخشيد و همچنان فدك در دست حضرت فاطمه عليها السلام باقى بود تا آن گاه كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم ازدنيا رفت و در اين حال »ابابكر«، »عمر« را فرستاد و كارگران حضرت فاطمه عليها السلام را با زور و شمشير و اجبار از فدك بيرون راندند.حضرت فاطمه عليها السلام به احتجاج با »ابابكر« و »عمر«پرداخت ولى آن دو تن به فرمايشات او گوش فراندادند بلكه او را راندند و بازداشتند.

به اين جهت حضرت فاطمه عليها السلام با آن دو سخن نگفت تا باخشم و غضب بر ايشان از دنيا رفت!

عّباسى گفت: ولى عمر بن عبدالعزيز در زمان پادشاهى اش فدك را به فرزندان حضرت فاطمه عليها السلام بازگرداند.

ص: 81

علوى فرمود: چه فايده؟! آيا اگر كسى خانه تو را غصب كند و پس از مرگ تو كسى بيايد و آن خانه را به فرزندانت بدهد اين كار او سبب بخشش گناه آن غصب كننده مى شود؟

شاه گفت: از كلام شما دو تن - عبّاسى و علوى - چنين برمى آيد كه به نظر همه مسلمانان، »ابابكر« و »عمر« فدك راغصب كردند.

عبّاسى گفت: آرى؛ در تاريخ ها چنين آمده است.

شاه گفت: چرا اين كار را كردند؟!

علوى فرمود: چون تصميم غصب خلافت را داشتند وبر اين مطلب نيز واقف بودند كه اگر فدك در دست حضرت فاطمه عليها السلام باقى مى ماند به طور حتم درآمد فراوان فدك را -كه بر اساس برخى تواريخ بيش از يكصد و بيست هزار دينارطلا بود - در بين مردم تقسيم كرده و بخشش مى فرمود وبدين ترتيب مردم گرد حضرت على عليه السلام مى آمدند و اين همان چيزى بود كه »ابابكر« و »عمر« خوششان نمى آمد.

شاه گفت: اگر اين گفتارها درست باشد جريان پادشاهى و خلافت اين افراد عجيب است! و اگر خلافت و پادشاهى اين سه تن نادرست باشد به نظر تو چه كسى خليفه وجانشين رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم خواهد بود؟!

علوى فرمود: حقيقت آن است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم

ص: 82

خودش بر اساس دستورى از جانب خداى تعالى، جانشينان پس از خود را تعيين و منصوب فرموده است و در حديثى كه در كتاب هاى حديث آمده است فرمودند:

جانشينان پس از من، دوازده نفر به شماره نقيبان بنى اسرائيل اند و همگى از قريش مى باشند.

شاه به وزير گفت: آيا درست است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم چنين فرموده است؟

وزير پاسخ داد: آرى.

شاه گفت: اين دوازده نفر كيستند؟

عبّاسى گفت: چهار نفرشان معروف اند؛ يعنى »ابابكر« و»عمر« و »عثمان« و »على«.

شاه گفت: بقيّه كيستند؟

عبّاسى گفت: )در مورد بقيّه شان( بين عالمان اختلاف وجود دارد.

شاه گفت: همه را نام ببر.

عبّاسى ساكت شد.

علوى فرمود: اى شاه؛ حالا نام آن دوازده نفر را بر اساس احاديثى كه در كتاب هاى سنّيان آمده است برايت برمى شمرم:

على، حسن، حسين، على، محمّد، جعفر، موسى، على،محمّد، على، حسن، مهدى عليهم الصلاة والسلام.

ص: 83

طول عمر و ظهور حضرت مهدی (عج)

عبّاسى گفت: اى پادشاه؛ گوش فرا ده كه شيعيان مى گويند: مهدى زنده است و از سال 255 ه در اين دنيازندگى مى كند؛ آيا اين با عقل جور درمى آيد؟!

همچنين مى گويند: مهدى به زودى در آخرالزمان ظهورخواهد كرد تا زمين را پس از آن كه پر از ستم و جور شده است پر از عدل و داد كند.

شاه رو به علوى كرد و گفت: آيا درست است كه شماچنين اعتقاد و باورى داريد؟

علوى فرمود: آرى؛ چنين است؛ زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم اين را فرموده است و راويان شيعه و سنّى نيز آن را نقل كرده اند.

شاه گفت: چگونه ممكن است يك انسان در طول اين همه سال طولانى زنده بماند؟!

علوى فرمود: در حال حاضر هنوز يك هزار سال هم ازمدّت زندگانى حضرت مهدى عليه السلام نگذشته است در حالى كه خداوند در قرآن كريم در مورد »نوح پيامبر« مى فرمايد:

»فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّا خَمْسينَ عاماً«.((1))

پس مدّت هزار سال، پنجاه سال كم )نهصد و پنجاه سال( در

ص: 84


1- 48 سوره عنكبوت، آيه 14.

بين آنان درنگ كرد.

آيا خداوند، عاجز و ناتوان است كه انسانى را در طول اين مدّت نگاه دارد؟!

آيا مرگ و زندگانى، تنها به دست خداوند نيست؟ و آياخداوند هر كارى را نمى تواند انجام بدهد؟

از طرفى، رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم اين را در مورد حضرت مهدى عليه السلام فرموده است و رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم راستگويى تصديق شده است.

شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا درست است - چنان كه علوى مى فرمايد - رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در مورد حضرت مهدى ارواحنا فداه چنين گزارشى داده است؟

وزير پاسخ داد: آرى.( (1) )

شاه به عبّاسى گفت: پس چرا تو حقيقت هايى كه به دست ما رسيده و نزد ما سنّيان موجود است را انكار مى كنى؟!عبّاسى گفت: مى ترسم عقيده عوام متزلزل شود ودل هاى شان به طرف شيعيان برود.

علوى فرمود: اى عبّاسى؛ بدين ترتيب تو مصداق اين

ص: 85


1- 49 مدارك فراوانى دارد؛ از جمله: الملاحم والفتن: باب 19، عقد الدرر: ح 66،ينابيع المودّة: 491، تذكرة الخواصّ ابن جوزى: باب 6، ارجح المطالب: 378،حلية الأولياء، ذخائر العقبى شافعى و...

آيه هستى:

»إِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَالْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ اُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ«.((1))

در واقع كسانى كه آنچه را ما فرستاديم يعنى بيّنات و هدايت را انكار مى كنند پس از آن كه در كتاب براى مردم بيان كرديم،اينان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان بر ايشان لعنت مى فرستند.

پس لعنت الهى شامل تو شد.

آن گاه علوى افزود: اى پادشاه؛ از اين عبّاسى بپرس كه آيابر شخص عالم و دانشمند واجب است كتاب خدا و سخنان رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم را محافظت كند يا آن كه واجب است عقيده ها و باورهاى عوام را كه از كتاب و سنّت منحرف شده اند حفظ كند؟!

عبّاسى گفت: من عقيده عوام را نگه مى دارم تادل هاى شان به سوى شيعيان نرود؛ زيرا شيعيان، اهل بدعت اند.

علوى فرمود: واقعيّت آن است كه كتاب هاى معتبر براى

ص: 86


1- 50 سوره بقره، آيه 159.

ما بازگو مى كنند كه پيشواى شما )عمر( اوّلين كسى بود كه بدعت را در اسلام وارد كرد و خودش نيز به اين مطلب تصريح كرده است و مى گويد: »اين كار بدعت خوبى است«.

اين را در جريان نماز تراويح گفت كه به مردم دستور دادتا نماز نافله را به جماعت بگذارند با آن كه يقين داشت خدا ورسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نماز نافله گزاردن را حرام كرده اند؛ بدين سان، اين بدعت و نوآورى »عمر« مخالفت آشكار با خدا ورسول داشت.( (1))

از طرفى مگر »عمر« در اذان بدعت نگذاشت و »حيّ على خير العمل« را از آن برنداشت و عبارت »الصلاة خير من النوم«را افزون نكرد؟!

مگر »عمر« بدعت نگذاشت و سهم »المؤلّفة قلوبهم« را به مخالفت خدا و رسول از زكات لغو ننمود؟

آيا »عمر« بدعت ننهاد و متعه حجّ را به مخالفت خدا ورسول حرام نكرد؟!

آيا »عمر« بدعت ننهاد و متعه زنان را به مخالفت خدا و

ص: 87


1- 51 صحيح بخارى: باب نماز تراويح، الصواعق ابن حجر، عسقلانى در كتاب ارشادالسارى في شرح صحيح البخارى: 4/5 در ذيل گفته عمر »نعمت البدعة هذه«مى نويسد: »عمر« اين را بدعت ناميد، چون رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم چنين سنّتى نداشت و در زمان »ابابكر« نيز چنين عمل نمى شد...

رسول حران نكرد؟!

آيا »عمر« بدعت ننهاد و اجراى حدّ بر جنايت پيشه زناكار)يعنى خالد بن وليد( تعطيل نكرد و به مخالفت با خدا ورسول در مورد وجوب اجراى حدّ بر زناكار و قاتل نپرداخت؟! ... و ديگر بدعت هاى شما سنّيان؛ اى پيروان عمر!

حالا آيا شما اهل بدعت هستيد يا ما شيعيان؟!

شاه به وزير گفت: آيا بدعت هاى »عمر« كه علوى برشمرد واقعيّت دارد؟!

وزير گفت: آرى؛ گروهى از عالمان در كتاب هاى خودبازگو كرده اند!

شاه گفت: با اين شرايط، پس چرا از كسى پيروى كنيم كه در دين بدعت مى نهد؟

علوى فرمود: به همين دليل كه اشاره كرديد پيروى ازاين شخص حرام است؛ زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمودند:

هر بدعتى گمراهى است، و هر گمراهى در آتش است.

بدين سان، كسانى كه از »عمر« در بدعت هايش پيروى كنند - و از جريان بدعت او نيز آگاه باشند - به طور قطعى ازاهل آتش جهنّم خواهد بود.

عبّاسى گفت: ولى سران مذاهب چهارگانه، كار »عمر« را

ص: 88

تقرير كرده و درست شمرده اند.

علوى فرمود: اى پادشاه؛ اين نيز بدعتى ديگر است.

شاه پرسيد: چگونه؟!

علوى فرمود: زيرا رؤساى اين مذاهب يعنى ابوحنيفه،مالك بن انس، شافعى و احمد بن حنبل در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم زندگى نمى كرده اند بلكه حدود دويست سال پس ازپيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به دنيا آمده اند.

حالا آيا مسلمانانى كه بين زمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و زمان اين چهار تن زندگى مى كرده اند عقيده باطل و راه نادرستى را پيش گرفته بودند؟!

چه دليل و توجيهى وجود دارد كه مذهب تنها اين چهارمذهب باشد و پيروى از فقيهان ديگر جايز نباشد؟! آيارسول خداصلى الله عليه وآله وسلم چنين وصيّتى فرموده است؟

شاه گفت: اى عبّاسى؛ چه مى گويى؟

عبّاسى گفت: اين چهار تن از ديگران داناتر بوده اند.

شاه گفت: آيا علم همه عالمان از علم اينان كمتر بوده است؟

عبّاسى گفت: آرى؛ وليكن شيعيان از مذهب جعفرصادق )عليه السلام( پيروى مى كنند.

ص: 89

علوى فرمود: ما شيعيان مذهب جعفرعليه السلام را پيروى مى كنيم چون مذهب او مذهب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم است؛ زيرااو از خاندانى است كه خداوند در موردشان مى فرمايد:

»إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً«.( (1))

در واقع خداوند اراده كرد كه از شما اهل بيت هر گونه پليدى را دور نگه دارد و شما را به طور كامل پاكيزه نگه بدارد.

البتّه ما شيعيان، از تمام امامان دوازده گانه پيروى مى كنيم؛ ليكن چون امام صادق عليه السلام اين فرصت را يافت تاعلم و تفسير و حديث هاى شريف را بيش از ديگرامامان عليهم السلام انتشار دهد - به جهت مقدار آزادى عملى كه در آن زمان پديد آمده بود - و حتّى در مجلس درس آن حضرت چهار هزار شاگرد حضور مى يافتند( (2)) و حتّى آن حضرت فرصت يافت تا پايه هاى دين اسلام را پس از آن كه به دست امويان و عبّاسيان شكسته شده بود محكم گرداند؛ به اين سبب است كه شيعيان نام »جعفرى« يافته اند و به امام جعفرصادق عليه السلام كه تجديدكننده و بازسازى كننده دين اسلام است منسوب مى شوند.

ص: 90


1- 52 . سوره احزاب، آيه 33.
2- 53 الإمام الصادق عليه السلام والمذاهب الأربعة، تاريخ بغداد،...

شاه گفت: اى عبّاسى؛ چه پاسخى دارى؟

عبّاسى گفت: تقليد از رؤساى مذاهب چهارگانه، عادتى است كه ما سنّيان پيوسته بر آن بوده ايم.

علوى فرمود: نه؛ بلكه برخى شاهان شما را به اين كارمجبور كرده اند و شما نيز كوركورانه و بدون دليل و برهان ازايشان پيروى كرده ايد!

عبّاسى ساكت شد.

علوى افزود: اى پادشاه؛ من گواهى مى دهم كه عبّاسى ازاهل آتش جهنّم است، اگر بر چنين حالتى بميرد.

شاه گفت: از كجا فهميدى كه او جهنّمى است؟!

مرگ جاهلی

علوى فرمود: زيرا در حديث از رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم واردشده است كه فرمود:

هر كس بميرد و امام زمان خويش را نشناسد،همانند مردگان زمان جاهليّت مرده است.

اى پادشاه؛ از عبّاسى بپرس كه امام زمانِ او كيست؟

عبّاسى گفت: اين حديث از رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نقل نشده است!

شاه به وزير گفت: آيا اين حديث از رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم رسيده است؟

ص: 91

وزير فرمود: آرى؛ رسيده است.( (1))

شاه با حالت خشم و غضب گفت: اى عبّاسى؛ من تا به حال تو را شخصى مورد وثوق مى دانستم ولى حالادروغ گوييت برايم آشكار شد.

عبّاسى گفت: من امام زمان خود را مى شناسم.

علوى فرمود: چه كسى است؟

عبّاسى گفت: پادشاه.

علوى فرمود: اى پادشاه؛ خوب بدان كه او دروغ مى گويد و تنها براى چاپلوسى تو چنين مى گويد.

شاه گفت: آرى؛ مى دانم كه دروغ مى گويد؛ و من از حال خويشتن نيز آگاه هستم كه شايستگى اين را ندارم كه امام زمانِ مردم باشم؛ چرا كه من چيزى بلد نيستم و بيشتر وقت خود را با شكار كردن و انجام امور ادارى سپرى مى كنم.

سپس شاه افزود: به نظر تو امام زمان كيست؟

علوى فرمود: به نظر من، امام زمان همانا »حضرت مهدى ارواحنا فداه« است؛ چنان كه حديث از رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم درموردش بيان شد.

بنابراين، هر كس او را شناخت، مسلمان از دنيا مى رود و

ص: 92


1- 54 حافظ نيشابورى در صحيح خود: 107/8، ينابيع المودّة: 117، نفحات اللاهوت:3، صحيح مسلم و...

از اهل بهشت است و هر كس او را نشناخت به مرگ جاهليّت از دنيا رفته و در آتش خواهد بود و با مردم زمان جاهليّت محشور خواهد شد.

شیعه شدن ملك شاه سلجوقى و 70 نفر از درباریان

در اينجا بود كه چهره »ملك شاه سلجوقى« برافروخت وآثار نشاط و شادمانى در چهره او پديدار شد و رو به حاضران كرد و فرمود:

اى جماعت؛ بدانيد كه من از اين گفت و گوها - كه سه روزبه طول انجاميد - اطمينان و وثوق پيدا كردم و معرفت و يقين به دست آوردم كه شيعيان در تمام گفتار و اعتقادات خود حقّ دارند و سنّيان داراى مذهبى باطل و اعتقاداتى منحرف اند؛ وچون من از افرادى هستم كه وقتى حقّ را مى بينند بدان اذعان واعتراف مى نمايند، و كسى نيستم كه در دنيا از اهل باطل باشم و در آخرت به آتش جهنّم بروم، لذا در برابر شما اعلان مى كنم كه جزو شيعيان شدم و هر كس دوست دارد مى تواند به همراه من شيعه شود و به بركت و رضوان الهى برسد و خويشتن را ازتاريكى هاى باطل به نور حقيقت بكشاند.

وزير - نظام الملك - نيز فرمود: من هم اين را مى دانستم وباور داشتم كه »تشيّع« مذهب حقّ است؛ بلكه تنها مذهب صحيح همين »مذهب شيعه« است و اين باور را از ابتداى تحقيقاتم به دست آورده بودم؛ به اين جهت من نيز اعلان

ص: 93

مى كنم كه »شيعه« هستم.

بدين سان، بيشتر عالمان، وزيران و فرماندهان حاضر درمجلس - كه حدود هفتاد نفر بودند - »مذهب شيعه« را اختياركردند.

گزارش شيعه شدن »ملك شاه سلجوقى« و وزيرش »نظام الملك« و ديگر وزيران و فرماندهان نظامى و نگارندگان دربار شاهى در تمام سرزمين هاى اسلامى منتشر شد و تعدادبسيارى ازمردم شيعه شدند و نيز »نظام الملك« - كه پدرزن من نيز هست - دستور داد تا استادان در تمام مدارس نظاميّه بغداد به تدريس »مذهب شيعه« بپردازند.

ليكن برخى از عالمان سنّى كه بر شيوه و مذهب باطل ونادرست پيشين خود اصرار مى ورزيدند، مصداق اين آيه شريفه باقى ماندند:

»فَهِىَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً«.( (1) )

پس آن همانند سنگ يا سخت تر از سنگ است.

اين افراد دست به كودتا بر ضدّ »ملك شاه« و »نظام الملك« زدند و پى آمد اين گردهمايى را بر »نظام الملك« باركردند؛ زيرا با عقل و انديشه او مسائل سرزمين هاى اسلامى

ص: 94


1- 55 سوره بقره، آيه 74.

اداره مى شد، بالأخره دستى پليد با نقشه اين دشمنان سنّى ازآستين برآمد و در دوازدهم ماه رمضان سال 485 هجرى قمرى او را ترور كردند و پس از »نظام الملك« نيز »ملك شاه سلجوقى« را به شهادت رساندند. »إِنَّا للَّهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون«.

اين دو بزرگوار در راه خدا به سبب حقيقت و ايمان كشته شدند؛ شهادت براى آن دو و هر كه در راه خدا و به سبب حقيقت و ايمان كشته مى شود، گوارا باد.

قصيده اى در سوگوارى شيخ بزرگ »نظام الملك« سروده شد كه بخشى از آن چنين است:

وزير »نظام الملك«، گوهرى بود ارزشمند كه خداى رحمان او را از شرافت درست كرده بود.

وى بسيار ارزشمند بود، ولى روزگار قدرش را ندانست و ان را به صدفش بازگرداند.

پس از بحث و گفت و گو، مذهب حقّ را پذيرفت؛ گفت وگويى كه با برهانى آشكار حق را آشكار ساخت.

دين تشيّع حقيقت دارد و در اين مورد شكّى نيست ولى دين هاى ديگر سراب گذرايى هستند.

ليكن كينه اى چركين و ديرين سبب شد او را ترور كنند، واو به ماهى درخشنده در شبى تاريك مبدّل شد.

هزاران سلام خدا پيوسته بر او نثار باد و در بهشت جاودانه و غرفه هاى آن، روح او را بنوازد.

ص: 95

شايان ذكر است كه من نيز در آن مجلس و كنگره حضورداشتم و هر چه را در آن مجلس گذشت به ثبت رسانيدم،البتّه در اين رساله مختصر، مطالب اضافى را برداشتم وجريان را به طور كوتاه بازگو كردم.

ستايش به خدا اختصاص دارد و سلام و درود الهى برمحمّد و خاندان پاكيزه اش نثار باد و ياران شايسته اش مشمول سلام الهى شوند. اين جزوه را در بغداد، در مدرسه نظاميّه نوشتم.

»مقاتل بن عطيّه«

ص: 96

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109